درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 9

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد نهم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1395.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 664:9 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 2:9-67-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد نهم)

حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

- انتشارات سرايى

نوبت چاپ: اوّل، بهار 1395

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 11 جلدى: 350000 تومان

- قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

www . Amontazeri . com

E-mail : SaraeiPublication@gmail . com

ص: 4

جلد نهم:

درسهايى

از

نهج البلاغه

فقيه و مرجع عاليقدر

آيت اللّه العظمى منتظرى

(رضوان اللّه تعالى عليه)

ص: 5

ص: 6

«فهرست مطالب»

درس 322 - خطبۀ 185 (قسمت اوّل) 23

اقسام علوم اسلام... 25

حمد، مدح و شكر... 27

معناى اختصاص حمد به خدا... 28

جهان هستى جلوۀ خداست... 29

قواى ادراكى انسان... 30

توصيف خداوند... 31

دليل وجود و قديم بودن خداوند... 33

قِدَم و حدوث... 34

حركت و زمان... 35

ازلى، ابدى و سرمدى... 37

اثبات وجود خدا... 37

تصادف خلاف حكم عقل و فطرت است... 39

درس 323 - خطبۀ 185 (قسمت دوّم) 41

نظريۀ فلاسفۀ طبيعى و الهى در اثبات خدا... 43

نظريۀ متكلّمين در اثبات خدا... 44

عالم جلوۀ وجود خداست... 45

نامتناهى بودن حقيقت صرف... 46

عدم امكان درك نامتناهى... 47

قديم بودن خداوند... 48

ص: 7

مقصود از حدوث در كلام حضرت... 49

اصل مادّه حدوث ذاتى دارد نه زمانى... 50

تشابه مخلوقات دليل بر شبيه نداشتن خداوند... 50

1 - نياز به علّت... 50

2 - حادث بودن... 51

3 - محدوديت... 51

صادق بودن وعده هاى خداوند و سرّ آن... 53

عدالت تكوينى و تشريعى خدا... 53

درس 324 - خطبۀ 185 (قسمت سوّم) 55

حدوث موجودات گواه ازليّت خداست... 57

عجز مخلوقات گواه قدرت خداست... 59

نابودى قهرى اشياء گواه جاويدانى خداست... 60

حقيقت هستى قابل تعداد نيست... 61

اقسام واحد... 62

جاودانگى خداوند... 65

اعترافى عجيب از ابن أبى الحديد... 66

قائميت خداوند... 67

نقش مغز و حواس ظاهرى در ادراك... 68

گواهى چشم بر وجود خداوند... 69

ناتوانى اوهام از درك خداوند... 70

نقل يك حديث... 72

درس 325 - خطبۀ 185 (قسمت چهارم) 73

چگونگى عظمت و بزرگى خداوند... 76

ص: 8

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خدا و امين وحى الهى... 77

مقام رسالت و ولايت... 78

انجام رسالت... 81

قسمتى ديگر از خطبه... 83

تفكر در قدرت و نعمت بزرگ الهى... 83

تفكر در خلقت موجودات ريز... 85

ريزه كاريهاى خلقت مورچه... 86

درس 326 - خطبۀ 185 (قسمت پنجم) 89

تلاش آگاهانه مورچگان... 92

تدبير امور توسط خداوند منّان... 93

شگفتى هاى خلقت مورچه، و بلندمرتبگى خالق آن... 94

فاعل الهى و فاعل طبيعى... 97

يكى بودن خالق مورچه و موجودات بزرگ... 99

مظاهر قدرت خداوند... 100

دقّت در موجودات جهان... 102

انكارناپذيرى خداوند جهان... 104

درس 327 - خطبۀ 185 (قسمت ششم) 107

دقايق خلقت ملخ... 110

عبرت از دقايق خلقت موجودات... 113

سجده و تسبيح تكوينى موجودات... 115

تجهيز موجودات برحسب نياز... 118

خداوند كفيل روزىِ همه است... 119

ص: 9

درس 328 - خطبۀ 186 (قسمت اوّل) 121

توحيد و خداشناسى... 123

مقولات ده گانه و اقسام «كيف»... 124

وحدت ذات و صفات حق تعالى... 126

خداوند فوق كيف و مكان است... 128

معناى «واحد» و «اَحَد» بودن خداوند... 129

تحقق اشياء به واسطۀ وجود... 130

عدم امكان تعدد حقيقت نامتناهى... 131

عدم امكان مثل و شبيه براى خداوند... 133

عدم امكان اشاره به خداوند... 135

درس 329 - خطبۀ 186 (قسمت دوّم) 139

شناخت موجودات به شناخت ماهيّات آنها... 141

اقسام ظرفيّت... 142

فاعل الهى و فاعل طبيعى... 143

فاعليت الهى انسان در عوالم چهارگانه... 144

فاعليت الهىِ نفوس اولياء... 146

چگونگى ارادۀ الهى... 147

ارتباط حادث با قديم... 148

چگونگى تقدير الهى و بى نيازى او... 149

خداوند فوق لوازم عالم مادّه... 151

سبقت تكوينى خدا بر همۀ زمانها... 153

ص: 10

درس 330 - خطبۀ 186 (قسمت سوّم) 155

حقيقت ادراك... 157

ادراك از نظر صدرالمتألهين... 158

چرا خداوند داراى مشاعر نيست ؟... 160

تضاد به معناى فلسفى و عرفى... 163

خداوند قرين ندارد... 165

انواع تقارن... 166

مكان چيست ؟... 167

تضاد نور و ظلمت... 168

تضاد وضوح و ابهام... 169

عناصر اربعه... 169

كيفيّت تكوين موجودات... 170

منزّه بودن خداوند از حدّ لغوى و حدّ منطقى... 171

معناى واحد بودن خداوند... 172

منشأ محدوديت مدركات بشر... 173

درس 331 - خطبۀ 186 (قسمت چهارم) 175

مقدمه اى كوتاه... 177

حدوث ادوات ادراك... 178

تجلّى خداوند توسط ادوات ادراك... 181

يكى از صفات سلبيۀ خداوند... 183

تعريف حركت... 184

حركت در مقولات خمس... 185

مقوّمات حركت... 186

ص: 11

تنزّه خداوند از حركت و سكون... 187

چرا خداوند معروض حركت نيست... 189

امتناع تأثر و انفعال در خداوند... 193

درس 332 - خطبۀ 186 (قسمت پنجم) 195

مرورى بر درس گذشته... 197

احاطۀ قيّومى خداوند بر نظام وجود... 198

نفى تحول و زوال و افول دربارۀ خداوند... 201

تفاوت ماهوى توليد و خالقيت... 202

عجز اوهام از رسيدن به ذات حق تعالى... 205

خداوند قابل تصور و احساس نيست... 206

تغيير ذاتى و عرضى... 208

خداوند معروض هيچ عرضى نيست... 209

خداوند وجودى نامحدود و غير متناهى... 210

كيفيّت حضور خداوند... 213

رابطۀ روح مجرّد با بدن... 214

بدن مثالى روح مجرّد... 215

نقد نظر متكلّمين دربارۀ روح... 216

درس 333 - خطبۀ 186 (قسمت ششم) 219

رد تفكر مجسمه و حلوليه در كلمات حضرت امير عليه السلام... 221

بى نياز بودن خداوند از اعضاء و جوارح... 222

ارادۀ خداوند و ارادۀ انسان... 225

ارادۀ مخلوق معلول ارادۀ خالق است... 227

جبر، تفويض و امر بين الامرين... 228

ص: 12

معناى خشنودى و خشم در خداوند... 229

سخنى با ملحدان... 232

روايتى از امام صادق عليه السلام... 232

معناى «كُنْ فَيَكُون» چيست ؟... 233

چگونگى كلام خداوند و حقيقت آن... 234

مكتب اشاعره و معتزله و پيدايش آنها... 235

قديم نبودن كلام الهى... 239

درس 334 - خطبۀ 186 (قسمت هفتم) 241

مراتب وجود مانند مراتب نور است... 244

كوته بينى ماترياليست ها... 245

عالم مادّه پست ترين عوالم وجود... 246

مبرّا بودن خداوند از صفات موجودات حادث... 247

سازندگى و ابداع... 250

بى نيازى مطلق خداوند... 251

آفرينش زمين... 252

احاطۀ قيّومى خداوند بر عالم... 257

احاطۀ علمى خداوند بر عالم... 259

علوّ خداوند و قدرت مطلقۀ او بر عالم... 261

درس 335 - خطبۀ 186 (قسمت هشتم) 267

خضوع تكوينى موجودات براى خداوند... 269

وحدت مطلقۀ خداوند... 271

تحول نهايى عالم طبيعت... 272

مراتب وجودى انسان... 274

ص: 13

بطلان اعادۀ معدوم... 276

فناى طبيعت يا معدوم شدن آن ؟... 278

ترسيم عجز مخلوقات و قدرت خالق... 279

موجودات مقهور ارادۀ حق هستند... 283

درس 336 - خطبۀ 186 (قسمت نهم) 287

بقاى ذات حق تعالى... 290

خداوند فوق زمان و مكان... 291

قدرت فقط از آنِ خداست... 293

سهولت آفرينش براى خداوند... 295

بى نيازى مطلق خداوند... 297

فناى عالم مادّه پس از آفرينش آن... 300

لطف الهى در آفرينش موجودات... 301

معاد و زندگى دوباره و هدف از آن... 302

درس 337 - خطبۀ 187 (قسمت اوّل) 305

پيشگويى هاى حضرت... 307

هم تخصص و هم تعهد... 312

مال حلال و سختى تحصيل آن... 316

افزونى اجر كمك شونده بر كمك دهنده... 317

درس 338 - خطبۀ 187 (قسمت دوّم) 319

مستى قدرت و ثروت... 321

عوارض سوء فقر و غنا... 323

فريب و سياست بازى... 324

ص: 14

تداوم دردهاى زمان غيبت... 326

آزمايش، هدف اصلى خلقت انسان... 327

فساد، لازمۀ خودمحورى... 328

از رهبر حق دور نشويد... 330

برخورد صحيح با فتنه ها... 330

نقش رهبر صالح در روشن نمودن جامعه... 332

درس 339 - خطبۀ 188 (قسمت اوّل) 335

سفارش همگان به تقوا... 337

عدم انحصار خطابات قرآن و روايات به مردم زمان خود... 338

معناى صحيح تقوا... 340

ستايش در برابر نعمت ها... 340

انسان كامل، هدف خلقت... 343

معناى ستّارالعيوب... 346

تخلّق به اخلاق الهى... 347

غفلت از مرگ... 350

درس 340 - خطبۀ 188 (قسمت دوّم) 353

مرگ بهترين موعظه... 355

وضعيت تلخ دنياپرستان... 356

آثار نافع براى انسان پس از مرگ... 358

دورى از دنيا و سكونت در قبر... 358

خرابى آخرت و آبادى دنيا... 359

ساختن آخرت در دنيا... 361

ص: 15

حسرت و پشيمانى اهل دنيا... 362

غرور در دنيا و غفلت از عقبى... 363

مسابقه در ساختن آخرت... 364

تكميل نعمت هاى الهى... 365

نزديكى روز بازخواست... 366

درس 341 - خطبۀ 189 (قسمت اوّل) 369

مراتب ايمان... 371

حفظ ايمان هنگام مرگ... 374

نهى از قضاوت عجولانه... 375

نهى از تحميل عقيده... 377

هجرت در راه فراگيرى علوم اسلامى... 380

درس 342 - خطبۀ 189 (قسمت دوّم) 385

هدف از هجرت... 387

موقعيت ائمۀ اطهار عليهم السلام و ظلم هاى تاريخ... 389

واقعيت هجرت... 393

سختى برتابيدن ولايت امامان عليهم السلام... 396

موقعيت علمى امام على عليه السلام... 399

درس 343 - خطبۀ 190 (قسمت اوّل) 403

ستايش خداوند و استعانت از او... 405

لشكر خدا قوى، و مجد و عظمتش بزرگ است... 407

مقام بندگى رمز رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 408

ص: 16

جهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پيروزى او بر دشمنان... 409

پشتكار و استقامت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم... 410

اعتصام به حبل اللّه... 413

آمادگى براى مرگ و سختى هاى پس از آن... 414

درس 344 - خطبۀ 190 (قسمت دوّم) 419

گذشتن دنيا براى همه با يك روش... 421

نزديك بودن زمان مرگ و قيامت... 422

اوصاف آتش جهنم... 429

درس 345 - خطبۀ 190 (قسمت سوّم) 433

شمّه اى از اوصاف بهشت... 436

شمّه اى از اوصاف متّقين... 439

بهشت جايگاه هميشگى متّقين... 442

با اعمال خود بر مرگ پيشى بگيريد... 443

لزوم شناخت و اطاعت از خداوند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 444

صبر بر بلا و كنترل نفس... 445

پرهيز از جنگ غير ضرورى... 445

معناى شهادت از نظر حضرت على عليه السلام... 447

درس 346 - خطبۀ 191 (قسمت اوّل) 449

ستايش مخصوص خداوند است... 451

ستايش خداوند در برابر همۀ نعمت هاى او... 456

ابداع و انشاء عالم خلقت... 461

ص: 17

علم فعلى و علم انفعالى... 461

بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگامۀ شدايد و حيرت و گمراهى مردم... 463

درس 347 - خطبۀ 191 (قسمت دوّم) 467

حقيقت تقوا... 469

نقش تقوا در سرنوشت انسان... 471

توصيف تقوا... 472

عرضه شدن تقوا بر امّت ها... 473

اندك بودن دارندگان تقوا... 476

جدّيت بر تحصيل تقوا... 478

حل مشكلات با تقوا... 479

درس 348 - خطبۀ 191 (قسمت سوّم) 485

ادامۀ سخن در تقوا... 488

تقوا ملاك رفعت مقام... 490

دل نبستن به هيچ چيز دنيا... 491

ويژگى هايى از دنيا... 493

ادامۀ سخن در بى وفايى دنيا... 494

ويژگى هايى از اهل دنيا... 497

موقعيت اكثر انسانها پس از جدايى از دنيا... 500

درس 349 - خطبۀ 192 (قسمت اوّل) 505

موقعيت ايراد خطبۀ قاصعه... 508

مناسبت نامگذارى خطبۀ قاصعه... 509

ص: 18

اسم ابليس و صفات او... 510

عزّت و كبريايى از آنِ خداست... 512

آيا شيطان از ملائكه بود؟... 515

هدف از آزمايش الهى... 515

نمودهاى بارز شيطان... 520

مظاهر سقوط شيطان... 522

درس 350 - خطبۀ 192 (قسمت دوّم) 523

مرورى بر درس گذشته... 525

فلسفۀ خلقت آدم عليه السلام از خاك... 526

چگونگى آزمايش هاى الهى... 528

هدفهاى آزمايش الهى... 529

يكى از آزمايش هاى بنى اسرائيل... 530

فلسفۀ خلقت در قرآن... 531

ارزش و اهميت مشورت در كارها و نقش آن... 533

عبرت گيرى از ماجراى شيطان... 535

طول مدّت عبادت شيطان... 536

تدبير نظام تكوين و تشريع... 538

مقصود از پنجاه هزار سال در آيه چيست ؟... 540

درس 351 - خطبۀ 192 (قسمت سوّم) 543

ترس دائمى از سوء عاقبت... 546

شيطان همواره شريك جرم مى طلبد... 549

نداى شيطان به همفكران خود... 549

ص: 19

تجمع نيروهاى شيطان... 551

پرتاب تير توسط شيطان... 551

روحيۀ توجيه گرى توسط شيطان... 553

پيروى جنود شيطان از او... 555

پيروزى جنود شيطان... 556

درس 352 - خطبۀ 192 (قسمت چهارم) 559

اقسام چهارگانۀ تشبيه... 561

فطرت حق طلبى انسانها... 562

نفوذ تدريجى شيطان... 562

نمودهاى تسخير انسان توسط شيطان... 565

عاقبت تسخير انسان توسط شيطان... 569

خطر شيطان نسبت به دين و دنياى مردم... 571

درس 353 - خطبۀ 192 (قسمت پنجم) 575

سابقۀ دشمنى شيطان با انسان... 578

گستردگى دامهاى شيطان... 580

آتش تعصب جاهليت... 582

كينه هاى جاهليت... 583

القائات شيطان... 584

بزرگى در فروتنى و تواضع است... 585

سلاح شيطان شكن... 586

عبرت از جريان قابيل و هابيل... 588

قابيل پايه گذار قتل در زمين... 591

ص: 20

درس 354 - خطبۀ 192 (قسمت ششم) 593

عواقب تعصب و خودبينى... 595

حقيقت تعصب و غرور... 597

كارى كه تعصب و خودمحورى با گذشتگان كرد؟... 599

خصوصيت انسانهاى مطيع شيطان... 600

هماهنگى انسانها در خط باطل... 601

هشدار حضرت بر پيروى كوركورانه از سران... 602

نمونه اى از روايات نژادپرستى... 603

نسبت دادن عيب به پروردگار... 605

درس 355 - خطبۀ 192 (قسمت هفتم) 607

كبر و غرور در برابر پروردگار... 609

ويژگى هاى انسان متعصب... 611

حريم الهى را حفظ نماييد... 613

سرانى كه اطاعت از آنان نهى شده است... 614

صفات و ويژگى هاى سران فسق... 617

عبرت از تاريخ... 621

درس 356 - خطبۀ 192 (قسمت هشتم) 625

عدم رخصت در صفت كبر... 628

ويژگى هاى اولياء خداوند... 629

غفلت از هدف و چگونگى آزمايش الهى... 636

آزمايش مستكبرين به واسطۀ مستضعفين... 638

برخورد قاطع حضرت موسى عليه السلام با فرعون... 640

ص: 21

درس 357 - خطبۀ 192 (قسمت نهم) 643

بعثت پيامبران بر گونه اى ديگر... 646

پيامدهاى منفى آن... 648

پيامد اوّل... 648

پيامد دوّم... 649

پيامد سوّم... 649

پيامد چهارم... 650

پيامد پنجم... 651

پيامد ششم... 652

ويژگى هاى پيامبران... 653

ارسال رسل و هدف اصلى آن... 657

هماهنگى ثواب و جزا با سختى امتحان... 660

***

كتابنامه... 661

ص: 22

«درس 322»: خطبۀ 185 (قسمت اوّل)

اشاره

اقسام علوم اسلام

حمد، مدح و شكر

معناى اختصاص حمد به خدا

جهان هستى جلوۀ خداست

قواى ادراكى انسان

توصيف خداوند

دليل وجود و قديم بودن خداوند

قِدَم و حدوث

حركت و زمان

ازلى، ابدى و سرمدى

اثبات وجود خدا

تصادف خلاف حكم عقل و فطرت است

ص: 23

ص: 24

«خطبۀ 185 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لاتُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ، وَ لاتَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ، وَ لاتَرَاهُ النَّوَاظِرُ، وَ لاتَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ، الدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ ، وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلى وُجُودِهِ .»

موضوع بحث خطبۀ 185 از نهج البلاغۀ عبده است. توجّه در مطالب اين خطبه نشان مى دهد كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كه در محيط عربستان بوده و آن روز در آن محيط او نه دانشگاهى و نه فلاسفه و متكلّمينى را ديده است، اما در عين حال اين مطالب و مسائل عالى و عميق فلسفى و كلامى را مطرح كرده اند؛ و اين خود يكى از نشانه هاى بزرگ براى برترى افق علمى آن حضرت در بين آن همه صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. موضوع اين خطبه اثبات وجود خدا و توحيد و صفات خداوند است.

اقسام علوم اسلام

اصولاً علوم اسلام سه بخش است:

1 - علوم اعتقادى؛ كه از آن به عنوان اصول اعتقادى ياد مى شود.

2 - علوم اخلاقى؛

3 - علوم فقهى؛

ص: 25

منشأ اين تقسيم بندى ساختار وجودى خود انسان است؛ زيرا انسان داراى سه مرحلۀ وجودى است كه هر يك وظيفه اى مى طلبد:

1 - مرحلۀ عالى وجودى؛ كه مرحلۀ عقل و تفكر است و مابه الامتياز انسان از حيوانات همين مرحله است. وظيفۀ اين مرحله، شناخت عقلانى مبدأ و معاد نظام هستى و به طور كلّى اصول دين و عقائد است كه آن را «جهان بينى» مى نامند. البته تعبير دقيق تر از آن «هستى شناسى» مى باشد؛ زيرا «جهان» بر نظام آفرينش اطلاق مى گردد و به اين لحاظ به طور مستقيم «جهان بينى» شامل خداشناسى نمى شود.

و به هر تقدير انسان از نظر و ديدۀ عقل خود مى تواند بلكه فطرتاً همان عقل او را دعوت مى كند كه به آن چيزهايى كه مربوط به آغاز و انجام هستى انسان و ديگر موجودات است شناخت پيدا نمايد؛ مانند وجود خدا، فرشتگان، فرستادگان خدا، عالم پس از مرگ يعنى عالم برزخ و عالم آخرت و.... بنابراين مسائل اعتقادى در حقيقت يك هستى شناسى به معناى وسيع است.

2 - مرحلۀ متوسط وجود انسان؛ كه همان مرحلۀ قواى غريزى و صفات نفسانى و باطنى است و اين مرحله منحصر به انسان نيست، بلكه حيوانات نيز از آن برخوردارند؛ و عقل و دين از ما خواسته است آنها را كنترل كنيم؛ علمى كه بحث كنترل قوا و غرائز در آن مطرح است «علم اخلاق» است؛ مسائل اخلاقى بيانگر وظيفۀ انسان در اين مرحلۀ وجود است.

3 - مرحلۀ نازلِ وجود انسان؛ كه عبارت است از مرحلۀ اعضاء و جوارح ظاهرى انسان، كه در علم فقه وظايفش مطرح شده است. احكام نماز خواندن، روزه گرفتن، خمس و زكات دادن و ديگر واجبات؛ و نيز احكام محرّمات، مستحبات، مكروهات، مباحات اعمّ از اعمال فردى يا روابط فرد با جامعه، روابط با خانواده، برخورد حاكم با مردم و بالعكس؛ و آنچه مربوط است به كارهايى كه توسط اعضاء و جوارح ظاهرى بدن انجام مى شود در علم فقه بحث شده است.

ص: 26

در اين سه مرحله اى كه انسان دارد، تنها در مسائل يك مرحله اش مى تواند از مجتهد جامع شرائط به عنوان فقيه آشنا به احكام فرعى تقليد كند كه همان مرحلۀ سوّم و مسائل فقهى است و به آن فروع دين گفته مى شود. و دليل اين كه مى توان در فروع دين از مجتهد تقليد كرد اين است كه عادتاً و با توجّه به استعدادهاى متفاوت و لزوم برقرارى زندگى فردى و اجتماعى و امر معاش مردم، هر كس نمى تواند در اين مسائل مجتهد شود؛ لذا بايد به افرادى كه در فقه تخصص دارند مراجعه نمود، نظير مراجعۀ بيمار به پزشك متخصص؛ ولى در اصول دين نمى توان از كسى تقليد كرد، بلكه مسائل عقيدتى را بايد بياموزيم و به آنها معتقد شويم؛ در مسائل اخلاقى هم تقليد به آن شكل كه در فروع دين هست صحيح نيست.

البته در اصول دين يا اخلاق مى توان به آشناى به آن دو رجوع نموده و زواياى مباحث و مسائل آن را بهتر تصور كرد ولى در نهايت تصديق به صحّت يا بطلان قضيه اى اعتقادى يا حكم به حسن يا قبح امرى اخلاقى توسط قوۀ عاقله و فطرت بيدار و الهى خود شخص انجام مى گيرد و تقليد در آن جايگاهى ندارد، و خطابات شرعى نسبت به اصول عقايد و اخلاق هم بيشتر جنبۀ ارشادى و آگاهى دادن بر دريافت هاى عقل نظرى يا عقل عملى دارد، برخلاف احكام فرعى فقهى كه غالباً مولوى مى باشند.

حمد، مدح و شكر

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لاتُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ»

(حمد مخصوص خداوندى است كه گواهان او را درنيابند.)

«شواهد» از مادّۀ «شهود» به معناى نوعى ادراك و آگاهى مستقيم و حضورى و بى واسطه است كه از آن در فارسى به گواه بودن تعبير مى كنند و ابراز چنين علم و آگاهى نسبت به چيزى براى ديگران گواهى دادن نام دارد. و مراد از شواهد در اينجا

ص: 27

همان مراتب ادراكى هستند. از باب اين كه آنها حاضرند نزد موجودات، و شهادت دهنده مى باشند، يعنى همۀ آنها در حقيقت شواهد هستند نزد عقل كه سلطان قواست و شهادت مى دهند، مثلاً گوش شهادت مى دهد كه اين صوت است، چشم شهادت مى دهد كه اين نوشته است، قوّۀ ذائقه شهادت مى دهد كه حلوا شيرين است و....

معانى سه لفظ «حمد، مدح و شكر» تقريباً به هم نزديك است. هر سه به ترتيب به معناى ستايش كردن و ثنا گفتن و سپاسگزارى نمودن است. «مدح» به اين معناست كه چيزى را كه داراى كمال است ستايش كنى خواه داراى عقل باشد و خواه نباشد؛ مثلاً «مَدَحْتُ الشّمس» يعنى خورشيد را مدح كردم، با اين كه خورشيد در نظر مردم عقل ندارد ولى چون داراى كمال است مى توان آن را مدح كرد. ولى حمد و شكر به چيزهايى كه شعور ندارند اطلاق نمى شود، بلكه «حمد» و «شكر» تعريف و ستايش موجوداتى است كه داراى عقل و شعورند؛ مثلاً مى توان گفت خدا را حمد مى كنيم، يك انسان را شكر مى كنيم، ولى نمى توان گفت خورشيد را شكر مى كنيم.

بنابراين حمد و شكر تعريف و ستايش از چيزهايى است كه داراى عقل مى باشند؛ و فرق بين آن دو اين است كه «شكر» در مقابل نعمت دادن مشكور است، ولى «حمد» لازم نيست مقابل نعمت دادن باشد؛ بلكه محمود چه نعمت بدهد و چه ندهد، در مقابل كمالاتى كه دارد - خواه آن كمالات از سنخ نعمت دادن باشد خواه نباشد - او را حمد مى كنيم؛ پس خدا را حمد مى كنيم در برابر همۀ كمالاتش.

معناى اختصاص حمد به خدا

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ » يعنى جنس ستايش از آن خداست. اين «لام» براى اختصاص است؛ يعنى جنس حمد مخصوص خداست؛ براى اين كه ستايش در مقابل كمال است و اگر موجودات ديگر هم كمال داشته باشند، هر چه دارند از خداست، از اين رو ستايش و تمجيد مخصوص خدا مى شود؛ و به بيان روشن تر، موجودات در مقابل خدا ذاتاً و

ص: 28

حقيقتاً كمال ندارند بلكه اصلاً شيئيت ندارند و هر چه كمال هست مال خداست.

در سورۀ حمد كه مى خوانيم (الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ) به معناى اين است كه جنس ستايش مخصوص خداست، صفت بعد به منزلۀ دليل است، براى اين كه او مربى و پروردگار تمام عوالم وجود است. موجودات هر چه كمال دارند چون خدا به آنها داده و ستايش هم براى كمالات است، پس قهراً ستايش مخصوص خدا مى شود.

خدا ربّ العالمين است، رحمان و رحيم است، مالك روز جزاست، و هر چه خير و كمال در اين دو عالم است از خداست، پس ستايش تنها اختصاص به خدا دارد.

بنابراين اگر آدمى فرد ديگرى را ستايش كند، در واقع اشتباه در تطبيق كرده است؛ چنين مى پندارد كه او كمال دارد و او را ستايش مى كند، ولى در حقيقت آن شخص آن كمال را نداشته و او هم آن شخص را ستايش نكرده بلكه خدا را ستايش كرده است؛ چون آنچه باعث ستايش وى شده كمالات است و كمالات هم همه از خدا و از سوى خداست.

مى گويند «تعليق حكم بر وصف مُشْعِر به عليّت است» يعنى اگر حكمى روى موضوعى رفت سپس صفتى برايش ذكر شد، اين صفت در حقيقت علّت حكم را بيان كرده است؛ مثلاً اگر گفته شد «أكرم زيداً العالم» زيد عالم را اكرام كن، چون صفت عالم را ذكر كرده اند شما مى فهميد كه اكرام او به خاطر علم اوست. اينجا هم كه مى گويد (الْحَمْدُ لِلّهِ ) و پس از آن صفت (رَبِّ الْعالَمِينَ ) را مى آورد، مى فهميم كه ستايش مخصوص خداست؛ براى اين كه خدا ربّ العالمين است، همچنين صفت هاى بعد همه علّت اختصاص حمد به خدا را مى فهماند.

جهان هستى جلوۀ خداست

حديثى را به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت مى دهند كه مى فرمود: «اللّهمّ أرنا الأشياء كما هى»(1) «خدايا اشياء و موجودات را همان گونه كه هستند به ما بنما.» اين به چه

ص: 29


1- - التفسير الكبير، فخر رازى، ج 6، ص 26.

معناست ؟ من و شما موجودات را مستقل ديده و ارتباطشان را با خدا نمى بينيم و از آن غفلت داريم، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواسته است بگويد: خدايا موجودات را همان طور كه جلوه هاى تو هستند و وابسته به تو مى باشند به ما بنما؛ يعنى از خدا مى خواهيم كه قوّۀ درّاكۀ ما را به گونه اى قرار دهد كه ديوارها و حجابها را بشكافد و به آنچه حقيقت هستى است و تمام موجودات جلوه هاى او هستند برسد. شما اگر به چراغ نگاه نكنيد و نور آن را ببينيد ممكن است خيال كنيد اين نور خوديّت و استقلال دارد، ولى واقعيت اين است كه نور تنها جلوه و پرتوى از چراغ است كه اگر چراغ را بردارى نورى باقى نمى ماند؛ موجودات هم اين گونه اند، هر چه دارند به خدا وابسته است و صاحب و مالك همۀ آنها خداست. پس ستايش هم بايد مخصوص خدايى باشد كه پروردگار و صاحب تمام عوالم است.

قواى ادراكى انسان

قواى ادراكى انسان بر دو نوع است:

1 - ظاهرى؛ 2 - باطنى.

هر يك از اين دو نوع خود داراى پنج قسم هستند.

قواى ادراكى ظاهرى كه همان حواس ظاهرى پنجگانه اند عبارتند از:

1 - باصره (بينايى)؛ 2 - سامعه (شنوايى)؛ 3 - لامسه (بساوايى)؛ 4 - ذائقه (چشايى)؛ 5 - شامّه (بويايى).

و قواى ادراكى باطنى به نظر مشهور فلاسفه عبارتند از:

1 - حس مشترك؛ 2 - خيال؛ 3 - واهمه؛ 4 - حافظه؛ 5 - قوّۀ متصرّفه كه به آن مفكّره و متخيّله هم گفته مى شود.

اينجا كه حضرت مى فرمايد: «شواهد نمى توانند خدا را درك كنند» شايد مقصود شواهد و قواى ادراكى ظاهرى و باطنى باشد؛ زيرا نه قواى ظاهرى قدرت درك كردن

ص: 30

خدا را دارند و نه قواى باطنى، و حتى عقل هم به كنه ذات خدا راه ندارد. زيرا تمام ادراكات و علومى كه از طريق اين قوا براى انسان حاصل مى شود تنها صور و مفاهيمى از واقع هستند و خود حقيقت و واقع نيستند؛ و به اصطلاح اين علوم علومى حصولى هستند. البته همان گونه كه در برخى روايات آمده است خداوند را مى توان از طريق قلب مشاهده و ادراك حضورى نمود. «لم تره العيون بمشاهدة الأبصار و لَكن رأته القلوب بحقائق الايمان».(1) ولى با اين حال ادراك شهودى و مستقيم قلب هم محدود و ناقص است.

ما اجمالاً مى دانيم خدا هست، ولى به هيچ وجه نمى توانيم كُنه ذات خدا را دريابيم، پس ممكن است شواهد همان حواس ظاهرى باشد، و ممكن است اعمّ از حواس ظاهرى و مدركات باطنى باشد، يعنى مطلق مدرِكات حتى عقل و قلب باشد؛ و با اين نظر معناى جملۀ امام عليه السلام اين مى شود كه: ستايش مخصوص خدايى است كه فوق همۀ قواى مدركۀ بشرى بلكه فوق همۀ ادراكات و علوم انسان و غير انسان حتى ملائكۀ مقربين است به نحوى كه هيچ قوّۀ مدركه اى نمى تواند او را آنچنان كه هست درك كند؛ و رمز آن اين است كه درك هر چيز به معناى احاطه پيدا كردن بر آن است، و خداوند محيط بر همۀ موجودات است، و «محاط » هيچ گاه نمى تواند به كُنه «محيط » برسد.

توصيف خداوند

«وَ لاتَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ»

(و مكانهاى گواهى او را فرا نمى گيرند.)

«حَوى ، يحوي» در برداشتن و فراگرفتن از هر سو است، و «مشاهد» جمع «مشهد»

ص: 31


1- - الكافى، ج 1، ص 97، حديث 5.

و به معناى محل گواهى و حضور است. اين محاضر و اماكن كه مراكز حضور و مشاهده است، نمى توانند به خدا احاطه پيدا كنند؛ زيرا خدا محدود نيست و در نتيجه مكانى و مشهدى كه بتوان او را در آن مشاهده كرد وجود ندارد، و اوست كه احاطه به همۀ هستى و زمانها و مكانها دارد؛ قرآن مى فرمايد: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ ) (1)

«و خدا با شماست در هر جا كه باشيد.» ولى مثل ما نيست كه يك مرتبه اى از هستى محدود را داشته باشد يا مكانى را اشغال كند.

«وَ لاتَرَاهُ النَّوَاظِرُ»

(و ديده ها او را نمى بينند.)

در جملۀ اوّل فرمود: شواهد خدا را درك نمى كنند، و چون يكى از قواى مدركه قوّۀ باصره است از اين رو اين جمله ذكر خاص بعد از عام به حساب مى آيد.

«نواظر» جمع «ناظرة» و به معناى چشم يا مردمك چشم است. احتمال ديگرى هم داده مى شود كه مقصود از نظر، ديدن با چشم نباشد، بلكه دقّت كردن باشد. اگر كلمۀ «اِبصار» آمده بود به معناى ديدن با چشم بود، ولى ابصار با نظر فرق دارد، «نظر» آن نگاهى است كه با دقّت توأم است و به آن نگريستن مى گويند. در آيۀ شريفه مى خوانيم: (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ ) (2)«چهره هايى آن روز خرسند و خوشحالند، و به خداى خود دقّت و توجّه عميق دارند.» بنابراين در اينجا ممكن است معناى «نواظر» ديدِ عميق افراد باشد، چه ديد چشم و چه ديد قلب، هر چه ديده ها عميق باشند نمى توانند خدا را مشاهده كنند؛ زيرا خدا بالاتر از آن است كه مورد ديد و دقّت ما قرار گيرد و در چنبرۀ ادراك ما در آمده و از نظر علمى از همۀ جهات معلوم و محاط ما شود.3.

ص: 32


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.
2- - سورۀ قيامة (75)، آيات 22 و 23.

«وَ لاتَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ»

(و پوشش ها او را نمى پوشانند.)

«سواتر» جمع «ساترة» يعنى آنچه مى پوشاند. اين جمله به نحوى با جملۀ «لا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ» ارتباط پيدا مى كند؛ زيرا با فرض اين كه خداوند موجودى غير متناهى است ديگر هيچ حدّ و حجابى اعمّ از حدّ و حجاب جسمانى مانند موجودات مادّى و حدّ و حجاب غير جسمانى مانند موجودات عالم مثال و ملكوت يا عالم عقول و جبروت نمى تواند پرده بر عظمت و كبريايى او انداخته و او را محدود به حدّ خاصى بنمايد. و چنانچه گفته مى شود خدا از ما محجوب است، پرده و ساتر براى ماست نه براى خدا.

ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست***تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز

دليل وجود و قديم بودن خداوند

«اَلدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ ، وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلى وُجُودِهِ »

(حادث بودن مخلوقات خدا دلالت بر قديم بودن او دارد، و حادث بودن مخلوقات خدا دليل بر وجود اوست.)

پس از اين حضرت امير عليه السلام راجع به قِدَم خدا و اصل وجود او وارد بحث مى شوند؛ كه ناچار براى اين كه مطلب براى همگان قابل فهم باشد، برخى از اصطلاحات و كلماتى را كه در بحث مورد استفاده قرار خواهيم داد اجمالاً شرح مى دهيم تا به معناى اين كلمات آشنايى پيدا شود و در ضمن يكى از معجزات بزرگ اميرالمؤمنين عليه السلام نمايان شود كه آن حضرت به گونه اى مسائل عميق فلسفى را طرح نموده است كه حيرت آور و شگفت انگيز است.

ص: 33

قِدَم و حدوث

«قِدَم» از مادّۀ «قديم» است؛ يعنى آنچه آغاز نداشته باشد، و به عبارت ديگر مسبوق به عدم نباشد، يعنى اين چنين نيست كه نبوده و بعداً بود شده است، بلكه از اوّل بوده و سابقۀ نبودن ندارد. «حدوث» پيدايش و بودن وجود بعد از عدم است؛ ما صد سال پيش از اين نبوديم اما الآن هستيم، پس ما حادثيم، ما اوّل داريم و مسبوق به عدم هستيم ولى خداى تبارك و تعالى قديم است، زيرا اوّل ندارد و مسبوق به عدم نيست.

حدوث بر دو قسم است: حدوث زمانى و حدوث ذاتى.

حادث زمانى به آن چيزى مى گويند كه در يك زمانى نبوده و بعداً موجود شده باشد و به عبارتى ديگر مسبوق به عدم زمانى باشد؛ مثلاً انسان حادثِ زمانى است، زيرا در يك زمانى نبوده و بعد بود شده است.

در مورد حادث ذاتى مى گويند: ممكن است موجوداتى - مانند ملائكه مقرَّب كه موجودات مجرّده اند - باشند كه مسبوق به عدم زمانى نباشند، ولى در عين حال مخلوق خداوند هستند. و مسبوق به عدم ذاتى مى باشند يعنى به حسب ذات خود و با قطع نظر از خالق و علتشان هيچ هستند و به واسطۀ علّت خود موجودند، پس وجود آنها كه از ناحيۀ علتشان مى باشد به حسب رتبه متأخر از عدمى است كه خود به خود و با صرف نظر از علّت خود دارند. و لذا به آنها «حادث ذاتى» گفته مى شود؛ نظير خورشيد كه نور مى دهد و نور آن به ما مى تابد، پس نور خانۀ ما جلوۀ خورشيد و وابستۀ به آن است؛ اگر فرض كرديم كه خورشيد از ده هزار سال پيش بوده، نور آن هم از ده هزار سال پيش بوده است؛ و اگر فرض كرديم خورشيد از ازل بوده، نور آن هم از ازل بوده است؛ اما با اين كه هر دو از ازل بوده اند، باز هم آن نور جلوه و پرتو خورشيد است؛ يعنى خورشيد مستقل است و نور تابع و وابستۀ به آن. البته اين از باب تشبيه است وگرنه خورشيد هرگز ازلى نمى باشد بلكه فرض ازلى بودن آن را نموديم.

ص: 34

بنابراين لازم نيست بين معلول و علّت فاصلۀ زمانى باشد، و از اين رو امكان دارد موجوداتى باشند كه مسبوق به عدم زمانى نباشند، بلكه اصلاً فوق زمان و عالم مادّه باشند و به عنوان جلوۀ حق تعالى از ازل به صورت موجودات مجرّده بوده اند، ولى در هر صورت اين موجودات ممكن الوجودند؛ يعنى نسبت به وجود و عدم اقتضايى ندارند، لذا خود به خود هيچ اند و با قدرت خدا موجود مى باشند و پس از عدم ذاتى مى باشند نه عدم زمانى، از اين رو آنها را حادث ذاتى مى گويند.

ولى خداوند نه حدوث زمانى دارد و نه حدوث ذاتى، بلكه خداوند «قديم» است، يعنى عدم در ذاتش راه ندارد، واجب الوجود است، هستى براى او ضرورت ذاتى و ازلى دارد و اصلاً خودش هستى مطلق است؛ خداوند هستى مطلق، واقعيت بى پايان و كمال محض است و چنين موجودى نه عدم زمانى و نه عدم ذاتى در حريم ذات او راه ندارد و قديم بالذات است.

حركت و زمان

حركت يعنى تغير تدريجى كه لازمۀ مادّه است؛ يعنى مادّه بدون حركت نيست.

پس اين عالم مادّى حركت دارد و زمان مقدار و اندازۀ حركت است؛ مانند حجم كه اندازۀ جسم طبيعى مى باشد، و همان گونه كه جسم طبيعى بدون حجم و اندازه نيست حركت بدون اندازه و زمان وجود ندارد. بنابراين زمان و حركت و مادّه با هم متلازم هستند؛ كسى نمى تواند بگويد «زمانى بوده كه مادّه وجود نداشته است»؛ زيرا اگر مادّه نباشد حركت هم نيست و زمان هم موجود نمى باشد.

ارسطو مى گويد: آنان كه ادّعا مى كنند «يك زمانى مادّه نبوده است» ناخودآگاه به وجود مادّه اعتراف كرده اند؛ زيرا زمان را هر چه عقب ملاحظه كنى حركت هم به همراه آن مى باشد، چون زمان مقدارِ حركت است و حركت هم ملازم مادّه است؛ زيرا

ص: 35

مادّه است كه حركت مى كند. ولى خداوند چون فوق عالم مادّه است، حركت و زمان در او راه ندارد بلكه او احاطه بر مادّه دارد.

فرض كنيد يك نفر در ته چاهى باشد و شما طنابى را از در چاه به شكل افقى عبور مى دهيد، آدمى كه در ته چاه است نگاه به بالاى چاه مى كند مى بيند طنابى از در چاه عبور مى كند و قسمتى از آن محاذى درِ چاه است و قسمتى بعداً به درِ چاه مى رسد و قسمتى از آن از درِ چاه عبور كرده و ردّ شده است؛ پس اين شخص كه در ته چاه است طناب را سه قسمت مى كند: حال، آينده و گذشته. اما شما كه بالاى چاه ايستاده ايد اين طناب را يك قسمت مى بينيد و اين طناب در نظر شما گذشته و حال و آينده اى ندارد؛ چون شما در فضاى بالا هستيد و در آن واحد همۀ طناب را مى بينيد. پس زمان كه داراى گذشته و حال و آينده است، براى موجودات مجرّد كه فوق عالم مادّه هستند در عرض واحد است، ولى براى ما كه در عالم مادّه هستيم و در چاه طبيعت زندانى هستيم و با حركت و زمان سر و كار داريم گذشته و حال و آينده مفهوم پيدا مى كند.

پس ما موجودات مادّى و زمانى و نيز مكانى هستيم ولى موجودات مجرّد بالاتر از عالم مادّه و فوق زمان و مكان مى باشند.

خلاصه حدوث يعنى وجود بعد از عدم كه آن عدم گاهى عدمِ زمانى است و گاهى عدمِ ذاتى؛ و در مقابل آن قِدم است كه در قِدم عدم راه ندارد، و آن عدمى كه در قدم راه ندارد اگر عدم زمانى باشد قدم، قدم زمانى است و اگر عدم ذاتى باشد قدم، قدم ذاتى است؛ و هر موجود قديم ذاتى قديم زمانى هم هست ولى هر موجود قديم زمانى لزوماً قديم ذاتى نمى باشد. و خدا قديم بالذات است، براى اين كه نه عدم زمانى دارد و نه عدم ذاتى؛ اما موجودات مجرّد غير از خدا گو اين كه مسبوق به عدم زمانى نيستند ولى در ذات آنها عدم راه دارد، و مانند نورى مى مانند كه وابسته به خورشيد است، اگر ارادۀ خدا نباشد نيستند؛ پس حدوث آنها ذاتى است، و قديم ذاتى هم نيستند و قِدم ذاتى منحصر به خداى تبارك و تعالى است.

ص: 36

ازلى، ابدى و سرمدى

از جمله كلماتى كه در نهج البلاغه به چشم مى خورد كلمات «ازلى»، «ابدى» و «سرمدى» است؛ ازلى آن چيزى است كه اوّل و ابتدا ندارد، ابدى آن چيزى است كه آخر و پايان ندارد، و سرمدى آن چيزى است كه نه اوّل دارد و نه آخر؛ و مصداق اصلى اين سه، ذات لايزال خداوندى است كه نه اوّل دارد و نه آخر و بنابراين او سرمدى است.

اثبات وجود خدا

«اَلدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ » : حدوث مخلوقات دلالت بر قديم بودن او دارد، «وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلى وُجُودِهِ » : و حدوث مخلوقات دلالت بر وجود ذات لايزال او دارد.

چيزى كه حادث است احتياج به محدِث دارد و اگر آن محدِث هم حادث باشد احتياج به علّت دارد تا آنجايى كه به موجودى برسد كه قديم است. پس حادث بودن خلق خدا هم دلالت بر قديم بودن خودِ او و هم دلالت بر وجود او دارد.

در نسخۀ ابن أبى الحديد به جاى كلمۀ «وُجُودِهِ » ، «جُودِهِ » آمده است؛ و معناى جمله در اين صورت چنين است: خداوند به وسيلۀ حادث بودن خلقش ما را بر جود و بخشش خود راهنمايى مى كند؛ يعنى اين عالم را به مقتضاى جود و كرم خود آفريده است، و به قول شاعر:

من نكردم خلق تا سودى كنم***بلكه تا بر بندگان جودى كنم

خلق كردم من كه رحمانى كنم***نى عبث جان بِدْهَم و فانى كنم(1)

ص: 37


1- مثنوى معنوى، دفتر دوّم.

در هر صورت براى اثبات وجود خداى تبارك و تعالى راههاى مختلفى وجود دارد. گفته اند: «الطرق إلى اللَّه بعدد أنفاس الخلائق»(1) «راههاى شناخت خدا به عدد نفس هاى بندگان است.» حال به جاى اين كه در اثبات خداوند به راههاى پر پيچ و خم فلاسفه و متكلّمين اشاره كنيم، سراغ قرآن و بيانات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه طاهرين عليهم السلام مى رويم كه آنها هم در حقيقت بياناتى ارشادى به ادراكات عقلى و يافته هاى فطرت و وجدان بشرى است، وگرنه شناخت خداوند به صرف تعبد به آيات و روايات محذور عقلى دور را دارد.

قرآن مى فرمايد: (أَ فِي اللّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) (2)«آيا دربارۀ خدا پديدآورندۀ آسمانها و زمين شكى هست ؟» يعنى آيا خلقت آسمانها و زمين براى تو كافى نيست كه به وجود خدا يقين پيدا كنى ؟ همچنين آيات ديگرى مشابه همين آيه وجود دارد.(3)

در اين جهان آيات و نشانه هاى زيادى بر وجود خالق جهان وجود دارد، و در هر حال كوچك ترين ذرّۀ اين عالم حكايت از وجود و قدرت خدا دارد. آسمانها، زمين، نباتات، درياها، صحراها، نظم و ترتيب آنها، وجود خودمان با آن همه افكار، انديشه ها، خيالها، رعب و وحشت ها، غصّه ها، خوشى ها، آرزوها، و تك تك اعضاء و جوارح ما كه با چه ظرافت هايى خلق شده اند، همه دليل بر وجود خالق و پروردگار يكتاست.0.

ص: 38


1- - بحارالأنوار، ج 64، ص 137؛ منهاج البراعة، ج 17، ص 319.
2- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 10.
3- (وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ ) سورۀ روم (30)، آيۀ 22. (وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّةٍ ) سورۀ شورى (42)، آيۀ 29. (إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ) سورۀ بقره (2)، آيۀ 164. (إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ ) سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 190.

تصادف خلاف حكم عقل و فطرت است

هر يك از ما صد سال پيش نبوده و بعداً موجود شده ايم، آيا وجود ما به دست خودمان بوده است ؟ اگر چنين است چرا آدم زشت يا نابينا و ناقص خودش را ناقص خلق كرده ؟ و چرا بعد از وجود، حالات مختلف و افكار و خواسته ها هيچ كدام دست خود انسان نيست و از قدرت او خارج است ؟ اين امور دست پدر و مادر هم نيست، چقدر پدرها و مادرها كه دلشان بچه مى خواهد و به همه چيز هم متوسل مى شوند و كارى از آنها ساخته نيست، ديگرى هم بچه نمى خواهد ولى مرتب بچه دار مى شود، يكى پسر مى خواهد، ديگرى دختر، ولى خلاف خواسته هايشان به آنها داده مى شود.

چه كسى اين موجودات را وجود داده و آن هم با اين همه ظرافت و پيچيدگى كه در هر كدام از اعضاى انسان وجود دارد؟ ريزه كاريهاى هر كدام را دانشمندان زيادى بايد سالها و قرنها مطالعه كنند تا كشف نمايند. آيا مى توان گفت اينها خود به خود و بدون علّت به وجود آمده اند؟ هرگز وجدان شما نمى پذيرد كه يك معلول بدون علّت به وجود آيد، و لذا شما به حسب غريزۀ خود هر چيزى را كه مى بينيد به سراغ علل و اسباب آن مى رويد و هيچ گاه انتظار نداريد كه خود به خود براى شما به وجود آيد، و هر كسى چنين است. از اينجا مى فهميم كه اين معنا - كه هر معلول و اثرى بدون علّت و مؤثر، خود به خود به وجود نمى آيد - يك امر فطرى و غريزىِ انسانهاست كه وجود هر چيزى علّت دارد و وجود نداشتن آن هم علّت دارد.

بعضى از چيزها كه ما زياد با آنها ممارست داريم در نظرمان چندان اهميت ندارد؛ به عنوان مثال اگر روزى گفتند: «يك كارخانه اى درست كرده اند كه علف و كاه در آن مى ريزند و اين كارخانه با چرخها و موتورهاى زيادى كه دارد، علف و كاه را به حركت در مى آورد و مى چرخاند و جوهرش را مى گيرد و بالاخره پس از انجام كارهاى زيادى در اثر فعل و انفعالات، از يك قسمت كارخانه شير بيرون مى آيد و از قسمت ديگر تفاله ها خارج مى شود» حتماً خواهيد گفت: چقدر انسانها در صنعت

ص: 39

پيشرفت كرده اند كه از كاه و علف شير توليد مى كنند! در صورتى كه خداوند از قديم اين كارخانه را درست كرده است. اگر يك گاو در منزل داشته باشيد، تنها با دادن كاه و علف به آن روزانه شير گرم و گوارا تحويل شما خواهد داد، ولى آيا شده است كه به اين گاو كمى فكر كنيد و در خلقت بسيار مهم آن بينديشيد؟ آيا ممكن است تصادفاً آن ذرّات مادّۀ بدون شعور و ادراكِ الكترونها و پروتونها و سلولها خود به خود جفت شوند و يك گاو درست كنند، بدون اين كه يك دستِ با قدرت و شعور و ادراك آن را درست كند؟!

مثال ديگرى مى زنيم: اگر روزى با يكى از دوستانتان براى گردش به بيابان رفتيد و در بيابان به يك ساختمان زيبا و قشنگى برخورد كرديد كه در آن درخت هاى استوار، گل هاى زيبا و با طراوت، فرش هاى قيمتى، صندلى، مبل و تمام وسايل زندگى مرتب و منظم به كار گرفته شده و چيده است و كسى هم آنجا نيست، آيا ممكن است تصور كنيد اين ساختمان با اين ترتيب و تنظيم خود به خود درست شده و همه چيز به طور تصادف ترتيب يافته است ؟! اگر چنين حرفى را بزنيد مردم شما را ديوانه محسوب مى كنند و به هيچ وجه سخن شما را نمى پذيرند؛ بنابراين نظم و ترتيب جهان و اين ريزه كاريهايى كه در عالم وجود به كار رفته مانند همين ساختمان است. پس شما گرچه كسى را در ساختمان نمى بينيد، ولى از وجود ساختمان به معمار و مهندس با ذوق و فهميدۀ آن پى مى بريد. و اگر از شما پرسيدند: از كجا مى گوييد اين ساختمان را معمار و بنّاىِ باسليقه اى ساخته است ؟ در جواب خواهيد گفت: لازم نيست انسان همه چيز را با چشم ببيند تا باور كند، خود اين ساختمان دليل بر وجود بنّا و معمار است.

از دليل عقل كه بگذريم، روايات و احاديث رسيده از معصومين عليهم السلام كه عقول برترند نيز دلالت بر وجود خداوند متعال دارد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 40

«درس 323»: خطبۀ 185 (قسمت دوّم)

اشاره

نظريۀ فلاسفۀ طبيعى و الهى در اثبات خدا

نظريۀ متكلّمين در اثبات خدا

عالم جلوۀ وجود خداست

نامتناهى بودن حقيقت صرف

عدم امكان درك نامتناهى

قديم بودن خداوند

مقصود از حدوث در كلام حضرت

اصل مادّه حدوث ذاتى دارد نه زمانى

تشابه مخلوقات دليل بر شبيه نداشتن خداوند

1 - نياز به علّت

2 - حادث بودن

3 - محدوديت

صادق بودن وعده هاى خداوند و سرّ آن

عدالت تكوينى و تشريعى خدا

ص: 41

ص: 42

«خطبۀ 185 - قسمت دوّم»

«وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلى أَنْ لا شَبَهَ لَهُ ؛ ألَّذِى صَدَقَ فِى مِيعَادِهِ ، وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ ، وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِى خَلْقِهِ ، وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِى حُكْمِهِ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، خطبۀ 185 از نهج البلاغۀ عبده بود.

به مناسبت جملۀ «الدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ ...» بحثِ حدوث عالم مطرح شد و مطالبى بيان گرديد.

نظريۀ فلاسفۀ طبيعى و الهى در اثبات خدا

در بحث گذشته دربارۀ اثبات خدا اشاره اى داشتيم و گفتيم: براى اثبات خدا طرق مختلفى وجود دارد؛ فلاسفۀ طبيعى كه پيرامون جسم از آن جهت كه متغير و متحرك است بحث مى كنند، از راه حركتِ در عالم طبيعت خدا را اثبات مى كنند.

آنان مى گويند: در عالم مادّه حركت وجود دارد و هر حركتى احتياج به يك محرك دارد و آن محرك، يا ثابت و بى حركت است پس همان خداست، و يا اين كه او نيز حركت دارد و بايد محرك ديگرى داشته باشد و چون تسلسل و دور محال است سرانجام منتهى مى شود به محرّكى كه خودش ثابت است و حركت ندارد و او ذات خداوند است.

ص: 43

از پير زالى كه مشغول چرخ ريسى بود پرسيدند: چه دليلى براى وجود خدا دارى ؟ او دست خود را از چرخ رها كرد و گفت: تا وقتى دست من اين چرخ را حركت مى داد چرخ حركت مى كرد، اكنون كه دست من از چرخ رها شد چرخ از حركت افتاد؛ پس اين عالمِ باعظمت با آن همه حركت هايى كه دارد، نياز به محركى دارد كه اگر ارادۀ آن محرك نباشد از حركت باز مى ايستد.

در هر حال فلاسفۀ طبيعى خواسته اند از راه «حركت» خدا را اثبات كنند، آنها ذات بارى تعالى را محرك اوّل مى نامند كه تمام اين عالم به واسطۀ او به حركت در مى آيد.

فلاسفۀ الهى معمولاً از راه «امكان» خدا را اثبات مى كنند و مى گويند: عالم ممكن الوجود است؛ يعنى مى شود باشد و مى شود نباشد؛ پس اگر وجود پيدا كند علّت مى خواهد، پس اگر علّتش واجب الوجود بالذات باشد همان خداست، و اگر ممكن الوجودِ ديگرى باشد آن هم علّت ديگرى دارد و اگر امر همين طور ادامه داشته باشد يك سلسلۀ غيرمتناهى مى شود و آن وقت اين سلسلۀ غيرمتناهى هم - به فرض اين كه ممكن الوجود باشند - چون تسلسل و دور محال است سرانجام بايد منتهى شوند به وجودى كه او واجب الوجود بالذات است؛ يعنى هستى اش از خودش است.

فلاسفۀ الهى برهان ديگرى را براى اثبات خدا ذكر كرده اند كه به آن «برهان صديقين» گفته اند. آنها اصل حقيقت هستى را ملازم با وجوبِ وجود مى دانند و در ابتداى امر نفس حقيقت هستى را محور بحث قرار مى دهند. زيرا حقيقت هستى به طور مطلق تمام آنچه هست را فرا گرفته و خارج از آن چيزى نيست كه وابسته و محتاج به آن باشد. پس به نظر فلاسفۀ الهى «آفتاب آمد دليل آفتاب»؛ آنان حقيقت هستى را واجب الوجود بالذات دانسته و ممكنات را جلوه هايى از آن مى دانند.

نظريۀ متكلّمين در اثبات خدا

متكلّمين هم از راه «حدوث عالم» خدا را اثبات كرده اند؛ آنها مى گويند: عالم

ص: 44

حادث است (يعنى وجود بعد از عدم دارد) و هر حادثى احتياج به مُحدث دارد و آن مُحدثى كه آن را حادث كرده ذات بارى تعالى است. دليل متكلّمين مشابه ظاهر عبارت اين خطبه است كه فرمود: دليل بر وجود يك خداى قديم همانا حدوث مخلوقات است.

عالم جلوۀ وجود خداست

ما نمى توانيم بگوييم اين نظم و ترتيبى كه در عالم وجود دارد در اثر تصادف بوده و مادّۀ بدون شعور و ادراك به صورتهاى مختلف درآمده است، بلكه پى مى بريم كه يك وجودِ داراى قدرت، اراده و شعور پشت سر اين نظام است كه اين نظام با همۀ عظمت و طول و عرضش جلوه اى از جلوه هاى وجود اوست؛ براى تصور اين معنا عالم وجود را گاهى به نور تشبيه مى كنند؛ در كلمات شيخ شهاب الدين سهروردى، صاحب «حكمة الاشراق» كلمۀ نور زياد استعمال مى شود، و مطالبى را كه فلاسفه متأخّرين به نام مباحث وجود ذكر كرده اند تقريباً در كلمات شيخ اشراق به صورت مباحث نور ذكر شده است.

نور را تعريف مى كنند به: «الظّاهر بذاته، المُظْهِر لغيره»(1) «چيزى كه خودش ظاهر است و غير خودش را ظاهر مى كند.» مثلاً نور اين چراغ خودش ظاهر است و چيزهاى ديگر را نيز ظاهر و روشن مى سازد؛ يعنى اجسام را به واسطۀ نور مى توان ديد. اين تعريفى است كه براى نور كرده اند، همين تعريف به تمام معنا براى وجود و هستى نيز ثابت است. هستى يك حقيقت واحد است، چنان كه نور يك حقيقت واحد است.

براى نور مراتبى ذكر كرده اند، گاهى آن را با شمع مقايسه مى كنند و گاهى مراتب

ص: 45


1- - شرح المنظومة، ملا هادى سبزوارى، قسمت حكمت و فلسفه، ص 22، غررٌ فى بيان الأقوال فى وحدة حقيقة الوجود و كثرتها.

آن را به وات تعبير مى كنند؛ اين مراتب در اثر شدّت و ضعف نور متغير است. نور اگر خيلى ضعيف باشد مى گويند مثلاً 5 وات است، اكنون فرق آن با 60 واتى در چيست ؟ هر دو نور هستند ولى يكى از آنها جنبۀ نور بودنش ضعيف است، گويا نورى مشوب با ظلمت و تاريكى است. اما اگر لامپ 60 واتى باشد، جنبۀ نوريّت و روشنايى در آن زيادتر و جنبۀ تاريكى و ظلمتش كمتر است. در مورد خورشيد هم همين طور است، آنجا كه تابش آن مستقيم است زيادتر است و از طرف ديگر هر چه به كانون نور نزديك تر شويم نور را قوى تر مى بينيم.

نامتناهى بودن حقيقت صرف

با اين دو مثال قاعده اى را ياد مى گيريم كه: «اگر حقيقتى خالص و صِرف باشد و با غير خود تركيب نشده باشد غيرمتناهى است.» نورى كه با هيچ ظلمتى آميخته نشده و صد در صد خالص است، نور محض و غيرمتناهى است؛ هر حقيقت ديگرى هم همين طور است و حقيقت هستى نيز چنين است؛ بلكه نور حقيقى كه نور محسوس هم به طفيل آن موجود است همان هستى و وجود مى باشد و همان گونه كه نور، خودش ظاهر است و چيزهاى ديگر را نيز ظاهر مى كند، هستى هم خودش ظاهر است و چيزهاى ديگر را هستى بخشيده و به نور خود آشكار مى نمايد.

همۀ ماهيّت ها به واسطۀ هستى محقق مى شوند و وجود آنها همه محدودند و درجه دارند تا اين كه مى رسند به وجودى كه غير از وجود چيزى نيست و در ذات او جز هستى راه ندارد. او وجود غيرمتناهى است و وجود غيرمتناهى را نمى شود بيش از يكى فرض كرد؛ براى اين كه اگر دو تا فرض كردى اين وجود كمالِ آن را ندارد و آن هم كمال اين را، پس هر دو محدود مى شوند و اگر محدود شدند از وجود صرف و حقيقت محض بودن خارج مى شوند و ديگر خدا نيستند؛ زيرا همان گونه كه گفته شد وجود خداوند غيرمتناهى و غيرمحدود است.

ص: 46

حال اگر به اين عالم مادّه با آن عظمتى كه دارد بنگريم، مى بينيم كه جلوه اى است از جلوه هاى خداى تبارك و تعالى كه هستى محض است و نيستى و فنا در ذاتش راه ندارد. هستىِ همۀ ما محدود است؛ اگر هزار سال هم عمر كنيم، قبل از آن نبوده ايم وبعد از آن هم نيستيم؛ ولى آن كه اوّل و آخر نداشته و ضعف و نيستى در او راه ندارد ذات بارى تعالى است و بس.

عدم امكان درك نامتناهى

بايد دانست كه ما ذات بارى تعالى را كه هستى غيرمتناهى است نمى توانيم درك كنيم؛ زيرا فكر ما محدود و او غيرمتناهى است و احاطۀ محدود به غيرمتناهى محال است. و تنها به فرمودۀ بزرگان از راه اضافات و سلب ها به او پى مى بريم. ما مى گوييم:

«خدا خالق ماست»، چون اضافه به ما دارد به اين اعتبار او را درك مى كنيم و مى گوييم ضعف ندارد. اين ضعفى كه در عالم اجسام وجود دارد، اين نيستى ها، مردن ها، فناها و حركت ها كه در اثر ضعف اين عالم است در خدا نيست؛ و از طرف ديگر مى گوييم:

خالق ما، رازق ما، پروردگار ما، با اين اضافه ها و آن سلب ها خدا را درك مى كنيم وگرنه كسى نمى تواند به كنه ذات او پى ببرد.

بنابراين اين عالم مادّه با آن عظمت و شگفتى هايش جلوه اى از جلوه هاى حضرت حق تعالى است. اين حركت هم كه در عالم مادّه يافت مى شود از ضعف آن است، وگرنه هستىِ محض آن قدر قوى و كامل است كه قابل درك نيست. هستى غيرمتناهى فوق عالم مادّه و فوق عالم زمان بلكه فوق همۀ عوالم وجود است، ولى مادّيين خيال مى كنند هستى مساوىِ مادّه و حركت است، در صورتى كه مادّه نازلترين مرتبۀ هستى است، و آن وجودى كه هستى محض است و هيچ ضعف و نقص ندارد بالاترين مرتبۀ هستى مى باشد و آن خداى تبارك و تعالى است.

تا اينجا مطالبى بود كه براى روشن شدن كلام حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از قول

ص: 47

فلاسفه و متكلّمين بيان كرديم، و اينك باز مى گرديم به سخنان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در همين خطبه.

قديم بودن خداوند

«اَلدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ »

(حادث بودن مخلوقات خدا دلالت بر قديم بودن او دارد.)

معناى حدوث، وجود بعد از عدم است؛ و هر حادثى نياز به محدِث دارد؛ يعنى نيازمندِ علتى است كه آن را به وجود بياورد؛ حال اگر آن علّت حادث باشد باز هم احتياج به يك محدث ديگر دارد تا اين كه بالاخره به علتى برسد كه حادث نباشد بلكه قديم بالذات باشد كه هيچ گونه عدمى در او راه نداشته باشد و او ذات حق تعالى است.

پس خداوند قديم بالذات است و نيازمند علتى نمى باشد.

در كلمات حضرت امير عليه السلام گاهى تعبير به «قِدَم» شده و گاهى به «ازليّت». «قديم» يعنى آن كه اوّل نداشته و مسبوق به عدم نيست، و «ازلى» هم مستلزم همين معناست.

«وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلى وُجُودِهِ »

(و حادث بودن مخلوقات خدا دليل بر وجود اوست.)

اين جمله با دو صورتى كه نقل شده: «وجوده» و «جوده» در بحث گذشته بيان شد، ولى اگر «وُجُودِهِ » باشد ممكن است اشكالى به ذهن بيايد كه بدان اشاره مى كنيم؛ ممكن است گفته شود جملۀ دوّم تكرار جملۀ اوّل است، براى اين كه تا وقتى خدا موجود نباشد قديم نيست و هنگامى كه قديم بودن خدا روشن شد قهراً وجودش هم ثابت مى شود. در اينجا ابن أبى الحديد معتزلى وارد بحث شده است و مى گويد: «طبق مبناى اصحاب ابى هاشم كه قائل به «ثابتات ازليّه» هستند - يعنى مى گويند: ماهيّت قبل از وجود يك گونه ثبوتى كه برزخ بين نيستى و هستى است و به آن «حال» مى گويند،

ص: 48

دارد و بعداً موجود مى شود - جملۀ دوّم مربوط به وجود خداوند است، ولى جملۀ اوّل كه قدمت خدا را بيان مى كند مربوط به ثابت بودن اوست و وجودش را نمى رساند.»(1) زيرا اين گروه چنين مى پندارند كه ما همان گونه كه يك عالم وجود داريم يك ماهيّتستانى هم داريم كه در آن عالم ماهيّت هاى بدون وجود داراى صفاتى هستند.

خلاصه ابن أبى الحديد بحث مفصّلى در اينجا دارد و احتمال مى دهد اين تكرار روى آن مبنا باشد، با اين كه آن مبنا از اصل غلط است؛ چون تا چيزى موجود نباشد به هيچ وجه نمى تواند داراى صفاتى باشد؛ از اين رو اين جمله چيزى جز تأكيد جملۀ قبل نيست، و اين بدين معناست كه خداوند به وسيلۀ پيدايش اين عالم ما را هم به وجود خود و هم به قديم بودن خود راهنمايى مى كند.

مقصود از حدوث در كلام حضرت

ممكن است مقصود از اين حدوثى كه در سخنان حضرت آمده حدوث زمانى باشد؛ براى اين كه فرموده: «بِحُدُوثِ خَلْقِهِ » . و اصطلاحاً بيشتر «خلق» را به عالم مادّه مى گويند؛ ولى اگر مراد از «خلق» اعمّ از موجودات مادّى و موجودات مجرّد باشد، آنگاه غرض از حدوث هم اعمّ از حدوث ذاتى و حدوث زمانى مى شود.

به عبارت ديگر چنانچه «خلق» را مقابل عالم «امر» و مجرّدات دانستيم و گفتيم «خلق» يعنى مخلوقات عالم طبيعت و مادّه، در اين صورت حدوث به معناى حدوث زمانى است؛ و اگر گفتيم «خلق» اعمّ از مجرّدات و مادّيات است، مراد از حدوث هم اعمّ از حدوث ذاتى و زمانى مى شود؛ و همان گونه كه عرض كرديم لازم نيست هر معلولى با علّت فاصلۀ زمانى داشته باشد بلكه اساساً علّت تامّه و جزء اخير علّت تامّه بايد با معلول معيّت و همراهى زمانى داشته باشند. به عنوان تذكر يك نكته را تكرار مى كنم:

ص: 49


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 45.

اصل مادّه حدوث ذاتى دارد نه زمانى

هر يك از موجودات عالم مادّه - از سماوى و ارضى - مسبوق به عدم زمانى است، اما اصل مادّه با اين كه مخلوق خداست در عين حال مسبوق به عدم زمانى نيست؛ يعنى نمى شود بگوييم يك زمانى بوده كه مادّه نبوده است، اين تعبير اشتباه است و آنها كه اين تعبير را مى كنند به حقيقتِ زمان واقف نيستند؛ زيرا زمان مقدار حركت است، و موضوع حركت مادّه است، پس اگر مادّه نباشد حركت هم نيست و اگر حركت نباشد زمان نيز وجود ندارد، و به همين جهت است كه مجرّدات زمان ندارند.

اين كه كسى بگويد يك زمانى بوده كه مادّه وجود خارجى نداشته، لازمه اش اين است كه بگويد: مادّه، هم بوده و هم نبوده است!!

اجمالاً اين مطلب را به ذهنتان بسپاريد كه مادّۀ اوّليه و خميرمايۀ عالم اجسام مسبوق به عدم زمانى نيست اما در عين حال حدوث ذاتى دارد، و ازلى به اين معنا كه عدم در ذاتش راه نداشته باشد نيست. تفصيل اين مطلب بايد در جاى خودش بحث شود.

تشابه مخلوقات دليل بر شبيه نداشتن خداوند

اشاره

«وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلى أَنْ لا شَبَهَ لَهُ »

(و همانند بودن مخلوقات خدا دلالت بر بى همانندى او دارد.)

وجه تشابه همۀ موجودات غير از خداوند متعال با هم در سه چيز است:

1 - نياز به علّت

همۀ موجودات غير از خداوند متعال در اين كه نياز به علّت دارند شبيه هم هستند، و اين دليل بر اين است كه خدا شبيه ندارد؛ زيرا اگر خدا شبيه يكى از آنها بود او هم احتياج به علّت داشت، و چون خدا احتياج به علّت ندارد پس مانند هيچ يك از اين

ص: 50

موجودات نيست. خداوند فوق همۀ موجودات است؛ (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ) (1)

«هيچ چيز مانند خدا نيست.»

ابن أبى الحديد بيان ديگرى دارد، او مى گويد: فلاسفه گفته اند «حكم الأمثال فى ما يجوز و فى ما لايجوز واحد»(2) يعنى: چيزهايى كه مثل همديگرند، هر چه بر هر كدام ممكن باشد بر همۀ آنها از آن جهتى كه مثل هم مى باشند ممكن است، و هر چه بر يكى از آنها محال باشد بر همۀ آنها محال است.

مثلاً من و شما كه هر دو مثل هم انسان هستيم مثل همديگر مى باشيم، اگر من معلول باشم شما هم معلول هستيد. و به تعبير ديگر مى گويند: «كلّ ما صحّ على شىء صحّ على مثله» يعنى: هر چه بر يك چيز صحيح است بر مثلش از آن جهت كه مثل اوست هم صحيح است. اگر صحيح است كه به من بگوييد معلول، به شما هم كه مانند من هستيد همين كلمه صدق مى كند.

2 - حادث بودن

اگر خداوند شبيه ممكنات و مخلوقات بود، چون آنها حادث هستند خداوند هم بايد حادث باشد، و حال اين كه خدا حادث نيست پس شبيهى ندارد. اين معنا را مى شود با يك قياس استثنائى كه در منطق براى اثبات و يا نفى چيزى به كار مى رود به اين شكل بيان كرد: «لو كان اللَّه تعالى شبيهاً بأحد الموجودات لكان حادثاً لكنّه ليس بحادث فليس شبيه بالموجودات» يعنى: اگر خداى متعال شبيه يكى از مخلوقات بود حادث هم مى بود، و لكن چون حادث نيست پس قهراً شبيه موجودات نيست.

3 - محدوديت

اگر خدا شبيه بود مثل آنها محدود مى شد. مرحوم كلينى در اصول كافى از حضرت

ص: 51


1- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 11.
2- - قواعد كلّى فلسفى، ابراهيمى دينانى، ج 1، ص 208.

على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «حَدَّ الأشياءَ كُلَّها عند خلقه إبانةً لها من شَبَهِهِ و إبانةً له من شَبَهِهَا»(1) خداوند هنگام خلق اشياء آنها را محدود قرار داده تا جدا كرده باشد اين موجودات را از اين كه شبيه خدا باشند و جدا كرده باشد خودش را از اين كه شبيه موجودات باشد.

تمام اشياء غير از خدا محدودند، چون وجود آنها با غير وجود تركيب شده است؛ زيرا وجود آنها محدود است و در حقيقت وجود محدود آميخته به عدم و متناهى مى باشد؛ ولى آن هستى و وجودى كه حدّ ندارد و بى پايان است ذات بارى تعالى است كه غيرمتناهى بوده و عدم در ذاتش راه ندارد. موجودات ديگر مخلوقند و وجودشان با عدم آميخته شده است، آن وقت از همان عدم، حدّ پيدا مى شود و از آن انتزاع ماهيّت مى شود. پس، از اين كه اشياء جلوۀ خدا هستند محدود مى شوند، و خداوند به همين معنا آنها را از اين كه بخواهند شبيه خدا بشوند جدا مى كند. البته اين به آن معنا نيست كه جدا كردن هم كارى است كه خدا كرده باشد؛ بلكه همين كه خداوند خالق اين موجودات است، معلوليّت و محدوديت و ضعف آنها را لازم و به دنبال دارد كه در اثر همين ضعف و محدوديّتى كه دارند نمى توانند شبيه خداوند عالم باشند. حضرت عيسى عليه السلام چون مخلوق خداست نمى تواند پسر خدا و شبيه خدا باشد، خدا يكى است و «ثالث ثلاثة» هم نيست!(2)

ما و شما و همۀ موجودات در حدّ خاصى از هستى و وجود هستيم و ميليونها نيستى داريم و ميليونها كمال را نداريم، پس يك وجود است با ميليونها لاوجود و نيستى. تنها وجودى كه حدّ ندارد و غيرمتناهى مى باشد وجود خداوند متعال است؛ قبلاً هم گفته ايم كه موجودِ غير محدود و غير متناهى قابل تعدد نيست و ضرورتاًس.

ص: 52


1- - الكافى، ج 1، ص 135، حديث 1.
2- اشاره است به آيۀ شريفۀ 73 از سورۀ مائده: (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ): «همانا كافر شدند آنهايى كه خدا را سوّمين فرد از سه نفر مى دانستند.» يعنى أب و إبن و روح القدس.

منحصر در يك فرد مى باشد.

دو وجه اوّل از اين وجوه سه گانه كه براى مشابهت مخلوقات ذكر گرديد در حقيقت به همين وجه اخير كه محدوديت آنها باشد باز مى گردد؛ مخلوقات چون محدود هستند، مخلوق و معلول خدا بوده و احتياج به علّت دارند و قهراً حادث هم هستند.

صادق بودن وعده هاى خداوند و سرّ آن

«ألَّذِى صَدَقَ فِى مِيعَادِهِ ، وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ »

(خدايى كه در وعده هايش صادق است، و از ستم كردن بر بندگانش منزّه مى باشد.)

وعده هايى كه خدا داده است راست است؛ چون خداوند بى نياز است و كسى دروغ مى گويد كه نياز داشته باشد، من و شما اگر دروغ بگوييم براى اين است كه خيال مى كنيم با اين دروغ مى توانيم به مرادمان برسيم؛ خداوند از ستم و ظلم كردن به بندگانش بلندمرتبه و منزّه است. آن حاكم يا پادشاه ظلم مى كند چون نياز به ظلم دارد، به خيال خودش يا مى خواهد از اين راه حقوق مردم را تضييع كند تا خودش به نوايى برسد و بيشتر از لذائذ و شهوات دنيا استفاده كند و يا اين كه از ترس شورش و قيام مردم به آنها ظلم مى كند. پس چون خدا نيازى ندارد، عقلاً قبيح است بر كسى ظلم و ستمى روا دارد؛ و شأن خدا بالاتر از اين است كه به بندگانش ظلم كند.

عدالت تكوينى و تشريعى خدا

«وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِى خَلْقِهِ »

(و دربارۀ مخلوقاتش به قسط قيام كرده است.)

نسبت قيام به خدا به آن معنا كه به بندگان نسبت داده مى شود نيست؛ اگر كسى نلرزد و صاف بايستد، گفته مى شود او روى پاى خود ايستاده و قائم است، ولى در مورد خدا

ص: 53

به اين معناست كه خداوند به چيزى تكيه نداده، بلكه خودش مستقل است و تمام موجودات وابسته و متّكى به او هستند. «قيّوم» هم كه به خدا گفته مى شود يعنى خودش مستقل است و قيام به ذات داشته و چيزهاى ديگر به او قيام و اتكاء دارند. من و شما وابسته به ارادۀ خداييم ولى خداوند قائم به ذات خود مى باشد. او در نظام تكوين و آفريدن جهان و قرار دادن هر كدام از كلمات وجودى به جاى خود قائم به قسط هم هست.

«وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِى حُكْمِهِ »

(و در حكم و فرمان خود با آنها به عدالت رفتار نموده است.)

در حقيقت مى خواهد بفرمايد: افعال خدا همان طور كه تكويناً برطبق عدالت است تشريعاً هم بر طبق عدالت است؛ هم نظام وجود نظام عدل و نظام كامل و نيكوست، و هم فرمان خدا كه به وسيلۀ پيامبران به مردم ابلاغ شده است بر طبق عدالت مى باشد.

ممكن است مقصود از جملۀ اوّل (وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِى خَلْقِهِ ) قسط تكوينى باشد، و از جملۀ دوّم (وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِى حُكْمِهِ ) قسط و عدالت تشريعى؛ يعنى احكامى كه پيامبران از طرف خداوند مى آورند براساس عدالت و قسط و با توجّه و رعايت مصالح و مفاسد بندگان و فرد و جامعه و محيط زيست مادّى و معنوى تنظيم شده و خداوند حكمِ گزاف و غير عادلانه ندارد و با مردم هم به عدالت رفتار كرده است.

كلمۀ «عَلَيْهِمْ » از اين باب است كه هر حاكمى يك تسلّطى بر محكومين دارد، و خداوند كه فوق همۀ ماست حكم او بر ما احاطه دارد و در احكامى كه بر ما فرض كرده عادلانه رفتار كرده است. كلمۀ «على » براى استعلاء و احاطه است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 54

«درس 324»: خطبۀ 185 (قسمت سوّم)

اشاره

حدوث موجودات گواه ازليّت خداست

عجز مخلوقات گواه قدرت خداست

نابودى قهرى اشياء گواه جاويدانى خداست

حقيقت هستى قابل تعداد نيست

اقسام واحد

جاودانگى خداوند

اعترافى عجيب از ابن أبى الحديد

قائميت خداوند

نقش مغز و حواس ظاهرى در ادراك

گواهى چشم بر وجود خداوند

ناتوانى اوهام از درك خداوند

نقل يك حديث

ص: 55

ص: 56

«خطبۀ 185 - قسمت سوّم»

«مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلى أَزَلِيَّتِهِ ، وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلى قُدْرَتِهِ ، وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلى دَوَامِهِ . وَاحِدٌ لابِعَدَدٍ، وَ دَائِمٌ لابِأَمَدٍ، وَ قَائِمٌ لابِعَمَدٍ. تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لا بِمُشَاعَرَةٍ ، وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِى لابِمُحَاضَرَةٍ . لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ ، بَلْ تَجَلّى لَهَا (بِهَا) وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا، وَ إلَيْهَا حَاكَمَهَا.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 185 بود؛ به اين قسمت از سخن حضرت رسيده ايم كه فرموده است:

حدوث موجودات گواه ازليّت خداست

«مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلى أَزَلِيَّتِهِ »

(خداوند حادث بودن اشياء را بر ازليّت خود گواه قرار داده است.)

«مُسْتَشْهِد» از باب استفعال و به معناى طلب كننده شهادت است؛ مى فرمايد:

«مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلى أَزَلِيَّتِهِ » : خداوند طلب شهادت مى كند به وسيلۀ حادث بودن اشياء بر ازليّت خود. ازليّت به معناى قديم بودن است؛ يعنى بدون اوّل است، بنابراين اين جمله تقريباً تكرار همان جملۀ گذشته است كه فرمود: «الدَّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ » ولى به تعبيرى ديگر و با عبارتى لطيف تر، و فايدۀ اين تكرار تأكيد است.

ص: 57

در قرآن هم مطالب زيادى تكرار شده است؛ اگر به سورۀ «الرّحمن» بنگريد مى بينيد كه سى ويك بار جملۀ (فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ ) تكرار شده است. آرى به قدرى بشر فراموشكار است كه بايد جمله اى را چند بار تكرار كنند و به او تلقين نمايند تا در مغز او فرو رود و بر او اثر گذارد. فايدۀ تكرارِ يك شعار هم همين است كه در مغز افراد جا بگيرد، و شايد فلسفۀ تكرار عبادات زبانى و عملى هم همان تلقينِ به روح انسان باشد تا خدا را از ياد نبرد. ما كه وظيفه داريم روزى ده بار سورۀ حمد را تكرار كنيم براى اين است كه باورمان بيايد «خدا مالك روز جزاست و بايد تنها او را پرستش كنيم و از او استمداد نماييم». بدون شك تكرار گفتار و عمل در انسان مؤثر است؛ البته با دقّت فلسفى هيچ كدام از آن مطالب تكرار نيست و هر كدام به مناسبتى و براى پديد آمدن اثر ويژه اى ذكر گرديده است.

«ازلى» همان گونه كه عرض شد آن است كه اوّل ندارد، و «حدوث» موجود بودن بعد از عدم است؛ يعنى موجودات نبودند و بعداً بود شدند. من و شما هم نبوديم و بعد موجود شديم، حال كه موجود شده ايم با آن فطرتى كه داريم باورمان نمى آيد كه بدون علّت و به خودىِ خود وجود پيدا كرده ايم، بلكه مى گوييم هر حادثى محدِث مى خواهد، پس ما هم توسط محدِثى واجب الوجود حادث شده ايم.

حضرت در اين جمله مى فرمايد: خداوند از عقل و فطرت مردم شاهد مى گيرد كه خودش ازلى و قديم است، و شايد هم بخواهد بفرمايد: خود موجودات تكويناً بر ازليّت خداوند گواهى مى دهند.

قرآن كريم مى فرمايد: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ) (1)«هيچ موجودى نيست مگر اين كه با ستايش تسبيح او مى كند ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد.» بنابراين همۀ موجودات داراى شعور هستند و به قول مولوى در مثنوى:4.

ص: 58


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم*** با شما نامحرمان ما خامشيم(1)

اگر سنگريزه سخن بگويد ما نمى شنويم، ولى گوش حضرت داوود آن را به خوبى درك مى كند. روز قيامت اعضاء و جوارح ما حرف مى زنند و له يا عليه ما گواهى مى دهند، و اگر ما اعتراض كنيم كه چگونه عليه ما شهادت مى دهيد پاسخ مى دهند:

(أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ) (2) «خدايى كه همه چيز را به زبان آورده ما را هم به زبان آورده است.»

بنابراين ممكن است مراد از استشهاد خداوند همين باشد كه از خود موجودات طلب شهادت مى كند، ولى ما شهادت آنها را درك نمى كنيم؛ و ممكن است مراد اين باشد كه خداوند از عقل و خردهاى ما طلب گواهى مى كند؛ و يا اين كه خودِ حادث بودن اشياء طبيعتاً بر ازليّت بارى تعالى گواه است و به اصطلاح شاهد تكوينى است.

عجز مخلوقات گواه قدرت خداست

«وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلى قُدْرَتِهِ »

(و نشان عجز و ناتوانى مخلوقات را بر قدرت خود گواه قرار داده است.)

نسبت عجز و قدرت نسبت عدم و ملكه است؛ يعنى عجز را نمى توان به مانند ديوار نسبت داد؛ زيرا در ديوار توان چيزى نيست تا نسبت به آن چيز عجز بر ديوار صدق كند، ولى نسبت به انسان كه مى تواند كارى انجام دهد عجز صدق مى كند.

راستى انسان چقدر عاجز است ؟! قرآن منتهاى عجز و ناتوانى را براى غير خدا بيان مى كند: (إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ) (3)«همانا آنهايى كه شما در برابر خدا مى خوانيد هرگز نمى توانند مگسى را بيافرينند، هر چند آنها

ص: 59


1- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.
2- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 21.
3- - سورۀ حج (22)، آيۀ 73.

براى اين كار اجتماع نمايند.» دنبال اين آيه مى فرمايد: «و اگر مگس چيزى را از آنان بربايد نمى توانند آن را پس بگيرند.» خداوند عجز بشر را اين چنين مجسم مى كند. در ضمن آن قدرت اندكى را هم كه انسان دارد از نعمت هاى الهى است؛ اگر مختصر توانايى در بازوى انسان يافت شود از خداست، اگر در چشم او بينايى وجود دارد از خداست، و اگر هواپيما يا چيز پيچيده اى را مى سازند از نيروى فكر و اراده استمداد مى كنند كه آنها نيز آفريدۀ خداى متعال است.

«وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلى قُدْرَتِهِ »؛ جملۀ «وَ بِمَا وَسَمَهَا» متعلق است به «مُسْتَشْهِدٌ» كه قبلاً فرموده بود؛ يعنى از آن عجزى كه بر موجودات قرار داده بر اثبات قدرت خويش گواه مى گيرد. «وَسْم» به معناى داغ نهادن است. در گذشته براى اين كه گوسفندها علامتى داشته باشند آنها را داغ مى كردند، اروپايى ها هم بردگانى را كه از آفريقا مى گرفتند به همين صورت پشتشان را داغ مى كردند. اين جملۀ حضرت كنايه از علامت و نشانه است. خداوند داغ عجز و ناتوانى را بر پيشانى موجودات زده تا بدانند هيچ قدرتى جز قدرت لايزال او نيست. همه در ذات خود احساس عجز مى كنند و نيازمند به قدرت مطلقه اى هستند كه عين هستى و كمالات مطلقۀ هستى است.

نابودى قهرى اشياء گواه جاويدانى خداست

«وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلى دَوَامِهِ »

(و ناچار بودن مخلوقات بر فنا و نابودى را بر دوام و بقاى خود گواه قرار داده است.)

آرى خداوند با ناچار كردن موجودات بر فنا و نابودى، از عقل من و شما بر دوام و بقاى خويش گواهى مى طلبد. همه فانى مى شوند و او تنها باقى مى ماند. هر كس ميل دارد زنده و جاويد بماند، غذاهاى خوب مى خورد، پزشك مخصوص استخدام مى كند، و با كوچك ترين آثار بيمارى براى درمان به اروپا و آمريكا مسافرت مى كند،

ص: 60

ولى خواه ناخواه هرگاه اجلش رسيد بدون تأخير از دنيا مى رود و هيچ چاره اى جز اين ندارد؛ يعنى براى يك لحظه هم كه شده است نمى تواند خود را از مرگ برهاند.

اين خود بهترين دليل بر دوام خداوند است كه اشياء را ناچار به نابودى مى كند و خود حىّ و قيّوم و دائم و باقى است. دوامى كه حضرت مى فرمايد همان ابدى بودن است؛ ازلى يعنى بدون اوّل، و ابدى يعنى بدون آخر است.

حقيقت هستى قابل تعداد نيست

«وَاحِدٌ لابِعَدَدٍ»

(يكى است نه به شمارش.)

در جلسات گذشته بيان كرديم كه آن حقيقتى كه با غير از خودش تركيب نشده باشد نامتناهى است و در آن، دوّم فرض نمى شود. اگر يك وجود و هستى فقط هستى محض باشد و نيستى و حدّ در آن راه نداشته باشد، آن هستى غيرمتناهى و طبعاً يكتا و يگانه و به اصطلاح واحد غير عددى است كه در مقابل آن، هستى ديگرى قابل فرض نيست، و آن هستى منحصر در ذات بارى تعالى است، كه هستى غيرمتناهى است و نيستى در او راه ندارد. هستى من و شماست كه محدود بوده و داراى هزاران نيستى مى باشد. تمامِ هستى هاى عالمِ وجود جلوه هاى هستى خداوند هستند و طبعاً ناقص مى باشند؛ ولى در مقابل هستى غيرمتناهى كه هستى محض و مطلق است، هستى ديگرى فرض نمى شود؛ زيرا اگر در مقابل هستى مطلق و محض، هستى ديگرى فرض شود هر كدام از آن دو محدود و متناهى مى شوند؛ چون اين كمال آن را ندارد و آن هم كمال اين را ندارد، اين يك حدّ خاص دارد و آن حدّ ديگرى را دارد، اين داراى يك هستى است كه آن ديگرى داراى آن نيست. پس هر دو محدود مى شوند و بنابراين ديگر خداوند هستى نامحدود و محض نخواهد بود. پس خدا يكى است، ولى مراد از اين «يك» واحد عددى نيست كه در مقابل آن «دوّمى» قابل فرض باشد.

ص: 61

براى اين كه مطلب روشن تر شود حديث جالبى را دربارۀ واحد بودن خداوند نقل مى كنيم:

اقسام واحد

شيخ صدوق در كتاب «توحيد» نقل كرده است: در جنگ جمل يك نفر اعرابى روبروى حضرت على عليه السلام ايستاد و عرض كرد: «يا أميرالمؤمنين أتقول: انّ اللَّه واحد؟ قال: فحمل النّاس عليه و قالوا: يا أعرابى أما ترى ما فيه أميرالمؤمنين من تقسّم القلب ؟ فقال أميرالمؤمنين عليه السلام: دعوه فانّ الّذى يريده الأعرابى هو الّذى نريده من القوم!»(1)

اى امير مؤمنان، آيا شما مى فرماييد خدا يكى است ؟ مردم بر او حمله ور شدند كه اى اعرابى نمى بينى دل حضرت تقسيم شده ؟ - يعنى در ميدان جنگ دل حضرت هزار جا هست و اكنون وقت نبرد و كارزار است و دشمن در پيش، اين چه سؤالى است كه مى كنى ؟ - پس حضرت فرمود: بگذاريد حرفش را بزند، آنچه او مى پرسد همان چيزى است كه ما از اين جمعيت مى خواهيم.

در اين فراز، حضرت درس بزرگى دادند و آن اين كه سؤال و بحث علمى خصوصاً آنچه راجع به عقايد است زمان و مكان نمى شناسد، در هر جا و هر وقت باشد بايد انسان كوشش كند به علمش بيفزايد. حضرت امير عليه السلام جنگ را براى كشورگشايى نمى خواست، او مى جنگيد كه توحيد را در جهان پياده كند، او مى خواست با نبرد خود ريشۀ شرك را بسوزاند، هدف او از جنگ برپايى اسلام بود و بس؛ پس ما هم بايد از همين هدف پيروى كنيم و آن را در پيش رو داشته باشيم كه تنها تعقيب اين هدف ما را به «إحدى الحسنيين» مى رساند.

آرى حضرت مى خواست بفرمايد: اگر اين جنگ افروزان موحّد و خداپرست

ص: 62


1- - بحارالأنوار، ج 3، ص 206.

بودند برخلاف مصالح اسلام و مسلمين جنگ راه نمى انداختند و اجتماع مسلمين را به هم نمى زدند. از اين رو حضرت با خوشرويى و سعۀ صدر فرمودند: بگذاريد اعرابى سؤالش را مطرح كند كه ما از اين قوم چيزى جز پاسخ مثبت به اين سؤال نمى خواهيم.

آنگاه فرمود: «يا أعرابى ان القول فى ان اللَّه واحد على أربعة أقسام؛ فوجهان منها لايجوزان على اللَّه عزّوجلّ و وجهان يثبتان فيه، فاما اللذان لايجوزان عليه فقول القائل: واحد يقصد به باب الاعداد» : اين كه مى گوييم خدا واحد است چهار قسم فرض مى شود كه دو قسم آن باطل و اطلاق آن بر خداوند جايز نيست و دو قسم ديگرش مثبت و صحيح است. آن دو قسم از واحد كه بر خدا امكان ندارد يكى اين است كه كسى بگويد: «يكى» و يكى عددى را قصد كند.

«فهذا ما لايجوز لأنّ ما لاثانى له لاتدخل فى باب الاعداد» : و اين امكان ندارد؛ زيرا چيزى كه «دوّم» برايش فرض نمى شود داخل در باب اعداد نيست. زيرا اگر بخواهيم غير از خدا چيزى را شمارش كنيم از «يك» شروع مى شود و دوّمى هم برايش فرض مى شود، ولى چنانكه گفته شد خدا هستى مطلق است و هستى مطلق غيرمتناهى است و اصلاً هستى دوّمى در مقابل آن قابل فرض نمى باشد، بنابراين نسبت آن گونه واحدى كه مبدأ اعداد است به خداوند صحيح نيست.

بعد در دنبالۀ حديث آمده است: «اما ترى انّه كفر من قال ثالث ثلاثة ؟» : آيا نمى بينى آنان كه ثالث ثلاثه گفتند كافر شدند؟ مسيحيان به سه اقنوم(1) كه همان أب، إبن و روح القدس است قائل هستند و خدا را سوّمين آن سه مى پندارند كه اين كفر است. زيرا آنها مى گويند: خداوند سوّمين اين سه است و طبعاً او را محدود و متناهى پنداشته اند.ت.

ص: 63


1- - «اقنوم» لغت سريانى است به معناى شخص، و جمع آن «اقانيم» است.

«و قول القائل: هو واحد من الناس يريد به النوع من الجنس، فهذا ما لايجوز لانّه تشبيه و جلّ ربّنا و تعالى عن ذلك» : و ديگر اين كه كسى بگويد او واحدى از مردم است و مرادش يك نوع از جنس باشد، يعنى خداوند را هم عرض و شبيه به ديگر موجودات بداند كه همطراز در يك جنس يا يك نوع مى باشند. اين هم بر خدا جايز نيست؛ زيرا تشبيه مى شود و خدا از آن منزّه است.

مراد از نوع اين است كه مثلاً كسى بگويد: «زيدٌ واحدٌ من النّاس» يعنى: زيد يك واحدى از بشر است، در اينجا انسان «نوع» است كه داراى افرادى است و يك فردش زيد است؛ و يا اين كه بگويد: «إنسانٌ واحدٌ من جنس الحيوان» : انسان يك نوعى از جنس حيوان است. در اينجا معناى عامى را به عنوان جنس فرض مى كنيم كه داراى چند نوع است و انسان يكى از آن انواع است. و فرض اين دو (جنس و نوع) براى خدا ممكن نيست؛ زيرا اگر چيزى يك فرد از يك طبيعت نوعى يا نوعى از يك طبيعت جنسى باشد، لازمه اش مركّب بودن آن چيز است. هر كدامِ ما يك فرد از انسانيم كه انسانيت داريم و نيز داراى عوارض مشخصه اى هستيم كه اين عوارض ما را از يكديگر جدا مى سازد؛ يا اين كه مى گوييم انسان نوعى از حيوان است، انسان جنسى دارد كه حيوانيت است و فصلى هم دارد كه همان ناطقيت است كه او را از ساير حيوانات جدا مى كند. پس واحد بودن از يك نوع يا واحد بودن از يك جنس سبب تركيب مى شود و خدا مركّب نيست. اين كه گفته شود خداوند يك فرد از يك نوع يا يك جنس است، در حقيقت تشبيه كردن خدا به موجودات مركّب است؛ و خداوند از اين تشبيه منزّه است.

«و اما الوجهان اللّذان يثبتان فيه فقول القائل: هو واحد ليس له فى الأشياء شبه، كذلك ربّنا» : و اما آن دو صورت كه در مورد خداوند صحيح است، يكى اين است كه كسى بگويد: او واحدى است كه در تمام اشياء شبيه ندارد؛ يعنى واحدى است كه دوّمى برايش فرض نمى شود؛ چنين است پروردگار ما.

ص: 64

«و قول القائل: انّه عزّوجلّ احدىّ المعنى؛ يعنى به انّه لاينقسم فى وجود و لا عقل و لا وهم، كذلك ربّنا عزّوجلّ » : و همچنين است اگر كسى بگويد: خداوند احد است و مرادش اين باشد كه او به هيچ وجه قابل تقسيم نيست، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم؛ اين چنين است پروردگار ما.

«احدىّ المعنى» يعنى ذاتش مركّب از دو معنا نيست؛ مثل انسان نيست كه مركّب از بدن و روح و يا حيوانيت و ناطقيت است تا تركيب در ذاتش باشد. «اَحَد» يعنى ذاتش بسيط است و قابل انقسام نيست. خداوند جسم و جسمانى نيست كه در خارج قابل انقسام يا داراى مادّه و صورت باشد، و جنس و فصل نيز ندارد؛ يعنى اجزاى عقليه هم ندارد كه عقلاً تركيب شده باشد، و حتى واهمۀ انسان هم نمى تواند خدا را تقسيم كند.

بنابر اين حديث، حضرت امير عليه السلام اطلاق واحد بر خداوند را به دو معنا صحيح نمى دانند و به دو معنا صحيح مى دانند. آن دو معنا كه صحيح نيست، يكى واحد مبدأ اعداد است؛ «دوّم» و «سوّم» و... و ديگرى اين است كه كسى بگويد خدا واحد از نوع يا واحد از جنس است، اين هم نسبت به خدا امكان ندارد. و آن دو معنا كه صحيح است، يكى واحد است به اين معنا كه «دوّم» براى آن قابل فرض نمى باشد؛ ديگر اين كه واحد است به اين معنا كه ذاتش بسيط است و داراى اجزاء نيست.

جاودانگى خداوند

«وَ دَائِمٌ لابِأَمَدٍ»

(و هميشه است بدون پايان زمانى.)

دوام و جاودانگى خدا نه از آن سنخ دوام زمانىِ معمولى است كه بتوان برايش اوّل و آخرى فرض نمود. خداوند هميشه بوده و هست ولى نه به اين معنا كه بتوان برايش منتهايى فرض نمود.

ص: 65

در درسهاى گذشته تذكر داديم كه خداوند تبارك و تعالى موجودى است مجرّد و خاصيت همۀ مجرّدات اين است كه فوقِ مكان و زمانند، و در ضمن ذات بارى تعالى موجودى غيرمتناهى است و موجودات مجرّدۀ ديگر مانند عالمِ عقول جلوه هايى از ذات خداوند هستند؛ براى تقريب اين معنا به ذهن يك مثال مى زنيم: نور خورشيد خيلى قوى است، ولى وقتى اين نور در فضاى باز منعكس مى شود و از آنجا به اطاق و از اطاق به سالن مى رود، آن نورى كه در سالن است دورترين نور به خورشيد است و طبعاً از همه ضعيف تر است؛ عالم مادّه نيز پست ترين و دورترين مرحله از عوالم وجود است. گفتيم: زمان مقدار و اندازۀ حركت است و حركت هم مربوط به عالمِ مادّه است، پس زمان همدوش با حركت و مادّه است و خداوند فوق عالمِ مادّه است، از اين رو زمان كه مقدارِ حركتِ موجود مادّى است نسبت به خداوند تبارك و تعالى كه مجرّد از مادّه است اصلاً فرض صحيحى ندارد، بلكه به لحاظ اين كه او هستى مطلق و غيرمتناهى است نمى توان براى او زمانى را فرض كرد.

«أمَد» يعنى نهايت زمانى، و نهايت زمانى مربوط به چيزى است كه در زمان باشد، و گفتيم: خداوند فوق مادّه و حركت و زمان است، پس دوام خدا از نوع دوام زمان و زمانى نيست.

اعترافى عجيب از ابن أبى الحديد

ابن أبى الحديد كه يكى از علماى سنّى مذهب است در شرح نهج البلاغۀ خود جملۀ جالبى در اين خصوص دارد كه آن را نقل مى كنيم: «دائم لابأمد، لانّه تعالى ليس بزمانىّ و لا داخل تحت الحركة و الزمان، و هذا ايضاً من دقائق العلم الالهى، و العرب دون أن تفهم هذا أو تنطق به، ولكن هذا الرجل كان ممنوحاً من اللَّه تعالى بالفيض المقدس و الأنوار الرّبانيّة»(1) اين كه خدا امَد ندارد براى اين است كه خدا

ص: 66


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 48.

موجود زمانى نيست و داخل در زير مجموعۀ حركت زمان نيز نمى باشد؛ و اين نيز از دقايق علم الهى است كه حضرت بيان فرموده، و عرب سطح فكرشان پايين تر از اين است كه اين مطالب را بفهمند يا اين چنين سخن بگويند، ولى اين مرد (على عليه السلام) از سوى خدا داراى فيض مقدّس و انوار الهى بود كه خداوند به او بخشيده و افاضه كرده بود.

آرى خداوند هميشه هست ولى نه به آن معنا كه ابتدا و غايتى براى او فرض شود؛ زيرا ابتدا و انتها مربوط به زمان است و خداوند فوق زمان بلكه موجودى نامتناهى است. براى درك بهترِ اين مطلب به مثالى كه در درسهاى گذشته زديم و زمان را به سه قسمت (گذشته و حال و آينده) تقسيم كرديم مى توان مراجعه نمود.

قائميت خداوند

«وَ قَائِمٌ لابِعَمَدٍ»

(و قائم است بدون تكيه گاه.)

وقتى «قائم» را بر افراد اطلاق كنيم، كنايه از اين است كه مى توانند مستقل باشند و روى پاى خودشان بايستند؛ ولى در مورد خداوند هنگامى كه كلمۀ «قائم» يا «قيّوم» اطلاق مى شود، يعنى واجب الوجود است و استقلال وجودى دارد و هيچ تكيه گاهى ندارد. «عَمَد» يعنى تكيه گاه، خداوند بدون اتكاء به چيزى خودش مستقل از هر چيزى است، ولى ما چون ممكن الوجود هستيم تكيه گاهمان خداست؛ زيرا وجود ما وابسته به وجود اوست، پس خداوند قائم است يعنى استقلال وجودى دارد، و قيّوم است يعنى تمام موجودات قائم به خدا هستند؛ زيرا در وجود و در همه چيز وابسته به ذات مقدّس بارى تعالى مى باشند.

ص: 67

نقش مغز و حواس ظاهرى در ادراك

«تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لابِمُشَاعَرَةٍ »

(فهم ها خداوند را درمى يابند ولى نه با ادراك حسى.)

اذهان و فهم هاى بشرى چيزهايى را كه از خارج دريافت مى كنند توسط پنج حس ظاهرى است، از اين رو مى گويند: «من فقد حسّاً فقد علماً» : «هر كه يكى از حواس را از دست مى دهد، دانشى را از دست داده است.»

موجوداتى كه در برابر چشم شما قرار مى گيرند، پس از اين كه تصوير وارونۀ آنها در نقطۀ زرد چشم مى افتد به وسيلۀ سلسله اعصابى كه مربوط به ديدن است به مركز مغز كه مربوط به ادراك است منتقل مى شود، آن وقت شما آن را احساس مى كنيد و توسط چشم مى بينيد. البته لازم به تذكر است كه مغز هم به خودى خود مُدرك نيست؛ زيرا مغز مادّه است و مادّه درك ندارد، بلكه واسطه اى است براى اين كه نفس مجرّدى كه انسانيت انسان به آن است اشياء را ادراك نمايد؛ نظير كارمند مخابراتى كه پشت دستگاه قرار گرفته و به وسيلۀ رشتۀ سيم ها اطلاعاتى را پيدا مى كند، ولى آن رشته سيم ها چيزى جز ابزار و معدّات نمى باشد و اين انسان است كه توسط آن ابزارها مطالب را درك مى كند.

انسان دريچۀ ديگرى براى ارتباط دارد كه آن گوش است. سلسله اعصابى كه از گوش به مغز منتهى مى شود نيز دريچه اى است براى نفس انسان كه به عالم مادّه باز شده و از راه آن صداها را درك مى كند. قوّۀ شامّه، قوّۀ ذائقه و قوّۀ لامسه نيز سه حس ديگر از اين پنج حس ظاهرى هستند كه براى نفس انسان كه يك موجود مجرّد است به منزلۀ ابزار مخابراتند، و حتى كليّاتى را هم كه ما ادراك مى كنيم معمولاً از همين جزئيات انتزاع و خلاصه گيرى مى شود و كلّى از آن به دست مى آيد.

ص: 68

بنابراين خداوند اين پنج دريچه را كه حواس خمسۀ ظاهره نام دارند وسيلۀ ادراك انسان و ارتباط او با خارج قرار داده است. ادراكى را كه توسط اين حواس پنجگانه به دست مى آيد مُشاعَرَه مى نامند؛ يعنى شعورى كه به وسيلۀ اينها حاصل مى شود.

در اين جمله حضرت امير عليه السلام مى خواهد بفرمايد: اين چنين نيست كه خداوند تبارك و تعالى مقابل چشم انسان قرار گيرد و انسان بتواند او را ببيند و آنگاه ذات بارى تعالى را بتواند درك كند؛ عقل انسان نيز نمى تواند به حقيقت ذات مقدّسش احاطه پيدا كند و ذات حق قابل دسترسى نيست؛ يعنى كنه ذات خدا قابل درك نيست، ولى ما خدا را از راه صفات اضافيه و سلبيه اش ادراك مى كنيم.

گواهى چشم بر وجود خداوند

«وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِى لابِمُحَاضَرَةٍ »

(و ديدگان به وجود خداوند گواهى مى دهند ولى نه به حضور خدا در برابر آنها.)

«مرائى» جمع «مرآى» يعنى محل هاى رؤيت، ولى بسيارى از شارحين نهج البلاغه مى گويند: «مرائى» جمع «مرئىّ » است و «مرئىّ » اسم مفعول به معناى ديده شده است.

بنابر اين قول معناى سخن امام اين مى شود كه موجوداتى كه مرئىّ من و شما هستند براى خدا گواهى مى دهند، ولى نه به اين معنا كه خدا در اين مرئيّات حاضر باشد مانند اجسام كه جلوى شما حاضر هستند. ليكن شايد «مرائى» جمع «مَرْأى» است كه اسم مكان مى باشد؛ يعنى محل ها و ابزارهاى رؤيت كه همان ديدگان ماست؛ و با اين احتمال معناى جمله چنين مى شود: چشم ها گواهى مى دهند كه خدايى هست، اما نه اين كه خدا را مقابل خود ببينند، بلكه ساختمان اين چشم با اين همه ريزه كاريها حكايت از آن سازنده اى دارد كه داراى علم، قدرت، حيات و اراده است.

ممكن نيست كه مادّۀ بى حيات، بى شعور و بى ادراك به طور تصادف اين همه ذرّات مادّى و اتم ها را به حركت درآورد و به گونه اى تنظيم كند كه يك چشم با اين

ص: 69

همه تشكيلات ريز و دقيق به وجود بيايد. پس ساختمان اين چشم بر وجود پروردگارى كه داراى علم و قدرت و حيات است بهترين گواه است. البته گواهى چشم به اجسام تنها به اين است كه آنها را در مقابل خود ببيند؛ مانند اين تلويزيون كه با قرار گرفتن در برابر ديدگان، آن را مشاهده مى كنيم؛ ولى گواهى چشم به وجود خداوند به اين معنا نيست كه خدا در برابر چشم حاضر است، بلكه خودِ دقايق و ريزه كاريهايى كه در آن است، دلالت بر وجود ذات خداوند و صفات او مى كنند.

در اينجا توجّه به همان نكته اى كه عرض كردم لازم است: ذات خدا را نمى توانيم درك كنيم مگر از راه صفات اضافى و صفات سلبى.

ناتوانى اوهام از درك خداوند

«لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ »

(واهمه ها به او احاطه ننموده است.)

قوّۀ عاقله بالاترين قوّۀ مدركۀ انسان است و قوّۀ واهمه يك درجه پايين تر از آن قرار دارد؛ يعنى پس از عقل، قوّۀ واهمه سلطان قواى باطنى انسان است؛ زيرا معانىِ جزئى به وسيلۀ اين قوّه درك مى شوند.

بنابر اين كه عقل بالاترين قوّۀ مدركۀ انسان است ممكن است گفته شود: خوب بود حضرت امير عليه السلام به جاى «لَمْ تُحِطْ بِهِ الأَوْهَامُ » مى فرمود «لَمْ تُحِطْ بِهِ الْعُقُولُ » . شارحين نهج البلاغه در پاسخ اين اشكال گفته اند: مراد از اوهام همان عقول است؛ زيرا عقل هاى ما آن چنان كامل نيستند تا احاطه به كليات داشته باشند، بلكه اين عقل ها مشوب به اوهام هستند و از اين رو حضرت عقول را تعبير به اوهام كرده اند.

عقل من و شما به خدا احاطه نمى كند؛ زيرا مظروف نمى تواند از ظرف بزرگتر باشد، و چون خدا بزرگتر از عقل ماست در ظرف عقل ما قرار نمى گيرد، مثل اين كه كسى بخواهد دريا را در كاسه اى قرار دهد كه به هيچ وجه امكان ندارد.

ص: 70

«بَلْ تَجَلّى لَهَا بِهَا»

(بلكه براى اوهام به واسطۀ خودشان جلوه گر شده است.)

عقل ها و انديشه هاى ما بر خداوند احاطه ندارند ولى خداوند بر عقل هاى ما يك نحو تجلّى و پرتوافكنى كرده است كه از راه همان صفات اضافيه و صفات سلبيه بتوانيم پى به او ببريم.

«وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا»

(و به سبب همان اوهام از آنها باز ايستاده است.)

چون خداوند غيرمتناهى است و عقل هاى ما متناهى، از اين رو خداوند در عقل ها جاى نمى گيرد، و اين مطلب را ما به وسيلۀ همين عقل ها مى دانيم. از راه همين عقل ها مى فهميم كه خداوند ممكن نيست در آنها جاى بگيرد.

«وَ إلَيْهَا حَاكَمَهَا»

(و نزد اوهام آنها را حَكَم قرار داده است.)

يعنى خداوند خود عقل ها را حَكَم قرار داده است.

خداوند مى فرمايد: كسى نمى تواند به من احاطه پيدا كند؛ زيرا من موجودى غيرمتناهى هستم و عقل ها كوچك تر از اين هستند كه به كنه ذات من برسند؛ در اينجا خودِ عقل ها را حَكَم قرار داده است كه اگر كسى در اين مطلب شك دارد مى تواند به عقل خود مراجعه كند، همان عقلى كه گنجايش خداوند را ندارد، ولى به لطف او اين اندازه درك دارد كه بفهمد توان درك خدا را نداشته و نخواهد داشت.

اين سه جملۀ حضرت از نظر ادبى و علمى خيلى جالب و پرمحتوا و زيباست كه با دقّت مى توان به آن پى برد. در اين قضاوتِ زيبا ملاحظه مى كنيم كه خداوند مدّعى است و عقل مدّعى عليه است و حاكم نيز خودِ عقل است. عقلِ صحيح قضاوت

ص: 71

مى كند كه ظرفيّت و گنجايش خداوند را ندارد. البته معلوم است كه بزرگى خداوند بزرگى جسمى نيست كه العياذ باللّه طول و عرض و عمق داشته باشد، خداوند فوق تمام عوالم هستى از جمله عالم مادّه است؛ و وقتى مى گوييم: «سبحان ربّى العظيم و بحمده» يعنى «منزّه است پروردگار بزرگ» نيز بزرگى جسم منظور نيست.

نقل يك حديث

حديثى در توحيد صدوق آمده است كه راوى گويا در ذهنش اين بوده است كه «اللَّه أكبر» به معناى «اللَّه أكبر من كلّ شىء» است؛ يعنى خداوند از هر چيز بزرگتر است، پس لابد «بزرگى» هست كه خداوند از او بزرگتر باشد، چون «أكبر» افعل التفضيل است و در اين صيغه بايد مبدأ آن در هر دو باشد؛ پس اگر ما بگوييم خداوند از ما بزرگتر است، لابد براى خودمان يك بزرگى و عظمت منظور داشته ايم كه خدا را بزرگتر مى دانيم، ولى حضرت ذهن راوى را تصحيح مى كنند و مى فرمايند:

اين درست نيست كه مى گوييد «خداوند از هر چيز بزرگتر است»، بلكه «اللَّه أكبر»بدين معناست: «اللَّه أكبر من أن يوصف» خداوند بزرگتر از آن است كه موصوف شود.(1)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 72


1- بحارالأنوار، ج 90، ص 218 و 219؛ التوحيد، شيخ صدوق، ص 312، باب 46.

«درس 325»: خطبۀ 185 (قسمت چهارم)

اشاره

چگونگى عظمت و بزرگى خداوند

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خدا و امين وحى الهى

مقام رسالت و ولايت

انجام رسالت

قسمتى ديگر از خطبه

تفكر در قدرت و نعمت بزرگ الهى

تفكر در خلقت موجودات ريز

ريزه كاريهاى خلقت مورچه

ص: 73

ص: 74

«خطبۀ 185 - قسمت چهارم»

«لَيْسَ بِذِى كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً، وَ لابِذِى عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً، بَلْ كَبُرَ شَأْناً، وَ عَظُمَ سُلْطَاناً.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِىُّ وَ أَمِينُهُ الرَّضِىُّ صلى الله عليه و آله و سلم، أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ ، وَ ظُهُورِ الْفَلْجِ ، وَ إيضَاحِ الْمَنْهَجِ ، فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا، وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ دَالّاً عَلَيْهَا، وَ أَقَامَ أَعْلامَ الْإِهْتِدَاءِ، وَ مَنَارَ الضِّيَاءِ، وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ الْإسْلامِ مَتِينَةً ، وَ عُرَى الْإيمَانِ وَثِيقَةً .»

منها فى صفة عجيب خلق أصناف من الحيوان:

«وَ لَوْ فَكَّرُوا فِى عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ ، لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ ، وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ ، وَ لَكِنَّ الْقُلُوبَ عَلِيلَةٌ ، وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ ! أَلا يَنْظُرُونَ إلى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ ، وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ ، وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ، وَ سَوّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ؟

أُنْظُرُوا إلَى النَّمْلَةِ فِى صِغَرِ جُثَّتِهَا، وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا، لاتَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ، وَ لابِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ، كَيْفَ دَبَّتْ عَلى أَرْضِهَا، وَ صَبَتْ عَلى رِزْقِهَا.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، خطبۀ 185 بود كه در مورد اوصاف خداوند به اينجا رسيديم كه فرموده است:

ص: 75

چگونگى عظمت و بزرگى خداوند

«لَيْسَ بِذِى كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً»

(خداوند داراى بزرگى اى نيست كه پايانها به او كشيده شده باشند تا او را از نظر جسمى، بزرگ نموده باشند.)

جسم داراى سطح يا سطح هايى است كه پايان جسم مى باشند و آن را در طول و عرض و عمق محدود مى سازند و هر چه آنها كشيده تر باشند جسم را بزرگتر مى نمايانند.

حضرت مى فرمايد: خداوند بزرگ است ولى نه به اين گونه كه سطوح آن كشيده شده و دراز باشد تا از نظر جسم گردانيدن آن سطوح خداوند را، او را بزرگ نمايانند.

بلكه خداوند فوق عالم مادّه است و طبعاً بزرگى خداوند از نظر جسمى نيست كه نهايت ها و ابعاد جسمى او امتداد داشته باشد.

«وَ لابِذِى عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تجْسِيداً»

(و نه داراى بزرگى اى كه پايانها به وى پايان يافته باشند تا او را از نظر كالبدى، بزرگ كرده باشند.)

اين جمله هم نظير همان جملۀ اوّل است؛ يعنى بزرگى و عظمتِ خداوند بدان معنا نيست كه امتداد غايت ها و نهايت هاى طولى و عرضى و عمقى خدا را از نظر جسمى بزرگ جلوه دهند.

نسبت جسم و جسد نسبت عام و خاص است؛ به اين معنا كه موضوع له جسم همۀ اشياء جهان مادّى است، خواه صاحب روح و يا بدون روح، هر چيزى كه داراى طول و عرض و عمق باشد به آن جسم گفته مى شود؛ ولى جسد همان تن به زبان فارسى است كه مخصوص صاحبان ارواح است و به غير از آن جسد گفته نمى شود؛ مثلاً لاشۀ تلويزيون جسم است نه جسد، ولى لاشۀ يك انسان، گوسفند، شتر و هر حيوان ديگر

ص: 76

از اين جهت كه صاحب روح بوده جسد است و از اين جهت كه صاحب طول و عرض و عمق است جسم است. بنابراين خداوند جسم نيست، چون داراى طول و عرض و عمق نيست؛ جسد هم ندارد، چون مجرّد تامّ بلكه مافوق مجرّدات تامّه است.

«بَلْ كَبُرَ شَأْناً، وَ عَظُمَ سُلْطَاناً»

(بلكه خداوند در شأن و مقام بزرگ است، و سلطنت و قدرت او عظيم است.)

عظمت و بزرگى خداوند جسمانى نيست بلكه معنوى است. در اينجا «لفّ و نشر مرتب» است: «كَبُرَ شَأْناً» مربوط به «ذِى كِبَرٍ» ، و «عَظُمَ سُلْطَاناً» مربوط به «ذِى عِظَمٍ » است.

بعد در مورد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خدا و امين وحى الهى

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِىُّ »

(و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ او و فرستادۀ برگزيدۀ خداست.)

حضرت نخست شهادت مى دهند به اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خداست، آنگاه شهادت به پيامبرى و رسالت و برگزيدگى آن حضرت مى دهند. گويا تا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مقام عبوديت و بندگىِ خدا به حدّ أعلا نرسد، نمى تواند مقام فرستادگى خدا را دارا شود؛ چرا كه فرستادۀ خدا بايد اكمل مردم باشد تا بتواند بار سنگين رسالت را تحمّل كرده و به مردم ابلاغ نمايد، و به همين مناسبت حضرت على عليه السلام اوّل به بندگى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گواهى مى دهد و آنگاه به پيامبرى و رسالتش.

«صفىّ » به معناى خالص و برگزيده است؛ يعنى پيامبر بندۀ برگزيدۀ بى غل و غش و خالص خداست. «مصطفى» هم از باب افتعال و از مادّۀ «صفىّ » است كه «ت» آن قلب به «ط » شده است.

ص: 77

«وَ أَمِينُهُ الرَّضِىُّ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و امين مورد رضايت خدا بود، درود خدا بر او و آل او باد.)

يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امين خدا بود كه در وحى و رسالتِ خود خيانت و كوتاهى نكرد و مورد رضايت خدا بود.

«صلاة» و «سلام» هر دو به معناى درود است، ولى گفته اند: «صلاة» درود متصل، و «سلام» درود منفصل است. سلام يعنى رحمت منفصل خداوند، و صلاة يعنى رحمت متصل او.

مقام رسالت و ولايت

«أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ ، وَ ظُهُورِ الْفَلْجِ ، وَ إيضَاحِ الْمَنْهَجِ »

(خداوند پيامبر را با برهانهاى لازم و واجب، و پيروزى آشكار، و راه واضح فرستاد.)

«وجوب الحجج» به معناى ثبات و لزوم و ضرورى بودن دليل ها در نظر عقل است؛ يعنى دليل ها به گونه اى بوده باشند كه عقلاً واجب الاتّباع باشند و عقل انسان ملزم باشد كه آن را بپذيرد. اگر حجّت و دليل دندان شكن باشد ديگر جاى انكار كردن نيست. پس «أرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ » يعنى: به قدرى ادلّه و حجّت هاى پيامبر بيّن و روشن بود كه هر عقل سالمى ناچار آن را مى پذيرفت.

يكى از دليل هاى بسيار روشن بر پيامبرى و راستگويى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم وجود مقدّس اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ چرا كه در آن محيط جهل و نادانى كه مدرسه و دانشگاهى وجود نداشت، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آنچنان على عليه السلام را تربيت كرد و دانش ها و علوم و معارف گوناگون را به او آموخت كه اين خود معجزه اى بزرگ و در عين حال روشن و واضح شمرده مى شود.

در اينجا اين نكته را متذكر مى شويم كه سخنان برخى دراويش در ذهنتان تأثير

ص: 78

نگذارد كه يك وقت خداى نخواسته فكر كنيد مقام على عليه السلام بالاتر از مقام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است؛ حضرت على عليه السلام خود را يكى از بندگان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مى داند و مى فرمايد: «أنا عبد من عبيد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم»(1) «من بنده اى از بندگانِ محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشم.»

مقام ولايت و امامت بالاتر از مقام نبوّت و رسالت مى باشد، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در عين حال كه پيامبر بود امام هم بود؛ يعنى مقام ولايت را نيز داشت. «ولايت» به اين معناست كه كسى داراى قرب معنوى تنگاتنگ و تامّ و كامل نسبت به حق تعالى باشد و از اين طريق هم شايستگى اين را داشته باشد كه از سوى خداوند نسبت به ديگران صاحب اختيار باشد. در قرآن مى فرمايد: (النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ) (2)

«ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر مؤمنان بيش از ولايت آنان بر خودشان است.» زيرا وجود مقدّس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به واسطۀ قرب تامّى كه به حق تعالى پيدا كرده و عقل كلّ و محيط بر مصالح و مفاسد انسانهاست مانند طبيب امين و دردآشنا نفع و ضرر انسان و آنچه براى كمال انسانها مفيد و يا براى آن مضرّ است را به خوبى مى داند و براساس همان قانونگذارى كرده و به ابلاغ احكام شريعت مى پردازد، اين آيه هم ناظر به همين معناست.

براى روشن شدن مطلب مثالى مى زنيم: وقتى رئيس حكومت فردى آگاه و دردآشنا را به عنوان استاندار به منطقه اى مى فرستد به او مى گويد: «شما به خاطر آشنايى كه به رموز كار خود داريد و از آئين استاندارى مطلع هستيد و امين نيز مى باشيد صاحب اختيار اين استان هستيد و مانند يك حاكم مى توانيد در آنجا حكومت كنيد.» از طرف ديگر رئيس مجلس هم به او مى گويد: «شما موظفيد قوانين كشور را به مردم آن منطقه ابلاغ كنيد.» پس اين استاندار دو مقام دارد: يكى استاندارى و صاحب اختيارى، و ديگرى ابلاغ و رسانيدن قوانين به مردم. اكنون بايد ديد كدام6.

ص: 79


1- - الكافى، ج 1، ص 90، حديث 5.
2- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 6.

مقام مهم تر است، بى گمان اگر اين استاندار فرد آگاه و امينى نباشد، ابلاغ قوانين به او واگذار نمى شود، و مقام اوّل كه مقام علم و آگاهى و قرب به رئيس حكومت است و به واسطۀ آن هم به او اختيار استان داده شده است خيلى مهم تر و والاتر از مقام ابلاغ قوانين است.

بنابراين مقام ولايت خيلى مهم تر از مقام رسالت است؛ چرا كه در آن مقام خدا مصالح امّت را به پيامبرش نشان مى دهد و آنها را به دست او مى سپرد و به او دربارۀ مردم اختيار مى دهد. آيۀ شريفۀ (النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ) مى فرمايد:

اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خود مؤمنين بيشتر است، حضرت على عليه السلام نيز پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقام ولايت را دارد. داستان غدير خم در اين زمينه معروف است و نه تنها شيعيان بلكه بسيارى از علماى بزرگ اهل سنّت نيز به آن اعتراف كرده اند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در آن نقطه و در حضور بيش از صد و بيست هزار نفر مقام ولايت على عليه السلام را ابلاغ كرد، ولى على عليه السلام ديگر رسالت نداشت؛ چون پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خاتم النبيّين و خاتم المرسلين است. از اين رو در غديرخم فرمود: «ألست أولى بكم من أنفسكم» آيا من سزاوارتر از خودتان به شما نيستم ؟ و نفرمود آيا من رسول شما نيستم، بلكه مسألۀ ولايت خود را مطرح فرمود، عرض كردند: آرى يا رسول اللّه؛ حضرت فرمود: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»(1) آن ولايت كه من دارم على عليه السلام هم داراست.

يكى ديگر از معجزه هاى روشن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم قرآن كريم است، كه خداوند از دشمنان پيامبر مى خواهد اگر مى توانند يك سوره مثل قرآن بياورند، و با اين كه عرب آن زمان در فصاحت و بلاغت بالاترين درجه را داشتند، اصلاً هوس آوردن سوره اى را هم نكردند چه رسد به اين كه واقعاً بتوانند چنين كارى را بكنند، مسيلمۀ كذّاب هم با آوردن چند آيه كارى كرد كه تا روز قيامت مورد مسخره ود.

ص: 80


1- - به كتب تفسيرى ذيل آيۀ (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ) سورۀ مائده (5)، آيۀ 5؛ و بحارالأنوار، ج 21، ص 387 مراجعه شود.

استهزاء قرار گيرد. از اين رو همه ملزم بودند در برابر اين حجّت و برهان سر تسليم فرود آورند.

اما «فَلْج» در عبارت حضرت به معناى پيروزى است، و براى اين كه سجع رعايت شود «فُلَج» جمع «فُلجة» نيز ممكن است خوانده شود. مى فرمايد: «وَ ظُهُورِ الْفَلْجِ » :

ادلّۀ پيامبر طورى بود كه او را نزد عقل ها پيروز مى كرد و عقل ها در برابر او مجبور به تسليم بودند.

«مَنْهَج» طريقه اى باز است كه طى مى كنند. «ايضاح» يعنى واضح كردن. «وَ ايضَاحِ الْمَنْهَجِ » : پيامبر برنامه و روش خود را روشن كرده بود كه افراد بشر بتوانند به آسانى آن را بپيمايند.

انجام رسالت

«فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا، وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ دَالّاً عَلَيْهَا»

(پس رسالت را در حالى كه به وسيلۀ آن شكافنده بود ابلاغ كرد، و بر راه راست در حالى كه بر آن رهنمون بود وادار نمود.)

«صَدْع» به معناى شكافتن است؛ در قرآن آمده است: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ) (1)

«پس بشكاف [باطل را] را به وسيلۀ آنچه به تو امر مى شود.» «محجّة» طريق و راه راست و مستقيم است كه به طرف حق مى رود. «حَمَلَ على» يعنى مردم را بر آن راهِ درست وادار كرد. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيام و رسالت خود را ابلاغ كرد درحالى كه باطل را درهم مى شكافت و دور مى ريخت و راه حق را باز مى كرد.

«وَ أَقَامَ أَعْلامَ الْإِهْتِدَاءِ، وَ مَنَارَ الضِّيَاءِ»

(و نشانه هاى راه يابى، و منارۀ روشنايى را برپا كرد.)

ص: 81


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 94.

«أعلام» جمع «عَلَم» به معناى نشانه ها و علامت هاست؛ در گذشته مانند امروز كه در كنار جاده ها تابلوهاى كيلومتر مى گذارند، نشانه ها و علامت هايى مى گذاشتند تا مردم راه را گم نكنند. در اين جمله نيز حضرت امير عليه السلام وسايل هدايت را به علامت هاى هدايت كننده تشبيه فرموده اند.

«منار» اسم مكان از مادّۀ «نور» به معناى محل نور است، مناره ها جاى چراغهايى بود كه در گذشته كنار راهها مى گذاشتند تا مردم از راه دور تشخيص دهند كه جادّه از چه طرف است و به بيراهه نروند. در اينجا حضرت مى خواهد بفرمايد:

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در قسمت هاى مختلفِ راهِ حق چراغهاى راهنمايى نصب كرد تا افراد راه را گم نكنند؛ قرآن را آورد، جانشين خود را معرفى نمود، و معجزات فراوان آورد كه هر معجزه اى به منزلۀ يك عَلَم و يك منار است كه راه را به مردم نشان دهد و ديگر به سوى گمراهى و بيراهه نروند.

«وَ جَعَلَ أَمْراسَ الْإسْلامِ مَتِينَةً ، وَ عُرَى الْإيمَانِ وَثِيقَةً »

(و ريسمانهاى اسلام را محكم، و دستگيره هاى ايمان را استوار قرار داد.)

«أمْراس» جمع «مَرَس» به معناى ريسمان است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رشته ها و ريسمانهاى اسلام را محكم و متين قرار داد كه پاره نشود.

«عُرى » جمع «عُروة» به معناى دستگيره است، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ريسمانهاى اسلام و تسليم در مقابل حق و حقيقت را و دستگيره هاى ايمان و گرايش قلبى به آن را محكم و متين قرار داد.

اين قسمت از خطبه كه در مورد خداشناسى و رسالت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود تمام شد. وارد قسمت ديگرى از اين خطبه مى شويم كه مرحوم سيّد رضى با عنوان جداگانه اى آن را مشخص فرموده است.

ص: 82

قسمتى ديگر از خطبه

«منها فى صفة عجيب خلق أصناف من الحيوان»

اين عنوان از مرحوم سيّد است كه مى گويد: از جملۀ مطالب اين خطبه در بيان خلقت اقسامى از حيوانات است كه خلقت آنها عجيب مى باشد.

همان گونه كه قبلاً توجّه داده ام مبناى مرحوم سيّد اين بوده است كه قسمت هاى جالبى را از خطبه هاى حضرت كه از نظر فصاحت و بلاغت اهميت داشته، و يا قسمت هاى مربوط به فلسفه و حكمت را، به انتخاب و اختيار خود نقل كند؛ و از اين رو در بسيارى از موارد كلمۀ «منها» را مى آورد كه دليل بر حذف قسمت هايى از خطبه است. در اين خطبه نيز پس از اثبات صانع و بيان برخى از صفات الهى و سلام و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قسمتى را حذف كرده و آنگاه مى گويد: و از اين خطبه است قسمتى كه حضرت دربارۀ برخى از حيوانات عجيب الخلقة ذكر كرده اند.

تفكر در قدرت و نعمت بزرگ الهى

«وَ لَوْ فَكَّرُوا فِى عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ ، لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ »

(و اگر مردم در قدرت بزرگ و نعمت هاى سترگ مى انديشيدند، هر آينه به راه برمى گشتند و از رنجانيدن آتش زبانه زننده مى هراسيدند.)

تمام اين عالم نعمت خداست؛ خورشيد، ماه، ستارگان، زمين، جنگل، دريا و هر چه در اين زمين وجود دارد از نعمت هاى خداست. اگر مردم در همۀ نعمت هاى فراوان و در بزرگى قدرت حق تعالى فكر مى كردند، بى گمان اين قدر دهن كجى به دستورات خدا نمى نمودند، در بيراهه ها و خطوط انحرافى كه بى شك معلول نشناختن خداست سير نمى كردند؛ اگر انسان خدا را بشناسد و بداند خداوند قادر و

ص: 83

قهّار است و از ستمگران انتقام مى گيرد و خُرد و كلانِ اعمال را حساب مى كند، اين قدر كجروى نمى كند و بلكه در راه اسلام و راه خدا گام برمى دارد.

حضرت امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام با آن مقام والا و آن همه عبادتها، مناجاتها و نيايشهاى خالصانه اش در دعايى كه از ابوحمزه ثمالى نقل شده چنين با خداى خود راز و نياز مى كند:

«فما لى لاأبكى ؟ أبكى لخروج نفسى، أبكى لظلمة قبرى، أبكى لضيق لحدى، أبكى لسؤال منكر و نكير إيّاى، أبكى لخروجى من قبرى عرياناً ذليلاً حاملاً ثقلى على ظهرى، أنظر مرّة عن يمينى و أخرى عن شمالى إذ الخلائق فى شأن غير شأنى»(1) «چرا گريه نكنم ؟ گريه مى كنم براى آن وقتى كه جان از بدنم بيرون مى رود، گريه مى كنم براى تاريكى قبرم، گريه مى كنم براى تنگى لحدم، گريه مى كنم براى سؤال منكر و نكير، گريه مى كنم براى آن وقتى كه از قبر بيرون مى آيم درحالى كه برهنه و ذليلم و سنگينى اعمالم را بر دوش مى كشم، گاهى به طرف راست و گاهى به طرف چپ مى نگرم و مى بينم بندگان به فكر خويشتن اند و كسى به فكر من نيست.»

اين سخنان امام على بن الحسين عليه السلام است كه با آن همه زهد و پارسايى و عبادت اين چنين خاضع و خاشع در برابر حضرت ذوالجلال نيايش مى كند؛ زيرا خدا را شناخته است و عظمت خدا براى او روشن مى باشد.

آرى خداوند غفّار الذّنوب و ارحم الرّاحمين است، ولى قهّار و شديد العقاب نيز هست، از ظالمان و ستمگران به شدّت انتقام مى گيرد، از حقوق مردم (حق النّاس) نمى گذرد و بدون هيچ كم و زيادى كارهاى ما را مورد محاسبه قرار مى دهد.

قرآن فرموده است: (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ) (2)«پس هر كس [نتيجۀ] كارى را كه كرده است حتى اگر به مقدار يك ذرّۀ كوچك8.

ص: 84


1- - مفاتيح الجنان، دعاى ابوحمزه ثمالى.
2- - سورۀ زلزلة (99)، آيات 7 و 8.

باشد در قيامت مى بيند، خواه كار خير باشد يا كار شرّ.» اين آيه از محكمات است(1) و شك و ترديدى در معناى آن نيست.

«وَ لَكِنَّ الْقُلُوبَ عَلِيلَةٌ ، وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ »

(ولى دلها بيمار، و بينايى ها آسيب ديده هستند.)

«بصائر» جمع «بصيرة» به معناى بصيرت و بينايى دل مى باشد. «مدخولة» يعنى در آن خلل و عيب پيدا شده و پر از غل و غش است. حضرت اين جمله را با تأثر و تأسف بيان مى كند: چه كنيم كه دلها بيمار و از حقيقت گريزانند و در راههاى كج و انحرافى در حركت هستند. بيمارى دل سخت ترين بيماريهاست؛ هرگاه قلب انسان بيمار شود، آن فهم و شعورى كه از آن انتظار مى رود ندارد و انسان را به بيراهه سوق مى دهد.

تعصب هاى غلط ، حبّ دنيا، حبّ رياست، خودپسندى، خودخواهى، حسد، حقد و... از بيماريهاى دل است، و اينهاست كه انسان را وادار مى كند پا روى حق بگذارد.

اگر قلب صاف و بى غل و غش نباشد و شهوتها و هواها و خودخواهى ها بر آن مسلط شود، آن قدر خطرناك است كه گاه مى بينى اگر برخلاف ميل طرف رفتار شود و از او اطاعت نشود در پى ضربه زدن برمى آيد و با تمام توان شخصيت طرف مقابل را - هر چند در خط مستقيم هم باشد - لكه دار مى نمايد و با تهمت و غيبت و افترا او را در جامعه ساقط مى كند.

تفكر در خلقت موجودات ريز

«أَلا يَنْظُرُونَ إلى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ »

(آيا نمى نگرند به ريز آنچه خدا آفريده است كه چگونه آفرينش آن را محكم كرده است ؟)

ص: 85


1- - «محكمات» در برابر «متشابهات» است و به آياتى گفته مى شود كه با صراحت و شفّافيّت برمطلب يا مطالبى دلالت دارند.

اين مردمى كه منكر خدا هستند چرا در خلقت موجودات دقّت نمى كنند و با چشم واقع بين موجودات ريز و كوچك را نمى نگرند؟! اگر آنها نمى توانند ستارگان، ماه، خورشيد، كهكشانها و خورشيدهايى را كه به مراتب از خورشيد ما بزرگترند ببينند، مى توانند موجودات ريز و كوچك را ببينند كه خداوند چه ريزه كاريهايى در وجود آنها خلق كرده است.

«نظر» و «إبصار» با هم فرق دارد؛ «إبصار» معنايش ديدن سطحى است، ولى «نظر» نگريستن يعنى ديدنِ با دقّت را مى گويند. مقصود حضرت امير عليه السلام اين است كه چرا با دقّت به آنها توجّه نمى كنند و چرا رفتار و حركات و هوش و توانايىِ آنها را مورد دقّت قرار نمى دهند؟

«وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ ، وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ، وَ سَوّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ؟»

(و تركيب آن را استوار نموده، و براى آن شنوايى و بينايى پديد آورده، و استخوان و پوست آنها را منظم كرده است ؟)

خداوند بدن اين موجودات ريز و كوچك را چنان محكم و استوار قرار داده كه هيچ نقص و كمبودى ندارند. اين حيوانات با آن ريزى و كوچكى داراى چشم و گوش هستند، استخوانهاى آنها را به تناسب بدنشان آراسته و كامل گردانيده و بر آن پوست رويانده است، و خلاصه اعضاى بدنشان به تناسب اندامشان كامل و بى نقص آفريده شده است.

ريزه كاريهاى خلقت مورچه

بعد حضرت به مورچه و ملخ مثال مى زنند:

«أُنْظُرُوا إلَى النَّمْلَةِ فِى صِغَرِ جُثَّتِهَا، وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا»

(بنگريد به مورچه در كوچكى هيكلش، و لطافت پيكرش.)

ص: 86

معمولاً ريزه كارى و ساختن چيزهاى كوچك به مراتب دشوارتر و مشكل تر از ساختن چيزهاى بزرگ است؛ فرض كنيد كسى بخواهد چيزى را با گِل درست كند، اگر آن چيز مجسمۀ يك شتر باشد درست كردن آن هم آسان تر و هم سريع تر از درست كردنِ مجسمۀ يك مورچه است؛ چون مجسمۀ مورچه ريزه كارى بيشترى دارد، از اين رو هم به وقت بيشتر و هم به كار زيادترى نياز خواهد داشت.

«لاتَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ، وَ لابِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ»

(بعيد است درك گردد با نگاه كردن به گوشۀ چشم، و نه با دريافتن انديشه ها.)

«لحظ البصر» به معناى ديدن با گوشۀ چشم است. «لاتَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ» :

ديدن آن به وسيلۀ چشم نزديك نيست.

«مُسْتَدْرَك» از باب استفعال از مادّۀ «درك» است، «مستدرك» ممكن است اسم مفعول و ممكن است اسم مكان و يا مصدر ميمى باشد، و ظاهراً در اينجا مصدر ميمى است؛ چون معناى مصدرى دارد. «وَ لابِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ» : و نه به واسطۀ طلب درك فكرها به دست مى آيد. فكر من و شما هر اندازه طلب ادراك داشته باشد، نمى تواند ظرافت ساختمان مورچه را ادراك كند؛ ولى اگر به معناى اسم مفعول باشد چنين مى شود: آنچه طلب درك شده است، يعنى آن درك شدۀ شما نمى تواند ظرافت و دقايق وجودىِ مورچه را بيابد.

مورچه به قدرى ريز است كه ديدن آن با چشم مشكل است، و همين كوچكى سبب مى شود به آن هيچ توجّهى نشود و در فكر و انديشۀ انسان نيز راه نيابد.

«كَيْفَ دَبَّتْ عَلى أَرْضِهَا، وَ صَبَتْ عَلى رِزْقِهَا»

(چگونه بر زمين خودش جنبيده، و بر روزى خود اشتياق ورزيده است.)

«كَيْفَ دَبَّتْ عَلى أَرْضِهَا» ؛ «دَبَّتْ » يعنى جنبيد و حركت كرد. يك وقت غرور تو را نگيرد كه فكر كنى اين زمين مال تو است، مورچه هم در آن نقطه اى كه راه مى رود

ص: 87

سهمى دارد، آن هم چنين مى پندارد كه خود صاحب زمين است و تو اى انسان حق آن را غصب كرده اى، پس اين زمين نه مال تو است و نه مال ديگرى، بلكه مال خداست كه هم در اختيار تو قرار داده و هم در اختيار مورچه و ديگران.

كلمۀ «صبت» سه جور قرائت شده است: «صُبَّتْ ، ضَنَّتْ و صَبَتْ ». البته شارحين نهج البلاغه «صَبَتْ » را ضبط نكرده اند، ولى شيخ محمّد عبده در عبارت خودش اين كلمه را اختيار كرده است.

«صُبَّتْ » به اين معناست كه مورچه ها بر سر به دست آوردن روزى خود ريخته شدند و گرد آمدند. اگر يك جا خرمن گندمى باشد مى بينيد مورچه ها به سوى آن مى شتابند و مانند آب ريخته مى شوند. «صُبَّتْ » فعل مجهول است به معناى ريخته شده. اينجا هم «رِزْقِهَا» گفته شده مثل «أرْضِهَا» ؛ يعنى آنچه مورچه مى برد رزق مقدّر خودش است و مال مورچه است؛ مثل زمين كه متعلق به مورچه بود.

بعضى نسخه ها «ضَنَّتْ » مى باشد يعنى بخل مى ورزد؛ اگر مورچه اى گندمى را با خود حمل كند مى بينى با هيچ قيمت نمى شود آن را از مورچه گرفت، پس در دادن دانه به من و شما بخيل است.

و اما «صَبَتْ » از «صبا، يصبو» گرفته شده و به معناى «إشتاق» است. «صبا إليه» يعنى «إشتاق إليه»، هميشه «صبا» متعدى به «إلى » مى شود ولى در اينجا به «على » متعدى شده است؛ از اين رو اگر «صَبَتْ » بخوانيم، ناچار بايد يك نحو معناى تضمينى(1) براى آن درست كنيم و مثلاً بگوييم: «صَبَتْ مُسْتَولِيةً على رِزْقِها» : اشتياق پيدا كرد كه بر رزق خود مستولى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهد.

ص: 88


1- - «تضمين» يعنى معناى كلمه اى در معناى كلمۀ ديگرى نهفته گردد و در حقيقت علاوه بر معناى اصلى يك معناى ضمنى نيز مقصود باشد.

«درس 326»: خطبۀ 185 (قسمت پنجم)

اشاره

تلاش آگاهانۀ مورچگان

تدبير امور توسط خداوند منّان

شگفتى هاى خلقت مورچه، و بلندمرتبگى خالق آن

فاعل الهى و فاعل طبيعى

يكى بودن خالق مورچه و موجودات بزرگ

مظاهر قدرت خداوند

دقّت در موجودات جهان

انكار ناپذيرى خداوند جهان

ص: 89

ص: 90

«خطبۀ 185 - قسمت پنجم»

«تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلى جُحْرِهَا، وَ تَعُدُّهَا فِى مُسْتَقَرِّهَا؛ تَجْمَعُ فِى حَرِّهَا لِبَرْدِهَا، وَ فِى وُرُودِهَا لِصَدَرِهَا، مَكْفُولَةٌ بِرِزْقِهَا، مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا؛ لايُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ ، وَ لايَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ وَ لَوْ فِى الصَّفَا الْيَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ ، وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِى مَجَارِى أَكْلِهَا، فِى عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا، وَ مَا فِى الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا، وَ مَا فِى الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا؛ لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً، وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً، فَتَعَالَى الَّذِى أَقَامَهَا عَلى قَوَائِمِهَا؛ وَ بَنَاهَا عَلى دَعَائِمِهَا! لَمْ يَشْرَكْهُ فِى فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ، وَ لَمْ يُعِنْهُ فِى خَلْقِهَا قَادِرٌ. وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِى مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ مَا دَلَّتْكَ الدَّلالَةُ الّا عَلى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ ، لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَىْ ءٍ، وَ غَامِضِ اخْتِلافِ كُلِّ حَىٍّ ! وَ مَا الْجَلِيلُ وَ اللَّطِيفُ ، وَ الثَّقِيلُ وَ الْخَفِيفُ ، وَ الْقَوِىُّ وَ الضَّعِيفُ فِى خَلْقِهِ إلّاسَوَاءٌ! وَ كَذَلِكَ السَّماءُ وَ الْهَوَاءُ، وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ.

فَانْظُرْ إلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ، وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ، وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ، وَ اخْتِلافِ هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ تَفَجُّرِ هَذِه الْبِحَارِ، وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ ، وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلالِ ، وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ ، وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ ، فَالْوَيْلُ لِمَنْ جَحَدَ الْمُقَدِّرَ، وَ أَنْكَرَ الْمُدَبِّرَ. زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ ؛ وَ لا لِاخْتِلافِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ ! وَ لَمْ يَلْجَأُوا إِلى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا؛ وَ لاتَحْقِيقٍ لِمَا أُوعُوا، وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ ؟»

ص: 91

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 185 بود. سخن در عظمت خلقت مورچه (ناچيزترين جنبندگان در نظر ما) بود و به اين قسمت رسيده ايم كه فرموده است:

تلاش آگاهانۀ مورچگان

«تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلى جُحْرِهَا، وَ تَعُدُّهَا فِى مُسْتَقَرِّهَا»

(دانه را به لانۀ خود مى برد، و در قرارگاهش آماده مى كند.)

«جُحْر» آشيانۀ حيوانات را مى گويند، برعكسِ «حُجْرة» كه آشيانه و اطاق انسانهاست. «تعدّها» از مادّۀ «اِعداد» به معناى مهيّا كردن است؛ «تعدّها» يعنى دانه ها را مهيّا و آماده مى كند. «مستقرّ» اسم مكان است. «تَعُدُّهَا فِى مُسْتَقَرِّهَا» يعنى دانه ها را در محل آرامش خويش آماده و مهيّا مى كند.

مى گويند هيچ حيوانى نمى تواند بيش از وزن خود حمل كند مگر مورچه كه همواره دانۀ گندم را با اين كه از خودش سنگين تر است براى روزهاى سختى و تنگدستى و زمستان سرد به لانۀ خود مى برد و در آنجا انبار مى كند، حال بايد توجّه كرد خداوند چه نيروى فوق العاده اى به آن داده است كه دانۀ گندم را با اين كه چند برابر وزن آن است يا هر دانۀ ديگرى را به راحتى حمل مى كند؛ اين خود يكى از موارد اعجاز خلقت است.

«تَجْمَعُ فِى حَرِّهَا لِبَرْدِهَا، وَ فِى وُرُودِهَا لِصَدَرِهَا»

(در گرمايش براى سرمايش، و در آمدنش براى بازگشتنش گردآورى مى كند.)

مورچه آذوقۀ خود را در فصل تابستان كه هوا گرم است و توان بيرون آمدن از آشيانۀ خود را دارد براى فصل زمستان و يخبندان كه توان بيرون آمدن از خانه و آشيانۀ خود را ندارد جمع آورى و ذخيره مى كند.

«ورد» وقتى است كه مورچه به دشت و بيابان مى آيد، و «صَدَر» هنگام بازگشت به

ص: 92

آشيانه است؛ «ورد و صدر» معمولاً مربوط به شريعۀ آب بوده است؛ جايى را كه مردم براى برداشتن آب از نهر به طرف نهر مى آمدند «ورد»، و جاى بازگشت از آن را «صدر» مى ناميدند؛ و از اين رو در برخى از نسخه هاى نهج البلاغه به جاى كلمۀ «وردها» كلمۀ «ورودها» آمده است؛ در هر صورت هر دو به يك معناست؛ مقصود از «ورد» در اينجا آمدن مورچه به دشت، و «صدر» بازگشت به آشيانه در فصل زمستان است.

تدبير امور توسط خداوند منّان

«مَكْفُولَةٌ بِرِزْقِهَا، مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا»

(در حالى كه روزى اش ضمانت شده، و به فرا خورش روزى داده شده است.)

«مكفولة» از مادّۀ «كفالة» به معناى ضمانت است؛ يعنى روزىِ آنها پذيرفته و تضمين شده است. «مرزوقة» اسم مفعول از مادّۀ «رزق» و به معناى روزى داده شده است. «بوفقها» به فتح واو و كسر آن خوانده شده و به معناى مطابق و موافقِ مذاق و مزاج است. بلى رزق و روزى اين حيوانِ بسيار كوچك نيز از طرف خداوند تضمين شده و به تناسب ساختمان وجودش در اختيارش قرار داده شده است.

«لايُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ ، وَ لايَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ وَ لَوْ فِى الصَّفَا الْيَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ »

([خداوند] بسيار نعمت دهنده آن را فرو نمى گذارد، و [خداوند] سياست كننده و مدبّر آن را بى بهره نمى گذارد گرچه در سنگِ خشك و يا سنگِ سخت باشد.)

«منّان» صيغۀ مبالغه از «مَنّ » به معناى نعمت و عطاست؛ يعنى بسيار نعمت دهنده.

«ديّان» يكى از معانى آن حاكم و قاهر است و معناى ديگرِ آن جزا دهنده است، در لغت آمده است: «الدّيّان: السائس القائم على الشىء بما يصلحه»(1) يعنى سياستمدارى كه

ص: 93


1- - تاج العروس، زبيدى، ج 18، ص 218.

بر يك چيزى مسلط است و اصلاحش مى كند. خداوند هم مدبّر و اصلاح كنندۀ تمام امور جهان است؛ بنابراين همان معناى مدبّر و مصلِح امور در اينجا مناسب تر از معانى ديگر مى باشد.

«الصَّفَا الْيَابِسِ » به معناى سنگ خشك، و «الْحَجَرِ الْجَامِسِ » سنگ سخت و خشن است. چيزهايى كه رطوبت دارد پس از خشك شدن و يا سخت شدن به آن «جامد» گفته مى شود؛ مانند آب كه پس از يخ بستن مى گويند جمود پيدا كرده است؛ ولى «جامس» چيزى را مى گويند كه ذاتاً سخت و سفت است، مانند سنگ.

خداوندى كه روزى دهنده است هيچ گاه اين مورچۀ ريز و كوچك را رها نمى كند و از آن غافل نمى شود. خداوندى كه حاكم است و امور را تدبير مى كند و بر تمام موجودات حكومت و سلطه دارد، اين مورچه را هم محروم نكرده و چشم انتظار نمى گذارد. روزى آن را به هر وسيله اى كه شده به آن مى رساند، گرچه آشيانه اش در ميان سنگى باشد كه چيزى در آن نمى رويد و يا در وسط سنگى سخت باشد كه از جايش حركت نكند و جابجا نشود.

شگفتى خلقت مورچه، و بلندمرتبگى خالق آن

در مورد مورچه در كتابهاى حيوان شناسى و از جمله كتاب «مورچگان» نوشتۀ موريس مترلينگ مطالب زيادى نقل شده كه خيلى جالب است؛ مثلاً يكى از چيزهايى كه بسيارى از مردم هم ديده اند اين است كه دانۀ گندم را از وسط دو نيم مى كند؛ زيرا خداوند به او هوشى داده است كه مى فهمد اگر دانه كامل باشد ممكن است سبز شود، از اين رو آن را دو نيم مى كند تا سبز نشود. مى گويند تمام دانه ها و تخم ها اگر نصف شوند سبز نمى شوند مگر تخم گشنيز كه نصفۀ آن هم سبز مى شود، پس اگر مورچه تخم گشنيزى را پيدا كرد آن را چهار قسمت مى كند، براى اين كه مى داند اگر دو قسمت كند باز هم سبز مى شود! و اين از عجايب خلقت مورچه است.

ص: 94

اگر مثلاً ران ملخى را ببيند كوشش مى كند آن را بردارد، ولى وقتى يقين كند كه خيلى سنگين است و توان حمل آن را ندارد به سرعت مى رود و لحظاتى نمى گذرد كه مى بينى يك خط زنجيره اى از مورچه ها درست شده و همه با هم ران ملخ را حمل مى كنند و به آشيانه مى برند. اين كار بر وجود يك روح تعاون و همكارى در آنها دلالت دارد.

ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه(1) از كسى نقل مى كند كه گفت: مورچه ها ما را به ستوه آورده بودند، هر جا غذا مى گذاشتيم پر از مورچه مى شد، از اين رو ناچار حوضچه اى درست كردم و در وسط حوضچه پايه اى نصب نمودم و سفرۀ نان را در آنجا گذاشتم و مطمئن شده بودم كه مورچه ها نمى توانند از آب عبور كنند، پس از چند روز ديدم سفرۀ نان پر از مورچه شده است! اين براى من انگيزه شد بدانم مورچه ها چگونه آمده اند، با دقّت و كنجكاوى و مراقبتى كه كردم به اين نتيجه رسيدم كه مورچه ها از ديوار بالا رفته و به سقف راه گرفته اند و درست از نقطه اى كه مقابل سفره در وسط حوض است خود را به داخل سفره انداخته اند. در هر صورت آنچه عجيب است و انسان را به شگفتى وا مى دارد اين است كه مورچه با آن همه كوچكى داراى هوش سرشارى است كه خداوند به او ارزانى داشته است. از عجايبى كه نقل مى كند اين است كه كسى مورچه اى را در محدودۀ يك حلقۀ داغ قرار داده و مورچه براى فرار از حرارت از هر طرف مى رفته مواجه با داغى آن دايره مى شده و برمى گشته تا بالاخره جان داده و مرده است، ولى مهم اين است كه مى گفت وقتى محلى را كه مورچه در آن مرده بود ملاحظه كرديم ديديم دقيقاً در وسط آن دايره قرار دارد، يعنى محلى كه دورترين نقطه از مركز حرارت در تمام نقاط دايره است؛ و اين نشانۀ هوش فطرى فوق العادۀ مورچه است.0.

ص: 95


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 57 تا 60.

«وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِى مَجَارِى أَكْلِهَا، فِى عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا، وَ مَا فِى الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا، وَ مَا فِى الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا؛ لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً، وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً»

(و اگر انديشه مى كردى در مواضع خوردن آن، در بالا و پايينش، و آنچه در اندرون است از غضروفهاى شكمش، و آنچه در سر است از چشمش و گوشش؛ هر آينه از آفرينش آن به شگفتى حكم مى كردى، و از بيان حالش به خستگى مى رسيدى.)

«مَجَارِى أَكْلِهَا» به مواضع خوراك مورچه از حلقوم و مرى و معده گرفته تا روده ها و قوّۀ دافعه گفته مى شود، و مقصود از «عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا» اعضاى بالايى و اعضاى پايينى مورچه است. «شراسيف» جمع «شرسوف» به معناى غضروف و سرِ استخوانهاى دنده كه نرم و غضروفى است مى باشد. مورچه با آن همه كوچكى جثه مانند هر حيوان ديگر داراى دستگاه كامل گوارش و قوّۀ هاضمه و دافعه است؛ و درحالى كه دنده دارد، سر دنده هايى هم در شكمش هست؛ در سرش چشم و گوش دارد كه خوب مى بيند و خوب مى شنود.

گفته اند مورچه صداها را مى شنود و تشخيص مى دهد و از بعضى صداها فرار مى كنند. خلقت اين حيوان ريز به قدرى عجيب است كه اگر كسى درست بينديشد انگشت حيرت به دهان گرفته و از توصيف آن همه قواى داخلى و خارجىِ مورچه خسته مى شود و جز اين كه در برابر عظمت پروردگار سر تسليم فرود آورد و خداى را به عظمت و بزرگى بخواند راه ديگرى ندارد.

«لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً، وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً» : از آفرينش آن به شگفت آمده، و از توصيف آن خسته مى شدى. «ل» در كلمۀ «لَقَضَيْتَ » جواب «لَوْ» است؛ يعنى اگر تو در آن همه ريزكاريهايى كه در خلقت مورچه و در ساختمان وجودىِ اين حيوان به كار رفته انديشه كنى، به قدرى تعجّب آور است كه حكم به شگفتى آن مى كنى.

ص: 96

«فَتَعَالَى الَّذِى أَقَامَهَا عَلى قَوَائِمِهَا، وَ بَنَاهَا عَلى دَعَائِمِهَا»

(پس بلندمرتبه است آن كه آن را بر پاهايش به پا داشته، و آن را بر ستونهايش بنا كرده است.)

«تعالى » از مادّۀ «علوّ» به معناى بلندمرتبه و مقام است. «قوائم» جمع «قائمة» به معناى پاهاست. «دعائم» جمع «دعامة» و به معناى ستون است؛ يعنى بلند مقام و مرتبه است آن خدايى كه به پا داشته است اين مورچه را بر پاهايش كه اين پاها به جاى ستونها و تكيه گاههاى آن است، و ساختمان بدنش را طورى قرار داده كه بدنش بر روى آن فقرات و ستونها و استخوانها درست و استوار بايستد و تعادل خود را حفظ كند.

«لَمْ يَشْرَكْهُ فِى فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ، وَ لَمْ يُعِنْهُ فِى خَلْقِهَا قَادِرٌ»

(در آفرينش مورچه هيچ آفريننده اى با خدا شريك نشده، و هيچ نيرومندى در آفريدنش او را كمك نكرده است.)

«فاطر» از مادّۀ «فَطَرَ» به معناى شكافنده است؛ چون موجودات شكافته مى شوند و يكى از ديگرى به وجود مى آيد. «لَمْ يُعِنْهُ » از مادّۀ «إعانة» به معناى كمك كردن است؛ مى فرمايد: «وَ لَمْ يُعِنْهُ فِى خَلْقِهَا قَادِرٌ» : و هيچ كس خدا را در آفرينش مورچه كمك نداده است؛ زيرا نيازى به كمك ندارد، خداوند بى نياز و قادر بالذّات است.

اگر تمام متفكرين، انديشمندان، صنعتگران و مبتكران عالم جمع شوند و بخواهند بدون اين كه از خدا مايه بگذارند يك مورچه را از عدم به وجود در آورند، توان آن را نخواهند داشت و ناچار بايد به عجز خود اعتراف كنند.

فاعل الهى و فاعل طبيعى

اين همه صنعت هاى پيچيده اى كه بشر درست كرده است و به آنها مى نازد، كارى جز جفت و جور كردن آلات و ابزار نيست؛ وگرنه حتى آن هوشى را كه صرف اين

ص: 97

صنعت ها مى كند از سوى خداست، و تمام مواد خام و اوّليه اى كه در آنها به كار برده است مخلوق خداوند است، پس انسان به وسيلۀ عقل خدادادى كارى جز تركيب اينها ندارد و او فقط فاعل حركت است.

فرق مابين فاعل الهى و فاعل طبيعى در همين است كه فاعل الهى اشياء را از عدم به وجود مى آورد ولى فاعل طبيعى عامل حركت است و اجزاء را حركت مى دهد. بنّايى كه ساختمان را ساخته، غير از حركت كارى نكرده است، او تنها مصالح ساختمانى را از جايى به جاى ديگر برده و آنها را با هم تركيب كرده است، كسى كه هواپيما ساخته كارى جز حركت و جابجايى ابزار و تركيب آنها به يك روش خاص انجام نداده است.

بنابراين موجودات عالم مادّه هر چند هم فاعليت داشته باشند، فاعل حركت اند.

مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى مى گويد:

معطى الوجود فى الإلهى فاعل*** معطى التحرك الطبيعى قائل(1)

«در فلسفۀ الهى به آن كه دهندۀ وجود است و يك چيزى را از عدم به وجود مى آورد فاعل مى گويند، ولى در فلسفۀ طبيعى عاملِ حركت را فاعل مى گويند.»

نظير بنّا نسبت به ساختمان، و پدر و مادر نسبت به فرزند، اينها هيچ نقشى جز حركت دادن موادّ از جايى به جاى ديگر ندارند. بنّا در ايجاد موادّ ساختمانى هيچ نقشى ندارد، پدر و مادر هم در به وجود آوردن و حيات بچه و صحّت و كمال او هيچ نقشى ندارند. پس اگر تمام موجودات دست به دست هم بدهند بدون اين كه از مخلوقات استفاده كنند و از اين همه اتم ها و مولكول هايى كه در عالم است مايه بگذارند، نمى توانند يك مورچه را از عدم به وجود بياورند. در قرآن كريم آمده است:

(إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ) (2) «همانا آنهايى كه شما3.

ص: 98


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 123، غررٌ فى أنّ جميع أصناف الفاعل الثمانية متحققة فى النفس الانسانية.
2- - سورۀ حج (22)، آيۀ 73.

در برابر خدا مى خوانيد هرگز مگسى را نمى آفرينند هر چند به خاطرش گرد هم آمده باشند.»

يكى بودن خالق مورچه و موجودات بزرگ

«وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِى مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ مَا دَلَّتْكَ الدَّلالَةُ الّا عَلى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ »

(و اگر در گذرگاههاى انديشه ات مى رفتى تا به پايانه هاى آن برسى، دليل و برهان تو را رهنمون نمى كرد جز بر اين كه آفريدگار مورچه هم او آفرينندۀ درخت خرماست.)

ممكن است انسان خيال كند خدايى كه خورشيد، كهكشانها و افلاك پهناور و بزرگ را آفريده است مورچۀ به اين كوچكى را نمى آفريند، در حالى كه همان دقايق وجودى كه در مخلوقات بزرگ به كار رفته است در آن مورچۀ ريز نيز به كار رفته، و همان قدرت مطلقه اى كه سبب خلقت كهكشانهاست مورچۀ به اين كوچكى را هم خلق كرده و در وجود آن چشم، گوش، شكم، مغز، روده و اعضاى ديگر قرار داده كه برحسب ظاهر به مراتب سخت تر و مشكل تر از خلقت مخلوقات بزرگ است؛ هرچند براى پروردگار فرق ندارد.

حضرت در اين جمله مى خواهد بفرمايد: تو اى انسان! هر قدر راههاى پيچيدۀ فكرت را بپيمايى و انديشۀ خود را به كار بندى تا به آخرين مراتب فكر برسى، همۀ اين دلالت هاى عقلى تو را به اين معنا رهنمون مى شوند كه خالق و آفرينندۀ مورچۀ به اين ريزى همان خالق و آفريدگار درخت بزرگ و تنومند خرماست.

نظم و ترتيب عالم حكايت مى كند كه تمام مخلوقات و موجودات اين عالم به هم پيوسته و وابسته اند و همان كه كهكشانها را از عدم به وجود آورده مورچۀ به اين كوچكى را نيز خلق و ايجاد نموده است. اگر كمى دقّت كنيم، ساختن يك چيز كوچك

ص: 99

با دارا بودن مشخصات كامل به مراتب سنگين تر و مهم تر از ساختن بزرگ آن است؛ مثلاً اگر كسى بخواهد تمام قطعه هاى ماشين را به اندازه اى كوچك كند كه ماشين به قدر كف دست باشد، اين كار زحمت و مشقت زيادى دارد! بلكه بايد گفت براى انسان قريب به محال است؛ اما خداوند همان اعضاء و جوارح حيوان بزرگ را در اين موجود كوچك (مورچه) قرار مى دهد و در آن روح مى آفريند؛ و از آن گذشته شگفتى هايى كه مورچه دارد قابل مقايسه با ديگر حيوانات نيست.

مظاهر قدرت خداوند

«لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَىْ ءٍ، وَ غَامِضِ اخْتِلافِ كُلِّ حَىٍّ !»

(به خاطر دقّت در جدا كردن هر چيز، و پيچيدگى تفاوت هر زنده اى!)

هر يك از اين موجودات را كه با دقّت بنگرى مى بينى داراى ظرافت هاى وجودى و ريزه كارى هستند و در آنها اختلافهايى وجود دارد كه براى ما پوشيده و پنهان است و تنها خداوند بر آنها آگاه است، ولى آنچه مى توان گفت اين است كه خالق و آفرينندۀ تمام موجودات و جانداران يكى است، او يك قدرت غيرمتناهى است كه آنها را به وجود آورده و در هر يك اعضاء و جوارح و مشخّصات ويژه اى را قرار داده كه تمام آنها حكايت از عظمت آفرينش و آفرينندۀ آنها مى كنند.

«وَ مَا الْجَلِيلُ وَاللَّطِيفُ ، وَالثَّقِيلُ وَالْخَفِيفُ ، وَالْقَوِىُّ وَالضَّعِيفُ فِى خَلْقِهِ إلّاسَوَاءٌ!»

(و نيست بزرگ قدر و خُرد، و سنگين و سبك، و توانا و ناتوان در آفرينش او مگر يكسان!)

تمام اين مخلوقات درشت و ريز، سنگين وزن و سبك وزن، و نيرومند و ضعيف حكايت از قدرت و احاطۀ تامّ الهى دارند، و تمام مخلوقات با مراتب و خصوصيات گوناگونى كه دارند در آفرينش حق تعالى يكسانند؛ زيرا خداوند وجود و كمال غيرمتناهى است، و نسبت موجود و كمال غيرمتناهى به موجودات و

ص: 100

مخلوقات متناهى و گوناگون يكسان است؛ از اين رو آفريدن عقل اوّل با آفريدن يك مورچه مثلاً براى او مساوى است، و اين طور نيست كه يكى سخت تر و ديگرى آسان باشد.

«وَ كَذَلِكَ السَّماءُ وَ الْهَوَاءُ، وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ»

(و همچنان است آسمان و هوا، و بادها و آب.)

تمام مخلوقاتِ خداوند بر نظم و قانونى كه ذرّه اى تغيير پذير نيست دلالت دارند؛ آن همه ستارگان، كهكشانها و اقمارى كه در اين افلاك در حركت اند و به سرعت در مسير خود مى روند و بدون اين كه به هم برخورد كنند به حركت خود ادامه مى دهند، حاكى از وجود خالقى دانا و تواناست كه جهان هستى را با نظامى خاص به وجود آورده است.

حضرت در اين جمله «هوا» را نام مى برد كه ما را به اين نعمت بزرگ خدادادى يادآورى نمايد؛ ما كه اكنون غرق در اين نعمت هستيم و سراسر وجودمان را فراگرفته است، هيچ فكر كرده ايم كه اگر لحظه اى هوا نباشد قدرت تنفس از ما سلب مى شود و اگر اكسيژن وارد ريه هاى ما نشود از بين مى رويم ؟

«آب» نيز از همان نعمت هاى الهى است كه فراوان است ولى متأسفانه ما از آن غفلت داريم و كمتر خدا را بر اين نعمت بزرگ شكرگزارى مى كنيم. مى گويند: به ماهى گفتند زندگانى تو وابسته به آب است، ماهى گفت آب چيست ؟ او اصلاً از آب خبر نداشت، چرا كه غرق در آن نعمت بود. شايد در اينجا حضرت امير عليه السلام از آب و هوا نام مى برد كه ما به فكر اين دو نعمت بزرگ باشيم و از حمد و ثناى الهى غفلت نورزيم.

مقصود از «آسمان» سمت بالاست، و اين كه در قرآن فرموده است: «ما از آسمان آب و باران نازل مى كنيم»(1) مقصود همان فضاى بالاست.0.

ص: 101


1- سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 18؛ سورۀ فرقان (25)، آيۀ 48؛ و سورۀ لقمان (31)، آيۀ 10.

دقّت در موجودات جهان

«فَانْظُرْ إلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ، وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ، وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ»

(پس بنگر به خورشيد و ماه، و گياه و درخت، و آب و سنگ.)

قبلاً گفتيم «نظر» ديدنِ با دقّت است كه در فارسى از آن به نگريستن تعبير مى كنند، ولى «اِبصار» ديدنِ سطحى است. اينجا حضرت فرموده اند: با ديدۀ دقّت بين آفتاب و ماه را ببين، ببين كه چگونه با وضعى مخصوص و حركت هايى منظّم زندگى انسانها و حيوانها را ميسّر مى سازند؛ درختان و گياهان را ببين كه براى تغذيه و آسايش و رفاه تو خلق شده اند؛ آب ها و سنگ ها را بنگر كه خداوند در اختيار تو قرار داده و چقدر آهن و سرب و طلا و ديگر موادّ معدنى از همين سنگ ها استخراج مى كنى كه برخى براى لوازم زندگى و برخى ديگر براى زينت و زيور تو خلق شده است.

«وَ اخْتِلافِ هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ»

(و پى در پى آمدن اين شب و روز، و شكافتن اين درياها.)

و همچنين در گردش شب و روز و اختلاف اين دو بينديش. اگر هميشه شب يا هميشه روز بود زندگى امكان نداشت. شايد هم مقصود از اختلاف شب و روز كوچك و بزرگى آنها باشد. بنگر كه در اين قسمت از زمين، زمين شكافته شده و آبها در آن جمع شده است؛ خدا همۀ اين درياها و اقيانوسهاى عميق و پهناور را پديد آورده است.

«وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ ، وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلالِ »

(و بسيارى اين كوهها، و درازى اين قلّه ها.)

اين كوههاى زيادى كه خداوند به عنوان عمودهايى براى محافظت و نگهدارى

ص: 102

زمين آفريده است از نعمت هاى بيكران الهى هستند؛ قرآن فرموده است:

(وَ الْجِبالَ أَوْتاداً) (1) «و كوهها را همچون ميخ هايى براى زمين قرار داده ايم.»

«قلال» جمع «قلّة» و به معناى سر كوه است. برخى از اين قلّه ها مانند «اِوِرِست»(2)

به قدرى بلند است كه رفتن به آنجا به مدّتها زمان و وسايل بسيار نياز دارد و كمتر كسى توانسته است به قلّۀ كوه اورست برسد. دقايق و لطايف موجود در امور ذكر شده در كلمات حضرت امير عليه السلام به قدرى زياد است كه بايد متخصصين هر رشته اى از قبيل زمين شناسان و آب شناسان و ساير امورى كه فرموده اند آنها را بررسى و بيان كنند.

«وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ ، وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ »

(و پراكندگى اين لغت ها، و زبانهاى گوناگون.)

به اختلاف لغت ها با دقّت بنگر تا دريابى هر قومى در هر جايى كه زندگى مى كنند طبق اوضاع و احوال محيط براى خود لغتى دارند كه اين لغت داراى قواعد ويژه اى است، هر زبانى با زبان ديگر تفاوت دارد، و تمام اينها در اثر به كار گرفتن عقل خدادادى و قهراً نشانه اى از حكمت و قدرت خالق و مدبّر انسانها خواهد بود.

جالب اينجاست كه اگر زبان و لغتى در يكى از محيطهاى وسيع متداول باشد، شهرها و منطقه هايى كه اطراف آن قرار دارند همان لغت را با لهجه هاى مخصوص تلفظ مى كنند؛ مثلاً زبان عربى كه در آن زمان در حجاز، عراق، يمن و شام متداول بوده، در هر نقطه اى طبق لهجۀ مخصوص به خودشان سخن مى گفته اند و اكنون نيز همين طور است. اگر به زبان فارسى خودمان بنگريم درمى يابيم كه در ايران شايد بهد.

ص: 103


1- سورۀ نبأ (78)، آيۀ 7.
2- - كوه اورست از رشته كوههاى هيماليا در كشور نپال از كشورهاى آسيايى است كه داراى 8848 متر ارتفاع مى باشد.

عدد روستاها و شهرها لهجه هاى مختلف وجود داشته باشد. بالاتر از اين مى توان گفت: هر كس براى خود لهجۀ مستقلّى دارد كه با ديگرى فرق مى كند، و همان گونه كه خطوط كف دست ها با هم فرق دارند لهجه هاى مردم نيز با هم فرق دارند. مقاطع حلق و دهان را خدا به گونه اى ساخته كه وقتى هوا به اين مقاطع مخصوص مى خورد، حروف مخصوص و پس از آن صداى مخصوص ايجاد مى شود. اين همه ريزه كاريها كه در تُن صداها و زبانهاى افراد وجود دارد، خود دليل واضحى بر وجود يك مدبّر حكيم است.

انكار ناپذيرى خداوند جهان

«فَالْوَيْلُ لِمَنْ جَحَدَ الْمُقَدِّرَ، وَ أَنْكَرَ الْمُدَبِّرَ»

(پس واى بر كسى كه تقديركننده را انكار كرد، و تدبيركننده را باور نداشت.)

«ويل» به معناى واى است. «مقدِّر» اسم فاعل از مادّۀ «تقدير» به معناى اندازه گيرنده، و مقصود از آن خداوند است. «مدبِّر» نيز اسم فاعل از «تدبير» به معناى عاقبت انديشى و تمام جوانب كار را به طور دقيق سنجيدن و بررسى كردن است؛ يعنى واى بر كسى كه خداوند مقدِّر و مدبِّر را انكار كند.

آيا آن كانون قدرتى كه اين طور اشياء را منظّم و مرتب آفريده، ممكن است بدون شعور باشد؟ آيا ممكن است با تصادف تمام موادّ به حركت درآيد و اين گونه اشياء با مشخصات ويژه اى كه دارند به وجود آيد؟!

«زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ ؛ وَ لا لِاخْتِلافِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ !»

(پنداشتند كه آنان مانند گياه برايشان برزگرى نيست، و نه براى اختلاف صورتهايشان سازنده اى است!)

ص: 104

اين افراد كه مانند ماترياليست ها و ماركسيست هاى ملحد منكر خدا هستند گمان كرده اند مانند گياهان بيابانى خودرو به طور تصادف سبز شده اند، نه زارع و كشاورزى دارند و نه سازنده اى آنها را در رحم مادرهايشان صورت بندى كرده است، درحالى كه چنين نيست و آفريدگار جهان آنان را به وجود آورده است.

در قرآن نيز خداوند از قول همين ملحدان و منكران فرموده است: (وَ قالُوا ما هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ ) (1)«و اين منكران خدا گفتند: چيزى بجز همين دنيا نيست، هر چه از زندگى و مرگ است در همين دنياست و چيزى جز روزگار ما را هلاك نمى كند؛ اينها از علم بهره اى نبرده اند و فقط از گمان و خيال پيروى مى كنند.»

«وَ لَمْ يَلْجَأُوا إِلى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا؛ وَ لاتَحْقِيقٍ لِمَا أُوعُوا»

(و پناه نبرده اند براى آنچه ادّعا كرده اند به دليلى، و نه براى آنچه حفظ شده اند به تحقيقى.)

«لَمْ يَلْجَأُوا» فعل جحد از مادّۀ «لَجأ» به معناى پناه بردن است. «فِيمَا ادَّعَوْا» يعنى در آن چيزى كه ادّعا كرده اند. اينها بدون اين كه تحقيق و بررسى كنند، تنها با حفظ كردن چند فرمول و تحويل دادن اين محفوظات غلط به همديگر چنين ادّعاى گزافى را دارند.

«وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ ؟»

(و آيا ساختمانى بدون سازنده، يا جنايتى بدون جنايتكار مى باشد؟)

آيا هيچ ساختمانى بدون سازنده كه مصالح مختلف ساختمانى را جور كرده و با هم طبق يك برنامۀ عاقلانه تنظيم نمايد ساخته مى شود؟ تا يك معمار باهوش و4.

ص: 105


1- - سورۀ جاثيه (45)، آيۀ 24.

باسليقه اى نباشد آيا ممكن است يك ساختمان مرتب و ظريف به طور تصادف و در اثر برخورد سنگ ها و آهن ها و سيمان ها با هم بنا نهاده شود؟!

اينجا حضرت افراد را به ارتكاز و فطرت خودشان متوجّه نموده اند؛ يعنى فطرت شما چنين قضاوتى مى كند، چرا از آن غفلت كرده ايد؟

كتاب جامع الاخبار(1) از حضرت امير عليه السلام نقل كرده كه براى اثبات خدا فرمودند:

«البعرة تدلّ على البعير، و الرّوثة تدلّ على الحمير، و آثار القدم تدلّ على المسير، فهيكل عُلْوىّ بهذه اللّطافة و مركز سُفْلى بهذه الكثافة كيف لايدلّان على اللّطيف الخبير» : وجود فضولات در راه بر گذر شتر و الاغ، و جاى پاها بر حركت ها دلالت دارند، چگونه اين موجودات عظيم آسمان و زمين و درياها حكايت از وجود خالق لطيف خبير نمى كند؟

لطيفى كه حضرت مى فرمايد و در قرآن هم آمده، اشاره است به مجرّد بودن خداوند؛ يكى از مسائل مهم حكمت بخصوص حكمت متعاليه اين است كه:

«كلّ مجرّد عقل و عاقل و معقول»:(2) «هر موجودِ مجردِ از مادّه عين علم و عالم و معلوم مى باشد.» و اين حقيقت در قرآن با يك كلمه بيان شده است: (أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ) (3)«آيا كسى كه خالق است نمى داند در حالى كه لطيف خبير است ؟» در حقيقت فرموده: چون لطيف و مجرّد است قهراً خبير و عالم است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 106


1- - جامع الأخبار، شعيرى، الفصل الأوّل فى معرفة اللّه تعالى، ص 4؛ بحارالأنوار، ج 3، ص 55.
2- - اين جمله يكى از قواعد مهم فلسفى است.
3- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 14.

«درس 327»: خطبۀ 185 (قسمت ششم)

اشاره

دقايق خلقت ملخ

عبرت از دقايق خلقت موجودات

سجده و تسبيح تكوينى موجودات

تجهيز موجودات برحسب نياز

خداوند كفيل روزىِ همه است

ص: 107

ص: 108

«خطبۀ 185 - قسمت ششم»

«وَ إنْ شِئْتَ قُلْتَ فِى الْجَرَادَةِ إذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ ، وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ ، وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِىَّ ، وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِىَّ ، وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِىَّ ، وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ ، وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ ، يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِى زَرْعِهِمْ ، وَ لايَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا وَلَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ ، حَتّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِى نَزَوَاتِهَا، وَ تَقْضِىَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا؛ وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لايَكُونُ إصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً . فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِى يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً، وَ يَعْنُو (وَ يُعَفِّرُ) لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً، وَ يُلْقِى الَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً، وَ يُعْطِى لَهُ الْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً. فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ ، أَحْصى عَدَدَ الرِّيشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ ، وَ أَرْسى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدى وَ الْيَبَسِ ، وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا، وَ أَحْصى أَجْنَاسَهَا: فَهَذَا غُرَابٌ ، وَ هَذَا عُقَابٌ ، وَ هَذَا حَمَامٌ ، وَ هَذَا نَعَامٌ . دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ ، وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ ، وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ ، فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا، وَ عَدَّدَ قَسْمَها، فَبَلَّ الْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا، وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا.»

حضرت امير عليه السلام در اين خطبه براى شناساندن حق تعالى از شناخت حيوانات ريز و دقايق و لطايف وجودى كه در ساختمان آنها به كار رفته استفاده كرده اند، يك قسمت از آن مربوط به آفرينش مورچه بود كه گذشت و قسمت دوّم آن دربارۀ آفرينش ملخ است. فرموده اند:

ص: 109

دقايق خلقت ملخ

«وَ إنْ شِئْتَ قُلْتَ فِى الْجَرَادَةِ »

(و اگر مى خواهى دربارۀ ملخ بگو.)

پس از بحث دربارۀ مورچه مى فرمايد: اگر مى خواهى از راه شناخت حيوانات به خداوند پى ببرى آفرينش ملخ را مورد توجّه قرار ده و با دقّت در آن باره به مطالعه و بررسى بپرداز و در يكى ديگر از شگفتى هاى آفرينش خداوند تأمل كن.

«إذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ ، وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ »

(كه خداوند براى آن دو چشم سرخگون آفريده، و برايش دو حدقۀ ماه شكل افروخته است.)

از اين سخن امام معلوم مى شود چشم هاى ملخ سرخ رنگ و دو حدقه اش مانند ماه تابان و درخشنده است. «أسرج» از مادّۀ «سراج» به معناى چراغ است كه در اينجا حضرت امير عليه السلام از اسم، فعل مشتق كرده؛ و در همۀ زبانهاى دنيا چنين چيزى معمول است كه از اسم، فعل درست مى كنند.

«وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِىَّ »

(و براى آن شنوايى پنهان قرار داده است.)

ممكن است منظور از شنوايى مخفى اين باشد كه گوش آن بسيار ريز است و در نظر ديده نمى شود، و ممكن است علّت آن اين باشد كه گوش ملخ صداهاى مخفى را نيز مى شنود و از اين رو حضرت از كلمۀ «اذن» استفاده نكرده بلكه كلمۀ «سمع» را كه به معناى شنيدن است مطرح نموده.

اگر اندازۀ ارتعاش بين 16000 تا 50000 هرتز باشد انسان مى تواند با گوش خود صداها را بشنود، ولى اگر ارتعاشها بيشتر يا كمتر باشند ما با گوش خود نمى توانيم بشنويم، اما برخى از حيوانات ارتعاشهاى بسيار دقيق را نيز مى شنوند.

ص: 110

«وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِىَّ »

(و براى آن دهان معتدل گشود.)

ملخ از نظر دهان نيز كمبودى ندارد؛ زيرا خداوند دهانى را براى او قرار داده كه با ساختمان وجودى اش جور و هماهنگ باشد.

«وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِىَّ »

(و براى آن حس نيرومند قرار داد.)

ملخِ به اين كوچكى داراى احساس و ادراكى قوى است؛ گرچه ملخ مانند انسان، چه بسا كليات را نمى تواند ادراك كند ولى در مغز كوچكش آن قدر هوش وجود دارد كه نياز خودش را به خوبى مى تواند برطرف سازد و از گياهى كه با طبع و مزاجش سازگار باشد استفاده نمايد.

من يادم مى آيد سالى در نجف آباد لشكرِ ملخ ها هجوم آوردند و هر چه برگ بر درختان بود خوردند، عجيب اينجاست كه مانند لشكر غارتگر و مهاجم با سر و صداى زيادى هجوم خود را آغاز مى كردند، ولى به محض اين كه مرغ ملخ خوار در هوا پيدا مى شد، فوراً آرام شده و كوچك ترين صدايى از آنها بلند نمى شد، چنان احساس قوى و نيرومندى دارند كه به محض شنيدن صداى مرغ ملخ خوار سكوتى عجيب و همگانى آنان را فرا مى گيرد، به شكلى كه گويى اصلاً وجود ندارند!

«وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ »

(و دو نيشى كه به وسيلۀ آنها [گياهان] را مى بُرد.)

به دندانهاى جلو «ثنايا»، و به دندانهاى مجاور آنها «ناب» گفته مى شود، «نابَيْن» تثنيۀ آن است. «قَرْض» به معناى بُريدن و قطع كردن است.

ص: 111

«وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ »

(و دو داسى كه با آنها مى گيرد.)

«مِنْجَل» به معناى داسى است كه كشاورز با آن يونجه و علف مى چيند، و در اينجا حضرت پاهاى ملخ را به داسِ ارّه مانند تشبيه كرده است و همين طور هم هست؛ يعنى پاهاى ملخ صاف نيست كه اگر روى درخت نشست بلغزد و بيفتد، بلكه ارّه مانند است كه وقتى بر شاخه اى قرار گرفت هيچ تندبادى نمى تواند آن را بر زمين بيفكند، و مانند طرف داس كج است و گيرندگى دارد.

«يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِى زَرْعِهِمْ »

(كشاورزان در زراعتشان از آن مى ترسند.)

كشاورز هر چه نيرو و توان داشته باشد و مزرعه اگر چه مربوط به شاه يا خان باشد، در صورتى كه لشكر ملخ بر آن يورش ببرد هيچ نيرويى توان مقابله با آن را ندارد و ارتش ملخ از هيچ قدرتى وحشت ندارد.

«وَ لايَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا وَلَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ »

(و توان بازداشتن آن را ندارند گرچه با گردهم آمدنشان چاره انديشى كنند.)

«ذبّ » به معناى باز داشتن است، و «إجلاب» معانى گوناگونى دارد كه آنچه اينجا مناسبت بيشتر دارد چاره انديشى است.

اين يكى از دلايل عظمت خداوند است كه كشاورزان قدرتمند با تمام تشكيلات و سلاحهايى كه دارند در مقابل ملخ به اين كوچكى عاجز و ناتوانند، و اگر تمام آنها گرد هم آيند و همۀ نيروى خود را آمادۀ انتقام از لشكر ملخ سازند به جايى نخواهند رسيد، و تا غارتگران مهاجم سير نشوند ميدان را خالى نخواهند كرد.

ص: 112

«حَتّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِى نَزَوَاتِهَا، وَ تَقْضِىَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا»

(تا اين كه در جست و خيزهاى خود وارد كشتزار شوند، و خواهش خود را از آن برآورده كنند.)

لشكر ملخ هنگامى كه به كشتزارها حمله مى كند داراى جست و خيزها، سر و صداها و آوازها هستند، و از كشتزار بيرون نمى روند مگر اين كه خواسته ها و اميال نفسانى خود را كه در خوردن منحصر مى شود برآورده كنند و شكم خود را سير كنند.

«وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لايَكُونُ إصْبَعَاً مُسْتَدِقَّةً »

(در حالى كه آفرينش او همه اش به اندازۀ يك انگشت كوچك نيست.)

«و» در اين جمله حاليه است. «مستدقّة» ازمادّۀ «دقيق» به معناى لاغر و كوچك شدن است.

مى فرمايد: اين ملخ ريز كه داراى آن همه قدرت و نيرو است و تمام كشاورزان از ديدنش به وحشت و هراس مى افتند، جثه و هيكلش از يك انگشتِ كوچك انسان هم كوچك تر است.

عبرت از دقايق خلقت موجودات

اصمعى گفته است: «أتيت البادية فإذا أعرابى زرع برّا له، فلمّا قام على سوقه و جاد سنبله، أتاه زجل جراد، فجعل الرجل ينظر إليه و لا يدرى كيف الحيلة فيه».

فأنشأ يقول:

«مرّ الجراد على زرعى فقلت لها*** لاتأكلنّ و لاتشغل بإفسادى

فقام منهم خطيب فوق سنبلة*** انّا على سفر لابدّ من زاد»(1)

ص: 113


1- منهاج البراعة، ج 11، ص 30.

«به صحرا رفتم، يكى از باديه نشينان را ديدم كه گندم كاشته بود، هنگامى كه گندمها بالا آمده و روى ساقه ها ايستاده و خوشه كرده بود ناگهان دسته هايى از ملخ آمدند، آن مرد به آنها مى نگريست و نمى دانست چه چاره كند!» پس شروع كرد به شعر خواندن:

«ملخ ها بر كِشت من گذشتند، به آنها خطاب كرده گفتم: گياهان مرا نخوريد و اين قدر فساد نكنيد! يكى از ملخ ها بر فراز خوشه اى بالا رفته و همچون خطيب سخنورى مرا چنين پاسخ داد: ما در حال مسافرت هستيم و مسافر ناچار است براى خود زاد و توشه اى تهيه كند.»

اين داستان در ضمن اين كه هجوم جدّى ملخ ها را توصيف مى كند، به ما نيز درس مى دهد كه خيال نكنيم دنيا دار بقاست، بلكه اينجا مانند مسافرانيم و بايد براى منزلگاه خود كه آخرت است توشه و زادى تهيه نماييم. البته توشه را بايد خود تهيه كنيم نه مانند ملخ ها دسترنج ديگران را غارت كرده و با پول دزدى توشه برداريم، كه اين مانند آن كسى است كه پول مى دزديد و آن را به فقير صدقه مى داد!!

آرى تو اى انسانِ ثروتمند اگر مى خواهى از ثروت و مالى كه خدا به تو داده بهره ببرى، بايد در راه او مصرف كنى وگرنه از مالت بهره اى نبرده اى. هر چه از مالت در راه خدا مصرف كردى همان را برده اى، و هر چه را گذاشتى باخته اى؛ زيرا وزر و وبال و سؤال و گرفتاريهايش مال تو و لذتهاى آن مال ديگران است. اگر خداوند به تو پول و ثروت داده و مى خواهى از آن بهترين و والاترين استفاده ها را بكنى، براى آنانى كه مدرسه ندارند مدرسه بساز، مسجد بساز تا نمازگزاران در آن خدا را ياد كنند، در نقاط محروم و دور دست بيمارستان بساز تا بيماران بى درآمد را مداوا كنند، كتابى بخر و در اختيار جوانان بگذار تا راه هدايت را بيابند، و بالاخره در راه تشكيل خانواده براى افراد بى بضاعت يا كم درآمد كوشا باش؛ چه بسا افرادى هستند كه به راحتى مى توانند وسايل ازدواج دهها پسر و دختر جوان را فراهم سازند، و چه خدمتى به جامعۀ اسلامى بالاتر از اين وجود دارد؟ ولى متأسفانه كمتر به اين فكرها هستند.

ص: 114

اگر پول ندارى با علم و دانشت انفاق كن كه بزرگترين صدقه صدقۀ علم است؛ و اتفاقاً اگر با انفاق مال به حسب ظاهر در آن كمبودى پيدا مى شود، انفاق علم نه تنها كمبودى به دنبال ندارد كه زيادتى هم در پى دارد؛ هم ديگران ياد مى گيرند و هم خودت علمت را فراموش نمى كنى، در آخرت هم بالاترين پاداش را خواهى داشت.

قرآن كريم در يكى از آيات محكمات خود فرموده است: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ ) (1)ديوان هاتف اصفهانى.(2)«و آنچه را از نيكى براى خودتان پيش مى فرستيد نزد خدا مى يابيد.» پس هر كس بايد به اندازۀ توانش، چه از علم و چه از مال يا آبرو و قدرت و نفوذ كلمه در راه خدا انفاق كند تا اين كه روز قيامت تأسف و حسرت نخورد؛ آنجا انسان تأسف مى خورد كه چرا از اموالش بهترين بهره را نبرد و آنها را براى ديگران گذاشت، آنجاست كه عالم بى عمل سر به زير است كه چرا از علم و دانشم به ديگران نياموختم، آنجا انسانهاى تنبل و بخيل حسرت مى برند كه اى كاش به مردم خدمت مى كرديم و....

در هر حال حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه دربارۀ شگفتى هاى آفرينش مورچه و ملخ سخن گفتند نظرشان اين بود كه به منكرين خدا مانند (ماترياليست ها) بفهمانند اين موجودات شگفت انگيز در اثر حركت مادّه و تصادف و برخوردهاى غير مقصود به وجود نيامده اند؛ بلكه هر ذرّه اى از اين عالم از وجود صانعى عليم، مقتدر، حكيم، دانا و توانا حكايت مى كند؛ و به قول شاعر:

دل هر ذرّه را كه بشكافى*** آفتابيش در ميان بينى(2)

سجده و تسبيح تكوينى موجودات

«فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِى يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّمَواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً»

(پس خجسته است خدايى كه هر كس در آسمانها و زمين است خواه و ناخواه براى او كرنش مى كند.)

ص: 115


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 110.

منزّه است پروردگار مقتدرى كه تمام موجودات تسبيح گوى اويند. گرچه در اينجا كلمۀ «مَن» به كار رفته و ذوى العقول مانند ملائكه و انسانها را در بر مى گيرد، ولى احتمال هم هست كه همۀ موجودات را در بر گيرد؛ مانند آيۀ شريفۀ (إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ) (1)«هر چه هست خدا را تسبيح مى كند، ولى شما تسبيح آنان را درك نمى كنيد.» اين تسبيح تسبيح تكوينى است كه همان دقايق و عجايب نهفته در ساختمان وجودى آنهاست، يا اين كه علاوه بر آن كرنش هايى هم دارند؟ ظاهر قرآن و روايات اين است كه در تمام موجودات كرنش وجود دارد و به نحوى ادراك دارند. به فرمايش ملا صدرا رحمه الله: «وجود، عين شعور و ادراك است.»(2)

هر موجودى به اندازۀ سهم وجودى كه دارد به همان اندازه از كمالات وجود كه از جملۀ آنها درك و شعور است بهره مند مى باشد. و به قول شاعر:

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم*** با شما نامحرمان ما خامشيم(3)

آرى گوش داوودى مى خواهد كه صداى سنگريزه را بشنود.

«وَ يَعْنُو (و يُعَفِّرُ) لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً»

(و براى او گونه و چهره بر خاك مى مالد.)

«يَعنو» يعنى خضوع مى كند؛ و «يُعفّر» يعنى چهره بر خاك مى مالد.

ماليدن رخسار به خاك دليل بالاترين حدّ كرنش و خضوع است، و اين كار كنايه از اين است كه تمام موجودات جهان هستى در مقابل خداى تبارك و تعالى خاضع و خاكسارند.

«وَ يُلْقِى الَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً»

(و از روى تسليم و ناتوانى فرمانبرى او را مى پذيرد.)م.

ص: 116


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.
2- - الحاشية على الهيات الشفا، ج 1، ص 138.
3- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

تمام موجودات در برابر اوامر تكوينى خداوند عاجز و ناتوان و ناچار به تسليم و فرمانبردارى اند. بايد بزرگترين و قويترين پادشاهان دنيا نيز در برابر خواستۀ خداوند تسليم و خاضع باشند، و هرگاه مأمور قبض روح آمد خواه ناخواه تسليم مطلق خواهند شد.

اگر نظام زندگى بخواهد بچرخد چاره اى جز حفظ سلسله مراتب وجود ندارد.

اگر فرماندهى لايق و مشروع باشد و دستور دهد، بايد تمام سپاهيان و سربازان اطاعت كنند وگرنه هرج و مرج به وجود مى آيد و نظام به هم مى خورد؛ و به همين دليل هم حضرت امير عليه السلام در وصيّت خود به امام حسن و امام حسين عليهما السلام فرموده اند:

«اُوصِيكُمَا... بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أمْرِكُمْ »(1) «شما را به تقواى الهى و نظم و ترتيب در كارهايتان سفارش مى كنم.»

«وَ يُعْطِى لَهُ الْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً»

(و از روى ترس و هراس مهارش را به او مى سپارد.)

تمام اين جمله ها كنايه از اين است كه در برابر اوامر تكوينى الهى هيچ تخلّفى صورت نمى گيرد؛ البته انسانها در برابر اوامر تشريعى او مخيّرند، چون اساساً احكام تشريعى احكامى است كه با واسطۀ اراده و اختيار انسان انجام مى گيرد به خلاف اوامر تكوينى كه بدون واسطۀ اختيار و ارادۀ مخلوق با قهر و غلبۀ تكوينى از سوى علل خود به وقوع مى پيوندند.

«فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ ، أَحْصى عَدَدَ الرِّيشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ »

(پس پرندگان رام گشته براى فرمان خدا هستند، تعداد پر و نَفَس كشيدن از آنها را شمرده است.)

خدا بر شمارش تمام پرها و نَفَس هايى كه آن همه پرنده مى كشند احاطه دارد.7.

ص: 117


1- - نهج البلاغه، نامۀ 47.

«ريش» به معناى پر است و لباسهاى فاخر را نيز ريش مى گويند؛ و در حقيقت پر اين مرغان خصوصاً پر طاووس لباس فاخرى است كه از هر پارچه اى زيباتر است.

تجهيز موجودات برحسب نياز

«وَ أَرْسى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدى وَ الْيَبَسِ »

(و پاهايشان را روى ترى و خشكى استوار كرده است.)

«أرسى » يعنى تثبيت كرد و استوار گردانيد؛ به كوهها هم مى گويند: «الجبال الرّاسيات» يعنى كوههايى كه ثابت هستند؛ از حركت بازداشتن كشتى را نيز «إرساء» مى گويند. «قوائم» جمع «قائمة» به معناى پاهاى پرندگان آمده كه تكيه گاه بدنشان مى باشد. «نَدى » به معناى رطوبت و ترى، و كنايه از درياست كه در اينجا اشاره به مرغان دريايى است. «يبس» خشكى است و مقصود از آن زمين مى باشد و پرندگان زمينى را در بر مى گيرد، و يا اين كه مراد تمام پرندگان است؛ زيرا هم در دريا مى توانند به خوبى شنا كنند و هم روى زمين راه بروند.

«وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا»

(و خوراك آنها را اندازه گيرى نموده است.)

خوراك آنها را متناسب با ساخت وجودى و نوع آنها، هماهنگ و اندازه گيرى كرده و زمينۀ فراهم شدن آن را به وجود آورده است.

«وَ أَحْصى أَجْنَاسَهَا»

(و گونه هاى آنها را به شمار آورده است.)

«فَهَذَا غُرَابٌ ، وَ هَذَا عُقَابٌ ، وَ هَذَا حَمَامٌ ، وَ هَذَا نَعَامٌ . دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ »

(پس اين كلاغ است، و اين عقاب است، و اين كبوتر است، و اين شترمرغ است. هر پرنده اى را به نامش خوانده است.)

ص: 118

خداوند هر پرنده را به نامش خوانده است. اين كنايه است؛ يعنى نام تمام پرنده ها را مى داند و آنها را مى شناسد، بنابراين بر آنها احاطه دارد؛ زيرا آنها را آفريده است.

خداوند كفيل روزىِ همه است

«وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ ، وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ »

(و هر كدام را با روزى اش ضمانت نموده، و ابرهاى سنگين را پرورده است.)

خداوند تبارك و تعالى مقدّر كرده است كه آب درياها تبخير شود و به صورت ابر در طبقات بالاى هوا قرار گيرد، آنگاه بر زمين خشك ببارد و زمين را آبيارى نموده سبز و خرّم كند.

«فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا»

(پس بارانهاى دائمى آن را ريزان كرده است.)

«إهطال» به معناى ريزان كردن است. «دِيَم» جمع «ديمة» بارانى را مى گويند كه مداوم مى آيد و زمين را خيس مى كند و براى زمين نفع دارد.

«وَ عَدَّدَ قَسْمَهَا»

(و بخش هاى آن را مشخص نموده است.)

قدرت و علم خداوند از ازل بر اين نظام وجود تعلّق گرفته است، پس هر جا را به اندازه اى كه صلاح بداند از اين بركت آسمانى مى بخشد؛ هر ابرى در هر جا كه مأموريت به آن داده مى شود مى بارد.

«فَبَلَّ الْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا»

(پس زمين را پس از خشكى اش نمناك نمود.)

«بَلَّ » يعنى نمناك كرد و آب داد. «جفوف» به معناى خشكى است.

ص: 119

«وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا»

(و گياهش را پس از خشكسالى هايش بيرون آورد.)

حضرت مى خواهند به ما بفهمانند كه اگر خداوند اين باران رحمت را بر ما نبارد، بيابانها و باغستانها و درختها خشك شده و از بين مى روند و پس از آن قحطى و خشكسالى پديد مى آيد و همۀ موجودات ذى روح روى زمين مى ميرند و فانى مى شوند. پس ما بايد شكرگزار او باشيم.

اكنون كه نعمت خدا فراوان و ريزان است، انسان خيال مى كند بى نياز شده و از خدا غافل مى شود. قرآن فرموده است: (كَلاّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى ) (1)

«طبع انسان چنين است كه هنگام بى نيازى طغيان مى كند و از وضع خودش غفلت مى نمايد.» - بعضى گفته اند «انسان» از ريشۀ «نسيان» يعنى فراموشى است - ولى اگر يك سال باران نبارد و قحطى بيايد، آنجاست كه به التماس و نيايش مى افتد، گريه و زارى مى كند و نعمت فراموش شده را به ياد مى آورد؛ و همين كه خداوند نعمت را بر او ارزانى داشت، باز انسان است و كفران نعمت. ما نبايستى اين گونه باشيم، بلكه بايد همواره در برابر نعمت هاى بى پايان الهى شكرگزار و خاضع باشيم و - العياذباللّه - يك لحظه احساس بى نيازى از خالق خود نكنيم.

إن شاءاللّه خداوند به ما و تمام برادران و خواهران توفيق دهد كه بتوانيم در برابر نعمت هاى الهى شاكر و سپاسگزار باشيم، و از نعمت هايى كه خداوند به ما داده است بر ديگران انفاق كنيم و به فكر ضعفا، بينوايان و مستمندان باشيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 120


1- - سورۀ علق (96)، آيات 6 و 7.

«درس 328»: خطبۀ 186 (قسمت اوّل)

اشاره

توحيد و خداشناسى

مقولات ده گانه و اقسام «كيف»

وحدت ذات و صفات حق تعالى

خداوند فوق كيف و مكان است

معناى «واحد» و «اَحَد» بودن خداوند

تحقق اشياء به واسطۀ وجود

عدم امكان تعدد حقيقت نامتناهى

عدم امكان مثل و شبيه براى خداوند

عدم امكان اشاره به خداوند

ص: 121

ص: 122

«خطبۀ 186 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

فِى التّوحيد، و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لاتجمعه خطبة غيرها:

«مَاوَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ ؛ وَ لا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ ، وَ لا إيَّاهُ عَنى مَنْ شَبَّهَهُ ، وَ لاصَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ .»

توحيد و خداشناسى

اين خطبه يكى از خطبه هاى حضرت امير عليه السلام است كه در توحيد و خداشناسى از آن حضرت صادر شده است.

مرحوم سيّد رضى مى گويد: اين خطبه مطالب مهمى از مسائل اصلىِ دانش را در بر دارد كه هيچ خطبۀ ديگرى اين مطالب را ندارد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام اين خطبه را چنين شروع فرموده اند:

«مَاوَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ »

(او را يگانه نكرده كسى كه او را داراى كيفيّت [چگونگى] قرار داده است.)

قائل به توحيد نيست كسى كه براى خدا كيف قائل باشد؛ زيرا «كيف» يكى از اعراض است و خداوند نه جوهر است و نه عرض و نه جسم كه موضوع اعراض و داراى عرض باشد.

ص: 123

مقولات ده گانه و اقسام «كيف»

فلاسفه مى گويند: تمام موجودات عالم امكان زير مجموعۀ ده مقوله اند، كه يكى مقولۀ جوهر است و آن ماهيّتى است كه در وجود خارجى خود قائم به موضوعى نيست، و نُه مقولۀ ديگر اعراض مى باشند كه ماهياتى هستند كه در وجود خارجى خود قائم به غير و موضوعات خود مى باشند. «كيف» يكى از اين اعراض است كه به معناى چگونگى و كيفيّت اشياء است.

مقولۀ ديگر «كَمّ » است كه اندازه و يا شمارش اشياء مى باشد، مانند خط و سطح و جسم تعليمى (حجم) كه اينها مقدار و اندازۀ اجسام هستند و اصطلاحاً كمّ متصل مى باشند، و سلسلۀ اعداد كه اصطلاحاً كمّ منفصل هستند.

هفت مقولۀ ديگر را اعراض نسبيّه مى نامند؛ مثلاً تركيب و هيأت حاصل از نسبت اشياء به زمان را «متى »، و تركيب و هيأت حاصل از نسبت اشياء به مكان را «أيْنَ » مى گويند.

و «كيف» نه كمّ است كه به حسب ذات قسمت پذير است و نه هفت مقولۀ نسبى ديگر؛ از اين رو در تعريف آن گفته شده است كه: «كيف عرضى است كه نه قسمت پذير است و نه نسبت پذير».

فلاسفه «كيف» را به چهار قسمت تقسيم مى كنند:

1 - كيفيات محسوسة؛ و آن كيفياتى هستند كه از راه حواس پنجگانه درك مى شوند؛ مانند رنگ ها كه به وسيلۀ چشم درك مى شوند و زبرى و نرمى كه با دست حس مى شوند و يا حرارت و برودت و....

2 - كيفيات استعدادية؛ و آن استعداد انفعال و عدم انفعالى است كه در اشياء وجود دارد؛ به عنوان مثال مى گوييم اين چيز نرم است، يعنى پذيرش دارد كه مثلاً چاپ بخورد؛ يا مى گوييم اين چيز خشن است، پس پذيرش چاپ خوردن و انفعال ندارد؛

ص: 124

يا انسانى را مى گوييم ضعيف است، يعنى استعداد پذيرش بيمارى را دارد؛ و انسان ديگرى را مى گوييم كه قوى است و در برابر ميكروبها و حوادث مصونيت دارد. اينها كيفيّت استعدادية است.

3 - كيفيات نفسانية؛ و آن صفاتى است كه براى نفس انسان پديد مى آيند؛ مثلاً شما علم نداشتيد علم به دست مى آوريد، قدرت نداشتيد قدرت پيدا مى كنيد. اين علم و قدرت و يا اراده را كه در نفس شما پيدا مى شود كيفيات نفسانية مى نامند.

4 - كيفيات مخصوص به كمّيات؛ و آنها كيفياتى هستند كه بر اندازه ها و اعداد عارض مى شوند؛ مانند خط و سطح و جسم تعليمى و اعداد كه كمّ اند، و كيفياتى بر آنها عارض مى شوند. اين كيفيّت ها را كيفيات مخصوص به كمّ مى نامند؛ مثلاً مى گوييم: اين خط مستقيم است يا منحنى، اين سطح مربع است يا مثلث، اين عدد زوج است يا فرد.

خداى متعال هيچ گاه محل اعراض نه گانه - كه از جملۀ آنها «كيف» است - نبوده و نمى باشد، زيرا اعراض بيانگر حدّ و مرز اشياء مى باشند و خداوند متعال وجودى غيرمتناهى است و حدّ ندارد؛ و موجود محدود، مركّب از وجود و عدم است و واحد حقيقى نيست. علاوه بر اين كه اگر اين اعراض و صفات حادث باشند، لازم مى آيد خداوند محل حوادث باشد و محل حوادث موجودى مادّى است كه مركّب از مادّه و صورت است و واحد نيست.

از اين رو حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: «مَاوَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ » : موحّد نخواهد بود كسى كه براى خدا كيفى قائل شود. چون آن موجودى كه داراى چگونگى و كيف است محدود است و موجود محدود، مركّب است از وجود و عدم و كاستى. در هر صورت لازمۀ كيف داشتن حق تعالى محدود بودن و ماهيّت داشتن اوست در حالى كه او وجود نامتناهى و غير محدود است و واحد حقيقى مى باشد كه هيچ موجود و وجود دوّمى در قبال او قابل فرض و تصور نيست.

ص: 125

وحدت ذات و صفات حق تعالى

اين نكته را حضرت امير عليه السلام در اوّلين خطبۀ نهج البلاغه نيز فرموده اند: «فَمَنْ وَصَفَ اللّهُ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ » هر كس براى خدا صفتى قائل شود - مانند: علم، قدرت، حيات زائد بر ذات؛ آن گونه كه ما داريم و اين صفت ها زائد بر ذاتمان است - او چيزى را مقرون خدا قرار داده است. مثلاً مى گويد: خدا بوده، علم هم جداگانه با او بوده است! «وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ » : اگر چيزى را مقرون خدا كرد، قائل به دوگانگى شده است. و اين شرك است؛ همان گونه كه مسيحيان قائل به اقانيم ثلاثه (أب، إبن و روح القدس) شدند يا اشاعره كه قائل به قدماى ثمانية شدند. «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ ، وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ » : براى اين كه هر صفتى شهادت مى دهد كه غير از موصوف است، و هر موصوفى گواهى مى دهد كه چيزى غير از صفت است.

آرى خدا علم، قدرت و حيات دارد ولى معنايش اين نيست كه علم و قدرت و حيات زائد بر ذات خداست، بلكه به اين معناست كه صفات خدا عين ذات اوست؛ يعنى همان ذات، عين علم و قدرت و حيات است؛ پس خدا صفت كمالى كه زائد بر ذات و عارض او باشد ندارد، زيرا اگر صفت كمالى او زائد بر ذاتش باشد ذات او در مرتبۀ خود آن كمال را ندارد و آن كمال بيرون از حريم او مى باشد و طبعاً ذاتش وجودى محدود و ناقص و متناهى نسبت به آن كمال زائد خواهد بود.

به همين مناسبت حديث پر محتوايى را از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كنيم(1) كه مطلب روشن تر شود. ابوالمفضّل شيبانى اين حديث را نقل مى كند و سند آن را به ابن عبّاس مى رساند، او مى گويد: «قدم يهودىّ على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم فقال:

يا محمّد انّى سائلك عن اشياء تلجلج فى صدرى منذ حين فان أنت أجبتنى عنها

ص: 126


1- - منهاج البراعة، ج 11، ص 62؛ و بحارالأنوار، ج 3، ص 303.

أسلمت على يدك»: يك نفر يهودى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و گفت من از چيزهايى كه مدّتى است در سينه ام خلجان دارد از شما مى پرسم، اگر پاسخ اين سؤالها را دادى به دست تو اسلام مى آورم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «سل يا أباعمارة» : «اى اباعماره سؤال كن». «فقال: يا محمّد صف لى ربّك» : پس گفت: اى محمّد پروردگارت را برايم توصيف كن. حضرت فرمود: «انّ الخالق لايوصف إلّابما وصف به نفسه» : «خدايى كه خالق همۀ موجودات است قابل توصيف نيست مگر به آن چيزهايى كه خودش خود را توصيف كرده است.»

آن صفات قهراً صفات كمال است و صفات كمال عين ذات مى باشد. فلاسفه در حكمت متعاليه مى گويند: در عالم خارج، حقيقتى غير از وجود نيست؛ زيرا ماهيّت ها كه حدود وجودات خاصه مى باشند همه امور اعتبارى هستند، و عدم هم چيزى نيست؛ پس حقيقت و واقعيت منحصر است در وجود و هستى؛ و چون صفات كمال مانند علم و قدرت و حيات حقيقت دارند پس برگشت آنها به وجود است و با آن متحدند. اين يك برهانى است براى اين مطلب كه حقيقت هستى با همۀ حقايق كماليه مساوى و متحد است؛ حقيقت هستى عين علم و قدرت و حيات است؛ در نتيجه آن صفاتى كه صفات كماليه هستند و برگشتشان به حقيقت هستى مى باشد، همۀ آنها را خدا دارد و عين ذاتش هستند، و اگر كسى براى خدا صفات كمالى قائل شود كه زائد بر ذات او باشد مشرك مى شود.

در ادامۀ حديث مذكور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «و كيف يوصف الخالق الّذى يعجز الحواسّ أن تدركه و الأوهام أن تناله و الخطرات أن تحدّه و الأبصار عن الاحاطة به جلّ عما يصفه الواصفون» : «و چگونه توصيف مى شود خالقى كه حواس انسان عاجز است از درك او، و واهمه هاى انسان عاجز است از رسيدن به ذات او، و خاطره ها ناتوان است از محدود نمودن او، و چشم ها ناتوان است از احاطه به او؟! او منزّه است از آنچه او را توصيف مى كنند.»

ص: 127

اگر ممكن باشد دريايى را در كوزه جا داد، ممكن خواهد شد خدا را كه موجود بى پايان و نامتناهى است در فكر محدود ما كه مخلوق اوست جا داد! چشم هاى انسان عاجز است از اين كه به خداوند احاطه پيدا كند، و اصلاً خدا جسم نيست كه چشم بتواند او را ببيند. خداوند منزّه است از توصيف وصف كنندگان. صفات ثبوتيه را صفات جمال مى گويند، و صفات سلبيه را صفات جلال مى گويند؛ صفات جلال به اين معناست كه خداوند از نقايص منزّه است.

«و نأى فى قربه» : «و خداوند در عين حال كه نزديك است دور است.» در قرآن كريم فرموده است: (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ) (1)«و ما از رشتۀ سياه رگِ گردنِ انسان به او نزديك تريم.» ولى انسان از احاطه به او عاجز است.

«و قرب فى نأيه» : «و در عين دور بودن نزديك است.» قرآن شريف هم در اين مورد فرموده است: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ ) (2)«و او با شماست هر جا كه باشيد.» خداوند بر شما احاطه دارد، ولى شما نمى توانيد او را درك كنيد.

خداوند فوق كيف و مكان است

«كَيَّفَ الكيفيّة فلا يقال له: كيف» : «اين كيف ها - با اقسام گوناگونش - پرورده و مخلوق اوست؛ پس نمى توان گفت خدا چگونه است». «كيف» به معناى چگونگى و هيأت خاصى است كه هر يك از موجودات به خود مى گيرند، و خداوند جسم نيست كه كيفيّت داشته باشد.

«وَ أيَّنَ الأينَ فلا يقال له: أين» : «مكان مخلوق خداست؛ پس نمى توان گفت خدا كجاست». خداوندى كه خودش خالق كيف و مكان است فوق كيف و مكان مى باشد، از اين رو نمى شود گفت خدا كجاست ؟ يا چگونه است ؟!

ص: 128


1- - سورۀ ق (50)، آيۀ 16.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.

«هو منقطع الكيفوفيّة و الاينونيّة» : «خدا جداست از اين كه «كَيف و أيْن» داشته باشد».

«فهو الاحدُ الصّمد» : «او يكتاست و هيچ نقصى در ذاتش وجود ندارد». «صَمَد» ممكن است به معناى «مقصود همۀ موجودات» باشد؛ يعنى همۀ موجودات در سير كمالى به او توجّه دارند، در اين صورت از باب «صَمَدَ» به معناى «قَصَدَ» مى باشد.

و ممكن است به اين معنا باشد كه خلأ در ذات او نيست؛ يعنى نقص در او راه ندارد.

«صَمَد» موجودى است كه توخالى نباشد و كاستى نداشته باشد و حاوى همۀ وجودات و موجودات و كمالات وجودى باشد و در مقابل او دوّمى نباشد.

«كما وَصف نفسه و الواصفون لايبلغون نعته» : «همان گونه كه خودِ خدا خودش را وصف كرده است و توصيف كنندگان به كنه صفات حق تعالى نمى رسند». (لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ) : «خداوند نه فرزند دارد و نه زاييده شده است و نه جفتى دارد.»

معناى «واحد» و «اَحَد» بودن خداوند

آن شخص يهودى وقتى اين سخنان را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيد عرض كرد:

«صدقت يا محمّد» : راست گفتى اى محمّد! و آنگاه پرسيد: «أخبرنى عن قولك انّه واحد لاشبيه له. أليس اللَّه واحد و الانسان واحد؟! فوحدانيّته أشبهت وحدانيّة الانسان ؟!» : اى محمّد! مرا خبر ده از گفته ات كه خدا واحد است و شبيه ندارد. آيا چنين نيست كه خدا واحد است، انسان هم واحد است، پس او در واحد بودن شبيه انسان است ؟!

«فقال صلى الله عليه و آله و سلم اللَّه واحد و أحدىّ المعنى و الانسان واحد ثنوىّ المعنى، فانما التشبيه فى المعانى لاغير» : پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: خداوند واحد است و ذاتش هم احَدىّ

ص: 129

است؛ يعنى بسيط است و تركّب در ذاتش راه ندارد؛ ولى انسان در عين واحد بودن دوگانه است؛ يعنى واحد در عدد است و از چندين بُعد دوئيّت دارد، جسم است و عرض و بدن است و روح، در ذاتش تركّب و دوئيّت هست، ولى در ذات حق تعالى هيچ تركيبى وجود ندارد.

پس تنها مفهوم وحدت به معناى ذهنى اش بر هر دو منطبق است. ولى در حقيقت متفاوتند: خدا «واحد» است يعنى يك است و دوّمى براى او فرض نمى شود، و «احد» است يعنى ذات او بسيط است و هيچ نحو تركيبى در ذات راه ندارد و به اصطلاح وحدت او وحدت حقيقى اطلاقى است؛ ولى وحدت غير او وحدت عددى است كه محدود مى باشد.

قال: «صدقت يا محمّد صلى الله عليه و آله و سلم!» : آن يهودى گفت: راست گفتى اى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم.

تحقق اشياء به واسطۀ وجود

«وَ لا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ »

(و نه به حقيقتش رسيده كسى كه او را همانند قرار داده است.)

براى روشن شدن اين مطلب شارحان نهج البلاغه مطالبى دارند كه متفرع است بر مسائلى كه قبلاً در مبحث وجود و هستى بيان شد. اكنون نيز ناچاريم بعضى از آن مطالب را يادآور شويم.

وقتى گفته مى شود: انسان موجود است يا درخت موجود است و... يك قضيه درست مى شود؛ يعنى: «الانسان موجودٌ» يك قضيه است. انسانيت ماهيّتى است كه وقتى مفهومِ وجود را بر آن حمل كرديم، مى شود «الانسان موجودٌ» ؛ خوب توجّه كنيد كه «انسانيت» ماهيّتى است كه ذاتاً تحقق و خارجيت ندارد، بلكه به واسطۀ وجود محقق مى شود؛ اگر هستى و وجود را از انسانيت بگيريد چيزى باقى نمى ماند.

ص: 130

پس معلوم مى شود آن چيزى كه ذاتاً خارجيت و واقعيت دارد، همان هستى شىء است. از اين رو هستى را به نور تشبيه مى كنند و در تعريف نور هم مى گويند:

«الظّاهر بذاته، المُظْهِر لغيره»(1) «نور چيزى است كه خودش ظاهر است و چيزهاى ديگر را هم ظاهر مى كند.» يعنى چيزهاى ديگر هم در اثر پرتو و جلوۀ نور روشن و واضح مى شوند.

وجود و هستى هم اين چنين است؛ وجود و هستى خودش واقعيت و خارجيت دارد و همان وجود به ماهيّت هم واقعيت مى دهد؛ و وقتى گفته مى شود انسان موجود است، درخت موجود است، آسمان موجود است و... اگر اين موجوديت و هستى از آنها گرفته شود عدم محض مى شوند. پس آن چيزى كه واقعيت دارد و منشأ آثار است هستى اشياء است، و تعريف نور هم بر هستى صدق مى كند؛ زيرا هستى خودش ظاهر است و ماهيّت را هم ظاهر مى كند.

عدم امكان تعدد حقيقت نامتناهى

اكنون كه به نور مثال زديم، مى توانيم تصويرى از هستى داشته باشيم؛ نور همان گونه كه واضح است مراتب دارد؛ مثلاً لامپ ده وات، بيست وات، صد وات و...

همين طور هر چه لامپ قويتر باشد مرتبۀ نورانيت آن بيشتر مى شود؛ حال اگر يك نور غيرمتناهى فرض كرديم، آن نور ديگر دو تا نمى شود و فقط يك حقيقت است و حدى براى آن فرض نمى شود.

هر لامپى با هر قدر نورانيّت كه پيدا شود باز هم نورِ آن محدود است؛ زيرا يك طرفش ظلمت است؛ يعنى نور با ظلمت جمع شده است؛ و هر چه از ظلمت كاسته شود بر نور افزوده مى شود، ولى نور غيرمتناهى طبعاً حدّ ندارد و قهراً براى آن دوّمى

ص: 131


1- - شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 22، غررٌ فى بيان الأقوال فى وحدة حقيقة الوجودو كثرتها.

فرض نمى شود؛ چون اگر دو تا باشد متناهى مى شوند؛ زيرا اين يكى نور آن را ندارد و آن ديگرى نور اين را ندارد، اين كمال آن را ندارد وآن هم كمال اين را، پس هر دو محدود مى شوند، و فرض بر اين است كه نور غيرمتناهى است و حدّ ندارد؛ پس نور غيرمتناهى قهراً واحد است، و به طور كلّى هر حقيقتى اگر نامحدود باشد و با غير خود مركّب نباشد يكى بيشتر نيست و قابل تعدد نيست، زيرا تعدد از محدوديت به وجود مى آيد.

در هر صورت اين نور غيرمتناهى كه نور محض است و محدود به ظلمت نيست واحد است و نمى توان براى آن تعددى فرض كرد و لازمۀ نور جلوه و پرتو داشتن است؛ وقتى به نور آفتاب مى نگريم مى بينيم پرتوى از آن در حياط مى افتد و حياط را روشن مى كند و جلوۀ آن به اطاق سرايت كرده و آنجا را نيز روشن مى سازد، البته با نورى كمتر از نور حياط ؛ و همچنين تا اين كه پرتو ضعيفى از آن به پس اطاق مى رسد كه چون از كانون نور خيلى فاصله دارد پرتو و جلوۀ ضعيفى است.

حقيقت هستى نيز چنين است، حقيقت هستى غير متناهى و احَد است و براى او دوّمى فرض نمى شود و او ذات خداى متعال است، و آن هستىِ واحد غيرمتناهى چون حدّ ندارد پس ماهيّت ندارد زيرا ماهيّات حدود وجودات مى باشند، و طبعاً جلوه هايى هم دارد كه وابستۀ به آن هستند. آن كانون غيرمتناهى به چيزى احتياج ندارد، چون هستى محض است، ولى جلوه اش به او احتياج دارد، چون پرتو آن است.

و همچون مراتب و درجات نور داراى مراتبى است و همۀ مراتب به آن هستى غيرمتناهى وابسته است. در قرآن كريم مى خوانيم: (اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) (1)«خداوند نور آسمانها و زمين است.» يعنى خدا خودش ظاهر است و واقعيت دارد، و5.

ص: 132


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 35.

چيزهاى ديگر پرتو و جلوۀ او هستند و به واسطۀ او تحقق مى يابند، و اين جلوه ها مراتب دارند و هر چه اين جلوه ها از منبع وجود دورتر شوند ضعيف ترند.

به قول فلاسفه عالم عقول كه همان عالم ملائكة اللّه است جلوۀ خداوند است و به خدا نزديك ترند، و همين طور تنزّل مى كند تا اين كه به عالمِ مادّه و ناسوت مى رسد كه اين عالم پايين ترين مرتبۀ عوالم است و آن را پَست ترين عوالم وجود و هستى مى نامند.

پس ما يك حقيقت هستىِ غيرمتناهى داريم كه ذات بارى تعالى است، و ذات بارى تعالى جلوه دارد. تمام موجودات جلوه ها و ترشحات وجود و مانند سايۀ وجود حق اند. اين جلوه ها چيزى جدا و مستقل نيستند، بلكه وابسته به خدا هستند. اينها در مقابل بارى تعالى خوديّتى ندارند؛ بلكه همه وابسته به آن حقيقتِ هستىِ مستقل هستند كه قائم به ذات و قيّوم به ذات است و آن ذات حق تعالى است.

عدم امكان مثل و شبيه براى خداوند

اينجا كه حضرت مى فرمايد: «وَ لاحَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ » معنايش اين است: كسى كه براى خدا مثل فرض كند حقيقت خدا را درك نكرده است. «مثل» معنايش اين است كه دو شىء در عرض هم بوده و با هم مشترك باشند و مصداق يك حقيقت باشند و هر دو هم مستقل باشند! اين فرض محال است؛ براى اين كه اگر دو تا شوند محدود مى شوند، اين، وجود و كمال آن را ندارد و آن، وجود و كمال اين را ندارد، درحالى كه ذات بارى تعالى هستى غيرمتناهى است و در ذاتش نيستى راه ندارد. ذات بارى تعالى آن حقيقتى است كه غيرمتناهى است و با ضدّ خودش تركيب نشده است و نمى توان براى چنين حقيقتى «دو تا» فرض كرد. پس هر كس براى خدا مِثلى فرض كند، حقيقت خدا را - كه غيرمتناهى است - درك نكرده است.

ص: 133

آنچه گفته شد بيشتر با روش عرفا و حكمت متعاليه و مبانى آنها همخوانى دارد و به نظر مى رسد درست تر و دقيق تر است؛ ولى شارحان نهج البلاغه بيان ديگرى دارند كه بيشتر با مشرب فلسفۀ مشّاء و قائلين به اصالت ماهيّت سازگار است، مى گويند: اگر خدا بخواهد مثل داشته باشد، يا اين است كه اين دو در تمام ماهيّت و ذات با هم شركت دارند و در عوارض با هم اختلاف دارند، مثل زيد و عمرو كه ذاتشان يكى است و آن انسانيت است ولى در عوارض با هم اختلاف دارند، مثلاً يكى سفيد است و ديگرى سياه؛ يا اين كه در جزء ذات با هم شركت دارند و در فصلشان از همديگر متمايز مى باشند، مانند انسان و اسب كه در حيوانيت با هم شريك اند ولى انسان حيوانى است ناطق و اسب حيوانى است صاهل؛ فرض سوّم اين است كه گفته شود در تمام ذات از يكديگر امتياز دارند و در يك عَرَض با هم شركت دارند. در هر حال هر يك از اين سه فرض را كه تصور كنيم لازمه اش اين است كه در هويّت بارى تعالى تركيب باشد و حال آن كه ذات خداوند و هويّت او بسيط است و تركيب در آن راه ندارد.

«وَ لا إيَّاهُ عَنى مَنْ شَبَّهَهُ »

(و نه او را قصد كرده است كسى كه او را شبيه قرار داده است.)

اين جمله نظير همان جملۀ گذشته است، مى فرمايد: هر كس بخواهد براى خدا شبيه فرض كند خدا را قصد نكرده است؛ براى اين كه آن چيزى كه برايش شبيه فرض مى شود دو تا مى شوند، و وقتى دو تا شدند محدود مى شوند، پس آن ديگر خدا نيست؛ زيرا خدا هستىِ غير محدودى است كه دوئيّت در آن راه ندارد.

بعضى از بزرگان ميان اين دو جمله فرق گذاشته اند، مى گويند: آنجا كه فرموده:

«مَنْ مَثَّلَهُ » صورتى است كه دو حقيقت در ذاتشان مثلِ هم باشند؛ مانند زيد و عمرو كه

ص: 134

هر دو انسانند و در ذاتشان مثل هم اند؛ ولى اگر در كيفيات و عوارض مثل هم باشند گفته مى شود «شبيه به هم هستند» مثلاً فرض بگيريد يك چيزى قدّش دراز است و چيز ديگرى هم قدّش دراز است، مى گويند اين دو تا با هم شبيه هستند؛ چون از نظر كمّى كه يكى از عوارض است با هم شباهت دارند.

پس «مَثَّلَهُ » مربوط است به آنجا كه در ذات مثل هم باشند، و «شَبَّهَهُ » مربوط است به آنجا كه در عوارض مثل هم باشند؛ و بعيد هم نيست كه چنين باشد.

بنابراين كسى كه شبيه براى خدا قائل شود خدا را قصد نكرده است؛ زيرا خدا عوارض ندارد و چيزى بر ذات اقدسش عارض نمى شود؛ براى اين كه اگر چيزى عارض ذات خدا شود، يا بايد آن عَرَض حادث باشد كه در اين صورت لازم مى آيد خدا محل حوادث باشد و اگر خدا محل حوادث باشد نياز به غير پيدا مى كند، و يا اين كه گفته شود: اين عَرَض از ازل با خدا بوده است در آن صورت لازم مى آيد كه هم خدا قديم باشد و هم اين عرض و صفت، آن وقت تعدّدِ قديم لازم مى آيد كه شرك است!

بنابراين خداوند هيچ عوارضى ندارد تا با موجود ديگرى در عوارض شبيه باشد.

صفات خدا عين ذات خداست؛ يعنى خدا علم زائد بر ذات يا قدرت زائد ندارد.

ذات خدا يك هستىِ غيرمتناهى است كه همان هستى غيرمتناهى علمِ غيرمتناهى هم هست، قدرت غيرمتناهى هم هست، حيات غيرمتناهى هم هست و....

عدم امكان اشاره به خداوند

«وَ لا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ »

(و نه او را قصد كرده است كسى كه به او اشاره كرده يا او را در وهم آورده است.)

ص: 135

اشاره بر دو قسم است: 1 - اشارۀ حسى؛ آن است كه با دست به اجسام اشاره كنيم.

2 - اشارۀ وهمانى؛ و اين همان اشارۀ عقلانى است كه چيزى را در مغز جاى دهيم و ساختۀ ذهن ما باشد. در مورد اشارۀ حسى واضح است كه نمى توان با انگشت به خدا اشاره كرد؛ زيرا خدا جسم نيست كه با انگشت به آن اشاره شود. در اشارۀ عقلانى هم بايد گفته شود: خداوند تبارك و تعالى وجودى است غيرمتناهى و ممكن نيست در مغز ما جا بگيرد؛ براى اين كه مغز ما محدود است و هيچ گاه محدود نمى تواند به غير محدود احاطه پيدا كند، و مثل اين است كه - بلا تشبيه - كسى بخواهد دريايى را در كوزه اى جا بدهد. وانگهى آنچه در مغز ما مى آيد ساختۀ خود ماست و مخلوق است و هيچ گاه خالق، مخلوق نمى شود!

از اين رو ما خدا را تنها با صفات اضافيه يا صفات سلبيه مى توانيم درك كنيم و بس؛ چون در صفات اضافيه يك طرف اضافه خودمان هستيم، مثل اين كه بگوييم:

خدا خالق ماست و يا رازق ماست، و در صفات سلبيه آنچه نقص است از خدا سلب مى كنيم. اما حقيقت ذات خدا كه يك وجود و نور غيرمتناهى است، محال است كه در مغز من و شما جا بگيرد.

در روايت آمده است: «كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم فى أدقّ معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود إليكم؛ و لعلّ النّمل الصّغار تتوهم انّ للَّه تعالى زبانيتين فانّ ذلك كمالها»(1) يعنى: «آنچه شما در اوهامتان مشخص نموده ايد، هر چند خيلى هم دقّت كرده باشيد ساختۀ ذهن شماست و به شما برمى گردد؛ و شايد مورچه هاى كوچك هم چنين پندارند كه خداوند داراى دو شاخك است زيرا دو شاخك كمال آن مى باشد!»

مورچه كمال خود را در همان دو شاخك مى بيند، از اين رو مطابق فكر و ايده آل خودش خدايى را در ذهن خود مى سازد.3.

ص: 136


1- - بحارالأنوار، ج 66، ص 293.

در زمان حضرت موسى عليه السلام هم آن چوپان خيال مى كرد خداوند مانند خودش مى باشد و از همين شير و پنير و روغن و... تغذيه مى كند، و فكر مى كرد كه شايد اگر او را نوازش كنيم لذّت ببرد! از اين رو به گفتۀ مولانا با خدا مى گفت:

تو كجايى تا شوم من چاكرت! *** چارقت دوزم، كنم شانه سرت!

جامه ات شويم، شپش هايت كشم! *** شير پيشت آورم اى محتشم!

دستكت بوسم، بمالم پايكت! *** وقت خواب آيد بروبم جايكت!

اى فداى تو همه بزهاى من*** اى به يادت هى هى و هيهاى من(1)

او چنين چيزهايى را براى خودش كمال مى دانست از اين رو در مورد خدا هم چنين فرض مى كرد، و در ذهن كوچك خود آن چنان خدايى را تصور مى كرد.

بنابراين كسى كه با دست به خدا اشارۀ حسّى بكند و بخواهد او را نشانه بگيرد او را نطلبيده، چون خدا جسم نيست كه با انگشت بتوان او را نشان داد. همچنين كسى كه با توهّم بخواهد خدا را در مغز خود جا دهد او را قصد نكرده، چون آن توهّم و آن مغز محدود است و محدود بر غير محدود نمى تواند احاطه پيدا كند؛ هر چه در مغز انسان جاى گيرد هر چند خيلى دقيق و عميق هم باشد، چيزى جز مخلوق و ساختۀ انسان نيست، و خداوند خالق مغز انسان و خود انسان و تمام موجودات است، پس هيچ گاه در مغز مخلوق قرار نمى گيرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهم.

ص: 137


1- مثنوى معنوى، دفتر دوّم.

ص: 138

«درس 329»: خطبۀ 186 (قسمت دوّم)

اشاره

شناخت موجودات به شناخت ماهيّات آنها

اقسام ظرفيّت

فاعل الهى و فاعل طبيعى

فاعليت الهى انسان در عوالم چهارگانه

فاعليت الهىِ نفوس اولياء

چگونگى ارادۀ الهى

ارتباط حادث با قديم

چگونگى تقدير الهى و بى نيازى او

خداوند فوق لوازم عالم مادّه

سبقت تكوينى خدا بر همۀ زمانها

ص: 139

ص: 140

«خطبۀ 186 - قسمت دوّم»

«كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ ، وَ كُلُّ قَائِمٍ فِى سِوَاهُ مَعْلُولٌ ، فَاعِلٌ لا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ ، مُقَدِّرٌ لا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ ، غَنِىٌّ لا بِاسْتِفَادَةٍ ، لاتَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ ، وَ لاَتَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ ، سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ ، وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ ، وَ الْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، خطبۀ 186 از نهج البلاغۀ عبده بود. سخن در اين خطبه به اين قسمت رسيد كه فرموده است:

شناخت موجودات به شناخت ماهيّات آنها

«كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ »

(هر شناخته شدۀ به ذاتش مصنوع است.)

هر چيزى را كه بخواهند به ذاتش پى ببرند بايد به جنس و فصل و ماهيتش احاطه پيدا كنند؛ جنس يعنى آن جهتِ مشتركِ موجود با ساير موجودات، و فصل يعنى آن جهتِ ويژه و مخصوص به هر موجودى؛ مثلاً در تعريف «انسان» گفته مى شود: انسان از حيوانيت و ناطقيت مركّب است، كه جنس آن حيوانيت و فصلش ناطقيت است.

پس در اينجا ماهيّت انسان تجزيه شده به دو بخشِ جنس و فصل، و انسان ماهيّتى است مركّب از اين دو. پس انسان ماهيّت دارد يعنى داراى حدّ وجودى است، و خداوند چون حدّ ندارد ماهيّت ندارد.

ص: 141

همان گونه كه ذكر شد ماهيّات حدود وجودات است، و چون وجود خدا غيرمتناهى است پس حدّ ندارد، از آن گذشته ماهيّت مركّب است از جنس و فصل، و خدا مركّب نيست؛ چون هر مركّبى محتاج است و خداوند غنى على الاطلاق و بى نياز است، از اين رو نمى شود خدا را درك كرد و به كنه وجود مقدّسش پى برد؛ ولى موجودات كه مخلوق خدا هستند چون جنس و فصل دارند، پس از شناخت جنس و فصل آنها مى شود به ماهيّتشان پى برد.

هر چيزى را كه بخواهى ذاتش را بشناسى و كنه آن را درك كنى، كنه ذاتش كه در مغز شما موجود مى شود ماهيّت آن است، ماهيّت است كه گاهى در خارج و گاهى در ذهن موجود مى شود، و ماهيّت هر چيزى داراى جنس و فصل است، پس آن شىء مركّب است و هر مركّبى مصنوع است، و به طور كلّى موجود ذهن شما ساختۀ ذهن شما مى باشد؛ ولى حقيقت ذات خداى تبارك و تعالى وجود خارجى غيرمتناهى است و محال است در ذهن جاى بگيرد؛ زيرا ذهن محدود است و غير محدود در محدود نمى گنجد. همان گونه كه قبلاً نيز تذكر داديم خداوند را اجمالاً با صفات سلبيه و صفات اضافيه مى توانيم بشناسيم نه اين كه به عين ذاتش پى ببريم.

اقسام ظرفيّت

«وَ كُلُّ قَائِمٍ فِى سِوَاهُ مَعْلُولٌ »

(و هر پابرجايى به غير خودش معلول است.)

كلمۀ «فى» در جملۀ بالا به معناى ظرفيّت است، و ظرفيّت بر چند قسم است:

1 - يا از قبيل ظرفيّت مكانى براى جسم است، مثل اين كه بگوييد: آب در كوزه است؛ يعنى كوزه مكان و ظرف براى آب، و آب مظروف است.

2 - و يا از قبيل ظرفيّت مادّه براى صورت است كه اصطلاحاً مى گويند: «صورت

ص: 142

حالّ در مادّه است»؛ مثلاً صورت آب حالّ در مادّۀ آب است كه گاه صورت آب از بين مى رود و به جاى آن صورت هوا در همان مادّه حلول كرده و جايگزين مى گردد.

3 - و يا از قبيل ظرفيّت معروض براى عَرَض است؛ مثل سفيدى كه رنگ است و حالّ در جسمى مثل گچ مى شود، پس گچ جسم است و سفيدى در آن حلول دارد.

حال هر كدام از اين سه نوع ظرفيّت را نسبت به خدا بسنجيم مى بينيم كه هيچ كدام از اين ظرفيّت ها در ذات بارى تعالى وجود ندارد؛ زيرا خداوند جسم نيست كه جا و مكان داشته باشد؛ و از قبيل صورت هم نيست، چون اگر مانند صورت حالّ در مادّه باشد نيازمند به مادّه است و چيزى كه نياز دارد نمى تواند واجب الوجود باشد؛ و اگر عَرَض هم باشد به معروضش نياز دارد، مانند سفيدى كه بايد در گچ حلول كند. پس چيزى كه قائم و پابرجا در غير است قائم به غير مى باشد و نتيجتاً معلول است و معلول هيچ گاه نمى تواند خدا باشد.

خداوندى كه علّت العلل است و علّت اصلى براى تمام موجودات مى باشد، چگونه ممكن است مانند جسم در مكان، يا مانند صورت حالّ در مادّه، يا مانند عَرَض حالّ در معروض باشد؟!

فاعل الهى و فاعل طبيعى

«فَاعِلٌ لابِاضْطِرَابِ آلَةٍ »

(خداوند فاعل است نه با حركت ابزارى.)

در فلسفه گفته شده كه فاعل دو نوع است: يكى فاعل طبيعى است و آن فاعل حركت است، مانند بنّا و سازندۀ هر مصنوع مادّى، حتى پدر و مادر كه كارشان فقط حركت دادن مواد اوّليه و نطفه است از جايى به جايى ديگر و هيچ نقش ديگرى ندارند؛ يكى هم فاعل الهى است و آن به وجود آورندۀ موجود است از كتم عدم.

ص: 143

شرط فاعليت الهى مجرّد بودن فاعل است، و هر چه تجرّد فاعل بيشتر و قويتر باشد فاعليت او هم قويتر مى باشد. ما در فعاليت هاى طبيعى هر كارى را بخواهيم انجام دهيم بدون استفاده از آلات نمى توانيم انجام دهيم؛ اگر بخواهيم چيزى را برداريم بايد توسط دست انجام دهيم، پس دست ما در اينجا آلت است، اگر بخواهيم راه برويم بايد از پا استفاده كنيم، اگر بخواهيم به جايى نگاه كنيم بايد از چشم كه آلت است براى ديدن استفاده كنيم، اگر بخواهيم زمين را شخم بزنيم بايد از بيل و كلنگ و ابزار كشاورزى بهره ببريم، اگر بخواهيم يك صندلى چوبى بسازيم بايد از ارّه و رنده و ميخ و... استفاده كنيم، و تمام اينها ابزار كار است و انسان به وسيلۀ همين ابزار مى تواند كارى انجام دهد؛ ولى خداوند خالق تمام ابزار و آلات است، و فاعليت او به صرف اراده است، اگر اراده كند اشياء را از عدم به وجود مى آورد.

فاعليت الهى انسان در عوالم چهارگانه

البته انسان - علاوه بر فعاليت هاى طبيعى - در اثر تجرّد نفس يك سرى فاعليت الهى نيز دارد.

انسان در عالم وهم، عالم خواب، عالم برزخ و عالم قيامت داراى يك نحو فاعليت الهى به معناى مذكور است؛ مثلاً شما نشسته ايد و در مغز خود يك كلّه قند سى مترى را فرض مى كنيد، اين كلّه قندى كه در مغز شما به وجود مى آيد مخلوق شماست، و با اين كه شما هيچ ابزارى را به كار نبرده ايد توانستيد در قوّۀ واهمۀ خود آن را ايجاد كنيد.

ولى چون جنبۀ تجرّد شما خيلى ضعيف است، به همان اندازۀ ضعيف خالقيت داريد.

آن كلّه قندى كه در مغز شما مخلوق و موجود شد، چون شما ضعيف هستيد از يك تصور فراتر نمى رود و البته قابل خوردن نيست!

ولى در عالم خواب همين خالقيت قويتر است؛ وقتى انسان به خواب مى رود برخلاف اين كه خيال مى شود ضعيف شده در تجرّد قويتر مى شود؛ چون در خواب

ص: 144

ارتباطش با عالم مادّه كمتر مى شود، از اين رو ساختۀ ذهنش تا اندازه اى قويتر است به طورى كه حتى براى او اثر هم دارد، يعنى در خواب مى بيند كه در باغى سبز و خرّم قدم مى زند، از هواى لطيف و نسيم عالى اش لذّت مى برد، از ميوه هاى آن باغ مى خورد و شيرينى و مزۀ خوب آنها را در همان حالت خواب احساس مى كند، ولى پس از بيدار شدن از آن حالتِ تجرّد بيرون آمده و به عالمِ مادّه باز مى گردد، از اين رو فوراً آن لذّتها از بين مى رود، آن باغ سبز و آن قدم زدن و آن خوردن ميوه هاى شيرين ساختۀ ذهن انسان و مخلوق او در عالم خواب است.

و باز اين خالقيت در عالم برزخ قويتر است، چون عالم برزخ از عالم خواب قويتر است و بيشتر انسان از عالم مادّه منقطع مى شود، حالت تجرّد بيشتر شده و احساس لذّت يا عذاب فزونتر مى شود.

و در عالم آخرت هنگامى كه شخص مؤمن به بهشت مى رود، تجرّدش بسيار قوى مى شود و آنجاست كه هر چه به ذهنش مى آيد فوراً جلويش حاضر مى شود و از آن استفاده مى كند و لذّت مى برد. در روز قيامت خداوند به بندۀ مؤمنش خطاب مى كند:

«تو را مثل خودم قرار دادم؛ من به اشياء مى گويم (كُنْ فَيَكُونُ ) «تو هم همين طور»؛ يعنى تو هم هر چه را اراده كنى برايت فراهم مى شود. پس اگر در اين جهان جنبۀ خالقيت خيلى ضعيف است در آنجا قوى مى شود.

بنابراين انسان هم يك جنبۀ بسيار ضعيف و ناچيز از خالقيت را داراست، ولى خداوند به لحاظ مرتبۀ ذاتش با صِرف اراده اش همه چيز را آفريده است و در هيچ فاعليتى نياز به آلات و ابزارى كه خود خالق تمام آنهاست ندارد.

اين كه در آيه آمده است: (إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (1) به آن معنا نيست كه لفظ «كُنْ » را بر اشياء اطلاق نمايد، بلكه ارادۀ حق كه باشد آن شىء موجود مى شود،2.

ص: 145


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 82.

و از اين رو در روايات آمده است كه: «إنّما كلامه فعله»(1) «گفتن خداوند همان فعل و خالقيت اوست.» از آن گذشته ارادۀ خداوند ازلى است؛ يعنى خداوند از ازل اراده دارد، منتها اثر اين اراده در عالم مادّه بتدريج پيدا مى شود زيرا تحقق هر موجود مادّى نياز به تحقق معدّات و شرايط دارد نه اين كه خداوند براى هر موجودى يك ارادۀ حادث و نو پيدا بكند، زيرا خداوند محل حوادث نيست.

در هر صورت به همان اندازه كه نفس انسان تجرّد دارد، يك نحو فاعليت الهى را داراست؛ خالقيت نفس در خواب يك نمونۀ كوچك و ضعيف از فاعليت نفس مجرّد است و اين تجرّد در روز قيامت خيلى قوى مى شود، و همان گونه كه انسانِ مؤمن در بهشت با صِرف اراده مرغ بريان و ميوۀ بهشتى و حورالعين را كه در حقيقت عين ملكات و اعمال صالح اوست كه در دنيا انجام داده حاضر مى كند و از آنها لذّت مى برد، در جهنم نيز چون روح كافر طبع گزندگى دارد، در اثر سنخيت علّت و معلول نيش هايى كه در دنيا به مردم زده است در آنجا همين نيش ها مار و عقرب مى شود و خودش را نيش مى زند.

فاعليت الهىِ نفوس اولياء

لازم به تذكر است كه برخى از اولياء و افراد برگزيدۀ خداوند مانند پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام در همين دنيا نيز داراى نفس قوى هستند، و از اين رو مى بينيم امام رضا عليه السلام با ارادۀ خويش از درنده اى كه به صورت تصوير بر پرده است درندۀ حقيقى البته با اذن خداوند ايجاد مى كند.(2) مرتاضين نيز در اثر رياضت، نفسِ خود را به

ص: 146


1- - جملۀ فوق در مصادر حديثى ديده نشد. آنچه وجود دارد عبارتى است از نهج البلاغه كه فرموده: «إنّما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه». (نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 186)، و ظاهراً جملۀ فوق نقل به معناى همين روايت است.
2- - بحارالأنوار، ج 50، ص 211.

مرحله اى از قوّت مى رسانند كه با يك اراده مى توانند ماشينى را از حركت باز دارند، ولى اينان نه در اثر ارتباط با خداوند - مانند امامان معصوم - به اين مقام رسيده اند، بلكه فقط در اثر رياضت، نفسِ خود را به اين درجه از قوّت رسانده اند؛ و برخى هم متأسفانه در حسادت قوى مى شوند كه با يك نظر تنگ، يك گاو تنومند را از پاى درمى آورند، يا با يك نگاه رشك آلود فرزند نازنين انسانى را بيمار مى سازند و....

ولى خداوند متعال كه مجردِ محض است با ارادۀ ازلى خود نظام وجود را از ازل تا ابد ايجاد كرده است، اين قبيل فاعليت را فاعليت الهى مى گويند.

مرحوم حاج ملاهادى حكيم سبزوارى گفته است:

معطى الوجود فى الإلهى فاعل*** معطى التحرك الطبيعى قائل(1)

يعنى: «فيلسوف الهى عطا كنندۀ وجود را فاعل مى داند، ولى فيلسوف طبيعى حركت دهنده را فاعل مى خواند!»

نجّارى كه غير از حركت كارى نمى كند از نظر فيلسوف طبيعى فاعل است، ولى از نظر فيلسوف الهى خداوندى كه تمام اشياء را از عدم به عرصۀ وجود آورده فاعل است.

چگونگى ارادۀ الهى

اين كه گفته مى شود: خداوند تمام اشياء را با ارادۀ خود ايجاد كرده، منظور آن نيست كه لحظه به لحظه اراده مى كند، بلكه ارادۀ او نسبت به نظام آفرينش عين علم او به آن نظام است كه اين علم هم عين علم به ذات خودش است كه عين ذات اوست. اين ما هستيم كه اراده مان در طول علم مان است، زيرا ما اوّلاً: يك چيزى را تصور مى كنيم

ص: 147


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 123، غررٌ فى أنّ جميع أصناف الفاعل الثمانية متحققة فى النفس الانسانية.

و پس از آن كه فايدۀ آن را تصديق كرديم برايمان شوق و اراده نسبت به آن پديد مى آيد و سپس به حركت مى آييم كه آن را به دست آريم و براى هر چيز ارادۀ جديدى مى كنيم؛ مثلاً شما تصور مى كنى كه نان مى خواهى، بعد در نفس خود به اين كه نان مورد نياز است تصديق مى كنى، آنگاه به نان اشتياق پيدا مى كنى، و بعد تصميم مى گيرى كه بروى به دكان نانوايى و نان بخرى؛ اين تصميمِ شما اراده است و مبادىِ اراده همان تصور نان و تصديق به فايدۀ آن و شوق نسبت به آن است. چون تصورات و تصديقات و شوق شما امورى حادث است و پس از آن ارادۀ شما به وجود مى آيد، پس ارادۀ شما نيز حادث است؛ ولى خداوند محل حوادث نيست و در وجود اقدسش هيچ گاه تغيير و تبدّلى پيدا نمى شود، بلكه علم خدا ازلى و اراده اش هم ازلى است، او از ازل به همۀ نظام وجود علم داشته و از ازل به همۀ نظام وجود كه نظام اسباب و مسبّبات است اراده داشته است.

ارتباط حادث با قديم

در فلسفه بحثى منعقد شده است تحت اين عنوان كه اگر ارادۀ خدا ازلى است و علم خدا هم ازلى است و ارادۀ ازلى علّت تمام نظام وجود است، پس ارتباطِ حادث با قديم چگونه است ؟ چون اين حوادثى كه پيدا مى شود بايد از ازل موجود باشد، پس چرا موجودات بتدريج آفريده مى شوند؟ پاسخ اين اشكال اين است كه: اين نقص در فاعليت فاعل نيست بلكه در قابليت قابل است، خداوند از ازل اراده دارد اما نظام عالمِ مادّه نظام حركت است و لازمۀ ذاتِ حركت تدرّج است.

براى تقريب ذهن مثالى مى زنيم: شما مى خواهيد روى بام ساختمان برويد، از همان اوّل كه نگاه به پلّه ها مى كنيد تصميم مى گيريد تمام اين راه را طى كنيد، ولى طبيعت حركت اين است كه تا پلّۀ اوّل طى نشود پلۀ دوّم طى نمى شود، و تا روى پلۀ

ص: 148

دوّم نرسيد گام نهادن بر پلۀ سوّم امكان پذير نيست و همچنين تا به آخر؛ البته اين كه شما بايد پله ها را يكى پس از ديگرى برويد دليل نقص در علم و ارادۀ شما كه تصميم گيرنده ايد نمى باشد؛ براى اين كه شما از اوّل تصميم به بالا رفتن گرفته بوديد ولى لازمۀ اين كار كه حركت باشد درجه بندى است، يعنى هر مرحله اش بايد مسبوق به مرحلۀ قبل باشد، نه اين كه نقص در ارادۀ شماست بلكه نقص در قابل است كه بايد هر مرحله اى مقدمه براى مرحلۀ بعد باشد.

در نظام وجود هم كه خداوند نسبت به تمام آن از ازل اراده داشته، موجودات مجرّدى هستند كه حالت منتظره ندارند و درجه بندى در ذاتشان نيست، مانند ملائكة اللّه و عالم عقول كه به همان ارادۀ خداوند موجود شده اند؛ اما اگر عالم مادّه بخواهد موجود شود، چون عالمِ حركت است و حقيقت مادّه چيزى جز حركت نمى باشد، پس درجه بندى و زمان در ذات اين عالم هست؛ از اين رو ارادۀ خداوند - همچون علم او - از ازل نسبت به من و پدرم و نياكانم و فرزندانم و نوه هايم و تمام اين عالم وجود بوده است، ولى بتدريج تمام اينها به وجود مى آيند، چون لازمۀ حركت تدرّج است و اين درجه بندى لازمۀ ذات عالم مادّه است، و اين نقص در فاعليت فاعل نيست بلكه عيب و نقص در قابليت قابل است.

چگونگى تقدير الهى و بى نيازى او

«مُقَدِّرٌ لا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ ، غَنِىٌّ لا بِاسْتِفَادَةٍ »

(خداوند تقدير كننده است نه با گردش انديشه اى، و بى نياز است نه با بهره گرفتنى.)

«جول» به معناى جولان و چرخش و گردش است، «لابِجَوْلِ فِكْرَةٍ » يعنى بدون اين كه فكرى به كار بندد. در بعضى از نسخه ها به جاى «جَوْل» كلمۀ «حَوْل» آمده است و اين هم تقريباً همان معنا را مى دهد؛ زيرا «حول» به معناى يارى و استمداد است،

ص: 149

و آنجا كه مى گوييم: «لا حول و لا قوّة إلّاباللَّه» يعنى: «هيچ كمكى و هيچ نيرويى نيست مگر از خداوند.» پس «لا بِحَوْلِ فِكْرَةٍ » يعنى بدون استمداد و يارى جستن از انديشه اى تقديركننده و تعيين كننده است.

خداوند تعيين كننده و مقدّر روزيها و عمرهاست، اوست كه اندازۀ عمر هر انسانى را تعيين مى نمايد و اوست كه اگر اراده اش تعلّق گرفت شخصى را فقير و ديگرى را بى نياز مى نمايد، و خلاصه هر چه در اين عالم هست متعلق علم و ارادۀ خداوند است، و به هر چه ارادۀ ذات مقدّسش تعلّق گرفت انجام مى پذيرد و هيچ نيازى به جَوَلان فكر يا استمداد از انديشه ندارد؛ زيرا خداوند هر چه دارد از ازل دارد و هيچ گاه محل حوادث نيست.

و فكر كردن نوعى حركت ذهنى و فكرى است و حركت كه همان خروج از قوّه به فعل است از ويژگى هاى موجودات مادّى و ناقص است و حق تعالى فعليت محض است و موجودى مجرّد و تامّ بلكه فوق تامّ است، از اين رو تمام كمالات از جمله علم به تمام نظام هستى از ازل تا به ابد براى او وجود دارد و لازم نيست بلكه محال است براى تدبير و علم به چيزى فكر و انديشه كند.

ولى ما اين چنين نيستيم؛ زيرا در ما لحظه به لحظه تصورات جديد پيدا مى شود، و اگر مثلاً بخواهيم ساختمانى را بنا كنيم قبل از هر چيز در ذهن خود تصور ساختمان را مى نماييم، آنگاه تصديق مى كنيم كه ساختمان مفيد است، و پس از تصديق شوق برايمان پيدا مى شود، و وقتى شوق آمد تصميم مى گيريم، و اين امورى كه آنها را مبادىِ اراده مى نامند در ما رخ مى دهد؛ ولى خداوند محلِ حوادث نيست و هر چه دارد از ازل هست.

خداوند غنى على الاطلاق و بى نياز است؛ براى اين كه تمام عالم بسته به ارادۀ اوست، هر چه هست جلوۀ خداست و او خالق همه چيز است، از اين رو ممكن نيست با بهره بردارى از ديگران بى نياز شود، بلكه خود غنى محض است؛

ص: 150

ولى ما بايد براى بى نياز شدن زحمت بكشيم و در اين راه طرح و برنامه ريزى كنيم و از ابزار و آلات استفاده كنيم تا بتوانيم با عنايت حق تعالى بى نيازىِ نسبى به دست آوريم.

خداوند فوق لوازم عالم مادّه

«لاتَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ »

(زمانها او را همراهى نمى كنند.)

خداوند فوق زمان و مكان است؛ زيرا خداوند خالق زمان و مكان است. وانگهى زمان اندازۀ حركت است؛ و از حركت زمين به دور خورشيد و به دور خودش يا حركت جوهرى عالم مادّه انتزاع مى شود، و حركت از خصائص موجودات مادّى است و خداوند مجرّد از مادّه است؛ پس حركت ندارد و طبعاً زمان هم نخواهد داشت و همزمان با چيزى نيست و زمانها و هنگامها نيز با او همراه نيستند.

مرحوم سيّد حبيب اللّه خوئى در جلد يازدهم «شرح نهج البلاغه» روايتى به اين مناسبت از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه متن آن چنين است: روى فى البحار عن التوحيد و الأمالى عن أبى بصير عن أبى عبداللَّه الصادق عليه السلام قال: «انّ اللَّه تبارك و تعالى لايوصف بزمان و لامكان و لاحركة و لاانتقال و لاسكون بل هو خالق الزّمان و المكان والحركة والسكون و الانتقال...»(1) ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

خداى تبارك و تعالى متّصف به زمان، مكان، حركت، انتقال و سكون نيست، بلكه او خالق همۀ اينهاست.

«لاتَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ » : هيچ زمانى معيّتِ با خدا ندارد و مصاحبِ با او نيست. چه زمان گذشته چه حال و چه آينده. از اين رو مى گويند: افعالى كه به خداوند نسبت

ص: 151


1- - منهاج البراعة، ج 11، ص 66؛ بحارالأنوار، ج 3، ص 309.

مى دهيم از زمان منسلخ و خالى است، و اين كه مى گوييم خدا هميشه هست براى اين است كه خودمان در زمان زندگى مى كنيم و از ناچارى اين جمله را به كار مى بريم، وگرنه «هميشه» در اينجا معناى زمانى ندارد، بلكه به معناى اين است كه خداوند ابتدا يا انتهاى زمانى ندارد؛ زيرا زمان از مشخّصات عالم مادّه است؛ زمان يك بُعد براى جسم و از شئون و خصوصيات آن است، همان گونه كه هر جسمى داراى طول و عرض و عمق است. همان گونه كه يكى از مشخصات انسان مثلاً رنگ پوست اوست، زمان هم يكى از شئون و ابعاد انسان است ولى بُعد تدريجى اوست.

مرحوم صدرالمتألهين در اسفار فرموده اند: «هر جسمى دو امتداد دارد: 1 - امتداد زمانى 2 - امتداد مكانى.» در حقيقت جسم چهار بُعد دارد كه يكى زمان است و سه بعد ديگرش را مرحوم صدرالمتألهين در يك بُعد و تحت نام بُعد مكانى خلاصه مى كند كه مقصود طول و عرض و عمق جسم است. و به طور كلّى زمان و مكان از خصوصيات مادّه است و همۀ مجرّدات فوق زمان و مكان مى باشند.

«وَ لاتَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ »

(و آلات او را كمك نمى كنند.)

خداوند هيچ نيازى به ابزار و آلات ندارد؛ زيرا فاعليت خداوند فاعليت الهى است نه طبيعى، و فاعليت الهى كه از شئونِ مجرّدات است در كار خود نيازى به ابزار و ادوات ندارد؛ برخلاف فاعل طبيعى مانند بنّا و هر صانع مادّى ديگر كه فاعل حركت است و به ابزار احتياج دارد، ولى خداوند كافى است كه ارادۀ ذات اقدسش به چيزى تعلّق بگيرد، به محض اين كه اراده كرد شىء موجود مى شود: (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (1)«هرگاه ارادۀ خداوند به چيزى تعلّق گرفت آن چيز بدون تأمل به وجود مى آيد.» نيازى به ابزار و آلات ندارد.2.

ص: 152


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 82.

سبقت تكوينى خدا بر همۀ زمانها

«سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ »

(بودنش زمانها را پيشى گرفته است.)

وجود خدا بر همۀ اوقات و زمانهاى گذشته و حال و آينده سبقت دارد، ولى اين سبقت سبقت زمانى نيست، بلكه سبقت بالعلّيّة و بالتّجلى است. سبقت زمانى مانند اين است كه كسى بگويد: پدر و نياكان من بر من سبقت زمانى دارند، ولى در اينجا چنين سبقتى مطرح نيست. بلكه سبقت بالعلّيّة است، مانند سبقت حركت دست بر سبقت كليدى كه در دست است؛ بلكه به نظر دقيق سبقت حق تعالى بر غير خود سبقت بالتّجلى است چون تمام هستى جلوۀ حق تعالى است؛ سبقت بالتّجلى مانند اين است كه شما به عكس خودتان در آينه نگاه مى كنيد تا وقتى در برابر آينه ايستاده ايد عكس شما در آنجا پيدا مى شود ولى ذات شما بر آن عكس سبقت دارد، اين سبقت را سبقت بالتّجلى مى نامند؛ يعنى اگر شما نباشيد عكس و جلوۀ شما در آينه نمى افتد.

آن نورى كه در حياط است و در اتاقها يا سالن جلوه افكنده، بر اين جلوه ها سبقت دارد، ولى منظور سبقت زمانى نيست؛ چون اصلاً زمانى مطرح نيست و آنچه مطرح است نور قوى و جلوۀ آن نور است، كه اگر آن نور قوى نباشد اين جلوه وجود نخواهد داشت.

«وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ »

(و نيستى را هستى اش.)

تمام موجودات غير از خدا عدم بر وجودشان سبقت دارد، يا سبقت ذاتى و زمانى مانند همۀ موجودات مادّى، و يا تنها سبقت ذاتى مانند مجرّدات غير از خدا. و همه به

ص: 153

ارادۀ خدا موجود شده اند. ولى خداوند از ازل وجود داشته و ذاتش عين هستى است و مسبوق به عدم نيست، نه عدم زمانى و نه عدم ذاتى.

«وَ الْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ »

(و آغازيدن را هميشگى اش.)

تمام موجوداتى كه درعالم مادّى وجود دارند چون زمانى هستند ابتدا دارند. شما كه هفتاد سال عمر داريد، پيش از اين مدّت نبوديد، و خلاصه هر كس ابتدايى دارد؛ ولى آن كه هيچ ابتدايى برايش متصوّر نيست حق تعالى است؛ زيرا او موجودى ازلى است و ازلى يعنى موجودى كه اوّل ندارد، همچنان كه ابدى موجودى است كه آخر ندارد، و سرمدى موجودى است كه نه اوّل دارد و نه آخر. پس خداوندى كه ازلى است، بر تمام اين موجودات كه ابتدا دارند سبقت دارد؛ و ازليّت خدا بر ابتداى موجوداتِ حادث مقدّم است.

ابتدا و انتها از مختصات زمان است و چون خدا زمان ندارد پس ابتدا و انتها هم ندارد؛ يعنى او موجودى است ازلى و ابدى بدون اوّل و آخر، و اين كه در قرآن آمده است: (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ ) (1)«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن».

«اوّل» در اين آيه معنايش اين نيست كه از نظر زمانى اوّل است، بلكه مقصود اوّليت ذاتى است؛ به اين معنا كه حضرت حق ازلى است و تمام موجودات معلول و پرتو نور او هستند.

تا اينجا اوّلين فراز از اين خطبۀ بسيار عميق حضرت امير عليه السلام به مقدارى كه در توان بود و با مجلس ما تناسب داشت بررسى و تفسير شد، در بحث آينده دوّمين فراز خطبه إن شاءاللّه تفسير خواهد شد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 154


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 3.

«درس 330»: خطبۀ 186 (قسمت سوّم)

اشاره

حقيقت ادراك

ادراك از نظر صدرالمتألهين

چرا خداوند داراى مشاعر نيست ؟

تضاد به معناى فلسفى و عرفى

خداوند قرين ندارد

انواع تقارن

مكان چيست ؟

تضاد نور و ظلمت

تضاد وضوح و ابهام

عناصر اربعه

كيفيّت تكوين موجودات

منزّه بودن خداوند از حدّ لغوى و حدّ منطقى

معناى واحد بودن خداوند

منشأ محدوديت مدركات بشر

ص: 155

ص: 156

«خطبۀ 186 - قسمت سوّم»

«بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ ، وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لاضِدَّ لَهُ ، وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لا قَرِينَ لَهُ ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ ، وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ ، وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ ، وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ، مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا، لايُشْمَلُ بِحَدٍّ، وَ لايُحْسَبُ بِعَدٍّ، وَ إنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا، وَ تُشِيرُ الْآلاتُ إلى نَظَائِرِهَا.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 186 بود، كه سخنِ در آن به اين قسمت رسيد كه فرموده است:

حقيقت ادراك

«بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ »

(به واسطۀ اعطاى او شعور را به مراكز شعور، شناخته شده كه براى او مركز شعورى نيست.)

چون اصل اين بحث خيلى مشكل و در عين حال با اهميت است، هم من تا جايى كه ممكن است بيانم را تنزّل مى دهم و هم خواهران و برادران سعى و دقّت بيشترى داشته باشند تا به حق مطلب برسند، و اگر بحث مقدارى خسته كننده باشد عذر مى خواهم.

ص: 157

نفس و روح انسان به حسب مرتبۀ ذاتش كه به آن لحاظ هم ادراك كلّى و عقلانى دارد موجودى مجرّد و بى نياز از مادّه است و مادّى نيست، ولى اگر بخواهد ادراكى جزئى داشته باشد، بايد با عالم مادّه ارتباطى پيدا كند و از آن طريق اطلاعاتى بگيرد، و ارتباطِ آن با عالم مادّه به وسيلۀ حواس مخصوصى است كه خدا براى او آفريده است؛ مثلاً يكى از آنها حس بينايى است، مركز قوّۀ بينايى چشم است كه عكس اشياء در نقطۀ زرد آن مى افتد و سپس توسط اعصابِ چشم به مغز انسان منتقل مى شود و اين برنامۀ منظّم مقدمه براى درك ديدنى ها توسط نفس انسان مى شود.

شنيدنى ها عبارت از امواجى است كه در هوا پخش مى شود و توسط قوّۀ شنوايى كه مركز آن گوش است به مغز منتقل شده و انسان از اين راه صداها را درك مى كند.

بوها به وسيلۀ قوّۀ شامّه؛ طعم و مزۀ اشياء به وسيلۀ قوّۀ ذائقه؛ نرمى، زبرى، حرارت و برودت اشياء به وسيلۀ قوّۀ لامسه كه در تمام بدن موجود است پس از منتقل شدن به مغز، توسط نفس ادراك مى شود. خود اين مراكز مُدرِك نمى باشند، بلكه مقدمۀ ادراكند و ادراك كار خود نفس است.

همان گونه كه دوربين عكاسى ادراك ندارد، قوّۀ باصره اى كه در چشم شماست نيز داراى ادراك نيست؛ عكسى كه در چشم مى افتد، پس از منتقل شدن به مغز ادراك مى شود. تازه خود مغز نيز ادراك كننده نمى باشد، زيرا مغز نيز جسم است؛ آن كه ادراك مى كند نفس مجرّد انسان است كه در وراى مغز و مادّه قرار گرفته است، اين نفس مجرّد براى ارتباط با عالم مادّه نياز به اين پنج حس ظاهر دارد و اين حواس پنجگانه مانند دستگاههاى مخابراتى براى نفس هستند كه از اين راه نفسِ مجرّد با عالم مادّه ارتباط برقرار مى سازد.

ادراك از نظر صدرالمتألهين

مرحوم صدرالمتألهين دربارۀ ادراك جزئى انسان نظرش اين است كه بعد از آن كه

ص: 158

كارهاى مقدّماتى انجام پذيرفت و مثلاً دوربينِ قوّۀ باصره عكس چيزى را گرفت و به مغز منتقل كرد، آنگاه نفس انسان با قوّۀ خلّاقۀ خود صورتى نظير صورت خارج را در فضاى خيال خود خلق مى كند و آن صورت كه مخلوق خود نفس است مدرَك بالذات نفس مى باشد، اينها همه مقدمه است كه نفس در عالم خود صورتى را مشابه صورت خارج خلق كند، و آنچه مستقيماً مورد توجّه انسان است همان چيزى است كه مخلوق نفس اوست كه اين را مُدْرَكِ بالذّات مى گويند و آن صورت خارجى را مُدرَك بالعرض مى نامند. مدرَك بالذّات يعنى چيزى كه ما حقيقتاً آن را درك مى كنيم و به واسطۀ ادراك آن، خارج را درك مى نماييم.

در هر صورت ابزار اين پنج حس ظاهرى كه منبسط در اعضاء و جوارح انسان است مَشاعِر خمسه نام دارد. «مَشعَر» اسم مكان است؛ يعنى مكان و محل شعور، و به عبارت روشن تر مشاعر آن وسايل مخابراتى است كه انسان به وسيلۀ آنها نسبت به عالم خارج شعور پيدا مى كند. مى گويند اوّلين حسّى كه براى انسان پيدا مى شود حس لامسه است، و از اين رو جنين در رحم پيش از پيدا كردن ساير حواس داراى حس لامسه مى شود و در برخورد با گرما و سرما خود را جمع مى كند.

اما چرا انسان نمى تواند مستقيماً و بدون توسّل به اين مشاعر، عالَم خارج را ادراك كند؟ اين در حقيقت به علّت ضعف وجودى انسان است؛ يعنى گرچه نفس انسان مجرّد است اما مجرد ضعيفى است كه احتياج به مشاعر و آلات درّاكه دارد تا با خارج ارتباط پيدا كند. اين كه انسان نمى تواند بدون دوربين عكس بردارى كند در اثر عدم توانايى و ضعف و در نتيجه نياز اوست، و به علّت همين نياز به مشاعر است كه مدرَكات انسان شعبه شعبه مى شود؛ يعنى بعضى از آنها به وسيلۀ چشم و بعضى به وسيلۀ گوش و... انجام مى شود و از هر كدام كار مخصوصى برمى آيد كه از ديگرى نمى آيد.

ص: 159

چرا خداوند داراى مشاعر نيست ؟

در اين مشاعر مختلف چهار خاصيت وجود دارد:

1 - براى درك كردن اشياء به آنها نياز است.

2 - مشاعر برخلاف نفس انسان كه نسبت به مدركات جزئى حالت فاعليت و خلّاقيّت دارد، حالت انفعالى دارند؛ يعنى وقتى عكسى در چشم مى افتد حالت انفعال و پذيرش در چشم پيدا مى شود و از اين رو عكس را تحويل مى گيرد، و همچنين پردۀ گوش نسبت به امواج و ساير حواس نسبت به مدركات خود نيز چنين است.

3 - چون اين حواس شعبه شعبه و مختلف است، از اين رو علم شما داراى كثرت مى باشد.

4 - محل و پايگاه مشاعر عبارت از اجسام است؛ قوّۀ باصره بدون ابزار مادّى چيزى را نمى بيند، بلكه نياز به چشم دارد كه چشم هم جسم مى باشد، قوّۀ سامعه به وسيلۀ گوش كه جسم است توانايى شنيدن دارد و... پس در حقيقت قواى ادراكىِ انسان در اجسام كه چشم و گوش و... مى باشد حلول نموده و به آنها نياز دارند.

اين چهار خاصيّت حكايت از نقص و ضعف مى كند و خداوند از نقص و ضعف به دور است.

پس معناى جملۀ حضرت روشن شد كه چون خداوند اين مشاعر خمسه (مراكز شعور پنجگانه) را براى ما ايجاد كرده، مى فهميم كه شعور و درك خداوند مثل شعور و درك ما نيست؛ يعنى ادراك خدا اين چنين نيست كه گوش و چشم و قوّۀ شامّه و قوۀ لامسه داشته باشد. ما از كجا چنين استدلالى مى كنيم ؟ از اينجا كه خداوند اين پنج قوّه را به ما داده و ما پس از بررسى دريافتيم كه اينها چهار حالت دارند كه هر يك دلالت بر نقص دارد، و در خداوند هيچ نقصى نيست.

ص: 160

بنابراين وقتى خدا را سميع و بصير مى خوانيم، اين سميع و بصير بودن عين ذات خداست و چيزى اضافه بر ذات نيست؛ خداوند سميع است نه به وسيلۀ گوش، بصير است نه به وسيلۀ چشم، بلكه خداوند به تمام مبصرات و مسموعات ذاتاً عالم است و همه نزد او حاضرند، و مانند ما نيست كه نيازى به گوش داشته باشد و هوا متموّج شود و صدايى به گوشش برسد، اين وسايل ادراك همه جسم اند و خدا جسم نيست. اگر بنا باشد - العياذ باللّه - خداوند اين وسائلِ مخابراتى را مانند ما داشته باشد، لازمه اش اين است كه نياز پيدا كند و تركيب در ذاتش ايجاد شود و حالت انفعالى پيدا كرده و داراى جسم باشد، و هيچ يك از اين چهار صفت براى خداوند نيست.

اگر خدا حواس داشته باشد، لازمه اش اين است كه خدا جسم باشد، و ممكن نيست كه خداوند هم جسم باشد و هم خالق اجسام؛ به دو دليل:

دليل اوّل: جسم نمى تواند چيزى را از نيستى به عرصۀ وجود آورد؛ زيرا فاعليت جسم فقط فاعليت حركت است؛ براى اين كه جسم در مؤثّر بودن، نياز به وضع و محاذات خاصى دارد تا بتواند تأثير كند؛ مثلاً آتشى كه مى خواهد بسوزاند بايد نزديك جسم موجودى باشد تا بتواند در آن اثر كرده و آن را بسوزاند.

حال اگر اين معنا را در مورد خداوند فرض كنيم مى گوييم: قبل از خلقت عالم، اگر خداوند جسم باشد و بخواهد عالم را بيافريند، چون عالمى وجود ندارد - يعنى عدم است - نمى تواند با آن معدوم وضع و محاذات پيدا كند، و گفتيم جسم در مؤثّر بودن نياز به وضع و محاذات خاصى دارد. پس اگر - به فرض محال - خداوند جسم هم باشد نمى تواند خالق عالم باشد؛ براى اين كه با عالَم معدوم وضع و محاذات ندارد تا بخواهد آن را خلق كند و از كتم عدم به عرصۀ وجود بياورد. روى اين اصل مى گوييم:

اجسام تنها در اجسام ديگر تأثير دارند، به شرط حصول وضع و محاذات خاص بين آنها، آن هم نه اين كه آنها را از عالم نيستى به عرصۀ وجود بياورند بلكه صورت اجسام

ص: 161

را تغيير مى دهند و در حقيقت اجسام مى توانند فاعل حركت باشند نه فاعل هستى و خالق؛ آن شخصى كه آهن را به صورت چرخ درمى آورد، چون با آن آهن وضع و محاذات خاصى پيدا مى كند آن را نزديك خود آورده و با چكش و ديگر وسايل آهن را به آن صورت درمى آورد.

پس چون جسم در فاعليت احتياج به وضع و محاذات دارد، محال است خداوند جسم و خالق اجسام باشد؛ اين كه ائمه عليهم السلام در روايات زيادى اصرار بر اين دارند كه ممكن نيست خداوند جسم باشد، براى اين است كه برخى از ظاهربين ها بخصوص از اهل سنّت در زمان ائمه عليهم السلام وجود داشتند كه در مورد آيۀ (الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى ) (1) مى پنداشتند كه خداوند جسم است و بر عرش نشسته است!! يا مى گفتند: خداوند به آسمان اوّل مى آيد و نگاه مى كند و... و امامان ما مى خواستند اين مطلب را به آنها بفهمانند كه اشتباه كرده اند و ممكن نيست خداوند جسم باشد.

دليل دوّم: كه آن را مرحوم صدرالمتألهين بيان كرده است اين است كه: هيچ موجودى نمى شود علّت به وجود آورنده براى موجودى همطراز و همعرض خود باشد. پس نمى شود خالقِ عالَمِ اجسام جسم باشد وگرنه لازم مى آيد كه جسم علّت جسم شود و اين ممكن نيست. هيچ آتشى نمى تواند علّت آتش باشد؛ يعنى آتش را از عدم به عرصۀ وجود بياورد.

اگر كسى بگويد آتشى علّت آتشى است، مى پرسيم چرا اين علّت آن است ؟ وجه مؤثّريت و عليّت اين پديده چيست ؟ اگر گفته شود علّت آتش بودن آن است، مى گوييم آتش بودن در ديگرى هم هست، پس چرا آن علّت اين نيست ؟! بنابراين اگر ديده شد آتشى علّت آتش ديگر شده، روشن است كه آتش بودن (ناريّت) منشأ عليّت نيست، بلكه جهت ديگرى بايد در اين شىء باشد كه آن جهت منشأ عليّت است.5.

ص: 162


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 5.

مرحوم صدرالمتألهين شرحى بر اصول كافى دارند، و اين قسمت از خطبه را كه در حديث چهارم از باب جوامع التوحيد ذكر شده به تفصيل شرح داده اند.

تضاد به معناى فلسفى و عرفى

«وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لاضِدَّ لَهُ »

(و به واسطۀ ضدّيّت برقرار كردنش بين اشياء، شناخته شده كه ضدّى براى او نيست.)

شيخ عبده در شرح اين عبارت گفته است: «ايجاد تضاد بين اشياء دليل است بر اين كه نسبت خدا به همۀ آنها يكسان است، زيرا اگر طبيعت او با چيزهايى ضدّيّت داشت طبعاً اشياء متناسب با خود را ايجاد مى كرد نه اضداد را.»

ضدّ به دو معناست: يكى ضدّ اصطلاحى است كه در فلسفه گفته شده، و ديگرى ضدّ عرفى كه معناى اعمّ دارد.

فلاسفه وقتى مى خواهند ضدّ را معنا كنند مى گويند: «الضدّان أمران وجوديّان يتواردان على موضوع واحد و يشتركان فى جنس قريب و بينهما غاية الخلاف»(1)

«ضدّين دو امر وجودى هستند كه بر يك جسم به نحو تعاقب وارد مى شوند و در جنس قريب شريك اند - نظير سياهى و سفيدى كه در «رنگ بودن» شريك اند، و يا شجاعت و ترس در اين كه از كيفيات نفس هستند شريك اند - و با هم نهايت اختلاف را دارند.»

مثلاً يك چيزى كه سفيد است اگر سياه شود، يا شخصى كه شجاع است اگر ترسو شود، آن سفيدى و سياهى و اين شجاعت و جُبن دو حالت وجودى هستند كه بر شىء واحد به حالت تعاقب وارد شده اند، يعنى آن مى رود و ديگرى مى آيد؛ مثلاً كسى

ص: 163


1- - در الأسفار الأربعة، صدرالمتألهين، ج 1، ص 342، فصل 4 (فى أنّ الوجود لا ضدّ له و لا مثل له) نزديك به اين عبارت آمده است.

رنگش قرمز است، از چيزى مى ترسد و ناگهان رنگش زرد مى شود، بين قرمزى و زردى نهايت ضدّيت و مخالفت است ولى هر دو رنگ مى باشند، پس از نظر جنس با هم نزديك اند، گرچه بين اين دو نهايت اختلاف وجود دارد؛ يا اين كه شجاعت و ترس هر دو از كيفيات نفسانيه اند كه در يك جنس و امر قريبى با هم شركت دارند اما با هم اختلاف هم دارند، كه در اصطلاح فلسفه به اين دو امر ضدّين مى گويند.

تضاد در عرف مردم به يك معناى اعمّى گفته مى شود: چه دو امر مخالف وجودى باشند و چه يك امر وجودى و يك امر عدمى باشد به آنها ضدّان مى گويند؛ مانند «بود و نبود» كه فلسفه هاى امروزى اين دو امر را كه يكى وجود و ديگرى عدم است ضدّان مى گويند، با اين كه در فلسفۀ قديم ضدّان دو امر وجودى هستند كه با هم نهايت اختلاف را دارند. يا مثلاً نور و ظلمت را در عرف مردم ضدّان مى گويند با اين كه نور و روشنايى امرى وجودى است و ظلمت و تاريكى امرى عدمى.

پس معلوم شد كه در اصطلاح فلسفه، دو ضدّ دو امر وجودى اند و از عوارض مى باشند؛ ولى در عرف مردم دو چيزى كه با هم قابل جمع نباشند دو ضدّ شمرده مى شوند؛ چه اين دو امر وجودى باشند، و چه يكى وجودى باشد و ديگرى عدمى؛ و حتى اگر دو موجود مستقل جوهرى هم باشند ولى قابل جمع نباشند و با هم عناد داشته باشند، اينها را در عرف مردم ضدّان مى گويند، مانند آب و آتش.

در هر صورت، چه ضدّ را به معناى فلسفى بگيريم و چه به معناى عرفى، اين جملۀ حضرت چنين تفسير مى شود: از اين كه خداوند تبارك و تعالى جميع اضداد را خلق كرده، يعنى آب و آتش هر دو را آفريده، زردى و قرمزى را خلق كرده، شجاعت و جبن را ايجاد نموده و خلاصه بين اشياء تضاد قرار داده است و تمام اشياى متضاد را خود آفريده است، از اين راه كشف مى كنيم كه خداوند ضدّ ندارد.

اگر اين ضدّ به معناى فلسفى باشد معلوم است كه خدا ضدّ ندارد؛ زيرا ضدّين به اين معنا از اعراض هستند و قهراً خاصيت زائد بر ذات است و خداوند از سنخ

ص: 164

اعراض نيست، و دو امر عرضى اگر بر چيزى عارض بشوند عرضند و معروض لازم دارند؛ و اگر - العياذ باللّه - گفته شود خدا عرض است، عرض نياز به معروض دارد و لازمه اش اين است كه خدا نياز پيدا كند و اين محال است.

و اگر چنانچه دو ضدّ را در اين مورد به معناى عرفى بگيريم متوجّه مى شويم كه نمى شود ذات بارى تعالى چنين ضدّى داشته باشد؛ زيرا براى خدا دوّمى فرض نمى شود تا با هم مخالفت و عناد داشته باشند، زيرا خداوند حقيقت هستى غيرمتناهى است و غيرمتناهى دوتا نمى شود، چون اگر دوتا باشد هر دو محدود مى شوند (اين يكى تا يك حدّ خاصى است و آن ديگرى هم تا يك حدّ خاصى) و اگر محدود شدند هر دو متناهى مى شوند و ذات بارى تعالى هستى غيرمتناهى است كه هيچ نيستى در ذاتش راه ندارد و هيچ دوّمى برايش فرض نمى شود تا مثل او باشد يا ضدّ او، و هر چه فرض شود جلوۀ آن ذات غيرمتناهى و سايۀ اوست و جلوۀ شىء هيچ گاه ضدّ آن نمى شود، بلكه از آن شىء جدا نيست و از سنخ همان شىء خواهد بود منتها در مرتبۀ ضعيف نسبت به آن شىء و همچون سايۀ او.

و اگر بخواهيم ضدّ و معاندى براى خدا فرض كنيم معنايش اين است كه دو حقيقت مستقل فرض كرده ايم كه هر دو محدود مى شوند و محتاج، در حالى كه خداوند محدود و محتاج نيست و بى نياز مى باشد.

خداوند قرين ندارد

«وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لا قَرِينَ لَهُ »

(و به سبب ايجاد تقارن بين چيزها، شناخته شده كه قرينى براى او نيست.)

تقارن و هماهنگى بين موجودات اين عالم دليل است بر اين كه خالق و پديدآورندۀ همۀ آنها يكى است و شريك ندارد، وگرنه هر يك خالق قسمتى خاص بود، و در نظام وجود هماهنگى و همبستگى وجود نداشت.

ص: 165

و از طرف ديگر انواع تقارن بر خدا محال است. زيرا همۀ آنها از خواص موجودات محدود است كه واحد به وحدت عددى مى باشند.

انواع تقارن

تقارن پنج قسم است:

1 - تقارن زمانى: دو شىء در يك زمان واحد با هم باشند؛ مثلاً من و شما با هم در يك زمان زندگى مى كنيم، اين را تقارن زمانى مى گويند.

2 - تقارن مكانى: دو چيز در يك مكان واحد باشند؛ مانند دو نفر كه در يك اتومبيل يا جاى ديگر با هم نشسته باشند، اين دو نفر با هم تقارن مكانى دارند.

3 - تقارن عرض و معروض؛ مانند گچ و سفيدى كه گچ معروض است و سفيدى بر آن عارض شده است، پس سفيدى با گچ مقارنت دارد.

4 - تقارن مادّه و صورت؛ مانند تقارن مادّۀ آب با صورت آب، و تقارن مادّۀ هوا با صورت هوا.

5 - تقارن بدن و روح؛ روح هر انسان با بدن وى تقارن دارد، براى اين كه روح محصول عالى بدن مادّى است؛ يعنى مادّه در اثر حركت جوهرى تكامل پيدا كرده و نفس مجرّد (روح) در آن پيدا شده است.

پس مقارنت به معناى همنشينى و قرين شدن دو چيز با هم است، از قبيل تقارن زمانى، يا تقارن مكانى، يا تقارن عرض و معروض، يا تقارن مادّه و صورت و يا تقارن بدن و روح؛ كه هيچ كدام براى خداوند امكان ندارد؛ زيرا خداوند زمان ندارد، مكان ندارد، از قبيل عرض و معروض نيست، از قبيل مادّه و صورت و يا بدن و روح نيز نمى باشد؛ براى اين كه لازمۀ هر كدام از اينها تركيب است و اگر خدا مركّب باشد محتاج است و احتياج براى خدا محال است.

ص: 166

پس قرين بودن دو چيز، يعنى با هم بودن آنها به يكى از صورتهايى كه ذكر شد؛ و اگر هر يك را جداگانه بررسى كنيم مى بينيم لازمه اش جسميّت است و لازمۀ جسميّت نياز و احتياج است و چون خدا نياز ندارد پس قرين ندارد و اصلاً دوّمى نمى شود براى خدا فرض كرد كه با او همنشين و قرين باشد، و از اينها گذشته خداوند خالق همۀ اينهاست، اوست كه زمان را ايجاد كرده و مكان را خلق كرده است.

مكان چيست ؟

در ميان فلاسفه دو قول دربارۀ مكان وجود دارد:

1 - پيروان فلسفۀ مشّاء مانند ارسطاطاليس مى گويند: مكان عبارت است از سطح مقعّر جسم حاوى نسبت به سطح محدّب جسم محوى. مثلاً كوزه اى كه در آن آب مى ريزيد داراى دو سطح است: يكى سطح ظاهر كه محدّب است و ديگرى سطح باطن كه مقعّر است و با آب تماس دارد. فلاسفۀ مشّاء به اين سطح مقعّر از كوزه نسبت به سطح محدّب آب «مكان» مى گويند.

2 - پيروان فلسفۀ اشراق و در رأس آنها شيخ اشراق چنين مى گويند: مكان عبارت از بُعد مجرّد است. اگر فرض كرديم هيچ چيز از اين عالم در فضا وجود نداشته باشد و حتى هوا و اتر هم نباشد، بالاخره فضايى كه داراى طول و عرض و عمق است وجود دارد، به آن فضاى مجرّد كه بعداً پر از اجسام و هوا شده است «مكان» مى گويند. مثلاً اگر مكان يك كتاب را بخواهيم تعريف كنيم مى گوييم كتاب جسم است، مكان آن عبارت است از فضا و حجمى كه كتاب آن را پر كرده است، پس اگر اين كتاب (جسم) نباشد يك فضايى وجود دارد، فلاسفۀ اشراق همان فضا را مكان مى نامند؛ مكان به هر معنايى كه ذكر شود مخلوق خداوند است، پس ممكن نيست خدا در آن قرار گرفته باشد؛ وانگهى خدا جسم نيست تا مكان داشته باشد. و اصلاً مقارنت در صورتى به

ص: 167

دست مى آيد كه دو شىء به نحوى از انحاء پنجگانه اى كه ذكر شد با هم معيّت و همنشينى داشته باشند، و در مقابلِ خدا دوّمى فرض نمى شود؛ زيرا همه پرتو خدا هستند.

تضاد نور و ظلمت

«ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ »

(ضدّ قرار داده است روشنى را با تاريكى.)

اين قسمت در حقيقت شرح و تفسير همان جمله اى است كه فرمود: «بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أنْ لاضِدَّ لَهُ » . و همان گونه كه قبلاً عرض كرديم ضدّين دو چيزى هستند كه با هم قابليت جمع شدن ندارند، و با اين كه ضدّين از نظر فلاسفه دو امر وجودى هستند ولى در مورد ظلمت و نور نيز ممكن است به نحوى اطلاق شود؛ زيرا تاريكى هر چند عدم است اما عدم نورى است كه شأنيت نور شدن دارد.

عدم دو نوع است: 1 - عدم مطلق 2 - عدم ملكه؛ و آن عدمى است كه استعداد وجود در آن مى باشد. فضا چون استعداد نور آفتاب را دارد، پس وقتى كه نور آفتاب نباشد ظلمت و تاريكى است. اين ظلمت از نوع عدم ملكه است نه عدم محض. جملۀ حضرت به اين معناست كه خداوند بين نور و ظلمت تضاد قرار داد. در تعريف نور گفته مى شود: «الظّاهر بذاته، المُظْهِر لغيره»(1) «چيزى كه خودش ظاهر است و چيزهاى ديگر را نيز ظاهر مى كند.» پس هر چه ديده مى شود به واسطۀ نور است و ما نور را ادراك مى كنيم و اشياء را به واسطۀ آن مى بينيم.

ص: 168


1- - شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 22، غررٌ فى بيان الأقوال فى وحدة حقيقة الوجودو كثرتها.

تضاد وضوح و ابهام

«وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ »

(و آشكارى را با پيچيدگى.)

برخى از شارحين نهج البلاغه گفته اند: مراد از واضح بودن سفيدى است و مراد از مبهم بودن سياهى، ولى اين مطلب دليلى ندارد؛ زيرا واضح بودن با مبهم بودن در هر صورت تضاد دارند، بين واضح بودن و مشكل بودن مطالب نيز تضاد وجود دارد.

البته اين مبهم بودن هم از باب «عدم ملكه» است؛ زيرا وضوح امر وجودى است و ابهام (بهمة) امر عدمى؛ يعنى واضح نبودن چيزى كه شأنش اين است كه واضح باشد.

عناصر اربعه

«وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ ، وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ»

(و خشكى را با ترى، و گرم را با سرد.)

در قديم عناصر يعنى اجسام اوّليه و بسيط را چهار چيز مى دانستند و معروف به «عناصر اربعه» بود كه عبارت است از: 1 - آب 2 - خاك 3 - آتش 4 - هوا. براى هر يك از اين عناصر چهارگانه خاصيتى ذكر مى كردند كه اين خواصّ عبارتند از: رطوبت، يبوست، حرارت و برودت. گرچه بسيارى از دانشمندان علوم جديد اين خواصّ را قبول ندارند، ولى وجود اينها اجمالاً خيلى روشن و واضح است.

بنابراين حضرت مى فرمايد: خداوند بين خشكى و رطوبت تضاد قرار داده، پس آب كه داراى رطوبت است با خاك كه خشك است تضاد دارد؛ و همچنين بين گرم و سرد.

«حرور» صفت مشبهه از «حرارة» است؛ و «صَرَد» به معناى سرد فارسى است.

ص: 169

پس در اين دو جمله حضرت به چهار خاصيتى كه فلاسفه براى عناصر اربعه قائل بوده اند اشاره كرده است.

كيفيّت تكوين موجودات

«مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا»

(آميزنده است بين ناسازگارهاى آنها، و مقرون كننده است بين جدايى هاى آنها.)

خداوند متعال موجوداتى را كه ذاتاً با هم دشمن هستند و تضاد دارند با هم جمع كرده و بين آنها را تأليف و تركيب قرار داده است؛ مثلاً حرارت و برودت، يا رطوبت و يبوست را گرچه با هم تضاد دارند ولى با اين حال آنها را در بدن انسان مثلاً مجتمع كرده است، كه آن حالت تركيبى را مزاج مى گويند.

«تعادى» باب تفاعل از مادّۀ «عداوة» و معناى آن دشمنى با همديگر مى باشد؛ «متعاديات» اشيايى هستند كه با هم ضديت، دشمنى و ناسازگارى دارند؛ مانند آب و خاك. «مقارنة» به معناى قرين قرار دادن و نزديك نمودن است. «متباينات» از «بينونة» گرفته شده كه به معناى جدايى و تفرقه است.

«مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا»

(نزديك كننده است بين دورهاى آنها، و جداكننده است بين نزديكان آنها.)

مانند همان حرارت و برودت يا آب و خشكى كه در يك بدن جمع شده اند، و همچنين بين اشيايى كه نزديك هستند تباعد و دورى قرار داده است.

«تدانى» باب تفاعل از مادّۀ «دنوّ» به معناى نزديكى است. اعضاى بدن ما كه اجزاى نزديك و به هم پيوستۀ بدن ما هستند و به وسيلۀ يك روح اداره مى شوند، يك وقت از هم مى پاشند و باد هر ذرّه اى را به گوشه اى مى برد. حضرت در اين جمله مى فرمايد:

خداوند بين اشيايى كه با هم نزديك اند تفرقه و جدايى مى اندازد.

ص: 170

به عبارت ديگر كون و فساد به دست خداوند است، يعنى وجود من و شما به اين است كه چيزهايى كه از هم دورند نزديك مى شوند - مانند حرارت و رطوبت - و يك وقت هم اجزاء بدن با اين كه با هم انس گرفته اند از هم جدا مى شوند؛ مثلاً گوشت مى گندد و استخوانها مى پوسد و اعضاء و جوارح از هم مى پاشند. پس عالم طبيعت عالم كون و فساد است كه از طرفى موجود مى شود و از طرف ديگر جدا و متفرق و فاسد مى گردد. آن سه جملۀ گذشتۀ حضرت در رابطه با «كَوْن» است و اين جملۀ آخر مربوط به «فساد» مى باشد.

منزّه بودن خداوند از حدّ لغوى و حدّ منطقى

«لايُشْمَلُ بِحَدٍّ»

(به حدّى مشمول نمى شود.)

«حدّ» يك معناى لغوى دارد و يك معناى اصطلاحى.

«حدّ» در لغت نهايت چيز را گويند؛ مثلاً گفته مى شود: اين چيز حدّش تا آنجاست؛ يعنى نهايتش تا آنجاست، اين خانه چهار حدّ دارد كه از هر طرف (شمال، جنوب، شرق و غرب) به جايى منتهى مى شود؛ اين حدّ به معناى لغوى است.

و اما در اصطلاح منطق «حدّ» عبارت است از تعريف به ذاتيات؛ يعنى اگر شما بخواهيد چيزى را تعريف كنيد، گاهى به كمك عوارض تعريف مى كنيد كه در منطق به آن «رسم» مى گويند، و اگر به ذاتيات تعريف كرديد آن را «حدّ» مى نامند؛ مثلاً اگر از شما پرسيدند: «ما هو الانسان ؟» انسان چيست ؟ اگر در پاسخ آنچه را كه در ذات انسان دخالت دارد بيان كرديد به آن «حدّ» مى گويند، مثل اين كه بگوييد: «الانسان حيوان ناطق» ؛ چون حيوانيت و ناطقيت جزء انسان و ذاتى اوست اين تعريف را در منطق «حدّ» مى نامند. اما اگر در مقام تعريف انسان خواصّ و عوارض او را ذكر كرديد و

ص: 171

گفتيد: انسان آن است كه مى خورد، مى آشامد، حركت مى كند، خنده مى كند و... چون اينها عوارض اوست، در منطق اين تعريف را «رسم» مى نامند. بنابراين «حدّ» تعريف به ذاتيات است، يعنى جنس و فصل.

خداوند نه حدّ لغوى دارد و نه حدّ منطقى. خداوند حدّ منطقى و جنس و فصل ندارد؛ زيرا جنس و فصل در رابطه با موجوداتى است كه ماهيّت دارند و تركيب در ذاتشان راه دارد، ولى خداوند در ذاتش تركيب نيست و اصلاً ماهيّت ندارد، چرا كه هستى غيرمتناهى است؛ و بر اين اساس حدّ لغوى نيز ندارد. اين است كه حضرت مى فرمايد: خدا مشمول هيچ حدى نيست.

معناى واحد بودن خداوند

«وَ لايُحْسَبُ بِعَدٍّ»

(و با شمردن شمرده نمى شود.)

وقتى گفته مى شود «خدا واحد است» معنايش اين نيست كه دوّمى برايش فرض مى شود، اصلاً دوّمى براى خدا فرض نمى شود. در گذشته حديثى را از حضرت امير عليه السلام نقل كرديم(1) كه در جنگ جمل به آن شخص اعرابى فرمود: «اطلاق لفظ واحد بر خدا به دو معنا صحيح است و به دو معنا غلط .» فعلاً آن روايت را تكرار نمى كنم ولى اجمالاً عدد كه از كميّات و اعراض موجودات محدود است در ذات خدا راه ندارد.

عدد كمّ منفصل و شماره است و خداوند كه غيرمتناهى است شماره ندارد، و از طرف ديگر اجزا هم ندارد كه بگوييم چند جزء است، و زمان هم ندارد كه گفته شود از چند هزار سال پيش موجود بوده است. پس عدد كه كمّ منفصل است در ذات خداوند

ص: 172


1- - بحارالأنوار، ج 3، ص 206.

راه ندارد، همان گونه كه كمّ متصل يعنى اندازه مانند خط و سطح و جسم تعليمى (طول و عرض و عمق) نيز در ذات خدا راه ندارد؛ زيرا كمّ متصل مربوط به جسمانيات است.

منشأ محدوديت مدركات بشر

«وَ إنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا»

(و همانا ابزارها خودشان را محدود مى كنند.)

در بحث گذشته گفتيم كه نفس انسان داراى پنج وسيلۀ مخابراتى است كه آنها را مشاعر مى نامند و به وسيلۀ آنها با عالم خارج و مادّه تماس حاصل مى كنند. مشاعر را ادوات نيز مى نامند. «أدوات» جمع «أدات» به معناى آلتِ ادراكيه است؛ مثلاً چشم آلت ديدن و گوش آلت شنيدن است و... و علوم ما از راه همين مشاعر و آلات ادراكيه به دست مى آيد؛ از اين رو گفته اند: «من فقد حسّاً فقد علماً»(1) كسى كه يكى از اين حواس پنجگانه را نداشته باشد يك راه علم بر او بسته است.

بنابراين ادوات ادراكيه كه وسيلۀ ادراك شما هستند، چون جسم اند اجسام را محدود كرده و به شما معرفى مى كنند؛ يعنى مشاعر ادراك شما چيزهايى را كه از قبيل خودشان است (يعنى جسم است) به شما معرفى مى كنند. شما با چشم مى توانيد تلويزيون را ببينيد، چون هر دو جسم اند، ولى با چشم نمى توانيد جان و روان خود را ببينيد، چون جان مجرّد است و مادّى نيست. پس بدون شك خداوندى را كه فوق همۀ مجرّدات است نمى توان با چشم ادراك كرد.

«وَ تُشِيرُ الْآلاتُ إلى نَظَائِرِهَا»

(و ابزارها به مانندهاى خود اشاره مى كنند.)

ص: 173


1- - قواعد كلّى فلسفى، ج 2، ص 435.

آلات ادراكيۀ شما به چيزهايى كه از سنخ خودشان و جسم است مى توانند اشاره كنند، مقصود از اشاره همان ادراك است كه به وسيلۀ آلات ادراكى انجام مى شود.

بنابراين شما مى توانيد با انگشتتان به چيزى اشاره كنيد يا با چشمتان اشاره كنيد و يا با آلات ادراكى آن را مشخص كنيد كه جسم و مادّى باشد؛ ولى خدا را نمى شود مشاراليه قرار داد؛ زيرا ذات بارى تعالى قابل ادراك نيست و حتى عقل نيز گرچه مجرّد از عالم مادّه است نمى تواند خدا را درك كند، چون محدود است و محدود به ذات نامحدود احاطه پيدا نمى كند.

از اين رو ذات خداى تبارك و تعالى و صفات ثبوتيه و كماليۀ او را نمى توان ادراك كرد، و ما خدا را به طور اجمال نه به كنه ذاتش فقط از راه صفات سلبيه و اضافيه مى توانيم بشناسيم. از باب مثال مى گوييم: خدا جسم نيست، خدا شريك ندارد، يا مى گوييم: خداوند خالق است، چون خودمان مخلوقيم و طرف اضافه هستيم، مى فهميم كه بايد يك خالق داشته باشيم؛ و آنجا كه مى گوييم: خداوند رازق است، چون مرزوقيت صفت اضافى است كه طرف اضافه اش خودمان هستيم، مى دانيم كه بايد رازقى داشته باشيم.

پس ادوات و آلات ادراكيه، نظير خودشان را - كه اجسام مى باشند - مى توانند معرفى كنند، نه خداوند را كه هستى غيرمتناهى است و نه تنها توسط اجسام درك نمى شود كه توسط عقل نيز - چون محدود است - قابل ادراك و اكتناه نمى باشد.

همچنان كه يك اقيانوس را نمى توان در يك كوزه قرار داد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 174

«درس 331»: خطبۀ 186 (قسمت چهارم)

اشاره

مقدمه اى كوتاه

حدوث ادوات ادراك

تجلّى خداوند توسط ادوات ادراك

يكى از صفات سلبيۀ خداوند

تعريف حركت

حركت در مقولات خمس

مقوّمات حركت

تنزّه خداوند از حركت و سكون

چرا خداوند معروض حركت نيست ؟

امتناع تأثر و انفعال در خداوند

ص: 175

ص: 176

«خطبۀ 186 - قسمت چهارم»

«مَنَعَتْهَا «مُنْذُ» الْقِدَمِيَّةَ ؛ وَ حَمَتْهَا «قَد» الْأَزَلِيَّةَ ؛ وَ جَنَّبَتْهَا «لَوْلا» التَّكْمِلَةَ ، بِهَا تَجَلّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ ، وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ ، لايَجْرِى عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ ، وَ كَيْفَ يَجْرِى عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ ، وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ ، وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ ؟ اذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ ، وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ ، وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ ، وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ ! وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ ! وَ إذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ ، وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولاً عَلَيهِ ، وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الْإمْتِنَاعِ مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يَؤثِّرُ فِى غَيْرِهِ .»

مقدمه اى كوتاه

همان گونه كه قبلاً نيز تذكر داديم حضرت امير عليه السلام در اين خطبه مسائل عميق فلسفى را مطرح كرده اند؛ و ما سعى داريم كه بدون به كار بردن اصطلاحات علم فلسفه، سطح مطالب را در حدّ فهم همگان پايين بياوريم؛ زيرا شناخت خداوند زيربناى تمام عقايد ماست، و اگر ما خدا را بشناسيم اخلاق و اعمالمان نيز اسلامى و خدايى خواهد شد، و بدون شك كسى كه خدا را مى شناسد و توجّه دارد كه تمام اعمال او مورد توجّه خداوند است و معناى (هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ ) (1) - هر كجا باشيد

ص: 177


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.

خدا با شماست - را خوب دريافته است، ظلم و تعدّى به ديگران را روا نمى دارد و حقوق كسى را ضايع نمى كند و كارهاى ناشايست را انجام نمى دهد.

اگر كسى بخواهد كار بد و ناشايستى را انجام دهد به تمام اطراف و جوانب خود مى نگرد كه نكند كسى او را ببيند واز حال او مطلع و آگاه شود و موجب رسوايى و خجالت او شود، اگر اين انسان واقعاً عقيده داشته باشد خداوند بيش از همه و پيش از همه ناظر اعمال اوست، و آنچه ديگران نمى توانند ببينند او مى بيند و آگاه است، و حتى در محيط تنهايى خداوند با او هست و فرشتگان خدا موكّل اعمال او هستند و تمام كارهاى بد و خوب او را يادداشت مى كنند، قطعاً چنين انسانى با چنين شناخت و عقيده اى هيچ گاه كار بدى را انجام نمى دهد و معرفت خداوند در اخلاق و رفتار و گفتار او تأثير بسزايى خواهد داشت. اينجاست كه مى بينيم حضرت امير عليه السلام همواره در خطبه هاى خود خدا را معرفى مى كند و اين جهت را به ما مى فهماند كه خداى تبارك و تعالى هميشه حاضر و ناظر است و كارهاى ما را زير نظر دارد.

اكنون به قسمت ديگرى از خطبه مى پردازيم كه فرموده است:

حدوث ادوات ادراك

«مَنَعَتْهَا «مُنْذُ» الْقِدَمِيَّةَ ؛ وَ حَمَتْهَا «قَد» الْأَزَلِيَّةَ ؛ وَ جَنَّبَتْهَا «لَوْلا» التَّكْمِلَةَ »

([تعبير] «از هنگام» ابزارها را از قديم بودن باز داشته؛ و [تعبير] «گاه، بسا» آنها را از ازلى بودن منع نموده؛ و [تعبير] «اگر چنين نبود» آنها را از كامل بودن دور كرده است.)

حضرت على عليه السلام در اين جملات نيز اشاراتى به مطالب فلسفى دارند كه در تفسير آنها دو احتمال وجود دارد.

سه حرفى كه در ادبيات عرب به كار مى روند و حضرت به آنها استشهاد كرده اند عبارتند از: 1 - مُنْذُ (از هنگام) 2 - قَدْ (گاه، بسا) 3 - لَوْلا (اگر چنين نبود).

ص: 178

علماى نحو گفته اند: «مُنْذُ و مُذْ» براى ابتداى زمان است؛ مثلاً اگر از كسى سؤال كنيد از چه وقت تا به امروز پدرت را نديده اى ؟ او در پاسخ مى گويد: «ما رأيته منذ يوم الجمعة» پدرم را از اوّل روز جمعه تا به حال نديده ام. در اينجا با كلمۀ «مُنْذُ» ابتداى زمان را كه روز جمعه است تعيين كرده است.

«قَدْ» اگر بر سر فعل ماضى درآيد زمان گذشته را به زمان حال نزديك مى كند، و اين كه مى گويند: اگر «قَدْ» بر سر فعل ماضى درآيد براى تحقيق است، به اين خاطر است كه زمان گذشته هر چه به زمان حال نزديك تر باشد قطعى تر مى شود؛ مثلاً اگر گفته شود: آيا فلان شخص را ديده اى ؟ و شما در پاسخ گفتيد: «رأيته» او را ديده ام، ممكن است ده سال پيش او را ديده باشى، ولى اگر گفتيد: «قد رأيته» قطعاً او را ديده ام، معنايش اين است كه همين چند روز پيش او را ديده ام. و اگر بر سر فعل مضارع درآيد به معناى «گاه» يعنى برهه اى از زمان است، كه شايد اين معنا در كلام حضرت مناسب تر باشد يعنى مراد از «قَدْ» آن است كه بر سر فعل مضارع در مى آيد.

«لَوْلا» براى نفى و امتناع جملۀ دوّم به سبب مفاد جملۀ اوّل مى آيد؛ مثلاً اگر راجع به خوبى يا بدى زيد بحث مى شود و شما گفتيد: «لولا انه حسود لكان خيّراً» زيد اگر حسود نبود مرد خوبى بود، در اين كلام شما خوبى زيد را به خاطر وجود حسادت نفى كرده و آن را ممتنع شمرده ايد.

اكنون با توضيح اين سه واژه به شرح اين فراز از خطبه مى رويم: استعمال اين سه كلمه نسبت به من و شما و قواى ادراكى ما صحيح است، ولى نمى شود از آنها در مورد خداوند استفاده كرد. خداوند ابتداى زمانى ندارد كه «مُنْذُ» دربارۀ او راه داشته باشد، يعنى نمى توانى بگويى: خداوند مثلاً از صد ميليون سال پيش تا حالا بوده است؛ زيرا خداوند قديم و ازلى است و زمان ندارد. «قَدْ» نيز دربارۀ خدا راه ندارد؛ زيرا اين كلمه نيز در مورد زمان است و براى نزديك كردن گذشته به حال يا برهه اى از زمان حال يا آينده از آن استفاده مى شود. «لَوْلا» هم در خدا راه ندارد؛ زيرا هر چه كمال است مال

ص: 179

خداست و هيچ عيبى براى ساحت مقدّسش متصوّر نيست كه مثلاً كسى بگويد: خدا اگر چنين صفت را نداشت واجد همۀ كمالات بود.

دو احتمال در معناى جمله وجود دارد:

1 - يك وجه اين است كه «ها» در كلمۀ «مَنَعَتْهَا» مثلاً به همان آلات و وسايل ادراكيه برگردد، در اين صورت «هَا» مفعول اوّل، «مُنْذُ» فاعل و «الْقِدَمِيَّةَ » مفعول دوّم مى شود. پس معناى جملۀ حضرت اين مى شود كه «مُنْذُ» مانع قديم بودن ادوات ادراكى ماست.

«قَدْ» در مورد ادوات ادراكى ما استعمال مى شود، چون زمان داريم. پس لفظ «قَدْ» ادوات ادراكيۀ ما را از ازليّت بازداشته است، يعنى ما ازلى نيستيم زيرا آغاز و ابتدايى داريم.

«لَوْلا» ادوات و آلات ادراكيۀ ما را از كامل بودن دور كرده است؛ يعنى همين كه يك عيب و نقصى در ما پيدا شود دليل بر اين است كه ما كامل نيستيم، و كسى كه هيچ عيب و نقصى ندارد و ذات مقدّسش از هر نقصى مبرّاست و كمال مطلق است خداوند مى باشد. پس اين سه حرف دليل بر اين است كه ما قديم و ازلى و كامل نيستيم.

2 - وجه دوّم اين است كه جمله را دربارۀ خداوند معنا كنيم، يعنى كلمات «الْقِدَمِيَّةَ »، «الْأزَلِيَّةَ » و «التّكْمِلَةَ » را فاعل فعل بگيريم و سه حرف «مُنْذُ»، «قَدْ» و «لَوْلا» را مفعول حساب كنيم. طبق اين احتمال نيز «ها» در كلمۀ «مَنَعَتْهَا» نظير احتمال اوّل مفعول اوّل فعلِ «مَنَعَتْهَا» مى شود. آن وقت معناى عبارت چنين مى شود: قديم بودن خداوند مانع است از اين كه ادوات ادراكى ما كلمۀ «مُنْذُ» را در مورد او استعمال كنند.

و ازليّت خدا ادوات ادراكى ما را از استعمال كلمۀ «قَدْ» نسبت به او بازداشته است.

و كامل بودن خدا ادوات ادراكى ما را از استعمال كلمۀ «لَوْلا» نسبت به او دور كرده است. و به تعبير ديگر: قديم بودن، ازلى بودن و كامل بودن خداوند ما را از اين كه سه واژۀ «مُنْذُ»، «قَدْ» و «لَوْلا» را دربارۀ خدا به كار ببريم منع كرده است.

ص: 180

بنابراين مقصود حضرت امير عليه السلام اين است كه اين سه حرف كه يكى براى ابتداى زمان و دوّمى براى نزديك كردن زمان گذشته به زمان حال يا قطعه اى از زمان حال يا آينده و سوّمى براى اين كه عيبى را در چيزى نشان دهد، در خدا راه ندارد؛ ولى نسبت به ما به كار مى رود؛ زيرا ما زمان داريم، قديم نبوده و آغاز و ابتدايى داريم و هرگونه عيب و نقصى در ما وجود دارد؛ ولى خداوند نه حادث است نه زمان دارد و نه عيب و نقصى دارد.

تجلّى خداوند توسط ادوات ادراك

«بِهَا تَجَلّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ »

(سازندۀ آلات ادراكى به وسيلۀ همانها براى عقل ها آشكار گرديده است.)

همان گونه كه قبلاً تذكر داديم مقصود از آلات و ادوات ادراكيه، همان حواس و مشاعر ماست كه عبارتند از: 1 - باصره 2 - سامعه 3 - شامّه 4 - ذائقه 5 - لامسه. كه اين حواس نمى توانند خدا را درك كنند؛ زيرا خداوند جسم نيست كه ديده يا شنيده شود يا... ولى از همين راهها و توسط همين حواس بايد خدا را بشناسيم.

اگر با دقّت به آن لطايف و دقايقى كه مثلاً در چشم وجود دارد بنگريم، مى بينيم تمام ريزه كاريهايى كه در ميكروسكوپ ها و دوربين هاى قوى كه پس از زحمت ها و مطالعات و بحث هاى دقيق علماى فيزيك ساخته شده وجود دارد، نه تنها در چشم ما بلكه در چشم يك مورچۀ كوچك نيز به كار رفته است؛ و علاوه بر اين به وسيلۀ همين چشم عالم پهناور طبيعت را مى بينيم و موجودات و مخلوقات خداوند را مى نگريم.

پس چشم اگر نمى تواند خدا را ببيند، ولى دقّت كردن در آن موجب شناخت خداوند مى شود؛ و نه تنها چشم كه دقّت كردن در تمام مدركات معرّف خداوند است؛ زيرا در اثر نگاه كردن و غور در آيات آفاق و انفس و نشانه هاى وجود و قدرت خداوندى، انسان به توسط عقل خود به خالق و آفرينندۀ اين جهان پهناور پى مى برد.

ص: 181

خداوند در قرآن مى فرمايد: (سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ ) (1)«ما آيات و نشانه هاى وجود و قدرت خود را در جهان و در خلقت خودشان به آنها مى نمايانيم.» آرى يك دقّت از روى حقيقت بينى در همين چشم كافى است كه انسان بداند كه اتمها و مولكولها نمى توانند به طور تصادفى با هم جور شوند و يك چشم كامل پديد آيد، و مادّۀ كور كه شعور و ادراك ندارد نمى تواند اين اتمها را به اين صورت دقيق درآورد و چنين چشم بيننده اى را ايجاد نمايد! پس معلوم مى شود كه دست صانع مقتدرى پشت سر اين عالم هست و نظام وجود وابسته به اراده و علم و قدرت نامتناهى اوست.

اينجاست كه حضرت مى فرمايد: به كمك آلات و ادوات ادراك با اين كوچكى و ظرافت و آن همه ريزه كاريها كه در آنها وجود دارد، خالق و آفرينندۀ آنها براى عقل ما تجلّى كرده و از راه اينهاست كه به خدا پى مى بريم.

«وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ »

(و به وسيلۀ همان آلات از نگريستن چشم ها باز ايستاده است.)

اجسام محدودند و از اين رو با چشم ديده مى شوند، ولى نمى شود خالق اين موجودات محدود باشد، پس نمى توان خدا را با چشم ديد، و ما از راه همين چشم مى فهميم كه خدا را نمى توان با چشم ديد؛ براى اين كه به وسيلۀ چشم اجسام را مى بينيم چون اجسام محدود مى باشند، ولى خالق اين اجسام نمى شود محدود باشد، زيرا اگر او هم محدود شد نياز به خالق دارد كه او را بيافريند! بنابراين به وسيلۀ همين ابزار و آلات ادراك كه يكى از آنها چشم است درك مى كنيم كه ممتنع است چشم ها بتوانند خداوند را ببينند.

گويا حضرت مى خواهد بفرمايد: گرچه اين آلات ادراكيه نمى توانند خدا را درك3.

ص: 182


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 53.

كنند ولى به خود يأس راه ندهيد؛ زيرا توسط همين آلات و ابزار است كه عقل شما مى تواند پى به وجود خالق و آفريننده ببرد.

يكى از صفات سلبيۀ خداوند

«لايَجْرِى عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ »

(بر خداوند آرامش و حركت جارى نمى شود.)

در بحث هاى گذشته گفته شد كه ذات نامتناهى خداوند قابل درك براى عقل محدود ما نيست. البته خداوند را از طريق صفات او مى توان شناخت؛ و صفات خداوند سه دسته هستند: يكى صفات حقيقيه و كماليه كه عين ذات حق تعالى مى باشند مثل حيات، علم، قدرت و... اين گونه صفات كه ثبوتيه هستند همچون ذات حق تعالى قابل درك و شناخت عميق نيستند. دستۀ دوّم صفات اضافيۀ حق تعالى است و آنها صفاتى است كه از راه مقايسه و اضافۀ غير خدا با خدا به دست مى آيد، نظير خالقيت و رازقيت خداوند كه از رابطۀ مخلوق و مرزوق بودن ما با او به دست مى آيد، و در همين حدّ مى توان به وسيلۀ اين صفات خدا را اجمالاً شناخت. دستۀ سوّم صفات سلبيه هستند؛ يعنى صفاتى كه خدا ندارد، و آنها عبارت است از نقص ها و كمبودها همچون نياز و محدوديت، امكان، جسميت، حركت و سكون؛ كه صفت بودن صفات سلبيه براى حق تعالى به لحاظ اين است كه آنها به سلب نقص برگشت كرده و سلب نقص كمال است و از اين رو صفات سلبيه كمال حق تعالى محسوب مى شوند. اين گونه صفات نيز در شناخت و ادراك اجمالى خداوند مؤثّر است، يعنى از نفى و سلب اين صفات پى مى بريم به اين كه ذات حق تعالى ذاتى است مقدّس و منزّه از اين نقص ها.

حضرت در اين خطبه بيشتر در صدد شناساندن خداوند از طريق صفات سلبيه هستند، از اين رو فرمودند: «لايَجْرِى عَلَيْهِ السُّكُونُ و الْحَرَكَةُ » . يكى از صفات سلبيۀ

ص: 183

خداوند اين است كه نه حركت دارد و نه سكون، نه جنبش دارد و نه آرامش. حركت به معناى وجود تدريجى است و سكون مقابل آن است، و مقابلۀ سكون و حركت از قبيل «عدم ملكه» است؛ يعنى اگر چيزى داراى حركت نيست ولى استعداد اين را دارد كه حركت داشته باشد سكون دارد، اما خداوند گرچه حركت ندارد استعداد حركت هم ندارد، زيرا خداوند جسم نيست و حركت و سكون مختص به اجسام است. اين اجمالى از معناى حركت و سكون بود، ولى براى اين كه مطلب بهتر روشن شود لازم است مقدارى دربارۀ حركت و سكون بحث كنيم.

تعريف حركت

موجوداتى كه در جهان مادّه وجود دارند، نه از هر جهت بالفعل هستند و نه از تمام جهات بالقوّه؛ بلكه جهات فعليتى دارند، جهاتى هم دارند كه استعداد و قوّۀ فعليت است؛ موجوداتى كه از جهاتى بالقوّه و از جهاتى ديگر بالفعل هستند، حتماً بايد از دو امر مركّب باشند تا به واسطۀ يكى بالقوّه و به واسطۀ ديگرى بالفعل باشند، و شىء بالقوّه بتدريج قوّه و استعدادى كه براى كمال دارد تبديل به فعليت آن كمال مى شود و اين خروج تدريجى از قوّه به كمال را كه خود نوعى كمال است كه زمينۀ پيدايش آن كمال ديگر را فراهم مى نمايد «حركت» مى نامند. پس حركت عبارت است از كمالِ اوّلِ چيزى كه بالقوّه است، از آن جهت كه بالقوّه است. و در عبارت فلاسفه در تعريف حركت گفته شده است:

كمال أوّل لما بالقوّة*** من حيث أن قد لابسته قوّة(1)

حركت كمال اوّل است و فعليتى كه بعداً در اثر حركت به خود مى گيرد كمال دوّم است، و به عبارت ديگر حركت حدوث تدريجى و خروج تدريجى از قوّه به فعل است.

ص: 184


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 238، غررٌ فى ذكر تعاريف للحركة.

براى روشن تر شدن مطلب مثالى مى زنيم: اتومبيلى الآن در گاراژ منزل شما در قم مى باشد و استعداد اين را دارد كه در گاراژ اصفهان باشد، ولى در گاراژ اصفهان بودن به اين است كه از اينجا راه بيفتد و تدريجاً مسافتى را طى كند تا به اصفهان برسد، نام اين طى مسافت تدريجى حركت است. پس اين طى مسافت تدريجى براى اتومبيل بايد اوّل موجود شود تا بودن در گاراژ اصفهان برايش محقق شود، اين طى مسافت تدريجى كمال اوّل است و كمال دوّمش همان بودن در گاراژ اصفهان است.

پس كمال اوّل مربوط به چيزى است كه استعداد و قوّۀ كمال ديگرى را دارا مى باشد، و قبل از آن كه قوّه و استعداد كمال دوّم به فعليت برسد دورانى را بتدريج طى مى كند و مراحلى تدريجى و به هم پيوسته برايش پيش مى آيد، كه آن را حركت مى نامند. مثلاً الآن يك سيب سبز بر درخت است كه اصلاً قابل خوردن نيست، ولى استعداد آن را دارد كه قرمز و رسيده شود، اما تا قرمز شدن بايد مراحلى را بتدريج در زمان مخصوصى طى كند، اين طى مراحل تا قرمز شدن حركت است. از اين رو دربارۀ حركت گفته مى شود كه وجود تدريجى اشياء است. ذات خداوند متعال بلكه همۀ مجرّدات هر چه دارند فعليت دارد و جنبۀ قوّه در آنها نيست تا در اثر حركت به فعليت برسد.

حركت در مقولات خمس

فلاسفۀ قبل از مرحوم صدرالمتألهين قائل به حركت در مقولات چهارگانۀ عرضى (كيف - كمّ - وضع - أين) بودند و حركت در مقولۀ جوهر هم هر چند مورد بحث و نظر آنها بود ولى كسى كه آن را به كرسى تحقيق نشاند و اثبات كرد مرحوم صدرالمتألهين بود؛ ايشان فرمود: حركت در جوهر و ذات اشياء نيز وجود دارد.

و بالاتر از اين فرمود: تمام حركت هايى كه در اعراض وجود دارد، معلول حركت در ذات و جوهر است. يعنى تا در متن و عمق شىء تكامل و حركت حاصل نشود،

ص: 185

حاشيه و سطح شىء تكامل و حركت پيدا نمى كند. پس در مثال سيب كه ما زديم، اگر رنگ و حجمش عوض مى شود و كيفيتش درهر زمانى فرق مى كند، براى اين است كه در جوهر و ذات سيب تكامل پيدا مى شود، و اگر اين تكامل در ذات نباشد اعراضش هم عوض نمى شوند.

حركت كيفى به اين معناست كه كيفيّت شىء متبدّل شود؛ اگر سيب رنگش عوض شود و از سبزى به زردى و از زردى به قرمزى برسد، اين حركت در كيف است.

حركت كمّى به اين است كه در كمّيت و اندازۀ اشياء بتدريج تغيير حاصل شود؛ هنگامى كه اندازۀ سيب تدريجاً از كوچكى به بزرگى تغيير كند حركت كمّى كرده است.

حركت وضعى اين است كه در وضع و محاذات چيزى حركت ايجاد شود؛ مثلاً زمين حركت وضعى دارد، يعنى دور خودش مى گردد و از اين روى وضع و محاذاتش با خورشيد عوض مى شود، الآن كه روز است قسمتى از زمين روبروى خورشيد است، ولى وقتى حركت كرد و اين قسمت پشت به خورشيد شد وضعش عوض شده و اين قسمت تاريك مى گردد، اين را حركت وضعى مى نامند.

حركت أينى عبارت از حركت مكانى است؛ مانند اين كه چيزى از مكانى به مكانى ديگر برسد؛ و همان طور كه در مثال اتومبيل گفتيم حركت اتومبيل از قم به اصفهان را حركت أينى مى نامند؛ و به زبان ساده: حركت همان وجود تدريجى براى چيزى و انتقال يافتن تدريجى از كمالى به كمالى ديگر است.

مقوّمات حركت

براى تحقق حركت در خارج شش امر نياز است: 1 - ما به الحركة 2 - ما عنه الحركة 3 - ما فيه الحركة 4 - ما منه الحركة 5 - ما إليه الحركة 6 - ما عليه الحركة.

پس در مثال اتومبيل كه مطرح شد، وقتى شخصى مى خواهد از قم به اصفهان برود تمام شش امر ذكر شده بايد محقق شود تا اين حركت صورت پذيرد.

ص: 186

1 - ما به الحركة يا موضوع حركت كه همان شىء متحرك است؛ موضوع حركت در اين مثال اتومبيل است كه حركت صفت آن است و به آن قائم است.

2 - ما عنه الحركة يا فاعل حركت كه همان محرك است؛ آن موجودى كه در مثال حركت از او صادر مى شود موتور و رانندۀ اتومبيل است.

3 - ما فيه الحركة كه مسافت حركت مى باشد، و آن عبارت از مقوله اى است كه حركت در آن ايجاد مى شود كه در مثال همان «أين» و هيأت حاصل از نسبت اتومبيل به جادّه مى باشد. كه همواره در طول حركت متبدل و متغير مى گردد.

4 - ما منه الحركة كه آغاز و مبدأ حركت را مى گويند؛ يعنى از آنجايى كه حركت شروع شده است، كه در اين مثال مبدأ حركت قم مى باشد.

5 - ما إليه الحركة: منتهاى حركت را كه در آنجا حركت پايان مى يابد مى گويند؛ و در مثال مذكور چون مقصد و غايت اصفهان بود از اين رو اصفهان ما إليه الحركة است.

6 - ما عليه الحركة يا زمان حركت؛ حركت هماهنگ با زمان و منطبق بر زمان بلكه سازندۀ زمان است، يعنى حركت بدون زمان ممكن نيست؛ زمان درحقيقت آن مقدار و اندازۀ سيّالى است كه از حركت انتزاع مى شود. پس زمانى را كه اتومبيل مى گذراند تا از قم به اصفهان برسد، زمان حركت يا ما عليه الحركة مى نامند، زيرا حركت بر آن منطبق مى شود.

اين خلاصه اى بود از بحثى كه از باب مقدمه راجع به حركت ذكر كرديم؛ زيرا در سخنان حضرت امير عليه السلام چه در جمله اى كه در آغاز بحث ذكر شد و چه در جمله هاى بعدى از حركت ياد شده است.

تنزّه خداوند از حركت و سكون

حضرت فرموده اند: «لا يَجْرِى عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ » : بر خداوند تبارك و تعالى نه سكون جارى مى شود و نه حركت. البته اگر معناى سكون عدم حركت مطلق

ص: 187

- نه عدم ملكه - بود، يعنى چيزى كه به هيچ وجه حركت ندارد، مى توانستيم بگوييم خداوند ساكن است؛ ولى سكون عدم حركت مطلق نيست، بلكه عدم الحركة در چيزى است كه استعداد اين را دارد كه حركت كند، و در خداوند استعداد و قابليت حركت نيست؛ زيرا خداوند جسم و جسمانى نيست و حركت مخصوص است به اجسام و جسمانيات كه همراه با مادّه و قوّه و استعداد مى باشند، و ذات خداوند عين فعليت است و قوّه در آن نيست.

«وَ كَيْفَ يَجْرِى عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ »

(و چگونه بر او جارى شود آنچه خود آن را جارى كرده است ؟)

حركت تمام نظام وجود توسط خداوند تبارك و تعالى است، و خداوند خالق و ايجاد كنندۀ حركت است، پس ممكن نيست چيزى كه خودش خالق و مجرى آن مى باشد بر خودِ او جارى شود.

«وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ »

(و در او برگشت كند آنچه خود آن را ظاهر نموده است ؟)

خداوند خودش فاعل و مبدع حركت است، پس چگونه چيزى كه مخلوق اوست مى خواهد در او برگشت كرده و او هم داراى حركت باشد؟!

«وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ ؟»

(و در او پديد آيد آنچه خود آن را پديد آورده است ؟)

اگر در خداوند چيزى پديد بيايد مثل صفات و حالاتى كه در ما و ديگر اجسام پديد مى آيد، آن وقت خداوند محل حوادث مى شود و چيزى كه محل حوادث باشد بايد داراى مادّه و قوّه و استعدادى باشد كه به واسطۀ آن، امر حادث را بپذيرد و طبعاً جسم و جسمانى خواهد بود.

ص: 188

چرا خداوند معروض حركت نيست ؟

در اينجا اگر كسى بگويد: چه اشكال دارد كه حركت با اين كه مخلوق خداوند است و خدا آن را ايجاد كرده است به خود او هم برگردد و او هم متحرك و داراى حركت باشد؟ حضرت در پاسخ اين سؤال اشكالهايى را كه به وجود مى آيد ذكر مى كنند:

«اِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ »

(در اين صورت ذات او از هم جدا و دور مى بود.)

همان گونه كه ذكر شد از خصوصيات حركت انتقال از حالى به حالى ديگر است، پس وقتى گفته مى شود جسمى حركت جوهرى دارد، يعنى جوهر ذاتش ناقص است و بتدريج از مرحله اى به مرحلۀ ديگر كه كمال مرحلۀ سابق است وارد مى شود و حركت مى كند؛ مثلاً نطفه حركت جوهرى دارد زيرا بتدريج از نقص به كمال مى رود؛ اوّل نطفه است، سپس عَلَقه مى شود، وانگهى مُضْغَه، و از آن پس انسان؛ پس اين حركت در نطفه به معناى تفاوت در ذات آن است؛ و اگر اين تفاوت و انتقال از حالى به حالى شدن در مورد خداوند اطلاق شود، معنايش اين است كه خداوند - العياذ باللّه - ناقص است و بتدريج كمال پيدا مى كند؛ زيرا عوض شدن ذات همان از نقص به كمال رفتن است و اين براى خداوند به هيچ وجه متصوّر نيست؛ زيرا او كمال محض است و هيچ نقصى در ذاتش راه ندارد.

مى توان گفت: در اينجا نكته اى هست و آن اين كه اين جملۀ حضرت امير عليه السلام كه تفاوت را به ذات نسبت مى دهد، دليل بر حركت جوهرى است كه تا زمان صدرالمتألهين فلاسفه به آن معتقد نبودند و فقط حركت را در چهار مقولۀ عرضى قبول داشتند؛ ولى صدرالمتألهين مى گفت: اگر در اعراض كه نمودها و جلوه هاى ذات است حركت ايجاد مى شود، پس حتماً در ذات و جوهر اشياء نيز حركت وجود دارد؛

ص: 189

زيرا تا جوهر ذات تكامل پيدا نكند، اعراضش كه نمودها و جلوه هاى آن هستند به تكامل نمى رسند. نطفه تا تكامل در ذات و جوهرش پيدا نشود اعراضش تغيير نمى كند، بلكه بى گمان در ذات نطفه نيز تكامل پيدا شده است. پس بعيد نيست اين جملۀ حضرت كه در هزار و چهار صد سال پيش گفته شده - يعنى زمانى كه اين حرفها اصلاً مطرح نبود - دليلى باشد بر اين كه حركت در ذات و جوهر اشياء وجود دارد، يعنى همان مطلبى كه بعداً توسط صدرالمتألهين كشف و اثبات شده است.

«وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ »

(و هر آينه كنه او جزء جزء مى شد.)

براى تشريح اين جمله چهار بيان ممكن است گفته شود:

بيان اوّل: اگر حركت در خداوند راه پيدا كند لازم مى آيد كه در كنه ذات خدا تجزّى حاصل شود، يعنى مركّب شود؛ زيرا حركت عبارت است از خروج تدريجى از قوّه به فعليت، پس ذات خداوند مركّب مى شود از فعليت و قوّه.

بيان دوّم: حركت مختص به جسم و امور مادّى است، زيرا حركت تكامل تدريجى است، و اگر موجودى مجرّد باشد تكامل در آن معنا ندارد، زيرا مجرّد هر كمالى را كه ممكن است داشته باشد فعليت دارد. پس اگر خدا حركت داشته باشد، لازم مى آيد كه جسم باشد؛ و از خصوصيات جسم، متجزّى و منقسم گشتن است.

بيان سوّم: با توجّه به اين كه موجودات عالم مادّه حركت دارند، اگر خداوند تبارك و تعالى حركت داشته باشد، پس خداوند در اين جهت با موجودات مادّى مشترك مى شود، و از طرفى خداوند از موجودات عالم امتياز دارد؛ پس خدا از مابه الاشتراك و مابه الامتياز مركّب مى شود، يعنى از دو جزء كه يكى مختص به خودش مى باشد و ديگرى مشترك با موجودات جهان، و اگر خدا مركّب باشد محتاج و ناقص است و اين براى خداوند محال است.

ص: 190

بيان چهارم: معمولاً حركت در اعراض است؛ اگر خداوند حركت در اعراض داشته باشد معنايش اين است كه خداوند «كمّ » و «كيف» و «وضع» و «أيْن» (اعراض چهارگانه) داشته باشد، آن وقت خداوند از ذات وعرض مركّب مى شود؛ و در آن صورت از طرفى تعدد قدما لازم مى آيد، زيرا هم ذات و هم صفات عارض او بايد قديم باشند و اين معنا مستلزم شرك است، از طرف ديگر اعراض حاكى از محدوديت معروض خود مى باشند و خداوند وجود نامحدود است، و از طرف ديگر لازم مى آيد ذاتش تجزّى پيدا كند. در خطبۀ اوّل نهج البلاغه حضرت تركّب و تجزّى در خداوند را لازمۀ توصيف او به صفات عرضى دانسته و آن را باطل خوانده اند.

«وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ »

(و هر آينه معناى او از هميشگى باز مى ماند.)

همان گونه كه قبلاً ذكر شد براى به وجود آمدن حركت شش امر لازم است، يكى از آنها مبدأ حركت است، در اين جمله حضرت مى خواهد بفرمايد: اگر خدا حركت داشته باشد ازلى نيست، زيرا مبدأ پيدا مى كند، و ازليّت به اين معناست كه ابتدا ندارد.

پس اگر ضمير در «مَعْنَاهُ » به خداوند برگردد، معناى جمله اين مى شود: خداوند از ازلى بودن امتناع پيدا مى كرد و ديگر ازليّت دربارۀ او معنايى نداشت؛ و اگر بازگشت ضمير به ازل باشد، معناى جمله اين مى شود: ازليّت معناى خود را از دست مى دهد، يعنى آن خدايى كه مى گوييم ازلى است اگر بنا باشد كه حركت داشته باشد ديگر نمى تواند ازلى باشد؛ زيرا مبدأ پيدا مى كند.

«وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ !»

(و هر آينه براى او پسى مى بود وقتى كه براى او پيشى يافت مى شد.)

يكى از اركان حركت انتهاست، پس حركت همان گونه كه ابتدا دارد انتهايى نيز دارد. آن شىء كه حركت مى كند چون برايش جلو فرض مى شود كه انتهاى حركت

ص: 191

است يا كمالى است كه در پيش رو دارد و با حركت به آن مى رسد، قطعاً پشت سرى نيز پيدا خواهد كرد كه مبدأ حركت مى باشد يا قوّه اى است كه با حركت و به فعليت رسيدن آن را پشت سر مى گذارد؛ پس قهراً حادث خواهد بود.

«وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ !»

(و هر آينه كامل شدن را درخواست مى نمود وقتى كه كمبود او را همواره همراهى مى كرد.)

اين جمله بيان همان جمله اى است كه حضرت قبلاً بيان فرمود: «إذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ » معنا و لازمۀ حركت از نقص به كمال رفتن است، بلكه حركت چيزى جز تكامل نيست. سيبى كه سبز است بعد زرد مى شود يا كوچك است و پس از آن بزرگ مى شود در «كيف و كمّ » تكامل پيدا مى كند. مى خواهد بفرمايد: خدايى كه حركت مى كند ناقص است و تقاضاى كمال دارد، با اين كه خداوند نمى شود ناقص باشد؛ و اصلاً راه شناخت خداوند همين است كه ما خود را ناقص و نيازمند او مى دانيم كه كمال محض است؛ ما چون خود را ناقص و مرزوق و مخلوق و... مى دانيم، از اين رو علم پيدا مى كنيم كه بايد خالق و رازق و صانعى داشته باشيم كه كمال محض است و نيازى ندارد.

«وَ إذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ »

(و در اين صورت در او نشانۀ مخلوق پديدار مى شد.)

خدايى كه از نقص رو به كمال مى رود، علامت مخلوق و مصنوع در او پديدار مى گردد.

«وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولاً عَلَيهِ »

(و هر آينه به راهنمايى مبدّل مى گرديد پس از اين كه بر او راهنمايى شده بود.)

مقصود اين است كه به جاى اين كه عالَم وجود دلالت بر وجود خدا بكند، در اين

ص: 192

فرض چنين خدايى كه حركت دارد دلالت بر وجود خداى ديگرى كه خالق حركت باشد مى كند.

جهان هستى دلالت بر وجود خداوند دارد؛ بنابراين خداوند مدلولٌ عليه است، يعنى هر چه هست دلالت بر او مى كند؛ زيرا تمام موجودات و مخلوقات عالم داراى نقص اند، پس نيازمند به خالقى هستند كه هيچ نقص و عيبى در او وجود نداشته باشد.

حال اگر خداوند داراى حركت باشد، نمى تواند مدلول عليه باشد؛ زيرا خود ناقص مى شود و ناقص پرتو و شعاع است و از خود استقلالى ندارد و از اين رو دالّ است نه مدلول عليه، و دلالت دارد بر اين كه يك وجود كاملى او را ايجاد كرده و او نيازمند به آن وجود كامل است.

امتناع تأثر و انفعال در خداوند

«وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الْإِمْتنَاعِ مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يَُؤثِّرُ فِى غَيْرِهِ »

(و [خداوند] به واسطۀ قدرت امتناع منزّه است از اين كه در او اثر بگذارد چيزى كه در غير او اثر مى گذارد.)

شارحين نهج البلاغه در اين جملۀ حضرت بحث زيادى كرده اند كه معطوف بر چه جمله اى است ؟ در اينجا سه احتمال را ذكر مى كنيم:

اوّل اين كه گفته شود: اين «وَ» عاطفه نيست بلكه حاليه است. بنابراين معناى جمله چنين است: خدايى كه شما فرض كرده ايد لازمه اش اين است كه محتاج به خداى ديگر شود، و حال آن كه خداوند به جهت قدرت و عظمتش خارج است از اين كه چيزى كه در غير او اثر مى گذارد در او هم اثر بگذارد. يعنى اين حركت كه در موجودات عالم مؤثّر است در خداوند تأثيرى ندارد؛ زيرا خداوند در مقام والايى از كمال و عدم كاستى است كه هيچ چيز در او اثر نمى كند و از تأثيرپذيرى امتناع دارد.

ص: 193

احتمال دوّم اين كه «وَ خَرَجَ » عطف باشد بر «كَانَ مَدْلُولاً عَلَيْهِ » ؛ يعنى عالم وجود دليل بر وجود خدا بود و او به جهت قدرت و عظمتش منزّه بود از اين كه در او اثر كند آنچه در غير او مؤثّر است.

احتمال سوّم اين كه «وَ» عاطفه باشد و جمله معطوف بر «لايَجْرِى عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ » باشد؛ يعنى جمله هايى كه بين اين دو جمله است همه مربوط به جملۀ اوّل مى باشد و اين جمله معطوف بر آن است. در آنجا فرمود: سكون و حركت بر خداوند جارى نمى شود، آنگاه جمله هايى كه پس از آن آمد براى بيان اين مطلب بود كه چرا حركت و سكون در خدا نيست، و پس از آن اين جمله را آورد: و خداوند خارج است به دليل قدرت امتناع خود از اين كه اثر كند در او چيزى كه در غير او اثر مى كند. و با ربط اين دو جمله با هم نتيجه چنين مى شود: خدا حركت و سكون ندارد، و به دليل امتناعى كه در او هست چيزى در وجود او تأثير نمى گذارد. يعنى به گونه اى است كه امتناع دارد از اين كه چيزى كه در ديگرى اثر مى كند در او هم اثر كند؛ و به عبارت روشن تر خداوند محل حوادث نيست، زيرا اگر محل حوادث باشد لازمه اش اين است كه خودش هم حادث باشد و اين محال است. بنابراين حضرت با سلب صفات نقص از خداوند در مقام معرفى خداوند مى باشند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 194

«درس 332»: خطبۀ 186 (قسمت پنجم)

اشاره

مرورى بر درس گذشته

احاطۀ قيّومى خداوند بر نظام وجود

نفى تحول و زوال و افول دربارۀ خداوند

تفاوت ماهوى توليد و خالقيت

عجز اوهام از رسيدن به ذات حق تعالى

خداوند قابل تصور و احساس نيست

تغيير ذاتى و عرضى

خداوند معروض هيچ عرضى نيست

خداوند وجودى نامحدود و غيرمتناهى

كيفيّت حضور خداوند

رابطۀ روح مجرّد با بدن

بدن مثالى روح مجرّد

نقد نظر متكلّمين دربارۀ روح

ص: 195

ص: 196

«خطبۀ 186 - قسمت پنجم»

«الَّذِى لايَحُولُ وَ لايَزُولُ ، وَ لايَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ ، وَ لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً، وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً، جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ، وَ طَهُرَ عَنْ مُلامَسَةِ النِّسَاءِ، لاتَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ ، وَ لاتَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ ، وَ لاتُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتَحُسَّهُ ، وَ لاتَلْمِسُهُ الْأَيْدِى فَتَمَسَّهُ ، لايَتَغَيَّرُ بِحَالٍ ، وَ لايَتَبَدَّلُ بِالْأَحْوَالِ ، وَ لاتُبْلِيهِ اللَّيَالِى وَ الْأَيَّامُ ، وَ لايُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلامُ ، وَ لايُوصَفُ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ، وَ لابِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ، وَ لابِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ ، وَ لا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ ، وَ لايُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لانِهَايَةٌ ، وَ لاانْقِطَاعٌ وَ لاغَايَةٌ ، وَ لا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ ، أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يُعَدِّلَهُ ، وَ لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ .»

مرورى بر درس گذشته

همان گونه كه قبلاً نيز تذكر داده ايم حضرت امير عليه السلام براى معرفى خدا بيشتر به بيان صفات سلبيه يا صفات اضافيه مى پردازند؛ زيرا صفات حقيقيۀ خداوند كه عين ذات اوست، احاطه و شناخت تامّ و كامل به آنها مانند احاطه و شناخت تامّ و كامل به ذات حق تعالى براى ما ميسّر نيست.

قسمتى از خطبه كه قبلاً بحث آن گذشت دربارۀ حركت و سكون بود كه حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: حركت و سكون بر خداوند تبارك و تعالى جارى نيست.

ص: 197

در تعريف حركت گفتيم كه وجودِ تدريجى از نقص به كمال است كه دربارۀ خدا معنا ندارد؛ و دربارۀ سكون هم تذكر داديم كه عدم حركت مطلق نيست، بلكه عدم الحركة از چيزى است كه استعداد حركت دارد، و هيچ گونه استعدادى از جمله استعداد حركت در خداوند متعال راه ندارد.

اكنون براى توضيح بيشتر و براى اين كه برادران و خواهران توجّه نمايند كه عده اى از مسلمين به ظواهر بعضى از آيات استناد كرده و مى پنداشته اند كه خداوند حركت دارد، در زمان امام صادق و امام كاظم عليهما السلام اين قول بين عده اى از مردم شايع بود كه خداوند از آسمان بالا به آسمان پايين مى آيد و به مخلوقش مى نگرد و اگر كار بدى ملاحظه كرد ناراحت شده و اگر كار خيرى را بيند خوشحال مى شود! (العياذ باللّه).

احاطۀ قيّومى خداوند بر نظام وجود

در اصول كافى از يعقوب جعفرى روايتى را نقل مى كند:(1)«محمّد بن أبى عبداللّه عَنْ ... عَنْ أبى ابراهيم عليه السلام قال: ذُكِر عنده قوم يزعمون أنّ اللَّه تبارك و تعالى يَنْزِلُ إِلى السّماء الدّنيا» : نزد امام موسى بن جعفر عليهما السلام ذكر شد كه گروهى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند از آسمان بالا به آسمان پايين فرود مى آيد و نظرى بر بندگانش مى افكند!

حضرت فرمود: «إنَّ اللَّهَ لايَنْزِلُ وَ لايَحْتاجُ إلى أنْ يَنْزِلَ » : «همانا خداوند نه فرود مى آيد و نه نياز دارد كه فرود بيايد.» زيرا كسى پايين مى آيد يا بالا مى رود كه جا و مكان دارد و خداوند جسم نيست كه مكان داشته باشد.

«إنَّمَا مَنْظَرُهُ فِى الْقُرْبِ وَالْبُعْدِ سَواءٌ» : «همانا ديدگاه او بر نزديك و دور يكسان است.» دور و نزديك براى خداوند يكسان است. در قرآن مى فرمايد: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ

ص: 198


1- - الكافى، ج 1، ص 125، حديث 1.

ما كُنْتُمْ ) (1) «و او با شماست در هر جا كه باشيد.» و اين امر بدون تشبيه نظير روح و جان انسان است كه به تمام نقاط بدن احاطه دارد؛ اگر چشم مى بيند، اگر مغز كار مى كند، اگر دست حركت مى نمايد، اگر پا مى جنبد و اگر هر جاى بدن ادراك و شعور و حركت و جنبش دارد به وسيلۀ جان مى باشد. جان نگاه دارندۀ بدن است و تمام ادراكات و حركات و سكنات بدن وابسته به آن است و بر تمام بدن احاطه دارد، با اين كه خود هيچ جاى مخصوصى ندارد؛ زيرا جان موجود مجرّدى است و اين موجود مجرّد مادّه نيست كه جا داشته باشد، ولى احاطۀ قيّومى و تدبيرى نسبت به تمام بدن انسان دارد. از اين رو شاعر گفته است: «حق جان جهان است و جهان جمله بدن.» البته اين يك تشبيه است و فقط براى تقريب به ذهن گفته مى شود. پس خداوند تبارك و تعالى به همۀ نظام وجود احاطۀ قيّومى دارد و چنين نيست كه به آسمانها نزديك تر باشد تا به زمين، همان گونه كه جان و روح انسان به تمام بدن احاطه دارد و هيچ گوشه اى از بدن نيست كه زير تدبير جان نباشد.

«لَمْ يَبْعُدْ مِنْهُ قَرِيبٌ وَ لَمْ يَقْرُبْ مِنْهُ بَعِيدٌ» : «هيچ نزديكى از او دور نبوده و هيچ دورى به او نزديك نبوده است.»

«وَ لَمْ يَحْتَجْ إلى شَىْ ءٍ بَلْ يُحْتاجُ إلَيْهِ وَ هُوَ ذُو الطَّوْلِ » : «به هيچ چيز نياز ندارد، بلكه همه به او نياز دارند و او صاحب فضل و عطاست.» «طَوْل» به معناى فضل و عطاست و به معناى غنا و بى نيازى هم آمده است.

(لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ) (2) «جز خداى غالب و حكيم خدايى نيست.» نوعاً هر جا - در قرآن يا در روايات - كلمۀ «عزيز» آمده پس از آن «حكيم» نيز گفته شده است؛ زيرا عزيز يعنى كسى كه غالب است و غلبه دارد، و چون مردم از كسانى كه غلبه دارند چندان خاطرۀ خوشى ندارند از اين رو هرجا گفته مى شود خداوند عزيز و غالب8.

ص: 199


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 18.

است، پس از آن كلمۀ حكيم مى آيد كه معلوم شود او مانند آن غالب هايى كه هر كار بخواهند مى كنند نيست، بلكه او خداى حكيم و دانايى است كه هر كارى را طبق حكمت و مصلحت انجام مى دهد و از غلبه اش سوء استفاده نمى كند.

«أمّا قَوْلُ الْواصِفينَ : إنَّهُ يَنْزِلُ تَبارِكَ وَ تَعالى فَإنَّما يَقُولُ ذلك مَنْ يَنْسُبُهُ إلى نَقْصٍ أوْ زيادةٍ » : «و اما سخن آن وصف كنندگان كه مى گويند خداوند تبارك و تعالى فرود مى آيد، اين سخن كسى است كه خدا را به نقص يا فزونى نسبت مى دهد.»

«وَ كُلُّ مُتَحَرِّكٍ مُحتاجٌ إلى مَنْ يُحَرِّكُهُ أوْ يَتَحَرَّكُ بِهِ » : «و هر متحركى به كسى كه او را حركت دهد يا توسط آن حركت كند نياز دارد.» هر متحركى نيازمند به يك محركى است كه او را به حركت وا دارد، خواه آن محرك موجود نفسانى باشد مانند نفس انسان كه بدن را حركت مى دهد، يا عللى كه به وسيلۀ آنها اجسام حركت مى كنند مانند نيرويى كه در سنگ ايجاد مى شود و آن را به حركت وا مى دارد. پس ممكن است محرك داراى شعور و ادراك باشد يا اين كه شعور و ادراك نداشته باشد.

«فَمَنْ ظَنَّ بِاللَّهِ الظُّنُونَ هَلَكَ » : «پس هر كه اين چنين گمانها را نسبت به خدا داشته باشد هلاك شده است.» و معلوم مى شود خداوند را نشناخته است.

«فَاحْذَرُوا فى صِفاتِهِ مِنْ أنْ تَقِفوا لَهُ عَلى حَدٍّ تَحُدّونَهُ بِنَقْصٍ أوْ زيادةٍ أوْ تَحريكٍ أوْ تَحَرُّكٍ أوْ زَوالٍ أوْ اسْتِنْزالٍ أوْ نُهوضٍ أوْ قُعودٍ» ؛ «پس در تعريف صفات خداوند بپرهيزيد از اين كه او را متوقّف در حدى از قبيل نقصان يا افزونى يا حركت دادن يا حركت كردن يا از بين رفتن يا فرود آمدن يا برخاستن يا نشستن بنماييد.» زيرا كه اين صفت ها همه مخصوص اجسام هستند. مقصود از سلب حركت دادن از خداوند، حركت دادن مادّى است كه جسمى نسبت به جسم ديگر دارد؛ وگرنه محرك اصلى همۀ عالم وجود خداوند است.

«فَإنَّ اللَّه جلّ و عزّ عَنْ صِفَةِ الْواصِفينَ وَ نَعْتِ النّاعِتينَ وَ تَوَهُّمِ الْمُتَوَهِّمينَ » : «زيرا خداوند جليل تر و عزيزتر از توصيف واصفين و وهم توهّم كنندگان است.»

ص: 200

(وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ * اَلَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ * وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ ) : (1)«و توكّل كن بر خداى غالب و مهربان؛ خدايى كه تو را مى بيند هنگامى كه مى ايستى، و حركت تو را در ميان سجده كنندگان [مى نگرد].»

نفى تحول و زوال و افول دربارۀ خداوند

«الَّذِى لايَحُولُ وَ لايَزُولُ »

(آن كه دگرگون نمى شود و نابود نمى گردد.)

معناى تحول اين است كه تغيير پيدا كند و در اثر مرور زمان از حالى به حال ديگر منتقل شود و بگذرد؛ وقتى گفته مى شود: «يا محوّل الحول و الأحوال» يعنى اى خدايى كه سالها را مى گردانى و سالى تازه به جاى سال گذشته پديد مى آورى. و در اينجا كه حضرت مى فرمايد: «اَلَّذِى لايَحُولُ وَ لايَزُولُ » يعنى چنين نيست كه خداوند نو و كهنه بشود يا زمان بر او بگذرد و در اثر گذشت زمان از جوانى به پيرى بگرايد و خلاصه تغيير و تحول و دگرگونى در او پديد آيد، بلكه در خداوند تحول و گذشت زمان وجود ندارد؛ و همچنين خداوند زوال پيدا نمى كند و از بين نمى رود، مرگ و زنده شدن از خواص اجسام است.

«وَ لايَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ »

(و غروب كردن بر او روا نيست.)

غروب و طلوع، غيبت و حضور همه از خواص اجسام است و در مورد خداوند كه واجب الوجود و مجرّد و غيرمتناهى است هيچ وقت متصور نيست.

در مورد افول و غروب ستارگان، شمس و قمر در قرآن داستانى از حضرت

ص: 201


1- - سورۀ شعراء (26)، آيات 217 تا 219.

ابراهيم عليه السلام آمده است؛ حضرت براى اين كه به ستاره پرستان و ماه و خورشيدپرستان كه همان «صابئون» بودند با استدلال بفهماند كه اينها قابل پرستش و عبادت نيستند، هنگامى كه ستارۀ زهره را ديد فرمود: اين خداى من است، و هنگامى كه اين ستاره غروب كرد فرمود: (لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ ) (1)«من غروب كنندگان و غايب شوندگان را دوست نمى دارم.» و در مورد ماه و خورشيد هم همين طور.

در اينجا بحثى هست كه آيا حضرت از راه «افول» استدلال كرده و يا از راه «محبت»؛ اگر از راه «افول» باشد بدين معناست كه خداى ما بايد هميشه حاضر و ناظر ما باشد پس چيزى كه غروب دارد خداى ما نيست، و اگر استدلال از راه «محبت» باشد معناى آيه اين مى شود كه انسان بالفطرة عاشق موجود كامل است و اين عشق و محبت راهنماى انسان به سوى خداست. پس حضرت مى خواهد بفرمايد: محبت من به موجودى كه طلوع و غروب دارد و يك وقت پيدا مى شود و وقتى ديگر پنهان مى گردد متعلق نيست، بلكه من طبق فطرتم عاشق آن موجودى هستم كه هميشه با من هست و هيچ وقت از من جدا نمى شود، پس بايد بگردم آن را كه محبت و عشقم به اوست پيدا كنم؛ زيرا در همان حال كه فطرتاً عاشق آن موجود كامل و واجب الوجودى هستم كه افول ندارد، فطرتاً هم از چيزى كه قابل افول و غروب است گريزانم و به آن محبت ندارم. آن كه من به او عشق مى ورزم غير از اين است كه طلوع و غروب دارد.

تفاوت ماهوى توليد و خالقيت

«وَ لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً»

(و نزائيده است تا زائيده شده باشد.)

ص: 202


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 76.

حقيقت توليد و زاده شدن اين است كه چيزى از جسمى تراوش كند و در اثر حركتى از آن جدا شود. پدرى كه والد بچه اى مى شود در نتيجۀ جدا شدن يك اسپرم از اوست. و آن كه مى زايد طبعاً خود نيز از ديگرى زاده شده است. اما خلق كردن خداوند تبارك و تعالى به توليد نيست، يعنى چنين نيست كه در اثر خالقيت چيزى از او كم شود! در سورۀ توحيد مى خوانيم: (لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ) : «خدايى كه نمى زايد و نه زاييده شده است.»

ممكن است برخى سؤال كنند كه به چه مناسبت بحث از زاييدن و زاده شدن آمده است ؟ در پاسخ گفته مى شود: مسيحى ها كه جمعيت زيادى از مردم جهان را تشكيل مى دادند مى گفتند: عيسى عليه السلام پسر خداست. و گروهى از يهوديان مى گفتند: عُزير پسر خداست، كه در قرآن هم به آن اشاره شده است.(1) و مشركين هم مى گفتند: ملائكه دختران خدا هستند.(2) از اين رو آيۀ شريفه مى خواهد بگويد چنين چيزى بر خداوند محال است. و حضرت امير عليه السلام هم در اين خطبه مى فرمايد: خداوند نمى زايد يعنى توليد مثل نمى كند، و اصلاً خالقيت خدا به اين نيست كه چيزى از او كم شود.

براى تقريب ذهن در مورد خالقيت مثالى به يك نمونۀ بسيار ضعيف از خالقيت در انسان مى زنيم تا معلوم شود كه خالقيت غير از توليد است. شما در اينجا نشسته ايد يكدفعه يك كلّه قند سى مترى در ذهن مجسم مى كنيد؛ اين كلّه قند سى مترى كه در ذهن شما مجسم و متصوّر شد در اثر توليد نيست، بلكه خلاقيت است؛ يعنى بدون اين كه هيچ حركتى بكنيد و چيزى از مولكولهاى بدن شما كم شود، يك كلّه قند بزرگ در ذهن شما موجود شد. اين توليد نيست، زيرا آن كلّه قند مخلوق جسم شما نمى باشد، بلكه مخلوق روح و روان شماست و با ايجاد آن چيزى از شما كم نشده است.0.

ص: 203


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 30.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 40.

همۀ نظام وجود نسبت به حق تعالى همين گونه است؛ يعنى با يك اراده و توجّه خداوند موجود شده اند و «اگر نازى كند در هم فرو ريزند قالب ها». يعنى اگر فرض كنيم خداوند ارادۀ خالقيت نكرده بود هيچ چيز الآن وجود نداشت. پس اگر خدا والد (پدر) بود بايد خودش هم مولود ديگرى باشد؛ زيرا اگر خدا والد بود و توليد مى كرد جسم بود، و اجسام همان گونه كه قابليت توليد دارند مولوديت هم دارند. پس والديت و مولوديت در عالم طبيعت ملازم يكديگرند، هرچند بر حسب ظاهر يك استثنايى در مورد خلقت حضرت آدم و حضرت عيسى وجود دارد؛ ولى آن دو نيز متكون و متولد شده اند از يك سرى مواد اوّليه اى كه در پيدايش انسان لازم است؛ هرچند پدر و مادر و يا پدر نداشتند. و اين ملازمه از همين باب است كه قبلاً گفته شد:

«حكم الأمثال فى ما يجوز و فى ما لايجوز واحد»(1) يعنى اگر چيزى بر طبيعت اجسام ممكن شد بر همه اش ممكن است و اگر نشد بر هيچ كدام نيست. پس اگر خدا والد شد بايد مولود هم باشد و پدر داشته باشد، و اين در مورد واجب الوجود محال است.

«وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً»

(و زاييده نشده است تا محدود گردد.)

اگر خدا - نعوذ باللّه - مولود باشد معنايش اين است كه خدا نبوده و پس از آن به وجود آمده است؛ يعنى مثلاً چندين هزار يا چندين ميليون سال قبل پيدا شده است.

پس لازمۀ مولود بودن، زمان و مبدأ پيدا كردن است. از وقتى كه انسان از صُلب پدر يا از رحم مادرش جدا مى شود وجودش آغاز مى گردد و بنابراين موجودى است محدود هم از نظر زمان و هم از نظر وجود، و اين خيلى طبيعى است؛ براى اين كه ما مى بينيم هر چيزى كه از چيز ديگر مولود مى شود يك وجود محدودى است و خداوند وجودى بى پايان و غيرمتناهى است. پس لازمۀ ولادت اين است كه موجود8.

ص: 204


1- - قواعد كلّى فلسفى، ج 1، ص 208.

داراى حدّ جسمى و حدّ زمانى باشد، بنابراين موجودى كه اوّل و آخر داشته باشد نمى تواند خدا باشد.

«جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ»

(منزّه است از داشتن پسران.)

«أبناء» جمع «إبن» است يعنى پسر. شايد ما فكر كنيم اين مطالب خيلى سست و واهى است كه كسى فكر كند خدا داراى پسر يا دختر باشد، ولى همان گونه كه ذكر شد متأسفانه مسيحيان چنين مى پنداشتند كه عيسى پسر خداست در همان حال كه مشركين ملائكه و فرشتگان را دختران خدا مى دانستند. بنابراين حضرت مى بايست در آن زمان كه اين عقيده به شكل خرافى و سست مطرح بود با آن مبارزه كند، از اين رو در اين خطبه به تفصيل در اين مورد سخن گفته اند.

«وَ طَهُرَ عَنْ مُلامَسَةِ النِّسَاءِ»

(و پاك است از همبسترى با زنان.)

اگر كسى چنين عقيده اى داشته باشد كه خداوند پسر دارد، بايد بپذيرد كه خداوند - العياذ باللّه - همسرى انتخاب كرده است؛ زيرا فرزند به وسيلۀ عمل جنسى با جنس مخالف به وجود مى آيد، و خداوند پاك و منزّه است از اين كه نيازى داشته باشد تا بخواهد نيازش را با عمل جنسى برطرف سازد.

عجز اوهام از رسيدن به ذات حق تعالى

«لاتَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ »

(اوهام به او نمى رسند تا او را اندازه گيرى نمايند.)

واهمه هاى ما نظير كوزه هاى كوچكى است كه اقيانوس در آنها نمى گنجد، چرا كه واهمه هاى ما تنها معانى محدود را مى پذيرد. از آن گذشته راه علم و دريافت ما

ص: 205

حواس پنجگانۀ ظاهرى است و به همين جهت گفته اند: «من فقد حسّاً فقد علماً»(1)

هر كه يكى از حواسش را از دست دهد يك راه علمش بسته شده است.

ما محسوسات را به وسيلۀ حواس ظاهر مى يابيم، آنگاه آنچه از اين محسوسات يافته ايم در ذهنمان تجزيه و تحليل مى كنيم و كلياتى را از آنها انتزاع مى نماييم.

بنابراين قوّۀ عاقلۀ ما در حقيقت همين چيزهايى را كه از راه حواس يافته ايم تجزيه و تركيب مى كند و كليّاتى از آنها انتزاع مى نمايد، و قوّۀ واهمۀ ما نيز معانى جزئى را كه منسوب و مضاف به محسوسات و جزئيات است ادراك مى نمايد و بدين دليل حس و وهم و عقل ما به ذات اقدس بارى تعالى كه وجود مجرّد و بى پايان است راه ندارد، و خدا را تنها از راه صفات سلبيه و اضافيه آن هم به طور اجمال مى توانيم بشناسيم.

خداوند قابل تصور و احساس نيست

«وَ لاتَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ »

(و زيركى ها او را در وهم نمى آورند تا وى را به تصوير درآورند.)

«فِطَن» جمع «فطنة» است يعنى زيركى واهمه ها و عقل ها. مى فرمايد: واهمه ها هرچند دقيق و ريزبين باشند نمى توانند كنه ذات خدا را دريابند؛ براى اين كه وهم و عقل ما متناهى است و از راه حواس ادراك مى كند و خدا موجودى است غيرمتناهى، پس زيركى ها و واهمه هاى تيزبين نمى توانند خدا را درك كنند تا اين كه براى او تصويرى به دست آورند؛ اگر كسى بخواهد خدا را تصور كند لازم است در يك حدّ خاصى او را بيابد، انسان كليات را از راه جزئيات ادراك مى كند، و جزئيات را از راه حواس پنجگانه كه صورت اشياء را به ذهن انسان منتقل مى كنند؛ ولى خداوند حقيقت هستى غيرمتناهى خارجى است، و محال است حقيقت هستى خارجى به وجود ذهنى منقلب شود تا چه رسد به حقيقت هستى غيرمتناهى؛ پس تصور خداوند

ص: 206


1- - قواعد كلّى فلسفى، ج 2، ص 435.

و صورت انگارى براى او با اين واهمه هاى محدود و عقل هاى ناقص ما كه تنها صورتها و مفاهيم اشياى محدود را تصور و ادراك مى نمايد محال و ممتنع است.

«وَ لاتُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتَحُسَّهُ »

(و حواس او را درك نمى كنند تا احساسش كنند.)

«حواس» جمع «حاسّة» است يعنى قوّۀ حس كننده. حواس پنجگانه كه عبارت است از قواى باصره، سامعه، ذائقه، شامّه و لامسه تنها مى توانند محسوسات يعنى مادّيات و جسمانيات را درك كنند؛ مثلاً تا جسمى جلوى چشم نيايد وعكسش در نقطۀ زرد چشم نيفتد درك نمى شود؛ و همچنين تا صدايى در هوا نباشد و موجى ايجاد نكند و موج به ارتعاش خاصى نرسد گوش آن را درك نمى كند؛ هرجاى بدن انسان تا با جسمى برخورد نكند نمى تواند آن را لمس نمايد و از خواص آن جسم آگاهى يابد و... و خداوند تعالى محسوس و مادّى نيست كه بتوان با حواس ظاهرى او را درك كرد. نه تنها حواس ظاهرى كه نازلترين مرحلۀ ادراك را دارند توان درك ذات اقدس حق تعالى را ندارند، بلكه مراحل بالاتر قواى ادراكى نيز اين توان را ندارند؛ در اين خطبه حضرت قوّۀ واهمه و عاقله را - كه به فطنت تعبير شده - نيز بيان كرده اند.

قوّۀ عاقله بالاتر از قوّۀ واهمه است؛ زيرا ادراك كليات مى كند.

زيربناى تمام علوم و ادراكات انسان - چه عقلى باشد و چه وهمى يا حسّى - همان حواس ظاهرى است، و خداوند تبارك و تعالى از حريم عالم محسوسات و موهومات و معقولات خارج است و بالاتر از تمام اينهاست، و براى ما همان بس كه خدا را اجمالاً از راه صفات سلبيه و اضافيه بشناسيم و بيش از آن هم چيزى عايدمان نخواهد شد.

«وَ لاتَلْمِسُهُ الْأَيْدِى فَتَمَسَّهُ »

(و دست ها او را لمس نمى كنند تا او را مسّ نمايند.)

ص: 207

اين جمله ذكر خاص بعد از عام است. حضرت تمام حواس را در جملۀ گذشته ذكر كرد، در اين جمله روى يكى از آنها كه حس لامسه است عنايت خاصى دارند، شايد از اين باب باشد كه لمس با تمام بدن ارتباط دارد.

«مسّ » تماس پيدا كردن است گرچه در آن طلب و ادراك نباشد، ولى «لمس» تماسى را گويند كه در آن طلب و ادراك هست؛ مثلاً اگر دو كتاب با هم تماس پيدا كردند، چون در آن طلب نيست آن را مسّ مى گويند؛ ولى اگر شما با دست خود با چيزى تماس بگيرى و بخواهى بدانى اين شىء سرد است يا گرم، زبر است يا نرم، اين تماس شما را لمس مى نامند؛ زيرا شما طلب ادراك كرده ايد نه اين كه صرف به هم خوردن و به هم رسيدن دو جسم باشد. پس لمس در حقيقت يك نحو شعور است. و به عبارت ديگر لمس مختص است به موجوداتى كه احساس دارند. در هر صورت چون خداوند، جسم و جسمانى نيست دست ها نمى توانند او را لمس كنند تا تماس حاصل شود و بتوانند خداوند را مسّ كنند و از اين طريق او را ارزيابى كنند.

تغيير ذاتى و عرضى

«لايَتَغَيَّرُ بِحَالٍ ، وَ لايَتَبَدَّلُ بِالْأَحْوَالِ »

(به هيچ حالتى دگرگون نمى شود، و به حالت ها جايگزين نمى پذيرد.)

حالت خدا تغيير نمى كند و حالت هاى گوناگون در او پديد نمى آيند. اگر ما از كودكى به جوانى و از آن به پيرى مى رسيم، يا اگر از بى سوادى در اثر درس خواندن به باسوادى مى رسيم، به اين علّت است كه نقص داريم و در پى رسيدن به كمال هستيم؛ ولى خداوند كه كمال مطلق است معنا ندارد كه اين حالت ها در او پديد آيند، و گذشته از اين از حالى به حال ديگر تغيير يافتن مخصوص اجسام و جسمانيات است كه داراى قوّه مى باشند و خدا جسم و جسمانى نيست.

ص: 208

و اما فرق اين دو جمله ظاهراً اين است كه تغيير به حال مخصوص اعراض است، مانند يك جسم سفيد كه به سياهى تبديل شود؛ ولى تبديل به حالات در اين است كه چيزى حركت جوهرى و تبدل ذاتى پيدا كند، مانند نطفه كه علقه شده و علقه مضغه و از آن پس مضغه انسان مى شود.

در هر حال تكامل چه در اعراض باشد و چه در ذات، نسبت به خداوند محال و بى معناست؛ زيرا تمام اينها از خواص جسمانيات و اجسامند و خدا جسم و جسمانى نيست.

خداوند معروض هيچ عرضى نيست

«وَ لاتُبْلِيهِ اللَّيَالِى وَ الْأَيَّامُ »

(و شب ها و روزها او را كهنه نمى كند.)

گذشت شب ها و روزها به اين است كه زمان بر موجودى بگذرد كه در اثر گذشت آن جوانى و طراوت مبدّل به پيرى و فرسودگى شود، و چنين چيزى در ممكنات مادّى امكان دارد نه در خداوند كه خالق زمان و حركت و مادّه است.

«وَ لايُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلامُ »

(و روشنايى و تاريكى او را دگرگون نمى كند.)

اين ما هستيم كه نمى توانيم در تاريكى اشياء را ببينيم و فقط نور مى تواند ما را در ظلمت ها رهنمون باشد، علاوه بر اين نور در تكامل موجودات عالم طبيعت و مادّه اثر دارد؛ زيرا به واسطۀ نور خورشيد حركت كرده و تكامل پيدا مى كنند، ولى خداوند موجود مادّى نيست كه نور و ظلمت در ذاتش اثر بگذارد.

ص: 209

خداوند وجودى نامحدود و غيرمتناهى

«وَ لايُوصَفُ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ، وَ لابِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ»

(و توصيف نمى شود به چيزى از اجزاء، و نه به جوارح و اعضاء.)

خداوند را نمى توان به اجزاء عقلى از قبيل جنس و فصل، و نه اجزاء و اعضاء خارجى توصيف كرد؛ زيرا خدا مركّب نيست و جنس و فصل و مادّه و صورت و دست و پا و ساير اجزاى بدن همه از ويژگى هاى موجودات محدود و ناقص است كه هم در ذات و صفات محدودند و هم در فاعليت خود ناقص و محتاج به غير و احياناً به اعضاء و جوارح مى باشند.

و آنجا هم كه «يد اللّه» گفته مى شود كنايه از قدرت خداست، چون ما دست را ابزار قدرت مى دانيم آن را كنايه از قدرت مى گيريم، وگرنه چنين نيست كه خداوند - نعوذ باللّه - دست يا پا و يا چشم و... داشته باشد؛ و اين كه مى گوييم خداوند مى بيند و مى شنود، به اين معناست كه همه چيز متعلق علم خداست و خداوند به تمام مسموعات و مبصرات علم دارد و علمش هم عين ذات اوست؛ پس نيازى به اين اجزاء و اعضاء ندارد.

«وَ لابِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ »

(و نه به عرضى از اعراض.)

اعراض عبارت از مقولات نه گانه است كه سابقاً ذكر آنها گذشت. هيچ يك از آنها بر ذات بارى تعالى عارض نمى شوند؛ زيرا تمام آنها از سنخ ماهيّات هستند و حكايت مى كنند از محدوديت موجودى كه بر آن عارض شده اند، و خداوند موجود و وجود نامحدود است.

«وَ لا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ »

(و نه به مغايرت و ابعاض.)

ص: 210

خداوند به غير بودن متّصف نيست كه مثلاً گفته شود اين جزء خدا غير آن جزء يا خدا غير از موجود ديگر است؛ زيرا اصلاً براى حقيقت هستى غيرمتناهى دوّمى فرض نمى شود تا بگوييم اين غير از آن است و آن غير از اين، و اگر چنانچه غيرى فرض كنيم هر دو محدود مى شوند و وجودِ محدود نمى تواند خدا باشد؛ زيرا از غيرمتناهى بودن خارج شده است. پس ذات حق تعالى با چيز ديگرى غيريّت ندارد، بلكه يك حقيقت نامتناهى است كه تمام نظام وجود جلوه اى از اوست؛ و در مقابل او استقلال و خوديّت ندارد. و همچنين خداوند بعض ندارد كه مثلاً طرف راست و طرف چپ داشته باشد و هر طرف بعضى از وجود او را تشكيل دهد. اينها همه از خواص اجسام است.

«وَ لايُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لانِهَايَةٌ ، وَ لاانْقِطَاعٌ وَ لاغَايَةٌ ، وَ لا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ ، أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يُعَدِّلَهُ »

(و براى او گفته نمى شود: حدّ و پايانى، و نه انقطاع و انتهايى، و نه اين كه اشياء او را در برمى گيرند تا او را برگيرند يا بيندازند، و يا اين كه چيزى او را حمل مى كند تا او را خميده كند يا راست گرداند.)

«أقلّ » به معناى بلند كردن و نگه داشتن است. در قرآن آمده است: (حَتّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ ) (1)«هنگامى كه بادها ابرى سنگين و پربار را بلند كردند، آن را به سوى نقطه اى مرده سوق داديم كه زنده اش كنيم.» در روايت نيز از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دربارۀ ابوذر آمده است: «ما أظلّت الخضراء و لاأقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذر»(2) «آسمان سايه نيفكنده و زمين دربر نگرفته است سخنگويى راستگوتر و صادقتر از ابوذر را.» يعنى ابوذر هيچ وقت و در هيچ حالتى ممكن نيست دروغ بگويد. پس منظور از «اَقَلَّ » بلند كردن براى نگه داشتن چيزى است.6.

ص: 211


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 57.
2- - بحارالأنوار، ج 22، ص 398؛ علل الشرايع، شيخ صدوق، ج 1، ص 176.

«أهوى» يعنى ساقط كرد و به زير افكند، و «تُهْوِيَهُ » يعنى او را ساقط كند و به زير افكند. در قرآن مى خوانيم: (فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ ) (1)«پس گويا از آسمان افتاده و مرغان هوا او را با منقار مى ربايند، يا بادى تند او را در جايى دور مى افكند و ساقط مى نمايد.» و يا اين كه در اوّل سورۀ نجم مى خوانيم: (وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ) (2)«قسم به ستاره هنگامى كه فرود آيد.»

در جملۀ بعدى نيز چيزى قريب به همين معنا آمده است: «أو أنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أوْ يُعَدِّلَهُ » : يا اين كه چيزى خدا را حمل كند تا او را به اين طرف و آن طرف بگرداند، يا اين كه به حال تعادل نگه دارد. مانند انسان كه وقتى در كشتى مى نشيند به هر طرف باد بوزد و آب حركت كند انسان نيز تمايل پيدا مى كند، و هرگاه آب حركت نداشته باشد همچنان آرام به راه خود ادامه مى دهد.

خدا را هيچ چيز نمى تواند احاطه كند و در بر بگيرد؛ زيرا اينها از صفات اجسام است. مثلاً اتومبيل است كه مى تواند ما را در برگيرد، كه اگر صاف و درست برود ما را به مقصد خواهد رساند و اگر سقوط كند ما را با خود به درّه ها خواهد افكند؛ و كوزه است كه آب را در برمى گيرد و در خود جاى مى دهد، و اگر آن را كج كنى مى ريزد و آبهايش خالى مى شود؛ و يا انسان كه هرجا برود هوا او را در بردارد، و اگر روى تختى بنشيند تخت او را نگه مى دارد و اگر تخت را واژگون كنند سقوط مى كند و مى افتد.

و اما خداوند چون جسم نيست نه چيزى مى تواند او را در برگيرد و نه بر جايى استوار است. و آنجا كه در قرآن مى فرمايد: (الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى ) (3)

«خداوند بر عرش استيلا پيدا كرد» به اين معنا نيست كه تختى جسمانى وجود داشته باشد و خداوند بر آن قرار گرفته باشد، بلكه استواى بر عرش كنايه از اين است كه بر تمام عالم5.

ص: 212


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 31.
2- سورۀ نجم (53)، آيۀ 1.
3- - سورۀ طه (20)، آيۀ 5.

وجود احاطه دارد و همه را زير نظر دارد و كسى را ياراى فرار از مملكت او نيست، و خلاصه خداوند بر تمام عالم هستى هم احاطۀ علمى و هم احاطۀ عينى دارد.

با اين حال چون برخى ساده انديشان نمى توانستند مسائل كنايى را درك كنند و چنين مى پنداشتند كه عرش تخت جسمانى روانى است كه خداوند بر آن نشسته و چهار فرشته آن عرش را به دوش گرفته اند و از اين خيالهاى باطل، كه برخى تنها به خيال و انديشۀ خود اكتفا نكردند بلكه اين مطالب واهى و سست را در كتابهاشان نيز ثبت نمودند و چون در زمان حضرت امير عليه السلام نيز مسلمانانى بودند كه تازه با اسلام آشنا شده و هنوز از معارف اصيل اسلام آگاهى نداشتند و از ظواهر قرآن نظير آيۀ شريفۀ (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ ) (1)«چهره هايى كه در قيامت خوشحالند و به پروردگارشان نظر مى كنند» استفادۀ جسميت مى كردند. از اين رو حضرت براى اين كه با فكر و انديشۀ باطل مبارزه كند خطبه هاى زيادى در توحيد و خداشناسى دارد و با دليل و برهان كافى جسم بودن خدا را نفى مى كند.

كيفيّت حضور خداوند

«وَ لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ »

(و نه در اشياء فرو رفته، و نه از آنها بيرون است.)

اين از جمله هاى بسيار دقيق نهج البلاغه است. وقتى گفته مى شود خداوند همه جا هست، ممكن است كسى فكر كند كه اگر خدا همه جا هست پس لابد در موجودات فرو رفته است، مانند آب كه در لباس فرو مى رود و رطوبت آن همۀ لباس را فرا مى گيرد، ولى در اينجا حضرت مى فرمايد: چنين نيست كه خداوند در موجودات

ص: 213


1- - سورۀ قيامة (75)، آيات 22 و 23؛ معناى نظر در آيۀ فوق دقّت كردن است، و مقصود دقّت كردن در الطاف و نعمت هاى پروردگار است؛ زيرا خداوند جسم نيست كه بتوان به او نگاه كرد.

فرو رفته باشد. و از سوى ديگر از آنها بيرون هم نيست. در قرآن مى فرمايد: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ ) (1)«و او با شماست هرجا كه باشيد.»

در هر صورت اين يكى از توهّمات ماترياليست هاى امروز و مادّييّن ديروز است كه خيال مى كنند هستى و وجود منحصر به مادّه است و اگر گفتيم چيزى موجود است پس بايد جا و مكان داشته باشد، يا برخى از صوفيه كه آنها را «حلوليه» مى نامند چنين مى گفتند كه: خداوند در همۀ اشياء حلول و نفوذ نموده است؛ ولى اينان نمى دانند كه اوّلاً: نفوذ در اشياء مخصوص اجسام است، و ثانياً: هستى و وجود منحصر به مادّه نيست؛ چرا كه مادّه پست ترين مراحل وجود است، و وجودى كه بالاتر از مادّه باشد و احاطه به مادّه نيز داشته باشد وجود دارد.

رابطۀ روح مجرّد با بدن

براى روشن شدن مطلب مى توانيم به «روح و جان» مثال بزنيم كه «بدن» را احاطه كرده است و آن را اداره مى كند درحالى كه جزء اعضاى بدن يا حالّ در آن نيست؛ بدن انسان مركّب از اعضاء و جوارح است كه تمام اعضاء نيز از سلولها تركيب مى شوند و هنگامى كه انسان مى ميرد اسكلت او بى حركت مى ماند، و هر چه علم تشريح بالاتر رود و حتى اگر از سلولها به مولكولها برسند و از مولكولها به اتمها و از اتمها به الكترونها و پروتونها نيز دست يابند كه ريزترين موجودات است، باز هم نمى توانند بدانند آن قوّۀ محرّكه اى كه اينها را همچنان زنده نگه داشته چيست؛ زيرا روح و جان را نمى توان با چاقوى تشريح پيدا كرد. ماترياليست ها در تشريح روح مى گويند:

موجودى است مادّى و از خواصّ فيزيكى مادّه مى باشد، مثل الكتريسيته كه در بعضى اجسام است؛ ولى آنان اشتباه مى كنند، روح موجودى مجرّد و وراى عالم مادّه است و

ص: 214


1- سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.

هم آن است كه شخصيت و منيّت انسان را مى سازد و هيچ گاه فانى نمى شود و از بين نمى رود، و تنها بدن انسان است كه وقتى روح از آن جدا شد از حركت باز مى ايستد و بتدريج متلاشى مى شود.

بدن مثالى روح مجرّد

براى اين كه تا اندازه اى جان و نفس شناخته شود «خواب» را مثال مى زنيم؛ هنگامى كه انسان خوابيده است درحالى كه بدن زير رختخواب آرميده و چندان حركتى ندارد، انسان مى بيند كه مثلاً در باغى سرسبز و خرّم گردش مى كند و از ميوه هاى شيرين آن باغ مى خورد و عطر شكوفه هايش را استشمام مى كند و لذّت مى برد؛ چه كسى در باغ مى گردد و متنعم است ؟ آيا شما آن بدنى هستيد كه در رختخواب آرميده است ؟ قطعاً چنين نيست، بلكه شما آن موجودى هستيد كه در باغ مى گرديد و متنعم مى شويد، آن موجود بدن هم دارد ولى بدن آن بدن مثالى است كه باطن بدن مادّى مى باشد، و چون در عالم خواب تا اندازه اى از بدن مادّى جدا شده است روح همراه با اين بدن مثالى در باغ قدم مى زند و لذّت مى برد؛ البته رابطۀ روح با بدن مادّى به كلّى منقطع نيست و از اين رو بدن مادّى را اداره مى كند و حرارت بدن باقى است، ولى هرگاه به طور كلّى قطع علاقه كرد و از بدن مادّى جدا شد بدن مادّى مى ميرد، ولى روح با بدن مثالى زنده است و در عالم برزخ سؤال پس مى دهد، و به آن بدن مثالى بدن برزخى نيز مى گويند به اين لحاظ كه برزخ و حدّ وسط بين موجود مادّى و مجرّد تامّ است؛ زيرا آن بدن مثالى احكام مادّه مانند بُعد، شكل و.. را دارد ولى مادّه ندارد.

اين بدن مادّى كه روزى مى ميرد، از هزاران سلول تشكيل شده است و اين سلولها در طول مدّت عمر انسان چندين بار از بين مى روند و بتدريج از بدن جدا مى شوند؛ پس اگر وابستگىِ انسان تنها به بدن مادّى بود، خوب بود چندين بار در طول زندگى

ص: 215

خود مرده باشد؛ ولى آنچه او را نگه مى دارد و شخصيت انسان به آن وابسته است روح و روان اوست كه تا با بدنش قطع علاقه نكرده بدن همچنان زنده و با حركت است، هرچند بارها عوض شده است؛ به شكلى كه اگر اجزايى را كه در طول ساليان متمادى از بدن تحليل رفته روى هم بگذارند و جمع كنند شايد به اندازۀ چندين بدن كنونى بشود، و در حقيقت هيچ كدام از آن بدنها «شما» نيستند، بلكه «شما» همان هستى كه اكنون زندگى مى كنى و مى گويى «من». و اين عملى كه بتدريج طى ساليان متمادى انجام مى گيرد و اجزاء بدن عوض مى شوند، هنگام مرگ يكدفعه انجام مى شود و تعويض اين اجزاء به شخصيت و باقى بودن حقيقت شما كه همان روح است ضررى نمى زند. مثل پوست مارى است كه مى افتد ولى خود مار باقى است.

پس آن كوته فكرى كه مى گفت: من خدا را يا جان را زير چاقوى تشريح پيدا نكردم، او هرگز نمى تواند جان را پيدا كند؛ زيرا جان موجودى است مجرّد و بالاتر از چاقوى تشريح و مادّه، و جان و روان است كه انسانيت انسان را مى سازد؛ اگر اين جان روزى از جسم جدا شود، جسم از بين مى رود ولى خود آن باقى است؛ و هنگامى كه انسان زنده است همين موجود مجرّد بر تمام اعضاء و جوارحش احاطه دارد، گرچه در صورت ظاهر و با وسايل مادّى نمى توان آن را ديد. و به عبارت روشن تر: جان در ظاهر و باطن بدن تجلّى و ظهور نموده است ولى نه به اين معنا كه مانند يك جسم مادّى ديده شود، بلكه به اين معناست كه همۀ اجزاء بدن را اداره و تدبير مى كند و زير نظر گرفته است.

نقد نظر متكلّمين دربارۀ روح

بعضى از متكلّمين كه نمى توانستند اين معنا را خوب درك كنند جان را نيز جسم مى پنداشتند و براى اين كه خود را قانع كنند مى گفتند: جان جسمِ رقيقى است كه در داخل اين جسم كثيف فرو رفته «كالدّهن فى السّمسم» : «مانند روغنى كه در كنجد

ص: 216

است.» و اگر چنين سخنى درست باشد پس بايد در آزمايشگاه بتوانند آن را از بدن جدا كنند؛ زيرا بالاخره در تجزيه تمام ذرّات بدن ممكن است ظاهر شود. ولى حقيقت اين است كه روح و جان و بدن مثالى فوق مادّه است و چون ما در عالم مادّه زندگى مى كنيم و فهم ما محدود است چه بسا خيال مى كنيم موجودات منحصر به همين مادّيات است و وجود را مساوى با مادّه مى دانيم، در صورتى كه روح موجودى است بالاتر از مادّه و محيط بر آن، از طرفى بر تمام اعضاء و جوارح احاطه دارد و از طرفى هيچ يك از آنها نيست. زيرا اگر عين يكى از آن اجزاء مادّى يا همۀ آنها باشد، لازم مى آيد جان و روح محدود به حدّ مادّى آنها گردد و ديگر مجرّد و محيط بر آنها نباشد و در نتيجه جان عضوى از اعضاى بدن يا عين تمام بدن باشد.

كسانى كه انديشۀ خود را در مادّيات محصور مى كنند دربارۀ قوّۀ الكتريسيته و جاذبه چه مى گويند؟ اگر در گذشته به كسى مى گفتى زمين داراى قوّۀ جاذبه است كه اشياء را به سوى خود جذب مى كند، يا آهن ربا با نيروى مغناطيسى آهن ها را جذب مى كند، و يا قوّۀ الكتريسيته است كه در سيم هاى برق جريان پيدا مى كند و به محض فشار بر دكمه اى لامپ را روشن مى سازد، بدون شك نمى توانست باور كند؛ چون ديده نمى شوند. ولى امروز كه علم آنها را ثابت كرده است پذيرفته مى شود. حال بايد از آن ماترياليست پرسيد چگونه اين قواى مخفى را كه در زير چاقوى تشريح پيدا نمى شوند قبول دارى ؟ ناچار است بگويد از خواص و آثار آنها پى به وجود آنها مى بريم. جان و روان نيز همين طور است، بلكه بالاتر از اينهاست؛ زيرا قوّۀ جاذبه و الكتريسيته بالاخره قواى مادّى و وابسته به مادّه است، ولى روح چنين نيست.

مرحوم صدرالمتألهين دربارۀ روح مى فرمايد: «جسمانية الحدوث، روحانية البقاء»(1) يعنى جان محصول عالى همين عالم مادّه است كه در اثر حركت و تكامل به مرحلۀ تجرّد رسيده، ولى بقايش نياز به مادّه ندارد.7.

ص: 217


1- - الأسفار الأربعة، ج 8، ص 347.

آرى اين بدن مانند درختى است كه شكوفه مى دهد، سپس شكوفه ميوه مى شود و وقتى ميوه بزرگ شد و رسيد از درخت جدا مى شود، جان هم محصول عالى همين عالم مادّه است، و وقتى كه كامل شد از درخت بدن جدا مى شود و خودش مستقلاً وجود دارد و باقى خواهد ماند.

اگر بخواهيم يك نحو شناختى نسبت به خداوند پيدا كنيم، با خودمان مقايسه مى كنيم؛ در قرآن مى فرمايد: (وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ * وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ ) (1)«و در زمين نشانه هايى براى اهل يقين وجود دارد، و در نفوس خودتان نيز نشانه هايى از وجود خدا هست، پس چرا نمى نگريد؟»

در حديث نيز آمده است: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»(2) «هر كه خود را شناخت پروردگارش را شناخته است.»

پس معلوم مى شود هرگز جمع بين نقيضين يا ارتفاع نقيضين در اين جملۀ حضرت: «لَيْسَ فِى الْأشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لاعَنْهَا بِخَارِجٍ » نيست. خدا جسم نيست تا در اشياء فرو رفته باشد، و از آنها هم بيرون و جدا نيست زيرا به آنها احاطه دارد. در سورۀ زخرف مى خوانيم: (وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ ) (3)«و او همان است كه در آسمان خداست و در زمين هم خداست.» يعنى چنين نيست كه خداوند جايى در آسمان داشته باشد و عرشى مادّى براى او متصور باشد، بلكه همۀ جهانِ وجود تحت احاطۀ قدرت حضرت ذى الجلال است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 218


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيات 20 و 21.
2- - بحارالأنوار، ج 2، ص 32.
3- - سورۀ زخرف (43)، آيۀ 84.

«درس 333»: خطبۀ 186 (قسمت ششم)

اشاره

رد تفكر مجسمه و حلوليه در كلمات حضرت امير عليه السلام

بى نياز بودن خداوند از اعضاء و جوارح

ارادۀ خداوند و ارادۀ انسان

ارادۀ مخلوق معلول ارادۀ خالق است

جبر، تفويض و امر بين الامرين

معناى خشنودى و خشم در خداوند

سخنى با ملحدان

روايتى از امام صادق عليه السلام

معناى «كُنْ فَيَكُون» چيست ؟

چگونگى كلام خداوند و حقيقت آن

مكتب اشاعره و معتزله و پيدايش آنها

قديم نبودن كلام الهى

ص: 219

ص: 220

«خطبۀ 186 - قسمت ششم»

«يُخْبِرُ لابِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ ، وَ يَسْمَعُ لا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ ، يَقُولُ وَ لايَلْفِظُ ، وَ يَحْفَظُ وَ لايَتَحَفَّظُ ، وَ يُرِيدُ وَ لايُضْمِرُ، يُحِبُّ وَ يَرْضى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ ، وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ ، يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ ، لا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ ، وَ لا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ ، وَ إِنَّمَا كَلامُهُ - سُبْحَانَهُ - فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ ، وَ مِثْلُهُ لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً، وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إلهاً ثَانِياً.»

رد تفكر مجسمه و حلوليه در كلمات حضرت امير عليه السلام

حضرت امير عليه السلام براى اين كه با طرز فكر مجسمه و حلوليه و ديگر افرادى كه خدا را جسم مى پندارند و براى او برخى صفات مادّى را برشمرده اند مبارزه كند، در چندين جاى نهج البلاغه جمله هايى دارد كه تقريباً تمام آنها به يك معناست:

1 - در اين خطبه مى فرمايد:

«وَ لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ » : و نه در اشياء فرو رفته، و نه از آنها بيرون است.

2 - در اوّلين خطبۀ نهج البلاغه مى فرمايد:

«مَعَ كُلِّ شَىْ ءٍ لابِمُقَارَنَةٍ ، وَ غَيْرُ كُلِّ شَىْ ءٍ لابِمُزَايَلَةٍ » : خدا با هر چيزى هست ولى نه به آن معنا كه با آنها مقرون و چسبيده باشد، و غير هر چيزى است اما نه اين كه از آنها زايل و جدا باشد.

ص: 221

3 - در خطبۀ 65 مى فرمايد:

«لَمْ يَحْلُلْ فِى الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ ، وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ » : خداوند در اشياء حلول نكرده تا گفته شود در آنها قرار دارد، و از آنها دور هم نيست تا گفته شود از آنها جداست.

4 - در خطبۀ 152 مى فرمايد:

«وَالشَّاهِدِ لابِمُمَاسَّةِ ، وَالْبَائِنِ لابِتَرَاخِى مَسَافَةٍ » : خدا نزد ما حاضر است اما نه كه با ما تماس داشته باشد، و خدا از ما جداست اما نه مانند دو جسمى كه با فاصله و مسافت از هم دورند.

5 - در خطبۀ 163 مى فرمايد:

«لَمْ يَقْرُبُ مِنَ الْأشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ ، وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ » : خداوند نزديك به اشياء به نحوى كه به آنها چسبيده باشد نيست، و دور از اشياء به اين گونه كه از آنها جدا باشد نيست.

6 - در خطبۀ 179 مى فرمايد:

«قَرِيبٌ مِنَ الْأشْيَاءِ غَيْرُ مُلامِسٍ ، بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرُ مُبَايِنٍ » : خداوند به اشياء نزديك است اما لمس با آنها ندارد، و از اشياء دور است اما از آنها جدا نيست.

بنابراين تمام اين تعبيرات حضرت امير عليه السلام يك معنا را مى رساند كه خداوند چون يك موجود غيرمتناهى است، از اين رو بر تمام موجودات احاطۀ وجودى دارد، و چنين نيست كه مانند نفوذ و حلول كردن جسمى در جسم ديگر باشد.

بى نياز بودن خداوند از اعضاء و جوارح

«يُخْبِرُ لا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ »

(خبر مى دهد نه به وسيلۀ زبان و زبانك ها.)

ص: 222

«لهوات» جمع «لهاة» است، و «لهيات» و «لهاء» نيز به عنوان جمع در لغت آمده است. «لهاة» همان گوشت آويزانى است كه در بيخ كام انسان قرار دارد و كارش بستن راه تنفس است هنگام غذا خوردن، و در فارسى آن را زبان كوچك يا زبانك نيز مى گويند.

«وَ يَسْمَعُ لا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ »

(و مى شنود نه به وسيلۀ سوراخ ها و ابزارها.)

«خروق» جمع «خرق» به معناى پارگى است و به سوراخ هم خرق مى گويند.

مى فرمايد: تمام سخنانى را كه گفته مى شود مى شنود ولى نه به وسيلۀ شكافها و پارگى ها و ابزارى كه در گوش وجود دارد و انسان توسط آنها مى شنود، بلكه خداوند محيط بر كل نظام هستى است و اشياء براى او حضور دارند و به تمام سخنانى كه ما مى گوييم علم حضورى دارد بدون اين كه گوش داشته باشد؛ زيرا خدا جسم نيست تا نسبت به شنيدنى ها محدود و جدا باشد و براى احساس و شنيدن آنها به ادوات و آلاتِ شنيدن محتاج باشد.

«يَقُولُ وَ لايَلْفِظُ »

(مى گويد و سخن از دهان نمى افكند.)

آيات بسيارى از قرآن دلالت بر «قول» خداوند دارد، مانند آيه هايى كه در آغاز آنها مى فرمايد: (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ ) : پروردگارت گفت، يا (قالَ اللّهُ ) : خدا گفت؛ بنابراين خدا مى گويد و تكلم مى كند ولى بدون اين كه الفاظى از دهانش خارج شود؛ زيرا خداوند جسم نيست تا نسبت به گفتنى ها محدود و جدا باشد و در نتيجه دهان داشته باشد و به وسيلۀ آن سخن بگويد.

سخن گفتن من و شما به اين ترتيب است كه وقتى هوايى را استنشاق مى كنيم وارد ريه مى شود و برمى گردد، و خداوند نيرويى به ما داده است كه اين هوا را در اثر رفت و

ص: 223

برگشت با نحو خاصى متموّج كنيم، و هنگامى كه آن موج كه در هواست به پردۀ گوش طرف مقابل مى رسد سخن ما را مى شنود. بنابراين ما كه جسمانى و موجودى محدود هستيم بايد دهان داشته باشيم و هوا را استنشاق كنيم تا پس از گذشت مراحلى در حنجرۀ ما صدا توليد شود و به وسيلۀ امواج هوا به گوش ديگران برسد، ولى خداوند جسم و محدود نيست كه دهان داشته باشد و توسط آن سخن بگويد، بلكه خداوند نامحدود است و به توسط ايجاد صدا يا ارسال وحى بر پيامبران و يا الهام سخنانش را براى ما كه محدود هستيم ابراز و اظهار مى نمايد. مگر قرآن كه از سوى خداست همواره با ما سخن نمى گويد، و توسط پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ما را به عبادت پروردگار و پيروى از احكام مقدسۀ اسلام دعوت و سفارش نمى كند؟

«وَ يَحْفَظُ وَ لايَتَحَفَّظُ »

(و حفظ مى كند و قبول حفظ نمى كند.)

ما كه محدود و ناقص هستيم و ياد گرفتنى ها را بالذات نداريم توسط حافظه اى كه خداوند به ما ارزانى داشته مطلبى را حفظ مى كنيم و به ياد مى سپاريم، و بسا براى حفظ كردن يك بيت شعر هفت يا هشت بار آن را با دقّت بايد بخوانيم؛ ولى خداوند كه وجود نامتناهى و علم نامتناهى است براى حفظ علوم و معلومات محتاج به غير، اعمّ از حافظه و غير آن نمى باشد تا از ديگرى ياد بگيرد و به حافظه بسپارد.

خلاصه ما براى ياد گرفتن و چيزى را از حفظ كردن بايد زحمت بكشيم و آن را در حافظه ذخيره كنيم. «تحفّظ » هم به همين معناست، اين واژه از باب تفعّل است كه يكى از معانى اش تكلف و زحمت كشيدن براى به دست آوردن چيزى است. و معناى ديگر تفعّل، قبول كردن است. بنابراين خداوند حفظ مى كند ولى زحمت و تكلف حفظ كردن را ندارد. يا اين كه به اين معنا باشد كه قبول حفظ نمى كند كه بخواهد چيزى را از ديگرى ياد بگيرد.

ص: 224

و ممكن است معناى عبارت اين باشد كه خداوند حافظ و نگهدارندۀ تمام موجودات است ولى خودش نياز به حفظ ندارد و لازم نيست ديگرى او را حفظ كند.

(فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً) (1) «و خداوند بهترين نگهدار است.» ولى معناى اوّل با عبارتهاى قبل و بعد حضرت هماهنگ تر است.

ارادۀ خداوند و ارادۀ انسان

«وَ يُرِيدُ وَ لايُضْمِرُ»

(و اراده مى كند و در دل پنهان نمى كند.)

يكى از صفات خداى تبارك و تعالى «مريد» به معناى خواستار و اراده كننده است.

تمام كارها با خواست و ارادۀ خداوند محقق مى شود، ولى ارادۀ خدا از سنخ ارادۀ بشر نيست؛ اگر انسان بخواهد كارى را از روى اختيار انجام دهد به محض تصور كردن تحقق پيدا نمى كند، مگر اين كه پس از تصور آن كار، تصديق به فايدۀ آن نمايد و سپس در او شوق و ارادۀ به آن پديد آيد و بعد از آن عضلات و ماهيچه هايش به حركت آيد و دست به كار شود؛ و تمام اين مبادى و از جمله اراده حادث است.

ولى خداوند موجود نامتناهى و كمال نامتناهى است و تمام كمالات در او بالفعل وجود دارد و از اين رو محل حوادث نيست، و ارادۀ او همان علم او به نظام آفرينش و موجودات قبل از پيدايش آنها مى باشد كه بر اساس همان علم هر چه را بخواهد ايجاد يا معدوم مى نمايد. پس ارادۀ خداوند همان علم او به نظام آفرينش است كه منشأ پيدايش موجودات است.

ولى انسان عادى موجودى ضعيف است و در نتيجه علم و تصور او هم ضعيف است و ارادۀ او عين علم و تصور او نيست بلكه پس از آن پديد مى آيد؛ و به عبارت

ص: 225


1- - سورۀ يوسف (12)، آيۀ 64.

ديگر هرگاه علم او قوى شد تبديل به اراده مى گردد. اما علم خداوند از همان اوّل و ازل قوى مى باشد.

مبادى اراده در انسان عبارتند از:

1 - تصور فعل 2 - تصديق به فايدۀ آن 3 - مقايسۀ بين نفع و ضرر 4 - شوق مؤكد.

پس اگر كسى قرار است به جبهه برود و با دشمنان اسلام بجنگد، نخست بايد جبهه را تصور كند، يعنى جبهه رفتن به ذهن او راه پيدا كند؛ پس از تصور رفتن به جبهه تصديق مى كند كه رفتن به جبهه و جنگيدن فايده و نتيجه اى دارد، و اين مرحله را تصديق به فايده مى نامند.

سوّمين مرحله مرحلۀ مقايسۀ مصالح و مفاسد جبهه رفتن است؛ كسى كه مى خواهد به جبهه برود پس از اين كه از مرحلۀ تصور و تصديق گذشت، فوايد رفتن به جبهه و ضررهاى آن را بررسى كرده و سپس ارجحيّت يك طرف را مورد تصديق و جزم قرار مى دهد؛ مثلاً چنين مى انديشد كه رفتن به جبهه از طرفى دفاع از استقلال كشور است و از طرف ديگر دفاع از اسلام و جهاد فى سبيل اللّه محسوب مى شود و نه تنها فوايدش در دنيا عايد انسان مى شود كه در آخرت هم اجر و پاداش بزرگى دارد.

از سوى ديگر انسان با رفتن به جبهه با خطرهايى روبرو مى شود، ممكن است زخمى شود يا اين كه جان خود را از دست بدهد، اينجاست كه جنود عقل با جنود شيطان در باطنِ روح مشغول مبارزه مى شوند و در حقيقت يك جبهۀ داخلى در باطن انسان ايجاد مى شود، از طرفى تبليغات جنود شيطان او را به سر باز زدن و كاهلى وا مى دارند و دنيا و جلوه هاى رنگين آن را به رخ او مى كشند، و از طرفى ديگر جنود رحمانى به او مى گويند رفتن به جبهه جهاد و پيكار در راه «اللّه» است، پس به فرض اين كه جان مادّى خود را از دست بدهى حيات ابدى را براى خودت خريده اى.

(إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ) (1) «همانا خداوند از1.

ص: 226


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 111.

مؤمنين جانها و اموالشان را خريدار است و در مقابل به آنها بهشت ارزانى مى دارد.» در جاى ديگر مى فرمايد: (وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ ) (1)«و آنان را كه در راه خدا كارزار مى كنند و كشته مى شوند مرده نپنداريد، كه آنان زنده اند ولى شما نمى دانيد.»

پس از بررسى هاى نفع و ضرر، بسا جبهه رفتن را ترجيح مى دهد و نسبت به آن شوق پيدا مى كند و بتدريج شوق او زياد مى شود؛ و آن را شوق مؤكد مى نامند.

مرحوم حاجى سبزوارى همين شوق مؤكد را عبارت از اراده مى داند؛ ولى ظاهراً فرمايش ايشان درست نيست، بلكه پس از شوق مؤكد حالت تصميم گيرى در انسان پيدا مى شود و اين تصميم جدّى همان اراده است، پس اراده و تصميم غير از شوق مؤكد است، شوق مؤكد از مبادى و مقدّمات اراده است نه خود اراده؛ شوق مؤكد يك حالت انفعالى است، در صورتى كه اراده حالت فاعليت نفس است.

پس بالاخره آخرين مرحله كه در نفس انسان پيدا مى شود مرحلۀ تصميم است، اين تصميم را «اراده» مى نامند. و در تعريف آن گفته اند: «حالة إجماعية باعثة نحو العمل» : يك حالت جمع و جور كردن دل است كه انسان را به طرف كار سوق مى دهد.

ارادۀ مخلوق معلول ارادۀ خالق است

بنابراين اراده اى كه در من و شما هست مسبوق به مقدّماتى است كه آنها را مبادى اراده مى نامند و عبارتند از: تصور، تصديق به فايده، مقايسۀ نفع و ضرر، و شوق مؤكد.

البته اين مقدّمات هم مقدّمات ديگرى دارند از قبيل: كسب آگاهى هاى مختلف و تبليغات مناسب و تأثير آنها در روح انسان، ولى در مورد خداوند تبارك و تعالى اين چنين نيست.

ص: 227


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 154.

پس اگر مثلاً بخواهد بيمارى را شفا بخشد، چنين نيست كه او بى خبر باشد و پس از دعا كردن بيمار، تازه متوجّه شود و آنگاه با خود بينديشد كه آيا صلاح هست اين مريض را بهبودى بخشم يا نه، و آنگاه تصميم بگيرد؛ بلكه خداوند اراده اش از ازل نسبت به تمام موجودات وجود داشته است. از باب مثال خداوند از ازل به تحقق دعا يا صدقۀ خاصى در آينده علم داشته، و شفاى مريض خاصى پس از دعا يا صدقه از ازل مورد خواست و ارادۀ او بوده است.

و هيچ گاه مبادى اراده و اراده اى كه حادث و نوپيدا باشند در خدا راه ندارد، زيرا حق تعالى وجود و كمال مطلق و بالفعل است و در نتيجه محل حوادث نيست؛ ارادۀ من و شما نيز معلول ارادۀ خداست؛ زيرا ارادۀ ما و مقدّمات آن از حوادث نظام وجودند و تمام نظام وجود معلول ارادۀ حق است، و از اين رو در قرآن كريم مى خوانيم: (لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ * وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ ) (1)«قرآن براى هر كس بخواهد مستقيم باشد وسيلۀ تذكر و تنبّه است، و شما چيزى را نمى خواهيد مگر اين كه خدا بخواهد.»

پس اگر كسى بينديشد كه ارادۀ او از نظام وجود خارج است و وابسته به ارادۀ خدا نيست، مشرك شده است؛ ارادۀ انسان فعل نفس اوست و نفس با ارادۀ او و تمام مقدّماتش معلول ارادۀ خداست، و تا خدا نخواسته باشد و مشيّتش اقتضا نكرده باشد هيچ اراده اى از هيچ كس محقق نمى شود.

جبر، تفويض و امر بين الامرين

در اين مورد اشكالهايى ممكن است به نظر بعضى افراد برسد، ولى از آنجا كه بحث خيلى طولانى مى شود از آن صرف نظر مى كنيم، فقط اجمالاً اين نكته را يادآور

ص: 228


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 28 و 29.

مى شويم كه اين مطلب دليل بر جبر نيست؛ زيرا انسان فاعل مختار است و با اختيار خود هر كارى را انجام مى دهد، ولى در عين حال اين چنين هم نيست كه تفويض باشد، به اين معنا كه همه چيز به او محوّل شده باشد و خداوند هيچ دخالتى در تحقق كارها نداشته باشد، بلكه همان گونه كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «لا جبر و لا تفويض، و لكن أمرٌ بين أمرين»(1) «نه جبر است و نه تفويض، بلكه امرى بين اين دو است.»

اين نه جبر، اين معنى جبّارى است***ذكر جبّارى براى زارى است

اين كه فردا اين كنم يا آن كنم***اين دليل اختيار است اى صنم(2)

هنگامى كه شما قصد انجام كارى را مى كنيد، همين دليل است كه اختيار داريد و مى توانيد انجام دهيد، ولى شما و ارادۀ شما جزئى از نظام وجود است و همۀ نظام وجود از كوچك و بزرگش منتهى به ارادۀ حق تعالى مى شود، پس اين امر بين الامرين است. «جبر» اين است كه كار مستقيماً كار خدا باشد و ارادۀ من بى اثر باشد، «تفويض» اين است كه كار معلول ارادۀ من باشد و خدا اصلاً نقشى در كار من نداشته باشد؛ ولى اگر كار حقيقتاً معلول ارادۀ من باشد و ارادۀ من معلول عللى باشد كه بالاخره به ارادۀ خدا منتهى مى شود، اين «امر بين الامرين» است؛ و كار هم با ارادۀ من است هم با ارادۀ خدا، ولى در طول يكديگر نه در عرض يكديگر.

معناى خشنودى و خشم در خداوند

«يُحِبُّ وَ يَرْضى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ »

(دوست مى دارد و خشنود مى شود نه از روى نرمى.)

در قرآن آيات زيادى وارد شده است بر اين كه خداوند مؤمنان و پرهيزكاران و پيروان مخلص پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را دوست مى دارد و همچنين خداوند از مؤمنان

ص: 229


1- الكافى، ج 1، ص 160، حديث 13.
2- مثنوى معنوى، دفتر اوّل و پنجم.

راضى و خشنود مى شود. مانند (إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ ) (1)«همانا خداوند متّقين را دوست مى دارد.» (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ ) (2)- سورۀ فتح (48)، آيۀ 18.(3)«اى پيامبر بگو اگر خدا را دوست مى داريد از من پيروى كنيد تا خداوند نيز شما را دوست بدارد.» (لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ ) (3)«به تحقيق خداوند از مؤمنين راضى شد هنگامى كه در زير درخت با تو بيعت مى كردند.»

پس خداوند محبت و رضايت دارد، ولى محبت و خشنودى او مانند ما نيست؛ اگر در ما محبت يا خشنودى ايجاد شود در اثر حالت انفعالى است كه بر روان ما عارض مى شود، و بعضى اوقات هم حالت بغض و كينه بر آن عارض شده و نسبت به كسى دشمنى پيدا مى شود. اما در مورد خداوند چنين فرضى متصوّر نيست؛ و در او حالت انفعالى پيدا نمى شود و محل حوادث نيست.

و اين كه گفته مى شود خداوند از كسى خوشش مى آيد به اين معناست كه اگر آن شخص به دستورات خدا عمل كرده باشد قهراً مورد الطاف خدا هم در دنيا و هم در آخرت قرار مى گيرد و به بهشت برين نائل مى شود، اينجاست كه گفته مى شود رضايت خدا را كسب كرده است؛ ولى اگر منحرف شود و از راه مستقيمى كه خدا برايش تعيين كرده به بيراهه رود و دستورات الهى را ناديده بگيرد، خداوند او را به جهنم مى افكند، و اينجاست كه گفته مى شود مورد غضب خدا قرار گرفته است.

پس محبت و رضايت خداوند نسبت به بندگان مانند محبت و رضايت ما نيست كه از روى رأفت و مهربانى و رقّت قلب باشد؛ چون رقّت قلب معنايش اين است كه دلش يك حالت انعطافى پيدا كند و نسبت به چيزى علاقه مند گردد، و اين دربارۀ خداوند محال است؛ زيرا او جسم و جسمانى نمى باشد و طبعاً محل حوادث هم نيست و در او حالت انعطاف و انفعالى پيدا نمى شود.8.

ص: 230


1- - سورۀ توبه (9)، آيات 4 و 7.
2- - سورۀ آل عمران
3- ، آيۀ 31.

«وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ »

(و دشمنى مى دارد و خشم مى گيرد نه از روى سختى.)

كينه ورزى و خشم نمودن نيز مانند محبت و خشنودى از حالاتى است كه بر روان و روح انسان عارض مى شود؛ گاهى انسان از چيزى به قدرى ناراحت و خشمگين مى شود كه نه تنها تألّم روحى برايش پيدا مى شود كه حتى اثر آن ناراحتى در بدنش نيز ظاهر و آشكار مى گردد، به شكلى كه رگهاى بدن متورّم شده و رنگ رخسار قرمز مى شود، و گاهى هم در اثر ناراحتى روحى رنگ انسان زرد گشته و بدنش مرتعش مى شود و مى لرزد؛ اين تصورات روحى براى خداوند تبارك و تعالى نيست.

خداوند همان گونه كه در مرحلۀ تكوين زيباترين و كامل ترين نظام آفرينش را اراده كرده است در مرحلۀ تشريع نيز يك نظام اتَمّ احسن را اراده كرده است. اگر رفتار من و شما بر طبق همان نظام كه مورد ارادۀ خداست واقع شود، قهراً ارتقاء درجه و بهشت را به دنبال دارد كه اين را رضا و محبت خدا مى ناميم؛ و اگر از راه مستقيم دورى جسته و خداى نخواسته به راه انحرافى رويم، در آن صورت نتيجه اى جز رسوايى در دنيا و آتش دوزخ در آخرت ندارد و اين را غضب الهى مى ناميم؛ و بهشت و جهنم نتيجۀ قهرى بلكه عين اعمال ماست.

پس خداوند هم محبت دارد و از پيروان راستين پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و سلم راضى مى شود و هم نسبت به منحرفان و كافران خشمناك است و آنان را دشمن مى دارد، ولى نه اين محبت و خشم از روى رأفت و رقّت است و نه اين خشم و دشمنى از روى ناراحتى و رنج و مشقت؛ زيرا اينها حالات روانى است كه در جسمانيات حادث مى شود، و خداوند جسم و جسمانى نيست و طبعاً محل حوادث هم نخواهد بود، و در حقيقت از سوى او آثار محبت و خشم تحقق مى يابد نه خود آنها.

ص: 231

سخنى با ملحدان

در اينجا بد نيست خطاب به ملحدان بگوييم: شما كه مى گوييد چون خدا را زير چاقوى تشريح نيافتيم به او ايمان نمى آوريم! آيا رضايت و محبت و كينه را زير چاقوى تشريح مى توانيد بيابيد، درحالى كه به آنها باور و اعتقاد داريد؟ آيا چاقوى تشريح مى تواند به شما بنماياند كه قلب فلان آدم داراى محبت است يا كينه ؟ شما را دوست دارد يا به شما بغض مى ورزد؟ با كدام ميكروسكوپ و در كدام لابراتوار مى توانيد اين حالات روحى و روانى را پيدا كنيد؟

شما كه مى پذيريد حالات روحى و روانى كه در اثر انفعالات نفس بر آن حادث مى شوند وجود دارند، با اين كه آنها را در هيچ لابراتوارى و زير هيچ ذرّه بينى نمى توان يافت، پس بايد قبول كنيد كه ممكن است موجود مجرّدى به نام خدا وراى عالم مادّه وجود داشته باشد.

روايتى از امام صادق عليه السلام

در روايتى(1) كه هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، پس از اين كه حضرت دربارۀ رضا و غضب پروردگار سخن به ميان مى آورد چنين مى فرمايد:

«فَرِضاه ثوابه و سخطه عقابه من غير شىء يتداخله فيهيّجه و ينقله من حال إلى حال فإنّ ذلك صفة المخلوقين العاجزين المحتاجين و هو تبارك و تعالى القوىّ العزيز الّذى لاحاجة به إلى شىء ممّا خلق و خلقه جميعاً محتاجون إليه...» : رضا و خشنودى خداوند ثواب و مزدى است كه به نيكان مى دهد، و سخط و غضبش عقاب و عذابى است كه بَدان را فرا مى گيرد بى آن كه امرى بر او وارد شود كه او را تهييج نموده و از

ص: 232


1- - التوحيد، ص 169.

حالى به حالى ديگر منتقل سازد؛ چرا كه اينها از صفات مخلوقين ناتوان و نيازمند است، و خداى تبارك و تعالى قوى و عزيزى است كه نيازى به هيچ يك از اشيايى كه آفريده ندارد و همۀ مخلوقات او به او محتاج و نيازمندند....

معناى «كُنْ فَيَكُون» چيست ؟

«يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ »

(براى كسى كه بودنش را خواست مى گويد: «باش» پس مى باشد.)

هر چيزى را كه خداوند خواست ايجاد كند، با صرف اراده اش ايجاد مى شود. اين كه تعبير به «كُنْ » (موجود شو) مى شود به اين معنا نيست كه خداوند صوت يا لفظى را القا كند تا آن شىء موجود گردد، بلكه همان ارادۀ ازلى خداوند كه عين علم او به تمام نظام آفرينش است موجب مى شود كه همۀ موجودات هر يك در حدّ و مرتبۀ خود موجود و پيدا شوند؛ و براى اين كه معلوم شود مقصود از «كُنْ » چيزى نيست كه بر زبان جارى شود، حضرت امير عليه السلام ارادۀ خداوند را چنين توضيح مى دهد:

«لا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ ، وَ لا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ »

(نه به صدايى كه بكوبد، و نه به آوازى كه شنيده شود.)

«قرع» به معناى كوبيدن است، و اطلاق آن بر صدا به اين جهت است كه در اثر صدا موجى در هوا ايجاد مى شود و در اثر برخورد با پردۀ گوش در آن يك حالت انفعالى پيدا مى شود و صدا به گوش مى رسد، اين برخورد امواج با پردۀ گوش را «قرع» مى نامند. لازم به تذكر است كه شنيدن چون يكى از ادراكات است، بايد پس از برخورد امواج با پردۀ گوش توسط سلسله اعصاب به مغز برسد آنگاه انسان بشنود. از اين رو حضرت مى فرمايد: «كُنْ » الهى توسط صدايى كه به گوش برسد نيست، و همچنين با ندايى كه از سوى خداوند شنيده شود نيست؛ زيرا ندا نيز به وسيلۀ زبان

ص: 233

ايجاد مى شود و خداوند جسم نيست كه زبان داشته باشد. بلكه «كُنْ » همان ارادۀ حق تعالى نسبت به ايجاد موجودات است، و «يَكُونُ » همان موجود شدن و وجود موجودات نظام آفرينش است.

چگونگى كلام خداوند و حقيقت آن

«وَ إِنَّمَا كَلامُهُ - سُبْحَانَهُ - فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ »

(و همانا كلام خداوند سبحان فعلى از اوست كه آن را ايجاد كرده است.)

در اينجا مقصود از كلام خدا ايجاد اشياء است. همان گونه كه سخنان هر كس از ما فى الضمير او حكايت مى كنند و معرّف ذات و صفات او مى باشند، همۀ موجودات نيز از ذات حق و صفات كماليۀ او حكايت مى كنند. پس در حقيقت همۀ موجودات كلمات الهى هستند و پيامبران و ائمۀ معصومين عليهم السلام كلمات تامّات او مى باشند. البته در مواردى خداوند اصوات و حروفى را نيز ايجاد مى نمايد، مانند ايجاد كلام در درخت خطاب به حضرت موسى عليه السلام، و قرآن نيز كلام خداست كه به وسيلۀ جبرئيل امين نازل شده است و به صورت كلمات و حروف درآمده است.

و يكى از صفات خداوند «متكلّم» است، ولى كلام خدا مانند كلام من و شما نيست كه از دهان خارج مى شود، زيرا خداوند جسم نيست.

اين كه كلام خدا چگونه است و اين كه قديم است يا حادث، بحثى مفصّل و دامنه دار است كه از صدر اسلام و پس از وفات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شروع شد و در مدّتى قريب به دويست تا سيصد سال به قدرى اوج گرفت و در محافل علمى مورد گفتگو و مجادله قرار گرفت كه در اثر آن بسيارى از علما در زندانهاى بنى اميّه و بنى عبّاس جان سپردند؛ مثلاً هرگاه حكومتى كه قدرت را به دست مى گرفت طرفدار اين معنا بود كه كلام خدا قديم است، آنگاه ديگران را كه با اين طرز فكر مخالفت مى كردند به زندان و

ص: 234

شكنجه مى سپردند؛ و هرگاه حكومت وقت معتقد به حدوث كلام خدا بود، با آنان كه معتقد به قِدَم كلام خدا بودند مبارزه مى نمود و حدّاقل آنها را به انزوا و عزلت مى كشاند. تا آنجا اين بحث در محافل علمى پيش رفت كه علم اصول دين را علم كلام ناميدند، و به اشخاصى كه در اين علم بحث مى كردند متكلّمين اطلاق شد. بنابراين علم كلام در اثر بحث هاى طولانى پيرامون نحوۀ تكلّم خداوند متعال به وجود آمد.

مكتب اشاعره و معتزله و پيدايش آنها

در اين ميان علماى اهل سنّت دو شعبه شده بودند: 1 - اشاعره 2 - معتزله. «حسن بصرى» در بصره محفلى علمى به پا كرده بود و مسائل اصول عقايد را بحث مى كرد، روزى در اثناى بحث يكى از شاگردانش به نام «واصل بن عطا» با او به مخالفت پرداخت و در نتيجه از استاد كناره گيرى كرد و از آنجا كه يكى از شاگردان مبرّز حسن بصرى بود در گوشه اى از مسجد كلاس درسى جداگانه تشكيل داد و با استاد خود به رقابت پرداخت، چون او عزلت اختيار كرد و از درس استاد جدا شد حسن بصرى گفت: «إِعْتَزَلَ واصِلُ مَجْلِسَنا» : «واصل از مجلس ما كناره گيرى كرد.»(1) از آن روز به بعد واصل و پيروانش را «معتزله» ناميدند.

اما يكى از آنها كه راه حسن بصرى را دنبال مى كرد «محمّد بن حسن اشعرى» بود، او رئيس طايفه اى شد كه با معتزله در عقايدشان اختلاف داشتند، و از اين رو آنها را «اشاعره» مى نامند.(2)

ص: 235


1- - الأعلام، زركلى، ج 2، ص 242.
2- ابوالحسن اشعرى كه از نوادگان ابوموسى اشعرى بود و در قرن سوّم و چهارم هجرى مى زيست، چندين سال در مكتب اعتزال بود ولى سرانجام به مكتب اشعرى يعنى خط حسن بصرى گراييد و با قلم و قدم به تقويت آن مكتب پرداخت تا سرانجام آنان بر معتزله پيروز شدند؛ از اين رو مكتب مذكور را به واسطۀ رئيسشان كه ابوالحسن اشعرى بود اشاعره مى نامند.

يكى از مسائل اختلافى بين اشاعره و معتزله مسألۀ حسن و قبح عقلى است.

معتزله قائل به حسن و قبح عقلى در مورد افعال خداوند هستند، ولى اشاعره به كلّى منكر اين مسأله مى باشند؛ و به عبارت ديگر معتزلى ها مى گويند: همان گونه كه عقل به منكَر و قبيح بودن ظلم حكم مى كند، عقل حكم مى كند كه خداوند نيز نبايد ظلم كند و ظلم براى حق تعالى قبيح است؛ و لذا آنها را «عدليه» مى نامند چون قائل به عدالت خدا مى باشند.

ولى اشاعره مى گويند: حسن و قبح در مورد افعال انسان معتبر است و در مورد افعال خداوند معنايى ندارد؛ چون خدا فعّال ما يشاء است، كار خوب كارى است كه خدا انجام دهد، و عقل را در كار خدا راهى نيست، پس ممكن است كارى را كه ما بد مى دانيم خداوند انجام دهد و هيچ قبحى هم ندارد؛ به فرض اگر خداوند شمر را به بهشت و امام حسين عليه السلام را به جهنم ببرد ما حق نداريم آن را بد بدانيم.

يادم مى آيد يك وقتى كه در قزل قلعه زندانى بودم مرا براى بازجويى برده بودند، به شخص بازجو گفتم: بالاخره كشور قانون و مقرراتى دارد و شما خلاف قانون عمل مى كنيد و به مقررات احترام نمى گذاريد، او در جواب گفت: خلاف قانون در چيست ؟ من در پاسخ گفتم: مثلاً همين كه ما يك تلگراف به آيت اللّه خمينى زده ايم طبق قانون كشور در ازاء پولى كه مخابرات گرفته است بايد اين تلگراف را مخابره مى كردند، ولى به جاى مخابرۀ تلگراف ما آن را روى ميز جنابعالى مى بينيم! او در پاسخ گفت: اينها كه تو مى گويى قانون نيست! قانون همان كارى است كه ما مى كنيم، تو خواه راضى باشى و خواه ناراضى، كارهاى ما قانون است نه آنچه شما مى گوييد!

همچنين يادم مى آيد روزى يكى از كردها را دستگير كرده و او را به قزل قلعه آورده بودند، او عصبانى شده و فرياد مى زد: چرا مقررات بين المللى زندانها را رعايت نمى كنيد؟ «ساقى» كه آن وقت رئيس زندان قزل قلعه بود او را صدا كرد و

ص: 236

گفت: اين تير را كه كنار در قزل قلعه نصب كرده اند مى بينى ؟ گفت: آرى، ساقى گفت:

اين قانونهايى كه تكرار مى كنى مربوط است به آن طرف تير، اين طرف تير قانون همان كارهايى است كه ما انجام مى دهيم!

اشاعره هم تقريباً همين گونه مى انديشند. آنها منكر حسن و قبح عقلى هستند و معتقدند خداوند مانند ديكتاتورها - نعوذ باللّه - هر كارى را كه بخواهد انجام مى دهد، و از اين رو هيچ اشكالى ندارد كه امام حسين عليه السلام را به جهنم ببرد و شمر را به بهشت، به همين دليل عدالت را جزء اصول دين نمى شمرند. اما معتزله مانند شيعيان قائل به عدالت خداوند هستند و معتقدند كه خدا عادل است و ظلم نمى كند، و ظلم همان گونه كه براى ما قبيح است در مورد خداوند هم قبيح و بلكه اقبح است. از اين رو علماى كلام، معتزله و اماميه را «عدليه» مى نامند.

كلام خداوند نيز يكى از مسائل مورد اختلاف است كه همواره بين اشاعره و معتزله و ديگر فرقه هاى اسلامى در صدر اسلام مورد بحث و گفتگوهاى زياد قرار گرفته است.

طرفداران واصل بن عطا (معتزله) معتقدند كه خدا متكلّم است و كلام خداوند به صورت صوت و صدا هم در مى آيد، اما به اين معنا نيست كه خداوند حنجره اى داشته باشد و از حنجرۀ او صدا خارج شود؛ و به عبارت ديگر صوت و صدا به طور مستقيم قائم به خدا نيست، بلكه قائم به انسان يا درخت و امثال ذلك است كه صدا از آنها خارج مى شود. در قرآن مى خوانيم: (وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْلِيماً) (1)«و خداوند با موسى سخن گفت.» اين كلام خدا عبارت از صوتى بود كه در درخت ايجاد شد و موسى آن را با همين حروف معمولى شنيد: (إِنِّي أَنَا رَبُّكَ ) (2)«همانا من پروردگار تو هستم.» در هر صورت با همين حروف و به صورت صدا، خداوند با حضرت موسى سخن گفت2.

ص: 237


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 164.
2- - سورۀ طه (20)، آيۀ 12.

و حضرت موسى عليه السلام هم آن سخنان را شنيد. پس كلام خدا عبارت از اصوات و حروفى است كه از سوى بارى تعالى ايجاد مى شود ولى بى واسطه و به طور مستقيم قائم به خدا نيست، بلكه قائم به اشياء ديگرى است كه توسط آنها القا مى گردد.

و كلام الهى حادث مى باشد و قديم نيست. آن درخت كه حضرت موسى عليه السلام كلام خدا را از آن شنيد، آن كلام در همان وقت ايجاد شده بود، و مانند قرآن است كه كلام خدا و حادث مى باشد؛ براى اين كه خداوند كلامى را به حضرت جبرئيل عليه السلام القا كرده بود و جبرئيل هم آن را به حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم ابلاغ نمود.

معتزله مانند شيعيان اماميه عقيده دارند كه قرآن كلام خدا و حادث است، ولى نه به آن معنا كه قائم به خدا باشد بلكه قائم به جبرئيل است، مانند ديگر كلامهاى خداوند كه قائم به فرشتگان و يا درخت و امثال ذلك مى باشد.

ولى حنابله (طرفداران احمدبن حنبل) معتقد بودند كه كلام خدا اصوات و حروف است و قائم به خداست و قديم مى باشد، و از اين رو روى بعضى قرآنهاى قديم كه چاپ مصر بود نوشته شده بود: «كلام اللَّه قديم».

دستۀ ديگرى از اهل سنّت (كرّاميه) معتقد بودند كه كلام خداوند عبارت از اصوات و حروف است و قائم به خدا هم مى باشد ولى حادث است نه قديم.

و اشاعره چنين عقيده دارند كه اصلاً كلام خدا اصوات و حروف نيست و قديم مى باشد؛ به عبارت ديگر معتقد به كلام نفسى براى خداوند مى باشند؛ يعنى بجز علم و اراده يك صفت ذاتى را براى خداوند قائل هستند به نام كلام خدا، كه از سنخ الفاظ و اصوات نيست. البته اين در جاى خودش بحث مفصّلى دارد كه معلوم شود آيا كلام نفسى فرض مى شود يا نه؛ اگر بگوييم كلام صفتى است قائم به خداوند و حادث، پس لازمه اش اين است كه بگوييم خداوند محل حوادث است و اين محال است؛ زيرا خداوند جسم و جسمانى نيست كه محل حوادث باشد. و اگر بگوييم كلام خدا قديم است، لازم مى آيد دو قديم پيدا شود؛ يعنى همان گونه كه ذات خداوند قديم است يك

ص: 238

صفتى هم به نام كلام خدا قديم مى باشد، آن وقت شريك براى خداوند متعال فرض كرده ايم.

البته اشاعره به چنين چيزى معتقدند و مى گويند: تمام صفات خدا قديم مى باشند و زائد بر ذات او مى باشند. و از اين رو به آنها اعتراض مى شود كه اگر صفات خداوند زائد بر ذات و قديم باشند، پس بايد معتقد به «قدماى ثمانيه» باشيم؛ يعنى هشت قديم را بپذيريم كه يكى ذات خداوند است و هفت قديم ديگر صفات هفتگانۀ او هستند.

اين عقيده حتى از عقيدۀ مسيحيان نيز بدتر است؛ زيرا آنها معتقد به اقانيم ثلاثه (أب، إبن و روح القدس) هستند ولى اينان به هشت قديم معتقدند.

ولى به نظر ما خداوند دو قسم كلام دارد: يكى كلامى كه از كيفيات مسموعه و از قبيل اصوات و صداهاست كه به طور مستقيم از خداوند صادر نمى شود بلكه توسط موجودى كه جسم يا جسمانى است مانند درخت يا وجود مثالى فرشته به ديگران مثل پيامبران عليهم السلام القا مى گردد؛ قسم دوّم از كلام كه حضرت عليه السلام در سخن خود در اين خطبه به آن نظر دارند سخن گفتن حق تعالى با موجوداتى است كه مى خواهد آنها را به وجود بياورد، كه اين سخن گفتن از قبيل اصوات و صداها يعنى از قسم اوّل كلام او نمى باشد، بلكه خداوند به موجودى كه اراده كرده آن را به وجود آورد مى گويد:

«باش»، اين گفتن «باش» همان ايجاد آن شىء مورد اراده است؛ و به اين لحاظ و معنا تمام نظام آفرينش اعمّ از صداها و اصوات و غير آنها كلام و كلمات حق تعالى مى باشند.

قديم نبودن كلام الهى

«وَ مِثْلُهُ لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً، وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إلهاً ثَانِياً»

(و چنان كلامى پيش از آن نبوده است، و اگر قديم مى بود هر آينه خداى دوّمى مى بود.)

ص: 239

در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه «وَ مِثْلُهُ » را «وَ مَثَّلَهُ » نوشته اند؛ پس اگر «مَثَّلَهُ »باشد به اين معناست كه كلام خدا فعلى است كه آن را ايجاد كرده و ممثّلش نموده؛ يعنى آن را به صورت موجود خارجى درآورده است. و اگر آن را «مِثْلُهُ » بخوانيم، «مِثْلُهُ » مبتداست و معناى جمله چنين مى شود: و مثل اين كلام كه موجود خارجى است كه خداوند آن را ايجاد كرده است، پيش از اين موجود نبوده است بلكه با انشاء و ايجاد حق تعالى موجود و حادث گرديده است.

حضرت مى فرمايد: «وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إلهاً ثَانِياً» يعنى اگر كلام خدا كه همان فعل خداست كه آن را انشاء و ايجاد كرده است قديم مى بود، لازمۀ آن اين بود كه يك قديم ديگر بجز ذات اقدس بارى تعالى فرض شود. پس اگر كلام خدا كه فعل اوست قديم باشد بايد يك خداى دوّمى فرض شود؛ زيرا دو قديم به معناى دو خداست.

درحالى كه ادلّۀ توحيد ما را راهنمايى كرده كه واجب الوجود كه قديم است بيش از يكى نيست، بنابراين كلام خدا كه همان فعل و ايجاد موجودات و عين وجود موجودات است ذاتاً حادث مى باشد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 240

«درس 334»: خطبۀ 186 (قسمت هفتم)

اشاره

مراتب وجود مانند مراتب نور است

كوته بينى ماترياليست ها

عالم مادّه پست ترين عوالم وجود

مبرّا بودن خداوند از صفات موجودات حادث

سازندگى و ابداع

بى نيازى مطلق خداوند

آفرينش زمين

احاطۀ قيّومى خداوند بر عالم

احاطۀ علمى خداوند بر عالم

علوّ خداوند و قدرت مطلقۀ او بر عالم

ص: 241

ص: 242

«خطبۀ 186 - قسمت هفتم»

«لايُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ فَتَجْرِىَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ ، وَ لايَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ ، وَ لا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ ، فَيَسْتَوِىَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ ، وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ . خَلَقَ الْخَلائِقَ عَلى غَيْرِ مِثَالٍ خَلا مِنْ غَيْرِهِ ، وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ ، وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَاَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ ، وَ أَرْسَاهَا عَلى غَيْرِ قَرَارٍ، وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ ، وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ ، وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الْإِعْوِجَاجِ ، وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الْإِنْفِرَاجِ ، أَرْسى أَوْتَادَهَا، وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا، وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا، وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا، فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ ، وَ لاضَعُفَ مَا قَوَّاهُ .

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ ، وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ ، وَالْعَالِى عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ مِنْهَا بِجَلالِهِ وَ عِزَّتِهِ ، [وَ] لايُعْجِزُهُ شَىْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ ، وَ لايَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ ، وَ لايَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ ، وَ لايَحْتَاجُ الى ذِى مَالٍ فَيَرْزُقَهُ .»

همان گونه كه در گذشته بيان شد حضرت امير عليه السلام در اين خطبه براى شناساندن خداوند بيشتر روى صفات سلبيه تكيه كرده اند، زيرا احاطه بر ذات خدا و صفات كماليۀ حق تعالى براى ما ميسّر نيست؛ و صفات سلبيه عبارت است از نفى يك سلسله نقص و عيب ها كه در موجودات عالم هست و ناشى از ضعف وجودى آنها مى باشد،

ص: 243

و وقتى گفته مى شود خداوند از اين عيب ها مبرّاست، در حقيقت خداوند از راه صفات سلبيه معرفى شده است.

مراتب وجود مانند مراتب نور است

همان گونه كه نور داراى مراتبى است، وجود نيز داراى مراتب گوناگونى است كه به حسب شدّت و ضعف و كمال و نقص و تقدّم و تأخّر و... متفاوت مى باشند؛ مثلاً درحالى كه يك لامپ پنج وات داراى نور بسيار ضعيفى است قطعاً شصت وات از آن بيشتر نور دارد، و همين طور بالا مى رود تا به هزار وات و بيشتر مى رسد، و از آنجا فراتر رفته تا به نور خورشيد مى رسد كه كانون نور است. همان طور كه خورشيد داراى نور است لامپ پنج وات هم نور دارد ولى با هم از نظر شدّت و ضعف نور تفاوت دارند، يعنى تمام آن نورها در اصل نور شريك اند و در همان نور هم با يكديگر اختلاف دارند. چنين چيزهايى را كه يك حقيقت است كه به حسب درجات خودش داراى تفاوت مى باشد در فلسفه «حقيقت مقول به تشكيك» مى نامند؛ يعنى حقيقتى كه در عين اين كه يك حقيقت است داراى مراتب گوناگون از خودش است و مرتبۀ شديد، مرتبۀ متوسط و مرتبۀ ضعيف دارد.

پس نور داراى مراتب است و هر چه ضعيف تر شود گويا اين كه با تاريكى كه ضدّ خودش مى باشد تركيب شده است، و هر چه تاريكى بيشتر آن را احاطه كند از قدرت و درجۀ نورانيتش كاسته مى شود؛ مثلاً نورى كه در حاشيۀ تاريكى قرار گرفته نور بسيار ضعيفى است، اما هر چه بالاتر مى رود و قويتر مى شود جنبۀ ظلمت در آن ضعيف تر و جنبۀ نورانيت آن نيرومندتر و شديدتر مى گردد. هر چند به حسب حقيقت، نورهاى ضعيف مركّب از نور و تاريكى نيستند بلكه از نور ضعيف تاريكى انتزاع مى شود و تركيب آنها در حقيقت تركيب عقلى و تحليلى است نه تركيب خارجى.

ص: 244

وجود و هستى هم همين طور است؛ وجود حقيقتى است كه مقول به تشكيك مى باشد؛ به اين معنا كه تمام موجودات از نظر مراتب وجودى يكسان نيستند، بلكه هر يك در مرتبۀ خاصى قرار گرفته كه از لحاظ شدّت و ضعف با ديگرى تفاوت دارد، و بعضى از لحاظ وجودى مقدّم و بعضى ديگر مؤخّرند؛ پس همان گونه كه نور بر خورشيد اطلاق مى شود و بر يك نور ضعيف پنج وات نيز اطلاق مى گردد، تمام موجودات عالم نيز داراى وجودند گرچه وجود در هر يك نسبت به وجود در ديگرى تفاوت دارد.

عالم مادّه از كهكشانها و افلاكش گرفته تا زمين ما چون مادّى است وجود ضعيفى دارد. همين مادّه اى كه ماترياليست ها آن را اصل هستى مى دانند و چون وجود ديگرى به وسيلۀ ميكروسكوپ يا تشريح قابل حس نيست مى گويند: ما غير از عالم مادّه هيچ وجود و هستى ديگرى را نمى يابيم تا بگوييم وجود دارد، اين عالم مادّه پست ترين مراتب عالم وجود و هستى است؛ و دليل ضعف بيش از حدّش همين است كه در اثر حركت مى خواهد به تكامل برسد، و حركت مخصوص موجودات ضعيف است كه مى خواهند از ضعف رو به كمال بروند.

كوته بينى ماترياليست ها

اين كه ماترياليست ها و مادّيين معتقد به عالَمى غير از عالم مادّه نيستند براى اين است كه نمى توانند عوالم وجودىِ قويتر را درك كنند. مانند آن است كه كسى در يك غار يا كوخ تاريكى با يك لامپ پنج وات زندگى كرده و هيچ گاه نور خورشيد را نديده است، اگر خورشيد را براى او وصف كنند او نخواهد پذيرفت؛ زيرا نورى بيش از نور لامپ پنج واتى در تمام عمرش نديده است و نمى تواند درك كند كه نور قويترى وجود دارد. يا اگر به بچه اى كه در رحم مادر است بگويند عالمى وسيع تر از رحم مادر وجود دارد باورش نمى شود؛ زيرا تنها در تنگناى رحم مادر زندگى كرده و اگر ادراكى

ص: 245

داشته باشد محدود به همان جاست نه فراتر از آن؛ ولى وقتى به دنيا مى آيد تازه مى فهمد كه در آنجا زندانى بوده است.

همين مطلب در مورد ما نيز صدق مى كند، هر چه به ما بگويند اين عالم ظلمت است و پست ترين مراحل وجود و هستى است و هستى مراتب بسيار كامل ترى از عالم مادّه دارد، در ذهن ما كه با مادّيات سر و كار داريم نمى گنجد و نمى توانيم عالم مجرّدات را درك كنيم، و از همين جهت قيامت و بهشت و جهنم را نمى توانيم تصور نماييم.

از اين رو خداوند براى اين كه تا اندازه اى بهشت را براى ما توصيف كند مى فرمايد: (وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ ) (1)

«و بشتابيد به سوى مغفرت پروردگار خود و بهشتى كه به وسعت آسمانها و زمين است.» البته اين بيان در توصيف بهشت براى تقريب ذهن است وگرنه حقيقت عالم مجرّدات و عالم آخرت بالاتر از اين توصيفات است.

عالم مادّه پست ترين عوالم وجود

حضرت امير عليه السلام وقتى كه مى خواهد خدا را به ما معرفى كند از راه صفات سلبيه وارد مى شود؛ زيرا ذات خداوند قابل درك نيست. ذات الهى بالاترين مرحلۀ هستى است و تمام هستى ها سايه و پرتو نور وجود خداوند است. وجود بارى تعالى مانند نور غيرمتناهى است كه همه اش نور باشد و ابداً مخلوط به ظلمت نباشد، سپس عوالم بالاتر و والاتر از مادّه كه از نور بيشترى برخوردارند وجودشان از وجود مادّيات قويتر و نيرومندتر است، تا اين كه يك پرتو بسيار ضعيفى از اين نور غيرمتناهى به عالم مادّه مى رسد، از اين رو اين عالم پست ترين مرحله از مراحل وجود است.

ص: 246


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 133.

حضرت على عليه السلام نقص ها و ضعف هايى را كه در اين هستى هاى ضعيف نهفته است مى شمارد و به ما مى فهماند كه خداوند اين نقص ها را ندارد، تا ما بفهميم خداوند موجود كاملى است كه كمال هستى را دارد و ضعف ها و نقص ها كه ناشى از پايين بودن و منحط بودنِ مرتبۀ وجودى است در او راه ندارد؛ از اين رو مى فرمايد:

مبرّا بودن خداوند از صفات موجودات حادث

«لايُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ فَتَجْرِىَ عَلَيْهِ صِفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ »

(گفته نمى شود [خداوند] بود پس از اين كه نبود، تا بر او ويژگى هاى موجودات حادث جارى شود.)

ما موجودات حادثيم، هم داراى حدوث ذاتى و هم داراى حدوث زمانى؛ زيرا ما علاوه بر اين كه به حسب مرتبۀ ذات و به لحاظ ماهيّت از خود، خوديّتى نداريم و معدوم هستيم و وجودمان عاريتى و از ناحيۀ علتى است كه ما را به وجود آورده است و از اين رو حادث ذاتى مى باشيم، همچنين در مرحله اى از زمان هستيم كه قبل از آن نبوده ايم و پس از آن هم مى ميريم و از بين مى رويم و از اين جهت داراى حدوث زمانى نيز مى باشيم.

ولى حدوث به طور كلّى در مورد خدا محال است؛ زيرا حدوث به معناى وجودِ پس از نبودن است، و چنين نيست كه خداوند به حسب مرتبۀ ذات و ماهيّت و به خودى خود معدوم باشد و وجودش از ناحيۀ غير باشد تا حادث ذاتى بوده باشد، و يا اين كه روزى معدوم بوده و پس از آن موجود شده باشد تا حادث زمانى بوده باشد؛ زيرا اين نقصى است كه ناشى از ضعف هستى مى باشد، و خداوند مبدأ نظام هستى است و از ازل بوده و هميشه هست و اصلاً نمى توان در مورد خداوند ماهيّت و يا زمانى را فرض كرد كه به لحاظ آن معدوم باشد؛ زيرا ماهيّت مرز و حدّ موجود محدود است و زمان نيز از لوازم عالم مادّه است و خداوند وجود محض و هستى غيرمتناهى مى باشد.

ص: 247

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين فراز از كلام مى فرمايد: نمى شود گفت خدا بود پس از آن كه نبود. در اين جملۀ حضرت «كان» به فعل ماضى و «يكون» به فعل مستقبل آمده است. در علم نحو مى خوانيم: «كان» براى فعل گذشته است و «يكون» براى آينده. البته واقع مطلب چيز ديگرى است؛ يعنى زمان جزء معنى فعل نمى باشد، بلكه فعل ماضى براى تحقق است و فعل مستقبل براى ترقب (در انتظار كارى بودن). پس در موردى كه مى خواهى بگويى مطلبى محقق است فعل ماضى را به كار مى برى، و در مورد چيزى كه انتظار دارى محقق شود از فعل مستقبل استفاده مى كنى. ولى در عالم مادّه كه «زمان» دارد و تمام كارها با زمان انجام مى پذيرد، تحقق اشياء با زمان گذشته تطبيق مى شود و ترقبش با زمان آينده، زيرا مادّه هماهنگ با زمان است.

وليكن خداوند تبارك و تعالى فوق عالم زمان است، براى اين كه زمان مقدار حركت است و حركت هم از خواص مادّه، يعنى مادّه و حركت و زمان متلازم هستند؛ پس اگر موجودى فوق مادّه باشد حركت و زمان در آن راه ندارند. از اين رو هرگاه فعل ماضى را در مورد خداوند به كار مى گيريم و مثلاً مى گوييم: (وَ كانَ اللّهُ سَمِيعاً بَصِيراً) (1)«كان» در اينجا دلالت بر زمان ندارد بلكه بر تحقق شىء دلالت مى كند، همان طور كه فعل مستقبل بر ترقب و انتظار شىء دلالت مى نمايد؛ با اين تفاوت كه اگر در موجودات مادّى آنها را استعمال كرديم، چون مادّه هماهنگ با زمان است قهراً «كان» در مورد زمان گذشته و «يكون» در مورد آينده صدق مى كند.

در گذشته مى گفتند: هرگاه افعالى را در مورد خداوند به كار مى گيريم از زمان منسلخ اند؛ يعنى زمان در آنها بوده و چون در مورد خداوند استعمال شده زمان را از آن جدا كرده ايم. ولى حق مطلب اين است كه اصلاً در فعل زمان نيست، و زمان جزء معناى آن نمى باشد. و بالاخره مفاد كلام حضرت اين است كه ما نمى توانيم بگوييم4.

ص: 248


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 134.

خداوند «بود شده» پس از آن كه «نبوده» است؛ زيرا اين از صفات موجودات حادث است؛ و اگر كسى در مورد خدا اين اشتباه را مرتكب شود، يكى از صفات حادث را براى خدا قائل شده است.

«فَتَجْرِىَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ » ؛ نسخه هاى نهج البلاغه اين جمله را دو جور نوشته اند: برخى «صفات» را با الف و لام (الصّفات) ذكر كرده اند كه در اين صورت «الصّفات» موصوف مى شود و «المحدثات» صفت آن، يعنى صفت هايى كه حادثند؛ ولى در منهاج البراعة(1) بدون الف و لام نيز نقل كرده است، كه «صفات» اضافه شده باشد به «المحدثات»، يعنى جارى مى شود بر خدا صفات موجودات حادث، و اين عبارت است از صفاتى كه در مورد من و شما و ساير موجودات ممكن الوجود جريان و وجود دارد و به كار گرفته مى شود.

«وَ لايَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ ، وَ لا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ »

(و در آن صورت فرقى بين او و آن محدثات وجود ندارد، و هيچ مزيّت و برترى نسبت به آنها نخواهد داشت.)

اگر صفات موجودات حادث بر خداوند جارى شود، در آن صورت هيچ امتيازى براى خدا از ساير موجودات نخواهد بود و هيچ فرق و فاصله اى با آنها نخواهد داشت؛ زيرا خدا - العياذ باللّه - حادث مى شود همان گونه كه ساير مخلوقاتش حادثند.

«فَيَسْتَوِىَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ »

(پس سازنده و ساخته شده مساوى مى شوند.)

و در آن صورت خدايى كه صانع و آفريدگار است و با قدرت و ارادۀ خود مخلوقات را ايجاد كرده و به اين صورت ساخته است، با آنها يكى مى شود و هيچ اختلافى بين آنها نخواهد بود.8.

ص: 249


1- - منهاج البراعة، ج 11، ص 108.

سازندگى و ابداع

«وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ »

(و پديدار شده و پديدآورنده همانند مى شوند.)

معناى «إبداع» نوآورى، پديد آوردن و ايجاد كردن چيز نو بدون نمونه و الگوگيرى از چيز ديگر و شخص ديگر است؛ و «مبتَدَع» شىء نوآورده شده را گويند. يكى از صفات خداوند «بَديع» است بر وزن «فَعيل» به معناى «فاعل» يعنى نوآور، و اشيائى را كه حق تعالى ابداع مى نمايد «مبدَع» يا «مبتَدَع» مى نامند. و «تكافؤ» از باب تفاعل و از مادّۀ «كفؤ» است؛ يعنى جفت شدن و همطراز و همسان شدن.

«بديع» همان گونه كه به معناى فاعل مى آيد مانند (بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) (1)(نوآورندۀ آسمانها و زمين) گاهى هم به معناى مفعول استعمال مى شود، مانند قتيل به معناى مقتول، و جريح به معناى مجروح؛ ولى در اينجا «بديع» بر وزن فعيل به معناى فاعل آمده است، يعنى نوآور.

«خَلَقَ الْخَلائِقَ عَلى غَيْرِ مِثَالٍ خَلا مِنْ غَيْرِهِ »

(خداوند آفريده ها را بر غير الگويى كه از ديگرى به جاى مانده باشد آفريده است.)

خداوند خالق موجودات است ولى نه مثل انسانها كه اگر بخواهند چيزى را اختراع كنند از نمونه هايى كه قبل از آنها وجود داشته استفاده مى كنند؛ مثلاً مخترع هواپيما قبل از اين كه هواپيما را بسازد، آهن و آلومينيوم و ساير موادّ خامى كه براى اختراعش لازم داشته موجود بوده و از آنها استفاده كرده است، و تازه از وجود پرندگان براى اختراعش استفاده نموده و پس از بررسى پر و بالها و چگونگى پريدن

ص: 250


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 117؛ سورۀ انعام (6)، آيۀ 101.

آنها توانسته است يك هواپيماى ابتدايى بسازد، و پس از او ديگران آمده اند و به مرور زمان آن را كامل تر نموده اند. بنابراين موجودات گذشته نمونه اى براى روسازى و بهره بردارى اين مخترع و ديگر مخترعان بوده است؛ و از اين رو تمام خلاقيّت و آفرينش مبتدعين و مخترعين اين عالم در حركت خلاصه مى شود، آنها با حركت دادن مواد از جايى به جاى ديگر و تركيب آنها طبق يك نقشۀ مخصوص توانسته اند مثلاً هواپيمايى را بسازند؛ ولى خداوند مخلوقات را ايجاد كرده بى آن كه از ديگران الگو و نمونه اى باقى مانده باشد و بخواهد از آنها استفاده كند.

«خلائق» جمع «خليقة» است و خليقة از باب فعيل به معناى مخلوق مى باشد.

«خَلَقَ الْخَلائِقَ عَلى غَيْرِ مِثَالٍ خَلا مِنْ غَيْرِهِ » يعنى مخلوقات و موجودات را بر غير الگو و نمونه اى كه از ديگران باقى مانده آفريده است. به عبارت ديگر چنين نيست كه خدايى پيش از خداى عالميان بوده باشد و آن خدا عالمى را خلق كرده، و مثلاً خداى دوّم از او ياد گرفته و روسازى و الگوبردارى كرده باشد. در هر صورت سازندگى الهى مانند سازندگى ما نيست كه اگر بخواهيم كاخى بسازيم، كاخهاى ساخته شدۀ قبلى را در مغز خود ترسيم مى نماييم؛ و تازه اگر خيلى هنر داشته باشيم از مجموع آنها يك نقشۀ جديد و ظريفى انتخاب كرده و اسم آن را ابداع مى گذاريم.

بى نيازى مطلق خداوند

«وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ »

(و بر آفريدن آنها از هيچ يك از آفرينشش كمك نخواسته است.)

باز مى گرديم به آن مخترعى كه مى خواست هواپيما بسازد، قطعاً به تنهايى آن كار را نكرده است بلكه از وجود متخصص هاى زيادى استفاده كرده كه هر يك در بخشى از كارهاى مربوط به هواپيما تخصص داشته اند تا يك هواپيما ايجاد شده است.

ص: 251

مى گفتند براى ساختن آپولو سيصد هزار نفر به كار گرفته شدند تا با كمك همديگر توانستند آپولو را بسازند.

ولى خداوند در آفرينش اين همه موجودات بزرگ و كوچك از هيچ كس استعانت و كمك نجسته است، و به سوى هيچ يك از بندگانش دست نياز دراز نكرده؛ زيرا او غنى على الاطلاق است و اين ما هستيم كه در تمام افعال و حركت ها و كارهاى روزمرّه نياز به ديگران داريم و به تنهايى از كوچك ترين و جزئى ترين كارهاى خود برنمى آييم.

آفرينش زمين

«وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَاَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ »

(و زمين را ايجاد كرده پس بدون درگير شدن به كارى آن را نگه داشته است.)

خداوند نيروى جاذبه را آفريده است و اين نيرو زمين و ستارگان و خورشيد و سيّارات ديگر را در جايگاههاى مخصوص خود نگه داشته بدون اين كه با هم برخورد كرده و يا سقوط نمايند. اين جاذبه اى كه در زمين هست، زمين را در نقطۀ خاصى و با فاصلۀ معيّنى از خورشيد قرار داده كه اگر مقدار كمى به خورشيد نزديك تر بود مى سوخت و هيچ پديده اى زنده در آن وجود نداشت، و همچنين اگر به مقدار كمى از خورشيد دور مى شد سراسر آن را يخ فرا مى گرفت و اثرى از حيات در آن باقى نمى ماند؛ ولى خداوند با نظم و ترتيب خاصى تمام ستاره ها و سيّاره ها را در مدارهاى خود نگه داشته بى آن كه به هم بخورند يا ذرّه اى از مدارهاى خود خارج شوند.

زمين را هم در فاصلۀ مخصوصى از خورشيد نگه داشته، بى آن كه براى اين كار نيرويى مصرف كند يا كارهاى ديگر او را از آن باز بدارد و يا لحظه اى غفلت نمايد،

ص: 252

چرا كه اشتغال و غفلت و نسيان از جمله عوارضى است كه بر اجسام عارض مى شود و خداوند جسم نيست.

در دعاها مى خوانيم: «لا يمنعه فعل عن فعل»(1) هيچ كارى خدا را از كار ديگر باز نمى دارد. اين ما هستيم كه اگر در يك مسألۀ رياضى فكر مى كنيم، حتى صداى كسى را هم كه جلوى ما ايستاده و با ما حرف مى زند بسا نمى شنويم؛ و اگر به امر مهمى مشغول شويم، به قدرى حواسمان به آن كار گرفته مى شود كه به هيچ كار ديگرى نمى توانيم فكر كنيم.

«وَ أَرْسَاهَا عَلى غَيْرِ قَرَارٍ»

(و آن را بدون هيچ تكيه گاهى استوار گردانيده است.)

معمولاً اگر ما بخواهيم چيزى را ثابت نگه داريم، بايد آن را روى چيز ديگرى قرار دهيم؛ ولى خداوند زمين را ثابت و استوار نگه داشته بى آن كه آن را روى چيزى قرار دهد يا برايش پايه هايى نصب كند، بلكه همانند ديگر ستارگان معلق در فضا و بدون هيچ تكيه گاهى قرار دارد.

«أرْسى» و «إرساء» به معناى تثبيت و تحكيم است، در زبان عربى بندر را «مَرْسى» مى گويند؛ زيرا جايى است كه كشتى ها لنگر مى اندازند و از حركت باز مى ايستند.

«وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ »

(و آن را بدون پايه هايى برپا داشته است.)

خداوند زمين را بدون اين كه بر پايه هايى استوار باشد حفظ كرده و از سقوط نگه داشته است. «قوائم» جمع «قائمة» به معناى پا و پايه است.ر.

ص: 253


1- - مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير.

«وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ »

(و آن را بدون ستونهايى برافراشته است.)

«دعائم» جمع «دِعامة» است، يعنى ستون؛ اين دو جمله تقريباً به يك معناست ولى با عبارتهاى مختلف. حضرت مى فرمايد: خداوند زمين را در فضا برافراشته است بى آن كه به وسيلۀ ستونهايى آن را تثبيت نمايد، بلكه همچنان در فضاى پهناور معلق است و در مدار خودش و طبق برنامۀ منظّم و مرتب گردشهايى دور خود و گرداگرد خورشيد دارد.

«وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الْإِعْوِجَاجِ »

(و آن را از خم شدن و كج گرديدن حفظ كرده است.)

«أَوَد» و «إعوجاج» هر دو به معناى كجى است، و اين كه «إعوجاج» معطوف به «أود» شده است براى اين است كه آن را تفسير نمايد كه آن را عطف تفسيرى مى نامند.

«حصَّنها» يعنى حفظ كرد آن را. حضرت مى خواهد بفرمايد: خداوند زمين را از هر نوع كجى حفظ كرده. يعنى در يك مدار معيّن و ثابت و منظم قرار داده است گرچه هيچ پايه و ستونى هم ندارد؛ و اين تنها از قدرت لايزال بارى تعالى است كه اين چنين محفوظ است.

«وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الْإِنْفِرَاجِ »

(و آن را از پياپى افتادن و شكافته شدن باز داشته است.)

زمين همچنان به حالت كرويّت خود باقى مانده و هيچ شكاف و انفراجى در آن پيدا نمى شود؛ بلكه با فاصلۀ خاصى كه از خورشيد دارد و با نيروى جاذبه اى كه خداوند برايش قرار داده، از هر نوع پارگى و سقوط و افتادن حفظ شده است.

ص: 254

«أَرْسى أَوْتَادَهَا»

(ميخ هاى آن را ثابت گردانيده است.)

«وَتَد» به معناى ميخ است، و آن را سه وزن است: «وَتْد» و «وَتَد» و «وَتِد» كه هر سه به يك معناست، و عبارت از چيزى است كه ثبات و استحكام مى آورد، مانند ميخ براى چوب و كوه براى زمين؛ و چون كوهها استحكام زمين را نگه مى دارند از اين رو آنها را «أوتاد» يعنى ميخ هاى زمين مى نامند.

كوههايى را كه خداوند در زمين آفريده است، مانند ميخ هايى محكم و استوار پوستۀ زمين را از پاره شدن و شكافتن نگه مى دارند؛ و همان گونه كه بدن انسان نياز به استخوان بندى دارد و اگر استخوانهاى محكمى آن را در بر نگيرد گوشتها و رگها و غضروفهاى بدن متلاشى شده و ثبات خود را از دست مى دهند، زمين نيز با آن مادّۀ مذابى كه در جوف خود دارد و از حرارت فوق العاده اى برخوردار است، اگر استخوان بندى اش توسط كوهها تثبيت نشود مواد مذاب به بالا آمده و زمين را متلاشى خواهد ساخت، ولى خداوند ميخ هاى زمين را محكم نموده و بر روى زمين مستقر كرده است تا آن را نگه دارند.

«وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا»

(و ديواره هاى استوارش را نصب نموده است.)

«سَدّ» و «سُدّ» هر دو به معناى ديوار محكم و استوار است و جمع آنها «أسداد» است، ولى برخى مى گويند: آن سدّى كه خدا ساز است با ضمّه مى باشد و آن سدّى كه بشر ساز است با فتحه است.

اين كوهها كه مانند ميخ ها زمين را نگه مى دارند، در عين حال كه زمين را از متلاشى شدن باز مى دارند مانند سدّهايى هستند كه منطقه اى را از منطقۀ ديگر جدا مى سازد،

ص: 255

و در حقيقت سدّهاى طبيعى جغرافيايى هستند كه خداوند براى ايجاد فاصله هاى مناسب در منطقه هاى مختلف زمين آنها را نصب نموده است.

«وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا»

(و چشمه هايش را جارى ساخته است.)

«عيون» جمع «عين» به معناى چشمه است. خداوند چشمه هايش را جارى كرد، به اين معناست كه از مخازن طبيعى آب كه كوهها مى باشد چشمه ها را جارى نموده است.

«وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا»

(و بيابانهايش را شكافته است.)

«أودية» جمع «وادى» و عبارت از رودخانه و بيابان و قسمت هاى گود زمين است كه سيلاب در آنها جمع مى شود، و در عين حال گاهى براى تأمين مواد غذايى انسانها يا علوفۀ دامها چيزهايى مانند يونجه در آن مى كارند.

«خدّ» به معناى شكافتن و شكاف است. در قرآن آمده است: (قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ) (1) مرگ بر اصحاب اخدود. «أخدود» به معناى حفرۀ دراز است، و از اين لحاظ به اينها اصحاب اخدود مى گفتند كه شكافهايى در زمين درست كرده و آنها را پر از آتش مى كردند و خداشناسان و مؤمنان را در آنجا مى انداختند و مى سوزاندند؛ و اين مربوط مى شود به مسيحيانى كه قبل از پيدايش اسلام در نجران مى زيستند و چون موحّد و خداپرست بودند، يهوديهاى نجران چنين جنايتى را براى از بين بردن آنان مرتكب مى شدند.

«فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ »

(پس آنچه را ساخته سست ننموده است.)4.

ص: 256


1- - سورۀ بروج (85)، آيۀ 4.

«وَهن» به معناى ضعف و سستى است. و «وَهَنَ ، يَهِنُ » به معناى سست كردن مى باشد همان طور كه «وَهَنَ ، يَوْهُنُ » به معناى سست شدن است. در چيزى كه خداوند مى سازد ضعف و سستى راه ندارد؛ زيرا ساختمان الهى محكم است و مانند ساختمانهايى نيست كه بشر ضعيف مى سازد. مثلاً اين زمين كه سالهاى سال از عمر آن مى گذرد همچنان قوى و مستحكم است، نه پاره مى شود و نه شكاف پيدا مى كند و نه در آن كجى و اعوجاج يافت مى شود.

«وَ لاضَعُفَ مَا قَوَّاهُ »

(و نه آنچه را توانايى بخشيده ناتوان شده است.)

هرگز در چيزى كه خداوند تقويت مى كند و نيرو مى بخشد ضعف و ناتوانى راه نخواهد يافت. آرى اگر ما نيز به خدا نزديك شويم و تنها بر نيروى لايزال او تكيه نماييم، هيچ قدرتى نمى تواند ما را از پاى درآورد. (إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ ) (1)«اگر خدا را يارى دهيد خداوند شما را يارى مى كند و قدمهاى شما را استوار مى گرداند.»

احاطۀ قيّومى خداوند بر عالم

«هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ »

(او به واسطۀ توانايى و بزرگى اش بر زمين ظهور و احاطه دارد.)

خداوند بر زمين ظهور و احاطه دارد، اما احاطه و ظهور او احاطۀ جسم به جسم و ظهور جسمى براى جسم ديگر نيست؛ و با قدرت و عظمت، زمين را نگه داشته و حفظ كرده است. براى تبيين معناى ظهور و احاطه مثالى مى زنيم: نور بر زمين احاطه

ص: 257


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.

دارد و اگر اين نور نباشد هيچ چيز قابل ديدن نيست؛ پس نور در عين حال كه ظاهر بالذات است، يعنى ذاتش ظهور دارد، مُظهِر غير نيز مى باشد، يعنى چيزهاى ديگر را نيز ظاهر مى كند؛ با اين حال اگر ما تاريكى را نديده بوديم و هر چه بود نور بود، نمى توانستيم نور را بشناسيم؛ يعنى اگر به ما مى گفتند شما غرق در نور هستيد و نور بر شما احاطه دارد، در پاسخ مى گفتيم نور چيست ؟ و ما چيزى از نور نمى دانستيم.

مانند اين است كه به ماهى بگويند حيات و زندگى تو وابسته به آب است، ماهى كه چيزى را جز آب نديده است و غرق در آن مى باشد، اگر به سخن بيايد خواهد گفت آب چيست، من آب را نمى شناسم؛ ولى هنگامى كه از آب بيرون بيفتد آنگاه مى داند آب چه ارزشى براى زندگى و ادامۀ حياتش داشته است. همچنين ساير چيزهايى كه هميشه با انسان ملازم است، چون دائماً جلوى چشم انسان مى باشد از آنها غفلت دارد، مانند هوايى كه تمام اطراف و جوانب ما را احاطه دارد و غرق در آن هستيم، خاصيت هوا براى ما خيلى مفهوم نيست در صورتى كه دائماً وارد ريۀ ما مى شود و بيش از دو ميليون حباب در ريه است كه به وسيلۀ آن تنفس مى كنيم، ولى اگر روزى گرفتار كمبود هوا شويم كه به كلّى هوا نباشد، خواهيم فهميد كه هوا چقدر اهميت و ارزش دارد و آنگاه است كه به خاصيتش پى مى بريم.

قدرت بارى تعالى اين عالم پهناور و از جمله زمين را نگه داشته و از هر گونه انحراف و اعوجاجى محفوظ داشته است، ولى چون ما در همين زمين زندگى مى كنيم و از اين نعمت بزرگ برخورداريم از آن غفلت داريم.

وجود عالم و بقا و حركت هاى آن و حتى افكار و تخيلات ما همه بسته به قدرت حق تعالى است؛ و اگر كسى كارى را با فكر و ارادۀ خود انجام دهد، بايد بداند كه آن قدرت تفكر را خداوند به او عطا كرده است و گرنه از پيش خود توان هيچ كارى حتى انديشيدن را ندارد.

ص: 258

در قرآن مى خوانيم: (لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ * وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ ) (1) خواستن و استقامت از آن شماست ولى خواست و ارادۀ شما جزء نظام هستى است؛ پس شما نمى توانيد چيزى را اراده كنيد مگر اين كه خداى عالم آن را خواسته باشد. زيرا تمام نظام هستى وابسته به ارادۀ خداست و شما هم جزئى از اين عالم هستيد، پس آنچه در عالم ظهور دارد ذات حق تعالى است؛ مانند اين كه نور ظاهر است و اشياء ديگر را ظاهر مى سازد. در قرآن كريم مى خوانيم: (اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) .(2)

حضرت مى فرمايد: «هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا» خداوند ظاهر است و بر عالم احاطه دارد، و براى اين كه اين توهّم را برطرف سازد كه برخى خيال نكنند اين ظهور ديدنِ با چشم است مى فرمايد: «بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ » اين ظهور و احاطه به وسيلۀ سلطنت و بزرگوارى اوست. مانند اين است كه گفته شود: جان انسان بر تمام بدن ظهور دارد، به اين معنا كه اگر جان نباشد نه دست حركت دارد نه چشم مى بيند نه گوش مى شنود و نه اعضاء و جوارح بدن مى توانند حركتى داشته باشند، و اين جان انسان است كه حواس را به حركت وا مى دارد و به انسان قدرت و نيرو مى دهد، و با اين حال از آن غفلت داريم؛ زيرا آن را نمى بينيم.

احاطۀ علمى خداوند بر عالم

«وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ »

(و او به واسطۀ دانش و شناختش بر زمين آگاهى و نفوذ دارد.)

خداوند از باطن زمين و همۀ عالم آگاه و مطّلع است، زيرا خود او خالق تمام موجودات و عوالم است و هر چه هست جلوه اى از وجود حق تعالى است. حضرت

ص: 259


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 28 و 29.
2- سورۀ نور (24)، آيۀ 35.

مى فرمايد: خداوند در باطن اين عالم نفوذ دارد، اما اين نفوذ نه مانند آب است كه در جسمى نفوذ كند، بلكه خداوند با علم و معرفتش كه عين ذات اوست به باطن اين جهان احاطه و نفوذ دارد و تمام ظاهر و باطن عالَم جلوۀ وجود اوست.

بنابراين نفوذ خداوند در جهان نفوذ جسم در جسم نيست، بلكه مراد از اين سخن اين است كه حق تعالى به تمام اعماق و باطن زمين و همۀ موجودات علم و شناخت دارد و علاوه بر احاطۀ علمى حق تعالى جنود او نيز بر موجودات و از جمله انسانها احاطه و نظارت دائمى دارند. قرآن كريم مى گويد: (ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) (1)«انسان هيچ سخنى نمى گويد مگر اين كه مراقب مهيّايى بر او ناظر است.»

چه بسا انسان حرفهايى را از ديگران مخفى مى كند، ولى توجّه ندارد كه خداوند همۀ آنها را مى شنود و مى داند و همه را جمع مى كند و حسابرسى مى نمايد و جنود خدا نيز مراقب اند. روز قيامت كه نامۀ اعمال به دست انسان مى رسد با خود مى گويد:

(ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها) (2) «اين چه كتاب و نامه اى است كه همۀ كارهاى كوچك و بزرگ را ثبت و ضبط نموده است ؟!»

شايد اين كتاب همان كتاب نفس انسان باشد؛ زيرا قطعى است كه تمام حرفها و كارهاى انسان در نفس او اثر خاصى دارد و روز قيامت به او خطاب مى شود كه:

(اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً) (3) «بخوان كتابت را، خودت بر عليه خودت قضاوت خواهى كرد.» ما بايد حرفهاى خودمان را نيز جزو كارهايمان حساب كنيم، بسا با يك كلمه حرف ضربه اى به اسلام و مردم مى زنيم كه از ضربت شمشير و سلاح بدتر است. شاعر عرب مى گويد:

«جراحات السنان لها التيام*** و لا يلتام ما جرح اللسان»(4)4.

ص: 260


1- سورۀ ق (50)، آيۀ 18.
2- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 49.
3- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 14.
4- اللطائف والظرائف، ابو منصور ثعالبى، ص 104.

«چه بسا براى زخم هاى شمشير التيامى هست ولى براى زخم هاى ناشى از زبان التيامى نخواهد بود.» ضربه اى كه با حرف شخصى به آبروى يك مؤمن و يك شخصيت محترمى وارد مى شود، آثار سوء آن تا روز قيامت باقى مى ماند و سرانجام گريبان گير آن شخص مى شود.

علوّ خداوند و قدرت مطلقۀ او بر عالم

«وَالْعَالِى عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ مِنْهَا بِجَلالِهِ وَ عِزَّتِهِ »

(و به واسطۀ بزرگى و ارجمندى اش بر هر چيزى از زمين برترى دارد.)

خداوند بر تمام موجودات از جمله موجودات زمينى كه مورد كلام حضرت است علوّ و بلندى دارد، ولى اين علوّ جسمانى نيست، بلكه علوّ و بلندى خداوند از دو راه مشخص مى شود:

1 - جلال: يعنى بزرگى و منزّه بودن از هر عيبى؛ خداوند وجود كاملى است كه از هر عيب و نقصى منزّه است و اين سبب شموخ و بلندى مقام خداست.

2 - عزّت: يعنى ارجمندى و غلبۀ وجودى؛ خداوند بر تمام موجودات و مخلوقات غلبۀ وجودى دارد؛ زيرا همه را خودش آفريده است و همه جلوه هايى از وجود حق تعالى هستند، پس او بر تمام موجودات غلبۀ وجودى دارد.

براى تقريب ذهن به «جان» مثال مى زنيم: تمام قدرت و نيرو و حركتى كه ما داريم و اعضاء و جوارح بدن ما دارند از جان و روح ماست؛ يعنى جان است كه به دست قدرت حركت، به چشم نيروى ديدن، به گوش توان شنيدن، و به مغز امكان فكر كردن و اراده نمودن مى دهد؛ و ما هر چند آن را نمى بينيم ولى بر ما غلبۀ وجودى دارد.

بنابراين خداوند با جلال و بزرگى و عزّت و غلبۀ وجودى اش بر تمام موجودات عالم بلندى و علوّ مقام دارد.

ص: 261

«[وَ] لايُعْجِزُهُ شَىْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ »

([و] چيزى از آن را كه خواسته است او را ناتوان نمى گرداند.)

انسان وقتى چيزى را اراده مى كند بايد كوشش و سعى زيادى به خرج دهد و دنبال مطلوب خود برود تا شايد به آن دست يابد، گاهى هم ممكن است هر چه كوشش كند به خواستۀ خود نرسد، زيرا انسان موجودى است ضعيف و ناتوان؛ ولى خداوند هر چه بخواهد خواسته اش محقق مى شود، زيرا تمام نظام هستى با مراتب و سلسله علل و معلولات و شرايطى كه دارد در قبضۀ اوست و از اين رو به صِرف ارادۀ او هر چيزى محقق مى شود.

«وَ لايَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ »

(و بر او باز نمى ايستد تا بر او غالب گردد.)

بسا اتفاق مى افتد كه انسان دنبال چيزى مى رود ولى هر چه هم مقدّماتش را فراهم مى نمايد باز هم به مطلوب خود دست نمى يابد، و در نتيجه آن شىء امتناع مى ورزد و او را شكست مى دهد و مقهور مى سازد؛ ولى چنين چيزى در مورد خداوند اصلاً متصور نيست.

«وَ لايَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ »

(و شتابندۀ از زمين از او درنمى گذرد تا بر او پيشى گيرد.)

شما ممكن است كسى را تعقيب كنيد، ولى اگر او از شما زرنگ تر باشد فرار مى كند و ديگر نمى توانيد او را به دست آوريد؛ در عالم موجودات زيادى هستند كه گرچه قدرت و نيرو دارند، ولى هميشه نمى توانند بر طعمه ها غالب آيند؛ زيرا برخى از آنها كه مورد هجوم قرار مى گيرند سرعت و شتاب بيشترى دارند و در موقع

ص: 262

احساس خطر پا به فرار مى گذارند و صحنه را خالى مى كنند و در نتيجه آسيبى نمى بينند. ولى هيچ كس نمى تواند از خالق و آفريدگارش بگريزد و بر او سبقت گيرد؛ زيرا همه چيز در تحت قبضۀ قدرت اوست.(1)

البته چون هدف از خلقت آزمايش و تكامل افراد است، خداوند به هر كسى مجال مى دهد تا باطن خود و استعدادهاى نهفته در وجودش را ظاهر سازد؛ و رمز تمام حوادث طبيعى و اجتماعى از قبيل بلاها و عذابها و فقر و غناها و امراض و گرفتاريهاى مختلف نيز همين است؛ اينها همگى زمينه ساز آزمايش افراد خواهد بود.

خداوند در قرآن به همۀ اين امور اشاره كرده: (لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذىً كَثِيراً) (2)«همانا شما در اموال و جانهاى خود آزمايش مى شويد و از اهل كتاب و از مشركين اذيت و آسيب زيادى مى شنويد.»

بالاخره هر كسى به شكلى آزمايش مى شود؛ يكى به وسيلۀ مال نظير قارون، و يكى به وسيلۀ فقر، و يكى به وسيلۀ مقام و قدرت و... اگر كسى داراى مال يا مقام شد و طغيان نكرد، و يا فقير و بيچاره شد و صبر و تحمّل نمود، دليل بر موفقيت او در آزمايش است.

معناى صبر كردن اين نيست كه بسوز و بساز و دم مزن، بلكه به اين معناست كه بسوز و بساز ولى با مستكبرين و طاغوتها كه حقوق شما را غصب كرده اند درگير شو.

اينجا حضرت مى فرمايند: هيچ قدرتى نمى تواند از نفوذ و قدرت الهى سبقت گيرد، بلكه قدرت خداوند فوق همۀ قدرتهاست.6.

ص: 263


1- در دعاى كميل آمده است: «و لايمكن الفرار من حكومتك»: خدايا فرار از قدرت و حكومت تو ممكن نيست.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 186.

در قرآن مى خوانيم: (ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها) (1)«هيچ جنبنده اى نيست مگر اين كه زمام اختيارش در يد قدرت الهى است و خداوند بر او فرمانروايى دارد.» در هر صورت موجودات هر چه هم چابكى و زرنگى داشته باشند، نمى توانند از خداوند سبقت بگيرند و خدا را - العياذ باللّه - شكست دهند.

داستان حضرت سليمان را شنيده ايد؟ آن حضرت هم پيامبر بود و هم پادشاه و فرمانروا، نقل مى كنند: حضرت سليمان با اين كه قدرت و فرمانروايى اش نه تنها بنى آدم را بلكه جن و پرى را نيز در بر گرفته بود و بر همه حكومت داشت و حتى اجنّه براى او ساختمانهاى مدرن مى ساختند و همه در خدمت او بودند و قرآن به اين معنا اشاره مى كند: (وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ ) (2) و حتى باد هم مسخّر او بود و به آن فرمان مى داد، روزى از كارها و فعاليت هاى زندگى خسته شده بود و مى خواست استراحت كند، به دربانها سپرد كه آن روز هيچ كس را راه ندهند و تمام درها را بر خود بست و در اطاق مخصوص خود به استراحت پرداخت، ناگهان ديد جوانى خوش صورت جلوى چشمش نمايان شد، با تعجّب پرسيد: تو كيستى كه از پشت درهاى بسته وارد شده اى و چه كسى تو را به اينجا راه داده است ؟ در پاسخ گفت: خداوند مرا مأمور كرده است كه نزد تو بيايم و با اين مأموريتم هيچ نيازى به كليد و يا اجازه از كسى ندارم! حضرت سؤال كرد: تو كى هستى ؟ گفت: من عزرائيل هستم كه براى قبض روح تو آمده ام؛ و هيچ جاى درنگ و تأخير هم نيست.

بنابراين جنود خداوند از پشت هر درِ بسته اى وارد مى شوند، و هيچ كس را هرچند قدرتمند باشد ياراى فرار از محضر خداوند نيست.

«وَ لايَحْتَاجُ الى ذِى مَالٍ فَيَرْزُقَهُ »

(و نياز به ثروتمندى ندارد تا او را روزى دهد.)7.

ص: 264


1- - سورۀ هود (11)، آيۀ 56.
2- - سورۀ ص (38)، آيۀ 37.

حضرت امير عليه السلام در اين جمله ها براى شناساندن خداوند يكايك عيب ها و نقص ها و ضعف هاى موجودات را بيان مى كنند تا عظمت و قدرت خدا را نشان دهد؛ زيرا حضرت با ما سخن مى گويند:

چون كه با كودك سر و كارت فتاد*** پس زبان كودكى بايد گشاد(1)

و چون سطح افكار ما خيلى پايين است، چاره اى بجز اين نيست كه از راه تذكّرِ نقص هايمان خدا را به ما معرفى كنند. كه هر چند شما موجوديد و خداوند هم موجود، فرق شما و خدا در اين است كه شما سر تا پا نقص و ضعف و عيب هستيد ولى خداوند از اين عيب و نقص ها مبرّا و منزّه است.

در اين جمله مى فرمايد: خدا نياز ندارد كه يك سرمايه دارى بخواهد به او روزى دهد؛ زيرا او محتاج نيست و تمام روزيها را خود به مردم داده است، پس هرگز به ثروت آنها احتياج ندارد؛ و آنجا كه دستور داده است مردم حقوق شرعيه شان را بپردازند، به نفع خود آنهاست و بهره اش را خودشان مى برند؛ وگرنه خداوند بى نياز على الاطلاق است، و مردم اگر اعمال صالح و نيكو داشته باشند خودشان بهره اش را مى برند.

گر جملۀ كائنات كافر گردند*** بر دامن كبرياش ننشيند گرد(2)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهى.

ص: 265


1- مثنوى معنوى، دفتر چهارم.
2- ديوان بابا افضل كاشانى.

ص: 266

«درس 335»: خطبۀ 186 (قسمت هشتم)

اشاره

خضوع تكوينى موجودات براى خداوند

وحدت مطلقۀ خداوند

تحول نهايى عالم طبيعت

مراتب وجودى انسان

بطلان اعادۀ معدوم

فناى طبيعت يا معدوم شدن آن ؟

ترسيم عجز مخلوقات و قدرت خالق

موجودات مقهور ارادۀ حق هستند

ص: 267

ص: 268

«خطبۀ 186 - قسمت هشتم»

«خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ ، وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ ، لاتَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ الى غَيْرِهِ فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ ، وَ لاكُفْؤَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ ، وَ لانَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ ، هُوَ الْمُفْنِى لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا، حَتّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا.

وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا! وَ كَيْفَ [وَ] لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا، وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا، وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا، وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا، عَلى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلى إِحْدَاثِهَا، وَ لاعَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ الى إِيجَادِهَا، وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِى عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ ، وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ ، وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً ، عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ ، مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إنْشَائِهَا، مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إفْنَائِهَا.»

موضوع بحث تفسير خطبۀ 186 نهج البلاغه بود، كه سراسر اين خطبه راجع به خدا و صفات خداوند است. دنبالۀ خطبه را پى مى گيريم:

خضوع تكوينى موجودات براى خداوند

«خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ ، وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ »

(همه چيز براى او فروتنى نموده، و به خاطر بزرگى اش با خوارى رام گشته است.)

ص: 269

تمام اشياء و موجودات در برابر خداوند خضوع تكوينى دارند، يعنى چه بخواهند و چه نخواهند و چه التفات داشته باشند و چه نداشته باشند در برابر عظمت او خاضع و ذليل و تسليم اند؛ مثل اين است كه گفته شود تمام اعضاء و جوارح انسان در مقابل خواستۀ جان او تسليم اند و خضوع دارند؛ اين مطلب يك حقيقت انكار ناپذير است، چه انسان توجّه داشته باشد و چه نه؛ زيرا ارادۀ انسان است كه برانگيخته از جان و روان اوست، و اين اراده است كه به دست و پا و چشم و گوش و ساير اعضاى بدن حركت مى بخشد، ولى سرانجام تمام اراده ها بازگشتشان به ارادۀ خداوند است؛ پس تمام حركات و سكنات موجودات بستگى به ارادۀ خدا دارد و از اين روى همه در برابر او خاضع بوده و تسليم عظمت و بزرگوارى حق تعالى مى باشند.

«لاتَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ الى غَيْرِهِ فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ »

(توان گريز از سلطنت حق تعالى به سوى غير او را ندارند تا از سود و زيانش خوددارى كنند.)

اگر كسى بخواهد از زير سلطنت خدا بيرون برود بايد جايى از هستى را براى خود سراغ داشته باشد كه در حيطۀ قدرت حق تعالى نباشد، و چنين چيزى محال است؛ براى اين كه تمام آسمانها و زمين و افلاك پهناور و بيكران و عالم مجرّدات جلوۀ وجود خداست. بنابراين راه فرار و گريز براى هيچ موجودى وجود ندارد، و همه در برابر خالق و آفريدگار جهان هستى سربه زير و خاكسار هستند و بايد به اين خاكسارى تكوينى التفات و اعتراف داشته باشند.

«ضرّ» به فتحه و ضمّه هر دو درست است. كسى را ياراى آن نيست كه از سلطنت و قدرت الهى بگريزد تا اين كه بتواند از هرنفع و ضررى كه خدا به او مى رساند سر باز زده و امتناع ورزد، و مگر چنين چيزى ممكن است ؟ اصلاً انسان و تمام موجودات

ص: 270

مقهور ارادۀ حق تعالى هستند؛ اگر خدا بخواهد به آنها سود مى رساند و اگر بخواهد زيان مى رساند، آنها حق امتناع و يا ردّ كردن ندارند؛ كسى نمى تواند بگويد خدايا من از سودرسانى تو - العياذ باللّه - بيزارم، چرا مرا به دنيا مى آورى ؟ يا بگويد من از تو چيزى نمى خواهم تو هم مرا نكُش و از بين نبر. سراسر وجود موجودات عالم احتياج و نياز به ذات بارى تعالى است، پس نمى توان از قدرت خداوند فرار كرد تا بتوان از نفع و ضرر و يا پاداش و كيفر او امتناع ورزيد.

وحدت مطلقۀ خداوند

«وَ لاكُفْؤَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ »

(و همتايى براى او نيست تا با او همتايى كند.)

«كُفْو»، «كُفُو»، «كُفْؤ» و «كُفُؤ» هر چهار وجه صحيح و به معناى مثل و مانند مى باشد.

«يكافئ» از باب مفاعله به معناى برابرى كردن و مثل و مانند بودن است. خداوند موجود كامل و غيرمتناهى است كه براى او دوّمى فرض نمى شود، تمام موجودات جلوه هاى وجود او مى باشند و موجودى كه همطراز خدا باشد و با او برابرى كند وجود ندارد و محال است وجود داشته باشد.

در مباحث گذشته گفتيم همان گونه كه نور غيرمتناهى ممكن نيست دوتا شود، زيرا اگر دوتا شدند هر دو متناهى مى شوند، به اين معنا كه اوّلى كمال دوّمى را ندارد و دوّمى كمال اوّلى را، همچنين هستى غيرمتناهى هم بيش از يكى فرض نمى شود؛ براى اين كه اگر دوتا باشد هر دو متناهى مى شوند، آنچه اين دارد ديگرى ندارد و آنچه آن دارد اين ندارد؛ از اين رو هستى غيرمتناهى يكى است كه هيچ جفت و همطرازى برايش ممكن نيست.

پس خداوند موجودى غيرمتناهى است كه محال است براى او همطراز و جفتى

ص: 271

وجود داشته باشد. در سورۀ توحيد مى خوانيم: (وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ) : «و او را همطراز و مانندى نيست.» همۀ عالم پرتو و جلوۀ اوست نه همطراز او.

«وَ لانَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ »

(و مانندى براى او نيست تا با او برابرى كند.)

اين جمله تقريباً معناى جملۀ گذشته را دارد؛ يعنى هيچ موجودى كه نظير و همطراز خدا باشد وجود ندارد تا بتواند در قدرت و عظمت و اراده با خداوند مساوى و برابر باشد؛ زيرا اگر نظيرى پيدا كرد دوتا مى شوند و دوتا كه شدند مركّب مى شوند؛ چون هر كدام از يك جزء مشترك و يك جزء مختصّ تركيب يافته و مركّب محتاج و نيازمند است. بلكه همان طور كه گفته شد اصلاً محال است در مقابل واجب الوجود بالذات وجود و موجود دوّمى فرض كرد، چون موجود و وجود غيرمتناهى دو بردار نيست.

تحول نهايى عالم طبيعت

«هُوَ الْمُفْنِى لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا، حَتّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا»

(اوست نابود كننده اشياء پس از هستى آنها، تا اين كه موجود آنها همچون مفقود آنها گردد.)

خداوند تمام موجودات را پديد آورده و پس از وجودشان آنها را فانى و نابود مى سازد، تا جايى كه موجودات عالم مانند مفقود و گم شده شوند كه گويا قبل از اين وجودى نداشته اند.

از قرآن و روايات استفاده مى شود و تا اندازه اى علم جديد هم آن را تأييد و ثابت مى كند كه روزى فرا خواهد رسيد كه خورشيد با اين كه در حال نورافشانى است، در اثر تمام شدن نيروى آن بى فروغ و بى نور شود.

ص: 272

در قرآن مى خوانيم: (إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ ) (1)«آن هنگام كه خورشيد درهم پيچيده شود، و ستارگان تاريك شوند.»

(وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ ) (2) «و آسمانها به قدرت خداوند درهم پيچيده مى شوند.»

همچنين در قرآن مى خوانيم: (يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ ) (3)

«روزى كه آسمان را در هم بپيچيم همانند در هم پيچيدن طومار نوشته ها را.» يعنى همان گونه كه با پيچيده شدن طومار نوشته هاى آن نيز پوشيده مى شود، آسمانها هم پيچيده مى شوند و همانند نوشته هاى طومار جمع شده و ناپديد مى گردند.

در اينجا نكته اى نهفته است و آن اين كه آسمانها به كلّى نابود نمى شوند بلكه در هم پيچيده مى شوند و ظهورى نخواهند داشت؛ زيرا به «سجلّ » مثال مى زند. كتابهاى گذشته مانند كتابهاى زمان ما نبوده، بلكه صفحه اى را مى نوشتند بعد صفحۀ ديگرى را به آن مى چسباندند و براى حفظ كردن صفحه ها آنها را دور هم مى پيچيدند كه هر وقت خواستند سجلّ را باز كرده و صفحه ها ظهور پيدا كنند، و به صفحات به هم پيچيده «سجلّ » مى گفتند، و تا وقتى سجلّ نوشته ها بسته بوده نوشته ها قابل خواندن نبوده است، چون در درون آن پيچيده بوده است؛ ولى آن هنگام كه سجلّ باز مى شود صفحه ها ظهور و بروز پيدا مى كردند. خداوند در اين آيه پيچيده شدن آسمانها را به پيچيده شدن نوشته ها در سجلّ تشبيه مى كند، كه آن صحيفه ها و نوشته ها نابود نشده اند ولى در لابلاى سجلّ پيچيده و بى خاصيت شده اند، و در مقابل وجود قهّار و نور محض وجود حق تعالى فروغى ندارد.

در هر صورت آيات زيادى دربارۀ تحول شگرف در عالم طبيعت وجود دارد كه از آن جمله اين آيه است كه مى فرمايد: (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ ) (4)8.

ص: 273


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 1 و 2.
2- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 67.
3- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 104.
4- - سورۀ ابراهيم (14)، آيۀ 48.

«روزى كه زمين به صورت زمينى ديگر تغيير شكل دهد و آسمانها نيز.»

در سورۀ زلزال مى فرمايد: (إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها * وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها) (1)«روزى كه زمين را زلزله اى سخت فرا گيرد، و آنچه در درون آن است بيرون ريزد.»

بالاخره روزى در اين عالم يك تحول و تبدّل عميقى پيدا مى شود و اين نظم كنونى روزگار به هم مى خورد و سيّارات به حالت پراكنده درمى آيند و تمام زمين و آسمانها و ستارگان و افلاك و كهكشانها درهم پيچيده و بى خاصيت شده و زندگى در آنها نابود مى شود؛ علم هم اين موضوع را تأييد كرده است.(2) بالاخره روزگارى تمام اجسام متلاشى مى شوند و به عقيدۀ ما تنها ارواح و جانهاى مردم به قدرت خداوند باقى مى مانند، ولى از جهان طبيعت اثر محسوسى ديده نمى شود، چنان كه گويى قبلاً موجود نبوده است؛ و تنها ذات بارى تعالى است كه باقى مانده و هرگز تبدّل و تحولى در او پديد نمى آيد؛ زيرا او جسم نيست. (كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ ) (3)«هر كه روى زمين زيست مى كند فانى و از بين رفتنى است، و ذات پروردگارت كه صاحب جلال و ارجمندى است باقى و ماندنى است.»

مراتب وجودى انسان

اجمالاً يك نحوه از هم پاشيدگى و به هم خوردن در عالم مادّه و طبيعت - چه پديده هاى بالايى و چه پديده هاى پايينى - به وجود خواهد آمد، اين با آن مطلب كه گفته مى شود انسان با مردن فانى نمى شود منافات ندارد، براى اين كه آنچه از انسان مى ماند وجود جبروتى و ملكوتى اوست؛ زيرا انسان سه مرتبۀ وجودى دارد:

ص: 274


1- - سورۀ زلزلة (99)، آيات 1 و 2.
2- - قانون انتروپى اين موضوع را تأييد كرده است كه روزگارى تمام اجسام از بين مى روند.
3- - سورۀ الرّحمن (55)، آيات 26 و 27.

1 - وجود مادّى و ناسوتى كه مربوط به عالم مادّه است و پس از مردن متلاشى مى شود، كه آن همين تن و بدن عنصرى اوست.

2 - وجود ملكوتى كه عالم مثال است و آن مرتبۀ نفس انسان و بدن برزخى اوست، همان بدنى كه در عالم خواب همراه با اوست و مادّه و جرم ندارد گرچه احكام مادّه همچون شكل، بو، رنگ و مانند آن را دارد.

3 - وجود جبروتى كه عالم عقل است و انسانيت انسان به عنوان موجودى كه انسان بالفعل است و انديشۀ عقلانى دارد به آن است.

اين دو مرتبۀ اخير با مردن از بين نمى رود و فانى نمى شود. در هر صورت انسان با مردن فانى نمى شود و آنچه متلاشى مى شود جسم مادّى و طبيعى اوست، و هرگز بقا و شخصيت انسان به اين بدن ناسوتى نيست، بلكه شخصيت انسان به همان چيزى است كه داراى علم و ادراك و حيات و اراده مى باشد و اوست كه از اين عالم به عالم ديگر منتقل مى شود، و آنچه پس از مرگ فانى مى شود پوست و گوشت و استخوان اوست، مانند مارى كه پوست مى اندازد كه اگر شخص ظاهربينى آن پوست را ببيند خيال مى كند مار است، ولى در حقيقت چيزى جز پوست آن نيست كه پس از گذشت زمان مشخصى از آن جدا شده و به جايش پوست ديگرى بر بدن مار ظاهر مى شود.

انسان هم شايد چندين بار در طول عمر سلولهاى بدنش تجديد شود، زيرا همواره اجزاء و سلولهاى بدن در حال تلاشى و تحليل و نو شدن است و سلولهاى مرده دفع مى شوند، از اين رو شخصيت و بقاى شما به آنها نيست؛ زيرا مجموعۀ آنها را اگر يك جا فرض كرديم باز غير از حقيقت شما هستند و همچون پوستى مى باشند كه از شما جدا شده اند؛ مرگ هم چنين وضعى دارد، يعنى انسان يكدفعه اين بدن عنصرى و مادّى را رها مى كند و آزاد مى شود.

و اما در عالم برزخ انسان با جسم مثالى به آنجا مى رود، كه نمونۀ ضعيفى از جسم مثالى را در خواب مى توان ديد؛ يعنى درحالى كه بدن طبيعى در رختخواب است

ص: 275

انسان با بدن مثالى اش به باغ و بيابان مى رود و گردش مى كند و لذّت مى برد و يا اين كه خود را در زندانى تنگ مى يابد و رنج مى برد. در روايتى آمده است كه خداوند خواب را بر بشر مسلط كرده تا اين كه بفهمد جهان ديگرى وراى اين جهان مادّه و طبيعت وجود دارد.

بنابراين وقتى گفته مى شود كه انسان فانى مى شود، معنايش اين نيست كه فانى محض مى شود؛ زيرا اگر به واسطۀ مردن فانى محض شود معاد معنا ندارد؛ چرا كه اگر ما هم بدنمان با مردن متلاشى شود و هم روح و جانمان از بين برود، در روز قيامت ديگر ما نيستيم كه متنعّم يا معذّب مى شويم، و اگر خداوند موجود ديگرى به شكل و قيافۀ ما خلق كند آن ديگر ما نيستيم، و اين خلاف عدالت است كه ما در جهان مادّه اعمالى مرتكب شده باشيم و ديگرى به جاى ما مجازات شود، و از اين رو تنها بدن ظاهرى ماست كه متلاشى مى شود وگرنه روح و روان ما هرگز معدوم نمى شود، بلكه هميشه با بدن مثالى باقى و زنده است.

بطلان اعادۀ معدوم

يكى از مسائلى كه در فلسفه مطرح است و ابن سينا آن را از مسائل بديهى و ضرورى فلسفه مى داند كه هيچ نيازى به استدلال ندارد، اين است كه «اعادۀ معدوم محال است». يعنى اگر چيزى نابود محض شد، محال است دوباره موجود شود. به عنوان مثال اگر شما با يك قطعه موم گنجشكى را ساختيد و پس از آن موم را به هم زديد و صورت گنجشك را از بين برديد، گرچه پس از دو دقيقه گنجشك ديگرى به همان شكل و هيأت بسازيد، آيا اين گنجشك عين همان اوّلى است يا مثل آن ؟ با كمى دقّت متوجّه مى شويد اين مثل آن است و هرگز امكان ندارد عين آن باشد؛ زيرا زمان جزء مقوّمات و مشخّصات هر موجود مادّى است و موجودِ در زمان گذشته كه

ص: 276

زمانش فانى شده باز موجود نمى شود؛ يعنى همان گونه كه آن زمان مخصوص گذشته را نمى توان اعاده كرد، موجودى را هم كه در آن ظرف خاص زمانى موجود شده بود و از بين رفت نمى توان دوباره به وجود آورد؛ بنابراين صورت و شكل اوّلى از بين رفته و شكل جديدى درست شده است. پس آنچه معدوم و نيست شد، محال است دوباره موجود شود.

البته با مسامحۀ عرفى گفته مى شود آنچه معدوم شده دوباره موجود شد، ولى عقل آن را نمى پذيرد. فيزيك جديد هم مى گويد كه هيچ چيز معدوم نمى شود و فقط از حالتى به حالت ديگر تبديل مى گردد.

همچنين است انسان؛ اگر در روز قيامت خداوند موجودى را به شكل من يا شما خلق كند، او ربطى به ما ندارد بلكه موجود جديدى است، و از اين رو محال است خداوند او را به جاى ما عقاب كند يا پاداش بخشد، چون او اعتراض خواهد كرد كه من در دنيا نبوده ام كه مستحق عقاب يا ثواب باشم؛ اين منطق ملانصرالدّين است كه گوسالۀ ديگرى را به جاى گوساله اش كه فرار كرده بود مى زد، هنگامى كه به او اعتراض كردند گفت: اين گوساله را هم اگر رها كنيد از آن گوساله تندتر مى دود.

بنابراين عقاب و ثواب قيامت بايد از آنِ همان انسانى باشد كه در اين عالم معصيت يا كار خير كرده است.

پس من و شما با مردن فانى نمى شويم گرچه بدنمان متلاشى شود، اكنون هم بدن ما عين همان بدنى كه قبلاً داشته ايم نيست؛ زيرا آن سلولها در حركت و زمان از بين رفته اند ولى شخصيت ما باقى است؛ اما اعصاب و سلولها و ذرّات مغز و ديگر اعضاى بدن ما تحليل رفته و سلولهاى ديگرى جاى آنها را گرفته است، پس آنچه متبدّل شده بدن ماست وگرنه شخصيت ما به حال خود باقى است. شخصيت هر انسانى به روح و جان اوست و آن فانى نمى شود.

ص: 277

فناى طبيعت يا معدوم شدن آن ؟

بنابراين اعادۀ معدوم محال است و انسان هم با مرگ فانى و معدوم نمى شود، ولى همۀ جلوه هاى مادّى و طبيعى اين عالم از بين مى روند؛ گرچه از سخنان حضرت على عليه السلام چنين برمى آيد كه اشياء و موجودات ديگر غير از انسان نيز هيچ كدام فانى مطلق نمى شوند.

حضرت مى فرمايد: «هُوَ الْمُفْنِى لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا، حَتّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا» :

او خدايى است كه موجودات را پس از پديد آمدن از بين مى برد به نحوى كه موجود آنها مانند مفقودشان مى گردد. و نفرمود: معدوم مى گردند يا مانند معدومشان مى گردند، بلكه فرمود: مانند ناياب و نايافت از آنها مى گردند، يعنى در مقابل نور عظمت حق تعالى از خود استقلال و خودنمايى ندارند و در پيشگاه او به خودى خود بى خاصيت مى شوند.

حضرت در اينجا مطلب را منحصر در انسانها نكرده بلكه تمام پديده هاى عالم را در نظر داشته؛ و نفرموده اند كه موجودات فانى محض شده و به كلّى از بين مى روند، بلكه مى فرمايند: به قدرى متلاشى مى شوند كه گويا وجودشان از بين رفته است، زيرا در حقيقت وجود آنها همان وجود حق تعالى است كه در آنها پرتوافكنى كرده و جلوه نموده است. (اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) .(1)

از آيه هاى قرآن نيز استفاده كرديم كه خورشيد بى فروغ مى گردد و ستارگان در هم مى پيچند و زمين به لرزه درمى آيد و كوهها از هم مى پاشند، ولى در هيچ آيه اى نفرموده است كه از بين مى روند و نابود مى شوند. تعبيرى كه در قرآن در مورد آسمانها و آنچه در آنها وجود دارد به كار رفته (نَطْوِي) است، يعنى: در هم مى پيچيم.

ص: 278


1- سورۀ نور (24)، آيۀ 35.

فانى شدن كتاب تكوين هم به همين معناست كه چنان در هم پيچيده مى شود كه هيچ خاصيتى از آن ظاهر و بارز نيست، نظير در هم پيچيدن «سجلّ » كه گفته شد.

در هر صورت ما با مردن معدوم محض نمى شويم، بلكه از اين عالم مادّه به عالم برزخ منتقل مى شويم، ولى چون در اين جهان بدنمان از بين مى رود و متلاشى مى شود ظهور و بروز مادّى در اين جهان نخواهيم داشت و پس از مدّتى به فراموشى سپرده مى شويم، اما انسانيت ما همچنان باقى خواهد بود و در عالم برزخ و از آن پس در عالم آخرت متنعّم يا معذّب خواهيم بود. إن شاءاللّه تعالى خداوند ما را با لطف و رحمت خويش مورد عفو قرار دهد و در آخرت متنعّم گرداند.

«وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا»

(و نابودى دنيا پس از آفرينش آن، شگفت تر از به وجود آوردن آن و پديدار نمودنش نيست.)

ممكن است كسى اشكال و اعتراض كند كه چگونه خداوند اين عالم را فانى و نابود مى سازد؟ اوّلاً: بايد توجّه داشت كه اين سؤال در مورد فناى آسمانها و زمين و ستارگان و خورشيد جا دارد، وگرنه متلاشى شدن و فناى انسانها، حيوانات و درختان امر محسوسى است كه همه آن را مشاهده مى كنيم؛ ثانياً: حضرت در پاسخ چنين اشكالى مى فرمايد: نابودى و ويرانى جهان پس از ايجاد و آفرينش آن عجيب تر از به وجود آوردن آن از عدم نيست.

ترسيم عجز مخلوقات و قدرت خالق

«وَ كَيْفَ [وَ] لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا، وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا، وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا، عَلى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلى إِحْدَاثِهَا»

ص: 279

(و چگونه و حال آن كه اگر تمام زندگان دنيا از پرندگان آن و چهارپايان، و هر آنچه بوده از آسايش كنندۀ آن و چرندۀ آن، و اصناف و انواع جانداران، و كند ذهن گروههاى آن و زيركان آن، بر پديد آوردن پشه اى گرد هم مى آمدند توان بر پديد آوردن آن نمى داشتند.)

«بهائم» جمع «بهيمة» از ريشۀ «إبهام» و به معناى چهارپا مى باشد، چهار پا را به اين دليل بهيمة گفته اند كه صدايش براى ما مبهم است.

در اينجا حضرت شگفتى آفرينش و خلقت را در پديد آوردن پشه اى كوچك مثال مى آورند تا براى همگان روشن شود كه ابداع و اختراع موجودات چقدر مشكل و دشوار است. جالب اينجاست كه حضرت از آن همه موجودات بزرگ و شگفت انگيز عالم مادّه سخنى به ميان نمى آورند و تنها خلقت يك پشه يا مگس را به رخ جهانيان مى كشند تا ثابت شود كه از بين بردن جهان هرگز مشكل تر از آفرينش آن نيست.

البته بحث در مشكل و مشكل تر يا آسان و آسانتر براى تقريب اذهان است وگرنه براى خداى متعال كه داراى قدرت نامتناهى است فرق نمى كند كه يك مگس را ايجاد نمايد و يا تمام عوالم وجود را، و چه يك پشه را از بين ببرد يا تمام آسمانها و زمين را.

حضرت مى فرمايد: اگر تمام جانداران و حيوانات كه انسان هم يكى از آنهاست دست به دست هم بدهند، هرگز نمى توانند پشۀ ناتوان را ايجاد كنند؛ و در برابر خلقت يك پشۀ كوچك چاره اى جز اظهار عجز و ناتوانى ندارند.

«مُراح» هم اسم مفعول و هم اسم مكان از كلمۀ «أراح» است؛ هنگامى كه شترها و ديگر حيوانات اهلى را براى استراحت به طويله باز مى گردانند، مى گويند: «أرحت الابل» يعنى شترها را آسايش دادم و براى استراحت به طويله آوردم. «سائم» حيوانى را گويند كه به چرا رفته است.

«نوع» و «سنخ» به يك معناست، و اما «جنس» در اصطلاح منطق به معناى عامّى است كه انواعى زير آن است؛ ولى معناى جنس در لغت با معناى منطقى آن متفاوت

ص: 280

است. بنابراين ممكن است مراد از «اجناس» در اينجا همان «اسناخ» باشد و عطف تفسيرى باشد؛ يعنى همۀ اصناف هر نوع از انسان و شتر و....

«متبلّدة» از مادّۀ «بلادت» يعنى كودنى و كم ذهنى است، در صورتى كه نقيض آن «أكياس» جمع «كيّس» به معناى فَطِن و زيرك مى باشد. «أمم» جمع «أمة» به معناى ملّت و گروه و دسته است. مى گويند معمولاً انسانهايى كه در مناطق معتدل زندگى مى كنند باهوشترند از آنها كه در منطقه هاى بسيار گرم يا بسيار سرد به سر مى برند، همچنين برخى از ديگر شرايط جوّى از قبيل رطوبت و خشكى نيز در بلادت و زيركى نقش دارند.

حضرت مى فرمايند: اگر تمام حيوانات از پرندگان و چرندگان و درندگان، و تمام انسانها چه باهوش و چه كودن، و خلاصه همۀ جانداران عالم بخواهند يك پشۀ ناتوان كوچك ايجاد كنند، ناتوان و عاجز خواهند بود.

«وَ لاعَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ الى إِيجَادِهَا»

(و نه مى شناختند كه راه به وجود آوردن آن چگونه است.)

اين همه سلاطين و مقتدرين و جبّاران روزگار با هر چه نيرو و توان دارند و با استفاده از تمام فيزيكدانان و شيميدانان و دانشمندان مختلف و با بهره گيرى از ديگر جانداران عالم وجود، نه تنها نمى توانند پشۀ ريز و ناتوانى را ايجاد كنند كه حتى نمى دانند راه رسيدن به آفرينش آن چيست و چگونه ممكن است به آفرينش آن دست يابند.

خلاصه حضرت مى فرمايد: تمام عقول و خردهاى انسانها و حيوانات در آفرينش شگفت انگيز اين حشرۀ ريز ناتوان و سرگردانند، و نمى توانند بدانند كه چه ريزه كاريهايى با چه دقّت در آن به كار رفته است.

«وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِى عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ »

(و هر آينه خردهاشان در دانستن آن سرگشته و سرگردان مى شد.)

ص: 281

«تاهت» از «تاه، يتيه» به معناى تحيّر و سرگردانى است، و عطف آن بر «تحيّرت» عطف تفسيرى است.

هر چه در آفرينش پشه مطالعه كنند عقلشان به جايى نخواهد رسيد؛ چرا كه آفرينش اين پشۀ ريز از فيل هم مهم تر است، براى اين كه اعضاء و جوارح فيل را به اضافۀ دو بال دارد. همين پشۀ ريز داراى مغزى است كه خداوند در آن مغز بسيار ريز هوش قرار داده تا بتواند منافع خود را تشخيص دهد؛ مثلاً خونى كه زير پوست شماست يكى از مواد غذايى بسيار با ارزش براى پشه است. پس همۀ خردها در آگاهى به چنين موجودى درمانده و سرگردانند و ره به جايى نبرند.

«وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ »

(و نيروهاشان درمانده شده و پايان مى يافت.)

هر چه اين دانشمندان وقت بيشترى را براى يافتن راه رسيدن به آفرينش پشه صرف كنند و زحمت زيادترى را در اين زمينه بكشند، نه تنها نتيجه اى براى آنها حاصل نمى شود بلكه تمام نيروها و قواشان نيز خسته و وامانده مى گردد و به بن بست مى رسند.

«وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً »

(و باز مى گشتند در حالى كه زبون و خسته اند.)

«حسيرة» از «حَسَرَ» به معناى خستگى مى باشد. آن موجودات بيشمارى كه به فرض براى آفرينش پشه گرد هم جمع شده اند، پس از رنج فراوان و در نهايت خستگى و با حالى زار و پريشان با ذلّتى افزون از نقشۀ خود دست برمى دارند و نسبت به تصميمى كه در مورد آفرينش پشه گرفته اند نادم و پشيمان شده و اظهار ناتوانى و نادانى در برابر اعجاز خلقت مى كنند.

ص: 282

موجودات مقهور ارادۀ حق هستند

«عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ »

(آگاه هستند به اين كه شكست خورده اند.)

همۀ موجودات مقهور و مسخّر ارادۀ پروردگارند. بزرگترين شخصيت ها و نيرومندترين جبّاران روزگار در برابر ارادۀ خداوند كوچك ترين فعاليت و حركتى نمى توانند داشته باشند. نمرود با آن همه جبروت و قدرت مادّى كه ادّعاى الوهيّت مى كرد، در برابر پشۀ كوچك و ناتوانى بيچاره شد و آن پشه او را از پاى درآورد، و با تمام نيروهاى كمكى كه داشت نتوانست خود را از دست پشه رها سازد.

راجع به توان و نيروى فوق العادۀ پشه، نوشته اند كه يكى از سلاطين مى خواست دشمنانش را شكنجه كند دستور مى داد آنها را برهنه كنند و در جايى كه پشه ها جمع شده بودند بيندازند، پشه ها آن قدر او را نيش مى زدند تا از بين مى رفت. شاعرى به همين مناسبت چنين مى گويد:

لاتستخفنّ الفتى بعداوة*** أبداً و إن كان العدوّ ضئيلاً

ان القذى يؤذى العيون قليله*** و لربّما جرح البعوض الفيلا(1)

دشمن را هرچند كه ضعيف و ناتوان باشد كوچك مشمار، زيرا خاشاكى كه در چشم مى رود هرچند كوچك باشد چشم را بسيار اذيت مى كند؛ همچنان كه پشه با آن همه ريزى ممكن است فيل با آن ضخامت و بزرگى را آزار دهد و زخمى سازد.

بنابراين نبايد پشه را ناديده گرفت، چون هرچند كه كوچك باشد اگر از سوى پروردگار مأموريت يافت نمرود با آن عظمت را از پاى درمى آورد. شاعر عرب مى گويد:

ص: 283


1- ديوان ابوالفتح بُستى.

لاتحقرّن صغيراً فى مخاصمة*** انّ البعوضة تدمى مقلة الأسد(1)

دشمن را هرگز در دشمنى كوچك مشمار، چه يك پشۀ ناتوان چشم شير ژيان را زخمى مى سازد.

«مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إنْشَائِهَا»

(معترف هستند به ناتوانى از ايجاد پشه.)

درحالى كه تمام اين نيروهاى بسيج شده اعتراف خواهند كرد كه در ايجاد يك پشه ناتوانند.

بنّايى كه ساختمان را با آن همه زيبايى و ظرافت مى سازد، ساختمان را از كتم عدم به عرصۀ وجود نياورده، بلكه او كارى جز حركت و جابجايى انجام نداده است. كار آن معمار منحصر مى شود در اين كه آهن، گچ، سيمان، آجر و ساير مصالح ساختمانى را كه خداوند آفريده است، از جايى به جاى ديگر انتقال دهد و روى هم بچيند و با همان اعضاى بدنش كه خداوند آفريده است، در حركت و جابجايى آن مصالح فعاليت كند تا به آن شكل و ريخت درآورد؛ يعنى كار و توليد انسان منحصر به تركيب كردن مواد است و بس نه خلق كردن مواد.

مخترعى كه هواپيما را اختراع مى كند نيز كارى جز حركت انجام نداده است؛ زيرا آهن و آلومينيوم و ساير مواد اوّليه اى را كه در ساختن هواپيما به كار مى رود در قالب هاى مخصوصى مى ريزد و با فكر خدادادى اش آنها را به اين صورت كنار هم مى گذارد. آن كسى نيز كه جوجه كشى مى كند، كارى جز حركت انجام نمى دهد؛ او تخم مرغها را كه مخلوق خداست، در مكانى كه آنجا نيز مخلوق آفريدگار است، با شرايط و حرارت خاصى كه آن نيز جزئى از قوانين آفرينش است مى گذارد و پس ازى.

ص: 284


1- ديوان ابن رومى.

گذشت زمان تخم مرغها مبدّل به جوجه مى شوند، پس خالق اين جوجه ها آن شخص نمى باشد بلكه خداست و آن انسان كارى جز حركت نداشته است.

«مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إفْنَائِهَا»

(اقرار دارند به ضعيف بودن از نابود كردن آن.)

اينان نه تنها توان ايجاد پشه اى را ندارند، كه در از بين بردن آن نيز ضعيف اند.

حضرت نفرموده است ناتوانند؛ زيرا انسان با وسايلى مى تواند آن را از خود براند يا از بين ببرد، ولى ضعيف و كم توان است؛ يعنى اگر وسيله اى نداشته باشد نمى تواند آن را از بين ببرد. اين پشۀ كوچك داراى دو بال است كه به محض احساس خطر از ميدان فرار مى كند و خود را از مرگ نجات مى دهد، ولى همين كه احساس آرامش كرد دوباره ممكن است باز گردد و اذيت و آزار خود را از سر گيرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 285

ص: 286

«درس 336»: خطبۀ 186 (قسمت نهم)

اشاره

بقاى ذات حق تعالى

خداوند فوق زمان و مكان

قدرت فقط از آنِ خداست

سهولت آفرينش براى خداوند

بى نيازى مطلق خداوند

فناى عالم مادّه پس از آفرينش آن

لطف الهى در آفرينش موجودات

معاد و زندگى دوباره و هدف از آن

ص: 287

ص: 288

«خطبۀ 186 - قسمت نهم»

«وَ إنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لا شَىْ ءَ مَعَهُ ؛ كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا، بِلا وَقْتٍ وَ لا مَكَانٍ وَ لا حِينٍ وَ لا زَمَانٍ . عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ ، وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ ، فَلا شَىْ ءَ إلَّاالْوَاحِدُ الْقَهَّارُ الَّذِى إلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ؛ بِلا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا، وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا، وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الْإِمْتِنَاعِ دَامَ بَقَاؤُهَا. لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَىْ ءٍ مِنْهَا إذْ صَنَعَهُ ، وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ ، وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ ، وَ لا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ ، وَ لا لِلْاِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلى نِدٍّ مُكَاثِرٍ، وَ لا لِلْاِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ، وَ لا لِلْاِزْدِيَادِ بِهَا فِى مُلْكِهِ ، وَ لا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِى شِرْكِهِ ، وَ لا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إلَيْهَا. ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا، لا لِسَأْمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِى تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا، وَ لا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إلَيْهِ ، وَ لا لِثِقَلِ شَىْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ . لَمْ يُمِلَّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ الى سُرْعَةِ إفْنَائِهَا، لَكِنَّهُ - سُبْحَانَهُ - دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ ، وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ ، وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ ، ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ الَيْهَا، وَ لا اسْتِعَانَةٍ بِشَىْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا، وَ لا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ الى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ ، وَ لا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمىً الى حَالِ عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ ، وَ لا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ الى غِنىً وَ كَثْرَةٍ ، وَ لا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ الى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ .»

ص: 289

موضوع بحث تفسير خطبۀ 186 از نهج البلاغه بود. اين خطبه دربارۀ خدا و صفات و افعال خدا مطالب بسيار ارزنده اى دارد. سيّد رضى رحمه الله از اين خطبه چنين تعريف كرده بود: «... و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لاتجمعه خطبة غيرها» :

اين خطبه از پايه هاى شناخت، حاوى مطالبى است كه هيچ خطبۀ ديگرى اين جامعيت را ندارد.

در بحث گذشته تمام فرمايشات حضرت امير عليه السلام پيرامون اين مطلب دور مى زد كه خداوند قادر است موجودات را پس از آفريدن متلاشى سازد و آسمانها و زمين و افلاك را از هم بپاشد، اكنون اين بحث را با فرازهايى ديگر از خطبۀ حضرت دنبال مى كنيم:

بقاى ذات حق تعالى

«وَ إنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لا شَىْ ءَ مَعَهُ »

(و همانا خداوند سبحان پس از نابودى دنيا تنها مى گردد كه هيچ چيزى با او موجود نيست.)

«سبحان» مصدر است براى فعل محذوف و فعلش «سَبَّحْتُ » مى باشد؛ يعنى تسبيح مى كنم و منزّه مى دانم خدا را از هر نقص و عيب؛ پس «سبحان» مفعول مطلق نوعى است؛ يعنى آن گونه تسبيحى كه لايق شأن اوست.

پس از اين كه خداوند تمام جهان را متلاشى مى سازد، خود تنها مى ماند درحالى كه هيچ چيز با او نيست. (كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ ) (1)«هر چه روى زمين است فانى مى شود، و تنها ذات پروردگارت كه صاحب جلال و ارجمندى است باقى مى ماند.»

ص: 290


1- - سورۀ الرّحمن (55)، آيات 26 و 27.

خداوند فوق زمان و مكان

«كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا، بِلا وَقْتٍ وَ لا مَكَانٍ وَ لا حِينٍ وَ لا زَمَانٍ »

(چنان كه پيش از آغاز دنيا بود پس از فنا و زوالش همان گونه مى باشد، بدون وقتى و نه جايى و نه هنگامى و نه زمانى.)

خداوند همان گونه كه قبل از آفرينش جهان وجود داشته، بعد از آن نيز خواهد بود. كلمات «قبل» و «بعد» كه در جملۀ حضرت آمده است، قبل و بعد رُتبى است نه زمانى؛ يعنى در آن رتبه اى كه خدا هست موجودات ديگر نيستند و فروغى ندارند، يعنى رتبۀ غناى محض پروردگار و فقر محض مخلوقات. و اين رتبه اكنون هم كه مخلوقاتى وجود دارند محفوظ است؛ زيرا ذات بارى تعالى غنى مطلق است و مخلوقات همگى فقير و وابسته به ارادۀ او، اين عالم قبل از اين كه وجود پيدا كند عدم محض بود و با ارادۀ حضرت حق موجود شد و فروغى پيدا كرد، يك روز هم اين فروغ از بين مى رود و از هم مى پاشد، در آن وقت ظهور و بروز قدرت مطلقه از آن خداوند است. (لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ؟ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) (1)«آن روز پادشاهى و سلطنت از آن كيست ؟ خاص خداوند يكتاى قهّار است.»

بنابراين «قبل» قبل زمانى نيست؛ زيرا قبل از خلقت اين عالم زمانى نبوده است و زمان جزء دنياست، يعنى نمى شود بگوييم يك وقت و زمان بوده كه عالم نبوده است؛ براى اين كه اگر زمان را جلو برديم حركت لازم مى آيد و حركت هم نياز به مادّه دارد و اين سه (زمان - حركت - مادّه) با هم هستند؛ به عبارت ديگر زمان مقياس و واحد اندازه گيرى حركت است و حركت هم مربوط به مادّه مى باشد؛ پس اگر عالم مادّه نباشد حركت نيست، و اگر حركت نباشد زمان نيست.

ص: 291


1- - سورۀ غافر (40)، آيۀ 16.

از اين رو وقتى گفته مى شود: «وقتى كه خدا بود جز خدا هيچ چيز نبود» از باب مسامحه است؛ يعنى مرتبۀ عالم ربوبى عالمى است كه او هست و موجودات ديگر نيستند، و در مرتبۀ بعد عالمى كه همين عالم مادّه باشد با حركت و زمانش به ارادۀ خداوند مخلوق مى شوند؛ و دوباره تنها مى گردد درحالى كه دنيا فانى شده است، نه اين كه تغيير و تحولى در خداوند پيدا شود.

حضرت براى اين كه كاملاً مطلب را بيان كرده باشند مى فرمايند: «بِلا وَقْتٍ وَ لا مَكَانٍ ، وَ لاحِينٍ وَ لا زَمَانٍ » يعنى همچنان كه خداوند پيش از آغاز آفرينش جهان وجود داشت، پس از فنا و زوال آن نيز وجود دارد بى آن كه وقت و جا و هنگام و زمانى در ميان باشد. چرا كه وقتى دنيا فانى شد و خداوند تنها شد، ديگر زمان و مكان معنا ندارد؛ زيرا كه زمان و مكان مربوط به عالم مادّه و جهان مادّى است.

و اما مكان آن چنان كه پيروان فلسفۀ مشّاء مانند ارسطاطاليس آن را تعريف مى كنند عبارت است از: سطح مقعّر جسم حاوى نسبت به سطح محدّب جسم محوى. مثلاً كوزه اى كه در آن آب ريخته مى شود داراى دو سطح است: 1 - سطح ظاهر كه محدّب و برجسته است. 2 - سطح باطن كه مقعّر و گود است و تماس با آب دارد. آنان اين سطح گود از كوزه يا هر چيز ديگر را نسبت به سطح برجستۀ آب و مانند آن مكان مى نامند.

و پيروان فلسفۀ اشراق كه در رأس آنها شيخ اشراق قرار دارد چنين مى گويند:

مكان عبارت است از بُعد مجرّد. اگر فرض كرديم هيچ چيز حتى هوا و اتر هم در اين عالم وجود نداشته باشد، بالاخره يك خلأ و فضايى كه داراى طول و عرض و عمق است وجود خواهد داشت، آن خلأ و فضاى مجرّدى را كه بعداً از اجسام پر مى شود مكان مى نامند.

پس مكان هم يكى از موجودات و مخلوقات خداست و ما چون جسميم نياز به مكان داريم، يعنى بايد فضايى را پر كنيم؛ و چون مادّه ايم حركت داريم و حركت نياز

ص: 292

به زمان دارد؛ ولى خداوند فوق عالم مادّه است، پس نه زمان دارد و نه مكان.

«عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ ، وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ »

(در آن حال مدّت ها و وقت ها نيست شده، و سال ها و ساعت ها نابود مى گردند.)

اكنون تمام افلاك و ستارگان در حال حركت اند، زمين نيز با گردش به دور خود و دور خورشيد شب و روز و ماه و سال را به وجود مى آورد؛ ولى وقتى بنا شد خورشيد فروغ نداشته باشد، زمين متلاشى شود و از گردش باز ايستد، ديگر ساعت ها و روزها و شب ها نيست و نابود مى گردند، چرا كه نه زمينى وجود دارد كه دور خود بگردد و نه آفتابى كه زمين گرد آن بچرخد. پس در آن حال شب و روز و وقت و زمان كه مربوط به عالم مادّه و طبيعت است از بين مى رود. البته اين منافات ندارد با اين كه عالم آخرت خودش داراى نور و ظلمت باشد.

«فَلا شَىْ ءَ إلَّاالْوَاحِدُ الْقَهَّارُ الَّذِى إلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ»

(پس هيچ چيزى نيست مگر خداوند يكتاى غالب كه بازگشت تمام چيزها به سوى اوست.)

«قهّار» صيغۀ مبالغه از «قهر» به معناى غلبه است. در آن وقت كه بساط عالم مادّه و طبيعت در هم پيچيده شود، چيزى باقى نمى ماند جز خداى يكتا كه بسيار قهر و غلبه بر عالم دارد و بازگشت تمام امور و كارها به سوى اوست. البته اين منافات ندارد كه عالم آخرت باقى باشد؛ زيرا بحث در پاشيدگى و فناى عالم مادّه است، و انسانها نيز در آن هنگام يك نوع فنا در قدرت حق تعالى و از خود بى خود شدن پيدا خواهند كرد.

قدرت فقط از آنِ خداست

«بِلا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا، وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا»

(آغاز آفرينش آنها بدون هيچ توانى از سوى آنها بود، و نابودى آنها بى هيچ امتناعى از طرف آنها خواهد بود.)

ص: 293

خلقت تمام موجودات به دست خداست؛ از آغاز اين موجودات را ايجاد كرد بدون اين كه بتوانند در آفرينش خود نقشى داشته باشند و يا از آفريده شدن از سوى خداوند سر باز زنند؛ چه اگر خدا بخواهد به محض اراده اش اشياء موجود مى شوند و به محض اراده اش فانى و نابود مى گردند و هيچ موجودى را توانايى قد علم كردن و از خود قدرتى نشان دادن نيست.

«بِلا قُدْرَةٍ مِنْهَا» در اينجا خبر «كَانَ » است كه بر آن مقدّم شده، و «ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا» اسم «كَانَ » مى باشد، و همچنين است جملۀ بعد. پس معناى جمله چنين مى شود: ابتداى آفرينش موجودات بدون قدرت موجودات بود؛ يعنى موجودات اعمال قدرت نكردند، بلكه تنها قدرت خداى لايزال آنان را آفريد. بچه اى كه در رحم مادر ايجاد مى شود، خود او نقشى ندارد، بلكه تنها قدرت خداوند است و پدر و مادر نيز واسطه هايى بيش نيستند. خداست كه بچه را در رحم مادر ايجاد و پرورش مى دهد و آنگاه كه مدّت حملش منقضى شد آن را به دنيا خواهد آورد.

همچنين است فانى شدن موجودات؛ مثلاً آن هنگام كه اجل انسان فرا مى رسد هرگز نمى تواند لحظه اى آن را به تأخير اندازد. (إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ ) (1)«و چون مدّتشان به سر رسد و اجلشان فرا رسد، نه ساعتى تأخير و نه ساعتى تقدّم دارند.»

هر كس به هر اندازه در جهان قدرت و توانايى و سيطره داشته باشد، هرگاه اجلش رسيد نمى تواند امتناع كند و از مرگ بگريزد؛ و تمام موجودات چنين اند؛ يعنى چه بخواهند و چه نخواهند، به محض ارادۀ حق تعالى نابود و فانى مى شوند، همان گونه كه در آغاز خواه ناخواه آفريده شدند.

«وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الْإِمْتِنَاعِ دَامَ بَقَاؤُهَا»

(و اگر بر امتناع توان مى داشتند ماندن آنها هميشگى مى بود.)9.

ص: 294


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 49.

حبّ بقا و ماندن در همۀ موجودات وجود دارد، يعنى هر موجودى ميل دارد باقى و جاودان بماند و هرگز از بين نرود؛ و از اين رو اگر موجودات مى توانستند از مرگ بگريزند و از فانى شدن امتناع ورزند، حتماً براى هميشه در دنيا مى ماندند. ولى هر وقت اجل رسيد و عمر انسان در اين جهان پايان پذيرفت، خواه ناخواه بايد بميرد و لحظه اى توان مقاومت در برابر ارادۀ حق تعالى را ندارد.

حضرت مى فرمايند: اگر اين موجودات قدرت داشتند كه از مرگ سر باز زنند، بقا و ماندنشان در دنيا براى هميشه ادامه داشت. حبّ بقا ذاتى انسان است و هر كس به بقاى خويش علاقه مند است؛ ولى مرگ و زندگى به دست خداست، همچنان كه در آغاز خلقت بدون اين كه اراده و توانايى داشته باشد آفريده شد، وقتى ارادۀ حق تعلّق گرفت بايد از دنيا برود.

سهولت آفرينش براى خداوند

«لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَىْ ءٍ مِنْهَا إذْ صَنَعَهُ »

(ساختن هيچ چيزى از آنها هنگامى كه آن را ساخته، او را دشوار نيامده است.)

«لَمْ يَتَكَاءَدْهُ » يعنى خسته نكرده است او را و براى او مشقت نداشته است؛ «تكاؤد» از باب تفاعل است.

ساختن و ايجاد كردن هيچ يك از موجودات براى خداوند پيچيده و دشوار نيست، و هر اندازه پديده اى عظيم و مهم باشد آفرينش آن براى خداوند آسان است، و هيچ فرقى ميان موجودات در اين ميان نيست، چه آنها كه به نظر ما آفرينششان شگفت انگيز است و چه آنها كه آسان و سهل است؛ گرچه آفرينش تمام موجودات الهى شگفت آور و حيرت انگيز است، ولى براى خداوند هرگز دشوارى و پيچيدگى ندارد.

ص: 295

همان گونه كه قبلاً براى تقريب اذهان نسبت به خلقت از كتم عدم به عرصۀ وجود مثال زديم، باز هم تكرار مى كنيم: شما در همين جايى كه الآن نشسته ايد در ذهنتان كلّه قند بزرگى را تصور مى كنيد، شما اين كلّه قند سيصد تنى را كه در ذهن مجسم كرده ايد از نيستى به عرصۀ وجود آورده ايد ولى به تخيل، اما خداوند به ارادۀ خود عالم را خلق كرده و از كتم عدم و نيستى به عرصۀ وجود و هستى آورده است و اين خلقت حقيقى است نه تخيلى، و چون انسان جلوه و سايه اى از حق تعالى است لذا جلوه اى از آفرينش در او هست. پس وقتى ما بتوانيم در ذهن و مخيّلۀ خويش يك كلّه قند سيصد تنى را مجسم و خلق نماييم، خداوند هم به محض اراده مى تواند عالم را بى آن كه كارى كرده باشد و از كارش خسته شده باشد ايجاد نمايد.

خستگى و عجز مربوط به موجودات عالم مادّه است؛ چرا كه ما اگر چيزى را ايجاد نماييم فاعل حركتيم و كارى جز حركت نكرده ايم و بالطّبع حركت زياد موجب كاهش نيرو و خستگى مى شود. بنّا هر اندازه هم قوى و نيرومند باشد، اگر از اوّل صبح تا شب كار كرد بى گمان خسته و مانده مى شود و نياز به استراحت و آسايش دارد چون فاعل حركت است؛ اما خداوند از خلقت موجودات خسته نمى شود چون فاعل حركت نيست، بلكه به يك ارادۀ او عالم ايجاد مى شود. (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (1)«همانا فرمان خداوند چنين است كه هرگاه چيزى را اراده نمود با يك فرمان به وجود مى آورد.»

«وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ »

(و آفريدن آنچه از آنها آفريد و خلقت نمود او را خسته نكرده است.)

«لَمْ يَؤُدْهُ » يعنى خسته نكرده است او را. در آية الكرسى مى خوانيم: (وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما) (2)«و نگهدارى آسمانها و زمين خدا را خسته نمى كند.» «برأ» به معناى5.

ص: 296


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 82.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 255.

«خَلَقَ » است؛ در جملۀ حضرت «بَرَأَهُ » عطف تفسيرى است بر «خَلَقَهُ ».

هرگز براى خداوند آفرينش موجودات خسته كننده و سنگين نيست؛ زيرا خدا جسم نيست كه در اثر حركت و صرف نيرو خسته و وامانده شود، بلكه خلقت موجودات و پديده ها به محض اراده اش تحقق مى پذيرد.

بى نيازى مطلق خداوند

«وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ »

(و آنها را به خاطر استوار نمودن سلطنتى به وجود نياورده است.)

خلقت خداوند براى اين نيست كه چيزى عايدش شود و استفاده اى ببرد يا مونس و مددكارى داشته باشد كه او را در حكومتش يارى دهد؛ زيرا خداوند فيّاض على الاطلاق و غنى بالذّات است. خداوند موجودى بى پايان است كه عين قدرت و اراده است و تمام عالم هستى جلوه و پرتو اوست. ما موجودات ضعيف و نيازمندى هستيم كه اگر كارى كرديم براى اين است كه استفاده اى ببريم و تا اندازه اى نياز خود را برطرف كنيم و به يك آسايش و آرامش موقّت دست يابيم، ولى خداوند كمبودى ندارد و نيازى به آفرينش ما ندارد كه مثلاً او را كمك كنيم و در حكومت و سلطنتش يارى دهيم و يا مونس تنهايى او باشيم.

حضرت مى فرمايد: خداوند اين موجودات را براى اين كه سلطنت و قدرتش را محكم تر و استوارتر قرار دهد نيافريده است.

من نكردم خلق تا سودى كنم*** بلكه تا بر بندگان جودى كنم

خلق كردم من كه رحمانى كنم*** نى عبث جان بِدْهَم و فانى كنم(1)

ص: 297


1- مثنوى معنوى، دفتر دوّم.

«وَ لا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ »

(و نه براى ترس از نيست شدن و كم گشتن.)

از خواص موجودات و اجسام مادّى اين است كه زحمت مى كشند و تلاش مى كنند تا كمبودى را جبران كنند؛ انسان همواره در تلاش و كوشش است كه به يك كمال معنوى يا كمال مادّى دست يابد و از اين راه مقدارى از نقص ها و كمبودهاى خود را جبران نمايد. آن كسى كه در پى كسب علم و دانش است مى خواهد مقدارى از جهل خود را بكاهد و بر معلوماتش بيفزايد، و آن كسى كه از صبح تا شب كار مى كند براى اين است كه از نداشتن پول در هراس است؛ و همچنين همۀ موجودات، از انسانها گرفته تا حيوانات و گياهان پيوسته در سعى و تلاش براى رسيدن به كمال خويش مى باشند، حال چه كمال مادّى باشد و يا كمال معنوى. ولى خداوند كه اين موجودات را آفريده است، نه براى ترس از زوال نعمت ها و نه ترس از پديد آمدن كمبودهاست، زيرا خداوند مبرّا از هر نقص و عيب است، و اين نقص است كه انسان را وادار به حركت براى رسيدن به كمال مى كند.

«وَ لا لِلْاِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلى نِدٍّ مُكَاثِرٍ»

(و نه براى يارى جستن از آنها بر همتاى زياده جويى.)

«ندّ» يعنى مثل و همطراز؛ «مُكاثِر» يعنى غلبه جو، و «تكاثر» به معناى غلبه جستن بر يكديگر است. در قرآن آمده است: (أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ) (1)«غلبه جويى سرگرمتان ساخته و شما را بازى داده است.»

هر سلطان مقتدرى براى اين كه بتواند قدرت و سلطنت خود را حفظ كند، ناچار است لشكرى نيرومند و قهّار آماده سازد تا در صورت حمله و يورش لشكريان1.

ص: 298


1- - سورۀ تكاثر (102)، آيۀ 1.

سلطانى ديگر در مقابل آنها ايستادگى كرده و از خود دفاع نمايد. اين امرى است طبيعى، زيرا طبيعت انسان غلبه جويى و قدرت طلبى است؛ ولى خداوند اوّلاً: موجود ناقص نيست تا بخواهد براى رفع نقص و رسيدن به كمال بر موجود ديگرى غلبه جو باشد، ثانياً: همطراز و كفو و انبازى ندارد كه در برابر او غلبه و زياده جويى نمايد.

«وَ لا لِلْاِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ»

(و نه براى خوددارى نمودن به وسيلۀ آنها از مخالف مهاجمى.)

«مُثاور» به معناى مهاجم، «ثار» يعنى هجوم آورد، و «ثورة» به معناى انقلاب از همين كلمه گرفته شده است. خلقت موجودات توسط خداوند براى اين نيست كه بخواهد به وسيلۀ اين موجودات احتراز بجويد از موجودى كه با او دشمن و ضدّ است و بخواهد از او بگريزد، چرا كه خداوند رقيبى ندارد تا توان هجوم بر او را داشته باشد.

«وَ لا لِلْاِزْدِيَادِ بِهَا فِى مُلْكِهِ »

(و نه براى افزايش دادن به وسيلۀ آنها در پادشاهى خود.)

حاكمان سلطه جو همواره در كوشش و تلاشند كه زمين هاى بيشترى را تصاحب كنند و با هجوم به اطراف و اكناف قدرت و سلطنت خويش را وسعت بخشند؛ ولى خداوند با ايجاد مخلوقات در پى اين نيست كه حكومتش را گسترده تر كند و در افزايش ملك خود بكوشد.

«وَ لا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِى شِرْكِهِ »

(و نه به خاطر زياده جويى شريكى در شراكت خود.)

خداوند شريك و انبازى ندارد كه بخواهد بر خدا بزرگى و فخر بفروشد و به رقابت بپردازد تا خلقت موجودات براى مقابله با او باشد.

ص: 299

«وَ لا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إلَيْهَا»

(و نه براى تنهايى كه از ناحيۀ او بوده است تا خواسته باشد با آنها انس گيرد.)

خداوند ما را خلق نكرده است تا از وحشت تنهايى به در آيد و با ما مأنوس و هم صحبت شود.

فناى عالم مادّه پس از آفرينش آن

«ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا، لا لِسَأْمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِى تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا»

(سپس او اشياء را پس از به وجود آوردن آنها نابود مى كند، نه به اين جهت كه در گرداندن آنها و تدبير آنها خستگى بر او وارد شده باشد.)

«سأم» به معناى خستگى؛ و «تصريف» تغيير و تبديل است. مثلاً خداوند انسان را از خاك مى آفريند و در اثر تحول و تغيير انسان از نطفه به علقه و از علقه به مضغه درمى آيد سپس با پرورش استخوانها و ايجاد گوشت و پوست از نظر جسمى انسانى كامل مى شود؛ اين تغيير و تحويل را «تصريف» مى نامند. و از همين روست كه علم صرف براى ايجاد تغيير در لفظ است و از يك لفظ مشتقّات زيادى گرفته مى شود.

خداوند قادر چرخ گردون را پس از ايجاد به نيستى و نابودى مى كشاند، زمين را از هم مى پاشد و آسمانها را در هم مى پيچد و تمام جنبندگان را فانى مى سازد، درحالى كه اگر به موجودات نيازى داشت يا اگر مى خواست با آنان انس بگيرد قطعاً آنها را از بين نمى برد، ولى او بى نياز على الاطلاق است.

وانگهى اكنون كه آنها را مى ميراند، باز هم به اين خاطر نيست كه از آنان خسته و ملول گشته و براى استراحت و آسايش مى خواهد چند صباحى دور از سر و صدا به سر ببرد. خداوند مانند انسان نيست كه اگر چيزى را ساخت، پس از مدّتى كه از تدبير امور آن بگذرد احساس خستگى و ملالت كند و آن را از بين ببرد و در پى آن برآيد كه

ص: 300

چيزى آسان تر و راحت تر بسازد؛ يا مانند كودكان نيست كه پس از بازى كردن طولانى خسته مى شوند و اسباب بازى را مى شكنند. بلكه ارادۀ ذات اقدسش از ازل تعلّق گرفت كه عالم مادّه برحسب رتبه و شرايط وجودى خود محدود و داراى زمانى مشخّص باشد كه هرگاه زمان آن منقضى شد از بين برود و فانى گردد، و اين فنا شدن و از بين رفتن جزو ذات و خصيصۀ ذاتى جهان مادّى است.

«وَ لا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إلَيْهِ ، وَ لا لِثِقَلِ شَىْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ »

(و نه براى آسايشى رسيده به او، و نه به خاطر سنگينى چيزى از آنها بر او.)

خداوند نه در پى ايجاد آرامش و آسودگى براى خويشتن است و نه چيزى از اين موجودات بر او سنگين و گران مى آيد كه بخواهد از آنها دورى جويد.

«لَمْ يُمِلَّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ الى سُرْعَةِ إفْنَائِهَا»

(دراز ماندن آنها او را خسته نساخته تا او را به شتاب در نابود كردن آنها بخواند.)

هر چه باقى ماندن موجودات به طول انجامد او هرگز خسته و ملول نمى شود تا اين كه اين خستگى او را وادارد كه به زودى از آنها رهايى يافته و آنها را از بين ببرد و نابود سازد، بلكه علّت فناى موجودات همين است كه ارادۀ الهى به اين تعلّق گرفته كه موجودات عالم مادّه بر حسب مرتبه و شرايط وجودى كه دارند محدود باشند.

لطف الهى در آفرينش موجودات

«لَكِنَّهُ - سُبْحَانَهُ - دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ »

(ليكن خداوند سبحان اشياء را با مهربانى اش تدبير نموده است.)

خداى سبحان با لطف و مهربانى اش تمام موجودات نظام آفرينش را آفريده است، و آنها را تنظيم و هدف هر يك را بر اساس جايگاهى كه دارند معيّن نموده

ص: 301

است؛ و هدف نهايى تمام آنها خود حق تعالى است كه مبدأ فاعلى تمام نظام آفرينش نيز مى باشد. پس هر موجودى با علل و شرايطى كه دارد مقصدى را دنبال مى كند و عنايت حق تعالى اقتضا مى نمايد كه هر موجودى را به مقصد و مأوائى كه دارد رهنمون سازد، و اين همان تدبير حضرت حق تعالى نسبت به نظام آفرينش است.

«وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ ، وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ »

(و با فرمان خود نگاهشان داشته، و با قدرت خود استوارشان گردانيده است.)

خداوند با امر و فرمان خود همۀ موجودات را روى پاى خودشان نگه داشته، و با قدرت خود آنها را محكم و استوار گردانيده است.

معاد و زندگى دوباره و هدف از آن

«ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ الَيْهَا»

(سپس آنها را پس از نابودى باز مى گرداند بدون هيچ نيازى از او به آنها.)

تا اينجا سخنان حضرت پيرامون خلقت و آفرينش موجودات و از آن پس نابودى و فناى آنها دور مى زد، و از اينجا دربارۀ بازگشت و معاد آنها سخن مى گويد.

خداوند پس از فنا و از بين بردن موجودات، دوباره آنها را در روز رستاخيز بازمى گرداند و زنده مى كند؛ و مقصود از فنا معدوم شدن محض نيست، بلكه مقصود از بين رفتن تجلّى و قدرت نمايى انسانهاست، و انسان در بهشت مجدداً به قدرت نمايى واقعى مى رسد؛ زيرا اصولاً بهشت و عالم آخرت جاى اظهار حيات و قدرت انسان است، اما اين بار زندگى در عالم دنيا و جهان مادّه نيست، بلكه زندگى در آخرت و عالم جاودان است؛ آنجاست كه روسفيدان و آنان كه آزمايش عالم دنيا را به خوبى پاسخ داده اند و از امتحان سرفراز بيرون آمده اند جلوه مى كنند و در برابر خلايق قدرت نمايى مى نمايند، و خداوند بهترين و شيرين ترين و جاودانه ترين

ص: 302

پاداش را به آنها ارزانى مى بخشد. آنجاست كه بدكاران، فاسقان، كافران، منافقان و ستمگران با روى سياه رسوا و مفتضح مى شوند، و بدترين و زشت ترين كيفرها كه از همه سنگين تر غضب الهى است نصيبشان مى شود.

البته خداوند از راه لطف و كرمش آن همه نعمت هاى جاودان را به خوبان و نيكان مى بخشد وگرنه هيچ نيازى به آنها ندارد.

«وَ لا اسْتِعَانَةٍ بِشَىْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا»

(و نه كمك خواهى به چيزى از آنها بر آنها.)

خداوند كه مخلوقات را به آن عالم باز مى گرداند حاجتى به آنها ندارد، و نه به وسيلۀ آنها بر باز گرداندن از خود آنها يا موجودات ديگر كمك و يارى مى طلبد.

«وَ لا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ الى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ »

(و نه به خاطر بازگشتن از حالت تنهايى به حالت انس گرفتن.)

چنين نيست كه خداوند پس از فناى موجودات و در هم پيچيدن آسمانها و زمين و افلاك تنها شود و از اين تنهايى رنج ببرد و براى اين كه از تنهايى درآيد و براى خود مونسى بجويد دگر بار مخلوقات را بيافريند.

«وَ لا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمىً الى حَالِ عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ »

(و نه از حالت نادانى و كورى به حالت دانستن و درخواستن.)

«إلتماس» ممكن است به معناى خواهش كردن و طلبيدن باشد و يا به معناى علم، زيرا «إلتماس» از ريشۀ «لمس» است كه نوعى علم مى باشد. و نه اين كه از خلقت دوبارۀ آفرينش بخواهد از حالت نادانى و كورى - العياذ باللّه - به درآيد تا راه دانش و بينش را بپيمايد، يا اين كه از فناى موجودات پشيمان شده باشد و اكنون پس از انديشيدن به اين معنا پى ببرد كه بايد دوباره موجودات را زنده نمايد. اين تداعى افكار

ص: 303

و پشيمانى ها و سر عقل آمدن ها مربوط به موجودات مادّى است نه موجودى كه مجرّد تامّ و مبدأ و منتهاى هستى است.

«وَ لا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ الى غِنىً وَ كَثْرَةٍ »

(و نه از مستمندى و نيازمندى به توانگرى و بسيارى.)

خداوند پس از فنا و نابودى موجودات، فقير و ناتوان و تنگدست نمى شود كه براى رسيدن به دارايى و توانمندى آنها را دوباره زنده كند.

«وَ لا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ الى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ »

(و نه از خوارى و فرومايگى به غلبه و توانايى.)

خداوند چه نيازى به مخلوقات دارد كه آنان را باز مى گرداند و دوباره زنده مى كند؟ اين تنها از راه لطف و كرم و مهربانى اوست، وگرنه او نه نيازى به دارايى و قدرت و علم و شوكت آنها دارد و نه آنها از خود چيزى دارند؛ و مگر مى شود خداوند نياز به قدرت و شوكت و عظمت و توانمندى مخلوقات داشته باشد درحالى كه خود آنها را خلق كرده و اين ثروت و قدرت و عزّت را به آنها داده است ؟ و تازه تمام مخلوقات چيزى جز پرتو و جلوه اى از وجود حق تعالى نيستند بى آن كه ذرّه اى از خداوند كم شود يا بر وجودش چيزى افزوده گردد، تمام موجودات عالم در برابر عظمت حق تعالى هيچ اند؛ و در حقيقت نسبت مخلوقات به هستى و قدرت خداوند نظير نسبت سايه به شىء مى باشد كه از خود هيچ استقلال و شخصيتى جز وابستگى به شىء ندارد؛ و اگر كسى در دنيا عزّت و شوكت و مال و قدرتى دارد از اوست، (أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً) (1)«آيا مؤمنان نزد منافقان عزّتى مى جويند؟ در صورتى كه همۀ عزّت از آنِ خداوند است.»

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 304


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 139.

«درس 337»: خطبۀ 187 (قسمت اوّل)

اشاره

پيشگويى هاى حضرت

هم تخصص و هم تعهد

مال حلال و سختى تحصيل آن

افزونى اجر كمك شونده بر كمك دهنده

ص: 305

ص: 306

«خطبۀ 187 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام تختصّ بذكر الملاحم:

«أَلا بِأَبِى وَ أُمّى هُمْ مِنْ عِدَّةٍ أَسْماؤُهُمْ فِى السَّماءِ مَعْرُوفَةٌ وَ فِى الْأَرْضِ مَجْهُولَةٌ ، أَلا فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ ، وَ انْقِطَاعِ وَصْلِكُمْ ، وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ . ذَاكَ حَيْثُ تَكُونَ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلِّهِ ، ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِى.»

موضوع بحث تفسير خطبۀ 187 از نهج البلاغه مى باشد.

پيشگويى هاى حضرت

«وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام تختصّ بذكر الملاحم»

(از خطبه هاى حضرت امير عليه السلام است كه ويژۀ بيان پيشامدهاى ناگوار است.)

«ملاحم» جمع «ملحمة» به معناى فتنه هاى بزرگ است؛ شايد به اين دليل به فتنه هاى بزرگ «ملاحم» مى گويند كه در فتنه ها و آشوبهاى بزرگ مردم به ستيز و جنگ با هم برمى خيزند و از اين رو گوشت با گوشت برخورد مى كند، معناى تحت اللفظى «ملحمة» محل برخورد گوشت ها با همديگر است؛ زيرا «ملحمة» اسم مكان است.

ص: 307

حضرت در اين خطبه از فتنه هاى بزرگى كه در آينده پيش خواهد آمد و مردم با آنها مواجه خواهند شد خبر مى دهد. كه در اين صورت علاوه بر اينكه خبر دهنده علم غيب دارد وقايع را ملاحظه و بررسى كرده و با تيزبينى خود و خبره بودن در شرايط اجتماعى و سياسى و با توجّه به روحيۀ افراد مى تواند آيندۀ سياسى اجتماعى آنها را پيش بينى كند؛ چرا كه نظام عالم نظام علّت و معلول است و نظام اجتماعى بشر هم نظام علّى و معلولى است؛ پس با بررسى اوضاع حاضر يك اجتماع، ممكن است شخص خبير به آن اوضاع از آنچه در آينده بر سر مردم مى آيد تا اندازه اى مطّلع شود.

در هر صورت حضرت امير عليه السلام بى گمان هم مسائل اجتماعى و روحيۀ افراد را خوب درك مى كردند و هم از علم غيب تعليمى برخوردار بودند.

در سورۀ نمل آمده است كه علم غيب مخصوص خداست؛ مى فرمايد: (قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللّهُ ) (1) و همچنين در سورۀ أنعام مى فرمايد: (وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ) (2)«و كليدهاى غيب نزد خداست و جز او كسى آنها را نمى داند.» ولى خداوند مقدارى از علم غيب را به پيامبرش تعليم داده و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز به حضرت على عليه السلام تعليم داده است. از اين رو در موارد زيادى از خطبه ها و روايت هاى حضرت مشاهده مى كنيم كه از آينده خبر مى دهد، چه آيندۀ نزديك و چه آينده اى دور. و همچنين ديگر امامان معصوم از مغيبات خبر داده اند و در كتابها محفوظ است.

«أَلا بِأَبِى وَ أُمّى هُمْ مِنْ عِدَّةٍ أَسْماؤُهُمْ فِى السَّماءِ مَعْرُوفَةٌ وَ فِى الْأَرْضِ مَجْهُولَةٌ »

(هان، پدر و مادرم فداى آنها، شمارى كه نامهايشان در آسمان شناخته شده و در زمين ناشناخته است.)

«بِأَبِى و أُمِّى» در كلام عرب زياد آمده است و معنايش «فداى آنها باد پدر و مادرم»9.

ص: 308


1- - سورۀ نمل (27)، آيۀ 65.
2- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 59.

مى باشد، كه در اينجا يا فعل «فَدَيْتُ » محذوف است و يا اسم مفعول «مَفْدِىٌّ »؛ و در صورت اوّل معناى جمله چنين مى شود: پدر و مادرم را فداى آنها كردم، و در صورت دوّم: پدر و مادرم فداى آنها باد.

«هُم» مبتداى مؤخّر است، «بأبى و أُمّى» خبر مقدّم كه متعلق است به «مفدىّ » محذوف؛ و تركيب جمله چنين مى شود: «هم مفديّون بأبى و أمّى» آنها محفوظ باشند و پدر و مادرم فدايشان شوند.

«مِنْ » ممكن است «من» تبعيضيه باشد و ممكن است بيانيه باشد. در مورد اين عده كه نامهايشان در آسمان نزد ملائكه و كرّوبيان شناخته شده ولى در زمين مجهول است، ابن أبى الحديد مى گويد: «شيعۀ اماميه معتقدند مراد حضرت از اين اشخاص يازده امامى هستند كه پس از حضرت مى آيند، و ديگران مى گويند: مراد «ابدال» مى باشند كه شخصيت هاى والايى هستند.»

در هر صورت حضرت مى فرمايد: پدر و مادرم فداى آنها باد كه در آينده مى آيند و شخصيت آنان نزد كرّوبيان و فرشتگان معروف و شناخته شده است، ولى متأسفانه مردم دنيا قدر آنها را نمى دانند و از اين رو در دنيا مجهول و ناشناخته اند، و يا از اين جهت در دنيا شناخته نشده اند كه هنوز به دنيا نيامده اند و در آينده خواهند آمد.

ابن أبى الحديد مى گويد:(1) مبناى مرحوم سيّد رضى رحمه الله بر اين بوده كه قسمت هايى از خطبه هاى حضرت امير عليه السلام را نقل مى كرده و در اين خطبه نيز قسمت اوّل آن نقل نشده، و آن فراز از خطبه كه قبل از اين فراز آمده است مربوط مى شده به مطالبى كه حضرت دربارۀ شيعيان بيان فرموده است.

بنابر اين فرض اين احتمال تقويت مى شود كه مقصود حضرت همان يازده امام معصوم عليهم السلام باشد كه ائمۀ شيعيان مى باشند، و بدون شك آنان با اين كه عترت7.

ص: 309


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 97.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بارها دربارۀ آنها وصيّت و سفارش فرموده بود مع ذلك مردم قدر و موقعيتشان را درك نكردند و آنها را نشناختند.

در روايت معتبرى كه شيعه و سنّى نقل كرده اند و به تواتر رسيده است، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «إنّى أوشك أن أدعى فأجيب و إنّى تارك فيكم الثقلين: كتاب اللَّه و عترتى»(1) «نزديك است كه دعوت شوم و دعوت حق را لبيك گويم، و همانا در ميان شما دو چيز ارزشمند باقى مى گذارم: كتاب خدا و عترت من.» و با اين كه مردم اين سفارش را بارها از حضرت شنيده بودند، مع ذلك سياست هاى بنى اميّه و بنى عبّاس كه به زور بر مسند صدارت مسلمين تكيه زده بودند چنين اقتضا مى كرد كه عترت پيامبر را كنار بزنند، و متأسفانه بجز افراد معدودى حتى براى فراگيرى احكام الهى نيز به عترت پيامبر مراجعه نمى كردند.

«أَلا فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ »

(هان، پس چشم به وقوع آنچه تحقق مى يابد داشته باشيد، از پشت كردن كارهايتان.)

اين امامان بزرگوار كه پس از اين مى آيند، چون قدرشان مجهول است قدرت به دست عده اى نااهل مى افتد كه با ائمۀ حق سر و كار نخواهند داشت، و آن وقت مردمى كه مقيد به حق و حقيقت اند بيچاره و بدبخت مى شوند و دنيا از آنها روى برمى گرداند.

گويا حضرت مى خواهد بفرمايد: امروز كه من رهبر و پيشواى شما هستم شما داراى موقعيت اجتماعى خوبى هستيد، ولى در اثر پيدايش تفرقه و اختلاف ميان شما و گسسته شدن پيوند وحدت و اخوّتتان، قدرت از دست شما گرفته خواهد شد و به دست افرادى مانند معاويه و يزيد و ديگر غاصبان خلافت خواهد افتاد، و آنگاه است كه رياست و قدرت به شما پشت مى كند و زندگيتان آشفته مى شود.9.

ص: 310


1- - براى دريافت مآخذ و منابع حديث ثَقَلين رجوع كنيد به: عبقات الأنوار، ميرحامد حسين، ج 18، حديث ثقلين؛ المراجعات، سيّد عبدالحسين شرف الدين، مراجعۀ 8؛ بحارالأنوار، ج 23، ص 106 تا 118، باب فضائل أهل البيت؛ و ج 36، ص 338؛ و درسهايى از نهج البلاغه، ج 4، درس 139.

«وَ انْقِطَاعِ وَصْلِكُمْ »

(و گسستن پيوستگى تان.)

«وَصْل» به معناى اتصال و همبستگى و انسجام است؛ «وُصَل» نيز صحيح است كه جمع «وُصْلة» مى باشد و به همان معناست.

امروز كه شما داراى چنين محور وحدت و هماهنگى هستيد، مانند ماهى كه در آب است و خبر از بى آبى ندارد، قدر رهبرتان را نمى شناسيد و نسبت به او بى تفاوت هستيد؛ فردا كه فرد پليدى مانند ابن ملجم رهبر شما را به شهادت مى رساند، محور و حافظ وحدت از دست شما مى رود و آنگاه قدرت به دست دشمنان مى افتد و ديگر راه و چاره اى جز صبر و يا سازش نخواهيد داشت.

بى گمان پيروزى در هر جبهه اى معلول هماهنگى و انسجام افراد ملّت است، و همواره همبستگى و هماهنگى نياز به محورى دارد كه حافظ اين وحدت و هماهنگى باشد. مگر وحدت كلمه و هماهنگى مردم مسلمان ايران نبود كه گرد محور رهبرى قاطع جمع شده بودند و همين هماهنگى آنان را بر سرسخت ترين و قوى ترين رژيم طاغوتى دوران پيروز و غالب نمود؛ بنابراين از هم پاشيده شدن و از بين رفتن وحدت از سريع ترين و مهم ترين عوامل سقوط و اضمحلال يك ملّت است.

«وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ »

(و به كار گرفتن خُردهايتان.)

كار به جايى مى رسد كه به جاى افراد متدين و باتجربه افرادى كوچك - چه از نظر سنّى و چه از نظر اجتماعى - سر كار خواهند آمد و قدرت را به دست خواهند گرفت.

ممكن است مراد از «صغار» آدمهايى باشند كه از نظر سنّى عمرشان كم است و تجربه

ص: 311

ندارند و سرد و گرم دنيا را نچشيده اند و در نتيجه توان ادارۀ امور را ندارند، و يا مراد از «صغار» افراد بى شخصيت و نالايق و پست باشد كه خوديت و شخصيت ندارند و متملّق هستند؛ و خلاصه منظور آن است كه استانداران و فرمانداران و واليان افرادى باشند كه تسليم محض سردمدارانند و مجرى نيات پليد آن فاسدانند، گرچه ممكن است از نظر سِنّى نيز از عمر زيادى برخوردار باشند.

آنان كه شخصيت روحى ندارند، صد در صد مطيع حاكم فاسق خواهند بود، و او در هر مورد منويّاتش را به وسيلۀ آنها اجرا خواهد كرد؛ اين افراد صغارند اما نه صغار به معناى كوچك بودن از نظر سنّى بلكه صغار روحى و فكرى هستند و شخصيتشان كوچك و حقير است.

اهميت و ارزش انسان به اين است كه استقلال روحى و فكرى داشته باشد و آنچه را كه عقل و شريعت الهى مى پذيرد و مصلحت مى داند انجام دهد، نه اين كه مطيع شخصى فاسد باشد و مجرى منويّات او. در هر صورت چه مقصود حضرت صِغَر سنّى باشد و يا صِغَر روحى، اين هر دو گروه اگر حكمفرما باشند براى جامعه مصيبت است.

هم تخصص و هم تعهد

مسئولين امر حكومت هميشه بايد توجّه داشته باشند كه اگر مى خواهند افرادى را به پست هاى حسّاس بگمارند و مسئوليت هاى سياسى به آنها بدهند، بايد افرادى كاركشته و سابقه دار و داراى مديريت و تخصص را انتخاب كنند. مسألۀ تخصص و مديريت را نبايد كوچك شمرد كه خيلى مهم و سرنوشت ساز است. البته مديريت بدون تعهد نيز زيانبار است؛ ولى تعهد تنها هم دردى را دوا نمى كند. اگر چنانچه بخواهيم وزارت بهدارى و يا حتى يك بيمارستان را اداره كنيم، بايد وزير و يا سرپرست آنجا فردى باشد كه هم از شئون پزشكى آگاهى داشته باشد و هم داراى

ص: 312

مديريت باشد، تازه در هر بخش از بيمارستان بايد پزشك هايى باتجربه و باتخصص وجود داشته باشند؛ يك نفر صد در صد متعهد، اگر جرّاح قلب نباشد هرگز نمى تواند بيمارى را كه نياز به جرّاحى قلب دارد مداوا نمايد؛ از اين رو تخصص و تجربه بى گمان لازم و واجب است. البته اگر آن شخص متخصص تعهدى لااقل در برابر كار خودش نداشته باشد و بخواهد كارشكنى كند و خلاصه وظيفه شناس نباشد، چه بسا ضررش بيش از منفعتش مى باشد و بايد كنار گذارده شود.

در هر صورت متعهد بى مديريت فايده اى ندارد، و متخصصِ كارشكن بى تعهد نيز بى ارزش است. پس بايد افرادى كه عقل و تجربه و استعداد كافى دارند و متعهد نيز مى باشند سر كار بيايند، نه آنان كه «صغار» و بى شخصيت و نوكرصفت هستند.

مى گويند: نادرشاه از بادمجان خيلى خوشش مى آمد، روزى برايش غذاى بادمجان تهيه كردند و او هم بيش از اندازه خورد و در هنگام خوردن از آن غذا تعريف مى كرد، يكى از وزرايش كه شاهد قضيه بود مرتب تأييد مى كرد و مى گفت: بله قربان! واقعاً بادمجان خوب است، عقل را زياد مى كند، استخوان را محكم مى كند و... نادر هم بيشتر خوشش مى آمد و مى خورد. وقتى كه غذا تمام شد و ساعتى چند گذشت، در اثر پرخورى معدۀ شاه به درد آمد و ناله اش بلند شد. همان وزير كه ديد شاه خيلى از بادمجان اذيت ديده فوراً شروع به بدگويى و ناسزا گفتن به بادمجان كرد! نادرشاه عصبانى شد و گفت: چطور آن وقت اين قدر تعريف مى كردى و حالا بدگويى مى كنى ؟ پاسخ داد: قربان من نوكر حضرت والايم نه نوكر بادمجان! اگر حضرت والا فرمودند خوب است من تعريف مى كنم، و اگر فرمودند بد است ناسزا مى گويم.

بنابراين نبايد آنهايى كه در رأس كارهاى مهم و پست هاى حسّاس اجتماعى قرار مى گيرند بله قربان گو باشند و نتوانند از خود هيچ تصميمى بگيرند. بايد داراى عقل و تدبير و شخصيت باشند، ضمن اين كه سابقۀ سنّى و تجربه در كارها و مديريت حايز اهميت است.

ص: 313

از يكى از حكما سؤال شد: «ما بال انقراض دولة آل ساسان ؟» : چه شد كه حكومت ساسانيان با آن عظمتى كه داشت شكست خورد؟ آن حكيم پاسخ داد: «لانهم استعملوا أصاغر العمّال على أعاظم الأعمال فلم يخرجوا من عهدتها و استعملوا أعاظم العمّال على أصاغر الأعمال فلم يعتنوا عليها فعاد وفاقهم إلى الشتات و نظامهم إلى البتات»(1)

دليل شكست ساسانيان اين است كه كارهاى بزرگ را به دست افراد كوچك و بى تجربه و كم شخصيت سپردند و آنها از عهدۀ آن كارها برنيامدند - زيرا تجربه نداشتند و مديريتشان ضعيف بود - و آدمهاى بزرگ و با شخصيت را به كارهاى كوچك و كم ارزش گماردند از اين رو آنها به آن كارها اعتنا نكردند. در نتيجه وحدت كلمه و هماهنگى آنان به تفرقه و اختلاف مبدّل شد و نظام اجتماعيشان از هم پاشيد.

حضرت امير عليه السلام در عهدنامۀ خود به مالك اشتر مى نويسد: «ثُمَّ انْظُرْ فِى أمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً... وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أهْلَ التَّجْرِبَةِ وَ الْحَيَاءِ مِنْ أهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ ، وَ الْقَدَمِ فِى الْإسْلامِ الْمُتَقَدِّمَةِ » : «اى مالك در امور افرادى كه به كارها گمارده مى شوند - مانند استانداران، فرمانداران، قضات و... - دقّت كن؛ با آزمايش، آنان را به كار گير... و از آنان افرادى را انتخاب كن كه اهل تجربه، كاركشته و با حيا از خانواده هاى صالح و نيكوكار و سابقه دار در اسلام باشند.»

مسئولين و دست اندركاران بايد به اين سخن بزرگ على عليه السلام با دقّت گوش فرا دهند، و آن را نه تنها بخوانند بلكه به مرحلۀ اجرا بگذارند تا به سرنوشت ساسانيان دچار نشوند. بنگريد امام عليه السلام هم تجربه را ملاك قرار مى دهند و هم سابقۀ اسلام داشتن و تعهد را.

در اينجا مناسب مى بينم تذكرى به جوانان پرشور و علاقه مند به انقلاب در دانشگاهها، وزارت خانه ها و كارخانه هاى كشور بدهم، شما كه انجمن هاى اسلامى4.

ص: 314


1- - منهاج البراعة، ج 11، ص 144.

تشكيل داده ايد و مى خواهيد مراكزى كه در آن كار مى كنيد بر اصول اسلام بگردد، به شما توصيه مى كنم كه فقط حق را مورد توجّه خود قرار دهيد و در كار افرادى كه با آنها سر و كار داريد خدشه نكنيد. متعهد بودنِ به مذهب و حاكميت به تنهايى فايده اى ندارد، تخصص و مديريت هم خيلى مهم است؛ اگر چنانچه يك نفر متديّن سر كار باشد و نتواند اداره كند فاجعه است؛ پس تنها روى تعهد پافشارى نكنيد چرا كه تعهد بايد با تجربه و كاركشتگى و استعداد هماهنگ باشد.

ضمناً آن افرادى را كه در گذشته بى تفاوت بوده اند ولى امروز واقعاً علاقه مند به انقلاب هستند و مى خواهند خدمت كنند، از صحنه كنار نزنيد؛ ما امروز نياز فراوان به نيروى متخصص و ماهر داريم. دانشجويان در دانشگاه به استادان بى احترامى نكنند، ما در رشته هاى مختلف نياز به استادانى داريم كه در سطح علمى بالايى باشند. استادان دانشگاه را براى يك سابقۀ كوچك يا يك نقطه ضعفى كه در پرونده هايشان هست از دانشگاه نرانيد؛ آيا مى خواهيد استاد متخصص از خارج بياوريم كه هم متخصص باشد و هم جاسوس ؟ آيا بهتر نيست از متخصصين و كارشناسان كشور خودمان استفاده شود؟ در هر صورت بايد با دقّت سبك و سنگين كنيم و اوضاع را بسنجيم، ما بدون شك به استادان ماهر در رشته هاى گوناگون دانشگاه نياز داريم؛ بنابراين اگر متخصّصى از خود ما تا حدى اسلامى است، مسلّماً بهتر از يك كارشناس آمريكايى يا انگليسى است.

ببينيد حضرت امير عليه السلام وقتى كه قدرت در دست آن بزرگوار است به اصحابش مى فرمايد: روزگارى سخت را انتظار بكشيد كه شكست بخوريد و وحدت و انسجامتان از بين برود، براى اين كه كوچك ها و بى تجربه ها و بى شخصيت ها بر سر كار مى آيند و افراد لايق و باشخصيت كنار زده مى شوند. بنابراين ما نبايد به دست خودمان افراد بى شخصيت و بى تجربه را بر سر كار بگماريم كه خداى نخواسته وحدتمان از بين برود.

ص: 315

مال حلال و سختى تحصيل آن

«ذَاكَ حَيْثُ تَكُونَ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلِّهِ »

(آن در زمانى است كه تحمّل ضربت شمشير براى مؤمن از به دست آوردن درهمى حلال آسانتر مى باشد.)

وقتى كه اموال مردم با ربا مخلوط و مشوب شود و حلال و حرام از هم تشخيص داده نشود و بازار ربوى شود و غارتها و مصادره هاى بيجا صورت پذيرد، آنگاه است كه انسان متعهد و مؤمن براى به دست آوردن يك درهم مال حلال آن قدر به زحمت مى افتد كه تحمّل ضربت شمشير برايش آسانتر از آن مى شود؛ زيرا پيدا كردن مال حلال كه مخلوط با ربا و ديگر اموال حرام نباشد، در چنان موقعيتى بسيار سخت و دشوار است.

در روايتى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمودند: «ليأتينّ على النّاس زمان لايبقى منهم أحد إلّاآكل الرّبا، فإن لم يأكله أصابه من غباره»(1) «زمانى بر مردم فرا مى رسد كه هيچ كس نمى ماند جز اين كه ربا بخورد، و اگر نخورد گرد و غبار آن به او مى رسد.» زيرا در صورتى كه اموال مشوب به حرام و ربا باشد و معاملات بازار به صورت ربوى ردّ و بدل شود، همين پولهاى حرام به دست مؤمن و فاسق مى رسد و ردّ و بدل مى گردد و شايد وجوهاتى هم كه نزد مجتهد مى آورند مخلوط به اين پول باشد.

در روايتى از حضرت رضا عليه السلام نقل شده: «اگر انسان درهمى را با دو درهم خريد و فروش كرد، قيمت يك درهم فقط يك درهم است و درهم ديگر ربا و باطل است، پس فروش و خريد ربوى پول به هر حال براى مشترى و فروشنده زيانبار است، و از اين رو خداوند تبارك و تعالى ربا را بر مردم حرام نمود تا از فساد اموال جلوگيرى نمايد.»(2)

ص: 316


1- - نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاينده، ص 654، شمارۀ 2365.
2- وسائل الشيعة، ج 18، ص 121، باب اوّل از ابواب الرّبا، حديث 11.

بنابراين ربايى كه آن قدر در قرآن و روايات اهل بيت عليهم السلام از آن مذمّت و نكوهش شده تا آنجا كه خداوند مى فرمايد: (فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ ) (1)«اگر ربا را رها نمى كنيد پس آگاه به جنگ از سوى خدا و رسول او باشيد.» اگر ربا علنى شود و بازار روى آن بگردد و بانك ها معاملات ربوى كنند، در آن هنگام اگر يك انسان مؤمن و متعهدى بخواهد مال حلال پيدا كند، به قول حضرت امير عليه السلام پيدا كردن يك درهم مال حلال براى او دشوارتر است از تحمّل ضربت شمشير.

افزونى اجر كمك شونده بر كمك دهنده

«ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِى»

(آن در زمانى است كه پاداش گيرنده از پاداش دهنده بزرگتر مى باشد.)

هنگام اين فتنه ها مزد و اجر فقير و بيچاره اى كه به او كمك مى شود بالاتر و زيادتر است از مزد و اجر كسى كه به او پول مى دهد و احسان مى نمايد؛ چرا كه نوعاً يا در يك حكومتى فاسد دستش به جايى بند بوده و يا بند و بست هاى ديگرى كرده و پول از راه حرام به دست آورده، ولى آن فقير بيچاره معاملات ربوى انجام نداده و از بيت المال اختلاس نكرده و از كسى رشوه نگرفته است، بلكه مى خواهد مختصر پولى را كه به او كمك شده به مصرف خانواده اش برساند، از اين رو دستِ دهنده يا اجر ندارد و يا اجر و مزدش كمتر از دستِ گيرنده است؛ وانگهى نه تنها پولِ پول دهنده از حرام يا شبهه ناك بوده، بلكه معمولاً كسانى كه يك عمر با حرام سر و كار داشته اند كمتر خلوص و قصد قربت در اعمالشان پيدا مى شود و بسا انفاقشان نيز از طرفى مشوب به ريا و از طرفى مشوب به ربا باشد و يا اين كه در انفاق اموال خصوصاً براى ساختن مساجد و مراكز مذهبى اغراض سياسى داشته باشند.

ص: 317


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 279.

در هر صورت گرچه طبق آيات و روايات انفاق كنندگان داراى اجر و مزد عظيمى نزد خداوند مى باشند و همواره در روايت ها آمده است: «اليد العُلْيا خيرٌ من اليد السُّفْلى »(1) «دست بالا بهتر از دست پايين است.» يعنى دهنده برتر از گيرنده است، و هميشه انسان بايد سعى كند كه خداوند به او بدهد تا او در راه خدا بر ديگران انفاق كند، با اين حال اگر بنا شود آن دست بالا از راه حرام كسب نمايد و در انفاقش خلوص نداشته باشد، بلكه ريا و هزاران مصلحت سياسى و اجتماعى را در انفاق و بذل و بخشش ملاحظه كند، بدون شك اين دست بالا ديگر خير نيست و بر خلاف معمول دست پايين از دست بالا بهتر مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 318


1- - الكافى، ج 4، ص 11، حديث 4؛ وسائل الشيعة، ج 9، ص 378، باب 5 از ابواب الصدقة، حديث 3.

«درس 338»: خطبۀ 187 (قسمت دوّم)

اشاره

مستى قدرت و ثروت

عوارض سوء فقر و غنا

فريب و سياست بازى

تداوم دردهاى زمان غيبت

آزمايش، هدف اصلى خلقت انسان

فساد، لازمۀ خودمحورى

از رهبر حق دور نشويد

برخورد صحيح با فتنه ها

نقش رهبر صالح در روشن نمودن جامعه

ص: 319

ص: 320

«خطبۀ 187 - قسمت دوّم»

«ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ ، وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ، وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إحْرَاجٍ ، ذَلِكَ اذَا عَضَّكُمُ الْبَلاءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِيرِ، مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ، وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ!

أَيُّهَا النَّاسُ ، أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّةَ الَّتِى تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَيْدِيكُمْ ، وَ لاتَصَدَّعُوا عَلى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِكُمْ ، وَ لاتَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَةِ ، وَ أَمِيطُوا عَنْ سَنَنِهَا، وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ لَهَا، فَقَدْ لَعَمْرِى يَهْلِكُ فِى لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ .

إنَّمَا مَثَلِى بَيْنَكُمْ مَثَلُ السِّرَاجِ فِى الظُّلْمَةِ لِيَسْتَضِىءَ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا؛ فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ وَعُوا، وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 187 بود؛ كلام حضرت در اين خطبه به اينجا رسيد كه فرموده است:

مستى قدرت و ثروت

«ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ »

(آن زمانى است كه مست مى شويد نه از مى بلكه از نعمت و ثروت.)

ص: 321

«نعيم» به معناى نعمت و ثروت است. برخى «نَعْمَة» را به فتح «نون» خوانده اند كه در آن صورت به معناى خوشى و خوشگذرانى است؛ و در هر صورت از فزونى مال به دست مى آيد؛ ولى «نِعْمَة» به كسر «نون» به معناى ثروت و نعمت مى باشد.

يكى ديگر از علائم چنين جامعه اى وجود مستىِ قدرت و ثروت است كه حضرت مى فرمايد: در آن زمان است كه مست مى شويد، ولى نه از خوردن شراب بلكه از فرط نعمت و مكنت و قدرت؛ كه اين مستى چه بسا زيانش بيشتر از مستى شراب باشد.

در قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى ) (1)«همانا انسان طغيان مى كند هنگامى كه خود را بى نياز مى بيند.» اين منش و خوى انسان است كه وقتى ديد ثروتمند شده و مكنت و قدرتى پيدا كرده طغيان مى كند و مست مى شود؛ البته انسان مؤمن و متعهد هرگز خود را ثروتمند و بى نياز نمى بيند، چرا كه معتقد است هر چه دارد از خداست، و اگر داراى پول و مكنتى شود آنها را تفضل الهى مى بيند؛ ولى انسانى كه ايمان ندارد يا داراى ايمانى ضعيف است، چه بسا در اثر رسيدن به ثروت و يا قدرت جامعه را به فساد و تباهى بكشد.

آيا مستى صدام رئيس جمهور عراق ضررش بيشتر است يا مستى يك گناهكارى كه مشروب مى خورد و در اثر مست شدن شايد به يك يا دو نفر ضرر و زيانى وارد آورد؟ مستى صدام او را واداشت تا بعد از محمّدرضا پهلوى معدوم هوس ژاندارمى منطقه را در سر بپروراند و دنبال اين مستى چه جنايت هايى كه مرتكب نشد! چقدر انسانهاى بى گناه را از عراق و ايران به كشتن داد، هزاران معلول و مجروح بر جاى گذاشت، و چقدر شهرها و خانه ها را ويران ساخت، و هنوز هم از اين شهوت قدرت7.

ص: 322


1- - سورۀ علق (96)، آيات 6 و 7.

دست بردار نيست؛ اين مستى بى گمان هزاران بار بدتر و زيانبارتر از مستى مشروب خوارى است.

در يكى از بولتن هاى خبرى خواندم: صدام به مردم آمريكا و اروپا خطاب مى كند و مى گويد: مردم اروپا و آمريكا نمى دانند من چقدر به آنها خدمت كرده ام، اگر چنانچه من به ايران حمله نكرده بودم امام خمينى يك حكومت اسلامى گسترده اى را تأسيس كرده بود كه تمام خاورميانه را در بر مى گرفت و ديگر چيزى از منافع خاورميانه به جيب آمريكا و اروپا سرازير نمى شد.

در هر صورت حضرت مى فرمايد: در آن موقع كه فتنه ها پيدا مى شود، چون كارهايتان روى عقل و منطق نيست بلكه روى هواى نفس است، در اثر نعمت ها و خوشگذرانى ها مست مى شويد و خود را فراموش مى كنيد.

از اين جملۀ حضرت استفاده مى شود كه گاهى زيادى نعمت به جاى اين كه براى انسان سودمند باشد زيانبار خواهد بود؛ زيرا ممكن است طغيان كرده و خود را فراموش نمايد و در نتيجه به جاى خدمت به ديگران و انفاق در راه خير، پولهايش را در راه فساد و تباهى خود و جامعه مصرف نمايد.

عوارض سوء فقر و غنا

حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه در آن خطاب به مسلمين مى فرمايد:

«فواللَّه ما الفقر أخشى عليكم و لكنّى أخشى أن تبسط الدنيا عليكم كما بسطت على من كان قبلكم فتنافسوها كما تنافسوها و تلهيكم كما الهتهم»(1) «به خدا قسم من از فقر و نادارى بر شما نمى ترسم، بلكه مى ترسم دنيا بر شما مانند گذشتگان بسط پيدا كند و

ص: 323


1- - المسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 137.

همان گونه كه ديگران بر سر آن در جنگ و ستيز بودند شما هم چنين شويد، و همان گونه كه ديگران را بازى داد شما را هم بازى دهد.»

البته فقر و نادارى خوب نيست و بسا انسان را به كفر وادارد؛ «كاد الفقرُ أن يكون كفراً»(1) «فقر ممكن است انسان را به كفر نزديك نمايد.» ولى در مقايسه بين فقر و ثروت زياد، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آفت ثروت و مكنت زياد را بيشتر از نادارى و بيچارگى مى داند. زيرا انسان فقير ممكن است گاهى در اثر نادارى به خدا توجّه كند و از خدا استمداد نمايد وانگهى قدرت فساد و طغيان ندارد، ولى كسى كه خود را پولدار و بى نياز مى بيند، امكان دارد فساد و طغيان نمايد و به طور كلّى خدا را فراموش كند؛ غافل از اين كه هر چه دارد از خداست و اگر مشيّت الهى اقتضا كند در يك چشم به هم زدن تمام اموال او از بين مى رود.

فريب و سياست بازى

«وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ»

(و بدون هيچ ناچارى قسم مى خوريد.)

در صدر اسلام قسم به خدا خيلى اهميت داشت؛ و از اين رو در مرافعات هرگاه مدّعى نمى توانست شاهد و بيّنه براى اثبات مدّعايش حاضر كند، در محضر قاضى به خدا قسم مى خورد؛ براى سوگند ارزش زيادى قائل بودند و ممكن نبود براى كارهاى جزئى و پيش پا افتاده كسى قسم بخورد، مگر آنها كه داراى ايمانى ضعيف بودند. اما در دوران فتنه اى كه حضرت امير عليه السلام از آن خبر مى دهد و در آينده خواهد آمد، به قدرى ارزش قسم كم مى شود كه افراد بدون اين كه ضرورتى ايجاب كند براى يك كار

ص: 324


1- - الكافى، ج 2، ص 307، حديث 4.

جزئى قسم مى خورند؛ مانند بسيارى از افراد و فروشندگان زمان ما كه براى فروختن كالاهاى خود قسم مى خورند و چه بسا به دروغ هم قسم مى خورند كه گناه آن زياد است. بى گمان آنان كه مداوم قسم مى خورند توجّه به عظمت خدا ندارند. از اين رو جدّاً مردم بايد از قسم خوردن مگر در مواقع ضرورى كه جان و مال و ناموس مؤمنى در معرض خطر باشد پرهيز كنند.

«وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إحْرَاجٍ »

(و بدون در تنگنا افتادن دروغ مى گوييد.)

«مِنْ غَيْرِ إحْرَاجٍ » : بى آن كه كسى شما را به حرج انداخته باشد. «مِنْ غَيْرِ إحْوَاجٍ » نيز نقل شده است كه در اين صورت «إحواج» از مادّۀ «إحتياج» است، يعنى بى آن كه در آن دروغ حاجت يا ضرورتى باشد.

يكى ديگر از علامت هاى شما مردم در آن دوران فتنه و آشوب اين است كه بدون هيچ ضرورتى دروغ مى گوييد، بى آن كه مصلحتى در كار باشد يا گرفتارى و شدّتى گريبان شما را گرفته باشد و يا جان و مال مؤمنى در خطر باشد، و چه بسا با گفتن دروغ آبرو و جان يا مال محترمى به خطر مى افتد.

در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه بايد در تمام مواقع از گفتن دروغ و خلاف واقع خوددارى كرد. گاهى ديده شده است بعضى از افراد كه به ظاهر انسانهاى متعهد و متديّنى مى باشند با در نظر گرفتن برخى از مسائل سياسى دروغ مى گويند؛ گويا خيال كرده اند معناى سياست، دروغ و مكر و فريب است.

سياستمداران اسلام كسانى هستند كه امور مسلمين را بر اساس صراط حق و حقيقت و با صداقت و راستى اداره كنند. خيال نكنيد كه چون امروز محور سياست شده ايد بايد دروغ بگوييد. دروغ در جايى پذيرفته است كه حرج و مشقّتى طاقت فرسا در كار باشد و اگر انسان دروغ نگويد به هيچ راهى نتواند خود يا جامعه را

ص: 325

نجات دهد، كه در اين مورد به مقدار ضرورت مانعى ندارد؛ ولى كوشش كنيد كه موارد اين گونه دروغهاى مصلحت آميز را كه بهتر از راست فتنه انگيز است درست دريابيد، نه اين كه دروغى بگوييد براى اين كه سخن خود را به كرسى بنشانيد ولو حق ديگران پايمال شود، سپس آن را دروغ مصلحت آميز بناميد. در هر صورت انسان متعهد نبايد زبانش آلوده به دروغ باشد كه دروغ از گناهان كبيره است.

«ذَلِكَ اذَا عَضَّكُمُ الْبَلاءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِيرِ»

(آن، هنگامى است كه سختى شما را گزيد، چنان كه پالان، كوهان شتر را مى گزد.)

اين حوادث و فتنه ها آن هنگام به سوى شما روى خواهد آورد كه مشقت ها و بلاها همانند پالان زبرى كه كوهان و پشت شتر را در اثر حركت مداوم گاز بگيرد و رنج دهد شما را گرفتار نمايد. حضرت اين مثل را مى زنند كه توضيح دهند گرفتاريها پشت سر هم و به طور متوالى خواهد رسيد، و چنين نيست كه مثلاً يك ساعت بيايد و تمام شود، بلكه شما كه اهل حق و حقيقت هستيد همواره گرفتار مصيبت و بلا خواهيد بود.

ابن أبى الحديد مى گويد: اين جمله جداى از جمله هاى گذشته است و عبارتى است مستقل.(1) معلوم مى شود سيّد رضى رحمه الله اين خطبه را نيز قسمت به قسمت كرده و برخى از فرازهايى را نقل نموده كه مورد نظرش بوده است.

تداوم دردهاى زمان غيبت

«مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ، وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ!»

(چه دراز است اين رنج، و دور است اين اميد!)

ص: 326


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 98.

اين عبارت گوياى زبان حال شيعيان على عليه السلام در زمان غيبت حضرت حجّت (عج) است؛ چون گرفتارى ها و مصيبت ها همچنان بر طرفداران حق مى بارد و همواره زبان حال آنان اين است كه خدايا چقدر اين رنج و مشقت طولانى است!

تا كى بايد مسلمانها در كشورها و وطن هاى خودشان گرفتار صهيونيست ها، فلانژها، مستكبرين، چپى ها، راستى ها، شوروى و آمريكا باشند؟ تا كى بايد سردمداران فاسد و دست نشاندۀ استعمارگران بر سر مسلمين حكومت كنند، و اميد آنها در مورد فرا رسيدن حكومت جهانى امام زمان (عج) دور و دراز باشد؟ چقدر دوران غيبت بر شيعيان سخت خواهد گذشت!

ابن أبى الحديد مى گويد: اين جمله بيان حال شيعيان و اصحاب آن حضرت است.(1) ولى برخى نيز احتمال داده اند كه گويا حضرت در اين جمله رنج و مشقت خود را بازگو كرده و مى فرمايد: چقدر بايد من رنج و مشقت داشته باشم، و اميد اين كه فرجى پيدا شود چه دور و دراز است.

آزمايش، هدف اصلى خلقت انسان

من بارها تذكر داده ام كه اگر خداوند ما را آفريده بود كه در اين دنيا زندگى مرفّه و خوشى داشته باشيم، آن وقت حق با ما بود كه از رنج ها و جنگ ها به تنگ آييم؛ ولى اصلاً هدف از خلقت ما همين آزمايش و امتحان هاست كه در اثر رنج ها و مصيبت ها و گاهى هم در اثر فراوانى نعمت ها با آنها مواجه هستيم.

اين نصّ صريح قرآن است كه مى فرمايد: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (2)«خدايى كه مرگ و زندگى را آفريده است تا شما را بيازمايد و معلوم شود كدام يك عملتان بهتر و شايسته تر است.»

ص: 327


1- - همان، ص 97.
2- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

در آيۀ ديگرى مى فرمايد: (لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذىً كَثِيراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ) (1)«به تحقيق همۀ شما در اموال و جانهايتان آزمايش خواهيد شد، و همانا اذيت و آزار زيادى از اهل كتاب و آنان كه به خدا شرك ورزيدند به شما خواهد رسيد؛ و اگر بر اين بلاها و گرفتاريها صبر ورزيد و تقوا داشته باشيد، پس همانا اين از عزم استوار در كارهاست.»

بنابراين خداوند ضمن اين كه از بلاهايى كه توسط اهل كتاب و مشركين بر مسلمين و اهل حق روا داشته خواهد شد خبر مى دهد، ما را امر مى كند كه در برابر مشكلات و حوادث تلخ پابرجا و استوار و بردبار باشيم و همچنان طرفدار حق باشيم و بدانيم كه اين بلاها و آزمايش ها از ضرورتهاى زندگى است و تا اين بلاها نباشد جوهرۀ اشخاص شناخته نخواهد شد؛ و بايست در بحبوحۀ بحرانها وظيفه را تشخيص دهيم و دست از حق برنداريم، هر چند به زيان دنياى ما باشد يا جانمان به خطر افتد.

فساد، لازمۀ خودمحورى

«أَيُّهَا النَّاسُ ، أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّةَ الَّتِى تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَيْدِيكُمْ »

(اى مردم، اين افسارهايى كه پشت هاى آنها بارهاى سنگين را به دوش مى كشند از دستان خود بيفكنيد.)

وابستگى ها و علاقه هاى شخصى و گروهى افراد به شترى تشبيه شده است كه بار سنگينى را حمل مى كند و افسارش را انسان در دست دارد. «أزمّة» جمع «زمام» به معناى افسار است.

ص: 328


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 186.

ملاحظه كنيد بشر نوعاً اين چنين است كه اگر هوا و هوسى پيدا كرد يا به شخصى يا گروهى وابسته شد، آن هوا و هوس شخصى و يا وابستگى خود را محور قرار مى دهد و تا آخر دنبال آن راه مى افتد؛ مثلاً اگر به گروهى وابستگى پيدا كرد، اين علاقه و وابستگى اگر او را به جهنم ببرد يا به فساد بكشد باز هم دست بردار نيست؛ درحالى كه اگر به مقتضاى عقل عمل كند، بايد از راه اشتباهى كه پيموده برگردد و از هواى نفس دست بردارد و بار سنگين آن وابستگى گروهى را كه گاهى فسادهاى بيشمارى بر آن مترتّب است بر دوش خود حمل نكند.

دود خود محوريها نه تنها در چشم خود انسان مى رود كه به جامعه نيز سرايت مى كند. من بارها تذكر داده ام كه هر مسئولى اگر ديد يك نفر به جامعه و انقلاب خدمت مى كند و در آن پستى كه هست وظيفه اش را با اخلاص انجام مى دهد، ولى روى جهاتى زير پرچم آن مسئول نمى رود و يا به او تمايلى ندارد، نبايد او را از كارش بركنار سازد، هر چند يك نفر آدم مخلص جايگزينش نمايد؛ زيرا در اين صورت او تنها به خواستۀ هوا و هوسش جواب مثبت داده و كار او هيچ ربطى به اسلام ندارد.

هرگز نبايست كسى خودش را محور قرار دهد، اسلام و انقلاب مطرح است نه من و شما؛ پس وقتى انقلاب اسلامى مطرح است بايد يك فرد مخلص به جامعه را تأييد كنيم هر چند او از ما خوشش نيايد يا حتى ما را به عنوان فردى از افراد حمايت نكند.

خيلى بايد مواظب باشيد، چه بسا هواى نفس انسان را گول بزند و انسان همه چيز را از دريچۀ حبّ ذات و خودخواهى نگاه كند و روى آن قضاوت نمايد.

اينجاست كه حضرت مى فرمايد: آن هواى نفسى كه دنبالۀ بدى در بر دارد و آن خودمحورى يا علاقه به گروه خاص كه ممكن است فسادى به دنبال داشته باشد را رها كن، اگر رها نكردى به فساد كشيده مى شوى و كار خودت را توجيه مى كنى در صورتى كه توجّه ندارى.

پس خدا را در نظر داشته باشيم و مصلحت جامعه و انقلاب را مدّ نظر قرار دهيم و

ص: 329

افسار شتر سركش هواى نفس و علاقۀ گروهى و خودمحورى و حبّ ذات را رها كنيم تا بار سنگين هواى نفس با لوازمى كه بر آن مترتّب است و مفسده هايى كه به دنبال دارد بار گردن ما نشود.

چند خواهى پيرهن از بهر تن*** تن رها كن تا نخواهى پيرهن(1)

از اوّل خودمحور نباش تا لوازم و مشقّات آن هم به دنبالش نيايد كه در پى تضييع و پايمال كردن حقوق ديگران باشى.

از رهبر حق دور نشويد

«وَ لاتَصَدَّعُوا عَلى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِكُمْ »

(و بر سلطان (زمامدار) خود درد سر نياوريد تا در پى كارهايتان خود را مذمّت كنيد.)

«غبّ » به معناى دنباله است. هواهاى نفس را دور بريزيد و با امام و رهبر حقّتان به مخالفت برنخيزيد و اختلاف ميان اقشار جامعه نيندازيد تا اين كه پشيمان و نادم نشويد. مگر همين مخالفت ها با امام زمانشان على عليه السلام نبود كه قدرت حضرت را در مقابل قدرت معاويه كم كرد؟ و پس از ايجاد اختلاف بين مردم، ارتش دشمن بر شهرهاى مسلمين يورش برد و غارت كرد و بر هيچ كس رحم ننمود؟

ظاهراً مخاطب حضرت در اين جمله مردم زمان خويش است، و مقصود از «سُلْطَانِكُمْ » خود حضرت مى باشد.

برخورد صحيح با فتنه ها

«وَ لاتَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَةِ »

(و در آنچه از شتاب كامل آتش فتنه به آن روى آورده ايد بى انديشه وارد نشويد.)

ص: 330


1- ديوان قاآنى شيرازى.

فتنه مانند سيل هنگامى كه فرا رسيد، اگر كنار رفتى از فشار آن در امان خواهى ماند ولى اگر خواستى جلوى آن بايستى تو را با خودش خواهد برد؛ پس اگر آتش فتنه اى برافروخته شد و با آن روبرو شديد، سعى كنيد خود را در آن نيندازيد و اسير آن نشويد؛ گرچه ممكن است شعله هاى آتش برخى از اعضاى شما را بسوزاند، ولى كوشش كنيد كه خود را در آن نيندازيد و از آن دور شويد. اگر دست از انسجام و وحدت كلمۀ خود برداريد و در آتش اختلاف و تفرقه اى كه دشمنانتان مى افروزند وارد شويد، سخت پشيمان خواهيد شد.

«وَ أَمِيطُوا عَنْ سَنَنِهَا، وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ لَهَا»

(و از جهت راه آن [فتنه] دور شويد، و ميان راه را برايش خالى كنيد.)

«إماطة» به معناى دور شدن و دور كردن است. «سَنَن» به معناى راه پيدا و گشاد و جهت راه است.

حوادث و فتنه ها خواه ناخواه فرا خواهند رسيد، پس كوشش كنيد كه از جلوى راهش كنار برويد و خود را گرفتار آن نكنيد و وسط جاده را براى سيل بلاها خالى كنيد تا ردّ شود و شما را با خود نبرد. انسانهاى عاقل و متعهد بايد خود را از سيل فتنه ها كنار بكشند و راه را براى ردّ شدن فتنه ها خالى كنند، بگذار متملّقان و دغل بازان از آن بهره ببرند.

«فَقَدْ لَعَمْرِى يَهْلِكُ فِى لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ »

(پس به تحقيق به جان خودم سوگند در زبانۀ آتش آن مؤمن نابود مى گردد، و غير مسلمان در آن سالم مى ماند.)

حضرت به جان شريف خود سوگند مى خورد كه هرگاه فتنه شعله ور شد، شعله هاى آن مؤمن را مى سوزاند و از بين مى برد، ولى آدمهاى فاسد كه از

ص: 331

اسلام به دورند از همين فتنه ها سوء استفاده مى كنند و چون با آن سازگارند سالم مى مانند.

نقش رهبر صالح در روشن نمودن جامعه

«إنَّمَا مَثَلِى بَيْنَكُمْ مَثَلُ السِّرَاجِ فِى الظُّلْمَةِ لِيَسْتَضِىءَ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا»

(جز اين نيست كه مثل من در ميان شما مثل چراغ است در تاريكى تا اين كه هر كس در تاريكى داخل شد به واسطۀ آن روشنايى جويد.)

حضرت مى ديد كه پس از خودش خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس مى آيند و فتنه ها و آشوبهاى زيادى برپا مى كنند و به اسم اسلام حكومت اسلام را از مسير خودش منحرف مى سازند، از اين رو به اصحاب و يارانش و تمام مردم سفارش مى كند كه او مانند چراغى است در تاريكى ها كه هرگز بدون راه رفتن در پرتو پرفروغ آن راه را نمى توان تشخيص داد.

«فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ وَعُوا»

(پس اى مردم بشنويد و به ياد گيريد.)

«وَعى » يعنى حفظ كرد و ياد گرفت؛ «وعى» به معناى جمع و حفظ است؛ ظرف را «وعاء» مى گويند چون مظروف را در خود جمع و حفظ مى نمايد، و جمع آن «أوعية» است.

حال كه رهبرى الهى مانند على عليه السلام در ميان شما هست، اندرزها و سخنانش را بشنويد و حفظ كنيد؛ و مانند آنان نباشيد كه اگر سخنى را بشنوند فوراً از گوش خود بيرون كرده و يادشان مى رود.

اميرالمؤمنين عليه السلام در كلامى به كميل بن زياد مى فرمايد: «إنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ أوْعِيَةٌ ،

ص: 332

فَخَيْرُهَا أوْعَاهَا»(1) «همانا اين دلها ظرفهايى هستند، كه بهترين آنها دلى است كه ظرفيّت و حفظ بيشترى دارد.» پس نبايد دلهايمان مانند صافى هايى باشد كه پر از سوراخ است و تا در آب است پر مى باشد ولى آب را در خود نگه نمى دارد، دل بايد هر چه را فرا گرفت در خود جاى دهد و از ياد نبرد. اگر به زيارت مى رويد و حالى براى شما پيدا مى شود يا اگر به مجلس موعظه اى حاضر مى شويد و منقلب شده و توبه مى كنيد، كوشش كنيد كه پس از بازگشت از زيارت يا مجلس موعظه، آن حال و اندرزها و نصيحت ها را فراموش نكنيد و به گذشتۀ آلودۀ خويش باز نگرديد.

«وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا»

(و گوشهاى دلهاى خود را نزديك سازيد تا بفهميد.)

سخنانم را نه تنها با گوش ظاهرى كه با دل بشنويد، و همواره دلهاى خود را براى شنيدن اندرزهاى من آماده و مهيّا سازيد، و براى آنچه گفتم ارزش قائل شويد تا بفهميد؛ زيرا كار دل فهميدن است، و اگر انسان فهميد و به چيزى معتقد شد آن وقت است كه به آن عمل مى كند.

بنابراين ما نبايد چنين باشيم كه گاهى منقلب شويم و حالى به ما دست بدهد وبعد آن را رها كنيم؛ بلكه بايد ملكۀ تقوا در ما وجود داشته باشد، به گونه اى كه هرگز حق را از ياد نبريم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 333


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 147.

ص: 334

«درس 339»: خطبۀ 188 (قسمت اوّل)

اشاره

سفارش همگان به تقوا

عدم انحصار خطابات قرآن و روايات به مردم زمان خود

معناى صحيح تقوا

ستايش در برابر نعمت ها

انسان كامل، هدف خلقت

معناى ستّارالعيوب

تخلّق به اخلاق الهى

غفلت از مرگ

ص: 335

ص: 336

«خطبۀ 188 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أُوصِيكُمْ - أَيُّهَا النَّاسُ - بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلى آلائِهِ إلَيْكُمْ ، وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ ، وَ بَلائِهِ لَدَيْكُمْ . فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ ، وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ ! أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ ، وَ تَعَرَّضْتُمْ لِأَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ ، وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ إقْلالِ الْغَفْلَةِ عَنْهُ ، وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ ، وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ ؟!»

موضوع بحث ما بررسى و تفسير خطبۀ 188 نهج البلاغه است. حضرت امير عليه السلام در اين خطبه مى فرمايد:

سفارش همگان به تقوا

«أُوصِيكُمْ - أَيُّهَا النَّاسُ - بِتَقْوَى اللَّهِ »

(اى مردم سفارش مى كنم شما را به نگهدارى [حريم] خداوند.)

«وصيّت» به معناى سفارش كردن است؛ و اين كه برخى از افراد خيال مى كنند وصيّت مربوط به سفارشهاى پس از مرگ مى باشد اشتباه است؛ زيرا وصيّت به معناى مطلق سفارش كردن است چه در امور زندگى و چه در مورد مسائل پس از مرگ.

ص: 337

در اينجا هم حضرت تمام مردم را به مسائلى كه در جمله هاى بعدى مشخص شده و براى دين و دنياى آنان سودمند و نافع مى باشند سفارش مى كنند.

«أيُّهَا النَّاسُ » اين جمله خطاب به عموم مردم است، گرچه ممكن است طرف خطاب حضرت در اثناى ايراد خطبه همان افرادى باشند كه پاى سخنان حضرت در مسجد كوفه نشسته بودند، ولى مطالبى را كه معصومين عليهم السلام ايراد مى كنند و در سخنان خود مردم را مورد خطاب قرار مى دهند هرگز براى قشر خاص و زمان معيّنى نيست، بلكه براى همۀ افراد جامعه مى باشد؛ مانند خطابهاى قرآن كه بدون شك فقط مربوط به جامعۀ زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد، بلكه تمام مردم را تا روز قيامت مورد توجّه و خطاب قرار مى دهد.

عدم انحصار خطابات قرآن و روايات به مردم زمان خود

در اين مورد بحثى در علم اصول هست كه آيا خطابهاى قرآن يا بزرگان مخصوص به مشافَهين است يا اعمّ است، يعنى آيا خطابى كه مى كنند تنها به آنهايى است كه در همان لحظۀ خطاب در حضورشان قرار دارند و طرف سخنان مى باشند يا اين كه به همۀ مردم است. البته در اينجا نوع سخن فرق مى كند؛ يعنى اگر كسى نوكرهايش را در خانه جمع كرده و به آنها دستور مى دهد يا فرزندانش را مورد خطاب قرار مى دهد، آن دستور مخصوص نوكرها و آن سخنان مخصوص مشافهين - فرزندانش مى باشد.

ولى بعضى اوقات چنين نيست و كسى ممكن است خطابى داشته باشد كه مخصوص افراد حاضر نباشد، و ظاهراً خطابهاى قرآن و كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام نوعاً از اين قبيل است.

اين كه بعضى مى گويند خطابهاى قرآن و خطابهايى كه در كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام ديده مى شود مخصوص به مشافهين است، يعنى آنهايى كه انسان لب به لب با آنها سخن مى گويد، و بعد ما بايد به وسيلۀ اجماع ثابت كنيم كه با آنها

ص: 338

شريك در تكليف هستيم! كلام صحيحى نيست؛ زيرا آنجا كه كلمۀ ناس و مردم در سخنان خدا و معصومين آمده، بدون ترديد تمام ملّت ها را تا قيام قيامت در بر مى گيرد.

اين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد: (وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً) (1)«و از براى خداست بر مردم حج خانۀ خدا هر كس كه مستطيع باشد» اين تكليفى است كه تمام مردم را در جهان و تا روز رستاخيز مورد توجّه قرار مى دهد. و آنجا هم كه مى خوانيم: «حلالُ محمّدٍ حلالٌ أبداً إلى يوم القيامة، و حرامه حرامٌ أبداً إلى يوم القيامة»(2) «حلال و حرام پيامبر تا روز قيامت حلال و حرام مى باشد» به ما مى فهماند كه كلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام براى افراد زمان خودشان نيست، بلكه هر چه را تكليف كرده و دستور داده اند - چه به صورت امر مولوى باشد و چه به صورت امر ارشادى - همۀ مردم را در بر مى گيرد و خطاب به همه است.

از اين گذشته اگر ما به تأليفات مؤلّفين نظر كنيم مى بينيم در مقدمۀ كتابها مثلاً نوشته شده است: «بدان» يا «إعْلم» آيا مورد خطاب يك شخص بخصوص است يا اين كه هر كسى را تا قيام قيامت مورد خطاب قرار داده است ؟ بدون شك غرض مؤلّف همۀ مردم است نه يك فرد و نه چند فرد.

بنابراين اينجا كه حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: «أيُّهَا النَّاسُ » اى مردم، نه تنها به آن جمعيتى كه در محضر مباركش نشسته اند و به سخنانش گوش مى دهند خطاب مى كند، بلكه او به عنوان رهبر و پيشواى مسلمانان، تمام مسلمين بلكه تمام بشر را در تمام نقاط جهان و تا قيام قيامت مورد خطاب قرار مى دهد، ما هم كه جزء مردم هستيم مورد توجّه و خطاب حضرت مى باشيم.9.

ص: 339


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 97.
2- - الكافى، ج 1، ص 58، حديث 19.

معناى صحيح تقوا

حضرت امير عليه السلام ما را به تقواى پروردگار سفارش مى كنند. «تقوى » يعنى حريم خدا را حفظ كردن. بارها تذكر داده ام كه «تقوى » به معناى پرهيزكارى - آن گونه كه بسيارى از مترجمين ترجمه كرده اند - نيست؛ زيرا «تقوى » از مادّۀ «وقاية» است و «ت» در اصل «و» بوده است؛ «وقاية» هم به معناى نگه داشتن است، و پرهيزكارى لازمۀ معناى تقواست.

خدايى كه خالق و پروردگار شما مردم و مالك زمين و آسمان و كلّ وجود است و تمام اختيارات شما به دست اوست و شما بندگان بى چون و چراى او هستيد، مى بايست كه حريم خدا را نگه داريد، مطيع اوامر او باشيد، واجباتش را انجام دهيد و از محرّماتش اجتناب ورزيد. تمام اين معانى كه ذكر شد در كلمۀ «تقوى » نهفته است.

همان گونه كه اگر كسى بخواهد به ديدار پادشاهى برود به او مى گويند: «عليك بتقوى هذا الرّجل» يعنى حريم اين مرد را حفظ كن. زيرا داراى قدرت است، و از اين رو سفارش مى كنند كه او را به خشم وا ندارى. حال خدايى كه خالق و پروردگار جهانيان است و ما همه بندگان و مخلوقات ضعيف او هستيم و هر چه داريم از اوست، و هر چه هم بخواهيم بايد از او درخواست كنيم، ما بندۀ او هستيم و او خالق و صاحب اختيار ماست، پس عقل حكم مى كند كه دستوراتش را انجام دهيم و از محرّماتش اجتناب ورزيم؛ و اين است معناى حفظ كردن حريم الهى.

ستايش در برابر نعمت ها

«وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلى آلائِهِ إلَيْكُمْ ، وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ ، وَ بَلائِهِ لَدَيْكُمْ »

(و فراوان ستودن او بر نعمت هاى [سرازيرش] به سوى شما، و نعمت هاى محيط بر شما، و آزمايش با نعمت هايى كه در حضور شماست.)

ص: 340

«كَثْرَةِ حَمْدِهِ » به معناى بسيار ستايش كردن و شكر كردن خداوند است، كه در حقيقت ذكر خاص بعد از عام است؛ زيرا يكى از مصاديق تقوا و نگه داشتن حريم الهى همان حمد و ستايش پروردگار است. فرق حمد و شكر اين است كه شكر تنها بر نعمت است ولى حمد هم بر نعمت است و هم بر غير نعمت، بنابراين استعمال حمد نسبت به نعمت هم صحيح است.

«آلاء» جمع «إِلى» به معناى نعمت است، در حقيقت جمع «إلى»، «اَئلاى» مى شود، و چون اجتماع دو همزه ثقيل است يكى از آنها قلب به الف شده، و ياء آخر را هم تبديل به همزه مى كنند؛ و اين كه در جملۀ حضرت «آلائِهِ إلَيْكُمْ » آمده است، گويا مى خواهد بفرمايد: نعمت هاى الهى متوجّه شما شده و به سوى شما سرازير گشته است.

«وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ » : و نعمت هاى خدا كه شما را احاطه كرده است. «عَلى» براى استعلاء است؛ گويا حضرت مى فرمايد: از هر جا حساب بكنى محاط به نعمت هاى الهى هستى، وجودت از خداست، بينايى ات، گوش و دست و پايت، توانايى ات، هوايى كه استنشاق مى كنى، خوردنى هايى كه مى خورى، آشاميدنى هايى كه مى آشامى، و ديگر نعمت هاى بى پايانى كه از آنها برخوردارى همه از خداست؛ پس نعمت هاى خدا سراسر وجودت را احاطه كرده است.

«وَ بَلائِهِ لَدَيْكُمْ » ؛ «لَدَىْ » به معناى حضور است، و «بلاء» به معناى آزمايش و امتحان است. در قرآن مى خوانيم: (لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ) (1)«و به تحقيق در مالها و جانهايتان آزمايش مى شويد.» پس «بلاء» به معناى امتحان است ولى امتحان دو نوع است: خير و شرّ. نعمت هاى خدادادى كه مورد استفاده و بهره برى انسان است يك نوع امتحان است، جنگ و يا حوادث و مصيبت هاى ديگر روزگار امتحان به6.

ص: 341


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 186.

نوعى ديگر خواهد بود. ممكن است خداوند يكى را به وسيلۀ اموال زيادى كه به او داده مورد امتحان قرار دهد تا معلوم شود اين اموال را در راه خير و صواب مصرف مى كند يا در راه شرّ و نادرستى، و ديگرى را به وسيلۀ مرض و بيمارى يا فقر و نادارى مورد آزمايش قرار دهد، و برخى نيز ممكن است از هر دو راه امتحان شوند. در قرآن كريم مى خوانيم: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1)

«خداوندى كه مرگ و زندگى را آفريده تا شما را بيازمايد كه معلوم شود كدام يك بهتر عمل مى كنيد.»

البته آزمايش به اين معنا نيست كه خداوند - العياذ باللّه - از واقع شما اطلاع ندارد، بلكه براى اين است كه استعدادهاى درونى بايد شكوفا شود؛ آن كس كه در روحش خباثت و حبّ نفس و جاه طلبى است بايد رو شود، و آن كس كه روح خداپرستانه و بشردوستانه دارد نيز بايد شناخته شود، تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد.

در هر صورت حضرت امير عليه السلام در اين جمله سه تعبير در مورد نعمت دارند:

1 - «آلائِهِ إلَيْكُمْ » ؛ نعمت هايى كه متوجّه شماست و از سوى خداوند سرازير شده كه با كلمۀ «إلى » آورده شده است.

2 - «نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ » ؛ نعمت هاى خدا كه سراسر وجود شما را احاطه كرده و تمام لحظات زندگيتان را پوشانده است كه با كلمۀ «على » آورده شده است؛ چون «على » براى استعلاء و احاطه است.

3 - «بَلائِهِ لَدَيْكُمْ » ؛ آزمايش به وسيلۀ نعمت هايى كه در حضور شماست؛ يعنى نعمت هايى كه همواره از آنها برخورداريد وسيلۀ آزمايش شما مى باشد.

«فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ ، وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ !»

(پس بسا به نعمتى شما را اختصاص داده، و به رحمتى شما را دريافته است!)2.

ص: 342


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

چقدر خداوند شما انسانها را به نعمت هاى فراوان خويش مخصوص كرده است كه هرگز قابل شمارش نيست. (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها) (1)«و اگر بخواهيد نعمت هاى خدا را بشماريد، نمى توانيد آنها را شماره كنيد.»

از طرفى وجود انسان خود نعمتى بزرگ است درحالى كه در ابتدا به تعبير قرآن (لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً) (2)«انسان چيز قابل ذكرى نبود.» ولى موجودى شد كه آن همه لياقت رشد و استعداد را خداوند به او داد. علاوه بر نعمت هايى كه خداوند آنها را مخصوص انسان آفريده، نعمت هايى را هم كه به حيوانات و ديگر موجودات داده است در نتيجه همه در اختيار انسان و براى استفادۀ اوست.

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند*** تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار*** شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى(3)

انسان كامل، هدف خلقت

در حديث قدسى وارد شده است: «يابن آدم خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلى»(4) «اى فرزند آدم همۀ موجودات را براى تو آفريدم و تو را براى خودم خلق كردم.» وقتى در يك باغى قدم مى زنيد مى بينيد باغبان درخت هاى باثمرى را كه كاشته است آبيارى مى كند، ولى در ضمن آن علف هاى هرزه و بى فايده نيز سيراب مى شوند؛ هدف باغبان از اين زحمتى كه مى كشد و از آبيارى در

ص: 343


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 18.
2- - سورۀ إنسان (76)، آيۀ 1.
3- گلستان سعدى، ديباچه.
4- - علم اليقين، ملامحسن فيض كاشانى، ج 1، ص 381.

نيمه هاى شب، ميوه هاى شيرينى است كه از آن درخت ها به دست مى آيد نه آن علف هاى هرزه؛ يعنى اگر به خاطر آن ميوه هاى شيرين نبود هرگز باغبان بيچاره استراحت و آسايش شب خود را فداى آبيارى آن درختان نمى كرد، ولى طبيعى است كه وقتى آب مى دهد هم درخت هاى باثمر آبيارى مى شوند و هم علف هاى هرزه و بى خاصيت.

هدف از خلقت عالم مادّه و طبيعت و تشريع اديان الهى هم همين است كه در اثر تكامل و حركت جوهرى انسانهاى كاملى مانند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام يا ديگر مخلصين و بندگان صدّيق و شايستۀ خداوند به وجود آيند و نشانگر اسماء و صفات حق تعالى باشند.

جملۀ «لولاك لما خلقت الأفلاك»(1) نيز به همين معناست كه هدف از خلقت و آفرينش عالم مادّه كه پست ترين عوالم هستى و وجود است، اين است كه عالم مادّه و ناسوت در اثر تكامل و حركت جوهرى به طرف تجرّد بالا برود تا يك عقل كلّى مانند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در آن پيدا شود، كه اگر اين هدف نبود خداوند افلاك را ايجاد نمى كرد.

هدف از خلقت اين است؛ ولى خواه ناخواه در اين ميان كه باغبان خلقت درخت هاى ثمردار را آبيارى مى كند، علف هاى هرزه اى مانند ابوسفيان، معاويه، يزيد و... نيز پيدا مى شوند، وگرنه هدف اصلى خلقت همان انسانهاى كامل است. اين است كه حضرت مى فرمايد: چقدر خداوند سبحان نعمت هايى را مخصوص شما انسانها آفريده است. از خاك - كه جماد است - نباتات و گياهان مى رويند و بسيارى از اين گياهان جزء حيوانات مى شوند و آن حيوانات و نباتات جزء وجود شما مى گردند، يا براى خدمت به شما در اختيارتان قرار مى گيرند، همه براى اين است كه تو انسان6.

ص: 344


1- - بحارالأنوار، ج 16، ص 406.

كاملى بشوى كه در قوس صعود(1) به مرحلۀ عقل كلّ برسى، به جايى برسى كه جبرئيل امين با آن همه مقامى كه داشت عرض كرد: «لو دنوت أنملة لاحترقت»(2) «اگر به اندازۀ سر انگشتى نزديك شوم خواهم سوخت.» آنجايى كه (قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى ) (3) است و يك انسان كامل به آنجا راه يافت.

احمد ار بگشايد آن پرّ جليل*** تا ابد مدهوش ماند جبرئيل

چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش*** وز مقام جبرئيل و از حدش

گفت او را هين بپر اندر پيم*** گفت رو رو من حريف تو نيم

باز گفت او را بيا اى پرده سوز*** من به اوج خود نرفتستم هنوز

گفت بيرون زين حدّ اى خوش فرّ من*** گر زنم پرّى بسوزد پرّ من(4)

«وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ » ؛ معناى «تدارك» اين است كه اگر كسى در جايى وا ماند يك نيرويى به كمك او بشتابد و او را يارى رساند، اصل معناى «درك» اين است كه يك نيروى كمكى خلأ را پر نمايد. در معناى «درك» «لحوق» نهفته است كه به معناى چيزى مى باشد كه متأخّر است و به كمك مى رسد.

به عنوان مثال اگر در بيابانى گرفتار شويد و نان و آب شما در حال تمام شدن باشد، در آن حال اگر يك نفر پيدا شود و به شما نان و آب برساند او خلأ شما را «تدارك» كرده است. همچنين اگر مثلاً به حادثه اى گرفتار شويد و خداوند از ناحيۀ غيب كمبود شما را جبران سازد يا مصيبت و بدبختى را از شما برطرف نمايد، در اينجا خداوند با رحمت واسعۀ خويش شما را «تدارك» كرده است.).

ص: 345


1- - «قوس صعود» مسير تكاملى موجود مادّى است، در مقابل آن «قوس نزول» است كه مسير پيدايش موجودات از مبدأ آفرينش تا حاشيۀ هستى كه هيولاى اولى و مادّۀ اوّليۀ عالم اجسام است مى باشد.
2- - بحارالأنوار، ج 18، ص 382.
3- - سورۀ نجم (53)، آيۀ 9.
4- مثنوى معنوى، دفتر چهارم. اشعار فوق اشاره است به آيۀ (فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى ).

«تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ » يعنى چه بسيار مواردى كه شما گناه كرده ايد و خداوند وسايل توبه و مغفرت الهى و بازگشت شما را فراهم ساخته است. گاهى با يك آيه قرآن يا شنيدن يك اندرز، انسان از سقوط در منجلاب گناه مى رهد و به ساحل نجات مى رسد و از گرفتاريهاى گوناگون رهايى مى يابد، اينها همه از تدارك به رحمت است.

معناى ستّارالعيوب

«أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ »

(بر او برهنه گرديديد پس شما را پوشانيد.)

خداوند متعال بر شما منّت نهاد و آن همه نعمت هاى فراوان را بر شما ارزانى داشت و با رحمت خود شما را تدارك كرد، يكى از نعمت هاى بيشمار خداوند اين است كه شما اين همه كارهاى زشت و قبيح انجام مى دهيد و آن قدر گناه و معصيت از شما سر مى زند اما خداوند با فضل و رحمتش آنها را از ديدگان مردم مى پوشاند، چرا كه خدا ستّارالعيوب است.

«عورت» در اصل به معناى چيز زشت است كه بايد پوشانده شود، و در اينجا تمام گناهان و معصيت ها به عنوان عورت يا چيزى كه ظاهر شدن آن عيب است آمده است.

وقتى ما از فرمان خدا تخلف كنيم و در برابر او خود را به گناه آلوده سازيم، كار عيب و زشت انجام داده ايم؛ و اگر بنا بود انسانها بر هر گناهى كه ما مرتكب مى شويم واقف شوند و چشم باطن بين داشته باشند، آبروى ما مى رفت و نمى توانستيم بين مردم زندگى كنيم؛ اما خداوند كه ستّارالعيوب است اين عيب ها و زشتى ها را پوشانده، و اين نعمت بزرگى است كه هرگز كسى نمى تواند آن را شكر نمايد.

«وَ تَعَرَّضْتُمْ لِأَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ »

(و در معرض مؤاخذۀ او قرار گرفتيد پس شما را مهلت داد.)

ص: 346

اين قدر كارهاى خلاف و جرم از شما سر زد كه جا داشت خداوند در هر بار شما را مورد مؤاخذه قرار داده و كيفرتان دهد، ولى همواره به شما مهلت داده است تا شايد به خود آييد و از كارهاى زشت خود پشيمان شده و توبه كنيد و به سوى او باز گرديد.

پس نبايد از اين مهلت هايى كه خدا به شما داده است سوء استفاده كنيد كه يك وقت شما را خواهد گرفت: (فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ) (1)«پس گرفتيم آنان را نوع گرفتن غالب قدرتمند.» آنگاه فرصت بازگشت و توبه نخواهد بود.

تخلّق به اخلاق الهى

در اينجا يك نكتۀ اخلاقى نهفته است كه قابل توجّه برادران و خواهران است:

در روايات، معصومين عليهم السلام به ما دستور داده اند كه اخلاقمان مانند اخلاق پروردگار باشد. در يك حديث آمده است: «تخلّقوا بأخلاق اللَّه»(2) «خودتان را به اخلاق خداوند آراسته نماييد.»

يكى از اخلاق و صفت هاى خداوند «ستّارالعيوب» بودن است. خداوند كسى را به زودى مفتضح نمى كند و كارهاى زشت او را برملا نمى سازد. اين كه برخى از افراد از كسى درخواست مى كنند كه افشاگرى كند، افشاگرى يعنى مفتضح و رسوا ساختن افراد، و اين كار پسنديده اى نيست. اگر كسى در گذشته انحرافاتى داشته ولى اكنون واقعاً خدمتگزار است و از گذشته اش پشيمان، چنانچه تخصّصى دارد و در يك دانشكده يا كارخانه مى توان از او استفاده كرد، نبايد گذشته را به رخ او كشيد؛ بلكه بايد مجال بهتر انديشيدن و بهتر كار كردن را به او داد تا جامعه از يك انسان متخصص و فهميده و باتجربه بهره ببرد.

ص: 347


1- - سورۀ قمر (54)، آيۀ 42.
2- - بحارالأنوار، ج 58، ص 129.

«تخلّقوا بأخلاق اللّه» براى همين است كه اخلاق الهى را سرمشق خود قرار داده و در رفتارها و كردارهاى روزمرّۀ خود مورد استفاده قرار دهيم، نه اين كه بسنده كنيم به نوشتن و خواندن آنها. اين از اخلاق الهى است كه عيب ها و نقص ها را مى پوشاند و آبروى مردم را نمى برد و ستّارالعيوب است.

بنابراين اگر در جامعۀ ما انسانى باشد كه در گذشته كجرويهايى داشته و اشتباهاتى از او سر زده ولى اكنون به اشتباهات خود پى برده و در صدد جبران گذشته اش مى باشد و مى خواهد به جامعه و اسلام خدمت كند، و در محيطى است كه جامعه به او نياز دارد يا حتى اگر نياز هم نداشته باشد بالاخره او مى خواهد خدمت كند، اگر تشخيص داديم كه اكنون هدفش خدمت است، نبايد گذشته را به رخش بكشيم؛ و اگر كسى افشاگرى كرد و شخصيت او را در جامعه منكوب كرد و آبروى او را ريخت، برخلاف اسلام و دستور خدا عمل كرده است. چه كسى وجود دارد كه هيچ عيب و نقصى نداشته باشد؟ مگر كسى جز انبيا و معصومين عليهم السلام كه خداوند آنها را از هر رجس و ناپاكى به دور داشته و تطهير نموده است، مى تواند ادّعا كند كه هرگز گناه و معصيتى از او سر نزده و هيچ عيب و نقصى ندارد؟

پس حال كه خداوند به ما رحم كرده و عيب هاى ما را مى پوشاند، ما نيز بايد نسبت به يكديگر چنين رفتارى داشته باشيم و عيب هاى يكديگر را افشا نكنيم. شاعر عرب مى گويد:

«و من ذا الّذى ترضى سجاياه كلّها*** كفى المرء نُبلاً أن تعدّ معايبه»(1)

«كيست كه همۀ خصلت هاى او پسنديده باشد؟! در بزرگوارى شخص همين بس كه بتوان عيوبش را شمرد.»ى.

ص: 348


1- ديوان ابوالطيب المتنبى.

البته اگر كسى پيدا شود كه نه تنها به اسلام و كشور بدبين است بلكه در فكر توطئه و كارشكنى است و اگر به پستى برسد به اسلام و كشور ضربه مى زند، در اينجا بايد جلوى او را گرفت و نگذاشت به پست و منصبى دست يابد؛ بايد به آن اندازه كه به منصب نرسد او را فقط نزد مسئولين مربوطه افشا كرد، نه اين كه همه جا آبروى او را ببريم و او را رسوا سازيم و از هستى ساقط نماييم.

اگر كسى در گذشته كارهاى ناشايسته داشته واكنون متوجّه شده و توبه كرده است، نه تنها نمى شود او را رسوا كرد و گذشته اش را براى ديگران افشا نمود بلكه بايد از او دفاع كرد.

بنابراين از غيبت كردن و گذشتۀ ديگران را افشا نمودن و بديها و عيوب افراد را بازگو كردن جدّاً بايد پرهيز نمود، كه اين گناهى است بزرگ.

به همين دليل در روايات آمده است كه گناه غيبت از زنا بزرگ تر و شديدتر است.

اگر چه زنا از گناهان كبيره و بسيار زشت و پليد است، با اين حال غيبت از زنا شديدتر و بدتر معرفى شده است؛ زيرا در زنا دو نفر ممكن است به وادى سقوط كشانده شوند ولى در غيبت چه بسا جامعه اى به سقوط كشانده مى شود. هر گناهى به اندازۀ آثارى كه دارد عقاب و مجازات دارد، و هر چه آثار سوء آن در جامعه بيشتر باشد مجازات آن شديدتر مى باشد. و اگر - خداى ناكرده - به كسى تهمت هاى ناروا بزنيم گناه آن بسيار از غيبت بيشتر است.

همين افشاگريهاى ناروا و بيجاست كه گاهى انسجام جامعه را از بين برده، مردم را به همديگر بدبين نموده و موجب تشتّت و تفرقه مى گردد. در اثر همين افشاگريها چه بسا افراد متخصص و ماهر كنار زده شوند و به جاى آنها افرادى متملّق و بى خاصيت سر كار بيايند كه خطر اينها از خطر توطئه گران اگر بيشتر نباشد كمتر نيست.

ص: 349

غفلت از مرگ

«وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ إقْلالِ الْغَفْلَةِ عَنْهُ »

(و شما را به ياد كردن مرگ و كم نمودن غفلت از آن سفارش مى كنم.)

«إقلال» يعنى كم كردن و از باب افعال و از مادّۀ «قلّة» است.

اگر ما يقين داريم كه خواهيم مرد و زندگى در دنيا موقّتى است و اين دنيا شبيه پلى است كه بايد از روى آن عبور كرد تا به آخرت رسيد، اگر معتقديم در روز قيامت كه حتمى است و خواهد رسيد به اعمالمان رسيدگى مى شود و تمام بدى ها و خوبى هاى ما مورد محاسبۀ دقيق قرار مى گيرد، بايد مقدارى چشم و گوش خود را باز كنيم و تندروى و زياده روى نكنيم، بيشتر به ياد مرگ باشيم و آن را به فراموشى نسپاريم.

«وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ ، وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ ؟!»

(و چگونه است غفلت شما از آنچه شما را فرو نمى گذارد، و طمع شما در كسى كه شما را مهلت نمى دهد؟)

برخى از افراد را ديده ايم كه مى گويند: اين قدر ياد مردن نكنيد و ما را به وحشت نيندازيد. اگر اين غفلت از مرگ سبب مى شد كه مرگ نيز يادش از ما مى رفت و غفلت مى كرد، چه خوب بود؛ ولى اگر شما غفلت كنى يا خود را به غفلت و فراموشى وادار سازى، مرگ هرگز از تو غفلت نمى كند و هر وقت اجلت فرا رسيد به سراغ تو خواهد آمد و يك آن هم به تأخير نمى افتد. (فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ ) (1)«پس هر گاه پايان عمرشان رسيد ساعتى جلو و عقب نخواهد افتاد.»

ص: 350


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 34.

پس چرا تو به فكر مرگ نباشى و توشۀ قيامت و زندگى جاودانت را فراهم نسازى ؟ حال كه مرگ حتمى است و هيچ راه فرارى از آن نيست و وقت و موعدش نيز معيّن نشده است، پس چرا خود را براى آن آماده نسازيم ؟ و حال كه مرگ از ما غفلت ندارد چرا ما از آن غفلت كنيم ؟ جنود مرگ و حضرت عزرائيل سراغ كوچك و بزرگ ما را خواهد گرفت و هر وقت اجل ما تمام شد به سراغ ما خواهد آمد، پس چه طمع بيجايى است اگر توقع داشته باشيم كه به ما مهلت دهند! زيرا يك آن به ما مهلت نخواهد داد.

داستان حضرت سليمان عليه السلام را بارها شنيده ايد كه جن و انس مسخّرش بودند و ابر و باد تحت فرمانش، روزى اظهار خستگى كرد، براى استراحت و آسايش به كاخ خود رفت و از دربان و پاسداران خواست در آن روز هيچ كس را راه ندهند تا دمى با آرامش و آسايش بياسايد و رفع خستگى كند، ناگهان جوان خوش سيمايى نمايان شد، گفت: من دستور داده بودم امروز كسى را راه ندهند، چه كسى تو را به اينجا راه داد؟ او در پاسخ گفت: آن خدايى كه تو را خلق كرده به من مأموريت داد كه به ديدارت بيايم.

سليمان گفت: تو كيستى و از من چه مى خواهى ؟ گفت: عزرائيل هستم و آمده ام قبض روحت كنم، عمرت به سر رسيده و بايد تو را قبض روح نمايم. گفت: امروز را خواستيم به استراحت بگذرانيم. عزرائيل گفت: تأخير لحظه اى روا نيست. و آن حضرت را قبض روح كرد.

بنابراين وقتى بنا باشد به سليمان با آن عظمت و بزرگوارى كه پيامبر خدا نيز بود لحظه اى اجازۀ زندگى ندهند، ما چه طمع داريم كه مهلت بگيريم ؟ وانگهى جنود مرگ نيز از سوى خداى بزرگ مأموريت دارند و از خود نمى توانند بذل و بخششى كنند؛ از اين رو توقع مهلت دادن از آنان بيجا و نارواست. تنها انسانهاى پاكى كه به حساب و كتاب خود در دار دنيا رسيده باشند و آمادگى كامل براى زندگى جاودان

ص: 351

داشته باشند و تمام وسايل زندگى را براى آن عالم فراهم آورده باشند، از مرگ هرگز هراس ندارند و هر دم فرا رسد از آن با آغوش باز استقبال مى كنند؛ مانند سرورشان على عليه السلام كه فرمود: «وَاللَّهِ لَابْنُ أبِى طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ أُمِّهِ »(1) «به خدا سوگند فرزند ابى طالب به مرگ مأنوس تر است از كودك به پستان مادرش.»

خداوندا ما را توفيق ده كه توشۀ آخرت را با خود برداريم و هنگام فرا رسيدن مرگ و آغاز زندگى جاودان از آن نگران نباشيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 352


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 5.

«درس 340»: خطبۀ 188 (قسمت دوّم)

اشاره

مرگ بهترين موعظه

وضعيت تلخ دنياپرستان

آثار نافع براى انسان پس از مرگ

دورى از دنيا و سكونت در قبر

خرابى آخرت و آبادى دنيا

ساختن آخرت در دنيا

حسرت و پشيمانى اهل دنيا

غرور در دنيا و غفلت از عقبى

مسابقه در ساختن آخرت

تكميل نعمت هاى الهى

نزديكى روز بازخواست

ص: 353

ص: 354

«خطبۀ 188 - قسمت دوّم»

«فَكَفى وَاعِظاً بِمَوْتى عَايَنْتُمُوهُمْ ، حُمِلُوا إلى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبِينَ ، وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ ! فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً، وَ كَأَنَّ الآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً، أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ ، وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ ، وَ اشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا، وَ أَضَاعُوا مَا إلَيهِ انْتَقَلُوا، لا عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ انْتِقَالاً، وَ لا فِى حَسَنَةٍ يَسْتَطِيعُونَ ازْدِيَاداً! أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ ، وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ . فَسَابِقُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - إلى مَنَازِلِكُمُ الَّتِى أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا، وَ الَّتِى رُغِّبْتُمْ فِيهَا، وَ دُعِيتُمْ إلَيْهَا؛ وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلى طَاعَتِهِ وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ ؛ فَإنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ ، مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِى الْيَوْمِ ، وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِى الشُّهُورِ، وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِى السَّنَهِ ، وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِى الْعُمُرِ!»

موضوع بحث خطبۀ 188 از نهج البلاغه بود، كه بيشتر جنبۀ موعظه و نصيحت داشت. اينك در ادامۀ بحث حضرت مى فرمايد:

مرگ بهترين موعظه

«فَكَفى وَاعِظاً بِمَوْتى عَايَنْتُمُوهُمْ ، حُمِلُوا إلى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبِينَ ، وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ !»

(پس بس است اندرزدهى به وسيلۀ مردگانى كه روبرو آنها را ديديد، در حالى كه سوار نبودند به سوى گورهايشان به دوش كشيده شدند، و در حالى كه فرو نيامده بودند در آنها فرو برده شدند!)

ص: 355

چه موعظه اى بالاتر از اين كه انسان همواره افراد سرشناس، باشخصيت و بانفوذ و يا دوستان خود را كه تا چندى پيش با آنها رفت و آمد و گفتگو داشت، مى بيند كه امروز بر دوش ديگران به سوى قبرها روانه مى شوند، بى آن كه خود مايل به رفتن باشند يا اختيارى داشته باشند؛ و هنگامى كه به گورستان رسيدند باز هم نه با اختيار خويش بلكه به وسيلۀ ديگران وارد قبر مى شوند، براى هميشه تنها و بى كس در زير خاك مى مانند و حسرت بازگشت به دنيا را به قيامت مى برند. آيا اين بهترين موعظه براى ما نيست كه از اين سركشى ها، طغيان ها، خودمحورى ها و خودبزرگ بينى ها دست برداريم و به ياد مرگ و قيامت و حساب باشيم ؟

چه خوب است هرگاه روح طغيان و عصيان در انسان پيدا شد به قبرستانها رفته و در آنجا دمى به فكر فرو رود و با تفكر و تدبّر دريابد كه زندگى دنيا چند روزى بيش نيست و عاقبت دير يا زود بايد رفت و در آنجا با جزاى اعمال خويش مواجه خواهد شد. پس چه بهتر كه قبل از رسيدن اجل خود را دريابد؛ و پيش از اين كه عبرت براى ديگران باشد، خود از گذشتگان عبرت بگيرد. مگر نه اين است كه بسيارى از همين گذشتگان كه داراى كاخ و زندگى مرفّه بودند، داراى رياست و مال بودند و چه اميدها داشتند، ولى همۀ اين اميدها و آرزوها را با خود به گور بردند و از آن اموال و كاخها چيزى با خود برنداشتند. اين بهترين موعظه و نصيحت براى خردمندان است.

وضعيت تلخ دنياپرستان

«فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً، وَ كَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً»

(پس گويا آنان آبادكنندگانى براى دنيا نبودند، و گويا آخرت براى آنان همواره خانه اى بوده است.)

ص: 356

«عمّار» جمع «عامر» به معناى آبادكننده است. اينها كه در زير خاك و در قبرستانها آرميده اند، بين آنها و زندگى دنيا به اندازه اى فاصله افتاده است كه اگر كاخهاى آنها را زير و زبر بكنى و اگر باغ و راغ آنها را تصرف نمايى هرگز صدايشان در نمى آيد، چرا كه ديگر دستشان به دنيا نمى رسد و از تمام مايملك خود دست شسته اند، و به عبارت ديگر مرگ بين آنها و زندگيشان فاصله انداخته به طورى كه گويا اين كاخها و باغها به آنان تعلّق نداشته است.

چه بسا كسانى كه در دنيا داراى آن همه ثروت و مال بودند و هيچ خدمتى نكردند و در راه خدا انفاقى ننمودند، اكنون كه دستشان كوتاه شده است و نتيجۀ اعمالشان را در عالم برزخ مى بينند، اميد و آرزوى بازگشت داشته باشند تا شايد به آنها فرصت ديگرى داده شود، ولى به آنها گفته مى شود: ديگر بازگشتى نيست، چرا تا زنده بوديد به فكر خود نبوديد؟

چرا شما كه آن همه مصرفهاى اضافى در منزل مى كرديد، كمى كاشانه هاى مستمندان را گرم نمى نموديد؟ چرا شما كه آن همه فرشهاى زياد داشتيد، فرش منازل يتيمان را تأمين نمى كرديد؟ چرا با آن پولهاى كلانى كه صرف در قمار و عيّاشى و خوشگذرانى مى شد، مدرسه اى نساختيد تا نسل ها بعد از مرگتان بيايند و از آن استفاده كنند و براى شما طلب مغفرت و آمرزش نمايند و برايتان وسيلۀ رحمت باشند؟ يا با آن همه پول يك مدرسۀ علميه، يك بيمارستان، يك پل و يا يكى از هزاران كار خير ديگر را انجام نداديد كه باقيات صالحات باشد و سالهاى دراز صدقۀ جاريه اى برايتان محسوب گردد و مايۀ افتخار و سربلندى شما باشد؟

هرگاه انسان مى ميرد از دنيا منقطع مى شود و بين او و تمام آنچه ساخته است فاصله مى افتد، گويى هرگز به دنيا نيامده و منزل دائمى و هميشگى اش در آخرت بوده است، و گويا ديوارى آهنين بين او و دنيا زده شده و هيچ وقت نمى تواند به منزل و

ص: 357

مأواى دنيوى اش سرى بزند و يا با زن و فرزندش ديدارى داشته باشد و يا نسبت به كارگران و زيردستانش امر و نهى و گفتگويى بكند.

آثار نافع براى انسان پس از مرگ

در روايت هست كه تنها چيزهايى كه مى توانند منشأ اثرى براى انسان باشند اولاد صالح است، يا اين كه بناى خيرى از قبيل مدرسه، بيمارستان، قنات ومسجد ساخته باشد، و يا كتابى تأليف كرده باشد كه علمش باقى و جاودان بماند و مردم از آن استفاده كنند، اينها منقطع نيستند و سبب بقاى اثر انسان در دنيا مى شود؛ ولى كاخ بيست طبقه يا هزار هكتار باغ ميوه يا خداى نخواسته اولاد ناصالح، همه اسباب انقطاع انسان و جدايى از دنيا مى گردد.

در هر صورت اگر انسان بخواهد با دنيا منقطع نباشد، تا زنده است بايد به فكر خويشتن باشد؛ اموالش را صرف راههاى خير بكند، مدرسه اى بسازد و در ثواب علم آموزى شريك باشد، پُلى درست كند، قناتى بسازد، آب و برقى براى مستمندان تهيه نمايد و يا هر خدمتى كه مورد نياز جامعه است و مردم از آن بهره مند مى شوند انجام دهد.

دورى از دنيا و سكونت در قبر

«أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ ، وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ »

(آنچه را جايگاه مى گرفتند خالى [وحشتناك] يافتند، و آنچه را خالى [وحشتناك] مى يافتند جايگاه گرفتند.)

«ايحاش» به معناى رم دادن، و همچنين خالى يافتن زمين از گياه يا خانه و منطقه اى از ساكن است، و معناى دوّم اينجا مناسبت دارد؛ و «ايطان» به معناى وطن و جاى گرفتن است.

ص: 358

با اين كه در دنيا زندگى مى كردند و خوش مى گذراندند، اما پس از مرگ ديگر از دنيا دور مى شوند و گويا از يادشان مى رود كه روزى دنيا وطنشان بوده است؛ و با همان قبرى كه تا زنده بودند آن را خالى مى يافتند خو گرفته، و آن گودال وحشتناك را وطن قرار داده و در آن سكونت مى كنند.

خرابى آخرت و آبادى دنيا

«وَ اشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا، وَ أَضَاعُوا مَا إلَيهِ انْتَقَلُوا»

(و پرداختند به چيزى كه از آن جدا شدند، و تباه ساختند آنچه را كه به سوى آن جابجا شدند.)

تا اينجا حضرت دربارۀ مرگ و قبر و اعراض از دنيا و سكونت در عالم برزخ سخن مى گفت، از اين به بعد از گذشته و از ندامت و پشيمانى اينها كه براى خود توشۀ راه برنداشتند و دست خالى رفتند حكايت مى كند. از اين رو مى فرمايد: اينها مشغول چيزى بودند كه برايشان هيچ فايده اى نداشت، و اكنون از آن دست كشيده اند و دور شده اند، و به سوى آخرت و خانه اى روانه مى شوند كه آن را ويران نموده و هرگز به فكر ساختنش نبوده اند.

اگر انسان مال و ثروت را در راه صحيح و مشروع مصرف كند و همچنان كه خود از آن بهره مى برد بر مستمندان و نيازمندان نيز انفاق نمايد، بسيار كار خوبى انجام داده و در آخرت از آن بهرۀ خوبى خواهد برد؛ ولى بيچاره آنان كه مال و ثروت دارند و از آن به نفع وطن حقيقى و مسكن هميشگى خود بهره نمى برند، اين اموال براى آنها جز وزر و وبال و گرفتارى نخواهد بود.

گرچه فقر خوب نيست ولى انسانهاى فقير گرفتاريشان خيلى كمتر است؛ شما تصور كنيد دو اتومبيل بخواهند وارد مرز شوند، رانندۀ اتومبيلى كه كالايى با خود حمل نكرده است فوراً از گمرك ردّ مى شود و با كمال راحتى و آسايش وارد شهر

ص: 359

مى گردد، ولى آن ديگرى كه اتومبيل خود را پر از جنس هاى گوناگون و كالاهاى متنوع كرده است بايد بررسى شود و چه بسا چندين ساعت گرفتار تفتيش و بازرسى شود تا اين كه پس از پرداختن گمركى اجازۀ ورود به شهر به او داده شود؛ مصيبت آن وقتى است كه در بين اجناسش كالاهاى ممنوعه يا از موادّ مخدّر و جنس هاى قاچاق باشد، كه نه تنها آنها را از او مى گيرند بلكه بايد پس از حسابرسى دقيق مجازات نيز بشود و كيفر ببيند.

روايت بسيار جالبى از امام صادق عليه السلام در همين رابطه نقل شده است: «إنّ فقراء المؤمنين يتقلّبون فى رياض الجنّة قبل أغنيائهم بأربعين خريفاً. ثمّ قال: سأضرب لك مَثَلَ ذلك، إنّما مَثَلُ ذلك مَثَلُ سفينتين مُرّبهما على عاشر فنظر فى إحداهما فلم ير فيها شيئاً، فقال: أسربوها و نظر فى الأخرى فإذا هى موقرة فقال: احبسوها»(1) «همانا فقراى مسلمانان چهل سال پيش از ثروتمندانشان در باغهاى بهشت گردش مى كنند.

آنگاه حضرت خطاب به راوى مى فرمايد: اكنون براى شما مثالى مى زنم؛ مثال فقرا و ثروتمندان مثال دو كشتى است كه بر مأمور گمرك (كسى كه ده يك مى گيرد) مى گذرد، او پس از بررسى يكى از آنها درمى يابد كه چيزى در آن نيست مى گويد: اين كشتى را بگذاريد برود؛ آنگاه نگاه به كشتى ديگر مى كند مى بيند پر از كالاست، مى گويد: اين را نگه داريد.»

انسان ثروتمند در قيامت معطّلى زيادى دارد. «فِى حَلالِهَا حِسَابٌ ، وَ فِى حَرَامِهَا عِقَابٌ »(2) «در حلال دنيا حساب، و در حرام آن عقاب است.» در آنچه از حرام به دست آورده مؤاخذه مى شود و كيفر مى بيند، و آنچه را از راه حلال به دست آورده بايد دقيقاً حساب پس دهد.

اما انسان فقير گرفتارى مالى ندارد، پس اگر گناهان ديگرى نداشته باشد خيلى زود2.

ص: 360


1- - بحارالأنوار، ج 69، ص 6.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 82.

از حساب مى گذرد و از گرفتارى و معطّلى حساب و كتاب رهايى مى يابد. بنابراين انسان اگر فكرى براى آخرت خود كرده باشد خوب است؛ ولى اگر خانۀ آخرت را كه هميشگى و دائمى است براى خود نساخته باشد بلكه آنجا را ويران كرده باشد، در روز رستاخيز سرگردان و حيران خواهد بود. اصلاً انسان اگر عقل داشته باشد به جاى اين كه اين قدر به فكر زينت دادن منزل زودگذر دنيا باشد، بايد فكرى براى خانۀ هميشگى خود كند و آن را هر چه زيباتر و روشن تر بسازد، چرا كه در آنجا جاويدان خواهد ماند.

ساختن آخرت در دنيا

(وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً) (1) «و هر چه از خير و خوبى براى خودتان پيش بفرستيد نزد خدا آن را مى يابيد كه بهتر و ارزنده تر و داراى پاداشى فزونتر است.» يعنى جاى ساختن خانۀ آخرت همين دنياست، اگر اينجا به فكر باشى و كارى كنى آنجا خواهى ديد، وگرنه جز حسرت و ندامت چيزى براى تو نخواهد بود. آنجا كه در قرآن خطاب به قارون مى فرمايد: (وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا) (2)«و نصيب خود را از اين دنيا فراموش نكن» نمى خواهد بگويد هر چه مى توانى در دنيا لذّت ببر و كاخ و باغ براى خود تهيه نما، بلكه مى گويد در اين دنيا با اعمال نيك خود توشۀ آخرتت را تهيه كن و از فرصت هاى زودگذر دنيا به نفع آخرت بهره ببر و با عبادت و خدمت به مردم زاد آخرت و زندگى جاودانت را برگير و از پرداختن به منزل اخروى غفلت نورز.

در «معانى الاخبار» از امام كاظم عليه السلام نقل شده است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «و لاتنس نصيبك من الدّنيا، قال: لاتنس صحتك و قوتك و فراغك و

ص: 361


1- - سورۀ مزّمّل (73)، آيۀ 20.
2- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 77.

شبابك و نشاطك أن تطلب بها الآخرة»(1) «بهرۀ خود را از دنيا فراموش مكن، يعنى يادت نرود كه تندرستى، نيرو، اوقات فراغت، جوانى و توان خود را به كار گيرى تا آخرتت را تأمين نمايى.»

پس اى برادران و خواهران هر كدام توان و تمكّن داريد از اوقات بيكارى خود، از نيرو و قدرت خود و از جوانى و تندرستى خود در راه توشه گيرى براى زندگى اخروى و هميشگى استفاده كنيد؛ و آنان كه مال و ثروت دارند به همين اكتفا نكنند كه خمس و زكات خود را بپردازند، بلكه بخشى از مال خود را براى كمك به جامعۀ اسلامى مانند صرف در جبهه هاى حق يا ساختن مراكز آموزشى و بهداشتى انفاق كنند و از كمك به تك تك افراد مستمند و نيازمند نيز دريغ نورزند، كه دنيا پلى به سوى آخرت بيش نيست و نابرده رنج گنج ميسّر نمى شود.

حسرت و پشيمانى اهل دنيا

«لا عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ انْتِقَالاً، وَ لا فِى حَسَنَةٍ يَسْتَطِيعُونَ ازْدِيَاداً!»

(نه از امر زشتى مى توانند جابجا شوند، و نه در امر نيكويى مى توانند بيفزايند!)

هنگامى كه اهل دنيا مى ميرند و به عالم برزخ منتقل مى شوند افسوس و حسرت مى خورند كه چرا با آن همه قدرت و ثروتى كه داشتند كار نيكى نكردند، ولى اين پشيمانى ها هيچ سودى براى آنها ندارد؛ چرا كه در آنجا نمى توانند از كارهاى زشت، آن همه كارشكنى ها، بدگويى ها و خرابكارى ها كه در دنيا مرتكب شده اند بازگردند يا رهايى يابند، و نيز قدرت ندارند كار خيرى به كارهاى خود بيفزايند.

آنهايى كه در دنيا آن همه عبادت خدا كردند، در راه خدا انفاق نمودند و به مردم خدمت كردند در عالم برزخ نتيجۀ شيرينش را خواهند ديد و از آن اعمال صالحه بهره

ص: 362


1- - بحارالأنوار، ج 68، ص 177.

خواهند برد؛ ولى آنهايى كه با داشتن قدرت و مكنت و پول فراوان خدمتى به اسلام و مسلمين نمى كنند و از هر كار خيرى در دنيا گريزان هستند و فقط در پى استفاده هاى شخصى و بهره بردن از لذتهاى مادّى دنيوى هستند، در عالم برزخ پشيمان و بيچاره مى شوند، گرچه اين پشيمانى هيچ بهره اى براى آنان نخواهد داشت؛ چرا كه آنجا ديگر جاى كار نيست بلكه جاى حسابرسى است.

حضرت امير عليه السلام در خطبۀ 42 مى فرمايد: «وَ إنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لاحِسَابٌ ، وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاعَمَلٌ » : «و همانا امروز روز عمل و كار است و بازخواستى در كار نيست، ولى فرداى قيامت روز حساب و بازخواست است و وقت كار نيست.» در آنجاست كه وقتى انسان گرفتارى و بيچارگى خود را مى بيند، مى گويد: (رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ ) : «پروردگارا مرا به دنيا باز گردان شايد گذشته را تدارك كنم.» ولى پاسخ داده مى شود: (كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) (1)«هرگز، اين سخنى است كه او بر زبان مى راند - يعنى نتيجه ندارد - و پشت سرشان برزخى است تا روزى كه برانگيخته شوند.»

در اين آيه كلمۀ (ارْجِعُونِ ) را به صيغۀ جمع آورده كه در حقيقت خطاب به خداوند و جنود خداوند (فرشتگان) مى باشد، و اين نشانۀ نهايت ضعف و بيچارگى انسان است كه در عين حال كه با خدا سخن مى گويد از جنود و ملائكۀ خدا هم خواهش مى كند؛ و ممكن است از عبارت (فِيما تَرَكْتُ ) اين معنا منظور باشد كه از آن مالى كه اندوخته ام و با خود نياورده ام خيراتى كنم و در راه خدا انفاق نمايم و....

غرور در دنيا و غفلت از عقبى

«أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ ، وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ »

(به دنيا انس گرفتند پس آنها را فريفت، و به آن اطمينان كردند پس آنان را بر زمين افكند.)

ص: 363


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيات 99 و 100.

اهل دنيا وقتى به لذتهاى مادّى و منحط و زودگذر دنيا رسيدند خيال كردند كه هميشه دنيا به كام آنان است، از اين رو به آن دلبستگى پيدا كردند و انس گرفتند و اين زر و زيور آنها را گول زد و مغرورشان ساخت و به دنيا دلگرم شدند و اطمينان پيدا كردند به خيال اين كه تا ابد در دنيا خواهند ماند و از لذائذ آن بهره مند خواهند شد، ولى دنيا يكباره ساقطشان كرد و بر زمينشان زد و به قبر سرازيرشان نمود.

مسابقه در ساختن آخرت

«فَسَابِقُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - الى مَنَازِلِكُمُ الَّتِى أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا، وَ الَّتِى رُغِّبْتُمْ فِيهَا، وَ دُعِيتُمْ إلَيْهَا»

(پس از هم پيشى بگيريد - خداى رحمتتان كند - به سوى منازل خود كه مأمور گشته ايد آن را آباد كنيد، و در آن ترغيب گشته ايد، و به سوى آن فرا خوانده شده ايد.)

در اينجاست كه حضرت پس از اشاره به وضع بد و بيچارگى اهل دنيا پس از مرگ ما را ترغيب به جبران از گذشته مى فرمايد. حال كه هنوز زنده ايد و اجل شما نرسيده است و علم داريد كه آن جهان عالم حسرت و ندامت است، تا آن روز نرسيده از هم اكنون به فكر خود باشيد. براى ساختن و آباد كردن خانۀ واقعى و جاودانگى خود در آخرت پيشى و سبقت بگيريد.

تو اهل اين دنياى فانى و زودگذر نيستى، بلكه براى جهانى ديگر كه جاودانه و هميشگى است آفريده شده اى، پس دور از عقل و منطق است كه در اين دنيا خانۀ چند روزۀ خود را اين قدر محكم و استوار بنا نمايى و به فكر ساختن و پرداختن به خانۀ حقيقى و هميشگى خود نباشى.

خداى رحمتتان كند، سبقت بگيريد از همديگر براى بهتر ساختن خانه هاى آخرت. البته آن گونه كه بعضى سرمايه داران خيال مى كنند، آباد كردن منزل آخرت به

ص: 364

اين نيست كه قبر خود را جلوتر بسازيم و آن را رونق بخشيم! اين فكر غلط و خيال باطلى است.

در آن دورانى كه من در مسجد سليمان تبعيد شده بودم، فردى مى گفت: پدرم يك ميليون تومان براى ساختن مقبره اش خرج كرده است. اين بيچاره خيال كرده ساختن منزل آخرت به اين است كه قبر خود را با سيمان و بتون آرمه و مصالح ساختمانى مدرن بسازد. اين چنين نيست، او مى توانست با اين يك ميليون تومان - آن هم در آن زمان - چند خانوادۀ بى خانمان را مسكن دهد، يا چند دختر و پسر فقير را با ازدواج به هم پيوند دهد، نه اين كه كاخى بسازد كه براى او هيچ ارزش و فايده اى ندارد، خصوصاً پس از مرگ كه لحظه اى از آن بهره مند نخواهد شد.

تعمير خانۀ آخرت به اين است كه درمانگاه بسازيد، كتابهاى خوب و مفيد چاپ كنيد، راه ناهموار را براى مردم هموار نماييد، بيمارهاى درمانده را معالجه كنيد و... ما به اين گونه عمران و آبادى مأموريت يافته ايم، و خداوند توسط اين همه پيامبران و اولياء خود و مبلّغين ما را ترغيب و تشويق نموده است؛ پس بايد پيش از اين كه نيرو و توان خود را از دست بدهيم، در اين كارهاى خير شركت نماييم و به فكر بيچارگان و مستمندان باشيم و در همين دنيا منزلهاى مسكونى آخرتمان را به بهترين وجه بسازيم. إن شاءاللّه.

تكميل نعمت هاى الهى

«وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلى طَاعَتِهِ وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ »

(و با شكيبايى بر طاعت خداوند و دورى كردن از نافرمانى او نعمت هاى خدا را بر خودتان تمام بخواهيد.)

«إستتمّوا» باب استفعال است و براى طلب كردن استعمال مى شود؛ يعنى تماميّت

ص: 365

نعمت هاى الهى را طلب كنيد؛ و تماميّت نعمت به اين است كه همين نعمت ها كه در دنيا از آنها برخورداريم به شكل كامل و تام در آخرت نيز نصيبمان شود؛ همچنان كه در اين دنيا با چشم، گوش، زبان و ساير اعضاء و جوارح بدن از لذتهاى گوناگون دنيوى بهره مند مى شويم، در آخرت نيز از آنها لذّت ببريم؛ از نعمت هاى هميشگى بهشت نه نعمت هاى زودگذر دنيا؛ و راه تمام شدن نعمت به اين است كه فرمانها و دستورهاى الهى را اطاعت كنيم و از معصيت و نافرمانى حق اجتناب ورزيم.

يكى از نعمت ها اين است كه انسانيت خود را از دست ندهيم و در آخرت نيز به صورت انسان محشور شويم. برخى متأسفانه به صورت بوزينه، مار، عقرب و يا ديگر گزندگان محشور مى شوند. آن كسى كه در دنيا مردم را مى گزد، در آخرت به صورت گزنده محشور خواهد شد و گزندگان نيز كه همان چهرۀ باطنى كردارهاى اوست او را عذاب مى دهند.

اگر انسان در دنيا خدا را اطاعت كرد و با صبر و شكيبايى بر مشكلات فايق آمد و واجبات الهى را با استقامت انجام داد و در تمام مراحل زندگى خدا را مدّ نظر قرار داد و از تمام گناهان و محرّمات چشم پوشى كرد و از آنچه خدا را به خشم مى آورد دورى جست، آنجاست كه خداوند نعمت ها را بر او تمام خواهد كرد و در بهشت از آن نعمت هاى بى پايان الهى برخوردار خواهد بود.

نزديكى روز بازخواست

«فَإنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ »

(چون همانا فردا به امروز نزديك است.)

فردايى كه روز مرگ و بازخواست است به امروز (دنيا) نزديك است. چه بسا با يك چشم به هم زدن ورق زندگى تو اى انسان برچيده شود و به سوى عالم برزخ

ص: 366

راه يابى؛ پس بايد هر لحظه منتظر فرا رسيدن اجل خود باشى، چرا كه عمر به سرعت درگذر است. بايد با توشۀ فراوان به جهان آخرت كه منزلگاه واقعى تو است مسافرت كنى.

«مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِى الْيَوْمِ ، وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِى الشُّهُورِ، وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِى السَّنَهِ ، وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِى الْعُمُرِ!»

(چه ساعت ها در روز شتابان است، و روزها در ماهها شتابان است، و ماهها در سال شتابان است، و سالها در عمر شتابان است!)

چقدر به سرعت ساعت ها مى گذرند و ماهها به سر مى آيند و سالهاى زندگانى مى گذرد؛ و هر لحظه كه از عمر ما مى گذرد قدمى به عالم قبر نزديك تر مى شويم.

بنابراين آينده خيلى نزديك است و من و شما بايد به فكر عاقبت امر و زندگى جاودانه باشيم، و آخرت هميشگى را به اين دنياى زودگذر نفروشيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 367

ص: 368

«درس 341»: خطبۀ 189 (قسمت اوّل)

اشاره

مراتب ايمان

حفظ ايمان هنگام مرگ

نهى از قضاوت عجولانه

نهى از تحميل عقيده

هجرت در راه فراگيرى علوم اسلامى

ص: 369

ص: 370

«خطبۀ 189 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِى الْقُلُوبِ ، وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِىَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ إلى أَجَلٍ مَعْلُومٍ ، فَاِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ حَتّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ ، فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ . وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلى حَدِّهَا الْأَوَّلِ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 189 است. حضرت در اين خطبه دربارۀ ايمان فرموده اند:

مراتب ايمان

«فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِى الْقُلُوبِ ، وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِىَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ إلى أَجَلٍ مَعْلُومٍ »

(پس، از ايمان: برخى در دل ها ثابت و برقرار است، و از آن برخى ميان دل ها و سينه ها تا زمان معلومى عاريت هايى مى باشد.)

در اين خطبه حضرت درجات و مراتب ايمان را ذكر مى كنند. حقيقت ايمان پيوند قلبى با خداى واحد و نبوّت و معاد و امامت و شئون اسلام است. «ايمان» از مادّۀ «أمن» است؛ چون پيوند قلبى و ارتباط محكم درونى به امور مذكور موجب امنيت انسان و

ص: 371

آرامش خاطر او مى شود. (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ) (1) قرآن مى فرمايد:

«كسانى كه به ياد خدا هستند - دل خودشان را بسته اند به يك كانون قدرت بى پايان - آرامش و سكون نفس دارند.» و از حوادث و مشكلات نمى لرزند و نگران نمى شوند.

راجع به حضرت سيّدالشهداء عليه السلام با آن حوادثى كه براى حضرت پيش آمد، آن شخص مى گويد: «فواللَّه ما رأيت مكثوراً قطّ قد قتل ولده و أهل بيته و أصحابه أربط جأشاً و لا أمضى جناناً منه»(2) «پس به خدا قسم نديدم كسى را كه اين همه مصيبت برايش پيش آمده باشد، اولاد و اهل بيت و يارانش همه شهيد شده باشند، و دل محكم تر و با تصميم تر از او باشد.» و در قرآن هم اين آيۀ شريفه را داريم:

(يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ) . (3) در روايات وارد شده كه مصداق كامل اين آيه امام حسين عليه السلام است. بالاخره پيوند با خدا و ارتباط با او سبب امنيت و آرامش خاطر انسان مى شود، از اين رو به آن ايمان مى گويند.

حضرت در اين خطبه ايمان را دو قسم فرمود، مى فرمايد: «فَمِنَ الْإيمَانِ مَايَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقَرّاً فِى الْقُلُوبِ » : بعضى از ايمانها در دل ثابت است و ريشه دارد؛ ايمانى كه از روى دريافت درونى محكم باشد يعنى انسان خودش چيزى را مشاهده كرده باشد، كه در اين صورت هيچ شك و ترديد در آن وجود ندارد.

اين يك قسم از ايمان كه «يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقَرّاً فِى الْقُلُوبِ » ايمانى است كه ثابت است در دل انسان، چنين ايمانى را ديگر با تشكيك و با شبهات و اين جور چيزها نمى توانند از دل اين شخص بيرون بياورند. حوادث و مشكلات هر چه زياد شود در ايمان اين شخص خللى ايجاد نمى كند.

قرآن شريف فرموده است: (يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ8.

ص: 372


1- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.
2- - إعلام الورى، طبرسى، ج 1، ص 468.
3- - سورۀ فجر (89)، آيات 27 و 28.

فِي الْآخِرَةِ ) (1) «خدا تثبيت مى كند كسانى را كه ايمان دارند به يك حرف ثابت و پابرجايى در زندگى دنيا و در آخرت.» اين كسى كه ايمان در دلش رسوخ دارد توى دنيا هم حقيقت «لا إله الّا اللَّه» و «لامؤثّر فى الوجود إلّااللَّه» در دلش رسوخ دارد و اين معنا باورش آمده و نسبت به آخرت هم همين باور را دارد، دَمِ مرگ هم همين باور را دارد و به هيچ نحوى آن را نمى شود از او گرفت.

قسم ديگر: «وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِىَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ إلى أجَلٍ مَعْلُومٍ » ؛ «عوارىّ » جمع «عاريّة» است با تشديد ياء و گاهى بدون تشديد هم استعمال مى شود.

براى «عارية» دو ريشه ذكر كرده اند: يكى اين كه بگوييم از ريشه «عَوَر» و «تَعاور» به معناى دست به دست كردن است چون مال عاريه دست به دست مى شود. آن وقت «عارية» اصلش «عَوَرية» بوده، «واو» حرف علّه متحرك ما قبل مفتوح را قلب به «الف» كرده اند؛ ريشۀ ديگر اين كه اصلش از مادّۀ «عار» باشد، «عارية» يعنى چيزى كه منسوب است به «عار»، و براى انسان عار مى آورد، انسان تا ناچار نشود نمى رود يك چيز را عاريه كند.

بنابراين حضرت مى فرمايد: يك قسم از ايمانها ايمانهايى است كه عاريه است بين دل و سينه، يعنى ثابت نيست، امروز ايمان دارد فردا به واسطۀ اندك چيزى ايمانش مى پرد. قرآن فرموده است: (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللّهَ عَلى حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ) (2)«و برخى از مردم بر اساس ترديد خدا را عبادت مى كنند؛ پس اگر به او خوبى برسد مطمئن مى شود، و اگر به او فتنه اى برسد روگردان مى شود؛ او دنيا و آخرت را باخته است.»

پس بعضى ايمانها ايمان محكمى نيست و به اندك شبهه اى كه در دلش ايجاد شود يا به اندك حادثه و پيشامدى كه برايش رخ دهد، در ايمانش تزلزل پيدا مى شود.1.

ص: 373


1- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 27.
2- - سورۀ حج (22)، آيۀ 11.

حفظ ايمان هنگام مرگ

ايمان مراتب دارد، درجات دارد، و استعدادها هم در پذيرش ايمان تفاوت دارد؛ انسان بايد از خدا بخواهد اگر يك مرتبه اى از ايمان را پيدا كرده خدا برايش حفظ كند.

آنچه مهم است حفظ كردن ايمان تا دَمِ آخر است، بلعم باعور نشود، او با آن مرتبه اى كه داشت در آخر كار فاسد درآمد؛ مخصوصاً اگر عالم دينى باشد كه مورد اتكاى مردم است، اگر در ايمان او خداى ناكرده انحرافى پيدا شود يك عدۀ ديگر را هم از دين منحرف مى كند.

در روايات داريم كه شيطان در دمِ آخر ايمان سه دسته را مى گيرد: يك دسته آنهايى كه اهل حسادتند؛ حسادت خصلت بدى است؛ انسان براى اين كه رفيقش، برادرش و يا همسايه اش مالى پيدا كرده، علمى پيدا كرده و يا مقامى پيدا كرده نسبت به او حسادت بورزد؛ يك وقت غبطه است، مى گوييم خدايا به او داده اى به من هم بده، اين خوب است؛ اما اگر ناراحت شود كه آن شخص آن نعمت را دارد و آرزو داشته باشد كه آن نعمت از او زايل شود اين حسادت است.

دستۀ دوّم عاق والدين است؛ اگر انسان كارى كند كه پدر و مادر او از دستش ناراضى باشند، در دمِ آخر ايمانش در خطر است؛ سعى كنيد رضايت پدر و مادرتان را حتى المقدور به دست بياوريد، قدر اين پدر و مادرهاى پير را بدانيد، جوانها بحمداللّه شجاع هستند و قوى و فكرشان هم در جامعۀ امروز نشو و نمو پيدا كرده آن وقت با فكر پدر و مادر خيلى نمى خواند، به آنها روترش نكنيد، به پدر و مادر برنگرديد. در حديث آمده است(1) كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يك وقت در مجلسى نشسته بودند، سه مرتبه فرمودند: «رغم أنفه» يعنى: دماغش به خاك ماليده شود، عرض كردند يا رسول اللّه

ص: 374


1- - نهج الفصاحة، ص 503، شمارۀ 1666.

چه كسى را نفرين مى كنيد؟ كى دماغش به خاك ماليده شود؟ فرمودند: كسى كه پدر يا مادر يا هر دو را درك كند و داخل بهشت نشود. جوانها مى توانند با تحصيل رضايت پدر و مادر و خدمت به آنان بهشت را براى خودشان بخرند.

دستۀ سوّمى كه در دمِ آخر ايمانشان در خطر است دائم الخمر است؛ آدمى كه عادت دارد به شرب خمر؛ حالا هر چه هم ايمان داشته باشد.

شيطان قبل از مرگ اين سه دسته ايمان آنان را مى گيرد، و ايمان هنگامى نتيجه دارد كه تا آخر عمر محفوظ باشد و از دروازۀ عالم برزخ بگذرد.

نهى از قضاوت عجولانه

«فَاِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ حَتّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ »

(پس هر گاه براى شما از كسى بيزارى بود پس از او باز بايستيد تا مرگ نزد وى آيد.)

حضرت مى فرمايد: هيچ وقت نسبت به كسى قضاوت كامل نكنيد و از او بيزارى نجوييد تا مرگش برسد. ممكن است يك انسانى يك كجى هايى هم داشته باشد، كارهاى زشتى هم كرده باشد، اما آن اعتقاد قلبى اش بالاخره نجاتش بدهد و آن دمِ آخر از من و شما بهتر بشود، معيار حالت انسان هنگام مرگ است.

«فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ »

(پس آنگاه مرز بيزارى تحقق مى يابد.)

بيزارى از عمل اشخاص اشكالى ندارد؛ در روايات دارد از عملش بيزارى بجوى اما از خود شخص بيزارى نجوى. نگو: اين آدم خبيثى است خدا لعنتش كند، ممكن است حوادث روزگار من و شما را در چاه وَيل بيندازد و آن آدم را نجات بدهد. آن روزها مى گفتند: شاهنامه آخرش خوش است. بنابراين حضرت مى فرمايد: يك وقت

ص: 375

انسان مى خواهد براى عمل قضاوت كند اشكال ندارد، ولى يك وقت مى خواهد بگويد اين آدم، آدم بدى است و از او تبرّى و بيزارى بجويد و لعنتش كند، اين بيزارى كار صحيحى نيست.

«فَاِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ» : وقتى كه مى خواهيد تبرّى از كسى بجوييد «فَقِفُوهُ » :

پس صبر كنيد «حَتّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ » : تا مرگش برسد «فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ » :

وقت مرگ شما مى توانيد از اين شخص بيزارى بجوييد. اگر تا آخر به همان انحرافش مانده باشد؛ اما اگر ايمان قلبى اش او را نجات داد، آن وقت شما از شخص مؤمن حق نداريد تبرّى بجوييد.

اينجا درسى است حضرت به ما مى دهد كه قضاوتتان نسبت به اشخاص عجولانه نباشد. يك حديث در شرح نهج البلاغه سيّد حبيب اللّه خوئى(1) نقل مى كند كه اسامة بن زيد كه از طرف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمانده جنگ بود در آن جنگ مرداس يهودى را كه شهادتين گفته بود كشت، وقتى كه آمد نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت فرمود: تو چرا كسى را كه شهادتين گفته بود كشتى ؟ اسامه عذرش اين بوده كه اين يهودى بوده و از ترس شهادتين را گفته؛ پيامبر فرمود: شما قلبش را شكافته بودى ؟ قال رسول اللَّه: «أفلا شققت الغطاء عن قلبه» : پس چرا پردۀ دلش را نشكافتى ببينى داخل قلبش چيست ؟ بعد فرمود: «لا ما قال بلسانه قبلت و لا ما كان فى نفسه علمت» : نه آنچه را به زبان گفت پذيرفتى و نه آنچه را در دل داشت دانستى.

در اصول كافى(2) كلينى رحمه الله دو باب راجع به درجات ايمان دارد كه يك حديث از آن را مى خوانم كه بفهميم قضاوت كردنهاى ما نوعاً خلاف مذاق شرع و شريعت است.ن.

ص: 376


1- - منهاج البراعة، ج 11، ص 163.
2- - الكافى، ج 2، ص 42، باب درجات الايمان.

نهى از تحميل عقيده

از جمله حديث سرّاج كه از خدمۀ حضرت صادق عليه السلام بوده است؛ حضرت او و جمعى را براى يك مأموريت فرستاده بودند، او كارش را انجام داد و آمد خوابيد، بعد مى گويد حضرت سراغ من آمد و در فراش من نشست - ببينيد رفتار امام را با كسى كه از خدمۀ حضرت بوده است - و بعد پرسيد كه خوب آن كار را انجام دادى ؟ گفتم بله، بعد راجع به يك جمعيتى صحبت شد «ثمّ جرى ذكر قوم فقلت جعلت فداك إنّا نبرأ منهم إنّهم لايقولون ما نقول» : پس نام قومى در ميان آمد، من گفتم: فدايت شوم ما از آنان بيزاريم، آنچه را ما مى گوييم آنان نمى گويند. از اين روايت استفاده مى شود آنان شيعه بوده اند اما اعتقادى كه اينها داشتند آنها نداشتند.

«فقال يتولّونا و لايقولون ما تقولون تبرئون منهم ؟» حضرت فرمود: آنها با اين كه از دوستان ما هستند براى اين كه آن مرتبۀ اعتقادى كه شما داريد آنها ندارند از آنها بيزارى مى جوييد؟ «قال قلت نعم» : گفتم بلى. ببين اين معنايش تحميل عقيده است، يعنى آن مرتبۀ ايمان و عقيده اى كه من نسبت به آن امام و نسبت به مسائل اسلامى دارم، او هم بايد داشته باشد. هر كس بايد همين كه من مى گويم بگويد، اگر يك درجه پايين تر است او ديگر كافر است، ملعون و خبيث است. اين جور قضاوت كردن صحيح نيست.

حضرت فرمود: اگر اين طور است «فهو ذا عندنا ما ليس عندكم فينبغى لنا أن نبرأ منكم ؟ قال قلت لاجعلت فداك» : پس اينك آن مرحلۀ ايمانى هم كه ما داريم شما نداريد، پس سزاوار است ما از شما تبرّى كنيم ؟ آن شخص مى گويد: گفتم نه فدايت گردم. بعد حضرت فرمود: «و هو ذا عنداللَّه ما ليس عندنا أفتراه اطّرحنا» : و اينك آن علم و درجات علمى كه خدا دارد ما كه امام هستيم نداريم، پس آيا خدا ما را طرد

ص: 377

نمود؟ مسلّماً علم خدا را ائمه ندارند، علم ائمه عليهم السلام را هم شيعيان ائمه ندارند؛ شيعيان ائمه هم مراتب دارند، علم و ايمانشان تفاوت دارد. بعد سرّاج گفت: «قلت لا واللَّه جعلت فداك ما نفعل» گفتم: نه به خدا قسم، فدايت گردم پس ما چه كنيم ؟ حضرت فرمود: «فتولّوهم و لاتبرّئوا منهم» - اينها با اين كه مرتبۀ ايمانشان از شما ضعيف تر است و قهراً اعمالشان هم در حدّ اعمال شما نيست - آنها را دوست خودتان قرار دهيد و از آنها تبرّى نجوييد.

بعد حضرت فرمود: «إنّ من المسلمين من له سهم و منهم من له سهمان و منهم من له ثلاثه أسهم و منهم من له أربعة أسهم و منهم من له خمسة أسهم و منهم من له ستّة أسهم و منهم من له سبعة أسهم» : هر يك از مسلمانها سهمى از ايمان دارند، يك نفريك درجۀ ضعيف ايمان را دارد، يكى دو درجه دارد، يكى سه درجه، يكى چهار درجه، يكى پنج درجه، يكى شش درجه، يكى هفت درجه. مراتب ايمان اشخاص تفاوت دارد.

بعد مى فرمايد: «فليس ينبغى أن يحمل صاحب السّهم على ما عليه صاحب السّهمين» : پس سزاوار نيست كه انسان بر آدمى كه يك درجه ايمان دارد تحميل كند كه تو بايد مثل آن دو درجه اى باشى. شايد او بيشتر درس خوانده، استعدادش زيادتر بوده، محيط خانوادگى اش مستعدتر بوده، استاد خوبى داشته، شرايط برايش فراهم تر بوده؛ و اين بدبخت بيچاره در يك محيط نامساعد بزرگ شده، محيط خانوادگيشان هم خوب نبوده، همين يك درجه هم كه شهادتين را مى گويد و مخلص اسلام است شما بگو من مخلص شما هستم. و همچنين سزاوار نيست ايمان سه درجه اى را بر صاحب دو درجه اى تحميل كنيم، تا آخر.

يك وقتى ما رفته بوديم در جبهۀ دزفول، يك سرهنگى بود رئيس نيروى هوايى آنجا، مى گفت: سى سال است همه به من گفته اند: اعلى حضرت شاه، و چه فرمان

ص: 378

يزدان و چه فرمان شاه! كسى به فكر نماز و اسلام نبود، ما اصلاً نمى دانستيم نماز چى هست، حالا فهميده ايم؛ اين آدم راست مى گويد، آخر سى سال او را اين طور تربيت كرده اند، حالا همين اندازه كه آمده است مى گويد فهميدم كه تا حالا اشتباه كرده ام شما بپذير، نسبت به افراد جاذبه داشته باشيد و آنها را طرد نكنيد.

بايد حساب همۀ شرايط بشود؛ آن كسى كه در محيط علم بوده، پدر و مادرش اهل نماز شب بوده اند، اهل حرام و حلال بوده، اهل مسائل بوده، كتاب خوانده، خوب اين اطلاعاتش زيادتر است؛ يك آدم ديگر در يك محيطى بوده كه اصلاً اين حرفها نبوده و حالا مثل تازه مسلمان مى ماند، اگر ما اين آدم را طرد كنيم گناه است، و اگر با طرد كردن ما همان يك درجه ايمان را هم از دست بدهد گناهش گردن ماست.

در ذيل حديث سرّاج در رابطه با درجات ايمان امام صادق عليه السلام مى فرمايد: برايت مثالى بزنم؛ مردى يك همسايۀ نصرانى داشت، آمد اين همسايۀ نصرانى را تشويق به اسلام كرد، او هم نرم شد و معتقد به اسلام شد و شهادتين گفت، فردا صبح پيش از اذان صبح اين مسلمان رفت در خانۀ آن نصرانى تازه مسلمان و گفت: وضو بگير و لباس بپوش برويم نماز. پس مدّتى نماز خواندند سپس نماز صبح را خواندند او خواست برود منزل، به او گفت: كجا مى روى ؟ روز كوتاه و ظهر نزديك است. او نشست، پس از نماز ظهر به او گفت: عصر نزديك است بمان نماز عصر را هم بخوانيم. نماز عصر را هم خواندند. بعد گفت: آخر روز است و مغرب نزديك است صبر كن نماز مغرب را هم بخوان. نماز مغرب را هم خواند و برخاست برود، گفت نه نماز عشا را هم يكباره بخوان. نماز عشا را هم خواندند و رفتند خانه.

فردا صبح دوباره اين مسلمان رفت در خانۀ نصرانى تازه مسلمان را كوفت و گفت برويم نماز، آن تازه مسلمان گفت اين دين كه تو دارى مال آدمهاى بيكار است، من زن و بچه و زندگى دارم و نمى توانم بيست و چهار ساعت بروم مسجد و عبادت كنم.

ص: 379

بالاخره حضرت فرمود: اين شخص با اين سليقۀ كجى كه داشت «أدخله فى شىء أخرجه منه» : او را از كفر آورده بود بيرون و دوباره داخل كفرش كرد.

اين درست نيست؛ بايستى كه موقعيت اشخاص، سابقۀ اشخاص، همۀ اين خصوصيات را توجّه كرد؛ يك وقت مى بينى آدمى كه سى يا چهل سال در يك منجلابى بوده حالا واقعاً به خود آمده و يك شعله اى از اسلام در دلش پيدا شده و چه بسا او نزد خدا مقرّبتر هم باشد، و اگر شما سختگيرى نكنى و ميدان به او بدهى ممكن است واقعاً يك وجود مؤثر و نافعى هم بشود.

ولى اگر برگشت، حق نداريد از او بيزارى بجوييد. حرّ بن يزيد رياحى با اين كارى كه كرد به حسب ظاهر مى توان گفت تمام حوادث كربلا معلول عمل حرّ بود؛ براى اين كه حضرت سيّدالشهداء عليه السلام خواستند برگردند حرّ نگذاشت و حضرت را نگاه داشت تا اين پيشامد شد و اين جنگ واقع گرديد و اين همه شهيد شدند؛ ولى دم آخر وقتى كه وجدانش او را به حركت درآورد و متنبّه شد و توبه كرد، حضرت توبه اش را پذيرفت و كارش به جايى رسيد كه مثل حضرت ولىّ عصر (عج) هم مى رود زيارتش. و ما در مقابل اين افراد مى گوييم: «بأبى أنتم و أمّى طبتم و طابت الأرض الّتى فيها دفنتم» . يك چنين مقامى پيدا كرد، خدا توبۀ اشخاص را قبول مى كند.

هجرت در راه فراگيرى علوم اسلامى

«وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلى حَدِّهَا الْأَوَّلِ »

(و هجرت بر مرز آغازين خود برپاست.)

در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بعد از آن كه مسلمانها در مكّه زير فشار قرار گرفتند و شرايط اظهار اسلام برايشان فراهم نشد، به دستور پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يك عده اى به

ص: 380

حبشه مهاجرت كردند براى اين كه آنجا محيط آزادترى بود، و بعداً هم خود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام و مسلمين از مكّه به مدينه مهاجرت كردند و در آنجا شرايط تشكيل حكومت اسلامى فراهم شد؛ در اوّلين مرحله اى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه وارد شدند، روز دوشنبه در محلۀ قبا كه تقريباً دو سه كيلومترى مدينه بود، همين جا كه مسجد قبا هست وارد شدند و تا روز جمعه ماندند، صبح جمعه حركت كردند و در يك جايى بين قبا و مدينه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نماز جمعه اقامه كردند با صد نفر. البته صد نفر آن وقت جمعيت قابل توجّهى بوده، در يك مسجد كوچكى كه به آن مسجد المائة مى گويند نماز خواندند؛ «مائة» يعنى صدتا.

به هر حال در مدينه شرايط پياده كردن دستورات اسلام فراهم بود و از اين رو واجب بود مسلمانان از مكّه هجرت كنند و در مدينه متشكّل شوند.

حديثى است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده اند: «لا هجرة بعد الفتح»(1) يعنى بعد از فتح مكّه ديگر هجرت لازم نيست. مراد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه در آن شرايط كه مكّه شهر كفر و مركز مشركين بود و مسلمانها نمى توانستند به وظايفشان عمل كنند، واجب بود بيايند به مدينه؛ اما وقتى كه مكّه فتح شد مكّه هم مى شود شهر اسلامى، و بعد از آن كه مكّه نيز مانند مدينه جاى امنى براى مسلمانان شد ديگر هجرت و مهاجرت معنا ندارد. فضيلت مهاجرت فقط براى آنهايى است كه قبل از فتح براى حفظ دين خود مهاجرت كردند. در تاريخ آمده كه بعد از فتح مكّه فردى خواست جزء مهاجرين باشد، آمدند وساطت كردند، پيامبر فرمود اين هم جزء مهاجرين باشد، و اين شد يك چيز تشريفاتى.

در حقيقت هدف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از اين حديث اين است كه آن هجرتى كه از مكّه به مدينه واجب بود و آن همه فضيلت هم داشت، حالا كه مكّه فتح شد و مركز اسلام7.

ص: 381


1- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 102، باب 36 از ابواب جهاد العدوّ و ما يناسبه، حديث 7.

شد ديگر هجرت موضوعيت ندارد؛ اما در هر زمانى اگر حفظ دين اسلام به مهاجرت توقف داشته باشد، مهاجرت لازم است و حكم مهاجرت باقى است.

اگر فرض كرديم شما در يك منطقه اى هستيد كه مسائل اسلام مطرح نيست، عالم و دانشمندى كه مسائل اسلام را از او بپرسى وجود ندارد، واجب است شما هم به جايى مهاجرت كنيد كه بتوانيد علوم اسلامى را ياد بگيريد و به وظايف اسلامى خود عمل كنيد. از اين رو حضرت على عليه السلام در اين خطبه فرموده: «وَالْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلى حَدِّهَا الْأوَّلِ » : هجرت با همان حدّ اوّل كه واجب و لازم بود حالا هم لازم است.

البته در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه نزد حضرت مهاجرت مى كردند و كسانى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور بودند و نمى توانستند علوم اسلام را ياد بگيرند لازم بود به مدينه مهاجرت كنند؛ اما امروز بايد به مراكزى مهاجرت كرد كه دسترسى به علوم اسلامى باشد و محيطى باشد كه بتوان دين خود را حفظ كرد.

حالا اگر همه هم نمى توانستند مهاجرت كنند، واجب بود يك افرادى را بفرستند كه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم علوم اسلامى را ياد بگيرند و برگردند ديگران را متوجّه كنند، و اين آيۀ شريفه هم در همان وقت آمد: (وَ ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ) .(1)

اين آيه كه سند طلبگى و فقاهت است مى فرمايد: «و شايسته نيست مؤمنان همگى كوچ كنند؛ پس چرا از هر دسته اى از آنان طايفه اى كوچ نمى كنند تا در دين فقيه و عالم شوند، و قوم خود را وقتى به سوى آنان بازگشتند بيم دهند؟ شايد كه بترسند و بپرهيزند.»

پس مهاجرت كردن در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و رفتن نزد حضرت و در كانون2.

ص: 382


1- سورۀ توبه (9)، آيۀ 122.

اسلام ماندن واجب بوده، اما حضرت على عليه السلام مى فرمايد: چنين نيست كه اين واجب حالا ديگر موضوع نداشته باشد، حالا هم موضوع دارد منتها چيزى كه هست در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بايد نزد پيامبر مهاجرت كنند و در زمان حضرت على عليه السلام بايد نزد حضرت على عليه السلام مهاجرت كنند و بعد نزد ائمه عليهم السلام و الآن هم به طرف علما و مراكز علمى اسلام؛ همين طورى كه وقتى احتياج به علم طب هست بايد فرزندان خود را به مراكز علوم پزشكى فرستاد، بايد براى فراگيرى علوم اسلام نيز فرزندان خود را به جوامع علمى اسلامى بفرستند.

ابن أبى الحديد معتزلى با اين كه از اهل سنّت است وقتى مى خواهد اين عبارت نهج البلاغه را معنا كند مى گويد: «و هذه الهجرة التى يشير إليها أميرالمؤمنين عليه السلام ليست تلك الهجرة، بل هى الهجرة إلى الإمام»(1) «اين مهاجرتى كه اميرالمؤمنين عليه السلام اينجا ذكر مى كند آن هجرتى كه از مكّه به مدينه به طرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتند نيست، بلكه مهاجرت به طرف امام است.»

امام وقت كه كانون اسلام و علوم اسلامى نزد اوست، اشخاص بايد به طرف امام مهاجرت كنند و علوم اسلام را ياد بگيرند؛ حالا هم كه دسترسى به امام نيست و در زمان غيبت است بايد افراد به حوزه هاى علمى و مراكز علمى مهاجرت كنند.

مطابق آيۀ شريفه حالا كه همۀ مردم نمى توانند مهاجرت كنند، بايد از هر طايفه اى افرادى مهاجرت كنند و علوم اسلامى را ياد بگيرند و برگردند و به مردم ابلاغ كنند؛ اين يك وظيفۀ الهى است و در قيامت مى پرسند چرا به وظايف خود عمل نكرديد، و اين جواب را كه نمى دانستم نمى پذيرند، اگر گفتى نمى دانستم مى گويند:

«هلّا تعلّمت» : چرا ياد نگرفتى ؟ ياد گرفتن احكام و مسائل اسلام لازم است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 383


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 103.

ص: 384

«درس 342»: خطبۀ 189 (قسمت دوّم)

اشاره

هدف از هجرت

موقعيت ائمۀ اطهار عليهم السلام و ظلم هاى تاريخ

واقعيت هجرت

سختى برتابيدن ولايت امامان عليهم السلام

موقعيت علمى امام على عليه السلام

ص: 385

ص: 386

«خطبۀ 189 - قسمت دوّم»

«مَا كَانَ لِلَّهِ فِى أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ مِنْ مُسْتَسِرِّ الْأُمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا، لايَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلى أَحَدٍ إلّابِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِى الْأَرْضِ ؛ فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ، وَ لايَقَعُ اسْمُ الْإِسْتِضْعَافِ عَلى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ .

إنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ ، لايَحْمِلُهُ إلّاعَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ ، وَ لايَعِى حَدِيثَنَا إلّاصُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلامٌ رَزِينَةٌ .

أَيُّهَا النَّاسُ ، سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى، فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّى بِطُرُقِ الْأَرْضِ ، قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِى خِطَامِهَا، وَ تَذْهَبُ بِأَحْلامِ قَوْمِهَا.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 189 بود. به اين قسمت از كلام حضرت رسيده ايم كه فرموده است:

هدف از هجرت

«مَا كَانَ لِلَّهِ فِى أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ مِنْ مُسْتَسِرِّ الْأُمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا»

(در اهل زمين از گروه مردم پنهانكار و آشكار كنندۀ آن براى خداوند هيچ نيازى نبوده است.)

گويا كسى توهّم مى كند اگر مهاجرت بكنيم لابد مهاجرت براى اين است كه انسان برود دستورات اسلام را ياد بگيرد و علنى هم بتواند اظهار اسلام بكند، و اين

ص: 387

مهاجرت نفعش توى جيب خدا مى رود؛ حضرت مى فرمايد: خيال نكنيد اگر مهاجرت كنيد نفعش توى جيب خدا مى رود، اين به نفع خود شماست؛ خدا به هيچ كس احتياج ندارد؛ تو شعار اسلام را علنى كنى يا سرّى عمل كنى، خدا به آن احتياج ندارد.

كلمۀ «مُستَسِرّ» باب استفعال از «سرّ» به معناى مخفى است، و «مُعلِن» اسم فاعل از باب افعال به معناى آشكار كننده است. معناى جمله چنين است: براى خدا روى زمين هيچ احتياجى به شخصى از گروه انسانها كه پنهانكار يا آشكار كنندۀ آن است نيست؛ تو براى رسيدن به كمال انسانيت خودت بايد وظيفۀ خود را عمل كنى خواه سرّى و يا علنى. با اين بيان كلمۀ «ما» به معناى نفى، و جمله استينافى است.

ولى ابن أبى الحديد معتزلى(1) جملۀ «مَا كَانَ لِلَّهِ » را مربوط به جملۀ قبل و «ما» را براى توقيت به معناى «تا وقتى كه» گرفته است نه به معناى نفى؛ و روى اين حساب معناى جمله چنين مى شود: تا وقتى كه خدا به اين مردم احتياج دارد براى اين كه دستوراتش را انجام بدهند، اين هجرت سرِ جاى خود هست؛ مثل اين كه مى خواهد بگويد تا دين خدا برپاست هجرت هم سر جايش هست و هجرت واجب است.

اين معنايى است كه ابن أبى الحديد گفته، كه البته به ايشان اشكال كرده اند كه اين چه تعبيرى است ؟ تا وقتى كه خدا به مردم حاجت دارد يعنى چه ؟ خدا هيچ وقت به مردم احتياج ندارد. اين تعبير درستى نيست كه بگوييم تا خدا به اين مردم احتياج دارد. پس «ما» نافيه است؛ و اين كه ابن أبى الحديد گفته اگر «ما» نافيه باشد اين يك جملۀ بى ربطى مى شود، حرف درستى نيست و جمله هم جملۀ بى ربطى نمى شود؛ همان طور كه گفتيم: جواب سؤال مقدّر است؛ مثل اين كه كسى مى پرسد هجرت براى چى ؟ حضرت جواب مى دهد: خيال نكن خدا نياز به كار شما دارد، اگر شما را به مهاجرت3.

ص: 388


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 103.

توصيه مى كنيم براى اين است كه به نفع خود شماست نه به نفع خدا. بعد حضرت مى فرمايد:

موقعيت ائمۀ اطهار عليهم السلام و ظلم هاى تاريخ

«لايَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلى أَحَدٍ إلّابِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِى الْأَرْضِ »

(بر كسى جز با شناخت حجّت در زمين، نام هجرت اطلاق نمى گردد.)

نظر حضرت على عليه السلام در اين خطبه بيشتر تثبيت موقعيت ائمۀ معصومين عليهم السلام است، اين را مى دانيد كه بعد از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شرايط طورى شد كه حضرت امير و ائمه عليهم السلام از صحنه كنار زده شدند، با اين كه آن حضرت اوّل مردى است كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد و با اين كه علم حضرت از همه بيشتر بود و اطلاعات حضرت نسبت به اسلام از همه زيادتر بود، ولى ديگران در صحنه آمدند و مرجع شدند، حتى مثل كعب الاخبار يهودى محور بيان اسلام شد و حضرت على و اهل بيت پيامبراكرم عليهم السلام از صحنه كنار زده شدند؛ و اين فاجعه اى بود براى اسلام.

تاريخ گاهى اوقات ظلم هاى بزرگى را تحمّل كرده است. انسان تعجّب مى كند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مطابق روايتى كه هم محدّثين شيعه و هم محدّثين اهل سنّت در صحيح مسلم، در صحيح ترمذى، در سنن ابى داوود و غيره نقل مى كنند(1) و زياد هم نقل شده به گونه اى كه اجمالاً در حدّ تواتر است بدين مضمون فرمودند: «إنّى اوشك أن أدعى فأجيب و إنّى تارك فيكم الثقلين» : «من نزديك است كه از بين شما بروم؛ همانا من بين شما دو چيز نفيس را باقى مى گذارم.» «ثَقَلين» تثنيۀ «ثَقَل» است به معناى متاع نفيس، دو چيز نفيس بين شما باقى مى گذارم «إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا» : «اگر شما تمسّك كنيد به اين دو چيز گمراه نمى شويد»، «كتاب اللَّه و عترتى أهل بيتى» :

ص: 389


1- - به پاورقى صفحۀ 310 مراجعه شود.

«كتاب خدا و عترتم را.» پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عترت خودش را كه از حضرت على عليه السلام شروع مى شود محور اسلام قرار داده است، همين طور كه به كتاب خدا كه قرآن است بايد مراجعه شود به عترت هم بايد مراجعه شود.

اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده: «اگر به كتاب و عترت من تمسّك بجوييد گمراه نمى شويد.» تمسّك جستن يعنى چه ؟ تمسّك به قرآن اين نيست كه قرآن را با خط زيبا و كاغذ خوب چاپ كنيم و بگذاريم توى اطاق، تمسّك به قرآن يعنى عمل به قرآن؛ تمسّك به عترت هم اين نيست كه سرِ قبرشان برويم برايشان زيارت نامه بخوانيم، بلكه تمسّك به عترت يعنى عمل به گفتۀ عترت، يعنى دستورات عترت را عمل كنيم. از اينجا معلوم مى شود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عترت خودش را كه از حضرت على عليه السلام شروع مى شود كانون علم خودش معرفى كرده است. اين حديث شريف دليل است بر اين كه گفته هاى عترت همچون قرآن كريم حجّت الهى مى باشند كه بايد بر طبق آنها عمل نمود.

اين حديث را باز شيعه و سنّى نقل كرده اند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «أنا مدينةُ الْعِلْمِ وَ علىٌّ بابُها»(1) «من شهر علم هستم و على درب آن است.» هر كسى بخواهد وارد شهرى شود بايد از در آن وارد شود. پس اگر كسى علوم اسلام و علوم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى خواهد بايد سراغ على و عترت طاهرين او عليهم السلام برود.

اين كه مى گويم تاريخ گاهى ظلم مى كند، از جمله اين است كه حضرت على عليه السلام با همۀ آن مقام علمى و سابقۀ اسلامى به جايى مى رسد كه از صحنه كنار زده مى شود و بيست و پنج سال خانه نشين مى شود و بعد هم در عرض معاويه قرار مى گيرد. معاويه اگر هيچ اشكالى هم نداشته همين كه با على عليه السلام كه به قول اهل سنّت خليفۀ چهارم بودهد.

ص: 390


1- - اسد الغابة، ابن اثير، ج 4، ص 22؛ المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ج 3، ص 126 و 127؛ و همچنين رجوع شود به: الغدير، امينى، ج 6، ص 61 تا 77، ذيل عنوان راويان حديث «أنا مدينة العلم و عليٌ بابها» كه براى حديث بيش از 140 سند از كتب اهل سنّت ذكر مى كند.

جنگيده، بالاترين گناه را مرتكب شده؛ معاويه چرا با خليفۀ چهارم (حضرت على) جنگ كرد؟ آن وقت ما بياييم معاويه را در عرض حضرت على عليه السلام قرار دهيم ؟ و يا امام صادق عليه السلام را با آن مقام علمى كه هيچ مورد شك و شبهه نيست در مقابل ابوحنيفه كه يكى از ائمۀ اهل سنّت است و پاى درس امام صادق عليه السلام نشسته است قرار دهيم ؟ و يا مالك بن انس را كه يكى از ائمۀ اهل سنّت است و پاى درس امام صادق عليه السلام نشسته در مقابل امام عليه السلام قرار دهيم ؟ اينها ظلم هاى بزرگى در تاريخ است.

اگر - فرضاً - محور شدن فقه ابوحنيفه، مالك بن انس، محمّدبن ادريس شافعى و احمدبن حنبل هيچ اشكالى نداشته باشد، اما در مظلوميت شيعه همين بس كه علماى دربار سعودى مى گويند: شيعه كه تابعان فقه جعفرى هستند خبيث ترين جمعيت دنيا مى باشند؛ و عليه آنان كتابها نوشته مى شود و آنان را كافر و مهدورالدم قلمداد مى كنند.

خوب مگر گناه شيعه چيست ؟ غير از اين است كه به فقه جعفربن محمّد عمل كرده است ؟ آيا امام صادق عليه السلام كه از عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و مطابق حديث ثقلين واجب است عمل كردن به قول عترت، اگر كسى به فقه جعفربن محمّد عمل كند خبيث و كافر است و خون او حلال است ؟

ابن خلدون در مقدمۀ خود در رابطه با علم فقه و فرائض، فقهاى سنّت را ذكر مى كند، بعد وقتى كه مى رسد به فقه شيعه مى گويد: «و شذّ أهل البيت بمذاهب ابتدعوها و فقه انفردوا به و بنوه على مذهبهم... و هى كلّها أصول واهية و شذّ بمثل ذلك الخوارج»(1) خوارج براى خودشان يك فقهى داشتند و آنها در اقليت بودند، اهل بيت هم در اقليت بودند با روشهايى كه بدعت گذاشتند و فقهى كه در آن منفرد بودند و پايه هاى آنها سست مى باشد.

اين ظلم نيست كه در تاريخ به اهل بيت شده ؟ و با اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده6.

ص: 391


1- - مقدمة ابن خلدون، ص 446.

است: «كتاب خدا و عترتم را بين شما گذاشتم.» و جعفربن محمّد از عترت پيامبر است و كسى است كه علمش مورد انكار نيست و كسى است كه ابوحنيفه پاى درسش نشسته است و مالك بن انس به نظر احترام به او نگاه مى كرده و در مدح امام صادق عليه السلام كلماتى دارد، آن وقت بياييم بگوييم فقه اسلام عبارت است از فقه ابوحنيفه و مالك و شافعى و احمد حنبل «و شذّ أهل البيت» و اهل بيت پيامبر شاذّ و در اقليت بودند، آنان اهل بدعت بودند و پايۀ فقه آنان سست بود، اينها مثل خوارج بودند. اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در عرض خوارج ذكر كنيم و بگوييم همين طور كه خوارج در اقليت بودند اينها هم در اقليت بودند؛ يعنى جامعۀ مسلمين كمتر سراغشان رفتند. اين كه دليل نشد، بايد ديد ريشۀ كدام يك از اين مذاهب استوارتر است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عترت را بيشتر سفارش كرده يا ابوحنيفه را؟

اينها از ظلم هايى است كه در تاريخ شده است و همين ظلم در زمان حضرت على عليه السلام هم بوده، حضرت على عليه السلام با ساير اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خيلى فرق داشته، مقام حضرت على عليه السلام خيلى شامخ تر از ديگران بوده است.

حضرت امير عليه السلام در آخر خطبۀ قاصعه مى گويد: «وَ لَمْ يُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإسْلامِ غَيْرُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أنَا ثَالِثُهُمَا» : آن روز در اسلام يك خانه جمع نكرد غير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه را و من هم سوّم آنها بودم. در صدر اسلام اوّل پيامبر بود و خديجه زن پيامبر و على هم سوّمشان بوده. «أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ » : من نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم. «وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم» : وقتى كه اوّلين مرتبه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى نازل شد من نالۀ شيطان را شنيدم. شيطان ناله كرد كه آخ ديگر زحمت هايم هدر رفت. «فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ » : پس گفتم:

يا رسول اللّه اين ناله چه بود؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «إنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ وَ تَرى مَا

ص: 392

أرى إلّاأنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ»(1) همانا اى على! آنچه را من مى شنوم تو هم مى شنوى و آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى، فقط تو پيامبر نيستى ولى وزير و معاون پيامبرى.

پس حضرت على عليه السلام اين سابقه را در اسلام دارد و آن گوشى را هم كه مى تواند صداى جبرئيل و صداى شيطان و صداى غيبى را بشنود دارد، آن وقت اين مصيبت نيست كه سراغ روايات كعب الاحبار بروند و بدانها عمل بكنند ولى سراغ روايات على عليه السلام نروند و از همان اوّل كنارش بزنند؟ اين مى شود ظلم تاريخ.

ما بارها به برادران اهل سنّت توصيه كرده ايم، به دوستان گفتيم: همين طور كه علماى شيعه بنا دارند به كتب اهل سنّت مراجعه مى كنند و بسيارى از روايات اهل سنّت را كه تشخيص بدهند صحيح است محور قرار مى دهند، علماى اهل سنّت هم به فقه شيعه مراجعه كنند و روايات امام باقر و صادق عليهما السلام را ملاحظه كنند و به اين توصيۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرموده: «اگر به كتاب خدا و عترت من تمسّك كنيد گمراه نمى شويد»(2) عمل كنند؛ با اين فرمايش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ما عذرى نداريم كه فقه جعفربن محمّد را كنار بگذاريم. به هر حال حضرت مى فرمايد:

واقعيت هجرت

«فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ»

(پس كسى كه حجّت را شناخت و به آن اقرار كرد پس او مهاجر است.)

ص: 393


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 192.
2- - علاوه بر منابع حديثى شيعه، مى توان به منابع اهل سنّت هم مراجعه كرد. براى نمونه: سنن الترمذى، ج 5، ص 328. ضمناً مرحوم آيت اللّه سيّد حامد حسين هندى در موسوعۀ نفيس خود «عبقات الأنوار» دو جلد ضخيم از آن را اختصاص داده است به نقل حديث ثقلين كه از طرق اهل سنّت نقل شده است.

مهاجرتى كه ما مى گوييم صدق نمى كند مگر اين كه حجّت خدا را تشخيص بدهيم، مقصود از حجّت همان امام است. ابن أبى الحديد معتزلى هم مى گويد: مقصود از اين هجرت هجرتِ به طرف امام است. «لايَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلى أحَدٍ إلّابِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِى الْأرْضِ »(1) اسم مهاجرت بر كسى واقع نمى شود مگر اين كه حجّت خدا را در زمين تشخيص بدهد.

پس كسى كه حجّت خدا را بشناسد و به او اقرار كند، اين مى شود مهاجر.

در حقيقت حضرت مى خواهد بفرمايد: در مهاجرت، مهاجرت شهر به شهر ملاك نيست؛ بلكه مقصود مهاجرت به طرف امام است. اگر شما در شهر دورى هم باشيد اما امام و حجّت خود را شناخته باشيد و وظايف را ياد بگيريد و عمل بكنيد، شما مهاجريد؛ ولى اگر توى دامن امام باشيد و بى اعتنايى كنيد و به دستور امام و حجّت خدا عمل نكرده باشيد، شما «متعرّب بعد الهجرة» هستيد. خلاصه ملاك مهاجر بودن و نبودن، شناخت و عدم شناخت امام و عمل به دستورات اوست.

«وَ لايَقَعُ اسْمُ الْإِسْتِضْعَافِ عَلى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ »

(و بر كسى كه حجّت به او رسيده پس گوشش آن را شنيده و دلش آن را گنجانده نام استضعاف اطلاق نمى گردد.)

در قرآن دو آيه راجع به مستضعفين هست كه اين دو آيه در سورۀ نساء قرار دارند.

در ابتدا بايد دانست كه «مستضعف» با «ضعيف» فرق مى كند، ضعيف آن است كه ذاتاً ضعيف است و كوتاه، ولى مستضعف آن است كه ديگران او را كوتاه نگه داشته اند. مستكبرين اشخاص را مستضعف مى كنند يا مستضعف نگه مى دارند؛ يعنى آدمى كه استعداد و هوشش را دارد و ذاتاً مى تواند پيش برود ولى يك عده اى سدّ راه او مى شوند و نمى گذارند پيشرفت كند، اين مى شود مستضعف. برخى از1.

ص: 394


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 101.

مستضعفين جورى هستند كه ديگران مى خواهند اينها را به حالت استضعاف نگه دارند، اما آنان مى توانند خود را نجات دهند ولى سستى مى كنند؛ و اين سستى مسئوليت دارد.

(إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ ) : «همانا كسانى كه ملائكه قبض روحشان كرده در حالتى كه به خودشان در دنيا ظلم كرده اند.» (قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ) :

«ملائكه به آنان مى گويند: شما در چه بوديد؟» شما آنجاها مشغول عيّاشى و فساد و خوشگذرانى بوديد و پشت مى كرديد به دستورات خدا و پيروى از عقل و وجدان خود. (قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ) : «مى گويند: ما در زمين به ضعف و ناتوانى كشانده شده بوديم.»

آيا اين عذر از آنها پذيرفته است ؟ نه؛ شما فرض كنيد در تهران مستضعف بودى مى خواستى بروى اصفهان، در اصفهان نمى توانستى به وظيفه ات عمل كنى مى خواستى بروى تهران، در رشت نمى توانستى عمل كنى مى خواستى بروى تهران، بالاخره در شهرتان دانشمند نداشتى يا شرايط ديگر فراهم نبود مى خواستى بروى در فلان شهرى كه اين امور در آن وجود داشت، آدمى كه مى تواند مسافرت بكند و دست و پاى مسافرت را دارد مستضعف نيست.

(قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها) ملائكه به آنها مى گويند اگر در شهر شما مستكبرين زور بودند و نمى توانستى آنجا به وظايف خود عمل كنى، اما مى توانستى مهاجرت كنى؛ زمين خدا وسعت نداشت كه بروى يك جاى ديگر تا بتوانى به وظيفه ات عمل بكنى ؟ مهاجرت در اسلام خودش يك مسألۀ مهمى است كه اگر در شهرى نتوانستى به وظايفت عمل كنى برو يك شهر ديگر.

در ادامه فرموده است: (وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً ، وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ ) هر كس كه مهاجرت مى كند در راه خدا مى يابد در زمين پناهگاه بسيار و وسعتى. «مراغماً» يعنى جايى كه پناهگاه است. و «سَعَةً » جاى با وسعت است.

ص: 395

مى فرمايد: ملائكه مى گويند آيا زمين خدا وسعت نداشت كه مهاجرت كنى ؟ مى خواستى بروى يك جاى ديگر كه بتوانى از شرّ مستكبرين نجات پيدا بكنى، بتوانى به وظيفه ات عمل بكنى. اين آدمى كه قدرت مسافرت دارد مستضعف نيست.

اما اگر يك بدبخت بيچاره اى است كه حتى مسافرت هم نمى تواند بكند و اسير است و چاره اى هم ندارد، او مستضعف است. (إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً) مگر مردان و زنان و فرزندانى كه واقعاً مستضعف اند، چاره انديشى نمى توانند بكنند و نمى توانند به يك شهر ديگر بروند، قدرتش را ندارند. مثلاً يك زن ضعيف بيچاره در پناه شوهرش است و شوهرش هم يك آدم ناشايستى است و نمى تواند به وظايفش عمل كند، اين مجبور است اينجا بسوزد و بسازد. قرآن در مورد اين افراد مى فرمايد: (فَأُولئِكَ عَسَى اللّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ ) (1) اينها را خداوند اميد است كه ببخشد.

اين عبارتى كه در اينجا حضرت دارد: «وَ لايَقَعُ اسْمُ الْإسْتِضْعَافِ عَلى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْهَا أذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ » مربوط به كسى است كه حجّت به گوشش خورده و مى تواند به سراغش برود و كوتاهى مى كند، اين ديگر مستضعف نيست. بنابراين مهاجرتى كه در قرآن و روايات بيشتر مورد نظر است همان مهاجرت از جهل به علم، و مهاجرت از كفر به اسلام است؛ كه با شناخت معصوم عليه السلام و سنّت او تحقق مى يابد گرچه شخص از شهرى به شهر ديگر نرود.

سختى برتابيدن ولايت امامان عليهم السلام

«إنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ ، لايَحْمِلُهُ إلّاعَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ »

(همانا امر ما در نهايت دشوارى است، كه جز بندۀ مؤمنى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است آن را بر نمى تابد.)

ص: 396


1- سورۀ نساء (4)، آيات 97 تا 100.

قبلاً گفتيم كه در اين خطبه حضرت بيشتر مى خواهد مردم را نسبت به پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توجّه بدهد، و به جايگاه عترت پيامبر آشنا سازد. آن روز شرايط جورى شد كه اوّلاً: على عليه السلام و بعد اولاد آن حضرت از صحنه كنار زده شدند، در زمان خلفاى اموى و عبّاسى ديگر خيلى اين كار تشديد شد، حتى به جايى رسيد كه على عليه السلام با آن سوابقى كه در اسلام داشت و اوّل مردى بود كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده بود و در جنگ ها همه جا شمشير على عليه السلام بود كه پشتيبان اسلام بود، او را در خطبه هاى جمعه و بعد از نمازشان لعن مى كردند، در اثر تبليغات سوء دستگاه بنى اميّه حضرت على عليه السلام را قربةً الى اللّه سبّ مى كردند، آل پيامبر را از صحنه كنار زده بودند، در صورتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بارها فرموده بود: «من از بين شما مى روم و دو چيز گرانبها بين شما باقى مى گذارم: يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم؛ كه اگر شما به آن دو چنگ بزنيد و تمسّك كنيد هرگز گمراه نمى شويد.»

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عترت و اهل بيتش را در عرض كتاب خدا براى مردم حجّت قرار داد، ولى شرايط را جورى كردند كه مردم به هيچ وجه سراغ عترت پيامبر نرفتند مگر كسانى كه خيلى ايمانشان محكم بود؛ اگر شرايط اجتماعى، تبليغات سوء و سياست روز همه دست به دست هم داد و يك شخصيت مفيدى را كنار زدند، كم آدمى هست كه توى اين فتنه ها، توى همۀ اين شرايط رنگارنگ و تبليغات سوء بتواند آن شخصيتى را كه حق است پيدا كند و سراغش برود. البته كسانى بودند كه در آن شرايط خاص صاحبان حق را پيدا كردند و شناختند ولى اين افراد خيلى كم بودند، و علّت كم بودن آنها هم اين بود كه شناختن حق مشكل بود.

حضرت مى فرمايد: «إنَّ أمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ » ؛ كلمۀ «أمر» در محاورات ائمه عليهم السلام بيشتر بر مقام ولايت و نيز تصدّى امور اجتماعى و سياسى اطلاق مى شده است.

حضرت مى فرمايد: شناختن امر امامت و مقام ولايت ما كار سختى است. يعنى دركش سخت است، همه كس نمى تواند بفهمد على عليه السلام امتياز دارد، و آن مقامات بلند

ص: 397

معنوى على عليه السلام را نمى تواند درك كند. مى فرمايد: مسألۀ ولايت و امامت و مقام ما در نهايت سختى است. «مُستَصعب» از باب استفعال از مادّۀ «صعب» است، باب استفعال براى طلب است، مثل اين كه از اوّل هم طلب شده كه سخت باشد، و هميشه پيدا كردن چيز پرقيمت سخت بوده است.

«لايَحْمِلُهُ إلّاعَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ » : آن را تحمّل نمى كند مگر بنده اى كه خدا قلب او را براى ايمان امتحان كرده باشد. يعنى يك آدم ممتازى بايد باشد كه بتواند جايگاه بلند معنوى على عليه السلام را درك كند آن هم در آن شرايط سخت و در وقتى كه كار على عليه السلام به جايى مى رسد كه در محيط اسلام در خطبه هاى نماز جمعه و بعد از نماز حضرت را لعن مى كنند، براى اين كه مردم نوعاً به مقامات باطنى و معنوى و بلنداى تقرب به حق تعالى آنچنان كه خواصّ از اولياى خدا آگاهند آگاهى ندارند علاوه بر اين كه تابع جوّ هستند.

اين مسألۀ جوّ بلايى است؛ شما خودتان ديده ايد يك وقت يك جوّى در جامعه درست مى شود و انسان هم مى فهمد كه اين جوّ است و درست نيست، ولى نمى شود برخلاف آن حرفى زد و يا قدمى برداشت؛ و مردم هم تحت تأثير آن قرار مى گيرند، آن وقت يك كسى در اين جوّ بتواند باز هم برود شخصيت على عليه السلام را پيدا كند و اهميت حضرت على عليه السلام و اولاد او را بفهمد و سراغشان برود، اين فرد خيلى بايستى آدم ممتازى باشد. البته چنين فردى بندۀ مؤمنى است كه «إمْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ » خدا قلب او را براى ايمان آزمايش كرده است، و اين فرد مى تواند مؤمن واقعى باشد.

«وَ لايَعِى حَدِيثَنَا إلّاصُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلامٌ رَزِينَةٌ »

(و سخن ما را جز سينه هاى مورد اعتماد و عقل هاى استوار گنجايش ندارد.)

ممكن است مقصود از «حديث» همان مقام امامت باشد، ممكن هم هست احاديث ائمه عليهم السلام باشد كه داراى مطالب عميقى است و هر كسى نمى تواند آنها را درك كند.

ص: 398

«لايَعِى» از «وَعى، يَعى، وَعْياً» به معناى حفظ كردن، و «لايعى» به معناى عدم توانايى حفظ است. مى فرمايد: حديث ما را نمى تواند به دل جا بدهد يا حفظ كند مگر سينه هايى كه امين باشد.

«أحلام» جمع «حِلم» و جمع «حُلُم» هم ممكن است باشد، و يكى از معانى آن عقل است. «أحلام رَزِينة» يعنى عقل هايى كه محكم باشد. خلاصه آدمهاى عاقل و پختۀ متين مى توانند عترت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بشناسند، امتيازى كه اينها دارند آن است كه در تمام آن شرايط و جوّ سياسى مخصوصاً زمان بنى اميّه و آن جور تبليغات سوء توانستند آن بزرگواران را بشناسند.

موقعيت علمى امام على عليه السلام

«أَيُّهَا النَّاسُ ، سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى»

(هان اى مردم، از من بپرسيد پيش از اين كه مرا نمى يابيد.)

حضرت در آخرين فراز از اين خطبه مى فرمايد: از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست بدهيد. نفرموده در چه موردى از من بپرسيد و اين مهم است. معلوم مى شود مى خواهد بگويد هر كس در هر رشته اى نياز دارد از من بپرسد، اين ادّعا خيلى ادّعاى بزرگى است. ابن أبى الحديد معتزلى كه يكى از شارحان نهج البلاغه و از اهل سنّت است، اين عبارت را در كتاب خود شرح داده و مى گويد: «اجمع النّاس كلّهم على انّه لم يقل أحد من الصّحابة و لا أحد من العلماء سلونى غير على ابن ابيطالب، ذكر ذلك ابن عبدالبّر المحدّث فى كتاب الاستيعاب»(1) «همۀ مردم اجماع كرده اند كه غير از على ابن ابيطالب احدى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نه احدى از علما اين جمله را به زبان نياورده و چنين ادّعايى نكرده كه هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. اين سخن را ابن

ص: 399


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 106.

عبدالبرّ محدّث در كتاب استيعاب گفته است.» ابن عبدالبرّ كه يكى از علماى اهل سنّت است كتابى به نام «الاستيعاب فى معرفة الأصحاب» نوشته و در آن اسامى اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و شرح حالات آنان را ذكر كرده است.

«فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّى بِطُرُقِ الْأَرْضِ »

(پس هر آينه من به راههاى آسمان داناتر هستم تا به راههاى زمين.)

اين جمله يعنى چه ؟ بعضى مثل ابن أبى الحديد معتزلى گفته اند: مقصود حضرت اين است كه فتنه ها و حوادث و دولت هايى كه در آينده خواهد آمد من آنها را مى دانم، زيرا علل و اسبابش در عالم جبروت و ملكوت موجود است كه از آن به «سماء» تعبير مى شود. تمام اين حوادثى كه در اين عالم پيدا مى شود در علم ربوبى و در عالم مجرّدات و عالم مثال علل آنها وجود دارد، اگر كسى به عالم قضا و قَدَر الهى و به آن امّ الكتابى كه همۀ اين حوادث در آن مكتوب است احاطه داشته باشد، آن وقت به اين عالم هم احاطه پيدا مى كند.

بنابراين پيامبر و ائمه عليهم السلام چون به آن عوالم احاطه داشتند داراى علم غيب بودند البته با اذن خداوند، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نيز به همين دليل كه به آن عوالم احاطه داشتند فرموده است: «سَلُونِى قَبْلَ أنْ تَفْقِدُونِى» كه مقصود علم به حوادث آينده است. و به نحو تواتر نقل شده است كه آن حضرت از حوادث آينده خبر مى دادند؛ و محتمل است مقصود حضرت اين باشد كه به طور كلّى احكام خدا كه از عالم غيب آمده و مربوط به بندگان خداست، آنها را من بهتر از امور دنيوى و مادّى مى دانم.

و شايد منظور اين است كه فتنه ها و حوادثى كه بعد مى آيد و مردم در آن فتنه ها كه به واسطۀ حكومت حاكمان جور پديد مى آيد متحيّر مى شوند و وظيفۀ خود را نمى دانند، من آن فتنه ها را مى دانم و مى دانم كه وظايف مردم در آن فتنه ها چيست. اگر

ص: 400

كسى از من بپرسد كه مردم در آن فتنه ها چه وظيفه دارند و راه حق چيست، من آن راه حق را مى دانم.

احتمال ديگر كه از همه قويتر است اين كه مقصود اسماء و صفات حق تعالى و عالم جبروت و ملكوت يعنى عالم عقول و مثال و مخازن غيبى علم حق تعالى است كه در مراتب هستى بالاتر از عالم مادّه هستند و حضرت به واسطۀ سير و سفر روحانى به آنها آگاهى پيدا كرده و توانسته آن همه معارف بلند توحيدى و ظرايف نظام هستى را بيابد و بيان كند.

اگر كسى بگويد حضرت كه هم عالم بالا را مى داند و هم اين عالم را پس چرا مى گويد من به آن عالم داناترم تا به اين عالم، جوابش اين است كه آن عالم چون عالم جمع و مجرّدات و محيط بر عالم فرق و مادّه و زمان و مكان و موجودات مادّى است، كسى كه مرتبط با آن گرديد و اتحاد روحانى با آن پيدا نمود به همۀ آنها در يك لحظه احاطه و آگاهى دارد. اما عالم زمين كه مراد از آن عالم طبيعت است چون عالم فرق و كثرت و زمان و مكانهاى گوناگون و بستر تدرّج است، اگر بخواهى حساب كنى به گذشته اش اوّل علم پيدا مى شود بعد به حالش بعد به آينده اش، پس چون تدريجى است علمش هم تدريجى است؛ پس چون اين عالم در آن عالم به نحو جمع موجود است، با ارتباط با آن كافى است كه به همۀ اين عالم احاطه پيدا شود، بنابراين علم به آنجا قويتر است از علم به اينجا.

پس قبل از آن كه چيزى در اين عالم موجود شود و به آن علم پيدا شود، علم به آن در آن عالم وجود دارد؛ و آن علمى كه به وجود جمعى اشياء كه محيط به وجود فرقى مكانى و زمانى آنهاست و تمام زمانها و مكانهاى اشياء نسبت به آن يكسان است، قويتر است از اين علمى كه مى خواهد به نحو تدريج پيدا شود.

ص: 401

«قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فى خِطَامِهَا»

(پيش از اين كه فتنه اى پايش را بلند كند و بر مهار خود گام نهد.)

اصل معناى «شَغر» بالا بردن شتر پاى خود را در حالت عصبانيت براى كوبانيدن به سر طرف خود مى باشد. حضرت در اين جمله «فتنه» را تشبيه كرده اند به آن شترى كه عصبانى باشد و پايش را بلند كند و بخواهد به كسى بزند. فتنه مانند شتر مست انسان را نابود مى كند. «خِطام» يعنى افسار، جمع آن مى شود «خُطُم».

«وَ تَذْهَبُ بِأَحْلامِ قَوْمِهَا»

(و خردهاى گروهش را بِبَرد.)

يعنى فتنه ها و حوادث كه پيش مى آيد، مردم در فتنه ها و حوادث وظيفه شان را نمى فهمند، سرگردان مى مانند، مانند آن است كه عقلشان از بين رفته باشد؛ مثلاً اگر يك حكومت جائرى مثل حكومت يزيد روى كار آمده باشد يا خلفاى بنى اميّه به اسم اسلام حكومت كنند، فساد كنند، كارهاى زشت كنند، بيت المال را به يغما ببرند، حالا وظيفه چيست و چه بايد كرد؟ درگير شويم ؟ برويم عزلت اختيار كنيم ؟ اين است كه مى فرمايد: قبل از اين كه فتنۀ اين جورى پيش بيايد و عقل ها را بربايد و شما وظيفه تان را ندانيد، يعنى ندانيد چه كنيد، شما از من بپرسيد تا وظايف آينده را برايتان بگويم.

البته كسى هم از حضرت چيزى در اين باره نپرسيد ولى در بخش معارف توحيدى، اخلاقى، فقهى و مانند آن مطالب بلند و ارزشمندى فرمود كه سخنان او در نهج البلاغه بخشى از آنهاست.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 402

«درس 343»: خطبۀ 190 (قسمت اوّل)

اشاره

ستايش خداوند و استعانت از او

لشكر خدا قوى، و مجد و عظمتش بزرگ است

مقام بندگى رمز رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

جهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پيروزى او بر دشمنان

پشتكار و استقامت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم

اعتصام به حبل اللّه

آمادگى براى مرگ و سختى هاى پس از آن

ص: 403

ص: 404

«خطبۀ 190 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَحْمَدُهُ شُكْراً لِإِنْعَامِهِ ، وَ أَسْتَعِينُهُ عَلى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ . عَزِيزُ الْجُنْدِ، عَظِيمُ الْمَجْدِ.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، دَعَا الى طَاعَتِهِ ، وَ قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ جِهَاداً عَلى دِينِهِ .

لايَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلى تَكْذِيبِهِ وَ الْتِمَاسٌ لِإِطْفَاءِ نُورِهِ ، فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ ؛ فَإنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ ، وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ ، وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ وَ غَمَرَاتِهِ ، وَامْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ ، وَأَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ ؛ فَإنَّ الْغَايَةَ الْقِيَامَةُ ، وَ كَفى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ ، وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهِلَ . وَ قَبْلَ بُلُوغِ الْغَايَةِ مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الْأَرْمَاسِ وَ شِدَّةِ الْإِبْلاسِ ، وَ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ ، وَ رَوْعَاتِ الْفَزَعِ ، وَ اخْتِلافِ الْأَضْلاعِ ، وَ اسْتِكَاكِ الْأَسْمَاعِ ، وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ، وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ، وَ غَمِّ الضَّرِيحِ ، وَ رَدْمِ الصَّفِيحِ .»

ستايش خداوند و استعانت از او

«أَحْمَدُهُ شُكْراً لِإِنْعَامِهِ ، وَ أَسْتَعِينُهُ عَلى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ »

(به خاطر سپاسگزارى براى نعمت دادنش او را ستايش مى كنم، و بر انجام وظايف در مقابل حقوقش از او كمك مى جويم.)

ابتدا مى كنم به حمد خداوند. در مباحث سابق عرض كرديم كه «شكر» ثنا و تمجيدى است كه از منعم در مقابل نعمتش مى شود، يعنى شكر در مقابل نعمت است؛

ص: 405

اما «حمد» هم با نعمت هم با غير نعمت مى سازد، حمد ثنا كردن و تمجيد از كسى در مقابل كمالاتش، اعمّ از انعام يا غير انعام مى باشد. پس شكر از حمد اخصّ است. و از اين رو اينجا فعل را حضرت از كلمۀ «حَمد» آورده است.

«أَحْمَدُهُ شُكْراً» ؛ «شُكْراً» به يك حساب مى تواند مفعول مطلق براى «أَحْمَدُهُ » باشد، مفعول مطلق لازم نيست هميشه از سنخ خود فعل باشد؛ گاهى اوقات مفعول مطلق از غير خود فعل مى آيد در صورتى كه معنايش به فعل بخورد. در حقيقت ذكر خاص بعد از عام است.

«شكراً» را مى توان مفعول له نيز گرفت، پس اگر مفعول مطلق باشد مى شود:

ستايش مى كنم خدا را آن نوع شكرى كه در مقابلِ انعام باشد. و اگر مفعول له بگيريم معنايش اين مى شود كه: ستايش من به جهت اين است كه شكر نعمت كرده باشم.

به هر حال از نظر ادبى «شكراً» را هم مى توان مفعول مطلق گرفت، و هم مى توان مفعول له گرفت، البته احتمال اوّل خلاف ظاهر است.

«وَ أسْتَعِينُهُ عَلى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ » ؛ خداوند حقوقى بر گردن ما دارد، حيات ما مال خداست، اعضاء و جوارح ما را خدا به ما داده است، اصل وجود ما مال خداست، روزىِ ما دست خداست، بقاى ما به دست خداست. اصلاً مگر ما چه چيزى داريم كه مال خدا نباشد؟ همه چيز ما مال خداست. آن وقت خدا به گردن ما حقوق زيادى دارد كه اين حقوق براى ما وظايفى مى آورد، ما وظيفه مان اين مى شود كه فرمان خدا را اطاعت كنيم و دستورات او را اجرا نماييم؛ آن وقت اين وظايف را كه مى خواهيم عمل كنيم از خود خدا بايد كمك بخواهيم كه خدا به ما كمك كند تا هم وظايفمان را ياد بگيريم و هم عمل كنيم. «أسْتَعِينُهُ » يعنى كمك مى خواهم از خدا. «إستعانة» يعنى طلب عون و كمك، باب استفعال براى طلب است؛ يعنى طلب كمك مى كنم از خدا «عَلى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ » : در اين كه بتوانم وظايفى را كه در مقابل خدا دارم انجام بدهم.

حقوق خدا وظايفى را به عهدۀ من مى گذارد و وجداناً و شرعاً بايد آن وظايف را عمل كنم.

ص: 406

لشكر خدا قوى، و مجد و عظمتش بزرگ است

«عَزِيزُ الْجُنْدِ، عَظِيمُ الْمَجْدِ»

(خدايى كه سپاهش غالب است، و مجد و عظمتش بزرگ.)

اگر «عزيز» و «عظيم» به نصب باشد در حقيقت نصبش يا به خاطر اختصاص است، يعنى «أخُصُّ عزيزَ الجُند»؛ و يا براى مدح است، يعنى «أمْدَحُ عزيزَ الجند». و اگر ضمه داشته باشد در حقيقت خبر است براى مبتداى محذوف، كه مى شود: «هُوَ عزيزُ الجند» يعنى لشكر خدا غالب است. اين دو فراز در جواب سؤال مقدّر است. چون گفتيم از خدا كمك مى خواهيم، مثل اين كه كسى مى گويد مگر خدا مى تواند به شما كمك كند؟ آن وقت جوابش اين است كه علاوه بر خودش لشكر او هم چيره است؛ پس خدا با لشكر خود هر كار بخواهند مى كنند، اگر بخواهند كمك كنند مى توانند و برايشان كارى ندارد، ارتش خدا بر هر ارتشى غالب است. مجد و بزرگوارى اش نيز خيلى زياد است، خداوند تبارك و تعالى چون بزرگوار است به ما كمك مى كند و چون ارتشش غالب است مى تواند كمك كند. پس اگر به ما كمكى نشود از بى توجّهى خود ماست، از خدا كمك نخواسته ايم: (إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ ) (1)«اگر شما به خدا كمك كنيد خدا نيز به شما كمك مى كند.»

صفت را گاهى اوقات به نحو وصفيت مى آورند و گاهى اوقات از وصفيت قطعش مى كنند؛ آنجايى كه آن را از وصفيت قطع مى كنند، يك وقت نصبش مى دهند تا مفعول «أمْدَحُ يا أخُصُّ » محذوف باشد و يا رفعش مى دهند كه خبر «هو» باشد، ولى به هرحال «عَزِيزُ الْجُنْدِ» و «عَظِيمُ الْمَجْدِ» به حسب معنا صفت براى خدا هستند؛ بايد توجّه داشت هميشه اگر به دنبال حكمى صفتى آوردند تعليق حكم بر وصف است كه مشعر به عليت مى باشد؛ يعنى اگر يك حكمى را ذكر كرديم و دنبالش يك صفتى را آورديم،

ص: 407


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.

اين صفت علّت آن حكم است؛ مثلاً اگر من گفتم: «أكرِم زيداً العالم» مى خواهم بفهمانم: من كه مى گويم اكرام بكن، علّت وجوب اكرام همان علم زيد است. اينجا ما از خدا كمك مى خواهيم، علّتش اين است كه خدا اهل كمك كردن به بندگان است، هم مى تواند كمك كند و هم بزرگوار است.

مقام بندگى رمز رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ »

(و گواهى مى دهم كه محمّد بندۀ او و فرستادۀ اوست.)

شهادت مى دهم كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خداست و اين را در تشهد هم مى خوانيم: «أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله» . اوّل مى گويى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خداست بعد مى گويى فرستادۀ خداست، اين هم در حقيقت يك نحو بيان علّت است كه همين طور بى خودى يك كسى رسول اللّه نيست، تا وقتى كه در عبوديت خدا و بندگى خدا به مقام اعلى نرسد قابليت اين را كه فرستادۀ خدا بشود ندارد.

يك كسى را كه مى خواهند وزيرش كنند يا مى خواهند استاندارش كنند، اگر بى لياقت باشد وزير يا استاندار نمودن او كار اشتباهى است. مى بايست آدمى باشد مطيع و واجد شرايط تا بشود مقامى به او داد. مقام رسالت را كه خدا مى خواهد به پيامبر بدهد در درجۀ اوّل بايد بندۀ خالص خدا باشد، بنده اى كه صد در صد مطيع خدا باشد و هر چه غير از اوست را از قلب خود بيرون كند تا نور خدا و وحى در قلب او بتابد و بتواند رسول و فرستادۀ خدا شود. خدا و معصومين عليهم السلام با ذكر عبوديت انبيا و اولياى خدا مى خواهند بفهمانند كه مقام رسالت يا ولايت رايگان به كسى داده نمى شود، در ضمن مى خواهند جلوى غلوّ هم گرفته شود و دانسته شود كه پيامبر و ائمۀ معصومين عليهم السلام با همۀ مقامى كه دارند باز هم بندۀ خدا هستند؛ مبادا كسى مشرك شود. «وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ » : و شهادت مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خدا و فرستادۀ اوست.

ص: 408

جهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پيروزى او بر دشمنان

«دَعَا الى طَاعَتِهِ ، وَ قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ جِهَاداً عَلى دِينِهِ »

(به فرمانبردارى خدا فرا خواند، و دشمنانش را به خاطر جهاد بر سر دينش خوار نمود.)

«قاهر» از باب مفاعله يك نحو مقاومت را مى رساند؛ من بارها عرض كرده ام در ذهن بعضى ها هست كه باب مفاعله براى عمل طرفينى است، در حالى كه اين ويژگى باب تفاعل است، مثلاً «تَضَارَبَ زيد و عمرو» يعنى: زيد و عمرو با همديگر زد و خورد كردند؛ ليكن باب مفاعله وضعش براى عمل طرفينى نيست، باب مفاعله امتيازى كه بر فعل مجرّد دارد اين است كه اگر گفتيم «ضرب زيد» يعنى زيد يك كتكى زد و رفت، اما اگر گفتيم «ضارب زيد» اين در جايى است كه زيد فعلش را با سرسختى و مقاومت و ايستادگى انجام داده باشد، «ضارب زيد» يعنى زيد يك عنايت مخصوصى نسبت به كتك زدن داشت و ايستادگى و سرسختى كرد براى اين كه كتك بزند، و وقتى كه سرسختى باشد از آن طرف هم عكس العمل پيدا مى شود؛ اين كه خيال كرده اند باب مفاعله براى طرفين است از اين جهت است كه نوعاً اگر فعلى با سرسختى انجام شود قهراً يك مقاومتى هم از طرف مقابل نشان داده مى شود، از اين رو گفته اند طرفينى است.

مثلاً قرآن دارد: (يُخادِعُونَ اللّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ ) (1)«به گمان باطل خود خداوند و مؤمنان را فريب مى دهند؛ ولى فريب نمى دهند مگر خودشان را.» آنها خودشان را كه نمى خواستند فريب بدهند و سرسختى براى فريب دادن خودشان در بين نبود، فريب دادن خودشان قهراً پيدا شد؛ پس باب مفاعله در جايى استعمال مى شود كه انسان نسبت به فعل يك عنايت خاصى داشته باشد و خلاصه همۀ نيرويش را براى انجام آن كار متمركز كند حتى آنجايى كه عكس العمل نداشته

ص: 409


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 9.

باشد؛ مثلاً «سافَرَ زيد» يعنى زيد عنايت مخصوصى براى سفر دارد، بارش را بسته و عزمش را جزم كرده و مقدّمات را فراهم آورده و خودش را براى سفر مهيّا كرده است، ولى اينجا ديگر طرفينى نيست، پس «سافَرَ زيد» يعنى سفر از زيد با يك عنايت مخصوصى انجام شد.

به هر حال «قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ » يعنى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مقام پيروزى بر دشمنان اسلام برآمد و مقاومت كرد و در اين جهت با نيروى كم، با ارتش كم، با وضع اقتصادى بدى كه مسلمين داشتند، مقاومت كردند و در جنگ ها پيروز شدند. پس «قاهَرَ» يعنى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مقهور كردن دشمنان اسلام مقاومت و سرسختى نشان داد و با استقامت و پشتكار رسالتش را انجام داد.

«جِهَاداً» نيز مصدر از باب مفاعله است؛ در اينجا «جهاداً» ممكن است مفعول مطلق براى «قاهَرَ» باشد، و ممكن است حال باشد، و نيز مى توان آن را مفعول له به حساب آورد؛ به معناى «للجهاد» باشد، به اين معنا كه براى جهاد ايستادگى كرد. همۀ اين احتمالات ابتدائاً در اين عبارت داده مى شود ولى احتمال اخير با قواعد عربى سازگارتر و با ذهن مأنوس تر است.

«جِهَاداً عَلى دِينِهِ » يعنى براى اين كه مى خواست بر سر دين خدا جهاد كرده باشد و دين خدا را حفظ كند؛ مى خواهد بگويد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر دشمنان خودش ظفر يافت و سرسختى و ايستادگى كرد نه به خاطر اين كه مى خواست كشورگشايى كند يا اين كه شخص خودش پيروز بشود، بلكه بر سر دين خدا استقامت كرد.

پشتكار و استقامت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم

«لايَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلى تَكْذِيبِهِ وَ الْتِمَاسٌ لِإِطْفَاءِ نُورِهِ »

(در حالى كه فراهم آمدن بر نسبت دروغ به او و درخواستن براى خاموش كردن روشنايى اش او را از آن باز نمى داشت.)

ص: 410

اين جمله حال است براى ضمير مستتر در فعل «قَاهَرَ»؛ يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دشمنان خدا را چيره ساخت در حالى كه بر اثر پشتكار و استقامتى كه او داشت نمى توانستند وى را به عقب برگردانند.

«اِجْتِمَاعٌ عَلى تَكْذِيبِهِ » : همه بر تكذيب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع كرده بودند. حتى خويشاوندان آن حضرت مثل ابولهب عموى او. ولى با اين كه همه اجتماع كرده بودند بر تكذيب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم، نتوانستند پيامبراكرم را از راه برگردانند و در تصميمش خللى وارد كنند.

«وَ الْتِمَاسٌ لِإطْفَاءِ نُورِهِ »: كسانى تلاش مى كردند براى اين كه نور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه همان دين خدا باشد خاموش كنند. اين كه در اين كلام دين به نور تشبيه شده، براى آن است كه نور در تاريكى راهنماى شماست، شما در تاريكى احتياج به نور داريد و به وسيلۀ نور هدايت مى شويد، دين هم همين خاصيت را دارد. دين راه من و شما را معيّن مى كند كه در اين دنياى متلاطم پر از فتنه ها و حوادث وظيفه ات را بدانى و خط سيرت را مشخص كنى. پس دين مثل نور براى انسان راهنماست؛ و اين به اصطلاح يك «استعارۀ تخييليه» است، در استعارۀ تخييليه لازم است يكى از لوازم «مُشبّه به» را براى «مشبّه» بياورند، مشبّه به كه نور است يكى از لوازمش اطفاء است كه ذكر شده است. خاموش كردن دين مثل خاموش كردن نور است.

پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم در انجام اين تصميم به من و شما درس مى دهد، و قرآن هم مى فرمايد: (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ) (1)«همانا براى شما رسول خدا الگوى خوبى است براى هر كس كه اميد به خدا و روز آخرت دارد.»

اين جمله به علما و فضلا در پست هاى امامت جمعه و جماعت و تبليغات كه در1.

ص: 411


1- - سورۀ احزاب (33)، آيۀ 21.

مناطق مختلف فعاليت مى كنند درس مى دهد؛ من بارها عرض كرده ام پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هيچ وقت از امّت خودش قهر نكرد، پيشانى اش را شكستند، دندانش را هم شكستند، اين همه اذيت و آزار به آن حضرت دادند و او از ميدان در نرفت، كسى كه هدف بزرگى دارد خستگى براى او معنا و مفهوم ندارد، و به قول شاعر: «رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ». وقتى كه انسان هدفش خداست و مى خواهد ترويج دين خدا بكند، مى خواهد مردم را ارشاد كند، بايد صبر و استقامت داشته باشد. مردم كه همه مثل هم نيستند، در بين مردم سلمان فارسى پيدا مى شود ابوجهل هم پيدا مى شود، حمزه پيدا مى شود ابولهب هم پيدا مى شود. اگر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست از ميدان در رود، نه دينى تأسيس شده بود و نه اين تشكيلات اسلام برپا شده بود. پس اين طور كه حضرت امير عليه السلام فرموده: «لايَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلى تَكْذِيبِهِ ، وَ الْتِمَاسٌ لِإطْفَاءِ نُورِهِ » : با اين همه كه مردم جمع شده بودند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از كار بازدارند و نورش را خاموش نمايند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم استقامت كرد و پشتكار نشان داد تا پيروز شد.

اگر انسان يك جايى تشخيص داد كه لازم است مردم را ارشاد كند، در بين مردم آدمهاى شيطان و مسخره كن هم هست، كج فهم و كج سليقه هم وجود دارد، اينها نبايد سبب شود كه انسان دست از كار بردارد؛ اگر بنا شد كه بنده بروم توى يك شهرى يك منبر بگذارند و بگويند بفرماييد و خوش آمديد، همۀ مردم هم بر محمّد و آلش صلوات بفرستند، هيچ كسى هم مخالفت نكند و همۀ راهها صاف باشد، اين كه هنر نشد؛ هنر اين است كه انسان در يك جامعه اى بيفتد كه هم آدم خوب و هم آدم نخاله در آن هست، هم آدم بى بندوبار و هم متدين، هم آدم مسخره كن و هم آدم فرمانبردار و مطيع هست، انسان با همۀ مشكلات و با همۀ اين چيزها بايد بسازد و استقامت و پشتكار داشته باشد و كارش را انجام دهد؛ انسان بايستى اگر تشخيص داد يك راهى

ص: 412

حق است برود ولو اين كه بيشتر افراد هم عليه او فعاليت كنند، بايد صبر و استقامت داشته باشد و دلسرد نشود.

اعتصام به حبل اللّه

«فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ ؛ فَإنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ ، وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ »

(پس به تقواى خدا چنگ بزنيد؛ پس همانا براى آن ريسمانى است كه دستاويزش محكم، و پناهگاهى است كه بلندايش نارسيدنى است.)

حالا كه بنا شد از ميدان در نرويم، پس چنگ بزنيم به ريسمان محكم خدا. در اينجا تقوا به يك ريسمان محكم تشبيه شده؛ اگر فرض كنيد ته چاهى زندانى شده ايد و مى خواهيد از چاه بالا بياييد يك طناب پايين مى كنند يك دستگيره هم دارد، دستگيره اش آنجايى است كه دستت را بايد به آن آويزان نمايى، اين دستگيره را عرب ها «عروة» مى گويند، «العروة الوثقى» يعنى دستگيرۀ محكم؛ شما اگر مى خواهى نجات پيدا كنى بايد آن دستگيره را محكم بگيرى تا شما را از چاه بالا بكشند و نجات يابى، اين دنيا از آن چاه بدتر است، در حقيقت من و شما در دنيا و حوادث و فتنه هاى دنياگير كرده ايم.

اين دنيا باطنش جهنم است، اين كه قرآن راجع به جهنم مى گويد: (وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا) (1) آن عالم نمونه و باطن اين عالم است، اينجا شما ته جهنم گير كرده ايد، دنيا چاه است و اگر بخواهى نجات پيدا كنى به تقوا تمسّك كن؛ زيرا تقوا همان ريسمان است. (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) (2)

قرآن مى گويد: چنگ بزنيد به ريسمان محكم خدا، آن ريسمان محكم همان دين و تقواست.

«فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ فَإنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ » ؛ خود تقوا مثل اين كه يك

ص: 413


1- - سورۀ مريم (19)، آيۀ 71.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

ريسمانى دارد كه محكم است و اصلاً پاره نمى شود، هر طنابى ممكن است پاره شود اما اگر به تقوا و به دين خدا چنگ زدى ولو اين كه آفات دنيوى هم به شما احاطه كند، اگر روى خط اسلام و دين رفتى نجات پيدا مى كنى.

«وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ » ؛ و تقوا يك پناهگاه است، شما ته چاه گير كرده ايد مى خواهند شما را نجات بدهند، يك پناهگاهى نشانتان مى دهند كه اگر رفتى در آن پناهگاه ديگر هيچ كس قدرت ندارد آنجا به شما دست درازى كند، آنجا محكم است و از شرّ دشمنان و شيطانها نجات پيدا مى كنى؛ اينها همه تشبيه است، تقواى خدا يك پناهگاه است؛ «معقل» يعنى پناهگاه، پناهگاه يك وقت پايين است و شيطانها مى توانند بيايند مزاحم شوند، و يك وقت خيلى شامخ و بلند است، دست شيطان و بچه شيطانها به آن نمى رسد. «مَعْقِلاً» يعنى تقواى خدا يك پناهگاه دارد «مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ »كه بلنداى آن منيع است يعنى جورى است كه منع مى كند از اين كه ديگران بتوانند به آنجا بيايند، و خلاصه محفوظ است. «ذِرْوَتُهُ » يا «ذُرْوَتُهُ » هر دو صحيح و به معناى قلّه و بلندترين جاى چيزى است؛ يعنى يك جاى بلندى دارد كه اگر آنجا رسيدى ديگر بچه شيطانها نمى توانند به سراغ تو بيايند.

آمادگى براى مرگ و سختى هاى پس از آن

«وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ وَ غَمَرَاتِهِ »

(و بشتابيد به طرف مرگ و سختى هاى آن.)

«وَ غَمَرَاتِهِ » يا «فِى غَمَرَاتِهِ » هر دو نقل شده است؛ «غمرات» جمع «غمرة» به معناى گرداب و سختى است. مى فرمايد: مبادرت كنيد به طرف مرگ؛ آيا مى گويد برويم بميريم ؟ نه، مى گويد شرايط و لوازم زندگى بعد از مرگ را همين حالا فراهم كنيد كه اگر مرديد ديگر آنجا نمى شود كار كرد؛ شما اگر بخواهيد يك مسافرت دور و درازى برويد، اگر به شما گفتند عجله كن و زود باش مهيّا شو، به اين معناست كه

ص: 414

چمدان خود را ببند و توشه ات را آماده كن و پولهايت را بردار و خودت را مهيّا كن، اين مبادرت به سفر است.

«وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ وَ غَمَرَاتِهِ » : و بشتابيد به طرف مرگ و آن گردابهاى مرگ. اگر مرگِ تنها بود چيزى نبود، ولى بعد از مرگ گرفتارى ها و نگرانى هاى زيادى هست، آن قدر گردنه ها دارد كه بايد عبور كنيم و بازخواست شويم و به حساب و فكر آنها باشيم. در بعضى نسخه ها «فِى غَمَرَاتِهِ » دارد؛ يعنى مبادرت كنيد مرگ را در گردابهايش؛ به فكر آن گردابهايش باشيد و خودتان را مهيّا كنيد براى اين كه آن گردابها را طى كنيد.

«وَامْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ ، وَأَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ »

(و پيش از در رسيدنش براى آن بگسترانيد، و پيش از فرود آمدنش براى آن آماده كنيد.)

اين جمله عطف تفسيرى است براى جملۀ قبل؛ در حقيقت اين كه گفتند مبادرت كن به مرگ، يعنى لوازم را براى مرگ مهيّا كن پيش از آن كه مرگ شما برسد.

«مَهَدَ الفراش» يعنى فرش را پهن نمود و آماده ساخت. گهواره را «مِهاد» يا «مهد» مى گويند براى اين كه براى آرامش بچه تهيه شده است. بنابراين معناى «وَامْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ » اين است كه انسان بايد دائماً آمادۀ مرگ باشد. «وَأَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ » ؛ «إعداد» يعنى مهيّا كردن؛ مهيا كنيد از براى مرگ وسايل و ابزار را پيش از آن كه مرگ به شما نازل شود. سپس فرمود:

«فَإنَّ الْغَايَةَ الْقِيَامَةُ ، وَ كَفى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ ، وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهِلَ »

(زيرا همانا فرجام، قيامت است؛ و مرگ براى كسى كه خرد ورزيد به عنوان اندرزگو، و براى كسى كه نادانى نمود به عنوان جايگاه عبرت گيرى بس است.)

آن چيزى كه غايت سير شما و منتهاى سفر شماست عالم قيامت است. مرگ براى

ص: 415

همۀ شما عبرت است، به قبرستانها برويد، به تشييع جنازه ها برويد، اين مرگ سراغ همۀ ما مى آيد.

اين است كه فرموده: «كَفى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ » : كافى است كه مرگ واعظى باشد براى كسانى كه صاحب عقل باشند. آدم عاقل مآل انديش است، ديوانگان و حيوانات مآل انديش نيستند؛ پس اين انسان است كه بايد فكر كند كه اين همه آدم كه مردند و توى قبرستان دفنشان كردند آنها با ما فرقى ندارند، ما هم مثل آنها هستيم؛ ما هم روزى خواهيم مرد.

«وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهَلَ » : همين مرگ محل عبرت براى آدمهاى جاهل است. جاهل معمولاً به آن كسى گفته مى شود كه غفلت دارد، آدمى هم كه غافل است اگر برود در قبرستان يا تشييع جنازه ممكن است آنجا بيدار شود و عبرت بگيرد. «مُعْتَبَر» اسم مكان است، يعنى مرگ محل عبرت است براى آدمهايى كه غفلت دارند و جاهل اند.

«وَ قَبْلَ بُلُوغِ الْغَايَةِ مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الْأَرْمَاسِ وَ شِدَّةِ الْإِبْلاسِ »

(و پيش از رسيدن فرجام است آنچه را مى دانيد از تنگى خاكهاى گور و سختى نااميد گشتن.)

خيال نكن قبل از قيامت خبرى نيست؛ قبر و عالم برزخ وجود دارد، توى عالم برزخ هم گرفتارى هست، بهشت و جهنم در عالم برزخ هم نمايان مى شود، در حديث آمده است: «القبر إِمّا روضة من رياض الجنة أو حفرة من حفر النّيران»(1) «قبر باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى جهنم است.» يعنى قبر براى آدمهاى خوب بهشت و براى آدمهاى بد جهنم است. حضرت مى خواهد بگويد: قبل از قيامت هم كه عالم برزخ است بدون گرفتارى نيست.

«مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الْأرْمَاسِ » : يك چيزهايى كه خودتان مى دانيد آن است كه قبر تنگ و تاريك است. «أرماس» جمع «رَمس» به معناى خاك قبر است. «مِنْ ضِيقِ 5.

ص: 416


1- - بحارالأنوار، ج 33، ص 545.

الْأرْمَاسِ » يعنى از تنگى قبرها. اين تنگى قبر دو احتمال دارد: يا آن تنگىِ قبرِ خاكى را مى خواهد بگويد، يا همان طور كه از روايات استفاده مى شود منظور از قبر همان عالم برزخ است، چون در عالم برزخ فشار هست و فشار در آن عالم بر بدن مثالى است نه بدن عنصرى و مادّى؛ از اين رو كسى كه در دريا بميرد و جنازه اش همان جا بماند يا كسى كه جنازه و بدن او مى سوزد و خاكستر مى شود، اگر اهل گناه بوده باشد او هم ممكن است فشار قبر داشته باشد.

«وَ شِدَّةِ الْإبْلاسِ » ؛ «إبلاس» معنايش نااميد شدن است، در نااميدى غم و غصّه هم به آدم احاطه مى كند. در عالم برزخ آدم يك نااميدى مخصوص پيدا مى كند، با خود حديث نفس مى كند كه ما در دنيا چه كارها مى توانستيم بكنيم، چه بهره ها مى توانستيم بگيريم، مى توانستيم از اموالمان و از عمرمان بهره ببريم در حالى كه همه را هدر داديم، ديگران از اموال ما بهره مى برند و ما گرفتار شدّت نااميدى هستيم.

«وَ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ ، وَ رَوْعَاتِ الْفَزَعِ ، وَ اخْتِلافِ الْأَضْلاعِ »

(و هراس جايگاه آگاهى [بر امور آخرت]، و بيم هاى فريادخواهى، و جابجا شدن دنده ها.)

«مُطَّلع» اسم مكان به معناى مكان اطلاع است؛ يعنى عالم برزخ براى عالم قيامت محل اطلاع است؛ در عالم برزخ قيامت و بهشت و جهنم را پيش بينى مى كنى و از وضعيت عالم برزخ پى به وضعيت عالم قيامت مى برى و مى فهمى حال و وضعت در آن روز چگونه است، پس عالم برزخ مشرف است و انسان از آن به عالم آخرت اطلاع پيدا مى كند.

«وَ رَوْعَاتِ الْفَزَعِ » : و توى قبر و قيامت چيزهايى كه سبب وحشت و ترس باشد زياد است، از اين رو حضرت از آنها به «روعات» تعبير فرموده است؛ «روعات» جمع «روعة» است و «روعة» معنايش ترس و بيم است. و «فزع» به معناى فرياد خواستن است، پس «روعات الفزع» يعنى ترسهايى كه در حال فريادخواهى وجود دارد.

ص: 417

«وَاخْتِلافِ الْأضْلاعِ » يعنى فشار آن قدر زياد است كه دنده هاى انسان در يكديگر فرو مى روند و پى در پى قرار مى گيرند. اينها همه كنايه است.

«وَ اسْتِكَاكِ الْأَسْمَاعِ ، وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ، وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ، وَ غَمِّ الضَّرِيحِ ، وَ رَدْمِ الصَّفِيحِ »

(و كر شدن شنوايى ها، و تاريكى ته گور، و ترس وعده، و پوشاندن دور قبر، و بستن سنگ پهن.)

«وَ اسْتِكَاكِ الْأَسْمَاعِ » : و كر شدن و از دست رفتن شنوايى ها. اينها همه كنايه است.

حضرت مى خواهد آن فزعها و شدّتها را كه در عالم برزخ است مجسم كند.

«وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ» ؛ به آن شكافى كه در ته قبر است «لَحْد» و «لُحْد» مى گويند. «ظُلمةِ اللَّحد» تاريكى آن ته گور را مى گويند.

«وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ» : و ترس از وعده هاى ترسناكى كه به تو داده اند.

«وَ غَمِّ الضَّرِيحِ » ؛ به معناى قبرى است كه ميّت را مى پوشاند. «غَمّ » به معناى پوشاندن است، به چيزى كه روى خوشحالى مى آيد و نشاط آدم را مى پوشاند نيز «غمّ » مى گويند. اينجا «غمّ الضّريح» يعنى قبر پوشنده. هر چه بر سر تو بيايد هيچ كس در بيرون خبر ندارد، و راه گريزى ندارى و از مال و بستگان و دنيايت منقطع شده اى.

«وَ رَدْمِ الصَّفِيحِ » ؛ آخر كار براى اين كه قبر محفوظ باشد يك تخته سنگ هم روى آن مى اندازند. حالا خشت مى گذارند، گاهى تخته سنگ مى گذاشتند. «صفيح» تخته سنگى را مى گويند كه سر لَحد يا روى قبر مى گذارند. «رَدم» يعنى بستن.

«رَدم الصّفيح» يعنى با آن سنگى كه روى قبر نصب مى كنند و راه هر شكافى را مى بندند، آن چنان زندانى ات مى كنند كه ديگر نمى توانى تكان بخورى؛ در آن صورت از مالت منقطع شده اى و از همۀ چيزهايى كه در دنيا داشته اى، اگر اعمال خير داشته باشى آنجا نجاتت مى دهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 418

«درس 344»: خطبۀ 190 (قسمت دوّم)

اشاره

گذشتن دنيا براى همه با يك روش

نزديك بودن زمان مرگ و قيامت

اوصاف آتش جهنم

ص: 419

ص: 420

«خطبۀ 190 - قسمت دوّم»

«فَاللَّهَ اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ ! فَإنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلى سَنَنٍ ، وَ أَنْتُمْ وَ السَّاعَةُ فِى قَرَنٍ ، وَ كَأَنَّهَا قَدْ جَاءَتْ بِأَشْرَاطِهَا، وَ أَزِفَتْ بِأَفْرَاطِهَا، وَ وَقَفَتْ بِكُمْ عَلى صِرَاطِهَا، وَ كَأَنَّهَا قَدْ أَشْرَفَتْ بِزَلازِلِهَا، وَ أَنَاخَتْ بِكَلاكِلِهَا، وَ انْصَرَمَتِ الدُّنْيَا بِأَهْلِهَا، وَ أَخْرَجَتْهُمْ مِنْ حِضْنِهَا، فَكَانَتْ كَيَوْمٍ مَضى ، أَوْ شَهْرٍ انْقَضى ، وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً، وَ سَمِينُهَا غَثّاً، فِى مَوْقِفٍ ضَنْكِ الْمَقَامِ ، وَ أُمُورٍ مُشْتَبِهَةٍ عِظَامٍ ، وَ نَارٍ شَديدٍ كَلَبُهَا، عَالٍ لَجَبُهَا، سَاطِعٍ لَهَبُهَا، مُتَغَيِّظٍ زَفِيرُهَا، مُتَأَجِّجٍ سَعِيرُهَا، بَعِيدٍ خُمُودُهَا، ذَاكٍ وَقُودُهَا، مُخِيفٍ وَعِيدُهَا، غَمٍّ قَرَارُهَا، مُظْلِمَةٍ أَقْطَارُهَا، حَامِيَةٍ قُدُورُهَا، فَظِيعَةٍ أُمُورُهَا.»

سخن حضرت در قسمت اوّل اين خطبه در توصيف آخرت بود و اين حقيقت كه مرگ سراغ يكايك فرزندان آدم خواهد آمد؛ و اينك به دنبال آن فرموده است:

گذشتن دنيا براى همه با يك روش

«فَاللَّهَ اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ ! فَإنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلى سَنَنٍ »

(پس خدا را خدا را، اى بندگان خدا! زيرا همانا دنيا بر روشى [ثابت] به شما گذراست.)

ص: 421

يعنى حريم خدا را حفظ كنيد، حريم خدا را حفظ كنيد، توجّه به خدا داشته باشيد.

هر دو كلمۀ «فاللّه، اللّه» با نصب خوانده مى شود و در حقيقت مفعول است براى فعل محذوف، مثل اين كه فرموده: «إتّقوا اللّه، إتّقوا اللّه» و يا فرموده باشند: «اِحذَروا اللّه، إحذروا اللّه» بترسيد از خدا و يا حريم خدا را حفظ كنيد. كسانى كه بندۀ خدا هستند، بايد توجّه داشته باشند به مالك و خالق خود.

«فَإنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلى سَنَنٍ » ؛ اين كه گفتيم مرگ هست، مردن هست، خيال نكنيد فقط مال گذشته ها بوده و براى من و شما نيست، بايد توجّه داشته باشيم كه مرگ براى همه هست. حضرت مى فرمايد: خيال نكن مرگ مال آن قبلى ها بوده. ما كه گفتيم به قبرستانها سر بزنيد، تشييع جنازه برويد، براى اين است كه عبرت بگيريد، بدانيد اين مرگ سراغ من و شما هم مى آيد. «سَنَن» و «سُنَّة» هر دو معنايش روش و طريقه است؛ قرآن كه مى گويد: (سُنَّةَ اللّهِ ) (1) يعنى «روش خدا». مى خواهد بگويد اين يك روشى است در زندگى كه عده اى به دنيا مى آيند بعد هم جوان مى شوند و بعد هم پير مى شوند و بعد هم مى ميرند. اگر آفتى، حادثه اى، سقوط هواپيما و اين جور چيزها نباشد بالاخره مرگ هست، و اگر از اين چيزها هم باشد كه ديگر زودتر كلك آدم كنده مى شود.

و ممكن است مراد حضرت اين باشد كه دنيا بالاخره با روشى خوب يا بد به هر طريق با شما طى مى شود و مى گذرد، آن آخرت است كه ماندنى است و شما بايد به فكر آن باشيد كه آن را آباد نماييد.

نزديك بودن زمان مرگ و قيامت

«وَ أَنْتُمْ وَ السَّاعَةُ فِى قَرَنٍ »

(و حال آن كه شما و ساعت قيامت در يك رشته ايد.)

ص: 422


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 38.

«قَرَن» در لغت عرب به آن طنابى كه چند شتر را به هم مى بستند مى گويند.

در اين جمله حضرت فرموده اند: شما و قيامت در يك رشته هستيد و از هم جدا نيستيد. خيال نكن تا قيامت خيلى فاصله است، قرآن راجع به قيامت فرموده است:

(إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً * وَ نَراهُ قَرِيباً) (1) «به تحقيق آنها قيامت را دور مى بينند اما ما آن را نزديك مى بينيم.» وقتى كه روز قيامت مى شود، اگر تمام عمر دنيا و گذشته ها را به خاطر بياورى و به ذهن بگذرانى مثل اين است كه يك ساعتى بوده و گذشته است.

«وَ كَأَنَّهَا قَدْ جَاءَتْ بِأَشْرَاطِهَا»

(و گويا قيامت با نشانه هايش محققاً پديدار شده است.)

«شَرَط » به معناى علامت و نشانه است و جمع آن «أشراط » مى باشد.

يعنى مثل اين كه ساعت قيامت با همۀ نشانه هايش آمده باشد. وقتى قرآن از قيامت سخن مى گويد آن را با فعل ماضى تعبير مى كند؛ براى اين كه فعل ماضى براى تحقق است، مى خواهد بگويد حتماً متحقق و شدنى است. اين كه اوّل به ما درس مى دهند فعل ماضى براى گذشته است و مستقبل براى آينده است، اين ظاهراً درست نيست؛ در فعل، زمان مأخوذ نيست، فعل ماضى براى تحقق است، اگر مى خواهند بگويند يك چيزى محقق و قطعى است آن را با فعل ماضى مى آورند، ولى اگر براى انجام آن كار انتظار رسيدن وقتى وجود دارد فعل مستقبل مى آورند؛ و به اصطلاح فعل ماضى براى تحقق است و فعل مستقبل براى ترقّب و انتظار، پس در ماضى تحقق وقوع وجود دارد اما مستقبل ممكن است بشود و ممكن است نشود.

و قيامت چون حتمى است آن را با فعل ماضى آورده اند؛ قرآن مى گويد: (أَتى أَمْرُ اللّهِ ) (2) يعنى «امر خدا (قيامت) آمد.» و در سورۀ ديگر فرموده: (اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ ) (3)1.

ص: 423


1- - سورۀ معارج (70)، آيات 6 و 7.
2- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 1.
3- - سورۀ قمر (54)، آيۀ 1.

يعنى «قيامت نزديك شد.» پس در هر دو آيه فعل ماضى آورده است براى اين كه برساند كه قيامت نمودار شده است؛ يعنى نشانه هاى قيامت آمده و قطعى است.

البته ممكن است مقصود از «ساعة» ساعت مرگ باشد؛ پس چنين مى شود كه نشانه هاى مرگ كه همان سفيد شدن مو، خميدن كمر، كم شدن نور چشم ها، بى حركتى پاها و... پديدار گشته؛ همۀ اينها علامت اين است كه ديگر مرگ آمده و تو دارى طفره مى روى، مثل اين كه ساعت مرگ آمده است.

«وَ أَزِفَتْ بِأَفْرَاطِهَا»

(و با پيشقراولان خود نزديك شده است.)

«أزِف» يعنى نزديك شدن؛ (أَزِفَتِ الْآزِفَةُ ) (1) كه در قرآن آمده به معناى نزديك شدن قيامت است، يعنى ساعت مرگ يا ساعت قيامت نزديك است. «أفراط » ممكن است جمع «فَرَط » باشد و ممكن است جمع «فَرْط » باشد؛ اگر «فَرْط » باشد همان علامت و نشانه اى است كه براى چيزى قرار مى دادند، و اگر «فَرَط » باشد به معناى پيشقراول است، يك دسته كه مى خواهند به جايى بروند چند نفر را جلوتر مى فرستند كه آنها بروند آنجا و مقدمات كار را فراهم كنند، به اينها فَرَط و پيشقراول مى گفته اند.

در خطبۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آمده است: «أنا فرطكم على الحوض»(2) يعنى من سر حوض كوثر پيشقراول شما هستم. در نماز ميّت مى خوانيم: «اللّهمّ اجعله لنا فرطاً»(3)

خدايا اين ميّت را براى ما پيشقراول قرار ده. پس كلمۀ «فَرَط » به معناى پيشقراول است و از كلماتى است كه براى مفرد، جمع، مذكر و مؤنث استعمال مى شود.

«وَ وَقَفَتْ بِكُمْ عَلى صِرَاطِهَا»

(و شما را بر راه خود آگاه ساخته است.)5.

ص: 424


1- - سورۀ نجم (53)، آيۀ 57.
2- - الكافى، ج 1، ص 224.
3- - بحارالأنوار، ج 87، ص 232؛ مرآة العقول، مجلسى، ج 3، ص 15.

ساعت كه مراد مرگ يا قيامت است شما را واقف كرده بر صراطش؛ يعنى خط را به شما نشان داده است. براى مثال اگر يك فردى بخواهد به جايى برود و راه را نداند، شما او را مى بريد روى آن راهى كه بايد طى كند. «صراط » در لغت عرب به معناى راه است. البته «صراط » و «سراط » و «زراط » هر سه به يك معناست، ولى فصيح آن «صراط » است، و در نماز بعضى از قرّاء «سراط » هم خوانده اند.

در حديث داريم: «الصّراط المستقيم صراطان: صراطٌ فى الدّنيا و صراطٌ فى الآخرة»(1) «راه مستقيم دو راه است: راهى در دنيا و راهى در آخرت.» و در تفسير صافى در تفسير سورۀ حمد حديثى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند بدين مضمون: «يك راه در دنيا و يك راه در آخرت است؛ پس راه دنيا امام واجب الاطاعة است، هر كس او را در دنيا شناخت و به راه او اقتدا نمود بر صراطى كه پل روى جهنم است مى گذرد، و هر كه او را نشناخت قدمش از صراط مى لغزد و سرازير جهنم مى شود.» و باز از آن حضرت حديثى نقل مى كند بدين مضمون: «صراط از مو باريك تر و از شمشير برّنده تر است، پس برخى چون برق از آن مى گذرند و برخى مانند دويدن اسب و برخى پياده.» آرى آن پل روى جهنم كشيده شده و همه بايد از آن پل عبور كنند تا بتوانند وارد بهشت شوند. صراط قيامت در حقيقت باطن همين صراط دنياست؛ چنانچه جهنم، باطن خود اين دنياست.

اين دنياى پر از تلاطم، پر از حوادث، جنگ و ستيز، اين دنيا با همۀ جاذبه هاى مختلفش، خدا توى آن يك خط دقيقى كشيده كه به آن مى گوييم صراطِ مستقيمِ خدا و پيامبر و امام، ولى اين خط خيلى باريك و دقيق است، حوادث و فتنه هاى دنياست كه به اين خط دقّت بخشيده است؛ با آن همه جاذبه هاى مختلفى كه توى دنياست و آدم را جذب مى كند، انسان بايد خط خداوند را از همۀ خطهاى انحرافى تشخيص دهد و9.

ص: 425


1- - بحارالأنوار، ج 8، ص 69.

توى هيچ كدام از آن خطها نيفتد، بلكه در آن خط اصلى كه انسان را به هدف مى رساند وارد شود.

«وَ كَأَنَّهَا قَدْ أَشْرَفَتْ بِزَلازِلِهَا»

(و گويا آن با زلزله هايش بالاى سر ايستاده است.)

مقصود از اين ساعت ممكن است ساعت مرگ باشد، ممكن است ساعت قيامت باشد؛ قبل از قيامت زلزله مى شود و تمام كوهها از هم مى پاشد. قرآن مى گويد: (يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ ) (1)«اى مردم تقواى خداوند را پيشه كنيد، زلزلۀ قيامت چيز بزرگى است.» كوهها به واسطۀ اين زلزله از هم مى پاشند و به تعبير قرآن كوهها پودر و مثل پنبۀ زده شده و مثل گرد پراكنده مى شوند. (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ ) (2) «روزى كه زمين به طور كلّى دگرگون شده و به صورت غير از اين زمين فعلى مى گردد و همچنين آسمانها.» غرض اين است كه در آن روز عالم دگرگون مى شود.

«وَ أَنَاخَتْ بِكَلاكِلِهَا»

(و سينه هايش را فرو خوابانيده است.)

در اين جمله تشبيه هست. «إناخَة» به معناى خوابيدن شتر است. «كَلاكِل» جمع «كَلكَل» به معناى سينۀ شتر است؛ شتر وقتى بخواهد بخوابد سينه اش را مى اندازد روى زمين و اگر كسى زير سينۀ شتر باشد لِه مى شود. اينجا حضرت ورود قيامت را به انداختن سينۀ شتر تشبيه نموده كه اگر روى شخصى قرار بگيرد او را له مى كند؛ فرموده: اين شتر قيامت يا مرگ، دارد با سينۀ خود روى شما مى افتد. و اين جمله حكايت دارد كه هولهاى قيامت من و شما را لِه مى كند.8.

ص: 426


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 1.
2- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 48.

«وَ انْصَرَمَتِ الدُّنْيَا بِأَهْلِهَا»

(و دنيا با اهلش درگذر است.)

همين كه آن جوانِ قوىِ گردن كلفت كم كم مسن مى شود و بعد پير مى شود، آخر كار هم كمر خميده و زانو سست و چشم ها كم سو مى شود، معناى گذر دنيا و اهل دنياست؛ حالا ممكن است «باء» در كلمۀ «بِأهْلِها» براى تعدّى باشد كه به معناى گذراندن دنيا اهل خود را مى باشد، و ممكن است «باء» براى معيّت باشد كه معنايش چنين است كه دنيا با اهلش در گذر است.

«وَ أَخْرَجَتْهُمْ مِنْ حِضْنِهَا»

(و آنان را از بغل خود بيرون رانده است.)

«حِضن» بغل و دامن را مى گويند؛ كودك در دامن مادر خوشحال است و خوش مى گذراند، اما اگر مادر عصبانى شود و كودك را از دامن خود بيرون بيندازد به كودك چه مى گذرد؟! حضرت در اين جمله نيز دنيا را به مادر تشبيه نموده كه در آخر عمر انسان را از دامن خود بيرون مى اندازد و انسان را غمگين مى كند، همۀ آن نعمت ها را از انسان مى گيرد، انسان زحمت كشيده و براى خود باغ تهيه كرده، كاخ تهيه كرده، ماشين و پست و مقام درست كرده، موقعيت درست كرده، ولى دنيا در آن آخر همۀ اينها را از انسان مى گيرد و انسان را داخل قبر مى كند.

«فَكَانَتْ كَيوْمٍ مَضى ، أَوْ شَهْرٍ انْقَضى »

(پس دنيا مانند روزى بوده كه گذشته، يا ماهى كه به سر آمده است.)

دم مردن كه شما نگاه مى كنيد تمام اين عمر و تمام اين خوش گذرانى ها مثل يك روز يا يك ماه است كه گذشته باشد، همۀ اين عمر طولانى و يا همۀ عمر دنيا مثل يك روز و يا مثل يك ماه است.

ص: 427

«وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً، وَ سَمِينُهَا غَثّاً»

(و تازۀ آن كهنه، و فربه آن لاغر گرديده است.)

«رَثّ » معنايش كهنه است. «وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً» : و تازۀ دنيا كهنه شده. اين طبيعت دنياست كه تازه ها كهنه مى شود، لباس تازه و نو يك روز كهنه مى شود، خانۀ تازه و نوساز يك روز از مد مى افتد و كهنه مى شود، من و شما هم يك روز از كار مى افتيم و از بين مى رويم.

«وَ سَمِينُهَا غَثّاً» ؛ «سمين» به معناى فربه، و «غثّ » به معناى لاغر است؛ مى فرمايد:

و همۀ چاق و چله ها لاغر مى شوند. بلى در آخر عمر انسان حرفش را هم به زور مى تواند بزند.

«فِى مَوْقِفٍ ضَنْكِ الْمَقَامِ »

(در ايستگاهى بس تنگ جا.)

«ضنك» معنايش تنگى است. يعنى همۀ ما در يك جايى تنگ وارد مى شويم. قبر جايى تنگ است؛ جهنم با عذاب و نگرانى هايى كه دارد نيز به نحوى براى افراد آن تنگ است كه سر جا با هم دعوا و نزاع دارند؛ اما بهشت هر چه بخواهى جايش وسيع است. قرآن مى گويد: (جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ ) (1)«وسعت بهشت مانند وسعت زمين و آسمانهاست.» اما جهنم و تنگى آن يك نوع عذاب است.

«وَ أُمُورٍ مُشْتَبِهَةٍ عِظَامٍ »

(و كارهاى در هم و بزرگ.)

انسان به حوادث بسيار بزرگى برخورد مى كند، يك عالم وحشتناكى است كه مثل3.

ص: 428


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 133.

و مانند ندارد، از يك طرف سؤال و جواب نكير و منكر است، يك طرف عذاب جهنم و آن مار و عقرب و عذاب گوناگون است، اينها شعر نيست ولى من و شما خواب هستيم و توجّهى به اين امور نداريم.

اوصاف آتش جهنم

«وَ نَارٍ شَديدٍ كَلَبُهَا، عَالٍ لَجَبُهَا، سَاطِعٍ لَهَبُهَا»

(و آتشى كه يورشش سخت، بانگش بلند، و شعله اش مرتفع.)

«كَلَب» به معناى حمله و يورش است. سگ را به همين جهت كه حمله مى كند و يورش مى برد «كَلْب» مى گويند. آتش نيز يورش دارد و بر چپ و راست حمله مى كند.

در اين جمله آتش جهنم به سگى تشبيه شده كه به گناهكاران يورش مى برد و آنها را از چپ و راست مى بلعد.

«لَجَب» به معناى صداى شديد است و اين نيز يكى از صفت هاى آتش جهنم است. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام لغات بسيار اصيل عربى را در نهج البلاغه به كار برده است. و با به كار گرفتن اين لغت و اين صفت خواسته بفهماند كه آتش قيامت خيلى قوى است و از اين جهت داراى صداست، آن هم صداى بلند و زياد.

«ساطع» به معناى بلند، و «لهب» به معناى شعله است؛ مى فرمايد: شعله هاى آتش قيامت خيلى بلند است.

«مُتَغَيِّظٍ زَفِيرُهَا، مُتَأَجِّجٍ سَعِيرُهَا، بَعِيدٍ خُمُودُهَا»

(آواز آغازينش خشمناك، شعله اش با التهاب، و فرو نشستنش دور.)

«مُتَغَيّظ » از «غيظ » است و به معناى غضب آلود بودن صداى آتش است، «سعير» به معناى شعلۀ سوزان، و «مُتأجّج» به معناى گُر گرفتن شعله هاى آتش است، و «خُمُود»

ص: 429

به معناى خاموشى و فرو نشستن آتش است. يعنى آتش جهنم خاموش شدنش نامنتظر است.

اينها صفت هاى آتش جهنم است. در فراز اوّل صداى آتش جهنم را به صداى نكرۀ الاغ تشبيه نموده و فرموده: صداى نكرۀ آتش غضب آلود است. صداى اوّليۀ الاغ را «زفير»، و صداى آخرش را «شهيق» مى گويند، كه اين دو صفت براى آتش جهنم هم گفته شده است. به هرحال آتش جهنم بسيار وحشتناك است، و حضرت در اين قسمت اوصاف آن را بيان فرموده اند.

«ذَاكٍ وَقُودُهَا، مُخِيفٍ وَعِيدُهَا، غَمٍّ قَرَارُهَا»

(آتش گيره اش شعله ور، بيمش ترس آور، و قرارگاهش فراگير.)

«ذاكٍ » اسم فاعل از «ذكا، يذكو» است به معناى شعله ور شد.

«وَقُودها» يا «وُقُودها» هر دو صحيح است. اگر «وُقود» باشد مصدر است و به معناى شعله ور شدن آتش است، و اگر «وَقود» باشد آن چيزى است كه به وسيلۀ آن آتش را روشن مى كنند مانند چوب و هيزم. قرآن هم فرموده: (وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ ) (1)«آتشى كه آتش گيرانه اش مردم و سنگ هاى مخصوص است.» پس معناى عبارت «ذَاكٍ وَقُودُهَا» اين است كه آتش قيامت آتشِ مايه دار و شعله ورى است.

صفت ديگر آن عبارت «مُخِيفٍ وَعِيدُهَا» است؛ يعنى اين آتش وقتى كه پيدا مى شود شما را مى ترساند. ترساننده و وحشتناك است.

«غَمٍّ قَرَارُهَا» «غمّ » با تشديد به معناى پوشش فراگير است؛ اين كه مى گويد غم و غصّه به دلم آمده، نه اين است كه غصّه مى آيد بلكه معنايش اين است كه همۀ خوشى ها را پوشانده است. «قرار» مكانى را مى گويند كه چيزى در آن قرار گرفته، كه4.

ص: 430


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 24.

در اين مورد مقصود ته جهنم است؛ و معناى عبارت اين است كه آتش قيامت تمامِ ته جهنم را پوشانيده و فراگير است، و اين طور نيست كه خيال شود گوشه و كنار جهنم از آتش خالى است و فى المثل گناهكارها مى توانند به آن جاى خالى پناه ببرند و خود را از آتش جهنم نجات بدهند.

«مُظْلِمَةٍ أَقْطَارُهَا، حَامِيَةٍ قُدُورُهَا، فَظِيعَةٍ أُمُورُهَا»

(كناره هايش تاريك، ديگ هايش داغ، و كارهايش بسيار زشت است.)

«أقطار» جمع «قُطر» به معناى گوشه و كنار است؛ يعنى پيرامون جهنم جاى تاريكى است. «حامية» به معناى داغ، و «قُدُور» جمع «قِدر» به معناى ديگ است؛ كنايه از اين كه آبهاى جهنم داغ و جوشان است و خلاصه آتش عجيبى است. قرآن هم در اين مورد فرموده است: (كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ ) (1)«هر اندازه به وسيلۀ اين آتش پوست هاى مردم پخته شود، باز پوست نو برايشان درست مى كنيم تا اين كه عذاب را بچشند.»

«فَظِيعَةٍ أُمُورُهَا» : در اين جهنم امور ناملايمى وجود دارد كه انسان از آن خوشش نمى آيد. «فظيع» يعنى چيزى كه خيلى زشت و ناملايم و نامناسب است، و «أمور» جمع «أمر» است. مى خواهد بگويد امور آنجا هر چه هست همه اش ناملايم و ناراحت كننده است.

افراد در قيامت مواجه با امور ناهنجارى مى شوند، آن وقت اگر من و شما بخواهيم از اين آتش نجات پيدا كنيم بايد در همين دنيا وسايل نجات را فراهم كنيم؛ آن خطى كه خط اسلام است و خدا براى ما ترسيم كرده و نمونۀ آن، حضرت على عليه السلام است، ما بايستى آن خط را پيدا كنيم و در آن خط طى طريق بكنيم؛ از همين جهت فرموده6.

ص: 431


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 56.

است: «صراط دنيا امام مفترض الطاعة است.»(1) يعنى كسى كه راه مستقيم و خط امام معصوم عليه السلام و پيشواى واجب الاطاعة را پيدا كند در راه مستقيم قدم نهاده است.

تا اينجا حضرت صفات آتش جهنم را ذكر كردند. از اين به بعد در فرازهاى ديگر خطبه حضرت يك صفحۀ ديگر را مى گشايد و دربارۀ بهشت سخن مى گويد كه إن شاءاللّه در جلسۀ آينده بحث خواهد شد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهد.

ص: 432


1- - تفسير الصافى، ملامحسن فيض كاشانى، تفسير سورۀ حمد.

«درس 345»: خطبۀ 190 (قسمت سوّم)

اشاره

شمّه اى از اوصاف بهشت

شمّه اى از اوصاف متّقين

بهشت جايگاه هميشگى متّقين

با اعمال خود بر مرگ پيشى بگيريد

لزوم شناخت و اطاعت از خداوند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

صبر بر بلا و كنترل نفس

پرهيز از جنگ غير ضرورى

معناى شهادت از نظر حضرت على عليه السلام

ص: 433

ص: 434

«خطبۀ 190 - قسمت سوّم»

« (وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً) قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ ، وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ ، وَ زُحْزِحُوا عَنِ النَّارِ، وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ، وَ رَضُوا الْمَثْوى وَ الْقَرَارَ، الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْيَا زَاكِيَةً ، وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً ، وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِى دُنْيَاهُمْ نَهَاراً تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَاراً، وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً، فَجَعَلَ اللَّهُ لَهُمُ الْجَنَّةَ مَآباً وَ الْجَزَاءَ ثَوَاباً، وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا، فِى مُلْكٍ دَائِمٍ وَ نَعِيمٍ قَائِمٍ .

فَارْعَوْا - عِبَادَاللَّهِ - مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُكُمْ ، وَ بِاِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُكُمْ ، وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ ؛ فَاِنَّكُمْ مُرْتَهِنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ ، وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ ، وَ كَأَنْ قَدْ نَزَلَ بِكُمُ الْمَخُوفُ ، فَلا رَجْعَةً تَنَالُونَ ، وَ لاعَثْرَةً تُقَالُونَ . اسْتَعْمَلَنَا اللَّهُ وَ إيّاكُمْ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ ، وَ عَفَا عَنَّا وَ عَنْكُمْ بِفَضْلِ رَحْمَتِهِ ، الْزَمُوا الْأَرْضَ وَ اصْبِرُوا عَلَى الْبَلاءِ، وَ لاتُحَرِّكُوا بِأَيْدِيكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فِى هَوى أَلْسِنَتِكُمْ ، وَ لاتَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ ، فَإنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلى فِرَاشِهِ وَ هُوَ عَلى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً وَ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ، وَ اسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ ، وَ قَامَتِ النِّيَّةُ مَقَامَ إصْلاتِهِ لِسَيْفِهِ ، وَ إنَّ لِكُلِّ شَىْ ءٍ مُدَّةً وَ أَجَلاً.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، دو قسمت از خطبۀ 190 قبلاً گذشت؛ در يك قسمت حضرت راجع به مرگ و اين كه مردم بايستى از مرگ عبرت بگيرند،

ص: 435

و قسمت بعد دربارۀ ساعت قيامت و وضع جهنم و آتش آن مطالبى را مطرح فرمودند كه خوانديم؛ و حالا قسمت سوّم مربوط به متّقين و مردان خداست كه اين همه شدايد و سختى ها را در دنيا متحمل شده اند و اهل تقوا هستند. اينها از آتش نجات پيدا مى كنند و در بهشت با آن درجات و مقاماتش خواهند بود. حضرت در اين مورد فرموده است:

شمّه اى از اوصاف بهشت

«وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً» (1)

(و كسانى كه از پروردگارشان پروا داشته اند گروه گروه به سوى بهشت سوق داده مى شوند.)

حضرت از اين آيۀ قرآن استفاده كرده كه آنهايى كه حريم خدا را حفظ كرده و تقوا را پيشه كرده اند در قيامت گروه گروه به بهشت سوق داده مى شوند. بارها عرض كرده ام «تقوى » اصلش «وَقْوى » بوده و از مادّۀ «وقاية» است به معناى نگاهدارى.

(وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً) يعنى: و سوق داده مى شوند آنهايى كه حريم پروردگار خودشان را حفظ كرده اند به طرف بهشت.

در لغت عرب «جَنَّ » به معناى پوشيدن است و باغ را به اين اعتبار «جنّة» مى گويند كه پوشيده از درخت است؛ به سپر كه در جنگ انسان را از خطر مى پوشاند «جُنّة»، و به كودك كه در شكم مادر پوشيده شده است «جَنين»، و جِن را هم به اين حساب كه از نظرها پوشيده است «جِنّ » مى گويند؛ پس ريشۀ اين لغت به معناى پوشش است.

«زُمَر» جمع «زُمرَة» به معناى دسته و گروه است. يعنى خيال نكن بهشت خالى است، اگر جهنم پر است و تنگ و تاريك است بهشت هم دسته دسته واردش مى شوند.

ص: 436


1- سورۀ زمر (39)، آيۀ 73.

«قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ ، وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ ، وَ زُحْزِحُوا عَنِ النَّارِ»

(در حالى كه محقّقاً عذاب ايمن گرديده، و سرزنش بريده شده، و از آتش دور گرديده اند.)

«اُمِنَ » فعل مجهول ماضى است و «عذاب» نايب فاعل آن است، جملۀ «قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ » به اين معناست كه بهشتى ها در بهشت از عذاب خدا در امن و امان هستند.

«وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ » : و ديگر عتاب و سرزنش و توبيخ متوجّه آنها نيست. هم خدا از آنها راضى است و هم آنها از خدا راضى هستند. در قرآن آمده است: (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ) (1) نفسى كه وارد بهشت مى شود هم او از خدا راضى است و هم خدا از او راضى است، ديگر عتاب و سرزنش نيست.

«وَ زُحْزِحُوا عَنِ النَّارِ» : و اهل تقوا از آتش جهنم دور شده اند. مثل اين كه نزديك آتش بودند و به وسيلۀ تقوا و پروا كه داشته اند از آتش دور شدند.

سه فعل «أمِنَ ، إنْقَطَعَ و زُحْزِحُوا» كه به صورت ماضى بيان شده است، دلالت بر حتمى بودن كار دارد؛ يعنى خداوند با اين تعبيرها خواسته بفهماند حتماً و مسلّماً اهل تقوا در قيامت از عذاب در امان هستند و عتاب و سرزنش ندارند و از آتش دور خواهند بود.

«وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ، وَ رَضُوا الْمَثْوى وَ الْقَرَارَ»

(و خانه [بهشت] به واسطۀ آنان آرامش يافته، و از جايگاه و قرارگاه خشنود گرديده اند.)

يعنى اهل تقوا در بهشت مطمئن هستند، آنها مى دانند كه از آن خانه اخراج نخواهند شد، خانۀ بهشت براى اهل تقوا مانند خانۀ اجاره اى نيست كه روزى اجاره اش سرآمده و بگويند خانه را تخليه كن، بلكه بهشت براى بهشتى ها و اهل تقوا مانند خانۀ ملكى است كه هيچ وقت پايان رسيدن مدّت در آن تصور ندارد. پس جملۀ8.

ص: 437


1- - سورۀ فجر (89)، آيات 27 و 28.

«وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ» به اين معناست كه اين خانه موجب آرامش آنهاست. وقتى كه وارد بهشت شدى ديگر دلت نمى لرزد كه آيا سال ديگر اينجا هستى يا نه. اگر انسان داخل جهنم شد اميد نجات دارد، ممكن است او را از جهنم بيرون كنند؛ اما اگر به بهشت رفت ديگر به عقب برنمى گردد، ديگر پايت به جهنم نمى رسد، آنجا مخلّد هستى، پس دلت آرامش دارد.

در جملۀ «وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ» اِسناد اطمينان به دار داده شده و به اين معناست كه خانۀ بهشت مطمئن است، در صورتى كه اطمينان براى افراد بهشت است و اين بهشتى ها هستند كه مطمئن هستند. از اين قبيل اسنادها كه به آن اسناد مجازى گفته مى شود در كلام عرب فراوان است؛ مثلاً مى گويند: «جَرَى الميزاب» يعنى ناودان جارى شد، در حالى كه آب در ناودان جارى شده است؛ در اين جمله نيز اسناد اطمينان را به خانه داده اند، و فايدۀ چنين اسنادى در اين مورد اين است كه تأكيد اطمينان را مى فهماند و مى خواهد بگويد اين خانه خيلى مورد اطمينان است، همچنان كه در جملۀ «جَرى الميزاب» نيز خواسته بگويد از بس آب زياد است مثل اين است كه خودِ ناودان راه افتاده باشد. خلاصه خانه اى است بسيار مورد اعتماد، پس گرفتن و خارج نمودن از آن معنا ندارد.

البته ممكن است مراد از اين جمله اين باشد كه متّقين چون در دنيا اهل تقوا و ذكر خدا و طهارت نفس و اطمينان و آرامش بودند همان طور كه آيۀ شريفۀ (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ) (1) به آن اشاره دارد، در آخرت هم آن خانۀ بهشتى كه در آن مسكن مى گزينند آرام است؛ همان گونه كه دوزخيان هم به علّت اين كه در دنيا به دار بى قرار دنيا و مطامع و هواى نفس دل خوش داشتند و به ياد خدا نبودند و به مرتبۀ اطمينان و آرامش قلبى نرسيده بودند، در آخرت نيز در خانۀ آتش كه خانه اى بى قرار و با التهاب و زشت تركيب است، با آن اوصافى كه حضرت قبلاً براى آن بيان كردند، قرار مى گيرند.8.

ص: 438


1- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.

«وَ رَضُوا الْمَثْوى وَ الْقَرَارَ» ؛ «مَثْوى » اسم مكان است از «ثوى، يثوى» و به معناى محل جا گرفتن است. «قرار» به معناى آن مكانى است كه انسان در آن استقرار پيدا كرده است. معناى جمله چنين مى شود: اهل تقوا به آن بهشتى كه جايگاه و محل قرار ابدى آنهاست راضى هستند.

شمّه اى از اوصاف متّقين

تا اينجا حضرت قسمتى از اوصاف بهشت را برشمرد و از اينجا به بعد قسمتى از اوصاف متّقين را بيان مى فرمايد:

«الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْيَا زَاكِيَةً ، وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً »

(آنان كه كارهايشان در دنيا پاك، و چشمانشان گريان بود.)

«الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْيَا زَاكِيَةً » : مردان خدا و مردان با تقوا آنهايى هستند كه كارهايشان توى دنيا كارهاى پاك و پسنديده اى بود. اهل نماز و اهل روزه بودند، واجباتشان را به جا مى آوردند، در راه خدا احسان مى كردند، به كارهاى خير كمك مى كردند، تحصيل علم و تعليم علم مى كردند؛ مى دانيد كه هم تحصيل علم و هم تعليم و ياد دادن علم عبادت بزرگى است؛ مردان خدا در دنيا اهل جهاد بودند، اهل فداكارى بودند، اهل گذشت بودند، صابر و بردبار بودند.

«وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً » ؛ «أعيُن» جمع «عين» است يعنى چشم. چشم هاى اينها چشم هاى گريانى بود، هميشه از خوف خدا گريه مى كردند؛ مسألۀ گريه از خوف خدا خيلى مهم است و روايات زيادى هم راجع به اين جهت داريم، من اينجا از همۀ احاديث يكى دوتا حديث برايتان مى خوانم.

در اصول كافى از قول حضرت صادق عليه السلام آمده است: «ما من شىء إلّاو له كيلٌ و وزنٌ إلّاالدّموع» : هر چيزى پيمانه و وزن دارد مگر اشك چشم ها. «فَإنّ القطرة تُطْفِىءُ بحاراً من نار» : زيرا يك قطره اشك از خوف خدا درياهايى از آتش را خاموش مى كند.

ص: 439

و در آخر مى فرمايد: «و لو أنّ باكياً بكى فى أمَّةٍ لَرُحِمُوا»(1) اگر توى يك جمعيت يك نفر از خوف خدا گريه كند، به بركت اين يك نفر همۀ آن جمعيت را خدا مورد رحمت قرار مى دهد. گريه از خوف خدا اين قدر ارزش دارد؛ اين ديگر سنگ و ترازويى نيست، يك قطرۀ اشك در راه خدا اين اندازه خاصيت دارد.

حديث ديگر از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه حضرت فرمود: «كُلُّ عَيْنٍ باكيةٌ يَوْمَ القيامة إلّاثلاثة أعين» : هر چشمى روز قيامت گريان است مگر سه چشم؛ «عَيْنٌ سَهِرَتْ فى سبيل اللَّه» : چشمى كه شب بيدار باشد در راه خدا «وَ عَيْنٌ غُضَّتْ عن محارم اللَّه» : و چشمى كه از چيزهايى كه خدا حرام كرده پوشيده شود. حالا توى خيابان راه مى روى، با اين كه دلت هم مى خواهد به نواميس مردم نگاه بكنى اما از ترس خدا سرت را پايين انداخته اى، بدان كه مورد لطف و محبت خدا واقع مى شوى.

«وَ عَيْنٌ فاضَتْ من خشية اللَّه»(2) و چشمى كه از خوف الهى زياد گريان شود. پس در قيامت همۀ چشم ها گريانند مگر اين سه چشم. به هر حال روايت در اين مورد زياد داريم.

اينجا هم حضرت مى فرمايد: «وَ أعْيُنُهُمْ بَاكِيَة» : مردان خدا آنهايى هستند كه چشمانشان از ترس خدا گريان است.

«وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِى دُنْيَاهُمْ نَهَاراً تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَاراً، وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً»

(و در دنيايشان شب آنها به خاطر فروتنى و آمرزش خواهى روز بود، و روزشان به خاطر وحشت داشتن و بريده شدن [از مردم] شب بود.)

«وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِى دُنْيَاهُمْ نَهَاراً» : مردان خدا شبشان در دنيا روز است. مردم عموماً در شب مى خوابند، اما مردان خدا همان طور كه روز بيدارند شب هم بيدارند، شبشان3.

ص: 440


1- - الكافى، ج 2، ص 481، حديث 1.
2- - بحارالأنوار، ج 74، ص 63.

در دنيا روز است؛ يعنى بيدارند، براى چه بيدارند؟ «تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَاراً» : براى اين كه خشوع در مقابل پروردگار داشته باشند و استغفار بكنند. نماز شب بخوانند و در نماز شب استغفار كنند.

نماز شب يازده ركعت است و وقت آن از نصف شب است تا اذان صبح، چهارتا دو ركعت مى خوانند به نيّت نماز شب، و يك دو ركعت به نيّت نماز شفع، يك ركعت هم به نيّت نماز وَتر، مجموعاً يازده ركعت مى شود، از جمله اعمال نماز وتر هفتاد مرتبه «أستغفراللَّه ربّى و أتوب إليه» است كه در قنوت مى گويند. يعنى استغفار و طلب بخشش و رحمت از خدا مى كنم. «غَفَرَ» يعنى «سَتَرَ» يعنى پوشيد؛ «أستغفراللَّه ربّى و أتوب إليه» يعنى از خدا طلب پوشش مى كنم و بازگشت مى كنم به سوى خدا. سپس هفت مرتبه مى خوانيم: «هذا مقام العائذ بك من النّار» يعنى خدايا اين جاى كسى است كه به تو پناه برده از آتش جهنم. سپس دعا در حق مؤمنين مى كنيد، و اگر بتوانيد چهل مؤمن را نام ببريد چه بهتر؛ دعا در حق پدر و مادر خودت، همۀ دوستانت، اساتيد و آنان كه صاحب حق هستند. اگر إن شاءاللّه موفق شديد نماز شب خوانديد، آن نماز يك حال ديگر دارد، مثل نمازهاى روز نيست كه خيالهاى مختلف سر انسان مى ريزد، در نيمه شب توجّه انسان بسيار زيادتر مى شود.

حضرت مى فرمايد: متقينى كه گفتيم اهل بهشت هستند از جمله صفاتشان اين است كه شبشان در دنيا مثل روز ديگران است، يعنى شب به واسطۀ خشوع پروردگار و طلب آمرزش از او بيدارند.

«وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً» : و در عوض روزشان مثل شب ديگران است «تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً» ؛ شب مردم تنها كه مى شوند از يكديگر دورند اما روز با رفقا معاشرت دارند و دلگرم هستند؛ اما اينها كه اهل آخرت هستند روز در عين حالى كه توى بازار مى روند، توى كشتزار مى روند، كارشان را انجام مى دهند، اما از باب اين كه از معصيت هاى اهل دنيا و از چيزهايى كه خلاف رضايت خدا انجام مى شود

ص: 441

ناراحت اند، مثل اين كه برايشان شب باشد و در وحشت و تنهايى زندگى مى كنند.

خلاصه اين گروه مى بينند اهل دنيا تمام وقتشان را صرف دنيا مى كنند، به مال و رياست و آقايى چسبيده اند، خدا و دين و همه چيز را فراموش كرده اند، از اين حركات ناراحت مى شوند، اين ناراحتى موجب دورى و بريدگى از مردم مى شود.

مى فرمايد: روزهاى آنان مثل شب است و جهتش را «تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً» ذكر كرده؛ يعنى براى اين كه از مردم وحشت دارند و از آنان بريده اند؛ نه اين كه واقعاً مى ترسند بلكه از وضع مردم ناراحت اند، نمى توانند با مردم در كارها هماهنگ باشند؛ اگر بخواهند هماهنگ با مردم باشند، چه بسا مردم مى خواهند آنها را به طرف كارهاى خلافى كه خودشان مى روند بكشانند و اينان از اين جهت ناراحت اند.

خيال نشود كه حضرت مى خواهد بگويد اهل آخرت در روز بايد گوشه گير باشند، انزوا اختيار كنند، مثل رُهبانها باشند. چنين نيست، و در دين مقدّس اسلام رهبانيت وجود ندارد، و چنين نيست كه اسلام بخواهد انسان ديرنشين باشد و از جامعه دور باشد؛ بلكه مقصود آن است كه در صحنه وارد بشود، توى بازار وارد شود، كارى هم كه به نفع جامعه هست انجام دهد، ولى مع ذلك توى كانالى كه مردم مى افتند و از خدا غافل مى شوند نيفتد، در راههاى فاسدى كه مردم مى افتند نيفتد. پس اينان با اين كه در جامعه هستند و خدماتشان را انجام مى دهند، اما مثل اين كه از مردم منقطع و جدا هستند، براى اين كه توى كانال انحرافى كه خيلى افراد افتاده اند اينها نمى افتند.

بهشت جايگاه هميشگى متّقين

«فَجَعَلَ اللَّهُ لَهُمُ الْجَنَّةَ مَآباً وَ الْجَزَاءَ ثَوَاباً، وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا، فِى مُلْكٍ دَائِمٍ وَ نَعِيمٍ قَائِمٍ »

(پس خداوند براى آنها در پادشاهى هميشگى و نعمتى پايدار، بهشت را محل بازگشت و جزاى آنان را ثواب قرار داد، و حال آن كه به بهشت و اهل آن شايسته ترين بودند.)

ص: 442

«فَارْعَوْا - عِبَادَاللَّهِ - مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُكُمْ ، وَ بِاِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُكُمْ »

(پس اى بندگان خدا پاس داريد آنچه را با رعايت آن پيروز شما پيروز مى شود، و با ضايع ساختن آن تبهكار شما زيان مى كند.)

يعنى توجّه كنيد به آنچه موجب سعادت نيكان شما مى شود، و دورى كنيد از آنچه موجب ضلالت و گمراهى ستمكاران شما مى گردد.

با اعمال خود بر مرگ پيشى بگيريد

«وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ ؛ فَاِنَّكُمْ مُرْتَهِنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ ، وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ »

(و با اعمال خود بر اجل هاتان سبقت بگيريد؛ زيرا همانا شما گرو گرفته هستيد در مقابل آنچه پيش فرستاده ايد، و پاداش داده خواهيد شد به آنچه از پيش انجام داده ايد.)

اجل كه مى آيد خواهى نخواهى مردن هست، شما كوشش كنيد كه با اعمال خود بر مرگ پيشى بگيريد. قبل از آن كه مرگت برسد، از مالت به نفع آن عالم استفاده كن؛ از اعمال خير خود، از عبادتهايت، از گريه هاى خود در خوف از خدا، و از هر عمل صالحى به نفع آخرت خود استفاده كن؛ مال دنيا كه در جهت سراى باقى آخرت به كار گرفته نشود ارزش ندارد، گيرم يك ميليارد و يا ده ميليارد پول و ثروت داشته باشى و براى خوشگذرانى در دنيا و استفاده و منافع ديگران صرف كنى يا باقى گذارى چه فايده دارد؟! اين قبيل اموال دنيا به درد نمى خورد.

اگر كسى اعمال خيرى از جمله صرف اموال براى برطرف كردن نياز تهيدستان و كارهاى خير داشته باشد با خود مى برد و در قيامت از آن استفاده مى كند. اگر ما اهل حق و حقيقت و تقوا باشيم، عمل خيرى داشته باشيم، خلوص داشته باشيم، اينهاست كه به درد آدم مى خورد، عقيده و ايمان توى باطن توست، آن را با خودت مى برى.

«وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ »: و مبادرت كنيد به اجل هاى خودتان به وسيلۀ

ص: 443

اعمالتان. سند نگرفته اى كه مثلاً صد سال در اين دنيا زندگى كنى؛ در اين زمان ما با اين همه تصادفها، با اين بمب ها و موشك ها، با اين سقوط هواپيماها و اين انفجارها و انواع حوادث ديگر كه مشاهده مى كنيم مگر چقدر عمر مى كنيم ؟ اجل مى رسد، پير و جوان هم ندارد، شاه و گدا هم ندارد، آقا و غير آقا هم ندارد.

بنابراين بايستى مهيّا شد، مهيّا باشيد «فَاِنَّكُمْ مُرْتَهِنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ » : زيرا شما در گرو كارهايى هستيد كه تاكنون كرده ايد. اگر تا حالا معصيت كرده اى، در جوانى كارهاى زشتى داشته اى، در گرو آنها هستى، مال گرو را بايستى چه كار كرد؟ بايستى رفت پول داد آن را از گرو بيرون آورد؛ بسا همه تا حدى كج رفته ايم، بايد خود را اصلاح كنيم، از اين به بعد سعى كن جان خودت را از گرو در بياورى.

«وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ » : و جزا داده خواهيد شد به كارهايى كه از شما گذشته است.

اگر خداى ناكرده كارهاى خلافى كرده اى خالصانه توبه كن، خدا توبۀ حقيقى را قبول مى كند.

«وَ كَأَنْ قَدْ نَزَلَ بِكُمُ الْمَخُوفُ ، فَلا رَجْعَةً تَنَالُونَ ، وَ لاعَثْرَةً تُقَالُونَ »

(و گويا مرگ خوفناكى بر شما فرود آمده، پس نه يك بازگشتى را مى يابيد، و نه از يك لغزيدنى گذشت مى شود.)

حضرت در اين فراز فرموده است: مثل اين كه آن چيزى كه از آن ترس و هراس داشته ايد (مرگ) بر شما نازل شده است كه برگشت در آن نيست. نبايد خيال كنيم تا مرگ وقت زيادى مانده است، اين عمر به يك چشم به هم زدن سپرى مى شود و مرگ مى رسد، نه در مرگ برگشت وجود دارد و نه در لغزشهايى كه شده است گذشت و اقاله وجود دارد.

لزوم شناخت و اطاعت از خداوند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«اسْتَعْمَلَنَا اللَّهُ وَ إيّاكُمْ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ ، وَ عَفَا عَنَّا وَ عَنْكُمْ بِفَضْلِ رَحْمَتِهِ »

ص: 444

(خدا ما و شما را به فرمانبردارى خود و فرمانبردارى فرستاده اش به كار گيرد، و به فضل رحمتش از ما و از شما درگذرد.)

حضرت دعا مى كند كه خدا من و شما را به كار بگيرد تا اطاعت خدا و پيامبرش كنيم. و هم از سر تقصيرات من بگذرد و هم از سر تقصيرات شما.

نكتۀ قابل توجّه اين كه حضرت على عليه السلام هم با آن مقامى كه دارد خود را مستحق عفو خدا مى بيند، و در يك سخنرانى علنى براى خود و مردمِ مخاطبِ خود دعا و استغفار مى كند. به هرحال حضرت دعا مى كند كه خدا با فضل و رحمتش از ما درگذرد.

صبر بر بلا و كنترل نفس

«الْزَمُوا الْأَرْضَ وَ اصْبِرُوا عَلَى الْبَلاءِ، وَ لاتُحَرِّكُوا بِأَيْدِيكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فِى هَوى أَلْسِنَتِكُمْ »

(بر جاى خود باشيد و بر گرفتارى آزمايش شكيبايى كنيد، و در هوس زبان هايتان به دست هايتان و شمشيرهايتان حركت ندهيد.)

مقصود اين است كه بدون جهت جنگ و ستيز راه نيندازيد. جهاد در شرايط خاصى ضرورت دارد. صبر و تحمّل داشته باشيد، اسير احساسات تند نشويد؛ جنگ بايد بر اساس ضرورت و عقل و منطق باشد نه براساس احساسات آنى. معمولاً شروع جنگ ابتدا در اثر تحريكات زبان است، ابتدا سخنان تحريك آميز زدن و پس از آن دست به اسلحه شدن، و سپس شمشيرها را از غلاف بيرون كشيدن و جنگ راه انداختن است.

پرهيز از جنگ غير ضرورى

«وَ لاتَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ »

(و به آنچه كه خداوند آن را براى شما شتاب نداده است شتاب نخواهيد.)

ص: 445

يعنى چيزى را كه خداوند بر شما واجب نفرموده، شما در اثر شتابى كه داريد بر خود واجب نكنيد و خود را گرفتار نكنيد. خداوند هم تا زمانى كه شرايط فراهم نباشد راضى نيست كه نيروهاى انسانى صالح و مؤمن بروند كشته شوند، زيرا كشته شدن در راه خدا و شهادت خودش هدف نيست، آنچه مهم است اين است كه حق بر باطل پيروز شود، اگر بشود كه حق بر باطل پيروز شود و نيروى انسانى ما هم از بين نروند بسيار بهتر است؛ البته اگر جهاد لازم شد بايد آن را انجام داد.

مسألۀ حق و اسلام اين قدر اهميت دارد كه امام حسين عليه السلام با آن عظمتش در راه اسلام فدا شد، اصحاب امام حسين عليه السلام حتى طفل شيرخوار آن حضرت نيز براى حق فدا شدند.

برخى از آقايان خواسته اند از اين جملات حضرت استفاده كنند كه حضرت خواسته است جنگ را به طور كلّى منع كند، از اين رو فرموده سر جايتان بنشينيد؛ درحالى كه چنين نيست و بايد تمامى كلمات حضرت را روى هم معنا كرد، اين درست مثل آن است كه كسى

كلوا و اشربوا را دُرِ گوش كرد***و لا تسرفوا را فراموش كرد

در حالى كه هم (كُلُوا وَ اشْرَبُوا) داريم و هم (لا تُسْرِفُوا) .

در جاهاى مختلفى از نهج البلاغه حضرت تحريك به جهاد و يا جنگ با ارتش معاويه دارند؛ و اين كه حضرت على عليه السلام در اينجا مى فرمايد: عجله نكنيد، معنايش اين نيست كه اصلاً جنگ نكنيد؛ براى اين كه در آن زمان يك شرايط خاصى بوده است، يا مردم هنوز جمع نشده بودند يا مهمات نبوده يا شرايط جوّى مساعد نبوده است؛ اصولاً بايد شرايط جنگ به نحوى فراهم باشد كه وقت حمله احتمال پيروزى وجود داشته باشد.

سپس حضرت به كسانى كه دوست دارند جهادى پيش آيد و آنها در آن به شهادت برسند فرموده است:

ص: 446

معناى شهادت از نظر حضرت على صلى الله عليه و آله و سلم

«فَإنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلى فِرَاشِهِ وَ هُوَ عَلى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً وَ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ »

(زيرا بدين گونه است كه هر كس از شما بر بستر خود مُرد و حال اين كه بر شناخت حق پروردگار خود و فرستادۀ او و اهل بيتش باشد، شهيد مرده و اجر او بر خداوند ثابت گرديده است.)

تمام اين جمله استينافى است و در حقيقت جواب يك سؤال فرضى مى باشد، مثل اين كه كسى به حضرت گفته باشد: شما مى فرماييد بر جاى خود باشيد و دست به شمشير نزنيد، در صورتى كه ما عاشق شهادت هستيم و دوست داريم در راه خدا شهيد شويم؛ حضرت در جواب فرموده است: كسى كه راه خدا و رسول او را شناخته باشد و حق آنها را ادا كرده باشد و اهل بيت رسول خدا را گرامى بدارد و حق آنها را شناخته و در راه آنها قدم گذارد، اگر هم در رختخواب خود بميرد شهيد مى باشد و اجر و ثواب او بر خداست؛ آن كه عاشق شهادت است و حاضر است در راه خدا به شهادت برسد و در راه احقاق حق قدم برمى دارد، مطمئن باشد كه اگر در رختخواب خود هم بميرد شهيد مرده است.

«مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ » يعنى حق خدا را بشناسد - و به توحيد ذاتى و صفاتى و افعالى او برسد و از حق و حقيقت هم دفاع كند - و حق رسول و اهل بيت او را هم بشناسد. يعنى مقام و منزلت پيامبر و اهل بيت او را بشناسد و عمل به دستورات و قوانين آنها بنمايد. معناى شناختن خدا و رسول و اهل بيت او، ايمان به خدا و رسول او و اهل بيت اوست. پس اگر كسى با ايمان كامل بميرد ثواب شهيد را دارد و اجر او با خداست.

در حاكميت الهى شهادت يك هدف نيست، بلكه هدف احيا و اقامۀ حق است، حال اگر در بين راه اين هدف كسى به شهادت رسيد پاداش او با خداست، و اگر

ص: 447

شهادت نصيب او نشد و زنده ماند در راه هدف خدمتگزارى كرده و پيش مى رود و احقاق حقوق مى كند. احيا كردن فرهنگ دينى و اصلاح جامعه و تثبيت اصول اخلاقى و حاكميت اخلاق بر جامعۀ انسانى و اسلامى، بزرگترين هدف براى امّت مسلمان است كه بر پايۀ شناخت خدا و پيامبر و اهل بيت و حقوق آنها استوار است.

«وَ اسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ ، وَ قَامَتِ النِّيَّةُ مَقَامَ إصْلاتِهِ لِسَيْفِهِ ، وَ إنَّ لِكُلِّ شَىْ ءٍ مُدَّةً وَ أَجَلاً»

(و سزاوار پاداش گرديده است آنچه را از نيك كردارى اش نيّت كرده، و نيّت در جاىِ پاىِ شمشير كشيدنش برپا شده است، و همانا براى هر چيزى مدّتى و وقتى است.)

يك چنين آدمى مستوجب است كه خداوند ثواب آنچه را نيّت كرده به او بدهد چون او نيّت شهيد شدن در راه خدا را كرده، پس سزاوار است خداوند درهرحال ثواب شهادت در راه خود را به او بدهد.

«إصلاتِ سيف» به معناى خارج نمودن شمشير از غلاف است. حضرت فرموده:

چنين شخصى مستوجب است كه خداوند نيّت كار نيك او را به منزلۀ خارج كردن شمشير از نيام براى آمادگى جهاد در راه خدا قرار دهد.

پس هر كارى وقتى دارد. در حديث از پيامبر آمده است: «الأمور مرهونة بأوقاتها»(1) يعنى هر كارى در گرو وقت آن است. حضرت در آخرين جملۀ اين خطبه فرموده است: «وَ إنَّ لِكُلِّ شَىْ ءٍ مُدَّةً وَ أجَلاً» : و همانا براى هر چيزى يك زمانى است.

پس هر كارى را در وقت خود بايد انجام داد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 448


1- - بحارالأنوار، ج 74، ص 165.

«درس 346»: خطبۀ 191 (قسمت اوّل)

اشاره

ستايش مخصوص خداوند است

ستايش خداوند در برابر همۀ نعمت هاى او

ابداع و انشاء عالم خلقت

علم فعلى و علم انفعالى

بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگامۀ شدايد و حيرت و گمراهى مردم

ص: 449

ص: 450

«خطبۀ 191 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَاشِى [فِى الْخَلْقِ ] حَمْدُهُ ، وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ ، وَ الْمُتَعَالِى جَدُّهُ ، أَحْمَدُهُ عَلى نِعَمِهِ التُّؤَامِ ، وَ آلائِهِ الْعِظَامِ ، الَّذِى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا، وَ عَدَلَ فِى كُلِّ مَا قَضى ، وَ عَلِمَ مَا يَمْضِى وَ مَا مَضى ، مُبْتَدِعِ الْخَلائِقِ بِعِلْمِهِ ، وَ مُنْشِئِهِمْ بِحِكَمِهِ ، بِلا اقْتِدَاءٍ وَ لا تَعْلِيمٍ ، وَ لااحْتِذَاءٍ لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ ، وَ لا إِصَابَةِ خَطَأٍ، وَ لا حَضْرَةِ مَلَأٍ. وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، ابْتَعَثَهُ وَ النَّاسُ يَضْرِبُونَ فِى غَمْرَةٍ ، وَ يَمُوجُونَ فِى حَيْرَةٍ . قَدْ قَادَتْهُمْ أَزِمَّةُ الْحَيْنِ ، وَ اسْتَغْلَقَتْ عَلى أَفْئِدَتِهِمْ أَقْفَالُ الرَّيْنِ .»

ستايش مخصوص خداوند است

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَاشِى [فِى الْخَلْقِ ] حَمْدُهُ ، وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ ، وَ الْمُتَعَالِى جَدُّهُ »

(ستايش خدايى را كه ستايشش در ميان آفريدگان فراگير، و سپاهش چيره، و بزرگى او متعالى است.)

«ال» در «الحمد» براى جنس است. در نماز هم مى خوانيم: (الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ) يعنى جنس حمد و طبيعت ستايش مخصوص خداست؛ سرّ اين كه ستايش مخصوص خدا مى باشد اين است كه حمد و ستايش در مقابل كمال هر موجود است

ص: 451

آن هم كمال اختيارى؛ مثلاً خورشيد داراى كمال است ولى مستحق حمد نيست، چون نورافشانى خورشيد يك امر غير اختيارى است، در چنين موردى كه كمال اختيارى نيست اصطلاحاً مى گويند «مدح»، ولى در جايى كه كمال اختيارى است مى گويند «حمد»، پس ما يك «حمد» داريم و يك «مدح»، مدح از يك جهت اعمّ است، چون مدح ستايش در مقابل كمال است خواه اين كمال اختيارى آن چيز باشد يا اختيارى نباشد، مثل مدح كردن انسان كه كمال او اختيارى اوست و مدح كردن خورشيد كه كمال آن اختيارى نيست، ولى حمد ستايش در مقابل كمال اختيارى است؛ و در تعريف حمد گفته شده: «هو الثّناء على الجميل الاختيارى»(1) حمد، ثنا و ستايش در برابر كمال اختيارى است. بنابراين خدا را هم مى توان «مدح» كرد چون داراى كمال است و هم مى توان «حمد» كرد چون داراى كمال اختيارى است، ولى خورشيد را نمى توان «حمد» كرد چون داراى كمال اختيارى نيست.

خداوند داراى كمال است و همۀ كمالات به خدا برمى گردد، هر چه كمال در من و شماست منشأ آن خداست، همۀ كمالات به او منتهى مى شود؛ مثلاً اگر مرا ستايش كنند براى كمالى است كه در من وجود دارد، خوب اين كمال را چه كسى به من داد، كى نيرويش را به من داده، كى به فكر من انداخته، كى دست مرا در اختيارم گذاشته و زبانم را در اختيارم گذاشته تا اين كار خير را انجام بدهم ؟ جواب همۀ اينها خداست، پس ستايش طبعاً مخصوص خدا مى باشد.

«ل» در كلمۀ «لِلّهِ » براى اختصاص و ملكيت است؛ «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ » : جنس حمد و ستايش مخصوص خداست، خدايى كه «الْفَاشِى فِى الْخَلْقِ حَمْدُهُ » : است. «فاشى» به معناى شايع است؛ يعنى شيوع دارد در بين مخلوقات حمد و ثناى او، و همۀ مخلوقات او را حمد و ستايش مى كنند.7.

ص: 452


1- - مرآة العقول، ج 12، ص 147.

اگر سؤال كنيد اين كه مى گوييد همۀ خلق خدا حمد او را مى كنند درست نيست، براى اين كه ما مى بينيم بسيارى از مخلوقات مانند بعضى انسان ها و بعضى جن ها و همۀ حيوانات كه مخلوق خدا هستند حمد او را نمى كنند و فقط بعضى از انسان ها و بعضى از جن ها و همۀ ملائكه او را حمد مى كنند، پس چرا حضرت فرموده حمد خدا در بين مخلوق او شيوع دارد؟

در جواب اين سؤال بعضى گفته اند: ستايش بسيارى از موجودات مانند حيوانات، نباتات، اشجار و جمادات ستايش تكوينى است، حمد آنها تكوينى است. اينها نمى توانند با آن زبانى كه ما حمد مى كنيم حمد كنند، بلكه حمد و ستايش آنها با زبان حال است نه با زبان قال؛ زبان حال به اين معناست: وقتى كه انسان در موجودات دقّت مى كند مى بيند همۀ موجودات نقص دارند، ضعف دارند، تغيير و تحول دارند، همه برحسب ساختمان وجوديشان نياز به يك خالقى دارند كه آنان را خلق كند و حفظشان كند، پس طبيعت موجودات شهادت مى دهند به اين كه يك خدايى دارند كه خالق و حافظ آنهاست.

پس اين حمدى كه حضرت در اينجا به همۀ موجودات نسبت داده اند حمد تكوينى و به زبان حال است.

از قرآن و از اخبار اهل بيت و از كلمات بزرگان استفاده مى شود كه مطلب بالاتر از اين است، مخصوصاً در حيوانات، از خود قرآن استفاده مى شود كه حيوانات به همان زبان خودشان حمد و ستايش خدا مى كنند؛ قرآن شريف مى گويد: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ) . (1) در اين آيه «إنْ » نافيه را با «مِنْ » همراه آورده تا نفى عموم را برساند؛ يعنى: «و هيچ چيزى پيدا نمى شود مگر اين كه همراه با ستايش تسبيح او را مى كند، ولى شما انسانها حمد و ستايش آنها را درك نمى كنيد.»4.

ص: 453


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.

در آيۀ ديگر فرموده است: (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافّاتٍ ) (1)«آيا نمى بينى كه همۀ آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا ستايش مى كنند و پرندگان صف كشيده در آسمان هم ستايش مى كنند؟» البته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تسبيح موجودات را ديده است، اين من و شما هستيم كه نديده ايم و درك آن را هم نمى كنيم.

سپس فرمود: (كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ وَ اللّهُ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ ) : «هر كدام از آنان مى دانند نماز و تسبيح خود را، و خداوند آگاه است به كار آنها.» اين خيلى مهم است؛ يعنى كلاغها مى دانند چگونه تسبيح كنند، كبوترها مى دانند چگونه تسبيح كنند، خلاصه هر پرنده و هر موجودى مى داند چگونه تسبيح كند. در اين آيه كلمۀ (صَلاتَهُ ) را آورده است، «صلاة» نسبت به ما انسانها نماز داراى كيفيّت خاصى است ولى در حيوانات و جمادات نماز دو يا سه و يا چهار ركعتى نيست، بلكه معنايش همان حالت تواضع در برابر حق است كه همۀ حيوانات و جمادات اين تواضع در برابر حق را دارند، ولى ما درك نمى كنيم.

قرآن در سورۀ نمل نقل مى كند كه حضرت سليمان با ارتش خود مشغول رفتن بودند، يك مورچه سليمان و ارتش او را ديد فرياد كشيد: (يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ ) : «اى مورچه ها برويد داخل لانه تان كه سليمان و لشكرش شما را زير پا لِه نكنند درحالى كه شعور ندارند.» حضرت سليمان سخن مورچه را مى شنود، وقتى حضرت اين سخن را از مورچه شنيد قرآن مى گويد: (فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها) (2)«سليمان از گفتۀ او خنده اش گرفت.» پس اگر قرآن فرموده شما درك نمى كنيد و مورچه هم مى گويد اينها شما را له مى كنند درحالى كه نمى فهمند، معلوم مى شود واقعيتى در اين بين وجود دارد، و مورچه ها ما را متهم به بى شعورى مى كنند.9.

ص: 454


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 41.
2- - سورۀ نمل (27)، آيات 18 و 19.

باز در همين سوره از زبان هُدهُد فرموده است: (فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ ) (1)«پس هدهد به سليمان گفت به چيزى كه تو به آن آگاه نيستى آگاه شده ام و از كشور سبأ براى تو خبر يقينى آورده ام.» اين آيه نشان مى دهد كه سليمان و هدهد با هم سؤال و جواب كرده اند و هدهد از جاهاى دور دنيا براى سليمان خبر آورده است، و باز اين آيه نشان مى دهد كه حيوانات (هدهد) از وقايع دنيا و كارهاى بشر درك دارند، مى فهمند كه ما چه مى كنيم.

با اين توضيح معلوم مى شود هدهد هم خيلى چيزهاى مربوط به عالم طبيعت و آدمها را توجّه دارد و سرش مى شود، حرف مى زند، حرف انسان را مى فهمد و جواب انسان را هم مى دهد، البته با منطق خودش كه حضرت سليمان آن را مى فهمد و مى گويد: (يا أَيُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ) (2)«اى مردم، ما نطق پرندگان را ياد گرفته ايم.» اين آيه نشان مى دهد كه پرندگان منطق مخصوص دارند، و امتياز حضرت سليمان اين است كه منطق پرندگان را مى فهمد.

بنابراين حمد و ثناى خدا منحصر به انسانها و جن و ملائكه نيست؛ پرندگان، چرندگان، حيوانات، بلكه كوهها و درختها و همۀ موجودات خدا را حمد مى كنند.

اين گفتۀ قرآن و حديث است، از همين جهت حضرت فرموده است: «الْفَاشِى فِى الْخَلْقِ حَمْدُهُ » : حمد و ستايش خداوند در ميان آفريدگان او شيوع دارد.

«وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ » : و ارتش و نيروى خدا بر همۀ ارتش ها و نيروهاى دنيايى غلبه و برترى دارد. ارتش هاى مدرن دنيا در مقابل ارتش و قدرت خداوند هيچ است و قدرت اظهار وجود ندارد.

«وَ الْمُتَعَالِى جَدُّهُ » : و مقام و رتبۀ خداوند بلند است. مقام و رتبه هاى دنيا اعتبارى است و با اندك مسأله اى زايل مى شود.6.

ص: 455


1- - سورۀ نمل (27)، آيۀ 22.
2- - همان، آيۀ 16.

ستايش خداوند در برابر همۀ نعمت هاى او

«أَحْمَدُهُ عَلى نِعَمِهِ التُّؤَامِ ، وَ آلائِهِ الْعِظَامِ ، الَّذِى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا، وَ عَدَلَ فِى كُلِّ مَا قَضى ، وَ عَلِمَ مَا يَمْضِى وَ مَا مَضى »

(ستايش مى كنم خدا را بر نعمت هاى هميشگى او، و بخشش هاى بزرگش، خدايى كه حلمش بزرگ است پس مى بخشايد، و عدالت دارد در آنچه حكم مى كند، و به آنچه مى گذرد و آنچه گذشته داناست.)

«أَحْمَدُهُ عَلى نِعَمِهِ التُّؤَامِ » : ستايش مى كنم خدا را بر نعمت هاى هميشگى او.

«تُؤام» به ضمّ «تاء» بر وزن «فُعال» جمع «تَوأَم» است كه دو برادرِ دو قلو را مى گويند، و اينجا مقصود نعمت هاى همراه و پشت سرهم و هميشگى است. نعمت همه اش كاخ و ماشين نيست، تمام وجود من و شما نعمت هاى خداست، حدوث و بقاى وجود ما نعمت خداست، همين چشم هايى كه من و شما داريم و لحظه به لحظه هم خدا حفظش مى كند نعمت بزرگ خدا حساب مى شود، آيا شما حاضريد ده ميليون تومان بگيريد و چشم هايتان را بدهيد؟ معلوم است كه هيچ حاضر نيستيد، ببين ساختمان وجودى شما چگونه است؛ يك غذا كه مى خواهى بخورى، خدا چشم داده تا غذا را ببينى، دست داده تا غذا را بردارى و در دهان بگذارى، دهان را با اين خصوصيات آفريده تا بتوانى غذا را بخورى، دندان داده تا غذا را بجوى، زبان در دهان غذا را به اين طرف و آن طرف مى گرداند تا همه جاى غذا جويده شود، آب دهان با غذا مخلوط مى شود و به هضم آن كمك مى كند، لب ها به نحو خوبى غذا را در دهان نگه مى دارند و اگر لب ها را نداشتى غذا از دهان بيرون مى ريخت، حلق و حنجره به گونه اى است كه غذا در موقع فرو رفتن اشتباهاً در راه تنفس نمى رود.

اينها همه نعمت خداست كه به من و شما عنايت فرموده، در اين بزاق دهان قدرى

ص: 456

بايد توجّه شود، بزاق دهان هميشه دهان را خيس نگه داشته و اين تَرى دهان براى سخن گفتن خيلى مؤثر است، براى غذا خوردن نيز اثرات فراوان دارد؛ در احاديث آمده است كه غذا را خوب بجويم، اين جويدن براى نرم شدن و مخلوط شدن غذا با بزاق دهان است؛ چون همراه شدن بزاق با غذا موجب خوب هضم شدن غذا مى شود، اين كه خوردن غذاهاى خيس مانند تريد كراهت دارد براى آن است كه انسان نجويده آن را فرو مى برد. مواد نشاسته اى كه وارد بدن مى شود بايد تبديل به قند شود و اين خوب جويدن موجب تبديل نشاسته به قند مى شود.

معده نيز براى هضم غذا و تبديل مواد نشاسته اى به قند داراى خصوصيات مخصوصى است، و اين مواد غذايى كه در بيرون ملاحظه مى كنيد آن قدر تغيير و تبديل ها لازم دارد تا بتواند انرژى مناسبى براى اين بدن بشود، معده مثل يك ديگى مى ماند كه حرارت دارد و غذا را مى پزد، آن وقت تبديلش مى كند به موادى كه قابل هضم باشد، بعد به كبد مى رسد، آنجا اين مواد نشاسته اى تبديل به قند مى شوند و بعد تبديل به خون مى شوند و نيازهاى بدن برطرف مى شود؛ موادى كه از اجزاء اين بدن تحليل مى رود، اين غذا جانشين آن اجزاء مى شود، حالا چه مراحلى را بايد طى كند خدا بهتر مى داند.

اگر همين ساختمان جهاز هاضمۀ شما را مى خواستند به صورت يك كارخانه درست كنند، يعنى يك كارخانه درست كنند كه نان و پلو داخل آن بريزيم و از آن طرف گوشت و پوست درست شود، چه كارخانۀ عظيمى مى شد! چه مقدار زمين را براى آن لازم داشتيم! اينها همه نعمت هاى پشت سرهمِ خداست كه به بندگان خود عطا فرموده است.

آن شيرى كه خداوند براى تغذيۀ طفل در پستان مادر آماده مى كند برحسب احاديث بهترين و مناسبترين غذا براى طفل است. و دهها و صدها و بلكه هزارها

ص: 457

نعمت ديگر كه در عالم وجود به چشم مى خورد و نمى توانيم حساب آن را بكنيم، همه و همه نعمت هاى بى پايان خداوند است.

«وَ آلائِهِ الْعِظَامِ » : «آلاء» جمع «إلى» به معناى نعمت است، كه با صفت «عظام» جمع «عظيم» به معناى بزرگ ذكر شده است؛ و اين جمله نيز دلالت بر وجود نعمت هاى بزرگ براى بندگان دارد. حضرت در برابر اين همه نعمت هاى فراوان و بزرگ خدا را ستايش مى كند.

سپس مى فرمايد: «الَّذِى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا» ؛ خدا مثل من و شما جنجالى نيست، من و شما اگر يك ناملايمى از كسى ديديم، يك چيزى كه مطابق طبعمان نباشد، كائنات را خبر مى كنيم، به قول خودمان افشاگرى مى كنيم، آبروى طرف را مى ريزيم و از هستى ساقطش مى كنيم، جلوى فعاليتش را مى گيريم و گوشه گيرش مى كنيم، توى سرش مى زنيم و نابودش مى كنيم. خدا چنين نيست، اين همه بندگان معصيت خدا را مى كنند، باز هم خدا نعمت خود را از آنها قطع نمى كند؛ شايد اين بنده يك وقتى توبه كند و دست از خطاكارى بردارد، و آن آخر هم اگر توبه كند خدا توبۀ او را قبول مى كند. حرّ بن يزيد رياحى كه امام حسين عليه السلام را محصور كرد و امام حسين عليه السلام و اصحابش را در كربلا گرفتار كرد گناه بزرگى را مرتكب شده بود، اصلاً مى توان گفت تمام حوادث كربلا به دست حرّ انجام شد، اگر گذاشته بود امام حسين عليه السلام برگردد اين حوادث درست نمى شد، ولى در عين حال آن آخر كار توبه كرد و پشيمان شد، خدا هم توبه اش را قبول كرد.

«الَّذِى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا» : خدايى كه حلمش خيلى بزرگ است پس مى بخشايد.

«حلم» معنايش اين است كه انسان تحت تأثير حوادث قرار نگيرد و در راه خدا صبر داشته باشد؛ اين طور حلم نسبت به خدا صحيح نيست؛ زيرا خدا تحت تأثير قرار نمى گيرد، ولى ما چون لغت ديگرى جز همين كلمات نداريم ناگزيريم از اين الفاظ كه براى خودمان استفاده مى كنيم در مورد خدا هم استفاده كنيم.

ص: 458

پس مقصود اين است كه اگر يك كسى تخلف كرد، خداى تبارك و تعالى آزادش مى گذارد و تا آخر هم شرايطى را فراهم مى كند تا شايد اين آدم برگردد و مورد عفو خدا قرار گيرد، خدايى كه حلم او بزرگ است، عفو و بخشش دارد و بندگان خود را مى بخشد.

شما نيز خودتان را متخلق به اخلاق خدا كنيد، اگر كسى اشتباهى كرد نبايد تا آخر عمر او را عذاب داد و توى سر او زد، اگر ديديد اين آدم متنبّه شده و مى خواهد خدمت كند او را به خدمت بگيريد، مگر كه بخواهد شيطنت كند؛ اما اگر واقعاً مى خواهد خدمت كند و متنبّه شده، بايستى روش ما جذب اين گونه نيروها باشد.

«وَ عَدَلَ فِى كُلِّ مَا قَضى » : و خداوند در همه چيز به عدالت حكم مى كند. قضاوت خدا قضاوت عادلانه است، تحت تأثير جوّ و احساسات قرار ندارد. اين قضاوتى كه حضرت در اينجا مى گويد، آيا قضاوت در عالم طبيعت و تكوين است يا در احكامى كه خدا دارد؟ به عبارت ديگر خداوند يك كارهاى تكوينى دارد يعنى اين نظام وجود و اين عالم را خلق كرده، يك كارهاى تشريعى هم دارد كه به وسيلۀ پيامبر و ائمه عليهم السلام به ما رسانده است كه اينها حكم خداست و قضاوتهاى خداست.

نظام وجود گرچه به نظرما برخلاف حكمت مى آيد، اما روى هم رفته نظام اتمّ و احسن است و به قول شاعر:

جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست*** كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست(1)

يك شعر عربى هم حاج ملاهادى سبزوارى در منظومه دارد:

ما ليس موزوناً لبعضٍ من نعم*** ففى نظام الكلّ كلّ منتظم(2)ة.

ص: 459


1- گلشن راز، شيخ محمود شبسترى.
2- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 128، غررٌ فى دفع شكوك عن الغاية.

يعنى: «آن چيزهايى كه به نظر من و شما ناموزون مى آيد، در نظام تكوين همۀ اينها به جاى خودش موزون است.» منتها ما مصالح و مفاسد برايمان روشن نيست.

بنابراين نظام طبيعت و تكوين برطبق عدالت و حق است و برطبق حكمت است، چنانچه نظام تشريع هم برطبق حق و عدالت است. پس اين عبارتى كه حضرت اينجا دارد «قضى» يعنى حكم، حكم ممكن است تكوينى باشد يا تشريعى، كه هر دو بر پايۀ عدل استوار است.

«وَ عَلِمَ مَا يَمْضِى وَ مَا مَضى » : و خدا هم به آينده عالم است و هم به گذشته. من و شما گذشته و حال را مى دانيم اما آينده هنوز برايمان روشن نيست، ولى براى خدايى كه فوق زمان است آينده نيز روشن است، و از اين جهت حضرت فرموده است:

خداوند به زمان آينده نيز عالم است.

براى بيان احاطۀ علم خدا به همۀ زمانها مثالى مى زنم كه سابقاً نيز گفته ام: اگر فرض كنيم كسى در قعر چاهى باشد و طنابى را از بالاى چاه عبور دهند، اين شخص فقط به آن مقدار از طناب كه فعلاً بالاى چاه قرار دارد آگاه است، ولى كسى كه بالاى چاه باشد بر همۀ طناب مسلط است و همۀ آن را مشاهده مى كند. مَثَل ما و خدا نسبت به زمان مَثَل اين دو نفر است.

خداوندى كه فوق زمان است همۀ گذشته و حال و آينده را مشاهده مى كند، و ما كه گرفتار زمان هستيم فقط آن مقدار از زمان را كه در آن هستيم مى دانيم؛ البته مجرّدات ديگر عالم كه فوق عالم مادّه هستند به تمام عالم مادّه و طبيعت، به حال و گذشته و آينده احاطه دارند، اما من و شما كه جزء عالم طبيعت هستيم مثل آن آدمى مى مانيم كه در قعر چاه است.

عالم مادّه و طبيعت حركت دارد بلكه عين حركت است، و زمان مقدار حركت است، و زمان حال و گذشته و آينده دارد؛ بنابراين من و شما گذشته و آينده برايمان تفاوت دارد؛ اما خدايى كه زمان و مكان ندارد و فوق عالم مادّه و طبيعت است، گذشته

ص: 460

و حال و آينده همه برايش يكسان است و همه را مى داند. اين است كه حضرت مى فرمايد: خداوند آينده را مى داند.

ابداع و انشاء عالم خلقت

«مُبْتَدِعِ الْخَلائِقِ بِعِلْمِهِ ، وَ مُنْشِئِهِمْ بِحِكَمِهِ ، بِلا اقْتِدَاءٍ وَ لا تَعْلِيمٍ ، وَ لااحْتِذَاءٍ لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ ، وَ لا إِصَابَةِ خَطَأٍ، وَ لا حَضْرَةِ مَلَأٍ»

(خداوند پديد آورندۀ مخلوقات با دانش خويش، و آفرينندۀ آنان از روى حكمت است، بدون پيروى كردن و آموختن، و بدون بهره بردن از روى نمونۀ سازنده اى دانا، و بدون برخوردن به اشتباهى، و بدون گردآوردن گروهى.)

«مُبْتَدِعِ الْخَلائِقِ بِعِلْمِهِ » : خداوند با علم خود ابداع كنندۀ جهان هستى است.

«خلائق» جمع «خليقة» به معناى مخلوق است؛ «مبتدع» يعنى ابداع كننده؛ و گفتيم كه بين خلق و ابداع فرق است، عالم طبيعت را مى گويند عالم خلق، چون مسبوق به حركت و مادّه است، اما مجموع عالم كه مجرّدات هم جزء آن است ابداع مى شود، چون مسبوق به مادّه و مدّت نيست. «بِعِلْمِهِ » متعلق به كلمۀ «مُبْتَدِع» است؛ يعنى خداوند با علم خود جهان هستى را ابداع نموده است.

علم فعلى و علم انفعالى

علم نيز بر دو قسم است: يكى علم فعلى و ديگرى علم انفعالى؛ علم فعلى آن علمى است كه علّت خلق است؛ مثل اين كه يك مهندسى نقشۀ يك ساختمان را در ذهنش تنظيم مى كند، بعد آن را در خارج پياده مى كند و ساختمان را در خارج موجود مى كند، كه در حقيقت آن علمى كه در ذهن وجود داشته سبب و علّت براى ايجاد اين ساختمان است.

ص: 461

علم انفعالى آن علمى است كه بعد از خلقت است؛ آن ساختمان را كه مهندس مى سازد بعد من و شما مى بينيم و علم پيدا مى كنيم كه چنين ساختمانى با آن خصوصيات وجود دارد؛ آن علمى كه مهندس داشت علّت ايجاد ساختمان شده، اما علمى كه من پيدا كردم علمى است كه به اصطلاح تابع معلوم است؛ يعنى اول ساختمان به وجود آمده و بعداً من علم پيدا كرده ام.

علم خداوند به مخلوقات از نوع علم فعلى است؛ يعنى قبل از اين كه عالم موجود شود خداوند علم دارد و همان علم خداوند سبب ايجاد عالم مى شود، بِلاتشبيه مثل آن مهندسى كه اوّل يك نقشه در ذهنش ترسيم مى كند بعداً آن نقشه را در خارج پياده مى كند، البته اين يك تشبيه است و الا آن مهندس هم نقشه را از جاى ديگر گرفته است. اما اجمالاً علمى كه مهندس به اين ساختمان دارد جلوتر از ساختن ساختمان است، يعنى اوّل نقشه در ذهن او موجود مى شود و بعداً ساختمان ساخته مى شود، يعنى اين علم سبب ايجاد مى شود.

معناى جمله اين است كه سبب و علّت خلقت خلايق علم خداوند بوده است.

«وَ مُنْشِئِهِمْ بِحِكَمِهِ » ؛ كلمۀ «مُنْشئ» از «إنشاء» است و آن هم به معناى ايجاد است.

«بِحِكَمِهِ » را «بِحُكْمِهِ » هم خوانده اند و هر دو صحيح است، زيرا «حُكْم» به معناى فرمان، و «حِكَمْ » جمع «حِكمة» است. پس معنا برفرض «حُكم» چنين است كه فرمان خداوند سبب ايجاد جهان آفرينش است؛ و برفرضِ «حِكَم» معنا چنين است كه حكمت خداوند سبب خلقت موجودات شده است.

«بِلا اقْتِدَاءٍ وَ لا تَعْلِيمٍ » ؛ گفتيم همان طور كه يك مهندس نقشه را اوّل در ذهنش طرح مى كند و بعد در خارج موجود مى نمايد و آن علم مهندس در حقيقت علّت براى ساختمان است، خدا هم علمش علّت ايجاد عالم است، اما حضرت در حقيقت مى خواهد فرق علم فعلى خدا و مهندس در مثال ما را بيان كند، درست است كه آن مهندس نقشه را در ذهنش مجسم مى كند ولى قبلاً ساختمانهايى را ديده كه چگونه

ص: 462

مهندسان ديگرى نقشه در ذهنشان طرح كرده اند، مثل اين كه از آنها ياد گرفته باشد يا تقليد كرده باشد، اما خدا اين طور نيست كه از ديگران تقليد كرده باشد. كار مهندس كار تقليدى است ولى كار خداوند بدون اقتدا و آموزش است.

«وَ لا احْتِذَاءٍ لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ » : و چنين نيست كه يك سازندۀ حكيمى قبلاً موجودات را درست كرده و بعداً خدا از كار او الگوبردارى كرده باشد و عالم هستى را خلق كرده باشد. قرآن شريف در مورد خدا فرموده است: (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ) (1)«خداى جهان هم اوّل است و هم آخر.» يعنى غير از او نبوده و نخواهد بود؛ پس ابداع و ايجاد جهان را نه از كسى تقليد كرده و نه از كسى آموخته و نه از روى كار ديگرى الگوبردارى كرده است.

«وَ لا إِصَابَةِ خَطَأٍ، وَ لا حَضْرَةِ مَلَأٍ» ؛ معناى اين جمله با يك شرح مختصر معلوم مى شود، و آن اين است كه من و شما يك ساختمان كه مى سازيم اوّل مى سازيم بعد مى بينيم زشت و بدتركيب شد خراب مى كنيم و مجدداً مى سازيم، ولى خداوند تبارك و تعالى اين جور نيست، از همان لحظه اى كه اراده كرده درست ساخته و اشتباه و خطايى در كار خدا نبوده است؛ و كسانى را براى مشورت جمع نكرده تا با آنها در مورد ايجاد جهان هستى مشورت نمايد.

بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگامۀ شدايد و حيرت و گمراهى مردم

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، ابْتَعَثَهُ وَ النَّاسُ يَضْرِبُونَ فِى غَمْرَةٍ ، وَ يَمُوجُونَ فِى حَيْرَةٍ »

(و گواهى مى دهم كه همانا محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستادۀ اوست، خداوند او را برانگيخت در حالى كه مردم در گرداب شدايد سير مى كردند، و در سرگردانى غوطه ور بودند.)

ص: 463


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 3.

بعد از حمد و ثناى خدا به شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم پرداخته و فرموده است: شهادت مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خدا و فرستادۀ اوست. «إبْتَعَثَ » از باب افتعال و از مادّۀ «بَعْث» به معناى برانگيختن است؛ يعنى خداوند پيامبر را برانگيخت.

در حالى كه مردم در آن روز در گرداب شدايد و حيرت و سرگردانى موج مى زدند.

«غَمْرة» گرداب شدايد و سختى هاست، و مقصود گرفتارى ها و نابسامانى هاى دوران جاهليت و آدمكشى ها و زنده به گور كردن دخترهاى بى گناه و امثال آن است؛ «يموجون» به معناى غرق شدن در امواج است، و «حَيرة» به معناى سرگردانى است.

خلاصه معنا اين است كه وقتى مردم در چنين حالتى بودند خداوند حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به نبوّت برگزيد تا مردم را هدايت كند.

«قَدْ قَادَتْهُمْ أَزِمَّةُ الْحَيْنِ »

(به تحقيق مهارهاى هلاكت، آنها را مى كشانيد.)

«أزِمّة» جمع «زمام» و به معناى افسار است. و «حَيْن» به معناى هلاكت و محنت است. شما اگر افسارى را به گردن شتر ببنديد، شتر مجبور است دنبال افسار برود.

ابوسفيان ها و ابوجهل ها و مردم مستكبر و فاسد آن روز به نحوى مردم را افسار كرده بودند و به هر طرف كه مى خواستند مى كشيدند، نتيجۀ اين پيروى ها هلاكت مردم بود.

اگر اين افسار در دست رهروى فاسد و جنايتكار قرار گيرد پيروان خود را فاسد مى كند، و اگر در دست انسانى لايق و عادل قرار گيرد پيروان خود را به عدل و عدالت و اسلام و ايمان مى رساند. مقصود حضرت اين است كه مردان فاسد مهار مردم را در دست گرفته بودند و آنان را به طرف هلاكت مى كشاندند، ولى خداوند زمام امور و رهبرى مردم آن زمان را به دست پيامبر خود داد، و حضرت آنها را رهبرى كرد و از هلاكت نجات داد.

ص: 464

«وَ اسْتَغْلَقَتْ عَلى أَفْئِدَتِهِمْ أَقْفَالُ الرَّيْنِ »

(و بر دل هاى آنها قفل هاى زنگار نهاده شده بود.)

اين قدر چرك به دلشان نشسته بود مثل اين كه دلشان قفل شده بود و ديگر راه براى وارد شدن حق در دلهاى آنها نبود. انسان به حسب فطرت زير بار حق مى رود، اما اگر در گناه اصرار كند، در كار زشت اصرار كند، دلش مُهر مى شود به نحوى كه ديگر حرف حق در او اثر نمى كند. قرآن هم مى گويد: (خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ ) (1)- سورۀ مطفّفين (83)، آيۀ 14.(2) يعنى: «خداوند بر دل ها و بر گوش هاى آنان مهر زده و بر چشم هاى آنها پرده است.» مقصود اين است كه حقيقت را درك نمى كنند، و اين به آن علّت است كه در گناه اصرار كرده و دل هايشان سياه شده و لياقت درك حقيقت را ندارند.

اينجا مقصود حضرت از اين جمله اين است كه بر دل هاى آن مردم قفل هاى زنگار و چرك بسته شده است. «أقفال» جمع «قفل»، و «رَيْن» به معناى زنگار و چرك است.

زنگار به قفل تشبيه شده و از قبيل اضافۀ مشبّه به است به مشبّه. قرآن هم در سورۀ مطفّفين مى فرمايد: (كَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ ) (2)«هرگز، بلكه كرده هاى آنان زنگارى شده است بر دل هاى آنها.»

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 465


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 7.

ص: 466

«درس 347»: خطبۀ 191 (قسمت دوّم)

اشاره

حقيقت تقوا

نقش تقوا در سرنوشت انسان

توصيف تقوا

عرضه شدن تقوا بر امّت ها

اندك بودن دارندگان تقوا

جدّيت بر تحصيل تقوا

حل مشكلات با تقوا

ص: 467

ص: 468

«خطبۀ 191 - قسمت دوّم»

«أُوصِيكُمْ - عِبَادَ اللَّهِ - بِتَقْوَى اللَّهِ ، فَإنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ، وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ ، وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ ، وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ ؛ فَإنَّ التَّقْوى فِى الْيَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّةُ ، وَ فِى غَدٍ الطَّرِيقُ الَى الْجَنَّةِ . مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ ، وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ ، وَ مُسْتَوْدَعُهَا حَافِظٌ ، لَمْ تَبْرَحْ عَارِضَةً نَفْسَهَا عَلَى الْأُمَمِ الْمَاضِينَ وَ الْغَابِرِينَ لِحَاجَتِهِمْ إلَيْهَا غَداً، إذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدى ، وَ أَخَذَ مَا أَعْطى ، وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدى . فَمَا أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا، وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا، أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً، وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ - سُبْحَانَهُ - إِذْ يَقُولُ : (وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ) .فَأَهْطِعُوا بِأَسْماعِكُمْ إلَيْهَا، وَ كُظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا، وَ اعْتَاضُوهَا مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً، وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً، أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ ، وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ ، وَ أَشْعِرُوا بِهَا قُلُوبَكُمْ ، وَ ارْحَضُوا بِهَا ذُنُوبَكُمْ ، وَ دَاوُوا بِهَا الْأَسْقَامَ ، وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ .»

موضوع بحث خطبۀ 191 از نهج البلاغۀ عبده بود. سخن به اين قسمت رسيد كه حضرت بعد از حمد و ثناى خداوند و شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

حقيقت تقوا

«أُوصِيكُمْ - عِبَادَ اللَّهِ - بِتَقْوَى اللَّهِ ، فَإنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ، وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ »

(بندگان خدا شما را سفارش مى كنم به پروا دارى از خدا، زيرا آن حق خداوند است بر شما، و موجب حق شماست بر او.)

ص: 469

به حسب لغت عرب «أوصِيكُمْ » به معناى سفارش است، خواه اين كه آن سفارش در زمان حيات وصيّت كننده عمل شود و يا بعد از مرگ او؛ و مقصود از اين جمله سفارش به خداپرستى و تقوا و پاكدامنى است كه مسلّماً مربوط به بعد از مرگ حضرت نيست، بلكه از همان لحظه اى كه وصيّت انجام مى شود بايد مورد عمل قرار گيرد.

تقوا يعنى پاكدامنى. بارها عرض كرده ام «تقوى » اصلش «وَقوى » بوده است، در جاهاى بسيارى از كلام عرب «واو» به «تاء» تبديل مى شود، «تقوى » از مادّۀ «وقاية» است يعنى نگاهدارى. راغب در مفردات مى گويد: «الوقايَةُ حفظ الشىء ممّا يؤذيه و يضُرّه»(1) «وقاية حفظ كردن چيز است از چيزهايى كه آن را اذيت مى كند و ضرر مى زند.»

در اين جمله از كلام حضرت معناى وصيّت به تقوا اين است كه انسان خودش را در پوشش و محفظه اى قرار مى دهد كه به او آزار نرسد، انسان خودش را در محفظه اى قرار مى دهد كه از گناهان و محرّمات خداوند به او آزار و ضرر نرسد.

«تَقْوَى اللَّهِ » به معناى نگهدارى خداست، و آن داراى دو احتمال است:

يك احتمال اين است كه يعنى خدا را براى خود حفظ كنيد، اگر خدا را داشته باشيد و همه چيز را از دست بدهيد همه چيز داريد، ولى اگر خدا را از دست بدهيد و همۀ دنيا را داشته باشيد هيچ چيز نداريد. پس ممكن است معناى «تَقوى اللّه» نگهدارى خدا باشد.

احتمال ديگر اين است كه معناى مفردات راغب منظور باشد؛ يعنى انسان بايد خود را از معاصى و گناهان حفظ كند و كارى كند كه از ناحيۀ خدا گرفتارى برايش پيش نيايد، پس بايد حريم خدا را حفظ كند تا به آن آسيبى نرسد.1.

ص: 470


1- - مفردات ألفاظ القرآن، ص 881.

فرمود: «فَإنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ » : پس همانا تقواى خدا حقى است از خدا بر شما.

حق خدا بر شما اين است كه شما واجبات خدا را انجام دهيد و محرّمات او را ترك كنيد. خداوند خالق من و شماست، وجود ما، سلامتى ما، اعضاء و جوارح ما همه از خداست، و شكر اين نعمت هاى الهى عمل به واجبات و ترك محرّمات است.

«وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ » ؛ كلمۀ «موجبة» در اين جمله به اعتبار مؤنث بودن كلمۀ «تقوى » مؤنث آورده شده، در جملۀ قبل از اين هم «فَإنَّها» را مؤنث آورده، و مؤنث بودن «تقوى » به اعتبار الف مقصوره اى است كه در آن وجود دارد. معناى جمله چنين است: تقوا حق شما را بر خدا ثابت مى كند. معناى اين كلام اين است كه وقتى انسان تقوا داشت و به وظايف خود عمل كرد، بر خدا واجب مى شود كه در آخرت نعمت هاى خود را بر او ارزانى دارد. پس تقوا از يك جهت حقى است از خدا بر شما، و از يك جهت حقى را به نفع شما بر خدا واجب مى كند.(1)

نقش تقوا در سرنوشت انسان

«وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ ، وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ ؛ فَإنَّ التَّقْوى فِى الْيَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّةُ ، وَ فِى غَدٍ الطَّرِيقُ الَى الْجَنَّةِ »

(و اين كه از خدا بر تقوا يارى خواهيد، و از تقوا براى [رسيدن به] خدا يارى جوييد؛ زيرا تقوا در امروز حافظ و سپر است، و در فردا راه است به سوى بهشت.)

«وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ » : و سفارش مى كنم كه با كمك گرفتن از خدا به تقوا برسيد؛ «وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ » : و با كمك گرفتن از تقوا به خدا برسيد؛ يعنى با

ص: 471


1- تعبير «حق شما بر خدا» در كلام حضرت نوعى تفضل الهى است، زيرا عمل به وظايف الهى نيز به واسطۀ توفيقات الهى و امكاناتى است كه از طرف خداوند در اختيار چنين شخصى قرار داده شده است. اين مطلب را مرحوم استاد در جلد دهم، درس 359، خطبۀ 192 به تفصيل مطرح كرده اند.

انجام عبادات و فرايض و ترك محرّمات به حق واصل شويد.

«فَإنَّ التَّقْوى فِى الْيَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّةُ » : براى اين كه تقوا در اين دنيا حافظ و سپر شماست. «حرز» به معناى چيزى است كه انسان را حفظ مى كند، «جُنَّة» هم به معناى سپر است و سپر براى حفظ كردن بدن در جنگ است. در قرآن شريف آمده است:

(وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً) (1) «و اگر صبر كنيد و تقوا داشته باشيد كيد كفّار به شما ضررى نمى رساند.» و در جاى ديگر فرموده: (مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ ) (2)«هر كس از خدا پروا كند، خدا براى او راه بيرون شدن از گرفتاريها را فراهم مى كند؛ و از جايى كه حسابش را نمى كند به او روزى مى دهد.»

خلاصه اين كه اگر در دنيا متقى و پرهيزكار باشيم در آخرت غالب و پيروز خواهيم بود.

«وَ فِى غَدٍ الطَّرِيقُ الَى الْجَنَّةِ » : و فردا كه مقصود روز قيامت است، تقوا راهى به بهشت خواهد بود. كار تقوا اين است كه در دنيا انسان را از خطا و گناه حفظ مى كند و در آخرت راهى مى شود براى رفتن به بهشت.

توصيف تقوا

«مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ ، وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ ، وَ مُسْتَوْدَعُهَا حَافِظٌ »

(راه آن آشكار است، و روندۀ آن سودبر، و امانتدار آن نگهدار.)

«مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ »: راه تقوا واضح و روشن است. چون راه پيامبران و امامان است و مطابق با فطرت است، در حقيقت تقوا پيروى از انبيا و امامان است و راه آنها واضح است.

ص: 472


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 120.
2- - سورۀ طلاق (65)، آيات 2 و 3.

«وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ » : و كسى كه در اين راه قدم مى گذارد سود مى برد. سودى كه در پيمودن راه تقوا به دست انسان مى آيد، سود دنيوى و مال و مقام و رياست دنيا نيست، سود آخرتى و رسيدن به مقامات اخروى است.

«وَ مُسْتَوْدَعُهَا حَافِظٌ » : «مستودع» از باب استفعال و مجرّد آن «وديعة» است، اين كلمه اسم مفعول يا اسم مكان است، يعنى كسى كه نزد او وديعه گذاشته شده كه خدا مى باشد. معناى جمله چنين است: خداوند حافظ و نگهدارندۀ تقواست. به عبارت واضح تر معناى جمله اين است: آن كسى كه از او طلب شده امانت شما را حفظ كند - يعنى تقوا را حفظ كند - آن حافظ خوبى است و خوب هم حفظ مى كند، كه البته آن كس خداست.

پس اين عمل خيرى كه برخاسته از تقواست، پيش خدا به وديعت و امانت گذاشته مى شود و خدا اين امانت را به خوبى حفظ مى كند تا در قيامت پاداش آن را بدهد. قرآن شريف در اين باره فرموده است: (وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ * كِراماً كاتِبِينَ * يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ ) (1)«و به درستى كه بر شما مأمورهايى گمارده شده كه حفظ كنندۀ اعمال و گفتار شما هستند، افراد شريفى كاتبين اعمال شما هستند، و آنچه شما انجام مى دهيد آنها مى فهمند و مى دانند.»

عرضه شدن تقوا بر امّت ها

«لَمْ تَبْرَحْ عَارِضَةً نَفْسَهَا عَلَى الْأُمَمِ الْمَاضِينَ وَ الْغَابِرِينَ لِحَاجَتِهِمْ إلَيْهَا غَداً، إذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدى ، وَ أَخَذَ مَا أَعْطى ، وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدى »

(تقوا همواره خود را بر مردمان گذشته و آينده عرضه كرده است، به خاطر نياز آنان در فردا به آن، وقتى كه خدا آنچه را ايجاد كرده بازگرداند، و آنچه را داده بستاند، و از آنچه بخشيده پرسش كند.)

ص: 473


1- - سورۀ إنفطار (82)، آيات 10 تا 12.

اينجا حضرت تقوا را تشبيه به يك موجود با ارزشى كرده است كه خودش را عرضه مى دارد براى اين كه افراد طالب سراغش بروند، و از اين رو مى فرمايد: تقوا و پرهيزكارى هميشه خودش را بر وجدانهاى اشخاص گذشته و اشخاص حال عرضه كرده است. انسانها از همان اوّل وجدان داشتند و وجدان و فطرت اشخاص هميشه طالب حق بوده است. انسانها اگر تربيت غير صحيح نمى داشتند، اگر گرفتار رفيق بد نمى شدند، اگر آموزش بد نمى داشتند، به حسب طبع و وجدان و فطرت و غريزه دنبال حق و حقيقت بودند. پس تقوا در حقيقت يعنى اطاعت كردن از خدا و فرمانبردارى و طرفدارى از حق، كه اين معنا هميشه خودش را بر وجدانها و فطرتهاى اشخاص عرضه كرده است.

«لَمْ تَبْرَحْ » به معناى زايل نشده است، «عارضة» به معناى عرضه كننده، «اُمَم الماضين» به معناى امّت هاى گذشته، «الغابرين» به معناى آيندگان است؛ و معناى جمله چنين است: تقوا هميشه خود را بر فطرت و غريزۀ امّت هاى گذشته و آينده عرضه كرده است.

عبارت «لَمْ تَبرَح» هميشه زايل نشدن عرضۀ تقوا را مى رساند، و مقصود اين است كه تقوا هميشه و همواره بر فطرت و غريزه حاكم است، حال اگر گرفتار مال و رياست و آقايى شديم و به تقوا توجّه نداشتيم بيچارگى است. اين كه ما بجز مال و رياست چيز ديگرى نشناسيم از بيچارگى است. همۀ ما احتياج به تقوا داريم و بى تقوايى در قيامت باعث خسارتهاى جبران ناپذير است، از اين رو فرموده است:

«لِحَاجَتِهِمْ إلَيْهَا غَداً، إذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدى ، وَ أَخَذَ مَا أَعْطى »؛ مقصود از «غداً» فرداى قيامت، و از «إذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدى » برگردانيدن همۀ خلايق در روز قيامت است، و معناى جمله چنين است: اين كه تقوا هميشه خود را بر امّت ها عرضه مى كند براى اين است كه افراد در روز قيامت - همان روزى كه خداوند همۀ خلايق را جمع

ص: 474

مى كند و هر چه به آنها داده مى گيرد به تقوا نياز دارند؛ زيرا كه اين تقواى دنياست كه بشر را در روز قيامت به مقامات اخروى خواهد رساند، و اين بى تقوايى است كه بشر را در آخرت به نابودى مى رساند.

مقصود از جملۀ «وَ أَخَذَ مَا أَعْطى » همۀ ثروت ها و نعمت هاى دنيايى است، يعنى خداوند در آخرت همۀ آنچه را در دنيا به بشر داده - خواه نعمت باشد يا قدرت - از او خواهد گرفت، در آن روز مالك خداوند است و كس ديگرى غير از خدا كاره اى نيست.

«وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدى » : و از آنچه عطا كرده پرسش مى كند. فقط گرفتن آنچه داده نيست، بلكه از اين كه اين نعمت ها و آن سرمايۀ عمر را در چه راهى مصرف كرده سؤال مى كند؛ از اين كه مال يتيم هم در مالت بود، مال حرام هم بود، مال وجوهات نداده هم بود، مال شبهه ناك هم بود، اينها را يكى يكى مى پرسند و شما بايد جواب دهيد.

در حديث آمده است: «فِى حَلالِهَا حِسَابٌ وَ فِى حَرَامِهَا عِقَابٌ »(1) اموال و نعمت هاى دنيا چنين است كه در حلال آن حساب است، يعنى مال حلال دنيا در روز قيامت حساب دارد، از كجا آوردى و چگونه خرج كردى؛ و در حرام آن عقاب است، اموالى كه در دنيا داشته ايم و داريم اگر از راه حرام به دست آمده باشد در قيامت عذاب خداوند را در پى دارد.

در حديث ديگر آمده است(2) كه در قيامت از صرف نمودن عمر هم پرسش مى كنند كه اين عمر را كه خدا به تو داده و سرمايۀ آخرت تو بود در چه راهى مصرف كردى ؟ آيا در راه عبادت صرف كردى و يا در راه معصيت و بيهودگى ؟9.

ص: 475


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 82.
2- - الأمالى، شيخ صدوق، ص 39، حديث 9.

اندك بودن دارندگان تقوا

«فَمَا أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا، وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا، أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً، وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ - سُبْحَانَهُ - إِذْ يَقُولُ : (وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ) (1) »

(پس چه اندكند آنان كه تقوا را پذيرفتند، و بار آن را چنان كه بايد برداشتند، آنان از نظر عدد اندكند، و ايشان شايستۀ وصف خداوند سبحان هستند كه مى فرمايد: و اندكى از بندگان من سپاسگزارند.)

هنوز سخن از تقواست. مى گويند عبدالملك مروان آن قدر آدم مقدس مآبى بود كه از آب شب مانده پرهيز مى كرد و بيشتر اوقات در حال قرائت قرآن بود، اما وقتى كه به حكومت رسيد يك خونخوارى از آب درآمد كه آن سرش پيدا نبود! عمّال او مانند حجّاج بن يوسف و كسانى مانند او به اسم دين چقدر جنايت كردند! امتحان وقتى كه پيش مى آيد مخصوصاً امتحان به وسيلۀ مقام، آنگاه است كه معلوم مى شود كه در چه كاريم همه! پناه ببريم به خدا از اين كه اگر مقامى پيدا شد بتوانيم بر طبق مسئوليت عمل كنيم، اين مقامهايى كه در دنيا هست جز مسئوليت سنگين هيچ چيز ديگر ندارد.

حضرت در اين جمله چنين فرموده است: «فَمَا أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا» : پس چه اندكند كسانى كه قبول كنند تقوا را «وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا» : و به دوش بكشند تقوا را آن طورى كه بايد به دوش بكشند. در قرآن دارد: (اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ) (2)«تقوا پيدا كنيد و حريم خدا را حفظ كنيد آن جور كه حقِ تقواى خداست.» خدا مقامش خيلى شامخ است، قدرتش هم خيلى زياد است، هر چه خدا قدرتش زيادتر باشد شما بيشتر بايستى حريم خدا را حفظ كنيد.

ص: 476


1- سورۀ سبأ (34)، آيۀ 13.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 102.

بعد مى فرمايد: «أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً» : اين اشخاص كه حق تقوا را حفظ كنند كم هستند. ممكن است افرادى باشند جهاتى از تقوا را حفظ كنند اما در بزنگاه، شيطان كار خودش را مى كند؛ او را وادار مى كند يك جا پا روى حق گذارد، آن كسى كه به نحو شايسته متقى باشد و حق تقوا را ادا كرده و حق و خدا را در نظر دارد خيلى كم است، از اين رو فرموده: «أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً» : اين گونه افراد كم هستند.

«وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ - سُبْحَانَهُ - إذْ يَقُولُ » : و اينها نمونۀ اين كلام خدا هستند كه در قرآن شريف در توصيف آنها فرموده: (وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ) : بندگانى كه شكرگزار نعمت هاى خداوند باشند در اقليت هستند.

گفته اند معناى «شكر»: «صرف العبد جميع ما أنعمه اللّه عليه فى ما خلق لأجله»(1)

«به كار گرفتن بنده نعمت هاى خدا را در آن راهى است كه خداوند آن نعمت را براى آن خلق نموده است.» مثلاً خداوند چشم را براى اين كه آيات تكوين خدا را مشاهده كنيم و عبرت بگيريم خلق كرده است، براى اين كه قرآن بخوانيم، كتاب بخوانيم، رفع حوائج روزمرۀ خود را بكنيم؛ پس اگر شما به ناموس مردم نگاه كردى، به چشمت خيانت كرده اى و شكر چشمت را به جا نياورده اى. گوش را خدا به تو داده است كه صداهايى را كه مورد نياز است بشنوى، صداى حق را بشنوى؛ پس اگر گوش را به راه باطل صرف كردى كفران نعمت كرده اى. مال را خدا به تو داده است كه در راه حلال مصرف كنى، خرج خود و زن و فرزندت كنى؛ اگر در راه باطل مصرف كردى كفران نعمت خدا كرده اى. اگر با اين محاسبه جلو برويم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اكثر مردم نعمت هاى خدا را در غير آن راهى كه براى آن خلق شده مصرف مى كنند و روى اين حساب كفران كنندگان زياد هستند و در مقابل شكر كنندگان كم هستند. آن وقت معناى اين آيه واضح مى شود: (وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ) .4.

ص: 477


1- - شرح اصول الكافى، ج 1، ص 344.

جدّيت بر تحصيل تقوا

«فَأَهْطِعُوا بِأَسْمَاعِكُمْ إلَيْهَا، وَ كُظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا، وَ اعْتَاضُوهَا مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً، وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً»

(پس گوشهاى خود را به سرعت به سوى تقوا بداريد، و به كوشش خود بر آن ممارست نماييد؛ و آن را در برابر هر گذشته عوض و جانشين، و در برابر هر مخالف موافق قرار دهيد.)

«فَأَهْطِعُوا بِأَسْمَاعِكُمْ إلَيْهَا» ؛ «إهطاع» به معناى سرعت دادن است؛ حضرت در اين فراز فرموده: گوشهايتان را سريع بفرستيد سراغ تقوا، تقوا را در درجۀ اوّل بايد شنيد، يعنى بايد آن را از راه شنيدن ياد گرفت، بايد پيش اهل تقوا رفت و از زبان آنها آموخت؛ اهل تقوا، پيامبران و ائمه و علما و اهل حق هستند.

اوّل گوش بدهيد حق را ياد بگيريد، تقوا را ياد بگيريد، و بعد هم عمل كنيد.

«وَ كُظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا» ؛ در اين جمله نسخه هاى نهج البلاغه مختلف است، بعضى ها «كُظُّوا» دارد كه مجرّد است و مصدر آن «كِظاظ » به معناى ممارست است؛ و بعضى ها «ألِظّوا» دارد كه از باب افعال است، «إلظاظ » به معناى الحاح و اصرار است؛ و برخى «واكظوا» دارد، مصدر آن «مواكظة» به معناى مداومت است. و همۀ آنها به يك معناست.

«كُظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا» يعنى با كوشش و جديّت خود بر تقوا ممارست كنيد و در داشتن تقوا مداومت نماييد. در انجام واجبات و ترك محرّمات بايد جديّت به خرج داده و مداومت داشت، نمى شود كه يك مدّت مثلاً به ترك محرّمات توجّه شود و محرّمات را ترك كند و يك مدّت آنها را انجام دهد. تقوا آن وقتى حاصل مى شود كه در انجام واجبات و ترك محرّمات دوام وجود داشته باشد.

«وَ اعْتَاضُوهَا مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً» ؛ كلمۀ «إعتاضُوا» از باب افتعال از مادّۀ «عوض»

ص: 478

است؛ يعنى براى هر چه گذشته است تقوا را خلف و جانشين قرار دهيد. تا حال هر كارى كردى و خدا را در نظر نداشتى از حالا تقوا را پيشه كنيد و خدا را در نظر بگيريد و عبادت كنيد و متقى و پرهيزكار باشيد، باب توبه باز است و خداوند توّاب و بخشنده است.

«وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً» : و به جاى هر چه كه تا به حال مخالف حق انجام مى داديد از هم اكنون موافق حق انجام دهيد.

حل مشكلات با تقوا

«أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ ، وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ ، وَ أَشْعِرُوا بِهَا قُلُوبَكُمْ ، وَ ارْحَضُوا بِهَا ذُنُوبَكُمْ ، وَ دَاوُوا بِهَا الْأَسْقَامَ ، وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ »

(با تقوا از خواب خود بيدار شويد، و روز خود را با آن به سر آريد، و آن را پوشش دلهاتان قرار دهيد، و گناهان خود را با آن بشوييد، و بيماريها را با آن درمان كنيد، و به وسيلۀ آن بر مرگ سبقت بگيريد.)

اين ضميرهاى مؤنث (ها) كه در اين جمله ها و جمله هاى بعدى به كار رفته، همه به «تقوى » برمى گردد؛ چون گفتيم «تقوى » الف مقصوره دارد و روى اين حساب با آن معاملۀ مؤنث شده و ضميرهاى مؤنث به آن برمى گردد.

مى فرمايد: «أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ » : به وسيلۀ تقوا خوابتان را به بيدارى مبدّل كنيد. اين جمله دو احتمال دارد: يك احتمال اين كه اشخاصى كه داراى تقوا نيستند ولو به حسب صورت بيدارند، اما كسى كه از عاقبت كار غفلت دارد و مرگ و بهشت و جهنم و قيامت را ناديده مى گيرد در حقيقت خواب است، آن وقت مى خواهد بفرمايد:

از اين خواب غفلت بيدار شويد. اين يك احتمال كه مراد از آن خواب غفلت باشد كه عمدۀ اهل دنيا گرفتار آن هستند.

ص: 479

احتمال دوّم اين است كه مقصود خواب شب باشد و حضرت مى فرمايد: نيمه هاى شب از خواب برخيز، با خدا راز و نياز داشته باش، اهل تهجّد و نمازشب باش. قرآن در مورد پرهيزكاران فرموده است: (وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ) (1)«و آنها در سحرها استغفار و طلب بخشش مى كنند.»

«وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ » : و روزتان را با تقوا بگذرانيد و تمام كنيد. يعنى صبح و شام تقوا داشته باشيد. گاهى از اوقات ما خيال مى كنيم تقوا اين است كه برويم گوشۀ يك مسجدى بخزيم نمازى بخوانيم و ذكر و وردى انجام دهيم بعد بياييم توى بازار و توى اداره و توى كارخانه و جاهاى ديگر هر كارى كه مى خواهيم بكنيم، در صورتى كه چنين نيست و مردان باتقوا بايستى توى بازار هم تقوا داشته باشند.

سعى مى كنند كسب و كار حلال داشته باشند، ربا در كارشان نباشد، احتكار نباشد، اجحاف نباشد، پشت ميز اداره هم تقوا دارند و خودشان را حفظ مى كنند. فكر مى كنند كه جامعۀ اسلامى نياز دارد به اين كه اداراتش منظم باشد، كارهاى مردم انجام شود، من كه حقوق بگير جامعه هستم بايستى رفع نياز از جامعه بكنم؛ اين بى تقوايى است كه رئيس يا كارمند اداره آنجا توى اتاق نشسته باشد، در را بسته باشد به اسم اين كه كميسيون دارند، مردم هم پشت در آمده اند براى كارشان، به آنها مى گويند برويد فردا بياييد، برويد پس فردا بياييد، هيچ فكر نمى كنند شخصى كه بايست صبح تا شام كار كند تا بتواند زن و بچه اش را اداره كند يك روز كارش را رها كرده آمده براى اين كه رئيس اداره يك امضاء بكند، اين رئيس اداره هم مى گويد برو فردا بيا، چقدر لطمه به مراجعين مى زند، آن وقت آقاى رئيس آنجا نشسته روزنامه مى خواند يا مثلاً با تلفن كارهاى شخصى خود را انجام مى دهد.8.

ص: 480


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيۀ 18.

من توصيه مى كنم به افرادى كه در ادارات هستند بيايند همين طور كه يك انقلاب اساسى از نظر سياسى در ايران پيدا شده است به همّت آنها يك انقلاب ادارى هم پيدا شود. در زمان طاغوت يك قوانين دست و پا گيرى بوده است، آنها را برداريد و براى رضاى خدا به اين مردم خدمت كنيد و بدانيد اين عبادت است؛ عبادت فقط به اين نيست كه انسان برود توى مسجد نماز بخواند، بلكه اگر پشت ميز اداره هم كار مردم را براى رضاى خدا انجام بدهد و در كار مردم تسريع كند عبادت كرده است.

در قضاوت هم همين طور بايد تسريع شود. حضرت على عليه السلام توى مسجد كوفه يك اطاقكى به نام دكة القضا داشته اند كه در آنجا مى نشسته اند، افراد هم مى آمدند شكايت هايشان را مى گفتند، همان جا اگر دو شاهد بود شهادت مى دادند و اگر نبود قسم مى دادند و مسأله را حل مى كردند و ديگر اين همه مردم را معطل نمى كردند. اين درست نيست كه براى يك پرونده پنج سال يا هشت سال يا ده سال رفت و آمد شود، وقت مردم خيلى مهم است.

يك مثل معروفى هست كه مى گويد: زن و شوهرى سرِ شير دادن بچه اختلافشان شد، رفتند دادگسترى، بعد از بيست ودو سال وقتى كه آن بچه رفته بود سربازى حكم دادگاه آمد كه بله زن بايد بچه را شير بدهد. البته اين مَثَل را براى زمان طاغوت درست كرده اند، ولى دادگسترى اسلامى نبايد آن همه پرونده را معطل كند؛ مانند زمان حضرت امير عليه السلام كه اين كاخ ها و اين كاغذبازى ها و پيچ و خم هاى قانونى نبود كارهاى مردم را حل و فصل كنيد. و خلاصه اين تقوا بايد در تمام روز و در تمام حالات همراه انسان باشد.

«وَ أَشْعِرُوا بِهَا قُلُوبَكُمْ » ؛ كلمۀ «شعار» از «شَعر» به معناى مو است، و در لغت عرب «شِعار» به آن لباسى مى گويند كه زير همۀ لباسها پوشيده مى شود، چون به موى بدن متصل است؛ و به لباسى كه روى لباسها پوشيده مى شود «دثار» مى گويند. اين كه قرآن

ص: 481

به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: (يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ) (1)«اى گليم به خود پيچيده» براى اين است كه روى لباسها گليمى را به خود پيچيده بودند. «شعار» به لباس زيرين مى گويند و در اينجا هم كه در مورد تقوا فرمود: «وَ أَشْعِرُوا بِهَا قُلُوبَكُم» مى خواهد بفرمايد: تَهِ دلتان را با تقوا زينت دهيد؛ يعنى تقوا با اعماق قلبتان آميخته باشد كه به اين زوديها از شما جدا نشود.

«وَ ارْحَضُوا بِهَا ذُنُوبَكُمْ » ؛ كلمۀ «رَحض» معنايش شستن است، عرب ها به توالت كه جاى شستن و نظافت است مى گويند «مرحاض»، يعنى محلى كه در آن شستشو مى كنند، «إرْحَضُوا» در كلام امام عليه السلام به معناى «شستشو دهيد» است؛ يعنى گناهان خود را با تقوا و پرهيزكارى شستشو دهيد.

«وَ دَاوُوا بِهَا الْأَسْقَامَ » ؛ كلمۀ «أسقام» جمع «سُقم» به معناى دردهاى روحى و درونى است؛ كينه توزى، خودخواهى، حسد، كبر، هواپرستى، خودبزرگ بينى و دهها امراض روانى ديگر را «أسقام» مى گويند. حضرت فرموده: به وسيلۀ تقوا اين گونه دردهاى خود را درمان نماييد. يكى از دردهاى درونى عُجب و خودبرتربينى است، اين كه انسان خيال كند تنها خودش درست مى فهمد و ديگران نمى فهمند يكى از امراض بزرگ است، شيطان با آن همه اعمال و اطاعتى كه داشت در اثر يك لحظه خودپسندى و عُجب نابود شد؛ پس سعى كنيم دردهاى درونى و روحى خود را به وسيلۀ تقوا درمان كنيم.

«وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ » ؛ «حِمام» به معناى مرگ است. اگر مى خواهيد توبه كنيد و اهل تقوا و پرهيزكارى باشيد، بايد هر چه زودتر به وسيلۀ تقوا بر مرگ سبقت بگيريد؛ يعنى قبل از آن كه مرگ شما برسد تقوا پيشه كنيد و از گناه توبه كنيد.1.

ص: 482


1- - سورۀ مدّثّر (74)، آيۀ 1.

در تفسير سورۀ «ناس» روايت شده است كه وقتى آيۀ توبه نازل شد شيطان خيلى ناراحت شد و گفت: ما پسر آدم را يك عمر وسوسه مى كنيم و به كارهاى زشت وا مى داريم ولى او آخر كار توبه مى كند و همۀ رشته هاى ما را پنبه مى كند، زحمت هاى ما هدر مى رود، چه خاكى به سرمان كنيم ؟ شيطان آمد يك كنفرانسى تشكيل داد و بچه شيطانها را دعوت كرد، حديث اين طور دارد: «... فصرخ بأعلى صوته بعفاريته»(1)

يعنى حقه بازهاى بچه هاى خود را دعوت نمود، و آنها را جمع كرد و گفت بياييد يك مشكل مهمى برايمان رخ داده است، يكى يكى اظهار نظر كردند، يكى از اين بچه شيطانها كه لقبش خنّاس بود - خنّاس اصلاً يعنى تأخير اندازنده - گفت: من يك پيشنهاد خوبى دارم، شيطان پرسيد چيست ؟ گفت: ما كه مسلط بر بنى آدم هستيم هر وقت يك نفر خواست توبه كند به او القاء مى كنيم: بله توبه يك چيز خوبى است اما تو هنوز جوانى، هنوز فرصت دارى، پس يك چهار صباح ديگر خوش باش وقتى كه آخر عمر پير شدى آن وقت توبه كن، و خلاصه هر وقت مى خواهد توبه كند تأخير مى اندازيم يك وقت هم اجلش مى رسد و موفق به توبه نمى شود و بدون توبه مى ميرد. شيطان از اين پيشنهاد خيلى خوشحال شد و پيشانى او را بوسيد و گفت بارك اللّه خوب پيشنهادى است! پس كار شيطان وسوسه است. حضرت فرموده است: در توبه مبادرت و سرعت كنيد و قبل از آمدن مرگ خود را پاك نماييد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 483


1- - الأمالى، شيخ صدوق، ص 465، حديث 5؛ وسائل الشيعة، ج 16، ص 67، باب 85 از ابواب جهاد النفس و ما يناسبه، حديث 7.

ص: 484

«درس 348»: خطبۀ 191 (قسمت سوّم)

اشاره

ادامۀ سخن در تقوا

تقوا ملاك رفعت مقام

دل نبستن به هيچ چيز دنيا

ويژگى هايى از دنيا

ادامۀ سخن در بى وفايى دنيا

ويژگى هايى از اهل دنيا

موقعيت اكثر انسانها پس از جدايى از دنيا

ص: 485

ص: 486

«خطبۀ 191 - قسمت سوّم»

«وَاعْتَبِروا بِمَنْ أَضَاعَهَا، وَ لايَعْتَبِرَنَّ بِكُمْ مَنْ أَطَاعَهَا؛ أَلا فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا، وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً، وَ إلَى الْآخِرَةِ وُلّاهاً، وَ لاتَضَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ التَّقْوى ، وَ لاتَرْفَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ الدُّنْيَا، وَ لاتَشِيمُوا بَارِقَهَا، وَ لاتَسْتَمِعُوا نَاطِقَهَا، وَ لاتُجِيبُوا نَاعِقَهَا، وَ لاتَسْتَضِيئُوا بِإشْرَاقِهَا، وَ لاتُفْتَنُوا بِأَعْلاقِهَا؛ فَإنَّ بَرْقَهَا خَالِبٌ ، وَ نُطْقَهَا كَاذِبٌ ، وَ أَمْوَالَهَا مَحْرُوبَةٌ ، وَ أَعْلاقَهَا مَسْلُوبَةٌ ، أَلا وَ هِىَ الْمُتَصَدِّيَةُ الْعَنُونُ ، وَ الْجَامِحَةُ الْحَرُونُ ، وَ الْمَائِنَةُ الْخَؤُونُ ، وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ، وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ، وَ الْحَيُودُ الْمَيُودُ. حَالُهَا انْتِقَالٌ ، وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ ، وَ عِزُّهَا ذُلٌّ ، وَ جِدُّهَا هَزْلٌ ، وَ عُلْوُهَا سُفْلٌ ، دَارُ حَرَبٍ وَ سَلْبٍ وَ نَهْبٍ وَ عَطَبٍ ، أَهْلُهَا عَلى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ ، وَ لِحَاقٍ وَ فِرَاقٍ ، قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا، وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا.

وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا، فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ ، وَ لَفَظَتْهُمُ الْمَنَازِلُ ، وَ أَعْيَتْهُمُ الْمَحَاوِلُ . فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ، وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ، وَ شِلْوٍ مَذْبُوحٍ ، وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ ، وَ عَاضٍّ عَلى يَدَيْهِ ، وَ صَافِقٍ بِكَفَّيْهِ ، وَ مُرْتَفِقٍ بِخَدَّيْهِ ، وَ زَارٍ عَلى رَأْيِهِ ، وَ رَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ ، وَ قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ ، وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ ، (وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ ) هَيْهَاتَ [هَيْهَاتَ ]!! قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ ، وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ ، وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا (فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ ) .»

ص: 487

ادامۀ سخن در تقوا

سخن ما در خطبۀ 191 از نهج البلاغۀ محمّد عبده در موضوع تقوا و دورى از دنيا به اينجا رسيد كه حضرت فرمودند:

«وَ اعْتَبِرُوا بِمَنْ أَضَاعَهَا»

(و پند گيريد از آن كس كه تقوا را تباه كرد.)

مى فرمايد: يك كسانى از گذشتگان كه تقوا را ضايع كردند، مى توانستند تقوا پيدا كنند، توبه كنند و از مالشان بهره ببرند، از رياستشان به نفع اسلام بهره ببرند، از زبانشان به نفع اسلام و مسلمين بهره ببرند، ولى بهره نبردند، تو از آنها عبرت بگير.

«وَ لايَعْتَبِرَنَّ بِكُمْ مَنْ أَطَاعَهَا»

(و مبادا پند گيرد از شما كسى كه از تقوا پيروى مى كند.)

خيلى بامناسبت حضرت اين دو جمله را همراه هم آورده اند، مى فرمايد: تو از آنها عبرت بگير، كارى نكن كه آيندگان از تو عبرت بگيرند، يعنى نكند تو هم مثل گذشتگان بدون توبه و تقوا از دنيا بروى، تا آيندگانى كه از تقوا پيروى مى كنند بخواهند از تو عبرت بگيرند.

«أَلا فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا، وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً، وَ إلَى الْآخِرَةِ وُلّاهاً»

(هان! پس تقوا را حفظ كنيد و به وسيلۀ آن خود را حفظ نماييد؛ و از دنيا منزّه شويد و بركنار، و به آخرت شيفته و مشتاق.)

حضرت در اين قسمت از كلام خود فرموده اند: «أَلا فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا» يعنى آگاه باشيد، تقوا را حفظ كنيد و خودتان را نيز به وسيلۀ تقوا حفظ كنيد. يعنى اگر

ص: 488

مى خواهيد از آتش جهنم نجات پيدا كنيد، از آفات نجات پيدا كنيد، از هواى نفس و از شيطان نجات پيدا كنيد، تقوا را در خود تقويت كنيد، اين روحيه و ملكۀ تقواست كه انسان را حفظ مى كند.

«وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً» ؛ كلمۀ «نُزّاه» جمع «نازه» است و به معناى دورى جستن مى باشد؛ يعنى خود را از دنيا دور و مبرّا كنيد.

«وَ إلَى الْآخِرَةِ وُلّاهاً» ؛ كلمۀ «وُلّاه» نيز جمع «واله» به معناى عاشق و شيفته است، يعنى شيفتۀ آخرت باشيد.

مقصود از اين دو جمله دورى از دنيا و عشق به آخرت است. دنيا به چه معناست ؟ «دنيا» مؤنث «أدنى » است، «أدنى » افعَلُ التفضيل مذكر به معناى پست تر است. اين عالم دنيا پست تر از عالم هاى ديگر است. پس خود را از عالم پست تر منزّه كنيد و به آن دلبستگى پيدا نكنيد. البته منزّه از دنيا بودن اين نيست كه كار نكنى و در گوشه اى منزوى شوى، مى شود در دنيا براى خدا كار كرد و كار دنيا را به صورت عبادت درآورد. دنيايى كه از آن مذمّت شده آن است كه انسان دنيا را براى خود دنيا بخواهد.

شاعر گفته است:

چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدن*** نى قماش و نقده و ميزان و زن

مال را كز بهر دين باشى حَمول*** «نِعْمَ مالٌ صالحٌ » خواندش رسول(1)

اگر مال تهيه كنى براى اين كه خرج زن و بچه ات را بدهى، براى اين كه در راه خدا بدهى، مدرسه براى مردم بسازى، اين جزء آخرت است و دنيا نيست؛ دنيا آن است كه مال دنيا به بند جگرت بسته باشد، حبّ رياست داشته باشى، حبّ آقايى داشته باشى، در اين فكر باشى كه به هر نحوى هست من بايد اين پُست را پيدا كنم گرچه لايق تر از من هم باشد.ل.

ص: 489


1- - مثنوى معنوى، دفتر اوّل.

يكى از اشتباهات ما اين است كه اگر ديديم كسى ديگر كارى را بهتر از ما مى تواند انجام بدهد او را از صحنه خارج مى كنيم، آخر اين چه كارى است من بيايم اين پست را اشغال كنم و آن ديگرى كه هوشش و سابقه اش از من زيادتر است و بهتر مى تواند اين كار را انجام دهد منزوى شود، برود توى خانه بنشيند، اين گناه است، بايستى كه من خودم بروم او را دعوت كنم و بگويم آقا اين كار شماست، شما از من سابقه دارترى، هوشت زيادتر است، فكرت زيادتر است، حوصله ات زيادتر است، من حوصله ام كم است، من عصبانى مى شوم، من نمى توانم با مردم گفت و شنود داشته باشم، تو اخلاقت بهتر است، بايستى كه اين روحيه در ما حاكم باشد. اگر چنانچه من حبّ رياست داشته باشم، با اين كه مى بينم خوب نمى توانم اداره كنم با اين حال علاقه به آن پست داشته باشم، اين مى شود دنيا كه از آن مذمّت شده و بايد از آن دور بود.

«وَ إلَى الْآخِرَةِ وُلّاهاً» : و به آخرت عشق بورزيد؛ «واله» به معناى سرگردانى است و به معناى عاشق نيز آمده است؛ وقتى انسان خيلى عاشق چيزى است سرگردانى مى آورد، از همين جهت به عاشق «واله» هم گفته اند.

تقوا ملاك رفعت مقام

«وَ لاتَضَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ التَّقْوى ، وَ لاتَرْفَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ الدُّنْيَا»

(و كسى را كه تقوا بلندمرتبه نموده كوچك نشماريد، و كسى را كه دنيا بالا برده بلند مشماريد.)

طبيعت مردم دنياپرست اين است كه اگر كسى داراى مال و اموال زيادى باشد گرچه با خدا رابطه نداشته باشد او را عزيز و بزرگ مى دانند، و به عكس اگر كسى فقير و بى چيز است هر چند با خداست به او توجّهى ندارند و براى او ارزش قائل نيستند، در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است؛ حضرت براى تنبّه و بيدارى ما هر دو طرف قضيه را بيان فرموده كه كسانى را كه تقوا بزرگ داشته كوچك نشماريم و كسانى را كه

ص: 490

دنيا بزرگ داشته بزرگ ندانيم. قرآن شريف در اين مورد فرموده: (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ ) (1)«همانا گرامى ترين و ارزشمندترين شما در نزد خدا كسى است كه تقوايش زيادتر است.»

پس انسان متقى در پيشگاه خدا بزرگوار است گرچه از نظر مال دنيا در وضعيت خوبى نباشد. در حديث آمده است: «كسى كه اهل دنيا را براى دنيايش احترام كند ملعون خدا و پيامبر است.»(2) و در بين ما هستند كسانى كه به ديگران براى مقام و مالشان احترام مى گذارند.

ما مردم گاهى اوقات اين طور هستيم كه با وجودى كه مى دانيم فلان كس نه از ثروت و نه از مقامش به كسى چيزى نمى دهد، ولى در عين حال او را براى مقام و ثروت احترام مى كنيم، كه اين خودش يك مرتبه اى از حبّ دنياست؛ بله يك وقت مال و مقام دارد و با مال و مقام خود به مردم خدمت مى كند، ما براى خدمتش به او احترام مى كنيم، اين يك چيزى است؛ اما اگر خيرى از او به كسى نمى رسد و بلكه گاهى شرّش اين و آن را هم مى گيرد، ديگر براى چه به او احترام كنيم ؟!

دل نبستن به هيچ چيز دنيا

«وَ لاتَشِيمُوا بَارِقَهَا، وَ لاتَسْتَمِعُوا نَاطِقَهَا، وَ لا تُجِيبُوا نَاعِقَهَا، وَ لاتَسْتَضِيئُوا بِإشْرَاقِهَا، وَ لاتُفْتَنُوا بِأَعْلاقِهَا»

(و به ابر برق دار دنيا توجّه نكنيد، و به سخنگوى آن گوش فرا ندهيد، و نداى خوانندۀ آن را پاسخ ندهيد، و از تابش آن روشنى نخواهيد، و با كالاهاى گرانمايۀ آن فريفته نگرديد.)

از اينجا سخن در مذمّت دنياست، فرموده اند: «وَ لاتَشِيمُوا بَارِقَهَا» ؛ كلمۀ «بارق» به معناى ابر برق دار است، ابر برق دار معمولاً دنبالش باران مى آيد، مردمى كه عاشق

ص: 491


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.
2- - إرشاد القلوب، ديلمى، ج 1، ص 194.

بارانند تا ابر برق دار را مى بينند همه به آن ابر چشم مى دوزند، اينجا حضرت تشبيه مى كند، مى گويد: دنيا اگر ابر برق دارش آمد و به شما چشمك زد شما به آن توجّه نكنيد، دنيا خيلى دروغ مى گويد؛ ظاهر آراستۀ دنيا شما را فريب ندهد. «لاتَشيمُوا» از «شامَ ، يَشيمُ » است و معنايش توجّه و نظر است. حضرت در اين جمله فرموده:

به زرق و برق دنيا و ظاهر آراستۀ آن دل ندوزيد.

«وَ لاتَسْتَمِعُوا نَاطِقَهَا» : و به سخنگوى دنيا گوش فرا مدهيد. و شايد مقصود همان رنگ و لعابها و زرق و برق دنياست كه گويا با انسان سخن مى گويد و انسان را به طرف خود جلب مى كند و انسان نبايد به آن توجّه كند.

«وَ لا تُجِيبُوا نَاعِقَهَا» ؛ به صداى كلاغ «نعيق» مى گويند، «نطق» حرف زدن است و «نعيق» سر و صداى بدون تكلم است؛ مقصود اين است كه نه به نطق گيراى دنيا توجّه كنيد ونه به جيغ و جار آن، و هر دوى اينها كنايه از جاذبه هاى دنياست كه نبايد به آن توجّه شود.

«وَ لاتَسْتَضِيئُوا بِإشْرَاقِهَا» ؛ معناى «إستِضائة» طلب نور نمودن است، و «اشراق» تابندگى است؛ دنيا صورت خود را آراسته نموده و به طرف انسان جلوه گر مى شود، حضرت در اين جمله فرموده: نور و اشراق دنيا واقعيت ندارد، از نور دنيا و از روشنايى ظاهرى دنيا كسب نور نكنيد، كه البته نور دنيا ظلمت آخرت است.

«وَ لاتُفْتَنُوا بِأَعْلاقِهَا» ؛ «لاتُفْتَنُوا» فعل مجهول است، و كلمۀ «أعلاق» جمع «عِلق» به معناى متاع نفيس و چيزهاى قشنگ است. معناى جمله اين است: كالاهاى قشنگ و نفيس دنيا شما را فريب ندهد و به خود مشغول نكند. شمش طلاى دنيا، كاخ و ماشين آن، مقام و رياست آن شما را به خود مشغول نكند كه از خدا بى خبر شويد و در دنيا غرق گرديد و فريب ظاهر دنيا را بخوريد.

حضرت در مقام بيان اين كه چرا به حرف دنيا گوش ندهيم و فريب ظاهر دنيا را نخوريم و مال نفيس دنيا ما را مشغول نكند فرموده است:

ص: 492

ويژگى هايى از دنيا

«فَإنَّ بَرْقَهَا خَالِبٌ ، وَ نُطْقَهَا كَاذِبٌ ، وَ أَمْوَالَهَا مَحْرُوبَةٌ ، وَ أَعْلاقَهَا مَسْلُوبَةٌ »

(زيرا برق دنيا فريبنده، و سخنش دروغ، و مالهايش ربوده شده، و كالاهايش دستخوش گرفته شدن است.)

«خالب» يعنى فريبنده. زرق و برق دنيا فريب دهنده است، و سخن و سر و صداى دنيا دروغ است، و اموال و كالاهاى آن قبلاً در دست ديگران بوده و امروز به دست شماست فردا هم از شما مى گيرند و به ديگرى مى دهند، و چيزهاى نفيس دنيا گرفته شدنى است.

حضرت در كلام مبارك خود يك لفّ و نشر مرتب به كار برده و كلام شريف را به زينت خاصى مزين فرموده و براى هر يك از آن چهار نهى كه فرموده بودند (لاتَشِيمُوا، لاتَسْتَمِعُوا، لا تَسْتَضِيئُوا و لاتُفْتَنُوا) يك علّت بيان فرموده كه برق دنيا «خالب» است، نطق دنيا «كاذب» است، اموال دنيا «محروبة» است و علائق دنيا «مسلوبة» است؛ و سپس فرموده:

«أَلا وَ هِىَ الْمُتَصَدِّيَةُ الْعَنُونُ ، وَ الْجَامِحَةُ الْحَرُونُ ، وَ الْمَائِنَةُ الْخَؤُونُ ، وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ، وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ، وَ الْحَيُودُ الْمَيُودُ»

(آگاه باشيد كه دنيا همچون زنى است فريبنده كه خود را ظاهر مى سازد، و به اسبى ماند سركش و لجباز، و دروغگوى خيانتكار، و انكار كنندۀ ناسپاس، و معاند اعراض كننده، و منحرف شوندۀ از حق و رهسپار باطل است.)

اينها صفات دنياست.

«أَلا وَ هِىَ الْمُتَصَدِّيَةُ الْعَنُونُ » ؛ «متصدّية» به زنى گفته مى شود كه خود را براى فريب

ص: 493

آرايش نموده است، و «عنون» به معناى ظاهر شونده است. آگاه باشيد دنيا با آرايش و زيور خود را ظاهر كننده است.

«وَ الْجَامِحَةُ الْحَرُونُ » ؛ «جامِحَة» به معناى چموش، و «حرون» به معناى لجباز است. دنيا در عين حالى كه زيبايى هاى خود را ظاهر كرده ولى چموش و لجباز هم هست.

«وَ الْمَائِنَةُ الْخَؤُونُ » ؛ «مائنة» به معناى دروغگو، و «خؤون» به معناى خيانتكار است. دنيا با آن همه زرق و برقش دروغگوى خيانتكار است.

«وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ، وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ» ؛ «جَحُود» به معناى انكار كننده، و «كنود» به معناى ناسپاس است، «عنود» به معناى معاند، و «صدود» به معناى اعراض كننده است.

اين دنيا انكار كنندۀ ناسپاس، و دشمنى اعراض كننده است.

«وَ الْحَيُودُ الْمَيُودُ» ؛ «حيود» به معناى منحرف شوندۀ از حق، و «مَيود» به معناى متحرّك است. دنيا منحرف شوندۀ از حق و متمايل به طرف باطل است. پس دنيا داراى اين صفات است و انسان بايد از آن برحذر باشد.

ادامۀ سخن در بى وفايى دنيا

«حَالُهَا انْتِقَالٌ ، وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ ، وَ عِزُّهَا ذُلٌّ »

(روش دنيا دگرگونى، و گامهايش لرزان، و عزّتش زبونى است.)

«حَالُهَا انْتِقَالٌ » : حال دنيا اين است كه در حركت و تحول و انتقال است؛ اين باغ امسال مال شماست و سال ديگر مال ديگرى. باغ و خانه اى كه تو دل به آن خوش كرده اى اين قدر دست به دست گشته است، اين قدر آدمها سر اين باغ و خانه و پست و مقام دعوا كرده اند، اين قدر سر اين رياست هاى دنيا حق و ناحق كرده اند، حالا يك چهار صباحى هم به تو رسيده است؛ از مال و مقام دنيا هم كه بگذريم شخص انسان

ص: 494

هم همين طور است، يك روز كودك بوده، يك روز جوان بانشاط بوده، يك روز كامل شده و يك روز هم پيرمرد ناتوان و صاحب امراض گوناگون است، اين حالات دنياست كه هر روز در تغيير و تحول است.

«وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ » ؛ كلمۀ «وَطأة» به جاى قدم و جاى پا مى گويند. حضرت فرمود:

جاى پاى دنيا متزلزل و غير ثابت است، محكم نيست، و راستى هيچ چيز دنيا محكم و ثابت نيست.

«وَ عِزُّهَا ذُلٌّ » : و عزّت دنيا زبونى است. خيلى دلت را خوش كرده اى به عزّت دنيا، توى دنيا عزّت و آبرو دارى ؟ همه اش اين طور نيست و يك روزگارى هم به يك مناسبتى مردم با تو مخالف مى شوند و تو را از عزّت به ذلّت مى برند.

خيلى از اين مقامها آخرش ذلّت است، شما قدرت رضاخان پهلوى را يادتان نمى آيد، شانزده سال سلطنت كرد و اين قدر قدرت داشت كه اصلاً دو برادر پيش هم جرأت نمى كردند عليه او چيزى بگويند، ولى رضاشاه با آن همه قدرت بعد از شانزده سال سلطنت وقتى خواسته بودند او را ببرند، ژاندارمرى آن طرف يزد از او سؤال و جواب كرده بودند، وقتى هم كه مى خواست سوار كشتى شود همۀ طلا و جواهراتش را گرفته بودند و با چه فلاكتى و با چه ذلّتى از ايران بيرونش كردند، همۀ شانزده سال سلطنت با آن قدرت به همان دو سه سال ذلّتش نمى ارزيد. حال برفرض كه اين رياست تا آخر عمر هم بماند، در آخرت حساب و كتاب دارد، مسئوليت دارد، آنجا انسان بايستى كه همۀ اينها را جواب بدهد، بعد هم خدا نكند كه با يك پشت گردنى انسان را به رو در آتش بيندازند. اين است كه مى فرمايد: عزّت دنيا اگر باطنش را نگاه كنى ذلّت و خوارى است.

«وَ جِدُّهَا هَزْلٌ »

(و جدّى آن شوخى است.)

ص: 495

همين مال دنيا كه به انسان رو مى كند و انسان را ثروتمند مى نمايد، اين حقيقت ندارد و شوخى است، چون ناگهان از انسان رو مى گرداند؛ رياست دنيا هم همين طور است؛ پس اقبال دنيا كه به حسب ظاهر جدّى است در حقيقت شوخى است. معلوم مى شود دنيا با تو شوخى مى كرده. اين قدر احترام و اين قدر مقام و اين قدر سر و صدا، وقتى كه يك چيزى به انسان اقبال بكند بعد هم تمام شود اين مثل شوخى مى ماند و مانند آن است كه آدم را دست انداخته باشند.

«وَ عُلْوُهَا سُفْلٌ »

(و بلندى آن پستى است.)

يعنى مقام بلند در دنيا عاقبتش پستى و بدبختى است. «سِفل» يا «سُفل» هر دو صحيح است.

«دَارُ حَرَبٍ وَ سَلْبٍ وَ نَهْبٍ وَ عَطَبٍ »

(خانۀ غارت و برهنه كردن و تاراج و هلاكت است.)

كلمات «حَرْبٍ ، سَلْبٍ ، نَهْبٍ و عَطْبٍ » هم به سكون حرف وسط و هم با فتحۀ آن خوانده شده اند و هر دو قرائت نيز صحيح است. «حَرْبٍ » به معناى جنگ و «حَرَبٍ » به معناى غارت كردن اموال است. «سَلْبٍ » مصدر به معناى كندن است و «سَلَبٍ » به مالى كه در جنگ از طرف گرفته مى شود مى گويند. «نَهْبٍ و نَهَبٍ » هر دو به معناى غارت هستند. «عَطْبٍ و عَطَبٍ » هم به معناى هلاكت مى باشند.

دنيا دار جنگ و ستيز و غارت و هلاكت است، اينها اوصاف دنياست، اين دنياست كه در آن جنگ و ستيز و قتل و غارت و در آخر هلاكت است، اين دنياست كه در آن لباسهاى مردم از تنشان كنده و اموالشان گرفته مى شود، اين دنياست كه رياست ها و پست و مقام ها گرفته مى شود و صاحبان منصب را لخت و عريان و بى موقعيت

ص: 496

مى كند، و اين دنياست كه افراد را در آن به هلاكت مى رسانند، و خلاصه اين دنيا از هر جهت بى اعتبار است و دل بستن به آن به هيچ وجه صحيح نيست.

ويژگى هايى از اهل دنيا

«أَهْلُهَا عَلى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ ، وَ لِحَاقٍ وَ فِرَاقٍ ، قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا، وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا»

(اهل دنيا در اضطراب و گذر، و پيوستن و جدا شدن هستند؛ به تحقيق راههاى آن حيرت آور، و گريزگاههاى آن عاجز كننده است.)

«أَهْلُهَا عَلى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ » : اهل دنيا بر ساق و سياقند. «ساق» در اصل ساق پاى انسان است؛ ديده شده انسانى كه داراى اضطراب و نگرانى است موقع راه رفتن گويا پاهايش در هم مى پيچد. و «سياق» به معناى رانده شدن است. در قرآن كريم مى خوانيم: (وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ * إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ ) (1)«و ساق به ساق به هم پيچيده شده و در آن روز به سوى پروردگارت رانده شده است.»

«وَ لِحَاقٍ و فِرَاقٍ » : اهل دنيا يك عده دارند ملحق مى شوند و يك عده دارند جدا مى شوند. ظاهراً «لحاق» مربوط به يك دسته است، و «فراق» مربوط به يك دستۀ ديگر، يك عده دارند ملحق مى شوند و يك عدۀ ديگر جدا. كوچك ها بزرگ مى شوند و ملحق به ما مى شوند، ما هم داريم فراق پيدا مى كنيم. پس لِحاق و فِراق مربوط به دو دسته است.

«قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا» : راههاى زندگى دنيا انسان را به تحيّر مى اندازد. راههاى مختلفى در زندگى هست، يكى راه تجارت پيش گرفته، يكى راه تحصيل پيش گرفته، يكى مثلاً ادارى شده، يكى كشاورز است، يكى كارگر شده، يكى در اين فكر است كه حاكم يا استاندار و يا فرماندار بشود، افراد بشر در اين راهها به حال تحيّر هستند،

ص: 497


1- - سورۀ قيامة (75)، آيات 29 و 30.

تاجرش به حال تحيّر است كه آيا اين جنس را بخرد يا نه، و همين طور هر كسى در كارى كه پيش گرفته در حال تحيّر و ترديد است، و به طور خلاصه همه در حالت تحيّر مى گذرانند، آن وقت حضرت به جاى اين كه تحيّر را به آدمها نسبت بدهند و بگويند آدمها متحيّر هستند، مى گويند: «راه و روش دنيا متحيّر است.» راه و روش كه متحيّر نيست من و شما در اين راه و روشها تحيّر داريم، اينجا اسناد مجازى هست و در كلام عرب اسناد مجازى خيلى شايع است.

«وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا» : و راههاى فرار و گريز دنيا مردم را عاجز كرده است. شما به دنبال راههاى فرار از گرفتاريها هستيد ولى قدرت نداريد و راهها شما را عاجز كرده اند. در اين عبارت هم اسناد مجازى به كار رفته است.

«وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا، فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ »

(و خواسته هاى دنيا نوميد كننده است، پس خوابگاهها آنان را تسليم [مرگ] مى كنند.)

«وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا» : و مطلوبها و خواسته هاى دنيا نااميد شده است. «خيبة» معنايش خسران و نااميدى است؛ در اين جمله نيز اسناد مجازى به كار رفته است، زيرا خواسته ها نااميد نشده اين من و شما هستيم كه در دنيا نااميد شده ايم.

«مَعاقِل» جمع «مَعقِل» است، اسم مكان و ريشۀ آن از مادّۀ «عِقال» است، «عقال» به معناى ريسمانى است كه به پاى شتر و گوسفند مى انداخته اند، «مَعقل» يعنى آنجايى كه شترها را عقال مى كنند، براى چى عقال مى كنند؟ براى اين كه همين جا بخوابند و بيرون نروند، پس «معقِل» يعنى خوابگاه.

اينجا حضرت تشبيه كرده است، مى فرمايد: اين آدمها هرچند خوابگاه محكمى براى خودشان درست كنند، كاخ آسمان خراشى درست كنند كه از بتون آرمه و ضدّ گلوله و انفجار هم باشد، باز آنان را تسليم مرگ مى كنند. مگر محمّدرضاپهلوى همۀ اينها را براى خودش درست نكرد، ولى وقتِ وقتش همين خوابگاه محكم او را

ص: 498

تحويل مرگ داد. مى فرمايد: «فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ » اين دنيا هر چند محكم باشد براى تو نمى ماند، اين خوابگاه محكم تو را تحويل مرگ مى دهد.

«وَ لَفَظَتْهُمُ الْمَنَازِلُ »

(و منزلها آنان را بيرون مى اندازند.)

اصل «لَفْظ » معنايش انداختن است، اين هم كه ما مى گوييم: تلفظ مى كند، براى اين است كه انسان از دهنش كلمه اى بيرون مى اندازد. معناى جملۀ «وَ لَفَظَتْهُمُ الْمَنَازِلُ »اين مى شود كه: منزلهاى ساخته شده به دست اهل دنيا صاحبان خود را بيرون مى اندازند. چون حتماً چنين مى شود و به اصطلاح مضارع محقق الوقوع بوده از آن به فعل ماضى تعبير شده؛ يعنى حتماً از منازلشان بيرون افتاده مى شوند و در قبرها مدفون خواهند شد.

«وَ أَعْيَتْهُمُ الْمَحَاوِلُ »

(و تحولات [خواسته هاى دنيا يا چاره انديشى] آنان را خسته مى كند.)

دربارۀ «محاول» احتمالاتى داده شده است: يك احتمال اين است كه «محاول» جمع «مَحوِل» و مصدر ميمى از مادّۀ «تحول» باشد. «أعْيَتْهُم» به معناى خسته كردن است. مى فرمايد: اين تحولاتى كه توى اين دنيا هست مردم را خسته كرده است.

تحولات همين زير و رو شدن هاى دنيا، ناكامى هاى دنيا و تغييراتى كه در زندگى ها به وجود آمده است، اين كه زراعت آفت مى خورد، تجارت طعمۀ آفت مى شود، باغ ميوه طعمۀ حريق مى گردد، همۀ اينها تحولات است و اين تحولات بشر را خسته مى كند.

احتمال هم مى دهند كه «محاول» به معناى مطالب باشد؛ يعنى خواسته هاى دنيا مردم را خسته كرده است، عطش انسان هيچ وقت فرو نمى گذارد، اين خانه را خريدى

ص: 499

مى گويد آن خانۀ پهلويش را هم بخريم، همه اش بخريم و... كه بالاخره اين امور انسان را خسته مى كند.

احتمال ديگرى كه در «محاول» داده شده اين است كه از «مُحال» يا «مَحال» گرفته شده و به معناى فكر و انديشه باشد؛ روى اين احتمال معنا چنين مى شود كه:

انديشه هاى مردم روى دنيا آنها را خسته مى كند. البته مقصود همان فكر و انديشه هايى است كه در مورد جمع آورى مال و ثروت و پست و مقام دنيا مى كنيم، نه آن فكر و انديشه هايى كه در مورد بهتر عبادت كردن و بهتر مؤمن بودن و انديشه در حلال و حرام خدا باشد.

موقعيت اكثر انسانها پس از جدايى از دنيا

«فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ، وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ، وَ شِلْوٍ مَذْبُوحٍ ، وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ »

(پس بعضى از دام هلاكت رسته ولى از دنيا زخم كارى خورده اند، و بعضى با گوشت و پوست جدا شده، و بعضى سر بريده، و بعضى خونشان به زمين ريخته شده.)

در اين قسمت حضرت صحنۀ دنيا را به يك صحنۀ جنگ تشبيه فرموده، در جنگ بعضى ها كشته مى شوند ولى بعضى ها زنده مى مانند و از جنگ نجات پيدا مى كنند، ولى همين ها معلول و يا مجروح مى شوند.

در ابتداى اين قسمت حضرت فرموده است: «فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ» ؛ «ناجٍ » اسم فاعل و به معناى نجات پيدا كننده، و «مَعقُور» به معناى مجروح است؛ يعنى در اين صحنۀ جنگ دنيا بعضى از مردم از جنگ نجات پيدا مى كنند، اما اين جنگ روى آنها اثر گذاشته يا مجروح اين جنگ شده و يا معلول گشته اند. مقصود اين است كه در اين دوران زندگى بالاخره مشكلات دنيا و يا فريب كاريهاى دنيا در عبادات و تقواى انسانها اثر مى گذارد، وقتى نجات پيدا كردند و به عالم برزخ يا آخرت رفتند متوجّه

ص: 500

مى شوند كه مثلاً كجاى كارهايشان نقص پيدا كرده است.

«وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ» ؛ كلمۀ «مجزور» از «جزر» است، به نحر كردنِ شتر گفته شده است، به گوشت هاى قطعه قطعه شدۀ شتر هم «جزر» مى گويند، به باقى ماندۀ پوست و استخوانى كه موقع كشتن حيوان براى حيوانات مى گذارند هم «جزر» مى گويند. در اين جمله چون به همراهى «لَحم» ذكر شده مقصود گوشت هاى قطعه قطعه شده است.

«وَ شِلْوٍ مَذْبُوحٍ » ؛ «شلو» به گوشت گوسفندى كه آن را سر بريده و قطعه قطعه كرده اند مى گويند.

«وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ » ؛ «دم مسفوح» به خون ريخته شده مى گويند. اين صحنۀ دنياست كه بعضى ها به صورت مجروح و معلول نجات پيدا كرده، ولى بعضى ديگر مانند گوشت قربانى شتر يا گوسفند قطعه قطعه شده و يا مانند خون ريخته شده نابود مى شوند، و روز قيامت هم تازه اوّل بدبختى آنهاست.

«وَ عَاضٍّ عَلى يَدَيْهِ ، وَ صَافِقٍ بِكَفَّيْهِ ، وَ مُرْتَفِقٍ بِخَدَّيْهِ ، وَ زَارٍ عَلى رَأْيِهِ ، وَ رَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ »

(و [بعضى] دو دستشان را گاز مى گيرند، يا دست ها بر هم زده، يا دو گونه بر بازو نهاده، يا انديشۀ خود را سرزنش كرده، و يا از قصد خويش رويگردانند.)

حضرت در اين قسمت به بيان صفت آنها در روز قيامت پرداخته، مى فرمايد: در آن روز دو دستشان را گاز مى گيرند، و از شدّت ناراحتى دست را به دست ديگر مى كوبند، و بر دو گونۀ خود تكيه كرده اند، و بر آن رأى و نظرى كه در دنيا داشته اند عيب مى جويند، و از آن فكر و قصدى كه در دنيا داشته اند پشيمانند. «عاضّ » به معناى گازگيرنده است. «صافق» به معناى كوبنده است. «مُرتفقٍ » به معناى تكيه كننده است.

«زارٍ» به معناى عيب دارنده است. و «عزم» به معناى قصد است. سپس فرموده:

ص: 501

«وَ قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ ، وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ ، (وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ ) (1) »

(در حالى كه چاره و تدبير پشت كرده، و بدبختى روى آورده است؛ و وقت گريزى نمانده است.)

بعد از جدا شدن از اين دنيا و رفتن به عالم برزخ و يا آخرت «قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ »:

ديگر راه حيله بسته شده است. راه جبران اعمال ناپسند دنيا بسته شده، از اين رو دوزخيان مى گويند: (رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ ) (2)

«پروردگارا مرا برگردان به دنيا، شايد براى جبران گذشتۀ خود عملى صالح انجام دهم.» اما فايده ندارد و راه حيله و فرار از عذاب خداوند بسته شده است.

«وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ » : و زمان شدّت و بدبختى به تو اقبال كرده است. «غيلة» به معناى شدّت و بدبختى است؛ در آن روز جهنم و حساب و كتاب و نگرانى هاى عاقبت كار هست و بدبختى دامن گير بشر مى شود.

(وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ ) ؛ كلمۀ «لات» به معناى «ليس» است، «حين» به معناى وقت، و «مناص» به معناى فرار است؛ و معناى آيه چنين مى شود: «ديگر وقت فرار و گريزى وجود ندارد.»

«هَيْهَاتَ [هَيْهَاتَ ]!! قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ ، وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ ، وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا (فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ ) »(3)

(چه دور است دور، به تحقيق از دست رفت آنچه از دست رفت، و رفت آنچه سپرى گرديد، و دنيا به دلخواه خود گذشت؛ پس آسمان و زمين بر آنان نَگريست و نبودند از مهلت دادگان.)

كلمۀ «هيهات» به معناى «بَعُدَ» يعنى دور است. آيۀ شريفۀ (هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما9.

ص: 502


1- سورۀ ص (38)، آيۀ 3.
2- - سورۀ مؤمنون (23)، آيات 99 و 100.
3- سورۀ دخان (44)، آيۀ 29.

تُوعَدُونَ ) (1) به اين معناست: «خيلى بعيد است اين وعده هايى كه پيامبر به ما مى دهد.» حال همين افراد وقتى روز قيامت آن وعده هاى خداوند را مشاهده مى كنند، آرزو مى كنند كه اى كاش برمى گشتيم به دنيا و عمل صالح انجام مى داديم، جواب مى آيد: خيلى دور است كه برگرديد، اين راهى است كه برگشت ندارد.

«هيهات» در كلام حضرت نيز به اين معناست؛ به تعبير قرآن كريم (وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ ) : «و آن هنگام وقت گريختن و رهايى نباشد.» يعنى آن وقت راه فرارى وجود ندارد، بعد هم فرموده: «هَيْهَاتَ ، هَيْهَاتَ » : خيلى دور است كه راه فرارى از عذاب خدا وجود داشته باشد «قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ » : آنچه بايد فوت شود و از دست برود فوت شده و از دست رفته است. جملۀ «وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ » از نظر معنا همان جملۀ اوّل است و شايد علّت تكرار آن ذكر خاص بعد از عام و حاكى از تأكيد باشد، مقصود آن است كه آنچه از دست رفته واقعاً رفته است و بازگشت ندارد.

«وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا» : و دنيا به دلخواه خود گذشته است. (فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ ) اين اشاره به آيۀ قرآن است كه فرموده: اين مردم با اين بدبختى رفتند در قيامت و همه هم حسرت زده اند، نه آسمان بر ايشان گريه مى كند نه زمين، و ديگر مهلتشان هم نداده كه برگردند به دنيا و جبران گذشته ها را بكنند.

در آيۀ (فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ ) چند احتمال داده اند: يك احتمال اين كه اهل آسمان و زمين بر اينها گريه نكردند؛ احتمال ديگر اين كه از باب مثال باشد، وقتى يك مصيبت بزرگى به انسان مى رسد، مى گويند مصيبت آن قدر بزرگ است كه جا دارد آسمان و زمين براى آن گريه كند، اين جمله براى كثرت توجّه و عنايت به آن است، و در اين كلام به عكس است، مقصود اين است كه از بس به اين دسته از افراد6.

ص: 503


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 36.

بى اعتنايى مى شود، زمين و آسمان هم حاضر نيست براى آنها گريه كند، يعنى آنها مورد توجّه و نظر نيستند.

خلاصه بايد سعى كنيم در «يوم الحسرة» حسرت گذشته ها را نخوريم و از اين عمرمان به اندازه اى كه مى توانيم بهره بگيريم و اين مال و ثروت دنيا را در راه آخرت مصرف كنيم، ما هر چه از اين ثروت و مقام دنيا به نفع آخرت استفاده كنيم همان براى ما مانده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 504

«درس 349»: خطبۀ 192 (قسمت اوّل)

اشاره

موقعيت ايراد خطبۀ قاصعه

مناسبت نامگذارى خطبۀ قاصعه

اسم ابليس و صفات او

عزّت و كبريايى از آنِ خداست

آيا شيطان از ملائكه بود؟

هدف از آزمايش الهى

نمودهاى بارز شيطان

مظاهر سقوط شيطان

ص: 505

ص: 506

«خطبۀ 192 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السّلام تسمّى القاصعة:

و هى تَتَضَمَّنُ ذَمَّ إبليسَ [لعنه اللَّه] عَلَى اسْتِكْبَارِهِ و تَرْكِهِ السُّجُودَ لِآدَمَ عليه السلام وَ أَنَّهُ أَوَّلُ مَنْ أظْهَرَ الْعَصَبِيَّةَ وَ تَبِعَ الْحَمِيَّةَ ، و تَحْذِيرَ النَّاسِ مِنْ سُلُوكِ طَرِيقَتِهِ :

«أَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِى لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ، وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ ؛ وَ جَعَلَهُمَا حِمىً وَ حَرَماً عَلى غَيْرِهِ ، وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلالِهِ ، وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ .

ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ ، لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ ، فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ : (إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ * فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ * فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاّ إِبْلِيسَ ) (1) اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ ، فَافْتَخَرَ عَلى آدَمَ بِخَلْقِهِ ، وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ ، فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ ، وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ ، الَّذِى وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ ، وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبَرِيَّةِ ، وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ، وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ .

أَلا تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ ؟ وَ وَضَعَهُ اللَّهُ بِتَرَفُّعِهِ ؟ فَجَعَلَهُ فِى الدُّنْيَا مَدْحُوراً، وَ أَعَدَّ لَهُ فِى الْآخِرَةِ سَعِيراً.»4.

ص: 507


1- - سورۀ ص (38)، آيات 71 تا 74.

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است، خطبۀ 192 از نهج البلاغۀ عبده.(1) نام اين خطبه «قاصعه» است و بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه محسوب مى شود، مثل نامۀ مالك اشتر كه در بين نامه هاى حضرت در نهج البلاغه بزرگترين نامه به شمار مى رود.

موقعيت ايراد خطبۀ قاصعه

در علّت ايراد اين خطبه گفته اند كه: كوفه شهرى ملوك الطوايفى بود، دليل آن هم اين بود كه كوفه شهر نوسازى بود و ارتش اسلام كه از قبايل مختلف عرب تشكيل شده بود براى جنگ با ايران آمده بودند. رئيس ارتش هم سعدبن ابى وقّاص بود. او به عمر نوشت: اينجا ارتشى ها پايگاه و پادگانى مى خواهند؛ آن وقت به دستور عمر، سعدبن ابى وقّاص شهر كوفه را بنا كرد.

در حقيقت شهر كوفه متعلق به ارتشى ها بود، تيمسار و ژنرال و سرهنگ و افسر و... در اين شهر وجود داشت. اينها از قبايل مختلف بودند، در نظر عرب هم مسألۀ قبيله و عشيره خيلى مهم بود، مثل همين عشاير ايران كه اين خان ها از آن روزها بوده اند و با هم رقابت هاى طايفه اى داشتند. اگر فرض كنيد كه فردى از اين قبيله با شترش از ميان آن قبيله مى گذشت، و بعد بچه هاى آن قبيله شتر او را رم مى دادند يا يك بى احترامى به اين شخص مى كردند، اين شخص برمى گشت به قبيلۀ خودش و مى گفت شما چه نشسته ايد كه آن قبيله به من بى احترامى كرده اند، شتر مرا رم داده اند، و بدين سان عصبيّت قبيله اى را تحريك مى كرد. اينها هم كه حيثيتشان شكسته شده بود شمشيرها را به دست مى گرفتند و مى رفتند مثلاً صد نفرشان را مى كشتند، بعد هم آنها جمع مى شدند مى آمدند كه قصاص و تلافى كنند، يك وقت مى ديدى تا صد سال جنگ قبيله اى همين طور مرتب ادامه پيدا مى كرد، ريشه اش اين بود كه مثلاً يك بچۀ تند متعصب گفته چرا در آن قبيله به شتر من توهين كردند.

ص: 508


1- - مطابق با خطبۀ 234 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام.

شهر كوفه هم كه داراى قبايل مختلف بوده و روحيۀ تفاخر به قبيله و تعصب زياد بوده، تعصب قبيله اى و عشيره اى انگيزۀ جنگ و دعوا و تفاخر مى شد. اين حالت در كوفه خيلى رايج بود. حضرت على عليه السلام از اين فرهنگ به ستوه آمده و مى خواست اين رسم تعصب قبيله اى را بشكند.

بعضى گفته اند حضرت اين خطبه را در حالى ايراد كرده كه سوار شتر بوده است.

لابد در يك جايى كه رؤساى قبايل و سران همه جمع بوده اند، حضرت هم سوار بر شتر اين خطبه را براى اين قبيله ها خوانده اند؛ و چون در اين خطبه حضرت ابتدا مى خواهد روحيۀ تعصب قبيله اى را بشكند، مسألۀ شيطان را مطرح مى كند. حضرت مى فرمايد: شيطان اوّل كسى بود كه داراى روحيۀ استكبار و تكبّر بود، بر آدم فخر فروخت، و در اثر همين استكبار، ملعون ازل و ابد شد. حضرت ابتدا داستان تكبّر شيطان و مطرود شدن او را ذكر مى كند و بعد مى خواهد بفرمايد: هر كس داراى اين روحيه باشد در همان راهى كه شيطان مى رود سير مى كند.

مناسبت نامگذارى خطبۀ قاصعه

اين خطبه را «قاصعه» ناميده اند. در وجه تسميۀ آن شارحان نهج البلاغه هفت تا هشت وجه ذكر كرده اند؛ يكى از وجوهش اين است كه مى گويند: «قَصَعَهُ » در لغت عرب يعنى «حَقَّرَهُ »، «قاصعة» يعنى تحقير كننده، چون حضرت در اين خطبه شيطان را تحقير و خوار كرده است به اين اعتبار گفته اند «قاصعه».

و معناى ديگر «قَصَعَ » اين است كه يك كسى آب را بمكد و بخورد تا دهانش كف كند بعد آن كف ها را برگرداند توى دهانش، كه شتر گاهى از اوقات دهانش كف مى كند و بعد دوباره آن كف را به دهانش برمى گرداند، و شترى كه حضرت هنگام ايراد اين خطبه سوارش بوده به طور دائم دهانش كف مى كرده و بعد اين كف ها را برمى گردانده است، از اين رو خطبۀ قاصعه يعنى خطبه اى كه روى شترى كه كف هاى دهانش را برمى گردانده و مى خورده ايراد شده است.

ص: 509

باز گفته اند يكى از معانى «قَصَعَ »، «أزالَ » است؛ از اين رو خطبۀ «زايل كننده»(1)

ناميده اند. براى اين كه اين خطبه را هر شخص باوجدانى بخواند، اگر داراى روحيۀ تكبّر و خودخواهى باشد، روحيۀ تكبّر را از وى زايل مى كند؛ و به اين اعتبار كه زايل كنندۀ روحيۀ استكبار در انسان است به آن خطبۀ «قاصعه» گفته اند.

به هرحال وجوهى براى تسميۀ اين خطبه گفته شده كه اگر برادران و خواهران تفصيلش را بخواهند، مى توانند به شرحهاى نهج البلاغه مراجعه كنند.

«و من(2) خطبة له عليه السلام تسمّى القاصعة:

و هى تَتَضَمَّنُ ذَمَّ إبليسَ [لعنه اللَّه] عَلَى اسْتِكْبَارِهِ و تَرْكِهِ السُّجُودَ لِآدمَ عليه السلام وَ أَنَّهُ أَوَّلُ مَنْ أظْهَرَ الْعَصَبِيَّةَ وَ تَبِعَ الْحَمِيَّةَ ، و تَحْذِيرَ النَّاسِ مِنْ سُلُوكِ طَرِيقَتِهِ »

اين كلام مرحوم سيّد رضى است كه مى گويد:

(از جمله خطبه هاى حضرت على عليه السلام خطبۀ «قاصعه» ناميده مى شود؛ و اين خطبه در بر دارد مذمّت كردن شيطان را به جهت تكبّر او و سجده نكردنش بر آدم عليه السلام؛ و اين كه شيطان اوّل كسى بود كه عصبيّت را آشكار كرد و حميّت را پيروى نمود، و ترساندن مردم از متابعت طريقه و روش او.)

اسم ابليس و صفات او

اسم ابليس «عزازيل» بوده است؛ و «إبليس» از مادّۀ «إبلاس» است، «إبلاس» يعنى مأيوس بودن از رحمت، و چون شيطان مأيوس از رحمت خدا شد به اين اعتبار به او ابليس گفته اند، يعنى «مأيوس شده از رحمت خدا»، در حقيقت لقب او ابليس است و اسم غير شريفش عزازيل است.

تعصب نژادى الآن در دنيا در جاهايى مثل آفريقاى جنوبى و اسرائيل وجود دارد و سفيدپوستان بر سياه پوستان ادّعاى تفوّق و برترى نژادى دارند، و يا مثلاً يهودى ها

ص: 510


1- - چون مُزيلة (زايل كننده) اسم فاعل از مصدر إزالة است.
2- حرف «من» در اينجا «بعضيّه» است يعنى قسمتى از خطبه هاى آن حضرت.

عقيده شان اين است كه نژاد يهود برتر از تمام نژادهاست و همۀ نژادهاى ديگر نسبت به آنها مثل حيوانات هستند، اصلاً در تعليمات تلمود يهود رسماً اين معنا گنجانيده شده كه ساير نژادها مثل حيوانات هستند و مسخّر شما مى باشند، اين منطقشان است، تعليماتشان و فرهنگشان فرهنگ برترى نژادى است. اين كلمۀ «عصبيّت» هم كه مى گويند از اين روست كه وقتى كسى مى خواست افتخار كند مى گفت: بله من مثلاً عمويم فلانى است، پسرعمويم فلانى است، بعد هم وقتى كه مى خواست با يك قبيلۀ ديگر نزاع كند مى رفت سراغ عمو و پسرعموهاى قبيله و اينها را به جان آن قبيلۀ ديگر مى انداخت، به اين اعتبار مى گويند «عصبيّت»، يعنى افتخار كردن و استعانت به وسيلۀ «عُصبَة» يعنى قوم و خويش هاى پدرى. «تعصب» هم كه ما مى گوييم از همين قبيل است، فلانى حالت تعصب دارد يعنى برترى نژادى و طايفه اى براى خودش قائل است.

شيطان اوّل كسى است كه «أظْهَرَ الْعَصَبِيَّةَ » . وقتى كه خداوند به ملائكه گفت سجده كنيد براى آدم، شيطان گفت: خدايا تو مرا از آتش كه لطيف است خلق كرده اى و آدم را از خاك كثيف و كدر، آن وقت من برترى نژادى دارم، نژاد برتر من كه از آتش است كرنش و سجده بكند براى آدم خاكى كه از خاك كثيف كدر خلق شده است ؟ من زير بار نمى روم. وقتى امر، امر خداست به هرحال شيطان بايد اطاعت مى كرد، اما يك حالت برترى نژادى براى خودش قائل بود و روى اين اصل زير بار نرفت.

«وَ تَبِعَ الْحَمِيَّةَ » ؛ «حميّة» معنايش غيرت است و معمولاً به غيرت هاى بدون دليل و سماجت هايى كه برخلاف واقع باشد حميّت مى گويند؛ در قرآن هم هست:

(حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ ) (1) «غيرت جاهليت» يعنى غيرت بدون دليل و باطل.

«وَ أنَّهُ » عطف به «ذمّ إبليس» بود «و تحذير النّاس» هم عطف به همان است. «تَتَضَمَّنُ » :

اين خطبه در بر دارد «تَحْذِيرَ النَّاسِ مِنْ سُلُوكِ طَرِيقَتِهِ »؛ حضرت مردم را مى ترساند از اين كه مبادا شما در راهى كه شيطان رفته است كه راه خودخواهى و تعصب نژادى است گام6.

ص: 511


1- سورۀ فتح (48)، آيۀ 26.

برداريد، مبادا اين روحيه در من و شما پيدا بشود. اما اصل خطبه:

عزّت و كبريايى از آنِ خداست

«أَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ»

(ستايش از آن خدايى است كه [لباس] عزّت و كبريايى را پوشيده است.)

از اوّل كه حضرت شروع مى كند مى فرمايد: بزرگى و عزّت از آنِ خداست. من و تو هر چه مقاممان بالا برود، هر چه هم رياست داشته باشيم، هر چه هم ثروت داشته باشيم، هر چه هم علم داشته باشيم، اينها همه از طرف خداست، ما اصل وجودمان مال خداست، نيرويى هم كه داريم از طرف خداست، هر چه داريم از اوست، در مقابل عزّت و عظمت خدا من و شما چيزى نيستيم.

«أَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى» : جنس ستايش از آن خدايى است كه «لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ»:لباس عزّت و بزرگوارى و كبريايى را پوشيده است. همان طور كه لباس محيط به انسان است، ذات خدا نيز ذات عزّت و كبريايى است و هيچ لحظه اى نيست كه بزرگوارى نداشته باشد.

«وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ »

(و اختيار كرد آن دو را براى خويشتن نه براى آفريدگانش.)

اين مقدمه است و مى خواهد بگويد شيطان كيست ؟ تو كه هستى كه مى خواهى فخر و عزّت بفروشى ؟ فخر و عزّت متعلق به خداست. «وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ » : و اختيار كرد خداوند عزّت و كبريايى را براى خودش. يعنى اين مقام از خداست. واقعاً بزرگوارى مال خداست، ما همه مخلوق خداييم، چيزى نيستيم در مقابل خدا، «دُونَ خَلْقِهِ » : اين عزّت و كبريايى را خدا براى خلقش اختيار نكرده است. هر چه مقامت بالا باشد، باز هر چه دارى از طرف خداست.

ص: 512

«وَ جَعَلَهُمَا حِمىً وَ حَرَماً عَلى غَيْرِهِ »

(و قرار داد آن دو را قرقگاه و حرم براى غير خود.)

آن روزها قدرتمندان يك بيابان يا منطقه اى را قُرُقگاه مى كردند، براى اين كه شتر و گوسفندان بيت المال را آنجا بچرانند، آن وقت مردم ديگر حق نداشتند گوسفندانشان را به اين منطقه بياورند؛ عرب به اين مى گويد «حِمى» يعنى قرقگاه. «وَ جَعَلَهُمَا حِمىً وَ حَرَماً عَلى غَيْرِهِ » : و خداوند اين عزّت و كبريايى را قرقگاه و حرم خود قرار داده است. حرم جاى محترمى است كه كسى حق ندارد در آنجا بى احترامى كرده و دست درازى كند. در حقيقت براى غير حرام قرار داده است كه كسى بخواهد غرور و منيّت داشته باشد.

«وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلالِهِ »

(و انتخاب كرد آن دو را براى جلال خويش.)

«إصطفى» از باب «افتعال» و از مادّۀ «صفى» است، چون وقتى به باب افتعال مى رود «ت» قلب مى شود به «ط »، و در نتيجه «إصتفى» مى شود «إصطفى»؛ يعنى خدا انتخاب و اختيار كرده است عزّت و كبريايى را براى جلال خودش.

صفات خدا دو قسم است: يكى صفات جمال و ديگرى صفات جلال؛ صفات جمال را صفات ثبوتيه، و صفات جلال را صفات سلبيه مى گويند. صفات سلبيه اين است كه نقايص را از خدا دور مى كند، خدا چون نقص ندارد عزّت و كبريايى از آنِ اوست، من و تو كه مى خواهيم انانيت بفروشيم سر تا پايمان عيب است، ديگر بالاتر از اين عيب كه تمام وجودت و حدوث و بقايت همه اش به دست خداست.

«وَ اصْطَفَاهُمَا» : و خدا انتخاب كرد اين عزّت و كبريايى را «لِجَلالِهِ » : براى جلال خودش. خدا جلال دارد، به اين معنا كه از نقايص منزّه است، و عزّت و كبريايى هم مال كسى است كه از نقص منزّه است.

ص: 513

«وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ »

(و لعنت را قرار داد براى هر يك از بندگانش كه در اين دو با او به ستيز برخيزد.)

در درجۀ اوّل خودِ شيطان ملعون خدا شد. حضرت مى فرمايد: خدا قرار داده است لعنت يعنى مطرود بودن از رحمت خدا را بر كسى كه بخواهد با خدا جنگ كند و همطراز قرار بدهد خودش را در اين عزّت و كبريايى از بندگانش؛ هر كسى بخواهد در مقابل خدا فخرفروشى داشته باشد - البته در مقابل خدا معنايش اين نيست كه بگويد من خدايم، بلكه همين كه بخواهد فخرفروشى داشته باشد - معلوم مى شود مى خواهد بگويد كه اگر خدا عزّت و كبريايى دارد بنده هم مقدارى دارم. خير جنابعالى هيچ ندارى، براى اين كه هر چه دارى از آنِ خداست. «نازَعَ » از مادّۀ «نَزع» و به معناى كشيدن است. كسى بخواهد بگويد بنده هم چيزى هستم، در حقيقت مثل اين است كه مقدارى از آن را به طرف خود بكشد. خداوند اين عزّت را براى خودش قرار داده است و خواسته هيچ يك از مخلوقات داراى اين روحيۀ خودخواهى نباشند.

«ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ »

(سپس بدين امتحان كرد ملائكۀ مقرب خود را.)

روى اين اصل خدا ملائكة اللّه را امتحان مى كند، خداوند دستور داد به ملائكه كه سجده كنند براى آدم تا معلوم شود اين روحيه در ملائكه هست يا نه، و آيا خواهند گفت ما كه دائماً عبادت مى كنيم و از معصيت هم كه اجتناب مى كنيم و مقرب درگاه خدا هستيم ديگر زير بار كسى نبايد برويم ؟ اگر عبد مطيع در مواقع حسّاس هم مطيع شد معلوم مى شود به راستى مطيع است؛ چرا كه وقتى انانيت، خودمحورى و خودخواهى كسى را بشكنند، اين برايش خيلى گران است؛ از اين رو خداوند وقتى آدم را خلق كرد، آدمى كه از يك مشت خاك خلق شده بود، به همۀ ملائكه دستور داد سجده كنيد كه سجده علامت تواضع بود، يعنى بايد كُرنش كنيد، تواضع كنيد،

ص: 514

خودتان را بشكنيد در مقابل اين آدم، مى خواست در مقابل خدا خودشان را بشكنند، اين روحيۀ خودخواهى در آنها نباشد.

آيا شيطان از ملائكه بود؟

حالا يك بحثى هست كه آيا شيطان از ملائكه بود يا نه ؟ در آيات قرآن ذكر شده است: (قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ ) (1)- سورۀ كهف (18)، آيۀ 50.(2)«ملائكه را دستور داديم كه سجده كنند براى آدم، همه سجده كردند غير از ابليس.» كه ظاهرش اين است كه ابليس هم از ملائكه است. بعضى گفته اند: شيطان از ملائكه نيست، و تمسّك كرده اند به آيۀ (كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ ) (2)«شيطان از جن بود و از امر پروردگارش سرپيچى كرد.» البته احتمال هم هست كه اصلاً چون جن كه مى گوييم معنايش موجودات پوشيده است و ملائكه هم از موجودات پوشيده اند، منافات نداشته باشد كه شيطان در عين حال كه از جن است ملائكه هم باشد.

ملائكه يعنى موجوداتى كه وسائط فيض و مقرب خدا بودند، شيطان هم خيلى مقرب بود، شيطان اعلم العلماء و مفتى و رهبر جن ها بود. يك دسته از جن ها بودند كه وقتى از دستورات خدا تخلف كردند هلاك شدند، و ابليس كه مثلاً رهبر و ارشادكننده شان بود در عداد ملائكه رفت و مشغول عبادت خدا بود. حضرت على عليه السلام در همين خطبه مى فرمايد: ابليس شش هزار سال عبادت خدا را كرد. اين قدر مقرب بود، اما با يك تكبّر به زمين خورد.

هدف از آزمايش الهى

«لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ »

(تا تميز دهد فروتنان ايشان را از گردنكشان.)

ص: 515


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 34؛ سورۀ أعراف (7)، آيۀ 11؛ و...

ممكن است بگوييد «خدا تميز بدهد» معنايش اين است كه خدا نمى دانسته و مى خواهد آزمايش كند براى اين كه بفهمد كدام يك مطيع اند و كدام يك معصيت كار، از اين رو حضرت دفع توهّم مى كند و مى گويد: خدا همه را مى شناسد، روحيۀ همه را مى داند، اما براى اين كه درون اشخاص و باطن آنان نمايان شود امتحان پيش مى آيد تا كه براى خود شخص هم روشن بشود؛ مادامى كه پاى امتحان در كار نيايد بنده و جنابعالى باورمان نمى آيد كه آدمهاى ناجورى باشيم، بايد امتحان باشد كه بر خودمان ثابت بشود، امتحان براى اين است كه استعدادهاى درونى و باطن اشخاص بروز پيدا كرده و نمايان بشود، نه اين كه خدا اطلاع پيدا كند، خدا اطلاع دارد، از اين رو حضرت مى فرمايد:

«فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ :»

(پس خداوند سبحان در حالى كه آگاه است به نهانى هاى دل ها و پنهانى هاى غيب ها فرمود:)

«مُضمَر» يعنى پوشيده شده؛ يعنى عالم و آگاه است به باطن دل ها. «محجوب» يعنى چيزى كه به وسيلۀ حجاب و پرده پوشيده شده است، به پوشيده شده هاى به وسيلۀ پرده ها در عالم غيب هم آگاه است؛ خلاصه خداوند آگاه به همۀ غيب ها و باطن دل هاست؛ مى داند كه شيطان تخلف كننده است، اما بايد بر خود شيطان هم نمايان بشود، باطنش بروز كند و ديگر ملائكه هم بفهمند، و از اين رو ملائكه از عبادتهاى شيطان كه چقدر مقرب درگاه خدا بود تعجّب مى كنند.

«(إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ ) (1)»

(به درستى كه من خلق كنندۀ بشر از گل هستم.)

اين آيه مقولِ آن «قال» است، و جملۀ «وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ 1.

ص: 516


1- سورۀ ص (38)، آيۀ 71.

الْغُيُوبِ » جملۀ معترضه است. خدا وقتى كه مى خواست ملائكه را امتحان كند فرمود:

(إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ ) .

«(فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي) (1)»

(پس هنگامى كه او را كامل كردم و از روح خود در آن دميدم)

«سَوَّيْتُهُ » به معناى كامل كردن است، يعنى وقتى كه سر و گوش و چشم و پا و همه را درست كردم. عرب ها مثل اين كه خيال مى كردند همين طور كه باد يك چيز لطيفى است، روح هم از سنخ باد است و از اين رو باد را عرب مى گويد «ريح»؛ «ريح» اصلش «رِوْح» است كه واو به علّت كسرۀ ماقبل قلب به ياء مى شود؛ گويا عرب روح و باد را از يك سنخ مى دانسته است و چون براى ايجاد باد فوت مى كنند، در بدن بى روح هم مى دمند تا جان بگيرد. وگرنه روح يك موجود مجرّد كاملى است كه از سنخ عالم مادّه نيست و اصلاً حيات انسان به واسطۀ همان روح است؛ در حقيقت:

چون كه با كودك سر و كارت فتاد*** پس زبان كودكى بايد گشاد(2)

در عرب چون خيال مى كردند روح و ريح از يك سنخ است، از اين رو تعبير به «نَفَخْتُ » شده است وگرنه خدا كه فوت نمى كند، پس مراد اين است كه به حضرت آدم عليه السلام روح داديم.

«(فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ ) (3)»

(پس بيفتيد براى او سجده كنان.)

«وقع، يقع» واقع شدن است؛ (فَقَعُوا) : پس قرار بگيريد و بيفتيد (لَهُ ساجِدِينَ ) : درحالى كه سجده مى كنيد براى آدم.2.

ص: 517


1- همان، آيۀ 72.
2- مثنوى معنوى، دفتر چهارم.
3- سورۀ ص (38)، آيۀ 72.

«(فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ )(1)»

(پس ملائكه همگى سجده كردند)

وقتى كه دستور از طرف خدا نازل شد همۀ ملائكه سجده كردند. «(كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ ) براى تأكيد است، هيچ كدام از ملائكه تخلف نكردند از فرمان خدا؛ و با اين كه مقامشان شامخ بود و مقرب درگاه خداوند بودند، در مقابل امر خدا كرنش كرده و در مقابل آدم سجده كردند.

در آيات قرآن هست كه: (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها) (2)«و خداوند همۀ اسماء را به آدم تعليم كرد.» آدم كانون علم شد و در حقيقت ملائكه براى علم سجده كردند، براى علم تواضع كردند، و اين عظمت مقام علم را مى رساند كه آدم خاكى كه از خاك كدر كثيف خلق شده چون داراى علم و مقام علمى است و احاطۀ علمى دارد به همۀ موجودات، به اين اعتبار ملائكه در مقابل او بايد كرنش كنند.

«(إِلاّ إِبْلِيسَ ) اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ »

(مگر شيطان، كه حميّت بر او عارض شد.)

مگر شيطان كه رانده شدۀ درگاه خداست. ظاهر استثناء اين است كه شيطان هم بين ملائكه بوده است. ظاهر آيات اين است كه بالاخره از جنس آنها بوده است و با آن آيۀ (كانَ مِنَ الْجِنِّ ) (3) هم منافاتى ندارد. حضرت مى فرمايد: عارض شد شيطان را حميّت و غيرت جاهليت و باطل. كه من از آتش هستم و آدم از خاك، و من برترم.

«فَافْتَخَرَ عَلى آدَمَ بِخَلْقِهِ ، وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لأَصْلِهِ »

(پس افتخار كرد بر آدم به خلقت خود، و تعصب نشان داد عليه او به واسطۀ اصل خويش.)0.

ص: 518


1- همان، آيۀ 73.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 31.
3- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 50.

حضرت مى خواهد بفرمايد: شماهايى كه به اين تعصب هاى جاهلى افتخار مى كنيد، مى گوييد من از قبيلۀ فلان هستم، من پدرم فلان خان بوده، و مى خواهيد اين را سبب برترى نژادى خود قرار بدهيد و به آن فخر بفروشيد، مثل شيطان هستيد، اين روحيه بايست كوبيده بشود. بعد حضرت مى فرمايد: پس به شما بگويم اى كسانى كه خودخواهى و فخر و تكبّر را به عرصۀ ظهور مى آوريد و فخرفروشى مى كنيد، رهبر شما جناب شيطان است، اوّل كسى كه اين افتخارها و خودخواهى ها را داشته شيطان بوده است.

«فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ »

(پس دشمن خدا پيشواى متعصّبين است.)

«امام» يعنى پيشوا، مطلق پيشوا، چه پيشواى حق باشد چه پيشواى باطل؛ اين كه در قرآن دارد: (فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ) (1)«أئمّة» جمع «إمام» است، يعنى: «جنگ كنيد با پيشوايان كفر» لفظ امام يعنى پيشوا، منتها ما دوازده امام كه مى گوييم يعنى دوازده امام معصوم؛ و الّا لفظ امام يعنى هر پيشوايى، شيطان هم پيشواى آدمهاى خودخواه و متكبّر است. «فَعَدُوُّ اللَّهِ »: پس شيطانى كه دشمن خداست «إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ »: پيشواى افرادى است كه تعصب به خرج داده و فخرفروشى مى كنند و برترى نژادى براى خود قائل اند.

«وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ »

(و پيشقدم مستكبرين.)

«إستكبار» از باب استفعال است. يعنى آنهايى كه مى خواهند طلب بزرگوارى براى خودشان بكنند و خودفروشى كنند، شيطان پيشواى همه و از همۀ آنها جلوتر است.2.

ص: 519


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 12.

«سلف» به معناى گذشته است، گذشتۀ همۀ مستكبرين، يعنى جدّ همۀ مستكبرين و پيشواى آنها شيطان است.

نمودهاى بارز شيطان

«الَّذِى وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ »

(شيطان كسى است كه بنا نهاد بنيان عصبيّت را.)

يك ساختمان را كه مى خواهند بسازند اوّل پايه اش را مى ريزند، به آن پايه ها عرب «أساس» مى گويد. مى فرمايد: پايۀ اين برترى نژادى را شيطان ريخت، چون اوّل كسى بود كه اين حرف را زد كه من اصلم از آتش است و آدم از خاك، پس من زير بار نمى روم.

«وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبَرِيَّةِ »

(و نزاع كرد با خدا بر سر لباس بزرگوارى.)

«رداء» يعنى عبا، عبا به همۀ بدن احاطه پيدا مى كند، و «رداء الجبريّة» يعنى جبروت و غالب بودن از آن خداست؛ آنجا عزّت و كبريا را تشبيه به لباس كرده بود اينجا هم جبروت را تشبيه كرده به ردا، مثل اين كه بزرگوارى و غالب بودن عبايى است كه مخصوص خداست. اين لباس مخصوص خداست.

مى فرمايد: شيطان خواست بگويد اين عبا مال من هم هست «وَ نَازَعَ اللَّهَ » : و با خدا درافتاد و نزاع كرد در «رِدَاءَ الْجَبَرِيَّةِ » ؛ «جبريّة» از مادّۀ «جبروت» است، «جبروت» هم از مادّۀ «جبر» است به معناى غالب بودن؛ شيطان خواست بگويد اين غلبه و غالب بودن و اين عزّت يك مقدارى هم مال من است.

«وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ»

(و پوشيد لباس عزّت را.)

ص: 520

باز اينجا بزرگوارى به يك زِره تشبيه شده است؛ «درع» يعنى زِره، «إدَّرَعَ » از باب افتعال است، اصل آن «إدترع» بوده است، بعد «ت» را قلب به «د» مى كنند مى شود «إدّرع». يعنى شيطان خواست حالت زره براى خودش قرار بدهد، يعنى بپوشد زره بزرگوارى را. تشبيه به زره شده است، چون زره هم احاطه دارد به بدن و به بدن چسبيده است، شيطان گفت: بنده هم يك كسى هستم و از آتش خلق شده ام و زير بار نمى روم.

«وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ »

(و دور انداخت پوشش ذلّت را.)

در عرب رسم بوده است در مقام خضوع چيزى روى سرشان مى انداختند، «قناع» و «مقنعه» يك چيز كوچكى بوده كه سرشان مى كردند، «قِناع» يك مقدار بزرگتر بوده، اين علامت تسليم بوده است، وقتى كه يك كسى مى خواست در مقابل ديگرى تسليم باشد قناع مى انداخت روى سرش. حضرت مى فرمايد: شيطان خلع كرد و دور انداخت آن قناع تذلّل را؛ آن قناعى كه بايستى بر سرشان بيندازند تا نشان دهند در مقابل طرف تسليم هستند، اين را شيطان از خودش دور انداخت.

اينها همه كنايه است و مى خواهد بگويد: مخلوق خدا بايد در مقابل خدا حالت تذلّل و رام بودن داشته باشد. شيطان اين روحيۀ رام بودن را از خودش دور انداخت تا آن ردا و زره تعزّز و افتخار را بپوشد. گويا اين طور بوده كه آدمى كه عزّت داشته است يك عبايى و مثلاً زره محكمى داشته و اين علامت اين بوده كه يك شخص بزرگى است، اما آن كسى كه مى خواسته در مقابل ديگرى كرنش كند يك قناع روى سرش مى انداخته است؛ شيطان آن حالت تذلّل خودش را كنار گذاشت و خواست فخرفروشى بكند در مقابل خداوند تبارك و تعالى.

ص: 521

مظاهر سقوط شيطان

«أَلا تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ ؟»

(آيا نمى بينيد خداوند چگونه كوچك كرد شيطان را به واسطۀ تكبّرش ؟)

«وَ وَضَعَهُ اللَّهُ بِتَرَفُّعِهِ ؟»

(و پايين آورد او را به سبب بلندپروازى اش ؟)

بيرونش كرد، مطرود رحمت خودش كرد، براى چه ؟ براى همين حالت تكبّر، به واسطۀ اين روحيۀ بلندپروازى كه در او بود. «ترفّع» از مادّۀ «رفع» است يعنى بلندپروازى.

«فَجَعَلَهُ فِى الدُّنْيَا مَدْحُوراً»

(پس او را در دنيا رانده شده قرار داد.)

«وَ أَعَدَّ لَهُ فِى الْآخِرَةِ سَعِيراً»

(و مهيّا كرد براى او در آخرت آتش برافروخته را.)

ببينيد يك تكبّر و يك خودخواهى شيطان را مطرود دنيا و آخرت كرد و آن همه عبادتهايى كه كرده بود همه اش هيچ شد. من و شما بايد مواظب باشيم كه اين حالت تكبّر و خودخواهى در ما پيدا نشود. خداوند اوج منفوريت تكبّر و نقش آن را در سقوط انسان در قالب داستان شيطان بازگو كرده است.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق دهد كه حالت هاى خودخواهى و تكبّر و ديگر صفات ناپسند را از خودمان دور كنيم و به اخلاق اسلامى متخلق شويم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 522

«درس 350»: خطبۀ 192 (قسمت دوّم)

اشاره

مرورى بر درس گذشته

فلسفۀ خلقت آدم عليه السلام از خاك

چگونگى آزمايش هاى الهى

هدفهاى آزمايش الهى

يكى از آزمايش هاى بنى اسرائيل

فلسفۀ خلقت در قرآن

ارزش و اهميت مشورت در كارها و نقش آن

عبرت گيرى از ماجراى شيطان

طول مدّت عبادت شيطان

تدبير نظام تكوين و تشريع

مقصود از پنجاه هزار سال در آيه چيست ؟

ص: 523

ص: 524

«خطبۀ 192 - قسمت دوّم»

«وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ ، وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ ، لَفَعَلَ ، وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً ، وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوى فِيهِ عَلَى الْمَلائِكَةِ ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - ابْتَلى خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ ، تَمْيِيزاً بِالْاِخْتِبَارِ لَهُمْ ، وَ نَفْياً لِلْاِسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ ، وَ إبْعَاداً لِلْخُيَلاءِ مِنْهُمْ .

فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ ؛ إذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ ، وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ، وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَةٍ ، لايُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيَا أَمْ سِنِى الْآخِرَةِ ، عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ .»

مرورى بر درس گذشته

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، و بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه يعنى خطبۀ «قاصعه» مورد بحث قرار گرفت؛ خلاصۀ آنچه گفتيم اين بود كه: در بين قبايل عربِ كوفه نوعى روحيه و حالت استكبار و تفاخر پيدا شده بود كه معمولاً در ميان رؤساى عشاير و قبايل اين گونه روحيّات وجود دارد؛ حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از اين حالتِ تفاخر و استكبار، داستان شيطان را يادآورى فرمودند كه مأمور شد در برابر حضرت آدم سجده كند ليكن از اين كار سرپيچى كرد و با آن همه سابقه اى كه در عبادت و اطاعت خدا داشت به علّت همين روحيۀ استكبار كه

ص: 525

نخواست فروتنى كند براى هميشه از درگاه خداوند رانده و مطرود شد؛ منطق شيطان اين بود كه آدم از خاك خلق شده است و من از آتش، و آتش از خاك لطيف تر است، حال كه من از جنس لطيف تر خلق شده ام چطور مى شود نسبت به آدم كه از جنس خشن تر و كثيف تر خلق شده اظهار فروتنى كنم ؟ حضرت مى خواهد بفرمايد: ممكن نيست كسى داراى چنين روحيه اى باشد و رستگار گردد.

فلسفۀ خلقت آدم عليه السلام از خاك

«وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ »

(و اگر خداوند مى خواست آدم را از نورى بيافريند كه روشنى آن ديده ها را بربايد و منظر آن بر خردها غالب گردد)

و قهراً در اين صورت براى ملائكه هم آسانتر بود كه اظهار فروتنى كنند، ولى بناى كار خدا بر امتحان كردن استوار است، آدم را از خاك كه جنسى پست دارد خلق مى كند و به ملائكه اى كه از اجناس لطيفه هستند يا به شيطان كه از آتش و از جنس لطيف خلق شده است دستور مى دهد كه نسبت به او تواضع كنند به جهت آن كه روحيۀ خودبينى برطرف گردد، اصلاً هدف خدا امتحان كردن و آزمايش است.

اگر به هر يك از من و شما بگويند نسبت به كسى كه شخصيت بالاترى دارد تواضع كنيد، بسا اين كار براى ما آسان باشد؛ اما كسى را كه از خودمان نازل تر مى دانيم و در درجۀ پايين تر، مشكل است نسبت به چنين شخصى تواضع داشته باشيم. خدا هم براى امتحان فرعون را با آن قدرتش تكليف مى كند كه نسبت به حضرت موسى كه چوپان است و عصايى در دست دارد كرنش كند.

اصلاً بناى كار خدا مبتنى بر امتحان كردن است؛ اين است كه مى فرمايد: «وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ »: و اگر خدا اراده كرده بود كه آدم را

ص: 526

از نورى كه چشم ها را بربايد - يعنى آن قدر نورانى باشد كه نورش چشم انسان را پر كند - خلق كند البته مى توانست.

«وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ » ؛ «بَهَرَ» به معناى «غَلَبَ » است. «رُواء» يعنى منظر، كه نزديك به معناى «رؤيت» است. اگر خدا مى خواست آدم را از نورى خلق كند كه چشم ها را بربايد و عقل ها را متحيّر كند اين كار را مى توانست بكند.

«وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ ، لَفَعَلَ »

(و مادّۀ خوشبويى كه بوى خوشش نَفَس ها را جلب كند، هرآينه مى آفريد.)

زيرا بوى خوش طورى است كه همۀ نفس ها را به خود جلب مى كند؛ «عَرْف» بوى خوش را گويند كه در هوا پخش مى شود. اگر خدا مى خواست آدم را از نورى خلق كند كه زيبا باشد و عقل را متحيّر كند و بوى خوش داشته باشد البته كه مى توانست.

ابن أبى الحديد در اينجا مى گويد:(1)«و هذا يدلّ على ان الملائكة تشمّ كما نشمّها نحن» ؛ معلوم مى شود كه ملائكة اللّه نيز قوۀ شامّه دارند. و اگر خدا مى خواست بوى خوشى خلق كند كه مثلاً ملائكه هم از آن خوششان بيايد و آدم را اين گونه خلق كند نه از خاك كثيف و خشن، مى توانست اين كار را بكند. و اگر خدا اين كار را كرده بود و يك آدم زيباى نورانى و معطرى كه همه مجذوبش بشوند خلق مى كرد، ملائكه خيلى برايشان راحت تر بود كه بدان تسليم شوند و شيطان هم ديگر نمى گفت كه من چون از آتش خلق شده ام بدان گردن نمى گذارم.

«وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً »

(و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع مى شدند.)

«ظَلَّ » از افعال ناقصه است.2.

ص: 527


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 132.

«وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوى فِيهِ عَلَى الْمَلائِكَةِ »

(و آزمايش در آن بر ملائكه سبك مى شد.)

چگونگى آزمايش هاى الهى

«وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ »

(و لكن خداوند سبحان)

اما خداوند سبحان هميشه مى خواهد كارى كند كه افراد مورد آزمايش قرار گيرند، و لذا اين صحنه ها و حوادث ناملايم را پديد مى آورد تا معلوم شود چه كسى مطيع تر است و چه كسى سركش و نافرمان.

«سبحانه» مفعول مطلق براى فعل محذوف است و در اصل چنين بوده است:

«سَبَّحْتُ سبحانَهُ » يعنى تسبيح مى كنم يا تسبيح كردم خدا را تسبيحى كه لايق خداوند است، يك سنخ تسبيحى كه شايستۀ مقام ربوبى باشد.

«إِبْتَلى خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ »

(آفريدگانش را مى آزمايد به بعضى از آنچه اصل آن را نمى دانند.)

اينجا گرچه فعل ماضى «إبْتَلى » آمده ولى مراد از آن استمرار است. يعنى بناى خدا بر اين است كه از اوّل خلقت تا آخر خلقت «إِبْتَلى خَلْقَهُ » : بندگان و مخلوقاتش را امتحان كند «بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ » : به بعضى از امورى كه به اصل آن جاهل اند؛ يعنى فلسفه اش را نمى دانند، ريشه اش را نمى دانند، چيزهايى كه فلسفه اش براى مردم مجهول است و به حكمت و نكته هايش توجّه ندارند، به بعضى از اين گونه چيزها امتحان مى كند. چرا اين كار را مى كند؟

ص: 528

هدفهاى آزمايش الهى

«تَمْيِيزاً بِالْاِخْتِبَارِ لَهُمْ »

(براى تميز دادن آنها به وسيلۀ آزمايش كردن.)

خوبها از بدها و اطاعت كنندگان از معصيت كاران به وسيلۀ آزمايش مشخص شوند. «إختبار» از باب افتعال و از مادّۀ «خُبر» يعنى خبر گرفتن مشتق شده، آزمايشى كه انسان مى كند گويا خبر مى گيرد.

«تَمْيِيزاً» : خدا مى خواهد تميز بدهد «بِالْاِخْتِبَارِ لَهُمْ » : به وسيلۀ آزمايش. «لَهُمْ » ظاهراً متعلق به «تمييزاً» است، يعنى «تمييزاً لَهُمْ » مى خواهد اين بندگان را به وسيلۀ آزمايش كردن تميز بدهد.

«وَ نَفْياً لِلْاِسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ »

(و برطرف كردن استكبار از آنها.)

براى اين كه مى خواهد حالت استكبار، بزرگ منشى، فخر و نخوتى را كه در اشخاص هست از آنها دور كند؛ و حالت انقياد و رام بودن در بشر پيدا شود.

«وَ إبْعَاداً لِلْخُيَلاءِ مِنْهُمْ »

(و دور نمودن تكبّر و نخوت از آنها.)

«خُيَلاء» و «خِيْلاء» هر دو صحيح است؛ يعنى حالت تكبّر و نخوت. «إبعاد» هم دور كردن و از مادّۀ «بُعد» است. خدا مى خواهد آن حالت خيلاء و تكبّر را از مردم دور بكند.

پس خلاصۀ فرمايش حضرت اين شد كه: خداوند اصلاً دستوراتى را به بشر مى دهد كه ريشه اش براى بشر معلوم نيست، تا اين كه حالت انقياد در مردم پيدا بشود.

ص: 529

رام بودن، مطيع بودن و انقياد امرى است بسيار مطلوب. بزرگترين فلسفۀ عبادات و دستوراتى كه خدا مى دهد همين است كه روحيۀ اطاعت كردن و زير بار رفتن در بشر پيدا بشود و از آن حالت خودمحورى و نخوت بيرون بيايد.

يكى از آزمايش هاى بنى اسرائيل

امتحان در جميع اعصار بوده است. وقتى كه طالوت از طرف خدا معيّن مى شود كه براى بنى اسرائيل رئيس باشد، ارتشش را برمى دارد مى برد؛ در اين مورد قرآن مى گويد: (إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ ) (1)«همانا خدا آزمايش مى كند شما را به يك نهر آب، پس هر كه از اين آب بخورد جزء ارتش من نيست و مطرود مى شود و هر كس نخورد جزء ارتش من است مگر اين كه يك جرعه بيشتر نخورد.» البته ممكن است يك كسى بگويد افراد وقتى كه دويدند و ورزش كردند و عرق دارند، نوشيدن آب زياد خوب نيست و حكمت اين دستور نيز همين است؛ ولى قرآن تعبير به (مُبْتَلِيكُمْ )

مى كند، خدا شما را آزمايش مى كند.

اين آزمايش است، بسا حكمت آن هم براى اشخاص مجهول است. يا مثلاً خداوند به قوم بنى اسرائيل فرموده بود كه روز شنبه حق نداريد صيد كنيد، روز شنبه با روزهاى ديگر چه فرق مى كند؟ روزهاى ديگر صيد مانعى ندارد؛ ماهى ها هم ياد گرفته بودند و مى دانستند روزهاى شنبه خبرى نيست، آن روز بيش از همۀ روزها جمع مى شدند! آن وقت بنى اسرائيل حقّه مى زدند، آنجا صيد نمى كردند اما حوضچه اى درست مى كردند كه ماهى ها نتوانند از آن بيرون بروند تا در روز شنبه گير بيفتند و آنها روز يكشنبه بيايند صيدشان بكنند، و در واقع كلاه شرعى سر خود

ص: 530


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 249.

مى گذاشتند؛ حالا يك كسى بگويد اگر ماهى حلال است شنبه و يكشنبه ندارد، اگر حرام هم هست همه اش را بگو حرام است. اما حقيقت امر اين است كه اين هيچ فلسفه و حكمتى ندارد جز اين كه خداوند مى خواهد معلوم كند كه اين اشخاص تا چه اندازه داراى روحيۀ اطاعت و انقياد هستند.

اين كه گاهى اوقات جوانها مى پرسند: آقا چرا نماز مغرب و عشا را بلند مى خوانيم و نماز ظهر و عصر را آهسته، اين امر خداست، خدا دستور داده است كه اين جور نماز بخوان؛ و يا چرا نماز ظهر چهار ركعت است و نماز مغرب سه ركعت، اين حكم خداست، شايد خيلى از احكام آن فلسفه و حكمت هايى كه فرضاً به حدّ «مصلحت ملزمه» برسد نداشته باشند؛ بگذريم از اين كه اگر شش يا هشت يا هر چند ركعت هم كه مى شد باز سؤال مى كردند چرا شش يا هشت ركعت ؟

اما همين كه امر خداست بر انسان الزام مى كند، و بزرگترين فلسفه اش همان پيدا شدن حالت انقياد و رام بودن است. ما به عنوان بنده بايد در مقابل دستور خدا روحيۀ اطاعت و انقياد داشته باشيم؛ چيزى كه انسان را بالا مى برد و به خدا نزديك مى كند همين حالت رام بودن، مطيع بودن و منقاد بودن براى خداست. اين خودش بزرگترين فلسفه است كه به وسيلۀ دستوراتى كه در عبادات هست، مردم آزمايش بشوند تا معلوم شود كه چه اندازه مطيع اند.

فلسفۀ خلقت در قرآن

اصلاً فلسفۀ خلقت انسانها جز آزمايش و امتحان چيز ديگرى نيست، قرآن مى فرمايد:

(الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) «خدايى كه خلق كرده است مرگ و زندگى را براى اين كه آزمايش كند شما را كه كدام يك كارِ بهتر انجام مى دهيد.»

ص: 531


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

خداوند انسانها را با استعدادها و اميال و غرائز مختلف خلق كرده و در هر يك از ما روحيۀ خداپرستى و اطاعت هست، روحيۀ خودخواهى و شهوت و غضب و اين جور غرائز هم هست، همۀ اينها را خدا در ما خلق كرده و عقل هم به ما داده است، بعد در صحنۀ زندگى ما را رها كرده و ما را با حوادث، با جنگ ها، كمبودها، مشكلات و درگيرى ها مواجه مى كند براى اين كه در صحنۀ زندگى استعدادهاى اشخاص شكوفا بشود، باطن اشخاص بروز بكند.

البته اين به آن معنا نيست كه خدا نداند، بلكه براى اين است كه قوّه ها به فعليت برسند، براى خود ما روشن بشود كه چه كاره ايم؛ محتمل است گفته شود چرا طريقۀ ديگرى براى اين خودشناسى و خوديابى انسانها اتخاذ نشد درحالى كه طرق ديگرى هم ممكن بود، اما از لحاظ عقلى هم به عقيدۀ ما آزمايش و امتحان عالى ترين و بهترين مكانيزم قابل تصور است. اگر چنانچه مشكلات و حوادث پيش نيايد، ما همه خيال مى كنيم آدمهاى فرمانبردار و مطيعى هستيم؛ اما اگر چنانچه مواجه با سختى و گرسنگى و جنگ و گرفتارى بشويم و در عين حال بردبار و صابر باشيم، آن موقع ارزش ما معلوم مى شود.

پس اصلاً خلقت جز آزمايش و امتحان چيزى نيست، به همين جهت است كه حضرت مى فرمايد: خداوند آزمايش كرده است بندگان خودش را با دستوراتى كه فلسفه اش برايشان مجهول است. اين روحيۀ انقياد و اطاعت بايد نسبت به خدا براى بشر پيدا بشود تا در برابر خدا مطيع باشند، حتى نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و نسبت به اولى الامر. در قرآن آمده است: (أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ) (1) اين حالت اطاعت و انقياد نسبت به خدا و اولياء خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اولى الامر يعنى ائمۀ اطهار عليهم السلام بلكه حاكم جامع الشرايط و عادلى كه از طرف خدا لازم الاطاعة باشد لازم است.9.

ص: 532


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

بايستى در انسان روحيۀ اطاعت وجود داشته باشد، اصلاً زندگى بشر در اين عالم بدون اين حالت نمى شود، در جنگ ها و برخوردها يك ارتش اگر بنا بشود كه داراى روحيۀ اطاعت و انقياد نباشد، در اين جنگ هيچ وقت پيروزى پيدا نمى شود. در جنگ با شيطان به عنوان نماد استكبار و ساير رذايل هم رمز پيروزى تمرين اطاعت و انقياد در پيشگاه بارى تعالى است.

ارزش و اهميت مشورت در كارها و نقش آن

بايستى فرمانده يك ارتش در مقام تصميم گيرى با همه مشورت كند، با آنهايى كه اهل تشخيص هستند مشورت كند، و در اين مقام همه بايد حق داشته باشند اظهار نظر نمايند. در مقام طرح و در مقام برنامه بايستى همۀ عقل ها روى هم ريخته شود، حتى يك سرباز صفر، يك پاسدارى كه درجه ندارد، اگر چنانچه راجع به يك نقشۀ جنگى، راجع به يك تصميمى حرفى دارد بايد حرفش را بزند، بر فرماندهان لازم است مشورت بكنند؛ خداوند به عقل كلّ كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است دستور مى دهد كه:

(وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ) (1) اى پيامبر با اين مردم مشورت كن؛ وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه منبع وحى است بايد با مردم مشورت بكند، ديگر حساب ساير فرماندهان روشن است.

پس بايد در تصميم گيريها هميشه مشورت بشود؛ اما وقتى كه مشورت انجام شد، طرحى پخته گرديد، تصميمى گرفته شد، ديگر همه بايد روحيۀ اطاعت داشته باشند؛ از اين رو خداوند در قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)

مشورت بكن، اما دنبالش مى فرمايد: (فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ ) وقتى كه تصميم نهايى را گرفتى به خدا توكّل كن، همه بايد اطاعت كنند، اينجا جاى (أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا

ص: 533


1- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.

اَلرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ) (1) است، بايد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطاعت كنيد، بايد اطاعت كنيد وگرنه هرج و مرج مى شود.

بنابراين در همۀ كارها بايد مشورت باشد، برخورد افكار بايد باشد؛ حتى در مسألۀ درس به نظر مى آيد بهترين متد درس خواندن همين متدى است كه در حوزه هاى علميه رايج است كه يك استاد هر چند مقام علمى اش بالا باشد، مطلبى را كه اظهار مى كند و برايش دليل مى آورد، اگر شاگردها اشكالى به ذهنشان آمد بايد اشكال را بگويند، بسيار شده است كه يك طلبه كه تازه به درس خارج مى آيد فكر نقّادى دارد و ممكن است مطلبى را اظهار كند كه نظر استاد را برگرداند.

بايستى اين حالت در مباحثات علمى باشد و به شاگردها امكان داده شود كه اظهارنظر كنند و مشكلاتشان را عرضه بدارند، در دانشگاهها هم بايستى به دانشجوها فرصت داده شود تا در مسائل فكر كنند و اگر چنانچه به نظرشان اشكالى مى آيد آن را عرضه بدارند؛ بسا مطلبى به ذهن شاگردى بيايد و وقتى كه به استاد عرضه كرد، در واقع براى استاد مبدأ فكرى شود و باب تازه اى در اين مسائل باز گردد.

اين حالت بايست در ما باشد، در طرحهاى جنگى، در تصميم گيريهايى كه براى ادارۀ كشور هست، در همه جا اظهارنظر بايد وجود داشته باشد. اين كه امروز مى گويند «انتقاد صحيح» معنايش همين است. اگر فرض كنيم دولت براى بودجه تصميمى گرفت و تصميمى دارند و يا براى جنگ نقشه اى دارند، افرادى كه سوء نظر ندارند و قصدشان اصلاح است اگر فكر و نظرى دارند نظرشان را اظهار كنند، در روزنامه ها بنويسند، تلفن كنند و بگويند؛ اما وقتى كه مسائل عرضه شد، فكرها روى هم ريخته شد و تصميم گرفته شد، آن وقت ديگر بايد عمل بشود.

بايد حالت اطاعت و انقياد نسبت به بالاتر در مقام اجرا و عمل در صحنۀ زندگى9.

ص: 534


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

باشد؛ از همه بالاتر خداست، خدا كه خالق ماست و ما مخلوق او هستيم مصلحت همۀ ما را مى داند، دستورى كه داده شد ديگر چون و چرا ندارد، خداوند مخصوصاً دستوراتى مى دهد كه فلسفه و حكمتش براى اشخاص مجهول است، تا معلوم شود تا چه اندازه روحيۀ انقياد در آنها هست؛ اين است كه حضرت على عليه السلام اينجا مى فرمايد:

خدا اگر مى خواست از ابتدا آدم را به گونه اى خلق بكند كه ملائكه و شيطان آسان بتوانند زير بار بروند مى توانست، اما عمداً آدم را از خاك خشن خلق كرد و به ملائكۀ الهى كه اگر جسم باشند اجسام لطيفه اند و اگر بالاتر از جسم باشند ديگر خيلى لطيف تر، و به شيطان كه از آتش كه بهتر از خاك است خلق شده دستور مى دهد كه از آدم اطاعت كنيد و بر آدم سجده كنيد تا باطن شيطان بروز كند و معلوم بشود تا چه اندازه مطيع خداست.

عبرت گيرى از ماجراى شيطان

«فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ »

(پس از كار خدا دربارۀ شيطان عبرت بگيريد.)

حالا كه مى بينيد شيطان با همۀ سوابق خوبى كه داشته، شكست خورد و مطرود خدا شد، پس شما افراد بشر عبرت بگيريد.

آن روحيۀ استكبار و خودپرستى و خودخواهى كه در شيطان بود اگر در من و شما هم باشد، ما هم به سرنوشت شيطان گرفتار مى شويم. «فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ » : پس از آن روشى كه خدا با شيطان داشت عبرت بگيريد.

«إذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ »

(كه كردار طولانى مدّت شيطان را از بين برد.)

ص: 535

«حَبْطِ عمل» معنايش بى ارزش كردن عمل است. البته به كلّى هم بى ارزش نشد، شيطان گفت: خدايا پس ثواب عمل من چه شد؟ خدا پاسخ داد: در دنيا هر چه مى خواهى به من بگو به تو مى دهم، از اين رو بنا شد تا روز قيامت زنده باشد و اختيار هم داشته باشد كه بر بنى آدم مسلط گردد. حضرت مى فرمايد: خداوند پايين آورد و از بين برد عبادت طولانى شيطان را.

«وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ»

(و كوشش بى پايان او را.)

«جَهْد» يعنى كوشش؛ «جَهْدَهُ الْجَهِيدَ» يعنى كوششى كه بسيار باشد يعنى ديگر به بى نهايت برسد و طاقت فرسا باشد، چنانچه براى شيطان طاقت فرسا بود؛ خداوند كوشش بى پايان شيطان را بى اثر كرد، پايينش آورد، مگر اين شيطان چه كار كرده بود؟

طول مدّت عبادت شيطان

«وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَةٍ ، لايُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيَا أَمْ سِنِى الْآخِرَةِ ، عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ »

(در حالى كه به تحقيق شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود، كه معلوم نيست آيا از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت، به علّت تكبّر يك ساعت.)

«لايُدرى » مجهول است، يعنى معلوم نيست، حضرت على عليه السلام نمى گويد پيش من معلوم نيست، ممكن است پيش حضرت على عليه السلام معلوم باشد، ولى اگر مى خواست بگويد اين شش هزار سال از سالهاى آخرت است آن وقت من و شما ديگر خيلى وحشت مى كرديم، مى گفتيم مگر اين قدر عبادت ممكن است ؟! از اين رو حضرت على عليه السلام اين را ديگر تعيين نكرده كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت. «سنى» در اصل «سنين» بوده است، چون اضافه مى شود «ن» حذف مى گردد.

ص: 536

سالهاى آخرت يك روزش مطابق هزار سال ماست، قرآن در سورۀ حج دارد:

(إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ ) (1) همانا يك روز نزد پروردگار تو مثل هزار سال است از اينها كه شما مى شماريد. يعنى يك روز عالم آخرت و يك روز عالم بالا به اندازۀ هزار سال از روزهاى شما محسوب مى شود؛ كه اگر عبادت شيطان را اين گونه بخواهيم حساب كنيم، شش هزار سال از سالهاى آخرت دو ميليارد و يكصد و نود ميليون سال از سالهاى دنيا مى شود.

بد نيست راجع به اين آيات بحث مختصرى بكنيم:

اينجا اين آيه را كه در سورۀ حج است خوانديم، مفسّرين گفته اند(2) مراد اين است كه «انّ يوماً من أيّام الآخرة» : يك روز از روزهاى آخرت «كألف سنة من أيّام الدّنيا» :

مثل هزار سال از روزهاى دنياست.

تفسير صافى(3) از ارشاد مفيد نقل مى كند كه حضرت باقر عليه السلام فرمود: خداوند تبارك و تعالى خبر داده است به طول روز قيامت، «و انّه كألف سنة ممّا تعدّون» اين را حمل كرده بر روز قيامت كه روز قيامت هزار سال است.

نظير اين آيه كه در سورۀ حج است در سورۀ سجده هم اين آيه هست كه: (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ ) (4)

خداوند تدبير مى كند امور را از آسمان به زمين، يعنى همين طور كه خداوند خالق اين عالم است تدبير امور هم دست اوست. «سماء» يعنى مقام بالا. خداوند تدبير مى كند امور را از مقام بالا به طرف ارض. ملائكة اللّه كه جنود خدا هستند و وسائط فيض خدا، تمام كارهايى كه در اين عالم انجام مى شود به وسيلۀ آنها صورت مى گيرد، روزى دادن ها، خلقت ها، مرگ ها و... حتى در روايت آمده است: «عن أبى جعفر:5.

ص: 537


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 47.
2- - مجمع البيان، طبرسى، ج 4، ص 90.
3- - تفسير الصافى، تفسير سورۀ حج.
4- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 5.

فليس من قطرة تقطر إلّاو معها ملك حتّى يضعها موضعها»(1) هر قطره باران را يك ملكى مى آورد و براى دفعۀ ديگر اين ملك نوبتش نمى شود. كه احتمال هست مراد از ملائكة اللّه همان قوا و نيروهايى باشد كه سبب حركت ها و كارهاى اين جهان است، چنانچه همۀ مرگ ها به جنود عزرائيل نسبت داده مى شود. بالاخره تدبير تمام كارهاى عالم دست خداست و به وسيلۀ وسائط فيض كه ملائكة اللّه و قواى مخفى عالم هستند انجام مى گيرد.

تدبير نظام تكوين و تشريع

بهائى ها براى حرفهاى خودشان به آيۀ (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ...) (2) استدلال مى كنند و «امر» را اينجا عبارت از شريعت و دستورى كه به وسيلۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى آيد گرفته اند؛ من به استدلال بهائى ها كارى ندارم، اما اين اندازه براى ردّ سخن آنها توجّه داشته باشيد كه «امر» در اينجا مربوط به شريعت و حكم خدا نيست، شريعت خود جزئى از همۀ امور است كه در اين عالم وجود دارد، اين آيه ظاهراً در مورد تدبير همۀ عالم بحث مى كند.

در سورۀ سجده خداوند در ابتدا خلقت عالم را مطرح مى كند: (اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّامٍ ) (3) خدايى كه آسمانها و زمين و آنچه را بين آسمانها و زمين است در شش روز آفريد.

ممكن است كسى خيال كند خدا آسمان و زمين و آنچه را بين آنهاست طى شش روز خلق كرد و بعد راحت شد و تدبيرش را گذاشته براى ديگران؛ مثل بنّا كه خانه را مى سازد و مزدش را مى گيرد و ديگر كارى ندارد؛ درحالى كه اين طور نيست، خدا عالم را خلق كرد و تدبير اين عالم هم تا روز قيامت دست خود خداست، از اين رو در

ص: 538


1- - بحارالأنوار، ج 56، ص 372 و 380.
2- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 5.
3- - همان، آيۀ 4.

دنبال آن مى فرمايد: (ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ) (1) خداوند مستقر شد بر تخت. كه تخت و عرش كنايه از احاطۀ قدرت و علم خداست.

خدا علاوه بر اين كه عالم را خلق كرد احاطه هم دارد بر عالم، مثل پادشاهى كه به همۀ كشور احاطه داشته باشد؛ وقتى مى گويند يك پادشاه بر تختش مستقر است، يعنى قدرتش بر همۀ كشور مستولى است، وگرنه خدا كه تخت ندارد، اين كنايه است، در واقع مى خواهد بگويد چنين نيست كه عالم از تحت قدرت خدا بيرون باشد.

(ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ) خدا مستقر بر عرش است، محيط به عالم است.

(ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ ) (2) غير از خدا كسى ولىّ و شفيع شما نيست، آيا متذكر نمى شويد؟ كه همين طور كه خالق عالم است، همين طور بقاى شما نيز به تدبير و تصرف خداست، اين است كه در ادامه مى گويد: (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ)

خدا تدبير مى كند امور شما و امور همۀ عالم را؛ آبها، بارانها، درختها، گياهها همه دائماً دست خداست؛ البته از جمله امور هم اين است كه پيامبران را نيز براى هدايت شما مى فرستد؛ بعد اين امور روزى همه به خدا برمى گردند كه آن روز، روز قيامت است.

(يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ ) (3) روزى كه آسمان را چون طومار در هم پيچيم، دنيا در هم پيچيده مى شود. (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ ) (4) روزى كه زمين به غير اين زمين تبديل مى شود. (وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ ) (5) و آسمانها پيچيده است به دست قدرت او. پس از آن اين امور به سوى خدا عروج مى كند. (فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ ) (6) در روز قيامت كه مدتش هزار سال است از روزهاى شما.5.

ص: 539


1- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 4.
2- - همان.
3- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 104.
4- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 48.
5- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 67.
6- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 5.

پس آيۀ (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ...) در مقام بيان اين مطالب است، همين طور كه خداوند خالق آسمانها و زمين و ما بينهماست ادارۀ عالم و تدبير آن هم به دست خداست؛ اداره اش و بقائش و اين كه بشر در اين جهان نياز دارد، زندگى دارد، همۀ اينها دست خداست (ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ ) غير از خدا ولىّ و شفيعى نداريد.

ظاهراً اين آيه مى خواهد اين معنا را بگويد و اصلاً مربوط به اين كه شريعت اسلام مدتش هزار سال است كه «أغنام اللّه»(1) مى خواهند از اين آيه سوء استفاده كنند نيست.

در آيات ديگر قرآن نظير اين مسأله را داريم كه خلقت آسمان و زمين را شش روز مى شمرد و به دنبالش (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ) دارد. در سورۀ رعد هم اين تعبير را دارد؛(2)

در سورۀ معارج هم هست كه: (تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ ) (3) عروج مى كنند و بالا مى روند ملائكه و روح به طرف خدا در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است.

مقصود از پنجاه هزار سال در آيه چيست ؟

بين مردم هم مشهور است كه روز قيامت را مى گويند پنجاه هزار سال.

حال اين دو آيه كه مى گويد هزار سال و آن آيه كه مى گويد پنجاه هزار سال، چگونه با هم جمع مى شوند؟ از بعضى روايات استفاده مى شود كه روز قيامت پنجاه موقف دارد، هر موقفى هزار سال است، از اين رو ممكن است آيه اى كه هزار سال مى گويد آن موقف اوّل را بگويد. من اينها را خلاصه ذكر مى كنم وگرنه تفصيلش بايد جاى ديگر ذكر بشود.

ص: 540


1- - منظور فرقۀ ضالّۀ بهائيان است، زيرا آنها خود را «گوسفندان خدا» لقب داده اند.
2- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 2.
3- - سورۀ معارج (70)، آيۀ 4.

يك احتمال ديگرى كه بعضى از مفسّرين ذكر كرده اند اين است كه: (تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ ) كه در سورۀ معارج هست مربوط به عمر دنيا باشد، كه ملائكه اى كه وسائط فيض اند و دستورات را از طرف خداوند مى آورند و بالا مى برند تا روز قيامت، اين مدّت (خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ ) عمر دنيا باشد. حال آيا عمر دنيا پنجاه هزار سال از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت ؟ باز معلوم نيست، از اين رو بعضى گفته اند: ممكن است اين آيه مربوط به عمر دنيا باشد و سالش هم از سالهاى آخرت؛ در نتيجه سالهاى دنيا را اگر بخواهيم حساب بكنيم، عمر دنيا مى شود هجده ميليارد سال از سالهاى دنيا.

اينها احتمالاتى است كه از طرف مفسّران و شارحان نهج البلاغه ذكر شده؛(1)

بعضى ديگر گفته اند كه از روايات استفاده مى شود كه فاصلۀ بين زمين و آسمان پانصد سال است و ملكى كه بخواهد مثلاً دستور را از طرف خدا بياورد در حقيقت پانصد سال راه مى رود و برمى گردد، يعنى هزار سال مى شود؛ و اگر بخواهى حساب كنى تا آسمان هفتم مى شود پنجاه هزار سال.

يك روايتى را هم مؤيد اين احتمال مى آورند كه در احتجاج طبرسى از اميرالمؤمنين عليه السلام راجع به معراج پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هست(2) كه مى گويد: «عرج به فى ملكوت السّماوات مسيرة خمسين ألف عامّ فى أقلّ من ثلث ليلة» به اندازۀ سير پنجاه هزار سال در شب معراج پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ملائكة اللّه بردند در صورتى كه يك ثلث شب بيشتر نبود. ملكوت سماوات را اگر بخواهى حساب بكنى به سالهاى ما مى شود پنجاه هزار سال. اين هم احتمالى است كه ذكر شده و به طور يقين نمى شود گفت.

اجمالاً اين دو آيه اى كه مى گويد هزار سال، ظاهرش اين است كه روزهاى آخرت0.

ص: 541


1- - براى نمونه به شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 134؛ و منهاج البراعة، ج 11، ص 275 مراجعه شود.
2- - الإحتجاج، طبرسى، ج 1، ص 220.

است و روز قيامت هم چون روز آخرت است مى شود هزار سال؛ آن وقت آيۀ معراج كه مى گويد پنجاه هزار سال، يا اين است كه روز قيامت پنجاه موقف دارد و هر موقفش هزار سال است، يا اين كه پنجاه هزار سال عمر دنيا را مى خواهد بگويد كه به سالهاى ما اگر حساب كنيم مى شود هجده ميليارد سال، و يا اين كه چون مسافت بين زمين تا آسمان اوّل پانصد سال راه است رفت و برگشت آن هزار سال مى شود آن وقت تا آسمان هفتم - كه ما نمى دانيم معنايش چيست و اجمالاً مى دانيم هفت آسمانى هست - مى شود پنجاه هزار سال.

اينها احتمالاتى است كه مفسّرين ذكر كرده اند، چيزى كه براى ما خيلى مهم است نكته اى است كه روى آن انگشت گذاشتيم و آن اين كه آيۀ (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ) مربوط به تدبير شريعت تنها نيست، تدبير همۀ نظام خلقت است؛ البته تدبير شريعت هم جزئى از نظام خلقت است.

به هرحال حضرت على عليه السلام مى فرمايد: شيطان شش هزار سال عبادت خدا كرده است كه معلوم نيست اين شش هزار سال از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت، كه به علّت تكبّر يك ساعته همۀ اعمالش زمين مى خورد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 542

«درس 351»: خطبۀ 192 (قسمت سوّم)

اشاره

ترس دائمى از سوء عاقبت

شيطان همواره شريك جرم مى طلبد

نداى شيطان به همفكران خود

تجمع نيروهاى شيطان

پرتاب تير توسط شيطان

روحيۀ توجيه گرى توسط شيطان

پيروى جنود شيطان از او

پيروزى جنود شيطان

ص: 543

ص: 544

«خطبۀ 192 - قسمت سوّم»

«فَمَنْ [ذَا] بَعْدَ إبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ ؟ كَلّا! مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً، إنَّ حُكْمَهُ فِى أَهْلِ السَّماءِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ، وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ فِى إبَاحَةِ حِمىً حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ .

فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ [عَدُوَّ اللَّهِ ] أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ ، وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدَائِهِ ، وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ وَ رَجْلِهِ ، فَلَعَمْرِى لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ، وَ أَغْرَقَ لَكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ، وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ وَ قَال: (رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ، وَ رَجْماً بِظَنٍّ مُصِيبٍ ، صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءَ الْحَمِيَّةِ ، وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ ، وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ ، حَتّى إذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ ، وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَةُ مِنْهُ فِيكُمْ ، فَنَجَمَتِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِىِّ إلَى الْأَمْرِ الْجَلِىِّ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ قاصعه مطرح شد. داستان شيطان را مطرح كردند كه شيطان با آن همه قرب و مقام معنوى و عبادتى كه براى خدا داشت، به واسطۀ اين كه تكبّر كرد و زير بار دستور خدا نرفت و چنين اعتراض كرد كه آدم را از خاك خلق كرده اى و مرا از آتش كه لطيف تر است آفريده اى، مطرود خدا شد.

ص: 545

ترس دائمى از سوء عاقبت

«فَمَنْ [ذَا] بَعْدَ إبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ ؟»

(پس چه كسى پس از شيطان با گناهى چون گناه او [از عذاب حق] سالم مى ماند؟)

اگر همان حالت تكبّر و خودخواهى كه در شيطان بود در من و شما هم باشد، براى چهارتا كلمه اى كه ياد گرفته ايم، براى قدرت مالى و يا فرضاً براى قدرت سياسى، آن وقت به قول حضرت على عليه السلام همان سرنوشت شيطان را خواهيم داشت.

اينجا «يَسْلَمُ » به «على » متعدى شده است، در صورتى كه نبايستى به «على » متعدى مى شد، شارحان نهج البلاغه گفته اند ظاهراً اينجا از موارد تضمين است.

اگر فعلى در فعلى ديگر اشراب شود آن فعل به «على » متعدى مى شود. مثل «ذهب» يا «خفى» كه وقتى مى گوييم «ذهب عليه» يا «خفى عليه» معنايش اين است كه «مخفى شد بر آن».

«فَمَنْ ذَا بَعْدَ إبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ » : كيست بعد از ابليس كه سالم بماند و از امتحان و مكر خدا فرار كند «بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ » : در صورتى كه مثل معصيت شيطان را داشته باشد؟ يعنى حالت تكبّر و غرور، با آلوده بودن به اين معصيت چگونه مى توان از چنگ عقاب خدا گريخت ؟

«كَلّا! مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً»

(هرگز، چنين نيست كه خداوند سبحان انسانى را وارد بهشت كند به كارى كه به خاطر همان فرشته اى را از آن بيرون كرد.)

«مَا كَانَ » بيان همان «كَلّا» است. «مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ » : چنين نيست كه خداى سبحان «لَيُدْخِلَ الْجَنَّةَ » : داخل بهشت كند «بَشَراً» : بشرى را «بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً» :

در صورتى كه اين بشر ملازم است با يك امر و روحيه اى كه به علّت همان روحيه، خدا شيطان را از بهشت خارج كرد.

ص: 546

يعنى اين روحيۀ خودخواهى كه در شيطان وجود داشت و از همان ابتدا كه در بهشت بود به واسطۀ اين روحيه بيرونش كردند، حال چگونه ممكن است من و تو همين حالت خودخواهى و تكبّر را داشته باشيم و باز ما را به بهشت ببرند؟ پس اگر مى خواهى اهل بهشت باشى، بايستى داراى روحيۀ انقياد باشى، روحيۀ اطاعت در تو وجود داشته باشد، خودخواه نباشى، هر چه مقامت بالاتر باشد تواضعت بيشتر شود؛ اگر تواضع تو زيادتر شد، فروتنى تو افزون گشت، آن موقع مورد لطف و محبت خدا هستى؛ انسان هر چه بالاتر مى رود بايد بفهمد كه هيچ چيز نيست؛ ابتدا انسان خيال مى كند يك كسى است، ولى وقتى مثلاً در مراحل مختلف علوم وارد مى شود مى بيند همۀ اينها را كه ياد گرفته در مقابل علومى كه وجود دارد هيچ چيز نيست و به عجز خودش بيش از پيش پى مى برد.

بسا آن كسى كه اين علوم اصطلاحى را بلد نيست، ارتباطش با خدا زيادتر و حالت تواضعش نزد خدا بيشتر باشد؛ بسا من و شما عبادت زيادترى داشته باشيم اما حالت ريا هم برايمان پيدا بشود؛ اگر حالت ريا و عجب در تو پيدا شد، همان حالت عجب تو را شكست مى دهد؛ اما كسى كه كمتر موفق شده است عبادت خدا را بكند و متأثر است و مى گويد خدايا من چرا بايد اين جور باشم، از خودش مشمئز است، اين حالت بد آمدن از خود و اشمئزاز سبب مى شود كه قرب به خدا پيدا كند. بنابراين عبادت زياد و علم زياد و قدرت زياد و اين جور چيزها ملاك تقرب به خدا نيست؛ عبادتى كه با عجب همراه باشد ديگر ارزشى ندارد و انسان را پايين هم مى آورد.

«مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً» ؛ ظاهر اين عبارت اين است كه شيطان يكى از ملائكة اللّه بوده است، در عداد ملائكه بوده، البته يك جاى ديگر در قرآن دارد كه: (كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ ) (1)«شيطان از جن بود و فاسق شد و از امر پروردگارش تخلف كرد.» بعضى روايات دلالت دارد كه شيطان بزرگ0.

ص: 547


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 50.

جن ها بود؛ جن ها وقتى كه خدا را معصيت كردند شيطان مأمور شد قلع و قمعشان كند كه اين كار را هم كرد، و خود شيطان چون يك مقامى داشت در عداد ملائكه قرارش دادند و ملائكه خيال كردند جزء خودشان است.(1) حتى شيطان چنان عبادت خدا مى كرد كه ملائكه حسرت عبادتهاى او را مى خوردند،(2) آن وقت عاقبت كارش هم اين شد، من و شما بايد از خدا بخواهيم كه عاقبتمان را به خير كند.

ممكن هم هست معناى «ملك» يك معناى اعمّى باشد كه حتى جن را هم در بر گيرد، ملائكة اللّه يعنى نيروهاى غيبى، و «جن» هم از مادّۀ «جنّ ، يجنّ » است، يعنى پوشيده، كه به موجودات پوشيده «جن» مى گفتند، و ممكن است يك دسته ملك ها هم جن باشند.

به هرحال حضرت على عليه السلام مى فرمايد: خدا ملكى را به واسطۀ اين روحيۀ تكبّر از بهشت بيرون كرد، آن وقت من و تو را با اين روحيۀ تكبّر به بهشت ببرند؟! هرگز اين طور نيست كه ولو اين كه بد هم باشيم ما را به بهشت ببرند.

«إنَّ حُكْمَهُ فِى أَهْلِ السَّماءِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ»

(همانا فرمان خداوند در اهل آسمان و اهل زمين يكى است.)

اگر تكبّر بد است، هم از انسان بد است و هم از آنها، حكم و فرمان يكى است.

«وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ فِى إبَاحَةِ حِمىً حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ »

(و ميان خداوند و هيچ يك از آفريدگانش رخصتى وجود ندارد بر مباح كردن قرقگاهى كه آن را بر جهانيان حرام كرد.)

شايد توهّم شود كه خداوند گذشتى از من و شما داشته باشد، در مقابل ما يك حالت رخصت و مسامحه اى وجود داشته باشد، مى گويد نخير، اين جور نيست،8.

ص: 548


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 134.
2- - الدّر المنثور فى التفسير بالمأثور، سيوطى، ج 4، ص 227؛ بحارالأنوار، ج 63، ص 218.

«وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ » : و نيست بين خدا «وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ » : و هيچ يك از بندگانش «هَوَادَةٌ » : رخصت و مسامحه اى «فِى إبَاحَةِ حِمىً حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ » : در اين كه براى من و شما مباح كند آن قرقگاهى را كه بر همۀ عالميان حرام كرده است. آن قرقگاه چه بود؟ اين كه حالت تعزّز و كبريايى مخصوص خداست و خداوند اين را قرقگاه خودش قرار داده، كسى حق ندارد در اين مرحله وارد بشود و داراى حالت كبريايى و تعزّز و تكبّر باشد، قبلاً حضرت فرمود كه: «وَ جَعَلَهُمَا حِمىً وَ حَرَماً عَلى غَيْرِهِ » : عزّت و كبريايى را خدا قرقگاه خويش قرار داده و بر ديگران حرام است در آن وارد بشوند، اينجا هم مى فرمايد: خداوند نسبت به هيچ كدام از خلقش رخصت و مسامحه اى ندارد.

شيطان همواره شريك جرم مى طلبد

«فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ [عَدُوَّ اللَّهِ ] أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ »

(پس بترسيد اى بندگان خدا [دشمن خدا را] از اين كه شما را به بيمارى خود مبتلا كند.)

شيطان مى خواهد شريك جرم پيدا كند از اين رو من و شما را وسوسه مى كند و مى كوشد همان حالت خودخواهى را در ما ايجاد كند؛ خودخواهى يك نوع مرض است و بعضى مرضها مسرى است؛ «عَدْوى» به معناى سرايت مرض است؛ شيطان مى خواهد مرض خودخواهى خودش را سرايت بدهد به شما، شما را هم شريك جرم خودش بكند. «يُعْدِيَكُمْ » در حقيقت بدل اشتمال است براى «عَدُوَّ اللَّهِ »؛ بترسيد از دشمن خدا، از اين جهت كه سرايت بدهد به شما دردش را كه درد تكبّر و خودخواهى است.

نداى شيطان به همفكران خود

«وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدَائِهِ »

(و اين كه با ندايش شما را به حركت آورد.)

ص: 549

ديده ايد اگر كسى بخواهد زور بگويد و كارى را تحميل كند، اوّل سرِ طرف فرياد مى زند، اگر طرف يك آدمى باشد فاقد اعتماد به نفس و بزدل و ترسو فوراً اطاعت مى كند. «إستفزاز» معنايش اين است كه كسى را از جاى خودش بلند كنند و حركت بدهند. يك وقت مثلاً كسى مى آيد التماس مى كند، خواهش مى كند، اصرار مى كند و طرف با سنگينى بلند مى شود، اما گاهى روحيۀ طرف را تشخيص داده است كه يك آدم بزدل و ترسويى است و يك داد كه بزند تا «گاو و ماهى» مى دود، اين گونه بلند شدن سريع و با حقارت را در عرب «إستفزاز» مى گويند.

قدرتهاى دنيا مثل آمريكا و شوروى وقتى كه مى خواهند كشورهاى جهان سوّم را استعمار كنند، سران و آدمهايى را پيدا مى كنند و به عنوان مسئول اين كشورها مى گذارند كه اصلاً شخصيت ندارند، ابرقدرتها يك تشر كه بزنند اينها خودشان را مى بازند و مطيع مى شوند، ثروتشان را مى دهند، ذخائرشان را مى دهند، همه را در اختيار مى گذارند و اسير مى شوند. شيطان اين روحيه را مى دانسته كه بايد يك داد سر افراد بزدل و ترسو زد، تحقيرشان كرد تا اطاعتش كنند و در خط شيطان بيفتند.

«وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ » عطف به «أنْ يُعْدِيَكُمْ » است، يعنى بترسيد كه شيطان شما را با سبك كردن از جا بكند، يك داد بزند و شما را از جا حركت دهد و دنبال خودش بيندازد.

اينجا تمام فرمايش هاى حضرت در حقيقت جنبۀ كنايه اى دارد؛ عرض كردم قدرتمندان وقتى مى خواهند از ضعفا بار بكشند اوّل داد مى زنند، بعد اگر ديدند اثر نكرد آن وقت لشكر و رجّاله شان را مى آورند، تفنگداران و چتربازهايشان را پياده مى كنند تا اين كه ملتى را شكست بدهند؛ كارهاى شيطان هم تقريباً اين جورى است؛ بترسيد از اين شيطان «أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ » : شما را از جا بكند «بِنِدَائِهِ » : با فريادش؛ و اگر ديد اثر نكرد تفنگدارها و چتربازهايش را پياده بكند.

ص: 550

تجمع نيروهاى شيطان

«وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ وَ رَجْلِهِ »

(و اين كه جمع كند سواره نظام و پياده نظامش را گرد شما.)

«أجْلَبَ » يك معنايش همان جمع كردن است، نيروهايش را جمع كند و بياورد؛ «جَلَب» به معناى صداى قوى هم هست. اگر اوّل خودش سرتان داد زد و ديد اثر نكرد آن وقت به ارتشش داد مى زند كه آهاى تفنگدارها بياييد.

«خَيْل» يعنى اسب ها كه مراد سواره نظام است؛ «رَجْل» و «رَجِل» هر دو صحيح است، اسم جمع است به معناى «راجِل» يعنى پياده نظام. در قرآن خطاب به شيطان مى گويد: (وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ ) (1) تا مى توانى داد بزن بر سر اين آدم، آن سبك مغزهايشان را با همان فرياد جلب كن؛ چنانچه مقدارى چموشى كردند، سواره نظام و پياده نظامت را جلب كن و تا مى توانى افراد را به طرف خودت بكش. امتحان است ديگر، اگر شيطان و جنودش بر من و شما مسلط باشند و مع ذلك ما بتوانيم از دست شيطان در برويم، آن وقت اين خيلى مهم و با ارزش است.

پرتاب تير توسط شيطان

«فَلَعَمْرِى لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ»

(پس به جان خودم سوگند شيطان تير تهديد را براى شما در چلّۀ كمان گذاشته است.)

اينها همه كنايه است؛ در سابق تير و كمان مرسوم بود، سر تير يك شكافى بوده كه اين زه كه به آن كمان بوده است از آن شكاف عبور مى كرده است، عرب ها به اين شكافى كه سر تير بوده است مى گفتند «فوق»؛ وقتى كه مى خواستند تير را پرتاب كنند آن را به چلّۀ كمان مى گذاشتند، يعنى زه را از شكاف سر تير عبور مى دادند تا تير به

ص: 551


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 64.

هدف بخورد. «فَوَّقَ » بر وزن فَعَّلَ از باب تفعيل است و از مادّۀ «فوق». شيطان تيرش را به چلّۀ كمان گذاشته است، غير از اين كه داد مى زند، غير از اين كه سواره نظام و پياده نظام را وارد عمل مى كند، خودش هم مستقيماً تير را به چلّۀ كمان گذاشته و سعى مى كند به مغزتان بزند. «لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ » : در حقيقت سر تير را شكاف داده يا زه كمان را از آن فوق تير يعنى از آن شكاف عبور داده است «سَهْمَ الْوَعِيدِ» : شكاف داده است براى شما سر تير وعيد را، تير ترساندن را.

اينها همه كنايه است از اين معنا كه شيطان دست از سر من و شما بر نمى دارد.

مى گويند استعمار ديروز روى سر ملّت ها حكومت مى كرد امروز توى سر ملّت ها حكومت مى كند؛ كنايه از اين كه استعمار قديم با قوّۀ قهريه و سواره نظام و پياده نظام بر ملّت ها حكومت مى كرد، و استعمار جديد با استفاده از تكنولوژى مدرن و ارتباطات و تبليغات و تحميق ملّت ها و عقب نگه داشتن و استعمار فكر و مغز ملّت ها بر آنان حكومت مى كند؛ و شيطان يعنى همين، چون شيطان به فرمايش حضرت هر دو كار را مى كند.

«وَ أَغْرَقَ لَكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ»

(و محكم كشيدن كمان را از براى شما به نهايت رسانده.)

كمان را هر چه محكم تر بكشند سرعت تير بيشتر مى شود؛ از براى شما به اغراق رسانده است، يعنى كشيدن كمان را به نهايت رسانده است، چنان چلّۀ كمان را مى كشد كه تير به قلب شما فرود آيد.

«وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ »

(و از جاى نزديك به شما تير مى اندازد.)

و امكان هم ندارد به جاى دورى برويم كه به ما نخورد، شيطان نزديك تو است، شيطان در رگ و ريشۀ من و تو است. «وَ رَمَاكُمْ » : و تير مى اندازد به شما «مِنْ مَكَانٍ

ص: 552

قَرِيبٍ » : از يك جاى نزديك. پس تير به شما اصابت مى كند؛ مواظب باشيد چون شيطان به خداوند گفت: خدايا مرا بر بنى آدم مسلط بكن، همين طور كه خون در رگهاى بدنشان جريان دارد من هم بتوانم در رگ و ريشۀ بنى آدم جريان داشته باشم، جورى باشد كه من آنها را ببينم و بر آنها مسلط باشم و آنها مرا نبينند.(1) اين قدرت را هم خدا به او داد؛ اين است كه گاهى مى خواهى يك كار خير انجام بدهى، القائات شيطانى نمى گذارند و شيطان مراقب است، ما بايد خيلى مهيّا باشيم، شيطان در داخل بدن خود ما و در روح خودمان است، شيطان نفس امّارۀ ماست.

روحيۀ توجيه گرى توسط شيطان

«وَ قَالَ : (رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) »

(و گفت: پروردگار من براى اين كه مرا گمراه كردى هر آينه زينت مى دهم همه چيز را در زمين بر ايشان، و البته همه شان را گمراه مى كنم.)

«باء» در «بما أغويتنى» باء سببيت است و «ما» ماء مصدريه؛ يعنى پروردگارا به اين سبب كه مرا اغوا كردى، يا اين كه مراد اين است كه گمراهى من سبب شد كه مطرود شدم؛ «بِمَا أَغْوَيْتَنِى»: به واسطۀ اين كه مرا اغوا كردى و مطرود از رحمت خود «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ » : همانا زينت مى دهم براى بنى آدم در زمين كارهاى زشت و كارهاى بد را. شيطان گاهى از اوقات كارهاى زشت و بد را در نظر من و شما زينت مى دهد، همان روحيۀ توجيهى كه ما داريم، گاهى از اوقات ته دلمان مى فهميم كه اين كار درستى نيست؛ و قرآن هم در اين مورد مى گويد: (بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَ لَوْ أَلْقى مَعاذِيرَهُ ) (2)«بلكه انسان به باطن خودش بصير است ولو گاهى از اوقات

ص: 553


1- - مهلت دادن خداوند به شيطان تا روز قيامت و ديدن مردم توسط شيطان و نديدن مردم شيطان را، در آيۀ 15 به بعد سورۀ «أعراف» و بعضاً در آيۀ 80 سورۀ «ص» آمده است.
2- - سورۀ قيامة (75)، آيات 14 و 15.

عذرهايى هم مى آورد.» اما چون نفس امّاره مايل است كه اين كار بشود، نفس توجيه گر ما برايمان توجيه مى كند، كلاه شرعى سرش مى گذارد، بالاخره راهى درست مى كند، آن قدر از اين آقا و آن آقا مسأله اش را مى پرسيم تا حلالش كنيم؛ اين روحيۀ توجيه گرى كار شيطان است، از اين رو شيطان مى گويد: (رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ ) البته زينت مى دهم كارهاى مردم را در زمين برايشان. توجيه مى كنم، دنيا را برايشان زينت مى دهم تا كاخ، ماشين، قدرت و اين جور چيزها در نظرشان اهميت پيدا كند، سرگرم به مال دنيا و قدرت دنيا و زيبايى هاى دنيا شوند (وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) البته همه شان را گمراه مى كنم (إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ ) (1) مگر بندگانى كه خيلى خالص باشند كه ديگر زورم به آنها نرسد.

«قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ، وَ رَجْماً بِظَنٍّ مُصِيبٍ »

(شيطان سخن غيب بسيار دورى بيان كرد، و مظنّه اى كه انداخت به هدف خورد.)

شيطان گفت همۀ اينها را من فريب خواهم داد تا روز قيامت، خوب اين خيلى فاصلۀ زمانى دارد، از اوّل كه آدم را خلق كرده تا قيامت، و شيطان خبر از آينده مى دهد، او تير در تاريكى مى اندازد، ممكن است به هدف بخورد ممكن است نخورد، شيطان هم علم غيب نداشت كه آيا همۀ بشر را مى تواند فريب دهد يا نه، تير به تاريكى انداخت، اما اتفاقاً گرفت؛ افراد خودخواه و متعصب باعث شدند حرف شيطان درست درآيد؛ از اين رو حضرت مى فرمايد: شيطان اين خبر را كه داد «قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ» : انداخت به غيب بعيد و دور. يك حرف غيب خيلى دورى انداخت، از آينده خبر داد كه تا روز قيامت من اينها را گول مى زنم. كلمۀ «قذفاً» مفعول مطلق است براى فعل محذوف كه «قَذَفَ قَذْفاً» بوده، انداخت به غيب، به يك غيب خيلى دور.

«وَ رَجْماً بِظَنٍّ مُصِيبٍ » ؛ «رجم» هم به معناى انداختن است، اين كه مى گويند0.

ص: 554


1- سورۀ حجر (15)، آيات 39 و 40.

رجمش كنند يعنى سنگسارش كنند، سنگ به طرفش بيندازند؛ اتفاقاً اين مظنّه اش اصابت هم كرد، اوّل يقين نداشت كه بشود گول بزند، اما تير به تاريكى انداخت و به هدف خورد و يك گمانى را انداخت كه مصيب شد، يعنى اين مظنّه اش اصابت كرد و به هدف خورد.

اينجا اين نسخه «مُصيب» دارد ولى در بعضى از نسخه ها «غير مُصيب» است؛ اگر «غير مُصيب» باشد، چطور به هدف نخورده است ؟ گفته اند شيطان هدفش اين بود كه همۀ بنى آدم را به كفر وا دارد اما نتوانست، براى اين كه خيلى از بنى آدم هستند كه به حدّ شرك و كفر نرسيدند. شارحان نهج البلاغه توجيه هايى كرده اند براى اين جهت كه چطور گمان شيطان اصابت نمى كند، ولى ظاهراً نسخۀ صحيح همين «مُصيب» است.

پيروى جنود شيطان از او

«صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءَ الْحَمِيَّةِ »

(فرزندان حميّت گفتۀ شيطان را تصديق كردند.)

دليل بر اين كه «مُصيب» بايد باشد همين «صَدَّقَهُ » است، اين گفتۀ شيطان را فرزندان خودخواه متعصب تصديق كردند. عرض كردم در زمان حضرت على عليه السلام هم در عشاير و قبائل كوفه اين روحيه پيدا شده بود كه فرضاً يك شتر از اين قبيله مى رفت در آن قبيله و آن قبيله شتر را بيرون مى كردند، به اينها برمى خورد، به حيثيتشان برمى خورد، به طايفۀ خودشان مى گفتند يك عده اى مى رفتند و پنجاه تا از آنها را مى كشتند، آنها هم متشكل مى شدند و مى آمدند صد نفر از اينها را مى كشتند؛ يك وقت مى ديدى به بهانۀ يك شتر، صد سال بين دو قبيله جنگ برپا بود، ريشه اش هم همين بچه هاى خودخواه و مغرور بودند.

«صَدَّقَهُ بِهِ » : تصديق كردند شيطان را به اين حرفش «أَبْنَاءَ الْحَمِيَّةِ » : بچه هاى غيرتى. «حميّة» يعنى غيرت، اما غيرت باطل و بى دليل؛ گاهى انسان براى دين و براى حق غيرت دارد اما گاهى براى اين كه چرا به طايفۀ ما چنين و چنان گفته اند.

ص: 555

«وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ »

(و برادران عصبيّت.)

«وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ »

(و اسب سواران تكبّر و جاهليت.)

يعنى كسانى كه در ميدان جاهليت تاخت و تاز داشتند؛ حرفى كه شيطان زده بود و معلوم نبود به هدف مى خورد يا نه، اينها به هدف رساندند و باعث شدند حرف شيطان درست از كار درآيد. آيۀ قرآن هم اين مضمون را دارد، در سورۀ سبأ آمده است: (وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ) (1) شيطان اين مظنّه را از كجا پيدا كرد؟ شيطان روحيه ها و غرائز مختلف كه در انسان خلق شده، روحيۀ شهوت، غضب و همۀ اينها را برآورد كرد و ديد يك روحيۀ خودخواهى و تكبّر در انسان هست - منتها بايد انسانها خودشان را اصلاح كنند و اين روحيه را شكست بدهند - وقتى ساختمان و سازمان روحى انسان را بررسى كرد اين معنا را تشخيص داد و مظنّه پيدا كرد كه مى شود اين آدمها را با تحريك روحيۀ تكبّر و خودخواهى اغوا كرد. شيطان اين مظنّه را پيدا كرد، و بچه هاى آدم مغرور و متعصب هم اين مظنّه را با عمل خودشان قطعى كردند.

پيروزى جنود شيطان

«حَتّى إذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ ، وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَةُ مِنْهُ فِيكُمْ »

(تا اين كه سركش از شما فرمانبردار او شد، و طمع او در شما استوار گرديد.)

كسى كه مى خواهد بر جامعه اى مسلط بشود يك عده را از همان اوّل زير بار خود مى برد، اما عده اى هم هستند كه چموشى دارند، گردن كلفتى مى كنند و زير بار

ص: 556


1- - سورۀ سبأ (34)، آيۀ 20.

نمى روند، آن وقت طرف، آن رگى را كه مى شود از آن در اينها نفوذ كرد تحريك مى كند، آن نقطه ضعفى كه اينها دارند و از آن راه مى شود اينها را زير بار آورد بررسى مى نمايد و بالاخره چموشها را هم تسليم مى كند، اما طبعاً مقدارى طول مى كشد.

مى گويند كسى شيطان را در خواب ديد كه تعدادى طناب روى شانه دارد و مى رود، گفت اين طنابها براى چيست ؟ گفت: اين طنابها مال افرادى است كه مى خواهم آنها را اغوا كنم، اينها را به گردنشان مى اندازم و مى كشم به طرف خودم.

پرسيد: طنابى كه مرا با آن مى كشى كدام است ؟ جواب داد: تو طناب احتياج ندارى، تو همين طور خودت دنبال ما مى آيى!

گاهى يك عده همين طور قربة إلى اللّه جنود شيطان مى شوند، واقعاً اين جورى است؛ گاهى اوقات مردم مفت و مجانى سياهى لشكر و جنود شيطان مى شوند، عليه اسلام فعاليت مى كنند؛ اما كسانى هم هستند كه يك شخصيتى دارند، هويتى دارند، و زير بار آوردن مقدارى مؤونه مى خواهد.

نقل مى كنند انگليسى ها وقتى كه مى خواستند در اواخر قاجاريه ايران را قبضه كنند و كسى را در ايران بگمارند تا سياست هاى آنها را پياده نمايد، افرادى را زير نظر گرفتند، از جمله رضاخان، وقتى كه آمدند سراغ رضاخان و به او پيشنهاد رياست كردند، به نمايندۀ انگليس گفت: هرگز، من نسبت به اعلى حضرت پادشاه قاجار وفادار خواهم بود، من هيچ وقت كشورم را نمى فروشم. خلاصه رضاخان با قدرت در مقابل انگليسى ها ايستادگى كرد، اين قضيه را وقتى به سفير انگلستان گفتند، گفت:

اتفاقاً همين خوب است، اين قدر شخصيت دارد كه زود تسليم نمى شود، آدمى كه تا اين اندازه قدرت روحى دارد اگر او را بتوانيم تسليم كنيم هنر است، آمدند بالاخره به لطايف الحيل تسليمش كردند.

بنابراين افراد در تسليم شدن مختلف اند، اين است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «حَتّى إذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ » : آنهايى كه چموش بودند و از اوّل

ص: 557

مى خواستند زير بار شيطان نروند و خودشان را مقرب خدا مى دانستند، آنها هم كم كم رام شدند براى شيطان. به نظر مى آيد معنايش اين است كه مردم عادى كه خودشان سراغ شيطان مى رفتند كه رفتند؛ آنها هم كه چموش بودند رفتند. ولى بعضى از شارحان نهج البلاغه اين جور معنا كرده اند كه «جامحة» يعنى آنهايى كه در مقابل گفته هاى خدا چموش بودند، آنها رفتند زير بار شيطان. به نظر من معناى اوّلى كه عرض كردم لطيف تر است، آدمهايى كه عادى بودند زير بار شيطان رفتند، و گذشته از آن آنهايى هم كه چموش بودند و زير بار شيطان نمى رفتند شيطان با لطايف الحيل آنها را هم زير بار آورد.

وقتى كه شيطان ديد آن چموش ها و گردن كلفت ها هم كه از اوّل چموشى مى كردند و زير بار شيطان نمى رفتند تسليم شدند، طمعش زيادتر شد. دشمنان هميشه قدم به قدم پيش مى آيند، هر چه پيش مى آيند و مى بينند كسى كارشان ندارد قويتر مى شوند؛ از اين رو انسان بايستى بيدار باشد و دشمن را از همان اوّل و قبل از اين كه به مرز انسان راه پيدا كند، در مرزهاى خودش از بين ببرد.

«فَنَجَمَتِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِىِّ إلَى الْأَمْرِ الْجَلِىِّ »

(پس حالت ظاهر شد از سرّ پنهان به سوى امر آشكار.)

دشمن گاهى مخفيانه مى آيد ستون پنجم درست مى كند، يكى يكى و به طور سرّى افراد را گول مى زند، ولى وقتى كه ديد مشترى زياد شد كارش را علنى مى كند؛ شيطان هم وقتى كه مخفيانه افراد راگول زد و ديد مشترى خيلى پيدا كرده است ديگر علنى اش مى كند.

«فَنَجَمَتِ الْحَالُ » : پس ظاهر شد حالت هجوم شيطان «مِنَ السِّرِّ الْخَفِىِّ »: از سرّ مخفى «إلَى الْأَمْرِ الْجَلِىِّ » : به سوى امر آشكار. مثل همان كارى كه دشمنان مى كنند، اوّل جلسۀ سرّى و حزب سرّى و زيرزمينى تشكيل مى دهند، ولى وقتى كه نيرو پيدا كردند قيام را علنى مى كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 558

«درس 352»: خطبۀ 192 (قسمت چهارم)

اشاره

اقسام چهارگانۀ تشبيه

فطرت حق طلبى انسانها

نفوذ تدريجى شيطان

نمودهاى تسخير انسان توسط شيطان

عاقبت تسخير انسان توسط شيطان

خطر شيطان نسبت به دين و دنياى مردم

ص: 559

ص: 560

«خطبۀ 192 - قسمت چهارم»

«اِسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ ، وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ ، فَأَقْحَمُوكُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ ، وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ ، وَ أَوْطَأُوكُمْ إثْخَانَ الْجِرَاحَةِ ، طَعْناً فِى عُيُونِكُمْ ، وَ حَزّاً فِى حُلُوقِكُمْ ، وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِكُمْ ، وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ ، وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ، إلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ [لَكُمْ ] فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِى دِينِكُمْ جَرْحاً، وَ أَوْرى فِى دُنْيَاكُمْ قَدْحاً، مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ ، وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ ؛ فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ وَ لَهُ جَدَّكُمْ .»

اقسام چهارگانۀ تشبيه

در اين بيانات كه حضرت راجع به هجوم شيطان و لشكريان شيطان به انسان صحبت مى كند، در حقيقت امر معقول و غير محسوس را به امر محسوس تشبيه كرده است. گاهى انسان يك امر محسوس را به يك محسوس ديگر تشبيه مى كند، مثلاً آدم شجاع را به شير تشبيه مى كند كه هر دو محسوس هستند؛ گاهى امر معقولى را كه به چشم ديده نمى شود به معقول ديگر تشبيه مى كنند كه به آن مى گويند «تشبيه معقول به معقول»؛ گاهى هم امر معقولى را به محسوس تشبيه مى كنند؛ و گاهى به عكس است، يعنى محسوس تشبيه به معقول مى شود؛ از اين رو گفته اند تشبيه چهار قسم است، حال موردى كه اينجا هست تشبيه معقول به محسوس است، يعنى چيزى كه ديده نمى شود به چيزى كه ديده مى شود تشبيه شده است.

ص: 561

فطرت حق طلبى انسانها

براى روشن شدن فرمايش حضرت توجّه داشته باشيم كه انسان به حسب خلقت و فطرت طورى است كه زير بار باطل نمى رود، خداوند فطرت انسان را پاك خلق كرده: (فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ ) (1) انسان به حسب خلقت و فطرت از اوّل پاك است، و از اين رو در حديث هم هست كه: «كلّ مولود يولد على الفطرة حتّى يكون أبواه يهوّدانه و ينصّرانه و يمجّسانه»(2) هر مولودى با فطرت پاك زائيده مى شود، اين پدر و مادر هستند كه انسان را در مسير ديگر مى اندازند و او را يهودى، نصرانى و يا مجوسى مى كنند. پس انسانها برحسب فطرت پاك هستند.

نفوذ تدريجى شيطان

حال حضرت كشور قواى انسان را به كشورى كه نيروهاى وفادار در آن هستند تشبيه كرده، و نيز شيطان و قواى شيطانى هم كه مى خواهند به اين انسان هجوم و يورش آورند تشبيه شده به ارتش مهاجمى كه از خارج مى خواهند به اين كشورى كه مردمش وفادار هستند حمله كرده و اين كشور را اشغال كنند.

خوب اگر چنانچه يك كشورى باشد كه مردمش مردم پاك و وفادارى باشند، ارتش مهاجم اشغالگر از اوّل به طور مستقيم هجوم نمى آورد، ابتدا نيروهاى مخفى و جاسوسهايى را مى فرستد كه اين جاسوسها اشخاص داخلى را پيدا كنند. فرض كنيد شوروى وقتى مى خواهد در ايران نفوذ داشته باشد از اوّل هجوم نمى آورد، بلكه مثلاً حزب توده را درست مى كند، بعد اين حزب را تقويت مى كند، آن وقت اينها يكى يكى افراد را آماده مى كنند، تشكيلات مخفى و زيرزمينى درست مى كنند، كم كم

ص: 562


1- - سورۀ روم (30)، آيۀ 30.
2- - مجمع البحرين، طريحى، ج 3، ص 438.

افرادشان زياد مى شوند تا بالاخره علنى شوند و زمينه فراهم شود براى آن كشور خارجى تا بتواند هجوم بياورد و اين كشور را اشغال كند.

شيطان نيز نيروى زيادى دارد، شيطانهاى انسى، زر و زيور دنيا، زرق و برق دنيا، اينها همه جنود شيطانند؛ جنود شيطان يك امر معقولى است، و اين را حضرت تشبيه كرده به يك ارتش مهاجم، تشبيه به يك دولت خارجى كه مى خواهد به كشورى حمله كند كه اوّل از تشكيلات مخفى و سرّى شروع مى كند و زمينه كه فراهم شد يورش مى آورد.

همچنين كشور قواى انسان نيز كه مى خواهد مورد هجوم شيطان واقع شود، تشبيه شده به كشورى كه نيروهايش وفادارند، و اگر بخواهيم در وفادارى آنان خلل ايجاد كنيم بايستى اوّل تشكيلات سرّى درست كنيم و اينها را تك تك اغوا كنيم، بعد حزب علنى شده و زمينه فراهم بشود، آن وقت آن قدرت خارجى يكدفعه هجوم بياورد.

شيطان هم در حقيقت وقتى مى خواهد به كشور روح من و شما نفوذ كند اوّل القائاتى مى كند و فطرت پاك انسانى را كم كم منحرف مى كند، امروز انسان را وامى دارد به آن گناه فردا وامى دارد به گناه ديگر، به مرور وقتى انسان مستعدّ شد يكدفعه شيطان هجوم مى آورد و اين انسان را كاملاً جهنمى مى كند.

در قرآن آمده است: (ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ ) (1)

«عاقبت كسانى كه كار زشت انجام مى دهند تكذيب آيات خداست.» يكى يكى كار زشت انجام مى دهد، اين همان فعاليت سرّى شيطان است، تا وقتى كه علنى مى شود و طرف از اصل منكر اسلام و دين مى گردد و يك آدم شرورِ هتّاكِ خونريز از كار درمى آيد.

پس اين قسمتى كه مى خواهيم بخوانيم همه اش همين است، هجوم آوردن شيطان0.

ص: 563


1- - سورۀ روم (30)، آيۀ 10.

با نيروهايش به اين كشورِ قوا و نيروهاى انسان كه از تشكيلات مخفى شروع مى شود بعد توسعه پيدا مى كند و علنى مى گردد و سپس يورش مى آورد. خوب وقتى كه ارتش مهاجم يورش مى آورد آخر كار هم شروع به كشتن مخالفين مى كند، ترور مى كند، زندان مى كند، تا بتواند بر اين كشور مسلط بشود.

اينجا حضرت مى فرمايد: «حَتّى أذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ » ؛ ما اين كلمات را در جلسۀ گذشته خوانده ايم اما چون «إذا» شرطيه را خوانده ايم و جزايش (جواب شرط ) را نخوانده ايم جزايش را مى خوانيم. اوّل شيطان سراغ آنهايى كه تسليم هستند مى رود، اما به آنها كه چموش هستند پيام مى فرستد، وعده مى دهد تا تسليم شوند.

«حَتّى إذَا انْقَادَتْ لَهُ » : تا وقتى كه براى شيطان رام مى شوند «الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ » : آنهايى كه چموشى براى شيطان مى كردند و زير بارش نمى رفتند.

يك كسى كه مى خواهد در كشورى اخلال بكند سراغ بعضى ها مى رود كه زود تسليم مى شوند، اما بعضى مى گويند نه ما به كشورمان خيانت نمى كنيم، ولى بالاخره با وعدۀ زيادتر و با واسطۀ زيادتر همان چموشها را هم رام مى كند، و چموشها وقتى تسليم شدند طمع دشمن زيادتر مى گردد كه خوب ما كم كم در داخل نيروى موافق پيدا مى كنيم. منطق شيطان اين است كه همه تسليم مى شوند اما قيمت آدمها فرق مى كند؛ بعضى در برابر قيمت هاى پيشنهادى كم تسليم اند و بعضى در برابر قيمت هاى بالاتر. پس همه در درجات مختلفى سرانجام تسليم خواهند شد مگر از مخلصين باشند.

قبلاً خوانديم كه فرمودند: «وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَةُ مِنْهُ فِيكُمْ » : در چنين حالى قهراً طمع شيطان در شما مستحكم مى شود. وقتى نيروهاى داخلى فريب خورده و زياد شدند، اوّل جلسۀ سرّى بود و حزب سرّى و زيرزمينى و تشكيلات مخفى بود، اما وقتى كه افراد و اعضاء زياد شدند علنى مى شوند.

ص: 564

«فَنَجَمَتِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِىِّ إلَى الْأَمْرِ الْجَلِىِّ » : پس آنچه پوشيده و نهان بود آشكار گرديد. اين حزب مخفى كه دشمن خارجى در كشور تشكيل داده بود از سرّ خفىّ ظاهر مى شود به امر جلىّ ؛ وقتى كه ظاهر شد، لابد اعضاء زياد پيدا كرده و قوى شده، از اين رو زمينه آماده مى شود كه خود آن كشور خارجى حمله كند و همه جا را بگيرد؛ چون نيروى داخلى دارد، كسانى كه امر او را بپذيرند باقى مى مانند، بقيه را هم كه زير بار نمى روند اعدام مى كند، به دار مى زند و آن كشور را اشغال مى كند.

شيطان مى خواهد كشور روح و نفس شما و قواى شما را اشغال كند، اوّل گناههاى صغيره را القا مى كند، خوب اين دفعه توبه مى كنيم، كم كم گناه بزرگتر و بزرگتر؛ اينها كه سراغ فحشا مى روند، از اوّل خيلى استنكاف هم دارند ولى بتدريج فاسد مى شوند.

وقتى شيطان قوى شد و كشور روح و نفس شما مسخّر شيطان شد، در اين حالت است كه:

نمودهاى تسخير انسان توسط شيطان

1 -«اِسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ »

(قوّت پيدا كرد سلطنت شيطان بر شما.)

«إستفحل» از مادّۀ «فَحْل» به معناى نر است؛ چون جنس نر جنس قويترى است، قوى شدن را مى گويند «إستفحل» كه از اسم فعل درست كرده اند؛ «إسْتَفْحَلَ » : قوى شد و قوّت پيدا كرد «سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ » : سلطنت شيطان بر شما. شيطان ابتدا وقتى مى خواست شما را اغوا بكند براى يك گناه صغيره مى خواستيد زير بار نرويد، فطرت پاك سبب مى شد زير بار نرويد، اما كم كم شما را گول زد و بى دغدغه گناهان بزرگ بزرگ هم انجام مى دهيد.

2 -«وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ »

(و با ارتشش به طرف شما نزديك مى شود.)

ص: 565

عرض كردم از باب تشبيه است؛ دشمن اوّل ارتش رسمى اش را وارد كار نمى كند، اوّل در داخل ستون پنجم درست مى كند، حزب درست مى كند، حزب داخلى؛ اما وقتى كه حزب داخلى قوى شد و نيروى داخلى كه پذيراى ارتش مهاجم باشد به وجود آمد، يكدفعه با ارتشش مى آيد وارد كشور مى شود.

«دَلَفَ » به معناى قيام و پيش آمدن و تقدّم است، يعنى «نَهَضَ و تَقَدَّم» قيام كرد و جلو آمد، شيطان نزديك مى آيد «بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ » : با ارتشش به طرف شما.

توجّه داريد حضرت امير عليه السلام شيطان را با ارتشش كه باطنى هستند و مى خواهند به كشور روح شما هجوم بياورند، تشبيه كرده است به يك كشور خارجى كه با ارتش خود مى خواهد هجوم بياورد به يك كشور ديگر؛ همۀ زمينه ها و مقدماتى كه آن ارتش طرح مى كند شيطان هم همان كار را مى كند، با ارتشش به جانب شما پيش مى آيد و تمام قوا و نيروهاى داخلى شما را مسخّر خودش مى كند.

3 -«فَأَقْحَمُوكُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ »

(پس شما را وارد مى كنند در سوراخهاى ذلّت و خوارى.)

وقتى كه يك ارتش مهاجم وارد كشور شود، به آنهايى كه تسليمش هستند كارى ندارد، اما با آنهايى كه تسليم نيستند چه مى كند؟ بيچاره ها پنهان مى شوند، بعضى دم شمشير مى روند، اعدام مى شوند، بعضى ها فرار مى كنند، آن وقت مثل صيد در بيابان كه وقتى فرار مى كند گاهى مى افتد داخل گودالها و اگر آب هم در آن باشد تلف مى شود، شيطان هم وقتى با ارتشش وارد اين كشور مى شود يك عده تان تلف شده و از بين مى رويد، آنهايى هم كه از اوّل با شيطان بيعت كردند باقى مى مانند.

«فَأَقْحَمُوكُمْ » : پس شما را وارد مى كنند «وَلَجَاتِ الذُّلِّ » ؛ «ولجات» جمع «ولجة» است به معناى غار و سوراخ كوه؛ وقتى كه انسان فرار كرده دنبال يك سوراخ كوه مى گردد كه پنهان شود، سوراخهاى غارى كه جز ذلّت و خوارى چيزى ندارد، انسان

ص: 566

مجبور مى شود به آن پناه برد، اين تقصير خودت است كه از اوّل جلوى شيطان را نگرفتى و كم كم نفوذ كرد تا به اينجا رسيد؛ از همان اوّل كه ارتش مخفى درست مى كرد، جاسوس درست مى كرد، حزب مخفى درست مى كرد، بايد جلويش مى ايستادى تا زمينۀ هجوم نداشته باشد.

4 -«وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ »

(و شما را مى اندازند در ورطه هاى هلاكت.)

5 -«وَ أَوْطَأُوكُمْ إثْخَانَ الْجِرَاحَةِ »

(و پايمال مى كنند شما را به وسيلۀ سنگين شدن جراحت.)

كسى كه به بدنش جراحت مى زنند، شمشير مى زنند، اگر زياد شمشير به او بزنند كه از كار بيفتد، اين را مى گويند «إثخان الجراحة»؛ كه آيۀ قرآن هم مى فرمايد: (حَتّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ ) (1) يعنى در اثر جراحت آنها را از كار انداختيد. وقتى كه افراد به علّت جراحت هاى سنگين ناكار شدند در حقيقت زير پا له مى شوند و از بين مى روند؛ «أوطأه الفرس» يعنى زير پاى اسب له شد. اينجا هم حضرت مى فرمايد: «أَوْطَأُوكُمْ إثْخَانَ الْجِرَاحَةِ » : شما را له و پايمال مى كنند به وسيلۀ ضربه هاى سخت و سنگين؛ پس «إثخان الجراحة» در حقيقت مفعول دوّم براى «أوطأ» است، و «كم» مفعول اوّل آن است.

6 -«طَعْناً فِى عُيُونِكُمْ »

(نيزه زدن در چشم هاى شما.)

شيطان با ارتشش ضربه هاى سنگينى به شما مى زنند؛ اسلحه اى كه در زمان حضرت على عليه السلام بوده است يا شمشير بوده يا نيزه يا گرز، از اين رو مى فرمايد: شما را4.

ص: 567


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 4.

به وسيلۀ ضربه هاى سنگين از بين مى برند، و اين ضربه هاى سنگين را يكى يكى شرح مى دهد، به وسيلۀ اسلحۀ آن روز كه در زمان حضرت رايج بوده؛ كلمۀ «طَعْناً» در حقيقت بيان است براى همان «إثْخَانَ الْجِرَاحَةِ »، آن ضربه هاى سنگين به صورت «طَعْناً فِى عُيُونِكُمْ » است، سرنيزه هايشان را به چشم هاى شما فرو مى كنند، «طعن» همان فرو كردن سرنيزه را مى گويند.

7 -«وَ حَزّاً فِى حُلُوقِكُمْ »

(و بريدن گلوهاى شما.)

شمشيرهايشان را به حلقتان مى زنند و آن را قطع مى كنند و مى برند. «حزّ» به معناى قطع است، قطع كردن به وسيلۀ شمشير.

8 -«وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِكُمْ »

(و كوبيدن بينى هاى شما.)

«مناخر» جمع «مِنْخَر» است به معناى بينى انسان كه وسيلۀ نفس كشيدن است؛ گرز را كه مى خواهند بزنند يا توى سر مى زنند يا توى بينى كه هم بينى له مى شود و هم دندانها خرد مى گردد. «دَقّاً» : مى كوبند «لِمَنَاخِرِكُمْ » : بينى هايتان را.

اينها همه تشبيه است، ارتش مهاجم وقتى كه وارد كشورى مى شود افراد مقاوم را به وسيلۀ اسلحه اى كه دارد له مى كند. شيطان هم با قوا و نيروهايش وقتى كه به شما هجوم آورد كارى مى كند كه در مقابل شيطان هيچ قدرتى نداشته باشيد و تسليم محض او شويد.

9 -«وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ »

(و قصد كردن براى قتلگاههاى شما.)

خلاصه مى خواهد شما را بكشد، گردنت را مى برد، شكمت را پاره مى كند، كارى

ص: 568

مى كند كه شما را از بين ببرد. «وَ قَصْداً» : و قصد مى كند شيطان و ارتش شيطان «لِمَقَاتِلِكُمْ » : محل كشتن شما را. «مقاتل» جمع «مقتل» است يعنى محل كشتن.

10 -«وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ»

(و راندن با حلقه هاى مهار قهر و خشم.)

خوب بالاخره مى خواهد شما را مغلوب كند تا كجا؟ تا بكشد و ببرد شما را توى آتش جهنم. عرض كردم شيطان يك مرتبه نمى تواند انسان را منحرف بكند، انسان فطرتش از اوّل پاك است، ولى بتدريج به او القا مى كند. در آيه هم بود: (ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ ) .(1)

اينجا حضرت انسانى را كه مسخّر شيطان مى شود تشبيه كرده به شترى رام كه او را به هر طرف مى كشند. عرب وقتى كه مى خواست شترى را رام كند، حلقه هايى از مو درست كرده توى بينى شتر مى كرد، آن وقت افسار شتر را به اين حلقه وصل مى كرد، چون اگر افسار به گردنش مى بود كمتر تسليم مى شد، اما توى بينى اش كه باشد مقدارى كه بكشيد دردش مى آيد و رامِ رام مى شود.

از اين رو حضرت نفرموده است «زمام» كه جمعش «أزِمَّة» است، چون معمولاً «زمام» (افسار) را به گردن مى اندازند، ولى به آن حلقۀ مويى كه توى بينى شتر مى كردند «خِزامة» مى گفتند كه «خَزائم» جمع آن است.

عاقبت تسخير انسان توسط شيطان

«إلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ [لَكُمْ ]»

(به طرف آتشى كه براى شما مهيّا شده.)

ص: 569


1- سورۀ روم (30)، آيۀ 10.

همۀ اينها تشبيه است، منظور حيله ها و راههايى است كه شيطان داراست و به وسيلۀ آن من و شما را مسخّر كرده و دنبال خودش مى كشد، كه حضرت اينها را تشبيه مى كند به همان حلقه كه توى بينى يك شتر مى كردند تا مسخّر باشد، آن حلقه اى كه شيطان توى بينى من و شما مى كند همين شهوات دنياست، رياست دنيا، آقايى دنيا، مال دنيا، زن زيبا، باغ، ماشين كذايى. چون آدمها فرق مى كنند، يكى را از راه زن مى شود فريب داد، يكى را از راه مال، يكى را از راه رياست، هر كسى را از يك راهى شيطان مى تواند اغوا بكند، و اين راههايى كه شيطان براى اغوا كردن من و شما دارد تشبيه شده به آن حلقه مويى كه عرب توى بينى شتر مى كند، قهراً اين شتر بيچاره ناچار است دنبال صاحبش برود.

شيطان هم راهش را بلد است، براى هر كدام از ما يكى از اين «خزائم» را تهيه ديده، و آن همان وسائلى است كه سبب مى شود ما به طرف شيطان جذب شويم، زر و زيور دنيا و انواع چيزهايى كه انسانها گولش را مى خورند.

قرآن فرموده است: (زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ ) (1)«آرايش داده شده براى مردم حبّ شهوات نفسانى، كه عبارت است از: زنان، فرزندان و هميانهاى طلا و نقره.»

بالاخره شيطان شما را سوق مى دهد «إلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ لَكُمْ » : به طرف آتش جهنمى كه مهيّا شده است براى شما. آيا خداوند تبارك و تعالى با من و شما دشمنى داشته كه از اوّل براى من و شما آتش مهيّا كرده ؟ در روايات(2) آمده كه بهشت و جهنمت.

ص: 570


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 14.
2- - بحارالأنوار، ج 90، ص 163: و عنهم (ع): «أنَّ فى الجنّة قيعاناً فإذا أخذ الذّاكر فى الذّكر أخذت الملائكة فى غرس الأشجار فربّما وقف بعض الملائكة فيقال له لم وقفت ؟ فيقول إنّ صاحبى قد فتر. يعنى عن الذّكر»: در بهشت زمين ساده اى هست وقتى ذاكر شروع به ذكر مى كند ملائكه نيز شروع به غرس اشجار مى كنند، گاهى بعضى از آنان متوقف مى شوند، از آنان سؤال مى شود چرا؟ مى گويند ذاكر از ذكر باز ايستاده است.

«أرض قيعان» مثل بيابانى است كه هيچ كشت در آن نيست. گاهى شما با اعمال خودتان درخت هاى خوب و چيزهاى مفيد كشت مى كنيد، بناهاى خوب مى سازيد، يك «اللّه أكبر» مى گوييد يك درخت آنجا براى شما كشت مى شود، يك «لا إله إلّا اللّه» مى گوييد يك درخت كشت مى شود؛ خلاصه از بعضى اعمال براى انسان بناها و قصرها درست مى شود، حورالعين آنجا مهيّا مى شود؛ گاهى هم با اعمال خودتان مار و عقرب و آتش و اين جور چيزها فراهم مى كنيد، اين آتش جهنمى كه مهيّا مى شود به وسيلۀ عمل من و شماست، چنانچه بهشت، لذات بهشت و متاعهاى بهشت هم به وسيلۀ اعمال من و شماست كه درست مى شود.

خطر شيطان نسبت به دين و دنياى مردم

«فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِى دِينِكُمْ جَرْحاً»

(پس شيطان صبح كرده است در حالتى كه بيشتر در دين شما زخم وارد مى كند.)

حضرت اينجا مى خواهد بفرمايد: شما انسانها از شيطان و جنودش بايد خيلى وحشت داشته باشيد، شما نيرو مهيّا مى كنيد و با صدام جنگ مى كنيد، در لبنان نيرو مهيّا مى كنيد كه با فرانسه و آمريكا جنگ بكنيد؛ شيطان اينها را ساخته و درست است كه تو با اينها بايد در مبارزه باشى، اما آن اندازه اى كه با اينها مبارزه مى كنى چندين برابر بايد با نفس امّارۀ خودت و با شيطان و جنود شيطان كه اين دشمن ها را عليه شما تحريك مى كند در مبارزه باشى، مبادا براى جنگ با صدام به جبهه بروى اما اسير نفست باشى، اسير شيطان باشى، حالت تفاخر و تكبّر و خودپسندى داشته باشى، اين خودپسندى و تكبّر مربوط به شيطان است كه در نفست القا مى كند، گرچه صدام دشمن اسلام و مسلمين شده اما خودش يكى از ارتشى هاى شيطان است، پس اصل شيطان را فراموش نكن و نگذار در وجود تو آشيانه كند.

ص: 571

حضرت مى فرمايد: «فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِى دِينِكُمْ جَرْحاً» ؛ «أعظم» افعل التفضيل است، مى گويد: شيطان صبح كرده است در حالتى كه در دين شما بيشتر مى تواند جراحت وارد بكند، يعنى اگر صدام به دين شما ضربه وارد مى كند شيطان بيشتر ضربه مى زند.

«وَ أَوْرى فِى دُنْيَاكُمْ قَدْحاً»

(و در دنياى شما آتش روشن مى كند.)

«أورى » از مادّۀ «وَرى» به معناى روشن كردن است؛ چوب را كه آتش مى زنند براى اين كه خانه و خرگاه شما را آتش بزنند، اگر صدام خوزستان شما را آتش مى زند شيطان بيشتر آتش مى زند؛ «وَ أَوْرى فِى دُنْيَاكُمْ » : و بيشتر آتش روشن مى كند در دنياى شما «قَدْحاً» : از نظر روشن كردن آتش. «قَدْح» و «وَرى» به يك معناست، به معناى آتش روشن كردن؛ اگر چنانچه دشمنانى كه با آنها جنگ مى كنى به شما ضربه و جراحت وارد مى كنند يا آتش روشن مى كنند، خانه و خرگاه شما را آتش مى زنند، شيطان بيشتر از اينها به شما جراحت وارد مى كند. شيطان صبح كرده است در حالتى كه بزرگترين جراحت را مى زند در دين شما، و بيشتر آتش روشن مى كند در دنياى شما، بيشتر از چه كسانى ؟

«مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ »

(از كسانى كه شما با آنها جنگ مى كنيد.)

شما با ارتش عراق و ارتش بعث جنگ مى كنيد اما شيطان ضربه اش زيادتر است، چون در داخل نفوذ مى كند، تو به حسب ظاهر ممكن است ارتش صدام را شكست بدهى اما چه بسا ارتش داخلى شيطان را شكست نداده باشى و به واسطۀ اين پيروزى در جنگ غرور هم در شما پيدا بشود، عُجب و خودپسندى هم پيدا بشود، و تازه

ص: 572

خودت مانند همان صدام بشوى، آن وقت بيشتر شكست خورده اى؛ از اين رو مى فرمايد: شيطان بيشتر ضربه مى زند، بيشتر آتش روشن مى كند.

«أعظم» افعل التفضيل است، «أورى » هم افعل التفضيل است، افعل التفضيل يا به «مِن» يا به «اضافه» و يا به «ل» تمام مى گردد، اينجا به «من» تمام شده، شيطان بيشتر ضربه مى زند از چه كسانى ؟ «مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ » : از كسانى كه شما صبح كرده ايد در حالتى كه با آنها در جنگ و ستيز هستيد.

«وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ »

(و عليه آنها اجتماع كرده ايد.)

نيروها را جمع كرده ايد عليه صدام، عليه آمريكا، عليه شوروى، البته كارى است درست، اما مى خواهيم بگوييم آن شيطانى را كه ارباب صدام و آمريكا و شوروى است فراموش نكنيد، يك وقت مى بينى از باطن تباهتان مى كند «عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ » :

بيشتر از كسانى كه شما عليه آنها اجتماع كرده ايد. «تألّب» به معناى اجتماع كردن است.

«فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ »

(پس قرار دهيد بر شيطان تيزى و خشونت خود را.)

اگر شيطان را توانستى از بين ببرى صدام هم از بين رفته. «فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ » : پس قرار بدهيد عليه شيطان «حَدَّكُمْ » : آن تيزى و برّائى تان را. «حدّ» به معناى تيزى و خشونت است. آن خشونت خودتان را عليه شيطان قرار بدهيد.

«وَ لَهُ جَدَّكُمْ »

(و جدا گشتن از او را.)

«جَدّ» به معناى «قطع» است؛ يعنى اگر مى خواهى منقطع بشوى و ببرى، قبل از اين كه از صدام ببرى از شيطان ببر و جدا بشو؛ اگر «جِدّ» باشد، همان جدّيت و كوشش

ص: 573

است، «وَ لَهُ جِدَّكُمْ » : و كوششتان را در مقابل شيطان قرار بدهيد. خلاصه دشمن داخلى درون وجودتان را كه شيطان است فراموش نكنيد. ممكن است در جنگ پيروزى پيدا كنى اما آن دشمن داخلى در باطن شما غرور، تكبّر و نخوت ايجاد كند، آن وقت تباه شده ايد.

اين است كه مى فرمايد: آن خشونت خودتان را عليه شيطان به كار گيريد، وگرنه وقتى يك مسخّر شيطان را شكست دادى خودت جاى آن را مى گيرى؛ و به همين دليل است كه على رغم اين همه پيروزى ها و شكست ها در تاريخ، فتنه ها هيچ گاه تمام نشده اند.

خداوند إن شاءاللّه به من و به همۀ شما برادران و خواهران توفيق بدهد كه بتوانيم از كيدها و حيله هاى ظاهرى و باطنى شيطان نجات پيدا كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 574

«درس 353»: خطبۀ 192 (قسمت پنجم)

اشاره

سابقۀ دشمنى شيطان با انسان

گستردگى دامهاى شيطان

آتش تعصب جاهليت

كينه هاى جاهليت

القائات شيطان

بزرگى در فروتنى و تواضع است

سلاح شيطان شكن

عبرت از جريان قابيل و هابيل

قابيل پايه گذار قتل در زمين

ص: 575

ص: 576

«خطبۀ 192 - قسمت پنجم»

«فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلى أَصْلِكُمْ ، وَ وَقَعَ فِى حَسَبِكُمْ ، وَ دَفَعَ فِى نَسَبِكُمْ ؛ وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ ، وَ قَصَدَ بِرَجْلِهِ سَبِيلَكُمْ ، يَقْتَنِصُونَكُمْ بِكُلِّ مَكَانٍ ، وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ ، لاتَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ ، وَ لاتَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ ، فِى حَوْمَةِ ذُلٍّ ، وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ ، وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ ، وَ جَوْلَةِ بَلاءٍ. فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِى قُلُوبِكُمْ مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ ، وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ ؛ فَإنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِى الْمُسْلِمِ مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ ، وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ ، وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلى رُؤُسِكُمْ ، وَ إلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ ، وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ ، وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ : إبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ ، فَإنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً، وَ رَجْلاً وَ فُرْسَاناً، وَ لاتَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ ، مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ ، سِوى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ ، مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ، وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِى قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ ، وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِى أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ، الَّذِى أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ ، وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ .»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه است، خطبۀ قاصعه را مطرح كرديم كه مطابق با شماره 192 از نهج البلاغۀ عبده و 234 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است.

حضرت على عليه السلام در اين خطبه شيطان و جنود شيطان را مطرح ساخته و فرمودند:

ص: 577

شيطان با همۀ نيرو عليه شما تجهيز شده و از راههاى مختلف يورش مى آورد تا به دين و دنياى شما ضربه وارد كند، خيال نكنيد شيطان فقط آخرت انسان را از بين مى برد بلكه دنياى انسانها را هم تباه مى كند، از اين رو حضرت فرمودند: «أَعْظَمَ فِى دِينِكُمْ جَرْحاً، وَ أَوْرى فِى دُنْيَاكُمْ قَدْحاً» شيطان هم به دينتان لطمه وارد مى كند و هم دنيايتان را آتش مى زند. بعد حضرت ادامه مى دهد: دشمنى شيطان با شما دشمنى ديرينه اى است، از اوّل با پدربزرگتان - حضرت آدم - اين دشمنى را پيدا كرد.

سابقۀ دشمنى شيطان با انسان

«فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلى أَصْلِكُمْ »

(به بقاى حق سوگند كه شيطان بر اصل و ريشۀ شما فخر كرد.)

قسم به بقا و حيات خدا، يعنى قسم به خدا كه شيطان از همان اوّل بر اصل شما كه جدّتان باشد افتخار كرد، وقتى خداوند به او دستور داد كه براى آدم سجده كن گفت:

(خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ ) (1) مرا از آتش كه جسم لطيفى است خلق كرده اى و آدم را از گل كثيف خشن. منِ لطيف در مقابل جنس خشنِ كثيف تواضع بكنم ؟ «فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ» : قسم به خدا كه شيطان افتخار كرد «عَلى أَصْلِكُمْ »: بر آن اصلتان (پدر اصلى شما).

«وَ وَقَعَ فِى حَسَبِكُمْ ، وَ دَفَعَ فِى نَسَبِكُمْ »

(و حَسَب شما را نكوهش نمود، و در نَسَب شما خدشه كرد.)

«نَسَب» فقط به افتخارى مى گويند كه انسان از قوم و خويشان دارد - از پدر، مادر و اجداد - اما «حَسَب» به شخصيتى مى گويند كه از فعاليت هاى شخصى، قدرت، مال و ثروت، علم و نسب پيدا مى شود.

ص: 578


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 12.

شيطان اصلاً در شخصيت شما خلل وارد كرد، از اوّل گفت اينهاگِل هستند، گِل گنديده، (حَمَإٍ مَسْنُونٍ ) (1) ، از اوّل به ذاتتان اشكال داشت. «وَ وَقَعَ » : و خدشه كرد، اشكال تراشى كرد «فِى حَسَبِكُمْ » : در حسب شما؛ «وَ دَفَعَ فِى نَسَبِكُمْ » : و دفع كرد و اشكال تراشى كرد در نَسَبِتان؛ نسب شما آدم بود، و حَسَب شما مجموع شخصيت شما؛ آدمِ از گِل خلق شده خشن است و... همۀ اينها روى هم رفته مى شود حَسَب.

«وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ »

(و فرياد زد يا جمع كرد سواره نظامش را عليه شما.)

وقتى خداوند به شيطان مهلت داد، شيطان در صدد دشمنى با شما برآمد، تمام نيروى خودش و حتى بچه شيطانها را عليه شما به كار گرفت، با سواره نظام و پياده نظامش يورش آورد، قرآن مى فرمايد: (وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ ) (2)«و با آواز خود هر كه را از آنان بتوانى بلغزان و با سواران و پيادگانت بر آنان بانگ بزن.» سبكش كن هر كسى را كه مى توانى از بنى آدم با داد و فرياد، آن وقت اگر با صدا و فرياد نيامد جلب بكن، «أجلب» هم به معناى جلب كردن است و هم به معناى فرياد، يعنى فرياد بزن تا به سوى گناه بتازند. «بخيلك» با سواره نظام «و رجلك» و پياده نظام.

اينجا هم حضرت مى فرمايد: «وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ » : و شيطان فرياد زده است يا جمع كرده سواره نظامش را عليه شما. «خَيْل» يعنى اسب، سواره نظام آن روز اسب بوده و حالا تغيير كرده است.

«وَ قَصَدَ بِرَجْلِهِ سَبِيلَكُمْ »

(و قصد كرد با پياده نظامش راه شمارا.)4.

ص: 579


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 26.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 64.

«رَجِل» و «رَجْل» هر دو صحيح است، يعنى پياده نظام. «وَ قَصَدَ بِرَجْلِهِ » :

و قصد كرده شيطان با پياده نظامش «سَبِيلَكُمْ » : راه شما را. خلاصه از راههاى مختلف نيروهايش را عليه شما بسيج كرده. اين راههايى كه من و شما در آن فريب مى خوريم همه راههاى شيطان است، مالِ دنيا، متاع دنيا، رياست دنيا، باغ، ماشين، هر كس از هر چيز خوشش مى آيد، اينها همه نيروهاى شيطان و سواره نظام و پياده نظام اوست.

گستردگى دامهاى شيطان

«يَقْتَنِصُونَكُمْ بِكُلِّ مَكَانٍ »

(به دام مى اندازند شما را در هر جا.)

وقتى كه ارتش مجهّزى هجوم مى آورد، انسان در هر سوراخى پنهان شود او را پيدا مى كنند. «يَقْتَنِصُونَكُمْ » : صيد مى كند و مى ربايد شما را ارتش شيطان «بِكُلِّ مَكَانٍ » :

در هر جا هستيد. در مدرسه يا در محراب و... آنجا هم شيطان سراغ شما مى آيد، منتها امام جماعت را از يك راه فريب مى دهد بازارى را از راه ديگر، بالاخره به نحوى شيطان سراغ طرف مى آيد. اگر هيچ كارى نتواند بكند، وقتى كه نمازشب را خواندى و از خوف خدا زارى و گريه كردى يك عُجبى در دلت ايجاد مى كند كه از خودت خوشت مى آيد، مى گويى أحسنت بارك اللّه امشب خوب نمازشبى خواندم، همين موجب سقوط من و شما مى شود. بالاخره شيطان دام زياد دارد.

«وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ »

(و مى زنند از شما همۀ سرپنجه هايتان را.)

وقتى كه دشمن حمله مى كرد در درجۀ اوّل شمشير را متوجّه گردن مى كردند، اگر مى توانستند گردن طرف را مى زدند، اگر نمى توانستند متوجّه سرپنجه هاى طرف

ص: 580

مى شدند تا آن را بزنند كه ديگر نتواند شمشير را دستش بگيرد و جنگ كند.

«وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ » : و نيروهاى شيطان مى زنند از شما «كُلَّ بَنَانٍ » : همۀ سرپنجه هايتان را. وسيلۀ قدرت را از دست شما مى گيرند كه ديگر نتوانيد در مقابل او عرض اندام كنيد.

«لاتَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ »

(با نيرنگ نمى توانيد سر باز زنيد.)

وقتى دشمن انسان را در گوشه اى گير بياورد ديگر هيچ كارى از دست انسان ساخته نيست و راه فرار ندارد، شيطان از راه مال و زن و رياست شما را فريب خواهد داد، اما اگر نشد ممكن است از راه عُجب و ريا در همان محراب گولت بزند، مواظب باشيد كه گرفتار شيطان نشويد. «لاتَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ » : اگر نيروهاى شيطان شما را تحت محاصره قرار دادند نمى توانيد امتناع كنيد، راه و چاره نداريد.

«وَ لاتَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ ، فِى حَوْمَةِ ذُلٍّ »

(و با تصميم گيرى نمى توانيد دفاع نماييد، در كانون ذلّت و خوارى.)

از اوّل كوتاه آمدى حالا ديگر بر تو مسلط شد، جلوى دشمن را بايد در مرز و بلكه آن طرف مرز گرفت؛ اگر شما در زمين دشمن به او حمله نكردى، دشمن در زمين شما به شما حمله مى كند و شما ذليل مى شويد.

در فرمايشات حضرت آمده است: «فَوَاللَّهِ مَا غُزِىَ قَوْمٌ فِى عُقْرِ دَارِهِمْ إلّاذَلُّوا»(1)

«پس سوگند به خدا هيچ ملّتى در داخل خانۀ خودش مورد هجوم قرار نمى گيرد مگر اين كه ذليل مى شود.»7.

ص: 581


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 27.

بايد قبل از آن كه شيطان به مرز شما و به در خانۀ شما برسد جلويش را گرفته باشى؛ اما اگر آمد و قدم به قدم همه جا را مسخّر كرد، ديگر هر چه تصميم بگيريد نمى توانيد كارى انجام بدهيد.

«وَ لاتَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ » : و نمى توانيد از خودتان دفاع كنيد هر چه هم اهل تصميم باشيد. «عزيمة» يعنى تصميم گيرى، شما كوتاه آمديد و شيطان مسلط شد، «فِى حَوْمَةِ ذُلٍّ » : گرفتار شده اى در يك مجتمع ذلّت، يك كانون ذلّت و خوارى. وقتى كه ارتش دشمن همه جا را احاطه كرد و تا كنج خانه ات آمد، بر زن و بچه ات و بر مالت هم مسلط شد، اينجا شما در كانونى از ذلّت و خوارى گير كرده ايد. «حومة» يعنى مجتمع، مجتمعِ شىء را «حومة» مى گويند.

«وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ ، وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ ، وَ جَوْلَةِ بَلاءٍ»

(و دايرۀ تنگ، و عرصۀ مرگ، و جولان داشتن بلا.)

«وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ » ؛ «حلقة» به معناى دايره است، يك دايرۀ تنگ كه راه فرار ندارد، يك دايرۀ كوچك، حق ندارى پايت را از خط بيرون بگذارى؛ «وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ »: در عرصه اى كه جايى هم ندارى يك قدم بردارى چنان مسخّر دشمن شده اى كه در عرصه و موضع مرگ قرار گرفته اى؛ «وَ جَوْلَةِ بَلاءٍ» : يك جايى كه اگر تكان بخورى داخل بلا و بدبختى هستى، يعنى بلا از اطراف جولان دارد، از هر طرف حركت كنى درون بلا مى افتى، خلاصه در مسير بلا قرار گرفته اى.

آتش تعصب جاهليت

«فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِى قُلُوبِكُمْ مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ »

(پس خاموش كنيد آنچه را پنهان است در قلب هاى شما از آتش هاى عصبيّت.)

گفتيم كه دليل ايراد اين خطبه اين بود كه در كوفه كه شهرى عشايرى بود، بين

ص: 582

قبايل و عشاير تعصب هاى عشايرى تحريك شده بود، تعصب هاى جاهليت و عشايرى در زمان حضرت على عليه السلام بروز و ظهور كرده بود، از اين رو حضرت مى خواسته به آنها بگويد ريشۀ اين تعصب ها از شيطان است، اوّلين كسى هم كه تعصب به خرج داد شيطان بود، گفت: من از آتش هستم و آدم از خاك و من زير بار نمى روم. از اين رو حضرت مى فرمايد: حال كه فهميديد ريشۀ همۀ اينها شيطان است، پس دست برداريد.

«أطفئوا» از «إطفاء» از باب افعال است، يعنى خاموش كنيد. «نيران» جمع «نار» است. مى فرمايد: پس خاموش كنيد آن آتش عصبيّت را كه در قلبتان پوشيده شده و خودتان توجّه نداريد. همين كه انسان براى يك مسألۀ پوچ حساسيت نشان مى دهد و تحريك مى شود، اين همان آتش عصبيّت و جاهليت است؛ گاهى براى دين خدا غضب مى كنى اين مسألۀ ديگرى است، مى بينى دين خدا در معرض خطر است بايد قيام كنى؛ اما گاهى تعصب نشان مى دهى كه چرا به شهرمان، به طايفه مان، به قوم و خويشان توهين كرده اند، اين تعصب بيجاست.

كينه هاى جاهليت

«وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ »

(و كينه هاى جاهليت.)

«أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ »: كينه هاى جاهليت كه در باطن دلتان وجود دارد. «أحقاد» جمع «حِقد» است به معنى حسد و كينه؛ چون قبائل به واسطۀ يك امور جزئى نسبت به هم كينه پيدا كرده بودند و اين كينۀ ديرينه تحريكشان مى كرد تا قيام بكنند.

مواظب باشيد برادران و خواهران اگر در مسير زندگى نسبت به همسايه اى يا

ص: 583

خويشاوندى عقده اى پيدا كرده اى، ناراحتى پيدا كرده اى، اگر چه او بد كرده است شما بدى را با بدى تلافى نكنيد؛ در قرآن شريف آمده است: (ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ ) (1) هميشه بدى را با خوبى جبران كن. (وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ ) (2) مردان مؤمن و زنان مؤمن بديها را با خوبى جبران مى كنند.

القائات شيطان

«فَإنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِى الْمُسْلِمِ مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ »

(به درستى كه اين حميّت در مسلمان از افكنده هاى شيطان و خودخواهى هاى اوست.)

«فَإنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ » : به درستى كه اين حميّت و غيرت هاى غلط «تَكُونُ فِى الْمُسْلِمِ » : كه در دل مسلمان هست «مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ » : از خطرات و نخوت هاى شيطان است. نخوت يعنى همان حالت تكبّرى كه شيطان داشته و آن را در دل بعضى القا كرده، مى خواهد از همان راهى كه خودش شكست خورده شما را هم شكست بدهد. «خطرات شيطان» يعنى امورى كه شيطان به دل شما مى اندازد، پس اين جور چيزها از مسلمان كه بندۀ خداست ديگر انتظار نمى رود كه دنبال شيطان برود؛ تو كه مسلمانى اگر اين كينه ها، عقده ها و غيرت هاى جاهليت در دلت پيدا شود بدان كه شيطان آنها را القا كرده است.

«وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ »

(و تباه كردنها و دميدنهاى او.)

«نزغة» به معناى فساد و تباهى است؛ «وَ نَزَغَاتِهِ » : و از افسادهاى شيطان «وَ نَفَثَاتِهِ » :

و دميدن هاى شيطان، كه شيطان در انسانها مى دمد و آنان را اغوا مى كند.

ص: 584


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 96.
2- سورۀ رعد (13)، آيۀ 22.

بزرگى در فروتنى و تواضع است

«وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلى رُؤُسِكُمْ »

(و تصميم بگيريد نهادن فروتنى را روى سرهاى خود.)

اين قسمت خيلى جالب است، حضرت مى فرمايد: اگر روحيۀ فروتنى در شما باشد مثل يك تاجى است بر سرتان، شما به جاى اين كه تكبّر و نخوت داشته باشيد تاج تواضع و فروتنى بر سرتان بگذاريد، همان فروتنى تو را بزرگ مى كند.

تواضع كند هوشمند گزين*** نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين(1)

هر چه مقامت بالاتر است بايد تواضع شما هم بيشتر شود؛ «وَ اعْتَمِدُوا» : و تصميم بگيريد «وَضْعَ التَّذَلُّلِ » ؛ «تذلّل» همان فروتنى و خضوع كردن است، «وَضع» يعنى گذاشتن، تاج فروتنى را بگذاريد «عَلى رُؤُسِكُمْ » : بر سرهاتان. در واقع حضرت روحيۀ فروتنى و تواضع را تشبيه كرده به يك تاج كه سبب افتخار است، افتخار شما به همين است كه اهل تواضع و فروتنى باشيد و كبر و نخوت نداشته باشيد.

«وَ إلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ »

(و افكندن خودپسندى را زير پاهاى خويش.)

باز «تعزّز» تشبيه شده به يك كلاههايى كه سابقاً اشخاص پر افاده روى سرشان مى گذاشتند و همان كلاه سبب تبختر و افادۀ آنها مى شد؛ مى فرمايد: آن كلاهى را كه تبختر در سر شما ايجاد مى كند كنار بيندازيد. «إلقاء» يعنى انداختن؛ «تعزّز» يعنى عزّت دروغى به خود دادن (تكبّر)، «تعزّز» از باب تفعّل است، يعنى كسى كه عزّت

ص: 585


1- بوستان سعدى، باب چهارم.

ندارد اما ادّعاى عزّت مى كند، همان نخوت. خلاصه به جاى نخوت و تكبّر، تواضع و فروتنى را پيشۀ خود كن.

«وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ »

(و دور انداختن تكبّر را از گردنهايتان.)

سابقاً طوق به گردن مى كردند كه سبب افتخار بود؛ مى فرمايد: اين تكبّر را كه مثل طوقى به گردنت انداخته اى دور بينداز. اين خودبينى و خودمحورى را كه به علّت علم، مال، آواز، زيبايى و هر چيز ديگرى ايجاد شده از خودت دور كن.

«وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ» : و دور انداختن لباس تكبّر و طوق تكبّر را «مِنْ أَعْنَاقِكُمْ » : از گردنهايتان. اگر مى خواهيد شيطان را به زانو درآوريد، اين حالت تواضع و فروتنى چيزى است كه مرز بين ما و شيطان است؛ يعنى هر چه عبادت تو، علم تو و مقام تو زياد باشد باز هم براى خودت برترى قائل نباش. اين مرزى است كه در اين مرز مى توانى شيطان را به زانو درآورى.

سلاح شيطان شكن

«وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ : إبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ »

(و قرار دهيد تواضع را مرزى بين خود و بين دشمنتان: شيطان و لشكريانش.)

به مرز مى گويند «مسلحة»؛ آن روزها مرزهاى كشور مركز سلاح بوده، و به آن انبار سلاح كه در مرزها بوده مى گفتند «مَسلَحة»، بعضى وقت ها هم انبارى كه اسلحه داشته با آدمهايى كه موكل آن بوده اند همه را مى گفته اند «مسلحة»، كه جمع آن هم «مَسالح» است از مادّۀ «سلاح».

خلاصه اين مرز است كه انسان بايد در آن بر دشمن پيروز شود، دشمن را بايد در مرز از بين برد، مرزى كه سبب مى شود شيطان به زانو دربيايد همان حالت فروتنى

ص: 586

است، اين كه خودبين نباشى، متكبّر نباشى، بلكه خودت را بندۀ كوچك و عبد ضعيف خدا حساب كنى، براى خودت برترى قائل نباشى، اينجاست كه شيطان را به زانو درمى آورى.

اگر عقدۀ خودبزرگ بينى، حالت تكبّر و خودخواهى در ما باشد شيطان بر ما غالب شده؛ اگر مى خواهيم شيطان غالب نشود، بايد براى خودمان ارزش بيشترى از ديگران قائل نباشيم، نه اين كه در كارهايمان اعتماد به نفس نداشته باشيم، بلكه اين حالت خودبينى كه خودت را بيش از ديگران ببينى يا براى طايفه ات ارزش بيشترى قائل باشى، اين روحيه در تو نباشد.

«فَإنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً»

(براى اين كه از براى شيطان از هر امّتى لشكريان و يارانى است.)

ارتش و نيروى شيطان كم نيستند، «فَإنَّ لَهُ » علّت است، يعنى از براى شيطان «مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً» : از هر دسته اى جنودى هستند؛ بين آخوندها هم لشكر دارد، بين بازارى ها هم دارد، در خارج و در داخل، بين گروهها، خلاصه همه جا يك سرى نيروهاى شيطانى پيدا مى شود. «جنود» جمع «جُند» است يعنى ارتش؛ و «أعوان» جمع «عَون» به معنى كمك است.

«وَ رَجْلاً وَ فُرْسَاناً»

(و پياده نظامها و اسب سواران.)

بعضى خيلى مى تازند، بعضى ضعيف ترند، خلاصه كار خودشان را مى كنند. قبلاً فرمود «خِيل» يعنى اسب و به اسب سوارها هم گفته مى شود، «فُرسان» هم يعنى اسب سوارها كه از مادّۀ «فَرَس» به معناى اسب است، «فُرسان» جمع «فارس» است.

«رَجْل» هم جمع «راجِل» است يعنى پياده نظام.

ص: 587

عبرت از جريان قابيل و هابيل

«وَ لاتَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ »

(و مثل كسى نباشيد كه تكبّر كرد بر پسر مادرش.)

شيطان اوّل كسى بود كه در اولاد آدم ايجاد تكبّر كرد. از همان بهشت بر آدم مسلط شد و تكبّر و خودخواهى ايجاد كرد، بعد هم اوّل كسى كه در زمين تحت تسلط شيطان قرار گرفت قابيل پسر آدم بود؛ در روايات ما نام او «قابيل» است اما در تورات «قابن» گفته شده.

بعضى از مسيحى ها آن روزها به قرآن اشكال مى كردند كه قرآن مسلمانها اشتباه دارد، چون در تورات «قابن» است اما در قرآن نوشته «قابيل». البته در قرآن قابيل نيست، آنها از روى نادانى اين اشكال را كرده اند، قابيل و هابيل در روايات است، گذشته از آن معلوم نيست اين كتاب همان تورات حضرت موسى عليه السلام باشد، در اين تورات چيزهايى وجود دارد كه نشان مى دهد قطعاً از جانب خدا نيست، مثلاً در سفر تكوين دارد: حضرت لوط پيامبر عليه السلام با دخترهايش زنا كرد - نعوذ باللّه - يا اين كه مثلاً خدا با يعقوب كشتى گرفت و خدا را زمين انداخت و روى سينه اش نشست و به او گفت تا بركتم ندهى رهايت نمى كنم.

به هرحال در روايات هست كه اوّل كسى كه از اولاد آدم تحت تسلط شيطان قرار گرفت قابيل پسر حضرت آدم بود، شيطان در او كينه ايجاد كرد؛ وقتى كه خدا دستور داده بود به هابيل و قابيل كه قربانى كنند، هابيل با خلوص نيّت قربانى كرد اما قابيل چون داراى آن اخلاص و تقوا نبود قربانى اش قبول نشد و آبرويش رفت، قابيل ناراحت شد و اين سبب شد كه تا پاى قتل هابيل ايستاد و هابيل را شهيد كرد، حضرت مى فرمايد: مبادا شما از قابيل ياد بگيريد.

ص: 588

«وَ لاتَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ » : و مثل كسى كه تكبّر كرد بر پسر مادرش نباشيد. كه منظور قابيل است، آنها از يك مادر بودند، پدرشان هم يكى بود، اما چرا مى گويد «پسر مادر»؟ نكته اش اين است كه مادر كانون مهر و عطوفت است و در حقيقت اين دو فرزند چون در دامن يك مادر تربيت شده اند، هم علاقۀ مادر به اينها زياد است هم علاقۀ اينها به مادر بايد زياد باشد. بچه ها بيشتر با مادر سر و كار دارند و مركز مهر و محبت هم مادر است، پدر كمتر پيش بچه است و نوعاً بيرون است، تازه آن محبتى را كه مادر دارد پدر ندارد.

با اين كه قابيل و هابيل از يك مادر بودند، از يك كانون محبت بودند، اما قابيل غرورش شكست كه چرا قربانى هابيل قبول شد و از من نه، از اين رو تصميم به قتلش گرفت و او را شهيد كرد. پس اگر اين تكبّر و نخوت ايجاد شود، اين عقده اگر پيدا شود، حتى انسان پاى قتل برادرش هم مى ايستد.

«مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ »

(بدون اين كه خداوند در او فضيلتى قرار داده باشد.)

گاهى ما براى خودمان شخصيت كاذب درست مى كنيم، خيال مى كنيم كسى هستيم، منشأ انسان نطفه و آخرش هم جيفه و مردار است، اين كه شخصيت نيست.

«ما» در «مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ » زايده است، يعنى «من غير فضل» بدون فضيلتى كه «جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ » : خدا در قابيل قرار داده باشد، قابيل نسبت به هابيل حسد پيدا كرد.

«سِوى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ »

(جز اين كه بزرگ منشى را به خود ملحق كرد.)

استثناى منقطع است، استثناى منقطع آن است كه مستثنى از سنخ مستثنى منه نيست؛ مى فرمايد: فضيلتى نداشت جز آن چيزى كه وارد كرده بود و ملحق كرده بود بزرگ منشى را به خودش.

ص: 589

«مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ»

(به سبب دشمنى حسادت.)

عداوت و حسد سبب شد كه اين كار را انجام بدهد. بعضى از نسخه ها ظاهراً «الْحَسَبِ » دارد، «عداوةِ حسب» يعنى دشمنى شخصيت، چون براى خودش شخصيت قائل شد؛ اما در نهج البلاغۀ عبده «الْحَسَدِ» است.

«وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِى قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ »

(و از آتش غضب در دل او حميّت افروخته شد.)

در درس گذشته عرض كردم: «وَرى » و «قَدْح» به معناى روشن كردن آتش است.

«وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِى أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ»

(و شيطان از باد كبر در بينى او دميد.)

صدام از اوّل كه اين جور نبوده، يك مقدار شيطان و يك مقدار ديگران باد به بينى او انداختند كه تو بايد ژاندارم خاورميانه بشوى، بعد از محمّدرضا پهلوى چشم ما به تو است، او هم كم كم باورش شد كه سردار قادسيه است. شيطان باد كبر و حسادت و نخوت را در دماغش انداخت.

«الَّذِى أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ »

(آن كبرى كه خداوند به دنبال آن پشيمانى ايجاد كرد.)

قابيل كار خودش را كرد و هابيل را شهيد كرد اما بعد پشيمان شد، ولى پشيمانى چه سود، اين پشيمانى توبه نيست كه توبه كرده باشد، پشيمانى عاطفى است كه مى گويد چرا برادرم را كشتم ؟ ممكن است منظور اين باشد كه در قيامت و در عالم آخرت وقتى كه آتش جهنم را ديد پشيمان مى شود. «الَّذِى أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ » :

ص: 590

تكبّرى كه خدا در عقب آن ندامت و پشيمانى ايجاد كرد؛ ولى پشيمانى چه سود، جنايت انجام شده بود.

قابيل پايه گذار قتل در زمين

«وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ »

(و گناهان قاتلان را تا روز قيامت همراه او گرداند.)

«آثام» جمع «إثم» به معناى گناه است. با اين عمل خداوند گناه همۀ كشندگان انسانها تا روز قيامت را به گردن قابيل هم گذاشت، نه اين كه آنها گناهى نداشته باشند ولى در روايات(1) آمده است: «هر كس سنّت خوبى را پايه گذارى كند ثواب كسانى را كه به آن عمل بكنند خواهد داشت، و هر كس هم روش بدى را پايه گذارى كند در گناه كسانى كه از روش بد پيروى مى كنند شريك است.» در قتل هايى كه انجام مى شود قابيل هم شريك است، و از اين رو قرآن هم فرموده است: (مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً) (2) به خاطر كارى كه قابيل نسبت به هابيل كرد، كسى كه فردى را بى جهت بكشد مثل آن است كه همۀ مردم را كشته باشد.

«وَ أَلْزَمَهُ » : و خدا الزام كرد و همراه كرد با قابيل «آثَامَ الْقَاتِلِينَ » : گناهان قاتلين را «إلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ » : تا روز قيامت. قابيل در جرم قتل شريك است.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق دهد كه از نخوتهاى باطل و نخوتهاى جاهليت، از تكبّرها و خودخواهى نجات پيدا كنيم و حالت تواضع و تذلل در همۀ ما ايجاد شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 591


1- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 24، باب 5 از ابواب جهاد العدوّ و ما يناسبه، حديث 1.
2- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 32.

ص: 592

«درس 354»: خطبۀ 192 (قسمت ششم)

اشاره

عواقب تعصب و خودبينى

حقيقت تعصب و غرور

كارى كه تعصب و خودمحورى با گذشتگان كرد

خصوصيت انسانهاى مطيع شيطان

هماهنگى انسانها در خط باطل

هشدار حضرت بر پيروى كوركورانه از سران

نمونه اى از روايات نژادپرستى

نسبت دادن عيب به پروردگار

ص: 593

ص: 594

«خطبۀ 192 - قسمت ششم»

«أَلا وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِى الْبَغْىِ ، وَ أَفْسَدْتُمْ فِى الْأَرْضِ ، مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ ، وَ مُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ . فَاللَّهَ اللَّهَ فِى كِبْرِ الْحَمِيَّةِ ، وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ ؛ فَاِنَّهُ مَلاقِحُ الشَّنَآنِ ، وَ مَنَافِخُ الشَّيْطَانِ ، الَّتِى خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِيَةَ ، وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ ، حَتّى أَعْنَقُوا فِى حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ ، وَ مَهَاوِى ضَلالَتِهِ ، ذُلُلاً عَلى سِيَاقِهِ ، سُلُساً فِى قِيَادِهِ ، أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ ، وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ ، وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ . أَلا فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمُ الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ ، وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ ، وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلى رَبِّهِمْ .»

حضرت على عليه السلام براى منكوب كردن روحيۀ متعصبانۀ قبيله اى اين خطبۀ مفصل را انشاء فرمودند، ابتدا مسألۀ شيطان را مطرح كردند و روشن شد نخستين كسى كه به سابقۀ خودش افتخار كرده و آن را امتياز دانست شيطان بود، و همۀ فسادى كه در بنى آدم هست معلول اين اخلاق شيطانى است، حال در اينجا آن حضرت مردمى را كه داراى اين گونه طغيان ها و فسادها هستند مخاطب قرار داده و مى فرمايد:

عواقب تعصب و خودبينى

«أَلا وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِى الْبَغْىِ ، وَ أَفْسَدْتُمْ فِى الْأَرْضِ »

(آگاه باشيد كه شما ستمگرى را به نهايت رسانديد، و در زمين فساد كرديد.)

ص: 595

«إمعان» اين است كه چيزى را تا آخر بروى، تا به نهايت پيش رفتن در يك كار را «إمعان» مى گويند.

«مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ »

(با علنى كردن دشمنى با خدا.)

«مناصبة» يعنى عداوت و دشمنى؛ «مصارحة» هم تظاهر كردن به كارى و علنى كردن آن است و از مادّۀ «صراحت»؛ مثلاً مى گويند فلانى آدم صريحى است، يعنى علناً حرفش را مى زند. مى فرمايد: شما در مقابل خدا علنى كرديد به دشمنى؛ دشمنى خود را با خدا علنى كرديد؛ افتخار و بزرگى مخصوص خداست، بشرى كه مخلوق خداست و از يك نطفه توليد شده اصلاً قابل اين نيست كه تبختر داشته باشد و براى خود بزرگوارى قائل شود.

«وَ مُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ »

(و ظاهرشدن براى جنگ با مؤمنين.)

آن فردى كه تو مى خواهى به او فخر بفروشى بشرى است مثل تو، همۀ ما پدرمان آدم، مادرمان حوّا، و ريشۀ ما آب و خاك و نطفه است، امتيازى بر يكديگر نداريم كه بخواهيم بر ديگران تقدّم داشته باشيم؛ پس تو كه در مقابل ديگر مردم براى خود امتيازى قائلى و تكبّر مى كنى در حقيقت علناً دارى با آنها جنگ مى كنى. «مبارزة» از مادّۀ بروز و ظهور است، يعنى علنى شدن؛ اين كه مى گويند فلانى شخصى است مبارز، يعنى علناً در ميدان ظاهر مى شود، چون آن روزها وقتى كه جنگ رخ مى داد طرف مى رفت مبارز مى طلبيد، يعنى كسى علناً ظاهر شود و بيايد جنگ؛ «محاربة» از مادّۀ «حَرب» به معناى جنگ است.

ص: 596

مى فرمايد: شما جنگتان را با مؤمنين علنى مى كنيد، بندگان خدا و خدمتگزاران به دين و خدمتگزاران به كشور و اسلام را تحقير مى كنيد و مى خواهيد بر آنها آقايى كرده و خود را بر آنها تحميل كنيد، در واقع اين جنگ با آنهاست.

«فَاللَّهَ اللَّهَ فِى كِبْرِ الْحَمِيَّةِ ، وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ »

(پس خدا را، خدا را! در تكبّر ناشى از حميّت، و تفاخر به روش جاهليت.)

به ياد خدا و جهنم و معاد بيفتيد «فَاللَّهَ ، اللَّهَ » اينها را تحذير مى گويند كه نصب آن به واسطۀ فعل محذوف (إحذروا) است، يعنى «إحذروا اللّه» بترسيد خدا را، خدا را در نظر بگيريد «فِى كِبْرِ الْحَمِيَّةِ » : از تكبّرهايى كه معلول غيرتهاى غلط باشد «وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ » : و افتخارهايى كه مربوط به روحيۀ جاهليت و نادانى است.

اگر انسان دانا باشد كمال حقيقى در تقوا و فضيلت است نه طايفه و نژاد. وقتى كه اين افتخارات غلط ، تكبّرها و برترى هاى نژادى به ذهنتان خلجان كرد به ياد خدا بيفتيد.

حقيقت تعصب و غرور

«فَاِنَّهُ مَلاقِحُ الشَّنَآنِ »

(زيرا آن زادگاههاى كينه است.)

«ملاقح» جمع «مُلقِح» يا «مَلقِح» است از مادّۀ «لقاح» يعنى آبستن شدن، «لقحت المرأة» يعنى آبستن شد، «مُلقِح» يا آبستن كننده كه منظور مركز نطفه است، «مَلقِح» هم اسم مكان است يعنى محل نطفه كه همان نر باشد؛ چه در انسان، چه در حيوانات، حتى درخت ها هم نر و مادّه وجود دارد؛ پس «ملاقح» يعنى محل نطفه ها كه آبستن كننده اند.

ص: 597

«شَنْآن» و «شَنَآن» هر دو به يك معناست يعنى كينه؛ در قرآن هم آمده است:

(وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلاّ تَعْدِلُوا) . (1) اين افتخارات قبيله اى مركز توليد نطفۀ كينه و در نتيجه كينه ساز است. وقتى كه افراد دو قبيله بنشينند مثل انسان با هم حرف بزنند، بگويند و بشنوند و افتخار غلط را دور بيندازند، نه كينه اى خواهد بود و نه دشمنى اى، نه جنگى و نه درگيرى. اما اگر بنا شد هر قبيله برترى نشان بدهد و نسبت به ديگرى فخر و افاده بفروشد كينه ايجاد خواهد شد، اگر هم فعلاً زورشان نرسد عقده در دلشان مى ماند و روزگارى قيام كرده و انتقام مى گيرند، و بدين ترتيب هميشه بين افراد و قبايل كينه و درگيرى حاكم است و اين كينه ها منجر به جنگ و ستيز و به يغما رفتن مالها مى شود.

«وَ مَنَافِخُ الشَّيْطَانِ »

(و دميدنگاههاى شيطان.)

تحريكتان مى كند كه دنبال جنگ و ستيز برويد، وقتى اين روحيه در كسى باشد و بخواهد مردم را ناديده بگيرد و از آنها برتر باشد و براى خودش امتياز قائل شود و فكر كند كه ديگران بايد مقابلش متواضع باشند، اين روحيه ايجاد كينه مى كند و سبب مى گردد كه به اين وسيله شيطان در مغز او و ديگران بدمد.

«منافخ» جمع «مَنفَخ» است يعنى محل فوت كردن و دميدن؛ حضرت مى فرمايد:

منشأ همۀ درگيرى ها و جنگ ها و خونريزى هايى كه در جهان وجود داشته يك چنين چيزهايى بوده است. بر اثر كينه ها لشكريان و رجّاله ها تحريك مى شدند و ناگهان در يك جنگ صدها و گاه هزاران و گاه ميليونها نفر كشته مى شدند، براى اين كه عده اى خواسته اند زير بار حق نروند..»

ص: 598


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 8: «و كينۀ قومى شما را وادار به آن نكند كه عدالت را مراعات نكنيد.»

كارى كه تعصب و خودمحورى با گذشتگان كرد

«الَّتِى خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِيَةَ ، وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ »

(كه به وسيلۀ آن امّت هاى پيشين، و زمانها يا سران گذشته را فريب داد.)

«الّتى» ممكن است صفت «منافخ» باشد، فوتهاى شيطان كه به وسيلۀ آن امّت هاى گذشته را فريب داده است. «أمم» جمع «أمَّة» است. دولت ها، ملّت ها، كشورها، خان ها و عشاير گذشته كه دائم جنگ و دعوا و كشتار داشته اند به علّت همين روحيۀ خودخواهى و تكبّر بوده است.

«قرون» جمع «قَرْن» است، «قرن» هم به زمانه گفته مى شود، مثلاً مى گويند قرن چهارم، و هم به رؤساى قبايل مثل خان؛ «قرون الخالية» يعنى زمانهاى گذشته يا سران و شخصيت هاى گذشته. ريشۀ تمام اين جنگ و ستيزها و كشتارها همين خودخواهى و خودپسندى است و اين كه هر يك مى خواسته اند خودشان را محور قرار بدهند.

«حَتّى أَعْنَقُوا فِى حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ ، وَ مَهَاوِى ضَلالَتِهِ »

(تا اين كه شتافتند در تاريكى هاى نادانى شيطان، و پرتگاههاى گمراهى او.)

«أعنقوا» يعنى «أسرعوا»، «إعناق» معنايش سرعت است. «حَتّى أَعْنَقُوا» : اينهايى كه شيطان فريبشان داد و تحريكشان كرد شتاب كردند «فِى حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ » : در تاريكى هاى جهالت شيطان. شيطان اينها را در حالت جهل و نادانى نگاه داشت؛ جهل و نادانى نوعى تاريكى است. «حَنادس» جمع «حِنْدِس» به معناى تاريكىِ سخت است. تا اين كه اينها شتاب كردند در تاريكى هايى كه معلول جهالت ايجاد شده توسط شيطان بود. اين كه كسى فقط خود را ببيند و خود را محور قرار بدهد و عقيده اش اين باشد كه تمام نظام وجود و كائنات بايد طبق ميل من بچرخد، اين بدترين نوع جهالت است. فردى كه خود اوّل نطفه بوده و آخر هم جيفه خواهد بود!

ص: 599

«مَهاوى» جمع «مَهْوَاة» به معناى جاى سقوط است؛ در قديم صيّادها وقتى شكار را دنبال مى كردند گاهى شكار از ترس مى افتاد در گودالهايى كه سر راه بود، بعضى وقت ها در گودال آب بود و از اين رو غرق مى شدند و از بين مى رفتند.

خصوصيت انسانهاى مطيع شيطان

«ذُلُلاً عَلى سِيَاقِهِ ، سُلُساً فِى قِيَادِهِ »

(در حالى كه در برابر راندن او رام، و به كشيدنش روان بودند.)

شتر يا حيوانات ديگر را كسى از عقب مى راند و فردى نيز از جلو افسارش را مى كشد، به كسى كه افسار را مى كشد «قائد» و به كسى كه از عقب مى راند «سائق» مى گفتند. اگر شتر نسبت به كسى كه افسارش را در دست دارد نرم حركت كند «سليس» گويند، يعنى راهوار و آرام؛ در مقابل شترِ «صَعب» شترى است كه سرسختى مى كند و دنبال فرد جلويى نمى رود، پس «صعب» مقابل «سليس» است. همچنين اگر شتر نسبت به آن كسى كه عقب است و يا كسى كه سوار شتر است نرم و آرام برود و از او فرمان برد مى گويند «ذَلول»، يعنى شتر براى اين فرد رام است؛ اما اگر چنانچه شتر سرسختى كند نسبت به او مى گويند «شَمُوس» است يعنى چموش؛ پس «سلاست» براى كسى گفته مى شود كه قائد شتر است و از جلو مى رود و «ذلول» براى كسى كه از عقب شتر را مى راند.

اينجا حضرت تشبيه به كار مى برد؛ گويا شيطان تعدادى بچه شيطانها را واداشته كه از جلو افسار انسان را بكشند و يك عده هم از عقب او را برانند، مى فرمايد: اين افراد رام شيطان هستند، هم نسبت به آنهايى كه افسارشان را از جلو مى كشند رامند و هم نسبت به آنهايى كه از عقب مى رانند. حضرت آدمهاى مطيع شيطان را به شتر تشبيه كرده و شيطانهايى كه از جلو افسار مردم را مى كشند و يا از عقب مردم را مى رانند به

ص: 600

«قائد» و «سائق» شتر همانند كرده است. فرمايش هاى حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه پر است از تشبيهات، استعارات و كنايات.

«ذُلُلاً عَلى سِيَاقِهِ » ؛ «ذُلُل» جمع «ذَلَول» است، اين مردم كه شيطان تحريكشان كرده رام هستند بر حسب رانندگى شيطان كه از عقب مى راند و سائق است. «سُلُساً فِى قِيَادِهِ » : از جلو هم شيطان آنها را رهبرى مى كند و افسارشان را مى كشد و آنها سليس هستند. «سُلُس» جمع «سليس» به معناى سلاست و روان بودن است؛ هرگز نمى انديشند كه چرا ما به تحريك شيطانهاى جنى و انسى كار مى كنيم.

هماهنگى انسانها در خط باطل

«أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ »

(امرى كه دلها در آن شباهت دارند.)

نصبِ «أَمْراً» به چيست ؟ اقوال مختلف است؛ مرحوم سيّد حبيب اللّه خوئى در شرح نهج البلاغه مى گويد: «أمراً» ممكن است مفعول «أعنقوا» باشد، يعنى «أعنقوا أمراً»؛ يا اين كه منصوب به نَزعِ خافِض باشد، يعنى در اصل «إلى أمرٍ» بوده، به طرف امرى كه «تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ » : دلها همه شبيه هم مى شود.

«وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ »

(و زمانها در آن هماهنگ هستند.)

يعنى در همۀ زمان ها اين روال جريان داشته است؛ مثلاً حالا آمريكا مسلط است و عوامل خود را تحريك مى كند و دنبالش مى روند، يك روز هم انگلستان بود يك روز هم ديگرى است. خلاصه هر كس مسلط بشود اينها تسليم هستند.

«وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ »

(و تكبّرى كه به واسطۀ آن سينه ها تنگ گشت.)

ص: 601

«كِبراً» عطف به «أمراً» است، يعنى در تكبّر و خودخواهى شتاب مى كنند.

«وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ » : و سينه ها تنگ شده است به واسطۀ اين تكبّر. بعضى معنا كرده اند كه تكبّر آن قدر در دل اينها زياد است كه دلشان ديگر جا ندارد، مثل ظرفى كه ظرفيتش پر شده و جا نداشته باشد؛ يعنى سينه هاشان آن قدر از تكبّر، خودخواهى، خودبينى و خودمحورى پر است كه ديگر جا ندارد و تنگ شده. ولى به نظر من احتمالاً معنا اين باشد كه از بس اينها خودمحورند دلهاى ديگران از دست اينها تنگ شده و همۀ ملّت نسبت به آنها كينه پيدا كرده اند، اينها يك نوع خودخواهى دارند كه سينه هاى ديگران به واسطۀ اين خودمحورى تنگ شده و روزى عليه آنها قيام مى كنند.

هشدار حضرت بر پيروى كوركورانه از سران

«أَلا فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمُ الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ »

(هان، پس بترسيد، بترسيد از اطاعت مهتران و بزرگانتان كه به خاطر حَسَب خود تكبّر ورزيدند.)

در ميان عرب ها مرسوم بوده كه رؤساى قبايل حكومت مطلقه داشته اند و مردم بدبخت و بيچاره بايستى بدون فكر پيروى مى كردند، حالا هم همان وضع به صورتهاى ديگرى ادامه دارد.

«عن» براى تجاوز است، «حَسَب» هم شخصيتى است كه براى خودشان قائل بودند، شخصيت خيالى و كاذب كه درست كرده بودند، از راه ثروت، قبيله و...

خلاصه «عنِ » نشويه است به معناى تجاوز، يعنى «ناشياً عن حسبهم»؛ احتمال هم هست منظور از حَسَب و نَسَب، ريشۀ وجوديشان باشد؛ يعنى شما كه اصلتان نطفه بود و در آخر هم جيفه مى شويد، پس حسب و نسبى نداشته ايد، چيزى نبوده ايد،

ص: 602

بى جهت خود را بزرگ نشان مى دهيد. از حسب خيالى خود، شخصيت قبيله اى يا نطفۀ خاكى كه منشأ آنها بوده بزرگوارى براى خود قائل بودند.

«وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ »

(و بالاتر از نَسَب خويش سرفرازى نمودند.)

نسب همه به حضرت آدم عليه السلام برمى گردد، همه يكى هستند، اصل همه به خاك و نطفه برمى گردد، پس اين نسب مايۀ افتخار نيست، اما اينها فوق نسب خودشان مقام و شخصيتى قائل بودند، معتقد بودند كه ديگران بايد چشم و گوش بسته مطيع آنها باشند.

نمونه اى از روايات نژادپرستى

در مورد اين خصلت ها كه در عشاير و قبايل بوده رواياتى هست، چند روايت را اينجا مى خوانيم كه ببينيد اين روحيه از نظر اسلام به شدّت محكوم است.

1 - عن عقبة بن بشير أسدى: (1)«قلت لأبى جعفر عليه السلام: أنا عقبة بن بشيرالأسدى و أنا فى الحسب الضّخم من قومى» به امام باقر عليه السلام گفتم: من عقبه، پسر بشير، از طايفۀ بنى اسد هستم، در حسب و شخصيت و در ميان قومم مقام شامخى دارم، در قوم خودم مقام بالايى دارم، عزّت و شرف دارم. قال: «فقال: ما تمنّ علينا بحسبك ؟»حضرت فرمود: با حسب و نسب خودت بر ما منت مى گذارى و افتخار مى كنى ؟ «إنّ اللَّه رفع بالايمان من كان النّاس يسمّونه وضيعاً إذا كان مؤمناً» خداوند به وسيلۀ ايمان كسانى را كه شما زيردست و فرومايه حساب مى كنيد بالا برده، اگر مؤمن هستند با ايمانشان مقام بلند دارند؛ «وَضع بالكفر» و خدا پايين آورده است به واسطۀ كفر «من كان النّاس يسمّونه شريفاً إذا كان كافراً» كسى كه مى گويد خان است و شخصيت

ص: 603


1- - الكافى، ج 2، ص 328، حديث 3.

است هر كس باشد اگر كافر به خداست پيش خدا هيچ ارزشى ندارد «فليس لِأحد فضل على أحد إلّابالتّقوى » پس هيچ كس را بر ديگرى فضيلت نيست مگر به تقوا.

2 - در كافى است:(1)عن أبى حمزة الثّمالى قال: قال على بن الحسين عليهما السلام:

حضرت على بن الحسين فرمود: «عجباً للمتكبّر الفخور» تعجّب است از آدمى كه تكبّر دارد و فخر فروشى مى كند «الّذى كان بالأمس نطفة ثمّ هو غداً جيفة» كسى كه ديروز نطفه اى بوده فردا هم جيفه اى (مردار) مى شود.

3 - روايت ديگرى است در كافى:(2)عن السّكونى عن أبى عبداللّه عليه السلام: «قال أتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم رجل» امام صادق عليه السلام فرمود: مردى پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد «فقال يا رسول اللَّه أنا فلان بن فلان، حتّى عدّ تسعة» ؛ در عرب زياد مرسوم بود كه به وسيلۀ پدرانشان براى خود افتخارى قائل مى شدند، از اين رو هنگام معرفى تا چند پشت را مى شمردند، اين شخص نيز تا نُه پشت خودش را پيش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شمرد تا از اين راه براى خود شخصيتى ترسيم كند، «فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم أما إنّك عاشرهم فى النّار»پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنابراين شما دهمى آنان هستى كه همراه آن نه نفر در آتش مى سوزى، آن نه نفر با آن همه شخصيتشان رفته اند جهنم و تو هم به آنها ملحق مى شوى.

4 - روايت ديگرى هست در روضۀ كافى(3) كه روزى سلمان با عده اى از قريش نشسته بود، آنها هر كدام از قبيله اى بودند و از اين رو شروع كردند طايفه و قبيلۀ خود را ذكر كردن تا از اين راه بر يكديگر افتخار كنند، يكى از آنها به سلمان - سلمان فارسى از ايران بود، از اين رو پدر و جدّش پيش آنها معلوم نبود - گفت تو از چه طايفه و قبيله اى هستى ؟ «من أنت و من أبوك و ما أصلك ؟» اصل و نسب تو چيست ؟3.

ص: 604


1- - همان، حديث 1.
2- - همان، ص 329، حديث 5.
3- - همان، ج 8، ص 181، حديث 203.

مى خواستند در حقيقت سلمان را تحقير كنند «فقال أنا سلمان بن عبداللَّه كنت ضالّاً فهدانى اللَّه عزّوجلّ بمحمّد صلى الله عليه و آله و سلم و كنت عائلاً فأغنانى اللَّه بمحمّد صلى الله عليه و آله و سلم و كنت مملوكاً فأعتقنى اللَّه بمحمّد صلى الله عليه و آله و سلم هذا نَسَبى و هذا حَسَبى» سلمان پاسخ داد: من فرزند بندۀ خدا هستم، گمراه بودم پس خدا به وسيلۀ حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مرا هدايت كرد، فقير و بدبخت بودم پس خدا به وسيلۀ حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مرا بى نياز كرد، مملوك بودم پس خدا به واسطۀ حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مرا آزاد كرد؛ اين است نسب و حسب من.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين وضع را كه ديد به سلمان فرمود: جريان چه بود؟ سلمان گفت: مى خواستند مرا مسخره كنند كه تو بى اصل و نسبى. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سؤال كرد:

تو چه جواب دادى ؟ گفت: من چنين گفتم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق با تو است «ليس لِأحد من هولاء عليك فضل إلّابتقوى اللَّه عزّوجلّ و إن كان التّقوى لك عليهم، فأنت أفضل» هيچ كدام از اينها بر تو فضيلت ندارند مگر به تقوا، اگر تقواى تو بيشتر از آنها باشد تو افضلى.

لذا اين روحيه كه انسان بكوشد به وسيلۀ حسب و نسب، طايفه و قبيله و اين جور چيزها براى خود شخصيتى قائل باشد از نظر اسلام هيچ ارزش ندارد. اين است كه حضرت مى فرمايد: اينها به واسطۀ حسب و نسب براى خودشان شخصيتى قائل بودند.

نسبت دادن عيب به پروردگار

«وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلى رَبِّهِمْ »

(و عيب را به پروردگارشان نسبت دادند.)

وقتى ملّتى داراى اعتقادات ناسيوناليستى باشند و مثلاً بگويند ما نژاد عرب هستيم يعنى نژاد برتر، معنايش اين است كه آنهايى كه عجم هستند ناقص اند؛ وقتى سفيدها

ص: 605

بخواهند براى خود شخصيتى قائل باشند و نژاد خود را در مقابل سياه برتر بدانند، معنايش اين است كه سياهى يك عيبى است، در حالى كه سفيد و سياه هر دو مخلوق خدا هستند، هر دو از خاكند، عرب و عجم هر دو مخلوق خدايند. پس شما كه نژادى را تحقير مى كنيد - نعوذ باللّه - در واقع خدا را تحقير مى كنيد، چون اين نژاد و آن نژاد، اين رنگ و آن رنگ، اين زبان و آن زبان، اينها همه مخلوق خدايند؛ در نتيجه كسانى كه خودمحورند و براى خودشان و براى نژادشان و براى قبيله شان نوعى برترى قائل هستند و ديگران را تحقير مى كنند، در حقيقت عيب را به خدا برمى گردانند.

از اين رو حضرت مى فرمايد: «وَ ألْقُوا الْهَجِينَةَ عَلى رَبِّهِمْ » ؛ «هجينة» يعنى زشتى و عيب، عيب را بر پروردگارشان القا كردند؛ در عرب به نژادى كه از طرف مادر داراى عيبى باشد مى گويند «هجينة»؛ مثلاً مردى را كه مادرش كنيز باشد مى گويند «هجين».

مى فرمايد: عيب را در حقيقت به طرف پروردگارشان متوجّه كرده اند. سياهها را خدا خلق كرده همان طور كه سفيدها را خدا خلق كرده، همۀ نژادها را خدا خلق كرده، و اينها در واقع خدا و عمل خدا را كوچك مى كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 606

«درس 355»: خطبۀ 192 (قسمت هفتم)

اشاره

كبر و غرور در برابر پروردگار

ويژگى هاى انسان متعصب

حريم الهى را حفظ نماييد

سرانى كه اطاعت از آنان نهى شده است

صفات و ويژگى هاى سران فسق

عبرت از تاريخ

ص: 607

ص: 608

«خطبۀ 192 - قسمت هفتم»

«وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلى مَا صَنَعَ بِهِمْ ، مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ ، وَ مُغَالَبَةً لِآلائِهِ ؛ فَإنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ ، وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ ، وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ ، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لاتَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً، وَ لا لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً؛ وَ لاتُطِيعُوا الْأَدْعِيَاءَ، الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ ، وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ ، وَ أَدْخَلْتُمْ فِى حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ ؛ وَ هُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ ، وَ أَحْلاسُ الْعُقُوقِ ؛ اتَّخَذَهُمْ إبْلِيسُ مَطَايَا ضَلالٍ ، وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ ، وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ ، اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ ، وَ دُخُولاً فِى عُيُونِكُمْ ، وَ نَفْثاً فِى أَسْماعِكُمْ . فَجَعَلَكُمْ مَرْمى نَبْلِهِ ، وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ ، وَ مَأْخَذَ يَدِهِ . فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ، مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلاتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلاتِهِ ، وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِى خُدُودِهِمْ ، وَ مَصَارِعِ جُنُوبِهِمْ . وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ كَمَا تَسْتَعِيذُونَ [بِهِ ] مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْرِ.»

كبر و غرور در برابر پروردگار

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است و خطبۀ قاصعه مطرح بود؛ حضرت در اين خطبه اشخاصى را كه داراى عصبيّت جاهليت و روحيۀ خودپسندى و تفاخر به آباء و اجداد هستند محكوم كردند. در مطالب گذشته حضرت فرمودند كه شما

ص: 609

مردم از اطاعت سرانى كه خودپسندند و براى خودشان نسبت به ديگران يك نوع برترى قائل اند سر باز زنيد، تحقير كردن ديگران در حقيقت تحقير كردن خدا محسوب مى شود، خدا يكى را سياه يكى را سفيد، يكى را از اين قبيله ديگرى را از آن قبيله، يكى را با اين زبان ديگرى را با آن زبان قرار داده، اينها كه سبب امتياز نيست.

«وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلى رَبِّهِمْ »

(و عيب را به پروردگارشان نسبت دادند.)

خداوند اگر كمالاتى به شخصى داده، شكر اين كمالات به اين است كه مطيع خدا باشد و به بندگان خدا خدمت كند، نه اين كه خودفروشى كند و خودمحور باشد. تو كه خودت چيزى نيستى، يك نطفه بوده اى، علم را خدا به تو داده است، شكر نعمت علم اين است كه آن را به ديگران بياموزى نه اين كه فخرفروشى كنى، شكر مالى كه خدا به تو داده اين است كه مالت را به مصرف فقرا و ضعفا و بيچارگان برسانى، اگر خدا قدرتى به تو داده است از اين قدرت به نفع اسلام و به نفع حق استفاده كنى، نه اين كه در مسير باطل از آن استفاده شود؛ پس تو در حقيقت كفران نعمت خدا مى كنى، شكر نعمت اين است كه انسان از نعمت در راهى كه خدا مقرر كرده است استفاده كند.

«وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلى مَا صَنَع بِهِمْ »

(و خداوند را انكار نمودند در برابر آنچه به آنها عطا فرمود.)

تمام اينها نعمت خداست و خدا به تو داده است و تو بايد شكرش را به جا بياورى، نه اين كه كفران كنى، كه در حقيقت در مقابل خدا ايستاده اى؛ «وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلى مَا صَنَعَ بِهِمْ » : و خدا را بر آن نعمت هايى كه به آنها داده انكار كردند.

«مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ »

(با كبر ورزيدن در مقابل قضاى الهى.)

ص: 610

وضع نظام را خدا اين جور قرار داده است كه اگر تو داراى خصوصياتى هستى براى اين است كه مصلحتى در نظام وجود بوده و علل و اسبابى داشته، قضاء و قدر خداوند يعنى حكم خدا به اين بوده كه مثلاً تو مال داشته باشى تا به ديگران بدهى و حمايت از حق بكنى؛ اما اين انسانها «مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ » : كبر و غرور نشان مى دهند در مقابل قضاى خدا، يعنى آن حكم و دستورى كه خدا داده است.

ويژگى هاى انسان متعصب

«وَ مُغَالَبَةً لِآلائِهِ ؛ فَإنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ »

(و ستيز كردن با نعمت هاى او؛ پس آنان پايه هاى اساس عصبيّت هستند.)

«آلاء» جمع است و مفرد آن «إلْى» و «ألْى» به معناى نعمت مى باشد. تو به واسطۀ نعمت هاى خدا مى خواهى براى خود غلبه و برترى قائل شوى، خدا به تو مال داده بعد هم از تو مى گيرد، در واقع امانت است و به خود باليدن ندارد.

حضرت فرمود: از اين بزرگان و كلّه گنده ها كه شما را تحريك مى كنند اطاعت نكنيد، از خانهايى كه شما را تحريك مى نمايند و مى خواهند شما آلت دست بى ارادۀ آنها باشيد اجتناب كنيد. اين را به ملّت هاى مسلمان امروز هم كه چشم و گوش بسته از سران فاسد اطاعت مى كنند مى گويد، سران فاسدى كه خودشان را به شيطان و عمّال شيطان فروخته اند. اينها همه خطاب است كه بايد مردم در مقابل اين طاغوتها و ظالمين قيام كنند نه اين كه از اينها اطاعت كنند.

«فَإنَّهُمْ » : اين بزرگانى كه امتيازطلب هستند و شما را به فساد مى كشند «قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ » : ريشۀ تعصب هاى جاهلانه هستند. «قواعد» جمع «قاعدة» است يعنى زيربنا و پايه. شالودۀ يك ساختمان قاعدۀ آن است، زيربناى همۀ فسادها اين طاغوتها هستند، اينها ستونهاى عصبيّت و اساس تعصب هاى غلط هستند.

ص: 611

«وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ »

(و پايه هاى ستونهاى فتنه.)

حضرت امير عليه السلام فتنه و فساد را به ساختمان تشبيه كرده؛ «أركان» جمع «رُكن» است يعنى ستون، براى ستونها پايه هايى مى زنند كه ستون محكم شود و به آن مى گويند «دعامة» و جمع آن مى شود «دعائم». آن پايه هايى كه خانۀ فساد و فتنه را سرپا نگاه مى دارد اين سران و رؤساى فاسد و طاغوتها هستند.

«وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ »

(و شمشيرهاى نسبت هاى جاهليت.)

اينها همه اشاره است به رسم هايى كه در قبائل بوده؛ وقتى احساسات آنان تحريك مى شد و سر مسائل هيچ و پوچ عليه يكديگر تهييج مى شدند، وقتى به غيرتشان برمى خورد دادشان بلند مى شد و فرياد مى زدند «يا لَلفلان» كه اين رسمشان بود، مثلاً «يا للخَزرَج» يعنى اى قبيلۀ خزرج قيام كنيد؛ قبيلۀ خود را صدا مى زدند، آن كلّه گنده هاى قبيله هم شمشيرها و اسلحه هاى آماده را دست اين بچه هاى احساساتى نادان مى دادند، اينها هم تحريك مى شدند و مى رفتند مثلاً صد نفر از آنها را مى كشتند، آنها هم ساكت نمى شدند و در يك اقدام انتقام جويانه عده اى از اينها را مى كشتند، همين طور تا صد سال جنگ و درگيرى بود. چه كسانى شمشيرها را به دست اين بچه ها مى دادند؟ خان ها و كلّه گنده ها، پس شمشيرهاى جاهليت آنانند؛ از اين رو مى فرمايد: «وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ » ؛ «إعتزاء» معنايش همان نسبت قبيله اى و عشيره اى است، مثل اوس و خزرج، صدا زدن ايل قبيله را عرب مى گويد «إعتزاء» يعنى نسبت قبيله اى؛ حضرت مى فرمايد: اين سران شمشيرهاى نسبت هاى جاهليت هستند.

ص: 612

اينجا با اين كه شايد قدرى به نظر شما وقيح باشد اما چون حديث است مى خوانيم: در يكى از همين شرحهاى نهج البلاغه هست: ابىّ بن كعب كه يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، ديد كسى داد مى زند و ايلش را صدا مى كند مى گفت «يا لَلفُلان» و مى خواست قبيله اش را تحريك كند بيايند براى جنگ، ابىّ بن كعب به اين شخص گفت: «عضضت بهن أبيك» - چون پدرشان رئيس قبيله بوده - تو دارى فلانِ بابات را گاز مى گيرى، يعنى دارى آن را وسيلۀ افتخار خودت قرار مى دهى؛ «فقيل له يا أبا المنذر ما كنت فحاشاً» كسى به ابىّ بن كعب گفت: ابا منذر تو كه اهل فحش نبودى اين چه حرفى بود زدى ؟ جواب داد: من فحش نمى دهم اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه نقل مى كنم «قال سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم يقول» أبىّ بن كعب گفت:

من از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: «من تعزّى بعزاء الجاهلية فاعضّوه بهن أبيه و لاتكنّوا»(1) هر كس كه خودش را به نسبت هاى جاهليت نسبت داد - گفت يا للفلان - و خواست براى خودش افتخار و مقامى درست كند، او را واداريد كه فلانِ پدرش را گاز بگيرد و به كنايه هم نگوييد؛ چون اين فرد در حقيقت از راه فلانِ پدرش براى خود افتخار درست مى كند، مى خواهد بگويد تو از فلان پدرت بيرون آمده اى، اين كه مقامى نيست؛ اين خيلى عجيب است، اگر حديث درست باشد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد به كنايه نگوييد، صريح بگوييد كه تو از فلان جا آمده اى، آن كه مقام ندارد كه اين قدر به آن افتخار مى كنى.

حريم الهى را حفظ نماييد

«فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لاتَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً»

(پس حريم الهى را حفظ نماييد و با نعمت هايى كه به شما داده در تضاد نباشيد.)

ص: 613


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 150.

اگر خدا مالى به تو داده براى آن است كه از آن به نفع اسلام و حق استفاده كنى، اگر كفران نعمت كردى در حقيقت ضد نعمت خدا شده اى، نعمت خدا براى اين است كه در راه حق از آن استفاده شود. «ضدّ» يعنى اين كه از آن برخلافش استفاده كنيد و نعمت را در فساد مصرف كنيد.

«وَ لا لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً»

(و نه به فضيلت الهى نزد خود حسد ورزيد.)

اگر خدا تفضلى كرده است، نعمت هايى به شما داده، شما از اين راه مى توانيد به نفع حق و به نفع ضعفا استفاده كنيد؛ اگر چنانچه شما برخلاف استفاده كنى، اين وسيلۀ حسد و كينۀ تو مى شود. «وَ لا لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً» ؛ در اين عبارت دو معنا محتمل است: يكى اين كه به واسطۀ نعمتى كه خدا به شما داد شما نسبت به ديگران حسود مى شويد و از اين كه ديگران حياتى داشته باشند ناراحت مى شويد و قطع نعمت آنها را مى خواهيد؛ احتمال ديگر اين كه خودتان حسود نعمت خود شده ايد، در حقيقت شما كه بر ديگرى حسد مى ورزيد و مى خواهيد او حيات نداشته باشد نيستى و بدى او را مى خواهيد، و خلاصه تو كه از نعمت خدا سوء استفاده مى كنى در حقيقت قطع نعمت را مى خواهى و بر خود حسود اين نعمت شده اى. «حُسّاد» جمع «حاسد» است، شما نسبت به ديگران حسود مى شويد يا نسبت به اين نعمت حسود مى شويد و در واقع مخالفت با نعمت خدا مى كنيد، چون كفران نعمت مخالفت با نعمت خداست.

سرانى كه اطاعت از آنان نهى شده است

«وَ لاتُطِيعُوا الْأَدْعِيَاءَ»

(و اطاعت نكنيد ناپاكان را.)

ص: 614

اين خان ها و كلّه گنده ها فرزندان اصيل انقلاب و اسلام نيستند، معمولاً در دنيا چنين بوده كه افراد مخلص ايمان و صفاى خودشان را با شيطنت هاى اين سران و خان هاى فاسد مى آميختند و خودشان را آلوده مى ساختند؛ از اين رو مى فرمايد: تو كه يك آدم مؤمنِ مخلصى هستى از حق اطاعت بكن، از اين كسى كه داراى فساد است چرا اطاعت مى كنى ؟

«أدعياء» جمع «دَعىّ » است يعنى پسرخوانده؛ كسى كه از يك قبيله اى نباشد و او را به آن قبيله نسبت دهند، در ميان عرب اين مرسوم بوده و حالا هم هست، گاهى كسى بچه اى را برمى دارد و جزء قبيلۀ خودش مى كند، در عرب اين طور بوده كه يك كسى را كه پدر نداشت يا نمى خواست جزء طايفۀ خودش باشد به قبيلۀ ديگرى مى بردند و جزء قبيلۀ خودشان مى كردند، مثل زيدبن حارثه كه وقتى مسلمان شد پدرش حارثه طردش كرد و براى اين كه دلش نشكند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زيد پسر من است، و او شد زيد بن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و همۀ مردم مى گفتند زيد پسر پيامبر است، اين مسأله به حدى مرسوم بود كه حتى اگر پسرخوانده اى زن مى گرفت مى گفتند اين عروس آن پدر است و عروس محرم است.

خداوند تبارك و تعالى خواست اين رسم غلط را از بين ببرد و بگويد كه پسرخوانده پسر حقيقى نيست، از اين رو وقتى زيدبن حارثه زينب بنت جحش را كه زنش بود طلاق داد، به دستور خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زينب را گرفت تا مشخص شود زينب عروس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است بلكه زن پسرخواندۀ پيامبر است، عده اى شايع كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با عروس خودش ازدواج كرده، از اين رو آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ ) (1)

پسرخوانده هاى خودتان را فرزند خودتان حساب نكنيد. پس «دعىّ » يعنى پسر خوانده، كسى كه از قبيله اى نيست ولى در اين قبيله جا باز مى كند.4.

ص: 615


1- - سورۀ احزاب (33)، آيۀ 4.

سران معروف و فاسد نوعاً با اسلام و انقلاب موافق نيستند، فرزند اسلام نيستند اما ادّعاى اسلام مى كنند، محمّدرضاى پهلوى خودش را به اسلام نسبت مى داد، سران مرتجع منطقه خود را به دروغ رئيس مسلمين كرده اند. حضرت مى فرمايد: چرا شما بچه هاى مسلمان مخلص با ايمان و تقوايى كه داريد دنبال طاغوتهايى مى رويد كه فرزند اسلام نيستند بلكه منافق هستند، شما ايمان خودتان را با طغيان آنها مخلوط مى كنيد.

«الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ »

(كسانى كه شما آب مكدّر آنها را با آب صاف خود آشاميديد.)

«صَفْو» آب صاف را مى گويند، «كَدر» آبى كه مكدّر است؛ شما اسلامتان و تقوايتان صاف است، بدون غل و غشّ است، اما آنها اسلامشان دروغى است، نفاق آلود است، آنها به دروغ خود را مسلمان مى دانند؛ «الَّذِينَ شَرِبْتُمْ »: كسانى كه شما آشاميديد «بِصَفْوِكُمْ » : با آن ايمان صاف و زلالتان «كَدَرَهُمْ » : كدورتها و نفاقهاى آنها را؛ وقتى شما از آنها اطاعت كنيد در حقيقت نفاق و فساد آنها را مى آشاميد.

«وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ »

(و آميختيد بيمارى ايشان را با سلامتى خويش.)

شما افراد صحيح و سالمى هستيد اما آنها مريض اند، نفاق بدترين مرض است، آنان دروغى مسلمانند؛ اينها همه تشبيه است. «وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ » : و شما صحّت و سلامتى خودتان را با مرض نفاق آنها مخلوط كرديد. از مرض و نفاق آنها به اسم اسلام پيروى مى كنيد، آنان منافق اند چرا از منافقين اطاعت مى كنيد؟

«وَ أَدْخَلْتُمْ فِى حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ »

(و داخل كرديد باطل آنها را در حق خودتان.)

ص: 616

شما مخلص اسلاميد، مخلص انقلابيد، مى خواهيد واقعاً خدمت بكنيد، اما اين سران مرتجع باطل اند، وابستۀ به فسادند، شما باطل آنها را در حق خودتان داخل كرديد، آنها به اسم اسلام بر شما حكومت مى كنند اما باطل اند.

صفات و ويژگى هاى سران فسق

«وَ هُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ »

(در حالى كه آنان بنيان فسق هستند.)

«فُسوق» هم به معناى دروغ است و هم به معناى مطلق فسق؛ اينهايى كه به اسم سران كشورهاى اسلامى حكومت مى كنند، خانه هايشان مركز فساد است، هميشه دنبال عياشى هستند و اينجا هم به اسم اسلام خودشان را جا مى زنند.

«وَ أَحْلاسُ الْعُقُوقِ »

(و ملازمان مخالفت.)

«أحلاس» جمع «حلس» است، «حِلس» معمولاً به پلاس و جُلى مى گويند كه روى اسب مى انداختند تا رويش بنشينند، چون آن جُل هميشه با اسب بود به اين اعتبار به هر چيزى كه ملازم با چيز ديگرى باشد مى گويند «حِلس»؛ خودمان هم در فارسى مى گوييم فلانى پلاس شده است، هر كجا كه مى افتد ديگر تكان نمى خورد، مثل جُل و پلاس يك جا افتاده است و تكان نمى خورد، كسى كه ملازم با يك جايى باشد و از آن تكان نخورد مى گويند: پلاس شده است.

«عُقوق» هم يعنى مخالفت كردن با طرفداران حق؛ «عاقّ والدين» يعنى كسى كه مخالفت با پدر و مادر مى كند و آنان را ناراحت مى سازد؛ در حقيقت افرادى كه مخالف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بزرگان دين عمل مى كنند «عاقّ » هستند؛ اسمشان مسلمان است اما عظمت پيامبر و عظمت بزرگان دين را زير پا مى گذارند، پس اينها احلاسِ عقوقند،

ص: 617

يعنى پلاسهاى مخالف، يعنى هميشه با مخالفت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ملازمند و چيزى كه در نظرشان ارزش ندارد خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

«اتَّخَذَهُمْ إبْلِيسُ مَطَايَا ضَلالٍ »

(شيطان آنان را شتران باركش گمراهى گرفته است.)

آن روزها كه ماشين و كاميون نبود بارها را با حيوانات مى بردند و شتر از همه بيشتر بار مى برده است؛ شيطان هم گمراهى ها و فسادها و طغيانهايش را كه مى خواهد بار كند و بياورد در جامعه پخش كند به وسيلۀ اين كلّه گنده ها و سران پخش مى كند؛ همۀ تشبيهات در كلمات حضرت على عليه السلام خيلى جالب است؛ در مغز صدام و امثال او فساد و طغيان را القا مى كند، مثلاً يك صدام و يك حزب بعث درست كرده و همۀ مردم عراق را مسخره مى كند. همين طور بعضى سران فاسد كشورهاى اسلامى همه مثل شترهايى هستند كه شيطان گمراهى را بر آنان حمل مى كند و به وسيلۀ آنها به جامعه منتقل مى نمايد. همان گونه كه اگر كسى بخواهد حقى را بين مردم منتشر كند معمولاً افرادى را كه مؤثرند پيدا مى كند تا آنها بتوانند تأثير بگذارند، شيطان هم اين راه را مى داند، از اين رو افراد معروف و سران را پيدا كرده فسادهاى خود و راههاى شيطنت خود را به آنها القا مى كند.

«وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ »

(و ارتشى كه به وسيلۀ ايشان بر مردم يورش مى آورد.)

اين رؤساى فساد و طاغوتها ارتش شيطانند، شيطان وقتى مى خواهد فساد خودش را در جامعه پخش كند به وسيلۀ اين رؤسا پخش مى كند؛ «وَ جُنْداً» : اينها ارتشى هستند كه «بِهِمْ » : به وسيلۀ اين ارتش «يَصُولُ عَلَى النَّاسِ » : شيطان حمله مى كند و يورش مى آورد بر مردم. «صَوْلَة» به معناى يورش و غلبه كردن است. غلبۀ بر مردم به

ص: 618

وسيلۀ اينهاست؛ اگر شيطان بخواهد براى تك تك مردم نيرو مصرف كند مقدارى مشكل است، بنابراين رؤسا و كلّه گنده ها و طاغوتهايى را كه در هر زمانى هستند تحريك مى كند و به وسيلۀ اينها جامعه را به فساد مى كشاند.

«وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ »

(و سخنگويانى كه بر زبان آنان سخن مى گويد.)

اين سران سخنگوى شيطانند، شيطان وقتى مى خواهد در يك كشورى مسألۀ غلطى را القا كند، رئيس و خانى را تحريك مى كند، وقتى آن رئيس دست به كارى زد همه از او اطاعت مى كنند. «تراجمة» جمع «ترجمان» است يعنى سخنگو، كسى كه سخن شما را پخش مى كند.

«اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ »

(براى دزديدن عقل هاى شما.)

قبلاً عرض كردم اين خطبه را حضرت زمانى ايراد كرده كه رؤساى عشاير و قبايل مردم را تحريك مى كردند و بچه هاى مخلص نيز بدون توجّه به دام اين رؤسا مى افتادند و جنگ و ستيز و درگيرى درست مى شد، حضرت مى خواهد اين رؤسا را كه طاغوت و طاغوتچه هستند در نظر مردم تحقير كند تا مردم زير بار اين افراد فاسد و طاغوت نروند، از اين رو مى فرمايد: اينها سخنگويانى هستند كه شيطان سخن مى گويد به وسيلۀ زبانهاى اينها؛ «إسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ » : شيطان از راه اينها عقل شما را مى دزدد. «إستراق» يعنى دزديدن؛ مطلبى را به اينها القا مى كند، اينها هم فكر نكرده و بدون تعقل اطاعت كوركورانه مى كنند. اگر انسان عاقل باشد بايستى در هر كارى فكر و انديشه كند، عاقبتش را حساب كند كه مبادا اين كار مخالف با حق و مخالفت با خداوند باشد.

ص: 619

«وَ دُخُولاً فِى عُيُونِكُمْ »

(و داخل شدن در چشم هاى شما.)

وقتى كسى مى خواهد خودش را جا بيندازد جلوى چشم شما قرار مى گيرد كه شما دلباختۀ او شوى. اگر شيطان بخواهد داخل چشم هاى شما شود و باطل ها را زينت بدهد تا در چشم شما جا بگيرد، به وسيلۀ رؤسا اين كار را مى كند.

«وَ نَفْثاً فِى أَسْمَاعِكُمْ »

(و دميدن در گوشهايتان.)

شيطان مى خواهد در گوشهاى شما بدمد، حرفى را در گوش شما بگويد كه شما باورتان شود، از اين رو به وسيلۀ همين بزرگها و سران شما را تحريك مى كند.

«وَ نَفْثاً» : و شيطان مى خواهد بدمد «فِى أَسْمَاعِكُمْ » : در گوشهاى شما. به وسيلۀ اينها تيرش را به هدف مى زند، شما را له مى كند، دست شما را مى گيرد و به طرف فساد مى برد.

«فَجَعَلَكُمْ مَرْمى نَبْلِهِ »

(پس شما را قرار مى دهد هدف تير خود.)

«مَرمى » اسم مكان است از مادّۀ «رَمى» يعنى تير انداختن، بنابراين «مرمى » به معناى محل تير انداختن است كه هدف باشد؛ «نَبل» هم يعنى تير، شيطان مى خواهد تيرش را به هدف بزند. شما به واسطۀ اين سران هدف تير شيطان مى شويد.

«وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ ، وَ مَأْخَذَ يَدِهِ »

(و جاى پا، و محل اخذ دستش.)

«موطئ» اسم مكان است از مادّۀ «وطئ» و آن به معناى قدم گذاشتن است؛ آيۀ قرآن

ص: 620

مى فرمايد: (وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفّارَ) (1)«و قدم برنمى دارند كه موجب غيظ كفّار بشود.» جايى را كه زير پا قرار مى گيرد و له مى شود «مَوطِئ» مى گويند. شما به وسيلۀ همين سران زير پاى شيطان له مى شويد. اگر شما خواستى كسى را دنبال خودت ببرى دستش را مى گيرى و مى كشى، شيطان دست شما را مى گيرد و به واسطۀ همين سران مى كِشد و مى برد. خلاصه وسيلۀ پياده شدن اهداف شيطان در شما مردم همين سران متكبّر و خود فروخته هستند.

عبرت از تاريخ

«فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ »

(پس عبرت بگيريد از آنچه به امّت هاى مستكبر پيش از شما رسيد.)

«فَاعْتَبِرُوا» : پس اى مسلمانها عبرت بگيريد «بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ » : از آنچه رسيد به امّت ها و ملّت هايى كه طلب كبر مى كردند. «إستكبار» از باب استفعال و از مادّۀ «كبر» است؛ آنهايى كه طلب بزرگوارى مى كردند و مى خواستند قدرت داشته باشند، ملّت را تحت فشار قرار بدهند، چه بر سرشان آمد؟ «ما» در اين عبارت موصوله است.

«مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلاتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلاتِهِ »

(از عذاب خدا و حمله ها و سختى ها و عقوبت هاى او.)

«من بأس اللّه» بيان براى «ما» است، چه چيز به آنها رسيد؟ عذاب و سخط خدا، نابود شدند، هستى شان هم به باد فنا رفت؛ يعنى حمله ها و قدرتهاى خدا عليه آنها بود. «وقائع» جمع «وقيعة» است، «وقيعة» جنگى است كه واقع مى شود و ملتى را نابود

ص: 621


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 120.

مى كند، خداوند به وسيلۀ جنودش اينها را نابود كرد؛ «وقائعه» كارهايى است كه از طرف خدا واقع شده تا اينها را از بين ببرد. «مَثُلات» جمع «مَثُلَة» است يعنى عقوبت.

خداوند تبارك و تعالى به واسطۀ جنود غيبى خويش همۀ اين مستكبرين را شكست داده و نابود كرد و به زباله دان تاريخ رفتند، شما عبرت بگيريد. شما هم هر چه قدرت داشته باشيد اگر مطيع كفّار و صهيونيست ها باشيد و حق و اسلام را زير پا بگذاريد، بالاخره روزگارى مثل اينها گرفتار مى شويد.

«وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِى خُدُودِهِمْ ، وَ مَصَارِعِ جُنُوبِهِمْ »

(و پند پذيريد از جايگاه گونه هاى آنها، و محل سقوط پهلوهاشان.)

«إتّعظ » از مادّۀ «وَعظ » است، مثال واوى كه به باب افتعال برود «و» آن قلب به «ت» مى شود، «إوْتَعَظَ » بوده «و» تبديل به «ت» شده و در «ت» بعدى ادغام شده «إتَّعَظَ » شده است، «إتَّعظوا» يعنى موعظه شويد. «مَثاوى» جمع «مَثوى» است به معناى محل جا گرفتن، «ثوى» يعنى جا و مكان. «وَ اتَّعِظُوا» : و عبرت بگيريد «بِمَثَاوِى خُدُودِهِمْ » :

به جايگاه صورتها و گونه هاى اينها. «خدود» جمع «خَدّ» است يعنى گونه، اينها صورتشان روى خاك گذاشته شده است. «وَ مَصَارِعِ جُنُوبِهِمْ » ؛ «جُنوب» جمع «جَنب» است يعنى پهلو، «مصارع» جمع «مَصرَع» است يعنى محل سقوط ؛ پهلوهاى اينها كجا سقوط كرده ؟ روى خاكها و توى قبرها.

«وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ»

(و به خدا پناه بريد از آنچه آبستن تكبّر است.)

از انگيزه هايى كه در دلها پيدا مى شود و ايجاد تكبّر مى كند دورى كنيد؛ همان گونه كه در امور مختلف به خدا پناه مى بريد، در مورد روحيه ها و انگيزه هايى كه در شما تكبّر و خودخواهى و خودمحورى ايجاد مى كند نيز بايستى بيشتر به خدا پناه ببريد،

ص: 622

چون اگر انگيزه هاى تكبّر در تو پيدا شود و تو را خودخواه و خودمحور كند از همه چيز ساقط شده اى و به جهنم مى روى.

فساد روح خيلى بدتر است از حوادثى كه اتفاق مى افتد و مثلاً دست يا پايت را مى شكند. اين است كه مى فرمايد: «وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ » : و به خدا پناه ببريد «مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ» : از انگيزه هايى كه آبستن كبر است. «لواقح» جمع «لاقِحَة» به معنى آبستن است؛ در قرآن هست: (وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ ) (1)«و ما فرستاديم بادها را كه آبستن هستند.» بادها آبستن باران هستند؛ به معناى آبستن كننده هم مى تواند باشد، انگيزه هايى كه آبستن تكبّرند، روحيه ها، خصلت ها و امورى كه سبب تكبّر تو مى شود، قدرت، مال، علم و بالاخره هر چيزى كه سبب تكبّر تو شود؛ بگو خدايا پناه مى برم به تو از اين كه انگيزه هاى كبر در من ايجاد شود.

«كَمَا تَسْتَعِيذُونَ [بِهِ ] مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْرِ»

(همان گونه كه پناه مى بريد [به او] از حادثه هاى روزگار.)

«طوارق» جمع «طارِقَة» است، «طارقة» يعنى حادثه اى كه تازه پيدا مى شود؛ چطور مى گويى خدايا ما را از شرّ حوادث روز حفظ كن كه براى جانمان، مالمان و... اتفاقى نيفتد، از حوادث روزگار كه ضرر جانى و مالى مى زند چطور پناه مى بريد به خدا، از چيزهايى كه تكبّر و خودخواهى و روحيه هاى فاسد را در ما ايجاد مى كند بايد بيشتر به خدا پناه بريم، چون حوادث جسم را از بين مى برد اما آن انگيزه هاى غرور و نخوت روح را فاسد مى كند. خداوند إن شاءاللّه ما را از روحيه هاى فاسد و از انگيزه هاى كبر و خودبينى نجات دهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته2.

ص: 623


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 22.

ص: 624

«درس 356»: خطبۀ 192 (قسمت هشتم)

اشاره

عدم رخصت در صفت كبر

ويژگى هاى اولياء خداوند

غفلت از هدف و چگونگى آزمايش الهى

آزمايش مستكبرين به واسطۀ مستضعفين

برخورد قاطع حضرت موسى عليه السلام با فرعون

ص: 625

ص: 626

«خطبۀ 192 - قسمت هشتم»

«فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِى الْكِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ [وَ أَوْلِيَائِهِ ]، وَ لَكِنَّهُ - سُبْحَانَهُ - كَرَّهَ إلَيْهِمُ التَّكَابُرَ، وَ رَضِىَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ ، فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ ، وَ عَفَّرُوا فِى التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ ، وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ ، وَ كَانُوا أَقْوَاماً مُسْتَضْعَفِينَ ، وَ قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ ، وَ ابْتَلاهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ ، وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ ، وَ مَخَضَهُمْ بِالْمَكَارِهِ ، فَلا تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ جَهْلاً بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ ، وَ الْإِخْتِبَارِ فِى مَوَاضِعِ الْغِنى وَ الْاِقْتِدَارِ، وَ قَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى (أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ * نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ ) فَإنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِى أَنْفُسِهِمْ ، بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِى أَعْيُنِهِمْ .

وَ لَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَ مَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ عليهما السلام عَلى فِرْعَوْنَ ، وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِىُّ ، فَشَرَطَا لَهُ إنْ أَسْلَمَ بَقَاءَ مُلْكِهِ وَ دَوَامَ عِزِّهِ ، فَقَالَ :

«أَلا تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرُطَانِ لِى دَوَامَ الْعِزِّ وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ ، وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ ، فَهَلّا أُلْقِىَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ ؟!» إعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ ، وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ .»

ص: 627

عدم رخصت در صفت كبر

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است و خطبۀ قاصعه كه بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه است مطرح بود، هدف حضرت على عليه السلام در اين خطبه زدودن روحيۀ تكبّر و خودبينى است، تكبّر و خودبينى صفتى است كه انسان را از درگاه خدا مطرود مى سازد، و شيطان گرفتار همين خصلت بود و با اين كه شش هزار سال عبادت خدا را كرده بود اما يك ساعت تكبّر به كلّى ساقطش كرد، حال اينجا رسيديم كه مى فرمايد:

«فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِى الْكِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ [وَ أَوْلِيَائِهِ ]»

(پس اگر خداوند اجازۀ كبر ورزيدن را به يكى از بندگانش مى داد، به تحقيق براى پيامبران خاص خود [و دوستانش] در آن اجازه مى داد.)

اگر خدا چيزى را اجازه بدهد لابد داراى مصلحت است، و اگر چيزى را نهى بكند لابد ضرر و مفسده دارد؛ اگر خداوند كبر ورزيدن را اجازه داده بود معنايش اين بود كه تكبّر مصلحت دارد و چيز خوبى است، آن وقت ديگر خداوند تبارك و تعالى پيامبران و اولياء خود را از چيز خوب محروم نمى كند، پس معلوم مى شود كه خودخواهى صفت بدى است و براى روح انسان ضرر داشته كه انبياء و اولياء خدا از اين صفت منع شده اند.

«فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ » : پس اگر خدا ترخيص مى كرد و اجازه مى داد «فِى الْكِبْرِ» :

در تكبّر و خودخواهى «لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ » : براى يكى از بندگانش «لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ »: رخصت مى داد براى انبياء خاص؛ يعنى پيامبران مخصوصى كه مورد توجّه خدا هستند؛ پس معلوم مى شود اين صفت، صفت بدى است.

ص: 628

ويژگى هاى اولياء خداوند

«وَ لَكِنَّهُ - سُبْحَانَهُ - كَرَّهَ إلَيْهِمُ التَّكَابُرَ»

(و ليكن خداوند سبحان ناپسند ديد بر آنان كبر ورزيدن را.)

«سبحان» مصدر است براى فعل محذوف، مفعول مطلق است، بعضى از مفعول مطلق ها لازم است فعلش هميشه حذف شود، مثل «سَقياً و رَعياً» كه عرب ها در مقام تعارف مى گويند، «سبحان» هم از اين قبيل است، هيچ وقت نمى گويند «سَبَّحتُ سُبحانَه»، «سبّحت» هميشه محذوف است، ولى معناى آن مورد نظر است، «سبحانَه» يعنى خدايى كه منزّه است از همۀ نقص ها.

«تكابر» از باب تفاعل است يعنى بزرگى فروشى و تبختر، اين به آن فخر بفروشد و آن به اين، لابد طرف خودبين است كه خودش را از ديگرى بالاتر مى داند.

«وَ رَضِىَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ »

(و پسنديد براى آنان فروتنى را.)

«تواضع» از مادّۀ «وَضع» است يعنى پايين بودن. هيچ وقت پيامبران در روش و اخلاقشان اين حالت را نداشته اند كه بخواهند براى خود مقامى قائل باشند و برترى قائل باشند و نسبت به مردم بى اعتنا باشند، بلكه هميشه خودشان را در سطح نازلترين مردم قرار مى دادند. «وَ رَضِىَ لَهُمُ » : و خدا پسنديده است براى پيامبران و اولياء او «التَّوَاضُعَ » : صفت تواضع را.

«فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ »

(پس گونه هاى خود را به زمين چسباندند.)

فرش و زندگى دنبالشان نبود، روى خاك مى نشستند، بدنشان را به خاك مى ماليدند. «فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ » ؛ «خدود» جمع «خَدّ» است يعنى گونه.

ص: 629

و روش پيامبران اين بود كه وقتى مى خواستند بخوابند مقيد نبودند تشريفاتى داشته باشند و زندگيشان در سطح بالايى باشد.

«وَ عَفَّرُوا فِى التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ »

(و صورتهاى خود را بر خاك ماليدند.)

«عَفَّروا» از باب تفعيل است از مادّۀ «عَفْر». «عَفْر» و «عَفَر» هر دو به معناى وجه الارض است، يعنى روى زمين، «عَفَّروا» يعنى به خاك مى ماليدند. مى فرمايد:

صورتشان را روى خاك مى گذاشتند و سجده مى كردند روى خاك، روى خاك مى خوابيدند؛ كنايه از اين است كه تشريفاتى كه روح انسان را مريض كند و باعث شود انسان خيال نمايد امتياز بر ديگران دارد در زندگى پيامبران نبود، و هميشه در سطح نازل زندگى مى كردند.

«وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ »

(و بالهاى خويش را براى مؤمنان افكندند.)

«أجنحة» جمع «جناح» است يعنى بال، «خَفْض» هم يعنى پايين آوردن. اين كنايه است، مرغ وقتى مى خواهد نسبت به بچه هايش مهربانى كند بالهايش را پايين مى آورد تا بچه ها زير بالش آرامش داشته باشند، دشمن آنها را اذيت نكند، در حقيقت مرغ خودش را وقف بچه هايش مى كند، زندگى خودش را وقف بچه ها كرده كه آنها راحت باشند؛ پيامبران خودشان را پايين مى آوردند و تواضع داشتند و در عين حال بندگان خدا را كه وضعشان خوب نبود و نيازى داشتند زير بال خودشان گرفته و كمك مى كردند، تربيتشان مى كردند، خلاصه خود را وقف جامعه مى كردند.

«وَ خَفَضُوا» : و پايين مى آوردند پيامبران «أَجْنِحَتَهُمْ » : بالهاى خودشان را «لِلْمُؤْمِنِينَ » : براى مؤمنين.

ص: 630

اينجا مفسّرين قرآن و نهج البلاغه در مورد «خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ » بيانات مختلفى دارند، چون در قرآن هم همين تعبير هست، خدا در قرآن به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ ) (1)«و اى پيامبر بالت را براى مؤمنين پايين بياور.» مفسّرين نوعاً مى گويند مرغ هر وقت مى خواهد پرواز كند بالش را بالا مى گيرد، اما هر وقت مى خواهد بنشيند و آرامش پيدا كند بالش را پايين مى آورد؛ آنهايى كه متكبّر و خودخواه و خودبين هستند و بلندپروازى دارند، مثل اين كه بالشان را بالا مى گيرند؛ اما آنهايى كه روحيۀ تواضع و فروتنى دارند، مثل مرغى هستند كه بالش را پايين مى آورد و نمى خواهد پرواز كند.

اما به نظر من همان نكته اى كه عرض كردم مناسب تر است؛ مرغ بالش را پايين مى آورد براى اين كه ديگران از آن بهره ببرند، بال را پايين مى آورد تا بچه هايش از آفات محفوظ باشند و آرامش داشته باشند؛ در حقيقت پيامبران حتى در حالت تواضع روشى داشتند كه ديگران هم فيض و بهره ببرند، خودشان را وقف جامعه مى كردند، مثل آن مرغى كه خودش را وقف بچه هايش مى كند. در جلسات اصحاب دور پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دايره وار مى نشستند(2) تا طورى نباشند كه يكى بالا و بقيه پايين باشند، مجلسشان بالا و پايين نداشته باشد، از اين رو فردى كه از خارج مى آمد و حضرت را نمى شناخت مى گفت: «أيّكم محمّد صلى الله عليه و آله و سلم ؟» شما كدامتان محمّد صلى الله عليه و آله و سلم هستيد؟ چنين نبود كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بالا و بقيه پايين بنشينند و امتيازى بر ديگران داشته باشند.5.

ص: 631


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 88.
2- - عن ابى ذر قال: «كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم يجلس بين ظهرانى [وسط ] أصحابه فيجئ الغريب فلا يدرى أيّهم هو، حتّى يسأل» بحارالأنوار، ج 16، ص 229؛ عن أبى جعفر عليه السلام: «كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم يأكل أكل العبد و يجلس جلوس العبد»، همان، ص 225.

«وَ كَانُوا أَقْوَاماً مُسْتَضْعَفِينَ »

(و آنان گروهى مستضعف بودند.)

كسانى كه طبقۀ سه و چهارند و وضع خوبى ندارند مستضعف هستند، يعنى به ضعف كشيده شده اند. «مستضعف» از باب استفعال است. گاهى آدم خودش ضعيف و ناتوان است و نمى تواند كارى صورت دهد؛ ولى گاهى عاجز و بى عرضه نيست، قوّت روحى هم دارد، همه كار هم مى تواند بكند، اما نمى خواهد خودش را مثلاً در سطح بالا قرار بدهد، يا مردم ديگر او را ضعيف مى بينند، و به طور عمده اين است كه خودش خودش را پايين مى آورد و طلب ضعف كرده است و خودش را به شكل ضعيف درآورده نه اين كه واقعاً ضعيف باشد. اين همه اموال بيت المال را پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى آوردند اما با اين حال زندگى او يك زندگى ساده بود، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه مهاجرت كردند وارد خانۀ ابوايّوب انصارى شدند، ابوايّوب خانۀ محقرى داشت داراى دو اتاق، يكى بالا يكى هم پايين، خودش با مادرش توى اتاق پايينى بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم توى اتاق بالا. بعضى خيال مى كنند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه نُه همسر داشته لابد نُه تا آپارتمان هم داشته است، نه اين طور نبود، مثلاً هر كدام در يك اتاقِ گلى زندگى مى كردند.

بهتر اين است كه ما از زندگى سادۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمۀ اطهار عليهم السلام درس بگيريم، مخصوصاً اهل علم، آنهايى كه رهبر روحانى مردم هستند، سطح زندگيشان را جورى قرار بدهند كه نسبت به مردم جاذبه داشته باشند، نه اين كه مردم به روحانيت بدبين شوند، حتى اگر از خودش هم ثروتى داشته باشد مع ذلك ساده زندگى كردن چيزى است كه بخصوص براى رهبران دينى مطلوب است.

واقعاً انسان فكر كند كسى كه مثلاً پول زيادى را خرج مى كند براى تعميرات يك منزل، اگر يك خانۀ ساده براى خودش تهيه كند و با پولى كه خرج تشريفات مى كند

ص: 632

دوتا خانۀ كوچك درست كند براى دوتا خانواده اى كه ضعيف هستند، چقدر اين كار براى خود شخص گواراست، وقتى ببيند از پرتو او آن دونفر هم كه بيچاره بودند خانه دار شدند؛ يا به جاى آن كه فرش گرانى براى اتاقش بخرد، اگر يك فرش ساده بخرد و از پول اضافه، دوتا فرش هم تهيه كند براى دوتا خانوار ديگر، براى دو پسرى كه مى خواهند ازدواج كنند و براى يك فرش كارشان گير است، دوتا دختر را جهيزيه بدهد و به خانۀ شوهر بفرستد، آن وقت اين امر چقدر براى اين شخص اگر عاطفه داشته باشد گواراست.

اولياء خدا نسبت به دنيا بى اعتنا بودند و خداوند تبارك و تعالى عمداً سطح زندگى آنها را پايين قرار داده و مى خواسته است روح خودبينى و تكبّر و بلندپروازى و تفاخر اصلاً در آنان ايجاد نشود. «وَ كَانُوا أَقْوَاماً مُسْتَضْعَفِينَ » ؛ ضمير «كانوا» به پيامبران برمى گردد، انبياء و اولياء خدا افرادى بودند كه خودشان طلب ضعف مى كردند و خودشان را پايين مى آوردند، نه اين كه ضعيف باشند، بنايشان بر اين بود كه زندگى ساده اى داشته باشند.

بين مستضعف و ضعيف فرق است، ضعيف ذاتاً ضعيف است، اما مستضعف كسى است كه ذاتاً ضعيف و بى عرضه نيست، حال يا خودش طلب ضعف كرده و خود را در سطح ضعفا قرار داده يا ديگران او را به ضعف كشانده اند.

«وَ قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ »

(و به تحقيق خداوند آنان را به گرسنگى آزمايش كرد.)

«مَخمَصَة» مصدر است از «خَمص» به معناى لاغر شدن؛ نظر به اين كه هرگاه انسان گرسنه مى شود لاغر مى شود، به اين اعتبار به گرسنگى مى گويند «مخمصة». «وَ قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ » : و خدا آزمايش كرده است پيامبران را به اين كه در زندگى گرسنگى داشته باشند تا گرسنگان از گرسنگى خود ناراحت نباشند.

ص: 633

حضرت على عليه السلام در نامه اى كه به عثمان بن حُنَيف نوشته، مى فرمايد: «وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إلى مُصَفّى هَذَا الْعَسَلِ ، وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ ، وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ، وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أنْ يَغْلِبَنِى هَوَاىَ ، وَ يَقُودَنِى جَشَعِى إلى تَخَيُّرِ الْأطْعِمَةِ وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أوِ الْيَمَامَةِ مَنْ لاطَمَعَ لَهُ فِى الْقُرْصِ ، وَ لاعَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ »(1) اگر من بخواهم از مغز گندم بخورم، از عسل هاى شيرين بنوشم، از پارچه هاى ابريشمى بپوشم، قدرت آن را دارم، اما دور است از انصاف كه على زندگى مرفه و خوشى داشته باشد و شايد در اطراف كشور اسلامى كسانى باشند كه به نان شبى محتاجند.

«وَ ابْتَلاهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ ، وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ »

(و آنان را به سختى امتحان نمود، و به راههاى ترس آزمود.)

«إبتلاء» به معناى آزمايش كردن است، «إختبار» و «إبتلاء» و «إمتحان» هر سه به يك معناست. مى فرمايد: و خداوند امتحان كرده است پيامبران را به اين كه در سختى و تَعَب زندگى كنند، و آزمايش كرده آنها را به ترسها؛ هميشه زمينۀ ترس وجود داشته است، دشمنان مجهّز شده و مى خواستند پيامبران خدا را ترور كنند، به پيامبران صدمه مى زدند و زمينۀ ترس براى پيامبران فراهم مى شد.

اينها همه براى آزمايش است، هر كس به خدا نزديك تر باشد بيشتر مورد آزمايش قرار مى گيرد، تا معلوم شود تا چه اندازه در راه حق استقامت و ايستادگى دارد.

«مخاوِف» يعنى راههاى ترس، از مادّۀ «خوف» است. اصلاً اين عالم، عالمِ امتحان و آزمايش است؛ خدا ما را به جهان آورده براى اين كه استعدادهاى درونى ما شكوفا شود و اشخاص خوب از بد و سعادتمند از شقاوتمند تشخيص داده شوند. اشخاصى كه پشتكار و استقامت دارند از اشخاصى كه استقامت ندارند باز شناخته شوند، و اصلاً هدف از زندگى اين است. در قرآن آمده است: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ 5.

ص: 634


1- - نهج البلاغه، نامۀ 45.

أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) خلقت حيات و مرگ به خاطر اين است كه معلوم شود چه كسى بهتر كار مى كند.

هر كس وسيلۀ امتحانش همان كارى است كه دارد، تاجر در تجارتش اگر دزدى نكرد، گران فروشى نكرد، احتكار نكرد، غِشّ در معامله نكرد، تقلّب در معامله نكرد، تاجر خوبى است؛ آخوند اگر وظيفۀ ارشاد و تبليغ و تدريس را خوب انجام داد، در كارش خلوص بود، ريا و تكبّر و خودفروشى نبود، آخوند خوبى است؛ بالاخره هر شغلى كه شما داريد همان شغل وسيلۀ آزمايش شماست، در آن شغل مى توانى خيانت، دزدى و تقلب بكنى، و يا مى توانى صادق باشى، صاف و پاك باشى؛ خدا تو را مختار خلق كرده، راه را از چاه برايت مشخص كرده و دستور داده است شما از اين راه برو؛ و پيامبران چون بيشتر مقربند قهراً «البلاء للولاء» امتحان و بلا بيشتر مال دوستان است.

هر كه در اين بزم مقرّبتر است***جام بلا بيشترش مى دهند

«وَ مَخَضَهُمْ بِالْمَكَارِهِ »

(و آنان را زير و زبر كرد با ناشايسته ها.)

«مَخَضَ » و «مَحَصَ » هر دو خوانده شده است؛ اگر «مَخَضَ » باشد، در قديم مشك هايى بود كه ماست را داخلش مى ريختند و آن قدر مى زدند تا دوغ مى شد و كرۀ آن ماست و دوغ را عرب مى گويد «مَخيض»، و نظر به اين كه آن مشك ماست را به هم مى زنند تا كرۀ خالص به دست آيد از اين رو «مَخَضَهُم» معنايش اين است كه خدا آن قدر پيامبران را مبتلا كرده و اين طرف و آن طرف دوانده است كه خالصشان به دست آيد. همان گونه كه تا فشار و تكانهاى شديد و متوالى نباشد كره درنمى آيد، براى شناخته شدن بندگان خالص هم افراد بايستى سرد و گرم روزگار را زياد ببينند، با2.

ص: 635


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

حوادث زياد برخورد داشته باشند، صدمه زياد ببينند، استقامت كنند، صبر بكنند تا موفق از امتحان خارج شوند. «وَ مَخَضَهُمْ » : و خداوند حركت داد، به هم زد اين انبيا را «بِالْمَكَارِهِ » : به چيزهايى كه مكروه است، چيزهايى كه خلاف طبع انسان است، جنگ، گرسنگى، فقر، سختى و فشار برايشان پيش مى آورد تا شناخته شوند.

اما اگر «مَحَصَ » يا «مَحَّصَ » باشد به معناى آزمايش كردن و خالص كردن است.

مى فرمايد: براى اين كه خدا خالص كند آنها را و امتحان كند به چيزهايى كه مكروه و برخلاف طبع و ميل انسان است. پس پيامبران هم گرسنگى داشتند و هم بدبختى. اگر در جامعه كسى نيازمند است و ديگرى پولدار، هيچ گاه پولدارى آن شخص دليل بر تقرب او پيش خداوند نيست، چه بسا كسى پولدار باشد و مبغوض خدا باشد، و شخصى فقير و بيچاره باشد اما مخلص خدا و مورد محبت او. فقر و ثروت هر دو وسيلۀ امتحان و آزمايش است؛ خوبى و بدى اشخاص را نمى شود با پول داشتن و نداشتن، قدرت داشتن و قدرت نداشتن تشخيص داد.

غفلت از هدف و چگونگى آزمايش الهى

«فَلا تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ جَهْلاً بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ »

(رضايت و خشم خدا را به داشتن ثروت و فرزند نپنداريد از روى نادانى به موارد آزمايش.)

از مال داشتن و اولاد داشتن نمى شود فهميد كه شخص محبوب خداست، و اگر فقير است بگوييم مبغوض خداست، لابد شما خبر نداريد كه ممكن است خداوند بعضى را به وسيلۀ مال آزمايش بكند و بعضى را به وسيلۀ فقر. خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد: اينها خيال مى كنند مال و ثروت مايۀ خوشبختى آنهاست، نه بعضى ها اين مال برايشان وزر و وبال مى شود.(1)

ص: 636


1- (يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلاّ لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ ) سورۀ همزة (104)، آيات 3 و 4.

«وَ الْإِخْتِبَارِ فِى مَوَاضِعِ الْغِنى وَ الْاِقْتِدَارِ»

(و آزمايش كردن در جاهاى توانگرى و توانايى.)

«إختبار» يعنى آزمايش، «الإختبار» عطف به «مواقع» است. مى فرمايد: شما جاهليد به آزمايشى كه از طرف خدا مى آيد در جاهايى كه ثروت و بى نيازى هست و جاهايى كه قدرت هست.

در نهج البلاغۀ عبده كلمۀ «إقتدار» دارد اما در بعضى از نسخه ها «إقتار» هست؛ «إقتدار» يعنى قدرت، ولى اگر «إقتار» باشد در مقابل «غِنى » است. لسان العرب مى گويد: «قَتَرَ، يَقْتِرُ و يَقْتَرُ، قَتْراً و قُتُوراً» يعنى «إفْتَقَرَ» يعنى نادار و فقير شد.(1) و معنايش اين مى شود: خدا آزمايش مى كند در جاهاى توانگرى و ثروت و در جاهاى فقر و بدبختى، يعنى بعضى ها را از راه ثروت آزمايش مى كند بعضى ها را از راه فقر؛ فقير اگر صابر شد و دينش را به دنيا نفروخت خوب از امتحان درآمده؛ ثروتمند هم اگر وجوهات ثروتش را داد، كارهاى خير انجام داد، مدرسه و بيمارستان براى مردم ساخت، به همسايه ها و ضعفا كمك كرد، خوب از آزمايش درآمده؛ اما اگر فقط جمع كرد، معلوم مى شود شهوت و حبّ اسكناس دارد و در يك دل هم دو تا محبت جمع نمى شود، وقتى كه اين قدر دلباختۀ پول و اسكناس است قهراً با خدا سر و كارى نخواهد داشت.

«وَ قَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى (أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ * نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ ) (2) »

(و به تحقيق خداوند سبحان و متعال فرمود: آيا گمان مى كنند آنچه ما از ثروت و فرزندان به ايشان مدد مى كنيم، مى شتابانيم آنان را در نيكى ها؟! بلكه نمى فهمند.)6.

ص: 637


1- - لسان العرب، ابن منظور، ج 11، ص 30.
2- سورۀ مؤمنون (23)، آيات 55 و 56.

«تعالى » از باب «تفاعل» و از مادّۀ «عُلوّ» است، يعنى بلندى. خداى سبحان كه مقامش بلند است در قرآن فرموده: اين افراد كافر و منافق گمان مى كنند ما آنها را امداد مى كنيم به وسيلۀ مال زياد و اولاد زيادى كه به آنها مى دهيم، اينها خيال مى كنند كه ما مى خواهيم خيرات و خوبى را سريعاً به آنها برسانيم تا خوش باشند؛ آنها شعور و توجّه ندارند كه اينها وسيلۀ آزمايش و امتحان است. نه اين كه اينها محبوب و مورد توجّه خدا بوده اند كه خدا اين مال و ثروت را به آنها داده است.

آزمايش مستكبرين به واسطۀ مستضعفين

«فَإنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِى أَنْفُسِهِمْ ، بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِى أَعْيُنِهِمْ »

(پس همانا خداوند سبحان آزمايش مى كند بندگان خود را كه داراى تكبّر هستند به دوستانش كه در ديدگان آنها ضعيف اند.)

گفتيم مال و قدرت هيچ گاه ملاك نزديك بودن به خدا و محبوب بودن پيش خدا نيست؛ چون خداوند گاهى از اوقات بندگانى را كه مستكبرند - استكبار از باب استفعال است، يعنى كسانى كه طلب بزرگى مى كنند - خود محورند، خودخواه و خودبين هستند، مى خواهند از همه بالاتر باشند، خداوند اينها را به وسيلۀ ديگر بندگان مستضعف آزمايش مى كند، به وسيلۀ يك عالِم و يك مسلمانى كه وضع مادّى اش خيلى بد است اما آدم خوبى است و مثلاً آن مستكبر را نصيحت و راهنمايى مى كند.

«فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ » : پس همانا خداوندى كه از هر نقصى منزّه است «يَخْتَبِرُ» :

آزمايش مى كند «عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِى أَنْفُسِهِمْ ، بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِى أَعْيُنِهِمْ » :

بندگانى را كه تكبّر در آنان هست، يعنى پيش خودشان خيلى بزرگند، به وسيلۀ

ص: 638

دوستانش كه اين دوستان در چشم آن مستكبرين مستضعف هستند. «أعْيُن» جمع «عَين» است يعنى چشم. كسى كه در چشم مستكبر آدم مستضعفى است؛ مثلاً يك آخوند بيچاره كه وضع ظاهرى اش هيچ ارزشى ندارد آمده و مى خواهد خان را ارشاد كند، يا فلان مقام را هدايت كند؛ براى نمونه حضرت مصداقى ذكر مى كند، مى فرمايد:

موسى و هارون با يك لباس درويشى و سطح پايين مأمور مى شوند فرعون با آن عظمت را كه مى گفت: (أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ) (1) من خدايگان شما هستم، راهنمايى كنند.

«وَ لَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَ مَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ عليهما السلام عَلى فِرْعَوْنَ »

(و به تحقيق موسى بن عمران همراه با برادرش هارون عليهما السلام بر فرعون وارد شدند.)

«لام» در چنين جاهايى مثل «لَقَدْ» معمولاً قسم است و به معناى «واللّه» مى آيد؛ وقتى خداوند به حضرت موسى عليه السلام دستور داد برو سراغ فرعون، چون موسى عليه السلام زبانش مى گرفت گفت خدايا من لكنت زبان دارم و برادرم زبانش فصيح تر است و بهتر مى تواند حرف بزند، پس او هم به كمكم بيايد؛ آن وقت خداوند هارون را وزير و كمك حضرت موسى عليه السلام قرار داد و اين دو نفر به دربار فرعون آمدند.

بعضى مورخين(2) مى گويند حدود دو سال يا بيشتر هر روز اينها مى آمدند دم كاخ فرعون و مى گفتند ما با فرعون كار داريم، ولى مأمورين اصلاً حاضر نبودند به فرعون خبر دهند كه دو نفر آمده اند اينجا و مى گويند با تو كار دارند، اما اينها پشتكار داشتند، چون دستور خدا بود. تا اين كه روزى يك نفر كه در دستگاه فرعون بذله گو بود اتفاقاً اين دو نفر را ديد كه اينجا نشسته اند؛ گفتند: بله ما مأموريم فرعون را ارشاد كنيم. فرد بذله گو پيش فرعون رفت و ضمن حرفهايش گفت: چيز تازه بگويم، دو نفر آدم بى سر و پا آمده اند اينجا مى گويند ما از طرف خدا مأموريم فرعون را هدايت كنيم؛ فرعون گفت بگوييد بيايند ببينيم كيستند. فرعون به خيال خودش آنان را براى2.

ص: 639


1- - سورۀ نازعات (79)، آيۀ 24.
2- - تاريخ طبرى، ج 1، ص 312.

مسخره كردن مى خواست. حضرت موسى عليه السلام همراه هارون بر فرعون داخل شدند.

«وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِىُّ »

(و در بَرِ آن دو جامه هاى پشمى و به دستانشان عصا بود.)

خاخام هاى يهودى را ديده ايد چيزى روى شانه هايشان مى اندازند، نظير شنلى كه اروپايى ها دارند؛ چيزى بين عبا و شنل، عرب ها به اين لباس مى گويند «مدرعة»؛ و ظاهراً خاخام ها اين را از موسى و هارون عليهما السلام ياد گرفته اند كه پيامبر آنهاست. شنل معمولاً از پشم و مو است، مثل لباسى كه چوپانها دارند؛ عشاير هم گاهى اوقات داشتند. «وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ » : و روى شانه شان مدرعۀ پشمى بوده، كه مخصوص فقير و بيچاره ها بود. «عِصىّ » جمع «عصا» است؛ گاهى اوقات به دوتا هم اطلاق جمع مى شود.

برخورد قاطع حضرت موسى عليه السلام با فرعون

«فَشَرَطَا لَهُ إنْ أَسْلَمَ بَقَاءَ مُلْكِهِ وَ دَوَامَ عِزِّهِ »

(پس قرارداد كردند براى فرعون باقى ماندن پادشاهى اش و ادامه يافتن عزّتش را اگر تسليم گردد.)

«فَشَرَطَا لَهُ » : پس قرارداد كردند براى فرعون «إنْ أَسْلَمَ » : اگر تسليم حق بشود «بَقَاءَ مُلْكِهِ » : ملكش باقى باشد «وَ دَوَامَ عِزِّهِ » : و عزّتش هم ادامه يابد. «إسلام» به معناى تسليم شدن است.

«فَقَالَ : أَلا تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرُطَانِ لِى دَوَامَ الْعِزِّ وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ »

(پس فرعون - با تمسخر به كسانى كه دورش بودند - گفت: آيا شما تعجّب نمى كنيد از اين دو نفر؟ كه براى من شرط مى كنند ادامه يافتن عزّت و باقى ماندن پادشاهى را.)

ص: 640

«وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ »

(در حالى كه آن دو در وضعيت فقر و خوارى هستند كه مى بينيد.)

دوتا لباس پشمى چوپانى پوشيده اند و به من مى گويند اگر مى خواهى حكومت تو باقى بماند تسليم شو.

«فَهَلّا أُلْقِىَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ ؟!»

(پس چرا دست بندهاى طلا به ايشان آويخته نشده ؟!)

«فَهَلّا أُلْقِىَ عَلَيْهِمَا» : پس چرا القا نشده است بر اين دو نفر «أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ » :

دست بندهايى از طلا. «أساور» جمع «أسوِرَة» است و «أسورة» هم جمع «سِوار» به معناى دست بند. اينها اگر راست مى گويند چرا دست بند طلا ندارند؟ خوب چرا فرعون اين حرف را زد؟

«إعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ ، وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ »

(به جهت بزرگ دانستن طلا و جمع آورى آن، و كوچك شمردن پشم و پوشيدن آن.)

«ذَهَب» يعنى طلا، و «جَمْعِهِ » يعنى جمع كردن طلا. فرعون لباس پشمى و پوشيدن پشم را كوچك مى شمرد. اين نشانۀ فقر و بدبختى بود و نيازمندان اين طور لباس مى پوشيدند، در حالى كه اعيانها از طلا استفاده كرده و ابريشم مى پوشيدند. فرعون مى گويد: اينها با اين لباس و سر و وضع آمده اند به من مى گويند كه اگر مى خواهى مملكتت باقى باشد اسلام بياور؛ خلاصه آنها را مسخره كرد. «إعْظَاماً» : بزرگ مى دانست فرعون «لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ » : طلا و جمع كردن آن را «وَ احْتِقَاراً» : و كوچك مى شمرد «لِلصُّوفِ » : پشم «وَ لُبْسِهِ » : و پوشيدن آن را.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 641

ص: 642

«درس 357»: خطبۀ 192 (قسمت نهم)

اشاره

بعثت پيامبران بر گونه اى ديگر

پيامدهاى منفى آن

ويژگى هاى پيامبران

ارسال رسل و هدف اصلى آن

هماهنگى ثواب و جزا با سختى امتحان

ص: 643

ص: 644

«خطبۀ 192 - قسمت نهم»

«وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِيَائِهِ حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذُّهْبَانِ وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ ، وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ ، وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طَيْرَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الْأَرْضِ ، لَفَعَلَ ؛ وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاءُ وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ، وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ، وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ ، وَ لااسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ ، وَ لالَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا، وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِى قُوَّةٍ فِى عَزَائِمِهِمْ ، وَ ضَعْفَةٍ فِيمَا تَرَى الْأَعْيُنُ مِنْ حَالاتِهِمْ ، مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنىً ، وَ خَصَاصَةٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذىً .

وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لا تُرَامُ ، وَ عِزَّةٍ لا تُضَامُ ، وَ مُلْكٍ تَمْتَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ ، وَ تُشَدُّ إلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ ، لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِى الْاِعْتِبَارِ، وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِى الْاِسْتِكْبَارِ، وَ لَآمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ ، أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ ، فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً ، وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الْاِتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ ، وَالتَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ ، وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ ، وَ الْاِسْتِكَانَةُ لِأَمْرِهِ ، وَ الْاِسْتِسْلامُ لِطَاعَتِهِ ؛ أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاتَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ ، وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوى وَ الْإِخْتِبَارُ أَعْظَمَ ، كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ .»

در شرح خطبۀ قاصعه به اينجا رسيديم كه خداوند تبارك و تعالى هميشه بندگان مستكبر را توسط اولياء و دوستانش كه مستضعف هستند آزمايش مى كند؛ پادشاهان،

ص: 645

رؤساى جمهور، ثروتمندان و مقتدرين موظف مى شوند از اولياء خدا و پيامبران كه از طبقۀ سه و چهار جامعه هستند اطاعت كنند تا معلوم بشود اينها تحمّل مى كنند يا نه؛ حضرت على عليه السلام داستان حضرت موسى عليه السلام را مثال زد كه براى ارشاد به دربار فرعون رفتند. حضرت در ادامه مى فرمايد:

بعثت پيامبران بر گونه اى ديگر

«وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِيَائِهِ حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذُّهْبَانِ »

(و اگر خداوند سبحان مى خواست براى پيامبرانش آن هنگام كه آنان را برانگيخت، تا بگشايد گنج هاى طلا را)

اما آن امتحان و آزمايش كه منظور است ديگر محقق نمى شد؛ چون وقتى داراى قدرت و ثروت مى شدند مردم زير بار آنها مى رفتند. اصلاً خدا اين جهان و عالم مادّه و طبيعت و حيات و موت را براى امتحان خلق كرده است. در قرآن مى فرمايد:

(الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) خدا حيات و موت را خلق كرده تا معلوم شود كدام يك از شما بهتر عمل انجام مى دهيد. اگر پيامبران در پوشش پادشاهان و سلاطين بودند مردم قهراً از آنها اطاعت مى كردند، چون طبع بشر اين طور است كه مقهور ثروت و قدرت مى شود، ولى عمداً و براى امتحان بشر پيامبران را از طبقۀ سه و چهار جامعه قرار داد تا معلوم شود آيا در بين سران و قدرتمندان روحيۀ اطاعت هست يا نه.

«وَ لَوْ أرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ » : و اگر خدا اراده كرده بود - «سبحانه» در حقيقت جملۀ معترضه است؛ خدايى كه منزّه است از هر نقصى - «لِأَنْبِيَائِهِ » متعلق به «أرادَ» است، براى انبيا و پيامبرانش - «انبياء» جمع «نبىّ » است - «حَيْثُ بَعَثَهُمْ »: وقتى كه آنان را برانگيخت «أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذُّهْبَانِ » : اين كه بگشايد براى آنان گنج هاى طلا را؛

ص: 646


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

گنج هاى زير زمين را براى پيامبران آشكار كند كه دستشان پر از طلا باشد، اين كار را مى توانست انجام دهد.

«كُنوز» جمع «كَنز» به معناى گنج است كه ظاهراً همان گنج فارسى است، عرب ها «ج» را تبديل به «ز» كرده اند، كه از آن فعل هم مشتق مى شود؛ در قرآن هم آمده است:

(وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ ) (1) «و كسانى كه گنجينه و ذخيره مى كنند طلا و نقره را». «ذُهبان» و «ذِهبان» هر دو صحيح است جمع «ذَهَب» و به معناى طلا مى باشد.

«وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ »

(و معدنهاى طلاى خالص را)

به طلاى خالص مى گويند «عِقيان»؛ چون گاهى طلاى سكه دار را گنج مى كردند در زير زمين كه به آنها مى گفتند «كُنوز»، اما اگر معدن طلاى خالص كه هنوز سكه نخورده در جايى پيدا شود به آن مى گويند «عِقيان». «وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ » يعنى معادن طلاهاى خالص. خوب اگر خدا مى خواست گنج ها و معادن طلا را براى پيامبران بگشايد و ظاهر كند مى توانست.

«وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ ، وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طَيْرَ السَّمَاءِ»

(و باغستانهاى پر درخت را، و اين كه گرد آورد با پيامبران پرندگان آسمان را)

«مَغارس» جمع «مَغرَس» است يعنى محل كشت، محل كشت باغها. «جِنان» هم جمع «جَنَّة» و به معناى باغ است. «وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ » يعنى محل كشت درختهاى باغها. «وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طَيْرَ السَّمَاءِ» ؛ «حَشْر» در اصل به معناى جمع است، به روز قيامت هم «يوم الحشر» مى گويند چون همۀ ما آنجا يك جا جمع مى شويم؛ قرآن هم مى گويد: (وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ) (2)«و هنگامى كه تمام وحشى ها جمع شدند.»5.

ص: 647


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 34.
2- سورۀ تكوير (81)، آيۀ 5.

«وَ وُحُوشَ الْأَرْضِ ، لَفَعَلَ »

(و وحشيان زمين را، البته چنين مى كرد.)

كلمۀ «لَفَعَلَ » جزاى «لَوْ» است؛ چيزى كه «ممكن» است اگر ارادۀ خدا به آن تعلّق گيرد محقق مى شود، اما هيچ وقت اراده به امر «محال» تعلّق نمى گيرد، كه مثلاً خدا اراده كند دو شىء نقيض را در يك جا با هم جمع كند؛ مثلاً در يك زمان و در يك مكان هم روز باشد هم شب، اين محال است، چيزى كه محال است ارادۀ خدا هم به آن تعلّق نمى گيرد؛ اما چيزهاى ممكن مى تواند مورد ارادۀ خدا قرار گيرد، تمام طلاها براى پيامبران ظاهر بشود، يا همه باغ زيادى داشته باشند، وحشى ها مسخّر آنها باشند و...

اينها ممكن است. اگر خدا اراده كرده بود «لَفَعَلَ » اين كار را انجام مى داد، و پيامبران مى شدند پادشاهان كه از نظر قدرت و ثروت و مسخّر بودن حيوانات سرآمد مردم زمان خودشان بودند؛ اما اگر چنين كارى را مى كرد امتحان و آزمايشى كه بايد انجام مى شد صورت نمى گرفت.

پيامدهاى منفى آن

پيامد اوّل:

«وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاءُ»

(و اگر خدا چنين مى كرد به تحقيق امتحان ساقط مى شد.)

ديگر امتحان وجود نمى داشت، امتحان اين است كه پيامبرى مثل حضرت موسى عليه السلام در زىّ چوپانى مأمور بشود به فرعونى كه مى گويد: (أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ) (1)«من پروردگار برتر شمايم» دستور دهد اين كار را بكن آن كار را نكن و او اطاعت بكند؛ اگر فرعون با آن قدرتش تسليم مى شد و زير بار حضرت موسى عليه السلام مى رفت

ص: 648


1- - سورۀ نازعات (79)، آيۀ 24.

اين براى او هنر بود و از امتحان پيروز خارج شده بود، اما اگر پادشاهى كه مثلاً قدرتش از فرعون بيشتر است فرعون را دعوت مى كرد قهراً فرعون زير بار مى رفت و مى پذيرفت. «وَ لَوْ فَعَلَ » : و اگر اين كار را مى كرد «لَسَقَطَ الْبَلاءُ» : امتحان ساقط مى شد؛ ديگر امتحانى در كار نبود.

پيامد دوّم:

«وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ»

(و پاداش باطل مى شد.)

جزا و بهشتى كه خدا مى دهد بايد به افرادى تعلّق گيرد كه داراى خلوص باشند «و مخلصاً للّه» تسليم حق بشوند؛ اما اگر بنا شد آدم قدرتمندى باشد و آنها بالاجبار زير بارش بروند اين ديگر خلوص نيست.

پيامد سوّم:

«وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ»

(و خبرها از بين مى رفت.)

«أنباء» جمع «نَبأ» است يعنى خبر. «اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ» يعنى از بين مى رفت خبرها.

«خبرها از بين مى رفت» يعنى چه ؟ براى اين جمله مفسّران و شارحان نهج البلاغه سه معنا ذكر كرده اند:

يك احتمال اين كه بگوييم دستورات پيامبران خبر و نبأ است؛ خبرى است كه از طرف خدا مى آيد. خبرهاى پيامبران بايد جورى باشد كه زمينۀ تأثير در آن ملحوظ باشد؛ وقتى كه پيامبر به من مى گويد طالب دنيا نباش، عشق دنيا نداشته باش، به فكر ثروت و قدرت دنيا نباش و به فكر آخرت باش، اگر خودش كاخى و تشريفاتى داشته باشد و همۀ ثروتها را در اختيار گرفته باشد، حرفش در من اثرى نخواهد داشت، افراد

ص: 649

خواهند گفت تو كه خودت اين همه باغ و كاخ و طلا و تشكيلات دارى، به منِ بدبختِ بيچاره مى گويى دنبال اين چيزها نرو، پس خبرهاى پيامبران يعنى «نبوّت پيامبران» مضمحل و بى اثر مى شد.

احتمال ديگر اين كه پيامبران اگر سختى نكشيده باشند و در ناز و نعمت به سر ببرند، واجد آن قرب الهى و كمال معنوى كه لازم است نمى شوند؛ ولو ذاتاً فطرت پيامبران پاك است، اما رياضت ها و سختى ها و زجرهايى بايد كشيده باشند كه در اين سختى ها و زجرها يك قرب و ارتباط معنوى با خدا پيدا كرده باشند و لايق شوند كه خدا مقام نبوّت را به آنها بدهد؛ تا به خدا نزديك نشوند و ارتباط معنوى با خدا پيدا نكنند، مقام نبوّت را خدا به آنها نمى دهد؛ حال اگر بنا باشد پيامبران آدمهاى ثروتمند و قدرتمند و خوش گذران باشند، ديگر آن مقامات معنوى را پيدا نمى كنند و ارتباط آنها با خدا قطع مى شود، آن وقت «أنْباء» مضمحل مى شود؛ يعنى خبرهايى كه از عالم غيب به وسيلۀ پيامبران بايد به ما برسد ديگر نمى رسد، چون اينها استعداد گرفتن اخبار غيبى را پيدا نمى كنند.

احتمال سوّمى كه بعضى ها گفته اند اين كه اگر چنانچه پيامبران اهل ثروت و قدرت و مكنت باشند، مردم قهراً از اينها اطاعت مى كنند و از اين رو خلوص و صفايى كه بايد باشد نيست، و اگر اينها نباشد بهشت و جهنم و اين حرفها از بين مى رود. «أنْباء» هم خبرهايى است كه پيامبران داده اند كه در روز قيامت آنهايى كه مطيع و مخلص اند به بهشت و آنهايى كه زير بار نمى روند و مستكبرند به جهنم مى روند، اينها همه خراب مى شود، چون ديگر خلوصى پيدا نمى شود و مسألۀ بهشت و جهنم و... كه خبرهاى پيامبران همين چيزهاست منتفى مى شود.

پيامد چهارم:

«وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ »

(و براى قبول كنندگان مزدهاى آزمايش شدگان لازم نبود.)

ص: 650

اگر بنا باشد پيامبران مركز ثروت و قدرت باشند تسليم شدن مخلصانه در كار نيست؛ همه اش پول است و ثروت و عده اى افراد متملق جمع مى شوند و خلوصى كه بايد در كار باشد وجود نخواهد داشت، كسانى كه فرمان پيامبران را قبول مى كنند اجر افراد امتحان شده را ندارند.

«وَ لَمَا وَجَبَ » : و واجب نمى شد «لِلْقَابِلِينَ » : براى اينهايى كه مى پذيرند فرمايش پيامبران را «أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ » : مزدهاى آزمايش شدگان. «أُجور» جمع «أجر» است.

اينجا «مُبتلين» اسم مفعول است، اسم فاعل آن را اگر بخواهيم صرف كنيم مى گوئيم: «مُبتلٍ ، مُبتَليانِ ، مُبتَلونَ » نصبى و جرّى آن مى شود «مُبتَلِينَ »؛ ولى «مُبْتَلى » كه اسم مفعول است صرف آن مى شود: «مبتلى، مُبتَلَيان مُبتَلَيُون» و نصبى و جرّى آن مى شود «مُبْتَلَيين»، آن وقت «يا» حرف علّۀ متحرك ماقبل مفتوح قلب به «الف» مى شود يعنى «مبتلاين»، و سپس «الف» آن مى افتد مى شود «مُبْتَلَيْنَ ».

(الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ) (1) هم كه در قرآن هست به همين صورت است؛ بنابراين تثنيه نيست بلكه جمع است. «مُبتلين» يعنى افرادى كه آزمايش شده اند؛ «إبتلاء» به معناى آزمايش و امتحان است كه اسم مفعولش مى شود «مُبتلى » يعنى كسى كه آزمايش شده. اين كه مى گويند فلانى مبتلا شده به فلان چيز، از اين جهت است كه بلاهايى كه براى انسان پيش مى آيد وسيلۀ آزمايش و امتحان اوست.

پيامد پنجم:

«وَ لااسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ »

(و مؤمنين استحقاق پاداش نيكوكاران را نداشتند.)

يعنى ثواب كسانى كه كار خوب انجام داده اند. «محسنين» كسانى هستند كه

ص: 651


1- - سورۀ ص (38)، آيۀ 47.

كارهاى خوب و خير انجام مى دهند هرچند كه پول و مادّيات در آن نباشد، بلكه زجر و شكنجه، شهيد شدن، گرسنگى كشيدن و خلاصه صبر و امتحان هم در آن هست، ليكن ايستادگى و از حق دفاع مى كنند. اگر بنا باشد پول، ثروت و قدرت و اين چيزها مطرح باشد ديگر استحقاقِ ثوابى وجود ندارد.

پيامد ششم:

«وَ لالَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا»

(و اسامى ملازم با معانى خود نبودند.)

«أسماء» جمع «إسم» است. مُسْلِم يعنى كسى كه تسليم حق است؛ مؤمن يعنى كسى كه ايمان و تصديق نسبت به حق دارد. پس بايد روح تسليم، انقياد و خلوص در كار باشد. اگر بنا باشد پيامبران داراى قدرت و ثروت باشند، طرفدار او ديگر مُسلِم نيست؛ يعنى روح تسليم و انقياد در او وجود ندارد، خلوص در كار نيست؛ اگر كسى با اين كه وضعش خوب است و احتياج ندارد، تسليم حرف حقى كه پيامبر مى زند بشود و هر چند آن حرف حق وى را به زحمت مى اندازد تحمّل كند، او مسلم و مؤمن است؛ مثل مسلمانان صدر اسلام كه با آن شدّت و زحمت از مكّه به مدينه مهاجرت كردند، خانه و زندگيشان را رها كردند و دچار وضع بد شدند، در آوارگى زندگى كردند، آنها مسلم حقيقى هستند؛ يعنى واقعاً تسليم حق بودند. در غير اين صورت لفظ مسلم و مؤمن اسم بى معنا مى شود، ديگر واقعاً آن روح تسليم در كار نيست.

مى فرمايد: اسامى با معناهايشان ملازم نبودند، يعنى اسم بى مسمّى مى شد؛ چون مسلم كسى است كه داراى روح تسليم، انقياد و خضوع باشد. پس خداوند تبارك و تعالى پيامبران را از طبقۀ مستضعف، از چوپانها و افرادى كه وضع زندگيشان بر حسب ظاهر بد است قرار داده تا انسانها را آزمايش كند.

ص: 652

ويژگى هاى پيامبران

حال حضرت مى فرمايد: پيامبران گرچه بر حسب ظاهر مفلس بودند اما طبعشان غنى بود، به مال دنيا بى اعتنا بودند، ثروت و قدرت دنيا در مقابل ارادۀ خدا در نظرشان بى ارزش بود. گاهى كسى باغ، كاخ، ثروت و قدرت دارد اما در عين حال داراى حالت حرص و آز است، و كسى هم اصلاً ثروت و مالى در دنيا ندارد ولى به قدرى قانع است كه تمام دنيا در نظرش پشيزى ارزش ندارد، برايش مهم نيست كه چيزى داشته باشد يا نه. آيۀ قرآن مى فرمايد: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ ) (1)«تا هرگز تأسف نخوريد بر چيزى كه از شما فوت مى شود و خوشحال نشويد به چيزى كه به شما داده مى شود.» حضرت على عليه السلام مى فرمايد: (2)«كمال زهد در اين آيۀ شريفه است كه مى گويد: اگر همۀ دنيا را به انسان بدهند خوشحال نشود و اگر از او گرفتند ناراحت نگردد». چون اين دنيا همه اش يك امانت است، مال امانت جز حفظ كردن و درد سر چيزى ندارد؛ وقتى امانت را از آدم مى گيرند او بايد خوشحال بشود كه مسئوليتش برطرف شده است.

نظر به اين كه حضرت فرمود: خدا اگر مى خواست پيامبران را داراى ثروت و قدرت كند ديگر امتحان و آزمايش براى بشر در كار نبود، اينجا مى فرمايد: نه اين كه عاشق دنيا بودند بلكه اصلاً بى علاقه بودند. حضرت امير عليه السلام در ذكر ويژگى پيامبران مى فرمايد:

«وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِى قُوَّةٍ فِى عَزَائِمِهِمْ »

(و لكن خداوند سبحان فرستادگانش را در تصميماتشان نيرومند گردانيد.)

ص: 653


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.
2- - الزّهد بين كلمتين من القرآن، قال اللَّه تعالى: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ ) و من لم يأس على الماضى و لم يفرح بالآتى فقد استكمل الزّهد بطرفيه. وسائل الشيعة، ج 16، ص 19، باب 63 از ابواب جهاد النفس و ما يناسبه، حديث 10.

«عزائم» جمع «عزيمة» است يعنى تصميم؛ «اولوا العزم» هم كه در قرآن هست:

(أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ ) (1) يعنى پيامبران صاحب عزم و تصميم. مى فرمايد:

پيامبران قدرت و سلطنتى ندارند اما هنگامى كه تصميم مى گيرند عزمشان را جزم مى كنند، حرف حقشان را به كرسى مى نشانند.

سران قريش نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: تو چه مى گويى ؟ زن مى خواهى به تو مى دهيم، ثروت مى خواهى به تو مى دهيم، اگر مى خواهى پادشاه ما عرب ها باشى قبول مى كنيم؛ حضرت فرمود: (به اين مضمون) اگر خورشيد را در دست راستم قرار بدهيد و ماه را در دست چپم - يعنى زمين كه سهل است، اگر قدرت آسمانها را در دستم قرار بدهيد - من از حرف حقم دست برنمى دارم، زير بار بت لات و هبل و...

نمى روم و مى گويم «لا إله إلّااللّه».

پيامبران اهل تصميم بودند، هيچ وقت از تصميم قاطع و از حرف حقشان برنمى گشتند؛ قدرت روحى داشتند، گرچه قدرت ظاهرى نداشتند. آن قدرت روحى كه يك پيامبر دارد هيچ وقت سلاطين ندارند.

«وَ ضَعْفَةٍ فِيمَا تَرَى الْأَعْيُنُ مِنْ حَالاتِهِمْ »

(و ضعيف بودند در آنچه چشم ها از حالاتشان مى بينند.)

«ضَعَفَةً » جمع «ضعيف» است؛ ممكن است «ضَعْفَةٍ » باشد و جمع نباشد كه در اين صورت كلمۀ «اولى» بر سر آن درمى آيد، يعنى «اولى ضعفة» صاحب ضعف بودند.

چون هر كس نگاه مى كرد مثلاً موسى را با يك عباى مويى و عصا و لباس چوپانى مى ديد و زندگى اش زندگى ضعيفانه اى بود. پس خلاصه پيامبران روحشان قوى بود اما افراد مستضعفى بودند.5.

ص: 654


1- - سورۀ احقاف (46)، آيۀ 35.

«مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنىً »

(با قناعتى كه دل ها و چشم ها را از بى نيازى پر مى كرد.)

«قناعة» از جمله الفاظى است كه ما گاهى نادرست معنا مى كنيم؛ خيال مى كنيم قناعت يعنى گدابازى در زندگى، اين فرد آدم خيلى قانعى است يعنى خيلى در زندگى گدابازى در مى آورد، ولى معناى قناعت اين نيست، قناعت در مقابل طمع است. اين جمله معروف است: «عزّ من قنع و ذلّ من طمع»(1) «عزيز است كسى كه قانع باشد و ذليل است كسى كه طمع داشته باشد.»

شما اگر نسبت به چيزى كه خدا به شما داده است سازگار باشى، طمع به مال ديگران نداشته باشى، بى اعتنا باشى كه فلانى چه دارد، اين مى شود قناعت؛ اين معنايش اين نيست كه چيزى هم كه داريم نخوريم، گدابازى در بياوريم؛ قناعت يعنى بسازى و قانع باشى به چيزى كه دارى و روحت براى چيزى كه ندارى پر نزند. همان كه خدا در قرآن هم به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: (وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ ) (2)

اى پيامبر چشم هايت را ندوز به ثروت و مكنت و قدرتى كه به مردم دنيا داده ايم تا امتحانشان كنيم.

اين است كه مى فرمايد: پيامبران مال و اموال و مادّيات نداشتند، ضعيف بودند، اما «مَعَ قَنَاعَةٍ » : با يك روح سازگارى كه «تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنىً » : اين روح سازگار پر مى كرد دل ها را و چشم ها را از بى نيازى. يعنى همان روح قناعت يك غناى نفسى و درونى به آنها مى داد كه به حسب دل غنى و بى نياز بودند؛ چون وقتى انسان نسبت به مال دنيا بى اعتنا باشد غنى است؛ اما كسى كه همۀ ثروت دنيا را هم داراست باز دائماً در تكاپو است، روحش روح گدايى است كه با آن همۀ ثروتش غنى نيست.1.

ص: 655


1- - مجمع البحرين، ج 4، ص 384.
2- - سورۀ طه (20)، آيۀ 131.

«وَ خَصَاصَةٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذىً »

(و فقرى كه چشم ها و گوش ها را از رنج و اذيت پر مى كرد.)

پيامبران از نظر ظاهر فقير بودند، لباس ژنده و خانۀ خرابه اى و.... «خَصاصة»عطف به «قَناعة» است، «خصاصة» يعنى فقر؛ آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ) (1)«و بندگان خدا ديگران را بر خودشان مقدّم مى دارند ولو خودشان فقير و محتاج باشند.» «وَ خَصَاصَةٍ » : و پيامبران داراى ظاهر فقيرى بودند كه «تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذىً »: فقرشان چشم ها و گوش ها را از رنج و اذيت پر مى كرد.

اين اذيت را دو جور ممكن است معنا كنيم: يا مى گوييم گوش و چشم خود پيامبران اذيت مى شد، چون وقتى انسان فقير باشد و گرسنه باشد در درجۀ اوّل چشم او ضعيف مى شود، گوش او شنوايى اش را از دست مى دهد، در اثر گرسنگى همۀ قوا و نيروهاى انسان ضعيف مى شود؛ و ممكن است منظور گوش و چشم ديگران باشد، ديگران وقتى كه مى ديدند و مى شنيدند كه اينها فقيرند برايشان غصّه مى خوردند، آن مؤمنى كه گرسنگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى بيند براى پيامبر غصّه مى خورد و اذيت مى شود؛ اين فقر مادّى پيامبران چشم ها و گوش هاى مريدان و طرفدارانشان را از نظر اذيت پر مى كرد. آنها وقتى مى ديدند پيامبرشان با اين وضع بد زندگى مى كند اذيت مى شدند، خودش قانع و سازگار بود اما ديگران ناراحت بودند كه چرا وضع او چنين است.

الآن هم ممكن است اولياء خدا فقير باشند ولى از نظر علم و تقوا و كمالات معنوى در سطح بالايى باشند، و در عين حال به همان زندگى فقيرانۀ خودشان قانع و سازگار باشند اما ديگران غصّه بخورند كه چرا زندگى سخت و بدى دارند، گرچه او خودش خوشحال باشد كه الحمد للّه ثروت ندارم و مسئوليتم كمتر است، قدرت ندارم مسئوليتم كمتر است، چون هر كه بامش بيش برفش بيشتر.9.

ص: 656


1- - سورۀ حشر (59)، آيۀ 9.

ارسال رسل و هدف اصلى آن

«وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لا تُرَامُ »

(و اگر پيامبران داراى قدرتى بودند كه قصد نمى شد)

دوباره مضمون همان جملۀ سابق را حضرت تكرار مى كند؛ اگر پيامبران وضعشان خوب بود، آن امتحان و آزمايش كه بايد براى بشر محقق شود پيدا نمى شد. «وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ» : و اگر پيامبران خدا «أَهْلَ قُوَّةٍ » : داراى نيرويى بودند كه «لا تُرَامُ » : هيچ كس اصلاً قصدش را هم نمى كند. مثلاً پادشاه دنيا و فوق همۀ مردم جهان باشد، چيزى كه كسى اصلاً فكرش را هم نمى كند. «رام» به معناى طلب و قصد است؛ «لاترام» يعنى حتى هيچ كس قصد طلب آن قدرت را هم نمى كند، چون هيچ كس اميد ندارد به آن قدرت برسد، به مخيلّه اش هم راه نمى دهد.

«وَ عِزَّةٍ لا تُضَامُ »

(و عزّتى كه مقهور نمى شد)

«ضامَ » هم به معناى «قَهَرَ» است و هم به معناى «ظَلَمَ »، «ضَوم» يعنى قهر و يا ظلم.

«وَ عِزَّةٍ » : و داراى عزّتى كه «لا تُضَامُ » : هيچ وقت ظلم به آنها نمى شد؛ يا هيچ گاه مقهور ديگران نمى شدند.

«وَ مُلْكٍ تَمْتَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ »

(و سلطنتى كه گردنهاى مردم به طرف آن كشيده مى شد)

ديده ايد كه براى يك چيز خوب و مهم همه گردن مى كشند ببينند چيست و آيا مى توانند در آن نصيبى داشته باشند. مى فرمايد: اگر اينها داراى قدرتى بودند كه گردنهاى مردم كشيده مى شد به طرف آن ملك و سلطنت.

ص: 657

«وَ تُشَدُّ إلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ »

(و گره هاى بارها براى آن محكم مى شد)

چون وقتى كه مركز قدرتى باشد، ماشين ها، اتومبيل ها و همۀ قدرتمندان متوجّه آنجا مى شوند. آن روزها ماشين نبوده با شتر و اسب بار مى بستند و به سوى مركز قدرت و رياست روانه مى شدند، از اطراف و اكناف به طرف آنجا مى رفتند تا شايد سهمى در قدرت به دست آورند. «عُقَد» جمع «عُقدَة» است يعنى بسته شده؛ «رِحال» هم جمع «رَحل» است به معناى بار. مى فرمايد: بارهاى بسته شده محكم مى شد براى آنجا، بار را محكم روى شتر يا ماشين مى بندند كه به آن طرف حركت كنند.

پس اگر پيامبران آدمهايى بودند كه پول و قدرت و سلطنت داشتند، آن موقع همۀ مردم منقاد اينها مى شدند و آن امتحانى كه خدا در نظر دارد حاصل نمى شد.

«لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِى الْاِعْتِبَارِ»

(البته اين براى مخلوقات در پند پذيرفتن آسانتر بود.)

«وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِى الْاِسْتِكْبَارِ»

(و براى آنان در تكبّر ورزيدن دورتر.)

«وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِى الْاِسْتِكْبَارِ» : و دورتر مى كرد مردم را در اين كه تكبّر به خرج بدهند. پس خدا خواسته است پيامبران در رديف ضعيفان باشند تا آنهايى كه داراى روح تكبّر هستند شناخته شده و به شيطان ملحق گردند، و جهنمى و بهشتى از هم جدا شوند.

«وَ لَآمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ ، أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ »

(و هر آينه ايمان مى آوردند از ترسى كه بر آنها غالب مى شد، يا رغبتى كه آنها را مايل مى گردانيد.)

ص: 658

«وَ لَآمَنُوا» : و همۀ مردم ايمان مى آوردند «عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ » : از روى ترس كه آنان را مقهور كرده بود؛ يعنى ترس بر آنان غالب مى شد و همه را مقهور مى كرد. يا اين كه رغبتى به ثروت پيامبر پيدا كرده و مى گفتند اين پيامبر كه سلطان السّلاطين است ما هم آنجا برويم يك كاره اى بشويم و از اين نمد كلاهى برداريم. «أَوْ رَغْبَةٍ » : يا يك رغبتى كه «مَائِلَةٍ بِهِمْ » : مايل مى كرد مردم را كه نزديك اين پيامبر بروند. آن وقت كه به طرف پيامبر مى رفتند ديگر همه نيتشان خالص و براى خدا نبود، بعضى براى پول و مقام بود و بعضى هم ممكن بود براى خدا باشد.

«فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً ، وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً »

(پس نيّت ها مشترك مى شد، و كارهاى خوب تقسيم مى شد.)

نيّت ها همه اش براى خدا نبود، مقدارى براى خدا و مقدارى براى اين كه قدرتى پيدا كنند؛ ايمان آوردن به چنين پيامبرى كار آسانى بود؛ چون لازم نبود همه اش براى خدا خالص باشد، كار خوب بين خدا و هواى نفس تقسيم مى شد.

پس اگر پيامبران داراى قدرت و ثروت بودند، افراد آسانتر منقاد مى شدند و آن وقت ديگر نيّت ها خالص نبود؛ ولى خدا خواسته است مردم خالصاً مخلصاً لوجهِ اللّه فرمانبردار پيامبران باشند.

«وَ لَكِنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ - أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الْاِتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ »

(ولى خداوند سبحان اراده كرده است كه پيروى از فرستادگانش باشد.)

«وَ التَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ ، وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ ، وَ الْاِسْتِكَانَةُ لِأَمْرِهِ ، وَ الْاِسْتِسْلامُ لِطَاعَتِهِ »

(و تصديق به كتابهاى خدا، و فروتنى در مقابل جلوۀ الهى، و پذيرش امر او، و تسليم بودن براى طاعتش.)

«إستكانة» قبول كردن و پذيرش امر خداست، و اين تسليم بايد للّه باشد، شائبۀ دنيا و هواى نفس در آن نباشد؛ پس پيامبر بايد در سطح پايين باشد كه اگر كسى تسليم

ص: 659

او شد و ايمان آورد فقط براى خدا باشد؛ اين است كه مى فرمايد: اينها خواستۀ خداست.

«أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاتَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ »

(امورى باشد مخصوص به خدا كه غير از آن شائبه اى با آن مخلوط نشود.)

«شابَ ، يَشُوبُ » به معناى مخلوط شدن است؛ مخلوط نشود با اين امور شائبه اى از غير امور؛ يعنى ثروت، هواى نفس، طمع و... در كار نباشد، بلكه اين را بداند وقتى دنبال اين پيامبر رفت جز گرفتارى و جز كتك خوردن، زندان و شكنجه شدن، جبهه رفتن و جنگ كردن چيزى در آن نيست. «لاتَشُوبُهَا» : مخلوط نشود با اين امور «مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ » : از غير اين امور شائبه اى.

هماهنگى ثواب و جزا با سختى امتحان

«وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوى وَ الْإِخْتِبَارُ أَعْظَمَ ، كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ »

(و هر چه امتحان و آزمايش بزرگتر باشد، ثواب و پاداش بيشتر است.)

«إمتحان»، «إختبار» و «بلوى » همه يك معنا دارد، يعنى آزمايش. هر چه امتحان و آزمايش بزرگتر باشد كه انسان به خاطر طرفدارى از اين پيامبر بايد جانش را هم به خطر بيندازد، مالش را هم به خطر بيندازد و... ثواب و جزاى انسان هم بزرگتر است.

«أجزَل» يعنى بزرگتر؛ انسان جزاى بزرگتر و بيشترى دارد؛ خدا خواسته است مردم خالصاً مخلصاً لوجهِ اللّه از پيامبران اطاعت كنند، پس بايد از مال و ثروت و دنيا چيزى نباشد تا درجۀ اخلاص مردم و گِروَندگان به پيامبران مشخص شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

ص: 660

«كتابنامه»

1 - قرآن مجيد.

2 - الإحتجاج على أهل اللجاج؛ احمد بن على (طبرسى)، 2 جلد، نشر مرتضى (مشهد)، 1403 ق.

3 - إرشاد القلوب؛ حسن بن محمّد (ديلمى)، 2 جلد، منشورات الشريف الرضى (قم)، 1412 ق.

4 - اسد الغابة فى معرفة الصّحابة؛ أبوالحسن على بن محمّد الجزرى (عزّالدين ابن اثير)، 5 جلد، المكتبة الإسلامية (تهران).

5 - الأعلام؛ خيرالدين الزركلى (زركلى)، 8 جلد، دارالعلم للملايين (بيروت)، 1992 م.

6 - إعلام الورى (إعلام الورى بأعلام الهدى)؛ فضل بن حسن (طبرسى)، 2 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1417 ق.

7 - الأمالى؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، انتشارات كتابچى (تهران)، 1376 ش.

8 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

9 - بوستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، انتشارات ارمغان طوبى (تهران)، 1385 ش.

10 - تاج العروس من جواهر القاموس؛ محمّد بن محمّد بن عبدالرزاق المرتضى الزبيدى (زبيدى)، 40 جلد، طبعة الكويت.

11 - تاريخ الرّسل والملوك (تاريخ طبرى)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 16 جلد، شركت انتشارات جهان (تهران).

12 - تفسير الصافى؛ ملا محسن (فيض كاشانى)، 5 جلد، مكتبة الصدر (تهران)، 1415 ق.

13 - التفسير الكبير؛ محمّد بن عمر بن حسين القرشى (فخر رازى)، 32 جلد در 16 مجلّد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1411 ق.

14 - التوحيد؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، انتشارات جامعۀ مدرسين (قم)، 1398 ق.

15 - جامع الاخبار؛ محمّد بن محمّد الشعيرى السبزوارى (شعيرى)، مؤسسة آل البيت (قم)، 1414 ق.

16 - الجامع الصحيح و هو سنن الترمذى؛ محمّد بن عيسى بن سورة (ترمذى)، 5 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1394 ق.

17 - الحاشية على الهيات الشفا؛ محمّد بن ابراهيم الشيرازى (صدرالمتألهين)، انتشارات ديدار (قم).

ص: 661

18 - الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة (الأسفار الأربعة)؛ صدرالدّين محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 9 جلد، المطبعة الحيدرية (تهران)، 1379 ق.

19 - الدّر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ جلال الدين عبدالرحمان بن أبى بكر (سيوطى)، 6 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1414 ق.

20 - ديوان ابن رومى؛ على بن عباس بن جريح (جرجيس) (ابن رومى)، مطبعة التوفيق الأدبية (مصر) 1342 ق.

21 - ديوان ابوالطيب المتنبّى؛ احمد بن حسين المتنبّى (ابوالطيب متنبّى)، شارح عبدالرحمن البرقوقى، دارالأرقم بن أبى الأرقم (بيروت).

22 - ديوان ابوالفتح بُستى؛ على بن محمّد (ابوالفتح بُستى)، مصحّح امير محمود انوار، انتشارات دانشكده الهيات دانشگاه تهران.

23 - ديوان بابا أفضل كاشانى؛ محمّد بن حسين بن محمّد مرقى كاشانى (بابا أفضل كاشانى)، انتشارات ادارۀ فرهنگ و هنر كاشان، 1351 ش.

24 - ديوان قاآنى شيرازى؛ حبيب اللّه بن محمّد على (قاآنى شيرازى)، انتشارات اميركبير (تهران)، 1336 ش.

25 - ديوان هاتف اصفهانى؛ احمد (هاتف اصفهانى)، انتشارات نگاه (تهران)، 1378 ش.

26 - شرح أصول الكافى؛ صدرالدين محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 4 جلد، مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى (تهران)، 1383 ش.

27 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

28 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

29 - عبقات الأنوار؛ سيّد حامد حسين الموسوى (مير حامد حسين)، مطلع الأنوار (حيدرآباد هند).

30 - علل الشرايع؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، 2 جلد، كتابفروشى داورى (قم)، 1385 ش.

31 - علم اليقين (علم اليقين فى اصول الدين)؛ ملا محمّد محسن بن رضى الدين شاه مرتضى (فيض كاشانى)، 2 جلد، انتشارات بيدار (قم)، 1392 ش.

32 - الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب؛ عبدالحسين امينى نجفى (امينى)، 11 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1372 ق.

33 - قواعد كلّى فلسفى در فلسفۀ اسلامى؛ غلامحسين (ابراهيمى دينانى)، 2 جلد، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى (تهران)، 1393 ش.

34 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

ص: 662

35 - گلستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، انتشارات خوارزمى (تهران)، چاپ چهارم، 1374 ش.

36 - گلشن راز؛ سعدالدين محمود بن عبدالكريم بن يحيى شبسترى (شيخ محمود شبسترى)، مصحّح محمّد حماصيان، انتشارات خدمات فرهنگى كرمان، 1382 ش.

37 - لسان العرب؛ محمّد بن مكرم (ابن منظور)، 15 جلد، دارالفكر للطباعة والنشر والتوزيع (بيروت)، 1414 ق.

38 - اللطائف والظرائف؛ عبدالملك بن محمّد بن اسماعيل (أبو منصور ثعالبى)، دار المناهل (بيروت).

39 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

40 - مجمع البحرين؛ فخرالدين بن محمّد (طريحى)، 6 جلد، انتشارات مرتضوى (تهران)، 1375 ش.

41 - مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ الفضل بن الحسن (طبرسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، كتابفروشى اسلاميه (تهران)، 1373 ق.

42 - مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 26 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1404 ق.

43 - المراجعات؛ سيّد عبدالحسين شرف الدين الموسوى العاملى (سيّد عبدالحسين شرف الدين)، انتشارات اسوه (قم)، 1413 ق.

44 - المستدرك على الصحيحين؛ محمّد بن عبداللّه (حاكم نيشابورى)، 4 جلد، مكتبة النصر الحديثة (رياض).

45 - المسند للإمام احمد بن محمّد بن حنبل؛ (احمد بن حنبل)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالمعارف (مصر)، 1377 ق.

46 - مفاتيح الجنان؛ عبّاس بن محمّد رضا القمى (شيخ عبّاس قمى).

47 - مفردات ألفاظ القرآن (المفردات فى غريب القرآن)؛ أبوالقاسم حسين بن محمّد (راغب اصفهانى)، دارالقلم و الدار الشامية (بيروت و دمشق)، 1412 ق.

48 - مقدمۀ ابن خلدون؛ عبدالرحمن بن محمّد بن خلدون الحضرمى (ابن خلدون)، دارالقلم (بيروت)، 1978 م.

49 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

50 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

51 - نهج الفصاحة؛ أبوالقاسم (پاينده)، دنياى دانش (تهران)، 1336 ش.

52 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

ص: 663

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109