درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد پنجم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1395.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 664:5 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 7:5-17-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 PB

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد پنجم)

حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

-

انتشارات سرايى

نوبت چاپ: اوّل، بهار 1395

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 11 جلدى: 350000 تومان

-

قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

E-mail : SaraeiPublication@gmail . com

www . Amontazeri . com

ص: 4

ص: 5

ص: 6

«فهرست مطالب»

درس 165 - خطبۀ 109 (قسمت اوّل) 25

نقل هاى متفاوت خطبه... 27

بيان صفاتى از خداوند... 28

خضوع همه چيز در برابر خدا... 28

وابستگى موجودات به خدا... 30

فرق بين امكان ذاتى و امكان فقرى... 32

اختصاص عزّت و قوّت و پناه بخشى به خداوند... 34

شنوايى و دانايى خداوند و معناى آن... 35

خداوند روزى دهنده و مرجعِ موجودات... 37

عدم امكان مشاهدۀ خداوند با چشم مادّى... 37

بى نيازى خدا از خلق... 39

گسترۀ قدرت حق... 39

تأثيرناپذيرى سلطنت و مُلك خداوند... 40

بى اثر بودن نارضايتى ها بر قضا و قدر الهى... 40

ظهور سرّ و نهان نزد خدا... 41

درس 166 - خطبۀ 109 (قسمت دوّم) 43

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه... 45

حركت كاروان هستى به سوى خداوند... 46

مقايسۀ عظمت آفرينش با قدرت خداوند... 48

نقص قابليت ها... 49

مقايسۀ عالَم ملكوت با عوالم بالاتر... 50

مقايسۀ نعمت هاى دنيا و آخرت... 52

ص: 7

جايگاه فرشتگان... 52

ميزان خداشناسى و قرب فرشتگان... 55

پاره اى از ويژگى هاى وجودىِ فرشتگان... 56

بندگىِ شايسته تر بر اساس شناخت بيشتر... 58

درس 167 - خطبۀ 109 (قسمت سوّم) 61

آفرينش بهشت و آزمون خوب مردم با آن... 64

برخى از ويژگى هاى بهشت... 65

واكنش منفىِ مردم در برابر دعوتگران به بهشت... 65

روآورى مردم به مردار دنيا... 67

پيامدهاى سوء دلبستگى و عشق به دنيا... 68

بى ارادگىِ بردۀ دنيا... 70

پندناپذيرىِ بردۀ دنيا... 70

غافلگيرشدگانِ مرگ... 71

توصيف حالِ غافلان در آستانۀ مرگ... 73

انديشه هاى حسرت بار غافلان در آستانۀ مرگ... 76

درس 168 - خطبۀ 109 (قسمت چهارم) 79

چرا در حال احتضار، نخست زبان از كار مى افتد؟... 82

ادامۀ بحث از انديشه هاى غافلان در آستانۀ مرگ... 82

پشيمانى و آرزوى غافلان در آستانۀ مرگ... 84

پيشروى مرگ در بدن و آثار آن... 85

آخرين پيشروى مرگ... 87

بدن طبيعى و بدن مثالى... 88

بدن ميّت و تلقين و سؤال در قبر... 90

وحشت و دورى اطرافيان از ميّت... 91

ص: 8

انتقال به عالم برزخ... 92

فرا رسيدن قيامت و آفرينش جديد... 92

درس 169 - خطبۀ 109 (قسمت پنجم) 95

دگرگونى نظام طبيعت، نشانۀ فرا رسيدن قيامت... 97

ارادۀ خدا و علل طبيعى... 99

رستاخيز انسانها... 101

چگونگىِ حشر انسان با بدن... 103

تصوير بدن برزخى در دنيا... 104

جداسازى انسانها در قيامت... 106

پاداش و جايگاه اهل طاعت... 107

درس 170 - خطبۀ 109 (قسمت ششم) 109

توصيفى از كيفر و جايگاه گنهكاران... 112

تجسم اعمال... 112

لباسهاى آتشين دوزخيان... 114

توصيفى ديگر از عذاب دوزخ... 115

ماندگارى دوزخيان در عذاب... 117

توصيف خطبه و امام على عليه السلام از زبان ابن أبى الحديد... 118

اشكال به ابن أبى الحديد... 121

بى ارزش بودن دنيا نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 123

تبليغ رسالت و موعظۀ مردم... 126

درس 171 - خطبۀ 109 (قسمت هفتم) 127

توصيفى از اهل بيت رسالت عليهم السلام... 129

اهل بيت عليهم السلام محل فرود فرشتگان... 130

ص: 9

اهل بيت عليهم السلام منابع دانش و حكمت... 132

تفاوت علم و حكمت... 133

چشم انداز ياران و دشمنان اهل بيت عليهم السلام... 134

خطبۀ 110 (قسمت اوّل) 136

نقل هاى خطبۀ ديباج... 136

بهترين وسيله ها براى تقرب به خدا... 137

1 - ايمان به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 137

2 - جهاد در راه خدا... 139

3 - كلمۀ اخلاص... 140

4 - برپاداشتن نماز... 142

5 - پرداخت واجبات مالى... 142

6 - روزۀ ماه رمضان... 143

7 - حج خانۀ خدا... 144

8 - صلۀ رحم... 145

9 - صدقۀ آشكار و نهان... 145

10 - انجام كارهاى پسنديده... 146

درس 172 - خطبۀ 110 (قسمت دوّم) 147

ياد خدا بهترين ياد... 149

توجّه به وعده هاى صادقانۀ خدا... 150

پيروى از سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 151

آموزش قرآن... 152

حادث و قديم بودن كلام خدا... 153

ژرف انديشى در قرآن... 154

شفايابى با نور قرآن... 155

سرگردانى و حسرت عالم بى عمل... 157

ص: 10

خطبۀ 111 (قسمت اوّل) 159

مدارك خطبه... 159

هشدار نسبت به دنيا و بيان ويژگى هاى آن... 160

1 - شيرينى و شادابى دنيا... 160

2 - تمايلات و شهوتهاى دنيا... 161

3 - آرايش و زينت دنيا... 162

4 - ناپايدارىِ شادىِ دنيا... 163

5 - فريبنده بودن دنيا... 163

درس 173 - خطبۀ 111 (قسمت دوّم) 165

ريشه يابى واژۀ «دنيا» و معناى آن... 168

فرجام دستاوردهاى دنيايى... 169

اشك و ماتم پس از شادمانىِ دنيايى... 171

روگردانى دنيا پس از روآورى آن... 171

ابر بلا در پى بارانِ خوش... 172

دشمنى دنيا پس از دوستى آن... 173

شيرينى و تلخى دنيا... 174

گرفتارسازى دنيا پس از خوشى آن... 174

ترس آورى دنيا پس از آسودگى آن... 175

فريبندگى و فناپذيرى دنيا... 176

بهره مندى كمتر سبب آرامش بيشتر... 177

سرانجام دلبستگى به دنيا... 178

درس 174 - خطبۀ 111 (قسمت سوّم) 179

ناپايدارى قدرتِ دنيايى... 182

همراهى ناملايمات با خوشى هاى دنيا... 183

ص: 11

اهل دنيا در معرض مرگ و بيمارى... 184

ناپايدارى سلطنت و عزّت دنيا... 184

جانشينى هاى عبرت آموز در دنيا... 186

بندگىِ دنيا و گزينش بى ثمر آن... 187

رفتار عبرت آموز دنيا با پيشينيانِ توانمند... 188

دستاورد دنياخواهان... 193

درس 175 - خطبۀ 111 (قسمت چهارم) 195

هشدار نسبت به دنياى توصيف شده... 198

توجّه به فرجام كار... 200

وضعيت طالبان دنيا پس از مرگ... 201

توصيف خانۀ قبر... 202

همسايگانِ بى تفاوتِ طالبان دنيا... 204

مردگان، نزديكان دور از هم... 206

ويژگى هاى ديگرِ مردگان گورستان... 207

تفاوتهاى قبل و بعد از مرگ... 208

بازگشت به زمين با بدنهاى برهنه... 209

همراهى اعمال آدمى در برزخ و قيامت... 210

درس 176 - خطبۀ 213112

ناپيدايى قبض كنندۀ روح... 215

چگونگى قبض روح جنين... 218

دليل ناتوانى از توصيف خداوند و بيان مراتب تجرّد... 220

چگونگى قبض روح انسانها در يك زمان... 222

خطبۀ 113 (قسمت اوّل) 223

هشدار نسبت به دنياى فريبنده... 224

ص: 12

نشانه هاى خوارى دنيا نزد خدا... 225

خوبى اندك دنيا و شرّ بسيار آن... 226

فناپذيرى همه چيز دنيا... 227

درس 177 - خطبۀ 113 (قسمت دوّم) 229

واجبات الهى يا حقوق الهى... 231

آمادگى براى مرگ... 233

شادمانىِ ظاهرى پارسايان... 233

خشم درونى پارسايان نسبت به خود... 234

فراموشى مرگ و آرزوهاى كاذب... 236

تسلط دنيا بر دلِ اهل آن... 237

علّت تفرقه در جامعۀ اسلامى... 237

پيامدهاى تفرقه... 238

اهميت دادن به دنيا... 239

علّت ترك امر به معروف و نهى از منكر... 242

بايستگى رعايت حقوق مسلمانى... 243

سازشكارى در ارزشها و ديندارى ظاهرى... 244

درس 178 - خطبۀ 114 (قسمت اوّل) 247

ارتباط حمد و شكر با نعمت هاى خداوند... 250

سپاس بر نعمت ها و بلاهاى خداوند... 253

رابطۀ ابتلائات و درجات ايمان... 254

كمك خواهى از خدا بر نفس سركش... 255

جهاد با نفس يا جهاد اكبر... 256

خطر مال و مقام دوستى... 258

آمرزش خواهى امام عليه السلام از خداوند و مقصود از آن... 259

ايمان شايسته... 261

ص: 13

محتواى شهادتين... 263

ارزش شهادتين... 263

درس 179 - خطبۀ 114 (قسمت دوّم) 265

«تقوا» توشه و پناهگاه انسان... 267

دعوتگر به تقوا و پذيرندۀ آن... 269

آثار سازندۀ تقوا... 271

ويژگى هاى دنيا... 274

فناپذيرى دنيا... 275

سراى مشقت و سختى... 277

درس 180 - خطبۀ 114 (قسمت سوّم) 279

دنيا سراى از دست دادن ها... 281

دنيا سراى دگرگونى ها... 283

دنيا سراى عبرتها... 284

فريبندگى خوشى هاى دنيا... 285

فاصلۀ بين زندگان و مردگان... 287

بدتر از بد و بهتر از خوب... 288

تفاوت امور دنيوى و اخروى... 288

بهتر بودن كمبود دنيوى از كمبود اخروى... 290

گسترۀ مباحات در مقايسه با محرّمات... 291

درس 181 - خطبۀ 114 (قسمت چهارم) 297

كفالتِ روزى از طرف خداوند و معناى آن... 299

عوامل فقر... 301

اولويت واجبات... 305

ترديد در باورها عامل ترك وظايف... 305

ص: 14

شتاب در انجام عمل صالح... 307

بازنگشتن عمر و اميد به بازگشت روزى... 307

سفارش به تقوا... 308

عوامل زوال ايمان... 309

درس 182 - خطبۀ 115 (قسمت اوّل) 313

نماز استسقاء... 315

آثارِ خشم خدا... 317

دعاى مورچگان و بارش باران... 317

نماز استسقاء توسط آيت اللّه خوانسارى رحمه الله... 320

نمونه اى ديگر از نماز استسقاء... 321

نماز استسقاء توسط علماى اهل سنّت... 323

ترحم خدا بر اطفال و پيران و...... 324

شكافته شدن و خشك ماندن كوهها... 325

تشنگى و سرگردانى چهارپايان... 327

درس 183 - خطبۀ 115 (قسمت دوّم) 329

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه... 331

تقاضاى رحمت براى چهارپايان... 332

قحطى زدگان اميدوار... 334

دو نكته دربارۀ «تشبيه» حضرت... 334

خداوند، اميد گرفتاران... 336

درخواست كيفر نكردن... 337

درخواست رحمتِ بارش و رويش... 338

درس 184 - خطبۀ 115 (قسمت سوّم) 343

دعا براى بارشى كامل... 345

ص: 15

بارانى خُرّمى آور و ثمربخش... 346

بارانى فراگير بر نيازمندان... 347

ويژگى هاى اين بارش... 348

آثار اين بارش... 351

معناى «ولايت» و «ولىّ »... 352

رابطۀ امر به معروف و نهى از منكر با ولايت... 353

توضيحات مرحوم سيّد رضى... 354

درس 185 - خطبۀ 116 (قسمت اوّل) 357

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوتگر به حق و گواه بر خلق... 360

نقش گواهان بر انسانها... 360

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيام رسانى بدون سستى و تقصير... 361

جهاد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با دشمنان خدا... 363

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشواى پرهيزكاران... 363

اهميت مقام امامت... 365

آثار علم به غيب... 366

دو احتمال در كلام حضرت... 367

تقويت احتمال دوّم... 369

فراموشى پند و اندرزها و آثار آن... 371

آرزوى جدايى و وصال... 372

ويژگى هاى سَلف صالح... 373

درس 186 - خطبۀ 116 (قسمت دوّم) 375

ويژگى هاى ديگرى از سَلف صالح... 377

پيشگويى امام عليه السلام از تسلط حجّاج بن يوسف... 379

رفتار ظالمانۀ حجّاج... 380

تعبير امام عليه السلام از حجّاج بن يوسف... 381

ص: 16

داستان مرگ حجّاج... 382

پيشگويى ديگرى از امام دربارۀ حجّاج... 383

درس 187 - خطبۀ 387117

سرزنش اصحاب بر ترك انفاق مالى... 389

انتقاد از فداكارى نكردن در راه خدا... 391

بزرگ نشمردن خدا در ميان بندگانش... 392

سفارش به عبرت گرفتن... 393

تفاوت اصحاب با يكديگر... 394

خطبۀ 395118

زمان ايراد خطبه و منابع آن... 396

تقدير از ياران و اصحاب... 397

مقصود از خودى و غير خودى... 398

استمداد حضرت از ياران... 399

انتظار نهايى امام عليه السلام از اين ياران... 400

سزاوارترين مردم نسبت به مردم... 401

درس 188 - خطبۀ 403119

منابع خطبه و زمان بيان آن... 406

جنگ هاى پراكنده و ادارۀ امور كشور... 406

دعوت امام عليه السلام به جهاد و سكوتِ اصحاب... 407

سرزنش امام عليه السلام و پاسخ مشروطِ اصحاب... 408

سرزنش و توضيح امام عليه السلام... 409

مسئوليت هاى حاكم اسلامى و رعايت اولويت ها... 411

جايگاه رهبر جامعه... 414

ص: 17

آرزوى شهادت...... 416

بيان عيوب بعضى از اصحاب... 418

راهنمايى به راه روشن و پيامد پايدارى و يا لغزيدن... 419

درس 189 - خطبۀ 120 (قسمت اوّل) 421

تعليم سه مطلب مهم به امام عليه السلام... 423

1 - تبليغ رسالت ها... 425

2 - انجام وعده ها... 426

3 - آگاهى به همۀ كلمات... 427

بيان ابن أبى الحديد... 428

اهل بيت عليهم السلام خاستگاه حكمت ها و ولايت نورانى... 431

«أمر» در اصطلاح كتاب و سنّت... 432

وحدت شرايع دين و مقصود از آن... 433

الف - يگانگى راه و بيان ائمه عليهم السلام... 434

ب - هماهنگى احكام اسلام... 436

اعتدال راههاى دين... 437

پيامدهاى پيروى و اعراض از راه حق... 438

درس 190 - خطبۀ 120 (قسمت دوّم) 439

گسترۀ كارهاى آخرتى بهرۀ كارهاى دنيا... 441

قيامت، سراى ظهور نهانها... 443

زيان تأخير در كارهاى خير... 444

معناى عقل و انديشۀ آينده و نداشتن سود... 444

توصيفى از آتش دوزخ... 446

اهميت توجّه به احتمال خطر در امور مهم... 447

بقاى نام نيك بهتر از بقاى مال... 447

ص: 18

خطبۀ 121 (قسمت اوّل) 449

مدارك خطبه... 449

پيشنهاد حكميّت در جنگ صفّين... 449

تحميل حكميّت و حَكَم بر على عليه السلام... 451

نتيجۀ حكميّت و پيدايش خوارج... 452

درس 191 - خطبۀ 121 (قسمت دوّم) 455

اعتراض به موضع امام در قبال حكميّت... 457

پاسخ على عليه السلام به اعتراض... 459

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها... 460

درمانِ درد به وسيلۀ درد!... 462

خستگى على عليه السلام از درد بى درمانِ اصحاب خود... 463

يادى از مؤمنانِ پاكبازِ گذشته... 464

علّت شكست حضرت على عليه السلام... 465

ويژگى هاى مؤمنان پاكبازِ گذشته... 467

درس 192 - خطبۀ 121 (قسمت سوّم) 471

مرورى دوباره بر خطبه... 473

پاسخ على عليه السلام به اعتراض در مورد حكميّت... 474

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها... 475

درمان درد با درد!... 477

على عليه السلام خسته از درد بى درمانِ اصحاب... 478

يادى از مسلمانان صدر اسلام و ويژگى هاى آنان... 479

عطش ديدار ياران و درد فراق آنان... 481

هشدار نسبت به نيرنگ ها و اهداف پليد شيطان... 482

ص: 19

راه مقابله با وسوسه هاى شيطان... 484

درس 193 - خطبۀ 122 (قسمت اوّل) 485

موضوع خطبه... 488

سخنان مقدماتى امام عليه السلام با خوارج... 489

يادآورى مواضع گذشتۀ معترضين توسط امام عليه السلام... 491

يادآورى هشدارهاى امام عليه السلام دربارۀ حكميّت... 493

مسئوليت امام عليه السلام در رابطه با اصرار بر حكميّت... 495

اشارۀ امام عليه السلام به جنگ هاى دشوار و ايمان مسلمانان صدر اسلام... 497

درس 194 - خطبۀ 122 (قسمت دوّم) 499

اشاره اى به بحث ترتّب در علم اصول... 501

هدف جنگ از ديدگاه اسلام... 503

تفاوت جنگ هاى عصر امام عليه السلام با جنگ هاى صدر اسلام... 504

تمسّك به مشتركات... 505

نظر نادرست ابن أبى الحديد... 506

استشهادى از ديگر كلام امام عليه السلام (مرورى بر خطبۀ 55)...507

درس 195 - خطبۀ 511123

چند تذكر به دانش پژوهان علوم دينى... 513

مدارك خطبه و زمان آن... 515

وظيفۀ انسان نسبت به همرزمان ضعيف... 516

مرگ، ضرورتى براى همۀ انسانها... 519

گرامى ترين مرگها... 521

توبيخ و سرزنش اصحاب... 522

نقش اختيار انسان در نجات و هلاكت او... 523

ص: 20

درس 196 - خطبۀ 124 (قسمت اوّل) 525

مدارك خطبه... 527

اهميت فنون و تاكتيك هاى نظامى... 528

جايگاه نيروها در صحنۀ جنگ... 530

بر هم فشردن دندانها در جنگ و تأثير آن... 530

مانور در اطراف نيزه ها و تأثير آن... 531

شكستن نگاهها در جنگ و تأثير آن بر قلب و روحيۀ انسان... 533

مقصود از «قلب و صدر» چيست ؟... 534

خاموشى صداها در جنگ... 536

برافراشتن پرچم به دست دليرانِ غيور... 538

درس 197 - خطبۀ 124 (قسمت دوّم) 541

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه... 543

مقابله با هماورد و يارى همرزمان... 544

فرار از جنگ و پيامدهاى آن... 547

آزمايش ها زمينۀ سير إلى اللّه... 551

على عليه السلام مرد عمل... 552

نفرين به دشمنِ حق ناپذير... 553

درس 198 - خطبۀ 124 (قسمت سوّم) 555

ميلاد با سعادت حضرت على عليه السلام... 557

ويژگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام در آرايش نظامى... 558

لزوم نبردى سنگين و نابودگر با دشمن... 559

گسترش جنگ به مناطق دشمن... 562

توضيحات مرحوم سيّد رضى... 564

ص: 21

درس 199 - خطبۀ 125 (قسمت اوّل) 567

مدارك خطبه... 570

مسألۀ تحكيم در چندين خطبه... 570

چكيده اى از داستان تحكيم... 571

سه اعتراض عمدۀ خوارج دربارۀ تحكيم... 572

پاسخ به اعتراضات خوارج... 573

حكميّت قرآن نه حكميّت افراد... 574

توضيح امام عليه السلام دربارۀ حكميّت قرآن... 575

پذيرش دعوت به حكميّت قرآن... 576

ارجاعِ نزاع به خدا و رسول و معناى آن... 576

علّت مهلت در تحكيم... 578

برترين مردم كيانند؟... 579

درس 200 - خطبۀ 125 (قسمت دوّم) 581

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه... 583

فرمان آماده باش دوباره براى جنگ... 584

ياران غير قابل اطمينان امام عليه السلام... 586

شكوۀ امام عليه السلام از اصحاب... 588

خطبۀ 126 (قسمت اوّل) 590

مدارك خطبه... 590

چگونگى تقسيم بيت المال توسط خلفا... 591

اعتراض به امام عليه السلام و پاسخ آن حضرت... 593

بى عدالتى، هرگز!... 594

پيامدهاى بخشش نابجاى بيت المال... 595

ص: 22

درس 201 - خطبۀ 126 (قسمت دوّم) 597

آغاز امتيازات و تبعيض ها در زمان عمر... 599

نادرستى تبعيض ها... 600

ردّ پيشنهاد تبعيض از طرف امام عليه السلام... 601

پيامدهاى هزينۀ نابجا... 602

نگاهى به خطبۀ 604...142

خطبۀ 127 (قسمت اوّل) 607

موضوع خطبه و مدرك آن... 607

انتقاد امام عليه السلام از رفتارِ حذفىِ خوارج... 609

يادآورى رفتار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با گناهكاران... 610

درس 202 - خطبۀ 127 (قسمت دوّم) 613

دستاويز خوارج بر رفتار خود و پاسخ آن... 615

پيشينه ها و حقوق شهروندى... 617

خوارج، بدترين مردم... 618

بدفرجامى كينه ورزان و دوستدارانِ افراطىِ امام عليه السلام... 619

ميانه روها، بهترين مردم... 620

همراهى با اكثريت... 622

پرهيز از تفرقه... 623

كيفر دعوتگر به شعار خوارج... 623

رواياتى دربارۀ پرهيز از تفرقه و اهميت اجماع امّت... 625

علّت حجّيت اجماع امّت... 628

درس 203 - خطبۀ 127 (قسمت سوّم) 629

اهميت اجماع در نظر اهل سنّت... 631

ص: 23

ملاك حجّيتِ اجماع و اكثريت... 632

چند روايت در تفسير «جماعت»... 634

آيا اكثريت ملاك حق و باطل است ؟... 636

تفاوت ملاك حق و باطل و انتخاب حاكم... 639

الف - مسألۀ حق و باطل... 639

ب - مسألۀ حكومت... 640

ولايت انتصابى، قرعه و يا رأى اكثريت ؟... 641

معناى صحيح نفى تعقل اكثريّت... 643

درس 204 - خطبۀ 127 (قسمت چهارم) 645

آيا «فاقتلوه» يك حُكم كلّى است ؟... 647

مشروط بودن حُكم حَكَمين... 650

گناه نبودن پذيرش حكميّت... 651

تخلف حَكَمين از حُكم قرآن... 652

***

كتابنامه... 657

ص: 24

«درس 165» - خطبۀ 109 (قسمت اوّل)

اشاره

نقل هاى متفاوت خطبه

بيان صفاتى از خداوند

خضوع همه چيز در برابر خدا

وابستگى موجودات به خدا

فرق بين امكان ذاتى و امكان فقرى

اختصاص عزّت و قوّت و پناه بخشى به خداوند

شنوايى و دانايى خداوند و معناى آن

خداوند روزى دهنده و مرجعِ موجودات

عدم امكان مشاهدۀ خداوند با چشم مادّى

بى نيازى خدا از خلق

گسترۀ قدرت حق

تأثيرناپذيرى سلطنت و مُلك خداوند

بى اثر بودن نارضايتى ها بر قضا و قدر الهى

ظهور سرّ و نهان نزد خدا

ص: 25

ص: 26

«خطبۀ 109 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«كُلُّ شَيْ ءٍ خَاضِعٌ [خاشِعٌ ] لَهُ ، وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ . غِنى كُلِّ فَقِيرٍ، وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ ، وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ ، وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ . مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ ، وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ ، وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ ، وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ . لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ ، بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ . لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ ، وَ لَااسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ . وَ لَايَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ ، وَ لَايُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ ، وَ لَايَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ ، وَ لَايَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ ، وَ لَايَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ ، وَ لَايَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلّى عَنْ أَمْرِكَ . كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ ، وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ .»

نقل هاى متفاوت خطبه

سيّد رضى پيش از شروع هر خطبه مى فرمايد: «وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام» يا «وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام» ؛ بدان جهت كه اساس كار ايشان در جمع آورى خطبه هاى نهج البلاغه بر انتخاب و گزينش بهترين ها بوده است. وى كمتر خطبه اى را به طور كامل نقل كرده، و معمولاً فقط بخش هايى از آنها را ذكر مى كند. به همين جهت «مِنْ » در اينجا براى تبعيض است؛ يعنى قسمت هايى از خطبه.

اين خطبه را احمد بن عبدربّه اندلسى - كه قبل از سيّد رضى مى زيسته - در جلد

ص: 27

چهارم «عِقْدُ الفَريد» در باب خطبه ها آورده است. در آنجا ابتدا خطبه اى بسيار جالب از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده و بعد هم خطبه هايى از ابوبكر و عمر و عثمان است تا مى رسد به اميرالمؤمنين عليه السلام؛ و پس از نقل بعضى از خطبه هاى آن حضرت، از معاويه و ديگر خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس نيز خطبه هايى را آورده است! از جمله خطبه هايى كه از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده خطبه اى است كه نام آن را «الزّهراء» (درخشنده) گذاشته است؛(1) كه با اين خطبه اى كه سيّد رضى در نهج البلاغه آورده تفاوتهاى زيادى دارد ولى بسيارى از عبارتها و مضمونهاى آن مانند هم است.

اضافاتى در آنجا دارد و در اينجا هم دربارۀ ملائكه سخن گفته شده كه در عقدالفريد نيست. بنابراين احتمال دارد كه حضرت دوبار خطبه خوانده باشند كه بعضى عبارتها و مضامين آنها مشابه بوده است.

بخشى از اين خطبه را كه دربارۀ ملائكه است زمخشرى در «ربيع الابرار» خود آورده، و تفاوتى با نهج البلاغه در اين قسمت ندارد، شايد زمخشرى آن را از نهج البلاغه گرفته است.(2)

بيان صفاتى از خداوند

در اين بخش از خطبه، حضرت به بيان صفاتى از خداوند مى پردازند، هم صفات جلال و هم صفات جمال.

خضوع همه چيز در برابر خدا

«كُلُّ شَيْ ءٍ خَاضِعٌ [خاشِعٌ ] لَهُ »

(همه چيز در برابر خداوند خاضع و فروافتاده است.)

ص: 28


1- - ر. ك: العقد الفريد، ابن عبدربّه اندلسى، ج 4، ص 166.
2- ربيع الأبرار، زمخشرى، ج 1، ص 376، باب صفة الملائكة.

اين خطبه در كتاب «عقد الفريد» با جملۀ «ألْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي هُوَ أَوَّلُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ وَلِيُّهُ »آغاز شده كه در نهج البلاغه نيست؛ و با توجّه به اين كه ضمير در «لَهُ » مرجع مى خواهد، معلوم مى شود عبارتى از اوّل خطبه افتاده و ضمير به «اللّه» برمى گردد كه در «عقد الفريد» آمده است.

در همان كتاب عبارت «خَاشِعٌ لَهُ » ذكر شده(1) و در نسخۀ عبده «خَاضِعٌ لَهُ » آمده است. خشوع در دل بوده و دل مى لرزد؛ ولى خضوع همان تواضع ظاهرى است.

«كُلُّ شَيْ ءٍ خَاضِعٌ لَهُ » : همه چيز در برابر عظمت خداوند خاضع است. اگر پرسيده شود: چگونه همه چيز و از جمله اشياء غير ذوى العقول را هم شامل مى شود، در پاسخ بايد گفت: هيچ بعيد نيست كه همۀ موجودات و از جمله اشياء غير ذوى العقول نيز داراى شعور و ادراك باشند.

مرحوم صدرالمتألهين مى گويد: حقيقت هستى به حسب مصداق، با علم و قدرت و حيات عين يكديگرند.(2)

البته هر چه وجود ضعيف تر باشد علم و قدرت و حيات آن هم ضعيف تر است، و هر چه وجود قوى تر باشد علم و قدرت و حيات آن زيادتر است. بنابراين هر موجودى به هر اندازه اى كه از وجود حظّ و بهره دارد به همان اندازه داراى علم و قدرت است؛ اگرچه ما آن را تشخيص ندهيم.

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم*** با شما نامحرمان ما خامُشيم(3)

قرآن كريم هم مى فرمايد: «يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ » (4) «آنچه در آسمانها و زمين است او را تسبيح مى گويند.»4.

ص: 29


1- - در بيشتر نسخه هاى نهج البلاغه و نيز نسخۀ خطى آن «خاشِعٌ لَهُ » آمده است.
2- الأسفار الأربعة، صدر المتألهين، ج 6، ص 24 و 25.
3- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.
4- - سورۀ حشر (59)، آيۀ 24.

در جاى ديگرى فرموده: «كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ » (1) «همگى نماز و تسبيح خويش مى دانند.»

آيۀ ديگر مى گويد: «وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ »(2)

«و هيچ چيز نيست مگر آن كه شاكرانه او را تسبيح مى گويد؛ ولى شما تسبيح آنان را در نمى يابيد.»

همۀ موجودات علم و شعور داشته و خداوند را تسبيح مى كنند، ولى ما نشنيده و درك نمى كنيم. كوهها و پرندگان با حضرت داوود عليه السلام تسبيح خدا گفتند و گوش داوودى بود كه آن را شنيد.(3)

به هر حال ظاهر اين آيات دلالت مى كند كه همۀ موجودات در مقابل خداوند فروتنى و خضوع دارند و در برابر عظمت او خاضع و خاشع مى باشند.

وابستگى موجودات به خدا

«وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ »

(و همه چيز به خداوند قائم و پابرجاست.)

همۀ موجودات قيام به حق دارند؛ يعنى پايدارى آنان به وسيلۀ خداوند است. براى اين كه وجود آنان هم از جهت حدوث و هم از جهت بقا وابسته به حق است. در اصل همۀ موجودات جلوۀ حق بوده و نسبت به او مانند معناى حرفى كه صِرف ربط است نسبت به معناى اسمى كه معنايى مستقل است مى باشند. اگر اسم و فعلى در جمله وجود نداشته باشد حروف بى معنا شده و كاربردى ندارند. در جهان هستى نيز اگر خدا را از موجودات بگيريم چيزى باقى نمى ماند.

ص: 30


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 41.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.
3- مجمع البيان، طبرسى، ج 8، ص 597، ذيل آيۀ 11 از سورۀ سبأ.

ضمير در «بِهِ » و ديگر ضميرها در اينجا به خداوند بازمى گردد. بنابراين اگر همان طور كه در «عقدالفريد» آمده در ابتداى خطبه «ألْحَمْدُ لِلَّهِ » ذكر شده باشد مشكل در ظاهر عبارت حل مى شود.

«غِنى كُلِّ فَقِيرٍ»

(خداوند بى نيازى هر نيازمندى است.)

«غنى » به معناى بى نيازى است. بى نياز واقعى و مطلق جز خداوند نيست. نفرموده «مُغْنِي» كه به معناى بى نياز كننده است. آوردن «غِنى » به خاطر يك نكتۀ مهم و دقيقى است كه آن را توضيح خواهيم داد.

در فلسفه مى گويند: «كُلُّ مُمْكنٍ زَوْجٌ تَرْكيبيٌّ لَهُ مَهِيَّةٌ وَ وُجُودٌ» (1)«هر ممكنى يك زوج تركيب شده است كه يك ماهيّت و يك وجود دارد.» و ماهيّت را لابشرط از وجود و عدم مى دانند. به اين معنا كه در ذات ماهيّت نه وجود راه دارد و لحاظ شده است و نه عدم. همچنين ماهيّت لابشرط نسبت به فقر و غنا مى باشد. بنابراين ماهيّت خود به خود موجود نيست، بلكه به سبب علّت خود موجود مى شود. البته ماهيّت در حقيقت چيزى نيست؛ بلكه ماهيّت، حدّ وجود و منتزع از وجود خاص است؛ و آنچه حقيقت دارد همان هستى و واقعيت يا به تعبير ديگر خارجيت اشياء مى باشد.

بايد اين نكته را هم توجّه داشت كه ما يك مفهوم وجود داريم كه موطن آن ذهن است، و يك حقيقت هستى كه عين خارجيت و واقعيت و منشأ اثر است؛ و ما كه اينجا بحث از وجود در برابر ماهيّت مى كنيم مقصودمان مفهوم وجود نيست بلكه حقيقت وجود منظور است.د.

ص: 31


1- - شرح المنظومة، ملا هادى سبزوارى، قسمت حكمت و فلسفه، ص 10، غررٌ فى إصالة الوجود.

در هر صورت وجود خارجى اشياء غير از حق تعالى هر كدام حدّى دارند، كه ماهيّت حكايت از آن حدّ مى كند. و چون خداوند يك وجودِ غيرمتناهى است حدّ نداشته و در نتيجه داراى ماهيّت نمى باشد. اين است كه مى گويند: «ألْحَقُّ مَاهِيَّتُهُ إِنِّيَّتُهُ » (1)«ماهيّت حق همان انّيت و وجودش است.» پس خداوند ماهيّتى را كه به معناى حدّ وجود است ندارد.

فرق بين امكان ذاتى و امكان فقرى

با توجّه به مطالب فوق، در مورد هر ماهيّتى از جمله ماهيّت انسان مى توان تعبير به فقير يعنى: «شيْ ءٌ لَهُ الْفَقْر» كرد. به اين معنا كه مثلاً ماهيّت انسان نيازمند علّتى است كه او را موجود كند؛ ولى اگر وجودِ خودِ انسان را لحاظ كنيم نمى توانيم نسبت به آن تعبير به فقير به اين معنا كنيم. براى اين كه وجودِ انسان فقير به معناى «شيْ ءٌ لَهُ الْفَقْر» نيست، بلكه فقير به معناى «شيْ ءٌ هُوَ الْفَقْر» مى باشد. يعنى وجود انسان چيزى نيست كه نياز داشته باشد؛ بلكه وجودِ انسان عينِ نياز و فقر است. با توجّه به همين تفاوتى كه در ماهيّات و وجود اشياء هست، در فلسفه از فقر و امكان ماهيّات به امكان ذاتى تعبير شده، و از فقر و امكانى كه در وجودات است به امكان فقرى تعبير شده است. در امكان ذاتى مى توان ماهيّت را جداى از علّت تصور كرد؛ و ماهيّت بدين لحاظ و تصور، براى تحقق و وجودِ خود نيازمند علّت است؛ ولى در امكان فقرى حقيقت وجود ممكن عين وابستگى است، اما حقيقت ماهيّت عين وابستگى نبوده، بلكه مثلاً ماهيّت انسان چيزى است كه تحقق و وجودش نياز به علّت دارد؛ ولى هستىِ انسان عين وابستگى و ارتباط به حق تعالى است.

ص: 32


1- - همان، ص 21، غررٌ في أنّ الحقّ تَعالى إنّيّة صرفة.

خلاصه شىء مرتبط با شيئى كه عين ربط است تفاوت مى كند. اگر بگوييم انسان مرتبط با خداست معنايش اين است كه به حسب تحليل ذهنى يك خدا داريم و يك ماهيّت انسان و يكى هم وجودِ انسان كه اين وجود عين ارتباط با خداوند است و ماهيّت انسان هم كه حدّ همين وجود است به واسطۀ اين وجود با خداوند ارتباط دارد.

به حسب واقع و حقيقت، وجود همۀ اشياء جهان عين ربط به خداوند است؛ به دليل آن كه اگر اين رابطۀ وجودى قطع شود هيچ چيزى از موجودات - چه وجود و چه ماهيّت آنها - باقى نخواهد ماند. حقيقت و ذاتِ شىء همان است كه اگر از او گرفته شود چيز ديگرى برايش باقى نمى ماند؛ چون با گرفتن ربط اشياء با خدا چيزى به نام اشياء باقى نخواهد ماند و معلوم مى شود كه حقيقت و ذاتِ آنها عين ارتباط و به عبارت ديگر عين نياز و فقر به خداوند است.

بنابراين هنگامى كه حضرت مى فرمايند: «غِنى كُلِّ فَقِيرٍ» در حقيقت روى سخنش با ماست كه براى ماهيّت شأن و استقلالى قائل هستيم و مى گوييم اين ماهيّت - مانند انسان - در وجودِ خود محتاج به خداوند است؛ در صورتى كه اگر ما فرض را روى ماهيّت كه امرى است اعتبارى نبرده و روى وجود كه اصيل و منشأ اثر است ببريم، خودِ وجودِ انسان عين ارتباط و نياز و فقر به خداوند است. البته نسبت به وجود اگر به جاى «عين فقر» تعبير به «فقير» هم بكنيم، هنگامى اين تعبير صحيح است كه ما ذات را در مشتق معتبر ندانيم. به اين معنا كه فقير را به خود فقر معنا كنيم نه ماهيّت يا چيزى كه فقر براى آن ثابت است. پس اگر در مشتق ذات معتبر نباشد، تعبير به فقير بودن وجود اشياء - غير از حق تعالى - صحيح است؛ همان طور كه گاهى مى گوييم: گچ سفيد است، گاهى هم مى گوييم: سفيدى سفيد است. از سفيدى اگر سفيدى را بگيريم ديگر چيزى باقى نمى ماند. به تعبير واضح تر سفيدى گچ هم سفيد و هم سفيدى است. البته گچ به تبع سفيدى سفيد است.

ص: 33

خلاصه ما اگر ماهيّت وجودات را لحاظ كنيم كه فقيرند و خداوند بى نياز كنندۀ آنهاست، از آن نياز و فقر تعبير به امكان ذاتى و ماهوى مى شود؛ ولى اگر وجودِ موجودات را در نظر بگيريم كه عين فقر و نياز و ارتباط با خدايند، از آن نياز و فقر تعبير به امكان فقرى مى شود. پس امكان ذاتى مربوط به ماهيّات، و امكان فقرى مربوط به وجود است.

«غِنى كُلِّ فَقيِرٍ» : خداوند بى نيازى هر فقير است؛ يعنى موجب بى نيازى هر چيزى است كه ذاتش عين فقر و عين وابستگى به حق است، و شايد منظور امكان فقرى يا هم امكان ذاتى و هم امكان فقرى هر دو باشد.

آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» (1) «اى مردم! شما نيازمند به خداوند هستيد و خداوند بى نيازِ ستوده است.»

اختصاص عزّت و قوّت و پناه بخشى به خداوند

«وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ ، وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ ، وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ »

(و عزّت هر خوار، و نيروى هر ناتوان، و پناهگاه هر ستم ديده اى است.)

«عِزّ» به معناى غلبه و پيروزى است. «مَفْزَع» از «فَزَع» به معناى محل رسيدگى و پناهگاه است. «مَلْهُوف» به معناى مصيبت زده و ستم ديده مى باشد.

خداوند عزّت هر ذليلى است. هر كسى كه به ظاهر و در بين مردم ذليل و خوار است، اگر با خداوند كه همۀ عزّتها از آنِ اوست ارتباط داشته و وابسته به حق باشد بالاترين عزّتها را دارد و خداوند موجب عزّت و غلبۀ او مى شود. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ » (2) «و عزّت خاص خداوند و پيامبر او و مؤمنان است.»

ص: 34


1- سورۀ فاطر (35)، آيۀ 15.
2- - سورۀ منافقون (63)، آيۀ 8.

«وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ » : و خداوند عزّت هر ذليلى است. اگر انسان ارتباط با خداوند داشته باشد عزّت پيدا مى كند؛ گرچه در دنيا و بر اساس شرايط اجتماعى ذليل و خوار شمرده شود.

«وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ » : و نيرو و توان هر ضعيفى خداوند است. به وسيلۀ ارتباط با خداوند انسان قدرت پيدا مى كند.

«وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ » : و خداوند پناهگاه هر مصيبت زده و ستم ديده و گرفتارى است. هر كس كه گرفتار باشد حتى اگر به ظاهر كافر بوده و خدا را انكار كند، در شرايط گرفتارى و سختى ها به خداوند پناه برده و به او متوسل مى شود. انسان ممكن است در شرايط عادى و معمولى زندگى خداوند را فراموش كند؛ ولى گاهى كه در دريا و ميان امواج سهمگين گرفتار مى شود و يا در سكرات مرگ قرار مى گيرد، به طور فطرى و طبيعى دلش متوجّه يك نيروى غيبى مى شود كه آن نيروى غيبى ذات بارى تعالى مى باشد.

شنوايى و دانايى خداوند و معناى آن

«مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ ، وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ »

(هر كس سخن بگويد خداوند سخن او را مى شنود، و هر كس خاموش باشد خداوند سرّ و نهانِ او را مى داند.)

هر كس سخنى بگويد خداوند نطق و كلام او را مى شنود. البته خدا گوش ظاهرى مانند انسان و ساير موجودات زنده ندارد، ولى نسبت به مسموعات علم و آگاهى دارد. اساساً اين گوش وسيلۀ شنوايى موجودات زنده و مادّى است و لازم نيست كه همۀ موجودات با اين گوش، علم به مسموعات پيدا كنند. من و شما براى شنيدن صداها بايد آن صدا در گوشمان منعكس شود و به وسيلۀ سلسله اعصاب به يك نقطه

ص: 35

از مغز برسد كه مربوط به قوّۀ سامعه است، آنگاه ما آن مسموع و صدا را درك مى كنيم.

در صورتى كه خداوند نياز به اين مقدّمات ندارد. براى اين كه همۀ نظام وجود عين وابستگى به خداوند است و بنابراين همۀ آنها حاضر پيش خداوند بوده و به آنها احاطۀ وجودى و علمى و علم حضورى دارد. پس «سَمِعَ نطقه» در حقيقت يعنى «عَلِمَ نُطْقَهُ »؛ يعنى خداوند نطق او را درك مى كند.

«وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ » : آنهايى هم كه ساكت اند در درونشان هر چه هست خداوند اسرارشان را مى داند. چيزى در نظام هستى وجود ندارد مگر اين كه خداوند آن را دانسته و نسبت به جزئيات آن آگاهى دارد.

فلاسفه مى گويند: «صَفَحاتُ الْأَعْيانِ عِنْدَ اللّه كَصَفَحاتِ الأَذْهانِ عِنْدَنا»(1)

«صفحه هاى كتاب تكوين و موجودات خارجى نزد خداوند مانند صفحه هاى كتابِ ذهنى و موجودات ذهنى در نزد ما مى باشند.» صورتهاى ذهنى اشياء در ذهن شما حاضر است و شما كاملاً نسبت به آنها احاطه و علم و آگاهى داريد. به عنوان مثال هنگامى كه شما گنبد حضرت معصومه عليها السلام را در ذهن خود تصور مى كنيد، در حقيقت اين گنبد ذهنى را در ذهن خود خلق كرده و نسبت به آن احاطۀ علمى داريد. حضور همۀ عالم و موجودات خارجى نيز در نزد خدا به همين وزان بلكه به مراتب بالاتر است؛ براى اين كه خالق بودن ما نسبت به صورتهاى ذهنى مان همراه با شرايط و به گونۀ ضعيف است، بلكه خود ما و صورتهاى ذهنى اشياء در نزد ما همگى عين ربط و وابستگى به حق تعالى است؛ ولى خالقيت خداوند، مستقل و بدون وابستگى به غير بوده و او كاملاً عالم، قادر و محيط على الاطلاق بر هستى است؛ و همۀ نظام وجود عين ربط و حضور عند الرّب است.1.

ص: 36


1- - «... فان صفحات نفس الأمر بالنسبة إليه تعالى، كصحائف الأذهان بالنسبة إلينا من وجه...»؛ شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 142، غررٌ فى العلم. و «صحايف الأعيان بالنسبة إلى الحق تعالى كصفحات الأذهان بالنسبة إلينا»؛ همان، قسمت منطق، ص 121.

خداوند روزى دهنده و مرجعِ موجودات

«وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ ، وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ »

(و هر كس كه زندگى مى كند پس روزى او بر خداست، و هر كه بميرد پس بازگشتش به سوى اوست.)

«عَاشَ ، يَعيشُ » به معناى زندگى كردن است.

رزق و روزى هر كسى كه زندگى مى كند بر خداوند است؛ همان گونه كه در قرآن كريم آمده است: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها» (1) «و هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اين كه روزى اش فقط بر عهدۀ خداوند است.» و اگر بميرد بازگشتش به سوى خداوند است. قرآن كريم مى فرمايد: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ».(2)

«إِنّا لِلّهِ » دلالت مى كند كه مبدأ ما خداوند است بلكه ما مملوك او هستيم، و «إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ » دلالت مى كند كه غايت ما خداوند بوده و همه به سوى او بازمى گرديم.

عدم امكان مشاهدۀ خداوند با چشم مادّى

«لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ ، بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ »

(چشم ها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند، بلكه پيش از وصف كنندگانى كه آفريده اى وجود داشتى.)

در «لَمْ تَرَكَ »، «لَمْ تَرَ» فعل جحد، و كاف مفعولش مى باشد.

تا قبل از اين عبارت، حضرت امير عليه السلام خدا را مخاطب قرار نداده بود و تنها دربارۀ او و اوصافش سخن مى گفت؛ ولى از اينجا خداوند را مورد خطاب قرار مى دهد.

سورۀ حمد نيز به همين گونه است؛ از «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ » تا «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ »

همه غايب است، ولى بعد خداوند مستقيماً مورد خطاب واقع مى شود. براى اين كه

ص: 37


1- - سورۀ هود (11)، آيۀ 6.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.

مى گوييم: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ » . در ادبيات عرب به اين سبك سخن گفتن «التفات» مى گويند. و التفات گاهى از غيبت به خطاب، و گاهى نيز از خطاب به غيبت صورت مى گيرد.

گويا هنگامى كه ما وارد نماز مى شويم به حضور حق نرسيده ايم و شروع به سخن گفتن با خدا كرده ايم تا به حضور او برسيم، ولى پس از گفتن جملاتى كه در حقيقت بايد به عنوان طى كردن مراحلى از معنويت و قرب إلى اللّه محسوب شود، انسان خود را در حضور او يافته و خطاب به خداوند مى گويد: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ ».

در اين خطبه نيز حضرت امير عليه السلام ابتدا سخن خود را دربارۀ خداوند و صفات او به صورتِ غايب بيان كرده، ولى پس از جملاتى مستقيماً خداوند را مورد خطاب قرار داده و مى فرمايد: «لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ » : چشم ها تو را نديده است تا از تو خبر دهد؛ زيرا خداوند قابل رؤيت با چشم نيست، چون جسم نيست تا با چشم ظاهرى او را ببينيم؛ بلكه او به وسيلۀ بصيرت و چشمِ دل درك شده و انسان با باطن سالم و حقايقِ ايمانِ خود او را مى يابد.

«بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ » : بلكه تو اى خداوند وجود داشتى پيش از كسانى كه تو را توصيف مى كنند. «بَلْ كُنْتَ » به صورت فعل ماضى آمده است، ولى بايد توجّه داشته باشيم كه در مورد خداوند زمان معنا ندارد؛ چون زمان، مقدار حركت و يا چوب گز - يعنى واحد اندازه گيرى - حركت است. بنابراين زمان ملازم با حركت، و حركت از حالات و خواص مادّه است. پس مادّه و زمان و حركت همه با هم هماهنگ و متلازم اند، ولى خدا فوق عالم مادّه است؛ در نتيجه گذشته و حال و آينده كه از اوصاف زمان است در مورد خداوند راه ندارد.

خلاصه «كُنْتَ » در اينجا براى زمان ماضى نيست، بلكه براى تقدّم به حسب ذات است؛ به اين معنا كه خداوند به حسب ذات و مرتبۀ وجودى، پيش از همۀ موجودات و از جمله پيش از توصيف كنندگان خود مى باشد.

ص: 38

بى نيازى خدا از خلق

«لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ ، وَ لَااسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ »

(مخلوقات را به خاطر ترس از تنهايى نيافريدى، و آنان را براى سودى به كار نگرفته اى.)

خداوند از تنهايىِ خود ناراحت و در وحشت نبود كه موجودات را براى رهايى خود از وحشت و تنهايى بيافريند. و نيز آنها را به كار نگرفته تا سود و منفعتى عايد خود نمايد.

مى فرمايد: خدايا تو مخلوقات را به خاطر ترس از تنهايى ات خلق نكردى، و موجودات را به كار نگرفته اى تا اين كه سودى كنى. و به قول مولوى:

من نكردم خلق تا سودى كنم*** بلكه تا بر بندگان جودى كنم(1)

گسترۀ قدرت حق

«وَ لَايَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ ، وَ لَايُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ »

(و پيشى نمى گيرد از تو هر كه را بخواهى، و از دست تو رهايى نمى يابد هر كه را بگيرى.)

انسان هر قدر هم قدرتمند باشد، گاهى ممكن است افرادى را كه مى خواهد دستگير كند و يا آنها را دستگير كرده است از دست او فرار كرده و برايش مشكل ايجاد كنند؛ ولى در مورد خداوند اين طور نيست و هيچ كس نمى تواند از دست او فرار كند. اين است كه حضرت مى فرمايد: «وَ لَايَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ » : و هر كسى را كه تو طلب كنى نمى تواند از تو سبقت بگيرد؛ يعنى نمى تواند از حيطۀ قدرت تو بگريزد و فرار كند. «وَ لَايُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ » : و از دست تو نمى تواند خود را برهاند كسى كه تو او را گرفته اى و در اختيار تو مى باشد.

ص: 39


1- مثنوى معنوى، دفتر دوّم.

تأثيرناپذيرى سلطنت و مُلك خداوند

«وَ لَايَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ ، وَ لَايَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ »

(و قدرت تو را كاهش نمى دهد كسى كه تو را نافرمانى كند، و بر مُلك تو نمى افزايد كسى كه از تو پيروى نمايد.)

كسى كه معصيت خداوند كند نمى تواند از سلطنت و قدرت خداوند بكاهد. براى اين كه قدرت خداوند كه عين ذات اوست فوق همه چيز و همۀ قدرتهاست. همۀ عالم جلوۀ وجود حق است. او يك وجود غيرمتناهى است كه علم و قدرت و حيات غيرمتناهى دارد. زيرا صفات كماليه مساوق و يگانه با وجودند و از اين رو وجود غيرمتناهى عين علم و قدرت و حيات غيرمتناهى است. و به لحاظ غيرمتناهى بودن وجود اوست كه او حدّ و ماهيّت نيز ندارد. از اين جهت است كه معصيت كنندگان نمى توانند با عصيان خود ضررى به سلطنت و حاكميت تكوينى و قدرت خداوند وارد كنند؛ بلكه به خودشان ضرر مى زنند.

مى فرمايد: و كاهش نمى دهد سلطنت و قدرت تو را كسى كه معصيت تو را انجام مى دهد، و زياد نمى كند در مُلك تو كسى كه تو را اطاعت مى كند. كسى كه اطاعت خداوند مى كند چنين نيست كه تاج گلى بر سر خداوند گذاشته باشد و يا باعث شود كه خداوند چيز تازه اى كه نداشته است پيدا كند؛ بلكه اطاعت مخلوقات از خداوند موجب كمال خود آنها و نزديك شدنشان به خداوند مى شود.

بى اثر بودن نارضايتى ها بر قضا و قدر الهى

«وَ لَايَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ ، وَ لَايَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلّى عَنْ أَمْرِكَ »

(و امر تو را برنمى گرداند كسى كه بر قضاى تو خشمگين شده است، و از تو بى نياز نيست كسى كه از فرمانت سرپيچى كند.)

ص: 40

«امرِ خداوند» به دو صورت است: يكى امر تكوينى خداوند مى باشد كه همان قضا و قدَر است و قابل مخالفت نيست؛ و ديگرى امر تشريعى اوست كه قابل معصيت و مخالفت مى باشد. در اين فرمايشِ حضرت مقصود از امرِ اوّل امر تكوينى، و مراد از امر دوّم امر تشريعى است.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: و نمى تواند ردّ كند امر تكوينى تو را كسى كه از حكم و قضا و قدَر تو ناراحت و عصبانى باشد. آرى، ما مى توانيم با اوامر تشريعى خداوند مخالفت كرده و خداوند را معصيت كنيم، ولى چون همۀ موجودات وابسته به خداوند مى باشند نمى توانند با امر تكوينى او مخالفت كنند.

همچنين مى فرمايد: و از تو بى نياز نيست هر كس كه از فرمان تو سرپيچى كند.

به اين معنا كه حتى آن كسانى كه از فرمان تشريعى خداوند فرار مى كنند در مخالفت خود با تشريع بى نياز از قدرت خدادادى نيستند.

ظهور سرّ و نهان نزد خدا

«كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلانِيَةٌ ، وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ »

(هر رازى نزد تو آشكار، و هر غيبى پيش تو حاضر است.)

همان طور كه در مباحث گذشته عرض كردم همۀ موجودات از آغاز تا انجام و حتى انديشه ها و افعال ما وابسته و عين ربط به حق و شعاع اوست و ازاين رو نزد او آشكار است. هيچ چيزى از او مخفى نبوده و جزو اسرار محسوب نمى شود، و هر غيبى پيش او حاضر است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 41

ص: 42

«درس 166» - خطبۀ 109 (قسمت دوّم)

اشاره

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

حركت كاروان هستى به سوى خداوند

مقايسۀ عظمت آفرينش با قدرت خداوند

نقص قابليت ها

مقايسۀ عالَم ملكوت با عوالم بالاتر

مقايسۀ نعمت هاى دنيا و آخرت

جايگاه فرشتگان

ميزان خداشناسى و قرب فرشتگان

پاره اى از ويژگى هاى وجودىِ فرشتگان

بندگىِ شايسته تر بر اساس شناخت بيشتر

ص: 43

ص: 44

«خطبۀ 109 - قسمت دوّم»

«أَنْتَ الْأَبَدُ فَلاَ أَمَدَ لَكَ ، وَ أَنْتَ الْمُنْتَهى فَلاَ مَحِيصَ عَنْكَ ، وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ فَلاَ مَنْجى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ . بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ ، وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ . سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرى مِنْ خَلْقِكَ ، وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ ، وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرى مِنْ مَلَكُوتِكَ ، وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيَما غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ ، وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا، وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ .»

منها:

«مِنْ مَلائِكَةٍ أَسْكَنْتَهُمْ سَمَاوَاتِكَ ، وَ رَفَعْتَهُمْ عَنْ أَرْضِكَ ، هُمْ أَعْلَمُ خَلْقِكَ بِكَ ، وَ أَخْوَفُهُمْ لَكَ ، وَ أَقْرَبُهُمْ مِنْكَ . لَمْ يَسْكُنُوا الْأَصْلَابَ ، وَ لَمْ يُضَمَّنُوا الْأَرْحَامَ ، وَ لَمْ يُخْلَقُوا مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ ، وَ لَمْ يَشْعَبْهُمْ [لَمْ يَتَشَعَّبْهُمْ ] رَيْبُ الْمَنُونِ . وَ إِنَّهُمْ عَلى مَكَانِهِمْ مِنْكَ ، وَ مَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَكَ ، وَاسْتِجْمَاعِ أَهْوَائِهِمْ فِيكَ ، وَ كَثْرَةِ طَاعَتِهِمْ لَكَ ، وَ قِلَّةِ غَفْلَتِهِمْ عَنْ أَمْرِكَ ، لَوْ عَايَنُوا كُنْهَ مَا خَفِيَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ ، لَحَقَّرُوا أَعْمَالَهُمْ وَ لَزَرَوْا عَلى أَنْفُسِهِمْ ، وَ لَعَرَفُوا أَنَّهُمْ لَمْ يَعْبُدُوكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ ، وَ لَمْ يُطِيعُوكَ حَقَّ طَاعَتِكَ .»

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

همان گونه كه عرض كردم اين خطبه در جلد چهارم «عقد الفريد» در باب خطبه ها - كه باب بسيار خوبى است - نقل شده است. احمد بن عبدربّه اندلسى كه مؤلف

ص: 45

عقد الفريد مى باشد نام اين خطبه را «الزّهراء» گذاشته كه به معناى درخشنده است.

ابن أبى الحديد نيز از اين خطبه بسيار تعريف و تمجيد كرده و شيفتۀ آن شده است كه ما در پايان خطبه بعضى عبارات او را مى خوانيم.

البته عبارتهاى خطبه اى كه در عقد الفريد نقل شده با آنچه در نهج البلاغه آمده تا اندازه اى متفاوت است. بنابراين دقيقاً نمى دانيم حضرت امير عليه السلام دو خطبه خوانده اند كه بيشتر آنها مشابه مى باشد يا اين كه يك خطبه بوده ولى بر اثر نقل به معنا برخى عبارات متفاوت شده است. آنچه قطعى به نظر مى رسد اين است كه مؤلف عقد الفريد قبل از سيّد رضى مى زيسته و معاصر كلينى بوده است؛ و سيّد رضى اين خطبه را از او نقل نكرده و از جاى ديگرى گرفته است.

حركت كاروان هستى به سوى خداوند

«أَنْتَ الْأَبَدُ فَلا أَمَدَ لَكَ ، وَ أَنْتَ الْمُنْتَهى فَلا مَحِيصَ عَنْكَ ، وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ فَلا مَنْجى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ »

(تو هميشه هستى پس مدّت و پايانى براى تو نيست، و تو منتها و پايان [هر چيز] مى باشى پس از تو گريزى نيست، و تويى وعده گاه [موجودات] پس محل نجاتى از تو نيست مگر به سوى تو.)

«اَمَد» به معناى نهايت و پايان، و هم به معناى مدّت و زمان است. عبارت «فَلا مَنْجى مِنْكَ » در برخى نسخه ها «فَلا مُنْجِيَ مِنْكَ » آمده است؛ ولى به نظر مى رسد كه همان «فَلا مَنْجى مِنْكَ » مناسب تر باشد.(1)

نداشتن أمَد يعنى مدّت و زمان را براى خدا با سه لحاظ و اصطلاح بيان مى كنند:

الف - ازلى: اگر چيزى ابتدا و آغازِ زمانى نداشته باشد آن را «ازلى» مى نامند.

ب - ابدى: اگر چيزى پايان نداشته باشد آن را «ابدى» مى نامند.

ص: 46


1- در بيشتر نسخه ها به جاى «فلا أمد...، فلامحيص... و فلامَنْجى ...» بدون فاء يعنى: «لا أمد...، لامحيص... لامنجى ...» آمده است.

ج - سرمدى: چيزى كه نه آغاز داشته باشد و نه پايان، به آن «سرمدى» گفته مى شود.

بنابراين خداوند هم ازلى و هم ابدى است، و به تعبير ديگر وجودى سرمدى است كه نه اوّل دارد و نه آخر؛ و همچنين به حسب رتبه پيش از هر موجودى است و منتها و پايان همۀ موجودات اوست. البته خداوند در ظرف زمان نيست. نه تنها خدا بلكه همۀ مجرّدات فوق زمان هستند؛ زيرا زمان، مقدارِ حركت مى باشد و حركت هم از ويژگى ها و خواص موجود مادّى است. حركت و زمان با هم هماهنگ هستند و هيچ كدام نسبت به خداوند و مجرّدات راه ندارد.

اين است كه حضرت خطاب به خداوند مى فرمايد: «أَنْتَ الْأَبَدُ» : تو موجودى هميشگى هستى «فَلا أَمَدَ لَكَ » : پس مدّت و پايانى براى تو نيست.

«وَ أَنْتَ الْمُنْتَهى » : و تو پايان موجودات هستى. خداوند منتها و پايان همۀ موجودات و غاية الغايات همه چيز است و همۀ موجودات و از جمله انسان سر و كارشان در پايان هستى با خداست. اشاره است به آيۀ قرآن مجيد كه مى فرمايد:

«وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى »(1) اين كه همه چيز فقط به پروردگارت منتهى مى شود.

«فَلا مَحِيصَ عَنْكَ » : پس مفرّ يا راه فرارى از تو وجود ندارد و نمى توانيم به حضور تو نرسيم. ما در همه حال و در همه جا زير نظر تو مى باشيم و نمى توانيم از تو و قدرت تو فرار كنيم كه: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ » (2) «ما همگى متعلق به خدا هستيم و به سوى او بازمى گرديم.»

«وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ» : و تو وعده گاه موجودات هستى «فَلا مَنْجى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ » :

پس محل نجاتى از تو نيست مگر به سوى تو.

اين عبارات مختلف است ولى تقريباً يك مضمون را بيان مى كند كه انسان و ديگر موجودات نمى توانند از سيطرۀ هستى مطلق و قدرت خداوند خارج شوند.6.

ص: 47


1- - سورۀ نجم (53)، آيۀ 42.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.

«بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ ، وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ »

(موى پيشانى هر جنبنده اى به دست تو است؛ و بازگشت و سرانجام هر جاندارى به سوى تو مى باشد.)

«ناصِيَة» به موى جلوى پيشانى گفته مى شود. در گذشته هنگامى كه مى خواستند غلامان يا زندانيان و يا حيوانات را به جايى ببرند براى اين كه بهتر اطاعت كنند و همراه آنان بيايند معمولاً موى جلوى پيشانى آنها را مى گرفتند و مى كشيدند.

«نَسَمَة» از «نَسيم» در اصل به معناى وزش باد ملايم است، سپس به دَم و نَفَس و روح هر موجود زنده اى اطلاق شده است؛ از اين رو به انسان و موجودات جاندار كه داراى نَفَس و روح بخارى(1) هستند «نَسَمة» مى گويند.

«بيدك ناصية كل دابة»(2) مى فرمايد: ناصيه و كاكُل يا موى جلوى پيشانى هر جنبنده اى به دست تو است. اين جمله كنايه از اين است كه هر جنبنده اى در اختيار تو و در قبضه قدرت تو مى باشد؛ و بازگشت و سرانجام هر جاندارى به سوى تو است، كه در قرآن كريم هم آمده است: «وَ إِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ»(3) يعنى: و بازگشت همۀ موجودات به سوى خداست.

مقايسۀ عظمت آفرينش با قدرت خداوند

«سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرى مِنْ خَلْقِكَ ، وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ »

(خدايا تو را از هر عيب و نقصى منزّه مى دانيم؛ چه بسيار بزرگ است آنچه ما از مخلوقات تو مى بينيم، و چقدر بزرگى آن كوچك است در كنار قدرت و توانايى تو.)

ص: 48


1- «روح بخارى» در اصطلاح فلسفۀ طبيعى، لطيف ترين جسمى است كه واسطۀ بين نفس و بدن است و نفس به وسيلۀ آن به تدبير بدن مى پردازد؛ و در اصطلاح امروز به آن هاله يا جسم اثيرى مى گويند.
2- - اين تعبير امام برگرفته از قرآن كريم است: «مَا مِنْ دَابَّةٍ إلّاهُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا»: «هيچ جنبنده اى نيست مگر آن كه زمام اختيارش به دست اوست.» سورۀ هود (11)، آيۀ 56.
3- - سورۀ نور (24)، آيۀ 42.

«سُبْحان» مصدر(1) و مفعول مطلق نوعى است و در اصل «سَبَّحْتُ سُبْحَانَ » بوده كه فعل آن حذف شده و به كاف اضافه شده است. البته حذف فعل در چنين مواردى لازم است.

مى فرمايد: خدايا تو را از عيب ها و نقايص منزّه و مبرّا دانستم، آن تنزيهى كه لايق به حال تو مى باشد؛ چقدر بزرگ است آنچه را كه ما از آفرينش و مخلوقات تو مشاهده مى كنيم، و چقدر بزرگى آن كوچك است در مقايسه با قدرت و عظمت تو.

اين آسمانها و كهكشانها و دقايق و ريزه كارى ها و ظرافت هايى كه ما در جهان مشاهده مى كنيم بسيار شگفت انگيز و با عظمت است؛ ولى در عين حال اگر اين موجودات بزرگ و شگفت انگيز را با قدرت و توانايى خداوند مقايسه كنيم بسيار كوچك جلوه مى كنند. قدرت خداوند آن چنان زياد و بزرگ است كه همۀ اين كهكشانها و ساير موجودات عجيب و غريب خداوند در مقايسه با آن بسيار ناچيز است.

نقص قابليت ها

سؤالى كه ممكن است در اينجا مطرح شود اين است كه وقتى خداوند اين اندازه قدرت دارد كه همۀ موجودات با عظمت در برابر قدرت او ناچيز و كوچك اند پس چرا موجوداتى را كه مى تواند خلق كند نيافريده است ؟

در پاسخ اين سؤال بايد گفت: موجودات مادّى اگر بخواهند موجود شوند افزون بر نيازِ به فاعلِ تامّ ، نياز به قابلِ تامّ دارند و بايد شرايط ديگرى هم فراهم شود.

ص: 49


1- - دربارۀ «سُبحان» بين اهل لغت اختلاف است. بعضى آن را مصدر ثلاثى مى دانند؛ در المنجدذيل مادّۀ «سبح» آمده است: «سَبَحَ ، يَسْبَحُ ، سُبحاناً، قال سُبحانَ اللّه؛ اي أُبرئ اللَّهَ من السُّوء». بعضى ديگر آن را اسم مصدر مى دانند. در لسان العرب آمده است: «سَبَّحتُ اللّهَ تسبيحاً و سُبحاناً بمعنى واحد، فالمصدر تسبيح والاسم سبحان يقوم مقام المصدر».

به عنوان مثال اگر قرار باشد حسن فرزند حسين به دنيا بيايد، ابتدا بايد پدر و مادر او وجود داشته باشند؛ همچنين لازم است كه پدر و مادر آنها هم به دنيا آمده باشند، و ديگر شرايط هم به طورى آماده شود تا معلول قابليت كامل براى به وجود آمدن را پيدا كند؛ و تا شرايط كاملاً محقق نشود حسن فرزند حسين به دنيا نخواهد آمد. پس براى اين كه موجود مادّى محقق شود بايد فاعل آن تامّ الفاعلية و قابل آن نيز تامّ القابلية باشد؛ و براى تحقق موجودات از جانب خداوند نقصى وجود ندارد. براى اين كه خداوند تامّ الفاعلية است ولى معلول كه بايد تامّ القابلية باشد گاهى اين طور نيست و نياز به تحقق شرايطى دارد. اين نكته را هم بايد توجّه داشت كه ظرفيّت و گنجايش وجودىِ هر موجودى - يعنى مقدار بهره اى كه مى تواند از وجود داشته باشد - ذاتى آن است و ديگر به دست فاعل وى نمى باشد.

مقايسۀ عالَم ملكوت با عوالم بالاتر

«وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرى مِنْ مَلَكُوتِكَ ، وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فيما غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ »

(و چه بسيار هولناك و بزرگ است آنچه كه ما از عالم ملكوت تو مشاهده مى كنيم، و چه بسيار ناچيز است آنچه مى بينيم در برابر آنچه از سلطنت و قدرت تو از ما پنهان است.)

«ملكوت» صيغۀ مبالغه «مُلك» است.

عرفا و به تبع آنها فلاسفه در مورد مراتب مختلف هستى اصطلاحاتى دارند كه به طور خلاصه عبارتند از:

1 - مرتبۀ هاهوت: ذات بارى تعالى را با قطع نظر از صفات او مرتبۀ هاهوت مى گويند.

2 - مرتبۀ لاهوت: ذات بارى تعالى را با لحاظ و در نظر آوردن همۀ صفات كماليه مرتبۀ لاهوت مى گويند.

ص: 50

3 - عالم جبروت: مرتبۀ مجرّداتِ محضه و در اصطلاح فلاسفه، عالم عقول را عالم جبروت مى گويند.

4 - عالم ملكوت: عالم متوسط بين عالم ناسوت يعنى عالم مادّه و عالم جبروت را عالم ملكوت مى گويند. ملكوت در حقيقت باطنِ عالم ناسوت و مادّه است. عالم اشباح و عالم برزخ و نيز موجوداتى كه در خواب ديده مى شوند نمونه هايى از عالم ملكوت هستند. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ » (1) «و اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم مى نمايانيم، و به خاطر آن كه از اصحاب يقين باشد.» خداوند باطن اين عالم مادّه را به حضرت ابراهيم عليه السلام نشان داد.

5 - عالم ناسوت: عالم مادّه و طبيعت را عالم ناسوت مى گويند.

6 - كَون جامع: انسان را «كَون جامع» مى گويند. براى اين كه انسان هم ويژگى هاى عالم ناسوت و هم ويژگى هاى عالم ملكوت و جبروت را داراست.

مرتبۀ لاهوت و هاهوت در حيطۀ ورودى انسان غيرمعصوم نمى باشد؛ ولى غيرمعصوم عوالم ديگر را كه عبارت از عالم جبروت و ملكوت و ناسوت است دربر دارد.

«وَ مَا أَهْوَلَ » : و چقدر هولناك و بزرگ است! چيزى كه بزرگ باشد هولناك مى شود. «مَا نَرى مِنْ مَلَكُوتِكَ » : آنچه را كه از عالم ملكوت تو مى بينيم. «وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ » : و همين عالم ملكوت چقدر كوچك است «فيما غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ » : در برابر آنچه از سلطنت و قدرت تو از ما غايب و پنهان است. براى اين كه عالم جبروت يا به تعبير ديگر عالم عقول بسيار بالاتر و عظيم تر از عالم ملكوت است و مرتبۀ هاهوت و لاهوت نيز فراتر از عالم جبروت مى باشد.5.

ص: 51


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 75.

مقايسۀ نعمت هاى دنيا و آخرت

«وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا، وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ »

(و چه گسترده و فراوان است نعمت هاى تو در دنيا، و اين نعمت ها چه بسيار ناچيز و كوچك است در برابر نعمت هاى آخرت.)

«نِعَم» جمع «نِعْمَة» است. اگر انسان در مورد نعمت هاى خداوند در اين دنيا مقدارى انديشه كند دچار حيرت و شگفتى خواهد شد؛ براى اين كه نعمت هاى الهى بسيار زياد و غيرقابل شمارش است. اين هوايى كه هست و نفس مى كشيم اگر يك دقيقه نباشد تلف مى شويم، و ما اين را جزو نعمت ها حساب نمى كنيم. نمونه هاى ديگر: خاك، آب، درياها، وجود خودمان، سلامتى و عافيت، امنيت و ديگر نعمت ها كه بسيار فراوان است. ولى همين نعمت هاى زياد و بسيار شگفت انگيز در برابر نعمت هاى آخرت خُرد و ناچيز است. زيرا در آخرت بهشتى كه به متّقين وعده داده شده از همۀ آسمانها و زمينى كه در اين دنيا وجود دارد بزرگ تر و گسترده تر است.(1)

جايگاه فرشتگان

مِنْها : بخش ديگرى از اين خطبه است:

«مِنْ مَلائِكَةٍ أَسْكَنْتَهُمْ سَمَاوَاتِكَ ، وَ رَفَعْتَهُمْ عَنْ أَرْضِكَ »

(از فرشتگانى كه آنها را در آسمانهاى خود جا دادى، و از زمين خويش بالا برده اى.)

اين قسمت از خطبه دربارۀ ملائكه است. نكته اى كه بايد در اينجا بحث شود اين است كه مقصود از آسمانهايى كه فرشتگان در آن سكونت دارند چيست ؟ آيا منظور

ص: 52


1- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 133؛ «وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ »: «و بهشتى كه وسعت آن به اندازۀ آسمانها و زمين است و براى تقواپيشگان آماده شده است.»

همين آسمانهايى است كه در آن خورشيد و ماه و ستارگان وجود دارند؟

به نظر مى رسد كه مقصود از آسمانها در اينجا اين آسمانهاى طبيعى و مادّى - كه از عالم ناسوت و مادّه هستند نباشد. بلكه مقصود از آن عالمى است كه بالاتر از عالم مادّه باشد كه همان عالم مثال و برزخ يعنى عالم ملكوت است. براى اين كه «سماوات» جمع «سماء» به معناى بالا است، و ملائكه چون حدّاقلِّ تجرّد را كه به آن تجرّد برزخى مى گويند دارا هستند در عالم ملكوت مى باشند.

عالم برزخ و موجودات آن جسمانى مى باشند؛ ولى جسمى كه در عالم برزخ است مادّى و طبيعى نيست، بلكه جسم برزخى مى باشد؛ يعنى احكام مادّه مثل بُعد، شكل، بو و... را داراست ولى خودِ مادّه را ندارد. به عنوان مثال وقتى شما در خواب هستيد و خواب مى بينيد با بدنِ مثالىِ خود - كه طول و عرض و عمق و چشم و گوش و دست و پا دارد - اين طرف و آن طرف مى رويد و يا باغى را مى بينيد، اين باغ مجرّد برزخى است، يعنى جسم مادّى و طبيعى نبوده بلكه جسم برزخى است. جسمى كه در عالم خواب با آن فعاليت مى كنيد مادّى نيست، بلكه جسم مادّى شما زير پتو در حال استراحت است. اين جسم برزخى هم اكنون نيز كه ما بيداريم وجود دارد ولى ظهور آن براى ما ضعيف است و باطن بدن طبيعى ما مى باشد و هنگامى كه بدن مادّى و طبيعى ما در اثر خواب يا هيپنوتيزم و مانند آن ضعيف شود آن بدن مثالى و برزخى بيشتر خودنمايى كرده و آثار خود را آشكار مى سازد؛ و هنگامى كه مرگ انسان برسد، روح انسان كارهاى خود را با آن بدن انجام مى دهد و در حقيقت همان بدنِ مثالى كه باطن بدن طبيعىِ انسان بوده است ظاهر شده و بدن هميشگى مرده مى باشد.

بنابراين ملائكه نيز كه گفته مى شود در آسمانها هستند، يعنى در عالمى فوق عالم طبيعت مى باشند كه همان عالم برزخ باشد. عالمى كه در آن تزاحم و تصادم وجود ندارد و برتر از عالم ناسوت و مادّه مى باشد و احاطه به اين عالم طبيعت دارد. براى

ص: 53

اين كه عالم مادّه در حقيقت پست ترين مراتبِ نظام هستى است.

و ممكن است مقصود از آسمانى كه ملائكه در آن قرار گرفته اند عالم جبروت و عالم عقول باشد.

خلاصه، اين كه بگوييم مقصود از سماوات كه ملائكه در آن زندگى مى كنند افلاك هستند - كه در گذشته مى گفتند ستاره ها در آن افلاك ميخكوب شده اند چندان دليلى ندارد. و فلاسفه اين حرفها را به پيروى از علماى هيأت و به عنوان اصل موضوعى مى زدند، ولى دليل قانع كننده اى براى اثبات آن وجود ندارد. البته متأخّرين علماى هيأت، چنين تصور نادرستى از افلاك داشتند و آنها را اجسامى تو پُر مى دانستند كه ستارگان مانند ميخ در آنها قرار گرفته اند؛ ولى قُدماى از علماى هيأت، افلاك را مدارها و مسافت ها و خط سير منظومه ها مى دانسته اند.

بنابراين به نظر مى رسد مقصود از «سماوات» در اينجا همان عالم برزخ و عالم ملكوت يا عالم جبروت و عقول است كه بالاتر از عالم مادّه بوده و فرشتگان در آنجا مى باشند. و ممكن است مراد از «سماوات» هم عالم ملكوت و برزخ و هم عالم جبروت و عقول باشد، كه بخشى از ملائكه در عالم ملكوت باشند، يعنى داراى وجود مثالى باشند كه احكام مادّه را داشته و جسم مادّى نداشته باشند، و بخشى در عالم جبروت باشند كه مجرّد تام بوده و حتى احكام مادّه را نداشته باشند. البته اميرالمؤمنين عليه السلام بيان ديگرى دربارۀ ملائكه داشتند كه در خطبۀ اوّل نهج البلاغه آمده است و ما در شرح آن توضيح بيشترى داده ايم.(1)

«مِنْ مَلائِكَةٍ أَسْكَنْتَهُمْ سَمَاوَاتِكَ » : از فرشتگانى كه آنها را در عالم بالا جا دادى «وَ رَفَعْتَهُمْ عَنْ أَرْضِكَ » : و از زمينِ خود يا از عالم طبيعت آنها را بالا برده اى.ر.

ص: 54


1- درسهايى از نهج البلاغه، ج 1، ص 275 تا 287؛ و براى اطلاع بيشتر در اين زمينه رجوع كنيد به الميزان، ج 17، ص 6 تا 13، ذيل تفسير آيۀ اوّل از سورۀ فاطر.

ميزان خداشناسى و قرب فرشتگان

«هُمْ أَعْلَمُ خَلْقِكَ بِكَ ، وَ أَخْوَفُهُمْ لَكَ ، وَ أَقْرَبُهُمْ مِنْكَ »

(آن فرشتگان داناترين خلق تو نسبت به تو مى باشند، و بيشتر از همه در پيشگاه تو هراسانند، و نزديك ترين مخلوقات به تو هستند.)

حضرت مى فرمايد: فرشتگان داناترين خلق نسبت به تو مى باشند. در اينجا ممكن است كسى سؤال كند كه عقيدۀ ما دربارۀ پيامبران و ائمۀ معصومين عليهم السلام و اولياى الهى اين است كه آنان بالاتر از ملائكه هستند و خداوند را بهتر از فرشتگان مى شناسند.

بنابراين چگونه حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: فرشتگان داناترين مخلوقات نسبت به خدا مى باشند؟

در پاسخ بايد گفت: اوّلاً: پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام استثناء هستند؛ و ثانياً:

حضرت امير عليه السلام همان طور كه عرض كردم مى خواهند بفرمايند: فرشتگان كه در عالم ملكوت يا عالم جبروت هستند از موجوداتى كه در عالم طبيعت و مادّه مى باشند به خداوند داناترند. البته از همين عالم طبيعت پيامبرى پيدا شده است كه در قوس صعود و تكامل معنوى به جايى رسيد كه جبرئيل نيز كه صدرنشين عالم جبروت و عقول است نتوانست به آنجا برسد و همراه او برود؛(1) ولى به طور كلّى عالم برزخ و عالم مثال و عالم جبروت و عقول برتر و بالاتر از عالم مادّه مى باشد. لذّت ها و فشارها يا دردهاى مثالى و عقلى نيز قويتر از لذّت و درد حسّى مى باشد. به عنوان مثال لذّتى كه شما در خواب مى بريد بسيار قويتر از لذّتى است كه در بيدارى داريد؛ و همين طور اگر در خواب شكنجه بشويد و يا آسيبى به شما برسد ناراحتى و درد آن شديدتر از حال بيدارى است.

ص: 55


1- - ر. ك: بحارالأنوار، ج 18، ص 382.

در هر صورت، ملائكه و فرشتگان وسائط فيض خداوند هم هستند. ميكائيل با جنود و لشكريانش واسطۀ رساندن ارزاق به بندگان و مخلوقات خدا مى باشند.

عزرائيل ارواح را مى گيرد. جبرئيل واسطۀ الهى در رساندن وحى به پيامبران مى باشد.

و هر كدام از فرشتگان كارهاى مخصوصى دارند كه با كمك لشكريان خود آن را انجام مى دهند.

«هُمْ أَعْلَمُ خَلْقِكَ بِكَ » : فرشتگان داناترين خلق تو نسبت به تو مى باشند. يعنى بيش از همه به تو علم دارند. البته فرشتگان نيز احاطۀ علمى نسبت به خداوند ندارند. براى اين كه بالاخره مخلوق و معلول خدا هستند و معلول نمى تواند احاطۀ علمى نسبت به علّت خود داشته باشد؛ ولى در مقايسه با ساير مخلوقات، علم و دانش و شناخت آنها نسبت به خداوند بيشتر است.

«وَ أَخْوَفُهُمْ لَكَ » : و آنان بيش از همه در پيشگاه تو و به خاطر عظمت تو مى ترسند.

زيرا نسبت به عظمت خداوند داناتر هستند. اساساً وزيران و يا كسانى كه به پادشاهان و قدرتمندان نزديك ترند و ارتباط بيشترى با آنان دارند بيشتر مى ترسند. زيرا عظمت و قدرت پادشاه براى مردم عادى چندان مهم نيست؛ ولى مقرّبين درگاه و وزرا بايد هميشه مواظب باشند و از پادشاه مى ترسند.

«وَ أَقْرَبُهُمْ مِنْكَ » : و فرشتگان نزديك ترين مخلوقات به تو مى باشند.

پاره اى از ويژگى هاى وجودىِ فرشتگان

«لَمْ يَسْكُنُوا الْأَصْلابَ ، وَ لَمْ يُضَمَّنُوا الْأَرْحَامَ ، وَ لَمْ يُخْلَقُوا مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ »

(فرشتگان هيچ گاه ساكن صُلب پدران نبوده اند، و رحم هاى مادران آنها را در بر نگرفته، و از آب حقير و پست خلق نشده اند.)

«مَهين» به معناى پست است؛ «مَاءٍ مَهينٍ » يعنى آب پست و حقير.

ص: 56

ملائكه مانند انسانها يا ديگر موجودات زنده و مادّى نيستند كه پدر داشته باشند و مادّه اى مانند منى و نطفه از صُلب پدران به رحم مادران آنها منتقل شود و در نتيجه توليد و زاد و ولد صورت گيرد. براى اين كه در عالم فرشتگان، مادّه و در نتيجه توليد مثل و زاد و ولد وجود ندارد. به عبارت ديگر فرشتگان پدر و مادر ندارند.

مى فرمايد: فرشتگان هيچ گاه ساكن صُلب پدران نبوده اند، و هيچ گاه در رحم هاى مادران نبوده اند، و از آب حقير و پستى كه همان منى باشد خلق نشده اند.

«وَ لَمْ يَشْعَبْهُمْ [لَمْ يَتَشَعَّبْهُمْ ] رَيْبُ الْمَنُونِ »

(و حوادث روزگار آنها را دسته دسته و پراكنده نساخته است.)

«مَنون» به معناى دهر و روزگار مى آيد. و «رَيْب» به معناى حوادث و پيشامدهاى ناگوار مى باشد. پس «رَيْبُ الْمَنُون» به حوادث روزگار گفته مى شود.

عبارت «وَ لَمْ يَشْعَبْهُمْ » در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه «لم يَتَشَعَّبْهُمْ » آمده است كه معناى آن چندان تفاوتى نمى كند.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: حوادث روزگار ملائكه را دسته دسته و متفرق نكرده است. در دنياى مادّى حوادث روزگار باعث گروه گروه شدن انسانها و ديگر موجودات مى شود. به عنوان مثال تفاوت مكانى باعث مى شود كه يك عده ايرانى و عده اى ديگر عراقى، پاكستانى، آمريكايى و مانند آن باشند. در بين ايرانى ها هم يك عده قمى، مشهدى، مازندرانى، اصفهانى و... هستند. از طرف ديگر بعضى از شرايط و حوادث باعث مى شود كه يك عده پولدار و ثروتمند و عده اى ديگر فقير و گرسنه باشند؛ همچنين بعضى سالم و بعضى ديگر مريض و بيمار شوند. خلاصه ما انسانها و موجودات مادّى در اثر حوادث روزگار دسته دسته و متفرق شده ايم، يكى فقير و ديگرى ثروتمند و سوّمى بيمار و چهارمى سالم است. در حالى كه فرشتگان اين طور

ص: 57

نيستند. چون آنها موجوداتى مجرّد از مادّه هستند و درنتيجه تزاحم و تصادمى كه بين موجودات مادّى وجود داشته و موجب پراكندگى آنها مى شود در بين آنها نيست.

علاوه بر اين متفرق و پراكنده بودن افراد يك نوع مثل افراد انسان، به واسطۀ داشتن عوارض گوناگون - مانند مكان خاص، زمان خاص، نسبت خاص و... - است، كه همۀ آنها در دامن مادّه به وجود مى آيد.

بندگىِ شايسته تر بر اساس شناخت بيشتر

«وَ إِنَّهُمْ عَلى مَكَانِهِمْ مِنْكَ ، وَ مَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَكَ ، وَاسْتِجْمَاعِ أَهْوَائِهِمْ فِيكَ ، وَ كَثْرَةِ طَاعَتِهِمْ لَكَ ، وَ قِلَّةِ غَفْلَتِهِمْ عَنْ أَمْرِكَ »

(و همانا ملائكه با توجّه به موقعيتى كه نزد تو دارند و منزلتشان نزد تو و اين كه همۀ خواهش هايشان را در تو جمع كرده اند و بسيار اطاعت تو را نموده اند و از امر و فرمانت كمتر غفلت كرده اند)

«أَهْواء» جمع «هَوى » به معناى ميل و خواهش است.

خلاصه اگر اين ملائكه با توجّه به موقعيتى كه نزد تو دارند و منزلت و مقامشان در نزد تو كه مقرب درگاهت مى باشند و اين كه همۀ توجّه و ميل و خواسته شان تو هستى و توجّهى به غير تو ندارند و نيز با اين كه تو را زياد اطاعت و عبادت كرده و مى كنند و از فرمان تو كمتر غفلت دارند، و يا اساساً غفلتى ندارند، با اين همه اگر كُنه ذات تو را كه برايشان پنهان و مخفى است مشاهده مى كردند كارهاى خود را بسيار كوچك و حقير به شمار مى آوردند.

همۀ اين جملات به عنوان مقدمه براى فرمايش بعدى است كه مى فرمايد:

«لَوْ عَايَنُوا كُنْهَ مَا خَفِيَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ ، لَحَقَّرُوا أَعْمَالَهُمْ وَ لَزَرَوْا عَلى أَنْفُسِهِمْ »

(اگر كُنْه و حقيقت ذات تو را كه بر آنها پنهان است مشاهده مى كردند، كارهاى خود را كوچك شمرده و بر خودشان عيب مى گرفتند.)

ص: 58

«زَرَوْا» از باب «زَرَى ، يَزْرِي، زَرْياً» به معناى عيب و ايراد گرفتن است.

حرف «لَوْ» در «لَوْ عَايَنُوا» براى امتناع است. به اين معنا كه اگر مى توانستند مشاهده كنند؛ ولى هرگز نخواهند توانست كُنْه ذات خداوند را مشاهده نمايند. براى اين كه معلول هيچ گاه نمى تواند نسبت به علّت احاطه پيدا كند.

نكتۀ ديگر اين كه «لَحَقَّرُوا» در بعضى از نسخه ها «لَحَقَرُوا» آمده است. در لغت «حَقَرَ» و «حَقَّرَ» هر دو استعمال شده و هر دو صحيح است.

«لَوْ عَايَنُوا كُنْهَ مَا خَفِيَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ » : اگر ملائكه مى توانستند كُنْه ذات تو را كه بر آنها پوشيده است مشاهده كنند، به تعبير ديگر اگر مى توانستند نسبت به ذات تو احاطۀ علمى پيدا نمايند كه البته نمى توانند «لَحَقَّرُوا أَعْمَالَهُمْ » : اعمال و كارهاى خود را بسيار كوچك به حساب مى آوردند. براى اين كه وقتى موجودى عظمت خدا را درك كند ناچيز بودن خود و اعمالش را مى فهمد. «وَ لَزَرَوْا عَلى أَنْفُسِهِمْ » : و بر خودشان عيب مى گرفتند. به اين معنا كه كارهاى خودشان را در مقابل عظمت ذات و صفات خداوند حقير و بى ارزش ديده، و خود را توبيخ و سرزنش مى كردند.

«وَ لَعَرَفُوا أَنَّهُمْ لَمْ يَعْبُدُوكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ ، وَ لَمْ يُطِيعُوكَ حَقَّ طَاعَتِكَ »

(و آنان هر آينه مى فهميدند آن گونه كه سزاوار عبادت تو مى باشد تو را عبادت نكرده اند، و آن گونه كه سزاوار اطاعت تو مى باشد تو را اطاعت نكرده اند.)

ملائكه با آن مقام و منزلتى كه دارند و مقرب درگاه الهى مى باشند و لحظه اى از خدا غفلت نمى ورزند و هميشه در حال عبادت و اطاعت خداوند مى باشند، ولى باز احاطه به ذات و صفات ذاتى خداوند ندارند؛ كه اگر احاطه به ذات و صفات ذاتى خداوند مى داشتند و كُنه آن را مشاهده مى كردند اعمال و عبادتهاى خود را بسيار كوچك و حقير به حساب مى آوردند و اعتراف مى كردند كه عبادت و اطاعت شايستۀ خداوند را انجام نداده اند.

ص: 59

مى فرمايد: و هر آينه مى شناختند كه آنان آن طور كه شايستۀ عبادت تو مى باشد تو را عبادت نكرده اند، و آن گونه كه سزاوار و شايستۀ اطاعت تو مى باشد تو را اطاعت نكرده اند.

خلاصه مخلوقات و معلولات نمى توانند به ذات خداوند و صفات كمالى او كه عين ذات اوست احاطه پيدا كنند؛ اگرچه فرشتگان مقرب الهى باشند. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر پيامبران و ائمۀ اطهار عليهم السلام نيز كه مقامشان از ملائكه بالاتر و برتر است بر ذات خداوند احاطه ندارند. براى اين كه معلول نمى تواند احاطه نسبت به علّت خود داشته باشد. البته هر موجودى كه دريافت بيشترى از وجود و كمالات وجودى از سوى خداوند داشته باشد خوف و خضوع و خشوعش در پيشگاه او بيشتر مى باشد و خود و اعمال خود را كوچك و ناچيز به حساب مى آورد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 60

«درس 167» - خطبۀ 109 (قسمت سوّم)

اشاره

آفرينش بهشت و آزمون خوب مردم با آن

برخى از ويژگى هاى بهشت

واكنش منفىِ مردم در برابر دعوتگران به بهشت

روآورى مردم به مردار دنيا

پيامدهاى سوء دلبستگى و عشق به دنيا

بى ارادگىِ بردۀ دنيا

پندناپذيرىِ بردۀ دنيا

غافلگيرشدگانِ مرگ

توصيف حالِ غافلان در آستانۀ مرگ

انديشه هاى حسرت بار غافلان در آستانۀ مرگ

ص: 61

ص: 62

«خطبۀ 109 - قسمت سوّم»

«سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً، بِحُسْنِ بَلائِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ خَلَقْتَ دَاراً، وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدَبَةً ، مَشْرَباً وَ مَطْعَماً، وَ أَزْوَاجاً وَ خَدَماً، وَ قُصُوراً وَ أَنْهَاراً، وَ زُرُوعاً وَ ثِمَاراً. ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلاَ الدَّاعِيَ أَجَابُوا، وَ لَافِيمَا رَغَّبْتَ [إِلَيْهِ ] رَغِبُوا، وَ لَاإِلى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا. أَقْبَلُوا عَلى جِيفَةٍ [قَدِ] افْتَضَحُوا بِأَكْلِهَا، وَ اصْطَلَحُوا عَلى حُبِّهَا.

وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشى بَصَرَهُ ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ ؛ فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِصَحِيحَةٍ ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ ؛ قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ ، وَ أَمَاتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ .

فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا وَ لِمَنْ فِي يَدِهِ شَيْ ءٌ مِنْهَا؛ حَيْثُمَا زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا، وَ لَايَزْدَجِرُ [وَ لَايَنْزَجِرُ] مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ، وَ لَايَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ ، وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ - حَيْثُ لَاإِقَالَةَ لَهُمْ وَ لَارَجْعَةَ - كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ ، وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ ، وَ قَدِمُوا مِنَ الْآخِرَةِ عَلى مَا كَانُوا يُوعَدُونَ .

فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ ، إجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ ؛ فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ ، وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ . ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ ؛ وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ ، عَلى صِحَّةٍ مِنْ عَقْلِهِ وَ بَقَاءٍ مِنْ لُبِّهِ ؛ يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنى عُمْرَهُ ، وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ . وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَهَا أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا، وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا؛ قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا، وَ أَشْرَفَ عَلى فِرَاقِهَا، تَبْقى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا.»

ص: 63

خطبه اى را در درس گذشته خوانديم كه مؤلف كتاب «عقدالفريد» نام آن را خطبۀ «الزّهراء» گذاشته بود و بخشى از آن دربارۀ ملائكه و ويژگى هاى آنان بود. اكنون بخش ديگرى از آن خطبه را توضيح مى دهيم.

آفرينش بهشت و آزمون خوب مردم با آن

حضرت در ادامه مى فرمايد:

«سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً، بِحُسْنِ بَلائِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ خَلَقْتَ دَاراً»

(خدايا تو را از هر عيب و نقصى منزّه مى دانم، در حالى كه آفريننده و معبودى؛ به سبب نيكويى آزمايشِ خويش نسبت به خلقِ خود خانه اى آفريدى.)

«بلاء» به معناى آزمايش است. انسان هم به وسيلۀ نعمت آزمايش مى شود و هم به وسيلۀ نقمت و گرفتارى. البته در اينجا مقصود همان نعمت است.

«سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً» : خدايا تو را تسبيح مى گويم آن گونه تسبيحى كه شايستۀ تو باشد، در حالى كه تو خالق و معبود هستى. «سُبْحَانَكَ » مفعول مطلق نوعى است كه فعلش محذوف است؛ در اصل بوده: «سَبَّحْتُكَ سُبْحَانَكَ »: تسبيح مى كنم تو را آن گونه تسبيحى كه لايق شأن تو باشد.

«بِحُسْنِ بَلائِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ » : به واسطۀ امتحان و آزمايش خوب خود نسبت به مخلوقاتت «خَلَقْتَ دَاراً» : خانه اى را آفريدى.(1)- ابن أبى الحديد كلمۀ «بِحُسْنِ » را متعلق به معناى فعل سُبحانَكَ گرفته است؛ يعنى: «أُسَبِّحُكَ بِحُسْنِ بَلائِكَ » و يا متعلق به «مَعْبوداً» يعنى: «يُعْبَدُ لِذلِكَ ». ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 206.(2)

عبارت «بِحُسْنِ ...» متعلق به «خَلَقْتَ » است.(2) خداوند بندگانِ خود را با روشهاى گوناگون امتحان و آزمايش مى كند، يكى از آنها كه روش نيكويى است خلقت بهشت

ص: 64


1- منظور خانۀ آخرت است كه در قرآن كريم با تعبير «الدَّارُ الآخِرَة» آمده است. براى نمونه بنگريد: سورۀ بقره
2- ، آيۀ 94؛ سورۀ أعراف (7)، آيۀ 169؛ سورۀ قصص (28)، آيۀ 83.

و ترغيب انسانها براى انجام اعمال صالح از راه وعده به نعمت هاى بهشتى است كه خداوند انسانها را براى ورود به آن دعوت به پيروى از شريعت و دين فرموده است، و طبعاً افراد عاقل به خاطر به دست آوردن آن از دستورات دينى سرپيچى نمى كنند، ولى كسانى كه نمى فهمند مردار دنيا را بر آن مقدّم مى دارند.

برخى از ويژگى هاى بهشت

«وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدَبَةً ، مَشْرَباً وَ مَطْعَماً، وَ أَزْوَاجاً وَ خَدَماً، وَ قُصُوراً وَ أَنْهَاراً، وَ زُرُوعاً وَ ثِمَاراً»

(و در آن خانه [بهشت] سفره اى گستردى، آشاميدنى و خوردنى و همسران و خدمتكاران و كاخها و نهرها و كِشتزارها و ميوه ها در آن فراهم آوردى.)

«مَأْدَبَة» و «مَأْدُبَة» هر دو صحيح است و به معناى سفرۀ گسترده و ضيافت است.

«وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً » : و در آن خانه يا در آن بهشت قرار دادى سفرۀ گسترده اى كه همه چيز در آن وجود دارد «مَشْرَباً وَ مَطْعَماً» : آشاميدنى و خوردنى «وَ أَزْوَاجاً وَ خَدَماً» : و همسران و خدمتكاران «وَ قُصُوراً وَ أَنْهَاراً» : و قصرها بنا كرده و نهرهايى جارى ساخته اى «وَ زُرُوعاً وَ ثِمَاراً» : و كشتزارها و ميوه ها در بهشت قرار داده اى. در بهشت اگر انسان دلش خواست گردش و تفريح كند درخت و كشتزارها و جويهاى پر از آب وجود دارد. البته لازم نيست انسان در آنجا كشاورزى كند، بلكه هر گاه بخواهد از ميوه ها و كشتزارهاى آن استفاده مى كند.

واكنش منفىِ مردم در برابر دعوتگران به بهشت

«ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلا الدَّاعِيَ أَجَابُوا»

(سپس دعوت كننده اى را فرستادى كه [مردم را] به سوى آن بخواند، پس دعوت كننده را اجابت نكردند.)

ص: 65

پس از آن كه خداوند به انسانها نعمت بخشيد و بهشت را براى آنان خلق كرد پيامبران را فرستاد تا مردم را به بهشت دعوت كنند و به آنان بگويند كه چنانچه به وظايف خود عمل كنيد بهشت و درجات آن براى شما خواهد بود و به آن وارد خواهيد شد.

البته دعوت به بهشتى كه اين نعمت ها در آن وجود دارد كه همان «جنّة الأفعال» است، براى تشويق تودۀ مردم به انجام وظايفِ خود و كارهاى خوب است؛ ولى اولياى خدا بهشت و نعمت هاى بالاترى دارند كه «جنّت صفات» و «جنّت ذات» و رسيدن به مقام رضا و بهشت رضوان خداوند است. خداوند براى عموم و اكثر انسانها كه خوردنى ها و آشاميدنى ها و حورالعين و امثال آن برايشان خيلى مهم است بهشت افعال را كه ثمرۀ اعمال صالح است آفريده است. در صورتى كه اولياى خدا چه بسا لقاء اللّه و رضوان اللّه و امثال آن كه بهشت ذات و صفاتند برايشان نسبت به بهشت افعال اهميت بيشترى داشته باشد.

خدايا زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بين*** به جنّت مى گريزد از درت يا رب شعورش بين(1)

مى فرمايد: پس از آن دعوت كننده اى را كه پيامبران باشند فرستادى كه به سوى بهشت و نعمت هاى آن دعوت كند، اما مردم دعوت كننده را اجابت نكردند. البته پس از پيامبران، ائمه عليهم السلام و علماى ربّانى همين مسير را صادقانه ادامه مى دهند و مردم را دعوت مى نمايند.

«وَ لَافِيمَا رَغَّبْتَ [إِلَيْهِ ] رَغِبُوا، وَ لَاإِلى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا»

(و نه در آنچه به آن ترغيبشان كردى رغبت كردند، و نه به آنچه تشويقشان نمودى مشتاق گشتند.)ى.

ص: 66


1- صدرالدين كاشف دزفولى.

كلمۀ «رَغَّبْتَ » در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه بدون تشديد (رَغِبْتَ إِلَيْه) نقل شده است؛ ولى در شرح ابن أبى الحديد و نسخۀ خطى با تشديد آمده بدون ذكر «إليه»؛ كه به نظر مى رسد همين مناسب تر باشد، چرا كه در لغت عرب «رَغِبْتَ إِلَيه» در معناى تشويق و ترغيب به كار نرفته است.

خداوند توسط پيامبران و اولياى خود، مردم را به اخلاق و احكام الهى كه مقدمه و سبب رسيدن به بهشت است دعوت كرد، ولى نوع مردم اين دعوت را اجابت نكردند؛ و باز خداوند مردم را به آنها ترغيب فرمود و درجات و مقاماتى را كه براى انسانهاى صالح و مطيع در بهشت وجود دارد يادآور شده و مردم را به آنها تشويق فرمود، ولى مردم نه ترغيب شدند و نه تشويق. هر چه پيامبران از بهشت و نعمت ها و درجات آن مى گويند عموم مردم گوششان بدهكار نيست.

روآورى مردم به مردار دنيا

«أَقْبَلُوا عَلى جِيفَةٍ [قَدِ] افْتَضَحُوا بِأَكْلِهَا، وَاصْطَلَحُوا عَلى حُبِّهَا»

(مردم رو آوردند بر مردار متعفّنى كه با خوردن آن رسوا گشتند، و بر محبت آن سازش نمودند.)

«جيفة» به مردار بدبو و گنديده گفته مى شود. «اِصْطَلَحُوا» از مادّۀ «صلح» است؛ يعنى سازش كردند. «صَلَحَ » به باب افتعال رفته «اِصْتَلَحَ » شده و در باب افتعال اگر فاءالفعل «صاد» باشد «تاء» قلب به «طاء» مى شود. آن وقت صيغۀ جمع مذكر غايب آن «اِصْطَلَحوا» مى شود.

بنابراين حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: مردم به جاى اين كه مشتاق به انجام وظايف خود - كه زمينۀ رسيدن به بهشت و نعمت ها و درجات آن است - بشوند به مردار بدبو و متعفّنِ دنيا رو آوردند كه با خوردن آن رسوا و مفتضح شده اند، و بر سر محبت و علاقه داشتن به دنيا با يكديگر سازش نمودند.

ص: 67

اگر كسى باطنِ دنيا را واقعاً مجسم كند در حقيقت مانند همان مردار بدبو مى باشد.

گاهى كه انسان در فيلم هاى مستند تلويزيونى حيواناتى را مشاهده مى كند كه مردارى را پيدا كرده و بر سر آن نزاع مى كنند بدش مى آيد؛ غافل از اين كه خود انسانها نيز غالباً در همين مسير مى باشند.

پيامدهاى سوء دلبستگى و عشق به دنيا

«وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشى بَصَرَهُ ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ »

(و هر كس عاشق چيزى شود چشمش را شب كور كند، و دلش را بيمار گرداند.)

«أَعْشى » از مادّۀ «عشى» به معناى ضعف چشم و شب كورى است.

حضرت مى فرمايد: كسى كه به چيزى يا به شخصى علاقۀ شديد پيدا كند و او را عاشقانه دوست بدارد، ديگر عيوب و اشكالات او را نمى بيند و دلش بيمار شده و از حق منحرف مى شود و از بى طرفى نسبت به او بيرون مى آيد.

تعبير به «أعْشى » و شب كورى در اين عبارت به لحاظ آن است كه بيانات حضرت على عليه السلام دربارۀ دنيا بود، در نتيجه مى فرمايد: كسى كه علاقۀ مفرط و شديد نسبت به دنيا پيدا كند و فريفتۀ آن گردد مانند اين است كه در تاريكىِ دنيا حقايق را نمى بيند و نمى فهمد. هر كس چيزى را به شدّت دوست بدارد محو آن شده و در نتيجه چشم او را شب كور مى كند و قلب و دل او را بيمار كرده و از حق منحرف مى نمايد.

«فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِصَحِيحَةٍ ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِسَمِيعَةٍ »

(پس او با چشم ناسالم مى بيند، و با گوشى كه شنوا نيست مى شنود.)

كسى كه عاشق چيزى است در اثر توجّه كامل به آن نمى تواند حقايق ديگر را ببيند و يا بشنود. از اين رو عموم مردم كه عاشق دنيا و فريفتۀ آن شده اند، نمى توانند درك صحيحى از حقايق اين عالم داشته باشند.

ص: 68

«قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ ، وَ أَمَاتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ »

(به تحقيق خواهش هاى نفسانى عقل او را پاره كرده، و دنيا دلش را ميرانده، و نفس و جانِ او بر دنيا شيفته شده است.)

«والِه» به معناى كسى است كه بر اثر عشق به چيزى يا كسى يك حالت تحيّر و سرگردانى پيدا كرده است و عقلش را از دست داده و شيفته و به دنبال آن است.

حضرت مى فرمايد: كسى كه دلبستگىِ زياد به دنيا پيدا كرده و عاشق آن شده است شهوت ها و خواهش هاى گوناگون، عقل او را پاره كرده است. به اين معنا كه اسير خواهش هاى خود شده و عقل خود را از دست مى دهد. و دلش مى ميرد و ديگر حق و باطل را تشخيص نمى دهد، و نفس و جانِ او شيفتۀ دنيا مى شود.

هنگامى كه انسان شيفتۀ چيزى شد قرار و آرامش از او گرفته مى شود. پول، مقام، خانه، ماشين، زن و يا هر چيز ديگرى كه انسان علاقۀ شديد به آن پيدا كرد انسان را گرفتار مى كند.

در دوران طلبگى كه گاهى با يكديگر مى نشستيم و صحبت هاى پراكنده مى كرديم، يكى از رفقا به شوخى مى گفت: من اگر تا شش ماه ديگر نتوانم يك ماشينى دست و پا كنم دق مى كنم! ماشين نداشتن براى بسيارى از افراد مسألۀ مهمى به شمار نمى آيد و ضررى هم ندارد. البته اگر انسان ماشين و خانه و امثال آن داشته باشد خوب است ولى اگر هم نداشته باشد آسمان به زمين نمى آيد؛ اما كسى كه مثلاً علاقۀ زياد به ماشين دارد اگر ماشين دار نشود، ممكن است احياناً مشكلات روحى پيدا كند.

ص: 69

بى ارادگىِ بردۀ دنيا

«فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا وَ لِمَنْ فِي يَدِهِ شَيْ ءٌ مِنْهَا؛ حَيْثُمَا زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا»

(پس او بندۀ دنياست و بندۀ هر كسى كه چيزى از دنيا در دست خود دارد؛ به هر طرف كه دنيا تمايل پيدا كرد به سوى آن متمايل مى گردد، و به هر جا كه اقبال كرد به آنجا رو مى آورد.)

«زالَ إِلَيْهَا» يعنى: به سوى دنيا تمايل پيدا كرد.

كسى كه شيفتۀ دنيا شد در حقيقت بردۀ دنيا مى شود. البته نه تنها بردۀ دنيا كه بردۀ همۀ كسانى مى شود كه از دنيا بهره اى دارند. يكى پول دارد، ديگرى مقام دارد و سوّمى داراى قدرت است. بنابراين چنين فردى كه بردۀ دنياست بندۀ همۀ اين افراد نيز مى شود و هر جا كه دنيا برود او هم به دنبالش مى رود و هر كجا كه دنيا رو آورد او هم به همان جا رو مى آورد. آنچه برايش اهميت دارد فقط دنيا و زخارف آن است؛ و آنها را بر خدا و دين و هر چيز ديگرى مقدّم مى دارد.

حضرت مى فرمايد: پس او بندۀ دنياست و همچنين بندۀ كسى است كه چيزى از دنيا در دست خود دارد؛ دنيا به هر طرف و به هر جا حركت كند و برود او هم به طرف آنجا مى رود، و هر گاه دنيا به سمتى اقبال كرد او نيز به همان سمتِ دنيا اقبال خواهد كرد. در هر صورت اين شخص به دنبالِ دنيا خواهد بود.

پندناپذيرىِ بردۀ دنيا

«وَ لَايَزْدَجِرُ [وَ لَايَنْزَجِرُ] مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ، وَ لَايَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ »

(و هشدارهاى نهى كننده از سوى خدا او را باز نمى دارد، و از پنددهنده اى از سوى او پند نمى گيرد.)

ص: 70

«اِزْدَجَرَ، يَزْدَجِرُ» از باب افتعال و از مادّۀ «زجر» است كه در اصل «اِزْتَجَرَ» مى باشد، و به لحاظ اين كه فاءالفعل آن «زاء» است «تاء» آن قلب به «دال» شده است؛ كه اين قاعده را در كتاب صرف مير خوانده ايم. البته در نسخۀ ابن أبى الحديد و صبحى صالح «يَنْزَجِرُ» آمده كه از باب انفعال است و در معنى چندان فرقى نمى كند.

«يَتَّعِظُ » در اصل «يَوْتَعِظُ » بوده است، و به لحاظ اين كه فاءالفعل آن «واو» بوده قلب به «تاء» شده است. «واو» در «وَعَدَ» و «وَقى » هم وقتى به باب افتعال مى روند قلب به «تاء» شده و «اِتَّعَدَ، يَتَّعِدُ» و «اِتَّقى ، يَتَّقىٖ » مى شوند.

نكته اى كه در اينجا وجود دارد معناى نهى است. توجّه داريد كه مرحوم آخوند در كفايه مى نويسد: «امر» به معناى طلبِ فعل، و «نهى» به معناى طلبِ ترك است. مرحوم آيت اللّه بروجردى به اين مطلب اشكال داشتند كه ما آن را در «نهاية الأصول» هم نوشته ايم. ايشان مى فرمود: معناى «امر» طلب يا بعث است، ولى معناى «نهى» طلب ترك نيست، بلكه بازداشتن و زجر است. گاهى شخص را به طرف كارى سوق مى دهيم و گاهى هم او را از انجام آن كار باز مى داريم. معناى نهى همين بازداشتن است.(1)

«وَ لَايَزْدَجِرُ مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ» : و باز نمى دارد او را هشدارهاى نهى كنندۀ از جانب خدا. يعنى نهى پيامبران و مردان خدا نسبت به اين افراد اثر ندارد. «وَ لَايَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ » : و از طرف خداوند هر واعظى كه بيايد و پند دهد، آنان پند نمى گيرند و وعظ در آنان اثر ندارد.

غافلگيرشدگانِ مرگ

«وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ - حَيْثُ لَاإِقَالَةَ لَهُمْ وَ لَارَجْعَةَ - كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ »

ص: 71


1- ر. ك: كفاية الأصول، آخوند خراسانى، ج 1، ص 232؛ و نهاية الأصول، ص 246 و 247.

(و حال آن كه مى بيند كسانى را كه جان آنها گرفته شده در غفلت و بى خبرى - كه نه توان فسخ و نه راه بازگشتى براى آنان نيست - كه چگونه آنچه را نسبت به آن نادان بودند به آنها فرود آمد.)

«غِرّة» به معناى غفلت و بى خبرى است. «رجعة» به اين معناست كه خود انسان بازگردد؛ ولى «إِقالة» فسخ معامله و به اين معناست كه پس از درخواستِ يك طرفِ معامله طرف مقابل، قرارداد را برگرداند. و در اينجا منظور اين است كه وقتى جان آنها گرفته مى شود نمى توانند آن را فسخ و نقض كنند.

افرادى كه شيفتۀ دنيا شده اند مشاهده مى كنند كه چه كسانى ناگهان از دنيا رفتند؛ مثلاً يكدفعه ماشين رفيقش تصادف كرد يا هواپيماى او سقوط نمود يا سكته كرد و يا با بيمارى سرطان از دنيا رفت. كسانى كه وقتى از دنيا رفتند ديگر نه مى توانند خودشان به دنيا بازگردند و نه اين كه خدا آنان را باز مى گرداند. البته برخى از آنان تقاضا و درخواست بازگشت به دنيا را مى كنند و مى گويند: «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ » (1) «پروردگارا مرا باز گردانيد، كه در آنچه فرو گذارده ام كارى شايسته پيش گيرم.» ولى اين تقاضا - همان گونه كه در ادامۀ آيه آمده است - مورد قبول واقع نمى شود. در هر حال دنيادوستان و دنياپرستان آنچه را كه بايد مايۀ عبرت و پندآموزى آنان شود مى بينند ولى پند نمى گيرند.

«وَ هُوَ يَرَى» : و اين كسى كه شيفتۀ دنياست مى بيند «الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ » : كسانى را كه در حال غفلت و بى خبرى جانشان گرفته شده. مشاهده مى كند كه فلان رفيق او ميلياردر بود ولى دارند جنازۀ او را مى برند؛ و يا ديگرى قدرت داشت و قدرت خود را از دست داد و مُرد. «حَيْثُ لَاإِقَالَةَ لَهُمْ وَ لَارَجْعَةَ » : آن كسى كه در حال غفلت جانش گرفته شده و از دنيا رفته است نه خودش مى تواند بازگردد و نه اين كه خداوند او را0.

ص: 72


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيات 99 و 100.

بازمى گرداند. «كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ » : اين دلباختۀ دنيا مى بيند كه چگونه بر غافلگير شدگانِ به مرگ فرود آمده است «مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ » : آنچه را كه نمى دانستند. گرفتار چيزهايى مانند مرگ و قبر شدند كه خواب آن را هم نمى ديدند.

«وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ ، وَ قَدِمُوا مِنَ الْآخِرَةِ عَلى مَا كَانُوا يُوعَدُونَ »

(و جدايى از دنيا كه نسبت به آن ايمن بودند به آنها رو آورد، و به آخرت كه به آنان وعده داده مى شدند وارد گشتند.)

اهل دنيا و دنياپرستان تصور مى كردند كه وقتى داراى ثروت و قدرت هستند ديگر در امان مى باشند و چيزى كه خلاف ميل و خواسته شان باشد بر آنان وارد نمى آيد. اما ناگهان از دنيا و وابستگى هاى آن جدا گشته و وارد آخرت شدند كه به آنها وعده داده شده بود ولى باور نمى كردند. به آنها گفته شده بود كه در آخرت حساب و كتاب و بهشت و جهنم است، و آنان اين وعده ها را افسانه مى دانستند و به آن باور نداشتند؛ ولى اكنون به حقايقى كه از طريق پيامبران به آنان وعده داده شده بود رسيدند.

توصيف حالِ غافلان در آستانۀ مرگ

«فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ ، اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ »

(پس آنچه به آنان فرو آمده غير قابل توصيف است، بيهوشى مرگ و حسرت آنچه از دست رفته بر آنها جمع شده است.)

حضرت از اينجا به بعد تا حدود يك صفحه، درباره لحظات آخر عمر و پس از آن بياناتى دارند كه چه گرفتارى ها و سختى هايى بر انسان وارد مى شود و او چگونه و در

ص: 73

چه حالى به سر مى برد.

اوّلين مصيبت و سختى براى انسان در حال مرگ اين است كه سكرات و سختى مرگ و حسرت از دنيا رفتن يكدفعه بر او فرود مى آيد. از يك طرف سختى جان دادن، انسان را به حالت بيهوشى يا مستى مى برد. البته نه اين كه عقل او از كار بيفتد، بلكه در حالى كه عقل او كار مى كند و بسيارى از مسائل را مى فهمد ولى جان دادن آن چنان سخت است كه مانند افراد مست و بيهوش مى شود. از طرف ديگر حسرت مفارقت از دنيا و دلبستگى هاى آن است. او حسرت جدايى از مقام و ثروت و باغ و زندگى خود را مى خورد كه چقدر براى آنها زحمت كشيد ولى الآن دارد همۀ آنها را از دست مى دهد.

حضرت مى فرمايد: پس آنچه به آنان فرو آمده غيرقابل توصيف است. به اين معنا كه ما نمى توانيم شدايد هنگام مرگ را توصيف كنيم. بر اين افراد سختى و مستى مرگ و حسرت از دست دادن دنيا با هم جمع مى شود و بر آنان فشار مى آورد.

«فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ ، وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ »

(پس دست و پا و ساير اعضاى بدنشان سست شده، و از بيم مرگ رنگ هايشان دگرگون گشته است.)

انسان هنگامى كه در حال احتضار است اعضاى بدنش بتدريج از كار مى افتد.

دست و پا و چشم و گوش سست شده و ديگر فعاليت نمى كنند. مراد از «أطْرافُهُمْ » دست و پا و گوش و چشم است.

حضرت مى فرمايد: پس به علّت سكرات مرگ و اندوه جدايى از دنيا سست مى شود دست و پا و گوش و چشم آنها، و به همان علّت رنگ هاى آنان دگرگون شده و زرد و رنگ پريده مى شوند.

ص: 74

«ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ »

(سپس مرگ نفوذ را در آنان افزايش داده، تا اين كه ميان هر يك با سخن گفتنش حايل شود.)

«اِزداد» از باب افتعال در اصل «اِزْتَيَدَ» بوده كه «تاء» قلب به «دال» شده است.

«ولوج» هم به معناى فرو رفتن مى باشد.

اين نكاتِ صرفى و نحوى را لازم است آقايان توجّه داشته باشند و درسهايى را كه خوانده اند فراموش نكنند. در زمان مرحوم آيت اللّه بروجردى گاهى قرار مى شد كه ما از آقايان طلاب و فضلا امتحان بگيريم؛ بعضى از فضلا كه مى آمدند امتحان بدهند همين مطالب و قاعده هاى صرفى و نحوى را فراموش كرده بودند.

«ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً» : سپس زياد مى كند مرگ فرو رفتن را؛ يعنى مرگ بتدريج در بدن رخنه و نفوذ مى كند و اعضاى بدن را به نوبت از كار مى اندازد. «فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ » : پس حايل و مانع شده است بين هر يك از آنان و بين سخن گفتنش. مثلاً پسر و دختر و همسر خود را احياناً مشاهده مى كند و هنوز چشمش از كار نيفتاده است ولى زبانش از كار افتاده و نمى تواند سخن بگويد. از اين تعبير برداشت مى شود كه در ابتدا زبان از كار مى افتد.

«وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ ، عَلى صِحَّةٍ مِنْ عَقْلِهِ وَ بَقَاءٍ مِنْ لُبِّهِ »

(و همانا او در ميان خانوادۀ خود با ديده اش مى بيند و با گوشش مى شنود، در حالى كه عقلش سالم و خردش باقى است.)

«لبّ »: به معناى مغز و عقل و خرد مى آيد.

انسان در حال مرگ با اين كه عقلش كار مى كند و حوادث و امور پيرامون خود را مى فهمد و مى بيند ولى نمى تواند سخن بگويد.

ص: 75

مى فرمايد: و حال آن كه اين شخصِ در حال احتضار بين زن و بچۀ خود نشسته با چشم خود مى بيند و با گوش خود مى شنود، با اين كه عقلش صحيح و سالم است و مغزش باقى است و هنوز كار مى كند، ولى زبانش بند آمده و نمى تواند سخن بگويد.

انديشه هاى حسرت بار غافلان در آستانۀ مرگ

«يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنى عُمْرَهُ ، وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ »

(به فكر مى افتد كه عمر خود را در چه راهى فانى كرده، و در چه چيزى روزگارش را گذرانده است.)

«فيمَ » در اصل «فيمَا» بوده كه «الف» آن افتاده است، مانند «عَمَّ يَتَساءَلُونَ »(1) كه در اصل «عَمّا يَتَساءلُونَ » بوده است.

انسان در حال احتضار مى انديشد كه عمر و زندگى ام را در چه راهى صرف كردم و از بين بردم و روزگارِ خود را در چه چيزى گذراندم؛ و نسبت به آن دچار اندوه و حسرت فراوان مى گردد.

«وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَهَا أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا، وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا»

(و به ياد مى آورد مالهايى را جمع كرده است كه در به دست آوردن آنها چشم را بر هم گذاشته، و آنها را از راههاى روشن و مشتبه آن به دست آورده است.)

انسان در طول زندگى خود براى جمع آورى مال و ثروت گاهى ارث برادر و خواهر را نمى دهد و حلال را مخلوط با حرام مى كند و يا مثلاً سر مشترى كلاه مى گذارد و به هر شكلى كه مى تواند ثروت خود را افزايش مى دهد و

ص: 76


1- - سورۀ نبأ (78)، آيۀ 1.

مى گويد: حرام چيزى است كه به دستمان نيايد و اگر چيزى به دست آورديم اين طرف و آن طرف مسأله اش را مى پرسيم تا بالاخره حلال شود! با اين وجود هنگامى كه لحظات آخر عمر او فرا مى رسد به همۀ اينها فكر مى كند و ناراحت مى شود.

«وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَهَا» : و به ياد مى آورد اموالى را جمع كرده «أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا» : كه در راه طلب و جمع آورى آنها چشم پوشى كرده است. يعنى به فكر حرام و حلال آن نبوده و چشم هاى خود را بسته و از هر راهى كه توانسته ثروت اندوزى كرده است. «وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا» : و اين اموال را از راههايى كه حلال بودن آنها روشن است و نيز از راههاى مشتبه جمع آورى كرده و گرفته است.

يعنى حلال و حرام را با هم مخلوط كرده است.

«قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا، وَ أَشْرَفَ عَلى فِرَاقِهَا»

(به تحقيق پيامدهاى جمع آورى آن اموال دچار او گشته، و در شُرف جدايى از آنها قرار گرفته است.)

اموالى را كه احياناً خمس و زكات آنها را نداده است و يا حقى از برادر و خواهرش در آنها وجود دارد و يا از مردم كلاهبردارى كرده است، در آخر عمر مى فهمد كه بايد همه را پاسخ بدهد و تأسف مى خورد؛ و ناراحتى مهم تر او اين است كه مى بيند از همۀ اين اموال و ثروتها جدا مى شود.

حضرت مى فرمايد: ملازم و همراه شده است او را پيامدهاى جمع آورى مال، و در شُرف جدايى از آنها قرار دارد. به اين معنا كه يقين پيدا كرده به زودى از اين باغ و خانه و ثروتى كه گردآورى كرده است جدا مى شود، در حالى كه وبال آن اموال به گردن اوست.

ص: 77

«تَبْقى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا»

(اين اموال براى كسانى كه پس از او هستند باقى مى ماند كه در آنها خوش باشند و از آن بهره گيرند.)

يكى از سختى هاى لحظات آخر عمر اين است كه انسان متوجّه مى شود و مى بيند كه چقدر براى جمع آورى مال و ثروت زحمت كشيده و چه شب ها كه نخوابيده است ولى همۀ آنها براى كسانى باقى مى ماند كه در آن متنعّم شده و توسط آن خوش گذرانى مى كنند و او بايد در قيامت در عذاب باشد و پاسخ حلال و حرام را كه به هم آميخته بدهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 78

«درس 168» - خطبۀ 109 (قسمت چهارم)

اشاره

چرا در حال احتضار، نخست زبان از كار مى افتد؟

ادامۀ بحث از انديشه هاى غافلان در آستانۀ مرگ

پشيمانى و آرزوى غافلان در آستانۀ مرگ

پيشروى مرگ در بدن و آثار آن

آخرين پيشروى مرگ

بدن طبيعى و بدن مثالى

بدن ميّت و تلقين و سؤال در قبر

وحشت و دورى اطرافيان از ميّت

انتقال به عالم برزخ

فرا رسيدن قيامت و آفرينش جديد

ص: 79

ص: 80

«خطبۀ 109 - قسمت چهارم»

«فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ ، وَالْعِبْ ءُ عَلى ظَهْرِهِ ، وَالْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا. فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً عَلى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ ، وَ يَزْهَدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ ، وَ يَتَمَنّى أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْ حَازَهَا دُونَهُ . فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ حَتّى خَالَطَ [لِسَانُهُ ] سَمْعَهُ ، فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لَايَنْطِقُ بِلِسَانِهِ ، وَ لَايَسْمَعُ بِسَمْعِهِ ؛ يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وُجُوهِهِمْ ، يَرى حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ ، وَ لَايَسْمَعُ رَجْعَ كَلامِهِمْ . ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ الْتِيَاطاً بِهِ ، فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ ، وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ ، فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ ؛ قَدْ أَوْحَشُوا مِنْ جَانِبِهِ ، وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ ، لَايُسْعِدُ بَاكِياً، وَ لَايُجِيبُ دَاعِياً.

ثُمَّ حَمَلُوهُ إِلى مَحَطٍّ فِي الْأَرْضِ ، وَ أَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلى عَمَلِهِ ، وَانْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ .

حَتّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ ، وَالْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ ، وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ ، وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ .»

حضرت على عليه السلام حالات و شرايط كسى را كه در سكرات مرگ است بيان فرمودند كه اين شخص بتدريج اعضاء و جوارحش از كار مى افتد. ابتدا زبان او از كار مى افتد و در حالى كه عقلش كار مى كند نمى تواند سخن بگويد. و پس از آن نوبت از كار افتادن گوش و چشم مى باشد.

ص: 81

چرا در حال احتضار، نخست زبان از كار مى افتد؟

گفته شده علّت اين كه زبان پيش از چشم و گوش انسان از كار مى افتد اين است كه:

انسان به طور كلّى دو نوع سيستم عصبى دارد: يكى اعصاب تحريكى و ديگرى اعصاب ادراكى و احساسى است. اعصاب تحريكى آنهايى هستند كه به وسيلۀ آنها حركت انجام مى گيرد. اعصابى كه انسان به وسيلۀ آنها دست و پا و زبانش را حركت مى دهد همه از نوع اعصاب تحريكى هستند. اما اعصابى كه به وسيلۀ آنها انسان مى شنود يا مى بيند از جمله اعصاب احساسى و ادراكى هستند. معمولاً در هنگام مرگ ابتدا اعصاب تحريكى از كار مى افتد و سپس اعصاب احساسى و ادراكى. بنابراين شخصى كه در حال سكرات مرگ است ابتدا زبانش بند مى آيد و بعد گوش و چشم او از كار مى افتد. البته دست و پا نيز مربوط است به اعصاب تحريكى كه پيش از همۀ اينها از كار مى افتد.(1)

حال به توضيح ادامۀ خطبه مى پردازيم.

ادامۀ بحث از انديشه هاى غافلان در آستانۀ مرگ

«فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ ، وَالْعِبْ ءُ عَلى ظَهْرِهِ ، وَالْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا»

(پس گوارايى براى غير او، و سنگينى بار بر پشت اوست، و آن شخص گِروهايش به آن اموال بسته شده است.)

«مَهْنَأ» از «هنيء» بر وزن فَعِيل به معناى گوارايى است، و آنچه بدون زحمت به دست آيد.

«العِبْ ءُ» به معناى سنگينى بار است، و «رُهُون» جمع «رَهن» به معناى گِرو مى باشد.

شخصى كه در حال احتضار است متوجّه مى شود گوارايى و استفادۀ مالى را كه او با مشقت و رنج فراوان به دست آورده مال ديگران است و يا وارث آن را مى خورد، ولى

ص: 82


1- ر. ك: شرح ابن ميثم، ج 3، ص 66.

سنگينى بار مسئوليت آن بر دوش او مى باشد و روز قيامت بايد تمام آنها را يكى يكى پاسخ دهد.

گاهى انسان زحمت مى كشد و مالى را فراهم مى كند و بعد كسى پيدا مى شود و از او مى گيرد ولى كار ديگرى با او ندارند و فقط مالش گرفته مى شود. در اين صورت از دست دادن مال مشكل است ولى سختى آن كمتر از هنگامى است كه مال فرد را بگيرند و بعد هم او بايد پاسخگو باشد كه از چه راه آن را به دست آورده و چه بسا به خاطر آن عذاب هم بشود. در صورت اوّل ممكن است انسان به خود دلدارى بدهد كه ثروتى يا باغ و خانه اى داشتيم و مدّتى از آن استفاده كرديم و بعد از ما گرفتند؛ ولى وقتى باغ و خانه و ثروتِ جمع آورى شده را بگيرند و اين مال و ثروت حق اللّه يا حق النّاس باشد، مثلاً سهم ارث برادر و خواهر خود را نداده باشد يا به همسايۀ خود تجاوز كرده و يا خمس و واجبات مالى ديگر خود را نپرداخته باشد، در اين موارد و امثال آنها نه تنها مال و دارايى انسان را مى گيرند بلكه به دنبال آن انسان را عذاب هم مى كنند.

حضرت مى فرمايد: پس گوارايى اين مال براى وارث است كه بدون سختى به آن رسيده است، و سنگينى بار آن بر دوش اوست، و گِروهاى اين شخص به آن مال گره خورده و بسته شده است.

جملۀ اخير حضرت به اين معناست كه گاهى انسان در مقابل بدهكارى خود و يا در مقابل چيز ديگرى، متاعى را نزد كسى گرو مى گذارد و بعد بدهكارى خود را مى پردازد و يا مطابق قراردادى كه داشته عمل كرده و گرو خود را آزاد مى كند؛ ولى گاهى گرو در مقابل مالى است كه انسان نمى تواند آن را پرداخت كرده و گرو خود را آزاد كند، مثل اين كه مالى كه بايد در برابر گرو پرداخت شود از ديگرى باشد، در اين صورت رهن و گرو او آزاد نمى شود و او همچنان گرفتار خواهد ماند. در قيامت نيز اين چنين است. وقتى مالِ جمع آورى شده توسط من و شما از حق النّاس يا حق اللّه

ص: 83

باشد، مال از گرو درنيامده و من و شما گرفتار مى شويم؛ زيرا فكّ رهن نشده است.

البته خودِ مال در اختيار وارث و يا ديگران قرار مى گيرد و آنان هستند كه از آن استفاده مى كنند.

پشيمانى و آرزوى غافلان در آستانۀ مرگ

«فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً عَلى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ ، وَ يَزْهَدُ فيما كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ »

(پس از روى پشيمانى دست خود را مى گزد براى آنچه كه هنگام مرگ براى او آشكار شده است، و نسبت به آنچه در دوران زندگانى اش به آن رغبت مى نمود بى ميل مى گردد.)

«يَعَضُّ » از مادّۀ «عَضَّ » به معناى گاز گرفتن است. و «أَصْحَرَ» لازم بوده و از مادّۀ «صحرا» به معناى ظاهر و آشكارشدن است. انسان در شهر كه باشد تقريباً در وسط خيابان ها و كوچه ها و خانه ها پوشيده است، ولى هنگامى كه به صحرا مى رود ظاهر و آشكار مى شود. «مسافر» نيز كه به اين نام خوانده شده براى اين است كه بيابانى و ظاهر مى شود، زيرا «سفر» هم به معناى آشكار شدن است.

«فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً » : پس او از روى ندامت و پشيمانى دست خود را گاز مى گيرد. نصب «ندامةً » براى اين است كه مفعول له حصولى مى باشد؛ يعنى «لِلنَّدامَة».

پشيمان مى شود كه چرا ما واجبات مالِ خود را نپرداختيم و چرا حق النّاس را به صاحبانشان ردّ نكرديم تا در اين شرايط بدهكار و گرفتار نباشيم و در اين حال انگشت ندامت به دندان مى گيرد.

«عَلى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ » : بر كار و سرنوشت خود كه هنگام مرگ برايش آشكار شده است.

«وَ يَزْهَدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ » : و در اين حال بى رغبت مى شود نسبت به

ص: 84

آنچه در روزهاى عمرِ خود به آن همواره رغبت و علاقه داشت و برايش زحمت مى كشيد. هنگامى كه انسان در حال سكرات مرگ قرار گرفته و مرگِ خود را از نزديك مى بيند، نسبت به باغ و خانه يا پست و مقامى كه يك عمر برايش زحمت كشيده و براى به دست آوردن آن حلال و حرام كرده بى رغبت مى شود.

«وَ يَتَمَنّى أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْحَازَهَا دُونَهُ »

(و آرزو مى كند كه [كاش] كسى كه به واسطۀ اموال او به او رشك مى بُرد و بر اموالش به او حسد مى ورزيد آن اموال را به دست آورده بود نه او.)

انسان در حال مرگ آرزو مى كند اى كاش همين دارايى و يا پست و مقامى را كه فراهم كرده و از دست ديگران گرفته است و ديگران به آن رشك داشته و به آن حسد مى بردند مال او نبود، بلكه مال همان كسانى بود كه به آن رشك و حسد مى بردند.

مى فرمايد: و آرزو مى كند آن كسى كه به خاطر اموالش به او رشك مى بُرد و حسادت مى كرد او را نسبت به اموالش، كاش باغ و اموال و پست و مقام او را حيازت كرده و به دست آورده بود نه او.

پيشروى مرگ در بدن و آثار آن

«فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ حَتّى خَالَطَ [لِسَانُهُ ] سَمْعَهُ ، فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لَايَنْطِقُ بِلِسَانِهِ وَ لَايَسْمَعُ بِسَمْعِهِ »

(پس پيوسته مرگ در بدن او به پيش مى رود تا اين كه گوش او را فرا مى گيرد، پس او در ميان اهل خود نه با زبان سخن مى گويد و نه با گوش مى شنود.)

شرح كنندگان نهج البلاغه در اين عبارت «خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ » «لسان» را فاعل و «سمع» را مفعول گرفته اند، كه معنا چنين مى شود: مخلوط و آميخته مى شود زبانش با

ص: 85

گوشش. البته در مخلوط شدن دو چيز، هر دو در هم مخلوط مى شوند. به نظر مى رسد اگر فاعل و مفعول را در اين عبارت برعكس حساب كنيم معنا مناسب تر مى شود.

يعنى اين كه «خَالَطَ لِسَانَهُ سَمْعُهُ » بخوانيم و «لسان» مفعول و «سمع» فاعل باشد.(1) در اين فرض معنا چنين مى شود: مخلوط يا هماهنگ مى شود گوشش با زبانش.

مناسب تر بودن اين فرض به لحاظ اين است كه در عبارات قبل فرمود كه زبان اين شخص از كار مى افتد؛ بنابراين پس از اين كه زبان از كار افتاد نوبت گوش مى رسد و اين گوش است كه در از كار افتادن با زبان هماهنگ مى شود.

«فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ » : پس مرگ پيوسته و بتدريج «يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ » : تلاش و رشد مى كند و در بدن او پيش مى رود. اعضاى بدن را يكى پس از ديگرى از كار مى اندازد.

«حَتّى خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ » : تا اين كه مخلوط يا هماهنگ مى شود گوشش با زبانش. و به تعبير واضح تر همان طور كه زبانش بند آمده و از كار افتاده بود گوش او نيز از كار مى افتد.

«فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ » : پس او در بين اهلِ خود اين طور مى شود كه «لا يَنْطِقُ بِلِسَانِهِ » :

نه با زبان سخن مى گويد «وَ لَايَسْمَعُ بِسَمْعِهِ » : و نه با گوش خود مى شنود.

پس تاكنون حضرت فرمود: زبان و گوش كسى كه در حال احتضار است از كار مى افتد؛ ولى چشم او هنوز مى بيند و بنابراين مشاهده مى كند كه ورثه و فرزندان او پيرامونش نشسته اند، بعضى گريه مى كنند و بعضى هم احتمالاً سخن از ارث و تقسيم آن مى گويند؛ و او همۀ اينها را نگاه مى كند.د.

ص: 86


1- - ولى به نظر مى رسد كلمۀ «لِسانَه» به اشتباه در برخى نسخه ها اضافه شده باشد؛ چرا كه درشرح ابن أبى الحديد (ج 7، ص 201)، و در دو نسخۀ خطى و نيز شرح ابن ميثم در قسمت شرح آن - نه در متن خطبه - (ج 3، ص 65) عبارت اين گونه است: «خالَطَ سَمْعَهُ »، كه فاعل آن «موت» است كه در ابتداى عبارت آمده و معناى روشنى هم پيدا مى كند؛ يعنى: مرگ همچنان در بدن او پيشروى مى كند تا اين كه گوش او را فرا مى گيرد.

«يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وُجُوهِهِمْ ، يَرى حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ ، وَ لَايَسْمَعُ رَجْعَ كَلامِهِمْ »

(چشم خود را با نگاه كردن در چهره هاى آنان مى گرداند، حركاتِ زبانشان را مى بيند، ولى ردّ و بدل شدن سخنانشان را نمى شنود.)

«رَجْع» به معناى بازگشت است، و به لحاظ اين كه كلام و سخن معمولاً طرفينى است و در بين دو طرف ردّ و بدل مى گردد تعبير به «رَجْع» شده است.

حضرت با اين فرمايش خود بخش ديگرى از حالات انسان را در حال مرگ مجسم كرده و مى فرمايد: چشم خود را مى گرداند با نگاه كردن در چهره هاى اهلِ خود كه اطرافش گرد آمده اند؛ حركات زبانهاى آنان را مى بيند، ولى سخنان آنان را - كه بين خودشان ردّ و بدل مى شود - نمى شنود.

آخرين پيشروى مرگ

«ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ الْتِيَاطاً بِهِ ، فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ »

(سپس مرگ به او بيشتر مى چسبد، پس ديدۀ او هم بسته شده چنان كه گوشش از كار افتاده است.)

«إزْدادَ» در اصل «اِزْتَيَدَ» بوده كه ماضى باب افتعال از مادّۀ «زادَ» مى باشد. «تاء» قلب به «دال» و «ياء» تبديل به «الف» مى شود.

«اِلْتِياط » مصدر باب افتعال از مادّۀ «لاطَ ، يَلوطُ ، لَوْطاً» به معناى چسبيدن است.

حضرت مى فرمايد: سپس مرگ به او بيشتر مى چسبد، پس چشمش هم گرفته و بسته مى شود همان طور كه گوش او گرفته و از كار افتاده است.

البته اين عبارت در برخى از نسخه هاى نهج البلاغه به صيغۀ معلوم هم آمده است:

«فَقَبَضَ بَصَرَهُ كَمَا قَبَضَ سَمْعَهُ ».

ص: 87

«وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ ، فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ »

(و روح از بدنش خارج گرديده، پس بين اهل خود مردار بدبويى شده است.)

خداوند در ابتدا انسان را از نطفه اى خلق مى كند كه بدبو و متعفّن مى باشد كه همان منى است، و هنگامى هم كه انسان مى ميرد باز جيفه و مردارِ بدبو مى شود كه پس از مدّت كوتاهى اگر دفن نشود مردم از بوى تعفّن او فرار مى كنند. درست است كه اكنون جوان شادابى هستى و خودت را با شخصيت گرفته اى و لباسِ زيبايى هم به تن كرده اى، ولى ابتدا آن طور بودى و در پايان نيز به صورت مردار مى شوى.

حضرت امير عليه السلام مى خواهد مردم را توجّه دهد تا موعظه شوند؛ لذا مى فرمايد:

و روح از بدن شخص خارج شده، درنتيجه بين اهل و عيال خود مردار بدبويى گرديده است.

بدن طبيعى و بدن مثالى

اين كه بعضى سؤال مى كنند خروج روح از بدن آيا خروج حقيقى است يا نه ؟ جوابش اين است كه بالاخره روح، اين بدن طبيعى را رها مى كند ولى البته با بدن مثالى همراه است. يعنى همان بدنى كه در عالم خواب هم آن را مشاهده مى كنيم و داراى احكام مادّه مثل بو، رنگ، شكل، اندازه و... است ولى جرم و مادّه ندارد؛ اين بدن در بيدارى هم همراه با نفس است اما ما از آن غافليم، و به واسطۀ خوابيدن كه ارتباط ما با عالم مادّه ضعيف مى شود آن بدن خودنمايى مى كند و پس از مرگ هم كه ارتباط ما با عالم مادّه بيشتر قطع مى گردد بدن مثالى قويتر مى گردد. اساساً خداوند براى اين كه ما عالم مثال و بدن مثالى را درك كنيم خواب ديدن را قرار داده است تا نمونه اى باشد از آن عالم.

ص: 88

خداوند در سورۀ زمر مى فرمايد: «اَللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها، فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى» (1) «خداوند جان مردم را به هنگام مرگشان مى گيرد، و نيز جان كسانى را كه نمرده اند در خوابشان [مى گيرد]؛ پس جان كسى را كه مرگ را بر او حتم كرده است نگاه مى دارد و جانهاى ديگر را تا مدّتى معيّن باز مى فرستد.»

اين آيۀ شريفه خيلى درس به انسان مى دهد؛ همان طور كه ملاحظه مى كنيد خداوند مرگ و خواب را در يك رديف قرار داده است و مى فرمايد: خدا تحويل مى گيرد نفوس را در هنگامِ مردن آنها، و آن را كه نمرده است روحش را در خواب مى گيرد. پس خواب و مرگ به حسب حقيقت يك سنخ اند؛ يعنى هر دو به نحوى خروج از عالم مادّه و ارتباط با عالم مثال هستند.

در عالم خواب بدن طبيعى شما در اتاق زير پتو در حال استراحت است، ولى خواب مى بينيد كه در باغ سرسبزى در حال گردش و تفريح مى باشيد و يا مشغول ميوه خوردن هستيد. ميوه خوردن و يا گردش شما به وسيلۀ بدن است ولى نه اين بدن طبيعى كه در حال استراحت است بلكه با بدن مثالى؛ شما در خواب گردش مى كنيد و احتمالاً در جايى گرفتار مى شويد و مثلاً حيوانى به شما حمله مى كند و بعد كه از خواب بيدار مى شويد خوشحال هستيد كه چه خوب شد بيدار شده و نجات پيدا كرديد. همۀ اينها نمونۀ عالم برزخ است؛ در عالم برزخ هم گاهى خوش و گاهى بد مى گذرد.

بدنِ طبيعى و بدنِ مثالى را مى توان به پوست انداختن مار تشبيه كرد. مار وقت پوست انداختنش همان طور كه راه مى رود پوست خود را رها مى كند و با پوستِ ت.

ص: 89


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 42؛ ر. ك: درس 176 كه دربارۀ اين آيه توضيح بيشترى داده شده است.

جديدى كه بر بدنش روييده است به حركت خود ادامه مى دهد، و كسى كه متوجّه نباشد ابتدا كه پوست مار را مى بيند تصور مى كند مارى پيدا كرده است؛ در صورتى كه پس از بررسى مشاهده مى كند اين پوست تو خالى است و مارى داخل آن نيست.

مردن ما نيز مانند پوست انداختن مار مى باشد؛ كه روح بدن طبيعى خود را رها كرده و تنها با بدن مثالى باقى مى ماند؛ همان طور كه خواب ديدن ها و خوشى ها و لذّت ها و يا گرفتارى ها و شكنجه هاى در خواب نيز با بدنِ مثالى تحقق مى يابد.

بدن ميّت و تلقين و سؤال در قبر

سؤال نكير و منكر در قبر هم از بدن است ولى از بدن مثالى مى باشد نه بدن طبيعى؛ كه آن شخص گفته بود ما در دهان مرده آرد ريختيم كه ببينيم آيا واقعاً نكير و منكر از او سؤال مى كنند و او پاسخ مى دهد يا نه! و بعد گفته بود كه آردها از دهان مرده بيرون نريخته و دهانش باز نشده بود، پس سؤال و جوابى در كار نيست. غافل از اين كه همۀ سؤال ها و جواب ها و يا خوشى ها و ناخوشى هاى در قبر مربوط به بدن مثالى است، بدنى كه مانند بدن طبيعى داراى دست و پا و چشم و گوش و ساير اعضاء و جوارح است.

در اينجا باز سؤال مى شود كه پس چرا ما تلقين را به بدن طبيعى مى خوانيم ؟ در پاسخ بايد گفت: براى اين كه بدن برزخى، باطنِ بدنِ طبيعى و مادّى است ولى ما آن را نمى بينيم. زيرا مجرّد است و محسوسِ مادّى نيست تا ما بتوانيم با اين حواس ظاهرى و مادّى خود آن را ادراك كنيم. اما مجرّد برزخى است يعنى همان گونه كه گفته شد مادّه و جرم ندارد ولى طول و عرض و عمق و دست و گوش و چشم و پا و...

دارد.

ص: 90

وحشت و دورى اطرافيان از ميّت

«قَدْ أَوْحَشُوا مِنْ جَانِبِهِ ، وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ ، لَايُسْعِدُ بَاكِياً، وَ لَايُجِيبُ دَاعِياً»

(در حالى كه از ناحيۀ او وحشت كرده، و از نزديكى او دورى نموده اند، نه گريه كننده اى را نيكبخت كرده، و نه كسى كه او را مى خواند پاسخ مى دهد.)

اين فرد پس از مرگ به صورت مردارى بدبو در ميان خانواده اش درآمده در حالى كه از ناحيۀ او وحشت كرده و از نزديكى او دور شده اند؛ و مقدارى كه بدنش بر زمين بماند و دفن نشود قيافۀ نامأنوسى پيدا مى كند كه افراد از او خوششان نمى آيد. انسانِ مرده گريه كنندۀ بر خود را خوشبخت نمى كند. انسان وقتى كه زنده است و مثلاً گرفتار مى شود و ديگران يا زن و فرزندانش نسبت به او دلسوزى و احياناً گريه مى كنند، به آنها تسلّى گفته و دلدارى مى دهد و مى گويد: گريه نكنيد و از اين مشكلات باكى نداشته باشيد؛ ولى هنگامى كه مى ميرد و اطرافيانش براى او گريه مى كنند او نمى تواند آنها را دلدارى داده و تسلّى دهد.

البته عقيدۀ ما اين است كه وقتى كسى مى ميرد فانى نمى شود و به عالم برزخ مى رود، اما به هر حال ارتباط او با عالم مادّه به گونه اى قطع شده و ديگر نمى تواند به بستگانش تسلّى دهد. نمى تواند به كسى كه او را صدا مى كند جواب دهد؛ هر چه همسر و فرزندانش گريه مى كنند و او را صدا مى زنند او پاسخى به آنها نمى دهد.

حضرت مى فرمايد: مردم و حتى خانواده اش از ناحيۀ او وحشت زده مى شوند و از نزديكى به جنازۀ او دورى مى كنند، گريه كنندۀ بر خود را خوشبخت نكرده و تسلّى نمى دهد، و پاسخ نمى دهد به كسى كه او را صدا مى زند.

ص: 91

انتقال به عالم برزخ

«ثُمَّ حَمَلُوهُ إِلى مَحَطٍّ [مَخَطٍّ ] فِي الْأَرْضِ ، وَ أَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلى عَمَلِهِ ، وَانْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ »

(سپس او را حمل مى كنند تا محل فرود آمدن [به سوى حُفره اى] در زمين، و در آنجا او را به عملش واگذار مى كنند، و از ديدار او جدا مى شوند.)

«مَحَطّ » از مادّۀ «حطّ » و به معناى منزل و محل فرود است. البته بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه «مَخَطّ » نوشته اند. اگر «مخطّ » باشد به معناى حُفره و گودال است، به اين اعتبار كه جاى قبر را ابتدا خط كشيده و مشخص مى نمايند و پس از خط كشيدن آن را حَفر مى كنند.

«ثُمَّ حَمَلُوهُ » : سپس او را حمل مى كنند «إِلى مَحَطٍّ فِي الْأَرْضِ » : به سوى يك فرودگاهى در زمين. جايى كه محل پايين آمدن اوست كه همان قبرش مى باشد.

«وَ أَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلى عَمَلِهِ » : و در آنجا او را به عمل خودش واگذار مى كنند. اگر عمل او در زندگى خوب بوده قرين سعادت و بهشت و خوشبختى مى شود؛ و اگر ظلم و تعدّى كرده باشد قرين عذاب و گرفتارى مى شود. «وَانْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ » : و از زيارت او منقطع مى شوند؛ يعنى ديگر نمى توانند او را ببينند و مشاهده كنند.

فرا رسيدن قيامت و آفرينش جديد

«حَتّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ ، وَالْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ »

(تا اين كه كتاب خلقت به پايانش رسيده، و امر به مقدّراتش برسد.)

«كتاب» به معناى نوشته است و مراد از آن، كتاب خلقت است كه كتاب تكوينى

ص: 92

خداوند مى باشد و مرگ و پايان آن با ظهور قيامت فرا مى رسد.

انسان هنگامى كه از دنيا رفت و او را در قبر گذاشتند به عالم برزخ منتقل مى شود و آنجا باقى مى ماند تا قيامت شود و از آنجا به عالم قيامت منتقل گردد.

به طور كلّى سه عالم وجود دارد كه عبارتند از: عالم طبيعت، عالم برزخ و عالم قيامت. انسان از عالم طبيعت كه به قبر يا عالم برزخ منتقل شد در آنجا مى ماند تا قيامت شود. البته قبرى كه ميّت در آنجا دفن مى شود يك قبر مجازى است. قبر واقعى عالم برزخ است. بدن طبيعى در قبر مادّى باقى مى ماند ولى خودِ انسان با بدن مثالى اش به عالم برزخ مى رود. در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود: «ألْقَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ أَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النّيرانِ » (1)«قبر باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى دوزخ است.» مقصود از اين قبر همان عالم برزخ است، نه قبر مادّى كه بدن ميّت را در آن دفن مى كنند.

«حَتّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ » : تا اين كه وقت مرگ و پايان دنيا فرا برسد؛ يعنى تا هنگامى كه قيامت برپا شود. جواب «إِذا» ، «أمَادَ السَّماءَ» است كه بعد از اين در كلام حضرت مى آيد. «وَالْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ » : و امر به مقدّرات خود برسد. به اين معنا كه هنگام آنچه مقدّر شده - كه همۀ مردم محشور گردند و قيامت برپا شود - برسد.

«وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ ، وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ »

(و آخر آفرينش به اوّل آن ملحق گردد، و از فرمان خداوند آنچه از آفرينش جديد اراده كند فرا رسد.)9.

ص: 93


1- - سنن الترمذى، ج 4، ص 55؛ المعجم الأوسط ، طبرانى، ج 8، ص 273؛ و نظير اين سخن از امام على عليه السلام نيز نقل شده است؛ ر. ك: تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 42، ص 496 و 497؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 6، ص 69؛ و در منابع حديثى شيعه هم نظير اين سخن از امام على بن الحسين و امام جعفر الصادق عليهما السلام نقل شده است؛ ر. ك: الكافى، ج 3، ص 242، حديث 2؛ الخصال، شيخ صدوق، ص 119.

حضرت امير عليه السلام از اينجا كيفيّت برپا شدن قيامت را بيان مى فرمايد، به اين كه اين نظم عالم طبيعت برچيده مى شود و خورشيد و ماه و زمين و آسمان به هم خورده و نظم و جهان ديگرى به وجود مى آيد.

مى فرمايد: و تا هنگامى كه ملحق شود و بپيوندد آخر خلق به اوّل آن، و آيد از فرمان خدا آنچه را كه او اراده كند از آفرينش جديد مخلوقاتش. يعنى نظم و عالم جديدى بيافريند، كه همان عالم قيامت باشد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 94

«درس 169» - خطبۀ 109 (قسمت پنجم)

اشاره

دگرگونى نظام طبيعت، نشانۀ فرا رسيدن قيامت

ارادۀ خدا و علل طبيعى

رستاخيز انسانها

چگونگىِ حشر انسان با بدن

تصوير بدن برزخى در دنيا

جداسازى انسانها در قيامت

پاداش و جايگاه اهل طاعت

ص: 95

ص: 96

«خطبۀ 109 - قسمت پنجم»

«أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا، وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا، وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا، وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلاَلَتِهِ وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ ؛ وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا، فَجَدَّدَهُمْ عَلى [بَعْدَ] أَخْلاقِهِمْ ، وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ . ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ ؛ وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ : أَنْعَمَ عَلى هؤُلاءِ، وَانْتَقَمَ مِنْ هؤُلاءِ؛ فَأَمَّا أَهْلُ طَاعَتِهِ [الطّاعَةِ ] فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ ، وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ ، حَيْثُ لَايَظْعَنُ النُّزَّالُ ، [وَ لَاتَتَغَيَّرُ بِهِمُ ] وَ لَايَتَغَيَّرُ لَهُمُ الْحَالُ ، وَ لَاتَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ ، وَ لَاتَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ ، وَ لَاتَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ، وَ لَاتُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ.»

در بخشى از اين خطبه كه در درس گذشته آن را خوانديم و توضيح داديم حضرت على عليه السلام حالات انسان را در وقت احتضار و سكرات مرگ مجسم فرموده و ويژگى هاى آن را تشريح كردند؛ سپس به پيامدهاى مرگ رسيدند. در ادامه توضيح دادند كه انسان پس از مرگ در عالم برزخ باقى مى ماند تا هنگامى كه دستور خداوند برسد و آنچه را كه خداوند اراده كرده است بيايد، كه منظور از آن برپا شدن قيامت و زنده شدنِ دوبارۀ مردگان است.

دگرگونى نظام طبيعت، نشانۀ فرا رسيدن قيامت

«أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا، وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا»

([در آن هنگام] آسمان را به حركت درآورده و آن را مى شكافد، و زمين را لرزانده و متزلزل مى گرداند.)

ص: 97

«أَمادَ» از مادّۀ «مَيْد» يعنى حركت مى دهد و به جنبش در مى آورد. «رَجّ » نيز فعل متعدّى است كه به معناى به لرزه درآوردن مى باشد؛ مجهول آن «رُجَّ » مى باشد كه در آيۀ شريفۀ قرآن هم آمده است: «إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا» (1) «آنگاه كه زمين به شدّت به لرزه درآيد لرزيدنى.» در عبارت حضرت «أَرَجَّ » كه باب افعال آن مى باشد آمده است.

از نظر تركيبى و نحوى «أَمادَ» جزاى «إِذا» در عبارت پيشين است. يعنى هنگامى كه آن دستور خدايى مبنى بر اين كه قيامت برپا شود زمانش فرا رسيد «أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا» : خداوند آسمان را مى لرزاند و مى شكافد «وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا» : و زمين را مى لرزاند و آن را متزلزل مى كند. نظام عالم طبيعت به طور كلّى به هم مى خورد.

در آيات زيادى از قرآن درهم ريخته شدن نظامِ طبيعت براى برپايى قيامت، به صورتهاى گوناگونى ذكر شده است كه بعضى از آنها عبارتند از:

1 - «إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا» : «آنگاه كه زمين به جنبشى سخت جنبانده شود.»

2 - «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها» (2) «آنگاه كه زمين به سختى جنبانده شود.»

در اين دو آيه دربارۀ زلزله و جنبش زمين سخن گفته شده است.

3 - «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ » (3) «روزى كه آسمان را چون طومار نوشته ها درهم مى پيچيم.»

اين آيۀ شريفه دربارۀ درهم پيچيده شدن آسمان پيش از قيامت است.

4 - «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ » (4) «آنگاه كه خورشيد به هم درپيچد، و آنگاه كه ستارگان تيره شوند.»

اين آيات و آيات پس از آن، از درهم ريخته شدن و دگرگونى خورشيد و ستارگان و كوهها و... سخن مى گويد.2.

ص: 98


1- - سورۀ واقعه (56)، آيۀ 4.
2- سورۀ زلزال (99)، آيۀ 1.
3- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 104.
4- - سورۀ تكوير (81)، آيات 1 و 2.

5 - «يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ » (1) «روزى كه زمين به زمينى ديگر دگرگون شده و آسمانها نيز چنان شوند.»

اين آيه نيز دلالت دارد كه براى برپايى قيامت، زمين و آسمانها و نظام عالم طبيعت دگرگون مى شوند و همه چيز درهم مى ريزد.

از مجموع اين آيات و آيه هاى مشابه فهميده مى شود كه اين دنيا و نظم حاكم بر آن هنگام برپايى قيامت برچيده مى شود، و اين درهم ريختگى هم اختصاص به كرۀ زمين ندارد بلكه شامل نظام طبيعت مى گردد، و اساساً در قيامت آفرينش جديدى صورت مى گيرد.

حضرت على عليه السلام نيز در اين سخنان خود به همين تغيير و تحوّلها اشاره دارند؛ و در ادامه مى فرمايند:

«وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا، وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلالَتِهِ وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ »

(و كوههاى زمين را مى كَند و از جا در مى آورد، و بعضى كوهها بعضى ديگر را درهم مى كوبند از شكوه بزرگىِ خداوند و ترس ابهّت او.)

«نَسَفَ » به معناى از جا كندن است و در حقيقت بيان همان «قَلَعَ » مى باشد.

عبارت «دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً» يعنى: بعضى كوهها بعضى ديگر را درهم مى كوبند، به صورت «دَكَّ بَعْضَهَا بَعْضاً» هم خوانده شده است؛ معناى عبارتِ دوّم اين است كه خداوند بعضى از آنها را با بعضى ديگر درهم مى كوبد. البته با توجّه به ادامۀ عبارت كه مى فرمايد: «مِنْ هَيْبَةِ جَلالَتِهِ وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ » احتمال اوّل اصحّ به نظر مى رسد.

ارادۀ خدا و علل طبيعى

نكته اى كه بايد به آن توجّه كرد اين است كه همۀ اين دگرگونى ها قبل از قيامت به

ص: 99


1- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 48.

اراده و مشيّت خداوند انجام مى شود، و همان طور كه حضرت امير عليه السلام فرمودند: همۀ اين درهم كوبيده شدنها ناشى از شكوه و بزرگى خداوند و به ارادۀ او مى باشد؛ ولى در عين حال منافات ندارد كه اين امور با يك شرايط مادّى فراهم شود و پس از فراهم شدن آن شرايط ، به طور طبيعى اين حوادث و دگرگونى ها به وجود آيد. حوادثِ مادّى بر اساس يك سلسله عللِ مادّى و بر طبق يك جريان و نظم مادّى به وجود مى آيند و خداوند نيز كارها را با علل و اسباب آنها انجام مى دهد. «أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الأَشْياءَ إِلّا بأَسْبابٍ » (1)«خداوند ابا دارد كه كارها را بدون علل و اسباب آنها به جريان اندازد.» هر آنچه در عالم طبيعت محقق مى شود از طرفى به خداوند نسبت داده مى شود و از طرف ديگر بدون علل طبيعى و مادّى انجام نمى شود و تحقق نمى يابد. به عنوان مثال آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ» (2) «اوست كه شما را هر گونه كه بخواهد در رحم ها صورتگرى مى كند.» با اين كه خداوند انسان را در رحم مى آفريند و مرد و زن بودن او را مشخص و معيّن مى فرمايد، ولى يك سلسله عللِ مادّى هم لازم است كه اين نطفه پسر يا دختر شود و يا اصلاً زنده بماند و به دنيا بيايد.

در مورد حادثۀ قيامت و تحولات و دگرگونى هاى آن هم با اين كه همه به اراده و مشيّت خداوند انجام مى شود ولى مى توان گفت كه شرايط مادّى آن نيز بايد تحقق پيدا كند تا مثلاً كوهها از جا كنده شوند. به تعبير ديگر همان طور كه يك زلزلۀ شديد به اراده و مشيّت خدا به وجود مى آيد ولى شرايط مادّى آن هم بايد محقق شوند تا در گوشه اى از كرۀ زمين زلزله شود، همين طور ممكن است به وجود آمدن حوادث و دگرگونى هاى بسيار بزرگى كه بالاخره منجر به قيامت مى شود در اثر علل و اسبابِ مادّى و شرايط طبيعى برپايى قيامت باشد. مثلاً همان گونه كه با علم روز، اتم را مى شكافند و منفجر مى كنند و بر اثر آن حوادثى نظير بمباران اتمى هيروشيما يا6.

ص: 100


1- - الكافى، ج 1، ص 183، حديث 7.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 6.

ناكازاكى به وجود مى آيد، شايد قبل از به وجود آمدن قيامت هم الكترونها به گونه اى از پروتونها آزاد شده و انفجارى در همۀ عالم مادّه به وجود آيد كه بر اثر آن زمين و آسمانها درهم كوبيده شوند.

در هر صورت ارادۀ خداوند در نابودى آسمانها و زمين و برپايى قيامت، منافاتى با اين مسأله ندارد كه اين حوادث بزرگ بر اثر يك سرى فعل و انفعالات و علل طبيعى به وقوع بپيوندد.

«وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا» : و خداوند كوهها را مى كَند و از جا درمى آورد «وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً» : و بعضى از آنها بعضى ديگر را مى كوبند «مِنْ هَيْبَةِ جَلالَتِهِ » : از شكوه بزرگى خداوند «وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ » : و از ترس ابهّت و توانمندى خدا.

رستاخيز انسانها

«وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا، فَجَدَّدَهُمْ عَلى [بَعْدَ] أَخْلاقِهِمْ ، وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ »

(و خداوند بيرون آورد هر كس را كه در زمين است، پس آنان را بر اساس ملكات و اخلاقشان نو گردانده، و پس از پراكندگى شان گرد آورد.)

«أَخلاق» جمع «خَلَق» به معناى پوسيده و فرسوده است، و مصدر باب إفعال آن نيز «إِخْلاق» است يعنى: كهنه و پوسيده كردن؛ و در اين صورت آمدن آن با كلمۀ «بَعْد» صحيح است، همان گونه كه در شرح ابن أبى الحديد آمده است: «بَعْدَ إِخْلاقِهِم». البته «أَخلاق» جمع «خُلْق» هم مى باشد به معناى خوى و سرشت؛ كه در اين صورت آمدن آن با «عَلى » مناسب است، همان گونه كه در شرح ابن ميثم و عبده آمده است:

«عَلى أَخْلاقِهم».

پس در معناى اين عبارت چند احتمال وجود دارد كه عبارتند از:

الف - پس خداوند آنان را بعد از پوساندن و كهنه گرداندن تجديد مى كند. اين معنا با «إِخْلاق» مصدر باب افعال تناسب دارد.

ص: 101

ب - پس خداوند آنان را تجديد مى كند بعد از كهنگى ها و پوسيدن هايشان. اين احتمال دوّم با «أَخْلاق» كه آن را جمع «خَلَق» بدانيم تناسب دارد.

ج - احتمال سوّم كه آن را در شرحهاى نهج البلاغه نديدم ولى احتمال خوبى مى باشد اين است كه بگوييم: خداوند انسانها را تجديد مى كند و حيات تازه اى به آنان مى دهد بر اساس آن خُلق و خو و ملكه اى كه دارند. اين احتمال با «أَخْلاق» جمع «خُلْق» متناسب است. به لحاظ اين كه يكى از ويژگى هاى قيامت اين است كه همۀ پنهانى ها آشكار مى شود، بنابراين هر كسى بر اساس خُلق و ملكه اى كه دارد و آن را در دنيا به دست آورده است محشور مى شود. قرآن كريم مى فرمايد: «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»(1)

«روزى كه رازها و امور پنهانى آشكار گردد.»

بر اين اساس در روز قيامت ممكن است فردى به صورت ميمون و ديگرى به صورت خوك و سوّمى به صورت مورچه محشور شود. افراد متكبّر و خودخواه مانند مورچگان محشور شده تا زير دست و پا له شوند؛ براى اين كه چنين فرد متكبّرى در دنيا خود را بزرگ و ديگران را كوچك و حقير تلقى مى كرده است. البته در ابتداى امر به نظر مى رسد كه اين معنا با «ثُمَّ مَيَّزَهُمْ » كه در عبارت بعدى است قدرى ناهماهنگ باشد؛ ولى اين طور نيست و اشكالى پيش نمى آيد. براى اين كه ابتدا خداوند افراد را بر اساس اخلاق و ملكاتشان محشور مى كند و بعد نيكان را از ديگران جدا مى فرمايد.

«وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا» : و خداوند هر كس را كه در زمين است بيرون مى آورد. مرده ها همه زنده مى شوند. «فَجَدَّدَهُمْ عَلى [بَعْدَ] أَخْلاقِهِمْ » : پس آنان را بر كهنگى هايشان (جمع خَلَق) و يا بعد از اين كه آنان را كهنه كرده و پوسانده بود (إخلاق) تجديد حيات مى كند؛ يا آنان را بر اساس ملكات و اخلاقشان (جمع خُلْق) تجديد حيات مى فرمايد9.

ص: 102


1- - سورۀ طارق (86)، آيۀ 9.

و زنده مى كند. «وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ » : و آنان را پس از آن كه جدا جدا بودند گردآورى مى كند.

انسانها از دنيا تا قيامت حدّاقل از دو جهت نسبت به يكديگر متفرق و جدا هستند، يكى از نظر مكانى و دوّم از نظر زمانى؛ يك عده در ايران و ديگران در كشورهاى گوناگون و بسيار پراكنده و گستردۀ دنيا زندگى كرده و در مكانهاى مختلفى به خاك سپرده شده اند؛ علاوه بر آن هر كدام در يك زمان و در يك عصرى زندگى كرده و از دنيا رفته اند؛ ولى در روز قيامت همۀ آنها با هم و در يك مكان جمع مى شوند.

چگونگىِ حشر انسان با بدن

در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين كه در روز قيامت انسانها با هم و در يك جا جمع مى شوند و يا بر اساس ملكات خود به محشر مى آيند، بر اين امر دلالت مى كند كه ارتباط انسانها با بدنهاى مادّى و طبيعى شان قطع شده است؛ براى اين كه اگر با هم و در يك جا و يا با بدنهايى كه هماهنگ با ملكات و روحيات آنان باشد محشور شوند ديگر با بدنهاى مادّى و طبيعى خود كه در دنيا داشته اند محشور نشده اند. و اگر قرار باشد با عين بدنِ مادّى و طبيعى كه در اين دنيا داشته اند محشور شوند حدّاقل دو اشكال مهم مطرح مى شود:

اشكال اوّل: در اين فرض عالم قيامت يك عالم مادّى و طبيعى فرض مى شود؛ در صورتى كه عالم قيامت فوق عالم مادّه است و همان طور كه عرض كرديم در روز رستاخيز و پيش از آن نظم جهان مادّى و آسمان و زمين به طور كلّى درهم ريخته و خداوند عالم و نظم ديگرى به وجود مى آورد كه با جهان مادّى تفاوت دارد. البته عالم آخرت جدا از عالم مادّه و طبيعت نبوده بلكه محيط بر آن است.

اشكال دوّم: در همين زندگى مادّى و طبيعى نيز انسان از ابتداى عمر خود تا هنگامى كه از دنيا مى رود چندين بدن مادّى و طبيعى دارد. به اين معنا كه اجزاى بدن

ص: 103

انسان دائماً و در طول زندگى تحليل رفته و با استفاده از مواد غذايى اجزاى ديگرى جايگزين آن مى شود. هر كدام از ما از اوّل عمر تاكنون و بتدريج شايد چندين بدن عوض كرده باشيم. بنابراين اگر قرار باشد در قيامت هم همين بدنِ مادىِ طبيعى تجديد شود اين سؤال پيش مى آيد كه كدام يك از اين بدنها كه در دنيا داشته ايم در آن روز بايد تجديد حيات شود؟ بدنى كه به عنوان مثال در كودكى داشته ايم يا بدنى كه در دوران جوانى با آن زندگى كرده ايم و يا بدنى كه در زمان ميانسالى و يا پيرى داشته ايم ؟

با توجّه به اين دو اشكال مهم بايد گفت: آنچه عقل و شرع به طور اجمال دربارۀ قيامت و حشرِ انسانها بر آن هماهنگى دارند اين است كه وقتى انسانها در روز رستاخيز دوباره زنده مى شوند داراى بدن بوده و بدن آنان نيز داراى دست و پا و چشم و گوش و ساير اعضاء است؛ ولى اين كه بدنِ محشورشده چگونه است، زياد روشن و معلوم نيست كه حتماً همين بدن طبيعى و مادّى باشد، بلكه ممكن است همان بدن برزخى انسان باشد منتها قويتر شده باشد.

تصوير بدن برزخى در دنيا

براى توضيح بيشترِ مطلب بايد عرض كنم همان طور كه مى دانيد ما در همين دنيا داراى يك بدنِ برزخى بوده و اين بدنِ برزخى ما باطنِ بدنِ طبيعى ما مى باشد و در عالم خواب با اين بدن برزخى اين طرف و آن طرف مى رويم و احياناً لذّت برده و يا در جايى گرفتار شده و احساس درد و عذاب مى كنيم، و لذّت يا درد و عذاب در عالم خواب شديدتر از لذّت و دردِ عالم بيدارى مى باشد.

البته ممكن است گفته شود كه بدنِ در خواب بدنِ خيالى است، كه مى گوييم: آرى خيالى است ولى خيالى نه به اين معنا كه بافتۀ ذهن بوده و هيچ واقعيتى نداشته باشد، بلكه خيالى به معناى مثالى است؛ يعنى بدنى است كه احكام مادّه را داراست ولى مادّه

ص: 104

ندارد. و اساساً عالم مثال و موجوداتِ در آن چنين مى باشند. و عالم خيال به معناى عالم مثال يكى از مراتب نظام هستى است كه واقعيت عينى دارد. در قيامت هم با يك بدنى محشور مى شويم كه همان بدن برزخىِ قويتر شدۀ ماست و لذّت و درد آن بسيار شديدتر از بدن طبيعى و حتى بدن برزخى ماست. به لحاظ اين كه عالم برزخ فوق عالم طبيعت است، و عالم قيامت نيز فوق عالم برزخ مى باشد.

پس انسان در قيامت با بدن محشور مى شود ولى نمى توان گفت كه حتماً با همين بدن مادّى طبيعى است. براى اين كه در همين دنيا انسانها بتدريج از لحاظ بدنى تغيير كرده و دگرگون مى شوند و در عين حال روح آنها بدون بدن نيست. همان گونه كه دورۀ جوانى به دنبال كودكى و دورۀ پيرى به دنبال دورۀ جوانى هر فردى مى باشد و بدنهاى انسان در اين دورانها با يكديگر متفاوت است، عالم برزخ و بدن برزخى انسان نيز به دنبال دنيا و بدن طبيعىِ انسان بوده و قيامت هم در ادامۀ عالم برزخ است و بدن انسانها در آنجا امتداد همان بدن برزخى آنان مى باشد و لذّت و درد انسانها در اين عوالم مختلف همچنان شديد و شديدتر مى شود.

مطلبى كه در بالا گفته شد با معاد جسمانى منافات ندارد؛ و گويندۀ اين قول منكر معاد جسمانى نيست و مى گويد: روح انسانها در قيامت با بدن محشور مى شود و اين بدن جسم است و طول و عرض و عمق دارد و داراى چشم و گوش و دست و پا و ساير اعضاء است؛ ولى معتقد است همان طور كه بدن برزخى ما با بدن طبيعى مان تفاوت داشته و باطن آن مى باشد، بدن انسان در روز قيامت نيز بدنى است كه باطن بدنِ برزخىِ انسان مى باشد. اين بدنها يعنى بدن طبيعى و برزخى و بدنى كه انسان در قيامت با آن بدن محشور مى شود، همه در طول هم هستند و جدا از يكديگر نمى باشند؛ يعنى هر بدن از جهت رتبه فوق بدن قبلى مى باشد و لذّت يا درد آن هم به مراتب بيشتر از بدن قبلى و پيشين است.

ص: 105

جداسازى انسانها در قيامت

«ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ »

(سپس آنان را از هم جدا مى كند براى آنچه اراده مى كند از بازخواست كردن آنها از كارهاى پنهان و كردارهاى نهان.)

در بعضى نسخه هاى نهج البلاغه به جاى «مَسْأَلَة» كه مصدر ثلاثى مجرّد است «مُسَاءَلَة» آمده كه مصدر ثلاثى مزيد از باب مُفاعلة بوده و صحيح هم هست.

«خَفايا» جمع «خَفِيّة» به معناى پنهان است؛ و «خَبايا» نيز به معناى «خفايا» بوده و به كردارهاى پنهانى گفته مى شود.

«خَفَايَا الْأَعْمَالِ » و همچنين «خَبَايَا الْأَفْعَالِ » هر دو از باب اضافۀ صفت به موصوف است كه در كلام عرب بسيار رايج است.

«ثُمَّ مَيَّزَهُمْ » : سپس خداوند آنان را از هم جدا و ممتاز مى كند «لِمَا يُرِيدُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ » : براى سؤالهايى كه مى خواهد از آنان بپرسد. بنابراين آنان را از همديگر جدا مى كند براى پرسش از كارهاى پنهانى و اعمالى كه پوشيده و مخفى است: «عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ » : زيرا براى كارهاى آشكار و واضح چندان جاى سؤال وجود ندارد، هر چند انسانها براى آنها هم بايد پاسخگو و داراى حجت شرعى باشند. ولى دربارۀ كارهايى كه پوشيده است و پنهانى انجام گرفته، در قيامت سؤال مى شود. البته سؤال آنجا طورى نيست كه انسان بتواند آنها را انكار كند؛ براى اين كه چشم و گوش و دست و پا و ساير اعضاى بدن انسان گواهى و شهادت مى دهند و هيچ جاى انكارى باقى نمى ماند.

«وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ : أَنْعَمَ عَلى هؤُلاءِ، وَانْتَقَمَ مِنْ هؤُلاءِ»

(و ايشان را دو گروه كرده: گروهى را نعمت دهد، و از گروهى انتقام گيرد.)

ص: 106

خداوند در قيامت مردم را دو گروه مى كند: يك گروه را كه كارهاى نيكو كرده اند نعمت داده، و از گروه ديگر كه كارهاى ناشايسته انجام داده اند انتقام مى گيرد.

پاداش و جايگاه اهل طاعت

«فَأَمَّا أَهْلُ طَاعَتِهِ [الطّاعَةِ ] فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ ، وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ »

(اما فرمانبردارانش را در جوار خود جاى دهد، و در منزلگاه خويش [بهشت] جاويدان فرمايد.)

عبارت «أَهْلُ طَاعَتِهِ » از باب اشتغال است. بنابراين مى توان آن را «أَهْلُ طَاعَتِهِ »خواند يا «أَهْلَ طَاعَتِهِ ».

در هر صورت خداوند اهل طاعتِ خود را در جوار و پناه خويش كه همان مشموليّت او براى رحمت خاصّه است پاداش مى دهد و آنان را در خانۀ خود كه بهشت باشد جاودانه مى سازد.

«حَيْثُ لَايَظْعَنُ النُّزَّالُ ، [وَ لَاتَتَغَيَّرُ بِهِمُ ] وَ لَايَتَغَيَّرُ لَهُمُ الْحَالُ »

(جايى كه فرود آمدگان در آن جاى ديگرى نروند، و دگرگونى حال براى ايشان رخ ندهد.)

«نُزَّال» جمع «نازل» است و در اين عبارت به معناى فرود آمدگان در بهشت است.

و «يَظْعَنُ » از مادّۀ «ظَعْن» به معناى كوچ كردن است.

بهشت جايى نيست كه اگر كسى وارد آن شد پس از مدّتى او را بيرون كنند، بلكه هر كس در بهشت وارد شد در آن جاودانه مانده و به جاى ديگر نمى رود و يا از آنجا كوچ نخواهد كرد. البته ممكن بود كه حضرت بفرمايد: وارد شوندگان در بهشت را از آنجا بيرون نمى كنند، ولى تعبير احترام آميزترى كرده و مى فرمايد: فرود آمدگان به بهشت به جاى ديگر كوچ نخواهند كرد.

در اينجا عبارت ابن أبى الحديد «وَ لَاتَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحالُ » است كه در معنا چندان فرقى نمى كند. حضرت مى فرمايد: كسى كه وارد بهشت شد حالش دگرگون نمى شود.

به اين معنا كه نعمت ها از آنان گرفته نمى شود، و دچار رنج و سختى نخواهند شد.

ص: 107

همان گونه كه در قرآن از زبان اهل بهشت آمده است: «لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ »(1) يعنى: در اينجا هيچ رنجى به ما نمى رسد و خستگى و ملالى هم به ما نخواهد رسيد.»

«وَ لَاتَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ ، وَ لَاتَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ »

(و ترسها به آنان رو نياورد، و بيماريها به آنها نرسد.)

«أَفْزاع» جمع «فزع» به معناى وحشت و ترس، و «أَسْقام» جمع «سُقْم» به معناى بيمارى است.

اهل بهشت وحشت و ترسى ندارند و بر آنان بيمارى عارض نخواهد شد. بهشت جاى درد و درمان و پزشكى و دارو نيست.

«وَ لَاتَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ، وَ لَاتُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ»

(و خطرها براى آنها پديد نيايد، و سفرها آنها را جابجا نكند.)

«أَخطار» جمع «خطر»، و «أَسْفار» جمع «سفر» است؛ و «إِشخاص» به معناى جابجا كردن است.

معناى اين عبارت تقريباً مشابه عبارتهاى پيشين است. در هر صورت حضرت مى فرمايد: در بهشت خطرى وجود ندارد و خطرها عارض بهشتى ها نمى شود كه آنان از آن بترسند؛ و سفر از بهشت نيز وجود ندارد و سفرها آنان را جابجا نمى كند.

يعنى همواره در بهشت جاودان هستند و به مكانى غير از بهشت مسافرت نمى كنند.

تا اينجا وصف نيكوكاران در قيامت و بهشت بود. عبارات بعدى دربارۀ اهل معصيت و جايگاه آنان است كه در درس آينده آن را مى خوانيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 108


1- - سورۀ فاطر (35)، آيۀ 35.

«درس 170» - خطبۀ 109 (قسمت ششم)

اشاره

توصيفى از كيفر و جايگاه گنهكاران

تجسم اعمال

لباسهاى آتشين دوزخيان

توصيفى ديگر از عذاب دوزخ

ماندگارى دوزخيان در عذاب

توصيف خطبه و امام على عليه السلام از زبان ابن أبى الحديد

اشكال به ابن أبى الحديد

بى ارزش بودن دنيا نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

تبليغ رسالت و موعظۀ مردم

ص: 109

ص: 110

«خطبۀ 109 - قسمت ششم»

«وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ، وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ ، وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ ، وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ ؛ فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ ، وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلى أَهْلِهِ ، فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ ، وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ ؛ لَايَظْعَنُ مُقِيمُهَا، وَ لَايُفَادى أَسِيرُهَا، وَ لَاتُفْصَمُ كُبُولُهَا، لَامُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنى ، وَ لَاأَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضى .»

وَ مِنْهَا في ذِكْرِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله و سلم:

«قَدْ حَقَّرَ الدُّنْيَا وَ صَغَّرَهَا، وَ أَهْوَنَهَا [وَ اهْوَنَ بها] وَ هَوَّنَهَا؛ وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ زَوَاهَا عَنْهُ اخْتِيَاراً، وَ بَسَطَهَا لِغَيْرِهِ احْتِقَاراً، فَأَعْرَضَ عَنْها [عَنِ الدُّنْيا] بِقَلْبِهِ ، وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا عَنْ نَفْسِهِ ، وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ ، لِكَيْلا يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً، أَوْ يَرْجُوَ فِيهَا مُقَاماً[ مَقَاماً]. بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً، وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ مُنْذِراً، وَ دَعَا إِلَى الْجَنَّةِ مُبَشِّراً، [وَ خَوَّفَ مِنَ النّارِ مُحَذِّراً].»

خطبه اى را كه در چند درس گذشته شرح مى داديم خطبه اى نسبتاً مفصّل است و موضوعات گوناگونى در آن بيان شده است. بخشى از آن دربارۀ خداوند و صفات او، و بخشى هم در مورد نعمت هاى دنيا و آخرت و مقايسۀ آنها با يكديگر بود. حضرت على عليه السلام در ادامه مقدارى هم از ويژگى هاى فرشتگان سخن گفتند، و دربارۀ علاقه و محبت شديد مردم نسبت به دنيا مطالبى را بيان داشتند، و بخش نسبتاً مبسوطى را هم

ص: 111

به مرگ و حالات انسان در حال احتضار و روانه شدن به قبر و عالم برزخ و قيامت و همچنين نعمت هاى بهشت و افرادى كه در بهشت هستند اختصاص دادند؛ تا اين كه به بيان احوالِ جهنميان رسيديم.

توصيفى از كيفر و جايگاه گنهكاران

«وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ، وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ ، وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ »

(و اما گناهكاران را در بدترين خانه فرود آورد، و دست هايشان را به گردن ها ببندد، و موهاى جلوى پيشانى آنها را به پاهايشان نزديك سازد.)

عبارت «أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ » مى تواند مبتدا باشد و «أَهْلُ » با ضمه خوانده شود، و مى تواند از باب اشتغال باشد و «أَهْلَ » با فتحه خوانده شود كه مفعول فعل محذوفى باشد.

در هر صورت حضرت در مورد جايگاه گناهكاران در قيامت و عذابهايى كه در جهنم براى آنان وجود دارد سخنانى را بيان مى فرمايند كه همۀ آنها از مفاهيم قرآن كريم در مورد دوزخيان است.

مى فرمايد: و اما خداوند گناهكاران را در بدترين جايگاه و خانه كه جهنم باشد فرود آورد، و دست هاى آنان را به گردن هايشان بسته، و موهاى جلوى پيشانى آنها را به پاهايشان نزديك كرده و به هم مى بندد.

تجسم اعمال

آنچه را كه حضرت على عليه السلام در اين عبارت بيان داشته اند مطالبى نيست كه انسان آنها را بى اهميت و يا غير واقعى بپندارد، بلكه اينها برگرفته شدۀ از قرآن است(1) و

ص: 112


1- - براى نمونه نگاه كنيد به سورۀ غافر (40)، آيات 71 و 72.

در حقيقت اين گونه عذابها نتيجه و لازمۀ كردار و رفتار خودِ انسان است. جنايات و ستم هايى كه انسان در طول زندگى خود انجام مى دهد طبيعتاً نتايج و پيامدهايى دارد كه انسان آنها را بلكه حقيقت و باطن آن اعمال را در قيامت مشاهده خواهد كرد.

قرآن كريم مى فرمايد: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » (1) «پس هر كس ذرّه اى عمل خير انجام دهد آن را مى بيند، و هر كس ذرّه اى عمل ناشايست انجام دهد آن را مى بيند.» بنابر ظاهر اين آيۀ شريفه انسان در قيامت، خودِ عمل و رفتار و كردارِ خود را مى بيند. مى توان گفت كه حقيقت اعمال و رفتار دنيايى انسانها در روز قيامت تجسم پيدا كرده و باطن و حقيقت اين اعمال و رفتار در آنجا به صورت مجسم براى انسان ظاهر مى شوند.

بيشتر انسانها به عمق و باطن و نتايج و پيامدهاى اعمالِ خود آگاهى ندارند. آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً» (2) «همانا كسانى كه اموال يتيمان را به ستم مى خورند جز اين نيست كه در شكم هايشان آتش مى خورند و بالاخره به آتش فروزان درخواهند آمد.»

انسانى كه در طول زندگىِ خود جنايت كرده و در جامعه آتش افروخته و سرتاپايش آتش افروزى است، در قيامت اعمال او مجسم شده و به صورتهاى متناسب با آن باعث عذاب او مى شود. البته خداوند ارحم الرّاحمين است و توبۀ واقعى افراد را مى پذيرد. اگر كسى گناه كرد و پس از آن به طور جدّى پشيمان شد و توبه كرد خداوند توبه اش را پذيرفته و او را خواهد بخشيد؛ و همين توبه پذيرىِ خداوند از بزرگترين نعمت هاى الهى است؛ اما اگر كسى نه تنها گناه و ستم كرده بلكه نسبت به ادامۀ كارهاى خود اصرار داشته و در برابر خداوند تجرّى دارد، در قيامت اعمالِ خود را به صورتِ انواع و اقسام عذابها مشاهده خواهد كرد.0.

ص: 113


1- - سورۀ زلزال (99)، آيات 7 و 8.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 10.

بنابراين عذابهايى كه در جهنم وجود دارد ظلم خداوند بر بندگانش نيست، بلكه ظلم و ستم افراد نسبت به خودشان است؛ و خداوند هيچ گاه به كسى ستم نمى كند. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ » (1) «و ما در حق ايشان ستم نكرديم، بلكه آنان خود بر خويشتن ستم مى كردند.»

لباسهاى آتشين دوزخيان

«وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ »

(و پيراهن هايى از روغنى بدبو و چسبنده و بريده هايى از آتش به آنان بپوشاند.)

«سَرابيل» جمع «سربال» به معناى پيراهن است؛ و «قَطران» به شيرۀ درخت يا روغنى گفته مى شود كه چسبنده و بدبو است. بنابراين «سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ » به معناى پيراهن هايى است كه آلوده به مادّۀ قطران بوده و درنتيجه به بدن مى چسبد و داراى بوى متعفن است و روغنى بوده و آتش مى گيرد. البته اين تعبير حضرت برگرفته از اين آيۀ قرآن است: «سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ »(2).

«مُقَطَّعات» به معناى بريده ها مى باشد، و مراد از آن به قرينه «ألْبَسَهُمْ » لباسهايى است كه بريده شده اند. لباسها معمولاً دو نوع هستند: يك نوع لباسهايى كه مانند لُنگ يك تكه بوده و اغلب به بدن نمى چسبند و اگر رها شوند ممكن است فوراً از بدن جدا شده و بيفتند. نوع دوّم لباسهايى اند كه ابتدا به اندازه هاى تن به قامت انسان بريده شده و سپس تكه هاى بريده شده به همديگر وصل و دوخته شده اند. اين لباسها مانند پيراهن و شلوار تا انسان آنها را از بدن جدا نكند و درنياورد از بدن جدا نمى شوند.

«مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ » : يعنى لباسهاى تكه تكه و بريده شدۀ از آتش. اين تعبير حضرت نيز

ص: 114


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 118.
2- سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 50.

اشاره دارد به اين آيۀ قرآن: «قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ»(1) يعنى: «بريده شده است به قامت كفّار لباسهايى از آتش.»

حضرت مى فرمايد: و خداوند مى پوشاند به آنان پيراهن هايى را كه آلوده به قطران و آغشته به اين مادّۀ چسبندۀ بدبو مى باشد و لباسهاى بريده شدۀ آتشين. خلاصه عذاب و آتش دوزخ اين افراد را رها نمى كند و مانند لباس به بدن آنان چسبيده و همراه آنان مى باشد.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: اينها چه كارهايى است كه خداوند دربارۀ بعضى از بندگان خود انجام مى دهد؟ خداوند چه نيازى به عذاب بندگان خود دارد و چرا آنها را در رنج و محنت قرار مى دهد؟

پاسخ آن روشن است؛ خداوند از عذاب برخى از بندگانش نفعى نمى برد و چيزى به خدا نمى رسد؛ بلكه آنها خودشان اين وضعيت را براى خود فراهم ساخته اند و همان گونه كه عرض كردم عذابهاى دوزخ تجسم و واقعيت رفتار خود آنها در دنيا مى باشد. كسى كه تمام وجودش در دنيا آتش افروختن و سوزاندن است، در قيامت همين روحيه و رفتارش مجسم و آتشى مى شود كه همراه او بوده و به بدنش مى چسبد.

توصيفى ديگر از عذاب دوزخ

«فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ ، وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلى أَهْلِهِ ، فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ ، وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ »

(در عذابى كه گرمى آن به تحقيق شديد گشته، و درى كه بر روى اهل آن بسته شده، در آتشى كه داراى هيجان و صدا و شرارۀ بلند و صدايى بسيار وحشتناك است.)

ص: 115


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 19.

«كَلَب» به معناى هيجان و اشتداد است؛ و سگ را هم كه «كَلْب» مى گويند بيشتر به همين جهت است كه با هيجان حمله مى كند؛ و به يكى از دردها نيز كه «دَاءُ الْكَلَب» مى گويند به خاطر اين است كه همان هارىِ سگ به انسان سرايت كرده و كسى كه اين بيمارى را پيدا كرده مانند سگ هار شده است.

«لَجَب» به سر و صداى زياد مانند جار و جنجال يا شيهه هاى اسب يا خروش امواج دريا گفته مى شود. و «قَصيف» به معناى صداى بسيار شديد، و «هائل» به معناى هولناك و وحشت آور است.

«فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ » : در عذابى كه حرارت آن بسيار شديد شده است «وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلى أَهْلِهِ » : و درى كه بسته شده است بر اهل آن. مقصود از اين درى كه بر روى اهل آن بسته شده همان در جهنم است كه بر روى اهل جهنم بسته مى شود و هيچ راه فرارى براى آنان وجود ندارد. علاوه بر آن مكان جهنميان هم بسيار تنگ است و اهل جهنم در فشار هستند.

«فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ » : در آتشى كه هيجان و صدا دارد. آتش هنگامى كه شديد باشد صدا هم پيدا مى كند. «وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ » : و آتشى كه زبانه و شعله اش بلند است «وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ » : و داراى صداى بسيار وحشتناكى است.

«لَجَب» اصل صدا داشتن را مى گويند، و «قَصيف» به صداى هولناك گفته مى شود.

در حقيقت حضرت مى خواهند با تعبيرات گوناگون صفات آتش جهنم و كيفيّت آن را بيان كنند و گرفتاريهاى اهلِ دوزخ را براى من و شما تا حدودى ترسيم فرمايند؛ تا شايد روش خود را تغيير داده، آگاه شده و بيدار شويم. اين عذابها و شدّت آنها بستگى به رفتار انسانها در دنيا دارد و نتيجه و پيامدهاى آنها مى باشد. كسانى كه اهل گناهان بزرگ بوده و در جامعه و بين مردم ظلم و ستم و آتش به پا مى كنند، در قيامت رفتار و اعمال خود را به صورت عذابهاى هولناك و وحشت آور مشاهده مى كنند. عذابهايى كه زمان آن نيز كوتاه نيست و به يك روز و دو روز يا چند ماه و چند سال پايان نمى يابد.

ص: 116

ماندگارى دوزخيان در عذاب

«لا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا، وَ لَايُفَادى أَسِيرُهَا، وَ لَاتُفْصَمُ كُبُولُهَا»

(مقيم در آن آتش كوچ نكند، و از اسيرِ آن فديه پذيرفته نشود، و غل ها و زنجيرهاى آن گسسته نگردد.)

«ظَعْن» به معناى مسافرت و حركت مى باشد. «يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقامَتِكُمْ »(1) به همين معناست؛ يعنى روز كوچيدن و مسافرت و روز اقامت شما.

«كُبُول» جمع «كَبْل» به معناى قيد و بند است.

«لا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا» : كسى كه در دوزخ و در آتش است ديگر نمى تواند از آنجا بيرون رود و يا تغيير مكان دهد و در همان جا ماندگار شده و عذاب مى كشد. «وَ لَايُفَادى أَسِيرُهَا» : و كسى كه اسير و گرفتار آن آتش است فدا داده نمى شود؛ يعنى نمى تواند مالى بدهد تا از آتش نجات پيدا كند و يا ديگران مالى داده تا او را نجات دهند. البته كسانى كه در اين دنيا آلوده بوده اند ولى با ايمان از دنيا رفته اند، با اين كه فديه براى نجات آنها پذيرفته نمى شود اما پس از مدّتى طولانى كه شايد چند هزار سال طول بكشد نجات پيدا مى كنند و ايمان و توحيد آنها - مانند طلا كه پس از مدّتى كه در آتش گداخته شد خالص مى شود - خالص شده و آلودگى هاى آنان در اين مدّت از بين مى رود و در نهايت نجات مى يابند؛ در صورتى كه اگر كسى ايمان خود را در دنيا از دست داده و اعمالش ظلم و ستم و آتش به پا كردن در بين مردم باشد، در عذاب جهنم پايدار خواهد بود.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: انسانى كه در دنيا چهل يا پنجاه و يا صد سال جنايت كرده چگونه بايد در عذاب پايدار بماند؟ پاسخ اين است كه ذات چنين فردى

ص: 117


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 80.

آتشى شده و اگر براى هميشه هم در دنيا مى ماند غير از ظلم و جنايت كار ديگرى انجام نمى داد. بنابراين چون ذات او آتشى شده، در آتش پايدار مى ماند.

«وَ لَاتُفْصَمُ كُبُولُهَا» : و قيدها و غل و زنجيرهاى او باز نمى شود.

«لا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنى ، وَ لَاأَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضى »

(مدّتى براى خانۀ دوزخ نيست تا زوال يابد، و زمان معيّنى براى گروه ساكن در آن نيست تا سپرى شود.)

مى فرمايد: نه براى خانۀ جهنم مدّت و زمانى وجود دارد كه اين مدّت فانى و تمام شود، و نه اجل و مدّتى براى افراد داخل در جهنم است تا پايان يابد و راحت شوند.

اين طور نيست كه جهنمى ها پنجاه يا صد سال در آنجا گرفتار عذاب باشند و نجات پيدا كنند، بلكه هميشه در جهنم گرفتار عذاب هستند. البته هميشگى بودن مى تواند به معناى طولانى مدّت بودن هم باشد، كه در اين فرض نفى «مدّة» و نفى «أجل» به منظور شدّت در مبالغه مى باشد.

توصيف خطبه و امام على عليه السلام از زبان ابن أبى الحديد

اين خطبه را كه تا اينجا در چندين درس توضيح داديم و هنوز قسمتى از آن باقى است خطبه اى نسبتاً مفصّل بود كه تقريباً همۀ فرمايشات حضرت على عليه السلام در آن پند و موعظه بود و انسان را راهنمايى و هدايت مى كرد كه بايد به فكر مرگ و حساب و كتاب پس از آن باشد، و در آن تعبيراتِ زيبايى هم به كار رفته بود.

ابن أبى الحديد كه يك عالم سنّى مذهب و فردى با انصاف است، شيفتۀ اين خطبه - كه نام آن «خطبة الزّهراء» است - شده و در معرفى نهج البلاغه به طور كلّى و معرفى اين خطبه به طور خاص، تعبيراتى دارد كه مناسب ديدم آنها را براى برادران و خواهران بخوانم. ايشان قبل از شرح خطبه مى نويسد:

ص: 118

«من أراد أن يتعلّم الفصاحة والبلاغة و يعرف فضلَ الكلام بعضه على بعض، فليتأمّل هذه الخطبة»: «كسى كه مى خواهد فصاحت و بلاغت را بياموزد و فضيلت و برترى برخى سخنان را نسبت به بعضى ديگر بشناسد، پس بايد در اين خطبه دقّت و انديشه كند.»

«فإنّ نسبتها إلى كلّ فصيح من الكلام - عدا كلام اللّه و رسوله - نسبة الكواكب المنيرة الفلكيّة إلى الحجارة المظلمة الأرضية»: «براى اين كه كلام حضرت در اين خطبه نسبت به هر كلام فصيحى كه ديگران بيان كرده اند - غير از كلام خدا و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم - مانند ستاره هاى درخشان فلكى در مقايسه با سنگ تاريك زمينى است.»

به عنوان مثال اگر شما خورشيد را با يك سنگ سياه و تيرۀ زمينى بسنجيد كه چقدر تفاوت وجود دارد، بين سخنان حضرت على عليه السلام در اين خطبه با ديگر سخنان فصيح و بليغ همين اندازه تفاوت وجود دارد.

«ثمّ لينظر الناظر إلى ما عليها، من البهاء والجلالة والرّواء والديباجة، و ما تحدثه من الرّوعة والرّهبة والمخافة والخشية»: «سپس بايد بيننده تأمل و توجّه كند نسبت به آنچه در اين خطبه وجود دارد، كه عبارت است از: زيبايى و جلالت و گوارايى و آراستگى؛ و نيز آنچه در دلها و نفوس انسانها از ترس و وحشت و خوف و خشيت ايجاد مى كند.»

«حتّى لوتُليتْ على زنديق ملحد مصمّم على اعتقاد نفي البعث و النّشور، لَهدَّت قواه و أرعبت قلبه و أضعفت على نفسه و زلزلت اعتقاده»: «تا جايى كه اگر اين خطبه بر كسى خوانده شود كه زنديق و ملحد است و جزم به انكار رستاخيز و زنده شدن مردگان دارد، قواى اين شخص ملحد و زنديق را خرد كرده و دلش را مى لرزاند و در او ضعف و سستى ايجاد مى كند و اعتقاد او را كه مى گويد قيامت و دوزخ وجود ندارد متزلزل و سست مى سازد.»

ص: 119

به اين معنا كه با خود مى گويد: نكند اين حرفها راست باشد و بالاخره گرفتار شويم. براى اين كه مى گويند: در امور مهمّه احتمال نيز منجّز است. يعنى در مسائلى كه بسيار اهميت دارد انسان نمى تواند حتى احتمالات كوچك را ناديده گرفته و به آن توجّه نكند. به عنوان مثال اگر شما بخواهيد مسافرت كنيد و به شما بگويند: مسيرى را كه شما مى خواهيد از آن عبور كنيد خطرناك است و تاكنون چندين ماشين را در همين راه متوقف كرده و آن را دزديده اند و مسافرانش را كشته اند، انسان عاقل پرهيز مى كند و از آن راه نمى رود. بنابراين هنگامى كه پيامبران خدا همه مى گويند: حساب و كتاب و بهشت و جهنمى وجود دارد، چطور مى شود انسان به اين سخنان ترتيب اثر ندهد و آنها را باور نكند؟! حدّاقل انسان بايد احتمال درست بودن اين حرفها را بدهد و در رفتار خود تجديد نظر كند.

«فجزى اللّه قائلها عن الإسلام أفضل ما جزى به ولياً من أوليائه. فما أبلغ نصرته له! تارةً بيده و سيفه، و تارةً بلسانه و نطقه، و تارةً بقلبه و فكره»: «پس خداوند گويندۀ اين خطبه را به بهترين پاداشى كه به اولياى خود مى دهد از اسلام پاداش عنايت فرمايد. به اسلام خدمت كرد و آن را يارى نمود و يارى او چقدر بليغ و رسا بود؛ گاهى با دست و شمشير و بار ديگر با زبان و سخنان خود و گاه با فكر و انديشه و قلب خود به اسلام خدمت نمود و آن را يارى رساند.»

«إن قيل جهادٌ و حربٌ ، فهو سيّد المجاهدين والمحاربين؛ و إن قيل وعظٌ و تذكيرٌ، فهو أبلغُ الواعظين والمذكّرين؛ و إن قيل فقهٌ و تفسيرٌ، فهو رئيس الفقهاء والمفسّرين؛ و إن قيل: عدلٌ و توحيدٌ، فهو إمام أهل العدل والموحّدين»: «اگر سخن از جنگ و جهاد پيش آيد، پس اميرالمؤمنين عليه السلام سيّد و آقاى مجاهدين و جنگ كنندگان است؛ و اگر سخن از پند و يادآورى باشد، پس او بليغ ترين پنددهندگان و يادآوران است؛ و اگر سخن از فقه و تفسير به ميان آيد، او رئيس فقيهان و مفسّران است؛ و اگر دربارۀ عدل و توحيد سخن گفته شود، او پيشواى اهل عدل و موحّدين است.»

ص: 120

«لَيْسَ عَلَى اللّهِ بِمُسْتَنْكَرٍ*** أَنْ يَجْمَعَ العالَمَ في واحِدٍ»(1)

«براى خداوند سخت و دشوار نيست كه همۀ جهان را در يك نفر جمع كند.»

اشكال به ابن أبى الحديد

اين تعريف حق و بجايى است كه ابن أبى الحديدِ سنّى مذهب در معرفى اين خطبه از اميرالمؤمنين عليه السلام بيان كرده است؛ ولى اين اشكال به ايشان وارد است كه چطور حاضر شده با اين همه فضيلت هايى كه براى على عليه السلام مى شمارد سراغ ديگرانى كه خودش مى گويد مفضولند برود و بگويد: «الحمد للّه الّذي... و قدّم المفضول على الأفضل لِمصلحةٍ اقتضاها التكليف» (2)«ستايش براى خداوندى است كه... و مفضول را بر افضل به خاطر مصلحتى كه تكليف اقتضا مى كرد مقدّم داشت.»

بايد به ايشان يادآورى كرد كه خداوند مفضول را بر افضل مقدّم نداشته، بلكه شما اشتباه كرده ايد كه مفضول را مقدّم داشته ايد و على عليه السلام را كه افضل و برتر از همه است در مقام چهارم قرار داده ايد.

وقتى خود شما تا اين اندازه از آن حضرت تجليل و تعريف مى كنيد و مى گوييد كه او به اسلام چه خدمت هايى كرد و از طرف ديگر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دربارۀ آن حضرت و عترت سفارش اكيد كرده و فرموده است:

«إنّي تاركٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ : كتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتي أهْلَ بَيْتي، ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً» (3)«همانا من دو چيز گرانبها كه

ص: 121


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 202 و 203.
2- - همان، ج 1، ص 3.
3- - براى دريافت مآخذ و منابع حديث ثَقَلين رجوع كنيد به: عبقات الأنوار، ميرحامد حسين، ج 18، حديث ثقلين؛ المراجعات، سيّد عبدالحسين شرف الدين، مراجعۀ 8؛ بحارالأنوار، ج 23، ص 106 تا 118، باب فضائل أهل البيت؛ و ج 36، ص 338؛ و درسهايى از نهج البلاغه، ج 4، درس 139.

عبارت از كتاب خدا و عترت و اهل بيتم باشد در ميان شما باقى مى گذارم، اگر به آن دو چنگ زديد هرگز گمراه نخواهيد شد.» چگونه مى توان حضرت على عليه السلام را به خاطر پنج نفر كه در ابتدا با ابوبكر در سقيفه بيعت كردند رها كرده و از ديگران پيروى كرد؟! اگر تاريخ را ملاحظه كنيم اين كه مى گويند: مسلمانان اجماع كرده و ابوبكر را انتخاب كردند، دروغ است. براى اين كه واقعاً در سقيفه غير از چند نفر معدود و انگشت شمار از مهاجرين كسى با ابوبكر بيعت نكرد و اجماعى يا اجتماعى وجود نداشت، بلكه همان پنج نفر بودند(1) كه پس از بيعت با ابوبكر ديگران را با تهديد و جوّسازى وادار به بيعت كردند و سرانجام حضرت على عليه السلام را هم كه حاضر به بيعت نمى شد با زور به مسجد كشانده و بيعت گرفتند.

خلاصه ما به ابن أبى الحديد مى گوييم شما كه به حق از اميرالمؤمنين عليه السلام تعريف و تجليل كرده و سوابق او را در اسلام گوشزد و يادآورى مى كنيد، چگونه حاضر مى شويد كه ديگران را بر آن حضرت مقدّم بداريد؟! البته اين طبيعى است كه گاهى انسان در شرايطى قرار مى گيرد كه گفتن حق يا پيروى از آن بسيار دشوار مى شود، بنابراين به غلط توجيهاتى را براى كار و روش نادرست خود درست مى كند كه مثلاً بگويد: «الحمد للّه الّذي... و قدّم المفضول على الأفضل لمصلحة...»

اكنون به قسمت پايانى خطبه رسيديم كه به دو بخش تقسيم مى شود؛ ولى سيّد رضى رحمه الله آن را به دنبال يكديگر آورده است. چنان كه قبلاً نيز گفتيم اساس كار سيّد رضى در جمع آورى نهج البلاغه تقطيع بوده، به اين معنا كه سخنان آن حضرت را جدا مى كرده و هر قسمت را كه به نظرش جالب تر مى آمده گزينش مى كرده است.7.

ص: 122


1- - الأحكام السلطانية، ماوردى، ص 6 و 7.

بى ارزش بودن دنيا نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ مِنْهَا في ذِكْرِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و بخشى از اين خطبه كه در ذكر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.)

«قَدْ حَقَّرَ الدُّنْيَا وَ صَغَّرَهَا، وَ أَهْوَنَهَا [وَ أَهْوَنَ بِها] وَ هَوَّنَهَا»

(به تحقيق رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دنيا را ناچيز شمرده و آن را كوچك كرد، و آن را خوار شمرده و پست نمود.)

«حقّر» و «صغّر» هر دو به معناى تحقير كردن و كوچك شمردن است ولى همان طور كه بعضى از بزرگان گفته اند ممكن است «حقّر» به معناىِ كوچك شمردن و تحقير پيش خود و «صغّر» به معناى كوچك كردن در پيش ديگران باشد.

عبارت «أَهْوَنَهَا» در بعضى از نسخه ها «أَهْوَنَ بِهَا» آمده است؛(1) كه در اين صورت معنايش اين مى شود كه دنيا در نظر خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موهون و بى ارزش جلوه كرد.

و «هَوَّنَهَا» يعنى در نظر ديگران نيز دنيا را كوچك و خوار كرد. البته هر دو مى تواند تأكيد يك معنا باشد؛ ولى اگر اصل را بر تأسيس بگذاريم نه تأكيد، تفاوت معناى آن همين مى شود كه گفتيم.

حضرت مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دنيا را پيش خود كوچك شمرد و آن را در نظر ديگران نيز كوچك نمود، و دنيا در ديدۀ او خوار و موهون جلوه كرد و آن را نزد ديگران نيز خوار و كوچك نمود.

«وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ زَوَاهَا عَنْهُ اخْتِيَاراً، وَ بَسَطَهَا لِغَيْرِهِ احْتِقَاراً»

(و دانست كه خداوند دنيا را از روى انتخاب از او دور گردانيده است، و به خاطر كوچكى و پستى دنيا آن را براى ديگران گسترده ساخته است.)

ص: 123


1- - ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 217.

كلمۀ «اختياراً» ممكن است «اختباراً» باشد كه در نتيجه معناى آن تفاوت مى كند و تفاوت آن را توضيح خواهيم داد. در لغت «اختيار» به معناى «اصطفاء» يعنى گزينش برتر در ميان دو چيز يا چند چيز است.(1)

«وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ زَوَاهَا عَنْهُ » : پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست كه خداوند دنيا را از او جدا كرده است «اِخْتِيَاراً». در «إختياراً» دو احتمال است: يكى اين كه خداوند در ميان دنيا و آخرت به عنوان انتخاب برتر دنيا را از او دور كرد و آخرت را به او داد؛ و احتمال ديگر اين كه اين انتخاب از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، زيرا اگر پيامبر دنيا را از خداوند مى خواست خداوند به او عطا مى كرد، ولى خود پيامبر براى اين كه مى خواست به اين دنياى فانى روى نشان ندهد و تمام توجّهش به حضرت حق تعالى باشد و نيز براى همۀ مردم و مخصوصاً فقرا و ضعفا الگو شود به زندگى بسيار ساده اى كه داشت قناعت مى كرد و خداوند نيز دنيا را از او جدا كرده بود.

در خطبۀ 209 از نهج البلاغه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النّاسِ ، كَيْلا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقيرِ فَقْرُهُ » : «همانا خداوند بر پيشوايان عادل واجب گردانيده كه خود را با مردم تنگدست برابر دارند، تا فقر و تنگدستى فقير بر او فشار نياورد.»

وقتى مردم زندگى ساده اى دارند پيامبران و امامان به حق نيز بايد زندگى بسيار ساده اى داشته باشند تا فقر بر فقير فشار نياورد. بنابراين خداوند به اختيار خودِ پيامبر دنيا را از او دور كرد.

البته احتمال دارد كه «اِختباراً» باشد. براى اين كه هر دو كلمه شبيه يكديگر نوشته مى شود و تنها فرقشان در يك نقطه است ولى مقابلۀ آن با «إحتقاراً» با احتمال اوّل بيشتر سازگار است. اگر «إختباراً» باشد معنايش اين است كه خداوند براى امتحان6.

ص: 124


1- ر. ك: لسان العرب، ابن منظور، ج 4، ص 266.

پيامبر و براى اين كه آن حضرت را خوب آزمايش كند تا با سختى ها بسازد دنيا را از او جدا كرد. پيغمبر هم با همۀ عظمت و مقامى كه دارد بايد مانند انسانهاى ديگر امتحان شود. بنابراين خداوند براى آزمايشِ پيامبر دنيا را از او جدا كرد.

«وَ بَسَطَهَا لِغَيْرِهِ احْتِقَاراً» : و خداوند دنيا را به جهت كوچكى و ناچيز بودنش براى غير پيامبر بسط و گسترش داد. براى اين كه چيز بى ارزش و كوچك را به انسانهاى غير كامل و حقير مى دهند. البته اهل دنيا تصور مى كنند كه وقتى خداوند دنيا را به آنان داده است علامت و نشانۀ آن است كه دوستشان داشته است، در صورتى كه چنين نيست؛ بلكه خداوند چون دنيا را حقير و كوچك دانسته، آن را به انسانهاى اهل دنيا و حقير بخشيده است.

«فَأَعْرَضَ عَنها [عَنِ الدُّنْيا] بِقَلْبِهِ ، وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا عَنْ نَفْسِهِ ، وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ ، لِكَيْلا يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً، أَوْ يَرْجُوَ فِيهَا مُقَاماً [مَقاماً]»

(پس با دل خود از دنيا روى گرداند، و ياد دنيا را از نفس خود ميراند، و دوست داشت كه زينت و آرايش آن از چشمش پنهان شود، تا از آن لباس آراسته برنگيرد، يا اقامت در آن را آرزو نكند.)

«رياش» جمع «ريش» است كه به معناى لباس زيبا و فاخر مى آيد. «مُقام» به معناى ايستادن و باقى ماندن مى آيد؛ البته اگر «مَقام» باشد(1) به همان معناى خود، يعنى جايگاهى مانند پُست و مقام است.

مى فرمايد: پيامبر به خواست دل و قلب خود از دنيا اعراض و دورى كرد، و ذكر و ياد دنيا را از نفس خود ميراند و برطرف كرد، و دوست داشت كه زينت دنيا از چشم او پنهان گردد، تا از دنيا براى خود زندگى و يا لباس فاخرى قرار ندهد يا از دنيا يك پست و مقامى را براى خود آرزو نداشته باشد. اگر عبارت «مُقاماً» باشد يعنى: تا اين كه ايستادن و باقى ماندن در دنيا را آرزو نداشته باشد.7.

ص: 125


1- - ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 217.

تبليغ رسالت و موعظۀ مردم

«بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً، وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ مُنْذِراً، وَ دَعَا إِلَى الْجَنَّةِ مُبَشِّراً، [وَ خَوَّفَ مِنَ النّارِ مُحَذِّراً]»

(از جانب پروردگار خود براى اين كه حجّت تمام شود تبليغ كرد، و در حالى كه بيم دهنده بود امّتش را پند و اندرز داد، و در حال بشارت دهندگى به سوى بهشت دعوت فرمود، [و در حال برحذر داشتن آنان را از آتش مى هراساند.])

عبارت آخر كه «و خَوَّفَ ...» باشد در نهج البلاغۀ عبده و ابن ميثم نيامده، ولى در برخى ديگر از نسخه ها مثل ابن أبى الحديد و صبحى صالح آمده است، كه ظاهراً درست باشد.

«بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً» : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جانب پروردگار خود تبليغ كرد تا اين كه عذر تمام شود و مردم نگويند كه اگر ما مى دانستيم عمل مى كرديم. پس در حالى كه برطرف كنندۀ عذر مردم بود رسالت الهى را به انجام رساند. «وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ مُنْذِراً» :

و درحالى كه امّت را بيم داده و اعلام خطر مى نمود آنان را پند و اندرز داد و آنچه را كه خير و صلاحشان بود برايشان بيان فرمود. «وَ دَعَا إِلَى الْجَنَّةِ مُبَشِّراً» : و مردم را در حالى كه بشارت مى داد به سوى بهشت دعوت فرمود. «وَ خَوَّفَ مِنَ النّارِ مُحَذِّراً» :

و در حالى كه مردم را برحذر مى داشت آنان را از آتش دوزخ ترسانيد.

اين قسمت از خطبه نيز مربوط به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود كه تمام شد. قسمت بعدى را در جلسۀ آينده مى خوانيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 126

«درس 171» - خطبۀ 109 (قسمت هفتم)

اشاره

توصيفى از اهل بيت رسالت عليهم السلام

اهل بيت عليهم السلام محل فرود فرشتگان

اهل بيت عليهم السلام منابع دانش و حكمت

تفاوت علم و حكمت

چشم انداز ياران و دشمنان اهل بيت عليهم السلام

خطبۀ 110 (قسمت اوّل)

نقل هاى خطبۀ ديباج

بهترين وسيله ها براى تقرب به خدا

1 - ايمان به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

2 - جهاد در راه خدا

3 - كلمۀ اخلاص

4 - برپاداشتن نماز

5 - پرداخت واجبات مالى

6 - روزۀ ماه رمضان

7 - حج خانۀ خدا

8 - صلۀ رحم

9 - صدقۀ آشكار و نهان

10 - انجام كارهاى پسنديده

ص: 127

ص: 128

«خطبۀ 109 - قسمت هفتم»

اشاره

«نَحْنُ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ ، وَ مَحَطُّ الرِّسَالَةِ ، وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ ، وَ مَعَادِنُ الْعِلْمِ ، وَ يَنَابِيعُ الْحِكَمِ . نَاصِرُنَا وَ مُحِبُّنَا يَنْتَظِرُ الرَّحْمَةَ ، وَ عَدُوُّنَا وَ مُبْغِضُنَا يَنْتَظِرُ السَّطْوَةَ .»

اين قسمت از خطبه كه امروز آن را توضيح مى دهيم بخش پايانى خطبۀ نسبتاً مفصّل و جالبى است كه در مباحث گذشته آن را بيان كرديم. اين بخش كه به دنبال عبارات قبلى آمده است كاملاً به همديگر مربوط نيستند و به نظر مى رسد مقدارى از عبارتها در اين وسط حذف شده است.

توصيفى از اهل بيت رسالت عليهم السلام

«نَحْنُ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ ، وَ مَحَطُّ الرِّسَالَةِ ، وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ »

(ما درخت نبوّت، و فرودگاه رسالت، و محل رفت و آمد فرشتگان مى باشيم.)

«مَحَطّ » اسم مكان از مادّۀ «حطّ » و به معناى فرودگاه و محل فرود آمدن است.

«مُخْتَلَف» اسم مكان و به معناى محل رفت و آمد مى باشد؛ ريشۀ آن در اصل مادّۀ «خَلْف» است كه چون يكى مى رود و ديگرى به دنبال يا خلف او مى آيد و يا يكى پس از ديگرى و بتدريج مى آيند تعبير به «مُخْتَلَف» شده است.

«نَحْنُ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ » : ما درخت نبوّت هستيم. حضرت در اين فرمايشِ خود،

ص: 129

شجره را به صورت جمع نمى آورد كه بفرمايد ما درخت هاى نبوّت هستيم؛ براى اين كه گويا تنها يك شجرۀ طيّبه مى باشد كه يك جزء از آن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و جزء ديگر آن اميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام و ائمۀ اطهار عليهم السلام. البته در معناى اين عبارت دو احتمال ذكر شده است:

احتمال اوّل - بنى هاشم را يك شجرۀ طيّبه اى بدانيم كه ميوۀ آن نبوّت و رسالتِ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است. به تعبير ديگر بر اساس اين احتمال نبوّت در حقيقت ميوۀ درخت است و كلمۀ «نَحْنُ » شامل بنى هاشم، اميرالمؤمنين عليه السلام و ائمۀ اطهار عليهم السلام و اجدادشان مى شود.

احتمال دوّم - پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام، حضرت زهرا عليها السلام و همۀ ائمه عليهم السلام با هم درخت نبوّت هستند؛ كه البته اساس و تنۀ اصلى اين درخت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و اميرالمؤمنين و اهل بيت عليهم السلام از شاخه هاى آن درخت مى باشند. براى اين كه امامت فرع نبوّت است. پس بر اساس احتمال دوّم يك درخت پاكى وجود دارد كه اساس و تنۀ اصلى آن نبوّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و حضرت على و ائمه عليهم السلام نيز شاخ و برگهاى آن هستند و جداى از نبوّت نمى باشند. زيرا عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هر حال وابسته به پيامبرند.

«وَ مَحَطُّ الرِّسَالَةِ » : و ما جايگاه فرود رسالت هستيم. به اين معنا كه رسالت در خانوادۀ ما فرود آمده است. جايگاه رسالت و نبوّت در اصل پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است، و اهل بيت عليهم السلام شاخ و برگ و فروعات آن مى باشند.

«وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ » : و ما محل رفت وآمد ملائكه و فرشتگان الهى هستيم.

اهل بيت عليهم السلام محل فرود فرشتگان

از اين فرمايشِ حضرت على عليه السلام مى توان استفاده كرد كه ملائكه و فرشتگان الهى نه تنها بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرود مى آمدند و آشكار مى شدند بلكه در خانۀ

ص: 130

اميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام و ائمۀ اطهار عليهم السلام نيز رفت و آمد داشته اند. البته اين رفت و آمدها لازم نيست براى وحى باشد، وحى توسط جبرئيل بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خداوند نازل مى شده است. ولى در عين حال از بسيارى روايات استفاده مى شود كه ملائكۀ ديگرى هم وجود داشته اند كه به عنوان واسطۀ فيض و كارهاى مختلف در منزل ائمه عليهم السلام رفت و آمد نموده و به آنان امورى را الهام مى كردند.(1) يا گاهى آثار ملائكه در منازل ائمه مشاهده شده است.(2) و از رواياتِ پيرامون سورۀ قدر(3) نيز استفاده مى شود كه در شب هاى قدر فرشتگان خدمت ائمۀ اطهار عليهم السلام رسيده و مقدّرات عالم را خدمت آن بزرگواران عرضه مى دارند. شب هاى قدر تا طلوع فجر، «شب سلام» است.

در خطبۀ قاصعه هم در مورد اين كه اميرالمؤمنين عليه السلام صداى فرشتگان را مى شنود و آنها را مى بيند، از قول پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه: «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ ، وَ تَرى مَا أَرى ، إِلّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ ، وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ، وَ إِنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ»(4) «همانا تو مى شنوى آنچه را كه من مى شنوم، و مى بينى آنچه را كه من مى بينم؛ مگر اين كه پيغمبر نيستى، و لكن وزير هستى، و همانا تو بر خير و نيكويى مى باشى.»

بنابراين خانۀ حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام و ائمۀ اطهار عليهم السلام محل رفت و آمد ملائكه مى باشد؛ هر چند به آنان وحى نمى شود. البته ملائكه با انسانهاى معمولى هم همراه هستند و گاهى محافظ و نگهبان آنها مى باشند ولى رفت و آمد ملائكه نسبت به حضرت على و اهل بيت عليهم السلام تنها به عنوان محافظت از آنها نمى باشد بلكه آن حضرات فرشتگان را مى بينند و با آنان سخن مى گويند و گاهى راهنمايى هايى2.

ص: 131


1- - الكافى، ج 1، ص 221، باب أنّ الائمة معدن العلم....
2- همان، ص 393، باب أنّ الائمة تدخل الملائكة بيوتهم....
3- - همان، ص 242، باب فى شأن إنّا أنزلناه فى ليلة القدر و تفسيرها.
4- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 192.

از ملائكه مى گيرند. به اين جهت رفت و آمد فرشتگان با آنان يك امتياز حساب مى شود ولى براى انسانهاى عادى امتيازى به شمار نمى آيد.

اهل بيت عليهم السلام منابع دانش و حكمت

«وَ مَعَادِنُ الْعِلْمِ ، وَ يَنَابِيعُ الْحِكَمِ »

(و گنجينه هاى دانش، و سرچشمه هاى حكمت ها هستيم.)

كلمۀ «حِكَم» در بعضى از نسخه ها «حُكْم» آمده است؛ كه اگر «حُكْم» باشد مراد از آن همان احكام شرعى خداوند است، و اگر «حِكَم» باشد به معناى حكمت هاست.

«يَنابيع» جمع «يَنبُوع» و به معناى سرچشمه هاست. يكى از دوستان اشكال مى كرد كه چون سرچشمۀ احكام يا حكمت ها يكى است بايد مفرد و «يَنْبُوع» باشد؛ در پاسخ ايشان عرض مى كنم كه «ينابيع» به صورت جمع صحيح است؛ براى اين كه حُكم يا حكمت هاى خدا گاهى به وسيلۀ كتاب و گاهى به وسيلۀ سنّت و يا عقل است؛ از طرف ديگر ممكن است بگوييم گاهى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و گاهى هم از جانب حضرت على عليه السلام و ديگر ائمه عليهم السلام مى باشد؛ پس يك چشمه نيست بلكه چشمه ها به صورت جمع است.

در هر صورت اهل بيت عليهم السلام و از جمله حضرت على عليه السلام گنجينه هاى دانش مى باشند. حديث معروفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه آن حضرت فرمود:

«أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَليٌّ بابُها» (1)«من شهر دانش هستم و على درِ آن شهر است.»

در اينجا و به مناسبتِ فرمايش حضرت على عليه السلام ابن أبى الحديد حدود ده روايت دربارۀ فضيلت اميرالمؤمنين عليه السلام و اين كه آن حضرت باب علم و معدن آن است نقل

ص: 132


1- اسد الغابة، ابن اثير، ج 4، ص 22؛ المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ج 3، ص 126 و 127؛ و همچنين رجوع شود به الغدير، امينى، ج 6، ص 61 تا 77، ذيل عنوان راويان حديث «أنا مدينة العلم و عليّ بابها» كه براى حديث بيش از 140 سند از كتب اهل سنّت ذكر مى كند.

مى كند و ويژگى ها و فضيلت هاى اميرالمؤمنين عليه السلام را از نظر قضاوت و علم و ساير امتيازات شرح مى دهد كه در شرح خوئى رحمه الله بر نهج البلاغه و در انتقاد به او چنين آمده:

چگونه است كه شما از على عليه السلام تجليل كرده و فضيلت هاى او را برشمرده و رواياتى را كه دربارۀ فضيلت آن حضرت است نقل مى كنيد ولى ديگران را بر آن حضرت مقدّم مى داريد؟! خلاصه همان انتقادى را كه ما از ابن أبى الحديد داشتيم و بيان كرديم مرحوم خوئى هم با تعجّب بيان مى كند.(1)

«وَ مَعَادِنُ الْعِلْمِ » : و ما خانواده كه خود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام جزء آنها هستند گنجينه هاى دانش مى باشيم. «وَ يَنَابِيعُ الْحِكَمِ » يا «وَ يَنَابِيعُ الْحُكْمِ » : و ما خانواده سرچشمه هاىِ دانش و حكمت ها و يا سرچشمه هاى احكام الهى هستيم.

تفاوت علم و حكمت

در اينجا ممكن است سؤال شود كه تفاوت علم و حكمت چيست ؟

در پاسخ بايد گفت: اصل «حكمت» و ريشۀ آن از مادّۀ «حَكَمَ » است. اين كلمه به آهنى گفته مى شود كه در دهان اسب براى كنترل آن قرار مى دهند. اسب هنگامى كه مى خواهد سركشى و چموشى كند به وسيلۀ آهنى كه در دهان او قرار داده اند كنترل مى شود. بنابراين به هر چيزى كه جلوى طغيان و سركشىِ انسان را بگيرد و او را از رفتن در راه باطل بازدارد «حكمت» مى گويند.

معناى خود «حكمت» نيز اتقان است. درنتيجه علمى كه مطابق با واقع باشد از اين جهت محكم و متقن بوده و از آن به حكمت تعبير مى شود؛ كه البته حكمت به دو قسم تقسيم مى شود: حكمت نظرى و حكمت عملى. علم و دانش نسبت به حكمت يك معناى عامترى دارد. براى اين كه علم از آن جهت كه كشف واقع و حكايت از آن است

ص: 133


1- ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 219 و 220؛ منهاج البراعة، ج 7، ص 378.

به آن علم گفته مى شود، و از آن جهت كه اين كشف و حكايت مطابق با واقع و راسخ و محكم و متقن است از آن تعبير به حكمت مى شود. به عبارت روشن تر علم و دانش خاصيت ها و ويژگى هايى دارد، يكى از آنها حضور معلوم نزد عالم است، به لحاظ اين ويژگى علم را علم مى گويند. ولى به لحاظ مواردى كه انسان را به متن واقع مى رساند و حقيقت را براى انسان روشن مى كند از آن تعبير به حكمت مى شود. البته برخى گفته اند: «حكمت» علم به حقايق اشياء است آنچنان كه هستند (يعنى علمِ مطابق با واقع) و التزام و پيروى عملى از آن علم؛ كه بنابر اين تفسير «حكمت» مجموع علم و عمل يعنى حكمت نظرى و حكمت عملى است. و بر اين اساس تقسيم حكمت به نظرى و عملى نادرست است؛ هر چند مى توان علم يا فلسفه را به نظرى و عملى تقسيم نمود.

چشم انداز ياران و دشمنان اهل بيت عليهم السلام

«نَاصِرُنَا وَ مُحِبُّنَا يَنْتَظِرُ الرَّحْمَةَ ، وَ عَدُوُّنَا وَ مُبْغِضُنَا يَنْتَظِرُ السَّطْوَةَ »

(ياور و دوستدار ما در انتظار رحمت الهى است، و دشمن و كينه جوى ما [مى بايد] در انتظار قهر و خشم خدا باشد.)

در اين عبارت حضرت مى فرمايد: كسى كه دوست و ياور ماست انتظار رحمت خدا را دارد. براى اين كه به دنبال حق و حقيقت رفته تا به رحمت خداوند نايل گردد.

از طرف ديگر كسى كه دشمن ماست و نسبت به ما داراى بغض و كينه است انتظار قهر و سطوت الهى را دارد؛ به اين معنا كه عذاب خدا بر او نازل مى شود.

در اينجا اشكال شده است: دشمن اهل بيت عليهم السلام كه انتظار عذاب الهى را ندارد. در جواب مى گوييم: مقصود انتظار عملى است؛ به اين معنا كه وقتى كسى ظلم و جنايت

ص: 134

مى كند و نسبت به اهل بيت عليهم السلام دشمنى مى ورزد يك نتيجۀ عملى بر كار او مترتّب مى شود كه همان عذاب الهى است. به عبارت ديگر اعمال و كردار او نشان مى دهد كه پيامدهايى بر اعمال او مترتّب خواهد شد كه يكى از آن نتايج و پيامدها سطوت و قهر الهى است كه به موقع خودش بايد به حساب او رسيدگى شود و عذاب ببيند.

آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » (1) «پس هر كس ذرّه اى عمل خير انجام داده باشد آن را مى بيند، و هر كس ذرّه اى عمل ناشايست انجام داده باشد آن را مى بيند.»

بنابراين ممكن است كسى كه دشمن اهل بيت عليهم السلام است و نسبت به آنان بغض و كينه دارد در ظاهر منتظر قدرت نمايى يا منتظر عذاب الهى نباشد، ولى چون هر كارى نتايج و پيامدهايى دارد عملاً و به طور قهرى منتظر عذاب الهى و سطوت خداوند مى باشد.

نكتۀ قابل توجّه ديگر اين است كه فرمايش فوق خبر است و در حقيقت حضرت تعريف مى كند كه دوست و دشمن ما اين طور هستند؛ ولى در عين حال مى توان از آن نتيجۀ انشايى نيز گرفت. به اين معنا كه وقتى چشمه هاى علوم و دانش ها على عليه السلام و ديگر معصومين عليهم السلام هستند، عقل و شرع حكم مى كند كه بايد به دنبال آنها رفت و از آنها علم و دانش را فرا گرفت؛ به ويژه در معارف الهى و مسائل دينى. انسان مسلمان و آگاه به سفارشات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حق ندارد از ابوحنيفه و امثال او پيروى كند، بلكه بايد به عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در رأس آنها به حضرت على عليه السلام مراجعه كند.

البته همان طور كه عرض كرديم ظاهر عبارتِ حضرت امير عليه السلام خبر است و مى خواهد بفرمايد: دوستان و ياران ما در انتظار رحمت، و دشمنان ما در انتظار سطوت و عذاب الهى هستند.8.

ص: 135


1- - سورۀ زلزال (99)، آيات 7 و 8.

«خطبۀ 110 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«إِنَّ أَفْضَلَ مَا تَوَسَّلَ بِهِ الْمُتَوَسِّلُونَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى ألْإِيمَانُ بِهِ وَ بِرَسُولِهِ ؛ وَالْجِهَادُ فِي سَبِيلِهِ فَإِنَّهُ ذِرْوَةُ الْإِسْلامِ ؛ وَ كَلِمَةُ الْإِخْلاصِ فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ ؛ وَ إِقَامُ الصَّلاةِ فَإِنَّهَا الْمِلَّةُ ؛ وَ إِيتَاءُ الزَّكَاةِ فَإِنَّهَا فَرِيضَةٌ وَاجِبَةٌ ؛ وَ صَوْمُ شَهْرِ رَمَضَانَ فَإِنَّهُ جُنَّةٌ مِنَ الْعِقَابِ ؛ وَ حَجُّ الْبَيْتِ وَاعْتِمَارُهُ فَإِنَّهُمَا يَنْفِيَانِ الْفَقْرَ وَ يَرْحَضَانِ الذَّنْبَ ؛ وَ صِلَةُ الرَّحِمِ فَإِنَّهَا مَثْرَاةٌ فِي الْمَالِ وَ مَنْسَأَةٌ فِي الْأَجَلِ ؛ وَ صَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّهَا تُكَفِّرُ الْخَطِيئَةَ ، وَ صَدَقَةُ الْعَلانِيَةِ فَإِنَّهَا تَدْفَعُ مِيتَةَ السُّوءِ؛ وَ صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ فَإِنَّهَا تَقِي مَصَارِعَ الْهَوَانِ .»

نقل هاى خطبۀ ديباج

اين خطبه را به نام «خطبۀ ديباج»(1) مى خوانند؛ و در چند كتاب ديگر هم نقل شده است، از جمله در كتاب تُحَف العقول، كه عبارات آن چندين برابر آن چيزى است كه در نهج البلاغه آمده است. شايد بتوان گفت اصل خطبه و آنچه در تحف العقول نقل شده تقريباً پنج برابر خطبه اى است كه در نهج البلاغه ذكر شده است. البته همان طور كه مى دانيد روش سيّد رضى رحمه الله در جمع آورى نهج البلاغه اين بوده است كه تنها بخش ها و يا عباراتى را ذكر كرده كه براى او از نظر فصاحت و بلاغت جالب بوده و جاذبه داشته است.

ص: 136


1- - كلمۀ «ديباج» معرّب از ديبا يا ديباه فارسى است و به جامه اى كه تار و پود آن از حرير باشدگفته مى شود. و چون ديباج زيبا و خوش منظر بوده است لذا اين كلمه و كلمۀ «ديباجَه» را از براى مطلع قصيده يا آغاز كتاب استعاره نموده اند. ديباجَه واحد ديباج معرّب ديباچَه فارسى است به معناى چهره، روى و رخساره، و چون خطبۀ كتاب به منزلۀ روىِ كتاب است، به آن مجازاً ديباچه گفتند؛ و به آنچه در آغاز كتاب يا نطقى براى تفهيم موضوع نويسند و يا گويند اطلاق شده است. (لغت نامۀ دهخدا، واژۀ ديباج و ديباجَه).

مؤلف محترم تحف العقول كه حسن بن على بن شُعبة است قبل از سيّد رضى مى زيسته و بنابراين تحف العقول قبل از نهج البلاغه نوشته شده است. حسن بن على بن شُعبة طبقۀ نهم است كه تقريباً معاصر مرحوم كلينى مى شود؛ درحالى كه سيّد رضى طبقۀ يازدهم مى باشد.

آغاز خطبۀ ديباج در تحف العقول اين گونه شروع مى شود:

«اَلْحَمْدُ لِلّهِ فاطِرِ الْخَلْقِ ، وَ خالِقِ (1) الإصْباحِ ، وَ مُنْشِرِ الْمَوْتى ، وَ باعِثِ مَنْ فِى الْقُبورِ.

أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلّااللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه. عِبادَ اللّه...»(2)

«ستايش مخصوص خداوندى است كه آفرينندۀ خلق و شكافندۀ روشنايى است و مردگان را در روز قيامت زنده و پراكنده مى سازد و هر كس را كه در قبرهاست برمى انگيزاند. شهادت و گواهى مى دهم كه خدا و معبودى جز اللّه نيست كه تنهاست و شريكى ندارد، و محمّد بنده و فرستادۀ اوست. بندگان خدا...» تا اينجا كه خوانديم در نهج البلاغه نيامده، و از اينجا به بعد است كه خطبۀ نهج البلاغه شروع مى شود.

به هر حال ما در اينجا عبارت نهج البلاغه را شروع مى كنيم.

بهترين وسيله ها براى تقرب به خدا

1 - ايمان به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«إِنَّ أَفْضَلَ مَا تَوَسَّلَ بِهِ الْمُتَوَسِّلُونَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى ألْإِيمَانُ بِهِ وَ بِرَسُولِهِ »

(همانا برترين چيزى كه متوسّلان به سوى خداوندِ سبحان و متعال به آن توسّل يافته اند ايمان به خداوند و فرستادۀ اوست.)

ص: 137


1- - به نظر مى رسد كه در اينجا تصحيفى رخ داده است و «خالِق» در اصل «فالِق» بوده، همان طوركه در قرآن به همين تعبير آمده است: «فالِقُ الْإصْباحِ » سورۀ أنعام (6)، آيۀ 96؛ و نيز در البداية و النهاية ابن كثير كه اين خطبه را به نقل از كتاب هيثم بن عدى به طور كامل نقل كرده، عبارت اين گونه است: «فالِق الإصباح و ناشِر الموتى»؛ ر. ك: البداية والنهاية، ج 7، ص 340.
2- - تحف العقول، ابن شعبة حرّانى، ص 149.

«سُبْحانَ » مفعول مطلق نوعى است كه فعل آن محذوف مى باشد.

«ايمان» مصدر باب افعال از مادّۀ «أمن» است. «ايمان» در اصل «إِئْمان» بوده كه همزۀ دوّم به خاطر كسرۀ همزۀ اوّل قلب به ياء مى شود. فعل آن نيز در اصل «أَئْمَنَ » بوده كه همزه قلب به الف و «آمن» مى گردد.

هر كس كه آرزو دارد به كمال مطلق راه يابد در پى وسيله و راهى است تا او را به آن كمال نزديك و مرتبط سازد. خداوند وجود غيرمتناهى است كه خالق و رازق ما بوده و حدوث و بقاى ما وابسته به ذات اوست. و كسى كه نسبت به اين حقيقت علم و آگاهى داشته باشد، دوست دارد راهى پيدا كرده تا به وسيلۀ آن هر چه بيشتر به خداوند نزديك شده و با او ارتباط تنگاتنگ پيدا كند. در نتيجه اوّلين سؤالى كه در ذهنش نقش مى بندد اين است كه از چه راهى مى توان به خداوند نزديك شد و با او رابطه برقرار كرد؟ حضرت در پاسخ به طور خلاصه مى فرمايد: راه آن باور و ايمان به خدا و فرستادۀ اوست.

مى فرمايد: بهترين چيز يا بهترين وسيله اى كه متقرّبان به خداوندِ منزّه و متعالى به وسيلۀ آن تقرب مى يابند «ألْإِيمَانُ بِهِ وَ بِرَسُولِهِ » : ايمان به خدا و ايمان به فرستادۀ اوست. در درجۀ اوّل و مهم تر از همه ايمان قلبى است. اگر انسان اعمال خوب انجام دهد ولى ايمان به خدا نداشته باشد سودى براىِ او ندارد. در درجۀ اوّل بايد به خدا ايمان داشت. «ايمان» به معناى اعتقاد و باورى است كه موجب آرامش مى شود. براى اين كه انسان وقتى خدا را باور داشته باشد، اين باور سبب آرامش دل او مى گردد.

قرآن كريم مى فرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » (1) «هان، كه با ياد خدا دلها آرام گيرند.»

پس اوّلين وسيله اى كه انسان را به خداوند نزديك مى سازد و موجب ارتباط با خدا مى شود ايمان است كه يك امر قلبى است، و در مرحلۀ بعد نوبت به امور عملى8.

ص: 138


1- سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.

مى رسد. اين كه بعضى از دراويش مى گويند: دل كه درست شد كافى است، مطلب درستى نيست؛ بلكه اگر واقعاً دل درست شد و ايمان آمد، اعضاء و جوارح نيز از دل پيروى مى كنند. اين است كه حضرت پس از بيان ايمان، به امور عملى پرداخته و آنها را بيان مى فرمايد. قرآن كريم هم در سورۀ عصر ابتدا از ايمان و پس از آن از عمل صالح سخن گفته، مى فرمايد: «وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ...» (1) «سوگند به روزگار، كه بى ترديد انسان در زيانكارى است، مگر كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند...». يادآورى مى شود: حقيقت توسّل به امامان عليهم السلام نيز از همين مقوله است، زيرا انسان با شناخت كامل آن حضرات و پيروى از آنان در تمام عرصه ها در حقيقت خود را به وسيلۀ آنان به خداوند نزديك كرده است.

2 - جهاد در راه خدا

«وَالْجِهَادُ فِي سَبِيلِهِ فَإِنَّهُ ذِرْوَةُ الْإِسْلامِ »

(و جهاد در راه خداوند كه همانا آن بلنداى اسلام مى باشد.)

«ذِرْوَة» با كسر ذال و «ذُرْوَة» با ضمّ ذال هر دو صحيح است و هر دو به معناى بلندى و يا قلّه مى آيد. بنابراين «ذُرْوَة الْإِسْلامِ » به معناى قلّه يا مرتبۀ بلند اسلام است.

اگر دين حقى وجود داشته باشد بايد ابتدا براى آن پايگاه محكمى درست كرد كه از بين نرود. جهاد در راه خداوند - چه جهاد و پيكار با دشمن بيرونى كه اصطلاحاً به آن جهاد اصغر مى گويند، و چه جهاد با دشمن درونى و نفس امّاره كه به آن جهاد اكبر مى گويند - باعث مى شود پايگاه ايمان محكم شود، و هنگامى كه پايگاه محكم شد ديگر مى توان نماز يا واجبات ديگر الهى را آنچنان كه بايد عمل و آشكار كرد و از دشمنان ترسى به دل راه نداد. به همين جهت است كه ما امام حسين عليه السلام را كه در راه3.

ص: 139


1- - سورۀ عصر (103)، آيات 1 تا 3.

خدا جهاد كرد برپادارندۀ نماز و پرداخت كنندۀ زكات دانسته و خطاب به آن حضرت مى گوييم: «أَشْهَدُ أَنّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ و آتَيْتَ الزَّكَاةَ » (1)«گواهى مى دهم كه شما با جهادِ خود نماز را به پاداشتى و زكات را پرداختى.»

بنابراين حضرت على عليه السلام در اينجا ابتدا جهاد را ذكر مى كند؛ زيرا جهاد محافظ اسلام و باعث قدرت آن است. اركان ديگر بعد از جهاد فى سبيل اللّه است؛ و اگر جهاد نباشد تضمينى براى ادامۀ حيات و بالندگى اسلام نيست.

مى فرمايد: و دوّمين وسيلۀ تقرب به خداوند و ارتباط با او جهاد در راه خداست؛ زيرا جهاد بلنداى اسلام است. با جهاد است كه اسلام پيروز شده و زمينۀ پيروى از دستورات اسلام به وجود مى آيد.

3 - كلمۀ اخلاص

«وَ كَلِمَةُ الْإِخْلاصِ فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ »

(و كلمۀ اخلاص كه همانا آن اقتضاى فطرت است.)

حضرت امير عليه السلام در اينجا جهاد را مقدّم بر كلمۀ اخلاص كه همان كلمۀ توحيد است ذكر فرمود. شايد علّتش اين باشد كه به هر حال تا جهاد نباشد توحيد كامل نيز در كار نيست؛ گرچه جهاد هم بدون انگيزۀ توحيدى فايده ندارد. اينجا ترتيب به اين لحاظ است كه وقتى جهاد آمد بتدريج مزاياى اسلام بروز و ظهور پيدا مى كند و از جمله مردم مى توانند به خوبى توحيد را آشكار نمايند، و پس از آن به ترتيب نوبت نماز و روزه و حج مى رسد.

«وَ كَلِمَةُ الْإِخْلاصِ » : از جهاد كه بگذريم نوبت به كلمۀ اخلاص مى رسد كه همان «لا إله إلّااللّه» است و انسان به وسيلۀ توجّه و ايمان به آن كارهاى خود را براى1.

ص: 140


1- - الكافى، ج 4، ص 574، حديث 1.

خداوند خالص مى كند. «فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ » : پس بى ترديد اين كلمۀ اخلاص و توحيد مطابق فطرت انسانهاست. براى اين كه همۀ انسانها در اعماق قلب خود به دنبال موجودى مى گردند كه هيچ نقص و عيبى نداشته و كمال مطلق باشد. چنين موجودى همان خداست. كسانى هم كه بت پرست بوده و يا غير خدا را مى پرستيدند، در واقع آنها را نمونه و نشانى از خدا يا واسطۀ فيض او دانسته و مى گفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى » (1) «آنان را جز براى اين نمى پرستيم كه ما را به گونه اى از تقرب، به خداوند نزديك گردانند.»

بنابراين خداپرستى و كلمۀ اخلاص مطابق فطرت انسانهاست. قرآن كريم مى فرمايد: «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها» (2) «فطرت الهى كه مردمان را مطابق آن آفريده است.»

اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه در عبارت «أَلْاِيمانُ بِهِ » كه حضرت در جملات قبل فرمودند مسألۀ توحيد مطرح شده است، پس چرا در اينجا دوباره تكرار شده است ؟

در پاسخ بايد عرض كنيم: ايمان باور قلبى است، در صورتى كه كلمۀ اخلاص جنبۀ عملى هم دارد. به اين معنا كه انسان علاوه بر باور قلبى بايد در مقام گفتار و عمل نيز آن را ابراز كرده و آشكار كند. به همين دليل اگر كسى ايمان قلبى دارد ولى حاضر نيست آن را آشكار كند و «أشْهَدُ أنْ لا إله إلّااللّه» بگويد، مشكل است بتوان او را مسلمان حساب كرد. در حقيقت ايمان بايد آشكار شود و نشانه داشته باشد، كه نشانه و علامتِ آن همان كلمۀ اخلاص و شهادت خالصانه به وحدانيّت خداست. درست مانند نكاح كه صرف رضايت قلبى كفايت نمى كند؛ بلكه غير از رضايت قلبىِ دو طرف، به نشانه و يا چيزى كه آن را آشكار كند و ظاهر سازد نياز است كه آن عبارت «أنْكَحْتُ وَ زَوَّجْتُ » مى باشد. در مورد ايمان نيز ايمان قلبى كافى نيست، بلكه به گفتن0.

ص: 141


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 3.
2- - سورۀ روم (30)، آيۀ 30.

كلمۀ اخلاص - كه مطابق فطرت است - نياز دارد؛ و با گفتن آن معلوم مى شود كه شما وارد جرگه و گروه مسلمانان شده ايد.

4 - برپاداشتن نماز

«وَ إِقَامُ الصَّلاةِ فَإِنَّهَا الْمِلَّةُ »

(و برپاداشتن نماز كه همانا آن آيين اسلام است.)

حضرت پس از بيان لزوم ايمان و كلمۀ اخلاص، هنگام بيان اعمالى كه يك مسلمان بايد آنها را انجام دهد ابتدا نماز را بيان مى كند. براى اين كه نماز ستون دين است. البته پيش از نماز جهاد را ذكر فرموده بود كه جزء اعمال است؛ ولى مقدّم داشتن جهاد همان طور كه عرض كرديم به خاطر اين است كه جهاد به عنوان جايگاه همۀ اعمال و پايگاه خود ايمان مى باشد و آنها را حفظ مى كند.

مى فرمايد: و به پا داشتن نماز؛ زيرا نماز اساس آيين بوده و ستون دين است. «ملّت» در زبان عرب همان دين و آيينى است كه انسان به آن معتقد مى باشد. البته كلمۀ «ملّت» در زبان فارسى به معناى مردم است و اين كلمه مانند بسيارى از واژه هاى مشترك در بين زبانهاست كه در هر زبان كاربرد ويژۀ خود را داراست، و استعمال آن در معنا و مفهومى در يك زبان نبايد سبب اشتباه در به كارگيرى اين واژه در زبان ديگر و در مفهوم و معناى ديگر گردد. در فارسى كم نيستند لغاتى كه در غير معناى عربى آنها استعمال مى شوند، مانند: «جامعة» كه اكنون در عربى به معناى دانشگاه است. به هر حال كلمۀ «ملّت» در متون عربى را نبايد به معناى «مردم» گرفت، بلكه معناى آن در قرآن و حديث «كيش و آيين» است.

5 - پرداخت واجبات مالى

«وَ إِيتَاءُ الزَّكَاةِ فَإِنَّهَا فَرِيضَةٌ وَاجِبَةٌ »

(و پرداخت زكات كه همانا آن تكليفى واجب است.)

ص: 142

حضرت پس از بيان نماز، واجب بودن زكات و پرداخت آن را يادآورى مى فرمايد. البته ما احتمال مى دهيم كه اين زكات و همچنين زكاتهايى كه در آيات قرآن آمده محدود به مواردى نيست كه در فقه به عنوان زكات وارد شده است؛ بلكه شامل همۀ واجبات مالى مى شود. بر اساس اين احتمال زكات شامل خمس هم - كه از امور مالى اسلام است - مى شود. در حقيقت نماز يك امرِ عبادىِ بدنى است؛ ولى زكات جنبۀ مالى دارد. اين كه قرآن كريم از قول حضرت عيسى عليه السلام نقل مى كند: «وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا»(1) اشاره به همين دارد كه خداوند حضرت عيسى عليه السلام و پيامبران خود را سفارش به نماز و پرداخت واجبات مالى فرموده است.

اسلام هم به جنبۀ عبادى توجّه دارد و هم به جنبۀ اقتصادى. البته با اين تفاوت كه امور اقتصادى اسلام فقط اقتصادى نيست، بلكه خداوند به همين امور اقتصادى هم رنگ عبادى داده است؛ و فرق امور اقتصادى در اسلام با ديگر مكاتب در همين است. به همين دليل اگر كسى خمس و زكات خود را بدون قصد قربت انجام دهد باطل است. اين بدان جهت است كه مردم از صميم قلب آنها را پرداخت كنند. پس مسائل اقتصادى هم جزء برنامه هاى اسلام بوده و اين طور نيست كه اسلام منحصر به امور عبادى محض و اخلاقى باشد.

بنابراين زكات سمبل امور مالى است و اين كه قرآن مى فرمايد: «وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ »(2) معنايش اين است كه نماز را به پا داريد و امور مالى اسلام را عمل كنيد و واجبات مالى را بپردازيد.

6 - روزۀ ماه رمضان

«وَ صَوْمُ شَهْرِ رَمَضَانَ فَإِنَّهُ جُنَّةٌ مِنَ الْعِقَابِ »

(و روزۀ ماه رمضان كه همانا آن سپرى است از كيفر و عقاب.)3.

ص: 143


1- - «و مرا تا وقتى كه زنده باشم به نماز و زكات سفارش فرموده است.» سورۀ مريم (19)، آيۀ 31.
2- - «و نماز را بر پا داريد و زكات را بپردازيد.» سورۀ بقره (2)، آيۀ 43.

«جُنَّة» به معناى سپر است و از مادّۀ «جَنَّ » مى آيد كه به معناى پوشش است. از اين مادّه چندين كلمۀ مشهور وجود دارد كه در همۀ آنها به نحوى معناى پوشش لحاظ شده است. به عنوان مثال «جِنّ » به لحاظ مخفى بودنش جِنّ خوانده شده؛ و «مجنون» نيز به لحاظ اين كه عقلش پنهان و يا پوشيده است مجنون گفته شده است؛ باغ و بهشت را هم «جَنَّة» مى گويند چون پوشيده از درخت است؛ بچۀ در شكم مادر را نيز براى اين كه پوشيده است «جنين» مى گويند؛ سپر را هم به لحاظ اين كه انسان را از خطر محافظت مى كند و مى پوشاند «جُنَّة» مى گويند.

حضرت مى فرمايد: و روزه ماه رمضان؛ زيرا بى ترديد روزۀ ماه رمضان سپر كيفر و عقاب جهنم است.

7 - حج خانۀ خدا

«وَ حَجُّ الْبَيْتِ وَاعْتِمَارُهُ فَإِنَّهُمَا يَنْفِيَانِ الْفَقْرَ وَ يَرْحَضَانِ الذَّنْبَ »

(و حج خانۀ خدا و عمرۀ آن كه همانا آن دو فقر را برطرف مى كنند و گناه را مى شويند.)

«حَجّ » و «حِجّ » هر دو صحيح و هر دو به معناى قصد است. «حِجُّ الْبَيْت» يعنى قصد خانۀ خدا. «عُمْره» نيز كه از مادّۀ «اِعتمار» است به معناى زيارت مى آيد؛ «اِعْتَمَرَ» يعنى «زارَ». البته حج و عمره از نظر اصطلاحى با هم تفاوت دارند، و آنچه بيان كرديم تنها از نظر تفاوت لغوى آنها بود.

«رَحَضَ » به معناى «غَسَلَ » مى آيد و در معناى مصدرى يعنى شستن. عرب ها به توالت «مِرحاض» مى گويند كه به معناى محل شستشو مى باشد، و ما در فارسى به آن دستشويى مى گوييم.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: و حج خانۀ خدا يا قصد خانۀ خدا و زيارت آن را به جا آوردن؛ زيرا اين دو فقر و نادارى را برطرف مى كنند و گناه را مى شويند.

ص: 144

8 - صلۀ رحم

«وَ صِلَةُ الرَّحِمِ فَإِنَّهَا مَثْرَاةٌ فِي الْمَالِ وَ مَنْسَأَةٌ فِي الْأَجَلِ »

(و صلۀ رحم كه همانا آن باعث افزايش مال و تأخير در وقت مرگ است.)

«ثرى » و «ثروت» به معناى زيادى مال است، و «مَثْراة» مصدر ميمى به معناى اسم فاعل است، يعنى زياد كنندۀ مال؛ و «مَنْسَأَة» هم مصدر ميمى از «نَسَأَ» مى باشد كه به معناى باعث تأخير و يا عقب انداختن است.

«وَ صِلَةُ الرَّحِمِ » : و صلۀ رحم هم از جمله امورى است كه موجب تقرب به خدا مى شود؛ «فَإِنَّهَا مَثْرَاةٌ فِي الْمَالِ » : براى اين كه صلۀ رحم باعث زياد شدن مال است. اگر كسى مى خواهد مالش زياد شود بايد صلۀ رحم كند. وقتى شما از خويشان خود بازديد و صلۀ رحم و دستگيرى كرديد، آنها دعا مى كنند كه خدا به شما خير و بركت دهد و خدا هم اين دعاها را مى شنود و اين دعا باعث خير و بركت در مال شما شده و آن را زياد مى كند. «وَ مَنْسَأَةٌ فِي الْأَجَلِ » : و باعث تأخير در اجل و مرگ انسان مى باشد.

صلۀ رحم باعث مى شود مرگ انسان به تأخير بيفتد. زيرا صلۀ رحم موجب بشّاش شدن روح و روان و آرامش خاطر و از بين رفتن غم و اندوه شده و طبعاً عمر انسان را طولانى مى كند.

9 - صدقۀ آشكار و پنهان

«وَ صَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّهَا تُكَفِّرُ الْخَطِيئَةَ ، وَ صَدَقَةُ الْعَلانِيَةِ فَإِنَّهَا تَدْفَعُ مِيْتَةَ السُّوءِ»

(و صدقۀ پنهانى كه همانا آن گناه را مى پوشاند، و صدقۀ آشكار كه بى ترديد مردن بد را برطرف مى كند.)

صدقه اى كه انسان آن را پنهانى و به طور مخفى بدهد باعث كفارۀ جرم و گناهان

ص: 145

مى شود و خداوند آنها را مى پوشاند، و اگر صدقه به طور آشكار و علنى هم داده شود مرگ سوء را برطرف مى كند. به اين معنا كه انسان كمتر دچار تصادفات و حوادث ناگهانى و فاجعه بار مى شود. اين است كه هنگام مسافرت بهتر است انسان صدقه بدهد تا احتمال بروز حوادث و تصادفات كمتر گردد.

10 - انجام كارهاى پسنديده

«وَ صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ فَإِنَّهَا تَقِي مَصَارِعَ الْهَوَانِ »

(و كارهاى خير كه همانا آنها را از پرتگاههاى خوارى حفظ مى كنند.)

«صَنائِع» جمع «صَنيعَة» و از مادّۀ «صُنْع» به معناى ساختن و انجام دادن كار است، و در لغت عرب «صَنائِع» در كارهاى خوب و احسان و نيكوكارى به كار مى رود.

و «صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ » يعنى كارهاى خير. «مَصارِع» جمع «مَصْرَع» به معناى مكان سقوط و زمين افتادن است. «هُون» و «هَوان» به معناى خفّت و خوارى است.

مى فرمايد: و كارهاى خير انسان را از پرتگاههاى خوارى نگه مى دارد و در زندگى خوار و ذليل نمى شود. مثلاً در زندگى دچار شكست هاى خفّت بار نمى شود و يا اين كه آبرو و حيثيت اجتماعى او از بين برود؛ بلكه انجام دادن كارهاى خير و خدمت كردن به مردم باعث پيشگيرى از ذلّت و خوارى او مى شود و در اجتماع عزيز و سربلند خواهد بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 146

«درس 172» - خطبۀ 110 (قسمت دوّم)

اشاره

ياد خدا بهترين ياد

توجّه به وعده هاى صادقانۀ خدا

پيروى از سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

آموزش قرآن

حادث و قديم بودن كلام خدا

ژرف انديشى در قرآن

شفايابى با نور قرآن

سرگردانى و حسرت عالم بى عمل

خطبۀ 111 (قسمت اوّل)

مدارك خطبه

هشدار نسبت به دنيا و بيان ويژگى هاى آن

1 - شيرينى و شادابى دنيا

2 - تمايلات و شهوتهاى دنيا

3 - آرايش و زينت دنيا

4 - ناپايدارىِ شادىِ دنيا

5 - فريبنده بودن دنيا

ص: 147

ص: 148

«خطبۀ 110 - قسمت دوّم»

اشاره

«أَفِيضُوا فِي ذِكْرِ اللَّهِ ، فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الذِّكْرِ؛ وَارْغَبُوا فِيمَا وَعَدَ الْمُتَّقِينَ ، فَإنَّهُ [فَإِنَّ وَعْدَهُ ] أَصْدَقُ الْوَعْدِ؛ وَاقْتَدُوا بِهَدْيِ نَبِيِّكُمْ ، فَإِنَّهُ أَفْضَلُ الْهَدْيِ ؛ وَاسْتَنُّوا بِسُنَّتِهِ ، فَإِنَّهَا أَهْدَى السُّنَنِ ؛ وَ تَعَلَّمُوا الْقُرْآنَ ، فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الْحَدِيثِ ؛ وَ تَفَقَّهُوا فِيهِ ، فَإِنَّهُ رَبِيعُ الْقُلُوبِ ؛ وَاسْتَشْفُوا بِنُورِهِ ، فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ؛ وَ أَحْسِنُوا تِلاوَتَهُ ، فَإِنَّهُ أَنْفَعُ [أَحْسَنُ ] الْقَصَصِ . فَإِنَّ [ وَ إِنِّ ] الْعَالِمَ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمِهِ كَالْجَاهِلِ الْحَائِرِ الَّذِي لَايَسْتَفِيقُ مِنْ جَهْلِهِ ، بَلِ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أَعْظَمُ ، وَالْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ ، وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَمُ .»

همان طور كه قبلاً گفته شد اين خطبه بخشى از خطبه اى است كه در تحف العقول به نام خطبۀ ديباج آمده، و در آنجا به طور كامل نقل شده است. البته وجه تسميۀ آن به ديباج دقيقاً معلوم نيست؛ ولى «ديباج» به معناى جامۀ حرير و زيبا است، كه شايد به جهت زيبايى اش نام آن را ديباج گذاشته اند. در درس گذشته فرازهايى از آن را خوانديم؛ حال به ادامۀ آن مى پردازيم.

ياد خدا بهترين ياد

«أَفِيضُوا فِي ذِكْرِ اللَّهِ ، فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الذِّكْرِ»

(در وادى ياد خدا بيفتيد (بسيار در ياد خدا باشيد) كه بى ترديد آن نيكوترين ياد است.)

ص: 149

«أَفِيضُوا» را به «اِنْدَفِعُوا» معنا كرده اند كه جارى شدن و افتادن در چيزى يا مسيرى است. آيۀ شريفۀ قرآن كه مى فرمايد: «ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النّاسُ »(1) به همين معناست؛ يعنى از همان جايى كه مردم روانه شده و جارى شدند شما هم جارى شده و روانه شويد. البته «أَفيضوا» به معناى «أَكْثِروا» هم آمده است: «أَفاضَ في الحديث» يعنى بسيار سخن گفت و به تعبير ديگر غرق در سخن شد.

حضرت مى فرمايد: در وادى ياد خداوند قرار گيريد و هميشه به ياد او باشيد؛ زيرا ياد خدا بهترين يادهاست. خدايى كه خالق و رازق ماست و قوام هستى ما به اوست.

بنابراين انسان به جاى اين كه به فكر مادّيات اين جهان باشد، بايد به ياد خدا باشد كه ياد خدا بهترين ذكرهاست. البته توجّه داريد كه مقصود از ياد خدا تنها ذكر لفظى نيست، بلكه مهم تر از ذكر لفظى و زبانى ذكر قلبى است كه انسان در دل و جان خود به ياد خدا باشد و او را فراموش نكند.

توجّه به وعده هاى صادقانۀ خدا

«وَارْغَبُوا فِيمَا وَعَدَ الْمُتَّقِينَ ، فَإنَّهُ [فَإِنَّ وَعْدَهُ ] أَصْدَقُ الْوَعْدِ»

(و رغبت كنيد در آنچه خداوند پرهيزكاران را وعده فرموده است، همانا وعدۀ او صادقترين وعده هاست.)

«متّقين» اسم فاعل باب افتعال از مادّۀ «وَقْي» است كه به معناى نگاهدارى است.

اصل آن «مُوْتَقين» بوده كه واو قلب به تاء و در تاء ادغام شده است. «متّقين» به معناى كسانى است كه خود را كنترل كرده و خوددارى مى كنند. حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

نسبت به آنچه خداوند به متّقين وعده فرموده است رغبت كنيد و اشتياق نشان دهيد.

ص: 150


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 199.

خداوند در قرآن كريم وعده هايى به متّقين داده؛ از جمله مى فرمايد: «قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» (1) «بگو آيا شما را به بهتر از اينها خبر دهم ؟ براى كسانى كه تقوا پيشه كرده اند نزد پروردگارشان بوستانهايى است كه نهرهايى از زير آنها جارى مى شود، در آن جاودانه اند، و همسرانى پاكيزه دارند و از خشنودى خداوند برخوردارند؛ و خداوند به بندگانش بيناست.» همان طور كه ملاحظه مى كنيد خداوند در همين يك آيه به متّقين بهشت و همسران پاك و از همه مهم تر خشنودى خود را وعده داده است.

حضرت مى فرمايد: و رغبت كنيد در آنچه خداوند نسبت به متّقين وعده فرموده است؛ زيرا وعدۀ خداوند راست ترين وعده است. به اين معنا كه ممكن است مردم از وعده هاى خود تخلف كنند، اما خداوند هيچ گاه از وعدۀ خود تخلف نمى كند. براى اين كه تخلف از وعده يا به خاطر عجز و ناتوانى و يا به خاطر بُخل مى باشد؛ و خداوند نه بخيل است و نه ناتوان، پس از وعدۀ خود تخلف نمى كند.

پيروى از سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَاقْتَدُوا بِهَدْيِ نَبِيِّكُمْ ، فَإِنَّهُ أَفْضَلُ الْهَدْيِ ؛ وَاسْتَنُّوا بِسُنَّتِهِ ، فَإِنَّهَا أَهْدَى السُّنَنِ »

(و به روش و سيرت پيغمبر خود اقتدا كنيد، كه بى ترديد سيرت او برترين سيرت است؛ و خود را به سنّت و دستورات او ملتزم نماييد، كه همانا آن راهنماترين سنّت هاست.)

«هَدْى» به معناى راه و روش و سيرت مى باشد و تقريباً با «سنّت» به يك معناست.

«سنّت» عبارت از گفتار و كردار و تقرير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم است. بنابراين اگر

ص: 151


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 15.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كارى را انجام داد معلوم مى شود كه انجام آن جايز است؛ و چنانچه دربارۀ چيزى اظهارنظر و جايز بودن آن را بيان كرده باشد، آن هم روشن است و بر حلّيت آن در شرع مقدس دلالت مى كند. گاهى هم سنّت از تقرير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استفاده مى شود. تقرير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين است كه كارى پيش او انجام شود و از آن نهى و جلوگيرى نكند، كه نتيجه مى گيريم آن كار جايز است و مى توان آن را انجام داد.

«أَهْدى » در عبارت «أَهْدَى السُّنَنِ » ممكن است از مادّۀ «هَدْي» باشد، كه بر اساس اين احتمال عبارت مورد بحث «أَسَنُّ السُنَنِ » يعنى سنّت ترين سنّت ها معنا مى دهد.

احتمال دوّم اين است كه «أَهْدى » از مادّۀ «هَدَيَ » باشد، كه در اين صورت هدايت كننده ترين سنّت ها معنا مى شود. قرآن كريم نيز مى فرمايد: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ » (1) «هر آينه در پيامبر خدا براى شما سرمشق نيكويى هست.»

حضرت مى فرمايد: به روش و سيرت پيامبرتان اقتدا كنيد، زيرا روش و سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى شما بهترين سيرت است؛ و خود را به سنّت و دستورات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ملتزم كنيد، زيرا سنّت و روش آن حضرت هدايت كننده ترين سنّت ها مى باشد.

آموزش قرآن

«وَ تَعَلَّمُوا الْقُرْآنَ ، فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الْحَدِيثِ »

(و قرآن را بياموزيد، كه همانا آن نيكوترين كلام است.)

«حديث» از مادّۀ «حدوث» و به معناى چيز تازه است؛ در سخن گفتن به اعتبار اين كه هر كلمه اى پس از كلمۀ پيشين مى آيد و حادث مى شود به سخن «حديث» گفته

ص: 152


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 21.

مى شود. البته حديث اصطلاحى همان روايات رسيده از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام است؛ ولى حديث از نظر لغوى به چيزى تازه و يا هر سخنى گفته مى شود. تعبير «أَحْسَنُ الْحَديث» در قرآن آمده است: «اَللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ »(1) يعنى: «خدا نازل كرده است بهترين سخن را». كه اين تعبير در وصف قرآن كريم است.

حضرت مى فرمايد: مطالب قرآن را ياد بگيريد، پس همانا قرآن بهترين كلام است.

حادث و قديم بودن كلام خدا

در زمان بنى عبّاس بحث مهمى كه مطرح شد و بسيارى از بزرگان علما به خاطر آن زندانها رفته و در آنجا ماندند و پوسيدند و يا حتى كشته شدند، اين بحث بود كه آيا كلام خداوند حادث است يا قديم ؟

بعضى مى گفتند: كلام خدا حادث است. بعضى ديگر مخالفت كرده و مى گفتند:

كلام خدا قديم است، و چون با اين سؤال و يا مشكل مواجه مى شدند كه به هر حال كلام بايد حادث باشد، مى گفتند: خداوند يك كلام نفسى دارد كه غير از علم و ارادۀ اوست و اين كلام نفسى خداوند قديم است. البته اين كه واقعاً كلام نفسى چيست كه آن را غير از علم و ارادۀ خداوند و قديم مى دانستند توضيحى براى آن نداشتند.

به نظر مى رسد اصل اين اختلاف و به وجود آمدن آن يك مسألۀ انحرافى سياسى بوده و مى خواستند مردم را به جان همديگر بيندازند تا از مسائل مهم غافل شوند.

اكنون هم چنين است؛ گاهى كه مى خواهند سر مردم را بند كنند يك چيزى مى گويند تا طرفين به آن مشغول شوند.

در آن زمان معتزله مى گفتند كلام خدا حادث است، و اشاعره در برابر آنها معتقد بودند كلام خدا قديم است. ابن أبى الحديد كه معتزلى مذهب است اين عبارتِ

ص: 153


1- - سورۀ زُمر (39)، آيۀ 23.

حضرت على عليه السلام را بهترين دليل بر حادث بودن كلام خداوند مى داند.

پس قرآن كريم كلام تازه اى است كه نمى تواند قديم باشد. به تعبير ديگر كلام اللّه از جمله حوادث عالم است كه خداوند آن را گاهى به درخت القاء كرده و گاهى به كوه و گاهى نيز به نفس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم؛ و ممكن است به نحو ديگرى هم القاء كرده باشد.

ژرف انديشى در قرآن

«وَ تَفَقَّهُوا فِيهِ ، فَإِنَّهُ رَبِيعُ الْقُلُوبِ »

(و در قرآن عميقاً انديشه كنيد، كه همانا آن بهار دلهاست.)

«تَفَقُّه» از باب تفعّل است. يكى از معانى باب تفعّل، توغّل است كه در حقيقت به فرو رفتن و عميق شدن در چيزى گفته مى شود. به عنوان مثال «تَطَبَّبَ زَيْدٌ» يعنى:

«تَوَغَّلَ فِي الطِّبِ »: زيد در علم پزشكى عميق شد و فرو رفت. «تفقّه» در اين عبارت به اين معناست كه در قرآن به طور عميق انديشه كنيد و آن را برنامۀ زندگى خود قرار دهيد.

البته در اصطلاح رايج به تعمّق علمى در فروع دين «تفقّه» گفته مى شود؛ ولى از نظر لغت و نيز از نظر قرآن و روايات «تفقّه» اعمّ از تعمّق علمى در فروع و اصول دين است، و به معناى بصيرت در دين مى آيد. به عنوان مثال آيۀ شريفه مى فرمايد:

«فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ » (1) «پس چرا از هر فرقه اى از آنان گروهى رهسپار نشوند تا در دين بصيرت يابند و عميق شوند.» آيۀ شريفۀ فوق دستور نمى دهد كه تنها نسبت به فروع دين و فقهِ اصطلاحى علم پيدا كنيد، بلكه مى فرمايد:

نسبت به دين بصيرت و عمق پيدا كنيد؛ و دين اعمّ از اصول، فروع و اخلاق است.

ص: 154


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 122.

حضرت مى فرمايد: در قرآن عميقاً انديشه كنيد و فهم شما نسبت به آن با بصيرت باشد؛ زيرا قرآن بهار دلهاست.

در تمام ايّام و يا فصولِ سال تنها بهار است كه انسان وقتى به باغ يا دشت و صحرا مى رود گل ها و شكوفه ها شكفته اند و درخت ها همه سرسبز و خرّم شده اند.

هر درختى گل يا شكوفۀ ويژۀ خود را دارد و بتدريج ميوه ها رشد كرده و مى رسند.

برعكس در زمستان همۀ برگها ريخته و از شكوفه ها و ميوه هاى درختان خبرى نيست و تنها چيزى كه ممكن است به چشم بخورد بعضى از گياهان كمى سبز باقى مانده است. بنابراين هنگامى كه حضرت على عليه السلام قرآن را بهار دلها مى داند به اين معناست كه همۀ معارف همانند: اصول دين، فروع دين، اخلاق، داستان، تاريخ، فروع فقهى و ديگر معارف و مسائلى كه انسانها در هدايت خويش نيازمند به آنهايند در قرآن وجود دارد. به عبارت ديگر همان طور كه در بهار شكوفه ها و ميوه هاى گوناگون و متنوعى وجود دارد، در قرآن نيز شكوفه ها و ميوه هاى متنوعِ دانش و هدايتِ دلها موجود است.

البته بهار شادابى هم دارد و مى توان گفت قرآن باعث شادابى دلهاست؛ ولى شاداب بودن قرآن براى دلها به اعتبار معارفِ گوناگونى است كه در قرآن وجود دارد.

شفايابى با نور قرآن

«وَاسْتَشْفُوا بِنُورِهِ ، فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ؛ وَ أَحْسِنُوا تِلاوَتَهُ ، فَإِنَّهُ أَنْفَعُ [أَحْسَنُ ] الْقَصَصِ »

(و به نور آن بهبودى بخواهيد، كه همانا قرآن بهبودى سينه هاست؛ و آن را نيكو بخوانيد، كه بى ترديد آن سودمندترين [نيكوترين] داستانهاست.)

اين كه حضرت مى فرمايند: به وسيلۀ نورِ قرآن طلب شفا كنيد كه قرآن شفاى سينه هاى شماست، به اين معنا نيست كه حضرت بخواهند قرآن را تنها باعث شفاى

ص: 155

قلب هاى صنوبرى جسمانى و سينه ها بدانند، بلكه قرآن در حقيقت درمان دردهاى روحى انسان است. البته روح انسان يك تعلّق و ارتباط خاصى با قلب صنوبرىِ انسان دارد، و از طرف ديگر حيات مادّى انسان به حيات قلب او وابسته است. زيرا هنگامى كه قلب انسان به كار باشد انسان داراى درك و شعور است، ولى هنگامى كه قلب از كار افتاد انسان مى ميرد و ديگر درك و شعور ظاهرى ندارد. بنابراين به اعتبار اين رابطه ها حضرت على عليه السلام قرآن را شفاى سينه ها ذكر مى فرمايند، كه مقصود همان شفاى روح است نه اين كه مقصود سينۀ جسمانى باشد. و اين تعبير حضرت برگرفته از اين آيۀ قرآن كريم است كه در وصف قرآن مى فرمايد: «وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ»(1) يعنى:

و درمانى است براى آنچه در سينه هاى شماست.

«وَاسْتَشْفُوا بِنُورِهِ » : و به وسيلۀ نورِ قرآن طلب شفا كنيد؛ «فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ» : زيرا قرآن شفاى سينه هاى شماست. «وَ أَحْسِنُوا تِلاوَتَهُ » : و قرآن را خوب بخوانيد. قرآن را نيكو و با صداى خوش تلاوت كنيد تا براى خودتان و براى ديگران جاذبه داشته باشد. صداى خوب در روحِ خود انسان نيز اثر دارد. «فَإِنَّهُ أَنْفَعُ الْقَصَصِ » : زيرا قرآن سودمندترين داستان است. قرآن داستانهاى زيادى دارد و داستانهاى آن هم خيالى و داستان سرايى نيست، بلكه واقعى و سودمند است. البته در نسخۀ عبده «أَحْسَنُ الْقَصَص» آمده كه به نظر مناسب تر مى آيد، چرا كه با «أَحْسِنوا تِلاوَتَه» تناسب بيشترى دارد؛ علاوه بر اين در قرآن تعبير «أَحْسَنَ الْقَصَصِ »(2) آمده و در سخنان حضرت به وفور از تعابير قرآنى استفاده شده است، كه در همين خطبه به چند نمونه از آنها اشاره كرديم.

اين نكته را هم اضافه كنم كه «قَصص» به معناى سخن هم آمده است كه در اين3.

ص: 156


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 57.
2- - سورۀ يوسف (12)، آيۀ 3.

صورت معناى كلام حضرت اين است: و قرآن را نيكو بخوانيد براى اين كه قرآن نيكوترين سخن است.

سرگردانى و حسرت عالم بى عمل

«فَإِنَّ [وَ إِنَّ ] الْعَالِمَ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمِهِ كَالْجَاهِلِ الْحَائِرِ الَّذِي لَايَسْتَفِيقُ مِنْ جَهْلِهِ »

(به راستى دانشمندى كه برخلاف دانش خود رفتار كننده است به نادانِ سرگردانى مى ماند كه از نادانى خود بيرون نمى آيد.)

انسان بايد در زندگى تنها اهل علم نباشد بلكه اهل عمل هم باشد. خدا رحمت كند مرحوم حاج سيّد جواد حسنى را كه به شوخى مى گفت: «مردم به ما مى گويند اهل علم، و كسى به ما اهل عمل نمى گويد. بنابراين مردم از ما بايد انتظار علم داشته باشند و عملش مربوط به ديگران است!» البته ايشان اين حرف را به شوخى مى گفتند، وگرنه واقعاً اين طور نيست؛ بلكه علم مقدمۀ عمل است. و فرمايشاتى كه حضرت على عليه السلام در اين خطبه دارند همۀ آنها مربوط به عمل است. اين است كه آن حضرت با آوردن «فَإنَّ » به عنوان بيان علّت نسبت به لزوم عمل مى فرمايند: زيرا عالمى كه به علم خود عمل نمى كند مانند جاهلِ سرگردان و متحيّرى است كه از جهلِ خود بيرون نمى آيد.

هنگامى كه انسان چيزى را بداند ولى بر اساس علم و دانش خود عمل نكند با انسان جاهل و نادان تفاوتى ندارد. براى اين كه انسان نادان بر اثر جهالت خود در چاه سقوط مى كند و كسى هم كه مطابق علم خود عمل نكند مانند انسان نادان در چاه گمراهى سقوط مى كند. علاوه بر اين چنين شخصى ملامت و حسرتش نيز بيشتر است. چون گمراهى و سقوطِ انسانِ جاهل به خاطر نادانى اش مى باشد و از اين رو اگر قاصر باشد معذور است؛ ولى انسان عالم با اين كه راه نجات را مى دانسته گمراه شده است و معذور هم نمى باشد.

ص: 157

«بَلِ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أَعْظَمُ ، وَالْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ ، وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَمُ »

(بلكه حجّت و دليل عليه او بزرگتر، و حسرت و افسوس او ثابت تر، و سرزنش او نزد خداوند افزونتر است.)

اصل در باب «افعل التفضيل» اين است كه به معناى فاعل باشد، ولى گاهى به معناى مفعول هم آمده است، كه يك مورد آن همين كلمۀ «أَلْوَم» مى باشد كه به معناى «مَلوم» و اسم مفعول آمده است.

«بَلِ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أَعْظَمُ » : بلكه حجّت نسبت به كسى كه عالم است و به علم خود عمل نكرده بزرگتر است. براى اين كه به او گفته مى شود: ديگران نمى دانستند و سقوط كردند اما تو كه مى دانستى چرا خود را در چاه گمراهى افكندى ؟ «وَالْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ » : و حسرت او بيشتر مى باشد و يا حسرت ملازم اوست. يكى از نامهاى قيامت «يوم الحسرة» است و همۀ مردم در آن روز حسرت مى خورند كه چرا و چگونه عمر خود را تلف كرده و خود را نجات نداده اند؛ ولى كسى كه راه را از چاه بازشناخته و در عين حال برخلاف علم خود عمل كرده است حسرت بيشترى مى خورد. «وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَمُ » : و چنين فردى نزد خداوند مورد ملامت و سرزنش بيشترى است.

اين خطبه نيز تمام شد. البته چنان كه گفتيم تحف العقول آن را به طور مفصّل نقل كرده است، ولى مرحوم سيّد رضى آن را تقريباً سه قسمت كرده: يك قسمت را در اينجا آورده كه توضيح داديم، يك قسمت از آن را در خطبۀ 28، و قسمت ديگر را در خطبۀ 86 آورده است كه توضيح آنها را نيز در درسهاى قبلى داده ايم؛ ولى باز هم همۀ خطبه را نياورده است.

ص: 158

«خطبۀ 111 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا، فَإِنَّهَا حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ ، حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ ، وَ تَحَبَّبَتْ بِالْعَاجِلَةِ ، وَ راقَتْ بِالْقَلِيلِ ، وَ تَحَلَّتْ بِالْآمَالِ ، وَ تَزَيَّنَتْ بِالْغُرُورِ؛ لَاتَدُومُ حَبْرَتُهَا، وَ لاتُؤْمَنُ فَجْعَتُهَا؛ غَرَّارَةٌ ضَرَّارَةٌ ، حَائِلَةٌ زَائِلَةٌ ، نَافِدَةٌ بَائِدَةٌ ، أَكَّالَةٌ غَوَّالَةٌ .»

مدارك خطبه

اين خطبه در كتاب تحف العقول با عنوان «و مِنْ كَلامِه عليه السلام في الزُّهدِ و ذَمِّ الدُّنيا و عاجِلها» با تفصيل بيشترى آمده است.(1) همچنين ابن سلامة قضاعى كه معاصر سيّد رضى و از دانشمندان بزرگ اهل سنّت بوده، در كتاب دستور معالم الحِكَم با تفاوتهايى آن را نقل كرده است.(2)

ابن أبى الحديد دربارۀ اين خطبه مى گويد: «اين خطبه را استادمان ابوعثمان جاحظ در كتاب البيان والتبيين(3) ذكر كرده و آن را به قَطَرى بن فجاءة(4) نسبت داده است، ولى مردم آن را از اميرالمؤمنين عليه السلام مى دانند؛ و من اين خطبه را در كتاب «الموفق» ابو عبيداللّه مرزبانى ديدم كه آن را به اميرالمؤمنين عليه السلام نسبت داده است، البته كه به سخنان حضرت على عليه السلام شبيه تر است. و به نظر من بعيد نيست كه قَطَرى اين خطبه را

ص: 159


1- - تحف العقول، ص 180.
2- دُستور معالم الحِكَم، قاضى قضاعى، ص 51.
3- - البيان والتبيين، جاحظ ، ج 2، ص 86 تا 88.
4- قَطَرى بن فُجاءة از سران خوارجِ أزارقة است كه در زمان عبداللّه بن زبير خروج كردند و جنگ هاى آنها با حاكمان وقت - كه از جملۀ آنها حجّاج بن يوسف ثقفى بود - حدود بيست سال طول كشيد. وى بسيار شجاع، و شاعر و سخنورى زبردست بود.

از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام گرفته باشد، چرا كه خوارج در ابتدا از اصحاب و ياران حضرت بودند و قَطَرى هم با بسيارى از آنها ارتباط داشته است.»(1)(,(2)

هشدار نسبت به دنيا و بيان ويژگى هاى آن

به هر حال حضرت امير عليه السلام در اين خطبه دنيا را مذمّت مى كند. البته به طور كلّى در نهج البلاغه در خطبه ها و نامه هاى آن زياد دربارۀ مذمّت دنيا سخن گفته شده است و به همين جهت نهج البلاغه را كتاب «نقد الدّنيا» معرفى كرده اند؛ يعنى كتابى كه از دنيا انتقاد مى كند.

1 - شيرينى و شادابى دنيا

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا، فَإِنَّهَا حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ »

(اما بعد [از حمد بر خدا و درود بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم] پس همانا من شما را از دنيا بيم مى دهم، زيرا دنيا شيرين و سبز و شاداب است.)

كلمۀ «دُنيا» مؤنث «أَدْنى » به معناى پست و يا نزديك تر است.

عالم ناسوت يا همين عالم طبيعت پست ترين عوالم است و جهنم نيز در حقيقت باطن همين دنياست. البته خداوند بر روى جهنم پلى قرار داده تا مردم از روى آن پل عبور كرده و خود را به بهشت برسانند. در واقع اين پل همين صراط مستقيم يا صراط

ص: 160


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 236.
2- همچنين اين خطبه در كتاب العقد الفريد، ج 4، ص 225 تا 227 آمده و به پيروى از جاحظ آن را به قطرى بن فجاءة نسبت داده است. نكتۀ جالب توجّه اين است كه در همين كتاب خطبه اى را از يزيد بن معاويه نقل كرده كه فرازهايى از همين خطبه در آن آمده است؛ و بيانگر اين است كه به دليل تأثيرگذارى و فصاحت و بلاغت اين خطبه، بسيارى از خلفا و سخنوران از آن در خطابه هاى خود استفاده مى كردند. ر. ك: العقد الفريد، ج 4، ص 178.

حقى است كه خداوند در اين جهان آن را قرار داده و معرفى كرده تا انسانها گرفتار دنيا و در نتيجه گرفتار جهنم نشوند و بتوانند از آن پل عبور كرده و به بهشت برسند. در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است كه از حضرت در بارۀ صراط سؤال شد؛ حضرت در جواب فرمودند: «صِراطان: صِراطٌ في الدّنيا و صِراطٌ في الآخِرة» (1)«دو راه مى باشد: يك راه در دنيا و ديگرى در آخرت است.» در ادامۀ روايت توضيح مى دهد كه صراط در دنيا همان امام واجب الاطاعة، و صراط در آخرت همان پلى است كه خداوند روى جهنم قرار داده است.

«فَإِنِّي أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا» : پس من شما را از اين دنيا و از اين عالم پست ترسانده و بيم مى دهم. در اينجا ممكن است كسى سؤال كند كه چرا شما مردم را از دنيا مى ترسانيد؟ حضرت در ادامۀ فرمايش خود علّت را اين چنين توضيح مى دهند: «فَإِنَّهَا حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ » : زيرا اين دنيا برحسب ظاهر شيرين و سبز و شاداب است و بنابراين جاذبه دارد و افراد را فريب مى دهد؛ و چنانچه اين صفات را نداشت و مردم گرفتار آن نمى شدند، بيم دادن از دنيا چندان ضرورت نداشت.

2 - تمايلات و شهوتهاى دنيا

«حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ ، وَ تَحَبَّبَتْ بِالْعَاجِلَةِ »

(دنيا به شهوتها پيچيده شده است، و به واسطۀ اين كه زودرس و نقد است اظهار دوستى مى كند.)

«تَحَبَّبَتْ » يعنى دوستى نشان مى دهد. «ب» براى سببيت است، يعنى دوستى خود را با نزديك و در دسترس بودن جا مى اندازد.».

ص: 161


1- - معانى الأخبار، شيخ صدوق، ص 32، حديث 1؛ و ادامۀ روايت چنين آمده است: «و أمّا الصّراط الَّذي في الدّنيا فهو الإمام الْمُفْتَرضُ الطاعة، من عَرفَه في الدّنيا واقْتَدى بِهُداه مَرَّ عَلى الصِّراطِ الَّذي هو جِسْرُ جهنّم في الآخرة».

دنيا با شهوتها و خواهش هاى نفسانى همراه و مطابق ميل انسان است. غذاهاى خوب، مقام و موقعيت هاى مناسب، زن و زيبايى هاى ديگر زندگى گاهى به سراغ انسان آمده و زندگى به كام او مى شود. چون نعمت ها و زينت هاى آن نقد است و نه نسيه، خود را محبوبِ انسان قرار داده و مى گويد: بهشت و جهنم اگر باشد مربوط به آينده و نسيه است؛ در صورتى كه ثروت و پست و مقام و ديگر نعمت هاى دنيا نقد و مربوط به همين الآن است؛ همين سبب مى شود كه مردم بهشت را رها كرده و دنيا را محبوبِ خود قرار دهند.

حضرت مى فرمايد: دنيا به شهوتها و تمايلات پيچيده شده است، و به واسطۀ اين كه زودرَس و نقد است خود را دوست نشان داده و محبوب شما قرار مى دهد.

3 - آرايش و زينت دنيا

«وَ رَاقَتْ بِالْقَلِيلِ ، وَ تَحَلَّتْ بِالْآمَالِ ، وَ تَزَيَّنَتْ بِالْغُرُورِ»

(و دنيا با اندك به شگفت آورده، و با آرزوها آراسته، و با فريب آرايش شده است.)

«راقَ » به معناى «أَعْجَبَ » است.

دنيا نسبت به آخرت اندك است و انسان را جذب كرده و موجب فريب او مى شود و به وسيلۀ آرزوهاى گوناگون خود را زينت داده و آراسته به زر و زيور مى كند و درنتيجه انسانها را به سوى خود كشيده و متمايل مى سازد. آرزوهاى گوناگون دنيا به اين است كه كسى پُست و مقام آن را مى خواهد و ديگرى به دنبال ثروت دنيا مى باشد و سوّمى زن زيبا و يا ماشين و خانۀ مورد نظر خود را مى خواهد، و خلاصه هر كسى به طريقى دنبال دنيا رفته و فريب آن را مى خورد.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: و دنيا با كمى خود نيز موجب خوشى و شگفتى مى شود و انسان آن را مى پذيرد و براى او جاذبه دارد و با آرايش به آرزوهاى گوناگون

ص: 162

انسان را به سوى خود متمايل مى سازد، و خود را آراسته به چيزهايى كرده كه موجب فريبِ انسان مى گردد. دنيا همانند پيرزنى زشت و كريه است كه خود را با آرايش هاى غليظ و پر رنگ جلوه گر ساخته و بيشتر انسانها را مى فريبد.

4 - ناپايدارىِ شادىِ دنيا

«لا تَدُومُ حَبْرَتُهَا، وَ لَاتُؤْمَنُ فَجْعَتُهَا»

(خوشى دنيا پايدار نبوده، و از مصيبت آن آسودگى نيست.)

«حَبْرَة» به معناى خوشى و سرور است، و «فَجْعَة» به معناى مصيبت و گرفتارى مى آيد.

خوشى و سرور دنيا دوام نداشته و پايدار نيست و انسان از فاجعه ها و مصيبت هايش در امان نمى باشد. انسان ممكن است امروز بالاترين مقام را داشته و يا داراى بيشترين ثروت باشد، ولى مدّت كوتاهى پس از آن مقامش را مى گيرند يا ثروتش از بين رفته و يا اساساً مرگ او فرا مى رسد. بلكه در همان زمانى كه مقام يا ثروت در اختيار دارد و همه فكر مى كنند او خوشبخت ترين انسانهاست، اين گونه نيست و در همان حال نيز اندوه و غصّه هاى فراوان به سراغ او مى آيند.

مى فرمايد: خوشى دنيا دوام ندارد، و انسانها از مصيبت هاى آن در امان نيستند.

5 - فريبنده بودن دنيا

«غَرَّارَةٌ ضَرَّارَةٌ ، حَائِلَةٌ زَائِلَةٌ ، نَافِدَةٌ بَائِدَةٌ ، أَكَّالَةٌ غَوَّالَةٌ »

(بسيار فريبنده و بسيار زيان رسان، دگرگون و زوال پذير، پايان پذير و تباه شونده، شكمخواره [يا درنده] و بسيار هلاك كننده است.)

«غرّارة» و «ضرّارة» هر دو صيغه هاى مبالغه هستند و به معناى بسيار فريبنده و بسيار زيان رساننده مى باشند.

ص: 163

«حائلة» به معناى تغير و تحول است؛ و «نافِدَة» به معناى پايان پذير مى آيد؛ و «بائِدَة» هلاك شونده معنا مى دهد.

«أَكّالَة» از «أَكْل» و صيغۀ مبالغۀ آن است كه به معناى پرخورنده و يا درنده مى آيد.

و «غَوّالة» صيغۀ مبالغه از مادّۀ «غول» به معناى هلاك كننده است.

خلاصه دنيا انسانها را بسيار مى فريبد و زيان مى رساند، و حالات آن دگرگون گشته و زايل و فانى شده و هلاك مى گردد، و مانند گرگ درنده است كه انسانها را پاره كرده و هلاك مى كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 164

«درس 173» - خطبۀ 111 (قسمت دوّم)

اشاره

ريشه يابى واژۀ «دنيا» و معناى آن

فرجام دستاوردهاى دنيايى

اشك و ماتم پس از شادمانىِ دنيايى

روگردانى دنيا پس از روآورى آن

ابر بلا در پى بارانِ خوش

دشمنى دنيا پس از دوستى آن

شيرينى و تلخى دنيا

گرفتارسازى دنيا پس از خوشى آن

ترس آورى دنيا پس از آسودگى آن

فريبندگى و فناپذيرى دنيا

بهره مندى كمتر سبب آرامش بيشتر

سرانجام دلبستگى به دنيا

ص: 165

ص: 166

«خطبۀ 111 - قسمت دوّم»

«لا تَعْدُو - إِذَا تَنَاهَتْ إِلى أُمْنِيَّةِ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِيهَا وَالرِّضَاءِ بِهَا - أَنْ تَكُونَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعالى سُبْحَانَهُ : «كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيَاحُ وَ كَانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقْتَدِراً».(1) لَمْ يَكُنِ امْرُؤٌ مِنْهَا فِي حَبْرَةٍ إِلَّا أَعْقَبَتْهَا عَبْرَةٌ ، وَ لَمْ يَلْقَ فِي [مِنْ ] سَرَّائِهَا بَطْناً إِلَّا مَنَحَتْهُ مِنْ ضَرَّائِهَا ظَهْراً، وَ لَمْ تَطُلَّهُ فِيهَا دِيْمَةُ رَخَاءٍ إِلَّا هَتَنَتْ عَلَيْهِ مُزْنَةُ بَلاءٍ؛ وَ حَرِيٌّ إِذَا أَصْبَحَتْ لَهُ مُنْتَصِرَةً أَنْ تُمْسِيَ لَهُ مُتَنَكِّرَةً ، وَ إِنْ جَانِبٌ مِنْهَا اعْذَوْذَبَ وَاحْلَوْلى أَمَرَّ مِنْهَا جَانِبٌ فَأَوْبى ؛ لَايَنَالُ امْرُؤٌ مِنْ غَضَارَتِهَا رَغَباً إِلَّا أَرْهَقَتْهُ مِنْ نَوَائِبِهَا تَعَباً، وَ لَايُمْسِي مِنْهَا فِي جَنَاحِ أَمْنٍ إِلَّا أَصْبَحَ عَلى قَوَادِمِ خَوْفٍ ؛ غَرَّارَةٌ غُرُورٌ مَا فِيهَا، فَانِيَةٌ فَانٍ مَنْ عَلَيْهَا، لَاخَيْرَ فِي شَيْ ءٍ مِنْ أَزْوَادِهَا إِلَّا التَّقْوى ؛ مَنْ أَقَلَّ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُؤْمِنُهُ ، وَ مَنِ اسْتَكْثَرَ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُوبِقُهُ ، وَ زَالَ عَمَّا قَلِيلٍ عَنْهُ ؛ كَمْ مِنْ وَاثِقٍ بِهَا قَدْ فَجَعَتْهُ ، وَ ذِي طُمَأْنِينَةٍ [إِلَيْها] قَدْ صَرَعَتْهُ ، وَ ذِي أُبَّهَةٍ قَدْ جَعَلَتْهُ حَقِيراً، وَ ذِي نَخْوَةٍ قَدْ رَدَّتْهُ ذَلِيلاً.»

اين خطبه كه توضيح و شرح آن را در درس گذشته شروع كرديم دربارۀ مذمّت از دنياست، و گفتيم نهج البلاغه را كتاب «نقد الدّنيا» گفته اند.5.

ص: 167


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 45.

ريشه يابى واژۀ «دنيا» و معناى آن

دربارۀ كلمۀ «دنيا» در درس گذشته توضيح مختصرى داديم و امروز مقدار بيشترى دربارۀ آن توضيح خواهيم داد. «دَنَأَ، يَدْنَأُ» و «دَنُؤَ، يَدْنُؤُ، دُنُوءَةً و دَناءَةً » كه هر دو مهموز هستند به معناى پستى مى آيند. تعبير اهل لغت اين است كه: «كَانَ ذَلِيلاً خَسِيساً» (1)«خوار و خسيس بود.» صفت مشبهۀ اين كلمه «دنيء» مى شود كه ممكن است همزۀ آن قلب به ياء و «دنيّ » گردد؛ و «أَدْنَأَ» نيز ممكن است «أَدْنى » شود.

لغت ديگر «دَنا، يَدْنو» است كه ناقص واوى بوده و آن را اين طور معنا مى كنند:

«دُنُوّاً و دَنَاوَةً لِلشَّيْ ءِ وَ مِنْهُ وَ إِلَيْهِ : قَرُبَ » (2)«دناوت نسبت به چيزى يا از چيزى يا به سوى چيزى، به معناى نزديك شدن به آن چيز است.»

در بيان لغت «دنيا» چنين آمده: «الدّنيا: الحياة الحاضرة نقيض الآخرة»: «دنيا به زندگى و حيات فعلى گفته مى شود و نقيض آخرت است.» اسم فاعل اين لغتِ دوّم «دَانٍ » مى شود كه اصل آن «دَانِوْ» بوده است. و «دُنْيا» از ناقص واوى «دُنْوا» بوده كه واوش قلب به ياء شده است.

يك لغت ديگر هم داريم كه: «دَنِيَ ، يَدْنى ، دَناً، و دَنَايَةً » است و ناقص يايى مى باشد.

اين لغت را «صار ضعيفاً ساقِطاً»(3) معنا كرده اند كه در حقيقت به معناى همان فعل «دَنَأَ، يَدْنَأُ» يعنى: «كانَ ذليلاً خسيساً» است. در لغت توضيح مى دهند كه: «الأدْنى إسْمُ تفضيلٍ مِنَ الدَّنيّ »: «ادنى افعل التفضيل دنىّ مى باشد.» و مؤنث آن «دنيا» است. پس معلوم مى شود كه «دنيا» هم از مادّۀ «دَنا، يَدْنو» ناقص واوى مى آيد كه به معناى نزديك شدن است، و هم از مادّۀ «دَنايَةً » ناقص يايى به معناى پستى است.

بنابراين دنيا در مقابل آخرت از يك جهت به ما نزديك تر است و از جهت ديگر در مقايسه با عوالم ديگر عالم پست ترى به شمار مى آيد. دنيا در برابر عوالم ديگر و

ص: 168


1- و 2 و 3 - المنجد، ص 226 و 227، مادّۀ دَنَأَ، دَنا، دَنِيَ .
2-
3-

آخرت به دو معنا آمده: يكى نزديك تر و ديگرى پست تر است؛ و هر دو معنا در اينجا صحيح و مناسب است.

اكنون به ادامۀ كلام حضرت مى پردازيم.

فرجام دستاوردهاى دنيايى

«لا تَعْدُو - إِذَا تَنَاهَتْ إِلى أُمْنِيَّةِ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِيهَا وَالرِّضَاءِ بِهَا - أَنْ تَكُونَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعالى سُبْحَانَهُ : «كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيَاحُ وَ كَانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقْتَدِراً»»

(آنگاه كه به نهايتِ آرزوى طمع كنندگان در آن و كسانى كه به دنيا خشنودند رسيد بيش از آنچه خداوند منزّه و برتر [در قرآن] فرموده نخواهد بود كه: «همچون آبى كه از آسمان نازل كرديم، پس به سبب آن گياه زمين مخلوط شد، آنگاه خشك و شكسته شد [به گونه اى] كه بادها آن را بلند [و پراكنده] سازند؛ و خداوند بر هر چيزى تواناست.»)

انسانها دو گروه هستند: يك گروه آنان كه به آرزوهاى خود نرسيده و از ابتدا به خفّت و خوارى و بدبختى و گرفتارى و مرض و فقر دچار مى شوند تا بميرند. گروه ديگر كسانى كه بالاخره پول و ثروتى دارند و به آرزوهاى خود رسيده اند و خشنود هستند؛ ولى همين گروه دوّم نيز در نهايت مصداق آيۀ شريفه مى باشند كه مى فرمايد:

«وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقْتَدِراً» (1) «و براى آنان داستان زندگانى اين جهان را مَثَل بزن كه مانند آبى است كه آن را از آسمان فرو فرستاديم، پس گياه زمين به سبب آن مخلوط شد، سپس خشك و شكسته شده به گونه اى كه بادها آن را بلند [و پراكنده] كنند؛ و خدا بر هر چيزى تواناست.»

ص: 169


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 45.

«هَشيم» به معناى شكسته مى آيد. در فصل سرما و وقت برگ ريزى درختان، گياهانى كه پيش از آن سبز و خرّم بودند خشك و شكسته شده و به وسيلۀ بادها اين طرف و آن طرف يا بالا و پايين مى روند.

«ذَرْوَة» به معناى بلندى است؛ «تَذْرُوهُ الرِّياحُ » يعنى: بادها گياهان خشك شده را بلند مى كنند.

«باء» در «فَاخْتَلَطَ بِهِ » براى سببيت است؛ يعنى: به سبب آب باغستانها پر از ميوه هاى گوناگون و سبزى شد. البته بعضى ها گفته اند چون همۀ ميوه ها آب دارند معناى «فَاخْتَلَطَ بِهِ » اين است كه گياهان و درختان گوناگون با آب مخلوط شده اند.

حضرت مى فرمايند: «لا تَعْدُو» : تجاوز نمى كند دنيا «إِذَا تَنَاهَتْ » : هنگامى كه منتهى شود «إِلى أُمْنِيَّةِ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِيهَا» : به آرزوى اهل رغبت در آن «وَالرِّضَاءِ بِهَا» : و به آرزوى كسانى كه به دنيا راضى و خشنودند «اَنْ تَكونَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالى سُبْحَانَهُ » :

بيش از آنچه خداوند منزّه و برتر فرموده. «أَنْ تَكُونَ » فاعل يا به احتمال قويتر مفعول «لا تَعْدُو» مى باشد. اگر مفعول باشد در اصل «مِنْ أَنْ تَكُونَ » بوده است. يعنى دنيا اگر مطابق آرزوهاى اهل رغبت به دنيا نيز باشد تجاوز نمى كند از اين كه مصداق آيۀ شريفه باشد كه مى فرمايد: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا...» : «براى مردم داستان زندگى دنيا را مثال بزن.» البته حضرت اين قسمت از آيۀ شريفه را ذكر نفرموده است و ادامۀ آن را ذكر كرده و فرموده است: «كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ » :

«همچون آبى كه آن را از آسمان نازل كرديم كه به وسيلۀ آن گياهان زمين مخلوط شد.» به اين معنا كه باغستانها سبز و خرّم شدند و گياهان گوناگون پيدا كردند. «فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ » : «پس [با شروع فصل سرما و زمستان] همۀ اين گياهان شكسته و خشك مى شوند و بادها آنها را بلند كرده و اين طرف و آن طرف مى برند.» و پس از مدّت كوتاهى اثرى از آثار آنها باقى نمى ماند. «وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقْتَدِراً» :

«و خداوند بر هر چيزى قدرت و توانايى دارد.»

ص: 170

بنابراين سرنوشت و پايان كار كسانى كه در دنيا به آرزوهاى خود رسيده و از زندگى دنيا راضى اند، اين مى شود كه از دنيا رفته و خاكش مى كنند و به يك معنا همه چيز تمام مى شود. و كسانى هم كه از ابتدا چيزى نداشته و به آرزوهاى دنيايى خود نرسيده اند، كه وضعشان از ابتدا معلوم بوده است و اصلاً از دنيا خير و خوشى نمى بينند.

اشك و ماتم پس از شادمانىِ دنيايى

«لَمْ يَكُنِ امْرُؤٌ مِنْهَا فِي حَبْرَةٍ إِلَّا أَعْقَبَتْهَا [أَعْقَبَتْهُ بَعْدَهَا] عَبْرَةٌ »

(هيچ فردى از دنيا در خوشى و سرور نبوده مگر آن كه به دنبال آن اشك او را بدرقه كرده است.)

«لَمْ يَكُن» فعل جحد و به معناى ماضى است. «حَبْرَة» به معناى خوشى و سرور است. «عَبْرَة» به معناى اشك است؛ البته در بعضى نسخه ها آن را «عِبْرَة» اعراب گذارى كرده اند كه درست نيست.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: هيچ مرد و هيچ فردى از دنيا در نعمت و خوشى نبوده است مگر آن كه به دنبال خوشى اشك او را بدرقه كرده است. زيرا بالاخره هر كسى در هر موقعيت و پست و مقامى كه قرار بگيرد بالاخره روزى خواهد مرد و قبل از مرگ خودش در حال احتضار بر خود مى گريد و يا پس از مردن، ديگران به حال او گريه مى كنند.

روگردانى دنيا پس از روآورى آن

«وَ لَمْ يَلْقَ فِي [مِنْ ] سَرَّائِهَا بَطْناً إِلَّا مَنَحَتْهُ مِنْ ضَرَّائِهَا ظَهْراً»

(و هرگز كسى با روى خوشِ دنيا روبرو نشده مگر اين كه بخشيده است دنيا به او سختىِ پشت كردنش را.)

ص: 171

«سرّاء» به معناى خوشى مى آيد و در بعضى نسخه ها «مِنْ سَرّائِها» ذكر شده، و «ضَرّاء» شدّت و سختى معنا مى دهد.

«بطن» به معناى شكم است، ولى در اينجا كنايه از رو آوردن دنيا به كسى مى باشد.

زيرا وقتى انسان از كسى خشنود باشد با صورت و شكم به او رو كرده، و اگر از كسى ناراحت و عصبانى باشد به او پشت مى كند. حضرت على عليه السلام تعبيرات بسيار اديبانه اى به كار برده و همۀ اين عبارتها و كلمه ها استعاره و كنايه است.

مى فرمايد: هيچ كسى در روى آوردن خوشىِ دنيا به او با دنيا ملاقات نمى كند، و به تعبير ديگر دنيا روى خوش به كسى نشان نداده مگر اين كه بخشيده است به او سختىِ پشت كردنش را. گويا اين بخشيدن از روى مسخره كردن است. به اين معنا كه دنيا پس از هر رو آورى به كسى به او پشت مى كند.

ابر بلا در پى بارانِ خوش

«وَ لَمْ تَطُلَّهُ فِيهَا دِيْمَةُ رَخَاءٍ إِلَّا هَتَنَتْ عَلَيْهِ مُزْنَةُ بَلاءٍ»

(و در دنيا بر كسى باران مداومى كه موجب خوشى باشد نباريد مگر اين كه پى در پى ابر بلايى بر او باريد.)

«طَلّ » به معناى بارانِ نم نم است. «دِيْمَة» در اصل «دِوْمَة» بوده و از مادّۀ «دوام» مى باشد. بارانى كه آرام آرام و بتدريج و بى صدا ببارد و ادامه داشته باشد براى زمين و كشاورزى بسيار خوب و مناسب است؛ اما بارانى كه ناگهان مى بارد و در نتيجه خاكها را مى برد اگر موجب سيل و خرابى هم نشود چندان مفيد نيست. در هر صورت «ديمة» به باران بادوام و آرام گفته مى شود.

«رَخاء» در اينجا به معناى خوشى است؛ البته به معناى سستى هم آمده ولى در اينجا منظور همان خوشى است. «هَتَنَتْ » در لغت به معناى باريدن پى در پى است.

ص: 172

«مُزْنَة» به تكه ابرى گفته مى شود كه به دنبال آن بلا نازل مى شود؛ مثلاً صاعقه اى به دنبال آن ابر آمده و همه را تلف كند.

حضرت مى فرمايد: و نباريده است بر شخصى در دنيا باران با دوامى كه موجب خوشى باشد مگر اين كه باريد بر او يك تكه ابر بلايى. خلاصه بارانِ خوشى در دنيا بر كسى نمى بارد مگر اين كه پس از آن باران بلا و ابر بلا هم بر او مى بارد. به تعبير ديگر به دنبالِ همۀ خوشى هاى دنيا نوعى سختى و بلا هم وجود دارد.

دشمنى دنيا پس از دوستى آن

«وَ حَرِيٌّ إِذَا أَصْبَحَتْ لَهُ مُنْتَصِرَةً أَنْ تُمْسِيَ لَهُ مُتَنَكِّرَةً »

(و طبيعى و سزاوار است كه وقتى دنيا در بامداد خود را ياور انسان وا نمود، در شب خود را براى او ناشناس نشان دهد.)

كلمۀ «مُنْتَصِرَة» به صورت «مُتَنَصِّرَة» نيز خوانده شده است. «مُنْتَصِرَة» از «إنتصار» به معناى كمك براى انتقام مى باشد؛ ولى «مُتَنَصِّرَة» از باب تفعّل و تَنَصُّر است كه در معناى آن نوعى تكلّف و ظاهرسازى وجود دارد، يعنى دنيا خود را يار و ياور شما در گرفتارى نشان مى دهد، به عبارت ديگر به خود مى بندد كه يار و ياور شماست در صورتى كه واقعاً چنين نيست.

«مُتَنَكِّرَة» از «تَنكُّر» و به معناى ناشناس نشان دادن است.

«وَ حَرِيٌّ » : و سزاوار است. سزاوار بودن در اينجا به اين معناست كه مى خواهد بگويد وضع دنيا عملاً اين گونه است، و طبيعى است و جاى تعجّب ندارد «إِذَا أَصْبَحَتْ لَهُ مُنْتَصِرَةً » : هنگامى كه دنيا در حالى نسبت به كسى صبح مى كند و از دشمن او انتقام مى گيرد و يا خود را يار و ياور او مى داند «أَنْ تُمْسِيَ لَهُ مُتَنَكِّرَةً » : اين كه همين دنيا به شخص مورد نظر شب مى كند در حالتى كه او را نمى شناسد. به اين معنا كه تا چندى پيش دنيا به كام شما بود و شما را يارى مى كرد، ولى در مدّت كوتاهى شما را

ص: 173

فراموش كرده و خود را ناشناس جلوه مى دهد و به شما پشت مى كند و چه بسا كه از دشمن شما حمايت و پشتيبانى كند.

شيرينى و تلخى دنيا

«وَ إِنْ جَانِبٌ مِنْهَا اعْذَوْذَبَ وَاحْلَوْلى أَمَرَّ مِنْهَا جَانِبٌ فَأَوْبى »

(و اگر طرفى از دنيا گوارا و شيرين شد، طرفى ديگر از آن تلخ گرديده و وباآور شده است.)

«عَذْب» به معناى گواراست؛ «اِحْلَوْلى » از مادّۀ «حُلو» به معناى شيرين است؛ «أَمَرَّ» از مادّۀ «مُرّ» به معناى تلخى است؛ و «أَوْبى » از مادّۀ «وبا» و به معناى موجب وبا شدن است.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: اگر يك طرفِ دنيا گوارا و شيرين باشد طرف ديگر آن تلخ است و موجبِ وباگرفتن شما مى شود. به اين معنا كه همان آب گوارا و شيرين سبب بيمارى و يا گرفتارى شما مى گردد. براى اين كه گوارايى و شيرينى معمولاً به آب نسبت داده مى شود و اتفاقاً بيمارىِ وبا هم به وسيلۀ آب پديد مى آيد. خلاصه دنيا به اين صورت است كه اگر ابتدا آب خوش و گوارا و شيرينى به گلوى انسان برسد ولى همين آب گاهى موجب وبا مى شود.

گرفتارسازى دنيا پس از خوشى آن

«لا يَنَالُ امْرُؤٌ مِنْ غَضَارَتِهَا رَغَباً إِلَّا أَرْهَقَتْهُ مِنْ نَوَائِبِهَا تَعَباً»

(هيچ كس از ناز و نعمت دنيا به مرغوب و مطلوب خود نمى رسد مگر اين كه دنيا از گرفتاريهاى خود او را دچار تنگنا و سختى كرده است.)

«غَضارت» به معناى فراوانى نعمت و خوشى است؛ و «نَوائِب» جمع «نائبة» به معناى حادثه و گرفتارى است.

ص: 174

به نظر مى رسد حضرت على عليه السلام به خاطر فصاحت و بلاغت، براى رساندن و فهماندن يك مطلب از تعبيرات گوناگون استفاده كرده است. در هر صورت مى فرمايد: انسان در دنيا از ناز و نعمت دنيا به مرغوب و مطلوبِ خود نمى رسد مگر اين كه دنيا او را فرو مى گيرد و به دام گرفتارى و سختى مى اندازد. خلاصه هنگامى كه مشاهده مى كنيد كسى خوشى دارد معمولاً به دنبال آن يك رنج و ناراحتى نيز مى آيد.

گاهى مشاهده مى كنيد كه كسى ميلياردر است ولى بعد خبر مى شويد كه سرطان گرفته يا حادثه اى براى او پيش آمده و يا ورشكست شده است.

ترس آورى دنيا پس از آسودگى آن

«وَ لَايُمْسِي مِنْهَا فِي جَنَاحِ أَمْنٍ إِلَّا أَصْبَحَ عَلى قَوَادِمِ خَوْفٍ »

(و در بال و پر آسودگى شبى را از دنيا به سر نمى برد مگر اين كه بامدادان روى شاهپرهاى بيم و ترس قرار گرفته است.)

اين فرمايش نيز تشبيه است. پرنده ها معمولاً دو نوع بال و پر دارند: يك نوع پرهايى كه كوچك و ريز بوده و در زير قرار داشته و گرم و نرمند؛ پرندگان تخم هاى خود را زير آن نگه داشته و رشد مى دهند و از سرما و گرما محفوظ مى دارند. نوع دوّم بالهايى است كه در جلو و يا روى بدن آنها قرار دارند.

«قوادم» به آن بالهاى جلوى پرنده ها گفته مى شود. هنگامى كه پرندگان بخواهند به جوجه هاى خود پناه بدهند و از آنها محافظت كنند آنها را زير بالهاى كوچك و گرم خود گرفته و از خطر محفوظ مى دارند. اما اگر احياناً جوجه را روى بال جلو سوار كنند آنها را در معرض خطر افتادن و سقوط قرار داده و تلف مى كنند. حضرت با استفاده از اين تشبيه مى فرمايد: دنيا هيچ انسانى را در آسايش و آسودگى قرار نمى دهد مگر آن كه ديرى نمى پايد او را - همانند

ص: 175

مرغى كه جوجه اش را بر بالهاى جلو سوار كرده باشد - در معرض خطرها و حوادث بيمناك قرار مى دهد.

«وَ لَايُمْسِي مِنْهَا» : و شبى را از دنيا به سر نمى برد «فِي جَنَاحِ أَمْنٍ » : در زير بال و پر آسودگى و امنيت «إِلَّا أَصْبَحَ عَلى قَوَادِمِ خَوْفٍ » : مگر اين كه فرداى آن شب صبح مى كند در حالى كه روى شاهپرهاى خوف و ترس قرار دارد.

فريبندگى و فناپذيرى دنيا

«غَرَّارَةٌ غُرُورٌ مَا فِيهَا، فَانِيَةٌ فَانٍ مَنْ عَلَيْهَا، لَاخَيْرَ فِي شَيْ ءٍ مِنْ أَزْوَادِهَا إِلَّا التَّقْوى »

(دنيا بسيار فريبنده است و هر چه در آن است فريب مى باشد، و فانى شونده است و هر كس بر روى آن است فانى است، خير و نيكويى در هيچ يك از توشه هاى دنيا نيست مگر پرهيزكارى.)

«أزْواد» جمع «زاد» به معناى توشه و اندوخته است و با «زاء» صحيح و با «ذال» غلط است. «غَرّارَة» صيغۀ مبالغۀ «غرور» به معناى فريبنده است.

«غَرَّارَةٌ » : دنيا بسيار گول زننده است «غُرُورٌ مَا فِيهَا» : هر چه در آن است فريب مى باشد؛ «فَانِيَةٌ » : دنيا فانى است «فَانٍ مَنْ عَلَيْهَا» : و هر كس بر روى دنياست فانى است.

قرآن كريم مى فرمايد: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ »(1)

«هر كس كه بر روى آن [زمين] است فانى شدنى است؛ و ذات پروردگارت كه داراى شكوه و ارجمند است باقى مى ماند.»

«لا خَيْرَ فِي شَيْ ءٍ مِنْ أَزْوَادِهَا» : در هيچ يك از توشه هاى دنيا خير و خوبى نيست «إِلَّا التَّقْوى » : مگر توشۀ تقوا. فقط با اندوختۀ تقواست كه انسان به خير و صلاح راه مى يابد.

ص: 176


1- - سورۀ الرّحمن (55)، آيات 26 و 27.

بهره مندى كمتر سبب آرامش بيشتر

«مَنْ أَقَلَّ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُؤْمِنُهُ ، وَ مَنِ اسْتَكْثَرَ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُوبِقُهُ ، وَ زَالَ عَمَّا قَلِيلٍ عَنْهُ »

(هر كس كه از دنيا كمتر بهره بردارد، از آنچه موجب آرامش اوست بيشتر به دست آورده است؛ و هر كه از دنيا زيادتر درخواست نمود، از آنچه موجب نابودى اوست بيشتر به دست آورده است، و به اندك زمانى از او جدا مى گردد.)

ضمير در «مَنْ أقلَّ مِنْها» به دنيا باز مى گردد و نه به تقوا. «يُوبِقُ » يعنى: هلاك مى كند.

هر كسى كه از دنيا براى خود چيز كمترى تهيه كند از بديهايش ايمن تر است؛ چون وقتى قانع باشد و حرص و طمع به مال دنيا نداشته باشد، بيشتر مى تواند به عبادت و كارهاى ديگرى برسد كه به نفع آخرت اوست، در نتيجه موجب امنيت و آرامش او مى شود. معمولاً كسانى كه ميلياردر هستند و همۀ فكر و ذكر آنان جمع آورى ثروت شده است، ديگر آرامش نداشته و بايد همۀ وقت خود را براى ازدياد و حفظ ثروتِ خود و گرفتاريهاى ناشى از آن مصرف كنند. آن كس كه دنبال مال و ثروت و مقام دنياست و آنها را براى خود فراهم ساخته، وسايل نابودى خويش را بيشتر جمع آورى مى كند؛ براى اين كه حرص مال و مقام دنيا به مانند مرض مهلكى است كه زودتر آنها را از پاى در مى آورد؛ و لذا بسيارى از ثروتمندان و قدرتمندان، عمرشان از مردم عادى كمتر است؛ علاوه بر اين كه به زودى مال و ثروت و مقامى كه براى خود تهيه كرده اند از آنها گرفته شده و جدا خواهد شد.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: هر كس كه از دنيا كمتر جمع آورى كرد، از امورى كه موجبِ امنيت و آرامش او مى شود بيشتر بهره مند شده؛ و هر كس كه از دنيا براى خودش بيشتر درخواست نمود، از چيزهاى نابود كننده اش بيشتر به دست آورده است و به اندك زمانى همين چيزهايى كه گردآورى كرده از او جدا خواهد شد.

ص: 177

سرانجام دلبستگى به دنيا

«كَمْ مِنْ وَاثِقٍ بِهَا قَدْ فَجَعَتْهُ ، وَ ذِي طُمَأْنِينَةٍ [إِلَيْها] قَدْ صَرَعَتْهُ »

(چه بسا كسى كه به دنيا اعتماد داشته و دنيا او را دچار فاجعه كرده است، و صاحب اطمينانى كه دنيا او را به زمين زده است.)

چه بسيار از انسانهايى كه به دنيا وثوق و اعتماد پيدا كرده و از اين كه مال و ثروت و مقام دارند خوشحال بوده و فكر مى كنند همۀ مشكلاتشان برطرف شد، و خلاصه دلشان به دنيا گرم بود ولى دنيا آنها را دچار فاجعه و مصيبت كرد؛ يا به دنيا اطمينان كردند ولى دنيا آنان را به خاك مذلّت نشاند.

حضرت مى فرمايد: چه بسيار كسانى كه به دنيا اعتماد دارند در صورتى كه دنيا براى آنها فاجعه درست كرده و آنها را گرفتار ساخته است؛ و باز چه بسيار كسانى كه از جانب دنيا در آرامش بوده و به دنيا اطمينان دارند ولى دنيا آنها را ساقط كرده است.

شرايطى پيش مى آيد و سبب مى شود تا اين افراد سقوط كرده و از بين بروند.

«وَ ذِي أُبَّهَةٍ قَدْ جَعَلَتْهُ حَقِيراً، وَ ذِي نَخْوَةٍ قَدْ رَدَّتْهُ ذَلِيلاً»

(و داراى مرتبۀ بزرگ كه دنيا او را كوچك و پست قرار داده است، و داراى خودخواهى كه دنيا او را خوار برگردانده است.)

بسيارى از انسانها داراى ابهّت و شخصيت هستند و يا مقام و بزرگوارى دارند ولى دنيا پس از مدّتى آنان را حقير و پست مى كند؛ فرض كنيد رئيس جمهور بزرگترين كشور دنياست ولى در دنيا آبرويش مى رود و رسوا مى شود. همچنين بسيارى از افراد هستند كه داراى خودخواهى اند ولى در پايان يا پس از اندك مدّتى دنيا او را خوار و در بين مردم بى آبرو مى كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 178

«درس 174» - خطبۀ 111 (قسمت سوّم)

اشاره

ناپايدارى قدرتِ دنيايى

همراهى ناملايمات با خوشى هاى دنيا

اهل دنيا در معرض مرگ و بيمارى

ناپايدارى سلطنت و عزّت دنيا

جانشينى هاى عبرت آموز در دنيا

بندگىِ دنيا و گزينش بى ثمر آن

رفتار عبرت آموز دنيا با پيشينيانِ توانمند

دستاورد دنياخواهان

ص: 179

ص: 180

«خطبۀ 111 - قسمت سوّم»

«سُلْطَانُهَا [دِوَلٌ ] دُوَلٌ ، وَ عَيْشُهَا رَنِقٌ ، وَ عَذْبُهَا أُجَاجٌ ، وَ حُلْوُهَا صَبِرٌ، وَ غِذَاؤُهَا سِمَامٌ ، وَ أَسْبَابُهَا رِمَامٌ ؛ حَيُّهَا بِعُرْضِ [بِعَرَضِ ] مَوْتٍ ، وَ صَحِيحُهَا بِعُرْضِ [بِعَرَضِ ] سُقْمٍ ؛ مُلْكُهَا مَسْلُوبٌ ، وَ عَزِيزُهَا مَغْلُوبٌ ، وَ مَوْفُورُهَا مَنْكُوبٌ ، وَ جَارُهَا مَحْرُوبٌ . أَلَسْتُمْ فِي مَسَاكِنِ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أَطْوَلَ أَعْمَاراً، وَ أَبْقى آثَاراً، وَ أَبْعَدَ آمَالاً، وَ أَعَدَّ عَدِيداً، وَ أَكْثَفَ جُنُوداً؟ تَعَبَّدُوا لِلدُّنْيَا أَيَّ تَعَبُّدٍ، وَ آثَرُوهَا أَيَّ إِيثَارٍ، ثُمَّ ظَعَنُوا عَنْهَا بِغَيْرِ زَادٍ مُبَلِّغٍ ، وَ لاَ ظَهْرٍ قَاطِعٍ . فَهَلْ بَلَغَكُمْ أَنَّ الدُّنْيَا سَخَتْ لَهُمْ نَفْساً بِفِدْيَةٍ ، أَوْ أَعَانَتْهُمْ بِمَعُونَةٍ ، أَوْ أَحْسَنَتْ لَهُمْ صُحْبَةً ؟ بَلْ أَرْهَقَتْهُمْ [بِالْفَوادِحِ ] بِالْقَوَادِحِ ، وَ أَوْهَنَتْهُمْ [وَ أَوْهَقَتْهُمْ ] بِالْقَوَارِعِ ، وَ ضَعْضَعَتْهُمْ بِالنَّوَائِبِ ، وَ عَفَّرَتْهُمْ لِلْمَنَاخِرِ، وَ وَطِئَتْهُمْ بِالْمَنَاسِمِ ، وَ أَعَانَتْ عَلَيْهِمْ رَيْبَ الْمَنُونِ ؛ فَقَدْ رَأَيْتُمْ تَنَكُّرَهَا لِمَنْ دَانَ لَهَا، وَ آثَرَهَا وَ أَخْلَدَ [إِلَيْها] لَهَا، حَتّى ظَعَنُوا عَنْهَا لِفِرَاقِ الْأَبَدِ. وَ هَلْ زَوَّدَتْهُمْ إِلَّا السَّغَبَ ، أَوْ أَحَلَّتْهُمْ إِلَّا الضَّنْكَ ، أَوْ نَوَّرَتْ لَهُمْ إِلَّا الظُّلْمَةَ ، أَوْ أَعْقَبَتْهُمْ إِلَّا النَّدَامَةَ ؟»

خطبه اى كه در دو جلسۀ گذشته به آن پرداختيم دربارۀ انتقاد از دنيا و شناختن ويژگى ها و جنبه هاى منفى آن بود. در ادامه بخشى ديگر از آن را توضيح مى دهيم.

ص: 181

ناپايدارى قدرتِ دنيايى

«سُلْطَانُهَا [دِوَلٌ ] دُوَلٌ »

(سلطنت [و قدرت و رياست] دنيا دست به دست مى گردد.)

«دُوَل» و «دِوَل» هر دو صحيح و جمعِ «دَوْلَة» است كه مصدر «دالَ ، يَدُولُ » و اجوف واوى است. كتابهاى لغت در توضيح معناى آن مى نويسند: «دَارَ وَانْقلَبَ مِن حالٍ إلى حالٍ » (1)«دور زد و از حالى به حال ديگرى دگرگون شد». «دولت» نيز از همين مادّه مى باشد و به اين لحاظ به آن دولت مى گويند كه پايدار نيست و دست به دست مى گردد. البته «دَوْلَة» و «دُولَة» هر دو صحيح است. «دَوْلَة» دربارۀ قدرتِ سياسى به كار مى رود، و «دُولَة» در مورد قدرت مالى استفاده مى شود. درصورتى كه «المنجد» مى نويسد: «دَوْلَة» و «دُولَة» هر دو شامل قدرت سياسى و قدرت مالى مى شود.

بنابراين كسى كه داراى ثروت زيادى باشد در مورد او هم مى توان گفت كه «دَوْلة» دارد؛ البته همان طور كه عرض كردم در مورد قدرت مالى بيشتر از كلمۀ «دُولة» استفاده مى شود. قرآن مجيد مى فرمايد: «كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِياءِ مِنْكُمْ »(2)

«تا اين كه در ميان توانگران شما دستگردان نشود.»

حضرت على عليه السلام در اين عبارت مختصر مى فرمايند: سلطنت و قدرت دنيا دست به دست مى گردد. بنابراين كسانى كه قدرتى دارند نبايد تصور كنند كه اين قدرت هميشه در دست آنان باقى خواهد ماند، بايد از آن به سود اسلام و مردم استفاده كنند.

دولت و حكومت ذاتاً مطلوب و محبوب نيست، بلكه مقدمه و وسيله اى براى خدمت به مردم است؛ به تعبير ديگر حكومت هدف نيست بلكه وسيله مى باشد.

ثروت دنيا نيز مانند قدرت آن نبايد هدف باشد، بلكه بايد انسان آن را مقدمه و وسيله بداند.

ص: 182


1- - المنجد، ص 230.
2- - سورۀ حشر (59)، آيۀ 7.

خلاصه انسان نبايد به مال و يا سلطنت دنيا مغرور شود و آنها را هميشگى و پايدار بداند، بلكه همۀ اينها عاريه است و دست به دست مى گردد.

همراهى ناملايمات با خوشى هاى دنيا

«وَ عَيْشُهَا رَنِقٌ ، وَ عَذْبُهَا أُجَاجٌ ، وَ حُلْوُهَا صَبِرٌ»

(و زندگى و عيش دنيا تيره، و گواراىِ آن شور، و شيرينى آن بسيار تلخ است.)

«رَنِق» به معناى تيره و كدر مى آيد؛ «عَذْب» يعنى گوارا؛ و «اُجاج» تلخى و شورى با هم معنا مى دهد. و «صَبِر» عصارۀ تلخ گياهى است كه در فارسى به آن صَبْرزرد مى گويند و در منطقۀ ما به آن چادُروا(1) مى گفتند و به معناى بسيار تلخ است كه البته «صَبْر» هم خوانده مى شود، مانند «كَتِف» كه «كَتْف» هم تلفظ مى شود؛ و صبر را كه مى گويند تلخ است چون از همين مادّه است.

زندگانى دنيا همراه با كدورت است. براى اين كه حتى افراد ثروتمند و ميلياردر نيز ممكن است مرضى داشته باشند و ناچار شوند نان سوخته بخورند، يا مثلاً فرزند ناقص الخلقه اى به دنيا آورده، يا هزار گرفتارى ديگر پيدا كنند؛ و خلاصه گوارايى دنيا براى انسان همراه با شورى و تلخى است.

حضرت مى فرمايد: زندگى دنيا همراه با كدورت است و گوارايى آن همراه با تلخى و شورى مى باشد، و شيرينى دنيا بسيار تلخ است.

«وَ غِذَاؤُهَا سِمَامٌ ، وَ أَسْبَابُهَا رِمَامٌ »

(و غذاى دنيا آلوده به سمّ و كشنده، و وسايل يا ريسمانهاى آن پوسيده است.)

«سِمام» جمع «سَمّ » است، كه البته «سَمّ و سُمّ و سِمّ » هر سه صحيح هستند و معناى آنها همان سمّى است كه كشنده مى باشد. «أسباب» نيز جمع «سبب» و به معناى وسيله

ص: 183


1- - «چادُروا»: به لغت مردم اصفهان، صَبْرِزرد؛ لغت نامۀ دهخدا.

است؛ البته به ريسمان به اعتبار اين كه وسيلۀ ارتباط و پيوند است «سبب» گفته مى شود. «رِمام» هم جمع «رَميم» و به معناى پوسيده است.

خوشى هاى دنيا اين گونه نيست كه خالص و عارى از آلودگى باشد؛ همان غذاهاى دنيا كه براى انسان گوارا و خوشمزه است گاهى مشاهده مى كنيد كه آلوده به سمّ است.

همين خوردنى هايى كه ويتامين و پروتئين دارد و مقوّى مى باشد داراى مواد سمّى هم هست و انسان را دچار بيماريهاى گوناگون مى كند. وسايل و ريسمانهاى دنيا كه بايد انسان را به مقصود برساند پوسيده و سست است و هنگامى كه انسان به آن چنگ مى زند پاره شده و باعث سقوط انسان مى گردد.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: و غذاهاى دنيا آلوده به سمّ و كشنده است، و وسايل يا ريسمانهايى كه به آنها چنگ مى زنند پوسيده است.

اهل دنيا در معرض مرگ و بيمارى

«حَيُّهَا بِعُرْضِ [بِعَرَضِ ] مَوْتٍ ، وَ صَحِيحُهَا بِعُرْضِ [بِعَرَضِ ] سُقْمٍ »

(زندۀ آن در معرض و به سوى مرگ، و تندرست آن در معرض و به سوى بيمارى است.)

«عَرَض» و «عُرْض» هر دو در نسخه هاى نهج البلاغه ذكر شده اند. «عُرْض» يعنى:

سمت و سو.

زنده هاى دنيا در معرض مرگ هستند و هيچ كس باقى نمى ماند. كسانى كه صحيح و سالم هستند در معرض بيمارى قرار دارند؛ امروز سرحال و شادابند، ولى فردا ممكن است دچار امراض سختى مانند سكته، سرطان يا حوادث ديگر شوند.

ناپايدارى سلطنت و عزّت دنيا

«مُلْكُهَا مَسْلُوبٌ ، وَ عَزِيزُهَا مَغْلُوبٌ »

(پادشاهى آن ربوده شده، و غالب آن شكست خورده است.)

ص: 184

«مُلْك» به معناى پادشاهى، حكومت و سلطنت مى باشد و با «مِلْك» كه به معناى مالكيت اشياء است تفاوت دارد.

«عزّت» به معناى غلبه است و انسانِ عزيز به كسى گفته مى شود كه غالب و مسلط است. البته غلبه گاهى ظاهرى و گاهى نسبت به نفوس است.

«وَ عَزِيزُهَا مَغْلُوبٌ » : و عزيزِ دنيا و كسانى كه غلبه دارند و شما آنان را غالب مى دانيد پس از مدّت كوتاهى مغلوب و شكست خورده مى شوند؛ و در نهايت مغلوب عزرائيل و مرگ گشته و مى ميرند.

در مطالب علمى ممكن است تكرار مطلب مطلوب و مورد پسند نباشد؛ ولى در پندها و اندرزها اين چنين نيست، بلكه چون نوعاً مردم خواب هستند و خوابشان سنگين است بايد بارها مطلب را با عبارات و زبانهاى مختلف تكرار كرد تا شايد يكى از آنها مؤثر واقع شود. اين است كه حضرت على عليه السلام يك مطلب را با تعبيراتِ مختلف تكرار مى فرمايد.

«وَ مَوْفُورُهَا مَنْكُوبٌ ، وَ جَارُهَا مَحْرُوبٌ »

(و انبوه و افزون آن بلا ديده، و پناهندۀ آن غارت شده است.)

«مَنكوب» يعنى: نكبت زده، بلا ديده، و هم به معناى وارونه شده است. «مَحْرُوب» به معناى كسى است كه مالش از دست رفته و غارت شده است.

كسانى كه مال و ثروت در دنيا گردآورى كرده اند گرفتار نكبت و بدبختى مى شوند و مال آنان تا پايان سالم نمى ماند. اگر مثلاً باغى دارند سرما و آفت زده و ميوه هايش از بين مى رود و يا آتش مى گيرد؛ و ثروتهاى ديگر نيز هر كدام به نحوى از دست انسان مى رود. همچنين كسى كه به دنيا پناه بياورد در نهايت مال و ثروتش را از او مى گيرند و روانۀ قبرستانش مى كنند.

ص: 185

جانشينى هاى عبرت آموز در دنيا

«أَلَسْتُمْ فِي مَسَاكِنِ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أَطْوَلَ أَعْمَاراً، وَ أَبْقى آثَاراً، وَ أَبْعَدَ آمَالاً، وَ أَعَدَّ عَدِيداً، وَ أَكْثَفَ جُنُوداً؟»

(آيا شما در جاهاى كسانى كه پيش از شما بودند نيستيد؟ و حال آن كه عمرهاى آنان طولانى تر، و آثارشان با دوامتر، و آرزوهاشان دورتر، و شمار آنها بيشتر، و لشكرهايشان زيادتر بود.)

«كثيف» به معناى زياد است.

كسانى كه در گذشته هاى دور زندگى مى كردند، چه بسا عمرشان بسيار بيشتر از عمر انسانهاى زمان ما بوده است. قرآن كريم دربارۀ عمر حضرت نوح عليه السلام مى فرمايد:

«فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاّ خَمْسِينَ عاماً» (1) «پس او در ميان آنان هزار سال جز پنجاه سال به سر برد.»

در تورات نيز براى حضرت آدم عليه السلام و فرزندان او عمرهاى هزار سال، ششصد سال، پانصد سال و امثال آن ذكر مى كند. علاوه بر عمرِ انسانهاى پيشين كه بسيار بيشتر از عمر انسانهاى زمان ما بود، هيكل و قد آنان نيز خيلى بزرگ بوده است؛ مثلاً قوم عاد آنچنان انسانهاى تنومند و قوى هيكلى بوده اند(2) كه در زمان ما مانند آنها وجود ندارد يا كمتر وجود دارد. از طرف ديگر آثار به جا مانده از آنان نيز بيشتر و بادوامتر است.

ساختمان ها و قصرها و اهرام مصر را در نظر بگيريد كه مصرى ها آنها را ساخته و با اين كه در زمان ما علوم مختلف پيشرفت زيادى كرده است معلوم نيست بتوان مانند آنها را دوباره ساخت.

ص: 186


1- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 14.
2- - ر. ك: الميزان، ج 10، ص 306 و 307؛ بحارالأنوار، ج 11، ص 343 تا 370.

حضرت امير عليه السلام در ادامه خطاب به مردم زمان خود مى فرمايند: شمار انسانهاى پيشين نيز بسيار بيشتر از شما و لشكريانشان هم نيرومندتر و زيادتر بوده است و تاريخ پر است از جنگ هايى كه انسانها با همديگر داشته اند. در هر صورت اين انسانها با ويژگى هاى ذكر شده همه رفتند و نابود شدند. بنابراين شما كه در جايگاه و منازل آنان جاگرفته ايد و بسيار ضعيف تر و لاغرتر از آنان هستيد انتظار داريد باقى بمانيد و از دنيا نرويد؟!

«أَلَسْتُمْ فِي مَسَاكِنِ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ ؟» : آيا شما در منازل و مساكن كسانى نيستيد كه پيش از شما بودند؟ «أَطْوَلَ أَعْمَاراً» : كسانى كه عمرشان طولانى تر بود «وَ أَبْقى آثَاراً» :

و آثارشان باقى تر و بادوامتر بود «وَ أَبْعَدَ آمَالاً» : و آرزوهاى دور و درازتر از شما داشتند. وقتى انسان تصور كند كه عمر طولانى ترى خواهد داشت، آرزوهاى او هم بيشتر خواهد شد. انسانهاى پيشين كه نسبت به ما عمر طولانى ترى داشته اند، طبعاً داراى آرزوهاى بيشترى هم بوده اند. «وَ أَعَدَّ عَدِيداً» : و تعداد آنان بيشتر از شما بود «وَ أَكْثَفَ جُنُوداً» : و لشكرهاى آنان بسيار زياد بوده است.

بندگىِ دنيا و گزينش بى ثمر آن

«تَعَبَّدُوا لِلدُّنْيَا أَيَّ تَعَبُّدٍ، وَ آثَرُوهَا أَيَّ إِيثَارٍ، ثُمَّ ظَعَنُوا عَنْهَا بِغَيْرِ زَادٍ مُبَلِّغٍ ، وَ لَاظَهْرٍ قَاطِعٍ »

(آنان براى دنيا بندگى كردند چه بندگى كردنى، و آن را برگزيدند چه برگزيدنى؛ سپس از دنيا كوچ كردند بدون توشه اى كه رسانندۀ آنها به مقصد باشد، و بدون مركبى براى پيمودن راه.)

حضرت على عليه السلام فرمودند: شما در جايگاه پيشينيان هستيد كه داراى ويژگى هاى فوق بودند. يكى از خصوصيات آنها اين بود كه برده وار دنيا را بندگى كرده و به دنبال

ص: 187

آن رفتند. آنان دنبال مقام و ثروتِ دنيا بودند و آن را نسبت به هر چيز ديگرى برگزيده و مقدّم داشتند، آن هم چه برگزيدنى! بسيارى از پادشاهان و سلاطين بودند كه دنياى خود را بر همه چيز مقدّم كردند و براى حفظ مقام و موقعيت خود فرزند و برادر خود را مى كشتند. با اين همه از دنيا مسافرت كردند و يا به تعبير صحيح تر آنان را از دنيا مسافرت دادند و بردند، بدون اين كه براى سفر خود توشه اى فراهم سازند كه آنان را به مقصد نهايى برساند، و بدون اين كه مركبى داشته باشند تا بر آن سوار شده و راه را طى كنند و آنان را به مقصد برساند.

«تَعَبَّدُوا لِلدُّنْيَا» : آنان خود را عبد و بردۀ دنيا كردند «أَيَّ تَعَبُّدٍ» : چه تعبّد و بندگى كردنى! «وَ آثَرُوهَا أَيَّ إِيْثَارٍ» : و دنيا را بر چيزهاى ديگر برگزيده و مقدّم داشتند چه مقدّم داشتنى! «ثُمَّ ظَعَنُوا عَنْهَا» : سپس اين افرادى كه از شما بسيار نيرومندتر و گردن كلفت تر بودند كوچ كردند و از دنيا رفتند «بِغَيْرِ زَادٍ مُبَلِّغٍ » : بدون اين كه توشه اى براى خود فراهم كنند تا آنان را به مقصد نهايى برساند «وَ لَاظَهْرٍ قَاطِعٍ » : و بدون اين كه يك پشتى - كنايه از مركب يا چيزى است كه بر آن سوار شوند - براى پيمودن راه تهيه كرده باشند.

رفتار عبرت آموز دنيا با پيشينيانِ توانمند

«فَهَلْ بَلَغَكُمْ أَنَّ الدُّنْيَا سَخَتْ لَهُمْ نَفْساً بِفِدْيَةٍ ، أَوْ أَعَانَتْهُمْ بِمَعُونَةٍ ، أَوْ أَحْسَنَتْ لَهُمْ صُحْبَةً ؟»

(پس آيا به شما رسيده است كه دنيا جان كسى را بخشيده باشد به خاطر فديه اى، يا آنان را به گونه اى كمك كرده، و يا [حدّاقل] همنشينِ خوبى براى آنان بوده باشد؟)

دنياپرستان براى رسيدن به دنيا جانفشانى كردند و حتى حاضر شدند كه برادر و فرزند خود را به قتل برسانند و يا مانند بعضى از پادشاهان چشمان فرزندان و

ص: 188

نزديكان خود را از حدقه درآورند،(1) ولى آيا هرگز شنيده ايد كه دنيا جانى را فداى دوستان خود كرده باشد؟ مثلاً دنيا قبول كرده باشد اين فرد به لحاظ اين كه شاه و يا قدرتمند است با دادن فديه جانش بخشيده شود تا نميرد؟ و آيا كسى شنيده است كه دنيا از مردن كسى جلوگيرى كرده باشد؟ يا در گرفتاريها دوستان خود را كمك و يارى نموده باشد؟

وقتى انسان در حال مرگ و سكرات آن است اگر ميلياردر هم باشد آيا ثروت او براى نجات از مرگ سودمند است و او را نجات مى دهد؟ يا حدّاقل شنيده ايد كه دنيا با اين فرد رفاقت و خوشرفتارى كرده باشد؟

حضرت مى فرمايد: آيا به شما خبر رسيده است كه دنيا بخشيده باشد براى آنان نفسى را، يا به تعبير ديگر آيا جانى را فديه داده است كه كسى زنده بماند و نميرد؟ يا دنيا هنگام گرفتارى آنها كمكى به آنان كرده باشد، يا با آنان خوشرفتارى و رفاقت خوبى انجام داده باشد؟ نه، اين طور نيست و دنيا هيچ يك از اين كارها را براى دنيا دوستان انجام نداده است.

«بَلْ أَرْهَقَتْهُمْ [بِالْفَوَادِحِ ] بِالْقَوَادِحِ ، وَ أَوْهَنَتْهُمْ [أَوْهَقَتْهُمْ ] بِالْقَوَارِعِ ، وَ ضَعْضَعَتْهُمْ بِالنَّوَائِبِ »

(بلكه دنيا آنان را با بيماريها فرو گرفته، و به سبب كوبنده ها و سختى ها سست گردانيده، و به وسيلۀ حوادث ناگوار خوار و ذليل ساخته است.)

«قَوادِح» جمع «قادِحَة» به معناى بيماريها و يا كرم و شته هايى است كه به جان6.

ص: 189


1- - گرچه اين گونه حوادث در تاريخ زياد ديده مى شود اما براى نمونه نقل شده است كه شاه عبّاس صفوى دستور داد فرزندش صفى ميرزا را كشتند و همچنين نادر شاه افشار كه به دستور او چشمان فرزندش رضاقلى ميرزا را از حدقه درآوردند. ر. ك: تاريخ اجتماعى ايران، مرتضى راوندى، ج 2، ص 399 و 446.

درختان مى افتد و آنها را از بين مى برد. كرمها معمولاً به درخت ها آسيب مى رسانند و آنها را مى پوسانند، كه گفته مى شود: كرم خورده است. البته به جاى كلمۀ «قَوادِح» در بعضى نسخه ها مثل شرح ابن أبى الحديد و ابن ميثم «فَوادِح» آمده است كه جمع «فادِحَة» به معناى بار سنگين است.

«قَوارِع» جمع «قارِعَة» به معناى كوبنده است. «نَوائِب» جمع «نائِبَة» به معناى حادثه مى باشد، و به لحاظ اين كه حوادث به ترتيب و به نوبت مى آيند از آنها تعبير به «نوائب» كرده اند. «ضَعْضَعَ » به معناى «ذَلَّلَ » مى آيد كه همان ذلّت و خوارى است.

كلمۀ «أَوْهَنَتْهُمْ » در بعضى نسخه ها «أَوْهَقَتْهُمْ » آمده(1) كه هر دو صحيح مى باشند.

«أَوْهَقَ » از مادّۀ «وَهَقَ » به معناى طوق و كمندى است كه به گردن حيوان مى اندازند.

دنيا نه تنها دوستانِ خود و دنياپرستان را يارى نمى كند بلكه آنان را با بارهاى سنگين و يا به وسيلۀ كرمهايى كه موجب بيمارى مى شود فرو گرفته و سلامتى شان و بتدريج خودشان را از بين مى برد. همچنين به وسيلۀ كوبنده هايى مانند سيل و زلزله آنان را سست گردانيده و به وسيلۀ حوادثِ ناگوار خوار و ذليل مى سازد.

«بَلْ أَرْهَقَتْهُمْ بِالْقَوَادِح» : بلكه دنيا فرو گرفته است آنان را به وسيلۀ بيماريهايى كه آنان را مى پوساند و از بين مى برد. يا «أَرْهَقَتْهُمْ بِالْفَوَادِحِ » : دنيا آنان را دچار تنگنا كرده است به وسيلۀ بارهاى سنگينى كه بر آنان سنگينى مى كند يا «اَوْهَقَتْهُم بِالفَوادِحِ » : آنها را با فشارها و بارهاى سنگين به بند كشيده است؛ «وَ أَوْهَنَتْهُمْ » : و دنيا آنان را سست و ضعيف كرده است «بِالْقَوَارِعِ » : به سبب كوبنده ها يعنى بلاهاى سخت و طاقت فرسا؛ «وَ ضَعْضَعَتْهُمْ بِالنَّوَائِبِ » : و آنان را ذليل ساخته است به وسيلۀ حوادثى كه براى آنها پيش مى آيد.7.

ص: 190


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 227.

«وَ عَفَّرَتْهُمْ لِلْمَنَاخِرِ، وَ وَطِئَتْهُمْ بِالْمَنَاسِمِ ، وَ أَعَانَتْ عَلَيْهِمْ رَيْبَ الْمَنُونِ »

(و بينى آنان را به خاك ماليده، و به وسيلۀ سُم هاى خود آنان را پايمال ساخته، و عليه آنان حوادث روزگار را يارى رسانده است.)

«عَفَّرَهُ » يعنى او را خاكمال كرد. «مَناخِر» جمع «مَنْخَر» به معناى بينى مى باشد.

«مَناسِم» جمع «مَنْسِم» به معناى قسمتِ پايين پاى شتر است كه به آن سَپَل يا سُم مى گويند. «رَيْب» به معناى حوادث، و «مَنُون» به معناى روزگار است؛ پس «رَيْبَ الْمَنُون» به معناى حوادث روزگار مى باشد.

دنيا بينى گذشتگان دنياپرست را به خاك ماليده است و آنان را به رو بر خاك انداخته و صورت و بينى شان را خاكمال نموده است؛ به تعبير ديگر آنان را شكست داده و در حالى كه صورت و شكم آنان را به خاك ماليده بر پشتشان سوار شده است.

همچنين آنان را زير پاى خود لگدمال و نابود ساخته است. و كمك مى كند كه - نسبت به انسانها و دوستداران خود - حوادث هولناك روزگار پيوسته و بيشتر بر آنان وارد شود.

اين تعبيراتى كه حضرت مى فرمايند اكثراً تشبيه است. مخصوصاً لگدمال كردن با پاى شتران، به اين معناست كه دنيا نيز مانند شترى كه پاى خود را روى كسى يا چيزى بگذارد آن را از بين مى برد بر هر كسى فشار بياورد او را نابود و له مى كند.

مى فرمايد: و دنيا آنان را - بينى هايشان يا به خاطر بينى هايشان يعنى غرورشان - به خاك ماليده است، و آنان را به وسيلۀ سُم هاى خود لگدكوب كرده و زير پا گذاشته است، و عليه اين افراد كمك كرده است حوادث روزگار را. به تعبير ديگر اگر دنيا كمكى هم كرده باشد به اين است كه حوادث روزگار را بر سر انسانها و دوستان خود پى درپى و بيشتر وارد ساخته است.

ص: 191

«فَقَدْ رَأَيْتُمْ تَنَكُّرَهَا لِمَنْ دَانَ لَهَا، وَ آثَرَهَا وَ أَخْلَدَ [إِلَيْها] لَهَا، حَتّى ظَعَنُوا عَنْهَا لِفِرَاقِ الْأَبَدِ»

(پس حتماً مشاهده كرده ايد آشنايى ندادن دنيا را به كسى كه برايش سَرِ تسليم فرود آورده، و آن را برگزيده و علاقۀ به ماندگارى در آن داشت، تا اين كه [دنيا دوستان] از آن كوچ كردند براى جدايى هميشگى.)

«تنكُّر» يعنى خود را به ناشناسى زدن؛ و «دانَ لَها» يعنى براى دنيا سر فرود آوردن و خاضع و تسليم دنيا شدن و از دنيا اطاعت كردن. «أَخْلَدَ» نيز به معناى ميل و علاقۀ به ماندگارى است.

در قرآن هم آمده است: «وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ »(1) يعنى: ولى او به [دنيا و] زمين گرايش يافت. در نهج البلاغۀ عبده و شرح ابن ميثم «أَخْلَدَ لَها» آمده كه به نظر درست نمى آيد، چرا كه در لغت «أخْلَد» با «إلى» مى آيد همان گونه كه در قرآن آمده است.

حضرت مى فرمايد: شما خودتان مشاهده كرده ايد كه دنيا حتى به كسانى كه به آن عشق ورزيده اند و دينشان را دنيا قرار داده اند، خود را ناشناس جلوه مى دهد. كسانى كه همۀ عمرِ خود را براى دنيا و ثروت اندوزى در آن صرف مى كنند، ناگهان مى بينيد كه سرطان گرفت و مرد، و يا همۀ ثروتش از دست مى رود؛ دنيا به اين فردى كه اين همه نسبت به آن عشق و علاقه داشت ناسپاسى مى كند و خود را ناشناس جلوه مى دهد تا اين كه سرانجام عاشقان و دوستداران دنيا براى هميشه از دنيا رفته و هرگز به آن باز نمى گردند.

«فَقَدْ رَأَيْتُمْ تَنَكُّرَهَا» : شما خودتان ناشناسى و ناسپاسى دنيا را ديده ايد «لِمَنْ دَانَ لَهَا» : نسبت به كسى كه براى دنيا سَرِ فرمانبردارى فرود آورده و تسليم دنيا شده است6.

ص: 192


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 176.

«وَ آثَرَهَا وَ أَخْلَدَ [إِلَيْها] لَهَا» : و دنيا را برگزيده و بر هر چيز مقدّم داشته و به نگاه ماندگارى به آن ميل پيدا كرده است؛ «حَتّى ظَعَنُوا عَنْهَا» : تا اين كه دنياپرستان از دنيا بيرون رفتند و كوچ كردند «لِفِرَاقِ الْأَبَدِ» : براى جدايى هميشگى. به اين معنا كه مردند و براى هميشه از دنيا جدا گشتند.

دستاورد دنياخواهان

«وَ هَلْ زَوَّدَتْهُمْ إِلَّا السَّغَبَ ، أَوْ أَحَلَّتْهُمْ إِلَّا الضَّنْكَ ؟»

(و آيا دنيا جز گرسنگى به آنها توشه اى داد؟ و يا جز در تنگنا آنها را جاى نمود؟)

«سَغَب» به معناى گرسنگى، و «ضَنْك» به معناى تنگى و تنگناست.

دنيادوستان و دنياپرستان همۀ هستى و عمر و نعمت هاى خدادادى خود را در راه دنيا مصرف كردند، ولى آيا دنيا غير از اين كه آنان را بدون زاد و توشه و با دست خالى به عالم آخرت سپرد كار ديگرى براى آنان انجام داد؟ «سغب» با اين كه به معناى گرسنگى است ولى در اينجا كنايه از دست خالى بودن از توشۀ آخرت است. از طرف ديگر غير از اين است كه دنيا انسانها را در قبرِ تنگ قرار مى دهد؟ كسى كه در دنيا رئيس جمهور و يا ثروتمند و ميلياردر بوده بايد در قبر تنگ قرار بگيرد.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: و آيا دنيا به آنان زاد و توشه اى بخشيده است جز گرسنگى و دست خالى بودن ؟ و آيا دنيا آنان را جا و مكان داده است جز در جاى تنگى ؟

«أَوْ نَوَّرَتْ لَهُمْ إِلَّا الظُّلْمَةَ ، أَوْ أَعْقَبَتْهُمْ إِلَّا النَّدَامَةَ ؟»

(و يا جز تاريكى نورى به آنان داد؟ يا براى آنان جز پشيمانى به دنبال آورد؟)

دنيا هيچ چيزى به انسانها از مرگ نمى دهد مگر تاريكى قبر و پشيمانى پس از آن.

كسانى كه براى زندگى، مقام، ثروت، كاخ و باغ دنيا دويده و تلاش كردند، هنگامى كه

ص: 193

مرگ آنان برسد، مخصوصاً در روز قيامت پشيمان مى شوند و مى گويند ما اين همه تلاش كرديم و عمر خود را تلف نموديم ولى اكنون چيزى در اختيار نداريم كه به كار ما بيايد و بايد جوابگوى اعمال خود هم باشيم.

مى فرمايد: آيا دنيا غير از تاريكى به آنان نورى داده است ؟ و يا به دنبال آورده براى آنان غير از ندامت و پشيمانى ؟

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 194

«درس 175» - خطبۀ 111 (قسمت چهارم)

اشاره

هشدار نسبت به دنياى توصيف شده

توجّه به فرجام كار

وضعيت طالبان دنيا پس از مرگ

توصيف خانۀ قبر

همسايگانِ بى تفاوتِ طالبان دنيا

مردگان، نزديكان دور از هم

ويژگى هاى ديگرِ مردگانِ گورستان

تفاوتهاى قبل و بعد از مرگ

بازگشت به زمين با بدنهاى برهنه

همراهى اعمال آدمى در برزخ و قيامت

ص: 195

ص: 196

«خطبۀ 111 - قسمت چهارم»

«أَفَهذِهِ تُؤْثِرُونَ ، أَمْ إِلَيْهَا تَطْمَئِنُّونَ ، أَمْ عَلَيْهَا تَحْرِصُونَ ؟ فَبِئْسَتِ الدَّارُ لِمَنْ لَمْ يَتَّهِمْهَا، وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا عَلى وَجَلٍ مِنْهَا.

فَاعْلَمُوا - وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ - بِأَنَّكُمْ تَارِكُوهَا وَ ظَاعِنُونَ عَنْهَا. وَاتَّعِظُوا فِيهَا بِالَّذِينَ «قَالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً »؛(1) حُمِلُوا إِلى قُبُورِهِمْ فَلا يُدْعَوْنَ رُكْبَاناً، وَ أُنْزِلُوا الْأَجْدَاثَ فَلا يُدْعَوْنَ ضِيْفَاناً. وَ جُعِلَ لَهُمْ مِنَ الصَّفِيحِ أَجْنَانٌ ، وَ مِنَ التُّرَابِ أَكْفَانٌ [أَكْنَانٌ ]، وَ مِنَ الرُّفَاتِ جِيرَانٌ . فَهُمْ جِيرَةٌ لَايُجِيبُونَ دَاعِياً، وَ لَايَمْنَعُونَ ضَيْماً، وَ لَايُبَالُونَ مَنْدَبَةً ؛ إِنْ جِيدُوا لَمْ يَفْرَحُوا، وَ إِنْ قُحِطُوا لَمْ يَقْنَطُوا؛ جَمِيعٌ وَ هُمْ آحَادٌ، وَ جِيرَةٌ وَ هُمْ أَبْعَادٌ؛ مُتَدَانُونَ لا يَتَزَاوَرُونَ ، وَ قَرِيبُونَ لَايَتَقَارَبُونَ ، حُلَمَاءُ قَدْ ذَهَبَتْ أَضْغَانُهُمْ ، وَ جُهَلاءُ قَدْ مَاتَتْ أَحْقَادُهُمْ ؛ لَايُخْشى فَجْعُهُمْ ، وَ لَايُرْجَى دَفْعُهُمْ ؛ اسْتَبْدَلُوا بِظَهْرِ الْأَرْضِ بَطْناً، وَ بِالسَّعَةِ ضِيْقاً، وَ بِالْأَهْلِ غُرْبَةً ، وَ بِالنُّورِ ظُلْمَةً ؛ فَجَاءُوهَا كَمَا فَارَقُوهَا حُفَاةً عُرَاةً ، قَدْ ظَعَنُوا عَنْهَا بِأَعْمَالِهِمْ إِلَى الْحَيَاةِ الدَّائِمَةِ وَالدَّارِ الْبَاقِيَةِ ، كَمَا قَالَ سُبْحَانَهُ [وَ تَعالى ]: «كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ ، وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ »(2)

خطبه اى كه در جلسات قبل بدان مشغول بوديم دربارۀ دنيا و انتقاد از آن بود.

در عباراتى كه در پايان درس گذشته توضيح داديم حضرت على عليه السلام فرمودند: دنيا4.

ص: 197


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 15.
2- سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 104.

حتى به افرادى كه وضعشان خوب است و از نعمت ها و خوشى هاى آن برخوردارند وفا نمى كند و دنيا از آنان گرفته مى شود.

حضرت در ادامه كسانى را كه در مجلس خطابۀ آن حضرت حضور داشته اند پند و اندرز مى دهند كه آيا شايسته است انسان اين دنيا را با ويژگى ها و نقص هايى كه دارد برگزيده و بر آخرت مقدّم دارد؟!

هشدار نسبت به دنياى توصيف شده

«أَفَهذِهِ تُؤْثِرُونَ ، أَمْ إِلَيْهَا تَطْمَئِنُّونَ ، أَمْ عَلَيْهَا تَحْرِصُونَ ؟»

(پس آيا چنين دنيايى را برمى گزينيد؟ يا به آن آرامش مى يابيد؟ يا بر آن حرص مى ورزيد؟!)

«ايثار» به معناى برگزيدن و مقدّم داشتن است.

نكته اى كه توجّه به آن مهم است و بارها عرض كرده ام اين است كه آنچه از دنيا مورد مذمّت و انتقاد است دلبستگى به دنيا و علاقۀ زياد به آن مى باشد؛ علاقه و دلبستگى زيادى كه موجب شود انسان دين و وجدان و شخصيت خود را فداى آن كند. وگرنه كسب روزى حلال خوب است و انسان بايد به دنبال آن باشد، بلكه گاه پذيرفتن يك پست و مقام براى ادارۀ كشور لازم و واجب مى شود؛ براى اين كه بالاخره مردم بدون حكومت نمى توانند زندگى كنند و اصل وجود حكومت و دولت از ضروريات زندگى بشرى است و در شرايطى ممكن است اداره كردن جايى و يا پذيرش مسئوليت و مقامى براى يك نفر وظيفۀ شرعى باشد، كه در اين صورت نمى تواند از زير بار مسئوليت شانه خالى كند.

مولا اميرالمؤمنين عليه السلام در راه جنگ بصره كفشش پاره شد و همان جا در گوشه اى نشست تا آن را بدوزد. ابن عبّاس به عنوان اعتراض خدمت آن حضرت عرض كرد:

آيا الآن و در اين شرايط وقت دوختن كفش است ؟! شما خليفۀ مسلمانان هستيد و ما

ص: 198

در راه رفتن به جنگ مى باشيم و با اين همه شما نشسته ايد كفش خود را وصله مى زنيد؟! حضرت فرمود: فكر مى كنى ارزش اين كفش چه مقدار است ؟ ابن عبّاس گفت: يك درهم شكسته يا يك تكه درهم بيشتر ارزش ندارد. حضرت فرمود:

«وَاللَّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إلّاأَنْ أُقيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلاً»(1) «به خدا قسم اين كفش پاره از مقام خلافت و حكومت بر مسلمانان پيش من محبوبتر است مگر اين كه بتوانم حقى را به پا بدارم يا باطلى را برطرف كنم.» علّت فرمايش حضرت هم معلوم است؛ براى اين كه مقام مسئوليت مى آورد ولى كفش نيازِ انسان را برطرف مى كند. پس كفش واقعاً محبوبتر و بيشتر مورد نياز انسان است، و پست و مقام اگر براى اقامۀ حق و يا برطرف كردن باطل نباشد تنها نتيجه اش گرفتارى و مسئوليت است و نيازى را هم برطرف نمى كند. پس همان طور كه حضرت فرمودند اگر اقامۀ حق و دفع باطل متوقف بر پذيرش مقامى باشد انسان نمى تواند نپذيرد؛ براى اين كه مقدمۀ واجب واجب است.

خلاصه دنيايى كه مذمّت شده است دلبستگى و علاقۀ شديد به آن است، به طورى كه انسان دين و شخصيت خود را فداى دنيا كند.

اين جهان زندان و ما زندانيان*** حفره كن زندان و خود را وا رهان

چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدن*** نى قُماش و نقده و ميزان و زن

مال را كز بهر دين باشى حَمول*** «نِعْمَ مالٌ صالِحٌ » خواندش رسول

آب در كشتى هلاكِ كشتى است*** آب اندر زيرِ كشتى پُشتى است

چون كه مال و مُلك را از دل براند*** زان سليمان خويش جز مسكين نخواند(2)

***

بنابراين نمى توان گفت چون دنيا مذمّت شده است پس مردم نبايد به دنبال كار كردن باشند. زيرا كار كردن براى به دست آوردنِ روزى حلال و براى اين كه انسان زن و فرزندان خود را اداره كند و محتاج مردم نباشد عبادت و مطلوب شرع و عقلل.

ص: 199


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.
2- مثنوى معنوى، دفتر اوّل.

است. آنچه مذموم است و نبايد باشد دلبستگى و علاقۀ مفرط به دنياست.

حضرت مى فرمايد: آيا اين دنيا را با همۀ عيوبش برگزيده و بر آخرت مقدّم مى داريد؟ يا نسبت به چنين دنيايى اطمينان داريد و با به دست آوردن آن آرامش مى يابيد؟ يا نسبت به آن حرص مى ورزيد؟

«فَبِئْسَتِ الدَّارُ لِمَنْ لَمْ يَتَّهِمْهَا، وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا عَلى وَجَلٍ مِنْهَا»

(پس بد خانه اى است براى كسى كه آن را متهم نكرده، و در دنيا بر ترس از آن نبوده است.)

«وجل» به معناى ترس است.

خانۀ دنيا براى كسى كه آن را متهم نكند بد است، يعنى نسبت به آن بدبين و بدگمان نباشد. كسى كه به دنيا بسيار اطمينان و علاقه داشته باشد و به فكر اين نباشد كه ممكن است دنيا روزگارى از او گرفته شود بد سرانجامى پيدا مى كند. براى اين كه معمولاً به دنبال محبت دنيا بدبختى خواهد آمد. پس انسان بايد از دنيا بترسد و با آن با احتياط و با ترس و لرز رفتار كند. مثلاً اگر كسى مقام پيدا كرد بايد از عاقبت آن در هراس باشد كه مبادا كار خلافى انجام دهد و در نتيجه هنگامى كه مقام خود را از دست مى دهد و يا از دنيا مى رود دنيا و آخرت خود را از دست داده باشد.

حضرت مى فرمايند: پس بد خانه اى است دنيا براى كسى كه آن را متهم نكرده است و در دنيا از آن ترس نداشته است.

توجّه به فرجام كار

«فَاعْلَمُوا - وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ - بِأَنَّكُمْ تَارِكُوهَا وَ ظَاعِنُونَ عَنْهَا؛ وَاتَّعِظُوا فِيهَا بِالَّذِينَ «قَالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً »»

(پس بدانيد - و البته شما مى دانيد - كه شما ترك كنندۀ دنيا و كوچ كنندۀ از آنيد؛ و پند بگيريد در دنيا از [سرنوشت] كسانى كه «گفتند: كيست كه از ما نيرومندتر باشد؟»)

ص: 200

«اِتَّعِظُوا» در اصل «اِوْتَعِظُوا» و از مادّۀ «وعظ » است. در باب افتعال هنگامى كه فاءالفعل واو باشد قلب به تاء مى شود، مانند «وَعَدَ» كه وقتى به باب افتعال مى رود «اِتَّعَدَ» مى شود.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: بدانيد - با اين كه خود مى دانيد - كه شما خواهى نخواهى دنيا را ترك خواهيد كرد و از دنيا سفر كرده به عالم برزخ و آخرت خواهيد رفت. بنابراين از سرنوشت كسانى پند بگيريد كه در دنيا مى گفتند: كيست كه نيرويش از ما زيادتر باشد؟ كيست كه قدرتش از ما بيشتر باشد؟ ما كه دنيا را مسخّر كرده ايم. ما ابَر قدرت هستيم. اين ادّعاها در گذشته زياد بوده است و انسان بايد از سرنوشت آنان پند بگيرد و بداند كه اگر ثروتمند است ممكن است امروز و فردا ورشكست شود، و اگر صاحب مقام و موقعيت است ممكن است پس از مدّتى با آبروى از دست رفته بركنار شود. پس بايد از قدرت و ثروت خود به نحوى كه مورد رضايت خدا باشد استفاده كند، كه در اين صورت خدماتش پيش خداوند ارزشمند است و پاداش دارد.

«فَاعْلَمُوا» : پس بدانيد «وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ » : و البته شما مى دانيد «بِأَنَّكُمْ تَارِكُوهَا» : كه شما خواهى نخواهى دنيا را ترك خواهيد كرد «وَ ظَاعِنُونَ عَنْهَا» : و از دنيا كوچ خواهيد كرد و به عالم برزخ و قيامت مى رويد؛ «وَاتَّعِظُوا فِيهَا بِالَّذِينَ قَالُوا» : و پند بگيريد و موعظه بپذيريد در دنيا از سرنوشت كسانى كه گفتند: «مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً » : كيست كه از ما نيرو و توانش بيشتر باشد؟

وضعيت طالبان دنيا پس از مرگ

«حُمِلُوا إِلى قُبُورِهِمْ فَلا يُدْعَوْنَ رُكْبَاناً، وَ أُنْزِلُوا الْأَجْدَاثَ فَلا يُدْعَوْنَ ضِيْفَاناً»(1)

(آنان به سوى گورهايشان به دوش كشيده شدند پس آنان را سواره نمى گويند، و در گورهاشان فرود آورده شدند پس آنان را مهمان نمى خوانند.)

ص: 201


1- شبيه اين عبارت را حضرت در خطبۀ 188 بيان كرده اند: «حُمِلُوا إِلى قُبُورِهِمْ غَيْرَ راكِبينَ ، و أُنْزِلُوا فِيها غَيْرَ نازِلينَ ».

«أَجداث» جمع «جَدَث» به معناى قبر است.

كسانى كه بسيار قدرتمند و نيرومند بودند و مى گفتند: چه كسى نيرو و قدرتش بيشتر از ماست ؟ همين افراد هنگامى كه مردند آنان را بدون اختيار در تابوت گذاشتند و به سوى قبرهايشان بردند. انسان در دنيا هر كس كه باشد و هر موقعيت و ثروتى كه داشته باشد بالاخره وقتى كه از دنيا رفت او را در تابوت بر دوش مى گيرند و در قبر وارد مى كنند. و هنگامى كه او را بر دوش مى كشند تا به قبر برسانند او را سواره نمى خوانند؛ براى اين كه سواره اصطلاحاً به كسى مى گويند كه با اختيار و قدرت خود سوار شتر و اسب يا ماشين و هواپيما شده باشد يا براى قدرت نمايى سواره حركت كند، ولى كسى كه از دنيا رفته و از خود اختيارى ندارد و به عنوان يك مردۀ بيچاره او را در تابوت گذاشته و بر دوش مى برند تا به قبر برسانند سواره نمى نامند.

همچنين هنگامى كه مرده را در قبر مى گذارند، با اين كه برحسب ظاهر به جاى جديدى منتقل شده است و بايد او را مهمان بدانند و احترام كنند ولى او را مهمان نمى خوانند. اگر كسى از روى اختيار به خانۀ شما وارد شود مهمان است و از او پذيرايى مى كنيد؛ اما كسى كه او را در قبر وارد مى كنند مهمان كسى نيست.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: آنان به سوى قبرهاى خود برده شدند پس به آنان سواره نمى گويند، و در گورهاى خود فرود آورده شدند پس آنان را مهمان نمى خوانند.

توصيف خانۀ قبر

«وَ جُعِلَ لَهُمْ مِنَ الصَّفِيحِ أَجْنَانٌ ، وَ مِنَ التُّرَابِ أَكْفَانٌ [أَكْنَانٌ ]، وَ مِنَ الرُّفَاتِ جِيرَانٌ »

(و براى آنان از سنگ پهن [پهنۀ زمين] قبرها، و از خاك كفن ها [پوشش ها]، و از استخوانهاى پوسيده همسايگانى قرار داده شد.)

ص: 202

به جاى كلمۀ «أَكْفَانٌ » در بعضى نسخه ها «أَكْنَانٌ » آمده(1) كه جمعِ «كِنّ » است به معناى پوشش و سرپناه يا خانه؛ و در قرآن هم آمده است: «وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً»(2) يعنى: «و قرار داد از كوهها براى شما پوشش ها و پناهگاههايى.»

«صفيح» به معناى سطح اشياء پهن و همچنين سنگ پهن است، و در اينجا مقصود سنگ پهن است؛ البته عبده آن را به پهنۀ زمين معنا كرده است.

«أجْنان» جمع «جَنَن» به معناى قبر است. همان طور كه قبلاً هم عرض كرده ام(3)

«جَنّ » به معناى پوشيدن است؛ و به همين اعتبار بچه در شكم مادر را «جنين» و ديوانه را «مجنون» و سپر را «جُنّة» مى گويند، در اينجا هم چون قبر بدن انسان را مى پوشاند به آن «جَنَن» مى گويند.

«أَكْفان» جمع «كَفَن» به معناى همان پارچه اى است كه مردگان را با آن مى پوشانند و دفن مى كنند. «رُفات» به استخوانهاى پوسيده گفته مى شود.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: كسانى كه در دنيا قدرت و ثروت و موقعيتى داشتند، هنگامى كه از دنيا رفتند بر روى تابوت بردوش كشيده مى شوند؛ و براى او از سنگ پهن قبر كوچكى قرار مى دهند و خاكِ قبر كفن و يا جايگاه خانۀ او مى شود. البته ابتدا با پارچه و امثال آن كفن مى شوند ولى كفن هاى پارچه اى بتدريج مى پوسد و اطراف مرده را خاك فرا مى گيرد و در حقيقت كفن دائمى او در قبر همان خاكها مى شود.

از طرف ديگر به لحاظ اين كه مردگان را در گورستانها دفن مى كنند، اطراف اين شخصى را كه تازه از دنيا رفته و دفن شده است استخوانهاى فرسوده و پوسيدۀ زيادى فرا گرفته است، و در حقيقت همان استخوانهاى پوسيده اى كه در قبرهاى اطراف قرار دارد همسايگان اين فرد تازه دفن شده مى باشد.د.

ص: 203


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 233.
2- سورۀ نحل (16)، آيۀ 81.
3- - ر. ك: درس 171 در همين جلد.

«وَ جُعِلَ لَهُمْ » : و قرار داده شد براى اين كسانى كه بردوش گرفته شده اند «مِنَ الصَّفِيحِ أَجْنانٌ » : از سنگِ پهن و يا پهنۀ زمين قبرهايى «وَ مِنَ التُّرَابِ أَكْفَانٌ » : و از خاك كفن هايى، و يا «وَ مِنَ التُّرَابِ أَكْنَانٌ » : و از خاك براى آنان پوشش ها و خانه هايى.

«وَ مِنَ الرُّفَاتِ جِيرَانٌ » : و از استخوانهاى پوسيده همسايگانى. يعنى همسايگان آنان از استخوانهاى پوسيدۀ ديگر مردگان است.

همسايگانِ بى تفاوتِ طالبان دنيا

«فَهُمْ جِيرَةٌ لَايُجِيبُونَ دَاعِياً، وَ لَايَمْنَعُونَ ضَيْماً، وَ لَايُبَالُونَ مَنْدَبَةً »

(پس آنان همسايگانى هستند كه هيچ خواننده اى را پاسخ نمى دهند، و هيچ ظلم و ستمى را دفع نمى كنند، و به هيچ نوحه و گريه اى توجّه نمى كنند.)

«بَالى ، يُبَالِي» به معناى اعتنا كردن است. و «ضَيْم» يعنى ظلم و ستم.

اين استخوانهاى پوسيده اى كه در قبرها هستند و به عنوان همسايگانِ شخص تازه دفن شده به شمار مى آيند، هر چه با آنان سخن بگوييد و يا آنها را صدا بزنيد جوابى نمى دهند. به عبارت ديگر به داد همديگر نمى رسند و زبانى ندارند كه با ديگران سخن بگويند. البته بگذريم از اين كه انسان با مردن فانى نمى شود و به عالم برزخ مى رود و در آن عالم حيات دارد. براى اين كه سخن ما در اينجا دربارۀ بدنهايى است كه در قبر قرار دارد و نمى توانند يكديگر را يارى كنند و به همديگر پاسخ دهند. اگر يكى از آنها عذاب ببيند بقيه به كمك او نمى آيند، و يا اگر نكير و منكر به او عتاب كنند مردگان ديگر و يا استخوانهاى پوسيده در قبرهاى ديگر به كمك او نمى آيند.

از سوى ديگر اگر كسى بر سر يكى از قبرها گريه و زارى كند، اين همسايه ها كه همان استخوانهاى پوسيده هستند به آن گريه كننده اعتنايى نمى كنند و او را تسليت نمى دهند. اگر دختر يا پسر يا همسرى بر سر قبر پدر يا همسر خود نشسته است و

ص: 204

گريه مى كند يا به سر خود زده و شيون سر مى دهد، استخوانهاى پوسيدۀ هم جوار خطاب به اين گريه كننده نمى گويند عزيزم گريه نكن، خدا صبرت بدهد.

حضرت مى فرمايد: پس اين استخوانهاى پوسيده اى كه در قبرها هستند همسايگانى اند كه اجابت نمى كنند و جواب نمى دهند به كسى كه آنان را بخواند، و ظلمى را نسبت به كسى دفع نمى كنند، و به هيچ ندبه و گريه اى اعتنا ندارند.

«إِنْ جِيدُوا لَمْ يَفْرَحُوا، وَ إِنْ قُحِطُوا لَمْ يَقْنَطُوا»

(اگر باران بر آنان بارد شاد نشوند، و اگر قحطى به آنان رو آورد نااميد نگردند.)

«جود» به معناى سخاوت است، و باران به اعتبار اين كه رحمت و نعمت خداوند است جود خداوند به شمار مى آيد؛ و در اين عبارت مقصود از «جود» كه به صورت فعل مجهول (جيدُوا) آمده همان باران است.

ما انسانها كه زنده هستيم اگر باران بيايد خوشحال مى شويم و آن را نعمت الهى مى دانيم، ولى اجسادى كه در قبر هستند هر چه هم باران بيايد براى آنها خوشحالى ندارد و از آمدن و نيامدن باران خوشحال يا ناراحت نمى شوند؛ براى اين كه باران براى باغ و كشاورزىِ ما انسانهاى زنده مفيد است، ولى براى اجسادى كه از اين دنيا مفارقت كرده اند آمدن باران سودى ندارد و باغ و راغ آنها سبز و خرّم نمى شود. از طرف ديگر اگر قحطى نيز بيايد مأيوس نمى شوند. خوشحال شدن نسبت به آمدن باران و مأيوس شدن از قحطى مخصوص انسانهاى زنده است، اين حالات در ميان مردگان وجود ندارد. البته آنان خوشحالى و ناراحتى دارند اما علّت خوشحالى و ناراحتى آنان اعمالِ خوب و بد خودشان است و يا چيزهايى است كه برايشان خيرات فرستاده شود.

حضرت مى فرمايد: اگر بر آن اجساد باران ببارد شادمان نشوند، و اگر دچار قحطى شوند مأيوس نگردند.

ص: 205

مردگان، نزديكان دور از هم

«جَمِيعٌ وَ هُمْ آحَادٌ، وَ جِيرَةٌ وَ هُمْ أَبْعَادٌ»

(همۀ آنها جمع اند و تنها مى باشند، و همسايه اند و از يكديگر دورند.)

در هر قبرستانى مردگان زيادى دفن شده اند. ممكن است در يك قبرستان هزاران مرده دفن شده باشند ولى هر كدام در قبر خود تنها هستند و هيچ كدام از آنان به فرياد هم نمى رسند. يكى در قبر و عالم برزخ در عذاب است و ديگرى در نعمت به سر مى برد و كارى به كار يكديگر ندارند. در صورتى كه يك جمعيت اگر اجتماع حقيقى داشته باشند بايد همصدا و هماهنگ بوده و از يكديگر دستگيرى نمايند؛ حال آن كه مرده هايى كه در يك قبرستان مدفون هستند اين چنين نيستند و با اين كه از نظر ظاهر همسايۀ همديگر هستند ولى در واقع از همديگر دور مى باشند.

مى فرمايد: همۀ آنان جمع اند و در يك قبرستان هستند در حالى كه هر كدام جدا جدا مى باشند، و همۀ آنان همسايۀ همديگرند و حال آن كه از يكديگر دور هستند.

«مُتَدَانُونَ لَايَتَزَاوَرُونَ ، وَ قَرِيبُونَ لَايَتَقَارَبُونَ »

(نزديكانى هستند كه به ديدار يكديگر نمى روند، و خويشاوندانى هستند كه با هم خويشاوندى نمى كنند.)

كسانى كه در يك قبرستان دفن شده اند قبرهايشان نزديك يكديگر است، ولى به زيارت همديگر نمى روند و از يكديگر دلجويى نمى كنند. كسى كه پيش از مرگ اصرار داشت او را كنار پدر، مادر يا برادر و خواهرش دفن كنند، هنگامى كه او را همان جا كه گفته يا وصيّت كرده بود دفن مى كنند به زيارت پدر و مادر و يا برادر و خواهر خود - كه در كنار قبر او دفن شده اند - نمى رود.

ص: 206

حضرت مى فرمايد: به همديگر نزديك هستند اما به زيارت هم نمى روند، و نزديك همديگرند اما به ديدن هم نمى روند و احوالپرسى نمى كنند.

البته ممكن است «قَرِيبُونَ لَايَتَقَارَبُونَ » به اين معنا باشد كه خويشاوند و رحِم يكديگرند ولى اظهار خويشاوندى نمى كنند.

ويژگى هاى ديگرِ مردگان گورستان

«حُلَمَاءُ قَدْ ذَهَبَتْ أَضْغَانُهُمْ ، وَ جُهَلاءُ قَدْ مَاتَتْ أَحْقَادُهُمْ »

(بردبارانى هستند كه كينه هايشان [از بين] رفته است، و نادانانى اند كه كينه هايشان مرده است.)

انسانها تا هنگامى كه زنده هستند نسبت به يكديگر دشمنى و يا دوستى دارند؛ نسبت به يكى اظهار دوستى و علاقه مى كنند و نسبت به ديگرى اظهار كينه و حسد كرده و دشمن او مى باشند. ولى هنگامى كه از دنيا رفتند، ديگر اين اجسادى كه كنار يكديگر دفن شده اند نسبت به هم اظهار دوستى و دشمنى نمى كنند و بى خاصيت در قبرهاى خود خوابيده اند.

البته همان طور كه مى دانيد در عالم برزخ و قيامت اين دوستى ها و دشمنى ها به يك معناى خاص ادامه دارد؛ ولى حضرت در اينجا دربارۀ بدنها و اجساد مردگان سخن مى گويد كه در قبرها آرميده اند و هيچ احساسى ندارند كه بروز دهند. كسانى كه حليم و بردبارند آرام هستند و خشمگين و عصبانى نمى شوند. به همين جهت حضرت از اجساد دفن شده در قبرها تعبير به حليم و بردبار مى كنند، كه اگر در دنيا نسبت به همديگر كينه و حسد داشتند و همديگر را فحش داده و بدگويى مى كردند اكنون كه قبرهايشان پهلوى همديگر است ديگر احساسى بروز نمى دهند و به يكديگر علم و آشنايى ندارند و كينه هايشان رفته است.

مى فرمايند: نسبت به يكديگر حليم و بردبار هستند و كينه هايشان رفته و اين

ص: 207

بدنهاى مدفون شده نسبت به هم كينه ندارند، و نسبت به خصوصيات و ويژگى هاى همديگر نادان و بى اطلاع هستند و كينه گرفتن هايشان از يكديگر مرده است و مانند افراد بى خاصيت در كنار يكديگر آرميده اند.

«لا يُخْشى فَجْعُهُمْ ، وَ لَايُرْجى دَفْعُهُمْ »

(ترسى از ضرر و زيان آنها نيست، و اميدى به دفاع آنان نمى باشد.)

«فَجْع» به معناى خسارت و فاجعه و ضرر وارد كردن است.

افراد معمولاً از همسايه هاى خود يا مى ترسند كه مبادا ضررى به او بزنند و مشكلى برايش درست كنند، و يا به آنها اميدوارند كه در مشكلات به كمك او بيايند و از او دفاع كنند. در صورتى كه انسانهاى دفن شده در يك گورستان با اين كه به ظاهر همسايه هاى يكديگر هستند هيچ ترسى از اين كه كسى به ديگرى ضرر رسانده و يا فاجعه ايجاد كند ندارند و اميد دفاع نيز از آنها نمى رود. بلكه همسايه هاى بى خاصيتى هستند كه در كنار يكديگر به جاى زندگى مردگى مى كنند.

«لا يُخْشى فَجْعُهُمْ » : از فاجعه و خسارت آنان ترسى نيست. ترسى نيست از اين كه يك كدام به ديگرى فاجعه وارد كند. «وَ لَايُرْجى دَفْعُهُمْ » : و به دفاع آنان اميدى نمى باشد. هيچ گاه اميد دفاع از يكديگر نيز ندارند.

تفاوتهاى قبل و بعد از مرگ

«اِسْتَبْدَلُوا بِظَهْرِ الْأَرْضِ بَطْناً، وَ بِالسَّعَةِ ضِيقاً، وَ بِالْأَهْلِ غُرْبَةً ، وَ بِالنُّورِ ظُلْمَةً »

(و عوض كردند روى زمين را با درون آن، و وسعت را با تنگى، و اهل [و آشنايان] را با غربت، و نور و روشنايى را با ظلمت.)

كسانى كه مى ميرند و آنان را در قبر جاى مى دهند، قبل از مردن روى زمين زندگى

ص: 208

مى كردند و بر پشت زمين سوار بودند ولى اكنون جاى خود را عوض كرده و در شكم و درون زمين جاى گرفته اند.

همچنين تاكنون در منزلهاى وسيعى بودند و در آنجا زندگى مى كردند، ولى آن را به تنگى قبر تبديل نمودند. و تاكنون نور و روشنايى داشتند ولى در قبر فقط تاريكى دارند. آنها قبل از مردن در خانه هاى خود با زن و بچۀ خود بوده و بگو و بخند داشتند ولى اكنون غريب و بى كس زندگى مى كنند.

«اِسْتَبْدَلُوا بِظَهْرِ الْأَرْضِ بَطْناً» : عوض كردند روى زمين را با داخل آن. يعنى در شكم زمين و درون قبرها جاى گرفتند. «وَ بِالسَّعَةِ ضِيْقاً» : و تبديل كردند جايگاه وسيع را به مكانى تنگ «وَ بِالْأَهْلِ غُرْبَةً » : و اهل و عيال را به غربت و تنهايى «وَ بِالنُّورِ ظُلْمَةً » : و روشنايى را به تاريكى و ظلمت. خلاصه اين بدنى كه تا قبل از مرگ در سطح زمين پهناور و روشن قرار داشت و در ميان اهل و آشنايان زندگى مى كرد، اكنون درون قبرهايى تاريك و تنگ قرار گرفته و در تنهايى و غربت به سر مى برد.

بازگشت به زمين با بدنهاى برهنه

«فَجَاءُوهَا كَمَا فَارَقُوهَا حُفَاةً عُرَاةً »

(پس به زمين وارد شدند همان طور كه از آن جدا گرديدند در حالى كه پابرهنه و عريان مى باشند.)

«حُفاة» جمع «حافى» به معناى پابرهنه است، و «عُراة» جمع «عارى» به معناى لخت مى باشد.

شرح كنندگان نهج البلاغه در توضيح اين عبارت چندين احتمال ذكر كرده اند كه بعضى از آنها بعيد به نظر مى رسد. احتمال بهتر اين است كه بگوييم: مقصود اين است كه همان طور كه انسان از خاك خلق شده به دل خاك نيز برمى گردد «مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ

ص: 209

فِيها نُعِيدُكُمْ ».(1) يعنى: ما شما را از زمين آفريديم و باز مى گردانيم شما را در زمين.

و ممكن است بگوييم كه مراد بيان بعضى از شرايط روز قيامت است؛ به اين معنا كه وقتى روز قيامت شد همان طور كه در قبر با بدن برهنه گذاشته شده اند با همين حالت در صحراى محشر مى آيند. البته در قبر انسان ابتدا كفنى دارد ولى بتدريج مى پوسد و انسان كاملاً برهنه مى شود و در قيامت هم با حالت برهنگى به صحراى محشر مى آيد.

بر اساس اين احتمال «أَرْض» اعمّ از زمين دنيا و آخرت مى باشد.

حضرت مى فرمايد: پس به زمين وارد شدند همان طور كه از زمين جدا شدند در حالى كه پابرهنه و عريان هستند.

همراهى اعمال آدمى در برزخ و قيامت

«قَدْ ظَعَنُوا عَنْهَا بِأَعْمَالِهِمْ إِلَى الْحَيَاةِ الدَّائِمَةِ وَالدَّارِ الْبَاقِيَةِ ، كَمَا قَالَ سُبْحَانَهُ [ وَ تَعالى ]: «كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ ، وَعْداً عَلَيْنا إِنّا كُنّا فاعِلِينَ »(2)»

(به تحقيق با اعمال و كردارشان از دنيا به سوى زندگانى جاويد و منزل ابدى كوچ كردند؛ چنان كه خداى سبحان [و متعال] فرموده است: «همان گونه كه بار اوّل آفرينش انسان را شروع كرديم او را باز مى گردانيم، اين وعده اى است بر عهدۀ ما كه حتماً انجام خواهيم داد.»)

انسان از دنيا كه مى رود كفن و بدن او مى پوسند و تنها بدنِ برزخى او همراه با اعتقادات، اعمال و روحياتش كه جزء ذات او شده اند باقى مى ماند. اعتقادات، اخلاق و اعمال انسان جزء ذات انسان مى شود و همراه او از اين دنيا به عالم برزخ و قيامت مى رود و در آن عوالم به كار او مى آيد؛ وگرنه اولاد و باغ و ثروت و مقام و امثال آن همه از او گرفته مى شود.

ص: 210


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 55.
2- سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 104.

«قَدْ ظَعَنُوا عَنْهَا بِأَعْمَالِهِمْ إِلَى الْحَيَاةِ الدَّائِمَةِ » : كسانى كه از دنيا رفته اند از اين زمين كوچ كرده اند با اعمال و كردار خود به سوى زندگى جاويد. به اين معنا كه انسان پس از مردن، تنها با اعمال خود به سوى قيامت و زندگىِ دائمىِ خود مى رود. «وَالدَّارِ الْبَاقِيَةِ » : و به سوى منزل و جايگاه هميشگى «كَمَا قَالَ سُبْحَانَهُ : «كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ »» : همان طور كه خداوند سبحان فرمود: همان گونه كه بار اوّل آفرينش انسان را شروع كرديم او را باز مى گردانيم؛ كه اشاره اى است به معاد و حيات دوبارۀ انسانها.

«وَعْداً عَلَيْنا» : اين وعده اى است بر عهدۀ ما؛ كه همۀ شما انسانها در روز قيامت دوباره محشور مى شويد؛ «إِنّا كُنّا فاعِلِينَ » : همانا ما اين كار را انجام خواهيم داد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 211

ص: 212

«درس 176» - خطبۀ 112

اشاره

ناپيدايى قبض كنندۀ روح

چگونگى قبض روح جنين

دليل ناتوانى از توصيف خداوند و بيان مراتب تجرّد

چگونگى قبض روح انسانها در يك زمان

خطبۀ 113

(قسمت اوّل)

هشدار نسبت به دنياى فريبنده

نشانه هاى خوارى دنيا نزد خدا

خوبى اندك دنيا و شرّ بسيار آن

فناپذيرى همه چيز دنيا

ص: 213

ص: 214

«خطبۀ 112»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام ذَكَرَ فِيهَا مَلَكَ الْمَوْتِ :

«هَلْ تُحِسُّ [يُحَسُّ ] بِهِ إِذَا دَخَلَ مَنْزِلاً؟ أَمْ هَلْ تَرَاهُ إِذَا تَوَفّى أَحَداً؟ بَلْ كَيْفَ يَتَوَفَّى الْجَنِينَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ ؟ أَيَلِجُ عَلَيْهِ مِنْ بَعْضِ جَوَارِحِهَا؟ أَمِ الرُّوحُ أَجَابَتْهُ بِإِذْنِ رَبِّهَا؟ أَمْ هُوَ سَاكِنٌ مَعَهُ فِي أَحْشَائِهَا؟ كَيْفَ يَصِفُ إِلهَهُ مَنْ يَعْجَزُ عَنْ صِفَةِ مَخْلُوقٍ مِثْلِهِ ؟!»

اين خطبه دربارۀ مَلَك الموت و فرشتۀ مرگ مى باشد. اين خطبه مفصّل بوده و احياناً بخش هاى مختلفى داشته كه تنها يك بخش از آن مربوط به ملك الموت بوده كه سيّد رضى آن را نقل كرده است.

ناپيدايى قبض كنندۀ روح

«هَلْ تُحِسُّ [يُحَسُّ ] بِهِ إِذَا دَخَلَ مَنْزِلاً؟ أَمْ هَلْ تَرَاهُ إِذَا تَوَفّى أَحَداً؟»

(آيا او را حس مى كنى هر گاه كه به منزلى داخل شد؟ يا او را مى بينى هر گاه جانِ كسى را گرفت ؟)

«تَوَفّى » از مادّۀ «وفى» است و به معناى پس گرفتن چيزى مى آيد كه داده شده است.

قبض روح در آيات قرآن گاهى به خداوند، گاهى به ملك الموت و گاه به ساير ملائكه نسبت داده شده است.

ص: 215

در يك آيه مى فرمايد: «قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ » (1) «بگو فرشتۀ مرگ كه بر شما گماشته شده است جان شما را مى گيرد.» در اين آيۀ شريفه قبض روح به ملك الموت نسبت داده شده است.

ولى در آيۀ ديگرى مى فرمايد: «اَللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى» (2) «خداوند جانها را به هنگام مرگ آنان و نيز آن را كه نمرده است در خوابش مى گيرد، پس [جان] آن كسى كه مرگ را بر آن حتمى نموده است نگاه مى دارد و [جان] ديگرى را تا زمانى ناميده شده [و معيّن] رها مى كند.» بر اساس اين آيۀ شريفه خداوند روح انسان را هنگام مرگ و هنگام خواب از بدن جدا مى كند.

بدن انسان هنگام خواب در رختخواب خوابيده است، ولى روح او در مسافرت يا در باغ و جاى خوش آب و هوايى گردش مى كند يا در جاى ديگرى معذّب و گرفتار است. بنابراين خواب از سنخ مرگ است و خداوند آن را بر انسانها مسلط كرده است تا اين كه مردم به عالم برزخ پى ببرند و بفهمند كه يك عالمى وراى عالمِ مادّه وجود دارد. اين بدنى كه در حال خواب زير پتو در حال استراحت است همان بدن طبيعى است، ولى يك بدن ديگرى هم داريم كه همان بدن مثالى مى باشد. گرفتارى يا گردش ما در باغ در عالم خواب مربوط به بدن مثالى در عالم برزخ است. براى اين كه خواب يك واقعيتى و عالم برزخ خودش يك عالم واقعى ديگرى است. البته براى اين كه روح انسان در خواب از بدن طبيعى به طور كامل قطع علاقه نكرده و هنوز يك ارتباط و علاقه اى بين آن دو وجود دارد، آن موجوداتى كه در عالم خواب و مثال ديده مى شوند تا اندازه اى احساس و ادراك ما نسبت به آنها ضعيف است و به همين علّت نيز در اثر دخالت هاى قوّۀ متخيّله و قوّۀ واهمه گاه آن صورت برزخى و موجود مثالى2.

ص: 216


1- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 11.
2- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 42.

مشوّه و غير واقعى و يا مخلوطى از واقعى و غير واقعى مى باشد و به اصطلاح به صورت «اضغاث احلام» است؛ اما هنگامى كه انسان مى ميرد و روح از بدن به طور كلّى جدا مى شود، موجودات عالم برزخ از نظر بروز و ظهور و آثار و واقعيت داشتن بسيار قويتر مى شوند، و به همين ترتيب عالم قيامت و موجودات آن نسبت به عالم برزخ و موجودات برزخى بسيار قويتر مى باشند.

خلاصه «توفّى» و گرفتن روح هم به خدا نسبت داده شده است و هم به ملك الموت كه عزرائيل عليه السلام باشد؛ و در بعضى آيات و روايات به ملائكه هم نسبت داده شده است. در قرآن آمده است: «اَلَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ »(1) كه در اين آيه قبض ارواح به فرشتگان نسبت داده شده است.

و در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل است كه مى فرمايد: «إنّ اللّهَ جعل لملكِ الموتِ أعواناً مِن الملائكة يقبضون الارواحَ »: «خداوند براى ملك الموت كمك هايى را از سوى ملائكه قرار داده است كه ارواح را قبض مى كنند». «بمنزلةِ صاحبِ الشّرطةِ لَه أعوانٌ مِن الْإنسِ »: «مانند رئيس پليسى كه داراى كمك هايى از انسان است.» بنابراين همان طور كه رئيس شرطه يا يك فرمانده لشكر ياران و كمك كارانى دارد عزرائيل نيز چنين است. «يَبعثهم في حَوائجهِ فَتتوفّاهُم الْملائكةُ و يتوفّاهُمْ ملكُ الْموتِ من الملائكةِ »(2) پس ملك الموت اين فرشتگانى را كه مأمور و كمك كار او هستند به دنبال خواست هاى خود كه همان قبض روح است گسيل مى دارد؛ پس آنها ارواح را قبض مى كنند و ملك الموت روحها را از اين مأموران و كمك كاران خود مى گيرد و تحويل خداوند مى دهد. بنابراين قبض روح را هم مى توان به خداوند نسبت داد و هم به عزرائيل و هم به فرشتگانى كه مأمور ملك الموت هستند و مستقيماً روحها را قبض مى كنند.6.

ص: 217


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 28.
2- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 136.

براى اين عالم اسباب و مسبّباتى هست و همۀ ملائكه و از جمله عزرائيل و اسرافيل و ميكائيل و امثال آنها همه جنود و لشكر خداوند هستند. البته اين كه حقيقت قبض روح چگونه است چيزى است كه ما نمى دانيم. حضرت على عليه السلام نيز در اين خطبه مى فرمايند: شما كه نمى دانيد قبض روح انسانها به چه صورت است، پس چگونه مى خواهيد دربارۀ خداوند اظهار نظر كنيد؟

«هَلْ تُحِسُّ بِهِ إِذَا دَخَلَ مَنْزِلاً؟» : آيا تو ملك الموت را احساس مى كنى هنگامى كه داخل منزلى شد؟ به اين معنا كه آيا او را با چشم خود مى بينى ؟ يا صدايش را مى شنوى ؟ يا به وسيلۀ يكى از حواس ديگرِ خود او را احساس مى كنى ؟ البته اين عبارت به صورت «هَلْ يُحَسُّ بِهِ » - كه مجهول غايب باشد - نيز نقل شده است.

«أَمْ هَلْ تَرَاهُ إِذَا تَوَفّى أَحَداً؟» : يا او را مشاهده مى كنى هنگامى كه كسى را مى گيرد، يعنى قبض روح مى نمايد؟

چگونگى قبض روح جنين

«بَلْ كَيْفَ يَتَوَفَّى الْجَنِينَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ ؟»

(بلكه چگونه جنين را در شكم مادرِ خود مى ستاند؟)

قبض روح شدن انسانها به وسيلۀ عزرائيل مسألۀ مشكل و بسيار پيچيده اى است، ولى پيچيده تر و مشكل تر از آن قبض روح بچه در شكم مادر است كه چگونه صورت مى گيرد.

«أَيَلِجُ عَلَيْهِ مِنْ بَعْضِ جَوَارِحِهَا؟ أَمِ الرُّوحُ أَجَابَتْهُ بِإِذْنِ رَبِّهَا؟ أَمْ هُوَ سَاكِنٌ مَعَهُ فِي أَحْشَائِهَا؟»

(آيا ملك الموت از بعضى اعضاى مادر بر بچه وارد مى شود؟ يا آن كه روح با اجازۀ پروردگار خود او را اجابت كرده است ؟ يا ملك الموت همراه با آن جنين در اجزاء درونى مادر آرميده است ؟)

ص: 218

«أَحشاء» جمع «حَشا» به معناى روده و چيزهايى است كه در شكم قرار دارد.

در مورد چگونگى قبض روح بچه در شكم مادر توسط عزرائيل سه احتمال وجود دارد كه حضرت امير عليه السلام به آنها اشاره مى كند. البته به نظر ما آن حضرت عليه السلام چگونگى قبض روح را مى دانند منتها براى اين كه عجز انسانهاى معمولى غير از معصومين را از حقيقت و كيفيّت قبض روح بيان فرمايند اين چنين احتمالاتى را ذكر مى كنند. در هر صورت اين احتمالات عبارتند از:

الف - اين كه ملك الموت يا مأمور عزرائيل از راه برخى از اعضاء و جوارح مادر بر بچه وارد شود و او را قبض روح كند. به عنوان مثال از راه رحم يا از جدار شكم بر او وارد شود. اين احتمال را در مورد كسانى كه در آب غرق مى شوند نيز گفته اند؛ يعنى اگر كسى در زير آب غرق شد آيا ملك الموت زير آب رفته و او را قبض روح كرده است ؟ بعضى ها بر اين عقيده اند كه بلى ملك الموت يا مأمور قبض روح به داخل آب مى رود و كسى را كه در حال غرق شدن است قبض روح مى كند.

ب - احتمال دوّم اين كه لازم نيست ملك الموت در رحم مادرِ كودك برود، بلكه خودِ روح بچه ملك الموت را به اذن پروردگارِ خود اجابت مى كند. يعنى ملك الموت همين كه روح را صدا كند و يا ارادۀ گرفتن آن را بنمايد، روح در اختيارش قرار گرفته و قبض مى شود.

ج - احتمال سوّم اين كه ملك الموت و يا مأمور او در درون كودك و يا مادر او قرار دارد و هنگامى كه مى خواهد بچه را قبض روح كند به راحتى اين كار را انجام مى دهد.

خلاصه اين كه حضرت سه احتمال در اينجا به لحاظ ما كه از نظر علم و آگاهى ضعيف هستيم ذكر كرده و فرموده اند: آيا ملك الموت از بعضى جوارح مادر بر بچه وارد مى شود؟ يا اين كه روح به اذن پروردگار خود ملك الموت را اجابت مى كند؟ يا اين كه اساساً ملك الموت در شكم و اعضاء و جوارح مادر همراه با بچه آرميده و سكونت گزيده است ؟

ص: 219

دليل ناتوانى از توصيف خداوند و بيان مراتب تجرّد

«كَيْفَ يَصِفُ إِلهَهُ مَنْ يَعْجَزُ عَنْ صِفَةِ مَخْلُوقٍ مِثْلِهِ ؟!»

(چگونه خداى خود را وصف مى كند كسى كه از توصيف مخلوقى مانند خود ناتوان است ؟!)

در اين كه ملائكه مجرّد هستند و يا اين كه اگر از مجرّدات هستند از چه نوع آن مى باشند اختلاف نظر وجود دارد. براى اين كه مجرّدات دو نوع هستند كه عبارتند از:

الف - «مجرّدات تامّه»؛ كه اين نوع از مجرّدات آنهايى هستند كه داراى مادّه و نيز احكام مادّه مانند: طول، عرض، عمق، شكل و بو نمى باشند.

ب - «مجرّدات برزخى»؛ اين نوع از مجرّدات داراى مادّه و جزء عالم مادّه نيستند و فوق آن مى باشند اما به مرحلۀ مجرّدات تامّه نيز نرسيده اند و در آن درجه قرار ندارند. زيرا مجرّدات برزخى گرچه مادّه ندارند ولى داراى احكام مادّه مانند: طول و عرض و عمق هستند؛ مثل انسانهايى كه در عالم خواب مى بينيم كه داراى بدن برزخى هستند، يعنى بدن آنها طول و عرض و عمق و نيز دست و پا و گوش و چشم دارند ولى داراى مادّه و از سنخ عالم مادّه نيست. در بهشت هم بنابر نظرى بدنها و اشياء ديگر به همين صورت مى باشند. بدن بهشتى غير از بدن طبيعى و مادّى دنياست. بدنهاى بهشتى داراى طول و عرض و عمق و اعضاء و جوارح هستند ولى داراى مادّه و از سنخ مادّه نيستند؛ وگرنه جزء دنيا مى شوند و نه آخرت. در حالى كه آخرت غير از دنياست و با آن متفاوت مى باشد.

از ظاهر بعضى آيات و روايات استفاده مى شود كه حدّاقل برخى از ملائكه تجرّد برزخى دارند. قرآن كريم مى فرمايد: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ » (1) «ستايش ويژۀ خداوندى است كه

ص: 220


1- - سورۀ فاطر (35)، آيۀ 1.

پديد آورندۀ آسمانها و زمين است و فرشتگان را فرستادگانى قرار داده كه داراى بالهايى دوتا دوتا و سه تا سه تا و چهارتا چهارتا مى باشند.»

بر اساس ظاهر اين آيه ملائكه داراى بال هستند، بنابراين طول و عرض و عمق و شكل دارند؛ ولى لازم نيست بال داشتن ملائكه مانند بال داشتن كبوتر و گنجشك و امثال آن باشد كه از سِنخ عالم مادّه است، بلكه ملائكه از سنخ موجودات عالم برزخ هستند كه بدن و طول و عرض و عمق دارند و در عين حال عناصر عالم مادّه و طبيعت را ندارند و از طرف ديگر جزء عالم مجرّدات تامّه نيز نيستند.

حضرت امير عليه السلام به عنوان نتيجه گيرى به صورت سؤال مى فرمايند: چگونه وصف مى كند خداى خود را كسى كه از صفت و ويژگى مخلوقى مانند خود عاجز مى باشد؟ كسى كه از درك و شناخت يا وصف فرشتگان و موجودات عالم برزخ ناتوان است و نمى داند ملك الموت چگونه قبض روح مى كند، چطور انتظار دارد خداوند را كه فوق عالم طبيعت و عالم برزخ و حتى فوقِ موجودات مجرّدۀ محضه است بشناسد و درك كند؟! خداوند وجود غيرمتناهى است و ديگر موجودات همه متناهى و جلوه هاى او هستند. بنابراين چگونه انسان كه يكى از جلوه هاى حضرت حق است، انتظار دارد نسبت به خداوند احاطۀ علمى داشته باشد و ذات و صفات او را آن طور كه هست درك نمايد؟!

يكى از آقايان سؤال كرده اند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جبرائيل عليه السلام را با چشم مى ديدند.

پس اگر بپذيريم كه ملائكه مجرّد هستند چگونه مى توان آنها را مشاهده كرد؟

در پاسخ به طور مختصر بايد گفت: همان طور كه انسان در خواب مى تواند موجودات عالم برزخ را مشاهده كند، اگر روح او قوى باشد در عالم بيدارى نيز مى تواند آنها را ببيند؛ انسان قوى و نيرومند از نظر روحى در حال بيدارى هم مى تواند بدن برزخى و چشم برزخىِ خود را به كار گيرد؛ و روح پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بسيار قويتر از روح و چشم من و شما بوده است. بنابراين ديدن جبرائيل عليه السلام براى آن حضرت در بيدارى و با چشم برزخى امكان داشته است.

ص: 221

چگونگى قبض روح انسانها در يك زمان

به مناسبت مطلب، روايت ديگرى را يادداشت كرده ام كه آن را برايتان مى خوانم:

«و قال الصّادق عليه السلام: قيلَ لِملَكِ الْمَوت عليه السلام كيفَ تَقْبِضُ الأرواحَ و بَعضُها في الْمغربِ و بعضُها في الْمشرقِ في ساعَةٍ واحِدَةٍ ؟»: «در كتاب «من لايحضره الفقيه» از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: به ملك الموت گفته شد كه چگونه ارواح انسانها را در يك لحظه قبض مى كنى در حالى كه بعضى از آنان در مغرب و بعضى ديگر در مشرق هستند؟»

يك شخص در مشرق و ديگرى در مغرب است ولى هر دوى آنان در يك لحظه از دنيا مى روند، يا در يك لحظه هزاران نفر در جهان مى ميرند. اگر ما بخواهيم از مشرق به مغرب برويم و يا اين هزاران نفر را يكى يكى قبض روح كنيم طول مى كشد، در صورتى كه جناب عزرائيل عليه السلام همۀ آنها را در يك ساعت يا يك لحظه قبض روح مى كند. براى همين از او سؤال مى شود اين كار را چگونه انجام مى دهى كه طول نمى كشد. امام صادق عليه السلام پاسخ ملك الموت را چنين نقل مى فرمايد:

«فَقالَ : أَدْعوها فَتُجِيبُني»: «پس عزرائيل عليه السلام گفت: من ارواح را دعوت مى كنم آنها هم اجابت مى كنند.»

هر روحى زير فرمان من است و هر گاه او را دعوت به آمدن كنم او هم پاسخ مى گويد.

«قالَ فقالَ مَلَكُ الموت عليه السلام: إِنّ الدّنيا بَينَ يَدَيّ كالقصعةِ بَين يَدي أحدكم يتناولُ مِنها ما شاءَ والدُّنيا عِندي كالدّرهَمِ في كَفّ أحدكم يُقلّبهُ كَيفَ يَشاءُ» (1)«امام صادق عليه السلام ادامه مى دهند كه ملك الموت گفت: دنيا در برابر من و بين دو دست من مانند كاسه اى

ص: 222


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 134.

است كه در دستان يكى از شماست كه هر چه خواست از آن تناول كرده و مى خورد؛ و [بالاتر از اين] دنيا نزد من مانند درهمى است كه در كف دست يكى از شما باشد كه هر طور بخواهد آن را زير و رو و اين طرف و آن طرف مى كند.»

كاسۀ غذايى كه نزد شماست شما نسبت به آن كاملاً مسلط هستيد و مى توانيد به راحتى از اين طرف يا آن طرف كاسه و هر مقدار كه خواستيد از آن غذا بخوريد؛ و يا يك سكه را به راحتى اين طرف و آن طرف مى كنيد؛ ملك الموت نيز به دنيا كاملاً مسلط است و نيازى به شرق و غرب رفتن ندارد، بلكه انسانها را در هر كجا كه باشند قبض روح مى كند.

علاوه بر آن در حديث ديگرى كه در گذشته آن را خوانديم آمده بود كه ملك الموت داراى اعوان و انصار است و مى تواند به وسيلۀ آنها انسانها را قبض روح كند.(1) و چه بسا خود حوادث و عللى كه باعث مرگ مى شوند به گونه اى از كمك كاران و انصار ملك الموت مى باشند.

«خطبۀ 113 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ ، وَ لَيْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ ، قَدْ تَزَيَّنَتْ بِغُرُورِهَا، وَ غَرَّتْ بِزِينَتِهَا. دَارٌ هَانَتْ عَلى رَبِّهَا، فَخَلَطَ حَلالَهَا بِحَرَامِهَا، وَ خَيْرَهَا بِشَرِّهَا، وَ حَيَاتَهَا بِمَوْتِهَا، وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا. لَمْ يُصْفِهَا اللَّهُ تَعَالى لِأَوْلِيَائِهِ ، وَ لَمْ يَضِنَّ بِهَا عَلى [عَنْ ] أَعْدَائِهِ . خَيْرُهَا زَهِيدٌ، وَ شَرُّهَا عَتِيدٌ، وَ جَمْعُهَا يَنْفَدُ، وَ مُلْكُهَا يُسْلَبُ ، وَ عَامِرُهَا يَخْرَبُ . فَمَا خَيْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ؟ وَ عُمُرٍ يَفْنى [فِيهَا] فَنَاءَ الزَّادِ؟ وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ؟!»

ص: 223


1- - همان، ص 136.

همان طور كه ملاحظه مى كنيد اين خطبه نيز از ابتدا شروع نشده است. دليل آن هم واوى است كه در ابتدا آمده است. بنابراين معلوم مى شود كه سيّد رضى رحمه الله اين خطبه را همانند بسيارى از خطبه هاى ديگر تقطيع كرده است.

هشدار نسبت به دنياى فريبنده

«وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ ، وَ لَيْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ »

(و من شما را از [دلبستگى به] دنيا پرهيز مى دهم زيرا بى ترديد دنيا جايگاه بركَنده شدن است، و نه خانه اى كه در آن به دنبال چراگاه و ماندن در آن باشيد.)

«قُلْعَة» و «قُلَعَة» مانند «هُمْزَة» و «هُمَزَة» هر دو صحيح و هر دو استعمال شده است.

«قُلْعَة» به معناى جاكَن شدن است. كسى كه سوار شتر يا اسب شود و نتواند خود را نگه دارد و به زمين بيفتد، از جاكَن شدن او از روى مركب تعبير به «قُلْعَة» مى كنند.

«نُجْعَة» به مكانى گفته مى شود كه در آن از گياه و سبزى و خرّمى جستجو مى شود؛ يعنى مكانى كه مطابق ميل و طبع انسان باشد و آب و گياهى داشته باشد كه انسان بتواند در آنجا منزل كند.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: من شما را از دنيا مى ترسانم و نسبت به آن هشدار مى دهم، زيرا دنيا منزل و جايگاه كنده شدن است. جايى كه انسان بتواند منزل كند و هميشه در آن بماند نيست. و نيز خانۀ رسيدن به آرزوها نيست كه مطابق ميل و طبع شما باشد كه در آنجا باقى بمانيد.

«قَدْ تَزَيَّنَتْ بِغُرُورِهَا، وَ غَرَّتْ بِزِينَتِهَا»

(به تحقيق دنيا خود را با فريبش آراسته، و با زينت خويش [شما را] فريب داده است.)

دنيا خود را با چيزهايى آرايش و زينت كرده است كه موجب فريب شما مى گردد؛ برحسب ظاهر زيبا جلوه مى كند؛ كاخ، باغ، زن، ماشين و پست و مقامش همه فريب

ص: 224

است. دليل فريب بودن آن هم اين است كه همه را از تو مى گيرند و تمام مى شود. دنيا خود را به چيزهايى زينت كرده كه موجب غرور و فريب مى شود؛ و انسان هم كه داراى ضعفِ نفس است فريب مى خورد. دنيا در حقيقت مانند زنى است كه زيبايى ندارد ولى با آرايش خود افرادى را كه توجّه ندارند فريب مى دهد.

مى فرمايد: دنيا خود را آرايش كرده است با چيزهاى فريبنده كه موجب فريب شماست، و شما را به وسيلۀ همين زينت ها فريب داده است.

نشانه هاى خوارى دنيا نزد خدا

«دَارٌ هَانَتْ عَلى رَبِّهَا؛ فَخَلَطَ حَلالَهَا بِحَرَامِهَا، وَ خَيْرَهَا بِشَرِّهَا، وَ حَيَاتَهَا بِمَوْتِهَا، وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا»

(دنيا سرايى پست و خوار است براى پروردگارش؛ پس خداوند حلال آن را با حرام، و خيرش را با شرّ، و زندگى اش را با مرگ، و شيرينى اش را با تلخى مخلوط كرده است.)

دنيا پيش خداوند خوار و بى ارزش است و چون خداوند براى دنيا ارزشى قائل نيست حرام و حلال و خوبى و بدى دنيا را مخلوط و درهم كرده است. اگر دنيا پيش خداوند اعتبار داشت خداوند خوب و بد دنيا و زندگى و مرگ آن را با هم مخلوط و در هم نمى كرد، و كسانى كه با خدا سر و كار ندارند دنياى بيشترى پيدا نمى كردند.

همين نكته خود دليلِ خوبى است بر اين كه دنيا مورد بى مهرى خداوند است.

حضرت مى فرمايد: دنيا براى پروردگارش خوار است و خداوند به آن اهميت نداده است، پس خداوند حلال دنيا را با حرام آن مخلوط كرده است، و خوبى آن را با بدى و شرّ آن آميخته است، و حيات و زندگى آن را با مرگ آن، و شيرينى آن را با تلخى آن در هم آميخته است.

«لَمْ يُصْفِهَا اللَّهُ تَعَالى لِأَوْلِيَائِهِ ، وَ لَمْ يَضِنَّ بِهَا عَلى [عَنْ ] أَعْدَائِهِ »

(خداى تعالى دنيا را براى دوستانِ خود برنگزيده است، و براى دشمنانش به آن بخل نورزيده است.)

ص: 225

اين عبارت در بعضى از نسخه ها «لَمْ يُصَفِّهَا اللَّهُ » از باب تفعيل آمده است. «إِصْفاء» به معناى اختيار كردن و برگزيدن مى باشد. «أَصْفى ، يُصْفي» باب افعال آن است. در آيۀ شريفه مى فرمايد: «أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِكَةِ إِناثاً»(1) «آيا پروردگارتان شما را به داشتنِ پسران برگزيده، و خود از فرشتگان دخترانى را گرفته است ؟»

«ضَنَّ ، يَضِنُّ » به معناى بخل ورزيدن است.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: خداوند دنيا را برنگزيده و انتخاب نكرده است براى اولياء و دوستانش، و خدا بخل نكرده و دريغ نداشته است دنيا را براى دشمنانش.

خوبى اندك دنيا و شرّ بسيار آن

«خَيْرُهَا زَهِيدٌ، وَ شَرُّهَا عَتِيدٌ»

(خير دنيا اندك، و شرّش آماده است.)

«زَهيد» به معناى اندك است، و چون اندك است مرغوبٌ عنه مى باشد؛ و «عَتيد» به معناى آماده است.

خير و خوبى دنيا اندك است و كمتر كسى به آن رغبت مى كند و علاقه نشان مى دهد. از طرف ديگر شرّ و بدى دنيا آماده و نقد است. براى اين كه هر چه انسان مى بيند گرفتارى و مشكلات است و همه مى گويند گرفتارى داريم. اساساً قرار نيست در دنيا به انسان خوش بگذرد؛ دنيا جاى خوشگذرانى نيست، بلكه محل آزمايش انسان است. قرآن كريم مى فرمايد: «اَلَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ» (2) «خداوندى كه مرگ و حيات را بيافريد تا شما را آزمايش نمايد كه كدامِ شما نيكوكارتريد؛ و او عزّتمند و آمرزنده است.»

ص: 226


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 40.
2- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

خلقت انسان و زندگى و مرگ او براى آزمايش است. اگر قرار بود همه خوش بگذرانند كه ديگر مسألۀ امتحان و آزمايش منتفى مى شد. آزمايش انسان به اين است كه شرّ و گرفتارى و فقر و... در دنيا باشد با اين حال شما خود را حفظ كنيد، متانت خود را نگه داريد و خود را به دنيا و ثروت و مقام آن نفروشيد.

حضرت مى فرمايد: خير و خوبى دنيا اندك است، و شرّ و بدى دنيا آماده است.

فناپذيرى همه چيز دنيا

«وَ جَمْعُهَا يَنْفَدُ، وَ مُلْكُهَا يُسْلَبُ ، وَ عَامِرُهَا يَخْرَبُ »

(و گردآمده هاى دنيا از بين مى رود، و پادشاهى آن گرفته مى شود، و آبادى آن ويران مى گردد.)

«مِلْك» به معناى دارايى، و «مُلْك» به معناى سلطنت و پادشاهى است. «مَلِك» صفت مشبهۀ «مُلْك» است، و اسم فاعل «مِلْك» «مالك» است. «مالك» يعنى دارا، ولى «مَلِك» به معناى پادشاه است.

جمع هاى خانوادگى و ايل و تبارها از بين مى رود و از هم مى پاشد؛ و انسان هر چه در دنيا جمع كند اندوخته اش تمام مى شود و از بين مى رود. حكومت و پادشاهى آن نيز از دست انسان گرفته مى شود. و آنچه آباد است به زودى خراب و ويران مى گردد.

مى فرمايد: و جمع دنيا از بين مى رود، و پادشاهى آن گرفته مى شود، و آبادى آن خراب مى گردد.

«فَمَا خَيْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ، وَ عُمُرٍ يَفْنى [فِيهَا] فَنَاءَ الزَّادِ، وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ؟!»

(پس چيست خوبى سرايى كه مانند شكستن ساختمان شكسته مى شود، و عمرى كه در دنيا همچون تمام شدن توشه پايان پذيرد، و روزگارى كه مانند به پايان رسيدن حركت به پايان مى رسد؟!)

ص: 227

حضرت بعد از بيان ويژگى هاى دنيا، در اين فرمايش نتيجه گيرى خود را به صورت سؤال طرح كرده و مى فرمايد: «فَمَا خَيْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ؟» : دنيايى كه مانند يك ساختمان ناگهان شكاف برمى دارد و خراب مى شود چه خوبى دربردارد؟ «وَ عُمُرٍ يَفْنى [فِيهَا] فَنَاءَ الزَّادِ؟» : و چه خيرى در عمرى است كه فنا و نابود مى شود مانند يك غذا و توشه اى كه از بين برود؟ «وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ؟» : و چيست فايدۀ روزگارى كه به مانند پايان يافتن حركت پايان مى يابد؟

فرصت هاى دنيا مانند مسيرى كه انسان را به مقصد مى رساند طى مى شود و به پايان مى رسد. عمر و فرصت هاى دنيا به سرعت از دست مى رود. شما به عنوان مثال از اينجا به طرف تهران حركت مى كنيد، هنگامى كه به تهران رسيديد سير و سفر شما به پايان مى رسد و قطع مى شود. عمر و فرصت هاى زندگانى نيز به همين صورت است.

من و شما مى رويم و ديگرى جايگزين ما مى شود و بعد نوبت و عمر او هم به سر مى رسد و سير او هم پايان مى يابد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 228

«درس 177» - خطبۀ 113 (قسمت دوّم)

اشاره

واجبات الهى يا حقوق الهى

آمادگى براى مرگ

شادمانىِ ظاهرىِ پارسايان

خشم درونى پارسايان نسبت به خود

فراموشى مرگ و آرزوهاى كاذب

تسلط دنيا بر دلِ اهل آن

علّت تفرقه در جامعۀ اسلامى

پيامدهاى تفرقه

اهميت دادن به دنيا

علّت ترك امر به معروف و نهى از منكر

بايستگى رعايت حقوق مسلمانى

سازشكارى در ارزشها و ديندارى ظاهرى

ص: 229

ص: 230

«خطبۀ 113 - قسمت دوّم»

«اِجْعَلُوا مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ مِنْ طَلَبِكُمْ [طَلِبَتِكُمْ ] وَاسْأَ لُوهُ مِنْ أَدَاءِ حَقِّهِ مَا سَأَ لَكُمْ ، وَ أَسْمِعُوا دَعْوَةَ الْمَوْتِ آذَانَكُمْ قَبْلَ أَنْ يُدْعى بِكُمْ .

إِنَّ الزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا تَبْكِي قُلُوبُهُمْ وَ إِنْ ضَحِكُوا، وَ يَشْتَدُّ حُزْنُهُمْ وَ إِنْ فَرِحُوا، وَ يَكْثُرُ مَقْتُهُمْ أَنْفُسَهُمْ وَ إِنِ اغْتُبِطُوا [اغْتَبَطُوا] بِمَا رُزِقُوا.

قَدْ غَابَ عَنْ قُلُوبِكُمْ ذِكْرُ الْآجَالِ ، وَ حَضَرَتْكُمْ كَوَاذِبُ الْآمَالِ ؛ فَصَارَتِ الدُّنْيَا أَمْلَكَ بِكُمْ مِنَ الْآخِرَةِ ، وَالْعَاجِلَةُ أَذْهَبَ بِكُمْ مِنَ الْآجِلَةِ . وَ إِنَّمَا أَنْتُمْ إِخْوَانٌ عَلى دِينِ اللَّهِ ، مَا فَرَّقَ بَيْنَكُمْ إِلَّا خُبْثُ السَّرَائِرِ وَ سُوءُ الضَّمَائِرِ، فَلا تَوَازَرُونَ وَ لَاتَنَاصَحُونَ ، وَ لَاتَبَاذَلُونَ وَ لاتَوَادُّونَ ؛ مَا بَالُكُمْ تَفْرَحُونَ بِالْيَسِيرِ مِنَ الدُّنْيَا تَمْلِكُونَهُ [تُدْرِكُونَهُ ]، وَ لَايَحْزُنُكُمُ الْكَثِيرُ مِنَ الْآخِرَةِ تُحْرَمُونَهُ ، وَ يُقْلِقُكُمُ الْيَسِيرُ مِنَ الدُّنْيَا يَفُوتُكُمْ ، حَتّى يَتَبَيَّنَ ذَلِكَ فِي وُجُوهِكُمْ وَ قِلَّةِ صَبْرِكُمْ عَمَّا زُوِيَ مِنْهَا عَنْكُمْ ، كَأَنَّهَا دَارُ مُقَامِكُمْ ، وَ كَأَنَّ مَتَاعَهَا بَاقٍ عَلَيْكُمْ . وَ مَايَمْنَعُ أَحَدَكُمْ أَنْ يَسْتَقْبِلَ أَخَاهُ بِمَايَخَافُ مِنْ عَيْبِهِ إِلَّا مَخَافَةُ أَنْ يَسْتَقْبِلَهُ بِمِثْلِهِ .

قَدْ تَصَافَيْتُمْ عَلى رَفْضِ الْآجِلِ وَ حُبِّ الْعَاجِلِ ، وَ صَارَ دِينُ أَحَدِكُمْ لُعْقَةً عَلى لِسَانِهِ . صَنِيعَ مَنْ قَدْ فَرَغَ مِنْ عَمَلِهِ ، وَ أَحْرَزَ رِضَا سَيِّدِهِ .»

واجبات الهى يا حقوق الهى

خطبه اى را كه در درس گذشته شروع كرديم دربارۀ ويژگى هاى دنيا و بى ارزشى آن بود. به اين عبارت رسيديم كه حضرت مى فرمايند:

ص: 231

«اِجْعَلُوا مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ مِنْ طَلَبِكُمْ [طَلِبَتِكُمْ ]»

(از رغبت ها و درخواست هاى خود قرار دهيد آنچه را خداوند بر شما واجب كرده است.)

عبارت «مِنْ طَلَبِكُمْ » مفعول دوّم «اِجْعَلُوا» مى باشد. «طلب» نيز در اينجا به معناى درخواست كردن و رغبت نشان دادن است و در نسخۀ ابن أبى الحديد «طَلِبَتِكُمْ »آمده است.

واجبات خدا را نيز جزء مطلوبهاى خود به حساب آوريد. تنها به دنبال باغ و قدرت و خانه و امثال آن نباشيد. بلكه اگر مستطيع هستيد حج خود را به جا آوريد، و اگر واجبات مالى بدهكاريد آن را بپردازيد، نماز خود را به جا آوريد، روزۀ واجب خود را بگيريد و حقوق مردم را بپردازيد. اين طور نباشد كه مطلوب شما فقط و فقط دنيا باشد؛ بلكه خواسته هاى خدا را از خودتان مورد طلب و مطلوب خود قرار دهيد و به دنبال انجام آن باشيد.

حضرت على عليه السلام مى فرمايند: قرار دهيد آنچه را خداوند بر شما واجب كرده است از درخواست ها و از رغبت هاى خود.

«وَاسْأَ لُوهُ مِنْ أَدَاءِ حَقِّهِ مَا سَأَ لَكُمْ »

(و از او [يارى] بخواهيد براى آنچه از شما خواسته است از اداى حق او.)

به نظر مى رسد عبارت «مِنْ أَداءِ حَقِّهِ » بيان «ما سَأَلَكُمْ » باشد. بنابراين معنا اين طور مى شود: از خدا خواهش كنيد كه آنچه را از شما خواسته است شما را در انجام آنها يارى نمايد.

خداوند از شما چه خواسته است ؟ آنچه خدا خواسته عبارت از اداى حق او مى باشد. پس در حقيقت انسان بايد اداى حقِ خدا را از خود خدا بخواهد تا او توفيق دهد و انسان بتواند اداى حق نمايد.

ص: 232

آمادگى براى مرگ

«وَ أَسْمِعُوا دَعْوَةَ الْمَوْتِ آذَانَكُمْ قَبْلَ أَنْ يُدْعى بِكُمْ »

(و دعوت مرگ را به گوشهاى خود بشنوانيد پيش از آن كه شما [به سوى مرگ] فرا خوانده شويد.)

«آذان» جمع «اُذُن» به معناى گوش است.

دعوت مرگ را پيش از آن كه مرگ به سراغ شما بيايد به گوشهاى خود بشنوانيد.

به اين معنا كه بشنويد صدا و دعوت مرگ را كه شما را طلب مى كند پيش از آن كه مرگ خود به سراغ شما بيايد. به تعبير ديگر از آمدن مرگ غفلت نكنيد و به فكر آن باشيد.

براى اين كه اگر انسان به فكر مرگ باشد خود را آماده و مهيّاى آن مى كند، وصيّت مى كند، حقوق مردم را ادا كرده و واجبات خود را عمل مى نمايد.

حضرت مى فرمايد: و دعوت مرگ را بشنوانيد و برسانيد به گوشهاى خودتان پيش از آن كه شما را براى مرگ بخوانند.

شادمانىِ ظاهرى پارسايان

«إِنَّ الزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا تَبْكِي قُلُوبُهُمْ وَ إِنْ ضَحِكُوا، وَ يَشْتَدُّ حُزْنُهُمْ وَ إِنْ فَرِحُوا»

(همانا دلهاى زاهدان در دنيا مى گريد اگرچه بخندند، و حزن و اندوهشان شدّت مى يابد اگرچه شادى كنند.)

«زُهد» به معناى بى رغبتى است، و «زاهدين» يعنى كسانى كه نسبت به دنيا بى رغبت و بى علاقه هستند.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: «إِنَّ الزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا تَبْكِي قُلُوبُهُمْ وَ إِنْ ضَحِكُوا» :

همانا زاهدين و كسانى كه به دنيا بى رغبت هستند دلهايشان گريان است ولى با اين

ص: 233

حال براى حفظ ظاهر و اين كه انسان بايد در جامعه با مردم با اخلاق خوب برخورد كند ممكن است خندان هم باشند؛ «وَ يَشْتَدُّ حُزْنُهُمْ وَ إِنْ فَرِحُوا» : و حزن و اندوه آنان در دلشان شديد است گرچه اظهار خوشحالى نمايند. براى اين كه دلشان متوجّه آخرت است.

خلاصه كسانى كه به دنيا زهد دارند و بى رغبت هستند دلهايشان گريان و ناراحت است گرچه براى حفظ ظاهر در ميان مردم خندان باشند. همان طور كه حضرت امير عليه السلام در جاى ديگر مى فرمايد: «ألْمُؤمِنُ بِشْرُهُ في وَجْهِهِ ، وَ حُزْنُهُ في قَلْبِهِ »(1)

«شادمانى مؤمن در چهره اش، و ناراحتى او در دلش است.»

خشم درونى پارسايان نسبت به خود

«وَ يَكْثُرُ مَقْتُهُمْ أَنْفُسَهُمْ وَ إِنِ اغْتُبِطُوا [اغْتَبَطُوا] بِمَا رُزِقُوا»

(و خشم آنان برخودشان بسيار است هر چند به سبب آنچه روزى داده شده اند خوشحال و شادمان هستند.)

افراد زاهد و بى رغبت به دنيا خود را زياد ملامت مى كنند و خشم و غضب آنان به خودشان زياد است. البته قاعده نيز همين است كه انسان هنگامى كه گناه و يا اشتباهى مرتكب شد گناهان و اشتباهات خود را به ياد آورده و حدّاقل خود را ملامت كند. اگر انسان داراى چنين روحيه اى باشد عادل به شمار مى آيد؛ چون معناى عدالت، بدون خطا و يا بدون گناه بودنِ انسان نيست. اگر كسى اشتباه و گناهى نداشته باشد معصوم است، و غير از معصومين همۀ انسانها خطاكارند. در روايت مى فرمايد: «كُلُّ بَني آدمَ خَطّاءٌ، وَ خَيرُ الخَطّائين التَّوّابين» (2)«همۀ فرزندان آدم خطاكارند؛ و بهترين خطاكاران كسانى هستند كه توبه كارند.»

ص: 234


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 333.
2- - نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاينده، شمارۀ 2149؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1420، حديث 4251.

بنابراين معصوم با عادل تفاوت مى كند. كسى كه معصوم نيست ولى عادل است امكان دارد گناه يا اشتباه كند ولى هر گاه كه مرتكب گناه يا اشتباهى شد خود را ملامت مى كند. اگر كار خلافى انجام داد و طغيان كرد و يا عصبانى شد، فوراً ناراحت مى شود و خود را ملامت مى كند. به اين ناراحت شدن و ملامت كردنِ خويش «توبه» گفته مى شود. خداوند در قرآن به همين نفس لوّامه سوگند مى خورد و مى فرمايد:

«وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ » (1) «و سوگند به نفس ملامتگر».

پس كسى كه پس از گناه خود را ملامت كند عادل است؛ ولى كسى كه پس از انجام معصيت ناراحت نيست و اهميت نمى دهد از عدالت خارج شده است.

در اينجا تعبير «إِنِ اغْتُبِطُوا» به صورت مجهول آمده كه بيشتر شارحان نهج البلاغه آن را مورد غبطه واقع شدن معنا كرده اند،(2) ولى ابن أبى الحديد آن را به صورت معلوم آورده: «اِغْتَبَطوا» و به معناى «فرحوا» گرفته است، يعنى شاد و خوشحال شدند؛ كه با مراجعه به لغت به نظر مى رسد همين معنا صحيح باشد؛(3) و مراد حضرت اين است كه زاهدان در عين حالى كه بر خود خشم گرفته و از قصور و كوتاهى هاى خود ناراحت هستند ولى از آنچه كه خداوند به آنها ارزانى داشته شاد و خوشحال هستند.9.

ص: 235


1- سورۀ قيامة (75)، آيۀ 2.
2- - در شرح ابن ميثم «اُغْتُبِطوا» به صورت مجهول آمده و در شرح لغت نوشته است: و إنْ غبطهم غيرُهم بما قسّم لهم من رزق؛ و در نهج البلاغۀ عبده هم به صورت مجهول آمده و اين گونه معنا كرده است: غبطهم غيرُهم بما آتاهم اللّه من الرزق؛ يعنى به خاطر مواهبى كه خدا به آنها داده مورد غبطه واقع شدند؛ و در نهج البلاغۀ صبحى صالح در متن خطبه «اِغْتَبَطوا» به صورت معلوم آمده ولى در شرح لغت آورده است: بالبناء للمجهول؛ و در ادامه، عين عبارت عبده را در شرح لغت ذكر كرده است. ر. ك: شرح ابن ميثم، ج 3، ص 95؛ نهج البلاغۀ عبده، ج 1، ص 221؛ نهج البلاغۀ صبحى صالح، ص 168 و 617.
3- - در المنجد آمده است: «اِغْتَبَطَ و اغْتُبِطَ »: كان في مسرَّةٍ و حُسنِ حال. و در لسان العرب چنين معنا كرده است: الاِغْتِباط : شكراللّه على ما أنْعَم و أفضَل و أعطى ؛ يعنى شكر خدا را به جاى آوردن براى نعمت هايى كه داده است؛ و نيز آورده است: والاغتباط : الفَرح بالنّعمة؛ كه به معناى خوشحالى آمده است. ر. ك: المنجد، ص 544؛ لسان العرب، ج 7، ص 359.

حضرت على عليه السلام مى فرمايند: و خشم و غضب آنها به خودشان زياد است گرچه نسبت به آنچه خداوند به آنان ارزانى داشته شاد و خوشحال هستند.

فراموشى مرگ و آرزوهاى كاذب

«قَدْ غَابَ عَنْ قُلُوبِكُمْ ذِكْرُ الْآجَالِ ، وَ حَضَرَتْكُمْ كَوَاذِبُ الْآمَالِ »

(به تحقيق ياد مرگ از دلهاى شما غايب گشته، و [به جاى آن] آرزوهاى دروغين در دلهاى شما حاضر شده است.)

«كَواذِب» جمع «كاذبة» است؛ «كَوَاذِبُ الْآمَالِ » از باب اضافۀ صفت به موصوف است؛ يعنى آمال و آرزوهايى كه دروغ و نادرست است.

حضرت على عليه السلام با اين عبارت لحن خود را عوض مى كنند. در فرمايشاتِ قبلى از دنيا و زاهدين سخن مى گفتند و مردم را آگاه مى كردند، و اكنون به آنان خطاب كرده مى فرمايند: ياد مرگ از دلهاى شما غايب شده و بيرون رفته و جاى آن را آرزوهاى دروغ گرفته است. علّت اين تغيير لحن در خطبه ها و موعظه ها طبيعى و گاهى لازم است.

«قَدْ غَابَ عَنْ قُلُوبِكُمْ ذِكْرُ الْآجَالِ » : مردم! ذكر اجل و ياد مرگ از دلهاى شما غايب شده است. در عبارت پيشين فرمودند: دعوت مرگ را به خود بشنوانيد و به فكر مرگ باشيد كه اگر در فكر و انديشۀ مرگ و حساب و كتاب باشيد در رفتار خود تغيير ايجاد كرده و روش خود را عوض مى كنيد؛ ولى در اينجا مى فرمايند: ذكر و ياد مرگ از دلهاى شما پنهان گشته است. «وَ حَضَرَتْكُمْ كَوَاذِبُ الْآمَالِ » : و در عوض حاضر شده است در ذهن و دلهاى شما آرزوهاى دروغ. آرزوهايى كه اگر هم انسان به آنها برسد دوام و بقايى ندارد و در حقيقت آرزوهايى فريبنده است.

ص: 236

تسلط دنيا بر دلِ اهل آن

«فَصَارَتِ الدُّنْيَا أَمْلَكَ بِكُمْ مِنَ الْآخِرَةِ ، وَالْعَاجِلَةُ أَذْهَبَ بِكُمْ مِنَ الْآجِلَةِ »

(پس دنيا بيشتر از آخرت بر شما مالك شده، و [دنياى] نقد و فورى بيشتر از [آخرتِ ] مدّت دار [دلهاى] شما را برده است.)

«عاجِلَة» به معناى فورى و نقد است؛ و «آجِلَة» به معناى غير فورى و مدّت دار است.

در ظاهر دنيا نقد و آخرت نسيه است و معمولاً انسان بيشتر به دنبال نقد است. به همين دليل انسان بهشت و نعمت هاى آخرت را رها مى كند و به دنبال دنيا مى رود.

حضرت مى فرمايد: پس دنيا بيش از آخرت مالك شما شده است و دلهاى شما را در دست گرفته و در تصرف خود دارد، و دنيايى كه فورى است و اكنون وجود دارد دل شما را بيشتر برده است از آخرتى كه مدّت دار است و در آينده فراروى شما قرار دارد. خلاصه شما بيشتر به فكر دنيا هستيد و در انديشۀ آخرت خود نمى باشيد.

علّت تفرقه در جامعۀ اسلامى

«وَ إِنَّمَا أَنْتُمْ إِخْوَانٌ عَلى دِينِ اللَّهِ ، مَا فَرَّقَ بَيْنَكُمْ إِلَّا خُبْثُ السَّرَائِرِ وَ سُوءُ الضَّمَائِرِ»

(و جز اين نيست كه شما بر دين خدا با هم برادر هستيد، ميان شما جدايى نينداخته مگر نيّت هاى پليدتان و بدى هاى باطن و درونتان.)

شما مسلمانان بر اساس فطرت اسلامى و دينىِ خود با يكديگر برادريد و داراى يك خدا، يك كتاب و يك دين هستيد؛ بنابراين بايد با هم هماهنگ و دوست باشيد.

فطرت انسانى و دينى شما اقتضا مى كند كه اخوّت و برادرى و مهربانى و وحدت در

ص: 237

بين شما حاكم باشد؛ اما آلودگى هاى درونى و بدانديشى ها شما را وادار مى كند كه به دشمنى با يكديگر بپردازيد.

حضرت على عليه السلام مى فرمايند: شما مسلمانان بر دين خدا برادر هستيد و يك دين داريد، جدايى نينداخته است بين شما مگر آن نيّت هاى پليد و بدى هاى درونى كه برخى از شما داريد و موجب مى شود كه با هم دوستى نكنيد و خيرخواه و ياور هم نباشيد.

پيامدهاى تفرقه

«فَلا تَوَازَرُونَ وَ لَاتَنَاصَحُونَ ، وَ لَاتَبَاذَلُونَ وَ لَاتَوَادُّونَ »

(پس يكديگر را يارى نمى كنيد و خيرخواه هم نمى باشيد، و به يكديگر [چيزى] نمى بخشيد و با هم دوستى نمى ورزيد.)

«تَوازَرَ» از باب تفاعل و به معناى كمك و يارى همديگر مى باشد؛ «آزَرَ» و «وَازَرَ» هر دو به يك معناست. «تَناصَحَ » نيز باب تفاعل و به معناى خير و خوبى همديگر را خواستن است.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: شما مسلمانها بر اساس فطرت دينى و انسانىِ خود برادر هستيد، ولى به خاطر بدانديشى ها و عقده ها و كينه هايى كه برخى از شما نسبت به يكديگر داريد از هم جدا شده و با هم دشمنى مى كنيد و لذا همديگر را كمك و يارى نكرده و خير و خوبى يكديگر را نمى خواهيد. و اگر كسانى از شما نيازمند و محتاج باشند و ديگران وضعشان خوب باشد به نيازمندان بذل و بخشش نمى كنيد. در صورتى كه وقتى خداوند به عده اى ثروت و امكانات داد بايد نسبت به ديگران بخشش داشته باشند. شما نه به همديگر مودّت و دوستى داريد و نه به نيازمندان بذل و بخشش مى كنيد.

ص: 238

«فَلا تَوَازَرُونَ » : پس شما به خاطر آن بدانديشى ها و ناپاكى هاى درونى به يكديگر كمك نمى كنيد «وَ لَاتَنَاصَحُونَ » : و خير و خوبى همديگر را نمى خواهيد «وَ لاتَبَاذَلُونَ » : و به يكديگر نمى بخشيد «وَ لَاتَوَادُّونَ » : و نسبت به هم مودّت نداريد.

اهميت دادن به دنيا

«مَا بَالُكُمْ تَفْرَحُونَ بِالْيَسِيرِ مِنَ الدُّنْيَا تَمْلِكُونَهُ [تُدْرِكُونَهُ ]، وَ لَايَحْزُنُكُمُ الْكَثِيرُ مِنَ الْآخِرَةِ تُحْرَمُونَهُ »

(اين چه حالى است كه شما داريد كه به اندكى از دنيا كه مالك شويد [دريافت مى كنيد] شاد مى شويد، و بسيارِ آخرت كه از دست مى دهيد شما را غمگين نمى كند؟!)

در اين نسخۀ عبده و در شرح ابن ميثم «تَمْلِكُونَه» آمده ولى در بقيۀ نسخه ها «تُدْرِكونَه» ذكر شده كه به نظر صحيح تر مى آيد؛ چرا كه بسا انسان از چيزى بهره و استفاده مى كند بدون اين كه مالك آن باشد و در عين حال شاد و خوشحال است؛ به علاوه با كلمۀ «تُحرمونه» تناسب دارد.

انسان بايد در زندگى آنچه را كه به دست مى آورد با آنچه را كه از دست مى دهد مقايسه كند؛ اگر قرار باشد در مقابل چيزهاى اندكى كه به دست مى آورد چيزهاى زيادى را از دست بدهد، نبايد به اين كار راضى شود؛ ولى متأسفانه در مورد دنيا و آخرت اين طور نيست. زيرا انسان اگر مقدار اندكى از دنيا و متاع آن به دست بياورد راضى و خوشحال مى شود ولى هر اندازه از آخرت از دست بدهد چندان ناراحت نمى شود. اميرالمؤمنين عليه السلام ضمن اشاره به اين روحيه و صفت انسانها، با شگفتى مى پرسد كه چگونه است شما هنگامى كه اندكى از متاع دنيا را به دست مى آوريد خوشحال و مسرور مى گرديد ولى هنگامى كه از بهشت و نعمت هاى آن و خشنودى خداوند كه بالاترين نعمت هاست محروم مى شويد باكى بر شما نيست و نسبت به آن اهميتى قائل نيستيد؟!

ص: 239

مى فرمايد: اين چه حالى است كه شما داريد كه به اندكى از دنيا كه دريافت مى كنيد و يا مالك آن مى شويد خوشحال و مسرور مى گرديد، و غمگين و محزون نمى كند شما را مقامات و درجات زيادى از آخرت كه از آنها محروم شده و آنها را از دست مى دهيد. قرآن دربارۀ بزرگترين نعمت الهى در بهشت مى فرمايد: «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ» (1) «و خشنودى خداوند بزرگتر [و برتر] است.»

«وَ يُقْلِقُكُمُ الْيَسِيرُ مِنَ الدُّنْيَا يَفُوتُكُمْ ، حَتّى يَتَبَيَّنَ ذَلِكَ فِي وُجُوهِكُمْ وَ قِلَّةِ صَبْرِكُمْ عَمَّا زُوِيَ مِنْهَا عَنْكُمْ »

(و شما را مضطرب مى سازد اندكى از دنيا كه از دستتان مى رود، تا حدّى كه اين اضطراب در چهره هاى شما نمودار و شكيبايىِ اندكتان از آنچه از دنيا از شما دور شده آشكار مى گردد.)

«قَلَق» به معناى اضطراب و ناراحتى؛ و «زَوى » به معناى دور شدن است.

يك چيزى كه در دنيا از دست انسان برود هر چند در واقع اندك باشد، چنان مضطرب و ناراحت شده و بى صبرى و بى تابى مى كند كه اين اضطراب و ناراحتى در چهره اش آشكار و ظاهر مى شود. مثلاً وقتى پولى را از شما بردند و يا چك شما واخورد و پاس نشد، بعضى از شما چهرۀ خود را عبوس مى گيريد و با زن و بچۀ خود بداخلاقى مى كنيد و سر و صدا راه مى اندازيد. در حالى كه چك شماست كه واخورده و يا شما هستيد كه در بازار مشكل پيدا كرده ايد، زن و فرزند بيچارۀ شما كه گناهى نكرده اند. يا اين كه قرار بوده با معامله اى كه انجام داده ايد سود زيادى به دست بياوريد ولى به دست نياورده ايد، و يا پست و مقامى را كه قرار بود به شما بدهند نداده اند؛ به همين علّت در چهرۀ شما اضطراب و ناراحتى آشكار شده و برافروخته مى شويد.

«وَ يُقْلِقُكُمُ الْيَسِيرُ مِنَ الدُّنْيَا يَفُوتُكُمْ » : و شما را مضطرب و ناراحت مى كند اندكى از دنيا كه از دست شما مى رود «حَتّى يَتَبَيَّنَ ذَلِكَ فِي وُجُوهِكُمْ » : تا جايى كه اين اضطراب2.

ص: 240


1- سورۀ توبه (9)، آيۀ 72.

و ناراحتى ظاهر مى شود در چهره هاى شما. عبارت «وَ قِلَّةِ صَبْرِكُمْ عَمَّا زُوِيَ مِنْهَا عَنْكُمْ » عطف به «وُجُوهِكُمْ » مى باشد. يعنى: واضح مى شود اين اضطراب و ناراحتى در چهره هاى شما و در كمى صبر و شكيبايى شما از آنچه از دنيا از شما دور شده و از دست شما رفته است.

«كَأَنَّهَا دَارُ مُقَامِكُمْ ، وَ كَأَنَّ مَتَاعَهَا بَاقٍ عَلَيْكُمْ »

(گويا دنيا خانۀ اقامت شماست، و گويا متاع آن بر شما باقى و پايدار است.)

انسان تصور مى كند دنيا خانۀ هميشگى و محل باقى ماندن اوست؛ در صورتى كه انسان دير يا زود از دنيا مى رود. ميلياردر هم باشد بالاخره مى ميرد و همۀ آن ثروتها از دست او گرفته مى شود. پس اگر هم اين ثروت در زمانى كه زنده است از او گرفته شد چندان اهميت ندارد؛ زيرا چيزى كه قرار بوده با مرگ از دست انسان گرفته شود يك مقدار زودتر از دست رفته است. مقام دنيا نيز همين طور است. اگر مقام دنيا را از شما نمى گرفتند بالاخره هنگامى كه مرگ به سراغ شما مى آمد از دست شما گرفته مى شد و حالا يك مقدار زودتر گرفته شده است.

حضرت مى فرمايند: گويا دنيا خانۀ اقامت شماست، و گويا تصور مى كنيد متاع دنيا هميشه براى شما باقى است. در صورتى كه اگر مقام را هم نمى گرفتند و پول شما را هم دزد نمى برد هنگامى كه از دنيا مى رفتيد هم مقامتان و هم مالتان از دستتان مى رفت.

بنابراين از دست دادن متاعهاى دنيوى كه نبايد اين همه ناراحتى و اضطراب داشته باشد. حضرت على عليه السلام در كلمات قصار خود مى فرمايند: «ألزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ الْقُرْآنِ : قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ : «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ »(1)» (2) «تمام زهد و پارسايى بين دو كلمه از قرآن است: خداوند سبحان فرمود: تا هرگز بر آنچه از دستتان رفته است غمگين نشويد و به آنچه به شما داده است شادى نكنيد.»9.

ص: 241


1- سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.
2- نهج البلاغۀ عبده، حكمت 439.

اگر همۀ دنيا هم به انسان داده شد ولى خوشحال نشد و يا همۀ دنيا را از او گرفتند ولى ناراحت نشد، معلوم مى شود اين انسان فرد زاهدى است؛ دنيا اقامتگاه هميشگى انسان نيست و اين قدر كه مردم فكر مى كنند ارزش ندارد.

علّت ترك امر به معروف و نهى از منكر

«وَ مَا يَمْنَعُ أَحَدَكُمْ أَنْ يَسْتَقْبِلَ أَخَاهُ بِمَايَخَافُ مِنْ عَيْبِهِ إِلَّا مَخَافَةُ أَنْ يَسْتَقْبِلَهُ بِمِثْلِهِ »

(و چيزى منع نمى كند يكى از شما را كه روياروى برادرش شود نسبت به آنچه از عيب او مى ترسد مگر ترس از اين كه او هم همچون خودش با او روبرو شود [و عيب گويى كند].)

اين عبارت با آن فرمايش حضرت تناسب دارد كه فرمود: شما برادرهاى دينى يكديگر هستيد. اينجا مى فرمايد: شما اگر عيب برادر دينى خود را نمى گوييد و افشا نمى كنيد از روى برادرى و به خاطر خدا نيست بلكه براى اين است كه او هم از تو سوژه دارد. بنابراين شما از ترس اين كه او هم عيب تو را افشا كند عيب او را افشا نمى كنى. برادرى دينى و اخلاق اسلامى و انسانى حكم مى كند كه افراد حقوق يكديگر را حفظ كنند و عيب يكديگر را بپوشانند؛ ولى گاهى افراد عيب ديگران را كه افشا نمى كنند براى رعايت حقوق آنان نيست، بلكه به خاطر اين است كه از افشاى عيوب خود مى ترسند؛ چون از همديگر سوژه دارند. او عيب ديگرى را نمى گويد كه او هم به افشاى عيبش نپردازد.

گاهى در بين مسئولان و مأموران برخى ادارات چنين چيزهايى پيدا مى شود.

ممكن است دو نفر در يك اداره باشند، يكى از آنها خلافهاى ديگرى را مى بيند ولى جلوگيرى نمى كند و تذكر نمى دهد؛ براى اين كه آن طرف هم تخلف هاى او را مى داند و افشا مى كند. در صورتى كه نبايد چنين باشد؛ بلكه انسان بايد در جايى كه لازم است جلوى سوءاستفاده ها و تخلّفات دوستان خود را بگيرد و به آنها تذكر دهد.

ص: 242

در اينجا ظاهراً به قرينۀ «أَنْ يَسْتَقْبِلَ » بحث در مورد امر به معروف و نهى از منكر است و مى گويد: به خاطر اين كه افراد از همديگر سوژه دارند يكديگر را امر به معروف و نهى از منكر نمى كنند.

البته بعضى از عيب ها را نبايد مطرح كرد؛ ولى در مواردى كه حقوق مردم پايمال مى شود و يا وظيفۀ امر به معروف و نهى از منكر اقتضا مى كند، بايد عيوب افراد را با شرايط خاص بازگو نمود.

بايستگى رعايت حقوق مسلمانى

به مناسبت بحث «حق» من دو روايت يادداشت كرده ام كه آنها را مى خوانم:

1 - «عن أبي عبداللّه عليه السلام قال: حَقُّ الْمُسْلِمِ عَلَى الْمُسْلِم أَنْ لا يَشْبَعَ وَ يَجُوعُ أَخُوهُ ، وَ لايَرْوَي وَ يَعْطَشُ أَخُوهُ ، وَ لا يَكْتَسِيَ وَ يَعْرى أَخُوهُ ؛ فَما أَعْظَمَ حَقَّ الْمُسْلِمِ عَلى أَخيهِ الْمُسْلِمِ »(1)

«از حضرت امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمودند: حق مسلمان بر مسلمان اين است كه سير نباشد در حالى كه برادرش گرسنه است، و سيراب نباشد در حالى كه برادرش عطش دارد و تشنه است، و پوشيده نباشد در حالى كه برادرش برهنه است؛ پس چقدر بزرگ است حق مسلمان بر برادر مسلمانش.»

روايت دوّم اينجا تناسب بيشترى دارد.

2 - «قَالَ أَبُو عَبْدِاللَّهِ عليه السلام: مَنْ رَوى عَلى مُؤمِنٍ رِوايَةً يُريدُ بِهَا شَيْنَهُ وَ هَدْمَ مُرُوءَتِهِ لِيَسْقُطَ مِنْ أَعْيُنِ النَّاسِ أَخْرَجَهُ اللَّهُ مِنْ وَلايَتِهِ إِلى وَلايَةِ الشَّيْطانِ فَلا يَقْبَلُهُ الشَّيْطانُ »(2)

ص: 243


1- الكافى، ج 2، ص 170، حديث 5.
2- همان، ص 358، حديث 1.

«امام صادق عليه السلام مى فرمايد: كسى كه داستانى يا روايتى و يا گزارشى را عليه مؤمنى نقل كند و قصدش عيب جويى و افشاگرى عليه برادر مؤمنش باشد و بخواهد شخصيت او را در جامعه خرد و نابود كند تا از چشم مردم بيفتد، خداوند چنين فردى را از ولايت خود بيرون و به ولايت شيطان وارد مى سازد، پس شيطان هم او را نمى پذيرد.»

در هر صورت بعضى از عيوب را انسان نبايد بگويد. خيلى از اين افشاگريها گناه است. قرآن كريم مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ » (1) «همانا كسانى كه دوست دارند زشتى در بين مؤمنان آشكار گردد برايشان در دنيا و آخرت عذابى دردناك است.»

البته در مواردى هم كه بايد جلو دزدى ها و رشوه خوارى ها و حق كُشى ها گرفته شود انسان بايد حق را بگويد و ملاحظه نكند.

«وَ مَا يَمْنَعُ أَحَدَكُمْ » : و چيزى منع نمى كند يكى از شما را «أَنْ يَسْتَقْبِلَ أَخَاهُ » : كه رو در روى برادرش شود «بِمَا يَخَافُ مِنْ عَيْبِهِ » : نسبت به آنچه آن برادر از عيبش مى ترسد «إِلَّا مَخَافَةُ أَنْ يَسْتَقْبِلَهُ بِمِثْلِهِ » : مگر ترس از اين كه طرف هم مانند خودش با او روبرو شود و عيب او را بيان كند. شما عيب او را نمى گوييد تا او هم عيب شما را بيان نكند.

سازشكارى در ارزشها و ديندارى ظاهرى

«قَدْ تَصَافَيْتُمْ عَلى رَفْضِ الْآجِلِ وَ حُبِّ الْعَاجِلِ ، وَ صَارَ دِينُ أَحَدِكُمْ لُعْقَةً عَلى لِسَانِهِ »

(همانا بر ترك آخرت و دوستىِ دنيا با يكديگر سازش كرده و يكدل شده ايد، و دين هر يك از شما به ليسيدن بر زبانش [و لقلقۀ زبانى] تبديل گرديده است.)

ص: 244


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 19.

«تَصافَيْتُمْ » از باب تفاعل و به معناى يكرنگى و سازش دوطرفه است. «لُعْقَةً » به معناى غذاى كمى است كه با نوك انگشت يا سر زبان ليسيده مى شود.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: گويا شما مردم با يكديگر سازش كرده و يكدل شده ايد كه آينده و قيامت را كه نسيه است رها كنيد و به دنبال دنيا باشيد كه فورى و نقد است. و دين هر كدام از شما مانند چيزى است كه به زبان خود آن را مى ليسيد؛ يعنى دين هر كدام از شما فقط به زبان مى رسد و چيزى به شكم و باطن نمى رسد. يك ظرف غذا را اگر انسان بخورد سير مى شود ولى اگر فقط يك ذرّه از آن را زبان بزند نتيجه اى براى او ندارد. دين شما به همين اندازه است، و آنچه حقيقت دين مى باشد و شما بايد آن را در باطن خود احساس كرده و به آن ايمان داشته باشيد نداريد.

حضرت امام حسين عليه السلام نيز مى فرمايند: «إنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنيا وَالدِّينُ لَعْقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ ، يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ ، فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ »(1) يعنى: «همانا مردم بندۀ دنيايند و دين مانند يك ليسيدنى بر زبان آنها يا به تعبير ديگر يك لقلقۀ زبانى است. و مردم سنگ دين را تا هنگامى به سينه مى زنند كه زندگيشان همراه با آن بچرخد و اداره شود؛ ولى هنگامى كه بلا و امتحان پيش آيد و قرار شود افرادِ خالص شناسايى شوند دينداران بسيار اندك خواهند بود.»

لقلقۀ زبان بودنِ دين به اين است كه دينِ زبانى باشد و واقعيت نداشته باشد.

«صَنِيعَ مَنْ قَدْ فَرَغَ مِنْ عَمَلِهِ ، وَ أَحْرَزَ رِضَا سَيِّدِهِ »

([مانند] رفتار كسى كه از كار خويش فارغ شده و رضايت و خشنودى آقاى خود را به دست آورده است.)

مَثَل شما كه دين را لقلقۀ زبانِ خود قرار داده ايد مانند كسى است كه تصور مى كند7.

ص: 245


1- - تحف العقول، ص 245؛ بحارالأنوار، ج 75، ص 117.

تمام كارهاى ارباب و آقاى خود را به درستى انجام داده است. شما گمان مى كنيد كه وظيفۀ الهىِ خود را انجام داده ايد، در صورتى كه اين چنين نيست. كسى كه دين را تنها بر سر زبان خود انداخته و به شعار آن اكتفا مى كند، نبايد به آخرتِ خود مطمئن باشد و بايد بداند كه در آخرت مورد بازخواست قرار مى گيرد و گرفتار خواهد بود.

حضرت مى فرمايد: رفتار و كار شما رفتار و كار كسى است كه به خيال و تصورِ خود از كارش فارغ شده و آن را تمام كرده، و رضايت آقاى خود را به دست آورده است. شما به گمان خود رضايت و خشنودى خدا را به دست آورده ايد؛ در صورتى كه تنها شعار مى دهيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 246

«درس 178» - خطبۀ 114 (قسمت اوّل)

اشاره

ارتباط حمد و شكر با نعمت هاى خداوند

سپاس بر نعمت ها و بلاهاى خداوند

رابطۀ ابتلائات و درجات ايمان

كمك خواهى از خدا بر نفس سركش

جهاد با نفس يا جهاد اكبر

خطر مال و مقام دوستى

آمرزش خواهى امام عليه السلام از خداوند و مقصود از آن

ايمان شايسته

محتواى شهادتين

ارزش شهادتين

ص: 247

ص: 248

«خطبۀ 114 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«ألْحَمْدُ لِلَّهِ الْوَاصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ ، وَالنِّعَمَ بِالشُّكْرِ. نَحْمَدُهُ عَلى آلائِهِ ، كَمَا نَحْمَدُهُ عَلى بَلائِهِ . وَ نَسْتَعِينُهُ عَلى هذِهِ النُّفُوسِ الْبِطَاءِ عَمَّا أُمِرَتْ بِهِ ، السِّرَاعِ إِلى مَا نُهِيَتْ عَنْهُ .

وَ نَسْتَغْفِرُهُ مِمَّا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ ، وَ أَحْصَاهُ كِتَابُهُ ؛ عِلْمٌ غَيْرُقَاصِرٍ، وَ كِتَابٌ غَيْرُ مُغَادِرٍ. وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ عَايَنَ الْغُيُوبَ ، وَ وَقَفَ عَلَى الْمَوْعُودِ؛ إِيمَاناً نَفى إِخْلاصُهُ الشِّرْكَ ، وَ يَقِينُهُ الشَّكَّ . وَ نَشْهَدُ أَنْ لَاإِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَاشَرِيكَ لَهُ ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، شَهَادَتَيْنِ تُصْعِدَانِ الْقَوْلَ ، وَ تَرْفَعَانِ الْعَمَلَ ، لَايَخِفُّ مِيزَانٌ تُوضَعَانِ فِيهِ ، وَ لَايَثْقُلُ مِيزَانٌ تُرْفَعَانِ عَنْهُ .»

اين خطبه دربارۀ حمد و شكر خدا و ايمان به او و يارى طلبيدن از او، و نيز پند و نصيحت مردم به تقوا و كارهاى خير، و توصيفِ دنياست كه مردم دلبستگى به آن پيدا نكنند و خود را آمادۀ آخرت نمايند؛ و از خطبه هاى بسيار جالب و شگفت آور حضرت است كه بخشى از آن در تحف العقول هم آمده است؛(1) و نيز صاحب كتاب الطراز بعد از نقل بيشتر خطبه، از آن بسيار تعريف و تمجيد كرده است.(2)بن

ص: 249


1- - تحف العقول، ص 218.
2- الطراز لأسرار البلاغة و علوم حقائق الإعجاز، ج 2، ص 182 تا 183؛ مؤلف كتاب، يحيى بن حمزه علوى يمنى از بزرگان زيديه و متوفاى 705 هجرى است، اين كتاب از كتابهاى مهمى است كه در فن بلاغت نگاشته شده است. نويسندۀ كتاب پس از نقل خطبه، در ابتداى سخن خود چنين آورده است: «أقول: إنَّ هذا الكلام هُوَ الشِّفاء بَعدَ كلامِ اللَّه...» و پس از توصيف هنرى خطبه و تمجيد آن، در پايان سخنش چنين آورده است: «لَوْ كانَ كلامٌ مِنْ كلامِ الْبَشَرِ مُعْجِزَةً لَكانَ هذا هُوَ الْأَوَّلُ ، و لَوْ أَعْجَزَ شَيْ ءٌ مِنَ الْكلامِ بَعْدَ كلامِ اللَّهِ لَكانَ هذا هُوَ الثّاني» يعنى: اگر سخنى از سخنان بشر معجزه باشد همانا اين سخن، نخستين آنهاست؛ و اگر بعد از كلام خدا كلامى اعجازآميز باشد اين كلامِ حضرت دوّمى آن است.

ارتباط حمد و شكر با نعمت هاى خداوند

«ألْحَمْدُ لِلَّهِ الْوَاصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ ، وَالنِّعَمَ بِالشُّكْرِ»

(ستايش خداوندى را كه پيونددهندۀ ستايش به نعمت ها، و نعمت ها به سپاس است.)

در تعريف حمد و شكر و تفاوت آن دو با يكديگر مى گويند: «حمد» ثنا و تمجيد كسى است نسبت به جميل اختيارى. به تعبير ديگر حمد ثناى كسى است بر كار خوبى كه با اختيار آن را انجام داده باشد. بنابراين نور خورشيد چون در اختيار آن نمى باشد، نمى توان خورشيد را به خاطر نور دادنش حمد و ستايش نمود. البته خورشيد را مى توان مدح كرد ولى نمى توان حمد نمود؛ چون در «مدح» شرط اختيار وجود ندارد و به صرف زيبا بودن و يا خوب بودن كارى كه انجام مى شود مى توان نسبت به آن مدح انجام داد. پس «حمد» ثنا و ستايش نسبت به كارِ خوبِ اختيارى است و تفاوتى نمى كند كه آن كار از قبيل نعمت باشد يا نباشد. «شكر» نيز همان ثنا بر جميل اختيارى يا كار خوبى است كه در اختيار انجام دهندۀ آن باشد ولى با اين تفاوت كه شكر تنها در برابر نعمت است؛ پس شكر اخصّ از حمد مى باشد.

«ألْحَمْدُ لِلَّهِ الْوَاصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ ، وَالنِّعَمَ بِالشُّكْرِ» : ستايش مخصوص خدايى است كه ستايش را با نعمت ها، و نعمت ها را با شكر پيوند داده و هماهنگ كرده است.

در اين كه مقصود حضرت از اين عبارت چيست، چند احتمال وجود دارد:

ص: 250

الف - احتمال اوّل اين است كه بگوييم هر كس ستايش نعمت خدا را انجام دهد و حمد خدا را بنمايد، خدا نيز نعمت او را افزايش مى دهد؛ و هر كس هم شكر خدا را انجام دهد، خداوند نعمت او را افزون مى كند. پس در حقيقت هر دو عبارت به يك معناست و تفنّن در عبارت است. و هر دو جمله اشاره به آيۀ شريفه است كه مى فرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ » (1) «اگر شكر كنيد بر شما مى افزايم.»

ب - احتمال دوّم اين است كه خداوند بندگان خود را مكلّف كرده است كه او را در مقابل نعمت خود حمد و شكر كنند. البته انسان بر اساس وجدان و عقلِ خود مكلّف است كه وقتى خداوند نعمتى را به او ارزانى داشت حمد و سپاس خدا را بگويد، و به همين دليل است كه وقتى انسان غذا مى خورد شايسته است بگويد: «اَلحَمْدُ للّه». پس اگر فرضاً معتقد هم باشيم كه شرعاً حمد و ستايش خدا واجب نيست ولى وجداناً و عقلاً انسان مكلّف است كه در برابر نعمت سپاسگزار و شاكر باشد. اين است كه حضرت مى فرمايد: خداوند حمد و سپاس خود را با نعمت ها پيوند داده و نعمت ها را نيز با شكر پيوند داده و هماهنگ نموده است. به اين معنا كه خداوند بندگانِ خود را مكلّف فرموده است تا در برابر نعمت سپاسگزار و شكرگزار او باشند.

در اين احتمال نيز مانند احتمال اوّل معناى دو جمله تقريباً يكى است.

ج - احتمال سوّم اين است كه بگوييم معناى دو جمله با يكديگر تفاوت دارد و عبارت «ألْوَاصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ » در حقيقت بيان همان جنبۀ تكليفى است كه در احتمال دوّم گفتيم. به اين معنا كه انسانها بر اساس وجدان خود مكلّف هستند در برابر خدايى كه خالق و نعمت دهنده و روزى بخش آنان است سپاسگزار باشند و حمد او را به جا آورند؛ ولى معناى عبارت «وَالنِّعَمَ بِالشُّكْرِ» در حقيقت اشاره به آيۀ شريفه باشد كه مى فرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ».7.

ص: 251


1- سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 7.

بنابراين حضرت مى فرمايد: انسانها از نظر وجدان و عقل مكلّف هستند كه در برابر نعمت هاى خداوند سپاسگزار باشند؛ و اگر خداوند را شكر كردند خداوند نعمت خود را بر آنان افزون مى كند.

به نظر مى رسد احتمال سوّم مناسب تر باشد. پس عبارت «ألواصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ » بيان تكليف است كه انسانها مكلّف هستند - گرچه به صورت استحبابى باشد - كه در برابر نعمت هاى خداوند سپاس او را به جا آورند.

به همين جهت در بعضى از روايات مى فرمايد: «در هنگام خوردن غذا و بعد از آن «ألحَمْدُ للّه» بگوييد.»(1) و عبارت «وَالنِّعَمَ بِالشُّكْرِ» اشاره به آيۀ شريفه است كه بيان كرديم.

در اينجا ابن أبى الحديد احتمال ديگرى را مطرح مى كند كه به نظر ما صحيح نيست. او مى گويد: خداوند به دنبال حمد و ستايش خود نعمت مى دهد و به دنبال نعمت نيز شكر ارزانى مى كند. بعد به عنوان دفع اشكالِ بر خود مى گويد: اگر گفته شود كه شكر از جمله كارهاى خدا نيست بلكه شكر از جمله كارهاى ما انسانها و يا بعضى ديگر از مخلوقات خداوند است پس چگونه شما شكر را به خداوند نسبت داديد، در پاسخ مى گوييم كه شكر هم كار خداست. زيرا اوّلاً: همۀ كارهاى ما به يك حساب كار خداوند و در اختيار اوست، و ثانياً: اگر كسى شكر خدا كند در حقيقت خداوند به او توفيق داده است تا او را شكر نمايد.(2)

همان طور كه عرض كردم به نظر مى رسد اين احتمال صحيح نباشد، و همان احتمال سوّم مناسب تر از همۀ احتمالات است.2.

ص: 252


1- - وسائل الشيعة، ج 24، ص 351 تا 356، باب 57 از ابواب آداب المائدة.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 252.

سپاس بر نعمت ها و بلاهاى خداوند

«نَحْمَدُهُ عَلى آلائِهِ ، كَمَا نَحْمَدُهُ عَلى بَلائِهِ »

(خداوند را بر نعمت هايش ستايش مى كنيم، همان طور كه او را بر بلايش مى ستاييم.)

«آلاء» جمع «إلْي» مى باشد كه به معناى نعمت و احسان و يا رزق و روزى است. اين كلمه به سه صورت تلفظ و خوانده مى شود، كه عبارتند از: «إِلْي»، «إِلَى » و «أَلَى ». البته بيشتر همان «إِلَي» بر وزن «عِنَب» تلفظ مى شود كه ياءِ آن قلب به الف و تبديل به «إلى » شده است. «آلاء» نيز كه جمع آن مى باشد در اصل «أَئْلاء» بر وزن «أَعْناب» به معناى نعمت ها بوده است كه همزه را قلب به الف كرده و «آلاء» مى خوانند.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: خداوند را بر نعمت هايى كه به ما داده است ستايش مى كنيم، همان طور كه نسبت به بلاها و آزمايش هاى الهى او را مى ستاييم. به لحاظ اين كه مؤمن اعتقاد دارد كه هر چه از طرف خداوند مى آيد به مصلحت و براى آزمايش اوست؛ و اين خود يكى از صفات حق تعالى است كه كارهاى او بر اساس حكمت مى باشد. بنابراين خداوند را در همه حال ستايش مى كند.

به عبارت ديگر ما اعتقاد داريم كه اگر مشكلات و سختى هايى در زندگى ما پيدا مى شود به سود ماست و خداوند مى خواهد ما را امتحان نمايد و بسا آمادۀ درجاتى كند كه مى خواهد آن را به ما عطا فرمايد، يا در گرفتارى و سختى قبل از مرگ نوعى عقوبت و كفّارۀ بعض گناهان است كه دنبال آن نفعى بزرگ مى باشد.(1) اگر انسان در زندگى دچار مصيبتى شد و تحمّل كرد خداوند به او پاداش خواهد داد. بنابراين انسان بايد همان طور كه در برابر نعمت هاى الهى خداوند را ستايش مى نمايد در برابر مصيبت ها و گرفتارى ها نيز او را بستايد.

ص: 253


1- - بحارالأنوار، ج 6، ص 168 و 172.

رابطۀ ابتلائات و درجات ايمان

اينجا به مناسبت حديثى را از اصول كافى يادداشت كرده ام كه براى شما مى خوانم:

«عَنْ أَبي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام أَنَّ فِيما أَوْحَى اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلى مُوسَى بْنِ عِمْرانَ عليه السلام: يَا مُوسَى بْنَ عِمْرانَ مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَيَّ مِنْ عَبْدِيَ الْمُؤمِنِ فَإِنّي إِنَّمَا أَبْتَليهِ لِمَا هُوَ خَيْرٌ لَهُ وَ اعافيه لِمَا هُوَ خَيْرٌ لَهُ و أَزْوِي عَنْهُ ما هُوَ شرٌّ لَهُ لِما هُوَ خَيْرٌ لَهُ »: «حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: از جمله مطالبى كه خداوند به موسى بن عمران عليه السلام وحى كرد اين است كه فرمود: اى موسى بن عمران، من هيچ مخلوقى را نيافريدم كه نزد من محبوبتر باشد از بندۀ مؤمنم؛ پس من او را مبتلا و گرفتار مى كنم به خاطر آنچه براى او بهتر است، و او را عافيت مى دهم به خاطر آنچه براى او نيكوتر است، و از او شرّ را بگردانم به خاطر آنچه براى او نيك تر است.»

در اينجا بايد توجّه داشته باشيم كه ايمان درجات دارد و مؤمنان داراى درجات مختلف هستند؛ و از ايمان و مؤمن بودن من و شما شروع مى شود تا به ايمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم برسد. و هر چه درجۀ ايمان يك مؤمن بيشتر و قويتر باشد امتحان و آزمايش او نيز بيشتر و شديدتر خواهد بود.

پس همان طور كه در اين حديث مى فرمايد: گاهى خداوند بندۀ مؤمنِ خود را به انواع سختى ها و مشكلات گرفتار مى سازد تا با آزمايشى كه نسبت به او انجام مى دهد او شايسته و آمادۀ دريافت پاداشهاى خداوند شود، ممكن است خداوند اين بندۀ مؤمن را دچار مصيبتى سازد و مثلاً مال يا فرزندى را از او بگيرد كه برحسب ظاهر به ضرر او مى باشد ولى در حقيقت به سود اوست.

در ادامۀ روايت مى فرمايد: «وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا يَصْلُحُ عَلَيْهِ عَبْدي فَلْيَصْبِرْ عَلى بَلائي وَلْيَشْكُرْ نَعْمائي وَلْيَرْضَ بِقَضائي»: «و من نسبت به آنچه صلاح و به نفع بنده ام مى باشد

ص: 254

داناترم؛ پس بايد بنده ام نسبت به بلايى كه از جانب من به او مى رسد صبر كند و شكيبا باشد و شكرِ نعمت مرا به جا آورد و نسبت به قضاى من راضى باشد.»

بندۀ مؤمنِ خدا بايد بداند كه اگر خداوند او را گرفتار مشكلات و مصيبت ها مى كند نمى خواهد او را اذيت كند، بلكه حكمتى در كار است و در نهايت مصلحت او را در نظر گرفته است؛ البته در صورتى كه صبر و شكيبايى به خرج دهد و شكر خدا را انجام دهد پاداش او افزونتر خواهد بود.

«أَكْتُبُهُ فِي الصِّدِّيقينَ عِنْدي إِذَا عَمِلَ بِرِضائي وَ أَطاعَ أَمْري» (1)«آنگاه من نام اين شخص مؤمن را در زمرۀ كسانى مى نويسم كه در نزد من بسيار راستگو هستند، اگر مطابق رضايت من رفتار كند و امر مرا اطاعت نمايد.»

خلاصه همان طور كه در اين روايت تصريح شده است و همان گونه كه حضرت على عليه السلام در اين خطبه مى فرمايد: انسان علاوه بر اين كه بايد خدا را در مقابل نعمت هاى او ستايش كند در بلاها و مصيبت ها نيز بايد سپاسگزار خداوند باشد.

چون خداوند در همه حال خير و خوبى انسان را خواسته و همه چيزِ انسان از جانب خداوند است. وجود ما از خداوند است و روزى ما به وسيلۀ او عطا مى شود. و اگر يك وقت مصيبتى هم از جانب خداوند به انسان رسيد، خداوند آن را جبران كرده و در مقابل آن پاداش عنايت مى فرمايد.

كمك خواهى از خدا بر نفس سركش

«وَ نَسْتَعِينُهُ عَلى هذِهِ النُّفُوسِ الْبِطَاءِ عَمَّا أُمِرَتْ بِهِ ، ألسِّرَاعِ إِلى مَا نُهِيَتْ عَنْهُ »

(و از خداوند كمك مى جوييم بر [جهاد با] اين نَفْس هايى كه كُندى و سستى مى كنند از آنچه به آن امر شده اند، و شتابان هستند به سوى آنچه از آن نهى شده اند.)

ص: 255


1- - الكافى، ج 2، ص 61 و 62، حديث 7.

«بِطاء» هم جمعِ «بَطيء» و هم «بَطيئَة» كه مؤنث است مى باشد و به معناى كُند و درنگ كننده است. «سِراع» نيز جمع «سريع» است.

اين نفوسى كه ما داريم نسبت به انجام كارهاى خوب و شايسته تنبلى كرده و سستى مى كند، ولى وقتى قرار است به سراغ شهوات و كارهاى ناشايسته برود با شتاب حركت مى كند. دو ركعت نماز صبح را كه انسان مى خواهد بخواند آن را با چه تأخير و زحمتى به جا مى آورد، ولى اگر قرار باشد به دنبال كارهايى برود كه از آن نهى شده است با سرعت به سوى آن مى شتابد. قرآن كريم نيز با توجّه به اين روحيۀ انسان از قول حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّ ما رَحِمَ رَبِّي» (1) «و من نفس خود را تبرئه نمى كنم؛ همانا نفس بسيار فرمان دهندۀ به بدى است، مگر آن كه پروردگارم رحم كند.»

حضرت مى فرمايند: و از خداوند در برابر اين نفوس كمك مى طلبيم كه نسبت به آنچه امر شده اند كُندى مى كنند و سستى نشان مى دهند، و نسبت به انجام آنچه از آن بازداشته شده اند سريع و شتابان هستند.

خلاصه نفس انسان داراى اين ويژگى هاست كه با سرعت و شتاب به طرف معصيت مى رود؛ ولى امر و فرمان خداوند را يا اطاعت نمى كند و يا با سستى و زحمت اطاعت مى كند. از اين رو بايد از خداوند كمك خواست تا درمقابل نفس سركش شكست نخوريم.

جهاد با نفس يا جهاد اكبر

آيه اى از آيات قرآن كريم را كه ظاهراً مربوط به مبارزه و جهاد با كفّار است بعضى از بزرگان تأويل و منطبق با جهاد با نفس كرده اند. خداوند متعال در اين آيۀ شريفه مى فرمايد:

ص: 256


1- - سورۀ يوسف (12)، آيۀ 53.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ » (1) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! با كفّارى كه نزديك شما هستند كارزار كنيد و بايد كه در شما درشتى ببينند؛ و بدانيد كه خداوند با پارسايان است.»

اين بزرگان مى گويند: مقصود از كفّارى كه در كنار ما هستند، خود ما و يا نفس ماست كه كفران نعمت مى كند؛ و بنابراين بايد با نفس خود جهاد كنيد، و بايد نفس شما غلظت و درشتى را در شما ببيند تا تربيت شود.

در حديث دارد كه گروهى از جهاد باز گشته بودند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آنان فرمود: «مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الْجِهادَ الْأَصْغَرَ وَ بَقِيَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الْأَكْبَرُ» (2)«خوشا به حال كسانى كه جهاد كوچكتر را انجام داده و تمام كردند و بر آنها جهاد بزرگتر باقى ماند.» گروهى كه از جهاد برگشته بودند از شنيدن اين فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تعجّب كردند. زيرا آنان خود را در معرض خطر قرار داده و جنگ سختى را به پايان رسانده و پيروز بازگشته بودند؛ ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جهاد آنان را در اين جنگ جهاد اصغر دانسته بود و آنان را به جهاد بزرگتر فرا مى خواند. سؤالى كه در ذهن آنان مطرح شد اين بود كه جهاد بزرگتر چيست و چه اندازه سخت و طاقت فرساست كه جنگِ گذشتۀ آنان كوچكتر شمرده شده است ؟! سپس حضرت «جهاد نفس» را همان جهاد بزرگتر معرفى فرمود.

جنگ با نفس بسيار مهم است و اگر انسان در اين جبهه پيروز شود اهميت دارد.

چون ممكن است انسان با دشمن جهاد كند و پيروز شود ولى از همان ابتدا قصدش اين باشد كه قهرمان سازى و خودنمايى كند. در اين صورت جهاد او ارزشى ندارد.1.

ص: 257


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 123.
2- - الكافى، ج 5، ص 12، حديث 3؛ در متن حديث كلمۀ «عَلَيْهِم» نيامده ولى در نقل وسائل الشيعة ازكتاب كافى اين كلمه آمده است. وسائل الشيعة، ج 15، ص 161، باب اوّل از ابواب جهاد النفس و مايناسبه، حديث 1.

آنچه ارزش دارد و مهم است اين است كه انسان ابتدا نفسِ خود را در برابر خداوند خاضع نمايد.

خطر مال و مقام دوستى

اينجا حديث ديگرى را هم يادداشت كرده ام كه ابن أبى الحديد آن را نقل مى كند:

«مِنْ كَلامِ رَسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: أَبَتِ الأَنْفُسُ إِلاّ حُبَّ المالِ والشَّرَفَ ، وَ إِنَّ حُبَّهُما لَأَذْهَبُ بدينِ أَحَدِكُمْ مِنْ ذِئْبَيْنِ ضارِيَيْنِ بَاتَا في زريبةِ غَنَمٍ إِلَى الصَّباحِ ، فَماذا يُبْقيان مِنْها؟»(1)

«پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نفوسِ انسانها [از كارهاى ديگر] إبا دارند مگر از كارهايى كه مربوط به دوستى مال و شرف يعنى مقام مى شود. [افراد يا مال و ثروت مى خواهند و يا اين كه دوست دارند در جامعه شرف و مقام پيدا كنند؛ رئيس جمهور و يا استاندار شده و شخصيت پيدا كنند.] و دوستى اين دو چيز از دو گرگِ درنده اى كه از شب تا صبح در ميان يك گلۀ گوسفند به سر برند بيشتر دين شما را از بين مى برند. پس اين دو گرگ چه چيزى از گلۀ گوسفند باقى مى گذارند؟»

اگر دو گرگ درنده يك شب در ميان گلۀ گوسفندى به سر برند هيچ گوسفندى تا صبح سالم باقى نخواهند گذاشت. دوستى مال و مقام ضررش براى دين از دو گرگ نسبت به يك گلۀ گوسفند بيشتر است و از دينِ انسان چيزى باقى نمى گذارد.

اساساً اين كه دنيا را مذموم مى دانند خود دنيا مقصود نيست، بلكه دوست داشتن و يا وابسته شدن و دلبستگى به آن است. مولوى مى گويد:

چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدن*** نى قُماش و نقده و ميزان و زن

مال را كز بهر دين باشى حَمول*** «نِعْمَ مالٌ صالحٌ » خواندش رسول(2)

ص: 258


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 253.
2- مثنوى معنوى، دفتر اوّل.

آن چيزى كه دين انسان را از بين مى برد و به او ضرر مى زند و او را به كارهاى خلاف و ناشايست وادار مى كند همين دوستى مال و مقام دنياست، كه البته نفس نيز توجيه مى كند و كارهاى خلاف انسان را طورى جلوه مى دهد كه از زشتى آن بكاهد.

آمرزش خواهى امام عليه السلام از خداوند و مقصود از آن

«وَ نَسْتَغْفِرُهُ مِمَّا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ ، وَ أَحْصَاهُ كِتَابُهُ ؛ عِلْمٌ غَيْرُ قَاصِرٍ، وَ كِتَابٌ غَيْرُ مُغَادِرٍ»

(و از خداوند آمرزش مى طلبيم از آنچه علم او نسبت به آن احاطه دارد، و كتاب او آن را ثبت كرده است؛ علمى كه كاستى ندارد، و كتابى كه فروگذار نيست.)

«غدر» به معناى ترك است؛ «غدير» هم به جايى گفته مى شود كه آب در آن جمع مى شود و باقى مى ماند، و به لحاظ اين كه آب در آنجا ترك شده و باقى مانده به آن «غدير» مى گويند؛ و «مُغادرة» به معناى متاركه و فروگذارى است.

«وَ نَسْتَغْفِرُهُ مِمَّا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ » : و استغفار مى كنيم خدا را نسبت به گناهان و خطاهايى كه علم خداوند به آنها احاطه دارد.

بايد توجّه داشت كه حضرت على عليه السلام با وجود معصوم بودنش به درگاه خداوند استغفار مى كند و خود را پيش خداوند قاصر مى داند. اين استغفارها از جانب آن حضرت و ائمۀ معصومين عليهم السلام شوخى و يا تعارف نيست و تنها براى ياد دادن به ما نمى باشد؛ بلكه آنان واقعاً به درگاه خداوند استغفار مى كردند و خود را قاصر مى دانستند. براى اين كه به قول معروف: «حَسَناتُ الأَبرارِ سَيِّئاتُ المُقَرَّبينَ »: «نيكى ها و خوبى هاى نيكان، گناهان مقرّبين است.» به عبارت ديگر آنچه نيكان انجام مى دهند و كار خوب و حسنات براى آنان به حساب مى آيد همان كارها گاهى نسبت به مقرّبين خداوند كه مقامشان از نيكان بالاتر است گناه و خطا مى باشد. زيرا مقرّبين به واسطۀ

ص: 259

مقام قربى كه نسبت به خداوند دارند بايد كارهاى شايسته ترى انجام دهند. آنها حتى اندك توجّهى را كه به غير خداوند پيدا مى كنند براى خود گناه بزرگ مى دانند و از آن استغفار مى كنند.

«وَ أَحْصَاهُ كِتَابُهُ » : و آن گناهان و خطاهايى كه كتاب خدا آنها را ثبت كرده است.

مقصود از كتاب خدا در اين عبارت قرآن كريم نيست بلكه همان كتابى است كه در روز قيامت به دست راست يا دست چپ انسان مى دهند و همۀ اعمال او در آن كتاب ثبت و ضبط شده است.

«عِلْمٌ غَيْرُ قَاصِرٍ» : علمى كه هيچ كوتاه نيست و فراگير مى باشد. به اين معنا كه علم خداوند نسبت به گناهان شما به گونه اى نيست كه خداوند به آنها يا خصوصيات آنها پى نبرد و يا اين كه آنها را فراموش كند.

«وَ كِتَابٌ غَيْرُ مُغَادِرٍ» : و كتابى كه ثبت و ضبط هيچ عملى را فروگذار نمى كند. اين چه كتاب و يا چه نامه اى است كه هيچ يك از اعمال و رفتار و سخنان ما را فروگذار و ترك نكرده و همه را ثبت و ضبط نموده است ؟ روز قيامت هنگامى كه نامۀ عمل انسان را به دست او مى دهند با تعجّب و شگفتى زياد مى گويند: «يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً» (1) «واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ خُرد و بزرگى را فرو نگذاشته مگر آن كه برشمرده است، و آنچه را انجام داده اند حاضر يافته اند.»

خلاصه مقصود از اين كتاب همان نامه و يا نوشته اى است كه در قيامت به دست انسان مى دهند و اعمال و سخنان و همۀ كارهايى را كه در طول زندگى خود در دنيا انجام داده است در آن حاضر و ضبط شده مى بيند.9.

ص: 260


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 49.

ايمان شايسته

«وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ عَايَنَ الْغُيُوبَ ، وَ وَقَفَ عَلَى الْمَوْعُودِ»

(و به خدا ايمان مى آوريم مانند ايمان كسى كه غيب ها و پنهانى ها را مشاهده كرده، و بر آنچه وعده داده شده كاملاً آگاه گرديده است.)

«ايمان» از مادّۀ «أمن» به معناى امنيت و آرامش است. و ايمان به خداوند در وجود انسان موجب امنيت و آرامش نفس مى شود. قرآن كريم مى فرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » (1) «هان، كه به ياد خدا دلها آرام مى گيرد.»

«إِيمَانَ مَنْ ...» در اينجا مفعول مطلق نوعى است؛ يعنى نوع و يا سنخ ايمان كسى كه غيب ها را مشاهده كرده است.

«وَ نُؤْمِنُ بِهِ » : و ايمان مى آوريم به خدا «إِيمَانَ مَنْ عَايَنَ الْغُيُوبَ » : نوع و سنخ ايمان كسى كه عالم غيب و مرگ و بهشت و جهنم و حساب و كتاب را بدون حجاب و با چشم دل مشاهده كرده است؛ «وَ وَقَفَ عَلَى الْمَوْعُودِ» : و مانند ايمان كسى كه نسبت به وعده هاى الهى آگاهى كامل دارد؛ يعنى به آنچه خداوند از بهشت و جهنم و حساب و كتاب وعده داده كاملاً آگاهى دارد.

خلاصه ايمان به طور كلّى دو نوع است: يك نوع از ايمان همان است كه به زبان گفته مى شود و در قلب ريشه و نفوذ ندارد. اين ايمان چندان سودى ندارد و زود از دست مى رود. نوع ديگر ايمان آن است كه انسان به وعده هاى خدايى آن چنان اعتقاد و باور داشته باشد كه گويى بهشت و جهنم و آنچه را كه خداوند وعده فرموده است از هم اكنون مشاهده مى كند.

ص: 261


1- سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.

در روايت دارد كه روزى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با جوانى در مسجد برخورد كرد، و در روايت ديگرى آمده كه با حارثة بن مالك يكى از اصحاب خود روبرو شد و به عنوان احوالپرسى از او پرسيدند: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ »: «چگونه شب را به صبح رساندى ؟» و يا به تعبير خودمان حالت چطور است ؟ او در پاسخ پيامبر عرض كرد: «أَصْبَحْتُ مُوقِناً»:

«شب را به صبح رساندم در حالى كه يقين دارم.» پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «علامت يقين تو چيست ؟» گفت: «علامتش اين است كه اهل بهشت را در بهشت متنعّم، و اهل دوزخ را در جهنم معذّب مى بينم.»(1)

حضرت على عليه السلام در اين خطبه مى فرمايند: ايمانِ شخص مؤمن بايد به صورتى باشد كه گويا غيب ها و پنهانى ها را ديده و نسبت به آنچه خداوند وعده فرموده آگاهى كامل دارد.

«إِيمَاناً نَفى إِخْلاصُهُ الشِّرْكَ ، وَ يَقِينُهُ الشَّكَّ »

(ايمانى كه اخلاص آن شرك را، و يقين آن ترديد را برطرف كرده باشد.)

«إِيمَاناً» در اين عبارت يا خودش مفعول مطلق نوعى است و يا اين كه عطف بيان است؛ و در هر صورت معناى آن تفاوتى نمى كند. «يَقِينُهُ » عطف به «إِخْلاصُهُ » و هر دو فاعل «نَفى » مى باشند.

«إِيمَاناً نَفى إِخْلاصُهُ الشِّرْكَ » : ايمانى كه مخلصانه باشد و هيچ نوع شركى در آن راه نداشته باشد. البته شرك تنها بت پرستى نيست، بلكه اگر كسى توكلش به غير خداوند باشد و انسانها و يا اشياء را مؤثر در كارها بداند اين خود نوعى شرك است. «وَ يَقِينُهُ الشَّكَّ » : و يقين آن ايمان هر گونه شك و ترديدى را برطرف كرده باشد. به طورى كه انسان هيچ شك و ترديدى در مورد بهشت و جهنم و حساب و كتاب نداشته باشد.3.

ص: 262


1- الكافى، ج 2، ص 53 و 54، حديث 2 و 3.

محتواى شهادتين

«وَ نَشْهَدُ أَنْ لَاإِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَاشَرِيكَ لَهُ ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ »

(و گواهى مى دهيم كه الهى نيست جز خدا كه يگانه است و شريك ندارد، و اين كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستادۀ اوست.)

در اين عبارت و همچنين در تشهد نماز «عَبْدُهُ » پيش از «رَسُولُهُ » آمده است و اين مى فهماند كه انسان بايد ابتدا «عبداللّه» باشد؛ يعنى انسان بايد بندۀ حق تعالى و مظهر تامّ اسماء و صفات او باشد تا شايستگى پيامبرى خداوند را پيدا كند. به تعبير ديگر بايد بندگى به سرحدّ كمال برسد تا خداوند او را پيامبر خود گرداند. در آيۀ شريفۀ قرآن نيز مى فرمايد: «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» (1) «منزّه است كسى كه بنده اش را شبى از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى سير داد.»

تعليقِ حكم بر وصف، مشعر به عليّت است. به تعبير ديگر اگر حكمى به صفتى مربوط گرديد معنايش اين است كه آن صفت علّتِ حكم مى باشد. در اين آيۀ شريفه نيز عبد بودن پيامبر به سير آن حضرت مربوط شده است؛ يعنى چون بندۀ خدا بود به حدّى رسيد كه قابليت معراج پيدا كرد. جملۀ «أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ » هم مى فهماند كه چون «عبداللّه» بود «رسول اللّه» شد.

ارزش شهادتين

«شَهَادَتَيْنِ تُصْعِدَانِ الْقَوْلَ ، وَ تَرْفَعَانِ الْعَمَلَ »

(دو گواهى كه گفتار را بالا مى برند، و كردار را بلند مى نمايند.)

ص: 263


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 1.

گفتار انسان همراه با شهادتين و ايمان به خداوند با ارزش مى شود و بالا مى رود.

قرآن كريم مى فرمايد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ » (1) «سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى رود و كار نيك آن را بلند مى كند.»

حضرت على عليه السلام مى فرمايند: گفتارى كه بر اساس شهادت به توحيد و نبوّت باشد بالا مى رود و اين دو شهادت عمل را بلند كرده و منزلت مى بخشد.

بنابراين اگر گفتار و اعمال انسان همراه با توحيد و نبوّت نباشد فايده ندارد و به نتيجه نمى رسد. زيرا ابتدا بايد اصل را درست كرد.

«لا يَخِفُّ مِيزَانٌ تُوضَعَانِ فِيهِ ، وَ لَايَثْقُلُ مِيزَانٌ تُرْفَعَانِ عَنْهُ »

(ترازويى كه شهادتين در آن نهاده مى شود سبك نمى گردد، و ترازويى كه شهادتين از آن برداشته مى شود سنگين نمى گردد.)

ترازويى كه اين دو شهادت در آن باشد سبك نيست و سنگين است. در ترازوى عمل، شهادتين بسيار سنگين مى باشد و اگر از آن شهادتين را بردارند اين سنگينى تبديل به سبكى مى گردد و اعمال بى اعتبار مى شود و بدون توحيد و نبوّت ارزشى ندارند. چون شهادت به توحيد و نبوّت مانند روح و جان براى پيكر گفتار و كردار است؛ و گفتار و كردار بدون شهادت و ايمان واقعى از هر انسان مشرك يا منافقى ممكن است صادر شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته0.

ص: 264


1- - سورۀ فاطر (35)، آيۀ 10.

«درس 179» - خطبۀ 114 (قسمت دوّم)

اشاره

«تقوا» توشه و پناهگاه انسان

دعوتگر به تقوا و پذيرندۀ آن

آثار سازندۀ تقوا

ويژگى هاى دنيا

فناپذيرى دنيا

سراى مشقت و سختى

ص: 265

ص: 266

«خطبۀ 114 - قسمت دوّم»

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّتِي هِيَ الزَّادُ وَ بِهَا الْمَعَاذُ [الْمَعادُ]، زَادٌ مُبْلِغٌ [مُبَلِّغٌ ] وَ مَعَاذٌ مُنْجِحٌ . دَعَا إِلَيْهَا أَسْمَعُ دَاعٍ ، وَ وَعَاهَا خَيْرُ وَاعٍ ؛ فَأَسْمَعَ دَاعِيهَا، وَ فَازَ وَاعِيهَا.

عِبَادَ اللَّهِ ! إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ حَمَتْ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ مَحَارِمَهُ ، وَ أَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخَافَتَهُ ؛ حَتّى أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ ، وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرَهُمْ ؛ فَأَخَذُوا الرَّاحَةَ بِالنَّصَبِ ، وَالرِّيَّ بِالظَّمَأِ؛ وَاسْتَقْرَبُوا الْأَجَلَ ، فَبَادَرُوا الْعَمَلَ ، وَ كَذَّبُوا الْأَمَلَ ، فَلاحَظُوا الْأَجَلَ .

ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ، وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ. فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ [مُوَتِّرٌ] قَوْسَهُ ، لا تُخْطِئُ سِهَامُهُ ، وَ لَاتُؤْسى جِرَاحُهُ ؛ يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ ، وَالصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ ، وَالنَّاجِيَ بِالْعَطَبِ ؛ آكِلٌ لَايَشْبَعُ ، وَ شَارِبٌ لَايَنْقَعُ . وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَايَأْكُلُ ، وَ يَبْنِي مَا لَايَسْكُنُ ؛ ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالى لَامَالاً حَمَلَ وَ لَابِنَاءً نَقَلَ .»

اين خطبه كه در جلسۀ قبل به آن پرداختيم بيشتر دربارۀ پند و موعظه به مردم است. آنچه خوانديم دربارۀ ستايش خداوند و يارى خواستن از او و نيز ايمان واقعى و ويژگى هاى آن بود. در ادامۀ خطبه به اينجا رسيديم كه مى فرمايد:

«تقوا» توشه و پناهگاه انسان

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّتِي هِيَ الزَّادُ وَ بِهَا الْمَعَاذُ [الْمَعادُ]، زَادٌ مُبْلِغٌ [مُبَلِّغٌ ] وَ مَعاذٌ مُنْجِحٌ »

ص: 267

(بندگان خدا شما را سفارش مى كنم كه حريم خدا را حفظ كنيد كه آن توشه و پناهگاه شماست، توشه اى است كه [به هدف] مى رساند و پناهگاهى است كه رستگار مى سازد.)

«أَوْصى ، يُوصي» كه از باب افعال است و يا «وَصَّى ، يُوَصِّي» كه از باب تفعيل مى باشد هر دو به معناى سفارش كردن است.

«تَقْوى » در اصل «وَقْوى » بوده و از مادّۀ «وقاية» است، و «اَلْوَقْي» به معناى نگاه داشتن مى آيد. بنابراين «تقوى اللّه» به معناى نگهدارى خدا، يا در حقيقت نگهدارى حريم خداوند مى باشد. پس تقوا به معناى ترس نيست. و نگه داشتن حريم خداوند به اين است كه انسان واجبات خدا را انجام دهد و محرّمات او را ترك نمايد.

«نُجْح» به ضمّ نون و هم به فتح نون به معناى موفقيّت و كاميابى است، و «مُنْجِح» اسم فاعل آن از باب افعال است.

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ » : بندگان خدا شما را سفارش مى كنم كه حريم خدا را حفظ كنيد. حفظ حريم خداوند قهراً عمل نفس انسان است اما كلمۀ نفس در آن نيست. به همين جهت شامل واجبات و محرّمات هر دو مى شود. حريم خدا را حفظ كردن به اين است كه به دستورات خدا اهميت بدهيم، واجبات را به جا آوريم و محرّمات را ترك كنيم. «الَّتي هِيَ الزَّادُ» : به تقوايى كه توشۀ انسان براى آخرت اوست.

اشاره است به آيۀ قرآن: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى » (1) «و توشه برگيريد كه بهترين توشه پارسايى است.» انسان اگر ميلياردر يا رئيس جمهور دنيا هم باشد ثروت و مقام خود را نمى تواند همراه خود در قبر و قيامت ببرد، بلكه آنچه به دنبال انسان مى آيد همان تقوا و اعمالى است كه انسان آنها را به جا مى آورد.

«وَ بِهَا الْمَعَاذُ» : و تقوا پناهگاه شماست. به تعبير ديگر آنچه مى توانيد در آخرت به آن پناه ببريد و ملجأ شما مى باشد تقواست. البته اين عبارت «وَ بِهَا الْمَعَادُ» نيز آمده7.

ص: 268


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 197.

است؛ يعنى بازگشت شما به تقوا مى باشد. خلاصه در قيامت آنچه به درد شما مى خورد تقواست، يا آنچه مى تواند پناهگاه شما باشد تقواست. «معاد» و «معاذ» هر دو صحيح است؛ ولى به نظر مى رسد «معاذ» مناسب تر باشد. اگر «معاد» باشد به اين معناست كه آن سفره اى كه شما در آخرت بر سر آن حاضر مى شويد تقواست.

گاهى انسان زاد و توشه اى فراهم مى كند كه او را به مقصد نمى رساند و بين راه مى ماند، ولى گاهى زاد و توشه اش براى رساندن او به مقصد كافى است. تقوا توشه اى است كه انسان را به مقصد مى رساند؛ براى همين است كه حضرت مى فرمايد: «زَادٌ مُبْلِغٌ » يا «زَادٌ مُبَلِّغٌ » : تقوا از آن توشه هايى است كه انسان را به هدف مى رساند. «وَ مَعَاذٌ مُنْجِحٌ » : و تقوا پناهگاهى است كه موجب موفقيّت و كامروايى شما خواهد بود.

دعوتگر به تقوا و پذيرندۀ آن

«دَعَا إِلَيْهَا أَسْمَعُ دَاعٍ ، وَ وَعَاهَا خَيْرُ وَاعٍ ؛ فَأَسْمَعَ دَاعِيهَا، وَ فَازَ وَاعِيهَا»

(شنواننده ترين دعوت كننده به تقوا دعوت فرمود، و بهترين حفظ كننده آن را حفظ كرد؛ پس دعوت كنندۀ آن شنوانيد، و حافظ آن رستگار گرديد.)

«أَسْمَعُ » أفعل التفضيل باب إفعال و به معناى شنواننده ترين است؛ يعنى بهتر از همه به گوش مردم برساند. البته اين كه أفعل التفضيل براى باب إفعال بيايد خلاف قاعده است اما گاهى در كلام عرب آمده است و برخى شرح كنندگان نهج البلاغه چند مثال زده اند كه در اين موارد أفعل التفضيل برخلاف قاعده از باب إفعال آمده است، كه يكى از آنها همين مورد «أَسْمَعُ » مى باشد.(1)

«وَعا» در اصل از «وَعْى» به معناى حفظ كردن است. «فازَ» از «فَوْز» به معناى رستگار شدن مى باشد.

ص: 269


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 254.

در هر صورت احتمالات گوناگونى در معنا و شرح اين عبارت گفته شده(1) كه مهم ترين آن عبارتند از:

الف - اين كه مراد از «أَسْمَعُ دَاعٍ » خداوند باشد. يعنى خداوند شنواننده ترين است و بيش از همه ما را به تقوا دعوت كرده است. زيرا خداوند در آيات بسيارى از قرآن انسانها و بندگان خود را دعوت به تقوا كرده و از جمله فرموده است: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ » (2) «به درستى كه گرامى ترين شما نزد خداوند با تقواترين شماست.»

در اين احتمال كسانى كه سخن خداوند را شنيده اند در درجۀ اوّل پيامبران و ائمه عليهم السلام مى باشند و در درجۀ بعد هم مردمان مؤمن و متّقى هستند.

ب - احتمال دوّم اين است كه مصداق «أَسْمَعُ دَاعٍ » پيامبران، و مصداق «وَ وَعَاهَا»مردم باشند.

ج - احتمال سوّم اين است كه «أَسْمَعُ دَاعٍ » پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم، و «وَ وَعَاهَا» حضرت على عليه السلام باشند.

احتمالات ديگرى هم وجود دارد؛ ولى به نظر مى رسد احتمال اوّل مناسب تر از همه باشد.

«دَعَا إِلَيْهَا» : به تقوا دعوت كرده است «أَسْمَعُ دَاعٍ » : آن خدايى كه شنواننده ترين دعوت كننده است؛ «وَ وَعَاهَا» : و اين تقوا را حفظ كرد «خَيْرُ وَاعٍ » : بهترين كسى كه حفظكننده است. به اين معنا كه دعوت به تقوا را شنيد و به آن عمل كرد. «فَأَسْمَعَ داعِيها» : پس دعوت كنندۀ آن شنوانيد و به گوش مردم رسانيد؛ «وَ فَازَ وَاعِيهَا» : و آن كسى كه تقوا را حفظ كرد رستگار شد.3.

ص: 270


1- - ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 254؛ شرح ابن ميثم، ج 3، ص 99؛ منهاج البراعة، ج 8، ص 58.
2- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.

خلاصه حضرت على عليه السلام با اين عبارت سفارش و تأكيد مى كنند كه تقوا را فراموش نكنيد.

آثار سازندۀ تقوا

1 -«عِبَادَ اللَّهِ ! إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ حَمَتْ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ مَحَارِمَهُ »

(بندگان خدا! همانا تقوا و نگهدارى حريم خدا دوستان خدا را از كارهاى حرام بازداشته است.)

«حِمى » به معناى حريم است، و در حريم منع نهفته است؛ به اين معنا كه ديگران حق ندارند آنجا وارد شوند، و فعل آن دو مفعولى است. بنابراين «حَمَتْ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ مَحَارِمَهُ » يعنى: منع كرده است اولياى خدا را از محارم خدا.

هنگامى كه در نفس انسان تقوا و حالت نگهدارى از گناه باشد، در حقيقت نفسِ انسان در كنترل او خواهد بود و اين كنترل باعث مى شود كه انسان خود را و حريم خداوند را حفظ كند. براى اين كه تقوا باعث به وجود آمدن روحيه و ملكه اى مى شود كه انسان را از گناه باز مى دارد. و ملكۀ عدالت كه گفته مى شود يعنى اين كه انسان روحيه اى داشته باشد كه براى خدا ارزش قائل باشد و حريم او را حفظ كند.

2 -«وَ أَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخَافَتَهُ ؛ حَتّى أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ ، وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرَهُمْ »

(و ترس از خدا را با دلهاى آنان پيوند زده است؛ به گونه اى كه شب هايشان را بيدار، و نيمۀ روز تابستان آنان را تشنه كرده است.)

در عبارت «أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ » نسبت بيدارى به شب ها داده شده است؛ در صورتى كه اين نسبت مجازى است. براى اين كه تقوا در واقع انسانها را در شب ها بيدار مى كند و نسبت بيدارى بايد به انسانها داده شود ولى به شب ها نسبت داده شده است؛ مانند

ص: 271

عبارت «جَرَى الميزاب» (ناودان جارى گشت) كه در واقع باران و آبِ داخل ناودان جارى مى شود ولى نسبت جارى شدن به ناودان داده شده است.

«هَواجِر» جمع «هاجِرَة» به معناى ظهر تابستان يا از ظهر تا عصر تابستان است كه مردم در خانه هاى خود استراحت مى كنند.

تقوا ترس از خداوند را ملازم و همراه دلهاى اولياى خدا كرده است؛ به طورى كه از خداوند مى ترسند و براى او ارزش قائل هستند و در نتيجه شب هاى خود را به بيدارى مى گذرانند و مشغول نماز شب و عبادت با خدا و راز و نياز با او مى شوند؛ و ظهرهاى تابستان و روزهاى گرم را - كه معمولاً مردم جاى خنكى را پيدا كرده و كسب و كار را رها ساخته و به استراحت و خواب مى پردازند و با آب خنك تشنگى خود را فرو مى نشانند - با روزه دارى طى كرده و مى گذرانند.

«وَ أَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخَافَتَهُ » : و اين تقوا ترس و خوف از خدا را ملازم و همراه دلهاى آنان قرار داده است «حَتّى أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ » : تا اين كه شب هاى آنان را بيدار كرده است؛ يعنى خوف خدا آنان را در شب ها بيدار ساخته است «وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرَهُمْ » :

و ظهرهاى روزهاى گرم آنان را تشنه كرده است. يا به تعبير صحيح تر تقوا وسط روز آنان را تشنه كرده است. اين اسناد نيز مانند اسناد جملۀ «أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ » مجازى است. براى اين كه اين افراد هستند كه در شب ها بيدار و شب زنده دارند و در روزها روزه مى باشند؛ ولى نسبت بيدارى و تشنگى به خود شب ها و روزها داده شده است.

3 -«فَأَخَذُوا الرَّاحَةَ بِالنَّصَبِ ، وَالرِّيَّ بِالظَّمَأِ؛ وَاسْتَقْرَبُوا الْأَجَلَ »

(پس آسايش [در آخرت] را با رنج [در دنيا]، و سيرابى [در آخرت] را با تشنگى [در دنيا] و به دست آورده اند؛ و به سر آمدن وقت زندگانى خود را نزديك شمردند.)

«نَصَب» به معناى رنج و سختى است. «رِيّ » و «رَيّ » كه هر دو صحيح است به معناى سيرابى مى آيد و اصل آن «رِوْي» يا «رَوْي» بوده است.

ص: 272

افراد باتقوا سختى اين دنيا را براى رسيدن به راحتى آخرت، و تشنگى دنيا را به خاطر سيرابىِ آخرت تحمّل مى كنند؛ و پايان مدّت زندگى خود را نزديك به حساب مى آورند. آنان مانند كسانى نيستند كه بگويند تا سالهاى دور و دراز در آينده زنده هستيم و به اين زودى ها از دنيا نمى رويم؛ بلكه آنان پايان عمر را نزديك مى بينند و تصور مى كنند كه ممكن است تا فردا زنده نباشند.

خلاصه آنان به اين آيۀ شريفه ايمان و آن را باور دارند كه مى فرمايد: «إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً * وَ نَراهُ قَرِيباً» (1) «به درستى كه آنان آن [قيامت] را دور مى بينند، و ما آن را نزديك مى بينيم.»

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: آنان راحت و آسايش قيامت را گرفته اند به وسيلۀ رنج و تعبى كه در دنيا متحمّل شده اند، و سيراب شدن در قيامت را گرفته اند با تشنگى در دنيا؛ و به سرآمدن وقت زندگى خود را نزديك حساب كردند و باور دارند كه به زودى از دنيا خواهند رفت.

4 -«فَبَادَرُوا الْعَمَلَ ، وَ كَذَّبُوا الْأَمَلَ ، فَلاحَظُوا الْأَجَلَ »

(پس به انجام عمل مبادرت كردند، و آرزو را دروغ دانستند، پس مرگ را درنظر گرفتند.)

افرادى كه اهل تقوا هستند و بعضى از اوصاف آنان را توضيح داديم به لحاظ اين كه مرگ خود را نزديك مى بينند نسبت به كارهايى كه بايد انجام دهند مبادرت ورزيده و شتاب مى كنند و به دنبال آرزوهاى خود نمى روند، آرزوهايى مانند داشتن كاخ و باغ و مقام؛ زيرا از ابتدا مى دانند كه معلوم نيست عمرشان كفاف دهد تا به اين آرزوها برسند. بنابراين دنبال آرزوهاى دنيايى را نگرفته، بلكه مرگ را درنظر گرفتند.7.

ص: 273


1- - سورۀ معارج (70)، آيات 6 و 7.

انسانها عموماً از مرگ غفلت دارند؛ و به همين لحاظ سفارش شده است كه افراد در مجالس سوگوارى كه تشكيل مى شود حضور پيدا كنند تا از مردن ديگران عبرت گرفته و متنبّه شوند و بدانند كه بالاخره مرگ سراغ آنان نيز خواهد آمد.

حضرت مى فرمايد: پس افراد باتقوا نسبت به كارهاى نيك و واجباتى كه بايد انجام دهند مبادرت و اقدام كردند، و آرزوهاى دنيايى را تكذيب كرده و دروغ شمردند و به دنبال آرزوهاى دور و دراز خود نرفتند، پس مرگ را ملاحظه كرده و آن را درنظر آوردند.

در اين عبارات كلمۀ «أَجَلَ » تكرار شده است. بيشتر شرح كنندگان نهج البلاغه گفته اند اين كلمه در عبارت «وَاسْتَقْرَبُوا الْأَجَلَ » به معناى مدّت و زمان حيات است، و در عبارت «فَلاحَظُوا الْأَجَلَ » به معناى خود مرگ مى باشد.(1)

ويژگى هاى دنيا

«ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ، وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ»

(سپس همانا دنيا سراى فانى شدن و رنج و زحمت، و دگرگونى ها و عبرتهاست.)

«فَناء» به معناى نيستى و فانى شدن؛ و «عَناء» به معناى زحمت و مشقت است.

«غِيَر» به معناى حوادث و دگرگونى هاست؛ و «عِبَر» جمع «عِبْرة» است، يعنى پندها و درسها.

حضرت امير عليه السلام مجدداً به سراغ دنيا و ويژگى هاى آن آمده و ابتدا به طور خلاصه مى فرمايد: دنيا خانه و سراى فانى شدن، رنج و سختى، دگرگونى ها و عبرت گرفتن هاست. بعد اين موارد را به طور مفصّل و جداگانه توضيح بيشترى مى دهند.

ص: 274


1- ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 255؛ منهاج البراعة، ج 8، ص 59.

فناپذيرى دنيا

«فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ [مُوَتِّرٌ] قَوْسَهُ ، لَاتُخْطِئُ سِهَامُهُ ، وَ لَاتُؤْسى جِرَاحُهُ »

(پس از نشانِ فنا و نيستى دنيا اين كه روزگار كمان خود را زه كرده، تيرهاى آن خطا نمى كند، و زخم هايش درمان نمى يابد.)

«مُوتِر» از باب افعال و «مُوَتِّر» از باب تفعيل است، و هر دو صحيح مى باشند؛ «وَتَر» به آن زهى گفته مى شود كه به كمان بسته و در هنگام تيرانداختن كشيده مى شود.

«قَوْس» نيز به معناى كمان مى آيد. «تُؤْسى » مضارع مجهول از «أَسَا، يَأْسُو» است.

«لا تُؤسى » يعنى بهبود نمى يابد و قابل معالجه نيست.

حضرت امير عليه السلام در اين عبارت مى فرمايد: ازجملۀ فنا و نيستىِ دنيا اين است كه روزگار كمان خود را زه كرده و تير خود را داخل آن گذاشته و نزديك است تير خود را كه همان تير مرگ باشد و خطا ندارد به سوى هر كسى كه مرگش فرا رسيده رها كند.

هنگامى كه عزرائيل بيايد انسان نمى تواند از دست او فرار كند.

«عزرائيل» مظهر قدرت خداست و با «اسرائيل» به يك معنا مى باشد؛ «إِسرا» به معناى زور و قدرت است و «ئيل» به معناى خداست. پس اسرائيل يا عزرائيل به معناى قوّت و قدرت خداوند است. در توراتِ محرَّف ادّعا شده است كه حضرت يعقوب با خدا يا مَلِك خدا كشتى گرفت و به همين جهت به يعقوب عليه السلام اسرائيل مى گويند!(1)

«فَمِنَ الْفَنَاءِ» : پس از جملۀ فنا و نيستى دنيا اين است كه «أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ » :

روزگار كمان خود را زه كرده كه آن را بكشد و تير مرگ را به سوى انسان رها كند. در

ص: 275


1- عهد عتيق، سفر پيدايش، باب 32، آيات 24 تا 30؛ «... گفت از اين پس نام تو يعقوب خوانده نشود بلكه اسرائيل، زيرا كه با خدا و با انسان مجاهده كردى و نصرت يافتى...».

گذشته كه تفنگ و ديگر سلاحهاى سبك و سنگين نبوده است با همان تير و كمان جنگ مى كرده اند. «لا تُخْطِئُ سِهَامُهُ » : تيرهايش هيچ گاه خطا نمى كند. عزرائيل عليه السلام هر گاه تير مرگ خود را به كسى بزند هيچ خطا ندارد. «وَ لَاتُؤْسى جِرَاحُهُ » :

و جراحت هايش درمان نمى يابد. جراحت هايى كه روزگار به انسان وارد مى كند مداوا نمى شود.

«يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ ، وَالصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ ، وَالنَّاجِيَ بِالْعَطَبِ »

(زنده را با تير مرگ، و تندرست را با تير بيمارى، و نجات يافته را با تير هلاكت هدف مى گيرد.)

ضمير «يَرْمي» به روزگار بازمى گردد. «عَطَبْ » يعنى هلاكت و نابودى.

حضرت مى فرمايد: روزگار زنده ها را به وسيلۀ تير مرگ مى ميراند، و افراد تندرست و سالم را بيمار مى كند، و كسانى را كه به ظاهر از حادثه و مهلكه اى جان سالم به در برده اند به راحتى هلاك و گرفتار مى كند. به تعبير ديگر كسى كه سرحال و تندرست و احياناً در سنين جوانى است ناگهان به وسيلۀ تصادف يا سرطان يا حادثه اى ديگر هلاك مى شود.

«آكِلٌ لَايَشْبَعُ ، وَ شَارِبٌ لَايَنْقَعُ »

(خورنده اى است كه سير نمى شود، و نوشنده اى است كه سيراب نمى گردد.)

روزگار آدمخوار است و همۀ انسانها را مى خورد؛ يعنى همۀ آنان مى ميرند. و نيز روزگار خون انسانها را مى آشامد و هيچ گاه سيراب نمى شود. توجّه داريم اين اسنادهايى كه به روزگار داده مى شود همه مجازى است و در حقيقت مى خواهد بفرمايد عزرائيل كارِ خود را انجام مى دهد.

بنابراين حضرت امير عليه السلام ابتدا و به طور خلاصه فرمودند: دنيا خانۀ فنا و نيستى است، و در ادامه توضيح آن را بيان كردند. در عبارات بعد مقدارى دربارۀ سختى ها و مشقت هاى دنيا بحث مى كند و مى فرمايد:

ص: 276

سراى مشقت و سختى

«وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَايَأْكُلُ ، وَ يَبْنِي مَا لَايَسْكُنُ »

(و از جملۀ رنج و سختى [دنيا] اين كه انسان جمع آورى مى كند چيزى را كه نمى خورد، و بنا مى كند آنچه را كه در آن سكونت نمى يابد.)

يكى از مهم ترين سختى هاى دنيا اين است كه انسان با مشقت هاى زياد چيزى را گرد مى آورد و مى خواهد از آنها استفاده كند ولى ناگهان مرگش فرا مى رسد و وارثها همۀ ثروت و دارايى او را تصرف مى كنند و مى خورند. با هزار زحمت و فلاكت ساختمان چند طبقه اى مى سازد و مى خواهد در آن سكونت كند ولى موفق نمى شود و مرگ او را درمى يابد.

«وَ مِنَ الْعَنَاءِ» : و از جملۀ سختى ها و مشقت هاى دنيا اين است كه «أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَايَأْكُلُ » : انسان چيزى را جمع آورى مى كند كه نمى خورد. وارثهاى او مى خورند ولى او بايد در قيامت مسئوليتش را بپذيرد و پاسخگو باشد. «وَ يَبْنِي مَا لَايَسْكُنُ » :

و بنا مى كند آنچه را كه اساساً موفق به سكونت در آن نمى شود.

«ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالى لَامَالاً حَمَلَ وَ لَابِنَاءً نَقَلَ »

(سپس به سوى خداى متعال [از دنيا] خارج مى شود در حالى كه نه مالى را با خود برداشته و نه ساختمانى همراه برده است.)

اين بسيار سخت است كه انسان با رنج فراوان مالى را جمع آورى كند و يا ساختمان و بنايى را بسازد ولى نتواند از مال خود استفاده كند، يا نتواند در منزلى كه با سختى فراوان آن را ساخته است سكونت كند، و يكدفعه عزرائيل به سراغش آيد؛ و او در حالى كه نمى تواند مال خود را همراه ببرد و يا منزل خود را به آخرت انتقال دهد به سوى خدا مى رود.

ص: 277

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: سپس اين شخصى كه با سختى اموال را جمع آورى كرده و ثروت اندوخته است و بدون استفاده از آن مرگش فرا رسيده، به سوى خداى متعال از دنيا خارج مى شود در حالى كه نه مالى همراه خود برداشته و نه ساختمانى را با خود منتقل كرده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 278

«درس 180» - خطبۀ 114 (قسمت سوّم)

اشاره

دنيا سراى از دست دادن ها

دنيا سراى دگرگونى ها

دنيا سراى عبرتها

فريبندگى خوشى هاى دنيا

فاصلۀ بين زندگان و مردگان

بدتر از بد و بهتر از خوب

تفاوت امور دنيوى و اخروى

بهتر بودن كمبود دنيوى از كمبود اخروى

گسترۀ مباحات در مقايسه با محرّمات

ص: 279

ص: 280

«خطبۀ 114 - قسمت سوّم»

«وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً، وَالْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً، لَيْسَ ذَلِكَ إِلّا نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ . وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلى أَمَلِهِ فَيَقْطَعُهُ [فَيَقْتَطِعُهُ ] حُضُورُ أَجَلِهِ ، فَلا أَمَلٌ يُدْرَكُ وَ لَامُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ . فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَغَرَّ [أَعَزَّ] سُرُورَهَا، وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا، وَ أَضْحى فَيْئَهَا! لَاجَاءٍ يُرَدُّ، وَ لَامَاضٍ يَرْتَدُّ. فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلِحَاقِهِ بِهِ ، وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ .

إِنَّهُ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِشَرٍّ مِنَ الشَّرِّ إِلَّا عِقَابُهُ ، وَ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِخَيْرٍ مِنَ الْخَيْرِ إِلَّا ثَوَابُهُ . وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ ، وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ ؛ فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ ، وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَرُ. وَاعْلَمُوا أَنَّ مَا نَقَصَ مِنَ الدُّنْيَا وَ زَادَ فِي الْآخِرَةِ خَيْرٌ مِمَّا نَقَصَ [فِي] مِنَ الْآخِرَةِ وَ زَادَ فِي الدُّنْيَا؛ فَكَمْ مِنْ مَنْقُوصٍ رَابِحٍ ، وَ مَزِيدٍ خَاسِرٍ. إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ أَوْسَعُ مِنَ الَّذِي نُهِيتُمْ عَنْهُ ، وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ أَكْثَرُ مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ ؛ فَذَرُوا مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ، وَ مَا ضَاقَ لِمَا اتَّسَعَ .»

دنيا سراى از دست دادن ها

در بخشى از خطبه اى كه آن را در جلسۀ گذشته شرح داديم حضرت فرمودند:

«إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ و غِيَرٍ و عِبَرٍ» : دنيا خانۀ نيستى، سختى، دگرگونى ها و عبرتهاست. بعد در توضيح اين كه دنيا خانۀ سختى ها و مشقت هاست فرمودند:

ص: 281

از جمله سختى هاى دنيا اين است كه انسان مال و ثروتى را با تلاش و كوشش فراوان گردآورى مى كند و بعد از دنيا مى رود و يا خانه و ساختمانى را با رنج فراوان مى سازد و بعد مى ميرد، و در حالى از اين دنيا مى رود كه نه مى تواند مال خود را و نه خانه و بنايى را كه ساخته است به همراه ببرد.

در ديوان منسوب به امام على عليه السلام آمده است:

«أموالُنا لِذَوِي الْمِيراثِ نَجْمَعُها*** و دُورُنا لِخَرابِ الدَّهْرِ نَبْنيها»(1)

***

«مال و ثروت خود را براى وارثها گرد مى آوريم و خانه هاى خود را براى خراب كردن روزگار مى سازيم.»

و در كلمات قصار امام على عليه السلام هم آمده است: «إنَّ لِلَّهِ مَلَكاً يُنَادِي فِي كُلِّ يَوْمٍ :

لِدُوا لِلْمَوْتِ وَاجْمَعُوا لِلْفَنَاءِ وَابْنُوا لِلْخَرَابِ »(2) «همانا خداوند فرشته اى دارد كه هر روز ندا مى دهد: بزاييد براى مردن و گرد آوريد براى نابودى و بسازيد براى خراب شدن.»

شاعر عرب مى گويد:

«هبك بلّغت كلّ ما تشتهيه *** و ملكت الزّمان تحكم فيه

هل قصارى الحياة إلَّاالممات ؟ *** يسلب المرء كلّ ما يقتنيه»(3)

«فرض كن به هر چه در دنيا مى خواهى رسيدى و مالك و حاكم روزگار شدى، آيا پايان زندگى جز مرگ نيست ؟ كه هر چه انسان به عنوان ثروت جمع آورى كرده از او گرفته مى شود.»

حضرت امير عليه السلام در ادامۀ اين خطبه نمونه اى از حوادث و دگرگونى هاى روزگار را ذكر كرده و مى فرمايند:0.

ص: 282


1- ديوان امام على عليه السلام، ترجمۀ مصطفى زمانى، ص 485. ناگفته نماند كه اين شعر در كتابهاى تاريخى و ادبى عرب به سابق بن عبداللّه بربرى، شاعر زاهد عرب نسبت داده شده است. ر. ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 20، ص 7.
2- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 132.
3- منهاج البراعة، ج 8، ص 60.

دنيا سراى دگرگونى ها

«وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً، وَالْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً، لَيْسَ ذَلِكَ إِلَّا نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ »

(و از جمله دگرگونى هاى دنيا اين است كه مى بينى شخصى كه مورد ترحم بوده مورد حسرت قرار گرفته، و شخصى كه مورد حسرت بوده مورد ترحم واقع شده است، و اين نيست مگر به خاطر نعمتى كه از دست رفته و سختى اى كه فرود آمده است.)

«زَلَّ » در اصل به معناى لغزيدن و افتادن مى آيد؛ ولى به معناى سپرى شدن و به سرعت گذشتن هم آمده است.

«بُؤْس» به معناى سختى، فقر و تنگدستى است.

از جمله حوادث و دگرگونى هاى دنيا اين است كه گاهى افرادى پيدا مى شوند كه از فرط بدبختى و فلاكت، همۀ مردم دلشان براى آنان مى سوزد و آنان را بيچاره و نيازمند مى دانند، ولى همين افراد ممكن است پس از مدّت كوتاهى ميلياردر بشوند و ديگران حسرت آنها را بخورند. از طرف ديگر شخص ثروتمندى را مشاهده مى كنيد كه يكدفعه حادثه اى اتفاق مى افتد و به عنوان مثال كشتى هاى او غرق مى شود و يا اموال او در آتش مى سوزد و در نتيجه بدبخت و بيچاره و نيازمند مى گردد، يا مانند وزير هارون الرّشيد ابتدا مقام بالايى پيدا مى كند ولى بر اثر حوادث روزگار و تحولات آن به بدبختى و بيچارگى گرفتار مى شود.(1)

«وَ مِنْ غِيَرِهَا» : از جمله حوادث و دگرگونى هاى دنيا و شواهد بر اين كه روزگار

ص: 283


1- مقصود جعفر بن يحيى برمكى است كه در سال 187 ه ق به دستور هارون الرشيد كشته شد و با قتل او اقتدار و وزارت 17 ساله برامكه پايان يافت. ر. ك: تاريخ طبرى، ج 12، ص 5297، ذيل حوادث سال 187 هجرى.

يكنواخت نيست و هميشه بر كام يك فرد يا گروه خاص گوارا نمى باشد اين است كه «أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً» : شما مى بينيد كسى كه ابتدا مردم به او ترحم مى كردند و غصۀ او را مى خوردند يكباره موقعيت و شرايطى پيدا مى كند كه حسرت و غبطۀ او را مى خورند. مانند كسانى كه قبل از انقلاب در زندان بودند و مورد ترحم و دلسوزى مردم بودند و احتمال داشت بعضى از آنها اعدام شوند، يكباره انقلاب شد و آنها وزير و وكيل و داراى موقعيت و مقام شدند. «وَالْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً» : و كسى كه تا امروز مورد غبطه و حسرت ديگران بود بر اثر تحولات و دگرگونى هاى روزگار، بيچاره و بدبخت شده و مردم به حال او غصّه مى خورند و مورد ترحم و شفقت آنان واقع مى شود. «لَيْسَ ذَلِكَ إِلَّا نَعِيماً زَلَّ » : دگرگونى و تغيير حال اين قبيل افراد نيست مگر به خاطر نعمتى كه از دست آنها رفته است «وَ بُؤْساً نَزَلَ » : و سختى و مشقّتى كه بر آنها نازل شده است.

دنيا سراى عبرتها

«وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلى أَمَلِهِ فَيَقْطَعُهُ [فَيَقْتَطِعُهُ ] حُضُورُ أَجَلِهِ ، فَلا أَمَلٌ يُدْرَكُ وَ لَامُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ »

(و از جمله عبرتهاى دنيا اين است كه شخصى مشرف بر رسيدن به آرزوى خود قرار مى گيرد پس حضور مرگِ او اميدش را قطع مى كند، پس نه آرزويى درك مى شود و نه آنچه آرزو شده رها مى گردد.)

كلمۀ «فَيَقْطَعُهُ » به صورت «فَيَقْتَطِعُهُ » هم خوانده شده است.

يكى از چيزهايى كه در دنيا بايد مورد عبرت انسانها قرار گيرد اين است كه گاهى مقدّمات رسيدن فردى به آرزويش فراهم مى شود ولى ناگهان مرگ او مى رسد و آرزويش را قطع مى كند. شخصى يك عمر تلاش مى كند كه رئيس جمهور شود

ص: 284

يا مقام ديگرى به دست آورد، پس از تلاشهاى زياد مقدّمات آن فراهم مى گردد ولى مرگ اجازه نمى دهد و بين او و رسيدن به آرزوهايش فاصله ايجاد مى كند.

«وَ مِنْ عِبَرِهَا» : و از جمله عبرتهاى دنيا اين است كه «أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلى أَمَلِهِ » :

كسى مشرف بر رسيدن به آرزوى خود قرار مى گيرد «فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ » : پس حضور مرگ اميد و آرزويش را قطع مى كند «فَلا أَمَلٌ يُدْرَكُ » : پس آرزويى درك نمى شود؛ به اين معنا كه شخص مورد نظر به آرزويش نمى رسد. «وَ لَامُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ » :

و نه آن چيزى كه مورد آرزوست رها مى شود. براى اين كه بالاخره آنچه اين شخص آرزوى آن را داشت و نتوانست به آن برسد ديگرانى هستند كه آنها نيز همان آرزو را دارند، و بنابراين ثروت يا موقعيت و مقامى كه مورد آرزو بوده است رها نمى شود و ديگران براى رسيدن به آن تلاش خواهند كرد.

فريبندگى خوشى هاى دنيا

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَغَرَّ [أَعَزَّ] سُرُورَهَا، وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا، وَ أَضْحى فَيْئَهَا! لَاجَاءٍ يُرَدُّ، وَ لا مَاضٍ يَرْتَدُّ»

(پس تنزيه خداوند را! چه فريبنده است خوشى دنيا! و چه تشنگى آور است سيرابى آن! و چه گرم و سوزان است سايۀ آن! نه آينده بازگردانده مى شود، و نه گذشته برمى گردد.)

«أَغرّ» به معناى فريب دهنده مى آيد. «رِيّ » يا «رَيّ » نيز كه در اصل «رَوْي» بوده به معناى سيراب شدن است، كه واوش قلب به ياء شده است. «أَظْمَأَ» از «ظَمَأَ» به معناى تشنگى است. «فِيء» از مادّۀ «فاء، يَفيءُ، فِيْئاً» و به معناى سايه اى است كه بازمى گردد؛ البته گاهى به مطلق سايه هم «فيء» گفته مى شود، ولى معمولاً و در اصل به معناى سايۀ بعد از ظهر است كه بازمى گردد؛ پس «فاء» يعنى «رجع».

ص: 285

عبارت «مَا أَغَرَّ» در بعضى نسخه ها «مَا أَعَزَّ» آمده است؛ يعنى چه كمياب است.

البته تعبير «ما أَغَرَّ» مناسب تر است.

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ » در اصل «سَبَّحْتُ سُبْحَانَ اللّه» بوده است و «سُبْحانَ » مفعول مطلق مى باشد. معنايش اين مى شود كه تسبيح مى كنم خدا را تسبيحى كه متناسب با شأن خداوند مى باشد.

«مَا أَغَرَّ سُرُورَهَا» : سرور و خوشى دنيا چه فريب دهنده است! «وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا» :

و چه تشنگى آور است سيرابىِ دنيا!

در معناى «وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا» دو احتمال وجود دارد:

الف - اين كه مقصود از تشنگى در اين عبارت تشنگى در قيامت باشد. به اين معنا كه وقتى انسان در اين دنيا سيراب باشد و وظايف خود را انجام نداده باشد در آخرت تشنه مى ماند. پس سيرابى در دنيا موجب تشنگى در آخرت مى شود.

ب - احتمال دوّم اين است كه تشنگى مربوط به همين دنيا باشد. به اين معنا كه انسان تصور مى كند از دنيا سير شده ولى واقعاً دنيا سيرابى ندارد و هر چه انسان ثروت جمع كند و به دنبال مقام و يا ديگر نعمت هاى آن برود و به هر كجا كه برسد باز هم سير نمى شود و بيشتر مى خواهد؛ و اين معناى دوّم بهتر است و با تعبيرات قبل و بعد از آن تناسب دارد.

خلاصه يا اين كه انسان در دنيا براى سير شدن خود حلال و حرام را درهم آميخته و از مال مردم خورده است، كه در نتيجه موجب تشنگى او در آخرت و لزوم پاسخگويى او مى گردد؛ و يا اين كه انسان در اين دنيا هر چه مال و ثروت و ديگر امكانات را فراهم كند كه از دنيا سير شود، باز هم تشنه خواهد بود.

«وَ أَضْحى فَيْئَهَا» : و سايۀ دنيا چه گرم و سوزان است! سايه بايد موجب خنكى و كاهش حرارت در روز شود و انسان را راحتى ببخشد، ولى سايۀ دنيا هم موجب

ص: 286

راحتى نيست و در سايۀ دنيا هم انسان طعم سوزندۀ ناراحتى ها و سختى ها را مى چشد و با خود همراه دارد.

«لا جَاءٍ يُرَدُّ» : آنچه آينده است برگردانده نمى شود. حوادث آينده قابل جلوگيرى نيست. مرگ هم كه آمد نمى شود آن را ردّ كرد. «وَ لَامَاضٍ يَرْتَدُّ» : و هيچ گذشته اى هم برنمى گردد. آنچه از عمر انسان گذشت برنمى گردد و يا كسانى كه مرده اند بازگشت به دنيا ندارند.

فاصلۀ بين زندگان و مردگان

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلِحَاقِهِ بِهِ ، وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ !»

(پس تنزيه خداوند را! چه نزديك است زنده به مرده به خاطر ملحق شدنش به او! و چه دور است مرده از زنده به خاطر جدايى اش از او!)

«ميّت» صفت مشبهه از مادّۀ «مات، يموت» مى باشد و در اصل «مَيْوِت» بوده است؛ هنگامى كه واو و ياء در پى هم در يك كلمه جمع مى شوند و اوّلى ساكن است، بر طبق قاعده واو تبديل به ياء و در يكديگر ادغام مى شوند.

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ » : پس تنزيه خدا را «مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ » : چقدر زنده به مرده نزديك است «لِلِحَاقِهِ بِهِ » : به جهت ملحق شدن زنده به مرده. عده اى زودتر از ما مردند و ما نيز امروز يا فردا به آنان ملحق مى شويم. پس فاصلۀ زيادى بين زنده ها و مرده ها وجود ندارد. «وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ » : و چه دور است مرده از زنده «لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ » : به جهت منقطع و جدا شدن مرده از زنده.

پس به لحاظ اين كه زنده ها بالاخره به مرده ها ملحق مى شوند زنده ها بسيار نزديك به مردگان هستند، ولى به لحاظ اين كه مرده ها ديگر به دنيا باز نمى گردند و كاملاً از زنده ها جدا شده اند از يكديگر بسيار دور هستند.

ص: 287

بدتر از بد و بهتر از خوب

«إِنَّهُ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِشَرٍّ مِنَ الشَّرِّ إِلَّا عِقَابُهُ ، وَ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِخَيْرٍ مِنَ الْخَيْرِ إِلَّا ثَوَابُهُ »

(همانا نيست چيزى بدتر از بدى مگر عقاب و كيفر آن، و نيست چيزى خوبتر از خوبى مگر پاداش آن.)

حضرت در اين عبارت مى فرمايند: «إِنَّهُ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِشَرٍّ مِنَ الشَّرِّ إِلَّا عِقَابُهُ » : همانا بدتر از هر بدى عقاب و عذابى است كه انسان بايد در مقابل انجام كار بد آن را تحمّل كند. پس چيزى بدتر از كار بد وجود ندارد مگر كيفرى كه انسان بايد در مقابل انجام كار بد تحمّل كند. «وَ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِخَيْرٍ مِنَ الْخَيْرِ إِلَّا ثَوَابُهُ » : و هيچ چيزى بهتر از خوبى و نيكى نيست مگر پاداش آن. اجر و پاداشى كه در برابر انجام كار نيكو در قيامت داده مى شود از خود كار خوب بهتر است. بنابراين انسان در دنيا بايد در انديشۀ آخرت و ثواب و عقابِ كارهاى خود باشد.

تفاوت امور دنيوى و اخروى

«وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ ، وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ »

(و هر چيزى از دنيا شنيدنش بزرگتر است از ديدن آن، و هر چيزى از آخرت ديدنش بزرگتر است از شنيدن آن.)

هر نعمتى از نعمت هاى دنيا را كه آدمى وصف آن را مى شنود لذّت بيشترى مى برد تا آن كه خودِ آن نعمت را به دست بياورد؛ و انسان تا چيزى را به دست نياورده است نسبت به آن علاقه و شوق بيشترى دارد و هنگامى كه آن را به دست آورد از علاقه و اشتياقش كاسته مى شود؛ به ويژه اگر انسان بداند كه دنيا و نعمت هاى آن زوال پذير

ص: 288

است و آخرت سراى باقى و ابدى است. به عنوان مثال انسان مى خواهد خانه يا باغى را با ويژگى هايى به دست آورد، اشتياقى كه ابتدا از به دست آوردن آنها دارد با اشتياق پس از آن كه باغ يا خانۀ مورد نظر را به دست آورد تفاوت مى كند. پست و مقام و ثروت و ديگر نعمت هاى دنيايى نيز همين طورند؛ وقتى انسان آنها را به دست آورد ديگر چندان اشتياقى نسبت به آنها نشان نمى دهد. به قول معروف: آواز دُهُل از دور شنيدن خوش است.

ولى نعمت هاى بهشت و يا عذابهاى دوزخ در آخرت، برعكس دنيا ديدنش بسيار مهم تر و بزرگتر و لذّت بخش تر يا دردناكتر از شنيدن آن مى باشد. إن شاءاللّه همۀ ما در بهشت ببينيم كه درجات و مقامها و نعمت هاى بهشت چگونه و تا چه اندازه لذّت بخش و بزرگ است.

«وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ » : و هر چيزى از دنيا توصيف و شنيدنش بزرگتر از ديدن آن است. امور دنيوى ظاهراً بزرگند، جلوه و دورنماى فريبنده اى دارند، و در حقيقت دنيا بزرگ نماست و ثبات و قرار ندارد. برخلاف آخرت و امور اخروى كه ثبات و دوام دارد و كسانى كه در دنيا هستند و آخرت را نمى بينند عظمت آن را درنمى يابند. «وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ » :

و هر چيز از آخرت ديدنش بزرگتر از شنيدن آن است.

«فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ ، وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَرُ»

(پس بايد شما را شنيدن از ديدن، و خبر از عالم غيب كفايت كند.)

هنگامى كه ديدن نعمت و يا عذاب آخرت بزرگتر و مهم تر و لذّت بخش تر و يا دردناكتر از شنيدن آن مى باشد و ما در اين دنيا تا زمانى كه به مقام اولياءاللّه نرسيده ايم و چشم برزخى و اخروى ما گشوده نشده راهى براى ديدن برزخ و آخرت و درجات و دركات آن نداريم، بايد چه كنيم ؟ حضرت در پاسخ مى فرمايد: شما بايد در دنيا به

ص: 289

آنچه دربارۀ آخرت گفته مى شود اكتفا كنيد و در پى آن به دنبال كارهايى برويد كه در آخرت شما را از گرفتارى و عذاب نجات دهد و از نعمت هاى بهشتى برخوردار نمايد. انسان بايد وقتى آيات قرآن و يا احاديث معصومين عليهم السلام را دربارۀ بهشت و جهنم مى خواند آنها را باور كند و در آثار اعمال و رفتار خويش تأمل نمايد.

خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً» (1) «كسانى كه اموال يتيمان را به ستم مى خورند جز اين نيست كه در شكمشان آتش مى خورند و به زودى به آتش فروزان در خواهند آمد.»

خلاصه هنگامى كه انسان در دنيا نمى تواند آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده كند، بايد به آنچه قرآن كريم و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ساير معصومين عليهم السلام دربارۀ عالم غيب خبر آورده اند ترتيب اثر بدهد. مثلاً وقتى همين آيۀ شريفۀ فوق را مى شنود باور كند كه اگر مال يتيم را بخورد در حقيقت آتش در شكم خود وارد مى سازد.

مى فرمايد: پس بايد شما را شنيدن احوال آخرت از ديدن آنها كفايت كند، و بايد كافى باشد براى شما از عالم غيب همان خبر آن.

بهتر بودن كمبود دنيوى از كمبود اخروى

«وَاعْلَمُوا أَنَّ مَا نَقَصَ مِنَ الدُّنْيَا وَ زَادَ فِي الْآخِرَةِ خَيْرٌ مِمَّا نَقَصَ [فِي] مِنَ الْآخِرَةِ وَ زَادَ فِي الدُّنْيَا»

(و بدانيد آنچه از دنيا كم شده و در آخرت زياد گرديده بهتر است از آنچه از آخرت كم شده و در دنيا زياد گرديده باشد.)

اين كه انسان بتواند در دنيا به شيوه اى زندگى كند كه هم كاملاً از لذتهاى آن برخوردار شود و از آنها استفاده كند و هم در آخرت گرفتار عذاب دوزخ نشود، بسيار

ص: 290


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 10.

مشكل است؛ و اگر ناممكن نباشد بايد به عنوان استثناء محسوب شود. معمولاً كسانى كه به لذتهاى دنيا مشغول و وابسته شدند در قيامت و آخرت گرفتار مى شوند. اين است كه حضرت مى فرمايد: اگر از دنيا و نعمت ها و لذتهاى آن در دنيا براى شما كم و در برابر آن به آخرت شما افزوده شود بهتر است از اين كه از آخرت شما كم كنند و به دنياى شما بيفزايند. براى اين كه دنيا زودگذر است ولى آخرت ابدى و هميشگى است. شما در دنيا ميلياردر هم كه باشيد بالاخره مدّت عمر كوتاه است و از دنيا خواهيد رفت. پس چه بهتر كه از دنياى شما كم و به آخرت شما افزوده شود.

«فَكَمْ مِنْ مَنْقُوصٍ رَابِحٍ ، وَ مَزِيدٍ خَاسِرٍ»

(پس چه بسا كم گذاشته اى كه بهره مند، و زياد شده اى كه زيانكار است.)

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين فرمايش خود نتيجه گرفته و مى فرمايد: بسيارى از انسانها هستند كه در اين دنيا از آنها كم گذاشته شده ولى بُرد با آنان بوده است؛ زيرا گرفتارى آنها كمتر شده و سود آن را در آخرت برده اند. و در مقابل چه بسيار كسانى كه در دنيا به آنها نعمت و ثروت و قدرت داده شده است ولى در آخرت گرفتار مى باشند و در حقيقت زيان كرده اند؛ براى اين كه حرام و حلال را با هم مخلوط كرده و مظلمه هاى زيادى بر گردنشان سنگينى مى كند.

گسترۀ مباحات در مقايسه با محرّمات

«إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ أَوْسَعُ مِنَ الَّذِي نُهِيتُمْ عَنْهُ ، وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ أَكْثَرُ مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ »

(همانا آنچه كه به آن امر شده ايد فراختر و گسترده تر است از آنچه از آن نهى شده ايد، و آنچه براى شما حلال گشته بيشتر است از آنچه بر شما حرام شده است.)

حضرت با اين فرمايش خود در حقيقت مى خواهند مردم را به نوعى دلدارى داده و يا پاسخ كسانى را بدهند كه ممكن است تصور كنند وقتى كه خداوند چيزهايى را

ص: 291

- مانند شراب و گوشتِ خوك و يا مردار و امثال آن - حرام كرده و يا براى ارتكاب محرّمات عذاب و كيفر قرار داده، پس زندگى كردن مشكل شده است. حضرت مى فرمايد: تصور نكنيد سگ و خوك و مردار كه حرام شد پس نمى شود زندگى كرد.

زيرا حلالهاى خداوند بيش از حرامهاى اوست و حرامها هم در حال اضطرار حلال مى شوند. البته اينجا حضرت متعرض حالت اضطرار نيستند. از طرف ديگر در حال شك هم، چه در ذوات و اشياء و چه در افعال، حكم به حليّت مى شود.

بنابراين اگر خداوند خمر و خنزير و مردار و امثال آنها را حرام كرده است، در برابر آن مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (1)- الكافى، ج 5، ص 313، حديث 40.(2) «او كسى است كه آنچه در زمين است همه را براى شما آفريد.»

و در روايات آمده است: «كُلُّ شَيْ ءٍ هُوَ لَكَ حَلالٌ حَتّى تَعْلَمَ أَنَّهُ حَرام»(2)

«هر چيزى براى شما حلال است تا اين كه به حرام بودن آن پى ببريد.» باز در حديثى ديگر مى فرمايد: «كُلُّ شَيْ ءٍ مُطْلَقٌ حَتّى يَرِدَ فيه نَهْيٌ » (3)«هر چيز آزاد و مباح است تا اين كه در مورد آن نهيى وارد شود.»

بنابراين با توجّه به قواعد فقهى برگرفته از آيات و روايات، در مواردى هم كه ما نسبت به حرام بودن چيزى شك و ترديد داريم حكم به حليّت آن مى كنيم؛ و اين حكم به حليّت شامل ذوات و افعال هر دو مى شود. البته اخباريين در مشكوكات حكم به حرمت مى كنند(4) ولى مرحوم شيخ انصارى و ديگران سخن اخباريين را نپذيرفته اند و در موارد مشكوك حكم به حليّت كرده اند.(5) و بر اين اساس اگر شك كرديد كه خوردن گوشتِ شترمرغ حلال است يا حرام، و در آيات و روايات صريحاً1.

ص: 292


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 29.
3- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 317، حديث 937.
4- - ر. ك: فرائد الأصول، شيخ مرتضى انصارى، ج 2، ص 62 به بعد.
5- - همان، ص 20 تا 61.

چيزى دربارۀ خوردن گوشت شترمرغ وارد نشده بود، مى توانيد گوشت آن را بخوريد. چون آنچه حرام بوده در آيات و روايات مشخص شده، و آنچه نيامده بايد حلال دانسته شود.

قرآن كريم مى فرمايد: «قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلاّ أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ » (1) «بگو در آنچه به من وحى شده است غذايى نمى يابم كه براى خورنده اى كه آن را مى خورد حرام باشد مگر اين كه آن چيز مردارى باشد يا خون ريخته شده يا گوشت خوك، پس به راستى آن پليد است؛ يا حيوانى كه [هنگام سر بريدن] به گناه نام غير خدا بر آن برده شده باشد.»

خلاصه در آيات و روايات آنچه حرام شده مشخص است و در غير آنها بايستى حكم به حليّت نمود. بر همين اساس بعضى از فقهاى مالكيّه - يكى از مذاهب اهل سنّت - به آيۀ شريفۀ فوق استناد كرده و خوردن گوشت سگ را بى مانع دانسته و تنها آن را مكروه مى دانند(2) و مى گويند: به لحاظ اين كه گوشت سگ در آيه حرام نشده است دليلى بر حرمت آن نداريم.

ولى بايد توجّه داشت كه آيۀ شريفه حكم امورى را كه خوردن آن معمول بوده است بيان كرده و كارى به امورى كه خوردن آنها معمول نبوده نداشته و حكم آنها را بيان نكرده است؛ زيرا بيان حكم و تحريم آنها امرى لغو و بيهوده مى باشد. در نتيجه نمى توان بر اساس اين آيۀ شريفه فتوا به عدم حرمت خوردن گوشت سگ داد. اساساً كسى گوشت سگ را نمى خورده است و آيه تنها موارد حرامى را كه خوردن آنها معمول بوده ذكر كرده است.ت.

ص: 293


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 145.
2- - در كتاب الفقه على المذاهب الأربعة، عبدالرحمان جزيرى، ج 2، ص 7، از مالكيه دربارۀ خوردن گوشت سگ دو قول نقل مى كند: 1 - كراهت 2 - حرمت.

«إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ » : بى ترديد آنچه كه به آن امر شده ايد «أَوْسَعُ مِنَ الَّذِي نُهِيتُمْ عَنْهُ » : فراختر و گسترده تر است از آنچه از آن نهى شده ايد.

به نظر مى رسد كه اوّلاً: «امر» در اينجا اعمّ باشد كه شامل مباحات هم مى شود. پس «امر شده ايد» يعنى آنچه را كه اجازه داده شده ايد از آن استفاده كنيد؛ و ثانياً: اين عبارت در مورد حلال و حرام بودن افعال است و جملۀ بعد در مورد حليّت و حرمتِ اشياء و ذوات مى باشد. براى اين كه «امر» و «نهى» مربوط و متعلق به افعال است.

«وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ » : و آنچه براى شما حلال گرديده است «أَكْثَرُ مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ » :

بيشتر است نسبت به آنچه بر شما حرام شده است.

اين فرمايش در مورد اشياء و ذوات است. به اين معنا كه مربوط به حليّت و حرمت گوسفند و گاو و شتر و امثال آن مى باشد. البته خود گاو و گوسفند و مانند آن حلال و حرام نيست، بلكه خوردن گوشت آنهاست كه حلال است يا حرام، ولى به لحاظ اين كه نسبت حليّت و حرمت به ذوات آنها داده شده است - گرچه اين نسبت مجازى مى باشد - با نسبت حليّت و حرمت به افعال تفاوت مى كند.

بنابراين همان طور كه گفته شد «إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ » مربوط به افعال، و «مَا أُحِلَّ لَكُمْ » مربوط به ذوات است.

«فَذَرُوا مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ، وَ مَا ضَاقَ لِمَا اتَّسَعَ »

(پس رها كنيد آنچه را اندك است به خاطر آنچه بسيار است، و آنچه را تنگ و دشوار است به خاطر آنچه گسترده مى باشد.)

«وَذِرَ، يَذَرُ، وَذْراً» امرش مى شود «ذَرْ» يعنى رها كردن، ترك كردن. و از اين فعل فقط مضارع و امر آن استعمال مى شود، و براى ماضى و مصدر آن از فعل «تَرَك» استفاده مى كنند. «اِتَّسَعَ » در اصل «اِوْتَسَعَ » بوده كه بر طبق قاعده، واو تبديل به تاء و در تاء ادغام شده است.

ص: 294

در اين عبارت لفّ و نشر مشوّش به كار رفته است. زيرا «فَذَرُوا مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ»مربوط به جملۀ «وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ أَكْثَرُ...» مى باشد، و «وَ مَا ضَاقَ لِمَا اتَّسَعَ » مربوط به جملۀ «إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ ...» است.

در هر صورت حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: تصور نكنيد بعضى از چيزها كه خوردن آنها حرام شده است زندگى را سخت و مشكل مى كند؛ نه، اين طور نيست، براى اين كه حرامها اندك است، علاوه بر اين شما مقدار اندكى را كه حرام شده است رها كنيد به خاطر نعمت هاى زيادى كه در آخرت وجود دارد، يا به خاطر و در مقابل حلالها كه بيشتر است.

«فَذَرُوا» : پس رها كنيد «مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ» : محرّمات را كه اندك است در مقابل حلالها كه زياد مى باشد؛ «وَ مَا ضَاقَ » : و آنچه را كه تنگ و دشوار است كه مقصود چيزهايى است كه از آن نهى شده «لِمَا اتَّسَعَ » : براى آنچه وسعت دارد و گسترده است. كه نعمت هاى اخروى است و يا حلالهاست كه گسترۀ آن از حرامها بيشتر است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 295

ص: 296

«درس 181» - خطبۀ 114 (قسمت چهارم)

اشاره

كفالتِ روزى از طرف خداوند و معناى آن

عوامل فقر

اولويت واجبات

ترديد در باورها عامل ترك وظايف

شتاب در انجام عمل صالح

بازنگشتن عمر و اميد به بازگشت روزى

سفارش به تقوا

عوامل زوال ايمان

ص: 297

ص: 298

«خطبۀ 114 - قسمت چهارم»

«قَدْ تُكُفِّلَ [تَكَفَّلَ ] لَكُمْ بِالرِّزْقِ ، وَ أُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ ، فَلا يَكُونَنَّ الْمَضْمُونُ لَكُمْ طَلَبُهُ أَوْلى بِكُمْ مِنَ الْمَفْرُوضِ عَلَيْكُمْ عَمَلُهُ ، مَعَ أَنَّهُ - وَاللَّهِ - لَقَدِ اعْتَرَضَ الشَّكُّ وَ دَخِلَ الْيَقِينُ حَتّى كَأَنَّ الَّذِي ضُمِنَ لَكُمْ قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ ، وَ كَأَنَّ الَّذِي فُرِضَ عَلَيْكُمْ قَدْ وُضِعَ عَنْكُمْ .

فَبَادِرُوا الْعَمَلَ ، وَ خَافُوا بَغْتَةَ الْأَجَلِ ، فَإِنَّهُ لَايُرْجى مِنْ رَجْعَةِ الْعُمُرِ مَا يُرْجى مِنْ رَجْعَةِ الرِّزْقِ ، مَا فَاتَ الْيَوْمَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِيَ غَداً زِيَادَتُهُ ، وَ مَا فَاتَ أَمْسِ مِنَ الْعُمُرِ لَمْ يُرْجَ الْيَوْمَ رَجْعَتُهُ . الرَّجَاءُ مَعَ الْجَائِي، وَالْيَأْسُ مَعَ الْمَاضِي، فَ «اِتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ »(1)

اين خطبه كه باقى ماندۀ آن را امروز شرح مى دهيم بيشتر دربارۀ اخلاق و سفارش به تقواست، و حضرت امير عليه السلام در آن مردم را از دنيا دوستى پرهيز مى دهد و براى آخرت مهيّا مى سازد.

كفالتِ روزى از طرف خداوند و معناى آن

«قَدْ تُكُفِّلَ [تَكَفَّلَ ] لَكُمْ بِالرِّزْقِ ، وَ أُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ »

(تحقيقاً براى شما روزى كفالت و ضمانت شده، و به عمل [به واجبات] مأمور گشته ايد.)

ص: 299


1- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 102.

رزق و روزىِ انسان و به طور كلّى موجودات به عهدۀ خداوند است و او روزىِ آنها را ضمانت كرده و برعهده گرفته است. آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها» (1) «و هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر آن كه روزى او بر خداوند است.»

البته معناى روزى تنها چلوكباب يا جوجه كباب و امثال آن نيست، بلكه نان و ماست و پنير هم روزى حساب مى شود. يكى از فضلاى نجف آباد كه از دنيا رفته است حرف خوبى مى زد. او مى گفت: خداوند به بعضى افراد رزق عمرى مى دهد به بعضى ديگر ماهانه و به دستۀ ديگر روزانه روزى مى دهد؛ ولى به ما طلبه ها گاهى روزى هم نمى دهد بلكه وعده اى مى دهد. به اين معنا كه وقتى صبحانه خورديم نمى دانيم كه واقعاً براى ناهار چيزى داريم يا نه، و اگر ناهارى پيدا مى كنيم چه چيز است؛ ولى ظهر كه شد بالاخره خداوند چيزى مى رساند و آن را مى خوريم، و همچنين براى شام. پس خداوند اگر روزى هم ندهد به قول ايشان وعده اى مى دهد.

خداوند از طرفى كفيل روزى انسانهاست و از طرف ديگر براى تكامل معنوى فردى و اجتماعى و رسيدن به درجات آخرت اعمال و وظايفى را برعهدۀ آنان گذاشته است. ولى عموم مردم وظايف و كارهاى لازم براى آبادى معنوى و آخرتِ خود را فراموش مى كنند و تمام يا بيشتر وقت خود را صرف چيزى مى كنند كه خداوند آن را برعهده گرفته است. در حالى كه بايد برعكس باشد و آنچه را كه خداوند عهده دار شده و تضمين كرده است به عهدۀ خدا گذاشته، و بيشتر به دنبال كارى باشند كه براى آخرت آنها سودمند است و نتيجه دارد.

البته نبايد تصور كرد كه وقتى خداوند روزى ما را تضمين كرده و متكفّل شده است پس ما بايد برويم بخوابيم و كار نكنيم؛ اين تصور درست نيست. بلكه خودِ6.

ص: 300


1- - سورۀ هود (11)، آيۀ 6.

تلاش و كوشش براى روزى هم عبادت شمرده شده است. ولى تلاش و كوشش براى كسب روزى بايد در حدّى باشد كه با وظايف عبادى، اجتماعى و خانوادگى انسان در تضاد نبوده و منافات نداشته باشد. پس براى به دست آوردن نان و آب هم بايد كار و تلاش كرد ولى به اندازۀ متعارف؛ كه خدا در اين صورت هر چه را كه روزى ما قرار داده است مى رساند.

عوامل فقر

اين كه ما مى بينيم در بسيارى از كشورهاى عقب نگه داشته شده فقر و بدبختى وجود دارد به علل گوناگونى است كه به نظر من آيۀ شريفۀ قرآن به آنها اشاره مى كند.

«وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ»(1)

«و از همۀ آنچه از او خواستيد به شما داده است، و اگر نعمت هاى الهى را بشماريد نمى توانيد آن را شمارش كنيد؛ بى ترديد انسان بسيار ستمكار و ناسپاس است.»

به نظر مى رسد اين كه آيۀ فوق مى فرمايد: «وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ » سؤال و درخواستِ تكوينى مورد نظر باشد. يعنى آنچه ساختار وجودى شما اقتضا دارد و بر اساس نياز تكوينى خود درخواست نموده ايد، خداوند آن را به شما داده است. پس از اين مى فرمايد: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها» : «و اگر نعمت هاى خدا را شماره كنيد نمى توانيد آنها را بشماريد.» خداوند اين همه معادن و ذخائر و آب در كشورهاى مختلف قرار داده است. در همين كشور ما مى گويند كمى از معادن آن استخراج مى شود و چنانچه از منابع به نحو صحيح و علمى استفاده شود جامعه به خوبى از نظر اقتصادى اداره شده و مشكلى پيش نمى آيد.

بنابراين سؤالى كه مطرح مى شود اين است كه اگر خداوند هر چه را ما خواسته ايم

ص: 301


1- - سورۀ ابراهيم (14)، آيۀ 34.

عطا فرموده و نعمت هاى او غير قابل شمارش مى باشد، پس چگونه است كه در سرتاسر جهان و از جمله كشورهاى آفريقايى گرسنگى و فقر و فلاكت بيداد مى كند؟

آيۀ شريفه در پاسخ به اين سؤال - كه در حقيقت يك سؤال مقدّر و فرضى است - مى فرمايد: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ» : «همانا انسان بسيار ستمگر و ناسپاس است.» پس اين دو عامل كه عبارت از ستم انسانها به يكديگر و ناسپاسى آنها مى باشد، باعث مى شود اين همه فقر و فلاكت و بيچارگى در جهان پديد آيد. يك عده ستم مى كنند و حق ديگران را مى خورند و در نتيجه كسانى كه حقشان پايمال و خورده شده است گرسنه مى مانند. همين چند روز پيش روزنامه ها نوشته بودند كه ثروت و پول كشور ايران، تنها در اختيار سه درصد مردم قرار دارد. در كشورى كه اسلام و عدالت اجتماعى بايد حكمفرما باشد، ثروت كشور تنها در اختيار سه درصد از مردم قرار دارد. همچنين در كشور آمريكا كه حدود سيصد ميليون نفر جمعيت دارد تقريباً پنج ميليون از آنها يهودى هستند و اين پنج ميليون حدود هفتاد و پنج درصد ثروت كشور آمريكا را در دست دارند. اينها ظلم است و باعث مى شود يك عدۀ محدود حق ديگران را پايمال كنند.

عامل دوّم فقر و بدبختى مردم جهان كه در قرآن به آن اشاره شده است كفران نعمت و ناسپاسى مردم است. در كشورهاى مختلف و از جمله در ايران انواع معدنها و ذخاير ارزشمند وجود دارد كه استخراج نمى شود. آبها و بارانهايى كه مى بارد و مى توانيم آنها را مهار و كنترل كنيم اما مهار نمى شود. با اين كه علم امروز در همۀ زمينه ها و از جمله در زمينۀ سدّسازى پيشرفت قابل ملاحظه اى كرده است ولى آبها به خليج فارس مى ريزد. در كشور عراق دو شطّ دجله و فرات وجود دارد و با اين همه بيشتر مردم آن كشور در سختى زندگى مى كنند و آبها بدون كنترل به خليج فارس مى ريزد و به طور صحيح استفاده اى از آن نمى شود. پس مردم آب و زمين و معدن و

ص: 302

ذخاير زيرزمينى دارند ولى از آنها استفادۀ لازم را نمى برند، اين است كه كفران نعمت مى شود.

چيز ديگرى كه متأسفانه در زمان ما پيدا شده است و باعث فقر و فلاكت بيشتر مردم مى شود اين است كه در گذشته هر جا زمين حاصلخيز و آبى وجود داشت مردم از آنها استفاده كرده و سراغ كشاورزى مى رفتند، در صورتى كه در زمان ما هر كس يك مدرك ليسانس يا فوق ليسانس مى گيرد كشاورزى را كنار مى گذارد و تصور مى كند حتماً بايد پشت يك ميز بنشيند، و مى گويد كشاورزى صرفۀ اقتصادى ندارد.

در صورتى كه اگر كشاورزى به شيوۀ گذشته هم صرفه نداشته باشد بايد شيوۀ آن را تغيير داد و به سبك مدرن كشاورزى كرد، و اگر يك نفر توان آن را ندارد بايد شركت تشكيل داد و به شيوۀ امروزى كشاورزى و دامدارى نمود.

حدود پنجاه - شصت سال پيش در روزنامه نوشته بود و من هنوز آن را به ياد دارم كه نود و پنج درصد مردم كشور فنلاند ليسانس دارند ولى هر كدام به كارى مشغول هستند؛ اما در كشور ما هر كس كه مدركى داشته باشد حتماً مى خواهد در يك اداره كار كند و يا به نحوى پشت يك ميز بنشيند. در حالى كه كار و مخصوصاً كارهاى توليدى از نظر اسلام ثواب دارد و عبادت محسوب مى شود.

در روايت آمده است كه شخصى امام باقر عليه السلام را در روز گرم تابستان مشاهده كرد كه مشغول كشاورزى است و زير آفتاب گرم تابستان عرق مى ريزد و تلاش مى كند.

اين شخص كه از اهل شام بود پيش خود مى گويد: بهتر است به حضور اين پيرمرد قريشى بروم و او را موعظه كنم كه در اين هواى گرم به دنبال دنيا و مال دنيا نباشد.

مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و گفتم: اگر در چنين شرايطى مرگ شما برسد جواب خداوند را چه خواهيد داد كه به جاى عبادت خداوند در فكر دنيا و جمع آورى مال دنيا مى باشيد؟ حضرت در پاسخ او فرمودند: اگر در اين موقعيت اجلِ

ص: 303

من برسد بهترين زمان خواهد بود؛ چون مشغول عبادت خداوند هستم و كار و توليد مى كنم كه زن و بچه ام محتاج تو و ديگران نباشند.(1)

خلاصه معناى اين كه خداوند كفيل روزى بندگان خود شده است، اين نيست كه مردم كار و فعاليت اقتصادى نكنند؛ ولى نبايد فعاليت اقتصادى و كار و تلاش آنها براى به دست آوردن روزى و امرار معاش طورى باشد كه همۀ وقت آنان را اشغال كند و ديگر فرصتى براى انجام وظايف الهى برايشان باقى نماند و از آخرت خود و كارهاى مربوط به آن غفلت كنند. مثلاً وقتى از او سؤال مى كنيد كه چرا به مكّه نمى روى ؟ مى گويد: وقت ندارم و مى خواهم به كار و زندگى برسم؛ و حجى را كه خداوند بر او واجب فرموده است و توانايى انجام آن را نيز دارد با همين بهانه ها تأخير مى اندازد تا اين كه يكدفعه عزرائيل بيخ گلوى او را مى گيرد و حج به گردن او باقى مى ماند؛ و آنگاه - مطابق حديث (2)- به او گفته مى شود يهودى يا نصرانى بمير كه تو از زمره و گروه مسلمانان خارج هستى.

بنابراين نظر حضرت امير عليه السلام اين نيست كه كار نكنيد، بلكه تكيه بيشتر حضرت بر اين نكته است كه بايد نسبت به وظايفى كه خداوند بر عهدۀ شما گذاشته است اهميت قائل شويد و آنها را انجام دهيد.

«قَدْ تُكُفِّلَ لَكُمْ بِالرِّزْقِ » : به تحقيق رزق و روزى براى شما (از جانب خداوند) كفالت شده است «وَ أُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ » : و شما مأمور شده ايد به انجام واجبات و تكاليف الهى.

اين عبارت همان طور كه در نسخۀ نهج البلاغۀ ما اعراب گذارى شده «قَدْ تُكُفِّلَ »است؛ ولى اگر «قَدْ تَكَفَّلَ » هم باشد - كه بعضى نسخه هاى ديگر دارد - صحيح است و ضمير آن به خداوند بازمى گردد.5.

ص: 304


1- وسائل الشيعة، ج 17، ص 19، باب 4 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 1.
2- - من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 447، حديث 2935.

اولويت واجبات

«فَلا يَكُونَنَّ الْمَضْمُونُ لَكُمْ طَلَبُهُ أَوْلى بِكُمْ مِنَ الْمَفْرُوضِ عَلَيْكُمْ عَمَلُهُ »

(پس نبايد طلب كردن آنچه براى شما ضمانت شده برتر باشد از آنچه انجام آن بر شما واجب گرديده است.)

عبارت «مِنَ الْمَفْرُوضِ » متعلق به «اَوْلى » مى باشد و از لحاظ تركيب «طَلَبُهُ » مبتدا و «أَوْلى » خبر آن و مجموعۀ «طَلَبُهُ أَوْلى بِكُمْ » خبر «فَلا يَكُونَنَّ » است.

مبادا وقت خود را تنها صرف تحصيل روزى كنيد و واجبات خود را انجام ندهيد؛ مبادا براى نماز و كارهاى واجب ديگر خود اهميتى قائل نباشيد و آنها را ترك نماييد.

در آن اوايل كه گاهى براى تبليغ مى رفتم، يك سال به يكى از شهرها رفتم. در آنجا مشاهده كردم كه تقريباً همۀ مردم آن منطقه روزه مى خورند. گفتم: شما مسلمان هستيد، چرا روزه نمى گيريد؟ جواب مى دادند: ما خرمن كوبى داريم و مى خواهيم گندمهاى خود را درو و خرمن كوبى كنيم؛ چه كسى در روزهاى گرم تابستان و در حال خرمن كوبى روزه مى گيرد؟ در حالى كه اين منطق درست نيست. زيرا انجام واجبات خداوند لازم است و خرمن كوبى و درو كردنِ گندم يا كارهاى ديگر را مى توان مقدارى جلوتر و يا عقب تر انداخت يا كم و زياد كرد كه انجام واجباتِ خدا با آنها منافات نداشته باشد.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: پس نبايد طلب كردن آن چيزى كه از جانب خدا براى شما ضمانت شده است أولى و بهتر باشد از آنچه انجام آن بر شما واجب شده است.

ترديد در باورها عامل ترك وظايف

«مَعَ أَنَّهُ - وَاللَّهِ - لَقَدِ اعْتَرَضَ الشَّكُّ وَ دَخِلَ الْيَقِينُ ، حَتّى كَأَنَّ الَّذِي ضُمِنَ لَكُمْ قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ ، وَ كَأَنَّ الَّذِي فُرِضَ عَلَيْكُمْ قَدْ وُضِعَ عَنْكُمْ »

ص: 305

(با اين كه - سوگند به خدا - هر آينه شك و ترديد پديد آمده و يقين و باور فاسد گرديده، به طورى كه گويا آنچه براى شما ضمانت شده بر شما واجب گرديده، و گويا آنچه بر شما واجب شده از شما برداشته شده است.)

«دَخِلَ » و «دُخِلَ » هر دو صحيح و به معناى «فَسَدَ» است.

حضرت مى فرمايد: درست است كه شما ادّعا مى كنيد ما يقين به آخرت داريم و مى دانيم كه خداوند وظايفى را براى ما قرار داده و واجب كرده است، ولى گويا يقين شما آسيب ديده و شك و ترديد در آن وارد شده است و نسبت به آخرت يقين نداريد.

اگر كسى به آخرت و بهشت و جهنم و حساب و كتاب ايمان و يقين داشته باشد اين طور رفتار نمى كند. شما گمان مى كنيد خداوند شما را آفريده است تا فقط به دنبال آب و نان خود باشيد؛ در صورتى كه روزى شما را ضمانت فرموده است. و تصور مى كنيد آنچه را كه خداوند بر شما فرض و واجب كرده از دوش شما برداشته است.

«مَعَ أَنَّهُ - وَاللَّهِ - لَقَدِ اعْتَرَضَ الشَّكُّ » : به خدا سوگند هر آينه نسبت به اين كه بايد وظايفى را براى آخرتِ خود انجام دهيد شك و ترديد پيدا كرده ايد «وَ دُخِلَ الْيَقين» يا «وَ دَخِلَ الْيَقِينُ » : و يقين شما فاسد و تباه شده و سست گرديده است «حَتّى كَأَنَّ الَّذِي ضُمِنَ لَكُمْ قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ » : تا اين كه گويا آنچه از سوى خداوند براى شما ضمانت شده بر شما واجب گرديده است. به تعبير ديگر گمان مى كنيد آن رزق و روزى را كه خداوند براى شما ضمانت كرده به دست آوردن آن بر شما واجب شده و بايد همۀ بيست و چهار ساعت شبانه روز را به دنبال آن باشيد. «وَ كَأَنَّ الَّذِي فُرِضَ عَلَيْكُمْ قَدْ وُضِعَ عَنْكُمْ » : و گويا آنچه بر شما واجب شده از گردن و از دوش شما برداشته شده است.

بسيارى افراد هستند كه متأسفانه به خاطر يك كار جزئى و كوچك و يا به اندك بهانه اى واجبات و احكام خداوند را ترك مى كنند و انجام نمى دهند. مثلاً روزه را به بهانۀ خرمن كوبى نمى گيرد و حج را به بهانۀ رسيدگى به تجارت تأخير مى اندازد!

ص: 306

شتاب در انجام عمل صالح

«فَبَادِرُوا الْعَمَلَ ، وَ خَافُوا بَغْتَةَ الْأَجَلِ »

(پس به عمل [صالح] مبادرت و پيشدستى كنيد، و مرگ ناگهانى را بترسيد.)

صيغۀ «خافوا» هم مى تواند فعل ماضى باشد و هم امر، ولى اينجا به معناى امر است. «بَغْتَةً » به معناى غافلگيرى و ناگهانى است.

مقصود از «عمل» در اينجا كاسبى نيست؛ بلكه انجام وظايف الهى منظور است كه بايد انسان براى خدا و براى نجات خود از گرفتاريهاى قيامت انجام دهد. هر چند كاسبى هم در شرايطى عبادت است و بايد انجام شود.

«فَبَادِرُوا الْعَمَلَ » : پس نسبت به كارهايى كه بايد آنها را انجام دهيد مبادرت كنيد.

به تعبير ديگر كارهايى را كه خدا از شما خواسته انجام دهيد؛ «وَ خَافُوا بَغْتَةَ الْأَجَلِ » :

و بترسيد از اين كه اجل و مرگ ناگهانى به سراغ شما بيايد. زيرا خداوند تضمين نكرده است كه شما حتماً نود سال عمر كنيد. هر آن ممكن است عزرائيل سراغ انسان بيايد و با يك تصادف، سرطان و يا امثال آن ناگهان از دنيا برود.

بازنگشتن عمر و اميد به بازگشت روزى

«فَإِنَّهُ لَايُرْجى مِنْ رَجْعَةِ الْعُمُرِ مَا يُرْجى مِنْ رَجْعَةِ الرِّزْقِ »

(پس همانا اميدى نسبت به بازگشت عمر نخواهد بود چنان اميدى كه به بازگشت روزى خواهد بود.)

هر روز يا ساعت و هر لحظه اى كه از عمر انسان مى گذرد ديگر قابل باز گشت نمى باشد، ولى رزق و روزى اين طور نيست و ممكن است آنچه امروز نصيب ما نشده و به دستمان نرسيده است فردا و يا پس از آن به دست آيد.

مى فرمايد: پس اميدى نيست از بازگشت عمر چنان اميد و انتظارى كه نسبت به بازگشت رزق مى رود.

ص: 307

«مَا فَاتَ الْيَوْمَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِيَ غَداً زِيَادَتُهُ ، وَ مَا فَاتَ أَمْسِ مِنَ الْعُمُرِ لَمْ يُرْجَ الْيَوْمَ رَجْعَتُهُ »

(آنچه از روزى امروز از دست رفت اميد به افزونى آن در فردا مى رود، و آنچه ديروز از عمر از دست رفت اميد به بازگشت آن در امروز نمى رود.)

«رُجِيَ » در اصل «رُجِوَ» بوده كه واو آن به مناسبت كسرۀ ما قبل خود تبديل به ياء شده است. پس در حقيقت ناقص واوى است نه ناقص يايى.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: آنچه از روزى شما امروز فوت شد و از دست رفت انتظار و اميد آن مى رود كه فردا زيادتر شود و به دست آيد، ولى عمرى كه ديروز از دست رفت و فوت شد امروز ديگر اميدى به بازگشت آن نيست. عمر و جوانى كه رفت ديگر قابل بازگشت نيست.

«الرَّجَاءُ مَعَ الْجَائِي، وَ الْيَأْسُ مَعَ الْمَاضِي»

(اميدوارى همراه با آينده، و نااميدى همراه با گذشته است.)

اين عبارت تقريباً بيان همان مطلب است، كه بالاخره انسان نسبت به چيزى مى تواند اميد داشته باشد كه هنوز نيامده و احتمال آمدنش وجود دارد؛ ولى آنچه گذشته است انسان به بازگشت آن اميدى ندارد و مأيوس است.

مى فرمايد: اميد با آن است كه مى آيد، اما از گذشته انسان مأيوس است.

سفارش به تقوا

«فَ «اِتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ »»

(پس «حريم خداوند را حفظ كنيد آن طور كه بايد آن را حفظ كرد، و هرگز نميريد مگر در حالى كه مسلمانيد.»)

ص: 308

در اينجا حضرت با استشهاد به آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: فَ «اِتَّقُوا اللّهَ » : پس حريم خداوند را حفظ كنيد. حريم خداوند بسيار مهم است و با حريم انسانها تفاوت مى كند. «حَقَّ تُقاتِهِ » : آن طور كه بايد حريم الهى را حفظ كرد و آن طور كه بايد تقواى خدايى داشته باشيد. حفظ حريمِ خداوندى كه خالق و رازق ماست و همۀ قدرتها در اختيار اوست بر همۀ ما لازم و واجب است. «وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ »(1) و هرگز نميريد مگر اين كه مسلمان از دنيا برويد.

از روايات استفاده مى شود كه چنانچه انسان با ايمان و توحيد از دنيا رفت، در نهايت نجات مى يابد و در جهنم هميشه باقى نيست.(2) البته چون گاهى توحيد آلوده و آغشته به ناخالصى هاست انسان را در آتش نگه مى دارند تا آن ناخالصى ها از بين برود و توحيدِ انسان خالص گردد؛ درست مانند طلاى ناخالصى كه مدّتى آن را در كوره حرارت مى دهند و اين حرارت باعث مى شود طلا خالص تر شود و ارزش آن بالا رود.

طبق روايات ياد شده چنانچه انسان بتواند در آخرين لحظات زندگى و در هنگام مردن ايمان خود را از شرّ شيطان حفظ كند كه شيطان ايمان او را نگيرد، بالاخره از عذاب دوزخ نجات خواهد يافت. اين است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايند: نميريد مگر اين كه مسلمان باشيد. با اسلام كه باشيد إن شاءاللّه نجات مى يابيد. بنابراين بايد تلاش كرد و از خداوند خواست كه شيطان نتواند در آخر عمر ايمان ما را بگيرد.

عوامل زوال ايمان

در روايات آمده است كه چند چيز موجب مى شود كه شيطان موفق شود در آخر

ص: 309


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 102.
2- - ر. ك: بحارالأنوار، ج 6، ص 145 تا 200.

عمر ايمان انسان را بگيرد، كه در سه مورد بيشتر تأكيد شده است. اين سه مورد عبارتند از:

الف - حسد؛ انسان حسود ممكن است در پايان عمر ايمان خود را از دست بدهد.(1)

ب - شرب خمرِ مدام؛ اگر انسان گاهى مرتكب اين گناه بشود، هر چند گناه بزرگى را مرتكب شده است و بايد توبه كند ولى احتمال اين كه بتواند در نهايت ايمان خود را حفظ كند وجود دارد؛ ولى اگر شرب خمر او دائمى باشد شيطان در گرفتن ايمان او موفق خواهد بود.(2)

ج - عاقّ والدين؛ يعنى آزار و اذيت پدر و مادر. كسى كه پدر و مادر يا يكى از آنان از دستش ناراضى باشند، احتمال اين كه بتواند ايمان خود را حفظ كند ضعيف است.

بنابراين بايد قدرِ پدر و مادر خود را بدانيد. پدر ممكن است پيرمرد و مادر پيرزن شده و نتوانند بر اعصاب خود مسلط باشند و بهانه گيرى كنند. وقتى سن انسان بالا رفت بهانه گيرى و نيازهاى انسان بيشتر مى شود. آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ » (3) «و هر كس را عمر دهيم در خلقت او را واژگونه كنيم.» در چنين شرايطى فرزندان بايد توجّه بيشترى به پدر و مادر خود داشته باشند و نگويند كه آنها پير شده اند و نبايد به حرفهاى آنها توجّهى كرد. متأسفانه در بسيارى از موارد وضع برعكس شده است و اگر فرزندى چند سال به دانشگاه رفته و يا در شهرهاى بزرگ زندگى كرده باشد هيچ اعتنايى به پدر و مادر خود ندارد؛ در صورتى كه نبايد چنين باشد.8.

ص: 310


1- الكافى، ج 2، ص 306، حديث 1 و 2.
2- دربارۀ شرب خمر از باب نمونه ر. ك: نهج الفصاحة، احاديث 59، 1307، 1544، 1545 و 1546.
3- - سورۀ يس (36)، آيۀ 68.

زمانى كه ما با مرحوم شهيد مطهرى رحمه الله تفسير صافى مباحثه مى كرديم به آيۀ شريفۀ «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»(1) رسيديم كه سفارش مى فرمايد: «به پدر و مادر خود نيكى كنيد.» در ذيلِ اين آيه، تفسير صافى روايتى را نقل مى كند كه ما با مرحوم شهيد مطهرى تصميم گرفتيم آن را حفظ كنيم. بر اساس اين حديث روزى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند و اصحاب گرد آن حضرت بودند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمودند:

«رُغِمَ أَنْفُهُ »: «دماغش به خاك ماليده باد». «قَالُوا: مَنْ يا رسول اللّه ؟»: «اصحاب عرض كردند: يا رسول اللّه چه كسى را نفرين مى كنيد؟» «قالَ : مَن أدْرَكَ أبَوَيْهِ عِنْدَ الْكِبَرِ أحَدَهُما أو كِلاهُما وَ لَمْ يَدْخُلِ الْجَنَّةَ » (2)«حضرت فرمود: كسى كه پدر و مادر يا يكى از آنها را در سن پيرى درك كند و بهشت را براى خود نخرد.» يعنى به وسيلۀ خدمت به پدر و مادر و به دست آوردن رضايت آنان، رضايت خداوند را به دست نياورد و در آخرت وارد بهشت نشود.

در هر صورت همان طور كه عرض كردم سن پدر و مادرها كه بيشتر مى شود نيازها و گرفتاريهايشان افزايش مى يابد و از طرف ديگر فراموشكار هم مى شوند.

بنابراين گاهى ممكن است بهانه بگيرند و بد اخلاقى و تندى كنند. اين مسائل طبيعى است و براى عدۀ زيادى از پيرمردها و پيرزن ها پيش مى آيد. در چنين شرايطى اين فرزندان هستند كه بايد صبر كنند و با پدر و مادر خود سازش داشته و با عطوفت و مهربان باشند. البته مادر خصوصيّت بيشترى دارد، و در بعضى روايات راجع به مادر سفارش بيشترى شده است؛(3) براى اين كه مادر معمولاً سختى هاى بيشترى را براى فرزند تحمّل مى كند و طاقتش كمتر است.9.

ص: 311


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 23.
2- - تفسير الصافى، ملا محسن فيض كاشانى، ج 3، ص 185؛ اصل اين حديث با ذكر سند در صحيح مسلم، ج 5، ص 138، حديث 2551 آمده است.
3- - الكافى، ج 2، ص 162، حديث 17؛ و ص 159، حديث 9.

خلاصه در روايات آمده است كه اگر كسى يكى از اين سه خصلت را داشته باشد احتمال اين كه شيطان در لحظات آخر عمر ايمان او را بگيرد بيشتر است؛ كه اين سه خصلت عبارتند از: حسد، دوامِ شرب خمر، عاقّ والدين.

خداوند إن شاءاللّه همۀ ما را از خطرات و محرّمات حفظ فرمايد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 312

«درس 182» - خطبۀ 115 (قسمت اوّل)

اشاره

نماز استسقاء

آثارِ خشم خدا

دعاى مورچگان و بارش باران

نماز استسقاء توسط آيت اللّه خوانسارى رحمه الله

نمونه اى ديگر از نماز استسقاء

نماز استسقاء توسط علماى اهل سنّت

ترحم خدا بر اطفال و پيران و...

شكافته شدن و خشك ماندن كوهها

تشنگى و سرگردانى چهارپايان

ص: 313

ص: 314

«خطبۀ 115 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام فِي الْاِسْتِسْقَاءِ:

«أللَّهُمَّ قَدِ انْصَاحَتْ جِبَالُنَا، وَاغْبَرَّتْ أَرْضُنَا، وَ هَامَتْ دَوَابُّنَا، وَ تَحَيَّرَتْ فِي مَرَابِضِهَا، وَ عَجَّتْ عَجِيجَ الثَّكَالى عَلى أَوْلادِهَا، وَ مَلَّتِ التَّرَدُّدَ فِي مَرَاتِعِهَا، وَالْحَنِينَ إِلى مَوَارِدِهَا.»

كتاب «مَن لايحضره الفقيه» خطبۀ مفصّلى از اميرالمؤمنين عليه السلام در طلب باران يا استسقاء نقل مى كند كه مرحوم سيّد رضى تنها بخش هايى از آن را در نهج البلاغه نقل كرده است.(1) البته به نظر مى رسد كه مرحوم سيّد رضى مدرك ديگرى غير از «من لايحضره الفقيه» داشته است؛ زيرا عبارات و كلمات خطبه اى كه در نهج البلاغه هست با خطبه اى كه در آن كتاب نقل شده است تفاوت مى كند.

نماز استسقاء

بزرگان و فقها مانند مرحوم شهيد در شرح لمعه، دربارۀ كيفيّت نماز طلب باران يا «استسقاء» سه مرحله يا سه مرتبه ذكر كرده اند(2) كه به طور خلاصه عبارتند از:

1 - مرحلۀ اوّل اين است كه انسان به طور عادى دعا كند و بگويد: خدايا به ما باران بده. خود دعا كردن براى باران در هر شرايطى اوّلين مرحلۀ طلب باران است.

ص: 315


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 527 تا 535، حديث 1501.
2- الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقية، شهيد ثانى، ج 1، ص 690.

2 - مرحلۀ دوّم كه بالاتر و بهتر مى باشد اين است كه انسان يك نمازى مانند نماز ظهر و عصر بخواند و بعد براى آمدن باران دعا كند؛ و تفاوتى نمى كند كه اين نماز چه نمازى باشد.

3 - مرحلۀ سوّم طلب باران اين است كه نماز استسقاء با كيفيّت مخصوص به خود - كه مانند نماز عيد است - بخواند. به اين صورت كه دو ركعت نماز خوانده و در ركعت اوّل پس از خواندن حمد و سوره پنج تكبير بگويد و بعد از هر تكبيرى يك قنوت انجام دهد. در ركعت دوّم هم پس از حمد و سوره چهار تكبير بگويد و بعد از هر تكبيرى يك قنوت بخواند كه مجموعاً نُه قنوت مى شود.

البته در نماز عيد دعاى «أللّهمّ اهل الكبرياء والعظمة...» را در قنوتها مى خوانند، ولى در نماز استسقاء بايد دعاهايى كه مربوط به طلب باران است و آنها را ذكر كرده اند بخوانند. بعد از نماز استسقاء مانند نماز عيد خواندن دو خطبه لازم است. البته خواندن نماز استسقاء آداب و دستورات ديگرى هم دارد، از جمله اين كه آن را در بيابان برگزار كنند. در نماز عيد هم رفتن به صحرا و بيابان سفارش شده و گفته شده است كه زير سقف نباشد؛ بنابراين بهتر آن است كه در مسجد خوانده نشود بلكه به صحرا بروند. البته مسجدالحرام استثناء است. و در مكّه بهتر است نماز عيد در مسجدالحرام خوانده شود.

نكتۀ ديگر اين كه نماز استسقاء تنها نماز مستحبى است كه مى توان آن را به جماعت خواند. همان گونه كه عرض كردم نماز طلب باران، مستحبات و آداب ديگرى هم دارد كه در احاديث مختلف بيان شده است.

در ارتباط با اين بحث، دو حديث را به عنوان نمونه يادداشت كرده ام كه قبل از شرح خطبه آنها را براى شما مى خوانم.

ص: 316

آثارِ خشم خدا

1 - از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده است كه فرمودند: «إِذَا غَضِبَ اللَّهُ تَعالى عَلى أُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنْزِلْ بِهَا الْعَذابَ »: «اگر خداوند به جمعيت و گروهى خشم و غضب كند و عذاب را بر آنان نازل نكند» گرفتاريهاى ديگرى برايشان مى آيد، كه حضرت آنها را در ادامه بيان مى فرمايند. البته در امّت هاى پيشين هنگامى كه خداوند غضب مى فرمود عذاب خود را بر آنان نازل مى كرد، ولى نسبت به امّت اسلام كه آن گونه عذاب نمى فرمايد گرفتاريهاى ديگرى پيش مى آيد.

«غَلَتْ أَسْعارُها وَ قَصُرَتْ أعْمارُها»: «نرخ اجناسشان گران مى شود و عمر آنان كوتاه مى گردد.»

«وَ لَمْ يَرْبَحْ تُجّارُها وَ لَمْ تَزْكُ ثِمارُها»: «و تاجران از تجارتِ خود سود و استفادۀ كافى نمى برند و ميوه هايشان مطلوب و پاكيزه نباشد.» هر چه ميوه در بازار آورده مى شود آفت زده است.

«وَ لَمْ تَغْزُر أَنْهارُها وَ حُبِسَ عَنْها أَمْطارُها وَ سُلِّطَ عَلَيْها أَشْرارُها» (1)«و نهرهاى آنان پر آب نشود، و باران حبس شده و بر آنان نازل نمى شود، از سوى ديگر افراد شرور بر آنان تسلط پيدا مى كنند.»

دعاى مورچگان و بارش باران

2 - حفص بن غياث از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمودند: «إِنَّ سُليمانَ بْنَ داوُدَ عليهما السلام خَرَجَ ذاتَ يَوْمٍ مَعَ أَصْحابِهِ لِيَسْتَسْقِيَ »: «روزى سليمان بن داوود عليه السلام با ياران خود بيرون آمدند تا طلب باران نمايند.» از اين روايت چه بسا

ص: 317


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 524، حديث 1489.

استفاده شود كه نماز باران در زمان حضرت سليمان نيز وجود داشته است.

«فَوَجَدَ نَمْلَةً قَدْ رَفَعَتْ قائِمَةً مِنْ قَوائِمِها إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ تَقُولُ : أللَّهُمَّ إِنّا خَلْقٌ مِنْ خَلْقِكَ لا غِنى بِنا عَنْ رِزْقِكَ فَلا تُهْلِكْنا بِذُنُوبِ بَني آدَمَ »: «حضرت سليمان عليه السلام هنگام رفتن براى استسقاء مورچه اى را مشاهده كرد كه يكى از پاها و يا دست هاى خود را به سوى آسمان بالا برده و مى گويد: خدايا! ما مورچه ها از جمله مخلوقات تو هستيم، ما از رزق و روزى تو بى نياز نيستيم، پس خدايا ما مورچگان را به گناهان بنى آدم هلاك نكن.» آنان گناه كرده اند، ما مورچگان چه گناهى كرده ايم ؟

«فَقالَ سُليمانُ عليه السلام لِأَصْحابِهِ : ارْجِعُوا فَقَدْ سُقِيتُمْ بِغَيْرِكُمْ » (1)«پس حضرت سليمان عليه السلام رو به ياران خود كرده و فرمود: بازگرديد، پس به تحقيق شما به وسيلۀ غير خودتان سيراب شديد.» نمى خواهد دعا يا نماز باران بخوانيد؛ چون يك مورچه براى آمدن باران دعا كرد و دعاى او شامل حال شما نيز مى شود و باران براى شما هم مى بارد.

از روايت فوق معلوم مى شود كه حتى مورچگان از دست انسانهاى گناهكار عصبانى و ناراحت هستند. قرآن كريم مى فرمايد: «حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ »(2)

«تا آنجا كه به وادى مورچگان رسيدند، مورچه اى گفت: اى مورچگان! به درون خانه هايتان برويد كه سليمان و سربازانش شما را ناآگاهانه به زير پا نكوبند.»

مطابق آيۀ شريفه كه صِرف داستان نيست و همچنين مطابق حديثى كه خوانديم معلوم مى شود كه مورچگان نيز از دست ما انسانها ناراحت و عصبانى مى شوند.

يكى از شگفتى هاى آفرينش همين مورچه ها هستند كه با اين بدن و جثۀ كوچكى8.

ص: 318


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 524، حديث 1490.
2- - سورۀ نمل (27)، آيۀ 18.

كه دارند داراى مغزى فعالند و با همين مغز خود بسيارى از مطالب را مى فهمند.

حدّاقل بر اساس اين آيۀ شريفه آن اندازه مى فهمند كه به همديگر سفارش مى كنند كه بايد از سر راه سليمان عليه السلام و لشكريانش كنار رفت تا زير دست و پا له نشوند.

بر اساس آيات قرآن همۀ حيوانات و بلكه موجودات به طور كلّى فهم و شعور دارند و خداوند را تسبيح مى گويند؛ هر چند فهم و شعور موجودات با يكديگر تفاوت مى كند. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » (1) «و هيچ چيز نيست مگر اين كه شاكرانه او را تسبيح مى گويد ولى شما تسبيح آنان را درنمى يابيد.»

جمله ذرّات زمين و آسمان***با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم***با شما نامحرمان ما خامشيم(2)

يكى از آقايان سؤال مى كند كه آيا مورچه هم عقل دارد؟ در پاسخ بايد گفت عقل و شعور داراى مراتب گوناگون است. عقلى كه تكليف آور باشد مورچه ندارد، ولى بالاخره چيزهايى را مى فهمد و مثلاً تشخيص مى دهد كه اگر سر راه حضرت سليمان عليه السلام و لشكريانش بمانند لگدمال مى شوند. لذا يكى از آنها كه زودتر متوجّه حركت حضرت سليمان عليه السلام شده بود به بقيۀ مورچگان هشدار مى دهد و آنان نيز هشدار او را مى فهمند و جدّى مى گيرند.

خلاصه يكى از نمازهايى كه در شرع وارد و سفارش شده نماز استسقاء است كه نمازى مستحبى است ولى مى توان آن را به جماعت خواند؛ بلكه بسيار هم تأكيد شده كه آن را با جماعت بخوانند.م.

ص: 319


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.
2- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

نماز استسقاء توسط آيت اللّه خوانسارى رحمه الله

در اينجا به مناسبتِ بحث، حادثه اى را كه من خود شاهد بوده ام و در آن حضور داشته ام برايتان نقل مى كنم؛ هر چند آن را در خاطرات خود نوشته ام.(1)

هنگامى كه من در دوران طلبگىِ خود تازه به قم آمده بودم يكى دو سال هم به درس آيت اللّه آقاى حاج سيّد صدرالدين صدر رحمه الله مى رفتم و هم در درس آيت اللّه آقاى حاج سيّد محمّدتقى خوانسارى رحمه الله شركت مى كردم؛ تقريباً درس ما بين سطح و خارج بود. در آن زمان در قم باران نيامده و زندگى براى مردم مشكل شده بود. مردم به مرحوم آيت اللّه خوانسارى اصرار داشتند كه نماز استسقاء بخوانند. لذا ايشان به مردم گفتند روزه بگيرند. چون در شرع آمده است كه براى نماز طلب باران بايد سه روز روزه گرفت و بهتر هم اين است كه شروع روزه ها از روز شنبه باشد و روز سوّم كه دوشنبه مى شود براى نماز باران بيرون بروند. و اگر روزه گرفتن را شنبه شروع نكردند، مى توان آن را چهارشنبه شروع كرد كه روز جمعه براى نماز باران به بيابان بروند.

به همين جهت آيت اللّه خوانسارى به مردم گفتند كه روزه بگيرند و روز سوّم حركت كردند. در آن زمان متفقين، انگليسى ها و آمريكايى ها در ايران بودند و راه آهن در دست آنان بود و براى تأمين آب خود، چاه خاكفرج را در اختيار گرفته بودند.

هنگامى كه جمعيت براى خواندن نماز استسقاء حركت كردند حدود پانزده تا بيست هزار نفر شدند. اين جمعيت انبوه همراه آيت اللّه حاج سيّد محمّدتقى خوانسارى آمدند پايين خاكفرج در رودخانه و نماز استسقاء را خواندند و بعد از نماز هم مرحوم آقا ميرزا محمّدتقى اشراقى سخنرانى كرد. اتفاقاً آن شب كه بايد باران بيايد باران نباريد، و ايشان گفتند: چون باران نيامد بايد نماز باران را روز بعد تكرار كنيم. براى

ص: 320


1- خاطرات، ج 1، ص 291 تا 293.

بار دوّم كه مى خواستند نماز بخوانند ديگر مردم را خبر نكردند بلكه خود ايشان همراه با حدود پانصد، ششصد نفر از طلبه ها كه من هم جزء آنها بودم به طرف راه آهن حركت كرديم و ايشان نماز را در آنجا برگزار كردند.

در آن زمان كنار راه آهن خانه و ساختمان نبود و همه اش كشتزار بود. پس از خواندن نماز دوّم، شب يك باران خوبى باريد. مرحوم آميرزا محمّدتقى اشراقى در مدرسۀ فيضيه گفت: هر قطره بارانى كه با اين نماز استسقاء ببارد مانند تيرى است كه بر قلب دشمنان اسلام فرود مى آيد. چرا كه بسيارى از افراد در آن شرايط خواندن نمازِ باران را بى نتيجه دانسته و احياناً مسخره مى كردند، ولى برخلاف انتظار آنها باران بسيار خوبى باريد.

نكتۀ جالب اين كه آمريكايى هايى كه در كنار چاه خاكفرج بودند هنگامى كه مشاهده كردند جمعيتى انبوه در حال حركت به سمت آنها هستند وحشت نموده و تصور كرده بودند كه اين جمعيت مى خواهند به آنان حمله كنند. بنابراين مسلح شده و كلاهخودهاى خود را بر سر گذاشته و پرسيده بودند كه حركت اين جمعيت براى چيست ؟ به آنان گفته شد كه اينها مسلح نيستند و قصد حمله ندارند، فقط مى خواهند نماز باران بخوانند و از خداوند طلب باران كنند؛ و بعد هم كه نماز باران خواندند و باران آمد همان آمريكايى ها خبر آن را به كشور خود مخابره كردند و روزنامه هاى خارج نوشتند كه يك عده در ايران رفتند و نماز باران خواندند و باران هم آمد.

نمونه اى ديگر از نماز استسقاء

جريانى هم در نجف آباد پيش آمد كه از جهاتى به شخص خودم مربوط مى شود، كه آن را هم به مناسبت نقل مى كنم.

قضيه از اين قرار بود كه يك سال در ماه رمضان نجف آباد بودم، شب هجدهم آن ماه با مرحوم پدرم و حدود پانزده نفر ديگر در منزل مرحوم حاج حيدرعلى ستارى كه

ص: 321

يكى از رفقا و در عين حال مؤذّن بود براى افطارى دعوت داشتيم و در آنجا مرحوم آيت اللّه آقاى ربانى شيرازى رحمه الله بر ما وارد شد. ايشان آمده بود نجف آباد و سراغ گرفته بود تا مرا در خانۀ مرحوم ستارى پيدا كرده بود. به لحاظ اين كه مدّتى در نجف آباد باران نيامده بود و مردم دچار مشكلاتى شده بودند مرحوم پدرم در همان جا به من اصرار مى كرد كه نماز باران بخوانم. من كمى نگران بودم كه اگر نماز باران را بخوانيم و باران نيايد بهايى ها و مخالفين دست مى اندازند و تبليغ منفى مى كنند؛ ولى مرحوم پدرم نسبت به خواندن نماز استسقاء اصرار داشت. در همين بحث ها بوديم كه يكدفعه مرحوم آقاى ربانى به من گفت: شما نماز باران را بخوانيد قطعاً باران خواهد آمد. و اين كلمۀ «قطعاً» را آن چنان بيان كرد كه من دلگرم شدم به اين كه باران خواهد باريد؛ بنابراين پذيرفتم. هنگام حركت براى نماز طلب باران دستور اين است كه مردم را خبر كنند و مردم هم پاى برهنه باشند و كفش هاى خود را به دست گيرند و زنان و بچه ها نيز شركت كنند و بچه ها را از مادرانشان جدا كنند و به بچه ها شير ندهند تا همه با هم گريه كنند؛ و نيز سفارش شده حيوانات را هم همراه خود بياورند تا سر و صداى حيوانات هم باشد.

هنگامى كه ما حركت كرديم به مردم گفتيم كفش هاى خود را از پا بيرون كنند و آنها را به دست خود بگيرند؛ ولى كارهاى ديگر مانند آوردن حيوانات و امثال آن را انجام نداديم و حركت كرديم به طرف كوهى كه به آن «كوه نوكى» مى گويند. در حال حركت من شخصاً چند نفر از پيرمردهايى را كه مى شناختم ديدم كه گريه مى كردند. با ديدن اين صحنه قلبم آرام گرفت و به خود گفتم كه خداوند قطعاً به ما رحم مى كند. بعد هم نماز باران خوانديم و خوشبختانه شب باران خوبى آمد. قبل از اين كه باران ببارد بعضى از بهايى ها كه در نجف آباد بودند متلك مى گفتند كه مثلاً بدن اين افرادى كه نماز باران خوانده بودند همين الآن خيس است و باران بدن و لباسشان را خيس كرده است. با اين همه خداوند در برابر آنان آبروى ما را حفظ كرد.

ص: 322

يكى از آقايان مى گويد كه مردم دربارۀ مرحوم ابوى بنده نقل مى كنند كه ايشان نيز چندين مرتبه نماز باران خوانده اند و باران آمده است. بله، مرحوم والد ما گاهى نماز باران مى خواندند و باران هم مى آمد؛ ولى اين بار اصرار داشتند كه من نماز را بخوانم و من هم يك مقدار نگران بودم كه شايد باران نيايد و در بين مردم و مخصوصاً بهايى هاى نجف آباد عكس العمل خوبى نداشته باشد؛ ولى هنگامى كه مرحوم آيت اللّه ربانى شيرازى گفتند نماز بخوانيد قطعاً باران مى آيد، اطمينان قلب پيدا كردم.

يكى ديگر از آقايان هم دربارۀ علّت مستحب بودن جدايى بچه ها از مادرانشان در نماز استسقاء سؤال مى كند كه آيا به خاطر اين است كه آنها بيشتر گريه كنند و مثلاً دل خداوند به رحم آيد؟ نه، بلكه به وجود آمدن اين منظرۀ ناراحت كننده باعث مى شود توجّه مردم به خداوند بيشتر شود و توجّه بيشتر باعث عنايت بيشتر خداوند مى شود.

نكتۀ ديگرى كه سؤال مى كنند اين است كه اگر در روز جمعه نماز استسقاء خواندند آيا نماز جمعه را ديگر نمى خوانند؟ جواب اين است كه نماز استسقاء منافاتى با نماز جمعه ندارد. زيرا پيش از ظهر نماز باران را مى خوانند ولى نماز جمعه را پس از اذان ظهر به جا مى آورند.

نماز استسقاء توسط علماى اهل سنّت

خاطرۀ ديگرى كه دربارۀ نماز باران دارم مربوط به پس از انقلاب مى شود كه علماى شهرهاى مختلف و از جمله علماى اهل سنّت اينجا رفت و آمد مى كردند.

روزى حدود ده نفر از علماى پيرمرد اهل سنّت از شهر نگور كه نزديك چابهار است اينجا آمدند و از بى آبى و نيامدن باران شكايت كردند. من به اين آقايان عرض كردم تأكيد شرع اين است كه وقتى باران نمى آيد و كم آبى وجود دارد نماز باران خوانده

ص: 323

شود، شما چرا نماز باران نمى خوانيد؟ به آنها سفارش كردم شما برويد نماز باران بخوانيد قطعاً خداوند كمك مى كند و باران مى آيد. اين آقايان رفتند و پس از مدّتى پيام دادند كه ما به پيشنهاد شما عمل كرديم و نماز باران خوانديم و الحمدللّه باران آمد. بالاخره وقتى انسان از هر آيين و مذهبى به درگاه حق تعالى روى آورده و از او حوائج خود را درخواست نمايد، او هم به خاطر رحمت واسعۀ خود كسى را بى نصيب نمى گذارد.

ترحم خدا بر اطفال و پيران و...

در اينجا دو روايت در تأكيد و ترغيب بر اين كه بچه ها و يا گوسفندان خود را براى نماز استسقاء همراه خود ببريد مى خوانم تا علّت اين اقدام روشن تر شود.

حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه در قسمتى از آن آمده است: «لَوْلا مَشايخُ رُكَّعٌ ، وَ فِتيانٌ خُشَّعٌ ، وَ صِبيانٌ رُضَّعٌ لَصُبَّ عَلَيْكُمُ الْعَذابُ صَبّاً» (1)«اگر نبودند پيرمردان كمر خميده (يا ركوع كننده) و جوانان خدا ترس و بچه هاى شيرخواره، همانا عذاب الهى بر شما فرود مى آمد.» معلوم مى شود خداوند به بركت همين بچه هايى كه تكليف و گناه ندارند و باز به خاطر حيوانات به انسانها رحم مى كند.

روايت ديگر مطلبى است كه در شرح نهج البلاغۀ خوئى از «منتخب التّورات» نقل شده است؛ البته مشخص نيست كه اين مطلب در كجاى تورات آمده است. مى گويد:

«و في منتخب التّوراة: يابن آدم! كيفَ لا تَجتنبونَ الْحرامَ و لا اكْتِسابَ الآثام ؟ و لا تخافونَ النّيران ؟ و لا تتَّقونَ غَضب الرّحمان ؟»: «و در منتخب التّورات آمده است:

ص: 324


1- - ر. ك: إرشاد القلوب، ديلمى، ج 1، ص 32 و 193؛ مستدرك الوسائل، نورى، ج 6، ص 75 و ج 12، ص 157. ناگفته نماند كه شبيه اين حديث به نقل از امامان معصوم هم روايت شده است؛ ر. ك: الكافى، ج 2، ص 276؛ الخصال، ج 1، ص 128.

اى انسانها چرا از حرام و كسب گناهان پرهيز و اجتناب نمى كنيد؟ و چرا از آتش جهنم نمى ترسيد؟ و چرا خود را از خشم و غضب خداوند نگه نمى داريد؟»

«فلولا مَشايخُ رُكَّع و أطفال رُضَّع و بهائم رُتَّع و شبابُ خُشَّع، لَجَعلتُ السَّماءَ فوقَكُم حديداً والأرضَ صَفصفاً والتّرابَ رماداً، و لا أنزلتُ عليكم من السّماءِ قطرة، و لا أنبتّ لكم من الأرضِ حبّة و يُصَبُّ عليكم العذابُ صَبّاً» (1)«اگر نبودند پيرمردان كمر خميده (يا اهل ركوع) و بچه هاى شيرخواره و حيوانات چرنده و جوانان خداترس، هر آينه آسمان را در بالاى سر شما آهن مى كردم و زمين را صاف و هموار مى ساختم و خاكها را هم خاكستر مى نمودم، و قطره اى از آسمان برايتان نازل نمى كردم و حتى يك دانه براى شما از زمين نمى رويانيدم و عذاب خدا بر شما فرود مى آمد.» پس افراد مزبور سپر عذاب گناهكاران هستند.

با توجّه به اين مقدّمات كه مقدارى طولانى شد خطبه را شروع مى كنيم كه مرحوم سيّد رضى در عنوان آن مى گويد:

«و مِن خطبةٍ له عليه السلام في الاستسقاء»

(و از خطبه ها و سخنان حضرت على عليه السلام كه در طلب باران است.)

شكافته شدن و خشك ماندن كوهها

«أللَّهُمَّ قَدِ انْصَاحَتْ جِبَالُنَا»

(خدايا كوههاى ما شكاف برداشته و يا خشك مانده است.)

«اِنْصياح» كه اصل آن «اِنْصِواح» بوده و ماضى آن «اِنْصَوَحَ » است كه پس از قلب تبديل به «اِنْصاحَ » شده است، اجوف واوى مى باشد و به دو معناست: يك معناى آن انشقاق است كه همان ترك خوردن و شكاف پيدا كردن است، و معناى دوّم آن

ص: 325


1- - منهاج البراعة، ج 8، ص 78.

خشكيدن مى باشد. بنابراين با توجّه به اين كه «اِنصاحت» دو معنا دارد خود جمله نيز به حسب معنا داراى دو احتمال مى باشد:

الف - معنا و احتمال اوّل اين كه: خدايا كوههاى ما در اثر خشكسالى شكاف برداشته است. بر اساس اين معنا بايد ببينيم چطور مى شود كه كوهها شكاف برمى دارد؟ در پاسخ اين سؤال مى گويند: در صورتى كه چندين سال روى كوهها باران نبارد آن مواد مذابى كه در زير زمين و زير كوهها قرار دارد احتمال فوران آنها بيشتر مى شود و هنگامى كه اين مواد مذاب فوران پيدا كند قهراً كوهها شكاف پيدا مى كنند؛ در صورتى كه اگر باران ببارد مواد مذاب فوران نمى كند و كوهها به اين زودى شكاف پيدا نمى كنند. البته گاهى شكاف كوهها بر اثر زلزله است و يا اگر آتشفشان بشود كوهها شكافهاى عميق و زياد پيدا مى كنند، اما اگر زلزله و آتشفشان هم نباشد چنانچه سالها باران نيايد احتمال اين كه كوهها بر اثر فشار حرارت و مواد مذابى كه در زير قرار دارد شكاف پيدا كنند زياد است.

ب - معنا و احتمال دوّم اين است كه: خدايا كوههاى ما خشك شده است. مرحوم سيّد رضى عبارت را به هر دو صورت معنا مى كند و مى گويد: «صوّح، صاح و انْصاح» به معناى خشك شدن نيز مى آيد. وى بعد از خطبه مى نويسد: «قد إنصاحت جبالنا»يعنى كوههاى ما به خاطر خشكسالى شكاف برداشته يا درختان و گياهان روى آن خشك شده است.

هنگامى كه باران بر كوه و دشت ببارد معمولاً گياهان و بوته هايى مى رويد اما وقتى باران براى مدّت چند سال نبارد كوه و دشت خشك مى شود؛ به اين معنا كه ديگر گياهى روى كوه باقى نمى ماند. پس «أللَّهُمَّ قَدِ انْصَاحَتْ جِبَالُنَا» يعنى: خدايا كوههاى ما بر اثر خشكسالى شكاف برداشته، يا اين كه بر اثر نباريدن باران و خشكسالى گياهان و درختان همه خشك و نابود شده اند.

ص: 326

تشنگى و سرگردانى چهارپايان

«وَاغْبَرَّتْ أَرْضُنَا، وَ هَامَتْ دَوَابُّنَا، وَ تَحَيَّرَتْ فِي مَرَابِضِهَا»

(و زمين ما خاك آلود شده، و چهارپايان ما بسيار تشنه گرديده، و در خوابگاههاى خود بى قرار و سرگردان شده اند.)

«اِغْبَرَّتْ » از باب افعلال به معناى گرد و غبار و خاك آلود شدن است. «هامَتْ » از مادّۀ «هِيام» به معناى تشنگى است؛ و نيز از مادّۀ «هُيام» به معناى تشنگى شديد همراه با بى قرارى و سرگردانى است. «هِيام» و «هُيام» هر دو صحيح مى باشد. «دَوابّ » جمع «دابَّة» به معناى حيوانات است و بيشتر به چهارپايان - نر و مادّه - اطلاق مى شود، و تاء «دابّة» براى وحدت است نه تأنيث. «مَرابِض» جمع «مَرْبِض» به معناى طويله و آغل چهارپايان است، و در مقابل «مَعاطِن» مى باشد كه مربوط به استراحتگاه شتران در كنار آبشخور است.

هنگامى كه باران ببارد معمولاً زمين ها مرطوب و داراى گياه هستند و گرد و خاك وجود ندارد و يا كمتر است؛ ولى وقتى كه باران نبارد گياهان از بين مى روند و گرد و غبار زمين زياد و كويرى مى شود.

حضرت مى فرمايد: و زمين ما غبارآلود شده و آثار حيات و گياه بر آنها وجود ندارد، و چهارپايان ما همه عطش شديد پيدا كرده اند، و حيوانات ما در طويله ها و خوابگاههاى خود از گرسنگى و تشنگى سرگردان مى باشند.

«وَ عَجَّتْ عَجِيجَ الثَّكَالى عَلى أَوْلادِهَا»

(و مانند نالۀ مادران داغديده در سوگ فرزندانشان ناله سر داده اند.)

«عَجَّ » يا «عجيج» كه مصدر آن مى باشد به معناى ضجّه زدن و فرياد كشيدن است.

«ثُكْل» و «ثَكْل» معنايش از دست دادن بچه است؛ «ثَكالى » جمع «ثَكلى » است كه به زنِ فرزند مرده گفته مى شود. عبارت «عَجِيجَ الثَّكالى » مفعول مطلق نوعى است.

ص: 327

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: خدايا اين گوسفندان و حيوانات ما مانند زنان فرزند مرده اى هستند كه براى مصيبت فرزندانشان شيون و فريادشان بلند است.

«وَ مَلَّتِ التَّرَدُّدَ فِي مَرَاتِعِهَا، وَالْحَنِينَ إِلى مَوَارِدِهَا»

(و از آمد و رفت در چراگاهها، و ناله كردن و تمايل به طرف آبشخورهاى خود خسته و ملول شدند.)

«حَنين» به علاقه و تمايل شديد همراه با نالۀ شتران گفته مى شود. «مَوارِد» جمع «مَوْرِد» به معناى آبشخور است؛ يعنى جايى كه وارد شريعه مى شوند.

حيوانات هنگامى كه باران ببارد و به اصطلاح آبسالى باشد در صحرا به چرا مى روند و دلشان به چريدن در صحرا خوش است؛ ولى هنگامى كه خشكسالى باشد به صحرا كه مى روند آب و علفى پيدا نمى كنند، فردا هم به صحرا و چراگاه ديگرى مى روند آنجا هم چيزى براى خوردن نمى يابند؛ از بس در چراگاهها تردّد و رفت و آمد مى كنند خسته مى شوند. شتران نيز ابتدا با عشق و علاقه به طرف آبشخورهاى خود مى روند ولى آبى نمى يابند و در نتيجه خسته و وامانده مى شوند.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: و خسته و ملول شدند از رفت و آمد در چراگاههاى خود، و خسته شدند از ناله كردن و تمايل به طرف آبشخورهاى خود.

شتران ابتدا با عشق و علاقۀ فراوان و ناله كردن به طرف شريعه يا آبشخورهاى خود مى روند و آبى پيدا نمى كنند. به تعبير ديگر حيوانات و شترانِ زبان بسته، در صحرا به دنبال علف مى روند ولى علف پيدا نمى كنند يا به طرف چشمه ها و بركه ها مى روند كه آب بنوشند مى بينند آب نيست و چشمه خشك شده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 328

«درس 183» - خطبۀ 115 (قسمت دوّم)

اشاره

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

تقاضاى رحمت براى چهارپايان

قحطى زدگان اميدوار

دو نكته دربارۀ «تشبيه» حضرت

خداوند، اميد گرفتاران

درخواست كيفر نكردن

درخواست رحمتِ بارش و رويش

ص: 329

ص: 330

«خطبۀ 115 - قسمت دوّم»

«أللَّهُمَّ فَارْحَمْ أَنِينَ الْآ نَّةِ ، وَ حَنِينَ الْحَانَّةِ . أللَّهُمَّ فَارْحَمْ حَيْرَتَهَا فِي مَذَاهِبِهَا، وَ أَنِينَهَا فِي مَوَالِجِهَا. أللَّهُمَّ خَرَجْنَا إِلَيْكَ حِينَ اعْتَكَرَتْ عَلَيْنَا حَدَابِيرُ السِّنِينَ ، وَ أَخْلَفَتْنَا مَخَايِلُ الْجَوْدِ [الْجُودِ]؛ فَكُنْتَ الرَّجَاءَ لِلْمُبْتَئِسِ ، وَالْبَلاغَ لِلْمُلْتَمِسِ . نَدْعُوكَ حِينَ قَنَطَ الْأَنَامُ ، وَ مُنِعَ الْغَمَامُ ، وَ هَلَكَ السَّوَامُ ، أَنْ لَاتُؤَاخِذَنَا بِأَعْمَالِنَا وَ لَاتَأْخُذَنَا بِذُنُوبِنَا. وَانْشُرْ عَلَيْنَا رَحْمَتَكَ بِالسَّحَابِ الْمُنْبَعِقِ ، وَالرَّبِيعِ الْمُغْدِقِ ، وَالنَّبَاتِ الْمُونِقِ ، سَحّاً وَابِلاً، تُحْيِي بِهِ مَا قَدْ مَاتَ ، وَ تَرُدُّ بِهِ مَا قَدْ فَاتَ . أللَّهُمَّ سُقْياً مِنْكَ مُحْيِيَةً مُرْوِيَةً ، تَامَّةً عَامَّةً ، طَيِّبَةً مُبَارَكَةً ، هَنِيئَةً [ مَرِيئَةً ]، مَرِيعَةً ؛ زَاكِياً نَبْتُهَا، ثَامِراً فَرْعُهَا، نَاضِراً وَرَقُهَا، تُنْعِشُ [تَنْعَشُ ] بِهَا الضَّعِيفَ مِنْ عِبَادِكَ ، وَ تُحْيِي بِهَا الْمَيِّتَ مِنْ بِلادِكَ .»

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

خطبه اى را كه در درس گذشته شروع كرديم دربارۀ استسقاء يا طلب باران بود.

همان طور كه توضيح داديم نماز استسقاء دو ركعت است و دو خطبه دارد و مانند نماز عيد است. البته نماز عيد و نماز جمعه جزء نمازهاى واجب بوده است كه در زمان غيبت وجوب آن مورد اختلاف مى باشد. در صورتى كه نماز استسقاء اساساً مستحب است و تنها نماز مستحبى است كه مى توان آن را با جماعت خواند. دو خطبه مانند نماز عيد و نماز جمعه دارد، كه معمولاً در يكى از خطبه ها به گفتنِ اقلِّ واجبِ يك

ص: 331

خطبه اكتفا مى شود و در خطبۀ ديگر مطالبى را كه خطيب لازم مى داند به طور مفصّل تر بيان مى كند.

در كتاب «من لايحضره الفقيه» يك خطبۀ مفصّل از حضرت على عليه السلام براى نماز استسقاء ذكر شده؛ با اين كه اين نماز مانند نماز عيد دو خطبه دارد كه پس از نماز خوانده مى شود؛ و مرحوم شيخ طوسى هم در «مصباح المتهجّد» و «تهذيب» همان خطبه را آورده است.(1) خطبه اى را كه مرحوم سيّد رضى در نهج البلاغه نقل مى كند بخش هايى از خطبه اى است كه در «من لايحضره الفقيه» نقل شده و البته عبارات متفاوت است؛ و به نظر مى رسد كه سيّد رضى رحمه الله از كتاب ديگرى غير از «من لايحضره الفقيه» اين خطبه را ذكر مى كند. در اينجا به ادامۀ خطبه مى پردازيم.

تقاضاى رحمت براى چهارپايان

«أللَّهُمَّ فَارْحَمْ أَنِينَ الْآنَّةِ ، وَ حَنِينَ الْحَانَّةِ »

(خدايا پس به نالۀ گوسفندان ناله كننده، و بانگ شتران فريادزن رحم كن.)

«أَنين» به معناى فرياد و ناله مى آيد، و «آنَّة» به معناى گوسفندانى كه ناله و فرياد مى كنند.

«حَنّ » و «حَنين» به ناله اى گفته مى شود كه با عشق و علاقه باشد؛ و «حانَّة» به معناى شترانى است كه ناله و فرياد سر داده اند؛ اصطلاحاً وقتى گفته مى شود: «مَا لَهُ آنَّةٌ وَ لا حانَّةٌ » يعنى براى او نيست نه گوسفند و نه شتر.

عرض كرديم كه از جمله دستوراتِ نمازِ طلب باران اين است كه حيوانات و نيز زن ها و بچه ها و پيران را به جايى ببرند كه نماز خوانده مى شود و بچه هايى را كه همراه با مادرانشان آمده اند شير ندهند، كه از فرياد و نالۀ حيوانات و بچه ها و زنان مردم

ص: 332


1- - مصباح المتهجّد، ص 369؛ تهذيب الأحكام، ج 3، ص 151.

دلشكسته تر شوند و توجّه آنها به حق تعالى بيشتر شده و همچنين بيشتر مورد توجّه و عنايت خداوند قرار گيرند. با توجّه به همين نكته است كه حضرت نيز در اين خطبه ابتدا از حيوانات شروع مى كند. چون حيواناتِ زبان بسته گناه ندارند و شايستۀ ترحم بيشترى هستند.

مى فرمايند: خدايا! پس رحم كن نالۀ گوسفندانِ ناله زن را و ناله و فرياد شتران فريادزن را.

«أللَّهُمَّ فَارْحَمْ حَيْرَتَهَا فِي مَذَاهِبِهَا، وَ أَنِينَهَا فِي مَوَالِجِهَا»

(خدايا پس به سرگردانى و حيرت حيوانات در رفت و آمدهايى كه دارند، و نالۀ آنها در خوابگاههايشان رحم فرما.)

«مَذاهِب» جمع «مَذْهَب» مصدر ميمى از مادّۀ «ذِهاب» و به معناى رفت و آمد است. و «مَوالِج» جمع «مَوْلِج» به معناى محل ولوج يعنى محل ورود است.

حضرت با اين عبارات و فرمايشاتِ خود مى خواهند شترها و گوسفندان تشنه را كه شايستۀ ترحم بيشترى هستند واسطه قرار داده تا خداوند با عنايت و ترحم به آنها انسانها را نيز مورد عنايت و ترحم خود قرار دهد. اين است كه مى فرمايد: خدايا به تحيّر و سرگردانى اين حيوانات در رفت و آمدشان رحم كن. حيوانات هنگامى كه آب و علف باشد به صحرا مى روند و از آب و علف استفاده مى كنند و تحيّر و سرگردانى ندارند؛ ولى وقتى كه اين طرف و آن طرف مى گردند و چيزى براى خوردن پيدا نمى كنند سرگردان مى شوند كه با گرسنگى و تشنگى چه كار كنند. از طرف ديگر وقتى سير باشند در طويله ها و محل استراحتِ خود به آرامى استراحت مى كنند؛ اما اگر تشنه و گرسنه باشند در همان طويله ها نيز سر و صدا و ناله و فريادشان بلند است.

«أللَّهُمَّ فَارْحَمْ » : خدايا! پس رحم كن «حَيْرَتَهَا فِي مَذَاهِبِهَا» : سرگردانى و حيرت

ص: 333

حيوانات را در رفت و آمدهايى كه دارند «وَ أَنِينَهَا فِي مَوَالِجِهَا» : و ناله ها و فريادهايى كه در طويله ها و محل استراحتگاه خود دارند.

قحطى زدگان اميدوار

«أللَّهُمَّ خَرَجْنَا إِلَيْكَ حِينَ اعْتَكَرَتْ عَلَيْنَا حَدَابِيرُ السِّنِينَ »

(خدايا به سوى تو بيرون آمديم هنگامى كه سالهاى قحطى مانند شترهاى لاغر و نزار بر ما پياپى هجوم آورده است.)

«اِعْتَكَرَ» از مادّۀ «عَكْر» به معناى حمله و تاخت و تاز است كه بعد از فرار صورت مى گيرد كه دربرگيرندۀ معناى تكرار و پشت سر هم مى باشد؛ يعنى هجومهاى مكرّر و پياپى. «حدابير» نيز جمع «حِدْبار» است و به شترى گفته مى شود كه از فرط گرسنگى و تشنگى و راه رفتن، همۀ گوشت هايش آب شده و در عوض استخوانهايش بيرون زده است، به طورى كه اگر سوار آن بشوند نمى تواند راه برود و موجب زحمت سوار خود مى شود. و «سِنين» جمع «سَنة» است؛ و در كتابهاى لغت به دو معنا آمده: يكى به معناى سال، و ديگرى به معناى قحطى و خشكسالى است و به معناى سال هم بيشتر در سالهاى قحطى و سختى به كار مى رود. در قرآن كريم هم به همين معنا آمده است:

«وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ ...»(1) يعنى: «و همانا ما مبتلا كرديم فرعونيان را به سالهاى قحطى...»

دو نكته دربارۀ «تشبيه» حضرت

در اين فرمايش، حضرت على عليه السلام سالهاى قحطى را به شترهاى لاغرى تشبيه كرده اند كه استخوانهاى آنها بيرون زده و گوشتى به بدن آنها نمانده است؛ چون هر دو

ص: 334


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 130.

اسباب زحمت و ناراحتىِ انسان مى شوند. مردم از سالهاى قحطى ناراحت هستند؛ زيرا در آن سالها گرسنگى و تشنگى مى خورند. از طرف ديگر شتر لاغر اسباب زحمت است و سوارى نمى دهد. علّت اين كه حضرت در اينجا سالهاى قحطى را به شترهاى لاغر و نزار تشبيه فرموده براى اين است كه شتر براى عرب ها بسيار اهميت داشته و مهم ترين سرمايۀ عرب بوده است. به همين لحاظ مشاهده مى كنيم كه واژۀ شتر هميشه در فرهنگ و محاورات عرب ها بوده است، و حضرت امير عليه السلام نيز با زبان و فرهنگ آن روز و مردم زمان خود سخن مى گفته است.

نكتۀ قابل توجّه ديگر اين است كه در كلام عرب اضافۀ «مشبّه به» به «مشبّه» بسيار رايج است. به عنوان مثال هنگامى كه مى خواهند بگويند زيد شجاع آمد، ابتدا زيد شجاع را به شير تشبيه مى كنند و بعد مى گويند: «رَأَيْتُ أَسَدَ زَيْدٍ»: شير زيد را ديدم.

در حقيقت مثل اين است كه بگوييم زيد آن اندازه شجاعت دارد كه گويا شيرى روى شانه هاى او نشسته است. به تعبير ديگر «رَأَيْتُ أَسَدَ زَيْدٍ» يعنى شجاعت زيد نزد من چنان مجسم شد كه گويا شيرى روى شانه هاى او قرار گرفته است. بالاخره «اسد» كه «مشبّه به» است به «مشبّه» اضافه شده تا جهت تشبيه را كه شجاعت باشد مجسم كنند.

در اين عبارت هم حضرت على عليه السلام سالهاى قحطى را به شترهاى لاغر و نزارى تشبيه كرده است كه استخوانهاى آنها بيرون زده و گوشتى بر بدن آنها باقى نمانده است.

جهت تشبيه اين است كه هر دو موجب زحمت و رنج انسان هستند.

حضرت هنگامى كه همراه با مردم از خانه ها و احياناً از شهر بيرون رفته اند براى خواندن نماز باران، در خطبه اش مى فرمايد: خدايا ما از شهر و ديارمان به سوى تو خارج شده ايم و به بيابان آمده ايم در زمانى كه سالهاى قحطى به دنبال هم تكرار شد و ما را در تنگنا و فشار قرار داد.

«أللَّهُمَّ خَرَجْنَا إِلَيْكَ » : خدايا! ما خارج شديم به سوى تو از خانه هايمان

ص: 335

«حِينَ اعْتَكَرَتْ عَلَيْنَا حَدَابِيرُ السِّنِينَ » : هنگامى كه پياپى هجوم آورده است بر ما شترهاى لاغرِ سالهاى قحطى.

خداوند، اميد گرفتاران

«وَ أَخْلَفَتْنَا مَخَايِلُ الْجَوْدِ [الْجُودِ]، فَكُنْتَ الرَّجَاءَ لِلْمُبْتَئِسِ ، وَالْبَلاغَ لِلْمُلْتَمِسِ »

(و خلف وعده كرده است با ما ابرهايى كه ما را به خيال باران مى اندازند؛ خدايا پس تو براى دردمند اميد، و براى درخواست كننده كافى هستى.)

«جَوْد» به معناى ابر باران زا، و «جُود» به معناى بخشش است. در اينجا هر دو كلمه صحيح و با معنا مى باشد. در شرح ابن أبى الحديد ضمن آن كه آن را به فتح جيم دانسته مى گويد: به ضمّ جيم نيز خوانده شده است؛ كما اين كه در نسخۀ صبحى صالح اين گونه آمده است.

«مخايل» جمع «مَخيلة» مى باشد و به معناى مظنّه و چيزى است كه انسان را به خيال و تصور مى اندازد. «الْمَخايِلُ مِنَ السُّحُبِ » يعنى: ابرهايى كه علائم و آثار بارندگى در آن است.

«مُبْتَئِس» اسم فاعل از باب افتعال و از مادّۀ «بُؤس» است كه به معناى نيازمندى و گرفتارى و ناراحتى مى آيد.

«بلاغ» به معناى كفايت يا به معناى چيزى است كه انسان را به هدف برساند.

گاهى در آسمان تكه ابرهايى پيدا مى شود كه سر و صدا مى كند و انسان گمان مى كند كه باران مى آيد ولى پس از مدّت كوتاهى سر و صداها تمام مى شود و بارانى نمى بارد. اين است كه حضرت مى فرمايد: خدايا اين ابرها و رعد و برق آن ما را به اين خيال مى اندازند كه باران مى آيد. به عبارت ديگر اين رعد و برقها اميد باران مى دهد ولى با ما خلف وعده كرده اند و باران نباريده است. پس ما از اين ابرها و سر و صداى

ص: 336

آنها نااميد شده ايم ولى تو اميد كسانى هستى كه گرفتار ناراحتى ها و سختى ها شده اند؛ و تو كفايت كننده و به مقصود رسانندۀ كسانى هستى كه به تو التماس مى كنند و از تو حاجت هاى خود را مى خواهند.

«وَ أَخْلَفَتْنَا» : و خلف وعده كرده است با ما «مَخَايِلُ الْجَوْدِ» : آن ابرهايى كه ما را به خيال باران مى اندازند. «فَكُنْتَ الرَّجَاءَ لِلْمُبْتَئِسِ » : پس خدايا! تو هستى مايۀ اميدوارى براى كسى كه گرفتار شدّت و سختى شده است؛ «وَالْبَلاغَ لِلْمُلْتَمِسِ » : و تو كفايت كننده و به مقصود رسانندۀ كسى هستى كه التماس مى كند و چيزى را مى خواهد.

درخواست كيفر نكردن

«نَدْعُوكَ حِينَ قَنَطَ الْأَنَامُ ، وَ مُنِعَ الْغَمَامُ ، وَ هَلَكَ السَّوَامُ ، أَنْ لَاتُؤَاخِذَنَا بِأَعْمَالِنَا وَ لا تَأْخُذَنَا بِذُنُوبِنَا»

(هنگامى كه مردم مأيوس، و ابر [از باريدن] منع شده، و چرنده هلاك گشته تو را مى خوانيم، كه ما را به كردارمان عقوبت نكنى و به گناهانمان نگيرى.)

«سَوام» و «سائِمَة» كه جمع آن «سَوائِم» است به معناى شتر و دام بيابان چر است؛ و عبده و صبحى صالح در شرح خود «سَوام» را جمع «سائِمَة» گرفته اند ولى ما در كتابهاى لغت اشاره اى به اين مطلب نيافتيم.

«تُؤاخِذُ» و «مُؤاخَذَة» از باب مفاعله مى باشد و به معناى عقوبت و مجازات مى آيد.

به نظر مى رسد كه «أَخْذ» يك مقدار از «مؤاخذه» سخت تر است؛ براى اين كه «أَخْذ» به معناى گرفتن و هلاك كردن مى باشد.

نكتۀ ديگر اين كه فعل در عبارت «مُنِعَ الْغَمَام» براى حفظ احترام مجهول آورده شده است. زيرا فاعل آن خداوند است و حضرت امير عليه السلام در دعا و راز و نياز با

ص: 337

خداوند نمى خواهند مستقيماً بگويند خدايا تو ابرها را منع كرده اى؛ بنابراين فعل را مجهول آورده اند.

حضرت مى فرمايند: خدايا تو را مى خوانيم و به درگاه تو آمده ايم هنگامى كه مردم مأيوس شده اند. ابر و رعد و برق زياد آمد ولى باران نباريد. مانند همين چند سال پيش كه گاهى ابر و رعد و برق هم مى آمد ولى بارانى در كار نبود. اين است كه مردم كم كم مأيوس مى شوند؛ مخصوصاً آن هنگام كه ابر هم نيايد و گوسفندان و شتران بيابان چر از فرط تشنگى و گرسنگى هلاك و نابود شوند. به هر حال خدايا در اين شرايط تو را مى خوانيم كه ما را به اعمالمان مؤاخذه و عقوبت نكنى و به گناهانمان نگيرى؛ چرا كه تو ارحم الرّاحمين هستى.

«نَدْعُوكَ » : خدايا ما تو را مى خوانيم «حِينَ قَنَطَ الْأَنَامُ » : هنگامى كه مردم مأيوس شدند «وَ مُنِعَ الْغَمَامُ » : و ابرها منع شدند. به اين معنا كه يا ابرى نمى آيد و يا ابر مى آيد ولى باران ندارد و از باريدن منع شده اند. «وَ هَلَكَ السَّوَامُ » : و شتر و دام بيابان چر هلاك شدند؛ «أَنْ لَاتُؤَاخِذَنَا بِأَعْمَالِنَا» : خدايا تو را مى خوانيم كه ما را نسبت به اعمال و كردارمان مؤاخذه و مجازات نكنى «وَ لَاتَأْخُذَنَا بِذُنُوبِنَا» : و به گناهانمان نگيرى و هلاك نكنى.

درخواست رحمتِ بارش و رويش

«وَانْشُرْ عَلَيْنَا رَحْمَتَكَ بِالسَّحَابِ الْمُنْبَعِقِ ، وَالرَّبِيعِ الْمُغْدِقِ ، وَالنَّبَاتِ الْمُونِقِ ، سَحّاً وَابِلاً»

(و گسترده كن بر ما رحمت خود را با ابر شكم پارۀ آب ريزان، و بهار پر باران، و گياهان زيباى جذّاب، باريدنى تند و پرمايه.)

«اِنْبَعَقَ » و «اِنْبَعَجَ » كه هر دو به يك معناست به شكافتن و پاره شدن گفته مى شود.

ص: 338

بنابراين «السَّحَابِ الْمُنْبَعِقِ » به ابرى گفته مى شود كه گويا شكمش پاره شده و يكباره آنچه در شكم او هست بيرون بريزد.

«مُغْدِق» به معناى پر باران و پر آب بودن است. «أَغْدَقَ الْمَطَر» يعنى باران زياد بود.

در نتيجه «الرَّبيعِ الْمُغْدِق» يعنى بهارى كه پر باران است.

«مونِق» يعنى چيزى كه زيبا، جذّاب و مايۀ شگفتى باشد. بنابراين «النَّبَاتِ الْمُونِقِ »به گياهان زيباى جذّاب گفته مى شود.

«سَحَّ » به معناى ريختن پشت سر هم و فراوان است، و «وابل» به باران تند گفته مى شود. «وابل» در برابر «طلّ » است كه به نم نم باران مى گويند. قرآن كريم مى فرمايد:

«فَإِنْ لَمْ يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ » (1) «پس اگر نرسد آن [بوستان] را باران تند و دانه بزرگ پس باران آهسته و دانه خُرد.»

نكتۀ ديگر اين كه «سَحّاً وابِلاً» عطف بيان «بِالسَّحَاب...» مى باشد. البته به قول يكى از آقايان مى توان آن را مفعول مطلق براى «أنْشُر» دانست كه از جنس خودش نيست.

حضرت مى فرمايد: خدايا در اين شرايط ما تو را مى خوانيم كه رحمت خود را بر ما منتشر كنى به وسيلۀ ابرى كه بارانهاى خود را بر ما فرو ريزد؛ و به وسيلۀ بهار پر باران و گياهان جذّاب و زيبا و ابر پر باران كه ريزشى تند و پرمايه داشته باشد.

«وَانْشُرْ عَلَيْنَا رَحْمَتَكَ » : خدايا گسترده كن بر ما رحمت خود را «بِالسَّحَابِ الْمُنْبَعِقِ » : به وسيلۀ ابر شكم پاره اى كه بارانهاى خود را بيرون بريزد «وَالرَّبِيعِ الْمُغْدِقِ » :

و به وسيلۀ بهار پر باران و پر آب «وَالنَّبَاتِ الْمُونِقِ » : و به وسيلۀ گياهان جذّاب و شاداب «سَحّاً وَابِلاً» : يك باريدنى كه خيلى تند و پر مايه است.

«تُحْيِي بِهِ مَا قَدْ مَاتَ ، وَ تَرُدُّ بِهِ مَا قَدْ فَاتَ »

(كه به وسيلۀ آن زنده نمايى آنچه مُرده است، و به آن بازگردانى، آنچه از دست رفته است.)5.

ص: 339


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 265.

خدايا ما اين باران را مى خواهيم كه بر ما ببارد تا به وسيلۀ آن زمين هايى را كه تاكنون مرده و در طى چند سال خشك شده است زنده كنى؛ و باز به وسيلۀ همين باران آنچه را كه فوت شده و از دست داده ايم به ما برگردانى. چندين سال گندم و جو و ميوه و امثال آن نداشتيم و مى خواهيم كه به وسيلۀ باران همۀ آنها را به ما بازگردانى و امسال همۀ آنها را در حدّ فراوان داشته باشيم.

«أللَّهُمَّ سُقْياً مِنْكَ مُحْيِيَةً ، مُرْوِيَةً ، تَامَّةً ، عَامَّةً ، طَيِّبَةً ، مُبَارَكَةً ، هَنِيئَةً [مَرِيئَةً ]، مَرِيعَةً »

(خدايا بارانى ده از سوى خودت كه زنده ساز، سيراب كننده، كامل، فراگير، پاكيزه، بابركت، گوارا، [سازگار] و فراوان باشد.)

«مُرْويَة» از مادّۀ «ريّ » به معناى سيراب كننده است. «مَريئة» با همزه از مادّۀ «مَرْء» مترادف و هم معناى «هَنيئة» به معناى سازگارى و گوارايى مى آيد، و فقط با «هَنيئَة» همراه است و به صورت جداگانه نمى آيد. در قرآن كريم هم آمده است: «فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً».(1) و «مَريعة» با عين به معناى فراوانى و يا سرسبزى و خرّمى است كه از مادّۀ «مَرَعَ » مى باشد. البته در نهج البلاغۀ ما «مريئة» با همزه نيامده و در برخى از نسخه هاى خطى نيز بررسى كردم كه در آنها هم نيامده بود.

حضرت امير عليه السلام در عبارت قبل فرمود: خدايا ما از تو بارانى مى خواهيم كه فراوان ببارد؛ و در اين فرمايش نيز كه بيان همان «سَحّاً وابِلاً» است بارانى را كه از خداوند مى خواهد بيشتر توضيح مى دهد كه زمين را زنده و سيراب كند و كامل و فراگير باشد؛ باران پاك، با بركت، گوارا و فراوان باشد.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: ما بارانى از تو مى خواهيم كه «مُحْيِيَةً »: زمين ها را زنده كند «مُرْوِيَةً » : سيراب كند «تَامَّةً » : تمام باشد «عَامَّةً » : فراگير باشد و همه جا بيايد. «طَيِّبَةً » :

باران پاك «مُبَارَكَةً » : با بركت «هَنِيئَةً مَرِيئَةً » : گوارا و سازگار «مَرِيعَةً » : و فراوان باشد.4.

ص: 340


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 4.

«زَاكِياً نَبْتُهَا، ثَامِراً فَرْعُهَا، نَاضِراً وَرَقُهَا، تُنْعِشُ [تَنْعَشُ ] بِهَا الضَّعِيفَ مِنْ عِبَادِكَ ، وَ تُحْيِي بِهَا الْمَيِّتَ مِنْ بِلادِكَ »

(گياهش نموّ كننده، شاخه اش ميوه دهنده، و برگش تازه و جذّاب باشد، كه به وسيلۀ آن توان بندگان ناتوان خويش را بالا برى، و شهرهايت را كه مرده به آن زنده گردانى.)

«نَعش» در اصل به معناى بالا بردن و بلند كردن است، و به معناى قوّت و توان هم آمده است؛ بنابراين «تُنْعِشُ بِهَا...» در اينجا يعنى توان و نيروى انسانهاى ضعيف را به واسطۀ اين باران بالا ببرى. در بعضى از نسخه ها «تَنْعَشُ » ضبط شده كه اين هم صحيح است.

«مَيّت» در اصل «مَيْوِت» بوده كه واو و ياء در يك كلمه جمع شده و واو قلب به ياء و «ميّت» شده است.

در اين فرمايش نيز حضرت امير عليه السلام صفاتى ديگر را بيان مى كنند كه از باران مورد نظر خود انتظار داشته اند: «زَاكِياً نَبْتُهَا» : گياه آن داراى رشد و نموّ باشد. به تعبير ديگر بارانى بيايد كه گياهان را رشد و نموّ دهد. «ثَامِراً فَرْعُهَا» : شاخه هاى آن داراى ميوه باشد. شاخه هاى درخت هايمان بى ثمر نباشد و ميوه بدهد. «نَاضِراً وَرَقُهَا» : برگهاى آن شادابى و طراوت داشته باشد طورى كه وقتى انسان در باغ مى رود از سبزى و زيبايى درخت ها لذّت ببرد و برگهاى درختان جاذبه داشته باشد. «تُنْعِشُ بِهَا الضَّعِيفَ مِنْ عِبَادِكَ » : و به واسطۀ آن توان و نيروى انسانهاى ضعيف را بالا ببرى «وَ تُحْيِي بِهَا الْمَيِّتَ مِنْ بِلادِكَ » : و به واسطۀ اين باران شهرهاى مردۀ خود را زنده كنى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 341

ص: 342

«درس 184» - خطبۀ 115 (قسمت سوّم)

اشاره

دعا براى بارشى كامل

بارانى خُرّمى آور و ثمربخش

بارانى فراگير بر نيازمندان

ويژگى هاى اين بارش

آثار اين بارش

معناى «ولايت» و «ولىّ »

رابطۀ امر به معروف و نهى از منكر با ولايت

توضيحات مرحوم سيّد رضى

ص: 343

ص: 344

«خطبۀ 115 - قسمت سوّم»

«أللَّهُمَّ سُقْياً [سُقْيَا] مِنْكَ تُعْشِبُ بِهَا نِجَادُنَا، وَ تَجْرِي بِهَا وِهَادُنَا، وَ تُخْصِبُ [يُخْصِبُ ] بِهَا جَنَابُنَا، وَ تُقْبِلُ بِهَا ثِمَارُنَا، وَ تَعِيشُ بِهَا مَوَاشِينَا، وَ تَنْدى بِهَا أَقَاصِينَا، وَ تَسْتَعِينُ بِهَا ضَوَاحِينَا، مِنْ بَرَكَاتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ عَطَايَاكَ الْجَزِيلَةِ ، عَلى بَرِيَّتِكَ الْمُرْمِلَةِ ، وَ وَحْشِكَ الْمُهْمَلَةِ . وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا سَمَاءً مُخْضِلَةً ، مِدْرَاراً هَاطِلَةً ، يُدَافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ ، وَ يَحْفِزُ الْقَطْرُ مِنْهَا الْقَطْرَ، غَيْرَ خُلَّبٍ بَرْقُهَا، وَ لَاجَهَامٍ عَارِضُهَا، وَ لَاقَزَعٍ رَبَابُهَا، وَ لَاشَفَّانٍ ذِهَابُهَا، حَتّى يُخْصِبَ لِإِمْرَاعِهَا الْمُجْدِبُونَ ، وَ يَحْيى بِبَرَكَتِهَا الْمُسْنِتُونَ ؛ فَإِنَّكَ تُنْزِلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا، وَ تَنْشُرُ رَحْمَتَكَ ، وَ أَنْتَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ.»

بحث ما در نهج البلاغه پيرامون خطبۀ نماز استسقاء بود، كه امروز به آخرين بخش آن مى پردازيم.

دعا براى بارشى كامل

«أللَّهُمَّ سُقْياً [سُقْيَا] مِنْكَ تُعْشِبُ بِهَا نِجَادُنَا، وَ تَجْرِي بِهَا وِهَادُنَا»

(بار خدايا! آب دادنى از سوى خودت كه به سبب آن زمين هاى بلند ما سرسبز گردد، و به واسطۀ آن در زمين هاى پست ما آب جارى شود.)

«سَقْياً» مصدر و يا «سُقْياً» اسم مصدر كه هر دو صحيح است در حقيقت مفعول مطلق است براى فعل محذوفى كه «اِسْقِنا» باشد. در بعضى نسخه ها «سُقيَا» بر وزن

ص: 345

فُعلى آمده است. «سَحّاً وابلاً» نيز كه در عبارات پيشين داشتيم مفعول مطلق نوعى براى فعل محذوف است، يعنى «تَسُحُّ سَحّاً وابلاً»: مى ريزد ريختن دانه هاى درشت.

در كتاب «صمديّه» خوانده ايم كه «سَقْياً» و «رَعْياً» مصدر فعل محذوف مى باشد.

«أَعْشَبَ » از مادّۀ «عَشَب» به معناى علفزار و رويش گياه و علف مى آيد. «نِجاد» نيز جمع «نَجد» به معناى زمين مرتفع است، به يك بخش از عربستان هم «نَجد» گفته مى شود براى اين كه زمينش مرتفع و بلند است. «وِهاد» نيز جمع «وَهْدَة» به معناى زمين هاى گود و پست است.

در اين عبارت اسناد جريان به درّه ها يا زمين هاى پست اسناد مجازى است و مانند «جَرَى الميزاب» مى باشد. زيرا باران در ناودان جارى مى شود ولى اسناد جريان را به ناودان مى دهند. در اينجا هم چون باران در درّه ها جريان مى يابد اسناد جريان به خود درّه ها داده شده است.

حضرت مى فرمايند: خدايا ما را آب بده يك آب دادنى كه از ناحيۀ تو باشد؛ و اين گونه باشد كه به وسيلۀ آن بر بلنديها و كوهها گياه برويد و در گودالها و درّه هايمان آب جارى شود.

«أللَّهُمَّ سُقْياً مِنْكَ » : خدايا آب بده ما را يك آب دادنى از ناحيۀ خودت كه «تُعْشِبُ بِهَا نِجَادُنَا» : به سبب آن بلنديهاى ما برويد «وَ تَجْري بِهَا وِهَادُنَا» : و زمين هاى پست و درّه هاى ما به وسيلۀ آن جارى شود.

بارانى خُرّمى آور و ثمربخش

«وَ تُخْصِبُ [يُخْصِبُ ] بِهَا جَنَابُنَا، وَ تُقْبِلُ بِهَا ثِمَارُنَا، وَ تَعِيشُ بِهَا مَوَاشِينَا»

(و به وسيلۀ آن باران پيرامون ما سرسبز و پر از نعمت گردد، و ميوه هاى ما به سبب آن روى آورند و فراوان شوند، و چهارپايان ما با آن زندگى نمايند.)

ص: 346

«جَناب» به معناى حريم و درگاه است، و اين كه به كسى «جناب مستطاب» مى گويند معنايش اين است كه مثلاً نامۀ من قابل نيست به دستِ خود آن آقا برسد و كافى است كه به درگاه و حريم خانه شان برسد.

«مَواشي» جمع «ماشِيَة» است كه به چهارپايان گفته مى شود. «تُخْصِبُ » از مادّۀ «خِصْب» به معناى سرسبزى و فراوانى نعمت است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: خداوندا! بارانى از تو مى خواهيم كه به واسطۀ آن باران آستانۀ ما سرسبز و پر از نعمت شود و ميوه هاى ما به واسطۀ آن باران اقبال كنند؛ به اين معنا كه تاكنون ميوه ها فرار مى كردند و حالا مى خواهيم كه دوباره به طرف ما اقبال كنند و باز گردند؛ كنايه از زياد شدن ميوه است. و حيوانات ما هم با آن باران خوب زندگى كنند؛ يعنى وقتى باران فراوان ببارد هم گياه مى رويد و حيوانات مى خورند و هم از آب فراوان سيراب مى شوند.

«وَ تُخْصِبُ بِهَا جَنَابُنَا» : و به وسيلۀ آن باران سرسبز و پر از نعمت شود آستانه و پيرامون ما «وَ تُقْبِلُ بِهَا ثِمَارُنَا» : و ميوه هاى ما به واسطۀ آن باران اقبال كنند و رو آورند «وَ تَعِيشُ بِهَا مَوَاشِينَا» : و حيوانات ما با آن باران زندگى كنند.

بارانى فراگير بر نيازمندان

«وَ تَنْدى بِهَا أَقَاصِينَا، وَ تَسْتَعِينُ بِهَا ضَوَاحِينَا»

(و خيس و تر شود به واسطۀ آن باران جاهاى دوردست ما، و كمك بجويند به وسيلۀ آن حومه ها و اطراف ما.)

«تَندى » از «نَداوَةً » به معناى تر و خيس شدن است. «أَقاصي» جمع «أقْصى » به معناى جاهاى دور مى آيد. «ضَواحي» نيز جمع «ضاحِيَة» به معناى حومه است. يك شهر تا حدود روستاها و اطراف آن را ضاحيه و يا حومه مى گويند. در گذشته هنگامى كه از صبح براى مسافرت حركت مى كردند تا شب حدود هشت فرسخ مى رفتند كه

ص: 347

سه يا چهار فرسخ آن از اوّل آفتاب تا ظهر پيموده مى شد. بنابراين به همان محدوده كه تقريباً دو سه فرسخى هر شهر مى شود به اعتبار اين كه قبل از ظهر به آن آفتاب مى خورد «ضاحية» مى گفتند.

حضرت مى فرمايند: و تر بشود به واسطۀ آن باران جاهاى دور ما، و كمك بجويد به واسطۀ آن حومه و اطراف ما. خداوندا ما كه بخيل نيستيم و اگر از تو باران مى خواهيم وقتى بر ما باريد در نواحى دورتر هم ببارد.

«مِنْ بَرَكَاتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ عَطَايَاكَ الْجَزِيلَةِ ، عَلى بَرِيَّتِكَ الْمُرْمِلَةِ وَ وَحْشِكَ الْمُهْمَلَةِ »

(اين باران از بركت هاى گسترده تو و بخشش هاى بزرگت باشد، بر آفريدگان نيازمندت و حيوانات وحشى ات كه رها هستند.)

«جَزيل» به معناى بزرگ و كلان است. «بَرِيَّة» نيز به مخلوقات گفته مى شود و ريشۀ آن «بَرَأَ» به معناى «خَلَق» است. «بَرِيَّة» در اصل «بَرِيئَة» بوده و همزۀ آن قلب به ياء شده است، و در حقيقت صفت مشبّهه مى باشد كه به معناى مخلوق است. و «مُرْمِلَة» يعنى داراى فقر، «أَرْمَلَ » يعنى «اِفْتَقَرَ».

حضرت مى فرمايد: خدايا! اين باران از بركت هاى گسترده تو و از عطيّه ها و بخشش هاى بزرگ تو باشد، بر مخلوقات نيازمند و فقير تو و بر حيوانات وحشى تو كه در بيابان رها هستند. بعضى حيوانات در طويله ها و امثال آن مى باشند كه در شرايط خشكسالى ممكن است صاحبان آنها به هر صورتى كه باشد چيزى براى خوردن آنها تهيه كنند؛ ولى حيوانات وحشى كه در بيابان رها هستند هم تشنه اند و هم گرسنه و كسى نيست به آنان كمك كند.

ويژگى هاى اين بارش

«وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا سَمَاءً مُخْضِلَةً »

(و فرو فرست بر ما ابر و يا بارانى تر كننده.)

ص: 348

«سَماء» به معناى هر چيزى است كه بالاى سر انسان قرار داشته باشد و از اين جهت به ابر و باران هم «سَماء» گفته مى شود. در قرآن هم آمده است: «يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً».(1) «مُخْضِلَة» و «مُخْضَلَّة» هر دو خوانده شده است. «أَخْضَلَ الْأَرْض» يعنى تر كرد زمين را. البته «أَخْضَلَ » هم لازم استعمال شده و هم متعدّى، در صورتى كه «اِخْضَلَّ » بر وزن «اِحْمَرَّ» فقط لازم استعمال شده است. بنابراين بهتر است «مُخْضِلَة» بخوانيم و معناى متعدّى از آن اراده كنيم كه به سياق عبارت نزديك تر است.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: و بر ما فرو فرست ابر و يا بارانى تر كننده.

«مِدْرَاراً هَاطِلَةً ، يُدَافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ ، وَ يَحْفِزُ الْقَطْرُ مِنْهَا الْقَطْرَ»

(بسيار ريزان و پى درپى، كه باريدنى از آن باريدنى ديگر را دفع نمايد، و قطره اى از آن قطره اى ديگر را به پيش راند.)

«دَرّ» به معناى ريزش است، و «مِدْرار» تقريباً مبالغۀ آن است؛ يعنى بسيار ريزان.

«هاطل» نيز به معناى مداوم و پشت دار است؛ يعنى چيزى كه زود قطع نشود. و «حَفَزَ» يعنى پرت كرد، او را از پشت به جلو راند، به معناى «دَفَعَ » مى آيد.

خدايا! از تو بارانى مى خواهيم كه ريزش بسيار داشته باشد و ريزش آن قطع نشود و اين باران باران ديگر را دفع كند؛ گويا با يكديگر سر جنگ دارند و قطره ها همديگر را مى پرانند.

«مِدْرَاراً هَاطِلَةً » : ريزش بسيار و دنباله دارى كه زود قطع نشود و پشت دار باشد «يُدَافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ » : و دفع كند باريدنى از آن باران باريدن ديگرى را؛ «وَ يَحْفِزُ الْقَطْرُ مِنْهَا الْقَطْرَ» : و يك قطره كه پايين مى آيد به قطرۀ ديگر در وسط راه برخورد كرده و آن را به جلو براند. در حقيقت همان پشت دار و تند بودن باران با عبارتهاى گوناگون تكرار شده است.1.

ص: 349


1- - سورۀ نوح (71)، آيۀ 11.

«غَيْرَ خُلَّبٍ بَرْقُهَا، وَ لَاجَهَامٍ عَارِضُهَا، وَ لَاقَزَعٍ رَبَابُهَا، وَ لَاشَفَّانٍ ذِهَابُهَا»

([ابرى كه] برق آن فريبنده نباشد، و نه ابر آن بى باران، و نه ابر سفيدش پراكنده، و نه بارانهاى خفيف آن همراه باد سرد.)

«غيرَ» منصوب است چون يا صفت است يا حال. «خُلَّبٍ بَرْقُها» به رعد و برقى گفته مى شود كه فريبنده است؛ ابر مى شود و برق هم مى زند ولى بارانى در كار نيست.

«جَهام» نيز به ابرى گفته مى شود كه باران ندارد. و «عارِض» به معناى ابرِ برآمده در كرانۀ آسمان است. و در قرآن هم به همين معنا آمده است: «فَلَمّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا».(1) يعنى: «پس چون عذاب را به صورت ابرى ديدند كه به واديهاى آنان روى آورده است، گفتند: اين ابرى است كه به ما باران خواهد داد.» «رَباب» به ابر سفيد گفته مى شود. «قَزَع» به معناى ابر پاره پاره و پراكنده است. «ذِهاب» جمع «ذِهْبَة» به معناى باران خفيف و اندك است؛ اين لغت با «ذَهاب» كه به معناى رفتن است تفاوت دارد. «شَفّان» به باد سرد گفته مى شود.

بنابراين حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: خدايا! بارانى از تو مى خواهيم كه برق آن فريبنده نباشد. اين طور نباشد كه برق بيايد و باران نداشته باشد. و يا به تعبير ديگر برق آن انسان را به طمع بيندازد ولى باران نيايد. و همچنين ابر گسترده شدۀ بى باران نباشد، و ابر سفيد آن پاره پاره نبوده بلكه فشرده باشد؛ و باران آن نيز اندك و همراه باد سرد نباشد. يعنى اگر باران خفيف و كم باشد، باد سرد نيايد و اثر باران را از بين ببرد.

«غَيْرَ خُلَّبٍ بَرْقُهَا» : ابرى كه برق آن فريبنده نباشد «وَ لَاجَهَامٍ عَارِضُهَا» : و ابر گسترده شدۀ آن در آسمان بدون باران نباشد «وَ لَاقَزَعٍ رَبَابُهَا» : و ابر سفيد آن پاره پاره و پراكنده نبوده بلكه فشرده و متراكم باشد «وَ لَاشَفَّانٍ ذِهَابُهَا» : و بارانهاى خفيف و اندك آن داراى باد سرد نباشد.4.

ص: 350


1- - سورۀ احقاف (46)، آيۀ 24.

مرحوم سيّد رضى مى گويد: در اين عبارت كلمۀ «ذات» در تقدير است؛ يعنى:

«وَ لا ذاتِ شَفَّانٍ ذِهَابُهَا»: و بارانهاى اندك و خفيف آن صاحب يا داراى باد سرد نباشد. زيرا اگر باران كم باشد و از طرف ديگر باد هم بيايد زود خشك مى شود و اثرى از باران باقى نمى ماند.

آثار اين بارش

«حَتّى يُخْصِبَ لِإِمْرَاعِهَا الْمُجْدِبُونَ ، وَ يَحْيى بِبَرَكَتِهَا الْمُسْنِتُونَ »

(تا اين كه به جهت فراوانى آن باران قحطى زدگان پر از نعمت گردند، و به بركت آن سختى كشيده هاى سال قحطى زندگى يابند.)

«خَصب» به معناى حاصلخيزى و نعمت فراوان است و در مقابل «جَدب» مى باشد كه به معناى قحطى است. بنابراين «المُجْدِبون» به معناى قحطى زدگان و فاعل «يُخصب» مى باشد. «إمْراع» همان مريع بودن است كه پيش از اين گفتيم به معناى فراوانى است. «مُسْنِتُون» نيز از مادّۀ «سنة» است كه در اصل به معناى سال مى باشد، هر چند به معناى قحطى هم آمده است.

با توجّه به اين كه حضرت در عبارات قبل ويژگى هاى بارانى را كه از خدا مى خواهند بيان كردند، در اين عبارت علّت آن را ذكر مى كنند كه چرا چنين بارانى را از تو مى خواهيم؛ زيرا به واسطۀ فراوانى باران، قحطى زدگان پر از ناز و نعمت شوند و آنان كه گرفتار سالهاى قحطى بودند زنده گردند.

مى فرمايند: تا اين كه به واسطۀ فراوانى آن باران، قحطى زدگان نعمت فراوان يابند و به بركت آن كسانى كه گرفتار سالهاى قحطى بودند زنده شوند.

«فَإِنَّكَ تُنْزِلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا، وَ تَنْشُرُ رَحْمَتَكَ ، وَ أَنْتَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ»

(زيرا به راستى تو باران را هنگامى فرو مى فرستى كه خلايق مأيوس شده اند، و رحمتت را پراكنده مى گردانى، و تويى صاحب اختيار و ستوده.)

ص: 351

«ما» در «ما قَنَطُوا» مصدريه است، بنابراين گويا «بَعد قُنوطِهِم» مى باشد.

حضرت در پايان خطبه، سخنش را با كلامى برگرفته از اين آيۀ قرآن به پايان مى برد: «وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ»(1)

يعنى: «و اوست كه باران را پس از آن كه مردم نااميد شده اند فرو مى فرستد و رحمتش را مى گستراند و اوست كه صاحب اختيار و ستوده است.»

حضرت مى فرمايد: «فَإِنَّكَ تُنْزِلُ الْغَيْثَ » : پس خدايا! تويى كه باران را نازل مى كنى «مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا» : پس از آن كه مردم مأيوس شدند. «وَ تَنْشُرُ رَحْمَتَكَ » : و تو هستى كه رحمت خود را بر بندگانت منتشر مى كنى «وَ أَنْتَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ» : و تو صاحب اختيار مردم و ستوده هستى.

معناى «ولايت» و «ولىّ »

دربارۀ «ولىّ » بارها عرض كرده ام كه به معناى دوست نيست، بلكه ولايت يك نحوه صاحب اختيارى است. در حقيقت به كسى كه در كنار ديگرى براى كمك به او قرار مى گيرد «ولىّ » گفته مى شود. به همين جهت به ارباب و نوكر هر دو «مولا» گفته مى شود. براى اين كه نوكر در كنار ارباب قرار مى گيرد و كارهاى او را انجام مى دهد و ارباب نيز در كنار نوكر قرار مى گيرد و به او كمك مى كند. خلاصه «ولىّ » كسى است كه در كنار ديگرى قرار مى گيرد و حاجتى را از او برآورده مى كند؛ زيرا اصل «ولايت» و «ولىّ » از مادّۀ «تِلْو» است كه به معناى پهلوى كسى قرارداشتن مى آيد.

با توجّه به همين معناى «ولىّ » است كه هر جا در قرآن اين كلمه به كار رفته دنبالش تصرّفى آمده است. به عنوان مثال آيۀ شريفه مى فرمايد: «اَللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ

ص: 352


1- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 28.

أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ » (1) «خداوند ولىّ مؤمنان است و آنان را از تاريكى ها به سوى روشنايى بيرون مى كشد، و اولياى كافران طاغوت است كه ايشان را از روشنايى به سوى تاريكى ها بيرون مى برند؛ آنان همراهان آتش اند و در آن مخلّد مى باشند.»

رابطۀ امر به معروف و نهى از منكر با ولايت

در باب امر به معروف و نهى از منكر نيز خداوند مى فرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (2) «و مردان و زنان مؤمن برخى از آنها اولياى برخى ديگرند كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.»

بر «ولىّ » بودن مؤمنان نسبت به همديگر در باب امر به معروف و نهى از منكر تأكيد و عنايت خاصى بوده است. چون اگر چنين ولايتى نباشد، هنگامى كه كسى ديگرى را امر به معروف مى كند ديگرى حق دارد اعتراض كند كه چرا در كار و حوزۀ خصوصى من دخالت مى كنى، يا در امور اجتماعى متصدّيان و متوليان جامعه به مردم نگويند كه به شما چه و چرا در امور ما دخالت مى كنيد. بنابراين خداوند ابتدا ولايت بر ديگرى را ثابت مى كند و بعد دستور امر به معروف مى دهد؛ ابتدا مى فرمايد:

هر مؤمن نسبت به ديگرى يك گونه حق تصرف و ولايت دارد، و حق تصرّفشان امر به معروف و نهى از منكر است.

البته «ولايت» يك كلّى مشكّك و داراى مراتب است. در نتيجه ولايتى كه مؤمنين در باب امر به معروف و نهى از منكر نسبت به همديگر دارند در همين حدّ است كه ديگران را امر به معروف و نهى از منكر كنند.

ص: 353


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 257.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 71.

توضيحات مرحوم سيّد رضى

در پايان خطبه مرحوم سيّد رضى لغت هاى مشكل را توضيح مى دهد، كه ما در ضمن شرح خطبه بسيارى از آنها را ذكر كرديم. وى مى نويسد:

«قَوْلُهُ عليه السلام: «اِنْصاحَتْ جِبالُنا» أَيْ تَشَقَّقَتْ مِنَ الْمُحُولِ ، يُقالُ : انْصاحَ الثَّوْبُ إِذَا انْشَقَّ ، وَ يُقالُ أَيْضاً: انْصاحَ النَّبْتُ ، وَ صاحَ وَ صَوَّحَ ، إِذا جَفَّ وَ يَبِسَ »

اين كه حضرت فرمود: «اِنْصاحَتْ جِبالُنا» به معناى «تشقّقت» است؛ يعنى كوههاى ما از شدّت قحطى شكاف پيدا كردند. وقتى گفته مى شود: «اِنصاحَ الثّوب» كه لباس شكافته و پاره شود، و هنگامى گفته مى شود: «انصاح النَّبْت» كه گياه بخشكد. البته «صاحَ النَّبت» و «صَوّحَ النَّبت» نيز صحيح است. پس عبارت حضرت دو معنا دارد:

معناى اوّل اين كه كوههاى ما به واسطۀ بى بارانى از هم شكافته شده؛ و معناى دوّم اين كه كوههاى ما به علّت بى بارانى خشكيده است.

«وَ قَوْلُهُ عليه السلام: «وَ هامَتْ دَوابُّنا» أي عَطِشَتْ ، وَالْهُيَامُ الْعَطَشُ »

«هامَتْ » از مادّۀ «هُيام» يا «هِيام» به معناى عطش شديد است و به معناى بى قرارى و سرگردانى كه بر اثر تشنگى شديد پيش مى آيد نيز مى باشد. پس «وَ هامَتْ دَوابُّنا»يعنى حيوانات ما تشنه شدند، يا از شدّت تشنگى دچار سرگردانى گشتند.

«وَ قَوْلُهُ عليه السلام: «حَدابيرُ السِّنينَ » جَمْعُ حِدْبارٍ وَ هِيَ النّاقَةُ الَّتي أَنْضاهَا السَّيْرُ، فَشَبَّهَ بِها السَّنَةَ الَّتي فَشا فيها الْجَدْبُ »

مرحوم سيّد رضى مى گويد: «حَدابير» جمع «حِدْبار» است و «حِدْبار» به شترى گفته مى شود كه حركت و راه رفتن، او را لاغر كرده است. «نضى » به معناى لاغرى مى آيد و ناقص واوى است. پس «أَنْضاهَا السَّيْرُ» يعنى راه رفتن او را لاغر كرده است.

در نتيجه آن سالى كه قحطى در آن شيوع پيدا كرده به شتر لاغر تشبيه

ص: 354

شده است. در اينجا سيّد رضى به عنوان شاهد مثال، شعرى از يك شاعر عرب آورده است:

«قالَ ذُو الرُّمَّةِ :

حَدابيرُ ما تَنْفَكُّ إِلّا مُناخَةً *** عَلَى الْخَسْفِ أَوْ نَرْمي بِها بَلَداً قَفْراً»(1)

«مُناخة» يعنى خوابگاه؛ و «خَسْف» به معناى كمبود، نقصان و شكم گرسنه است، و «قَفْر» به معناى زمين بى آب و علف مى باشد.

ابن أبى الحديد مى گويد: مرحوم سيّد رضى شعر را اشتباهى نقل كرده و در شعر «حَراجيج» آمده است نه «حَدابير».(2) در هر صورت ما كارى به اشتباه ايشان نداريم، شايد عبارت نسخه اى كه ايشان داشته «حدابير» بوده است. «ذو الرّمّة» كه يكى از شعراى عرب است گفته است: «حَدابيرُ ما تَنْفَكُّ إِلّا مُناخَةً عَلَى الْخَسْفِ »: شترهاى لاغرى كه پيوسته با شكم گرسنه در خوابگاه خفته اند «أَوْ نَرْمي بِها بَلَداً قَفْراً»: يا آنها را در سرزمينِ بى آب و علف رها كرده ايم.

«وَ قَوْلُهُ عليه السلام: «وَ لا قَزَعٍ رَبابُها» الْقَزَعُ : الْقِطَعُ الصِّغارُ الْمُتَفَرِّقَةُ مِنَ السَّحابِ »

«قَزَع» جمع «قَزَعة» است. البته جمع به معناى اصطلاحى نيست بلكه «تاء» براى وحدت است و «قَزع» اسم جنس است. «قَزع» به معناى قطعه ها و پاره هاى كوچك و پراكندۀ ابر مى باشد. «رَباب» را مرحوم سيّد رضى معنا نكرده است كه ما گفتيم به معناى ابر سفيد است. توضيح داديم حضرت امير عليه السلام اينجا از خداوند مى خواهد كه بارانى نازل فرمايد كه ابر سفيدش تكه تكه نباشد، بلكه فشرده و انبوه باشد.ت.

ص: 355


1- غيلان بن عقبة، كنيه اش ابوالْحَرث، از شاعران غزل سراى عرب است كه در سال 117 ه . ق درگذشت؛ و ديوان شعرى از او چاپ شده كه در صفحۀ 173 آن اين شعر آمده است.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 265؛ و «حَراجيج» جمع «حُرجوج» به معناى ماده شترِ لاغرِ درازاست.

«وَ قَوْلُهُ عليه السلام: «وَ لا شَفَّانٍ ذِهابها» فإنّ تقديره: وَ لا ذاتِ شَفَّانٍ ذِهابُها، وَالشَّفَّانُ :

الرِّيحُ الْبارِدَةُ ، وَالذِّهابُ الْأَمْطارُ اللَّيِّنَةُ ، فَحُذِفَ ذَاتُ ، لِعِلْمِ السّامِعِ بِهِ »

در عبارت «وَ لَاشَفَّانٍ ذِهابها» كلمۀ «ذات» در تقدير است. و «ذِهاب» به كسر ذال جمع «ذِهْبَة» به معناى بارانهاى نرم و بسيار ريز است. بنابراين معناى عبارت حضرت اين است كه اگر بارانهاى ريز مى آيد، باد سرد نيايد و اثر آن را محو نكند. سيّد رضى مى نويسد: علّت اين كه كلمۀ «ذات» حذف شده اين است كه شنونده نسبت به آن علم و آگاهى دارد.

در كتاب سيوطى هم خوانده ايم كه:

«وَ حَذْفُ ما يُعلَمُ جائزٌ كَما*** تَقولُ : «زيدٌ» بَعْدَ مَنْ عِندكُما»(1)

«حذف آنچه دانسته مى شود و معلوم است جايز مى باشد؛ مانند اين كه مى گوييد:

«زيد» پس از سؤال از اين كه چه كسى پيش شماست.» وقتى كسى سؤال مى كند پيش شما چه كسى است، شما جواب مى دهيد: «زيد»؛ و نيازى به توضيح ديگر نيست.

اينجا هم چون معناى عبارت معلوم است و مشخص است كه باران باد نمى شود، كلمۀ «ذات» حذف شده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهء.

ص: 356


1- رجوع شود به شرح السيوطى على ألفية ابن مالك، باب الإبتداء.

«درس 185» - خطبۀ 116 (قسمت اوّل)

اشاره

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوتگر به حق و گواه بر خلق

نقش گواهان بر انسانها

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيام رسانى بدون سستى و تقصير

جهاد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با دشمنان خدا

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشواى پرهيزكاران

اهميت مقام امامت

آثار علم به غيب

دو احتمال در كلام حضرت

تقويت احتمال دوّم

فراموشى پند و اندرزها و آثار آن

آرزوى جدايى و وصال

ويژگى هاى سَلف صالح

ص: 357

ص: 358

«خطبۀ 116 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَرْسَلَهُ دَاعِياً إِلَى الْحَقِّ ، وَ شَاهِداً عَلَى الْخَلْقِ . فَبَلَّغَ رِسَالاتِ رَبِّهِ غَيْرَ وَانٍ وَ لا مُقَصِّرٍ، وَ جَاهَدَ فِي اللَّهِ أَعْدَاءَهُ غَيْرَ وَاهِنٍ وَ لَامُعَذِّرٍ. إِمَامُ مَنِ اتَّقى ، وَ بَصَرُ مَنِ اهْتَدى .»

مِنْهَا:

«لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أَعْلَمُ مِمَّا طُوِيَ عَنْكُمْ غَيْبُهُ ، إِذاً لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ تَبْكُونَ عَلى أَعْمَالِكُمْ ، وَ تَلْتَدِمُونَ عَلى أَنْفُسِكُمْ وَ لَتَرَكْتُمْ أَمْوَالَكُمْ لَاحَارِسَ لَهَا وَ لَاخَالِفَ عَلَيْهَا.

وَ لَهَمَّتْ كُلَّ امْرِئٍ [مِنْكُمْ ] نَفْسُهُ ، لَايَلْتَفِتُ إِلى غَيْرِهَا، وَ لَكِنَّكُمْ نَسِيتُمْ مَا ذُكِّرْتُمْ ، وَ أَمِنْتُمْ مَا حُذِّرْتُمْ ، فَتَاهَ عَنْكُمْ رَأْيُكُمْ ، وَ تَشَتَّتَ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ . وَ لَوَدِدْتُ أَنَّ اللَّهَ فَرَّقَ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ ، وَ أَلْحَقَنِي بِمَنْ هُوَ أَحَقُّ بِي مِنْكُمْ : قَوْمٌ وَاللَّهِ مَيَامِينُ الرَّأْيِ ، مَرَاجِيحُ الْحِلْمِ ، مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ ، مَتَارِيكُ لِلْبَغْيِ .»

اين خطبه چند بخش است و از همين ابتدا پيداست كه تقطيع شده و همۀ آن ذكر نشده است. بخش پايانى خطبه را كه پيشگويى دربارۀ حجّاج بن يوسف ثقفى است، مسعودى در مروج الذهب با اندك اختلافى آورده است.(1)2.

ص: 359


1- مروج الذهب، ج 3، ص 142.

به هر حال قسمت اوّل خطبه مربوط به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است؛ گرچه معلوم نيست صدر آن چه بوده است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوتگر به حق و گواه بر خلق

«أَرْسَلَهُ دَاعِياً إِلَى الْحَقِّ ، وَ شَاهِداً عَلَى الْخَلْقِ »

([خداوند متعال] او [پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم] را فرستاد تا به سوى حق تعالى دعوت كننده، و بر آفريدگان شاهد و گواه باشد.)

عبارت «دَاعِياً إِلَى الْحَقِّ » مى تواند حال باشد و مى تواند مفعول له باشد «للدّعوة إلى الحقّ ». «حقّ » به معناى چيز ثابت و داراى واقعيت و در مقابلِ باطل است كه پايه و اساسى ندارد.

خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد در حالى كه داعى و دعوت كننده به حق بود، يا او را براى دعوت به حق فرستاد. همچنين پيامبر را فرستاد تا گواه بر بندگان باشد. همۀ پيامبران براى امّت خود شاهد هستند. آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» (1) «پس چگونه باشد آنگاه كه از هر امّتى شاهدى به ميان آوريم، و تو را گواه بر اينان بياوريم.»

نقش گواهان بر انسانها

پيامبران شاهد و گواه بر امّت خود مى باشند. البته خداوند همه چيز را مى داند و گواه ديگرى لازم نيست؛ ولى وقتى گواه و شاهدى در كار نباشد ممكن است انسان جرأت كرده و كار خود را انكار كند؛ در صورتى كه اگر شاهد و گواهى در كار باشد طبعاً انسان شرمنده مى شود. به هر حال انسان بايد توجّه داشته باشد علاوه بر اين كه

ص: 360


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 41.

خداوند كارهاى خوب و بد انسان را مى داند، در روز قيامت كارهاى هر فردى در پيش ديگران و مخصوصاً پيامبران و اولياى الهى مشخص شده و آبروى انسان ريخته مى شود.

همين كه انسان به اين نكته توجّه داشته باشد، باعث مى شود گناه كمترى انجام دهد؛ مخصوصاً اگر بداند چشم و گوش و پوستِ بدن خودش نيز در روز قيامت عليه او شهادت مى دهند. قرآن كريم مى فرمايد: «حَتّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ» (1) «تا چون به آن [روز حشر] رسند، گوش و چشم ها و پوست هايشان به آنچه مى كردند بر ضدّشان گواهى دهند؛ و به پوست هاى خود گويند چرا عليه ما گواهى داديد؟ گويند همان خداوندى كه هر چيز را به سخن درآورده ما را به سخن درآورده است.» در روز قيامت پوستِ بدن انسان و چشم و گوش او نسبت به گناهانى كه در دنيا انجام داده اند عليه وى شهادت مى دهند. مثلاً چشمى كه به نامحرم نگاه كرده است به آن شهادت مى دهد. هنگامى كه انسان نسبت به اين حقايق آگاهى داشته و به آنها معتقد باشد، يك مقدار در رفتار خود تجديدنظر خواهد كرد و با احتياط رفتار مى كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيام رسانى بدون سستى و تقصير

«فَبَلَّغَ رِسَالاتِ رَبِّهِ غَيْرَ وَانٍ وَ لَامُقَصِّرٍ»

(پس رسانيد پيامهاى پروردگارش را بدون هيچ گونه سستى و كوتاهى.)

«وانٍ » از «وَني» به معناى سستى است.

حضرت مى فرمايد: پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسالت هاى پروردگارش را بدون هيچ سستى و كوتاهى به مردم رساند. بايد توجّه داشت كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به يك معنا

ص: 361


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 20 و 21.

قاصر هم نبود، ولى به لحاظ اين كه آن حضرت مخلوق خداوند است و از طرفى در عالم طبيعت زندگى مى كند، بيش از اندازه اى كه مقتضاى طبيعتش باشد نمى تواند كارى انجام دهد.

تفاوت بين «قاصر» و «مقصّر» در همين است. «مقصّر» كسى است كه با داشتن توانايى، در انجام وظيفۀ خود كوتاهى مى كند؛ ولى «قاصر» كسى است كه توانايى انجام آن را ندارد، و مثلاً فكر او تا حدودى است و بيشتر از آن را درك نمى كند. به همين دليل مسئوليت و تكليفى بيش از آن ندارد. حتى كسانى كه مسلمان نيستند اگر فرض كرديم آنها براى دين و آيين و اعتقاداتِ خود تحقيق كردند و زحمت كشيدند ولى اشتباه فهميدند، قاصر و در آن دنيا معذور هستند. اگر واقعاً به اين باور رسيده است كه مسيحيت حق است و اسلام درست نيست و در تحقيق هم كوتاهى نكرده است بلكه ادلّه براى او ناكافى بوده و او را به مقصد نرسانده است، ديگر نمى توان او را گناهكار دانست. البته آن درجات عالى را كه يك مسلمان و مؤمن ممكن است به آن برسد او ندارد ولى گناهكار هم نيست. زيرا بر خداوند قبيح است كسى را كه زحمت خود را كشيده ولى اشتباه كرده است عذاب كند. بنابراين آنچه مورد مذمّت و بد مى باشد اين است كه انسان تقصير و كوتاهى كند و مسئوليت خود را انجام ندهد؛ ولى هنگامى كه عقل و توان او بيشتر از آنچه انجام مى دهد نمى رسد، نمى توان او را گناهكار دانست. قرآن كريم مى فرمايد: «لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها» (1) «خداوند هيچ كس را جز به اندازۀ توانش تكليف نمى كند.»

«فَبَلَّغَ رِسَالاتِ رَبِّهِ » : پس پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيامهاى پروردگار خود را رساند «غَيْرَ وَانٍ » : بدون هيچ سستى در انجام مسئوليت خود «وَ لَامُقَصِّرٍ» : و بدون هيچ تقصير و كوتاهى در آنها.6.

ص: 362


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 286.

جهاد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با دشمنان خدا

«وَ جَاهَدَ فِي اللَّهِ أَعْدَاءَهُ غَيْرَ وَاهِنٍ وَ لَامُعَذِّرٍ»

(و در راه خدا با دشمنان او جهاد كرده بدون آن كه سستى نشان دهد و يا عذرتراشى نمايد.)

«وَهْن» به معناى ضعف و سستى است.

در بعضى نسخه ها «وَ لَامُعْذِرٍ» آمده است ولى در لغت معنايى كه با اينجا تناسب داشته باشد براى آن نيافتم. بنابراين به نظر مى رسد «وَ لَامُعَذِّرٍ» صحيح است. يعنى پيامبر عذرتراشى هم نداشت. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ » (1) «و عذرتراشان از اعراب آمدند كه به آنان اجازه داده شود.»

در هر صورت «مُعَذِّر» به كسى گفته مى شود كه بهانه جويى و عذرتراشى مى كند.

«وَ جَاهَدَ فِي اللَّهِ أَعْدَاءَهُ » : و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در راه خدا با دشمنان او جهاد كرد.

با كسانى مانند ابوجهل و ابوسفيان و امثال آنها كه مى خواستند جلوى گسترش دين اسلام را بگيرند جهاد و مبارزه كرد؛ «غَيْرَ وَاهِنٍ » : و در اين كار سستى نشان نداد «وَ لامُعَذِّرٍ» : و عذرتراشى هم نكرد؛ بلكه آنچه در توان و وظيفه اش بود انجام داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشواى پرهيزكاران

«إِمَامُ مَنِ اتَّقى ، وَ بَصَرُ مَنِ اهْتَدى »

(پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيشواى هر كسى است كه تقوا پيشه كرده، و چشم و چراغ هر كس كه هدايت يافته است.)

«اِتَّقى » از مادّۀ «وقاية» و اصل آن «اِوْتَقى » بوده است. بعضى از برادران تصور نكنند كه ادبيات چندان مهم نيست و يا اين مسائل روشن و ساده بوده و نيازى به ذكر آنها

ص: 363


1- سورۀ توبه (9)، آيۀ 90.

نيست. براى اين كه افراد مختلف هستند و بعضى از كسانى كه در درسهاى خارج فقه و اصول نيز مشغول تحصيل هستند اين نكات ادبى را نمى دانند.

در زمان مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى مدّتى ممتحن درسهاى خارج بودم.

در آن موقع نيز بعضى از طلبه هايى كه درس خارج هم خوانده بودند در ادبيات ضعيف بودند. روزى از يكى از طلبه ها سؤال كردم كه «لايَغْتَبْ » از چه بابى است ؟ پاسخ داد از فعل «غَتَبَ ، يَغْتَبُ »! در صورتى كه «لايَغْتَبْ » از مصدر «اِغْتِياب» باب افتعال مى باشد. «اِغْتابَ ، يَغْتابُ ، اغْتياباً». اصلاً چيزى در لغت به نام «غَتَبَ ، يَغْتَبُ » نداريم. خلاصه افراد گاهى غفلت مى كنند. بنابراين بعضى نكات ادبى كه گفته مى شود آقايان تصور نكنند توضيح واضحات است.

حضرت در اين فرمايش كوتاه خود مى فرمايند: «إمامُ مَنِ اتَّقى » : پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيشواى اهل تقواست. همان طور كه ملاحظه مى كنيد در اين عبارت از پيغمبر تعبير به امام شده است. اساساً «امام» به معناى پيشواست. ما معمولاً تصور مى كنيم كه كلمۀ «امام» براى دوازده امام معصوم عليهم السلام وضع شده است؛ در صورتى كه حتى در مورد پيشوايان باطل و كفر هم لفظ امام اطلاق شده است. چنان كه آيۀ شريفه مى فرمايد:

«فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ» (1) «پس با پيشوايان كفر قتال كنيد.»

«ائمّة» جمع «امام» است و به پيشوايان عادل و پيشوايان ظالم، هر دو، گفته مى شود.

خداوند درجات مرحوم امام خمينى را متعالى كند؛ روزى به ايشان عرض كردم شما بهتر است علماى شهرها را احترام كرده جذب كنيد. روزى يكى از آقايان كه از اهالى يكى از شهرها ولى در تهران ساكن بود خدمت ايشان رسيد. ايشان بعد از احوالپرسى از او سؤال كردند كه شما چه كار مى كنيد؟ گفت: بنده در تهران ائمۀ جماعت هستم! ايشان به او گفت: شما به تنهايى ائمۀ جماعت هستيد؟ گفت: بله آقا! گاهى افراد توجّه به لغت و مفرد و جمع و نكات عربى ندارند.2.

ص: 364


1- سورۀ توبه (9)، آيۀ 12.

بر اساس فرمايش حضرت على عليه السلام به خود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز امام گفته مى شود.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم پيامبر بود و هم امام؛ و به لحاظ اين كه پيامبرى به آن حضرت خاتمه مى يابد، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى ادامۀ مقام امامت خود، اميرالمؤمنين عليه السلام را معيّن كردند و در غدير خم فرمودند: «أَلَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ؟» و بعد از اقرارِ مردم فرمودند: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَوْلاهُ ».(1)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نبوّت خود را به رُخ نكشيدند و نفرمودند: «أَلَسْتُ نَبِيَّكُمْ ؟» (آيا من پيامبر شما نيستم ؟) بلكه فرمودند: «أَلَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ؟» بعد فرمودند:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَوْلاهُ ». پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امامت خود را به حضرت على عليه السلام منتقل كردند.

خلاصه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم مقام نبوّت داشتند و هم مقام امامت؛ و تنها مقام امامت خود را از جانب خداوند به اميرالمؤمنين عليه السلام منتقل فرمودند.

اهميت مقام امامت

قرآن كريم دربارۀ حضرت ابراهيم عليه السلام نيز مى فرمايد: «وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» (2) «و چون ابراهيم را پروردگارش به كلماتى آزمود پس او آنها را به انجام رسانيد، فرمود: همانا من قرار دهندۀ تو به عنوان پيشواى مردم هستم.»

خداوند در اين آيه مى فرمايد: ما ابراهيم را به كلماتى امتحان و آزمايش كرديم و چون آنها را به خوبى و به طور كامل انجام داد او را براى مردم امام قرار داديم. از اين

ص: 365


1- حديث غدير معروف و متواتر است و علما توجّه ويژه اى به آن داشته اند تا جايى كه بعضى از بزرگان مانند علامۀ امينى دربارۀ آن كتاب جداگانه اى نوشته اند و مدارك و اسناد مربوط به آن را از طريق اهل سنّت جمع آورى كرده اند. براى آگاهى بيشتر رجوع شود به كتاب الغدير، به ويژه ج 1، ص 14 تا 73.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 124.

آيه و بعضى آيات ديگر استفاده مى شود كه اوّلاً: امتحان و آزمايش حضرت ابراهيم عليه السلام در زمانى بود كه پيامبر بود؛ ثانياً: بعد از سربلند بيرون آمدن از امتحانها به مقام امامت رسيد. و اين طور نيست كه هر پيامبرى امام باشد؛ پس مقام امامت مقام بزرگى است كه فقط بعضى از پيامبران بزرگ دارا بودند، و از جملۀ آنها حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم است كه هم رسول و پيامبر بودند و هم مقام امامت داشتند.

«وَ بَصَرُ مَنِ اهْتَدى » : و چشم اهل هدايت است. يعنى همان طور كه كار چشم اين است كه راه را ببيند و انسان را از سقوط در پرتگاه نجات دهد، چشم اهل هدايت نيز پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد. در اين عبارات نوعى تشبيه به كار رفته است.

بخش اوّل خطبه كه دربارۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و برخى ويژگى هاى ايشان بود تمام شد، و مى رسيم به بخش دوّم خطبه كه مرحوم سيّد رضى با «مِنْهَا» آن را از بخش اوّل جدا كرده است.

آثار علم به غيب

«لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أَعْلَمُ مِمَّا طُوِيَ عَنْكُمْ غَيْبُهُ ، إِذاً لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ تَبْكُونَ عَلى أَعْمَالِكُمْ »

(اگر مى دانستيد آنچه را من مى دانم از آنچه نهانش بر شماپوشيده شده، در اين صورت به كوهها و بيابانها بيرون مى شديد و بر كارهاى خود گريه مى كرديد.)

«طُوي» از مادّۀ «طَيّ » به معناى پنهان داشتن و كتمان كردن است. «صُعُد» جمع «صَعيد» است و جمعِ جمعش «صُعُدات» مى شود. مانند «طريق» كه جمع آن «طُرُق» و جمع الجمع آن «طُرُقات» مى باشد. «صَعيد» به معناى «وَجْهُ الأَرْض» يعنى روى زمين و زمين بلند و مرتفع مى باشد، و به معناى «طَريق» يعنى راه نيز آمده است.

حضرت مى فرمايد: اگر شما مردم بدانيد آنچه را من مى دانم از چيزهايى كه غيبش از شما پيچيده و پوشيده شده - يعنى وقايعى وجود دارد كه من مى دانم و اگر شما از آن

ص: 366

باخبر مى شديد - هرگز در خانه نمى مانديد و در پى زندگى نبوديد و بر سر و سينه زنان بيرون مى رفتيد؛ مانند هنگامى كه خداى ناكرده زلزله مى شود و مردم ديگر در خانه هاى خود نمى مانند و همه در خيابان و بيابان گريه و زارى مى كنند و اساساً زندگى و كار و كاسبى و خانه و زن و بچه همه به هم مى خورد.

دو احتمال در كلام حضرت

برخى از شرّاح اين مسأله را مطرح كرده اند كه آيا اين فراز از خطبه دربارۀ فتنه هايى است كه پس از حضرت به وجود مى آيد و بر اثر آن مردم از خانه هاى خود خارج مى شوند و به گريه و زارى مى پردازند، يا مربوط به آخرت مى شود و حضرت مى خواهند از هول و هراسهايى كه در قيامت وجود دارد سخن بگويند.

ابن أبى الحديد اساساً متعرّض اين بحث نشده است و نگفته كه اين فراز از خطبه مربوط به آخرت است يا مربوط به دنيا و فتنه هاى پس از آن حضرت؛ ولى ابن ميثم متعرّض بحث شده و گفته است كه در اينجا دو احتمال وجود دارد:

الف - احتمال اوّل اين است كه فرمايش حضرت مربوط به دنيا باشد و حضرت دربارۀ فتنه هاى پس از خود سخن مى گويند. در حقيقت حضرت مى فرمايند: من مى دانم كه پس از من فتنه هايى به وجود مى آيد و انسانها و حاكمان ستمگرى مى آيند و بر مردم مسلط مى شوند كه حقوق مردم را تضييع كرده و آنان را به قتل مى رسانند؛ اگر اين فتنه هايى را كه پس از اين مى آيد و من هم اكنون آنها را - به واسطۀ علم غيبى كه دارم - مشاهده مى كنم شما هم مى دانستيد، در اين صورت هم اكنون به خيابانها مى ريختيد و در كوچه ها و خيابانها گريه و زارى سر داده و به سر و سينۀ خود مى زديد و همه چيز خود را فراموش مى كرديد.

ابن ميثم شاهد اين مطلب را اواخر خطبه مى داند كه حضرت در آنجا به جريان حجّاج بن يوسف اشاره مى كنند. پس بر اساس احتمال اوّل حضرت ابتدا يك امر كلّى

ص: 367

را بيان مى كنند كه پس از من فتنه هايى به وجود خواهد آمد، و در پايان يكى از مصاديق آن را - كه روى كار آمدن حجّاج و فتنه ها و جنايت هاى او باشد - ذكر مى كنند.

ب - احتمال دوّم اين است كه فرمايشات حضرت مربوط به اهوال قيامت باشد؛ به اين معنا كه حضرت مى فرمايد: اگر قيامت و حساب و كتاب و روزِ پنجاه هزار سال و جهنم و امثال آن را كه من اكنون مشاهده مى كنم شما هم مى ديديد، زندگى راحت و عادى خود را رها مى كرديد و به خيابانها مى ريختيد و در كوچه ها و بيرون از خانه هاى خود به سر و صورت خود مى زديد.

اين دو احتمالى بود كه ابن ميثم ذكر مى كند و بعد احتمال اوّل را ترجيح مى دهد و مى گويد: احتمال اوّل ظاهر و با سياق كلام مناسب تر است.(1) ولى اين به نظر من بعيد مى آيد؛ براى اين كه حضرت در ضمن فرمايشاتِ خود مى فرمايند: «لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ تَبْكُونَ عَلى أَعْمَالِكُمْ » : شما از خانه هاى خود به كوچه ها و خيابانها بيرون مى ريختيد و گريه مى كرديد كه چه كارهاى ناشايسته و بدى انجام داده ايم كه عاقبت ما به اينجا رسيده است. البته اين عبارت با فتنه هايى كه پس از حضرت پيش مى آيد و معاويه و يزيد و بنى اميّه و بنى عبّاس و امثال حجّاج بن يوسف بر سرنوشت مردم حاكم مى شوند نيز تناسب دارد؛ مخصوصاً با توجّه به اين كه اگر مردم دستورات امام را انجام مى دادند و آن حضرت را تقويت مى كردند معاويه و امثال او بر مردم حاكم نمى شدند و قهراً اين فتنه ها به وجود نمى آمد. و در حقيقت اعمال اينها - كه از امام شايستۀ خود يعنى حضرت على عليه السلام آن چنان كه بايد حمايت نمى كنند - باعث تسلط معاويه و يزيد و... مى شود و فتنه هايى را به وجود مى آورد كه اگر مردم آن فتنه ها را بفهمند هم اكنون از خانه هاى خود بيرون مى ريزند و بر اعمال خود گريه مى كنند. پس همۀ آن فتنه هايى كه در آينده به وجود خواهد آمد و مردم از آن غافل و بى اطلاع هستند معلول اعمال و كردار خود مردم است كه در حفظ حكومت اسلامى و امامت8.

ص: 368


1- - شرح ابن ميثم، ج 3، ص 107 و 108.

اميرالمؤمنين عليه السلام كوتاهى كردند. و اين كوتاهى ها و عدم حمايتشان از امام به حق سبب مى شود كه اين فتنه ها به وجود بيايد.

تقويت احتمال دوّم

ولى با وجود اين، احتمال دوّم تناسب بيشترى دارد؛ زيرا در صورتى هم كه مقصود از گريۀ بر اعمال، كوتاهى آنان در حمايت از اميرالمؤمنين عليه السلام باشد، اين كوتاهى و بى تفاوتى در آخرت نيز گريبانگير آنان خواهد شد و مصيبت بزرگتر و نتيجۀ واقعى تر اعمالشان را در آنجا مشاهده خواهند كرد. و اساساً اين لحن از گفتار حضرت كه مى فرمايد: اگر مردم از آنچه من مى دانم مطلع مى شدند از خانه هاى خود بيرون مى ريختند و بر كرده هاى خود گريه و زارى مى كردند و به سر و سينۀ خود مى زدند، بيشتر به قيامت و شرايط آن و نتايج اعمال بازمى گردد. البته اين كه واقعاً مقصود حضرت چيست و اين كه به طور قطع اشاره به فتنه ها دارند يا به حوادث آخرت، چيزى است كه ما نمى دانيم و «العلم عنداللّه». اگر احياناً در زمان رجعت يا برزخ و يا قيامت به خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيديم از آن حضرت سؤال خواهيم كرد كه مقصود شما از اين فرمايش چه بوده است.

«لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أَعْلَمُ » : اگر شما بدانيد آنچه را كه من مى دانم «مِمَّا طُوِيَ عَنْكُمْ غَيْبُهُ » :

از آن چيزهايى كه غيب آن نسبت به شما پيچيده يا پوشيده شده است و از آنها خبر نداريد «إِذاً لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ » : در اين هنگام از خانه هاى خود به خيابانها يا بيابانها بيرون مى شديد «تَبْكُونَ عَلى أَعْمَالِكُمْ » : در حالى كه بر كارهاى خود گريه مى كرديد.

«وَ تَلْتَدِمُونَ عَلى أَنْفُسِكُمْ ، وَ لَتَرَكْتُمْ أَمْوَالَكُمْ لَاحَارِسَ لَهَا وَ لَاخَالِفَ عَلَيْهَا»

(و بر احوال خودتان بر سر و صورت مى زديد، و اموال خود را رها كرده در حالى كه نه نگهبانى بر آن هست و نه جانشينى براى آن.)

«لَدْم» و «لَتْم» هر دو به معناى به سر و صورت زدن است.

ص: 369

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: اگر آنچه را من مى دانم شما هم مى دانستيد، نه تنها از خانه ها بيرون مى ريختيد و گريه مى كرديد بلكه مانند زنان فرزند مرده به سر و سينۀ خود مى زديد و گريه كرده و داد و بيداد راه مى انداختيد و اموال خود را رها مى كرديد؛ خانه و زندگى و گاو و گوسفندِ خود را رها كرده و بدون نگهبان و بدون جانشين مى گذاشتيد و به فكر بدبختى خود مى افتاديد و غصّه مى خورديد.

در قيامت مردم همين وضع را دارند و همه چيز را رها كرده و تنها به فكر نجات خود هستند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ * وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ * وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ * لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ » (1) «روزى كه انسان از برادرش بگريزد، و از مادرش و پدرش، و همسرش و پسرانش؛ براى هر كس از آنان در چنين روز كارى باشد كه او را از همه بازدارد.»

«وَ تَلْتَدِمُونَ عَلى أَنْفُسِكُمْ » : و بر حال خودتان به سر و سينه مى زديد «وَ لَتَرَكْتُمْ أَمْوَالَكُمْ » : و اموال خود را رها كرده «لا حارِسَ لَهَا وَ لَاخَالِفَ عَلَيْهَا» : در حالى كه نگهبانى براى آنها نيست و كسى جانشين شما براى حفظ و نگهبانى آنها نمى باشد.

«وَ لَهَمَّتْ كُلَّ امْرِئٍ [مِنْكُمْ ] نَفْسُهُ ، لَايَلْتَفِتُ إِلى غَيْرِهَا»

(و هر فردى از شما به خود مشغول شده، به غير خود توجّه نمى كرد.)

«وَ لَهَمَّتْ كُلَّ امْرِئٍ مِنْكُمْ نَفْسُهُ » : هر كسى به فكر خودش بود؛ يعنى آنچه او را مشغول مى كرد خودش بود. در واقع اين بيان ديگرى است از آيۀ شريفه كه مى فرمايد:

«لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ » ، نه مال و خويشاوندان و نه زن و فرزند و خانه و مقام و امثال اينها او را از توجّه به خود باز نمى دارد. «لايَلْتَفِتُ إِلى غَيْرِهَا» : به هيچ كس يا هيچ چيز ديگر التفات و توجّهى نمى كند و فقط به فكر نجات خود مى باشد.7.

ص: 370


1- - سورۀ عبس (80)، آيات 34 تا 37.

همان طور كه ملاحظه مى كنيد اين فرمايشات با شرايط قيامت و آيات: «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ...» تناسب بيشترى دارد.

فراموشى پند و اندرزها و آثار آن

«وَ لَكِنَّكُمْ نَسِيتُمْ مَا ذُكِّرْتُمْ ، وَ أَمِنْتُمْ مَا حُذِّرْتُمْ »

(ولى شما آنچه را يادآورى شده ايد فراموش كرديد، و آنچه را بر حذر گرديده ايد ايمن گشتيد.)

انبياء و اولياء انسانها را نسبت به نتايج و پيامدهاى كارهايشان هشدار داده اند، ولى گويا مرگ و قيامتى وجود ندارد و شما همۀ آنها را فراموش كرده ايد، به باغ و خانه و تجارتخانۀ خود مشغول شده و از همه چيز غفلت كرده ايد؛ و در مورد جهنم و عقاب كه شما را نسبت به آن ترسانيده و هشدار داده اند بى توجّهى كرده و خود را در امان دانسته ايد. به شما گفته اند كه كيفر و دوزخى وجود دارد و انسان نتيجۀ اعمال خود را مشاهده خواهد كرد، ولى شما همۀ آنها را فراموش كرده و خود را در امان مى دانيد.

«فَتَاهَ عَنْكُمْ رَأْيُكُمْ ، وَ تَشَتَّتَ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ »

(پس رأى و انديشۀ شما سرگردان شده، و كارتان بر خودتان پراكنده و آشفته گرديد.)

«تيه» به معناى سرگردانى و تحيّر است. «يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ »(1) يعنى: «سرگردان و حيران در بيابان مى باشند.»

وقتى كه انسان در خطر باشد از خود مواظبت مى نمايد و كارى مى كند كه خود را نجات دهد، و سراغ كسب و كار و زندگىِ عادىِ خود نمى رود تا وقتى كه مطمئن شود از خطر نجات پيدا كرده و يا ديگر خطرى او را تهديد نمى كند؛ ولى وقتى انسان عقل خود را از دست بدهد و در حال ترديد و سرگردانى باشد، نمى تواند منافع خود را تشخيص دهد.

اين است كه حضرت مى فرمايد: گويا شما عقل و فكر خود را از دست داده و

ص: 371


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 26.

متحيّر شده ايد و امر و كار شما بر خودتان نيز متشتّت است؛ نمى توانيد حق را ببينيد و هر كس چيزى به ذهنش خطور مى دهد. گويا دربارۀ اين كه جهنم وجود دارد يا نه، و حرف پيشوايان دين در اين باره درست است يا نه، ترديد داريد و سرگردان مى باشيد.

«فَتَاهَ عَنْكُمْ رَأْيُكُمْ » : پس رأى و انديشۀ شما حيران و سرگردان شده است؛ «وَ تَشَتَّتَ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ » : و امر شما بر خودتان پراكنده و آشفته گشته است.

آرزوى جدايى و وصال

«وَ لَوَدِدْتُ أَنَّ اللَّهَ فَرَّقَ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ ، وَ أَلْحَقَنِي بِمَنْ هُوَ أَحَقُّ بِي مِنْكُمْ »

(و به خدا قسم دوست داشتم كه خداوند ميان من و شما جدايى افكنده، و مرا به كسى كه سزاوارتر است به من از شما ملحق مى فرمود.)

«لام» در «لَوَدِدْتُ » اصطلاحاً لام قسم است؛ يعنى به خدا قسم.

حضرت در اين فرمايش از مردم بسيار گله كرده و از خدا آرزوى مرگ مى كند و مى فرمايد: شما به اندازه اى غفلت زده و نسبت به دستورات خداوند بى اعتنا شده ايد كه من آرزو داشتم اساساً با شما زندگى نمى كردم. چه انسانهاى خوبى در ابتدا و در صدر اسلام داشتيم. افراد و شخصيت هايى مانند سلمان فارسى و ابوذر و عمّار ياسر و ديگر صحابۀ پيامبر و بالاتر از همه خود پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه اكنون همۀ آنان از دست رفته اند. كاش با آنان بودم؛ ولى متأسفانه روزگار مرا از ديدن و بودن با آنان محروم كرده و گرفتار شما مردمى كرده است كه به حرف حق گوش نمى دهيد و هر كسى دنبال زندگى خود مى باشد. از خداوند مى خواهم كه مرا به پيامبر و اصحاب آن حضرت و انسانهاى شايسته و وارسته ملحق سازد و از افرادى همچون اشعث بن قيس و امثال آنها - كه به نام اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بودند ولى منافقانه عليه آن حضرت فعاليت مى كردند - نجات دهد.

ص: 372

«وَ لَوَدِدْتُ » : و به خدا قسم دوست داشتم «أَنَّ اللَّهَ فَرَّقَ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ » : كه خدا جدايى مى انداخت بين من و بين شما «وَ أَلْحَقَنِي بِمَنْ هُوَ أَحَقُّ بِي مِنْكُمْ » : و مرا ملحق مى كرد به كسانى كه آنان سزاوارترند به من از شما.

ويژگى هاى سَلف صالح

«قَوْمٌ وَاللَّهِ مَيَامِينُ الرَّأْيِ ، مَرَاجِيحُ الْحِلْمِ »

(گروهى كه به خدا سوگند داراى رأى و انديشه اى خجسته و پر بار بودند، و داراى وقارِ بردبارى.)

«ميامين» جمع «مَيْمون» به معناى خجسته و با بركت است.

«حِلْم» به معناى عقل و بردبارى است، و اساساً به انسان بردبار «حليم» گفته مى شود چون چنين نيست كه بر اثر غضب و تندى و امثال آن عقل خود را از دست بدهد.

«مَراجيح» جمع «مِرْجَح» و «مِرْجاح» است، يعنى صاحب وقار و متانت، و جمع «مَرجوح» نيست.

حضرت مى فرمايد: آرزو داشتم خداوند مرا به جمعيتى ملحق مى فرمود كه رأى و نظرشان با بركت و ميمون بود؛ يعنى خوش فكر و در انديشۀ حق و حقيقت بودند؛ همچنين داراى عقل وزين و محكمى بودند؛ عقل آنان بر شهوت و غضب و خواهش هاى نفسانى آنان برترى داشت.

خلاصه حضرت حسرت كسانى را مى خورند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در رأس آنان بوده، و آرزو مى كنند كه خداوند او را به آنان ملحق مى كرد و از دست مردم زمان خود نجات مى بخشيد.

«مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ ، مَتَارِيكُ لِلْبَغْىِ »

(بسيار سخنگوى به حق، و رها كنندۀ سركشى.)

ص: 373

«مَتاريك» جمع «مِتراك» مبالغۀ در ترك است. «مَقاويل» جمع «مِقوال» است.

«مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ » به معناى كسانى است كه زياد حرف حق مى زنند و به دنبال آن هستند. متأسفانه اكثر افراد به لحاظ سياست بازى و يا به خاطر حفظ منافع خود هر زمانى چيزى مى گويند و حرف خود را عوض مى كنند؛ و كسانى كه حرف حق بزنند و روى آن بايستند و مقاومت كنند بسيار اندك هستند. حضرت در اينجا آرزو مى كنند كه اى كاش با كسانى بودم كه مانند صحابۀ واقعى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دنبال حق بودند و برخلاف عقيدۀ خود سخن نمى گفتند و ترك كنندۀ طغيان و سركشى بوده و هيچ گاه سراغ آن نمى رفتند.

گاهى اوقات بعضى افراد و دوستان از ما تقاضا مى كنند كه به آنان يك نصيحتى بكنيم كه تا آخر عمر به كار آنان بيايد. من در پاسخ مى گويم: شما آغاز سورۀ بقره را ملاحظه كنيد كه خداوند چهار آيه دربارۀ متّقين، پس از آن دو آيه در مورد كفّار، و به دنبال آن سيزده آيه در مورد منافقين آورده است. چون انسان معمولاً وظيفۀ خود را در برابر اهل تقوا و همچنين در برابر كافرين مى داند و مى فهمد كه چگونه با آنان رفتار نمايد. به همين جهت خداوند براى معرفى كافران در اينجا تنها دو آيه نازل كرده ولى براى منافقان سيزده آيه بيان داشته است. بنابراين انسان بايد تلاش كند دو رو و منافق نباشد و برخلاف عقيده اش سخن نگويد. البته اگر كسى مى ترسد، مى تواند سكوت كند و حرفى نزند و يا اگر جاى تقيه باشد بايد چيزى نگويد، ولى نبايد برخلاف عقيدۀ خود سخن بگويد؛ زيرا نفاق بسيار بد است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايند: كسانى كه بسيار حرف حق مى زدند، آنانى كه بسيار ترك كنندۀ طغيان و سركشى بودند و هرگز به دنبال آن نمى رفتند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 374

«درس 186» - خطبۀ 116 (قسمت دوّم)

اشاره

ويژگى هاى ديگرى از سَلف صالح

پيشگويى امام عليه السلام از تسلط حجّاج بن يوسف

رفتار ظالمانۀ حجّاج

تعبير امام عليه السلام از حجّاج بن يوسف

داستان مرگ حجّاج

پيشگويى ديگرى از امام دربارۀ حجّاج

ص: 375

ص: 376

«خطبۀ 116 - قسمت دوّم»

«مَضَوْا قُدُماً عَلَى الطَّرِيقَةِ ، وَ أَوْجَفُوا عَلَى الْمَحَجَّةِ ، فَظَفِرُوا بِالْعُقْبَى الدَّائِمَةِ ، وَالْكَرَامَةِ الْبَارِدَةِ .

أَمَا وَاللَّهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلامُ ثَقِيفٍ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ ؛ يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ ، وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ . إِيهٍ أَبَا وَذَحَةَ !»

بخش اوّل خطبه اى كه شرح آن گذشت دربارۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و بعضى از ويژگى هاى آن حضرت بود؛ در بخش دوّم حضرت امير عليه السلام آثار علم به غيب و سختى هاى قيامت را بيان فرمودند، و در فرازهاى بعد از مردم زمان خود گله كرده و آرزو كردند كه اى كاش ملحق به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب شايسته و بزرگوار آن حضرت مى شدند. اكنون در ادامه به توصيف كسانى مى پردازند كه آرزوى بودن با آنان را دارند.

ويژگى هاى ديگرى از سَلف صالح

«مَضَوْا قُدُماً عَلَى الطَّرِيقَةِ ، وَ أَوْجَفُوا عَلَى الْمَحَجَّةِ »

(پيشتازانه بر راه حق گذشتند، و بر ميانۀ راه تازاندند.)

«قُدُماً» يعنى به پيش رفتن و پيشتاز بودن. «وَجَفَ » و «أَوْجَفَ » هر دو صحيح و به معناى حركت سريع مى آيد؛ هنگامى كه شتر و يا اسب را سوار مى شوند و مى تازانند از آن تعبير به «أَوْجَفَ » مى كنند.

ص: 377

«مَحَجَّة» به وسط راه گفته مى شود. در گذشته كه اتومبيل و وسايل نقليۀ امروزى نبود، افراد محتاط و عاقل وسط جاده را براى رفتنِ خود انتخاب مى كردند كه واضح و روشن بود، مبادا از راه منحرف گشته و گم شوند و يا در پرتگاهها سقوط نكنند؛ چرا كه اين طرف و آن طرف جاده نوعاً پرتگاه بود. پس «محجّة» به وسط راه گفته مى شود كه انتخاب و پيمودن آن همراه با احتياط است؛ و علّت اين كه آن را «محجّة» مى گويند به سبب اين است كه اساساً «حجّ » به معناى قصد كردن مى باشد. آيۀ شريفه نيز مى فرمايد: «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ »(1) يعنى: «و قصد خانۀ خدا بر مردم واجب است.» و چون افراد عاقل هميشه هدفشان وسط راه است و وسط راه را قصد مى كنند كه از همه جاى راه بهتر است، به اين اعتبار به وسط راه «محجّة» مى گويند.

حضرت دربارۀ اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه آرزوى بودن با آنان را دارند مى فرمايد: اين افراد جلوتر از ما و پيشتاز در راه حق بودند و بر وسط راه تازاندند و مسير خود را پيمودند.

«مَضَوْا قُدُماً» : همه گذشتند در حالى كه پيشتاز بودند «عَلَى الطَّرِيقَةِ » : بر همان راه حق؛ «وَ أَوْجَفُوا عَلَى الْمَحَجَّةِ » : و تازاندند و حركت كردند بر وسط راه. بر لب پرتگاه حركت نكردند و در وسط راه مسير خود را پيمودند.

«فَظَفِرُوا بِالْعُقْبَى الدَّائِمَةِ وَالْكَرَامَةِ الْبَارِدَةِ »

(پس به عاقبت جاويدان و كرامتى گوارا دست يافتند.)

«بارِدَة» به معناى خنك است؛ ولى به طور كلّى از امورى كه خوب و مطابق فطرت انسان باشد يا با مزاج او سازگارتر باشد تعبير به «بارِدَة» مى كنند. كرامت خنك يعنى كرامتى كه گوارا و دلپذير است.7.

ص: 378


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 97.

حضرت مى فرمايند: اصحاب پيامبر كه هميشه به دنبال حق و حقيقت بودند پيروز شدند و به بهشت جاويد الهى دست يافتند و به بزرگوارى و كرامتى دلپذير رسيدند.

پيشگويى امام عليه السلام از تسلط حجّاج بن يوسف

«أَمَا وَاللَّهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلامُ ثَقِيفٍ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ »

(آگاه باشيد به خدا قسم هر آينه بر شما مسلط خواهد شد غلام ثقفى كه خودپسند و متكبّر است و بسيار منحرف و كج رفتار.)

«غُلامُ ثَقيفٍ » يعنى بنده اى يا جوانى كه از طايفۀ ثقيف است، و مقصود حجّاج بن يوسف ثقفى است.

«ذيّال» از مادّۀ «ذَيْل» يعنى داراى ذيل بلند يا دُم بلند است كه به زمين مى كشد.

در بين عرب ها رسم بود كه معمولاً افراد بى بضاعت و كارگران و امثال آنان لباسهاى كوتاهى داشتند؛ ولى خان ها و اشراف و سران قبايل لباسهاى بلندى مى پوشيدند. اين لباسهاى بلند بتدريج علامت تكبّر و تبختر شد و اگر كسى لباس بلندى هم نپوشيده ولى اهل فخرفروشى و تكبّر بود در مورد او «ذيّال» به كار مى رفت.

خلاصه يكى از راههاى نشان دادن تكبّر عرب ها همين لباسِ بلند آنها بوده است.

به همين لحاظ آيۀ شريفه مى فرمايد: «وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ» (1) «[اى پيامبر!] و جامه و لباسِ خود را پاك كن.» به عبارت ديگر لباسِ خود را طورى كن كه آلوده نشود. بعضى از مفسّرين كلمۀ «فَطَهِّرْ» در آيه را به معناى «فَقَصِّرْ» گرفته اند. يعنى لباس خود را كوتاه كن و تكبّر نداشته باش. به عنوان نمونه هنگامى كه شاه مى خواست تاجگذارى كند يك پيراهن بلندى براى ملكه درست كردند كه چهار متر از قد او بلندتر بود، و بعد

ص: 379


1- - سورۀ مدّثّر (74)، آيۀ 4.

چند تا دختر را مدّتى آموزش دادند كه اين پيراهن را طورى به دنبال ملكه بلند كنند و همراه او بروند كه به زمين نكشد.

حجّاج بن يوسف ثقفى هم بسيار متكبّر و خودخواه بوده است؛ و حضرت در اين عبارت مى فرمايد: آگاه باشيد! به خدا سوگند آن غلام ثقفى كه با تكبّر و تبختر راه مى رود و از حق منحرف است بر شما مسلط خواهد شد.

«أَمَا وَاللَّهِ » : آگاه باشيد به خدا قسم «لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلامُ ثَقِيفٍ » : هر آينه مسلط خواهد شد بر شما آن غلام ثقفى؛ «الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ » : آن كسى كه بسيار خودخواه و متكبّر و بسيار منحرف و كج رفتار است.

رفتار ظالمانۀ حجّاج

«يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ ، وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ »

(زراعت و كِشت شما را مى خورد، و پيه شما را آب مى كند.)

«خَضِرَة» به معناى چيزهاى سبز است، و به كشتزار و سبزه زار هم گفته مى شود چون به رنگ سبز است؛ و در اين عبارت كنايه است از محصولات و ميوه هاى باغات و كشتزارها كه اساس درآمدِ زندگى و ثروت مردم بود.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: حجّاج بن يوسف ثقفى كِشت و زرع شما و به طور كلّى هر چه از چيزهاى خوب داريد را مى خورد. ابتدا ثروت و اموال شما را مى بلعد و از بين مى برد و جلوى خانه و باغ شما را گرفته و تصرف مى كند، و پس از آن با خودتان نيز كار دارد و شما را تا نابود نكند رها نمى سازد؛ و چنان با شما برخورد و رفتار خواهد كرد كه پيه و چربى هاى شما را هم آب مى كند. كنايه از اين است كه چنان گرفتار سختى، فكر و غصّه و افسردگى مى شويد كه از شما بجز يك اسكلتِ لاغر و مردنى باقى نخواهد گذاشت.

ص: 380

«يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ » : كِشت و زرع و يا ثروت عمومى شما را مى خورد «وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ » : و پيه شما را هم آب مى كند.

تعبير امام عليه السلام از حجّاج بن يوسف

«إِيهٍ أَبَا وَذَحَةَ !»

(هر چه بيشتر انجام بده اى صاحب گال و سرگين!)

براى «إيهٍ » كه اسم فعل است چند معنا بيان شده است. ابن أبى الحديد مى گويد: اگر به كسى «إيهٍ » گفته شود معنايش اين است كه هر چه بيشتر انجام بده؛ حال اگر آن را «إيهاً» به صورت منصوب بخوانيم معنايش اين است كه دست بردار و اين كار را نكن.

به لحاظ اين كه در اينجا «إيهٍ » مكسور است معنايش اين مى شود كه اى حجّاج! هر چه بيشتر انجام ده كه بالاخره به حسابت رسيده خواهد شد.(1)

«أب» در اينجا به معناى صاحب است. عرب ها غير از اين كه به «پدر»، «أب» مى گويند به صاحب هم «أب» مى گويند. به عنوان شاهد مردِ عربى با الاغ خود مى رفت، ديگرى به او رسيد و گفت: «يا أبا حمار» يعنى اى صاحب الاغ. او هم در پاسخ گفت: «شيتْقُول يا ابني ؟» فرزندم چه مى گويى ؟! نمونۀ ديگر اين كه به صاحب هندوانه يا هندوانه فروش مى گويند: «ابو حَبْ حَبْ ». در اينجا «أَبَا وَذَحَةَ » يعنى: اى كسى كه صاحب «وَذَحَة» هستى.

«وَذَحَة» را سيّد رضى به معناى «جُعَل» يعنى سوسك سرگين گردان گرفته است؛ ولى در لغت «وَذَحَة» به معناى «جُعَل» نيامده است؛ بلكه به همان كثافت هايى گفته مى شود كه به پشم و موى دُم گوسفندان چسبيده و آويزان شده است. وقتى ادرار و

ص: 381


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 279. ناگفته نماند كه براى اين عبارت معانى ديگرى هم شده است كه بى وجه نيست؛ مانند: بس كن اى أبا وذَحَه؛ كه به معناى «إيهاً» منصوب است. يا هر چه زودتر بيا اى أبا وذَحَه؛ كه با مضمون خطبه تناسب دارد.

سرگين گوسفندان با يكديگر مخلوط مى شود و به پشم دُم آنها چسبيده و آويزان مى گردد به آن «وَذَحة» گفته مى شود، كه در مناطق ما به آن «گال» مى گويند. و شايد به لحاظ اين كه «جُعَل» هم مانند همين گالها مى باشد «وَذَحَة» را به معناى «جُعَل» گرفته اند.

در پايان خطبه سيّد رضى اين لغت را معنا كرده، مى گويد: «أَقُولُ : ألْوَذَحَةُ :

ألْخُنْفَسَاءُ؛ وَ هذَا الْقَوْلُ يُومِئُ بِهِ إِلَى الْحَجَّاجِ ، وَ لَهُ مَعَ الْوَذَحَةِ حَدِيثٌ لَيْسَ هذَا مَوْضِعُ ذِكْرِهِ ».

«وَذَحَة» به معناى «خُنْفَساء» مى باشد، يعنى «گوگال» كه همان سوسك سرگين گردان است و شبيه گال مى باشد. و اين فرمايش حضرت اشاره به حجّاج بن يوسف دارد كه حجّاج با «وَذَحَة» يا «خُنْفساء» داستانى دارد كه اينجا محل بحث ما نيست.

همان طور كه توضيح داديم «وَذَحَة» در لغت به معناى «خُنْفساء» نيست؛ بلكه چون خُنْفساء شبيه گال و همان كثافت هايى است كه به پشم هاى دُم گوسفندان مى چسبد و آويزان مى شود به «خُنْفساء» هم «وَذَحَة» گفته مى شود.

و اما در مورد داستان حجّاج بن يوسف با «وَذَحَة» چند وجه ذكر شده است. اين چند وجه را ابن أبى الحديد و ابن ميثم بيان كرده اند.(1)

داستان مرگ حجّاج

يكى از وجوهى كه براى اين مطلب ذكر كرده اند اين است كه حجّاج مى خواست نماز بخواند، يكى از همين سوسك هاى سرگين گردان روى جانماز او آمد. حجّاج چند بار آن را پس زد ولى دوباره آن بازگشت؛ حجّاج ديد كه پس زدن فايده ندارد. پس با دست خود آن را گرفت تا بيرون بيندازد و از شرّش راحت شود؛ سوسك هم دست

ص: 382


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 279 و 280؛ شرح ابن ميثم، ج 3، ص 108 و 109.

او را گاز گرفت و همين گاز گرفتن سبب شد دست حجّاج ورم كند و سرانجام بر اثر همين ورمِ دست از دنيا رفت.

به همين جهت مى گويند: همان طور كه خداوند نمرود را با يك پشۀ ضعيف هلاك كرد، حجّاج را هم با گزش يكى از پست ترين مخلوقات خود به درك واصل كرد.

حجّاجى كه گفته مى شود حدود صد و بيست هزار نفر از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام را به قتل رساند(1) بالاخره يك سوسك به حساب او رسيد و دستش را گاز گرفت و سپس ورم كرد و مرد. پس يك وجهى كه براى «أَبَا وَذَحَة» بودنِ حجّاج ذكر كرده اند همين داستان بود كه گفته شد.

ابن أبى الحديد مى گويد: بعضى ها به جاى «وَذَحَة» آن را «وَدَجَة» خوانده اند؛ ولى اين قول را تضعيف كرده است. (2)«وَدَجَة» به معناى رگ مى باشد. «أوداج أربعة» كه گفته مى شود منظور همان رگهاى حياتىِ چهارگانۀ انسان است. بر اساس اين نقل به حجّاج «أبوودجة» گفته مى شود براى اين كه او رگ حيات مردم را قطع مى كرد و آنان را به قتل مى رساند.

پيشگويى ديگرى از امام دربارۀ حجّاج

داستان ديگرى را نيز يادداشت كرده ام كه به مناسبت مى خوانم. البته اين داستان مربوط به «أبووَذَحَة» يا «أبووَدَجَة» بودن حجّاج نيست؛ بلكه مربوط به يك خبر غيبى است كه حضرت على عليه السلام دربارۀ حجّاج بيان كرده و مطابق واقع درآمده است.

در كتاب بحارالأنوار به نقل از خرائج راوندى آمده است: «أنَّ الأَشعثَ بنَ قَيْسٍ اسْتَأْذَنَ عَلى عَلِيّ عليه السلام: فَردَّهُ قَنبرُ، فَأَدْمَى أَنفَهُ »

«روزى اشعث بن قيس اجازه خواست كه نزد اميرالمؤمنين عليه السلام برود. قنبر - كه

ص: 383


1- - مروج الذهب، ج 3، ص 166.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 281.

خدمتكار اميرالمؤمنين عليه السلام بود - اجازه نداد، پس اشعث يك مشت به بينى قنبر زد و آن را خون انداخت.»

اشعث بن قيس به ظاهر يكى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود اما به حسب واقع فرد خبيث و منافقى بود. اشعث خواهر ابوبكر را گرفت و به ظاهر داراى شخصيت و شوهر خواهر خليفۀ اوّل بود ولى از خوارج شد و از آنها حمايت مى كرد. گفته مى شود كه او ابن ملجم را به ترور اميرالمؤمنين عليه السلام تشويق مى كرده است. پسرش نيز كه محمّد بن اشعث است در واقعۀ كربلا در شهادت امام حسين عليه السلام شركت داشت. دختر اشعث - يعنى جُعده - همسر امام حسن عليه السلام بود كه آن حضرت را مسموم كرد و به شهادت رساند.

«فَخَرج عَليٌّ عليه السلام و قال: ماذاكَ يا أَشْعَثُ ، أَمَا واللَّهِ لَوْ بِعَبْدِ ثَقِيفٍ مَرَرْتَ لَاقْشَعَرَّتْ شُعَيْراتُ اسْتِكَ »

«پس حضرت بيرون آمدند و گفتند: اى اشعث اين چه كارى است كه تو كردى ؟ به خدا سوگند كه اگر تو به بندۀ ثقيف - كه مراد از او حجّاج باشد - مرور كنى و با او برخورد نمايى موهاى عقب تو هم مى لرزد.»

از اين فرمايش استفاده مى شود كه حضرت مى خواهد به اشعث و امثال او بفرمايد كه شما قدر على عليه السلام را نمى دانيد و على عليه السلام به درد شما نمى خورد؛ بلكه شما را بايد امثال حجّاج بن يوسف اداره كند. براى اين كه قنبر خدمتكار على عليه السلام بنا به مسئوليتى كه دارد تشخيص داده اكنون وقت ملاقات با آن حضرت نيست و تو او را با مشت زده و بينى او را خون آلود مى كنى ؟! تو بايد حجّاج بن يوسف و كارهاى او را ببينى تا بترسى و از اين كارها نكنى.

«قال: و مَنْ غُلامُ ثَقيفٍ ؟ قال: غُلامٌ يَليهِمْ لا يَبقى بيتٌ مِنَ الْعَرَبِ إلّاأَدْخَلَهُمُ الذُّلَّ »

«اشعث به حضرت گفت: غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: يك غلامى است كه

ص: 384

پس از اين والى مردم مى شود و خانه اى از خانه هاى عرب باقى نمى ماند مگر اين كه ذلّت را در آن خانه وارد مى كند.» مى زند، مى كشد، غارت مى كند و مردم را به زندان مى افكند.

«قال: كَمْ يَلي ؟ قال: عِشْرينَ إنْ بَلَغَها»

«اشعث از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد كه چنين شخصى چند سال حكومت مى كند؟ حضرت در پاسخ فرمود: اگر به ولايت برسد حكومت و ولايتش بيست سال طول خواهد كشيد.»

«قال الرّاوي: وَلِىَ الحَجّاجُ سَنَةَ خَمْسٍ و سَبعينَ و ماتَ سَنَةَ خَمْسٍ و تِسْعينَ »(1)

«راوى حديث مى گويد: حجّاج در سال هفتاد و پنج هجرى - از طرف عبدالملك - والى شد و در سال نود و پنج مرد.»

راوى در حقيقت با اين عبارت توضيحى مى خواهد بگويد: حضرت على عليه السلام درست فرموده و اين خبر از اخبار غيبى آن حضرت بوده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 385


1- الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ج 1، ص 199؛ بحارالأنوار، ج 34، ص 313؛ و با اندك تفاوتى در اين كتابها نيز آمده است: مقاتل الطالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ص 20؛ المعجم الكبير، طبرانى، ج 1، ص 237.

ص: 386

«درس 187» - خطبۀ 117

اشاره

سرزنش اصحاب بر ترك انفاق مالى

انتقاد از فداكارى نكردن در راه خدا

بزرگ نشمردن خدا در ميان بندگانش

سفارش به عبرت گرفتن

تفاوت اصحاب با يكديگر

خطبۀ 118

زمان ايراد خطبه و منابع آن

تقدير از ياران و اصحاب

مقصود از خودى و غير خودى

استمداد حضرت از ياران

انتظار نهايى امام عليه السلام از اين ياران

سزاوارترين مردم نسبت به مردم

ص: 387

ص: 388

«خطبۀ 117»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«فَلا أَمْوَالَ بَذَلْتُمُوهَا لِلَّذِي رَزَقَهَا، وَ لَاأَنْفُسَ خَاطَرْتُمْ بِهَا لِلَّذِي خَلَقَهَا؛ تَكْرُمُونَ بِاللَّهِ عَلى عِبَادِهِ ، وَ لَاتُكْرِمُونَ اللَّهَ فِي عِبَادِهِ ؛ فَاعْتَبِرُوا بِنُزُولِكُمْ مَنَازِلَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ ، وَانْقِطَاعِكُمْ عَنْ أَوْصَلِ إِخْوَانِكُمْ .»

از اين كه مرحوم سيّد رضى تنها چند عبارت را به عنوان يك خطبه نقل كرده، معلوم مى شود كه همۀ خطبه همين مقدار نبوده است، بلكه فرمايشات بيشترى بوده كه آن مرحوم تنها اين بخش را برگزيده و نقل كرده است.

سرزنش اصحاب بر ترك انفاق مالى

«فَلا أَمْوَالَ بَذَلْتُمُوهَا لِلَّذِي رَزَقَهَا»

(پس نه دارايى ها را در راه كسى بخشيديد كه آنها را روزى كرده است)

در ادبيات عرب در اقسام «لا» خوانده ايم كه «لاى نفى جنس» عمل «إنّ » را انجام مى دهد و اسمش مبنى بر فتح است. مثل: «لا رجلَ في الدار»؛ لاى نفى جنس، جنس مرد را در خانه نفى مى كند؛ و معنايش اين است كه هيچ مردى، نه يك نفر نه دو نفر و نه بيشتر، در خانه نيست. در اين دو جمله كه مورد بحث است «لا» در «فَلا أمْوَالَ » و

ص: 389

«لا أَنْفُسَ » لاى نفى جنس مى باشد، كه بنابراين معناى «لا أَمْوَالَ بَذَلْتُمُوهَا» اين خواهد بود كه هيچ اموال و دارايى هايى را بذل نكرديد.

همان طور كه اشاره كرديم عبارت فوق شروع خطبه نيست؛ ولى پيش از آن هر چه بوده، حضرت در اين عبارت به عنوان گله و شكايت از بعضى اصحاب خود مى فرمايد: شما حاضر نيستيد در راه خدا از اموالى كه او به شما به عنوان رزق و روزى بخشيده است بذل و بخشش كنيد. اگر انسان مالك حقيقى اموال خود بود، ممكن بود مدّعى شود و آن را در راه خدا ندهد؛ اما زمانى كه انسان مالك حقيقى اموال خود نيست و هر چه در اختيار اوست از خدا مى باشد، اگر آن خدايى كه مال را در اختيار انسان گذاشته از او بخواهد كه مقدارى از آن را بذل و بخشش كند و او حاضر نباشد بسيار بى انصافى است.

در اين عبارت نكته اى وجود دارد كه اگر حضرت به جاى «لِلَّذِي رَزَقَهَا» «لِلّه» مى فرمود، آن نكته استفاده نمى شد؛ مى فرمايد: «فَلا أَمْوَالَ بَذَلْتُمُوهَا» : شما هيچ اموالى را بذل نكرديد «لِلَّذِي رَزَقَهَا» : در راه كسى كه خود او اين مالها را به شما روزى داده است. مالى كه در اختيار انسان است مال خداست كه در اختيار انسان قرار داده است و اگر آن را در راه خدا بذل و بخشش كنيم خداوند دوباره مى تواند به انسان مال و ثروت بدهد. بنابراين چرا وقتى از ما مى خواهد تا مقدارى از آن را ببخشيم بخل مى ورزيم.

دريغ كردن از بخشش در راه خدا هم بى انصافى است چون مالى را كه خدا داده در راه او صرف نمى كنيم، و هم نشانۀ عدم شناخت و توكّل نكردن بر خداست.

خداوند به انسان لطف كرده و مال را در اختيار او قرار داده است و هر لحظه مى تواند آن را از او بگيرد؛ ولى با اين كه مال از خود اوست باز هم به انسان احترام گذاشته و براى شخصيت دادن به انسان از او مى خواهد از آنچه خود به او داده به خدا قرض بدهد. فرض كنيد شما هيچ نداشتيد و فردى مى آمد و همه چيز در اختيار شما قرار مى داد و بعد از همان چيزهايى كه به شما داده و مال خود اوست از شما قرض

ص: 390

مى خواست و بعد هم مى گفت: اگر از همان چيزهايى كه به شما داده ام قرض بدهيد چند برابر آن را باز مى گردانم، و انسان هم مى داند كه راست مى گويد اما حاضر به بذل و بخشش و يا قرض دادن نشود، كمال بى انصافى است و حقارت خود را مى رساند.

خداوند هم كه مالك تمام نظام آفرينش است نسبت به بندگان خود اين طور عمل كرده است.

در قرآن كريم مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً » (1) «كيست آن كس كه به خدا قرض نيكويى دهد تا خدا براى او بيفزايد آن را به چندين برابر.»

اين لطف خداست كه مالى را به انسان ارزانى داشته و بعد براى او احترام و شخصيت قائل شده و براى اين كه او را رشد و كمال بخشد و مورد آزمايش و امتحان قرار دهد از وى مى خواهد كه در راه خدا آن را بذل و بخشش كند و يا قرض دهد.

انتقاد از فداكارى نكردن در راه خدا

«وَ لَاأَنْفُسَ خَاطَرْتُمْ بِهَا لِلَّذِي خَلَقَهَا»

(و نه جانها را براى كسى كه آنها را آفريده به مخاطره افكنديد.)

در اينجا باز حضرت مى فرمايد: شما نفس و جانتان را نيز حاضر نيستيد در راه خدا به مخاطره بيندازيد؛ خدايى كه وجودتان از اوست. در اينجا هم به جاى «لِلّه»، «لِلَّذِي خَلَقَهَا» به كار برده است. زيرا كه خداوند انسان را خلق كرده و سراسر وجود انسان از خداوند است. وجود انسان از جهت حدوث و پيدايش و نيز از جهت بقا و استمرار وابسته به خداوند است و خداوند مى خواهد كه انسان براى رشد و تكاملِ خود و جامعه و تثبيت و تحكيم اهداف بلند انسانى، وجود و نفس خود را در راه خدا

ص: 391


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 245. در جاى ديگر قرآن با اندكى تفاوت مى فرمايد: مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ سورۀ حديد (57)، آيۀ 11.

به خطر بيندازد و حاضر به جهاد و فداكارى در راه او شود؛ ولى انسان حاضر نمى شود و اين سعادت را از دست مى دهد. در حقيقت اميرالمؤمنين عليه السلام با ذكر عبارت «لِلَّذِي خَلَقَهَا» هم قبح كار آنها را بيشتر نمايان مى كند، چرا كه آنها وجودشان را كه خدا داده به خاطر او به مخاطره نيفكندند؛ و هم علّت لزوم به مخاطره انداختن جان و نفس را به خاطر خدا بيان مى كند. وقتى خدا ما را خلق كرده و وجودمان از اوست، پس اگر از ما خواست جايى جانمان را به مخاطره بيندازيم، براى انجام وظيفۀ الهى بايد اين كار را انجام دهيم.

قرآن كريم مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ » (1) «همانا خداوند جانها و مالهاى مؤمنان را به بهاى بهشت براى آنها از آنان خريده است؛ در راه خدا جنگ مى كنند، پس مى كشند و كشته مى شوند.»

با اين كه همه چيز انسان از خدا و وابسته به او مى باشد، هنگامى كه پاى جهاد و يا كمك در راه خدا پيش بيايد انسانها معمولاً حاضر نمى شوند جان خود را به خطر بيندازند و فداكارى كنند و يا از مالِ خود در راه خدا بذل و بخشش نمايند.

بزرگ نشمردن خدا در ميان بندگانش

«تَكْرُمُونَ بِاللَّهِ عَلى عِبَادِهِ ، وَ لَاتُكْرِمُونَ اللَّهَ فِي عِبَادِهِ »

(به سبب خداوند بر بندگان او بزرگوارى مى يابيد، و خداوند را در بين بندگانش گرامى نمى داريد.)

در جملۀ اوّل «تَكْرُمُونَ » ثلاثى مجرّد و از باب «كَرُمَ ، يَكْرُمُ »، و در جملۀ دوّم «تُكْرِمُونَ » مضارع باب افعال است.

ص: 392


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 111.

حضرت مى فرمايد: شما به واسطۀ خداوند در جامعه داراى احترام شده ايد و ميان بندگان خدا بزرگوارى و كرامت پيدا كرده ايد، ولى خدا را در بين بندگانش بزرگ نمى شماريد و حريم او را پاس نمى داريد و حاضر نيستيد به خاطر خدا به بندگان خدا خدمت كرده و براى آنها كارى انجام دهيد. حاضر نيستيد براى تقويت حق و تجهيز لشكر اسلام اموالتان را انفاق كنيد، و يا براى دفاع از حق به جهاد با دشمنان خدا رفته و جان خود را به خطر اندازيد. خداوند فرموده است كه بايد فقير و مظلوم را كمك و يارى كرد، اما شما در برابر گرسنگى مردم بى تفاوت هستيد و از مظلوم دفاع نمى كنيد.

خلاصه اين كه شما به وسيلۀ دين خدا و نام خدا خود را گراميتر مى شماريد، در حالى كه بسيارى از دستورات الهى را عمل نمى كنيد و حريم خدا و فرمانهاى او را در بين مردم نگه نمى داريد.

سفارش به عبرت گرفتن

«فَاعْتَبِرُوا بِنُزُولِكُمْ مَنَازِلَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ ، وَانْقِطَاعِكُمْ عَنْ أَوْصَلِ إِخْوَانِكُمْ »

(پس عبرت بگيريد به فرود آمدنتان در خانه هاى كسانى كه پيش از شما بوده اند، و به جدا شدنتان از نزديك ترين برادرانتان.)

در فرمايش قبلى حضرت على عليه السلام فرمودند: شما به فكر منافع خود هستيد و حاضر نيستيد از حق دفاع كنيد، براى اين كه ممكن است توهّم كنيد كه اگر از حق دفاع نموديد مقام و موقعيت خود را از دست مى دهيد، و با سكوت و بى تفاوتى آن را حفظ مى كنيد؛ در اينجا مى فرمايد: از اين كه شما در موقعيت ها و شرايط كسانى كه پيش از شما بودند قرار گرفته ايد عبرت بگيريد. مدّتى قبل از شما كسان ديگرى در اين شرايط بودند و رفت و آمدهاى زيادى هم داشتند، ولى همۀ آنان از دنيا رفتند و شما به جاى آنان موقعيت و جايگاه يافتيد. فردا هم شما مى ميريد و كسان ديگرى جاى شما

ص: 393

را مى گيرند. بنابراين تصور نكنيد كه شما هميشه در اين دنيا و با همين موقعيت و شرايط اجتماعى باقى و برقرار خواهيد ماند. به بيان ديگر تاروپود زندگى گذشتگان به هم خورد و شما در منازل و موقعيت هاى آنان جايگزين هستيد. فردا هم نوبت به شما مى رسد و شما مى رويد و ديگران به جاى شما خواهند آمد. پس اين موقعيت هاى مالى و اجتماعى ماندنى نيست كه به خاطر حفظ آن سكوت كرده از حق دفاع نمى كنيد.

حضرت در ادامه مى فرمايد: شما از بسيارى از برادران و دوستان خود كه با آنها نزديك بوده و پيوندهاى مستحكمى داشتيد جدا شده و منقطع گشته ايد. با پدر و مادر و برادر و خواهر و بسيارى ديگر پيوند داشتيد و به آنها علاقه مند و با آنها مأنوس بوديد ولى از همۀ آنان جدا شده ايد. بايد از اينها عبرت بگيريد.

خداى متعال در روز قيامت به كسانى كه به هشدار پيامبر از عذاب قيامت توجّه نكرده و به خود ظلم كردند مى فرمايد: «أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ * وَ سَكَنْتُمْ فِي مَساكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَ تَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنا بِهِمْ وَ ضَرَبْنا لَكُمُ الْأَمْثالَ » (1) «آيا شما نبوديد كه پيش از اين سوگند مى خورديد كه براى شما فنايى نيست ؟ و در منازل كسانى كه بر خود ستم كرده بودند سكونت گزيديد، در حالى كه براى شما روشن شده بود كه با آنان چه كرده ايم و براى شما مَثَل ها زديم.» حالا شما در خانه هاى آنها نشسته ايد، فردا هم نوبت شماست.

تفاوت اصحاب با يكديگر

در بين جمعيتى كه با حضرت على عليه السلام بيعت كردند و در زير پرچم و حكومت آن حضرت زندگى مى كردند، افراد و يا گروههاى گوناگون با افكار و سليقه هاى مختلف

ص: 394


1- - سورۀ إبراهيم (14)، آيات 44 و 45.

وجود داشتند. براى همين هم حضرت بعضى از آنان را مورد عتاب قرار مى دهد و بعضى ديگر را تعريف و تمجيد مى كند. افراد مختلف هستند، بعضى از آنها وظايف خود را انجام نمى دهند و بايد آنان را مورد عتاب قرار داد و يا موعظه و نصيحت كرد؛ در مقابل كسانى هستند كه وظيفۀ خود را به خوبى انجام مى دهند؛ اين افراد را بايد تمجيد كرد.

البته بايد زمان و مكان خطبه ها و سخنان حضرت را هم در نظر داشت كه در چه موقعيتى ايراد شده است. بيشتر خطبه ها و سخنان حضرت در سرزنش و عتاب ياران خود، مربوط است به بعد از جنگ صفّين كه عده اى از مردم دچار ضعف و سستى شده و از دستورات امام پيروى نمى كردند. و به نظر مى رسد اين خطبۀ كوتاهى كه از حضرت در نكوهش يارانش خوانديم بعد از جنگ صفّين ايراد شده باشد. اما خطبۀ بعدى را كه مى خواهيم شروع كنيم، در تعريف و تمجيد از يارانش مى باشد و آن طور كه نقل كرده اند بعد از جنگ جمل ايراد شده است؛ جنگى كه با پيروزى قاطع حضرت و يارانش به پايان رسيد؛ و طبيعى است در چنين موقعيتى حضرت از ياران خود تعريف و تمجيد كند كه با اطاعت از امام و پايدارى و مقاومت موجب شكست دشمن شدند.

«خطبۀ 118»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَنْتُمُ الْأَنْصَارُ عَلَى الْحَقِّ ، وَالْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ ، وَالْجُنَنُ يَوْمَ الْبَأْسِ ، وَالْبِطَانَةُ دُونَ النَّاسِ . بِكُمْ أَضْرِبُ الْمُدْبِرَ، وَ أَرْجُو طَاعَةَ الْمُقْبِلِ ؛ فَأَعِينُونِي بِمُنَاصَحَةٍ خَلِيَّةٍ مِنَ الْغِشِّ ، سَلِيمَةٍ مِنَ الرَّيْبِ ؛ فَوَاللَّهِ إِنِّي لَأَوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ .»

ص: 395

زمان ايراد خطبه و منابع آن

ابن أبى الحديد مى گويد اين خطبه پس از جنگ جمل ايراد شده است.(1) در جنگ جمل اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام خوب فداكارى كردند، با آن كه جنگ جمل در برابر افراد مهمى چون عايشه و طلحه و زبير بود. عايشه در آن زمان بين مسلمانان موقعيت ويژه و ممتازى داشت و همه او را به عنوان زن پيامبر و دختر ابوبكر و امّ المؤمنين مى شناختند. بنابراين كسانى كه حاضر شدند در آن شرايط در برابر عايشه مبارزه و به طرفدارى از حضرت على عليه السلام فداكارى كنند كارشان بسيار با ارزش است. در جنگ جمل و مدّتى پس از آن، حضرت على عليه السلام هنوز نامردى و بى وفايى بعضى اصحابِ خود را مشاهده نكرده بود. در جنگ صفّين و پس از آن بود كه اصحاب عوض شدند و بى وفايى ها و اختلافات گسترش يافت.

اين خطبه در «تاريخ طبرى» و «الإمامة والسياسة» ابن قتيبة با تفصيل بيشترى آمده است.(2) ولى در اين دو منبع، نقل شده كه حضرت اين سخنان را بعد از رسيدن خبر نتيجۀ حكميّت و در جمع لشكريانى كه براى جنگ مجدّد با معاويه تجهيز شده بودند ايراد كرده است. و با فرض صحّت اين نقل، معلوم مى شود كه حضرت اين سخنان را در ستايش آن عده از يارانش بيان فرموده كه به دعوت آن حضرت پاسخ داده و براى جنگ مجدّد با معاويه آماده شده بودند.

ص: 396


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 284؛ و به دنبال اين مطلب آورده است كه مدائنى و واقدى هر دو، اين خطبه را در كتاب «الجَمَل» خود نقل كرده اند. البته اين دو كتاب اكنون در دست نيست و اثرى از آن به دست ما نرسيده ولى تا قرن هفتم هجرى وجود داشته و ابن أبى الحديد از اين دو كتاب در شرح نهج البلاغه بسيار استفاده كرده است.
2- - تاريخ طبرى، ج 6، ص 2602، ذيل حوادث سال 37 هجرى؛ الإمامة والسياسة، ابن قتيبة، ج 1، ص 124.

تقدير از ياران و اصحاب

«أَنْتُمُ الْأَنْصَارُ عَلَى الْحَقِّ ، وَالْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ ، وَالْجُنَنُ يَوْمَ الْبَأْسِ ، وَالْبِطَانَةُ دُونَ النَّاسِ »

(شما ياوران بر حق، و برادران در دين، و سپرهاى روز جنگ و سختى، و اصحاب سرّ هستيد غير از تودۀ مردم.)

«بأس» به معناى شدّت و سختى است و از آنجا كه جنگ با سختى همراه است به آن نيز «بأس» مى گويند. بنابراين مراد از «يوم البأس» روز جنگ است.

«جُنَن» جمع «جُنَّة» به معناى سپر است. مادّۀ «ج ن ن» به معناى پوشش مى آيد و لغاتى كه از آن مشتق مى شود همۀ آنها به نوعى حكايت از پوشش مى كند. به سپر از اين جهت «جُنّة» مى گويند كه براى پوشش يا حفظ بدن از خطر شمشير و نيزه مورد استفاده قرار مى گيرد. به باغ هم براى اين كه پوشيده از درخت است «جَنَّة» مى گويند.

به ديوانه هم به لحاظ اين كه عقلش پوشيده است «مجنون» مى گويند. «جنين» نيز چون در شكم مادر پنهان است «جنين» ناميده مى شود.

«بِطانَة» از «بَطْن» در برابر «ظَهر» است و به معناى خواص و نزديكان و اصحاب سرّ است. به آستر لباس كه غير ظاهر است هم «بِطانة» مى گويند.

حضرت مى فرمايد: «أَنْتُمُ الْأَنْصَارُ عَلَى الْحَقِّ » : شما ياران و اعوان من در راه حق هستيد. عايشه امّ المؤمنين است ولى متأسفانه با طلحه و زبير همدست مى شود و در مقابل امام حق مى ايستد و جنگ به راه مى اندازد. بنابراين كسانى كه در آن شرايط با على عليه السلام همراهى كردند كارشان بسيار با ارزش و قابل تقدير است. «وَالْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ » : و شما برادران دينى من هستيد. «وَالْجُنَنُ يَوْمَ الْبَأْسِ » : و شما در روز شدّت و جنگ سپرهاى من هستيد. «وَالْبِطَانَةُ دُونَ النَّاسِ » : و شما آن خواص و اصحاب سرّ من

ص: 397

هستيد كه من در مسائل با شما مشورت مى كنم، در حالى كه ساير مردم اين گونه نيستند.

مقصود از خودى و غير خودى

گاهى در بحث هايى كه مطرح مى شود بعضى ها را «خودى» و بعضى ديگر را «غير خودى» مى گويند. اگر مقصود از غير خودى اين باشد كه بايد آنها را از حقوق اجتماعى و يا حقوق شهروندى محروم ساخت، اين غلط است. براى اين كه در حقوق اجتماعى و شهروندى همه حق دارند و از حقوق مساوى برخوردارند؛ و اينجا خودى و غير خودى و لياقت و عدم آن معنا ندارد. اما اگر بحث مسئوليت هاى سياسى و اجتماعى پيش آيد، نمى توان گفت كه همه حق دارند مسئوليت بپذيرند؛ براى اين كه عده اى لياقت دارند و عدۀ ديگرى لياقت ندارند. در مورد مشورت هم همين نكته مطرح است؛ نمى توان همۀ افراد را شايستۀ مشورت دانست. بايد با كسانى كه نسبت به مسائل آگاهى دارند و مورد اعتماد هستند مشورت كرد. اين افراد در حقيقت همان كسانى هستند كه «بطانه» يا محرم اسرار ناميده مى شوند.

البته در معناى «وَ الْبِطَانَةُ دُونَ النَّاسِ » دو احتمال وجود دارد:

1 - احتمال اوّل اين كه شما بطانه و خواص من هستيد و مردم ديگر چنين نيستند؛ به عبارت ديگر تنها شما هستيد كه مورد اعتماد من مى باشيد و من با شما مشورت مى كنم. در اين احتمال «دون» به معناى «غير» است.

2 - احتمال دوّم اين كه «دون» به معناى «عند» باشد. بر اساس اين احتمال معنا چنين مى شود كه نزد همۀ مردم معلوم است كه شما از خواص و از افراد مورد مشورت من مى باشيد.

البته احتمال دوّم خلاف ظاهر است ولى به هر حال اين احتمال هم وجود دارد كه

ص: 398

حضرت بخواهند بفرمايند: همۀ مردم شما را بطانۀ من مى دانند و در بين جامعه، شما هستيد كه بطانه و از خواص من محسوب مى شويد.

البته اين احتمال هم هست كه «دُونَ النَّاسِ » فقط به «البِطَانةُ » مربوط نباشد، بلكه به همۀ عبارتهاى پيشين مرتبط باشد.

استمداد حضرت از ياران

«بِكُمْ أَضْرِبُ الْمُدْبِرَ، وَ أَرْجُو طَاعَةَ الْمُقْبِلِ »

(به وسيلۀ شما پشت كرده را مى زنم، و به اطاعتِ روى آورده اميد مى دارم.)

«باء» در «بِكُمْ » براى استعانت است؛ يعنى به كمك و استعانت شما. و «مُدْبِر» به معناى پشت كننده است؛ ولى اينجا به معناى كسى است كه به حق پشت كرده و جنگ و ستيز مى كند، نه اين كه فقط پشت كرده و آرام مى رود.

حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: «بِكُمْ أَضْرِبُ الْمُدْبِرَ» : كسانى كه به حق پشت كرده اند و در برابر حق جنگ و ستيز مى كنند آنها را به كمك و يارى شما از مسيرشان برگردانده و به اطاعت وادار مى كنم. «وَ أَرْجُو طَاعَةَ الْمُقْبِلِ » : و به سبب شماست كه به اطاعت كسانى كه به طرف من رو آورده و اقبال كرده اند اميدوارم.

البته در معناى جملۀ اخير اختلاف نظر وجود دارد كه مقصود از اميدوارى به سبب شما نسبت به اقبال كنندگان چيست ؟ به نظر مى رسد معنايش اين باشد كه وقتى شما انسانهاى با استقامت و خوب و متدينى باشيد، كسانى كه ابتدا از مخالفين بودند ديگر بازگشته به حق رو مى آورند و با ديدن شما از امام به حق اطاعت مى كنند. به بيان ديگر هنگامى كه عده اى مشاهده مى كنند كه شما افراد خوب و با وفايى هستيد و اهل خيانت و دزدى نيستيد، آنان هم ياد گرفته و از امام شما اطاعت مى كنند؛ و در حقيقت شما وسيلۀ كار من هستيد.

ص: 399

البته اين احتمال هم وجود دارد كه چون يك عده از افراد نمى توانند در برابر شما ايستادگى و مقاومت كنند از حق اطاعت مى كنند. ولى همان طور كه گفتيم نوعاً «باء» را استعانت گرفته اند، يعنى: من به واسطۀ شما - كه از حق دفاع مى كنيد و اهل خيانت و نيرنگ نيستيد - به اطاعت روى آورندگان اميدوارم.

مردم عموماً اين طور هستند كه با ديدن اقبال و يا پشت كردن افرادى نسبت به شخصيت ها و مخصوصاً حاكمان تصميم مى گيرند كه جذب شوند يا پشت كنند.

آن وقت گاهى آن شخصيت را از روى رفتار پيروانش مى شناسند و اعمال پيروان را به حساب وى مى گذارند.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «كُونُوا لَنا زَيْناً و لا تَكُونُوا علينا شَيْناً» (1)«شما زينتى براى ما باشيد و عيبى بر ما نباشيد.» اگر شما با مردم برخورد خوب داشته باشيد و حتى با دشمنِ خود برخوردتان مناسب و عادلانه باشد به نفع ائمه عليهم السلام است. زيرا مردم مى گويند: ببينيد امام صادق عليه السلام چه شيعيان خوبى دارد. در حالى كه اگر پيروان امام صادق عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام افراد پرخاشگرِ خشن يا زمختِ بزن و بكوب باشند مردم مى گويند: اگر شيعه اين است ما اصلاً دلمان نمى خواهد شيعه باشيم. و نسبت به ائمه عليهم السلام هم بدبين خواهند شد.

خلاصه رفتار كسانى كه محرم اسرار و از نزديكان شخصيت ها هستند در جذب و دفع ديگران نقش مهمى دارد.

انتظار نهايى امام عليه السلام از اين ياران

«فَأَعِينُونِي بِمُنَاصَحَةٍ خَلِيَّةٍ مِنَ الْغِشِّ ، سَلِيمَةٍ مِنَ الرَّيْبِ »

(پس مرا با خيرخواهى خالى از فريب و خيانت، و سالم از شك و ترديد كمك كنيد.)

ص: 400


1- - الأمالى، شيخ صدوق، ص 400، حديث 17؛ وسائل الشيعة، ج 12، ص 8، باب اوّل از ابواب احكام العشرة فى السّفر والحضر، حديث 8 و 10.

«مُناصَحَة» به معناى خيرخواهى، و دفاع از شخص در غياب اوست. و «خَلِيَّة» به معناى خالى بودن است. البته در بعضى از نسخه ها «جَلِيَّة» آمده كه به معناى صاف و پاك بودن است. «غِشّ » به معناى فريب و خيانت است؛ غشّ در معامله يعنى مثلاً فروشنده خريدار را فريب بدهد و يك كالاى بد را به عنوان كالاى خوب و عالى نشان داده و تحويل دهد.

حضرت مى فرمايد: شما كه ياران خوبى هستيد و مورد اعتماد من مى باشيد بايد مرا با خيرخواهى خالى از هر گونه خيانت و نيرنگ كمك كنيد. خيرخواهى اى كه سالم از شك و ترديد نسبت به من باشد. به اين معنا كه مبادا شما در لباس خيرخواهى، منافع خويش يا قوم و قبيلۀ خود را درنظر داشته باشيد، و يا اين كه نظرات و پيشنهادهايى مطرح كنيد كه خودتان باور نداشته و به آن پايبند نيستيد؛ بلكه بايد خيرخواهى شما خالصانه و از موضع حق و ايمان باشد.

سزاوارترين مردم نسبت به مردم

«فَوَاللَّهِ إِنِّي لَأَوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ »

(پس سوگند به خدا همانا من شايسته ترين مردم نسبت به مردم هستم.)

گاهى شرايط تا اندازه اى سخت مى شود و مردم را شك و ترديد فرا مى گيرد كه انسان مجبور مى شود از خودش دفاع كند. در اينجا نيز حضرت على عليه السلام به خداوند سوگند ياد كرده و در حقيقت مى فرمايد: ولىّ امر مسلمين من هستم نه ديگران. تذكر و يادآورى اين نكته توسط حضرت به خاطر اين است كه بعضى افراد هنوز ممكن بود در حق بودن على عليه السلام ترديد داشته باشند و يا در اعماقِ قلبِ خود نسبت به ديگر مدّعيان خلافت احساس دوستى نمايند.

ظاهراً اين تعبير «اَوْلى» اشاره به آيۀ شريفه است كه مى فرمايد: «اَلنَّبِيُّ أَوْلى

ص: 401

بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » (1) «پيامبر از خود مؤمنان به آنان سزاوارتر است.»

در جريان غدير خم با اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم مقام نبوّت و هم مقام ولايت و امامت را داشت، مقام نبوّت خود را مطرح نكرد بلكه مقام امامت و أوْلى بودن خود نسبت به مردم را مطرح كرد. براى اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست مقام امامت و اولويت خود نسبت به مردم را به حضرت على عليه السلام واگذار نمايد. اين است كه فرمود:

«مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ».(2)

حضرت امير عليه السلام در اين خطبه نسبت به گروهى از ياران خود تعريف و تمجيد كرده و آنان را تشويق فرموده است. چون آنان امتحان خود را خوب پس دادند و از كسانى شدند كه محرم اسرار حضرت و مورد مشورت او بودند. برعكسِ خطبۀ قبلى كه از بعضى اصحاب گله داشت و اشكالات و نقاط ضعف آنان را بازگو فرمود.

هنگامى كه فردى يا افرادى كار ناشايسته اى انجام مى دهند قاعده اش اين است كه حدّاقل به آنان تذكر داده شود. چون امر به معروف و نهى از منكر و تذكر، وظيفۀ شخص خاصى نيست بلكه وظيفه اى همگانى است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته).

ص: 402


1- سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 6.
2- رجوع شود به پاورقى درس 185 (خطبۀ 116، قسمت اوّل).

«درس 188» - خطبۀ 119

اشاره

منابع خطبه و زمان بيان آن

جنگ هاى پراكنده و ادارۀ امور كشور

دعوت امام عليه السلام به جهاد و سكوتِ اصحاب

سرزنش امام عليه السلام و پاسخ مشروطِ اصحاب

سرزنش و توضيح امام عليه السلام

مسئوليت هاى حاكم اسلامى و رعايت اولويت ها

جايگاه رهبر جامعه

آرزوى شهادت...

بيان عيوب بعضى از اصحاب

راهنمايى به راه روشن و پيامد پايدارى و يا لغزيدن

ص: 403

ص: 404

«خطبۀ 119»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام وَ قَدْ جَمَعَ النَّاسَ وَ حَضَّهُمْ عَلَى الْجِهَادِ فَسَكَتُوا مَلِيّاً؛ فَقَالَ عليه السّلام:

«[ ما بالُكُم!] أَمُخْرَسُونَ أَنْتُمْ ؟» فَقَالَ قَوْمٌ مِنْهُمْ : يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ إِنْ سِرْتَ سِرْنَا مَعَكَ ؛ فَقَالَ عليه السلام:

«مَا بَالُكُمْ ؟ لَاسُدِّدْتُمْ لِرُشْدٍ، وَ لَاهُدِيتُمْ لِقَصْدٍ! أَفِي مِثْلِ هذَا يَنْبَغِي لِي أَنْ أَخْرُجَ ؟ إِنَّمَا يَخْرُجُ فِي مِثْلِ هذَا رَجُلٌ مِمَّنْ أَرْضَاهُ مِنْ شُجْعَانِكُمْ وَ ذَوِي بَأْسِكُمْ ؛ وَ لَايَنْبَغِي لِي أَنْ أَدَعَ الْمِصْرَ وَالْجُنْدَ وَ بَيْتَ الْمَالِ وَ جِبَايَةَ الْأَرْضِ وَالْقَضَاءَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَالنَّظَرَ فِي حُقُوقِ الْمُطَالِبِينَ ، ثُمَّ أَخْرُجَ فِي كَتِيبَةٍ أَتْبَعُ أُخْرى ، أَتَقَلْقَلُ تَقَلْقُلَ الْقِدْحِ فِي الْجَفِيرِ الْفَارِغِ .

وَ إِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرَّحى ، تَدُورُ عَلَيَّ وَ أَنَا بِمَكَانِي؛ فَإِذَا [فَارَقْتُهُ ] فَارَقْتُهَا اسْتَحَارَ مَدَارُهَا وَاضْطَرَبَ ثِفَالُهَا. هذَا - لَعَمْرُاللَّهِ - الرَّأْيُ السُّوءُ. وَاللَّهِ لَوْلَا رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ - [وَ] لَوْ قَدْحُمَّ لِي لِقَاؤُهُ - لَقَرَّبْتُ رِكَابِي، ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُمْ ، فَلَاأَطْلُبُكُمْ مَااخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمَالٌ . [طَعَّانِينَ عَيَّابِينَ ، حَيَّادِينَ رَوَّاغِينَ ].

إِنَّهُ لَاغَنَاءَ فِي كَثْرَةِ عَدَدِكُمْ مَعَ قِلَّةِ اجْتِمَاعِ قُلُوبِكُمْ . لَقَدْحَمَلْتُكُمْ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ الَّتِي لَايَهْلِكُ عَلَيْهَا إِلَّا هَالِكٌ ، مَنِ اسْتَقَامَ فَإِلَى الْجَنَّةِ ، وَ مَنْ زَلَّ فَإِلَى النَّارِ.»

ص: 405

منابع خطبه و زمان بيان آن

اين خطبه به طور مفصّل در كتاب «الغارات» آمده است.(1) اين كتاب كه از منابع تاريخى دست اوّل به حساب مى آيد، و در دو جلد توسط انجمن آثار ملى و با تعليقات ارزشمند محدّث ارموى به چاپ رسيده است، كتاب بسيار خوبى است و آقايان فضلا و طلاب از مطالعۀ آن غفلت نكنند. در اين كتاب نقل شده كه حضرت اين سخنان را بعد از شنيدن خبر حملۀ بُسر بن ارطاة به منطقۀ حجاز، بر فراز منبر بيان فرمودند.

جنگ هاى پراكنده و ادارۀ امور كشور

در جنگ صفّين و همچنين جنگ هاى جمل و نهروان، حضرت على عليه السلام همراه سپاهيانش حضور داشتند؛ ولى جنگ صفّين با فشارِ عده اى از لشكريانِ حضرت متوقف شد و هيچ يك از طرفين پيروزى كامل نظامى به دست نياوردند. پس از اين كه ابوموسى اشعرى در جريان حكميّت از عمروعاص فريب خورد، معاويه تا اندازه اى پررو شد و براى خسته كردن طرفداران حضرت على عليه السلام و به ستوه آوردن آنان، افرادى را به شهرهاى زير سلطۀ اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرستاد تا افراد بى گناه را به قتل رسانده و اموال مردم را غارت كنند. به ناچار على عليه السلام افرادى را براى مقابلۀ آنان مى فرستاد تا از هجوم دشمن جلوگيرى كرده و آنان را دفع نمايند.(2) در اين موارد لازم نبود كه حضرت بسيج همگانى دهد و يا خود در رأس سپاهيان، مركز خلافت را رها كند و به جنگ برود. براى اين كه اوّلاً: خود معاويه در اين جنگ هاى پراكنده شركت نداشت، و ثانياً: از يك نقطه هجوم نمى آورد؛ بلكه گروهها و دسته هايى را

ص: 406


1- - الغارات، ابن هلال ثقفى، ج 2، ص 625.
2- - ر. ك: تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 195 تا 200.

به طور پراكنده به مناطق زير نفوذِ حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرستاد تا به روشهاى ايذايى موجب اخلال در نظم اجتماعى و آرامش مردم شوند.

معاويه در يك زمان ممكن بود به چندين شهر و منطقه نيرو بفرستد و حمله كند.

بنابراين اميرالمؤمنين عليه السلام براى مقابله با آنان بايد گروههاى آماده اى را اعزام كند.

در حقيقت هنگ يا تيپ يا گروههاى كوچكتر از سپاهيان را براى دفع حملات ايذايى مهيّا كرده بود و در يك زمان گروههايى را به چند محل مى فرستاد. از اين رو حضرت خود نمى توانست با هر كدام از آن گروهها حركت كند. علاوه بر اين ممكن بود معاويه از جاهاى ديگرى كه خالى از نيرو بود حمله و پيشروى كند. معمولاً در اين گونه نبردها كه امروز به جنگ پارتيزانى يا حملات ايذايى مشهور است، رهبر در مركز مى ماند؛ بنابراين حضرت در مركز حكومت جهت تصميم گيرى مانده بودند.

در جنگ هايى مانند جنگ صفّين و جمل و نهروان كه سران دشمن خود در جنگ شركت داشتند و يك سپاه در برابر سپاه ديگر بود، شخص اميرالمؤمنين در جنگ حضور داشت و تقريباً همۀ سپاهيان خود را بسيج مى كرد؛ ولى در مواردى كه معاويه مى خواست در شهرها و مناطق گوناگون ايجاد ناامنى كند و حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام را متزلزل نمايد، ديگر لازم نبود كه حضرت نيز همراه برخى از لشكريانِ خود حركت كند بلكه بايد مركز خلافت و پايگاه اصلى را حفظ نمايد؛ و در اين خطبه، حضرت به بيان همين مطلب مى پردازند.

دعوت امام عليه السلام به جهاد و سكوتِ اصحاب

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام وَ قَدْ جَمَعَ النَّاسَ وَ حَضَّهُمْ عَلَى الْجِهَادِ، فَسَكَتُوا مَلِيّاً»

(و از سخنان آن حضرت عليه السلام است در حالى كه مردم را گرد آورد و آنان را بر جهاد تشويق نمود، پس آنان زمانى طولانى خاموش مانده چيزى نگفتند.)

ص: 407

«مَلِيّ » به معناى مدّتى از زمان مى آيد. البته بعضى آن را مدّت زمان طولانى از روزگار معنا كرده اند: «المَليّ : الهَوِيّ مِنَ الدَّهْرِ و هُوَ الْحِينُ الطَّويلُ مِنَ الزَّمانِ »(1)

«مَلىّ » به معناى زمانى طولانى از روزگار است. به تمام مدّت زندگى يك فرد هم «مَلِىّ » مى گويند؛ در لسان العرب آمده است: «المِلاوة و المُلاوة و المَلاوة و المَلا و المَلِيّ كُلُّه: مُدَّةُ العِيش».(2)

در قرآن كريم يك بار كلمۀ «مليّاً» به كار رفته است كه ظاهراً به معناى زمان طولانى است. آزر عموى حضرت ابراهيم عليه السلام بعد از آن كه ابراهيم او را نصيحت كرد كه دست از بت پرستى بردارد، گفت: «أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا» (3) «اى ابراهيم! آيا تو از خدايان من روگردانى ؟ اگر از اين كار باز نايستى، هر آينه سنگسارت مى كنم، و مدّتى طولانى از من دور باش.»

اصل «مَلِيّ » «مَليو» بوده كه واو قلب به ياء و در ياء دوّم ادغام شده است.

حضرت مردم را گرد آورده بود و آنان را براى جهاد تشويق و ترغيب مى فرمود، ولى مردم در برابر دعوت امام واكنشى نشان ندادند و مدّتى سكوت كردند.

سرزنش امام عليه السلام و پاسخ مشروطِ اصحاب

«فَقَالَ عليه السلام: [ما بالُكُمْ ! ](4)أَ مُخْرَسُونَ أَنْتُمْ ؟ فَقَالَ قَوْمٌ مِنْهُمْ : يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ إِنْ سِرْتَ سِرْنَا مَعَكَ »

(پس امام عليه السلام فرمود: [شما را چه شده] آيا شما لال شده ايد؟ پس گروهى از آنان گفتند: اى اميرمؤمنان! اگر تو به راه افتادى ما هم با تو به راه مى افتيم.)

ص: 408


1- - كتاب العين، فراهيدى، مادّۀ «ملي».
2- لسان العرب، مادّۀ «ملو».
3- - سورۀ مريم (19)، آيۀ 46.
4- - در نسخۀ خطى و شرح ابن أبى الحديد «ما بالُكُم» ذكر شده ولى در شرح ابن ميثم و بعضى نسخه هاى ديگر نيامده است؛ و در نقل الغارات «ما لَكُم» آمده است.

«خَرِسَ » به معناى لال شدن است. «خَرِسَ ، يخرَس، خَرَساً» يعنى زبانش گرفت و لال شد. به شخص لال «أخرس» مى گويند. «مُخْرَس» اسم مفعول از باب افعال است.

پس از اين كه حضرت سكوت طولانى مخاطبين خود را مشاهده كرد خطاب به آنان گفت: آيا همۀ شما لال شده ايد كه هيچ كس پاسخى نمى دهد؟ آنان از اين كه در جواب حضرت امير عليه السلام نه بگويند خجالت مى كشيدند و نيز نمى خواستند صريحاً بگويند بله، براى همين پاسخى نمى دادند؛ سپس سكوت خود را توجيه كرده و يا بهانه جويى كردند و گفتند: اگر شما با سپاه حركت كنيد ما هم با شما خواهيم آمد.

سرزنش و توضيح امام عليه السلام

«فَقَالَ عليه السلام: مَا بَالُكُمْ ؟ لَاسُدِّدْتُمْ لِرُشْدٍ، وَ لَاهُدِيتُمْ لِقَصْدٍ»

(پس امام عليه السلام فرمود: خاطر شما چيست ؟ نه بر راه حق توفيق يافته ايد، و نه به ميانه روى رهنمون گشته ايد.)

«قَصْد» به معناى راه معتدل است. و «تَسديد» به معناى توفيق يافتن مى باشد. در كتابهاى لغت آمده است: «سَدَّدك اللّه: وَفَّقَكَ لِلْقَصْدِ و الرَّشاد».(1) و «أللّهمّ سَدِّدْنا لِلْخَير»(2) يعنى خدايا ما را توفيق انجام خير عنايت كن.

برخى شرّاح نهج البلاغه اين جمله را براى نفرين دانسته اند. گويا با توجّه به سكوت طولانى مخاطبينِ حضرت على عليه السلام و جواب حساب نشده بعضى از آنها، حضرت از دست آنان به شدّت ناراحت و عصبانى شده و نفرين مى كند.

ولى ظاهراً جملۀ حضرت جملۀ خبريه است و انشائيه و نفرين نيست؛ چون نفرين طلب است و آن اصحابى كه چنان بوده اند براى رشد توفيق نيافته و به هدايت هم نرسيده اند، پس نفرين كردن آنها به همان امر، طلبِ امرِ حاصل و امرى نامعقول

ص: 409


1- - كتاب العين، مادّۀ «سدد».
2- لسان العرب، مادّۀ «سدد».

است؛ علاوه بر اين كه تمام تلاش حضرت هدايت كردن آنهاست، پس چگونه آنها را نفرين مى كند كه هدايت نشوند! چنين نفرينى نقض غرض حضرت است.

حضرت مى فرمايد: «ما بالُكُم» چيست خاطر شما، يعنى اين چه فكرى است در ذهن شما؟ شمايى كه نه توفيق استوارى در راه حق داريد و نه به ميانه روى هدايت شده ايد.

«أَ فِي مِثْلِ هذَا يَنْبَغِي لِي أَنْ أَخْرُجَ ؟ إِنَّمَا يَخْرُجُ فِي مِثْلِ هذَا رَجُلٌ مِمَّنْ أَرْضَاهُ مِنْ شُجْعَانِكُمْ وَ ذَوِي بَأْسِكُمْ »

(آيا در چنين موردى براى من سزاوار است كه بيرون شوم ؟ جز اين نيست كه در چنين موردى مردى از دلاوران و جنگ آزمودگان شما بيرون مى شود كه من او را مى پسندم و برمى گزينم.)

«شُجْعان» و «شِجْعان» به ضمّ و كسر شين جمع «شُجاع» و «شِجاع» و «شَجاع» به معناى «اَلْجَريءُ الْمُقدِمُ الشَّديدُ الْقَلبِ عند الْبَأس»(1) يعنى كسى كه داراى جرأت، و پيش تازنده و قوى دل در هنگام سختى و جنگ باشد.

در بعضى از نسخه ها عبارت «شُجَعائِكُمْ » آمده است(2) كه جمع «شجيع» و به همان معناى شجاع مى باشد. مثل عجيب و عُجاب كه به يك معنا هستند. (3)«بأس» به معناى شجاعت و دليرى است، به جنگ هم «بأساء» مى گويند.

از سخنان حضرت معلوم مى شود كه درگيرى و تهاجم در يك منطقۀ خاصى بوده است و يك گروه اندكى يورش آورده اند كه بايد براى مقابله با آنان يك تيپ يا هنگ را فرستاد نه همۀ سپاه و يا همۀ فرماندهان لشكر را. براى همين مى فرمايد: آيا به گمان شما در چنين موردى كه دشمن به يك شهر يا منطقۀ كوچكى يورش آورده است، بايد».

ص: 410


1- - المنجد، مادّۀ «شجع».
2- - منهاج البراعة، ج 8، ص 104؛ «الشجعاء» جمع «شجيع» و فى بعض النسخ «شجعانكم» بالنون وهو بالضم و الكسر جمع «شجاع».
3- - المنجد، مادّۀ «عجب».

من به عنوان امام و فرمانده سپاه از مركز حكومت خارج شوم ؟! در صورتى كه بيرون رفتن من براى دفع تهاجم دشمن در چنين شرايطى لازم نيست، بلكه بايد يكى از فرماندهان شجاع و مورد اعتماد را به همراه گروه لازم براى سركوب دشمن و دفع شرّ آنها فرستاد.

حضرت مى فرمايد: «أَفِي مِثْلِ هذَا» : آيا در چنين موردى «يَنْبَغِي لِي أَنْ أَخْرُجَ » :

سزاوار است كه من خودم خارج بشوم ؟!

«إِنَّمَا يَخْرُجُ فِي مِثْلِ هذَا» : همانا در چنين پيكارى بايد خارج شود «رَجُلٌ مِمَّنْ أَرْضَاهُ » : يك مردى از آنهايى كه من او را مى پسندم. يك فردى كه مى دانم مناسب است براى اين پيكار «مِنْ شُجْعَانِكُمْ » : از شجاعان شما «وَ ذَوِي بَأْسِكُمْ » : و آنهايى كه داراى قوّت و دليرى باشند.

مسئوليت هاى حاكم اسلامى و رعايت اولويت ها

«وَ لَايَنْبَغِي لِي أَنْ أَدَعَ الْمِصْرَ(1) والْجُنْدَ وَ بَيْتَ الْمَالِ وَ جِبَايَةَ الْأَرْضِ وَالْقَضَاءَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَالنَّظَرَ فِي حُقُوقِ الْمُطَالِبِينَ »

(و سزاوار نيست براى من اين كه شهر و لشكر و بيت المال و جمع آورى ماليات زمين و قضاوت ميان مسلمانان و نگريستن در حقوق كسانى كه خواهان حق خويش اند را رها كنم.)

يكى از كارهاىِ مهم حكومت اسلامى «جِبايَةُ الْأَرْض» يعنى جمع آورى ماليات زمين ها بوده است. زمين ها عموماً به دو قسم تقسيم مى شده اند: بخشى از آنها را «مَفتوحَة عَنْوَة» مى گويند، و شامل زمين هايى مى شود كه با جنگ و زور به دست مسلمانان افتاده است، از اين زمين ها خراج گرفته مى شد؛ و از زمين هايى كه «مفتوحة عَنْوَة» نباشد زكات مى گرفتند. در آن زمانها منابع مالى بيت المال همين زكات و

ص: 411


1- - در نسخۀ خطى و ابن أبى الحديد «أَدَعَ الْجُنْدَ وَالْمِصْرَ» آمده است.

مالياتهاى زمين بوده است. حضرت مى فرمايند: سزاوار و عاقلانه نيست كه من شهر يا پايتخت حكومت اسلامى را كه همان كوفه باشد رها كنم و نيز ادارۀ امور سپاه و يا لشكر و جمع آورى خراج يا زكاتِ زمين ها را به طور كلّى ناديده بگيرم و دستگاه قضايى و امور قضات و قضاوت بين مسلمانان را تعطيل نمايم و رسيدگى به حقوق كسانى كه خواهان حق خود مى باشند را رها كنم و براى مبارزه با گروهى از دشمن بيرون بروم. بلكه وظيفۀ حاكم مسلمين اين است كه در مرحلۀ اوّل، مقرّ حكومت و سپاه و بيت المال را حفظ كرده و ماليات را جمع آورى نموده و كار دستگاه قضايى را ساماندهى نمايد و به حقوق مردمى كه حقى از آنها ضايع شده و آن را مطالبه مى كنند رسيدگى كند. بنابراين من نمى توانم همۀ اين وظايف را رها كرده و يا تعطيل نمايم و به يك منطقۀ دورى كه گروهى از طرف معاويه به آنجا يورش آورده اند بروم و با آنها مبارزه و جنگ كنم.

«وَ لَايَنْبَغِي لِي» : و سزاوار نيست براى من «أنْ أَدَعَ الْمِصْرَ والْجُنْدَ وَ بَيْتَ الْمَالِ » :

اين كه رها كنم همۀ شهر و لشكر و حفظ بيت المال را «وَ جِبَايَةَ الْأَرْضِ » : و جمع آورى ماليات زمين ها را «وَ الْقَضَاءَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ » : و همچنين قضاوت بين مسلمانان و رسيدگى به امور قضات و دستگاه قضايى را «وَ النَّظَرَ فِي حُقُوقِ الْمُطَالِبِينَ » :

و رسيدگى به حقوق كسانى كه به آنان ظلم و تعدّى شده و حقوق خود را مطالبه مى كنند.

«ثُمَّ أَخْرُجَ فِي كَتِيبَةٍ أَتْبَعُ أُخْرى ، أَتَقَلْقَلُ تَقَلْقُلَ الْقِدْحِ فِي الْجَفِيرِ الْفَارِغِ »

(سپس در يك فوجى از لشكر بيرون رفته فوجى ديگر را دنبال كنم، در حالى كه تكان بخورم چون تكان خوردن تير بى پيكان در تيردان خالى.)

«كتيبة» كه جمع آن «كَتائِب» است به فوج يا دسته اى از لشكر گفته مى شود؛ و در اصطلاح امروز به آن گردان مى گويند. «تَقَلْقُل» نيز به معناى تكان خوردن و جنبيدن

ص: 412

است. «قِدْح» هم به معناى چوبۀ تير بدون پَر و پيكان است. «جفير» به معناى جعبۀ تير است كه به آن تركش و يا تيردان مى گويند.

حضرت مى فرمايند: نتيجۀ پيشنهاد و يا حرف شما اين است كه من همۀ مسئوليت هاى خود را رها كنم و از مركز خلافت جدا شوم و با يك هنگ يا گردان از سپاه خود بيرون روم كه گروهى از طرفداران معاويه را در يك نقطۀ دورافتاده دنبال كنم؛ و چون معاويه هر روز گروهى را براى يورش به يك شهر يا روستايى مى فرستد من نيز مانند تيرهايى كه در جعبۀ تيرى كه پر نيست جابجا مى شوند، از اين شهر به آن شهر و از اين سو به آن سو در حركت باشم. اگر جعبۀ تيرى پر باشد تيرها به هم فشرده شده و تكان نمى خورد؛ اما اگر چند تا تير، بخصوص تير بدون پَر و پيكان در يك جعبۀ بزرگ باشد، با تكان خوردن جعبه، تيرها هم به اين طرف و آن طرف غلت خورده و جابجا مى شوند.

در گذشته به لحاظ اين كه از تير و تيردان استفاده مى شده، مثال زدن به آن مطابق فرهنگ روز بوده است. حضرت مطابقِ درك مردم زمان خود سخن مى گويد و انتظار برخى اصحاب از ايشان را به آن جعبۀ تير تشبيه نموده، مى فرمايد: در اين صورت من هم بايد از اين منطقه به آن منطقۀ ديگر مانند چند تير در تركش در حال جابجايى باشم.

«ثُمَّ أَخْرُجَ » : سپس همۀ اين مسئوليت ها را رها كنم و خارج شوم «فِي كَتِيبَةٍ » : در يك فوجى از لشكر «أَتْبَعُ أُخْرى » : كه دنبال كنم فوج و دستۀ ديگرى را. به اين معنا كه چون معاويه هر روز گروهى را به نقطه اى اعزام مى كند من هم بايد - بر اساس پيشنهاد شما - هر روز در حركت باشم و از نقطه اى به نقطۀ ديگر بروم. «أَتَقَلْقَلُ تَقَلْقُلَ الْقِدْحِ » :

بجنبم و جابجا بشوم مانند جنبيدن و جابجا شدن تير «فِي الْجَفِيرِ الْفَارِغِ » : در تيردانِ خالى.

ص: 413

جايگاه رهبر جامعه

«وَ إِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرَّحى ، تَدُورُ عَلَيَّ وَ أَنَا بِمَكَانِي»

(و جز اين نيست كه من محور سنگ آسيا هستم، كه آسياسنگ بر گرد من مى چرخد و من در جاى خود ثابت هستم.)

«قُطب» به ميلۀ وسط سنگ آسيا گفته مى شود كه بر سنگ زيرين ثابت شده است و سنگ بالايى آسيا به دور آن مى گردد. اگر اين ميله نباشد سنگ بالايى بر روى سنگ زيرين نمى چرخد و در نتيجه گندمهايى كه در روى سنگ زيرين است به آرد تبديل نمى شود؛ زيرا بدون ميله كه محوريّت دارد سنگ بالايى اگر بچرخد فوراً از روى سنگ زيرين مى افتد.

براى همين حضرت خود را تشبيه به قطب سنگ آسيا مى كند كه كارها با محوريّت حضرت به سر و سامان مى رسد، و حضرت بايد همچون آن ميله در مركز حكومت ثابت باشد. مى فرمايد: و همانا من مانند قطب سنگ آسيا هستم؛ آسيا بر دور من مى چرخد و من در جاىِ خود ثابت و استوار مى باشم.

«فَإِذَا [فَارَقْتُهُ ] فَارَقْتُهَا اسْتَحَارَ مَدَارُهَا وَاضْطَرَبَ ثِفَالُهَا»

(پس وقتى از سنگ آسيا جدا شوم مدار آسيا سرگردان شده و سنگ زيرين آن مى جنبد.)

«اِسْتَحَارَ» از مادّۀ «تَحيُّر» به معناى سرگشتگى و سرگردانى است.

«ثِفال» به پوستى كه زير سنگ آسيا پهن مى شود و نيز به سنگ زيرين آسيا گفته مى شود. در لسان العرب آمده است: «الثِّفال بالكسر الجَلد الذي... و في الصحاح: جلد يبسط ... قال: و ربما سُمّي الحَجَر الأسفل لذلك».(1) عبده نيز در توضيح لغت آورده

ص: 414


1- - لسان العرب، مادّۀ «ثفل».

است: «الثّفال كغُراب و كتاب: الحَجَرُ الأسفل من الرَّحى ؛ و ككتاب ما وقيت به الرَّحى من الأرض».(1) ظاهر اين عبارت اين است كه «ثُفال» و «ثِفال» به معناى سنگ زيرين آسيا مى باشد و «ثِفال» علاوه بر آن به معناى پوست ذكر شده نيز هست. مرحوم خوئى در منهاج البراعة مى نويسد: «الثّفال كالكتاب و الغُراب الحَجَرُ الأسفل من الرَّحى »(2)

«ثفال» به كسر و به ضمّ ثاء هر دو در معناى سنگ زيرين آسيا به كار مى روند. «ثِفال» علاوه بر اين معنا به سفره اى گفته مى شود كه در زير آسياهاى دستى و خانگى پهن مى كردند تا آردها روى آن سفره بريزد.

«مَدار» مصدر ميمى و به معناى محل دور و چرخش است.

عبارت «فارقتها» به دو صورت ثبت شده است: در بيشتر نسخه ها با ضمير مذكر «ه» (فارَقْتُه) آمده، ولى در نسخۀ عبده و ابن ميثم با ضمير مؤنث «ها» (فارَقْتُها) ذكر شده است. اگر ضمير به صورت مؤنث باشد به «الرَّحى » برمى گردد و معنايش اين چنين مى شود: پس وقتى من از سنگ آسيا جدا شوم سنگ چرخشش به هم خورده و سنگ زيرين آسيا مى جنبد؛ ولى اگر ضمير مذكر «ه» باشد به مكان برمى گردد و معنا چنين مى شود: وقتى كه من از جاى خود جدا شدم سنگ آسيا چرخشش به هم خورده و سنگ زيرين آن جنبش و نوسان پيدا مى كند.

خلاصه حضرت امير عليه السلام مى خواهد بفرمايد: رابطۀ حاكم نسبت به امورى كه در جامعه و حكومت جريان دارد مانند رابطۀ محور سنگ آسيا، به سنگ هاى بالا و زيرين آسيا است؛ و حاكم همانند محورى است كه امور به واسطۀ او سامان مى يابند و به وجود او نظم برپا مى باشد.

«هذَا - لَعَمْرُ اللَّهِ - الرَّأْيُ السُّوءُ»

(سوگند به خدا اين انديشۀ بدى است.)4.

ص: 415


1- - نهج البلاغۀ عبده، ج 1، ص 231.
2- - منهاج البراعة، ج 8، ص 104.

«لَعَمْرُ اللَّهِ » يعنى به بقاء خداوند سوگند،(1) اين نظر و پيشنهادى كه شما مى دهيد كه من مركز حكومت و بيت المال و... را رها كنم و بروم در يك منطقۀ دور افتاده اى جنگ كنم، رأى بسيار ناپسندى است؛ و هيچ فرد عاقلى چنين كارى نمى كند كه مركز حكومت را رها كند و براى يك اقدام نظامى كوچك، خود را از مركز دور نمايد.

در تاريخ آمده است حتى هنگامى كه خليفۀ دوّم عمر با اميرالمؤمنين عليه السلام مشورت كرد كه مركز خلافت را رها كند و به سوى ايران براى جنگ حركت كند، اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: شما نبايد حركت كنيد و مركز را رها نماييد.(2) بالاخره عمر به هر صورت خليفه بود و اميرالمؤمنين عليه السلام هم او را راهنمايى مى كند و مصلحت نمى داند كه از مركز دور شود.

آرزوى شهادت...

«وَاللَّهِ لَوْلَا رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ - [وَ] لَوْ قَدْحُمَّ لِي لِقَاؤُهُ - لَقَرَّبْتُ رِكَابِي، ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُمْ ، فَلَا أَطْلُبُكُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمَالٌ »

(سوگند به خدا اگر نبود اميد من به شهادت هنگام ملاقاتم با دشمن - و اى كاش ملاقات با او برايم مقدّر شده باشد - هر آينه مركب خود را آماده كرده، سپس از شما جدا و دور مى شدم، و تا آن هنگام كه باد جَنوب و شَمال در رفت و آمد است خواستار ديدارتان نمى شدم.)

«حُمَّ » به معناى «قُدِّرَ» است. و عبارت «وَ لَوْ قَدْ حُمَّ لِي لِقَاؤُهُ » يك جملۀ معترضه است.

ص: 416


1- - در الصحاح جوهرى، ج 2، ص 756، ذيل مادّۀ «عمر» آمده است: و معنى لَعَمْرُ اللَّه و عَمْرَ اللَّه: أَحْلِفُ بِبقاءِ اللَّهِ و دَوامِه، يعنى قسم مى خورم به بقا و هميشگى خداوند. عَمْر و عُمْر هر دو مصدر و به يك معنا هستند ولى در قسم فقط عَمْر به صورت مفتوح به كار مى رود.
2- - تاريخ طبرى، ج 5، ص 1942 به بعد، ذيل حوادث سال 21 هجرى.

«رِكاب» در اين جا به معناى «مَركوب» است، يعنى حيوان سوارى مثل اسب و شتر؛ «لَقَرَّبْتُ رِكابي» يعنى حيوان سوارى خود را آماده و مهيّا مى كردم. «شَخَصْتُ » از مادّۀ «شُخوص» به معناى خارج شدن، دور شدن و كوچ كردن است. «اختلاف» هم به معناى رفت و آمد مى باشد؛ و مقصود از «جَنوب و شَمال» بادى است كه از سمت جنوب و شمال مى وزد.

حضرت در اين فرمايش خود مى فرمايد: تصور نكنيد از اين كه من حاكم و يا خليفۀ شمايم خوشحال و راضى هستم؛ بلكه همۀ اينها به عنوان وظيفه است، و من شهادت در راه خدا را دوست دارم. و اين كه صلاح نمى دانم براى جنگ با دشمن از كوفه خارج شوم به خاطر ترس از مرگ و شهادت نيست بلكه اميد دارم كه خداوند شهادت را در پيكار با دشمنانش نصيب من فرمايد؛ و اگر اين وظيفه بر دوش من سنگينى نمى كرد و اميد به شهادت نداشتم، اسب يا شتر خود را سوار مى شدم و خلافت و حكومت و كوفه را به خودتان واگذار كرده و از شما جدا مى شدم و براى هميشه يا تا هنگامى كه باد جنوب و شمال مى وزد شما را طلب نمى كردم. پس آنچه مرا نگه داشته و وادار كرده كه با شما بسازم همين اميد به شهادت در برخورد با دشمن است. پس مى توان اين فرمايشات را در حقيقت جواب سؤال مقدّر دانست كه ممكن است كسى سؤال و يا توهّم كند كه حضرت به خاطر ترس از كشته شدن حاضر به حضور در برابر دشمن نيست. حضرت در جواب مى فرمايد: نه، من آرزوى شهادت دارم.

«وَ اللَّهِ » : به خدا قسم «لَوْ لَارَجَائِي الشَّهَادَةَ » : اگر نبود اميد من به شهادت «عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ» : هنگام برخوردم با دشمن «وَ لَوْ قَدْحُمَّ لِي لِقَاؤُهُ » : و اى كاش براى من ملاقات با دشمن مقدّر شده باشد «لَقَرَّبْتُ رِكَابِي» : اسب و يا شتر خود را نزديك مى كردم، يعنى مركوب خود را سوار مى شدم «ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُمْ » : سپس از شما جدا مى شدم «فَلَا أَطْلُبُكُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمَالٌ » : و بعد از آن تا هنگامى كه باد جنوب و شمال مى وزد، يعنى تا ابد، خواهان ديدار شما نبوده و سراغ شما را نمى گرفتم.

ص: 417

بيان عيوب بعضى از اصحاب

[طَعَّانِينَ عَيَّابِينَ ، حَيَّادِينَ رَوَّاغِينَ ]»

(شما بسيار طعنه زن عيب جو، كناره گير از جنگ و حيله گر هستيد.)

«حيّاد» از مادّۀ «حَيْد» به معناى كناره گيرى است. «روّاغ» نيز به معناى بسيار حيله گر مى آيد.

حضرت مى فرمايد: متأسفانه شما اهل طعنه زدن هستيد و دنبال عيب جويى مى باشيد و در هنگام كارزار و وقتى كه شرايط مبارزه و جنگ سخت و دشوار مى گردد كناره گيرى مى كنيد و حيله باز و مكّاريد.

البته اين عبارت در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه وجود ندارد.(1)

«إِنَّهُ لَاغَنَاءَ فِي كَثْرَةِ عَدَدِكُمْ مَعَ قِلَّةِ اجْتِمَاعِ قُلُوبِكُمْ »

(همانا سودى نيست در زياد بودن تعداد شما با اندك بودن اتحاد دلهاتان.)

«غناء» به معناى سود و بى نيازى است، كه البته اينجا به معناى سود است.

شما تصور نكنيد كه چون تعداد شما زياد است پس نتيجه و سودى دارد. براى اين كه اگر صد هزار نفر جمعيت باشند ولى دلهايشان با هم پيوند نداشته باشد، ارزش ندارند. در حالى كه اگر صد نفر با هم متحد و متفق باشند بسيار ارزش دارند. پس تعداد زياد شما هنگامى نتيجه دارد و سودمند است كه همراه با همدلى و اتحاد و هماهنگى باشد، و اگر دلهاى شما با هم و هماهنگ نباشد هيچ فايده اى ندارد.

حضرت مى فرمايد: به درستى كه هيچ سودى در زياد بودن تعداد شما نيست با اندك بودن اتحاد و اجتماع دلهاى شما.

ص: 418


1- در نسخۀ عبده فقط همين عبارت ذكر نشده است؛ ولى در نسخه هاى خطى نهج البلاغه، علاوه بر اين عبارت، عبارتهاى بعد از آن نيز وجود ندارد.

راهنمايى به راه روشن و پيامد پايدارى و يا لغزيدن

«لَقَدْ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ الَّتِي لَايَهْلِكُ عَلَيْهَا إِلَّا هَالِكٌ »

(هر آينه من شما را واداشتم بر راه آشكارى كه بر آن هلاك نمى گردد مگر آن كه خود خواهان هلاكت باشد.)

به كلمۀ «طريق» مى توان هم ضمير مذكر و هم ضمير مؤنث ارجاع داد. يعنى مى تواند حكم كلمۀ مذكر و مؤنث را داشته باشد. به همين جهت «الواضح» كه صفت آن باشد مذكر آمده است ولى «الّتي» كه صفت ديگر آن است مؤنث آمده است.

همچنين ضمير مؤنث در «عليها» به آن برگشته است.

حضرت مى فرمايد: من شما را وا داشتم بر راه آشكار حق، كه بر اين راه هلاك نمى شود مگر كسى كه خود خواهان هلاكت باشد.

«مَنِ اسْتَقَامَ فَإِلَى الْجَنَّةِ ، وَ مَنْ زَلَّ فَإِلَى النَّارِ»

(كسى كه پايدارى كرد پس به سوى بهشت رود، و كسى كه لغزيد پس به سوى آتش است.)

مى فرمايد: كسى كه استقامت و پايدارى كند در اين راه آشكارى كه شما را به سوى آن هدايت كردم پس داخل بهشت شود، و اگر كسى از اين راه حق و آشكارى كه به شما نشان دادم بلغزد عاقبتش به سوى آتش است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 419

ص: 420

«درس 189» - خطبۀ 120 (قسمت اوّل)

اشاره

تعليم سه مطلب مهم به امام عليه السلام

1 - تبليغ رسالت ها

2 - انجام وعده ها

3 - آگاهى به همۀ كلمات

بيان ابن أبى الحديد

اهل بيت عليهم السلام خاستگاه حكمت ها و ولايت نورانى

«أمر» در اصطلاح كتاب و سنّت

وحدت شرايع دين و مقصود از آن

الف - يگانگى راه و بيان ائمه عليهم السلام

ب - هماهنگى احكام اسلام

اعتدال راههاى دين

پيامدهاى پيروى و اعراض از راه حق

ص: 421

ص: 422

«خطبۀ 120 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«تَاللَّهِ لَقَدْ [عَلِمْتُ ] عُلِّمْتُ تَبْلِيغَ الرِّسَالاتِ ، وَ إِتْمَامَ الْعِدَاتِ ، وَ تَمَامَ الْكَلِمَاتِ .

وَ عِنْدَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ أَبْوَابُ الْحِكَمِ [الْحُكْمِ ] وَ ضِيَاءُ الْأَمْرِ. أَلَا وَ إِنَّ شَرَائِعَ الدِّينِ وَاحِدَةٌ ، وَ سُبُلَهُ قَاصِدَةٌ ؛ مَنْ أَخَذَ بِهَا لَحِقَ وَ غَنِمَ ، وَ مَنْ وَقَفَ عَنْهَا ضَلَّ وَ نَدِمَ .»

تعليم سه مطلب مهم به امام عليه السلام

اين خطبه هم مثل بسيارى از خطبه هايى كه مرحوم سيّد رضى در نهج البلاغه جمع آورى كرده تقطيع شده است.

«تَاللَّهِ لَقَدْ [عَلِمْتُ ] عُلِّمْتُ تَبْلِيغَ الرِّسَالاتِ ، وَ إِتْمَامَ الْعِدَاتِ ، وَ تَمَامَ الْكَلِمَاتِ »

(سوگند به خدا هر آينه رساندن پيغامها و انجام دادن وعده ها و همگى كلمات را تعليم داده شدم.)

«عِدات» جمع «عدة» است كه به معناى وعده دادن مى باشد، و اصل آن «وِعْد» بوده كه «واو» آن افتاده و به جاى آن در آخرش «ة» قرار گرفته است. و «إِتمَامَ الْعِدَاتِ » به معناى انجام دادن و به پايان رساندن وعده هاست.

ص: 423

عبارت «لَقَدْ عُلِّمْتُ » در بعضى از نسخه ها «لَقَدْ عَلِمْتُ » آمده است.(1) به نظر مى رسد «عُلِّمْتُ » كه ماضى مجهول باب تفعيل به معناى «تعليم شده ام» است بهتر از «عَلِمْتُ » باشد كه به معناى «دانستم» مى باشد.(2)

اين بخش از خطبه دربارۀ فضايل اهل بيت عليهم السلام مى باشد، و هدف حضرت اين است كه به مردم بفهماند شما مردم پس از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نياز به اهل بيت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داريد، كه فردِ شاخصِ آن خود اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشد. پيغمبر فرستادۀ خدا، مبلّغ احكام خدا، حاكم و امام مسلمين بود ولى هنگامى كه پيامبر رحلت فرمود مردم براى ادامۀ كارها و امورى كه آن حضرت انجام مى داد به اهل بيت او نيازمند بودند، از اين رو اميرالمؤمنين ابتدا خود و سپس ديگر اهل بيت را به عنوان اساس هدايتگرى مطرح مى نمايد.

حضرت مى فرمايد: «تَاللَّهِ لَقَدْ عُلِّمْتُ » : به خدا قسم تعليم داده شدم؛ «تُ » نائب فاعل است و به جاى فاعل نشسته است، ظاهراً فاعل آن پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و در اصل اين چنين بوده: «لقد علّمني رسول اللّه» يعنى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من تبليغ رسالات و... را آموخت. وقتى كلمۀ «رسول اللّه» كه فاعل است به خاطر مجهول شدن فعل حذف شد «ى» كه ضمير مفعولى بود به «تُ » كه ضمير فاعلى است تبديل شد.

شايد وجه مجهول آوردن فعل اين باشد كه حضرت امير عليه السلام مى خواهد بفرمايد من از چنين دانشى برخوردار هستم، حال چه كسى اين دانش را در اختيار من گذاشته فعلاً در صدد بيان آن نيست. و در عين حال «عَلِمْتُ » تعبير نكرد تا بفهماند كه اين علم8.

ص: 424


1- - مرحوم خوئى مى نويسد: «علمت» في أكثر النسخ على صيغة المجهول من باب التفعيل، و في بعضها بالتخفيف على المعلوم. ر. ك: منهاج البراعة، ج 8، ص 110.
2- ابن أبى الحديد مى نويسد: رواها قوم: «لَقَد عَلِمتُ » بالتخفيف و فتح العين، و الرواية الاُولى أحسن. ر. ك: شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 288.

يك علم عادى نيست كه من خودم به دست آورده باشم، بلكه اين علم در اختيار من قرار گرفته است.

حضرت مى فرمايد: به من سه مطلب مهم را ياد داده اند كه عبارت از: تبليغ رسالت ها، انجام وعده ها و همۀ كلمات مى باشد.

1 - تبليغ رسالت ها

«تَبْلِيغَ الرِّسَالاتِ ». يكى از چيزهايى كه آموزش ديدم «رسالت ها» است كه بايد آنها را به مردم برسانم و تبليغ كنم. «رسالت» به معناى پيامى است كه فرستادۀ خدا آن را آورده است، آنها را بايد اهل بيت عليهم السلام و در رأس آنان على عليه السلام براى مردم تبليغ كنند.

رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تنها تلاوت قرآن نبود بلكه تفسير و شرح قرآن نيز از جمله وظايف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود. خداوند خطاب به آن حضرت مى فرمايد: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ » (1) «و ما قرآن را بر تو نازل كرديم تا براى مردم آنچه را كه به سويشان نازل شده است بيان كنى.» پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين وظيفۀ خود را انجام مى داد و قرآن را براى صحابه و يارانش تفسير مى كرد، ولى استعداد آنها در يادگيرى متفاوت بود و اعلم ايشان على عليه السلام بود كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تمام رازهاى قرآن را در اختيار آن حضرت قرار داد.

اين كه قرآن براى مردم كافى است و نياز به چيز ديگرى ندارند، سخن خليفۀ دوّم بود كه ما آن را قبول نداريم؛ چون او مى خواست زير بار اهل بيت نرود، و به همين دليل شعار «حسبنا كتاب اللّه»(2) را مطرح كرد. زيرا پيامبر در موارد متعدد فرمود:

«إنّي أوشك أن أُدْعى فأجيب و إنّي تارك فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتي أهل9.

ص: 425


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 44.
2- - بحارالأنوار، ج 22، ص 473 و 474؛ ج 30، ص 284، 466 و 533 تا 549.

بيتي» (1)«من نزديك است كه از جانب خداوند فرا خوانده شوم پس دعوت حق را اجابت كنم، و همانا من دو چيز گرانبها و نفيس را در بين شما باقى مى گذارم: كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند.» بنابراين عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، مفسّر قرآن و شارح آن و مبلّغ رسالات خدا هستند؛ و خود پيامبر، اين رسالت ها را به اميرالمؤمنين آموزش داده است. از اين رو فرمود: «لَقَدْ عُلِّمْتُ تَبْلِيغَ الرِّسَالاتِ » : من تعليم شدم كه چگونه رسالت ها را برسانم.

در روايت ديگرى پيامبر مى فرمايند: «أنا مدينة العلم و عليٌّ بابها»(2) يا «أنا دارُ الحكمة و عليٌّ بابها»(3). پس باب علم يا باب حكمتِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام مى باشد.

2 - انجام وعده ها

«وَ إِتْمَامَ الْعِدَاتِ ». دوّمين چيزى كه حضرت مى فرمايد تعليم داده شدم، تمام كردن وعده هاست. «إتْمَامَ الْعِدَاتِ » به معناى عملى كردن و انجام دادن وعده ها مى باشد.

البته در اين كه مقصود از وعده هايى كه حضرت بايد آنها را انجام دهد چيست، در بين شرّاح نهج البلاغه اختلاف نظر وجود دارد؛ كه به دو نظر اشاره مى كنيم:

1 - مقصود وعده هايى است كه خود ما به خداوند داده ايم. ما با خداوند عهد كرديم كه فقط بندۀ خدا و مطيع دستوراتش باشيم و از شيطان پيروى نكنيم. آيۀ شريفۀ قرآن در اين مورد مى فرمايد: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ »(4)

0.

ص: 426


1- - المسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 17.
2- - به پاورقى درس 171 از همين كتاب مراجعه شود.
3- - سنن الترمذى، ج 5، ص 637، حديث 3723.
4- - سورۀ يس (36)، آيۀ 60.

«اى بنى آدم آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد؟»

پس احتمال اوّل اين كه مقصود از وعده ها، همان چيزهايى است كه بر اساس فطرت و عقلِ خود به خداوند وعده داده ايم؛ كه دستورات خداوند را عمل كنيم، واجبات را انجام دهيم و دين خدا را به مردم برسانيم و آن را تبليغ كنيم.

2 - احتمال دوّم اين است كه مقصود، همان وعده هايى باشد كه اميرالمؤمنين عليه السلام به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داد كه مثلاً بدهكاريهاىِ پيامبر را بپردازد و تبليغ دين خدا نمايد و امثال آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از على عليه السلام خواسته بود، حال حضرت مى گويد: من تعليم شدم كه چطور آن وعده ها را انجام دهم.

3 - آگاهى به همۀ كلمات

«وَ تَمَامَ الْكَلِمَاتِ ». سوّمين چيزى كه حضرت على عليه السلام ياد گرفته و تعليم ديده است علم به همۀ كلمات است. به نظر مى رسد مقصود از تمام كلمات همۀ دستوراتى كه خداوند داده همچون واجبات و محرّمات و عقايد است كه همۀ اينها احتياج به شرح و تفسير دارد. قرآن كريم از كلمات خداوند مى باشد؛ لذا خداوند مى فرمايد:

«وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً» (1) «و سخن پروردگارت به راستى و عدل تحقق يافته است.» قرآن نياز به شرح و تفسير و مشخص كردن عام و خاص و مطلق و مقيد و ناسخ و منسوخ و امثال آن دارد. شرح و تفسير قرآن و آنچه بر پيغمبر وحى شده با اميرالمؤمنين و اهل بيت عليهم السلام مى باشد. و حضرت مى فرمايد: من تعليم داده شده ام همۀ كلمات و راز و رمز آنها را و اين كه چگونه اين كلمات را شرح و بيان كنم.5.

ص: 427


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 115.

بيان ابن أبى الحديد

در مورد شرح سخنان حضرت در اينجا، مناسب تر از همۀ شرحها بيان ابن أبى الحديد است كه آن را يادداشت كرده و براى شما آقايان مى خوانم. خوبى و حُسن بيان ابن أبى الحديد اين است كه هر چه را مى گويد به آيات و روايات مستند مى كند.

عبارت ايشان به اين صورت شروع مى شود:(1)

«فتبليغ الرّسالات، تبليغ الشّرائع بعد وفاة الرّسول صلى الله عليه و آله و سلم الى المكلَّفين»: «پس مقصود از تبليغ رسالات، رساندن قوانين و احكام اسلامى پس از وفات پيامبر به مكلّفين و مردم مى باشد.»

«و فيه إشارة إلى قوله تعالى: «اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ »» (2) «و در اين كلام حضرت اشاره است به قول خداى تعالى كه مى فرمايد: كسانى كه رسالت هاى خدا را تبليغ مى كنند و از خدا مى ترسند و از هيچ كس جز خدا نمى ترسند.»

از اين آيه به دست مى آيد كه اگر كسى مبلّغ احكام خدا شد و پس از اميرالمؤمنين و ائمه عليهم السلام مرجع مردم شد، بايد جز خدا از هيچ كس ديگر نترسد و پيامهاى خداوند را ابلاغ كند. در تبليغ احكام الهى ترس معنا ندارد.

ابن أبى الحديد در مورد «تَبْلِيغَ الرّسَالاتِ » پس از تمسّك به آيۀ فوق به يك روايت از پيامبر اشاره كرده و مى نويسد:

«و إلى قول النّبي صلى الله عليه و آله و سلم في قصّة براءة: «لا يؤدّي عنّي إلّاأنا و رجل منّي» (3)«و اين

ص: 428


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 288 و 289.
2- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 39.
3- - اين حديث با اندك تفاوتى در تعبير در منابع مختلف اهل سنّت آمده است. براى نمونه ر. ك: سنن النّسائى، ج 5، ص 129؛ جامع البيان (تفسير الطبرى)، ج 10، ص 84؛ الدّر المنثور فى التفسير بالمأثور، سيوطى، ج 3، ص 209.

كلام حضرت على عليه السلام اشاره به سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در داستان ابلاغ سورۀ برائت است كه: پيام مرا كسى نمى رساند و ادا نمى كند مگر خودم و آن كسى كه از خودم مى باشد.»

داستان سورۀ برائت اين است كه وقتى اين سوره نازل شد، پيامبر آن را به ابوبكر داد كه براى مشركين بخواند و او براى انجام وظيفه به سوى مشركين رفت. بنابر برخى روايات پس از ارسال ابوبكر، جبرئيل بر پيامبر نازل شد و به پيامبر عرض كرد:

«لا يؤدّي عنك إلّاأنت أو رجل منك» (1)«اى محمّد اين پيام را از جانب تو ادا نمى كند مگر خودت يا شخصى كه از تو باشد.» سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را به دنبال ابوبكر فرستاد تا سورۀ برائت را از ابوبكر گرفته و خود براى مشركين بخواند، و آن حضرت وظيفۀ خود را انجام داد.

بنابراين على عليه السلام سخنگو از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، كه اين امر بسيار با اهميت است. اين حديث «لا يؤدّي عنّي...» را شيعه نقل كرده است و از بيان ابن أبى الحديد معلوم مى شود كه اهل سنّت نيز آن را قبول دارند.

اين بيان ابن أبى الحديد مربوط به جملۀ اوّل مى شد؛ وى در ادامه راجع به جملۀ دوّم مى نويسد:

«و إتمامَ الْعِدات: إنجازها. و فيه إشارة إلى قوله تعالى: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ »» (2) «و تمام كردن وعده ها يعنى انجام دادن وعده ها، و در اين كلام حضرت اشاره اى است به قول خداى تعالى كه مى فرمايد: از مؤمنين مردانى هستند كه صادقانه وفا كردند به آن عهد و پيمانى كه با خدا بسته بودند.» عهد كرده اند با خدا كه پيرو حق باشند و حق را به ديگران هم برسانند، و به اين وعدۀ خود عمل كردند.3.

ص: 429


1- - الإرشاد، شيخ مفيد، ج 1، ص 65؛ المسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 151؛ و مرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان، ذيل آيات اوّل سورۀ برائت، پس از نقل احاديث به طور مبسوط پيرامون آن بحث كرده است. ر. ك: ج 9، ص 161 تا 178.
2- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 23.

سپس مى گويد: «و إلى قول النّبي صلى الله عليه و آله و سلم في حقّه عليه السلام: قاضي دَيْني وَ مُنْجِز مَوْعِدي»: «همچنين اين كلام حضرت اشاره است به فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمود: على عليه السلام پرداخت كنندۀ بدهكاريهاى من و به انجام رسانندۀ وعده هاى من است.»

بنابراين اگر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به افرادى وعده داده است، آن وعده ها را على عليه السلام انجام مى دهد. در حقيقت على عليه السلام وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد و كارهاى او را پس از رحلتش انجام مى دهد.

روايت از طرق شيعه نيز نقل شده است كه پيامبر خطاب به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «أنت وصيّي و وارثي و قاضي دَيْني و منجز عدتي» (1)«تو وصىّ و وارث من هستى و پرداخت كنندۀ دَين من و انجام دهندۀ وعده هاى من مى باشى.»

ابن أبى الحديد در مورد جملۀ سوّم مى گويد: «و تمام الكلمات: تأويل القرآن»:

«مقصود از تمام كلمات، تأويل قرآن مى باشد.» به اين معنا كه من قرآن را شرح و تفسير مى كنم و شأن نزول و مورد آن را بيان مى نمايم و اين كه ناسخ و منسوخ آن چه آيه اى از آيات قرآن مى باشد به عهدۀ من است. يعنى همۀ آنچه در تبيين قرآن نياز است به على عليه السلام تعليم داده شده است.

ابن أبى الحديد در ادامه مى نويسد: «و فيه إشارة إلى قوله تعالى «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً»» (2) «و در اين جمله اشاره به سخن خداوند متعال مى باشد كه مى فرمايد: و سخن پروردگارت در جهت راستى و عدالت تمام و كامل شد.»

تمام شدن كلمات به اين است كه معناى آنها روشن و آشكار شود، و روشن و واضح شدن آنها به دست اميرالمؤمنين و اهل بيت عليهم السلام است. بنابراين همان طور كه5.

ص: 430


1- - منهاج البراعة، ج 8، ص 114؛ و نزديك به آن: عيون أخبار الرضا، شيخ صدوق، ج 1، ص 9؛ بحارالأنوار، ج 38، ص 111؛ و ج 46، ص 309.
2- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 115.

گفته شد جملۀ «حسبنا كتاب اللّه» درست نيست؛ بلكه به دنبال قرآن عترتى هم بايد باشد، و ثقلين هر دو بايد باشند.

سپس ابن أبى الحديد مى گويد: «و إلى قول النّبي صلى الله عليه و آله و سلم في حقّه عليه السلام: أللَّهُمّ اهْدِ قَلْبَهُ وَ ثَبِّتْ لِسَانَهُ »: «و تمام الكلمات اشاره به فرمايش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حق اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشد كه فرمود: خدايا! قلب على را هدايت و زبانش را بر حق پايدار بدار.»

ابن أبى الحديد مقصود حضرت از اين سه جمله را بهتر از همۀ شارحان نهج البلاغه توضيح داده است. براى همين مرحوم ميرزا حبيب اللّه خوئى با اشاره به بيان رسا و مستدلّ وى در شرح اين عبارت، خطاب به او و در حقيقت در انتقاد از وى مى گويد:

شما كه در بيان فضل اميرالمؤمنين عليه السلام از قرآن و فرمايشات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مايه مى گذارى، پس چرا به دنبال ديگران مى باشى و از آنها پيروى مى كنى ؟!(1)

خلاصه حضرت با اين فرمايش مى خواهد به مردم بفهماند كه: براى ادامۀ راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و تبليغ رسالت او و شرح و تفسيرِ قرآن و كلمات خداوند، پس از رحلت رسول گرامى، من محور هستم و شما مردم نيازمند على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام هستيد.

حال به اعتبار اين كه على عليه السلام يكى از عترت و اهل بيت است در ادامه با عنوان «عِنْدَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ » به وصف جايگاه اهل بيت مى پردازد.

اهل بيت عليهم السلام خاستگاه حكمت ها و ولايت نورانى

«وَ عِنْدَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ أَبْوَابُ الْحِكَمِ [الْحُكْمِ ] وَ ضِيَاءُ الْأَمْرِ»

(و درهاى حكمت ها و روشنايى فرمانروايى نزد ما اهل بيت است.)

عبارت «أَبْوَابُ الْحِكَم» را در بعضى نسخه ها «أَبْوَابُ الْحُكْم» اعراب گذارى

ص: 431


1- منهاج البراعة، ج 8، ص 119.

كرده اند. مرحوم خوئى مى نويسد: «الحكم» در بيشتر نسخه ها به ضمّ «حا» و سكون «كاف» ضبط شده ولى در برخى نسخه ها به كسر «حا» و فتح «كاف» ثبت شده است.

اگر «حِكَم» باشد جمع «حكمة» است، و اگر «حُكم» باشد به معناى حُكم الهى و يا حكومت و داورى مى آيد.

نكتۀ ديگر اين كه «أَهْلَ الْبَيْتِ » منصوب به اختصاص و يا مدح است. و در اصل «أَخُصُّ أَهْلَ الْبَيْتِ » يا «أَمْدَحُ أَهْلَ الْبَيْتِ » بوده است.

حضرت مى فرمايند: درهاى حكمت يا حكم الهى نزد ما اهل بيت مى باشد.

همان طور كه در يك نقل از پيامبر روايت شده است: «أَنَا دَارُ الحِكْمَةِ وَ عَليٌّ بابُها»(1)

«من خانۀ حكمت هستم و على عليه السلام دروازۀ آن مى باشد.» البته اين اختصاص به على عليه السلام ندارد بلكه ديگر ائمه عليهم السلام نيز اين گونه اند. در حديث ثَقَلين نيز عترت و اهل بيت را به طور كلّى در كنار قرآن و كتاب خدا ذكر كرده و مى فرمايد: «كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتي أَهْل بَيْتي».

«أمر» در اصطلاح كتاب و سنّت

حضرت مى فرمايد: «وَ ضِيَاءُ الْأَمْرِ» : و روشنى امر نيز نزد ما اهل بيت مى باشد. قبلاً عرض كرديم كه در اصطلاح كتاب و سنّت مقصود از «أَمْر» مسائل جزئى و موردى نيست بلكه مراد نوعاً فرمانروايى و همان رهبرى امور كلّىِ اجتماعى و ادارۀ شئون مسلمين است.

به عنوان نمونه حضرت امير عليه السلام در خطبۀ شقشقيه مى فرمايد: «فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ ، وَ مَرَقَتْ أُخْرى ، وَ قَسَطَ آخَرُونَ »(2) «پس چون بيعت را قبول و به

ص: 432


1- - سنن الترمذى، ج 5، ص 637، حديث 3723، كتاب مناقب علي بن ابي طالب.
2- - نهج البلاغه، خطبۀ 3.

فرمانروايى برخاستم جمعى بيعت مرا شكستند، و گروهى از اطاعت خارج شده و جلو زدند، و بعضى ديگر ظلم و ستم پيشه كردند.»

در خطبۀ ديگرى نيز حضرت مى فرمايند: «أَيُّهَا النَّاسُ ، إِنَّ أَحَقَ النَّاسِ بِهذَا الْأَمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ ، وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فيهِ »(1) «اى مردم، همانا سزاوارترين شخص نسبت به فرمانروايى، تواناترين مردم است بر آن و داناترين آنان است نسبت به امر خداوند در آن.»

نمونۀ ديگر اين كه امام حسن عليه السلام پس از شهادت امام على عليه السلام خطاب به معاويه مى نويسد: «وَلّانِي الْمُسْلِمُونَ الأَمْرَ بَعْدَه» (2)«مسلمانان فرمانروايى را پس از پدرم به من واگذار كردند.»

قرآن كريم هم مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ ».(3) معناى آيۀ شريفه اين نيست كه اگر مثلاً خواستيم ناهار بخوريم با همديگر مشورت كنيم، معنايش اين است كه در امور كلّى سياسى و اجتماعى، بايد مسلمانان مورد مشورت قرار گيرند.

بنابراين در اينجا كه حضرت مى فرمايد: «وَ ضِيَاءُ الْأَمْرِ» يعنى فرمانروايى و حاكميتِ روشن و نورانى كه مطابق با حق و حقيقت و عدالت باشد نزد ما اهل بيت است.

وحدت شرايع دين و مقصود از آن

«أَلَا وَ إِنَّ شَرَائِعَ الدِّينِ وَاحِدَةٌ »

(آگاه باشيد كه همانا آبشخورهاى دين يكى است.)

«شرائِع» جمع «شريعة» در اصل به معناى آبشخور و راه ورود براى برداشتن آب

ص: 433


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 173.
2- - مقاتل الطالبيّين، ص 36؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 24 و 34.
3- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 38.

مى باشد. براى آب برداشتن از يك رودخانۀ بزرگ از هر جاى آن نمى توان وارد شد، معمولاً جاهاى خاصى را مشخص كرده اند كه راه ورود به رودخانه از آنجاست و به آن «مَوْرِد» مى گويند، و به لحاظ اين كه از همان راه نيز برمى گردند و راه صدور است «مَصْدَر» هم به آن گفته مى شود. پس «مورد» و «مصدر» به راه ورود براى آب برداشتن و صدور و بازگشت از آن گفته مى شود، و «شريعة» هم به همين معنا مى آيد. خليل بن احمد مى نويسد: «الشريعة و المشرعة: موضع على شاطئ البحر أو في البحر يهيأ لشرب الدواب» (1)«شريعة و مشرعة به محلى مى گويند كه در ساحل دريا يا در دريا براى آب خوردن چهارپايان آماده شده است.» و در ادامۀ آن آمده است: «الشّريعة والشّرائع: ما شرع اللّه للعباد من أمر الدين، و أمرهم التمسّك به من الصّلاة والصّوم والحجّ و شبهه». به احكام الهى مثل نماز، روزه، حج و... كه خداوند آنها را براى مردم تشريع كرده نيز شريعت مى گويند؛ گويا دين به رودخانۀ بزرگى تشبيه شده است و احكام شرعى همانند آبشخورهايى هستند كه با آنها مى توان به دين خدا دست يافت.

در اين كه مقصود از يكى بودنِ شرايعِ دين چيست دو احتمال ذكر شده است:

الف - يگانگى راه و بيان ائمه عليهم السلام

احتمال اوّل اين كه چون حضرت دربارۀ اهل بيت سخن مى گفت، مى خواهد در ادامۀ فرمايش خود تذكر دهد كه شما تصور نكنيد بين سخنان ائمه عليهم السلام تفاوت و تهافت وجود دارد. نه، بلكه همان چيزى را كه حضرت على عليه السلام مى گويد امام حسن عسگرى عليه السلام هم مى گويد. بر اساس اين احتمال، به مناسبت حكم و موضوع، مقصود از «شرايع دين» خود ائمه عليهم السلام هستند. به تعبير ديگر ائمه راهى هستند كه مى توان دين را از آنان گرفت، و همان طور كه شريعه وسيله اى براى آب برداشتن است ائمه نيز وسيلۀ كسب علوم و معارف مى باشند. پس دين در حقيقت تشبيه شده است به آب،».

ص: 434


1- - كتاب العين، مادّۀ «شرع».

و آن كسى كه دين از او گرفته مى شود تشبيه به شريعه شده است.(1)

بنابراين «شرايع دين واحد است» يك نحو تعريض و يا در حقيقت انتقاد نسبت به كسانى است كه پس از اميرالمؤمنين عليه السلام معتقد شدند كه هر فقيه هر چه را كه فتوا دهد حكم خداست. فقهاى پيش از قرن چهارم هجرى زياد و متعدد بودند و اكثر آنان قائل به تصويب بودند و گمان مى كردند كه هر كسى هر فتوايى بدهد مطابق با واقع فتوا داده است. در قرنِ چهارمِ هجرى فقهاى اربعه يا مذاهب اربعه رسميت يافت؛ كه عبارتند از: مذهب حنفى، مالكى، شافعى و حنبلى. همچنين بسيارى از اهل سنّت به تصويب معتقد بودند و مى گفتند: هر كدام از اين فقها كه فتوايى صادر كند حكم واقعى خداوند است و حكم خداوند، بر اساس اختلاف فتاوا و نظرات، متفاوت و چه بسا متضاد مى شود.(2)

اين نظريه كه در مباحث كلامى امروزى به آن «پلوراليزم معرفتى» مى گويند نظريۀ نادرستى است؛ زيرا اگر مراد از «پلوراليزم معرفتى» اين باشد كه حقيقت با تكثّر معرفت ها متكثّر مى شود، لازمۀ آن اين است كه موضوع واحدى از جهت واحد داراى احكام گوناگون باشد؛ و از آن رو كه حكم زاييدۀ موضوع و به منزلۀ معلول و موضوع به منزلۀ علّت آن است و علّت واحد از جهت واحد نمى تواند معلولهاى متعدد داشته باشد، موضوع واحد از جهت واحد نيز نمى تواند احكام متفاوت و متعددى داشته باشد. اين از نظر عالَم ثبوت و واقع.

اما از نظر عالَم اثبات و دليل نيز اين نظريۀ نادرستى است؛ زيرا ثبوت حكمى براى يك موضوع بالمطابقة يا بالالتزام دليل بر نفى حكم ديگر براى آن موضوع است،4.

ص: 435


1- شرح ابن ميثم، ج 3، ص 113.
2- دربارۀ قائلين به تخطئه و تصويب و ادلّۀ هر يك و چگونگى انحصار مذاهب چهارگانۀ اهل سنّت به دستور القادر باللّه، رجوع شود به: دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 2، ص 73 تا 85؛ و ترجمۀ آن، مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 3، ص 139 تا 154.

و بنابراين لازمۀ حقانيت تمامى فتاوا نسبت به يك موضوع، تناقض ادلّه در مقام اثبات حكم و دلالت بر حكم شرعى و به تعبيرى ديگر تناقض گويى شارع مقدس است.

بنابراين نظريۀ تصويب ثبوتاً و اثباتاً درست نيست و از اين رو حق واقعى به عقيدۀ ما شيعيان و بسيارى از اهل سنّت يكى بيش نيست و ما مخطئه هستيم و معتقديم كه مجتهد با همۀ تلاشى كه مى كند و زحمتى كه متحمل مى شود باز هم ممكن است اشتباه كند و اگر اشتباه كرد گناه ندارد بلكه تنها اجر او كمتر مى شود.

اين جمله در كتب شيعه و بسيارى از اهل سنّت نقل شده كه: «لِلمُصيبِ أَجْرانِ وَ لِلْمُخْطِئِ أَجرٌ واحِدٌ». آن مجتهدى كه تلاش مى كند و حكم خدا را درست به دست مى آورد دو پاداش دارد؛ ولى مجتهدى كه زحمت كشيده است و اتفاقاً به واقع نرسيده، يك اجر و پاداش خواهد داشت. پس حق واقعى به نظر ما يكى بيشتر نيست كه يا مجتهد به آن حق واقعى مى رسد و يا به آن نمى رسد. در صورتى كه به حق نائل شود دو پاداش، و در صورتى كه به حق نائل نشود يك پاداش خواهد داشت.

خلاصه حضرت مى خواهد بفرمايد: شرايع دين همه اش واحد و يكى مى باشد و بيان و سخن همۀ ائمه عليهم السلام يكى است و اختلافى با يكديگر ندارند.

ب - هماهنگى احكام اسلام

احتمال دوّم دربارۀ معنى «يكى بودن شرايع دين» اين است كه بگوييم: آنچه از واجبات و احكام تشريع شده است همه هماهنگ و به هم پيوسته هستند و يك هدف را دنبال مى كنند. نماز، روزه، حج، جهاد و زكات و ديگر اجزاى دين، همه هماهنگ و به هم پيوسته مى باشند و اختلاف و افتراقى در آن وجود ندارد.

البته توجيه كلمۀ «واحدة» در عبارت حضرت، بر اساس احتمال دوّم، تا اندازه اى مشكل مى شود و زياد مناسب به نظر نمى آيد. بنابراين همان احتمال اوّل بهتر است كه بگوييم: سخن و حكم اوّل و آخر ائمه عليهم السلام يكى است و همۀ آنان در مسير حق با

ص: 436

يكديگر اختلافى ندارند.

البته غير از دو احتمال فوق احتمال ديگرى هم وجود دارد كه هماهنگى و يكى بودن اديانِ پيامبران منظور باشد. به اين معنا كه بگوييم همۀ پيامبران يك هدف داشته و دارند و يك چيز مى گويند و به يك راه هدايت مى كنند. و در قرآن مجيد هم به اين مطلب كه شريعت پيامبران يكى است اشاره شده است: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ »(1) يعنى: «خداوند براى شما مقرّر كرد از دين آنچه را كه به نوح سفارش كرده بود و نيز آنچه را به تو وحى كرده ايم و آنچه دربارۀ آن ابراهيم و موسى و عيسى را سفارش كرديم، كه دين خدا را به پا داريد و در آن اختلاف نيندازيد.»

ضعيف بودنِ احتمال اخير به اين لحاظ است كه حضرت در جملۀ قبل در مورد اهل بيت عليهم السلام سخن گفتند و در نتيجه بعيد است كه مسير سخن را بدون هيچ مقدمه اى به اديان و پيامبران سوق دهند.

اعتدال راههاى دين

«وَ سُبُلَهُ قَاصِدَةٌ »

(و راههاى آن معتدل است.)

«قصد» به معناىِ اعتدال و ميانه روى است. و «سُبُل» نيز جمع «سبيل» به معناى راه مى باشد.

به نظر مى رسد كه «سُبُل» در اين فرمايش را اگر بر ائمه و پيامبران منطبق كنيم بهتر و مناسبتر است از اين كه آن را بر ابواب و اجزاى مختلف دين انطباق دهيم.

ص: 437


1- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 13.

خلاصه حضرت مى فرمايد: راههاى دين همه معتدل است و به راست و چپ انحراف ندارد؛ و به تعبير ديگر افراط و تفريط در دين وجود ندارد. حضرت در جاى ديگرى از نهج البلاغه در مورد همين موضوع مى فرمايند: «ألْيَمينُ وَ الشِّمالُ مَضَلَّةٌ ، وَ الطَّريقُ الْوُسْطى هِيَ الْجادَّةُ »(1) «راست و چپ گمراهى است و راه ميانه همان جاده است.»

پيامدهاى پيروى و اعراض از راه حق

«مَنْ أَخَذَ بِهَا لَحِقَ وَ غَنِمَ ، وَ مَنْ وَقَفَ عَنْهَا ضَلَّ وَ نَدِمَ »

(هر كس آن راهها را پيش گرفت به مقصد رسيد و بهره مند شد، و هر كه از آنها باز ايستاد گمراه و پشيمان گرديد.)

حضرت در عبارت قبل فرمود: شرايعِ دين يكى است و راههاى آن نيز معتدل است و انحرافى در آن وجود ندارد. در ادامه توضيح مى دهند كه: هر كس از اين راهها پيروى نموده و به دستورات دين عمل نمايد به حق مى رسد و بهره مند شده و سود مى برد، و كسى كه از شرايع و دستورات آنها اعراض كند و از راههاى الهى رو بگرداند گمراه است و پشيمان خواهد شد.

«مَنْ وَقَفَ عَنْهَا» : كسى كه باز ايستد از راههاى دين، يعنى در آن راه نرود. «عنها» براى اعراض است. «ضَلَّ وَ نَدِمَ » : گمراه است و پشيمان مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 438


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 16.

«درس 190» - خطبۀ 120 (قسمت دوّم)

اشاره

گسترۀ كارهاى آخرتى بهرۀ كارهاى دنيا

قيامت، سراى ظهور نهانها

زيان تأخير در كارهاى خير

معناى عقل و انديشۀ آينده و نداشتن سود

توصيفى از آتش دوزخ

اهميت توجّه به احتمال خطر در امور مهم

بقاى نام نيك بهتر از بقاى مال

خطبۀ 121

(قسمت اوّل)

مدارك خطبه

پيشنهاد حكميّت در جنگ صفّين

تحميل حكميّت و حَكَم بر على عليه السلام

نتيجۀ حكميّت و پيدايش خوارج

ص: 439

ص: 440

«خطبۀ 120 - قسمت دوّم»

اشاره

«اِعْمَلُوا لِيَوْمٍ تُذْخَرُ لَهُ الذَّخَائِرُ، وَ تُبْلى فِيهِ السَّرَائِرُ. وَ مَنْ لَايَنْفَعُهُ حَاضِرُ لُبِّهِ فَعَازِبُهُ عَنْهُ أَعْجَزُ، وَ غَائِبُهُ أَعْوَزُ. وَاتَّقُوا نَاراً حَرُّهَا شَدِيدٌ، وَ قَعْرُهَا بَعِيدٌ، وَ حِلْيَتُهَا حَدِيدٌ، وَ شَرَابُهَا صَدِيدٌ. أَلا وَ إِنَّ اللِّسَانَ الصَّالِحَ يَجْعَلُهُ اللَّهُ [تَعالى ] لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ ، خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ [يُوَرِّثُهُ ] يُورِثُهُ مَنْ لَايَحْمَدُهُ .»

بخش اوّل اين خطبه دربارۀ فضايل اهل بيت عليهم السلام و ويژگى هاى آنان و از جمله خود حضرت على عليه السلام بود و حضرت به طور خلاصه فرمودند كه پس از رحلت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شما مردم براى تبليغ رسالت و شرح كتاب و سنّت نيازمند به اهل بيت عليهم السلام هستيد و راه حق يكى بيش نيست. حضرت در فرازِ امروز، با توجّه به بيانات پيشين به نصيحت مردم مى پردازد.

گسترۀ كارهاى آخرتى بهرۀ كارهاى دنيا

«اِعْمَلُوا لِيَوْمٍ تُذْخَرُ لَهُ الذَّخَائِرُ»

(براى روزى كه اندوخته ها براى آن اندوخته مى شود عمل كنيد.)

حضرت به منظور تشويق مردم به انجام كارهاى شايسته چنين مى فرمايد:

اى مردم براى روزى كار كنيد كه كارها و آنچه اندوخته مى شود براى آن روز است.

ص: 441

زيرا انسان در آن روز به ذخيره هاى خود نيازمند و محتاج است. اعمال نيك و اعتقادات صحيح و اخلاقِ خوب، ذخيرۀ آخرت انسان مى شود. براى اين كه مال و ثروت و مقام دنيا و امثال آنها با از دنيا رفتن انسان از دست مى رود، و آنچه براى او باقى مى ماند همان اعتقادات و روحيات و اعمال است؛ اگر خوب و شايسته باشد در آخرت به كار او مى آيد، و اگر بد و ناشايسته باشد موجب گرفتارى او در آخرت مى شود.

تذكر اين نكته نيز لازم است كه انسان مال، مقام و خانۀ خود در اين دنيا را نمى تواند به آخرت ببرد؛ ولى كارهايى كه براى خدا بوده و جنبۀ عبادى داشته، ذخيرۀ آخرت اوست. به تعبير ديگر اگر كارى كه انسان مى كند نيّت و قصد او تنها دنيا و انگيزه هاى مادّى خودش باشد، براى آخرت او سود و نتيجه اى ندارد؛ ولى اگر كارهاى خود را براى خداوند انجام دهد، براى او سودمند و به نفع آخرت اوست.

عبادت هم منحصر به نماز و روزه نيست، بلكه ممكن است تحصيل مال نيز براى رضاى خدا و داراى جنبۀ عبادى باشد. همان طور كه امام باقر عليه السلام در يك روز گرم تابستان مشغول كشاورزى بود و كار خود را عبادت مى دانست.(1)

قرآن كريم نيز مى فرمايد: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » (2) «پس هر كس هم وزن ذرّه اى عمل خير انجام دهد آن را مى بيند؛ و هر كس هموزن ذرّه اى عمل ناشايست انجام دهد آن را مى بيند.»

به قارون هم گفته شد: «وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا» (3) «و بهره ات را از دنيا فراموش مكن.»7.

ص: 442


1- وسائل الشيعة، ج 17، ص 19، باب 4 از ابواب مقدّماتها من كتاب التجارة، حديث 1.
2- - سورۀ زلزلة (99)، آيات 7 و 8.
3- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 77.

بهرۀ انسان از دنيا آن چيزهايى نيست كه آن را مى خورد و از بين مى برد؛ بلكه نصيب و بهرۀ انسان از دنيا همان چيزهايى است كه براى آخرت خود پيش مى فرستد.

براى اين كه قرآن مى فرمايد: «وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ » (1) «و هر خيرى پيشاپيش براى خويش بفرستيد آن را نزد خداوند خواهيد يافت.»

قيامت، سراى ظهور نهانها

«وَ تُبْلى فِيهِ السَّرَائِرُ»

(و نهانها در آن آشكار مى گردد.)

در پاسخ به اين كه مقصود از «سرائر» چيست دو احتمال گفته اند: يكى اين كه مقصود روحيات انسان است؛ چون بيشتر آنها در اين دنيا پوشيده است و در قيامت همۀ آنها آشكار و روشن مى شود. در دنيا انسان گاهى چيزى را در دل و انديشۀ خود انكار مى كند ولى در آخرت آنچه در اعماق باطن و ضمير انسان وجود دارد آشكار خواهد شد و جاى پنهان كارى نخواهد بود.

احتمال دوّم اين كه مراد از سرائر و باطن ها كه در روز قيامت آشكار مى شود همۀ اعمال و عباداتِ انسان است. نماز و روزه و خمس و زكاتى كه شما انجام مى دهيد و يا اموالى كه در راه خدا مى پردازيد در روز قيامت همۀ آنها آشكار خواهد شد.

از بعضى روايات اين نكته استفاده مى شود كه مقصود از «سرائر» كه در روز قيامت آشكار مى شود همۀ اعمال انسان و از جمله اعمال عبادى اوست. براى اين كه همۀ اين اعمال در دنيا آشكار نيست و در قيامت ظاهر مى شود.(2)

ص: 443


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.
2- رجوع شود به مجمع البيان، ج 10، ص 471 و 472، ذيل تفسير «يوم تبلى السّرائر»، آيۀ 9، سورۀ طارق.

زيان تأخير در كارهاى خير

«وَ مَنْ لَايَنْفَعُهُ حَاضِرُ لُبِّهِ فَعَازِبُهُ عَنْهُ أَعْجَزُ، وَ غَائِبُهُ أَعْوَزُ»

(و كسى كه انديشۀ كنونى اش او را سود نرساند پس انديشۀ نيامده و پنهانش از آن ناكار آمدتر، و انديشۀ آينده اش نايابتر است.)

واو در «وَ مَنْ ...» استيناف است. «لُبّ » به مغز هر چيزى مى گويند؛ و لبّ انسان همان انديشه و عقل اوست. «عازب» هم به معناى غايب و دور، در مقابل حاضر است.

«أعوز» از مادّۀ «عَوَزَ» به معناى «فَقَدَ» است، بنابراين «أعوز» يعنى مفقودتر يا نايابتر.

حضرت مى فرمايد: اگر كسى فكر و انديشۀ خود را به موقع به كار نيندازد و از آن استفاده نكند، بداند كه انديشۀ آيندۀ او نسبت به آنچه در گذشته از دست داده است سود و نتيجه اى براى او نخواهد داشت. بنابراين اگر دربارۀ انجام هر كار خيرى سخن به ميان آمد، بايد آن را انجام داد و زمان فكر كردن آن همان هنگامى است كه آن كار خير مطرح و يا پيشنهاد شده است. اگر عقل شما حكم كرد كه اين كار خوبى است آن را انجام بده، و اگر آن را به تأخير انداختيد و به صبر موكول كرديد وقت انجام آن مى گذرد. يعنى هر كار يك زمان مخصوص دارد. بنابراين عقل و انديشۀ كنونى سودمند است. البته اين سخنان به اين معنا نيست كه بدون تأمل و مشورت كارى را انجام دهيد.

معناى عقل و انديشۀ آينده و نداشتن سود

دربارۀ معناى «انديشۀ آينده» كه حضرت مى فرمايد سودى ندارد سه احتمال ذكر كرده اند:

الف - انديشيدن پس از مرگ؛ به اين معنا كه اگر كسى از عقل خود در دنيا و پيش از

ص: 444

مرگ استفاده نكرد عقل او در قيامت نتيجه و سودى به حال او ندارد. براى اين كه وقتى در قيامت فهميد كارى خوب و شايسته بوده و بايد آن را انجام مى داد ولى انجام نداده است، ديگر نمى تواند جبران كند و آن را انجام دهد. پس كسى كه به موقع و در دنيا عقل خود را به كار نيندازد و از آن استفاده نكند، عقل او در قيامت كه مى فهمد بسيارى از كارها خوب بوده و انجام نداده است ديگر سودى براى او ندارد؛ چون زمان انجام آن كارها منقضى شده است.

ب - احتمالِ دوّم اين است كه مقصود از انديشۀ غايب، انديشيدن قبل از مرگ ولى هنگامى است كه انسان در اواخر عمر خود قرار گرفته و كارى نمى تواند انجام دهد.

خلاصه كسى كه انجام كار خير را به تأخير مى اندازد و بهانه مى آورد، بعد كه متوجّه اشتباه خود مى شود غالباً نتيجه اى براى او نخواهد داشت.

ج - احتمال سوّم اين است كه انسان به موقع، كار خير را انجام ندهد و از انديشۀ كنونى خود استفاده نكند. چنين كسى انجام كار خير را موكول به مشورت با ديگران مى نمايد تا اين كه موضوع كار خير منتفى مى شود. پس بر اساس اين احتمال، مقصود از «انديشۀ غايب» عقل ديگران است. البته مقصود حضرت اين نيست كه انسان نبايد با ديگران مشورت كند؛ بلكه مراد اين است كه وقتى خوب بودن كارى معلوم است، نبايد به بهانۀ مشورت آن را به تأخير بيندازد. براى اين كه به تعبير حضرت على عليه السلام درجاى ديگرى از نهج البلاغه، هر كسى كه فى نفسه و در درون خودش واعظ و پند دهنده اى نداشته باشد پند ديگران نيز چندان نتيجه اى براى او نخواهد داشت.(1)

بنابراين انسان بايد خودش به كارهاى خير علاقه مند باشد و به موقع عقل و تدبير خويش را به كار بيندازد و در انجام كار خير بهانه جويى نكرده و آن را به تأخير نيندازد. در غير اين صورت پشيمانى سودى نخواهد داشت..»

ص: 445


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 90؛ «وَاعْلَمُوا أنَّهُ مَنْ لَمْ يُعَنْ عَلى نَفْسِهِ حَتّى يَكُونَ لَهُ مِنْها واعِظٌ و زاجِرٌلَمْ يَكُنْ لَهُ مِنْ غَيْرِها زاجِرٌ و لا واعِظٌ .»

بنابر اين احتمال كلام حضرت را اين گونه مى فهميم: «وَ مَنْ لَايَنْفَعْهُ حَاضِرُ لُبِّهِ » :

كسى كه تعقل و انديشۀ كنونى او وى را بهره مند نسازد «فَعَازِبُهُ عَنْهُ أَعْجَزُ» : پس انديشۀ نيامده و پنهانش از سود رساندن عاجزتر است. يعنى كسى كه مطابق عقل و فطرت خود و به موقع كار خوب انجام ندهد بعد كه پشيمان مى شود پشيمانى برايش سودى ندارد. «وَ غَائِبُهُ أَعْوَزُ» : و انديشۀ آينده هيچ گونه سودى ندارد. انديشۀ با تأخير مثل انديشۀ غايب (فقدان انديشه) است؛ همان طور كه نداشتن انديشه سود و منفعتى ندارد، انديشۀ با تأخير هم فايده اى ندارد.

توصيفى از آتش دوزخ

«وَ اتَّقُوا نَاراً حَرُّهَا شَدِيدٌ، وَ قَعْرُهَا بَعِيدٌ، وَ حِلْيَتُهَا حَدِيدٌ، وَ شَرَابُهَا صَدِيدٌ»

(و بپرهيزيد از آتشى كه گرمى آن سخت، و عمق آن بسى دور، و زيور آن آهن، و آشاميدنى آن چرك آميخته به خون است.)

«صديد» به معناى چرك آميخته با خون است.

در اين عبارت حضرت براى اين كه انسان را پند و اندرز بدهد و بفهماند كه بايد در زندگى و در دنيا مواظب رفتار و كردار خود باشد، گوشه اى از دوزخ و ويژگى هاى آن را كه برگرفته از آيات قرآن است به تصوير كشيده و مى فرمايد: بپرهيزيد از آتشى كه حرارت آن شديد و بسيار سوزنده است. آتش دوزخ با آتش هاى دنيا بسيار متفاوت است. آتش جهنم بسيار عميق است. به طورى كه اگر كسى در آن افتاد نمى تواند از آنجا بيرون آيد. ويژگىِ ديگرِ آتش دوزخ اين است كه زر و زيور آن، آهنِ گداخته مى باشد. در دنيا اگر كسى بخواهد خود را زينت كند معمولاً با طلا و نقره خود را زينت مى كند و دستبند و يا گردنبندى به خود آويزان مى نمايد، در صورتى كه زينت آنجا آهن گداخته است. شراب و آشاميدنى آنجا نيز چرك مخلوط با خون است. اينها براى موعظه است كه مردم متنبّه بشوند و بدانند كه چنين عذابهايى هست.

ص: 446

در قرآن كريم آمده است: «مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ * يَتَجَرَّعُهُ وَ لا يَكادُ يُسِيغُهُ » (1) «از پس او جهنم است و از آبى چركين مخلوط با خون به او نوشانده مى شود؛ كه آن را جرعه جرعه بنوشد و هيچ گواراى او نشود.» و همچنين «قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا» (2) «بگو آتش جهنم سوزان تر است.»

اهميت توجّه به احتمال خطر در امور مهم

بايد توجّه داشت كه در امور مهم و بزرگ، احتمال خطر منجّز و بسيار با اهميت است. به عنوان مثال اگر بخواهيد راهى را برويد و به شما گفته شود كه در اين مسير عده اى كمين كرده و اموال مسافرين را غارت مى كنند و احتمالاً خود آنان را نيز به قتل مى رسانند، ممكن است به درستى اين گفته يقين پيدا نكنيد، ولى چون احتمال وقوع خطر هست هرگز حاضر نخواهيد شد بى باك و بدون تأمين از اين مسير عبور كنيد.

البته اگر تحقيق كرديد و مطمئن شديد كه راه امن است و خطرى متوجّه شما نيست، ممكن است از آن مسير مسافرت نماييد. در مورد قيامت و حوادث و حساب و كتاب آن نيز پيامبران، قرآن، ائمه عليهم السلام و بزرگان دين، همه يك مطلب را مى گويند و از بزرگى خطر در آن خبر داده اند. بنابراين بر فرض هم كه انسان يقين پيدا نكند و فقط احتمال بدهد كه اين هشدارها صحيح است، عقل انسان حكم به ترتيب اثر دادن مى كند، زيرا هر چند احتمال ضعيف باشد ولى امر محتمل بسيار بزرگ است.

بقاى نام نيك بهتر از بقاى مال

«أَلا وَ إِنَّ اللِّسَانَ الصَّالِحَ يَجْعَلُهُ اللَّهُ [تَعَالى ] لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ ، خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ [ يُوَرِّثُهُ ] يُورِثُهُ مَنْ لَايَحْمَدُهُ »

ص: 447


1- - سورۀ إبراهيم (14)، آيات 16 و 17.
2- سورۀ توبه (9)، آيۀ 81.

(آگاه باشيد كه زبان نيكويى (نام نيك) كه خداوند متعال آن را براى شخصى در ميان مردم قرار مى دهد، براى او بهتر است از دارايى اى كه آن را به ميراث مى گذارد براى كسى كه وى را ستايش نمى كند.)

در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه به جاى «يُورِثُهُ » ، «يُوَرِّثُهُ » آمده كه هر دو صحيح است و تفاوت چندانى ندارند.

اين عبارت پند و اندرز ديگرى است كه حضرت مى فرمايد: اگر در دنيا كارهاى خير انجام دهيد كه ياد و نام نيكويى از شما به يادگار بماند، بهتر است از اين كه مال و ثروتى را به ارث بگذاريد كه وارثها آن را بخورند و نه تنها شما را ستايش و تعريف نكنند بلكه چه بسا مذمّت هم بنمايند. به عنوان مثال اگر مسجدى بنا كنيد و يا به فقرا و نيازمندان كمك نماييد و فقير و مستمندى را از در خانۀ خود نرانيد، در جامعه نام نيكويى به يادگار مى گذاريد؛ كه اين نامِ خوب براى شما بهتر است از اين كه سرمايه و ثروت فراوانى را گردآورى كنيد و وارث آن را بخورد و مثلاً بگويد اگر فلان اقدام را انجام داده بود يا انجام نداده بود مقدار بيشترى ارث برايمان مى ماند.

شما ثروتمندترين مرد دنيا را به عنوان مثال ملاحظه كنيد كه مى گويند هر دقيقه ده ميليون دلار به ثروت او افزوده مى شود. بالاخره پايانش چيست ؟ پايان كارش اين است كه از دنيا مى رود و اگر كار خوبى انجام نداده باشد كسى از او تعريف و تمجيد هم نمى كند.

سعديا مرد نكونام نميرد هرگز*** مرده آن است كه نامش به نكويى نبرند

***

ص: 448

«خطبۀ 121 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام وَ قَدْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ : نَهَيْتَنَا عَنِ الْحُكُومَةِ ثُمَّ أَمَرْتَنَا بِهَا، فَلَمْ نَدْرِ [فَما نَدْرِي] أَيُّ الْأَمْرَيْنِ أَرْشَد؟ فَصَفَّقَ عليه السلام إِحْدى يَدَيْهِ عَلَى الْأُخْرى ثُمَّ قالَ :

مدارك خطبه

بخش هايى از اين خطبه با تفاوتهايى در «عقدالفريد»(1) و «اختصاص»(2)

شيخ مفيد كه استاد سيّد رضى بوده آمده است. حضرت اين سخنان را در پاسخ به اعتراض يكى از يارانش در ردّ حكميّت و سپس قبول آن، ايراد فرموده اند.

پيشنهاد حكميّت در جنگ صفّين

يكى از مسائل مهم و جنجال برانگيز زمان اميرالمؤمنين عليه السلام مسألۀ حكميّت بود.

در جنگ صفّين هنگامى كه درگيرى بين طرفين شدّت گرفت و از دو طرف نيروهاى زيادى كشته شدند و در شبى كه به «ليلة الهرير» معروف شد مطابق برخى گزارشها حدود هزار نفر توسط خود اميرالمؤمنين عليه السلام كشته شدند و مالك اشتر هم با تدبير و شجاعت به سرعت پيشروى نمود، در اين شرايط معاويه و سپاه او پس از مقاومت هاى فراوان ناگهان متوجّه شدند در آستانۀ شكست سختى قرار دارند.

معاويه براى پيشگيرى از شكست به عمروعاص متوسل شد و از او خواست چاره اى بينديشد. عمروعاص هم به حيله و نيرنگ پناه برد و گفت: نجات شما در

ص: 449


1- - العقد الفريد، ج 4، ص 162.
2- الإختصاص، ص 155.

سرنيزه كردن قرآنهاست؛ بگوييد ما مسلمانيم و شما هم مسلمان، و چرا مسلمانان با همديگر جنگ كنند؟ چرا زن و بچه هاى ما اسير شوند و مسلمانها به قتل برسند و اين گرفتاريها ادامه پيدا كند؟ پس براى اتمام جنگ و برقرارى آتش بس بايد قرآن را بين خودمان حَكَم قرار داده و بر اساس آن با همديگر گفتگو كرده و بر اساس كتاب خدا عمل كنيم.

پس از پيشنهاد عمروعاص قرآنها را آوردند و بر سر نيزه ها كردند و پيشنهاد آتش بس داده شد.(1)

هنگامى كه دو طرف متخاصم و درگير زياد خسته باشند و كشت و كشتار زياد شده باشد و چنين پيشنهاد به ظاهر حق به جانبى مطرح بشود، قطعاً براى بسيارى از افراد ظاهربين جاذبه دارد و قابل پذيرش است. اين بود كه گروهى از كسانى كه در سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام بودند و از اصحاب آن حضرت به شمار مى آمدند به حضرت فشار آوردند كه اين پيشنهاد را بپذيرد. حضرت در برابر آنان مقاومت كرد و فرمود: ما در آستانۀ پيروزى هستيم و چون معاويه و سپاه او در آستانۀ شكست كامل هستند قرآن را بهانه قرار داده اند و اينها قرآن را قبول ندارند. كسانى كه پس از اين قضيه جزء خوارج شدند مجدداً حضرت را زير فشار قرار داده و گفتند: اگر جنگ را تمام نكنيد ما خودت را مى كشيم. كار به جايى رسيد كه با كمال بى پروايى به حضرت گفتند: اگر به جنگ خاتمه ندهيد معلوم مى شود شما خليفه اى هستيد كه براى خون مسلمانان احترام و ارزشى قائل نيستيد و شما را مانند عثمان به قتل مى رسانيم. حضرت اصرار فرمودند كه پذيرش حكميّت به ضرر اسلام است، ولى آنان بر فشار و تهديد خودد.

ص: 450


1- وقعة صفّين، نصر بن مزاحم، ص 478؛ تاريخ طبرى، ج 6، ص 2562، ذيل حوادث سال 37 هجرى. در وقعة صفّين مى نويسد: حدود پانصد قرآن بر سر نيزه كردند كه بزرگترين آنها را ده نفر حمل مى كردند.

افزودند. حضرت در اين شرايط كه آنها فريب خورده بودند، دريافت كه اگر بخواهد به جنگ ادامه بدهد با اين نيروها نمى تواند و شايد او را هم به شهادت برسانند، به همين دليل ناچار حكميّت را پذيرفت.

تحميل حكميّت و حَكَم بر على عليه السلام

خلاصه اميرالمؤمنين عليه السلام ابتدا حكميّت را نپذيرفت، زيرا آن را به ضرر اسلام مى دانست؛ اما كار به جايى رسيد كه حضرت تحت فشار قرار گرفت كه بايد مالك اشتر برگردد، حضرت هم ناچار شد فرمان بازگشت مالك از جنگ را بدهد؛ مالك همچنان اصرار به ادامۀ جنگ داشت و از حضرت درخواست نمود تا چند ساعتى به او فرصت دهد تا كار را يكسره نمايد. اما همين را هم اجازه ندادند و گفتند كه اگر مالك به فرمان تو باز نگردد ما تو را به قتل خواهيم رساند.

حضرت پس از پذيرفتن اجبارى حكميّت، پيشنهاد نمايندگى (حَكَم شدن) عبداللّه بن عبّاس از طرف سپاه خودى را مطرح كرد، متأسفانه همين افراد نپذيرفتند و گفتند: عبداللّه بن عبّاس از خويشاوندان است و ما درصدد تعيين حَكَمى بى طرف هستيم تا زودتر به نتيجه برسيم. حضرت براى بار دوّم مالك اشتر را پيشنهاد نمود، ولى آنان باز بهانه آوردند و گفتند: مالك اشتر طرف دعواست و خودش در جنگ افراد بسيارى را كشته و بنابراين صلاح نيست حَكَم شود، و بايد ابوموسى اشعرى را حكم قرار دهيد. حضرت بر اساس شناختش از ابوموسى، او را براى اين مسئوليت مناسب نمى دانست؛ از اين رو ابتدا ابوموسى را نپذيرفت، ولى به ناچار او را مانند اصل حكميّت با فشار و تحميل پذيرفت. از طرف ديگر معاويه عمروعاص را براى اين كار تعيين كرد. و بالاخره عمروعاص با زيركى و نيرنگ، ابوموسى را فريب داد و حكميّت را به سود معاويه و عليه على عليه السلام به انجام رساند.

ص: 451

نتيجۀ حكميّت و پيدايش خوارج

خلاصه داستان اين است كه وقتى دو حَكَم - عمروعاص و ابوموسى - با هم به گفتگو نشستند، عمروعاص گفت: حقيقت اين است كه معاويه و على با يكديگر جنگ كرده اند و خون بسيارى از مسلمانان را ريخته اند و مسلمانان از هيچ كدام دل خوشى ندارند؛ بنابراين بهترين راه آن است كه ما به عنوان دو نماينده و يا دو حَكَم، هر دو را از خلافت و حكومت خلع كنيم و مسلمانان را آزاد بگذاريم تا خودشان خليفۀ ديگرى را انتخاب كنند تا اين جنگ و خونريزيها خاتمه داده شود. ابوموسى اين پيشنهاد را پذيرفت و قرار شد ابوموسى حضرت على عليه السلام را از خلافت خلع و بركنار، و عمروعاص هم معاويه را بركنار نمايد. از اين رو پس از جمع شدن مردم جهت اعلام تصميم اين دو حَكَم، ابوموسى خطاب به عمروعاص گفت: تو اوّل بالاى منبر برو و معاويه را خلع كن. عمروعاص با زيركى به ابوموسى گفت: ابتدا شما به منبر برويد و تصميم خود را اعلان كنيد؛ زيرا شما پيرمرد، بزرگوار، سابقه دار و از صحابه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشيد. بالاخره با فريب و تعارف، ابوموسى را بالاى منبر فرستاد. او هم بالاى منبر رفت و پس از ذكر مقدماتى گفت: همان طور كه من اين انگشتر را از انگشتم درآوردم، على عليه السلام را هم از خلافت خلع كردم. پس از او عمروعاص به منبر رفت و گفت: همان طور كه من اين انگشتر را به انگشت كردم، معاويه را به خلافت مسلمانان منصوب نمودم.

به هر حال ابوموسى در اين حادثه فريب خورد. كسانى كه از ابتدا فشار مى آوردند و حضرت را به پذيرش حكميّت و نيز پذيرش ابوموسى واداشته بودند، وقتى ديدند كار بسيار خراب شد و در حقيقت معاويه پيروز و آنها شكست خوردند، به اميرالمؤمنين گفتند كه پذيرفتن حكميّت توسط او كار درستى نبود؛ زيرا ما نادان بوديم و مسائل را نمى دانستيم ولى شما كه امام و خليفه بوديد چرا حكميّت را

ص: 452

پذيرفتيد؟ اگر حكميّت درست بود چرا از ابتدا آن را نپذيرفتيد، و اگر درست نبود پس چرا بعداً آن را قبول نموديد؟

اين اشكال تراشى به اميرالمؤمنين عليه السلام پس از اين كه حضرت حكميّت را پذيرفت مطرح گشت و باعث پيدايش اختلاف در سپاه حضرت و شكل گيرى گروه خوارج شد. اشعث بن قيس از كسانى بود كه در مخالفت با حضرت و پيدايش خوارج فعال بود و همكارى زياد و با اهميتى با آنها داشت. او پدر محمّد بن اشعث است كه در كربلا در لشكر عُمر سعد حضور داشت و نيز پدر جُعده همسر امام حسن عليه السلام است كه آن حضرت را مسموم كرد. خود اشعث نيز در قتل اميرالمؤمنين عليه السلام سهيم بود؛ زيرا ابن ملجم را تشويق مى كرد.

اين خطبه از نظر محتوا مانند خطبۀ 35 است. در مقدمۀ خطبه آمده است: «وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام» و مطالب را از فرمايشات حضرت دانسته است؛ در حالى كه جملۀ «وَ قَدْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ » نشانگر اين است كه يكى از اصحاب آن حضرت در مقابل او ايستاد و گفت: «فَقالَ : نَهَيْتَنَا عَنِ الْحُكُومَةِ ثُمَّ أَمَرْتَنَا بِهَا». كسى كه سخنش نشان از هوادارى خوارج دارد خطاب به حضرت مى گويد: شما ابتدا ما را از حكميّت نهى كردى ولى پس از آن امر به پذيرش حكميّت نمودى. «فَلَمْ نَدْرِ [فَما نَدْرِي] أَيُّ الْأَمْرَيْنِ أَرْشَد؟» پس ما نمى دانيم كدام يك از اين دو فرمان به درستى و استوارى نزديك تر است ؟ «فَصَفَّقَ عليه السلام إِحْدى يَدَيْهِ عَلَى الْأُخْرى ثُمَّ قالَ :» راوى خطبه مى گويد:

حضرت در پاسخ سؤال اين مرد، ابتدا از ناراحتى دست خود را روى دست ديگر زد و سپس چنين فرمود: «هذَا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ ...». پس تا اينجا كه خوانديم كلام حضرت نبود، و سخنان حضرت از اين عبارت شروع مى شود كه مى ماند براى جلسۀ بعد إن شاءاللّه.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 453

ص: 454

«درس 191» - خطبۀ 121 (قسمت دوّم)

اشاره

اعتراض به موضع امام در قبال حكميّت

پاسخ على عليه السلام به اعتراض

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها

درمانِ درد به وسيلۀ درد!

خستگى على عليه السلام از درد بى درمانِ اصحاب خود

يادى از مؤمنانِ پاكبازِ گذشته

علّت شكست حضرت على عليه السلام

ويژگى هاى مؤمنان پاكبازِ گذشته

ص: 455

ص: 456

«خطبۀ 121 - قسمت دوّم»

«هذَا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ . أَمَا وَاللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ [بِمَا أَمَرْتُكُمْ ] بِهِ ، حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً، فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ ، وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ ، لَكَانَتِ الْوُثْقَى ؛ وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟ وَ إِلى مَنْ ؟ أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي، كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا.

أللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أَطِبَّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ ، وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ . أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إِلَى الْإِسْلامِ فَقَبِلُوهُ ، وَ قَرَءُوا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ ، وَ هُيِّجُوا [هِيجُوا] إِلَى القِتَالِ [ الْجِهَادِ] فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقَاحِ إِلى أَوْلَادِهَا، وَ سَلَبُوا السُّيُوفَ أَغْمَادَهَا، وَ أَخَذُوا بِأَطْرَافِ الْأَرْضِ زَحْفاً زَحْفاً وَ صَفّاً صَفّاً. بَعْضٌ هَلَكَ وَ بَعْضٌ نَجَا. لَايُبَشَّرُونَ بِالْأَحْيَاءِ، وَ لَايُعَزَّوْنَ بِالْمَوْتى [عَنِ الْمَوْتى ]، مُرْهُ الْعُيُونِ مِنَ الْبُكَاءِ، خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّيَامِ ، ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ، صُفْرُ الْأَلْوَانِ مِنَ السَّهَرِ، عَلى وُجُوهِهِمْ [غَبَرَةُ ] غُبْرَةُ الْخَاشِعينَ .»

اعتراض به موضع امام در قبال حكميّت

اين خطبه كه در جلسۀ قبل دربارۀ آن صحبت شد مربوط به حكميّت است. عرض كرديم كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفّين و پس از پيشنهاد آتش بس معاويه، عقيده داشتند كه بايد جنگ ادامه پيدا كند. براى اين كه پيشنهاد آتش بس هنگامى داده شد كه

ص: 457

معاويه و سپاهيانش در آستانۀ شكست قرار گرفتند و نزديك بود مالك اشتر خيمۀ معاويه را تصرف كند. در اين شرايط معاويه در اوج ناچارى و درماندگى، با حيله گرىِ عمروعاص كه گفت قرآنها را سر نيزه كنند، موافقت كرد و اين كار انجام شد. ولى على عليه السلام اصرار بر ادامۀ جنگ داشت و اين پيشنهاد را نوعى حيله گرى در جهت تقويت معاويه مى دانست. با مخالفت حضرت حدود بيست هزار نفر از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام به مخالفت با او برخاستند و گفتند: اگر پيشنهاد آتش بس را نپذيرى تو را مانند عثمان مى كشيم.(1) حضرت به ناچار حكميّت را پذيرفت ولى اصرار داشت كه ابن عبّاس يا مالك اشتر را براى حكميّت تعيين كند. آنها همچنان بر آن حضرت فشار آوردند كه ابن عبّاس خويشاوند تو و مالك اشتر از اصحاب نزديك شماست و بايد فرد بى طرفى مانند ابوموسى اشعرى تعيين شود. و او را بر حضرت تحميل كردند. ابوموسى هم فريب عمروعاص را خورد و على عليه السلام را از خلافت خلع كرد.

عده اى از ياران حضرت كه اين موضع گيريهاى دوگانۀ حضرت را ديدند به حضرت على عليه السلام اشكال كردند كه شما در ابتدا حكميّت را نمى پذيرفتيد و ما را از قبول آن نهى مى كرديد ولى پس از آن حكميّت را پذيرفته و ما را هم وادار به پذيرفتن آن نموديد. بنابراين يا سخن اوّل شما صحيح بود و يا سخن دوّم شما؛ اگر ما شما را وادار به قبول حكميّت كرديم نادان بوده و اشتباه كرديم ولى شما چرا اشتباه نموديد؟ بالاخره يا حرف اوّل شما نادرست بوده و يا حرف دوّم شما، و در هر صورت مرتكب خلاف شده ايد. حضرت از فرط ناراحتى يك دست خود را روى دست ديگرش زد و سخنانى را كه امروز به شرح آن مى پردازيم بيان كرد.0.

ص: 458


1- - وقعة صفّين، ص 489 و 490.

پاسخ على عليه السلام به اعتراض

«هذا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ »

(اين جزاى كسى است كه پيمان را رها كرد.)

«عُقدة» در لغت از مادّۀ «عَقْد» و به معناى چيز بسته شده است. غير از معناى لغوى كاربردهاى اصطلاحى هم دارد؛ از جمله پيمان و عهد را «عقد» و «عقدة» مى گويند.

در مورد جملۀ حضرت كه فرمود: «هذا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ » دو احتمال مطرح كرده اند:(1)

الف - احتمال اوّل اين كه حضرت در حقيقت خطاب به خودش مى فرمايد: اين سرگردانى و حيرت اصحاب در جريان حكميّت كيفر و جزاى كسى است كه عهد و پيمان محكم را رها كرد. به اين معنا كه قرار و حق اين بود كه ما با دشمن جنگ كنيم تا بالاخره يا پيروز و يا كشته شويم. ما بايد همين راه را ادامه مى داديم. ولى به دليل فشارهاى شما ناچار شدم حرف شما را بپذيرم و اين مشكلات بعدى پيش آمد. به تعبير ديگر اصلِ اوّلى و قطعى، ادامۀ جنگ تا پيروزى بود، ولى از روى ناچارى به دليل عدم فرمانبردارى و اطاعت شما مجبور شدم حرف شما را بپذيرم. ولى اى كاش نپذيرفته بودم و بر حرف و منطقِ اوّل خود پافشارى مى كردم تا شما اكنون سوژه اى عليه من نداشته باشيد. مى فرمايد: اين جهل شما يا اشكال شما به من جزاى من است كه آن پيمان محكم و دستور خدا براى جنگ را رها كردم.

ب - احتمال دوّم اين است كه حضرت درصدد محكوم كردن آنهاست و مى فرمايد: اين كه شما اشكال مى كنيد، يعنى اين جهالت شما كه نمى دانيد تصميم اوّل يا دوّم درست بود، به خاطر شكستن پيمان با رهبر خود و ادامه ندادن جنگ است. اگر

ص: 459


1- منهاج البراعة، ج 8، ص 133 و 134.

شما بر پيمان خود با من استوار و پايدار مانده بوديد و آن پيمان اوّلى را نقض نمى كرديد و به جنگ ادامه مى داديد، اكنون اين مشكلات براى شما پيش نمى آمد.

ولى شما پيمان خود را شكستيد و مرا در فشار گذاشتيد.

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها

«أَمَا وَاللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ [بِمَا أَمَرْتُكُمْ ] بِهِ ، حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً، فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ ، وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ ، لَكَانَتِ الْوُثْقَى ؛ وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟ وَ إِلى مَنْ ؟»

(آگاه باشيد به خدا سوگند من آن زمان كه شما را فرمان دادم به آنچه به آن فرمانتان دادم، اگر شما را بر ناخوشايندى كه خداوند در آن نيكى قرار مى داد وادار مى كردم، پس اگر استقامت داشتيد شما را راهنمايى كرده، و اگر كج مى شديد شما را راست مى نمودم، و اگر امتناع مى كرديد شما را - با كسان ديگرى - تدارك مى كردم، هر آينه استوارتر بود؛ ولى با چه كسى ؟ و به سوى چه كسى ؟)

حضرت مى فرمايد: به خدا قسم هنگامى كه به شما امر كردم و گفتم حكميّت را بپذيريد، اگر به جاى آن شما را به جنگى كه آن را مكروه و ناپسند مى دانستيد - اما خدا در آن خير و نيكى قرار مى داد - وادار مى كردم و شما هم به جنگ ادامه مى داديد از سه فرض بيرون نبود:

الف - يا اين كه استقامت و پايدارى مى كرديد؛ بنابراين شما را تا مرحلۀ پيروزى و موفقيت راهنمايى مى كردم.

ب - و يا در مسير اصلى جنگ اندكى اعوجاج و كژروى پيدا مى كرديد؛ در اين صورت شما را به راه راست و مستقيم باز مى گرداندم.

ج - و يا لج بازى كرده و از ادامۀ جنگ امتناع مى كرديد و به هيچ وجه زير بار ادامۀ جنگ نمى رفتيد؛ در اين صورت به جاى شما از جاهاى ديگر نيرو مى آوردم و جاى شما را پر مى كردم.

ص: 460

خلاصه اگر هر كدام از اين كارها را انجام مى دادم محكم تر بود از اين كه زير بار حكميّت رفتم و حرف شما را پذيرفتم.

اين كه حضرت اين سه فرض را با كلمۀ «لَو» بيان كرده است، گوياى اين است كه هيچ كدام از اين راهها ممكن نبود و در واقع حضرت دارد عذر مى آورد. اشكال كار اين بود كه مجبور كردن شما امكان نداشت، پس توسط چه كسى بايد جنگ را ادامه مى دادم و بايد به چه كسى اعتماد مى نمودم ؟! هنگامى كه بيست هزار نفر از شما بر من فشار آورديد و گفتيد در صورت ادامۀ جنگ تو را مى كشيم،(1) من به وسيلۀ چه كسى مى توانستم به جنگ ادامه بدهم و حرف حق خود را به پيش ببرم. گويا حضرت مى خواهد محترمانه بفرمايد: ديدگاه اوّل مبنى بر لزوم ادامۀ جنگ حق بوده، ولى چون عملاً پيشبرد آن امكان نداشته مجبور به قبول حكميّت شده است. نتيجۀ آن هم به ضرر و شكست سپاه حضرت تمام شد.

«أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ » : به خدا سوگند آگاه باشيد اگر هنگامى كه شما را امر كردم كه بياييد حكميّت را بپذيريد، اگر اين امر را قبول نمى كردم بلكه «حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ » : شما را به جنگى وادار مى كردم كه آن را خوش نداشتيد «الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً» : آن جنگى كه خدا در آن خير و نيكويى قرار مى داد «فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ » : پس اگر استقامت مى كرديد و فرمان مى برديد من تا پيروزى راهنماى شما بودم «وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ » : و اگر كجى و اعوجاجى پيدا مى كرديد شما را مستقيم مى نمودم «وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ » : و اگر از ادامۀ جنگ امتناع و ابا مى كرديد كسان ديگرى را به جاى شما مى آوردم و نيروى لازم را براى ادامۀ جنگ تدارك مى نمودم؛ «لَكَانَتِ الْوُثْقَى » : اگر هر كدام از اين كارها را انجام مى دادم و بر پيمان اوّليه استوار مى ماندم راه محكمى را انتخاب كرده بودم؛ «وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟» : ولى توسط چه كسى جنگ را ادامه مى دادم ؟ «وَ إِلى مَنْ ؟»: و به چه كسى اعتماد مى نمودم ؟0.

ص: 461


1- - وقعة صفّين، ص 489 و 490.

درمانِ درد به وسيلۀ درد!

«أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي، كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا»

(مى خواهم كه به وسيلۀ شما درمان كنم و حال آن كه درد من شما هستيد؛ مانند درآورندۀ خار از تن به وسيلۀ خار و حال آن كه او مى داند تمايل خار با خار است.)

«نَقَشَ » يعنى درآورد، و «إنتقاش» به معناى درآوردن تير از بدن است. «شوكة» نيز به معناى تيغ و خار است. معناى «ضلع» هم تمايل مى باشد.

در عرب مثال معروفى بود كه مى گفتند اگر كسى بخواهد به وسيلۀ نيروهاى ضعيف و متمايل به دشمن خود، پيروزى به دست آورد مانند كسى است كه بخواهد تيغ و خارى را كه به دست و پاى او فرو رفته است با تيغ و خار ديگرى بيرون بياورد.

اگر تيغى به دست و پاى كسى فرو رفت و شكست آن را بايد با سوزن بيرون كشيد، و اگر كسى بخواهد به وسيلۀ تيغ ديگرى آن را درآورد در حقيقت اين تيغ نيز مانند تيغ قبلى در دست و پاى او مى شكند و باقى مى ماند و مشكل زيادتر مى شود.

بنابراين كسى كه مى خواهد با دشمن خود مبارزه و جنگ كند، با نيروهاىِ مقاوم و پايدار و هماهنگ با خود بايد به اين اقدام بپردازد؛ در غير اين صورت نيروهاى ضعيف يا كسانى كه به گونه اى با دشمن همراهند، نمى توانند انسان را كمك و يارى رسانند.

حضرت با توجّه به اين مثال معروف، خطاب به اصحاب ناپايدار و سست عنصر خود مى فرمايد: من اگر مى خواستم به وسيلۀ شما با دشمن خود جنگ كنم مانند كسى بودم كه مى خواهد تيغى را به وسيلۀ تيغ ديگرى از بدن بيرون بياورد؛ در حالى كه اين تيغ با آن تيغ مانند هم اند و همان طور كه تيغ اوّلى در بدن شكست تيغ دوّم نيز

ص: 462

مى شكند. خلاصه شما به جاى اين كه درمان من باشيد درد من هستيد. شما كه در حقيقت مى بايست نيروى من باشيد، به گونه اى با دشمن هماهنگيد و من به وسيلۀ شما مى خواستم با دشمن جنگ كنم ولى شما متمايل به دشمن هستيد.

«أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ » : مى خواهم به وسيلۀ شما دردها را دوا كنم «وَ أَنْتُمْ دَائِي» :

و حال آن كه شما درد من هستيد. يعنى شما خودتان نيروى من نبوديد بلكه هماهنگ با دشمن من بوديد. نيروى هماهنگ با دشمن، درد است و دوا نمى باشد. «كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ » : مانند كسى كه بخواهد تيغ را با تيغ بيرون آورد «وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا» : با اين كه او مى داند تمايل تيغ با تيغ است.

خستگى على عليه السلام از درد بى درمانِ اصحاب خود

«أللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أَطِبَّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ ، وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ »

(خدايا! طبيبان اين دردِ بسيار شديد ملول گشته اند، و آبكش ها با طنابهاى بلند چاهها درمانده شده اند.)

«دَويّ » به معناى خيلى شديد است. «نَزَعَة» نيز مانند «طَلَبة» جمع «طالب» جمع «نازع» به معناى كِشنده است. «أَشْطان» جمع «شَطَن» به معناى طناب بلند است. «رَكيّ » صفت مشبهه از «رَكا، يركو» است، (1)«رَكا الْأَرْضَ رَكْواً» يعنى زمين را كند و يا حفر كرد؛ «رَكيّ » و «رَكِيَّة» مانند قتيل به معناى مقتول، به معناى جاى كنده شده يا همان چاه است.

حضرت در اين عبارت با ناراحتى مى فرمايد: خدايا اين كه انسان بخواهد با كسانى به جنگ دشمن برود كه به كار خود اعتقاد ندارند و مطمئن نيستند و نسبت به امام و

ص: 463


1- - البته «رَكيّ » را جمع «رَكيَّة» نيز دانسته اند؛ ر. ك: لسان العرب، ج 14، ص 334؛ كتاب العين، ج 5، ص 402.

فرمانده خود ايمان ندارند و دلشان با او هماهنگ نيست، دردى است كه طبيبان نيز از درمان آن خسته شده اند. مانند آبكش كه اگر با طناب به ته چاه براى آب كشيدن برود بدون آب بيرون مى آيد، و تداوم فرستادن آبكش براى كشيدن آب موجب درماندگى مى شود.

به هر حال اطراف معاويه شياطين و دنيا پرستان زيادى جمع شده بودند و معاويه نيز پول زيادى به آنان مى داد و آنها هم متقابلاً به نفع او و عليه اميرالمؤمنين شيطنت مى كردند. اين بود كه حضرت تنها ماند. به همين دليل نسبت به اصحاب خود و همكارى آنها با دشمن اظهار دلگيرى مى كند.

«أللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ » : خدايا خسته و ملول شده اند «أَطِبَّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ » : طبيبان اين درد بسيار شديد «وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ » : و درمانده شدند آبكش هايى كه به وسيلۀ طنابهاى بلند چاه آب مى كشند.

اينجا در حقيقت حضرت على عليه السلام اين نيروهاىِ ناپايدار و فريب خورده را تشبيه به چاهى مى كند كه آب ندارد و مى فرمايد: آبكش هايى كه بخواهند به وسيلۀ طنابهاى بلند تدبير از چاه شما كه آب ندارد آب براى خود بكشند خسته و ملول مى شوند.

حضرت با تعبيرات مختلف اين حقيقت را يادآور مى شود كه شما نيرويى نبوديد كه روى كمك شما حساب كنم و ناچار شدم بر خلاف نظرم حكميّت را به اجبار بپذيرم و نتيجۀ غير مطلوب آن را همه ديديد و حالا كه كار از كار گذشته پشيمان شده ايد.

يادى از مؤمنانِ پاكبازِ گذشته

«أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إِلَى الْإِسْلامِ فَقَبِلُوهُ ، وَ قَرَءُوا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ ، وَ هُيِّجُوا[ هِيجُوا] إِلَى القِتَالِ [الْجِهَادِ] فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقَاحِ إِلى أَوْلَادِهَا»

ص: 464

(كجايند گروهى كه به اسلام فرا خوانده شدند پس آن را پذيرفتند، و قرآن را خواندند پس آن را استوار نمودند، و به جهاد برانگيخته شدند پس عاشق سرگشته شدند مانند عشق و سرگشتگى شتران شيردار به بچه هايشان.)

«لِقاح» جمع «لَقوح» است و «لَقوح» به شتر شيردِه گفته مى شود. «وَلِهُوا» يعنى عاشق سرگشته شدند؛ «وَلَهَ » مفعول مطلق نوعى است.

حضرت پس از اين كه مقدارى از اصحاب ناپايدار و سست عنصر خود گله و شِكوه كرد، رفتارِ مسلمانانِ صدر اسلام را يادآور مى شوند و با حالت تأسف مى فرمايند: كجايند آن كسانى كه به اسلام دعوت شدند و آن را پذيرفتند. امثال عمار ياسر و مقداد و سلمان كجايند كه با اخلاص ايمان آوردند و در راه اسلام فداكارى نمودند. كسانى كه اگر به شهادت نرسيده و تعدادى از آنان باقى مانده بودند كار به اينجا نمى رسيد. آنان به شهادت رسيدند و شما سست عنصران و بى شخصيت ها نصيب من شديد و مرا خسته و ملول كرديد.

كجايند كسانى كه قرآن را خواندند و پس از آن به دستوراتش عمل كرده و آن را در جامعه پايدار و استوار نمودند. كسانى كه براى جنگ تهييج شدند و با عشق و علاقه به طرف جنگ رفتند و عشق و علاقۀ آنان نسبت به جنگ مانند شور و اشتياق شترهاى شيردِه نسبت به بچه هاى خود بود.

علّت شكست حضرت على عليه السلام

در اينجا ممكن است سؤال شود كه چرا حضرت على عليه السلام با وجود حق بودنش شكست خورد و به تعبير خود حضرت افراد سست ايمان و بى همّت و اكثراً فريب خورده و دنياپرست اطراف او گرد آمدند و نتوانستند خود را با اهداف حكومت على عليه السلام هماهنگ نمايند؟

ص: 465

اين پرسش را مى توان از جوانب مختلف پاسخ گفت و از زواياى گوناگون بررسى نمود. اما ادامۀ اين بررسى ها موجب مى شود نتوانيم به همۀ مباحث بپردازيم. فقط روايتى را كه در زندان ديده بودم مى خوانم و به اين مبحث خاتمه مى دهم: مطابق اين روايت مرفوعه شخصى از امام صادق عليه السلام سؤال مى كند: چرا على عليه السلام شكست خورد و عثمان هم با شكست مواجه شد ولى حكومت ابوبكر و عمر تا حدودى موفق بود و كارهايى را كه مى خواستند انجام دادند؟ امام صادق عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: براى اين كه عثمان مى خواست به وسيلۀ باطل محض حكومت كند و همۀ كارهاى حكومتى او بر باطل بود. به عنوان مثال حَكم بن ابى العاص را كه طرد شده و تبعيدى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود به مدينه بازگرداند و پول هنگفتى از بيت المال به او بخشيد و پسرش مروان بن حكم را در كارهاى حكومت وارد كرد. او مى خواست با باطل محض، حكومت خود را ادامه دهد كه نتوانست؛ و در نتيجه ابتدا گروهى از مصرى ها عليه او قيام و شورش كردند و اين قيام گسترش و ادامه يافت تا بالاخره كشته شد. از طرف ديگر على عليه السلام مى خواست بر اساس حق محض عمل كند و هيچ امتيازى به مخالفين ندهد، و در نتيجه مردم تحمّل نداشتند و مخالفين هم منسجم تر شده و بالاخره حضرت نيز نتوانست كارى از پيش ببرد. در صورتى كه شيخين يعنى ابوبكر و عمر، حق و باطل را با يكديگر مخلوط كردند؛ و سياستى كه بر اساس درهم آميختن حق و باطل باشد براى تودۀ مردم فريبنده است و خواص غير متعهد را هم به مقدارى راضى نگه مى دارد و از اين رو تا حدودى پيش مى رود.(1)

بر اساس فرمايش امام صادق عليه السلام در اين حديث، على عليه السلام نمى خواست سياست هاى شيطانى را اجرا كند و مى خواست تنها اجرا كنندۀ سياست حق باشد؛ از ديگر سو مردم آن زمان هنوز آمادگى و ظرفيّت لازم را براى خط مشى آن حضرت4.

ص: 466


1- منهاج البراعة، ج 3، ص 244.

پيدا نكرده بودند؛ از اين رو حضرت شكست خورد. از طرف ديگر چون مردم تا حدودى با اسلام و فرمايشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنوز آشنا بودند، سياست عثمان هم كه بر اساس باطل محض بود پيش نرفت. ولى دو خليفۀ اوّل و دوّم كه حق و باطل را با هم درآميختند به مذاق مردم خوش آمد و به ظاهر شكست نخوردند.

ويژگى هاى مؤمنان پاكبازِ گذشته

«وَ سَلَبُوا السُّيُوفَ أَغْمَادَهَا، وَ أَخَذُوا بِأَطْرَافِ الْأَرْضِ زَحْفاً زَحْفاً وَ صَفّاً صَفّاً؛ بَعْضٌ هَلَكَ وَ بَعْضٌ نَجَا»

(و شمشيرها را از غلافهايش ربودند، و اطراف زمين را گروه گروه و دسته دسته گرفتند؛ بعضى مردند و بعضى نجات يافتند.)

«أَغْماد» جمع «غِمْد» به معناى غلاف شمشير است. «زَحف» در اصل به معناى راه رفتن روى زانو و خيزان رفتن است؛ و وقتى سپاه با تجهيزات و جمعيت زياد به طرف دشمن به آهستگى پيشروى مى كنند در مورد آنها از تعبير «زَحْف» استفاده مى شود. نيروها هنگامى كه زياد شدند ديگر نمى توانند تند راه بروند و آهسته و به صورت گروهى مى روند، اين است كه از آنان به «زَحْفاً، زَحْفاً» يعنى گروه گروه تعبير مى شود.

حضرت مى فرمايد: مسلمانان صدر اسلام هميشه آماده باش بوده شمشيرهاى خود را از غلاف ربوده بودند و هيچ گاه آن را در غلاف فرو نمى بردند. براى اين كه هميشه مشغول جهاد و مبارزه بودند. و با اين كه از نظر تعداد و امكانات يا از نظر كميّت و كيفيّت مادّى و ظاهرى اندك و كم بودند، ولى دشمن را محاصره كرده و اطراف زمين را بتدريج گرفتند. چنانچه مسلمانان اوّليه در جنگ بدر و امثال آن با اين كه تعدادشان نسبت به دشمن بسيار اندك بود، ولى توانستند دشمن را محاصره

ص: 467

نمايند. از اين رو گروهى به شهادت رسيدند و گروهى نيز نجات يافتند.

اين تعبير حضرت اشاره دارد به آيۀ قرآن مجيد كه مى فرمايد: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ»(1) يعنى: «از ميان مؤمنان مردانى هستند كه به آنچه با خدا بر سر آن پيمان بسته بودند صادقانه وفا كردند؛ پس بعضى از آنان پيمان خود را به انجام رساندند [و شهيد شدند] و بعضى از آنان در انتظارند.»

«لَايُبَشَّرُونَ بِالْأَحْيَاءِ، وَ لَايُعَزَّوْنَ بِالْمَوْتى [عَنِ الْمَوْتى ]»

(به واسطۀ زندگان بشارت داده نمى شدند، و به خاطر مردگان صبورى داده نمى شدند.)

آنان كسانى بودند كه از فرط عشق و شيفتگى به جنگ و شهادت، ديگر براى دنيا و امور آن چندان ارزشى قائل نبودند. بنابراين اگر آنان را بشارت به فرزند مى دادند و مى گفتند فرزندى از شما به دنيا آمده است يا مى گفتند فلان دوست و رفيقت زنده است خوشحال نمى شدند؛ براى اين كه خودشان در فكر شهادت و رفتن از اين دنيا بودند. از طرف ديگر اگر كسانى از دوستان آنان شهيد شده بودند و به آنان خبر شهادتشان را مى دادند نياز به تسليت و دلدارى نداشتند؛ زيرا آنان غير از شهادت آرزوى ديگرى نداشتند.

«مُرْهُ الْعُيُونِ مِنَ الْبُكَاءِ»

(سفيد چشمانى از گريه.)

«مُرْه» جمع «اَمْرَه» است و به معناى چشمان معيوب و سفيد شده است. مسلمانان صدر اسلام به دليل گريۀ بسيار، چشمانشان معيوب و سفيد شده بود.3.

ص: 468


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 23.

«خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّيَامِ »

(خالى شكم هايى از روزه.)

«خُمْص» جمع «أَخْمَص» به معناى شكم خالى و لاغر است. اين افراد از بسيارى روزه شكم هايشان لاغر شده بود. جهاد مى كردند و در عين حال روزه هم مى گرفتند و اهل گريه و دعا و نماز شب نيز بودند.

«ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ»

(خشك لبانى از دعا.)

«ذُبَّل» و «ذُبُل» به يك معنا هستند؛ و جمع «ذابل» به معناى خشك و پژمرده است.

در بعضى نسخه ها «ذُبْلُ » آمده است كه در كتابهاى لغت يافت نشد.

مسلمانان نخستين به دليل دعا خواندن بسيار، داراى لب هاى خشكيده بودند.

شب و روز به ياد خدا بودند و ذكر خدا مى گفتند و يا دعا مى كردند.

«صُفْرُ الْأَلْوَانِ مِنَ السَّهَرِ»

(زرد رنگ هايى از شب زنده دارى.)

«صُفْر» جمع «أَصْفَر» به معناى رنگ زرد است.

شب ها بيدار بودند و از بسيارىِ شب زنده دارى و نماز شب، رنگ آنان زرد شده بود.

«عَلى وُجُوهِهِمْ [غَبَرَةُ ] غُبْرَةُ الْخَاشِعِينَ »

(بر چهرۀ آنان غبار فروتنان.)

«غُبْرَة» و «غَبَرَة» هر دو صحيح است. در قرآن كريم «غَبَرَة» آمده است: «وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ ».(1)0.

ص: 469


1- سورۀ عبس (80)، آيۀ 40.

افرادى كه بسيار متواضع و خاشع اند و خوف زياد دارند، چهره هاشان سرخى و زيبايى ديگران را ندارد و گويا بر صورت آنان غبار خشوع و ترس پاشيده اند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 470

«درس 192» - خطبۀ 121 (قسمت سوّم)

اشاره

مرورى دوباره بر خطبه

پاسخ على عليه السلام به اعتراض در مورد حكميّت

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها

درمان درد با درد!

على عليه السلام خسته از درد بى درمانِ اصحاب

يادى از مسلمانان صدر اسلام و ويژگى هاى آنان

عطش ديدار ياران و درد فراق آنان

هشدار نسبت به نيرنگ ها و اهداف پليد شيطان

راه مقابله با وسوسه هاى شيطان

ص: 471

ص: 472

«خطبۀ 121 - قسمت سوّم»

«هذَا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ . أَمَا وَاللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً؛ فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ ، وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ ، لَكَانَتِ الْوُثْقى ، وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟ وَ إِلى مَنْ ؟ أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي، كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا.

أللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أَطِبَّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ ، وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ . أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إِلَى الْإِسْلامِ فَقَبِلُوهُ ، وَ قَرَءُوا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ ، وَ هُيِّجُوا إِلَى الْجِهَادِ فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقَاحِ إِلى أَوْلَادِهَا، وَ سَلَبُوا السُّيُوفَ أَغْمَادَهَا، وَ أَخَذُوا بِأَطْرَافِ الْأَرْضِ زَحْفاً زَحْفاً وَ صَفّاً صَفّاً. بَعْضٌ هَلَكَ وَ بَعْضٌ نَجَا. لَايُبَشَّرُونَ بِالْأَحْيَاءِ، وَ لَايُعَزَّوْنَ بِالْمَوْتى ، مُرْهُ الْعُيُونِ مِنَ الْبُكَاءِ، خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّيَامِ ، ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ، صُفْرُ الْأَلْوَانِ مِنَ السَّهَرِ، عَلى وُجُوهِهِمْ غُبْرَةُ الْخَاشِعِينَ .»

«أُولئِكَ إِخْوَانِي الذَّاهِبُونَ ، فَحَقَّ لَنَا أَنْ نَظْمَأَ إِلَيْهِمْ ، وَ نَعَضَّ الْأَيْدِيَ عَلى فِرَاقِهِمْ . إِنَّ الشَّيْطَانَ يُسَنِّي لَكُمْ طُرُقَهُ ، وَ يُرِيدُ أَنْ يَحُلَّ دِينَكُمْ عُقْدَةً عُقْدَةً ، وَ يُعْطِيَكُمْ بِالْجَمَاعَةِ الْفُرْقَةَ ، وَ بِالْفُرْقَةِ الْفِتْنَةَ ؛ فَاصْدِفُوا عَنْ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ ، وَاقْبَلُوا النَّصِيحَةَ مِمَّنْ أَهْدَاهَا إِلَيْكُمْ ، وَاعْقِلُوهَا عَلى أَنْفُسِكُمْ .»

مرورى دوباره بر خطبه

مرحوم آيت اللّه بروجردى در درسش مطالبى از آن را بسيار تكرار مى فرمود.

ص: 473

گاهى مطلبى را كه روز شنبه گفته بود تا روز چهارشنبه آن را به نحوى ديگر تكرار و بيان مى كرد. در دورۀ سكونت و تدريس ايشان در اصفهان، يكى از شاگردانش روزى گفته بود كه آقا ما مطلب را فهميديم. آيت اللّه بروجردى در جواب ايشان فرموده بود:

اما من خودم هنوز نفهميده ام؛ و آن را تكرار مى كنم كه خودم بفهمم. به هر حال در تكرار درس سودهايى هست، و من هم با اجازه، درس روز گذشته را به طور خلاصه با مرورى دوباره از ابتداى خطبه بازگو مى كنم.

پاسخ على عليه السلام به اعتراض در مورد حكميّت

اينجا به حضرت على عليه السلام پس از پذيرفتن حكميّت اشكال كرده بودند كه در كار شما تضاد و يا تناقضى به چشم مى خورد. براى اين كه وقتى حكميّت پيشنهاد شد شما آن را نپذيرفتيد و به ادامۀ جنگ امر فرموديد ولى پس از مدّتى حكميّت را پذيرفتيد و ديگران را نيز فرمان داديد كه آن را بپذيرند. بنابراين يا ديدگاه اوّل شما صحيح و نظريۀ دوّم ناصحيح بوده، يا رأى اوّل نادرست و سخن و رأى دوّم شما درست بوده است.

از اين خطبه و جواب حضرت اين طور برداشت مى شود كه حضرت از ابتدا نخواستند به طور صريح اشتباه و تقصير را به گردن اصحاب خود بيندازند، بلكه ابتدا اعتراض را مى پذيرند و در ادامه به گونه اى مطلب را بيان مى كنند كه معلوم شود تقصير به گردن اصحاب بوده است. در حقيقت حضرت مى خواسته با احترام بيشترى با مخالفين برخورد نمايد و در ضمن حقيقت را نيز روشن كرده و توضيح داده باشد.

اين است كه از ابتدا نفرمود كه مسئول اين پيشامدها و حوادث ناگوار شما هستيد و شما تقصير داريد. زيرا چنين سخن گفتن، مخاطب را به موضع گيرى مى كشاند و احياناً موجب اختلافات بيشتر مى شود. از اين رو حضرت ابتدا اعتراض را پذيرفت، و كمى با مخالفين كوتاه آمد، سپس واقعيت را توضيح داد و به نحوى مسأله را مطرح كرد كه مخالفين خود متوجّه تقصير خود شدند. اين روش رساتر و مؤثرتر است و در ذهن و قلب آنان بهتر جاى مى گيرد.

ص: 474

«هذَا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ »

(اين جزاى كسى است كه پيمان را رها كرد.)

قاعدۀ اوّليه ادامۀ جنگ بود كه امام و پيروانش بر سر آن با هم پيمان بسته بودند؛ ولى اغلب فرماندهان جنگ به هنگام فقدان نيرو، از باب ضرورت متوسل به روشهاى ديپلماسى - مثل حكميّت در آن زمان - مى شوند. حضرت مى خواهد بفرمايد به دليل سيطرۀ شرايط خاص از جمله درخواست شما از قاعدۀ اوّليه عدول كردم؛ آنگاه به اعتراض مخالفين اشاره مى كند و مى فرمايد: اين اشكال و اعتراض جزاىِ كسى است كه عُقْده و پيمان را رها كرده است. «عُقدة» يعنى گره، كه كنايه از پيمان محكمى است.

در ادامه به ماهيّت و هويت آن عقده مى پردازد و ويژگى هاى آن را بيان مى كند.

فاصلۀ ميان آرمان ها و واقعيت ها

«أَمَا وَاللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ ، حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً»

(آگاه باشيد به خدا سوگند من آن زمان كه شما را فرمان دادم به آنچه به آن فرمانتان دادم، اگر شما را بر ناخوشايندى كه خداوند در آن نيكى قرار مى داد وادار مى نمودم؛)

«لو» در اين عبارت براى امتناع است. در معناى اين عبارت با توجّه به اين كه حضرت دو امر داشته است دو احتمال وجود دارد:

الف - احتمال اوّل اين است كه مقصود از «بِمَا أمَرْتُكُمْ بِهِ » جنگ باشد. پس عبارت «لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ » يعنى اگر هنگامى كه شما را به جنگ فرمان دادم همان فرمان را ادامه داده و شما را بر ادامۀ جنگ كه آن را ناخوش مى داشتيد وادار كرده بودم.

ب - احتمال دوّم اين كه مقصود از «بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ » حكميّت باشد. بنابراين معناىِ

ص: 475

عبارت اين مى شود كه وقتى شما را به پذيرش حكميّت فرمان دادم بايد به جاى آن شما را بر ادامۀ جنگ كه آن را ناخوش داشتيد وادار مى نمودم. به تعبير ديگر بايد شما را به پذيرش حكميّت فرمان نمى دادم و همچنان بر ادامۀ جنگ اصرار مى نمودم؛ جنگى كه خداوند در آن خير و خوبى قرار مى داد.

«فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ ، وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ ، لَكَانَتِ الْوُثْقى ؛ وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟ وَ إِلى مَنْ ؟»

(پس اگر استقامت داشتيد شما را راهنمايى كرده، و اگر كج مى شديد شما را راست مى كردم، و اگر امتناع مى كرديد شما را تدارك مى نمودم - كسانى ديگر را به جاى شما مى گماردم - هر آينه استوارتر بود؛ ولى با چه كسى ؟ و به سوى چه كسى ؟)

حضرت مى فرمايد: اگر شما را به ادامۀ جنگ كه آن را خوش نداشتيد وادار مى كردم، سه فرض پيش مى آمد كه در هر صورت ادامۀ جنگ راه استوارترى بود.

اين سه فرض عبارتند از:

الف - «إنِ اسْتَقَمْتُمْ » اين كه در جنگ پايدارى و استقامت نشان مى داديد و نتيجۀ آن «هَدَيْتُكُمْ » بود؛ يعنى من نيز شما را تا پايان و تا پيروزى راهنمايى و هدايت مى كردم.

ب - شما در بين راه كژروى مى كرديد «وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ ». به اين معنا كه اصل ادامۀ جنگ را مى پذيرفتيد ولى گاهى اعتراض و يا احياناً سستى مى نموديد. در اين فرض نيز كژروى و يا سستى شما را «قَوَّمْتُكُمْ » راست و اصلاح مى نمودم.

ج - شما اساساً از ادامۀ جنگ امتناع و خوددارى مى نموديد «وَ إِنْ أَبَيْتُمْ ». در اين صورت هم «تَدَارَكْتُكُمْ » افراد ديگرى را از مناطق مختلف گردآورى كرده و به جاى شما در جنگ با دشمن شركت مى دادم.

در هر صورت اگر من شما را به ادامۀ جنگ وادار مى كردم «لَكَانَتِ الْوُثْقى »محكم كارى بود و جاى اعتراض و اشكالى هم باقى نمى ماند. ولى متأسفانه شما

ص: 476

نيروى كارآمد نبوديد. پس تصميم بر ادامۀ جنگ صحيح بود و پس از آن اعتراض كنونى شما وارد نبود. ولى به وسيلۀ چه كسى بايد جنگ را ادامه مى دادم و به چه كسى بايد اعتماد مى كردم ؟! «وَ لَكِنْ بِمَنْ ؟ وَ إِلى مَنْ ؟!» زيرا در آن شرايط هيچ نيرويى نداشتم كه با آن كار جنگ را به پيش ببرم.

درمان درد با درد!

«أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي، كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا»

(مى خواهم كه به وسيلۀ شما درمان كنم و حال آن كه شما درد من هستيد؛ مانند درآورندۀ خار از تن به وسيلۀ خار و حال آن كه او مى داند تمايل خار با خار است.)

من با ادامۀ جنگ مى خواستم دشمن را شكست دهم و درد جامعه و اسلام را درمان كنم ولى اصل درد، خود شما بوديد؛ و مَثَل من با شما مانند كسى است كه مى خواهد تيغى را كه در پايش فرو رفته به وسيلۀ تيغ ديگرى بيرون آورد، در صورتى كه اين دو تيغ مانند يكديگر و هم سنخ اند. بنابراين همان طور كه تيغ اوّلى شكست و در پا باقى ماند تيغ دوّم هم مى شكند. تيغ را بايد با سوزن بيرون كشيد تا نشكند.

خلاصه من نيرو براى ادامۀ جنگ نداشتم و در نتيجه راه و چاره اى جز پذيرش حكميّت براى من باقى نمانده بود. پس در حقيقت گناه و تقصير اصلى بر گردن شماست.

به تعبير ديگر حضرت در پاسخ خود دو مرحله را به ترتيب ذكر كرده و مى فرمايد:

در مرحلۀ اوّل اشكال شما وارد است و حرف اوّل من صحيح بود، چون پيمان محكم داشتيم و بايد به جنگ ادامه مى داديم و اگر به جنگ ادامه داده بوديم اعتراض و اشكالى مطرح نمى شد، ولى واقعيت اين بود كه من كس و يا كسانى را نداشتم كه به وسيلۀ آنها اين كار مهم را به سامان برسانم. زيرا شما ياور نبوديد بلكه درد من بوديد.

ص: 477

و به ناچار حكميّت را پذيرفتم. پس علّت پذيرفتن حكميّت به عنوان كارى غير صحيح، فشار و ضرورت بود. شما هم تقصير داريد، زيرا با عدم همراهى با من موجب پيدايى اين ضرورت شديد.

على عليه السلام خسته از درد بى درمانِ اصحاب

«أللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أَطِبَّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ ، وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ »

(خدايا! طبيبان اين درد بسيار شديد ملول گشته اند، و آبكش ها با طنابهاى بلند چاهها درمانده شده اند.)

«نَزَعَة» جمع «نازع» به معناى آبكش مى باشد. «أشطان» نيز جمع «شَطَن» به معناى طناب بلند است. و «رَكيّ » هم به معناى كنده شده يا چاه مى باشد.

حضرت مى فرمايد: خدايا! پزشكان و طبيبان اين درد بسيار شديد خسته شدند.

اين درد شديدى است كه انسان با نيرويى بخواهد به جنگ دشمن برود كه اطاعت نمى كند و يا فريب دشمن را مى خورد و تحت تأثير تبليغات و حيله گريها واقع مى شود. و باز خسته و ملول شدند كسانى كه مى خواهند به وسيلۀ طناب بلند از چاهى آب بكشند. در حقيقت مَثَل شما كه اطاعت نمى كنيد و سود نمى رسانيد مانند چاهى است كه آب ندارد.

نتيجه يا خلاصۀ پاسخ حضرت اين است: اگر ما به جنگ ادامه مى داديم اين اشكالها مطرح نمى شد، و اين گناه من است كه به جنگ ادامه ندادم؛ اما اين كه چرا به جنگ ادامه ندادم در حقيقت گناه و مسئوليتش با شماست، براى اين كه شما يارى نكرديد. عرض كرديم كه حرف «لو» در اين عبارت براى امتناع است. يعنى اگر مى توانستم به جنگ ادامه دهم لازم بود و اشكالى هم پيش نمى آمد، ولى ادامۀ جنگ با وضعى كه شما برايم پيش آورديد مقدور نبود.

ص: 478

يادى از مسلمانان صدر اسلام و ويژگى هاى آنان

«أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إِلَى الْإِسْلامِ فَقَبِلُوهُ ، وَ قَرَءُوا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ ، وَ هُيِّجُوا إِلَى الْجِهَادِ فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقَاحِ إِلى أَوْلَادِهَا»

(كجايند گروهى كه به اسلام فرا خوانده شدند پس آن را پذيرفتند، و قرآن را خواندند پس آن را استوار نمودند، و به جهاد برانگيخته شدند پس عاشقِ سرگشته شدند مانند عشق و سرگشتگى شتران بچه دار به بچه هايشان.)

حضرت در دنبالۀ شِكوه اى كه از اصحاب خود دارند در توصيف مسلمانان صدر اسلام مى فرمايند: كجا هستند آن قومى كه وقتى دعوت به اسلام شدند آن را پذيرفتند، و قرآن را خواندند و محكم به كار گرفتند، و به سوى جنگ برانگيخته شدند پس عاشق سرگشته گشتند مانند عشق شترهاى بچه دار نسبت به بچه هايشان.

«وَ سَلَبُوا السُّيُوفَ أَغْمَادَهَا، وَ أَخَذُوا بِأَطْرَافِ الْأَرْضِ زَحْفاً زَحْفاً وَ صَفّاً صَفّاً؛ بَعْضٌ هَلَكَ وَ بَعْضٌ نَجَا»

(و شمشيرها را از غلافهايش ربودند، و اطراف زمين را گروه گروه و صف در صف گرفتند؛ بعضى مردند و بعضى نجات يافتند.)

«أغماد» جمع «غِمد» است. «زَحف» در لغت به معناى راه رفتن بچه اى است كه خوب نمى تواند راه برود و خيزان و آهسته راه مى رود. لشكر و سپاه هم به هنگام زياد شدن و حركت با همديگر بايد مراعات همۀ جمعيت و ضعفا را بنمايند و تداركات را ملاحظه كنند، از اين رو مجبورند آهسته حركت كنند، از اين نظر به آنها «زحف» گفته اند.

حضرت دربارۀ ويژگى هاى مسلمانان صدر اسلام مى فرمايد كه آنها شيفته و عاشق جهاد و شهادت بودند. در ادامه مى فرمايد: آنان كسانى بودند كه شمشيرهاى خود را از غلاف ربودند، و با وجود اندك بودن اطراف زمين را گرفتند و آن را خيزان خيزان و

ص: 479

صف در صف محاصره و احاطه كردند؛ گروهى از آنان به شهادت رسيدند و گروه ديگرى نجات يافته و به سلامت ماندند.

«لَايُبَشَّرُونَ بِالْأَحْيَاءِ وَ لَايُعَزَّوْنَ بِالْمَوْتى »

(به واسطۀ زندگان بشارت داده نمى شدند، و به خاطر مردگان تسلّى داده نمى شدند.)

مسلمانان صدر اسلام آن چنان در انديشۀ مرگ و شهادت بودند كه اگر به آنان بشارت تولّد فرزندى داده مى شد و يا گفته مى شد كه دوست و همراهت زنده است چندان خوشحال نمى شدند، و از مرگ و شهادت دوستان و برادران خود نيز آن چنان اندوهگين و ناراحت نمى شدند كه محتاج تسليت گفتن باشند.

«مُرْهُ الْعُيُونِ مِنَ الْبُكَاءِ، خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّيَامِ »

(سفيدچشمانى از گريه، خالى شكم هايى از روزه.)

«مُرْه» جمع «أَمْرَه» به معناىِ كسى است كه چشمانش تار يا خون آلود و يا سفيد شده و بالاخره عيب پيدا كرده است. «خُمْص» نيز جمع «أخمص» به معناى شكم خالى است.

مسلمانان صدر اسلام كسانى بودند كه به دليل گريه و زارى كردن، چشمان آنها معيوب شده بود؛ و بر اثر بسيارى روزه شكم آنان لاغر شده بود.

«ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ، صُفْرُ الْأَلْوَانِ مِنَ السَّهَرِ، عَلى وُجُوهِهِمْ غُبْرَةُ الْخَاشِعِينَ »

(خشك لبانى از دعا، زردرنگ هايى از شب زنده دارى، بر چهرۀ آنان غبار فروتنان.)

«ذُبَّل» و «ذُبُل» جمع «ذابل» به معناى خشك و بى رطوبت است. البته «ذُبْل» را در لغت نيافتم. «شفاه» نيز جمع «شفه» به معناى لب مى باشد. «صُفْر» هم جمع «أَصْفَر» به معناى زرد است. «غُبْرَة» نيز به معناى غبار و گرد مى باشد.

افرادى را كه على عليه السلام تأسف از دست دادنشان را مى خورد كسانى بودند كه از

ص: 480

بسيارى دعا لب هايشان خشكيده بود، و از بسيارى شب زنده دارى و بيدارى رنگ چهره و بدنشان به زردى گراييده، و بر چهره هايشان نيز گرد و غبار فروتنان و افرادى كه از خداوند مى ترسند نشسته بود. چون كسانى كه خاكى و متواضع اند يا نسبت به خداوند ترس و خشوع دارند، چهره هايشان حالتِ سرخى و شادابى ديگران را ندارد بلكه صبغۀ تواضع و خاكى پيدا مى كنند.

عطش ديدار ياران و درد فراق آنان

«أُولئِكَ إِخْوَانِي الذَّاهِبُونَ ، فَحَقَّ لَنَا أَنْ نَظْمَأَ إِلَيْهِمْ ، وَ نَعَضَّ الْأَيْدِي عَلى فِرَاقِهِمْ »

(آنها برادران رفتۀ من هستند، پس بر ما سزاوار است كه تشنۀ رفتن به سوى آنها باشيم، و بر جداييشان دست ها را گاز بگيريم.)

«ظَمَأَ» به معناى تشنگى است. و «أَنْ نَظْمَأَ إِلَيْهِمْ » يعنى «متمايلينَ اليهم»: تشنه باشيم به سوى آنان؛ در واقع تشنۀ ملاقات آنان باشيم.

«عضّ » به معناى گاز گرفتن است. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ » (1) «و روزى كه ستمكار دست [حسرت] مى گزد.»

حضرت همان گونه كه ملاحظه كرديد ابتدا ويژگى هاى مذموم و منفى اصحاب خود را برمى شمارد و از آنان گله و شكايت مى نمايد، آنگاه ويژگى هاى پسنديدۀ مسلمانان صدر اسلام و دوستان خود را به رخ مخالفان مى كشد، و در ادامه مى فرمايد:

اين افراد برادران من بودند كه از دنيا رفتند و به شهادت رسيدند، آنان كسانى بودند كه سزاوار است انسان تشنۀ ملاقاتشان باشد و نسبت به جدايى از آنان از فرط ناراحتى انگشت به دندان بگزد. انسان كه زياد ناراحت مى شود معمولاً انگشت خود را با دندان مى گزد.

ص: 481


1- سورۀ فرقان (25)، آيۀ 27.

هشدار نسبت به نيرنگ ها و اهداف پليد شيطان

«إِنَّ الشَّيْطَانَ يُسَنِّي لَكُمْ طُرُقَهُ ، وَ يُرِيدُ أَنْ يَحُلَّ دِينَكُمْ عُقْدَةً عُقْدَةً »

(همانا شيطان راههاى خود را براى شما آسان مى گرداند، و مى خواهد [رشته هاى] دين شما را گره گره بگشايد.)

«سَنّى ، يُسَنّي» از باب تفعيل و به معناىِ «يُسَهّل» است؛ يعنى شيطان آسان مى كند.

حضرت دوباره همان اصحابى را كه به او اعتراض كرده بودند مورد خطاب قرار مى دهد و مى فرمايد: مواظب باشيد شيطان در شما نفوذ نكند. شيطان بتدريج سراغ شما مى آيد؛ او يكباره نمى گويد كافر شو، بلكه احكام دينى را يكى يكى در نظر شما سست مى كند. متأسفانه جامعه هميشه اين گرفتارى را دارد. اگر شيطان ابتدا به كسى بگويد كافر شو آن فرد نمى پذيرد، ولى هر زمانى در يكى از واجبات شبهه مى كند، روزى در حج و روز ديگر در وجوهات و همچنين در ديگر دستورات الهى شبهه مى كند و بتدريج ايمان مردم را تضعيف مى كند.

نكتۀ ديگرى كه يادآورىِ آن مناسب است اين كه بر اساس نظريۀ مشهور، فعل ماضى براى زمان گذشته و فعل مضارع براى زمان آينده به كار مى رود. بر اين اساس تصور مى شود كه زمان در فعل ماضى و مضارع خوابيده و جزء معناى آن است. در حالى كه هميشه اين طور نيست. بايد گفت فعل ماضى براى بيان كار تحقق يافته آورده مى شود؛ در اين صورت گاه زمان آن گذشته و گاه حتى آينده يا حال يا اساساً فوق زمان است؛ مانند: «وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً» (1) «كان» با اين كه فعل ماضى است ولى بيانگر گذشته نيست و گوياى وجود علم و حكمت براى خداوند، فوق عمود زمان است.

و براى چيزى كه تحققش معلوم نيست و يا تحقق نيافته است و انتظار تحقق آن مى رود فعل مستقبل آورده مى شود، كه معمولاً هم دلالت بر استمرار مى نمايد.

ص: 482


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 17.

بنابراين فعل ماضى براى تحقق است و فعل مستقبل براى ترقّب و انتظار. البته به طور طبيعى زمان از فعل ماضى و مستقبل استفاده مى شود، ولى زمان در خود فعل وجود ندارد.

در اين عبارت نيز معناى «وَ يُرِيدُ أَنْ يَحُلَّ دِينَكُمْ » اين نيست كه در آينده مى خواهد گره دين شما را سست كند، بلكه معنايش اين است كه اساس كار شيطان و بناى او بر اين است كه چنين كند و كار او استمرار دارد.

حضرت مى فرمايد: شيطان راههاى خود را آسان مى كند؛ و اگر شما از شيطان پيروى كرديد و به دنبال او رفتيد، كار شيطان اين است كه ابتدا دين شما را بتدريج و گره گره باز مى كند و در نهايت دين شما از دست مى رود. شيطان هيچ گاه به يك مسلمان ابتدا نمى گويد كه دست از اسلام بردار. براى اين كه مى داند موفق نمى شود و يك مسلمان بدون مقدمه دست از دين خود برنمى دارد. بنابراين ابتدا در حج و روزه و خمس و زكات و احياناً نماز يك يك اشكال مى كند و اين امور را كه مانند گره محكم هستند بتدريج باز مى كند و عقيدۀ فرد را نسبت به آنها سست مى كند تا به اصل دين برسد. بسيارى از افرادى كه دين خود را از دست مى دهند، انسان مشاهده مى كند كه از ابتدا دينِ خود را كنار نگذاشته اند؛ بلكه شيطان در ذهن و دل آنان بتدريج وسوسه مى كند و در واجبات دين و محكمات آن ايجاد ترديد مى كند و سپس اصل دين را نشانه مى گيرد.

«وَ يُعْطِيَكُمْ بِالْجَمَاعَةِ الْفُرْقَةَ ، وَ بِالْفُرْقَةِ الْفِتْنَةَ »

(و به عوض اتحاد به شما جدايى ببخشد، و به واسطۀ جدايى فتنه و فساد بر پا سازد.)

عبارت «وَ بِالْفُرْقَةِ الْفِتْنَةَ » را نهج البلاغۀ عبده ندارد.

بنا و اساس كار شيطان اين است كه مى خواهد اتحاد و يگانگى شما مسلمانان را تبديل به تفرقه و جدايى كند و از بين تفرقه و جدايى ها ايجاد فتنه نمايد. به اسم هاى مختلف مثل راستى و چپى و حدّ وسط و طرفدار اين گروه يا آن حزب، اجتماع و هماهنگى را از بين مى برد و به جماعت شما افتراق و جدايى را عطا مى كند.

ص: 483

راه مقابله با وسوسه هاى شيطان

«فَاصْدِفُوا عَنْ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ ، وَاقْبَلُوا النَّصِيحَةَ مِمَّنْ أَهْدَاهَا إِلَيْكُمْ ، وَاعْقِلُوهَا عَلى أَنْفُسِكُمْ »

(پس از وسوسه ها و افسونگرى هاى او رو گردانيد، و خيرخواهى را از كسى كه آن را به شما هديه داده بپذيريد، و آن را بر خودتان ببنديد.)

«نَزَغات» جمع «نَزْغَة» به معناى وسوسه گرى و دو به هم زنى، و «نَفَثات» جمع «نَفْثَة» به معناى دميدن و كنايه از افسونگرى است. «اَلنَّفّاثاتِ فِي الْعُقَدِ»(1) به معناى افسونگريهاى شيطان است كه به دميدن در گره ها تشبيه شده است.

«عَقْل» به معناى بستن مى آيد. هنگامى كه گفته مى شود شتر را «عِقال» كردند يعنى چيزى به پاى او بسته اند. به عقل انسان نيز به اين اعتبار عقل گفته مى شود كه انسان را كنترل مى كند. چيزى كه به گردن گوسفند يا پاى شتر بسته مى شود در فرهنگ عاميانه و محلى ما آن را «چدار» مى گويند. آنها وسيلۀ كنترل حيوان است يا توسط آن فرمان داده مى شوند. عقل انسان هم به لحاظ اين كه نقش كنترلى و هدايتگرى دارد چدار انسان به شمار مى آيد.

هنگامى كه دانستيد شيطان چگونه دين شما را مى گيرد و اعتقادات شما را به مرور زمان ضعيف مى كند، پس از وسوسه هاى شيطان بپرهيزيد و از آنها دورى كنيد و نصيحت و خيرخواهى مرا كه حاكم و امام شما هستم بپذيريد و آن را محكم نگه داريد و به جان پذيرا باشيد، و به تعبير ديگر نصيحت هاى مرا ملازم نفس خود قرار بدهيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 484


1- - سورۀ فلق (113)، آيۀ 4.

«درس 193» - خطبۀ 122 (قسمت اوّل)

اشاره

موضوع خطبه

سخنان مقدماتى امام عليه السلام با خوارج

يادآورى مواضع گذشتۀ معترضين توسط امام عليه السلام

يادآورى هشدارهاى امام عليه السلام دربارۀ حَكَميّت

مسئوليت امام عليه السلام در رابطه با اصرار بر حكميّت

اشارۀ امام عليه السلام به جنگ هاى دشوار و ايمان مسلمانان صدر اسلام

ص: 485

ص: 486

«خطبۀ 122 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام قَالَهُ لِلْخَوَارِجِ ، وَ قَدْ خَرَجَ إِلى مُعَسْكَرِهِمْ وَ هُمْ مُقِيمُونَ عَلى إِنْكَارِ الْحُكُومَةِ ؛ فَقَالَ عليه السّلام:

«أَكُلُّكُمْ شَهِدَ مَعَنَا صِفِّينَ ؟» فَقَالُوا: مِنَّا مَنْ شَهِدَ وَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَشْهَدْ. قَالَ عليه السلام:

«فَامْتَازُوا فِرْقَتَيْنِ ، فَلْيَكُنْ مَنْ شَهِدَ صِفِّينَ فِرْقَةً وَ مَنْ لَمْ يَشْهَدْهَا فِرْقَةً ، حَتّى أُكَلِّمَ كُلّاً[ مِنْكُمْ ] بِكَلامِهِ .» وَ نَادَى النَّاسَ فَقَالَ عليه السلام: «أَمْسِكُوا عَنِ الْكَلامِ وَ أَنْصِتُوا لِقَوْلِي، وَأَقْبِلُوا بِأَفْئِدَتِكُمْ إِلَيَّ ، فَمَنْ نَشَدْنَاهُ شَهَادَةً فَلْيَقُلْ بِعِلْمِهِ فِيهَا.» ثُمَّ كَلَّمَهُمْ عليه السلام بِكَلامٍ طَوِيلٍ ، منه:

«أَلَمْ تَقُولُوا عِنْدَ رَفْعِهِمُ الْمَصَاحِفَ - حِيلَةً وَ غِيلَةً وَ مَكْراً وَ خَدِيعَةً -: إِخْوَانُنَا وَ أَهْلُ دَعْوَتِنَا؛ اسْتَقَالُونَا وَاسْتَرَاحُوا إِلى كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ ، فَالرَّأْيُ الْقَبُولُ مِنْهُمْ وَالتَّنْفِيسُ عَنْهُمْ ؟ فَقُلْتُ لَكُمْ : هذا أَمْرٌ ظَاهِرُهُ إِيمَانٌ وَ بَاطِنُهُ عُدْوَانٌ ، وَ أَوَّلُهُ رَحْمَةٌ وَ آخِرُهُ نَدَامَةٌ ، فَأَقِيمُوا عَلى شَأْنِكُمْ ، وَ الْزَمُوا طَرِيقَتَكُمْ ، وَ عَضُّوا عَلَى الْجِهَادِ بِنَوَاجِذِكُمْ ؛ وَ لَاتَلْتَفِتُوا إِلى نَاعِقٍ نَعَقَ ، إِنْ أُجِيبَ أَضَلَّ ، وَ إِنْ تُرِكَ ذَلَّ .

وَ قَدْ كَانَتْ هذِهِ الْفَعْلَةُ ، وَ قَدْ رَأَيْتُكُمْ أَعْطَيْتُمُوهَا. وَاللَّهِ لَئِنْ أَبَيْتُهَا مَا وَجَبَتْ عَلَيَّ فَرِيضَتُهَا، وَ لَاحَمَّلَنِي اللَّهُ ذَنْبَهَا. وَ وَاللَّهِ إِنْ جِئْتُهَا إِنِّي لَلْمُحِقُّ الَّذِي يُتَّبَعُ ؛ وَ إِنَّ الْكِتَابَ لَمَعِيَ ، مَا فَارَقْتُهُ مُذْ صَحِبْتُهُ .

فَلَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ إِنَّ الْقَتْلَ لَيَدُورُ عَلَى [بَيْنَ ] الْآباءِ وَ الْأَبْنَاءِ وَ الْإِخْوَانِ وَ الْقَرَابَاتِ ، فَمَا نَزْدَادُ عَلى كُلِّ مُصِيبَةٍ وَ شِدَّةٍ إِلَّا إِيمَاناً، وَ مُضِيّاً عَلَى الْحَقِّ ، وَ تَسْلِيماً لِلْأَمْرِ، وَ صَبْراً عَلى مَضَضِ الْجِرَاحِ .»

ص: 487

موضوع خطبه

اين خطبه نيز دربارۀ حكميّت است و در دو درس گذشته جنبه هايى از آن را مفصّل بررسى كرديم. پيدايش حكميّت و ظهور خوارج در جنگ صفّين وقتى بود كه مولا اميرالمؤمنين عليه السلام در آستانۀ پيروزى قرار گرفت و معاويه به پيشنهاد و حيله گرى عمروعاص دستور به سر نيزه كردن قرآنها داد. در پى آن آتش بس مطرح شد. و در اين هنگام جايگزين كردن حكميّت يا مذاكره به جاى نبرد مسلحانه ابتدا از طرف جناح معاويه مطرح شد و سپس از سوى گروهى از خودى ها بر آن تأكيد شد. حكميّت در ابتدا به معناى داورى قرآن بين دو گروه از مسلمانان در حال جنگ بود. حضرت در اينجا به اصحاب خود هشدار داد كه فريب نخورند، ولى متأسفانه حدود بيست هزار نفر از اصحاب آن حضرت فريب خوردند و گفتند كسانى كه ما با آنان مى جنگيم برادران دينى ما هستند و قرآن را واسطه و حَكَم قرار داده اند؛ بنابراين اگر پيشنهاد آنان مبنى بر آتش بس فوراً پذيرفته نشود همچنان كه عثمان كشته شد ما هم على عليه السلام را به قتل مى رسانيم. حضرت از روى ضرورت و نداشتن نيرو براى ادامۀ جنگ مجبور به آتش بس شد و پيشنهاد حكميّت را پذيرفت. سپس وقتى نتيجۀ مشورت عمروعاص و ابوموسى اشعرى اعلان و مشخص شد كه عمروعاص ابوموسى را فريب داده و در نتيجه حكميّت شكست خورده است، همان كسانى كه حضرت را وادار به پذيرش آتش بس كردند به عنوان اعتراض به آن حضرت حمله كردند و گفتند: ما نفهميديم، نادان بوديم و فريب معاويه و عمروعاص را خورديم، ولى تو چرا آتش بس و حكميّت را پذيرفتى ؟ اين اعتراض و پيامدهاى آن، ريشه و سرچشمۀ به وجود آمدن خوارج شد. در حقيقت بيشترِ خوارج در جنگ صفّين حضور داشتند. البته بعضى ها هم در آن جنگ حضور نداشتند ولى از خويشاوندان و دوستان آنان بودند و به وسيلۀ تبليغات، متمايل به خوارج و يا جزو آنان شدند.

ص: 488

سخنان مقدماتى امام عليه السلام با خوارج

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام قَالَهُ لِلْخَوَارِجِ ، وَ قَدْ خَرَجَ إِلى مُعَسْكَرِهِمْ وَ هُمْ مُقِيمُونَ عَلى إِنْكَارِ الْحُكُومَةِ »

(و از سخنان آن حضرت است كه آن را براى خوارج فرموده است، در حالى كه به لشكرگاه آنها رفته بود و آنان بر انكار حكميّت پايدارى مى كردند.)

«مُعَسْكر» به معناى لشكرگاه است. البته اين كلمه هم اسم مفعول است و هم اسم زمان و مكان. براى اين كه اسم مكان و اسم زمانِ افعال مزيد فيه و يا رباعى مجرّد، بر وزن اسم مفعول آنها مى باشد. در اينجا «معسكر» اسم مكان است.

ظاهر عبارت «وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام» كه پيش از متن خطبه آمده است حاكى از تقطيع و انتخاب بخش هايى از سخنان حضرت مى باشد، و سيّد رضى همۀ خطبه را نياورده است؛ و به نظر ابن أبى الحديد اين خطبه سه قسمت مجزا و مستقل است كه با يكديگر ارتباطى ندارند. بناى كار سيّد رضى بر اين بوده كه فقط قسمت هايى كه از نظر فصاحت و بلاغت جاذبه داشته آورده است. و اگر سه قسمت بود مرحوم سيّد رضى آن را با «منها» يا «منه» از يكديگر مشخص و معيّن مى كرد. از اين رو به نظر من سه دسته نيست و عبارات اين خطبه به همديگر مربوط است؛ حتى ظاهر عبارات نيز مرتبط هستند. ولى ابن أبى الحديد آن را به سه بخش مجزا تقسيم كرده و با قاطعيت گفته سه قسمت اند و با هم بى ارتباط هستند. در جاى خودش سخن ابن أبى الحديد را بيان مى كنيم و به نقد آن مى پردازيم. تعجّب از اين است كه شارحان نهج البلاغه سخن ابن أبى الحديد را ردّ نكرده اند.

اين خطبه را حضرت براى خوارج يعنى كسانى كه از تحت ولايت و امامت خارج شده اند ايراد فرموده است؛ هنگامى كه به لشكرگاه آنان رفته بود و آنان همچنان بر غلط بودن حكميّت پايدارى مى كردند و به حضرت مى گفتند چرا شما حكميّت را پذيرفتيد.

ص: 489

«فَقَالَ عليه السلام: أَ كُلُّكُمْ شَهِدَ مَعَنَا صِفِّينَ ؟ فَقَالُوا: مِنَّا مَنْ شَهِدَ وَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَشْهَدْ»

(پس حضرت فرمود: آيا همۀ شما با ما در صفّين حضور داشته ايد؟ پس گفتند: بعضى از ما حضور داشتيم و برخى از ما حضور نداشتيم.)

حضرت ابتدا فرمودند: شما كه در اينجا جمع شده و لشكرگاه تشكيل داده ايد آيا همه در جنگ صفّين حضور داشتيد؟ در پاسخِ حضرت گفتند: بعضى حضور داشتيم و بعضى ديگر حضور نداشتيم.

«قَالَ عليه السلام: فَامْتَازُوا فِرْقَتَيْنِ ، فَلْيَكُنْ مَنْ شَهِدَ صِفِّينَ فِرْقَةً وَ مَنْ لَمْ يَشْهَدْهَا فِرْقَةً ، حَتّى أُكَلِّمَ كُلّاً [مِنْكُمْ ] بِكَلامِهِ »

(حضرت فرمود: پس به دو گروه تقسيم شويد، پس كسانى كه در صفّين حاضر بودند يك گروه شوند و كسانى كه در آن حضور نداشتند يك گروه، تا با هر كدام با سخنِ مناسب خودش سخن بگويم.)

كسانى كه در جنگ صفّين حضور داشته اند از جريانات با اطلاع هستند و بنابراين بايد يك نحو با آنها سخن گفت، و براى كسانى هم كه حضور نداشته و از ديگران شنيده اند بايد به نحو ديگرى سخن گفت. اين است كه حضرت دستور مى دهد كه آنان دو دسته شوند.

«وَ نَادَى النَّاسَ فَقَالَ عليه السلام: أَمْسِكُوا عَنِ الْكَلَامِ وَ أَنْصِتُوا لِقَوْلِي، وَ أَقْبِلُوا بِأَفْئِدَتِكُمْ إِلَيَّ ، فَمَنْ نَشَدْنَاهُ شَهَادَةً فَلْيَقُلْ بِعِلْمِهِ فِيهَا. ثُمَّ كَلَّمَهُمْ عليه السلام بِكَلَامٍ طَوِيلٍ ، منه»

(و مردم را ندا كرده پس فرمود: از سخن باز ايستيد و براى گفته ام سكوت كنيد، و با دلهايتان به من روى آوريد، پس هر كه را براى گواهى خواستم با علم خود در آن گواهى سخن گويد. سپس امام عليه السلام با ايشان با سخنى طولانى سخن گفت، از جمله فرمود:)

ص: 490

«أَفْئِدَة» جمع «فُؤاد» به معناى قلب و دل است. «نَشْد» به معناى صدا زدن و طلب كردن مى آيد.

حضرت پس از آن كه دستور داد دو گروه شوند، خطاب به آنان كه در لشكرگاه جمع شده بودند تا مهيّاى جنگ نهروان شوند و سروصدا مى كردند فرمود: ساكت شويد تا با شما حرف بزنم، و دلهاى خود را متوجّه من كنيد. اين طور نباشد كه به ظاهر گوش كنيد ولى توجّه شما جاى ديگر باشد؛ بلكه با دل و با تمام وجود به حرفهايم توجّه كنيد. آنگاه از هر كدام شما شهادت خواستم تا جايى كه مى داند شهادت بدهد.

به اين معنا كه اگر چيزى را شاهد بوده و از او خواستيم آن را بيان كند دقيقاً همان را بيان نمايد كه مى داند. سپس حضرت در يك كلام بسيار طولانى با آنان سخن گفت؛ و از جمله فرمود:

يادآورى مواضع گذشتۀ معترضين توسط امام عليه السلام

«أَلَمْ تَقُولُوا عِنْدَ رَفْعِهِمُ الْمَصَاحِفَ - حِيلَةً وَ غِيلَةً وَ مَكْراً وَ خَدِيعَةً - إِخْوَانُنَا وَ أَهْلُ دَعْوَتِنَا؟»

(آيا هنگام بلند كردن آنان قرآنها را - از روى حيله و نيرنگ و مكر و فريب - نگفتيد كه [آنان] برادران ما و اهل دعوت ما هستند؟!)

چهار كلمۀ «حِيلَةً وَ غِيلَةً وَ مَكْراً وَ خَدِيعَةً » مفعول لاجله است و در واقع لام علّت ابتداى آنهاست، يعنى «للحيلة و...». يعنى به خاطر حيله و خدعه و نيرنگ قرآنها را سر نيزه كردند و از روى اعتقاد نبود. «غيلة» به معناى نيرنگ، و «خديعة» به معناى خدعه است.

حضرت مى فرمايد: آيا شما از كسانى نبوديد كه وقتى معاويه و عمروعاص از روى مكر و حيله و خدعه و نيرنگ قرآنها را بر سر نيزه ها بالا بردند گفتيد در مقابل ما

ص: 491

كسانى قرار دارند كه مسلمان و برادر ما محسوب مى شوند و توسل آنها به قرآن و حَكَم قرار دادن قرآن دليل مسلمان بودن آنهاست و بايد پيشنهادشان را بپذيريم ؟

«حِيلَةً وَ غِيلَةً وَ مَكْراً وَ خَدِيعَةً » يك جملۀ معترضه و تعليليه است؛ يعنى قرآن بر سر نيزه كردن، اعتقاد قلبى آنها نبود بلكه براى حيله گرى و مكارى و خدعه گرى و نيرنگ بود. خلاصه وقتى قرآنها از روى حيله و حقه بازى بر سر نيزه رفت اين شما بوديد كه از معاويه و سپاهش طرفدارى كرده و آنان را برادران خود و دعوت شدگان به اسلام دانستيد و گفتيد همان طور كه پيامبر ما را به اسلام فرا خواند آنان را نيز دعوت نموده، از اين رو هر دو گروه مسلمان هستيم.

«اِسْتَقَالُونَا وَاسْتَرَاحُوا إِلى كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ ، فَالرَّأْيُ الْقَبُولُ مِنْهُمْ وَالتَّنْفِيسُ عَنْهُمْ »

(كه از ما درخواست گسستن [جنگ] را نموده اند و خواهان آرامش با كتاب خداوند سبحان گرديده اند؛ پس رأى، پذيرش از آنها و برطرف كردن اندوه از آنان است.)

«إقالة» به معناى فسخ معامله؛ و «اِستقال» يعنى طلب فسخ معامله، و در اينجا به معناى درخواست ترك جنگ است. «تنفيس» نيز به معناى رفع گرفتارى و يا فراهم كردن راه فرج و راه گريز نسبت به كسى است.

در اين عبارت، حضرت به دنبال فرمايش قبلى خطاب به خوارج مى فرمايند:

شما بوديد كه گفتيد آنان طلب اقالۀ جنگ كرده اند. به اين معنا كه آنان گفتند تا حالا جنگ مى كرديم ولى از اين پس مى خواهيم با هم آشتى كنيم و رفيق بشويم. و براى راحتى به كتاب خداى سبحان پناه بردند، پس رأى صحيح اين است كه پيشنهاد آنان را بپذيريم و گرفتارى آنها را رفع كنيم و يا راه گريزى پيش پاى آنها بگذاريم.

ص: 492

يادآورى هشدارهاى امام عليه السلام دربارۀ حكميّت

«فَقُلْتُ لَكُمْ : هذا أَمْرٌ ظَاهِرُهُ إِيمَانٌ وَ بَاطِنُهُ عُدْوَانٌ ، وَ أَوَّلُهُ رَحْمَةٌ وَ آخِرُهُ نَدَامَةٌ »

(پس به شما گفتم: اين كارى است كه ظاهرش ايمان و باطن آن دشمنى است، و آغاز آن رحمت و مهربانى و پايانش پشيمانى است.)

حضرت مى فرمايد: شما در صفّين گفتيد آنها برادران دينى ما هستند و به كتاب خدا پناه آورده اند، در صورتى كه من همان زمان به شما گفتم اين حرف و يا پيشنهادى را كه معاويه و سپاه او مطرح مى كنند و به قرآن متوسل شده اند ظاهرش قرآن و ايمان است ولى باطن آن دشمنى، و ابتداى آن رحمت و پايان آن پشيمانى است. براى اين كه بلند كردن قرآن براى صلح و آرامش ظاهرش رحمت است و انسان بايد آن را بپذيرد، ولى هدف دشمن از مطرح كردن آن شكست شماست. به همين جهت پايان حرف آنها و قبول آن پشيمانى براى شما در پى دارد.

«فَأَقِيمُوا عَلى شَأْنِكُمْ ، وَ الْزَمُوا طَرِيقَتَكُمْ ، وَ عَضُّوا عَلَى الْجِهَادِ بِنَوَاجِذِكُمْ »

(پس بر كار خود پايدارى كنيد، و همراه هميشگى راه خود باشيد، و به دندانهاى خود بفشاريد بر جهاد.)

«نواجذ» جمع «ناجذة» به معناى دندانهاى كرسى است. البته بعضى ها آن را به دندانهاى عقل معنا كرده اند. انسان هنگامى كه مى خواهد تصميم و جديت خود را نسبت به كارى نشان دهد دندانهاى خود را بر هم مى فشارد.

حضرت مى فرمايد: من در صفّين به شما گفتم كه نسبت به كار خود يعنى جنگ ثابت و پايدار بمانيد، و ملازم راه خودتان باشيد و به جنگ خود ادامه دهيد، و دندانهاى خود را بفشاريد بر ادامۀ جهاد؛ به اين معنا كه نسبت به ادامۀ جنگ پافشارى كرده و استقامت به خرج دهيد. در حقيقت حضرت جريانات و حوادث و

ص: 493

بگومگوهاى جنگ صفّين را براى كسانى كه خود در آن جنگ بوده اند يادآورى مى كند.

«وَ لَاتَلْتَفِتُوا إِلى نَاعِقٍ نَعَقَ ، إِنْ أُجِيبَ أَضَلَّ وَ إِنْ تُرِكَ ذَلَّ »

(و به بانگ زننده اى كه بانگ مى زند توجّه نكنيد، كه اگر اجابت شود گمراه گرداند و اگر رها شود خوار گردد.)

در بعضى نسخه ها «ضَلَّ » آمده كه به معناى گمراه شدن مى باشد. در بيشتر نسخه ها «أَضَلَّ » آمده كه به معناى گمراه كردن است. «نَعَقَ » به صداى غار غار كلاغ گفته مى شود؛ و به معناى داد زدن و جار زدن هم آمده است.

در هر صورت حضرت مى فرمايد: من در جنگ صفّين و آنگاه كه قرآنها را سرِ نيزه كردند به شما گفتم و هشدار دادم كه به صداى همانند كلاغ توجّه نكنيد، زيرا قبول دعوت و پاسخ گفتن به چنين كسانى گمراهى است، ولى اگر اعتنايى به آنان ننماييد خوار و ذليل خواهند شد.

حضرت گفتار معاويه و پيشنهاد او را به صداى غار غار كلاغ تشبيه كرده است. آيۀ شريفۀ قرآن هم نسبت به افرادِ گمراه و گناهكار مى فرمايد: «إِنْ هُمْ إِلاّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً» (1) «آنان جز همانند چارپايان نيستند بلكه ايشان گمراهترند.»

«وَ قَدْ كَانَتْ هذِهِ الْفَعْلَةُ ، وَ قَدْ رَأَيْتُكُمْ أَعْطَيْتُمُوهَا»

(و تحقيقاً اين يك كارى است كه انجام شد، و حال اين كه ديدم شما را كه آن كار را عطا و بخشش كرديد.)

وزن «فَعْلَة» براى مرّة (يك بار انجام شدن) است، و وزن «فِعْلَة» براى بيان نوع كار است.

اينجا مقصود از «هذِهِ الْفَعْلَةُ » همان حكميّت و پذيرفتن آن مى باشد كه يك بار انجام گرفت.4.

ص: 494


1- سورۀ فرقان (25)، آيۀ 44.

در نسخه هاى خطى نهج البلاغه عبارت «وَ قَدْ كَانَتْ ...» تا «فَلَقَدْ كُنّا» نيامده است ولى در نسخه هاى چاپ شده اين فراز آمده است.

به هر حال حضرت مى فرمايد: من به شما گفتم و هشدار دادم كه به حرف سپاه معاويه و پيشنهاد او گوش ندهيد و حكميّت را نپذيريد، ولى متأسفانه شما آن را پذيرفتيد؛ و شما را در صفّين مى ديدم كه چگونه حكميّت را به دشمن عطا كرديد.

به اين معنا كه ما در آستانۀ پيروزى قرار داشتيم و مالك اشتر در نزديكى چادر و يا مقر فرماندهى معاويه مشغول پيشروى بود، ولى شما بوديد كه فشار آورديد و مالك اشتر را مجبور به بازگشت كرديد.

«وَ قَدْ كَانَتْ هذِهِ الفَعْلَةُ » : و اين كارِ يكباره شما يعنى قبول حكميّت اين گونه انجام شد «وَ قَدْ رَأَيْتُكُمْ أَعْطَيْتُمُوهَا» : و من خودم ديدم شما اين حكميّت را به آنها داديد؛ يعنى با خدعه و حيلۀ آنها گول خورديد و بر من براى قبول حكميّت فشار آورديد.

مسئوليت امام عليه السلام در رابطه با اصرار بر حكميّت

«وَاللَّهِ لَئِنْ أَبَيْتُهَا مَا وَجَبَتْ عَلَيَّ فَرِيضَتُهَا، وَ لَاحَمَّلَنِي اللَّهُ ذَنْبَهَا»

(سوگند به خدا هر آينه اگر از حكميّت امتناع مى نمودم لازم و بايسته بودن آن بر من واجب نبود، و خداوند گناه آن را بر من بار نمى كرد.)

پذيرش حكميّت اوّلاً: و بالذّات بر من واجب نبود. آنچه در مرحلۀ اوّل بر من واجب بود ادامۀ جنگ بود، ولى شما فشار آورديد و اين فشار را مدام افزايش مى داديد و من نيز به دليل نداشتن نيرو ناچار آن را پذيرفتم؛ چون راه ديگرى برايم باقى نمانده بود. بنابراين حكميّت و پذيرفتن آن بر من واجب نبود، و خداوند نيز گناه آن را بر گردن من نمى گذاشت. زيرا من از ابتدا با آن مخالف بودم و شما آن را بر من تحميل نموديد.

ص: 495

«وَاللَّهِ لَئِنْ أَبَيْتُهَا» : به خدا سوگند اگر من از ابتدا نسبت به پذيرفتن حكميّت ابا مى كردم «مَا وَجَبَتْ عَلَيَّ فَرِيضَتُهَا» : حكميّت بر من واجب و فريضه نبود، يعنى قبول حكميّت بر من واجب نبود «وَ لَاحَمَّلَنِي اللَّهُ ذَنْبَهَا» : و خدا گناه آن را بر من بار و تحميل نمى كرد.

«وَ وَاللَّهِ إِنْ جِئْتُهَا إِنِّي لَلْمُحِقُّ الَّذِي يُتَّبَعُ ، وَ إِنَّ الْكِتَابَ لَمَعِيَ ، مَا فَارَقْتُهُ مُذْ صَحِبْتُهُ »

(و به خدا سوگند اگر به طرف آن آمدم همانا من شخص شايسته اى هستم كه بايد پيروى گردد، و همانا كتاب خدا با من است، از زمانى كه با آن همراه گرديده ام از آن جدا نگشته ام.)

حضرت مى فرمايد اگر حكميّت را از باب ضرورت پذيرفتم، همانا به لحاظ اين كه امام به حق شما بودم بايد از من اطاعت مى كرديد و وظيفۀ شما پيروى بود. به عنوان امام مسلمين تصميم گرفته بودم. مخصوصاً هنگام جنگ و صلح هر كسى نمى تواند از طرف خود دستور دهد و هر چه خواست عمل كند. حتى اگر فرمانده امامِ معصوم هم نباشد بايد از او متابعت كرد. هم اكنون هم در دنيا رسم و قاعده بر اين است اگر كسى كه به عنوان فرمانده كلّ قوا تعيين شده فرمانى صادر كرد ديگران بايد از او پيروى نمايند. البته پيش از تصميم گيرى مشورت و نظرخواهى در مورد شيوه هاى جنگ و تاكتيك ها امكان دارد و گاهى هم لازم است، ولى پس از آن كه تصميم گرفته شد نبايد هر كسى نظر خود را عمل كند.

حضرت على عليه السلام ادامه مى دهند: و كتاب خدا با من است و من هر چه مى گويم مطابق كتاب است، از كتاب خدا هرگز جدا نشدم از آن هنگام كه با آن همراه شدم. از وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كتاب خدا را آورد و من همراه و مصاحب آن شدم پيرو كتاب خدا بودم. اگر حكميّت را هم از روى ناچارى و براى حفظ خونِ مسلمانان پذيرفتم، در آن شرايط خلافى انجام ندادم و بر اساس حكم خدا بوده است.

ص: 496

اشارۀ امام عليه السلام به جنگ هاى دشوار و ايمان مسلمانان صدر اسلام

«فَلَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ إِنَّ الْقَتْلَ لَيَدُورُ عَلَى [بَيْنَ ] الْآباءِ وَالْأَبْنَاءِ وَالْإِخْوَانِ وَالْقَرَابَاتِ »(1)

(پس به تحقيق ما همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم در حالى كه كشتار بر [ميان] پدران و فرزندان و برادران و خويشان گردش مى كرد.)

ابن أبى الحديد اين فراز از خطبه را بخش جداگانه اى مى داند كه چندان ربطى به قسمت پيشين ندارد؛ اما به نظر اينجانب بى ربط نيست و گويا جواب سؤال مقدّر است. به اين معنا كه ممكن است كسانى سؤال كنند و يا در ذهنشان بيايد كه شايد پذيرفتن حكميّت از جانب حضرت به خاطر ترس از جنگ بوده است، و چون حضرت از جنگ ترس داشته حكميّت را پذيرفته است. اين است كه حضرت براى پاسخ اين اشكال نادرست مى فرمايد: من به موقع خود و در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرد جنگ بوده ام. شما مى خواهيد ما را متهم كنيد كه از جنگ فرار مى كنيم، در صورتى كه وقتى ما با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوديم جنگ بين پدران و پسران و برادران و خويشان جريان داشت و ما از آن واهمه و ترس نداشتيم.

در جنگ هاى زمان پيامبر اسلام كه من هم در آنها شركت داشتم گاهى پدر در برابر پسر قرار مى گرفت و او را مى كشت يا كشته مى شد، و گاهى دو برادر مقابل يكديگر قرار مى گرفتند و يا خويشاوندان همديگر را به قتل مى رساندند.

«فَمَا نَزْدَادُ عَلى كُلِّ مُصِيبَةٍ وَ شِدَّةٍ إِلَّا إِيمَاناً، وَ مُضِيّاً عَلَى الْحَقِّ ، وَ تَسْلِيماً لِلْأَمْرِ، وَ صَبْراً عَلى مَضَضِ الْجِرَاحِ »

(پس بر هر مصيبت و سختى نمى افزوديم جز ايمان، و گذر بر حق، و تسليم براى فرمان، و شكيبايى بر سوزش زخم ها.)

ص: 497


1- اين فراز خطبه با اندك تفاوتى در ابتداى خطبۀ 56 آمده است.

«نزداد» از باب افتعال و «اِزداد» مى باشد كه در اصل «اِزْتَيَدَ» بوده است، تاء قلب به دال شد و ياء هم قلب به الف. «مضيّ » نيز در اصل «مُضوي» بوده است كه واو آن قلب به ياء و در ياء ادغام شده است. «مَضَض» به معناى سوختن به درد مصيبت است.

و «جِراح» جمع «جِراحة» است.

حضرت مى فرمايد: جنگ هاى زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با همۀ سختى ها و مشقت هايش و با اين كه برادر مقابل برادر يا پسر در برابر پدر مى جنگيد، چيزى جز ايمان بر ما نمى افزود؛ به تعبير ديگر اين مصيبت ها و سختى ها تنها موجب افزايش ايمان مى شد. همچنين جانب حق را مى گرفتيم و تسليم امر خدا بوديم و بر تلخى و درد جراحت ها و زخم هاى خود صبر و پايدارى مى كرديم. پس چنين نيست كه ما از جنگ ترسيده و زير بار حكميّت رفته باشيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 498

«درس 194» - خطبۀ 122 (قسمت دوّم)

اشاره

اشاره اى به بحث ترتّب در علم اصول

هدف جنگ از ديدگاه اسلام

تفاوت جنگ هاى عصر امام عليه السلام با جنگ هاى صدر اسلام

تمسّك به مشتركات

نظر نادرست ابن أبى الحديد

استشهادى از ديگر كلام امام عليه السلام (مرورى بر خطبۀ 55)

ص: 499

ص: 500

«خطبۀ 122 - قسمت دوّم»

«وَ لَكِنَّا إِنَّمَا أَصْبَحْنَا نُقَاتِلُ إِخْوَانَنَا فِي الْإِسْلامِ عَلى مَا دَخَلَ فِيهِ مِنَ الزَّيْغِ وَ الْاِعْوِجَاجِ وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأْوِيلِ . فَإِذَا طَمِعْنَا فِي خَصْلَةٍ يَلُمُّ اللَّهُ بِهَا شَعَثَنَا وَ نَتَدَانى بِهَا إِلَى الْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا، رَغِبْنَا فِيهَا وَ أَمْسَكْنَا عَمَّا سِوَاهَا.»

عرض كرديم كه اين خطبه در پاسخ خوارج ايراد شده است كه آنان به حضرت اشكال داشتند كه چرا شما ابتدا بر ادامۀ جنگ و نپذيرفتن حكميّت اصرار داشتيد ولى بعد حكميّت را پذيرفتيد. بنابراين يا حرف اوّل شما صحيح و حرف دوّم نادرست است، و يا بر عكس حرف اوّل شما ناصحيح و حرف دوّم درست است. در اينجا حضرت پاسخ دادند كه اوّلاً: و بالذّات بايد جنگ را ادامه مى داديم ولى هنگامى كه شما مخالفت كرديد از باب ضرورت من مجبور به پذيرفتن حكميّت شدم.

اشاره اى به بحث ترتّب در علم اصول

براى روشن تر شدن فرمايش حضرت به بحثى به نام «ترتّب» از مباحث علم اصول فقه اشاره مى شود كه: اگر انجام دو واجب با يكديگر تزاحم پيدا كرد، در مرحلۀ اوّل انسانِ مكلّف بايد واجب با اهميت تر را انجام دهد؛ و در صورت معصيت كردن و انجام ندادن واجب اهمّ ، تكليف به طور كلّى از او ساقط نمى شود؛ بلكه در مرتبۀ دوّم، امر روى واجب مهم مى رود و بايد آن را انجام دهد. به اين ترتيب و تقدّم و تأخّرى كه

ص: 501

بين تكليف اهمّ و تكليف مهم هست در اصطلاح علم اصول «ترتُّب» گويند، كه هم در تكليف هاى توصّلى و هم در تكليف هاى تعبّدى مطرح است.

به عنوان مثال شما به مسجدى رفته ايد براى اين كه نماز بخوانيد. مى بينيد كه مسجد نجس شده است. تطهير و پاك كردن مسجد، واجب فورى است. بنابراين امر روى واجب اهمّ رفته است. به تعبير ديگر در اينجا هم تطهير مسجد واجب است و هم نماز؛ ولى چون نمى توان آن دو را همزمان انجام داد، ابتدا امر روى واجب اهمّ مى آيد كه تطهير مسجد باشد. ولى فرض كنيم شما اين واجب فورى و اهمّ را انجام نداديد و مشغول نماز خود شديد، آيا نماز شما صحيح است ؟ بله، نماز صحيح است.

براى اين كه نماز هم امر داشت و واجب بود. البته چون تطهير مسجد از نظر شرع اهميت بيشترى داشت شما بايد آن واجب اهمّ را در مرتبۀ اوّل انجام مى داديد، ولى اگر آن را انجام نداديد نماز شما چون جداگانه امر داشت و واجب بود صحيح است.

براى اين كه شما حتى اگر مسجد را هم تطهير مى كرديد، انجام نماز از شما ساقط نمى شد و در مرتبۀ بعد بايد آن را انجام مى داديد. اين را در اصول فقه ترتّب مى گويند.

همين نكته در پاسخ حضرت على عليه السلام به اشكال خوارج به نحوى مطرح شده است.

اشكال خوارج به طور خلاصه نسبت به حضرت على عليه السلام اين بود كه شما وقتى پيشنهاد حكميّت از طرف معاويه و سپاه او مطرح شد مخالفت كرديد ولى پس از مدّتى آن را پذيرفتيد. بنابراين يا حرف اوّل شما صحيح بوده و حرف دوّم كه پذيرفتن حكميّت باشد نادرست است، و يا بر عكس حرف اوّل شما نادرست و حرف دوّم صحيح بوده است.

حضرت در پاسخ خود - البته به طور غير مستقيم - همين نكتۀ ترتّب را مطرح مى فرمايند: آنچه در درجۀ اوّل و بالذّات بر ما واجب بود ادامۀ جنگ با معاويۀ معاند بود. به تعبير ديگر هنگامى كه لشكر اسلام توان جنگ با معاويه را داشت، نبرد لازم و واجب بود. به همين دليل حضرت پس از پيشنهاد معاويه، اصرار بر ادامۀ جنگ داشت؛ زيرا مالك اشتر به نزديك خيمه گاه معاويه رسيده بود و در صورتِ ادامۀ جنگ

ص: 502

ريشۀ فساد كنده مى شد. ولى به هر حال با رفتن قرآنها بر سر نيزه ها شرايطى را درست كردند كه ادامۀ جنگ امكان پذير نبود. زيرا ادامۀ جنگ نياز به نيرو دارد، در حالى كه بيشتر سپاه حضرت على عليه السلام فريب معاويه و عمروعاص را خورده بودند و حضرت را براى پذيرش حكميّت در فشار گذاشتند و بيست هزار نفر از آنان خطاب به اميرالمؤمنين گفتند: اگر حكميّت را نپذيريد شما را همچون عثمان به قتل مى رسانيم.

اين بود كه حضرت فرمود: واجب اصلى و اوّليه همان ادامۀ جنگ بود؛ ولى هنگامى كه نيروىِ مؤمن وجود ندارد و به هيچ نحو نمى توان جنگ و وظيفۀ اصلى را ادامه داد، بايد كارى كرد كه حدّاقل بعضى افراد را نجات دهيم. در هر صورت با توجّه به شرايط پيش آمده كه ادامۀ جنگ امكان پذير نبود و نام آن را ضرورت يا مانند آن مى توان گذاشت، حضرت چه وظيفه اى بر عهده داشت ؟ آيا بايد دست روى دست گذاشته و نه جنگ را ادامه دهند و نه حكميّت را بپذيرد؟ اين است كه حضرت از باب ترتّب، مى خواهد وظيفۀ بعدى خود را كه پس از عدم امكان جنگ آن را بهترين روش براى هدايت و راهنمايى مردم و تحكيم و تثبيت حق مى داند انجام دهد و شرايطى را فراهم آورد كه امكان هدايت و راهنمايى مردم و مخصوصاً سپاه معاويه و زمينۀ بروز حقيقت وجود داشته باشد.

هدف جنگ از ديدگاه اسلام

هدف اسلام از جنگ كشورگشايى و امثال آن نيست، بلكه هدفهاى انسانى است مثل برطرف كردن موانع و ايجاد محيط سالمى كه مردم بتوانند آزادانه فعاليت كنند و هدايت و راهنمايى شوند. به همين دليل حضرت در آغاز كردنِ جنگ صفّين طفره مى رفت و بسيار معطل مى كرد، تا جايى كه اصحاب اميرالمؤمنين اصرار زيادى داشتند تا آن حضرت زودتر اجازۀ آغاز جنگ را بدهد و آنان بتوانند دشمن را شكست دهند. به همين دليل كه اسلام به جنگ اصالت نمى دهد، حضرت تا جايى كه

ص: 503

مى توانست امروز و فردا مى كرد و مى خواست از درگيرى و جنگ جلوگيرى نمايد.

و اين امر حدود سه ماه طول كشيد. بعد از اين هم حضرت جنگ را شروع نفرمود تا اين كه سپاه معاويه آب را بر اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بستند، و در اين شرايط حضرت فرمود: برويد آب را پس بگيريد، و اصحاب آن حضرت حمله كردند آب را پس گرفتند و سپاه معاويه را كنار زدند.

اساس جنگ هاى اسلام دفاعى است، و در حقيقت براى دفاع از توحيد و عدالت تشريع شده است تا مردم بتوانند آزادانه دين و حكومت خود را انتخاب كنند.

حضرت در خطبۀ 55 از نهج البلاغه در مورد علّت تأخير در جنگ با معاويه مى فرمايد: «امروز و فردا كردنِ من به خاطر ترس از جنگ و يا به لحاظ ترديد در باطل بودن معاويه نيست، بلكه من مى خواهم كه اگر بتوانم حتى يك نفر را هدايت كنم.»

در اينجا ابتدا ادامۀ خطبۀ گذشته را مى خوانيم، و پس از آن خطبۀ 55 را نيز مرور خواهيم كرد تا مطالب اين خطبه بهتر معلوم شود.

تفاوت جنگ هاى عصر امام عليه السلام با جنگ هاى صدر اسلام

«وَ لَكِنَّا إِنَّمَا أَصْبَحْنَا نُقَاتِلُ إِخْوَانَنَا فِي الْإِسْلَامِ عَلى مَا دَخَلَ فِيهِ مِنَ الزَّيْغِ وَ الْاِعْوِجَاجِ وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأْوِيلِ »

(و ليكن جز اين نيست كه ما در حالى صبح كرديم كه با برادران مسلمان خود مى جنگيم بر آنچه در اسلام داخل گشته از انحراف از حق و كجى و شبهه و تأويل.)

ابن أبى الحديد اين قسمت را هم جداى از بخش هاى قبل مى داند؛ ولى به نظر اينجانب اين عبارات نيز با فرمايشات قبلى حضرت مربوط است. زيرا جواب از سؤال مقدّر است. به اين معنا كه كسى پرسيده است: اگر در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين طور بود كه به جنگ ادامه مى داديد و پسر پدر را مى كشت و برادر برادر خود را به قتل

ص: 504

مى رساند، چرا در جنگ صفّين تسليم شديد و حكميّت را پذيرفتيد؟ در صورتى كه حتى با نداشتن نيرو، بايد به جنگ ادامه مى داديد تا كشته مى شديد.

حضرت در پاسخ مى فرمايد: اين جنگ با جنگ هاى زمان پيامبر تفاوت دارد. زيرا در زمان پيامبر با كفّار مى جنگيديم ولى در جنگ صفّين در برابر مسلمانان قرار گرفته ايم.

بنابراين هنگامى كه شما حاضر به ادامۀ جنگ نبوديد تا پيروزى به دست آيد و ريشۀ معاويه كنده شود، ديگر وظيفه نداشتيم تا جنگ را ادامه دهيم؛ و چون چنين وظيفه اى بر عهدۀ ما نبود، وظيفه داشتيم كه تلاش كنيم هر چه بتوانيم از نيروهاى دشمن را جذب نماييم و صلح و آرامش را برقرار كنيم. اين بود كه پيشنهاد حكميّت را پس از توقف اجبارى جنگ پذيرفتيم.

«وَ لَكِنَّا إِنَّمَا أَصْبَحْنَا نُقَاتِلُ إِخْوَانَنَا فِي الْإِسْلَامِ » : لكن ما در حالى صبح كرديم كه برادران دينى خود را مى كشيم و با آنها با اين كه مسلمان هستند جنگ و مبارزه مى نماييم «عَلى مَا دَخَلَ فِيهِ مِنَ الزَّيْغِ وَ الْاِعْوِجَاجِ وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأْوِيلِ » : بر سر آنچه از انحراف از حق و كجى و شبهه و تأويل در ذهنشان دربارۀ اسلام رسوخ كرده است.

آنها با اين كه مسلمان هستند گمان مى كنند معاويه حق است و على عليه السلام شريك در قتل عثمان است. براى اين كه معاويه براى فريب طرفداران خود، پيراهن عثمان را بهانه كرده و به ظاهر از عثمان دفاع مى كرد.

تمسّك به مشتركات

«فَإِذَا طَمِعْنَا فِي خَصْلَةٍ يَلُمُّ اللَّهُ بِهَا شَعَثَنَا وَ نَتَدَانى بِهَا إِلَى الْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا، رَغِبْنَا فِيهَا وَ أَمْسَكْنَا عَمَّا سِوَاهَا»

(پس هر گاه ما طمع كنيم در كارى كه خداوند به وسيلۀ آن پراكندگى ما را سر و سامان دهد و بر اثر آن به سوى آنچه در بين ما باقى است نزديك شويم، در آن كار ميل و رغبت داشته و از آنچه غير آن است باز ايستيم.)

ص: 505

«شَعْث» و «شَعَث» به معناى تفرقه و آشفتگى است؛ و مقصود از «خصلة» نيز در اينجا يك كارى است. «يَلُمُّ » از مادّۀ «لَمّ » به معناى جمع و جور كردن و سر و سامان دادن است.

در مفهوم عبارت «ألْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا» اختلاف نظر وجود دارد. ظاهراً مقصود اين است كه ما در يك چيزهايى با طرفداران معاويه مشترك هستيم. به عنوان نمونه در اصل اسلام و قرآن و شهادتين و امثال آنها مشترك مى باشيم و تنها در بعضى مسائل اختلاف پيدا شده، كه مى خواهيم اين اختلافات را برطرف كنيم و به مشتركات بين يكديگر نزديك شويم.

خلاصه حضرت مى فرمايد: با توجّه به اين كه جنگ را كه وظيفۀ اوّلى و اصلى ما بود نتوانستيم ادامه بدهيم، و از طرف ديگر مانند صدر اسلام با كفّار رو در رو نبوديم - بلكه در جنگ صفّين مسلمانان در مقابل مسلمانان ايستاده بودند و جنگ مى كردند - ما مى خواستيم به اندك بهانه اى اختلافات را برطرف كنيم و سپاه معاويه را هدايت نماييم. اين بود كه وقتى جنگ به اجبار و يا از روى ضرورت متوقف شد، حكميّت را پذيرفتيم تا در سايۀ آن بتوانيم افرادى را نجات دهيم.

«فَإِذَا طَمِعْنَا فِي خَصْلَةٍ » : پس وقتى كه ما طمع كنيم در يك كارى كه «يَلُمُّ اللَّهُ بِهَا شَعَثَنَا» : خداوند به وسيلۀ آن پراكندگى بين ما و آنها را برطرف كند «وَ نَتَدَانى بِهَا إِلَى الْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا» : و به وسيلۀ اين خصلت به آن مشتركاتى كه در بين ما باقى مانده است نزديك شويم. به اين معنا كه اگر بتوانيم اختلافات خود را برطرف و يا كمتر نماييم و به مشتركات خود نزديك شويم «رَغِبْنَا فِيهَا» : طبعاً ما نسبت به آن كار رغبت و اشتياق پيدا خواهيم كرد «وَ أَمْسَكْنَا عَمَّا سِوَاهَا» : و از غير اين امور مشترك صرف نظر خواهيم نمود.

نظر نادرست ابن أبى الحديد

ابن أبى الحديد اصرار دارد كه اين خطبه تا «فَلَقَدْ كُنَّا» يك قسمت است، و از «وَ لَكِنَّا

ص: 506

إِنَّمَا» نيز يك قسمت ديگر است كه سه بخش مى شود و اينها با يكديگر ارتباط ندارند.

ما عرض كرديم كه ارتباط دارند، و چگونگى ارتباط داشتن آنها را نيز بيان كرديم و توضيح داديم كه عبارت «وَ لَكِنَّا إِنَّمَا» تا پايان خطبه دربارۀ معاويه و سپاه او مى باشد كه بالاخره ما گرفتار جنگ با مسلمانان شديم و جنگ با مسلمانان با جنگ هايى كه در زمان پيامبر داشتيم متفاوت است.

البته يكى از آقايان حاضر در جلسه اصرار دارند كه فراز آخر خطبه، مخصوصاً به قرينۀ عبارت «يَلُمُّ اللَّهُ بِهَا شَعَثَنَا وَ نَتَدَانى بِهَا إِلَى الْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا» مربوط به خود خوارج است. براى اين كه حضرت اين خطبه را در بين آنان ايراد كردند و مى خواستند از جنگ نهروان جلوگيرى و گروه خوارج را به خود جذب نمايند. براى همين است كه مى فرمايد: ما به هر وسيله اى متوسل مى شويم تا به مشتركات بين خود نزديك شده و از اختلافات كم كنيم. اين احتمال در عبارت وجود دارد و ممكن است حرف ايشان صحيح باشد. ولى بر خلاف نظر ابن أبى الحديد معتقدم عبارات و فرازهاى اين خطبه با هم مربوط ، و همۀ آنها به داستان جنگ صفّين و حكميّت مرتبط است. شاهد ادّعاى اينجانب خطبۀ 55 نهج البلاغه است كه حضرت در جواب اعتراض به خود كه چرا شروع جنگ با معاويه را به تأخير مى اندازيد آن را ايراد فرمودند. اين خطبه را در اينجا به طور مختصر و به عنوان قرينه و شاهد مرور مى كنيم.

استشهادى از ديگر كلام امام عليه السلام (مرورى بر خطبۀ 55)

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام وَ قَدِ اسْتَبْطَأَ أَصْحَابُهُ إذْنَهُ لَهُمْ فِي الْقِتَالِ بِصِفِّينَ »

«و از سخنان آن حضرت عليه السلام است هنگامى كه يارانش اجازۀ او را براى شروع جنگ در صفّين كُند شمردند.»

ص: 507

پيش از شروع جنگ صفّين نيروهاى دو طرف اردو زده و آمادۀ جنگ بودند ولى حضرت على عليه السلام حدود دو تا سه ماه اجازۀ شروع جنگ نمى داد و امروز و فردا مى كرد. بعضى اعتراض كردند و چنين گفتند: تأخير در آغاز جنگ به خاطر ترس از مرگ يا شك داشتن در باطل بودن معاويه و سپاه اوست. حضرت در پاسخ آنان جملات زير را بيان فرمود:

«أَمَّا قَوْلُكُمْ : أَكُلُّ ذَلِكَ كَراهِيَةُ الْمَوْتِ ! فَوَ اللَّهِ مَا أُبَالِي أَدْخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ »

«اما سخن شما كه: همۀ آن به خاطر ترس از مرگ است! پس سوگند به خدا هيچ باكى ندارم كه من به سوى مرگ داخل شوم يا مرگ به سوى من بيرون آيد.»

فرمايش فوق در حقيقت پاسخ به اوّلين اشكال آنان بود كه من اگر فرمان جنگ صادر نمى كنم براى ترس از مرگ نيست. چون براى من هيچ تفاوتى نمى كند كه من خودم وارد به مرگ شوم يا اين كه مرگ به طور ناگهانى بر من وارد شود.

«وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ : شَكّاً فِي أَهْلِ الشَّامِ ! فَوَ اللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً إِلّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي وَ تَعْشُوَ إِلى ضَوْئِي»

«و اما سخن شما كه: [تأخير در جنگ] به خاطر شك دربارۀ اهل شام است! پس به خدا سوگند جنگ كردن را يك روز باز نداشتم مگر براى اين كه طمع دارم گروهى به من ملحق گردند پس به واسطۀ من هدايت شده و در تاريكى شب به سوى نور من بشتابند.»

«عَشْو» يا «عَشا» به معناى شب كورى است؛ و «عَشا إِلَى النّار» يعنى شبانه به سوى آتش رفت.

حضرت در پاسخ به اشكال دوّم مى فرمايد: هدف از جنگ اين است كه مردم هدايت شوند؛ بنابراين حتى من يك روز جنگ را به تأخير نمى اندازم مگر اين كه

ص: 508

انتظار دارم گروهى از سپاه دشمن هدايت شده و از آنان جدا شوند. و اين كه مى گوييد نسبت به باطل بودن اهل شام شك و ترديد دارم كه دستور جنگ نمى دهم، اين طور نيست بلكه به خدا سوگند كه جنگ را يك روز دفع نكرده و به تأخير نينداختم مگر اين كه طمع دارم يك طايفه يا گروهى به من ملحق شوند پس به وسيلۀ من هدايت شوند و از تاريكى گمراهى به سوى نور هدايت من بشتابند.

«وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلى ضَلالِهَا، وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِآثَامِهَا»

«و آن نزد من محبوبتر است از اين كه آن گروه را بر اثر گمراهى اش به قتل برسانم، هر چند آنها با گناهان خود باز مى گردند.»

به نظر مى رسد اين فرمايش حضرت اشاره به حديثى است از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمود: يك نفر را خدا به وسيلۀ تو هدايت كند براى تو بهتر است از آنچه خورشيد بر آن طلوع مى كند.(1)

مى فرمايد: و اين كه يك نفر به وسيلۀ من هدايت شود بهتر و محبوبتر است نزد من از اين كه من او را بر گمراهى اش به قتل برسانم؛ هر چند در صورت كشته شدن خودش با گناهش سر و كار دارد و مسئوليت گناه كشته شدنش بر عهدۀ من نيست.

اين خطبه نيز تمام شد. به نظر مى رسد با توجّه به گرم شدن هوا و مسافرتهايى كه احياناً بعضى از دوستان دارند موقتاً درس را تعطيل كنيم. البته هفتم تير و سالروز شهادت هفتاد و دو نفر از بزرگان كه همه خدمتگزار اسلام و انقلاب بودند و در رأس آنان مرحوم آيت اللّه دكتر بهشتى در پيش است. فاجعۀ هفتم تير واقعاً فاجعۀ بزرگى2.

ص: 509


1- الكافى، ج 5، ص 28، حديث 4؛ و ص 36، حديث 2؛ «وَايْمُ اللَّهِ لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ عَلى يَدَيْكَ رَجُلاً خَيْرٌ لَكَ ممّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ ...» و در برخى منابع اهل سنّت با اين تعبير آمده است: «فَوَاللّهِ لأنْ يَهْدِيَ اللّهُ بِكَ رَجُلاً واحِداً خَيرٌ لَكَ مِنْ أنْ يكونَ لَكَ حُمْرُ النَّعَم»، صحيح البخارى، ج 4، ص 207 و ج 5، ص 77؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 122.

بود؛ و اگر گروهى كه خود را «مجاهدين خلق» نام نهادند هيچ گناهى نداشتند جز اين كه اين فاجعه را ايجاد كردند، مى توان گفت كار آنها از بزرگترين گناهانى است كه در تاريخ خود انجام داده اند. اينها علاوه بر فاجعۀ هفتم تير افراد بسيارى را ترور كردند، و اساساً بناى آنها بر ترور و كشتار بود.

به هر حال اين فاجعه، فاجعۀ بزرگى در انقلاب بود و فراموش شدنى هم نيست.

برادران و خواهران براى احترام به شهداى هفتم تير و همۀ شهداى راه اسلام و انقلاب و جبهه ها، يك فاتحه بخوانند و به روح همۀ آنان هديه نمايند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 510

«درس 195» - خطبۀ 123

اشاره

چند تذكر به دانش پژوهان علوم دينى

مدارك خطبه و زمان آن

وظيفۀ انسان نسبت به همرزمان ضعيف

مرگ، ضرورتى براى همۀ انسانها

گرامى ترين مرگ

توبيخ و سرزنش اصحاب

نقش اختيار انسان در نجات و هلاكت او

ص: 511

ص: 512

«خطبۀ 123»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام قَالَهُ لِأَصْحَابِهِ فِي [سَاحَةِ ] سَاعَةِ الْحَرْبِ :

«وَ أَيُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رِبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ، وَ رَأى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً، فَلْيَذُبَّ [فَلْيَذْبُبْ ] عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ الَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ ، كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ ، فَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ .

إِنَّ الْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ ، لَايَفُوتُهُ الْمُقِيمُ ، وَ لَايُعْجِزُهُ الْهَارِبُ . إِنَّ أَكْرَمَ الْمَوْتِ الْقَتْلُ ؛ وَالَّذِي نَفْسُ ابْنِ أَبي طالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى الْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اللَّهِ .»

مِنْهُ :

«وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ تَكِشُّونَ كَشِيشَ الضِّبَابِ ، لَاتَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لَاتَمْنَعُونَ ضَيْماً. قَدْ خُلِّيتُمْ وَالطَّرِيقَ ؛ فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ ، وَالْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ .»

چند تذكر به دانش پژوهان علوم دينى

پيش از شروع شرح خطبه، به مناسبت آغاز سال تحصيلى لازم مى دانم چند نكته به عنوان مقدمه عرض كنم:

الف - اوّل سال تحصيلى است(1) و آقايان از شروع درسها سؤال مى كنند. بايد

ص: 513


1- - تاريخ 1382/6/16 مطابق با دهم رجب 1424.

عرض كنم كه بنده همچون آفتاب لب بام هستم و جزو رفته ها به حساب مى آيم ولى بالاخره هر اندازه توان و قدرتم يارى كند به درس و بحث و در واقع به كار اصلى طلبگى مى پردازم. امسال هم تصميم گرفتم همان درس مكاسب خود را ادامه دهم.

البته ممكن است آقايان اعتراض كنند كه مكاسب را مرحوم شيخ نوشته و ديگر چندان جديد و قابل استفاده نيست. در صورتى كه بايد توجّه داشت همۀ كتابها را بزرگان در گذشته و در زمان خود نوشته اند و به بهانۀ مربوط به گذشته بودن نمى توان آنها را كنار گذاشت و رها كرد. بلكه انسان در هر علمى بايد از نوشته هاى ديگران استفاده كند و در كنار آن نظر خود را هم بگويد. ما هم از مكاسب شيخ استفاده مى كنيم و در كنار آن اگر چيزى به نظرمان آمد مى گوييم. عصرها نيز همين درس نهج البلاغه را يك ساعت به اذان ادامه مى دهم.

ب - درس نهج البلاغه مقدمه اى است براى طلاب كه فرصت بيشترى دارند و جوانتر و با نشاطتر هستند تا به اين بهانه به مطالعۀ بيشتر بپردازند و ارتباط خود با نهج البلاغه را گسترش دهند. پس در حقيقت كار اصلى بر دوش خود آقايان است؛ و با مطالعۀ نهج البلاغه و شرحهاى مختلف، مطالب خوبى كه مى يابند يادداشت كنند و سطح اطلاعات خود را افزايش دهند.

ج - به نظر اينجانب درس تفسير بايد به عنوان يك ضرورت در حوزه ها داير شود و آقايان به خواندن قرآن، تفسير، مراجعه به احاديث و روايات معصومين عليهم السلام اهميت بدهند.

قرائت و مطالعۀ قرآن و سر و كار داشتن با روايات معصومين عليهم السلام، نورانيتى براى انسان مى آورد. پس اين طور نباشد كه ما مطالعات خود را خلاصه و منحصر در فقه و اصول كنيم.

متأسفانه گاه ما طلبه ها آن قدر نسبت به قرآن بيگانه شده ايم كه حتى به قرآن مراجعه نمى كنيم؛ مثلاً طلبه اى هنگامى كه مى خواست به آيه اى از قرآن استناد كند، آيۀ مورد نظر را از متن تفسير كشّاف ديده بود و آن را به همان صورت مى خواند.

نمونۀ ديگر كه باعث تعجّب و ناراحتى من شد اين است كه يكى از بزرگان علما

ص: 514

آيۀ شريفۀ «عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً»(1) را در تلويزيون «عَسى أَنْ تُكْرِهُوا شَيْئاً» [به ضم تاء و كسر راء] خواند!

خلاصه آقايان فقط كفايه و رسائل و مكاسب را نخوانند. خواندن آنها به جاى خود لازم است ولى بايد با قرآن و نهج البلاغه و احاديث اهل بيت عليهم السلام و تاريخ آن بزرگواران بيشتر آشنا شويم كه محور و پايۀ معارف دينى است و نورانيتى خاص براى انسان مى آورد. پس از اين مقدمه، شرح خطبه را شروع مى كنيم.

مدارك خطبه و زمان آن

اين خطبه كه داراى چند فراز است به صورت پراكنده در منابع مختلف آمده است:

بخش اوّل و ميانى خطبه را شيخ مفيد در «الجَمل» با تفاوتهايى در كلمات و تقديم و تأخير عبارتها آورده است؛ و به نقل از واقدى مى نويسد كه حضرت اين سخنان را پيش از شروع جنگ جمل بيان كرده اند.(2)

و فراز «إنَّ الْمَوت» علاوه بر كتاب الجمل، در ارشاد شيخ مفيد(3) و تاريخ يعقوبى(4) و كافى مرحوم كلينى(5) و عقد الفريد(6) نيز با تفاوتهايى آمده است. البته در تاريخ يعقوبى و كافى و الجمل تصريح شده كه اين سخنان در جنگ جمل ايراد شده است، ولى در عقدالفريد آمده كه اين سخنان مربوط به جنگ صفّين است.

همچنين بخش پايانى خطبه كه با كلمۀ «مِنه» جدا شده، در كتابهاى الغارات ثقفى(7)

و ارشاد مفيد(8) در ارتباط با حوادث سالهاى پايانى حكومت حضرت على عليه السلام ذكر شده است. البته اين بخش آخر خطبه، در شرح ابن أبى الحديد و ابن ميثم و نيز نسخۀ خطى به صورت جدا و مستقل آمده است.

ص: 515


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 216.
2- الجمل، ص 190.
3- - الإرشاد، ج 1، ص 238.
4- - تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 209.
5- الكافى، ج 5، ص 53 و 54، حديث 4.
6- العقد الفريد، ج 4، ص 338.
7- - الغارات، ج 2، ص 512.
8- - الإرشاد، ج 1، ص 274.

وظيفۀ انسان نسبت به همرزمان ضعيف

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام قَالَهُ لِأَصْحَابِهِ فِي [سَاحَةِ ] سَاعَةِ الْحَرْبِ »

(و از سخنان آن حضرت است كه هنگام جنگ براى ياران خويش فرموده است.)

در بعضى نسخه ها به جاى «فِي سَاعَة» ، «فِي سَاحَة» آمده است كه چندان تفاوتى نمى كند. براى اين كه به هر حال اين خطبه را حضرت يا در هنگام جنگ و يا در ميدان جنگ ايراد فرموده است.

«وَ أَيُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رِبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ، وَ رَأى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً، فَلْيَذُبَّ [فَلْيَذْبُبْ ] عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ الَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ ، كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ ، فَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ »

(و هر شخصى از شما كه هنگام برخورد با دشمن قوّت قلب و دليرى در خود احساس كرد و از يكى از برادرانش ضعف و ترس را مشاهده كرد، پس بايد از برادرش به شكرانۀ شجاعتى كه به واسطۀ آن بر او برترى يافته دفاع نمايد، همان طور كه از خود دفاع مى كند؛ پس اگر خدا مى خواست او را هم مانند وى قرار مى داد.)

«جَأْش» يعنى دل و قلب؛ و «رَبَطَ جَأشُه» به معناى «اِشْتَدَّ قَلْبُه» يعنى قوّت قلب و قوى دل بودن است؛ بنابراين «رِبَاطَةَ جَأْشٍ » به معناى شجاعت و قوّت قلب و پر دل بودن و روحيۀ قوى است. «نَجْدَة» به معناى دليرى و شجاعت است. «ذَبّ » به معناى دفع يا دفاع است.

در مورد روحيۀ حضرت امام حسين عليه السلام در روز عاشورا راوى نقل مى كند: «فَوَاللّهِ مَا رَأيْتُ [مَكْسُورَاً] مَكْثُورَاً قَطُّ قَدْ قُتِلَ وُلْدُهُ وَ أَهْلُ بَيْتِهِ و أَصْحابُهُ أَرْبَطَ جَأْشاً مِنْهُ عليه السلام»(1)

ص: 516


1- - تاريخ طبرى، ج 7، ص 3060، ذيل حوادث سال 61 هجرى؛ الإرشاد، ج 2، ص 111.

«هيچ شكست خورده اى را هرگز نديدم كه فرزندان و اهل بيت و اصحاب او به شهادت رسيده باشند و دل محكم تر از امام حسين عليه السلام باشد.» حضرت در آن شرايط از همه محكم تر و با اطمينان بيشترى بود و قلبش به حق و حقيقت بسته شده بود. آيۀ شريفه مى فرمايد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً » (1) «اى نفس اطمينان يافته به سوى پروردگارت باز گرد در حالى كه تو از او خشنودى و او از تو خشنود است.»

در روايتى آمده است كه اين آيات شريفه در شأن حضرت امام حسين عليه السلام است؛(2)

به اين معنا كه از مصاديق بارز آن امام حسين عليه السلام مى باشند. خلاصه از كسى كه دلى محكم و روحيه اى قوى دارد تعبير به «أَرْبَطُ جَأشاً» مى كنند.

در هر صورت معلوم است كه اين عبارت نمى تواند ابتداى خطبه باشد. بنابراين نتيجه مى گيريم كه خطبه تقطيع شده است، و مرحوم سيّد رضى تنها بخشى از خطبه را كه از نظر فصاحت و بلاغت زيباتر بوده نقل كرده است.

انسانها در صحنه هاى مختلف زندگى و مخصوصاً در جنگ، با يكديگر تفاوت دارند و داراى روحيات مختلف مى باشند. ممكن است كسى در صحنۀ جنگ شجاعت داشته باشد و در شرايطِ سخت به خود اجازۀ فرار نداده و از خود مقاومت و جديّت نشان دهد. در مقابل كسانى هستند كه سستى نشان مى دهند و در برابر دشمن مقاوم و پايدار نمى باشند. وقتى دشمن ضعف و سستى آنان را مشاهده مى كند قدرت گرفته و بر فشار و جسارتِ خود مى افزايد و عناصر ناپايدار را به قتل مى رساند، و اين كشته شدنها باعث ضعف در همۀ سپاه مى شود و نتيجه اش پيروزى طرف مقابل است. بنابراين حضرت مى فرمايند: در ميدان جنگ و كشاكش كارزار اگر يكى از شما شجاعت دارد و مشاهده كرد كه يكى از ياران او ترسيده و احساس ضعف و سستى2.

ص: 517


1- - سورۀ فجر (89)، آيات 27 و 28.
2- - تفسير القمى، ج 2، ص 422.

مى كند، بايد به كمك او شتافته و فقط به فكر حفظ جان و انجام وظيفۀ خود نباشد.

زيرا اگر به كمك او نرويد او را مى كشند و ضررش به همۀ سپاه و از جمله خود شما باز مى گردد.

به طور كلّى نه تنها انسان در صحنه و يا ميدان جنگ بايد مواظب دوستان و همسنگران خود باشد، بلكه در همۀ صحنه ها كسانى كه شجاعت و اطمينانِ قلب و توانايى و قدرت دارند بايد مواظب افرادى باشند كه يك مقدار پايشان مى لنگد و احساس ضعف مى نمايند. در جامعۀ اسلامى همۀ مسلمانان بايد از همديگر دفاع كنند، و انسان بايد در همۀ زمينه ها دوستان خود را تنها نگذارد. در زمينۀ مسائل اقتصادى، مسائل علمى و سياسى انسان بايد اين نكته را در نظر بگيرد و در هر كارى تنها به فكر خودش نباشد كه بگويد من وظيفه ام را انجام مى دهم و شاخص و برجسته مى شوم و اگر ديگران شكست خوردند كارى به من ندارد. اين صحيح نيست. بلكه حضرت مى فرمايد: شما به شكرانۀ آن شجاعتى كه خدا به شما داده است يا به شكرانۀ ثروت و عقل و هوشى كه داريد و خدا به شما تفضل فرموده، بايد از برادر و همسايه و خويشاوندان خود دستگيرى و حمايت كنيد. شكر نعمتى كه خداوند به شما عنايت كرده اين است كه شما هم به ديگران كمك كنيد.

«وَ أَيُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رِبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ» : و هر كس از شما كه احساس مى كند هنگام ملاقات و برخورد با دشمن دلش محكم و شجاع است و از دشمن نمى ترسد «وَ رَأى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً» : و مشاهده مى كند از يكى از برادرانش ضعفى را. به تعبير ديگر در خود احساس قوّت و شجاعت مى كند ولى يكى از دوستان و همرزمان او ضعف نشان مى دهد؛ «فَلْيَذُبَّ عَنْ أَخِيهِ » : پس بايد از برادر خود دفاع كند. وقتى رفيق و همرزم شما در ميدان جنگ از خود ضعف نشان مى دهد و شما ترس نداريد، بايد از او دفاع كنيد؛ «بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ الَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ » : به تفضل

ص: 518

و شكرانۀ آن شجاعتى كه از طرف خدا به او داده شده است، بايد از ديگران هم حمايت و دفاع كند «كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ » : همان طور كه از خود دفاع مى كند بايد از دوستانِ خود نيز دفاع نمايد؛ «فَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ » : پس اگر خدا مى خواست او را هم مانند وى قرار مى داد. به اين معنا كه خداوند اگر مى خواست تو را هم مانند او ترسو و بزدل قرار مى داد. البته احتمال عكس اين معنا هم هست و منظور اين باشد كه اگر خدا خواست بى ترديد آن برادر ضعيف را هم مانند خود او دلير مى گرداند.

مرگ، ضرورتى براى همۀ انسانها

«إِنَّ الْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ ، لَايَفُوتُهُ الْمُقِيمُ ، وَ لَايُعْجِزُهُ الْهَارِبُ »

(همانا مرگ جوينده اى شتابان است، از كسى كه ايستاده و بر جاى مانده فوت نمى شود، و آن كه گريزنده است مرگ را ناتوان نمى گرداند.)

«حثيث» به معناى شتابنده است؛ بنابراين «طَالِبٌ حَثِيثٌ » يعنى: جويندۀ شتابان.

به نظر مى رسد اين فرمايش جواب اين سؤال مقدّر است: چگونه در جنگ همزمان از خود و از ديگران دفاع كنم ؟

در جنگ اگر انسان بخواهد همزمان مواظب خود و ديگرى باشد، احتمال كشته شدنش زياد مى شود. به تعبير ديگر در جنگ كه نان و حلوا تقسيم نمى كنند بلكه انسان بايد كاملاً مواظب خودش باشد. بنابراين اگر من بخواهم از همرزم خودم نيز دفاع كنم كشته مى شوم. براى همين حضرت در جواب اين سؤال فرضى مى فرمايد:

مرگ هر كجا و هر زمان كه مقدّر باشد انسان را در مى يابد؛ و اگر كسى در جنگ شهامت و شجاعت به خرج دهد ولى زمان مرگ او فرا نرسيده باشد، از دنيا نخواهد رفت و كشته نخواهد شد، و برعكس اگر مرگ كسى فرا رسيده باشد، هر چند از مرگ فرار كند بالاخره مرگ او را در خواهد يافت. پس از مرگ فرار نكنيد. زيرا اگر اجل

ص: 519

شما فرا رسيده باشد خواهى نخواهى مرگ به سراغ شما خواهد آمد. البته اگر در جايى باشد كه انسان مى خواهد بى جهت خود را به كشتن بدهد صحيح نيست، و بايد جان خود را مطابق اين آيۀ شريفه حفظ كند: «وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ » (1)- الجمل، ص 190.(2) «و خودتان را با دستان خويش به هلاكت نيندازيد.»

البته ممكن است كه اين عبارت، ابتداى خطبه بوده ولى به خاطر گزينش سيّد رضى نظم عبارات به هم خورده و جابجا شده باشد؛ شاهد اين مطلب وجود اين خطبه با نظم و ترتيبى مغاير با نهج البلاغه در كتاب الجَمل است كه در آنجا عبارت «إنَّ الْمَوت...» در ابتداى خطبه آمده است، و عبارت «و أَيُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ ...»در قسمت پايانى خطبه ذكر شده است.(2) بنابراين وجهى براى مقدّر گرفتن سؤال فرضى باقى نمى ماند و حضرت براى از بين بردن ترس مردمان از مرگ، و تحريك و ترغيب آنان به جنگ، و پايدارى و استقامت در آن، سخنان خود را با اين عبارت آغاز كرده است.

«إِنَّ الْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ » : مرگ با سرعت به دنبال شماست؛ «لَايَفُوتُهُ الْمُقِيمُ » : مرگ از كسى كه ايستاده و بر جاى مانده است فوت نمى شود و از چنگ آن رهايى نمى يابد؛ يعنى اگر قرار باشد مرگ او را در مى يابد. «وَ لَايُعْجِزُهُ الْهَارِبُ » : و آن شخص هم كه از مرگ گريزان است نمى تواند مرگ را عاجز و ناتوان كند.

خلاصه اگر انسان از مرگ فرار كند و وظيفۀ خود را انجام ندهد، بالاخره مرگ به سراغش مى آيد. پس چه بهتر كه به وظيفۀ خود عمل نمايد و در جنگ و مبارزه شجاعت به خرج دهد و در مواقع ضرورت از ديگران هم حمايت و دفاع كند، و اين دفاع از همرزم را وظيفۀ الهى بداند. بالاخره هنگامى كه اجل انسان سر رسيد و زمان مرگ فرا رسيد، انسان را در هر شرايطى به كام خود مى كشد.0.

ص: 520


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 195.

گرامى ترين مرگ

«إِنَّ أَكْرَمَ الْمَوْتِ الْقَتْلُ »

(همانا گرامى ترين مرگ، كشته شدن است.)

گرامى ترين و بهترين مرگها اين است كه انسان در راه حقيقت كشته شده و به درجۀ شهادت نايل شود؛ براى اين كه شهادت در راه خدا بركات و آثار بسيارى دارد.

«وَالَّذِي نَفْسُ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى الْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اللَّهِ »

(سوگند به آن كه جان پسر ابوطالب به دست اوست هر آينه هزار ضربه با شمشير بر من آسانتر از مردنى است بر بستر كه در غير طاعت خدا باشد.)

«مِيْتَة» بر وزن «فِعْلَة» به معناى هيأت و چگونگى مردن است. ابن مالك مى گويد:

«وَ فَعْلَةٌ لِمَرَّةٍ كَجَلْسَة*** وَ فِعْلَةٌ لِهِيْئَةٍ كَجِلْسَة»(1)

مقصود حضرت در اينجا توضيح دادن براى مردم است كه من مانند بسيارى افراد نيستم كه فقط اهل علم باشم و عمل نكنم، يا فقط ديگران را موعظه و نصيحت كنم و از خوبى شهادت بگويم، بلكه در عمل هم فرود آمدن هزار شمشير بر بدنم را گواراتر از خوابيدن در خانه و مردن در خانه در غير اطاعت خدا مى دانم. پس همان طور كه من از شهادت استقبال مى كنم شما هم استقبال كنيد، و هنگامى كه به ميدان جنگ مى رويد همان گونه كه از خود دفاع مى كنيد از دوست و همرزم ترسو يا ضعيف خود دفاع كنيد.

ص: 521


1- شرح السيوطى على ألفية ابن مالك، باب أَبنية المصادر.

«مِنْهُ »

(بخش ديگرى از كلام امام عليه السلام)

به نظر مى رسد كه اين بخش از سخنان امام مربوط به اين خطبه نباشد، چرا كه با فرازهاى پيشين همخوانى ندارد. همچنين در نسخۀ خطى نهج البلاغه و نيز در شرح ابن أبى الحديد و ابن ميثم، جدا از اين خطبه و به صورت مستقل آمده است.(1) علاوه بر اينها در منابع قديمى ترى مثل الغارات ثقفى(2) و ارشاد شيخ مفيد(3) اين سخنان در ضمن خطبه اى ديگر آمده كه مربوط است به سالهاى آخر حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام، كه در آن از سستى و ضعف مردم كوفه ابراز ناراحتى و گلايه مى كنند و به آنها دربارۀ آيندۀ بدى كه ناشى از رفتار آنهاست هشدار مى دهند.

توبيخ و سرزنش اصحاب

«وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ تَكِشُّونَ كَشِيشَ الضِّبَابِ ، لَاتَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لَاتَمْنَعُونَ ضَيْماً»

(و گويا من شما را مى بينم كه مانند خش خش سوسمارها هنگام ازدحام با هم خش خش مى كنيد، نه حقى را مى گيريد و نه ظلمى را جلوگيرى مى نماييد.)

«ضِباب» جمع «ضَبَّة» به معناى سوسمار، و «كَشيش» به معناى خِش خِش است.

سوسمارها، مارها، موشها و حتى انسانها به هنگام فرار دسته جمعى بدن يا پوست هاى آنها به همديگر برخورد مى كند و ايجاد سروصدا مى نمايد. اين صداى برخورد پوست سوسمارها و بعضى حيوانات ديگر به صورت خش خش است كه به آن «كشيش» گفته مى شود. البته در اين فرارهاى گروهى به لحاظ اين كه با نظم فرار

ص: 522


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 7، ص 304، خطبۀ شمارۀ 123؛ شرح ابن ميثم، ج 3، ص 121، خطبۀ شمارۀ 121.
2- - الغارات، ج 2، ص 512.
3- الإرشاد، ج 1، ص 274.

نمى كنند، حيوانات يا افراد ضعيف تر ممكن است زمين بخورند و زير دست و پا بروند. «ضَيْم» به معناى ظلم و ستم است.

حضرت در اين فراز از خطبه دربارۀ پيامدهاى ضعف و سستى سپاه خود مى فرمايد: من شما را مى بينم كه مانند سوسمارهاى در حال فرار بدنهايتان به همديگر مى خورد و مانند آنها صداىِ خش خش شما هم بلند است. در حقيقت حضرت درصدد بيان ضعف و سستى آنها مى باشد، و به آنها تذكر مى دهد كه در پى حق و حقيقت نيستيد و حق خود را از دشمن نمى گيريد و از ظلم و ستم جلوگيرى نمى كنيد.

اساساً جنگ براى دفاع از حق و جلوگيرى از ظلم است، ولى حضرت به اصحاب و سپاه خود مى گويد: شما به دنبال تحقق هدفهاى جنگ نيستيد.

به نظر مى رسد در تشبيه فرار اصحاب و سپاه به فرار سوسمارها نكته اى مفهومى هم نهفته است و آن تحقير آنهاست.

نقش اختيار انسان در نجات و هلاكت او

«قَدْ خُلِّيتُمْ وَالطَّرِيقَ ؛ فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ ، وَالْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ »

(همانا اين شماييد و اين راه راست؛ پس رهايى براى كسى است كه بى باك در آن وارد شود، و نابودى براى درنگ كنندۀ چشم انتظار است.)

«مُقْتَحِم» به معناى كسى است كه بى باك در كارى وارد شود و خود را به خطر اندازد. «متلوّم» به كسى گفته مى شود كه اهل تصميم و عمل نيست و در كارها درنگ مى كند و منتظر است كه كارش را ديگرى انجام دهد. به نظر مى رسد معناى «تَلَوَّمَ » با «تَلَوَّنَ » نزديك به هم باشند. براى اين كه متلوّن هم كسى است كه رنگ به رنگ است و هر روز تصميم عوض مى كند. خلاصه كسانى كه دل و دل مى كنند و تصميم نمى گيرند به آنها «متلوِّم» گفته مى شود. همان گونه كه در اوايل انقلاب بعضى اشخاص مسائل را

ص: 523

خوب مى فهميدند ولى به لحاظ اين كه اهل تصميم و عمل گرا نبودند بهانه مى گرفتند و اشكال تراشى مى كردند و حاضر نبودند مسئوليت بپذيرند. در صورتى كه وقتى انسان حقى را تشخيص داد و فهميد، بايد تصميم بگيرد و آن را دنبال كند. به تعبير ديگر وقتى انسان فهميد كارى حق است به قول عوام بايد «بزند و برود».

بنابراين مقصود حضرت اين است كه انسان، فاعلِ مختار است و نمى توان او را با زور به سوى سعادت كشاند و به بهشت برد. پيش روى شما راه حق و سعادت قرار گرفته است، اگر آن را بپيماييد نجات مى يابيد و اگر سستى كنيد و به راه سعادت نرويد به بدبختى و هلاكت دچار خواهيد شد. انسان براى نجات يافتن بايد بدون ترديد و دودلى مسير حق را بپيمايد، مخصوصاً در ميدان جنگ نبايد فرار كند و صحنه را خالى بگذارد. كسانى كه كارهاى خود را با شك و دودلى انجام مى دهند و يا در سختى ها شانه خالى مى كنند و يا مثلاً از جنگ فرار مى نمايند، خود را به هلاكت مى اندازند. زيرا دشمن هنگامى كه ضعف و سستى سپاه مقابل خود را مشاهده نمود، زودتر حمله مى كند و همه را نابود مى سازد. از اين رو فرار از جنگ يكى از گناهان كبيره و موجب بدبختى انسان در دنيا و آخرت است.

«قَدْخُلِّيتُمْ وَالطَّرِيقَ » : همانا شماييد و اين راه. به تعبير ديگر راه حق و صراط مستقيم در پيش روى شماست. در فرهنگ عاميانۀ فارسى معادل اين عبارت اين گونه است: اين شما و اين هم راه. «فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ » : پس نجات براى كسى است كه خود را در راه حق بيفكند و آن را بپيمايد؛ «وَالْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ » : و هلاكت و نابودى دنيا و آخرت براى كسانى است كه سست و ضعيف هستند و اهل تصميم و اراده - و به اصطلاح امروزى ها عمل گرا - نمى باشند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 524

«درس 196» - خطبۀ 124 (قسمت اوّل)

اشاره

مدارك خطبه

اهميت فنون و تاكتيك هاى نظامى

جايگاه نيروها در صحنۀ جنگ

بر هم فشردن دندانها در جنگ و تأثير آن

مانور در اطراف نيزه ها و تأثير آن

شكستن نگاهها در جنگ و تأثير آن بر قلب و روحيۀ انسان

مقصود از «قلب و صدر» چيست ؟

خاموشى صداها در جنگ

برافراشتن پرچم به دست دليرانِ غيور

ص: 525

ص: 526

«خطبۀ 124 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام فِي حَثِّ أَصْحَابِهِ عَلَى الْقِتَالِ :

«فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ ، وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ؛ وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ ، فَإِنَّهُ أَنْبى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ . وَالْتَوُوا فِي أَطْرَافِ الرِّمَاحِ ، فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّةِ . وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ، فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ ، وَ أَسْكَنُ لِلْقُلُوبِ . وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ ، فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ . وَ رَايَتَكُمْ فَلَاتُمِيلُوهَا، وَ لَاتُخَلُّوهَا، وَ لَاتَجْعَلُوهَا إِلَّا بِأَيْدِي شُجْعَانِكُمْ وَالْمَانِعِينَ الذِّمَارَ مِنْكُمْ ؛ فَإِنَّ الصَّابِرِينَ عَلى نُزُولِ الْحَقَائِقِ هُمُ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِرَايَاتِهِمْ ، وَ يَكْتَنِفُونَهَا حِفَافَيْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا؛ لَايَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَيُسْلِمُوهَا، وَ لَايَتَقَدَّمُونَ عَلَيْهَا فَيُفْرِدُوهَا.»

مدارك خطبه

اين خطبه را حضرت در جنگ صفّين ايراد كرده اند و در بيشتر كتابهاى تاريخى نقل شده است، مانند: «وقعة صفّين» كه قديمى ترين سند خطبه است،(1) و تاريخ طبرى،(2) و الفتوح ابن أعثم كوفى،(3) و ارشاد شيخ مفيد،(4) و همچنين در كتاب كافى در كتاب الجهاد آن،(5) قسمت اعظم خطبه با تفاوتهايى آمده است.

با دقّت و بررسى مدارك خطبه به نظر مى رسد كه اين خطبه تركيبى از چند سخن

ص: 527


1- - وقعة صفّين، ص 235 و 392 و 520.
2- - تاريخ طبرى، ج 6، ص 2523.
3- كتاب الفتوح، ج 3، ص 49.
4- الإرشاد، ج 1، ص 265 تا 267.
5- الكافى، ج 5، ص 39، حديث 4.

امام باشد كه آن را در مقاطع مختلف جنگ صفّين بيان كرده اند و سيّد رضى آنها را يكجا آورده است. بخش اوّل خطبه را كه قسمت عمدۀ آن است، حضرت پيش از شروع جنگ و براى آماده سازى سپاه خود ايراد كرده اند، و فرازى از آن را در حين جنگ، و فراز پايانى خطبه را در روزهاى آخر جنگ بيان داشته اند.

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام فِي حَثِّ أَصْحَابِهِ عَلَى الْقِتَالِ »

(و از سخنان امام عليه السلام است در برانگيختن ياران خود بر جنگ.)

اين سخنان را حضرت براى تحريك و تشويق سپاه و ياران خود به جنگ ايراد كرده است. پيش از آغاز شرح آن مناسب مى دانم نكته اى را توضيح دهم.

اهميت فنون و تاكتيك هاى نظامى

اساساً جنگ و امور مربوط به آن يكى از مسائل مهم در جهان بشرى بوده است، و از اين روست كه متصدّيان و مسئولين جنگ معمولاً در پادگانهاى نظامى يا دانشگاهها درس نظامى گرى و رزم خوانده و فنون نظامى را عملاً نيز آموزش مى بينند. بسيارى از شكست ها و پيروزى ها در جنگ هاى مختلف به سطح دانش و ميزان تجربۀ متصدّيان جنگ نسبت به آگاهى آنان از فنون و تاكتيك هاى جنگى بستگى دارد. به عنوان نمونه اگر همين جنگ عراق عليه ايران را بررسى كنيم، خواهيم ديد كه بسيارى از شكست هاى ما در جبهه ها مربوط به نداشتن برنامه ريزى صحيح، فرماندهان كارآزموده، با تجربه و آگاه بود؛ ارتش مضمحل شده بود و بسيج و سپاه هم تازه تأسيس بود و حتى امكانات لازم و تجهيزات كافى نداشتند. كسانى عهده دار مسئوليت جنگ شدند كه كمتر نسبت به فنون نظامى علم و دانش داشتند و در دانشگاههاى نظامى دوره نديده بودند.

يكى از ويژگى هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى توان اين مطلب دانست كه آن حضرت

ص: 528

در هيچ دانشگاه نظامى درس نخوانده بود و هيچ سابقۀ نظامى نيز نداشت، با اين حال در جنگ هايى كه آن حضرت فرماندهى مى كرد طرح و برنامه هايى وجود داشت كه گاه شگفت انگيز بود. او به خوبى مى دانست كه چه كسانى را در مقدمۀ لشكر و چه كسانى را مثلاً در سمت راست و چپ قرار دهد.

در گذشته به لشكر به لحاظ اين كه از پنج قسمت تشكيل مى شد «خميس» گفته مى شد. يك قسمت «مقدمۀ لشكر» نام داشت، كه عبارت بودند از افرادى كه جلوتر مى رفتند و اوضاع منطقۀ جنگ را بررسى مى كردند. امروزه به آنها «گروه اطلاعات و عمليات» مى گويند. قسمت دوّم «قلب لشكر» بود كه معمولاً فرمانده كل و فرماندهان مهم لشكر و نيز پرچم اصلى و مهم ترين پرچم لشكر در آن قرار مى گرفتند. قسمت سوّم لشكر «ميمنه» يعنى كسانى بودند كه طرف راست لشكر قرار داشتند، و قسمت چهارم «ميسره» يعنى كسانى بودند كه طرف چپ لشكر قرار داشتند؛ آخرين قسمت هم افرادى بودند كه در «عقب لشكر» و به دنبال آن حركت مى كردند. اينان مسئوليت جمع آورى جنازه ها و مجروحين يا راهنمايى كسانى را كه از لشكر عقب مانده و يا راه را گم كرده بودند بر عهده داشتند.

به هر حال با اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هيچ دانشگاهى درس نخوانده بود و سابقۀ كار نظامى هم نداشت، ولى طرح و برنامه ريزيهاى دقيق و حساب شده اى در جنگ هاى خود داشت، كه انسان وقتى تاريخ جنگ هاى آن حضرت را مطالعه مى كند شگفت زده مى شود. اين يكى از ويژگى ها و امتيازات مهم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است.

جنگ هاى اميرالمؤمنين عليه السلام نيز دقيق و شگفت انگيز بود و همۀ آنها با برنامه و طرحهاى حساب شده عملى مى شد. دستورات نظامى پيامبر و همچنين اميرالمؤمنين مى توانند در جنگ ها سرمشق قرار گرفته و به كار گرفته شوند. بعضى از دستورات و راهنمايى هاى نظامى در اين خطبه بيان شده است. و حضرت على عليه السلام چگونگى تاكتيك نظامى و رزم در جنگ را براى اصحاب و سپاه خود بيان مى فرمايد.

ص: 529

جايگاه نيروها در صحنۀ جنگ

«فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ ، وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ»

(پس زره دار را پيش، و بى زره را پس قرار دهيد.)

در برخى از نسخه ها «دِراع» كه جمع «دِرْع» به معناى زره است آمده كه غلط است، و «دارِع» صحيح است. «دارِع» اسم فاعل «دِرْع» است. «حاسر» از مادّۀ «حسرت» است؛ يعنى كسى كه در لشكر زره يا كلاهخود ندارد، به اعتبار اين كه انسان چيزى را كه ندارد معمولاً حسرت آن را مى خورد به او «حاسر» گفته مى شود.

در يك لشكر معمولاً گروهى زره و تجهيزات دارند و گروهى دست خالى اند؛ به اصطلاح امروز گروهى لشكر زرهى را تشكيل مى دهند و گروهى نيز با سلاحهاى سبك در قالب لشكر يا گردان پياده حركت كرده و مى جنگند.

حضرت مى فرمايد: در جنگ افراد زره دار و با تجهيزات را جلو بفرستيد و كسانى را كه بدون زره و خُود هستند عقب تر قرار دهيد. براى اين كه اگر برعكس عمل كنيد و افراد بدون زره و بدون تجهيزات را ابتدا به جنگ دشمن بفرستيد، دشمن آنها را به راحتى هدف قرار داده و نابود مى سازد و در نتيجه از همان ابتدا روحيۀ لشكر تضعيف شده و در آنها اثر سوء باقى خواهد گذاشت. بنابراين بايد كسانى در پيشاپيش لشكر قرار گيرند و با دشمن درگير شوند كه زره و امكانات دفاعى بيشترى دارند.

بر هم فشردن دندانها در جنگ و تأثير آن

«وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ ، فَإِنَّهُ أَنْبى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ »

(و بر دندانها فشار آوريد؛ پس همانا آن دوركننده تر براى شمشيرها از سر است.)

ص: 530

«عَضّ » به معناى گاز گرفتن و فشار دادن است. «أضراس» جمع «ضرس» به دندانهاى آسيابى گفته مى شود. «أَنْبى » از مادّۀ «نَبْو» يعنى دورتر يا كندتر. و «هام» جمع «هامة» به معناى سر است و به معناى بدن هم آمده است.

دستور يا تاكتيك دوّمى كه حضرت رعايت آن را در جنگ لازم مى داند و به آن فرمان مى دهد اين است كه انسان جنگجو و مبارز در جنگ بايد دندانهاى خود را بر همديگر بفشارد. براى اين كه فشردن دندانها بر همديگر موجب بلند شدن رگها و فشرده شدن عضلات مى شود و شمشير كمتر به بدن يا سر انسان فرو مى رود. وقتى انسان بدن خود را رها كند و شل بگيرد، ضربۀ شمشير بيشتر در سر و بدن او فرو مى رود. براى همين است كه حضرت مى فرمايد: در هنگام جنگ دندانهاى آسيابى خود را بر هم بفشاريد تا موجب محكم شدنِ اعصاب و عضلات بدن و سر شود؛ زيرا اين عمل شمشيرها را از اين كه در سر و يا بدن فرو روند دورتر و يا كُندتر مى سازد.

شمشير اگر سر را زخم كند قابل درمان است، ولى اگر در مغز فرو رود موجب مرگ انسان مى شود و معمولاً قابل درمان نيست. پس انسان در جنگ بايد كارى كند كه شمشير در مغز سر او فرو نرود. و يكى از كارهايى كه براى اين هدف مفيد است همان محكم و مصمم بودن جسم انسان در جنگ است.

مانور در اطراف نيزه ها و تأثير آن

«وَالْتَوُوا فِي أَطْرَافِ الرِّمَاحِ ، فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّةِ »

(و در اطراف نيزه ها در پيچ و تاب باشيد؛ پس همانا آن براى سرنيزه ها گرداننده تر است.)

«إِلْتَوُوا» باب افتعال از مادّۀ «لَيَّ » به معناى پيچيدن و تابيدن است، كه در اصل «لَوْي» بوده و واو آن در ياء ادغام و «لَيّ » شده است.

«أَمْوَر» أفعل التفضيل از مادّۀ «مَوْر» به معناى گرديدن و اضطراب است. آيۀ شريفه

ص: 531

مى فرمايد: «يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً» (1) «روزى كه آسمان مضطرب مى شود و مى گردد، اضطراب و گرديدنى.»

«أَسِنَّة» جمع «سِنان» به معناى سرنيزه است. شاعر مى گويد:

«جِراحاتُ السِّنانِ لَهَا الْتِيام*** و لا يَلْتامُ ما جَرَحَ اللّسان»(2)

«براى زخم ها و جراحت هاى سرنيزه التيام و بهبودى وجود دارد ولى بهبودى و التيام پيدا نمى كند چيزى كه زبان آن را زخم كرده است.»

انسان اگر به هنگام پرتاب سرنيزه توسط دشمن، مستقيم بايستد سرنيزه به او اصابت خواهد كرد و او را از پا در خواهد آورد. ولى در صورتى كه تحرك داشته باشد و به سرعت خود را چرخش دهد و يا با خم و راست شدن عكس العمل نشان دهد سرنيزه ها را ردّ مى كند و حدّاقل به سر و مغز انسان كمتر اصابت مى كند، و ممكن است به اعضاى ديگر بدن اصابت كند كه قابل علاج و درمان مى باشد. اين حركت را در اصطلاح امروز نظامى «حركت مارپيچى» و جا خالى دادن به تير يا سرنيزه مى گويند. براى اين است كه حضرت مى فرمايد: خود را در اطراف سرنيزه ها به پيچ و تاب واداريد تا به هدفى كه دشمن سرنيزۀ خود را به سوى آن هدف گرفته است اصابت نكند؛ چرا كه اين پيچ دادن خود باعث مى شود سرنيزه ردّ شود و به سر و قلب انسان اصابت نكند.

نكتۀ ديگر اين كه حتى اگر سرنيزه ها به بدن انسان بخورد، ولى چون انسان ايستاده نيست و در حال چرخش است سرنيزه كمتر به بدن فرو مى رود و از جايى كه به آن اصابت كرده است مى غلطد و در هدف فرو نمى رود. اين مطلب را امروز «كمانه كردن تير» مى نامند، كه رزمنده بايد كارى كند كه تير يا سرنيزه اى كه به طرفش مى آيد - اگر4.

ص: 532


1- - سورۀ طور (52)، آيۀ 9.
2- اللطائف والظرائف، ابومنصور ثعالبى، ص 104.

فرصت جا خالى كردن ندارد - روى بدنش كمانه كند و مستقيم وارد بدن نشود.

اين فرمايش نيز سوّمين دستور يا تاكتيك نظامى است كه حضرت به اصحاب خود آموزش و يا فرمان مى دهد.

شكستن نگاهها در جنگ و تأثير آن بر قلب و روحيۀ انسان

«وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ، فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ ، وَ أَسْكَنُ لِلْقُلُوبِ »

(و نگاههاى خود را بشكنيد؛ زيرا كه براى قلب باعث استحكام و قوّت بيشتر، و براى دلها آرام بخش تر است.)

در لغت عرب دو واژۀ «غمض» و «غضّ » هست كه معناى آن دو متفاوت است.

«غمض» به معناى بستن است، ولى «غضّ » به معناى بستن چشم نيست بلكه به معناى پايين آوردن نگاه يا شكستن نگاه است؛ كه در فارسى سره معادل آن «فروهشتن» است. به اصطلاح مستقيم و خيره نگاه نكردن است. به عنوان مثال گاهى ناخودآگاه و بدون دقّت چشم انسان به زن نامحرم مى افتد، اين نگاه اشكالى ندارد؛ اما نظر و خيره شدن و ديدن با دقّت كه در فارسى عاميانه به آن چشم چرانى گويند حرام است. پس «غضّ چشم» به معناى اين است كه انسان نگاه چشم خود را طورى بشكند كه انكسار نور پيدا شود و نور به طور مستقيم به چشم او نرود. آيات شريفۀ ذيل به همين معناست كه مى فرمايد: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ » (1) «به مردان مؤمن بگو از ديدگان خود فرو نهند.» و يا «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ » (2) «و به زنان مؤمن بگو از ديدگانشان فرو نهند.»

«جأش» در اصل به معناى طپيدن دل از ترس است، البته به لحاظ اين كه جاى ترس و فزع دل انسان است به دل هم «جأش» گفته مى شود.

ص: 533


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 30.
2- - همان، آيۀ 31.

مقصود از «قلب و صدر» چيست ؟

نكتۀ قابل توجّه اين كه معمولاً در روايات، انديشه ها و احساسات را به قلب يا سينه (صدر) نسبت مى دهند. با اين كه منشأ افكار عقل نه قلب، و منشأ احساسات قلب نه صدر (سينه) است. حتى گاه قلب منشأ همۀ انديشه ها و احساسات است، كه اينجا قلب به معناى عقل است.

در توجيه اين انتساب چند سخن گفته اند:

يكى اين كه به اين لحاظ كه سرچشمۀ حيات انسان قلب اوست، به طورى كه حتى اگر خون از قلب به مغز نرسد و يا مغز از ريه اكسيژن دريافت نكند از كار مى افتد.

بنابراين اگرچه منشأ افكار و احساسات مغز است، ولى به لحاظ اين كه حيات و ارتزاق مغز از قلب است و اساساً همۀ بدن از خون قلب ارتزاق و از اكسيژن ريه استفاده مى كنند، كار مغز به قلب و يا سينه نسبت داده مى شود.

آيۀ شريفۀ قرآن: «قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي»(1) از همين نمونه است. البته صدر و سينه كارى انجام نمى دهند، ولى به لحاظ اين كه سينه مركز و محل قلب است و قلب هم خون را به همۀ بدن و از جمله مغز مى رساند، طورى كه نرسيدن خون و اكسيژنِ قلب و ريه به مغز موجب از كار افتادن مغز است، افكار و احساسات را معمولاً به قلب يا صدر (سينه) نسبت مى دهند. در اين بيان نوعى مسامحه است. وقتى آيۀ شريفه مى فرمايد: «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» سينه كه شرح و گستردگى ندارد بلكه مقصود همان گستردگى فكر و انديشه است، ولى چون منشأ آن قلب است كه در سينه مى باشد به سينه نسبت داده شده است، كه در حقيقت اسناد مجازى است.

ديدگاه دوّم اين است كه قلب خودش محبت و عشق و احساسات را درك مى كند؛

ص: 534


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 25.

پس نسبت دادن انديشه و احساس به قلب انتساب حقيقى است.

به نظر مى رسد محل ادراك و فهم تمام احساسات و افكار و عشق و عاطفه به طور مسلّم مغز است، ولى همان طور كه عرض كرديم چون منشأ حيات و ارتزاق آنها به قلب بستگى دارد و قلب نيز در درون سينه قرار داده شده است، به طور مجازى گاهى اين كارها را به سينه نسبت مى دهند.

اما بعيد نيست كه گفته شود چون ادراكات انسان دو دسته هستند: يك دسته ادراكات و علوم حصولى كه از سنخ مفاهيم اند و احتمال صدق و كذب در آنها راه دارد، و دستۀ ديگر ادراكات و علوم حضورى كه از سنخ حقايق خارجى و عين معلومات خارجيه اند كه خطا و صدق و كذب در آنها راه ندارد، و همان گونه كه در جاى خود در فلسفۀ الهى بيان گرديده است علوم حصولى به علوم حضورى برگشت كرده و پشتوانۀ علوم حصولى علوم حضورى بوده و صدق آنها نيز متكى به آنهاست، و چون مغز مظهر علوم حصولى و قلب مظهر علوم حضورى مى باشد و علوم حصولى در صدق و مطابقت با واقع وابسته به علوم حضورى مى باشند، در نتيجه در منابع و متون دينى، منبع و منشأ ادراكات قلب دانسته شده است؛ و اين نكته اى است كه شايستۀ تعقيب است، ولى اكنون و در اينجا دنبال كردن آن نه مناسب است نه موافق حال.

پرسش يكى از آقايان اين است كه مقصود از صدر (سينه) در آيۀ «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» آيا روح مجرّد نيست ؟ در پاسخ بايد گفت: بله، اصل همۀ كارها و افكار و احساساتِ انسان به نوعى به روح مجرّد بستگى دارد، و حتى مغز هم به تنهايى كارى نمى تواند انجام دهد. مغز نوعى مادّه و داراى اجزائى مثل اعصاب (نرون) است، و روح مسلط بر مغز است؛ ولى عرف عادى مغز يا قلب را مظهر روح مجرّد مى دانند.

به تعبير ديگر آنچه در ظاهر به نظر مى آيد و مردم آن را مشاهده مى كنند و پزشكان با

ص: 535

آن سر و كار دارند، منشأ آن مغز و قلب انسان است. از قلب بايد خون به مغز برسد تا از كار نيفتد و بتواند وظايف خود را عمل كند، و اگر خون به مغز نرسد مغز از كار مى افتد. و از طرف ديگر به لحاظ اين كه قلب در درون سينه قرار دارد، كارهاى مغز يا قلب به طور مجازى به سينه اسناد داده شده است. اين فهم و تحليل دانشمندان علوم پزشكى و مردم است؛ اما در فلسفه ثابت شده است كه در حقيقت نه مغز كاره اى است و نه قلب صنوبرى و سينه، بلكه كار اصلى به عهدۀ روح مجرّد است، و مغز و قلب و سينه و غير آنها از قواى نفس هستند.

خلاصه «جأش» در اصل به معناى طپيدن دل از ترس است ولى به لحاظ اين كه مركز و محل طپش قلب است، به خود قلب هم «جأش» گفته مى شود.

حضرت امير عليه السلام به عنوان چهارمين دستور و تاكتيك نظامى مى فرمايد: در جنگ به طور مستقيم يا خيره به دشمن نگاه نكنيد. براى اين كه اگر انسان به طور مستقيم و خيره حركات و فعاليت هاى دشمن را مشاهده كند، ممكن است دچار رعب و وحشت شود. بنابراين بايد نگاه خود را پايين بيندازد كه هم راه را گم نكند و هم زمين نخورد، و از طرف ديگر دچار وحشت و اضطراب هم نشود. زيرا اين اقدام و نگاه اين گونه به دشمن، باعث استحكام دل مى شود و آرامش و اطمينان بيشترى پيدا مى كند.

در اينجا حضرت نمى فرمايد چشمان خود را ببنديد؛ براى اين كه در جنگ انسان نبايد و نمى تواند چشمان خود را ببندد؛ بلكه مى فرمايد: حركات دشمن را به طور مستقيم و با چشمانى تيز و خيره زير نظر نگيريد تا در درون شما ترس ايجاد شود.

خاموشى صداها در جنگ

«وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ ، فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ »

(و صداها را بميرانيد؛ زيرا كه ضعف و سستى را بيشتر دور مى سازد.)

ص: 536

«أَميتُوا» باب افعال از مادّۀ «موت» است. و «فَشَل» به معناى ضعف و سستى است.

در جنگ - مخصوصاً جنگ هاى گذشته كه دو طرف متخاصم برابر همديگر قرار مى گرفتند و صداهاى هر طرف به جبهۀ دشمن مى رسيد - سر و صداى زياد باعث اضطراب و سردرگمى در جبهۀ خودى مى شد و دشمن آنها را حمل بر ضعف و ترس و وحشت طرف مقابل خود مى كرد و مى گفت معلوم مى شود كه در بين آنان تزلزل ايجاد كرده ام. در جنگ ها افرادى كه زياد سر و صدا مى كنند و به اصطلاح فقط شعار مى دهند معمولاً اهل كار و فعاليت چندانى نيستند، و اگر شرايط كمى سخت و دشوار شود از اوّلين كسانى اند كه فرار مى كنند؛ در مقابل كسانى كه ساكت اما اهل فكر و انديشه اند، بدون سر و صدا كارهاى مفيد و لازم را به موقع انجام مى دهند.

البته صدا را در جنگ چند گونه دانسته اند كه يك نوع آن مذموم و منفى است، و در اينجا هم امام عليه السلام از آن نهى كرده اند.

يك نوع صداهاى با آهنگ است كه براى تقويت روحيۀ رزمندگان لازم است.

حتى در جبهه هاى ايران در جنگ برخى از اين نوارها را با صداى بلند مى گذاشتند.

اين نوع صدا را صداى تقويت كنندۀ روحيه مى نامند.

نوع دوّم صداهاى گول زننده يا بازدارندۀ دشمن است. در جبهۀ خودى صداهاى زيادى منتشر مى كنند، مثلاً نوار تردد تانك و زره پوش را با صداى بلند پخش مى كنند تا دشمن را از طرحش باز دارند.

نوع سوّم صداهاى برخاسته از روى اضطراب و ناراحتى است، و اين نوع صداهاست كه براى روحيۀ رزمندگان ضرر دارد. امام على عليه السلام در اين خطبه اين نوع صدا را نهى كرده اند.

اين است كه حضرت به عنوان پنجمين دستور نظامى مى فرمايد: سر و صداهاى خود را در جنگ بميرانيد، و به تعبير ديگر سر و صدا نكنيد؛ چرا كه سر و صدا نكردن

ص: 537

زياد در جنگ، سستى و ضعف را بيشتر طرد و دور مى كند و انسان با تمركز و اطمينان بيشترى كار خود را انجام مى دهد.

برافراشتن پرچم به دست دليرانِ غيور

«وَ رَايَتَكُمْ فَلَاتُمِيلُوهَا، وَ لَاتُخَلُّوهَا، وَ لَاتَجْعَلُوهَا إِلَّا بِأَيْدِي شُجْعَانِكُمْ وَالْمَانِعِينَ الذِّمَارَ مِنْكُمْ »

(و پرچم اصلى خود را كج نكنيد، و آن را وامگذاريد، و آن را جز به دست دلاوران و مدافعان حريم از خودتان قرار ندهيد.)

«رايَت» به معناى پرچم اصلى و بزرگ است و «عَلَم» به پرچم هاى معمولى و كوچكتر گفته مى شود. «ذِمار» نيز به معناى حريم و چيزى است كه بايد حفظ شود؛ مانند دين و ناموس كه حفظ و نگهدارى آن بسيار لازم است و اگر از دست برود خيلى سخت است و انسان غضبناك مى شود. «ذِمار» از مادّۀ «ذَمَرَ» است. «تَذَمَّرَ» در حقيقت به معناى «تَغَضَّبَ » استعمال مى شود؛ ولى اين كاربرد از باب علّت است نه ريشۀ معنايى آن، چون انسان چيزى را كه حفظ و نگهدارى آن بسيار لازم است اگر از دست بدهد غضبناك خواهد شد. «مَنَع عن الذّمار»: ممانعت مى كند از اين كه چيزى كه حفظش لازم است از دست برود.

در هر صورت حضرت مى فرمايد: پرچم خود را كج نكنيد. براى اين كه كج شدن پرچم نشانۀ ضعفِ سپاه، و خوابيدن يا افتادن پرچم تقريباً نشانۀ شكست است. به همين دليل در جنگ به هنگام سقوط و فرو افتادن پرچم، نيروها از اطراف آن پراكنده شده و فرار مى كنند. در گذشته كه بلندگو و امكانات ديگر در جنگ ها نبود، پرچم نشانه اى بود كه هر پنج قسمت لشكر در اطراف آن جمع مى شدند و به اصطلاح دور آن سازماندهى مى شدند. اين است كه پرچم در سپاه و مخصوصاً در حال جنگ بايد

ص: 538

هميشه برافراشته باشد و اطراف آن را خلوت نگذارند؛ زيرا خالى گذاردن اطراف پرچم باعث مى شود كه به پرچمدار و كسى كه پرچم را به دوش گرفته حمله شود و پرچم از دست او سقوط كند.

با توجّه به اهميت برافراشته ماندن پرچم در جنگ، حضرت هم به آن سفارش مى كند كه پرچم را تنها به دست انسانهاى شجاع و باغيرت بدهند كه هم ترس نداشته باشند و فرار نكنند و هم پرچم را مانند دين و ناموسِ خود مهم به شمار آورده با همۀ توان و قدرت آن را حفظ نمايند.

«فَإِنَّ الصَّابِرِينَ عَلى نُزُولِ الْحَقَائِقِ هُمُ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِرَايَاتِهِمْ ، وَ يَكْتَنِفُونَهَا حِفَافَيْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا»

(پس همانا كسانى كه بر فرود آمدن سختى ها شكيبا هستند همان كسانى هستند كه پرچم هاى خود را احاطه مى نمايند، و گرد آن در دو طرف و عقب و جلوى آن در مى آيند.)

گفته شده است «حقائق» در اينجا جمع «حقيقة» نيست بلكه جمع «حاقّة» است.(1)

در آيۀ شريفۀ قرآن آمده: «اَلْحَاقَّةُ * مَا الْحَاقَّةُ »(2) كه به معناى حوادث و سختى هاى روز قيامت مى باشد. «اكتناف» نيز به معناى گِرد چيزى در آمدن است. «حِفاف» به معناى جانب، سمت و سو، و «حِفَافَيْهَا» دو طرف (راست و چپ) پرچم است.

انسانهاى شجاع معمولاً بردبارند، و از مصيبت ها و سختى هايى كه پيش مى آيد ترسى ندارند. اين است كه حضرت مى فرمايد: افراد بردبار و صابر هنگام نزول2.

ص: 539


1- - در اين كه «حقائق» جمع «حاقّة» باشد محل نظر و تأمل است. در فرهنگ هاى لغت اين جمع براى «حاقّة» ثبت نشده است؛ و در منهاج البراعة خوئى آمده است: «حقائق» جمع «حقيقة» است، يعنى آنچه كه سزاوار است انسان از آن حمايت و دفاع كند. و إبن أبى الحديد و به پيروى او ديگر شارحان آن را جمع «حاقّة» دانسته اند كه محل نظر است. منهاج البراعة، ج 8، ص 158.
2- - سورۀ حاقّة (69)، آيات 1 و 2.

سختى ها و بلاها، پرچم هاى خود را در جنگ احاطه مى كنند و دور پرچم و همچنين عقب و جلوى آن را خالى نمى كنند. و به تعبير ديگر هر چهار طرف پرچم را احاطه كرده و از آن محافظت مى كنند.

«لَايَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَيُسْلِمُوهَا، وَ لَايَتَقَدَّمُونَ عَلَيْهَا فَيُفْرِدُوهَا»

(از آن عقب نمى مانند كه آن را تسليم دشمن نمايند، و بر آن پيشى نمى گيرند تا آن را تنها گذارند.)

افراد شجاع و شكيبا هرگز از پرچم عقب نمى مانند؛ زيرا پرچمدار يكى يا دو تا بيشتر نيستند و اگر ديگران اطراف پرچم نباشند ممكن است دشمن پرچمدار را به قتل برساند و پرچم بخوابد. پس كسانى كه در جنگ بايد كمك كار پرچمدار باشند از پرچم عقب نمى افتند كه آن را به دشمن تسليم كنند و يا از آن جلو نمى افتند تا پرچم را تنها گذارند. در هر صورت اين فرمان نيز يكى از فرمانهايى است كه حضرت دستور مى دهد تا در جنگ رعايت و به كار گرفته شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 540

«درس 197» - خطبۀ 124 (قسمت دوّم)

اشاره

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

مقابله با هماورد و يارى همرزمان

فرار از جنگ و پيامدهاى آن

آزمايش ها زمينۀ سير إلى اللّه

على عليه السلام مرد عمل

نفرين به دشمنِ حق ناپذير

ص: 541

ص: 542

«خطبۀ 124 - قسمت دوّم»

«أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ ، وَ آسى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ ، وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلى أَخِيهِ فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِيهِ . وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَيْفِ الْعَاجِلَةِ لَاتَسْلَمُوا [لاتَسْلَمُونَ ] مِنْ سَيْفِ الْآخِرَةِ ، وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ وَالسَّنَامُ الْأَعْظَمُ . إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ ، وَ الذُّلَّ اللَّازِمَ ، وَالْعَارَ الْبَاقِيَ ؛ وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَيْرُ مَزِيدٍ فِي عُمُرِهِ ، وَ لَامَحْجُوزٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ يَوْمِهِ . الرَّائِحُ إِلَى اللَّهِ كَالظَّمْآنِ يَرِدُ الْمَاءَ، الْجَنَّةُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِي؛ الْيَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ [الْأَخْيارُ]. وَاللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلى دِيَارِهِمْ . أللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ ، وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ ، وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ .»

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

شرح اين خطبه را در درس گذشته شروع كرده و در اين درس آن را ادامه مى دهيم.

اين خطبه همان گونه كه در ابتداى خطبه بيان كرديم در كتابهاى مختلفى ذكر شده، از جمله كافى آن را نقل مى كند.(1) البته در كافى پيش از آن چند حديث ديگر نقل شده است تا به حديثى مى رسد كه در ابتداى آن آمده است: «و في حديث مالك بن أعين»، و به دنبال آن در بخش هاى مختلفى كه نقل مى كند مى گويد: «و قال و قال». و اين

ص: 543


1- - الكافى، ج 5، ص 39، حديث 4.

مى رساند كه يك خطبۀ به هم پيوسته نيست چنان كه در نهج البلاغه آمده است، بلكه خطبه هايى است كه در مقاطع مختلف جنگ صفّين ايراد شده است و سيّد رضى بخش هايى از آنها را گزينش كرده و به دنبال هم آورده است. علاوه بر آن گاهى نسخه ها هم با يكديگر تفاوت دارند. به عنوان مثال در نهج البلاغه آمده است: «أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ » ، در حالى كه در كافى چنين نقل شده است: «رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً واسى أَخاهُ بِنَفْسِهِ وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إلى أَخِيه».

در هر صورت همان طور كه بارها گفته شد اساس كار مرحوم سيّد رضى بر اين بوده است كه قسمت هايى از فرمايشات على عليه السلام را گردآورى نمايد كه از نظر فصاحت و بلاغت ويژگى و جاذبه داشته است. به همين جهت گاهى به نظر مى رسد كه همۀ عبارات يك خطبه كاملاً در نهج البلاغه آمده است در صورتى كه اگر به كتابهاى تاريخى و روايى ديگر مراجعه شود مى بينيم قسمت هايى از آن حذف شده است. از جمله همين خطبه، كه اگر به كافى مراجعه كنيم مشاهده خواهيم نمود كه آنچه در نهج البلاغه آمده تنها بخشى از فرمايشات على عليه السلام است. در هر صورت آنچه را كه در درس گذشته شرح داديم تنها يك بخش از فرمايشات حضرت بود كه در كافى آمده است، و امروز به شرح بخش دوّم مى پردازيم، كه البته در نهج البلاغه عبارات به دنبال هم آمده است.

مقابله با هماورد و يارى همرزمان

«أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ ، وَ آسى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ ، وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلى أَخِيهِ فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِيهِ »

(هر فردى هماورد خود را كفايت كند، و برادرش را به واسطۀ خود كمك نمايد، و هماورد خود را به برادرش واگذار نكند تا هماورد او و هماورد برادرش عليه برادرش اجتماع نمايند.)

ص: 544

«آسى » باب مفاعله از «أسا، يَأْسُو» به معناى كمك كردن و يارى كردن، و «قِرْن» به معناى هماورد و حريف و همتاست كه در جنگ ها در برابر يكديگر قرار مى گيرند.

«أَجْزَأَ» فعل خبرى و ماضى ولى در مقام انشاء و امر است. به اين طريق حضرت مى خواهد بفرمايد: رقيب و دشمن هر كس كه در مقابلش جهت كارزار قرار مى گيرد بايد هم كفو باشد. و نبايد دشمن را به برادر خود به منظور دفع شرّش حواله داد. اين جمله چون در مقام بيان دستور است بايد به صورت امر بيايد. اما اين كه صورتِ فعل ماضى و جملۀ خبرى آورده، علّتش بيان تأكيد بيشتر است. دانشمندان اصول فقه گفته اند:(1) فعل ماضى و مستقبل كه ذاتاً خبرى است اگر در مقام امر و براى بيان دستورى استعمال شود، معناى مورد نظر را رساتر مى رساند و تأكيدش هم بيشتر است. زيرا وقتى خواسته اى را با صيغۀ امر و بايدى را با جملۀ انشائيه بيان كرديم، تأكيدى بر خواستن و امر در آن نيست؛ ولى وقتى خواسته و طلبى را در قالب جملۀ خبرى بيان نموديم، معنايش اين است كه خواستۀ ما به قدرى ضرورت و مطلوبيت دارد كه گويا عملى و محقق شده و ما اكنون از وقوع آن خبر مى دهيم. از اين نظر تفاوتى بين فعل ماضى و مضارع نيست.

به عنوان مثال گاهى مى خواهيم به يك بچه كارى را بگوييم تا انجام دهد. مى توانيم به طور ساده به او دستور دهيم كه برو و نان بخر؛ اما مى توان به جاى اين امر، بگوييم فرزند من بچۀ خوبى است و رفته است نان خريده يا مى رود و نان مى خرد. اين جملۀ خبرى در مقام انشاء است و تأكيدش بر خواستن و مطالبۀ بيشتر است. چون با اين جملۀ خبرى مى خواهيم بگوييم اين بچه حتماً اين كار را الآن انجام مى دهد يا خواهد داد.

در اينجا هم حضرت به جاى اين كه دستور دهد و بگويد هر فردى در جنگ بايد4.

ص: 545


1- - رجوع شود به كفاية الأصول، ج 1، ص 104.

دشمن روبروى خود را كفايت كند و مانند شير به او حمله نمايد و او را به رفيق و برادرش حواله نكند، مى فرمايد: هر فردى در جنگ، دشمنِ مقابلِ خود و يا رقيب و هماورد خود را كفايت كرده است.

در جنگ هنگامى كه يكى از افراد دشمن در برابر شما قرار گرفت، اين طور نباشد كه شما دست به دست كنيد و يا خود را كنار بكشيد تا خود را نجات دهيد و دشمنى كه در مقابل شما قرار گرفته است به جنگ برادر و رفيق شما برود و در نتيجه دو نفر به جنگ يك نفر بروند. براى اين كه رفيق و برادر شما خودش هماوردى دارد كه با او به جنگ مشغول است؛ و اگر شما هم نسبت به جنگيدن در برابر هماورد خود كوتاهى و سستى كنيد و يا خود را كنار بكشيد، در نتيجه دشمنِ رو در روى شما به سراغ برادرِ شما مى رود و دو نفرى ممكن است او را از پا درآورند. پس شما بايد از همان ابتدا شجاعانه به دشمنى كه در برابر شما آمده است حمله كنيد، و علاوه بر اين كه بايد در برابر او بايستيد و او را از پاى درآوريد بايد به رفيق و برادر خود نيز كمك كرده و او را تقويت نماييد. زيرا ممكن است برادر شما در جنگ ضعيف، و يا دشمنى كه در برابر او قرار گرفته است قوى باشد و اگر شما او را تقويت نكنيد نتواند دشمن خود را از پا درآورد.

«أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ » : كفايت كرده است هر فردى آن حريف و دشمنى را كه در برابر او قرار گرفته «وَ آسى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ » : و برادر خود را توسط خود تقويت كرده است.

به اين معنا كه هم رقيب و دشمن مقابل خود را بكشد و از پاى درآورد و هم از رفيق و برادرش حمايت كرده و دشمنش را از بين ببرد.

«وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلى أَخِيهِ » : و فرد مبارز و جنگجوى شجاع، همتا و هماورد خود را در جنگ به برادر خود محوّل نكرده است. به اين معنا كه دست به دست و يا سستى نمى كند تا رفيق و برادرش دشمن و هماورد او را به قتل برساند؛ «فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ

ص: 546

قِرْنُ أَخِيهِ » : كه اگر كسى در جنگ سستى كند و هماورد خود را نكشد، در نتيجه عليه برادر و همرزم او هر دو دشمن حمله مى كنند و او را از پا درمى آورند، كه يكى از آنها همان دشمن هماورد خودش مى باشد و ديگرى دشمنى است كه هماورد برادرش بوده و چون او سستى كرده و خود را كنار كشيده هر دوى آنان به برادرش حمله مى كنند.

خلاصه انسان يا از ابتدا نبايد در جنگ شركت كند، يا اگر در جنگ شركت كرد نبايد از زير بار مسئوليت شانه خالى كند؛ بلكه بايد در مورد از پا درآوردن دشمنى كه در برابرش قرار گرفته كوتاهى ننمايد و او را به رفيق و برادرش حواله نكند. زيرا اين ظلم است كه يك نفر با دو نفر بجنگد و ديگرى خود را از جنگ كنار بكشد.

فرار از جنگ و پيامدهاى آن

«وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَيْفِ الْعَاجِلَةِ لَاتَسْلَمُوا [لا تَسْلَمُونَ ] مِنْ سَيْفِ الْآخِرَةِ ، وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ وَالسَّنَامُ الْأَعْظَمُ »

(و سوگند به خدا هر آينه اگر از شمشير دنيا فرار كنيد از شمشير آخرت سالم نمى مانيد، و حال آن كه شما از بزرگان و برجستگان عربيد.)

«لام» در عبارت «لَئِنْ فَرَرْتُمْ » را لام مؤذنه يا موطئه مى نامند كه بر سر «إنْ » شرطيه در مى آيد، و نشانگر اين است كه جوابى كه در جمله مى آيد جواب شرط نيست بلكه جواب براى قَسَم مى باشد، و لذا در اين عبارت، جملۀ «لا تَسْلَمُونَ ...» جواب است براى قسم كه «وَايْمُ اللَّه» باشد. اين در صورتى است كه «لا تَسْلَمُونَ » مجزوم نباشد همان گونه كه در نسخۀ ابن أبى الحديد مجزوم نيست؛(1) ولى اگر همان طور كه در

ص: 547


1- - البته در چاپهاى قديمى شرح ابن أبى الحديد «لاتَسْلموا» آمده ولى در چاپهاى تصحيح شدۀ جديدآن «لاتَسْلَمونَ » است.

بيشتر نسخه ها «لاتَسْلَموا» آمده كه مجزوم است و نون آن حذف شده، در اين صورت لام در «لَئِن» موطئه نيست بلكه لام جوابِ قَسم است.

نكتۀ ديگر اين كه در عبارت فوق يك تعبيرى به كار برده شده است كه در علم بديع به آن «مُشاكله» مى گويند. در اينجا چون ابتدا فرار از شمشير دنيا را ذكر كرد، در ادامۀ آن از عذاب آخرت نيز تعبير به شمشير آخرت مى كند. كتاب مطول براى مشاكله شعرى ذكر كرده است:

«قالوا اقْترِحْ شَيئاً نجد لك طَبخه*** قلت اطْبِخوا لي جُبّةً و قَميصاً»(1)

«گفتند: چيزى طلب كن تا آن را برايت خوب طبخ كنيم. در پاسخ گفتم: براى من يك پيراهن و جبّه طبخ كنيد.»

جبّه و پيراهن كه طبخ كردنى و پختنى نيست ولى به اعتبار اين كه ابتدا از او خواسته بودند كه يك چيز طبخ كردنى را درخواست كند، پاسخ دهنده اديب بوده و كلمه اى هم شكل واژۀ گوينده آورده است. البته او در پى لباس بوده و پيراهن مى خواسته ولى اين خواسته را با طبخ بيان كرده است.

در اينجا نيز چون ابتداى سخن «شمشير دنيا» آمده بود، در دنبالۀ سخن هم از «عذاب آخرت» تعبير به «شمشير آخرت» كرده است تا كلام را زيباتر و جذاب تر كند.

«لهاميم» جمع «لُهمُوم» و «لِهميم» به معناى انسان يا اسب برجسته و نجيب مى باشد. و «سَنام» به كوهان شتر گفته مى شود.

قابل توجّه اين كه مهم ترين سرمايۀ عرب آن روزها و در زمان حضرت على عليه السلام شتر بوده است. به همين لحاظ شتر و تشبيه به شتر يا تشبيه به اعضاى آن جزء فرهنگ آن زمان است. بنابراين حضرت افراد برجسته و بزرگ را تشبيه به كوهان شتر مى كند؛4.

ص: 548


1- كتاب المطوّل، تفتازانى، ص 334.

براى اين كه بلندترين جاى شتر كوهان آن است كه هر كسى به آن دسترسى ندارد.

نكتۀ ديگرى كه تذكر آن لازم است اين كه كتاب «كافى» پيش از اين عبارت، فرمايشات ديگرى از حضرت على عليه السلام را نقل مى فرمايد كه بسيار جالب اند.(1)

از جمله اين كه مى فرمايد: در جنگ مزاحم زن و بچۀ مردم نشويد. در خانۀ مردم نرويد. با اخلاق بد برخورد نكنيد. اگر حتى زنها به شما فحش هاى ناموسى دادند نسبت به آنها تعرّض نكنيد، براى اين كه زنها ضعيف اند. بنابراين كارى به كار آنان نداشته باشيد و از كار آنان خشمگين نشده و به آنان تعرّض و حمله نكنيد. زيرا شما به جنگ آمده ايد و بايد مردانه در جبهه ها بجنگيد.

به هر حال حضرت مى فرمايد: به خدا سوگند كه اگر شما از جنگ يا شمشير دنيا فرار كنيد از شمشير آخرت يا عذاب آن نمى توانيد فرار كنيد. زيرا فرار از جنگ در زمرۀ گناهان كبيره است و عذاب آخرت را در پى دارد. در صورتى كه جهاد واجب عينى نباشد و افراد به اندازۀ كفايت باشند، انسان مى تواند از ابتدا به جنگ نيايد و در صف مجاهدان قرار نگيرد؛ ولى هنگامى كه به جنگ آمد و در صف جهاد كنندگان در راه خدا قرار گرفت، نبايد با فرار خود از جنگ باعث شكست و يا تضعيف سپاه اسلام شود. به همين جهت حضرت مى فرمايد: اساساً شما خجالت نمى كشيد كه بخواهيد از جنگ فرار كنيد؟! در حالى كه شما از بزرگان و افراد برجستۀ عربيد.

«إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ ، وَالذُّلَّ اللَّازِمَ ، وَالْعَارَ الْبَاقِيَ »

(همانا در گريختن خشم گرفتن خدا، و خوارى جدا ناشدنى، و ننگ هميشگى است.)

«مَوْجِدَة» مصدر ميمى از «وَجْد» و داراى دو معناست: يافتن و غضب. در اينجا به معناى غضب است. در بعضى نسخه ها «مُوجِدَة» درج شده كه غلط است. «لزم» نيز با «زاء» يا با «ذال» به معناى ملازم بودن است.4.

ص: 549


1- الكافى، ج 5، ص 39، حديث 4.

فرار از جنگ سبب غضب و خشم خدا مى شود، علاوه بر آن باعث ذلّتى هميشگى خواهد شد. زيرا كسى كه از جنگ فرار كند تا آخر عمر مى گويند اين همان كسى است كه از جنگ فرار كرد و آبروى ما را برد. اين ذلّتى است كه موقتى و زودگذر نمى باشد، و نه تنها ذلّت و عار تا آخر عمر او را رها نمى كند بلكه در خانواده و قبيلۀ او تا آخر باقى مى ماند.

«وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَيْرُ مَزِيدٍ فِي عُمُرِهِ ، وَ لَامَحْجُوزٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ يَوْمِهِ »

(و همانا گريزنده در عمرش افزوده نگرديده، و نه بين او و بين روزش باز داشته شده است.)

كسانى كه از جنگ فرار مى كنند چند هدف دارند. بيشتر آنها به فكر چند روز زندگى بيشتر در دنيا مى باشند. اينان دچار اشتباه محاسبه اند؛ چون هر كس اجل و مدّت زندگانىِ معيّن دارد و از روز ازل مقدار عمر او معيّن و مشخص شده است.

وقتى زمان مرگ كسى فرا رسد، فرار از جنگ هيچ مانعى ايجاد نمى كند و لحظه اى به عمرش نمى افزايد. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ » (1) «و هر امّتى را اجلى است؛ پس چون اجلشان فرا رسد نه ساعتى پس خواهند افتاد و نه ساعتى پيش خواهند افتاد.»

از طرف ديگر اگر كسى اجل و مرگ او فرا نرسيده باشد، در صورتى كه مردانه بجنگد مرگ به سراغ او نمى آيد و با افتخار زندگى مى كند؛ ولى اگر از جنگ فرار كند، جز اندكى زندگى را ادامه نخواهد داد و بالاخره مرگ به سراغ او خواهد آمد.

قرآن كريم مى فرمايد: «قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاّ قَلِيلاً» (2) «بگو اگر از مرگ يا كشته شدن بگريزيد، فرار هرگز برايتان سودى ندارد و در آن هنگام جز اندكى [از زندگى] بهره داده نخواهيد شد.»6.

ص: 550


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 34.
2- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 16.

بنابراين چرا انسان از جنگ فرار كند، و موجب ريختن آبروى خود شود، و هم سپاه اسلام را تضعيف كند؟ ولى اگر مردانه بايستد و شهادت نصيب او گردد، در آخرت به درجات عالى راه پيدا مى كند و در دنيا نيز باعث افتخار خود و خانواده اش مى شود.

آزمايش ها زمينۀ سير إلى اللّه

«ألرَّائِحُ إِلَى اللَّهِ كَالظَّمْآنِ يَرِدُ الْمَاءَ»

(روندۀ به سوى خدا مانند تشنه اى است كه وارد آب مى شود.)

«ألرّائِح» از باب «راحَ ، يَروحُ » يعنى شامگاه رفت يا آمد، و براى مطلق رفتن نيز به كار مى رود، و در اينجا همين معناى اخير مراد است.

انسان بسيار تشنه بعد از رسيدن به آب خوشحال و راحت خواهد شد، زيرا عطشش برطرف مى شود. كسى كه عاشق خداست و براى خداوند جنگ مى كند، احساس درد نمى كند و چه پيروز شود و يا به شهادت برسد در هر صورت به مقصد خود رسيده است.

مى فرمايد: كسى كه به سوى خدا مى رود، مانند شخص تشنه اى است كه وارد آب شود.

«ألْجَنَّةُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِي»

(بهشت زير كناره هاى سرنيزه است.)

«عوالى» جمع «عالية» و به معناى سرنيزه و نيمۀ بالائىِ نيزه است.

در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه مى فرمايد: «ألجنّةُ تَحْتَ ظِلال السّيوف» (1)«بهشت زير سايۀ شمشيرهاست.» در حقيقت پيامبر مى فرمايد: مجاهدين

ص: 551


1- - مستدرك الوسائل، ج 11، ص 11، حديث 15؛ المسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 396؛ صحيح البخارى، ج 4، ص 417.

فى سبيل اللّه كه براى خداوند تلاش و جهاد مى كنند و در ميدان جنگ خود را درگير شمشيرها مى نمايند، بالاخره واصل الى اللّه شده و وارد بهشت مى گردند. حضرت على عليه السلام نيز در اينجا همان فرمايش پيامبر را كه دربارۀ شمشير بود دربارۀ سرنيزه ها بيان مى فرمايد كه: بهشت زير اطراف سرنيزه هاست. به اين معنا كه از سرنيزه ها نترسيد تا وارد بهشت شويد.

«ألْيَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ [الْأَخْيَارُ]»

(امروز خبرها آزموده مى گردد.)

در بعضى از نسخه ها تعبير به «أخيار» شده است كه معناى صحيحى هم دارد؛ يعنى امروز نيكان و افراد خوب شما آزموده و آشكار مى شوند. ولى اكثر نسخه ها «أخبار» دارد و در قرآن كريم هم «أخبار» آمده است: «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبارَكُمْ » (1) «و هر آينه شما را آزمايش مى كنيم تا مجاهدان و صابران از شما را بدانيم و خبرهايتان را بيازماييم.»

بنابراين به احتمال زياد اين فرمايش حضرت على عليه السلام اقتباس از آيۀ شريفه باشد.

معناى آزمايش خبرها اين است كه شجاع و بهشتى بودن كسى و يا بزدل و جهنمى بودن كسانى در جنگ و سختى هاى آن امروز آشكار و معلوم مى شود؛ در واقع جنگ محلى براى محك انسان و آزمايش اوست.

على عليه السلام مرد عمل

«وَاللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلى دِيَارِهِمْ »

(سوگند به خدا هر آينه من به رويارويى با دشمنان مشتاقترم از اشتياق آنان به خانه هايشان.)

ص: 552


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 31.

حضرت در اين بخش از فرمايش خود ضمن اين كه حقيقتى را دربارۀ خود بازگو مى كند كه من اهل ترس و فرار از جنگ نيستم، همچنين خود را عالم با عمل معرفى مى كند؛ و مى فرمايد: به اندازه اى كه دشمنان ما به خانه و زندگى و شهر خود علاقه و اشتياق دارند و مى خواهند از شرّ جنگ راحت شده و نزد زن و فرزند خود بازگردند، من شوق و اشتياق براى برخورد و روبرو شدن با دشمن را دارم.

نفرين به دشمنِ حق ناپذير

«أللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ ، وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ ، وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ »

(بار خدايا! اگر حق را ردّ كردند پس جمعيتشان را بشكن، و سخن آنان را پراكنده ساز، و آنان را به سبب گناهانشان هلاك كن.)

«فضّ » به معناى شكستن و پراكنده نمودن، و «شَتَّتَ » به معناى پراكنده كردن است.

و «إبسال» به معناى به هلاكت سپردن و گرو كردن و گرو دادن و حرام كردن و به خوارى گذاشتن است، كه در اينجا همان به هلاكت سپردن مناسب مى باشد. «خطايا» جمع «خطيئة» به معناى گناه است.

حضرت در اينجا به دشمن خود يعنى معاويه و سپاه او نفرين مى فرستد. براى اين كه خطبه در جنگ صفّين ايراد شده و طرف مقابل حضرت نيز معاويه و سپاه او بوده اند. نفرين حضرت اين است: خدايا اگر اينها حق را نپذيرفتند جمعيتشان را چنان پراكنده ساز كه شكست بخورند، و به وسيلۀ تشتّت كلمه يا اختلاف نظر قدرت و شوكت آنان را از بين ببر، و آنان را به سبب گناهانشان هلاك كن.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 553

ص: 554

«درس 198» - خطبۀ 124 (قسمت سوّم)

اشاره

ميلاد با سعادت حضرت على عليه السلام

ويژگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام در آرايش نظامى

لزوم نبردى سنگين و نابودگر با دشمن

گسترش جنگ به مناطق دشمن

توضيحات مرحوم سيّد رضى

ص: 555

ص: 556

«خطبۀ 124 - قسمت سوّم»

«إِنَّهُمْ لَنْ يَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ دُونَ طَعْنٍ دِرَاكٍ ، يَخْرُجُ مِنْهُمُ النَّسِيمُ ؛ وَ ضَرْبٍ يَفْلِقُ الْهَامَ ، وَ يُطِيحُ الْعِظَامَ ، وَ يُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ ؛ وَ حَتّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ، وَ يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلائِبُ ؛ وَ حَتّى يُجَرَّ بِبِلادِهِمُ الْخَمِيسُ يَتْلُوهُ الْخَمِيسُ .

وَ حَتّى تَدْعَقَ الْخُيُولُ فِي نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ ، وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ .»

ميلاد با سعادت حضرت على عليه السلام

امروز سيزده رجب مصادف با ولادت با سعادت مولاى متّقيان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ اين عيد بزرگ را به حضرت ولىّ عصر عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف، و به همۀ مسلمانان و شيعيان جهان به ويژه شما برادران و خواهران كه به همين مناسبت در هواى گرم در اينجا اجتماع كرده ايد تبريك عرض مى كنم. اميدوارم خداوند به من و به همۀ شما توفيق عنايت كند كه از پيروان مولا اميرالمؤمنين عليه السلام باشيم. البته ما نمى توانيم مانند على عليه السلام باشيم، ولى حدّاقل بايد مطابق فرمايش خود آن حضرت پارسا، كوشا، پاكدامن، درستكار و در خط آن حضرت باشيم تا إن شاءاللّه در ساختن خود و جامعه اى سالم و عادلانه گام برداشته و در قيامت نيز آن حضرت شفيع ما باشد.

مولا اميرالمؤمنين عليه السلام در اين باره مى فرمايد: «أَلَا وَ إِنَّكُمْ لَاتَقْدِرُونَ عَلى ذَلِكَ ،

ص: 557

وَ لَكِنْ أَعِينُوني بِوَرَعٍ وَ اجْتِهادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدادٍ»(1) «آگاه باشيد شما بر چنين رفتارى توانا نيستيد، ولى مرا با پرهيزكارى و كوشش و پاكدامنى و درستكارى يارى كنيد.»

نكتۀ ديگرى كه بايد آن را به همين مناسبت يادآورى كنم سخنانى بود كه من در شش سال قبل(2) در چنين روزى براى دفاع از مرجعيت شيعه و كشور و روحانيت و حوزه هاى علميه بيان كردم و به نظر خودم بيان آنها را وظيفۀ شرعى مى دانستم. آن سخنرانى و اجمالى از حوادث پيرامون آن در كتاب خاطرات اينجانب چاپ شده است. اميدوارم با مطالعۀ آن مطالب، خود داورى كنيد و به حقايق پى ببريد.

ويژگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام در آرايش نظامى

نكته اى كه به عنوان مقدمۀ اين خطبه خدمت آقايان عرض كردم اين بود كه يكى از ويژگى هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و همچنين اميرالمؤمنين عليه السلام اين است كه بدون هيچ گونه سابقه يا تجربۀ نظامى و بدون اين كه در دانشگاه يا آكادمى نظامى درس خوانده باشند، آن چنان آرايش نظامى مى كردند و مقدمة الجيش يا ميسره و ميمنه لشكر را مى آراستند كه ديگران با سالها آموختن تاكتيك هاى جنگى و تجربۀ نظامى نمى توانستند. از اين رو بود كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با دقّت فراوان و انجام برنامه هاى حساب شده، با كمترين نيرو و امكانات خود را به پيروزى مى رساند.

در دنيا مرسوم و معمول است كه جنگ و فرماندهى آن را به عهدۀ كسى مى گذارند كه در اين رشته درس خوانده و با سابقه و داراى تخصص بالاست. در صورتى كه در مكّه و مدينه دانشگاهى وجود نداشت كه پيامبر در آن درس نظامى بخواند، و اساساً آن حضرت پيش كسى هيچ گونه علمى نياموخته بود. با اين وجود كارهاى جنگ را آن چنان ساماندهى مى فرمود كه مى توان آن را يكى از امتيازات پيامبر به شمار آورد.

ص: 558


1- - نهج البلاغه، نامۀ 45.
2- - 13 رجب 1418 ه . ق، 23 آبان 1376 ه . ش.

جنگ هاى اميرالمؤمنين عليه السلام و فرمانهاى نظامى آن حضرت نيز بسيار دقيق و حساب شده و شگفت انگيز بود. بعضى از دستورات آن حضرت در اين خطبه آمده است كه در درس گذشته آنها را شرح داديم. در آخرين بخشى كه آن را در درس گذشته خوانديم آن حضرت معاويه و سپاه او را در صورتى كه زير بار حق نرفته و آن را نپذيرند مورد نفرين قرار دادند.

لزوم نبردى سنگين و نابودگر با دشمن

«إِنَّهُمْ لَنْ يَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ دُونَ طَعْنٍ دِرَاكٍ ، يَخْرُجُ مِنْهُمُ النَّسِيمُ »

(همانا ايشان از جايگاههاى خود هرگز جدا نمى شوند بدون نيزه زدن پياپى، تا جان يا نسيم از بدنشان خارج شود.)

«طعن» به معناى نيزه زدن، و «دِراك» به معناى پشت سر هم است. قرآن كريم مى فرمايد: «بَلِ ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ » (1) «بلكه علمشان در آخرت پشت سر هم و پياپى درآمده است.»

حضرت مى فرمايد: معاويه و سپاه او كه در صفّين جنگ راه انداخته اند از جايگاه خود عقب نشينى نخواهند كرد مگر اين كه سرنيزه هاىِ متعدد و پياپى بر آنان فرود آيد تا جان از بدنشان خارج شود.

شرح كنندگان نهج البلاغه دربارۀ معناى «يَخْرُجُ مِنْهُمُ النَّسِيمُ » دو احتمال ذكر كرده اند:

الف - «نسيم» را به معناى لغوى كه همان باد است گرفته اند. در اين صورت معنا چنين مى شود: بايد چنان بدن دشمن را با سرنيزه سوراخ سوراخ كرد و در بدنشان شكاف ايجاد نمود كه از يك طرف آن باد داخل شده و از طرف ديگر آن خارج شود و يا هوا رفت و آمد كند.

ص: 559


1- - سورۀ نمل (27)، آيۀ 66.

ب - احتمال دوّم اين كه مراد از «نسيم» معناى كنايى آن يعنى روح حيوانى باشد.

پس معناى عبارت اين مى شود: جان و روحشان از بدنشان خارج شود. از طرف ديگر مى دانيم كه اساساً حيات انسان وابسته به خونِ قلب و اكسيژن است. به طورى كه اگر انسان تنها چند دقيقه استنشاق نكند تلف مى شود. پس حضرت در حقيقت مى خواهند بفرمايند: بايد سرنيزه ها چنان بر بدن آنان فرود آيد و بدن آنها را سوراخ كند كه جان از بدنشان خارج شود. پس «نسيم» به معناى روح حيوانى است كه در حقيقت حامل روح انسانى مى باشد.

«وَ ضَرْبٍ يَفْلِقُ الْهَامَ ، وَ يُطِيحُ الْعِظَامَ ، وَ يُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ »

(و ضربه اى كه مغز سر را بشكافد، و استخوانها را نابود كند، و دست ها و پاها را بيندازد.)

«هام» جمع «هامة» به معناى مغز سر است. و «فَلَق» به معناى شكافتن مى باشد. در قرآن كريم آمده است: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ » (1) «بگو پناه مى برم به پروردگار صبح يا فلق.» كه به صبح يا تمام خلقت «فَلَق» گفته مى شود؛ به اعتبار اين كه صبح، شكافتن ظلمت است توسط نور؛ و نظام آفرينش، شكافتن نيستى است با هستى بخشيدن.

فعل «فلق» مجرّد است؛ بنابراين «يَفْلِقُ » صحيح است و «يُفْلِقُ » درست نيست.

«إطاحة» به معناى هلاك كردن است. «إنْدار» به معناى كم كردن يا ساقط نمودن است. در مكاسب بحثى دارد به نام مبحث «إندار» كه در مورد كم كردن چيزى از سرمايه است.

حضرت در ادامۀ سخنان خود مى فرمايد: دشمن جايگاهها و پايگاههاى خود را ترك نمى كند مگر با سرنيزه هاى پياپى و ضربه هايى كه مغز آنان را بشكافد، و استخوانهاى آنان را چنان به زمين بريزد كه نابود و هلاك شوند، و دست ها و پاهايشان را شكسته و خُرد كند و بر زمين بريزد.1.

ص: 560


1- - سورۀ فلق (113)، آيۀ 1.

«وَ حَتّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ»

(و تا اين كه به وسيلۀ سواران پيشتازى كه پيشتازانى ديگر آنان را دنبال مى نمايند دفع شوند.)

«مَناسِر» جمع «مَنْسِر» يا «مِنْسَر» است و هر دو صحيح اند. و در هر صورت به طليعه و پيشرو لشكر گفته مى شود كه گروهى متشكل از چهل تا پنجاه سواره نظام مى باشند. در جنگ ها گاهى پيش مى آيد كه مى خواهند لشكر اصلى را درگير نكنند و تنها با گروهى از دشمن در نقطه اى برخورد نمايند، اين است كه گروهى سواره نظام را سراغ آنها فرستاده و مأمور مى كنند كه با دشمن در يك منطقه درگير شوند.

با توجّه به اين كه معاويه بسيار شيطان صفت بود و براى جذب و فريب طرفداران خود تبليغات زيادى مى كرد، از طرف ديگر قتل عثمان را بهانه قرار داده و براى مردم شام و طرفداران خود اين طور منعكس مى كرد كه اصحاب و ياران على عليه السلام قاتلان عثمان هستند، به دليل همين تبليغات و فريب كاريها بود كه طرفداران او با جدّيت از شخصيت و برنامه هاى معاويه دفاع مى كردند، و طورى نبودند كه فوراً ميدان و يا صحنه را خالى كنند.

حضرت با توجّه به مقاومتِ طرفداران معاويه و اين كه آنها زود ميدان جنگ را رها نمى كنند، مى فرمايد: اگر بخواهيم دشمن را شكست دهيم بايد اين شرايط را براى آنان به وجود آوريم كه فوج ها و دسته هايى را به دنبال يكديگر به جان لشكر آنان بيندازيم كه با فشارهاىِ بى وقفه موجبات شكست آنان را فراهم آوريم. به تعبير ديگر طورى بايد با آنان جنگ كرد كه فرصت نيابند تجديد قوا كرده و حتى استراحت كنند، بلكه بايد يك گروه با آنان درگير شده و پس از آن گروه ديگرى درگير شود.

«وَ يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلَائِبُ »

(و توسط دسته هايى از لشكر كه در پشت سر آنها نيروهاى كمكى سواره مى آيد سنگسار شوند.)

ص: 561

«كَتائِب» جمع «كتيبة» يك دسته از لشكر است كه در اصطلاح امروزى به آن گردان مى گويند. «حَلائِب» جمع «حَلْبَة» است كه به يك دستۀ خاصى گفته مى شود كه به عنوان كمك مى آيند؛ بنابراين «حلائب» يعنى دسته ها يا نيروهاى كمكى؛ به همين جهت «حالب» به معناى ناصر يا يارى كننده هم آمده است. البته «حَلبة» به معناى دويدن اسب ها هم آمده است كه در اين صورت منظور از «حلائب» نيروها و دسته هاى سواره است.

در هر صورت مى فرمايد: دشمن بايد به وسيلۀ گروهها و دسته هايى كه به دنبال خود نيروهاى كمكى سواره دارند رجم شوند. در رجم و سنگسار كردن، سنگ ها پى درپى فرود مى آيند تا آن فرد كه سنگسار مى شود زير سنگ ها پنهان و نابود شود.

اين است كه حضرت در اينجا تعبير به «رجم» مى فرمايند. يعنى آن چنان گروهها و دسته هاى سواره بايد بر دشمن هجوم آورند كه در حقيقت گويا دشمن سنگسار مى شود.

گسترش جنگ به مناطق دشمن

«وَ حَتّى يُجَرَّ بِبِلَادِهِمُ الْخَمِيسُ يَتْلُوهُ الْخَمِيسُ »

(و تا اين كه لشكرى كه به دنبال آن لشكرى ديگر مى آيد به شهرهاى آنان كشيده شود.)

«خميس» در اينجا به معناى لشكر است. به اعتبار اين كه لشكر از پنج بخش تشكيل مى شود به آن «خميس» مى گويند. اين پنج قسمت كه يك لشكر از آنها تشكيل مى شود عبارتند از:

1 - مقدّمة الجيش؛ گروهى تقريباً زبده و كارآمد هستند كه پيشاپيش لشكر حركت مى كنند.

2 - ميمنه؛ گروهى كه در طرف راست لشكر قرار دارند.

ص: 562

3 - ميسره؛ به گروهى گفته مى شود كه طرف چپ لشكر قرار دارند.

4 - قلب لشكر؛ كه بين ميمنه و ميسره و در وسط قرار دارد و فرماندهان و پرچم در آنجا قرار داده مى شوند.

5 - مؤخّره كه به آن ساقه هم مى گويند؛ گروهى كه از عقب لشكر و با فاصله حركت مى كردند تا احياناً مجروحين، كشته شدگان و در راه ماندگان را به لشكر برسانند.

هنگامى كه انسان با يك دشمن و يا لشكر قوى و نيرومند مواجه مى شود، بايد براى شكست آنان برنامه داشته باشد و جنگ را به داخل شهرها بكشاند تا دشمن پس از شكست اوّليه نتواند در شهرها تجديد قوا كند و نيروى لازم را براى ادامۀ جنگ يا جنگ مجدد پيدا كند. اگر جنگ به داخل شهرها كشيده شود و دشمن در آنجا هم شكست بخورد، ديگر نمى تواند نيروى خود را در جاى ديگرى متمركز كند و دوباره به جنگ بيايد.

به همين دليل حضرت على عليه السلام در جنگ صفّين به سپاه خود فرمان مى دهد: برنامه اين است كه حتى در صورت پيروزى در ميدان جنگى كه در بيابان و خارج از شهرها قرار دارد، نبايد دشمن را رها كنيم بلكه بايد جنگ را به داخل شهرهاىِ دشمن بكشانيم و دشمن را از هر لحاظ شكست دهيم.

البته اين برنامه در جنگ صفّين اجرا نشد و مسألۀ حكميّت و آن قضايا پيش آمد، ولى به هر حال حضرت دستور مى دهد كه براى يك پيروزى كامل و تمام عيار بايد اين برنامه ها را اجرا كرد.

«وَ حَتّى تَدْعَقَ الْخُيُولُ فِي نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ ، وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ »

(و تا اين كه اسبان جنگى پاى بكوبند در آخرين مناطق سرزمين آنها، و به اطراف گذرگاهها و چراگاههايشان.)

ص: 563

«دَعَقَ » به معناى پايمال كردن شديد است. هنگامى كه اسب ها در منطقه اى حركت مى كنند، زمين را مى كوبند و گرد بلند مى شود، به اين لحاظ از آن تعبير به «دَعَقَ » مى كنند.

«نواحر» جمع «ناحِرَة» به معناى روبرو شونده است.(1) و بيشتر به دو دسته اى كه ضدّ يكديگرند و مقابل هم مى جنگند «نواحر» گفته مى شود؛ به اعتبار اين كه روبروى هم قرار مى گيرند.

«مَسارِب» جمع «مَسْرَب» به معناى كانال و يا مجراى آب و همچنين به معناى راه چراگاه مى آيد. گوسفندان و چوپانها از راهى مشخص به چراگاه مى روند و باز مى گردند، به اين راه «مَسْرب» گفته مى شود. «مَسارح» هم جمع «مَسْرَح» و به معناى چراگاه و راه چراگاه مى آيد. البته صبح ها كه گوسفندان به چراگاه مى روند تعبير به «مَسْرح» مى شود ولى «مَسْرب» در رفت و بازگشت هر دو استعمال مى شود. «اَعْنان» جمع «عَنَن» است كه به معناى طرف و ناحيه مى آيد.

در هر صورت حضرت مى فرمايد: اسبان جنگى بايد اطراف زمين هاى دشمن و مرزهاى آن را بكوبند، و نيز اطراف روستاهاى آنان را كه چراگاه گوسفندان و چهارپايان آنها مى باشد مورد حمله و هجوم خود قرار دهند، تا دشمن به هيچ وجه نتواند خود را ساماندهى مجدد كرده و مجهّز نمايد.

توضيحات مرحوم سيّد رضى

در پايان اين خطبه مرحوم سيّد رضى بعضى از لغاتى را كه معناى آنها بيان شد شرح داده است؛ جهت آشنايى بيشتر با عمق واژه ها اين قسمت را مى خوانم.

ص: 564


1- - «ناحرة» به معناى شب و روز آخر ماه نيز آمده است، در اين صورت «نَواحِرِ أَرْضِهِم» يعنى آخرين مناطق سرزمين آنها. و اين معنا در شرح ابن أبى الحديد و شرح ابن ميثم نيز آمده است؛ و مناسب تر از معنايى است كه سيّد رضى در آخر خطبه آورده است.

«قالَ الشَّريفَ : أَقُولُ : ألدَّعْقُ : ألدَّقُ ، أَيْ تَدُقُّ الْخُيُولُ بِحَوَافِرِهَا أَرْضَهُمْ »: «سيّد رضى مى گويد: «دَعَقَ » به معناى كوبيدن است؛ يعنى اسبان جنگى مى كوبند به وسيلۀ سُم هايشان زمين هاى آنها را.»

«حَفر» به معناى كندن است، ولى چون اسبان زمين را با سم هاى خود مى كَنند به سم هاى آنها «حوافر» گفته مى شود.

فردوسى در شعر خود مى گويد:

ز سمّ ستوران در آن پهن دشت*** زمين شد شش و آسمان گشت هشت

به اين معنا كه سم اسبان آن چنان گرد و خاك از زمين به آسمان بلند كردند كه يك طبقه از زمين جزء آسمان شد و آسمان ها هشت تا و زمين ها شش تا شدند. به تعبير ديگر يك طبقه از زمين به آسمان ها بلند شد.

«وَ نَوَاحِرُ أَرْضِهِمْ : مُتَقَابِلاتُهَا»: «نواحر زمين به معناى زمين هاى مقابل يكديگر است.»

عرض كردم «تَناحُر» به معناى «مقابله» مى آيد. دو نفر كه با هم جنگ و دعوا دارند تعبير به «يَتناحَران» مى شود كه از مادّۀ «نَحر» به معناى گودى زير گلو است. به اين معنا كه گويا هر كدام از دو طرف مى خواهند گلوى يكديگر را بگيرند.

«يُقَالُ : مَنَازِلُ بَني فُلانٍ تَتَنَاحَرُ، أيْ تَتَقَابَلُ »: «گفته مى شود خانه هاى فلان طايفه متناحر هستند يعنى مقابل يكديگر مى باشند.»

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 565

ص: 566

«درس 199» - خطبۀ 125 (قسمت اوّل)

اشاره

مدارك خطبه

مسألۀ تحكيم در چندين خطبه

چكيده اى از داستان تحكيم

سه اعتراض عمدۀ خوارج دربارۀ تحكيم

پاسخ به اعتراضات خوارج

حكميّت قرآن نه حكميّت افراد

توضيح امام عليه السلام دربارۀ حكميّت قرآن

پذيرش دعوت به حكميّت قرآن

ارجاعِ نزاع به خدا و رسول و معناى آن

علّت مهلت در تحكيم

برترين مردم كيانند؟

ص: 567

ص: 568

«خطبۀ 125 - قسمت اوّل»

و مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام فِي الْخَوارِجِ لَمَّا أَنْكَرُوا تَحْكِيمَ الرِّجَالِ ، وَ يَذُمُّ فِيهِ أَصْحَابَهُ فِي التَّحْكِيمِ ، فَقَالَ عليه السّلام:

«إِنَّا لَمْ نُحَكِّمِ الرِّجَالَ ، وَ إِنَّمَا حَكَّمْنَا الْقُرْآنَ ؛ وَ هذَا الْقُرْآنُ إِنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌ[ مَسْطُورٌ] بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ ، لَايَنْطِقُ بِلِسَانٍ ، وَ لَابُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ ، وَ إِنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ .

وَ لَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلى أَنْ نُحَكِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَكُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ كِتَابِ اللَّهِ تَعَالى ، وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ : «فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ »(1) فَرَدُّهُ إِلَى اللَّهِ أَنْ نَحْكُمَ بِكِتَابِهِ ، وَ رَدُّهُ إِلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ . فَإِذَا حُكِمَ بِالصِّدْقِ فِي كِتَابِ اللَّهِ فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ ، وَ إِنْ حُكِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَنَحْنُ أَوْلَاهُمْ بِهِ .

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ : لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْكِيمِ ، فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ ؛ وَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةِ ، وَ لَاتُؤْخَذَ بِأَكْظَامِهَا، فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ وَ تَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ .

إِنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ كَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَيْهِ وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ كَرَثَهُ مِنَ الْبَاطِلِ وَ إِنْ جَرَّ إِلَيْهِ فَائِدَةً وَ زَادَهُ .»9.

ص: 569


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

مدارك خطبه

بخش هايى از ابتداى اين خطبه در تاريخ طبرى(1) و ارشاد شيخ مفيد(2) آمده است؛ و از اين منابع استفاده مى شود كه حضرت اين سخنان را بعد از برگشت از صفّين بيان كرده اند.

نهج البلاغۀ عبده عنوان اين خطبه را «وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام فِي التَّحْكِيمِ » ثبت كرده است، اما بعضى از نسخه هاى ديگر نهج البلاغه از جمله نسخۀ ابن أبى الحديد و مصادر نهج البلاغه عنوان آن را مفصّل تر و به صورت زير نوشته اند:

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام فِي الْخَوارِجِ لَمَّا أَنْكَرُوا تَحْكِيمَ الرِّجَالِ ، وَ يَذُمُّ فَيهِ أَصْحَابَهُ فِي التَّحْكِيمِ »

(از جمله فرمايشات على عليه السلام دربارۀ خوارج است آن هنگامى كه حكميّت مردان را انكار كردند، و حضرت در اين خطبه اصحاب خود را در مورد حكميّت مذمّت مى فرمايد.)

مسألۀ تحكيم در چندين خطبه

مرحوم سيّد رضى چند خطبه دربارۀ تحكيم ذكر كرده است. البته اگر همۀ آنها را در يك جا جمع مى كرد مناسبتر و بهتر بود. خطبۀ 121، 122 و خطبۀ حاضر با شمارۀ 125 همه دربارۀ تحكيم است. اگر مرحوم سيّد رضى حدّاقل همين ها را به دنبال همديگر آورده بود بهتر بود. يك توجيه مناسب براى اين كه چرا خطبه هاى تحكيم در نهج البلاغه به دنبال هم نيامده اين است كه ايشان كتابى تأليف كرده و ديگر فرصت تنظيم آن را پيدا نكرده است.

همان طور كه قبلاً ملاحظه كرديد و شرح داديم خطبۀ 121 با اين عنوان آغاز شد كه:

ص: 570


1- - تاريخ طبرى، ج 6، ص 2576، ذيل حوادث سال 37 هجرى.
2- الإرشاد، ج 1، ص 271.

«وَ قَدْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ : نَهَيْتَنَا عَنِ الْحُكُومَةِ ثُمَّ أَمَرْتَنَا بِهَا» : «يكى از اصحاب آن حضرت در برابر او ايستاد و گفت: اوّل ما را از تحكيم نهى كرديد و بعد به آن امر فرموديد.» «فَلَمْ نَدْرِ أَيُّ الْأَمْرَيْنِ أَرْشَد» : «پس ما نفهميديم حرف اوّل شما درست است يا حرف دوّم شما.»

خطبۀ 122 هم اين طور آغاز شد:

«قَالَهُ لِلْخَوَارِجِ ، وَ قَدْ خَرَجَ إِلى مُعَسْكَرِهِمْ وَ هُمْ مُقيمُونَ عَلى إِنْكارِ الْحُكُومَةِ » : «اين خطبه را حضرت براى خوارج ايراد فرمود وقتى به لشكرگاه آنها رفته بود در حالى كه خوارج نسبت به انكار حكميّت پايدار بودند.» «فَقَالَ عليه السلام: أَ كُلُّكُمْ شَهِدَ مَعَنَا صِفِّينَ ؟» :

«پس حضرت از آنان سؤال فرمود: آيا همۀ شما با ما در صفّين بوديد؟»

حالا خطبۀ 125 نيز دربارۀ حكميّت است.

چكيده اى از داستان تحكيم

حادثه و ماجراى حكميّت را با اين كه در گذشته نقل كرديم ولى در اينجا نيز به مناسبت همين خطبه به طور خلاصه اشاره مى كنيم. در جنگ صفّين مالك اشتر و اميرالمؤمنين عليه السلام حمله و هجوم خود عليه سپاه معاويه را افزايش دادند و با شدّت آنها را كوبيدند تا جايى كه سپاه معاويه در آستانۀ شكست كامل قرار گرفت. در اينجا عمروعاص كه كانون فريب و نيرنگ بود براى نجات معاويه و سپاه او حيله اى به كار گرفت و گفت: بايد قرآنها را سر نيزه ها كنيم و بگوييم ما دو طايفه مسلمان هستيم و نبايد با همديگر جنگ كنيم، بلكه بايد قرآن را بين خود حَكَم قرار دهيم تا قرآن بين ما حُكم كند و اختلافات و جنگ و نزاع برطرف شود.

اميرالمؤمنين عليه السلام به اصحاب و سپاه خود فرمود: معاويه و عمروعاص اعتقادى به قرآن ندارند و اين پيشنهاد آنها به طور كلّى خدعه و فريب است؛ ولى متأسفانه گروه زيادى از سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام گفتند: آنها قرآن را حَكَم قرار داده اند و مگر مى شود ما

ص: 571

قرآن را نپذيريم ؟! و هنگامى كه حضرت بر حرف خود پافشارى كرد، تهديد كردند كه تو را همچون عثمان كه كشته شد به قتل مى رسانيم. پس از اين بود كه حضرت به اين نتيجه رسيد كه با اين لشكر نمى توان جنگ را ادامه داد. بنابراين پيشنهاد حكميّت را پذيرفت و عبداللّه بن عبّاس را از طرف خود به عنوان حَكَم پيشنهاد كرد. ولى عده اى خشكه مقدس كه فقط ظاهر را مى بينند و نسبت به مسائل عميق نيستند، ابوموسى اشعرى را به دليل محافظه كار بودنش مطرح كردند و بالاخره او را بر حضرت تحميل نمودند.

عمروعاص و ابوموسى اشعرى مدّتى جلساتى تشكيل دادند، تا اين كه عمروعاص با يك پيشنهاد از سوى خود ابوموسى را فريب داد. پيشنهاد عمروعاص اين بود كه گفت: ما دو نفر نمايندۀ معاويه و على هستيم و بنابراين هر دو را عزل مى كنيم تا مسلمانان خودشان خليفۀ ديگرى را تعيين كنند. ابوموسى اين پيشنهاد را پذيرفت و قرار شد هنگامى كه مردم جمع مى شوند هر كدام جداگانه نتيجۀ شور و مشورتها و تصميم خود را اعلان كند. عمروعاص باز هم زرنگى كرد و روز موعود به ابوموسى تعارف كرد كه اوّل او بالاى منبر برود. عمروعاص به ابوموسى گفت: شما مرد بزرگوار، داراى ريش بلند، از قدما و از صحابۀ پيامبر هستيد؛ بنابراين ابتدا شما بفرماييد و تصميم خود را اعلان كنيد. ابوموسى بالاى منبر رفت و گفت: من على را از حكومت و خلافت مسلمانان عزل كردم. پس از آن نوبت عمروعاص شد. بالاى منبر رفت و گفت: من معاويه را به حكومت و خلافت مسلمانان نصب كردم. با اين كه قرار بود هر دو نفر على عليه السلام و معاويه را عزل كنند، ولى عمروعاص با حيله ابوموسى را فريب داد.

سه اعتراض عمدۀ خوارج دربارۀ تحكيم

در هر صورت اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و همان كسانى كه قبول اصل حكميّت و

ص: 572

نمايندگى ابوموسى را بر حضرت تحميل كرده بودند، هنگامى كه نتيجۀ نامطلوب آن را ديدند و حكميّت را شكست خورده مشاهده كردند اعتراضات خود را عليه حضرت على عليه السلام ادامه دادند. گاهى اعتراض آنها نسبت به اصل پذيرفتن حكميّت بود، كه چرا آن را پذيرفتيد؟

گاهى هم اعتراض مى كردند كه پس از قبول حكميّتِ قرآن، چرا يك نفر را معيّن فرموديد كه معاويه نيز عمروعاص را تعيين كند و نتيجه اين بشود كه عمروعاص ابوموسى اشعرى را فريب بدهد؟ شما مى خواستيد كسى را تعيين نكنيد و زير بار نرويد.

اعتراض سوّم خوارج كه گاهى مطرح مى كردند اين بود كه پس از پذيرفتن حكميّت و تعيين ابوموسى اشعرى به عنوان حَكَم از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام، چرا از طرف آن حضرت براى حَكَمَين مدّت معيّن شد؟

پاسخ به اعتراضات خوارج

حضرت در موارد مختلف به اين سه اعتراض پاسخ گفتند؛ و خلاصۀ پاسخ ايشان چنين است: نخست اين كه اصل حكميّت را از ابتدا نمى پذيرفتم، زيرا آن را فريب و مكر سپاه معاويه مى دانستم؛ ولى وقتى شما اين سخنم را نپذيرفتيد، فشار آورديد و گفتيد بايد حكميّت قرآن را بپذيرم و حاضر به ادامۀ جنگ نبوديد، مجبور شدم بپذيرم كه قرآن بين دو گروه از مسلمانان حَكَم باشد.

ولى هنگامى كه قرآن را به عنوان حكم قبول كرديم، بايد بدانيم كه قرآن به تنهايى كافى نيست، بلكه قرآن ترجمان و مفسّر مى خواهد، قرآن كسى را مى خواهد كه آن را شرح دهد. به همين دليل ما ناچار شديم شخصى را معيّن كنيم تا بر اساس قرآن بين ما دو گروه داورى كند.

ص: 573

هنگامى كه حَكَم تعيين شد اعتراض شما اين بود كه چرا زمان قرار داديم و مدّت تعيين كرديم ؟ جوابش اين است كه اين دو نفر بايد زمان و فرصت كافى داشته باشند تا بتوانند جوانب موضوع را بررسى كنند و كار خود را با عجله و شتاب انجام ندهند، بلكه بتوانند با فرصت كافى فكر و انديشه كنند و تصميم صحيح بگيرند. و اگر بر اساس قرآن عمل نكردند گناه آن به گردن خودشان مى باشد.

حضرت در خطبه هاى پيشين مربوط به حكميّت، بيشتر به اعتراض اوّل پاسخ فرمود و به اين پرسش كه چرا اصل حكميّت را پذيرفتند پاسخ دادند؛ ولى در اين خطبه به اعتراض دوّم و سوّم پاسخ مى گويند كه چرا فردى همچون ابوموسى اشعرى را براى حكميّت معيّن فرمودند و زمان تعيين كردند.

حكميّت قرآن نه حكميّت افراد

«إِنَّا لَمْ نُحَكِّمِ الرِّجَالَ ، وَ إِنَّمَا حَكَّمْنَا الْقُرْآنَ »

(همانا ما مردان را حاكم قرار نداديم، و جز اين نيست كه قرآن را حاكم گردانيديم.)

همان طور كه در خطبه هاى قبل شرح داده شد حضرت ابتدا حكميّت را نپذيرفت و آن را مكر و حيلۀ دشمن مى دانست، ولى با توجّه به افزايش فشارها و دست كشيدن سپاه حضرت از جنگ و اين كه اگر حضرت حكميّت را نمى پذيرفت دشمن تبليغ مى كرد كه على عليه السلام قرآن را قبول ندارد، بنابراين - بر اساس قانون ترتّب كه در اصول هست - هنگامى كه به ناچار جنگ كه وظيفۀ اصلى و مهم تر بود متوقف شد، بايد حضرت حكميّت را كه آن هم واجب ولى در رتبۀ بعدى قرار داشت بپذيرد؛ و زمانى هم كه حكميّت قرآن پذيرفته شد، قرآن به تنهايى كافى نيست؛ زيرا قرآن صامت است.

براى همين حضرت مى فرمايد: ما افراد را حَكَم قرار نداديم، و قرآن را در حقيقت به عنوان حَكَم معيّن كرديم.

ص: 574

توضيح امام عليه السلام دربارۀ حكميّت قرآن

«وَ هذَا الْقُرْآنُ إِنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌ [مَسْطُورٌ] بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ ، لَايَنْطِقُ بِلِسَانٍ ، وَ لَابُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ ، وَ إِنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ »

(و اين قرآن تنها خطى است پوشيده شده [نوشته شده] ميان دو جلد، كه با زبان سخن نمى گويد، و براى آن چاره اى از بيان كننده نيست، و فقط مردان از ناحيۀ آن سخن مى گويند.)

«مستور» يعنى پوشيده شده و از «سَتَرَ» مى آيد. در برخى نهج البلاغه ها «مسطور» به طاء از «سَطَرَ» به معناى خط و نوشته نقل شده است.

«دفّ » به جلد قرآن گفته مى شود. عبارت «لاَ يَنْطِقُ » به صورت «لاَ يَنْطُقُ » هم خوانده شده است.

حاكم قرار دادن قرآن صحيح است ولى كافى نيست؛ زيرا قرآن زبان ندارد و به تنهايى نمى تواند بگويد على عليه السلام يا معاويه كدام يك حق و حاكم و خليفۀ مسلمانان است. پس بايد كسى مشخص مى شد تا اين كار را انجام دهد. البته بايد با او شرط كنيم كه مطابق قرآن حكم كند. و در نتيجه اگر بر اساس قرآن عمل نكرد داورى او اعتبار ندارد، زيرا داورى او مشروط بوده و او بر طبق شرط عمل نكرده است.

خلاصه حضرت در پاسخ خوارج مى فرمايد: و اين قرآن فقط خطى است پوشيده شده بين دو جلد، با زبان سخن نمى گويد، و به ناچار كسى را مى خواهد كه آن را بيان كند، و فقط مردان هستند كه به عنوان سخنگوى قرآن سخن مى گويند.

در اين كه كسى بايد باشد تا بر اساس قرآن حكم كند ترديدى نبود، آنچه موجب شكست حكميّت شد اين بود كه حضرت مى خواستند عبداللّه بن عبّاس را كه آدم فهميده اى بود به عنوان حكم تعيين كنند ولى اصحاب نافرمان حضرت، ابوموسى اشعرى را تحميل كردند و او بر اساس قرآن داورى نكرد بلكه فريب عمروعاص را خورد.

ص: 575

پذيرش دعوت به حكميّت قرآن

«وَ لَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلى أَنْ نُحَكِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَكُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ كِتَابِ اللَّهِ تَعَالى »

(و چون گروهى ما را دعوت نمود به اين كه قرآن را بين خود حَكَم قرار دهيم ما دستۀ روى گردان از كتاب خداوند متعال نبوديم.)

«تولّى» اينجا به معنى پشت كردن است. در بيشتر نسخه ها «عَنْ كِتَابِ اللَّهِ » آمده ولى نسخۀ در اختيار اينجانب عبارت «عَلى كِتَابِ اللَّهِ » دارد، و ظاهراً كلمۀ «عن» صحيح است. زيرا «تَوَلّى عنه» يعنى «اَعْرَضَ عنه و تَركَهُ ». بنابراين تولّى از كتاب خدا يعنى روى گردانى از آن.

حضرت مى فرمايد: ابتدا كه معاويه و سپاه او قرآنها را سرنيزه كردند و پيشنهاد صلح دادند، من به شما گفتم كه دروغ مى گويند و در پى مكر و فريب شما مى باشند.

ولى به هر حال هنگامى كه ما را دعوت به قرآن كردند و ناچاريم حكميّت را بپذيريم، نمى توانستيم بگوييم قرآن را قبول نداريم و به قرآن پشت كنيم بلكه بايد آن را مى پذيرفتيم، ولى پذيرفتن اين كه قرآن بين ما حَكَم باشد به اين معناست كه افراد بر اساس قرآن داورى كنند.

ارجاعِ نزاع به خدا و رسول و معناى آن

«وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ : «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ »(1) فَرَدُّهُ إِلَى اللَّهِ أَنْ نَحْكُمَ بِكِتَابِهِ ، وَ رَدُّهُ إِلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ »

(و به تحقيق خداوند سبحان فرموده است: «اگر در چيزى با يكديگر كشمكش داشتيد پس آن را

ص: 576


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

به خدا و رسول ارجاع دهيد.» پس ارجاع آن به خداوند اين است كه به وسيلۀ كتاب او حكم كنيم، و ارجاع آن به رسول اين است كه سنّت او را بگيريم.)

«تنازع» باب تفاعل از مادّۀ «نَزع» است كه به معناى كشيدن مى آيد؛ تنازع به كشيدن دو طرف گفته مى شود. مثل اين كه يك طنابى را دو نفر از دو طرف به سمت خود بكشند.

حضرت مى فرمايد: وقتى خداوند در قرآن مى فرمايد: نزاع و كشمكش خود را به خداوند و پيامبر او ارجاع دهيد، مقصود اين است كه بايد به كتاب خدا و سنّت پيامبر مراجعه و بر اساس آنها اختلافاتِ خود را حل كنيم. و در قضيۀ حكميّت اگر عمروعاص و ابوموسى واقعاً قرآن را حَكَم قرار مى دادند به حقيقت مى رسيدند و اختلاف پايان مى گرفت، ولى اشكال كار اين بود كه آنان بر اساس قرآن داورى نكردند.

«فَإِذَا حُكِمَ بِالصِّدْقِ فِي كِتَابِ اللَّهِ فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ ، وَ إِنْ حُكِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَنَحْنُ أَوْلَاهُمْ بِهِ »

(پس هنگامى كه به راستى در كتاب خدا حكم گردد، پس ما سزاوارترين مردم نسبت به آن هستيم؛ و اگر به سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داورى شود، پس ما شايسته ترين مردم به آن مى باشيم.)

حضرت مى فرمايد: درست است كه اوّلاً: و بالذّات حكميّت روى قرآن رفت، يعنى ما حكميّت قرآن را پذيرفتيم و نه حكميّت و داورى انسانها را، ولى بايد توجّه داشته باشيم كه بالاخره قرآن سخنگو و مترجم مى خواهد و ما ناچار شديم افراد را تعيين كنيم؛ و هنگامى كه اشخاص را براى انجام اين كار مهم برگزيديم، اگر آنان به راستى و در حقيقت بر اساس كتاب خدا حكم كنند، ما سزاوارترين مردم نسبت به كتاب خدا هستيم. و اگر به سنّت پيامبر هم حكم شود، ما نسبت به سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اولى هستيم.

ص: 577

علّت مهلت در تحكيم

«وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ : لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْكِيمِ ، فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ »

(و اما گفتار شما كه: چرا ميان خود و ايشان در تحكيم وقتى را قرار دادى، پس جز اين نيست كه آن كار را كردم تا نادان روشن شود و دانا استوار گردد.)

«تَبيُّن» به معناى روشن شدن و روشن گردانيدن مطلب با تفحّص و تحقيق است.

آيۀ «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا»(1) نيز به همين معناست؛ يعنى: «اگر فاسقى خبرى آورد شما بايد آن را با بررسى و جستجو آشكار نماييد.» «تَثبُّت» هم به معناى يقين كردن و ثبات و پايدارى است.

اشكال سوّم خوارج به حضرت على عليه السلام اين بود كه پس از پذيرفتن حكميّت و تعيين كردن فردى براى آن، چرا سقف زمانى و مدّت براى آنها تعيين كردى ؟

در پاسخ مى فرمايد: براى آنها مهلت قرار دادم تا كسانى كه جاهل و نادان هستند و حق را نمى دانند فرصت بررسى و تحقيق داشته باشند، و افرادى نيز كه حق را مى دانند در اين فرصت تعيين شده باز بر علم و عمل خود پايدارى و استقامت نمايند.

«وَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةِ »

(و شايد كه خدا امر اين امّت را در اين آتش بس اصلاح فرمايد.)

«هُدْنَة» به معناى آتش بس و آرامش است.

حضرت مى فرمايد: وظيفۀ مهم تر ما، در جنگ صفّين ادامۀ جنگ بود و حكميّت فريبى بود كه عمروعاص و سپاه معاويه براى تداوم نيافتن جنگ مطرح كردند. اما به

ص: 578


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 6.

هنگام توقف جنگ و توافق طرفين بر حكميّت قرآن، اميدواريم كه خداوند در هنگامۀ اين آتش بس، امر و مشكل اين امّت را اصلاح و حل فرمايد.

«وَ لَاتُؤْخَذَ بِأَكْظَامِهَا، فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ وَ تَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ »

(و گلوى مردم گرفته نشود، تا از آشكار شدن حق با شتاب بگذرند و به نخستين گمراهى گردن نهند.)

«أَكْظام» جمع «كَظَم» به معناى محل خروج نَفَس است. وقتى درصدد فشار بر كسى هستند، گلو يا بينى او را گرفته و فشار مى آورند تا نفس حبس شده و خارج نشود.

اين عبارت در حقيقت ادامۀ پاسخ حضرت در مورد اين سؤال است كه چرا ايشان به حكمين مهلت دادند. قبلاً فرمودند كه اين مهلت قرار دادن براى اين بود كه افراد نادان موضوع را كاملاً بررسى كنند و افراد دانا هم استوار شوند، و به وسيلۀ فرصتى كه پيش مى آيد شايد كه خداوند مشكل اين امّت را حل فرمايد.

در ادامه مى فرمايد: اين مهلت دادن براى اين بود كه بر امّت فشار نيايد؛ زيرا اگر فرصتى به مردم داده نشود و مردم زير فشار قرار بگيرند، ممكن است در تصميم گيرى عجله كرده و حق روشن نشود و در نتيجه اشتباه كنند و از همان گمراهى اوّليه پيروى نمايند. يا وقتى انسان فرصت تحقيق و بررسى نداشته باشد، همان اوّلين پيشنهاد را كه باعث گمراهى او مى شود مى پذيرد.

برترين مردم كيانند؟

«إِنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ كَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَيْهِ وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ كَرَثَهُ مِنَ الْبَاطِلِ وَ إِنْ جَرَّ إِلَيْهِ فَائِدَةً وَ زَادَهُ »

(به تحقيق برترين مردم نزد خدا كسى است كه در نظر او عمل به حق اگرچه او را كاسته و به سختى انداخته، محبوبتر باشد از باطل اگرچه باطل به سوى او بهره اى كشانده و او را مزيّتى بدهد.)

ص: 579

«كَرَث» به معناى مشقت و سختى است كه بر انسان تحميل شود، و به غم و غصّۀ شديد نيز «كَرَث» گفته مى شود.

نكتۀ ديگر اين كه افعل التفضيل بايد به «مِنْ » يا به «اضافه» يا به «لام» تمام گردد، در اين عبارت به «مِنْ » (مِنَ الْبَاطِل) تمام شده است.

لحن حضرت در اين بخش از خطبه با بخش قبل متفاوت است، و با بيرون آمدن از بحث حكميّت در حقيقت مى خواهد اصحاب خود را نصيحت كرده پند و اندرز دهد. به اين دليل مى فرمايد: برترين مردم نزد خدا كسى است كه عمل به حق نزد او محبوبتر باشد از عمل به باطل، گر چه عمل به حق باعث شود كه نقص و عيب و سختى بر او وارد گردد. به عنوان مثال اگر بخواهد بر اساس حق عمل كند و سخن بگويد، بايد زندان برود و يا پول خرج نمايد و يا توبيخ شود؛ و اگر به باطل عمل كند، ممكن است سودى به انسان برسد و يا ثروت و مقام او را زياد كند؛ ولى او سختى هاى عمل به حق را مى پذيرد و به جان مى خرد و از عمل به باطل چشم پوشى مى نمايد گرچه برايش ضرر داشته باشد و از مزايايى محروم شود و يا گرفتاريهاى ديگرى پيدا كند.

«إِنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ كَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَيْهِ » : همانا فاضل ترين مردم نزد خدا كسى است كه عمل به حق پيش او محبوبتر باشد «وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ كَرَثَهُ » : گرچه اين عملِ به حق نقصى بر او وارد كند و زحمت و مشقتى بر او تحميل نمايد «مِنَ الْبَاطِلِ » : از عمل به باطل «وَ إِنْ جَرَّ إِلَيْهِ فَائِدَةً وَ زَادَهُ » : گرچه عمل به باطل فايده اى براى او بياورد و مال يا شخصيت او را افزايش دهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 580

«درس 200» - خطبۀ 125 (قسمت دوّم)

اشاره

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

فرمان آماده باش دوباره براى جنگ

ياران غير قابل اطمينان امام عليه السلام

شكوۀ امام عليه السلام از اصحاب

خطبۀ 126

(قسمت اوّل)

مدارك خطبه

چگونگى تقسيم بيت المال توسط خلفا

اعتراض به امام عليه السلام و پاسخ آن حضرت

بى عدالتى، هرگز!

پيامدهاى بخشش نابجاى بيت المال

ص: 581

ص: 582

«خطبۀ 125 - قسمت دوّم»

اشاره

«فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ ، وَ مِنْ أَيْنَ أُتِيتُمْ ؟! اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إِلى قَوْمٍ حَيَارى عَنِ الْحَقِّ لَا يُبْصِرُونَهُ ، وَ مُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لَايَعْدِلُونَ بِهِ ، جُفَاةٍ عَنِ الْكِتَابِ ، نُكَّبٍ عَنِ الطَّرِيقِ . مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا، وَ لَازَوَافِرَ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إِلَيْهَا، لَبِئْسَ حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ ، أُفٍّ لَكُمْ ! لَقَدْ لَقِيتُ مِنْكُمْ بَرْحاً؛ يَوْماً أُنَادِيكُمْ وَ يَوْماً أُنَاجِيكُمْ ، فَلَا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ، وَ لَاإِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النِّجَاءِ.»

توضيحى مختصر دربارۀ خطبه

اين خطبه پاسخ به اشكالاتى بود كه خوارج آن را مطرح كرده بودند. خوارج به طور كلّى در مورد حكميّت سه اشكال داشتند كه عبارت بود از:

1 - چرا حضرت حكميّت را پذيرفت ؟ به ويژه با توجّه به اين كه ابتدا آن را ردّ كرده بود.

2 - هنگامى كه حكميّت را پذيرفت معنايش اين است كه قرآن را داور و حكم قرار داده است، بنابراين چرا پس از آن كسى را به عنوان حكم پذيرفت و ابوموسى اشعرى را براى اين كار معيّن كرد؟

3 - اشكال سوّم خوارج اين بود كه چرا به ابوموسى و عمروعاص به عنوان دو حَكَم فرصت و مهلت داديد؟ و چرا به آنها دستور عجله در كار خود را نداديد؟

ص: 583

به سؤال نخست در خطبه هاى گذشته دربارۀ ماجراى حكميّت پاسخ داده شد. در اين خطبه حضرت به پاسخ از اشكال دوّم و سوّم مى پردازد. البته بخش پايانى خطبه چندان ربطى به اشكالات فوق ندارد، و منابع ديگر مثل تاريخ طبرى و ارشاد مفيد اين بخش پايانى را نقل نكرده اند. به نظر مى رسد كه اين بخش، مربوط به خطبه اى ديگر از حضرت باشد كه بعد از اعلام نتيجۀ حكميّت ايراد كرده اند و سيّد رضى آن را در اينجا آورده است.

فرمان آماده باش دوباره براى جنگ

«فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ ، وَ مِنْ أَيْنَ أُتِيتُمْ ؟! اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إِلى قَوْمٍ حَيَارى عَنِ الْحَقِّ لَا يُبْصِرُونَهُ »

(پس از كجا شما به حيرت كشيده مى شويد، و از كجا به شما يورش آورده مى شود؟ آماده باشيد براى حركت به سوى گروهى سرگردانِ از حقيقت كه آن را نمى بينند.)

«يُتَاهُ » از مادّۀ «تيه» به معناى گيجى و تحيّر و سرگردانى است. به بيابان هم از آن جهت «تيه» گفته مى شود كه محل و منشأ گيج شدن و تحيّر و سرگردانى است.

بنى اسرائيل هم كه در «تيه» بودند به همين اعتبار است كه در تحيّر بودند. «حَيارى » نيز به معناى تحيّر مى آيد.

در بعضى نسخه ها «فِى قَوْمٍ حَيارى عَنِ الْحَقِّ » آمده كه ظاهراً درست نباشد و همان «إِلى قَوْمٍ حَيَارى عَنِ الْحَقِّ » صحيح است.

سؤالى كه اينجا مطرح مى شود اين است كه چرا على عليه السلام پس از قبول حكميّت و اعلانِ نتيجۀ آن، دوباره مردم را جهت آماده شدن براى جنگ تشويق و تحريك مى كند؟ بايد به اين نكته توجّه داشت كه پذيرش حكميّت و تعيين دو نفر از طرف دو گروه به عنوان داور، مطلق نبود بلكه مشروط به اين بود كه داورى بر اساس قرآن

ص: 584

باشد. اما اگر داورى بر اساس قرآن انجام نگرفت، داوران و داورى آنها اعتبار و مشروعيتى ندارد؛ از اين رو وقتى عمروعاص ابوموسى اشعرى را فريب داد در حقيقت به اميرالمؤمنين عليه السلام خيانت شد. از طرف ديگر نيز معاويه شيطنت خود را رها نمى كرد و هنگامى كه نتيجۀ حكميّت به نفع او تمام شده بود بر اذيت و آزارها افزود و هر از چندگاهى به شهرهايى كه زير نفوذ امام على عليه السلام بود يورش مى آورد و به سرزمين هاى اسلامى حمله مى كرد؛ لذا حضرت تصميم گرفت دوباره مردم را براى جنگ با معاويه بسيج كند. البته پس از بسيج مردم حضرت به شهادت رسيدند و جنگى صورت نگرفت.

در هر صورت حضرت مى فرمايند: كجا شما را سرگردان مى كنند و به تحيّر دچار مى سازند و از كجا به شما يورش آورده شد؟ و به تعبير ديگر چطور شيطان بر شما غالب گشت كه شما احساس وظيفه نمى كنيد و تنها درصدد اشكال و اعتراض مى باشيد؟ خود را مهيّا و آمادۀ جنگ با كسانى كنيد كه از حق منحرف شده و در تحيّر و سرگردانى به سر مى برند و حق را نمى بينند.

همان طور كه مى دانيد معاويه كشته شدن عثمان را بهانه كرده و با تبليغات گسترده و همه جانبه مردم شام را فريب داده بود. اين است كه نمى توان گفت همۀ كسانى كه عليه اميرالمؤمنين عليه السلام مى جنگيدند از روى خباثت و لجاجت با آن حضرت جنگ مى كردند، بلكه بسيارى از آنان فريب پيراهن عثمان را خورده و حق و باطل در نظرشان مشتبه شده بود. خيلى از خصومت ها و جنگ ها همين گونه اتفاق مى افتد كه به واسطۀ تبليغات، حقيقت امر مشتبه مى شود.

«فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ » : پس كجا شما را گيج و سرگردان مى كنند و در تحيّر مى اندازند؟ «وَ مِنْ أَيْنَ اتِيتُمْ » : و از كجا به شما يورش آورده شده است ؟ البته در اينجا منظور يورش معنوى است. به اين معنا كه از چه سمت و سويى شيطان بر شما يورش آورده است ؟ «اِسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إِلى قَوْمٍ حَيَارى عَنِ الْحَقِّ » : خود را آماده و مهيّاى رفتن كنيد

ص: 585

به سوى گروهى كه در تحيّر و سرگردانى نسبت به حقيقت هستند و از حق منحرف شده اند؛ «لَا يُبْصِرُونَهُ » : كه آن را نمى بينند.

«وَ مُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لَايَعْدِلُونَ بِهِ ، جُفَاةٍ عَنِ الْكِتَابِ ، نُكَّبٍ عَنِ الطَّرِيقِ »

(و برانگيخته شدگان به ستم كه از آن برنمى گردند، از كتاب خدا دورند، و از راه روى گردان هستند.)

«مُوزَعين» به معناى برانگيخته شدگان مى باشد. «جُفاة» نيز جمع «جافي» به معناى دور است؛ «تجافي» كه در نماز مى گويند يعنى جدا و دور شدن نمازگزار از زمين؛ «جَفا عَنْه» در حقيقت به معناى «أَعْرَضَ عَنْه» است، يعنى از او دورى و اعراض كرد.

«نُكَّب» جمع «ناكب» به معناى منحرف از حق است. البته در بعضى از نسخه ها «نُكُب» بدون تشديد آمده ولى بايد تشديد داشته باشد؛ زيرا «نُكَّب» مانند «طُلَّب» جمع «طالب» است. و جمع هاى فاعل بر وزنهاى «طَلَبَةٌ » و «طُلّابٌ » و «طُلَّبٌ » مى آيد.

حضرت به اصحاب خود مى فرمايد: خود را آمادۀ حركت به سوى گروهى كنيد كه بر اثر حيرت و سرگردانى، از حق اعراض كردند و حق را مشاهده نمى كنند؛ و به وسيلۀ ستم معاويه عليه حقيقت برانگيخته شده اند و از ظلم و ستم به سوى حق و عدالت رو نمى آورند. كسانى كه از كتاب خدا دور هستند و به سراغ قرآن نمى روند و از راه منحرف شده اند؛ خود را آمادۀ جنگ با چنين گروهى كنيد.

ياران غير قابل اطمينان امام عليه السلام

«مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا، وَ لَازَوَافِرَ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إِلَيْهَا»

(شما نه همراهان متعهدى هستيد كه بدان آويخته شود، و نه ياران چيرگى كه به آنها چنگ زده شود.)

«وثيقة» به معناى پيمان است و نيز آنچه به وسيلۀ آن پيمان استحكام مى يابد.

ص: 586

«زَوافِر» جمع «زافِرة» به خويشان و عشيره گفته مى شود، البته به لحاظ اين كه از انسان دفاع مى كنند؛ زيرا «زَفَرَ عَنْه» به معناى «دَفَعَ عَنْه» مى آيد. «عزّت» نيز به معناى غلبه و چيرگى مى باشد. بنابراين «زَوافِرَ عِزٍّ» يعنى عشاير و يا يارانى كه باعث عزّت و پيروزى انسان بشوند.

حضرت مى فرمايد: من شما را تشويق به جنگ مى كنم و سفارش مى نمايم كه خود را مهيّاى جنگ كنيد، ولى شما كسانى نيستيد كه قابل اعتماد باشيد و انسان بتواند شما را دست آويز خود قرار بدهد و در سختى ها و جنگ ها موجب عزّت و پيروزى انسان بشويد. شما يارانى كه پناهگاه انسان باشد نيستيد.

در اينجا ممكن است سؤال شود: چرا اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كه به اصحاب خود اعتماد نداشت، مى خواست به وسيلۀ آنان به جنگ معاويه برود؟

در پاسخ بايد گفت: حضرت مى خواست با دشمن بجنگد ولى چون اصحاب ايشان آمادگى لازم را نداشتند، پس از خيانتى كه در جريان حكميّت صورت گرفت ديگر جنگى محقق نشد و حضرت را به شهادت رساندند؛ اما در هر صورت حضرت وظيفه داشت با اصحاب سست ارادۀ خود يك مقدار تندى كند و مقدارى هم آنها را تشويق نمايد تا شايد آمادۀ جنگ شوند، و هم حجّت بر آنها تمام گردد؛ زيرا اگر حضرت آنها را بر جنگ تحريص و تحريك نمى كرد، ممكن بود پس از آن دوباره بهانه جويى بكنند و بگويند چرا ما را براى جنگ با سپاه معاويه بسيج نكردى.

«لَبِئْسَ حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ »

(هر آينه شما بد كسانى براى برافروختن آتش جنگيد.)

«حُشّاش» جمع «حاشّ » است، مانند «طُلّاب» كه جمع «طالب» مى باشد.

«حَشَّ النّار» يعنى آتش را روشن كرد. البته «حُشاش» بدون تشديد و بر وزن «غُراب» هم خوانده شده است. «حَشاش» مانند «سَحاب» نيز گفته اند كه به معناى چوبى است

ص: 587

كه در آتش افكنده مى شود. خود «حشيش» هم به چيزى گفته مى شود كه به وسيلۀ آن آتش را روشن مى كنند. همۀ اين تعابير از مادّۀ «حشيش» است، يعنى گياهان خشك و كوچكى كه آتش را با آن روشن مى كنند.

حضرت مى فرمايد: هنگامى كه مى خواهيم به جنگ با معاويه برويم، جنگ در ابتدا مانند آتش است كه احتياج به يك آتش گيرانۀ حسابى دارد كه به وسيلۀ آن آتش روشن و شعله ور شود. چنانچه نيروهاى جنگجو در يك لشكر در آغاز جنگ با قدرت عمل نكنند، دشمن بر آنها چيره مى شود. پس از همان آغاز جنگ بايد وحشت در دل دشمن بيفتد. در صورتى كه على عليه السلام به اصحاب خود مى فرمايد: شما كسانى نيستيد كه بتوان به وسيلۀ آنها آتش جنگ را شعله ور كرد. زيرا كسانى كه داراى شك و ترديد هستند، نمى توانند نيرومند عمل كنند و نيروهاى خوبى براى شروع جنگ باشند.

شكوۀ امام عليه السلام از اصحاب

«أُفٍّ لَكُمْ ! لَقَدْ لَقِيتُ مِنْكُمْ بَرْحاً»

(اف بر شما باد! همانا از شما سختى و رنج ديدم.)

بعضى «أُفٍّ » را به معناى «أَتَزَجَّرُ» دانسته اند؛ كه به نظر من صحيح نيست، بلكه «أُفّ » معرّب «اُه» است كه فارسى مى باشد و اسم صوت است. وقتى از حرف يا كار كسى خوششان نمى آيد مى گويند: «اُه»، و عدم رضايت خود را اين گونه بيان مى كنند.

يعنى با همين تعبير كوتاه در حقيقت مى گويند: خوشم نيامد! شما چه آدمهايى هستيد! جالب اين است كه آن را به هفت وجه خوانده اند كه عبارت است از: «اُفْ ، افٌ ، افاً، أُفٍّ ، أُفَّ ، أُفِّ ، أُفُّ ».(1) در آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ »(2)

ص: 588


1- - در مجمع البحرين، طريحى، ذيل مادّۀ «أفف» نُه وجه ذكر شده؛ و القاموس المحيط ، فيروزآبادى، ذيل همين مادّه چهل وجه برشمرده است.
2- سورۀ إسراء (17)، آيۀ 23؛ و براى ملاحظۀ روايات در تفسير آيۀ شريفه رجوع شود به تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 149 و 150.

«پس به پدر و مادر اف نگو.» در روايت دارد كه كوچك ترين سخن ناراحت كننده به پدر و مادر همين «اُف» است.

«بَرْح» به معناى سختى و رنج است.

حضرت خطاب به اصحاب خود مى فرمايد: شما چه آدمهايى هستيد! من از جانب شما سختى را تحمّل كرده و رنج كشيدم.

«أُفٍّ لَكُمْ » : اف بر شما! «لَقَدْ لَقِيتُ مِنْكُمْ بَرْحاً» : همانا از جانب شما سختى و رنج ديدم.

«يَوْماً أُنَادِيكُمْ وَ يَوْماً أُنَاجِيكُمْ »

(روزى شما را با صداى بلند مى خوانم و روزى با شما آهسته سخن مى گويم.)

«أُناجى» از مادّۀ «نجوا» است، يعنى سخن گفتن در گوشى.

فرمانده يا كسى كه پيروان يا اصحابى دارد گاهى سران ياران خود را جمع مى كند و آهسته و مخفيانه با يكديگر صحبت كرده و تصميم مى گيرند، كه به آن «نِجاء» مى گويند؛ و پس از آن كه تصميمات گرفته شد، اگر لازم باشد آن را مثلاً بالاى منبر با صداى بلند به همه اعلام مى كنند. به همين دليل حضرت مى فرمايد: يك روز ندا مى كنم شما را و با صداى بلند شما را دعوت به جنگ مى نمايم؛ يك روز هم نجوا مى كنم، يعنى به طور خصوصى مى نشينيم صحبت و مشورت كرده و تصميم مى گيريم.

«فَلَا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ، وَ لَاإِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النِّجَاءِ»(1)

(پس نه در وقت بلند خواندن، آزادگان راستگويى هستيد؛ و نه هنگام راز گفتن، برادران مورد اعتماد مى باشيد.)

«ثِقَة» از مادّۀ «وثق» مى آيد، و «إخْوَانُ ثِقَةٍ » به معناى برادران مورد اعتماد يا برادراند.

ص: 589


1- اين عبارت با اندك تفاوتى در خطبۀ 97 نهج البلاغه آمده بود.

مورد وثوق مى باشد. «نِجاء» نيز مصدر همان «نَجوا» و به معناى يواش صحبت كردن و از باب مفاعله است.

خلاصه حضرت مى فرمايد: شما هنگام ندا و فرا خواندنتان با صداى بلند، آزادمردان صادقى نمى باشيد؛ و هنگامى هم كه با هم در مجلس خصوصى و رازگونه مى نشينيم و مشورت مى كنيم برادران مورد اعتماد نمى باشيد؛ زيرا كسى كه ناخالصى داشته باشد خيانت مى كند و راز را برملا مى سازد.

«خطبۀ 126 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لَمَّا عُوتِبَ عَلَى التَّسْوِيَةِ فِي الْعَطَاءِ وَ تَصيِيرِهِ النَّاسَ اسْوَةً فِي الْعَطَاءِ مِنْ غَيْرِ تَفْضِيلِ أُوْلِي السَّابِقَاتِ وَ الشَّرَفِ :

«أَتَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ ؟ وَ اللَّهِ لَاأَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِيرٌ، وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِي السَّمَاءِ نَجْماً. و لَوْ كَانَ الْمَالُ لِي لَسَوَّيْتُ بَيْنَهُمْ ، فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا الْمَالُ مَالُ اللَّهِ !

أَلَا وَ إِنَّ إِعْطَاءَ الْمَالِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ تَبْذِيرٌ وَ إِسْرَافٌ ، وَ هُوَ يَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِي الدُّنْيَا، وَ يَضَعُهُ فِي الْآخِرَةِ ، وَ يُكْرِمُهُ فِي النَّاسِ ، وَ يُهِينُهُ عِنْدَ اللَّهِ .»

مدارك خطبه

اين خطبه در منابع مختلفى ذكر شده است، از جمله در كتابهاى كافى(1) و تحف العقول(2) و الغارات(3) با اختلافاتى آمده است. البته در كتاب كافى مفصّل اين

ص: 590


1- - الكافى، ج 4، ص 31، حديث 3.
2- - تحف العقول، ص 185.
3- الغارات، ج 1، ص 75.

خطبه آمده است و سيّد رضى قسمتى از آن را در خطبۀ 142 آورده است، و مى توان نتيجه گرفت كه خطبۀ 126 و 142 نهج البلاغه يك خطبه بوده است. قبل از شرح خطبه لازم است توضيح كوتاهى راجع به تقسيم بيت المال در زمان خلفا خدمت شما عرض كنم.

چگونگى تقسيم بيت المال توسط خلفا

خلافت ابوبكر بيشتر از دو سال و نيم طول نكشيد و آن طور كه نقل مى كنند در تقسيم بيت المال هم مساوات را رعايت مى كرده است. و بايد هم اين گونه باشد؛ زيرا على رغم اين كه دين و ايمانِ افراد متفاوت است و بعضى درجۀ ايمانشان بسيار بالاست و گروهى ديگر ايمان ضعيفى دارند، بايد مساوات مراعات شود. بيت المال را براى دين و ايمان يا كمى و زيادى آن نمى دهند، بلكه بيت المال براى مخارج دنيوى و مادّى انسان و زن و بچۀ اوست و ايمان امرى باطنى و متعلق به امور غير مادّى است؛ همچنين كسى كه ايمانش ضعيف است مخارج خود او و خانواده اش كمتر از ديگران نيست.

رفتار ابوبكر در تقسيم بيت المال مساوات بود و بنابراين سهم همۀ مسلمانان را از بيت المال به طور مساوى مى پرداخت.

هنگامى كه عمر روى كار آمد گفت نمى توان همۀ مسلمانها را مساوى دانست؛ از اين رو عرب ها را بر عجم ها مقدم داشت، از طرف ديگر در بين عرب ها نيز مهاجرين را بر انصار مقدم مى داشت. خلاصه طبقه بندى در تقسيم بيت المال را عمر درست كرد.

هنگامى كه نوبت عثمان رسيد به اين تفاوت گذارى عمر هم اكتفا نكرد بلكه خويشاوندان و دوستان خود را مقدم مى داشت، و گاهى خمس غنائم فتوحات را به

ص: 591

يكى از نزديكانش مى بخشيد.(1)

هنگامى كه خلافت به اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد مى خواست عدالت را اجرا كند، بنابراين تصميم گرفت امتيازات قبلى و بذل و بخشش هاى بى حساب را حذف كند و چگونگى تقسيم بيت المال را به مسير اصلى خود بازگرداند. به ويژه بعضى كارها كه عثمان انجام داده بود نه بر اساس ميزان عقل صحيح بود و نه با ميزان شرع سازگار بود.

از اين رو حضرت فرمود: همه مسلمان هستند و جزء بندگان خدا مى باشند و مخارج زندگى افراد و خانواده هايشان نيز نظير يكديگر است. البته ممكن است يكى بر ديگرى شرافت داشته باشد ولى خرج انسان شريف و غيرشريف و خانواده هايشان تفاوتى نمى كند.

اما همۀ افراد با تصميم حضرت موافق نبودند. گروهى از مسلمانان به كارهاى خلاف عمر و عثمان عادت كرده بودند و انتظار داشتند كه حضرت نيز همان شيوه را ادامه دهد. اين بود كه به حضرت اعتراض كردند و انتظارات خود را در تقسيم بيت المال با آن حضرت در ميان گذاشتند. حضرت هم در پاسخ فرمود: من شيوه و روش خلفا را در تقسيم بيت المال ادامه نمى دهم. و اگر به جاى بيت المال مى خواستم از مال خود نيز ببخشم آن را به طور مساوى و يا بر اساس نياز افراد مى بخشيدم و امتيازات را در نظر نمى گرفتم، چه رسد به اين كه اين اموال از من نيست و مال همۀ مسلمانان است. زيرا حضرت معتقد بودند كه بيت المال براى رفع نيازهاى مردم است و نيازهاى افراد هم مساوى مى باشد و اين طور نيست كه نيازهاى عرب ها دوبرابر نيازهاى ديگران باشد.د.

ص: 592


1- در جلد هشتم كتاب الغدير، به صورت مشروح دربارۀ بخشش هاى عثمان بحث شده است، و در ص 286 از اين كتاب اسامى كسانى كه از وى عطايايى دريافت كرده اند ارائه شده است؛ و همچنين ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه (ج 1، ص 198 تا 200) قسمتى از بخشش هاى عثمان را نقل مى كند.

اعتراض به امام عليه السلام و پاسخ آن حضرت

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمَّا عُوتِبَ عَلَى التَّسْوِيَةِ فِي الْعَطَاءِ وَ تَصيِيرِهِ النَّاسَ اسْوَةً فِي الْعَطَاءِ مِنْ غَيْرِ تَفْضِيلِ أُوْلِي السَّابِقَاتِ وَ الشَّرَفِ »

(و از سخنان آن حضرت است هنگامى كه سرزنش و ملامت شد بر بخشش مساوى و قرار دادنش مردم را يكسان در عطا و بخشش بدون اين كه اشخاصى را كه سبقت در اسلام داشته و داراى شرافت و بزرگى بودند برترى دهد.)

اين خطبه پاسخى است به اعتراض گروهى از مسلمانان و اصحاب آن حضرت مبنى بر اين كه چرا بيت المال به طور مساوى تقسيم مى شود.

عنوان خطبه مطابق شرح ابن أبى الحديد و منهاج البراعة مى باشد و در شرح عبده «لَمّا عُوتِبَ عَلَى التَّسْويَةِ في الْعَطاء» مى باشد.

«أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ ؟»

(آيا فرمان مى دهيد مرا كه يارى بطلبم به وسيلۀ ستم كردن دربارۀ كسى كه بر او سرپرست گرديده ام ؟)

«تَأْمُرُونِّي» در اصل «تَأْمرونَني» بوده است.

معترضين نسبت به رعايت مساوات در تقسيم بيت المال بهانه مى آوردند و يا به تعبير ديگر استدلال مى كردند كه افراد متفاوتند و رعايت بعضى از ويژگى ها بايد بشود. به تعبير ديگر حرفى را مى زدند كه متأسفانه سيرۀ بعضى بزرگان جامعۀ ما هم هست كه مى گويند: اينها خودمانى اند و بالاخره براى ما شعار مى دهند، و يا اين اشخاص كسانى هستند كه دور و بر خودمان مى باشند و بايد از بيت المال سهم بيشترى به آنان بدهيم تا ياور ما باشند. حضرت در پاسخ همۀ اين حرفها مى فرمايد: بيت المالى را كه حق همه است به يك عده خاص نمى دهم تا به نفع من شعار بدهند و صلوات بفرستند.

ص: 593

بى عدالتى، هرگز!

«وَ اللَّهِ لَاأَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِيرٌ، وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِي السَّمَاءِ نَجْماً»

(سوگند به خدا به ستم نزديك نمى شوم تا هنگامى كه افسانه گويى در شب افسانه گويد، و تا هنگامى كه ستاره اى در آسمان ستاره اى را دنبال كند.)

«أَطُورُ» از مادّۀ «طَور» است كه به معناى نزديك شدن مى آيد. «سَمَرَ» به معناى افسانه گويى در شب مى آيد، و «مسامرة» به صحبت هاى شبانه گفته مى شود، و «سمير» به معناى دهر و روزگار و نيز قصه گو در شب است، زيرا قصه و داستان سرايى در شب يك كار هميشگى بوده و ادامه دارد.

حضرت مى فرمايد: به خدا سوگند تا هنگامى كه سخنگويان شب سخنگويى مى كنند و همچنين تا هنگامى كه ستاره اى در آسمان ستارۀ ديگرى را قصد مى نمايد و به دنبال آن گردش مى كند، من پيشنهاد شما را انجام نمى دهم. در حقيقت حضرت مى خواهد بفرمايد كه اين كار را هرگز انجام نمى دهد.

«وَلَوْ كَانَ الْمَالُ لِي لَسَوَّيْتُ بَيْنَهُمْ ، فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا الْمَالُ مَالُ اللَّهِ !»(1)

(و اگر بيت المال براى من مى بود به يقين ميان آنها مساوى تقسيم مى كردم، پس چگونه چنين نكنم و حال آن كه مال مال خداست.)

حضرت در اينجا مى فرمايد: اگر من مال شخصى خود را هم مى خواستم ببخشم و آن را ميان مسلمانان تقسيم كنم مساوات بين افراد را رعايت مى كردم، تا چه رسد به اين كه بيت المال را كه مال من نيست و بايد نسبت به آن پاسخگو باشم بخواهم تقسيم كنم.

ص: 594


1- در نسخه هاى خطى نهج البلاغه و منابعى كه اين خطبه در آنها نقل شده «وَ إِنَّما المالُ لَهُمْ » يا «وَ إنَّما هِيَ أَمْوالُهُم» آمده است؛ يعنى اين كه اين مال از براى مردم و مالِ خود مردم است.

پيامدهاى بخشش نابجاى بيت المال

«أَلَا وَ إِنَّ إِعْطَاءَ الْمَالِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ تَبْذِيرٌ وَ إِسْرَافٌ »

(آگاه باشيد همانا عطا كردن مال در غير حقش تبذير و اسراف است.)

«تبذير» به معناى هدر دادن مال و جدا كردن آن از خود و خرج كردن در غير مصرفِ واقعى و اصلى آن است؛ و «إسراف» به معناى زياده روى در مصرف آن است.

آقايان علما بايد بيشتر به اين فرمايش توجّه كنند كه اگر كسى مال را در غير حق و يا در غير مصرف اصلى صرف كند اسراف و تبذير است. حتى اگر آن را زائد بر مصرف خود خرج كند پول دادن به او اسراف است. و اگر در جاى خوب مصرف نكند پول دادن به او تبذير و هدر دادن مال است.

«وَ هُوَ يَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِي الدُّنْيَا وَ يَضَعُهُ فِي الْآخِرَةِ ، وَ يُكْرِمُهُ فِي النَّاسِ وَ يُهِينُهُ عِنْدَ اللَّهِ »

(و اين بخشش نابجا همراه خود را در دنيا بالا مى برد و در آخرت او را پايين مى آورد، و در نزد مردم او را گرامى داشته و در نزد خدا خوار مى نمايد.)

كسى كه بر خلاف حق مال را بخشش كند، اين كارِ خلاف صاحبش را در دنيا بالا مى برد ولى در قيامت او را پايين مى آورد و بايد پاسخگو باشد؛ همچنين مردم او را بزرگ مى شمارند ولى پيش خدا اين شخص خوار مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 595

ص: 596

«درس 201» - خطبۀ 126 (قسمت دوّم)

اشاره

آغاز امتيازات و تبعيض ها در زمان عمر

نادرستى تبعيض ها

ردّ پيشنهاد تبعيض از طرف امام عليه السلام

پيامدهاى هزينۀ نابجا

نگاهى به خطبۀ 142

خطبۀ 127

(قسمت اوّل)

موضوع خطبه و مدرك آن

انتقاد امام عليه السلام از رفتارِ حذفىِ خوارج

يادآورى رفتار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با گناهكاران

ص: 597

ص: 598

«خطبۀ 126 - قسمت دوّم»

اشاره

«وَ لَمْ يَضَعِ امْرُؤٌ مَالَهُ فِي غَيْرِ حَقِّهِ وَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ إِلَّا حَرَمَهُ اللَّهُ شُكْرَهُمْ ، وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ ؛ فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ يَوْماً فَاحْتَاجَ إِلى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَدِينٍ وَ أَلْأَمُ خَلِيلٍ .»

در درس گذشته جملاتى از خطبۀ 126 نهج البلاغه بيان شد و حضرت در پاسخ اعتراض اصحاب خود نكات سودمندى فرمود. بعضى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به آن حضرت عرض كردند: قاعدۀ حكومت دارى اين است كه ابتدا انتظارات بعضى افراد را برآورده سازيد تا آنان نيز براى شما سلام و صلوات راه بيندازند و كار شما بگيرد و يا به اصطلاح حكومت شما محكم شود. از اموال بيت المال به اشراف و سران قبايل و كسانى كه ترس مخالفت آنها مى رود بيشتر بده تا حكومت استقرار پيدا كند و پس از استقرار حكومت، به شيوۀ عدل و مساوات خودت برگرد و بر اساس آن بين مردم حكومت كن.

آغاز امتيازات و تبعيض ها در زمان عمر

با مطالعۀ تاريخ مى بينيم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيت المال را ميان همۀ مسلمانان به طور مساوى تقسيم مى فرمود. ابوبكر هم در زمانِ خلافتِ خود در تقسيم بيت المال مساوات را رعايت مى كرد. ولى عمر به اين سيرۀ ابوبكر اعتراض داشت و مثلاً مى گفت: حقوقِ زنانِ پيامبر را با ديگر زنان مسلمان نبايد مساوى قرار داد، و مساوات

ص: 599

در اين گونه موارد درست نيست. عمر اصرار داشت كه به سابقين در اسلام و كسانى كه در جنگ بدر و احُد شركت كرده بودند حقوق بيشترى داده شود، ولى ابوبكر قبول نمى كرد و مى گفت: سيرۀ پيامبر رعايت مساوات است. وقتى كه عمر به خلافت رسيد اين بدعت را گذاشت و تفاوتها در تقسيم بيت المال شروع شد.

شيعه و سنّى اين مطلب را نقل كرده اند كه عمر آغاز كنندۀ امتياز قائل شدن بين مسلمانان در تقسيم بيت المال بود. به عنوان مثال براى زنان پيامبر حقوق زيادى قرار داد و از بين آنها براى عايشه (دختر ابوبكر) مبلغ دو هزار درهم ديگر افزون بر ديگر زنان پيامبر قرار داد، كه خود عايشه اعتراض كرد و گفت: اين درست نيست كه ما اين حقوق گزاف را دريافت كنيم. عمر پاسخ داد: پيامبر به شما علاقۀ بيشترى داشته است و بايد حقوق بيشترى دريافت كنيد.(1)

نادرستى تبعيض ها

اما اين رويّۀ عمر صحيح نبود، زيرا مبناى نظرى و استدلالى آن درست نيست؛ علاوه بر اين كه او يك معيار و ملاك معقول براى پرداخت ها در نظر نمى گرفت.

خلاصه عمر براى كسانى كه وابستگى بيشترى به پيامبر داشتند حقوق ساليانۀ بيشترى قرار داد. مهاجرين را بيش از انصار حقوق مى داد و به عرب ها بيشتر از عجم ها حقوق مى پرداخت و حتى كسانى را كه در جنگ بدر شركت كرده بودند و به اصطلاح «بدريّون» شناخته مى شدند بر ديگران امتياز مى داد.

به نظر مى رسد در بين ما نيز چيزهايى گاه ملاك امتياز قرار مى گيرد، و مثلاً گاهى به ذهن ما مى آيد كه اين فرد خودمانى است و يا رفيق خودمان است و بايد حقوق بيشترى براى او قرار دهيم. در صورتى كه بيت المال به عنوان كمك براى خرج

ص: 600


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 12، ص 214.

زندگى است. طلبه اى كه شرح لمعه مى خواند با طلبه اى كه چندين سال است درس خارج مى خواند، خرجشان تفاوتى ندارد و هر دو زن و بچه و شكم دارند و نيازمندند.

خرج با خرج تفاوت نمى كند. كسى كه علم بيشترى دارد خوشا به سعادتش، بايد علم خود را بين مردم نشر دهد تا خداوند هم به او پاداش دهد؛ فرد ديگرى تقوايش بيشتر است او هم خوشا به سعادتش، ولى بايد توجّه داشت كه پول را براى علم و تقوا نمى دهند بلكه آن را براى رفع نياز مى دهند. بنابراين همه بايد به طور مساوى از بيت المال استفاده كنند و سهم ببرند.

ردّ پيشنهاد تبعيض از طرف امام عليه السلام

در هر صورت به اميرالمؤمنين عليه السلام فشار آوردند و حتى گروهى از اصحاب آن حضرت گفتند: ما اعتراضى نداريم اگر شما حقوق بيشترى براى بعضى افراد (كه انتظارات بيشترى دارند) قرار دهيد؛ براى اين كه با اين كار آنها را جذب كنيم و حكومت و قدرت شما بتدريج محكم شود و پا بگيرد؛ آنگاه كه حكومت استقرار يافت، اگر ضرورت داشت حقوقهاى اضافى را حذف كنيد و به عدالت و مساوات بين افراد در تقسيم بيت المال باز گرديد.(1) اما حضرت امير عليه السلام اين استدلال را قبول نداشتند و بيت المال را براى رفع نياز مادّى افراد و مسلمانان مى دانستند. تقوا و علم بيشتر را ملاك استحقاق بيشتر از بيت المال نمى دانستند.

البته ممكن است به كسى كارى محوّل شود، به عنوان مثال او براى يك امر عمومى يا شخصى كار مهندسى يا برق كشى انجام مى دهد، در اين صورت بايد ارزش كارش را حساب كرد و بابت كارى كه انجام داده از بيت المال مزد او را پرداخت. ولى هنگامى كه مسألۀ كار نباشد، از جهت بيت المال بايد رعايت مساوات را نمود.

ص: 601


1- - الكافى، ج 4، ص 31، حديث 3.

اين است كه وقتى به حضرت در مورد تقسيم بيت المال به طور مساوى اعتراض مى كنند، مى فرمايد: آيا شما مى خواهيد من حكومت خود را به وسيلۀ ظلم نسبت به كسانى كه زير فرمان من هستند تقويت نمايم ؟! و اگر قرار بود مال خودم را ببخشم، بيجا مصرف نمى كردم و آن را به طور مساوى تقسيم مى نمودم يا اين كه هر كس را به اندازۀ نيازش مى بخشيدم.

حضرت در ادامۀ سخنان خود مى فرمايد:

پيامدهاى هزينۀ نابجا

«وَ لَمْ يَضَعِ امْرُؤٌ مَالَهُ فِي غَيْرِ حَقِّهِ وَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ إِلَّا حَرَمَهُ اللَّهُ شُكْرَهُمْ وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ »

(و هيچ فردى مال خود را در غير حق آن و نزد غير اهل آن قرار نداده مگر آن كه خداوند او را از سپاسگزارى ايشان محروم داشته و دوستى آنان براى غير او بوده است.)

در بعضى از نسخه ها و از جمله نهج البلاغۀ عبده عبارت «وَ لَاعِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ » آمده است كه به نظر مى رسد «لا» زائد باشد.

هر كس مال را بى جهت ببخشد، به عنوان مثال براى اين كه تملّق او را بگويند يا براى اين كه سلام و صلوات براى او بفرستند، اتفاقاً عكس آن را نتيجه مى گيرد. براى اين كه وقتى براى شما يك مشكل يا گرفتارى درست شد، همان كسانى كه از شما پول گرفته اند سراغ كسى مى روند كه پول بيشترى به آنها بدهد. زيرا كسى كه براى پول به نفع شما سينه مى زند، وقتى كه ديگرى پول بيشترى به او داد سراغ او مى رود و به نفع او سينه مى زند. اين يك نكتۀ روانى بسيار مهم است.

نوۀ دخترى مرحوم آيت اللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى نقل مى كرد كه در زمان حيات آن مرحوم شخصى پيش ايشان آمده و در ضمن صحبت هاى خود گفت:

ص: 602

آقا، گرچه من به ظاهر پيش علماى ديگر هستم ولى دلم پيش شماست؛ خودم به ظاهر جاى ديگر هستم ولى دلم شما را مى خواهد. آن مرحوم هم به شوخى به او فرمودند:

آيا مى شود جاى اين دو تا را عوض كنيد؟

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: هيچ فردى مال خود را در غير حق آن و نزد غير اهل آن قرار نداد مگر اين كه خداوند او را از شكر و سپاسگزارى آنان محروم مى كند. حتى گاهى ممكن است به جاى شكر و سپاسگزارى توهينى هم به او بكنند. زيرا هنگامى كه ديگران پول بيشترى بدهند ديگر كسى شكر او را نمى كند. «وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ » :

و دوستى آنها براى ديگران است. برخى آدمها پول را از كسى مى گيرند ولى ديگرى را دوست دارند.

«فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ يَوْماً فَاحْتَاجَ إِلى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَدِينٍ وَ أَلْأَمُ خَلِيلٍ »

(پس اگر روزى كفش او لغزيد و به كمك آنان نيازمند گرديد پس بدترين دوست و پست ترين رفيق هستند.)

«خَدِين» از مادّۀ «خِدن» به معناى دوست است. جمع آن «أَخْدان» دوبار در قرآن آمده است: «وَ لا مُتَّخِذِي أَخْدانٍ »(1) ، «وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ »(2) يعنى: و در پنهانى دوست نگيرند چه مرد چه زن. «خليل» هم به معناى دوست ويژه و مخصوص مى باشد كه با دوستدار خود آميخته است.

تعبير «زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ » كنايه از زمين خوردن است. يعنى اگر اوضاع برگردد و اين شخصى كه به ديگران پول مى داد تا تملّق او را بگويند محتاج و نيازمند همان افرادى شود كه پول مى گرفتند، پس آنان بدترين دوست براى او خواهند شد و همچنين ملامت كننده ترين دوست مى باشند. به اين معنا كه مردم او را ملامت مى كنند.

دوستانى كه براى پول اطراف انسان گرد مى آيند، وقتى اوضاع برمى گردد و انسان پول5.

ص: 603


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 5.
2- سورۀ نساء (4)، آيۀ 25.

و قدرت را از دست بدهد سراغ ديگران مى روند و بدگويى او را نموده و ملامتش مى كنند. بنابراين انسان بايد پول را در راه خدا بدهد تا حدّاقل خداوند از دست او راضى باشد.

نگاهى به خطبۀ 142

اين خطبه تمام شد ولى همان طور كه عرض كرديم در فروع كافى و تحف العقول و جاهاى ديگر در ادامۀ اين بخش از نهج البلاغه عبارتهاى ديگرى را آورده اند كه مرحوم سيّد رضى آنها را در خطبۀ 142 نهج البلاغه آورده است. به منظور تكميل بحث، آن مطالب را از روى همان خطبه مى خوانيم:

«وَ لَيْسَ لِوَاضِعِ الْمَعْرُوفِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ ، وَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ ، مِنَ الْحَظِّ فِيما أَتى إِلَّا مَحْمَدَةُ اللِّئَامِ »

«معروف» به طور كلّى به معناى كار پسنديده اى است كه به خوبى شناخته شده است، ولى به صدقه و امثال آن نيز معروف گفته اند.

حضرت مى فرمايد: منفعتى و سودى نيست براى كسى كه كار پسنديده و يا صدقه و امثال آن را در غير جاى خود قرار دهد و يا اين كه به غير اهل آن بپردازد در آنچه پرداخته و يا انجام داده است، مگر ستايش افراد پست و فرومايه. براى اين كه افراد باشخصيت مى دانند كه چنين شخصى بى عدالتى مى كند و پولهاى خود را بجا مصرف نمى نمايد بنابراين او را ستايش نمى كنند، ولى افراد بى شخصيت و فرومايه از او تعريف و تمجيد مى كنند.

«وَ ثَنَاءُ الْأَشْرَارِ، وَ مَقَالَةُ الْجُهَّالِ مَادَامَ مُنْعِماً عَلَيْهِمْ »

و افراد بد و شرور اين چنين شخصى را تعريف و ستايش مى كنند؛ و افراد نادان تا هنگامى كه به ايشان پول مى دهد و انعام مى نمايد دربارۀ او سخن مى گويند كه:

ص: 604

«مَا أَجْوَدَ يَدَهُ ! وَ هُوَ عَنْ ذَاتِ اللَّهِ بَخيلٌ »

چقدر انسان سخاوتمندى است. «مَا أَجْوَدَ يَدَهُ » در حقيقت مقول قول [و حكايت كلام] افراد شرور و جاهل است. به اين معنا كه تا هنگامى كه اين شخص پول مى دهد افراد نادان و شرور و اشخاص فرومايه مى گويند: چقدر اين فرد انسان سخاوتمندى است و ريخت و پاش مى كند. و حال آن كه اين شخص از ذات خداوند بخيل است. به اين معنا كه خدا را كنار گذاشته و در راه خدا بخشش نمى كند اما براى دنيا به بعضى افراد پول مى دهد تا به تبليغ و مدح او بپردازند.

«فَمَنْ آتَاهُ اللَّهُ مَالاً فَلْيَصِلْ بِهِ الْقَرَابَةَ »

پس كسى كه خدا مالى را به او داده است بايد به وسيلۀ آن خويشاوندان خود را صله رحم كند و به هر كدام از آنان كه نيازمند مى باشند كمك نمايد.

«وَلْيُحْسِنْ مِنْهُ الضِّيَافَةَ ، وَلْيَفُكَّ بِهِ الْأَسِيرَ وَ الْعَانِيَ »

و از آن مال مهمانى خوب هم بدهد. افراد فقير و بيچاره را مهمانى كند و به آنان كمك كند. و به وسيلۀ آن مال، كسى را كه اسير و گرفتار است آزاد كند و از گرفتارى و سختى نجات دهد. به عنوان مثال ممكن است كسى به خاطر بدهكارى در زندان مانده باشد، بايد با اين پولها كه خداوند به بعضى افراد داده است اينها را از زندان نجات داد.

«عانى» از مادّۀ «عنا» است كه به معناى كسى است كه تحت فشار و سختى است.

بنابراين حضرت مى فرمايد: و به وسيلۀ آن مال، كسانى را كه اسير و يا تحت فشار و سختى اند آزاد كند و نجات دهد.

«وَلْيُعْطِ مِنْهُ الْفَقِيرَ وَالْغَارِمَ »

و از آن مال به افراد فقير و بدهكار بدهد تا نيازهاى خود را برطرف كنند و بدهكارى خود را بپردازند.

ص: 605

«وَلْيَصْبِرْ نَفْسَهُ عَلَى الْحُقُوقِ وَ النَّوَائِبِ ابْتِغَاءَ الثَّوَابِ »

«نَوائب» جمع «نائبة» به معناى حوادث است. حضرت مى فرمايد: كسى كه خداوند به او مالى عطا كرده است، بايد خودش را وادار كند تا حقوق واجب خود را بپردازد و در حوادث و پيشامدها مردم را كمك كند براى به دست آوردن پاداش الهى.

متأسفانه گاهى افرادى پيدا مى شوند كه زكات و يا خمس مال خود را نمى پردازند ولى چنان به قول معروف ريخت و پاش مى كنند و كارهايى انجام مى دهند كه شيطان شرمش مى آيد.

«فَإِنَّ فَوْزاً بِهذِهِ الْخِصَالِ شَرَفُ مَكَارِمِ الدُّنْيَا، وَ دَرْكُ فَضَائِلِ الْآخِرَةِ ، إِنْ شَاءَ اللَّهُ »

پس همانا دست يافتن به اين خصلت ها، يعنى بتواند به فقرا و ضعفا و نيازمندان كمك نمايد و اين صفات را پيدا كند، والاترين ارزشهاى دنياست و به دست آوردن آنها إن شاءاللّه درك فضائل آخرت هم هست.

به هر حال همان طور كه عرض كرديم به نظر مى رسد خطبۀ 142 دنبالۀ همان خطبۀ 126 باشد ولى مرحوم سيّد رضى آنها را جدا كرده است.

مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغۀ خود(1) به نقل از شرح ابن أبى الحديد(2) مطالب زيادى نقل مى كند كه عُمَر حقوقهاى فراوانى براى كسانى قرار داد و تبعيض ها و بى عدالتى هاى فراوانى را بنيان نهاد. چقدر هم مورد اعتراض قرار مى گرفت. كه اگر انسان مرورى بر تاريخ داشته باشد و كارهاى عجيبى را كه خليفۀ دوّم در اين مورد انجام داده مطالعه نمايد تعجّب مى كند.

در اينجا چون هنوز فرصت باقى است مقدارى از خطبۀ 127 را مى خوانيم:4.

ص: 606


1- - منهاج البراعة، ج 8، ص 185 تا 190.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 12، ص 214.

«خطبۀ 127 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لِلْخَوارِجِ أَيْضاً:

«فَإِنْ أَبَيْتُمْ إِلَّا أَنْ تَزْعُمُوا أَنِّي أَخْطَأْتُ وَ ضَلَلْتُ فَلِمَ تُضَلِّلُونَ عَامَّةَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم بِضَلالِي، وَ تَأْخُذُونَهُمْ بِخَطَئِي، وَ تُكَفِّرُونَهُمْ بِذُنُوبِي ؟ سُيُوفُكُمْ عَلى عَوَاتِقِكُمْ تَضَعُونَهَا مَوَاضِعَ الْبُرْءِ وَالسُّقْمِ ، وَ تَخْلِطُونَ مَنْ أَذْنَبَ بِمَنْ لَمْ يُذْنِبْ ؛ وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم رَجَمَ الزَّانِيَ الْمُحْصَنَ ثُمَّ صَلّى عَلَيْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ ؛ وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِيرَاثَهُ أَهْلَهُ ؛ وَ قَطَعَ السَّارِقَ وَ جَلَدَ الزَّانِيَ غَيْرَ الْمُحْصَنِ ، ثُمَّ قَسَمَ عَلَيْهِمَا مِنَ الْفَيْ ءِ وَ نَكَحَا الْمُسْلِمَاتِ ؛ فَأَخَذَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِذُنُوبِهِمْ ، وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِيهِمْ ، وَ لَمْ يَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلامِ ، وَ لَمْ يُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهِ .»

موضوع خطبه و مدرك آن

«وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام لِلْخَوارِجِ أَيْضاً»

(و همچنين از سخنان آن حضرت است به خوارج.)

اين خطبه نيز دربارۀ خوارج و جواب اعتراضهاى آنهاست، و بخش پايانى آن در تاريخ طبرى(1) آمده است. خوارج متأسفانه ابتدا قضيۀ تحكيم را بر حضرت تحميل كردند، و چون حكميّت شكست خورد و به نتيجه نرسيد اعتراض خود را عليه على عليه السلام ادامه دادند و كارشان به جايى رسيد كه مى گفتند: هر كسى خلاف شرع و يا به طور كلّى گناهى انجام دهد كافر است. بنابراين پذيرفتن حكميّت را از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام دليل گناه حضرت دانسته و در نتيجه او را كافر مى شمردند؛ و بعد

ص: 607


1- - تاريخ طبرى، ج 6، ذيل حوادث سال 37 هجرى.

هم به كافر دانستن على عليه السلام اكتفا نكرده و گفتند: به لحاظ اين كه شيعيان آن حضرت او را قبول دارند و تخطئه اش نمى كنند آنها هم كافر هستند. اين بود كه در حقيقت همۀ مسلمانان (غير از گروه خود) را كافر مى دانستند و عده اى از آنان را به قتل رساندند؛ مخصوصاً هنگامى كه مى فهميدند كسى از طرفداران سرسخت على عليه السلام است، در صورت توانايى او را به قتل مى رساندند.

حضرت ابتدا در مقابل خوارج عكس العمل مسلحانه نشان نداد، ولى هنگامى كه به جان مسلمانان افتادند حضرت نيز با آنان برخورد مسلحانه نمود و به جنگ آنان رفت. در هر صورت حضرت در اين خطبه به طور خلاصه خطاب به خوارج مى فرمايد: به نظر شما من بد و يا گناه كردم و حكميّت را پذيرفتم و بنابراين مرا به عنوان امام قبول نداريد، اما چرا به جان مسلمانان افتاده و همه را كافر مى دانيد؟! اين بدعت و رويّۀ غلط از همان روزگار باقى مانده است كه اگر كسى گناهى را مرتكب شد مطرود مى شود و غيرخودى به شمار مى آيد و كنار گذاشته مى شود.

حضرت در ادامه مثالهايى را براى اين كه ثابت كند هر گناهكارى كافر نيست از سيرۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان نمونه مطرح كرده و مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم زناكار محصن را رجم مى كرد سپس بر او نماز مى خواند و كسان او را وارثش قرار مى داد، و قاتل را قصاص مى نمود ولى وارثش از او ارث مى برد، دست سارق را مى بريد ولى به او نمى گفت كافر شده اى، و بعد هم حقوقش را از بيت المال قطع نمى كرد.

مسلمانان نيز دختر خود را به ازدواج او درمى آوردند. همچنين پيامبر حدّ زنا را بر زنا كنندۀ غيرمحصن جارى مى ساخت اما به او نمى گفت تو كافر شده اى. بعد همين فرد از مسلمانها زن مى گرفت و حكم مسلمان بر او جارى مى شد و حقوقش را از بيت المال مى پرداختند. حضرت در ادامه نتيجه مى گيرد كه پيامبر به خاطر اين گناهان كسى را از جرگۀ مسلمانان خارج نكرده و به كسى نگفت كه غيرخودى شده است.

ص: 608

در شرايطى كه بر گناهكار زمان پيامبر حدّ جارى شده است ولى پيامبر او را كافر ندانست، شما چگونه جرأت مى كنيد به خاطر چيزى كه گناه نبود - و فقط شما آن را گناه مى دانيد - مرتكب آن را و نيز هر كس من را قبول دارد كافر بدانيد؟!

انتقاد امام عليه السلام از رفتارِ حذفىِ خوارج

«فَإِنْ أَبَيْتُمْ إِلَّا أَنْ تَزْعُمُوا أَنِّي أَخْطَأْتُ وَ ضَلَلْتُ فَلِمَ تُضَلِّلُونَ عَامَّةَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم بِضَلَالِي ؟»

(پس اگر نپذيريد جز اين كه گمان مى كنيد من خطا كرده و گمراه شده ام، پس چرا همۀ امّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به سبب گمراهى من گمراه مى خوانيد؟)

در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه عبارت به اين صورت آمده است: «فَإِنْ أَبَيْتُمْ أَنْ تَزْعُمُوا إِلَّا أَنِّي أَخْطَأْتُ » ؛ ولى به نظر مى رسد اگر «إِلّا» قبل از «أَنْ » باشد مناسب تر است.

در هر صورت حضرت مى فرمايد: اگر ابا داريد جز اين كه گمان مى كنيد من به خاطر پذيرفتن حكميّت اشتباه كردم و گمراه شدم، پس چرا مردم ديگر را گمراه مى خوانيد؟ استدلال خوارج اين بود كه اينها مريد و پيرو على عليه السلام هستند و بنابراين او كه كافر شد اينها هم كافر هستند. همان منطقى كه مى گويد: وقتى از كسى خوشمان نمى آيد همۀ كسانى كه با او سلام و عليك دارند بايد طرد شوند.

«وَ تَأْخُذُونَهُمْ بِخَطَئِي، وَ تُكَفِّرُونَهُمْ بِذُنُوبِي ؟»

(و آنان را به واسطۀ خطاى من مى گيريد، و به خاطر گناهان من آنها را كافر مى شماريد؟)

چرا شما مردم را به واسطۀ خطاى من مى گيريد و برخورد بد با آنها مى كنيد؟! البته حضرت خطا و اشتباه خود را قبول ندارد ولى مى فرمايد: بر فرض من خطاكار باشم،

ص: 609

شما چرا با ديگران رفتار ناشايست مى كنيد و به واسطۀ گناهانى كه به من نسبت مى دهيد آنان را هم كافر مى شماريد و به آنها نسبت كفر مى دهيد؟!

«سُيُوفُكُمْ عَلى عَوَاتِقِكُمْ تَضَعُونَهَا مَوَاضِعَ الْبُرْءِ وَالسُّقْمِ ، وَ تَخْلِطُونَ مَنْ أَذْنَبَ بِمَنْ لَمْ يُذْنِبْ »

(شمشيرهايتان را كه بر شانه هايتان است بر جاهاى سلامت و بيمارى قرار مى دهيد، و كسى را كه گناه كرده با كسى كه گناهى مرتكب نشده مخلوط مى كنيد.)

«عاتِق» به معناى شانه است. «بُرْء» به خوب شدن بيمارى و برطرف شدن عيب و مرض بيمار گفته مى شود. «سُقْم» نيز به معناى بيمارى است.

حضرت خطاب به خوارج مى فرمايد: اين چه منطقى است كه شما شمشيرهاى خود را بر روى شانه هاى خود قرار داده ايد و هر كسى را كه پيدا كنيد مى كشيد و بين گناهكار و بى گناه تفاوت نمى گذاريد. ملاك را اين قرار داده ايد كه كسى جزء باند شما باشد يا نباشد.

يادآورى رفتار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با گناهكاران

«وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم رَجَمَ الزَّانِيَ الْمُحْصَنَ ثُمَّ صَلّى عَلَيْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ »

(و شما به تحقيق مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زناكار همسردار را رجم كرد سپس بر او نماز گزارد سپس كسان او را وارثش قرار داد.)

اين جملات بسيار سودمند و آموزنده است و معلوم مى شود كه ما در زندگى و مخصوصاً در برخوردهاى خود پس از انقلاب از روش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام فاصله گرفته ايم. به عنوان مثال يك فردى را كه بيست سال پيش گناهى كرده و روزى در زمان شاه يك اشتباهى انجام داده است رها نمى كنيم و تا آخر عمر، خود و زن و بچه و حتى پسر عمويش را از حقوق شهروندى مانند تحصيل در دانشگاه محروم مى كنيم. در

ص: 610

صورتى كه حضرت مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شخص زنا كننده اى را كه داراى همسر بود رجم كرد و پس از آن بر جنازۀ همان شخص نماز خواند و ارث او را نيز به وارثش داد. و او را كافر ندانست؛ چون اگر به خاطر گناه بزرگى مانند زنا كافر شده بود پيامبر بر او نماز نمى خواند و ارثش را به وارث او نمى داد.

«وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِيرَاثَهُ أَهْلَهُ »

(و قاتل را كشت و كسان او را وارث ميراثش قرار داد.)

از اين كه پيامبر قاتل را قصاص مى كند و ارث او را به ورثه اش مى دهد، معلوم مى شود حتى گناه آدم كشى موجب كفر نمى شود؛ زيرا از باب اين كه مسلمان است ارثش به فرزندانش مى رسد.

«وَ قَطَعَ السَّارِقَ وَ جَلَدَ الزَّانِيَ غَيْرَ الْمُحْصَنِ ، ثُمَّ قَسَمَ عَلَيْهِمَا مِنَ الْفَيْ ءِ وَ نَكَحَا الْمُسْلِمَاتِ »

(و [دست] دزد را بريد و زنا كنندۀ بى همسر را تازيانه زد، سپس از غنيمت بر آن دو تقسيم نمود و آن دو زنهاى مسلمان را نكاح كردند.)

مقصود از زنا در عبارت قبل زناى محصنه بود كه حدّ آن رجم است، و زنا در اين عبارت زناى غيرمحصنه است كه شارع، حدّ آن را تازيانه قرار داده است.

حضرت مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم زناكارى را كه مرتكب زناى غير محصنه شده بود تازيانه زد و دست دزد را قطع كرد ولى حقوق آنان را از بيت المال قطع نكرد بلكه حق آنها را از غنيمت فىء پرداخت، و آنها هم با اين كه گناهان بزرگى مرتكب شده بودند ولى با اين وجود زن مسلمان گرفتند. بنابراين معلوم مى شود كه مسلمان هستند؛ زيرا اگر با انجام اين گناهان كافر شده بودند كسى از مسلمانان به آنان زن نمى داد. پس اين چنين نيست كه هر كسى معصيت كرد - گرچه معصيت بزرگى انجام داده باشد - بايستى از همۀ حقوق شهروندى محروم بماند.

ص: 611

«فَأَخَذَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِذُنُوبِهِمْ ، وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِيهِمْ ، وَ لَمْ يَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلامِ ، وَ لَمْ يُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهِ »

(پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را به گناهانشان مؤاخذه كرد، و حق خدا را دربارۀ آنان بر پا داشت، و سهمشان را از اسلام باز نداشت، و اسامى آنها را از بين اهل اسلام خارج نكرد.)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين افرادى را به خاطر گناهانشان مؤاخذه مى كرد و حدود الهى را دربارۀ آنان اجرا مى نمود، ولى با اين وجود سهم آنها را از بيت المال قطع و منع نمى كرد و نامشان را از جرگۀ مسلمانان خارج نمى فرمود، و آنها هم حقوقشان را از بيت المال مى گرفتند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 612

«درس 202» - خطبۀ 127 (قسمت دوّم)

اشاره

دستاويز خوارج بر رفتار خود و پاسخ آن

پيشينه ها و حقوق شهروندى

خوارج، بدترين مردم

بدفرجامى كينه ورزان و دوستدارانِ افراطىِ امام عليه السلام

ميانه روها، بهترين مردم

همراهى با اكثريّت

پرهيز از تفرقه

كيفر دعوتگر به شعار خوارج

رواياتى دربارۀ پرهيز از تفرقه و اهميت اجماع امّت

علّت حجّيت اجماع امّت

ص: 613

ص: 614

«خطبۀ 127 - قسمت دوّم»

«ثُمَّ أَنْتُمْ شِرَارُ النَّاسِ وَ مَنْ رَمى بِهِ الشَّيْطَانُ مَرَامِيَهُ وَ ضَرَبَ بِهِ تِيهَهُ . وَ سَيَهْلِكُ فِيَّ صِنْفَانِ : مُحِبٌّ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْحُبُّ إِلى غَيْرِ الْحَقِّ ، وَ مُبْغِضٌ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْبُغْضُ إِلى غَيْرِ الْحَقِّ ؛ وَ خَيْرُ النَّاسِ فِيَّ حَالاً النَّمَطُ الْأَوْسَطُ ، فَالْزَمُوهُ ؛ وَالْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ ، فَإِنَّ يَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ . وَ إِيَّاكُمْ وَالْفُرْقَةَ ، فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ ، كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ . أَلَا مَنْ دَعَا إِلَى هذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هذِهِ .»

دستاويز خوارج بر رفتار خود و پاسخ آن

در آغاز اين خطبه خوانديم كه حضرت به خوارج اعتراض مى كنند كه شما اگر مرا كافر مى دانيد به چه دليل ديگر مسلمانانِ طرفدارِ من را كافر مى شماريد؟! خوارج شمشيرهاى خود را به دست گرفته بودند و نه تنها على عليه السلام را به عنوان اين كه حكميّت را پذيرفته است كافر مى شمردند و مى گفتند چون خلاف شرع بيّنى انجام داده است كافر مى باشد، بلكه طرفداران على عليه السلام و طرفداران حكومت آن حضرت را نيز كافر به شمار مى آوردند. البته براى اين نسبت ناروا و اتهام سنگين دلايلى نيز براى خود داشتند كه ابن أبى الحديد بعضى از آن دلايل را نقل كرده است. از جمله مى نويسد:

خوارج به آياتى از قرآن كريم تمسّك مى كردند و نتيجه مى گرفتند كه هر كس يكى از احكام دين را ترك كند و به آن عمل ننمايد كافر است.(1)

ص: 615


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 8، ص 114 تا 118.

مى دانيد كه به نظر ما اگر كسى احكام دين را از روى جحد و عناد منكر شود، به گونه اى كه منجر به انكار ضرورى دين شود، كافر به شمار مى آيد؛ ولى خوارج مى گفتند لازم نيست احكام دين را منكر شود بلكه حتى اگر يكى از آنها را عمل نكند كافر شده است. از بين آياتى كه به آن استدلال مى كردند اين آيۀ شريفه است:

«وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ » (1) «و براى خدا حج اين خانه بر عهدۀ مردم است هر كس كه بدان راهى تواند جُست، و هر كس كافر شود پس بى گمان خداوند از جهانيان بى نياز است.»

استدلال به اين آيه چنين است كه چون سخن دربارۀ عمل به حج است، بنابراين هنگامى كه مى فرمايد: و كسى كه كافر شود، معنايش اين است كسى كه عمل حج را به جا نياورد و مرتكب اين گناه كبيره شود كافر است.

اما اين استدلال خوارج قابل نقد است. زيرا شايد منظور آيه كسى باشد كه نسبت به اين حكم خدا كافر باشد؛ به اين معنا كه اساساً منكر حج باشد. يا اين كه بگوييم كفر داراى مراتب است و يك مرتبه از آن شامل كسانى مى شود كه حج را انجام ندهند. و به تعبير ديگر كفر عملى داشته باشد نه اعتقادى، زيرا كفر به معناى پوشاندن و مستور نمودن است، و لذا به كشاورز نيز كافر مى گويند چون بذر را زير خاك مى پوشاند، و كسى كه از روى علم و عمد، حج واجب را انجام نمى دهد در حقيقت وجوب آن را پوشانده و ناديده گرفته است. ولى اين كه بخواهيم از اين آيه استفاده كنيم كه هر كس يك گناه انجام داد كافر است و بعد هم مانند خوارج دامنۀ نسبت كفر را آن چنان فراگير و گسترده كنيم كه بيشتر مسلمانان را به خاطر گناهى كه يك نفر ديگر مثلاً انجام داده و ديگران او را تأييد كرده اند كافر بدانيم، به طور كلّى از اين آيۀ شريفه بيگانه است.

اميرالمؤمنين عليه السلام در برابر خوارج استدلال مى كنند كه: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فردى را كه7.

ص: 616


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 97.

مرتكب زِناى محصنه شده بود سنگسار مى كرد ولى ارث او را به اهلش مى داد و بر او نماز هم مى خواند، در صورتى كه اگر گناه زِنا موجب كفر بود به كافر كه نماز نمى خوانند؛ همچنين اگر كسى مرتكب زناىِ غير محصنه شده بود او را صد تازيانه مى زد ولى حقوقش را از بيت المال قطع نمى كرد و حقوق او را مى پرداخت و خلاصه نام او در دفتر مسلمين ثبت و ضبط بود؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست سارق را قطع مى كرد ولى همچنان او را مسلمان مى دانست و حقوقش را از بيت المال پرداخت مى كرد.

خلاصه حضرت بعضى از گناهكاران را ذكر مى كند كه رفتار پيامبر با آنان اين بود كه حدود الهى را بر آنان جارى مى كرد اما وقتى كه يكى از آنها مى مردند ارث او را به اهلش مى داد.

وقتى خوارج، على عليه السلام و پيروان آن حضرت را كافر مى دانستند مقصودشان از كافر اهل كتاب نبود، بلكه مى خواستند بگويند مسلمانها به واسطۀ گناهى كه انجام داده اند از اسلام برگشته اند و مرتد شده اند و بنابر اين كه مرتد فطرى و مرد باشند خونشان هدر است و مالشان به ورثۀ مسلمان آنان منتقل مى شود؛ و يا از نظر بعض مذاهب اهل سنّت بايد به نفع مسلمانان مصادره شود.(1)

پيشينه ها و حقوق شهروندى

بايد توجّه داشت كه معمولاً افراد در شرايط خاصى مرتكب گناه مى شوند و چه بسا كه بعداً هم توبه مى كنند، بنابراين نبايد آنان را از جامعه طرد كرد و يا منزوى

ص: 617


1- به نظر مى رسد كه اين استدلال حضرت بر اساس نظريۀ رايج در آن زمان بوده كه مسلمان از غير مسلمان ارث نمى برد كه نظريۀ فقهاى اهل سنّت نيز همين است؛ ولى فقهاى اماميه به ارث بردن مسلمان از غير مسلمان فتوا داده اند. بنابراين مى توان گفت كه احتجاج حضرت با خوارج بر اساس نظريه اى بوده كه خوارج به آن معتقد بوده اند. براى آگاهى از ديدگاه مذهب شيعه و مذاهب اهل سنّت دربارۀ احكام مرتد رجوع شود به: 1 - الخلاف، شيخ طوسى، ج 5، ص 351 تا 358؛ 2 - كتاب الفقه على المذاهب الأربعة، ج 5، ص 422 تا 440.

ساخت. به عنوان مثال در زمان رژيم گذشته كسانى بودند كه در شرايطى خاص و در يك جايى به شاه يك خيرمقدمى گفته بودند و حالا هم پشيمان هستند و چه بسا كه اين خيرمقدم آنها نيز در آن شرايط خاص اجبارى بوده و چاره اى نداشته اند، با اين همه پس از گذشت سالها هنوز او را رها نمى كنند و تا آخر عمر او را از دانشگاه و كار و از همه چيز محروم مى نمايند. يا مثلاً دانشجويى جوان بوده و در جايى يك گناه يا اشتباهى انجام داده و با اين كه احياناً توبه كرده است او را از بسيارى كارها محروم مى كنند. در صورتى كه اين محروم كردنها كار غلطى است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عملاً اين گونه افراد را از جرگۀ مسلمانان خارج نمى ساخت و گناه شخص را گرچه موجب حدّ هم مى شده است حدّ آن را جارى مى فرموده ولى آن را موجب سقوط حقوق شهروندى و حقوق اسلامى او نمى دانست. عبارت خطبه را تا اينجا خوانديم:

خوارج، بدترين مردم

«ثُمَّ أَنْتُمْ شِرَارُ النَّاسِ وَ مَنْ رَمى بِهِ الشَّيْطَانُ مَرَامِيَهُ وَ ضَرَبَ بِهِ تِيهَهُ »

(پس شما بدترين مردم و كسى هستيد كه شيطان او را به پرتگاههاى خود پرت كرده و به سرگردانى خود سير داده است.)

«مَرامي» جمع «مَرْمى » به معناى محل رمى يا محل پرت كردن است. «ضَرَبَ » گاهى در معناى سير و حركت دادن استعمال مى شود و در اينجا به همين معناست.

«تيه» هم به معناى تحيّر و سرگردانى است، و به بيابان نيز كه «تيه» گفته مى شود براى اين است كه بيابان باعث تحيّر و سرگردانى مى شود.

معلوم مى شود حضرت از دست خوارج و بعضى از اصحاب خود به شدّت ناراحت است، به همين لحاظ مى فرمايد: شما بدترين مردميد، و از جمله كسانى هستيد كه شيطان او را به پرتگاههاى خود انداخته است، و همچنين شيطان او را به محل تحيّر و سرگردانى اش سير داده است كه در آنجا گمراه مى شود.

ص: 618

شيطان براى فريب افراد راههاى مختلفى دارد و هر كسى را به شيوه اى گمراه مى كند. براى افراد درس خوانده و مذهبى يك روش دارد، براى بازارى و كشاورز و اقشار ديگر هم شيوه هاى گوناگون دارد. افزون بر آن در مورد اشخاص از يك گروه يا يك دستۀ خاص نيز راههاىِ فريب متفاوتى به كار مى گيرد، و خلاصه هر كس را به صورتى گمراه مى كند. معروف است كه كسى در زمان مرحوم شيخ انصارى شيطان را در خواب ديد كه طنابها و ريسمانهاى زيادى بر دوش خود گذاشته است. اين شخص در عالم خواب به شيطان گفت: اين طنابها براى چيست ؟ شيطان پاسخ داد: اين طنابها براى اين است كه به گردن افراد مختلف بيندازم و آنان را به طرف خود بكشانم. كسى كه شيطان را در خواب مى ديد از او پرسيد: اين طناب بزرگ و كلفت را براى كشاندن چه كسى مى خواهى ؟ گفت: اين طناب براى شيخ انصارى است. باز از شيطان سؤال كرد: آيا تاكنون شيخ انصارى را با اين طناب به دام انداخته اى ؟ شيطان پاسخ داد: چند مرتبه قصد كردم او را با اين طناب به سوى خود بكشانم ولى او طناب را پاره و فرار كرد. باز سؤال كرد: طناب من كدام است ؟ شيطان گفت: تو طناب نياز ندارى بلكه خودت بدون طناب به دنبال من مى آيى! كسانى نياز به طناب دارند و بايد به راههاى مختلف آنان را فريب داد كه از بزرگان هستند و داراى ايمان و تقوا مى باشند.

بدفرجامى كينه ورزان و دوستدارانِ افراطىِ امام عليه السلام

«وَ سَيَهْلِكُ فِيَّ صِنْفَانِ : مُحِبٌّ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْحُبُّ إِلى غَيْرِ الْحَقِّ ، وَ مُبْغِضٌ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْبُغْضُ إِلى غَيْرِ الْحَقِّ »

(و به زودى دربارۀ من دو گروه هلاك شوند: دوستدارِ زياده از حدّى كه دوستى او را به سوى غير حق ببرد، و كينه ورزِ بيش از اندازه اى كه كينه او را به سمت غير حق ببرد.)

كار خوارج متأسفانه به جايى رسيد كه على عليه السلام را كافر و خارج از اسلام دانستند، در صورتى كه على عليه السلام اوّلين مرد مسلمان بود و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بسيارى از موارد

ص: 619

حساس در مورد آن حضرت سفارش فرمود و او را به عنوان خليفه و جانشين خود معرفى كرد. كسى كه اسلام با شمشير او قوّت گرفت. از طرف ديگر عده اى هم در مورد آن حضرت زياده روى و غلوّ كردند و گفتند: خداوند در اميرالمؤمنين عليه السلام حلول كرده است. گروهى آن چنان غلوّ كردند كه گفتند: جبرئيل اشتباه كرده كه نبوّت را براى پيامبر آورد؛ چرا كه بايد آن را براى على عليه السلام مى آورد! اين گروه از غُلات حتى با پيامبر نيز اظهار مخالفت نمودند. همان طور كه مى دانيد غُلات طبقات مختلفى بودند.

با توجّه به اين واقعيت هاست كه حضرت مى فرمايد: در آينده اى نه چندان دور در مورد من دو صنف هلاك مى شوند: يك گروه همين خوارجند كه بر آن حضرت بغى و تجاوز كردند، و گروهى هم غُلاتند كه در دورانهاى مختلف وجود داشتند. حضرت اين دو گروه را اين طور معرفى مى كند: گروهى كه دوست على عليه السلام هستند ولى در دوستى غلوّ و زياده روى مى كنند و دوستى زياد، آنها را به سوى غير حق مى برد. دستۀ ديگر كسانى هستند كه به آن حضرت بغض و كينه دارند و در اثر كينه و بغض زياد خود نسبت به آن حضرت به راه باطل مى روند.

ميانه روها، بهترين مردم

«وَ خَيْرُ النَّاسِ فِيَّ حَالاً النَّمَطُ الْأَوْسَطُ ، فَالْزَمُوهُ »

(و بهترين مردم از جهت حال نسبت به من گروه ميانه است؛ پس همراه هميشگى آن باشيد.)

«نمط » در اينجا به معناى گروه آدمى است. و «ألنَّمَطُ الْأَوْسَطُ » يعنى گروه ميانه كه افراط و تفريط در آن نيست.

حضرت مى فرمايد: بهترين مردم نسبت به من ميانه روها مى باشند كه پويندۀ راه افراط و تفريط نيستند. راه وسط اين است كه آن حضرت را امام مسلمانان و معصوم و خليفۀ پس از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم ولى در عين حال توجّه داشته باشيم كه آن حضرت نيز داراى جنبۀ بشرى است. بايد به اين نكته هم توجّه داشت كه مقامات

ص: 620

معصومين بسيار بالاتر از آن است كه ما تصور مى كنيم. بعضى از آقايان با اين كه خيلى خود را مقدس مى دانند تصور مى كنند كه ائمه عليهم السلام در حدّ فقيهى هستند كه مسائل را خوب مى دانند و گناه هم نمى كنند. در صورتى كه مقام و شخصيت باطنى ائمه عليهم السلام بيش از اينهاست ولى به هر حال بشر هم هستند.

قرآن كريم دربارۀ خود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ» (1) «بگو من فقط بشرى همانند شما هستم كه به من وحى مى شود كه خداى شما خدايى يگانه است.» پس پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم با همۀ درجه و مقامى كه دارد بالاخره بشر است. البته بشرى كه گناه نمى كند و به او وحى مى شود. كه اين وحى هم بسيار مهم است، زيرا به هر كسى وحى نمى شود. لابد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بايد يك شرايطى داشته و مراحل معنوى بسيارى را طى كرده باشد تا استعداد دريافت وحى را پيدا كند.

بنابراين حضرت على عليه السلام امام مسلمين و معصوم مى باشد ولى در عين حال خدا در او حلول نكرده است. پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه از حضرت على عليه السلام مهم تر است، با اين وجود دربارۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گوييم: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ». به اين معنا كه ابتدا عبد و بندۀ خدا بودن پيامبر را شهادت مى دهيم و پس از آن شهادت به رسالت او مى دهيم. يعنى بندگى خدا به حدّى مى رسد كه استعداد پيدا مى كند تا به او وحى شده و رسول اللّه شود.

قرآن كريم مى فرمايد: «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» (2) «منزّه است خداوندى كه بنده اش را شبى از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى سير داد.» بندۀ خدا در بندگى او به حدّى رسيده كه لياقت آن را پيدا كرده كه خداوند او را به معراج ببرد.1.

ص: 621


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 6.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 1.

همراهى با اكثريت

«وَالْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ ، فَإِنَّ يَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ »

(و همراه هميشگى اكثريت جامعه باشيد؛ پس به راستى دست خدا بر جماعت است.)

مقصود از «سواد اعظم» يا «سياهى بزرگ» جامعۀ مسلمين و يا اكثريت جامعه است كه به اعتبار انبوهى آن و تجمعشان در يك مكان مانند تودۀ سياه رنگ بزرگى مى باشند. حضرت اين جمله را خطاب به خوارج مى فرمايد كه مى گفتند: اگر كسى يك گناه كبيره انجام دهد كافر است، و خود را صد در صد مسلمان به حساب مى آوردند. خوارج كسانى بودند كه متأسفانه از فرط مقدس مآبى به منجلاب افتادند و به راحتى مسلمانان را متهم مى كردند و همه را مستحق اعدام مى دانستند و علاوه بر كشتنِ مردانِ مسلمان حتى شكم زنان مسلمان را هم پاره مى كردند. براى اين است كه حضرت مى فرمايند: شما هم همراه جمعيت مسلمانان باشيد. زيرا اين طور نبود كه همۀ مسلمانان با خوارج موافق باشند، بلكه اكثر مسلمانان طرفدار پيامبر و اميرالمؤمنين و قرآن و حق بودند.

البته اين كه اكثريت واقعاً ملاك حق است يا نه، بحث مفصّلى است كه بايد در جاى خود بررسى شود؛ ولى بايد به طور خلاصه توجّه داشت كه اگر شرايط خاص و استثنايى وجود نداشته باشد كه اكثريت مردم را گمراه كند، بيشتر مردم بالطبع و بر اساس فطرتى كه دارند به دنبال حق مى روند. بنابراين ملازم سواد اعظم و همراه جامعۀ مسلمانان باشيد كه على عليه السلام را امام و اوّل ايمان آورنده به رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مى دانند و حدّاقل او را كافر نمى شمارند و غلوّ هم ندارند.

خلاصه اگر شرايط خاصى مردم را گمراه نكند اكثريت مردم بر اساس فطرتشان به دنبال حق اند؛ اين است كه حضرت در ادامه مى فرمايد: دست و قدرت خدا همراه جمعيت است. به اين معنا كه قدرتِ خدا آن جمعيت را يارى مى رساند. آيۀ شريفه

ص: 622

مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ » (1) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر خدا را يارى دهيد شما را يارى مى دهد و گامهايتان را استوار مى دارد.»

پس اين كه مى فرمايد: «دست خدا همراه جمعيت است» به اين معناست كه قدرت و نعمت خدا هميشه همراه جمعيت مى باشد.

پرهيز از تفرقه

«وَ إِيَّاكُمْ وَالْفُرْقَةَ ، فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ ، كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ »

(و از تفرقه بپرهيزيد؛ پس همانا تنها مانده از مردم از آنِ شيطان است، چنان كه تنها مانده از [گلۀ] گوسفند نصيب گرگ است.)

حضرت خطاب به خوارج مى فرمايد: بپرهيزيد از اين كه از جامعۀ مسلمين جدا باشيد. زيرا مردمى كه از جامعۀ حق منحرف و جدا شوند شيطان هم به يارى آنان مى شتابد و بندۀ شيطان مى شوند. مانند همين قضيۀ بهائيت كه به نام اسلام شروع شد ولى وقتى از جامعۀ مسلمانان جدا شدند شيطان هم آنان را به طرف خود كشيد و گمراهشان ساخت. حضرت در ادامه مى فرمايد: براى اين كه هر كس از مردم و جامعه جدا شود سهم شيطان است؛ همان طور كه گوسفندى كه از گله جدا شده باشد گرگ آن را مى درد.

كيفر دعوتگر به شعار خوارج

«أَلَا مَنْ دَعَا إِلى هذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هذِهِ »

(هان! هر كس به اين شعار دعوت كند پس او را بكشيد، اگرچه در زير اين عمامۀ من باشد.)

ص: 623


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.

در معناى «هذَا الشِّعَارِ» دو احتمال وجود دارد:

1 - اين كه مراد شعار خوارج باشد؛ كه البته آنها هم دو شعار داشتند كه عبارت است از:

الف - «لَا حُكْمَ إِلّا لِلَّهِ »: «حُكمى نيست مگر از جانب خدا.»

يكى از شعارهاى خوارج نفى حُكم بود و مى گفتند: اساساً حكم فقط از ناحيۀ خداوند است و ديگران حق حكم كردن ندارند. در صورتى كه اين حرف غلط است.

زيرا حاكم به حق مسلمين حكم دارد و خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حكم داشت و اميرالمؤمنين عليه السلام نيز حكم دارد؛ البته حكم آنان و هر حاكم به حقى بايد از طرف خداوند و با اذن او باشد، زيرا از آيۀ شريفۀ «إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ » (1) «حكم و دستور تنها براى خداوند است» و نظاير آن استفاده مى شود كه حكم - به هر معنايى كه باشد - در اصل تنها حق خداوند است، بنابراين حكم غير خداوند بايد با اذن او باشد. در مورد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در قرآن آمده: «فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ ...» (2) «پس در ميان آنان بر طبق آنچه خداوند نازل كرده است حكم كن» و «أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ ...»(3)

«در ميان آنان (اهل كتاب) به آنچه خداوند نازل كرده حكم كن».

ب - «لَا حَكَمَ إِلّا اللَّهُ » : «حَكَمى غير از خدا وجود ندارد.»

دوّمين شعار خوارج نفى حَكَم و داورى بود و مى گفتند: حَكَمى غير از خدا نيست. اين حرف در واقع صحيح است ولى خوارج از آن استفادۀ باطل مى كردند.

براى اين كه خوارج در اعتراض به حضرت على عليه السلام اين شعار را مطرح مى كردند و از اين شعار مى خواستند نتيجه بگيرند كه پذيرفتن حكميّت توسط على عليه السلام كار غلط و بدى بود. با اين كه خود خوارج ابتدا اصرار به پذيرفتن پيشنهاد حكميّت داشتند و حتى آن را بر حضرت تحميل كردند، ولى بعد در مقابل آن ايستادند و شعار فوق را مطرح نمودند.9.

ص: 624


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 57؛ و سورۀ يوسف (12)، آيات 40 و 67.
2- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 48.
3- - همان، آيۀ 49.

2 - احتمال دوّم كه در معناى اين جمله وجود دارد و بعضى ها هم گفته اند اين است كه مقصود از شعار، شعار تفرقه و جدايى از اجتماع مسلمانان باشد.(1)

نكتۀ ديگر اين كه «فَاقْتُلُوهُ » در اينجا به معناى واجب القتل بودن نيست، بلكه به معناى جايزالقتل بودن است. براى اين كه در آن شرايط خاص كه خوارج مردم را مى كشتند حضرت مى فرمايد: شما هم مى توانيد از خود دفاع كنيد و آنان را بكشيد. به همين دليل حضرت با آنان جنگ كرد و آنان را به قتل رساند كه ديگر مردم را نكشند، ولى هنگامى كه پراكنده شدند سفارش كرد كه ديگر كارى به كار آنان نداشته باشيد.

«أَلَا مَنْ دَعَا إِلى هذَا الشِّعَارِ» : آگاه باشيد هر كس كه به سوى اين شعار دعوت كند «فَاقْتُلُوهُ » : پس بكشيد او را «وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هذِهِ » : اگرچه زير اين عمامۀ من باشد. يعنى اگرچه مستند به من يا نزديك به من باشد.

رواياتى دربارۀ پرهيز از تفرقه و اهميت اجماع امّت

ابن أبى الحديد به مناسبت بحث، غير از اين سخن كه حضرت على عليه السلام در اين خطبه فرمودند، دربارۀ اهميت دادن به جماعت مسلمانان، عبارات زيادى را به عنوان روايت از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام ذكر مى كند.

البته مبناى اين كه اهل سنّت ابوبكر را خليفه مى دانند همين اجماع است. مرحوم شيخ انصارى در اوّل مبحث اجماع مى گويد: «الّذين هُمُ الأصل له و هو الأصل لهم».(2)

اهل سنّت امامت ابوبكر را به قول خودشان از طريق اجماع مسلمين درست مى كنند و همين اجماع اصل و اساس آنها مى باشد.

عبارت شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد(3) به اين صورت است:

ص: 625


1- شرح ابن ميثم، ج 3، ص 135 و 136.
2- - فرائد الأصول، ج 1، ص 184.
3- شرح ابن أبى الحديد، ج 8، ص 123.

1 - «و قد جاء في الخبر عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم هذه اللفظة الّتي ذكرها عليه السلام، و هي:

«يَدُاللّهِ عَلَى الْجَماعَةِ ، و لا يُبالى بِشُذوذِ مَنْ شَذَّ».

در روايتى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه حضرت على عليه السلام نيز در اينجا آن را نقل كرد بر اجتماع مسلمانان تأكيد شده است؛ روايت پيامبر اين است: دست خداوند با جماعت است، و نسبت به جدا شدن كسانى كه از امّت جدا مى شوند اعتنايى نيست.

2 - و جاء في معناها كثير، نحو قوله عليه السلام: «الشَّيطانُ مَعَ الْواحدِ و هُوَ مِنَ الْاِثْنينِ أَبْعَد».

در معناى اين روايت، اخبار و روايات زيادى وجود دارد؛ مانند فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمايد: شيطان با يك نفر است و از دو نفر دورتر مى باشد.

به اين معنا كه وقتى دو نفر شدند مثل اين است كه به طرف جماعت مى روند و در نتيجه به طرف باطل رفتن آنها كمتر است.

3 - و قوله: «لا تَجْتَمِعُ أُمّتي عَلى خَطَأِ».

روايت سوّم اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: امّت من بر اشتباه اجتماع نمى كنند.

به اين معنا كه اگر همۀ امّت يك حرف زدند، معلوم مى شود حرفشان حق است. ما شيعيان نيز قبول داريم كه اگر همۀ امّت حرفى زدند، از باب اين كه امام مسلمين نيز در بين آنان مى باشد، پس حرفشان حق است.

4 - «سَأَلتُ اللّهَ أن لا تَجتمعُ أُمَّتي عَلى خَطَأ، فأَعطانيها».

روايت چهارم از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه: از خداوند درخواست كردم كه امّت من بر خطا اجتماع نكنند، پس خداوند به من عطا فرمود.

يعنى خواسته و تقاضايم را اجابت فرمود. بنابراين امّت من بر خطا اجتماع نمى كنند.

5 - «ما رَآهُ الْمُسلمونَ حَسَناً فهو عِندَ اللّهِ حَسَن».

در روايت پنجم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: آنچه را مسلمانان خوب و پسنديده مى دانند پس نزد خدا خوب است.

ص: 626

6 - «لا تَجتمعُ أُمّتي عَلى ضَلالة».

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: امّت من بر گمراهى اجتماع نمى كنند.

7 - «سَأَلتُ ربّي أن لا تَجتمعُ أُمّتي على ضَلالةٍ ، فأَعطانيها».

از خداوند خواستم كه امّت من بر گمراهى اجتماع نكنند، پس آن را به من عطا فرمود.

8 - «لَم يَكُنِ اللّهُ لِيَجمعَ أمّتي عَلى ضَلالٍ و لا خَطَأٍ».

اين طور نيست كه خداوند امّت مرا بر گمراهى و خطا گرد آورد.

به اين معنا كه اگر امّت من در يك طرف جمع شدند پس معلوم مى شود حق مى باشند.

9 - روايت نهم اين است كه از حضرت على عليه السلام نقل مى فرمايد كه: «عَلَيكُم بِالسَّوادِ الأعظم»: بر شما باد همراهى با اكثريت مردم.

10 - «مَنْ خَرجَ مِنَ الْجَماعةِ قِيْدَ شِبْرٍ فَقد خَلَعَ رِبْقَةَ الإسلامِ عَن عُنُقِه».

همچنين از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه: هر كسى از جمعيت به اندازۀ يك وجب خارج شود، پس طناب اسلام را از گردن خود دور كرده است.

11 - «مَنْ فارقَ الْجَماعةَ ماتَ ميتةً جاهِليّة».

حضرت على عليه السلام مطابق اين روايت مى فرمايد: هر كسى كه از جماعت جدا شود به نحو جاهليت مرده است.

12 - «مَن سَرَّه بُحْبوحَةُ الْجَنّةِ فَلْيَلْزم الْجَماعة».

و همچنين از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: هر كسى كه خوشش مى آيد و دوست دارد كه وسط بهشت به او جا بدهند بايد ملازم با جمعيت باشد.

ابن أبى الحديد در جلد هشتم شرح نهج البلاغۀ خود، اين روايات را در ذيل همين خطبه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده است.

ص: 627

علّت حجّيت اجماع امّت

در هر صورت اگر همۀ مسلمانان نسبت به چيزى توافق و اجتماع داشته باشند كه نام آن را اجماع مى گذاريم به طور قطع درست است، و ما شيعه ها نيز آن را قبول داريم. براى اين كه از جملۀ اجماع كنندگان و در بين آنان امام معصوم عليه السلام قرار دارد.

پس وقتى كه همۀ مسلمانها و از جمله امام معصوم نسبت به چيزى توافق داشتند ديگر نمى توان آن را اشتباه دانست. البته به عقيدۀ ما گفتۀ امام معصوم عليه السلام حجّت است و گفتار ديگران مانند «ضَمُّ الْحَجَرِ إلى جَنْبِ الْإنسان» است.

پس ما اگر اجماع را حجّت مى دانيم به لحاظ اين است كه امام معصوم عليه السلام در بين اين جماعت حضور دارد يا حدّاقل حدس قطعى هست كه امام معصوم عليه السلام نيز با اجماع مسلمانان موافق است؛ ولى نزد اهل سنّت خود اجماع - بما أنّه اجماع - حجّت است، و بعد هم اين اجماعى را كه بايد براى ديگران حجّت و الزام آور باشد تنزّل دادند و گفتند كه اقلّ جمع سه نفر است. به اين معنا كه اگر حتى سه نفر از مسلمانان بر امرى توافق كردند اين ديگر اجماع و حق است، و خلافت ابوبكر را نيز به همين شيوه درست كردند و مسير خلافت اسلامى را منحرف نمودند. زيرا همان طور كه اطلاع داريد در تاريخ آمده است كه در ابتدا پنج نفر در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند كه يكى از آنها عمر بود.(1) پس از بيعت، اين پنج نفر آمدند بيرون و به وسيلۀ تهديد و تطميع ديگران را نيز به بيعت وادار كردند، و حتى على عليه السلام را با فشار و اصرار وادار به بيعت كردند، كه قضاياى آن بسيار مفصّل است. با اين وصف آيا اجماع و يا توافق مسلمانان حاصل شد؟!

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 628


1- - الأحكام السلطانية، ص 7.

«درس 203» - خطبۀ 127 (قسمت سوّم)

اشاره

اهميت اجماع در نظر اهل سنّت

ملاك حجّيتِ اجماع و اكثريت

چند روايت در تفسير «جماعت»

آيا اكثريت ملاك حق و باطل است ؟

تفاوت ملاك حق و باطل و انتخاب حاكم

ولايت انتصابى، قرعه و يا رأى اكثريت ؟

معناى صحيح نفى تعقل اكثريت

ص: 629

ص: 630

«خطبۀ 127 - قسمت سوّم»

اهميت اجماع در نظر اهل سنّت

بحث درس گذشته در اين باره بود كه حضرت مى فرمايد:

«وَالْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ ، فَإِنَّ يَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ » : «و همراه هميشگى اكثريت جامعه باشيد؛ زيرا دست خدا با جماعت است.»

«وَ إِيَّاكُمْ وَ الْفُرْقَةَ ، فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ ، كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ » :

«و بپرهيزيد از افتراق و جدايى؛ زيرا كسى كه از مردم جدا مى شود و تك مى افتد شيطان او را مى ربايد، همان گونه كه گوسفندى كه از گله جدا شود گرگ او را مى درد.»

پيش از ادامۀ خطبه لازم است دربارۀ اجماع و برخى موضوعات ديگرى كه در درس گذشته ناتمام ماند بحث كنيم.

همان طور كه در درس گذشته عرض شد ابن أبى الحديد چندين روايت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده كه مضمون همۀ آنها اهتمام به اجتماع و همراهى با جماعت بود. اهل سنّت هم اجماع را حجّت مى دانند و نفسِ اجماع و يا توافق گروهى را حجّت دانسته و روى آن تكيه مى كنند. اهل سنّت خلافت ابوبكر را بر اين اساس مشروع مى دانند كه اجماع امّت بر خلافت ابوبكر وجود داشت. با اين كه عرض كرديم در سقيفه بيش از پنج نفر با ابوبكر بيعت نكردند(1) و بعد با تهديد و

ص: 631


1- - الأحكام السلطانية، ص 7.

تطميع انصار و به هم زدن تشكيلات آنها توانستند به اصطلاح يك اجماع زورى درست كنند. سعد بن عباده را نيز كه كانديداى انصار بود كنار زدند و او را كه با خليفه بيعت نكرده بود در راه شام ترور كردند و كشتند و بعد هم شايع كردند كه جن ها او را كشته اند.(1) البته به نظر مى رسد از همين جن هايى كه در زمان ما نيز گاهى پيدا مى شوند و افراد را سر به نيست مى كنند او را كشتند. در حقيقت دست سياست او را به قتل رساند.

منظور اين كه اهل سنّت و جماعت اجماع امّت را يكى از مصادر و منابع مهم شرعى و سياسى خود مى دانند و بر آن زياد تكيه مى كنند. اگر ما اين مطلب را آن طور كه ظهور ابتدايى روايات است و آن گونه كه اهل سنّت تفسير مى كنند بپذيريم، لوازم فاسدى دارد؛ و معنايش اين است كه ما شيعه ها به دليل اقليت محكوم هستيم. براى اين كه اكثريت مسلمانها اهل سنّت هستند و ما در اقليت مى باشيم، بنابراين بايد ما باطل و آنها حق باشند؛ در صورتى كه ما باطل بودن خود را قبول نداريم.

در نتيجه بايد به اين مبحث پرداخت كه معناى رواياتى كه دلالت بر حق بودن اكثريت دارد چيست ؟

ملاك حجّيتِ اجماع و اكثريت

همان طور كه عرض كرديم به نظر مى رسد كه اين روايات به صورت قضاياى حقيقيه بيان نشده است، بلكه به صورت قضيۀ خارجيه است. با اين توضيح كه اگر شرايط استثنايى نباشد و مردم آزاد بوده و دست هاى سياست شيطانى در كار مردم دخالت نكند، اكثريت مردم به دنبال حق اند و فطرت مردم آنان را به طرف حق مى برد.

در چنين شرايطى اگر يك جمعيت اندكى بيايند حرف بزنند، معلوم است كه شيطان

ص: 632


1- - تنقيح المقال، مامقانى، ج 2، ص 16.

آنان را گمراه كرده است. و مى دانيم كه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام اين چنين نبود كه آن حضرت عقيدۀ خود را بر مردم تحميل كند، بلكه اكثر مردم خوارج را محكوم مى كردند. براى اين كه على عليه السلام در ابتدا با پذيرفتن پيشنهاد حكميّت مخالف بود و خوارج با اصرار و تهديد آن را به حضرت تحميل كردند. افزون بر حكميّت، خوارج ابوموسى اشعرى را نيز به عنوان حَكَم بر حضرت تحميل نمودند. بعد كه نتيجۀ حكميّت اعلام شد و خوارج فهميدند كه اشتباه كرده اند، ابتدا بزرگان خوارج اعتراض خود را نسبت به على عليه السلام و اصحاب آن حضرت شروع كرده و شدّت بخشيدند و بعد هم پيروان آنان به جان مردم افتادند و گفتند: نه تنها على عليه السلام كافر است بلكه هر كسى هم كه طرفدار على عليه السلام باشد كافر مى باشد. آنگاه آنها مردم و طرفداران على عليه السلام را در گوشه و كنار مى كشتند. حضرت نيز تا هنگامى كه خوارج دست به شمشير نبرده و متعرض مردم نشده بودند كارى به آنان نداشت، و حتى بعد هم كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ نهروان بيشتر آنان را به قتل رساند و تنها عده اى از آنها باقى ماندند سفارش آنها را كرده و فرمود: از اين پس خوارج را نكشيد و كارى به آنها نداشته باشيد و حقوقشان را نيز از بيت المال بپردازيد و بگذاريد در مساجد شما وارد شوند و با آنان مانند بقيۀ مسلمانان رفتار كنيد.

حضرت امير عليه السلام در آن شرايطِ خاص خطاب به خوارج مى فرمايد: شما كه خود را از جمعيت مسلمانان جدا كرده ايد بياييد و ببينيد مردم چه مى گويند. پس اكثريتى را كه حضرت به آن سفارش مى كند و ملاك مى داند، اكثريتى است كه دنبال حق هستند.

اما اگر شرايط عوض شد و دست هاى سياست مردم را فريب داد، به طورى كه اكثريت مردم گمراه شدند، در اين شرايط نمى توان اكثريت را ملاك حق و اقليت را ملاك باطل دانست. وقتى كه دست اميرالمؤمنين عليه السلام و فرزندانش را از حكومت و سياست كوتاه كردند و خلفاى اموى و عبّاسى با اين كه ادّعاى اسلام و مسلمانى مى كردند شيعيان را

ص: 633

به طور كلّى از همۀ حقوق محروم كردند، ديگر نمى توان اكثريت را ملاك حق دانست. در زمان خلفاى اموى و عبّاسى كه بيت المال زياد شده بود و خلفا زياد ريخت و پاش و يا بذل و بخشش مى كردند، شيعيان در اقليت بودند و گاهى چنان در مضيقه قرار داشتند كه حتى لباس مناسب و پاك براى نماز خواندن نداشتند كه چندين نفر مجبور بودند با يك لباس به نوبت نماز بخوانند.(1) اگر بخواهيم ملاك را اكثريت قرار دهيم، پس شيعيان كه در اقليت بودند در راه باطل بودند و ديگران بر حق! عقل چنين چيزى را نمى پذيرد.

چند روايت در تفسير «جماعت»

اين بحث را به طور مفصّل در كتاب ولايت فقيه [دراسات في ولاية الفقيه] بررسى كرده ايم و روايات مختلف در اين باره را آورده ايم و تا حدى به حل مشكلات علمى پرداخته ايم.(2) كه در اينجا به مناسبت، بخشى از آنچه را كه نوشته ام براى شما مى خوانم:

«و المراد بالجماعة، جماعة الحقّ لا كلّ جماعة، كما يشهد بذلك - مضافاً إلى حكم العقل و مذاق الشّرع - أخبار مستفيضة كخبر عليّ بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر، عن آبائه عليهم السلام قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: مَنْ فارَقَ جَماعَةَ الْمُسْلِمينَ فَقَدْ خَلَعَ رِبقَةَ الإسْلام مِنْ عُنُقِهِ . قيلَ : يا رَسُولَ اللَّه، وَ ما جَماعَةُ الْمُسْلِمينَ ؟ قالَ : جَماعَةُ أَهْلِ الحَقِّ وَ انْ قَلُّوا.»(3)

«مقصود از جماعت، جماعت اهل حق است نه هر جماعتى؛ همان طور كه بر اين

ص: 634


1- - مقاتل الطالبيّين، ص 479؛ نفس المهموم، شيخ عبّاس قمى، ص 547.
2- - دراسات في ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 1، ص 528 و 529؛ مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 2، ص 325 و 326.
3- بحارالأنوار، ج 27، ص 67، حديث 1؛ به نقل از الأمالى، شيخ صدوق، ص 201.

مطلب، افزون بر حكم عقل و مذاق شرع، اخبار مستفيضه دلالت مى كند؛ مانند خبر علىّ بن جعفر از برادر خود موسى بن جعفر، از پدران خود عليهم السلام، از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمودند: هر كس كه از جماعت مسلمانان جدا شود، رشتۀ اسلام را از گردن خود برداشته است. از حضرت سؤال شد كه جماعت مسلمانان چه كسانى هستند؟ فرمود:

جمعيت و گروه طرفدار حق، اگر چه اندك باشند.»

«وَ في مَرْفُوعَةِ العَلَوي، قيلَ لِرَسُولِ اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم: ما جَماعةُ أُمَّتِكَ ؟ قالَ : مَنْ كانَ عَلَى الحَقِّ وَ انْ كانُوا عَشَرَةً .»(1)

«و در مرفوعۀ علوى آمده است كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفته شد: جماعت امّت شما چه كسانى هستند؟ حضرت فرمودند: كسانى كه بر حق هستند، گر چه تعداد آنان ده نفر باشد.»

«و في مَرْفُوعَةِ ابنِ حُمَيْد: جاءَ رَجلٌ إلى أَميرِالْمُؤْمِنينَ عليه السلام فَقالَ : أَخْبِرْني عَنِ السُّنَّةِ وَ البِدْعَةِ ، وَ عَنِ الجَماعَةِ وَ عَنِ الفُرْقَةِ .»

«و در مرفوعه ابن حُمَيد آمده است: مردى آمد خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام پس به آن حضرت عرض كرد: مرا از سنّت و بدعت و جماعت و افتراق خبر ده.»

«فقال أميرالمؤمنين عليه السلام: السُّنَّةُ ما سَنَّ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم، وَ البِدْعَةُ ما أُحْدِثَ مِنْ بَعْدِهِ ، وَ الجَماعَةُ اهْلُ الحَقِّ وَ إِنْ كانُوا قَليلاً، وَ الفُرْقَةُ أَهْلُ الباطِلِ وَ إِنْ كانُوا كَثيراً.»(2)

«پس على عليه السلام پاسخ داد: سنّت آن است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آن را معيّن كرده است، و بدعت آن است كه پس از پيامبر پديد آمد، و مقصود از جماعت، اهل حق هستند گرچه اندك باشند، و تفرقه و جدايى به اهل باطل گفته مى شود گرچه زياد باشند.»

«و في كَنزِ العُمّالِ عن سُلَيمِ بنِ قَيْسِ العامِري، قال: سَأَلَ ابْنُ الكَوّاء عَلِيّاً عليه السلام عن ألسُّنةَ وَ البِدعَةَ وَ عَن الجَماعَةِ وَ الفُرْقَةِ .»3.

ص: 635


1- بحارالأنوار، ج 2، ص 266، حديث 22.
2- معانى الأخبار، ص 155، حديث 3.

«و در كنز العمّال از قول سليم بن قيس عامرى آمده است: عبداللّه بن كوّاء از حضرت على عليه السلام دربارۀ سنّت و بدعت و جماعت و تفرقه سؤال كرد.»

عبداللّه بن كوّاء از سران خوارج و مخالف جدّى اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و حتى در نماز عليه آن حضرت شعار داد. البته قبل از جنگ نهروان در سخنانى كه حضرت با او و عده اى از يارانش داشت، متنبّه شد و از خوارج جدا گشت و به حضرت پيوست. در هر صورت يك روز - كه شايد همين اواخرى باشد كه به طرف حق بازگشته بود - از حضرت اين سؤال را پرسيد.

«فقال: يابنَ الكَّوّاء، حَفظْتَ المَسْأَلَةَ فَافْهَمِ الجَوابَ : السُّنةُ وَ اللّهِ سُنَّةُ مُحَمَّد صلى الله عليه و آله و سلم، وَ البِدْعَةُ ما فارَقَها، و الْجَماعَةُ وَ اللَّهِ مُجامَعَةُ أَهْلِ الحَقِّ وَ إِنْ قَلُّوا، وَ الفُرْقةُ مُجامَعَةُ أَهْلِ الباطِلِ وَ إِنْ كَثُرُوا.»(1)

«پس حضرت در پاسخ او فرمود: سؤال خوبى دارى پس جواب آن را بشنو و بفهم. سنّت به خدا سوگند همان سنّت پيغمبر است، و بدعت آن است كه از آن سنّت جدا شود و مخالف آن باشد، و جماعت به خدا سوگند همان اتحاد و اجتماع اهل حق است گرچه اندك باشند، و مقصود از تفرقه و جدايى اجتماع اهل باطل است گرچه زياد باشند.»

اخبار ديگرى نيز در اين زمينه وجود دارد كه ما آن را نياورديم و به همين ها اكتفا كرديم.

آيا اكثريت ملاك حق و باطل است ؟

در همان كتاب ولايت فقيه نوشته ايم كه اگر قرار است كثرت جمعيت ملاك حق باشد، بايد قيام امام حسين عليه السلام عليه يزيد را محكوم كنيم. براى اين كه اكثريت طرفدار

ص: 636


1- كنز العمّال، متقى هندى، ج 1، ص 378.

يزيد بودند. سران كوفه در آن شرايط حدود دوازده هزار نامه براى امام حسين عليه السلام نوشتند كه اگر به سمت عراق حركت نكنيد و به كوفه نياييد چه ها مى شود! اين نامه ها و اصرار امضاء كنندگان آنها به اين كه امام حسين عليه السلام به كوفه برود به اندازه اى گسترده و فراگير بود كه اگر امام حسين عليه السلام باز هم مقاومت مى كرد و به كوفه نمى رفت ما اكنون آن حضرت را محكوم مى كرديم و مى گفتيم حدود دوازده هزار نفر از سران كوفه و امثال آنان نامه نوشتند بنابراين حضرت به چه عذرى نرفت. امام حسين عليه السلام بايد مى رفت تا براى آنها اتمام حجّت شود و آشكار گردد كه امام وظيفۀ خود را عمل كرد ولى مردم به قول و وعدۀ خود عمل نكردند و طرفداران امام در اقليت ماندند. براى همين است كه ما در ادامۀ مطلب خود نوشته ايم:

«كيف، و قد ثار السبط الشّهيد على يزيد و جماعته، و ثار زيد على هشام و جنده، و القيام على الباطل و الفساد واجب مع القدرة كما مرّ في فصل الجهاد و يأتي في الفصل السادس أيضاً بالتفصيل.»(1)

«چگونه اكثريت را ملاك حق بدانيم در صورتى كه امام حسين عليه السلام قيام كرد و بر يزيد و طرفداران او يورش آورد با اين كه يزيد و پيروان او در اكثريت بودند، و همچنين زيد عليه هشام و لشكريانش قيام كرد؛ و قيام و اقدام عملى عليه باطل و براى ريشه كن كردن فساد (در صورت قدرت و توانايى) واجب است، همان طور كه در بحث جهاد گذشت و در بحث فصل ششم هم خواهد آمد.»

همچنين اعتراضى كه به امام صادق عليه السلام شد و پاسخ آن حضرت را ذكر كرديم:

«و قالَ الإمامُ الصّادقُ عليه السلام لِسَدِيرِ الصّيرفي: «وَاللَّهِ يَا سَدِير، لَوْ كانَ لِي شِيعَةٌ بِعَدَدِ هذِهِ الْجِداءِ ما وَسَعَنِي القُعُودُ.»(2)4.

ص: 637


1- دراسات في ولاية الفقيه، ج 1، ص 529.
2- همان؛ و اين روايت از كتاب الكافى نقل شده است. ر. ك: الكافى، ج 2، ص 243، حديث 4.

سدير صيرفى به عنوان اعتراض به امام صادق عليه السلام گفته بود كه چرا شما در برابر حكومت قيام نمى كنيد؟ حضرت در پاسخ مى گويد: به نظر شما آمار طرفداران من چقدر است ؟ سدير صيرفى مى گويد: صد هزار. امام با تعجّب سؤال مى كند:

صد هزار؟! سدير مى گويد: بلكه بيشتر، دويست هزار طرفدار شما هستند. باز امام عليه السلام با تعجّب مى گويد: دويست هزار نفر طرفدار من مى باشند؟! سدير پاسخ مى دهد:

بلكه نصف جمعيت مسلمانان طرفدار شما مى باشند. بعد با حضرت حركت كردند، رسيدند به بيابانى و در جايى كه شخصى تعدادى بزغاله مى چراند؛ حضرت ايستاد و به سدير گفت: آيا اين بزغاله ها را مشاهده مى كنى ؟ اگر من به اندازۀ بزغاله هاى اين چوپان طرفدار جدّى و واقعى داشتم نشستن و قيام نكردن براى من جايز نبود. بعد بزغاله ها را شمارش كردند ديدند تعداد آنها هفده رأس است.

شعار دادن چندان نتيجه اى ندارد. حضرت نياز به طرفدارانى دارد كه حاضر به فداكارى باشند. بنابراين حضرت مى فرمايد: ممكن است در ظاهر من طرفداران زيادى داشته باشم ولى در واقع حتى به اندازۀ اين هفده بزغاله نيروهاى فداكار و شيعيان واقعى ندارم.

خلاصۀ مطلب اين كه اهل سنّت سواد اعظم يعنى اكثريت را ملاك قرار دادند، و به نظر شيعه اين طور نيست كه مطلقِ اكثريت ملاك باشد. براى اين كه اگر ملاكِ حق بودن اكثريت باشد، ما شيعيان محكوم هستيم؛ چون كه تعداد ما در مقابل اهلِ سنّت بسيار كم مى باشد. بنابراين بايد بررسى كنيم كه ملاك حق و باطل چيست ؟

ما در پايان بحث خود در همان كتاب ولايت فقيه روايتى را از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرديم كه آن حضرت مى فرمايند:

«اِعْرفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ و الرَّسولَ بِالرِّسالةِ وَ أُولِي الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ الْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ ».

ص: 638

فَأَهْلُ المُنكَرِ وَالجَورِ لا وِلايَةَ لَهُمْ وَ لا كَرامَةَ لِجَماعَتِهِم.(1)

«خداوند را با خدا و رسول را با رسالت و اولى الامر را به وسيلۀ امر به معروف و عدل و احسان بشناسيد». بنابراين براى كسانى كه اهل منكَر و ستم هستند ولايتى وجود ندارد، و براى گروه و جماعت آنان نيز كرامت و بزرگوارى نيست.

تفاوت ملاك حق و باطل و انتخاب حاكم

از مباحث گذشته به اين نتيجه رسيديم كه هر اكثريتى حجّت نيست. در اينجا سؤال ديگرى پيش مى آيد كه بايد به پاسخ آن پرداخت. سؤال اين است: اگر مطلق اكثريت حجّت نيست و ملاك حق نمى باشد، چرا در همين كتاب ولايت فقيه به طور مفصّل بحث كرده ايد كه حاكميت به انتخاب مردم است و در انتخابات هم بايد پيرو نظر اكثريت بود. به تعبير ديگر ما تاكنون ثابت كرديم كه مطلق اكثريت نمى تواند ملاك حق باشد، ولى از طرف ديگر در باب حاكميت انتخاب را ملاك دانسته و به اكثريت در اين باب اهميت مى دهيم.(2)

در پاسخ اين سؤال بايد گفت كه دو مسأله وجود دارد كه گاهى با يكديگر خلط مى شوند و در نتيجه مشكل پديد مى آيد. اين دو مسأله عبارتند از:

الف - مسألۀ حق و باطل

بايد بدانيم كه در مسألۀ حق و باطل و شناخت آنها اكثريت و اقليت ملاك نيست.

البته همان طور كه قبلاً عرض كرديم اگر يك سياست شيطانى در كار نباشد و مردم

ص: 639


1- دراسات في ولاية الفقيه، ج 1، ص 529؛ و روايت در كتاب الكافى، ج 1، ص 85، حديث 1، نقل شده است با اين تفاوت در عبارت «وَ أُولي الْأَمْرِ بِالْأَمْرِ بالْمَعْروفِ ...».
2- ر. ك: دراسات في ولاية الفقيه، ج 1، ص 493 به بعد؛ مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 2، ص 283 به بعد.

آزاد باشند، اكثريت مردم در امور اجتماعى و اصول بديهى و اوّليه به اقتضاى فطرت پاك خود به طرف حق مى روند؛ و اينجاست كه اگر كسى از جمعيت جدا شود و براى خود راهى را انتخاب كند، معلوم مى شود به گونه اى تحت تأثير تبليغات باطل قرار گرفته است. ولى اگر سياست هاى شيطانىِ امثالِ خلفاى اموى و عبّاسى مردم را تحت تأثير خود قرار دادند و اكثريت به مسير باطل رفتند و در اين شرايط اهل حق در اقليت قرار گرفتند، در اينجا نمى توان گفت اكثريت حق است بلكه بايد ببينيم چه كسى در واقع حق مى باشد كه ملاك هم طرفدارى از قرآن و سنّت و عقل صائب است.

خلاصه اين كه در مسألۀ حق و باطل و تشخيص آنها به ويژه در مباحث دقيق نظرى و اعتقادى نمى توان ملاك را اكثريت يا اقليت قرار داد.

ب - مسألۀ حكومت

مسألۀ لزوم حكومت كه از مدرَكات عقل عملى است با تشخيص حق و باطل كه از مدرَكات عقل نظرى است تفاوت مى كند. چون در مسألۀ انتخاب و ادارۀ كشور، مسألۀ حق و باطل مطرح نيست، بلكه مسأله اين است كه يك عده مى خواهند كشور و يا شهرشان اداره شود. اينجا من به سهم خودم يك شهروند و شما هم به سهم خود يك شهرونديد. همه به يك اندازه در ادارۀ كشور خود حق حيات اجتماعى دارند. البته در همان كتاب ولايت فقيه رواياتى را ذكر كرديم كه در آنها شرايطى براى حاكم اسلامى از جانب خداوند تعيين شده است و هر كسى را نبايد انتخاب كرد، بلكه بايد داراى شرايطى باشد؛ اما به هر حال اين كه چه شخصى حاكميت بالفعل پيدا كند، بستگى به انتخاب كسانى دارد كه شهروند يك كشور به حساب مى آيند، و در اين جهت حقوق همه مساوى است و تفاوتى با يكديگر ندارند.

اخيراً در يكى از سايت هاى اينترنتى مشاهده كردم كه يكى از آقايان گفته بود من در انتخاباتى كه رأى مقام رهبرى با رأى يك فرد پانزده ساله در عرض همديگر است

ص: 640

شركت نمى كنم. به ايشان بايد عرض كرد كه در مسألۀ حكومت و اين كه كشور و يا شهرمان اداره شود و از مرزها محافظت و پاسدارى شود، همۀ شهروندان به طور مساوى حق دارند و در اينجا بين عالم و غيرعالم و ديگران تفاوتى نيست. در انتخابات افراد واجد شرايط خود را در معرض رأى و انتخاب مردم قرار مى دهند.

مردم هم اين گونه نيست كه همگى به يك نفر رأى دهند بلكه عده اى به يك شخص و عدۀ ديگر به ديگرى رأى مى دهند. در اين صورت حاكميت را بايد به دست كسى داد كه داراى اكثريت است. براى اين كه نمى خواهيم حق و باطل را در اينجا تشخيص دهيم بلكه مى خواهيم كسى را به عنوان نمايندۀ خود انتخاب كنيم كه كارهاى عمومى و مربوط به حكومت را انجام دهد.

ولايت انتصابى، قرعه و يا رأى اكثريت ؟

البته بعضى افراد ممكن است در اينجا ولايت انتصابى را مطرح كنند و بگويند خداوند بايد حاكم را تعيين كند، و يا معتقد به قرعه باشند و بگويند: «القُرعةُ لِكُلّ أمرٍ مشكل» (1)«قرعه براى هر كار مشكلى است.» در صورتى كه اين سخن درستى نيست.

براى اين كه ولايت انتصابى تنها در مورد ائمۀ معصومين عليهم السلام مصداق دارد. ائمه عليهم السلام را خداوند معيّن و نصب خاص فرموده است و ديگر اكثريت و اقليت ملاك نيست.

اما فقيه كه از جانب خداوند تعيين و نصب خاص نشده است. يعنى اگر فرضاً منصوب هم باشد به نصب عام است. در حاكم اسلامى ما شرايطى را لازم مى دانيم كه يكى از آنها فقيه بودن است، و شرايط ديگرى مانند عادل و شجاع بودن و امثال آنها نيز لازم است. بنابراين اگر فقيه به نصب خاص براى ولايت منصوب گرديده باشد و

ص: 641


1- - قرعه يكى از قواعد فقهيه است كه فقها در برخى احكام فقهى به آن استدلال مى كنند. راجع به اعتبار وموارد جريان آن نگاه كنيد به: القواعد الفقهية، سيّد محمّد حسن بجنوردى، ج 1، ص 59 تا 75.

دو يا چند فقيه عادلِ داراى شرايط هم داشته باشيم، سؤال اين است كه كدام يك از آنها منصوب از ناحيۀ خداوند است ؟ بديهى است تشخيص فقيهِ منصوب بنابر اين فرض تنها توسط عالم به غيب ممكن است. از طرف ديگر نصب عام فقها نيز ثبوتاً و اثباتاً مورد خدشه و اشكال است كه در جلد اوّل كتاب ولايت فقيه به طور مشروح بحث شده است. به همين دليل است كه ما مى گوييم در مسألۀ حاكميت و حكومت، مردم بايد به رضايت خود، فقيه جامع شرايط را انتخاب كنند. در نتيجه ممكن است كسى را امسال انتخاب كنيم تا سه يا چهار سال، و پس از آن اگر او را نخواستيم ديگرى را انتخاب مى كنيم.

ما در كتاب ولايت فقيه حدود سى دليل براى مشروعيت و صحّت انتخاب و ملاك بودن آن در زمينۀ حاكم آورديم كه يكى از آنها ادلّۀ بيعت مى باشد. در جايى كه قرار است مردم انتخاب كنند در آنجا ديگر مسألۀ حق و باطل مطرح نيست بلكه مسأله اين است كه من در حقيقت براى ادارۀ شهر يا كشورم شهروندى هستم كه مى خواهم كشور يا شهرم اداره شود. در اينجا يك فرد پانزده ساله كه حق رأى و حق انتخاب دارد با يك آيت اللّه، رئيس جمهور و ديگران حتى مسلمان و غيرمسلمان از اين جهت تفاوتى ندارند. زيرا همۀ آنها شهروند هستند و در اين جهت يك حق دارند. در شهروندى و حق زندگى در كشور، همه با هم مساوى اند. بنابراين حرف ما اين است كه چون نمى شود همه اتفاق رأى پيدا كنند، آن كس كه بيشترين رأيها را به خود اختصاص داد مسئوليت را به عهده مى گيرد.

كسانى هم به قرعه باور دارند و آن را راه حل مشكل مى دانند؛ نظريۀ قرعه در فقه مطرح بوده است ولى در موضوع انتخاب حاكم كه اهميت زياد دارد عقلاى عالم با راه حل قرعه موافق نيستند. زيرا در اينجا ما مى خواهيم اختيارات بدهيم. بنابراين هنگامى كه مردم به كسى اختيارات دادند عقلاى عالم او را مقدّم مى دارند. براى اين كه

ص: 642

اگر شما بخواهيد به وسيلۀ قرعه كسى را كه رأى كمترى دارد مقدّم بداريد، ترجيح مرجوح بر راجح است.

پس چاره اى نيست غير از اين كه بگوييم اكثريت بر اقليت مقدّم است، و آن كسى را كه اكثر انتخاب نمود حاكم بالفعل مى باشد.

معناى صحيح نفى تعقل اكثريت

اشكال ديگرى مطرح شده و گفته اند: آياتى كه دلالت بر نفى تعقل يا نفى آگاهى و علمِ اكثريت دارد به چه معناست ؟ و آيا با ملاك دانستن اكثريت منافات ندارد؟

در پاسخ بايد گفت: مقصود از اين آيات مسائل مربوط به حق و باطل و مدركات عقل نظرى مى باشد؛ مسائلى نظير قيامت، غيب و امثال آن كه بيشتر مردم نسبت به آن بيگانه و يا مخالف مى باشند، كه در حقيقت به مسألۀ اوّل بازمى گردد كه آن را توضيح داديم؛ در صورتى كه بحث ما در اينجا مربوط به مسألۀ حاكميت است كه مى خواهيم به كسى اختيارات بدهيم. در اينجا نمى توان قدرت را به كسى داد كه مثلاً پنج تا رأى دارد با وجود اين كه ديگرى اكثريت قاطع رأى مردم را از آن خود نموده است، و يا نمى توان گفت: ما قرعه زديم و قرعه به نام كسى درآمد كه پنج رأى دارد!

يكى از آقايان سؤال مى كند كه اگر رأى اكثريت را مقدّم داشتيم اقليت مظلوم واقع مى شوند.

پاسخش اين است كه وقتى همه توافق كرده باشند كه انتخابات آزاد برگزار كنند و يا به تعبير ديگر همه بر ملاك بودن رأى و انتخابات توافق داشته باشند، معنايش اين است كه اقليت هم از همان ابتدا پذيرفته است كه زير بار رأى اكثريت برود؛ و از اين جهت اقليت در اين موارد حق خود را به گونه اى اسقاط نموده است.(1)

ص: 643


1- براى تفصيل بيشتر رجوع كنيد به: دراسات في ولاية الفقيه، ج 1، ص 563 تا 566؛ مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 2، ص 358 تا 361.

بنابراين حضرت كه در اين خطبه مقابلِ خوارج و خطاب به آنها مى فرمايد: شما چرا از جامعۀ مسلمانان جدا شده ايد و ايجاد تفرقه مى كنيد و همه را كافر مى شماريد، به عنوان يك قضيۀ خارجيه سخن مى گويند نه اين كه بخواهند به عنوان يك قضيۀ حقيقيه براى تشخيص حق و باطل ملاك را اكثريت بدانند. و تقديم اكثريت و ملاك بودن آن در مورد انتخاب حاكم - بجز معصومين عليهم السلام كه از سوى خدا منصوب به نصب خاص شده اند - مورد پذيرش است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 644

«درس 204» - خطبۀ 127 (قسمت چهارم)

اشاره

آيا «فاقتلوه» يك حُكم كلّى است ؟

مشروط بودن حُكم حَكَمين

گناه نبودن پذيرش حكميّت

تخلف حَكَمين از حُكم قرآن

ص: 645

ص: 646

«خطبۀ 127 - قسمت چهارم»

«وَ إِنَّمَا [فَإِنَّمَا] حُكِّمَ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا الْقُرْآنُ ، وَ يُمِيتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ ، وَ إِحْيَاؤُهُ الْاِجْتِماعُ عَلَيْهِ ، وَ إِمَاتَتُهُ الْاِفْتِرَاقُ عَنْهُ ؛ فَإِنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إِلَيْهِمُ اتَّبَعْنَاهُمْ ، وَ إِنْ جَرَّهُمْ إِلَيْنَا اتَّبَعُونَا. فَلَمْ آتِ - لَاأَبا لَكُمْ - بُجْراً، وَ لَاخَتَلْتُكُمْ عَنْ أَمْرِكُمْ ، وَ لَالَبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ .

إِنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ لَايَتَعَدَّيَا الْقُرْآنَ ، فَتَاهَا عَنْهُ ، وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ ، وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ . وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا - فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ وَ الصَّمْدِ لِلْحَقِّ - سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا.»

خطبۀ 127 نهج البلاغه را بررسى مى كرديم؛ تا اينجا رسيديم كه حضرت خطاب به خوارج، آنان را توصيه به عدم تفرقه و جدايى از جامعه مى نمود. و به همين مناسبت درس گذشته را اختصاص داديم به اين كه اكثريت در كجا ملاك به حساب مى آيد و در چه مواردى نمى توان روى اكثريت حساب كرد.

آيا «فاقتلوه» يك حُكم كلّى است ؟

نكتۀ ديگرى كه بايد در اينجا و قبل از ادامۀ شرح خطبه آن را يادآورى كنيم مربوط به اين فرمايش حضرت است كه فرمودند: «أَلَا مَنْ دَعَا إِلى هذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هذِهِ ».

ص: 647

عرض كرديم در اين كه مقصود از «هذَا الشِّعَارِ» چيست، دو احتمال وجود دارد:

الف - مقصود شعارى است كه خوارج داشتند. خوارج پس از آن كه داستان حكميّت شكست خورد اين دو شعار را مطرح كردند كه: «لا حُكْمَ إِلّا لِلّه» و «لا حَكَمَ إِلَّا اللَّهُ ». به اين معنا كه مى گفتند: اساساً حكميّت و حكومت و امثال آن تنها براى خداست. البته اين مطلب غلطى است. براى اين كه حكومت براى مردم و در هر جامعه اى ضرورت دارد و نمى توان گفت اساساً نبايد براى مردم حكومتى باشد.

حضرت در جاى ديگر مى فرمايد: «وَ إِنَّهُ لَابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ أَميرٍ بَرٍّ أَوْ فاجِرٍ»(1)

«و حال آن كه ناچار براى مردم اميرى لازم است، خواه نيكوكار باشد يا بدكار.»

ب - احتمال دوّم اين كه بگوييم مقصود از «شعار» در فرمايش فوق اين است كه هر كس به تفرقه و جدايى دعوت كند و شعار بر خلاف جهت سواد اعظم و اكثريت جامعه سَر دهد.

در هر دو احتمال، مقصود از «فَاقْتُلُوهُ » چيست ؟ آيا حضرت با اين فرمايش خود يك اجازۀ عمومى مى دهد كه هر كسى اگر برخلاف جمعيت و اكثريت، دعوت به تفرقه كند مى توان او را به قتل رساند؟ به تعبير ديگر اگر بر فرض يك شخصى آمد و بر خلاف نظر اكثريت و جمعيت حرفى زد و يا يك نفر از خوارج شعار «لا حُكم إِلّا لِلّه» را سر داد، آيا بقيۀ مردم حق دارند او را بزنند و به قتل برسانند؟ و آيا اگر اين يك حكم عمومى باشد دستور به هرج و مرج نمى شود؟ به اين معنا كه هر كسى تا روز قيامت بر خلاف جمعيت (يا سواد اعظم) سخن گفت جايزالقتل باشد؟

در شرايطى كه از يك طرف اميرالمؤمنين عليه السلام مردم را دعوت به جنگ با معاويه مى كرد و در اين موقعيت بايد همۀ مردم را دعوت به همكارى و اتحاد نمود، ولى از طرف ديگر خوارج كارشكنى كرده و دعوت به تفرقه و جدايى مى نمودند و مردم و0.

ص: 648


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 40.

على عليه السلام نياز به اتحاد و انسجام و بسيج نيرو داشتند و خوارج افتاده بودند به جان مردم و آنها را به قتل مى رساندند، حضرت در اين موقعيت بود كه فرمودند: به نظر شما من اشتباه كردم و مرا به گمان خود گناهكار مى دانيد ولى مردم چه گناهى دارند كه به جان آنها افتاده ايد و حتى شكم زنان باردار را پاره مى كنيد؟! در اين شرايط است كه حضرت حكم قتل را صادر فرمود.

پس به نظر مى رسد واجب القتل يا حدّاقل جايزالقتل بودن يك حكم خاصى است در مورد كسانى كه در آن شرايط بين مردم ايجاد تفرقه مى كردند، براى اين كه آنها در آن موقعيت افساد مى كردند و انسانهاى بى گناه را مى كشتند. اما اين كه بخواهيم از اين فرمايش نتيجه بگيريم كه هميشه و همه جا اكثريت حق است و هر فردى در هر زمانى و در هر شهرى برخلاف اكثريت (يا سواد اعظم) سخنى گفت حكمش قتل باشد، به نظر مى رسد اين نتيجه گيرى صحيح نيست، و مناسب اين است كه بگوييم اين «فَاقْتُلُوهُ » مربوط به يك قضيۀ خارجيه است كه در زمان خاصى مطرح بوده و يك حكم قطعى كلّى نمى باشد كه تا روز قيامت اجازۀ قتل هر كسى را داده باشد كه دعوت به تفرقه و جدايى مى كند.

نكتۀ ديگرى كه دربارۀ «إيّاكُم و الفُرقَة» عرض كرديم اين بود كه - مطابق روايات متعددى كه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام خوانديم - هر جمعيتى و يا اكثريتى حق نيستند و در مقابل، هر اقليتى هم باطل نمى باشند.

يكى از آقايان هم در تأييد نظر ما مى گويند: الف و لام در عبارت «هذَا الشِّعَارِ»براى عهد ذهنى است. به اين معنا كه اگر كسى به شعار مورد نظر دعوت كند پس بايد او را بكشيد. به نظر مى رسد حق با ايشان است. و همان طور كه عرض كرديم جواز قتل يا وجوب آن، مربوط به قضيه اى خارجيه و در زمان خاص بوده است.

اين خلاصه اى از بحث گذشته بود كه تمام شد. در درسهاى گذشته به اينجا رسيديم:

ص: 649

مشروط بودن حُكم حَكَمين

«وَ إِنَّمَا [فَإِنَّمَا] حُكِّمَ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا الْقُرْآنُ ، وَ يُمِيتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ ، وَ إِحْيَاؤُهُ الْاِجْتِمَاعُ عَلَيْهِ ، وَ إِمَاتَتُهُ الْاِفْتِرَاقُ عَنْهُ »

(و جز اين نيست كه اين دو داور به داورى گمارده شدند براى اين كه زنده كنند آنچه را قرآن زنده كرده، و بميرانند آنچه را قرآن ميرانده است؛ و زنده كردن قرآن گرد آمدن بر آن، و ميراندن آن جدا شدن از آن است.)

در بعضى از نسخه هاىِ نهج البلاغه «فَإِنَّمَا» هست كه صحيح تر به نظر مى رسد؛ زيرا مى فهماند كه اين عبارت در ادامۀ مطلب قبل است.

حضرت خطاب به خوارج مى فرمايد: قرار بود كه اين دو نفر داور بر طبق قرآن عمل كنند نه اين كه هر چه را از طرف خود گفتند به آن عمل كنيم. دو نفر حَكَم بدون شرط و به طور مطلق انتخاب نشده بودند كه مثلاً ابوموسى و عمروعاص هر نظرى ابراز كردند ما هم مجبور باشيم بر اساس آن رفتار كنيم. بلكه اين دو نفر حكم قرار داده شدند تا آنچه را كه قرآن زنده كرده است زنده نمايند و نيز آنچه را كه قرآن ميرانده بميرانند. و زنده كردن قرآن به اين است كه در مقام عمل بر آن اجتماع نمايند و هر دو طرف تابع قرآن باشند. يعنى در حقيقت آنچه را كه قرآن حلال دانسته حلال بدانند و آنچه را كه حرام دانسته است حرام بدانند.

«فَإِنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إِلَيْهِمُ اتَّبَعْنَاهُمْ ، وَ إِنْ جَرَّهُمْ إِلَيْنَا اتَّبَعُونَا»

(پس اگر قرآن ما را به سوى ايشان كشيد از آنها پيروى كنيم، و اگر آنها را به سوى ما كشيد از ما پيروى نمايند.)

اين كه گفتيم دو نفر حَكَم به اين شرط حَكَم شدند كه بر اساس قرآن عمل كنند،

ص: 650

به اين معناست كه قرارداد ما از ابتدا به اين صورت بود كه اگر قرآن ما را به سوى طرف مقابل كه معاويه باشد كشيد و جذب كرد ما به طرف آنها برويم و از آنها پيروى كنيم.

به اين معنا كه اگر بر اساس قرآن ثابت شد آنها حق هستند ما به طرف آنها مى رويم.

ولى اگر برعكس، قرآن آنان را به سوى ما كشيد و ثابت شد كه حق با ماست آنها بايد از ما پيروى كنند.

گناه نبودن پذيرش حكميّت

«فَلَمْ آتِ - لَاأَبا لَكُمْ - بُجْراً»

(پس - پدر براى شما نباشد - من كار بدى انجام نداده ام.)

«بُجْر» و «بَجْر» هر دو به معناى شرّ و كار بزرگ است.

«لا أَبا لَكُمْ » يعنى پدر براى شما نباشد؛ ولى به نظر مى رسد به لحاظ اين كه پدر ريشه و اصل انسان است حضرت مى خواهد بفرمايد: كارهاى شما روى هيچ اصل و اساسى نيست و شيطان بر شما غالب شده است. به تعبير ديگر شما در كار خود ريشه نداريد كه حرف حقى را از پدران خود بزنيد و يا بر اساس آن رفتار كنيد، بلكه شما بى ريشه مى باشيد. البته با اين كه اين عبارت يك نحو سرزنش آنهاست ولى معلوم مى شود كه در آن روز رايج و كنايه بوده و معناى زننده اى نداشته است.

بنابراين حضرت مى فرمايد: ما كه حكميّت را پذيرفتيم مشروط بود و قرار نبود كه هر چه اين دو نفر گفتند صددرصد عمل كنيم، و اين كه شما داريد مرا تكفير مى كنيد بدانيد كه من كار خلافى انجام نداده ام. به تعبير ديگر من از ابتدا مى توانستم سرسختى كنم و حكميّت را نپذيرم، ولى اكنون كه آن را پذيرفتم با توجّه به شرايط آن من گناه بزرگى انجام نداده ام كه شما مرا تكفير مى كنيد.

ص: 651

«وَ لَاخَتَلْتُكُمْ عَنْ أَمْرِكُمْ ، وَ لَالَبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ »

(و نه شما را از كارتان فريفتم، و نه آن را بر شما مشتبه ساختم.)

«امر» معمولاً در كلمات ائمه عليهم السلام به حكومت و فرمانروايى و امور مهم اجتماعى گفته مى شده است.

بنابراين حضرت مى فرمايد: هنگامى كه من حكميّت را پذيرفتم شما را از حكومت حق يا راه راست فريب ندادم و شما را به اشتباه نينداختم كه به تحيّر و سرگردانى دچار سازم. اين خود شما بوديد كه حكميّت را خواستيد و به من هم تحميل كرديد.

تخلف حَكَمين از حُكم قرآن

«إِنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ لَايَتَعَدَّيَا الْقُرْآنَ ، فَتَاهَا عَنْهُ »

(جز اين نيست كه گرد هم آمد رأى بزرگان شما بر انتخاب دو مردى كه بر آن دو پيمان گرفتيم كه از قرآن تجاوز نكنند؛ اما آن دو از آن سرگشته شدند.)

«ملأ» به معناى پر كردن است و به همين لحاظ به جمعيت زياد و نيز به اعيان و اشراف چشم پُر كن هم «ملأ» گفته مى شود. «تاه» نيز از مادّۀ «تيه» است كه به معناى سرگردانى و بيابان مى آيد؛ البته به لحاظ اين كه بيابان مركز سرگردانى و تحيّر است به آن «تيه» گفته مى شود.

حضرت در ادامۀ فرمايش خود كه فرمودند: من گناه بزرگى انجام نداده ام كه حكميّت را پذيرفتم، به يك معنا گناه را به گردن خوارج انداخته و مى فرمايد: اين رأى همگانى شما بود كه مرا وادار به پذيرفتن حكميّت كرديد و گفتيد كه دو نفر را انتخاب

ص: 652

كنيد. و ما اين دو نفر را انتخاب كرديم و از آنها پيمان گرفتيم كه بر اساس قرآن حكم كنند و از قرآن تجاوز ننمايند، ولى آنها از قرآن تجاوز كرده و از حق منحرف شدند و به تحيّر و سرگردانى دچار گشتند.

حضرت در اينجا به طور مفصّل بيان نفرموده كه مى خواست به جاى ابوموسى چه كسى را انتخاب كند، ولى همان طور كه مى دانيد حضرت مى خواستند مالك اشتر يا حدّاقل ابن عبّاس را براى اين كار مهم برگزينند اما خوارج اصرار كردند كه ابوموسى باشد. زيرا به نظر آنها ابوموسى سابقه دار و از صحابۀ پيغمبر و مقدّس و در ضمن بيطرف بود و در جنگ صفّين شركت نداشت.

نكتۀ ديگر اين كه حضرت مى فرمايند: اين دو نفر (ابوموسى و عمروعاص) از قرآن تجاوز كردند، براى اين است كه قرآن هرگز اجازه نمى دهد كه كسى معاويۀ فاسق و فاجر را انتخاب كند و على عليه السلام را كنار بگذارد. قرآن كريم دربارۀ افرادى كه قابليت هدايتگرى و پيروى دارند مى فرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ » (1) «آيا كسى كه به راه حق هدايت مى كند سزاوارتر است كه پيروى شود يا كسى كه راه نمى يابد مگر آن كه هدايت شود، پس شما را چه شده است، چگونه حكم مى كنيد؟»

«وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ ، وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ »

(و حق را در حالى كه هر دو آن را مى ديدند رها كردند، و ستم خواهش نفسانى آن دو بود پس آن را انجام دادند.)

در بعضى از نسخه ها «فَمَضَيْنا عَلَيْهِ » آمده كه غلط است.

ابوموسى و عمروعاص هر دو مى دانستند كه على عليه السلام نسبت به معاويه افضل5.

ص: 653


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 35.

است، ولى با اين كه حق را مى ديدند و مى شناختند آن را رها كردند و تابع ظلم و ستم هواى نفس خود شدند.

دشمنى عمروعاص با على عليه السلام كه مشخص بود؛ ابوموسى هم از همان ابتدا از دست حضرت ناراحت بود، چون امام على عليه السلام قضاوتهاى ابوموسى را به طور مطلق قبول نداشت و از او خواسته بود كه قضاوتهاى خود را به نظر حضرت برساند.

ابوموسى به خود مطمئن بود و خود را صحابى پيامبر مى دانست، به همين دليل از حضرت تقاضاى اختيارات مطلق داشت، كه حضرت به او نداده بود.(1) اين شد كه هر دو - هم عمروعاص و هم ابوموسى - بناى كار خود را بر ظلم و جور گذاشتند و نتيجه اش اين شد كه معاويه منصوب شود. ظلم ابوموسى اين بود كه بر بركنارى على عليه السلام نظر داد؛ و ستم عمروعاص اين بود كه به خلافت معاويه رأى داد.

«وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا - فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ وَالصَّمْدِ لِلْحَقِّ - سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا»

(و به تحقيق شرط ما بر آن دو در داورى كردن به عدالت و قصد كردن حق، بر بدانديشى آن دو و ظالمانه بودن حكم آنان پيشى گرفت.)

«صَمْد» به معناى قصد است. عبارت از نظر تركيبى اين طور مى باشد كه «إِسْتِثْناؤُنَا» فاعل «سَبَقَ » ، و «سُوءَ رَأْيِهِمَا» مفعول آن است.

حضرت با اين فرمايش خود مى خواهد اين نكته را روشن كند كه اگر ما نسبت به قضاوت و داورى ابوموسى اشعرى و عمروعاص اعتراض مى كنيم و رأى آنها را فاسد مى دانيم، به اين لحاظ نيست كه چون رأى و نظر آنها بر ضرر ما شده است آنها راد.

ص: 654


1- - علاوه بر اين، حضرت على عليه السلام پس از به حكومت رسيدن، ابوموسى اشعرى را كه حاكم كوفه از طرف عثمان بود بركنار كرده بود.

محكوم مى دانيم، بلكه به خاطر اين است كه ما از ابتدا و پيش از اين كه رأى و نظر خود را بيان كنند به آنها گفته بوديم كه بايد تابع حق باشند و بر اساس عدل و انصاف قضاوت نمايند. انتخاب آنان بر اساس شرايطى بوده است، و ما از همان ابتدا و پيش از داورى آنها شرط كرده بوديم كه بايد بر اساس قرآن و عدل و حق حكم و قضاوت نمايند. يعنى اين استثناء يا شرط و شروطى كه ما براى اين دو نفر كرده بوديم پيش از رأىِ نادرست و حكم ظالمانۀ آنها بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

ص: 655

ص: 656

«كتابنامه»

1 - قرآن مجيد.

2 - الأحكام السلطانية والولايات الدينية؛ على بن محمّد بن حبيب البصرى (ماوردى)، مكتبة الأعلام الاسلامى (قم)، 1406 ق.

3 - الإختصاص؛ محمّد بن محمّد (شيخ مفيد)، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

4 - الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد؛ محمّد بن محمّد بن نعمان عكبرى بغدادى (شيخ مفيد)، 2 جلد، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

5 - إرشاد القلوب؛ حسن بن محمّد (ديلمى)، 2 جلد در 1 مجلّد، منشورات الشريف الرضى (قم)، 1412 ق.

6 - اسد الغابة فى معرفة الصّحابة؛ أبوالحسن على بن محمّد الجَزَرى (عزّالدين ابن أثير)، 6 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1409 ق.

7 - الأمالى؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، كتابچى (تهران)، 1376 ش.

8 - الإمامة والسياسة؛ عبداللّه بن مسلم بن قتيبة الدينورى (ابن قتيبة دينورى)، 2 جلد، منشورات الرضى (قم)، 1363 ش.

9 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

10 - البداية والنهاية؛ أبوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير الدمشقى (ابن كثير)، 15 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1407 ق.

11 - البيان والتبيين؛ عمرو بن بحر (جاحظ )، 4 جلد، دار الجيل (بيروت)، 1410 ق.

12 - تاريخ اجتماعى ايران؛ مرتضى (راوندى)، مؤسسۀ انتشارات اميركبير (تهران)، 1354 ش.

13 - تاريخ طبرى (تاريخ الرّسل والملوك)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 16 جلد، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى)، چاپ اساطير (تهران)، 1368 ش.

14 - تاريخ اليعقوبى؛ احمد بن اسحاق بن واضع (يعقوبى)، 2 جلد، دار صادر (بيروت).

15 - تاريخ مدينة دمشق؛ على بن حسن (ابن عساكر)، 70 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1415 ق.

16 - تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله و سلم؛ حسن بن على بن شعبة (ابن شُعبة حَرّانى)، تصحيح على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1404 ق / 1363 ش.

ص: 657

17 - تفسير الصافى؛ ملا محسن (فيض كاشانى)، 5 جلد، مكتبة الصدر (تهران)، 1415 ق.

18 - تفسير القمى؛ على بن ابراهيم (قمى)، 2 جلد، دارالكتاب (قم)، 1404 ق.

19 - تنقيح المقال فى علم الرجال؛ عبداللّه المامقانى (مامقانى)، 80 جلد، مؤسسۀ آل البيت (قم)، 1423 ق.

20 - تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، دارالكتب الإسلامية (نجف اشرف)، 1377 ق.

21 - جامع البيان عن تأويل آي القرآن (تفسير الطبرى)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 30 جلد در 10 مجلّد، المطبعة الميمنية (مصر).

22 - الجمل والنصرة لسيّد العترة فى حرب البصرة؛ محمّد بن محمّد (شيخ مفيد)، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

23 - الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة (الأسفار الأربعة)؛ صدرالديّن محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 9 جلد، المطبعة الحيدرية (تهران)، 1379 ق.

24 - خاطرات؛ حسينعلى (منتظرى)، 2 جلد، 1379 ش.

25 - الخرائج والجرائح؛ سعيد بن هبة اللّه (قطب راوندى)، 3 جلد، مؤسسۀ امام مهدى «عج» (قم)، 1409 ق.

26 - الخصال؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح و تعليق على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1362 ش.

27 - الخلاف؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، 6 جلد، مؤسسة النشر الاسلامى (قم)، 1407 ق.

28 - دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ حسينعلى (منتظرى)، 4 جلد، المركز العالمى للدراسات الإسلامية و نشر تفكر، 1408 و 1415 ق.

29 - الدّر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ جلال الدين عبدالرحمان بن أبى بكر (سيوطى)، 6 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1414 ق.

30 - دُستور معالم الحكم و مأثور مكارم الشيم؛ محمّد بن سلامة (قاضى قضاعى)، المكتبة الأزهرية (مصر)، 1332 ق.

31 - ديوان امام على عليه السلام؛ حسين بن معين الدّين (ميبدى)، ترجمۀ مصطفى زمانى، دار نداء الاسلام (قم)، 1361 ش.

32 - ربيع الأبرار و نصوص الأخبار؛ محمود بن عمر (زمخشرى)، 5 جلد، دارالذخائر للمطبوعات (قم)، 1410 ق.

33 - الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقية؛ زين الدّين بن على (شهيد ثانى)، 2 جلد، مكتب الأعلام الاسلامى (قم).

ص: 658

34 - سنن ابن ماجه؛ محمّد بن يزيد القزوينى (ابن ماجه)، 2 جلد، دار احياء العربى (بيروت)، 1395 ق.

35 - سنن الترمذى (الجامع الصحيح)؛ محمّد بن عيسى بن سوَرَة (ترمذى)، 5 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1403 ق / 1983 م.

36 - سنن النّسائى؛ احمد بن شعيب بن على بن سنان (نسائى)، 8 جلد، مكتبة المطبوعات الإسلامية (بيروت)، 1414 ق.

37 - شرح السيوطى على ألفية ابن مالك (البهجة المرضية)؛ جلال الدين عبدالرحمان بن أبى بكر (سيوطى)، اسماعيليان (قم)، 1416 ق.

38 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

39 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

40 - شرح نهج البلاغة ابن ميثم؛ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم (ابن ميثم بحرانى)، 5 جلد، مؤسسة النصر (تهران)، 1378 ق.

41 - الصحاح (تاج اللغة و صحاح العربية)؛ اسماعيل بن حماد الجوهرى (جوهرى)، 7 جلد، دارالعلم للملايين (بيروت)، 1399 ق.

42 - صحيح البخارى؛ محمّد بن اسماعيل (بخارى)، 4 جلد، دار إحياء الكتب العربية.

43 - صحيح مسلم؛ مسلم بن الحجاج القشيرى النيسابورى (مسلم نيشابورى)، 5 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1374 ق.

44 - الطراز لأسرار البلاغة و علوم حقائق الإعجاز؛ يحيى بن حمزة الحسينى الطالبى (حسينى علوى)، 3 جلد، المكتبة العنصرية (بيروت)، 1423 ق.

45 - عبقات الأنوار؛ سيّد حامد حسين الموسوى (مير حامد حسين)، مطلع الأنوار (حيدرآباد هند).

46 - العقد الفريد؛ أبو عمر احمد بن محمّد بن عبدربّه الأندلسى (ابن عبدربّه اندلسى)، 8 جلد، دارالكتب العربى (بيروت)، 1411 ق.

47 - عهد عتيق (كتاب المقدس و هو كتب العهد العتيق)؛ (وليم گلن)، ترجمۀ فاضل خان همدانى، دار الطباعة (لندن)، 1272 ق.

48 - عيون أخبار الرضا؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، 2 جلد، نشر جهان (تهران)، 1378 ق.

49 - الغارات؛ ابراهيم بن محمّد (ابن هلال ثقفى)، 2 جلد، تحقيق محدث ارموى، انجمن آثار ملى (تهران)، 1353 ش.

50 - الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب؛ عبدالحسين امينى نجفى (امينى)، 11 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1372 ق.

ص: 659

51 - فرائد الأصول؛ شيخ مرتضى (انصارى)، 4 جلد، مجمع الفكر الاسلامى (قم)، 1419 ق.

52 - القاموس المحيط ؛ محمّد بن يعقوب (فيروزآبادى)، 4 جلد، دارالكتب العلمية (بيروت).

53 - القواعد الفقهية؛ السيّد محمّد حسن (بجنوردى)، 7 جلد، دليل ما (قم)، 1424 ق.

54 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

55 - كتاب العين؛ خليل بن احمد (فراهيدى)، تحقيق دكتر مهدى مخزومى و دكتر ابراهيم سامرائى، 9 جلد، نشر هجرت (قم)، 1409 ق.

56 - كتاب الفتوح؛ محمّد بن على بن أعثم (ابن أعثم كوفى)، 9 جلد، دارالأضواء (بيروت).

57 - كتاب الفقه على المذاهب الأربعة؛ عبدالرحمان بن محمّد الجزيرى (عبدالرحمان جزيرى)، 5 جلد، دارالكتب العلمية (بيروت)، 1424 ق.

58 - كتاب المطوّل فى شرح تلخيص المفتاح؛ سعدالدين مسعود بن عمر (تفتازانى)، انتشارات كوخ (تهران)، 1388 ش.

59 - كفاية الأصول؛ محمّد كاظم خراسانى (آخوند خراسانى)، مؤسسۀ آل البيت (قم)، 1409 ق.

60 - كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال؛ علاءالدين على بن حسام الدين (متقى هندى)، 16 جلد، دارالكتب العلمية (بيروت)، 1419 ق.

61 - لسان العرب؛ محمّد بن مكرم (ابن منظور)، 15 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1414 ق.

62 - اللطائف والظرائف؛ عبدالملك بن محمّد بن اسماعيل (أبو منصور ثعالبى)، دار المناهل (بيروت).

63 - لغت نامۀ دهخدا؛ على اكبر (دهخدا)، 14 جلد، مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1372 ش.

64 - مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ حسينعلى (منتظرى)، 8 جلد، مترجمين: محمود صلواتى و ابوالفضل شكورى، نشر سرايى (تهران)، 1379 ش.

65 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

66 - مجمع البحرين؛ فخرالدين بن محمّد (طريحى)، 6 جلد، المكتبة المرتضوى (تهران)، 1375 ش.

67 - مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ الفضل بن الحسن (طبرسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، كتابفروشى اسلاميه (تهران)، 1373 ق.

68 - المراجعات؛ سيّد عبدالحسين شرف الدين الموسوى العاملى (سيّد عبدالحسين شرف الدين)، انتشارات اسوه (قم)، 1413 ق.

69 - مروج الذهب و معادن الجوهر؛ على بن حسين (مسعودى)، 4 جلد، دارالهجرة (قم)، 1409 ق.

ص: 660

70 - مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل؛ حسين بن محمّد تقى (نورى)، 28 جلد، مؤسسۀ آل البيت (قم)، 1408 ق.

71 - المستدرك على الصحيحين؛ محمّد بن عبداللّه (حاكم نيشابورى)، 4 جلد، مكتبة النصر الحديثة (رياض).

72 - المسند؛ احمد بن محمّد بن حنبل (احمد بن حنبل)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالمعارف (مصر)، 1377 ق.

73 - مصباح المتهجّد؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، مؤسسة فقه الشيعة (بيروت)، 1411 ق.

74 - معانى الأخبار؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1403 ق.

75 - المعجم الأوسط ؛ سليمان بن احمد بن ايّوب (طبرانى)، 10 جلد، دارالحرمين (قاهره)، 1415 ق.

76 - المعجم الكبير؛ سليمان بن احمد بن ايّوب (طبرانى)، 25 جلد، مكتبة ابن تيمية (قاهره)، 1398 ق.

77 - مقاتل الطالبيّين؛ على بن الحسين بن محمّد (ابوالفرج اصفهانى)، دارالمعرفة (بيروت).

78 - المنجد؛ (لوييس معلوف)، المطبعة الكاثوليكية (بيروت)، 2010 م.

79 - من لايحضره الفقيه؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح على اكبر غفارى، 4 جلد، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1413 ق.

80 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

81 - الميزان فى تفسير القرآن؛ سيّد محمّد حسين (طباطبايى)، 20 جلد، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات (بيروت)، 1393 ق.

82 - نفس المهموم؛ عبّاس بن محمّد رضا القمى (شيخ عبّاس قمى)، ذوى القربى (قم)، 1412 ق.

83 - نهاية الأصول؛ حسينعلى (منتظرى)، 2 جلد در 1 مجلّد، نشر تفكر (تهران)، 1415 ق.

84 - نهج البلاغة؛ (صبحى صالح)، انتشارات هجرت (قم)، 1414 ق.

85 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

86 - نهج الفصاحة؛ أبوالقاسم (پاينده)، دنياى دانش (تهران)، 1336 ش.

87 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

88 - وقعة صفّين؛ (نصر بن مزاحم منقرى)، تحقيق عبدالسلام محمّد هارون، المؤسسة العربية الحديثة (قاهره)، افست قم، منشورات مكتبة المرعشى النجفى، 1404 ق.

ص: 661

كتابهاى منتشر شدۀ فقيه و مرجع عاليقدر آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

كتابهاى فارسى:

1 - درسهايى از نهج البلاغه (11 جلد)

2 - خطبۀ حضرت فاطمۀ زهرا عليها السلام

3 - از آغاز تا انجام (در گفتگوى دو دانشجو)

4 - اسلام دين فطرت

5 - موعود اديان

6 - مبانى فقهى حكومت اسلامى (8 جلد)

جلد اوّل: دولت و حكومت

جلد دوّم: امامت و رهبرى

جلد سوّم: قواى سه گانه، امر به معروف، حسبه و تعزيرات

جلد چهارم: احكام و آداب ادارۀ زندانها و استخبارات

جلد پنجم: احتكار، سياست خارجى، قواى نظامى و اخلاق كارگزاران حكومت اسلامى

جلد ششم: منابع مالى حكومت اسلامى

جلد هفتم: منابع مالى حكومت اسلامى، فىء، انفال

جلد هشتم: احياء موات، ماليات، پيوست ها، فهارس

7 - رسالۀ توضيح المسائل

8 - رسالۀ استفتائات (3 جلد)

9 - رسالۀ حقوق

10 - پاسخ به پرسش هاى دينى

11 - احكام پزشكى

12 - احكام و مناسك حج

13 - احكام عمرۀ مفرده

14 - استفتائات مسائل ضمان

ص: 662

15 - حكومت دينى و حقوق انسان

16 - مجازاتهاى اسلامى و حقوق بشر

17 - مبانى نظرى نبوّت

18 - معجزۀ پيامبران

19 - هماورد خواهى قرآن

20 - سفير حق و صفير وحى

21 - فراز و فرود نفس (درسهايى از اخلاق - شرحى بر جامع السعادات)

22 - كتاب خاطرات (2 جلد)

23 - كتاب ديدگاهها (3 جلد)

24 - انتقاد از خود (عبرت و وصيّت)

25 - درس گفتار حكمت (شرح منظومه) (4 جلد)

26 - مبانى مردم سالارى در اسلام (ترجمۀ كتاب نظام الحكم فى الاسلام)

كتابهاى عربى:

27 - دراسات في ولاية الفقيه و فقه الدولة الإسلامية (4 جلد)

28 - كتاب الزكاة (4 جلد)

29 - دراسات في المكاسب المحرّمة (3 جلد)

30 - نهاية الأصول

31 - محاضرات فى الاصول

32 - نظام الحكم في الإسلام

33 - البدر الزّاهر (في صلاة الجمعة والمسافر)

34 - كتاب الصلاة

35 - كتاب الصوم

36 - كتاب الحدود

ص: 663

37 - كتاب الخمس

38 - كتاب الإجارة والغصب والوصيّة

39 - التعليقة على العروة الوثقى

40 - الأحكام الشرعيّة على مذهب أهل البيت عليهم السلام

41 - مناسك الحجّ والعمرة

42 - مجمع الفوائد

43 - من المبدأ إلى المعاد (في حوار بين طالبين)

44 - الأفق أو الآفاق (في مسألة الهلال)

45 - منية الطالب (في حكم اللحية والشارب)

46 - رسالة مفتوحة (ردّاً على دعايات شنيعة على الشيعة و تراثهم)

47 - موعود الأديان

48 - الإسلام دين الفطرة

49 - نظام الحُكم الدّيني و حقوق الإنسان

50 - رسالة الحقوق في الإسلام

كتابهاى مربوطه:

51 - فلسفۀ سياسى اجتماعى آيت اللّه منتظرى

52 - ستيز با ستم (بخشى از اسناد مبارزات آيت اللّه العظمى منتظرى) (2 جلد)

53 - سوگنامه (پيامها، بيانيه ها، مقالات و اشعار به مناسبت رحلت فقيه عاليقدر) (2 جلد)

54 - بهاى آزادگى (روايتى مستند از حصر حضرت آيت اللّه منتظرى)

55 - جلوه هاى ماندگار (پند، حكمت، سرگذشت)

56 - معارف و احكام نوجوان

57 - معارف و احكام بانوان

***

ص: 664

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109