درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد دوم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1395.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 656:2 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 1:2-06-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

يادداشت: چاپ سوّم.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد دوّم)

حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

- انتشارات سرايى

نوبت چاپ: سوّم، بهار 1395

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 11 جلدى: 350000 تومان

- قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

www . Amontazeri . com

E-mail : SaraeiPublication@gmail . com

ص: 4

جلد دوّم:

درسهايى

از

نهج البلاغه

فقيه و مرجع عاليقدر

آيت اللّه العظمى منتظرى

(رضوان اللّه تعالى عليه)

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

درس 41 - خطبۀ 3 (قسمت اوّل) 23

تحقيقى پيرامون سند خطبۀ شقشقيه... 25

غصب خلافت توسط خليفۀ اوّل... 29

آگاهى ابوبكر از افضليّت حضرت على عليه السلام... 31

عكس العمل حضرت على عليه السلام در غصب خلافت... 33

عملكرد ابوبكر و عمر در زمان خلافت خود... 36

خصوصيات روحى عمر... 40

چند نمونه از لغزشها و عذرخواهى هاى عمر... 41

درس 42 - خطبۀ 3 (قسمت دوّم) 43

دفاع ابن أبى الحديد معتزلى از عمر، و پاسخ آن... 46

عمر خليفه اى غير قابل كنترل، و گرفتارى مردم در زمان او... 49

شوراى شش نفرى عمر... 51

شكايت حضرت على عليه السلام از شوراى عمر... 52

كارنامۀ خلافت عثمان... 54

دلايل سقوط عثمان... 55

اجتماع مردم براى بيعت با حضرت على عليه السلام... 56

درس 43 - خطبۀ 3 (قسمت سوّم) 59

«امر» در اصطلاح قرآن و حديث... 62

گروههاى مخالف حكومت حضرت على عليه السلام... 63

پيش بينى جنگ جمل، صفّين و نهروان توسط پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 64

ص: 7

چرا حضرت على عليه السلام بعد از عثمان خلافت را پذيرفت ؟... 68

چرا اين خطبه را شقشقيه ناميده اند؟... 71

حديثى جالب از امام صادق عليه السلام دربارۀ خلفا... 72

درس 44 - خطبۀ 754

نقش حضرت على عليه السلام در هدايت امّت... 77

صداى حقيقت و گوش ناشنوا... 80

پيش بينى جنگ جمل توسط حضرت على عليه السلام... 82

حضرت موسى عليه السلام و ترس از شكست در هدف... 89

درس 45 - خطبۀ 915

توطئۀ ابوسفيان و پيشنهاد بيعت با على عليه السلام... 94

حديث سفينه و موقعيت اهل بيت عليهم السلام... 96

ضرورت مآل انديشى در كارهاى مهم و پيروى از عقل و منطق... 97

خلافت از ديدگاه حضرت على عليه السلام... 99

قضاوتهاى ناروا دربارۀ على عليه السلام... 100

علّت سكوت على عليه السلام... 102

لزوم بى اعتنايى به شايعات و قضاوتهاى نادرست... 103

درس 46 - خطبۀ 1056

پيشنهاد عدم تعقيب طلحه و زبير... 108

معاويه ريشۀ اصلى سه جنگ داخلى... 111

درس 47 - خطبۀ 1137

خصوصيات مخالفين حضرت على عليه السلام... 115

تحقيقى در مورد دو واژۀ ابليس و شيطان... 116

ص: 8

حديثى راجع به فعاليت هاى شيطان... 123

درس 48 - خطبۀ 1258

پيمان شكنى طلحه و زبير زمينه ساز جنگ جمل... 128

خطبۀ 1309

پوشش ضعف ها با تهديدهاى تو خالى... 130

برنامه ريزى صحيح با آرامش و اعتماد به نفس... 133

خطبۀ 13310

شياطين در برابر على عليه السلام... 134

هشيارى و هشدار على عليه السلام... 135

درس 49 - خطبۀ 13711

نسبت محمّد به حنفيه... 139

توصيه هاى نظامى حضرت على عليه السلام به محمّد حنفيه... 141

خطبۀ 14612

كسى كه به عمل قومى راضى است... 146

درس 50 - خطبۀ 13 (قسمت اوّل) 149

داستان شتر عايشه... 152

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از شروع جنگ جمل... 153

طلحه و زبير آغازگران جنگ جمل... 154

عفو عمومى حضرت على عليه السلام در پايان جنگ جمل... 154

حقوق زن در بيان حضرت على عليه السلام... 155

ص: 9

تفاوت ساختمان وجودى مرد و زن... 156

زن و مسائل طلاق، حكومت و قضاوت... 157

هماهنگى تكوين و تشريع... 160

درس 51 - خطبۀ 13 (قسمت دوّم) 163

خصوصيات روحى، فكرى و اجتماعى اهل بصره... 167

رشته هاى سه گانۀ اخلاق انسان... 168

مدح و مذمّت از شهرها... 169

پيش گويى حضرت على عليه السلام در مورد بصره... 172

درس 52 - خطبۀ 17514

توصيف بصره و مردم آن... 177

اصول سه گانۀ اخلاق... 179

خطرات ناشى از سفاهت... 180

خطبۀ 18215

نتيجۀ اجراى عدالت... 183

نقل خطبۀ پانزدهم به روايت ديگر... 184

مصادره هاى شرعى... 185

درس 53 - خطبۀ 16 (قسمت اوّل) 187

طبقه كلينى و سيّد رضى در اصطلاح علم رجال... 190

عبرت از تاريخ گذشتگان وسيلۀ نجات از سقوط در شبهات... 191

بازگشت اخلاق جاهليت در بين مردم... 194

انسان هميشه در معرض امتحان الهى است... 195

ص: 10

درس 54 - خطبۀ 16 (قسمت دوّم) 199

مقايسۀ حضرت على عليه السلام و معاويه... 201

گناهان همچون اسب هاى چموشند... 204

تقوى همچون شتر رام است... 205

حقّ و باطل در بستر تاريخ... 207

تحسين سيّد رضى از قسمت اوّل خطبۀ شانزدهم... 208

درس 55 - خطبۀ 16 (قسمت سوّم) 211

گروههاى سه گانۀ مردم... 215

راه درست با دورى از افراط و تفريط ... 217

درس 56 - خطبۀ 16 (قسمت چهارم) 221

ايستادگى در برابر حق... 223

اثرات وجودى تقوى... 225

ستايش مخصوص خدا و ملامت مخصوص شخص انسان است... 227

درس 57 - خطبۀ 17 (قسمت اوّل) 229

گناهان فردى و اجتماعى... 232

عقايد و افكار زيربناى جامعه است نه اقتصاد... 232

نفوذ استعمار از راه فرهنگ... 233

ويژگى هاى اوّلين گروه از مبغوضترين مردم... 234

فضيلت علمى على عليه السلام... 236

معناى بدعت و نمونه هايى از آن... 239

دشوارى اجتهاد دينى... 244

مخطّئه و مصوّبه... 245

ص: 11

درس 58 - خطبۀ 17 (قسمت دوّم) 247

ويژگى هاى دوّمين گروه از مبغوضترين مردم... 249

موقعيت عترت در روايت ثقلين... 253

درس 59 - خطبۀ 17 (قسمت سوّم) 255

ادامۀ بيان ويژگى هاى گروه دوّم... 257

دو روش در اجتهاد... 261

درس 60 - خطبۀ 17 (قسمت چهارم) 267

ادامۀ ويژگى هاى گروه دوّم... 269

وجوب كفايى تصدّى امر قضاوت... 273

رعايت بى طرفى در امر قضا... 273

اقسام قُضات... 274

رعايت احتياط در مجازات... 275

ضرر تندرويها براى اسلام و انقلاب... 276

شكوۀ حضرت على عليه السلام از نابخردان... 277

درس 61 - خطبۀ 18 (قسمت اوّل) 279

مدارك فقه از نظر علماى شيعه و سنّى... 282

حجّيّت اجماع و عقل از نظر شيعه و اهل سنّت... 282

بطلان قياس و استحسان در فقه شيعه... 283

تخطئه و تصويب، و عدم جريان تصويب در سه مورد... 285

موارد محل بحث تخطئه و تصويب... 278

ضرورت اجتهاد و افتاء در مسائل... 290

معناى وحدت شيعه و سنّى... 291

ص: 12

سنّت از ديدگاه شيعه و اهل سنّت... 293

درس 62 - خطبۀ 18 (قسمت دوّم) 295

دلايل و احتمالات فرضى براى اثبات نظريۀ تصويب و ردّ آنها... 299

ردّ احتمالات پنجگانه... 303

عظمت ظاهر و باطن قرآن... 305

يك روايت در مورد اهميت فتوى... 306

درس 63 - خطبۀ 19 (قسمت اوّل) 309

خلاصه اى از داستان زندگى اشعث بن قيس... 311

نقش اشعث در نجات معاويه از شكست حتمى در جنگ صفّين... 313

شركت اشعث و فرزندان او در قتل حضرت على و حسنين عليهم السلام... 315

منافق خطرناكتر از كافر... 320

درس 64 - خطبۀ 19 (قسمت دوّم) 321

كلام سيّد رضى در مورد خيانت اشعث به قومش، و ردّ آن... 324

خطر منافقين و آسيب ناپذيرى انقلاب... 324

خطبۀ 32520

مردن و مشاهدۀ حقايق... 326

سختى عذاب خدا بعد از مرگ... 327

مرگ سرنوشت حتمى همۀ انسانها... 328

تماميّت حجّت خدا بر همه... 329

توصيه اى به برادران پاسدار... 330

ابتداى خطبۀ بيستم به نقل كلينى در كافى... 331

لزوم اطاعت از پيشوايان... 332

ص: 13

توصيه اى به برادران و خواهران... 333

درس 65 - خطبۀ 33521

منتهاى سير انسان... 338

زمان، بُعد چهارم موجودات مادّى... 339

استفادۀ صحيح از مال دنيا... 341

مقام دنيا يك مسئوليت سنگين... 343

سيرۀ عملى سلمان فارسى در مدائن... 344

دو حديث دربارۀ سبك باران... 345

جمع بين بى علاقه بودن به دنيا و مسئوليت پذيرى... 346

خيانت منافقين در فاصله انداختن بين مردم و مسئولين... 347

همزمانى قيامت و روز حساب همۀ خلايق... 347

بيان سيّد رضى در مورد كلام حضرت... 348

درس 66 - خطبۀ 34922

خونخواهى عثمان بهانۀ جنگ جمل... 352

انگيزۀ اصلىِ طلحه و زبير در برپايى جنگ جمل... 354

خونخواهى قاتلان عثمان از حضرت على عليه السلام... 355

چرا حكم مرتدّ فطرى قتل است ؟... 359

دليل سختگيرى نظام اسلامى در مقابل منافقين... 359

درس 67 - خطبۀ 23 (قسمت اوّل) 363

دو روش اقتصادى در دنياى امروز... 365

روش اقتصاد اسلامى در مقايسه با دو روش موجود... 367

همۀ امور از طرف خدا نازل مى شود... 372

نهى حضرت على عليه السلام از تنگ نظرى و حسادت... 373

ص: 14

درس 68 - خطبۀ 23 (قسمت دوّم) 375

پذيرش تقدير الهى توأم با عمل صالح... 378

انتظارات مسلمان واقعى... 379

هشدارها و رهنمودهاى حضرت على عليه السلام... 383

درس 69 - خطبۀ 23 (قسمت سوّم) 389

رعايت حق خويشاوندى و آثار آن... 392

چند روايت در مورد صلۀ رحم... 398

درس 70 - خطبۀ 40124

گناه ترور شخصيّت و ترور شخص... 404

رهنمود خطبۀ بيست و چهارم... 405

خطبۀ 40625

داستان حملۀ بُسْر بن ابى أرطاة به يمن به نقل ابن أبى الحديد... 408

قضاوت ابن أبى الحديد در مورد معاويه... 409

مذمّت اهل كوفه... 411

درس 71 - خطبۀ 41526

بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 418

وضعيت اعراب در عصر بعثت... 419

آيا حضرت على عليه السلام پس از غصب خلافت بيعت كرد؟... 422

چرا حضرت على عليه السلام براى گرفتن حق خود قيام نكرد؟... 423

بيعت عمروعاص با معاويه... 426

آماده باش جنگى به امر حضرت على عليه السلام... 427

ص: 15

درس 72 - خطبۀ 27 (قسمت اوّل) 429

شيوه هاى تبليغى اسلام... 431

نمونه هايى از ضرورتهاى دفاعى... 432

تاكتيك هاى معاويه براى تضعيف حكومت حضرت على عليه السلام... 436

جايگاه جهاد در كلام حضرت على عليه السلام... 438

پيامدهاى روگردانى از جهاد... 439

درس 73 - خطبۀ 27 (قسمت دوّم) 441

سستى در امر جهاد و آثار شوم آن... 444

نمونه اى از قتل و غارتهاى سپاه معاويه... 446

اگر كسى از اين غم بميرد...... 449

غم جانسوز و نفرين امام عليه السلام... 449

درس 74 - خطبۀ 27 (قسمت سوّم) 451

بهانه جويى اصحاب حضرت براى فرار از جنگ... 454

سستى مردم كوفه و آرزوى حضرت على عليه السلام... 455

نفرين حضرت و پندار قريش... 456

پاسخ حضرت على عليه السلام... 457

خطبۀ 28 (قسمت اوّل) 459

جايگاه دنيا در ميان عوالم وجود... 459

معناى مذمّت دنيا... 462

درس 75 - خطبۀ 28 (قسمت دوّم) 465

موقعيت دنيا و بايدها و نبايدها... 468

ص: 16

حقيقت پل صراط و جهنّم... 469

دعوت مردم به توبه و عمل صالح... 470

چند هشدار و رهنمود... 472

نتيجۀ پيروى از هواى نفس و آرزوهاى طولانى... 473

درس 76 - خطبۀ 47529

وقايع بعد از حَكَميّت و تاكتيك معاويه... 477

حملۀ ضحّاك بن قيس فهرى به اطراف كوفه... 479

سرزنش كوفيان از زبان حضرت على عليه السلام... 480

تذكرى به مسئولان... 481

علل ناكامى ها... 482

سلب اعتماد حضرت از مردم كوفه... 484

درس 77 - خطبۀ 48730

ارتباط قتل عثمان با فساد كارگزاران و درباريان او... 489

موضع حضرت على عليه السلام در قتل عثمان... 490

استبداد عثمان و ناشكيبايى مردم... 491

خطبۀ 49231

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از وقوع جنگ جمل... 493

درس 78 - خطبۀ 32 (قسمت اوّل) 495

ويژگى هاى روزگار حضرت على عليه السلام... 497

انحراف انقلابيون پس از پيروزى هر انقلابى... 498

معناى بد بودن زمان و زمانه... 499

ص: 17

نشانه هاى جامعۀ ناسالم... 500

پرسش انسان از آنچه نمى داند... 501

چهار دسته مردم دنياطلب... 502

درس 79 - خطبۀ 32 (قسمت دوّم) 505

ويژگى هاى خداجويان واقعى... 510

جايگاه دنيا و عبرت از پيشينيان... 512

گفتگوى حضرت عيسى با دنيا... 513

درس 80 - خطبۀ 51533

على عليه السلام و ارزش گذارى حكومت... 518

حكومت وسيله است نه هدف... 518

عظمت ملّت عرب به واسطۀ اسلام... 520

نقش حضرت على عليه السلام در پيشرفت اسلام... 521

هدف حضرت على عليه السلام در جنگ جمل... 522

شرح اين خطبه به روايت ديگر (خطبۀ 104)...525

تذكرى به مسئولان در مورد رسيدگى به محرومان... 529

درس 81 - خطبۀ 53134

مناسبت و زمان ايراد اين خطبه... 534

سرزنش مردم پيمان شكن و ذلّت پذير... 535

ترس لشكريان حضرت از جهاد... 536

قابل اعتماد نبودن مردم كوفه... 537

بيدارى دشمن و غفلت شما... 539

چگونه گمراهان پيروز مى شوند؟... 540

ص: 18

سستى و عجز كسى كه دشمن را بر خود مسلط كند... 541

على عليه السلام مرد جهاد... 541

حقوق متقابل مردم و حكومت... 544

حقوق ملّت بر والى... 545

حقوق والى بر ملّت... 547

درس 82 - خطبۀ 54935

ستايش خداوند... 553

فرجام نافرمانى از رهبرى لايق... 554

نهايت تلاش امام و مخالفت بدخواهان... 555

خطبۀ 55936

اشاره به گروههاى مخالف حضرت على عليه السلام و داستان خوارج... 559

هشدار حضرت به خوارج... 563

حكميّت از نظر حضرت على عليه السلام... 564

درس 83 - خطبۀ 56737

پيش تازى و روشن بينى حضرت على عليه السلام... 570

دفاع از ستمديدگان و اجراى عدالت... 574

پاسخ به شايعات در ارتباط با غيب گويى هاى حضرت... 574

انجام وظيفه... 576

خطبۀ 57738

موضع دوستان و دشمنان خدا در برابر شبهات... 578

مرگ براى دوست و دشمن... 580

ص: 19

درس 84 - خطبۀ 58139

علّت ايراد خطبۀ سى و نهم... 583

على عليه السلام گرفتار مردمى نافرمان و بى تفاوت... 585

پيامد نافرمانى ها... 587

پاسخى نامناسب به درخواست حضرت على عليه السلام... 588

خطبۀ 59040

علّت ايراد خطبۀ چهلم... 590

واقعيت امر در معناى «ان الحكم الاّ للّه» و منظور خوارج از آن... 591

ضرورت حكومت و ثمرات آن... 594

نقل خطبه به گونه اى ديگر... 597

درس 85 - خطبۀ 59941

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و يكم... 601

همراهى وفا و راستى... 602

كثرت زيرك نمايان و پندار نابخردان... 605

ديندارى مانع حيله گرى... 606

بى دينى عامل فرصت طلبى... 607

خطبۀ 60742

هواپرستى و آرزوهاى دور و دراز... 608

كوتاهى عمر دنيا... 610

سفارش به آخرت گرايى، و معناى فرزند دنيا يا آخرت بودن... 611

قيامت يعنى روز نتيجه و حساب... 614

ص: 20

درس 86 - خطبۀ 61743

علّت ايراد خطبۀ چهل و سوّم... 619

مخالفت امام با درگيرى شتاب زده... 621

انتظار و آماده سازى... 622

قطعى بودن جنگ با معاويه... 624

علّت سقوط عثمان... 625

خطبۀ 62644

علّت ايراد خطبۀ چهل و چهارم... 626

فرار زبونانۀ مَصْقله... 627

مهلت به بدهكاران بيت المال... 628

خطبۀ 62845

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و پنجم... 629

اختصاص همۀ ستايشها به خداوند... 629

دنيا هم فناپذير و هم لذيذ... 631

با دنيا چه ارتباطى بايد داشت ؟... 633

درس 87 - خطبۀ 63546

دعاى حضرت هنگام رفتن به شام... 637

خداوند همراه انسان و نگاهبان بازماندگان... 640

خطبۀ 64147

بازار عُكاظ ... 641

كوفه و پيش گويى حضرت على عليه السلام دربارۀ آن... 642

ص: 21

خطبۀ 64548

مسير حركت امام على عليه السلام به صفّين... 645

حمد و سپاس خداى سبحان... 646

علّت تغيير مسير در بيان حضرت على عليه السلام... 647

جمجمۀ انوشيروان... 648

***

كتابنامه... 651

ص: 22

درس 41: خطبۀ 3 (قسمت اوّل)

اشاره

تحقيقى پيرامون سند خطبۀ شقشقيه

غصب خلافت توسط خليفۀ اوّل

آگاهى ابوبكر از افضليّت حضرت على عليه السلام

عكس العمل حضرت على عليه السلام در غصب خلافت

عملكرد ابوبكر و عمر در زمان خلافت خود

خصوصيات روحى عمر

چند نمونه از لغزشها و عذرخواهى هاى عمر

ص: 23

ص: 24

«خطبۀ 3 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام و هِيَ المَعْروفَةُ بِالشِّقْشِقِيَّةِ :

«أَما وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ ، وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحى ؛ يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ ، وَ لا يَرْقى إِلَيَّ الطَّيْرُ، فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً، وَ طَوَيْتُ عَنْها كَشْحاً، وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ، أَوْ أَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ، وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَكْدَحُ فِيها مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقى رَبَّهُ ، فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا أَحْجى ، فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَينِ قَذًى، وَ فِي الْحَلْقِ شَجاً، أَرى تُراثِي نَهْباً.

حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ ، فَأَدْلى بِها إِلى فُلانٍ بَعْدَهُ .

ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشى :

شَتَّانَ ما يَوْمِي عَلى كُورِها*** وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جابِرِ

فَيا عَجَباً!! بَيْنا هُوَ يَسْتَقِيلُها فِي حَياتِهِ إِذْ عَقَدَها لِآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ ، لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها! فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ، يَغْلُظُ كَلْمُها، وَ يَخْشُنُ مَسُّها، وَ يَكْثُرُ الْعِثارُ فِيها، وَ الْاِعْتِذارُ مِنْها»

تحقيقى پيرامون سند خطبۀ شقشقيه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، به خطبۀ سوّم رسيديم. خطبۀ سوّم از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است، معروف به شقشقيه، دربارۀ علّت اين نام در آخر

ص: 25

خطبه سخن خواهيم گفت. اين خطبه را حضرت على عليه السلام در اواخر خلافتشان ايراد فرموده اند و به طور صريح در مخالفت با خلفاى سه گانه (ابوبكر، عمر و عثمان) است.

حضرت در اين خطبه در مورد سه خليفه افشاگرى كرده اند؛ لذا بسيارى از علماى اهل سنّت در اين كه اين خطبه از حضرت على عليه السلام باشد تشكيك كرده اند، بعضى گفته اند اين خطبه از منشآت خود سيّد رضى (جمع كنندۀ نهج البلاغه) است؛ ولى حقيقت اين است كه اين خطبه را قبل از سيّد رضى بزرگانى در كتابهاى خود از ابن عبّاس نقل كرده اند؛ از جملۀ آنها شيخ مفيد كه استاد سيّد رضى و سيّد مرتضى بوده،(1) اين خطبه را در كتاب «إرشاد» كه شرح حال ائمۀ اطهار عليهم السلام است ذكر كرده،(2)

همچنين ايشان در كتاب «الجَمَل» - كه راجع به جنگ جمل است - قبل از آن كه خطبۀ

شقشقيه را اجمالاً ذكر كند مى فرمايد:

«فَهِيَ أَشْهَرُ مِن أَن نَدُلَّ عَلَيها»(3) اين خطبه مشهورتر از آن است كه ما بخواهيم دليلى براى آن بياوريم.

همچنين «ابوجعفر محمّد بن عبدالرّحمن» معروف به «ابن قبّة» كه جلوتر از شيخ مفيد و از متكلّمين بزرگ شيعه بوده است، در كتاب «الإنصاف» - كه دربارۀ امامت نوشته - اين خطبه را نقل كرده است.(4) شيخ صدوق هم كه پيش از سيّد رضى بوده در دو كتاب «معانى الأخبار» و «علل الشرايع» نقل كرده است.(5)0.

ص: 26


1- - ابن أبى الحديد در صفحۀ 41 جلد اوّل از شرح نهج البلاغه مى نويسد: شيخ مفيد خواب ديدحضرت فاطمه زهرا عليها السلام دست امام حسن و امام حسين را گرفته و پيش شيخ مفيد آورد و گفت: «يا شيخ عَلِّمهُمَا الفِقه» اى شيخ به اين دو فرزند من فقه بياموز. شيخ مفيد مى گويد: صبح آن روز ديدم مادر سيّد رضى و سيّد مرتضى كه نامش فاطمه بود آن دو را پيش من آورد و گفت: به اين دو فرزند من درس بده؛ و به اين صورت اين دو بزرگوار شاگرد شيخ مفيد شدند.
2- الإرشاد، ج 1، ص 287.
3- - الجمل، ص 126.
4- - شرح ابن ميثم، ج 1، ص 252؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 206.
5- معانى الأخبار، ص 360؛ علل الشرايع، ص 150.

از جملۀ علماى اهل سنّت كه صحّت اين خطبه و استنادش به حضرت را پذيرفته اند ابن أبى الحديد معتزلى است، كه شرح مفصّلى بر نهج البلاغه نوشته و از شرحهاى خوب نهج البلاغه است. ابن أبى الحديد از كسانى است كه فضل و تقدّم على عليه السلام را بر خلفا قبول دارد، وى در مقدّمۀ شرح نهج البلاغه در حمد خدا مى گويد:

«و قَدَّمَ المَفضُول عَلَى الأفضَلِ لِمَصلَحَةٍ »(1) حمد خدايى را كه مفضول را (يعنى ابوبكر و عمر را كه از نظر علم و فضل پايين بودند) بر افضل (يعنى على كه از نظر علم و فضل بالاتر بود) به خاطر مصلحت مقدّم داشت.

به هرحال او در جلد اوّل كتابش مى گويد: من خطبه ها را پيش استادم «أبوالخير مُصدِّق بن شَبيب واسِطي» مى خواندم، به اين خطبه كه رسيدم استادم به من گفت: من اين خطبه را پيش استادم «ابومحمّد عبداللّه بن احمد» معروف به «ابن خَشّاب» خواندم و به او گفتم:

«أتَقولُ أنّها مَنحُولةٌ ؟» آيا شما مى خواهيد بگوييد اين خطبۀ شقشقيه جعل شده است ؟ استادم در جواب گفت:

«لا واللّهِ و إنِّي لَأعلَمُ أنّها كلامُه كَما أعلَمُ انّك مُصَدِّق» نه به خدا قسم مى دانم كه اين خطبه از كلمات حضرت على عليه السلام است، همان طور كه مى دانم اسم تو مصدّق است. به او گفتم بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلمات سيّد رضى است و به حضرت على نسبت داده اند، در جواب گفت:

«أنّى لِلرَّضِيِّ و لِغَيرِ الرَّضِيِّ هذا النَّفَس و هذا الأُسلوب» چطور سيّد رضى و امثال رضى مى توانند چنين نَفَسى داشته باشند و كلامى به اين زيبايى بيان كنند؟!

«قَد وَقَفنا عَلى رَسائِلِ الرَّضِيِّ و عَرَفنا طَريقَتَه و فَنَّه في الكلامِ المَنثورِ، و ما يَقَع مع هذا الكلام في خَلٍّ و لا خَمرٍ» ما واقفيم بر كتابهاى سيّد رضى و روش او را در كلام نثر شناخته ايم، هيچ گاه كلام او با كلام حضرت على عليه السلام قابل مقايسه نيست نه در سركه و نه در شراب. اين يك ضرب المثل است، در حقيقت مى خواهد بگويد جنس كلام3.

ص: 27


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 3.

حضرت على با جنس كلام ديگران فرق مى كند. بعد ابن خشّاب مى گويد:

«واللّهِ لَقَد وَقَفتُ عَلى هذهِ الخُطبةِ في كُتُبٍ صُنِّفَتْ قَبلَ أن يُخلَقَ الرَّضِيُّ بِمِائَتَي سَنَةٍ » به خدا قسم من در كتابهايى كه دويست سال قبل از خلقت سيّد رضى تأليف شده بود اين خطبه را يافته ام.

«و لَقَد وَجَدتُها مَسطورَةً بِخُطوطٍ أعرِفُها، و أعرِفُ خُطوطَ مَن هو مِنَ العُلماءِ و أهلِ الأدبِ قَبلَ أن يُخلَقَ النَّقيبُ أبوأحمد والِد الرَّضِيّ » و به تحقيق من اين خطبه را يافتم با خطهايى كه مى شناسم، و مى شناسم خطوط آن علمايى را كه قبل از خلقت پدر رضى بوده اند.

بعد ابن أبى الحديد مى گويد: من بسيارى از اين خطبه را در تصانيف شيخ خود - ابوالقاسم بلخى إمام البغداديين از معتزله - يافته ام و او در دولت مقتدر عباسى بوده پيش از آن كه سيّد رضى به دنيا بيايد. همچنين قسمت هايى از اين خطبه را در كتاب ابوجعفر، محمّد بن عبدالرّحمن معروف به ابن قِبَه كه يكى از متكلّمين إماميه است - و كتاب الانصاف را در امامت نوشته - يافته ام، وفات او هم پيش از وجود سيّد رضى بوده است.(1)

به هرحال اين كه گفته شده اين خطبه انشاء سيّد رضى است، حتى به اعتراف عده اى از علماى اهل سنّت سخن غير صحيحى است. مرحوم مجلسى گفته است:

ابن عبد ربّه مالكى كه در سال 328 ه . ق از دنيا رفته و معاصر كلينى است، خطبۀ شقشقيه را در عِقدُ الفَريد آورده است،(2) ولى بعد آن را حذف كرده اند. البتّه اهل سنّت از اين كارها مى كردند و گاهى اوقات رواياتى را كه به ضررشان بوده از كتابها حذف مى كرده اند.6.

ص: 28


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 205؛ و براى اطلاع بيشتر از راويان خطبۀ شقشقيه مى توان به الغدير، امينى، ج 7، ص 82 مراجعه كرد.
2- - بحارالأنوار، ج 29، ص 506.

غصب خلافت توسط خليفۀ اوّل

كلام حضرت امير عليه السلام از اينجا شروع مى شود كه فرمود:

«أَما وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ »

(آگاه باشيد، قسم به خدا ابن أبى قحافه پيراهن خلافت را به زور و ناحق در برگرفت.)

«تَقَمَّصَ » باب تفعّل است، باب تفعّل معناى معروفش تكلّف است، يعنى چيزى را كه آدم ندارد به مشقت و سختى به خود بگيرد؛ «تَسَيَّدَ زَيدٌ» يعنى زيد سيّد نيست اما سيّدى را به زور به خود گرفت، «تَشَجَّعَ فلان» يعنى كسى كه شجاع نبود خود را به صورت شجاع جلوه داد، ممكن است كسى كه شجاعت ندارد اين كار را به صورت تمرين بكند تا كم كم شجاع شود. «تَقَمَّصَ » از مادّۀ «قميص» به معناى پيراهن است.

در اينجا حضرت خلافت را تشبيه به پيراهن كرده، از باب اين كه پيراهن محيط به بدن و چسبيدۀ به آن است، او خلافت را به زور به خودش چسبانده، و پيراهن خلافت را به زور تن خود كرده، يعنى اهلش نبوده و به زور و برخلاف حق به خود گرفته است. ضمير «ها» در «تقمَّصها» به خلافت برمى گردد، و چون واضح بوده حضرت به آن اشاره نكرده است. كلمۀ «فلان» در نهج البلاغۀ عبده آمده است، اما كتابهايى كه من ديده ام نوعاً كلمۀ «ابنُ أَبي قُحافَةَ » دارد، از جمله در شرح ابن أبى الحديد به طور صريح «ابنُ أَبي قُحافَةَ » دارد.(1) به نظر مى آيد در بعضى نسخه هاكه «فلان» آمده از تصرّفاتى است كه بعداً كرده اند و نخواسته اند اسم ابوبكر اينجا ذكر شود.

«ابوبكر» اسمش «عبداللّه» و نام پدرش «عثمان» بوده؛ و در قاموس مى گويد: لقبش «عتيق» بوده است. در عرب رسم بوده براى بچه ها سه عنوان قرار مى داده اند: اسم،

ص: 29


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 151.

لقب و كنيه - كنيه آن است كه با «أَب» يا «أُم» شروع شود - به عنوان مثال امام حسن مجتبى، اسمش حسن، لقبش مجتبى، و كنيه اش ابومحمّد است. خليفۀ اوّل، اسمش عبداللّه، و احتمالاً لقبش عتيق، و كنيه اش ابوبكر بوده و كنيۀ پدرش ابوقحافه است؛(1)

و لذا حضرت مى فرمايد: «ابنُ أَبي قُحافَةَ ».

«وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحى »

(و همانا پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را در بر گرفت در حالى كه مى دانست موقعيت من نسبت به خلافت موقعيت قطب است نسبت به سنگ آسياب.)

«وَ» در «وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ » حاليه است و «لَ » لام توطئه است، اشاره به قسم محذوف دارد؛ يعنى واللّه او قطعاً مى دانست. حضرت چون در مقام تنقيص ابوبكر بوده فرموده: در حالى كه واللّه او قطعاً مى دانست كه من از نظر علم خيلى از او بالاتر هستم و خلافت مال من است، با اين وصف متصدّى خلافت شد؛ و اين مذمّت را بيشتر مى رساند.

«رَحى » سنگ آسياب است. «قطب» جايى است كه محور از آن عبور مى كند، اگر ميله اى را از يك طرف كره اى به طرف ديگر فرو كنند به آن ميله محور مى گويند و دو سر محور قطب مى شود، تمام حركت سنگ آسياب دور قطب است. حضرت خلافت را به سنگ آسياب تشبيه مى كند و موقعيت خودش را نسبت به خلافت مثل موقعيت قطب نسبت به سنگ آسياب معرفى مى كند كه خلاصه محور و قطب من هستم و خلافت بايد دور من بگردد.

مولا اميرالمؤمنين عليه السلام اين تعبير را در خطبۀ 119 نهج البلاغه هم دارند و مى فرمايند:

«و إنَّما أَنَا قُطْبُ الرَّحى ، تَدورُ عَلَيَّ و أَنَا بِمَكاني، فَإذا فارَقْتُهُ اسْتَحارَ مَدارُها، وَ اضْطَرَبَ ثِفالُها» من همچون قطب سنگ آسياب هستم، دور من مى گردد اگر من سر جايم ثابت باشم، پس اگر من از آن جدا شوم مدارش متزلزل مى شود،0.

ص: 30


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 155؛ القاموس المحيط ، فيروزآبادى، در لغت «عتق»، ص 1170.

و سنگ زيرين آن هم مضطرب و متزلزل مى گردد. «ثفال» سنگ زيرين آسياب را مى گويند. حضرت مى خواهند بفرمايند: من خليفۀ مسلمين هستم، در مركز ثابتى هستم، و آنها بايد دور من بگردند؛ و حال كه حكومت از مسير خود منحرف شده، اهدافى كه مانند ادارۀ شئون مسلمين و پياده كردن اسلام، از خلافت مورد نظر است به خوبى انجام نمى شود، و اين اسمش اضطراب است.

آگاهى ابوبكر از افضليّت حضرت على عليه السلام

«يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ »

(ابوبكر مى داند سيل علوم و دانش از ناحيۀ من سرازير مى شود.)

حضرت خودش را تشبيه به كوهى پر از برف و باران كرده كه سيلاب از آن سرازير مى شود، و مزارع و درختهاى زيادى از آن سيراب مى شوند. در واقع مى خواهند بفرمايند: كوه علم و دانش من هستم و سيل علوم از من سرازير مى شود، و حتى ابوبكر و عمر و امثال آنها هم در علوم بايد از من استفاده كنند.

تشبيه كردن علم و دانش به آب تشبيه لطيفى است. همان طور كه آب مايۀ حيات است حيات انسانها هم به واسطۀ علم و دانش است، و آنچه در خلافت ركن است همان علم و دانش است. تعبير «سيل» اين مطلب را مى رساند كه علوم زيادى در رشته هاى مختلف از حضرت جريان پيدا مى كند.

«وَ لا يَرْقى إِلَيَّ الطَّيْرُ»

(و كوه علم من آن قدر بلند است كه هيچ پرنده اى نمى تواند به قلۀ آن برسد.)

حضرت با اين تشبيه زيادىِ علم خود را بيان كرده اند، و مبالغۀ اين تشبيه زيادتر از تشبيه پيش است. در حقيقت مى خواهند بفرمايند: مقام علمى و مقام تقوايى من آن قدر شامخ است كه هيچ كس نمى تواند آن مقام را درك كند. مهم اين است كه ابوبكر

ص: 31

با علم به مقام علمى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متصدّى خلافت مى شود، و حضرت امير عليه السلام هم در مقام افشاگرى است كه اگر تا حال سكوت كردم اما واقعيت مطلب اين است، و موقعيت من اين گونه بوده و ابوبكر هم مى دانسته است.

در شرح نهج البلاغه خوئى روايتى را از كتاب احتجاج طبرسى نقل مى كند:

«عَن عامِرٍ الشَّعبِيِّ ، عَن عُرْوَةَ بنِ الزُّبَيرِ، [عَنِ الزُّبَيرِ] بنِ العَوّامِ ، قالَ : لَمّا قالَ المُنافِقونَ إنَّ أَبابَكرٍ تَقَدَّمَ عَلِيّاً وَ هُوَ يَقولُ أنَا أَوْلى بِالمَكانِ مِنهُ ، قامَ أَبوبَكرٍ خَطيباً فَقالَ : صَبراً عَلى مَن لَيسَ يَؤولُ إلى دِينٍ و لا يَحْتَجِبُ بِرِعايَةٍ و لا يَرْعَوِي لِوِلايَةٍ ، أَظْهَرَ الإِيمانَ ذِلَّةً و أَسَرَّ النِّفاقَ غَلَّةً ، هؤُلاءِ عُصْبَةُ الشَّيطانِ و جَمْعُ الطُّغيانِ ، يَزْعُمونَ أَنِّي أَقولُ إنِّي أَفضَلُ مِن عَلِيٍّ ، و كَيفَ أَقولُ ذلِكَ و ما لِي سابِقَتُهُ و لا قَرابَتُهُ و لا خُصوصِيَّتُهُ ، وَحَّدَ اللّهَ و أنَا مُلْحِدُهُ ، و عَبَدَ اللّهَ قَبْلَ أَن أَعبُدَهُ »(1).

زبير بن عوام مى گويد: وقتى كه منافقين گفتند ابوبكر مقام على را گرفته و مى گويد:

من به اين مقام شايسته تر هستم؛ ابوبكر براى سخنرانى برخواست و گفت: بايد صبر كنيم براى كسانى كه به راه دين بازنمى گردند، و مراقب رفتار و گفتار خود نمى باشند، و آداب محبت و دوستى را بجا نمى آورند؛ آنهايى كه به ناچار و از روى ذلّت، اظهار ايمان كرده و با كينه ورزى نفاق خود را پنهان كردند، آنان پيروان شيطانند و گروهى طغيانگر! چنين مى پندارند كه من مى گويم از على افضل هستم، چطور من چنين حرفى مى زنم ؟ در حالى كه سابقۀ على را ندارم، خويشاوندى كه على با پيغمبر دارد من ندارم، خصوصيات على را ندارم، وقتى او موحّد شد من هنوز ملحد و كافر بودم و قبل از اين كه من عبادت خدا را كنم او عبادت مى كرد.

هدف ابوبكر از اين سخنان اين بود كه بگويد من اين قدر مى فهمم كه على از من افضل است، آن گونه نيستم كه شما تصور مى كنيد، و على را خوب مى شناسم، و اين8.

ص: 32


1- منهاج البراعة، خوئى، ج 3، ص 41؛ الإحتجاج، طبرسى، ج 1، ص 88.

كه اين مقام را گرفته ام مصلحت اين بوده است. توجيه آنها به اين صورت بود كه على جوان است، و از طرف ديگر او در جنگها سران قريش را كشته است و لذا از او كينه دارند و اگر او را به خلافت نصب مى كرديم همه اطاعت نمى كردند و نظام اسلام از هم مى پاشيد، براى اين كه نظام اسلامى نپاشد مصلحت اين بود كه غير از على باشد! همين كه بعضى ها مى گويند مقدّم داشتن مصلحت بر حقيقت؛ و ابن أبى الحديد هم در حمد خدا مى گويد:

«و قَدَّمَ المَفضُولِ عَلَى الأفضَلِ لِمَصلَحَةٍ »(1) حمد خداى را كه مفضول را بر افضل براى مصلحت مقدّم داشت.

به هرحال اينها با اين كه قدرت داشتند، مى خواستند بگويند كه ما مى فهميم كه على فاضل تر است. از عمر هم نقل شده كه بيش از هفتاد مرتبه گفت:

«لَوْلا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ»(2) اگر على نبود عمر هلاك شده بود.

عكس العمل حضرت على عليه السلام در غصب خلافت

«فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً»

(پس آويزان كردم در مقابل خلافت پرده اى را.)

يعنى وقتى ديدم ابوبكر خلافت را به ناحق گرفت، در مقابل خلافت پرده اى انداختم و از خلافت منزوى شدم؛ زمانى كه ابوبكر روى كار آمد حضرت على عليه السلام به نخلستانها رفته و مشغول كشاورزى بود. وقتى انسان بخواهد از چيزى انزوا كند پرده اى مى كشد كه به ديگران كارى نداشته باشد. «سَدْل و إسْدال» آويزان كردن پرده را مى گويند.

«وَ طَوَيْتُ عَنْها كَشْحاً»

(و گرداندم از خلافت پهلويم را.)

ص: 33


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 3.
2- الغدير، ج 6، ص 93 به بعد؛ و بحارالأنوار، ج 40، باب 93 و 97 موارد زيادى را نقل كرده اند.

«كشح» يعنى پهلو؛ وقتى انسان مى خواهد از چيزى اعراض كند پهلويش را مى گرداند. ابن أبى الحديد معتزلى معناى ديگرى براى اين جمله مى كند و مى گويد:

وقتى انسان سير مى شود پهلويش بالا قرار مى گيرد و ديگر نمى تواند پهلويش را بچرخاند، اما وقتى خيلى گرسنه باشد لاغر هم مى شود و مى تواند پهلويش را بچرخاند، مثل اين كه حضرت مى خواهند بفرمايند: من خودم را از خلافت گرسنه قرار دادم و پهلويم را چرخاندم.(1) به نظر مى آيد اين تعبير درست نيست و ديگران هم قبول نمى كنند.

«وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ»

(و شروع به فكر كردن كردم كه آيا با يك دست قطع شده حمله كنم ؟)

«أرتَئي» يعنى طلب رأى كردن، «اَصُول» يعنى حمله كنم، «جذّاء، حدّاء، حذّاء» هر سه به يك معناست يعنى قطع شده. دست در اينجا كنايه از قدرت است، در قرآن هم به معنى قدرت استعمال شده، در سورۀ تبّت مى فرمايد: (تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ ) (2)

بريده باد دو دست ابولهب، يعنى قدرت ابولهب نابود باد.

جملۀ «با دست قطع شده حمله كنم» يعنى من كه نيرو ندارم و قدرت و نيرو با ديگران است، مردم با من نيستند، همۀ مردم دور آنها جمع شده اند، و به فرمايش آن حضرت در خطبۀ 210 كه مى فرمايند:

«و إنَّمَا النّاسُ مَعَ المُلوكِ وَ الدُّنيا إلّامَن عَصَمَ اللّهُ » مردم و تودۀ جمعيت هميشه با پادشاهان و قدرتمندان هستند مگر آن كس كه خدا حفظش كند. در اين حال كه مردم نوعاً با حكومت هستند و همراه على نبودند، حضرت مى فرمايند: فكر مى كردم چه كنم ؟ آيا با دست قطع شده و بدون قدرت و نيرو حمله كنم ؟1.

ص: 34


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 151.
2- - سورۀ مسد (111)، آيۀ 1.

«أَوْ أَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ، وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَكْدَحُ فِيها مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقى رَبَّهُ »

(يا صبر بر تاريكى كورى كنم، كه در آن شخص پير شكسته و ناتوان مى شود، و بچه ها پير مى شوند، و مؤمن با مشقت عمرش را طى مى كند؟)

«طَخْيَة يا طُخْيَة» يعنى تاريكى و ظلمت؛ «هرم» ناتوانى است، مثل حالتى كه عارض انسان صد ساله بشود؛ «شيب» به معناى پير شدن است؛ «كدح» معنايش سعى است، و به آدمى كه با شدّت كارى را انجام دهد «كادح» مى گويند.

اجتماع، اجتماع ظلمت است، حضرت على حقايق را مى دانست اما مردم در حالت تاريكى و جهل و تحيّر مى گذراندند؛ حضرت مى فرمايد: مردّد هستم، آيا حمله كنم ؟ قدرت ندارم، صبر كنم ؟ مردم در گمراهى هستند.

حضرت براى اين كه شدّت حالت سختى و نادانى و تحيّر و اضطراب موجود در مردم را برساند مى فرمايد: تاريكى كورى كه در آن آدم پير ناتوان مى شود و بچه ها پير مى شوند؛ وقتى شدايد زياد باشد، تحيّر در بين مردم زياد باشد، اهل حق متحيّرند و مى گويند خدايا چه كنيم ؟ و در اين ظلمت و اضطراب، مؤمن بايد براى حفظ دينش سختى بكشد و با مشقت زندگى كند، وقتى محيط فاسد باشد مؤمن با سختى مى تواند دينش را حفظ كند؛ لذا در روايات آمده كه در دورۀ آخرالزمان حفظ دين، از نگاه داشتن آتش در كف دست مشكل تر است.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام اين مطلب را در آخر خلافتش در مسجد كوفه بيان مى كند، در واقع حضرت افشاگرى و بيان تاريخ گذشته را مى كند، داستانى كه قبلاً اتفاق افتاده است.

«فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا أَحْجى »

(پس ديدم صبر كردن بر اين محيط ظلمانى به عقل نزديكتر است.)

ص: 35

«حجى» به معناى عقل است، «هاتا» اشاره به مؤنث است و در اينجا اشاره به «طخية عمياء» مى باشد. «ها» در «هذا» و «هاتا» حرف تنبيه است و «ذا» اشاره به مذكر دارد و «تا» اشاره به مؤنث.

حضرت مى ديدند با توجّه به اين كه قدرت ندارند تا پيروز شوند، اگر حمله كنند جنگ داخلى شروع مى شود، آن زمان اوّل اسلام بود و چه بسا بر اثر جنگ داخلى اساس اسلام از بين مى رفت؛ لذا براى اين كه اصل اسلام محفوظ باقى بماند حضرت مى فرمايند: ديدم صبر كردن بر اين محيط ظلمانى به عقل نزديك تر است.

«فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَينِ قَذًى، وَ فِي الْحَلْقِ شَجاً»

(پس صبر كردم در حالى كه در چشمم دائماً خارى مى خليد، و در حلقم استخوانى مانده بود.)

«قذىً » خار و خاشاكى است كه در چشم بيفتد و دائماً انسان را اذيت مى كند.

«شجاً» به استخوان يا چيزى كه در حلق گير كند مى گويند. مى خواهند بفرمايند:

با وجود اين كه دائماً در رنج و فشار بودم دندان سر جگر گذاشتم و صبر كردم.

«أَرى تُراثِي نَهْباً»

(مى ديدم ارثى كه از پيغمبر به من رسيده غارت شده است.)

به طور كلّى چيزى كه از ديگرى به انسان مى رسد ارث ناميده مى شود. «نهباً» به معناى «منهوباً» غارت شده را مى گويند.

حضرت خلافت را ارث خود مى دانست، خلافت ارثى بود كه از جانب پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى او معيّن شده بود و ديگران آن را به غارت بردند.

عملكرد ابوبكر و عمر در زمان خلافت خود

«حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ »

(تا آن كه اوّلى مسير خودش را طى كرد و گذشت و رفت.)

ص: 36

خليفۀ اوّل دو سال و شش ماه خلافت كرد و مرد.

«فَأَدْلى بِها إِلى فُلانٍ بَعْدَهُ »

(بعد خلافت را به دوّمى داد.)

«إدلاء» به معناى فرو فرستادن دلو در چاه براى بيرون آوردن آب است، بعد اين كلمه را در چيزى كه به ناحق به ديگران برسانى استعمال كرده اند؛ آيۀ قرآن مى فرمايد:

(وَ تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النّاسِ بِالْإِثْمِ ) (1) . (تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكّامِ ) يعنى دلوتان را به وسيلۀ پول در دل حكام مى فرستيد كه به نفعتان قضاوت كنند، يعنى پول را رشوه قرار مى دهيد. «رشاء» در لغت عرب به معناى طناب است، رشوه اى كه انسان به قاضى مى دهد مثل طنابى است كه در چاه مى فرستد تا آب بياورد؛ پولى كه به قاضى مى دهد مى خواهد از دل قاضى، روح قاضى و مغز قاضى يك حكمى را به نفع خودش بيرون بكشد. پس رشوه اى كه به قاضى داده مى شود به طنابى تشبيه شده است كه دلو را به چاه مى رساند، و حكمى كه از قاضى گرفته مى شود به آبى تشبيه شده كه از چاه بيرون آورده مى شود.

حضرت مى فرمايد: ابوبكر اين خلافت را به ناحق بعد از خودش به عمر محوّل كرد. در نهج البلاغۀ عبده، هم به جاى اسم ابوبكر و هم به جاى اسم عمر «فلان» گفته شده است، اما نوعاً نهج البلاغه هاى ديگر صريحاً اسم برده و با تعبير «إلَى ابْنِ الخَطّابِ » آورده اند.

«ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشى »

(بعد حضرت به قول اعشى شاهد آورد.)

«تمثّل» به معناى شاهد آوردن كلام ديگران است.

«شَتَّانَ ما يَوْمِي عَلى كُورِها*** وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جابِرِ»8.

ص: 37


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 188.

(چقدر دور است بين اين كه امروز نشسته ام بر جهاز شتر و در اين بيابان بى آب و علف آواره ام و روزى كه پيش حيّان برادر جابر بودم، نديم او بودم، و در آسايش به سر مى بردم.)

«شتّان» يعنى چقدر دور و فرق است، «ما» در «ما يومى» زائده است، «كور» رحل و جهاز است كه بر شتر مى اندازند.

«حيّان» و «جابر» از شخصيت هاى بزرگ عرب و از بنى حنيفه بودند، حتى حكومت ايران و روم هم روى اين دو نفر حساب مى كردند، حيّان از جابر بزرگتر بوده است، «اعشى» از شاعران عهد جاهليت و نديم هاى حيّان بوده است - نديم پادشاه كسى است كه هميشه با پادشاه و مقرب و مشاور اوست - الآن او را بيرون كرده اند يا از آن مقام بيرون آمده و در بيابانى سوار بر شتر راه را گم كرده و بدون آب و غذا مانده؛ اين شعر را مى گويد كه چقدر فرق است بين آن روز و اين روز.

احتمال مى رود حضرت با خواندن اين شعر بخواهد بفهماند: من يك روزى شخص دوّم اسلام بودم، بعد از پيغمبر من بودم، شمشيرزن در جبهه ها من بودم، برادر پيغمبر بودم، از نظر علم در مقام اوّل بودم، و يك روز هم در نخلستانها مشغول كشاورزى بودم. احتمال ديگر اين كه حضرت خواسته اند بفرمايند: چقدر فاصله بود بين من و آنها، آنها مقام شامخى براى خودشان درست كرده بودند و من مشغول كشاورزى بودم.

«فَيا عَجَباً!! بَيْنا هُوَ يَسْتَقِيلُها فِي حَياتِهِ إِذْ عَقَدَها لِآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ »

(پس چقدر شگفت آور است كه ابوبكر در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى نمود - يعنى مرتب مى گفت: اقيلونى، اقيلونى، خلافت را از من بگيريد و به ديگران بدهيد - ولى خلافت را براى ديگرى بعد از وفات خودش عقد بست!)

در تاريخ نقل شده كه ابوبكر هر كجا گير مى كرد مى گفت:

«أَقيلوني، أقيلوني» يعنى اين خلافت را از من بگيريد و به ديگران بدهيد، خلافت را برگردانيد - اين از تقدّس نمايى او بوده - و در جاى ديگر دارد كه ابوبكر مى گفته:

«أَقيلوني، أقيلوني و

ص: 38

لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ و عَلِيٌّ فيكُمْ » خلافت را از من بگيريد و من بهتر از شما نيستم در حالى كه على در بين شماست.(1)

حضرت مى فرمايد: اگر علاقه اى به خلافت ندارى و مى گويى از من بگيريد، چرا خليفۀ بعد از خود را تعيين مى كنى ؟ معلوم مى شود اظهار بى علاقگى به خلافت، ظاهرسازى بوده است.

ابن أبى الحديد مى گويد: ابوبكر در لحظات آخر زندگى هنگام جان كندن، عثمان را احضار كرد و به او گفت: بنويس اين وصيّت ابوبكر است به مسلمين، پس حالت اغماء و بيهوشى او را گرفت؛ عثمان از خود نوشت: بعد از خود عمربن خطّاب را خليفه قرار دادم؛ وقتى به هوش آمد پرسيد چه شد؟ عثمان گفت: نوشتم بعد از خود عمربن خطّاب را خليفه قرار دادم؛ ابوبكر گفت: اللّه اكبر! ترسيدى اگر من در بيهوشى بميرم مردم اختلاف پيدا كنند؟ گفت: آرى، ابوبكر گفت:

«جزاكَ اللّهُ خَيراً عَنِ الإسلامِ وَ أَهلِهِ » خدا تو را جزاى خير دهد از ناحيۀ اسلام و اهل اسلام.(2)

به هرحال خلافت را بعد از خودش به عمر داد.

«لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها!»

(چقدر شديد بود تقسيم كردن آن دو پستان خلافت را!)

«تَشطَّرا و تَشاطَرا و شاطَرا» هر سه نقل شده، از مادّۀ «شطر» است به معناى تقسيم كردن. «ضَرع» به معنى پستان شتر است.

حضرت خلافت را به دو پستان شترى تشبيه كرده است كه ابوبكر و عمر آن دو را بين خود تقسيم كرده - مثل دو بچه شتر - مى مكيدند و به ديگران سهمى نمى دادند، نصف را آن يكى استفاده مى كرد و نصف را اين يكى. عمر و ابوبكر از اوّل با هم5.

ص: 39


1- بحارالأنوار، ج 10، ص 28، حديث 14؛ و ج 28، ص 201، حديث 2.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 165؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 2، ص 425.

بودند، خلافت ابوبكر را عمر تثبيت كرد و خلافت عمر را هم ابوبكر؛ زورگويى هاى عمر در سقيفۀ بنى ساعده بود كه سبب شد ابوبكر به خلافت برسد، او به زور اميرالمؤمنين را آورد و ديگران را تهديد كرد تا ابوبكر را به خلافت برساند، ابوبكر هم مزدش را داد و بعد از خود خلافت را به عمر داد.

خصوصيات روحى عمر

«فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ»

(پس ابوبكر خلافت را در طبيعتى خيلى خشن گرداند.)

ابوبكر يك مقدار با نرمى برخورد مى كرد و اهل گذشت بود، ولى عمر همه را با خشونت مى خواست انجام دهد.

«يَغْلُظُ كَلْمُها»

(جراحتش غليظ بود.)

«كَلم» يعنى جراحت؛ اينجا مسألۀ جراحت در كار نيست، مراد اين است كه جراحتهايى كه بر اثر تنديهاى زبان خليفۀ دوّم به دلها نشسته خيلى غليظ بود، بدين معنى كه زود خوب نمى شد، به قول شاعر كه مى گويد:

جِراحاتُ السِّنانِ لَها الْتِيامُ *** و لا يَلْتامُ ما جَرَحَ اللِّسانُ (1)

جراحتهايى كه از سرنيزه پيدا شود خوب مى شود اما جراحت زخم زبان خوب نمى شود.

«كُلامُها» هم نقل شده؛ عبده مى گويد اگر «كُلام» باشد به معناى «أرض غليظة» است، يعنى زمينش سخت و ناهموار بود. به هرحال حضرت مى خواهد بفرمايد طبيعت عمر خشن و تند بود.

ص: 40


1- اللطائف و الظرائف، ثعالبى، ص 104 و 167.

«وَ يَخْشُنُ مَسُّها»

(و تماس و برخورد عمر با خشونت بود.)

مثل اين كه زبر است و نمى شود به او دست گذاشت، مردم نمى توانستند با عمر تماس بگيرند. هر كس پيش عمر مى آمد او با خشونت و تندى برخورد مى كرد، گره اى كه بايد با دست باز مى شد عمر از فرط خشونت با دندان باز مى كرد.

«وَ يَكْثُرُ الْعِثارُ فِيها، وَ الْاِعْتِذارُ مِنْها»

(و لغزش و اشتباه عمر و عذرخواهى از آن زياد بود.)

«عِثار» يعنى لغزش. ضميرهاى مؤنث (ها) در «كلامها، مسّها، فيها و منها» همه به «حوزةٍ (طبيعت)» برمى گردند.

چند نمونه از لغزشها و عذرخواهى هاى عمر

ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه مواردى از لغزشها و عذرخواهى هاى عمر را نقل مى كند. از جمله اين كه وقتى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت عمر راه افتاد و به مردم مى گفت پيغمبر نمرده است، بلكه همچون موسى بن عمران كه از قومش غايب شد و به كوه رفت و برگشت پيغمبر هم غايب شده و برمى گردد! بعد ابوبكر آمد و گفت مردم! پيغمبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفته، مگر اين آيۀ قرآن را نخوانده ايد: (أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ ) (1) آيا اگر پيغمبر بميرد يا كشته شود شما از دين برمى گرديد؟ وقتى ابوبكر اين آيه را خواند هم عمر و هم گروهى گفتند: انگار مردم اين آيه را تا به حال نشنيده بودند. در آنجا بود كه عمر گفت: دانستم كه پيغمبرخدا از دنيا رفته است.

مورد ديگر اين كه عمر گفت: نبايد زنى مهريه اش از مهريۀ زنان پيغمبر زيادتر باشد، زنى در جواب عمر اين آيه را تلاوت كرد: (وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا

ص: 41


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 144.

مِنْهُ شَيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً) (1)- سورۀ بقره (2)، آيۀ 189.(2) اگر برفرض يك پوست گاو - يعنى مال بسيار - هم به زن خود مهريه داديد هيچ چيز از آن را حق نداريد بگيريد، آيا با بهتان و گناهى آشكار مهر او را مى گيريد؟ وقتى كه زن اين آيه را خواند عمر گفت:

«كُلُّ النّاسِ أَفقَهُ مِن عُمَرَ حَتّى رَبّاتِ الحِجال»(3) تمام مردم از عمر فقيه تر و داناتر هستند حتى آن زنهاى نوعروسى كه در حجله ها هستند.

عمر صداى زن و مردى را از خانه اى شنيد، شك كرد نكند اينها مى خواهند خلافى انجام دهند، از ديوار بالا رفت، ديد مرد و زن با هم مشغول عشق بازى هستند و يك خيك شراب هم دارند، عمر گفت:

«يا عَدُوَّ اللّهِ أَكُنتَ تَرى أنّ اللّهَ يَستُرُكَ و أنتَ على مَعصِيَتِه» اى دشمن خدا تو خيال كرده اى در حالى كه مشغول معصيت خدا هستى خدا تو را رسوا نمى كند؟ آن مرد در جواب به عمر گفت:

«إنْ كُنتُ أَخْطَأْتُ في واحِدَةٍ فَقَد أَخْطَأْتَ في ثَلاثٍ » اگر من يك گناه كردم تو سه گناه كردى! يكى اين كه خدا فرمود: (وَ لا تَجَسَّسُوا) (4) و تو تجسّس كردى؛ دوّم اين كه خدا فرموده:

(وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها) (4) هر خانه اى كه مى خواهيد برويد از در آن وارد شويد، و تو از ديوار آمدى؛ سوّم اين كه خدا مى فرمايد: (لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى أَهْلِها) (5) وقتى وارد خانه اى شديد اجازه بگيريد و بر اهل آن سلام كنيد، و تو بى اجازه وارد شدى و سلام نكردى.(6)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهد.

ص: 42


1- - سورۀ نساء
2- ، آيۀ 20.
3- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 178 و 182.
4- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 12.
5- - سورۀ نور (24)، آيۀ 27. در كنز العمال اين آيه را آورده است و در شرح ابن أبى الحديد به جاى آن آيۀ 61 سورۀ نور (فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا) آمده است.
6- كنز العمّال، متقى هندى، ج 3، ص 808، حديث 8827؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 182؛ همچنين در الغدير، ج 6، از صفحۀ 83 تا 324 نمونه هاى زيادى از لغزشهاى عمر را نقل مى كند.

درس 42: خطبۀ 3 (قسمت دوّم)

اشاره

دفاع ابن أبى الحديد معتزلى از عمر، و پاسخ آن

عمر خليفه اى غير قابل كنترل، و گرفتارى مردم در زمان او

شوراى شش نفرى عمر

شكايت حضرت على عليه السلام از شوراى عمر

كارنامۀ خلافت عثمان

دلايل سقوط عثمان

اجتماع مردم براى بيعت با حضرت على عليه السلام

ص: 43

ص: 44

«خطبۀ 3 - قسمت دوّم»

«فَصاحِبُها كَراكِبِ الصَّعْبَةِ ، إِنْ أَشْنَقَ لَها خَرَمَ ، وَ إِنْ أَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ ، فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللّهِ بِخَبْطٍ وَ شِماسٍ ، وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِراضٍ ؛ فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ ، وَ شِدَّةِ الِْمحْنَةِ ؛ حَتَّى إِذا مَضى لِسَبِيلِهِ ، جَعَلَها فِي جَماعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ ، فَيالَلَّهِ وَ لِلشُّورى ، مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلى هذِهِ النَّظائِرِ! لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا، وَ طِرْتُ إِذْ طارُوا؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ ، وَ مالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ ، مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ .

إِلى أَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجاً حِضْنَيْهِ ، بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ ، وَ قامَ مَعَهُ بَنُوا أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللَّهِ خَضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ ، إِلى أَنِ انْتَكَثَ فَتْلُهُ ، وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ ، وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ !

فَما راعَنِي إِلَّا وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جانِبٍ ، حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنانِ ، وَ شُقَّ عِطْفايَ ، مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ »

بحث در خطبۀ سوّم نهج البلاغه بود، على عليه السلام در اين خطبه نسبت به خلفا افشاگرى مى كند. در درس قبل به اينجا رسيديم كه حضرت راجع به خليفۀ دوّم فرمود:

«فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ، يَغْلُظُ كَلْمُها، وَ يَخْشُنُ مَسُّها، وَ يَكْثُرُ الْعِثارُ فِيها،

ص: 45

وَ الْاِعْتِذارُ مِنْها» ابوبكر خلافت را گرداند در يك طبيعتى كه ذاتاً خشن بود - عمر به غلظت و خشونت معروف بود - و جراحتش غليظ و سخت بود، و تماس با او با خشونت بود، لغزش در آن طبيعت زياد بود، و بعد از لغزش عذرخواهى مى كرد.

دفاع ابن أبى الحديد معتزلى از عمر، و پاسخ آن

توضيح اين قسمت در جلسۀ گذشته بيان شد، اما در اينجا مطلبى را عرض كنيم:

خشونت عمر خيلى معروف است، حتى عامه هم اين مطلب را قبول دارند.

ابن أبى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه، طبيعت تند و خشن عمر را وسيله اى براى دفاع از او قرار داده، مى گويد: اين كه وقتى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بستر بيمارى فرمود كاغذى بياوريد مى خواهم براى شما چيزى بنويسم، عمر گفت:

«إنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُر» اين مرد هذيان مى گويد، به خاطر طبيعت تندى بوده كه عمر داشته و دست خودش نبوده است؛ مى خواسته خوب حرف بزند ولى توهين مى شده، وگرنه او قصد توهين كردن نداشته است.(1)

معروف است كه عمر در مورد بيعت با ابوبكر گفت:

«إنَّ بَيْعَةَ أبي بَكْرٍ كانَتْ فَلْتَةً - و قَد كانَتْ كذلِكَ - إلّاأنَّ اللّهَ وَقى شَرَّها»(2) بيعت با ابوبكر يك چيز ناگهانى و فكر نشده اى بود كه انجام يافت، خدا ما را از شرّش حفظ كند - و اگر به معناى ماضى باشد -

ص: 46


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 183.
2- - هنوز جنازۀ پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دفن نشده بود، و حضرت على عليه السلام در حال غسل و كفن پيامبربود، اينها بدون حضور بنى هاشم و همفكرانشان و برخلاف سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به وصايت على عليه السلام در سقيفه جمع شدند، و چند نفر با ابوبكر بيعت كردند و بعد هم راه افتادند و با تبليغات و ارعاب، ديگران را هم آوردند. در زمينۀ اين كلام عمر نگاه كنيد: صحيح البخارى، ج 8، ص 26؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 23؛ المصنّف، عبدالرزاق، ج 5، ص 441 تا 445.

خدا ما را از شرّش حفظ كرد. «فَلتة» اين است كه انسان فكر نكرده و ناگهانى كارى را انجام دهد. اين كلام عمر زير سؤال بردن بيعت با ابوبكر است.

ابن أبى الحديد در شرح خطبۀ 26 نهج البلاغه مى گويد:

فَقَد كان سَبَقَ من عُمَر أن قال: «إنَّ بَيْعَةَ أَبي بَكْرٍ كانَتْ فَلْتَةً وَقَى اللّهُ شَرَّها فَمَنْ عادَ إلى مِثْلِها فَاقْتُلوهُ » بيعت ابى بكر كار بى فكر و ناگهانى بود كه خدا شرّش را حفظ كرد، اگر كسى بعد از اين چنين كارى كند او را بكشيد.(1) سپس او در دفاع از سخن عمر مى گويد:

«وَاعلَم أنَّ هذهِ اللَّفْظَةَ مِن عُمَرَ مُناسِبةٌ لِلَفَظاتٍ كثيرةٍ كان يَقولُها بِمُقتضى ماجَبَلَهُ اللّهُ تعالى عَلَيهِ مِن غِلَظِ الطِّينَةِ و جَفاءِ الطَّبيعةِ و لا حيِلَةَ له فيها لأنّه مَجبولٌ عليها لا يَستَطيعُ تَغييرَها»

اين لفظ عمر مناسب است با لفظهاى ديگرى كه مى گفته، براى آنچه خدا در طبيعت عمر قرار داده بود كه طينتش غليظ بود، و طبيعتش خشك بود، و نيرنگ و حقه بازى نمى كرد، براى اين كه طبيعتش اين بود و بر اين طبيعت خلق شده بود، نمى توانست طبيعتش را تغيير دهد.

بعد ابن أبى الحديد ادامه مى دهد:

«و لا رَيبَ عِندَنا أنّه كانَ يَتَعاطى أن يَتَلَطَّفَ و أن يُخرِجَ ألفاظَهُ مَخارِجَ حَسَنَةً لَطِيفةً فَيَنزَعُ بِه الطَّبعُ الجاسِيُ و الغَريزَةُ الغَليظَةُ إلى أمثالِ هذهِ اللَّفَظاتِ و لا يَقصُدُ بِها سوءاً و لا يُريدُ بِها ذَمّاً و لا تَخطِئةً » ما شكى نداريم كه او مى خواسته با لطف و مدارا حرف بزند و الفاظ خوبى بگويد، اما آن طبيعت خشن و ذاتى، او را وادار مى كرد تا تندى كند، و اگر عمر امثال اين الفاظ را مى گويد قصد سوئى نداشته، و نمى خواسته مذمّت و تخطئه كند.

ابن أبى الحديد در ادامه به دو مورد ديگر از الفاظ ناهنجار عمر اشاره مى كند، يكى اين كه مى گويد:

«كَما قَدَّمنا مِن قَبلُ في اللَّفْظَةِ الَّتي قالَها في مَرَضِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم»6.

ص: 47


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 26.

همان گونه كه در مورد كلامى كه در بيمارى رسول اللّه گفت(1) همين مطلب را بيان داشتيم. ابن أبى الحديد مى گويد:

«و كَاللَّفَظاتِ الَّتي قالَها عامَ الحُدَيبِيَةِ » و مثل كلماتى كه عمر در سال حُديبيه گفت؛(2) و در نهايت راجع به عمر مى گويد:

«وَاللّهُ تَعالى لا يُجازي المُكَلَّفَ إلّابِما نَواهُ ، ولَقَد كانَت نِيَّتُه مِن أطهَرِ النِّيّاتِ و أخلَصِها لِلّهِ سُبحانَهُ »

خدا جزا نمى دهد مكلّف را مگر به نيّت او، و نيّت عمر از پاكترين نيّتها بوده و از خالص ترين نيّتها براى خداى سبحان.(3)

به ابن أبى الحديد اعتراض شده كه اگر مى گويى عمر نمى توانسته خودش را كنترل كند و بى اختيار اين گفتارها از او صادر مى شده، پس اين يك آدم غير قابل كنترل و نامناسبى است و نمى تواند خليفۀ مسلمانها باشد، و نبايد چنين فردى در رأس خلافت مسلمين قرار گيرد؛ و اگر مى گويى رفتار و گفتارش از روى اختيار بوده، پس بد مى كرده و گناه مى كرده است؛ بنابراين اگر سوء نيّت هم نداشته، كسى كه طبيعت و ذاتى خشن و تند دارد و حتى نسبت به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم بى ادبى مى كند، نبايد خلافت و زعامت مسلمين به دست او باشد. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رحمة للعالمين و داراى خُلق عظيم بود، و با اخلاق كريمۀ خود مردم را جذب مى كرد. چگونه ممكن است كسى كه طبيعتش تند و خشن است و نمى تواند آن را تغيير دهد خليفۀ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم باشد؟!7.

ص: 48


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 6، ص 51؛ و صحيح البخارى، ج 7، ص 9؛ موقعى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بستر بيمارى بود فرمود: «ايتوني بِدَواةٍ و صَحيفَةٍ أكتُب لكم كتاباً لَنْ تَضلّوا بعدهُ أبداً» براى من دوات و صحيفه اى بياوريد تا براى شما بنويسم نوشته اى را كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. حضرت بعد از اين كه اين كلام را فرمود بيهوش شد. يك نفر از اصحاب حضرت خواست برود تا آنچه حضرت فرموده بود بياورد، عمر گفت: «اِرجِعْ إنّ هذا الرّجلَ لَيَهجُر» برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد.
2- - در صلح حُديبيه عمر با تندى و خشونت به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت: شما مگر به ما نگفتى كه: «لَتَدخُلُنّ المَسجِدَ الحَرامَ » به حج مى رويم و وارد مسجدالحرام مى شويم، پس اين صلح براى چيست ؟
3- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 27.

عمر خليفه اى غير قابل كنترل، و گرفتارى مردم در زمان او

«فَصاحِبُها كَراكِبِ الصَّعْبَةِ ، إِنْ أَشْنَقَ لَها خَرَمَ ، وَ إِنْ أَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ »

(پس صاحب اين طبيعت خشن مثل كسى است كه سوار بر شتر غير رام باشد، اگر افسارش را بكشد بينى آن پاره شود، و اگر افسارش را رها كند هجوم مى آورد و خود و صاحبش را در پرتگاه مى اندازد.)

«صعبة» شتر چموش است، در مقابل «ذلول» يعنى شتر رام؛ «اشنق» يعنى افسارش را كشيد؛ «خرم» يعنى بينى اش پاره مى شود؛ اين عبارت امام يك تشبيه است و در آن سه احتمال داده شده كه دو احتمال آن بد نيست اما احتمال سوّم سست و ضعيف است.

احتمال اوّل: شايد مى خواهد بگويد عمر كه سوار خلافت شده همانند كسى است كه سوار شتر غير رام شده. خلافت مسخّر و رام براى كسى است كه عالم، آگاه و عاقل باشد، با اخلاق حسنه برخورد كند. بنابراين خلافت براى على عليه السلام رام است از باب اين كه تمامى صفات لازمه را دارد، اما براى عمر رام نيست زيرا عالم نيست، خشن است و با تندى برخورد مى كند، و ديگر جهات لازم را ندارد. پس در اين احتمال خلافت تشبيه به شترى كه رام نيست شده است. روى اين احتمال كلام حضرت اين گونه معنى مى شود: صاحب آن طبيعت (عمر) مثل آن شترسوارى است كه شتر او رام نباشد.

احتمال دوّم: مراد از «صاحب» همراهان و مشاورين و دوستان عمر باشد. يعنى عمر چون طبيعت خشن دارد، همراهان و مشاوران و رفقاى او نمى دانند با او چگونه رفتار كنند؛ چون همه اش با تندى و خشونت عمل مى كند، اگر مانع او شوند ضربه مى زند و اوضاع را به هم مى ريزد، و اگر رهايش كنند همه را به هلاكت مى رساند. بنابر اين احتمال «صاحب» خود خليفه نيست، بلكه همراهان و دوستان خليفه است.

«فصاحبها» يعنى همراه و رفيق او كه اين طبيعت خشن را دارد.

ص: 49

احتمال سوّم: مراد از «صاحب» حضرت على عليه السلام باشد. يعنى من كه با چنين طبيعت خشنى (عمر) همراه و هم عصر شده ام - او تنديهايى نسبت به حضرت على و فاطمه عليهما السلام و اصحاب اميرالمؤمنين كرد - اگر بخواهم با تندى برخورد كنم و مانع او شوم همه را به هم مى ريزد، و اگر با ملايمت رفتار كنم و هيچ نگويم جامعۀ اسلامى را در هلاكت مى اندازد.

«فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللّهِ بِخَبْطٍ وَ شِماسٍ ، وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِراضٍ »

(پس قسم به خدا مردم مبتلا به راه و روشى شدند كه از روى آگاهى نيست، و مبتلا به چموشى و رنگارنگى و عدم قاطعيت در حكم و به حركت عرضى و غير مستقيم شده اند.)

«مُنِىَ » يعنى «اُبْتُلِىَ » گرفتار شده اند. «خبط » يعنى حركت غير معروف و نامتناسب؛ انسان آگاه كه راهى را از روى معرفت و آگاهى طى كند مستقيم مى رود، ولى آدمى كه آگاه نيست مثل كسى كه حالت مستى و جنون دارد از جاده خارج مى شود، گاهى به سمت چپ مى رود و گاهى به سمت راست. «شماس» چموشى، و «اعتراض» حركتهاى عرضى و غير مستقيم را مى گويند. در اين كلمات حضرت دو احتمال هست:

احتمال اوّل: خليفه يعنى خود عمر اين گونه بوده است كه همۀ حركت هايش از روى ناآگاهى و چموشى و ناموزونى بوده، و در تصميمات خود قاطع نبوده است.

بنابر اين احتمال، اين صفات براى عمر بوده است.

احتمال دوّم: چون حكومت تدبير نداشته و مسلط نبوده، و مجراى صحيحى را براى جامعه معيّن نكرده، مردم حركت هايشان ناموزون و درهم و برهم بوده است، در اين صورت دزدى و ناامنى و خودسرى در جامعه به وجود مى آيد. بنابر اين احتمال اين صفات براى جامعه بوده است.

به هرحال حضرت مى فرمايد: مردم گرفتار خشونت و چموشى و قلدرى و ناموزونى شده بودند.

ص: 50

«فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ ، وَ شِدَّةِ الِْمحْنَةِ »

(پس من بر آن مدّت دراز و سختى رنج و اندوه صبر كردم.)

من بر سختى محنت و اندوه صبر كردم در حالى كه مدّتش طولانى بود. مدّت خلافت ابوبكر دو سال و نزديك به چهار ماه بود اما مدّت خلافت عمر ده سال و شش ماه، كه اگر ابولؤلؤ او را نكشته بود بيشتر طول مى كشيد. حضرت بر اين مدّت طولانى صبر كردند.

شوراى شش نفرى عمر

«حَتَّى إِذا مَضى لِسَبِيلِهِ ، جَعَلَها فِي جَماعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ »

(تا اين كه خليفۀ دوّم هم راهش را طى كرد و رفت، خلافت را در جماعتى قرار داد كه وانمود مى كرد من يكى از آنها هستم.)

در بعضى از نسخه ها دارد «جَعَلَها في سِتَّةٍ » يعنى خلافت را در شش نفر قرار داد.

«زَعَمَ ، يَزْعَمُ » به معناى گمان كردن است و از افعال قلوب، اما «زَعَمَ ، يَزْعُمُ » معنايش گفتارى است كه خلاف واقع باشد. در واقع حضرت مى خواهد بفرمايد: عمر گفت من يكى از افراد شورا باشم اما در واقع نمى خواست و به گونه اى شورا را تعيين و طراحى كرد كه من از گردونه خارج شوم.

به عمر پيشنهاد كردند كه عبداللّه پسرش را به عنوان خليفه تعيين كند، عمر گفت:

از اولاد خطّاب يك نفر بس است؛ و شورايى مركّب از شش نفر تشكيل داد: حضرت اميرالمؤمنين، عثمان، طلحه، زبير، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف. شورا را به نحوى طراحى كرد كه در هر صورت حضرت على عليه السلام از گردونه خارج شود، و عثمان به خلافت برسد، زيرا گفت خليفه كسى است كه اكثريت با او باشند؛ و اگر مساوى شد و سه نفر در يك طرف و سه نفر در طرف ديگر قرار گرفتند، خليفه كسى

ص: 51

است كه عبدالرحمن بن عوف با او باشد. عمر حضرت على عليه السلام را در شورا قرار داد، زيرا نمى توانست شخصيتى را كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى خلافت بعد از خودش تعيين فرموده بود در اين شورا ناديده بگيرد.

سعد وقاص را قرار داد، زيرا مى دانست او نسبت به حضرت على كينۀ مخصوصى دارد، چون مى گويند حضرت على بعضى از خويشاوندان مادرى او را در جنگ بدر كشته بود.(1) طلحه هم نسبت به حضرت على خوش بين نبود و كينه هايى داشت.

عبدالرحمن بن عوف هم شوهر خواهر عثمان بود، البتّه خواهر مادرى او، زيرا همسر عبدالرحمن أم كلثوم دختر عُقبة بن أبى معيط بود، و مادر ام كلثوم مادر عثمان هم بوده؛ لذا روشن بود كه عبدالرحمن به نفع عثمان خواهد بود.

روى اين حساب فقط زبير با حضرت على بود و به حضرت على هم علاقه داشت، پسر عمۀ حضرت على هم بود. عمر اين پيش بينى را مى كرد كه گروه حضرت على دو نفر باشند و گروه عثمان چهار نفر؛ اما از باب اين كه احتمال مى داد طلحه به گروه حضرت على ملحق شود، گفت خليفه كسى است كه عبدالرحمن بن عوف با او باشد، البتّه در صورتى كه هيچ كس اكثريت نياورد و دو طرف مساوى باشند، و معلوم بود كه عبدالرحمن طرف عثمان است.

شكايت حضرت على عليه السلام از شوراى عمر

«فَيالَلَّهِ وَ لِلشُّورى ، مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلى هذِهِ النَّظائِرِ!»

(پس پناه بر خدا از اين شورا! چه وقت در مورد من شك عارض شد با اوّلى از اينها تا اين كه الآن هم رديف شده ام با اين افرادى كه هم نظير هستند.)

ص: 52


1- - كشته شدن پدر سعد توسط حضرت على عليه السلام در شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 188 ومنهاج البراعة، ج 3، ص 74 به نقل از قطب راوندى نقل شده است.

حضرت مى فرمايد: من با اوّلى آنها مورد شك و ترديد نبودم، براى اين كه پيغمبر در غدير خم و در جاهاى ديگر مرا به عنوان خليفۀ خود معرفى كرده بود و سوابق من بر همه كس روشن و واضح است، حال بايد قرين و هم رديف اينهايى باشم كه هيچ يك امتيازى بر ديگرى ندارد و نظير هم هستند.

«لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا، وَ طِرْتُ إِذْ طارُوا»

(لكن من پايين آمدم و نزديك زمين شدم وقتى آنها پايين آمدند، و پرواز كردم وقتى آنها پرواز كردند.)

«أَسَفَّ الطّائِرُ» يعنى پرنده نزديك به زمين شد. حضرت مى خواهد بفرمايد: من براى اين كه اصل اسلام حفظ شود و اختلاف به وجود نيايد ناچار بودم با آنها هماهنگ باشم و در اوج گرفتن ها و پايين آمدن ها با آنها باشم.

«فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ »

(پس شخصى از اين شش نفر از من اعراض كرد به خاطر كينه اى كه داشت.)

سعد وقاص مسلّم است، طلحه را هم گفته اند؛ در واقع حضرت مى فرمايد:

يك نفر آنها از من برگشت به خاطر كينه اى كه در دل داشت.(1)

«وَ مالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ »

(و ديگرى هم از من ميل و اعراض كرد به خاطر خويشاوندى اى كه با عثمان داشت.)

«مصاهره» خويشى سببى را مى گويند. در اينجا مراد حضرت، عبدالرحمن بن عوف است از باب اين كه شوهر خواهر عثمان بود و به اين اعتبار طرف عثمان را گرفت، و در واقع رأى او بود كه عثمان را به خلافت رساند.4.

ص: 53


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 190؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 74.

وقتى عثمان به غارت مال اللّه مشغول گشت و بيت المال را در بين خويشان خود تقسيم كرد و به ظلم و ناعدالتى دست زد، به عبدالرحمن بن عوف گفتند: اين نتيجۀ كارى است كه تو كردى، گفت: تصور نمى كردم اين گونه باشد، من هم از او كناره گيرى مى كنم؛ مى گويند ديگر به خانۀ عثمان نرفت و در مرض فوتش هم وقتى عثمان به ديدنش آمد رويش را از او گرداند و گفت: چه كنم ديگر كار از من گذشته است.(1)

«مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ »

(با چيزهاى ديگرى كه نمى خواهم بگويم.)

در عرب به چيزهايى كه ذكرش قبيح است و بايد به اشاره و كنايه باشد «هَنْ » مى گويند. پس مسائل ديگرى هم در كار بوده و علّتهاى ديگرى هم بوده كه حضرت مى فرمايند: نمى خواهم بگويم.

كارنامۀ خلافت عثمان

«إِلى أَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجاً حِضْنَيْهِ ، بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ »

(تا اين كه سوّمين نفر گروه به پا خاست در حالى كه دو پهلويش سطبر شده بود، همّ او بين محل بيرون دادن و محل خوردن او بود.)

«نافج» بلند شده، «حُضْن و حِضْن» پهلو، «نثيل» جايى كه براى غائط كردن مى روند، و «معتلف» محل خوردن علف معنا مى دهد. حضرت در مورد عثمان مى فرمايد: او همّش خوردن و بيرون دادن بود و كار ديگرى براى جامعه نكرد. در اين عبارت حضرت و عبارات ديگر فراوان تشبيه و كنايه وجود دارد.

ص: 54


1- شرح و پاورقى نهج البلاغۀ عبده، ص 30؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 196.

«وَ قامَ مَعَهُ بَنُوا أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللَّهِ خَضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ »

(و با او پسران پدرش - قوم و خويشها و پسر عموهايش - به پا ايستادند، مال خدا را با دهان پر مى بلعيدند همچون بلعيدن شتر گياهان بهاره را.)

«خضم» به معناى نجويده فرو دادن و بلعيدن است، و «قضم» به معناى جويدن.

عثمان وقتى به حكومت رسيد حَكَم بن أبى العاص را كه پيامبر تبعيد كرده بود - و حتى دو خليفۀ اوّل و دوّم هم آنها را برنگردانيده بودند - از تبعيد برگرداند و پسرش مروان را به عنوان وزير و مشاور خودش قرار داد.

او اموال بيت المال را بين خويشاوندان خود تقسيم مى كرد، از باب نمونه بنابر نقل ابن أبى الحديد،(1) تمامى بيت المال شمال آفريقا را يكجا به عبداللّه بن سعد بن ابى سرح داد، و يا تمام خمس غنائم ارمنيه (ارمنستان) را به مروان داد و حكم و ديگر اقوامش هم از تقسيم بيت المال بى بهره نبودند، تا حدّى رسيد كه سر و صداى مسلمانان بلند شد.(2)

دلايل سقوط عثمان

«إِلى أَنِ انْتَكَثَ فَتْلُهُ »

(تا اين كه بافته هاى سوّمى از هم باز شد و به هم خورد.)

«فَتْل» يعنى بافته شده. هر رييس حكومتى افرادى را به عنوان مشاور، وزير و...

در اطراف خودش جمع مى كند، اينها بافته هاى او مى باشند؛ تشكيلات و بافته هاى عثمان، حَكَم و مروان و اقوام و خويشانش بودند، آنان را آورده بود تا پناهش باشند،

ص: 55


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 199.
2- در الغدير، ج 8 به صورت مشروح دربارۀ بخشش هاى عثمان بحث كرده است و در ص 286 يك ليست كلّى را مى آورد.

اما همه از هم پاشيد؛ همان طلحه اى كه با اميرالمؤمنين مخالف بود عليه عثمان مردم را تحريك مى كرد، به همين صورت ديگران. عبداللّه بن سعد بن ابى سرح استاندار مصر بود، هرچه مردم از دست او شكايت كردند كسى جوابشان را نداد، بالاخره خودشان آمدند و عثمان را سرنگون كردند.(1) اين يك قاعدۀ كلّى است كه چيزى كه بر حق نباشد هرچند هم اساس و پايه هايش را محكم كنند بالاخره زمانى از هم مى پاشد.

«وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ »

(و كارهاى او زمين گيرش كرد.)

«أَجْهَزَ عَلَيْهِ » يعنى زمين گيرش كرد. وقتى آخرين ضربه را به شخص مجروح مى زنند كه زمين گير شود، مى گويند «أَجْهَزَ عَلَيْهِ »؛ كارهاى عثمان او را زمين گير كرد؛ او را در خانه محصور كردند و كشتند در حالى كه هيچ پناهى نداشت.

«وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ !»

(و آن شكم پرش او را دَمَر به زمين انداخت.)

«كباه» يعنى سرازيرش كرد، «إنَّ الْجَوادَ قَدْ يَكْبُوا» يعنى اسبى كه خيلى تيزرو باشد گاهى اوقات سرازير مى شود و سقوط مى كند. مقصود از شكم پر عثمان، همان غارت بيت المال و تقسيم آن بين خويشاوندانش مى باشد. بالاخره آن شكم پر و آن ولخرجى ها او را ساقط و سرازير كرد.ت.

ص: 56


1- - شارحان نهج البلاغه در شرح خطبۀ 30 به صورت مفصّل علّت قتل عثمان را نوشته اند و از آن جمله ابن أبى الحديد معتزلى در شرح خود، ج 2، ص 129 تا 161 داستان كشته شدن عثمان را شرح داده است.

اجتماع مردم براى بيعت با حضرت على عليه السلام

«فَما راعَنِي إِلَّا وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَيَّ »

(پس مرا به تعجّب نينداخت مگر اين كه مردم مثل يال كفتار دور من ريختند.)

يال كفتار بسيار پرپشت است، در حال دويدن موهاى يالش به اين طرف و آن طرف مى ريزند، حضرت مى خواهد بفرمايد: اين مردم به حدّى از تندرويها، تبعيضات و ظلمهاى عثمان به ستوه آمده بودند كه بدون اين كه من از آنها دعوتى كرده باشم بى اختيار ريختند دور من و متوجّه من شدند.

«يَنْثالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جانِبٍ »

(مردم هجوم مى آوردند و مى ريختند بر سر من از هرطرف.)

«ثَوِلَ » اجوف واوى است، «اِنْثالَ » «اِنْثَوَلَ » بوده است، «اِنْثالَ الماءُ» يعنى آب ريخت. حضرت مى خواهد بگويد: مردم همين طور مى ريختند بر سر من، مثل رودخانه اى كه يكدفعه به جايى بريزد. هجوم به حدى زياد بود كه:

«حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنانِ ، وَ شُقَّ عِطْفايَ »

(تا اين كه دو شست پايم پايمال، و دو پهلويم پاره شد.)

«عِطف» يعنى پهلو؛ سيّد مرتضى از بعض اهل لغت نقل مى كند كه عرب به انگشت ابهام «حَسَن» مى گويد، تثنيۀ آن «حَسَنان» است.(1) و معناى جمله چنين است:

فشار جمعيت به حدّى بود كه دو انگشت ابهام من پايمال شد و دو پهلوى من پاره شد. البتّه برخى «حسنان» را امام مجتبى و سيّدالشهداء عليهما السلام گرفته اند. اما با توجّه به

ص: 57


1- - شرح ابن ميثم، ج 1، ص 265.

استعمال فعل مجهول و موقعيت سنى آن دو حضرت بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا در آن زمان امام حسن و امام حسين بچه نبودند كه پايمال شوند، لكن چون در اطراف حضرت بودند ممكن است بگوييم جمعيت به حدّى بود كه مثل اين كه آنها زير پاها قرار گرفتند. و شايد منظور از پاره شدن دو پهلو، لباس دو پهلو باشد.

در هر صورت فشار مى آوردند كه با آقا بيعت كنند. البتّه اينها مبالغه است، مى خواهد شدّت هجوم مردم را بيان كند.

«مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ »

(در حالى كه مردم اجتماع كردند دور من مثل گلۀ گوسفند.)

ازدحام گلۀ گوسفندان در خوابگاهشان را «رَبيضة» مى گويند. حضرت در اين قسمت چگونگى اجتماع مردمى را بيان مى كند كه براى بيعت به سوى حضرت هجوم بردند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 58

درس 43: خطبۀ 3 (قسمت سوّم)

اشاره

«امر» در اصطلاح قرآن و حديث

گروههاى مخالف حكومت حضرت على عليه السلام

پيش بينى جنگ جمل، صفين و نهروان توسط پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

چرا حضرت على عليه السلام بعد از عثمان خلافت را پذيرفت ؟

چرا اين خطبه را شقشقيه ناميده اند؟

حديثى جالب از امام صادق عليه السلام دربارۀ خلفا

ص: 59

ص: 60

«خطبۀ 3 - قسمت سوّم»

«فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طائِفَةٌ ، وَ مَرَقَتْ أُخْرى ، وَ قَسَطَ آخَرُونَ ، كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا كَلامَ اللَّهِ حَيْثُ يَقُولُ : (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) بَلى ! وَاللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها، وَلَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فِي أَعْيُنِهِمْ ، وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها.

أَما وَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ، وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ، وَ ما أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَماءِ أَنْ لا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ ، وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ ، لَأَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها، وَ لَسَقَيْتُ آخِرَها بِكَأْسِ أَوَّلِها، وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْياكُمْ هذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ»

قالوا: وَ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أَهلِ السَّوادِ عِنْدَ بُلوغِهِ إلى هذَا المَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ ، فَناوَلَهُ كِتابا فَأَقْبَلَ يَنظُرُ فيهِ . قالَ لَهُ ابْنُ عَبّاسٍ : يا أميرَالمؤمِنينَ ، لَوِ اطَّرَدْتَ خُطْبَتَكَ مِن حَيْثُ أَفْضَيْتَ . فَقالَ : «هَيْهاتَ يَابْنَ عَبَّاسٍ ! تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ »

قالَ ابْنُ عَبّاسٍ : فَوَاللّهِ ما أَسِفتُ عَلى كَلامٍ قَطُّ كَأَسَفي عَلى هذَا الكَلامِ أن لا يَكونَ أَميرُالمؤمِنينَ عليه السلام بَلَغَ مِنهُ حَيْثُ أَرادَ.

قالَ الشريفُ رحمه الله: قَولُه عليه السلام «كَراكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَها خَرَمَ ، وَ إِنْ أَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ » يُريدُ أَنّه إذا شَدَّدَ عَليها في جَذبِ الزِّمامِ و هي تُنازِعُه رَأسَها خَرَمَ أَنفَها، و إن أَرخى لها شَيئاً مع صُعوبَتِها تَقَحَّمَت به فَلَم يَملِكْها، يُقالُ : أَشنَقَ النّاقَةَ ، إذا جَذَبَ رَأْسَها بِالزِّمامِ فَرَفَعَهُ ، و شَنَقَها أيضاً، ذَكَرَ ذَلكَ ابنُ السِّكِّيتِ في «إصلاحِ المَنطِقِ ».

ص: 61

بحث در مورد درسهايى از نهج البلاغه بود، در خطبۀ سوّم بحث به اينجا رسيد كه حضرت مى فرمايد:

«فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ»

(پس وقتى كه قيام كردم به امر امامت و خلافت)

«امر» در اصطلاح قرآن و حديث

«امر» به معناى فرمان است، و در لسان كتاب و حديث بيشتر به همان مسألۀ امامت و خلافت گفته مى شود. در تعبيرات وقتى مى گفتند فرمان براى فلانى صادر شد، يعنى فرمان ولايت و حكومت. حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام در نامه اش به معاويه مى فرمايد:

«وَلّانِي المُسلِمونَ الأَمْرَ بَعْدَهُ »(1) مسلمانها امر امامت را بعد از اميرالمؤمنين به من محوّل كردند. با بررسى روايات به دست مى آيد كه «أمر» همان فرمان و حكومت است، «إمارة» هم گفته مى شود چون از مادّۀ «اَمَرَ» است. به حاكم «امير» هم مى گويند يعنى صاحب فرمان. آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: (أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ) (2) اطاعت كنيد خدا را و فرستادۀ خدا را و صاحبان فرمان از خودتان را.

بعضى فكر مى كنند هر كس متصدّى حكومت شد صاحب فرمان مى شود، اين اشتباه است. صاحب فرمان يعنى كسى كه حق فرمان دارد، اگر او متصدّى حكومت شد صاحب فرمان مى شود. صاحب خانه كسى است كه خانه ملك اوست، اگر غاصبى آمد و خانه را غصب كرد و بر خانه مسلط شد اين غاصب است نه صاحب خانه.

صاحب خانه كسى است كه خانه را از او غصب كرده اند.

پس اولى الامر يعنى صاحبان فرمان، آنهايى كه حق فرمان دارند، در مرحلۀ اوّل

ص: 62


1- - مقاتل الطالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ص 66؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 24 و 34.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

ائمۀ اطهار عليهم السلام هستند، و در عصر غيبت هم براى حاكم مسلمين شرايطى در قرآن و حديث ذكر شده كه هر كس آن شرايط را داشته باشد صاحب فرمان مى شود.(1)

گروههاى مخالف حكومت حضرت على عليه السلام

1 - ناكثين

«نَكَثَتْ طائِفَةٌ »

(طايفه اى بيعت خود را نكث كردند و شكستند.)

آنچه در امر بيعت مهم است ادامۀ بيعت است نه اصل آن؛ خداوند متعال در مورد بيعت رضوان در سورۀ فتح مى فرمايد: (لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ ) (2) خداوند از مؤمنين راضى شد وقتى كه با تو زير درخت - در حديبيه - بيعت كردند. اهل سنّت مى گويند: طبق اين آيه افرادى مثل طلحه و زبير كه در آن بيعت بوده اند خدا از آنها راضى است، در صورتى كه بايد به اين آيه هم توجّه كرد كه خداوند مى فرمايد: (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً) (3) پس هر كس بيعت خود را نقض كند به زيان خود اقدام كرده و كسى كه وفا كند به آنچه بر خدا عهد كرده به او اجر عظيم خواهيم داد.

لذا اجر عظيم، دائرمدار وفاى به بيعت است؛ طلحه و زبير با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، اما چون نقض بيعت كردند و جنگ جمل را به راه انداختند شامل آنها نمى شود.

2 - مارقين

«وَ مَرَقَتْ أُخْرى »

(و دسته اى از بيعت و اطاعت خارج شدند و جلو زدند.)

ص: 63


1- در كتاب دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 1، ص 285 تا 367 هشت شرط براى حاكم مسلمين نقل شده است. علاقه مندان مى توانند به آن كتاب مراجعه نمايند.
2- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 18.
3- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 10.

«مَرَقَ » به معناى «خَرَجَ » است،

«مَرَقَ السَّهمُ مِنَ الرَّمي» يعنى تير از كمان خارج شد.

حضرت مى فرمايد: عده اى اوّل آمدند بيعت كردند ولى از آن خارج شدند. مراد از مارقين در اين كلام خوارج نهروان هستند كه جنگ نهروان را به وجود آوردند.

3 - قاسطين

«وَ قَسَطَ آخَرُونَ »

(و گروه ديگر ظلم كردند.)

در بعضى نسخه ها «فَسَقَ » دارد كه به معناى خارج شدن مى باشد،

«فَسَقَ الرُّطَبُ مِن قشرِه» يعنى خرما از پوستش خارج شد؛ اگر «فَسَقَ » باشد معناى كلام حضرت اين مى شود: و گروهى ديگر از دين خارج شدند. «قَسَطَ » از لغات اضداد است؛ يعنى هم به معناى عدل مى آيد و هم به معناى ظلم و جور، و در اينجا معناى دوّم مراد حضرت است و مقصود معاويه و گروه او مى باشند كه به حضرت ظلم كردند.

پيش بينى جنگ جمل، صفّين و نهروان توسط پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

مسألۀ مخالفت اين سه گروه با حضرت على عليه السلام را پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از قبل خبر داده بود و رواياتى در اين باره نقل شده است، از جمله روايتى كه مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه از غاية المرام نقل مى كند كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: به امّ سلمه خبر رسيد كه يكى از موالى او از حضرت على عليه السلام عيب جويى مى كند، امّ سلمه او را خواست و نصيحت كرد، تا آنجا كه امّ سلمه مى گويد پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود:

«يا أُمَّ سَلَمَةَ اسْمَعي وَ اشْهَدي هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ سَيِّدُ المُسلِمينَ و إمامُ المُتَّقينَ ...

و قاتِلُ النّاكِثينَ وَ القاسِطينَ وَ المارِقينَ ، قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ مَنِ النّاكِثونَ ؟ قالَ : الَّذينَ يُبايِعونَهُ بِالمَدينَةِ و يَنْكُثونَ بِالبَصْرَةِ ، قُلتُ : مَنِ القاسِطونَ ؟ قالَ : مُعاوِيَةُ وَ أَصْحابُهُ مِنْ أهْلِ الشّامِ ، قُلتُ : مَنِ المارِقونَ ؟ قالَ : أصحابُ النَّهْرَوانِ ».

ص: 64

اى امّ سلمه بشنو و گواهى بده اين على بن ابيطالب آقاى مسلمانها و امام پرهيزكاران است... و كشندۀ ناكثين و قاسطين و مارقين است، امّ سلمه مى گويد: گفتم اى رسول خدا ناكثين چه كسانى هستند؟ پيغمبر فرمود: كسانى كه در مدينه با على بيعت مى كنند و در بصره نقض مى كنند، عرض كردم: قاسطين چه كسانى هستند؟ فرمود: معاويه و اصحاب او از اهل شام، عرض كردم: مارقين چه كسانى هستند؟ فرمود: اصحاب نهروان.

«فَقالَ مَوْلى أُمِّ سَلَمَةَ : فَرَّجْتِ عَنّي فَرَّجَ اللَّهُ عَنْكِ ، وَاللّهِ لا سَبَبْتُ عَلِيّاً أَبَداً»(1) پس آن مولى به امّ سلمه گفت: براى من گشايش درست كردى خدا براى تو گشايش درست كند، به خدا قسم ديگر به على بد نمى گويم.

«كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا كَلامَ اللَّهِ حَيْثُ يَقُولُ : (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) (2)»

(مثل اين كه اينها سخن خدا را نشنيده اند كه مى فرمايد: اين خانۀ آخرت - بهشت - را براى كسانى قرار داديم كه ارادۀ سركشى و بلندپروازى و فساد در روى زمين را ندارند و عاقبت خوب مال انسانهايى است كه اهل تقوى و پرهيزگارى باشند.)

طلحه و زبير، معاويه و گروهش، خوارج نهروان همه بر امام مسلمين طغيان كردند، و براى علوّ - همان كه ما امروز مى گوييم استكبار - و فساد در زمين سه جنگ عليه حضرت به راه انداختند، لذا حضرت اين آيه را ذكر كردند.

مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه مواردى را ذكر مى كند كه اين آيه تكيه كلام حضرت بوده است. از جمله روايتى است كه از مجمع البيان نقل مى كند:

«عَن زاذانَ عَن أميرالمؤمنينَ ». زاذان كه يكى از اصحاب اميرالمؤمنين و ايرانى هم بوده است از حضرت نقل مى كند:

«إنَّهُ كانَ يَمْشى فِي الأَسْواقِ وَحْدَهُ و هُوَ والٍ يُرْشِدُ الضّالَّ و يُعينُ 3.

ص: 65


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 104 تا 106؛ الأمالى، شيخ صدوق، ص 380، حديث 10.
2- سورۀ قصص (28)، آيۀ 83.

الضَّعيفَ و يَمُرُّ بِالبَيّاعِ وَ البَقّالِ فَيَفْتَحُ عَلَيهِ القرآنَ و يَقْرَأُ: (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً) و يَقولُ : نَزَلَت هذهِ الآيةُ في أهلِ العَدلِ و التّواضُعِ مِنَ الوُلاةِ و أهلِ القُدرَةِ مِنْ سائِرِ النّاسِ »(1) حضرت على در حالى كه حاكم بود در بازارها به تنهايى و بدون اسكورت راه مى رفت، و راه گم كرده را راهنمايى مى كرد و راه را به او نشان مى داد، و به ضعيف كمك مى كرد، و بر فروشنده ها و بقّالها گذر مى كرد، قرآن را باز مى كرد و اين آيه را مى خواند: (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً) ، بعد مى فرمود: اين آيه در مورد حاكمانى كه اهل عدل و تواضع هستند و كسانى كه نسبت به ساير مردم اهل قدرتند نازل شده است.

همچنين روايتى را از غاية المرام از زاذان نقل مى كند:

«قالَ : رَأَيْتُ عَلِيّاً عليه السلام يُمْسِكُ الشُّسوعَ بِيَدِهِ ثُمَّ يَمُرُّ فِي الأَسْواقِ فَيُناوِلُ الرَّجُلَ الشِّسْعَ و يُرْشِدُ الضّالَّ و يُعينُ الحَمّالَ عَلَى الحَمولَةِ و يَقْرَأُ هذِهِ الآيَةَ : (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ ...) ثُمَّ يَقولُ هذِهِ الآيَةُ نَزَلَتْ فِي الوُلاةِ و ذَوِي القُدْرَةِ مِنَ النّاسِ »(2) زاذان گفت: على را ديدم كه بندهاى كفش را به دست مى گرفت و در بازار راه مى افتاد و اگر كسى بند كفش او در رفته بود به او بند كفش مى داد و اگر كسى راه را گم كرده بود او را راهنمايى مى كرد و به حمّالان در حمل بار كمك مى كرد - اگر حمّالى مى خواست چيزى را بر پشت خود بگذارد به او كمك مى كرد - و اين آيه را مى خواند: (تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ ...) و مى فرمود: اين آيه در مورد واليان و صاحبان قدرت از مردم نازل شده است.

اين كارها براى اين بود كه حضرت اين معنا را بفهماند كه خليفۀ مسلمانها نبايد از مردم جدا باشد، بلكه بايد در جامعه بيايد و اهل تواضع باشد و با مردم فقير و طبقۀ سه در تماس باشد.

همچنين مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه از مجمع البيان نقل مى كند كه7.

ص: 66


1- - مجمع البيان، طبرسى، ج 7، ص 420، ذيل آيۀ 83 از سورۀ قصص (28)؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 107.
2- - منهاج البراعة، ج 3، ص 107.

حضرت على عليه السلام فرمود:

«إنَّ الرَّجُلَ لَيُعْجِبُهُ شِراكُ نَعْلِهِ فَيَدخُلُ في هذهِ الآيةِ » كسى كه بند كفشش او را به عُجب اندازد داخل در اين آيه خواهد بود، بعد از مرحوم طبرسى در مجمع البيان نقل مى كند كه در توضيح اين روايت مى گويد:

«يَعني إنَّ مَن تَكبَّرَ عَلى غَيرِهِ بِلباسٍ يُعجِبُه فهو مِمَّن يُريدُ عُلوّاً في الأرضِ »(1) كسى كه بر غير خودش تكبّر كند به واسطۀ لباسى كه از آن لباس خوشش آمده، از كسانى خواهد بود كه ارادۀ علوّ در زمين دارند.

انسان نبايد نسبت به خودش، نسبت به لباسش، نسبت به زندگى و نسبت به مقامش عُجب داشته باشد، و تصور كند كه من يك كسى هستم. مقام و لباس و خانۀ كذايى و ماشين چنانى نبايد سبب اعجاب و خودپسندى او شود.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آيه را بر همۀ اين موارد تطبيق مى كرده است. خليفۀ مسلمين بايد در ميان جامعه بيايد و هم سطح آنها باشد؛ براى اين كه حضرت اميرالمؤمنين خلافت را يك مقام والايى كه خليفه را از مردم جدا كند نمى داند، خلافت را مسئوليتى مى داند كه به عهدۀ آن حضرت آمده كه هرچه آن مسئوليت را بهتر انجام دهد پاداش بيشترى خواهد داشت، لذا به اشعث بن قيس استاندار خودش در آذربايجان مى نويسد:

«إنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ و لَكِنَّهُ في عُنُقِكَ أَمانَةٌ »(2)

اين مقام براى تو طعمه نيست بلكه بر عهدۀ تو امانتى است؛ اگر اين امانت را خوب حفظ كردى البتّه مقام دارى.

«بَلى ! وَاللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها، وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فِي أَعْيُنِهِمْ ، وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها»

(بله به خدا قسم اين آيه را شنيده اند و حفظ هم كرده اند، و لكن اين سه دسته كه اين كارها را مى كنند دنيا در نظرشان زيبا جلوه داده شده، و زيور دنيا اينها را ربوده است.)5.

ص: 67


1- - مجمع البيان، ج 7، ص 420؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 107.
2- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 5.

«وَعى» به معناى حفظ است؛ «حَلِىَ ، يَحْلى» يعنى زيبا جلوه داده شده؛ «زبرج» يعنى زيور؛ «راقهم» يعنى «اعجبهم» يعنى اينها را به عجب انداخته است.

خلاصه اين كه پست و مقام دنيا و زر و زيور دنيا باعث شده كه اين گروهها متكبّرانه عمل كنند و عليه حضرت على عليه السلام قيام كنند و طبق آيۀ قرآن عمل نكنند.

چرا حضرت على عليه السلام بعد از عثمان خلافت را پذيرفت ؟

«أَما وَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ »

(آگاه باشيد قسم به آن خدايى كه دانه را شكافت و روح انسانها و حيوانات را خلق كرد)

«نَسَمَة» از مادّۀ «نسيم» است، و «روح» از مادّۀ «ريح» است. مى گويند: حيات و نفس انسان و حيوان به واسطۀ روح بخارى و باد به وجود مى آيد. «روح» را مى گويند «نسمة» يعنى چيزى كه به واسطۀ نسيم و باد محقق شده است.

«لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ، وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ»

(اگر نبود حاضر شدن اين حاضرين - كسانى كه براى بيعت با حضرت جمع شده بودند - و اگر نبود تمام شدن حجّت بر من به واسطۀ وجود ناصر و ياور)

اين بيان حضرت در وقتى است كه مردم آمده اند با آن حضرت بيعت كنند، لذا مى فرمايد: اين كه من در زمان خلفا ساكت بودم به خاطر نبودن ياور بود، اما الآن با بودن اين كسانى كه آماده اند مرا يارى كنند بر من حجّت تمام شده است.

«وَ ما أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَماءِ أَنْ لا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ ، وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ »

(و اگر نبود پيمانى كه خدا از علما گرفته كه ساكت نمانند و بى تفاوت نباشند بر پُرى شكم ظالم و گرسنگى مظلوم)

«كظّة» يعنى پُرى شكم، منظور فقط خوردن ظالم نيست بلكه از حقوقى كه ظالم قبضه مى كند تعبير به خوردن مى شود. خداوند در قرآن شريف مى فرمايد:

ص: 68

(وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ ) (1) اموالتان را بين خودتان به باطل نخوريد؛ مراد از «اكل» تصرف است، در تعبيرات مردم هم مى گويند: فلان كس مال فلانى را خورده است، و منظورشان اين نيست كه همه اش را خورده، بلكه ماشين خريده، خانه خريده، به بچه هايش داده و... از باب اين كه خوردن يكى از مصاديق بارز تصرف است، لذا اصطلاحاً «اكل» در مطلق «تصرف» استعمال شده است. معناى كلام حضرت اين است كه: ظالمين حقوق مظلومين را به ناحق تصرف كرده اند.

«سغب» يعنى گرسنگى؛ مراد حضرت فقط خالى بودن شكم مظلومان نيست، يعنى حقوقشان پايمال شده؛ خلاصه منظور حضرت از اين جمله اين است كه انسان نبايد در مقابل اختلاف طبقاتى ظالمانۀ جامعه بى تفاوت باشد.

«لَأَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها»

(هرآينه ريسمان خلافت را بر شانه اش مى انداختم.)

«لألقيت» جواب است براى «لولا»؛ يعنى اگر نبود كه من الآن ياور دارم و حجّت بر من تمام شده است و خدا هم پيمان گرفته كه علما در مقابل ظلم و اجحافها بى تفاوت نباشند، ريسمان حكومت را به شانه اش مى انداختم. «غارب» كتف را گويند. حضرت خلافت را به شترى تشبيه كرده كه افسارش دست آن حضرت است؛ وقتى مى خواهند افسار الاغ يا شتر را رها كنند روى شانه اش مى اندازند.

«وَ لَسَقَيْتُ آخِرَها بِكَأْسِ أَوَّلِها»

(و آخر خلافت را به همان كاسۀ اوّل سيراب مى كردم.)

يعنى همان گونه كه در زمان سه خليفۀ اوّل - با اين كه خلافت حق من بود - خلافت را رها كردم، براى اين كه نيرو نداشتم و اگر رها نمى كردم باعث جنگ و ستيز و اختلاف بين مسلمانها مى شد، حالا هم رها مى كردم.8.

ص: 69


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 188.

«وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْياكُمْ هذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ»

(و مى يافتيد شما اين دنيايتان (خلافت) را نزد من نامطلوبتر از آب بينى بز.)

«عَفطَة» دو معنا دارد: يكى معناى «ضَرْطَة و حَبْقَة» و ديگر به چيزى كه از بينى بز بيرون مى آيد؛ اهل لغت و مرحوم عبده در شرح نهج البلاغه ذكر كرده اند: در زبان عرب به آنچه از بينى بز بيرون مى آيد «نفطة» و به آنچه از بينى گوسفند و ميش بيرون مى آيد «عَفطَة» مى گويند، اما گاهى هم در جاى يكديگر استعمال مى شود. اين دو لفظ اگر با هم استعمال شود معنايش فرق مى كند، مثل دو كلمۀ فقير و مسكين. اگر گفته شود

«ما لَهُ نافِطٌ و لا عافِطٌ » يعنى نه بز دارد نه ميش، اما وقتى يكى از اين دو لفظ به تنهايى ذكر شود در هر دو معنا استعمال مى شود.

«عَنز» يعنى بز؛ «أزهَد» افعل التفضيل است يعنى نامرغوبتر، افعل التفضيل معمولاً از فعل معلوم گرفته مى شود اما گاهى اوقات از مجهول هم مى آيد، مثلاً «أحَبّ إلَيَّ » يعنى محبوبتر است پيش من، در اينجا هم «ازهد» در «مزهود فيه» استعمال شده است، يعنى در حقيقت از فعل مجهول گرفته شده است.

خطبۀ شقشقيه در اينجا تمام شد؛ زيرا:

«قالوا: وَ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أَهلِ السَّوادِ عِنْدَ بُلوغِهِ إلى هذَا المَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ ، فَناوَلَهُ كِتابا فَأَقْبَلَ يَنظُرُ فيهِ »

(راويان خبر گفته اند: وقتى حضرت خطبه اش به اينجا رسيد، مردى از اهل عراق به طرف حضرت ايستاد و نوشته اى به حضرت داد، حضرت متوجّه آن نوشته شد و آن را نگاه مى كرد.)

«سواد» مراد عراق است، اهل حجاز به مردم اهل عراق اهل سواد مى گفتند، از باب اين كه در عراق زمين به خاطر وجود اشجار و مزارع سياه ديده مى شده است.

دربارۀ آنچه در اين نوشته بوده بعضى ها مطالبى مفصّل ذكر كرده اند، گفته اند:

ص: 70

در آن نامه ده سؤال بوده و حضرت هم جواب داده اند.(1)

«قالَ لَهُ ابْنُ عَبّاسٍ : يا أميرَالمؤمِنينَ ، لَوِ اطَّرَدْتَ خُطْبَتَكَ مِن حَيْثُ أَفْضَيْتَ »

(ابن عبّاس به حضرت گفت: يا اميرالمؤمنين اى كاش خطبۀ شما ادامه پيدا مى كرد! - يا - اى كاش خطبه را ادامه مى دادى! از همان جايى كه رهايش كردى.)

«فَقالَ : «هَيْهاتَ يَابْنَ عَبَّاسٍ ! تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ »

(پس حضرت فرمود: دور است و تمام شد آن حالى كه داشتم اى ابن عبّاس!! اين شقشقه اى بود كه پايين آمد و دوباره سر جاى خود قرار گرفت.)

چرا اين خطبه را شقشقيه ناميده اند؟

وقتى كه شتر خيلى عصبانى مى شود چيزى قرمز رنگ از دهانش بيرون مى آيد شبيه ريۀ شتر و همراه با كف، هيجان شتر كه تمام شد آن را سر جايش برمى گرداند، اين را مى گويند «شقشقة»؛ به واسطۀ اين كلمه خطبه را «شقشقية» ناميدند.

حضرت در اينجا حالت خود را به حالت هيجان شتر تشبيه كرده اند؛ زيرا حضرت با يادآورى آنچه در زمان خلفاى سه گانه بر سر اسلام آمد و اسلام از مسير اصلى خود منحرف شد و با يادآورى اين كه اينها زمينه ساز حكومت معاويه بودند، به خشم آمده و اين فرمايشات را نسبت به آنها ايراد فرمود، حال به ابن عبّاس مى فرمايد: آن حالت تمام شد و آن هيجان فرو نشست.

«قالَ ابْنُ عَبّاسٍ : فَوَاللّهِ ما أَسِفتُ عَلى كَلامٍ قَطُّ كَأَسَفي عَلى هذَا الكَلامِ أن لا يَكونَ أَميرُالمؤمِنينَ عليه السلام بَلَغَ مِنهُ حَيْثُ أَرادَ»

(ابن عبّاس گفت: قسم به خدا هيچ وقت بر هيچ كلامى تأسف نخوردم مثل تأسفى كه بر اين كلام اميرالمؤمنين خوردم كه چرا نتوانست تا آنجا كه مى خواست بگويد و مطلب را تا آخر بيان كند.)

ص: 71


1- شرح ابن ميثم، ج 1، ص 269.

ابن أبى الحديد معتزلى در ذيل كلام ابن عبّاس مى گويد:

«فحدَّثَني شَيخي أبوالخَيرِ مُصَدِّقُ بنُ شَبيبٍ الواسِطِيُّ في سَنَةِ ثَلاثٍ و سِتِّمِائةٍ ، قال: قرأتُ عَلى الشَّيخِ أبي محمّدٍ، عَبدِاللّهِ بنِ أحمدَ المعروفِ بِابنِ الخَشّابِ هذهِ الخُطبَةَ ، فَلَمّا انتَهَيتُ إلى هذا المَوضِعِ ، قالَ لي: لَو سَمِعتُ ابنَ عبّاسٍ يَقولُ هذا لَقُلتُ لَهُ : و هَلْ بَقِيَ في نَفسِ ابنِ عَمِّكَ أمرٌ لَمْ يَبلُغهُ في هذه الخُطبةِ لِتَتَأَسَّفَ ألّا يكونَ بَلَغَ مِن كلامهِ ما أراد! وَاللّهِ ما رَجَعَ عَنِ الأوّلينَ و لا عَنِ الآخِرينَ ، و لا بَقِيَ في نَفسِه أحدٌ لَم يَذكُرهُ إلّارَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم»(1):

استاد من مصدق بن شبيب الواسطى در سال 603 براى من گفت: اين خطبه را بر استادم ابن خشاب خواندم، وقتى به اين قسمت از خطبه رسيدم به من گفت: اگر من اين سخن را از ابن عبّاس شنيده بودم به او مى گفتم: مگر پسر عمّت على چيزى نگفته گذاشت كه تو بر آن تأسف مى خورى و مى گويى چرا كلامش به آخر نرسيد؟! به خدا قسم در درون على از گذشتگان و آيندگان چيزى باقى نماند و در مورد همه هرچه در درون داشت گفت مگر از رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم.

حديثى جالب از امام صادق عليه السلام دربارۀ خلفا

حديثى را راجع به خلفا در زندان ديدم كه مناسب است اينجا ذكر كنم. اين حديث را حاج ميرزا حبيب اللّه خوئى در منهاج البراعة، از زهر الربيع نقل مى كند:

«أنَّ الصّادقَ عليه السلام سَئِلَ عَنِ الخُلَفاءِ الأَربَعَةِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مابالُ الشَّيخَينِ قَدِ انتَظَمَتْ لَهُما أُمورُ الخِلافَةِ و جَرَتْ عَلى أيديهِمْ فُتوحُ البِلادِ مِن غَيرِ مُعارَضَةِ أحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ ؟ و مابالُ عُثمانَ و أميرِالمؤمنينَ عليه السلام لَم تَنْتَظِمْ لَهُما أُمورُ الخِلافَةِ ، بَل قامَتِ المُسلِمونَ عَلى عُثمانَ و حَصَروهُ في دارِهِ و قَتَلُوهُ وَسَطَ بَيتِهِ ، و أمّا أميرُالمؤمنينَ عليه السلام فَثارَتِ الفِتَنُ في زَمَنِ خِلافَتِهِ حَتّى قَتَلَ النّاكِثينَ و القاسِطينَ و المارِقينَ ؟ فَأَجابَ عليه السلام أنَّ

ص: 72


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 205.

أمورَ تِلكَ الدُّنيا و الخِلافَةِ فيها لا يَجري بِباطِلٍ بَحْتٍ و لا بِحَقٍّ خالِصٍ بَل تَجري بِحَقٍّ و بِباطِلٍ مَمزوجَيْنِ ، فَأمّا عُثمانُ فَأرادَ أنْ يُجرِيَ أمورَ الخِلافَةِ بِمَحضِ الباطِلِ فَلَم يَتِمَّ لَهُ الأمرُ، و أمّا أميرُالمؤمنينَ عليه السلام فَأرادَ أنْ يُجرِيَ أحكامَها عَلى الطَّريقَةِ المُستَقيمَةِ و السُّنَنِ النَّبَوِيَّةِ فَلَم يَحصُلْ لَهُ ما أرادَ، و أمّا الشَّيخانِ فَأخَذا قَبضَةً مِنَ الحَقِّ و قَبضَةً مِنَ الباطِلِ فَجَرَتْ لَهُمَا الأمورُ كَما أرادا»(1):

از امام صادق عليه السلام راجع به چهار خليفۀ بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم سؤال شد كه چرا كار خلافت براى شيخين (ابوبكر و عمر) منظم شد، به وسيلۀ آنها بلاد فتح شد و احدى از مسلمين با آنها معارضه نكرد و حكومتشان برقرار و ثابت بود، اما براى عثمان و اميرالمؤمنين عليه السلام امور خلافت منظم نشد، بلكه مسلمانان عليه عثمان قيام و او را در خانه اش محاصره كردند و كشتند، و اما در زمان خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام فتنه ها برانگيخته شد و حضرت مجبور شد با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد و آنها را بكشد؟! امام صادق عليه السلام جواب فرمودند: امور دنيا و خلافت در آن با باطل محض و حق خالص پيش نمى رود، بلكه با مخلوطى از حق و باطل به پيش مى رود؛ عثمان مى خواست كارهاى خلافت را به باطل محض انجام دهد، پس امر خلافت بر او تمام نشد؛ اما اميرالمؤمنين عليه السلام مى خواست احكام خلافت را بر طريقۀ مستقيم و سنن نبوى جارى كند، پس آنچه مى خواست حاصل نشد؛ اما ابوبكر و عمر مقدارى حق و مقدارى باطل را مخلوط كردند، پس كارها بر طبق ارادۀ آنان جريان پيدا كرد. همين كه امروزيها مى گويند بايد مطابق مصلحت عمل كرد، مصلحت اقتضا مى كند دروغ بگويند، مصلحت اقتضا مى كند خلاف حق عمل كنند، حق و باطل را مخلوط كنند و مردم را قانع كنند!

اين روايت را در شرح خطبۀ 16 ذكر مى كند؛ البته اين روايت سندى ندارد، اما عملاً اين گونه است كه حق محض چون مردم نوعاً اهل دنيا هستند پيش نمى رود.4.

ص: 73


1- منهاج البراعة، ج 3، ص 244.

«قَولُه عليه السلام «كَراكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَها خَرَمَ ، وَ إِنْ أَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ » يُريدُ أَنّه إذا شَدَّدَ عَليها في جَذبِ الزِّمامِ و هي تُنازِعُه رَأسَها خَرَمَ أَنفَها، و إن أَرخى لها شَيئاً مع صُعوبَتِها تَقَحَّمَت به فَلَم يَملِكْها»

(منظور حضرت از جملۀ «كراكب الصّعبة...» اين است كه سوار بر شتر چموش اگر افسار شتر را بكشد و او هم سر باز زند بينى اش پاره مى شود، و اگر طناب را رها كند و نكِشد، شترى كه رام نباشد خودش و صاحبش را به هلاكت مى اندازد و در اين صورت شترسوار ديگر مالك شتر خود نيست.)

يعنى نمى تواند آن را كنترل كند.

«يُقالُ : أَشنَقَ النّاقَةَ ، إذا جَذَبَ رَأْسَها بِالزِّمامِ فَرَفَعَهُ ، و شَنَقَها أيضاً، ذَكَرَ ذَلكَ ابنُ السِّكِّيتِ في إصلاحِ المَنطِقِ »

(گفته مى شود: «اشنق النّاقة» وقتى كه سرش را با طناب بكشد و به طرف بالا بياورد، «شنقها» هم گفته مى شود، اين مطلب را ابن سكّيت در كتاب اصلاح المنطق ذكر كرده است.)

اين خطبه از خطبه هاى معروف است و عرض شد كه قبل از سيّد رضى شيخ صدوق و شيخ مفيد و ديگران آن را ذكر كرده اند. ابن أبى الحديد هم اين خطبه را قبول دارد، افضل بودن حضرت على را هم قبول داد، اما در حمد خدا مى گويد:

خدايى كه مفضول را بر افضل به خاطر مصلحت مقدّم داشت. حق اين است كه خدا اين كار را نكرد بلكه عده اى در سقيفه نشستند و اين كار را كردند. جهان جهان اختيار است و بنا نيست با اعجاز عمل شود، آنها زمينه را درست كردند و آن همه سفارشات پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم راجع به اميرالمؤمنين و ائمۀ طاهرين عليهم السلام را زير پا گذاشتند و هرچه خواستند كردند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 74

درس 44: خطبۀ 4

اشاره

نقش حضرت على عليه السلام در هدايت امّت

صداى حقيقت و گوش ناشنوا

پيش بينى جنگ جمل توسط حضرت على عليه السلام

حضرت موسى عليه السلام و ترس از شكست در هدف

ص: 75

ص: 76

«خطبۀ 4»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِي الظَّلْماءِ، وَ تَسَنَّمْتُمُ الْعَلياءَ، وَ بِنَا انْفَجَرْتُمْ [أَفْجَرْتُمْ ] عَنِ السَّرارِ. وُقِرَ سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ الْواعِيَةَ ، وَ كَيْفَ يُراعِي النَّبْأَةَ مَنْ أَصَمَّتْهُ الصَّيحَةُ ؟ رُبِطَ جَنانٌ لَمْ يُفارِقْهُ الْخَفَقانُ . مازِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَواقِبَ الْغَدْرِ، وَ أَتَوَسَّمُكُمْ بِحِلْيَةِ الْمُغْتَرِّينَ ، سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبابُ الدِّينِ ، وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النِّيَّةِ . أقَمْتُ لَكُمْ عَلى سَنَنِ الْحَقِّ فِي جَوادِّ الْمَضَلَّةِ ، حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لا دَلِيلَ ، وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لا تُميِهُونَ . الْيَومَ أُنْطِقُ لَكُمُ العَجْماءَ ذاتَ الْبَيانِ ! غَرَبَ رَأْيُ امْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي! ما شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ ، لَمْ يُوجِسْ مُوسى عليه السلام خِيفَةً عَلى نَفْسِهِ ، أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ . الْيَوْمَ تَواقَفْنا عَلى سَبِيلِ الْحَقِّ وَ الْباطِلِ ، مَنْ وَثِقَ بِماءٍ لَمْ يَظْمَأْ»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ خواهران و برادران توجّه دارند كه بحث ما جنبۀ درسى دارد، لذا ناچاريم لغات نهج البلاغه و نكته هاى ادبى آن را تا اندازه اى ذكر كنيم. در اينجا خطبۀ چهارم نهج البلاغه را مورد بحث قرار مى دهيم.

نقش حضرت على عليه السلام در هدايت امّت

چنانچه شارحان نهج البلاغه ذكر كرده اند حضرت على عليه السلام اين خطبه را وقتى ايراد فرموده اند كه جنگ جمل تمام شده بود.

ص: 77

خطاب حضرت در اين خطبه به كسانى است كه بعد از جنگ جمل زنده ماندند و شايد هم كسانى كه كشته شده بودند. بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند:(1) شايد طلحه و زبير و ساير كشته شدگان هم مورد خطاب حضرت بوده اند. اين شيوۀ سخن گفتن نظير دارد؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بعد از جنگ بدر كشته شدگان از مشركين مكّه را يكى يكى اسم بردند و مورد خطاب قرار دادند و با آنها صحبت كردند، بعضى به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردند: يا رسول اللّه اينها كشته شده اند، چطور با اينها صحبت مى كنيد؟ حضرت فرمودند: شما الآن شنواتر از آنها نيستيد، ولى نمى توانند جواب بدهند.(2)

انسان وقتى در عالم بالا مى رود احاطه اش زيادتر مى شود. قرآن شريف راجع به انسانها در روز قيامت مى فرمايد: (فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ) (3) در آن روز چشم تو تيز است؛ آنهايى كه در آن عالم هستند به اين عالم ما احاطه دارند.

به هرحال حضرت در اين خطبه كسانى را كه در جنگ جمل بوده اند - چه آنهايى كه كشته شدند و چه افرادى كه زنده مانده اند - مورد خطاب قرار مى دهد؛ زيرا آن حضرت مى خواسته اند موقعيت خودشان را تثبيت كنند و با افرادى هم كه زنده هستند اتمام حجّت كرده باشند. مى فرمايند:

«بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِي الظَّلْماءِ»

(شما به راهنمايى ما هدايت شديد و از تاريكى در آمديد.)

اين كلام حضرت تشبيه است. وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شدند محيط عربستان محيط جهل و توحّش و خونريزى بود و اينها همه تاريكى معنوى2.

ص: 78


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 209؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 116.
2- تاريخ طبرى، ج 6، ص 247، ذكر وقعة البدر الكبرى.
3- - سورۀ ق (50)، آيۀ 22.

است، و به بركت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه با آن حضرت بودند و در رأس آنها حضرت على عليه السلام بود، مردم از تاريكى جهل و توحّش بيرون آمدند.

ابن هشام و ساير مورّخين ذكر كرده اند كه: اوّل مردى كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد على بن ابيطالب عليه السلام بود.(1) اين كه حضرت مى فرمايند: «به وسيلۀ ما» از باب اين است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و خانوادۀ آن حضرت و حضرت على همه در پيشبرد اسلام نقش داشته اند، و از اين عبارت كه حضرت مى فرمايند: «به وسيلۀ ما از تاريكى در آمديد» استفاده مى شود كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام و ائمۀ اطهار عليهم السلام همه نورند؛ يعنى در تاريكى به وسيلۀ نور ما هدايت شديد.

«وَ تَسَنَّمْتُمُ الْعَلياءَ»

(و به وسيلۀ ما به اين مقام بلند رسيديد.)

«تسنّمتم» از مادّۀ «سنام» است كه به معناى كوهان شتر آمده است، وقتى انسان بخواهد سوار شتر بشود بر كوهان سوار مى شود و آن جاى بلندى است. «عَلْياء» يعنى جاى بلند.

حضرت مى خواهند بفرمايند: شما كه در آن جهل و توحّش و بربريت بوديد و هيچ چيز هم نداشتيد، به بركت پيامبر و على و اسلام به اين مقام بلند رسيديد، و الآن بر عربستان و قسمت هايى از ايران و روم حكومت مى كنيد.

بدون ترديد حضرت على در اسلام نقش بسزايى داشته است، اوّل كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و هميشه در ركاب پيغمبر شمشير مى زد و از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دفاع مى كرد و وصىّ پيغمبر بود.

بسيار بى انصافى است كه ما حضرت على عليه السلام را با آن سابقه اى كه در اسلام داشته و اوّلين مردى بوده كه به پيامبراكرم ايمان آورده، و جز در تقدّمش در اسلام دهها2.

ص: 79


1- - السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 1، ص 262.

فضيلت علمى و اخلاقى ديگر هم دارد، در عرض معاوية بن ابى سفيان قرار بدهيم كه تا سال هشتم هجرت كافر بوده و همراه با پدرش ابوسفيان و ساير مشركين در رأس جنگهايى بوده كه با مسلمين مى كرده اند. در سال هشتم هجرت كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را فتح كرد، ابوسفيان و معاويه و عده اى ديگر از روى ضرورت و ترس تسليم و به ظاهر مسلمان شدند.

«وَ بِنَا انْفَجَرْتُمْ [أَفْجَرْتُمْ ] عَنِ السَّرارِ»

(و به بركت ما شما از تاريكى داخل فجر و روشنايى شديد.)

«انفجرتم» يعنى داخل فجر شديد؛ و در بعضى از نسخه ها «أفجَرتُم» آمده(1) كه از باب افعال باشد، «أفجَرَ» يعنى «دخل فى الفجر» داخل فجر شد، مثل «أصبَحَ » يعنى داخل در صبح شد، و «أمسى» يعنى داخل در شب شد. «سَرار» و «سِرار» به شبهاى آخر ماه گفته مى شود كه تاريك است و ماه در آسمان نيست، و وقتى طلوع فجر مى شود روشن مى شود و انسان از آن تاريكى بيرون مى آيد.

حضرت آن ظلمت جهل و توحّش آنها را به شب تارى تشبيه مى كند كه هيچ نور در آن نيست و به وسيلۀ اسلام داخل فجر يعنى داخل روشنايى شدند.

صداى حقيقت و گوش ناشنوا

«وُقِرَ سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ الْواعِيَةَ »

(كر باد گوشى كه نفهمد صداى حق را.)

«وُقِرَ» مجهول «وَقَرَ» است از مادّۀ «وَقْر» به معناى سنگينى گوش. «واعية» به معناى «صراخ» است يعنى صدا. و «فقه» به معناى فهم است.

در همۀ اين موارد خطاب حضرت على عليه السلام به كسانى است كه نقض بيعت كردند و

ص: 80


1- - نهج البلاغۀ صبحى صالح، خطبۀ 4.

در جنگ جمل با حضرت جنگيدند. حضرت على عليه السلام مجسمۀ حق است، كلامش كلام حق است، لذا مى فرمايد: كر باد گوشى كه حرف حق را نمى شنود.

«وَ كَيْفَ يُراعِي النَّبْأَةَ مَنْ أَصَمَّتْهُ الصَّيحَةُ ؟»

(و چگونه از صداى خفيف متأثر مى شود كسى كه از صداى بلند گوش او كر است ؟)

«نَبْأَة» صداى خفيف، و «صيحة» صداى بلند را مى گويند.

ظاهراً حضرت كلام خدا و پيغمبر او را به صداى بلند، و فرمايش خودش را به صداى خفيف تشبيه كرده است. حضرت مى فرمايند: آدمى كه قرآن و كلام خدا و پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در او اثر نكرده، معلوم است كه سخن من كه در درجۀ بعد از كلام خدا و پيغمبر است در او اثر نخواهد داشت.

با اين كه انسان به حسب فطرت به گونه اى است كه در مقابل حق تسليم است، اما گاهى در قساوت به جايى مى رسد كه ديگر هيچ كلام حقى در او اثر نمى كند. قرآن خطاب به بنى اسرائيل مى فرمايد: (ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ وَ مَا اللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ ) (1) دل شما به قدرى قساوت پيدا كرده و سخت شده كه مثل سنگ شده يا سخت تر از آن، چه آن كه از بعضى سنگها نهرهاى آب در مى آيد و بعضى سنگها هستند كه مى شكافند و از آنها آب بيرون مى آيد و بعضى از آنها از ترس خدا سقوط مى كنند، و خدا از آنچه شما عمل مى كنيد غافل نيست.

«رُبِطَ جَنانٌ لَمْ يُفارِقْهُ الْخَفَقانُ »

(محكم باد دلى كه اضطراب و ترس از خدا از آن جدا نشده و هميشه از ترس خدا مضطرب است.)

«جَنان» يعنى دل، اما «جِنان» جمع «جَنّة» به معناى باغ است.4.

ص: 81


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 74.

حضرت على عليه السلام بعد از آن كه در حق پيمان شكنان نفرين كرد در حق بندگان خدا دعا مى كند، بندگانى كه چون عظمت خدا براى آنها مجسم است و به فكر قيامت هستند هميشه دلشان مضطرب است و خوف از مكر خدا دارند.

پيش بينى جنگ جمل توسط حضرت على عليه السلام

«مازِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَواقِبَ الْغَدْرِ، وَ أَتَوَسَّمُكُمْ بِحِلْيَةِ الْمُغْتَرِّينَ »

(من هميشه انتظار عواقب حُقّه و نيرنگ شما را مى كشيدم، و نشانه هاى فريب خوردگان را در شما مى يافتم.)

«توسّم» معنايش اين است كه انسان داغ و نشانۀ يك چيز را در طرف بيابد؛ چون اصحاب جمل كه در رأسشان طلحه و زبير بودند آمدند عايشه را برداشتند و به بصره رفتند و جنگ جمل را به راه انداختند، حضرت مى فرمايند: من از اوّل پيش بينى مى كردم كه شما نقض بيعت و تخلف مى كنيد، و احساس مى كردم كه سرانجام گول مى خوريد و مى رويد و اين فتنه را برپا مى كنيد.

در تاريخ دارد كه طلحه و زبير بعد از بيعت با على عليه السلام وقتى به فكر افتادند با حضرت على جنگ و مخالفت كنند، آمدند پيش حضرت كه در مدينه بود عرض كردند: اجازه بفرماييد ما برويم مكّه عمره اى به جا بياوريم - چون موسم حج نبود - حضرت به آنها فرمود:

«مَا العُمرَةَ تُريدان، و إنّما تُريدانِ الغَدْرَةَ و نَكْثَ البَيعَةَ » من مى دانم شما نمى خواهيد عمره به جا آوريد بلكه مى خواهيد حقّه بزنيد و نيرنگ كنيد و بيعت خود را بشكنيد؛ در جواب قسم خوردند واللّه نمى خواهيم بيعت را بشكنيم؛ حضرت فرمود: پس بيعت خود را تجديد كنيد، آنها دوباره بيعت كردند و خيلى هم بيعت محكمى كردند، و خداحافظى كردند، وقتى كه رفتند حضرت فرمود: برخورد ما با اينها در ميدان جنگ خواهد بود.(1)

ص: 82


1- الجمل، ص 166؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 232.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت خبر داده بودند كه اينها تخلف مى كنند و خود حضرت هم كه امام بودند اطلاع داشتند.

«سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبابُ الدِّينِ »

(آنچه مرا از شما پوشانده پوشش دين است.)

«جِلباب» به چيزى مى گويند كه زنهاى عرب روى سرشان مى انداختند، از مقنعه بزرگتر است ولى به اندازۀ چادر نيست، شايد تا سر زانو را مى گرفته، و اين وسيلۀ پوشش بوده، قرآن مى فرمايد: (قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ) (1) اى پيامبر به زنها و دخترهاى خودت و به زنهاى مؤمنين بگو و دستور بده كه جلباب را بيندازند روى سرشان.

در كلام حضرت تشبيه است. دين براى انسان ستر و پوشش مى آورد، آدمى كه متديّن باشد كار خلاف انجام نمى دهد، به كسى ظلم نمى كند، اذيّت نمى كند، زبانش محفوظ است، چشمش محفوظ است؛ حفاظى را كه انسان به واسطۀ دين پيدا مى كند به جلباب تشبيه كرده اند.

اين كلام حضرت را بعضى از شارحان نهج البلاغه - از جمله شيخ محمّد عبده - اين گونه معنا كرده اند كه حضرت مى خواهد به طلحه و زبير بگويد: چون شما ظاهر دين را حفظ كرده بوديد صورت ظاهرتان دين بود، من ناچار بودم حرف شما را بشنوم و با شما مخالفتى نداشته باشم، و ظواهر اسلام را نسبت به شما عمل كنم و از همان اوّل به عنوان مخالف با شما رفتار نكنم.

ظاهراً اين معنا درست نباشد؛ براى اين كه اگر عبارت حضرت

«سَتَركُم عَنّي جِلبابُ الدّين» بود اين تفسير براى كلام حضرت درست بود؛ در صورتى كه حضرت مى فرمايد: مرا پوشانده بود از شما جلباب دين، من در زير جلباب دين مخفى بودم،9.

ص: 83


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 59.

بنابراين منظور دين طلحه و زبير نيست بلكه دين حضرت على عليه السلام است.

پس ظاهراً مراد حضرت اين باشد كه من چون آدم متديّنى بودم و قهراً تندروى نمى كردم و سعى مى كردم به كسى ظلم و اذيّت نشود و حفظ ظاهر مى كردم، شما گول خورديد و خيال كرديد من يك آدمى هستم كه هيچ نمى فهمم. اين در دنياى امروز هم هست؛ بعضى افراد آدمهاى بابصيرت واقع بين هستند و مسائل سياسى را مى فهمند و همه كار مى توانند بكنند اما چون دين دارند و دين مانع از انجام بعضى كارها مى شود، مردم حقّه باز دنيا چون حقّه بازى دارند خيال مى كنند اين آدم ساده و نادان است و كار از او برنمى آيد، غافل از اين كه اين قدر كه آنها مسائل دنيايى را مى فهمند اين آدم متديّن هم مى فهمد اما دين مانع اوست از اين كه دست به كارهايى بزند، ولى آن آدم حقّه باز چون دين ندارد همه كار مى كند براى اين كه به هدفش برسد.

حضرت مى فرمايد: من يك آدم قوى هستم، آدم شجاعى هستم، همه كار از من برمى آيد، عواقب كار را مى فهميدم، از شما شناسايى كامل داشتم، همۀ اينها را مى دانستم، اما چون دين داشتم دين مانع از اين بود كه نسبت به شما تندروى كنم، شما خيال مى كرديد كه من اصلاً قضايا را نمى فهمم، حقّه مى زديد و خيال مى كرديد من نمى فهمم و فريب خورده ام.

«وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النِّيَّةِ »

(و آن نيّت پاكى كه من داشتم مرا نسبت به شما بينا كرده بود.)

يكى از امتيازات مؤمن اين است كه نور ايمان بينايى عجيبى به او مى دهد كه مى تواند اشخاص خوب را بشناسد، روحيۀ اشخاص را تشخيص بدهد، واقع بينى پيدا مى كند، قرآن مى فرمايد: (إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً) (1) اگر تقواى خدايى داشته باشيد خدا براى شما وسيلۀ تشخيص حق از باطل قرار مى دهد.9.

ص: 84


1- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 29.

از بركات و ثمرات تقوى اين است كه براى انسان بصيرتى پيدا مى شود كه حق را از باطل تشخيص مى دهد. حضرت هم مى فرمايد: شما آمديد و گفتيد مى خواهيم براى عمره به مكّه برويم و تجديد بيعت كرديد، و خيال كرديد كه مرا فريب داديد و من هم باور كردم كه شما راست مى گوييد، اما من مى دانستم شما چه كاره هستيد، همان نور بصيرت و دين سبب شده بود كه من شما را بشناسم.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:

«اِتَّقوا فِراسَةَ المُؤمِنِ فَإنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّهِ »(1) از فراست و تيزبينى مؤمن بترسيد كه با نور خدا نگاه مى كند. خداوند به شخص مؤمن به اندازۀ ايمان و ارتباطش با او واقع بينى و مآل انديشى مخصوصى مى دهد كه با آن مى تواند اشخاص را بشناسد كه خوبند يا بد، راست مى گويند يا دروغ و....

«أقَمْتُ لَكُمْ عَلى سَنَنِ الْحَقِّ فِي جَوادِّ الْمَضَلَّةِ »

(براى هدايت شما بر سر راه حق در جاده هاى گمراهى ايستادم - يا نشانه هايى را برپا داشتم -)

«اقام» به معناى به پاداشتن است، و به معناى ايستادن على الدّوام هم مى آيد. «سَنَن» به معناى راه راست. «جوادّ» جمع «جادة» است. «مضلّة» - به فتح ضاد و به كسر ضاد - يعنى محل گمراهى؛ اگر انسان در بيابان به جايى برسد كه چندين راه داشته باشد كه يكى از آنها او را به مقصود مى رساند و بقيه راه گمراهى باشد، در چنين موقعيتى با ارزشترين چيز براى اين شخص وجود راهنمايى است كه آنجا ايستاده باشد و راهى كه او را به مقصد مى رساند نشان دهد.

حضرت در اينجا تشبيه مى كند، مى فرمايد: من سر راه حق ايستاده ام و از بين خطوط باطل و گمراه كننده اى كه پيدا شده راه حق را به شما نشان مى دهم، شما خط خدايى و راه حق را رها مى كنيد و اين طرف و آن طرف مى رويد، جنگ جمل درست مى كنيد، جنگ صفّين و جنگ نهروان راه مى اندازيد و هر كس ادّعايى دارد.3.

ص: 85


1- - الكافى، ج 1، ص 218، حديث 3.

«حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لا دَلِيلَ »

(در جايى كه شما به همديگر مى رسيد و راهنمايى نداريد.)

حضرت مى فرمايند: هميشه حق يك جاده بيشتر ندارد و من هم آنجا هستم و راه حق را به شما نشان مى دهم. حق جادۀ مستقيم است، و لذا در نماز مى خوانيم:

(اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ ) خدايا راه راست را به ما بنما، راه حق خط مستقيم است و خط مستقيم هم يكى بيشتر نيست، اما راههاى باطل و گمراهى زياد است. اگر ما خواسته باشيم بين دو نقطه خط مستقيمى وصل كنيم، فقط يك خط مى توانيم وصل كنيم و آن هم كوتاهترين راه است، اما خط انحرافى هرچه بخواهى مى شود درست كرد؛ باطل همانند خطوط انحرافى زياد است، و حق مثل خط مستقيم است كه يكى بيشتر فرض ندارد.

عبداللّه بن مسعود كه يكى از صحابۀ پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است مى گويد:

«خَطَّ لَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم خَطًّا و قالَ : هذا صِراطُ اللّهِ ، ثُمَّ خَطَّ خُطوطاً عَن يَمِينِه و شِمالِه و قالَ :

هذه سُبُلٌ و عَلى كُلِّ سَبيلٍ مِنها شيطانٌ يَدعونَ النّاسَ إليها، ثُمَّ تَلا قَوله تعالى: (وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ) » (1)روزى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى ما يك خطى كشيد و فرمود: اين راه خداست، بعد خطهاى ديگرى از طرف راست و چپ كشيد و فرمود: اينها راههاى ديگرى است كه بر سر هر كدام شيطانى است كه مردم را به سوى آن مى خواند، بعد حضرت اين آيه را تلاوت كرد كه مى فرمايد: اين است راه من كه مستقيم است و اين راه را پيروى كنيد و از راههاى ديگر پيروى نكنيد كه شما را از راه حق منحرف مى كند.

البتّه آن كس كه باطل است نمى گويد من باطل هستم، بعضى از آنها شعارشان اسلام راستين است و مى گويند اين است راهى كه مصلحت خلق در آن است.3.

ص: 86


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 153؛ و حديث را مرحوم خوئى در منهاج البراعة، ج 3، ص 131 نقل كرده است؛ اصل اين حديث با اندك تفاوتى در بيشتر منابع حديثى اهل سنّت آمده است. براى نمونه بنگريد: المسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 435؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 6، ص 343.

حرفهايشان ظاهر خوبى دارد اما خط باطل است. بنابراين آنچه مهم است اين است كه انسان از بين خطوط مختلف راه حق را پيدا كند، و اين امر احتياج به دليل و راهنما دارد، و لذا حضرت على عليه السلام فرمود: من بر سر راه حق ايستاده ام تا شما را بر آن راهنمايى كنم و از خطوط انحرافى باز دارم.

«وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لا تُميِهُونَ »

(و شما زمين را حفر مى كنيد ولى آب پيدا نمى كنيد.)

«إماهة» از مادّۀ «ماء» است به معناى آب پيدا كردن، «ماء» در اصل «ماه» بوده، زيرا جمعش مى شود «مياه» و مُصغّرش «مُوَيه»؛ قاعده اى در ادبيات عرب است:

«التَّصْغيرُ وَ جَمْعُ التَّكْسيرِ يَرُدّانِ الْكَلِمَةَ إلى أُصولِها»(1) جمع مكسر و تصغير كلمات را به اصلشان برمى گردانند؛ «ماه» وقتى به باب افعال مى رود «أماهَ يُميهُ » مى شود.

در اينجا حضرت تشبيه ديگرى براى راه حق به كار برده اند، چنانچه افرادى بخواهند براى پيدا كردن آب چاه حفر كنند نياز به يك كارشناس هست تا زمين مناسب را براى حفر چاه نشان بدهد و افراد را راهنمايى كند، حضرت مى فرمايند:

شما زمين را حفر مى كنيد ولى نمى دانيد كجا به آب مى رسيد، من راهنماى شما هستم، اگر آب مى خواهيد بياييد تا شما را راهنمايى كنم.

«اَلْيَومَ أُنْطِقُ لَكُمُ العَجْماءَ ذاتَ الْبَيانِ !»

(امروز به سخن در مى آورم براى شما لالى را كه بيان دارد.)

شارحان نهج البلاغه گفته اند: مراد از «عَجماء» همين خطبه است.(2)

حضرت مى خواهد بگويد: من كلماتى مى گويم كه در عين حال كه تشبيه و4.

ص: 87


1- - المصباح المنير، فيّومى، ص 128.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 211؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 132؛ شرح ابن ميثم، ج 1، ص 274؛ شرح عبده، ج 1، ص 34.

استعاره(1) دارد و مشكل است و زبان هم ندارد اما حق را به شما نشان مى دهد؛ كلام ناگويا و لال است، سخن نمى گويد، اما وقتى آن را براى شما واضح كردم شما آن را مى فهميد؛ و شايد منظور بيان داستانهاى عبرت آموز است كه زبان ندارند امّا روشنگر راه مى باشند. و بالاخره فهماندن مطلب را حضرت به لالى تشبيه كرده كه او را به زبان آورند.

«غَرَبَ رَأْيُ امْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي!»

(غروب مى كند رأى كسى كه از من تخلف كند!)

«غَرَبَ » و «عَزَبَ » هر دو خوانده شده و به يك معناست، يعنى غروب كردن. اين كلام حضرت ممكن است نفرين باشد و ممكن هم هست خبر باشد. معناى كلام حضرت اين است: به حق نمى رسد كسى كه همراه رهبر حقى مثل حضرت على نرود، و بى نتيجه است نظريۀ كسى كه از من تخلف كند زيرا به راههاى انحرافى خواهد افتاد.

«ما شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ »

(از زمانى كه حق را شناختم در آن شك نكردم.)

مردم به اين مسأله توجّه داشتند كه بايد رهبرى داشته باشند، لذا اوّل آمدند با حضرت على بيعت كردند، بعد روى اغراض و هوسها و چيزهايى كه در ميان بوده يك عده رفتند دور طلحه و زبير و جنگ جمل را درست كردند، يك عده هم دور معاويه و عمروعاص را گرفتند و جنگ صفّين را به راه انداختند، يك عده هم دور عدۀ ديگرى رفتند و جنگ نهروان را درست كردند.

حضرت مى فرمايد: دنبال كسى برويد كه هيچ وقت در حق شك نكرده است و حق برايش روشن است؛ شما مردم مرا كه اين همه سابقه در اسلام دارم، از اوّل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده ام، و تا حالا در حق شك نكرده ام، و همۀ علوم پيامبر پيش من است،ع.

ص: 88


1- - استعاره نوعى مجاز است و در جاهايى كه معناى مجازى شباهت زيادى به معناى حقيقى داردگفته مى شود، ولى معناى مجازى مراد مى باشد؛ نظير به كار بردن شير براى مرد شجاع.

رها مى كنيد و پيش معاويه مى رويد كه سال هشتم هجرت آن هم از روى ترس و به زور جنگ مسلمان شد؟! قرآن شريف مى فرمايد: (أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) (1) آيا از كسى كه مردم را به راه حق هدايت مى كند بايد پيروى كرد يا از كسى كه خودش راه حق را نمى داند مگر اين كه ديگران هدايتش كنند؟ اين چه حكمى است كه شما مى كنيد.

مقصود اين است كه وقتى مى خواهى رهبر براى خودت انتخاب كنى، رهبرى انتخاب كن كه اعلم و داناتر باشد، باهوشتر و زيركتر و بصير باشد؛ عقل به انسان مى گويد بايد دنبال كسى رفت كه عاقل تر باشد و از همه بالاتر باشد، نه به دنبال كسى كه خودش احتياج به عصاكش دارد كه او را راهنمايى كند.

حضرت موسى عليه السلام و ترس از شكست در هدف

«لَمْ يُوجِسْ مُوسى عليه السلام خِيفَةً عَلى نَفْسِهِ ، أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ »

(حضرت موسى عليه السلام در مقابل ساحران براى خودش احساس ترس نكرد، ترس او از پيروزى ساحران و گمراهى نادانان بود.)

قرآن در داستان حضرت موسى بعد از آن كه ساحران عصاها و طنابهاى خود را انداختند و آنها به حركت در آمدند نقل مى كند: (فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى ) (2) حضرت موسى در دل خودش احساس ترسى كرد.

حضرت على عليه السلام در تفسير اين آيه كلام بسيار جالبى دارند، مى فرمايند: ترس حضرت موسى ترس شخصى نبود كه از جنبش و حركت آن عصاها و طنابها ترسيده باشد، بلكه ترس حضرت موسى از اين بود كه كار ساحران موجب شك و ترديد حاضران بشود و خيال كنند كه اين ساحرانِ فرعون داراى مقام و عظمتى هستند، و حضرت موسى در مأموريتى كه از جانب خدا داشت براى نجات بنى اسرائيل

ص: 89


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 35.
2- سورۀ طه (20)، آيۀ 67.

شكست بخورد. حضرت على اين داستان را ذكر مى كند تا بفرمايد: من هم اگر ترس و وحشتى دارم براى شخص خودم نيست بلكه براى مسلمين است، ناراحتى من از آن است كه مى بينم مسلمانان در مسير باطل مى افتند.

«اَلْيَوْمَ تَواقَفْنا عَلى سَبِيلِ الْحَقِّ وَ الْباطِلِ »

(امروز ايستاده ايم بر سر راه حق و باطل.)

فرموده اند: امروز كه جنگ جمل با شكست لشكر طلحه و زبير و نابودى آنها پايان يافت، براى شما مردم حق و باطل روشن شده است؛ من سر راه حق هستم و شما سر راه باطل، به طرف حق بياييد؛ امام چون حق است آنها را به سوى خودش دعوت مى كند.

«مَنْ وَثِقَ بِماءٍ لَمْ يَظْمَأْ»

(كسى كه وثوق و اطمينان به آبى دارد تشنه نمى شود.)

مقصود حضرت اين است كه شما در زندگى خود مخصوصاً زندگى اسلاميتان تكيه گاهى لازم داريد، امام برحقى لازم داريد كه تكيه گاه شما باشد و شما از او پيروى كنيد، لازم است خطى داشته باشيد و مطمئن باشيد اين خط شما را به هدف مى رساند، نمى شود انسان در بيابانى باشد و دليل و راهنمايى نداشته باشد، شما در اين جهان متلاطم با توجّه به اين كه متديّن هستيد يك راهنماى دينى لازم داريد كه تكيه گاه شما باشد تا شما ناراحتى نداشته باشيد؛ كسى كه آب همراه داشته باشد كمتر از تشنگى صدمه مى بيند، چون مطمئن است هر وقت خواست مى رود سراغ آب؛ اما اگر كسى آب نداشته باشد، همين كه عطش بر او عارض شد، همين كه مى بيند آب ندارد، جنبۀ روانى كمك مى كند به اين كه تلف شود.

خلاصه حضرت مى خواهد بفرمايد: پيرو من باشيد تا اين كه در مسير زندگى گمراه نشويد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 90

درس 45: خطبۀ 5

اشاره

توطئۀ ابوسفيان و پيشنهاد بيعت با على عليه السلام

حديث سفينه و موقعيت اهل بيت عليهم السلام

ضرورت مآل انديشى در كارهاى مهم و پيروى از عقل و منطق

خلافت از ديدگاه حضرت على عليه السلام

قضاوتهاى ناروا دربارۀ على عليه السلام

علّت سكوت على عليه السلام

لزوم بى اعتنايى به شايعات و قضاوتهاى نادرست

ص: 91

ص: 92

«خطبۀ 5»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم و خاطَبَهُ العَبّاسُ و أبوسُفيانَ بنُ حَرْبٍ في أنْ يُبايِعا لَهُ بِالخِلافَةِ :

«أَيُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ ، وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِيقِ الْمُنافَرَةِ ، وَ ضَعُوا تِيجانَ الْمُفاخَرَةِ ، أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناحٍ ، أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَراحَ ، هذا ماءٌ آجِنٌ ، وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِها آكِلُها، وَ مُجْتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ إِيناعِها كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ .

فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا: حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ ، وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا: جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ ! هَيْهاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي! وَاللَّهِ لَابْنُ أَبِي طالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ ، بَلِ انْدَمَجْتُ عَلى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمُ اضْطِرابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ پنجم مطرح است، مرحوم سيّد رضى در عنوان اين خطبه گفته است:

«و مِن خطبةٍ لهُ عليه السلام لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم و خاطَبَهُ العَبّاسُ و أبوسُفيانَ بنُ حَرْبٍ في أنْ يُبايِعا لَهُ بِالخِلافَةِ »

(از سخنان آن حضرت است پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه عبّاس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب به قصد بيعت خدمت ايشان مشرّف شده بودند.)

ص: 93

توطئۀ ابوسفيان و پيشنهاد بيعت با على عليه السلام

ابوسفيان كه از طرفى سابقۀ چندانى در اسلام نداشت - زيرا در سال هشتم هجرت در فتح مكّه آن هم از روى ناچارى به ظاهر اسلام اختيار كرد - (1) و از طرف ديگر در گذشته از شخصيتهاى بزرگ قريش بود، وقتى ديد سهمى در خلافت ندارد عبّاس بن عبدالمطلب را تحريك كرد و پيش حضرت على عليه السلام آمد و به او پيشنهاد بيعت داد، البتّه ابوسفيان هدف صحيحى نداشت و مى خواست اختلاف كلمه بين مسلمانان درست كند، چون از اسلام سيلى خورده بود.

ابن ميثم بحرانى در شرح نهج البلاغه در مورد هدف ابوسفيان از اين پيشنهاد مى گويد:

«أرادَ أبوسفيانَ بنُ حَربٍ أن يوقِعَ الحَربَ بَينَ المُسلمينَ لِيَقْتُلَ بَعضُهُم بَعضاً فَيَكونُ ذلك دِماراً لِلدّين»(2) ابوسفيان مى خواست تا بين مسلمانان جنگ به وجود آيد و يكديگر را بكشند و در نتيجه دين اسلام از بين برود. او فكر مى كرد بهترين وقت براى ايجاد اختلاف بين مسلمانان و ايجاد جنگ و ستيز داخلى اين زمان است؛ زيرا پيغمبراكرم تازه از دنيا رفته و خلافت هنوز مستقرّ نشده است، به هر حال پيشنهاد او روى علاقه به على و اسلام نبود بلكه مى خواست اسلام تضعيف شود.

حضرت على خودش را احق به خلافت مى دانست، و از جاهاى مختلف نهج البلاغه هم استفاده مى شود، از جمله در خطبۀ ششم كه مى فرمايد:

«فَوَاللّهِ ما زِلْتُ مَدْفوعاً عَن حَقّي مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله و سلم حَتَّى يَومِ النّاسِ هذا»

قسم به خدا از همان روزى كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كردند تا امروز مرا از حقّم كنار زدند؛ همچنين در خطبۀ شقشقيه حضرت على عليه السلام صريحاً خودش را احق به خلافت اعلام مى دارد.

ص: 94


1- - به السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 4، ص 43؛ و تاريخ طبرى، ج 3، ص 1180 رجوع شود.
2- - شرح ابن ميثم، ج 1، ص 276؛ منهاج البراعة، قطب الدين راوندى، ج 1، ص 144.

حضرت على عليه السلام خلافت را براى خودش نمى خواست، بلكه براى اسلام مى خواست. هدف بزرگ على اسلام و پيشرفت اسلام بود؛ روى اين اصل وقتى كه تشخيص داد اگر جنگ داخلى بشود به طور كلّى اساس اسلام از بين مى رود، به خاطر اسلام، به خاطر اين مصلحت عمومى دست از حق خود برداشت و از خلافت صرف نظر كرد.

البتّه اگر حضرت على عليه السلام خلافت را به دست مى گرفت چه بسا اسلام بهتر از اين پيش مى رفت، اما در اين شرايط مخالفت حضرت على عليه السلام موجب جنگ داخلى و بهره بردارى دشمنان اسلام مى شد، لذا وقتى ابوسفيان و عبّاس براى بيعت آمدند حضرت دست ردّ به سينۀ ابوسفيان زد و اين خواستۀ ابوسفيان را فتنه خواند.

حضرت فرمود:

«أَيُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ »

(اى مردم امواج فتنه ها را به وسيلۀ كشتى هاى نجات بشكافيد.)

«سُفُن» جمع «سفينة» به معناى كشتى است.

از اين كه حضرت مى فرمايند

«أَيُّهَا النَّاسُ » معلوم مى شود كه ابوسفيان و عبّاس تنها نبودند و جمعيتى را به همراه خود داشتند. حضرت فتنه ها را به درياى متلاطم موّاج تشبيه كرده اند، فتنه «مشبّه» است و دريا «مشبّه به»، اين را «استعارۀ بالكناية» مى گويند، سپس بعضى از لوازم «مشبّه به» را براى «مشبّه» ثابت مى كند، امواج و كشتى نجات كه از لوازم درياست براى فتنه اثبات شده است، اين را اصطلاحاً ترشيح مى گويند؛ و اين كه حضرت تعبير به شكافتن مى كند از باب اين است كه كشتى در دريا امواج را مى شكافد.

در واقع سكوت حضرت على عليه السلام در اوضاع متلاطم آن زمان حكم كشتى را دارد كه به وسيلۀ آن از فتنه ها نجات پيدا كند، زيرا اگر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در مقابل

ص: 95

آنها ايستادگى مى كرد اساس اسلام در معرض خطر قرار مى گرفت.

حديث سفينه و موقعيت اهل بيت عليهم السلام

ممكن است حضرت على عليه السلام به اين شكل مى خواسته حق را كه اهل بيت هستند به مردم تذكر و توجّه دهند، و حديث سفينه را كه شيعه و سنّى نقل كرده اند يادآور شوند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«إنَّما مَثَلُ أهلِ بَيتي فيكُمْ كَمَثَلِ سَفينَةِ نوحٍ ، مَن رَكِبَها نَجا و مَن تَخَلَّفَ عَنها هَلَكَ »(1) مَثَل اهل بيت من مَثَل كشتى نوح است، هر كس سوار آن شود نجات پيدا مى كند و هر كس تخلف كند و دستش به اين كشتى نرسد هلاك مى شود؛ وقتى كه تمام دنيا را آب گرفت كشتى نوح وسيلۀ نجات بود، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حقيقت مى فرمايد: همان گونه كه زمان حضرت نوح دنيا را آب گرفت بعد از من دنيا را فتنه پُر خواهد كرد، و اگر كسى مى خواهد نجات پيدا كند بايد در كشتى اهل بيت من سوار شود، يعنى به اهل بيت من پناه ببرد، كه هر كس در اين كشتى سوار شود نجات پيدا مى كند و هر كس تخلف كند غرق مى شود.

حضرت على با اين بيان خواسته اند مردم را متوجّه حديث سفينه و حق بودن اهل بيت كرده باشند و هم وارد دسته بندى نشده باشند، به ويژه اگر بخواهد حضرت سردسته ابوسفيانى باشد كه آن همه سابقه در جاهليت و كفر دارد و از طرفى قطعاً هدف صحيح و نيّت پاكى در پيشنهاد خود به حضرت على ندارد.

حرف ابوسفيان اين بود كه ما شخصيت داريم، چرا بنشينيم و شاهد به قدرت رسيدن و خليفه شدن كسانى باشيم كه در رديف بعد از ما بوده اند؛ نزد ابوسفيان حساب دين و حق مطرح نبود، او مى خواست كه اين قبيله حاكم باشد نه آن، استدلالش اين بود كه قبيلۀ ما جلو بوده و نبايد عقب بماند؛ حضرت مى فرمايد:

ص: 96


1- - كنز العمّال، ج 12، حديث 34169؛ و سيّد عبدالحسين شرف الدين در كتاب المراجعات، مراجعۀ 8 سند اين روايت را از كتب فريقين بيان كرده است.

«وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِيقِ الْمُنافَرَةِ ، وَ ضَعُوا تِيجانَ الْمُفاخَرَةِ »

(و عدول كنيد و كنار برويد از راه اين افتخارات غلط ، و تاجهاى فخر و مباهات را زمين بگذاريد.)

«عرّجوا» يعنى تمايل پيدا كنيد، برگرديد. «منافرة» همان «مفاخرة» است منتها مفاخره اى كه اين قبيله از آن قبيله جدا بشود، بالاخره وقتى مباهات در كار آمد اتحاد و وحدت ديگر در كار نيست. «ضعوا» فعل امر حاضر است از «وضع يضع» به معناى نهادن. «تيجان» جمع «تاج» است؛ چون تاج بهترين وسيلۀ افتخار بوده و هر كسى تخت و تاج داشته از همه جلوتر بوده، اينجا حضرت مى فرمايد: از راه افتخارات غلطى كه منشأ تكبّر است دور شويد و تاجهايى را كه وسيلۀ افتخار شماست زمين بگذاريد. خلاصه اين كه چيزهايى را كه وسيلۀ شخصيت و بزرگوارى مى دانيد دور بريزيد، اينها وسيلۀ شخصيت و افتخار نيست بلكه سبب اختلاف كلمه و جنگ و ستيز مى شود.

ضرورت مآل انديشى در كارهاى مهم و پيروى از عقل و منطق

«أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناحٍ »

(رستگار و پيروز كسى است كه به وسيلۀ بال پرواز كند.)

در اينجا حضرت درسى به ما مى دهد كه انسان در مسير زندگى هيچ وقت نبايد احساسات را حاكم بر عقل قرار دهد، بلكه بايد عقل و منطق را حاكم قرار بدهد.

يكى از مشكلات ما در همين انقلاب اين است كه بعضى بچه هايى كه پاك هم هستند، نيّت پاك هم دارند، اما يك احساسات آنى برايشان پيدا مى شود، دنبال اين احساسات مى روند، مشكلى به وجود مى آيد، آن وقت عقلاى قوم بايد بنشينند مشكل را حل كنند.

ص: 97

انسان بايد هميشه مآل انديش باشد، بخصوص اگر مى خواهد به كار بزرگى دست بزند بايد مقدّماتش را فراهم كند. شما شنيده ايد بچه هاى پاكى كه نيّت خوبى هم داشته اند، در جنگ دلشان را به دريا مى زدند و بدون حساب پيش مى رفتند، يك وقت هم همه محاصره و شهيد مى شدند. وقتى انسان با دشمنى در جنگ و ستيز باشد - مثل حزب بعث عراق كه مجهّز است و ابرقدرتهاى شرق و غرب كمكش مى كنند، از كشورهاى مرتجع منطقه هم ابزار در اختيارش مى گذارند - نبايد بى حساب كار كند، بايد برنامه ريزى و طرح و برنامه داشته باشد، نيروها را بسنجد و عاقلانه وارد ميدان بشود.

حضرت على عليه السلام مى ديد هرچند ابوسفيان و عبّاس و زبير و تعدادى ديگر هستند، اما ابوسفيان كه نيّت پاكى ندارد، تعداد ديگرى هم هستند كه به اندازۀ كافى نيست، تودۀ مردم هم طرف ابوبكر و عمر رفته اند، حضرت اگر مى خواست قيام كند، مى ديد زمينه زمينۀ شكست است هرچند حق با حضرت بود، لذا مى فرمايد: پيروز كسى است كه به وسيلۀ بال پرواز كند.

در اينجا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام يك قاعدۀ كلّى به دست مى دهند و آن اين كه اوّل بايد بال يعنى وسيله و ابزار مناسب را فراهم كرد و بعد پرواز يعنى قيام كرد، اگر كسى با بال شكسته و بدون ابزار مناسب قيام كند خودش را به مخاطره انداخته است.

«أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَراحَ »

(يا اين كه طلب سلامتى كند و هم خودش و هم ديگران را راحت كند.)

«استسلم» از باب استفعال است از مادّۀ «سلم» يعنى سلامتى. اين فرمايش حضرت معنايش اين نيست كه انسان نبايد اصلاً نهضتى داشته باشد، نبايد در مقابل ظلم قيام كند، بلكه معنايش اين است كه اگر خواستى در مقابل ظلم قيام كنى براى خودت بال و نيرو تهيه كن، ملّت را با خودت همراه كن بعد قيام كن. اما اگر همۀ ملّت بر خلاف تو

ص: 98

باشند وسيلۀ تبليغات هم ندارى، حرفى كه بزنى همان جا خفه مى كنند و حق از بين مى رود، اينجا ديگر قيام عاقلانه نخواهد بود.

خلافت از ديدگاه حضرت على عليه السلام

«هذا ماءٌ آجِنٌ ، وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِها آكِلُها»

(اين خلافت آبى است آلوده، و لقمه اى است كه به وسيلۀ آن انسان گلوگير مى شود.)

«آجن» آب آلوده است. «غَصَّ » يعنى لقمه در گلو گير كرد. اين كلام طبق نقل مرحوم سيّد رضى جملۀ كاملى است؛ ولى بر حسب بعضى نقلها «هذا» در كلام نيست و «ماء آجن» مبتداست، مطابق نقل ابن جوزى كلام حضرت امير عليه السلام اين گونه است:

«ماءٌ آجِنٌ و لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِها آكِلُها أَجْدَرُ بِالعاقِلِ مِن لُقْمَةٍ تُحْشى بِزُنْبورٍ، و مِن شَرْبَةٍ تَلَذُّ بِها شارِبُها مَعَ تَرْكِ النَّظَرِ في عَواقِبِ الأُمورِ»(1) آب آلوده و لقمه اى كه به وسيلۀ آن انسان گلوگير شود بهتر است براى آدم عاقل از لقمه اى كه پر از زنبور باشد، و از شربتى كه انسان لحظه اى از آن لذّت ببرد اما عواقب امور و عاقبت كار را نديده باشد.

مطابق نقل سيّد رضى حضرت مى فرمايند: اين خلافتى كه به من پيشنهاد مى كنيد خيال نكنيد كه من عاشق خلافت هستم. خلافت و رياست براى آنهايى كه مى خواهند از آن كاخ فراهم كنند، زندگى مرفّه و خوشى فراهم كنند، خوشى است؛ اما براى حضرت على عليه السلام كه يك انسان مسئول و متعهد است، خلافت يك وظيفه و مسئوليت است، براى حضرت على عليه السلام خلافت آلوده به زحمت ها و مشقت ها و كدورت هاست، لقمۀ چربى نيست بلكه لقمه اى است گلوگير، و بارى است سنگين.

مطابق نقل ابن جوزى حضرت مى خواهد بفرمايد: خلافت هرچند آبى است

ص: 99


1- - تذكرة الخواص، سبط ابن جوزى، ص 121.

آلوده و لقمه اى است گلوگير، ولى باز هم آب آلوده و لقمۀ گلوگير بهتر از لقمه اى است كه پر از زنبور باشد كه اصلاً قابل استفاده نيست.

«وَ مُجْتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ إِيناعِها كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ »

(و كسى كه ميوه را قبل از رسيدن بچيند مثل كسى است كه در زمين غير قابل كشاورزى كشت كند.)

«اجتناء الثّمرة» چيدن ميوه، و «ايناع» به معنى رسيدن ميوه است.

حضرت مى خواهند بفرمايند: الآن من هرچه زحمت بكشم هدر مى رود، زيرا جامعه مستعدّ و پذيرا نيست، مردم در جاى ديگرى جمع شده و در مسير ديگرى هستند. اگر من بخواهم حق را كه متعلق به خودم مى دانم احقاق كنم، مثل اين است كه انسان ميوۀ نرسيده را از درخت بچيند و يا در زمين غير قابل كشاورزى كشت كند؛ يعنى هنوز وقت احقاق حق نرسيده و هرچه زحمت بكشم هدر رفته است.

اما بعد از عثمان كه مردم همه با حضرت بيعت كردند و شرايط آماده بود، حضرت تا آخر ايستاد و حتى در جنگ جمل و صفّين و نهروان هم شركت كرد؛ زيرا در اين زمان اكثريت با حضرت بودند.

قضاوتهاى ناروا دربارۀ على عليه السلام

«فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا: حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ ، وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا: جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ »

(پس اگر بگويم حكومت حق من است مى گويند: حريص بر حكومت است، و اگر سكوت كنم مى گويند: از مرگ ترسيده است!)

حضرت مى فرمايد: من در شرايط سختى گرفتار شده ام؛ اگر بگويم خلافت حق من است و پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در جاهاى مختلف مرا براى امامت و خلافت معيّن كرده است، نمى گويند راست مى گويد و خلافت حق اوست بلكه مى گويند حريص بر

ص: 100

حكومت است - چنانكه گفتند - و اگر سكوت كنم، يك عده مى گويند از مرگ ترسيده است! مردان خدا خيلى وقتها گرفتار اين جهت هستند، كه اگر بخواهند جلو بيفتند مى گويند رياست طلب هستند و اگر ساكت شوند مى گويند مى ترسند، در صورتى كه گاهى انسان بايد سكوت كند و يك وقت هم بايد قيام كند.

على عليه السلام ابتدا اگر مى خواست قيام كند مى ديد نتيجه ندارد، سكوت حضرت از اين جهت بود كه اگر قيام مى كرد بى جهت خود و نيروهايش از بين مى رفت. در اين شرايط گرچه جامعه چون رشد ندارد انسان را محكوم كند، اما انسان بايد صبر كند تا شرايط فراهم شود، سعى كند شرايط و مقدّمات را فراهم كند، رشد و آگاهى به مردم بدهد و بعد قيام كند.

«هَيْهاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي»

(چه دور است آنچه مى گويند بعد از آن همه مصيبت هاى كوچك و بزرگ.)

على عليه السلام غير از جنگ تبوك در همۀ جنگهاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شركت داشتند و خود را به مخاطره مى انداختند، با بزرگان عرب جنگ كردند و از اين جهت ضربه هاى زيادى خوردند، اين است كه مى فرمايد: خيلى دور است نسبت به من اين حرف بعد از آن همه مصيبت ها كه من در جنگها ديده ام، من از جنگ و مرگ نمى ترسم.

«اللّتيّا» مصغّر «الّتى» است، يعنى زن كوچك و زن بزرگ، اين يك ضرب المثل در عرب است؛ مى گويند شخصى زن كوتاه قدى داشت كه اذيّتش مى كرد، او را طلاق داد و يك زن بزرگ و بلند قد گرفت او هم بدتر از اوّلى، او را هم طلاق داد، به او گفتند ديگر زن نمى گيرى ؟ گفت:

«بَعدَ اللّتيّا و الّتي لا أتَزوَّجُ أبداً» بعد از آن زن كوچك و اين زن بزرگ كه هر دو برايم مصيبت شده بودند ديگر زن نمى گيرم. حضرت اين جمله و مثل را در اشاره به حوادث بزرگ و كوچك زندگى خود به كار مى برد و آنگاه مى فرمايد:

ص: 101

«وَاللَّهِ لَابْنُ أَبِي طالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ »

(به خدا قسم پسر ابى طالب به مرگ از طفل به پستان مادرش مأنوس تر است.)

يعنى علاقۀ پسر ابى طالب به مرگ بيشتر است از علاقۀ طفل به پستان مادرش.

مرگ براى من سعادت است، كسى از مرگ مى ترسد كه وظايفش را انجام نداده باشد، اما كسى كه وظايف خود را به خوبى انجام مى دهد و مى داند مرگ لقاءاللّه است، براى انسان كمال است، در مرگ حيات انسان قرار دارد، چنين كسى از مرگ نمى ترسد. پس اين كه من در مقابل خلفا قيام نمى كنم، نه اين كه از مرگ مى ترسم بلكه براى اين است كه قيام بايد عاقلانه باشد و الآن چنين نيست.

علّت سكوت على عليه السلام

«بَلِ انْدَمَجْتُ عَلى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمُ اضْطِرابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ »

(بلكه من بر علومى پوشيده و پنهان پيچيده شده ام كه اگر آن را ظاهر كنم مضطرب و متزلزل مى شويد، مانند متزلزل شدن طناب در چاه عميق.)

«اندماج» به معناى پيچيده شدن است؛ «مكنون» يعنى پوشيده؛ «باح يبوح» به معناى «ظهر» است، در اينجا «باح» به وسيلۀ «ب » متعدّى شده و به معناى «اظهر» آمده است، «لو بحت به» به معناى «لو أظهرتُه» مى باشد، يعنى اگر بخواهم آن علوم را ظاهر كنم؛ «ارشية» جمع «رشاء» است يعنى طناب؛ «طوىّ » به معناى «مطوىّ » است يعنى چاههاى سنگ چين شده، به اصطلاح فعيل به معناى مفعول است، و در حقيقت معناى جمعى هم دارد.

حضرت مى فرمايد: سكوت من به خاطر ترس از مرگ نيست بلكه به خاطر علوم

ص: 102

و اسرارى است كه من مى دانم اما نمى توانم ظاهر كنم؛ زيرا شما تحمّل شنيدن آن علوم را نداريد و كنترل خود را از دست مى دهيد و مضطرب و متزلزل مى شويد، همچون تزلزل طناب در چاههاى عميق.

مسلّماً پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم علومى را به حضرت على عليه السلام القاء كرده بود، حضرت على عليه السلام آينده را مى دانست، مى دانست جامعۀ مسلمين با چه گرفتاريهايى مواجه مى شود، مسألۀ روى كار آمدن معاويه و بنى اميّه و بنى عبّاس و خارج شدن خلافت اسلامى از مسير خود و قرار گرفتن در مسير سلطنت و رياستهاى اهل دنيا را اجمالاً مى دانست اما گفتنى نبود، و چون حضرت به اين مسائل علم داشت وظيفۀ خودش را مى دانست.

اين كه حضرت اضطراب مردم را به اضطراب طناب در چاههاى عميق تشبيه مى كند براى بيان شدّت اضطراب است؛ زيرا هرچه چاه عميق تر باشد تزلزل و اضطراب طناب به علّت طولانى بودن آن بيشتر است و كنترل كردن آن دشوارتر.

لزوم بى اعتنايى به شايعات و قضاوتهاى نادرست

نكته اى را بجاست كه برادران و خواهران توجّه كنند، انسان در زندگى خيلى نبايد گوش به حرف مردم بدهد؛ اگر هدف بزرگى دارد دقّت كند، مشورت كند، بعد از آن اگر تشخيص داد راهى حق است دنبال كار خودش را بگيرد، هر كارى كه انسان در جامعه انجام دهد بالاخره يك عده اشكال مى كنند. نق ها و حرف هاى مردم نبايد مانع كار و فعاليت و كوشش انسان بشود. ما از پيغمبران و بزرگان كه بالاتر نيستيم، هميشه بعضى از مردم نسبت به كارهاى آنها حرف داشتند و نق مى زدند. به اين مناسبت حديثى را از تفسير صافى مى خوانم.

مرحوم فيض كاشانى از كتاب مجالس صدوق نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام

ص: 103

فرمود:

«إنَّ رِضَا النّاسِ لا يُمْلَكُ ، و أَلْسِنَتَهُم لا تُضْبَطُ ، و كَيفَ تَسْلَمونَ مِمّا لَمْ يَسْلَمْ مِنهُ أنبياءُ اللّهِ و رُسُلُهُ و حُجَجُ اللّهِ ؟»(1) رضايت مردم هيچ وقت به دست نمى آيد و زبانهاى آنها هيچ گاه ضبط نمى شود - كه به نفع انسان حرف بزنند - و چگونه مى توانيد سالم بمانيد از آنچه أنبيا و رسولان و حجّت هاى خدا هم از آن سالم نماندند؟

پيامبران خدا هم سر زبانها مى افتادند، مردم به آنها نق مى زدند، اذيّت مى كردند، حتى به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم تهمت زدند. اگر چنانچه جامعه متعهد نباشد و رشد عقلى و دينى نداشته باشد، دشمن حرفى را سر زبانها مى اندازد ديگران هم از او نقل مى كنند، كم كم اين مسأله چيزى براى يك نفر مى شود.

لذا به برادران و خواهران توصيه مى كنم اوّلاً: اگر در انجام كارى دقّت كرديد، وظيفه را كه تشخيص داديد دنبال وظيفه برويد و از حرف مردم هراسى نداشته باشيد؛ ثانياً: اگر ديديد نسبت به شخصى حرفى سر زبانها افتاده است، اين را صد در صد حق نگيريد، احتمال بدهيد كه كسى روى دشمنى مطلبى را القا كرده باشد و بعد شايعه سازان دنبالش را گرفته باشند و كم كم مطلبى مسلّم و قطعى فرض شده باشد؛ بنابراين حرفهايى را كه مى شنويد با احتياط تلقى كنيد مگر اين كه يقين كنيد. انسان نبايد بر چيزى كه احتمال خطا هست ترتيب اثر بدهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 104


1- - تفسير الصافى، ملامحسن فيض كاشانى، ج 5، ص 85؛ الأمالى، شيخ صدوق، ص 103، حديث 3.

درس 46: خطبۀ 6

اشاره

پيشنهاد عدم تعقيب طلحه و زبير

معاويه ريشۀ اصلى سه جنگ داخلى

ص: 105

ص: 106

«خطبۀ 6»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لَمّا أُشيرَ عَلَيهِ بِأَنْ لا يَتْبَعَ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَ و لا يُرْصِدَ [يَرْصُدَ] لَهُما القِتالَ :

«وَ اللَّهِ لا أَكُونُ كَالضَّبُعِ : تَنامُ عَلى طُولِ اللَّدْمِ ، حَتَّى يَصِلَ إِلَيْها طالِبُها، وَ يَخْتِلَها راصِدُها، وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ ، وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعاصِيَ الْمُرِيبَ أَبَداً حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي. فَوَ اللَّهِ ما زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله و سلم حَتَّى يَوْمِ النَّاسِ هذا»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ ششم مطرح است؛ اين خطبه و خطبه هاى بعد از آن، خطبه هاى كوچكى است، ولى ممكن است در واقع خطبه هاى بزرگى بوده و سيّد رضى رحمه الله به حسب هدفى كه داشته قطعۀ كوچكى از آنها را به صورت يك خطبه نقل كرده باشد. در مورد اين خطبه فرموده است:

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمّا أُشيرَ عَلَيهِ بِأَنْ لا يَتْبَعَ طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرَ و لا يُرْصِدَ [يَرْصُدَ] لَهُما القِتالَ »

(كلامى است از حضرت بعد از آن كه به او تذكر داده شد كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و وسايل جنگ را فراهم نكند و يا در كمين جنگ با آنها نباشد.)

ص: 107

اگر «لايُرْصِدَ» باشد معنايش اين است كه تهيۀ اسباب جنگ نكند، ولى اگر «لايَرْصُدَ» باشد معنايش اين است كه در كمين جنگ با آنها نباشد.

پيشنهاد عدم تعقيب طلحه و زبير

وقتى كه طلحه و زبير بيعت خود را شكستند و به همراهى عايشه به بصره رفتند، حضرت على عليه السلام تصميم گرفت آنها را تعقيب كند و به طرف عراق حركت كرد و جنگ جمل به ميان آمد. در تاريخ آمده عده اى و از جمله امام حسن عليه السلام به آن حضرت پيشنهاد مى كرد كه آنها را تعقيب نكنند و فعلاً به حال خودشان بگذارند و صحيح نيست كه شما خودتان را درگير جنگ كنيد،(1) ولى حضرت مشاهده كرد - بعد از آن كه جامعۀ مسلمين با او بيعت كردند و وظيفۀ سنگين خلافت را به دوش حضرت انداختند - اگر بخواهد آنها را رها كند ملّت سرگردان مى شود، و حضرت على نمى توانست در مقابل كارشكنى آنها ساكت باشد، لذا مى فرمايد:

«وَ اللَّهِ لا أَكُونُ كَالضَّبُعِ : تَنامُ عَلى طُولِ اللَّدْمِ ، حَتَّى يَصِلَ إِلَيْها طالِبُها، وَ يَخْتِلَها راصِدُها»

(به خدا قسم من مثل كفتار نيستم كه مى خوابد با اين كه ضربه زدن به آشيانه اش طولانى مى شود، تا اين كه برسد و دست يابد به او صيادش، و كسى كه در كمينش بود فريبش دهد.)

«ضبع» يعنى كفتار، ضمير مؤنث به «ضبع» برمى گردد، در عرب به بعضى از حيوانات ضمير مؤنث برمى گردد. «لَدْم» به معناى ضربه زدن آرام به آشيانه است.

«خَتَلَ » به معناى «خَدَعَ » است. «رَصَد» به معناى در كمين نشستن است. در عرب مثلى معروف است: كسى را كه بخواهند بگويند خيلى احمق است مى گويند

«أحمقُ مِن الضَّبُع»؛ يعنى احمق تر از كفتار است؛ مى گويند كسى كه مى خواهد كفتار را صيد كند به

ص: 108


1- - شرح ابن ميثم بحرانى، ج 1، ص 280؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 148.

لانۀ او ضربۀ آرامى مى زند و به او مى گويد

«أَطْرِقي امَّ طُرَّيْقٍ ، خامِري امَّ عامِر»(1) يعنى سرت را پايين بينداز و چشمت را بر هم بگذار اى مادر خواب و اى كسى كه هميشه سرت را پايين مى اندازى. ملازم خانه ات باش اى «أُمّ عامِر»، كسى كارت ندارد.

«خامِرى» مفردِ مؤنث امر حاضر از مادّۀ «خمار» به معناى پوشش است. «أُمُّ عامِر» و «أُمّ طريق» كنيه هاى عرب براى كفتار است.

حضرت مى فرمايد: من مثل كفتار نيستم كه به من بگويند خيالت راحت باشد من هم با اطمينان و خيال راحت بپذيرم كه توطئه اى در كار نيست. اگر دشمن به انسان گفت خاطرت جمع باشد مسأله اى در كار نيست، نبايد تحقيق نكرده به حرف او ترتيب اثر داد، مخصوصاً در اين جهان متلاطم.

يادم هست وقتى با آقاى بنى صدر مواجه شديم به او گفتم اين همه استاندارها گزارش دادند عراق در مرزها سنگربندى مى كند، شما چرا مرزها را حفظ نكرديد؟ او گفت: گفتند عراق جرأت حمله كردن ندارد؛ ولى همه مشاهده كرديم كه عراق مناطق وسيعى از ايران را اشغال كرد و حالا بايد براى پس گرفتن هر يك وجب از آن جوانى را از دست بدهيم.

همچنين در مورد گروهكهايى كه از اوّل راهشان معلوم بود آنان را آزاد گذاشتند، آنها هم طلاها و پولها و اسلحه ها را از بيت المال بردند، خانۀ تيمى درست كردند؛ دولتها هم به جاى اين كه جلويشان را بگيرند كمكشان كردند، آنها قدرت گرفتند و حالا شخصيتهاى بارز ما را ترور مى كنند و از ما مى گيرند. اگر ما از اوّل هشيار بوديم و نمى گذاشتيم گروههاى مسلّح جاه طلب و مخالف انقلاب قدرت بگيرند و در مقابل صدام مقابله به مثل مى كرديم و مرزها را سنگربندى مى كرديم، تا اين اندازه خسارت نمى داديم.4.

ص: 109


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 224.

بنابراين انسان بايد وقتى كشورى به او سپرده شد خيلى بيدار باشد، مسلمانها با حضرت على بيعت كردند، كشورهاى اسلامى را تحويل على دادند، حضرت على مى توانست ساكت باشد و بگذارد طلحه و زبير بروند و هر كارى مى خواهند بكنند ولى مى فرمايد: من مثل كفتار نيستم كه راحت بخوابد و دشمن را هيچ پندارد؛ در ادامه مى فرمايد:

«وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ ، وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعاصِيَ الْمُرِيبَ أَبَداً حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي»

(و لكن من مى زنم به وسيلۀ كسانى كه به حق اقبال مى كنند و با من هستند، آنهايى را كه از حق برگشته اند و پشت به حق كرده اند؛ و به وسيلۀ آنهايى كه اطاعت كنندۀ من هستند، كسانى را كه عصيان و طغيان كرده و شك و ترديد ايجاد مى كنند؛ و هميشه اين گونه خواهم بود تا موقعى كه زنده ام و روز مرگم نرسيده است.)

حضرت مى فرمايند: تا وقتى زنده ام به وسيلۀ نيروهايى كه در اختيار دارم و با من هستند با دشمنان مى جنگم و به وسيلۀ اين نيروها از كشور اسلامى دفاع مى كنم.

«فَوَ اللَّهِ ما زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله و سلم حَتَّى يَوْمِ النَّاسِ هذا»

(به خدا قسم از زمانى كه خدا پيامبرش را قبض روح كرد تا امروز هميشه مرا از حقم كنار مى زدند در حالى كه خودشان را مقّدم مى داشتند.)

حضرت على عليه السلام در اينجا تصريح مى كنند كه خلافت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و حكومت مسلمين حق خودشان بوده و ديگران اين حق را غصب كرده اند، و امروز هم كه مردم با حضرت بيعت كرده اند و امانت مسلمين بدين وسيله به آن حضرت سپرده شده باز عده اى (مانند معاويه و ديگران) هستند كه مى خواهند حضرت را از حقش كنار بزنند.

ص: 110

معاويه ريشۀ اصلى سه جنگ داخلى

از تواريخ استفاده مى شود كه ريشۀ اصلى جنگ جمل معاويه بود. ابن أبى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغۀ خود مى گويد: وقتى همۀ مردم با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، حضرت على نامه اى به معاويه نوشت و مضمون نامه اين بود كه مسلمانها همه با من بيعت كرده اند، كشتن عثمان هم با مشورت و تحريك من نبوده است و خلاصه من در كشتن عثمان دخالت نداشته ام، بيعت با من با مشورت مسلمين صورت گرفته و مسلمانان با من بيعت كرده اند، تو هم سران شام را پيش من بفرست.

معاويه مى دانست كه نمى تواند با حضرت على عليه السلام كنار بيايد و آبش با حضرت در يك جوى نمى رود، او براى اين كه خلافت حضرت على را متزلزل كند نامه اى به زبير كه از صحابۀ رسول اللّه و داراى شخصيت اجتماعى بود به اين مضمون نوشت: از معاوية بن ابى سفيان به اميرالمؤمنين زبير، من از مردم شام براى تو بيعت گرفتم، كوفه و بصره را درياب كه پسر ابوطالب از تو بر آنها سبقت نگيرد، و براى طلحه به عنوان جانشين تو بيعت گرفتم، پس خون عثمان را طلب كنيد و جدّى باشيد، خدا شما را پيروز و دشمن شما را مخذول مى نمايد. زبير نامۀ معاويه را به طلحه نشان داد، هر دو به هوس خلافت و حكومت پيش حضرت على عليه السلام آمدند كه ما مى خواهيم براى انجام عمره به مكّه برويم، حضرت فرمود: شما براى انجام عمره به مكّه نمى رويد، مى خواهيد نقض بيعت كنيد، قسم خوردند كه واللّه چنين قصدى نداريم، حضرت فرمود: مجدداً بيعت كنيد، آنها دوباره بيعت كردند و آن را با قسم هاى غِلاظ و شِداد محكم كردند، وقتى رفتند حضرت فرمود: در ميدان جنگ با اينها برخورد خواهم كرد.(1) آنها بعد عايشه را تحريك كردند و جنگ جمل را به راه انداختند.

ص: 111


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 231 و 232.

پس در حقيقت مؤسس جنگ جمل معاويه بود كه طلحه و زبير را تحريك كرد، و جنگ صفّين را هم خودش به پا كرد، جنگ نهروان هم مولود جنگ صفّين بود، و در پنج سال حكومت حضرت على كه مى بايد نيروهاى مسلمين صرف توسعۀ اسلام بشود صرف جنگهاى داخلى شد و در نتيجه نيروهاى مسلمين را تضييع كردند.

در همين انقلاب اسلامى اگر اين جنگ تحميلى عراق نبود و همچنين اين جنگهاى داخلى كه توسط گروههايى كه خود را مدافع منافع خلق و طرفدار اسلام راستين قلمداد مى كنند صورت مى گيرد، گروههايى كه خود را ضدّ امپرياليسم قلمداد مى كنند و عملاً در مسير منافع آنها قدم برمى دارند، چقدر اين انقلاب اسلامى در كشورهاى جهان سوّم جا باز كرده بود، ولى تحريك ابرقدرتها و دشمنان اسلام و خلقهاى مستضعف سبب شده است كه ما دچار جنگهاى داخلى شويم؛ الحمدللّه ملّت ما رشد و آگاهى دارد، و از روى علم و آگاهى قيام كرده است، و با اين جنگهاى داخلى هيچ وقت وظيفۀ خودش را ترك نخواهد كرد و هرچه صدمه ببيند آبديده تر و محكم تر خواهد شد؛ إن شاءاللّه به وسيلۀ همين انقلاب اسلامى، انقلابى در همۀ جهان سوّم پيدا خواهد شد و شرّ مستكبرين برطرف مى شود و مقدّمات ظهور حضرت ولىّ عصر و انقلاب جهانى فراهم مى گردد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 112

درس 47: خطبۀ 7

اشاره

خصوصيات مخالفين حضرت على عليه السلام

تحقيقى در مورد دو واژۀ ابليس و شيطان

حديثى راجع به فعاليت هاى شيطان

ص: 113

ص: 114

«خطبۀ 7»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام [يَذُمُّ فيها أَتباعَ الشَّيطانِ ]:

«اتَّخَذُوا الشَّيطانَ لِأَمْرِهِمْ مِلاكاً، وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْراكاً، فَباضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ ، وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ ، فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ ، وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ، فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ ، وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ ، فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرَّكَهُ الشَّيْطانُ فِي سُلْطانِهِ ، وَ نَطَقَ بِالْباطِلِ عَلى لِسانِهِ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، اين خطبه ها خطبه هاى كوچكى مى باشند، و شايد خطبه هاى مفصّلى بوده و سيّد رضى رحمه الله قسمت هايى از آنها را نقل كرده است؛ و بيشتر اينها هم مربوط به جنگ جمل است كه اوّلين برخورد نظامى است كه حضرت على در زمان خلافتش داشته است. به آن جنگ جمل مى گويند زيرا عايشه در اين جنگ سوار بر جمل يعنى شتر نر شده بود. در اين قسمت خطبۀ هفتم را مورد بحث قرار مى دهيم.

خصوصيات مخالفين حضرت على عليه السلام

«اتَّخَذُوا الشَّيطانَ لِأَمْرِهِمْ مِلاكاً»

(اين جمعيت، شيطان را براى كارهاى خودشان زيربنا گرفته اند.)

«اتَّخذوا» جمع است، ضميرش به همان افرادى كه مخالفين حضرت هستند

ص: 115

برمى گردد و شايد همانهايى بودند كه در جنگ جمل با حضرت سر ستيز داشتند.

«ملاك» به فتح ميم و كسر هر دو صحيح است، «ملاك امر» يعنى چيزى كه قوام و اساس آن است و به اصطلاح امروز زير بنا و پايۀ كار است.

بعد از آن كه عثمان كشته شد همۀ مسلمانان در مدينه با حضرت بيعت كردند، و قاعده اش اين بود كه ديگر تمام مسلمانان با حضرت باشند و مخالفتى در كار نباشد، ولى عده اى به خاطر منافع مادّى و انگيزه هاى ديگر مخالفت كردند؛ حضرت مى فرمايد: اينها زيربناى تمامى كارهايشان را شيطان قرار دادند، شيطان به ايشان دستور مى دهد، و شيطان برايشان تصميم مى گيرد و برنامه تنظيم مى كند، خلاصه هر كارى كه مى خواهند بكنند به دنبال شيطانند.

تحقيقى در مورد دو واژۀ ابليس و شيطان

«شيطان» و «إبليس» ظاهراً معناى وصفى دارند و عَلَم براى آن شيطانى كه حضرت آدم و حوّا را اغوا كرد و از بهشت بيرون كرد نيستند، در بعضى روايات آمده كه اسم او عزازيل(1) بوده و از طايفۀ جن هم بوده است، قرآن هم مى فرمايد: (كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ ) (2) از افراد جن بود - يعنى از افراد پوشيده - و مخالفت امر پروردگارش را كرد.

البتّه بعضى هم گفته اند اسمش ابليس بوده و لقبش شيطان. «إبليس» را لغويّين گفته اند از مادّۀ «أَبْلَسَ » است به معناى «يَئِسَ »،

«أَبلَسَ مِن رَحمَةِ اللّهِ » يعنى

«يَئِسَ مِن رَحمَةِ اللّهِ » از رحمت خدا نااميد شد. قرآن مى فرمايد: (فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ ) (3)

مأيوس از رحمت خدا شدند. «إبلاس» باب افعال است و «إبليس» يعنى مأيوس از رحمت خدا. شيطان بعد از آن كه راندۀ درگاه خدا شد مأيوس از رحمت خدا شد، آن وقت لقب

ص: 116


1- - تفسير الطبرى، ج 1، ص 53؛ مجمع البيان، ج 1، ص 191.
2- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 50.
3- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 44.

ابليس گرفت، پس ابليس معناى وصفى است و در حقيقت لقب است.

«شيطان» هم معناى وصفى است و هم لقب است نه فقط براى آن شيطان بلكه در عرب به هر شخصى كه حالت سركشى و طغيان و فتنه انگيزى داشته باشد شيطان گفته مى شود، پس در حقيقت شيطان صفت مشبهه است. «صحاح اللغة» مى گويد:

«وَ كُلُّ عاتٍ مِنَ الإنسِ و الجِنِّ و الدَّوابِّ شَيطانٌ »(1) هر سركش و سرسختى كه از حق و حقيقت روگردان باشد چه از افراد انسانها و چه افراد جن و چه از حيوانات شيطان است؛ مثلاً اگر اسبى چموشى كند و حالت طغيان در او پيدا شود عرب به او شيطان مى گويد، پس «شيطان» صفت مشبهه و از مادّۀ «شَطَنَ » و به معناى «بَعُدَ» آمده است، و اين به اين خاطر است كه شيطان از رحمت خدا دور شده است؛ ممكن هم هست كه از مادّۀ «شَيْطَنَ » و رباعى باشد، ولى لغويّين آن را از مادّۀ «شَطَن» دانسته اند.

به هرحال، شيطان به موجودى گفته مى شود كه حالت سركش و سرسختى دارد و در عين حال تفتين و ضرر و خسارت دارد. پس شيطان يعنى هر موجود فتنه انگيز، و لذا قرآن مى فرمايد: (شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ ) (2).

نكتۀ لطيفى در داستان حضرت آدم و حوّا در قرآن آمده كه قابل توجّه است. خدا از شيطان به اين خاطر كه به آدم سجده نكرده تعبير به ابليس مى كند، مثلاً در اين آيه:

(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ ) (3) وقتى به ملائكه گفتيم بر آدم سجده كنيد همه سجده كردند مگر ابليس؛ در اينجا مسألۀ تفتين و فتنه انگيزى مطرح نبوده است. در سورۀ أعراف هم اين داستان تكرار شده و به همين تعبير مى فرمايد: (ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ ) (4) سپس گفتيم به ملائكه بر آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند مگر ابليس.1.

ص: 117


1- - الصّحاح، جوهرى، ج 5، ص 2144.
2- سورۀ أنعام (6)، آيۀ 112.
3- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 34.
4- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 11.

اما آنجايى كه مسألۀ فتنه انگيزى و وسوسه كردن مطرح است تعبير به شيطان مى كند، آنجايى كه مى خواهد بگويد شيطان آدم و حوّا را فريفت و از بهشت بيرونشان كرد تعبير به شيطان مى كند و مى فرمايد: (فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ ) (1)- سورۀ أعراف (7)، آيۀ 20.(2) پس شيطان آدم و حوّا را لغزاند و از بهشت بيرونشان كرد؛ در سورۀ أعراف هم مى فرمايد: (فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما مِنْ سَوْآتِهِما) (2)

پس شيطان آدم و حوّا را وسوسه كرد تا زشتى هاى پوشيدۀ آنان را هويدا و پديدار نمايد.

«وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْراكاً»

(و شيطان آنان را براى خودش شريك - و يا دام - قرار داده است.)

«أشراك» ممكن است جمع «شريك» باشد كه صفت مشبهه است، مثل «شريف» كه جمعش «اشراف» مى آيد؛ و ممكن است جمع «شَرَك» به معناى دام باشد، مثل «جبل» كه جمعش «اجبال» مى آيد. اگر جمع شريك باشد معنايش اين است كه اينها شريك و همكار شيطانند. اگر جمع «شَرَك» باشد يعنى شيطان اينها را دام خودش قرار داده است.

شيطان براى گمراه كردن افراد عده اى را پيدا مى كند و دام خود قرار مى دهد، در زمان خودمان به فرمايش رهبر انقلاب، شيطان بزرگ آمريكا خودش نمى آيد با ايران جنگ كند، صدام را تحريك مى كند، سران مرتجع منطقه را تحريك مى كند و...، اينها همه دامهاى آن شيطان بزرگند، هميشه شيطانهاى بزرگ براى پيشبرد كارشان احتياج به دامهايى دارند، به دنبال انسانهايى مى گردند كه شخصيت ندارند، طرفدار حق نيستند، خودخواه و مغرورند، چنين افرادى را پيدا مى كنند و تحريكشان مى كنند، فريبشان مى دهند، آن وقت مى شوند دامهاى شيطان بزرگ، آن شيطان بزرگتر كه از جن بوده است و به حدّى وسوسه انگيز و فتنه گر است كه در مثل حضرت آدم پيغمبر خدا0.

ص: 118


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 36.

توانست اثر بگذارد، آن شيطان بزرگ هم افراد و انسانها را براى خودش دام قرار مى دهد و به وسيلۀ اين دامها ديگران را فريب مى دهد. از باب مثال در يك كشور وقتى ده نفر از سران را فريب داد، ده نفر از افراد خودخواه، شهوت پرست و رياست طلب را تحريك كرد، اين گروه همه جاى كشور را به فساد مى كشند، اقتصاد كشور را به فساد مى كشند، ملّت را به كشتن مى دهند، براى همان رياستها و خواسته هاى نفسانى اى كه دارند.

حضرت براى اين كه نهايت نفوذ شيطان را در مغز كسانى كه با حضرت به مخالفت برخاسته اند مجسم كند مى فرمايد:

«فَباضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ »

(پس شيطان تخم و جوجه در سينه هاى آنها گذاشته است.)

«باض» از مادّۀ «بيض» است يعنى تخم. حضرت شيطان را به مرغى كه به آشيانه اى علاقه پيدا كرده تشبيه كرده است، تخم و جوجه اش را در آشيانه مى گذارد و ملازم آشيانه شده؛ يعنى اين قدر شيطان در دلهاى اينها جا گرفته، مثل اين كه دلهاى اين گروه آشيانۀ شيطان و او ملازم با آنان است.

«وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ »

(و شيطان به جنبش افتاده و در دامن اين مردم راه افتاده است.)

كودك وقتى شروع به حركت مى كند و روى دست و پا حركت مى كند مى گويند «دَبَّ » يعنى جنبيد، «دبّ » به صورت مصدرى يعنى جنبيدن، «دابَّة» يعنى جنبنده.

وقتى بچه توانست روى پاى خود چند قدم راه برود مى گويند «درج». «دَبَّ » و «دَرَجَ » ضميرش به اعتبار بچه هايش به شيطان برمى گردد و اين را در كلام عرب استخدام مى گويند. استخدام آن است كه لفظى را بگويند و يك معنى اراده كنند و از ضمير آن

ص: 119

لفظ كه به آن برمى گردد معناى ديگرى، يا دو ضمير يكى به يك معنى و ديگرى به معناى ديگرى، در اينجا «دبّ » و همچنين «درج» ضميرش به آن شيطان كه بچه است برمى گردد، بچۀ شيطان هم شيطان است.

مقصود حضرت اين است كه شيطان هميشه ملازم آنان و در كنار آنان لانه كرده است، هم شيطان بزرگ و هم بچۀ شيطانها.

«فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ ، وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ »

(پس شيطان به وسيلۀ چشمهاى آنان نگاه مى كند، و به وسيلۀ زبانهاى آنان سخن مى گويد.)

ريشۀ تمام كارهايى كه انسان به وسيلۀ اعضاء و جوارح انجام مى دهد در دل و مغز اوست، فكر مى كند و به دنبال فكر نگاه مى كند، گرچه گاهى اوقات شما غفلت دارى از اين كه فكر كرده اى اما هر نگاهى از شما دنبال فعاليت مغز شماست، هر دست تكان دادنى از شما به دنبال حركت مغز شماست، مغز فكر مى كند تصميم مى گيرد، به دنبال تصميم مغز، چشم مى بيند، گوش مى شنود، دست و زبان حركت مى كنند.

اين كه حضرت مى فرمايد: «شيطان در سينۀ اينها تخم گذاشته و جوجه كرده» چون سينه مركز قلب است. سابقاً فعاليتها به قلب نسبت داده مى شد ولى امروز به مغز نسبت مى دهيم، و هر دو صحيح است. مغز مركز اعصاب انسان و قلب مركز خون است، اگر خون نباشد ما حيات نداريم، حيات انسان حتى حيات مغز به قلب است، اگر چنانچه قلب خون نرساند مغز هم از كار مى افتد. مركز حيات گاهى از اوقات به مغز نسبت داده مى شود، از باب اين كه مركز اعصاب است و فكر و ايده از مغز تراوش مى كند. گاهى از اوقات هم به قلب نسبت مى دهيم حتى فكر را، ولى نه اين دل صنوبرى و جسمانى، بلكه اين كنايه است، چون اين دل صنوبرى پخش كننده و توزيع كنندۀ خون در بدن است اگر از كار بيفتد تمام بدن از كار مى افتد.

به هرحال معناى كلام حضرت اين است كه دل و مغز اين عده مسخّر شيطان

ص: 120

است، فرهنگ اينها فرهنگ شيطان شده است. «فاء» در جملۀ «فَنَظَرَ»، «فاءِ تفريع» است، يعنى حالا كه شيطان دژ محكم مغز و قلب اينها را مسخّر كرده و فرهنگ و ايدئولوژى اينها فرهنگ و ايدئولوژى شيطانى شده است، پس قهراً نگاهشان هم نگاه شيطانى است، حرف زدنشان هم حرف زدن شيطانى است. سخنى كه امروز سران مرتجع منطقه مى گويند سخن رئيس جمهور آمريكاست، او به زبان اينها سخن مى گويد.

جاى تأسف است كه بعضى از سران كشورهاى اسلامى در حالى كه قدرت اقتصادى دست اينهاست، نفت كه شريان حيات دنياست به دست اينهاست، اگر يك روز نفت را قطع كنند آمريكا و اروپا را به زانو در مى آورند، اسلام كه بهترين نيروى محرك است در كشور اينهاست، اما به حدّى از خود بيخود شده اند و مغزشان را شيطان بزرگ مسخّر كرده كه از خود هيچ خوديت ندارند و نمى توانند از اين قدرت اقتصادى و از اين اسلامى كه اساس استقلال و آزادى است به نفع جامعۀ خود استفاده كنند.

دينى كه منطقش اين است: (هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاّ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ ) (1) شما منافقان جز يكى از دو نيكويى - شهادت يا پيروزى - چيزى مى توانيد بر ما انتظار بريد؟ شهادت را اساس مكتب قرار داده است، دينى كه فداكارى و از خودگذشتگى را به ملّتش آموخته است، اين دين بهترين سرمايه براى استقلال و آزادى است. اين دو نيروى مادّى و معنوى را كشورهاى اسلامى دارند، اما چون سران خائن آنها مغزشان مغز شيطانى است و شيطان بزرگ مغزشان را مسخّر كرده، تمام حركات و سكنات و كنفرانس هايشان و جنگ و ستيزهايشان و مصاحبه هايشان همه اش بر طبق مصالح آمريكاست.2.

ص: 121


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 52.

«فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ »

(پس شيطان آنان را بر مركب لغزش سوار كرده است.)

لغزش را شيطان به وسيلۀ اين افراد انجام مى دهد، ديگر خوديتى از خود ندارند، اينها مرتكب لغزش و خلاف مى شوند اما در حقيقت شيطان مرتكب شده است، شيطان با اينها يكى شده، در حقيقت اينها هم شيطان شده اند و مجسمۀ شيطان هستند.

اين تشبيهات و كناياتى كه حضرت دارد خيلى براى كسانى كه اهل فن و سخن هستند جالب است. اين كه سيّد رضى رحمه الله در بين كلمات حضرت على عليه السلام قسمت هايى را انتخاب كرده و اسمش را نهج البلاغة گذاشته يعنى روش بلاغت، براى اين است كه ايشان اهل فن بوده و تشخيص مى داده مزايا و لطايفى را كه در سخنان حضرت على عليه السلام هست.

«وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ »

(و شيطان براى آنان خطاهاى بزرگ را زينت داده است.)

«خطل» لغزش و گناه بزرگ را مى گويند، و «خطاء» به مطلق لغزش و گناه گفته مى شود.

«فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرَّكَهُ الشَّيْطانُ فِي سُلْطانِهِ »

(آنان كار آن كسى را كه شيطان او را در سلطنت و قدرتش شريك كرده است انجام مى دهند.)

«فِعْلَ » اصطلاحاً مفعول مطلق نوعى براى «اتّخذوا» در اوّل خطبه است، گاهى اوقات مفعول مطلق از غير فعل خودش مى آيد اما در حقيقت به معناى همان فعل است، «اتَّخَذُوا» يعنى «فَعَلُوا». اينها حسابشان با شيطان جدا نيست، مثل اين كه با هم شركت سهامى باز كرده اند و با هم بر مردم مسلط شده اند.

ص: 122

«وَ نَطَقَ بِالْباطِلِ عَلى لِسانِهِ »

(و مثل كسى كه شيطان به باطل بر زبان او سخن مى گويد.)

يعنى شيطان حرفهاى باطل و غلط خود را به زبان آنان مى گويد. اين قسمت از كلام حضرت بر وضعيتى تطبيق مى كند كه ما الآن در منطقه داريم، شيطان بزرگ بعضى از سران منطقه را تحريك مى كند، پول اينها و نيروى اينها و جوانهاى اينها همه را صرف منافع خودش مى كند.

حديثى راجع به فعاليت هاى شيطان

حديثى راجع به فعاليت هاى شيطان ديدم كه مناسب است اينجا نقل شود:

«رُوِيَ أنَّ إبليسَ تَمَثَّلَ لِيَحْيَى بْنِ زَكَريّا عليه السلام فَقالَ لَهُ : أَنْصَحُكَ قالَ : لا أُريدُ ذلكَ و لَكِن أَخْبِرْني عَن بَني آدَمَ ، قالَ : هُم عِندَنا عَلى ثَلاثَةِ أَصْنافٍ : صِنفٌ مِنهُم - و هُم أَشَدُّ الأَصنافِ عِندَنا - نُقْبِلُ عَلى أَحَدٍ مِنهُم نَفْتِنُهُ عَن دينِهِ و نَتَمَكَّنُ مِنهُ ثُمَّ يَفْزَعُ إلَى الإسْتِغفارِ وَ التَّوْبَةِ فَلا نَحنُ نَيْأَسُ مِنهُ و لا نَحْنُ نُدْرِكُ حاجَتَنا مِنه فَنَحنُ مَعَهُ في عَناءٍ؛ و أَمَّا الصِّنْفُ الآخَرُ مِنهُم فَهُم في أَيْدينا كَالْكُرَةِ في أَيْدي صِبْيانِكُم نَتَلَقَّفُهُمْ كَيْفَ شِئْنا قَد كَفَوْنا مَئونَةَ أَنفُسِهِم؛ و أمَّا الصِّنفُ الثّالِثُ فَهُم مِثْلُكَ مَعْصومونَ لا نَقْدِرُ مِنهُم عَلى شَيْ ءٍ»(1):

روايت شده شيطان براى حضرت يحيى مجسم شد، و به آن حضرت گفت:

مى خواهم تو را نصيحت كنم؛ حضرت يحيى فرمود: نه نصيحت تو را نمى خواهم، لكن مرا از اولاد آدم خبر بده؛ شيطان گفت: بنى آدم در نظر ما سه دسته اند: يك دسته از آنان كه سخت ترين گروه هستند نزد ما، همراه يكى از آنان مى شويم و او را از دينش

ص: 123


1- مجمع البحرين، طريحى، ج 4، ص 55؛ و با اندك تفاوتى در بحارالأنوار، ج 60، ص 265، روايت 150 به نقل از حياة الحيوان الكبرى، دميرى، ج 1، ص 410.

برمى گردانيم و بر او مسلط مى شويم اما پس از آن او پناه مى برد به استغفار و توبه، پس ما شيطانها نه هيچ گاه از او مأيوس مى شويم و نه حاجت خودمان را از او به دست مى آوريم و هميشه از ناحيۀ او در زحمت هستيم؛ و دستۀ ديگرى در اختيار ما هستند مثل توپ در دست بچه هاى شما، هرگونه كه بخواهيم آنان را مى گيريم، كمك خود آنان ما را بس است؛ اما دستۀ سوّم آنانى هستند كه مثل تو معصوم هستند و ما شيطانها قدرت تسلط بر آنان را نداريم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 124

درس 48

خطبۀ 8

اشاره

پيمان شكنى طلحه و زبير زمينه ساز جنگ جمل

خطبۀ 9

پوشش ضعف ها با تهديدهاى تو خالى

برنامه ريزى صحيح با آرامش و اعتماد به نفس

خطبۀ 10

شياطين در برابر على عليه السلام

هشيارى و هشدار على عليه السلام

ص: 125

ص: 126

«خطبۀ 8»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام يَعْني بِهِ الزُّبَيْرَ في حالٍ اقْتَضَتْ ذَلكَ :

«يَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بايَعَ بِيَدِهِ ، وَ لَمْ يُبايِعْ بِقَلْبِهِ ، فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَيْعَةِ ، وَ ادَّعَى الْوَلِيجَةَ ، فَلْيَأْتِ عَلَيْها بِأَمْرٍ يُعْرَفُ ؛ وَ إِلَّا فَلْيَدْخُلْ فِيما خَرَجَ مِنْهُ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، به خطبۀ هشتم رسيديم، سيّد رضى فرموده است:

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام يَعْني بِهِ الزُّبَيْرَ»

(و از سخنان امام عليه السلام كه اشاره به زبير دارد.)

در اين قسمت از خطبه حضرت اسم زبير را نياورده است و ضمير آورده، ممكن است اسم زبير در اصل خطبه بوده است و لذا سيّد رضى مى گويد: مراد حضرت، زبير است.

«في حالٍ اقْتَضَتْ ذَلكَ »

(اين كلام را در وقتى مناسب فرموده است.)

سيّد رضى معيّن نكرده كه اين وقت چه زمانى بوده است.

ص: 127

پيمان شكنى طلحه و زبير زمينه ساز جنگ جمل

طلحه و زبير از صحابۀ مهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند كه بعد از قتل عثمان با حضرت على عليه السلام بيعت كردند و شايد از اوّلين كسانى بودند كه بيعت كردند، زبير پسر عمّۀ حضرت على عليه السلام بود. آنها هوس حكومت و رياست بصره و كوفه را داشتند و از حضرت على عليه السلام خواستند كه حكومت آنجا را به آنها بدهد، به هرحال براى رسيدن به حكومت بصره و كوفه و به تحريك معاويه بيعت خود را با على عليه السلام نقض كردند و به مكّه رفتند كه داستان آن در شرح خطبۀ ششم گذشت، در اين حركت عايشه را با خود همراه ساختند.

يكى از نمايندگان عثمان كه در يمن حاكم بود و توسط حضرت على عليه السلام عزل شده و ناراحت بود تصادفاً در مكّه بود، شتر خيلى دلاورى داشت، براى اين كه به اينها كمكى كرده باشد شتر را به عايشه اهدا كرد، او سوار بر شتر شد، به بصره آمدند و جنگ جمل را به راه انداختند، هفتاد نفر محافظ شتر عايشه بودند كه همگى در جنگ جمل كشته شدند و فداى شتر گشتند.(1) بعد از آن كه زبير بيعتش را با حضرت على عليه السلام نقض كرد عده اى به او گفتند چرا اين كار را كردى - عهدشكنى و عدم پايبندى به عهد و پيمان امرى است كه تمامى ملل آن را بد مى دانند - عهدشكنى كردى، زبير وقتى مورد ملامت واقع مى شود براى دفاع از خود مى گويد: من ناخواسته بيعت كردم، من به ظاهر بيعت كردم ولى دلم با اين كار موافق نبود. اميرالمؤمنين على عليه السلام در جواب براى اين كه اين توجيه زبير را از دستش بگيرد مى فرمايد:

«يَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بايَعَ بِيَدِهِ ، وَ لَمْ يُبايِعْ بِقَلْبِهِ »

(زبير مى گويد من با دستم بيعت كردم اما با دلم بيعت نكردم.)

ص: 128


1- - الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 207 تا 210؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 189؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 265.

مقام و شخصيت على عليه السلام آن گونه است كه نمى گويد زبير دروغ مى گويد، در صورتى كه او دروغ گفته بود، بلكه مى فرمايد: «زبير مى گويد» منتها با كلمۀ «يزعم» تعبير فرموده است.

«يزعم» به فتح عين و ضمّ آن هر دو صحيح است و معمولاً در مواردى استعمال مى شود كه كسى گفتارى دارد و ما مى دانيم گفتارش پايه و اساسى ندارد و خلاف واقع مى گويد، آيۀ قرآن مى فرمايد: (زَعَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا) (1) گفتند كسانى كه كافر شدند ما مبعوث نمى شويم. تعبير به «زعم» براى بيان اين مطلب است كه گفتۀ آنها از روى گمان و باطل و بى اساس است. به هرحال حضرت على مى فرمايد:

«فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَيْعَةِ ، وَ ادَّعَى الْوَلِيجَةَ »

(پس زبير اقرار دارد كه بيعت كرده است و ادّعا مى كند كه باطنش برخلاف ظاهر بوده است.)

«وليجة» مراد باطن و سرّ است.

«فَلْيَأْتِ عَلَيْها بِأَمْرٍ يُعْرَفُ »

(پس بايد بر اين باطن و سرّ خود يك دليل شناخته شده بياورد.)

يعنى دليلى كه عقل و جامعه آن را بپسندد. اگر كسى خانه اى به شما فروخت و پولش را گرفت يا هر معامله اى انجام داد و بعد گفت من مُكْرَه و ناچار و بى اختيار بوده ام و در باطن به اين معامله راضى نبوده ام هيچ كس از او نمى پذيرد، زيرا ظاهر عمل هر كسى اين است كه از روى اختيار و خواست خودش انجام داده مگر آن كه دليل محكمى بر اين ادّعا اقامه كند.

«وَ إِلَّا فَلْيَدْخُلْ فِيما خَرَجَ مِنْهُ »

(و اگر گواه و شاهدى بر ادّعاى خود ندارد بايد در آن بيعتى كه از آن خارج گشته وارد شود.)7.

ص: 129


1- - سورۀ تغابن (64)، آيۀ 7.

«و الاّ» استثناء نيست، بلكه در اصل «و ان لايأت» بوده است؛ «ان» در «لا» ادغام و «الاّ» شده است. «ما» در «فيما» موصوله است و منظور از آن بيعت است.

«خطبۀ 9»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا، وَ مَعَ هذَيْنِ الْأَمْرَيْنِ الْفَشَلُ ؛ وَ لَسْنا نُرْعِدُ حَتَّى نُوقِعَ ، وَ لا نُسِيلُ حَتَّى نُمْطِرَ»

پوشش ضعف ها با تهديدهاى تو خالى

«وَ قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا، وَ مَعَ هذَيْنِ الْأَمْرَيْنِ الْفَشَلُ »

(و به تحقيق آنان خيلى رعد و برق نشان دادند ولى با اين همه رعد و برق، ضعف و زبونى و ترس داشتند.)

شارحان گفته اند اين عبارت مربوط به اصحاب جمل است.(1) يعنى همان لشكرى كه طلحه و زبير تهيه كرده بودند. «فَشَل» يعنى ضَعف و جُبن، در قرآن آمده:

(وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا) (2) نزاع نكنيد وگرنه ضعيف مى شويد.

ظاهراً طلحه و زبير سى هزار نفر در بصره براى جنگ جمع آورى كردند، در اين جنگ خود طلحه و زبير و هفده هزار نفر از لشكرشان كشته شدند، از جمله هفتاد نفرى كه از سران بودند و شتربان و محافظ عايشه بودند همه كشته شدند، تا بالاخره

ص: 130


1- - رجوع شود به منهاج البراعة، ج 3، ص 159؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 237؛ و شرح ابن ميثم، ج 1، ص 284.
2- سورۀ أنفال (8)، آيۀ 46.

يكى از اصحاب حضرت على عليه السلام يك پاى شتر را زد و پى كرد، فوراً يكى از همان مردم بصره رفت زير شتر به جاى آن پا، پاى ديگر شتر را زدند و شتر غلطيد، حضرت امير عليه السلام به محمّد بن ابى بكر - برادر عايشه كه از اصحاب حضرت بود - فرياد زد و گفت خواهرت را درياب، محمّد بن ابى بكر هم فوراً رفت و عايشه را حفظ كرد چون بالاخره زن پيامبر بود. نتيجۀ اين جنگ كه طلحه و زبير به هوس رسيدن به حكومت آن را به پا كردند كشته شدن حدود هفده هزار نفر از سى هزار لشكر آنان و كشته شدن خودشان، و به نقل «كشف الغمّة»(1) كشته شدن هزار و هفتاد نفر از بيست هزار نفر سربازان حضرت على عليه السلام بود.

از اين كلام حضرت على عليه السلام استفاده مى شود كه آنها قبل از جنگ، شعر و رجز مى خواندند اما در وقت جنگ فرار مى كنند، اگر با آدم شجاع مواجه مى شدند از ميدان فرار مى كردند.(2) هميشه باطل رعد و برق دارد ولى مقاومت ندارد.

اين صهيونيستها كه پايه گذاران صهيونيسم جهانى هستند و حكومت اسرائيل را درست كرده اند، عمدۀ پولشان صرف تبليغات و دروغ پردازى و شايعه افكنى مى شود اما خودشان هيچ وقت حاضر نيستند در ميدان بيايند و خود را به كشتن بدهند، و يا اهل كار و فعاليت باشند، اگر كسى در مقابلشان ايستادگى كرد فرار مى كنند، و متأسفانه هنوز ملّتهاى مسلمان اين را نفهميده اند.

ممكن است اشارۀ حضرت به همان واقعۀ خاصى باشد كه در جنگ جمل اتفاق افتاد، كه اينها خيلى رعد و برق داشتند اما واقعيتش اين بود كه آدمهاى ترسو و ضعيفى بودند، چنان كه آخر بار نشان دادند، وقتى دو سپاه مقابل هم قرار گرفتند،..

ص: 131


1- - آن گونه كه كشف الغمّة إربلى، در ج 1، ص 242 نقل مى كند كشته هاى لشكر جمل شانزده هزارو هفتصد و نود نفر است.
2- رجوع شود به بحارالأنوار، ج 32، [باب 3] ص 171 به بعد، باب ورود البصرة و وقعة الجمل...

در حالى كه آنها سى هزار نفر بودند و لشكر حضرت على عليه السلام به نقل كشف الغمّة بيست هزار نفر بودند، پيروزى با لشكر على بود.

و ممكن هم هست - همان گونه كه عرض شد - بيان يك قاعدۀ كلّى باشد كه هر كجا ديديد غوغا و جنجال و هياهو و سر و صدا هست، بفهميد چيزى در كار نيست، آن كه باطن دارد سر و صدا ندارد و آرام آرام كار خودش را مى كند.

بد نيست در اينجا داستانى بگويم. مى گويند دو نفر بودند هر كدام مريد يك آقايى بودند، اتفاقاً در مجلسى كه اين دو نفر بودند يكى از آن آقايان وارد مى شود، مردم جلويش بلند مى شوند چون آقاى معروفترى بوده و صلوات و تعارفات انجام مى گيرد، بعد آقاى آن مريد ديگر وارد مى شود مردم عكس العملى نشان نمى دهند چون معروف نبوده است؛ مريد آقاى اوّلى به مريد آقاى دوّمى مى گويد: آقاى ما اهميتش از آقاى شما بيشتر است چون مردم خيلى برايش سر و صدا كردند و احترام گذاشتند، اما آقاى شما در گوشه اى نشست و مردم عكس العملى نشان ندادند، در جوابش گفت: مَثَل آقاى من و آقاى تو مَثَل گوشت گاو و گوسفند است، سابقاً كمتر گاو مى كشتند ولى وقتى مى كشتند چراغ روشن مى كردند و چند نفر فرياد مى كردند بياييد ارزان شد و با تبليغات به مردم مى فروختند، ولى وقتى گوسفند باشد اين تبليغات را نمى خواهد، هر كسى عقل دارد مى رود و مى خرد.

من بارها به كسانى كه در كشور مسئوليتى را پذيرفته اند و معتقد به انقلاب هستند توصيه كرده ام: شما به جاى زياد گفتن، براى اسلام زياد كار كنيد؛ اين كه ما به مردم وعده بدهيم و بعد نتوانيم وعده ها را انجام دهيم درست نيست؛ اين كه وعده بدهيم مردم را دلگرم كنيم بعد انجام ندهيم، موجب شكست براى اسلام و انقلاب است. من نمى گويم تبليغات نباشد، تبليغ واقعيتى است كه بايد باشد اما همراه با عمل؛ اگر تبليغ باشد ولى بدون محتوا و مغز، سبب ضعف و شكست انسان است.

ص: 132

برنامه ريزى صحيح با آرامش و اعتماد به نفس

«وَ لَسْنا نُرْعِدُ حَتَّى نُوقِعَ ، وَ لا نُسِيلُ حَتَّى نُمْطِرَ»

(و ما رعد نداريم مگر بعد از عمل كردن، و سيل جارى نمى كنيم مگر باران بباريم.)

حضرت على عليه السلام از اوّل سعى داشت جنگ جمل انجام نگيرد و لذا از اوّل صبح تا ظهر - با اين كه ارتش حضرت مهيّاى جنگ بود - همه اش به خطبه خواندن و موعظه كردن و تذكر دادن مشغول بود، و هيچ هم تهديد نكرد، و لذا فرمود: ما رعد و سر و صدا نداريم مگر بعد از عمل كردن.

«حتّى» در هر دو جمله به معنى «الاّ» مى باشد؛ «إسالة» يعنى سيل راه انداختن، از باب افعال است. حضرت مى خواهد بفرمايد: ما اوّل كارمان را انجام مى دهيم و به شكل اساسى كار مى كنيم كه جاى خودش را باز كند. ما هم اگر مى گوييم انقلاب ما بايد صادر شود، به اين معناست كه اگر انقلاب پايه اش محكم و اساسى باشد و واقعاً تكيه به اسلام و به حق و عدالت داشته باشد، جاى خودش را باز مى كند؛ اگر ما پياده كنندۀ اسلام اصيل كه حامى حق و عدالت و حقوق مستضعفين است باشيم، چنين انقلاب و اسلامى خواهى نخواهى جاى خودش را در دنيا باز مى كند.

«خطبۀ 10»

اشاره

وَ مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَلا وَ إِنَّ الشَّيْطانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ ، وَ اسْتَجْلَبَ خَيْلَهُ وَ رَجْلَهُ ، وَ إِنَّ مَعِيَ لَبَصِيرَتي، ما لَبَّسْتُ عَلى نَفْسِي، وَ لا لُبِّسَ عَلَيَّ ، وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا ماتِحُهُ ! لا يَصْدِرُونَ عَنْهُ وَ لا يَعُودُونَ إِلَيْهِ »

ص: 133

شياطين در برابر على عليه السلام

«أَلا وَ إِنَّ الشَّيْطانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ »

(آگاه باشيد كه شيطان حزب خود را جمع كرده است.)

آيا اين كلام حضرت اشاره به جنگ جمل است يا صفّين ؟ معلوم نيست، بالاخره مقصود يكى از اين دو مى باشد، فرقى نمى كند؛ زيرا شيطان هميشه سران را تحريك مى كند و آنها فتنه اى به راه مى اندازند. در خطبۀ هفتم حضرت فرمود: زيربناى كار اين نوع مردم شيطان و فعاليت هاى اوست.

«وَ اسْتَجْلَبَ خَيْلَهُ وَ رَجْلَهُ »

(و شيطان سواره نظام و پياده نظامش را فرا خواند.)

«استجلب» يعنى طلب جلب كرد. «خيل» اسب است و در اينجا منظور جماعت سواره نظام است. «رَجْل» جمع «راجل» است يعنى پياده، مثل «ركب» كه جمع «راكب» است، «رَجِل» هم به اين معنى آمده است، در قرآن مى فرمايد: (وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ ) (1) خطاب به شيطان است كه سواره نظام و پياده نظامت را جمع آور و بر آنان بتازان. در حقيقت حضرت مى خواهد بفرمايد: كسانى كه عليه من و حق اجتماع كرده اند حزب شيطان هستند، سواره نظام و پياده نظام شيطانند، ولى تصور نشود كه من ميدان را خالى مى كنم، من چون بر حقم هميشه در ميدان هستم.

حضرت در خطبۀ 201 نهج البلاغه مى فرمايد:

«لا تَسْتَوْحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ » در راه حق به خاطر كمى طرفدارانش وحشت نكنيد؛ يعنى اگر حق هستى و يك نفر هم هستى از ميدان در نرو. از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه مى فرمايد:

ص: 134


1- - سورۀ اسراء (17)، آيۀ 64.

«المُؤْمِنُ وَحْدَهُ جَماعَةٌ »(1) مؤمن به تنهايى يك جماعت است؛ يعنى اگر مؤمن راه خدا و حق را تشخيص داد مى ايستد ولو همه با او مخالفت كنند. انسان نبايد با سر و صداها و تبليغات دست از حرف حق بردارد،

هشيارى و هشدار على عليه السلام

«وَ إِنَّ مَعِيَ لَبَصِيرَتي»

(و به درستى كه بينايى با من است.)

يعنى من راه حق را تشخيص داده ام و مى فهمم حق با من است و نبايد از ميدان در بروم، و در مقابل همۀ اين باطلها ايستادگى خواهم كرد.

«ما لَبَّسْتُ عَلى نَفْسِي، وَ لا لُبِّسَ عَلَيَّ »

(هيچ وقت باطل را به صورت حق بر خودم جلوه ندادم، و نه ديگران بر من چنين كردند.)

«تلبيس» از مادّۀ «لباس» به معناى باطل را به صورت حق جلوه دادن است؛ هميشه كسانى كه مى خواهند باطلى را جا بزنند لباس حق بر آن مى پوشانند. گاهى نفس امّارۀ انسان به باطل لباس حق مى پوشاند، و انسان آنچه را مطابق ميلش هست توجيه مى كند، چون دلش با آن كار است خود را قانع مى كند، گرچه عقل و فطرتش بگويد درست نيست، او توجيه مى كند و مى گويد وجود من بايد حفظ شود و ناچارم براى حفظ آن اين كار را بكنم. و گاهى فرد ديگرى اين كار را مى كند و براى اين كه انسان را قانع كند توجيهاتى مى نمايد و به باطل صورت حق به جانبى مى دهد، تا اين كه انسان را تحريك مى كند و او هم كار غلط و باطل را انجام مى دهد.

حضرت مى فرمايد: به حدّى حق برايم روشن است كه به آن پايبند هستم كه نه

ص: 135


1- - بحارالأنوار، ج 28، ص 3.

نفس امّاره ام مى تواند مرا از حق منصرف كند و نه تبليغات ديگران. اينها پياده نظام و سواره نظام خود را جمع كرده اند و در مقابل من آورده اند ولى من خودم را حق مى دانم، در مقابل اينها خواهم ايستاد و بالاخره كارى خواهم كرد تا پيروز شوم.

انسانى كه طرفدار حق است تك و تنها مى ايستد تا پيروز شود، ايمان شجاعت مى آورد، و مؤمن شجاع عرصه را بر باطل تنگ خواهد كرد.

«وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا ماتِحُهُ »

(و قسم به خدا حوض جنگ را بر اينها پر خواهم كرد!)

«لأفرطنَّ » يعنى حتماً پر مى كنم؛ «أنا ماتحه» يعنى خودم آبش را تهيه مى كنم و پرش مى كنم، «ماتح» به كسى مى گويند كه از چاهى آب بكشد، و «مائح» به كسى مى گويند كه برود ته چاه و از آن آب بردارد؛ «أيمِ ، أيمَ ، أيمُ ، يَمْ و أيمُنْ » همه به يك معناست، يعنى قسم به خدا.

حضرت مى فرمايد: در اين جنگ چنان عرصه را بر اينها تنگ خواهم كرد كه هيچ كدام نجات پيدا نكنند. جنگ را تشبيه به حوض و استخر كرده اند، خودمان مى گوييم فلانى در گرداب غرق شده است. حضرت هم مثل اين كه مى فرمايد: گردابى براى اينها درست خواهم كرد كه در آن غرق شوند.

«لا يَصْدِرُونَ عَنْهُ وَ لا يَعُودُونَ إِلَيْهِ »

(كه از كنار آن حوض برنگردند و به سوى آن هم بازگشت نكنند.)

حضرت مى فرمايد: اينها در ميدان جنگ خفه مى شوند و بر فرض يك نفر هم نجات پيدا كند آنچنان گوشمالى مى شود كه ديگر به اينجا برنمى گردد و هوس جنگ با على نمى كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 136

درس 49

خطبۀ 11

اشاره

نسبت محمّد به حنفيه

توصيه هاى نظامى حضرت على عليه السلام به محمّد حنفيه

خطبۀ 12

كسى كه به عمل قومى راضى است

ص: 137

ص: 138

«خطبۀ 11»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لِابْنِهِ مُحمّدِبنِ الحَنَفِيَّةِ لَمّا أَعْطاهُ الرّايَةَ يَوْمَ الجَمَلِ :

«تَزُولُ الْجِبالُ وَ لا تَزُلْ ، عَضَّ عَلى ناجِذِكَ ، أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ ، تِدْ فِي الْأَرْضِ قَدَمَكَ ، ارْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصَى الْقَوْمِ ، وَ غُضَّ بَصَرَكَ ، وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحانَهُ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، رسيديم به خطبۀ يازدهم از نهج البلاغه.

«و مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام لِابْنِهِ مُحمّدِبنِ الحَنَفِيَّةِ »

(از سخنان حضرت امير عليه السلام است خطاب به فرزندش محمّد بن حنفيه.)

نسبت محمّد به حنفيه

منظور از حنفيه مادر محمّد است، حضرت على عليه السلام در زمان حيات حضرت زهرا عليها السلام همسرى اختيار نكردند، ولى بعد از وفات حضرت زهرا عليها السلام از جمله همسران حضرت همين مادر محمّد حنفيه است.

حنفيّه منسوب به حنيفه است، قبيله اى از قبايل عرب به نام بنى حنيفه بودند، اگر مرد منسوب به اين قبيله باشد حنفىّ مى گويند و اگر زن منسوب به اين قبيله باشد حنفيّه گفته مى شود. اسم اين زن «خَوله» يا «خُوله» بوده است.

ص: 139

در تاريخ آمده است در زمان خلافت ابوبكر وقتى اسرايى را آوردند، اين زن سهم حضرت امير عليه السلام شد و يا او را خريد، بعداً طايفۀ بنى حنيفه خدمت حضرت آمدند و گفتند كه او به ناحق از ما گرفته شده است، حضرت هم فوراً او را آزاد كردند، بعد به رضايت خود اين زن و اظهار علاقۀ او حضرت با او ازدواج كردند و محمّد يكى از فرزندان اين زن است.(1)

در جنگ جمل حضرت لشكرش را منظم كرد، معمولاً آرايش جنگى در سابق به اين صورت بوده كه يك ميمنه (جناح راست) يك ميسره (جناح چپ) و قلب و جناح و كمين داشته است.(2) و به همين لحاظ به مجموع لشكر «خميس» مى گفتند، چون از پنج قسمت تشكيل مى شد. جناح به معناى بال است و منظور عقب لشكر است، مثل اين كه امروز هم در دنبال لشكر افرادى هستند تا مجروحين و جنازه ها را جمع آورى كنند، يك قسمت هم كمين مى باشند تا بروند جلو اوضاع را بررسى كنند، يك شخصيتى را هم پرچمدار قرار مى دادند و با جمعى در قلب لشكر قرار مى گرفت، و نقش پرچمدار در ميدان جنگ بسيار مهم بوده است، بايد خيلى محكم باشد، زود از ميدان در نرود؛ زيرا تمام لشكر چشمش به پرچم بود، اگر يك وقت سقوط مى كرد اين علامت شكست لشكر بود و همه فرار مى كردند، بنابراين بايد فرد قوى، محكم و شجاع پرچمدار باشد.

حضرت على عليه السلام در اين جنگ در اثر اعتمادى كه به شجاعت محمّد فرزندش داشت او را پرچمدار قرار داد و پرچم را به او سپرد. در تاريخ آمده است كه به حضرت امير اظهار كردند چرا حسن و حسين را پرچمدار قرار نمى دهى ؟ در جواب كلامى به اين مضمون فرمودند: محمّد فرزند من است ولى حسن و حسين هم فرزند2.

ص: 140


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 244 و 245.
2- - منهاج البراعة، ج 3، ص 167؛ بحارالأنوار، ج 32، ص 172.

من و هم فرزند پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند،(1) و براى حفظ حريم پيامبرخدا من مخصوصاً حسن و حسين را پرچمدار قرار ندادم. حضرت پس از اين كه پرچم را به محمّد حنفيه دادند اين جملات را به محمّد فرمودند:

توصيه هاى نظامى حضرت على عليه السلام به محمّد حنفيه

«تَزُولُ الْجِبالُ وَ لا تَزُلْ »

(بسا كوهها از جا تكان بخورند ولى تو از جايت تكان نخور.)

اين جملۀ خبريه به جاى جملۀ شرطيه است، مثل اين كه حضرت اين گونه فرموده باشد:

«إنْ زالَتِ الجِبالُ فَلا تَزُل» اگر بر فرض كوهها از جاى خود حركت كنند و جاكن شوند تو از جاى خودت حركت نكن. اين منتهاى تأكيد را مى رساند. كوهها معمولاً تكان نمى خورند و به زمين ميخكوب هستند ولى مى خواهد بفرمايد: اگر در كوهها تزلزل پيدا شد و حادثه اى رخ داد و خواست جاكن شود، فرزندم مبادا از جايت تكان بخورى و محكم ايستاده باش.

رمز پيروزى هميشه به محكم بودن اشخاص و به ايستادگى و استقامت نيروها مخصوصاً فرماندهان است، فرماندهان بايد افراد محكمى باشند تا سربازانى كه زيردست آنها هستند در صحنه بمانند، اگر فرمانده فرار كرد همه فرار مى كنند.

اين جملۀ حضرت دستور استقامت و پايدارى است، كسى كه براى خدا جنگ مى كند و آمدنش براى خداست به هيچ وجه نبايد در او تزلزل پيدا شود.

يكى از گناهان كبيره كه خدا در قرآن بر آن وعدۀ آتش داده فرار از «زحف» است(2)

يعنى فرار كردن از وسط ارتش، چون يك نفر فرار كند در ديگران تزلزل پيدا مى شود.

ص: 141


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 245؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 176 و 177.
2- - سورۀ أنفال (8)، آيات 15 و 16.

«عَضَّ عَلى ناجِذِكَ »

(بر دندانهايت گاز بگير.)

«عَضَّ ، يَعَضُّ » يعنى گاز گرفت، در قرآن آمده است: (وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ ) (1) يعنى روزى كه ظالم از فرط حسرت و ناراحتى بر دست خود گاز مى گيرد، كه منظور روز قيامت است.

«ناجذ» را به سه معنى گفته اند: 1 - همۀ دندانها 2 - دندان عقل 3 - بين دندان نيش و دندانهاى آسيابى، كه به اينها «ضواحك» هم مى گويند يعنى دندانهايى كه در حين خنده پيدا مى شوند.

على عليه السلام مى فرمايد: وقتى كه مشغول جنگ هستى و با دشمن مواجه شده اى بر دندانهايت گاز بگير، يعنى بر دندانهاى خودت فشار بياور. اين فشار آوردن يك حالت قدرت و استحكام به انسان مى دهد، گاهى اوقات انسان در هواى سرد گرفتار مى شود و مى لرزد، اگر بخواهد لرزه اش را برطرف كند بر خودش فشار مى آورد و دندانها را به هم فشار مى دهد لرزۀ او كم مى شود؛ ترس هم به همين صورت است، فشار بر دندانها اين اثر را دارد كه ترس انسان را برطرف مى كند، وانگهى علامت غضب انسان هم هست.

از كلمات حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه استفاده مى شود كه فشار آوردن بر دندان سبب مى شود اگر تير يا شمشيرى به سر انسان بخورد اثرش كمتر شود، و در خطبۀ 66 مى فرمايد:

«و عَضّوا عَلَى النَّواجِذِ، فَإنَّهُ أَنْبى لِلسُّيوفِ عَنِ الْهامِ » گاز بر نواجذ بگيريد، زيرا اين كار شمشيرها را از مغز سرتان كندتر مى كند. «نَبا السّيف» يعنى شمشير كارگر نشد و اثر نكرد، «هام» جمع «هامَة» است يعنى مغز سر انسان. و در7.

ص: 142


1- - سورۀ فرقان (25)، آيۀ 27.

خطبۀ 124 مى فرمايد:

«و عَضّوا عَلَى الأَضْراسِ فَإنَّهُ أَنْبى لِلسُّيوفِ عَنِ الْهامِ ».

«اضراس» جمع «ضرس» است يعنى دندان.

به هرحال فشار بر دندانها هم سبب استحكام و ستبر شدن رگها و اعصاب سر مى گردد و قدرت طبيعى در مغز پيدا مى شود و هم يك حالت روحى دارد، چون اين فشار علامت غضب است، شايد در دشمن اثر كند و او را به وحشت اندازد.

«أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ »

(جمجمه ات را به خدا عاريه بده.)

«جمجمه» استخوان سر را مى گويند كه مغز سر در آن قرار گرفته است. حضرت مثل اين كه مى فرمايد: در وقت جنگ مغزت را به خدا عاريه بده خدا آن را به تو برمى گرداند. مغز شريف ترين عضو بدن انسان است كه اگر از بين برود خود انسان هم از بين مى رود. در واقع اين جمله كنايه است و حضرت خواسته بفرمايد: خودت را به خدا عاريه بده.

بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: حضرت در ضمن به محمّد حنفيه خواسته بفهماند كه مطمئن باش كه تو در اين جنگ كشته نمى شوى، مغزت را كه به خدا عاريه بدهى به تو برمى گرداند چون عاريه را معمولاً برمى گردانند، و اگر بنا بود محمّد حنفيه در اين جنگ شهيد بشود مى فرمود: مغزت را به خدا بفروش،(1) زيرا در قرآن خداوند راجع به شهدا مى فرمايد: (إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ) (2) خداوند از مؤمنين خودشان و مالشان را خريده است كه در مقابل بهشت به آنها بدهد.

ولى مى توان گفت بر فرض كه انسان شهيد شود باز تعبير به عاريه صحيح است،1.

ص: 143


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 242؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 166.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 111.

براى اين كه انسان وقتى اين بدن طبيعى را به خدا بدهد و بميرد فانى نمى شود. قرآن مى فرمايد: (وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ) (1) به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند نگوييد مرده اند بلكه زنده اند. بر فرض اين كه بدن خاكى از انسان گرفته شود، آن بدن مثالى و بدن مناسب با بهشت كه همان واقعيت انسان است و تحت كنترل و تأثير روح و جان انسان است باقى مى ماند، انسان با مردن و كشته شدن تمام نمى شود.

«تِدْ فِي الْأَرْضِ قَدَمَكَ »

(قدم و پاى خودت را در زمين ميخكوب كن.)

«وَتَدَ يَتِدُ» امر حاضرش مى شود «تِدْ»، از «وَتَد» است يعنى ميخ. يعنى همان طور كه ميخ در زمين فرو مى رود تو هم اين گونه محكم باش، هرچه دشمن به تو فشار بياورد تو هيچ از جاى خود حركت نكن. در واقع اين تأكيد همان جملۀ اوّل است كه فرمود:

كوهها از جا حركت مى كنند ولى تو حركت نكن.

«اِرْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصَى الْقَوْمِ ، وَ غُضَّ بَصَرَكَ »

(چشم خود را به منتهاى قوم بينداز، و چشمت را بشكن.)

اين دو جمله در حقيقت حكم يك جمله را دارد. انسان در حال جنگ با دشمن نبايد سرش پايين باشد و از دور غافل شود، بلكه بايد مواظب اطراف باشد، دشمن ممكن است از هر طرفى به انسان يورش بياورد، مخصوصاً در زمان ما كه جنگ با شمشير نيست و به وسيلۀ تير و مسلسل و اين گونه چيزهاست كه از راه دور هدف گيرى ممكن است. بايد همه جا را ببيند اما در عين حال چشمها را خيره نكند، براى اين كه خيره نگاه كردن سبب وحشت مى شود، لذا حضرت مى فرمايد: «غُضَّ بَصَرَكَ ».4.

ص: 144


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 154.

«غُضَّ » امر حاضر است از «غَضَّ » به معناى شكستن، قرآن مى فرمايد:

(قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ ... وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ ) (1) اى پيامبر به مؤمنين بگو از نگاهشان بشكنند و كم كنند - يعنى خيره به زنهاى مردم نگاه نكنند - و به زنهاى مؤمنه هم بگو از نگاهشان بشكنند. «أبصار» جمع «بصر» و منظور ديد چشم است. خدا نمى خواهد بفرمايد چشمتان را ببنديد، بلكه مى خواهد بفرمايد:

خيره نشويد و نگاه هوس آلود نكنيد كه خطرناك است.

به هرحال حضرت مى خواهند بفرمايند: تنها جلوى خود را نبين، آخر ارتش دشمن را هم ببين. ممكن است كسى از دور به طرف شما آيد و از آن دور شما را هدف گيرى كند، پس همۀ ارتش دشمن را در نظر بگير، ولى در عين حال به دشمن و آرايش نظامى او خيره مشو؛ زيرا ممكن است كم كم از دورنماى لشكر دشمن تزلزل در تو پيدا شود و بترسى.

«وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحانَهُ »

(و بدان با عمل به همۀ اين دستورات پيروزى از ناحيۀ خداوند سبحان است.)

«سبحان» يا مصدر باب تفعيل است به معناى تسبيح، يا به قول سيبويه اسمى است به معناى تسبيح؛ و از نظر تركيب مفعول مطلق نوعى است كه فعل آن محذوف است و در اصل

«سَبَّحْتُ سُبحانَ اللّه» بوده؛ يعنى تسبيح مى كنم خدا را تسبيحى كه مناسب شأن اوست.

اين كلام حضرت همان حقيقتى است كه خدا به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند و مى فرمايد: (وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى ) (2) اى پيامبر آن وقتى كه رمى (تيراندازى) مى كردى تو نبودى كه تير را به هدف رها مى كردى بلكه اين خدا بود كه7.

ص: 145


1- - سورۀ نور (24)، آيات 30 و 31.
2- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 17.

رمى كرد، در صورتى كه پيامبر رمى كرده بود ولى مى خواهد بگويد: اى ارتش مسلمان در عين حال كه تو فعاليت كردى ولى بدان كه پيروزى از ناحيۀ خداست، اگر نيروى ايمان دارى همين را هم خدا به تو داده است و شرايط پيروزى را خدا فراهم كرده است.

«خطبۀ 12»

اشاره

و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمّا أَظْفَرَهُ اللّهُ بِأَصْحابِ الجَمَلِ ، و قَد قالَ لَهُ بَعْضُ أَصحابِهِ : وَدِدْتُ أنَّ أَخي فُلانا كانَ شاهِدَنا لِيَرى ما نَصَرَكَ اللّهُ بِهِ عَلى أَعْدائِكَ ، فَقالَ لَهُ عليه السلام:

«أَهَوى أَخِيكَ مَعَنا؟ فَقالَ : نَعَمْ ، قالَ : فَقَدْ شَهِدَنا، وَ لَقَدْ شَهِدَنا فِي عَسْكَرِنا هذا أَقْوامٌ فِي أَصْلابِ الرِّجالِ وَ أَرْحامِ النِّساءِ، سَيَرْعُفُ بِهِمُ الزَّمانُ وَ يَقْوى بِهِمُ الْإِيمانُ »

كسى كه به عمل قومى راضى است

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمّا أَظْفَرَهُ اللّهُ بِأَصْحابِ الجَمَلِ ، و قَد قالَ لَهُ بَعْضُ أَصحابِهِ :

وَدِدْتُ أنَّ أَخي فُلانا كانَ شاهِدَنا لِيَرى ما نَصَرَكَ اللّهُ بِهِ عَلى أَعْدائِكَ »

(از جمله فرمايشات حضرت است وقتى كه خدا آن حضرت را بر اصحاب جمل پيروز كرد و يكى از اصحاب آن حضرت گفت: دوست داشتم برادر من فلانى در جبهه بود كه اين پيروزى را كه خدا به شما بر دشمنانتان داد مى ديد.)

«فَقالَ لَهُ عليه السلام: أَهَوى أَخِيكَ مَعَنا؟ فَقالَ : نَعَمْ ، قالَ : فَقَدْ شَهِدَنا»

(پس حضرت به او فرمود: آيا اين برادر تو دل و ميلش با ماست ؟ پس گفت: آرى، حضرت فرمود: اگر دلش با ماست جزء ارتش ما حساب مى شود و اينجا حاضر است.)

ص: 146

«وَ لَقَدْ شَهِدَنا فِي عَسْكَرِنا هذا أَقْوامٌ فِي أَصْلابِ الرِّجالِ وَ أَرْحامِ النِّساءِ، سَيَرْعُفُ بِهِمُ الزَّمانُ وَ يَقْوى بِهِمُ الْإِيمانُ »

(و به درستى كه در ارتش ما حضور دارند كسانى كه در صلب مردان و رحم زنان هستند و روزگار آنان را به وجود مى آورد و به وسيلۀ آنان ايمان قوى مى شود.)

«رعاف» خون دماغ است و چون ناگهانى و بدون توجّه جارى مى شود، حضرت از كسانى كه يك مرتبه در زمانى پيدا مى شوند و جزو دوستان آن حضرت هستند اين گونه تعبير مى كند.

حضرت در واقع مى فرمايد: نه تنها رفيق تو اينجاست بلكه امّتهايى كه تا روز قيامت مى آيند و دلشان با ماست و از اين پيروزى ما خوشحال هستند جزوِ ما محسوب مى شوند. در اين قسمت حضرت فرمود: ملاك اين كه كسى جزوِ ارتش ما باشد خواست دل آنهاست، هر كسى دوستدار على و دوستدار پيروزى على باشد جزوِ ارتش على است و مثل اين است كه در ركاب حضرت شمشير زده و سبب پيروزى آن حضرت شده است.

حضرت در خطبۀ 201 نهج البلاغه مى فرمايد:

«أَيُّهَا النّاسُ إنَّما يَجْمَعُ النّاسَ الرِّضا وَ السُّخْطُ ؛ و إنَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمودَ رَجُلٌ واحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالْعَذابِ لَمّا عَمُّوهُ بِالرِّضا، فَقالَ سُبحانَهُ (فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ ) (1) » آنچه باعث اجتماع مردم و هماهنگى است رضايت و خشم آنهاست؛ همانا ناقۀ قوم ثمود را يك نفر پى كرد، ولى خدا همه را به عذاب عموميّت داد، زيرا همه از پى شدن ناقه راضى و خوشحال شدند، پس خداوند سبحان فرمود: قوم ثمود ناقه را پى كردند و پس از آن كه عذاب آمد همۀ آنها پشيمان گشتند.7.

ص: 147


1- - سورۀ شعراء (25)، آيۀ 157.

پس ملاك اين كه جمعيتى را جزوِ يك گروه و ارتشى به حساب آوريم همان خواست درونى افراد است، و قهراً خواست درونى بروز و ظهور مى كند.

خداوند إن شاءاللّه به ما توفيق دهد كه مشى و روش ما تابع مشى و روش على عليه السلام باشد، و در خط اميرالمؤمنين باشيم و از اسلام دفاع كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 148

درس 50: خطبۀ 13 (قسمت اوّل)

اشاره

داستان شتر عايشه

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از شروع جنگ جمل

طلحه و زبير آغازگران جنگ جمل

عفو عمومى حضرت على عليه السلام در پايان جنگ جمل

حقوق زن در بيان حضرت على عليه السلام

تفاوت ساختمان وجودى مرد و زن

زن و مسائل طلاق، حكومت و قضاوت

هماهنگى تكوين و تشريع

ص: 149

ص: 150

«خطبۀ 13 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام في ذَمِّ أَهلِ البَصرَةِ :

«كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ ، وَ أَتْباعَ الْبَهِيمَةِ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، به خطبۀ سيزدهم رسيديم. بعد از آن كه حضرت امير عليه السلام در جنگ جمل كه در حوالى بصره انجام شد پيروز شدند فرمايشاتى در مذمّت اهل بصره فرمودند.

«كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ ، وَ أَتْباعَ الْبَهِيمَةِ »

(شما مردم بصره ارتش يك زن شده بوديد، و پيروان يك چهارپا.)

«بهيمة» يعنى زبان بسته، از ريشۀ «ابهام» است؛ جمع «بهيمة» «بهائم» است، به چهارپايان بهائم مى گويند چون صداى آنان مبهم است.

توضيح داستان جنگ جمل در درسهاى سابق و در ذيل خطبۀ ششم گذشت.

اجمال داستان اين است كه طلحه و زبير پس از كشته شدن عثمان با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، ولى خواسته هايى از حضرت امير داشتند كه چون آن خواسته ها برآورده نشد به قصد اين كه خلافت حضرت على را به هم بزنند از مدينه به مكّه رفتند و به همراهى عايشه تصميم گرفتند كه عليه حضرت قيام كنند، در مكّه سه هزار نفر از

ص: 151

افراد ناراضى را جمع آورى كردند و چون طلحه در بصره نفوذ داشت تصميم گرفتند به طرف بصره بروند و آنجا را مركز مخالفت با حضرت قرار بدهند، با اين سه هزار نفر عازم بصره شدند،(1) به بصره كه رسيدند تعدادشان به سى هزار نفر رسيد.

داستان شتر عايشه

شخصى به نام يَعلَى بن اُمَيَّه شترى قوى هيكل، خشن و درشت را پيش عايشه آورد، چنانچه ابن أبى الحديد مى نويسد: عايشه وقتى كه اين شتر را ديد خيلى خوشش آمد، شتربان در تعريف هايى كه از شتر كرد گفت من نام اين شتر را عسكر گذاشته ام، يعنى شترى كه خودش يك لشكر است؛ تا اين را گفت عايشه گفت: (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) من اين شتر را نمى خواهم، گفتند چرا؟ عيبش چيست ؟ عايشه يادش آمد زمانى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: روزى شترى به تو پيشنهاد مى شود به نام عسكر، مواظب باش سوار بر اين شتر نشوى؛ عايشه گفت: من سوار اين شتر نمى شوم، به هرحال از اين شتر صرف نظر كردند و به دنبال شتر ديگرى رفتند، اما هرچه گشتند شترى به اين خوبى پيدا نكردند؛ ابن أبى الحديد مى نويسد: آمدند ظاهر اين شتر را عوض كردند و به دروغ به عايشه امّ المؤمنين گفتند: اين شتر ديگرى است كه براى شما پيدا كرده ايم، و عايشه هم قبول كرد.(2)

در جنگ جمل محور و پرچم اصحاب جمل اين شتر بود، چون عايشه امّ المؤمنين سوار آن و در حقيقت جلودار بود و همه به عشق اين شتر و حمايت از زن پيغمبراكرم جنگ مى كردند. در تاريخ آمده است كه هفتاد نفر از قريش افسار اين شتر را گرفتند كه همه در راه اين شتر كشته شدند.(3) چون حضرت امير مشاهده كرد كه

ص: 152


1- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 208.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 6، ص 224 و 225؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 189 و 190.
3- - الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 249؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 265.

هرچه فتنه هست از ناحيۀ اين شتر است، دستور داد شتر را از صحنه خارج كنند، يك پاى شتر را زدند، يكى از مردم بنى ضبّه آمد و خود را به جاى پاى شتر قرار داد، پاى ديگرش را زدند و شتر غلطيد، در اين موقع حضرت امير به محمّد بن ابى بكر گفت:

خواهرت را درياب، و محمّد هم عايشه را از معركه بيرون برد.

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از شروع جنگ جمل

در تاريخ آمده است كه حضرت اميرالمؤمنين اصرار داشتند كه جنگ نشود و لذا بعد از نماز صبح با اين كه لشكر آراسته بود تا ظهر طول دادند و در تمام اين مدّت حضرت مردم را دعوت به صلح مى كردند و اين كه نبايد مخالفت كنيد، حتى حضرت خطاب به اصحابش فرمود: كيست كه اين قرآن را به دست گيرد و برود در مقابل ارتش طلحه و زبير اين آيۀ شريفه را بخواند: (وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ ) (1) اگر دو طايفه از مؤمنين جنگ كردند بينشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنها سرسختى مى كند با او بجنگيد تا به امر خدا برگردد، يكى از اصحاب حضرت اين پيشنهاد را قبول كرد. حضرت فرمود: هر كس اين پيشنهاد را قبول كند دست و پايش ممكن است قطع شود، گفت حرفى ندارم، آن شخص جلو رفت آيه را خواند و به شهادت رسيد. در حقيقت حضرت امير مى خواست اتمام حجّت كند و در آينده، تاريخ صد در صد به نفع او قضاوت كند.

حال اگر يك طايفه از مسلمانان با طايفۀ ديگر جنگ و ستيز دارند، بايد اوّل با آنها اتمام حجّت كرد و گفت اگر تسليم شديد ما كارى نداريم؛ اما اگر يكى از دو طايفه طغيان مى كنند و سرِ جنگ دارند، خداوند مى فرمايد: با او بجنگيد تا به امر خدا برگردد.

ص: 153


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 9.

وقتى عراق به ايران حمله مى كند - البتّه ما سران حزب بعث را متعهد به اسلام نمى دانيم ولى ارتش صدام نوعاً مسلمانهاى عراق هستند و ايرانى ها هم مسلمان هستند - وظيفۀ ماست بلكه وظيفۀ همۀ مسلمانهاست مطابق اين آيۀ شريفه عليه صدام جنگ كنند تا دست از اين طغيان و تجاوز بردارد.

طلحه و زبير آغازگران جنگ جمل

بالاخره از طرف ارتش طلحه و زبير تيراندازى شروع شد، سپس حضرت فرمود:

حجّت بر ما تمام شد؛ ما سعى كرديم اين جنگ شروع نشود، حالا كه آنها شروع كردند ديگر بر ما حمله كردن و يورش به آنها جايز است، و لذا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور حمله داد. در اين جنگ مورّخين نوشته اند حدود هفده هزار از اصحاب جمل كشته شدند كه سى هزار نفر بودند، و از ارتش حضرت على عليه السلام به نقل از كشف الغمّة هزار و هفتاد نفر شهيد شدند و كلّ نفرات ارتش آن حضرت بيست هزار نفر بودند.(1)

عفو عمومى حضرت على عليه السلام در پايان جنگ جمل

بعد از شكست ارتش طلحه و زبير و پايان يافتن جنگ جمل، حضرت على عليه السلام با كمال لطف و مدارا با آنها رفتار نمود، حتى حضرت دستور داد تمامى وسايل و ابزارى كه از آنها به غنيمت گرفته شده بود پس داده شود و اعلام فرمود: هر كسى هرچه از او غارت شده بيايد پس بگيرد.

در تاريخ دارد كه ديگى از آنها به دست اصحاب حضرت على بود كه در آن غذا پخته بودند، صاحب ديگ وقتى آمد و ديگش را شناخت مهلت نداد و ديگ را وارونه كرد و غذاى آنها را ريخت و ديگش را برداشت برد.

ص: 154


1- كشف الغمّة، ج 1، ص 242.

حضرت على بعد از پايان جنگ خطبه اى خطاب به مردم بصره ايراد مى كند و مى فرمايد:

«كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ ، وَ أَتْباعَ الْبَهِيمَةِ »

(شما مردم بصره ارتش آن زن شده بوديد، و پيروان آن چهارپا.)

در جنگ جمل موقعيت عايشه به عنوان زن پيامبر و دختر خليفۀ اوّل باعث شد كه طلحه و زبير از اين موقعيت استفاده كنند و او را جلودار قرار بدهند و مردم هم دور او جمع شوند، مقصود از بهيمه همان شترى است كه عايشه بر آن سوار بود.

حقوق زن در بيان حضرت على عليه السلام

از برادران و خواهران اجازه مى خواهم در اينجا چند جمله اى مربوط به زنها عرض كنم. از ناحيۀ خواهران نامه هاى زيادى نوشته مى شود و در مورد سخنان حضرت على در خطبۀ 80 نهج البلاغه توضيح مى خواهند، حضرت در اين خطبه كه بعد از جنگ جمل و در مذمّت زنان ايراد فرموده مى فرمايد:

«مَعاشِرَ النّاسِ ، إنَّ النِّساءَ نَواقِصُ الإيمانِ ، نَواقِصُ الحُظوظِ ، نَواقِصُ العُقولِ ؛ فَأَمّا نُقْصانُ إيمانِهِنَّ فَقُعودُهُنَّ عَنِ الصَّلاةِ وَ الصِّيامِ في أَيّامِ حَيْضِهِنَّ ، و أَمّا نُقْصانُ عُقولِهِنَّ فَشَهادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهادَةِ الرَّجُلِ الواحِدِ، و أَمّا نُقْصانُ حُظوظِهِنَّ فَمَواريثُهُنَّ عَلَى الأَنْصافِ مِن مَواريثِ الرِّجالِ » مردم بدانيد كه زنها ايمانشان كم است، حظّ و بهره شان كم است، عقلشان هم كم است؛ اين كه ايمانشان كم است چون در ايّام حيض از نماز و روزه باز داشته مى شوند - مظهر ايمان انسان ارتباط و توجّه او به خداست و در آن وقت زنها از توجّه به خدا محرومند - و كم بودن عقلشان هم به اين است كه شهادت دو زن به اندازۀ شهادت يك مرد است - در باب شاهد شدن زنان اوّلاً: شهادت زن در

ص: 155

غير اموال و حقوق مقبول نيست و ثانياً: در موردى كه شهادت زن مقبول است شهادت دو زن جايگزين شهادت يك مرد است، بنابراين اگر در موردى شهادت دو مرد لازم باشد شهادت چهار زن كفايت مى كند يا يك مرد و دو زن. نصّ صريح قرآن است كه مى فرمايد: (فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ ) (1) - و كم بودن حظّ و بهرۀ آنها نيز به اين است كه ارث زنان نصف ارث مردان است.

تفاوت ساختمان وجودى مرد و زن

اين خطبۀ حضرت منشأ اعتراض تعدادى از خواهران شده است، و من تقاضايى كه از خواهران شنونده دارم اين است كه احساسات را كنار بگذارند و عقل و منطق را حَكَم قرار دهند، احساسات گاهى اوقات سبب مى شود انسان حق را ناديده بگيرد.

در نظام تكوين و ساختمان وجودى مرد و زن واقعيت هايى هست كه نمى شود ناديده گرفت. ساختمان وجودى زن به صورتى طرح ريزى شده كه با بچه دار شدن و بچه بزرگ كردن و عادت ماهيانه شدن هماهنگ است، و در مواردى به طور طبيعى مانع فعاليت هاى سخت اجتماعى مى شود؛ زن وقتى آبستن باشد آن هم ماههاى آخر، كارهاى سنگين را نمى تواند انجام بدهد، از خيلى رفت و آمدها محروم است، و اين يك واقعيتى است كه نمى شود منكر شد.

ادارۀ منزل، ادارۀ جامعه و ادارۀ كشور احتياج به دو چيز دارد: يكى عقل و تدبير و مآل انديشى و دقّت، و ديگرى عاطفه و احساس و علاقه و محبت؛ و اينها دو سنخ هستند. خداى تبارك و تعالى در مردها بيشتر جنبۀ دقّت، تدبير، فكر و مآل انديشى را قرار داده است؛ و در زنها عاطفه، محبت، احساس و علاقه را بيشتر قرار داده است.

ص: 156


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 282.

علاقه اى كه يك زن نسبت به فرزندش دارد و لطف و محبتى كه او در حق فرزندش دارد از لذّت خواب شيرين در شب سرد زمستان شديدتر است، او در شب سرد زمستان از خواب بلند مى شود و بچه اى كه خود را كثيف و نجس كرده شستشو مى دهد و با كمال محبت بوسه اى به او مى زند و او را مى خواباند، اين علاقه در مرد وجود ندارد، و اگر اين كار بنا بود به دست مرد باشد چه بسا در آن هواى سرد عصبانى مى شد و بچه را رها مى كرد و مى خوابيد. اين طبيعى و واضح است و خود خانمها و آقايان هم مى دانند. بالاخره نوعاً اين گونه است كه زن عاطفى تر و مرد مآل انديش تر است، البتّه استثناء هم وجود دارد و گاهى مى شود كه زن مثلاً خيلى مآل انديش تر باشد.(1)

زن و مسائل طلاق، حكومت و قضاوت

همين مسألۀ طلاق را حساب كنيد اگر به دست زن بود، يعنى زن مى توانست مرد

ص: 157


1- همان طورى كه تأكيد شده، مسألۀ تدبير و مآل انديشى در مردان يا عاطفه در زنان به طور كلّى نيست و لذا ممكن است موارد استثنايى هم داشته باشد. از سوى ديگر اين امر متأثر از ساخت فرهنگى جامعه و تربيت اجتماعى محيط مى تواند باشد؛ و لذا در بعضى جوامع در اثر تربيت و آموزش، تدبير و مآل انديشى و دقّت در خانمها به طور كلّى به اندازۀ مردان وجود دارد، همان طورى كه عاطفه و احساس در اين زنها نسبت به جوامع ديگر كاهش يافته است. بر اساس مطالعات دانشمندان ساخت فرهنگى و اجتماعى خصلت هاى طبيعى را مى توان تغيير داد و از اين جهت وضع را دگرگون كرد، تا جايى كه زن بتواند در بيشتر موارد در حدّ موازى مرد در فعاليت هاى اجتماعى شركت كند. آنچه در مورد نقصان عقل زن در نهج البلاغه و غير آن آمده است، بر فرض تمام بودن سند آن، دلالتى بر ناقص بودن خلقت زنان ندارد، بلكه مى تواند ناظر به رفتار و تربيت زنان در مقطع خاصى از زمان باشد، و يا ناظر به اين حقيقت باشد كه زن و مرد اگر چه هر دو صاحب عقل و عاطفه و احساس مى باشند، ولى عاطفه و احساسات زنان نوعاً غالب بر عقل آنان است، همان طور كه در مردان نوعاً عاطفه مغلوب عقل است و غلبۀ عاطفه و احساسات زنان بر عقل آنان كمال محسوب مى شود و نقش مؤثر و تعيين كننده در جذّابيت آنان و نيز تربيت و حضانت فرزند دارد، وگرنه ربطى به ميزان علم، تقوا و برترى مرد بر زن ندارد.

را طلاق بدهد، به اندك چيزى كه زن تحت تأثير آن قرار مى گرفت فورى ناراحت مى شد و شوهر را طلاق مى داد و فكر عاقبتش را هم نمى كرد، چون خدا زن را احساسى خلق كرده؛ اما مرد بسا رنج مى كشد، ناراحت هم هست، ولى فكر مى كند اگر اين زن را طلاق بدهد آيندۀ زندگى خود و فرزندانش بدون زن اداره نمى شود، بچه ها مادر مى خواهند و... با همۀ سختى هايى كه از ناحيۀ زن مى بيند ولى چون فكر عاقبت كار را مى كند، عقل را بر احساس مقدّم مى دارد و بر طبق منطق و عقل با اين زن مى سازد. در حديث وارد شده:

«المَرْأَةِ مَثَلُ الضِّلْعِ المُعْوَجِّ إنْ أَقَمْتَهُ كَسَرْتَهُ »(1) زن مثل دندۀ منحنى است، اگر بخواهى راستش كنى او را مى شكنى.

در مسألۀ حكومت هم به همين صورت است. حكومت و رياست يك كشور خيلى عقل و تدبير مى خواهد و با شعار و احساس كشور را نمى شود اداره كرد، كشور مشكلات خارجى دارد، دشمن خارجى دارد، مشكلات داخلى دارد، بايد با سياست و عقل و تدبير و آينده نگرى مواجه شد، كسى كه مى خواهد كشورى را اداره كند و در رأس حكومت يك كشور قرار مى گيرد بايد خيلى عقل و تدبير و فكر و مآل انديشى داشته باشد تا در برخورد با دشمنان داخلى و خارجى و مشكلات راه صحيح را انتخاب كند و مثل كوه در برابر مشكلات مقاوم باشد.

مسألۀ قضاوت هم همين طور است، قاضى بايد واقعه اى را خوب فكر كند، ريزه كاريهايش را دقّت كند، تحت تأثير هيچ يك از طرفين دعوى قرار نگيرد، چه بسا يكى از طرفين دعوى و يكى از متخاصمين گريه و زارى كند يا تطميع و يا تهديد كند، بايد قاضى خيلى محكم باشد و تحت تأثير اين گونه چيزها قرار نگيرد و عقل را حَكَم قرار دهد و با كمال متانت و دقّت در اطراف قضيه مطالعه كند و حق را كشف و حكم نمايد.2.

ص: 158


1- - بحارالأنوار، ج 12، ص 112 و 116؛ الكافى، ج 5، ص 513، حديث 2.

بنابراين هم حكومت و هم قضاوت و هم طلاق آن اندازه كه به عقل و مآل انديشى احتياج دارد به احساس و عاطفه نياز ندارد، و خداوند اين گونه امور را در اختيار مردان قرار داده است. البتّه تصور نشود كه اينها مقام است، در اسلام حكومت يا قضاوت مقام حساب نشده بلكه خدا اينها را به عنوان مسئوليت و بار سنگين بر دوش مرد گذاشته است كه قدرت تحمّلش نسبت به زن به حسب شرايط اجتماعى و آموزشى و ساختمان طبيعى و روحى زيادتر است. خداوند به خواهران نخواسته كم لطفى داشته باشد و زنى كه ساختمان وجوديش در كارها كم توانتر است بر دوشش بار سنگينى بگذارد. حكومت همه اش مسئوليت است، پس بايد كسى كه استعداد و ساختمان روحى و جسمى او قويتر است مسئوليت بر دوش او گذاشته شود.(1)

شما امروز در دنياى آزاد اروپا و امريكا دقّت كنيد، با اين كه براى آنها فرق نمى كند كه رييس جمهور مرد باشد يا زن، اما مى بينيد در اين كشورها رييس جمهور، نخست وزير، وزرا، استانداران، و در بخش اقتصادى فرضاً ادارۀ مؤسسات و كارخانجات و سرمايه گذاريهاى مهم نوعاً از مردان انتخاب مى گردند. با اين كه از نظر مذهب و قوانين حقوقى محدود نيستند ولى از باب اين كه ادارۀ اين امور آن اندازه كه به عقل و تدبير و فكر احتياج دارد - و اين در مردها بيشتر است - به مهر و محبت و عاطفه احتياج ندارد، و لذا عملاً به دست مردها افتاده است.

همچنين است كارهاى سنگين بدنى مثل رانندگى كاميون، جرثقيل، و كارهاى9.

ص: 159


1- اين امور به شرايط اجتماعى و تربيت موجود برمى گردد، و لذا اگر در عصر و زمانى و شرايط و محيطى نوع تربيت دگرگونى يافت و خانم ها از نظر آموزش و تربيت به گونه اى رشد يافتند كه در مديريت، قضاوت، مسئوليت هاى گوناگون اجتماعى و مقام مشورت همسان با مردان قرار گرفتند، در آن صورت ملاك زن و مرد نمى باشد، ملاك شرايط عامه چون ايمان، هوش، توانايى، مدير و مدبر بودن و دانش خواهد بود، البته در اين باره نكات ديگرى هم مطرح است. نگاه كنيد به دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 1، ص 321 و 350 و 359؛ و مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 2، ص 99.

ساختمانى بزرگ، از باب اين كه با ساختمان جسمى مرد سازگار مى باشد نوعاً به عهدۀ مردها قرار گرفته است. حالا خانم ها اعتراض نكنند كه چرا مردها رانندۀ كاميون و تريلر باشند، چون اين گونه كارهاى سخت و سنگين كه ملازم با فشار و مشقت است نمى تواند به عهدۀ زن باشد، و چون ساختمان وجوديش ظريف تر و روحش لطيف تر است يك سنخ كارهاى مناسب با او بر دوشش خواهد بود.

اين كه حضرت مى فرمايد:

«إنَّ النِّساءَ.... نَواقِصُ العُقولِ » اين عقل در مقابل احساس و عاطفه است؛ يعنى در زن احساس و عاطفه و محبت و لطف زيادتر است، و در مرد تدبير و فكر و مآل انديشى، نه اين كه از نظر عقل و فهم چيزى كم دارند.

بنابراين خواهش مى كنم خواهران نظام طبيعت و خلقت خود را فراموش نكنند، ادارۀ جامعه هم عقل مى خواهد و هم عاطفه، هر دو بايد باشد، و بدانند ادارۀ جامعه همانند آسياب دو سنگ مى خواهد. ضمناً ادارۀ خانه و بچه ها كار كوچكى نيست و جامعه از خانواده ها تشكيل مى شود، و چون ادارۀ خانه و خانواده به عواطف زياد نياز دارد عملاً به عهدۀ خانم ها گذاشته شده است.

هماهنگى تكوين و تشريع

چون دين و مذهب بر اساس فطرت و تكوين تشريع شده، بايد مسئوليت هايى كه به عهدۀ مرد و زن گذاشته مى شود مطابق فطرت و بر اساس تكوين باشد. اتفاقى همۀ علماى شيعه و سنّى است كه امارت و حكومت و قضاوت به عهدۀ مردهاست، چون مسئوليت سنگين است. البتّه ابوحنيفه يكى از فقهاى اهل سنّت گفته است: قضاوت زن در امور مالى جايز است. اما اين كه حضرت فرمود:

«نَواقِصُ الإيمانِ »، طبق ساختمان وجودى زن بايد خون حيض داشته باشد، زيرا همين خون است كه در ايّام حمل غذاى كودك مى شود و در ايّام شير دادن تبديل به شير و در موقعى كه زن آبستن

ص: 160

نباشد و بچه هم شير ندهد طبيعى است كه زيادى است و بايد دفع شود، چه ما گمان كنيم به حسب تكوين اين يك حالت اشمئزاز دارد و چه به دليل اين كه در اين ايّام ضعف ها و ناراحتى هايى بر زنان عارض مى شود، به هرحال مناسب با قرب به خدا نيست، لذا در اين وقت زن نماز و روزه ندارد و از تقرّب به خدا محروم است.

اما اين كه حضرت فرمود:

«نَواقِصُ الحُظوظِ »، چرا حظ و بهره شان كمتر است ؟ اينجا هم بايد حساب كرد، ثروت دو مرحله دارد، يك مرحله مرحلۀ حفظ و نگهدارى است، يعنى بايد توليد و تجارت كرد، و مرحلۀ ديگر مصرف كردن و خرج كردن ثروت است، مرحلۀ اوّل آن احتياج به عقل و تدبير دارد، لذا بايد نبض ثروت در دست كسى باشد كه اين شرايط را دارد تا فعاليت و كوشش كند، زراعت كند، كارخانه بزند، و در نتيجه ثروت جامعه بالا برود.

خداوند در ارث اين جهت را ملاحظه كرده است، ارث انتقال ثروت است از نسلى به نسل ديگر، در اين انتقال خداوند يك ثلث را در اختيار زنها و دو ثلث آن را در اختيار مردها گذاشته است. يك ثلث را در اختيار زن گذاشته به خاطر اين كه بتواند در مخارج مربوط به خود استقلال مالى داشته باشد، دو ثلث را در اختيار مرد قرار داده تا به وسيلۀ آن تكثير و توليد كند، و وقتى اين ثروت در جامعه مصرف شود مرد و زن همه از آن استفاده خواهند كرد. از طرفى خداوند نفقۀ زن و فرزند را به عهدۀ مرد قرار داده(1) و علاوه بر اين مهريه هم به عهدۀ مرد است كه بايد به زن بدهد و مال شخصى زن خواهد بود. اگر انصاف داشته باشيم و خوب دقّت كنيم متوجّه مى شويم كه در ارث خداوند بيشتر به زن لطف كرده تا مرد، زيرا مرد بايد با اين دو سهم كار و كوشش كند، توليد كند، و مخارج بسيارى را به عهده گيرد، خودش و زنش و اولادشان را ادارهد.

ص: 161


1- - در جوامعى كه زنان دوشادوش مردان كار مى كنند و ادارۀ زندگى به عهدۀ هر دوى آنان است، باز مى توان اين استدلال را مطرح كرد.

كند؛ و اولاد وابسته به هر دو مى باشند. اما زن آن يك سهم مال شخصى اوست و مخارجى هم به عهدۀ او نمى باشد. پس در حقيقت دو سهم از سه سهم به مصرف زن و سهم او از اولاد مى رسد، و يك سهم به مصرف مرد و سهم او از اولاد مى رسد. كار توليد به عهدۀ مردان است ولى زن بيشتر مصرف مى كند.

در ضمن به خواهران توصيه مى كنم چون نبض مصرف در دست شماست، سعى كنيد مصرف را كمتر كنيد تا اين كه احتياج به وارد كردن كالا و مصنوعات و مواد غذايى كمتر داشته باشيم.

خلاصه اين كه فرمايش حضرت در خطبۀ هشتاد نهج البلاغه حقيقتاً بر طبق نظام تكوين و سازمان وجودى زنهاست.

حضرت اين خطبه را پس از جنگ جمل ايراد فرمود؛ زيرا عايشه پرچمدار جنگ شده بود، حضرت مى خواهد بگويد: چرا شما عقلتان را به دست عايشه داديد؟ در اين خطبۀ سيزدهم هم مى فرمايد: شما لشكر زن و پيروان شتر بوديد، شما فرمانبر يك زن شده بوديد در حالى كه زن نبايد فرمانده لشكر شود، او احساساتش بيش از عقل و تدبيرش مى باشد، پس اشكال به شما وارد است كه چرا آمديد عايشه احساساتى را به فرماندهى لشكر رسانديد، شما عقلتان را به يك زن داديد و همراه يك شتر رفتيد و خودتان را فدا كرديد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 162

درس 51: خطبۀ 13 (قسمت دوّم)

اشاره

خصوصيات روحى، فكرى و اجتماعى اهل بصره

رشته هاى سه گانۀ اخلاق انسان

مدح و مذمّت از شهرها

پيش گويى حضرت على عليه السلام در مورد بصره

ص: 163

ص: 164

«خطبۀ 13 - قسمت دوّم»

«رَغا فَأَجَبْتُمْ ، وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ ، أَخْلاقُكُمْ دِقاقٌ ، وَ عَهْدُكُمْ شِقاقٌ ، وَ دِينُكُمْ نِفاقٌ ، وَ مَاؤُكُم زُعاقٌ ، وَ الْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ ، وَ الشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ ، كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ قَدْ بَعَثَ اللَّهُ عَلَيهَا الْعَذابَ مِنْ فَوْقِها وَ مِنْ تَحْتِها، وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِها»

و في رِوايَةِ : «وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلى مَسْجِدِها كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ ، أَوْ نَعامَةٍ جاثِمَةٍ »

و في رِوايَةٍ : «كَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ»

و في رِوايَةٍ أُخرى : «بِلادُكُمْ أَنْتَنُ بِلادِ اللَّهِ تُرْبَةً ؛ أَقْرَبُها مِنَ الْماءِ، وَ أَبْعَدُها مِنَ السَّماءِ، وَ بِها تِسْعَةُ أَعْشارِ الشَّرِّ، الْمُحْتَبَسُ فِيها بِذَنْبِهِ ، وَ الْخارِجُ بِعَفْوِ اللَّهِ ، كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلى قَرْيَتِكُمْ هذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا الْماءُ حَتَّى ما يُرى مِنْها إِلَّا شُرَفُ الْمَسْجِدِ كَأَنَّهُ جُؤْجُؤُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، هفتۀ قبل خطبۀ سيزدهم مطرح بود، به مناسبت جملۀ اوّل آن خطبۀ هشتاد نهج البلاغه را مطرح كرديم و بحث مفصّلى راجع به زن و موقعيت آن در نظام تكوين و تشريع شد.

ص: 165

در خطبۀ سيزده كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آن را پس از پيروزى در جنگ جمل خطاب به مردم بصره ايراد كرده فرمودند:

«كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ ، وَ أَتْباعَ الْبَهِيمَةِ » شما مردم بصره ارتش يك زن شده بوديد و پيروان يك چهارپا. اين بهيمه كه منظور شتر عايشه است به حدّى محور بود كه تا مادامى كه شتر زنده بود آنها استقامت داشتند.

حضرت على ديد تا اين شتر در صحنه است مسلمانها كشته مى دهند، براى حضرت فرقى نداشت كه از چه طرف كشته مى شود، زيرا هر دو طرف مسلمان بودند، لذا حضرت فرمود:

«وَيلَكُم اعقِروا الجَمَلَ فانّه شَيطانٌ ، ثُمَّ قالَ : اعقِروهُ و إلّافَنِيَتِ العَرَبُ »(1) شتر را پى كنيد، اين شتر، شيطان است! سپس فرمود: شتر را پى كنيد وگرنه همۀ عرب كشته مى شوند.

در شرح نهج البلاغه مرحوم خوئى آمده: وقتى كه شتر را پى كردند و يك پايش را قطع كردند يكى از افراد بنى ضبّه به جاى پاى شتر زير شتر قرار گرفت، تا اين كه بالاخره پاى ديگر شتر را قطع كردند و بر زمين افتاد، حضرت فرمود جسدش را آتش بزنيد و خاكسترش را بر باد دهيد كه اين شتر مايۀ فساد است، وقتى اين كار را انجام دادند حضرت فرمود:

«لَعَنَهُ اللّهُ مِن دابّةٍ فَما أشبَهَهُ بِعِجلِ بَني إسرائيلَ »(2) خداوند لعنت كند اين حيوان را كه چقدر شباهت به گوسالۀ بنى اسرائيل دارد!

آن گوساله يك صدايى كرد و همه آن را پرستيدند، حضرت موسى دستور داد گوساله را با اين كه از طلا بود سوزاندند و خاكسترش را به دريا ريختند. آيۀ قرآن مى گويد موسى خطاب به سامرى گفت: (وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً) (3) ببين اين خدايى را كه تو دارى و در خدمتش ايستاده اى مى سوزانيم و خاكسترش را به دريا مى ريزيم، اگر جنازه اش مى ماند ممكن7.

ص: 166


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 253؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 190.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 266؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 191.
3- - سورۀ طه (20)، آيۀ 97.

بود در آينده قداستى پيدا كند و محور تشكيلاتى براى مبارزه قرار گيرد؛ شتر عايشه هم ممكن بود چنين شود، لذا حضرت فرمود او را بسوزانيد و خاكسترش را بر باد دهيد تا اثرى از او باقى نماند، زيرا ممكن است در آينده مورد سوء استفاده قرار گيرد.

هميشه انسان بايد در مبارزات ريشۀ فساد را بزند، ريشه كه خشك شد تنه و شاخه ها خودبه خود مى خشكند.

«رَغا فَأَجَبْتُمْ ، وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ »

(آن شتر صدا كرد آن را اجابت كرديد، و پى شد و به زمين افتاد پس همه فرار كرديد.)

«رغاء» صداى شتر را مى گويند. اگر راستى طالب حق بوديد چرا وقتى شتر پى شد فرار كرديد؟ معلوم مى شود شما عقلتان را دست شتر داده بوديد و خودتان مستقيماً هدف نداشتيد. اينها همان احساسات غلط است، وقتى انسان تحت تأثير احساسات قرار گيرد و عقل و منطق را محور كار قرار ندهد به جايى مى رسد كه دنبال شترى كه امّ المؤمنين عايشه بر آن سوار است حركت مى كند و با خليفۀ به حق رسولِ خدا مى جنگد.

خصوصيات روحى، فكرى و اجتماعى اهل بصره

«أَخْلاقُكُمْ دِقاقٌ »

(اخلاق شما نازك و دقيق است و از نظر اخلاقى خيلى پايين و نازل هستيد.)

انسان در عين حال كه بايد داراى عاطفه باشد بايد استقامت و استحكام هم داشته باشد. اميرالمؤمنين عليه السلام كه ميزان اعمال است، در خطبۀ بيست و هفتم در موردى كه خلخالى را به ناحق از پاى دخترى از اهل ذمّه در مى آوردند ناراحت مى شود و مى فرمايد: اگر مسلمانى از اين غم بميرد بر او ملامتى نيست. همين على عليه السلام وقتى كه مى بيند يهود بنى قريظه شيطنت مى كنند، پيمان مى بندند و پيمان شكنى مى كنند، و اگر

ص: 167

اينها باقى بمانند نمى گذارند اسلام در مدينه پا بگيرد، مطابق بعضى نقلهاى غيرقطعى، به دستور پيغمبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم هفتصد نفر از اينها را به قتل مى رساند براى اين كه ريشۀ فساد بودند، و ريشۀ فساد بايد خشكانده شود.

انسان در همه جا نبايد تحت تأثير قرار گيرد، در عين حال كه بايد رحيم باشد در مواردى هم بايد با قاطعيّت و شدّت عمل كند، خداوند دربارۀ مؤمنين مى فرمايد:

(أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ) (1) بر كفّار و دشمنان حق و عدالت محكم و سرسخت و بين خودشان مهربانند.

رشته هاى سه گانۀ اخلاق انسان

مرحوم ابن ميثم بحرانى كه يكى از شارحان نهج البلاغه است مى فرمايد اخلاق انسانى سه رشته دارد:

1 - مربوط به فهم و درك انسان است، كه از اين نظر انسان بايد حكيم و داراى حكمت و منطق باشد.

2 - مربوط به قوّۀ غضب انسان است، كه از اين نظر انسان بايد شجاع باشد.

3 - مربوط به قوّۀ شهويۀ انسان است، كه از اين نظر انسان بايد عفيف باشد.(2)

مردم بصره از هر سه جهت كمبود داشتند، از نظر درك و فهم نازل بودند، زيرا تحت تأثير احساسات شيطانى غلط پيروى از شتر مى كردند و وقتى شتر پى شد و به زمين افتاد فرار كردند، و اگر طالب حق بودند بايد تا آخر مى ايستادند؛ و از جهت ديگر شجاع هم نبودند؛ از نظر قوّۀ شهويه هم معلوم مى شود عفّتى كه بايد داشته باشند نداشته اند كه حضرت مى فرمايد: اخلاق شما پايين و نازل است.

ص: 168


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.
2- شرح ابن ميثم، ج 1، ص 291.

«وَ عَهْدُكُمْ شِقاقٌ »

(و پيمانتان پر از مخالفت و اختلاف است.)

«شقاق» يعنى مخالفت؛ ممكن است از مادّۀ «مشقت» باشد، زيرا دو نفر كه با هم مخالفت مى كنند مثل اين كه هر يك ديگرى را در مشقت قرار مى دهد. و ممكن است شقاق از اين جهت باشد كه هر كدام در شِقّى مى روند و هر كدام براى خودشان راهى را انتخاب مى كنند، با اين كه بايد همه در راه حق بروند.

«وَ دِينُكُمْ نِفاقٌ »

(و دين شما نفاق و دو رويى است.)

مدح و مذمّت از شهرها

مدح يا مذمّتى كه أئمه عليهم السلام از شهرهاى مختلف فرموده اند موسمى بوده است؛ زيرا مطالبى كه حضرت راجع به اهل بصره فرموده نسبت به مردمى است كه در آن زمان مواجه با حضرت بوده اند و معنايش اين نيست كه مردم بصره تا قيامت منافق هستند؛ به طور كلّى مطالبى كه ائمۀ ما راجع به بلدان و شهرها فرموده اند موسمى است؛ مثلاً ائمۀ ما از ساوه مذمّت و از آوه كه در چند فرسخى ساوه است مدح و تعريف كرده اند، و اين روى اين جهت بوده كه مردم آوه در آن زمان از دوستان اهل بيت بوده اند و مردم ساوه از دوستان نبوده اند؛ و يا مثلاً از اصفهان مذمّت و از قم مدح نموده اند، براى اين كه مردم اصفهان در آن زمان با اهل بيت سر و كار نداشتند و اهل قم محبّ اهل بيت بودند. همچنين وقتى حضرت مى فرمايند مردم بصره چنين اند، به حسب عرف و حُكم عقل مقصود اين است كه نوعاً چنين هستند وگرنه مردم خوب هم در بصره بوده است.

ص: 169

«وَ مَاؤُكُم زُعاقٌ »

(و آبتان شور است.)

بصره در كنار اروندرود است كه به خليج فارس متصل است و زمين هايش هم پايين است و هم شوره زار، آب دريا هم شور است و به آنجا اثر دارد. مى گويند يكى از آثار آب شور اين است كه نوعاً ذهن انسان را ضعيف مى كند و سبب كم هوشى مى شود، و لذا با اين كه نمك خوب است اما زيادش هم خيلى خوب نيست، مخصوصاً توصيه مى كنند افرادى كه سن آنها بالاست نمك مصرف نكنند. حضرت مى فرمايند: آب شما شور است و خواهى نخواهى در روح شما بى اثر نيست چون بدن و روح در يكديگر تأثير و تأثر دارند.

«وَ الْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ »

(و هر كس در بين شما باشد و تكيه گاهش شما باشيد گرفتار گناه است.)

«ظهر» به معناى پشت است،

«بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ » يعنى كسى كه بين پشتهاى شماست.

اگر كسى در وسط جمعيتى باشد و اين جمعيت قصد دفاع از او را داشته باشند، او را بين پشتهاى خود قرار مى دهند و صورتهاى خود را متوجّه اطراف مى كنند تا دشمنان احتمالى را ببينند، آن وقت مى گويند اين شخص بين پشت اينهاست و اين جمعيت پشت به پشت يكديگر داده اند. كسانى كه تكيه گاهشان اهل بصره بودند عليهِ حكومت حقِ حضرت على عليه السلام قيام كردند، آنانى كه مستقيماً در جنگ شركت كردند صد در صد گناهكارند، و آنانى كه بى طرف بودند همين كه امر به معروف و نهى از منكر نكردند مسئوليت دارند.

اگر اكثريت ملّتى راه خطا مى روند و ديگران كه اقليت هستند بى تفاوت باشند و ساكت بنشينند، آن ساكتين هم گناهكارند. در روايت آمده است كه خدا خطاب كرد به

ص: 170

شعيب پيامبر كه صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم كرد، چهل هزار از بدان و شصت هزار نفر از خوبان، عرض كرد: خدايا بدان به جاى خود، خوبان را چرا عذاب مى كنى ؟ خداوند به او وحى كرد: چون آنان با اهل معصيت سازش كردند و بر آنان غضب نكردند.

مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه حديثى را از اصول كافى نقل مى كند: زمانى حضرت عيسى و حواريين از قريه اى عبور مى كردند، مشاهده كردند كه تمام اهلش مرده اند و قريه هم در شُرف خراب شدن است، حضرت از خدا سؤال كرد چه شده كه اينها همه به اين صورت كشته شده اند؟ خطاب شد از خودشان سؤال كن. حضرت عيسى روى يك بلندى رفت و گفت: اى مردم قريه چه شده است كه شما اين گونه گرفتار عذاب شده ايد؟ يكى از آنها زنده شد و عرض كرد: كار ما اين بوده كه عبادت طاغوت مى كرديم و حب دنيا داشتيم

«مَعَ خَوْفٍ قَليلٍ و أَمَلٍ بَعيدٍ و غَفْلَةٍ في لَهْوٍ و لَعِبٍ » با ترس اندك از خدا و آرزوى دور و دراز و در حال غفلت در لهو و لعب به سر مى برديم، حضرت عيسى فرمود: چگونه شما عبادت طاغوت مى كرديد؟ گفت:

اطاعت اهل معاصى مى كرديم، رهبران ما اهل معصيت بودند ما هم همراهى آنان مى كرديم، حضرت فرمود: چرا از بين اين همه فقط تو جواب دادى ؟ گفت: آنها همه گرفتارند و نمى توانند حرف بزنند، دهانه هاى آتشين به دهان و گردن آنهاست و گرفتار عذابند، و من اهل گناه نبودم، ولى همين كه سكوت كرده و بى تفاوت بودم خداوند مرا هم به وسيلۀ آنها عذاب كرد.(1)

«وَ الشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ »

(و كسى كه از شما جدا شود رحمت پروردگارش را درك خواهد نمود.)1.

ص: 171


1- منهاج البراعة، ج 4، ص 11؛ الكافى، ج 2، ص 318، حديث 11.

اگر انسان از شهر فساد بيرون رود، جايى برود كه بتواند به وظايف خود عمل كند، مشمول رحمت خدا مى شود، البتّه اگر انسان بتواند در اهل فساد اثر بگذارد بايد بماند و محكم باشد، اگر نمى تواند و خودش همرنگ جماعت مى شود بايد آنجا را رها كند و برود، زمين خدا وسيع است.

پيش گويى حضرت على عليه السلام در مورد بصره

«كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ قَدْ بَعَثَ اللَّهُ عَلَيهَا الْعَذابَ مِنْ فَوْقِها وَ مِنْ تَحْتِها، وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِها»

(مثل اين كه مى بينم مسجد شما را نظير سينۀ كشتى كه آب احاطه كرده آن را، و خداوند عذابش را بر بصره برانگيخته از بالا و پايين، و كسى كه در ميان بصره باشد غرق شده است.)

اهل ادب گفته اند «ب » در «بمسجدكم» زائده است، و يك كلمۀ «اُبْصِرُ» در تقدير است. «جؤجؤ» يعنى سينه. اين گونه پيش گويى ها در نهج البلاغه زياد است كه به آنها «ملاحم» يعنى خبرهاى غيبى مى گويند. حضرت مى فرمايد: مثل اين كه من الآن مى بينم روزى را كه اين شهر شما غرق و همۀ مردم آن هلاك مى شوند، خانه هايش خراب مى شود، فقط مسجد شهر مثل كشتى كه روى آب است باقى مى ماند؛ معلوم مى شود مسجد محكمى بوده است كه آب خرابش نكرده است. مى بينم زمانى كه عذاب خدا از بالا و پايين برانگيخته شده و مردم شهر غرق شده اند.

در توضيح اين عبارت اگر در زمان ما بود مى گفتيم از بالا بمب مى آيد.

ابن أبى الحديد در شرح اين عبارت مى گويد: بصره دو مرتبه غرق شده، يك مرتبه در زمان القادر باللّه و يك مرتبه هم در زمان القائم بامر اللّه از خلفاى بنى عبّاس؛ و به همان صورت كه حضرت على عليه السلام خبر دادند تمامى شهر به غير از مسجد خراب شد، و مقصود از عذاب بالا آبى است كه از كوههاى اطراف به طرف بصره سرازير شده،

ص: 172

و از عذابِ پايين آب شط العرب است كه به خليج فارس متصل است.(1)

«و في رِوايَةِ : وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلى مَسْجِدِها كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ ، أَوْ نَعامَةٍ جاثِمَةٍ »

(و در روايتى است: قسم به خدا كه شهر شما غرق خواهد شد، مثل اين كه مى بينم مسجد آن را مثل سينۀ كشتى روى آب، يا مثل شترمرغى كه دست و پايش را زير خودش گذاشته و خوابيده است.)

و به روايتى ديگر اين گونه نقل شده است:

«و في رِوايَةٍ : كَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ»

(و در روايتى است: مثل سينۀ مرغ در گرداب دريا.)

«لجّة» يعنى گرداب. به هرحال اين قسمت خطبه از اخبار غيبى حضرت است.

حال آيا مقصود حضرت همان دو دفعه اى بوده كه ابن أبى الحديد ذكر مى كند و يا اين كه در آينده شهر بصره از بالا بمباران مى شود و از پايين غرق در آب، نمى دانيم.

سيّد رضى مى گويد:

«و في رِوايَةٍ أُخرى : بِلادُكُمْ أَنْتَنُ بِلادِ اللَّهِ تُرْبَةً »

(و در روايت ديگرى حضرت خطاب به مردم بصره فرمود: شهرهاى شما از نظر خاك متعفن ترين شهرهاى خداست.)

در اطراف بصره شهرهاى كوچك بوده و الآن هم همين طور است، و چون در كنار آب است و آب جزر و مد دارد به صورت لجن در مى آيد و لجن ها متعفن مى باشد.

«أَقْرَبُها مِنَ الْماءِ، وَ أَبْعَدُها مِنَ السَّماءِ»

(نزديك ترين شهرها به آب، و دورترين آنها از آسمان.)3.

ص: 173


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 253.

همين كه كمى آب بالا مى زند شهر را مى گيرد، و قهراً وقتى پايين باشد از آسمان دورتر است؛ و شايد مراد اين است كه رحمت خدا كه از بالا مى آيد كمتر به بصره مى رسد.

«وَ بِها تِسْعَةُ أَعْشارِ الشَّرِّ»

(و نه دهم بديها در شهرهاى شماست.)

شايد مقصود حضرت اين نيست كه 910 كلّ بديهاى دنيا در بصره رخ مى دهد، بلكه مقصود اين باشد كه اگر بديهاى دنيا 10 رشته باشد 9 رشتۀ آن در بصره هم ديده مى شود.

«الْمُحْتَبَسُ فِيها بِذَنْبِهِ ، وَ الْخارِجُ بِعَفْوِ اللَّهِ »

(آن كس كه در بلاد شما باشد گرفتار گناه، و آن كس كه خارج شود مورد عفو و بخشش خدا قرار مى گيرد.)

محيط كه فاسد باشد همۀ مردم سراغ فساد مى روند.

«كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلى قَرْيَتِكُمْ هذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا الْماءُ حَتَّى ما يُرى مِنْها إِلَّا شُرَفُ الْمَسْجِدِ كَأَنَّهُ جُؤْجُؤُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ»

(مثل اين كه من به اين قريۀ شما (بصره) نگاه مى كنم كه آب آن را فرا گرفته به صورتى كه از شهر شما مگر كنگره هاى مسجد ديده نمى شود، همانند سينۀ مرغى در گرداب دريا.)

«شُرَف» جمع «شرفة» است يعنى كنگره كه بالاترين جاى مسجد است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 174

درس 52

خطبۀ 14

اشاره

توصيف بصره و مردم آن

اصول سه گانۀ اخلاق

خطرات ناشى از سفاهت

خطبۀ 15

نتيجۀ اجراى عدالت

نقل خطبۀ پانزدهم به روايت ديگر

مصادره هاى شرعى

ص: 175

ص: 176

«خطبۀ 14»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام في مِثْلِ ذَلكَ :

«أَرْضُكُمْ قَرِيبَةٌ مِنَ الْماءِ، بَعِيدَةٌ مِنَ السَّماءِ، خَفَّتْ عُقُولُكُمْ ، وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ . فَأَنْتُمْ غَرَضٌ لِنابِلٍ ، وَ أُكْلَةٌ لِآكِلٍ ، وَ فَرِيسَةٌ لِصائِلٍ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سيزدهم كه مربوط به بصره و اهل آن بود تمام شد، در اين جلسه وارد خطبۀ چهاردهم مى شويم كه خطبۀ مختصرى است و باز هم مربوط به بصره است، شايد حضرت پس از پيروزى در جنگ جمل انجمن ها و جلساتى داشته اند كه در هر يك از آنها به مناسبتى يكى از اين خطبه ها را ايراد كرده اند.

توصيف بصره و مردم آن

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام في مِثْلِ ذَلكَ : أَرْضُكُمْ قَرِيبَةٌ مِنَ الْماءِ»

(كلامى از حضرت على عليه السلام در مورد مردم بصره: زمين شما به آب نزديك است.)

چون بصره لب شط العرب و زمينش در گودى است به محض اين كه آب بالا بيايد آن را فرا مى گيرد.

ص: 177

«بَعِيدَةٌ مِنَ السَّماءِ»

(از آسمان دور است.)

ممكن است مقصود دور بودن زمين بصره از آسمان بالايى طبيعى باشد؛ يعنى چون زمين بصره پايين تر است قهراً از آسمان دورتر است. خداوند در قرآن مى فرمايد: (وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً) (1) از آسمان آب پاك كننده نازل كرديم. باران كه از كرات بالا نمى آيد، از همين جو و فضاى بالا مى آيد؛ چون بخارهاى دريا بالا مى روند و متراكم مى شوند و به صورت ابر در مى آيند و از ابر باران بر زمين نازل مى شود، قرآن از بالا تعبير به آسمان كرده است. شاعر هم مى گويد:

«ميان ماه من تا ماه گردون*** تفاوت از زمين تا آسمان است»

در اينجا منظور شاعر دورى طبيعى است.

ممكن هم هست مقصود حضرت على عليه السلام از اين كه فرموده «از آسمان دورند» دورى معنوى باشد، يعنى دورى از رحمت خدا، چنان كه حضرت در خطبۀ سابق هم فرموده بودند: «مردمش گناهكار و پيمان شكن هستند» قهراً چنين مردمى كمتر مورد لطف و عنايت خدا قرار مى گيرند.

«خَفَّتْ عُقُولُكُمْ »

(عقلها و دركهاى شما سبك مى باشند.)

يعنى آدمهاى متفكر و اهل منطق نيستند، كسانى كه عقلشان سبك است تحت تأثير جوّ قرار مى گيرند، در واقع حضرت مى خواهند بفرمايند: شتر عايشه همۀ شما را تحت تأثير قرار داده است، اطراف او جمع شده ايد و با من كه خليفة اللّه هستم جنگ مى كنيد.8.

ص: 178


1- - سورۀ فرقان (25)، آيۀ 48.

نكتۀ مهم ديد جامعه شناسانۀ حضرت است. جامعه شناسان مى گويند همۀ پديده ها و رفتارها حتى در خصوصى ترين شكل خود مانند اخلاق علّت و ريشۀ اجتماعى دارند و براى اين سخن دلايل محكمى ارائه مى كنند. حضرت نيز مى كوشد دلايل اجتماعى و محيطى رفتار مردم بصره را به عنوان هنجارهاى مسلط بيابد و توضيح دهد.

اصول سه گانۀ اخلاق

در جلسۀ گذشته عرض كرديم كه اخلاق سه رشته دارد: يكى مربوط به هدايت فهم و ادراك است، يكى مربوط به قوّۀ شهويه است و يكى هم مربوط به قوّۀ غضبيه.

اگر انسان اهل منطق و فهم باشد مى گويند حكيم است، اگر سريع التأثر باشد و عقلش دست جوّ و احساسات باشد سبك عقل است. انسان نبايد عقلش را در اختيار جوّ و احساسات بگذارد، ما مى بينيم گاهى اوقات براى مطلب غير حقى جوّسازى مى كنند و مردم تحت تأثير جوّ قرار مى گيرند. در اينجا مسئولين كشور، قضات و آنهايى كه بايد تصميم شان بر اساس عقل و منطق باشد، بايد سعى كنند كه تحت تأثير جوّ و احساسات زودگذر قرار نگيرند.

«وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ »

(و عقلهاى شما سفيهانه است.)

«حُلُوم» جمع «حُلُم» يعنى عقل. در قرآن آمده است: (وَ الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْكُمْ ) (1) و آنهايى كه هنوز به عقل نرسيده اند. آدم سفيه كسى است كه نه كاملاً ديوانه است و نه عاقل، كسانى بين ديوانه و عاقل هستند، به قول معروف «خُل» هستند.

ص: 179


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 58.

خطرات ناشى از سفاهت

«فَأَنْتُمْ غَرَضٌ لِنابِلٍ »

(پس شما هدف تيراندازها قرار مى گيريد.)

«غرض» يعنى هدف. «نابل» يعنى تيرانداز. ممكن است اين كلام ظاهرش مراد باشد، يعنى شما هميشه مورد هجوم تيراندازان هستيد؛ و ممكن هم هست مراد اين باشد كه شما چون كارتان بر اساس منطق و فكر نيست هميشه تحت تأثير جوّسازيها و تصميمات ديگران قرار مى گيريد.

وقتى انسان عقلش سبك باشد و خودش نتواند در مسائل اهل فكر و تصميم باشد و ترسو و بزدل باشد، ديگران براى او تصميم مى گيرند، و چنين انسانى هميشه هدف نقشه ها و تصميم ديگران است. طبق اين معنا مقصود از تيراندازى تصميم هايى است كه ديگران مى گيرند و هدف مغز آنهاست كه تصميم ها به آن مى خورد. مثل بعضى از سران كشورهاى اسلامى كه متأسفانه خودشان اهل تصميم نيستند و بايد ديگران براى آنها تصميم بگيرند. ما مى بينيم در جنوب لبنان مسلمانان كشته و آواره مى شوند، خانه هايشان خراب مى شود، در افغانستان روستاها بمباران مى شود، تصميم گيرنده آنهايى هستند كه در كاخ سفيد و يا كرملين نشسته و اين سران هدف تصميم و تير آنها قرار گرفته اند. اگر سران كشورهاى اسلامى يك ذرّه اهل اراده بودند و شخصيت داشتند با توجّه به آن همه قدرت اقتصادى و معنوى اى كه دارند مى توانستند در مقابل ابرقدرتها ايستادگى كنند و ابرقدرتها را به زانو درآورند.

مقصود حضرت اين است كه مردم بصره از نظر فرهنگى و اجتماعى در حدّى نيستند كه استقلال فكرى و شخصيتى پيدا كرده باشند، و لذا آلت دست ديگران قرار مى گيرند.

ص: 180

«وَ أُكْلَةٌ لِآكِلٍ »

(و خوراك خورندگان هستيد.)

«اكلة» يعنى خوراك؛ اين همه ثروتى كه در آمريكا هست، اين همه مصنوعاتى كه در آمريكا و اروپا هست، صنايع سنگين و سبكى كه دنياى غرب را مى چرخاند، به وسيلۀ نفت كشورهاى خاورميانه است، هشتاد در صد از نفت و مواد نفتى آنها از خاورميانه تأمين مى شود، اگر اين نفت نبود تمام آن صنايع تعطيل مى شد، سرمايه داران و كارتل ها و تراست ها به زانو درمى آمدند و همۀ صهيونيستهاى سرمايه دار فلج مى شدند، پس اينها ذخائر و ثروتهاى خاورميانه و كشورهاى اسلامى را مى خورند زيرا سران آنها كم عقل و ترسو هستند.

جالب است به شما بگويم آمريكا با 250 ميليون جمعيت فقط پنج تا شش ميليون يهودى دارد كه عدۀ خاصى از اينها صهيونيست هستند و اين اقلّيت خود آمريكا را هم به استضعاف كشانده اند، در خود آمريكا جمعيت بزرگى بدبخت و ضعيف هستند، سرمايه داران يهود و صهيونيست هستند كه دنيا را مى چاپند و غارت مى كنند و مى خورند.

«وَ فَرِيسَةٌ لِصائِلٍ »

(و شما شكار درندگان هستيد.)

«فريسة» يعنى شكار، «صائل» از مادّۀ «صولت» است يعنى حمله كننده و درنده.

معلوم مى شود مردم بصره در آن زمان از خودشان فكر نداشته اند، بهترين دليلش اين كه طلحه و زبير و عايشه به اسم خون عثمان آنها را با حضرت على عليه السلام وارد جنگ كردند، در صورتى كه ريخته شدن خون عثمان ربطى به حضرت على نداشت، آن حضرت كه قاتل عثمان نبود.

ص: 181

پناه مى بريم به خدا! از اين كه كسانى كه عقلشان كم است و خوديت ندارند، زمانى زمامدار كشورهاى اسلامى بشوند، اينها كشور و ذخائر كشور و فرهنگ كشور و ملّت را به غرب و شرق مى فروشند.

اين خطبه با اين كه كوچك است از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است كه قابل تطبيق بر زمان ما هم هست.

«خطبۀ 15»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام فيما رَدَّهُ عَلَى المُسلِمينَ مِن قَطائِعِ عُثمانَ :

«وَ اللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ، وَ مُلِكَ بِهِ الْإِماءُ، لَرَدَدْتُهُ ؛ فَإِنَّ فِي الْعَدْلِ سَعَةً ، وَ مَنْ ضاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ »

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام فيما رَدَّهُ عَلَى المُسلِمينَ مِن قَطائِعِ عُثمانَ »

(از فرمايشات حضرت است دربارۀ آنچه از تيول و قطيعه هاى عثمان به مسلمانها برگردانده شد.)

«قطائع» جمع «قطيعة» است؛ زمين ها و مناطقى را كه پادشاهان در اختيار مى گرفتند و بعد به كسانى چون وزير، محرّر و يا قوم و خويش خود واگذار مى كردند و پيش كش مى دادند «قطائع» مى گفتند از مادّۀ «قطع» به معناى جدا كردن، از باب اين كه قبلاً يك مزرعه، يك روستا، صد هكتار زمين را از بيت المال جدا كرده و به اين شخص داده است. و آنچه از منقولات مثل تاج، جواهر و پارچۀ قيمتى در اختيار پادشاهان بوده آنها را «صفايا» مى گفتند، جمع «صفية» يعنى اشياء برگزيده كه در

ص: 182

اختيار آنها بود و به هر كس دلشان مى خواست مى دادند. عثمان نيز بسيارى از زمين هاى خراجيه را كه بيشتر زمين هاى عراق و قسمت هايى از زمين هاى ايران بود و در زمان خليفۀ دوّم به دست مسلمانها افتاده بود و در بعضى جاها زمين هاى پرمنفعتى هم بود و مال الاجاره و خراج زيادى براى حكومت داشت، به اطرافيان خود مانند حكم و مروان و خويشاوندان و ارادتمندان خود واگذار كرده بود. حضرت امير عليه السلام در روز دوّم خلافتش در اين باره فرمود:

«وَ اللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ، وَ مُلِكَ بِهِ الْإِماءُ، لَرَدَدْتُهُ »

(به خدا قسم تمام زمين هايى كه عثمان به ديگران واگذار كرده حتى اگر بيابم كه آنها را قبالۀ زنهايشان كرده باشند و يا به وسيلۀ آنها كنيزهايى خريده باشند، من به بيت المال برمى گردانم.)

زيرا حق بايد به جاى خود برگردد و هيچ وقت مشمول مرور زمان نمى شود.

نتيجۀ اجراى عدالت

«فَإِنَّ فِي الْعَدْلِ سَعَةً »

(براى اين كه عدالت سبب وسعت براى همۀ مردم است.)

در حكومت عدل حتى ظالمين هم بهتر مى توانند زندگى كنند، براى اين كه اگر ظلم و جنايت باشد ظالم ظلم و تعدّى مى كند و هميشه با مردم مظلوم درگيرى دارد و بين آنها كينه و جدايى هست، مردم هميشه با نظر دشمنى و بغض به ظالمين نگاه مى كنند و منتظر فرصتى براى انتقام هستند؛ و اگر آنها نتوانستند انتقام بگيرند فرزندان آنها و نسل هاى بعد، از فرزندان و بازماندگان ظالمين انتقام خواهند گرفت؛ طبيعى است كه عقدۀ ظلم بالاخره زمانى سر باز مى كند و انقلاب و تحولى مى شود و مردم به حساب ظالمين مى رسند. بنابراين اگر عدالت حكم فرما شود و حق هر كس به او داده شود، تمامى افراد جامعه در صفا و دوستى و محبت زندگى مى كنند.

ص: 183

«وَ مَنْ ضاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ »

(و هر كس عدالت بر او تنگ باشد حكومت ظلم و جور براى او تنگ تر است.)

يعنى بيشتر تحت فشار است، حكومت جور بر اين شخص هم در دنيا و هم در آخرت تنگ تر است؛ زيرا بايد در آخرت تمامى جنايات و مظالمى را كه مرتكب شده جواب بدهد، فشار قبر و برزخ و قيامت هم وجود دارد، و در دنيا هم از دست مردمى كه مظلوم هستند و در صدد هستند كه انتقام بگيرند خواب راحت ندارد.

نقل خطبۀ پانزدهم به روايت ديگر

ابن أبى الحديد از كلبى نسّابه نقل مى كند كه او اين خطبه را به اين شكل از ابن عبّاس روايت مى كند:

«أنَّ عَليّاً عليه السلام خَطَبَ في اليَومِ الثّاني مِن بَيعَتِه بِالمَدينَةِ ، فَقالَ »: حضرت على عليه السلام روز دوّمى كه در مدينه با او بيعت كردند خطبه اى خواند و فرمود:

«ألا إنّ كُلَّ قَطيعَةٍ أقطَعَها عُثمانُ ، و كُلَّ مالٍ أعطاهُ مِن مالِ اللّهِ ، فهو مَردودٌ في بَيتِ المالِ ؛ فإنّ الحَقَّ القديمَ لا يُبطِلُهُ شَيءٌ، و لَو وَجَدتُه و قَد تُزُوِّجَ بِه النِّساءُ، و فُرِّقَ في البُلدانِ لَرَدَدتُه إلى حالِه؛ فإنّ في العَدلِ سَعَةً ، و مَن ضاقَ عَنهُ الحقُّ [العَدلُ ] فَالجَورُ عليه أضيَقُ »(1) هر زمينى و روستايى كه عثمان تكه تكه كرده و به اشخاص داده، و هر مالى را از مال خدا و بيت المال به مردم بخشيده و بدون حساب به آنها داده است، همۀ اينها را به بيت المال برمى گردانم؛ كه حق گذشته را هيچ چيز باطل نمى كند، گرچه زنها به وسيلۀ آن تزويج شده و قبالۀ زنها قرار گرفته و در شهرها دست به دست گشته، من آنها را به حال خودش برمى گردانم؛ زيرا در عدالت وسعتى هست و به نفع همه است، و كسى كه حق و عدالت بر او تنگ و سخت باشد ظلم و جور بر او تنگ تر و سخت تر است.

ص: 184


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 269.

اين قسمت از سخن حضرت على عليه السلام كه مى فرمايد:

«فإنّ الحَقَّ القديمَ لا يُبطِلُهُ شَيءٌ» حق گذشته را هيچ چيز باطل نمى كند، قسمت بسيار جالبى است و اشاره به اين منطق دارد كه در ذهن بعضى ها هست كه مى گويند: مثلاً اگر خانى صد سال قبل زمين هاى مردم را به زور و به بهانه هاى مختلف تصاحب كرده و حالا بين فرزندان و نوه هايش به ارث تقسيم شده مشمول مرور زمان شده است و اگر بخواهيم اينها را برگردانيم اوضاع به هم مى خورد. حضرت مى فرمايد: حق هيچ وقت مشمول مرور زمان نمى شود و مرور زمان حق را از بين نمى برد. اگر مثلاً صد سال پيش ناصرالدين شاه زمين بيت المال را در تيول على اصغرخان اتابك قرار داده و حالا به نوه ها و نتيجه هايش رسيده بايد به بيت المال برگردد ولو در قبالۀ زنها باشد و يا اين كه در شهرها پراكنده شده باشد و مثلاً به موزۀ لندن رفته باشد.

مصادره هاى شرعى

اموال و زمين هايى را كه شاه و نزديكانش و سازمان امنيت تصاحب كرده اند بايد به بيت المال برگردد. ظل السلطان پسر ناصرالدين شاه را زمانى به اصفهان فرستادند، او به دهات مى رفته و هر دهى كه به نظرش خوش مى آمده به كدخدا مى گفته اين ده خيلى خوبى است، كدخدا هم مى گفت بله قربان پيش كش، در صورتى كه هر قسمتش مال يك بدبخت بيچاره اى بود، مال بيوه زنى يا يتيمى بوده است، مى گفتند همۀ دهات اصفهان متعلق به ظل السلطان است، در صورتى كه ظل السلطان نه بيل به زمين زده بود نه كشت و كار كرده و نه تجارتى داشته است، فقط آدم قلدر و زورگويى بوده كه با زور دهات و املاك مردم را مى گرفته است و بعد كه ظل السلطان مرده، پسرهاى او و بعد هم نوه هايش اين دهات را تصاحب كرده اند كه اينها ملك ماست! آيا مى توانيم بگوييم اينها ديگر مشمول گذشت زمان شده ؟ هرگز، تمام اينها بايد به صاحبانش برگردند.

ص: 185

حكم اسلام است كه اگر صاحبان اين اموال معيّن و مشخص اند به آنان برگردند و اگر نيست از بيت المال محسوب مى شوند و مجهول المالك مى باشند و حكم مجهول المالك صدقه است؛ يعنى حاكم شرع بايد اين اموال را بين فقرا و ضعفايى كه كشاورزند و مى توانند اين زمين ها را كشت كنند تقسيم كند، و براى آنها حلال است، اين حكم خداست كه براى فقرا حلال است اما براى آنهايى كه به زور گرفته اند حلال نخواهد بود و مشمول مرور زمان نمى شود.

جاى مصادرۀ اموال همين جاست، يعنى جايى كه افرادى به مال مردم دست اندازى كرده اند و يا به بيت المال دست اندازى كرده اند و از بيت المال و از نفت كشور برده اند، همۀ اينها بايد مصادره شوند و برگردند. اما ثروت كسى كه از راه توليد و تجارت و احياء موات به دست آمده هرچند زياد باشد مصادرۀ آن جايز نيست.

به هرحال اين فرمايش حضرت در اين نقل از خطبه كه مى فرمايد: هر مالى را كه عثمان از بيت المال بدون حساب داده باشد برمى گردانم، اعمّ از كلامى است كه طبق نقل نهج البلاغه نقل شده و فقط قطايع را مى گويد.

اين كه در زمان خلافت حضرت على عليه السلام معاويه از يك طرف قيام كرد و طلحه و زبير از يك طرف قيام كردند و تندروها كه خوارج بودند از طرف ديگر قيام كردند، براى اين بود كه حضرت حاضر نبود پايه هاى حكومت خود را با چشم پوشى از گذشته و مماشات محكم كند، حضرت اهل مجامله و سهل انگارى نبود و مى خواست حق را به حقدار برساند لذا ناراضى زياد مى شد.

در حكومت حضرت هميشه جنگ بود، سه جنگ در زمان حكومت حضرت پيش آمد؛ چون عدالت حضرت على به ذائقۀ ظالمين و ستمگران خوش نمى آمد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 186

درس 53: خطبۀ 16 (قسمت اوّل)

اشاره

طبقه كلينى و سيّد رضى در اصطلاح علم رجال

عبرت از تاريخ گذشتگان وسيلۀ نجات از سقوط در شبهات

بازگشت اخلاق جاهليت در بين مردم

انسان هميشه در معرض امتحان الهى است

ص: 187

ص: 188

«خطبۀ 16 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لَمّا بويِعَ بِالمَدينَةِ :

«ذِمَّتِي بِما أَقُولُ رَهِينَةٌ ، وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ ، إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلاتِ حَجَزَتْهُ التَّقْوى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهاتِ ؛ أَلا وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عادَتْ كَهَيْئَتِها يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّكُمْ صلى الله عليه و آله و سلم وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً ، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً ، وَ لَتُساطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ، حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلاكُمْ ، وَ أَعْلاكُمْ أَسْفَلَكُمْ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، در اين قسمت خطبۀ شانزدهم را مورد بحث قرار مى دهيم.

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمّا بويِعَ بِالمَدينَةِ »

(از جمله فرمايشاتى است كه حضرت بعد از اين كه در مدينه با آن حضرت بيعت شد ايراد فرمودند.)

بعد از كشته شدن عثمان مردم در شهر مدينه با حضرت على عليه السلام به عنوان خليفه بيعت كردند، حضرت در همان روز يا روز بعد خطبۀ مفصّلى ايراد فرمودند كه تمام آن را مرحوم كلينى در روضۀ كافى حديث شماره 23 با سند خوبى نقل كرده اند.(1)7.

ص: 189


1- الكافى، ج 8، ص 67.

طبقه كلينى و سيّد رضى در اصطلاح علم رجال

در اصطلاح علم رجال در مورد طبقه بندى راويان احاديث، اصحاب پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را طبقۀ اوّل و شاگردان آنها را طبقۀ دوّم مى دانند، و به همين ترتيب و برحسب استاد و شاگردى كلينى رحمه الله در طبقۀ نهم مى شود، يعنى اگر بخواهد حديثى را از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كند معمولاً هشت واسطه دارد. مرحوم كلينى در سال 329 وفات كرده و در زمان غيبت صغرى بوده است.

سيّد رضى و سيّد مرتضى كه دو برادر هستند در طبقۀ يازدهم قرار دارند؛ يعنى دو طبقه از كلينى متأخّرند، بنابراين كتاب كافى خيلى قبل از نهج البلاغه تأليف شده است، و به هرحال تمام خطبه را قبل از سيّد رضى مرحوم كلينى در كتاب روضۀ كافى نقل كرده است، اما سيّد رضى از اين خطبه تنها دو قسمت را انتخاب كرده و در نهج البلاغه آورده است؛ زيرا مرحوم سيّد رضى بنا نداشته كه تمام كلام حضرت را نقل كند، بلكه قسمت هايى را كه به ذوق خودش از نظر فصاحت و بلاغت برجستگى داشته نقل كرده است. ما هم قسمت هايى از خطبه را كه سيّد رضى در نهج البلاغه آورده مى خوانيم.

«ذِمَّتِي بِما أَقُولُ رَهِينَةٌ ، وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ »

(ذمّه و عهدۀ من به آنچه مى گويم گرو است، و من كفيل و ضامن اين سخن هستم.)

اين دو جمله را حضرت على عليه السلام براى محكم كردن و تأكيد مطلبى كه بعد از اين ذكر مى كنند آورده است و در حقيقت عنوان مقدميت دارد، و مثل قسم هايى است كه ما براى اين كه شنونده سخن ما را قبول كند در اوّل حرفمان مى آوريم. معنى اين دو جملۀ حضرت اين است: قسم به وجدان و انسانيتم، وجدانم را گرو قرار مى دهم، يعنى اگر اين حرفى كه من مى گويم غلط باشد اصلاً شخصيت و وجدانى نداشته باشم.

ص: 190

عبرت از تاريخ گذشتگان وسيلۀ نجات از سقوط در شبهات

«إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلاتِ حَجَزَتْهُ التَّقْوى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهاتِ »

(همانا كسى كه تاريخ گذشتگان براى او عبرت و زبان گويا باشد نسبت به آنچه در پيش روى دارد از عقوبتها و گرفتاريها، تقوى او را از وارد شدن در شبهات مانع مى گردد.)

«صرّح» از مادّۀ «تصريح» است، و «تصريح» آن است كه كسى مطلبى را صريح و روشن به انسان بفهماند. «عِبَر» جمع «عبرت» است. «مَثُلات» جمع «مَثُلة» به معناى عقوبت است، چه عقوبت دنيوى و چه عقوبت اخروى. «حَجَزَتْهُ » يعنى او را باز مى دارد - و اين كلمه خبر است براى «إنَّ » -

«عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهاتِ » از اين كه در شبهات فرو برود.

تاريخ در حالى كه گذشته را بيان مى كند بى زبان است اما براى اهل علم و فهم زباندار است. با مطالعۀ تاريخ گذشتگان انسان مى بيند سلاطين بزرگ با چه قدرتهايى سركوب شدند، ثروتمندان بزرگ ثروتشان به باد فنا رفت و خودشان هم رفتند، خوبان و بدان همه رفتند، از خوبان خوبى هايشان و از بدان بدى هايشان در تاريخ ماند. بيش از نصف قرآن ذكر داستان پيغمبران و همچنين سركشهاى روزگار مثل فرعون و نمرود است. هدف قرآن اين است كه ديگران عبرت بگيرند و بدانند كه قدرت و زور از آنها گرفته و تاريخ تكرار مى شود.

«مَثُلة» يعنى عقوبت چه دنيوى و چه اخروى. مثلاً رضاخان با آن همه قدرتش آخر كار به چه وضعيتى از ايران بيرونش كردند و در جزيرۀ موريس چه بدبختى ها كشيد تا تلف شد و مرد، يا مثلاً محمّد رضا پهلوى با آن همه هياهو و قدرتى كه داشت آخر كار از اين كشور به آن كشور آواره شد تا بالاخره به سرنوشتش رسيد. اين وضع دنياى او بود و عقوبت آخرت هم معلوم است.

ص: 191

«عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلاتِ »

(از آنچه در پيش روى دارد از عقوبت ها.)

«بين يديه» يعنى جلوى انسان. بعضى از شارحان نهج البلاغه عقوبت هاى جلو را عقوبت هاى گذشته معرفى كرده اند، بدين معنى كه گويا گذشته ها در مقابل شماست و شما آنها را مى بينيد. ممكن هم هست عكس آن باشد، زيرا گذشته را انسان پشت سر گذاشته، و آنچه جلوى انسان است آينده است. انسان مسافرى است كه به طرف قيامت و آخرت مى رود، و راهى كه در پيش دارد بين دو دست اوست. خداوند از زبان شيطان مى فرمايد: (لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ، ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ ) (1) خدايا براى اين مردم بر سر راه راست تو مى نشينم و از چهار جبهه به اين مردم حمله مى كنم، از جلوى دستهايشان و از پشت سرشان و از طرف راستشان و از طرف چپشان.

در اخبار و روايات در تفسير اين آيه آمده است:(2) آنچه در جلو قرار دارد مرگ و قيامت است، چون به طرف مرگ و قيامت مى رويم شيطان آن را از ذهن ما بيرون مى برد و ما را از مردن و قيامت غافل مى كند؛ و منظور از آنچه پشت سر است دنياست، چون انسان به طرف آخرت كه مى رود دنيا را پشت سر مى گذارد، شيطان مى گويد:

دنيا را براى او زينت مى دهم تا به آن دلبسته شود؛ و منظور از طرف راست اعمال خوب است، شيطان مى گويد اعمال خوب را در نظر انسان سست مى كنم كه انجام ندهد؛ و منظور از طرف چپ اعمال زشت است، شيطان كارى مى كند كه انسان كارهاى زشت را انجام دهد و مرتكب گناه و معصيت شود.

بنابراين تفسير

«عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلاتِ » يعنى عقوبت هايى كه در پيش داريد، سنخ عقوبت هايى كه براى گذشتگان بود چه عقوبت دنيوى و چه عقوبت اخروى.1.

ص: 192


1- - سورۀ أعراف (7)، آيات 16 و 17.
2- - تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 11.

و منظور هم عقوبت هاى افراد و اقوام گذشته نيست، بلكه منظور عقوبت هاى خودشان است. ظالم بايد نتيجۀ ظلمش را هم در اين دنيا ببيند و هم در آخرت.

كسانى كه زبان گوياى تاريخ به آنها بفهماند كه جنايت و ظلم چگونه عقوبت ها و گرفتاريهايى را به دنبال دارد - چه عقوبت دنيوى و چه اخروى - و از تاريخ درس بگيرند، در آن صورت انسانها پرهيزكار مى شوند، و اين گونه نظر به تاريخ در آنها حالت تقوى ايجاد مى كند.

«تقوى» در لغت به معناى حالت نگهدارى، از مادّۀ «وقاية» است، يعنى نگه داشتن، «تقوى» در اصل «وَقوى » بوده بعد «و» قلب به «ت» شده است.

يكى از امتيازات انسان اين است كه بتواند اراده و اعضاء و جوارح خودش را تحت كنترل قرار بدهد؛ زبانش، دستش، چشمش و... در كنترل او باشد، تا در هر موردى كه بجاست سخن بگويد، نگاه كند، و در مواردى كه نبايد سخن نگويد، نگاه نكند، در اين صورت انسان را متّقى مى گويند.

تقوى را گاهى به ترس معنى مى كنند ولى درست نيست، ورع و خوف به معناى ترس است. و تقوى به معناى حالت نگهدارى و كنترل كردن است.

ماه مبارك رمضان در پيش است، خداوند به همه توفيق بدهد كه بتوانيم روزه بگيريم؛ روزه داراى خاصيت هاى بسيارى است، اما مهم ترين خاصيتى كه خداوند در قرآن براى روزه ذكر كرده و مهم ترين فلسفه اى كه در روزه است تقوى است، مى فرمايد: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ) (1)

روزه بر شما واجب شد چنانچه بر كسانى كه قبل از شما بودند واجب شد، شايد در شما حالت كنترل نفس و تقوى پيدا شود. انسان عادت دارد هر وقت هرچه دلش خواست مى خورد، زبان و اعضاء و جوارح همه رها هستند، خدا خواسته است كه انسان زبان، شكم و فرج را - سه عضوى كه بيشتر جنايات انسان از ناحيۀ آنها پيدا مى شود - يك ماه3.

ص: 193


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 183.

كنترل كند، وقتى يك ماه كنترل كرد براى او امرى عادى مى شود، حالت تقوى و كنترل كردن اعضاء و جوارح در او پيدا مى شود. همين طور انسانى كه در تاريخ گذشتگان مطالعه كند و از آن عبرت بگيرد، در او حالت تقوى ايجاد مى شود و اين تقوى مانع مى شود كه او در چيزهاى شبهه ناك فرو رود.

از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايتى است كه مى فرمايد:

«حَلالٌ بَيِّنٌ ، و حَرامٌ بَيِّنٌ ، و شُبُهاتٌ بَينَ ذلِكَ ، فَمَن تَرَكَ الشُّبُهاتِ نَجا مِنَ المُحَرَّماتِ »(1) چيزهايى حلال روشن است، و چيزهايى حرام روشن، و چيزهايى مشتبه بين اين دو، كسى كه شبهات را ترك كند از حرامها نجات پيدا مى كند.

در روايت ديگر مى فرمايد:

«لَوْ أنَّ راعِياً رَعى إلى جانِبِ الحِمى لَمْ تَثبُت غَنَمُهُ أَنْ تَقَعَ في وَسَطِهِ »(2) هر كس گوسفندانش را در اطراف قرقگاه بچراند كم كم وارد قرقگاه مى شود.

اگر انجام شبهات براى انسان عادت شد كم كم محرّمات هم براى او عادى مى شود.

لذا آدم متّقى بايد حتى از شبهه ناك خوددارى كند تا گرفتار محرّمات نشود.

حضرت مى فرمايد: كسى كه از تاريخ درس عبرت بگيرد، در او حالت تقوى پيدا مى شود و اين تقوى مانع از اين مى شود كه در چيزهاى شبهه ناك فرو رود، پس به طريق اولى در محرّمات هم وارد نمى شود.

بازگشت اخلاق جاهليت در بين مردم

«أَلا وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عادَتْ كَهَيْئَتِها يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّكُمْ صلى الله عليه و آله و سلم»

(آگاه باشيد بلايى كه در زمان مبعوث شدن پيغمبر گرفتار آن بوديد امروز هم مانند آن گرفتارى برگشته است.)

ص: 194


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 220؛ وسائل الشيعة، ج 27، ص 157، باب 12 از ابواب صفات القاضى ومايجوز أن يقضى به، حديث 9.
2- - همان؛ و همان، ص 167، حديث 45.

سالها بود كه در مدينه دو قبيلۀ اوس و خزرج با هم جنگ داشتند، اختلافات طبقاتى و قبيله اى بر سر امور جزئى وجود داشت، ولى به بركت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اسلام اينها همه با هم متحد شدند، قرآن مى فرمايد: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً) (1) و چنگ بزنيد به ريسمان خدا و متفرق نشويد و به ياد آوريد نعمت خدا را در وقتى كه همه با هم دشمن بوديد، پس خدا بين دلهاى شما دوستى و محبت ايجاد كرد و با هم برادر و مهربان شديد.

به بركت اسلام اختلافات قبيله اى و جنگها تبديل به دوستى و محبت شد، ولى بعد از رحلت پيامبر - مخصوصاً در زمان خليفۀ سوّم - اين اختلافات باز شروع شد.

على عليه السلام از آن اختلاف با كلمۀ «بلاء» ياد كرده است، واقعاً هم اختلاف بلاى جامعه است. الآن سه ميليون صهيونيست در اسرائيل در برابر يك ميليارد مسلمان ايستاده اند، چون مسلمانان با هم اختلاف دارند نمى توانند هيچ كارى انجام دهند.

صد هزاران خيط يكتا را نباشد قوّتى*** چون به هم برتافتى اسفنديارش نگسلد(2)

انسان هميشه در معرض امتحان الهى است

«وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً ، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً ، وَ لَتُساطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ، حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلاكُمْ ، وَ أَعْلاكُمْ أَسْفَلَكُمْ »

(قسم به آن خدايى كه پيامبر را به حق مبعوث كرد همگى شما مخلوط مى شويد و سپس غربال خواهيد شد و زير و رو خواهيد شد همچون زير و رو شدن محتواى ديگ، تا آن كه پست ترين شما به مقام بالاترين شما برسد و بالاترين شما به مقام پست ترين شما.)

ص: 195


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.
2- كليات سعدى شيرازى.

«بلبلة» يعنى مخلوط شدن؛ وسيله اى كه براى زير و رو كردن محتويات ديگ قرار مى دهند عرب به آن «مِسوَط » يا «مِسواط » مى گويد كه اسم آلت است، و «لتساطنّ » از اين مادّه است.

حضرت على عليه السلام در اين خطبه مردم را نصيحت مى كند و به آنها هشدار مى دهد كه دو دستگى و اختلاف پيدا شده است، اما اميدوار نيست كه اختلافات را كنار بگذارند، هم پيش بينى مى كند و هم معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبل به آن حضرت خبر داده اند. عوامل اختلاف در زمان حضرت امير به گونه اى بود كه به اين زوديها برطرف نمى شد بلكه روز به روز زيادتر مى شد. حضرت در پنج سال حكومت خود دائماً در حال جنگ بود: جنگ جمل، جنگ صفّين و جنگ نهروان.

روى اين اصل است كه حضرت مى فرمايد: خوب و بد مخلوط مى شويد و در نهايت مخلوط شدن غربال مى شويد، يعنى خوب و بد شناخته مى شوند.

تا زمانى كه انسانها در حوادث نيفتند و در جنگ و ستيز واقع نشوند خوب و بد معلوم نمى شود. تا وقتى امتحان در كار نيايد همه خود را خوب حساب مى كنند. در مبارزه با رژيم شاه خيلى ها اعلاميه پخش مى كردند و شعار مى دادند، اما وقتى كه مسألۀ زندان و شكنجه و كتك و تبعيد به ميان مى آمد، نوعاً كنار زدند و فقط عدۀ خاصى كه واقعاً به مبارزه و انقلاب مؤمن بودند باقى ماندند.

خداوند هميشه شرايط امتحان را فراهم مى كند براى اين كه انسانهاى خوب از بد شناخته شوند، مى فرمايد: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) خدايى كه مرگ و زندگى را خلق كرده تا آزمايش كند عمل كدام يك از شما خالص تر و بهتر است.

اصلاً فلسفۀ زندگى و اين كه خداوند ما را به اين دنيا آورده همين است كه معلوم2.

ص: 196


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

شود كدام يك از ما آدم حسابى هستيم و استقامت داريم، معلوم شود كدام يك از ما در اين درياى متلاطم جهان به دنبال امواج مى رود و از خود اراده اى ندارد و مثل خس و خاشاك گرفتار امواج مى شود و به هر طرف كه رفتند او هم مى رود، و كدام يك از ما چون درختى كهن پايداريم و گرفتار امواج نمى شويم. دنيا دار امتحان و آزمايش است، خداوند در سورۀ عنكبوت مى فرمايد: (أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ ) (1) آيا مردم گمان كرده اند كه به صرف اين كه گفتند ايمان آورديم رها مى شوند و امتحان و آزمايش نمى شوند؟

روايتى از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد:

«لا بُدَّ لِلنّاسِ مِنْ أنْ يُمَحَّصوا و يُمَيَّزوا و يُغَرْبَلوا، و يُسْتَخْرَجُ فِي الغِرْبالِ خَلْقٌ كَثيرٌ»(2) چاره اى نيست كه مردم بايد آزمايش شوند، و خوب و بد از هم تميز داده شوند و غربال گردند، و در اين غربال افراد بسيارى خارج مى شوند.

افراد بد در غربال مى مانند، و افراد خوب از غربال خارج مى شوند، آنچه در غربال مى ماند آشغال است و بايد دور ريخته شود، و افراد زيادى هستند كه از امتحان خوب در نمى آيند.

در آيۀ ديگرى خداوند مى فرمايد: (لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ) (3) اى مردم شما قطعاً در مالها و جانهايتان آزمايش مى شويد. در اين آيه خداوند با تأكيد مطلب را بيان مى كند، «لَ » و «نَّ » هر دو براى تأكيد است.

جنگ با عراق و جنگ با اسرائيل پيش مى آيد تا معلوم شود كه چه كسى مرد جنگ است و چه كسى به دروغ شعار انقلابى مى دهد، اگر همين جنگ لبنان پيدا نشده بود ما خيال مى كرديم كه همۀ كشورهاى عربى كه براى قدس و مسجدالاقصى شعار6.

ص: 197


1- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 2.
2- - منهاج البراعة، ج 3، ص 221؛ الكافى، ج 1، ص 370، حديث 2.
3- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 186.

مى دهند و سرود فلسطين را در راديوهايشان مى گذارند راست مى گويند، اما ديديم كه در مقابل حملۀ جنايتكارانۀ رژيم صهيونيستى به جنوب لبنان و كشتار بيرحمانۀ مردم مسلمان، نوع كشورهاى منطقه هيچ نگفتند.

به صحنه هايى كه در ايران ما پيش آمده توجّه كنيد، كسانى كه دم از اسلام راستين مى زدند و مى گفتند ما ضدّ امپرياليزم هستيم، الآن مى بينيم همان عملى كه امپرياليزم و آمريكا در ايران مى خواهد انجام دهد به دست همين منافقين خلق انجام مى دهد.

چهرۀ واقعى اينها در اثر همين تغيير و تحوّلها بود كه روشن شد.

خداوند ما را به اين دنيا نياورده كه خوش بگذرانيم. اگر بنا بر خوش بودن در دنيا بود و هدف اين بود كه زندگى مرفّهى داشته باشيم، بجا بود كه نق بزنيم و شكايت كنيم؛ اما هدف از خلقت اين است كه انسان در همين ناملايمات ساخته شود.

اسب هايى را كه براى مسابقه استفاده مى شود در ميدان مخصوصى رياضت مى دهند و لاغر مى كنند، حال اگر اعتراض كنند كه چرا ما را اذيّت مى كنيد، مى گويند كه اين اذيّت براى اين است كه ساخته شويد و مفيد واقع شويد.

اگر ما مى خواهيم در ميدان مسابقۀ آخرت سبقت داشته باشيم، و با اولياء و بزرگان محشور شويم، بايد همين زجر و شكنجه و نقص اموال و گرفتاريها را در دنيا داشته باشيم، در حديث مى فرمايد:

«البلاء للولاء» بلا و گرفتارى مال دوستان است؛ هر كه را خدا بيشتر دوست دارد بيشتر مبتلا مى كند.(1)

انسان اگر روزى وضعش خوب بود نبايد مغرور شود، و اگر روزگار بر او سخت گرفت نبايد ناسپاسى كند، بايد هميشه اعتمادش به خدا باشد، و راضى به رضاى او باشد و بگويد خدايا من راضى هستم به آنچه كه براى من مى پسندى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته .

ص: 198


1- اين گفته، حديث نيست بلكه برگرفته از احاديث بسيارى است كه در اين زمينه وارد شده است؛ بنگريد به: الكافى، ج 2، ص 252، بابُ شِدَّةِ ابْتلاءِ المؤمنِ .

درس 54: خطبۀ 16 (قسمت دوّم)

اشاره

مقايسۀ حضرت على عليه السلام و معاويه

گناهان همچون اسب هاى چموشند

تقوى همچون شتر رام است

حقّ و باطل در بستر تاريخ

تحسين سيّد رضى از قسمت اوّل خطبۀ شانزدهم

ص: 199

ص: 200

«خطبۀ 16 - قسمت دوّم»

«وَ لَيَسْبِقَنَّ سابِقُونَ كانُوا قَصَّرُوا، وَ لَيُقَصِّرَنَّ [لَيُقْصِرَنَّ ] سَبَّاقُونَ كانُوا سَبَقُوا. وَ اللَّهِ ما كَتَمْتُ وَشْمَةً ، وَ لا كَذَبْتُ كِذْبَةً ، وَ لَقَدْ نُبِّئْتُ بِهذَا الْمَقامِ وَ هذَا الْيَوْمِ ؛ أَلا وَ إِنَّ الْخَطايا خَيلٌ شُمُسٌ حُمِلَ عَلَيْها أَهْلُها، وَ خُلِعَتْ لُجُمُها، فَتَقَحَّمَتْ بِهِمْ فِي النَّارِ. أَلا وَ إِنَّ التَّقْوى مَطايا ذُلُلٌ ، حُمِلَ عَلَيْها أَهْلُها، وَ أُعْطُوا أَزِمَّتَها، فَأَوْرَدَتْهُمُ الْجَنَّةَ . حَقٌّ وَ باطِلٌ ، وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ ، فَلَئِنْ أَمِرَ الْباطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ ، وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ فَلَرُبَّما وَ لَعَلَّ ، وَ لَقَلَّما أَدْبَرَ شَيْ ءٌ فَأَقْبَلَ »

قالَ السيّدُ الشّريفُ : أَقولُ : إنَّ في هذا الكلامِ الأَدنى مِنْ مَواقِعِ الإحسانِ ما لا تَبْلُغُه مَواقِعُ الْاِستِحسانِ ، و إنّ حَظَّ العَجَبِ مِنهُ أَكثَرُ مِن حَظِّ العُجْبِ بِه. و فيه - مَعَ الحالِ الّتي وَصَفْنا - زَوائِدُ مِنَ الفَصاحَةِ لا يَقومُ بِها لِسانٌ ، و لا يَطَّلِعُ فَجَّها إنسانٌ ، و لا يَعرِفُ ما أقولُ إلّامَنْ ضَرَبَ في هذهِ الصَّناعَةِ بِحَقٍّ ، و جَرى فيها على عِرْقٍ ، (وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ ) (1).

مقايسۀ حضرت على عليه السلام و معاويه

خطبۀ شانزدهم خطبه اى بود كه حضرت على عليه السلام بعد از آن كه مردم با او بيعت كردند در مدينه ايراد فرمودند. در جلسۀ گذشته به اينجا رسيديم كه حضرت مى فرمايد:

ص: 201


1- سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 43.

«وَ لَيَسْبِقَنَّ [لَيُقْصِرَنَّ ] سابِقُونَ كانُوا قَصَّرُوا، وَ لَيُقَصِّرَنَّ سَبَّاقُونَ كانُوا سَبَقُوا»

(و هرآينه سبقت خواهند گرفت پيشى گيرندگانى كه كوتاه آمده بوند؛ و كوتاه خواهد شد دست پيشى گيرندگانى كه سبقت گرفته بودند.)

«لَ » و «نَّ » هر دو براى تأكيد هستند، و حضرت بدين وسيله مطلب را با تأكيد بيان مى فرمايند. «سبّاقون» صيغۀ مبالغه است، يعنى كسانى كه در سبقت از همه جلوتر بودند. در اين قسمت از كلام حضرت شارحان نهج البلاغه دو احتمال داده اند:(1)

1 - يك احتمال اين است كه منظور حضرت اين باشد: كسانى كه بعد از رحلت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به من تقصير كردند و سبب شدند كه من به حقّم - خلافت - نرسم، در اين زمان سبقت خواهند گرفت و از من دفاع خواهند كرد، و چه بسا در راه هدف من شهيد هم مى شوند؛ و كسانى كه از سابقين در اسلام بوده اند امروز در حق من كوتاهى مى كنند و با من مخالفت مى كنند. اشخاص بسيارى بودند كه در اوّل امر همراه حضرت نبودند اما بعداً از شيعيان مخلص آن حضرت شدند و در جنگها شهيد شدند، و در مقابل كسانى بودند كه در اوّل اسلام سبقت گرفته بودند و از سابقين اصحاب پيغمبر بودند - مثل طلحه و زبير - و در آخر كوتاهى كردند و با حضرت على عليه السلام به مخالفت برخاستند و جنگيدند.

2 - احتمال ديگر اين كه منظور اين باشد: كسانى كه در صدر اسلام كوتاهى كردند و اسلام نياوردند و زير بار پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نرفتند - مثل معاويه و پدرش ابوسفيان كه تا سال هشتم هجرت جزء كفّار بودند و هيچ سابقه اى در اسلام نداشتند - امروز به جايى مى رسد كه مى شوند خليفۀ مسلمين. لذا مراد از سبقت، خلافت ظاهرى باشد؛ كسانى كه قابليت اين مقام را نداشتند اما به اين مقام رسيدند. بر عكس حضرت على عليه السلام كه2.

ص: 202


1- شرح ابن ميثم، ج 1، ص 300؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 221 و 222.

اوّل مردى است كه به پيغمبر ايمان آورد، آن هم در سن ده سالگى، و در ظرف سيزده سال كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مكّه بود با آن حضرت همراه بود، و در مدينه در تمامى جنگها پيشقدم بود، به جايى مى رسد كه معاويه خود را در عرض حضرت على قرار مى دهد و بعد هم در خلافت جلو مى افتد.

روى احتمال دوّم «ليقصرنّ » بدون تشديد «ص» خواهد بود، يعنى دست كسانى كوتاه خواهد شد كه خيلى جلوتر سبقت گرفته بودند. اين هم نتيجۀ همان تحولات و تغييرات است. عالم عالم جهش و حركت است؛ لذا بعضى مى گويند جهان يعنى جهنده؛ زيرا انسانها و جوامع ديگر اين جهان دائماً در جهش و تحول هستند.

«وَ اللَّهِ ما كَتَمْتُ وَشْمَةً »

(به خدا قسم كتمان نكرده ام هيچ كلمه اى را.)

«وَشْمَة» به معناى كلمه است، «وَسْمَة» هم نقل شده كه به معناى علامت است. اگر «وشمة» بخوانيم معنايش مى شود: به خدا قسم كتمان نكرده ام هيچ كلمه اى را، و اگر «وسمة» بخوانيم معنايش مى شود: به خدا قسم كتمان نكرده ام هيچ علامتى را. ممكن هم هست «كُتِمْتُ » متكلّم مجهول خوانده شود، يعنى به خدا قسم هيچ كلمه يا علامتى را كتمان نشده ام؛ بدين معنا كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تمامى حقايق را به من گفته است.

به عبارت ديگر حضرت مى خواهد بفرمايد: اين وقايعى كه من الآن مى بينم و اين اختلافات و دو دستگى ها و اين جنگ و ستيزهايى كه با من مى شود، همه را پيغمبراكرم به من اطلاع داده است؛ حتى ضربت خوردن و شهادت آن حضرت هم توسط پيغمبر به او اطلاع داده شده بود، و حضرت خبر داشته است.

«وَ لا كَذَبْتُ كِذْبَةً »

(و هيچ دروغى نگفته ام.)

ص: 203

اگر «كُذِبْتُ » خوانده شود، يعنى هيچ دروغى گفته نشده ام و پيغمبر هرچه به من گفته دروغ نگفته است.

«وَ لَقَدْ نُبِّئْتُ بِهذَا الْمَقامِ وَ هذَا الْيَوْمِ »

(و قطعاً و به طور يقين چنين موقعيتى و چنين روزى به من خبر داده شده بود.)

به حضرت خبر داده شده بود كه مردم مى آيند و با حضرت بيعت مى كنند، ولى اين خبر داشتن از قبل نبايد از انجام وظيفه ممانعت كند. دو جملۀ قبل مقدّمه براى اين جمله بودند.

گناهان همچون اسب هاى چموشند

«أَلا وَ إِنَّ الْخَطايا خَيلٌ شُمُسٌ حُمِلَ عَلَيْها أَهْلُها، وَ خُلِعَتْ لُجُمُها، فَتَقَحَّمَتْ بِهِمْ فِي النَّارِ»

(آگاه باشيد كه خطاها و گناهان همچون اسب هاى چموشى هستند كه افسار آنها در دست سواران آنها نيست و اين اسب ها سوارانشان را در آتش فرو خواهند برد.)

«خطايا» جمع «خطيئة» است، يعنى گناه. «خيل» يعنى اسب ها، مفرد است اما معناى جمع مى دهد، مثل «قوم» كه مفرد است اما معناى جمع مى دهد. «شُمُس» جمع «شَمُوس» است، يعنى چموش. «لُجُم» جمع «لِجام» است، يعنى لگام و افسار.

اين جمله و جملۀ بعدى از جملات معروف و جالب نهج البلاغه است.

در حقيقت حضرت دو تشبيه آورده اند، يكى مربوط به اهل گناه و ديگرى مربوط به اهل تقوى.

انسان وقتى يك گناهى را مرتكب شد اين گناه كم كم انسان را به گناه ديگرى دعوت مى كند. افرادى كه دنبال فحشا مى روند در ابتدا خيلى برايشان سنگين است كه

ص: 204

زير بار معصيت بروند، وجدان آنها هم چه بسا ناراحت مى شود، اما دفعۀ دوّم وجدانشان كمتر ناراحت مى شود، دفعۀ سوّم كمتر از قبل، كم كم به صورت يك امر عادّى در مى آيد، و انسان افسارگسيخته مى شود، ديگر هر فحشا و جنايتى پيش آيد بدون اين كه مانع و رادعى باشد انجام مى دهد و به فكر عاقبت كار هم نيست.

حضرت گناهان را تشبيه به اسب هاى چموشى كرده كه افسار آنها رها شده باشد و به هر جايى وارد مى شوند، به ملك مردم، به كشتزار مردم، به اين طرف و آن طرف، تا اين كه صاحبش را به دره اى مى اندازد و به هلاكت مى رساند. مردمان گناهكار همچون سواران چنين اسب هاى چموشى هستند كه دهانه هاى آنها رها شده باشد، اين اسب ها سواران خود را در آتش فرو خواهند برد.

تقوى همچون شتر رام است

«أَلا وَ إِنَّ التَّقْوى مَطايا ذُلُلٌ ، حُمِلَ عَلَيْها أَهْلُها، وَ أُعْطُوا أَزِمَّتَها، فَأَوْرَدَتْهُمُ الْجَنَّةَ »

(آگاه باشيد كه تقوى همچون شترهاى رامى است كه زمام و افسار آنها به دست سواران آنها داده شده باشد، و اين شتران سواران خود را وارد بهشت مى كنند.)

«مطايا» جمع «مطيّة» است، يعنى شتر. «ذُلُل» جمع «ذلول» است، يعنى رام. «أزمّة» جمع «زمام» است، يعنى افسار و لگام.

تقوى به انسان آرامش مى دهد، انسان را كنترل مى كند، خودسرانه پيش رفتن را از او مى گيرد، و انسان با فكر كار مى كند، با متانت راه طى مى كند تا به بهشت برسد.

حضرت در اين كلام خود اهل تقوى را تشبيه به كسانى كرده است كه سوار بر شتر رام هستند، يعنى شترى كه خيلى هموار راه مى رود و جست وخيز ندارد به طورى كه سوار آن اصلاً احساس ناراحتى نمى كند، و در اختيار سوار خود است، اگر سوار بخواهد تند برود تند مى رود و اگر بخواهد آهسته برود آهسته مى رود، به هر طرف

ص: 205

خواست به همان طرف مى رود و خودسر نيست.

آن كسى اهل تقوى است كه بتواند خود را در هنگام شهوت و غضب كنترل كند و نفس او رام باشد، و به قول مولوى چنين انسانى مرد است:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ *** طالب مردى چنينم كو به كو(1)

يعنى مرد آن است كه اگر منتهاى خشم را پيدا كرد بتواند كظم غيظ كند و خود را كنترل كند، اگر منتهاى شهوت جنسى را پيدا كرد و زيباترين زن در پيش او باشد خود را كنترل كند. هر كس اين روحيه را داشته باشد مرد است. آن كس كه در ميدان رزم حريف را به زمين مى زند ولى در ميدان شهوت اسير شهوت است مرد نيست.

اين گفتۀ مثنوى مضمون حديثى است كه از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با سند صحيح نقل شده است. پيغمبراكرم دسته اى را براى يك سريّه(2) و جنگى فرستاد، وقتى برگشتند پيغمبر فرمود:

«مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الجِهادَ الأصغَرَ و بَقِيَ عَلَيهِمُ الجِهادُ الأكبَرُ» مرحبا به كسانى كه جهاد كوچك را انجام دادند و بر آنها جهاد بزرگ باقى مانده است؛ آنها ناراحت شدند و گفتند ما رفتيم جهاد و جانمان را در معرض خطر قرار داديم پس جهاد اكبر چيست ؟ حضرت فرمود:

«جِهادُ النَّفْسِ »(3) جهاد با نفس.

جهاد با دشمن خارجى وقتى ارزش دارد كه انسان نفس خود را كشته باشد و براى رضاى خدا به ميدان رزم برود و با دشمن بجنگد؛ اگر انسان مغرور و خودپسند باشد و وقتى به جبهه مى رود و خود را به كشتن مى دهد به اين قصد باشد كه ديگران به او تبريك بگويند و قهرمانش بدانند، اين نوع جهاد اصلاً ارزش ندارد.1.

ص: 206


1- مثنوى مولوى، دفتر پنجم.
2- - سريّه به جنگهايى گفته مى شود كه پيغمبر در آنها حضور نداشته است، و غزوه به جنگهايى گفته مى شود كه پيغمبر در آنها حضور داشته است.
3- وسائل الشيعة، ج 15، ص 161، باب اوّل از ابواب جهاد النّفس و مايناسبه، حديث 1.

انسان در مرحلۀ اوّل بايد خودش را بسازد، جهاد با نفس كند، توكّلش به خدا باشد و براى رضاى خدا جهاد كند، سپس به جنگ با دشمن خارجى برود؛ پس جهاد با نفس جهاد بزرگتر است.

حقّ و باطل در بستر تاريخ

«حَقٌّ وَ باطِلٌ ، وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ ، فَلَئِنْ أَمِرَ الْباطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ »

(در دنيا يك حق است و يك باطل، و هر يك اهلى و طرفدارانى دارد، و اگر افراد زيادى همراه باطل اند تازگى ندارد.)

«اَمِرَ» به معناى «كَثُرَ» است يعنى زياد شد. اگر مردم زيادى به دنبال باطل روند تازگى ندارد، هميشه اهل باطل زياد بوده اند. حضرت سيّدالشهداء عليه السلام كلام جالبى دارد، وقتى در شرف ورود به كربلا بود فرمود:

«النّاسُ عَبِيدُ الدُّنيا، وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ يَحوطونَهُ مادَرَّتْ مَعايِشُهُمْ ، فَإذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانونَ »(1) عموم مردم بندۀ دنيا هستند - دنبال آب و نان و كاخ و ماشين هستند - و دين و خدا چيزى است كه به زبانشان مى گردد، سنگ دين به سينه مى زنند و شعار دين مى دهند تا وقتى كه با نان و آب سازگار باشد، اما وقتى گرفتارى براى آنها پيش آيد كسانى كه دين دارند خيلى كم هستند. نبايد فريب شعار و ادّعا را بخوريم كه اهل عمل كم هستند.

بعضى گفته اند «أمر» در اينجا به معناى امارت و حكومت و به فتح «ميم» است، روى اين معنا حضرت مى فرمايد: اگر ديدى باطل بر جامعه حكومت مى كند آن را چيز تازه اى نپندار؛ زيرا نوعاً حكومتها به دست سلاطين جائر بوده است.

ص: 207


1- - تحف العقول، ابن شعبة حرّانى، ص 245، حديث 1.

«وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ فَلَرُبَّما وَ لَعَلَّ ، وَ لَقَلَّما أَدْبَرَ شَيْ ءٌ فَأَقْبَلَ »

(و اگر مى بينى حق و طالب حق كم است پس چه بسا و شايد زياد شود، هرچند اگر چيزى از دست رفت برگشتنش خيلى مشكل است.)

اين جملۀ اخير را كسى مى گويد كه خيلى اميدوار نيست، اما براى اين كه دل طرف را نشكند اين گونه مى گويد.

تحسين سيّد رضى از قسمت اوّل خطبۀ شانزدهم

قسمت اوّل خطبۀ 16 تمام شد، سيّد رضى در مورد اين قسمت از خطبه دارد:

«إنَّ في هذا الكلامِ الأَدنى مِنْ مَواقِعِ الإحسانِ ما لا تَبْلُغُه مَواقِعُ الْاِستِحسانِ »

(در اين كلامى كه از نظر لفظ خيلى كم است به حدّى خوبى و مزيّت وجود دارد كه شما هرچه بخواهيد تعريف كنيد، تعريف شما نمى تواند خوبى هاى آن را بيان كند.)

«و إنّ حَظَّ العَجَبِ مِنهُ أَكثَرُ مِن حَظِّ العُجْبِ بِه»

(و به درستى كه بهره اى كه شما از تعجّب كردن در مقابل اين كلام مى برى بيشتر است از بهره اى كه از خودپسندى از فهم اين كلام در شما پيدا مى شود.)

يك وقت است كه انسان در مقابل كلام خيلى خوب به تعجّب و تحسين مى پردازد، و يك وقت در او حالت عُجب و خودپسندى پيدا مى شود كه من اين كلام را فهميدم. سيّد رضى مى گويد: بهرۀ شما در مقابل اين كلام حضرت در حالت اوّل بيشتر از بهرۀ شما در حالت دوّم است.

«و فيه - مَعَ الحالِ الّتي وَصَفْنا - زَوائِدُ مِنَ الفَصاحَةِ لا يَقومُ بِها لِسانٌ »

(و در اين كلام حضرت - گذشته از آن حالتى كه ما توصيف كرديم - جنبه هاى زيادى از فصاحت هست كه هيچ زبانى توان توصيف آن را ندارد.)

ص: 208

«و لا يَطَّلِعُ فَجَّها إنسانٌ »

(و هيچ انسانى بر عمق فصاحتش مطلع نمى شود.)

«فجّ » به ته دره مى گويند، و ضمير «ها» به فصاحت بر مى گردد.

«و لا يَعرِفُ ما أقولُ إلّامَنْ ضَرَبَ في هذهِ الصَّناعَةِ بِحَقٍّ »

(و آنچه را من مى گويم نمى تواند درك كند مگر كسى كه سالها در فن فصاحت و بلاغت درس خوانده و زحمت كشيده باشد.)

يكى از معانى «ضرب» سير كردن است؛ «ضرب فى هذه الصّناعة» يعنى در اين فن سير كرده است.

«و جَرى فيها على عِرْقٍ ، (وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ ) »

(و اين صناعت را از ريشه درك كرده باشد، و نمى تواند عمق اين فصاحت و بلاغت را تعقل و درك كند مگر آنهايى كه عالم اند.)

فرمايش حضرت در اين خطبه هم از نظر معنى و هم از نظر الفاظ ممتاز است.

خدايا به همۀ ما توفيق ده كه به انقلاب و اسلام و مسلمين خدمت كنيم. و توفيق فهم كلمات خدا و كلمات بزرگان دين و عمل كردن به آنها را به همۀ ما عنايت بفرما.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 209

ص: 210

درس 55: خطبۀ 16 (قسمت سوّم)

اشاره

گروههاى سه گانۀ مردم

راه درست با دورى از افراط و تفريط

ص: 211

ص: 212

«خطبۀ 16 - قسمت سوّم»

و مِن هذِه الخُطبَةِ :

«شُغِلَ مَنِ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَمامَهُ ، ساعٍ سَرِيعٌ نَجا، وَ طالِبٌ بَطِيءٌ رَجا، وَ مُقَصِّرٌ فِي النَّارِ هَوى ، الْيَمِينُ وَ الشِّمالُ مَضَلَّةٌ ، وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطى هِيَ الْجادَّةُ ، عَلَيْها باقِي الْكِتابِ وَ آثارُ النُّبُوَّةِ ، وَ مِنْها مَنْفَذُ السُّنَّةِ ، وَ إِلَيْها مَصِيرُ الْعاقِبَةِ ، هَلَكَ مَنِ ادَّعى ، وَ خابَ مَنِ افْتَرى »

«و مِن هذِه الخُطبَةِ »

(اين قسمت هم از اجزاء همين خطبۀ شانزدهم است.)

«شُغِلَ مَنِ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَمامَهُ »

(مشغول است كسى كه بهشت و جهنم در جلو روى اوست.)

انسانى كه بهشت و جهنم در جلو او قرار دارد و قهراً رهسپار آنهاست، به قدرى مشغول است كه نمى تواند به كارهاى ديگر برسد، بايد تمام سعى خود را در اين جهت مبذول دارد كه چه كارهايى او را به بهشت نزديك مى كند و چه كارهايى سبب آتش مى شود.

كسى كه هدف بزرگى در پيش دارد يا اين كه موضوع خطرناكى در جلو راه اوست، بايد تمام همّ خود را مصروف رسيدن به آن هدف و گريز از آن خطر بنمايد. اين كه حضرت مى فرمايد: بهشت و جهنم در جلو روى اوست، دو احتمال دارد:

ص: 213

احتمال اوّل اين كه: كسى كه ايمان دارد و در اثر ايمان كامل به معاد، بهشت و جهنم را مى بيند؛ همچون زيد بن حارثه يا حارث بن مالك كه وقتى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد ايمان تو چگونه است ؟ جواب گفت من به قدرى ايمان دارم كه مى بينم اهل بهشت در بهشت متنعّم هستند و اهل آتش در آتش مى سوزند؛ بنابر اين احتمال كلام حضرت منحصر است به كسانى كه ايمانشان كامل است.

احتمال دوّم اين كه: انسان چه بخواهد چه نخواهد رهسپار عالم آخرت است، عالم آخرت هم يا بهشت است يا جهنم، انسان از همان اوّل كه خلق مى شود دائماً در حركت و تكامل است و از مرحله اى به مرحلۀ ديگر منتقل مى شود، از رَحِم به عالم طبيعت و از عالم طبيعت به واسطۀ مرگ به عالم برزخ و از عالم برزخ به عالم قيامت؛ بنابراين مردن فنا شدن نيست، همچنان كه تولّد انتقال از يك عالم به عالم ديگر است.

بنابر احتمال دوّم كلام حضرت انشاء و متضمن تكليف است و مربوط به همۀ انسانها مى شود، چه ايمان داشته باشند و چه نداشته باشند، چه توجّه داشته باشند و يا توجّه نداشته باشند، خواهى نخواهى در نظام تكوين در حال سير به سمت عالم آخرت هستند و در آنجا بايد حساب پس بدهند. آدمى كه چنين عاقبتى دارد قهراً نبايد خود را به زينت هاى دنيا و رياست و مال دنيا مشغول كند.

البتّه اين كلام بدان معنا نيست كه انسان در زندگى در تكاپو و تلاش نباشد، بلكه بسته به قصد انسان است، كه اگر در تحصيل مال و كار و فعّاليت قصدش خدا باشد و براى اين كه جامعه در رفاه باشد كار مى كند، اين خودش عبادت است؛ اما اگر مال و رياست و مقام را هدف قرار دهد، اين است دنيايى كه مذموم مى باشد.

فرق ميان اولياء خدا و اهل دنيا در همين جاست كه اهل دنيا دنيا را هدف قرار مى دهند و خيال مى كنند به دنيا آمده ايم براى اين كه خوش باشيم، اما اولياء خدا مال و مقام دنيا را وسيله اى براى خدمت به خلق و انجام وظايف قرار مى دهند.

بنابر احتمال اوّل «شُغِلَ » معناى خبرى مى دهد، و معناى كلام حضرت اين

ص: 214

مى شود: كسى كه داراى ايمان كامل است و با ديدۀ باطن بهشت و جهنم را در جلو روى خود مى بيند، قهراً توجّه او به بهشت و جهنم است و توجّه به كار ديگر نخواهد داشت؛ و بنابر احتمال دوّم «شُغِلَ » معناى انشائى مى دهد، و معناى كلام حضرت اين مى شود: كسى كه بهشت و جهنم در جلو روى اوست بايد مشغول به امر آخرت باشد.

گروههاى سه گانۀ مردم

اين خطبه را مرحوم كلينى در روضه كافى حديث 23 نقل كرده است. آنچه در كافى نقل شده با آنچه در نهج البلاغه است تفاوتهايى دارد، از جمله اين كه طبق نقل كافى حضرت مردم را به پنج دسته تقسيم مى كند و مى فرمايد كه دستۀ ششم وجود ندارند: دستۀ اوّل ملائكة اللّه، دستۀ دوّم انبيا، و آنگاه سه دسته اى را ذكر مى كند كه سيّد رضى هم در نهج البلاغه آورده اند:

1 -«ساعٍ سَرِيعٌ نَجا»

(آنان كه زياد سعى مى كنند و نجات پيدا مى كنند.)

«نجا» يعنى نجات پيدا مى كند، و به معناى «أسرع» هم آمده است، «دابّةٌ ناجية» يعنى جنبنده اى كه خيلى سريع مى رود. روى اين معنا معناى كلام حضرت اين مى شود:

سعى كننده اى كه سريع است و در كار سرعت مى گيرد و هيچ توجّهى به دنيا ندارد.

اينها كسانى هستند كه طالب بهشت اند، طالب رضوان و حق و حقيقت هستند و در اين راه زياد فعاليت مى كنند و نجات مى يابند.

2 -«وَ طالِبٌ بَطِيءٌ رَجا»

(و آنان كه طالب بهشت و رضوان هستند اما كندند و اميدوارند كه خدا به آنان ترحم كند.)

اينها كسانى هستند كه در راه حقيقت هستند اما گاهى از قافله عقب مى افتند ولى بالاخره در راه نجات هستند و اميدوار به ترحم خدا مى باشند. «اميد» به اين معناست

ص: 215

كه انسان براى رسيدن به امرى در مقدّمات آن مقدارى كوشش و فعاليت كند و بعد اميدوار به گرفتن نتيجه باشد. مثل كسى كه زمينى را شخم مى زند، گندم مى پاشد، آب مى دهد، بعد ممكن است آفت بگيرد و ثمر ندهد و ممكن هم هست به ثمر برسد، در اينجا مى گويند: خدايا ما كوشش خودمان را كرديم و اميدواريم كه تفضل تو كارى كند كه گندم ما به نتيجه برسد، اين را رجا و اميد مى گويند. اما اگر كسى زمين را شخم نزند و گندم نپاشد و مقدّمات كار را فراهم نكند، و بگويد اميدوارم كه خدا به من گندم بدهد، اين را حماقت مى گويند.

3 -«وَ مُقَصِّرٌ فِي النَّارِ هَوى »

(و آنان كه كوتاهى مى كنند و در آتش سرازير مى شوند چون در راه باطل هستند.)

اينها كسانى هستند كه دنبال هواى نفس و دنيا هستند، و اصلاً طالب حق و حقيقت نيستند. بين قاصر و مقصّر فرق است: قاصر كسى است كه شرايط براى او فراهم نباشد يا اين كه عقل و دركش كم باشد، امّا مقصّر كسى است كه مى تواند فعاليت بكند ولى براى رسيدن به حق فعاليت نمى كند.

در قرآن كريم هم اين مضمون وجود دارد، در سورۀ واقعه مى فرمايد: (وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً ، فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ، وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ، وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ ، أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ) (1) شما در قيامت سه دسته هستيد:

يك دسته اصحاب دست راست كه چقدر حالشان نيكوست و يك دسته اصحاب دست چپ كه چقدر حالشان سخت است و دستۀ ديگر آنهايى كه سبقت مى گيرند و اينها بسيار مقرب درگاه خدا هستند.

و در سورۀ فاطر مى فرمايد: (ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ ) (2) ما كتاب را به بندگان برگزيدۀ خود2.

ص: 216


1- - سورۀ واقعه (56)، آيات 7 تا 11.
2- - سورۀ فاطر (35)، آيۀ 32.

داديم - و مردم در مقابل اين كتاب سه دسته اند - يك دسته آنهايى هستند كه به خودشان ظلم مى كنند - از حق پيروى نمى كنند - و دستۀ ديگر ميانه رو هستند، و دستۀ سوّم آنهايى هستند كه به كارهاى خوب سبقت مى گيرند.

راه درست با دورى از افراط و تفريط

«اَلْيَمِينُ وَ الشِّمالُ مَضَلَّةٌ ، وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطى هِيَ الْجادَّةُ »

(راست و چپ هر دو گمراهى است، و راه وسط همانا جادۀ درست است.)

ما در اين عالم راهى را طى مى كنيم كه به هرحال ما را به آخرت مى رساند، اگر در راه اصلى و وسط حركت كنيم گرفتار دزد و راهزن و خطرهاى ديگر نمى شويم، اما اگر از جادّۀ اصلى منحرف شديم و به طرف راست يا چپ رفتيم گرفتار دزدان و راهزنان و درندگان مى شويم، به مقصد نمى رسيم و هلاك مى شويم.

شعار ما هم در انقلاب اين شعار بود: «لاشرقية و لاغربية» راست و چپ چه شرق باشد و چه غرب هر دو استعمارگر هستند و به فكر منافع خودشان، آمريكا نفت و معادن خاورميانه را مى خواهد شوروى هم همين طور. شوروى با ملّت افغانستان چه مى كند؟! در حالى كه ادّعا مى كند طرفدار خلق است! از وقتى كه شوروى افغانستان را اشغال كرده بنابر آنچه نقل مى كنند صادرات گاز افغانستان به شوروى سى برابر شده آن هم به صورت رايگان. فقط اسلام حامى مستضعفين است نه راست و نه چپ. هر روز حدّاقلّ ده مرتبه در نماز مى گوييم: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ ، صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضّالِّينَ ) خدايا به ما بنما راه مستقيم را، راه آنهايى كه انعام كردى بر آنها - كه انبياء و اولياء باشند - كسانى كه نه بر آنان غضب كرده اى و نه گمراهند.

در جوامع ما افراد متقدّسى كه خيلى تند هستند و انقلابى هاى خيلى تند، همه از راه حق منحرف شده اند و ضربه مى زنند. همان طور كه دشمن ضربه مى زند دوست نادان هم ضربه مى زند، بايد انسان معتدل باشد، مقدّستر از پيغمبر نشويد. متأسفانه

ص: 217

افرادى كه اصلاً بوى انقلاب به مشام آنها نرسيده حالا از انقلابى ها هم انقلابى تر شده اند، تندرويهاى آنها سبب مى شود عناصر مفيد را كنار بزنند، هر روز معركه درست مى كنند، روح يأس در مردم ايجاد مى كنند، وبال جامعه مى شوند.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قوّۀ جاذبه اش بيش از قوّۀ دافعه اش بود، نيروها را جذب مى كرد، آدمهايى را كه خيلى انقلابى نبودند نيز نگه مى داشت و طرد نمى كرد.

حضرت امير همان طور كه گرفتار قاسطين و مردم صفّين بود همان طور گرفتار خوارج هم بود، خوارج مردمى بودند كه مى خواستند مقدّستر از حضرت على عليه السلام بشوند، اوّل حضرت على را مجبور كردند حكميّت را قبول كند، بعد گفتند،

«لا حُكْمَ إلّا لِلّهِ » (1)(غير از خدا هيچ كس حق حكم ندارد). خوارج مردمى بودند قارى قرآن، اهل تهجّد و نماز شب، و به خيال خود مخلص! امّا مخلصى كه خليفۀ خدا و حضرت على را تنها گذاشتند و حتى با او جنگ كردند! مثل بچه هايى كه مى گويند ما طالب اسلام راستين هستيم! عمل اينها در كشور ما ضررش خيلى زيادتر از ضدّ انقلابهايى است كه اصلاً انقلاب ما را باور نكرده اند. در هر كارى افراط و تفريط غلط است.

تفريط يعنى كوتاهى كردن، و افراط يعنى تندروى.

«عَلَيْها باقِي الْكِتابِ وَ آثارُ النُّبُوَّةِ »

(بر اين راه وسط است كتاب باقى مانده از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و آثار نبوّت.)

اضافۀ «باقى» به «كتاب» از قبيل اضافۀ صفت به موصوف است،

«باقِي الْكِتابِ » به معناى كتاب باقى است. ضمير «ها» در «عليها» به «طريق» برمى گردد، به «طريق» هم ضمير مؤنث برمى گردد و هم مذكر. در اين كلام دو احتمال داده مى شود:

احتمال اوّل: كتاب و سنّت منطبق بر راه وسط مى شوند، يعنى شما كه در راه وسط واقع شديد همان راه كتاب و سنّت است. در اين احتمال بايد فعل «ينطبق» را در تقديرت.

ص: 218


1- - معناى «لا حكم الاّ للّه» در شرح خطبۀ 40 بيان شده است.

بگيريم تا متعلق «عليها» باشد.

احتمال دوّم: كتاب و سنّت شاهد راه وسط مى باشند، و راه وسط را به شما مى فهمانند. در اين احتمال بايد «يشهد» را در تقدير بگيريم تا متعلق «عليها» باشد.

اگر ما نقل كافى را ملاك قرار بدهيم راه وسط منطبق بر شخص اميرالمؤمنين عليه السلام مى شود؛ فواتح سور را كه در ابتداى بعضى از سوره هاى قرآن است اگر جمع كنيم و مكرّرات را حذف كنيم، اين جمله به دست مى آيد:

«صِراطُ عَلِىٍّ حَقٌّ نُمسِكُه»(1) راه على راه حقّى است كه ما به آن چنگ مى زنيم.

در حديث است كه:

«صِراطانِ : صِراطٌ فِي الدُّنْيا و صِراطٌ فِي الآخِرَةِ ، فَأَمّا الصِّراطُ في الدّنيا فَهُوَ الإمامُ المُفتَرَضُ الطّاعَةِ ...»(2) دو راه است: راهى در دنيا و راهى در آخرت، راه در دنيا امام واجب الاطاعة است، و راه آخرت همان پل صراط است كه بر روى جهنم قرار دارد، و از مو باريك تر و از شمشير برّنده تر است، مع ذلك اولياء خدا مثل برق از آن عبور مى كنند. در حقيقت صراط مجسّمى كه معيار حق و حقيقت است و انسان بايد بر طبق آن عمل كند همان امام واجب الاطاعة است كه مصداق شاخصش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشد.

اين كه حضرت فرمود:

«باقِي الْكِتابِ » به اين معنا نيست كه قرآن تحريف شده است و مقدارى از آن از دست رفته و باقيماندۀ آن مورد نظر است، بلكه اين از قبيل اضافۀ صفت به موصوف است يعنى «كتاب باقى». پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من از بين شما مى روم و دو چيز گرانبها در بين شما باقى مى گذارم يكى كتاب و ديگرى عترتم.

پس معنا اين مى شود: كتابى كه بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى مانده است. بعضى به شيعه نسبت داده اند كه قائل به تحريف كتاب مى باشند، اما اين تهمت است و علماى شيعه منكر تحريف كتاب هستند.

در بعضى نسخه ها به جاى كلمۀ «باقى» «مافى» وجود دارد، يعنى آنچه در كتاب2.

ص: 219


1- - تفسير الصافى، ج 1، ص 91.
2- - معانى الأخبار، ص 32.

است گواه بر راه وسط است، كه در اين صورت اشكال تحريف برطرف مى شود.

«وَ مِنْها مَنْفَذُ السُّنَّةِ »

(و از راه وسط است كه سنّت نفوذ مى كند.)

«سنّت» يعنى روش، سنّت پيغمبر يعنى قول و فعل و تقرير پيغمبر. اگر بخواهيم سنّت و روش پيغمبر باقى باشد و در جامعه نفوذ كند، بايد به وسيلۀ راه وسط كه مصداق كامل آن امام مفترض الطاعة است باشد. اگر بخواهيم سنّت پيغمبر در جامعه نفوذ كند و اجرا شود بايد به دنبال على عليه السلام برويم نه معاويه؛ چون به وسيلۀ امام باطل، بدعت ها در جامعه اجرا مى شود نه سنّت.

«وَ إِلَيْها مَصِيرُ الْعاقِبَةِ »

(و عاقبت به خيرى به وسيلۀ راه وسط تأمين مى شود.)

عاقبت كار همه بايد جوابگوى امام حق باشند، خدا على و ائمۀ حق و انبيا عليهم السلام را در قيامت ميزان اعمال قرار مى دهد. اينها تجسم راه وسط هستند؛ بنابر نقل روايات على ميزان اعمال است،(1) ميزان اعمال يعنى چيزى كه اعمال به وسيلۀ آن سنجش مى شود. ممكن است مراد از عاقبت در دنيا باشد، يعنى روزى خواهد آمد كه راه وسط در دنيا حاكم شود، ولو اين كه شما به چپ يا به راست بروى.

«هَلَكَ مَنِ ادَّعى ، وَ خابَ مَنِ افْتَرى »

(كسانى كه به ناحق ادّعاى امامت كردند هلاك خواهند شد، و كسانى كه ادّعاى ناحق كنند زيانكارند.)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهد.

ص: 220


1- - تفسير القمى، ج 2، ص 343؛ و تفسير الصافى و تفسير نورالثقلين و... از تفسير القمى نقل كرده اند.

درس 56: خطبۀ 16 (قسمت چهارم)

اشاره

ايستادگى در برابر حق

اثرات وجودى تقوى

ستايش مخصوص خدا و ملامت مخصوص شخص انسان است

ص: 221

ص: 222

«خطبۀ 16 - قسمت چهارم»

«مَنْ أَبْدى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ [عِندَ جَهَلَةِ النّاسِ ]، وَ كَفى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَنْ لا يَعْرِفَ قَدْرَهُ ، لا يَهْلِكُ عَلَى التَّقْوى سِنْخُ أَصْلٍ ، وَ لا يَظْمَأُ عَلَيْها زَرْعُ قَوْمٍ . فَاسْتَتِرُوا بِبُيُوتِكُمْ ، وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ ، وَ التَّوْبَةُ مِنْ وَرائِكُمْ ، وَ لا يَحْمَدْ حامِدٌ إِلَّا رَبَّهُ ، وَ لا يَلُمْ لائِمٌ إِلَّا نَفْسَهُ »

ايستادگى در برابر حق

«مَنْ أَبْدى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ [عِندَ جَهَلَةِ النّاس]»

(كسى كه در مقابل حق بايستد هلاك مى شود.)

«صفحة» به معناى جانب و پهلوى چيز است، به معناى صورت و روى انسان هم مى آيد. ظاهر كلام حضرت اين است كه كسى كه رو در روى حق بايستد هلاك مى شود؛ اگر امام بر حقى مثل حضرت على عليه السلام باشد، هر كس در مقابل او خودش را ظاهر كند و به ناحق ادّعاى امامت كند هلاك مى شود، كسانى كه در مقابل حق قيام كنند مسيرشان به هلاكت است، بر فرض هم چند صباحى بتوانند در مقابل حق ايستادگى كنند ولى بالاخره شكست خواهند خورد، و عذاب ابدى براى آنها خواهد بود. اين توضيح كلام حضرت بر طبق نقل عبده بود.

ولى مرحوم حاج سيّد حبيب اللّه خوئى و بعضى نسخه هاى خطّى قديمى كلام

ص: 223

حضرت را به اين صورت نقل كرده اند:

«مَن أَبْدى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ عِندَ جَهَلَةِ النّاسِ »(1) اگر كسى روى خود را براى دفاع از حق و به نفع حق ظاهر كند و در اين راه ايستادگى كند، مردم نادان - چون اهل تشخيص نيستند - در مقابل او مى ايستند و باعث هلاكت او مى شوند. ظاهراً اين نقل مناسب تر است و مؤيّد اين نقل جملۀ بعدى حضرت است كه مى فرمايد:

«وَ كَفى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَنْ لا يَعْرِفَ قَدْرَهُ »

(و براى نادانى يك انسان همين اندازه كافى است كه موقعيت خودش را تشخيص ندهد.)

وقتى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت ظاهرى رسيد عده اى به آن حضرت اصرار مى كردند كه معاويه را تثبيت كن و مصلحت در عزل معاويه نيست، اما حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چون معاويه را صالح نمى دانست براى يك دقيقه هم حاضر نبود حكومت معاويه را امضاء كند. معاويه به زور تسليم اسلام شده و از روى ناچارى اسلام را پذيرفته بود، معاويه و ابوسفيان در سال هشتم هجرت پس از فتح مكّه از روى ناچارى به اسلام روى آوردند،(2) اين معاويه امروز در مقابل حضرت على عليه السلام - كه اوّلين مردى است كه به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده و بزرگ شدۀ دامان پيامبر است، و در مورد علمش پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«أَنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَلِيٌّ بابُها»(3) من شهر علم هستم و على در آن شهر - ادّعاى خلافت و رهبرى مسلمانها را دارد و آشكارا فسق و فجور را از حدّ گذرانده است، و عده اى هم به حضرت على عليه السلام اصرار مى كنند كه مصلحت در تثبيت اوست. در هرحال چنين فردى (حضرت على عليه السلام) در نزد مردم نادان شكست مى خورد؛ زيرا مردم نادان حقيقت و عدالت حضرت على را طالب نيستند، و مفاسدى را كه در تثبيت معاويه بود درك نمى كنند.1.

ص: 224


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 232.
2- - السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 4، ص 43؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 1180.
3- - الغدير، ج 6، ص 61.

اثرات وجودى تقوى

«لا يَهْلِكُ عَلَى التَّقْوى سِنْخُ أَصْلٍ »

(كسى كه ريشۀ ريشه اش بر تقوى باشد هلاك نمى شود.)

«سنخ» يعنى ريشه و «أصل» هم به معناى ريشه است، ريشۀ ريشه بايد روى تقوى باشد. حضرت مى فرمايد: اگر انسان ريشۀ اعمال و معارف اعتقاداتش در تقوى باشد سبب نجاتش مى شود. خدا در قرآن مى فرمايد: (أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ) (1) آيا كسى كه تأسيس كند بنيان و ساختمان خودش را روى تقوى بهتر است يا كسى كه بنيان خود را بر لبۀ پرتگاه تأسيس كند؟

بايد انسان ايمان و معارف و علم و اعمال و رفتار خودش را بر اساس تقوى و حفظ حريم خدا بگذارد، اگر چنين نباشد مثل ساختمانى است كه بر لب پرتگاه ساخته شده باشد كه هيچ ارزشى ندارد. تقوى مثل زمين مستعدّى است كه درختى در آن كشت شود؛ ولى اگر زمين شوره زار باشد درخت نموّ نمى كند.

«وَ لا يَظْمَأُ عَلَيْها زَرْعُ قَوْمٍ »

(و با بودن تقوى هيچ كشت و زرعى تشنه نمى شود.)

اعمالى كه انسان انجام مى دهد همه كشت است، معارف و علومى را كه تحصيل مى كند مثل بذرى است كه در دل انسان پاشيده مى شود، و به وسيلۀ عبادات و اعمال آبيارى و تكميل مى شود.

انسان فراموشكار است و اگر روزى پنج نوبت در مقابل خدا نايستد و با خدا حرف نزند و ركوع و سجود نكند كم كم ايمانش سست مى شود. بسا انسان در اثر كارهاى زشت ايمانش سست شود به گونه اى كه وقت مرگ بى ايمان از دنيا برود. در

ص: 225


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 109.

روايات آمده كه سه چيز باعث مى شود در وقت مردن ايمان از انسان گرفته شود و بى ايمان از دنيا برود: حسد، مداومت در شرب خمر، و عاق والدين شدن.

اگر توانستى درخت ايمانت را از دروازۀ مرگ عبور دهى نجات پيدا مى كنى.

جامعه اگر جامعۀ باتقوى باشد پيروز است، انسان اگر باتقوى باشد پيروز است.

«فَاسْتَتِرُوا بِبُيُوتِكُمْ ، وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ »

(پس در خانه هاى خود پنهان شويد، و خودتان را اصلاح كنيد.)

حضرت اين مطالب را به آنهايى مى گويد كه در مقابل حكومت حق فتنه مى كنند و جنگ راه مى اندازند، منظور حضرت عموم مردم نيست. اينجا بعضى شارحان كلمۀ «ذات» را زائد مى دانند، ولى ظاهراً كلمه زيادى نيست زيرا يك وقت اصلاح ظاهرى است مثلاً دو نفر با هم اختلاف دارند ولى به وسيله اى سرپوش روى آن مى گذارند؛ حضرت مى فرمايد كه ذات و ته دل خودتان را اصلاح كنيد، كارى كنيد كه ذاتاً با هم كينه نداشته باشيد و دشمن حق نباشيد، از ريشه و اساس خودتان را اصلاح كنيد، ريشۀ درگيريها دلهاست؛ اگر دلها كينه ها را دور بريزند و در برابر حق تسليم باشند، اعمال انسان هم خواهى نخواهى دنبال دل مى باشند.

با ملاحظۀ نقل مرحوم كلينى مى فهميم كه حضرت مى فرمايد: حكومت حق نمى تواند ساكت باشد؛ اگر ديد كسانى فتنه مى كنند، مقابل حق ايستادگى مى كنند، شيطنت مى كنند، آنها را آزاد نمى گذارد؛ و اگر گروهى با حق و با اسلام و انقلاب لج بازى كنند، بايد در مقابل آنها ايستادگى كرد و اگر موعظه نتيجه نداشت شمشير و تازيانه آنها را اصلاح مى كند كه

«آخِرُ الدَّواءِ الْكَيُّ »(1) آخرين دوا داغ كردن است.

«وَ التَّوْبَةُ مِنْ وَرائِكُمْ »

(و توبه و بازگشت به خدا پشت سر شماست.)8.

ص: 226


1- نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 168.

به نظر حضرت على عليه السلام در جامعۀ آن روز انحرافاتى وجود داشته، لذا مى فرمايد:

خدا توبه را قبول مى كند، اى كسانى كه در برابر حق ايستادگى داشته ايد و در مقابل حق جنگ و ستيز راه انداخته ايد، تا زنده ايد برگشتن به حق دير نشده است. توبه پشت سر شماست، به اين معنا كه توبه شما را تعقيب مى كند، از توبه استقبال كنيد.

ستايش مخصوص خدا و ملامت مخصوص شخص انسان است

«وَ لا يَحْمَدْ حامِدٌ إِلَّا رَبَّهُ ، وَ لا يَلُمْ لائِمٌ إِلَّا نَفْسَهُ »

(و هيچ حمد كننده اى غير از پروردگارش را حمد نكند، و هيچ ملامت كننده اى مگر خودش را ملامت نكند.)

همۀ موجودات در مقابل خدا هيچ اند و اگر كمالى دارند كمالاتشان از خداست.

ستايش هميشه در مقابل كمالات و نعمت هاست، و همۀ كمالات و نعمت ها از طرف خداست؛ در نماز مى خوانيم: (الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ) «ل» در «للّه» براى اختصاص است؛ يعنى جنس ستايش مخصوص خداست، زيرا خدا پروردگار همۀ عوالم است. هيچ موجودى حتى پيامبران از طرف خود چيزى ندارند.

حمد مخصوص خداست چون او (رَبِّ الْعالَمِينَ ) است. (الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ) است. (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ) است. تعليق حكم بر وصف مشعر به علّيّت است؛ يعنى اگر حكمى را آورديم و بعد به دنبال آن صفاتى ذكر كرديم، اين صفات دليل آن حكم مى باشد؛ اگر گفته شود: زيدى را كه عالم است اكرام كن، كلمۀ عالم مى فهماند كه اكرام به خاطر علم است. در سورۀ حمد وقتى مى گوييم: (الْحَمْدُ لِلّهِ ) حمد مخصوص خداست، اين حكم است، و جملاتى كه بعد مى گوييم (رَبِّ الْعالَمِينَ ، اَلرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ) اينها همه صفات هستند، حمد مخصوص خداست به خاطر اين صفات.

اما راجع به ملامت، انسان نبايد بگويد روزگار يا فلانى سبب گرفتارى و يا

ص: 227

گمراهى ما شد، خود انسان سبب گرفتارى خودش مى شود. در قرآن آمده:

(وَ الْعَصْرِ، إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ) (1) قسم به عصر و زمانه كه انسان خودش در زيانكارى است. رفيق بد، محيط بد، سازمان و گروه بد، اينها همه زمينه براى انحراف انسان مى شوند؛ اما اگر انسان عاقل باشد نبايد تحت تأثير محيط و دوست نادان و سازمان غلط قرار بگيرد.

در زندان يكى از بچه ها به اصطلاح تغيير ايدئولوژى داده بود، چون سازمان مورد علاقۀ او دستور تغيير ايدئولوژى را داده بود اين شخص انحراف خود را به سازمان نسبت مى داد، در حالى كه خدا به همۀ ما عقل و فكر و هوش داده است، انبيا را براى هدايت ما فرستاده، بزرگان دين را فرستاده، اگر چنانچه كسى كج رفت و در چاه افتاد، قبل از هر كس ديگرى بايد خودش را ملامت كند.

روز قيامت مردم به شيطان مى گويند: خدا تو را لعنت كند كه ما را به راههاى كج انداختى، شيطان مى گويد: (فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ) (2) مرا ملامت نكنيد خودتان را ملامت كنيد. و باز قرآن مى فرمايد: (ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ ) (3) نيكى هايى كه به شما مى رسد از طرف خداست و آنچه زشتى و بدى به شما مى رسد از ناحيۀ خودتان است.

آنچه از طرف خدا مى رسد غير از كمال هيچ نيست، منتها كمال وقتى در مسير دل انسان مى افتد انحراف و اخلاق باطل انسان باعث آلودگى آن كمال مى شود. فلاسفه براى اين معنا مثال مى زنند: خورشيد فقط نور دارد، همين نور اگر از شيشۀ صاف عبور كند زلال و صاف است ولى اگر از شيشۀ كدر يا قرمز عبور كند به صورت كدر و قرمز عبور مى كند؛ دليل كدورت و قرمزى نور، آن شيشۀ كدر و قرمز است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 228


1- - سورۀ عصر (103)، آيات 1 و 2.
2- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 22.
3- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 79.

درس 57: خطبۀ 17 (قسمت اوّل)

اشاره

گناهان فردى و اجتماعى

عقايد و افكار زيربناى جامعه است نه اقتصاد

نفوذ استعمار از راه فرهنگ

ويژگى هاى اوّلين گروه از مبغوضترين مردم

فضيلت علمى على عليه السلام

معناى بدعت و نمونه هايى از آن

دشوارى اجتهاد دينى

مخطّئه و مصوّبه

ص: 229

ص: 230

«خطبۀ 17 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام في صِفَةِ مَنْ يَتَصَدَّى لِلحُكْمِ بَينَ الأُمَّةِ و لَيسَ لِذلِكَ بِأَهْلٍ :

«إِنَّ أَبْغَضَ الْخَلائِقِ إِلَى اللَّهِ رَجُلانِ : رَجُلٌ وَكَلَهُ اللَّهُ إِلى نَفْسِهِ ، فَهُوَ جائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ ، مَشْغُوفٌ بِكَلامِ بِدْعَةٍ ، وَ دُعاءِ ضَلالَةٍ ، فَهُوَ فِتْنَةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ ، ضالٌّ عَنْ هَدْيِ مَنْ كانَ قَبْلَهُ ، مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدى بِهِ فِي حَياتِهِ وَ بَعْدَ وَفاتِهِ ، حَمَّالُ خَطايا غَيْرِهِ ، رَهْنٌ بِخَطِيئَتِهِ »

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام في صِفَةِ مَنْ يَتَصَدَّى لِلحُكْمِ بَينَ الأُمَّةِ و لَيسَ لِذلِكَ بِأَهْلٍ »

(از جمله فرمايشات حضرت على عليه السلام است در توصيف كسانى كه در جامعه متصدّى امر قضاوت مى شوند و اهليّت براى قضاوت كردن ندارند.)

ممكن است «للحكم» حكومت را هم شامل شود، اما از عبارات بعدى نهج البلاغه مى فهميم مراد قضات هستند.

اين خطبه را حضرت در زمان خلافت خود ايراد فرموده اند و گلايه دارند از زمانى كه خلافت در دست آن حضرت نبود؛ اين خطبه را شيخ كلينى هم در اصول كافى نقل كرده است.(1)

«إِنَّ أَبْغَضَ الْخَلائِقِ إِلَى اللَّهِ رَجُلانِ »

(به درستى كه مبغوضترين مردم پيش خدا دو دسته اند.)6.

ص: 231


1- الكافى، ج 1، ص 55، حديث 6.

گناهان فردى و اجتماعى

معصيت و تخلف و نافرمانى از امر خدا يك وقت شخصى است؛ مثل اين كه كسى آنچه را خدا نهى كرده مرتكب مى شود، كارش كار اجتماعى نيست - گرچه كارهاى شخصى هم در جامعه بى اثر نيست - اما به نحوى نيست كه جامعه را به انحراف بكشاند، بلكه در گوشه اى فسادى پيدا شده و فردى فاسد شده است كه اين گناه فردى است.

اما اگر در كارهاى اجتماعى افراد منحرفى باشند دودش به چشم جامعه مى رود، ضررش به همه جامعۀ مى خورد؛ مثلاً فرض كنيد حاكم مسلمين، كسى كه نبض سياست كشور در دست اوست، يا كسانى كه نبض اقتصاد كشور در دست آنهاست، يا كسانى كه فرهنگ جامعه در دست آنهاست، اگر در كارشان انحرافى پيدا شود ضررش به همۀ جامعه مى خورد؛ اينها اگر فاسد باشند، سياست و اقتصاد و فرهنگ جامعه خراب مى شود، اين گناه اجتماعى است.

عقايد و افكار زيربناى جامعه است نه اقتصاد

گناهان اجتماعى پيش خداوند سنگين تر از گناهان فردى مى باشند، و از گناهان اجتماعى آنچه مربوط به فرهنگ جامعه است ضررش از همه بيشتر است؛ زيرا انسانيت انسان به فرهنگ، عقايد و افكار اوست.

اى برادر تو همان انديشه اى*** مابقى تو استخوان و ريشه اى

گر گل است انديشۀ تو، گلشَنى*** ور بود خارى، تو هيمۀ گلخنى(1)

كسانى كه زيربناى تمام شئون جامعه را اقتصاد قرار مى دهند، و تصور مى كنند اگر

ص: 232


1- مثنوى مولوى، دفتر دوّم.

اقتصاد خوب باشد همه چيز خوب است و اگر اقتصاد فلج باشد جامعه فلج است، اينها انسان را در رديف ساير حيوانات قرار مى دهند. گاو وقتى آب و علفش مرتب باشد خوش است، و با نبود آب و علف زندگانى آن فلج مى شود. شئون زندگى حيوانات در آب و علف و خوراك خلاصه مى شود، اما اهميت انسان به فكر و عقايد و معنويات است، انسانيت انسان به ايمان و اخلاق و معنويات اوست. بنابراين اگر متصدّيان فرهنگ جامعه كج شوند، ضررشان براى جامعه از هر گروه ديگرى بيشتر است؛ زيرا اينها عقايد و افكار جامعه را تنظيم مى كنند، و خوراك فكرى به جامعه مى دهند.

انسانيت انسان و امتيازى كه از ساير حيوانات دارد به اراده و فكر و عقايدش مى باشد. كسانى كه عهده دار فرهنگ جامعه هستند، اگر افكارشان غلط باشد، افكار مستقل نباشد، افكار استعمارى باشد، و باعث شوند كه فكر جامعه عوض شود و در مسير باطل بيفتد، اينها انسانيت انسان را از بين مى برند، و ضربه اى را كه به جامعه مى زنند از همه بيشتر است؛ زيرا فرهنگ زيربناى ساختمان انسانيت است، و بايد بر اصول صحيح مبتنى باشد تا انسان انسانِ كامل شود.

نفوذ استعمار از راه فرهنگ

استعمارگران وقتى مى خواهند كشورى را استعمار كنند، سعى مى كنند افكار آن جامعه را عوض كنند، با عقايد و افكار مردم كار دارند، كارى مى كنند كه آنها نتوانند خوب فكر كنند، فكر جامعه را در اختيار مى گيرند، خوراك فكرى به جامعه مى دهند، براى اين كه مى دانند اگر فكر جامعه را دزديدند سياست و اقتصاد هم به دنبالش مى آيند؛ چون زيربناى همۀ شئون انسان همان فكر است.

روى اين اصل حضرت على عليه السلام مى فرمايد: مبغوضترين خلايق در نزد خدا دو دسته هستند، و اين دو دسته وجه مشتركشان اين است كه هر دو با افكار و عقايد و

ص: 233

اخلاق جامعه در ارتباطند، معنويات مردم دست اينهاست: يك دسته آنهايى كه ارشاد كنندگان مردم هستند، و معارف مردم و وظايف آنان را براى آنها تشريح مى كنند، و رهبران فكرى جامعه هستند، اينها اگر آدمهاى كجى باشند، به جاى مطالب حق مطالب انحرافى و مسائلى را كه ساختۀ ذهن خودشان مى باشد و بدعت و گمراهى را به مردم القاء مى كنند، فرهنگ اعتقادى و عملى جامعه را منحرف مى كنند. دستۀ دوّم هم قضات هستند كه مردم در مشكلات به آنها مراجعه مى كنند. مال مردم، ناموس مردم و جان مردم به دست قضات است، اگر قضات برخلاف حكم خدا حكم كنند خونهايى به ناحق ريخته مى شود، ناموسها بر باد مى رود، اموال مردم بى جهت مصادره مى شود.

برخى از شارحان نهج البلاغه منظور از دستۀ اوّل را افراد گمراه در اصول و مسائل اعتقادى مى دانند، و منظور از دستۀ دوّم را اهل فتوى و قضاوت.(1)

حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«إِنَّ أَبْغَضَ الْخَلائِقِ إِلَى اللَّهِ رَجُلانِ » به درستى كه مبغوضترين مردم پيش خدا دو دسته هستند. مراد از مبغوض بودن پيش خدا اين است كه اين اشخاص مورد عذاب و عقاب خدا واقع مى شوند؛ زيرا آن گونه بغض و غضبى كه در دل ما هست و از حالات انفعالى بشرى است در خدا نيست.

ويژگى هاى اوّلين گروه از مبغوضترين مردم

«رَجُلٌ وَكَلَهُ اللَّهُ إِلى نَفْسِهِ »

(مردى كه خدا او را به خودش واگذار كرده است.)

كسى كه در مقام معارف و عقايد، عصبيّت را كنار گذارد و از خدا كمك بخواهد، خدا راهنماى او مى شود. در قرآن مى فرمايد: (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا) (2) كسانى كه در راه ما كوشش كنند راههايمان را به آنها نشان مى دهيم؛ در جاى ديگر

ص: 234


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 286.
2- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 69.

فرموده است: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً) (1) اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر تقوى داشته باشيد خدا براى شما نيرويى قرار مى دهد كه بتوانيد بين حق و باطل فرق بگذاريد.

كسى كه داراى تقوى باشد و خودش را از هواى نفس و عصبيّت ها و كبر و غرور حفظ كند و واقعاً طالب حق و حقيقت باشد، خداوند براى اين شخص نيرويى قرار مى دهد كه اين نيرو سبب شود او بتواند بين حق و باطل فرق بگذارد. بنابراين خدا وعدۀ هدايت به كسانى داده است كه خودخواه نباشند، تعصب نداشته باشند و نگويند: (إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ ) (2) ما پدران خويش را بر آيين و عقايدى يافتيم و بر آثار آنها هدايت شده ايم.

بنابراين كسى كه تقوى ندارد و به افكار خودش بيشتر اهميت مى دهد و در فكر پياده كردن انديشه و نظرات خود مى باشد، خداوند او را به حال خودش وا مى گذارد.

حضرت در بيان ويژگى ها و خصوصيات اين گروه مى فرمايد:

«فَهُوَ جائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ »

(پس چنين آدمى - در مقام اعتقادات و معارف - از راه اعتدال منحرف است.)

اين كلام حضرت على عليه السلام به سه صورت نقل شده است: «جائر»، «جائز» و «حائر»؛ اگر «جائر» باشد يعنى «مائل» كسى كه از حق ميل مى كند و از حق برمى گردد، «سلطان جائر» يعنى پادشاهى كه از حق برگشته است. «جائز» از مادّۀ «جواز» است يعنى از راه معتدل منحرف است. «حائر» يعنى متحيّر.

«قَصْدِ السَّبِيلِ » يعنى راه معتدل، «سبيل» يعنى راه و «قصد» يعنى معتدل، از باب اضافۀ صفت به موصوف است.

اين شخص از راه معتدل و راه راستى كه انسان را به هدف مى رساند برمى گردد، نمى خواهد افكار و عقايد واقعى اسلام را دريابد.2.

ص: 235


1- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 29.
2- - سورۀ زخرف (43)، آيۀ 22.

فضيلت علمى على عليه السلام

اميرالمؤمنين عليه السلام در اين خطبه درد دل و شكايتش از كسانى است كه مى دانستند حضرت باب علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است، مى دانستند علوم اسلامى پيش حضرت است، ولى با اين حال نمى خواستند مطيع حضرت باشند. بعد از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جوّ جورى شد كه حضرت على عليه السلام را كه نزديكترين شخص به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود از صحنۀ سياست و علوم اسلامى كنار زدند، با اين كه همه نقل كرده اند كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«أَنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَلِيٌّ بابُها»(1) من شهر علمم و على درب آن شهر است، شهرى را كه مى خواهى وارد شوى بايد از دروازۀ آن وارد شوى؛ اگر كسى علوم اسلام و علوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى خواهد بايد از راه على عليه السلام وارد بشود.

در سنن ترمذى در باب مناقب، از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود:

«أَنَا دارُالحِكْمَةِ و عَلِيٌّ بابُها»(2) من خانۀ حكمت هستم و على درب آن خانه است.

باز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود:

«أَفْضَلُكُم و أَعْلَمُكُم و أَقْضاكُم عَلِيٌّ »(3)

فاضل ترين و عالم ترين و بهترين قضاوت كننده بين شما على است.

خليفۀ دوّم به نقل شيعه و سنّى بيش از هفتاد مرتبه گفت:

«لَوْلا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ»(4)

اگر على نبود عمر هلاك مى شد، و يا مى گفت:

«اللّهمَّ لا تُبْقِني لِمُعْضِلَةٍ لَيسَ لَهَا ابْنُ أبيطالِبٍ حَيّاً»(5) خدايا مرا باقى نگذار براى مشكلى كه پسر ابوطالب براى آن زنده نباشد.

اگر در مسألۀ خلافت نزاع بود، اما در اين كه حضرت على عليه السلام اعلم همۀ اصحاب به

ص: 236


1- - الغدير، ج 6، ص 61 تا 77.
2- سنن الترمذى، ج 5، ص 637؛ بحارالأنوار، ج 40، ص 203.
3- - بحارالأنوار، ج 46، ص 136.
4- - الغدير، ج 6، ص 93 و 94؛ و من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 36، حديث 5025.
5- - كشف الغمّة، ج 1، ص 118؛ بحارالأنوار، ج 40، ص 180.

علم پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده شك و ترديد نبوده است. بسيارى از كسانى كه از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كنند خيلى بعد از حضرت على عليه السلام ايمان آورده اند؛ مثلاً ابوهريره كه اين همه اهل سنّت از او روايت نقل مى كنند، سال هفتم هجرت به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده است و سه سال با پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده است؛ و در بين كسانى هم كه از اوّل ايمان آورده اند، در آن حدّ كه حضرت على عليه السلام با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و عنايت به علم پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشت ديگران نداشتند.

در اين زمان هم مى بينيم كسانى دور يك آقايى هستند، عده اى به علم آن آقا توجّه و عنايت دارند و استفادۀ علمى بيشتر از او مى برند، عده اى هم دنبال كار خودشان هستند، وقتى هم بحث علمى پيش مى آيد بلند مى شوند مى روند، بى تفاوت هستند؛ در زمان پيامبر هم چنين بود؛ حضرت على عليه السلام از كودكى در دامن پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بزرگ شده است، و پيامبراكرم مى فرمايد:

«أَنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَلِيٌّ بابُها»(1) من شهر علم هستم و على درب آن. از باب اين كه على عليه السلام عنايت بر علوم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند.

از بسيارى روايات استفاده مى شود كه ائمه عليهم السلام مخصوصاً امام صادق عليه السلام در مواقعى كه مسائلى را مطرح مى كردند و از مسائلى بود كه فقهاى آن روز قبول نمى كردند، كتابى داشتند به طول هفتاد ذراع كه آن را مى آوردند و مى فرمودند:

«هذا وَاللّهِ خَطُّ عَلِيٍّ بِيَدِهِ و إمْلاءُ رَسولِ اللّهِ »(2) به خدا قسم اين كتاب املاء رسول اللّه است كه على با دست خودش نوشته است؛ علاوه بر عنايتى كه حضرت به علوم پيامبر داشت، داراى هوش و استعداد خدادادى و امتياز ذاتى بود كه باعث مى شد علوم پيامبر را ضبط كند.

بعد از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قاعده اش اين بود كه حضرت على عليه السلام بر فرض كه خليفۀ1.

ص: 237


1- - الغدير، ج 6، ص 61.
2- - بحارالأنوار، ج 26، ص 18 تا 51.

مسلمانان نشد اما محور علمى مسلمين باشد، ولى افرادى روى جهاتى كه دل خوشى از حضرت على عليه السلام نداشتند آن حضرت را كنار گذاشتند، نظير سياست هايى كه در زمان خودمان هم گاهى به چشم مى خورد، يك وقت مصلحت اقتضا مى كند يك كسى را كنار مى گذارند و حتّى به علم او هم توجّه نمى كنند.

وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفته و اسلام در حال توسعه پيدا كردن است و از كشورهاى مختلف مردم توجّه پيدا كرده اند و مى خواهند اسلام را شناسايى كنند، مسلّم است كه به اصحاب پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه مى كنند، و چون حضرت على عليه السلام كه علوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيش اوست كمتر مورد توجّه است، اصحاب ديگرى كه روى كار آمده اند و در گردونه هستند مورد سؤال واقع مى شوند، و وقتى كه مسائل را ندانند پاى قياس و استحسان و فكرهاى خودشان در كار مى آيد؛ از اينجاست كه از همان زمان حضرت على عليه السلام مسألۀ بدعت و آراى اشخاص مطرح مى شود.

از يك طرف اينها نمى خواستند زير بار حضرت على عليه السلام بروند و از طرف ديگر بعد از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مواجه شده اند با اين كه مردم علوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را از اينها مى خواهند، اين افرادى كه پيش پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند به ذهنشان نمى آمد كه اسلام اين قدر توسعه پيدا مى كند و از شرق و غرب متوجّه مدينه مى شوند و مى خواهند از افكار و سنّت پيغمبر سؤال كنند، روى اين جهات افكار خودشان را در وسط آورده اند چون راه ديگرى نداشته اند.

«مَشْغُوفٌ بِكَلامِ بِدْعَةٍ »

(كلام بدعت و ساختۀ خودش به پردۀ دلش نشسته است.)

«مشغوف» و «مشعوف» هر دو خوانده شده است. «مشعوف» از مادّۀ «شعف» به معناى حبّ و محبت است، چيزى را كه انسان از آن خيلى خوشش مى آيد مى گويند به آن شعف دارد. «مشغوف» از «شغاف» است به معنى پردۀ دل، چيزى را كه به دل انسان

ص: 238

نشسته و در مقابل آن تسليم شده است «مشغوف» مى گويند. در قرآن كريم آمده:

(قَدْ شَغَفَها حُبًّا) (1) محبت يوسف به پردۀ دل زليخا رسيد.

معناى بدعت و نمونه هايى از آن

«بدعة» از مادّۀ «اِبْتَدَعَ يَبْتَدِعُ » و اسم مصدر است، «ابتداع» معنايش ساختن است.

در مورد خداوند مى گوييم:

«إِبْتَدَعَ السَّماواتِ وَ الأَرضِ » خداوند اين آسمان و زمين را ابداع و ايجاد كرده است. «بدعة» يعنى يك چيز ساختگى، منتها اين طور نيست كه هر چيز ساختگى خلاف باشد.

وهابى ها بر اين عقيده اند كه هرچه بعد از پيغمبراكرم حادث شود باطل است، از محمّد بن عبدالوهّاب رهبر وهّابى ها نقل مى كنند كه مى گفت:

«المُحدَثاتُ بَعدَ رَسولِ اللّهِ كُلُّها بِدعَةٌ » آنچه بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم حادث شده همه اش بدعت است.

ظاهر گفتۀ او همه چيز را شامل مى شود، لذا بايد گفت: مثلاً هواپيما بعد از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساخته شده پس بدعت است! نقل مى كنند حكومت سعودى وقتى مى خواست تلگراف و چيزهايى از اين قبيل بياورد، علماى وهابى مى گفتند: تلگراف در زمان پيغمبر نبوده بعد ساخته شده است پس بدعت است! بالاخره به علما گفتند به هر صورت بايد اين گونه امور را حلال كنيد، آخر نمى شود يك كشور تلگراف و امثال آن را نداشته باشد.

اصطلاحاً بدعت به چيزهايى مى گويند كه دروغ يا حرام باشد، مثل اين كه كسى فكر غلطى ابداع كند و عقيدۀ باطلى را به مردم القاء كند. نمونۀ آن بحث هايى است كه متكلّمين داشته اند، يك عده جبرى بوده اند، يك عده تفويضى و يك عده مشبّهه، يعنى خداوند را به موجودات تشبيه مى كرده اند، عده اى مجسمه بودند كه خداوند را

ص: 239


1- سورۀ يوسف (12)، آيۀ 30.

جسم مى دانسته اند، و عده اى هم مجبّره، اينها به عنوان فكر و عقيده به خورد مردم داده مى شد.

حدود دويست سال مسلمانها را راجع به اين كه آيا كلام خدا حادث است يا قديم، به جنگ هم انداختند، يك عده مى گفتند حادث است، و يك عدۀ ديگر مى گفتند قديم است، و بر سر اين موضوع چه جنگها كردند! حكومت هاى وقت هم از اين جنگها سوء استفاده كرده، ملّت و علما را سرگرم كردند تا خودشان مشغول حكومت و عياشى باشند. بالاخره در مسائل اعتقادى يا عملى اگر برخلاف حق چيزى گفته شود اين بدعت و حرام است.

مى گويند انگليسى ها وقتى مى خواستند هندوستان را فتح كنند، هر دسته اى از مردم را به چيزى مشغول كردند تا به فكر استقلال كشورشان نيفتند، بعد گرفتار روشنفكرها شدند - روشنفكرها و درس خوانده ها هميشه جلودار افكار استقلالى هستند - انگليسى ها براى اين كه اين گروه را هم مشغول كنند، آمدند يك جدول درست كردند 100 رقمى، يعنى 100 در 100، مثل جدول ضرب 10 در 10، اين جدول را بين روشنفكرها پخش كردند كه هر كس اين جدول را حفظ كند جايزه مى گيرد؛ روشنفكرها به جاى اين كه به فكر استقلال و اقتصاد و فرهنگ كشورشان باشند، افكارشان متوجّه جدول حل كردن شد و به نظرشان چيز خوبى بود، هم سرگرم كننده بود و هم جايزه داشت. خلاصه آنان را هم به اين بازى مشغول كردند و هندوستان را تصاحب كردند.

به هرحال مذهبى ها را با اختلافات مذهبى، و روشنفكرها را با يك كانال انحرافى ديگر مشغول مى كنند.

من بارها گفته ام - در عين حال كه با ورزش مخالف نيستم - با اين كه ورزش چيز خوبى است و تا اندازه اى لازم است، اما اگر از حدّ گذشت و فكر جوانهاى روشن كه

ص: 240

بايد در مسائل علمى و تكنيك و صنعت بيفتد، در راه ورزش و مانند آن افتاد، آن وقت است كه تكنيك و صنعت زمين مى ماند و بايد كارشناس از آمريكا بياوريم؛ و نتيجه اش اين مى شود كه مردم به حال انحراف بمانند.

«وَ دُعاءِ ضَلالَةٍ »

(و دعوت كنندۀ مردم به طرف گمراهى است.)

مثلاً در اسلام نه جبر است و نه تفويض، بلكه به فرمايش امام صادق عليه السلام

«أمرٌ بَينَ الأَمْرَيْنِ » است،(1) امرى بين جبر و تفويض، اما اين دسته از گمراه كنندگان مردم را دعوت به فكر جبرى مى كنند و به عقايد غلط مشغول مى دارند.

«فَهُوَ فِتْنَةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ »

(پس او آزمايشى است براى كسانى كه مورد آزمايش قرار مى گيرند.)

«فتنه» يعنى آزمايش، اين دسته فتنه هستند يعنى سبب آزمايش مى شوند، به خود قيافۀ تقدّس و حق به جانبى مى گيرند، مردم به دنبال آنها مى افتند و فكر مى كنند اينها عالمان به اسلام هستند و هرچه مى گويند عين اسلام است.

«ضالٌّ عَنْ هَدْيِ مَنْ كانَ قَبْلَهُ »

(گمراه است از راه كسانى كه قبل از او بودند.)

اگر «هَدى» باشد به معناى طريقت است، و اگر «هُدى» باشد به معناى هدايت است و هر دو هم صحيح است؛ كسانى كه قبل از او بودند، مقصود پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و صحابۀ خاصى است كه آشنا به مبانى اسلام بودند. اين شخص و يا اين دسته گمراه است، مسائل اسلام را نمى داند، خودش چيزهايى ساخته و به اسم اسلام خورد مردم8.

ص: 241


1- - التوحيد، شيخ صدوق، ص 362، حديث 8.

مى دهد. معلوم مى شود در زمان حضرت على چنين افكار كجى بوده، همان طور كه در زمان ائمه هم بوده است. در زمان حضرت على عليه السلام مسائل بدعت و گمراهى شروع شده بود.

«مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدى بِهِ فِي حَياتِهِ وَ بَعْدَ وَفاتِهِ »

(گمراه كنندۀ كسانى است كه به او اقتدا مى كنند، چه در زمان حياتش و چه بعد از مردنش.)

بسيارى از افكار غلط به وسيلۀ كتاب مى ماند و آيندگان هم اين افكار غلط در مغزشان جاى مى گيرد، ماركس و انگلس مطلبى را گفتند و رفتند، و الآن قريب نصف دنيا دنباله روى افكار غلط آنها هستند، و هرچه مردم به اشتباه بيفتند گناهش به گردن آنها هم هست.

«حَمَّالُ خَطايا غَيْرِهِ »

(بسى بار كننده و به دوش گيرندۀ گناهان ديگران است.)

«حَمّال» صيغۀ مبالغه است، يعنى بسيار حمل كننده. نه اين كه ديگران كه پيرو اينها هستند گناه ندارند، بلكه گناه دارند ولى چون اينها منشأ گناه بوده اند گناهانشان بسيار سنگين است. خداوند در سورۀ عنكبوت راجع به اين افراد مى فرمايد: (وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ ) (1) آنها هم سنگينى هاى گناه خودشان را دارند و هم سنگينى هاى گناه ديگران را؛ نه اين كه ديگران گناه ندارند، آنها هم گناه دارند ولى اينها شريك گناه آنها هستند.

در سورۀ نحل مى فرمايد: (لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ ) (2) اينها گناهان و بارهاى سنگين خودشان را روز قيامت به دوش مى كشند، و از گناهان مردمى هم كه گمراهشان كرده اند به دوش مى كشند. چنان كه5.

ص: 242


1- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 13.
2- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 25.

بعضى از مفسّرين هم گفته اند «مِن» در اين آيه براى جنس است، يعنى از جنس گناه آنها اينها هم دارند، بدون اين كه از گناه پيروانشان كم بشود. چنين افرادى اگر بخواهند توبه كنند بايد علاوه بر اين كه بين خودشان و خدايشان توبه مى كنند، به مردمى هم كه آنها را به راه غلط انداخته اعلام كنند كه هرچه ما گفته ايم اشتباه بوده است.

فخر رازى در ذيل اين آيه حديثى از پيغمبر نقل مى كند:

رُوِيَ عَن رَسولِ اللّهِ أنَّهُ قالَ : «أَيُّما داعٍ دَعا إلَى الهُدى فَاتُّبِعَ ، كانَ لَهُ مِثلُ أَجرِ مَنِ اتَّبَعَهُ ، لا يَنقُصُ مِن أُجُورِهِم شَيءٌ، و أيُّما داعٍ دَعا إلى ضَلالَةٍ فَاتُّبِعَ كانَ عليه مِثلُ وِزرِ مَنِ اتَّبَعَهُ لا يَنقُصُ مِن آثامِهِم شَيءٌ»(1) هر دعوت كننده اى كه مردم را به هدايت دعوت كند و از او پيروى شود، براى اوست مثل اجر و ثواب پيروان، و از اجر و ثواب پيروانش كم نمى شود؛ و هر دعوت كننده اى كه مردم را به گمراهى دعوت كند و از او پيروى شود، براى اوست مثل گناه پيروان، بدون اين كه از گناه پيروانش كم شود.

بنابراين كسانى كه رهبر فكرى جامعه هستند و عقايد و افكار و ايدۀ مردم به دست آنهاست خيلى بايد دقّت كنند؛ فتوى دهندگان، اهل منبر و گويندگان كه مردم پاى منبر و صحبت آنها نشسته اند تا چيزى ياد بگيرند، معارف و احكام اسلامى را از آنان ياد بگيرند، وظيفۀ آنان خيلى سنگين است؛ اگر فكر و مطالعه كرده مطالب حق را براى مردم بگويند، اجر پيروان به آنان نيز داده مى شود؛ و اگر مطالب غلط براى مردم بگويند و در آنها انحرافى پيدا شود، گناه پيروان براى آنان نيز نوشته مى شود.

معروف است كه

«لا أدري نِصفُ العِلمِ » نمى دانم، نصف علم است. همين كه بداند نمى داند، نصف از كمال را طى كرده است. مجهولات ما خيلى بيشتر از معلوماتمان مى باشند، لذا بايد جواب هر سؤالى را كه نمى دانيم صريحاً بگوييم نمى دانيم تا مردم به اشتباه نيفتند.4.

ص: 243


1- - التفسير الكبير، فخر رازى، ج 20، ص 18؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 254.

دشوارى اجتهاد دينى

خوب است مطلبى را اينجا تذكر بدهم: گاهى افرادى اشكال مى كنند كه چرا در رساله ها علما و مراجع مى گويند «احتياط اين است» و فتواى صريح نمى دهند؟ جواب اين است كه غير از معصومين كه منبع علمشان خداست ما هرچه بدانيم از كتاب خدا و سنّت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و از قول و فعل و تقرير معصومين عليهم السلام استفاده مى كنيم. و استفاده از كتاب خدا و سنّت پيغمبراكرم و معصومين كار آسانى نيست، مخصوصاً در زمان ما كه فاصلۀ زيادى با آنها داريم، مجتهد براى يك مسأله بايد تمامى آيات و رواياتى را كه مربوط به آن است بررسى كند، روايات صحيح را از سقيم تشخيص دهد، كه اين خود نياز به علم رجال دارد و بايد علم رجال بداند، بايد تاريخ صحيح را از سقيم تشخيص دهد، بايد سير اين مسأله را بررسى كند، تطوّراتى كه در فقه اهل سنّت و فقه شيعه براى مسأله پيدا شده، محيطى را كه ائمه عليهم السلام در آن محيط اين روايات را فرموده اند بررسى كند، چه بسا يك مسأله دو ماه يا سه ماه وقت يك مجتهد را مى گيرد، اين طور نيست كه يك فقيه بنشيند فورى يك فتوى بدهد، يك فقيه پس از اين همه تلاش بسا باز نمى تواند بگويد صد در صد آنچه من فهميدم حكم خداست، براى اين كه ممكن است اشتباه كرده باشد، اما اشتباه او در صورتى كه دقّت لازم را كرده باشد گناهى ندارد. حديث داريم با اين مضمون كه:

«لِلمُصيبِ أَجرانِ و لِلمُخطِئِ أجرٌ واحدٌ»(1) آن كس كه به حق رسيده دو مزد دارد - هم زحمت كشيده و هم حق را گفته - و آن كه خطا مى كند يك مزد دارد.

ص: 244


1- - سنن الترمذى، ج 3، ص 615. عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «إذا حَكَمَ الحاكِمُ فَاجْتَهَدَ فَأَصابَ فَلَهُ أَجرانِ ، و إذا حَكَمَ فَأَخْطَأَ فَلَهُ أَجرٌ واحدٌ» اين حديث در تمام منابع حديثى اهل سنت آمده است. براى نمونه نگاه كنيد به: صحيح البخارى، ج 8، ص 157؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 131.

مَثَل شخص فقيه مثل دكتر حاذق است كه يك بيمار به او مراجعه مى كند و او با دقّت او را معاينه مى كند، در اينجا اگر طبيب اشتباه كرد، جامعه نه دكتر را محكوم مى كند و نه مريضى را كه به دكتر حاذق مراجعه كرده؛ زيرا دكتر دقّت خودش را كرده است و مريض هم به دكترى مراجعه كرده است كه احتمال خطا در آن بسيار كم است، نه فقيه علم غيب دارد و نه دكتر حاذق.

استنباط احكام از كتاب و سنّت خيلى مشكل است. اين كه اخيراً در فكر بعضى از جوانهاست كه مى توان قرآن را با يك مفردات قرآن تفسير كرد و مسأله تمام است در حالى كه نه صرف و نحوش را مى دانند و نه حتى مى توانند آيه را درست بخوانند و مى خواهند بر طبق آن فتوى دهند، اين مثل دكتر بى سوادى است كه مى خواهد طبابت كند، روشن است كه به غلط و اشتباه مى افتد. پس نبايد گفت چرا اين آقا گفته «احوط » و در مقام فتوى و انجام احكام الهى احتياط كرده است. پس چه كند؟ اگر بدون اين كه مسأله اى برايش صد در صد روشن شود يك چيزى ببافد و بگويد، اين مى شود فتواى به غير علم، و مجتهد اهل ورع نمى تواند بدون رعايت جوانب و اطمينان فتوى بدهد.

به هرحال وجدان و عقل به انسان مى گويد كسى كه در مسائل متخصص و مجتهد نيست بايد به اهل خبره و اهل فن مراجعه كند، همان طور كه بيمار به دكتر حاذق مراجعه مى كند، و دكتر حاذق هم بايد كمال دقّت را بكند.

مخطّئه و مصوّبه

مخطّئه كسانى هستند كه مى گويند حكم واقعى خدا يكى بيشتر نيست، اگر مجتهد در مقام استنباط به حكم خدا رسيد مصيب است و به واقع رسيده است و اگر نرسيد مخطئ است. شيعه و برخى از علماى اهل سنّت از اين گروه هستند. اما با اين كه ممكن است مجتهد خطا كند ولى جاهل برحسب حكم وجدان موظف است به او

ص: 245

مراجعه كند؛ چون چاره اى جز مراجعه به متخصص نيست. كسى كه نمى داند، بايد به كسى كه مى داند مراجعه كند، گرچه گاهى متخصص هم اشتباه مى كند.

مصوّبه كسانى هستند كه مى گويند حكم واقعى خداوند همان است كه مجتهد استنباط مى كند، گرچه مجتهدان با هم اختلاف داشته باشند؛ مثلاً اگر ابوحنيفه فتوايى داد و شافعى هم فتواى خلاف آن را داد، هر دو حكم واقعى خداست؛ بعضى از علماى اهل سنّت از اين گروه هستند.

«رَهْنٌ بِخَطِيئَتِهِ »

(اين دسته در گرو گناه و خطاى خود مى باشند.)

يعنى گناه گناه سنگينى است، وقتى مى توانند از اين گناه نجات پيدا كنند كه تمام افرادى را كه در مسير باطل انداخته اند برگردانند، چنين افرادى گرفتار گناهانشان هستند و در عذاب خدا مخلّد خواهند بود.

تا اينجا گروه اوّل و ويژگى هاى آنان مورد بحث قرار گرفت، گروه دوّم را در جلسۀ بعد بررسى مى كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 246

درس 58: خطبۀ 17 (قسمت دوّم)

اشاره

ويژگى هاى دوّمين گروه از مبغوضترين مردم

موقعيت عترت در روايت ثقلين

ص: 247

ص: 248

«خطبۀ 17 - قسمت دوّم»

«وَ رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلاً، مَوْضِعٌ فِي جُهَّالِ الْأُمَّةِ ، عادٍ [غارٌّ] فِي أَغْباشِ الْفِتْنَةِ ، عَمٍ بِما فِي عَقْدِ [عِقْدِ] الْهُدْنَةِ ، قَدْ سَمَّاهُ أَشْباهُ النَّاسِ عالِماً وَ لَيْسَ بِهِ . بَكَّرَ فَاسْتَكْثَرَ مِنْ جَمْعِ ما قَلَّ مِنْهُ خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ، حَتَّى إِذَا ارْتَوى مِنْ آجِنٍ ، وَ اكْتَنَزَ مِنْ غَيْرِ طائِلٍ »

بحث در مورد خطبۀ هفدهم بود. حضرت فرمودند: مبغوضترين خلايق نزد خدا دو دسته اند، دستۀ اوّل كه در جلسۀ گذشته مورد بحث قرار گرفت كسانى بودند كه فكر و ايدۀ غلط به مردم مى دادند و از جمله اهل افتاء و گويندگان بدون استناد به منبع صحيح. و دستۀ دوّم قضات نااهل مى باشند كه در اين جلسه مورد بحث قرار مى گيرد.

ويژگى هاى دوّمين گروه از مبغوض ترين مردم

اينها كسانى هستند كه برخلاف حق قضاوت و حكم مى كنند.

معلوم مى شود در زمان حضرت على عليه السلام هم كسانى بوده اند كه بدون اين كه به كانون علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه كنند بر اساس آراى خود و قياس و استحسان قضاوت مى كرده اند.

حضرت در بيان ويژگى هاى اين گروه مى فرمايند:

ص: 249

«وَ رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلاً»

(و مردى كه جهالت را جمع آورى كرده است.)

«جهل» يعنى مجهول، مثل علم و معلوم كه يك نوع اتحاد دارند. در جاى خودش علم را اين گونه تعريف كرده اند:

«العِلمُ هُوَ الصّورةُ الحاصِلةُ مِنَ الشّيءِ عِندَ العَقلِ »

علم صورتى از وجود خارجى است كه در ذهن حاصل مى شود؛ همان چيزى كه علم است معلوم بالذات هم هست، معلوم بالذات همان صورت ذهنى است، شىء خارجى معلوم بالعرض است، يعنى آن چيزى كه حاضر پيش شماست همان صورت ذهنى است، پس صورت ذهنى شما هم علم است و هم معلوم. به اصطلاح «اتحاد علم و معلوم» از قبيل «اتحاد وجود و ماهيّت» است. جهل هم به همين صورت است، پس جهل و مجهول هم در حقيقت يكى است، و مراد حضرت از جهل مجهولات است.

حضرت مى فرمايد: اينها مجهولاتى را جمع آورى كرده اند كه به خيال خودشان علم است، اما چيزى كه برخلاف حق باشد علم نيست، علم صورت واقعى شىء است؛ اگر شما چيزى را از دور ديديد كه واقعاً انسان است و خيال كرديد يك حيوان است، اين صورت ذهنى كه در ذهن شماست جهل است؛ براى اين كه برخلاف واقع است، اما به تصور شما اين علم است. اين را جهل مركّب مى گويند؛ زيرا واقع و حقيقت را نمى دانى، و نمى دانى كه نمى دانى؛ اما اگر واقع را ندانى و بدانى كه نمى دانى، اين را جهل بسيط مى گويند. اين گروه كه حضرت مى فرمايد جهل آنها مركّب است.

«مَوْضِعٌ فِي جُهَّالِ الْأُمَّةِ »

(در بين مردم نادان يكه تازى مى كند.)

ص: 250

«موضع» يعنى تاخت و تاز دارد. آيۀ شريفۀ قرآن دارد: (وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ ) (1) در بين شما مى تازانند.

خلاصه حضرت مى فرمايد: اين دسته در بين مردم نادان تاخت و تاز دارند، جلال و جبروتى براى خودشان درست كرده اند، و در مقام فتوى و قضاوت نشسته اند، چنين افرادى جهلشان مربوط به خودشان نيست بلكه مردم را به دور خودشان جمع كرده و وادار مى كنند كه از آنها پيروى كنند.

«عادٍ [غارٌّ] فِي أَغْباشِ الْفِتْنَةِ »

(در ظلمت هاى فتنه مى دود.)

«عاد» از مادّۀ «عَدو» به معناى دويدن است، يعنى مى دود و مى تازاند. در بعضى از نسخه ها «غارّ» آمده، يعنى غافل و يا فريب دهنده؛ در نقل اصول كافى «عانِ » آمده،(2)

يعنى اسير، جمع آن مى شود «عوانى». «أغباش» جمع «غَبَش» است، به معناى آخر شب كه كاملاً تاريك است؛ در بعضى از نسخه ها «أغطاش» دارد جمع «غَطَش»، آن هم به معناى تاريكى است.

انسان در تاريكى بايد خيلى آهسته و دست به عصا برود كه در چاه نيفتد. اين دسته در تاريكى مى دوند و از افتادن در چاه هم باكى ندارند، مى خواهند آقايى و رياست خود را حفظ كنند. مردم هم به دنبال آنها در چاه مى افتند.

«عَمٍ بِما فِي عَقْدِ [عِقْدِ] الْهُدْنَةِ »

(از ديدن آنچه در صلح و صفا هست كور است.)

يعنى آدمى كه فتنه انگيزى مى كند نمى داند كه صلح و صفا هم به نفع خودش و هم به نفع جامعه است، لااقلّ به عذاب و عقاب خدا گرفتار نمى شود، اما اين معنا را6.

ص: 251


1- سورۀ توبه (9)، آيۀ 47.
2- - الكافى، ج 1، ص 55، حديث 6.

نمى فهمد، به همين دليل او كور است و در فتنه كه تاريكى است مى تازد و مردم را هم به دنبال خودش در فتنه مى اندازد.

در اين كلام حضرت دو احتمال داده اند: احتمال اوّل اين كه «عَقْد» باشد به معناى قرار داد، و «هُدنة» مقابل با «فتنه» است، فتنه معنايش به فساد و اختلاف انداختن مردم است، «عَقْد هُدنة» يعنى دعوت كردن مردم به صلح و صفا.

احتمال دوّم اين كه آنچه در كلام حضرت آمده «عِقد» است نه «عَقد»، و «عِقد» به معناى گردنبند است، گردنبند چيزى است كه ملازم انسان است و در اينجا كنايه از مهلتى است كه خداوند به او داده است. روى اين احتمال مراد به «عِقد هدنة» اين باشد: حالا كه خداوند به اين آدم مهلت داده است و مهلت ملازم با او مى باشد، او از مهلت خدا سوء استفاده مى كند. «هدنة» يعنى همان آرامش و مهلتى كه خداوند به او داده و او نمى داند كه اين مهلت خدا دنبالش عقاب است. خدا به او مهلت داده و بر يك ملّتى مسلط شده، اما توجّه ندارد كه سوء استفاده از اين مهلت عاقبت بدى به دنبال دارد.

«قَدْ سَمَّاهُ أَشْباهُ النَّاسِ عالِماً وَ لَيْسَ بِهِ »

(كسانى كه شبيه به مردم هستند او را عالم ناميده اند، در صورتى كه عالم نيست.)

اين كه حضرت مى فرمايد: «شبيه مردم هستند» براى اين است كه اگر آدم عاقل باشد دنبال همه كس نمى رود، اين گونه افراد آدمهاى جاهلى هستند كه صورتشان صورت انسان است اما واقعاً انسان نيستند. قرآن در مورد اين افراد مى فرمايد:

(أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ) (1) مردم نادانى كه فكرنكرده دنبال هر كسى مى افتند مثل چهارپايان هستند بلكه گمراهتر.9.

ص: 252


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 179.

موقعيت عترت در روايت ثقلين

طبق روايتى كه هم علماى شيعه و هم علماى سنّى نقل كرده اند پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«إنّي تارِكٌ فيكُم الثَّقَلَينِ ما إنْ تَمَسَّكتُم بِهما لَن تَضِلُّوا بَعدِي، كِتابَ اللّهِ و عِترَتي أهلَ بَيتي، و إنّهما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ »(1) من دو چيز گرانبها و نفيس در بين شما باقى مى گذارم كه اگر به اين دو تمسّك كنيد هرگز بعد از من گمراه نخواهيد شد، يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم يعنى اهل بيتم، و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا وارد شوند بر حوض كوثر.

بى گمان حضرت على عليه السلام از عترت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، وظيفۀ مردم اين بود كه بعد از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم - صرف نظر از اين كه امامت و خلافت حق آن حضرت بود - در فقه اسلام و علوم اسلامى دنبال حضرت على مى رفتند، سراغ امام حسن و امام حسين مى رفتند؛ وقتى مردم حضرت على عليه السلام را كه باب علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود رها كردند، عترت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را رها كردند، نتيجه همان مى شود كه حضرت على عليه السلام فرموده است: مردمى كه صورت آنها صورت انسان است اما جُهّالى هستند كه بويى از انسانيت نبرده اند، دنبال كسانى مى روند كه عالمشان مى نامند در صورتى كه واقعاً عالم نيستند، و مجهولاتى را به اسم علم جمع كرده اند.

«بَكَّرَ فَاسْتَكْثَرَ مِنْ جَمْعِ ما قَلَّ مِنْهُ خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ»

(با شتاب سراغ ياد گرفتن رفته است اما چيزهايى جمع آورى كرده كه كم آنها بهتر از زياده اش مى باشد.)

«بَكَّرَ» از مادّۀ «بُكْرَة» است، يعنى صبح؛ چون معمولاً انسان صبح سراغ كار مى رود لذا هر كارى كه انسان باشتاب سراغش مى رود عربها مى گويند «بَكّر»، حتى اگر در

ص: 253


1- - بحارالأنوار، ج 2، ص 100 و 226 و 285؛ المسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 14 و 17؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 329.

شب هم باشتاب رفته باشد باز مى گويند «بَكّر»، مثلاً در حديث دارد:

«بَكِّروا بِصَلاةِ المَغرِبِ »(1) يعنى به نماز مغرب بشتابيد.

حضرت مى فرمايد: اينها براى آموختن باشتاب رفته اند و خيلى هم جمع آورى كرده اند اما از راهش نرفته اند، سراغ على عليه السلام كه كانون علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است نرفته اند، به جاهاى ديگر رفته اند كه علوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در اختيارشان نيست، از مجعولات و اسرائيليات و مانند اينها مجبورند مطالبى را از خودشان ببافند و بگويند، و چون آنچه را جمع آورى كرده اند باطل است لذا حضرت مى فرمايد: هرچه كمتر باشد بهتر است.

«حَتَّى إِذَا ارْتَوى مِنْ آجِنٍ »

(تا وقتى كه از آب متعفّن سيراب شد.)

در علمش تعفّن هست، آب متعفّن آب است اما آلودگى آن زياد است، اينها كه سراغ باطل مى روند همه اش كه باطل نيست، بالاخره باطل را اگر بخواهند خورد مردم بدهند در بين آن مطالب حقّى هم هست كه جاذبه اى براى آن ايجاد مى كند، لذا حضرت اين علمهاى غلط و باطل را به آب آلوده تشبيه كرده و چون آلوده است همچون آب آلوده براى جامعه مضرّ است.

«وَ اكْتَنَزَ مِنْ غَيْرِ طائِلٍ »

(و چيزهاى بى فايده را به صورت گنج جمع آورى كرد.)

در بعضى نسخه ها «اكتثر» دارد يعنى زياد جمع آورى كرد؛ يعنى معلومات غلط را براى خودش زياد جمع كرد، و با اين معلومات غلط مى خواهند مفتى و قاضى جامعه بشوند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 254


1- منهاج البراعة، ج 3، ص 249.

درس 59: خطبۀ 17 (قسمت سوّم)

اشاره

ادامۀ بيان ويژگى هاى گروه دوّم

دو روش در اجتهاد

ص: 255

ص: 256

«خطبۀ 17 - قسمت سوّم»

«جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قاضِياً ضامِناً لِتَخْلِيصِ مَا الْتَبَسَ عَلى غَيْرِهِ ؛ فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَماتِ هَيَّأَ لَها حَشْواً رَثّاً مِنْ رَأْيِهِ ، ثُمَّ قَطَعَ بِهِ ، فَهُوَ مِنْ لَبْسِ الشُّبُهاتِ فِي مِثْلِ نَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ : لا يَدْرِي أَصابَ أَمْ أَخْطَأَ؛ فَإِنْ أَصابَ خافَ أَنْ يَكُونَ قَدْ أَخْطَأَ، وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجا أَنْ يَكُونَ قَدْ أَصابَ .

جاهِلٌ خَبَّاطُ جَهالاتٍ ، عاشٍ رَكَّابُ عَشَواتٍ لَمْ يَعَضَّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قاطِعٍ يُذْرِي الرِّواياتِ إِذْراءَ الرِّيحِ الْهَشِيمَ ، لا مَلِيءٌ - وَ اللَّهِ - بِإِصْدارِ ما وَرَدَ عَلَيْهِ ، وَ لا هُوَ أَهْلٌ لِما فُوِّضَ إِلَيْهِ »

ادامۀ بيان ويژگى هاى گروه دوّم

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ هفدهم مطرح بود. در اين خطبه حضرت فرمودند مبغوضترين اشخاص پيش خدا دو دسته اند، بحث در مورد ويژگى هاى دستۀ دوّم بود و رسيديم به اينجا كه حضرت مى فرمايد:

«جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قاضِياً ضامِناً لِتَخْلِيصِ مَا الْتَبَسَ عَلى غَيْرِهِ »

(او با اين معلومات آلوده و بيهوده به عنوان قاضى بين مردم مى نشيند، در حالى كه خود را عهده دار بيان و گشودن مشكلات و مشتبهات مردم مى داند.)

ص: 257

كلمۀ «جلس» جزاى كلمۀ «اذا» در آخر درس قبل مى باشد؛ يعنى هنگامى كه او اين معلومات آلوده را جمع آورى كرد به عنوان قاضى بين مردم مى نشيند.

با اين كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت على عليه السلام فرموده بود:

«أَقْضاكُم عَلِيٌّ »(1)

قاضى ترين شما على است، اما بعد از پيغمبر جوّ به گونه اى شد كه على عليه السلام كانون علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و كانون علوم اسلامى، بايد سراغ نخلستانها برود و كارهاى كشاورزى انجام دهد، و كسانى محور علمى و قضاوت شوند كه قدر مسلّم اين است كه به اندازۀ على عليه السلام نتوانسته بودند از علوم پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم استفاده كنند.

مسلّم است كه وقتى مردم به عترت پيغمبر مراجعه نكردند، به كسانى مراجعه مى كنند كه براى رفع نياز مجبورند به آراء شخصى متوسل شوند؛ لذا حضرت مى فرمايد: چنين اشخاصى كه از راههاى غير صحيح چيزهايى را به هم بافته اند به اسم احكام اسلام و علوم اسلام و خودشان را به عنوان عالم جا زده اند، به عنوان قاضى بين مردم نشستند و مى نشينند و مردم هم به اسم اين كه قاضى مسلمين هستند به آنها مراجعه مى كنند، و وقتى بر كرسى قضاوت نشستند در حقيقت مى خواهند بگويند: ما ضمانت مى كنيم كه آنچه را براى مردم مشتبه است بيان كنيم و روشن سازيم.

«فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَماتِ هَيَّأَ لَها حَشْواً رَثّاً مِنْ رَأْيِهِ ، ثُمَّ قَطَعَ بِهِ »

پس اگر بر اين شخص - كه خود را به عنوان قاضى قرار داده - يكى از مسائل مبهم و مشكل وارد شود، ترّهاتى چند از چيزهاى زائد و بى فايده و كهنه از رأى خود آماده گرداند، سپس به آن قطع پيدا مى كند.)

«حشو» يعنى چيزهاى زياد، «رَثّ » يعنى كهنه؛ مثلاً اگر يك مسألۀ ارث يا مسألۀ ديات از آنها پرسيدند و ندانند، چون علم را از راه صحيح نگرفته اند براى اين مسألۀ مشكل كه از آنها سؤال شده است آراء پوسيده اى را كه مغز ندارد مهيّا مى كنند.6.

ص: 258


1- - بحارالأنوار، ج 46، ص 136.

مغز آن است كه از طرف خدا و پيغمبر برسد. وقتى با منبع وحى ارتباط ندارد به رأى خودش عمل مى كند و بعد هم به آن يقين پيدا مى كند. اين خاصيت جوّ است، انسان گاهى اوقات تحت تأثير جوّ قرار مى گيرد حتى جوّى كه خودش درست كرده باشد، مطلبى را مى بافد و خودش هم مى داند مايه ندارد، ولى وقتى يك عده اى قبول كردند و محور شد كم كم خودش هم باورش مى آيد.

مى گويند روزى ملاّنصرالدّين گفت مردم! فلان جا آش مى دهند، بعد ديد مردم هر كدام يك ظرف برداشته و مى دوند، گفت نكند راستى آنجا آش بدهند خودش هم يك ظرف برداشت و شروع به دويدن كرد! جوّ اين گونه است، به همين دليل گاهى اوقات حتى خود انسان مطلبى را درست كرده و مى داند چيزى در آن نيست اما خود او را تحت تأثير قرار مى دهد، و اين مصيبت است. انسان بايد براى فهم مسائل و عمل به حق تحت تأثير جوّ قرار نگيرد، ذهنش را از همه چيز خالى كند، فكر كند ببيند آيا اين مطلب حق است يا نه، اگر حق است به دنبال آن برود.

اين كلام حضرت كه مى فرمايد

«ثُمَّ قَطَعَ بِهِ » دو احتمال دارد: يكى اين كه به چيزهايى كه براى رفع مشكل بافته يقين پيدا مى كند. احتمال ديگر اين كه «قطع» به معناى بريدن باشد، يعنى بعد با آنچه كه خودش بافته مى بُرد، يعنى فصل خصومت مى كند و مشكلات را حل مى نمايد.

«فَهُوَ مِنْ لَبْسِ الشُّبُهاتِ فِي مِثْلِ نَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ »

(پس او در پوشش شبهات همچون عنكبوتى است گرفتار تارهاى خود.)

ممكن است «لَبْس» باشد به معناى اشتباه و ممكن هم هست «لُبْس» باشد به معناى پوشش، شبهات مثل لباسى است كه انسان مى پوشد؛ و چون در حقيقت لباس محيط به انسان است، شبهات و بافته هاى غلط ، اين دسته را احاطه كرده است، و اين بافته ها و شبهات مثل بافته هاى عنكبوت است، همان گونه كه بافته هاى عنكبوت آن را احاطه

ص: 259

مى كند بافته هاى اينها هم آنها را احاطه كرده است، به قرينۀ

«نَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ » به نظر مى آيد كه «لُبس» بهتر باشد.

اين تشبيه نكته اى هم دارد: عنكبوت به وسيلۀ تارهايى كه دور خودش درست مى كند هم خودش را زندانى مى كند و از دنياى خارج منقطع مى سازد و هم موجودات ضعيف را به دام خود گرفتار مى كند؛ اين شخص هم كه علم را از سرچشمه اش نگرفته و بافته هايى را به اسم علم جمع آورى كرده، هم خود و هم ديگران را گرفتار بافته هاى خود مى كند. چون انسان به بافتۀ خودش مغرور است ديگر نمى تواند چشم باز كند و ببيند علم و حقيقت كجاست، بنابراين خود و كسانى را هم كه از نظر علم و عقيده ضعيف هستند به دام بافته هاى خود گرفتار مى كند.

«لا يَدْرِي أَصابَ أَمْ أَخْطَأَ»

(نمى داند كه آيا اين بافته ها حق است يا خطا.)

وقتى كلاهش را قاضى مى كند احتمال مى دهد خطا باشد، چون اگر از كتاب خدا و سنّت پيغمبر گرفته باشد مى داند كه حق است، اما چون از روى قياس و استحسان و بافته هاى خود مى باشد، نمى داند آيا اين فتوى و قضاوت حق است يا نه.

«فَإِنْ أَصابَ خافَ أَنْ يَكُونَ قَدْ أَخْطَأَ»

(اگر بافته هايش مطابق با واقع هم باشد ترس اين را دارد كه نكند خطا باشد.)

«وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجا أَنْ يَكُونَ قَدْ أَصابَ »

(و اگر به حسب واقع اشتباه كرده باشد مى گويد شايد هم درست باشد.)

خلاصه آن گونه كه بايد باورش بيايد باورش نمى آيد، براى اين كه اين دسته مى دانند اينها بافته هاى خودشان است.

ص: 260

دو روش در اجتهاد

اينجا يك بحث اساسى بين علماى اهل سنّت و علماى شيعه هست. اين بحث در زمان حضرت على عليه السلام هم بوده و در زمان ائمه عليهم السلام سر و صداى بيشترى پيدا كرده است، و در روايات و احاديث ما هم زياد ذكر شده است، و آن بحث اين است كه در اجتهاد اگر انسان نتوانست از كتاب خدا و سنّت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حكمى را به دست آورد، آيا مى تواند از روى قياس(1) و استحسان(2) به دست آورد؟

صدور حكم به اين صورت را اغلب علماى اهل سنّت جايز مى دانند، و ابوحنيفه بيش از ديگران بر طبق قياس و استحسان فتوى داده است، و در بين فقهاى اهل سنّت كسى كه قياس و استحسان را يا نداشته يا كمتر داشته احمد حنبل است. شافعى و مالك در حدّ متوسط ميان اين دو روش هستند. البتّه ظاهريين از اهل سنّت مانند داوود اصفهانى و ابن حزم اندلسى قياس را قبول ندارند.

مدرك علماى اهل سنّت در اين نوع اجتهاد روايتى است كه نقل مى كنند: وقتى پيامبر مى خواست معاذ بن جبل را براى قضاوت به يمن بفرستد، از او سؤال كرد وقتى آنجا رفتى به چه چيز قضاوت مى كنى ؟ گفت به كتاب خدا، پيامبر فرمود: اگر از كتاب خدا چيزى به دست نياوردى چه مى كنى ؟ گفت: به سنّت پيغمبر عمل مى كنم، پيامبر فرمود: اگر از سنّت پيامبر هم راجع به اين مسأله حكمى به دست نياوردى چه مى كنى ؟ جواب داد: «أجْتَهِدُ رَأْيِى» كوشش مى كنم و رأى خودم را به دست مى آورم.(3)

ص: 261


1- قياس آن است كه با مقايسه كردن مسائل و موضوعات شبيه به هم، حكم واقعه اى را از اشباه و نظايرش به دست بياوريم.
2- استحسان آن است كه با در نظر گرفتن شرايط و محيط و مصالح و ملاكات، آنچه را به نظرش خوب آمد به عنوان حكم واقعه بيان كند.
3- سنن أبى داوود، سجستانى، ج 2، ص 272، كتاب الاقضية، باب اجتهاد الرّأى فى القضاء.

اجتهادى كه در اخبار ما ردّ و نفى شده همين اجتهاد است كه اساسش قياس و استحسان باشد. علماى شيعه مى گويند: كتاب خدا و سنّت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بايد مرجع اجتهاد باشد، و عترت بهترين و مطمئن ترين راه براى رسيدن به سنّت پيغمبراكرم است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«حَديثي حَديثُ أَبِي، و حَديثُ أَبِي حَدِيثُ جَدِّي، و حَديثُ جَدِّي حَديثُ الْحُسَينِ ، و حَديثُ الْحُسَينِ حَديثُ أمِيرِالْمُؤمِنينَ ، و حَديثُ أمِيرِالْمُؤْمِنينَ حَديثُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم، و حَديثُ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم قَوْلُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ »(1) هرچه من مى گويم از پدرم مى گويم، و پدرم از پدرش تا برسد به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من از بين شما كه مى روم مرجع شما بايد كتاب خدا و عترت من باشد؛(2) ما به اين گفتۀ پيغمبر عمل مى كنيم، و قول عترت را طريق سنّت پيغمبر مى دانيم، و عمل به قياس و استحسان را حجّت شرعى براى حكم خدا نمى دانيم.

اجتهاد از نظر شيعه اين است كه كوشش كنيم و حكم خدا را از كتاب خدا و سنّت پيغمبر و يا از كلمات ائمه به دست آوريم؛ و ما روى اين معنى اصرار داريم كه راه علم به احكام قياس و استحسان نيست، بلكه طبق فرمودۀ خود پيغمبراكرم، كتاب خدا و عترت است، از باب اين كه عترت طريق رسيدن به سنّت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است.

اين كه ائمه عليهم السلام فرموده اند:

«إنَّ دينَ اللّهِ لا يُصابُ بِالعُقولِ النّاقِصَةِ وَ الآراءِ الباطِلَةِ وَ المَقاييسِ الفاسِدَةِ »(3) دين خدا به وسيلۀ عقلهاى ناقص و رأيهاى باطل و قياسهاى فاسد به دست نمى آيد، يا:

«السُّنَّةَ إذا قيسَتْ مُحِقَ الدّينُ »(4) در سنّت وقتى قياس شود0.

ص: 262


1- - بحارالأنوار، ج 2، ص 179؛ الكافى، ج 1، ص 53، حديث 14.
2- - در كتاب المراجعات مرحوم سيّد شرف الدين حديث ثقلين را در مراجعۀ 8 آورده است و درپاورقى آن شيخ حسين راضى اكثر منابع اهل سنّت را بيان كرده است.
3- - بحارالأنوار، ج 2، ص 303.
4- - وسائل الشيعة، ج 27، ص 41، باب 6 از ابواب صفات القاضى و مايجوز أن يقضى به، حديث 10.

دين خدا از بين مى رود، براى اين است كه اشخاص فكرهايشان مختلف است، همان طور كه صورت اشخاص مختلف است.

اگر بنا باشد كه دين خدا به دست فكر مردم سپرده شود، نتيجه اش همين اسلامى مى شود كه عده اى از جوانها كتاب خدا و احاديث و كلمات بزرگان را كنار گذاشته و به خيال خودشان با يك نيمه سوادى مى خواهند با فكر و مغز خود و با آن زيربناى ماركسيستى كه در ذهنشان هست، اسلام راستين درست كنند!!

اگر بنا باشد كه اسلام دست افراد بيفتد، عَلَى الاسلامِ السّلام. زيرا هر كسى يك فكرى دارد، و هر زمانى هم هر كسى كه فكر دارد به نام دين عقيده و نوآورى دارد، اين ديگر دين خدا نمى شود دين من و شما مى شود.

به اعتقاد شيعه باب اجتهاد باز است؛ ولى نه بدين معنا كه خودسرانه فتوى بدهيم بلكه از طريق كتاب خدا و سنّت پيغمبر كه از طريق عترت براى ما نقل شده است، ما در همين ها بايد كوشش كنيم و حكم خدا را بفهميم. در حديثى از امام هشتم آمده است كه مى فرمايد:

«إنَّما عَلَينا أَنْ نُلْقِيَ إلَيكُمُ الأُصولَ و عَلَيكُم أَنْ تُفَرِّعوا»(1) بر ماست كه كلّيات را براى شما القاء كنيم و بر شماست كه تفريع كنيد؛ يعنى كلّيات را بر افراد منطبق كنيد، منطبق كردن كلّيات بر افراد غير از قياس و استحسان است.

«جاهِلٌ خَبَّاطُ جَهالاتٍ »

(جاهلى است كه بدون راهنما در جهالات سير مى كند.)

«خبط » يعنى سير كردن بدون راهنما. كسى كه محور علمش را بافته هاى خودش قرار داده در حقيقت عالم نيست، او جاهل است؛ براى اين كه عالم كسى است كه حقايق اشياء را بداند، وقتى حقايق را نداند اينها علم نيست، جهل است.5.

ص: 263


1- - بحارالأنوار، ج 2، ص 245.

«عاشٍ رَكَّابُ عَشَواتٍ »

(شب كورى است كه بسيار بر تاريكى ها سوار مى شود.)

«عاش» اسم فاعل از مادّۀ «عشوة» و به معناى ظلمت و شب كورى است؛ يعنى در تاريكى مى رود. «رَكّاب» صيغۀ مبالغه است، ممكن است از مادّۀ «ركوب» يعنى سوارى باشد، ممكن هم هست به معنى مرتكب شدن باشد، ولى به نظر مى آيد كه از همان مادّۀ ركوب باشد، به معناى اين كه تاريكى ها را زياد سوار مى شود، در تاريكى ها مى تازاند؛ كسى كه چشمش نمى بيند و راهنما هم ندارد بايد با احتياط حركت كند كه دچار حادثه نشود، اما اين جاهلى است كه نه تنها با احتياط حركت نمى كند بلكه در تاريكى بدون راهنما تند و باشتاب مى رود، اگر مسأله اى برايش پيش آمد، صبر نمى كند تا با تحقيق به آن برسد بلكه به سرعت حكم و قضاوت مى كند. اين جمله و جملۀ قبلى تقريباً معنايش يكى است.

«لَمْ يَعَضَّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قاطِعٍ »

(با قاطعيت بر علم گاز نگرفته است.)

«عَضّ » به معناى گاز گرفتن است، و كنايه از اين كه با علم سخن نگفته است و قاطعيت را در جايى كه علم نيست به كار برده است. خداوند در قرآن مى فرمايد:

(يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ ) (1) روزى كه ظالم گاز مى گيرد بر دو دستش؛ «ضرس» يعنى دندان، «قاطع» برنده است. در اين تشبيه دو احتمال داده اند:

احتمال اوّل: اگر انسان بخواهد تشخيص دهد كه چوبى تر است يا خشك محكم به آن گاز مى گيرد، اگر دندان در آن فرو رفت مى فهمد تر است و اگر نرفت مى فهمد7.

ص: 264


1- - سورۀ فرقان (25)، آيۀ 27.

خشك است. روى اين احتمال معناى كلام حضرت اين است: كسى كه نتوانسته است حق و باطل را خوب تشخيص بدهد در حقيقت علم را گاز نگرفته است.

احتمال دوّم: مراد اين باشد كه انسان غذا را براى اين كه هضم شود خوب مى جود، و اگر خوب گاز نگيرد و نجود اين غذا مضرّ خواهد بود و براى شخص مفيد واقع نمى شود. روى اين احتمال معناى كلام حضرت اين است كه: مسائل را خوب مورد دقّت و بررسى قرار نداده است، در حقيقت خوب نجويده و گاز نگرفته و لذا بدون دقّت حكم و قضاوت مى كند.

«يُذْرِي الرِّواياتِ إِذْراءَ الرِّيحِ الْهَشِيمَ »

(روايات را اين طرف و آن طرف مى ريزد، همان طور كه باد آشغالها را پراكنده مى كند.)

به برگهاى خشك و ساق گندم وقتى كه خشك و شكسته مى شود «هشيم» مى گويند. «ذرو» به معناى بالا بردن است، در آيۀ قرآن دارد: (تَذْرُوهُ الرِّياحُ ) (1) باد آن را بالا مى برد. «يَذْرُ» روايت شده كه مجرّد باشد، «يُذرى» هم روايت شده كه از باب افعال باشد، هر دو به يك معناست.

رواياتى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى آنها نقل شده بود كه بايد در آن دقّت مى كردند تا معنايش را بفهمند؛ زيرا هر حديثى در محيط خاصى گفته شده است، بايد محيط و شرايط خاص هر حديثى را - از قبيل اين كه راوى مسائل كيست، اهل كجا بوده - مورد دقّت قرار داد تا حديث را فهميد.

با دقّت و بررسى دقيق در اخبار و روايات مى توان بر طبق آن فتوى داد و حكم كرد. حضرت مى فرمايد: اين دسته نظير باد هستند، همان گونه كه باد بدون هدف و بى حساب و ادراك، خار و خاشاك را اين طرف و آن طرف پراكنده مى كند، و همان5.

ص: 265


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 45.

گونه كه عمل باد بر طبق منطق و عقل نيست و خوب و بد را ادراك نمى كند، اينها هم با روايات پيغمبر اين گونه عمل مى كنند و بدون دقّت و تأمل آنها را اين طرف و آن طرف مى ريزند و هيچ گونه علمى نسبت به مضامين اخبار ندارند.

«لا مَلِيءٌ - وَ اللَّهِ - بِإِصْدارِ ما وَرَدَ عَلَيْهِ »

(پر نيست به خدا قسم تا بتواند صادر كند آنچه را كه بر او وارد مى شود.)

يعنى مشكلات علمى و مسأله اى را كه از او مى پرسند خوب به آنها احاطه ندارد و نمى داند چه جوابى بدهد. انسان بايد به جوانب مسأله و روايات آن محيط باشد تا بتواند نظر بدهد و فتوى يا حكمى صادر كند.

«وَ لا هُوَ أَهْلٌ لِما فُوِّضَ إِلَيْهِ »

(و براى منصبى كه به او داده اند اهل نيست.)

مثلاً اگر منصب قضاوت به او داده اند، قاضى بايد اهل نظر باشد و بتواند نظر بدهد، بتواند احكام را از قرآن و روايات استنباط كند و بعد هم بر طبق آنها حكم نمايد.

خداوند به همۀ ما توفيق دهد كه سراغ كتاب خدا و سنّت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم برويم، و در مسائل فكرنكرده و دقّت نكرده نظر ندهيم. انسان بگويد نمى دانم بهتر از اين است كه بر خلاف ما انزل اللّه چيزى بگويد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 266

درس 60: خطبۀ 17 (قسمت چهارم)

اشاره

ادامۀ ويژگى هاى گروه دوّم

وجوب كفايى تصدّى امر قضاوت

رعايت بى طرفى در امر قضا

اقسام قُضات

رعايت احتياط در مجازات

ضرر تندرويها براى اسلام و انقلاب

شكوۀ حضرت على عليه السلام از نابخردان

ص: 267

ص: 268

«خطبۀ 17 - قسمت چهارم»

«لا يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِي شَيْ ءٍ مِمَّا أَنْكَرَهُ ، وَ لا يَرى أَنَّ مِنْ وَراءِ ما بَلَغَ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ ، وَ إِنْ أَظْلَمَ [عَلَيْهِ ] أَمْرٌ اكْتَتَمَ بِهِ ، لِما يَعْلَمُ مِنْ جَهْلِ نَفْسِهِ ، تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضائِهِ الدِّماءُ، وَ تَعِجُّ مِنْهُ الْمَوارِيثُ . إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالاً، وَ يَمُوتُونَ ضُلَّالاً، لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الْكِتابِ إِذا تُلِيَ حَقَّ تِلاوَتِهِ ، وَ لا سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً وَ لا أَغْلى ثَمَناً مِنَ الْكِتابِ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ ، وَ لا عِنْدَهُمْ أَنْكَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ ، وَ لا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْكَرِ.»

ادامۀ ويژگى هاى گروه دوّم

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ هفدهم مطرح بود، در اين خطبه حضرت فرمودند: مبغوضترين خلايق پيش خدا دو دسته هستند، ويژگى هاى دستۀ دوّم را بحث مى كرديم، به اينجا رسيديم كه حضرت مى فرمايد:

«لا يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِي شَيْ ءٍ مِمَّا أَنْكَرَهُ »

(گمان نمى كند و يا حساب نمى كند علم در جاهايى باشد كه او منكر است.)

«لايحسب» اگر از مادّۀ «حَسِبَ يَحْسَبُ يا يَحْسِبُ » باشد به معناى گمان كردن است؛ و اگر از «حَسَبَ يَحْسُبُ » باشد به معناى حساب كردن و شمردن است.

اينها چون گرفتار بافته هاى خودشان هستند اصلاً توجّه به علوم ديگران ندارند، احتمالش را هم نمى دهند كه شايد علوم پيغمبر پيش عترت پيغمبر باشد، پيش حضرت

ص: 269

على باشد كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن حضرت فرمود:

«على باب علم من است» يا فرمود:

«أَقْضاكُم عَلِيٌّ »(1) آن كس كه بهتر از همه فن قضاوت را مى داند على است.

براى اين كه روشن شود كه چقدر در مسير علمى مسلمين انحراف افتاده بوده حديث صحيح و جالبى را نقل مى كنم: زرارة بن أعين كه يكى از اصحاب خاص امام باقر و امام صادق عليهما السلام و از بزرگان و علماى اصحاب ائمه بوده است مى گويد: مسألۀ ارث جدّ را از امام باقر عليه السلام سؤال كردم، فرمودند: همه در آن به رأى خود سخن گفته اند جز اميرالمؤمنين عليه السلام، عرض كردم: اميرالمؤمنين عليه السلام چه فرموده اند؟ فرمودند: فردا بيا تا آن را از روى كتاب برايت بخوانم، فردا بعدازظهر رفتم خدمت حضرت، و ساعت خلوت من با حضرت بعد از ظهر و عصر بود، هميشه در خلوت سؤال مى كردم تا مبادا با تقيه جواب بدهند. وقتى كه وارد شدم به فرزند خود جعفر فرمودند: صحيفۀ فرائض را براى زراره بخوان، و خودشان رفتند براى خواب. من و جعفر در اتاق مانديم، پس صحيفه اى را كه مثل ران شتر بود آوردند و فرمودند:

برايت نمى خوانم تا تعهد بدهى مطالب را به احدى نگويى تا وقتى كه من اجازه دهم، گفتم: چرا سختگيرى مى كنيد؟ ولى بالاخره پذيرفتم، در حالى كه من خود را اعلم مردم به فرائض و وصايا مى دانستم و دنبال اين بودم كه كسى مسأله اى از فرائض و وصايا را سؤال كند كه من آن را ندانم و نيافتم چنين كسى را، وقتى كتاب را در اختيار من گذاشتند و در آن نگاه كردم ديدم مطالبى هست غير از آنچه در دست مردم است، تا آخر كتاب را با بى اعتنايى و بدبينى خواندم و در حالى كه مى خواندم مى گفتم باطل است! بعد كتاب را بستم و تحويل دادم. فردا صبح كه امام باقر عليه السلام را ملاقات كردم فرمودند: صحيفۀ فرائض را خواندى ؟ گفتم: آرى، فرمودند: چطور يافتى آنچه را خواندى ؟ عرض كردم: باطل است و چيز مهمّى نيست، و خلاف گفته هاى مردم6.

ص: 270


1- بحارالأنوار، ج 46، ص 136.

است! حضرت فرمودند: اى زراره آنچه را ديدى به خدا قسم حق است، املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خط على عليه السلام است به دست خود. پس شيطان به سراغ من آمد و وسوسه كرد، پس نزد خود گفتم: از كجا مى داند املاء پيغمبر و خط على است ؟! ناگاه پيش از اين كه سخنى بگويم فرمودند: زراره شك نكن، چگونه من نمى دانم كه املاء پيغمبر و خط على است در صورتى كه پدرم از جدّم نقل كرد كه اميرالمؤمنين حديث كرد او را؟ پس من پشيمان شدم از اين كه كتاب را با عنايت نخواندم وگرنه حرفى از آن از من فوت نمى شد.(1)

ببينيد چگونه مغزها در كانال انحرافى افتاده بود كه زراره از اصحاب ائمه مغزش از فتاوايى پر بوده كه از طريق ديگرى غير از عترت به دست آمده است و همه خلاف حق، ديگر واى به حال آنهايى كه اصلاً دنبال على و عترت نبودند! ضمناً از نحوۀ برخورد و توهّم مثل زراره نسبت به امام باقر عليه السلام مظلوميّت ائمه عليهم السلام كاملاً روشن مى گردد.

«وَ لا يَرى أَنَّ مِنْ وَراءِ ما بَلَغَ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ »

(و اصلاً نمى بيند و به نظرش نمى آيد كه وراء آنچه فهميده مذهبى هم براى غير خودش هست.)

به مغزش نمى آيد كه يك على هم هست كه از خواص پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و اوّل كسى بوده كه به پيغمبراكرم ايمان آورده و در دامن پيغمبر بزرگ شده است، و پيغمبر نسبت به او فرمود: او باب علم من و باب حكمت من است.

«وَ إِنْ أَظْلَمَ [عَلَيْهِ ] أَمْرٌ اكْتَتَمَ بِهِ ، لِما يَعْلَمُ مِنْ جَهْلِ نَفْسِهِ »

(و اگر مسأله اى برايش تاريك و مشكل شود كتمان مى كند، براى اين كه خودش مى داند جاهل است.)3.

ص: 271


1- الكافى، ج 7، ص 94، حديث 3.

وقتى بنابر اين است كه ما احكام خدا را از كتاب و سنّت پيغمبر و عترت بگيريم، ممكن است در مواردى به نتيجۀ قطعى نرسيم، از باب اين كه مثلاً اخبار متعارض باشد و نتوانيم بعضى را بر بعض ديگر ترجيح دهيم، در اينجا مى گوييم نمى دانيم. اين كه بزرگان پس از عمرى زحمت در قرآن و احاديث و روايات و تاريخ و فقه و علم رجال و علم درايه در بعضى مسائل مى فرمايند «مشكل است» يا «فيه تأمل» يا «احوط اين است» يعنى ما حكم اين مسأله را نمى دانيم، اما راه احتياط براى اين كه نجات پيدا كنى اين است؛ و اين همان «لا أدرى» است كه نصف علم است. اما كسى كه پايۀ علم او به احكام و قوانين، كتاب و سنّت نيست، اگر در موردى با مشكل روبرو شد كتمان مى كند و يا چيزى مى بافد.

«تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضائِهِ الدِّماءُ، وَ تَعِجُّ مِنْهُ الْمَوارِيثُ »

(از قضاوت ناحقش خونهايى كه به ناحق ريخته در خروش است، و فرياد ميراث بر باد رفتگان از قضاوت ناحق او در گوش است.)

«تَصْرُخُ » يعنى فرياد مى زند، اما چون اين فرياد به خون نسبت داده مى شود ما تعبير به خروش مى كنيم، و گاهى هم اين فرياد را به صاحبان خون نسبت مى دهيم.

«تَعِجُّ » هم به همين معناست. در نهج البلاغه آمده است:

«يَعْلَمُ عَجيجَ الوُحوشِ فِي الفَلَواتِ »(1) خدا مى داند فرياد وحوش را در بيابانها. كسى كه تكيه گاه علمى او كتاب و سنّت نيست و آراء شخصى در احكامش دخالت دارد و قضاوتهايش برخلاف حق است، خونهاى به ناحقى كه به واسطۀ قضاوت او ريخته شده و ارثهاى به ناحقى كه تقسيم شده فرياد مى كنند؛ البتّه اين تشبيه است، يعنى صاحبان خون دادشان بلند و خروشنده اند؛ و اگر اينجا كسى اين داد را نفهمد روز قيامت معلوم مى شود كه اين قاضى به ناحق حكم كرده است؛ و آنجاست كه گريبانش را مى گيرند. و آن خروش و فرياد خونها در قيامت مجسم مى شود.8.

ص: 272


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 198.

اين كه مسألۀ ارث اينجا ذكر شده است، يك اختلاف اساسى در مسألۀ ارث بين شيعه و سنّى هست و آن اين است كه علماى اهل سنّت در باب ارث قائل به عول و تعصيب هستند،(1) اما شيعه قائل نيست و ائمه عليهم السلام هم عول و تعصيب را ردّ كرده اند؛ و از اين جهت اختلاف عجيبى در مسائل ارث وجود دارد.

وجوب كفايى تصدّى امر قضاوت

مسألۀ قضاوت يكى از مسائل مهم و مشكل اسلام است، و در زمان ما امر بين محذورين است؛ يعنى اگر افراد لايق كنار بروند و بگويند ما احتياط مى كنيم و مى ترسيم به ناحق حكم كنيم، قهراً كرسى قضاوت خالى مى ماند؛ بنابراين همان طور كه رهبر انقلاب حضرت امام خمينى در فرمايش اخيرشان اشاره داشتند توجّه به امر قضاوت بر همه واجب است، واجب كفايى است، كه اگر به اندازۀ كافى قيام نكردند همه معاقب هستند، كسانى كه قدرت قضاوت دارند و دنبال قضاوت نمى روند معصيت كارند. البتّه اگر به مقدار كفايت موجود بود از عهدۀ ديگران ساقط است.

رعايت بى طرفى در امر قضا

پس تصدّى قضاوت بر هر كسى كه قدرت و صلاحيت آن را دارد واجب است، اما

ص: 273


1- - «عول» و «تعصيب» دو اصطلاح فقهى در احكام ارث است. «عول» به معناى افزودن سهام ونقص نصيب صاحبان آنهاست؛ اين عمل وقتى انجام مى گيرد كه در ارث سهام افرادى كه در قرآن آمده افزون بر ماترك ميّت باشد؛ به اين معنا كه مثلاً وارثانى باشند كه يكى يك سوّم و يكى دو سوّم و يكى يك چهارم سهم داشته باشد، در اين صورت به طور طبيعى امكان تقسيم نيست، لذا گفته اند بايد سهم ديگران را آنچنان كاست تا به همه از اموال برسد؛ اين عمل طبق ديدگاه اهل سنّت انجام مى گيرد. اما در شيعه مى گويند تنها از سهم گروهى خاص كاسته مى شود. «تعصيب» هم از ريشۀ «عصبة» گرفته شده و در لغت به معناى فاميل پدرى است و در اصطلاح فقهى ردّ مقدارى از مال ميّت است كه از سهام صاحبان سهام زيادتر است به اقرباى پدرى، كه اين عمل نيز در فقه اهل سنّت انجام مى گيرد و در شيعه ممنوع است و مقدار زائد به صاحبان سهام ردّ مى شود.

بايد توجّه داشت كه منصب خيلى مهمى است، و كسى كه در اين منصب نشسته بايد خيلى دقيق و حساب شده باشد، ذهنش را از تعصبات و جوّسازيها خالى كند.

بسيار شده است كه در يك شهر براى قاضى جوّسازى مى كنند، شعار مى دهند، مى گويند فلان كس بايد اعدام گردد، گرچه جرمش اعدام نباشد؛ قاضى نبايد تحت تأثير جوّ قرار بگيرد، اگر همۀ مردم هم شعار دادند «اعدام بايد گردد» قاضى حق ندارد تحت تأثير جوّ قرار بگيرد. فرض كنيد از گروهى كه جنايات زيادى از ناحيۀ آنان واقع شده و سرمايه هاى انقلاب را از ما گرفته اند يك نفر دستگير شده كه در اين جنايات شركت نداشته، قاضى نمى تواند او را به جرم افراد ديگر گروهش كه جنايات بزرگى را مرتكب شده اند محكوم كند، و همۀ كاسه كوزه ها را سر اين شخص بشكند. فرض كنيد اعضاى گروهى پسر قاضى را شهيد كرده اند، و يكى از افراد گروه كه نقشى در اين جنايت نداشته در اختيار قاضى است، نبايد بگويد اين گروه پسر مرا شهيد كرده من بايد تلافى كنم و انتقام بگيرم.

قاضى در مقام قضاوت بايد ذهنش را از جوّسازى ها و انتقام جويى ها و امثال اينها خالى كند، و فكر كند و مسأله را خوب بررسى كند و آنگاه قضاوت كند. اگر قاضى بررسى نكرد و يا تحت تأثير جوّ قرار گرفت و حكم ناحقى كرد مشمول همين كلام حضرت مى شود.

در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده كه وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام شريح را به قضاوت منصوب كردند به او دستور دادند احكام قضايى را قبل از تنفيذ و اجرا به اطلاع آن حضرت برساند، اگر تأييد شد تنفيذ و اجرا نمايد.(1)

اقسام قُضات

در حديث است كه حضرت على عليه السلام به شريح فرمود:

«يا شُرَيْحُ قَد جَلَسْتَ مَجْلِساً

ص: 274


1- وسائل الشيعة، ج 27، ص 16، باب 3 از ابواب صفات قاضى و مايجوز أن يقضى به، حديث 1.

لا يَجلِسُهُ إلّانَبِىٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِيٌّ »(1) اى شريح تو در مقامى نشسته اى كه جز پيامبر يا وصىّ او و يا فرد شقىّ در آن مقام نمى نشيند.

امّا كسى كه از طرف مجتهد جامع الشرايط براى قضاوت منصوب شد، با واسطه مستند به خداست؛ زيرا ولايت مجتهد جامع الشرايط مستند به فرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام است.

رعايت احتياط در مجازات

خلاصه بايد تكيه گاه قاضى خدا باشد. و اگر چنانچه در يك جا قاضى مقدارى ترديد و شك داشت احتياط كند و حكم به مرتبۀ سخت تر نكند، اين بهتر است از اين كه خداى ناكرده مثلاً حكم به اعدام كند و اعدامش به ناحق باشد.

از بعضى روايات استفاده مى شود كه اگر گناهكارى نجات پيدا كند بهتر از اين است كه بى گناهى گرفتار شود؛ اگر مستحق اعدامى اعدام نشود و محكوم به زندان شود ضررى به جايى نمى خورد، اما اگر كسى مستحق اعدام نباشد و اعدام شود خون ناحقى ريخته شده و خيلى گناه است.

حديثى در سنن ترمذى هست كه براى برادرانى كه متصدّى منصب قضاوت هستند مى خوانم، قال رسول اللّه:

«اِدرَؤُوا الحُدودَ عَنِ المُسلِمينَ مَا اسْتَطَعتُم، فَإن كانَ له مُخْرَجٌ فَخَلّوا سَبيلَهُ ، فإنّ الإمامَ إنْ يُخطِئَ في العَفْوِ خَيرٌ مِن أن يُخطِئَ في العُقوبَةِ »(2) پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تا مى توانيد حدود را از مسلمين دفع كنيد، اگر راهى براى رهايى او از حدّ شرعى هست رهايش كنيد، زيرا اگر امام و قاضى در عفو خطا كند بهتر از آن است كه در عقوبت خطا كند.

اصرار نداشته باش كه شخص بيايد و چهار مرتبه اقرار كند كه من زنا كرده ام تا

ص: 275


1- - همان، ص 17، حديث 2.
2- - سنن الترمذى، ج 2، ص 438.

اعدامش كنى. در تاريخ آمده است: ماعز بن مالك آمد پيش پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت من زنا كرده ام، حضرت روى خودش را برگرداند و فرمودند:

«لَعَلَّكَ قَبَّلْتَ أو غَمَزتَ أو نَظَرتَ »(1) شايد بوسه يا نگاهى بيشتر نبوده، و تو اشتباه مى كنى و گمان مى كنى زنا كرده اى.

حدود براى باز داشتن از گناه است، براى اين است كه افراد فاسد بترسند و بفهمند قضاوتى و حدودى هست و اجرا مى شود، حدود خدا بايد جارى شود اما در مقدّماتش خيلى بايد دقّت كرد، اگر جرمى با بيّنه ثابت شد بايد اجرا گردد، اما اگر با اقرار باشد امام مى تواند عفو كند. و در جايى كه جاى گريز است و مى شود طرف را آزاد كرد، نبايد سخت بگيريم يا شلاق بزنيم تا اقرار كند.

ضرر تندرويها براى اسلام و انقلاب

بعد از انقلاب بعضى از افراد تندرو بدون اين كه قاضى شرع حكم بكند خودشان متصدّى مصادرۀ اموال و اين گونه امور شدند، اينها برخلاف شرع است، ضرر اين تندرويها براى انقلاب و اسلام كمتر از ضدّ انقلاب نيست، چه بسا اين گونه افراد حسن نيّت هم دارند اما عملشان عمل خلافى است.

در امورى كه مربوط به جان و مال و ناموس مردم است بايد خيلى دقّت شود، لذا نسبت به مسألۀ قضاوت خيلى سفارش شده، و همه كس نمى تواند متصدّى مقام قضاوت شود؛ و آن كسى هم كه براى قضاوت اهليّت دارد بايد مسأله را خوب بررسى كند، مواظب باشد ذهن خود را از حس انتقام جويى و از تأثيرات جوّ و توصيه هاى افراد خالى كند، توكّل به خدا كند و دستور حكم خدا را بدهد.

تا اينجا حضرت ويژگى هاى دو دسته نادان را بيان كردند، و جمله هاى بعد مربوط به هر دو دسته مى باشد.

ص: 276


1- - المسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 270؛ صحيح البخارى، ج 8، ص 24.

شكوۀ حضرت على عليه السلام از نابخردان

«إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالاً»

(به خدا از جمعيتى كه زندگيشان در حال جهل و نادانى است شكايت مى كنم.)

همان جمعيتى كه به تصور خودشان دنبال علم رفته اند! اما علمى كه پايه و اساسى ندارد، و بر اساس كتاب و سنّت پيغمبر و فرمودۀ عترت نيست، بلكه بر طبق آراء و بافته هاى خودشان است.

«وَ يَمُوتُونَ ضُلَّالاً»

(و در حال گمراهى مى ميرند.)

«ضُلاّل» جمع «ضالّ » است، مثل «طلاّب» كه جمع «طالب» است. مضمون اين جمله در حقيقت نتيجۀ جملۀ اوّلى است؛ كسى كه در جهل و نادانى زندگى مى كند مرگش هم در گمراهى است.

«لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الْكِتابِ إِذا تُلِيَ حَقَّ تِلاوَتِهِ »

(هيچ متاعى پيش اين جمعيت بى ارزشتر از قرآن نيست، اگر چنان كه بايست خوانده شود.)

منظور از اين جمله اين است كه اگر قرآن را آن طور كه بايد تلاوت شود بخوانند در نظر آنها خوار و سبك است. البتّه اين عبارت و جملۀ بعدى دلالت بر وجود تحريف در كتاب خدا نمى كند، بلكه مراد اين است كه كتاب خدا بايد به طور صحيح بيان و تفسير شود. پيامبراكرم خودش مفسّر و شارح كتاب بود، و علم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آن حضرت به على عليه السلام منتقل شد. پيامبر فرمود:

«أَنَا دارُالحِكْمَةِ و عَلِيٌّ بابُها»(1)

من خانۀ حكمت هستم و على درب آن خانه. اگر قرآن آن گونه كه واقعش هست تفسير و بيان مى شد پيش آنها بى ارزش بود؛ چون مطابق با بافته هاى آنها نبود، آنها

ص: 277


1- - سنن الترمذى، ج 5، ص 637؛ بحارالأنوار، ج 40، ص 203.

مى خواستند كتاب خدا را مطابق با بافته هاى خودشان تفسير كنند.

«وَ لا سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً وَ لا أَغْلى ثَمَناً مِنَ الْكِتابِ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ »

(و متاعى نزد اينها با ارزش تر و گران قيمت تر از كتاب خدا نيست وقتى كه تحريف شود.)

وقتى سخن از تحريف مى رود لازم نيست تحريف به حسب لفظ باشد، بلكه شامل تحريف به حسب معنى هم مى شود، يعنى قرآن برخلاف معنا شود و مطابق ذوق آنها تفسير شود. كسى كه مى خواهد قرآن را تفسير كند بايد ذهنش را از آنچه با آن مأنوس است، مثل مسائل فلسفى، كلامى، عرفانى و غير آن خالى كند، و ببيند خود كتاب و بيان پيغمبراكرم عليه السلام و ائمّۀ اطهار عليهم السلام چه دلالتى دارد، نه اين كه كتاب خدا را بر اساس مسائلى كه ذهنش با آن مأنوس است تفسير كند.

«وَ لا عِنْدَهُمْ أَنْكَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ ، وَ لا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْكَرِ»

(و نزد آنان منكرتر از معروف، و معروفتر از منكر نيست.)

پايگاه علمى اين جمعيت كتاب خدا و سنّت پيغمبر نيست، بلكه آراء و قياسها و استحسانات معيار علم آنان است؛ اگر بخواهد آنچه معروف و حق است اجرا شود پيش اينها منكر است، و منكر معروف. ممكن است با گذشت زمان در اثر تفسيرها و تعليمات غلط و هواپرستى ها منكر در نظر مردم معروف، و معروف منكر شود.

خدا إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق دهد كه بتوانيم علوم اسلامى را از مسير صحيح و از كتاب و سنّت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به دست آوريم، و اين قدر قدرت روحى داشته باشيم كه اگر در موردى نتوانستيم احكام الهى را از كتاب و سنّت بيابيم بگوييم نمى دانيم.

هيچ گاه راه احتياط بر انسان بسته نيست:

«أَخوكَ دينُكَ فَاحْتَطْ لِدينِكَ بِما شِئْتَ »(1)

دين تو به منزلۀ برادر تو مى باشد، پس براى دينت احتياط كن به آنچه مى خواهى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 278


1- - بحارالأنوار، ج 2، ص 258.

درس 61: خطبۀ 18 (قسمت اوّل)

اشاره

مدارك فقه از نظر علماى شيعه و سنّى

حجّيّت اجماع و عقل از نظر شيعه و اهل سنّت

بطلان قياس و استحسان در فقه شيعه

تخطئه و تصويب، و عدم جريان تصويب در سه مورد

موارد محل بحث تخطئه و تصويب

ضرورت اجتهاد و افتاء در مسائل

معناى وحدت شيعه و سنّى

سنّت از ديدگاه شيعه و اهل سنّت

ص: 279

ص: 280

«خطبۀ 18 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام في ذَمِّ اخْتِلافِ العُلَماءِ فِي الفُتْيا:

«تَرِدُ عَلى أَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ الْأَحْكامِ فَيَحْكُمُ فِيها بِرَأْيِهِ ، ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِها عَلى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيها بِخِلافِهِ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز خطبۀ هجدهم مطرح مى شود.

«و مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام في ذَمِّ اخْتِلافِ العُلَماءِ فِي الفُتْيا»

(از جمله سخنان آن حضرت است در مذمّت اختلاف علما در فتوى.)

ظاهر اين عنوان اين است كه خطبه مستقيماً در مذمّت اهل فتوى صادر شده، در صورتى كه در مذمّت حكّام و قضات مى باشد، منتها چون اساس قضاوتهاى آنان فتاواى آنان مى باشد، پس در حقيقت اختلاف قضات در مقام حكم مستند به اختلاف آنان در فتوى مى باشد.

«تَرِدُ عَلى أَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ الْأَحْكامِ فَيَحْكُمُ فِيها بِرَأْيِهِ ، ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِها عَلى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيها بِخِلافِهِ »

(بسا يك دعوى داراى حكمى از احكام بر يكى از آنان وارد مى شود و او به رأى خود به آن حكم مى كند، سپس همان قضيه بر ديگرى وارد مى شود و او بر خلاف اوّلى حكم مى كند.)

ص: 281

مدارك فقه از نظر علماى شيعه و سنّى

در اين قسمت از بحث مدارك فقه از نظر شيعه و اهل سنّت را مطرح مى كنيم.

علماى شيعه و اهل سنّت اتفاق دارند كه مدارك فقه، يعنى ادلّۀ استنباط احكام چهار چيز است: كتاب خدا، سنّت پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم، عقل و اجماع.

سنّت عبارت است از قول، فعل و تقرير معصوم؛ تقرير يعنى تثبيت كردن عمل يا گفتۀ ديگرى توسط معصوم؛ اگر كسى كارى را پيش معصوم انجام داد و يا مطلبى را پيش معصوم گفت و معصوم مى توانست از كارش جلوگيرى كند و يا سخنش را ردّ كند و نكرد، دليل بر اين است كه كار او و مطلبى كه گفته صحيح است.

قرآن كريم در مورد پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ) (1) پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى شما الگوى خوبى است؛ يعنى شما مى توانيد عمل پيغمبر را الگوى خود قرار دهيد و طبق آن عمل كنيد، بنابراين عمل پيغمبر كه معصوم است براى ما حجّت است، يعنى دليل است براى استنباط احكام اسلام، همچنين است كلام و تقرير آن حضرت.

حجّيّت اجماع و عقل از نظر شيعه و اهل سنّت

به اعتقاد شيعه اگر اجماع كشف از قول معصوم كند حجّت است، در حقيقت ما براى اجماع موضوعيّت قائل نيستيم و خودش را مستقلاً حجّت نمى دانيم، بلكه به اعتقاد ما اجماع طريقيّت دارد، يعنى راه است براى كشف قول معصوم، اگر اجماع امّت بر مسأله اى به نحوى بود كه ما از اين راه قول معصوم را كشف كرديم حجّت مى شود، و دليل براى حكم شرعى است.(2)

ص: 282


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 21.
2- دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 2، ص 65.

اهل سنّت مى گويند: خود اجماع حجّت است، و اجماع امّت بر يك معنايى دليل بر صحّت آن مى باشد؛ و بسا آن را در حدّ اجماع اهل حَلّ و عَقد تنزّل مى دهند، و گاهى تنزّل مى دهند و مى گويند اجماع تمامى اهل حل و عَقد هم لازم نيست و اگر بعضى از آنها هم اجماع كردند حجّت است. خلافت خليفۀ اوّل را هم بر همين اساس درست مى كنند، مى گويند: امّت پيغمبر بعد از رحلت آن حضرت اجماع كردند بر خلافت خليفۀ اوّل. اگر به آنها گفته شود اجماع همۀ امّت نبود؛ زيرا سلمان، مقداد، عمّار، عبّاس، حضرت على و عده اى ديگر در آن اجتماع نبودند، در سقيفه پنج نفر با ابوبكر بيعت كردند، مى گويند: بعضى هم كه باشند كافى است. به هرحال اهل سنّت براى اجماع موضوعيّت قائل اند، و خود اجماع را حجّت مى دانند.(1)

اما عقل اجمالاً حجّت است. اهل سنّت عقل ظنّى را حجّت مى دانند، قياس و استحسان را حجّت مى دانند، و از اين راه احكام را استنباط مى كنند.

شيعه به پيروى از ائمه عليهم السلام عقلياتى را كه براى انسان مظنّه ايجاد كند حجّت نمى دانند، اما اگر حكم عقل قطعى باشد شيعه آن را حجّت مى داند و در فقه به آن تكيه مى كند، مثل مستقلات عقليه كه عقل حكم مى كند به اين كه احسان خوب است و ظلم قبيح است، و مواردى از اين قبيل كه عقل به طور صريح حكم مى كند.

بطلان قياس و استحسان در فقه شيعه

بنابراين يكى از اختلافات اساسى علماى شيعه و علماى اهل سنّت در روش استنباطهاى فقهى عبارت است از مسألۀ قياس و استحسان. در روايات زيادى ائمه عليهم السلام به مبارزه با اين مسأله پرداخته(2) و فرموده اند: با اين عقول ناقصه نمى شود

ص: 283


1- همان، ص 65 تا 68.
2- - در اين رابطه به الكافى، ج 1، ص 54، باب البدع والرأى والمقائيس مراجعه كنيد.

احكام خداوند را استنباط كرد. از جمله روايت صحيحه اى است كه ابان بن تغلب در مورد ديۀ قطع انگشت از حضرت امام صادق عليه السلام سؤال مى كند.

ابان مى گويد: از حضرت امام صادق عليه السلام پرسيدم اگر مردى يك انگشت زنى را قطع كند چقدر ديه بايد بدهد؟ حضرت فرمودند: ده شتر، عرض كردم اگر دو انگشت از يك زن را قطع كند چقدر ديه بايد بدهد؟ حضرت فرمودند: بيست شتر، عرض كردم اگر سه انگشت يك زن را قطع كند چقدر ديه بايد بدهد؟ حضرت فرمودند: سى شتر، عرض كردم اگر چهار انگشت يك زن را قطع كند چقدر ديه بايد بدهد؟ حضرت فرمودند: بيست شتر. ابان مى گويد: تعجّب كردم و گفتم: اين را در عراق به ما گفتند و ما باور نكرديم و گفتيم شيطان اين حكم را آورده. حضرت فرمودند:

«مَهْلاً يا أَبانُ ! هذا حُكْمُ رَسولِ اللّهِ ... وَ السُّنَّةُ إذا قيسَتْ مُحِقَ الدّينُ »(1) اى ابان صبر كن و تند نرو اين حكم رسول خداست، در سنّت اگر قياس شود دين از بين مى رود. آنگاه فرمودند: ديۀ زن تا يك سوّم با ديۀ مرد هماهنگ است، ولى وقتى از ثلث گذشت نصف مى شود.

ديۀ كامل مرد صد شتر است، يعنى اگر كسى مردى را بكشد ديه اش صد شتر است، و ديۀ كامل زن پنجاه شتر است، و ديۀ يك انگشت ده شتر است، بنابراين تا سه انگشت ديۀ زن و مرد مساوى است؛ اما در چهار انگشت، چهل شتر چون از ثلث صد شتر كه ديۀ كامل است بيشتر مى شود، ديۀ چهار انگشت مرد چهل شتر، و ديۀ چهار انگشت زن بيست شتر مى شود. اين قانونى است كه خداوند قرار داده كه مرد و زن تا ثلث ديه هماهنگ هستند و از ثلث كه گذشت ديۀ زن نصف ديۀ مرد است.

باز در روايت آمده است:

«إنَّ دينَ اللّهِ لا يُصابُ بِالْعُقولِ النّاقِصَةِ ...»(2) دين خدا با عقلهاى ناتمام شما به دست نمى آيد.1.

ص: 284


1- - وسائل الشيعة، ج 29، ص 352، باب 44 از ابواب ديات الأعضاء، حديث 1.
2- - بحارالأنوار، ج 2، ص 303، حديث 41.

همان گونه كه صورت اشخاص با هم فرق دارد فكر اشخاص هم با هم فرق مى كند، حال اگر بنا باشد دين خدا به فكر افراد سپرده شود ديگر دين خدا نمى شود، بلكه ساختۀ ذهن افراد مى شود.

تخطئه و تصويب، و عدم جريان تصويب در سه مورد

يكى از اختلافات اساسى ديگرى كه بين شيعه و عده اى از علماى اهل سنّت است مسألۀ تخطئه و تصويب است، كه از همان زمان حضرت على عليه السلام مطرح بوده است.(1)

شيعه و عده اى از علماى اهل سنّت مُخطّئه، و بسيارى از علماى اهل سنّت مصوّبه هستند. مخطّئه مى گويند چون حكم خدا يكى بيشتر نيست ممكن است مجتهد به آن برسد و ممكن است خطا كند و نرسد، ولى مصوّبه معتقدند حكم واقعى خدا در هر مسأله اى همان حكمى است كه مجتهد به آن مى رسد و استنباط مى كند، پس اگر دو مجتهد با هم اختلاف دارند براى هر كدام حكم واقعى همان است كه به آن رسيده و خطا در كار نيست.

البتّه تصويب در سه مسأله راه ندارد:

مورد اوّل: در مسائل اعتقادى، مثل اعتقاد به يگانگى خدا، اعتقاد به معاد و اين كه آيا جسمانى است يا روحانى، و مسائلى از اين قبيل؛ زيرا در اين گونه مسائل حق يكى بيشتر نيست. نمى شود كه معاد هم جسمانى باشد و هم نباشد، واقع مطلب يكى بيشتر نيست، اگر كسى دنبال حق رفت و آن را به دست آورد مى شود مصيب، يعنى به حق رسيده، و اگر كسى اشتباه كرد نظرش باطل است؛ از باب مثال ما معتقد به معاد جسمانى هستيم، اگر كسى اشتباه كرد و منكر معاد جسمانى شد نظرش باطل است.

ص: 285


1- - اين بحث در كتاب دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 2، ص 73 تا 78 مشروحاًآمده است.

كسى كه در اصول عقايد خطا كرده، اگر مقصّر بوده يعنى در ياد گرفتن كوتاهى كرده عقاب دارد؛ و اگر قاصر بوده يعنى در ياد گرفتن كوتاهى نكرده عقاب ندارد. از باب مثال ما معتقد به حقانيت اسلام و قرآن هستيم، و ساير ملّتها اين را قبول ندارند، عقل به انسان حكم مى كند كه اگر اينها در رسيدن به حق كوتاهى كرده اند، و با اين كه شنيده بودند اسلامى هست و قرآنى هست و احتمال هم مى دادند كه حق باشد اما براى رسيدن به آن تلاشى نكردند و بر طبق دين پدرى خود عمل كردند، گنهكار هستند و در قيامت عقاب دارند. اما اگر فرض كرديم كه يك مسيحى تحقيق كرد و واقعاً معتقد شد كه اسلام باطل است، و يا اين كه مسيحيت را براى او گفته اند و اصلاً نامى از اسلام نشنيده، اين را مى گويند قاصر؛ يعنى ذاتاً كوتاه آمده است و مقصّر نيست، و جاهل قاصر در اصول عقايد مسلّماً عقاب ندارد، گرچه از نظر فقهى كافر باشد و احكام كفر هم بر او جارى شود اما به جهنم نمى رود، زيرا اگر خداوند بخواهد او را به جهنم ببرد ظلم است و ظلم قبيح است. البتّه جايى كه براى اهل بهشت هست براى او نيست. كه اين خود بحث دامنه دارى در فلسفه دارد.

بهشت اساساً مولود عقايد و اخلاق و اعمال انسان است؛ عقايد حق مراحلى از بهشت را به دنبال دارد كه بايد اسمش را گذاشت بهشت عقايد.

مى گويند:

«المَعرِفَةُ بَذرُ المُشاهَدَةِ »(1) شناسايى بذر و تخم مشاهده و ديدن است.

شناسايى و اعتقاد انسان نسبت به حقايق عالم وجود، نسبت به ملائكة اللّه و پيغمبران و عالم قيامت، بذر مى شود كه آن حقايق را مشاهده كند، و از اين مشاهده لذّتى مى برد كه از خوردن ميوه هاى بهشتى و حورالعين نمى برد. بنابراين كسى كه اين شناسايى و اعتقاد را نداشته باشد قهراً بهشت عقايد را هم نخواهد داشت، چون بذرش را نكاشته تا ميوه اش را بچيند.8.

ص: 286


1- - الأسفار الأربعة، صدرالمتألهين، ج 4، ص 386 و ج 5، ص 38.

اخلاق و اعمال هم هر كدام بهشتى دارند از سنخ خود، اخلاق حسنه بهشتى دارند از سنخ خود، اعمال هم بهشتى دارند از سنخ خود.

در حديث آمده است كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: هر كس «سبحان اللّه» بگويد خداوند يك درخت در بهشت براى او مى كارد. يك «الحمدللّه» بگويد يك درخت براى او مى كارد، يك «لا اله الاّ اللّه» بگويد يك درخت براى او مى كارد... شخصى به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت: يا رسول اللّه پس ما در بهشت درختهاى بسيار داريم، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: آرى ولكن بپرهيزيد از اين كه آتشهايى را بفرستيد كه آنها را بسوزانند.(1) يك وقت مى بينى انسان يك گناه مى كند كه همۀ آن باغ را آتش مى زند.

بنابراين بهشت سه درجه و مرحله دارد: بهشت عقايد، بهشت اخلاق و بهشت اعمال، كه بهشت هر كدام از سنخ خودش مى باشد؛ لذا قرآن مى فرمايد: (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ) (2) كسى كه به اندازۀ سنگينى يك ذرّه كار خير انجام دهد آن را مى بيند. عمل مجسم مى شود، «لا اله الاّ اللّه» به صورت درخت در مى آيد.

جهنم هم مثل بهشت داراى سه مرحله است: جهنم عقايد غلط و باطل، جهنم اخلاق بد و جهنم اعمال غلط ؛ قرآن مى فرمايد: (وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ) (3) كسى كه به اندازۀ يك ذرّه شرّ انجام دهد آن را مى بيند، جهنم مولود عقايد و اخلاق و اعمال غلط است در صورتى كه از روى عناد و مخالفت با حق باشد؛ لذا جاهل قاصر به جهنم نمى رود و خداوند او را عقاب نمى كند، چون معاند نيست. و بالاخره مورد اوّل از موارد كه تصويب در آن راه ندارد مسائل اعتقادى است.

مورد دوّم: مسائل عقلى است، در مسائل عقلى تصويب راه ندارد، به اصطلاح در مستقلات عقلى، امور عقلى قطعى؛ و اهل سنّت هم در اين گونه مسائل قائل به8.

ص: 287


1- بحارالأنوار، ج 8، ص 186، حديث 154.
2- - سورۀ زلزلة (99)، آيۀ 7.
3- - همان، آيۀ 8.

تصويب نيستند، مثل حكم عقل به قُبح ظلم و حُسن عدل و احسان، حال اگر كسى به ذهنش آمد كه ظلم خوب است اين ديگر خطاست.

مورد سوّم: در مسائل عملى ضرورى اسلام هم مسألۀ تصويب راه ندارد؛ مثل وجوب نماز، وجوب روزه و...، در اين گونه مسائل ضرورى هم حق يكى بيشتر نيست؛ نماز يا واجب است يا نيست و نمى شود كه هم واجب باشد و هم نباشد.

موارد محل بحث تخطئه و تصويب

بنابراين موضوع بحث تخطئه و تصويب(1) بين علماى شيعه و اهل سنّت مسائل عملى فرعى غير ضرورى است. از باب مثال كسى چهار فرسخ مسافرت مى كند و شب برنمى گردد، فرداى آن روز برمى گردد، يك مجتهد مى گويد نماز شكسته است و مجتهد ديگرى مى گويد وظيفه اش تمام است، اختلاف نظر پيدا مى شود. در بين اهل سنّت هم از اين گونه مسائل اختلافى پيدا مى شود، ابوحنيفه در يك مسأله فتوايى دارد و شافعى فتواى ديگرى. اينها مسائل نظرى است، و از راه نظر كسب كرده اند.

در اين سنخ مسائل علماى شيعه همگى اهل تخطئه هستند، يعنى مى گويند در اين گونه مسائل يكى حق و ديگرى باطل است، منتها كسى كه خطا كرده گنهكار نيست، حديث داريم با اين مضمون كه:

«لِلمُصيبِ أَجرانِ و لِلمُخطِئِ أجرٌ واحدٌ»(2) آن كس كه كوشش كرده و به حق رسيده دو اجر دارد - يك اجر به جهت زحمتى كه كشيده، و يك اجر هم براى اين كه به حق رسيده است - و آن كه زحمت كشيده و به حق نرسيده يك اجر دارد.

ص: 288


1- - دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 2، ص 73 تا 78.
2- - اين مضمون در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه در تمام منابع حديثى اهل سنّت آمده است. رجوع شود به پاورقى صفحۀ 246 همين كتاب.

بسيارى از علماى اهل سنّت كه در زمان حضرت على عليه السلام هم بوده اند مصوّبه هستند و مى گويند: اگر يك مجتهد مثلاً در مورد مثالى كه زديم گفت نماز شكسته است و مجتهد ديگر گفت نماز تمام است، هر دو حق است و هر دو حكم اللّه واقعى است. در تصوير اين مسأله به چند صورت گفته اند؛ بعضى گفته اند: خداوند در اين واقعه حكمى ندارد، بلكه طبق نظر مجتهد حكم خداوند نازل و تصويب مى شود.

بعضى ديگر گفته اند: خداوند از ازل مى دانسته كه حكم اين دو مجتهد مختلف خواهد بود و لذا از ازل دو حكم فرستاده تا حكمى كه اين مجتهد مى دهد درست باشد و حكمى هم كه آن مجتهد مى دهد درست باشد.

بنابراين تصويب يعنى در يك مسأله دو نظر مخالف هر دو صواب و حق مى باشند، و اين مطلب را اهل سنّت به جايى رساندند كه نسبت به اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار داشتند كه اگر دو نفر از صحابۀ پيغمبر اختلاف داشتند هر دو حق است، حتى راجع به حضرت على عليه السلام و معاويه مى گويند: حضرت على عليه السلام از اصحاب پيغمبر بوده معاويه هم از اصحاب پيغمبر بوده، و نمى شود گفت كه اشتباه مى كرده اند، كار حضرت على كه با معاويه مى جنگيده بر حق بوده و كار معاويه هم كه با على مى جنگيد بر حق بوده است، وظيفۀ معاويه همان بوده كه انجام داد وظيفۀ على عليه السلام هم همان بوده كه انجام داد! اينها نظر و عنايت خاصى نسبت به اصحاب پيغمبر دارند كه بگويند هر آنچه انجام مى داده اند و گفته اند صواب بوده است.

لذا مصوّبه يعنى كسانى كه مى گويند نظر مجتهد حق است و مطابق با واقع و هيچ گاه خطا ندارد؛ مثلاً شافعى كه در بسيارى از مسائل اختلاف نظر دارد، بنابراين تعبير مى كنند كه شافعى فى القديم فتوايش اين بوده و شافعى فى الجديد فتوايش آن بوده - فى الجديد يعنى در كتاب امّ - هر دو نظر حق و حكم اللّه واقعى است، و يا مثلاً اگر در يك مسأله ابوحنيفه و شافعى اختلاف داشتند هر دو حق است.

ص: 289

جمله اى در كتابهاى ما ديده مى شود، حتى گاهى در كتب علاّمه ديده مى شود، به نظر مى رسد كه اين جمله از مصوّبه به دست ما رسيده باشد و چيز درستى نيست، جمله اين است

«هذا ما أَفتى بِهِ المُفتِي و كُلُّ ما أفتى بِه المُفتِي فَهُو حُكمُ اللّهِ فِي حَقِّي» اين مسأله چيزى است كه مجتهد بر طبقش فتوى داده، و هر آنچه كه فتوى دهنده طبق آن فتوى دهد حكم خداست در حق من؛ اگر مراد از اين عبارت اين است كه حكم واقعى خدا در حق من اين است، اين غلط است؛ اما اگر مراد اين باشد كه وظيفۀ من به حسب ظاهر اين است كه به اين فتوى عمل كنم، اما آيا حكم واقعى خدا همين است يا نه من نمى دانم، آن وقت درست مى شود.

ضرورت اجتهاد و افتاء در مسائل

بى گمان اجتهاد در فقه هم مثل اجتهاد در رشته هاى ديگر اعتقادى و عملى است، همان گونه كه لازم است در طب كه مورد نياز بشر است عده اى بروند درس بخوانند و كوشش كنند و دكتر بشوند، دكتر يعنى كسى كه در مسائل طبى اهل نظر است، وقتى يك مريض را كه پايش درد مى كند پيش او مى برند او مريض را نگاه مى كند و روى علائم تشخيص مى دهد اين مريض مثلاً تب مالت دارد و داروى آن هم اين است، و ممكن است دكتر ديگرى بگويد اين مريض رماتيسم دارد، هر دو كوشش خودشان را كرده اند منتها گفتۀ يكى درست و ديگرى باطل و خطاست، در اين صورت آيا درست است ما بگوييم چون دكترها گاهى اشتباه مى كنند اصلاً طبابت نباشد؟! قطعاً اين حرف درست نيست؛ زيرا اگر بخواهيم بدون نظر پزشكان مداوا كنيم شايد تلفات ما هشتاد درصد باشد و مثلاً بيست درصد ممكن است درست عمل كنيم، اما اگر به اهل نظر و دكترها مراجعه كرديم نود درصد صحّت هست و ده درصد ممكن است اشتباه باشد، و ما براى ده درصد اشتباه نمى توانيم از مراجعه به دكتر صرف نظر كنيم.

ص: 290

پس عقل بشر مى گويد تو در مسائل طبى و پزشكى يا بايد خودت متخصص باشى يا به متخصص مراجعه كنى، گرچه متخصّصين هم گاهى اشتباه مى كنند.

در مسائل فقه هم همين طور است؛ ما با اين كه مخطّئه هستيم و مى گوييم علما ممكن است اشتباه كنند، اما اگر بنا باشد در مسائل فقهى به غير متخصص مراجعه كنيم و خودسرانه به مسائل نماز و روزه و حج عمل كنيم بيست درصد ممكن است درست باشد؛ اما اگر به مجتهد و متخصص، يعنى كسى كه پنجاه شصت سال در قرآن و حديث و سنّت و كلمات بزرگان تحقيق كرده و متخصص در استنباط احكام شده مراجعه كرديم، مجتهد نود درصد حق را مى گويد و ده درصد ممكن است خطا باشد.

پس باب اجتهاد بايد مفتوح باشد، اجتهاد يعنى كوشش كردن در ياد گرفتن احكام، هم اهل سنّت به مجتهد مراجعه مى كنند هم ما، منتها گروهى از آنها مى گويند باب اجتهاد مسدود است و به مجتهدين گذشته مراجعه مى كنند، يعنى ابوحنيفه، شافعى، مالك بن أنس و احمد حنبل؛ ديگر خودشان اجتهاد نمى كنند و يا در فتواهاى آنان اجتهاد مى كنند؛ ولى ما مى گوييم كه اسلام به مجتهد خاصى منحصر نيست، بلكه در هر زمانى مجتهدين با مراجعه به كتاب و سنّت و عقل و اجماع احكام را استنباط مى كنند، و ممكن هم هست كه خطا كنند؛ و كسى كه مجتهد نيست يا بايد احتياط كند و يا به مجتهد مراجعه نمايد؛ مانند مراجعۀ مريض به پزشك متخصص.

معناى وحدت شيعه و سنّى

گاهى بعضى مطرح مى كنند حالا كه ما الحمدللّه وحدت كلمه داريم و هفتۀ وحدت تشكيل داده ايم، و با توجّه به اين كه در مقابل دشمنان اسلام و اسرائيل و ابرقدرتهاى شرق و غرب قرار گرفته ايم، مطرح كردن شيعه و سنّى چيز صحيحى نيست و دامن زدن به اختلافات است.

ص: 291

بايد توجّه داشت كه شيعه يك فقهى براى خودش دارد و مذاهب اهل سنّت هم فقهى دارند، نه آنها به فقه ما عمل مى كنند و نه ما به فقه آنان؛ مسائل علمى و اعتقادى بايد مطرح شود، در علم هيچ وقت سانسور نيست.

اين كه ما مى گوييم وحدت، معناى آن اين نيست كه ما شيعيان فقه خود را كه از اهل بيت پيغمبر و عترت طاهرين او عليهم السلام اخذ شده كنار بگذاريم، بلكه معناى آن اين است كه ما مسلمانيم و قرآن و پيغمبر را قبول داريم، اهل سنّت هم مسلمان هستند و قرآن و پيغمبر را قبول دارند، در مقابل اسرائيل و ابرقدرتها نبايد با هم جنگ داشته باشيم، و يا اين كه با آنها سازش كنيم، بلكه بايستى چهار مذهب اهل سنّت و مذهب شيعه با هم يك مشت شوند و بر دهان دشمنان اسلام بزنند، اين معناى وحدت كلمه است.

مسائل علمى بايد مطرح شود، اگر تعصب در كار نباشد ما موظّفيم كه فقه اهل سنّت را ببينيم، چنانچه مى بينيم، و الآن در حوزه هاى علمى ما فقه اهل سنّت مراجعه و مطالعه مى شود. ما در درسمان فتاواى علماى آنها را مطرح مى كنيم. قاعده اش هست كه اهل سنّت هم فقه شيعه را مطرح كنند، بسا در اثر مطرح كردن دو فقه بسيارى از اختلافات علمى هم حل شود. به هرحال مطرح كردن اين مسائل از نظر علمى است نه اين كه بخواهيم نزاعى و جدالى باشد. خداوند وقتى مى خواهد ما را از اختلاف نهى كند با بهترين تعبير در قرآن مى فرمايد: (وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ ) (1) ؛ «تنازعوا» باب تفاعل است از مادّۀ «نَزع» به معناى كشيدن. خدا نمى فرمايد اختلاف نظر نداشته باشيد - مغز است و فكر مى كند و هر كسى فكرى دارد، بايد افكار روى هم ريخته شود تا مطالب پخته شود - بلكه مى فرمايد:

(لا تَنازَعُوا) بِكِش بِكِش عليه يكديگر نداشته باشيد، اگر اين گونه باشد (فَتَفْشَلُوا) پس ضعيف مى شويد (وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ ) و بادتان (كنايه از شوكتتان) مى رود، ديگر باد به پرچمتان نمى خورد؛ در آن6.

ص: 292


1- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 46.

موقع باد به پرچم اسرائيل مى خورد و سه ميليون اسرائيلى صهيونيست به يك ميليارد مسلمان زور مى گويند.

سنّت از ديدگاه شيعه و اهل سنّت

به هرحال هم اهل سنّت اجتهاد را قبول دارند و هم ما، منتها گفتيم كه دو اختلاف اساسى بين ما و آنها هست، يكى اين كه ما در اجتهادمان به قياس و استحسانات عمل نمى كنيم آنها عمل مى كنند، و يكى هم اين كه ما اهل تخطئه هستيم اما بسيارى از آنها اهل تصويب هستند. فرق ديگرى هم بين ما و آنها هست و آن اين كه ما مى گوييم سنّت حجّت است، يعنى سنّت پيغمبر و عترت هر دو حجّت است، و پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: من از بين شما مى روم و دو چيز نفيس را در بين شما باقى مى گذارم، كتاب خدا و عترتم را.(1) عترت پيغمبر هم مثل كتاب خدا بر ما حجّت است، و ما سنّت پيامبر را از راه عترت پيامبر به دست مى آوريم. و برحسب فرمايش پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه توصيه كردند به كتاب و عترت مراجعه كنيد، ما عترت را حجّت مى دانيم و طريق سنّت پيغمبر مى دانيم؛ امام صادق عليه السلام مى فرمايد: من هرچه مى گويم از پدرم نقل مى كنم، و پدرم هرچه نقل مى كند از پدرش نقل مى كند تا برسد به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم.(2) اما اهل سنّت قول عترت را رها كردند.

در اين خطبه حضرت على عليه السلام مى خواهند عملى را كه آنها در مقام فتوى و قضاوت داشته اند ردّ كنند، كه اوّلاً: آنان در مقام فتوى به رأى و قياس و استحسان عمل مى كردند، و ثانياً: اگر دو نفر دو نظر مخالف يكديگر داشتند آنان مى گفتند هر دو حق است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 293


1- - المراجعات، مراجعۀ 8؛ بحارالأنوار، ج 2، ص 100 و 226 و 285.
2- بحارالأنوار، ج 2، ص 179.

ص: 294

درس 62: خطبۀ 18 (قسمت دوّم)

اشاره

دلايل و احتمالات فرضى براى اثبات نظريۀ تصويب و ردّ آنها

ردّ احتمالات پنجگانه

عظمت ظاهر و باطن قرآن

يك روايت در مورد اهميت فتوى

ص: 295

ص: 296

«خطبۀ 18 - قسمت دوّم»

«ثُمَّ يَجْتَمِعُ الْقُضاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ الْإِمامِ الَّذِي اسْتَقْضاهُمْ ، فَيُصَوِّبُ آراءَهُمْ جَمِيعاً، وَ إلهُهُمْ واحِدٌ! وَ نَبِيُّهُمْ واحِدٌ! وَ كِتابُهُمْ واحِدٌ! أَفَأَمَرَهُمُ اللَّهُ تَعالى بِالْاِخْتِلافِ فَأَطاعُوهُ ؟ أَمْ نَهاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ ؟ أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ دِيناً ناقِصاً فَاسْتَعانَ بِهِمْ عَلى إِتْمامِهِ ؟ أَمْ كانُوا شُرَكَاءَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا، وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضى ؟ أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحانَهُ دِيناً تامّاً فَقَصَّرَ الرَّسُولُ صلى الله عليه و آله و سلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدائِهِ ؟ وَ اللَّهُ سُبْحانَهُ يَقُولُ : (ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ) وَ قالَ :

فِيهِ تِبْيانٌ لِكُلِّ شَيْ ءٍ، وَ ذَكَرَ أَنَّ الْكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً، وَ أَنَّهُ لَااخْتِلافَ فِيهِ ، فَقالَ سُبْحانَهُ : (وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً) وَ إِنَّ الْقُرآنَ ظاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ باطِنُهُ عَمِيقٌ ، لا تَفْنى عَجائِبُهُ ، وَ لا تَنْقَضِي غَرائِبُهُ ، وَ لا تُكْشَفُ الظُّلُماتُ إِلَّا بِهِ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در درس پيش خطبۀ هجدهم را مطرح كرديم و به عنوان مقدّمه مطالبى به عرض رسيد.

اجمالاً حضرت امير عليه السلام در اين خطبه به دو مطلب نظر دارند، و اين دو مطلب پايۀ دو اختلاف اساسى است كه بين مشرب شيعه و اهل سنّت در استنباط احكام هست، يكى اين كه آنان در استنباط احكام رأى خود را حجّت مى دانند، يعنى طريق براى كشف واقع، و رأى كه گفته مى شود همان آرائى است كه از راه قياس و استحسانات ظنّى به دست مى آيد؛ و آنچه از راه قرآن و سنّت صريح به دست آيد فهم است نه رأى.

ص: 297

رأى يعنى اين كه از روى قرائن و شواهد و مصالح و مفاسد و ملاكات و خصوصياتى كه به عقلشان مى رسد حكم كنند كه حكم خداوند بايد اين گونه باشد؛ ائمه عليهم السلام فرموده اند اين قبيل رأى نمى تواند ملاك تشخيص احكام باشد. اكثر اهل سنّت به قياس و استحسان عمل مى كنند، مخصوصاً پيروان ابوحنيفه كه از همه بيشتر، و حنابله از همه كمتر.

مطلب دوّم مسألۀ تصويب و تخطئه است كه آنان نوعاً اهل تصويب مى باشند، ما در مورد هر دو مطلب در درس گذشته مفصلاً بحث كرديم. حضرت در اين خطبه به هر دو مسأله نظر دارند.

قسمتى از خطبه را كه در جلسۀ قبل خوانديم مرور مى كنيم؛ حضرت مى فرمايد:

«تَرِدُ عَلى أَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ الْأَحْكامِ فَيَحْكُمُ فِيها بِرَأْيِهِ »

(وارد مى شود بر يكى از اين فقها يا قضات قضيه اى، پس حكم مى كند در آن قضيه به رأى خودش.)

«قَضيه» از مادّۀ «قضاء» است، يعنى چيزى كه مى خواهد مورد قضاوت قرار گيرد - «قضيه» همان «دعوا» است -

«فَيَحْكُمُ فِيها بِرَأْيِهِ » اين شخص در اين قضيه به جاى اين كه به كتاب خدا مراجعه كند و اگر نفهميد از باب علم پيغمبر يعنى حضرت على سؤال كند، طبق درك خودش كه از روى قياس و استحسانات به دست آورده حكم مى كند، و اين را اصطلاحاً رأى مى گويند.

«ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِها عَلى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيها بِخِلافِهِ »

(سپس وارد مى شود همين قضيه بر عالم ديگرى پس حكم مى كند برخلاف آن عالم.)

اين يك اعتراض حضرت كه چرا علم را از مسير واقعى آن به دست نمى آورند و طبق رأى و استحسان خودشان نظر مى دهند. اعتراض دوّم حضرت اين است كه آن

ص: 298

كس كه اين دو قاضى را نصب كرده هر دو نظر را تصويب مى كند، و مى گويد هر دو حكم اللّه واقعى است. حضرت مى فرمايد:

«ثُمَّ يَجْتَمِعُ الْقُضاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ الْإِمامِ الَّذِي اسْتَقْضاهُمْ ، فَيُصَوِّبُ آراءَهُمْ جَمِيعاً»

(پس از آن جمع مى شوند آنهايى كه در اين مسأله حكم كرده اند پيش امامى كه آنان را قاضى قرار داده، و آن امام رأى همۀ اينها را تصويب مى كند.)

«استقضاء» از باب استفعال است؛ يعنى خواسته و طلب كرده از اينها كه قاضى باشند. «قضاة» جمع «قاضى» است. شايد اشكال حضرت در اينجا به عثمان يا به معاويه باشد، كه اگر مثلاً قاضى عراق در يك مسأله حكمى داده و قاضى حجاز هم در همان مسأله حكم ديگرى، اينها هر دو را تصويب كرده اند، در حالى كه دو نظر مخالف هم بوده و نمى شود كه هر دو حق باشند.

حضرت در اين قسمت مسألۀ تصويب را محكوم مى كند، تصويب يعنى اين كه ما هر دو نظر متضاد را بگوييم حق اند؛ مثلاً هم معاويه حق است كه در مقابل حضرت على مى جنگيد و هم على عليه السلام، هم طلحه و زبير حق هستند كه با حضرت على جنگيدند و هم حضرت على عليه السلام؛ ما قائل به تصويب نيستيم، حال چه در مورد دو نظر مخالف از يك مجتهد چه در مورد دو نظر مخالف از دو مجتهد.

دلايل و احتمالات فرضى براى اثبات نظريۀ تصويب و ردّ آنها

براى اين كه بتوانيم نظريۀ تصويب را درست كنيم پنج احتمال وجود دارد، و حضرت مى خواهد هر پنج احتمال را نفى كند.

احتمال اوّل: وجود دو خدا؛ اين كه بگوييم دوتا خدا داريم، يك حكم از طرف اين خدا و حكم ديگر از طرف خداى ديگر. اين احتمال قطعاً باطل است؛ چون اين نياز به دو تشكيلات دارد، و بايد هر خدايى براى خود پيغمبر و كتابى جداگانه

ص: 299

داشته باشد، در صورتى كه يك خدا هست و يك پيغمبر و يك كتاب، و نمى شود كه يك خدا نماينده اش دو گونه حرف بزند و دو حكم بيان كند، و يا خدا دو نمايندۀ متفاوت داشته باشد. بنابراين حكم يكى بيشتر نيست، و هر كس اين حكم را فهميده حق را فهميده و هر كس نفهميده اشتباه كرده. لذا حضرت مى فرمايد:

«وَ إلهُهُمْ واحِدٌ! وَ نَبِيُّهُمْ واحِدٌ! وَ كِتابُهُمْ واحِدٌ!»

(در حالى كه خدايشان يكى است! و پيغمبرشان يكى است! و كتابشان - قرآن - يكى است!»

بنابراين از راه وحدت خدا و وحدت پيغمبر و وحدت كتاب كشف مى كنيم كه حكم خدا يكى است، پس يكى از دو حكم «حكم اللّه» و ديگرى باطل است.

احتمال دوّم: وجه ديگر براى اين كه بگوييم تصويب درست است اين كه گفته شود خدا يكى است اما دستور داده كه مثلاً معاويه وظيفه اش جنگيدن با على است و على وظيفه اش جنگ با معاويه، اصلاً خدا دستور اختلاف داده، هر دو نظر دستور خداست، پس هر دو حق است، البتّه اين را هم نمى توانيم بگوييم؛ زيرا حضرت مى فرمايد:

«أَفَأَمَرَهُمُ اللَّهُ تَعالى بِالْاِخْتِلافِ فَأَطاعُوهُ ؟ أَمْ نَهاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ ؟»

(آيا پس خداى تعالى آنها را امر كرده به اختلاف و آنها اطاعت خدا را كرده اند؟ يا اين كه خدا آنها را از اختلاف نهى كرده پس معصيت خدا را كرده اند؟)

در «أم نهاهم» «أم» يا عاطفه و يا منقطعه است به معناى «بل نهاهم»، وقتى مى گوييم:

خداوند بشر را از اختلاف نظر نهى كرده است، منظور زمانى است كه بخواهند يكديگر را نفى كنند، نه اين كه خداوند اصل فكر كردن را از بشر گرفته، خداوند اين را فرموده كه اگر شما حق را فهميدى بايد بپذيرى و زير بار آن بروى، نه اين كه هر كسى بگويد من حق هستم و يكديگر را نفى كنند، اين همان است كه خداوند مى فرمايد:

ص: 300

(وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ ) (1) با هم نزاع نكنيد كه ضعيف مى شويد.

آنها اگر از طريق حق مى رفتند دچار اختلاف نمى شدند و حال آن كه كتاب خدا در دستشان بود، و به كتاب ناطق خدا مثل حضرت على عليه السلام دسترسى داشته اند، اما آنها به نحوى حضرت على را از صحنه كنار گذاشتند كه حضرت مى رود دنبال كشاورزى؛ بر فرض حضرت على هم خليفه نباشد، نبايد از صحنۀ علم كنار گذاشته شود، اما آنها حضرت را از صحنۀ علم هم كنار گذاشتند.

احتمال سوّم: وجه سوّم براى اين كه بگوييم تصويب درست است اين كه بگوييم:

خداوند دينش را ناقص فرستاده، خداوند فرموده نماز بخوانيد، حج به جا آوريد، اما اين كه نماز را شكسته بايد بخوانى يا تمام خداوند نظر نداده، و محوّل كرده به اين دو مجتهد يا دو قاضى كه تكميل كنند. خداوند اصول احكام را بيان فرموده اما فروع احكام را نظر نداده، و به پيغمبر وحى نشده و پيغمبر هم حكمى ندارد، و بر مجتهدين است كه دين خدا را تكميل كنند، كه البتّه اين را هم نمى توانيم بگوييم. حضرت مى فرمايد:

«أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ دِيناً ناقِصاً فَاسْتَعانَ بِهِمْ عَلى إِتْمامِهِ ؟»

(يا اين كه خداوند دين ناقصى را فرستاده و از مجتهدين براى اتمام آن كمك خواسته است ؟)

مثل قانون اساسى كه شيوخ و بزرگان تهيه مى كنند، و نمى توانند تمام خصوصيات و فروعش را بيان كنند، بعد نمايندگان مجلس مى آيند آيين نامه و قوانين آن را تدوين مى كنند، حالا كسى بگويد خدا هم اصولش را بيان كرده و باقى را گذاشته تا مجتهدين بيايند با نظر خودشان درست كنند.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در خطبۀ وداعش مى فرمايد:

«ما مِن شَيْ ءٍ يُقَرِّبُكُم مِنَ الجَنَّةِ و6.

ص: 301


1- سورۀ أنفال (8)، آيۀ 46.

يُباعِدُكُم مِنَ النّارِ إلّاو قَد أَمَرْتُكُم بِهِ ، و ما مِن شَيْ ءٍ يُقَرِّبُكُم مِنَ النّارِ و يُباعِدُكُم مِنَ الجَنَّةِ إلّاو قَد نَهَيْتُكُم عَنْهُ »(1) هيچ چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك كند و از جهنم دور سازد مگر اين كه به شما دستور آن را داده ام، و هيچ چيزى نيست كه شما را به آتش نزديك كند و از بهشت دور سازد مگر اين كه من نهى كردم شما را از آن.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم احكام خدا را بيان فرموده اند، منتها مردم نتوانسته اند از آن استفاده كنند.

احتمال چهارم: اين كه خداوند از اوّل با مجتهدين شريك بوده، نه اين كه خدا اصل باشد و مجتهدين فرع - خدا اصول را بيان كرده باشد و مجتهدين فروع را - بلكه تقسيم كار كرده اند، خداوند گفته اين قسمت قانون مال من بقيه مال شما، اينها اصلاً شريك اند، همين طور كه در احكام شريك اند شايد در خلقت هم شريك باشند؛ اين هم كه نمى شود، چون خدا شريك ندارد، لذا حضرت مى فرمايد:

«أَمْ كانُوا شُرَكَاءَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا، وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضى ؟»

(يا اين كه اينها در تشريع احكام شريك خدا هستند، بر عهدۀ آنهاست كه بگويند و بر خداست كه راضى باشد؟)

احتمال پنجم: اين كه بگوييد خدا دينش را كامل كرده، حتى حكم ديۀ خدشه اى را هم كه به دست كسى وارد شود بيان كرده، اما پيغمبر كوتاهى كرده؛ اين را هم نمى توانيم بگوييم، حضرت مى فرمايد:

«أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحانَهُ دِيناً تامّاً فَقَصَّرَ الرَّسُولُ صلى الله عليه و آله و سلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدائِهِ ؟»

(يا اين كه خداى سبحان دين كاملى بيان كرده امّا پيغمبر - كه درود خدا بر او و آل او باد - از تبليغ و اداى دستور خدا كوتاهى كرده است ؟)2.

ص: 302


1- - الكافى، ج 2، ص 74، حديث 2.

«سبحانه» مفعول مطلق است، يعنى «سبَّحتُ سبحاناً» منزّه مى كنم خدا را منزّه كردنى كه لايق شأن خداست. «سبحان اللّه» و «سبحانه» در موردى به كار مى رود كه بخواهند چيز ناجورى را به خدا يا پيغمبر خدا نسبت بدهند.

بالاخره اگر بخواهد نظر اين دو مجتهد و اين دو مفتى هر دو صحيح باشند بايد يكى از پنج احتمال را قائل شويم و اين درست نيست؛ زيرا خدا يكى است و دين را كامل فرستاده و پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم كامل ادا كرده، و منبع همۀ احكام قرآن است، هرچه بخواهى در قرآن هست، منتها قرآن فهم مى خواهد، كسى كه اسرار و رموز قرآن را مى داند بايد مرجع باشد تا اسرار و رموز قرآن را از او بياموزيم. لذا حضرت مى فرمايد:

ردّ احتمالات پنجگانه

«وَ اللَّهُ سُبْحانَهُ يَقُولُ : (ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ) (1)»

(و خداى سبحان مى گويد: ما در قرآن چيزى را فروگذار نكرديم.)

يعنى در كتاب همۀ اينها وجود دارد. در واقع از اينجا حضرت استدلال مى كند بر اين كه نه خدا دين را ناقص گذاشته و نه پيغمبر خدا كوتاهى كرده است.

«وَ قالَ : فِيهِ تِبْيانٌ لِكُلِّ شَيْ ءٍ»

(و خداوند فرموده: در قرآن هر چيزى را بيان كرده است.)

اين عبارت نهج البلاغه عبده است، و ظاهرش اين است كه اين جمله آيۀ قرآن باشد ولى در قرآن اين عبارت را نداريم، آنچه در قرآن داريم اين است: (وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ) (2) اى پيغمبر نازل كرديم بر تو كتاب را تا بيان كنندۀ هر چيزى باشد.

ص: 303


1- سورۀ أنعام (6)، آيۀ 38.
2- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 89.

«تبيان» مصدر است از مادّۀ «بيّن». مصادرى كه بر اين وزن است همه اش «ت» اوّل آن مفتوح است؛ مثل «تَكرار، تَعداد، تَمثال»، غير از دو كلمه كه اوّل آنها مكسور است:

«تِبيان» و «تِلقاء».

اگر نقل عبده درست باشد و كلمۀ «و قال» در كلام حضرت باشد، بايد گفت حضرت نقل به معنا كرده اند؛ يعنى حضرت آيه قرآنى را به عبارت خودشان ذكر كرده اند، و نقل به معنا معمول است؛ يك جمله شما مى فرماييد، ديگرى عين آن جمله را نقل نمى كند، مضمون آن را به عبارت خودش مى گويد.

اما بعضى نسخه هاى نهج البلاغه كلمۀ «و قال» را ندارد، از جمله نهج البلاغه اى كه در سال 494 نوشته شده و اخيراً آقاى حاج شيخ حسن سعيد (از علماى تهران) آن را فتوكپى كرده و يك نسخه اش را هم براى من فرستاده اند. مرحوم سيّد رضى نهج البلاغه را در سال 400 نوشته، بنابراين نسخه نزديك به زمان سيّد رضى است. اگر كلمه «و قال» نباشد بهتر مى شود، يعنى خود حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«فيهِ تِبْيانٌ لِكُلِّ شَيْ ءٍ» كه حضرت مضمون قرآن را به بيان خودشان فرموده اند و اين جمله را از قرآن اقتباس كرده اند.

حضرت با اين جمله سه تا از آن احتمالات را خراب كرده اند: يكى اين كه بگويى خدا دين را ناقص گذاشته، دوّم اين كه بگويى شريك دارد و تقسيم كار كرده، سوّم اين كه پيغمبر در تبليغ كوتاهى كرده است.

احتمال ديگر اين بود كه بگويى خداوند دستور اختلاف داده است، حضرت اين را هم نفى مى كند و مى فرمايد:

«وَ ذَكَرَ أَنَّ الْكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً، وَ أَنَّهُ لَااخْتِلافَ فِيهِ ، فَقالَ سُبْحانَهُ :

(وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً) (1) »2.

ص: 304


1- سورۀ نساء (4)، آيۀ 82.

(و خداوند ذكر كرده كه كتاب بعضى از آن بعض ديگر را تصديق مى كند، و اين كه اختلافى در قرآن نيست، پس فرمود خدايى كه منزّه از نقص است: اگر چنانچه قرآن از نزد غير خدا بود در آن اختلاف زيادى را مى يافتند.)

البتّه ما در قرآن «يُصَدِّقُ بَعضُهُ بَعضاً» نداريم، ولى هنگامى كه در قرآن اختلاف نيست قهراً بعضى از آن مصدّق بعض ديگر خواهد بود؛ لذا حضرت با اين بيان اين احتمال را كه خدا امر به اختلاف كرده باشد نفى مى كند.

اما احتمال ديگر كه بگوييد دو خدا در كار بوده، اين را ديگر خودتان مى دانيد غلط است، نفى نمى خواهد.

ممكن است سؤال شود كه حضرت فرمود بيان همه چيز در قرآن هست، ما كه خيلى چيزها را در قرآن نمى يابيم. مثلاً اين كه چه نمازى چند ركعت است در قرآن نيست، خلاصه خيلى چيزها را از قرآن نمى فهميم. جواب اين است كه: قرآن ظاهر دارد، باطن دارد، و باطنش باطن دارد، بايد براى فهم آن به كسانى مراجعه كرد كه ظاهر و باطن قرآن دست آنهاست. بگذريم از اين كه قرآن راههاى كلّى را بيان مى كند، و از آنها مى توان جزئيات را به دست آورد.

عظمت ظاهر و باطن قرآن

«وَ إِنَّ الْقُرآنَ ظاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ باطِنُهُ عَمِيقٌ »

(و همانا قرآن ظاهرش زيبا و جالب است و باطنش عميق.)

«أنيق» چيزى را مى گويند كه جلب توجّه مى كند. ظاهر قرآن خيلى زيباست، قرآن را با صوت زيبا مى خوانند، اما آيا تا حال ديده ايد كه تورات و انجيل را با صوت زيبا بخوانند و مثل قرآن در راديو پخش كنند؟ اين جاذبه اى كه قرآن دارد و به اصطلاح روى الحان و نت هاى موسيقى جور مى آيد، تورات و انجيل ندارد؛ در عربستان كه نه

ص: 305

موسيقى بوده و نه دانشگاه، قرآنى آورده كه با الحان موسيقى جاذبه دار جور بيايد.

مخالفين قرآن گوش مى دادند و لذّت مى بردند اما مى گفتند سحر است. حضرت مى فرمايد: قرآن ظاهرش زيباست و جلب توجّه مى كند، و باطنش خيلى عميق است، هرچه بخواهى در آن هست؛ منتها چاه عميق را من و شما نمى توانيم به عمقش برسيم و استفاده كنيم، كارشناس مى خواهد، متخصص مى خواهد. قرآن هفتاد بطن دارد و از هر بطنى يك چيزى فهميده مى شود، منتها متخصص بايد بفهمد.

«لا تَفْنى عَجائِبُهُ ، وَ لا تَنْقَضِي غَرائِبُهُ »

(عجايب قرآن فانى نمى شود، و غرايب آن پايان ندارد.)

هرچه علم پيش مى رود چيزى از قرآن را كشف مى كند كه براى بشر تازگى دارد.

«وَ لا تُكْشَفُ الظُّلُماتُ إِلَّا بِهِ »

(و تاريكى ها برطرف نمى شوند مگر به قرآن.)

لذا پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«إذَا الْتَبَسَتْ عَلَيكُمُ الفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ المُظْلِمِ فَعَلَيكُمْ بِالقُرآنِ »(1) وقتى كه فتنه ها روى آوردند به طرف شما مثل تكه هاى شب تاريك، بر شما باد رفتن به طرف قرآن.

يك روايت در مورد اهميت فتوى

چون حضرت على عليه السلام در اين خطبه راجع به فتوى دادن و اين كه فتوى نبايد از روى قياس و استحسان باشد بلكه بايد طبق قرآن و سنّت و عقل قطعى و اجماع كاشف از قول معصوم باشد، و ديگر اين كه اگر نظر دو مجتهد در مورد مسأله اى متضاد بود يكى از آن دو خطاست و نمى شود كه هر دو صحيح باشد مطالبى را بيان

ص: 306


1- - الكافى، ج 2، ص 599، حديث 2.

فرموده اند، من راجع به عجله كردن در فتوى و فتواى به رأى، چند حديث يادداشت كرده بودم كه چون وقتى نمانده يكى از آنها را مى خوانم كه اهميت فتوى معلوم شود.

سكونى از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:

«قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يُعَذِّبُ اللّهُ اللِّسانَ بِعَذابٍ لا يُعَذِّبُ بِهِ شَيْئاً مِنَ الجَوارِح، فَيَقولُ : أَىْ رَبِّ عَذَّبْتَني بِعَذابٍ لَمْ تُعَذِّبْ بِهِ شَيْئاً؟ فَيُقالُ لَهُ : خَرَجَتْ مِنكَ كَلِمَةٌ ، فَبَلَغَتْ مَشارِقَ الأَرضِ و مَغارِبَها، فَسُفِكَ بِهَا الدَّمُ الحَرامُ ، وَ انْتُهِبَ بِهَا المالُ الحَرامُ ، وَ انْتُهِكَ بِهَا الفَرْجُ الحَرامُ ، و عِزَّتي و جَلالي لَأُعَذِّبَنَّكَ بِعَذابٍ لا أُعَذِّبُ بِهِ شَيْئاً مِن جَوارِحِكَ »(1):

امام صادق عليه السلام فرمود: رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: خداوند در روز قيامت عذاب مى كند زبان را به عذابى كه هيچ يك از جوارح به آن عذاب نمى شود، زبان مى گويد اى پروردگار مرا عذاب مى كنى به عذابى كه هيچ عضوى را به آن عذاب نكردى، به او گفته مى شود از تو - كه مقام شامخى داشتى، قاضى بودى، مفتى بودى - كلمه اى خارج شد كه به مشرق و مغرب زمين رسيد، و با اين نظر تو خونهاى به ناحقى ريخته شد، مالهاى حرام غارت شد، ناموسهاى حرام هتك شد؛ قسم به عزّت و جلال خودم تو را به عذابى عذاب مى كنم كه هيچ يك از جوارح تو را اين گونه عذاب نمى كنم.

گناه زبان از همۀ گناهان خطرش زيادتر است، خصوصاً جايى كه مربوط به دروغ بر خدا و پيغمبر شود؛ توجّه داشته باشند برادران و خواهران كه حتى المقدور زبانشان را حفظ كنند و تا چيزى برايشان روشن نباشد نگويند.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق دهد كه به حق و حقيقت عامل باشيم، و خداوند راه درك حقايق را به ما نشان بدهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته6.

ص: 307


1- الكافى، ج 2، ص 115، حديث 16.

ص: 308

درس 63: خطبۀ 19 (قسمت اوّل)

اشاره

خلاصه اى از داستان زندگى اشعث بن قيس

نقش اشعث در نجات معاويه از شكست حتمى در جنگ صفّين

شركت اشعث و فرزندان او در قتل حضرت على و حسنين عليهم السلام

منافق خطرناكتر از كافر

ص: 309

ص: 310

«خطبۀ 19 - قسمت اوّل»

و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام قالَه لِلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ و هُوَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ يَخْطُبُ ، فَمَضى في بَعْضِ كَلامِهِ شَيءٌ اعْتَرَضَهُ الأَشْعَثُ فَقالَ : يا أميرَالمؤمنينَ ، هذِهِ عَلَيكَ لا لَكَ ، فَخَفَضَ عليه السلام إلَيْهِ بَصَرَهُ ، ثُمَّ قالَ :

«ما يُدْرِيكَ ما عَلَيَّ مِمَّا لِي ؟ عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللّهِ وَ لَعْنَةُ اللَّاعِنِينَ ! حائِكُ ابْنُ حائِكٍ ! مُنافِقُ ابْنُ كافرٍ! وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَكَ الْكُفْرُ مَرَّةً وَ الْإِسْلامُ أُخْرى ، فَما فَداكَ مِنْ واحِدَةٍ مِنْهُما مالُكَ وَ لا حَسَبُكَ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در اين جلسه خطبۀ نوزدهم مطرح مى شود.

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام قالَه لِلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ »

(از فرمايشاتى است كه حضرت على به اشعث بن قيس فرمود.)

خلاصه اى از داستان زندگى اشعث بن قيس

اسم اصلى اشعث «معدى كرب» بوده - شعث يعنى ژوليده مو - چون موهاى سرش ژوليده و نامنظم بوده به او اشعث مى گفته اند. او در زمانى كه كافر بود از شخصيتهاى عرب حساب مى شد، خيلى هم طالب رياست و مقام بود. قيس پدر اشعث توسط

ص: 311

قبيلۀ مراد كشته مى شود، اشعث براى گرفتن انتقام خون پدر جمعيت زيادى از طايفۀ خويش را كه «بنى كنده» بودند جمع مى كند اما اشتباهاً به قبيلۀ ديگرى حمله مى كند، در اين حمله افراد اشعث شكست مى خورند و خود اشعث اسير مى شود و در معرض اعدام قرار مى گيرد؛ چون ثروتمند و قبيله دار بود، سه هزار شتر براى او فدا مى دهند و آزادش مى كنند. ديۀ يك انسان صد شتر است، براى اشعث سى برابر ديۀ يك انسان فديه مى دهند، در عرب معروف شد كه براى هيچ كس تا اين اندازه فديه نداده اند.(1)

اشعث به همراه قبيله اش زمانى كه حضرت رسول در مدينه بود اسلام را اختيار كردند، در اواخر حيات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم راجع به مسألۀ زكات و ماليات بود كه طايفه اى كه به همراهى او مسلمان شده بودند مرتدّ شدند، بعد به اشعث متوسّل شدند، او هم چون طالب رياست بود گفت اگر به من تاج و تخت مى دهيد كه رسماً حاكم و شاه شما باشم كمكتان مى كنم، به او وعدۀ رياست دادند و گفتند تو اصلاً بزرگترين شخصيت ما هستى، اشعث هم با نيروهايى كه داشت به كمك مرتدّين رفت، در اين اثناء پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت، بعد كه ابوبكر خليفه شد دو نفر از شخصيتهاى اسلام به نام زياد و مهاجر را با نيروى زيادى به جنگ آنها فرستاد، و آنها را شكست دادند و اشعث اسير شد. مرتبۀ اوّل اسارتش در حال كفر بود و الآن در حال ارتداد.

داستان اسارتش در حال ارتداد اين است كه اشعث و نيروهاى همراه او در قلعۀ بزرگى متحصن شدند، نيروهاى ابوبكر قلعه را محاصره كردند، اشعث به آنها گفت اگر حاضر شويد به من و ده نفر از اقوام من امان دهيد من در قلعه را باز مى كنم، ارتش ابوبكر هم امان دادند، در قلعه را باز كرد، ارتش ابوبكر وارد قلعه شدند و مرتدّين را كه هشتصد نفر بودند كشتند؛ چون آنها مرتدّ و از كفّار سرسختى بودند كه با پيغمبر در ستيز بودند؛ اشعث و ده نفر از اقوام او را پيش ابوبكر آوردند و داستان را گفتند،3.

ص: 312


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 292 و 293.

بالاخره چون از رؤساى قبيلۀ بنى كنده بود ابوبكر او و ده نفر از اقوامش را آزاد كرد، و خواهرش امّ فروه را كه زن كورى بود به ازدواج اشعث درآورد، اشعث شوهر خواهر ابوبكر شد، بعد راه مى افتاد در شهر مدينه شترهاى مردم را نحر مى كرد و مى گفت: اى مردم اين وليمۀ عروسى من است، وقتى به او اعتراض مى كردند كه چرا شترهاى مردم را مى كشى، مى گفت بياييد پولش را بگيريد. اشعث چنين آدمى بود.(1)

نقش اشعث در نجات معاويه از شكست حتمى در جنگ صفّين

اشعث در جنگ صفّين جزو ارتش حضرت على بود، و خيانتهاى واضح و روشنى انجام داد.

در جنگ صفّين ارتش حضرت على در اثر شجاعت و شهامت تا نزديك چادرهاى معاويه و عمروعاص رسيده بودند و نزديك بود به پيروزى برسند، و اگر حضرت على پيروز مى شد خليفۀ بلامعارض بود و بعد از او امام حسن و به همين صورت حكومت در مسير حق قرار مى گرفت. عمروعاص براى اين كه لشكر معاويه را از شكست نجات دهد گفت قرآنها را سر نيزه كنيد و بگوييد براى چه مى جنگيد، حاكم بين ما و شما اين قرآن باشد، عده اى از جمله همين اشعث كه از سران بنى كنده بود و حرفى كه مى زد قبيله اش هم دنبالش بودند مسألۀ صلح را مطرح كردند(2) و به مبارزه با حضرت على پرداختند، هرچه حضرت على فرمود: كتاب ناطق من هستم، اينها قرآن را بهانه كرده اند، چون دارند شكست مى خورند قرآنها را سر نيزه كرده اند، سخن حضرت در آنها اثر نكرد و گفتند: اينها قرآن را حكم قرار داده اند ما هم قرآن را حكم قرار مى دهيم.

ص: 313


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 293 تا 296؛ همچنين بخش هايى از اين مطالب در تاريخ طبرى وقايع سال 11، تنقيح المقال، مامقانى؛ اسد الغابة، ابن اثير؛ نهج البلاغۀ عبده و ساير كتابها به صورت پراكنده است.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 227؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 96.

حضرت على قبول نمى كرد، ولى كار به جايى رسيد كه جان حضرت و يارانش از ناحيۀ منافقين به خطر افتاد، حضرت از روى ناچارى حكميت را پذيرفت، قرار بر اين شد كه يك حَكَم از جانب معاويه و يكى هم از طرف حضرت على باشد، معاويه عمروعاص را حَكَم قرار داد، حضرت فرمود من عبداللّه بن عبّاس را حَكَم قرار مى دهم، اينها گفتند ابوموسى اشعرى باشد، او پيرمرد مقدّسى بود، زودباور بود و خيلى دست به عصا راه مى رفت و زود فريب مى خورد. حضرت هم برخلاف ميلش ابوموسى را به عنوان حَكَم قرار داد، و نتيجه اش اين شد كه عمروعاص و ابوموسى بعد از مجالس زيادى كه داشتند قرار بر اين گذاشتند كه حضرت على و معاويه را از حكومت خلع كنند و مسلمانها هر كسى را خواستند براى حكومت انتخاب كنند، اين پيشنهاد از طرف عمروعاص بود و ابوموسى هم پذيرفت؛ وقتى خواستند تصميم خود را به مردم اعلام كنند، ابوموسى به عمروعاص گفت شما حكم خلع معاويه را اعلام كنيد، عمروعاص به ابوموسى گفت شما پيرمرد محترمى هستيد و شخصيت شما از من مهم تر است اوّل شما اعلام كنيد بعد من اعلام مى كنم، ابوموسى در حضور مردم اعلام كرد: همين طور كه من اين انگشتر را از دستم درآوردم على را از خلافت خلع كردم؛ بعد عمروعاص در حضور مردم گفت: همين طور كه من اين انگشتر را به دست مى كنم معاويه را به خلافت مسلمين نصب كردم؛ عمروعاص ابوموسى را فريب داد و نتيجۀ حكميّت اين شد كه حضرت على از حكومت كناره گيرى كند و معاويه حاكم مسلمين شود. اين خيانت بزرگى بود كه در جنگ صفّين صورت گرفت و اشعث از سران اين خيانت بود. بعداً افرادى كه اين خيانت را كردند عده اى از خوارج شدند و عده اى هم منافق.(1)4.

ص: 314


1- وقعة صفّين، نصر بن مزاحم، ص 545 و 546؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 255 و 256؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 113 و 114.

شركت اشعث و فرزندان او در قتل حضرت على و حسنين عليهم السلام

يكى از كسانى كه در شهيد كردن حضرت على عليه السلام با ابن ملجم همكارى كرد همين اشعث بود؛(1) حجر بن عدى، ابن ملجم و اشعث را ديد كه در مسجد كوفه با هم نجوا مى كنند، و اشعث به ابن ملجم مى گويد صبح نزديك است زود كارت را انجام بده.

پسر اين اشعث، محمّد بن اشعث از سران لشكر ابن زياد بود كه از طرف او به كربلا آمد و با امام حسين عليه السلام جنگ كرد. دختر اشعث، جُعده هم همسر امام حسن عليه السلام بود، معاويه به او وعده داد كه صد هزار درهم به تو مى دهم و تو را به همسرى پسرم يزيد درمى آورم و تو امام حسن را به زهر مسموم كن، او هم امام حسن را به وسيلۀ زهر به شهادت رساند، نمى دانيم كه آيا معاويه پولها را به او داد يا نه، اما او را به همسرى يزيد درنياورد.(2)

به هرحال اين اشعث با اين سابقه در مسجد كوفه مى آيد و به سخنان حضرت على عليه السلام گوش مى دهد، روزى حضرت على عليه السلام روى منبر بود يكى از خوارج اشكالى به حضرت كرد و گفت:

«نَهَيْتَنا عَنِ الحُكومَةِ ثُمَّ أَمَرْتَنا بِها فَما نَدْري أَيُّ الأَمْرَيْنِ أَرْشَدُ»(3) شما در جنگ صفّين ما را از پذيرفتن حكومت - حكميّت - نهى كردى و بعد امر كردى، ما نمى دانيم كه آيا كدام يك درست است ؟ حضرت على عليه السلام در جوابش فرمود:

«هذا جَزاءُ مَن تَرَكَ العُقْدَةَ » اين جزاى كسى است كه احتياط را ترك كرده است.

اين كلام حضرت دو احتمال دارد: يكى اين كه مى خواهد بفرمايد: اين جزاى من است كه جانب احتياط را ترك كردم و به حرف شما ترتيب اثر دادم و حكمين را پذيرفتم؛ احتمال ديگر اين كه حضرت مى فرمايد: اين جزاى شماست كه احتياط را ترك كرديد، من گفتم جنگ كنيد كه پيروزى نزديك است شما قبول نكرديد و در

ص: 315


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 285.
2- اعيان الشيعة، عاملى، ج 1، ص 576.
3- - منهاج البراعة، ج 3، ص 283.

نتيجه ما را گرفتار حكميّت كرديد، و مرا به پذيرفتن آن مجبور كرديد، و چون سخن امامتان را نپذيرفتيد نتيجه اش اين شد. اشعث كه پاى منبر حضرت على نشسته بود احتمال اوّل را گرفت و خطاب به حضرت على عليه السلام گفت:

«هذِهِ عَلَيكَ لا لَكَ »(1) اين كلامى كه گفتى به ضرر تو بود نه به نفع تو.

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام قالَه لِلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ و هُوَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ يَخْطُبُ »

(از جمله فرمايشات حضرت على عليه السلام است به اشعث بن قيس در حالى كه حضرت على عليه السلام روى منبر كوفه خطبه مى خواند.)

«فَمَضى في بَعْضِ كَلامِهِ شَيءٌ اعْتَرَضَهُ الأَشْعَثُ فَقالَ : يا أميرَالمؤمنينَ ، هذِهِ عَلَيكَ لا لَكَ »

(پس گذشت در كلام حضرت جمله اى - همان جمله اى كه حضرت در جواب اعتراض يكى از خوارج فرمود - كه اشعث به حضرت اعتراض كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين اين جواب شما به ضرر شماست نه به نفع شما.)

«اعترض» از مادّۀ «عرض» است يعنى در وسط سخن او سخن گفت و حرف او را قطع كرد. اين برخورد به اصطلاح امروزيها حاكى از يك نوع دموكراسى و آزادى است، كه يك چنين شخصى با اين همه شيطنت مى تواند آزادانه حرفش را به حضرت على عليه السلام خليفۀ مسلمين بزند.

«فَخَفَضَ عليه السلام إلَيْهِ بَصَرَهُ ، ثُمَّ قالَ :»

(پس حضرت چشمش را به طرف اشعث پايين آورد، و به او فرمود:)

«ما يُدْرِيكَ ما عَلَيَّ مِمَّا لِي ؟»

(تو چه مى دانى كه چه چيز به ضرر من و چه چيز به نفع من است ؟)3.

ص: 316


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 283.

«عَلَىَّ » به معناى ضرر، و «لى» به معناى نفع است؛ «هذه عَلَىَّ » يعنى اين به ضرر من است، و «هذه لى» يعنى اين به نفع من است.

«عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللّهِ وَ لَعْنَةُ اللَّاعِنِينَ !»

(بر تو باد لعنت خدا و لعنتِ لعنت كنندگان!)

در اسلام حيثيت و آبروى اشخاص محترم است و حتى المقدور انسان بايستى حيثيت و آبروى اشخاص را حفظ كند، اگر كسى در گذشته اشتباهى كرده و حالا پشيمان است و واقعاً توبه كرده و برگشته بايد حيثيتش كاملاً حفظ شود. من گاهى اين بچه هاى داغ و تند را نصيحت مى كنم، كه به بهانۀ اين كه فلان شخص ده سال پيش فلان اشتباه را كرده نيروها را خرد نكنيد، نيروهايى كه در خط حق و حقيقت هستند بايد حفظ شوند، انسان جايزالخطاست، اگر در گذشته اشتباهى كرده و برگشته بايد پذيرفت؛ ما در حكومت اسلامى به نيروهاى خدمتگزار زياد احتياج داريم، به استاد دانشگاه، به متخصّصين نياز داريم، اين به نفع كشور است كه ما از نيروهاى متخصص استفاده كنيم. اما در عين حال كه اسلام به حيثيت و آبروى اشخاص اهميت داده، اگر كسى سردستۀ منافقين است، از اوّل كارش نفاق و كارشكنى بوده و حالا هم كارش كارشكنى است - مثل همين اشعث كه داستان زندگى او را شنيديد - حضرت على با برخوردش با اشعث اين درس را به ما مى دهد كه حفظ حيثيت و حرمت چنين شخصى لازم نيست، و چه بسا خرد كردن شخصيتش لازم است، تا از وجودش سوء استفاده نشود.

در روايتى دارد كه اشعث در خانه اش كه نزديك مسجد جامع كوفه بود مأذنه اى ساخته بود، هر وقت صداى اذان را مى شنيد او هم به مأذنۀ خانه اش مى رفت و خطاب به حضرت على مى گفت: تو آدم ساحر و دروغگويى هستى؛ اين گونه با حضرت مبارزه مى كرد. اشعث رئيس قبيلۀ بنى كنده بود، يك عده طرفدار داشت، سردستۀ

ص: 317

مردمى است كه هميشه كارشكنى مى كنند، حضرت على بايد شخصيت چنين آدمى را در جمعيت خرد كند تا ديگر نتواند قد علم كند، به اين دليل حضرت على عليه السلام با اشعث با خشونت سخن مى گويد.

«حائِكُ ابْنُ حائِكٍ !»

(اى متكبّر فرزند متكبّر! و يا اى بافندۀ پسر بافنده!)

«حائك» اگر از مادّۀ «حيك» باشد به معناى متكبّر است و اگر از مادّۀ «حوك» باشد به معناى بافنده است.

اشعث اهل يمن بوده و يمنى ها نوعاً بافنده بوده اند، بُرد يمانى هم معروف بوده؛ مطابق اين احتمال حضرت مى فرمايد: برو يمن پارچه بافى كن، تو را به سياست و حكومت چه كار.

خالد بن صفوان در مورد مردم يمن مى گفته:

«لَيسَ فيهم إلّاحائِكُ بُرْدٍ أو دابِغُ جِلْدٍ أو سائِسُ قِرْدٍ، مَلَكَتْهُمُ امْرَأَةٌ ، و أغْرَقَتْهُمْ فَأْرَةٌ ، و دَلَّ عَلَيهِم هُدْهُدٌ»(1) مردم يمن نيستند مگر بافندۀ بُرد و دبّاغى كنندۀ پوست و بازى دهندۀ ميمون، يك زن بر آنها حكومت مى كرد - اشاره به بلقيس است كه در زمان حضرت سليمان سلطان يمن بود - و موشى همۀ آنها را غرق كرد - سد مَآرِب كه خيلى مهم بوده و همۀ يمن را سيراب مى كرده توسط سوراخى كه يك موش در پهلوى آن ايجاد مى كند مى شكند و همه را غرق مى كند - و هدهد ديگران را بر آنها راهنمايى كرد - در زمان حضرت سليمان، هدهد حضرت سليمان را بر وجود آنها و اين كه غير خدا را پرستش مى كنند راهنمايى كرد -.

از بعض روايات استفاده مى شود كه شغل بافندگى كراهت دارد،(2) و مى گويند سرّش اين است كه نوعاً بافندگان فكرشان در مسائل مهم زندگى و مسائل سياسى وه.

ص: 318


1- - نهج البلاغۀ عبده در شرح همين خطبه؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 297؛ و منهاج البراعة، ج 3، ص 285.
2- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 140، باب 23 از ابواب مايكتسب به.

اقتصاد و مسائل مملكت و سرنوشت آينده نبوده است. اين يك واقعيت است كه شغل روح و فكر انسان را هم مى سازد، كسى كه استاد دانشگاه است هميشه با مسائل علمى و مهم در ارتباط است، كسى كه در سياست باشد با جهان سياست و رجال سياسى در ارتباط است، و همچنين ديگر شغلها؛ كسى كه بافنده است سر و كارش با نخ و سوزن است. البتّه اين مسأله موجب ناراحتى كسى نشود، اين واضح است كه اگر يك كسى در يك محيط باز شغل اختيار كند و سر و كارش با شخصيتها و بزرگان و اهل علم باشد روحش وسيع تر مى شود، اين انسان ساخته مى شود، و فرق مى كند با كسى كه در يك محيط بسته مشغول به كار است.

عده اى خواسته اند بگويند: «حائك» در اينجا بافنده نيست بلكه منظور كسى است كه با زبانش تر و خشك را به هم مى بافد (1)- ظريفى مى گفت: مى دانى فرق بين سياست و قالى چيست ؟ قالى را اوّل مى بافند بعد روى آن مى نشينند اما سياست را اوّل مى نشينند بعد مى بافند - و اين همان بافندگى است كه از آن مذمّت شده است.

حديثى هم به اين مضمون داريم كه خاطر بافندگان را تأمين مى كند:

«قالَ : ذُكِرَ الْحائِكُ عِندَ أَبي عَبدِاللّهِ عليه السلام أنَّهُ مَلْعونٌ ، فَقالَ : إنَّما ذَلِكَ الَّذي يَحوكُ الكَذِبَ عَلَى اللّهِ و عَلى رَسولِهِ »(2) راوى مى گويد: پيش امام صادق عليه السلام صحبت شد كه بافنده ملعون است، حضرت فرمود: حائك كسى است كه دروغ بر خدا و پيغمبر مى بافد؛ مطابق اين معنا به اشعث مى فرمايد: تو خودت آدمى دروغ باف هستى همان گونه كه پدرت بوده است، اين معنا هم بعيد نيست. به هرحال حضرت اين مطلب را براى خرد كردن شخصيت اشعث فرمود، و بعد مى فرمايد:

«مُنافِقُ ابْنُ كافرٍ!»

(منافق پسر كافر!)2.

ص: 319


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 285.
2- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 140، باب 23 از ابواب مايكتسب به، حديث 2.

منافق خطرناكتر از كافر

ضررى كه منافق به اسلام مى زند بيش از كافر است، كافر را انسان مى داند دشمن است و در مقابلش موضع مى گيرد ولى منافق در بين مردم است و از امكانات جامعه استفاده مى كند و از داخل ضربه مى زند. به همين دليل است كه تمام سازمانهاى اطلاعاتى دنيا هم بزرگترين دشمن خود را منافقين يعنى جاسوسها يا جاسوسهاى دوجانبه مى دانند.

خداى تبارك و تعالى در اوّل سورۀ بقره مردم را سه دسته مى كند: متّقين، كفّار و منافقين. راجع به متّقين چهار آيه(1)سورۀ بقره (2)، آيات 6 و 7.(2) ذكر مى كند، راجع به كفّار دو آيه(2) ، و راجع به منافقين سيزده آيه(3). و يك سوره هم در قرآن به نام سورۀ منافقين است.

«وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَكَ الْكُفْرُ مَرَّةً وَ الْإِسْلامُ أُخْرى ، فَما فَداكَ مِنْ واحِدَةٍ مِنْهُما مالُكَ وَ لا حَسَبُكَ »

(به خدا قسم يك مرتبه در حال كفر اسير شدى و بار ديگر در حال اسلام، و هر دو بار نه مال تو بود كه تو را نجات داد و نه تبارت به فريادت رسيدند.)

يعنى با اين كه هم مال داشتى و هم رييس قبيله بودى و شخصيت اجتماعى داشتى، هيچ كدام مانع از اسارت تو نشد و تو را حفظ نكرد، البتّه او را بالاخره با مالش نجات دادند اما هيچ كدام مانع از اسارت او نشدند.

مى خواستم داستان اشعث تمام شود ولى چون وقت گذشته بقيه اش براى جلسۀ آينده.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 320


1- - سورۀ بقره
2- ، آيات 2 تا 5.
3- سورۀ بقره (2)، آيات 8 تا 20.

درس 64

خطبۀ 19 (قسمت دوّم)

اشاره

كلام سيّد رضى در مورد خيانت اشعث به قومش، و ردّ آن

خطر منافقين و آسيب ناپذيرى انقلاب

خطبۀ 20

مردن و مشاهدۀ حقايق

سختى عذاب خدا بعد از مرگ

مرگ سرنوشت حتمى همۀ انسانها

تماميّت حجّت خدا بر همه

توصيه اى به برادران پاسدار

ابتداى خطبۀ بيستم به نقل كلينى در كافى

لزوم اطاعت از پيشوايان

توصيه اى به برادران و خواهران

ص: 321

ص: 322

«خطبۀ 19 - قسمت دوّم»

«وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ ، وَ ساقَ إِلَيْهِمُ الْحَتْفَ ، لَحَرِيٌّ أَنْ يَمْقُتَهُ الْأَقْرَبُ ، وَ لا يَأْمَنَهُ الْأَبْعَدُ»

قالَ السيّدُ الشَّريفُ : يُريدُ عليه السلام أنَّهُ أُسِرَ فِي الكُفْرِ مَرَّةً و فِي الإسلامِ مَرَّةً ، و أَمّا قَوْلُهُ عليه السلام: «دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ » فَأَرادَ بِهِ حَديثا كانَ لِلْأَشْعَثِ مَعَ خالِدِ بنِ الوَليدِ بِالْيَمامَةِ ، غَرَّ فيهِ قَوْمَهُ و مَكَرَ بِهِم حَتَّى أَوْقَعَ بِهِم خالِدٌ، و كانَ قَوْمُهُ بَعدَ ذَلكَ يُسَمّونَهُ «عُرفَ النّارِ» و هُوَ اسْمٌ لِلْغادِرِ عِندَهُمْ .

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در جلسۀ گذشته خطبۀ نوزدهم و داستان اشعث مطرح بود، به اينجا رسيديم كه حضرت مى فرمايد:

«وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ ، وَ ساقَ إِلَيْهِمُ الْحَتْفَ ، لَحَرِيٌّ أَنْ يَمْقُتَهُ الْأَقْرَبُ ، وَ لا يَأْمَنَهُ الْأَبْعَدُ»

(همانا مردى كه راهنمايى كند بر قوم خود شمشير را، و سوق دهد به طرف آنان مرگ را، سزاوار است كه نزديك ترين افراد به او او را مبغوض دارد، و دورترين افراد به او اعتماد نكنند.)

در اينجا حضرت اشاره دارند به داستانى كه در جلسۀ قبل ذكر كرديم، يعنى خيانتى كه اشعث به قوم خود كرد و درهاى قلعه را به روى ارتش ابوبكر باز كرد و

ص: 323

در نتيجه هشتصد نفر از قبيله اش به دست ارتش ابوبكر كشته شدند، چون مرتدّ شده بودند.

كلام سيّد رضى در مورد خيانت اشعث به قومش، و ردّ آن

«قالَ السيّدُ الشَّريفُ : يُريدُ عليه السلام أنَّهُ أُسِرَ فِي الكُفْرِ مَرَّةً و فِي الإسلامِ مَرَّةً »

(سيّد رضى مى فرمايد: منظور حضرت اين است كه اشعث يك مرتبه در حال كفر و يك مرتبه در حال اسلام اسير شده است.)

«و أَمّا قَوْلُهُ عليه السلام: «دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ » فَأَرادَ بِهِ حَديثا كانَ لِلْأَشْعَثِ مَعَ خالِدِ بنِ الوَليدِ بِالْيَمامَةِ ، غَرَّ فيهِ قَوْمَهُ و مَكَرَ بِهِم حَتَّى أَوْقَعَ بِهِم خالِدٌ، و كانَ قَوْمُهُ بَعدَ ذَلكَ يُسَمّونَهُ «عُرفَ النّارِ» و هُوَ اسْمٌ لِلْغادِرِ عِندَهُمْ »

(اما اين كه حضرت فرمود: راهنمايى كرد بر قومش شمشير را، مقصود داستانى است كه اشعث در يمامه با خالد بن وليد داشته كه در آن جريان قوم خود را فريب داد و در حق آنان مكر كرد، تا اين كه خالد بن وليد آنها را كشت، و قومش بعد از آن به اشعث مى گفتند «عُرف النار» يعنى يال آتش، و نزد آن قوم اين اسم كسى بود كه مردم را فريب مى دهد.)

آنچه را مرحوم سيّد رضى در مورد درگيرى اشعث و قومش با خالد بن وليد مى فرمايد ابن أبى الحديد مى گويد: ما در جايى نيافتيم،(1) و مورّخين هم برخوردش را با لشكر ابوبكر حكايت كرده اند، و ما در جلسۀ گذشته مفصّل بيان كرديم.

خطر منافقين و آسيب ناپذيرى انقلاب

به هرحال اشعث از سران منافقين بوده. من در جلسۀ گذشته عرض كردم

ص: 324


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 296.

كه ضرر منافقين از ضرر كفّار به مراتب زيادتر است، دشمنى كافر روشن است، و انسان در مقابلش جبهه مى گيرد و احتياط مى كند، اما منافق در داخل از امكانات ملّت سوء استفاده مى كند؛ و ضربه اى كه انقلاب و مردم از منافقين مى خورند سنگين تر از ضربه اى است كه از جنگ صدام مى خورند. اين كه انقلاب ما بحمداللّه سالم مانده، چون ريشۀ مردمى دارد و خلاصه انقلاب سى و شش ميليونى است، و مربوط به اشخاص خاصى نيست. اگر اين انقلاب از دل مردم سرچشمه نگرفته بود تا حالا شكست خورده بود، و منافقين هم بدانند كه نمى توانند اين انقلاب را شكست بدهند، و ضرر را از هر كجا برگردانند نفع است، به نفع آنهاست كه برگردند و به اسلام و اين كشور خدمت كنند و بيش از اين ضربه نزنند كه هم دنيا و هم آخرتشان را از بين مى برند، عار نداشته باشند؛ انسان وقتى فهميد در راه باطل مى رود بايد بگويد اشتباه كردم و برگردد، برگرديد و توبه كنيد ملّت پذيراى شما هستند.

«خطبۀ 20»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«فَإِنَّكُمْ لَوْ عايَنْتُمْ ما قَدْ عايَنَ مَنْ ماتَ مِنْكُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ ، وَ لَكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ ما قَدْ عايَنُوا، وَ قَرِيبٌ ما يُطْرَحُ الْحِجابُ ، وَ لَقَدْ بُصِّرْتُمْ إِنْ أَبْصَرْتُمْ ، وَ أُسْمِعْتُمْ إِنْ سَمِعْتُمْ ، وَ هُدِيتُمْ إِنِ اهْتَدَيْتُمْ ، بِحَقٍّ أَقُولُ لَكُمْ ، لَقَدْ جاهَرَتْكُمُ الْعِبَرُ، وَ زُجِرْتُمْ بِما فِيهِ مُزْدَجَرٌ، وَ ما يُبَلِّغُ عَنِ اللَّهِ بَعْدَ رُسُلِ السَّماءِ إِلَّا الْبَشَرُ»

ص: 325

و اما شرح خطبۀ بيستم:

«و مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام: فَإِنَّكُمْ لَوْ عايَنْتُمْ ما قَدْ عايَنَ مَنْ ماتَ مِنْكُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ »

(و از فرمايشات آن حضرت است كه فرمود: اگر مشاهده مى كرديد آنچه را مردگانتان مشاهده كردند جزع و فرياد مى كرديد و حقّ را شنيده و از آن پيروى مى كرديد.)

«عاين» از باب مفاعله و از مادّۀ «عين» است، يعنى با چشم خود مشاهده مى كرديد.

مردن و مشاهدۀ حقايق

حضرت مردم را متوجّه مرگ و قيامت مى كند، مى فرمايد: اين كه شما خودسرى مى كنيد و از دستورات خداوند تخلف مى كنيد، براى اين است كه مرگ و عواقب مرگ را مشاهده نكرده ايد. انسان تا در دنياست غافل است، وقتى از دنيا رفت متنبّه مى شود

«النّاسُ نِيامٌ ، إذا ماتُوا انْتَبَهوا»(1) مردم در خوابند، وقتى مردند بيدار مى شوند؛ خداوند مى فرمايد: (فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ) (2) پرده را از روى چشم تو - چشم باطن - برداشتيم، چشم تو در اين روز - روز قيامت - تيزبين است.

ما از آخرت خبر نداريم، وقتى آخرت را ديديم حسرت مى خوريم كه چه كارهايى مى توانستيم به نفع آخرتمان انجام دهيم و انجام نداديم، چه امكاناتى داشتيم و از آن استفاده نكرديم. خداوند در قرآن مى فرمايد:

(وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ ) (3) اى پيامبر اگر ببينى وقتى كه گنهكاران سرشان را به زير

ص: 326


1- - بحارالأنوار، ج 4، ص 43؛ و ج 50، ص 134.
2- - سورۀ ق (50)، آيۀ 22.
3- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 12.

انداخته اند نزد پروردگارشان و مى گويند خدايا ما ديديم ناديدنى ها را و شنيديم، ما را برگردان اعمال صالح انجام مى دهيم ما يقين پيدا كرديم به آنچه پيغمبران مى گفتند، اين حكايت حال گنهكاران است در روز قيامت.

«وَ لَكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ ما قَدْ عايَنُوا»

(لكن پوشيده شده از شما آنچه را مردگان مشاهده مى كنند.)

از خداوند مى خواهيم عاقبت همۀ ما را ختم به خير كند و از عذاب آخرت نجاتمان دهد.

سختى عذاب خدا بعد از مرگ

عذاب خدا به قدرى مشكل است كه حضرت على بن الحسين امام زين العابدين در دعاى ابوحمزة مى فرمايد:

«فَمالي لا أَبْكي، أَبْكي لِخُروجِ نَفْسي، أَبْكي لِظُلْمَةِ قَبْري، أَبْكي لِضيقِ لَحْدي، أَبْكي لِسُؤالِ مُنْكَرٍ و نَكيرٍ إيّايَ ، أَبْكي لِخُروجي مِن قَبْري عُرياناً ذَليلاً حامِلاً ثِقْلي عَلى ظَهْري، أَنظُرُ مَرَّةً عَن يَميني و أُخْرى عَن شِمالي إذِ الخَلائِقُ في شَأْنٍ غَيرِ شَأْني»(1) خدايا چرا نگريم، گريه مى كنم براى خارج شدن جانم، گريه مى كنم براى تاريكى قبرم، گريه مى كنم براى تنگى لحدم، گريه مى كنم براى سؤال نكير و منكر از من - كه از خرد و درشت اعمال و اقوال ما سؤال مى كنند - گريه مى كنم براى روزى كه عريان و ذليل از قبر خارج مى شوم در حالى كه بار گناهم را بر پشت دارم، گاهى به طرف راست خود مى نگرم گاهى به طرف چپ خود، مى بينم مردم به كارى غير از كار من مشغول هستند، همه به فكر خودشان هستند، روز قيامت روز وانفساست.

ص: 327


1- - مصباح المتهجّد، شيخ طوسى، ج 2، ص 591.

مرگ سرنوشت حتمى همۀ انسانها

«وَ قَرِيبٌ ما يُطْرَحُ الْحِجابُ »

(و نزديك است كه حجاب دور انداخته شود.)

حضرت مى فرمايند با برداشته شدن حجاب شما هم مشاهده مى كنيد آنچه را مردگان مى بينند. ما غافليم از اين كه مردن براى همه هست، در حالى كه مرگ سرنوشت همۀ انسانهاست. پرده ها كنار رفته حقايق پشت پرده روشن مى شود.

مى گويند گنجشكهاى زيادى روى درختى جمع شده بودند و سر و صدا مى كردند، آدمى به گنجشكها گفت هيشت(1) ، گنجشكها نگاهى به هم كردند و از يكديگر سؤال كردند هيشت كيست ؟ اين آقا چند مرتبه گفت هيشت، گنجشكها نگاه به هم مى كردند و باز از يكديگر مى پرسيدند كدام از ما هيشت است ؟ تا آن شخص با تفنگ چند گنجشك را زد؛ گفتند معلوم شد هيشت اين چندتا گنجشك بوده اند! بالاخره آن قدر گنجشك زد تا همه تمام شدند و معلوم شد همه هيشت هستند؛ حالا ما هم هيشت هستيم اما غافليم و نمى دانيم. عزرائيل سراغ همه مى آيد، سراغ حضرت سليمان عليه السلام رفت، سراغ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هم رفت؛ خداوند در قرآن خطاب به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ ) (2) تو خواهى مرد و ديگران هم مى ميرند؛ مرگ پير و جوان ندارد، انسان بايد هميشه مهيّاى مرگ و قيامت باشد.

ص: 328


1- - كلمۀ «هيشت» كلمه اى است كه براى تار و مار كردن گنجشكها به كار مى رود.
2- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 30.

تماميّت حجّت خدا بر همه

«وَ لَقَدْ بُصِّرْتُمْ إِنْ أَبْصَرْتُمْ ، وَ أُسْمِعْتُمْ إِنْ سَمِعْتُمْ ، وَ هُدِيتُمْ إِنِ اهْتَدَيْتُمْ »

(شما را بينا كرده اند اگر چشمتان را باز كنيد، و به شما شنوانده و گفته اند اگر بشنويد، و هدايت و راهنمايى شده ايد اگر قابل هدايت باشيد.)

صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، اين همه كتابهاى آسمانى، همه مى گويند قيامت هست، حساب و كتاب هست، اين همه ائمه و علما مى گويند كوچكترين اعمال و اقوال و گفتار و كردار بازخواست دارد؛ اينها همه بينايى و گفتار و هدايت براى ماست.

قرآن مى فرمايد: (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ) (1) هر كس كه به اندازۀ سنگينى يك ذرّه عمل خيرى انجام دهد آن را مى بيند، و اگر به اندازۀ سنگينى يك ذرّه عمل شرّى هم انجام دهد آن را مى بيند؛ و در جاى ديگر مى فرمايد: (ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) (2) انسان هيچ سخنى نمى گويد مگر اين كه براى ثبت و ضبط آن ملائكة اللّه مراقب و مهيّا هستند.

انسان طبعاً به احتمال خطر ترتيب اثر مى دهد، اگر بگويند فلان مسير خطرناك است، مثلاً درّنده اى در كمين است، از آن مسير نمى رود هرچند هم بسيار عجله داشته باشد، خطر بزرگ پيش عقلا احتمالش هم منجّز است؛ يعنى اگر با وجود احتمال كسى خودش را به خطر انداخت او را مذمّت مى كنند. اين همه هشدار و گفتار و نصايح از طرف خدا و پيامبران و ائمه و علما در مورد قيامت و حساب و كتاب براى ما بيان شده، راه عقلائى آن است كه لااقل احتمال درست بودنش را بدهيم، احتياط كنيم و مطابق گفتۀ آنان عمل كنيم.

ص: 329


1- - سورۀ زلزلة (99)، آيات 7 و 8.
2- - سورۀ ق (50)، آيۀ 18.

حضرت على مجسمۀ تقوى، علم و عدالت بهترين وسيلۀ بينايى براى مردم بود، با اين حال افرادى مثل اشعث بودند كه آگاه نشدند و آن همه خيانت كردند.

توصيه اى به برادران پاسدار

در اينجا به برادران پاسدار و مأمورين توصيه مى كنم كه مواظب باشيد توى گوش كسى نزنيد، حرف بدى به كسى نزنيد، بر فرض كسى مجرم باشد، خائن باشد، خائن را دادگاه عدالت بايد محاكمه كند، و مطابق اسلام حكم صادر كند؛ اگر مأمور بازداشت كسى شديد، مواظب باشيد به او توهين نكنيد، او را كتك نزنيد، كوچكترين عمل ما در قيامت مورد حساب قرار مى گيرد، مردم با ديدن روش شما بايد به اسلام اقبال كنند و علاقه مند به اسلام شوند، نه اين كه رفتار شما براى آنها يادآور پاسبانهاى رژيم سابق باشد، كار شما بسيار حساس و ظريف است بنابراين مواظب باشيد.

«بِحَقٍّ أَقُولُ لَكُمْ ، لَقَدْ جاهَرَتْكُمُ الْعِبَرُ»

(به حق با شما سخن مى گويم، وسايل عبرت و بيدارى علناً با شما صحبت مى كنند.)

اين قبرستانها، تاريخ پادشاهان، طواغيت و گردنكشان، علما و بزرگان، همه، هم خوبها و هم بدها، حوادثى كه هر روز اتفاق مى افتد و ما با چشمان خود مى بينيم، همه وسيلۀ بيدارى و عبرت ما هستند، اينها با ما علناً سخن مى گويند.

«وَ زُجِرْتُمْ بِما فِيهِ مُزْدَجَرٌ»

(و نسبت به كارهاى زشت نهى شده ايد.)

«زجر» به معناى بازداشتن است، «مزدجر» اصلش «مزتجر» بوده، از باب افتعال، در باب افتعال اگر فاءالفعل «ز» باشد «ت» افتعال قلب به «د» مى شود.

حضرت مى فرمايد: تا آن اندازه كه كافى باشد براى بازداشتن شما از كارهاى

ص: 330

زشت، از طرف خدا تذكر داده شده، و شما را از طغيان و سركشى و شيطنت باز داشته اند.

«وَ ما يُبَلِّغُ عَنِ اللَّهِ بَعْدَ رُسُلِ السَّماءِ إِلَّا الْبَشَرُ»

(بعد از رسولان آسمانى - ملائكه - كسى تبليغ حكم خدا نمى كند مگر بشر.)

كسانى كه لياقت و استعداد دريافت وحى را داشته باشند، و در اثر استعداد ذاتى و كمال ذاتى قدرت پذيرش وحى را داشته باشند، ملائكة اللّه با آنها تماس مى گيرند و آنها هم با ما تماس مى گيرند؛ اين گونه نيست كه براى هر يك از افراد بشر ملكى از آسمان بيايد. فقط وحى خدا بر بشرى نازل مى شود كه به آن مقامى رسيده باشد كه بتواند وحى خدا را دريافت كند. پيغمبراكرم هم يك بشر بود. در قرآن مى فرمايد:

(قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ ) (1) اى پيامبر بگو من هم بشرى هستم مثل شما كه بر من وحى مى شود. بنابراين احكام خدا توسط بشر به ما ابلاغ مى شود، جبرئيل براى پيغمبر مى گويد، و پيغمبر و اوصيا براى مردم، و در زمان ما هم علما و مجتهدين عادل آگاه كه احكام خدا را استنباط كرده باشند براى ما مى گويند.

ابتداى خطبۀ بيستم به نقل كلينى در كافى

تا اينجا خطبۀ بيستم كه در نهج البلاغه آمده تمام شد، اما به نظر مى آيد كه اين خطبه آغازى هم داشته كه سيّد رضى رحمه الله در اينجا ذكر نكرده است. رسم سيّد رضى در نهج البلاغه اين بوده كه قسمت هايى از يك خطبه را كه به نظرش از نظر فصاحت و بلاغت جالب بوده ذكر مى كرده، در اين خطبه از كلمۀ «فَإنّكُم» استفاده مى شود كه خطبه صدرى هم داشته كه مرحوم سيّد رضى ذكر نكرده اند، اما مرحوم كلينى كه قبل

ص: 331


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 110.

از سيّد رضى بوده حديثى را در اصول كافى(1) نقل كرده كه ذيل آن با اين خطبۀ بيستم هماهنگى دارد، البتّه يك اختلاف جزئى عبارتى دارد، و چون صدرش جالب است من براى خواهران و برادران مى خوانم.

«قالَ أميرُالْمؤمِنينَ عليه السلام: لا تَخْتانُوا وُلاتَكُمْ ، وَ لا تَغُشُّوا هُداتَكُمْ ، و لا تُجَهِّلُوا أَئِمَّتَكُمْ » (به حكّام و واليان خود خيانت نكنيد، با راهنمايان خود غش نداشته باشيد، به امامان و پيشوايان خود نسبت جهل ندهيد.)

«ولاة» جمع «والى» است، «هداة» جمع «هادى»، و «أئمّة» جمع «امام» است.

لزوم اطاعت از پيشوايان

اگر رهبر و فرمانده دستورى داد بايد همه مطيع باشند، اگر بنا باشد هر كسى طبق سليقۀ خود عمل كند نتيجۀ آن هرج و مرج خواهد بود، مثلاً اگر فرمانده ارتش دستورى بدهد، بعد هر كسى بخواهد طبق نظر خودش عمل كند كارى از پيش نمى رود و هرج و مرج مى شود، و در نتيجه دشمن مسلط مى شود، البتّه قبل از دستور و فرمان بايد مشورت و اظهار نظر باشد تا طرح پخته تر شود.

«وَ لا تَصَدَّعُوا عَنْ حَبْلِكُمْ فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ »

(از ريسمانى كه بين شما هست - حبل اللّه - جدا نشويد كه ضعيف مى شويد و بادتان مى رود.)

ديگر باد به پرچمتان نمى خورد؛ قرآن مى فرمايد: (وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ ) (2) با همديگر نزاع نكنيد - بكش بكش نداشته باشيد - كه ضعيف مى شويد و بادتان مى رود و ديگر باد به پرچمتان نمى خورد. اين جمله كنايه از قدرت و شوكت است؛ يعنى شكوهتان از دست مى رود.

ص: 332


1- - الكافى، ج 1، ص 405، حديث 3.
2- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 46.

«وَ عَلى هذا فَلْيَكُنْ تَأْسِيسُ أُمُورِكُمْ ، وَالْزَمُوا هذِهِ الطَّرِيقَةَ »

(و بر اين اساس كه من گفتم هماهنگ با رهبرتان و اتحاد با همديگر اساس كارتان باشد، و ملازم اين طريقه و روش باشيد.)

از امامان و هاديان اطاعت كنيد، البتّه اين به معناى اين نيست كه مشورت نباشد، خداوند به عدد مغزها فكر قرار داده، لذا به پيغمبراكرم مى فرمايد: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ ) (1) اى پيغمبر با مردم مشورت كن، پس وقتى تصميم گرفتى بر خدا توكّل كن.

توصيه اى به برادران و خواهران

من به همۀ برادران و خواهران توصيه مى كنم كه در هر كارى هستيد و مى خواهيد انجام دهيد عاقبت آن را و قيامت و حساب و كتاب را در نظر داشته باشيد، اگر ديديد كارى به نفع اسلام است انجام دهيد. حتى كوچكترين سخنى كه مى خواهيد بگوييد، اگر ديديد غيبت مردم است و به انقلاب و به وحدت كلمۀ مردم ضربه مى زند مبادا اين حرف را بزنيد، ضربۀ زبان بسا از ضربۀ شمشير سخت تر است. شاعر مى گويد:

«جِراحاتُ السِّنانِ لَها الْتِيامُ *** و لا يَلتامُ ما جَرَحَ اللِّسانُ »(2)

جراحات و زخمهاى سرنيزه را التيامى هست و خوب مى شود، اما زخمى كه زبان مى زند التيام نمى پذيرد. اگر با زبانت دل مسلمانى را شكستى اين ديگر التيام بردار نيست. البتّه امر به معروف و نهى از منكر به جاى خود واجب است حتى نسبت به حكّام و سردمداران.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 333


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.
2- اللطائف و الظرائف، ص 104 و 167.

ص: 334

درس 65: خطبۀ 21

اشاره

منتهاى سير انسان

زمان، بُعد چهارم موجودات مادّى

استفادۀ صحيح از مال دنيا

مقام دنيا يك مسئوليت سنگين

سيرۀ عملى سلمان فارسى در مدائن

دو حديث دربارۀ سبك باران

جمع بين بى علاقه بودن به دنيا و مسئوليت پذيرى

خيانت منافقين در فاصله انداختن بين مردم و مسئولين

همزمانى قيامت و روز حساب همۀ خلايق

بيان سيّد رضى در مورد كلام حضرت

ص: 335

ص: 336

«خطبۀ 21»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«فَإِنَّ الْغايَةَ أَمامَكُمْ ، وَ إِنَّ وَراءَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُم، تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا، فَإِنَّما يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ »

قالَ الشّريفُ : أَقولُ : إنَّ هذا الكَلامَ لَو وُزِنَ ، بَعدَ كَلامِ اللّهِ سُبحانَه و بَعدَ كَلامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِكُلِّ كَلامٍ لَمالَ بِه راجِحاً، و بَرَّزَ عَلَيهِ سابِقاً. فَأمّا قَولُه عليه السلام: «تَخَفَّفُوا تَلحَقُوا» فَما سُمِعَ كلامٌ أَقَلُّ مِنهُ مَسموعاً و لا أكثَرُ [مِنهُ ] مَحصولاً و ما أَبعَدَ غَورَها مِن كَلِمَةٍ ! و أَنقَعَ نُطفَتَها مِن حِكمَةٍ ! و قَد نَبَّهنا في كتابِ «الخَصائِصِ » عَلى عِظَمِ قَدرِها و شَرَفِ جَوهَرِها.

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز توضيح خطبۀ بيست و يكم مطرح است كه چند جمله بيشتر نيست.

«و مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السلام»

(از خطبه هاى حضرت على عليه السلام است.)

از اين كه در اوّل خطبه «فإنّ » هست معلوم مى شود كه اين جمله مربوط به جمله هاى ديگرى بوده؛ چون «ف » براى تفريع است و بر مطلبى قبل از اين تفريع مى كند، و ظاهر نهج البلاغه اين است كه اين خطبۀ مستقلى است و ربطى به خطبۀ

ص: 337

قبلى ندارد و ادامۀ آن خطبه نيست؛ اما مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه خوئى در شرح نهج البلاغه(1) از بحارالأنوار نقل مى كند، كه بحار از كتاب مطالب السؤول محمّد بن طلحة كلامى از حضرت على نقل مى كند، كه اين جملۀ وارد در خطبۀ بيست و يكم را در ادامۀ عبارت همان خطبۀ بيستم ذكر كرده است.(2) به هرحال چه اين كلام حضرت ادامۀ خطبۀ قبلى باشد چه نباشد، معلوم مى شود قبل از اين مطالبى بوده است و خطبۀ بيست و يكم جزء خطبه اى بوده كه در ادامۀ آن حضرت اين مطالب را فرموده، و نمى شود اين جملات تمام يك خطبه باشد.

منتهاى سير انسان

«فَإِنَّ الْغايَةَ أَمامَكُمْ »

(به درستى كه هدف و نهايت وجود شما جلوى شماست.)

«غايت» منتهاى سير را مى گويند، در اين دنيا ما در حال سير هستيم خودمان توجّه نداريم، اوّل نطفه بوده ايم، بعد علقه شده ايم، بعد مضغه شده ايم، بعد انسان كامل به دنيا آمده ايم و در حال حركت طبيعى هستيم تا روزى كه ميوۀ بدن ما كه همان جان است برسد و از اين بدن جدا شود، همان گونه كه ميوۀ درخت سيب اوّل شكوفه است كم كم سيب مى شود و همين طور بزرگ مى شود، وقتى كه رسيد از درخت جدا مى شود، خواه سيب شيرين و خوبى باشد و خواه سيب آفت زدۀ متعفّن. به هرحال ما در حال سير هستيم و هدفى در جلوى ما هست كه به طرف آن سير مى كنيم؛ وقتى از درخت بدن جدا شديم وارد عالم برزخ مى شويم، اوّلين دروازۀ آخرت مرگ است و به واسطۀ مرگ وارد عالم برزخ مى شويم، مرگ فنا نيست، بلكه رسيدن ميوۀ بدن يعنى جان است، مرگ جدا شدن ميوۀ بدن از بدن است. غايت حركت و سير را ممكن است

ص: 338


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 301.
2- - بحارالأنوار، ج 75، ص 3، حديث 51.

بگوييم مرگ است، و ممكن هم هست بگوييم بهشت و جهنم است، و ممكن است از اينها بالاتر، بگوييم وصول الى اللّه است، نقل شده كه خداى تبارك و تعالى فرمود:

«يَابْنَ آدَمَ خَلَقْتُ الأشياءَ لِأجْلِكَ ، و خَلَقتُكَ لِأجْلِي»(1) اى پسر آدم من موجودات را براى تو خلق كردم و تو را براى خودم؛ بنابراين ما همه سير الى اللّه مى كنيم، از پست ترين عالم كه عالم ناسوت و طبيعت است سير مى كنيم؛ از عالم مادّه به عالم برزخ و از عالم برزخ به عالم عقلانى، و بسا به مرحلۀ فناءفى اللّه مى رسيم.

ما همه سير الى اللّه داريم (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) (2) همه از خدا شروع شده ايم و به سوى او بازگشت مى كنيم؛ مفسّرين گفته اند مراد غايت در اين آيه مرگ است،(3) به هرحال ممكن است غايت وصول الى اللّه باشد، همه واصل مى شوند - منتها برخى به رحمت الهى و برخى به غضب الهى - عده اى واصل الى اللّه مى شوند و عده اى هم منحرف مى شوند و به هدف نمى رسند، شياطين آنها را به راههاى انحرافى مى اندازند، اما بالاخره هدف در جلوى ما هست و ما خلق شده ايم تا سير الى اللّه كنيم.

زمان، بُعد چهارم موجودات مادّى

«وَ إِنَّ وَراءَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُم»

(و به درستى كه ساعت از پشت سر، شما را به جلو مى راند.)

وقتى بخواهند شتر را راه ببرند يك نفر از جلو افسار شتر را مى كشد و به طرف مقصد مى برد و يكى هم از پشت سر او را مى راند و براى او حُدى مى خواند، «حُدى» آواز مخصوصى است كه براى شتر مى خوانند و در آن خيلى اثر مى كند و راه را به سرعت طى مى كند. موسيقى چيزى است كه همه به آن علاقه دارند و در روحيۀ همه حتّى در حيوانات اثر مى كند.

ص: 339


1- - فتوحات مكّيه، ابن عربى، ج 1، ص 295.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.
3- - مجمع البيان، ج 1، ص 238.

در حقيقت حضرت مى فرمايد: ما يك غايت و هدفى داريم كه ما را به طرف خودش مى كشد، و ساعتى كه ما را به طرف مرگ مى راند؛ منظور از ساعت ساعات عمر است و اين بهترين معنايى است كه اينجا براى ساعت كرده اند، اين در صورتى است كه مراد از غايت مرگ يا قيامت باشد.

گرچه ساعات شبانه روز پشت سر ما نيست اما با ماست، زمان چيز جدايى از ما نيست. مرحوم صدرالمتألهين در اسفار مى گويد:(1) موجودات مادّى دو سنخ بُعد دارند، بُعد مكانى و بُعد زمانى؛ بُعد مكانى كه همين طول و عرض و عمق باشد و به آن كمّ ذاتى مى گويند، اين داخل وجود موجودات مادّى است، بُعد زمانى بُعد چهارم موجودات مادّى است، زمان نحوۀ وجودى موجودات مادّى است، وجود موجودات مادّى وجود تدرّجى است، وجود تدرّجى يعنى حركت، و حركت با زمان همدوش و هماهنگ است، زمان متراژ حركت است، مثلاً انسان غير از آن كه راه مى رود ذاتش هم حركت دارد، و مقدار حركت اسمش زمان است. و بالاخره مادّه و حركت و زمان هماهنگ مى باشند.

بنابراين ساعات شبانه روز جداى از ذات ما نيستند، در درون ذات ما مى باشند.

حضرت على عليه السلام ساعات عمر را تشبيه به رانندۀ شترى كرده كه از پشت سر شتر را مى راند و براى او حُدى مى خواند تا شتر به سرعت حركت كند؛ ساعات عمر هم گويا پشت سر ما قرار گرفته و ما را به جلو مى رانند، و حوادثى را كه اين ساعات عمر براى ما پيش مى آورند در حقيقت حُدى است كه به گوش ما مى خوانند و باعث مى شود كه ما بيشتر حركت كنيم.

و ممكن است بگوييم مراد از ساعت در اينجا ساعت مرگ باشد، و اين در صورتى است كه غايت را بهشت و جهنم يا وصول الى اللّه بگيريم، آن وقت ساعت مرگ گرچه بعد از ماست ولى مثل اين كه پشت سر ما قرار گرفته، زيرا مرگ است كه ما را0.

ص: 340


1- - الأسفار الأربعة، ج 3، ص 140.

مى كشد و به جلو مى برد، اما اين خلاف ظاهر است و بهتر همان است كه مراد از ساعت همان ساعات عمر باشد.

به هرحال راه دور و درازى است و كسى بهتر به مقصد مى رسد كه بارش سبك تر باشد، لذا حضرت مى فرمايد:

«تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا»

(بارتان را سبك كنيد تا به آنها كه جلو رفتند برسيد.)

«لحوق» معنايش اين است كه افرادى كه در يك مسير هستند و تعدادى جلو افتاده اند آنان كه عقب افتاده اند خود را به آنان كه در جلو هستند برسانند. «تلحقوا» جزم كلمه به خاطر اين است كه جواب شرط واقع شده و در اصل «تخفّفوا، ان تخفّفوا تلحقوا» بوده است، سبك بار شويد كه اگر سبك بار شويد به آنها كه جلو رفتند مى رسيد.

پيغمبران و مردان خدا اين راه را به سرعت طى كرده اند، اگر بخواهيم به آنها برسيم و در وسط راه نمانيم، در جهنم نيفتيم، بايد بارمان سبك باشد، بارتان را سبك كنيد تا به آنها كه جلو رفتند برسيد. داشتن مال و مقام دنيا سعادت نيست، مال و مقام دنيا براى انسان مسئوليت مى آورد، و گرفتارى انسان را زياد مى كند، اگر انسان بتواند از آنها بهره بردارى صحيح كند براى خودش سعادت كسب كرده است، اما اگر تمام عمر را صرف جمع آورى مال دنيا و كسب مقام دنيا كند، و از مال و مقامش به نفع آخرت استفاده نكند، بدبخت خواهد بود.

استفادۀ صحيح از مال دنيا

به برادران و خواهرانى كه خداوند مال دنيا و موقعيت در جامعه به آنها داده توصيه مى كنم كه تا مى توانيد از موقعيت و مال خودتان به نفع اسلام و ملّت استفاده كنيد،

ص: 341

ببينيد كمبود مردم در چيست، اگر به مدرسه يا بيمارستان يا دانشگاه و هر چيز ديگر احتياج دارند كمك كنيد، امروز كشور اسلامى ايران به سرمايه هايى نياز دارد كه از شرّ ابرقدرتهاى شرق و غرب نجات پيدا كند، از مال و ثروت خود به نفع ملّت استفاده كنيد، كه بهرۀ واقعى از مال دنيا در همين است. خداوند در قرآن خطاب به قارون مى فرمايد: (وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا) (1) بهرۀ خودت را از دنيا فراموش مكن؛ خداوند نمى خواهد بفرمايد در خوراك و پوشاك از مال خود استفاده كند، او اين كار را مى كرد، بلكه مى خواهد بفرمايد: بهرۀ تو همان چيزى است كه براى آخرت مى فرستى.

برگ سبزى به گور خويش فرست*** كس نيارد ز پس، تو پيش فرست(2)

خداوند مى فرمايد: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ ) (3) آنچه را پيش مى فرستيد براى خودتان از خيرات آن را در نزد خدا مى يابيد.

هرچه مالت را به مصرف مدرسه و بيمارستان و برطرف كردن كمبودهاى جامعه برسانى براى تو مى ماند، اگر كمك كردى و پسر و دختر نيازمندى را زن و شوهر دادى اينها براى تو مى ماند؛ امّا اگر ثروت را روى هم انباشتى و از دنيا رفتى، در قيامت گرفتارى آن را دارى و ديگران بهرۀ آن را برده اند.

اگر انسان مال دنيا نداشته باشد نبايد ناراحت باشد؛ در روايت است در ارتباط با فقر و غنا پيش حضرت امام صادق عليه السلام صحبت شد، حضرت فرمود: مَثَل شخص فقير - به شرطى كه ايمانش را نفروشد - و غنى، مثل دو كشتى است كه يكى از آن دو كشتى خالى و كشتى ديگر پر از اجناس تجارتى باشد، وقتى به گمرك مى رسند آن كشتى كه پر است معطّلى بسيار دارد تا اجناس آن مورد بررسى قرار گيرد و اجناس آن را0.

ص: 342


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 77.
2- گلستان سعدى، ديباچه.
3- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.

وارسى كنند كه جنس قاچاقى بين آنها نباشد و خلافى مرتكب نشده باشد، و در صورتى كه خلافى مرتكب شده باشد نوبت جواب دادن خواهد بود؛ اما كشتى خالى وقتى به گمرك رسيد بدون معطّلى مأمور گمرك با يك نگاه مى بيند خالى است مى گويد بفرما؛ بنابراين اگر خدا به تو مال زياد نداده ناراحت نشو، اگر به اندازۀ كفاف به تو بدهد شاكر باش، و مواظب باش دينت را نفروشى.

مقام دنيا يك مسئوليت سنگين

در اينجا مناسب است حديثى هم راجع به كسانى كه مقام دارند ذكر كنم. واقعاً وقتى انسان اين احاديث را مى بيند دلش مى خواهد هيچ شهرتى نداشت، هيچ كس اصلاً او را نمى شناخت، و مسئوليتى به دوش آدم نمى آمد و انسان راحت بود. البتّه يك وقت هم هست كه انسان مسئوليت پيدا مى كند و نمى تواند از زير بار مسئوليت فرار كند.

ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه(1) خطبه اى را از حضرت على نقل مى كند كه اين خطبه مرا خيلى تكان داد، حضرت در ضمن اين خطبه مى فرمايد:

«و قَد عَلِمَ اللّهُ سُبحانَهُ أَنّي كُنتُ كارِهاً لِلحُكومَةِ ، بَيْنَ أُمَّةِ مُحَمّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم، و لَقَد سَمِعتُهُ يَقولُ : ما مِن والٍ يَلي شَيْئاً مِن أَمْرِ أُمَّتي إلّاأُتِيَ بِهِ يَوْمَ القِيامَةِ مَغْلولَةً يَداهُ إلى عُنُقِهِ عَلى رُؤُوسِ الخَلائِقِ ، ثُمَّ يُنْشَرُ كِتابُهُ ، فَإنْ كانَ عادِلاً نَجا، و إن كانَ جائِراً هَوى »(2) خدا مى داند كه من كراهت داشتم از حكومت در امّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم، و به تحقيق از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هر والى كه كارى از كارهاى امّت من به عهده اش باشد روز قيامت آورده مى شود در حالى كه دستهايش به گردنش بسته است، پس نامۀ عملش باز مى شود، اگر عادل بوده نجات مى يابد، و اگر ظالم بوده در جهنم سقوط مى كند.

ص: 343


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 309 و 310.
2- - الجمل، ص 267.

انسان وقتى اين گونه احاديث را مى بيند واقعاً وحشت مى كند، و هرچه انسان سبك بارتر باشد و مال و مقامى نداشته باشد راحت تر است. البتّه وقتى مسئوليتى به دوش انسان آمد ديگر نمى تواند فرار كند، بار سنگينى است بايد تحمّل كند و به وظايفش عمل كند.

سيرۀ عملى سلمان فارسى در مدائن

مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه خوئى در شرح نهج البلاغه(1) داستانى را از سيّد نعمت اللّه جزائرى راجع به سلمان فارسى نقل مى كند، مى گويد: سلمان ايرانى بوده و از صحابۀ پيغمبر، او را به عنوان استاندار مدائن تعيين كرده بودند، مدائن همان تيسفون است كه پايتخت ايرانى ها بوده و كاخ انوشيروان هم آنجا بوده، خيلى شهر بزرگى بوده اما الآن تقريباً خرابه شده است و قصبه اى بيش نيست. وقتى مردم شهر باخبر شدند كه استاندار مى خواهد وارد شهر شود، مردم و در پيشاپيش آنها بزرگان شهر براى استقبال از سلمان آمدند، اتفاقاً به حضرت سلمان برخورد كردند و گفتند:

پيرمرد با امير ما كجا برخوردى ؟ چه موقعى وارد شهر مى شود؟ سلمان فرمود:

«و مَنْ أميرُكُم ؟» امير شما كيست ؟

«قالوا: الأميرُ سَلمانُ الفارِسِيُّ صاحِبُ رَسولِ اللّهِ » گفتند:

امير ما سلمان فارسى صحابى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، ما آمده ايم به استقبالش،

«فقال:

لا أعرِفُ أميراً و أنَا سَلمانُ و لَستُ بِأميرٍ» حضرت سلمان فرمود: من اميرى نمى شناسم اما سلمان من هستم و امير نيستم،

«فَتَرجَّلُوا له و قادوا إليهِ المَراكِبَ و الجَنائِبَ فقال: إنّ حِماري هذا خَيرٌ لي و أوفَقُ » از اسبها پياده شدند و بهترين اسب ها را پيش كشيدند، سلمان فرمود همين الاغ براى من مناسب تر است؛ حضرت سلمان را به طرف مركزى كه انوشيروان حكومت مى كرد هدايت كردند، سلمان فرمود: آنجا

ص: 344


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 304 و 305.

براى من مناسب نيست، آمد در بازارى كه مركز تجمّع مردم بود، در آنجا دكانى بود، سلمان گفت: صاحب اين محل را حاضر كنيد، وقتى او را حاضر كردند سلمان گفت:

اين محل را به من اجاره مى دهى ؟ گفت: بلى، سلمان آن محل را اجاره كرد و گفت:

همين جا براى من بس است، پوستى داشت زيرش انداخت و آفتابه اى داشت كه با آن تطهير و وضو انجام مى داد، يك عصا هم دستش بود، و گفت: به مردم بگوييد هر كسى با من كار دارد اينجا بيايد، سلمان به كارهاى مردم رسيدگى مى كرد، قضاوت مى كرد، خلاصه به كار خود مشغول بود تا اين كه زمانى سيل آمد و شهر را فرا گرفت، تمامى مردم نگران خانه و اموال و اثاثيۀ خود بودند و داد و فرياد مى كردند، حضرت سلمان هم اثاثيۀ اندك خود را برداشت و روى يك بلندى رفت و فرمود:

«هكذا يَنجُوا المُخَفِّفونَ يَومَ القِيامَةِ » اين گونه سبك باران در قيامت نجات پيدا مى كنند.

دو حديث دربارۀ سبك باران

دو حديث هم از نهايۀ ابن أثير كه كتاب بسيار وزينى است و لغات احاديث را به ترتيب حروف الفبا معنا مى كند براى شما ذكر كنم:

1 - از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود:

«إنَّ بَيْنَ أيدينا عَقَبَةً كَؤوداً لا يجُوزُها إلّا المُخِفُّ »(1) در جلوى ما گردنۀ سختى است كه نمى تواند از آن عبور كند مگر كسى كه سبك بار باشد. «عقبة» يعنى گردنه، و «كَؤود» هم به معناى سخت است؛ يعنى كسى كه مى خواهد از گردنه عبور كند بايد بارش سبك باشد، و در اين روايت مراد از گردنه همان گردنۀ حساب و كتاب است.

2 - و در روايت ديگرى پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:

«نَجَا المُخِفّونَ »(2) سبك باران رهايى يافتند؛ اين فرمايش حضرت على عليه السلام كه مى فرمايد:

«تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا»

ص: 345


1- - النهاية فى غريب الحديث، ج 2، ص 54.
2- - همان.

همان است كه مضمونش از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است.

جمع بين بى علاقه بودن به دنيا و مسئوليت پذيرى

البتّه اين سبك بار بودن و بى علاقه بودن به مال و مقام دنيا معنايش اين نيست كه بگويى پس من بروم دنبال عبادت و از كار و فعاليت به دور باشم، كارى كه براى رفع نياز خود انسان و جامعه باشد عبادت است، عبادت ده جزء دارد نه جزء آن تحصيل رزق حلال است. در روايت است كه شخصى مى گويد امام محمّد باقر عليه السلام را مشغول كار در كشتزارى ديدم در حالى كه عرق از سر و رويش مى ريخت، گفتم بروم اين پيرمرد را نصيحت كنم، به او گفتم پيرمردى از پيرمردهاى قريش چرا در اين سن از زندگى مشغول كار دنيا هستى ؟ اگر در اين حال اجلت برسد جواب خدا را چه مى دهى ؟ حضرت فرمود: اگر در اين حال مرگ من برسد در حالى است كه مشغول اطاعت خدا هستم، خود و عيالم را حفظ مى كنم.(1) كارى كه براى تأمين نيازهاى شخصى و برطرف كردن نياز جامعه باشد عبادت است.

برادران و خواهرانى كه قدرت كار توليدى داريد، قدرت كشاورزى داريد، قدرت كارهاى ديگر داريد، ذوق و ابتكار داريد، بياييد كار كنيد و قصدتان هم خدمت به جامعه باشد، اين خودش عبادت است؛ نگوييد دولت ما را تشويق نمى كند، كار شما عبادت است، مگر عبادت را كسى بايد تشويق كند! خدا تشويق مى كند. با همكارى يكديگر نياز جامعه را برطرف كنيد، شرق و غرب مى خواهند ما نيازمند آنها باشيم.

اقتصاد يكى از شئون زندگى انسان است. اين كه حضرت مى فرمايد: «سبك بار باشيد» به معناى اين نيست كه نبايد كار و فعاليت كرد؛ كار بكن، فعاليت بكن، اما جمع نكن؛ آنچه مازاد بر نياز زندگى خود به دست مى آورى، در راه خدا و در راه كارهاى خير

ص: 346


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 19، باب 4 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 1.

مصرف كن؛ آنچه بار انسان را سنگين مى كند اين است كه جمع كند و بگذارد و برود، ديگران بهره اش را ببرند و او در قيامت حسابش را پس بدهد.

خيانت منافقين در فاصله انداختن بين مردم و مسئولين

كار عاقلانه آن بود كه سلمان فارسى انجام داد، وقتى وارد مدائن شد و او را به دارالامارة راهنمايى كردند فرمود: من به دارالامارة نمى روم، در دكّه اى نشست و به كار مردم رسيدگى كرد. البتّه آن وقت سلمان فارسى گرفتار منافقين نبود كه بخواهند او را ترور كنند، و اين مصيبتى است كه در اين زمان بزرگان ما پيدا كرده اند؛ اگر اين پيشامدها نشده بود، راه كار همان است كه سلمان انجام داد. كسى كه نخست وزير يا وزير يا استاندار است، بايد بيايد در جامعه و از گرفتاريهاى مردم اطلاع پيدا كند نه اين كه مردم نتوانند حرفشان را به او بزنند، اما چه كنيم، اين خيانتى است كه منافقين به ملّت كردند و بين مردم و مسئولين فاصله انداختند. البتّه از كشته شدن هراسى نيست، بينى و بين اللّه مسئوليت انسان كمتر مى شود، اما سبب مى شود استوانه هاى انقلاب از بين بروند و در نتيجه انسجام جامعه از بين برود و در آن وقت ابرقدرتها نفوذ كنند و حكومت به دست شياطين بيفتد.

همزمانى قيامت و روز حساب همۀ خلايق

«فَإِنَّما يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ »

(پس اوّلين شما به انتظار آخرين شما نگاه داشته مى شود.)

روز قيامت و روز حساب روزى است كه سلسلۀ بنى آدم تا آخر همه جمع شوند، آنها كه قبلاً رفته اند منتظر و معطّل مى مانند تا آخرى برسد، به حساب و كتاب آنان كه اوّل رفتند رسيدگى نمى شود تا آخرى هم برود، خلاصه تا قيامت نشود همه در ترس و وحشت هستند كه آخر كار چه خواهد شد.

ص: 347

بيان سيّد رضى در مورد كلام حضرت

«قالَ الشّريفُ : أَقولُ : إنَّ هذا الكَلامَ لَو وُزِنَ ، بَعدَ كَلامِ اللّهِ سُبحانَه و بَعدَ كَلامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِكُلِّ كَلامٍ لَمالَ بِه راجِحاً، و بَرَّزَ عَلَيهِ سابِقاً. فَأمّا قَولُه عليه السلام: «تَخَفَّفُوا تَلحَقُوا» فَما سُمِعَ كلامٌ أَقَلُّ مِنهُ مَسموعاً و لا أكثَرُ [مِنهُ ] مَحصولاً و ما أَبعَدَ غَورَها مِن كَلِمَةٍ ! و أَنقَعَ نُطفَتَها مِن حِكمَةٍ ! و قَد نَبَّهنا في كتابِ «الخَصائِصِ » عَلى عِظَمِ قَدرِها و شَرَفِ جَوهَرِها»

(سيّد رضى گفت: مى گويم: اين فرمايش حضرت اگر سنجيده شود بعد از كلام خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با همۀ كلامها، بر همۀ آنها رجحان دارد و از همۀ آنها سبقت مى گيرد. اما كلام حضرت كه فرموده: «تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا» كلامى شنيده نشده كه لفظش اين اندازه كم و معنايش تا اين حدّ زياد باشد، چقدر اين كلمه عميق است! و چقدر اين جمله سيراب كننده و پر از حكمت است! و ما در كتاب الخصائص(1) اشاره كرده ايم بر بزرگى قدر اين كلمه و شرف جوهر اين كلمه.)

«غور» يعنى عمق. «نطفة» يعنى آب خالص كه رفع عطش مى كند.

بالاخره خطبۀ بيست و يكم يك خط بيشتر نبود، و به فرمايش سيّد رضى بسيار پرمحتوا؛ مخصوصاً اين جملۀ حضرت كه فرمود:

«تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا». اگر ما در زندگيمان همين يك جمله را محور قرار بدهيم سعادت دنيا و آخرتمان را تأمين كرده ايم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 348


1- مرحوم سيّد رضى كتابى داشته به نام «خصائص الائمة» يعنى ويژگى هاى ائمه، كه اين كتاب در محاسن كلام حضرت اميرالمؤمنين و فضائل ائمه بوده است، سيّد بن طاووس هم در كتاب «الطرف» آن را نقل كرده و همچنين علامۀ مجلسى هم اين كتاب را نقل كرده است. تفسير حقائق التأويل، ص 89، ترجمة المؤلف.

درس 66: خطبۀ 22

اشاره

خونخواهى عثمان بهانۀ جنگ جمل

انگيزۀ اصلىِ طلحه و زبير در برپايى جنگ جمل

خونخواهى قاتلان عثمان از حضرت على عليه السلام

چرا حكم مرتدّ فطرى قتل است ؟

دليل سختگيرى نظام اسلامى در مقابل منافقين

ص: 349

ص: 350

«خطبۀ 22»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَلا وَ إِنَّ الشَّيْطانَ قَدْ ذَمَّرَ حِزْبَهُ ، وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ ، لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلى أَوْطانِهِ ، وَ يَرْجِعَ الْباطِلُ إِلى نِصابِهِ . وَ اللَّهِ ما أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً وَ لا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نِصْفاً؛ وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ ؛ فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيْهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ ، وَ لَئِنْ كانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ ، وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلى أَنْفُسِهِمْ ! يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ ، وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ ، يا خَيْبَةَ الدَّاعِي! مَنْ دَعا؟ وَ إِلامَ أُجِيبَ ؟ وَ إِنِّي لَراضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ ، وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ ؛ فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ ، وَ كَفى بِهِ شافِياً مِنَ الْباطِلِ ، وَ ناصِراً لِلْحَقِّ ، وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعانِ ! وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلادِ! هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ ! لَقَدْ كُنْتُ وَ ما أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ ، وَ لا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ ، وَ إِنِّي لَعَلى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي، وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِيني»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، در اين جلسه خطبۀ بيست و دوّم مطرح مى شود، و احتمال داده مى شود كه اين خطبه با خطبۀ دهم كه قبلاً مطرح شد يكى باشند، زيرا مضمون آنها يكى است؛ و شايد هم حضرت دو دفعه فرموده باشند.

در هر صورت هر دو خطبه مربوط به جنگ جمل است.

ص: 351

ابن أبى الحديد معتزلى در شرح اين خطبه، سه خطبۀ مفصّل نقل مى كند كه مضامين آنها قريب به هم هستند و هر سه با اين خطبه هماهنگ هستند، مثل اين كه اين خطبه نقل به معنا شده، در بعضى نقل ها مفصّل و در بعضى مختصر آمده است.

حضرت على عليه السلام در زمان خلافتشان به سه جنگ مهم گرفتار شدند: يكى جنگ جمل كه سردمداران آن طلحه و زبير و عايشه بودند، جنگ دوّم جنگ صفّين بود كه سردمداران آن معاويه و عمروعاص بودند، جنگ سوّم جنگ با خوارج بود.

من در يكى از درسها(1) گفتم كه عده اى از خوارج مثل اشعث بن قيس منافق بوده اند؛ كسى به من نامه نوشته كه شما گفته ايد كه جنگ نهروان با خوارج و منافقين بوده، منظورتان از منافقين چه كسانى بوده است ؟ اين آقا خيال كرده كه من خواسته ام بگويم كه اينها دو دسته بوده اند، نه آنچه من مى خواستم بگويم اين است كه بعضى از خوارج مثل اشعث بن قيس منافق هم بوده اند، منافقين امروز هم دو دسته اند، يك دسته آنهايى كه خودشان هم مى دانند كه منافق هستند، و دسته اى از آنها بچه هاى ساده اى هستند كه واقعاً فريب خورده اند، اشتباه كرده اند كه اگر بفهمند برمى گردند.

خونخواهى عثمان بهانۀ جنگ جمل

به هرحال اين خطبه مربوط به جنگ جمل است كه به بهانۀ خونخواهى عثمان، طلحه و زبير و عايشه عليه حضرت على عليه السلام به راه انداختند، در صورتى كه حضرت على هيچ دخالتى در قتل عثمان نداشت، بلكه محرّكين اصلى عليه عثمان همين عايشه و طلحه بودند. در يكى از سه خطبه اى كه ابن أبى الحديد از ابومخنف نقل مى كند حضرت على مى فرمايد:

«اللّهمَّ إنَّ طَلْحَةَ نَكَثَ بَيْعَتي، و أَلَّبَ عَلى عُثمانَ حَتَّى قَتَلَهُ ، ثُمَّ عَضَهَني بِهِ و رَماني؛ اللّهمَّ فَلا تُمْهِلْهُ »(2) خدايا طلحه بيعت مرا شكست،

ص: 352


1- - درس 63 و 64.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 306.

و مردم را عليه عثمان تحريك كرد تا عثمان را كشتند، سپس كشته شدن عثمان را به من نسبت داد و مرا متهم كرد؛ خدايا او را مهلت نده.

بعد از كشته شدن عثمان مردم در اطراف حضرت على عليه السلام ازدحام كردند و با آن حضرت بيعت كردند، از جمله كسانى كه با حضرت بيعت كردند طلحه و زبير بودند، كه تفصيل آن در خطبۀ شقشقيه (خطبۀ سوّم) گذشت.

معاويه هم مسألۀ خونخواهى عثمان را سوژه قرار داده بود، در صورتى كه عثمان از معاويه استمداد كرده بود و معاويه با اين كه نيرو داشت هيچ كمكى به عثمان نكرد، او مى خواست كه عثمان كشته شود تا بتواند ادّعاى خلافت كند.

به هرحال طلحه و زبير عايشه را با خود همراه كردند و مردم بصره را تحريك كردند و جنگ جمل را به راه انداختند، جنگ جمل يك جنگ داخلى بود، جنگ داخلى از جنگ خارجى مشكل تر است؛ در جنگ داخلى مسلمانها با يكديگر مى جنگند و لذا كسانى كه رشد و آگاهى عميقى نداشته باشند نمى دانند كدام طرف حق است كه به او كمك كنند، لذا حضرت خطاب به مردم در مورد دسته اى كه جنگ جمل را به پا كردند مى فرمايد:

«أَلا وَ إِنَّ الشَّيْطانَ قَدْ ذَمَّرَ حِزْبَهُ ، وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ »

(آگاه باشيد كه شيطان حزب و گروه خودش را برانگيخته و دسته هاى خود را جلب و جمع آورى نموده است.)

«ذَمَرَ» بدون تشديد و «ذَمَّرَ» با تشديد هر دو صحيح است، در صورت دوّم مبالغه اش بيشتر است، زيرا

«زِيادَةُ المَباني تَدُلُّ عَلى زِيادَةِ المَعاني» زيادى الفاظ دلالت مى كند بر زيادى معانى. «جَلَب» يعنى

«ما يُجْلَبُ مِنْ بَلَدٍ إلى بَلَدٍ» آنچه از شهرى به شهر ديگر انتقال داده مى شود. «جُلب» و «جِلب» هم خوانده اند، اما ظاهراً صحيحش همان «جَلَب» باشد.

ص: 353

انگيزۀ اصلىِ طلحه و زبير در برپايى جنگ جمل

حضرت اين دسته را نسبت به شيطان مى دهد، يعنى خلاصه شيطان اينها را وادار كرده كه جنگ داخلى درست كنند. طلحه و زبير مى خواستند كه بيت المال در اختيارشان باشد و در حكومت هم شركت داشته باشند، حضرت على هم در مقابل در تقسيم بيت المال سختگيرى مى كرد، و از اين كه امور مسلمين را به دست آنها بدهد استنكاف مى نمود، حضرت على عليه السلام كسى نبود كه با مصلحت انديشى برخلاف حق و واقعيت عمل كند، بلكه مطابق حق عمل مى نمود؛ لذا طلحه و زبير مخالف حضرت على شدند و به همراهى عايشه مردم بصره را تحريك نمودند و جنگ جمل را به راه انداختند. البتّه معاويه با نامه اى آنان را تحريك كرده بود.

«لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلى أَوْطانِهِ ، وَ يَرْجِعَ الْباطِلُ إِلى نِصابِهِ »

(براى اين كه ظلم و تعدّى به محل هاى خودش برگردد، و باطل به ريشه و اصل خودش بازگشت كند.)

«أوطان» جمع «وطن» است؛ «نِصاب» يعنى اصل و ريشه.

از كلام حضرت استفاده مى شود كه قبل از حضرت على ظلم و جورى بوده است، كه الآن اينها مى خواهند با جنگ جمل آن ظلم و ستم برگردد؛ شيطان مى بيند حق مى خواهد حاكم شود لذا نيروهايش را جمع كرده تا حكومت على را كه مظهر عدالت است ساقط كند. مخصوصاً در زمان عثمان شكى نيست كه حكومت برخلاف حق بوده است، و شيطانهايى را مثل حَكَم كه پيغمبر او را تبعيد كرده بود عثمان برگرداند و به پسرش مروان در حكومت، مسئوليت هايى داد.(1)

ص: 354


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 198 و 199؛ در شرح خطبۀ 3، در درسهاى قبل بحث شده است.

«وَ اللَّهِ ما أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً وَ لا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نِصْفاً»

(به خدا قسم نمى توانند هيچ امر منكرى را به من نسبت دهند و انصاف و عدالت را بين من و خودشان حَكَم قرار ندادند.)

«نِصف»، «نَصف» و «نُصف» هر سه به معناى عدالت و انصاف است.

كسانى كه به بهانۀ خونخواهى عثمان جنگ جمل را به پا كردند و در مقابل حضرت على جنگيدند، در مورد آنان حضرت مى فرمايد:

خونخواهى قاتلان عثمان از حضرت على عليه السلام

«وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ »

(آنها حقّى را از ما طلب مى كنند كه خودشان آن را رها كردند، و خونى را طلب مى كنند كه خودشان آن را ريختند.)

از محرّكين اصلى عليه عثمان، طلحه و عايشه بودند كه الآن به خونخواهى عثمان عليه حضرت على قيام كردند.(1)

«فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيْهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ »

(اگر فرضاً من شريك آنها باشم در خون عثمان پس براى آنها هم نصيبى از خون عثمان هست.)

حضرت خود را از خون عثمان برى مى داند و برى هم بود، اما مى فرمايد: بر فرض هم من شريك باشم بايد از آنها هم خون عثمان طلب شود، چرا براى خونخواهى عثمان فقط سراغ من آمده اند؟!

ص: 355


1- به درسهاى 47 تا 49 رجوع شود.

«وَ لَئِنْ كانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ »

(اگر اينها بدون حضور من متولّى و متصدّى ريختن خون عثمان شدند، پس نباشد پيامد آن مگر نزد خودشان.)

در نهج البلاغۀ عبده «وَلّوه» با تشديد آمده اما به نظر مى آيد «وَلُوه» بدون تشديد صحيح است، يعنى اينها مجرمند، و تبعات و گرفتاريش هم بايد براى اينها باشد.

طلحه و زبير خودشان تحريك مى كنند و عثمان را مى كشند بعد به اسم خونخواهى عثمان مردم بصره و جاهاى ديگر را تحريك مى كنند، جنگ داخلى درست مى كنند و تعداد زيادى از مسلمانان به اسم خونخواهى عثمان كشته مى شوند.

امروز هم صدّام رئيس جمهور عراق به تحريك شيطان بزرگ شهرهاى ما را اشغال كرده، جوانهاى ما و جوانهاى عراق را به كشتن مى دهد، هر روز شهرهاى بى دفاع ما را بمباران مى كند، در حالى كه هنوز مناطقى از كشور ما را در اشغال دارد و صلح منطقه را از بين برده مى گويد: صلح، صلح! عمّال آمريكا در منطقه هم كه به دروغ خود را سران كشورهاى اسلامى قلمداد مى كنند - در حالى كه مهم ترين ذخائر اقتصادى از جمله نفت را در اختيار دارند، كه اگر يك روز نفت را در اختيار آمريكا و اروپا قرار ندهند آنها به ستوه مى آيند - به تحريك آمريكا و با پول خودشان اين جنگ را اداره مى كنند، نه فقط نوكر بى مزد و پاداش بلكه مزد و پاداش هم به اربابشان مى دهند؛ ذخائر خود را در اختيار آمريكا مى گذارند.

«وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلى أَنْفُسِهِمْ !»

(و بزرگترين حجّت اينها به ضرر خودشان است!)

حجّت به چيزى مى گويند كه به وسيلۀ آن بر طرف مقابل غلبه مى كنند، يعنى چيزى را كه آنها سوژه و بهانه قرار داده اند به ضرر خودشان است.

ص: 356

«يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ »

(از مادرى شير مى خواهند كه بچه اش را از شيردادن جدا كرده است.)

طلحه و زبير در زمان عثمان اموال بسيارى را جمع آورى كردند و از ناحيۀ حكومت ثروتهاى فراوانى كسب كردند، حضرت مى خواهد بفرمايد در حكومت على عليه السلام از آن خبرها نيست، و به اصطلاح آن ممه را لولو برد!

«وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ »

(و مى خواهند بدعتى را زنده كنند كه از بين برده شده و مرده است.)

ظاهراً مراد، بدعت در تقسيم بيت المال بوده؛ كه عده اى آن قدر ثروتمند شوند كه ندانند چه كنند يك عده هم با شكم گرسنه بخوابند، البتّه بدعت هاى ديگرى هم بوده. اينها مى خواهند آن بدعت ها را زنده كنند اما حضرت مى فرمايد: آن دوران گذشت.

«يا خَيْبَةَ الدَّاعِي! مَنْ دَعا؟ وَ إِلامَ أُجِيبَ ؟»

(اى نا اميدى و شكست دعوت كننده! كى دعوت كرد؟ و به چه كارى اجابت شد؟)

«إلامَ » در اصل «إلى ما» بوده است، «إلى» حرف جرّ است بر «ما» داخل شده، «الف» آن افتاده. «يا خَيبَةَ الدّاعي» مثل (يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ) (1) است، گويا انسان حسرت را خطاب قرار مى دهد و او را مى خواند. حضرت على عليه السلام اين جملات را براى تحقير برپاكنندگان جنگ جمل و دعوت آنها و كار آنها بيان مى كند. اينها خود، مردم را به قتل عثمان تحريك مى كردند، و امروز با سوار كردن عايشه بر شتر، مردم بصره را به بهانۀ خونخواهى عثمان دعوت مى كنند، مردم هم اطراف شتر جمع شدند و تا آنجا پيش0.

ص: 357


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 30.

رفتند كه هفتاد نفر محافظ شتر عايشه بودند كه همگى در جنگ جمل كشته شدند.(1) و آيا اين بدبختى نيست كه براى خونخواهى عثمان خود را فداى شتر عايشه كنند! طلحه عثمان را كشت حالا شما چه مى گوييد؟ و به من چه ؟ كه شما به دعوت آنها به جنگ من آمده ايد.

«وَ إِنِّي لَراضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ ، وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ »

(به درستى كه من راضى هستم به اين كه خدا حجّتش را بر اينها تمام كرده، و راضى هستم به علم خدا در مورد آنها.)

يعنى خدا مى داند كه من قاتل عثمان نيستم و خشنودم كه داور خداست و خدا به آن آگاه است، و اينها كه اين تهمت را مى زنند خود قاتل هستند.

«فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ »

(اگر از پذيرش حقّ ابا كردند به آنها عطا مى كنم تيزى شمشير را.)

حضرت على عليه السلام براى اين كه درگيرى صورت نگيرد اوّل نصيحت و موعظه كرد، افراد فرستاد، اما گوش نكردند با اين كه خودشان مى دانستند كه حق با على عليه السلام است و حضرت على هيچ دخالتى در كشته شدن عثمان نداشت؛ لذا مى فرمايد: اگر حق را نپذيرفتند چاره اى نخواهد بود مگر جنگ با آنها، كه

«آخِرُ الدَّواءِ الْكَيُّ »(2) آخرين دوا داغ كردن است، مرضى كه با دارو قابل درمان نباشد چاره اى نيست جز اين كه مركز بيمارى را با چاقوى جراحى از بدن بيمار جدا كنند تا آن كه سرايت به اعضاى سالم بدن نكند.ت.

ص: 358


1- - به شرح خطبۀ 8 رجوع شود.
2- - بحارالأنوار، ج 59، ص 118، حديث 33 تا 35؛ و ص 263، حديث 20 تا 22، و در آخر خطبۀ 168 نهج البلاغه، اين مَثَل در كلام امام عليه السلام آمده است.

چرا حكم مرتدّ فطرى قتل است ؟

اين كه مى گويند مرتدّ فطرى(1) را بايد كشت براى اين است كه اگر در جامعه رها شود جامعه آلوده مى شود، و فساد او جامعه را پر مى كند و در جامعۀ اسلامى تزلزل فكرى ايجاد مى كند، لذا اگر توبه هم بكند و توبه اش پيش خدا پذيرفته شود باز هم حاكم اين مادّۀ فساد را بر مى دارد تا افراد به فكر گرايش به افكار الحادى نباشند و اين حالت در جامعه به وجود نيايد. بنابراين اگر مى بينيم اسلام در مورد مرتدّ فطرى سخت گرفته براى اين است كه او مثل مادّۀ سرطان است. البتّه اين حكم ظاهراً دربارۀ كفر جحودى است كه با علم به حقانيّت اسلام آن را انكار كنند و در مقابل اسلام جبهه گيرى نمايند، نه دربارۀ كسانى كه براى آنان شبهه اى پديد آمده باشد.(2)

«وَ كَفى بِهِ شافِياً مِنَ الْباطِلِ ، وَ ناصِراً لِلْحَقِّ »

(و شمشير كافى است براى اين كه جامعه را از باطل شفا دهد، و حق را يارى كند.)

وقتى موعظه كردن نتيجه نداشت آنچه باعث نجات است تيزى شمشير است.

دليل سختگيرى نظام اسلامى در مقابل منافقين

بعضى اعتراض مى كنند كه چرا شما منافقين را اعدام مى كنيد؟! بايد گفت او با سرسختى مى گويد من بايد جمهورى اسلامى را ساقط كنم، آمريكا هم مى آيد بيايد،

ص: 359


1- - مرتدّ فطرى به كسى مى گويند كه در خانوادۀ اسلام به دنيا آمده و با اسلام بزرگ شده و بعدكافر شود و آن را انكار نمايد، و مرتدّ ملى به كسى مى گويند كه كافر بوده بعد مسلمان شده و براى بار دوّم به كفر برگشته است.
2- ارتداد دو ركن دارد: يكى علم و يقين شخص به حقانيت اسلام و ديگرى جبهه گيرى عملى در مقابل آن؛ بنابراين اثبات ارتداد بسيار مشكل مى باشد، زيرا يقين و تبيّن از امور نفسانى غير مشهود است و به صرف گفتن كلمه اى از روى شك و ترديد كسى مرتد نمى شود.

من بايد اين رژيم را ساقط كنم، با چنين شخصى آيا با منطق ديگرى مى توان برخورد كرد. حضرت على حدود چهار هزار نفر از خوارج نهروان را از دم شمشير گذراند،(1)

در حالى كه آنها نماز شب خوان هم بودند، همين على كه مظهر عطوفت است، همين على كه وقتى خلخال را به ناحق از پاى يك دختر اهل ذمّه در مى آورند مى فرمايد: اگر مسلمانى از غصّه بميرد بجاست، با اين حال همين على - بنابر نقل ابن أبى الحديد - چهار هزار نفر نماز شب خوان را از دم تيغ مى گذراند؛ براى اين كه جز فتنه هيچ كارى از آنها برنمى آمد. خداوند مى فرمايد: (وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ ) (2) با آنها بجنگيد و آنها را بكشيد تا اين كه فتنه نباشد؛ و قبل از آن مى فرمايد: (وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ ) (3) فتنه از كشتار بدتر است.

آدمى كه فتنه مى كند و قابل اصلاح نيست بايد ريشه اش كنده شود، تصور نكنيد على از كشتن خوارج خوشحال بود، على دلى مهربان داشت كه درآوردن يك خلخال را به ناحق از پاى دختر اهل ذمّه تحمّل نمى كند، اما همان دل رقيق وقتى مصلحت اسلام و مسلمين در كار باشد براى از بين بردن فتنه چهار هزار نفر را مى كشد.

«وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعانِ ! وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلادِ!»

(از عجايب است فرستادن آنها نزد من كه براى جنگيدن با نيزه آماده باش! و براى جنگ با شمشير صبر كن!)

«طعان» از «طعن» است به معناى زدن با نيزه، كنايه از جنگيدن است. «جلاد» مصدر باب مفاعله است، چون شمشير را به پوست همديگر مى زنند به اين اعتبار جنگ با شمشير را «جلاد» مى گويند. آنها كسى را نزد حضرت على فرستادند كه اگر قاتلين1.

ص: 360


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 277.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 193.
3- سورۀ بقره (2)، آيۀ 191.

عثمان را تحويل ندهى آماده باش براى جنگ، چه كسى را از جنگ مى ترسانيد؟! على عليه السلام در همۀ جنگهاى زمان پيغمبر بوده - تنها به امر پيامبر براى انجام مأموريت مهم ترى در جنگ تبوك شركت نداشت - و بيش از همه شجاعت داشته و ترس نداشته است، اصلاً در منطق على ترس نبوده است، حال اينها به تصور خود مى خواهند على را از جنگ بترسانند! لذا حضرت تهديد آنها را عجيب مى داند.

«هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ !»

(مادر به عزايشان بنشيند!)

«هبول» يعنى زن بچه مرده.

حضرت مى خواهد بفرمايد: زندگى ديگر به نفع اينها نيست و ديگر وقت مرگ و مردن اينهاست كه به طرف شيطان مى روند.

«لَقَدْ كُنْتُ وَ ما أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ ، وَ لا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ »

(من اين گونه بوده ام كه به جنگ تهديد نمى شدم، و به كشته شدن ترسانده نمى شدم.)

«و» در «وَ ما أُهَدَّدُ» زائده است، بعضى هم گفته اند بعيد نيست واو حاليه باشد.

حضرت على هيچ وقت به جنگ تهديد نمى شد، زيرا همه مى دانستند كه على عليه السلام از جنگ وحشت ندارد، و كسى او را به زدن و مرگ نمى ترساند، كسى بايد از مرگ بترسد كه در ايمانش خلل باشد، على عليه السلام كشته شدن در راه خدا را سعادت مى داند، پس از چه بترسد؛ با اين وصف اينها مى خواهند على عليه السلام را تهديد كنند!

«وَ إِنِّي لَعَلى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي، وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِيني»

(به درستى كه من در يقين از پروردگارِ خودم هستم، و هيچ شبهه اى در دينم ندارم.)

ص: 361

كسى از كشته شدن در راه خدا مى ترسد كه به خدا و قيامت و حساب و كتاب يقين ندارد، على نمى ترسد، زيرا به همۀ اينها يقين دارد.

بالاخره خطبۀ بيست و دوّم هم تمام شد، در اين خطبه حضرت خطاب به برپاكنندگان جنگ جمل فرمود: اينها را شيطان تحريك كرده، و حضرت اين جنگ را جنگ شيطان به حساب آورده است، زيرا جنگى كه انگيزۀ الهى در آن نباشد انگيزۀ شيطانى دارد، هواى نفس هم از جنود شيطان است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 362

درس 67: خطبۀ 23 (قسمت اوّل)

اشاره

دو روش اقتصادى در دنياى امروز

روش اقتصاد اسلامى در مقايسه با دو روش موجود

همۀ امور از طرف خدا نازل مى شود

نهى حضرت على عليه السلام از تنگ نظرى و حسادت

ص: 363

ص: 364

«خطبۀ 23 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْأَمْرَ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ كَقَطَراتِ الْمَطَرِ، إِلى كُلِّ نَفْسٍ بِما قُسِمَ لَها مِنْ زِيادَةٍ أَوْ نُقْصانٍ ، فَإِذا رَأَى أَحَدُكُمْ لِأَخِيهِ غَفِيرَةً فِي أَهْلٍ أَوْ مالٍ أَوْ نَفْسٍ فَلا تَكُونَنَّ لَهُ فِتْنَةً »

دو روش اقتصادى در دنياى امروز

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز خطبۀ بيست و سوّم مطرح است.

براى روشن شدن فرمايش حضرت اجمالاً عرض مى كنيم كه راجع به اقتصاد در دنيا دو روش وجود دارد كه اسلام با هر دو روش مخالف است. يك روش سرمايه دارى و كاپيتاليسم است، كه در اين روش مردم در تحصيل و مصرف ثروت آزادى مطلق دارند، مثل دنياى آمريكا و اروپا كه دنياى سرمايه دارى است، هر كس به هر نحوى كه قدرت دارد تحصيل ثروت مى كند، از راه ربا گرفتن، از راه استثمار، غصب كردن حقوق ديگران و...

در گذشته سرمايه داران انگلستان با حمايت و پشتيبانى انگليس به كشورهاى مختلف مى رفتند، به ايران، هندوستان، مالزى، سنگاپور و كشورهاى آفريقايى، و هر

ص: 365

كجا منبع درآمدى مى ديدند به يغما مى بردند، ذخائر و معادنى كه خداوند براى نفع بشر خلق كرده و بايد زير نظر يك حكومت حق به مصرف مصالح عمومى برسد، به خود اختصاص مى دادند. به هرحال يك مدّتى پرتقالى ها استعمارگر بودند، مدّتى اسپانيايى ها، مدّتى انگليسى ها، و زمانى فرانسوى ها، و الآن آمريكا ميراث خوار استعمار در دنيا شده، و از ابهت انگليس كاسته شده است؛ امروز آمريكا در هر كشورى كه ذخائر و معادن دارد پايگاه نظامى دارد، پول نفت كشورهاى خاورميانه در بانكهاى آمريكاست، آمريكا هر تصميمى بخواهد نسبت به اين كشورها مى گيرد.

زمانى سى و پنج نفر سرمايه دار آمريكايى به دعوت محمّدرضا شاه به ايران آمده بودند براى سرمايه گذارى - خدا رحمت كند مرحوم حجة الاسلام سعيدى را كه در همين رابطه به شهادت رسيدند - آن وقت (سال 1349 ش) در روزنامه نوشته بود يكى از اين سى و پنج نفر «راكفلر» است كه در هر دقيقه اى ده هزار دلار به ثروتش افزوده مى شود. در نظام سرمايه دارى اين چنين افرادى آزاد هستند به هر نحوى كه مى توانند ثروت بيندوزند و به هر گونه كه مى خواهند ثروت خود را مصرف كنند، در راه عيش و نوش و مصرف مشروبات رنگارنگ و فحشا و منكرات و يا حمايت از ظالمين تا اين كه سرمايه هايشان را به صورت بمب خوشه اى درآورند و بر سر ملّت مسلمان بريزند.

اين يك روش در اقتصاد جهان است كه هم در تحصيل ثروت آزادند و هم در مصرف آن.

روش ديگر اقتصاد سوسياليزم است، كه به قول آنها مرحلۀ كاملش مى شود كمونيزم، در اين روش همه كاره دولت است، مى گويند: جامعه متبلور مى شود در دولت، و چون جامعه متبلور در دولت است پس توليد مال دولت است مصرف هم به دست دولت است، بنابراين توليد و توزيع هر دو به دست دولت است. دولت به هر

ص: 366

كسى به اندازۀ نيازش مى دهد، گويا همۀ جامعه توليد مى كنند و همين جامعه مصرف مى كند، اشخاص هيچ كاره اند، همه كارگر دولت هستند، دولت هم نمايندۀ جامعه است؛ به همين صورت كه الآن در كشورهاى كمونيستى معمول است.

روش اقتصاد اسلامى در مقايسه با دو روش موجود

اسلام با هر دو روش مخالف است، اسلام اجازه نمى دهد افراد از هر راهى كه بخواهند تحصيل ثروت كنند، اجازه نمى دهد كسى از ربا تحصيل ثروت كند، اجازه نمى دهد كسى اموالى را كه خدا براى همۀ مردم خلق كرده به خودش اختصاص دهد؛ جنگل ها، معادن، بيابانها، مراتع، درياها، رودخانه ها، اينها اموالى است كه خداوند براى همه خلق كرده است، بايد در اختيار حكومت اسلام باشد و به مصلحت مسلمين مورد استفاده واقع شود، هيچ سرمايه دارى، هيچ قدرتمندى از نظر اسلام حق ندارد جنگل ها و مراتع و بيابانها را به خودش اختصاص دهد و به مردم بفروشد.

در تجارت اسلام اجازۀ احتكار و انحصارطلبى را نمى دهد، تحصيل ثروت از راه ظلم و غصب حقوق ديگران جايز نيست، بنابراين اسلام آن آزادى كه كاپيتاليزم در راه تحصيل ثروت به افراد مى دهد نمى دهد و به آن معتقد نيست. در مصرف ثروت هم اسلام محدوديتهايى قائل شده است، اسلام مى گويد: مالت را گرچه به زحمت خود به دست آورده باشى حق ندارى در راه حرام، مشروب خوارى و عيّاشى مصرف كنى، حق ندارى اسراف و تبذير(1) كنى، خداوند در قرآن مى فرمايد: (كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ ) (2) بخوريد و بياشاميد و اسراف نكنيد خداوند

ص: 367


1- - اسراف: يعنى زياده از حدّ مصرف كردن، تبذير: يعنى بى جهت مصرف كردن.
2- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 31.

اسراف كنندگان را دوست ندارد؛ و در مورد تبذير مى فرمايد: (إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ ) (1) به درستى كه تبذيركنندگان برادران شياطين هستند. بنابراين اسلام در اقتصاد روشش روش كاپيتاليزم نيست كه آزادى مطلق هم در توليد و تحصيل ثروت و هم در مصرف قائل باشد.

اسلام با روش سوسياليزم هم - كه مى گويد افراد چيزى را مالك نباشند، مالك فقط دولت است، توليد و توزيع هم به دست دولت باشد - مخالف است، اسلام براى اشخاص مالكيت قائل است، مى گويد اگر كسى با زحمت و تلاش و با به كارگيرى هوش و استعداد خود ثروتى تحصيل كرد، به شرط آن كه از راه حرام نباشد و از اموال عمومى نباشد، مالك است؛ اگر كسى در زمين كشت كرد و ثروتى به دست آورد مالك است، اگر كسى با تجارت و بازرگانى درآمدى كسب كرد مالك است؛ چون با به كار انداختن توان و هوش و استعداد خودش اين ثروت را به دست آورده است. اگر كسى توان مديريت داشته باشد، مدير يك مؤسسه يا كارخانه باشد، اگر حقوق كاركنان را بپردازد و حق كسى را تضييع نكند، آنچه را از ناحيۀ مديريت كسب مى كند مالك است، زيرا حسن تدبير و مديريت اوست كه توانسته موادّ اوليّۀ كارخانه را به موقع فراهم كند تا كارگرى بيكار نشود، مديريت اوست كه توانسته محصولات كارخانه را به موقع به بازار برساند تا به مصرف برسد و فروخته شود. بنابراين اسلام براى اشخاص مالكيت خصوصى قائل شده است، اما در عين حال حقوقى را هم قرار داده است؛ خانوادۀ انسان واجب النفقه هستند، در مال انسان زكات و خمس قرار داده است، اگر زمانى خمس و زكات كافى نبود و حكومت و امام نيازى داشت و از اشخاص كمك خواست بايد كمك كنند.7.

ص: 368


1- - سورۀ اسراء (17)، آيۀ 27.

اگر كسى مالك محصول و بازده كارش نباشد و محصول و بازده كارش را از خودش نداند، همان گونه كه سوسياليزم مى گويد، شوق به كار پيدا نمى كند؛ الآن شوروى كه ربّ النّوع سوسياليزم و كمونيزم است - و از شوروى كمونيزم به ديگر كشورهاى كمونيستى صادر شده است - هميشه كمبود دارد،(1) در زمينه هاى صنعتى و كشاورزى نيازمند آمريكا و اروپاست، با اين كه هم امكانات كشاورزى دارد و هم در صنعت پيشرفته است و هم نيروى كار زياد دارد، دليلش آن است كه افراد بازده كارشان را از خودشان نمى دانند و قهراً شوق كار ندارند. در شوروى كارگر روزى هشت ساعت سر كار حاضر مى شود و مزد مى گيرد، اين هشت ساعت را حاضر مى شود اما از كار مى دزدد. حقوق بگير اگر ايمان و تعهد و احساس مسئوليت نداشته باشد مى گويد من كه حقوق مى گيرم چرا خودم را خسته كنم، يك ساعت از اوّلش مى دزدد يك ساعت هم از آخرش، الآن هم كه در ادارات ما نماز ظهر مى خوانند يك ساعت هم به اسم نماز ظهر از زير كار فرار مى كند، مى بينى نماز هم نمى خواند اما كار هم نمى كند. آن وقت هم كه پشت ميز نشسته يا روزنامه مى خواند و يا به خانم تلفن مى كند كه براى ناهار چه چيزى تهيه كرده اى، براى اين كه مى بيند بالاخره حقوقش را در هر ماه مى گيرد.

اما كشاورزى كه مى بيند اگر كشت نكند سر خرمن گندم ندارد زحمت مى كشد، در روزهاى حساس به جاى هشت ساعت شانزده ساعت هم كار مى كند، زن و بچه اش را هم به كار مى گيرد؛ چون مى داند آنچه را تحصيل كند مال خودش است و به خانۀ خودش مى رود. يك تاجر و يا كاسب مى داند هرچه فعاليت كند جنس بهتر و مرغوبتر تهيه كند سود بهتر خواهد داشت و سودش هم به جيب خودش مى رود، حركت مى كند در شهرهاى مختلف، كشورهاى مختلف، تلاش مى كند و تجارت وت.

ص: 369


1- - اين درس در سال 1361 ش، قبل از فرو ريختن شوروى سابق بيان شده است.

كسب مى كند تا درآمد بيشترى به دست آورد، و اگر خمس و زكاتى مى دهد و يا انفاق مستحبى هم مى كند مى داند اينها عبادت است، پس با عشق مى دهد و درجاتش را در بهشت بالا مى برد.

اسلام ماليات اسلام را عبادت قرار داده است، زكات و خمس را عبادت قرار داده همان طورى كه نماز را عبادت قرار داده است، همان طور كه نماز باعث كمال نفس و سعادت ابدى مى شود خمس و زكات هم همين طور است، و چون اشخاص مى دانند كه اين گونه است با عشق و علاقه كار مى كنند، با عشق و علاقه خمس و زكات مى دهند، بعد هم دنبال اين هستند كه كار خيرى مثل مدرسه سازى و بيمارستان سازى پيدا كنند و انجام دهند. به هرحال انسان چون مالك مغز خود است، مالك دست خود است، و اين نيرو را خدا به انسان داده، بنابراين مالك بازده كارى است كه به وسيلۀ مغز و دست و اعضاء و جوارح خود انجام مى دهد، و اين يك امر فطرى است.

اسلام خواسته افراد برحسب استعداد و نيرويشان هرچه فعاليت مى كنند محصول اين فعاليت از خودشان باشد تا شوق پيدا كنند و نيروى درونى آنها را وادار كند به كار و فعاليت و كوشش، تا توليد بالا رود و توزيع عادلانه شود.

ما نمى توانيم بگوييم افراد درآمدشان با هم مساوى باشد، چون افراد با هم متفاوت هستند، يكى هوشش بيشتر است، يكى فعاليت بيشترى مى كند، يكى توان و نيروى بيشترى دارد، يكى ضعيف است، البتّه اسلام براى ضعفا هم فكر كرده؛ فرموده است:

اگر كسى ضعيف باشد كه نتواند كار و فعاليت كند، حكومت اسلام از محل مالياتى كه مى گيرد بايد او را اداره كند. حضرت على عليه السلام در نامه اى كه به مالك اشتر مى نويسد(1)

جامعه را به هفت دسته تقسيم مى كند، دستۀ هفتم ضعفا و زمين گيرها و پيرها و از كار افتاده ها هستند، مى فرمايد: اى مالك بايد به اينها رسيدگى كنى تا كمبود نداشته باشند،3.

ص: 370


1- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 53.

حكومت از مالياتى كه مى گيرد اينها را هم بايد اداره كند.

اسلام با تنگ نظرى اى كه امروز در بعضى از جوانهاى شرق زده هست و شايد نظر سوئى هم ندارند مخالف است، اينها مى گويند چرا بعضى افراد پولدار هستند؟ نبايد پولدار شوند. حكومت اسلام جلو كسانى را كه از راه حرام پولدار شده اند مى گيرد، اگر جنگل هاى خدا را فروخته اند، اگر احتكار كرده اند، انحصارطلبى كرده اند، حكومت اسلام جلو آنها را مى گيرد؛ اما اگر كسى با هوش و ذكاوت خود، با فعاليت شبانه روزى و با همكارى زن و فرزند، و به خاطر داشتن مديريت صحيح ثروتى تحصيل كرده و درآمدى به دست آورده باشد، متعلق به خود اوست، منتها چيزى كه هست ماليات اسلام را هم بايد بدهد.

من بارها به اين جوانان داغ كه شايد سوء نظر هم ندارند و بچه هاى متديّنى هستند عرض كرده ام اگر امر دائر باشد بين اين كه شرايط كار فراهم شود و تمام مردم فعاليت كنند و در رفاه هم باشند، و در اين ميان يك عده كه از مديريت و هوش و ذكاوت بيشترى برخوردارند ثروت بيشترى پيدا كنند، و حكومت هم از آنها ماليات بگيرد، و اگر آدمهاى خوبى باشند با همان پول بيمارستان بسازند، مدرسه بسازند، وجوهات مال خود را بدهند، در امر بناى خير كمك كنند، به جبهه و جنگ كمك كنند، و يا روشى را پيدا كنيم كه همۀ مردم وضعشان بد شود و همه بدبخت باشند، كدام يك بهتر است ؟ همين بازاريهاى متديّن پولدار بودند كه در انقلاب شش ماه اقتصاد اين مملكت را گرداندند. اين چه تنگ نظرى اى است كه ما داريم، مى گوييم نبايد كسى پولدار باشد.

اين تنگ نظرى اى كه ما الآن احساس مى كنيم، متأسفانه حضرت على عليه السلام هم در زمان خودش با چنين افكارى مواجه بوده، لذا در اوّل خطبۀ بيست و سوّم چنين افرادى را مورد خطاب قرار مى دهد.

ص: 371

«و مِن خطبةٍ لَهُ عليه السلام»

(از خطبه هاى حضرت على عليه السلام است.)

همۀ امور از طرف خدا نازل مى شود

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْأَمْرَ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ كَقَطَراتِ الْمَطَرِ، إِلى كُلِّ نَفْسٍ بِما قُسِمَ لَها مِنْ زِيادَةٍ أَوْ نُقْصانٍ »

(بعد از حمد و ثناى خدا، امور نازل مى شود از آسمان به سوى زمين مانند قطره هاى باران، براى هر شخصى آنچه برايش مقدّر شده از زياد يا كم.)

«ال» در كلمۀ «الامر» براى استغراق است، يعنى همۀ امور؛ «سماء» يعنى بالا، أعلى عليين، مقام ذات بارى تعالى.

همه چيز از خداوند است، همۀ امور از طرف حق تعالى نازل مى شود: (تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ) (1) فرود مى آيند ملائكه و روح - كه بزرگتر از ملائكه هستند - در شب قدر با هر امرى؛ ملائكه واسطۀ فيض خدا هستند، تمام امور تكوينى و تشريعى، حيات و موت و مرضها و همۀ مقدّرات بشر، واسطۀ آن ملائكه هستند؛ حتى روايت دارد كه هر قطرۀ باران را يك ملك مى آورد، بنابراين تمام امور از طرف حق به وسيلۀ ملائكة اللّه كه جنود حقّ و واسطۀ فيض هستند به طرف ما فرود مى آيد: (إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ) (2) چيزى نيست مگر اين كه خزانه هايش نزد ماست و فرود نمى آوريم آن چيزها را مگر به اندازۀ معيّن. همۀ اين چيزها مقدّرات خداست و به وسيلۀ ملائكة اللّه فرود مى آيد. اگر كسى هوش و مديريت بيشترى از ديگران داشت اين را خدا به او داده است.

ص: 372


1- - سورۀ قدر (97)، آيۀ 4.
2- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 21.

نهى حضرت على عليه السلام از تنگ نظرى و حسادت

«فَإِذا رَأَى أَحَدُكُمْ لِأَخِيهِ غَفِيرَةً فِي أَهْلٍ أَوْ مالٍ أَوْ نَفْسٍ فَلا تَكُونَنَّ لَهُ فِتْنَةً »

(بنابراين اگر يكى از شما براى برادر دينى خود زيادتى در اهل يا مال يا جسم ديد براى او فتنه نباشد.)

«غفيرة» يعنى زيادى، و در بعضى از نسخه ها هم دارد «عَفْواً»(1) يعنى مال زياد يا مال خيلى خوب. در قرآن آمده است: (يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ) (2) اى پيامبر از تو سؤال مى كنند كه چه چيز را انفاق كنند، بگو مال زياد يا خوبهايى از مالتان را. «لاتكوننّ » ممكن است ضميرش به «غفيرة» برگردد، يعنى آن زيادى براى شما فتنه نباشد، و ممكن هم هست به «رؤيت» برگردد، يعنى ديدن شما براى شما فتنه نباشد.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اگر ديديد كه خداوند به كسى فرزندان زيادى داده است يا مالش زياد است خودش هم آدم قوى و نيرومندى است، زمين هاى زيادى را كشت مى كند، توان ادارۀ يك كارخانه را دارد و درآمدش زياد است، اين زيادى مال او و اين توان و قدرت، از براى شما فتنه نباشد، حسود نشويد، نگوييد چرا او دارد بايد كارى كنيم كه ديگر نتواند درآمدى پيدا كند، اگر از راه حلال است بگذار باشد، توليد مى كند، به نفع جامعه است، توليدات او در اين كشور مصرف مى شود، و اگر خدمتى مى كند همۀ مردم از خدمات او بهره مند مى شوند.

در حقيقت حضرت على عليه السلام مى خواهد نهى كند از آن تنگ نظرى اى كه در بعضى از ماها هم هست، كه مى گوييم چرا بايد عده اى پولدار و ثروتمند شوند؟! اگر پول و ثروت از راه مشروع و حلال باشد چه مانعى دارد؟ اگر ثروت از راه ظلم و احتكار

ص: 373


1- - مرحوم سيّد رضى آخر خطبه و به تبع آن بيشتر شارحان نهج البلاغه اين مطلب را نقل كرده اند.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 219.

نباشد و در اختيار افراد عادل و متديّن و خيرخواه باشد چه مانعى دارد؟ آيا اگر كمك مردم نبود دولت مى توانست بيش از دو ميليون جنگ زده را اداره كند؟ آيا مى توانست جنگ را با اين همه مخارج اداره كند؟ قطعاً نمى توانست.(1)

خلاصه زيادى مال و جان و اهل ديگران براى شما فتنه نباشد، كه حسادت شما را برانگيزد و بخواهيد كارشكنى كنيد. حسادت مرض بسيار بدى براى جامعه است كه فرمود:

«الحَسودُ لا يَسودُ»(2) حسود هيچ گاه شخصيت و آقايى پيدا نمى كند و هميشه بدبخت و گرفتار است. البتّه غبطه اشكال ندارد كه عبادت هم هست، و آن اين است كه اگر انسان ديد ديگرى را خدا مال و نيرو و امكانات داده است مى گويد الحمدللّه به او دادى به من هم بده، خانۀ خوب دادى به من هم بده.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 374


1- اين درس در زمان جنگ تحميلى در سال 1361 بيان شده است.
2- - غرر الحكم و درر الكلم، آمُدى، ص 299، حديث 6795.

درس 68: خطبۀ 23 (قسمت دوّم)

اشاره

پذيرش تقدير الهى توأم با عمل صالح

انتظارات مسلمان واقعى

هشدارها و رهنمودهاى حضرت على عليه السلام

ص: 375

ص: 376

«خطبۀ 23 - قسمت دوّم»

«فَإِنَّ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ ما لَمْ يَغْشَ دَناءَةً تَظْهَرُ فَيَخْشَعُ لَها إِذا ذُكِرَتْ ، وَ تُغْرى بِها لِئَامُ النَّاسِ ، كانَ كَالْفالِجِ الْياسِرِ الَّذِي يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ مِنْ قِداحِهِ تُوجِبُ لَهُ الْمَغْنَمَ ، وَ يُرْفَعُ بِها عَنْهُ الْمَغْرَمُ ، وَ كَذَلِكَ الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيانَةِ يَنْتَظِرُ مِنَ اللَّهِ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ ؛ إِمَّا داعِيَ اللَّهِ فَما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لَهُ ، وَ إِمَّا رِزْقَ اللَّهِ فَإِذا هُوَ ذُو أَهْلٍ وَ مالٍ ، وَ مَعَهُ دِينُهُ وَ حَسَبُهُ ، إِنَّ الْمالَ وَ الْبَنِينَ حَرْثُ الدُّنْيا، وَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ حَرْثُ الْآخِرَةِ ، وَ قَدْ يَجْمَعُهُمَا اللَّهُ لِأَقْوامٍ ، فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ ما حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ ، وَ اخْشَوْهُ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ، وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِياءٍ وَ لا سُمْعَةٍ ؛ فَإِنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللَّهِ يَكِلْهُ اللَّهُ لِمَنْ [إِلى مَنْ ] عَمِلَ لَهُ . نَسْأَلُ اللَّهَ مَنازِلَ الشُّهَداءِ، وَ مُعايَشَةَ السُّعَداءِ، وَ مُرافَقَةَ الْأَنْبِياءِ»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و سوّم مطرح بود، عرض كرديم در زمان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام افرادى بوده اند از اطرافيان آن حضرت كه اعتراض مى كرده اند چرا خدا به فلان كس پول داده ؟! چرا فلانى خانه دارد؟! چرا فلانى باغ دارد؟! چرا فلانى اولادش زياد است ؟! از اين گونه اعتراضها، حضرت در مقابل اين افراد مى فرمايد: امور از طرف خداوند تقدير و نازل مى شود.

ص: 377

پذيرش تقدير الهى توأم با عمل صالح

در حديثى داريم كه بعضى از بندگان صلاحشان در فقر است؛ و خدا مى فرمايد:

اگر اينها را غنى كنم فاسدشان كرده ام، و بعضى صلاحشان در غناست كه اگر فقيرشان كنم فاسدشان كرده ام. بعضى مصلحتشان در صحّت است و بعضى در مرض؛ امور روى مصالح و مفاسد است، البتّه نه اين كه امور علل ندارند، علل طبيعى دارند ولى در عين حال مسبّب الاسباب خداست و مصالح و مفاسد اشخاص منظور است.

انسان در زندگى بايد مواجه با فقر و گرفتارى و مصيبت بشود، بايد داغ اولاد ببيند، زندان و پست و بلندى را ببيند تا ساخته شود، خلقت ما براى اين است كه آزمايش شويم و ساخته شويم، آيۀ قرآن مى فرمايد: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) خدايى كه مرگ و زندگى را خلق كرده براى اين كه آزمايش كند كدام يك از شما بهترين عمل را انجام مى دهيد.

در حديث آمده است كه خدا نمى فرمايد كدام يك از شما بيشتر كار مى كنيد، بلكه مى فرمايد: كدام بهتر كار مى كنيد.(2) بهترين كارها همان خلوص و نيّت پاك است، اگر انسان در حال گرفتارى براى رضاى خدا فعاليت داشته باشد، حتى اگر فعاليت اقتصادى هم باشد و بخواهد به توليد كشور كمك كند، آن بزرگترين عبادت است. اگر انسان صدمه مى خورد به حساب خدا بگذارد، زندان مى رود به حساب خدا بگذارد، فقر و بدبختى پيدا مى كند به حساب خدا بگذارد، از ميدان در نرود، صبر و استقامت داشته باشد، اين جنگ و ستيزها و اين صحنه ها همه كلاس است براى افراد، افراد در آن ساخته مى شوند.

ص: 378


1- - سورۀ مُلك (67)، آيۀ 2.
2- - الكافى، ج 2، ص 16، حديث 4؛ بحارالأنوار، ج 67، ص 230، حديث 6.

انتظارات مسلمان واقعى

لذا حضرت فرمود:

«فَإذا رَأى أَحَدُكُم لِأَخيهِ غَفيرَةً في أَهْلٍ أَوْ مالٍ أَوْ نَفْسٍ فَلا تَكونَنَّ لَهُ فِتْنَةً » اگر يكى از شما براى برادر دينى خود زيادتى در اهل يا مال يا جسم ديد براى او فتنه نباشد. و بعد فرموده:

«فَإِنَّ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ ما لَمْ يَغْشَ دَناءَةً تَظْهَرُ فَيَخْشَعُ لَها إِذا ذُكِرَتْ »

(چرا كه شخص مسلمان تا هنگامى كه فرا نگرفته و مرتكب نشده پستى و دنائتى را كه سر زبانها افتد و هرگاه از آن ياد شود سرافكنده گردد)

بعضى از شارحان نهج البلاغه «غَشِىَ » را به «أتى» معنا كرده اند، «غَشِيَهُ » يعنى «أتاهُ » آمد او را،(1) اما به نظر مى آيد به معناى فرا گرفتن باشد، (وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى ) (2)

يعنى شب هنگامى كه مى آيد و شما را فرا مى گيرد.

آدم مسلمان ثروتمند اگر از ثروتش سوء استفاده نكند، در راههاى حرام مصرف نكند، بلكه در راه خير مصرف كند، براى مردم بيمارستان بسازد، مدرسه بسازد، به جنگ و آوارگان جنگى كمك كند، اين چنين انسانى مورد توجّه خداست. چنانچه فقير هم اگر دينش را نفروشد، و از خدا بخواهد اگر سعادت من در مال است مال به من بده و اگر سعادت من در نداشتن مال دنياست هرچه مقدّر كرده اى من راضى ام، اين هم مورد توجّه خداست. خلاصه نه همۀ ثروتمندان مورد غضب خدا هستند، و نه همۀ فقيرها مورد لطف خدا هستند؛ اما آنان كه زشت كارند و دنبال فحشا و منكرات مى روند خواه فقير باشند و خواه غنى، اگر فطرتشان به طور كلّى عوض نشده باشد پيش خودشان شرمنده اند، لذا سعى مى كنند كه كار زشتشان علنى نشود و پيش مردم شرمنده نشوند.

ص: 379


1- - به منهاج البراعة، ج 3، ص 319 رجوع شود.
2- سورۀ ليل (92)، آيۀ 1.

«وَ تُغْرى بِها لِئَامُ النَّاسِ »

(و به گونه اى نشده است كه مردمان پست او را الگوى پستى خود قرار دهند)

«تَغْرى» و «تُغْرى» هر دو صحيح است، «تَغرى» از باب «غَرِىَ يَغْرى » مى باشد، و «تُغرى» مجهول است از باب «إغراء» «أغْرى يُغْرِى».

كار زشتى كه اين شخص دارد يك دسته از مردم وقتى مطلع شوند، مى فهمند كه انسان مى تواند اين قبيل فحشا و كار زشت را مرتكب شود و آنها هم پيروى مى كنند.

مردم در رابطه با اعمال پست و زشت ديگران دو دسته اند: يك دسته آنهايى هستند كه از ديگران در انجام كار زشت پيروى مى كنند، و دستۀ ديگر آنهايى هستند كه عمل زشت او را در جامعه افشا مى كنند و به زبان مى آورند و او را شماتت مى كنند به انگيزۀ اين كه آبروى او را ببرند؛ البتّه اگر كسى به انگيزۀ نهى از منكر عمل زشت كسى را براى او بازگو كند و او را متوجّه كار زشتش كند تا ديگر سراغ كار زشت نرود اين خود يكى از مراتب نهى از منكر است، اما اگر به انگيزۀ شماتت و تمسخر باشد اين خود لئامت و پستى است.

حضرت در اينجا مسلمانى را كه به پستى آلوده نشده تا آن كه سر زبانها بيفتد و مورد شماتت مردم قرار گيرد و يا الگوى پست فطرتان قرار گيرد، بلكه آدمى باشد روى خط حق كه فقط خدا را اطاعت مى كند، به قمارباز پيروزمند تشبيه كرده و مى فرمايد:

«كانَ كَالْفالِجِ الْياسِرِ الَّذِي يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ مِنْ قِداحِهِ تُوجِبُ لَهُ الْمَغْنَمَ ، وَ يُرْفَعُ بِها عَنْهُ الْمَغْرَمُ »

(اين شخص مثل پيروزمند در قمار است كه منتظر اوّل بُرد و پيروزى است از چوبهاى قمارش، پيروزى اى كه موجب مى شود براى او غنيمت را، و برطرف مى شود به وسيلۀ اين پيروزى از او غرامت.)

ص: 380

«فَالِج» يعنى پيروزمند و رستگار؛ «ياسِر» يعنى قمارباز، قماربازى را عرب مى گويد «مَيْسِر». در قرآن مى فرمايد: (إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ ) (1) همانا خمر و قماربازى و بت ها و چوبه هاى گروبندى پليد و از اعمال شيطان مى باشد.

«مَيْسِر» يا از مادّۀ «يُسر» است به معناى آسانى، چون قمارباز پولى را به آسانى به جيب مى زند؛ و يا از مادّۀ «يَسار» است به معناى غنا و ثروت داشتن، چون قمارباز پولدار مى شود و ثروتى را به دست مى آورد.

در اين كلامِ حضرت تقديم و تأخير هست، بايد مى فرمود: «كالياسر الفالج» و علّت اين كه حضرت «الفالج» را مقدّم داشته اين است كه آنچه در اينجا مورد نظر است پيروزى است نه قماربازى.

«قِداح» جمع «قِدْح» است يعنى چوبۀ تير. يكى از راههاى قماربازى معروف در بين عربها اين بوده كه شترى را نسيه مى خريدند و بعد ده نفر جمع مى شدند و ده چوبه تير هم مى آوردند و روى هفت چوبه تير از يك سهم تا هفت سهم مى نوشتند، يعنى روى چوبۀ اوّل يك سهم، روى چوبۀ دوّم دو سهم تا برسد به چوبۀ هفتم هفت سهم، كه جمعش مى شود بيست و هشت سهم، و روى سه چوبه چيزى نمى نوشتند، بعد ده چوبه تير را داخل كيسه اى مى ريختند و هر كسى يك چوبه تير برمى داشت، سه نفرى كه روى چوبۀ تير آنها چيزى نوشته نشده بود بايد پول شتر را بدهند، و بقيّه هم مطابق سهمى كه روى چوبۀ آنها نوشته شده بود از شتر سهم مى بردند. و اين همان است كه آيۀ قرآن مى گويد: (بِالْأَزْلامِ ) .(2)

حضرت در اين تشبيه مى فرمايد: آدمى كه در خط خداست و اين دنيا را جاى1.

ص: 381


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 90.
2- مجمع البيان، ج 2، ص 158، در تفسير سورۀ مائده (5)، آيۀ 3؛ تفسير القمى، ج 1، ص 161.

خودش نمى بيند، منتظر است كه از طرف خدا چيزى براى او برسد، كار خيرى كه انجام مى دهد مى داند كه خدا به او پاداش مى دهد، يا در دنيا و يا در آخرت و يا هم در دنيا و هم در آخرت.

به هرحال مسلمانى كه روى خط حق و حقيقت است و سراغ پستى و زشتى نمى رود كه اين زشتى و پستى او الگو بشود براى ديگران - چه فقير باشد چه ثروتمند - اين انسان منتظر مزد خيلى خوب از خداست، همچون قماربازى كه به فوت و فن قماربازى كاملاً وارد است و منتظر است پولى به جيب بزند.

«وَ كَذَلِكَ الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيانَةِ يَنْتَظِرُ مِنَ اللَّهِ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ »

(همين طور مرد مسلمانى كه از خيانت دور باشد از خدا انتظار يكى از دو خوبى را دارد.)

يعنى اگر غنى است از مال مردم و از بيت المال دزدى نكرده بلكه از راه حلال به دست آورده، اگر فقير است دينش را به مردم نفروخته است، قساوت ندارد و مردم را اذيت نكرده است.

«إِمَّا داعِيَ اللَّهِ فَما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لَهُ »

(يا منتظر داعى خداوند و مرگ و شهادت است، پس آن چيزى كه نزد خداست برايش خوب است.)

منتظر داعى خداوند است يعنى اين كه مثلاً در راه خدا شهيد شود و سعادت آخرت پيدا كند و يا اجلش برسد و در پيش خدا و عالم ديگر سعادتمند شود.

«وَ إِمَّا رِزْقَ اللَّهِ فَإِذا هُوَ ذُو أَهْلٍ وَ مالٍ ، وَ مَعَهُ دِينُهُ وَ حَسَبُهُ »

(يا منتظر رزق خداست و در اين صورت هم صاحب اهل و اولاد است و هم صاحب مال، و با اوست دين و حسبش.)

ص: 382

آدمى كه منتظر روزى خدا در دنياست و مى خواهد كه خدا به او روزى بدهد، هم صاحب اهل و اولاد است و هم صاحب مال، و دينش هم با اوست، حسب او هم با اوست، يعنى شخصيت انسانى او هم با اوست، دنائت و پستى را مرتكب نشده است تا سبب بى شخصيتى شود.

«إِنَّ الْمالَ وَ الْبَنِينَ حَرْثُ الدُّنْيا، وَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ حَرْثُ الْآخِرَةِ ، وَ قَدْ يَجْمَعُهُمَا اللَّهُ لِأَقْوامٍ »

(مال و اولاد توشه و كشت دنيا، و عمل خوب توشه و كشت آخرت است، و گاهى خدا هر دو را براى دسته هايى از مردم جمع مى كند.)

يعنى هم دنيا به او مى دهد و هم آخرت، بنابراين آنچه او دارد خدا برايش مقدّر كرده است، و نبايد مردم نسبت به او حسادت داشته باشند، آنچه در اينجا خوب است «غبطه» است؛ يعنى اين كه انسان بگويد: خدايا به اين آدم دادى اگر صلاح مى دانى به من هم بده و اگر صلاح نمى دانى در آخرت بيشتر به من بده؛ نه اين كه بگويد خدايا از او بگير، من هم نداشته باشم، اين ديگر بايد خيلى بدبخت باشد كه بگويد همۀ ما بايد گرسنه باشيم، براى اين كه مبادا چهار نفر پول پيدا كنند، صحيح آن است كه بگويد:

خدايا پول را به كسانى بده كه آن را در راه خير و صلاح جامعه استفاده كنند.

هشدارها و رهنمودهاى حضرت على عليه السلام

1 -«فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ ما حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ »

(از خدا برحذر باشيد و بترسيد از آنچه خدا شما را از آن ترسانده است.)

«حَذَر» به معناى ترس است، ممكن است از «حَذْر» باشد به معناى احتياط .

خداوند شما را از عذاب اليم و انتقام ظلم و تعدّى ترسانده، شما بايد بترسيد. آنچه مهم است اين است كه انسان يك حالت خوف و خشيت از خدا داشته باشد.

ص: 383

در قرآن كريم مى فرمايد: (فَإِيّايَ فَارْهَبُونِ ) (1) از من بترسيد، (وَ إِيّايَ فَاتَّقُونِ ) (2) از قهر من بپرهيزيد، (فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ ) (3) بايد بترسند كسانى كه مخالفت امر خدا مى كنند از اين كه به آنها فتنۀ دنيا يا عذاب دردناك آخرت برسد.

بسيارى از گناهان هست كه انسان آثار بد آنها را در همين دنيا مى بيند، خصوصاً ظلم به ديگران كه در همين دنيا دامن گير انسان مى شود.

2 -«وَ اخْشَوْهُ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ»

(بترسيد از خدا ترسيدنى كه آميخته با عذرتراشى و بهانه هاى بيجا نباشد.)

گاهى اوقات ما اعمال خلاف انجام مى دهيم آن وقت مى خواهيم در مقابل خدا عذرتراشى كنيم؛ مثلاً كسى به زور به خانۀ مردم مى رود، سيلى به صورت كسى مى زند، مزاحم مى شود، زندان و شكنجه مى كند، و بعد مى گويد: المأمور معذور! و عذرتراشى مى كند، نه معذور نيستى، ببين آيا واقعاً عذر دارى كه اين كار را مى كنى يا نه ؟ عذرتراشى نزد خدا پذيرفته نيست: (بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ، وَ لَوْ أَلْقى مَعاذِيرَهُ ) (4) انسان به نفس خودش بيناست و از خوب و بد خود آگاه است هرچند پرده هاى عذر بر چشم بصيرت خود بيفكند.

انسان ته دلش مى داند و اگر فكر كند مى فهمد كه آيا كارى كه مى كند ظلم است يا نه، آيا مال مردم مى خورد يا نه، در ظاهر عذرتراشى مى كند و كلاه شرعى مى گذارد اما وقتى به خودش مراجعه كند مى داند كه اين رباست، مال مردم خورى است، ظلم است، در پيش خدا اين گونه عذرها پذيرفته نيست، حالا به من آخوند بگويد معاملۀ شرعى كردم، من هم هيچ نگويم، اما خدا مى داند، خودش هم مى داند كه اين5.

ص: 384


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 51.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 41.
3- - سورۀ نور (24)، آيۀ 63.
4- - سورۀ قيامة (75)، آيات 14 و 15.

عذرتراشى است؛ لذا حضرت مى فرمايد: بترسيد از خدا، ترسى كه آميخته با عذرتراشى و بهانه هاى بيجا نباشد. يعنى واقعيت داشته باشد، واقعاً از خدا بترسيد و چيزى كه حرام است نخوريد. ربا با كلاه شرعى حلال نمى شود.

در روايت دارد كه يكى از كارهاى مردم اين است كه:

«يَسْتَحِلّونَ ... الرِّبا بِالْبَيْعِ »(1)

طلب مى كنند حليّت ربا را به وسيلۀ بيع؛ از راه فروش مى خواهد ربا را حلال كند و بخورد. در حديث ديگر دارد كه در آخرالزمان آن قدر ربا رايج مى شود كه كسى هم كه نمى خورد گردَش به او مى رسد

«فَمَن لَم يَأْكُلْهُ أصابَهُ مِن غُبارِه»(2). من به دوستان مى گفتم: گردَش همان وجوهاتى است كه به من و شما داده مى شود، ما نه تاجريم و نه در بانك كار داريم، اما بالاخره از همين تجارتهاى آلوده ممكن است وجوهاتى به من و شما بدهند؛ و يا كشاورزى كه روى زمين زحمت مى كشد و كار مى كند اهل ربا نيست، اما ممكن است پولى كه توسط خريدار اجناس او به او مى رسد پول ربا باشد.

3 -«وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِياءٍ وَ لا سُمْعَةٍ »

(عمل كنيد نه براى نشان دادن و نه شنواندن به ديگران.)

«رياء» و «سُمعة» هر دو مربوط به اعمال است، «رياء» از مادّۀ «رؤيت» است و معناى آن اين است كه انسان عمل را به اين قصد انجام دهد كه مردم ببينند و از او تمجيد كنند؛ «سمعة» از مادّۀ «سمع» به معناى شنيدن است، يعنى اين كه انسان عمل را به اين قصد انجام دهد كه به گوش مردم برسد و از او تمجيد كنند.

كار كنيد و قصدتان خدا باشد، اگر در جبهه مى جنگيد براى خدا باشد، هدفتان اين نباشد كه شما را قهرمان بخوانند، با شما مصاحبه كنند و از راديو و تلويزيون پخشه.

ص: 385


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 156.
2- - مجمع البيان، ج 2، ص 672، ذيل آيۀ 276 از سورۀ بقره.

كنند. عملى كه براى خدا باشد هيچ كس هم كه نداند خدا مى داند و پيش خدا گم نمى شود، اگر شما يك مسجد ساختيد و به اسم ديگرى شايع شد نبايد ناراحت شويد و بگوييد ما مسجد را با زحمت ساختيم به اسم ديگرى تمام شد، اگر ناراحت شويد معلوم مى شود كه مسجد را براى اسم ساخته اى نه براى خدا. خلاصه هر كارى مى كنيد قصدتان خدا باشد.

در روايت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود:

«إنَّ الْمُرائِيَ يُدعى يَومَ القيامةِ بِأربَعةِ أسماءٍ: يا كافرُ، يا فاجرُ، يا غادرُ، يا خاسرُ، حَبِطَ عَمَلُكَ و بَطَلَ أَجْرُكَ ، و لا خَلاقَ لَكَ الْيَومَ ، فَالْتَمِسَ أَجْرَكَ مِمَّن كُنتَ تَعمَلُ لَهُ »(1) صدا مى كنند رياكار را در قيامت به چهار اسم: اى كافر، اى فاجر، اى فريبكار، اى زيانكار، عمل تو از بين رفت و اجر و پاداش تو باطل شد، و امروز نصيب و بهره اى از عملت براى تو نيست، اجر و مزد خود را از كسى طلب كن كه براى او كار كردى. بنابراين آنچه به عمل انسان ارزش مى دهد قصد خالص است،

«نِيَّةُ المُؤْمِنِ خَيْرٌ مِن عَمَلِهِ »(2) نيّت مؤمن بهتر از عمل اوست؛ براى اين كه نيّت روح عمل است، و عمل كالبد و پيكر است، كالبد بى جان مى گندد، مى پوسد، آنچه ارزش دارد جان و روح است، جان و روح عمل شما نيّت و قصد خلوص شماست، بنابراين سعى كنيد در عملتان خلوص باشد.

«فَإِنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللَّهِ يَكِلْهُ اللَّهُ لِمَنْ [إِلى مَنْ ] عَمِلَ لَهُ »

(زيرا كسى كه كار مى كند براى غير خدا، خدا او را واگذار مى كند به آن كسى كه برايش كار كرده.)

«مَنْ » شرطيه است و «يَكِلْهُ » جواب شرط ، جزمش هم به خاطر اين است كه جواب شرط است.6.

ص: 386


1- - تفسير العياشى، ج 1، ص 283، حديث 295؛ الأمالى، شيخ صدوق، ص 581، حديث 22.
2- - الكافى، ج 2، ص 84، حديث 2؛ بحارالأنوار، ج 67، ص 206.

«نَسْأَلُ اللَّهَ مَنازِلَ الشُّهَداءِ، وَ مُعايَشَةَ السُّعَداءِ، وَ مُرافَقَةَ الْأَنْبِياءِ»

(از خدا مى خواهيم منازل شهدا را، و همزيستى با سعدا و آدمهاى خوشبخت را، و رفاقت با پيامبران را.)

«شُهداء» ممكن است جمع «شهيد» باشد، و ممكن هم هست جمع «شاهد» باشد.

منزلهاى شهدا منازلى است كه در قيامت ديگران غبطه اش را مى خورند؛ لذا از خداوند مى خواهيم و تقاضا مى كنيم منازلى را كه شهدا دارند به ما بدهد، يعنى از خدا مى خواهيم كه به ما توفيق شهادت بدهد، يا اين كه توفيق بدهد هدف شهدا را تعقيب كنيم، و راهى را كه آنها رفتند برويم و اگر شهيد نشديم اميد هست كه خدا مزدش را به ما بدهد، براى اين كه حاضر به شهادت بوده ايم و همچون شهيد از خودگذشتگى كرده ايم اما شهادت نصيب ما نشده است.

منازل شهدا جايگاه بس بلندى است، خداوند مى فرمايد: (وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ ) (1)- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 169.(2) به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند نگوييد مرده اند بلكه زنده اند ولكن شما نمى فهميد؛ و در آيۀ ديگر مى فرمايد: (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ) (2) گمان نكنيد كه شهيدان راه خدا مرده اند بلكه زنده اند و پيش خدا روزى داده مى شوند.

ما نبايد براى شهدا گريه كنيم، آنها راه رفتنى را از نزديك ترين راه طى كردند و به هدف رسيدند، بلكه ما بايد براى خودمان گريه كنيم كه اين سعادت را نداشته ايم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 387


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 154.

ص: 388

درس 69: خطبۀ 23 (قسمت سوّم)

اشاره

رعايت حق خويشاوندى و آثار آن

چند روايت در مورد صلۀ رحم

ص: 389

ص: 390

«خطبۀ 23 - قسمت سوّم»

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لا يَسْتَغْنِي الرَّجُلُ ، وَ إِنْ كانَ ذا مالٍ عَنْ عَشِيرَتِهِ ، وَ دِفاعِهِمْ عَنْهُ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَلْسِنَتِهِمْ ، وَ هُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ حِيطَةً مِنْ وَرائِهِ ، وَ أَلَمُّهُمْ لِشَعَثِهِ ، وَ أَعْطَفُهُمْ عَلَيْهِ عِنْدَ نازِلَةٍ إِذا نَزَلَتْ بِهِ ، وَ لِسانُ الصِّدْقِ يَجْعَلُهُ اللّهُ لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمالِ يُوَرِّثُهُ غَيْرَهُ »

و مِنها: «أَلا لا يَعْدِلَنَّ أَحَدُكُمْ عَنِ الْقَرابَةِ يَرى بِهَا الْخَصاصَةَ أَنْ يَسُدَّها بِالَّذِي لا يَزِيدُهُ إِنْ أمْسَكَهُ وَ لا يَنْقُصُهُ إِنْ أَهْلَكَهُ ؛ وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرَتِهِ ، فَإنَّما تُقْبَضُ مِنْهُ عَنْهُمْ يَدٌ واحِدَةٌ ، وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أَيْدٍ كَثِيرَةٌ ؛ وَ مَنْ تَلِنْ حاشِيَتُهُ يَسْتَدِمْ مِنْ قَوْمِهِ الْمَوَدَّةَ »

قالَ الشَّريفُ : أَقولُ : الْغَفِيرةُ هاهُنا الزِّيادَةُ و الْكَثْرَةُ ، مِنْ قَولِهِم لِلْجَمعِ الْكَثيرِ:

الْجَمُّ الْغَفِيرُ، و الْجَمّاءُ الْغَفِيرُ. و يُروى «عَفْوَةً مِنْ أَهلٍ أو مالٍ » و الْعَفْوَةُ الخِيارُ مِنَ الشَّيءِ، يُقالُ : أَكَلْتُ عَفْوَةَ الطَّعامِ ، أَي خِيارَهُ . و ما أَحْسَنَ المَعنَى الّذي أرادَهُ عليه السلام بِقَولِهِ : «وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرتِهِ » إلى تَمامِ الكَلامِ . فَإنَّ الْمُمْسِكَ خَيْرَهُ عَن عَشِيرتِهِ إنَّما يُمْسِكُ نَفْعَ يَدٍ واحِدَةٍ ، فإذَا احْتاجَ إلى نُصْرَتِهِم، و اضْطُرَّ إلى مُرافَدَتِهِم، قَعَدوا عَن نَصْرِهِ ، و تَثاقَلُوا عَن صَوتِهِ ، فَمُنِعَ تَرافُدَ الْأَيدِي الْكَثيرةِ ، و تَناهُضَ الْأَقدامِ الْجَمَّةِ .

ص: 391

رعايت حق خويشاوندى و آثار آن

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و سوّم مطرح بود، از كلام حضرت در اين خطبه معلوم مى شود در زمان حضرت على عليه السلام - همين طور كه در زمان ما هم هست - بعضى مردم از نظر مادّى وضعشان از ديگران بهتر بوده و عده اى نسبت به آنها حسادت داشته اند، تا اينجا از خطبه كه در درسهاى گذشته بيان شد حضرت امير خواسته اند بفرمايند: نظام دنيا بر اين اساس است كه عده اى فعاليت بيشترى دارند، هوش و استعدادشان بيشتر است، و در اثر فعاليت زياد تمكّن مالى بيشترى پيدا مى كنند، اين نق زدن ندارد؛ و نصايحى را حضرت خطاب به آنهايى كه نسبت به افراد متمكّن حسادت مى ورزيدند بيان فرمودند. در اين قسمت از خطبه افراد متمكّن را مورد خطاب قرار داده اند، و در رعايت حق خويشاوندى و آثار آن مى فرمايد:

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لا يَسْتَغْنِي الرَّجُلُ ، وَ إِنْ كانَ ذا مالٍ عَنْ عَشِيرَتِهِ ، وَ دِفاعِهِمْ عَنْهُ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَلْسِنَتِهِمْ »

(اى مردم انسان در زندگيش، گرچه صاحب مال و ثروت باشد بى نياز از قبيله و خويشانش و دفاع آنها از او به دست و زبانشان نيست.)

اشخاصى كه خداوند به آنها هوش و نيروى زيادترى داده و توانسته اند مالى تحصيل كنند بايد به فكر خويشان و وابستگان خود باشند؛ زيرا انسان گرچه ثروتمند هم باشد اما در زندگى نياز به كمك دارد، «هر كه بامش بيش برفش بيشتر» وقتى انسان بامش بيشتر شد برف زيادترى دارد و احتياج به برف روب دارد. كسى كه تمكّن مالى دارد، اگر بخواهد هم مالش را حفظ كند و هم استفادۀ توليدى از آن بكند، احتياج به نيروهاى فعّال دارد، و در درجۀ اوّل خويشان او هستند كه مى تواند از آنها كمك

ص: 392

بخواهد، چون آنها را شناخته است، بنابراين اگر وضع مالى خويشان و وابستگانش بد است بايد به آنها كمك كند.

در عرب مسألۀ قبيله و عشيره خيلى مهم بوده است، اگر كسى از قبيله اش تنها مى افتاد و قبيله اى پشتيبان او نبود در صحنۀ زندگى كلاهش پس معركه بود. در عشاير و قبايل ايران هم همين معنا رسم هست كه اگر براى يكى از افراد قبيله مشكلى پيش آيد قبيله و عشيره اش هستند كه از او حمايت مى كنند؛ بنابراين حضرت توصيه مى كند كه اگر در بين افراد قبيله، خدا به كسى اقبال كرد و تمكّن مالى پيدا كرد، نبايد سرش را زير بيندازد و به فكر قبيله و عشيره اش نباشد، زيرا در صحنۀ زندگى به خويشان خود نياز دارد تا به وسيلۀ قدرتشان از او دفاع كنند، و اگر كسانى بدگويى او را كردند به وسيلۀ زبانشان از او دفاع كنند، اگر كسانى خواستند با دروغ و شايعه پراكنى آبروى او را بريزند از او دفاع كنند.

«وَ هُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ حِيطَةً مِنْ وَرائِهِ »

(و خويشان انسان بزرگترين مردمند از نظر احاطه و دفاع از پشت سر او.)

«حَيْطَة» و «حِيطَة» هر دو صحيح است، معنايش احاطه و حفظ است؛ چون كسى كه به انسان احاطه دارد قهراً او را حفظ مى كند.

«وَ أَلَمُّهُمْ لِشَعَثِهِ »

(و خويشان انسان جمع كننده ترين هستند براى پراكندگى هاى او.)

«ألَمّ » افعل التفضيل است به معناى جمع كننده تر، در اصل «ألْمَم» بوده است؛ «شَعَثْ » معنايش تفرّق و پراكندگى است. اگر زندگى انسان در هم ريختگى و پراكندگى پيدا كند، خويشاوندان هستند كه مى توانند بيايند جمع و جور كنند و انسان را از پراكندگى نجات دهند.

ص: 393

«وَ أَعْطَفُهُمْ عَلَيْهِ عِنْدَ نازِلَةٍ إِذا نَزَلَتْ بِهِ »

(و خويشان انسان باعاطفه ترين و مهربانترين مردم براى انسان هستند، وقتى كه مصيبت و حادثه اى براى انسان فرود بيايد.)

وقتى كه مصيبتى به انسان برسد، زلزله اى، سيلى، حادثه اى، مرگ و ميرى، اين خويشان هستند كه اطراف انسان مى آيند و او را تنها نمى گذارند.

بالاخره حضرت در اين قسمت از سخنانش مى فرمايد: اى انسان حالا كه مال پيدا كردى و خدا به تو تمكّن داده است، به شكرانۀ اين تمكّن از آن كسانى كه وضعشان بد است دستگيرى كن، فقط به فكر خودت نباش.

«وَ لِسانُ الصِّدْقِ يَجْعَلُهُ اللّهُ لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمالِ يُوَرِّثُهُ غَيْرَهُ »

(و زبان راست (نام نيك) در مردم كه خدا قرار دهد، براى انسان بهتر است از مالى كه براى ديگران به ارث بگذارد.)

كسى كه مالش را در راه خير و كمك به بستگانش، فقرا و ضعيفان به كار گيرد، بعد از مرگش آنچه براى او مى ماند زبان راست در بين مردم است، از او به نيكى ياد مى كنند، مى گويند خدا رحمتش كند چه مرد خوبى بود، بيمارستان ساخت، مدرسه ساخت، دخترهاى بى سرپرست را شوهر داد، پسرهاى بيچاره را زن داد؛ و اين زبان راست بهتر است براى انسان از اين كه مال و ثروت را باقى گذارد و ارث به ديگران برسد و آنها هم قدر مال را ندانند و چه بسا در راه فحشا و خلافكارى مصرف كنند، در قيامت هم بايد جوابش را بدهد كه چرا سفره اى را كه خدا براى تو گسترده بود و مى توانستى خويشان، همسايگان، فقرا و ضعفا را سر اين سفره سير كنى، نكردى ؟ و گذاشتى كه بعد از تو ديگران اين مال را آتش بزنند.

ص: 394

انسان اگر تمام ثروت دنيا را هم داشته باشد، همۀ قدرت دنيا را هم داشته باشد، رييس جمهور آمريكا هم باشد، بايد همه را بگذارد و برود، اگر براى انسان زبان خوش يادگار بماند و مردم از او به نيكى ياد كنند بهتر از آن است كه ثروتى از او باقى بماند.

«و مِنها: أَلا لا يَعْدِلَنَّ أَحَدُكُمْ عَنِ الْقَرابَةِ يَرى بِهَا الْخَصاصَةَ أَنْ يَسُدَّها بِالَّذِي لا يَزِيدُهُ إِنْ أمْسَكَهُ وَ لا يَنْقُصُهُ إِنْ أَهْلَكَهُ »

(و قسمتى از اين خطبه است كه فرمود: آگاه باشيد عدول نكند كسى از شما از خويشانش، كه به آنها فقر و بدبختى را مى بيند، از اين كه فقر آنان را برطرف نمايد به مالى كه اگر آن را نگهدارى كند زياد نمى شود و اگر آن را خرج كند كم نمى شود.)

«خَصاصة» معنايش فقر و كمبود است، آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ) (1) مردم خوب ديگران را بر خودشان مقدّم مى دارند گرچه به خودشان فقر و بدبختى باشد.

ثروت ثروتمندان حكم چيزهاى روان را دارد كه هرچه از مالشان بردارند جاى آن پر مى شود، ثروتمندى كه خداوند به او اقبال كرده هرچه از مالش بردارد جاى آن پر مى شود، چرا انسان از مالش بهره بردارى نكند؟ خدا مى فرمايد: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ ) (2) آنچه شما پيش مى فرستيد نزد خدا مى يابيد؛ يعنى آنچه را از ثروت خود در راه خير مصرف كنى، مدرسه بسازى، دخترهاى بى شوهر را شوهر بدهى، پسرهاى بى زن را زن بدهى، اينها براى تو مى ماند، آن مقدارى كه مى گذارى و مى روى نفعى براى تو ندارد. خداوند در قرآن خطاب به قارون مى فرمايد: (وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا) (3) بهرۀ خود را از دنيا فراموش نكن؛ بهرۀ پولدار از دنيا همان است7.

ص: 395


1- - سورۀ حشر (59)، آيۀ 9.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.
3- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 77.

كه در راه خير مصرف مى كند؛ حضرت هم در اينجا مى فرمايد كسى كه خدا به او ثروت داده در درجۀ اوّل فقر خويشان فقيرش را برطرف كند.

«وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرَتِهِ ، فَإنَّما تُقْبَضُ مِنْهُ عَنْهُمْ يَدٌ واحِدَةٌ ، وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أَيْدٍ كَثِيرَةٌ »

(و كسى كه ببندد دست خود را از خويشان و بستگانش، همانا بسته مى شود از طرف او بر خويشانش يك دست، امّا از طرف بستگانش بسته مى شود بر او دستهاى بسيارى.)

اين تعبير بسيار جالبى است، و سيّد رضى رحمه الله هم مى فرمايد: اين تعبير برجسته اى است. كسى كه دست عطوفت و كمك خود را از خويشانش ببندد و به آنها كمك نكند، اينجا يك دست از خويشانش دريغ داشته اما هزار دست از خويشان از او دريغ شده، و كسى كه به خويشانش كمك كند همۀ آنها پشتيبان او هستند و در حوادث و گرفتاريها از او حمايت مى كنند.

«وَ مَنْ تَلِنْ حاشِيَتُهُ يَسْتَدِمْ مِنْ قَوْمِهِ الْمَوَدَّةَ »

(و كسى كه اطرافيانش نرم باشند و اخلاقشان با مردم خوش باشد، دوستى مردم برايش ادامه پيدا مى كند.)

در حقيقت حضرت خواسته بفرمايد: اگر كسى بخواهد خويشان او و مردم پشتيبان او باشند و از او دفاع كنند و در وقت گرفتارى فريادرس او باشند، شرطش اين است كه با مال و ثروتش به آنها كمك كند و اطرافيانش با مردم نرم باشند و با خشونت و اخلاق بد با آنها برخورد نكنند، اخلاق بد اطرافيان است كه انسان را از خويشان و مردم منقطع مى كند.

خطبۀ بيست و سوّم در اينجا تمام شد. از اينجا به بعد توضيحاتى است كه مرحوم سيّد آورده اند:

ص: 396

«قالَ الشَّريفُ : أَقولُ : الْغَفِيرةُ هاهُنا الزِّيادَةُ و الْكَثْرَةُ ، مِنْ قَولِهِم لِلْجَمعِ الْكَثيرِ: الْجَمُّ الْغَفِيرُ، و الْجَمّاءُ الْغَفِيرُ. و يُروى «عَفْوَةً مِنْ أَهلٍ أو مالٍ » و الْعَفْوَةُ الخِيارُ مِنَ الشَّيءِ، يُقالُ : أَكَلْتُ عَفْوَةَ الطَّعامِ ، أَي خِيارَهُ »

(سيّد رضى رحمه الله مى فرمايد: «غفيرة» در اينجا معنايش زياده و كثرت است، عربها زياد را «جمّ » مى گويند، «الجمّ الغفير» و «الجمّاء الغفير». و به جاى كلمۀ «غفيرة» روايت شده «عفوة من اهل او مال» و «عفوة» يعنى خوبى از هر چيزى، اگر گفته مى شود خوردم عفوۀ طعام را يعنى خوبش را.)

در قرآن مى فرمايد: (يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ) (1) از تو سؤال مى كنند چه چيزى را انفاق كنند بگو عفو را. «عفو» ممكن است به معناى خوب باشد؛ يعنى مال خوب را انفاق كن، و ممكن است به معناى زياده باشد، يعنى آنچه كه زياده بر نياز خودت است انفاق كن. بعد سيّد رضى رحمه الله مى فرمايد:

«و ما أَحْسَنَ المَعنَى الّذي أرادَهُ عليه السلام بِقَولِهِ : «وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرتِهِ » إلى تَمامِ الكَلامِ . فَإنَّ الْمُمْسِكَ خَيْرَهُ عَن عَشِيرتِهِ إنَّما يُمْسِكُ نَفْعَ يَدٍ واحِدَةٍ ، فإذَا احْتاجَ إلى نُصْرَتِهِم، و اضْطُرَّ إلى مُرافَدَتِهِم، قَعَدوا عَن نَصْرِهِ ، و تَثاقَلُوا عَن صَوتِهِ ، فَمُنِعَ تَرافُدَ الْأَيدِي الْكَثيرةِ ، و تَناهُضَ الْأَقدامِ الْجَمَّةِ »

(چقدر نيكوست معنايى را كه حضرت على عليه السلام اراده كرد به كلامش كه فرمود: «و من يقبض يده عن عشيرته» تا پايان سخن، پس كسى كه دريغ دارد خوبى خودش را از خويشانش، نفع يك دست را دريغ داشته است، و زمانى كه محتاج شود به كمك خويشانش و مضطرّ شود به مرافدت و معاونت آنها، مى نشينند از كمك به او - يعنى به او كمك نمى كنند - و سنگين مى مانند از صداى او - هرچه آنها را صدا بزند سنگين اند و از جا تكان نمى خورند - پس محروم مى شود از كمك دستهاى زيادى و از اين كه قدمهاى زيادى براى يارى او قيام كنند.)9.

ص: 397


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 219.

چند روايت در مورد صلۀ رحم

روايت اوّل: مرحوم كلينى در كافى از اسحاق بن عمّار روايت مى كند كه گفت:

«بَلَغَني عَن أبي عَبدِاللّهِ عليه السلام أنَّ رَجُلاً أَتَى النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلم فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ أَهلُ بَيْتي أَبَوْا إلّا تَوَثُّباً عَلَىَّ و قَطيعَةً لي و شَتيمَةً فَأَرْفُضُهُم ؟ قالَ صلى الله عليه و آله و سلم: إذاً يَرْفُضَكُمُ اللّهُ جَميعاً، قالَ :

فَكَيفَ أَصْنَعُ قالَ : تَصِلُ مَن قَطَعَكَ ، و تُعْطي مَن حَرَمَكَ ، و تَعْفو عَمَّن ظَلَمَكَ ، فَإنَّكَ إذا فَعَلْتَ ذلِكَ كانَ لَكَ مِنَ اللّهِ عَلَيهِمْ ظَهيرٌ»(1)

اسحاق بن عمّار مى گويد: به من خبر رسيد كه امام صادق عليه السلام فرمود: مردى پيش پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه اهل بيت من به من حمله مى كنند و قطع رحم مى كنند و دشنامم مى دهند، آيا من هم آنها را ترك كنم ؟ حضرت فرمود: اگر چنين كنى خدا همۀ شما را ترك مى كند. آن مرد به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: پس چه كنم ؟ حضرت فرمود: با كسى كه با تو قطع رحم كرد صلۀ رحم كن، و به كسى كه تو را از كمك خود محروم كرد كمك كن، و آن كس را كه به تو ظلم كرده عفو كن، پس وقتى اين كار را كردى عمل تو سبب مى شود كه خدا در برابر آنان پشتيبان تو باشد.

روايت دوّم:

«قالَ : أَبُوالحَسَنِ الرِّضا عليه السلام: يَكونُ الرَّجُلُ يَصِلُ رَحِمَهُ فَيَكونُ قَد بَقِيَ مِن عُمُرِهِ ثَلاثُ سِنينَ فَيُصَيِّرُهَا اللّهُ ثَلاثينَ سَنَةً ، و يَفْعَلُ اللّهُ ما يَشاءُ»(2)

حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: شخصى صلۀ رحم مى كند و از عمرى كه براى او مقدّر شده سه سال آن باقى است، پس خدا اين سه سال را سى سال مى كند، و خدا هرچه بخواهد انجام مى دهد.

روايت سوّم: مرحوم كلينى از أبوحمزة روايت مى كند كه گفت:

«قالَ أبو جَعْفَرٍ عليه السلام:

ص: 398


1- الكافى، ج 2، ص 150، حديث 2.
2- همان، حديث 3.

صِلَةُ الأَرْحامِ تُزَكِّي الأَعمالَ ، و تُنمِي الأَموالَ ، و تَدْفَعُ البَلْوى ، و تُيَسِّرُ الحِسابَ ، و تُنْسِئُ فِي الأَجَلِ »(1)

صلۀ ارحام اعمال را پسنديده مى كند، و اموال را بركت مى دهد، و بلا را برطرف مى كند، و حساب روز قيامت را آسان مى كند، و اجل را تأخير مى اندازد.

روايت چهارم: مرحوم كلينى از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:

«قالَ أَبوذَرٍّ رَضِيَ اللّهُ عَنهُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يَقولُ : حافَتَا الصِّراطِ يَوْمَ القِيامَةِ الرَّحِمُ وَ الأَمانَةُ ، فَإذا مَرَّ الوَصولُ لِلرَّحِمِ المُؤَدِّيَ لِلْأمانَةِ نَفَذَ إلَى الجَنَّةِ ، و إذا مَرَّ الخائِنُ لِلْأَمانَةِ القَطوعُ لِلرَّحِمِ لَمْ يَنْفَعْهُ مَعَهُما عَمَلٌ ، و تُكَفَّأَ بِهِ الصِّراطُ فِي النّارِ»(2)

ابوذر گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: بر دو لبۀ صراط - راهى كه براى رسيدن به بهشت بايد از آن عبور كرد، و آن پلى است بر روى جهنم - در قيامت خويشاوند و امانتدارى است، وقتى عبور كند از آن پل صراط كسى كه صلۀ رحم كرده و امانت را ادا كرده به بهشت مى رود، و وقتى عبور كند از روى پل كسى كه در امانت خيانت كرده و قطع رحم كرده، اعمال ديگرش براى او نفعى ندارد، و صراط او را سرازير آتش مى كند.

روايت پنجم: مرحوم كلينى از اسحاق بن عمّار روايت مى كند كه گفته است: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:

«إنَّ صِلَةَ الرَّحِمِ وَ البِرَّ لَيُهَوِّنانِ الحِسابَ ، و يَعْصِمانِ مِنَ الذُّنوبِ ، فَصِلوا أَرْحامَكُم، و بَرّوا بِإخْوانِكُم و لَوْ بِحُسْنِ السَّلامِ و رَدِّ الجَوابِ »(3)

به درستى كه صلۀ رحم و نيكى كردن به خويشان و مردم حساب را در قيامت آسان مى كند، و انسان را از گناهان حفظ مى كند، پس صلۀ رحم كنيد، و به برادران دينى خود نيكى كنيد ولو به خوب سلام كردن و خوب جواب سلام دادن.1.

ص: 399


1- همان، حديث 4.
2- همان، ص 152، حديث 11.
3- همان، ص 157، حديث 31.

روايت ششم: مرحوم كلينى از عبدالصمد بن بشير روايت مى كند كه گفت:

«قالَ أبو عَبدِاللّهِ عليه السلام: صِلَةُ الرَّحِمِ تُهَوِّنُ الحِسابَ يَومَ القِيامةِ و هِيَ مَنْسَأَةٌ فِي العُمُرِ، و تَقي مَصارِعَ السّوءِ، و صَدَقَةُ اللَّيلِ تُطْفِئُ غَضَبَ الرَّبِّ »(1)

امام صادق عليه السلام فرمود: صلۀ رحم حساب انسان را در قيامت آسان مى كند، و سبب تأخير عمر است، و انسان را از پرتگاههاى بدى حفظ مى كند، و صدقۀ شب خاموش مى كند غضب پروردگار را.

به هرحال اين بود نتيجۀ صلۀ رحم و نيكى كردن به مردم.

خداوند به همۀ ما قدرت بدهد تا بتوانيم به بندگان خدا خدمت كنيم، و اگر نمى توانيم كمكى و خدمتى بكنيم با زبان خوش آنها را ردّ كنيم.

من از همين جا به برادرانى كه در دفتر ما هستند توصيه مى كنم با زبان خوش با مردم برخورد كنند و اگر كارى مربوط به آنها نيست طرف را با زبان خوش ردّ كنند كه

«صاحِبُ الحاجَةِ لا يَرى إلّاحاجَتَه» صاحب حاجت نمى بيند مگر حاجت خودش را؛ خيال مى كند بزرگترين كار در دنيا مشكل و حاجت اوست. خدا به من و به همۀ برادران و خواهران توفيق بدهد كه بتوانيم به خلق خدا، به بندگان خدا و به مردم مستضعف كمك كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته2.

ص: 400


1- همان، حديث 32.

درس 70

خطبۀ 24

اشاره

گناه ترور شخصيّت و ترور شخص

رهنمود خطبۀ بيست و چهارم

خطبۀ 25

داستان حملۀ بُسْربن ابى ارطاة به يمن به نقل ابن أبى الحديد

قضاوت ابن أبى الحديد در مورد معاويه

مذمّت اهل كوفه

ص: 401

ص: 402

«خطبۀ 24»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ لَعَمْرِي ما عَلَيَّ مِنْ قِتالِ مَنْ خالَفَ الْحَقَّ ، وَ خابَطَ الْغَيَّ ، مِنْ إِدْهانٍ وَ لا إِيهانٍ .

فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ ، وَ امْضُوا فِي الَّذِي نَهَجَهُ لَكُمْ ، وَ قُومُوا بِما عَصَبَهُ بِكُمْ ، فَعَلِيٌّ ضامِنٌ لِفَلْجِكُمْ آجِلاً، إِنْ لَمْ تُمْنَحُوهُ عاجِلاً»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و سوّم تمام شد، در اين جلسه خطبۀ بيست و چهارم مطرح است.

«وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام»

(و از جمله خطبه هاى آن حضرت است.)

«وَ لَعَمْرِي ما عَلَيَّ مِنْ قِتالِ مَنْ خالَفَ الْحَقَّ ، وَ خابَطَ الْغَيَّ ، مِنْ إِدْهانٍ وَ لا إِيهانٍ »

(به حيات و زندگيم قسم - يا - به دينم قسم، نيست بر من در جنگ با كسى كه با حقّ مخالفت مى كند و با لجاجت در وادى گمراهى مى رود سازش و سستى.)

«عَمْر» در لغت به معناى حيات و زندگى است، به معناى دين هم مى آيد. «خَبْط » يعنى سير كردن بدون راهنما؛ معمولاً در صرف مى گويند: باب مفاعله براى فعل طرفينى است، مثلاً «قاتل زيد عمراً» يعنى زيد و عمرو درصدد كشتن يكديگر

ص: 403

برآمدند، ولى بعضى از بزرگان از جمله مرحوم آية اللّه شيخ محمّدحسين اصفهانى معروف به كمپانى در حاشيۀ كفايه مى فرمايند: باب مفاعله براى فعل طرفينى نيست، و ظاهراً حق هم با ايشان است؛ فعلى مانند «ضرب» كه با تجهيز و آمادگى صورت مى گيرد معمولاً طرف هم عكس العمل نشان مى دهد و طرفينى مى شود، اما لازم نيست همه جا طرفينى باشد. «خَبَطَ الغىّ » يعنى در وادى گمراهى سرگردان است، اما اگر كسى وسايل سرگردانى خود را فراهم كند و با عنايت مخصوصى در راه گمراهى برود، با لجاجت در وادى گمراهى برود، مى گويند «خَابَطَ الغَىّ »؛ و باب مفاعله براى اين معناست كه عنايت فاعل را نسبت به فعل بفهماند. «إدهان» به معناى روغن مالى است لكن در اينجا به معناى سازش است. «إيهان» ممكن است از «وهن» به معناى تاريكى نيمه شب باشد، يعنى انسان خودش را در تاريكى بيفكند و سازش كند، ممكن هم هست به معناى ضعف نشان دادن باشد. لذا معناى كلام حضرت اين مى شود: نيست بر من نه تهمت سازش و نه ضعف نشان دادن.

گناه ترور شخصيّت و ترور شخص

از كلام حضرت معلوم مى شود كه عده اى حضرت امير را متهم مى كردند كه در جنگ با دشمن كوتاهى مى كند و به فكر سازش با دشمن است، و حضرت اين خطبه را در مقام دفاع از خود مى فرمايد. از نظر اسلام تهمت گناه خيلى بزرگى است، آن هم به حضرت على عليه السلام كه در رأس جامعه قرار گرفته است.

يكى از چيزهايى كه خيلى مهم است و برادران به آن توجّه دارند، اين كه بسا كسانى به شخصيتهاى اجتماعى و دينى وصله مى چسبانند و در جامعه آنها را سبك مى كنند؛ ترور شخصيّت مثل ترور شخص است بلكه گناهش بيشتر است؛ كسى كه در رأس جامعه است و اثر وجودى دارد، مردم براى او ارزش قائل اند، استاندار است،

ص: 404

امام جمعه است، آية اللّه است، وقتى شخصيتش شكست ديگر نمى تواند خدمت كند؛ و گناهش به گردن كسانى است كه باعث شده اند كه او نتواند خدمت كند و خدمتش زمين بماند؛(1) انسان با آبرويش مى تواند خدمت كند. لذا وقتى حضرت امير را متهم مى كنند كه در مقام جنگ با دشمن مى خواهى ضعف نشان دهى، چون تهمت بزرگى است و ضرر اجتماعى دارد، نصيحت مى كند كه بياييد توبه كنيد تا خدا از تقصيرتان بگذرد، مى فرمايد:

«فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ ، وَ امْضُوا فِي الَّذِي نَهَجَهُ لَكُمْ ، وَ قُومُوا بِما عَصَبَهُ بِكُمْ ، فَعَلِيٌّ ضامِنٌ لِفَلْجِكُمْ آجِلاً، إِنْ لَمْ تُمْنَحُوهُ عاجِلاً»

(پس حريم خدا را حفظ كنيد اى بندگان خدا - واجبات خدا را انجام دهيد و محرّماتش را ترك كنيد كه لازمه اش ترس از خداست - و سير كنيد در راهى كه خدا براى شما معيّن كرده، و قيام كنيد به آنچه خدا به شما چسبانده - وظايفى كه از طرف خدا به دوش شما آمده - كه در اين صورت على ضامن پيروزى شماست در آخرت، اگر اين پيروزى در دنيا به شما بخشيده نشد.)

«نَهَج» به معناى راه است. «عَصَب» به معناى چسباندن و بستن است.

رهنمود خطبۀ بيست و چهارم

خطبۀ بيست و چهارم خطبۀ كوتاهى بود اما بهرۀ بزرگى از آن گرفته مى شود، اين كه يكى از گناهان بزرگ در زندگى متّهم كردن شخصيّتهاى جامعه است و اين كه انسان براى آنها شايعه پراكنى كند؛ البتّه ممكن است يكى از شخصيّتها در گذشته اشتباهى را مرتكب شده باشد اما اكنون در پستى مشغول خدمت است و واقعاً هم خدمت مى كند، اگر براى اين كه او را در انتخابات يا كار ديگرى شكست بدهيم، از ده سال

ص: 405


1- - و البته اگر هم گناه مقام و مسئولى از طرق قانونى محرز شد بايد بدون هيچ مسامحه اى و باقاطعيت با او همان گونه عمل شود كه با ساير مردم عمل مى شود.

پيش چيزى را پخش كنيم، نتيجه اش اين مى شود انسانى كه واقعاً مشغول خدمت است ديگر نتواند خدمت كند.

از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه مى فرمايد:

«و هَلْ يَكُبُّ النّاسَ عَلى مَناخِرِهِم في النّارِ إلّاحَصائِدُ أَلْسِنَتِهِمْ »(1) آيا غير از درو شده هاى زبان چيزى انسان را سرازير جهنم مى كند؛ گناه زبان را هم جزو گناهان حساب كنيد، نگو من نماز مى خوانم، روزه مى گيرم، خمس و زكات مى دهم، پس بهشتى هستم، اگر با زبان آبروى كسى را بريزى اين هم خودش گناه بزرگى است. خدايا به ما توفيق بده زبانمان را حفظ كنيم. البتّه اين حكم استثناء هم دارد؛ جايى كه براى امر به معروف و نهى از منكر و حفظ مصالح مهم تر لازم باشد از شخص انتقاد شود.

«خطبۀ 25»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

و قَد تَواتَرَتْ عَلَيهِ الأَخبارُ بِاسْتيلاءِ أَصْحابِ مُعاوِيَةَ عَلَى البِلادِ و قَدِمَ عَلَيهِ عامِلاهُ عَلَى اليَمَنِ ، و هُما عُبَيْدُاللّهِ بنُ عَبّاسِ و سَعيدُ بنُ نِمْرانَ ، لَمّا غَلَبَ عَلَيهِما بُسْرُبنُ أبي أَرْطاةَ ، فَقامَ عليه السلام عَلَى المِنْبَرِ ضَجِرا بِتَثاقُلِ أصحابِهِ عَنِ الجِهادِ، و مُخالَفَتِهِم لَهُ فِي الرَّأْيِ ، فَقالَ :

«ما هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُها وَ أَبْسُطُها، إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعاصِيرُكِ ، فَقَبَّحَكِ اللّهُ !»

و تَمَثَّلَ بِقَولِ الشَّاعِرِ:

ص: 406


1- - الكافى، ج 2، ص 115، حديث 14.

«لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يا عَمْرُو إِنَّنِي*** عَلى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِناءِ قَلِيلِ »

ثُمَّ قالَ عليه السلام:

«أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ اليَمَنَ وَ إِنِّي وَ اللّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ سَيُدالُونَ مِنْكُمْ :

بِاجْتِماعِهِمْ عَلى باطِلهِمْ ، وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمامَكُمْ فِي الْحَقِّ ، وَ طاعَتِهِمْ إِمامَهُمْ فِي الْباطِلِ ، وَ بِأَدائِهِمُ الْأَمانَةَ إِلى صاحِبِهِمْ وَ خِيانَتِكُمْ ، وَ بِصَلاحِهِمْ فِي بِلادِهِمْ وَ فَسادِكُمْ . فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلى قُعْبٍ لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاقَتِهِ ، الَّلهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي، وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي، فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي، الَّلهُمَّ مُثْ قُلُوبَهُمْ كَما يُماثُ الْمِلْحُ فِي الْماءِ. أَما وَ اللّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فارِسٍ مِنْ بَنِي فِراسِ بْنِ غَنْمٍ

هُنالِكَ لَوْ دَعَوْتَ ، أَتاكَ مِنْهُمْ *** فَوارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ الْحَمِيمِ »

ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام مِنَ المِنْبَرِ.

قالَ الشَّريفُ : أقولُ : الأَرمِيَةُ جَمعُ رَمِيٍّ و هُوَ السَّحابُ ، و الحَمِيمُ هاهُنا وَقتُ الصَّيفِ ، و إنَّما خَصَّ الشَّاعِرُ سَحابَ الصَّيفِ بِالذِّكرِ لِأَنَّهُ أَشَدُّ جُفُولاً و أَسْرَعُ خُفُوفاً لِأَنَّهُ لا ماءَ فيهِ ، و إنَّما يَكونُ السَّحابُ ثَقِيلَ السَّيرِ لِامْتِلائِه بِالْماءِ، و ذَلكَ لا يَكونُ في الْأكْثَرِ الّا زَمانَ الشِّتاءِ، و إنَّما أرادَ الشَّاعِرُ وَصْفَهُم بِالسُّرعَةِ إذا دُعُوا، و الْإغاثَةِ إذا اسْتُغِيثُوا، و الدَّليلُ عَلى ذَلكَ قَولُه: هُنالِكَ لَوْ دَعَوتَ أَتاكَ مِنْهُم.

«و مِن خُطبةٍ لَهُ عليه السلام»

از جمله فرمايشات حضرت على عليه السلام خطبۀ بيست و پنجم است، اين خطبه مربوط است به داستانى كه براى عبيداللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران اتفاق افتاد؛ عبيداللّه برادر عبداللّه بن عبّاس و پسر عموى حضرت على بود كه از طرف آن

ص: 407

حضرت حاكم صنعا در يمن بود، و از كسانى است كه بالاخره به اصحاب معاويه پيوست؛ سعيد بن نمران هم حاكم جَنَد - كه منطقه اى نزديك صنعا و جزو يمن است - بود. به هرحال اين دو نفر از طرف حضرت على در يمن حاكم بودند.

در يمن با اين كه شيعيان حضرت على زياد بودند ولى پيروان عثمان هم بودند كه با حضرت على عليه السلام دشمن بودند، اين اشخاص محرمانه براى معاويه نامه مى نوشتند و او را تشويق مى كردند كه به طرف يمن نيرو بفرستد و يمن را از حضرت على عليه السلام بگيرد، معاويه بسر بن أبى أرطاة را به طرف يمن فرستاد، جنگ مختصرى پيش آمد و عبيداللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران افراد ديگرى را به جاى خود گذاشتند و به كوفه فرار كردند و بهانه آوردند كه جنگ ممكن نبود ما هم يمن را تحويل داديم و آمديم.(1)

داستان حملۀ بُسْر بن ابى أرطاة به يمن به نقل ابن أبى الحديد

«فَلَمّا قَدِمَ كِتابُهُم، دَعا بُسْرَبنَ أبي أَرْطاةَ ، و كانَ قاسِيَ القَلْبِ فَظّاً سَفّاكاً لِلدِّماءِ، لا رَأْفَةَ عِندَهُ و لا رَحْمَةَ ، فَأَمَرَهُ أَن يَأْخُذَ طَريقَ الحِجازِ و المَدينَةِ و مَكَّةَ حَتَّى يَنْتَهِيَ إلَى الْيَمَنِ ، و قالَ لَهُ : لا تَنْزِلْ عَلى بَلَدٍ أَهْلُهُ عَلى طاعَةِ عَلِيٍّ إلّابَسَطْتَ عَلَيهِمْ لِسانَكَ ؛ حَتَّى يَرَوْا أنَّهُم لا نَجاءَ لَهُم و أنَّكَ مُحيطٌ بِهِم، ثُمَّ اكْفُفْ عَنهُم، وَ ادْعُهُم إلَى البَيْعَةِ لي، فَمَن أبى فَاقْتُلْهُ ، وَ اقْتُلْ شيعَةَ عَلِيٍّ حَيْثُ كانوا»(2)

وقتى نامۀ مردم يمن به معاويه رسيد، بسربن ابى ارطاة را كه مردى قسىّ القلب و خشن بود و رحمت و رأفتى در دلش نبود خواند و به او گفت: از راه حجاز و مدينه و مكّه مى روى تا به يمن برسى، بر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند فرود نيا مگر اين كه زبان تهديد و ناسزا بر آنها بگشايى به اندازه اى كه چنين پندارند كه راه

ص: 408


1- الغارات، ابن هلال ثقفى، ج 2، ص 633.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 6.

نجاتى جز اطاعت از تو ندارند، سپس دست از آنها بردار و آنها را به بيعت با من دعوت كن، هر كس از بيعت با من سر باز زند او را بكش، و بكش شيعۀ على را هر كجا كه هستند.

بُسر با سه هزار نيرو حركت كرد و بعد در وسط راه عده اى از آنها فرارى شدند يا از بين رفتند، بالاخره با 2600 نفر آمد و به مدينه حمله كرد، عده اى را كشت و به زور از مردم براى معاويه بيعت گرفت، بعد به مكّه و طائف حمله كرد و پس از آن به يمن حمله نمود و حتى زنها و بچه ها و از جمله دو پسر صغير عبيداللّه را كشت. نتيجۀ اين سفر اين شد كه سى هزار نفر را كشت. در شرح حال بُسر دارد كه وقتى حضرت على از جنايات او مطّلع شد به بُسر نفرين كرد كه خدايا عقلش را بگير، بُسر هم در آخر كار ديوانه شد.(1)

قضاوت ابن أبى الحديد در مورد معاويه

در اينجا جمله اى را از ابن أبى الحديد در مورد معاويه نقل كنم، او در شرح نهج البلاغه مى گويد:

«و مُعاوِيَةُ مَطعُونٌ في دِينهِ عِندَ شُيوخِنا رحمهم الله يُرمى بِالزَّندَقَةِ ... و لَو لَم يَكُن شَيءٌ مِن ذَلكَ لَكانَ في مُحارِبَتِهِ الْإمامَ ما يَكفِي في فَسادِ حالِه»(2) معاويه نزد اساتيد ما از نظر دين مورد طعن است و او را زنديق مى دانند... و اگر معاويه هيچ يك از چيزهايى را هم كه برايش نقل كرده اند نداشته باشد، همين كه با امام وقت و خليفۀ مسلمين جنگ كرد در فساد حال او كفايت مى كند.

حضرت على عليه السلام خليفۀ مسلمانهاست، معاويه عليه او قيام مى كند و به بُسر دستور مى دهد كه هر كجا شيعيان حضرت على را يافت از دم شمشير بگذراند، ما اين را با چه منطقى مى توانيم درست كنيم.

ص: 409


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 18؛ الغارات، ج 2، ص 633؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 360.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 340.

به هرحال اين خطبه مربوط به داستان حملۀ بُسربن ابى ارطاة به يمن است.

«و قَد تَواتَرَتْ عَلَيهِ الأَخبارُ بِاسْتيلاءِ أَصْحابِ مُعاوِيَةَ عَلَى البِلادِ و قَدِمَ عَلَيهِ عامِلاهُ عَلَى اليَمَنِ ، و هُما عُبَيْدُاللّهِ بنُ عَبّاسِ و سَعيدُ بنُ نِمْرانَ ، لَمّا غَلَبَ عَلَيهِما بُسْرُبنُ أبي أَرْطاةَ ، فَقامَ عليه السلام عَلَى المِنْبَرِ ضَجِرا بِتَثاقُلِ أصحابِهِ عَنِ الجِهادِ، و مُخالَفَتِهِم لَهُ فِي الرَّأْيِ ، فَقالَ :»

(به تواتر خبر رسيده بود به امام عليه السلام كه اصحاب معاويه بر شهرها استيلا پيدا كرده اند، و دو فرماندار حضرت در يمن عبيداللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران فرار كرده نزد او آمدند، وقتى كه بسربن ابى ارطاة بر آنها غلبه كرد، پس حضرت كه از سنگينى اصحابش از جهاد و مخالفتشان با رأى آن حضرت - مخالفتشان در اين بود كه حضرت مى فرمود بايد با دشمن جنگيد و آنها سستى مى كردند - ناراحت بود پس فرمود:)

«ما هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُها وَ أَبْسُطُها»

(براى من فقط يك كوفه مانده كه قبض و بسط آن در دست من است.)

«قبض» و «بسط » كنايه از تصرف و استيلا بر آن است. در واقع حضرت مى فرمايد:

با اين سستى شما اطراف بلاد همه مورد هجوم واقع شده و فقط كوفه مانده كه قبض و بسط آن در دست من است، كوفه هم صد در صد مطيع نبود و هميشه باد اختلاف در آن مى وزيد و پر از آشوب بود. بعد حضرت به نحو جملۀ معترضه(1) خطاب به كوفه مى فرمايد:د.

ص: 410


1- - جملۀ معترضه به جمله اى گفته مى شود كه بين پرانتز در خلال كلام ذكر شود و مناسبتى هم بااصل موضوع داشته باشد.

مذمّت اهل كوفه

«إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعاصِيرُكِ ، فَقَبَّحَكِ اللّهُ !»

(اى كوفه اگر بناست فقط تو باشى آن هم با اين همه گردبادها و اختلافات داخلى، پس خدا رويت را زشت نمايد!)

«تهبّ » به معناى وزيدن است. «اعاصير» جمع «عصار» است يعنى گردباد. اينجا حضرت عصبانى شده، وقتى كوفه اى كه مركز ثقل خلافت است و اين همه لشكر و ارتش در آن هست اطاعت امر حضرت را نمى كنند جاى نفرين هست، نفرين به شهر در حقيقت نفرين به مردم آن شهر است.

«و تَمَثَّلَ بِقَولِ الشَّاعِرِ»

(و تمثّل جست حضرت به گفتۀ شاعر)

«لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يا عَمْرُو إِنَّنِي*** عَلى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِناءِ قَلِيلِ »

(به جان پدرت - يا - به دين پدرت قسم اى عمرو من بر مقدار كمى از چربى اين ظرف هستم.)

يعنى اين منطقۀ وسيع را دارند از من مى گيرند و فقط يك كوفه براى من مانده است.

اين خطبه را حضرت در اواخر عمر شريفش ايراد فرموده، زمانى كه معاويه هر روز در جايى فتنه درست مى كرده و فقط كوفه در دست حضرت مانده بود.

«ثُمَّ قالَ عليه السلام: أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ اليَمَنَ وَ إِنِّي وَ اللّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ سَيُدالُونَ مِنْكُمْ : بِاجْتِماعِهِمْ عَلى باطِلهِمْ ، وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمامَكُمْ فِي الْحَقِّ ، وَ طاعَتِهِمْ إِمامَهُمْ فِي الْباطِلِ ، وَ بِأَدائِهِمُ الْأَمانَةَ إِلى صاحِبِهِمْ وَ خِيانَتِكُمْ ، وَ بِصَلاحِهِمْ فِي بِلادِهِمْ وَ فَسادِكُمْ . فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلى قُعْبٍ لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاقَتِهِ »

ص: 411

(سپس فرمود: به من خبر رسيده كه بُسر بر يمن اشراف پيدا كرده است، و من به خدا قسم مى بينم اين قوم را كه بر شما پيروز خواهند شد، به خاطر اين كه آنها در باطلشان اتّحاد و همبستگى دارند، و شما نسبت به حق خود اختلاف داريد، و شما نافرمانى امام به حقّتان را مى كنيد، و آنها اطاعت مى كنند امام باطلشان را، آنها امانت - عهد و پيمانى كه با معاويه داشتند - را به رفيقشان - معاويه - ادا كردند امّا شما خيانت مى كنيد، آنها در بلاد خودشان اصلاحاتى انجام مى دهند و شما در بلاد خودتان افساد مى كنيد، پس اگر يك كاسۀ چوبى را پيش شما امانت بگذارم مى ترسم بندش را ببريد.)

«قَعب» و «قُعب» به معناى كاسۀ چوبى است و «عِلاقة» بند آن است. آنگاه حضرت فرمود:

«اَلَّلهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي، وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي، فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ »

(خدايا اين جمعيت از اصرار من بر حق خسته شدند و من هم از اين جمعيت خسته شدم، من از آنها ناراحتم آنها هم از من ناراحت مى باشند، خدايا عوض اينها رفيقهاى بهتر به من بده.)

چه رفيقى بهتر از پيامبر و ملائكه و اولياء خدا، حضرت با شهادتش به عالَم ديگر رفت و خوبان را پيدا كرد، بالاخره دعاى حضرت مستجاب شد.

وقتى مردم قابليت و استعداد اين را نداشته باشند كه رهبر عادل حق گو بر آنها حكومت كند، اينجا جاى نفرين مى شود.

«وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي»

(و بدتر از من به آنها بده.)

حضرت كه شر نبوده، يا بايد بگوييم كه افعل التفضيل از معناى تفضيلى خود افتاده، يعنى منِ خوب را از آنها بگير و شرّى به آنها بده، و ممكن است هم بگوييم چون حضرت على - ولو در منتهاى خوبى بوده - در نظر آنها بد بوده؛ زيرا آدمى كه

ص: 412

لجباز و خيره است آدم حق در مزاجش بد مى آيد؛ روى اين اساس حضرت مى فرمايد: حالا كه من به نظر اينها بد هستم كسى بدتر از من به آنها بده.

«اَلَّلهُمَّ مُثْ قُلُوبَهُمْ كَما يُماثُ الْمِلْحُ فِي الْماءِ»

(خدايا دل اينها را آب كن همان طور كه نمك در آب حل مى شود.)

چقدر حضرت از شيطنت و نافرمانى اينها جانش به لب رسيده كه اين گونه نفرين مى كند.

«أَما وَ اللّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فارِسٍ مِنْ بَنِي فِراسِ بْنِ غَنْمٍ »

(به خدا قسم دلم مى خواهد عوض شما هزار اسب سوار از طايفۀ فراس بن غنم به من داده شود.)

بنى فِراس طايفه اى بودند به شجاعت معروف و نسبت به رئيسشان مطيع، لذا حضرت مى فرمايد: دوست دارم همۀ اين ارتش كوفه و مردمش از من گرفته شود و هزار نفر از بنى فراس بن غنم به من داده شود. آنگاه حضرت شعر شاعرى را مى خواند:

«هُنالِكَ لَوْ دَعَوْتَ ، أَتاكَ مِنْهُمْ *** فَوارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ الْحَمِيمِ »

([اگر چنانچه هزار نفر از چنين سوارانى باشد] به محض آن كه آنها را بخوانى به سوى تو مى آيند شتابان چون ابرهاى تابستانى.)

«ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام مِنَ المِنْبَرِ»

(سپس حضرت از منبر پايين آمدند.)

بعد سيّد رضى مى فرمايد:

ص: 413

«قالَ الشَّريفُ : أقولُ : الأَرمِيَةُ جَمعُ رَمِيٍّ و هُوَ السَّحابُ ، و الحَمِيمُ هاهُنا وَقتُ الصَّيفِ ، و إنَّما خَصَّ الشَّاعِرُ سَحابَ الصَّيفِ بِالذِّكرِ لِأَنَّهُ أَشَدُّ جُفُولاً و أَسْرَعُ خُفُوفاً لِأَنَّهُ لا ماءَ فيهِ ، و إنَّما يَكونُ السَّحابُ ثَقِيلَ السَّيرِ لِامْتِلائِه بِالْماءِ، و ذَلكَ لا يَكونُ في الْأكْثَرِ الّا زَمانَ الشِّتاءِ، و إنَّما أرادَ الشَّاعِرُ وَصْفَهُم بِالسُّرعَةِ إذا دُعُوا، و الْإغاثَةِ إذا اسْتُغِيثُوا، و الدَّليلُ عَلى ذَلكَ قَولُه: هُنالِكَ لَوْ دَعَوتَ أَتاكَ مِنْهُم»

(مى گويم: «أرمية» جمع «رميّ » و معناى آن ابر است، «حميم» در اينجا به معناى تابستان است، و شاعر ابر تابستانى را ذكر كرده، چون سبك تر است و سريع تر حركت مى كند، زيرا باران ندارد. و ابر وقتى آهسته حركت مى كند كه پر باران باشد و آن ابر در زمستان است. و شاعر مى خواسته بگويد:

اينها آدمهايى هستند كه به سرعت مى آيند اگر خوانده شدند و به داد انسان مى رسند.)

«جُفول» و «خُفوف» هر دو به معناى حركت سريع است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 414

درس 71: خطبۀ 26

اشاره

بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

وضعيت اعراب در عصر بعثت

آيا حضرت على عليه السلام پس از غصب خلافت بيعت كرد؟

چرا حضرت على عليه السلام براى گرفتن حق خود قيام نكرد؟

بيعت عمروعاص با معاويه

آماده باش جنگى به امر حضرت على عليه السلام

ص: 415

ص: 416

«خطبۀ 26»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«إِنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم نَذِيراً لِلْعالَمِينَ ، وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ ، وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلى شَرِّ دِينٍ ، وَ فِي شَرِّ دارٍ، مُنِيخُونَ بَيْنَ حِجارَةٍ خُشْنٍ وَ حَيَّاتٍ صُمٍّ ، تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ، وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ ، وَ تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ ، وَ تَقْطَعُونَ أَرْحامَكُمْ ، الْأَصْنامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ ، وَ الْآثامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ »

و مِنها: «فَنَظَرْتُ فَإِذا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ ، وَ أَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذى ، وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجا، وَ صَبَرْتُ عَلى أَخْذِ الكَظَمِ وَ عَلى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ »

و مِنها: «وَ لَمْ يُبايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً فَلا ظَفِرَتْ يَدُ الْبائِعِ ، وَ خَزِيَتْ أَمانَةُ الْمُبْتاعِ ، فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَها، وَ أَعِدُّوا لَها عُدَّتَها، فَقَدْ شَبَّ لَظاها، وَ عَلا سَناها، وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعى إِلَى النَّصْرِ»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز خطبۀ بيست و ششم مطرح است.

اين خطبه را سيّد رضى رحمه الله سه قطعه كرده كه به نظر مى رسد قسمت هايى از يك خطبۀ مفصّل بوده اند، كه مفصّل آن را ابن أبى الحديد شارح معتزلى در شرح خطبۀ

ص: 417

شصت و هفتم(1) به نقل از كتاب الغارات ابراهيم بن محمّد ثقفى نقل مى كند،(2) و مرحوم خوئى هم در جلد سوّم از شرح نهج البلاغه ذكر مى كند.(3) خطبه را حضرت موقعى ايراد فرموده اند كه خبر شهادت محمّدبن ابى بكر در مصر، و فتح مصر توسط معاويه به حضرت على مى رسد.

بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«و مِن خطبةٍ لَهُ عليه السلام»

(و از خطبه هاى حضرت على عليه السلام است.)

عرض كردم اين خطبه سه قطعه از يك خطبۀ مفصّل است. امّا قطعۀ اوّل:

«إِنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم نَذِيراً لِلْعالَمِينَ »

(خداى تبارك و تعالى برانگيخت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را ترساننده براى همۀ مردم.)

دين مقدّس اسلام دين جهانى براى همۀ مردم است تا قيامت. خداوند در قرآن مى فرمايد: (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ ) (4) نفرستاديم تو را مگر براى همۀ مردم. اين كلام حضرت كه مى فرمايد: «نذيراً للعالمين» ترسانندۀ همۀ مردم، هم از نظر مكان عموم و شمول دارد نسبت به همۀ كشورها، و هم به حسب زمان.

«حَلالُ مُحَمَّدٍ حَلالٌ أَبَداً إلى يَوْمِ القِيامَةِ و حَرامُهُ حَرامٌ أَبَداً إلى يَوْمِ القِيامَةِ »(5) آنچه را پيامبر حلال كرده حلال است تا روز قيامت، و آنچه را حرام كرده حرام است تا روز قيامت.

پيغمبراكرم خاتَم النّبيين است، يعنى مُهر پيامبران است، و مهر را هميشه در آخر كاغذ يعنى پس از بيان مطلب مى زنند.

ص: 418


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 6، ص 94.
2- الغارات، ج 1، ص 302.
3- - منهاج البراعة، ج 3، ص 380.
4- - سورۀ سبأ (34)، آيۀ 28.
5- - الكافى، ج 1، ص 58، حديث 19؛ بحارالأنوار، ج 2، ص 260.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم «بشير» بوده و هم «نذير» هم مردم را به بهشت بشارت مى داده و هم از غضب خدا مى ترسانده است، امّا چون حضرت در مقام توبيخ كسانى است كه با آن حضرت و اهل بيت پيغمبر بد رفتارى مى كردند فقط نذير بودن آن حضرت را ذكر مى كند تا آنها را از عاقبت كار بدشان بترساند.

«وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ »

(و پيغمبر را برانگيخت امين بر قرآنى كه نازل شدۀ از طرف خداست.)

«تنزيل» مصدر است امّا به معنى اسم مفعول، يعنى نازل شده. «امين» كسى است كه امانت را حفظ كند. پيغمبر قرآن را به همان صورتى كه بر او نازل شده بود به مردم تحويل داد بدون اين كه در آن تصرف كند.

وضعيت اعراب در عصر بعثت

«وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلى شَرِّ دِينٍ ، وَ فِي شَرِّ دارٍ»

(در حالى پيغمبر مبعوث شد كه شما اى جمعيت عرب بدترين دين و بدترين سراى را داشتيد.)

بدترين دين را داشتيد، مردم حجاز بت پرست بودند، سيصد و شصت بت در خانۀ كعبه بود و بزرگشان هُبَل نام داشت، به دست خود مى تراشيدند و پرستش مى كردند.

نقل كرده اند عربى بتى را كه به دست خود تراشيده بود و عبادت مى كرد موقعى ديد يك روباه به سرش بول كرد، عصبانى شد و بت را به دور انداخت و گفت:

«أَرَبٌّ يَبُولُ الثُّعلُبانُ بِرَأْسِهِ ؟!»(1) اين هم خدا شد كه يك روباه نر به سر آن بول كند؟! بله بدترين دين را داشتند كه دست ساز خودشان را كه يك قطعه چوب و يا سنگ بود مى پرستيدند.

ص: 419


1- - تفسير القمى، ج 2، ص 114.

در بدترين خانه زندگى مى كردند، يعنى منطقۀ زندگى آنها بد بود، نه آب داشت نه آبادانى، همه اش سنگلاخ بود، اينها نوعاً بيابان گرد بودند و در بيابانها و سنگلاخها زندگى مى كردند و تعداد اندكى از آنها در مكّه زندگى مى كردند.

«مُنِيخُونَ بَيْنَ حِجارَةٍ خُشْنٍ وَ حَيَّاتٍ صُمٍّ »

(در حالتى كه منزل كرده بوديد بين سنگهاى سخت و مارهاى كر.)

«أناخَ الْبَعيرَ» يعنى شتر را خواباند، و شتر را در جايى مى خوابانند كه مى خواهند منزل كنند، بنابراين «منيخون» در حقيقت به معناى «مقيمون» مى باشد. «خُشن» جمع «خشناء» است، يعنى زبر و سخت. «صُمّ » جمع «أصم» است، يعنى كر.

حضرت مى خواهد بفرمايد: شما زندگى مى كرديد بين سنگهاى سخت و بى آب و علف و مارهاى كر، يعنى مارهاى پر زهرى كه هيچ نيرويى نمى تواند آنها را از انسان دفع كند، نه سحر و جادو در آنها اثر مى كند نه حرف منطقى و نه داد و فرياد، و شايد هم مارهايى باشند كه واقعاً كرند و گوشى ندارند، خلاصه وقتى بگزند حساب انسان پاك است. اين معناى ظاهرى عبارت است.

در اينجا ابن أبى الحديد معتزلى مى گويد: ممكن است معناى مجازى مراد باشد، و بعد مى گويد: بهتر همين است كه بگوييم معناى مجازى مراد است. به اين صورت كه مراد از سنگهاى سخت، دلهاى سخت تر از سنگ باشد؛(1) يعنى مواجه مى شديد هميشه با دشمنانى كه دلشان از سنگ سخت تر بود و مثل مار گزنده بودند و همچون مار كر، به قدرى در دشمنى پايدار بودند كه هيچ دفاعى در مقابلشان مؤثّر نبود.

با اين كه ابن أبى الحديد اين معناى مجازى را بهتر مى داند اما ظاهراً وجهى ندارد، و مراد همان معناى حقيقى باشد كه منطقۀ زندگى شما منطقه اى سنگلاخ و بى آب و علف بود و بين مارهاى زهردار و گزنده زندگى مى كرديد.9.

ص: 420


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 19.

«تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ»

(مى آشاميديد آب مكدّر آلوده را.)

نوعاً در آن منطقه چشمه و آب جارى وجود نداشت، آب باران در گودالها جمع مى شد، بو مى گرفت، كرمها در آن رشد مى كردند، حيوانات در آن بول مى كردند، باد گرد و خاك در آن مى ريخت، آنها هم مجبور بودند از آن آب بياشامند.

«وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ »

(و غذاهاى سخت و خشن را مى خورديد.)

در آن زمان بسيارى از مردم مكّه اصلاً نمى دانستند نان چيست! نقل مى كنند در آن زمان شخصى مقدارى گوشت پخته را روى نانى گذاشته و به عربى داد، او خيال كرد اين نان ظرف گوشت پخته است، گوشت را خورد و نان را تحويل داد، گفت ظرفش را بگير! اصلاً نمى دانستند نان گندم چيست. اگر نانى هم تهيّه مى كردند از آرد هستۀ خرما بود، آنها حيوانى را مى كشتند و گوشت آن را مى خوردند.

نقل مى كنند كه ابو برده مى گفت: شنيده بوديم هر كس نان بخورد چاق مى شود، ما هم كه نان نديده بوديم همه اش خوراكمان گوشت شتر بود، وقتى خيبر را فتح كرديم در منزل يهود خيبر نان پيدا كرديم شروع به خوردن كردم و به خود نگاه مى كردم كه آيا چاق مى شوم يا نه!(1) به هرحال از غذاهاى لذيذ در آن بيابان خبرى نبود، حتّى از نان هم كه يك غذاى عادى است خبرى نبود.

«وَ تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ »

(و خون همديگر را مى ريختيد.)5.

ص: 421


1- - منهاج البراعة، ج 3، ص 365.

ممكن است كسى غذاى سخت بخورد و بدبخت هم باشد اما انسان باشد، عواطف انسانى در او زنده باشد، اينها اين گونه هم نبودند، براى اين كه شترى از قبيله اى به چراگاه قبيلۀ ديگر رفته بود، بين دو قبيله چهل سال جنگ در گرفت و خون همديگر را مى ريختند.

«وَ تَقْطَعُونَ أَرْحامَكُمْ »

(و قطع رحم مى كرديد.)

براى يك امر جزئى برادر برادرش را مى كشت.

«الْأَصْنامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ ، وَ الْآثامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ »

(بتها بين شما برپا بود، و گناهان به شما چسبيده بود.)

«أصنام» جمع «صنم» است، يعنى بت. «آثام» جمع «إثم» است، يعنى گناه. بت را عبادت و پرستش مى كردند و كانون گناه بودند، اين گونه نبود كه گاه گاهى فريب شيطان را بخورند و آلوده به گناه شوند بلكه گناه به آنها چسبيده بود و از آنها جدا نمى شد. خلاصه حضرت در اين قسمت از خطبه مى خواهد بفرمايد: اى مردم شما وضع زندگيتان اين گونه بود كه هم از نظر خانه و زندگى و هم از نظر امور معنوى و عواطف انسانى در وضع بدى قرار داشتيد و به بركت وجود اين پيغمبر از همۀ جهات وضع شما خوب شد، اما شما اين گونه با اهل بيت آن حضرت بدرفتارى مى كنيد.

امّا قسمت دوّم از خطبه:

آيا حضرت على عليه السلام پس از غصب خلافت بيعت كرد؟

بعد از وفات پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على و حضرت زهرا عليهما السلام مورد بى لطفى قرار گرفتند و متاركه شدند و در تعيين خلافت و حكومت اصلاً حضرت على را

ص: 422

به حساب نياوردند، حضرت مشغول كفن و دفن پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و مسألۀ خلافت در سقيفه مطابق آن اساسى كه داشتند انجام شد. اين مسأله مسلّم است كه حضرت على عليه السلام در اوّل با خلافت به آن صورت مخالف بود و بيعت هم نكرد، اما در اين كه آيا حضرت على بعداً بيعت كرد يا نه محل خلاف است. در صحيح بخارى در كتاب المغازى و صحيح مسلم در كتاب الجهاد در حديثى از عايشه نقل مى كند كه حضرت على عليه السلام بعد از وفات حضرت فاطمه زهرا عليها السلام كه مى گويد شش ماه بعد از وفات پيغمبر بوده، بيعت كرد؛(1) و از نامۀ بيست و هشتم نهج البلاغه استفاده مى شود كه اين بيعت - اگر فرضاً انجام شده - از روى اجبار بوده است، اين نامه جواب نامه اى است كه معاويه براى حضرت على عليه السلام نوشته، در قسمتى از اين نامه حضرت على مى فرمايد:

«قُلْتَ إنّي كُنتُ أُقادُ كما يُقادُ الجَمَلُ المَخْشوشُ حَتَّى أُبايِعَ ، و لَعَمْرُ اللّهِ لَقَد أَرَدْتَ أَن تَذُمَّ فَمَدَحْتَ ، و أَن تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ . و ما عَلَى المُسلِمِ مِن غَضاضَةٍ في أَن يَكونَ مَظْلوماً ما لَم يَكُنْ شاكّاً في دينِهِ و لا مُرْتاباً بِيَقينِهِ »(2) و تو اى معاويه گفتى كه من را همچون شترى كه بينى او را مهار كرده باشند مى كشيدند تا بيعت كنم، به خدا قسم خواستى مرا مذمّت كنى تعريفم كردى، خواستى مرا مفتضح كنى خود را مفتضح و رسوا كردى، بر مرد مسلمان نقصى نيست در اين كه مظلوم قرار گيرد در صورتى كه در دينش محكم باشد.

چرا حضرت على عليه السلام براى گرفتن حق خود قيام نكرد؟

در قسمت دوّم از اين خطبه حضرت جواب از سؤال مقدّرى را مى دهد، و آن اين كه چرا حضرت كه از غصب خلافت و رفتار با اهل بيت رسول اللّه ناراضى بود قيام نكرد تا حق خود را بگيرد؟

ص: 423


1- - صحيح مسلم، ج 3، ص 1380، حديث 1759.
2- - نهج البلاغۀ عبده، ج 3، ص 38.

حضرت در جواب از اين سؤال مى فرمايد:

«و مِنها: فَنَظَرْتُ فَإِذا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ »

(و از جملۀ اين خطبه است: پس نظر كردم ديدم هيچ كمكى ندارم مگر اهل بيت خودم را، پس بخل ورزيدم از اين كه آنها شهيد شوند.)

«ضَنّ » به معناى بخل است؛ حضرت مى خواهد بفرمايد: همۀ مردم به جاى ديگرى رفته بودند و اطراف من كسى نبود، عِدّه و عُدّه نداشتم، و اگر با اهل بيتم قيام مى كردم همۀ آنها شهيد مى شدند و به مقصد هم نمى رسيدم؛ لذا من نخواستم اهل بيت و وابستگان به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از بين بروند و اين سلسله قطع شود، بقاى نسل پيغمبر خواستۀ خدا بوده است، در واقعۀ كربلا حضرت سيّدالشهداء و همۀ اصحاب و اولاد آن حضرت شهيد مى شوند، خداى تبارك و تعالى از روى تفضل چنان بيمارى را بر حضرت زين العابدين عليه السلام مستولى مى كند كه دشمن تصور مى كند او از دنيا خواهد رفت و در صدد قتل آن حضرت برنمى آيد، و اين لطف خدا بود كه بيمارى را بر حضرت زين العابدين مستولى كند تا شجرۀ امامت باقى بماند، اگر نبود بيمارى آن حضرت او را هم شهيد مى كردند و تقريباً نسل پيغمبر منقطع مى شد. مسألۀ بقاء شجرۀ نبوّت مسألۀ مهمى است، بايد به عنوان يادگار باقى بماند تا مردم را متوجّه پيغمبر كند. پس دليل اين كه حضرت على عليه السلام براى گرفتن حق خود قيام نكرد نداشتن نيرو بود.

ابن أبى الحديد از كتاب «صفّين» نصر بن مزاحم نقل مى كند كه حضرت على بعد از وفات رسول اللّه بارها مى فرمود:

«لَو وَجَدتُ أربَعينَ ذَوِي عَزْمٍ !» كاش من چهل نفر صاحب تصميم پيدا مى كردم.(1)

بعد حضرت ناراحتى خود را از وضع موجود بيان مى كند و مى فرمايد:د.

ص: 424


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 22؛ ناگفته نماند كه اين مطلب در كتاب «وقعة صفّين» يافت نشد.

«وَ أَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذى ، وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجا»

(و چشم پوشيدم بر خاشاكى كه در چشم بود، و آشاميدم در حالى كه استخوانى در گلويم گير كرده بود.)

«قذى» يعنى آشغال، وقتى خاشاكى به چشم انسان رفته باشد نمى تواند چشم را روى هم بگذارد، و وقتى استخوان در گلويش گير كرده باشد نمى تواند آب بياشامد، اما حضرت على براى بيان شدّت ناراضى بودن خود از وضع موجود مى فرمايد: من در مقابل غصب خلافت و گرفته شدن حكومت همچون انسانى بودم كه خاشاك در چشم و استخوان در گلو داشته باشد، چشم روى هم گذاشتم و زندگى را به سر بردم و رفتن خلافت را ناديده گرفتم و صبر كردم.

«وَ صَبَرْتُ عَلى أَخْذِ الكَظَمِ وَ عَلى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ »

(و صبر كردم در حالى كه گلو و راه نفسم گرفته بود، و صبر كردم بر حالتى كه تلخ تر بود از طعم علقم.)

«كَظَم» به معناى گلو و راه تنفس است. «عَلْقَم» گياهى است بسيار تلخ. حضرت مى خواهد بفرمايد: صبر كردم در حالى كه آسايش نداشتم و زندگى براى من بسيار تلخ بود. صبر كردم و از حق خود گذشتم براى حفظ اساس اسلام، و حفظ وحدت مسلمين. و در همين خطبه كه عرض كردم مفصّلِ آن را ابن أبى الحديد و ديگران ذكر كرده اند، حضرت مى فرمايد: صبر من براى حفظ اساس اسلام بوده است، و بدون شك تلخى زندگى نه به خاطر از دست دادن خلافت بوده بلكه به خاطر انحرافى بود كه در مسير اسلام پديد آوردند.

اين هم قسمت دوّم خطبه كه سيّد رضى نقل كرده است.

ص: 425

«و مِنها»

(و قسمت ديگرى از اين خطبه)

كه به نقل سيّد رضى رحمه الله قسمت سوّم آن مى باشد.

بيعت عمروعاص با معاويه

براى روشن شدن اين قسمت از خطبه لازم است به بيعت عمروعاص با معاويه اشاره اى شود. اوّل كسى كه در اسلام مصر را فتح كرد عمروعاص بود، بعد او را از حكومت مصر خلع كردند.(1) اين براى او يك عقده شد، او طالب حكومت مصر بود.

وقتى حضرت على عليه السلام جنگ بصره را تمام كرد وارد كوفه شد و نامه اى براى معاويه نوشت و نامه را توسط جرير بن عبداللّه بجلى براى معاويه فرستاد. خلاصۀ نامه اين بود كه حضرت به معاويه نوشت كه مردم مسلمان با من بيعت كرده اند تو هم بايد بيعت كنى، وقتى كه معاويه نامه را ديد در فكر فرو رفت كه چه كند، از يك طرف نمى خواهد زير بار حكومت على عليه السلام برود، و از طرف ديگر هم فعلاً قدرت جنگيدن ندارد؛ لذا جرير بن عبداللّه را معطل كرد تا اين كه عُتبة بن أبى سفيان برادر معاويه به او گفت در اين مورد از عمروعاص كمك بخواه، معاويه به عمروعاص نامه نوشت كه مرا درياب كه به وجودت نياز است، وقتى نامۀ معاويه به عمروعاص رسيد با دو پسر خود به نام عبداللّه و محمّد مشورت كرد، عبداللّه به او گفت: پدر، تو در اسلام سابقه دارى، اسم و رسمى دارى، معاويه مى خواهد دينت را از تو بخرد و تو را رو در روى حضرت على قرار دهد، دين و آبروى خود را حفظ كن. محمّد پسر ديگرش به او گفت: پدر، تو از شخصيّتهاى بزرگ اسلام هستى، درست نيست كه خانه نشين باشى، حال كه در دربار على راهى ندارى پس معاويه را درياب.

ص: 426


1- اسد الغابة، ج 4، ص 117.

عمروعاص نظر فرزندش محمّد را پذيرفت، پيش معاويه آمد و گفت: اگر مى خواهى من با تو بيعت كنم و همكارى نمايم بايد حكومت مصر را به من بدهى! معاويه از پذيرفتن اين شرط خوددارى كرد، عمروعاص به او گفت: الآن كه حكومت مصر در اختيار تو نيست و اگر به من بدهى مال تو خواهد بود، بالاخره معاويه پذيرفت. عمروعاص دين خود را به معاويه فروخت و ثمن و بهاى آن را حكومت مصر قرار داد؛(1) حضرت در اين قسمت از كلام شريفش اشاره به اين داستان مى كند و مى فرمايد:

«وَ لَمْ يُبايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً فَلا ظَفِرَتْ يَدُ الْبائِعِ ، وَ خَزِيَتْ أَمانَةُ الْمُبْتاعِ »

(و بيعت نكرد - عمروعاص با معاويه - تا اين كه شرط كرد بر معاويه كه بر اين بيعت بهايى به او بپردازد؛ پيروز مباد دست فروشنده - عمروعاص - و ذليل و نابود باد امانتى - حكومت مصر - كه خريدار - معاويه - به او داده است.)

آماده باش جنگى به امر حضرت على عليه السلام

چون حضرت على عليه السلام اين خطبه را پس از فتح مصر به دست ارتش معاويه و شهادت محمّدبن ابى بكر ايراد فرموده، خطاب به مردم مى فرمايد:

«فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَها، وَ أَعِدُّوا لَها عُدَّتَها، فَقَدْ شَبَّ لَظاها، وَ عَلا سَناها»

(پس - حالا كه مصر به دست ارتش معاويه فتح شده - بگيريد براى جنگ ابزار آن را، و آماده و مهيّا كنيد براى جنگ ابزار و وسايل پيكار را، كه شعله هاى آتش جنگ بالا آمده، و روشنى آن بالا آمده و نمايان شده است.)

ص: 427


1- - وَقعة صفّين، ص 34؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 61.

«أُهبة» و «عُدَّة» به يك معناست؛ يعنى ابزار و وسائلى كه وسيلۀ پيروزى در جنگ است، ابزار و وسايل جنگى. «شَبَّ » يعنى «ارتفع» بالا آمد. «سَنَا» به معناى روشنى است. حضرت در اينجا جنگ را به آتشى مشتعل تشبيه كرده كه هرچه قوّت آن بيشتر شود شعلۀ آن بالاتر مى آيد و روشنى آن بيشتر مى شود.

«وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعى إِلَى النَّصْرِ»

(صبر و بردبارى را شعار خود قرار دهيد، زيرا شما را بيشتر به پيروزى دعوت مى كند.)

«شِعار» از «شَعْر» به معناى مو است، و در عرب لباس زير را «شِعار» مى گويند، از باب اين كه به موى بدن چسبيده، و لباس رو را «دِثار» مى گويند. «استشعار» يعنى چيزى را به خود چسباندن و شعار خود قرار دادن، «شعار» به چيزى مى گويند كه حكايت از راز درونى انسان كند.

«اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ» يعنى صبر را به خود بچسبانيد و شعار خود قرار دهيد، «صبر» يعنى پايدارى و استقامت.

حضرت مى خواهد بفرمايد: در ميدان جنگ صبر و پايدارى را شعار خود قرار دهيد و از ميدان جنگ در نرويد. وقتى انسان به خودش تلقين كرد كه بايد به هر قيمتى هست بمانم حتى اگر كشته شوم، اين خود سبب پيروزى مى شود، چنان كه اگر ترس و ضعف باشد سبب شكست خواهد شد. ممكن هم هست بگوييم مراد حضرت اين است كه صبر و استقامت شما در ميدان جنگ سبب مى شود خداوند شما را يارى كند و ملائكه و نيروهاى غيبى را به كمك شما بفرستد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 428

درس 72: خطبۀ 27 (قسمت اوّل)

اشاره

شيوه هاى تبليغى اسلام

نمونه هايى از ضرورتهاى دفاعى

تاكتيك هاى معاويه براى تضعيف حكومت حضرت على عليه السلام

جايگاه جهاد در كلام حضرت على عليه السلام

پيامدهاى روگردانى از جهاد

ص: 429

ص: 430

«خطبۀ 27 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخاصَّةِ أَوْلِيائِهِ ، وَ هُوَ لِباسُ التَّقْوى ، وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ ، وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ ، فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمْلَةَ الْبَلاءِ، وَ دُيِّثَ بِالصَّغارِ وَ الْقَماءَةِ ، وَ ضُرِبَ عَلى قَلْبِهِ بِالْأَسْدادِ، وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْيِيعِ الْجِهادِ وَ سِيمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز خطبۀ بيست و هفتم مطرح است. اين خطبه مربوط به جهاد است؛ لذا قبل از ورود به اصل خطبه مقدّمۀ كوتاهى را ذكر مى كنيم.

شيوه هاى تبليغى اسلام

يكى از اشكالاتى كه به اسلام مى كنند اين است كه اسلام دين جنگ و شمشير است، و با زور پيشروى كرده است. اما قرآن با صراحت اعلام مى دارد كه: (لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ ) (1) دين اكراه بردار نيست؛ دين يك اعتقاد قلبى است، و قلب انسان هيچ وقت تسليم زور نمى شود، و محال است عقيده را با زور شمشير در قلب كسى ايجاد،

ص: 431


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 256.

يا از قلب كسى بيرون آورد، خداوند به پيغمبراكرم دستور مى دهد: (ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ) (1) اى پيغمبر مردم را دعوت كن به سوى پروردگارت با حكمت و موعظۀ نيكو، و با آنها به نحو احسن مجادله كن.

در اين آيه سه مرحله از دعوت ذكر شده است. مرحلۀ اوّل دعوت با حكمت، يعنى كسانى كه اهل منطق و استدلال و تعقل اند آنها را با منطق و استدلال محكم و مسائل عقلى دعوت كن. مرحلۀ دوّم دعوت با موعظۀ نيكو و ذكر مسائل اخلاقى و عاطفى و اين گونه امور، اين مرحله پايين تر از مرحلۀ اوّل قرار دارد. مرحلۀ سوّم دعوت با مجادله، يعنى اگر كسانى با تو مجادله مى كنند تو هم با آنها مجادله كن؛ مجادله يعنى مبانى محكم طرف را بگيرى و به خودش برگردانى، و مسائل مسلّم و اصولى مورد قبول طرفين را مبنا قرار دهى و بر آن اساس حق را ثابت كنى.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سيزده سال در مكّه كارش موعظه و بيان كلمات حكمت آميز و اظهار عطوفت و مهربانى نسبت به مردم بود، تا آن اندازه قانع بود كه مى فرمود:

«قولوا لا إلهَ إلّااللّهُ تُفْلِحوا» بگوييد لا اله الاّ اللّه رستگار مى شويد؛ و ديگر كارى با مردم نداشتند. بنابراين اسلام در دعوت خود، اهل منطق و استدلال و موعظه و مجادله است؛ اما اگر كسانى كه دعوت به حق شده اند مجهّز و مسلّح شدند عليه حق و اهل حق، در اينجا عقل به انسان مى گويد بايد از حق و اهل حق دفاع كرد.

نمونه هايى از ضرورتهاى دفاعى

اگر خوب دقّت كنيم مى بينيم تمامى جنگهاى اسلام حالت دفاعى دارد نه حالت هجومى، آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: (وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ ) (2) چرا شما در راه خدا براى دفاع از توحيد و حق و مستضعفين از مردان و زنان و كودكان جهاد نمى كنيد؟

ص: 432


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 125.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 75.

مستضعفين كسانى هستند كه از نظر عقل و عاطفه قوى هستند اما مستكبرين آنها را به بند كشيده اند. اگر تعدادى مستكبر كشورى را قبضه كرده باشند، ثروت و قدرت كشور دست آنها باشد و مانع شوند از اين كه مردم زير بار حق و حقيقت بروند، در اينجا عقل چه مى گويد؟ آيا عقل و منطق مى گويد: بايد يك كشور چند ميليونى را گذاشت در اختيار چند نفر ظالم مستكبر تا هرچه خواستند با دين و دنياى مردم انجام دهند، و يا عقل مى گويد انسان بايد در مقابل زورگويانى كه مى خواهند حق و عدالت را پايمال كنند ايستادگى داشته باشد؟!

خداوند متعال موجودات را به ابزار دفاعى مجهّز كرده، حيوانات وسيلۀ دفاعى دارند، در وجود خود انسان بنگريد، در خون انسان گلبولهاى قرمز وظيفۀ رساندن مواد غذايى به همۀ بدن را دارند، و گلبولهاى سفيد سربازان كشور بدن هستند كه از بدن در مقابل ورود ميكروبها و دشمنان خارجى دفاع مى كنند، بنابراين ساختمان بدن انسان مجهّز به ارتشى است كه از او دفاع كند؛ در ميان زنبوران عسل زنبورانى هستند كه مأموريتشان جلوگيرى از ورود زنبورهاى اجنبى و دشمن به داخل كندو است.

پس معلوم مى شود كه مسألۀ دفاع يك امر طبيعى و غريزى است.

انسان بايد از طبيعت و ناموس تكوين درس بگيرد و حالت دفاعى داشته باشد، در مقابل باطل حالت دفاعى داشته باشد. خدا مى فرمايد: مانعى ندارد شما نسبت به كفّارى كه با مسلمانان كارى ندارند خوبى كنيد يا با مهربانى رفتار كنيد (لا يَنْهاكُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ ) (1) خدا نهى نمى كند شما را از اين كه نيكى كنيد با كسانى كه با شما جنگ و ستيز ندارند و شما را از خانه هايتان بيرون نمى كنند و اين كه با آنها مهربانى كنيد، خدا دوست دارد كسانى را كه با عدالت رفتار مى كنند.8.

ص: 433


1- - سورۀ ممتحنه (60)، آيۀ 8.

امروز عراق به ايران حمله و شهرهاى ايران را اشغال كرده است، وجدان هر انسانى مى گويد بايد اينجا در مقابل باطل ايستادگى و دفاع كرد.

حتى اگر مسلمانى در غرب يا شرق دنيا گرفتار طاغوت و مستكبرين باشد، چون مسلمانها در حكم يك پيكر واحدند، وظيفۀ همه است كه از آن مسلمان دفاع كنند، انسانها همه پيكر واحدند مخصوصاً مسلمانها. شيخ طوسى در تهذيب از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه فرمود:

«مَن سَمِعَ رَجُلاً يُنادي يا لَلْمُسلِمينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيسَ بِمُسلِمٍ »(1) كسى كه بشنود مردى صدا مى كند اى مسلمانها، اما جواب او را ندهد پس مسلمان نيست.

دفاع كردن از حق و عدالت امرى است طبيعى، انسان بايد آمادگى براى دفاع از حق و عدالت را داشته باشد. قرآن مى فرمايد: (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ) (2)

مهيّا كنيد در مقابل كفّار آنچه مى توانيد از نيرو.

شيخ طوسى در تهذيب روايت مى كند كه پيغمبراكرم فرمود:

«الخَيْرُ كُلُّهُ فِي السَّيفِ و تَحتَ ظِلِّ السَّيفِ ، و لا يُقيمُ النّاسَ إلَّاالسَّيفُ و السُّيوفُ مَقاليدُ الجَنَّةِ وَ النّارِ»(3)

خوبى همه اش در شمشير است و در زير سايۀ شمشير، و مردم را به پا نمى دارد مگر شمشير، و شمشيرها كليدهاى بهشت و جهنم اند؛ شمشير يعنى قدرت، در گذشته شمشير سمبل قدرت بوده است، حالا هواپيما و موشك و امثال آنها سمبل قدرت مى باشند كه بايستى مسلمانان آنها را بسازند و در اختيار داشته باشند، نه اين كه كفّار بسازند و مسلمانان از آنان بخرند، آنها هم در اختيار هر كس خواستند قرار بدهند، بدهند به اسرائيل كه بمب بر سر مسلمانها بريزد؛ امروز كفّار نفت كشورهاى اسلامى را مى گيرند و سلاحهاى از رده خارج شده را به مسلمانان مى دهند؛ مسلمين بايد خود6.

ص: 434


1- - تهذيب الأحكام، ج 6، ص 175، حديث 29.
2- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 60.
3- - تهذيب الأحكام، ج 6، ص 122، حديث 6.

سلاحهاى جنگى بسازند و مجهّز شوند و در مقابل دشمنى كه شمشير كشيده شمشير بكشند، قدرت و شمشير است كه مردم را به پاى مى دارد. اين قدرت اگر در اختيار اهل حق باشد كليد بهشت است، و اگر در اختيار باطل قرار گيرد كليد جهنم است.

حديث ديگرى مرحوم شيخ در تهذيب از اميرالمؤمنين نقل مى كند كه فرمود:

«كَتَبَ اللّهُ الجِهادَ عَلَى الرِّجالِ وَ النِّساءِ، فَجِهادُ الرَّجُلِ أَن يَبْذُلَ مالَهُ و نَفْسَهُ حَتَّى يُقْتَلَ في سَبيلِ اللّهِ ، و جِهادُ المَرْأَةِ أَن تَصْبِرَ عَلى ما تَرى مِن أَذى زَوْجِها و غَيْرَتِهِ (عشيرته)»(1) خداوند واجب كرده است بر مردها و زنها جهاد را - جهاد يعنى كوشش كردن و انسان كوشش مى كند براى دفاع - جهاد مرد آن است كه جان و مال خود را بذل كند تا در راه خدا شهيد شود، و جهاد زن آن است كه بر آنچه از اذيت شوهر و غيرت شوهر يا خانوادۀ شوهر مى بيند صبر كند. اين جمله را خواهران توجّه كنند كه اگر در مقابل مشكلات و سختى ها و اذيت هاى شوهر و خانوادۀ او صبر كردند و از به هم خوردن كانون خانواده جلوگيرى كردند جهاد است.

اسلام به اين مسأله كه انسان نبايد زير بار زور و ظلم برود بسيار اهميت داده است تا جايى كه مى گويد: اگر مأمور جمع آورى زكات است و بيش از حدّ واجب زكات بگيرد و زور بگويد و تو در مقابل آن ايستادگى كردى و زير بار زور نرفتى و براى اين كه زير بار زور نروى كشته شدى شهيد هستى.

مرحوم شيخ طوسى در تهذيب از امام زين العابدين عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:

«مَنِ اعْتُدِيَ عَليهِ في صَدَقَةِ مالِهِ فَقاتَلَ فَقُتِلَ فَهُوَ شَهيدٌ»(2) كسى كه در زكات مالش بر او تعدّى و ظلم شود و در راه جلوگيرى از اين ظلم كشته شود شهيد است. در حديث ديگرى مرحوم شيخ از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه پيغمبراكرم فرمود:

«مَن قُتِلَ 1.

ص: 435


1- - همان، ص 126، حديث 1؛ و در نسخه بدل، چاپ قديم، ج 2، ص 43، «عشيرته» ذكر شده است.
2- - همان، ص 166، حديث 1.

دونَ مَظْلِمَتِهِ فَهُوَ شَهيدٌ. ثُمَّ قالَ : يا أَبامَريَمَ هَلْ تَدْري ما دونَ مَظْلِمَتِهِ ؟ قُلتُ : جُعِلْتُ فِداكَ ، الرَّجُلُ يُقْتَلُ دونَ أَهْلِهِ و دونَ مالِهِ ، فقالَ : يا أَبامَريَمَ إنَّ مِنَ الفِقْهِ عِرْفانَ الحَقِّ »(1)

كسى كه در مقابل مظلمه اش كشته شود شهيد است. راوى مى گويد سپس امام به من فرمود: اى ابومريم آيا مى دانى كشته شدن در مقابل مظلمه يعنى چه ؟ گفتم: يعنى انسان براى دفاع از زن و بچه اش و براى دفاع از مالش كشته شود، حضرت فرمود: اى ابومريم از فقاهت و فهم است كه انسان حق را بشناسد.

خلاصۀ سخن اين شد كه جهاد همه اش جنبۀ دفاعى دارد، و دفاع يك امر غريزى است كه حتى در ناموس تكوين هم مسألۀ دفاع مطرح است، و ما بايد از ناموس طبيعت درس بگيريم و مسألۀ دفاع مسألۀ حياتى ما باشد.

اين مقدّمۀ مختصرى بود راجع به جهاد در اسلام. اما بحث در مورد اصل خطبه.

تاكتيك هاى معاويه براى تضعيف حكومت حضرت على عليه السلام

وقتى معاويه به مخالفت با حضرت على عليه السلام برخاست و در برابر آن حضرت سرسختى كرد، خويشان و اطرافيان معاويه به او گفتند: به كوفه حمله كن و با على وارد جنگ شو و حكومت على عليه السلام را ساقط كن، معاويه در جواب گفت: حمله به كوفه نيروى زيادى مى خواهد، ما شهرها و بلادى را كه زير حكومت على عليه السلام است مورد حمله قرار مى دهيم، غارت مى كنيم، مردم را مى كشيم، بعد تصرف كوفه راحت و آسان مى شود؛ اين بود برنامۀ معاويه براى بسط حكومتش در مقابل حضرت على عليه السلام؛ در يك مورد بُسر بن أبى ارطاة را براى حمله به حجاز و يمن و كشتار در آن مناطق فرستاد كه شرحش در خطبۀ بيست و پنجم گذشت، و در مورد ديگر سفيان بن عوف غامدى را طلبيد و از او خواست نيرويى تهيه كند و به شهرهاى اطراف فرات كه

ص: 436


1- - همان، ص 167، حديث 3.

تحت حكومت حضرت على عليه السلام هستند حمله كند، غارت كند، بكشد، خرابكارى كند، سفيان بن عوف غامدى هم با شش هزار نيرو - كه خود معاويه هم از آنها سان ديد - به شهرهاى اطراف فرات حمله كرد.

ابن أبى الحديد معتزلى داستان حملۀ سفيان بن عوف غامدى را از كتاب «الغارات» ابراهيم بن محمّد ثقفى نقل مى كند. معاويه به سفيان بن عوف مى گويد:

«وَ اعْلَم أَنّك إنْ أَغَرتَ عَلى أَهلِ الْأنبارِ و أَهلِ الْمَدائِنِ فَكَأنَّكَ أَغَرتَ عَلَى الْكوفَةِ ، إنَّ هذِه الغاراتِ يا سُفيانُ عَلى أَهلِ العِراقِ تُرَعِّبُ قُلوبَهُم، و تُفْرِحُ كُلَّ مَنْ لَهُ فِينا هَوًى مِنهُم، و تَدعُو إلَينا كُلَّ مَنْ خافَ الدَّوائِرَ، فَاقْتُل مَنْ لَقِيتَهُ مِمَّن لَيسَ هُوَ عَلى مِثْلِ رَأْيِكَ ، و أَخْرِبْ كُلَّ ما مَرَرْتَ بِه مِنَ الْقُرى ، وَ احْرُبِ الْأموالَ ، فَإنَّ حَرَبَ الْأموالِ شَبيهٌ بِالْقَتلِ ، و هُوَ أَوجَعُ لِلْقَلْبِ »(1) بدان سفيان كه اگر بر شهر انبار و مدائن يورش آورى مثل اين است كه بر كوفه يورش آورى، اى سفيان اين يورشها و غارتهايى كه تو در عراق انجام مى دهى قلوب مردم عراق را مى لرزاند، و دوستانى از ما كه بين آنها هستند خوشحال مى شوند و هر كس را كه از حوادث بترسد متوجّه ما مى كند، پس بكش هر كس را كه ملاقات كردى و با تو همراه نيست، و بر هر روستايى كه گذر كردى آن را خراب كن، و اموال را به غارت ببر، غارت اموال مردم شبيه به كشتن آنهاست، و غارت اموال قلب آنها را بيشتر به درد مى آورد.

طبق دستور معاويه، سفيان بن عوف غامدى با شش هزار نيرو به شهرهاى تحت حكومت على عليه السلام از جمله شهر انبار حمله كرد، در اين شهر حسّان بن حسّان بكرى نمايندۀ حضرت على عليه السلام را شهيد كرد، اموال زيادى را غارت كرد، حتى گوشواره ها را از گوش زنها در مى آورد، چه زنان مسلمان و چه زنهاى مسيحى و يهودى كه در پناه اسلام بودند. حضرت از اين واقعۀ دردناك ناراحت شد و اين خطبه را فرمودند.د.

ص: 437


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 85 و 86؛ الغارات، ج 2، ص 464 به بعد.

جايگاه جهاد در كلام حضرت على عليه السلام

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخاصَّةِ أَوْلِيائِهِ ، وَ هُوَ لِباسُ التَّقْوى »

(اما بعد از حمد و ثناى خدا، جهاد كردن در راه خدا درى است از درهاى بهشت، خدا اين در را براى دوستان خاص خود باز كرده است، و جهاد لباس تقوى است.)

لباس پوشش است و انسان را از سرما و گرما حفظ مى كند، جهاد لباس تقوى است؛ يعنى جهاد است كه تقوى را حفظ مى كند، بايد جهاد باشد تا حكومت تقوى برقرار باشد. ممكن است بگوييم در اينجا كلمۀ «اهل» در تقدير است، يعنى جهاد پوشش اهل تقوى است، اگر جهاد نباشد اهل تقوى از بين مى روند، اهل تقوى و حكومت حق را جهاد حفظ مى كند. احتمال سوّمى هم هست و آن اين كه جهاد مصداق لباسى است كه آن لباس عبارت است از تقوى، در اين صورت اضافه اضافۀ بيانيه است، تقوى بهترين لباسى است كه انسان را از آلوده شدن به گناه حفظ مى كند، و بالاترين مرتبۀ تقوى جهاد است؛ زيرا كسى كه از جان و مالش مى گذرد روشن است كه به طور كامل در مقابل باطل ايستادگى دارد.

«وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ ، وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ »

(و جهاد زره محكم و سپر مطمئن خداست.)

«حصينة» يعنى محكم؛ «جنّة» يعنى سپر. زره و سپر براى محفوظ بودن از اسلحۀ دشمن است. زره و سپر محكمى كه خداوند قرار داده است براى ما در مقابل دشمن جهاد است، اگر بخواهيم استقلال و كشورمان محفوظ باشد بايد در مقابل دشمن حالت جهادى داشته باشيم.

ص: 438

پيامدهاى روگردانى از جهاد

«فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمْلَةَ الْبَلاءِ»

(كسى كه جهاد را ترك و از آن اعراض كند خدا به اين آدم لباس ذلّت و عباى بلا مى پوشاند.)

«رغب عنه» يعنى از او اعراض كرد، و اگر به «في» متعدّى شود و گفته شود «رغب فيه» يعنى در آن رغبت كرد و به او متمايل شد. «شملة» به معناى لباسى است كه مشتمل بر انسان مى شود مثل عبا، و در بعضى نسخه ها به صورت فعل آمده است «و شملهُ » يعنى شامل شد او را بلا، اما ظاهراً «شملة» باشد بهتر است.

«وَ دُيِّثَ بِالصَّغارِ وَ الْقَماءَةِ ، وَ ضُرِبَ عَلى قَلْبِهِ بِالْأَسْدادِ»

(و به واسطۀ كوچكى و فرومايگى ذليل مى شود، و بر قلبش پرده هاى گمراهى زده مى شود.)

«قماءة» به معناى «صغار» است، يعنى كوچك شدن و حقارت. «أسداد» جمع «سدّ» است. يعنى كسى كه از جهاد اعراض كند خدا سدها و پرده هايى بر دلش مى اندازد و درك و تعقل و شعور سياسى از او گرفته مى شود.

انسانِ تو سرى خور ضعيف النفس است، فرهنگش را از او گرفته اند. قدرتهاى بزرگ وقتى مى خواهند بر كشورى مسلط شوند اوّل فرهنگ مردم را مى گيرند، درك مردم را از بين مى برند به نحوى كه گويا اصلاً نمى فهمند كه تو سرى خور هستند.

در بعضى از نسخه ها به جاى «أسداد» «إسهاب» دارد،(1) يعنى پرگويى؛ آدمهايى كه كوچك و ذليل مى شوند به جاى اين كه اهل كار و فعاليت باشند اهل سياست بافى و پرگويى هستند، زيرا شجاعت ندارند، نمى توانند در مقابل دشمن ايستادگى كنند، اين پرگويى پرده اى است كه مانع از حركت و عمل آنها مى شود.

ص: 439


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 74؛ همچنين در پاورقى عبده، ج 1، ص 63؛ منهاج البراعة، ج 3، ص 390 اين قول بيان شده است.

«وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْيِيعِ الْجِهادِ»

(و حكومت حق از اين شخص زايل مى شود براى اين كه جهاد را ضايع كرده است.)

مرحوم شيخ محمّد عبده اين جمله را اين گونه معنا كرده است:

«صارَتِ الدَّولَةُ لِلْحَقِ بَدَلَه»(1) يعنى دولت و حكومت مال حق مى شود به جاى اين شخص.

اما به نظر مى آيد اين معنى صحيح نباشد، بلكه در اينجا «أُديل» از باب افعال است و يكى از معانى باب إفعال «إزاله» است، مثل

«أَجْلَدتُ الْبَعير» يعنى

«أَزَلْتُ جِلْدَه»

پوستش را برطرف كردم، بر اين اساس معناى

«أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ » مى شود

«أُزيلَ دَولَةُ الْحَقِّ مِنْهُ »، يعنى دولت حق از اين شخص زائل مى شود و حقش از بين مى رود، زيرا جهاد را ضايع كرده است.

مرحوم ابن ميثم بحرانى عبارت را اين گونه معنا كرده است:

«أُديلَ الْحَقُّ مِنْ فُلانٍ ، أَي غَلَبَهُ عَلَيهِ عَدُوُّه»(2) يعنى دشمنش بر او غلبه كرد. ظاهراً اين همان معناست كه ما گفتيم؛ يعنى حقّ از او گرفته شد.

«وَ سِيمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ »

(و به ذلّت وادار و از انصاف و عدالت محروم مى شود.)

«سيم» مجهول «سام» است، يعنى مكلَّف مى شود، در قرآن مى فرمايد:

(يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ ) (3) يعنى

«يُكَلِّفونَكُم سُوءَ العَذابِ » تكليف مى كنند به شما بدى عذاب را. «خسف» يعنى ذلّت. «نَصَف، نُصْف، نِصْف» هر سه به معناى انصاف و عدالت است.

اينها امورى است كه به طور طبيعى براى افرادى كه از جهاد اعراض مى كنند پيش مى آيد، و آنان كه در راه خدا جهاد مى كنند عزيز و سربلند خواهند بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 440


1- نهج البلاغۀ عبده، ج 1، ص 63.
2- - شرح ابن ميثم، ج 2، ص 31.
3- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 49.

درس 73: خطبۀ 27 (قسمت دوّم)

اشاره

سستى در امر جهاد و آثار شوم آن

نمونه اى از قتل و غارتهاى سپاه معاويه

اگر كسى از اين غم بميرد...

غم جانسوز و نفرين امام عليه السلام

ص: 441

ص: 442

«خطبۀ 27 - قسمت دوّم»

«أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهاراً، وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً، وَ قُلْتُ لَكُمُ : اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ ، فَوَ اللَّهِ ما غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا فَتَواكَلْتُمْ ، وَ تَخاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغاراتُ ، وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطانُ . وَ هذا أَخُو غامِدٍ وَ قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الْأَنْبارَ وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ وَ أَزالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسالِحِها، وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ ، وَ الْأُخْرَى الْمُعاهِدَةِ ، فَيَنْتَزِعُ حِجْلَها وَ قُلْبَها وَ قَلائِدَها وَ رِعاثَها ما تُمْنَعُ [تَمْتَنِعُ ] مِنْهُ إِلَّا بِالْاِسْتِرْجاعِ وَ الْاِسْتِرْحامِ ، ثُمَّ انْصَرَفُوا وافِرِينَ ، ما نالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ ، وَ لا أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ ؛ فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً ماتَ مِنْ بَعْدِ هذا أَسَفاً ما كانَ بِهِ مَلُوماً، بَلْ كانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً؛ فَيا عَجَباً وَاللَّهِ - يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِماعُ هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى باطِلِهِمْ ، وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمى : يُغارُ عَلَيْكُمْ وَ لا تُغِيرُونَ ، وَ تُغْزَوْنَ وَ لا تَغْزُونَ ، وَ يُعْصَى اللّهُ وَ تَرْضَوْنَ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و هفتم مطرح بود، در جلسۀ گذشته عرض شد كه حضرت على عليه السلام اين خطبه را پس از حملۀ سفيان بن عوف غامدى به شهر انبار و شهادت نمايندۀ حضرت در آن شهر و غارت اموال مردم

ص: 443

توسط ارتش سفيان انشاء فرموده اند، و انشاء اين خطبه در اواخر عمر حضرت بوده است، حتى بعضى نوشته اند كه حضرت در بيحالى بود و اين خطبه را مرقوم فرمودند و به يكى از اصحاب دادند تا براى مردم بخوانند.(1) قسمتى از اين خطبه را در جلسۀ قبل خوانديم، در ادامه حضرت مى فرمايد:

سستى در امر جهاد و آثار شوم آن

«أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهاراً، وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً، وَ قُلْتُ لَكُمُ : اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ »

(آگاه باشيد، به درستى كه من شما را دعوت كردم به جنگ با اين قوم در شب و روز، و در پنهانى و آشكارا، و به شما گفتم: با آنها جنگ كنيد قبل از اين كه آنها با شما جنگ كنند.)

بعد از اين كه همۀ امّت اسلام و اهل حل و عقد با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، ديگر براى احدى عذر و بهانه اى براى سرپيچى از اطاعت حضرت نبود، اطاعت از حضرت على بر معاويه هم لازم بود، و چون اطاعت نكرد و تمرّد نمود وظيفۀ مسلمانها بود كه با معاويه جنگ كنند؛ زيرا او عليه حكومت قيام كرده و هر كس در مقابل حكومت حق قيام كند از بُغاة است، و اين وظيفۀ مسلمانهاست كه با او بجنگند.

«فَوَ اللَّهِ ما غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا»

(پس به خدا قسم بر هيچ ملّتى در وسط خانه شان هجوم نشد مگر اين كه ذليل شدند.)

«عُقر» يعنى اصل و ريشۀ يك چيز، در اينجا مراد وسط است.(2) اين از نظر روانى يك واقعيتى است، وقتى كه ارتش مهاجمى توانست وارد كشورى شود احساس قدرت مى كند، روحيه پيدا مى كند، و ملّتى كه بر او هجوم واقع شده وقتى دشمن را

ص: 444


1- - الغارات، ج 2، ص 472.
2- - كنايه از مركز و قلب شهر است.

داخل خانه اش ديد روحيه اش ضعيف مى شود، دشمن را بسيار قوى تصور مى كند؛ زيرا دشمن وارد خانۀ او شده، فكر مى كند لابد اينها پشتشان خيلى گرم است كه جرأت كردند به كشور ما يورش آورند و داخل كشور شوند، و ما خيلى ضعيف هستيم كه نتوانستيم جلوى آنها را بگيريم. بنابراين اعتراض حضرت على عليه السلام اين است كه شما نشستيد تا سفيان بن عوف غامدى از طرف معاويه هجوم آورده و داخل شهرهاى شما شده است.

«فَتَواكَلْتُمْ ، وَ تَخاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغاراتُ »

(پس كار دفاع را به يكديگر واگذار كرديد، و يكديگر را زبون و خوار كرديد تا يورشها يكى پس از ديگرى بر شما انجام شد.)

«تواكل» از مادّۀ «وكالت» است، «وكالت» يعنى واگذارى، و «تواكل» معنايش اين است كه كار را به يكديگر واگذار كنند، در نتيجه هيچ كس كار را انجام نمى دهد و هر كس به اميد ديگرى است.

در اسلام يك جنگ ابتدايى داريم كه بايد به اذن امام باشد و تا اذن امام نباشد كسى حق حمله به دشمن را ندارد، و بعضى از فقها هم مى گويند مراد از امام در اينجا امام معصوم است؛ و يك جنگ دفاعى، يعنى اگر دشمن هجوم آورد دفاع واجب است و ديگر اذن امام هم لازم نيست، در اين مورد زن و مرد همه وظيفۀ دفاع دارند و نبايد هر كسى كار دفاع را به ديگرى محوّل كند، و اينجا بحث اين است كه سفيان بن عوف غامدى به شهرهايى كه تحت حكومت حضرت على بوده يورش آورده و وظيفۀ همه بوده كه دفاع كنند، حضرت به آنها مى فرمايد: شما كار دفاع را به يكديگر واگذار كرديد و يكديگر را زبون و خوار كرديد، يعنى هر كدام سبب خذلان و شكست ديگرى شديد.

«شنّ » و «سنّ » تقريباً به يك معناست، اگر

«سُنَّت عَلَيْكُمُ الغارات» باشد معنايش اين

ص: 445

است كه غارت پشت سر هم بدون اين كه بين آن فاصله باشد انجام شد، و اگر

«شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الغارات» باشد معنايش اين است كه غارت با كمى فاصله بوده، مثلاً امروز شهرى غارت مى شده و ده روز ديگر شهر ديگرى، بر اين اساس حضرت مى فرمايد:

«شنّت الغارات» معلوم مى شود غارتها با فاصله انجام مى شده، چنانچه در درسهاى گذشته دانستيم قبل از حملۀ سفيان بن عوف غامدى به شهرهاى اطراف فرات، بُسر بن أبى ارطاة به دستور معاويه به مدينه و مكّه و طائف و يمن يورش برد و قتل و غارت كرد.

«وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطانُ »

(و به ضرر شما وطنهاى شما تصرف شده است.)

مسلمانها همه مثل بدن واحد هستند و اگر يك مسلمان در يك جا شكست بخورد مثل اين است كه همه شكست خورده باشند؛ لذا حضرت به مردم كوفه مى فرمايد:

به ضرر شما وطنهاى شما تصرف شد؛ يعنى شهرهاى شما را دشمن از دست شما گرفت، يك كشور وطن تمامى مردم آن كشور است.

نمونه اى از قتل و غارتهاى سپاه معاويه

«وَ هذا أَخُو غامِدٍ وَ قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الْأَنْبارَ وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ وَ أَزالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسالِحِها»

(و اين مرد غامدى است كه ارتش و سواره نظام او به شهر انبار وارد شده است و حسان بن حسان بكرى را كشته است، و سواره نظامش سواره نظام شما را از محل سلاحها يعنى از آن مرزى كه محافظت مى كردند بيرون كرد.)

«أخو غامد» برادر غامد، يعنى از طايفۀ غامد است؛ «خيل» به معناى اسب است، و در اينجا يعنى سواره نظام؛ «انبار» شهرى بوده در شرق فرات كه به طرف ايران

ص: 446

نزديك بوده. در كنارۀ فرات دو شهر روبروى هم قرار داشته يكى «هيت» در طرف غرب، كسانى كه از طرف شام مى آمدند اوّل به «هيت» مى رسيدند، و ديگرى «انبار» در طرف شرق فرات. بنابراين ارتش سفيان بن عوف غامدى كه از شام مى آمدند اوّل وارد شهر هيت شده اند، بعد آن قدر جرأت پيدا كرده اند كه از شط فرات هم گذر كرده و وارد شهر «انبار» شده اند. وقتى ارتش سفيان وارد «انبار» شد، حسّان بن حسّان به طرف دشمن آمد و فقط سى نفر با او همراهى كردند، ديگران سستى و فرار كردند، بالاخره كوتاهى كردند، حسّان با سى نفر در مقابل دشمن ايستاد و شهيد شد.

كلام حضرت اگر «قَدْ قَتَلَ » باشد، يعنى اخو غامد حسّان را كشت؛ و اگر «قَدْ قُتِلَ » باشد، يعنى حسّان كشته شد. «مَسالح» جمع «مسلحة» است، يعنى محل سلاح؛ در مرزها به محل هايى كه براى دشمن قابل نفوذ است، چون مرزداران در آن محل ها با سلاح هستند «مسالح» گفته شده است. بنابراين «عَنْ مَسالِحِها» يعنى از مرزهايى كه مورد حفاظت آنان بودند.

«وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ ، وَ الْأُخْرَى الْمُعاهِدَةِ ، فَيَنْتَزِعُ حِجْلَها وَ قُلْبَها وَ قَلائِدَها وَ رِعاثَها ما تُمْنَعُ (1)[تَمْتَنِعُ ] مِنْهُ إِلَّا بِالْاِسْتِرْجاعِ وَ الْاِسْتِرْحامِ »

(به من خبر رسيده است كه مردى از اينها داخل خانۀ زن مسلمانى و زن ديگرى كه با ما هم پيمان بوده - يهودى يا مسيحى يا زرتشتى بوده - مى شده پس مى كشيده از پاى آن زن خلخالش را، از دست او دستبندش را، و از گردنش گردنبند او را، و از گوشش گوشواره هاى او را، و اين زن منع نمى شده از اين مرد مهاجم مگر به وسيلۀ گريه - و يا إنّا للّه و إنّا إليه راجعون گفتن - و طلب ترحم كردن زن از مرد، يا قسم دادن او به رحم و خويشاوندى.)د.

ص: 447


1- - كلمۀ «تمنع» در برخى نسخه ها (شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 74؛ و منهاج البراعة، ج 3، ص 389) «تمتنع» است، و معناى جمله چنين است كه در برابر غارتگريهاى لشكر معاويه بجز زارى و رحمت خواستن سلاح ديگرى نداشتند.

«المُعاهدة» يعنى زنى كه با مسلمانان هم پيمان است و در پناه حكومت اسلام است و حكومت اسلام موظف است حقوقش را حفظ كند، يهودى باشد يا مسيحى يا زرتشتى فرقى نمى كند. «حِجل و حَجل» هر دو صحيح است، يعنى خلخال. «قُلب» يعنى دستبند. «قلائد» جمع «قِلادَة» است، يعنى گردنبند. «رِعاث» جمع «رعثة» است، يعنى گوشواره. «استرجاع» اين كلمه را به دو صورت معنا كرده اند: يكى اين كه اين زن مى گفته: (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، و معناى ديگر اين كه با صدا گريه مى كرده، صدا وقتى كه با گريه همراه باشد به گلو برمى گردد. «استرحام» را هم به دو صورت معنى كرده اند: يكى اين كه طلب رحم مى كرده و از آن مرد مهاجم مى خواسته كه او را رحم كند، ديگر اين كه او را به رَحِم و خويشاوندى قسم مى داده است. به هرحال اينها به شهر انبار يورش بردند، كشتند و غارت كردند و اين گونه طلا و جواهرات زنها را به زور از دست و پا و گردن و گوششان درآوردند و كسى مانع كار آنها نبود.

«ثُمَّ انْصَرَفُوا وافِرِينَ ، ما نالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ ، وَ لا أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ »

(سپس برگشتند در حالى كه پر بودند، نرسيده است به هيچ مردى از آنها جراحتى، و هيچ خونى از اينها ريخته نشده.)

«كَلم» به معناى جرح است؛ بعضى گفته اند «كلمه و كلام» هم از مادّۀ همين «كلم» است؛ زيرا سخن جراحتى را به انسان وارد مى كند كه شمشير وارد نمى كند، لذا شاعر عرب مى گويد:

جِراحاتُ السِّنانِ لَها الْتِيامُ *** و لا يَلْتامُ ما جَرَحَ اللِّسانُ (1)

جراحتى را كه سرنيزه وارد مى كند براى آن التيامى هست، اما التيام پيدا نمى كند جراحتى كه زبان بر جگر انسان وارد مى سازد.7.

ص: 448


1- اللطائف و الظرائف، ص 104 و 167.

مواظب باشيد يك وقت حرف زشتى، حرف تندى به مسلمانى نزنيد، دل مسلمانى را نشكنيد، كه شكستن دل مسلمان سبب مى شود خدا لطف و محبّتش را از انسان برطرف كند. به هرحال حضرت مى فرمايد: مهاجمان از شهر انبار پيروزمندانه برگشتند در حالى كه از نظر مال و ثروت تام و وافر بودند، نه به خودشان ضربه اى خورده بود و نه دست خالى برگشتند، مال مردم را غارت كردند و افراد را كشتند. بعد حضرت مى فرمايد:

اگر كسى از اين غم بميرد...

«فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً ماتَ مِنْ بَعْدِ هذا أَسَفاً ما كانَ بِهِ مَلُوماً، بَلْ كانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً»

(پس اگر مرد مسلمانى بعد از اين حوادث از روى تأسف بميرد نبايد ملامتش كرد، بلكه اين مردن براى او پيش من سزاوار است.)

اين فرمايشات حضرت واقعاً دل انسان را آتش مى زند، كه چگونه مردم ساكت بنشينند و مهاجمين اين گونه حمله كنند و بكشند و غارت كنند و بدون هيچ گونه خسارت و زخمى پيروزمندانه برگردند.

غم جانسوز و نفرين امام عليه السلام

«فَيا عَجَباً وَاللَّهِ - يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِماعُ هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى باطِلِهِمْ ، وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمى : يُغارُ عَلَيْكُمْ وَ لا تُغِيرُونَ ، وَ تُغْزَوْنَ وَ لا تَغْزُونَ ، وَ يُعْصَى اللّهُ وَ تَرْضَوْنَ »

(شگفتا، به خدا قسم دل را مى ميراند و غم و غصّه را براى انسان به ارمغان مى آورد هماهنگ و متحد شدن اين قوم در باطلشان، و تفرّق شما از حقتان، زشتى باد بر شما، و غم و غصّه هميشه

ص: 449

نصيبتان باد، هنگامى كه شما گشته ايد نشانۀ تيرهاى دشمن، آنها بر شما يورش مى آورند و شما بر آنها يورش نمى آوريد، شما مورد هجوم و جنگ واقع مى شويد و نمى جنگيد و از خود دفاع نمى كنيد، خدا معصيت مى شود و شما راضى هستيد.)

سكوت شما علامت رضايت شماست، اگر راضى نبوديد حركتى داشتيد. «تَرَح» يعنى غم و غصّه، و «غَرَض» هدفى را گويند كه به طرف آن تيراندازى كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 450

درس 74

خطبۀ 27 (قسمت سوّم)

اشاره

بهانه جويى اصحاب حضرت براى فرار از جنگ

سستى مردم كوفه و آرزوى حضرت على عليه السلام

نفرين حضرت و پندار قريش

پاسخ حضرت على عليه السلام

خطبۀ 28 (قسمت اوّل)

جايگاه دنيا در ميان عوالم وجود

معناى مذمّت دنيا

ص: 451

ص: 452

«خطبۀ 27 - قسمت سوّم»

«فَإِذا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ : هذِهِ حَمارَّةُ الْقَيْظِ أَمْهِلْنا يُسَبِّخْ عَنَّا الْحَرُّ، وَ إِذا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيرِ إلَيْهِمْ فِي الشِّتاءِ قُلْتُمْ : هذِهِ صَبارَّةُ الْقُرِّ أَمْهِلْنا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ، كُلُّ هذا فِراراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ، فَإِذا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ ، فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ، يا أَشْباهَ الرِّجالِ وَ لا رِجالَ ! حُلُومُ الْأَطْفالِ ، وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجالِ ، لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ ! مَعْرِفَةٌ وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً، وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً، قاتَلَكُمُ اللَّهُ !! لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً، وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً، وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمامِ أَنْفاساً وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيانِ وَ الْخِذْلانِ ، حَتَّى قالَتْ قُرَيْشٌ : إِنَّ ابْنَ أَبِي طالِبٍ رَجُلٌ شُجاعٌ ، وَ لَكِنْ لا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ .

لِلَّهِ أَبُوهُمْ !! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَها مِراساً، وَ أَقْدَمُ فِيها مَقاماً مِنِّي ؟! لَقَدْ نَهَضْتُ فِيها وَ ما بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ ، وَ ها أَنَا ذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ ، وَ لَكِنْ لا رَأْيَ لِمَنْ لايُطاعُ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و هفتم كه مربوط به جهاد است مطرح بود، گفتيم كه اين خطبه را حضرت بعد از حملۀ سفيان بن عوف غامدى به شهر انبار و شهيد كردن عده اى از مسلمانها و غارت اموال آنها، راجع به جهاد و تخطئۀ اصحابش كه چرا در جايى كه دفاع از وطن اسلامى لازم است شما سستى و كوتاهى مى كنيد انشاء فرمودند.

ص: 453

بهانه جويى اصحاب حضرت براى فرار از جنگ

به اينجا رسيديم كه حضرت فرمود:

«فَإِذا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ : هذِهِ حَمارَّةُ الْقَيْظِ أَمْهِلْنا يُسَبِّخْ عَنَّا الْحَرُّ، وَ إِذا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيرِ إلَيْهِمْ فِي الشِّتاءِ قُلْتُمْ : هذِهِ صَبارَّةُ الْقُرِّ أَمْهِلْنا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ، كُلُّ هذا فِراراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ، فَإِذا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ ، فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ»

(پس وقتى در ايّام تابستان به شما دستور مى دهم به طرف دشمن سير كنيد مى گوييد: الآن در شدّت گرما و تابستان است، به ما مهلت بده تا گرمى هوا بشكند و ساكن شود؛ و وقتى در زمستان به شما امر مى كنم به طرف دشمن برويد مى گوييد: زمستان هوا سرد است، به ما مهلت بده تا سرماى زمستان تمام شود؛ همۀ اينها براى فرار از گرما و سرماست، پس به خدا قسم شما كه از گرما و سرما فرار مى كنيد از شمشير بيشتر فرار خواهيد كرد.)

«حمارَّة» در مورد شدّت گرما، و «صبارَّة» در مورد شدّت سرما استعمال مى شود.

«قيظ » به معناى تابستان، و «قُرّ» به معناى سرما مى باشد. «يُسَبِّخْ عَنَّا الْحَرُّ» يعنى «يَسْكُنُ عَنَّا الْحَرُّ» سكون پيدا كند از ما گرما.

كسى كه مردانگى و شجاعت و غيرت و حميّت دارد وقتى ببيند دشمنان به كشور اسلامى يورش برده اند و به زنهاى مسلمان بى احترامى كرده اند و اموال مسلمين را غارت كرده اند، در مقابل دشمن ايستادگى مى كند و ديگر سرما و گرما براى او مطرح نيست، كسى كه مرد جنگ باشد و در مقابل تير و سرنيزه و شمشير دشمن ايستادگى كند، از توپ و تانك و خمپاره باكى نداشته باشد، تحمّل سرما و گرما براى او آسانتر است، اما مردى كه غيرت و شجاعت نداشته باشد، از مردانگى فقط صورت مردانه دارد، لذا حضرت خطاب به مردم كوفه مى فرمايد:

ص: 454

سستى مردم كوفه و آرزوى حضرت على عليه السلام

«يا أَشْباهَ الرِّجالِ وَ لا رِجالَ ! حُلُومُ الْأَطْفالِ ، وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجالِ !»

(اى شمايى كه شبيه مردان هستيد اما مرد نيستيد! عقلهاى بچه گانه، و زنهاى تازه عروس!)

«حُلُوم» جمع «حلم» است، «حِلم» هم به معناى حوصله و بردبارى است و هم به معناى عقل. حضرت مى خواهد بفرمايد: صبر و حوصلۀ شما چون صبر و حوصلۀ بچه هاست، براى اين كه مآل انديشى نداريد؛ يا اين كه عقل شما مثل عقل بچه هاست، بچه هيچ وقت تدبّر و تعقل و مآل انديشى ندارد، عاقبت كار را حساب نمى كند، او فقط زمان حال را حساب مى كند، او به اين فكر نيست كه دشمنى كه امروز به شهرى حمله كرده فردا هم به شهر او حمله مى كند، اموال او را هم غارت مى كند، حيثيت اسلام و مسلمين در خطر است، اين گونه افكار را بچه ها ندارند.

«ربّات» جمع «ربّة» است، يعنى صاحب. «حجال» جمع «حجلة» است.

«ربّات الحجال» يعنى صاحبان حجله ها، زنان تازه عروس. حضرت مى خواهد بفرمايد: عقل شما چون عقل تازه عروسهاست كه هنوز سرد و گرم دنيا را نچشيده اند، او نمى تواند فكر اين را بكند كه اگر دشمن فردا شهر ما را گرفت چه مى شود، و چه خطراتى و ضررهايى دارد. البتّه مى دانيد كه زنهاى آن روز در سن نه سالگى ده سالگى به حجله مى رفتند، مثل امروز نبوده كه خيلى از دخترها به دانشگاه مى روند و پس از گرفتن ليسانس و مطالعات فراوان شوهر مى كنند.

«لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ ! مَعْرِفَةٌ وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً، وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً»

(به خدا قسم دوست داشتم شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم! شناختى كه به خدا قسم پشيمانى و حزن و اندوه را به دنبال داشته است.)

ص: 455

«لَوَدِدْتُ » «لام» در اوّل فعل در حقيقت توطئه قسم است، يك قسم در تقدير دارد.

«سَدَم» به معناى حزن و اندوه است.

شهر كوفه به دستور عمر و توسط سعد وقّاص بنا شد،(1) سعد وقّاص كه فرمانده ارتش اسلام بود بعد از آن كه در جنگ با ايران پيروز شد به دستور عمر شهر كوفه را بنا كرد و ارتش زير پرچمش را كه از قبايل مختلف عرب تركيب شده بود در آنجا اسكان داد؛ در حقيقت كوفه شهر ارتشى هاى سابقه دار بوده است، ارتشيانى كه حقوق از بيت المال مى گرفتند اما كاربردشان كم بود. ارتش بايد به نحوى مجهّز و مهيّا باشد كه به محض اين كه فرمان فرمانده آن صادر شد مثل برق بشتابد و به جبهه برود و با دشمن جنگ كند، ارتشى كه تنبل باشد جز خسارت چيز ديگرى ندارد، هزينه سنگين و كاربرد كم. ارتشى كه حضرت در كوفه با آن بود اين گونه بود؛ لذا مى فرمايد: دوست داشتم شما را نمى ديدم و نمى شناختم، شناختى كه براى من پشيمانى آورده و حزن و اندوه را به دنبال داشته است. بعد حضرت آنها را نفرين مى كند و مى فرمايد:

نفرين حضرت و پندار قريش

«قاتَلَكُمُ اللَّهُ !! لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً، وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً، وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمامِ أَنْفاساً وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيانِ وَ الْخِذْلانِ ، حَتَّى قالَتْ قُرَيْشٌ : إِنَّ ابْنَ أَبِي طالِبٍ رَجُلٌ شُجاعٌ ، وَ لَكِنْ لا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ »

(خدا بكشد شما را! به خدا قسم شما قلب مرا از چرك و سينۀ مرا از غيظ و خشم پر كرديد، و به من جرعه جرعه آشامانديد غصّه را، نفس نفس و بتدريج، و فكر - نقشه هاى جنگى - مرا از بين برديد به اين كه مرا معصيت كرديد و جانب مرا فروگذارديد، تا حدّى كه قريش گفتند: على بن ابيطالب مرد شجاعى است اما علم جنگ ندارد.)

ص: 456


1- - اسد الغابة، ج 2، ص 291.

«قيح» يعنى چرك. «شحنتم» به معناى «ملأتم» است، يعنى پر كرديد. «نغب» جمع «نغبة» است، يعنى جرعه. «تهمام» مصدر است به معناى غصّه و همّ ، مى گوييم همّ و غمّ ، مصدرى كه بر وزن «تفعال» باشد «ت» آن مفتوح است مگر در دو مورد يكى «تبيان» و ديگرى «تلقاء» كه «ت» مكسور است. «خذلان» يعنى اين كه انسان را رها كنند و او در كارش موفق نشود و شكست بخورد.

يك فرمانده وقتى كه طرح و نقشۀ جنگ را مى ريزد اگر ارتش از او اطاعت نكند، فرمان و رأيش از بين رفته و مردم خيال مى كنند كه اين فرمانده بى عرضه است؛ لذا حضرت مى فرمايد: شما اين قدر مرا در رأى خود با نافرمانى و فروگذاريتان شكست داديد تا اين كه قريش در حق من گفتند: پسر ابيطالب مرد شجاعى است ولكن علم به نقشه هاى جنگى ندارد، و گناه شكست من در رأى و پيروزيهاى معاويه در اطاعت نكردن و فروگذارى شماست؛ بعد حضرت از خود دفاع مى كند و مى فرمايد:

پاسخ حضرت على عليه السلام

«لِلَّهِ أَبُوهُمْ !! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَها مِراساً، وَ أَقْدَمُ فِيها مَقاماً مِنِّي ؟! لَقَدْ نَهَضْتُ فِيها وَ ما بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ ، وَ ها أَنَا ذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ ، وَ لَكِنْ لا رَأْيَ لِمَنْ لا يُطاعُ »

(خدا به پدر قريش خير بدهد! آيا فردى از اينها هست كه بيشتر از من با جنگ ممارست داشته باشد و مقامش در جنگ پيش از من باشد؟! من قيام كردم در جنگ و فعاليت جنگى داشتم در صورتى كه هنوز بيست ساله نشده بودم، آگاه باشيد حالا من اين هستم كه مى بينيد از شصت سال گذشته ام، ولكن براى كسى كه امرش اطاعت نمى شود رأيى نيست.)

«مراس» مصدر باب مفاعله است به معناى ممارست. از نظر تاريخى اوّلين جنگى كه در اسلام شد جنگ بدر بود كه بعد از هجرت پيغمبراكرم اتفاق افتاد، در آن زمان

ص: 457

حضرت على بيش از بيست و سه سال داشت؛ زيرا ده ساله بود كه پيغمبراكرم مبعوث به رسالت شد، سيزده سال هم پيغمبراكرم در مكّه بود، بنابراين هنگام هجرت پيغمبراكرم به مدينه حضرت على بيست و سه سال داشت؛ پس اين كه حضرت مى فرمايد: سن من به بيست سال نرسيده بود كه در جنگ قيام كردم، لابد حضرت على عليه السلام آمادگى خود و درگيريهاى مختصرى را كه با قريش و مشركين قبل از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم داشته است حساب كرده، چون در اين مدّت پيامبراكرم درگير بود و حضرت على هم در ركاب پيغمبر بود. به هرحال حضرت مى خواهد بفرمايد: گناه ناكامى ها و شكست ها از من نيست، من هم علم جنگ دارم و هم به فنون جنگى آشنا هستم، هم نقشه و طرح جنگى دارم، گناه از اينهاست كه حرف فرمانده خود را نمى شنوند، آدمى كه حرفش را نشنوند مثل اين است كه رأى و نظرى ندارد، نقشه اى كه اجرا نشود مثل اين است كه نقشه اى نباشد.

وقتى اين خطبۀ آتشين حضرت تمام شد مردى دست فرزند برادرش را گرفته آمد و گفت: يا على من با اين فرزند برادرم مثل بنى اسرائيل نيستيم كه به حضرت موسى گفتند: (فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ ) (1) تو با پروردگارت برو جنگ كن فلسطين را بگيريد ما اينجا نشسته ايم، هر وقت گرفتى و تحويل ما دادى ما حاضريم در آن زندگى كنيم! حضرت على از اين دو نفر تشكّر كردند و فرمودند: با شما مشكل حل نمى شود.4.

ص: 458


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 24.

«خطبۀ 28 - قسمت اوّل»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الدُّنْيا قَدْ أَدْبَرَتْ ، وَ آذَنَتْ بِوَداعٍ »

حضرت على خطبۀ مفصّلى بعد از نماز عيد فطر خوانده اند كه مرحوم صدوق در كتاب «من لايحضر» آن را نقل مى كند،(1) مرحوم شيخ عباس قمى هم در اواخر «مفاتيح الجنان» از قول صدوق نقل مى كند، اين خطبۀ بيست و هشتم قسمتى از آن خطبۀ مفصّل حضرت على عليه السلام است و خطبۀ چهل و پنجم هم قسمت ديگرى از آن خطبۀ مفصّل است.

«و مِن خطبةٍ لَهُ عليه السلام: أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الدُّنْيا قَدْ أَدْبَرَتْ ، وَ آذَنَتْ بِوَداعٍ »

(و از خطبۀ حضرت على عليه السلام است: اما بعد از حمد و ثناى خدا، به درستى كه دنيا پشت كرده و اعلام كرده به متاركه با شما.)

بعضى از بزرگان كتاب نهج البلاغه را كتاب «نقد الدنيا» تعبير كرده اند، يعنى كتابى كه از دنيا انتقاد مى كند، يكى از خطبه هاى نهج البلاغه كه از دنيا مذّمت و انتقاد مى كند اين خطبه است.

جايگاه دنيا در ميان عوالم وجود

«دُنيا» ممكن است ناقص يايى از مادّۀ «دنى يدنى » باشد به معناى پستى، آن وقت افعل التفضيل آن مذكّرش مى شود «أدنى» و مؤنث آن «دنيا» يعنى پست تر؛ ممكن هم

ص: 459


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 514، حديث 1482.

هست ناقص واوى از مادّۀ «دنا يدنو» به معناى نزديكى باشد يعنى نزديك تر. به هرحال اگر «دنيا» به معناى پست تر باشد، از اين باب است كه عالَم ناسوت و عالَم طبيعت پست ترين عوالم وجود است. وجود و هستى از ذات حق تعالى كه محض الوجود و وجود بى پايان است شروع مى شود تا به پست ترين مرتبه اش كه اين عالم ناسوت و عالم مادّه و طبيعت است مى رسد. ذات بارى تعالى نور غير متناهى است، و آسمانها و زمين جلوه و پرتو نور خدا هستند: (اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) (1) خدا نور آسمانها و زمين است. در تعريف نور گفته اند

«الظَّاهِرُ بِذاتِهِ وَ الْمُظْهِرُ لِغَيرِه»(2) نور آن است كه خودش ظاهر و روشن است و غير خودش را هم ظاهر مى كند. چراغ خودش روشن است محيط اطراف خودش را هم روشن مى كند.

مى گويند تعريف نور بر وجود صادق است، وجود نور است، زيرا خود ظاهر است و ماهيّات را ظاهر مى كند، شيخ شهاب الدين سهروردى كه رهبر فلاسفۀ اشراقى است در كتاب «حكمة الاشراق» مباحث وجود را كه مى خواهد ذكر كند از وجود و هستى تعبير به نور مى كند، و شايد اين از قرآن گرفته شده كه از خدايى كه وجود بى پايان و هستى بى پايان است به نور تعبير كرده است.

ذات بارى تعالى هستى و وجود بى پايان است، لذا به او مى گوييم واجب الوجود، يعنى هستى او از خود اوست، اصلاً عين هستى است. عوالم وجود بعد از خدا به اين صورت است كه اوّل «عالَم جبروت» است، عالم جبروت موجودات كاملى هستند كه مستقيماً جلوۀ حق تعالى هستند، و لذا در هستى خيلى قويتر از موجودات مادّى هستند، و به عالم جبروت عالم عقل نيز گفته مى شود؛ و نازلتر از عالم جبروت «عالم ملكوت» است، يعنى موجوداتى كه مجرّد هستند اما در تجرّد مثل مراتب عقل2.

ص: 460


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 35.
2- - الميزان، ج 15، ص 122.

تجرّد كامل ندارند؛ بعد از آن عالم مادّه و «عالم ناسوت» است، عالم مادّى كه عبارت از زمين و آسمان و اينها باشد در حاشيۀ عدم قرار گرفته و لذا عالم مادّه مساوق با حركت است، حركت لغزندگى دارد، وقتى موجودى ضعيف باشد نمى تواند روى پاى خودش بايستد، كارش لغزندگى و تغير است و به طرف كمال حركت مى كند، حركت همان تدرّج وجود و لغزندگى وجود است، و عالم مادّه مساوق با حركت است.

بنابراين عالم مادّه و عالم ناسوت مى شود دنيا. اگر دنيا به معناى پست تر باشد، يعنى پست ترين عالم به حق تعالى است و در آخر قرار گرفته؛ و اگر به معناى نزديك تر باشد، يعنى به ما نزديك تر است، ما كه مادّى هستيم اين عالم مادّه به ما از عالم آخرت نزديك تر است، درجه و رتبۀ عالم آخرت بالاتر است.

خلاصه اين كه وجود و هستى از ذات حق تعالى كه وجود كامل بى پايان است شروع مى شود مى آيد پايين، و پست ترين مرتبه اش عالم ناسوت و طبيعت است.

ما مى توانيم نسبت عوالم وجود را به ذات حق تشبيه كنيم به نسبت جلوه هاى نور خورشيد به خورشيد. فرض مى كنيم كانون نور خورشيد است، جلوه ها و ترشّحات نورى از آن كانون و مركز نور كه خورشيد است مى آيد و هرچه از خورشيد دورتر مى شود جنبۀ نورانيتش كمتر مى شود. مثلاً قسمتى از حياط منزل كه مواجه با خورشيد است نورش شديد است، مرحلۀ بعد قسمتى از حياط است كه مواجه با خورشيد نيست طبعاً نورش ضعيف تر است، بعد داخل اطاق كه نورش پرتو نور بيرون است ضعيف تر است، و نور پستوى اطاق از نور اطاق ضعيف تر است، پس هرچه به منبع و كانون نور نزديك تر باشد جنبۀ نورانيت قويتر است و جنبۀ ظلمت ضعيف تر، و هرچه از كانون و منبع نور دورتر شود و واسطه بخورد، جنبۀ نورانيت ضعيف تر مى شود و جنبۀ ظلمت و تاريكى بيشتر.

ص: 461

معناى مذمّت دنيا

به هرحال دنيا يعنى عالم نزديك تر يا عالم پست تر كه اين عالم مادّه باشد. البتّه دنيايى كه از آن بدگويى مى شود وابستگى ما به دنياست، متاع دنيا نعمت هاى خداست، كه اگر اين نعمت ها در راه خودش مصرف شود، در راه كمال انسان و در مسير آخرت قرار گيرد، ديگر مذمّت ندارد؛ آنچه مذمّت دارد وابستگى و علاقۀ من و شما به زن و فرزند و مال دنيا و رياست دنياست، اگر كسى مال و مقام دنيا را پيدا كرد و خودش را گم نكرد خيلى مهم است، مال و مقام دنيا هرچه باشد انسان بايد بگذارد و برود، دلبستگى به چيزى كه رفتنى است شايسته نيست.

اين شعر از مثنوى است كه مى گويد:

«چيست دنيا از خدا غافل شدن*** نى طلا و نقره و فرزند و زن

مال را كز بهر دين باشى حمول*** نعم مالٌ صالحٌ گفت آن رسول»(1)

بنابراين انتقاد حضرت على از دنيا براى اين است كه ما به دنيا دل نبنديم. انسان بايد محكم باشد، ظرفيّت داشته باشد كه اگر تمام دنيا را هم به او دادند در او هيچ اثرى نكند (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ ) (2) براى آن كه تأسف نخوريد و دلتنگ نشويد بر آنچه از دست مى دهيد و خوشحال نشويد از آنچه به دست مى آوريد و به شما داده مى شود. از خدا هميشه بخواهيد به شما به اندازۀ كفاف بدهد؛ زيرا اضافه اش امانت است و بايد براى ديگران حفظش كنيد. خلاصه حضرت در اين خطبه راجع به دنيا مى فرمايد:

ص: 462


1- مثنوى معنوى، دفتر اوّل.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الدُّنْيا قَدْ أَدْبَرَتْ ، وَ آذَنَتْ بِوَداعٍ »

(اما بعد از حمد و ثناى خدا، پس به درستى كه دنيا پشت كرده و اعلام كرده به متاركه با شما.)

«آذَنَ » از باب افعال است، يعنى اعلام كرده است. به «أذان» اذان گفته مى شود به اعتبار اين كه وقت نماز را اعلام مى كند. «وِدَاع» و «وَدَاع» هر دو صحيح است به معناى متاركه، اگر «وِداع» باشد مصدر باب مفاعله است، و اگر «وَداع» باشد معناى اسمى دارد.

انسان رهسپار مرگ و آخرت است و هرچه از عمر انسان مى گذرد به آخرت نزديك تر مى شود و دنيا را پشت سر مى گذارد، و زحماتى كه انسان در اين دنيا كشيده است اگر به قصد خدا نبوده همه اش هدر مى رود، حوادثى كه در اطراف ما صورت مى گيرد همه اش اعلام دنياست به اين كه با ما متاركه مى كند، مرگها و تصادفاتى كه هر روز مى بينيم همه اعلام است، به قبرستانها كه مى رويم مى بينيم كسانى كه امير بودند، كاخ و زندگى مرفّه داشتند، اميدها داشتند، همه را گذاشته و رفته اند، اين مردن ها و رفتن ها همه اعلام است. نقل شده كه حضرت على عليه السلام در شعرى راجع به دنيا مى فرمايد:

«رَأَيتُ الدَّهرَ مُختَلِفاً يَدُورُ*** فَلا حُزنٌ يَدُومُ و لا سُرورُ

و قَد بَنَتِ المُلوكُ به قُصوراً*** فما بَقِيَ المُلوكُ و لَاالقُصورُ»(1)

يعنى ديدم روزگار را كه با حالات مختلف در گردش است، نه غصّه دوام دارد و نه سرور و خوشحالى. پادشاهان قصرهاى بزرگى در اين روزگار ساختند، پس نه شاهان باقى ماندند و نه قصرهايشان.6.

ص: 463


1- ديوان امام على عليه السلام، ص 196.

حضرت لقمان به فرزندش نصيحت مى كند مى فرمايد:

«يا بُنَىَّ إنَّكَ مُنْذُ سَقَطْتَ إلَى الدُّنيَا اسْتَدْبَرْتَها وَ اسْتَقْبَلْتَ الآخِرَةَ ؛ فَدارٌ أَنتَ إلَيها تَسيرُ أَقْرَبُ إلَيكَ مِن دارٍ أَنتَ عَنها مُتَباعِدٌ»(1) فرزندم از همان وقتى كه در اين دنيا افتادى به آن پشت كرده اى و به طرف آخرت مى روى، پس خانه اى كه به طرف آن سير مى كنى - كه عالم قبر و قيامت باشد - به تو نزديك تر است از خانه اى كه پشت سر گذاشته اى و از آن دور مى شوى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 464


1- - بحارالأنوار، ج 13، ص 411، حديث 2؛ تفسير القمى، ج 2، ص 165.

درس 75: خطبۀ 28 (قسمت دوّم)

اشاره

موقعيت دنيا و بايدها و نبايدها

حقيقت پل صراط و جهنّم

دعوت مردم به توبه و عمل صالح

چند هشدار و رهنمود

نتيجۀ پيروى از هواى نفس و آرزوهاى طولانى

ص: 465

ص: 466

«خطبۀ 28 - قسمت دوّم»

«وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَشْرَفَتْ بِاطِّلاعٍ ، أَلا وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمارَ، وَ غَداً السِّباقَ ، وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ ، وَ الْغايَةُ النَّارُ؛ أَفَلا تائِبٌ مِنْ خَطِيئَتِهِ قَبْلَ مَنِيَّتِهِ ؟ أَلا عامِلٌ لِنَفْسِهِ قَبْلَ يَوْمِ بُؤْسِهِ ؟! أَلا وَ إنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرائِهِ أَجَلٌ ، فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ نَفَعَهُ عَمَلُهُ ، وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُهُ ، وَ مَنْ قَصَّرَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ فَقَدْ خَسِرَ عَمَلُهُ وَ ضَرَّهُ أَجَلُهُ ، أَلا فَاعْمَلُوا فِي الرَّغْبَةِ كَما تَعْمَلُونَ فِي الرَّهْبَةِ ، أَلا وَ إِنِّي لَمْ أرَ كَالْجَنَّةِ نامَ طالِبُها، وَ لا كَالنَّارِ نامَ هارِبُها، أَلا وَ إِنَّهُ مَنْ لا يَنْفَعْهُ الْحَقُّ يَضْرُرْهُ الْباطِلُ ، وَ مَنْ لَمْ يَسْتَقِمْ بِهِ الْهُدى يَجُرُّ بِهِ الضَّلالُ إلَى الرَّدى ، أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ ، وَ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ، وَ إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمُ اتِّباعُ الْهَوى وَ طُولُ الْأَمَلِ ، تَزَوَّدُوا مِنَ الدُّنْيا ما تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ بيست و هشتم را در جلسۀ قبل مطرح كرديم، در مورد جملۀ اوّل خطبه اجمالاً مطالبى دربارۀ دنيا و خوار شمردن آن به عرض رسيد، اما دنبالۀ فرمايشات حضرت:

«وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَشْرَفَتْ بِاطِّلاعٍ »

(و به درستى كه آخرت با اطلاع بر شما مشرف شده.)

«اشراف» يعنى از بالا نگاه كردن، «أشرف» يعنى از بالا نگاه كرد. كسى كه بالا واقع شده به پايين احاطه دارد، در حقيقت دنيا عالم پستى است و آخرت عالم بالايى، لذا

ص: 467

حضرت نسبت به آخرت تعبير به «أشرفت» كرده؛ يعنى عالم آخرت كه از مرگ به بعد شروع مى شود به شما احاطه و از حالات شما اطلاع دارد. اين يك تشبيه است، مى خواهد بگويد: شما از چشم عمّال و جنود آخرت به دور نيستيد، ملائكة اللّه و جنود الهى همه مشرف بر شما هستند و به شما احاطه دارند.

موقعيت دنيا و بايدها و نبايدها

«أَلا وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمارَ، وَ غَداً السِّباقَ ، وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ ، وَ الْغايَةُ النَّارُ»

(آگاه باشيد كه امروز - دنيا - ميدان رياضت است، و فردا - قيامت - ميدان مسابقه، و پاداش مسابقه براى كسانى كه به نقطۀ پايان برسند و برنده شوند بهشت است، و كسى كه به نقطۀ پايان نرسد در آتش خواهد بود.)

«مضمار» زمان و مكان لاغر كردن را مى گويند. «سَبَقَة»، «سُبْقَة» و «سَبْقة» هر سه به معناى نقطۀ پايان مسابقه است، و نيز جايزه اى كه براى برنده قرار مى دهند.

حضرت على عليه السلام دنيا را به ميدان تربيت اسب و آخرت را به ميدان مسابقه تشبيه فرموده اند؛ اسب را قبل از بردن به ميدان مسابقه تربيت مى كنند براى اين كه در ميدان مسابقه پيش قدم شود، راه تربيت اسب براى ميدان مسابقه اين است كه چند روزى غذاى مُقوّى و فراوان به اسب مى دهند و حسابى چاق و چله اش مى كنند، بعد هر روز مقدارى از غذايش را كم مى كنند و او را مى تازانند و رياضت مى دهند تا لاغر شود و در ميدان مسابقه برنده شود.

دنيا ميدانى است كه انسان بايد در آن تربيت شود تا در روز مسابقه برنده شود؛ لذا براى انسان مشكلات پيش مى آيد، جنگ پيش مى آيد، حوادث پيش مى آيد؛ مقابل پيامبر ابوجهل آمد، مقابل موسى فرعون آمد؛ شياطين انسى و جنّى در كارند وسوسه مى كنند؛ زينت دنيا، مال دنيا، رياست دنيا، همۀ اينها براى اين است كه انسان آزمايش شود تا در مسابقه برنده شود و به هدف برسد.

ص: 468

بنابراين دنيا ميدان رياضت است، خداوند در قرآن مى فرمايد: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1) خدايى كه مرگ و زندگى را خلق كرد تا آزمايش كند شما را كه چه كسى عملش بهتر است؛ يعنى خلوصش زيادتر است.

حقيقت پل صراط و جهنّم

پس اگر دنيا پر از حوادث و ناراحتى و نگرانى است برخلاف انتظار نيست، ما آمده ايم تا در اين پيچ و خمها صراط مستقيم را پيدا كنيم، تا رياضت بكشيم و تربيت شويم و در مسابقه برنده شويم، مسابقه اى كه در روز قيامت است، بر روى پل صراط ، پل صراطى كه طبق روايات از مو باريك تر و از شمشير برنده تر است. در روايت دارد كه عده اى مثل برق جهنده از آن عبور مى كنند، و عده اى لنگان لنگان از آن مى گذرند، و عده اى هم در جهنم سقوط مى كنند. پل صراط بر روى جهنّم كشيده شده است.

جهنّم همان باطن دنياست؛ در خلال همۀ شئون دنيا يك خط خدايى هست كه انسان بايد از روى آن برود، اين خط خدايى در قيامت مجسمه اش همان پل صراط است، در همين دنيا هم راه حق از مو باريك تر است ولى عده اى مثل برق جهنده آن را طى مى كنند، و عده اى هم لنگ لنگان مى روند؛ بايد از خدا بخواهيم كه اين راه را به سلامت طى كنيم و در وسط راه در جهنّم سقوط نكنيم.

در اينجا حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ ، وَ الْغايَةُ النَّارُ»؛ «غايت» يعنى نهايت. نهايت سير ممكن است خوب باشد و ممكن هم هست بد باشد، اما «سبقة» آن نهايتى است كه خوب باشد. در مسابقه به نقطۀ پايانىِ مسابقه و پاداش مسابقه هر دو مى گويند «سبقة»، اما آنجايى كه حركت تمام مى شود مى گويند «غايت».

لذا حضرت مى فرمايد: پايان خطّ مسابقه و پاداش آن بهشت است و آن كس كه از روى خطّ حق نرود پايان طبيعى حركتش جهنم است.

ص: 469


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

دعوت مردم به توبه و عمل صالح

«أَفَلا تائِبٌ مِنْ خَطِيئَتِهِ قَبْلَ مَنِيَّتِهِ ؟»

(آيا كسى نيست كه از گناهش قبل از اين كه مرگش برسد توبه كند؟)

دنيا براى اين است كه انسان رياضت بكشد و به فكر آخرت باشد، حال اگر كسى راه را كج رفت و آن گونه كه بايد طى كند نكرد، مى تواند توبه و بازگشت كند و خدا خطاهاى گذشتۀ او را مى بخشد. گناه حرّ بن يزيد رياحى گناه بزرگى بود، اگر او راه را بر امام حسين عليه السلام نبسته بود حضرت در كربلا گرفتار سى هزار لشكر ابن زياد نمى شد، ولى او وقتى متوجّه خطاى خود شد به فكر توبه و بازگشت افتاد، خدمت امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد: آيا من مى توانم توبه كنم و توبۀ من قبول است ؟ حضرت فرمود: بلى، توبه و بازگشت در اين دنيا و قبل از رسيدن مرگ ممكن است.

«أَلا عامِلٌ لِنَفْسِهِ قَبْلَ يَوْمِ بُؤْسِهِ ؟!»

(آيا كسى نيست كه به نفع خودش پيش از روز بدبختى و فقرش كارى انجام دهد؟)

«بؤس» فقر و شدّت را مى گويند. در اين دنيا همه كار مى كنند، اما بايد ببينيم چه كارهايى به نفع انسان است، كار اگر با خلوص و براى خدا باشد به نفع انسان است اما اگر براى جمع آورى مال و رسيدن به رياست و مقام دنيا باشد به نفع انسان نيست؛ البتّه دنيا همه اش مال نيست، گاهى انسان ترك دنيا مى كند براى دنيا، مال دنيا و شهوات دنيا را ترك مى كند براى دنيا، براى اين كه در بين مردم موقعيت پيدا كند و در بين مردم شناخته شود، اينها همه اش دنياست؛ آدمى كه اهل حقّ است و براى خدا كار مى كند به فكر اين نيست كه اسمش در جايى باشد، و اگر در جامعه كارى به او محوّل نشد مى گويد چه بهتر مسئوليت من كمتر است، و خدا پدرشان را بيامرزد كه واجب كفايى را انجام مى دهند و من مسئوليتى ندارم.

ص: 470

«أَلا وَ إنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرائِهِ أَجَلٌ »

(آگاه باشيد كه شما در روزگاران آرزو هستيد، آرزويى كه به دنبال آن مرگ است.)

ما در دنيايى زندگى مى كنيم كه با اين كه مى دانيم حداكثر صد سال عمر مى كنيم اما به حدّى از مال دنيا جمع مى كنيم كه براى هزار سال يك انسان كافى است و باز هم آرزوى بيشتر را مى كنيم، انسان در دنيا گرفتار آرزوست، آرزوهاى دور و دراز؛ هرچه از مال و مقام دنيا را پيدا كند آرزوى بيشتر از آن را مى كند، اما اين آرزوها به دنبالش مرگ است، بايد به فكر بعد از مرگ بود.

«فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ نَفَعَهُ عَمَلُهُ ، وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُهُ »

(پس كسى كه در ايّام آرزويش پيش از اين كه اجلش برسد كار كند اين كارش به نفع اوست، و اجل و مرگش به او ضررى نمى رساند.)

كسى كه از مال خود در راه خدا مصرف كند، به مستمندان و امور عام المنفعة كمك كند، و آرزوهاى دور و دراز را كنار گذارد، اين كار به نفع اوست و براى او مى ماند، بدين وسيله خانۀ آخرت را ساخته و اجل و مرگ به او ضررى نمى رساند.

البتّه بايد مواظب باشد كه اعمال خوب خود را به وسيلۀ اعمال بد از بين نبرد. در حديث دارد كه پيغمبراكرم فرمود: هر كس يك «اللّه اكبر» بگويد در بهشت يك درخت براى او كاشته مى شود، و همچنين يك «لا اله الاّ اللّه» و يك «الحمد للّه» و يك «سبحان اللّه»، عرض كردند يا رسول اللّه: پس ما در بهشت خيلى باغ و درخت داريم، فرمود به شرط آن كه آتشى نفرستيد كه آن را بسوزاند.(1)

«وَ مَنْ قَصَّرَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ فَقَدْ خَسِرَ عَمَلُهُ وَ ضَرَّهُ أَجَلُهُ »

(و كسى كه كوتاهى كند در روزگاران آرزويش پيش از آن كه مرگش برسد، عملش زيانكار است - عملش به ضرر اوست - و مرگش به او ضرر مى رساند.)4.

ص: 471


1- بحارالأنوار، ج 8، ص 186، حديث 154.

آدمى كه در آرزوهايش گرفتار شود و به فكر آخرت نباشد، مرگ كه بيايد اوّل بدبختى و گرفتارى اوست.

«أَلا فَاعْمَلُوا فِي الرَّغْبَةِ كَما تَعْمَلُونَ فِي الرَّهْبَةِ »

(آگاه باشيد، كار كنيد براى آخرتتان در وقت خوشى همان گونه كه در حال ترس و بدبختى كار مى كنيد.)

طبيعت انسان اين گونه است كه وقتى خوش است و در زندگى مشكلى ندارد به فكر مرگ و قيامت و خدا نيست، اما وقتى دچار مشكل و گرفتارى و بيمارى و امثال آن مى شود خالصانه خدا را مى خواند و به فكر اعمال خير مى افتد. در اينجا حضرت مى فرمايد: در وقت خوشى همان گونه عمل كن كه در وقت ترس و گرفتارى و بدبختى عمل مى كنى؛ خداوند در قرآن مى فرمايد: (وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ ) (1) وقتى بر انسان انعام مى كنيم اعراض مى كند و پهلويش را دور مى كند - به ما پشت مى كند - و وقتى شرّى به او مى رسد به طور مستمرّ بسيار دعا مى كند.

مسلمان واقعى كسى است كه در هيچ موقعيتى از ياد خدا و از ياد مرگ و قبر و قيامت غافل نشود، خواه در حالت خوشى و خواه در حالت سختى و فقر و بيمارى.

چند هشدار و رهنمود

«أَلا وَ إِنِّي لَمْ أرَ كَالْجَنَّةِ نامَ طالِبُها، وَ لا كَالنَّارِ نامَ هارِبُها»

(آگاه باشيد، من نديدم مثل بهشت چيزى را كه طالب آن خواب باشد، و نه چون آتش جهنّم كه ترسنده از آن خواب باشد.)

طبع بشر اين گونه است كه اگر در موردى احتمال خطر بدهد از آن دورى مى كند،

ص: 472


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 51.

مثلاً اگر بشنود در فلان راه دزد است، خطر است، از آن راه نمى رود، حتى اگر يك نفر بگويد؛ ولى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمده اند، انسان را از آتش دوزخ بر حذر داشته اند، و از عاقبت بد معصيت و نافرمانى خدا براى ما گفته اند، و به بهشت و نعمت هاى الهى در صورت اطاعت از خدا نويد داده اند، اما ما نه از آتش جهنّم اجتناب مى كنيم و نه خود را براى رفتن به بهشت مهيّا مى كنيم، و دليل آن هم اين است كه شيطان و هواى نفس بر ما مسلط شده است، براى متاع دنيا اين همه تلاش مى كنيم اما اصلاً به فكر بهشت كه منزلگاه هميشگى ماست نيستيم، از كارهاى زشتى كه براى ما جهنّم مى آورد فرار نمى كنيم.

«أَلا وَ إِنَّهُ مَنْ لا يَنْفَعْهُ الْحَقُّ يَضْرُرْهُ الْباطِلُ ، وَ مَنْ لَمْ يَسْتَقِمْ بِهِ الْهُدى يَجُرُّ بِهِ الضَّلالُ إلَى الرَّدى »

(آگاه باشيد كسى كه حق به او نفع نرساند باطل به او ضرر مى رساند، و كسى كه هدايت و حق مستقيم و راستش نكند گمراهى او را به هلاكت مى اندازد.)

«أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ ، وَ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ»

(آگاه باشيد كه شما به مسافرت مأمور شده ايد، و به زاد و توشۀ آخرت راهنمايى گشته ايد.)

«ظَعَن» و «ظَعْن» هر دو به معناى مسافرت است. اين كه حضرت مى فرمايد: شما مأمور به مسافرت شده ايد، اين امر امرِ تكوينى است، شما عملاً بر طبق نظام تكوين مسافر به عالم آخرت هستيد، از همان روزى كه مسافر هستيد مسافر به مرگ هستيد.

نتيجۀ پيروى از هواى نفس و آرزوهاى طولانى

«وَ إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمُ اتِّباعُ الْهَوى وَ طُولُ الْأَمَلِ »

(و به درستى كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم پيروى كردن از هوا و آرزوهاى دور و دراز است.)

ص: 473

«أخوف» افعل التفضيل است، يعنى ترسناكترين. «هوى» يعنى خواست نفس؛ خواست ممكن است خوب باشد و ممكن هم هست بد باشد، امّا معمولاً «هوى» به آن خواستهاى زشت مى گويند كه انسان را از سعادت باز مى دارد.

«تَزَوَّدُوا مِنَ الدُّنْيا ما تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً»

(توشه برداريد از دنيا چيزى را كه به وسيلۀ آن خودتان را فردا حفظ كنيد.)

«حَرَز» و «حَرَس» هر دو به معناى حفظ و حراست است. آرزوهاى دور و دراز نبايد انسان را فريب دهد و از فكر آخرت و فراهم كردن توشه غافل نمايد. بعضى ها اين منطق را دارند كه حالا خوش باشيم آخر عمر توبه مى كنيم، مگر انسان خبر دارد كه چند سال عمر مى كند تا در آخر توبه كند؟!

در حديث آمده است وقتى كه آيۀ توبه نازل شد شيطان ناراحت شد، بالاى كوهى رفت و بچه شيطانها را صدا زد و گفت: بايد فكرى بكنيم، ما با زحمت اولاد آدم را اغوا مى كنيم، فريب مى دهيم، دنبال دنيا و شهوات مى بريم، يكدفعه پشيمان مى شود و توبه مى كند و تمام زحمت هاى ما از بين مى رود، هر يك از بچه شيطانها پيشنهادى كرد، امّا شيطان بزرگ نپسنديد تا اين كه الخنّاس - يعنى تأخير اندازنده - پيشنهاد كرد:

ما كه بر اولاد آدم مسلط هستيم هر موقع خواست توبه كند مى گوييم حق با تو است اما چند روز ديگر صبر كن تا فلان كارت تمام شود، به همين صورت هر وقت مى خواهد مهيّاى توبه شود تأخير مى اندازيم، آرزوها و شهواتش را در مقابل چشمش مجسم مى كنيم، تا مرگ او برسد و موفق به توبه نشود، اين پيشنهاد به نظر شيطان خوب آمد.(1)

اين خطبه تمام شد. سيّد رضى رحمه الله در دنبال خطبه كلام مفصّلى دارد راجع به امتيازاتى كه در اين خطبه از نظر ادبى و فصاحت و بلاغت هست، برادرانى كه اهل ادبند خودشان مطالعه كنند، چون مفصّل است من وقت برادران را نمى گيرم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 474


1- بحارالأنوار، ج 60، ص 197، به نقل از الأمالى، شيخ صدوق، ص 287.

درس 76: خطبۀ 29

اشاره

وقايع بعد از حَكَميّت و تاكتيك معاويه

حملۀ ضحّاك بن قيس فهرى به اطراف كوفه

سرزنش كوفيان از زبان حضرت على عليه السلام

تذّكرى به مسئولان

علل ناكامى ها

سلب اعتماد حضرت از مردم كوفه

ص: 475

ص: 476

«خطبۀ 29»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدانُهُمْ ، الْمُخْتَلِفَةُ أَهْواؤُهُمْ ، كَلامُكُمْ يُوهِي الصُّمَّ الصِّلابَ ، وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الْأَعْداءَ! تَقُولُونَ فِي الْمَجالِسِ : كَيْتَ وَ كَيْتَ ، فَإذا جاءَ الْقِتالُ قُلْتُمْ :

حِيدِي حَيادِ! ما عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعاكُمْ ، وَ لَااسْتَراحَ قَلْبُ مَنْ قاساكُمْ ، أَعالِيلُ بِأَضالِيلَ ، دِفاعَ ذِي الدَّيْنِ الْمَطُولِ ، لا يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ ، وَ لا يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلَّا بِالْجِدِّ، أَيَّ دارٍ بَعْدَ دارِكُمْ تَمْنَعُونَ ، وَ مَعَ أَيِّ إِمامٍ بَعْدِي تُقاتِلُونَ ؟ الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ ، وَ مَنْ فازَ بِكُمْ فَقَدْ فازَ وَ اللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْيَبِ ، وَ مَنْ رَمى بِكُمْ فَقَدْ رَمى بِأَفْوَقَ ناصِلٍ . أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لا أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ ، وَلا أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ ، وَ لا أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِكُمْ ، ما بالُكُمْ ؟ ما دَواؤُكُمْ ؟ ما طِبُّكُمْ ؟ الْقَوْمُ رِجالٌ أَمْثالُكُمْ ، أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عِلْمٍ ؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ ؟ وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ ؟!»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، امروز خطبۀ بيست و نهم مطرح است.

وقايع بعد از حَكَميّت و تاكتيك معاويه

بعد از جنگ صفّين كه به واسطۀ حكميّت حكمين تمام شد و با فريب

ص: 477

عمروعاص، ابوموسى حضرت على عليه السلام را از خلافت خلع، و عمروعاص معاويه را به خلافت نصب كرد، حضرت على عليه السلام مردم را ترغيب به جنگ با معاويه كرد؛ خبر به معاويه رسيد، به اطراف و اكناف دمشق نامه نوشت، آنها را جمع آورى كرد و به آنها گفت: على بن ابيطالب قصد يورش به شما را دارد، مهيّا شويد. عده اى گفتند باز هم به صفّين مى رويم، عده اى ديگر گفتند به طرف كوفه مى رويم، معاويه گفت: ما در جنگ مستقيم با على شكست خورديم، بنابراين به شهرهايى كه تحت حكومت على بن ابيطالب است حمله مى كنيم، و در آن شهرها آشوب و نا امنى درست مى كنيم، اموال مردم را غارت مى كنيم، اينها سبب تضعيف حكومت على عليه السلام مى شود.(1)

در اين بين نامه اى از «عُمارة بن عُقبة بن أبي مُعَيط » كه از منافقين و ساكن در كوفه بوده به دست معاويه مى رسد، او در نامه اش براى معاويه نوشته بود:

«أَمّا بَعْدُ فَإنَّ عَلِيّاً خَرَجَ عَلَيهِ قُرّاءُ أَصْحابِهِ و نُسّاكُهُم، فَخَرَجَ إلَيهِم فَقَتَلَهُمْ ، و قَدْ فَسَدَ عَلَيهِ جُنْدُهُ و أَهْلُ مِصرِهِ ، و وَقَعَتْ بَيْنَهُمُ العَداوَةُ ، و تَفَرَّقوا أَشَدَّ الفُرْقَةِ ، و أَحْبَبْتُ إعْلامَكَ لِتَحْمَدَ اللّهَ ، والسَّلامُ »(2) اما بعد، قاريان قرآن از اصحاب على و آنها كه اهل عبادت بودند بر على شورش كردند، على هم بر آنها خروج كرد و با آنها جنگيد و آنها را كشت و لشكر و اهل شهر او مخالف او شدند، و بين آنها دشمنى و اختلاف شديد به وجود آمده است، دوست داشتم اين مطلب را به تو اعلام كنم تا حمد كنى خدا را، والسّلام.

وقتى اين خبر به معاويه رسيد خيلى خوشحال شد و به برادر عُمارة بن عُقبة گفت:

الحمدللّه كسانى هستند كه مجانى براى ما جاسوسى مى كنند.

بلى، حضرت على عليه السلام براى از بين بردن فتنه و جلوگيرى از جنگ داخلى با خوارج كه دچار كج انديشى شده بودند و بر ضد حضرت شورش كردند جنگيد و0.

ص: 478


1- دو مورد از اين گونه حمله ها در شرح خطبه هاى 25 و 27 ذكر شده است.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 114 و 115؛ الغارات، ج 2، ص 419 و 420.

تمامى آنها را كه چهار هزار نفر بودند كشت، فقط نه نفر از آنها توانستند جان سالم به در برند و فرار كنند.(1) امروز هم بقاياى خوارج در كشور عُمان و پايتخت آن مَسقَط به نام «إباضية» هستند كه عقايدى متفاوت از خوارج اوليّه دارند.(2)

حملۀ ضحّاك بن قيس فهرى به اطراف كوفه

معاويه از اين فرصت استفاده كرده و ضَحّاك بن قَيس فِهرى را با نيرويى بين سه تا چهار هزار نفر براى حمله به اطراف كوفه اعزام كرد، و به او چنين دستور داد:

«سِرْ حَتَّى تَمُرَّ بِناحِيَةِ الكوفَةِ و تَرْتَفِعَ عَنْها مَا اسْتَطَعْتَ ، فَمَن وَجَدْتَهُ مِنَ الأَعرابِ في طاعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام فَأَغِرْ عَلَيهِ ، وَ إن وَجَدْتَ لَهُ مَسْلَحَةً أَوْ خَيْلاً فَأَغِرْ عَلَيها، و إذا أَصْبَحْتَ في بَلْدَةٍ فَأَمْسِ في أُخْرى ، و لا تُقيمَنَّ لِخَيْلٍ بَلَغَكَ أنَّها قَد سَرَّحَتْ إلَيكَ لِتَلْقاها فَتُقاتِلَها»(3)

حركت كن به جانب كوفه كه مركز حكومت على است اما به خود كوفه كارى نداشته باش، از اعراب - اعراب معمولاً به عشايرى مى گفتند كه در مركز نبودند و در بيابانها و چادرها زندگى مى كردند - هر كه در طاعت على عليه السلام يافتى بر آنها يورش ببر و غارت كن، هر كجا مركز نيروهاى نظامى على عليه السلام را يافتى بر آن يورش ببر و غارت كن، در يك منطقه ثابت نمان، اگر صبح را در منطقه اى بودى شب در منطقۀ ديگرى باش و حمله كن، اگر به تو خبرى رسيد كه نيرويى براى جنگ با تو اعزام شده است با او درگير نشو و از منطقه اى كه در آن هستى خارج شو.

ضحّاك بن قيس حركت كرد از اين شهر به آن شهر و از اين ده به آن ده، هر كجا رفت يورش برد و غارت كرد و بلوا و آشوب ايجاد كرد، حتى به عدّۀ زيادى از مردم

ص: 479


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 277؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 136؛ البته خود اباضيه منكر اين قضيه هستند و مدّعى هستند كه خوارج را قبول ندارند. بحوث فى الملل والنحل، سبحانى، ج 5، ص 217 به بعد.
2- كشف الغمّة، ج 1، ص 267.
3- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 116 و 117؛ الغارات، ج 2، ص 421.

كوفه كه رهسپار مكّه بودند و به حجّ مى رفتند حمله برد و اموال آنها را غارت كرد و تعدادى از آنها را كشت.

حضرت على عليه السلام وقتى از حملۀ ضحّاك با خبر شد حجر بن عدى را با چهار هزار نفر براى مقابله با او فرستاد، حجر با ضحّاك درگير شد و دو نفر از ياران حجر و نوزده نفر از ارتش ضحّاك كشته شدند، بعد ضحّاك از تاريكى شب استفاده كرد و به طرف شام فرار كرد. در اين بحران حضرت على عليه السلام غيرت و شجاعت لشكريان خود را انتظار داشت ولى برعكس با سستى و عذرتراشى هاى آنان مواجه شدند و در اين رابطه اين خطبه را ايراد فرمودند:

سرزنش كوفيان از زبان حضرت على عليه السلام

«أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدانُهُمْ ، الْمُخْتَلِفَةُ أَهْواؤُهُمْ »

(اى مردمى كه بدنهاتان جمع است، و خواسته هايتان با هم اختلاف دارد)

با هم جمعيت بزرگى را تشكيل مى دهيد اما هر كدام ميلى و خواسته اى داريد، يكى مى گويد امروز به جنگ برويم ديگرى مى گويد فردا، يكى مى گويد در كوفه بمانيم ديگرى مى گويد بيرون برويم. «اهواء» جمع «هوى» است يعنى ميل نفس، چه ميل و خواسته خوب باشد چه بد؛ اما اصطلاحاً هواى نفس در مورد اميال شيطانى گفته مى شود.

«كَلامُكُمْ يُوهِي الصُّمَّ الصِّلابَ ، وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الْأَعْداءَ! تَقُولُونَ فِي الْمَجالِسِ :

كَيْتَ وَ كَيْتَ ، فَإذا جاءَ الْقِتالُ قُلْتُمْ : حِيدِي حَيادِ!»

(كلام شما سست مى كند سنگ هاى سخت را، و كار شما دشمن را به طمع مى اندازد! شما در مجالس كه مى نشينيد مى گوييد چه ها و چه ها خواهيم كرد، امّا وقتى موقع جنگ شد مى گوييد دور شو از من اى جنگ - يا الفرار الفرار!)

ص: 480

«يوهى» يعنى سست مى كند. «صمّ » جمع «أصمّ » است يعنى كر؛ با اين كه كرى براى انسان است، اما به سنگ سخت نفوذ ناپذير هم «أصمّ » مى گويند، چون همان طور كه صدا در گوش كر نفوذ نمى كند سنگ سخت هم نفوذ ناپذير است. «صلاب» جمع «صلب» است يعنى سخت، «الصُّمَّ الصِّلابَ » يعنى سنگهاى سخت؛ كه شايد مراد حضرت در اينجا دلهاى سخت باشد، يعنى شما اين قدر رجزخوانى مى كنيد كه دلهاى سخت هم به وحشت مى افتند، اما در مقام عمل چنان هستيد كه دشمن در شما طمع مى كند.

«كيت» براى كنايه از كار است؛ در زبان عرب براى كنايه از شخص مى گويند «فلان» و براى كنايه از عدد مى گويند «كذا» و براى كنايه از كار مى گويند «كيت».

«حيدي حياد» از «حاد يحيد» گرفته شده است، به معناى منحرف شدن، و اين يا خطاب به جنگ است يعنى اى جنگ از من دور شو، و يا خطاب به مردم يعنى مى گوييد: فرار كن فرار كن؛ كلمۀ «حياد» مبنى بر كسر است.

تذكرى به مسئولان

نوعاً آدمهايى كه خيلى حرف مى زنند كمتر اهل عمل هستند، آدمى كه اهل عمل است سرش را پايين مى اندازد و وظيفۀ خودش را انجام مى دهد، اما كسانى كه مى خواهند از زير كار در بروند حرفهاى گنده گنده مى زنند. روى اين اصل من هميشه به برادرانى كه مسئول هستند و براى كشور زحمت مى كشند تذكر داده ام و گفته ام:

رفتار ما نبايد مثل رفتار رژيم سابق باشد كه دائماً به ملّت وعده مى داد كه به دروازۀ تمدّن بزرگ مى رسيم اما عمل در كار نبود، هر وقت كارى را انجام داديم آن وقت براى اين كه مردم خوشحال شوند به آنها بگوييم كه ما فلان كار را انجام داده ايم. با اين گرفتاريهايى كه ما داريم، دچار جنگ تحميلى شده ايم، آمريكا مزاحم ماست،

ص: 481

شوروى مزاحم ماست، فرانسه مزاحم ماست، هر روز محاصرۀ اقتصادى داريم،(1)

هر روز گرفتارى داريم، چه بسا كمتر بتوانيم به وعده هاى خود عمل كنيم، آن وقت اگر وعده داديم و نتوانستيم عمل كنيم اين ضعف ما را مى رساند، پس بهتر آن است كه به مردم وعده ندهيم، وعده اى كه عمل به دنبال آن نباشد؛ خوب است مسئولين قصدشان را خالص كنند و به اندازۀ قدرتشان كار كنند، البتّه هر وقت كارى انجام شد به مردم هم بگويند و آنها را خوشحال كنند.

علل ناكامى ها

«ما عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعاكُمْ ، وَ لَااسْتَراحَ قَلْبُ مَنْ قاساكُمْ ، أَعالِيلُ بِأَضالِيلَ ، دِفاعَ ذِي الدَّيْنِ الْمَطُولِ »

(پيروز و غالب نمى شود دعوت كسى كه شما را بخواند، و راحت نيست قلب كسى كه شما را به زحمت به كارى وا دارد، عذرهايى مى آوريد به حرفهاى بيهوده، دفاع مى كنيد مثل دفاع كردن بدهكارى كه در دادن وام خود بهانه جويى مى كند.)

«عزّ» به معناى غالب شدن است، «عزيز» يعنى غالب، «ما عَزَّتْ » يعنى غالب و پيروز نمى شود. «مقاسات» آن است كه به زحمت كارى را انجام دهد. «أعاليل» ممكن است جمع «أعلُولة» باشد، ممكن هم هست جمع «علّة» باشد، به معناى عذرها و بهانه ها و علّتها. «أضاليل» جمع «أضلُولة» است، به معناى حرفهاى باطل و بيهوده.

«مَطول» يعنى كسى كه اداء دين خود را زياد تأخير مى اندازد.

به هرحال حضرت مى خواهد بفرمايد: كسى را كه بخواهى به زور به ميدان جنگ بفرستى بهانه جويى مى كند و به عذرهاى بيهوده روى مى آورد، شما اين گونه

ص: 482


1- - اين درس در سال 1361 ش، زمان جنگ تحميلى و محاصرۀ اقتصادى عليه ايران بيان شده است.

هستيد كه بهانه جويى مى كنيد، بنابراين فرمانده اى كه به شما اعتماد كند پيروز نمى شود.

«لا يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ »

(كسى كه ضعيف است نمى تواند جلو ظلم و تعدّى را بگيرد.)

«ضيم» به معناى ظلم است. آدمى كه ذاتاً ذليل و خوار است نمى تواند جلو ظلم را بگيرد، اگر انسان اعتماد به نفس و اعتماد به خدا داشته باشد مى تواند از حق دفاع كند.

مردم كوفه از نظر مادّى وضعشان خوب بود، سران عرب و رؤساى قبايل و عشاير عرب در كوفه بودند اما اعتماد به نفس نداشتند، بزدل و ترسو بودند. حضرت على مى خواهد بفرمايد: وقتى مى توانيد در مقابل ظلم ايستادگى كنيد كه شجاع باشيد و اعتماد به نفس داشته باشيد.

من بارها عرض كرده ام قدرتهاى بزرگ براى اين كه بتوانند ثروت كشورهاى ضعيف را به يغما ببرند اوّل كارى مى كنند كه مردم اين كشورها اعتماد به نفس نداشته باشند، در مغز آنها القا مى كنند كه سرنوشت شما بايد در كاخ سفيد يا كرملين تعيين شود؛ اگر مردم كشورهاى ضعيف اعتماد به نفس داشته باشند و اين معنا را باور نمايند كه مى توانند كار كنند و خودشان سرنوشت خود را تعيين كنند، اين اسمش شجاعت و اعتماد به نفس است و همين سبب پيروزى مى شود.

«وَ لا يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلَّا بِالْجِدِّ»

(و حق جز به جدّ و كوشش به دست نمى آيد.)

آدمى كه جدّى نباشد به درد جنگ و مبارزه نمى خورد و هيچ وقت نمى تواند حقّش را بگيرد.

ص: 483

سلب اعتماد حضرت از مردم كوفه

«أَيَّ دارٍ بَعْدَ دارِكُمْ تَمْنَعُونَ ، وَ مَعَ أَيِّ إِمامٍ بَعْدِي تُقاتِلُونَ ؟»

(از چه خانه اى بعد از خانۀ خودتان دفاع مى كنيد، و بعد از من در كنار كدام امامى جنگ مى كنيد؟)

شما كه از خانۀ خودتان كوفه نمى توانيد دفاع كنيد پس از كجا مى خواهيد دفاع كنيد؟ وقتى از رهبرى مثل على عليه السلام با آن همه سابقه در اسلام اطاعت نمى كنيد و همراه او به جنگ با دشمن نمى رويد، پس از چه كسى مى خواهيد اطاعت كنيد؟

«الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ »

(قسم به خدا فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد.)

يعنى شما قابل اعتماد نيستيد.

«وَ مَنْ فازَ بِكُمْ فَقَدْ فازَ وَ اللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْيَبِ ، وَ مَنْ رَمى بِكُمْ فَقَدْ رَمى بِأَفْوَقَ ناصِلٍ »

(و كسى كه شما نصيب او شده باشيد به خدا قسم مثل كسى است كه سهم اخيب نصيب او شده باشد، و كسى كه بخواهد به وسيلۀ شما با دشمن بجنگد مثل اين است كه با تيرى كه فُوق و سرش شكسته تيراندازى كند.)

«السَّهْمِ الأَخْيَبِ » يعنى سهمى كه ضررش بيشتر است، «أخيب» أفعل التفضيل از مادّۀ «خيبة» است، يعنى خسران و شكست.

در جاهليت يك نوع قماربازى معمول بوده كه قرآن از آن به (بِالْأَزْلامِ ) (1) تعبير مى كند. به اين صورت كه شترى را مى كشتند و آن را بيست و هشت سهم مى كردند، بعد ده چوبه تير برمى داشتند و روى هفت چوبۀ آن به ترتيب از يك تا هفت سهم

ص: 484


1- - سورۀ مائده (5)، آيات 3 و 90.

مى نوشتند و روى سه چوبه از آن چيزى نمى نوشتند، بعد ده نفر هر كدام يكى از چوبه ها را برمى داشت، آنهايى كه روى چوبه هايشان سهمى نوشته شده بود به همان اندازه از شتر سهم مى بردند، و سه نفرى كه روى چوبه هاى آنها چيزى نوشته نشده بود بايد پول شتر را مى دادند،(1) و اسم سهم آنها «سهم أخيب» يعنى سهم پرضرر بود.

«أفْوَق» تيرى است كه فُوقش يعنى سرش شكسته باشد. «ناصل» تيرى است كه بى پيكان باشد، چنين تيرى دو عيب دارد: اوّلاً: نمى شود تير انداخت و ثانياً: بر فرض تير انداخته شود پيكان ندارد كه اثر كند. كمانهايى كه سابق بوده يك زه داشته و در زه جايى بوده است كه تير به آن وصل مى شده و تير هم داراى دو قسمت بوده، يك قسمت آن كه بايد به زه گير كند و به آن «فُوق» مى گفتند، و قسمت ديگر تيزى سر تير كه به آن «نَصْل» مى گفتند.

خلاصه حضرت مى خواهد به مردم كوفه بفرمايد: شما اثر و نتيجه نداريد، اوّلاً:

نمى شود با شما وارد ميدان جنگ شد و ثانياً: بر فرض هم كه وارد شديد در ميدان جنگ نمى كنيد.

«أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لا أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ ، وَلا أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ ، وَ لا أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِكُمْ ، ما بالُكُمْ ؟ ما دَواؤُكُمْ ؟ ما طِبُّكُمْ ؟ الْقَوْمُ رِجالٌ أَمْثالُكُمْ ، أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عِلْمٍ ؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ ؟ وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ ؟!»

(به خدا قسم صبح كردم در حالى كه ديگر گفتۀ شما را باور نمى كنم، و طمعى در اين كه مرا يارى كنيد ندارم، ديگر نمى توانم دشمن را به وسيلۀ شما بترسانم، چه شده است شما را؟ دواى درد شما چيست ؟ چه چيز شما را معالجه مى كند؟ اهل شام هم مردمانى هستند مثل شما، آيا سزاوار است گفتار بدون علم ؟ و غفلت بدون ورع ؟ و طمع بدون استحقاق ؟!)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 485


1- تفسير القمى، ج 1، ص 161؛ مجمع البيان، ج 2، ص 158.

ص: 486

درس 77

خطبۀ 30

اشاره

ارتباط قتل عثمان با فساد كارگزاران و درباريان او

موضع حضرت على عليه السلام در قتل عثمان

استبداد عثمان و ناشكيبايى مردم

خطبۀ 31

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از وقوع جنگ جمل

ص: 487

ص: 488

«خطبۀ 30»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام فِي مَعنى قَتْلِ عُثْمانَ :

«لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قاتِلاً، أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ ناصِراً، غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ : خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ ، وَ مَنْ خَذَلَهُ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ : نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي وَ أَنَا جامِعٌ لَكُمْ أَمْرَهُ : اسْتَأْثَرَ فَأَساءَ الْأَثَرَةَ ، وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ وَ لِلّهِ حُكْمٌ واقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجازِعِ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، در اين جلسه خطبۀ سى و سى و يكم مطرح است.

«و مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السلام فِي مَعنى قَتْلِ عُثْمانَ »

(از فرمايشات حضرت در مورد كشتن عثمان است.)

ارتباط قتل عثمان با فساد كارگزاران و درباريان او

يكى از اشكالاتى كه بر عثمان وارد مى كردند و كم كم اين اشكال عمومى شد و منجر به اين شد كه همۀ مردم حتى دوستان عثمان بر او يورش بردند اين بود كه افراد فاسق را مورد مشاورۀ خود قرار داد و بر سر كار آورد و حكّام را از بين اينها انتخاب

ص: 489

مى كرد؛ مثلاً عبداللّه بن سعد بن ابى سَرْح كه برادر رضاعى او بود و در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرتدّ شد و پيغمبراكرم فرمود: هر كس او را يافت او را بكشد،(1)

عثمان اين شخص را به دربار خود آورد و حاكم مصر قرار داد؛ و يا مروان و حكم كه هر دو را پيغمبراكرم تبعيد كرده بود، عثمان به دربار خود آورد، و مروان را مشاور خود قرار داد، و از طرف ديگر بيت المال مسلمين را كه در آن زمان به خاطر فتوحات مسلمين در ايران و مصر و شامات پول بسيارى داشت در اختيار آنها گذاشته بود و پولهاى كلانى به آنها مى داد. اين گونه مسائل باعث شد كه مردم از اطراف و اكناف گرد آمدند و عليه عثمان قيام كردند و به حدّى شورش مردم اوج گرفت كه ديگر قابل كنترل نبود، و باعث قتل عثمان شد.(2)

موضع حضرت على عليه السلام در قتل عثمان

حضرت على راجع به مسألۀ قتل عثمان مى فرمايد:

«لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قاتِلاً، أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ ناصِراً، غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ : خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ ، وَ مَنْ خَذَلَهُ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ : نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي»

(اگر به كشتن او فرمان داده بودم كشندۀ او بودم، و اگر جلوگيرى كرده بودم ياور او بودم، ليكن كسى كه او را يارى كرد نمى تواند بگويد: من بهتر از خوار كنندۀ او هستم، و كسى كه او را خوار كرد نمى تواند بگويد: كسى كه او را يارى كرد از من بهتر است.)

منظور اين است كه ياوران او افراد بدى بودند. وقتى اوضاع ناجور شد عثمان چندين مرتبه به حضرت على متوسل شد، حضرت به او فرمود: روش و مشى خود را عوض كن و افراد فاسد همچون مروان را از اطراف خود كنار بزن، عثمان روى منبر

ص: 490


1- - اسد الغابة، ج 3، ص 173.
2- الغدير، ج 8، ص 282.

رفت و گفت من توبه كرده ام و مشى خود را عوض مى كنم، قول مى داد اما باز تخلف مى كرد، به حدّى اوضاع بد شد كه ديگر قابل دفاع نبود؛ در اوايل حضرت از قتل او نهى مى كرد، ولى وقتى كه ديگر قابل دفاع نبود حضرت بى طرف شد.(1)

حضرت مى فرمايد: در ارتباط با قتل عثمان من بى طرف بودم، آنهايى هم كه عثمان را رها كردند مسلمانان پاك و مؤمن بودند، و آنهايى كه او را يارى مى كردند افرادى فاسد بودند، امثال مروان و عبداللّه بن سعد، بدين جهت كار عثمان به جايى رسيد كه آدمهاى خوب نمى توانستند از او دفاع كنند، چرا كه ديگر قابل دفاع نبود.

استبداد عثمان و ناشكيبايى مردم

«وَ أَنَا جامِعٌ لَكُمْ أَمْرَهُ : اسْتَأْثَرَ فَأَساءَ الْأَثَرَةَ ، وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ وَ لِلّهِ حُكْمٌ واقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجازِعِ »

(و من جمع مى كنم حكومت عثمان را در يك كلام، استبداد و ديكتاتورى نمود و بدگونه ديكتاتورى كرد، و شما مردم هم ناراحت شديد و بى صبرى كرديد، و بد بى صبرى كرديد، و از براى خدا حكمى است كه واقع خواهد شد در مورد آن كس كه ديكتاتورى كرد - عثمان - و آن كس كه بر او قيام كرد و يورش برد.)

حضرت مى فرمايد: آنچه باعث قتل عثمان شد ديكتاتورى و استبداد او بود. انسان هرچه مقامش بالا باشد، بايد در مسائل با ديگران مشورت كند، پيغمبراكرم با اين كه عقل كل است خداوند به او مى فرمايد: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ) (2) اى پيغمبر با مردم مشورت كن. مشورت به معناى شخصيت دادن به افراد است، وقتى به افراد شخصيت داده شد آنها براى كار كردنِ بيشتر شوق پيدا مى كنند، و آنها هم متقابلاً براى تو شخصيت قائل مى شوند. در مشورت مطلب پخته تر مى شود و راه صواب به دست

ص: 491


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 198؛ و ج 2، ص 129؛ و منهاج البراعة، ج 4، ص 33 بخشى از كارهاى عثمان و علّت قتل او را نوشته اند.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.

مى آيد؛ على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«مَن شاوَرَ الرِّجالَ شارَكَها في عُقولِها»(1)

كسى كه با مردم مشورت كند خودش را در عقل آنها شريك كرده است.

خلاصه آن كه عثمان ديكتاتورى كرد، ديكتاتورى هم عكس العمل دارد، عكس العمل آن يورش مردم بود، هم عثمان در ديكتاتورى خود بد كرد و هم مردم در يورش خود به عثمان، و جزاى هر كدام را خدا مى دهد.

«خطبۀ 31»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام لِابْنِ العَبّاسِ لَمّا أَرْسَلَهُ إلَى الزُّبَيْرِ يَسْتَفيئُهُ إلى طاعَتِهِ قَبلَ حَرْبِ الجَمَلِ :

«لا تَلْقَيَنَّ طَلْحَةَ فَإِنَّكَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ كَالثَّوْرِ عاقِصاً قَرْنَهُ ، يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ :

هُوَ الذَّلُولُ ، وَ لَكِنِ الْقَ الزُّبَيْرَ، فَإِنَّهُ أَلْيَنُ عَرِيكَةً ، فَقُلْ لَهُ : يَقُولُ لَكَ ابْنُ خالِكَ : عَرَفْتَنِي بِالْحِجازِ، وَ أَنْكَرْتَنِي بِالْعِراقِ ، فَما عَدا مِمَّا بَدا»

قال الشّريفُ : أقولُ : هُوَ أَوّلُ مَنْ سُمِعَتْ مِنْهُ هذِهِ الكَلِمَةُ ، أَعْنِي «فَما عَدا مِمّا بَدا»

«و مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لِابْنِ العَبّاسِ لَمّا أَرْسَلَهُ إلَى الزُّبَيْرِ يَسْتَفيئُهُ إلى طاعَتِهِ قَبلَ حَرْبِ الجَمَلِ »

(از فرمايشات حضرت است به ابن عبّاس وقتى كه او را پيش از جنگ جمل نزد زبير فرستاد تا از او بخواهد به اطاعت او برگردد.)

«استفاءَ» از مادّۀ «فيء» است به معناى رجوع و بازگشت؛ سايۀ بعد از ظهر را هم

ص: 492


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 161.

«فيء» مى گويند چون سايه بعد از آن كه تمام شد دوباره برمى گردد؛ اموال عمومى را هم «فيء» مى گويند چون مال بيت المال و حكومت اسلامى مى باشند و وقتى برگشت پيش حاكم مسلمين به آن «فيء» مى گويند. لذا معناى «يستفيئه» چون باب استفعال براى طلب است چنين مى شود كه حضرت از زبير طلب مى كرد كه برگردد.

تلاش حضرت على عليه السلام براى جلوگيرى از وقوع جنگ جمل

طلحه و زبير با اين كه اوّل كسى بودند كه با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، بيعت خود را شكستند و به مكّه رفتند و عايشه را با خود همراه كردند و به بصره رفتند، مردم بصره را تحريك كردند و جنگ جمل را راه انداختند. حضرت براى اين كه جنگ نشود و اتمام حجّت كرده باشد، عبداللّه بن عبّاس را پيش زبير فرستاد تا وساطت كند.

حضرت به عبداللّه بن عبّاس مى فرمايد:

«لا تَلْقَيَنَّ طَلْحَةَ فَإِنَّكَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ كَالثَّوْرِ عاقِصاً قَرْنَهُ ، يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ :

هُوَ الذَّلُولُ ، وَ لَكِنِ الْقَ الزُّبَيْرَ، فَإِنَّهُ أَلْيَنُ عَرِيكَةً ، فَقُلْ لَهُ : يَقُولُ لَكَ ابْنُ خالِكَ : عَرَفْتَنِي بِالْحِجازِ، وَ أَنْكَرْتَنِي بِالْعِراقِ ، فَما عَدا مِمَّا بَدا»

(با طلحه ملاقات نكن، به راستى كه اگر او را ملاقات كنى مى يابى او را همچون گاو نرى كه شاخش در هم پيچيده است، شتر چموش را سوار مى شود و مى گويد رام است، لكن زبير را ملاقات كن كه طبيعت او نرمتر است، پس به او بگو پسر دايى تو چنين گفته كه مرا در حجاز - مدينه - شناختى و بيعت كردى و در عراق - بصره - مرا انكار مى كنى و با من مخالفت مى كنى، چه چيزى باعث شد كه منحرف شوى از آن چيزى كه بر تو ظاهر شد!)

در بعضى از نسخه ها به جاى «تَجِدْهُ »، «تُلفِهِ » كه هر دو به يك معنا مى باشند آمده است. (1)«عاقص» به معناى در هم پيچيدگى شاخ است. «صعب» به معناى شتر

ص: 493


1- - اين مطلب در اكثر شرحهاى نهج البلاغه مانند شرح عبده، شرح ابن أبى الحديد، منهاج البراعة وشرح ابن ميثم آمده است.

چموش، و «ذَلول» به معناى شتر رام است. «عَريكة» به معناى طبيعت است، كوهان شتر را نيز «عريكة» مى گويند، اگر به معناى كوهان شتر باشد، وقتى كوهان شتر نرمتر باشد سوارى او نرمتر است. حضرت مى خواهد بفرمايد: زبير آدم نرمى است و مى شود با او حرف زد؛ و طلحه غرور دارد و آدم لجبازى است، چيزهاى بزرگ را كوچك مى شمرد، كارهاى بزرگى چون جنگ را كه در آن مردم كشته مى شوند و گرفتاريها دارد كوچك مى شمرد، پس هرچه با او صحبت كنى و از عواقب و خطرات جنگ برايش بگويى فايده ندارد و در او تأثير نمى كند.

على عليه السلام در گفتگو با زبير از نظر روانى روى يك مسألۀ عاطفى كه خويشاوندى است تكيه مى كند كه تأثيرش بيشتر باشد، نمى گويد اميرالمؤمنين چنين مى گويد، بلكه مى فرمايد: پسر دايى تو چنين مى گويد. در داستان موسى و هارون وقتى حضرت موسى آمد و ريش هارون را گرفت، هارون به موسى عرض كرد (يَا بْنَ أُمَّ ) (1) پسر مادرم، نگفت يا نبىّ اللّه. اين از نظر روانى تأثير بيشترى دارد.

ملاقات ابن عبّاس با زبير اثر گذاشت و زبير از صحنۀ جنگ كنار زد، آن كه خيلى سرسختى مى كرد طلحه بود، عبداللّه پسر زبير وقتى فهميد پدرش دارد از جنگ كنار مى رود گفت: هان اى پدر از شمشيرهاى على ترسيدى، در صورتى كه زبير داشت متوجّه خطاى خود مى شد، بالاخره زبير حاضر به ادامۀ جنگ نشد تا اين كه «ابن جرموز» او را ترور كرد و حضرت على عليه السلام از اين ترور ناراحت شد.

«قال الشّريفُ : أقولُ : هُوَ أَوّلُ مَنْ سُمِعَتْ مِنْهُ هذِهِ الكَلِمَةُ ، أَعْنِي «فَما عَدا مِمّا بَدا»

(سيّد رضى مى گويد: كلمۀ «فما عدا ممّا بدا» از اوّل كسى كه شنيده شد على عليه السلام است.)

مقصود اين است كه

«ما صَرَفَكَ مِمّا ظَهَرَ لَكَ » چه چيز تو را منصرف كرد از آن چيزى كه برايت ظاهر شده بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 494


1- سورۀ طه (20)، آيۀ 94.

درس 78: خطبۀ 32 (قسمت اوّل)

اشاره

ويژگى هاى روزگار حضرت على عليه السلام

انحراف انقلابيون پس از پيروزى هر انقلابى

معناى بد بودن زمان و زمانه

نشانه هاى جامعۀ ناسالم

پرسش انسان از آنچه نمى داند

چهار دسته مردم دنياطلب

ص: 495

ص: 496

«خطبۀ 32 - قسمت اوّل»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنا فِي دَهْرٍ عَنُودٍ، وَ زَمَنٍ كَنُودٍ، يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً، وَ يَزْدادُ الظَّالِمُ عُتُوّاً، لا نَنْتَفِعُ بِما عَلِمْنا، وَ لا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنا، وَ لا نَتَخَوَّفُ قارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنا. فَالنَّاسُ عَلى أَرْبَعَةِ أَصْنافٍ : مِنْهُمْ مَنْ لا يَمْنَعُهُ الْفَسادَ إِلَّا مَهانَةُ نَفْسِهِ ، وَ كَلالَةُ حَدِّهِ وَ نَضِيضُ وَفْرِهِ ؛ وَ مِنْهُمُ الْمُصْلِتُ لِسَيْفِهِ ، وَالْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ ، وَ الْمُجْلِبُ بِخَيْلِهِ وَ رَجْلِهِ ، قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ ، وَ أَوْبَقَ دِينَهُ ، لِحُطامٍ يَنْتَهِزُهُ ، أَوْ مِقْنَبٍ يَقُودُهُ ، أَوْ مِنْبَرٍ يَفْرَعُهُ . وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْيا لِنَفْسِكَ ثَمَناً، وَ مِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در اين جلسه خطبۀ سى و دوّم مطرح است.

ويژگى هاى روزگار حضرت على عليه السلام

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنا فِي دَهْرٍ عَنُودٍ، وَ زَمَنٍ كَنُودٍ»

(اى مردم، ما در روزگارى كه ظالم و سركش است و زمانى كه ناسپاس است به سر مى بريم.)

«عَنُود» صفت مشبهه است از «عَنَدَ يَعْنُدُ» يعنى ستمگر. «كَنُود» صفت مشبهه است

ص: 497

يعنى ناسپاس، خداوند در قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ) (1) به درستى كه انسان ناسپاس و كنودِ نعمت هاى پروردگار است؛ كنود است يعنى جدّيتى كه بايد در انجام وظايف داشته باشد ندارد، از ريشۀ همان «كُند» است كه در فارسى به كار مى رود. در بعضى از نسخه ها به جاى «كَنُود» «شديد» دارد،(2) يعنى بخيل، در قرآن مى فرمايد: (وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ) (3) به درستى كه انسان به خاطر محبّتى كه به خير يعنى مال دنيا دارد بخيل است، لذا اگر كلام حضرت «و زمن شديد» باشد، يعنى زمانه اى كه بخيل است.

انحراف انقلابيون پس از پيروزى هر انقلابى

على عليه السلام مردم زمانى را كه به خلافت رسيده با مردم زمان پيامبر مقايسه مى كند، مردم در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بخصوص در مدينه داراى خلوص و صفا و از خودگذشتگى بودند، واقعاً فداكارى و فعاليت مى كردند، اين خلوص و فداكارى در زمان حضرت على از ميان رفته بود و مردم بيشتر به دنيا اقبال كرده بودند و كمتر به حق و حقيقت توجّه داشتند.

انسان وقتى تاريخ را مطالعه مى كند مى بيند انقلابات و تحوّلاتى كه در دنيا پيدا شده معمولاً اين گونه بوده است كه يك عده از روى ايمان و خلوص قيام كرده و انقلاب مى كنند و تحرّك ايجاد مى شود؛ ولى وقتى انقلاب پيروز شد و اوضاع دنيا به نفع آنها شد و حكومت و رياست به دستشان آمد، خيلى از آنهايى كه در صحنه بودند عوض مى شوند و اهل دنيا مى شوند.

ص: 498


1- - سورۀ عاديات (100)، آيۀ 6.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 174؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 48.
3- - سورۀ عاديات (100)، آيۀ 8.

اسلام يكى از بزرگترين انقلابهاى جهان بوده است كه به وسيلۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در عربستان پيدا شد، كسانى كه در اوّل دور پيغمبر بودند جز فداكارى و خلوص و صفا چيز ديگرى در آنها نبود، ولى بعد كه اسلام بسط پيدا كرد و روم و ايران را فتح كرد، غنائم جنگى و ثروتها به طرف كشور اسلام سرازير شد، رياست و حكومت پيدا شد، صفا و خلوص در خيلى ها از بين رفت و به رياست و مال و ثروت روى آوردند؛ حضرت على عليه السلام خلوص و صفاى مردم را در اوّل اسلام در مدينه اطراف پيامبر ديده، و الآن هم مى بيند كه مردم بر سر ثروت و پست و مقام جنگ و نزاع مى كنند، و آن گونه كه بايد مردم به اسلام اقبال داشته باشند ندارند و اقبال به دنيا زياد شده؛ لذا حضرت مى فرمايد: روزگارى كه ما در آن هستيم روزگارى است ستمگر و ناسپاس.

معناى بد بودن زمان و زمانه

زمان و زمانه هيچ وقت گنهكار نيست؛ اما چون گناهان و خطاها در زمان واقع مى شود، از باب مجاز گناهان به زمان و زمانه نسبت داده مى شوند؛ زمان و زمانه از مُعدّات وجود اشياء است، يعنى اشياء در زمان پيدا مى شوند. همين طور كه موجودات مادّى مكان دارند، زمان هم دارند. به فرمايش مرحوم صدرالمتألهين در اسفار:

«لِلْجِسْمِ امتِدادان»(1) جسم دو امتداد دارد: يكى امتداد مكانى كه طول و عرض و عمق است كه اين فضا را اشغال مى كند، و ديگرى امتداد زمانى. زمان بُعد چهارم موجودات مادّى است، اصلاً زمان نحوۀ وجود موجودات مادّى است، و موجودات مادّى از زمان جدا نيستند. بنابراين چون زمان با موجودات مادّى در آميخته است، بدى افراد را نسبت به زمانه مى دهند و مى گويند زمانه بد است، وگرنه واقعيت اين است كه زمان بد نيست، خوبى و بدى مال اشخاص است. حضرت على عليه السلام هم روى

ص: 499


1- - الأسفار الأربعة، ج 3، ص 140.

همين اصطلاح عمومى در اينجا بدى را به زمانه نسبت داده اند. در واقع نسبت دادن بديهاى اشخاص به زمانه يك نحو مجاز رايج است.

نشانه هاى جامعۀ ناسالم

«يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً»

(در اين زمانه شخص نيكوكار بدكردار شمرده مى شود.)

وقتى مردم به كارهاى خلاف روى آوردند، اگر كسى پيدا شد كه بخواهد صحيح عمل كند، امر به معروف و نهى از منكر كند، او را تخطئه مى كنند. قبل از انقلاب بودند افرادى كه به ما مى گفتند: اين كارها چيست كه شما مى كنيد؟! خودتان را به زندان و تبعيد مى اندازيد، مگر ديوانه شده ايد؟! سرتان را پايين بيندازيد و مشغول كار خودتان باشيد، چه كار داريد به شاه و سياست.

«وَ يَزْدادُ الظَّالِمُ عُتُوّاً»

(و ظالم در اين زمانه سركشى را زياد مى كند.)

آدمهاى ظالم و ستمگر روحاً مى خواهند سركشى كنند، اگر حكومت حقّى باشد كه بتواند آنها را كنترل كند جلو ظلمشان گرفته مى شود، اما اگر زمانه بد شد ظالمين از اين محيط بد سوء استفاده مى كنند و به ظلم و سركشى خود مى افزايند.

فرض كنيد در آن زمان كه حضرت على عليه السلام در مقام شامخ حكومت بود، اگر فرماندارى در گوشه اى به وظيفه اش عمل نكند، ظالمين و ستمگران از اين موقعيت سوء استفاده مى كنند و به ظلم و سركشى ادامه مى دهند، بلكه اضافه هم مى كنند.

«لا نَنْتَفِعُ بِما عَلِمْنا»

(از آنچه مى دانيم نفع نمى بريم.)

ص: 500

علم به دين و قيامت و دستورات دين داريم اما عمل نمى كنيم، پس نفع نمى بريم.

مى دانيم كه اعمال و رفتارمان مورد توجّه خداست، حساب و كتاب هست، هر حرفى كه بزنيم روى آن حساب هست و نوشته مى شود، اما در مقام عمل به آن ترتيب اثر نمى دهيم، پس از آنچه مى دانيم نفع نمى بريم. علم براى اين است كه بر طبق آن عمل شود چه علم دين و چه علوم ديگر، و وقتى عمل نشود نفعى براى انسان ندارد.

پرسش انسان از آنچه نمى داند

«وَ لا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنا»

(و از آنچه نمى دانيم سؤال نمى كنيم.)

اصولاً بد است كه انسان چيزى را نداند و حاضر هم نباشد از ديگران سؤال كند، خيلى چيزها را ما نمى دانيم، جهل و نادانى براى انسان عار است، سؤال كردن و پرسيدن عار نيست، آيۀ قرآن مى فرمايد: (فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ ) (1)

از اهل ذكر و علما سؤال كنيد اگر نمى دانيد.

چند روايت در مورد اين كه سؤال از آنچه نمى دانيم لازم است براى برادران و خواهران بخوانم:

1 -«قالَ أَبو عَبدِاللّهِ عليه السلام لِحُمرانَ بنِ أَعْيَنَ في شَيْ ءٍ سَأَلَهُ : إنَّما يَهْلِكُ النّاسُ لِأنَّهُم لا يَسْأَلونَ » امام صادق عليه السلام به حمران بن اعين در مورد سؤالى كه كرده بود فرمود: مردم هلاك مى شوند براى اين كه از چيزهايى كه بايد سؤال كنند، سؤال نمى كنند.(2)

2 -عَن أَبى عَبدِاللّهِ عليه السلام قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم: أُفٍّ لِرَجُلٍ لا يُفَرِّغُ نَفْسَهُ في كُلِّ جُمُعَةٍ لِأَمْرِ دينِهِ فَيَتَعاهَدُهُ و يَسْأَلُ عَن دينِهِ »(3) امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

ص: 501


1- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 7.
2- الكافى، ج 1، ص 40، حديث 2.
3- - همان، حديث 5.

پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: واى بر مردى كه آزاد نمى كند خود را هر جمعه براى امر دينش، تا بررسى كند امر دينش را و از آن سؤال كند. «تَعَاهُد» يعنى بررسى كردن.

3 - در روايت است از امام زين العابدين كه مى فرمايد:

«لَوْ يَعْلَمُ النّاسُ ما في طَلَبِ العِلْمِ لَطَلَبوهُ و لَوْ بِسَفْكِ المُهَجِ و خَوْضِ اللُّجَجِ »(1) اگر مردم مى دانستند چه فوايدى در طلب علم هست، در جستجوى علم مى رفتند گرچه به ريختن خون دل و فرو رفتن در گردابها باشد.

«وَ لا نَتَخَوَّفُ قارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنا»

(و نمى ترسيم از حوادث كوبنده تا اين كه بر ما حلول كند و نازل شود.)

«قارعة» يعنى كوبنده، به قيامت هم (قارِعَةٌ ) (2) گفته مى شود چون حوادث آن كوبنده است.

يكى از چيزهايى كه لازمۀ عقل انسان است اين است كه آينده نگر باشد، فقط حال را نبيند، پيش بينى حوادث آينده را هم بكند، چه حوادث دنيايى مثل جنگها، اختلافها، خشك سالى ها، و چه حوادث مربوط به مردن و قيامت و حساب و كتاب.

انسان بايد آينده را پيش بينى كند و از همين الآن كارى كند كه در مقابل حوادث عاجز نشود و بر اوضاع مسلط باشد؛ مخصوصاً كسانى كه در رأس يك حكومت هستند بايد حوادث آينده را پيش بينى كنند.

چهار دسته مردم دنياطلب

«فَالنَّاسُ عَلى أَرْبَعَةِ أَصْنافٍ »

(پس مردم بر چهار دسته اند:)

ص: 502


1- - الكافى، ج 1، ص 35، حديث 5.
2- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 31.

دستۀ اوّل:

«مِنْهُمْ مَنْ لا يَمْنَعُهُ الْفَسادَ إِلَّا مَهانَةُ نَفْسِهِ ، وَ كَلالَةُ حَدِّهِ وَ نَضِيضُ وَفْرِهِ »

(از آنهاست كسى كه او را از فساد باز نمى دارد مگر خوار و بى مقدار بودنش، و كند شدن تيغش - قدرت نداشتن بر فساد - و كم بودن مالش.)

«مَهَانَة» به معناى خوار بودن است. «حدّ» به معناى تيزى، و «كَلالَة» به معناى كند شدن است، «كَلّ » و «كَلِيل» صفت مشبهه آن است. «نضيض» يعنى كم بودن، و «وَفْر» به معناى مال است.

خلاصه دستۀ اوّل آن كسانى هستند كه مى خواهند فساد كنند اما چون ضعيف هستند و اعتماد به نفس ندارند و قدرت و پول و ثروت و امكانات ندارند، فساد نمى كنند. آبى وجود ندارد وگرنه شناگر ماهرى هستند.

دستۀ دوّم:

«وَ مِنْهُمُ الْمُصْلِتُ لِسَيْفِهِ ، وَالْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ ، وَ الْمُجْلِبُ بِخَيْلِهِ وَ رَجْلِهِ ، قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ ، وَ أَوْبَقَ دِينَهُ ، لِحُطامٍ يَنْتَهِزُهُ ، أَوْ مِقْنَبٍ يَقُودُهُ ، أَوْ مِنْبَرٍ يَفْرَعُهُ »

(و از آنهاست كسى كه شمشيرش را از غلاف كشيده، و شرّش را علنى كرده است، سواره نظام و پياده نظامش را آورده، و خودش را آماده كرده، و دينش را از بين برده و تباه كرده است؛ براى متاعى از دنيا كه مى خواهد آن را به غنيمت ببرد، يا فوج سربازى كه بر آنها فرمان دهد، يا منبرى كه بالاى آن برود.)

«رَجْل» و «رَجِل» هر دو جمع «راجل» است، يعنى پياده نظام. «أشرَطَ » يعنى خود را مهيّا كرده، مهيّا كردن براى فساد. «حُطَام» يعنى متاع دنيا، چيزهايى مثل بوته ها را كه مى خشكد و خرد مى شود مى گويند «حطام»، مال دنيا و متاع دنيا چون چيز بى ارزش

ص: 503

است به آن مى گويند «حُطام». «ينتهز» به معناى «يغتنم» مى باشد، يعنى به غنيمت ببرد.

«مقنب» گروهى سرباز را مى گويند كه بين سى تا چهل نفر باشد. «يَفْرَعُهُ » يعنى «يَعْلُوهُ » برود بالاى آن.

خلاصه دلش مال مى خواهد يا رياست بر سربازانى كه به آنها فرمان دهد، يا كه منبر برود و مريد داشته باشد، امر و نهى كند، و با رياست شرّ به پا كند. نظر حضرت به منبرهايى است كه بالاى آن مى رفتند و پا روى حقّ مى گذاشتند، اين منبرها در اختيار حكومتها بوده است.

«وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْيا لِنَفْسِكَ ثَمَناً، وَ مِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً»

(و همانا بد تجارتى است اين كه دنيا را براى خودت ثمن قرار دهى - آن را بهاى خودت قرار دهى - و آن را در مقابل آنچه براى تو هست نزد خدا عوض قرار بدهى.)

حضرت مى فرمايد: بدبختى است كه تو آن همه اجر و ثوابى كه مى توانى با خدمت به مردم و مخصوصاً با هدايت مردم توسط منبر به دست آورى، در مقابل رياست و آقايى دنيا از دست بدهى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 504

درس 79: خطبۀ 32 (قسمت دوّم)

اشاره

ويژگى هاى خداجويان واقعى

جايگاه دنيا و عبرت از پيشينيان

گفتگوى حضرت عيسى با دنيا

ص: 505

ص: 506

«خطبۀ 32 - قسمت دوّم»

«وَ مِنْهُمْ مَنْ يَطْلُبُ الدُّنْيا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ ، وَ لا يَطْلُبُ الْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْيا، قَدْ طَأمَنَ مِنْ شَخْصِهِ ، وَ قارَبَ مِن خَطْوِهِ ، وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ ، وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمانَةِ ، وَ اتَّخَذَ سَتْرَاللَّهِ ذَرِيعَةً إلَى الْمَعْصِيَةِ ، وَ مِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ [أَقْعَدَهُ ] عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُؤُولَةُ نَفْسِهِ ، وَ انْقِطاعُ سَبَبِهِ ، فَقَصَرَتْهُ الْحالُ عَلى حالِهِ ، فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَناعَةِ ، وَ تَزَيَّنَ بِلِباسِ أَهْلِ الزَّهادَةِ ، وَ لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ فِي مُراحٍ وَ لا مَغْدًى.

وَ بَقِيَ رِجالٌ غَضَّ أَبْصارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ ، و أَراقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ، فَهُمْ بَيْنَ شَرِيدٍ نَادٍّ، وَ خائِفٍ مَقْمُوعٍ ، وَ ساكِتٍ مَكْعُومٍ ، وَ داعٍ مُخْلِصٍ ، وَ ثَكْلانَ مُوجَعٍ قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِيَّةُ ، وَ شَمَلَتْهُمُ الذِّلَّةُ ، فَهُمْ فِي بَحْرٍ أُجاجٍ ، أَفْواهُهُمْ ضامِزَةٌ ، وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ ، قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا، وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا، وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا، فَلْتَكُنِ الدُّنْيا فِي أَعْيُنِكُمْ أَصْغَرَ مِنْ حُثالَةِ الْقَرَظِ ، وَ قُراضَةِ الْجَلَمِ ، وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ كانَ قَبْلَكُمْ ، قَبْلَ أَنْ يَتَّعِظَ بِكُمْ مَنْ بَعْدَكُمْ ، وَ ارْفُضُوها ذَمِيمَةً ؛ فَإِنَّها قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كانَ أَشْغَفَ بِها مِنْكُمْ »

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در خطبۀ سى و دوّم حضرت على عليه السلام مردم طالب دنيا را به چهار دسته تقسيم كرده اند كه دو دستۀ آنها را در جلسۀ قبل مطرح كرديم.

ص: 507

امّا دستۀ سوّم:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ يَطْلُبُ الدُّنْيا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ ، وَ لا يَطْلُبُ الْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْيا، قَدْ طَأمَنَ مِنْ شَخْصِهِ ، وَ قارَبَ مِن خَطْوِهِ ، وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ ، وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمانَةِ ، وَ اتَّخَذَ سَتْرَاللَّهِ ذَرِيعَةً إلَى الْمَعْصِيَةِ »

(و از آنها كسى است كه طلب مى كند دنيا را به واسطۀ عمل آخرت، و طلب نمى كند آخرت را به عمل دنيا، خودش را كوچك و متواضع نشان مى دهد، آرام آرام قدم برمى دارد - خودش را باوقار نشان مى دهد - دامانش را بالا مى زند - تا به نجاست آلوده نشود و بگويند آدم خوبى است - خودش را به اعمال آخرتى زينت مى دهد تا خودش را امين مردم نشان بدهد، و پرده پوشى خدا را وسيله اى قرار داده براى اين كه معصيت خدا كند.)

خلاصه دستۀ سوّم كسانى هستند كه عمل آخرت را انجام مى دهند؛ يعنى نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و اعمال واجب و مستحب را انجام مى دهند، اما براى اين كه در نظر مردم خوب جلوه كنند، در صورتى كه مى توانند با اعمال دنيايى هم مثل كار كردن و كشاورزى كردن آخرت را طلب كنند.

انسان اگر قصدش خدا باشد مى تواند با اعمال دنيايى هم به خداوند تقرب پيدا كند؛ راوى مى گويد: امام باقر عليه السلام را ديدم كه در هواى گرم روى زمين كار مى كند و بيل مى زند، گفتم بروم و اين پيرمرد را نصيحت كنم، به او عرض كردم: پيرمردى از پيرمردهاى قريش در اين سن و در هواى گرم طالب دنيا هستى، اگر در اين حال اجلت برسد جواب خدا را چه مى گويى ؟ حضرت فرمود: اگر اجل من در اين حال برسد در حالى است كه من در عبادت خدا هستم.(1)

پس دستۀ سوّم كسانى هستند كه ظاهرى آراسته دارند اما باطنشان خراب است، و خداوند هم در اين دنيا باطن آنها را مى پوشاند؛ و اگر خداوند متعال باطن ما را بر1.

ص: 508


1- وسائل الشيعة، ج 17، ص 19، باب 4 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 1.

يكديگر ظاهر مى كرد همه از هم فرار مى كرديم. اين كه ما به هم اعتماد داريم روى همين جهت است كه باطن هايمان مخفى است.

دستۀ چهارم:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ [أَقْعَدَهُ ](1) عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُؤُولَةُ نَفْسِهِ ، وَ انْقِطاعُ سَبَبِهِ ، فَقَصَرَتْهُ الْحالُ عَلى حالِهِ ، فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَناعَةِ ، وَ تَزَيَّنَ بِلِباسِ أَهْلِ الزَّهادَةِ ، وَ لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ فِي مُراحٍ وَ لا مَغْدًى»

(و از آنهاست كسى كه دور كرده او را از طلب حكومت و رياست ضعف نفس و عدم اعتماد به نفس، و نداشتن سبب و وسيله، پس وضعيتش او را محدود كرد تا به همين حالى كه هست بسنده كند، و به اسم قناعت خودش را آرايش داده و زينت كرده، و آراسته است خودش را به پوشش اهل زهد، در حالى كه از اهل زهد نيست نه در شب و نه در روز.)

«مراح» به معناى شامگاه، و «مغدى» به معناى صبحگاه است.

خلاصه دستۀ چهارم كسانى هستند طالب دنيا، اما چون توان رسيدن به حكومت و رياست دنيا را ندارند به دروغ زاهدپيشه مى شوند تا اعتماد و نظر مردم را از اين راه به خود جلب كنند.

تا اينجا حضرت على عليه السلام اهل دنيا و دنياطلبان را به چهار دسته تقسيم كردند: دستۀ اوّل كسانى هستند كه دنيا را مى خواهند ولى چون عاجزند كنار مى روند، دستۀ دوّم كسانى هستند كه با زور و قدرت و تعدّى و تجاوز مقامى را اشغال مى كنند، دستۀ سوّم كسانى كه عبادات و اعمال اخروى را وسيلۀ دنيا و مقام قرار مى دهند، و دستۀ چهارم كسانى كه از راه زهدنمايى و درويشى مردم را به طرف خود جذب مى كنند. سپس حضرت خصوصيات خداجويان واقعى را ذكر مى كند و مى فرمايد:د.

ص: 509


1- - در بعضى نسخه ها «أقعده» آمده است؛ يعنى از طلب حكومت دست كشيده و سست شده اند.

ويژگى هاى خداجويان واقعى

«وَ بَقِيَ رِجالٌ غَضَّ أَبْصارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ ، و أَراقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ»

(و مردان ديگرى هستند كه چشمهايشان را ياد قيامت شكسته است، و ريخته است اشكهاى آنها را ترس از محشر.)

«غَضّ » يعنى شكستن. خداوند در قرآن مى فرمايد: (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ ) (1) اى پيغمبر به مؤمنين بگو چشمهاى خود را بشكنند؛ يعنى با چشم تيز به زنهاى مردم نگاه نكنند، چشمتان را بشكنيد، چشم چرانى نكنيد، با توجّه به زنهاى مردم نگاه نكنيد. كسى كه به دنيا توجّه ندارد، نگاه مى كند اما با بى اعتنايى نگاه مى كند، علاقه به مال و رياست و آقايىِ دنيا ندارد.

«مَرجع» يعنى مكان و زمان رجوع، يعنى خدا و قيامت و معاد؛ (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) (2) ما از خداييم و به سوى خدا برگشت مى كنيم. «مَحشَر» اسم مكان است، يعنى مكان جمع شدن.

خداجويان واقعى اين گونه هستند كه ياد قيامت، ياد روز حساب و كتاب، ياد روزى كه (مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ) (3) هر كس كوچكترين شرّ و بدى انجام داده باشد آن را مى بيند، ياد روزى كه وقتى نامۀ عمل انسان را به دست او مى دهند با تعجّب مى گويد (ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها) (4) اين چه نوشته اى است كه كوچك و بزرگ اعمال ما در آن ثبت شده است، آنها را از توجّه به دنيا باز مى دارد، و با بى اعتنايى به دنيا و مال و مقام آن نگاه مى كنند، و ترس از محشر اشك آنها را جارى مى سازد.

«فَهُمْ بَيْنَ شَرِيدٍ نَادٍّ، وَ خائِفٍ مَقْمُوعٍ ، وَ ساكِتٍ مَكْعُومٍ ، وَ داعٍ مُخْلِصٍ ، وَ ثَكْلانَ مُوجَعٍ »

ص: 510


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 30.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.
3- - سورۀ زلزلة (99)، آيۀ 8.
4- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 49.

(پس اينها يا از مردم فرار كرده و تنها افتاده اند، يا از مردم ترسيده و مقهورند، يا ساكت و دهان بسته اند، يا از روى خلوص دعوت كنندۀ مردم به طرف خدا هستند، و يا غمگين هستند و جامعه دل آنها را به درد آورده است.)

«شَريد» يعنى فرار كرده. «نادّ» يعنى تنها افتاده. «مقموع» يعنى مقهور. «مكعوم» يعنى دهان بسته؛ چيزهايى را كه به وسيلۀ آن دهان شتر يا حيوانات ديگر را مى بندند مى گويند «كعام» به اصطلاح دهان بند. «ثكلان» يعنى محزون. «موجع» از «وجع» است به معناى درد، يعنى كسى كه دلش را به درد آورده اند.

خلاصه شرايط و محيطها براى خداجويان فرق مى كند، ممكن است در محيطى باشند كه از مردم مأيوس شده باشند، در گوشه اى به دور از جامعه و تنها، و يا در محيطى باشند كه آنها را سركوب كرده و مقهور ساخته اند، يا اين كه حرفهايش را براى جامعه زده اما مى بيند نتيجه اى ندارد از اين رو سكوت كرده، مثل اين كه چيزى بر دهان او زده باشند؛ و يا اين كه در محيطى هستند كه هنوز امر به معروف و نهى از منكر فايده دارد و خالصانه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنند، و يا اين كه جامعه آنها را غمگين ساخته و دلشان را به درد آورده است.

«قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِيَّةُ ، وَ شَمَلَتْهُمُ الذِّلَّةُ »

(اينها را تقيه خاموش كرده، و ذلّت شامل اينها شده است.)

«تَقِيّة» يعنى نگهدارى، آدمى كه تقيه مى كند كارى مى كند كه خود را حفظ كند، دينش را حفظ كند؛ منظور اين كه تقيه مى كند و خودش را از شرّ مردم حفظ مى كند، از باب اين كه ترس از دشمنان دارد لذا خاموش است؛ و يا اين كه خود را از عواقب اعمال سوء حفظ مى كند، از اين جهت سراغ كارهايى كه دنياخواهان دارند نمى رود تا خودش را حفظ كند، از اين رو خاموش است.

و اين كه حضرت مى فرمايد: ذلّت شامل اينها شده است، يعنى جامعه اين افراد را

ص: 511

كوچك كرده است، جامعه اى كه رو به فساد باشد اين طور اشخاص را ناديده مى گيرد و به آنها بى اعتنايى مى كند.

«فَهُمْ فِي بَحْرٍ أُجاجٍ »

(پس گويى آنها در دريايى شور هستند.)

كسى كه در درياى شور باشد، آب شور براى رفع عطش او به كار نمى آيد، اما اگر كسى از دور نگاه كند مى گويد او در درياست، غافل از اين كه دريا شور است و به درد اين آدم نمى خورد. اگر انسان در جامعه اى باشد كه با روح او سازگار نيست گويا در آن جامعه بيگانه و تنهاست.

«أَفْواهُهُمْ ضامِزَةٌ ، وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ ، قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا، وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا، وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا»

(دهانهايشان ساكت است، و قلب هايشان مجروح و ناراحت، مردم را موعظه كرده اند تا هم خودشان خسته شده اند و هم مردم، در جامعه مقهور شده اند تا اين كه ذليل و خوار شدند، و كشته شده اند تا اين كه عدّۀ آنها كم شده است.)

«ضامز» به معناى ساكت است. خلاصۀ سخن حضرت اين است كه اهل حق و مردان خوب در جامعه اى كه رو به فساد است دشمن زياد دارند، چون كسى به سخن آنها گوش نمى كند ساكت اند و از بس مورد آزار و بى توجّهى قرار گرفته اند دلهايشان رنجور است، از بس موعظه كرده اند و كسى توجّه نكرده خسته شده اند، جامعه به آنها اعتنايى ندارد، و دشمن آنها را مى كشد و تعداد آنها كم شده است.

جايگاه دنيا و عبرت از پيشينيان

«فَلْتَكُنِ الدُّنْيا فِي أَعْيُنِكُمْ أَصْغَرَ مِنْ حُثالَةِ الْقَرَظِ ، وَ قُراضَةِ الْجَلَمِ »

(پس بايد دنيا در نظر شما از دور ريخته هاى برگ دباغى، و چيده شدۀ قيچى پشم چينى كوچكتر و بى ارزشتر باشد.)

ص: 512

«قَرَظ » نام برگى است كه با آن پوستها را دبّاغى مى كرده اند. «حُثَالَة» يعنى زيادى و اضافى يك چيز، و در اينجا اضافى آن برگى كه به وسيلۀ آن دباغى مى كرده اند.

وقتى به وسيلۀ اين برگ دباغى مى كنند، تا اندازه اى كه رنگ و خاصيت و نيرو دارد مصرف مى شود و زياديهايش دور ريخته مى شود، اين زيادى چقدر ارزش دارد؟! حضرت مى فرمايد: دنيا در نظر شما از اين هم بى ارزشتر باشد.

«قُرَاضة» زيادى چيزهايى است كه با قيچى چيده مى شود. «جَلَم» قيچى هاى بزرگى است كه با آن پشم مى چينند. لابلاى پشم هاى چيده شده مقدارى خرده پشم و آشغال هست كه از پشم ها جدا مى كنند و دور مى ريزند اين را مى گويند «قُراضة».

«وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ كانَ قَبْلَكُمْ ، قَبْلَ أَنْ يَتَّعِظَ بِكُمْ مَنْ بَعْدَكُمْ ، وَ ارْفُضُوها ذَمِيمَةً ؛ فَإِنَّها قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كانَ أَشْغَفَ بِها مِنْكُمْ »

(و موعظه شويد به وسيلۀ كسانى كه پيش از شما بوده اند، پيش از آنى كه موعظه شوند به وسيلۀ شما كسانى كه بعد از شما مى آيند، و دور اندازيد دنيا را در حالى كه پست است، زيرا اين دنيا دور انداخته كسانى را كه علاقۀ آنها به دنيا بيشتر از شما بوده است.)

گفتگوى حضرت عيسى با دنيا

در اينجا مناسب است روايتى را از شرح نهج البلاغۀ خوئى برايتان بخوانم:

«رُوِيَ أنَّ عيسى عليه السلام كُوشِفَ بِالدُّنيا فَرَآها في صُورةِ عَجُوزَةٍ هَتْماءَ، عليها مِن كُلِّ زِينَةٍ ، فقال لَها: كَم تَزَوَّجْتِ ؟ قالَت: لا أُحصِيهِم. قال: فَكُلُّهم ماتَ عنكِ أو طَلَّقوكِ ؟ قالَتْ : بَل كُلَّهُم قَتَلْتُ . قال عيسى عليه السلام: بُؤساً لِأزواجِكِ الباقينَ كيف لا يَعتَبِرونَ بِأزواجِكِ الماضينَ ! كيف أَهلَكَتهُم واحِداً واحِداً و لا يكونون مِنكِ على حَذَرٍ»(1) روايت شده است كه دنيا براى حضرت عيسى در قيافۀ پيرزن بى دندانى ظاهر شد كه خودش را به انواع زينتها آرايش

ص: 513


1- - منهاج البراعة، ج 4، ص 58.

كرده بود، حضرت عيسى فرمود: تاكنون چند شوهر كرده اى ؟ گفت: نمى توانم شماره كنم، حضرت عيسى فرمود: شوهرهاى تو مردند يا اين كه تو را طلاق دادند، گفت:

همۀ آنها را كشته ام، حضرت عيسى فرمود: بدبخت شوهرهاى آيندۀ تو كه از شوهرهاى گذشتۀ تو عبرت نمى گيرند كه چگونه آنها را يكى پس از ديگرى هلاك كردى، و از تو بر حذر نيستند. در اينجا شعرى هم نقل شده:

«يا طالِبَ الدُّنيا يَغُرُّكَ وَجهُها*** و لَتَندَمَنَّ إذا رَأيتَ قَفاها»(1)

اى طالب دنيا فريب مى دهد تو را روى او، و قطعاً پشيمان خواهى شد وقتى كه پشت آن را ببينى.

در آخر خطبه سيّد رضى رحمه الله مى فرمايد: كسى كه از علم و دانش بى بهره است اين خطبه را به معاويه نسبت داده، در حالى كه بدون هيچ شكى اين خطبه از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ چه مناسبتى دارد طلا با خاك، و آب شيرين و گوارا با شور؟ جاحظ كه خِرّيت فن بلاغت است اين نسبت را نقد كرده؛ زيرا در كتاب خودش «البيان و التبيين» نام كسى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده ذكر كرده، و بعد فرموده: اين سخن به گفتار على شبيه تر است، و به روش او در تقسيم مردم و اخبار از حالات آنان لايق تر است، و كجا ديده ايم معاويه را كه كلامش چون كلام زاهدان و عابدان باشد؟!

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 514


1- منهاج البراعة، ج 4، ص 58.

درس 80: خطبۀ 33

اشاره

على عليه السلام و ارزش گذارى حكومت

حكومت وسيله است نه هدف

عظمت ملّت عرب به واسطۀ اسلام

نقش حضرت على عليه السلام در پيشرفت اسلام

هدف حضرت على عليه السلام در جنگ جمل

شرح اين خطبه به روايت ديگر (خطبۀ 104)

تذكرى به مسئولان در مورد رسيدگى به محرومان

ص: 515

ص: 516

«خطبۀ 33»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام عِنْدَ خُرُوجِهِ لِقِتالِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ :

قالَ عَبْدُ اللّهِ بْنُ الْعَبّاسِ : دَخَلْتُ عَلى أَمِيرِالْمُؤْمِنينَ عليه السلام بِذِي قارٍ وَ هُوَ يَخْصِفُ نَعْلَهُ ، فَقالَ لِي: «ما قِيمَةُ هذِهِ النَّعْلِ ؟» فَقُلْتُ : لا قِيمَةَ لَها، فَقالَ عليه السلام: «وَاللّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ باطِلاً» ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ :

«إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتاباً، وَ لا يَدَّعِي نُبُوَّةً ، فَساقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ ، وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجاتَهُمْ ، فَاسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ ، وَ اطْمَأَنَّتْ صَفاتُهُمْ . أَما وَاللّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي ساقَتِها حَتَّى [تَوَلَّتْ ] وَلَّتْ بِحَذافِيرِها، ما ضَعُفْتُ [ما عَجَزْتُ ]، وَ لا جَبُنْتُ ، وَ إِنَّ مَسِيرِي هذا لِمِثْلِها، [فَلَأَبْقَرَنَّ ] فَلَأَنْقُبَنَّ الْباطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ .

مالِي وَ لِقُرَيْشٍ ! وَاللّهِ لَقَدْ قاتَلْتُهُمْ كافِرِينَ ، وَ لَأُقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ ، وَ إِنِّي لَصاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَما أَنَا صاحِبُهُمُ الْيَوْمَ »

بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سى و سوّم از نهج البلاغۀ عبده مطرح است.

«و مِن خُطبةٍ لَهُ عليه السلام عِنْدَ خُرُوجِهِ لِقِتالِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ »

(از خطبه هاى حضرت على عليه السلام است به هنگام خارج شدن براى جنگ با اهل بصره.)

ص: 517

على عليه السلام و ارزش گذارى حكومت

«قالَ عَبْدُ اللّهِ بْنُ الْعَبّاسِ : دَخَلْتُ عَلى أَمِيرِ الْمُؤْمِنينَ عليه السلام بِذِي قارٍ وَ هُوَ يَخْصِفُ نَعْلَهُ ، فَقالَ لِي: ما قِيمَةُ هذِهِ النَّعْلِ ؟ فَقُلْتُ : لا قِيمَةَ لَها، فَقالَ عليه السلام: وَاللّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ باطِلاً»

(عبداللّه بن عبّاس مى گويد: وارد شدم در «ذى قار» بر اميرالمؤمنين عليه السلام در حالى كه كفشش را وصله مى كرد، پس به من فرمود: قيمت اين كفش چقدر است ؟ گفتم ارزش و قيمتى ندارد، حضرت فرمود: به خدا قسم اين كفش نزد من محبوبتر است از امارت و حكومت بر شما، مگر اين كه بتوانم حقّى را به پا دارم يا باطلى را از بين ببرم و نابود كنم.)

«عبداللّه بن عبّاس» پسر عموى حضرت على عليه السلام و از كسانى است كه در تشكيلات حكومت على عليه السلام بوده و در مواردى هم استاندار بوده است.(1)

«ذى قار» شهركى بوده نزديك بصره، همان منطقه اى است كه بين ايرانيها و عربها جنگ شد و به پيروزى عرب منجر شد، و گفته شده كه در آنجا چشمه اى است كه آب آن مانند قير سياه است.

حكومت وسيله است نه هدف

اگر انسان چشم بصيرت داشته باشد مى داند چيزى كه رفع نياز او را بكند براى او بهتر است از چيزى كه براى او ايجاد مسئوليت كند و در مقابل آن بايد جوابگو باشد.

بنابراين حضرت يك واقعيت را فرمود، زيرا كفشى كه به نظر ابن عبّاس هيچ ارزشى ندارد، چون رفع نياز آن حضرت را مى كند براى او بهتر است از حكومتى كه دفاع از حق و پياده كردن حق و نابودى ظلم در آن نباشد.

ص: 518


1- أُسد الغابة، ج 3، ص 192؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 191.

حضرت على عليه السلام خواسته اند در اينجا درسى به ما بدهند كه اشخاص توجّهشان به رياست و مقام به عنوان هدف نباشد، بلكه به عنوان وسيله باشد؛ رياست جمهورى، نخست وزيرى، استاندارى، فرماندارى، رياست ارتش، رييس يك اداره بودن، اگر انسان به اينها به عنوان وسيله نگاه كند، وسيله اى براى خدمت به مردم و پياده كردن دستورات اسلام ارزش دارد، و زحمات انسان هم عبادت است، و پيش خدا هم قرب دارد. اما اگر اينها هدف باشد، و انسان به عنوان هدف به آنها نگاه كند، دين و دنياى خود را بفروشد براى اين كه به مقامى برسد، اين بدبختى است و اين همان حكومتى است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: ارزش يك جفت كفش پاره براى من از چنين حكومتى بيشتر است.

و در جاى ديگرى حضرت خطاب به اشعث بن قيس كه استاندار آذربايجان بوده مى فرمايد:

«إنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ ، ولَكِنَّهُ في عُنُقِكَ أَمانَةٌ »(1) اين پست و مقام براى تو طعمه نيست بلكه امانتى است كه به دوش تو گذاشته شده است. انسان از طعمه بهره مى برد، ولى در حفظ امانت بايد بكوشد و فقط براى انسان مسئوليت دارد.

من به همۀ برادرانى كه داراى پست و مسئوليتى هستند سفارش مى كنم كه اين فرمايش حضرت على را آويزۀ گوششان قرار دهند و به مقامى كه دارند به عنوان هدف نگاه نكنند، بلكه به عنوان يك وظيفه و مسئوليت به آن نگاه كنند، و بدانند كه هرچه پست و مقامشان بالاتر باشد مسئوليت آنها بيشتر است. بنابراين اگر كسى مسئوليت جامعه را به عهده گرفت نبايد موجب ناراحتى ديگران بشود بلكه بايد شاكر خدا باشند كه اين مسئوليت را ديگرى به عهده گرفت، و اين واجب كفايى را ديگرى انجام داد، و از آنها ساقط شده است. حال اين آقا آمد استاندار شد، امام جمعه شد، ما ديگر وظيفه نداريم و بايد خوشحال هم باشيم. كسى كه به مقام به عنوان وظيفه5.

ص: 519


1- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 5.

نگاه كند نه به عنوان مقام و پست، قهراً از اين كه ديگرى متصدّى شود خوشحال مى شود، مگر اين كه ديگرى نتواند به وظايف خود عمل كند.

«ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ :»

(سپس حضرت خارج شد از خيمۀ خود و خطاب به مردم فرمود:)

عظمت ملّت عرب به واسطۀ اسلام

«إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتاباً، وَ لا يَدَّعِي نُبُوَّةً ، فَساقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ ، وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجاتَهُمْ »

(به درستى كه خداوند حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت در حالى كه هيچ يك از افراد عرب كتاب خوان نبود و هيچ كسى هم ادّعاى پيغمبرى نكرده بود، پس پيغمبر مردم را به طرف خدا سوق داد تا اين كه جاى داد آنها را در جايى كه بايد وارد شوند، و رساند مردم را به محل نجاتشان.)

مراد از «كتاب» در اينجا كتاب آسمانى است، البتّه نوعاً مردم بى سواد بودند و خواندن نمى دانستند، ولى در اينجا مقصود كتاب آسمانى است؛ يعنى با دين نبودند، نوعاً بت پرست بودند، مگر بعضى از آنها كه يهودى و مسيحى بودند كه كتابهاى آنها هم تحريف شده بود.

«بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ » يعنى منزل داد آنان را در جايشان. «محل» اسم مكان از مادّۀ «حلول» است؛ يعنى وارد شدن در جايى. خدا بشر را خلق كرده براى اين كه او را پرستش كنند و به حقايق عالم وجود پى ببرند، پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مردم را از گمراهى و سردرگمى نجات داد و وارد منزلگاهشان كرد. «مَنجَاة» اسم مكان است، يعنى محل نجات، پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى مردم توحيد و نبوّت و معاد و اخلاق اسلامى آورد، و نجات آنها در همين چيزها بود.

ص: 520

«فَاسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ »

(پس سرنيزه هايشان مستقيم شد.)

يعنى نيرومند شدند. شايد تاريخ دنيا نشان نداده باشد چنين حادثه اى را كه در ظرف كمتر از نيم قرن، دينى يك ملّتى را كه از همه عقب افتاده تر، از همۀ ملّتها بى سوادتر، خرافى تر، بدبخت تر و فقيرتر بودند، به جايى برساند كه شرق و غرب مطيع آنها شوند.

عربها در زمان پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از همۀ ملّتها وحشى تر، بى سوادتر، خونخوارتر و خرافى تر بودند، پيغمبراكرم آنها را به جايى رساند كه حكومت كسرى و قيصر در مقابل آنها شكست خورد.

«وَ اطْمَأَنَّتْ صَفاتُهُمْ »

(و سنگ صاف زير پاى آنها آرامش پيدا كرد.)

«صفاة» سنگ صاف را مى گويند. اينها كنايه است، يعنى جنگ و ستيز از بين آنها رفت و آرامش پيدا كردند.

عربها در آن زمان اصلاً در زندگى آرامش نداشتند، آنچه بين آنها حاكم بود جنگ و خونريزى و قتل و غارت بود، به بركت اسلام آن جنگها و زد و خوردهاى جاهليت از بين رفت و ملّت عرب داراى آرامش شدند.

نقش حضرت على عليه السلام در پيشرفت اسلام

«أَما وَاللّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي ساقَتِها حَتَّى [تَوَلَّتْ ] وَلَّتْ بِحَذافِيرِها، ما ضَعُفْتُ [ما عَجَزْتُ ]، وَ لا جَبُنْتُ »

(آگاه باشيد، به خدا قسم به درستى كه من بر عقب لشكر جاهليت بودم كه آنها را متفرق كنم تا اين كه جاهليت پشت كرد به تمامى جوانبش و متفرق شد، هرگز نه ناتوان شدم، و نه ترسيدم.)

ص: 521

كلمۀ «إن» شرطيه نيست بلكه مخفّف «إنّ » مى باشد. «ساقة» جمع «سائق» است، قسمت عقب لشكر را ساقه مى گويند. در عرب به ارتش مى گويند «خميس» به اعتبار اين كه ارتش در گذشته پنج قسمت داشت: (1)«مقدمة الجيش» قسمتى كه جلودار بود، «ميمنة» قسمت طرف راست، «ميسرة» قسمت طرف چپ، «قلب» قسمتى كه در وسط بود، «ساقة» قسمتى كه در عقب لشكر بود. و اين قسمت به يك حساب نقشش از همه بيشتر بود؛ زيرا اوّلاً: مانع از فرار ارتش مى شدند، و ثانياً: مداوا و حمل مجروحين و واماندگان از جنگ به عهدۀ اين قسمت بود، و ثالثاً: كليۀ تداركات ارتش از آذوقه و وسايل جنگى به عهدۀ اينها بود. ضمير «ها» در كلمۀ «ساقتها» و «حذافيرها» به گفتۀ ابن أبى الحديد به جاهليتى كه مفهوم از كلام حضرت على است برمى گردد.

اما اين كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد من در ساقۀ ارتش جاهليت بودم، نه به اين معناست كه من جزء لشكر جاهليت و كفر بودم، بلكه به اين معناست كه من ارتش جاهليت را سوق مى دادم و مى راندم كه متفرق شوند و حقيقت جاى آن را پر كند.

«حذافير» جمع «حُذْفور» و «حِذْفَار» به معناى جانب است.

خلاصه حضرت مى فرمايد: با تمام وجود و از هر طرف تمامى جاهليت و رسوم آن را متفرق كردم، تا اين كه اين جاهليت با تمام وجودش پشت كرد و فرار كرد، و من در تمامى مبارزات هيچ گونه ترس و ضعفى از خود نشان ندادم.

هدف حضرت على عليه السلام در جنگ جمل

آنچه را حضرت على عليه السلام تا اينجا فرمود مقدّمه اى است براى بيان مطلب بعد، مى خواهد بفرمايد: همان طور كه بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى ريشه كن كردن خرافات و اختلافات و رسوم جاهليت و پياده كردن حق بود، و من هم در تمامى مراحل با

ص: 522


1- - النهاية فى غريب الحديث، ج 2، ص 79.

پيغمبراكرم بودم و براى پياده شدن حق فعاليت داشتم، حالا هم كه براى جنگ جمل مى روم با اين كه طرف من عايشه و طلحه و زبير هستند و مسلمانند، اما من هدفم در اينجا همان هدفى است كه در زمان پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتم، مى خواهم حق را پياده كنم و باطل را از بين ببرم، نه اين كه براى محكم كردن پايه هاى حكومت خودم باشد كه حكومت براى من ارزش يك جفت كفش پاره را هم ندارد، مگر اين كه بخواهم حقّى را پياده كنم و يا باطلى را از بين ببرم. لذا مى فرمايد:

«وَ إِنَّ مَسِيرِي هذا لِمِثْلِها، [فَلَأَبْقَرَنَّ ] فَلَأَنْقُبَنَّ الْباطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ »

(و به درستى كه مسير و هدف من در اين جنگ - جمل - مثل همان جنگهاى اوّل است - هدف حقيقى در هر دو يكى است - قطعاً من باطل را مى شكافم تا اين كه حق از پهلويش در بيايد.)

«فَلَأَنْقُبَنَّ » يعنى قطعاً سوراخ مى كنم، و در بعضى از نسخه ها دارد «فَلَأَبْقَرَنَّ » يعنى قطعاً مى شكافم. در اينجا حضرت تشبيه كرده اند حق را به درّ گرانبهايى كه مثلاً حيوانى آن را بلعيده باشد، كه بايد شكم آن را شكافت و آن درّ را بيرون آورد؛ لذا مى فرمايد: من حق و حقيقت را كه در وسط خرافات و دروغها و اوهام و اميال شخصى افراد و خلاصه در دل باطل مخفى شده، با شكافتن شكم باطل آن را از پهلويش در مى آورم.

«مالِي وَ لِقُرَيْشٍ ! وَاللّهِ لَقَدْ قاتَلْتُهُمْ كافِرِينَ ، وَ لَأُقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ ، وَ إِنِّي لَصاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَما أَنَا صاحِبُهُمُ الْيَوْمَ »

(چيست از براى من با قريش! - من با آنها دشمنى ندارم - قسم به خدا جنگيدم با قريش در حالى كه كافر بودند، و امروز هم با آنها مى جنگم چون گرفتار فتنه شده اند، با قريش ديروز برخورد داشتم همان طور كه امروز هم برخورد دارم.)

برخورد و مبارزۀ حضرت على عليه السلام با قريش در گذشته به خاطر آن بود كه

ص: 523

بت پرست بودند، كافر بودند، و امروز هم به خاطر اين است كه دچار فتنه شده اند، گرچه مسلمان هستند اما عليه امام مسلمين به جنگ برخاسته اند و از بُغاة گشته اند، و خداوند در قرآن جنگ با بغاة را واجب فرموده: (وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ ) (1) اگر دو طايفه از مسلمانها با هم جنگ كردند بين آنها اصلاح كنيد، اگر دسته اى بر ديگرى طغيان كرد با او بجنگيد تا به امر خدا باز گردد.

خطبۀ سى و سوّم به نقل عبده تا اينجا تمام شد، ولى در برخى از نسخه هاى نهج البلاغه مثل صبحى صالح و شرح ابن أبى الحديد تتمّه اى دارد:

«وَاللَّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيْشٌ إِلّا أَنَّ اللَّهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ ، فَأَدْخَلْناهُمْ في حَيِّزِنا، فَكانُوا كَما قالَ الْأَوَّلُ :

أَدَمْتَ لَعَمْرِي شُرْبَكَ الْمَحْضَ صابِحاً*** وَ أَكْلَكَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرا

وَ نَحْنُ وَهَبْناكَ الْعَلاءَ وَ لَمْ تَكُنْ *** عَلِيّاً، وَ حُطْنا حَوْلَكَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرا»

(به خدا قسم قريش از ما انتقام نمى گيرد مگر به اين جهت كه خدا از ميان آنان ما را برگزيده است، ولى ما آنان را در كنار خود داخل نموديم پس آنان همچون گفتۀ شاعر گشتند: به جان خود سوگند كه هر صبح از شير خالص صاف نوشيدى و از غذاى لذيذ و چرب خوردى، ما به تو بزرگوارى بخشيديم در حالى كه بزرگى نداشتى و در اطراف تو با اسبها و سرنيزه ها از تو نگهدارى كرديم.)

«محض» به معناى شير خالص صاف است؛ «صابح» به معناى غذاى صبحانه، و «مقشّرة» به معناى خرمايى است كه پوست و هستۀ آن از آن جدا شده باشد؛ «بُجر» هم به معناى زياد و خوب، «جُرد» جمع «أجرد» به معناى اسبهاى مو باريك، و «سُمر» جمع «أسمر» به معناى سرنيزه هاست.9.

ص: 524


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 9.

ضمناً خطبۀ صد و چهارم نهج البلاغه هم با اين خطبه از نظر مضمون يكى است، اما چون مزايايى دارد آن را در اينجا مى آوريم.

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام وَ قَدْ تَقَدَّمَ مُختارُها بِخِلافِ هذِهِ الرِّوايَةِ :

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتاباً، وَ لا يَدَّعِي نُبُوَّةً وَ لا وَحْياً، فَقاتَلَ بِمَنْ أَطاعَهُ مَنْ عَصاهُ ، يَسُوقُهُمْ إِلى مَنْجاتِهِمْ ، وَ يُبادِرُ بِهِمُ السَّاعَةَ أَنْ تَنْزِلَ بِهِمْ ، يَحْسَرُ الْحَسِيرُ، وَ يَقِفُ الْكَسِيرُ، فَيُقِيمُ عَلَيْهِ حَتَّى يُلْحِقَهُ غايَتَهُ ، إِلَّا هالِكاً لا خَيْرَ فِيهِ ، حَتَّى أراهُمْ مَنْجاتَهُمْ ، وَ بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ ، فَاسْتَدارَتْ رَحاهُمْ ، وَ اسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ ، وَ ايْمُ اللّهِ لَقَدْ كُنْتُ فِي ساقَتِها حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذافِيرِها، وَ اسْتَوْسَقَتْ فِي قِيادِها، ما ضَعُفْتُ ، وَ لا جَبُنْتُ ، وَ لا خُنْتُ ، وَ لا وَهَنْتُ ، وَ ايْمُ اللّهِ ، لَأَبْقَرَنَّ الْباطِلَ حَتَّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ »

شرح اين خطبه به روايت ديگر (خطبۀ 104)

«وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام وَ قَدْ تَقَدَّمَ مُختارُها بِخِلافِ هذِهِ الرِّوايَةِ »

(از جمله خطبه هاى حضرت على عليه السلام است و قبلاً گذشت مختار خطبه به خلاف اين نقل.)

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتاباً، وَ لا يَدَّعِي نُبُوَّةً وَ لا وَحْياً»

(اما بعد از حمد و ثناى خداوند، به درستى كه خداوند منزّه از هر عيب و نقصى برانگيخت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را در حالى كه نبود هيچ يك از عرب كه كتاب آسمانى بخواند، و نبود هيچ كس هم كه ادّعاى پيغمبرى و وحى كند.)

ص: 525

نه به اين معنا كه خودشان ادّعاى نبوّت نداشتند بلكه به اين معنى كه نمى گفتند پيغمبرى از طرف خدا براى ما آمده، مى گفتند لات و هبل خداى ما هستند، كار به جايى رسيده بود كه به وسيلۀ خرما بتى درست مى كردند و در مقابل او سجده مى كردند، بعد هر وقت گرسنه مى شدند خدا را مى خوردند تا وقتى دوباره خرما پيدا كنند و خدايى بسازند!

«فَقاتَلَ بِمَنْ أَطاعَهُ مَنْ عَصاهُ »

(پس پيغمبراكرم به وسيلۀ افرادى كه مطيعش بودند با كسانى كه معصيت و نافرمانى او را مى كردند مبارزه و جهاد كرد.)

هدف اسلام از جهاد دفاع از توحيد و عدالت است نه كشورگشايى، براى توضيح بيشتر به شرح خطبۀ بيست و هفتم مراجعه كنيد.

به هرحال هدف پيامبر از اين جهاد نجات مستضعفين و محرومين و توحيد و عدالت بود نه كشورگشايى، مى خواست مردم را به سرمنزل مقصود برساند، و سرمنزل مقصود وصول به خداست، در حديثى قدسى مى فرمايد: «يابن آدم خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلي» اى فرزند آدم من همۀ اشياء را براى تو خلق كردم و تو را براى خودم.

«يَسُوقُهُمْ إِلى مَنْجاتِهِمْ ، وَ يُبادِرُ بِهِمُ السَّاعَةَ أَنْ تَنْزِلَ بِهِمْ »

(پيامبر مى خواست مردم را سوق دهد به محل نجاتشان، و عجله داشت تا قبل از اين كه ساعت - يعنى مرگ يا قيامت - بر آن مردم فرود آيد از گمراهى نجاتشان دهد.)

پيامبراكرم آن قدر در نجات مردم از گمراهى شتاب داشت كه خدا در قرآن خطاب به آن حضرت مى فرمايد: (لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ ) (1) اى پيغمبر شايد تو3.

ص: 526


1- - سورۀ شعراء (26)، آيۀ 3.

دارى خودت را به هلاكت مى اندازى براى اين كه چرا ايمان نمى آورند. پيغمبر تلاش مى كرد كه مبادا يك فرد جهنمى شود، مى خواست پيروان حق را بيشتر كند.

«يَحْسَرُ الْحَسِيرُ، وَ يَقِفُ الْكَسِيرُ، فَيُقِيمُ عَلَيْهِ حَتَّى يُلْحِقَهُ غايَتَهُ ، إِلَّا هالِكاً لا خَيْرَ فِيهِ ، حَتَّى أراهُمْ مَنْجاتَهُمْ ، وَ بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ »

(خسته اى در وسط راه باز مى ماند، و شكسته پايى متوقّف مى شود، پس پيامبراكرم بر بالين او مى ايستد تا او را به هدفش برساند، مگر آدمى كه هلاك شده و در او خيرى نيست، تا اين كه به آنها محل نجاتشان را نشان داد، و آنها را در منزلگاهشان جاى داد.)

قافلۀ انسانها براى سير الى اللّه خلق شده اند، هدف سير الى اللّه است: (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) (1)- بحارالأنوار، ج 20، ص 21 و 117.(2) ما از خدا شروع شده ايم و به خدا رجوع مى كنيم. حال اگر كسى در اين قافلۀ بشرى كه بايد به سوى خدا سير كند خسته شود و يا پايش بشكند، پيامبر بالاى سرش مى ايستد تا او را راه برد و به قافله برساند. اينها همه تشبيه است براى بيان اين مطلب كه پيامبراكرم با تمام وجود براى هدايت مردم مى كوشيد، و حتى كسانى را كه از روى نادانى و جهالت هدايت نشده بودند پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم باز آنها را هدايت مى كرد تا به سرمنزل مقصود برسند.

در تاريخ نقل كرده اند وقتى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مردم را نصيحت مى كرد و آنها سنگ زدند و پيشانى حضرت را شكستند و خون جارى شد فرمودند:

«اللّهمَّ اهْدِ قَوْمي فَإنَّهُم لا يَعْلَمونَ »(2) خدايا قوم مرا هدايت كن، اينها نمى دانند و جاهل اند. پيغمبر رحمة للعالمين است، مظهر رحمت حق است؛ او مى خواهد همه را هدايت كند حتى معاندين را مى خواهد از منجلاب و گردابها نجات دهد، مگر آدمى كه هلاك شده و خير در او نيست، يعنى ديگر قابل هدايت نيست، كه خدا مى فرمايد: (ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ7.

ص: 527


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 156.

يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ) (1) آنها را رها كن بخورند و لذّت ببرند و آنها را آرزوها سرگرم كند كه به زودى عاقبت كار خويش را خواهند دانست. خلاصه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هدايت عرب كوشش كرد تا اين كه به آنها محل نجاتشان را بنماياند و آنها را به منزلگاهشان و به سرمنزل مقصود برساند.

«فَاسْتَدارَتْ رَحاهُمْ ، وَ اسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ »

(پس به چرخش افتاد آسياب آنها، و مستقيم شد سرنيزه هايشان.)

اينها استعاره است، يعنى اوضاعشان رو به راه شد و قدرتمند شدند.

«وَ ايْمُ اللّهِ لَقَدْ كُنْتُ فِي ساقَتِها حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذافِيرِها، وَ اسْتَوْسَقَتْ فِي قِيادِها، ما ضَعُفْتُ ، وَ لا جَبُنْتُ ، وَ لا خُنْتُ ، وَ لا وَهَنْتُ »

(و به خدا قسم من در عقب لشكر جاهليت بودم تا آنها را متفرق كنم، تا اين كه جاهليت پشت كرد به تمامى جوانبش و متفرق شد، و اينها را منظم تحت فرماندهى واحد قرار دادم، نه هرگز ضعيف شدم، و نه ترسيدم، و نه خيانت كردم، و نه سست شدم.)

«استيساق» به معناى منظم كردن، و «قياد» به معناى افسار است. شايد معناى كلام حضرت اين باشد كه ما جاهليت متفرق را جمع كرديم و آنها را زير بار اسلام آورديم تا هر كسى روى مرز خودش باشد.

شايد هم اين گونه باشد كه پيغمبراكرم به منزلۀ قائد جمعيت بوده، و على عليه السلام به منزلۀ سائق بوده كه عقب جمعيت را مى رانده است، آن كسى كه از عقب مى راند اگر افرادى بخواهند متفرق شوند آنها را جمع مى كند تا در مسير قائد قرار گيرند.

«وَ ايْمُ اللّهِ ، لَأَبْقَرَنَّ الْباطِلَ حَتَّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ »

(و به خدا قسم كه دل باطل را مى شكافم تا حق را از پهلويش خارج كنم.)3.

ص: 528


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 3.

در خطبۀ سى و سوّم قبل از اين قسمت از بيان حضرت على عليه السلام اين جمله بود:

«وَ إِنَّ مَسِيرِي هذا لِمِثْلِها» كه با توجّه به اين جمله عرض كرديم كه حضرت مى فرمايد:

من در جنگ جمل همان هدفى را تعقيب مى كنم كه در زمان پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده، يعنى هدف من در آن روز حق بوده الآن هم حق است، منتها فرقى كه هست اين است كه در آن زمان با كفّار مى جنگيدم و امروز با كسانى كه ادّعاى اسلام دارند، و حق را در دل اوهام و خرافات مخفى كرده اند، من دل باطل را مى شكافم تا اين كه حق را از آن خارج كنم.

تذكرى به مسئولان در مورد رسيدگى به محرومان

حكومت، تمامى شُعبه هايش از رهبرى گرفته تا بخشدار يك بخش، مسئوليت است؛ و بايد افراد وظيفه و مسئوليت را خوب انجام دهند و به ضعفا بيشتر توجّه كنند.

من به مسئولين تذكر مى دهم الآن كه حكومت اسلامى است به فكر مستضعفين و جنوب شهرى ها باشيد، ما نمى گوييم به فكر شمال شهر نباشيد بلكه مى گوييم به همان اندازه كه آنها مورد نظر و توجّه هستند جنوب شهرى ها و مستضعفين هم مورد توجّه باشند، ما كه مى گوييم حامى مستضعفين هستيم واقعاً بايد به فكر آنها باشيم، فقط حرف و شعار نباشد، بايد دولت افرادى را بفرستد تا كمبودهاى روستاها را شناسايى و آنها را برطرف كنند. بار سنگين جامعه به دوش روستاييان است، توليد دست آنهاست، اگر آنها گندم و سيب زمينى و ميوه و... توليد نكنند شمال شهرى ها و مقامات دولتى و دولتى ها از گرسنگى مى ميرند، بنابراين زحمت را اين بيچاره ها مى كشند آن وقت سوبسيد گوشت و نان و امثال آن را به شهرنشينان مى دهند، و اين مبناى رژيم سابق بوده است كه سوبسيد را به عنوان رشوه به شهرنشينان مى داده تا ساكت باشند، چرا بايد تهرانى گوشت كيلويى پنجاه و شصت تومان بخورد و

ص: 529

روستايى گوشت كيلويى صد و بيست تومان ؟!(1) اگر تهرانى نمى تواند در تهران زندگى كند به روستا برود و كشاورزى كند، اصلاً اين همه آدم براى چه در تهران جمع بشوند؟! شهر بزرگ غلط است، شهر بزرگ برنامۀ استعمار است، بايد بروند در روستاها بيابانهاى خدا را احيا كنند، دامدارى كنند. دولت بايد تصميم بگيرد يا به همه سوبسيد بدهد يا به هيچ كس ندهد.

عدالت اسلامى اقتضا مى كند كه حكومت اسلام مستضعفين و مستكبرين را به يك چشم نگاه كند، نمى گوييم مستكبرين بشر نيستند، آنها را هم بايد از استكبار نجات داد، استكبار هم يك مرضى است، بايد روحيۀ استكبار را از آنها بگيريم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهد.

ص: 530


1- - اين خطبه در تاريخ 1361/12/12 تفسير شده و در آن تاريخ قيمت هر كيلو گوشت كوپنى در قم و تهران حدود پنجاه تومان بود.

درس 81: خطبۀ 34

اشاره

مناسبت و زمان ايراد اين خطبه

سرزنش مردم پيمان شكن و ذلّت پذير

ترس لشكريان حضرت از جهاد

قابل اعتماد نبودن مردم كوفه

بيدارى دشمن و غفلت شما

چگونه گمراهان پيروز مى شوند؟

سستى و عجز كسى كه دشمن را بر خود مسلط كند

على عليه السلام مرد جهاد

حقوق متقابل مردم و حكومت

حقوق ملّت بر والى

حقوق والى بر ملّت

ص: 531

ص: 532

«خطبۀ 34»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام فِي اسْتِنْفارِ النّاسِ إلى أَهْلِ الشّامِ :

«أُفٍّ لَكُمْ ، لَقَدْ سَئِمْتُ عِتابَكُم، أَرَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ عِوَضاً، وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً؟ إذا دَعَوْتُكُمْ إِلى جِهادِ عَدُوِّكُمْ دارَتْ أَعْيُنُكُمْ كَأَنَّكُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِي غَمْرَةٍ ، وَ مِنَ الذُّهُولِ فِي سَكْرَةٍ ، يُرْتَجُ عَلَيْكُمْ حَوارِي فَتَعْمَهُونَ ، فَكَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ ، فَأَنْتُمْ لا تَعْقِلُونَ ، ما أَنْتُمْ لِي بِثِقَةٍ سَجِيسَ اللَّيالِي، وَ ما أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمالُ بِكُمْ ، وَ لا زَوافِرُ عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ ، ما أَنْتُمْ إِلَّا كَإِبِلٍ ضَلَّ رُعاتُها، فَكُلَّما جُمِعَتْ مِنْ جانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ، لَبِئْسَ - لَعَمْرُ اللّهِ - سَعْرُ نارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ ، تُكادُونَ وَ لا تَكِيدُونَ ، وَ تُنْقَصُ أَطْرافُكُمْ فَلا تَمْتَعِضُونَ ، لا يُنامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ ساهُونَ ، غُلِبَ وَاللّهِ الْمُتَخاذِلُونَ ، وَ ايْمُ اللّهِ إِنِّي لَأَظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغى وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِي طالِبٍ انْفِراجَ الرَّأْسِ . وَاللّهِ إنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ يَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ وَ يَفْرِي جِلْدَهُ ، لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ ، ضَعِيفٌ ما ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوانِحُ صَدْرِهِ ، أَنْتَ فَكُنْ ذاكَ إِنْ شِئْتَ ، فَأَمَّا أَنَا فَوَ اللّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ تَطِيرُ مِنْهُ فَراشُ الْهامِ ، وَ تَطِيحُ السَّواعِدُ وَ الْأَقْدامُ ، وَ يَفْعَلُ اللّهُ بَعْدَ ذَلكَ ما يَشاءُ.

أَيُّهَا النَّاسُ ، إنَّ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً، وَ لَكُمْ عَلَيَّ حَقٌّ ؛ فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَيَّ فَالنَّصِيحَةُ لَكُمْ ، وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ ، وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلا تَجْهَلُوا، وَ تأْدِيبُكُمْ كَيْما تُعَلَّمُوا، وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ ، فَالْوَفاءُ بِالْبَيْعَةِ ، وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ ، وَ الْإِجابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ ، وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ »

ص: 533

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سى و چهارم از نهج البلاغۀ عبده است؛ قبلاً گفتيم كه در طول خلافت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سه جنگ به ايشان تحميل شد: يكى جنگ جمل كه به وسيلۀ طلحه و زبير و عايشه به حضرت تحميل شد، دوّم جنگ صفّين بود كه به حكميّت منتهى شد امّا با حيلۀ عمروعاص و نادانى ابوموسى جنگ به سود معاويه تمام شد، سوّم هم جنگ نهروان بود كه به وسيلۀ خوارج به آن حضرت تحميل گرديد.

مناسبت و زمان ايراد اين خطبه

«و مِن خُطبةٍ لَهُ عليه السلام فِي اسْتِنْفارِ النّاسِ إلى أَهْلِ الشّامِ »

(و از جمله خطبه هاى آن حضرت است در كوچ دادن مردم به طرف اهل شام.)

بعد از آن كه نتيجۀ حكميّت در جنگ صفّين به نفع معاويه تمام شد، معاويه تعدّيات زيادترى را عليه حكومت حضرت امير عليه السلام شروع كرد، و افرادى را براى آشوبگرى به مناطقى كه در قلمرو حكومت آن حضرت بود مى فرستاد، از اين رو حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از اتمام جنگ نهروان مردم را ترغيب به جنگ با معاويه فرمود، ولى مردم بهانه جويى مى كردند و بيش از همه اشعث بن قيس سخنگوى مخالفين بود، اينها مى گفتند ما تازه از جنگ برگشته ايم و اين همه مجروح داريم، گرفتاريم، هوا سرد است، بگذاريد وقتى هوا گرمتر شود! حضرت على فرمودند: سردى هوا فقط براى شماست يا براى لشكر معاويه هم هوا سرد است ؟ اگر هوا براى شما سرد است براى آنها هم سرد است، در حقيقت حضرت مى خواستند فرصت را از معاويه بگيرند و او نتواند روز به روز پيشرفت بيشترى بكند.

هرچه حضرت اصرار مى فرمودند آنها بهانۀ بيشترى مى آوردند، و از جمله مى گفتند: برويم كوفه يك نفسى تازه كنيم، يك سرى به اهل و عيالمان بزنيم،

ص: 534

جراحاتمان بهتر شود، آمادگى بيشترى پيدا كنيم و... تا اين كه حضرت هم ديدند اينها بهانه گيرى مى كنند و جنگ با اجبار هم فايده اى ندارد، به طرف كوفه حركت كردند و وقتى به نخيله كه نزديكى كوفه است رسيدند لشكرگاه قرار دادند و فرمودند همگى يك مرتبه وارد كوفه نشويد، هر چند نفر برويد سرى بزنيد و برگرديد بعد يك عدّۀ ديگر بروند، تا جمع لشكر باقى بماند و همگى از همين جا براى جنگ با معاويه حركت كنيم، ولى وقتى ديدند مردم رفتند و يك عده اى ديگر نيامدند، حضرت خطبۀ سى و چهارم را ايراد فرمودند.

البتّه در اين كه آيا اين خطبه را در نخيله ايراد كرده اند(1) يا در همان نهروان و يا در كوفه، محل اختلاف است. گرچه مشهور اين است كه خطبه در نهروان ايراد شده، و سيّد رضى رحمه الله هم مدّعى شده كه حضرت اين خطبه را در نهروان ايراد كرده اند؛ ولى بعضى گفته اند بعد از آن كه حضرت آنها را مكرراً براى جهاد تشويق مى فرمود و آنها بهانه مى آوردند، حضرت اين خطبه را براى جلوگيرى از بهانه آوردن آنها ايراد فرموده است، در نتيجه حضرت در آن وقت در كوفه بوده اند.

سرزنش مردم پيمان شكن و ذلّت پذير

«أُفٍّ لَكُمْ ، لَقَدْ سَئِمْتُ عِتابَكُم، أَرَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ عِوَضاً، وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً؟»

(افّ و پريشانى بر شما باد، عتاب كردن شما مرا خسته كرده، آيا به زندگى دنيا عوض از آخرت راضى شده ايد؟ و آيا به جاى عزّت و سربلندى به ذلّت و خوارى راضى هستيد؟)

وقتى كه حضرت مى بينند اين مردم در امر دفع دشمن كوتاهى مى كنند شروع به

ص: 535


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 193؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 73؛ و شرح ابن ميثم، ج 2، ص 77 نقل مى كنند كه اين خطبه در نخيله ايراد شده است.

ايراد اين خطبه مى فرمايند: «أُفّ لكم» افّ بر شما باد؛ «أُفّ » را گفته اند اسم فعل است به معناى «اتضجّر» يعنى من از شما ناراحت هستم؛ ولى من بارها گفته ام كه «أُفّ » اسم صوت است، همين كه خودمان در فارسى مى گوئيم «اُه» يا «وَه» اين «أُفّ » در عربى است، با گفتن «أُفّ » به طرف مى فهمانيم كه من از تو ناراحت هستم، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اينجا فرموده اند: «أُفّ لكم» يعنى «وَه، شما هم براى من نيرو شديد؟» در حقيقت حضرت نسبت به آنها اظهار ناراحتى مى كنند و بعد مى فرمايند:

«لقد سئمت عتابكم» من از عتاب شما و از اين كه هى گفتم و شما بى اعتنايى كرديد و بهانه آورديد خسته شدم

«أَرَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ عِوَضاً» آيا شما در عوض آخرت به همين زندگى دنيا راضى هستيد؟ «و بالذّلّ من العزّ خلفاً» و آيا در عوض عزّت به ذلّت تن داده ايد و راضى شده ايد؟! يعنى حاضريد كه عزّت اسلامى و استقلالتان را با ذلّت رفتن زير بار معاويه و افراد او عوض كنيد؟

ترس لشكريان حضرت از جهاد

«إذا دَعَوْتُكُمْ إِلى جِهادِ عَدُوِّكُمْ دارَتْ أَعْيُنُكُمْ كَأَنَّكُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِي غَمْرَةٍ ، وَ مِنَ الذُّهُولِ فِي سَكْرَةٍ »

(هر وقت شما را به جنگ با دشمن خودتان دعوت مى كنم، چشمهايتان مى چرخند مثل اين كه در گرداب مرگيد و از پريشانى حواس مدهوش گشته ايد.)

«دارت» از مادّۀ «دَوَران و دور» است يعنى دور مى زند. «غمرة» به معناى گرداب و كنايه از سختى است، يعنى سختى مرگ. «ذهول» به معناى غفلت و گيجى و پريشانى حواس، و «سكرة» به معناى مستى است.

مى فرمايند: وقتى شما را براى جنگ با دشمنانتان دعوت مى كنم، چشمهايتان در حدقه مى چرخند، مثل آن وقتى كه در گرداب مرگ فرو رفته ايد و از ترس مرگ

ص: 536

چشمانتان در حدقه دور مى زنند.

«وَ مِنَ الذُّهُولِ فِي سَكْرَةٍ » و مثل اين كه شما از پريشانى حواس در مستى هستيد. عاقبتِ كارِ اين سستى و ايستادگى نكردن در مقابل معاويه ذلّت و بدبختىِ هميشگى است، خيال نكنيد اگر معاويه بيايد برايتان خوب مى شود و به همۀ شما پول مى دهد، به چند نفر پول مى دهد ولى بقيه را قلع و قمع مى كند.

«يُرْتَجُ عَلَيْكُمْ حَوارِي فَتَعْمَهُونَ ، فَكَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ ، فَأَنْتُمْ لا تَعْقِلُونَ »

(از پاسخ سخنانم در مى مانيد پس سرگردان مى شويد، گويا قلبهاى شما گرفتار جنون است، پس تعقل نداريد.)

«يرتج» به معناى «يغلق» يعنى بسته مى شود. «حوار» از «محاورة» به معناى ردّ و بدل كردن سخن است؛ يعنى وقتى سخن از جنگ مى شود سخن گفتن شما با من هم قطع مى شود و نمى توانيد با من صحبت كنيد. «فتعمهون» پس در حالت سرگردانى مى گذرانيد

«فَكَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ » پس مثل اين كه قلبهاى شما قاطى شده. «مألوس» از مادّۀ «ألس» به معناى قاطى و مخلوط شدن است؛ «فأنتم لاتعقلون» پس وقتى در چنين سرگردانى فرو برويد ديگر قدرت تعقل نداريد، مثل اين كه در يك حالت تحيّر و جنونى فرو رفته ايد كه نمى توانيد فكر كنيد.

قابل اعتماد نبودن مردم كوفه

«ما أَنْتُمْ لِي بِثِقَةٍ سَجِيسَ اللَّيالِي، وَ ما أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمالُ بِكُمْ ، وَ لا زَوافِرُ عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ »

(شما هيچ گاه براى من محل وثوق و اطمينان نيستيد، و شما يك ستونى كه بتوان بر آن تكيه نمود نمى باشيد، و يارى دهندگان عزّت نيستيد كه به شما احتياج پيدا شود.)

«سجيس» از مادّۀ «سجس» به معناى ظلمت و تيرگى شب است، و «سجيس

ص: 537

اللّيالي» به معناى تاريكى و تيرگى شب است و منظور از آن هميشگى است؛ يعنى شما براى من هيچ گاه مورد اعتماد نيستيد، و اين مورد اعتماد نبودن شما مثل تاريكى شب طولانى است؛ يعنى خلاصه با اين وضع و برخورد كه شما داريد هيچ وقت براى من قابل اعتماد نيستيد؛ «وَ ما أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمالُ بِكُمْ » و شما مانند آن ستون محكمى كه انسان به آن تكيه مى كند، آن گونه محكم نيستيد كه بتوان به وسيلۀ شما دشمن را نابود كرد؛ «وَ لا زَوافِرُ عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ »، «زوافر» جمع «زافرة» به معناى سر و صدا است، به معناى حمله هم هست، و كسى هم كه بار انسان را بكشد مى گويند: «زفر عنه» يعنى از او دفاع كرد، بار او را به دوش كشيد؛ بنابراين عشيرۀ انسان، دوستان انسان، ارتش و لشكرى كه از انسان فرمان مى برند «زوافر» انسان هستند؛ اينجا حضرت على مى فرمايد: شما انسانهايى كه بشود به شما احتياج داشت نيستيد، و چون انسانهاى پشت كار دارى نيستيد انسان به شما احتياج ندارد.

«ما أَنْتُمْ إِلَّا كَإِبِلٍ ضَلَّ رُعاتُها، فَكُلَّما جُمِعَتْ مِنْ جانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ، لَبِئْسَ - لَعَمْرُ اللّهِ - سَعْرُ نارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ »

(شما مانند شترانى هستيد كه ساربانانشان نباشند، هرگاه جمع شوند از سويى، از سوى ديگر پراكنده مى شوند - قسم به بقاى خدا - شما براى برافروخته شدن آتش جنگ بد مردمى هستيد.)

اگر نيروهايى باشند كه دلهايشان با هم نباشد و هر كدام عقيده و مرامى داشته باشند و بخواهند دنبال حرف و عقيدۀ خودشان بروند، اين نيروها كارى از پيش نمى برند، و چنين نيرويى را حضرت به گلۀ شترى تشبيه فرموده كه هر كدام از طرفى مى روند و وقتى صاحب آنها نباشد بالاخره جمع شدنى نيستند، بعد هم فرموده اند: «لبئس لعمر اللّه سعر نار الحرب انتم» يعنى با اين وضعيّت و سستى كه شما داريد، به بقاى خدا سوگند براى روشن كردن زبانۀ جنگ بد مردمى هستيد. «لعمراللّه» به معناى جان خداست، ولى به اين معنا نيست كه خدا مثل افراد بشر جسم و جان داشته باشد، لذا در

ص: 538

معناى كلام مى گوييم: به بقاى خداوند سوگند. «سَعْرُ نارِ الْحَرْبِ » به معناى آتش گيرانۀ جنگ است، و مقصود از آن نيرويى است كه در همان مرحلۀ اوّل حمله مى كند و سرنوشت جنگ را تعيين مى كند، مقصود حضرت اين است كه يك چنين نيرويى ندارم و شما براى چنين كارى خوب مردمى نيستيد.

بيدارى دشمن و غفلت شما

«تُكادُونَ وَ لا تَكِيدُونَ ، وَ تُنْقَصُ أَطْرافُكُمْ فَلا تَمْتَعِضُونَ ، لا يُنامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ ساهُونَ »

(دشمنان به شما مكر و حيله مى كنند ولى شما مكر نمى كنيد، بلاد و شهرهاى اطراف شما به جهت قتل و غارت نقصان مى پذيرند و شما غضب نمى كنيد، دشمنان شما نمى خوابند ولى شما در خواب غفلت هستيد.)

بر شما مكر و حيله مى شود و دشمنان شما به شما مكر و حيله مى زنند ولى شما مكر و حيله نمى زنيد. دربارۀ جنگ گفته اند: «الحرب خدعة» جنگ خدعه است، بايد در مقابل مكر و حيله هاى دشمن مكر و حيله كرد و نقشۀ دشمن را نقش بر آب نمود، معاويه با نيرنگ و حيله پيش مى رود، ابوموسى را با مكر و حيله فريب دادند، امّا شما هيچ به فكر مكر و حيله نيستيد؛ «تُنْقَصُ أَطْرافُكُمْ » به وسيلۀ شبيخونهاى معاويه و لشكر او اطراف شما نقص و كمبود پيدا مى كند، بلاد شما را يكى پس از ديگرى از شما مى گيرند «فَلا تَمْتَعِضُونَ » ولى شما به غيرتتان برنمى خورد كه غضب كنيد و برويد از آنها پس بگيريد؛ راحت نشسته ايد و در فكر دشمن نيستيد. «لاينام عنكم» از شما خوابش نمى برد؛ از آن ترس و وحشتى كه از شما دارد و شما را مزاحم منافع خود مى داند خواب نمى رود و هميشه بيدار است و شما را زير نظر دارد. «وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ ساهُونَ » امّا شما در حالت غفلت و سهو و فراموشى اوقات را مى گذرانيد. نيروهايى

ص: 539

كه يك دل و يك زبان نباشند در مقابل دشمن نيرومند نيستند و ضربه پذير و آسيب پذيرند، و از طرفى به فكر دفع دشمن هم نيستند.

چگونه گمراهان پيروز مى شوند؟

«غُلِبَ وَاللّهِ الْمُتَخاذِلُونَ ، وَ ايْمُ اللّهِ إِنِّي لَأَظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغى وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِي طالِبٍ انْفِراجَ الرَّأْسِ »

(به خدا سوگند آنها كه يكديگر را فروگذارند مغلوب مى باشند، و به خدا سوگند به گمانم مى رسد وقتى آتش جنگ بالا گيرد و معركۀ مرگ گرم شود، شما هم مانند جدا شدن سر از بدن، از فرزند ابوطالب جدا مى شويد.)

«متخاذلون» در مقابل «متناصرون» است، «متخاذلون» يعنى كسانى كه همديگر را رها مى كنند، و «متناصرون» يعنى كسانى كه همديگر را يارى مى كنند.

«وَ ايْمُ اللّهِ إِنِّي لَأَظُنُّ بِكُمْ » بعد از اين كه حضرت على بارها آنها را براى جنگ تحريك كردند و آنها توجّه نمى كردند مى فرمايند: به خدا سوگند من به شما چنين گمان مى برم كه

«أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغى » اگر آتش جنگ شديد شد و تنور كشتار و مرگ افروخته شد على بن ابيطالب را رها مى كنيد.

«حمس» به معناى اشتداد و شدّت پيدا كردن است. «وغى» به معناى سر و صدا است؛ يعنى اگر سر و صدا زياد شد، كه كنايه از بالا گرفتن جنگ است. «و استحرّ الموت» و داغ شد تنور مرگ، «استحرّ» از مادّۀ حرارت است، يعنى داغ شدن تنور جنگ، يعنى ديگر كُشت و كشتار در جنگ بالا گرفت كه مرگ برايتان نمايان شد؛

«قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِي طالِبٍ » آن وقت شما از فرزند ابوطالب جدا مى شويد.

حضرت در اين جمله مى خواهند به آنها بفرمايند: شما كه با اين زور حاضر به جنگ مى شويد و تمايل قلبى نداريد، اگر آتش جنگ بالا گرفت و تنور مرگ داغ شد فرزند

ص: 540

ابوطالب را رها مى كنيد، از فرزند ابوطالب جدا مى شويد، «انْفِراجَ الرَّأْسِ » مانند جدا شدن سر از بدن.

سستى و عجز كسى كه دشمن را بر خود مسلط كند

«وَاللّهِ إنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ يَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ وَ يَفْرِي جِلْدَهُ ، لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ ، ضَعِيفٌ ما ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوانِحُ صَدْرِهِ »

(به خدا سوگند انسانى كه دشمن را بر خود متمكّن سازد به گونه اى كه او گوشت انسان را بخورد و استخوانهاى او را بشكند و پوست او را پاره پاره كند، عجز اين انسان بزرگ است، و آن دلى كه در سينۀ اوست سست و ضعيف است.)

«يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ » يعنى دشمن را بر خود مسلط كند. «يعرق» از مادّۀ «عرق» و به معناى «اَكَلَ » است؛ يعنى آن كسى كه دشمن خود را بر خود مسلط كند و آن دشمن «يَعْرُقُ لَحْمَهُ » گوشت او را بخورد «وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ » و استخوان او را خُرد كند «وَ يَفْرِي جِلْدَهُ » و پوست اين آدم را جدا كند، «لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ » يك چنين آدمى عاجز است و عجز و ناتوانى او هم خيلى بزرگ است

«ضَعِيفٌ ما ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوانِحُ صَدْرِهِ » و يك چنين آدمى آنچه را كه در سينۀ خود جا داده ضعيف است؛ مى خواهند بفرمايند كه چنين آدمى از يك تصميم و ارادۀ قوى برخوردار نيست. «جوانح» جمع «جانحة» به معناى استخوانهاى سينه است.

على عليه السلام مرد جهاد

«أَنْتَ فَكُنْ ذاكَ إِنْ شِئْتَ ، فَأَمَّا أَنَا فَوَ اللّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ تَطِيرُ مِنْهُ فَراشُ الْهامِ ، وَ تَطِيحُ السَّواعِدُ وَ الْأَقْدامُ ، وَ يَفْعَلُ اللّهُ بَعْدَ ذَلكَ ما يَشاءُ»

ص: 541

(پس تو اگر مايلى مانند اين عاجز كاهل باش، امّا من به حق خدا پيش از اين كه چنين امكانى به دشمن بدهم و متحمّل چنين خوارى بشوم چنان با شمشير مشرفى به او مى زنم كه ريزه استخوانهاى سر او بپرد، و بازوها و قدمهايش قطع شود، و پس از كوشش من اختيار فتح با خداست.)

«فراش الهام» استخوانهاى ريز سر را مى گويند. و «طاح يطيح» به معناى «سقط » مى باشد.

عمده ترين فردى كه در اين مورد بهانه گيرى مى كرد اشعث بن قيس بود، اين شخص در جنگ صفّين هم با ادامۀ جنگ مخالفت مى كرد، و اينجا هم خيلى بهانه گيرى مى كرد، حضرت هم نمى توانست او را طرد كند؛ براى اين كه كوفه از شهرهاى جديدالاحداثى بود كه جنبۀ نظامى هم داشت و معمولاً تركيب يافته از قبايل مختلف بود و در حقيقت ارتش اسلام را قبايل مختلف تشكيل مى داد، و هرگاه مى خواستند مردم را بسيج كنند به همين رؤساى قبايل مى گفتند، او نيز افراد قبيلۀ خود را جمع مى كرد. پس اگر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى خواستند اشعث بن قيس فتنه گر را طرد كنند، در حقيقت يك نفر را طرد نكرده بودند بلكه يك قبيله را طرد مى كردند و همۀ اين قبيله عليه حضرت قيام مى كردند، پس حضرت بايد طورى عمل كند كه رؤساى قبايل عليه ايشان حركت نكنند، به قول معروف بايد خيلى دست به عصا حركت كند، چون قدرت در دست رؤساى قبايل است، از اين رو مى فرمايند:

خوب آقاى اشعث بن قيس «أَنْتَ فَكُنْ ذاكَ إِنْ شِئْتَ » اگر تو دلت مى خواهد دشمن را بر خود مسلط كنى و دوست دارى از دشمن تو سرى بخورى حرفى نيست، البتّه ممكن است غير از اشعث كسان ديگرى هم بوده اند ولى مصداق شاخص مخالفين اشعث بن قيس بوده است، نسخۀ نهج البلاغه هم

ص: 542

كلمۀ اشعث ندارد ولى از اين جهت كه او يكى از مخالفين است مصداق «انت» است،(1) و خلاصۀ سخن حضرت اين است كه اگر تو آزادى و عزّت و شخصيّت نمى خواهى، خودت مى دانى، امّا من شخصاً زير بار نمى روم.

«فَأَمَّا أَنَا فَوَ اللّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ » اگر دلت مى خواهد ضعف نشان بدهى و دشمن بر تو مسلط شود خوب حرفى نيست، امّا من پيش از آن كه يك چنين قدرتى به دشمن بدهم كلّۀ او را با شمشيرى از شمشيرهاى مشرفى مى زنم.

حضرت در اين جمله فرموده اند: «أنَا فَوَاللّهِ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّة» من به خدا سوگند ضرب المشرفية هستم، اين اسناد (حمل مصدر بر اسم ذات) از باب «زيدٌ عدلٌ » است، و «زيدٌ عدلٌ » هم براى مبالغه است؛ يعنى مثل اين كه زيد مجسمۀ عدالت است، و اينجا هم كه حضرت فرموده اند: «انا ضرب»، و نگفته اند «انا ضارب» براى مبالغه است، مى خواهند بفرمايند من يك پارچه ضرب هستم؛ يعنى هيچ امانى به آنها نمى دهم، من يك پارچه زدن هستم، آن هم زدن با مشرفى!

«مشرفية» با ميم مفتوح است، منسوب به مشارف است و مشارف به معناى دهات اطراف شهر است كه سطح آنها بالاتر از سطح شهر باشد؛ يعنى به طورى است كه روى بلندى است و مُشرف بر شهر است. البتّه اين يك اصطلاحى است كه براى روستاهاى كوهستانى و روستايى كه روى بلندى واقع شده است مى گفته اند، و به روستاهاى اطراف يمن و اطراف شام هم مشارف مى گفته اند.

خصوصيّتى كه شمشيرهاى مشارف داشته ظاهراً اين بوده كه از شمشيرهايى كه در شهر مى ساخته اند از جنسِ بهتر و با حدّت و تيزى بيشتر بوده، شايد هم «مشرفيه»2.

ص: 543


1- - نهج البلاغۀ عبده، ج 1، ص 79؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 76 عن الغارات، ج 2، ص 495؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 191؛ شرح ابن ميثم، ج 2، ص 82.

يك محل خاصى بوده كه شمشيرهاى آنجا معروف بوده است. خلاصه مقصود اين است كه من زير بار ننگ و ذلّت نرفته و در اوّلين فرصت با شمشير مشرفى چنان به آنها مى زنم كه: «تَطِيرُ مِنْهُ فَراشُ الْهامِ » استخوانهاى ريز ريز سرشان بپرد؛ وقتى استخوانهاى روى سر خُرد شود، مغز سر آنها هم متلاشى مى شود «وَ تَطِيحُ السَّواعِدُ وَ الْأَقْدامُ » و بازوها و ساقهاى پاهاى آنها هم با اين شمشير قطع مى شود و آنها روى زمين مى افتند و نابود مى شوند. «وَ يَفْعَلُ اللّهُ بَعْدَ ذَلكَ ما يَشاءُ» مى فرمايند: من اين كارها را مى كنم و وظيفه ام را انجام مى دهم حالا اگر خدا نخواهد و در آخر هم معاويه پيروز شود مسألۀ ديگرى است.

انسان بايد در مقابل باطل ايستادگى كند، دفاع از حق يك وظيفه است، امام حسين عليه السلام در مقابل باطل با آخرين فرزندان و ياوران خود ايستاد، آخر هم برحسب ظاهر يزيديان پيروز شدند، ولى آنها به وظيفه عمل كردند، اگر انسان در مقابل باطل ايستادگى كند بر فرض شكست هم بخورد، از اين جهت كه به وظيفۀ خود عمل كرده پيروز است. على عليه السلام مى فرمايند: اين وظيفۀ من است «و يفعل اللّه بعد ذلك ما يشاء» و خدا هم هرچه بخواهد عمل مى كند. آنگاه فرمودند:

حقوق متقابل مردم و حكومت

«أَيُّهَا النَّاسُ ، إنَّ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً، وَ لَكُمْ عَلَيَّ حَقٌّ »

(اى مردم به تحقيق كه من به گردن شما حقّى دارم، شما هم به گردن من حقّى داريد.)

در اين قسمت از سخن خود رابطۀ متقابل امام و مردم را بيان مى فرمايند، فرموده اند: هر يك از والى و مردم به گردن يكديگر حقّى دارند؛ اى مردم من به گردن شما حقّى دارم و شما هم به گردن من حقّى داريد.

ص: 544

حقوق ملّت بر والى

«فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَيَّ فَالنَّصِيحَةُ لَكُمْ ، وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ ، وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلا تَجْهَلُوا، وَ تأْدِيبُكُمْ كَيْما تُعَلَّمُوا»

(امّا حقّ شما بر من اين است كه از خيرخواهى شما دريغ نورزم، و درآمدها و سرمايه هاى شما را افزايش دهم، و سطح آگاهى شما را بالا ببرم تا نادان و نباشيد، و در جهت آموختن آداب و پرورش شما كوشا باشم تا اينكه بياموزيد.)

در مقام بيان حقّ مردم بر امام، چهار مورد را يادآور شده اند؛ يعنى حقوقى كه ملّت بر حاكم، والى و يا امام خود دارند چهار حقّ است: يكى اين كه: «النَّصِيحَةُ لَكُمْ » من خيرخواه شما باشم؛ يعنى از شما دفاع كنم و آنچه را كه مصلحت شماست برايتان انجام دهم.

«وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ » حقّ ديگر اين است كه بيت المال را به نحو وافر بين شما تقسيم كنم؛ «فيء» همان غنائمى است كه مسلمانان بر اثر جنگ و جهاد به دست مى آورده اند، منتها گاهى اوقات بدون جنگ هم غنائمى به دست مى آمد؛ يعنى وقتى كه دشمنان مى ديدند در شرف شكست خوردن هستند مال و اموال خود را مى دادند و صلح مى كردند كه از جملۀ اينها فدك بود، اين گونه درآمدها در اصطلاح احاديث تعبير به «فيء» شده است. «فيء» در لغت عرب به معناى رجوع است، و رجوع يعنى برگشت؛ نكته اى را كه براى تعبير به «فىء» گفته اند اين است كه: خداوند اموال عمومى را از اوّل براى استفادۀ بندگان خوب خود آفريده است، و اين كه اين اموال در دست كفّار قرار گرفته مثل اين است كه اين اموال در دست افراد نا اهل قرار گرفته، و وقتى مسلمانان آن اموال را با جنگ از دست آنها مى گيرند حق خود را از كفّار پس گرفته اند، همين پس گرفتن به معنى رجوع اموال به دست اهل است، مسلمانان حقّ

ص: 545

خود را از كفّار پس گرفتند و حقّ به دست صاحبان حقّ رسيده است، و حالا در مقام توزيع آن فرموده: «وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ » حقّ ديگرى كه ملّت به گردن حاكم دارد اين است كه بيت المال را در حدّ وفور و فراوان بين مسلمانان تقسيم كند. به نظر مى رسد كه در اين جمله طعن و تعريضى بر خلفاى قبلى باشد كه بيت المال را اموال شخصى خود مى دانستند، و مخصوصاً عثمان اين اموال را به هر كسى كه مى خواست بدون حساب بذل و بخشش مى كرد و بسيارى از اين اموال را به افرادى مانند حَكَم و مروان حَكَم مى داد.(1) حضرت على عليه السلام در مقام تقسيم مى فرمايند: اين طور نيست كه هر كسى هر مقدار از اموال بيت المال را به هر نحوى تصاحب كند، بلكه اين اموال بايد به نحو مساوى ميان افراد مسلمان تقسيم شود.

«وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلا تَجْهَلُوا» يكى ديگر از حقوق ملّت كه به گردن امام مسلمين است اين است كه وسايل فراگيرى علم و دانش را براى آنها فراهم كند؛ به طور خلاصه از وظايف امام و پيشوايان مسلمين نشر علم و دانش است، «كَيْلا تَجْهَلُوا» تا اين كه جهل و نادانى از ميان مسلمانان ريشه كن شود، و امروز هم ما در قانون اساسى داريم كه از آموزش ابتدايى تا دانشگاه به عهدۀ دولت است. مقصود حضرت از اين جمله رفع جهل و نادانى و نشر علم و دانش است.

«وَ تأْدِيبُكُمْ كَيْما تُعَلَّمُوا» و در مقام عمل هم مى فرمايند: و بر امام مسلمين ادب كردن مسلمين است؛ در مرحلۀ قبل آموزش را مطرح فرموده و در اين جمله پرورش را مطرح فرموده اند؛ يعنى در مقام عمل تأديب لازم است، اين تأديب براى آن است كه مسلمانان ادب شوند تا مستعدّ تعلّم و سپس عمل گردند، آنچه را بايد بدانند بدانند تا جهل و نادانى به اجبار هم كه هست از ميان برود. در بيان علّت «تأديب» فرموده اند:

«كَيْما تُعَلَّمُوا» كلمۀ «ما» در «كيما» براى نفى نيست، بلكه «ما» زائده است؛ يعنى «كى1.

ص: 546


1- - الغدير، ج 8، ص 286؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 129 تا 161.

تعلّموا» تا اين كه بياموزيد. پس معناى جمله اين است كه: از وظايف امام مسلمين ادب كردن مسلمين است تا زمينۀ تعلّم و عمل آنان فراهم گردد؛ و ممكن است گفته شود جملۀ دوّم تأكيد جملۀ اوّل مى باشد.

حقوق والى بر ملّت

«وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ ، فَالْوَفاءُ بِالْبَيْعَةِ ، وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ ، وَ الْإِجابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ ، وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ »

(و امّا حقّ من بر شما پس وفا كردن شماست بر بيعت، و خيرخواهى در حضور و غياب امام، و اجابت كردن و فرمانبردارى است وقتى شما را مى خوانم، و اطاعت كردن است وقتى شما را امر مى كنم.)

اين قسمت از سخن حضرت در مورد حقّ و يا حقوقى است كه امام به گردن مسلمين دارد. يكى از اين حقوق را وفاى به بيعت گفته اند؛ يعنى مردم و مسلمانان موظفند به آن بيعتى كه با امام كرده اند پايبند باشند. البتّه تكيۀ حضرت در اين مورد روى بيعت است و اين كلام بر معيار مماشات با مردمى است كه روش خلفاى گذشته را ملاك عمل خود قرار داده اند. عقيدۀ ما در خلافت حضرت على عليه السلام اين است كه حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به عنوان خليفۀ بعد از خود تعيين فرموده اند، ولى چون اين حقّ مسلّم در سقيفه غصب شد و ابوبكر را با بيعت پنج نفره و بعد هم با تهديد و ارعاب از ديگران بيعت گرفتن، خليفه نمودند و پس از ابوبكر، عمر و عثمان را هم با بيعت روى كار آوردند، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم بر همين معيار با مردم سخن گفته و فرموده اند: «فَالْوَفاءُ بِالْبَيْعَةِ » يعنى يكى از حقوقى كه حاكم به گردن ملّت دارد اين است كه به آن بيعتى كه با امام كرده اند پايبند باشند.

«وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ » و حقّ ديگر اين است كه خيرخواه امام خود باشند،

ص: 547

خواه در حضور و خواه در غياب او؛ يعنى در هرحال از او دفاع كنند، دوستى او را به دل داشته باشند و از كارى كه ديگران عليه امام مى كنند جلوگيرى كنند.

«وَ الْإِجابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ » وقتى شما را مى خوانم مرا اجابت كنيد؛ «اجابة» به معناى جواب دادن و «ادعو» به معناى خواندن است، اين جمله از جهت معنا نسبت به جملۀ بعد عام است و كليّت دارد، ولى معناى جملۀ بعد خاص است.

«وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ » و حقّ ديگر امام بر ملّت و رعيّت اين است كه وقتى امام دستورى به رعيّت بدهد اطاعت كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 548

درس 82

خطبۀ 35

اشاره

ستايش خداوند

فرجام نافرمانى از رهبرى لايق

نهايت تلاش امام و مخالفت بدخواهان

خطبۀ 36

اشاره به گروههاى مخالف حضرت على عليه السلام و داستان خوارج

هشدار حضرت به خوارج

حكميّت از نظر حضرت على عليه السلام

ص: 549

ص: 550

«خطبۀ 35»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام بَعْدَ التَّحْكيمِ :

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفادِحِ ، وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إِلَّا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ، لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ صلى الله عليه و آله و سلم.

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَيْرَةَ [الْحَسْرَةَ ]، وَ تُعْقِبُ النَّدامَةَ ، وَ قَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكُمْ فِي هذِهِ الْحُكُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ كانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفاةِ ، وَ الْمُنابِذِينَ الْعُصاةِ ، حَتَّى ارْتابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ ، فَكُنْتُ وَ إِيَّاكُمْ كَما قالَ أَخُو هَوازِنَ :

أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرِجِ اللِّوى *** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إَلَّا ضُحَى الْغَدِ»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سى و پنجم از نهج البلاغۀ عبده است. بعد از آن كه آثار پيروزى در جنگ صفّين به نفع على عليه السلام ظاهر شد، معاويه و عمروعاص به دست و پا افتادند و آدمهاى قرآن خوان اهل شام را جلو انداختند، اينها هم قرآن سر دست گرفتند و گفتند قرآن ميان ما حَكَم باشد، از طرفى عده اى از مقدّس مآبهاى لشكر حضرت هم گفتند اينها تسليم هستند و قرآن را حكم قرار

ص: 551

داده اند و ما ديگر نمى جنگيم، حضرت امير عليه السلام به آنها مى فرمود: اين حيله است، آنها دروغ مى گويند و تا لحظاتى ديگر ما به پيروزى مى رسيم، ولى آنها قبول نكردند و خلاصه حضرت را ناچار به قبول حكمين نمودند.

معاويه از سوى خود عمروعاص را حكم قرار داد و حضرت امير عليه السلام هم عبداللّه بن عبّاس را به عنوان حكم معرفى فرمود، امّا همين مقّدس مآبهاى لشكر حضرت على عليه السلام گفتند ابن عبّاس نباشد، على عليه السلام فرمود: ابن عبّاس كسى است كه مى تواند در مقابل حيله گريها و مكّاريهاى عمروعاص بايستد، آنها گفتند: ابن عبّاس از خويشاوندان توست و در اين امر جانبدارى تو را مى كند، كس ديگرى را معرفى كن كه با تو خويشاوندى نداشته باشد، حضرت مالك اشتر را معرفى فرمود، باز هم او را قبول نكردند و بهانۀ ديگرى آوردند و خودشان ابوموسى اشعرى را پيشنهاد كردند، هرچه حضرت دليل آورد كه ابوموسى صلاحيّت اين كار را ندارد و فريب مى خورد، گوش ندادند و اصرار كردند تا سرانجام همين ابوموسى را به حضرت تحميل كردند و نتيجه آن شد كه ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و نتيجۀ حكميّت به نفع معاويه تمام شد.(1)

حضرت از اين لجاجتى كه اصحابش در جلوگيرى از ادامۀ جنگ و تحميل حكمين و سپس تحميل ابوموساى اشعرى به عنوان يكى از دو حكم كرده بودند خيلى نگران و ناراحت شدند و اين خطبه را به مناسبت ايراد فرمودند.

«و مِن خطبةٍ لَهُ عليه السلام بَعْدَ التَّحْكيمِ »

(و از جمله خطبه هاى حضرت است بعد از مسألۀ حكم قرار دادن.)6.

ص: 552


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 228 و 255 و 256.

ستايش خداوند

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفادِحِ ، وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ »

(حمد و سپاس ذات خداوند را سزاوار است، هرچند روزگار بلاى بزرگ و پيشامد بسيار سخت پيش آورد.)

«ال» در «الحمد» براى استغراق است، معناى آن اين است كه همۀ حمد و ثنا مخصوص خداوند است. حضرت مى خواهند بفرمايند: درست است كه شكست خورده ايم ولى به خدا نق نمى زنيم و حمد و ثناى او را به جا مى آوريم. «الحمد للّه» حمد و ثنا مخصوص خداست

«وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفادِحِ » گرچه روزگار مصيبت سنگينى آورده؛ «خطب» يعنى حادثه و مصيبت، و «فادح» به معناى سنگين است. «وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ » يعنى حادثۀ بزرگى براى ما رخ داده است.

واقعاً حادثۀ بزرگ و غم انگيزى است و آيا بزرگتر و غم انگيزتر از اين حادثه هم در تاريخ اسلام رخ داده است كه على عليه السلام با همۀ آن سوابق كه در اسلام دارد بايد كنار برود و معاويه اى كه تا سال هشتم هجرى عليه اسلام و مسلمين جنگ مى كرده(1)

خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امام مسلمين بشود؟ اين مصيبت تا روز قيامت تازه است و مصيبتى به بزرگى آن تا قيامت رخ نخواهد داد، و مصيبت هاى ديگرى هم كه بعد از اين مصيبت به وجود آمده زاييدۀ همين مصيبت است.

«وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إِلَّا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ، لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ »

(و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و شريكى براى او نيست، و با او خداى ديگرى نيست.)

ص: 553


1- - در تاريخ طبرى، ج 2، ص 329؛ و السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 4، ص 43، و ديگر كتب تاريخى آمده كه ابوسفيان و معاويه در سال هشتم هجرت بعد از فتح مكّه مسلمان شدند.

جملۀ «لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ » تأكيد است براى «لا إلهَ إِلَّا اللّهُ »؛ يعنى گواهى مى دهم كه خدايى بجز اللّه وجود ندارد؛ اين اصل كلام است، مقصود حضرت اين است كه بگويند: خدايى بجز اللّه وجود ندارد، بعد جملۀ «وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ » همان معناى «لا إلهَ إِلَّا اللّهُ » را تأكيد مى كند و بعد هم جملۀ «لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ » تأكيد «لا اله الاّ اللّه» است، يعنى هيچ معبودى غير از خداى يگانه وجود ندارد.

«وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستادۀ اوست.)

اين جمله شهادت و گواهى به رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، و عطف است بر جملۀ قبل؛ يعنى «و اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله صلى الله عليه و آله و سلم» و گواهى مى دهم كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ او و رسول اوست.

فرجام نافرمانى از رهبرى لايق

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَيْرَةَ [الْحَسْرَةَ ]، وَ تُعْقِبُ النَّدامَةَ »

(اما بعد، نتيجۀ نافرمانى نصيحت كنندۀ مهربان دانا و باتجربه حسرت و اندوه است، و در پى آن ندامت و پشيمانى است.)

على عليه السلام در اين قسمت راجع به آن بى توجّهى اى كه اصحاب نسبت به حضرت كردند سخن مى گويند، مى فرمايند: بله من يك آدم دلسوز و باتجربه از همان اوّل شما را راهنمايى كردم، از همان اوّل گفتم جنگ را ادامه دهيد، شما گوش نكرديد و فريب قرآنهاى آنها را خورديد، من از آنها شناخت داشتم كه اينها خلاف قرآن حركت مى كنند، امّا شما فريب ظاهر آنها را خورديد، بعد هم كه مرا ناگزير به پذيرفتن حكمين كرديد، من عبداللّه بن عبّاس را تعيين كردم و شما قبول نكرديد، مالك اشتر

ص: 554

را پيشنهاد دادم، او را هم ردّ كرديد، و از پيش خود ابوموساى مغرور و فريب خور را معرفى و تحميل كرديد؛ خوب نتيجۀ آن كارهاى شما همين شد كه مى بينيد

«فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّبِ » پس پشت پا زدن به نصيحت فردى كه هم شفيق و مهربان است و هم دانا و كارآزموده، نتيجه اش اين است كه «تُورِثُ الْحَيْرَةَ » براى انسان حيرت مى آورد.

على عليه السلام نصيحت كننده اى شفيق و مهربان، و دانايى باتجربه و كارآزموده بود. آن حضرت نسبت به افراد و اشخاص شناخت كامل داشت و ابوموسى ها و اشعث بن قيس ها و معاويه و عمروعاص ها را به خوبى مى شناخت، آن حضرت فرد كارآزموده و باتجربه اى بود كه مى دانست ابوموساى مغرور به وسيلۀ عمروعاص حيله باز فريب مى خورد و حيثيّت مسلمانان را به باد مى دهد؛ آنان نصيحت حضرت را در ادامۀ جنگى كه تا پيروزى نهايى چند قدمى بيشتر نمانده بود نشنيدند و به مكر و حيلۀ عمروعاص تن در دادند و قبول حكميّت را به على عليه السلام كه ناصحى شفيق براى آنان بود تحميل كردند، بعد هم وقتى كه حضرت در مقابل عمروعاص ابن عبّاس و مالك اشتر را معرفى فرمود، آنها به مخالفت پرداختند و هر كدام را به بهانه اى ردّ كردند، در جبهۀ حكميّت حضرت را شكست دادند و سپس در حيرت ماندند؛ حضرت هم در كلامشان به همين نكته اشاره فرموده اند: نافرمانى ناصح مشفق

«تُورِثُ الْحَيْرَةَ وَ تُعْقِبُ النَّدامَةَ » نتيجه اش حيرت و پس از آن پشيمانى است.

نهايت تلاش امام و مخالفت بدخواهان

«وَ قَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكُمْ فِي هذِهِ الْحُكُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ كانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ»

(و به تحقيق كه من رأى خود را در اين حكميت برايتان بيان كردم، و خالص نمودم رأى واقعى خود را براى شما، و اى كاش رأى «قصير» اطاعت مى شد.)

ص: 555

مقصود از «هذِهِ الْحُكُومَةِ » همين حكميّتى است كه به حضرت تحميل شد؛ مى فرمايند: من از همان اوّل رأى و نظر خودم را در باب اين حكميت بيان كردم «وَ نَخَلْتُ لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي»، «نخلت» از مادّۀ «نخل» به معناى تصفيه كردن و الك كردن است؛ يعنى رأى و نظرم را براى شما صاف و تصفيه كردم «لَوْ كانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ» و اى كاش دستور «قصير» اطاعت مى شد.

جملۀ «لَوْ كانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ» يك جملۀ معترضه است و به عنوان ضرب المثل بيان شده است، «قصير» نام شخصى است كه اوّل بندۀ زرخريد بوده ولى بعداً آزاد شده و اين جمله از اوست.

داستان او از اين قرار است: جذيمۀ ابرش پادشاه منطقۀ حيره در نزديكى هاى كوفه بوده، و با پادشاه الجزيرۀ معروف درگير شده و او را مى كشد، زبّاء دختر پادشاه الجزيره كه دخترى زيبا و بدون شوهر بود و زمام امور الجزيره را به عهده گرفته بود در فكر انتقام گرفتن از جذيمۀ ابرش برآمد، از اين رو نامه اى به او نوشت كه اگر از من خواستگارى كنى حاضرم با تو ازدواج كنم و آن وقت هر دو مملكت را يكى مى كنيم و يك كشور بزرگ مستقلّى به وجود مى آوريم، خلاصه با اين حرفها جذيمه را به طمع انداخت، او با همين قصير كه غلام آزاد شدۀ او بود مشورت كرد، قصير گفت:

اين كلك است و مواظب باش فريب او را نخورى، جذيمه گفت: او يك نامۀ محبت آميز نوشته و از من دعوت كرده است، قصير گفت: آخر تو پدر او را كشته اى، چطور او حاضر است با كسى كه پدر او را كشته ازدواج كند؟ جذيمه قبول نكرد و براى خواستگارى عازم الجزيره شدند، زبّاء نيز ارتش مجهّزى را به استقبال آنها فرستاد و دستور داده بود جذيمه را بگيرند و كلكش را بكنند. وقتى جذيمه لشكر زبّاء را ديد، قصير به او گفت از وضع اين لشكر پيداست كه به استقبال شما نمى آيند و اگر قصدش عروسى بود بالاخره يك علامت شادمانى در بين آنها بود و اينها قصد سوء

ص: 556

دارند، ولى باز هم جذيمه قبول نكرد و گفت اين خانم نامۀ محبت آميز نوشته است، تا بالاخره او را گرفتند و كشتند؛ و قصير گفت: «لا يُطاعُ لِقَصيرٍ أَمرٌ» گفتۀ قصير اطاعت نمى شود، بعد اين يك ضرب المثل شد كه اگر جذيمه حرف قصير را شنيده و به آن عمل كرده بود به چنين روزى نمى افتاد.(1) حالا حضرت به اين مثل معروف اشاره فرموده و مقصود اين است كه اگر شما ملّت رأى و كلام على عليه السلام را پذيرفته و از آن اطاعت مى كرديد به اين پشيمانى و نگرانى مبتلا نمى شديد.

«فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفاةِ ، وَ الْمُنابِذِينَ الْعُصاةِ ، حَتَّى ارْتابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ »

(پس مرا پيروى نكرديد و مانند مخالفين جفاكار و پيمان شكنان معصيت كار از من نافرمانى كرديد، به گونه اى كه نصيحت كننده در پند خود مردّد گشت، و آتش زنه از آتش بخل ورزيد.)

حضرت فرموده اند شما امر مرا اطاعت نكرديد، با اين كه من خليفۀ مسلمانها بودم و مردم مى بايست از فرمان خليفه اطاعت كنند، شما با من مخالفت كرديد؛ «إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفاةِ » مانند مخالفت كردن مخالفينى كه خشن و ظالم هستند. «جفاة» جمع «جافي» به معناى انسان خشن و ظالم است، و عبارت «إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفاةِ » مفعول مطلق نوعى است، و معناى آن چنين است كه حضرت فرموده: «شما امر مرا امتناع كرديد مانند امتناع كردن مخالفينى كه خشن و ظالم باشند»؛ مخالف دو گونه است:

گاهى كسى با انسان مخالف است ولى در عين حال با انسان با متانت و كرامت و آقايى برخورد مى كند، ولى گاهى در عين مخالفت با خشونت و ظلم و ستم برخورد مى كند، مخالفين حضرت در صفّين از كسانى بودند كه حتّى على عليه السلام را تهديد به مرگ هم مى نمودند و خواسته هاى خود را از اين راه عملى مى كردند، از اين رو حضرت6.

ص: 557


1- - منهاج البراعة، ج 4، ص 87؛ شرح ابن ميثم، ج 2، ص 86.

فرموده اند: «إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفاةِ » سرباز زدن شما از دستورات من مانند سرباز زدن دشمنان سرسخت و ستمگر بود. در برخى شروح «الجُناة» ذكر شده كه جمع «جانى» و به معناى جانى ها مى باشد.

«وَ الْمُنابِذِينَ الْعُصاةِ » و امتناع كردن شما مانند امتناع كردن متمرّدين گناهكار بود.

«منابذين» از مادّۀ «نبذ» به معناى دور اندازنده است. «عصاة» جمع «عاصى» به معناى معصيت كاران است؛ يعنى مانند مخالفين جفاكار حرف و دستور مرا از روى سركشى و معصيت زيرپا گذاشتيد.

«حَتَّى ارْتابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ » آن قدر با من مخالفت كرديد كه نصيحت كننده را هم به شك و ترديد انداختيد. بى گمان على عليه السلام در اوامر و دستورات خود شك و ترديد پيدا نمى كرد، بلكه مقصود اين است كه از بس شما مخالفت كرديد، اگر نصيحت كننده اى غير از من بود بسا در نصايح خود شك و ترديد پيدا مى كرد.

«وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ » و آتش زنه از آتش دادن بخل ورزيد. «ضنّ » به معناى بخل ورزيدن است. «زند» به آن چوبى گفته مى شود كه مثل چوب كبريت آتش گيرانه است.

«بقدحه» يعنى به اين كه آتش را روشن كند. اين هم يك تشبيه است؛ يعنى اگر چنانچه انسان يك نظرى داشت و بعد همه مخالفت كردند، ديگر آدم به فكرش مى آيد كه نمى تواند درست فكر كند و اگر فكر كند و نظر بدهد نظرش درست نيست. البتّه گفتيم كه على عليه السلام چنين نيست كه اشتباه كند يا فكر كند كه اشتباه كرده، ولى بر حسب معمول اين است كه اگر كس ديگرى غير از على عليه السلام باشد به فكرش مى رسد كه نكند من اشتباه كرده ام.

«فَكُنْتُ وَ إِيَّاكُمْ كَما قالَ أَخُو هَوازِنَ »

(پس حكايت ما مانند حكايت آن مرد هوازنى است كه گفته:)

ص: 558

يعنى حالا كه به اينجا رسيديم و شما مخالفت امر مرا كرديد و در نتيجه به اين شكست رسيديم، پس مَثَل من و شما آن چنان است كه شاعر عرب - آن مرد هوازنى - گفته است:

«أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرِجِ اللِّوى *** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إَلَّا ضُحَى الْغَدِ»

(شما را در منعرج اللوى از رأى خود آگاه كردم و رأى و دستورات خود را به شما گفتم ولى شما فايدۀ پند مرا ندانستيد مگر چاشتگاه فردا.)

در اينجا حضرت كار خود و اصحابش را به گفتۀ اين شاعر تشبيه كرده؛ مقصودشان اين است كه شما هم نسبت به دستورات من معصيت كرديد و در آخر به حسرت و حيرت مبتلا شديد.

«خطبۀ 36»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام في تَخْويفِ أَهْلِ النَّهْرَوانِ :

«فَأَنَا نَذِيرُكُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعى بِأَثْناءِ هذَا النَّهْرِ وَ بِأَهْضامِ هذَا الْغائِطِ ، عَلى غَيْرِ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لا سُلْطانٍ مُبِينٍ مَعَكُمْ ، قَدْ طَوَّحَتْ بِكُمُ الدَّارُ، وَ احْتَبَلَكُمُ الْمِقْدارُ، وَ قَدْ كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ هذِهِ الْحُكُومَةِ فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْمُنابِذِينَ ، حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلى هَواكُمْ ، وَ أَنْتُمْ مَعاشِرُ أَخِفَّاءُ الْهامِ ، سُفَهاءُ الْأَحْلامِ ، وَ لَمْ آتِ - لا أَبا لَكُمْ - بُجْراً، وَ لا أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً»

اشاره به گروههاى مخالف حضرت على عليه السلام و داستان خوارج

در موارد ديگر گفته ايم كه حضرت با سه دسته از مخالفين جنگيدند: يك دسته

ص: 559

آنهايى بودند كه جنگ جمل را به راه انداختند و به آنها «ناكثين» گفته مى شود، يعنى كسانى كه بيعت خود را شكستند و با آن حضرت به مخالفت برخاستند، سردستۀ آنها طلحه و زبير بودند كه با تحريك عايشه و به همراه در آوردن او جنگ جمل را به راه انداختند. دستۀ ديگر قاسطين بودند، يعنى كسانى كه ظلم و جور كردند؛ معناى «قسط » هم عدالت و هم جور است و اينجا مقصود جور است و «قاسطين» يعنى ظالمين؛ اينها بانيان جنگ صفّين هستند كه سركردۀ آنها معاويه و عمروعاص بود.

و دستۀ سوّم مارقين يعنى خوارج بودند، «مارقين» جمع «مارق» است و به كسانى گفته مى شود كه در اعتقاد از امام خود جلوتر افتاده اند؛ از اين جهت كه بر امام خود خروج كردند و با او سر جنگ گذاشتند به نام خوارج و از اين جهت كه در تقدّس از امام خود جلو زدند به مارقين مشهور شدند.

در حديثى نقل شده كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند:

«أَيُّهَا النّاسُ إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يقولُ : يَخرُجُ قَوْمٌ مِن أُمَّتي يَقْرَؤونَ القرآنَ لَيسَ قِراءَتُكُم إلى قِراءَتِهِم بِشَيْ ءٍ، و لا صَلاتُكُم إلى صَلاتِهِم بِشَيْ ءٍ، و لا صِيامُكُم إلى صِيامِهِم بِشَيْ ءٍ، يَقْرَؤونَ القرآنَ يَحْسَبونَ أنَّهُ لَهُم و هُوَ عَلَيهِم، لا تُجاوِزُ صَلاتُهُم تَراقِيَهُم، يَمْرُقونَ مِنَ الإسلامِ كَما يَمْرُقُ السَّهْمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ »(1) اى مردم! از رسول خدا شنيدم مى فرمود: قومى از امّت من خروج مى كنند، قرآن مى خوانند و هيچ گاه قرائت شما نسبت به قرائت آنان چيزى نيست، و نماز شما نسبت به نماز آنان چيزى نيست، و روزۀ شما نسبت به روزۀ آنان چيزى نيست، قرآن مى خوانند در حالى كه گمان مى كنند قرآن به نفع آنان مى باشد در صورتى كه به ضرر آنان است، نماز آنان از گردنهاى آنان تجاوز نمى كند - در قلبشان نفوذ نمى كند - از اسلام خارج مى شوند همان گونه كه تير از هدف خارج مى شود و به جاى ديگر اصابت مى كند.9.

ص: 560


1- - صحيح مسلم، ج 2، ص 748، حديث 156؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 119.

اين مضمون حكايت مى كند از تندرويهاى آنان نسبت به مسائل دينى. اين خشكه مقدّسهايى كه گاهى از خود پيغمبر و امام هم مقدّستر مى شدند، به پيغمبر و امام هم اشكال و ايراد مى كردند، اين دسته از مسلمانان از مخلصين على عليه السلام بودند و در جنگهاى جمل و صفّين هم در ركاب آن حضرت بودند و خوب هم مى جنگيدند، امّا بعد از آن كه در جنگ صفّين اصحاب معاويه قرآنها را سر دست بلند كردند و حكميّت قرآن را خواستار شدند و حضرت امير عليه السلام اين كار معاويه را يك حيله و نيرنگ معرفى فرمود، اينها حضرت امير عليه السلام را ناچار به پذيرفتن حكميّت كردند، ولى بعد از آن كه نتيجۀ حكميّت به نفع معاويه شد، دوباره همين افراد كه خود حكميّت را به حضرت تحميل كرده بودند به حضرت اعتراض كردند كه چرا حكميّت را پذيرفته اند و بايد از اين كار خود توبه كنند!

به طورى كه نوشته اند حضرت على عليه السلام در مورد جنگ با خوارج ابن عبّاس را فرستاد تا با آنها صحبت كند، ابن عبّاس با عبداللّه بن كوّاء كه يكى از خوارج بود صحبت كرد كه اگر حرفى دارد با خود حضرت در ميان بگذارد، او كه حتّى در نماز عليه حضرت شعار داده بود مى ترسيد كه حضرت او را بكشد، حضرت پيغام دادند كه ما آدم كش نيستيم و اگر حرف حسابى داريد حاضريم بشنويم، بعد او با ده نفر از افرادش آمدند و حضرت آنها را قانع كردند، آنها هم قانع شدند و نسبت به گذشتۀ خود توبه كردند ولى بقيّۀ خوارج دوازده هزار نفر بودند كه همۀ آنها براى جنگ با حضرت امير عليه السلام اجتماع كرده بودند، باز عبداللّه بن عبّاس جلو رفت و به آنها گفت حرف حسابتان چيست و براى چه آمادۀ جنگيد؟ گفتند ما اشكالاتى داريم و بايد به خود على عليه السلام بگوييم، حضرت فرمودند مطرح كنيد، اينها چهار پنج اشكال داشتند و اشكال مهم آنها همين بود كه چرا حكميّت را قبول كرده اند؟ حضرت به طور مستدل جواب اشكالات را بيان فرمودند و از آن دوازده هزار نفرى كه خود را براى جنگ مهيّا

ص: 561

كرده بودند هشت هزار نفر قانع شدند و توبه كردند، ولى چهار هزار نفر ديگر قانع نشدند و در مقابل حضرت ايستادگى كردند، حضرت هم با آنها جنگيد.(1)

مورّخين شيعه و سنّى نوشته اند كه حضرت امير عليه السلام براى هدايت اين تعداد از مارقين سخنان و نصايح زيادى را بيان فرمودند، و يكى از چيزهايى كه به عنوان اخبار غيبى نسبت به حضرت بيان كرده اند اين است كه حضرت فرمودند: از اين تعداد ده نفر هم سالم نمى ماند و از لشكر ما نيز تعداد ده نفر هم كشته نمى شود، كه پس از پايان جنگ معلوم شد از اصحاب حضرت فقط نه نفر شهيد شده و از مارقين نيز فقط نه نفر باقى مانده بودند، اين نه نفر از جنگ فرار كردند، دو نفر به الجزائر رفتند، دو نفر به سيستان و بلوچستان، دو سه نفر در عمان، بالاخره اين نه نفر متفرق شدند و هر دو نفرى به يك منطقه اى پناه بردند، از آن دو سه نفرى كه به عمان پناه بردند مذهب إباضيه(2) در كشور عمان درست شد كه عمدۀ مردم آن از سلطان قابوس گرفته تا ديگران اباضى هستند، و هر تعداد پيرو خوارج كه در دنيا وجود دارد همگى نتيجۀ همين نه نفر هستند. خطبۀ سى و ششم در نصيحت آن تعداد از خوارج است كه با جوابهاى حضرت قانع نشدند.6)

ص: 562


1- منهاج البراعة، ج 4، ص 133 تا 136؛ و بعض قسمت هاى آن در ابن أبى الحديد، ج 2، ص 265 به بعد مى باشد.
2- - نهج البلاغه، خطبۀ 59؛ و منهاج البراعة، ج 4، ص 136 و 353؛ اباضيه منسوب به عبداللّه بن اباض (م 84 ه . ق) رهبر فكرى اباضيه مى باشد و گفته مى شود از كسانى است كه انديشه و عملكرد خوارج را قبول نداشته و از جمع آنان خارج شده است. (نشأة الحركة الاباضية، دكتر عوض محمّد خليفات، ص 79) اباضيه به شدّت وابستگى خود را به خوارج نفى مى كنند و معتقدند آنان از جمع خوارج خارج شده و با يكى از رهبران بزرگ آنان يعنى نافع بن ازرق درگير شده اند. به هرحال آنچه مسلّم است وى شاگرد عبداللّه بن وهب راسبى خارجى بوده، و شركت وى در جنگ نهروان به سال 37 با على عليه السلام مشخص نيست، گرچه برخى ديدگاههاى خوارج را تأييد نمى كرده امّا بسيارى از تندرويهاى آنان چون تكفير و جنگ با حضرت را تأييد كرده است. (همان مأخذ، ص 84، والفكر السياسى عند الاباضية والزيدية، ص 29 و 36)

«و مِن خطبةٍ لَهُ عليه السلام في تَخْويفِ أَهْلِ النَّهْرَوانِ »

(و از خطبه هاى حضرت است در ترساندن اهل نهروان.)

نهروان رودخانه اى بوده در حدود چهار فرسخى بغداد. و اهل نهروان خوارجى بودند كه در اطراف اين رودخانه براى جنگ با آن حضرت اجتماع كرده بودند.

هشدار حضرت به خوارج

«فَأَنَا نَذِيرُكُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعى بِأَثْناءِ هذَا النَّهْرِ وَ بِأَهْضامِ هذَا الْغائِطِ ، عَلى غَيْرِ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لا سُلْطانٍ مُبِينٍ مَعَكُمْ »

(من شما را مى ترسانم از اين كه صبح كنيد در حالتى كه در ميان اين نهر و در بين اين زمينهاى پست و بلند كشته و افتاده باشيد، بدون اين كه نزد خداى خود دليل و برهان واضحى داشته باشيد.)

«تصبحوا» از «اصبح» و به معناى صبح مى كنيد است. «صرعى» جمع «صريع» به معناى ساقط شده است. «أثناء» جمع «ثِنْى» به معناى وسطها و پيچ و خمهاى اطراف رودخانه است، اين در صورتى است كه متن نهج البلاغه «بِأَثْناءِ هذَا النَّهْرِ» باشد، همچنان كه بيشتر نسخه هاى نهج البلاغه اين طور است، آن وقت به معناى «اطراف» است. معناى جمله چنين مى شود: من شما را مى ترسانم از اين كه در اطراف اين رودخانه ريخته شده باشيد؛ مقصود حضرت اين است كه اگر ايستادگى كنيد و بجنگيد، نتيجه اش اين مى شود كه بدنهاى بى روح شما در اطراف اين رودخانه ريخته باشد.

«وَ بِأَهْضامِ هذَا الْغائِطِ »، «أهضام» جمع «هَضم» يا «هِضم» است و به معناى زمينهاى پست آمده. «غائط » به معناى گودال است، و اين كه به مدفوع انسان «غائط »

ص: 563

گفته مى شود به اين علّت است كه عربها براى قضاى حاجت در يك زمين گودى مى رفته اند تا ديگران آنها را نبينند، لذا به علاقۀ حال و محل به مدفوع هم غائط گفته اند؛ يعنى من شما را مى ترسانم از اين كه در اين پستى ها و گودالها افتاده باشيد؛ «عَلى غَيْرِ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ » در حالى كه در پيشگاه خدا حجّت و دليلى نداشته باشيد، «وَ لا سُلْطانٍ مُبِينٍ مَعَكُمْ » و يك سلطان ظاهرى براى شما وجود نداشته باشد. «بينّة» به معناى دليل است. «سلطان» به معناى سلطنت است، آن هم نه به معناى پادشاهى بلكه به معناى قدرت و قوّت؛ يعنى يك دليل محكم؛ يعنى وقتى در جنگ مغلوب مى شويد و كشته هاى شما روى زمين مى افتد، در قيامت پيش خدا دليل موجّهى نداريد كه چرا ايستادگى كرديد و خود را به كشتن انداختيد.

«قَدْ طَوَّحَتْ بِكُمُ الدَّارُ، وَ احْتَبَلَكُمُ الْمِقْدارُ»

(شما به وسيلۀ اين روزگار هلاك، و به وسيلۀ مقدّرات به تور افتاده ايد.)

«طوّح» از مادّۀ «طوح» به معناى «سقط » است، «طوّح» با تشديد «واو» به معناى «اسقط » است. «دار» به معناى خانه است ولى در اين عبارت به معناى روزگار است.

«احتبلكم» از مادّۀ «حبالة» و آن به معناى تور و شبكۀ صيّادى است. «المقدار» از همان قضا و قدر است و به معناى مقدّرات مى آيد. معناى جمله اين است كه: روزگار شما را ساقط و هلاك مى كند، و مقدّرات روزگار شما را به تور مى اندازد.

حكميّت از نظر حضرت على عليه السلام

«وَ قَدْ كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ هذِهِ الْحُكُومَةِ فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْمُنابِذِينَ ، حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلى هَواكُمْ »

(و من شما را از اين حكميّت باز داشتم امّا شما همانند مخالفان سرسخت سخنم را زير پا گذاشتيد تا اين كه رأى من به ميل شما تغيير جهت داد.)

ص: 564

حالا حضرت در ضمن اين كه دارند آنها را مى ترسانند نصيحت هم مى كنند و موضوع حكميّت را كه خود آنان بر آن ايستادگى كردند و امروز مخالف آن هستند يادآورى مى كنند؛ مى فرمايند: من شما را از اين حكميّت نهى كردم، مقصود از حكومت، همان حكميّتى است كه آنها در جنگ صفّين به حضرت تحميل كردند.

جملۀ «إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْمُنابِذِينَ » با اندكى تغيير در خطبۀ قبل هم بود، از نظر تركيب هم گفتيم كه مفعول مطلق نوعى است، «منابذين» را هم گفتيم جمع «منابذ» از مادّۀ «نبذ» و به معناى دور اندازنده و زير پا گذارنده است؛ يك وقت كسى را از روى خيرخواهى از كارى جلوگيرى مى كنند، مى نشينند و از روى دليل و منطق به او ثابت مى كنند كه اين كار صحيح نيست؛ امّا يك وقت است كه از روى لجاجت با طرف مخالفت مى كنند و او را باز مى دارند. اينجا مقصود حضرت اين است كه شما از روى لجاجت با من مخالفت كرديد، و هرچه گفتم اين قرآن سر نيزه كردن معاويه و اين حكميّت يك حيله است شما بدون دليل با من مخالفت كرديد، وقتى هم كه مرا ناچار به ترك جنگ و قبول حكميّت كرديد، هرچه اصرار كردم ابن عبّاس يا مالك اشتر حكم باشند، شما با زور و اجبار مرا وادار به قبول ابوموساى اشعرى كرديد، و هيچ كدام اينها از روى عقل و منطق نبود. پس شما بوديد كه «أَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِباءَ الْمُخالِفِينَ الْمُنابِذِينَ » با من از روى عناد و لجاجت مخالفت كرديد و مرا از جنگ باز داشتيد «حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلى هَواكُمْ » آن قدر در مقابل من ايستادگى و لجاجت كرديد تا اين كه من ناگزير شدم رأى خودم را به ميل شما بگردانم.

«وَ أَنْتُمْ مَعاشِرُ أَخِفَّاءُ الْهامِ ، سُفَهاءُ الْأَحْلامِ ، وَ لَمْ آتِ - لا أَبا لَكُمْ - بُجْراً، وَ لا أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً»

(و شما گروه سبك عقل و سفيه هستيد، اى بى ريشه ها من شرّى را بر شما نياوردم، و نخواستم ضررى به شما برسانم.)

ص: 565

«أخفّاء» جمع «خفيف» و به معناى سبك است. «هام» جمع «هامة» به معناى مغز سر است. «معاشر» جمع «معشر» به معناى گروه و طايفه است. «سفهاء» جمع «سفيه» به معناى نادان است. «أحلام» جمع «حُلُم» به معناى عقل است؛ يعنى شما گروه سبك سرهاى بى عقليد. «لا أَبا لَكُمْ » بى پدر باشيد «لَمْ آتِ بُجْراً» شرّى براى شما نياوردم؛ «بُجر» به معناى شرّ است. «وَ لا أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً» و نه براى شما ضررى را اراده كردم.

برگشت كلام حضرت در اين جملات به همان حكميّت در صفّين است، مى خواهند بفرمايند از اين كه در جنگ صفّين من ادامۀ جنگ را مى خواستم و پس از اين كه شما با ادامۀ جنگ مخالف بوديد و حكميّت را به من تحميل كرديد در حكميّت هم من ابن عبّاس را معرفى كردم، شرّى براى شما نبود و ضررى براى شما نداشت، مسلّم اين چنين بود و كلك معاويه كنده مى شد و شرّ بنى اميّه از سر مسلمين رفع مى شد و طبعاً جنايات ديگرى كه بعداً آنها و بنى عبّاس انجام دادند به انجام نمى رسيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 566

درس 83

خطبۀ 37

اشاره

پيش تازى و روشن بينى حضرت على عليه السلام

دفاع از ستمديدگان و اجراى عدالت

پاسخ به شايعات در ارتباط با غيب گويى هاى حضرت

انجام وظيفه

خطبۀ 38

موضع دوستان و دشمنان خدا در برابر شبهات

مرگ براى دوست و دشمن

ص: 567

ص: 568

«خطبۀ 37»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام يَجرِي مَجْرَى الخُطْبَةِ :

«فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا، وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا، وَ نَطَقْتُ حِينَ تَمَنَّعُوا [تَعْتَعُوا]، وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا، وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً، وَ أَعْلاهُمْ فَوْتاً، فَطِرْتُ بِعِنانِها، وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهانِها، كَالْجَبَلِ لا تُحرِّكُهُ الْقَواصِفُ ، وَ لا تُزِيلُهُ الْعَواصِفُ .

لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ، وَ لا لِقائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ، الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ ، وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ ، رَضِينا عَنِ اللّهِ قَضاءَهُ ، وَ سَلَّمْنا لِلَّهِ أَمْرَهُ .

أَتَرانِي أَكْذِبُ عَلى رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم ؟ وَاللّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ فَلا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ ، فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي، فَإِذا طاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي، وَ إِذَا الْمِيثاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سى و هفتم از نهج البلاغۀ عبده است. مرحوم سيّد فرموده است: از جمله فرمايشات حضرت على عليه السلام است كه جارى مجراى خطبه است.

گفته اند خطبه وقتى است كه گوينده يك جمعيّت زيادى داشته باشد و براى تحريك آنها خطبه بخواند، امّا در اينجا حضرت خودشان را معرفى مى كنند و درد دلهايى از خودشان بيان مى كنند، از اين جهت اين سخنان را به جارى مجراى خطبه تعبير فرموده اند.

ص: 569

ابن أبى الحديد به كلام مرحوم سيّد ايراد گرفته و مى گويد ظاهراً اين طور نيست و حضرت پس از جنگ نهروان يك خطبۀ خيلى مفصّلى ايراد كرده كه مرحوم سيّد قسمت هايى از آن خطبه را در اينجا نقل كرده است، به گفتۀ ابن أبى الحديد كلام حضرت در اينجا چهار قسمت است و هيچ يك از اين چهار قسمت به هم مربوط نيستند.(1)

پيش تازى و روشن بينى حضرت على عليه السلام

«فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا، وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا، وَ نَطَقْتُ حِينَ تَمَنَّعُوا [تَعْتَعُوا]»

(پس براى يارى دين اسلام قيام كردم آن هنگامى كه مسلمين ضعيف و ناتوان بودند، و خود را آشكار نمودم آنگاه كه آنها سر در گريبان بودند، و لب به سخن باز كردم هنگامى كه آنها ابا مى كردند.)

بعضى افراد مثل ابن أبى الحديد عقيده دارند اين سخنان حضرت مربوط به زمان عثمان است، زيرا حضرت از كجى ها و نابسامانى هاى زمان عثمان سخن مى گويد كه خلاصه حكومت در دست بنى اميّه بود و بيت المال مسلمين در دست عثمان، و او هرچه مى خواست بذل و بخشش مى كرد، مروان حكم و پدرش حكم و عقبة بن ابى معيط و وليد بن عقبة و از قبيل اينها در رأس حكومت بودند و تا زمانى كه اينها در رأس حكومت بودند هيچ كس جرأت حرف زدن نداشت، امّا من در مقابل آنها ايستادگى مى كردم و آنها را امر به معروف و نهى از منكر مى كردم، اين سخن ابن أبى الحديد است.(2)

بعضى ديگر از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند(3) مقصود حضرت اختناق

ص: 570


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 284.
2- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 285؛ و براى آگاهى از بخشش هاى عثمان مى توان به الغدير، ج 8، خصوصاً ص 286 رجوع كرد.
3- - منهاج البراعة، ج 4، ص 142؛ شرح ابن ميثم، ج 2، ص 93.

صدر اسلام است كه هيچ كس دور پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى آمد و همه مى ترسيدند، امّا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در تمام مراحل در خدمت اسلام و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بوده و از اسلام و حقّ دفاع مى كردند و با تمام قدرتشان فعّاليّت مى كردند؛ اين دو احتمالى است كه در اين مورد داده شده است.

به هرحال حضرت مى فرمايند:

«فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا» من قيامِ به امر كردم در وقتى كه همۀ مردم مى ترسيدند و ضعيف بودند. اگر مقصود از «امر» حكومت و خلافت باشد، اين سخنان نه با زمان رسول خدا مى سازد و نه با زمان عثمان؛ چون در هيچ يك از اين دو زمان حكومت در دست حضرت على عليه السلام نبود؛ ولى اگر مقصود از «امر» امر به معروف و نهى از منكر باشد، هم با زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى سازد، چون حضرت امير عليه السلام با شمشير خود امر به معروف و نهى از منكر مى كردند در حالى كه مردمِ ديگر مى ترسيدند و ضعيف بودند؛ و هم با زمان عثمان مى سازد، چون على عليه السلام افرادِ حكومت و مردم را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند، از اين رو فرموده اند:

«فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا» من به وظيفۀ خود قيام كردم وقتى كه مردم در ضعف و ناتوانى بودند.

«وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا» و آن وقتى كه مردم سرشان را در لاكشان فرو برده و مخفى شده بودند، من سركشى مى كردم. «تطلّعت» از مادّۀ «طلع» و به معناى سركشى كردن و خبر گرفتن، و «تقبّعوا» از «تَقَبَّعَ » به معناى سر در لاك كردن است. فرموده اند: آن وقتى كه مردم سرشان را در لاكشان كرده بودند، من سركشى مى كردم و اخبار را به دست مى آوردم و امر به معروف و نهى از منكر مى كردم.

«وَ نَطَقْتُ حِينَ تَمَنَّعُوا» نطق مى كردم و سخن مى گفتم وقتى كه ديگران مانع داشتند و ابا مى كردند. در بعضى نسخه ها

«حِينَ تَعْتَعُوا» آمده، (1)«تَعْتَعَ » به معناى اين است كه انسان موقع سخن گفتن4.

ص: 571


1- - منهاج البراعة، ج 4، ص 140؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 284.

لُكنت داشته باشد و نتواند درست حرفش را بزند. به هرحال مقصود حضرت اين است: آن وقتى كه مردم از ترس، قدرت سخن گفتن و دفاع از حقّ را نداشتند من سخن مى گفتم و به وظيفۀ خود عمل مى كردم.

«وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا، وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً، وَ أَعْلاهُمْ فَوْتاً»

(و به نور خدا گذشتم زمانى كه آنها حيران و سرگردان بودند، صدايم از همه آهسته تر بود، ولى از همه پيش گام تر بودم.)

«مضيت» از «مُضِىّ » به معناى گذشتن است. «وقفوا» از «وقوف» و در مقابل «مُضِىّ » است؛ يعنى من به وسيلۀ نور خداوند پيش رفتم هنگامى كه آنان حركتى نداشتند؛ به وسيلۀ هدايت خداوند همه چيز براى من روشن بود، امّا آنها حيران و سرگردان بودند.

«وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً» و صدايم از همه آرامتر بود؛ كسانى كه حرفشان حقّ است خيلى با متانت و بردبارى حرف خود را با صداى ملايم بيان مى كنند، امّا كسانى كه حرفشان حقّ نيست تلاش مى كنند با داد و فرياد حرف خود را به كرسى بنشانند؛ اينجا حضرت مى فرمايند: چون حقّ براى من روشن بود و از كسى هم واهمه نداشتم سخنم را با ملايمت و نرمى مى گفتم، داد و فرياد نمى كردم.

«وَ أَعْلاهُمْ فَوْتاً» ولى در مقام سبقت از همه بالاتر بودم. «فوت» در اين عبارت تميز و به معناى سبقت است، مى گوييم اين دو چيز با هم تفاوت دارند يعنى از هم جدا هستند، آن وقت كسى كه از ديگران سبقت مى گيرد يعنى از ديگران فوت (جدا) مى شود و مى رود جلوتر، پس «فوتاً» به معناى جدايى از جهت سبقت گرفتن است.

«فَطِرْتُ بِعِنانِها، وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهانِها، كَالْجَبَلِ لا تُحرِّكُهُ الْقَواصِفُ ، وَ لا تُزِيلُهُ الْعَواصِفُ »

(پس زمام فضايل را گرفته و پرواز كردم، و رهان را به خود اختصاص دادم، همانند كوه استوار كه بادهاى تند و شكننده آن را حركت نمى دهند و زايل نمى كنند.)

ص: 572

«فَطِرْتُ » از مادّۀ «طار» به معناى پرواز كردن است و كنايه از سبقت مى باشد. «عنان» به معناى افسار و لجام است؛ اينها همه تشبيهات است. هنگام مسابقه با اسب افسار اسب را مى گيرند و به وسيلۀ همان افسار به اسب فرمان مى دهند، هرچه مهارت بيشتر داشته باشند مسابقه را بهتر مى برند، اينجا حضرت مى فرمايند: من افسار فضايلى را كه در اختيار داشتم گرفتم و پرواز كردم و خود را به سعادت رساندم.

«وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهانِها»؛ به آن چيزى كه براى برندۀ مسابقه قرار مى دهند «رهان» مى گويند. «استبداد» هم به معناى اين است كه آن رهان را بدون اين كه ديگران شريك شوند اين شخص به خود اختصاص داده است؛ يعنى رهان آن مسابقه را من به تنهايى به دست آوردم.

مى خواهند بفرمايند: در فضايل و مناقب و در دفاع از اسلام و از حقّ ، فقط من پيشتاز بودم و كسى به گرد من نمى رسيد.

طبق گفتۀ ابن أبى الحديد و منهاج البراعة اين قسمت تا اينجا يك قسمت جداگانه از ديگر قسمت هاست،(1) و از جملۀ بعد قسمت دوّم اين خطبه شروع مى شود، كه در اين قسمت هم حضرت در معرفى خودشان فرموده اند:

«كَالْجَبَلِ لا تُحرِّكُهُ الْقَواصِفُ ، وَ لا تُزِيلُهُ الْعَواصِفُ » يعنى من مانند كوهى هستم كه بادهاى تند و شكننده آن را حركت نمى دهند و از جا نمى كنند؛ «قواصف» جمع «قاصفة» به معناى بادهاى شكننده است، و «عواصف» جمع «عاصفة» به معناى باد شديد و طوفانى است. ظاهر عبارت نشان مى دهد كه اين قسمت به قسمت قبل مربوط است، ولى ابن أبى الحديد و بعضى شارحان ديگر مى گويند خطبه مركّب از چهار قسمت است، و اين قسمت را جدا از قسمت قبل مى دانند.4.

ص: 573


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 285؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 144.

دفاع از ستمديدگان و اجراى عدالت

«لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ، وَ لا لِقائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ، الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ ، وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ »

(هيچ كس نتوانسته از من عيب و نقصى پيدا كند نه در حضور و نه در غياب، ستم كشيده نزد من عزيز و ارجمند است تا حقّ او را بستانم، و قوى و ستمگر نزد من ناتوان است تا حقّ ديگران را از او پس بگيرم.)

«مَهْمَز» اسم مكان و به معناى نقطۀ عيب است؛ يعنى هيچ كس در من يك نقطۀ عيب سراغ ندارد. «مَغْمَز» از مادّۀ «غَمْز» به معناى نگاه با گوشۀ چشم است؛ يعنى و هيچ گوينده اى نمى تواند با گوشۀ چشمى به من اشاره كند و از من بدى نشان دهد و به من طعنه اى بزند.

«الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ» ستمديده نزد من عزيز است؛ «عزيز» به كسى گفته مى شود كه غلبه دارد و غالب است؛

«حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ » تا اين كه حقّ را براى او بگيرم، شايد مقصود اين است كه من حامى و طرفدار و پشتيبان شما مظلومان و ستمديدگان هستم.

«وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ » و ستمكار و زورمند نزد من ضعيف و خوار است،

«حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ » تا اين كه حقّ ديگران را از او پس بگيرم؛ يعنى حكومت من حكومت عدل است و نمى گذارم افراد قوى به افراد ضعيف ستم كنند.

پاسخ به شايعات در ارتباط با غيب گويى هاى حضرت

«رَضِينا عَنِ اللّهِ قَضاءَهُ ، وَ سَلَّمْنا لِلَّهِ أَمْرَهُ ، أَتَرانِي أَكْذِبُ عَلى رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم ؟ وَاللّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ فَلا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ »

(ما از قضا و قدر الهى خشنود، و تسليم فرمان او هستيم، آيا مرا دروغگوى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دانيد؟ واللّه كه من اوّلين كسى هستم كه او را تصديق كرده ام و هرگز اوّلين كسى نمى شوم كه او را تكذيب كرده باشم.)

ص: 574

اين عبارت بنا به قول ابن أبى الحديد قسمت سوّم از اين خطبه است كه حضرت در جواب انتقاداتى كه از وى راجع به غيب گويى هاى حضرت مى شده ايراد فرموده اند.

حضرت امير عليه السلام در موارد مختلف اخبارى از غيب داده اند كه شيعه و سنّى بسيارى از آنها را نقل كرده اند، همين ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغۀ خود غيب گويى هاى زيادى را كه شيعه و سنّى نقل كرده اند در شرح همين خطبه آورده(1) و داستانهايى را كه حاكى از غيب گويى حضرت است نقل كرده است. برخى از مردم زمان حضرت وقتى اين اخبار را مى شنيدند از آنها به چاخان و دروغ تعبير مى كردند كه در حقيقت تهمت دروغگويى به آن حضرت بود، وقتى اين سخنان به گوش آن حضرت رسيد فرمودند:

هر كه هر چه مى خواهد بگويد، اينها تهمت است كه به من مى زنند

«رَضِينا عَنِ اللّهِ قَضاءَهُ » ما راضى به قضا و قدر خدا هستيم. كار به جايى رسيده كه على عليه السلام با آن سوابق درخشانى كه در اسلام دارد، يك عده اى بگويند اين اخبار دروغ است، آنچه آن حضرت مى فرموده اخبارى بوده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده، ولى در عين حال گفته هاى حضرت را ردّ مى كردند. مى فرمايند: من راضى هستم به رضاى خدا،

«وَ سَلَّمْنا لِلَّهِ أَمْرَهُ » و ما در مقابل امر خدا تسليم هستيم.

«أَتَرانِي أَكْذِبُ عَلى رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم ؟» فكر مى كنيد من بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دروغ مى بندم ؟ براى اين كه آنچه را حضرت به عنوان اخبار غيبى مى فرمود، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نسبت مى داد و مى گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه چنين مى فرموده است، و هيچ گاه مستقيماً به عنوان خودشان نقل نمى فرمودند. بنابراين اگر آنچه را كه حضرت فرموده چاخان و دروغ بدانند در حقيقت آن حضرت را متّهم به دروغ بستن به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كرده اند، از اين رو در ردّ اين اتّهام مى فرمايند:

«أَتَرانِي أَكْذِبُ عَلى رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم ؟» آيا خيال مى كنيد در اخبارى كه مى دهم بر رسول خدا دروغ مى بندم ؟

«وَاللّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ » به خدا سوگند من اوّلين كسى بودم كه6.

ص: 575


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 286.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كردم؛ بلى او اوّلين مردى بود كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد و اين موضوع را شيعه و سنّى نوشته اند،(1) خوب وقتى چنين است كه من اوّلين تصديق كنندۀ او بوده ام

«فَلا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ » پس اوّلين كسى كه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دروغ مى بندد نيستم؛ مقصود حضرت اين است كه آنچه را به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داده ام دروغ نيست.

انجام وظيفه

«فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي، فَإِذا طاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي، وَ إِذَا الْمِيثاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي»

(پس در امر خود انديشه كردم، در آن هنگام لزوم اطاعت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را پيش از بيعت خود ديدم، پس بر طبق عهد و پيمان خود رفتار نمودم.)

به نقل ابن أبى الحديد و برخى ديگر از شارحان اين عبارت قسمت چهارم اين خطبه است.(2) به عقيدۀ ما شيعيان حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم در غدير خم و جاهاى ديگر على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين بعد از خود معرفى فرموده، امّا شخص رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم به طور سرّى به آن حضرت فرموده بودند كه ما وظيفه مان را عمل كرديم و وظيفۀ مردم هم اين است كه همراه تو باشند و از تو پيروى كنند، ولى قضايا غير از اين مى شود؛ يك عده اى خودشان را جلو مى اندازند و حقّ را منحرف مى كنند، و آن وقت مصلحت اين است كه صبر كنى، سكوت كنى و با آنها كار نداشته باشى، از اين جهت مى فرمايند:

«فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي» پس نگاه كردم و در امر خود دقّت كردم

«فَإِذا طاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي» پس ديدم اطاعت كردن من از خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر بيعت من پيشى گرفته است، از اين رو من اطاعت خدا و رسولش را مقدّم داشتم.

ص: 576


1- - اسد الغابة، ج 4، ص 16 به بعد از كتابهايى است كه به صورت مشروح اين بحث را بيان كرده اند؛ به آن و به السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 1، ص 262 رجوع شود.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 295؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 145؛ شرح ابن ميثم، ج 2، ص 97.

در كلمۀ «بيعتى» دو احتمال است: يكى اين كه مقصود بيعت كردن مردم با على عليه السلام باشد، يعنى من خود را در معرض قرار ندادم تا مردم با من بيعت كنند؛ و احتمال ديگر اين كه مقصود بيعت كردن حضرت با خلفاى غاصب است، يعنى وظيفه ام اطاعت دستور خدا در بيعت كردن با آنها بود و لذا با آنها بيعت كردم. بنابر احتمال اوّل جمله دلالت ندارد كه حضرت با آنان بيعت كرده باشند.

«وَ إِذَا الْمِيثاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي» و در آن وقت پيمان در گردن من براى غير من بود.

اين عبارت را اهل سنّت اين طور معنا مى كنند كه وظيفۀ من اين بود كه از ابوبكر و عمر اطاعت كنم؛ ولى احتمال مى رود كه معناى جمله اين باشد كه: وظيفه اى كه من داشتم و عهدى كه به گردن من بود اطاعت از خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، آنها به من دستور داده بودند سكوت كنم، من هم سكوت كردم. پس مى خواهند بفهمانند سكوتى را كه آن وقت به مصلحت اسلام بوده و حضرت به آن پايبند بوده اند ميثاقى بوده كه از خدا بر گردن آن حضرت بوده است.

«خطبۀ 38»

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ إِنَّما سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّها تُشْبِهُ الْحَقَّ ؛ فَأَمَّا أَوْلِياءُ اللّهِ فَضِياؤُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ ، وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدى ، وَ أَمَّا أَعْداءُ اللّهِ فَدُعاؤُهُمْ فِيهَا الضَّلالُ ، وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمى ، فَما يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خافَهُ ، وَ لا يُعْطَى الْبَقاءَ مَنْ أَحَبَّهُ »

از جمله خطبه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است كه ظاهراً قسمت كوتاهى از يك خطبۀ بزرگ بوده و مرحوم سيّد آن را تقطيع كرده است؛ اين خطبه راجع به شبهه و مسائل شبهه ناك است.

ص: 577

موضع دوستان و دشمنان خدا در برابر شبهات

«شبهه» از مادّۀ «شباهت» است، و شبهه ناك به چيزى مى گويند كه شباهت به حقّ دارد، آنهايى كه مى خواهند حرف باطل و مرام باطل خود را به خورد جامعه بدهند، رنگ و روغن حقّ به آن مى زنند، سر و صورت حقّ به آن مى دهند. چيزهايى كه باطل بودن آنها روشن است مورد قبول جامعه قرار نمى گيرد، ولى ممكن است عدّۀ زيادى از مردم به چيزهاى شبهه ناك تمايل پيدا كنند، از اين جهت اهل باطل براى اين كه به اهداف خود برسند به مرام خود رنگ حقّ به جانبى مى زنند، با تبليغات دروغ باطل را حقّ جلوه مى دهند. حضرت هم در معرفى شبهه ناك فرموده اند:

«وَ إِنَّما سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّها تُشْبِهُ الْحَقَّ ؛ فَأَمَّا أَوْلِياءُ اللّهِ فَضِياؤُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ ، وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدى »

(شبهه را از اين جهت شبهه ناميده اند كه شبيه و مانند حقّ است، پس روشنىِ دوستان خدا در چيزهاى شبهه ناك، ايمان و يقين است، و راهشان راه هدايت و رستگارى است.)

يعنى گول شبهه را نمى خورند؛ شبهه را شبهه ناميده اند

«لِأَنَّها تُشْبِهُ الْحَقَّ » چون شبيه حقّ است. «تُشْبِهُ » به معناى اين است كه شباهت دارد، نه اين كه آن را شبيه كرده اند؛ «تُشْبِهُ » از باب افعال است نه از باب تفعيل. صفت مشبهه را هم كه در صرف مير خوانده ايم، صفت «مُشْبِهَة» است بدون تشديد نه صفت «مُشَبَّهَة» با تشديد؛ يعنى صفتى كه خودش شباهت به اسم فاعل دارد نه اين كه آن را تشبيه به اسم فاعل كرده اند.

در اين جمله هم فرموده اند:

«لِأَنَّها تُشْبِهُ الْحَقَّ » يعنى براى اين كه آن باطل شبيه حقّ است و سر و صورت حقّ دارد.

«فَأَمَّا أَوْلِياءُ اللّهِ فَضِياؤُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ » اما دوستان خدا وقتى كه با چيزهاى شبهه ناك برخورد مى كنند روشنايى آنها يقين است؛ يعنى به چيزى كه يقين دارند

ص: 578

واقعاً حقّ است عمل مى كنند، چيزهايى را كه يقين به حقّ بودن آن ندارند و چيزهايى را كه به نظرشان شبهه ناك است رها مى كنند و سراغ آن نمى روند.

«وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدى » يعنى دليل و راهنماى دوستان خدا در هنگام مواجه شدن با شبهه طريقۀ هدايت است. «سَمْت» به معناى طريقه است. مقصود اين است كه دوستان خدا دنبال راه هدايت هستند و شبهه در آنها اثر ندارد.

«وَ أَمَّا أَعْداءُ اللّهِ فَدُعاؤُهُمْ فِيهَا الضَّلالُ ، وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمى »

(و امّا دشمنان خدا پس دعوت آنان به ضلالت و گمراهى است، و راهنماى آنان كورى آنان مى باشد.)

دشمنان خدا در چيزهاى شبهه ناك به طرف ضلالت و گمراهى دعوت مى كنند.

«وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمى » و راهنماى آنان كورى آنان است. در اين جملۀ

«وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمى » دو احتمال است: يكى اين كه كورى دشمنان خدا مايۀ گرايش خودشان به شبهات مى شود؛ چون كورند و حقّ را نمى بينند، زر و زيورى كه باطل را جلوه داده آنها را فريب مى دهد و در شبهات غرق مى شوند. احتمال دوّم اين است كه اين دشمنان خدا از كورىِ ديگران سوء استفاده مى كنند و آنها را به وسيلۀ كورى اى كه دارند فريب مى دهند و در راه باطل مى اندازند.

بنابراين شبهه چيزى است كه به حقّ شباهت دارد و فريب دهنده است، افرادى كه از اولياء خدا هستند، چون هدفشان هدايت و رسيدن به حقّ است آنچه را كه تشخيص مى دهند حقّ است عمل مى كنند و آنچه براى آنها مشتبه باشد و نتوانند حقّانيت آن را اثبات كنند از آن پرهيز مى كنند، ولى دشمنان خدا چون دنباله رو باطل هستند به وسيلۀ كورى اى كه دارند شبهه ناك را عمل مى كنند و يا از كورى ديگران سوء استفاده مى كنند و آنها را فريب مى دهند و در شبهات وارد مى كنند.

ص: 579

مرگ براى دوست و دشمن

«فَما يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خافَهُ ، وَ لا يُعْطَى الْبَقاءَ مَنْ أَحَبَّهُ »

(كسى كه از مرگ بيم داشته باشد بالاخره نجات و رهايى براى او نيست، و كسى كه دوستدار زنده بودن باشد هميشه زنده نخواهد ماند.)

ابن أبى الحديد و ديگران عقيده دارند اين جمله از نظر معنا ربطى به جملات قبل ندارد و مرحوم سيّد رضى آن را از جاى ديگر آورده و به اين خطبه چسبانده است،(1)

و خلاصه اش اين است كه مى فرمايند: مرگ خواهى نخواهى براى انسان حتمى است و بالاخره گريبان انسان را مى گيرد؛ تو از مرگ بترسى يا نترسى، دوست داشته باشى زنده بمانى يا نه، آخر مردنى هستى و مرگ به سراغت مى آيد.

قرآن شريف فرموده است: (أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ) (2) اگر در برجهاى بلند و محكمى هم باشيد مرگ را درك مى كنيد، اجل فرا مى رسد و بالاخره مى ميريد.

«فَما يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خافَهُ » كسى كه از مرگ مى ترسد از مرگ نجات پيدا نمى كند،

«وَ لا يُعْطَى الْبَقاءَ مَنْ أَحَبَّهُ » و اين طور نيست كه هر كس از ماندنِ در دنيا خوشش مى آيد از مرگ نجات پيدا كند، البتّه احتمال دارد كه ضمير در «احبّه» به «الموت» برگردد، و روى اين احتمال معنا اين مى شود: آن كسى هم كه مرگ را دوست دارد خواهد مرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 580


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 299.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 78.

درس 84

خطبۀ 39

اشاره

علّت ايراد خطبۀ سى و نهم

على عليه السلام گرفتار مردمى نافرمان و بى تفاوت

پيامد نافرمانى ها

پاسخى نامناسب به درخواست حضرت على عليه السلام

خطبۀ 40

علّت ايراد خطبۀ چهلم

واقعيت امر در معناى «ان الحكم الاّ للّه» و منظور خوارج از آن

ضرورت حكومت و ثمرات آن

نقل خطبه به گونه اى ديگر

ص: 581

ص: 582

«خطبۀ 39»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«مُنِيتُ بِمَنْ لا يُطِيعُ إِذا أَمَرْتُ ، وَ لا يُجِيبُ إِذا دَعَوْتُ ، لا أَبا لَكُمْ ما تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ ؟ أَما دِينٌ يَجْمَعُكُمْ ، وَ لا حَمِيَّةٌ تُحْمِشُكُمْ ؟ أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً، وَ أُنادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً، فَلا تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً، وَ لا تُطِيعُونَ لِي أَمْراً، حَتَّى تَكَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَواقِبِ الْمَساءَةِ ، فَما يُدْرَكُ بِكُمْ ثارٌ، وَ لا يُبْلَغُ بِكُمْ مَرامٌ ؛ دَعَوْتُكُمْ إِلى نَصْرِ إِخْوانِكُمْ فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ، وَ تَثاقَلْتُمْ تَثاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ، ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ مُتَذائِبٌ ضَعِيفٌ

(كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ ) »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ سى و نهم از نهج البلاغۀ عبده است.

علّت ايراد خطبۀ سى و نهم

علّت ايراد اين خطبه اين است كه معاويه گفته بود يك جوانمرد مى خواهم برود در لب شطّ فرات يك غارتى بكند و ضربه اى به ارتش عراق بزند و وحشتى در دل عراقى ها بيندازد و برگردد، البتّه مقصود از ارتش عراق ارتش حضرت امير عليه السلام بوده و

ص: 583

مقصود از لب شطّ فرات هم حيطۀ قدرت حضرت امير در عراق بوده است، و قصد معاويه هم جنگ مستقيم با حضرت امير عليه السلام نيست بلكه او مى خواسته عده اى را بفرستد تا در نزديكى هاى كوفه كه مقرّ حكومت حضرت است آشوب و نا امنى درست كنند.

نعمان بن بشير كه قبلاً توسط مالك بن كعب فرماندار عين التّمر ضربه خورده و زندانى شده بود، داوطلب شد و گفت من حاضرم، نعمان بن بشير انگيزه داشت و مى خواست تلافى گذشته را درآورد، معاويه هم دو هزار نيرو در اختيار او گذاشت، او آمد به عين التّمر حمله كرد.

از آن طرف مالك بن كعب قبل از اين حمله به عين التّمر، داراى يك هزار نيروى اضافى بود كه به علّت وجود صلح و آرامش در منطقه احتياجى به آنها نداشت، يكصد نفر آنها را نگه داشته و نهصد نفر ديگر را مرخص كرده بود، ولى وقتى فهميد نعمان بن بشير به طرف عين التّمر مى آيد و قصد حمله و غارت دارد فوراً به حضرت امير عليه السلام نامه نوشت، حضرت هم براى جمع آورى نيرو خطبه خواند و مردم را تحريك كرد امّا آنها بى توجّهى كردند، ناچار رؤساى قبايل را خواست و خلاصه با هزار زحمت سيصد نفر نامرغوب جمع آورى كرد، از طرفى مالك بن كعب هم ديد از كوفه نيرويى به عين التّمر فرستاده نشد خودش به فعّاليّت افتاد و پنجاه نفر نيروى ديگر تهيه كرد و با آن صد نفرى كه داشت به نعمان بن بشير حمله كردند و آنها را متوارى نمودند و به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نامه نوشت كه الحمدللّه ما با يكصد و پنجاه نفر نيرويى كه داشتيم آنها را از پاى درآورديم و پيروز شديم، حضرت هم وقتى ديدند با آن همه تشويق و ترغيبى كه كرده اند فقط سيصد نفر جمع شده است و مردم خيلى بى تفاوتى از خودشان نشان دادند به ايراد اين خطبه پرداخته و آنها را سرزنش مى فرمايند كه چرا انگيزۀ دينى نداريد؟ و چرا غيرت و حميّت به خرج نمى دهيد؟!

ص: 584

على عليه السلام گرفتار مردمى نافرمان و بى تفاوت

فرموده اند:

«مُنِيتُ بِمَنْ لا يُطِيعُ إِذا أَمَرْتُ ، وَ لا يُجِيبُ إِذا دَعَوْتُ ، لا أَبا لَكُمْ ما تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ ؟»

(به كسانى گرفتار شده ام كه وقتى آنها را امر مى كنم پيروى نمى كنند، و وقتى آنها را مى خوانم اجابت نمى كنند، اى بى ريشه ها براى يارى خدا منتظر چه چيز هستيد؟)

«مُنِيتُ » به معناى «بُلِيتُ » است يعنى مبتلا شدم. مى فرمايند: من به مردمى مبتلا شده ام كه وقتى آنها را امر مى كنم و دستور مى دهم مرا اطاعت نمى كنند. اين خطبۀ حضرت در مقام گلايه از مردم و درد دل حضرت است، حضرت امير عليه السلام امام واجب الاطاعة بودند و مردم بايد بدون چون و چرا اوامر حضرت را عمل مى كردند، ولى چون مقام و موقعيت حضرت را نشناخته بودند با بى توجّهى با آن حضرت برخورد مى كردند.

«وَ لا يُجِيبُ إِذا دَعَوْتُ » و وقتى آنها را به كارى دعوت مى كنم دعوتم را اجابت نمى كنند «لا أَبا لَكُمْ » اى بى ريشه ها، اين يك جمله اى است كه عربها هنگام مذمّت به كار مى برند؛ و شايد مى خواهند بگويند شما حميّت و غيرت نداريد كه از خود دفاع نمى كنيد. به هرحال به نظر مى رسد جزو جملۀ بعد باشد؛ يعنى

«لا أَبا لَكُمْ ما تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ ؟» اى بى ريشه ها چه مى گوييد، چه چيز انتظار داريد كه خدا را يارى نمى كنيد؟ حقيقت جهاد يارى دين خداست، و حقيقت يارى دين خدا يارى خداست، در آيۀ شريفه آمده است: (إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ ) (1)

اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى مى كند و شما را ثابت قدم مى دارد.

«أَما دِينٌ يَجْمَعُكُمْ ، وَ لا حَمِيَّةٌ تُحْمِشُكُمْ ؟ أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً، وَ أُنادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً»

ص: 585


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.

(آيا دينى نيست كه شما را گرد آورد، و آيا حميّت و غيرتى نيست كه شما را به غضب آورد؟ من در ميان شما مى ايستم فرياد كنان و يارى جويان.)

از جمله وسايل جمع كننده و گردآورندۀ مردم عقيده و انگيزه و غيرت است، وقتى همه معتقد به اسلام هستيم بايد براى حمايت از دين اجتماع كنيم و دشمن را از خود برانيم - كه اصولاً تشريع جهاد هم براى حفظ كيان اسلامى است - به همين علّت حضرت فرموده اند:

«أَما دِينٌ يَجْمَعُكُمْ » آيا دينى نيست كه شما را جمع كند؟

«وَ لا حَمِيَّةٌ تُحْمِشُكُمْ » و آيا غيرتى نداريد تا شما را تحريك كند و به غضب در آورد تا برخيزيد و با دفع كردن دشمن از حيثيّت خود دفاع كنيد؟

«احمشه» به معناى «اغضبه» است، يعنى او را به غضب درآورد، قوّۀ غضبيّۀ او را تحريك مى كند تا از خود دفاع كند. هر يك از اين قواى شهوانى و غضبى كه خدا در وجود انسان گذاشته علّتى دارد؛ اگر قوّۀ شهوانى جنسى نباشد نوع بشر فانى شده و نسل بشر منقطع مى شود، و اگر قوّۀ غضبيّه نباشد انسان غيرت پيدا نمى كند و از خود و ناموس و دينش دفاع نمى كند، پس قوّۀ غضب و شهوت لازمۀ وجود انسان است و خلقت آن بى جهت نيست، منتها ما بايد اين دو نيرو را تحت اختيار و فرمان عقل درآوريم.

انسان يك موجود چند بُعدى است، يك شتر گاو پلنگ است؛ هم داراى نيروى شهوانى است و هم غضب دارد، هم نيروى واهمه و خيال دارد و هم نيروى عقل و خرد را خدا در او گذاشته است تا به وسيلۀ نيروى عقل هر يك از قواى ديگر را كنترل كند؛ يعنى شهوت روى يك ميزان خاصى به كار گرفته شود، غضب در جاى مناسب تحريك شود، وگرنه دنياى بشريّت همچون دنياى حيوانات در توحّش خواهد بود.

قوّۀ غضب براى اين است كه انسان در مقابل حملۀ دشمن بيگانه به مال و جان و دين و عقيدۀ راستين از خود دفاع كند؛ در اينجا هم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در برابر حملۀ ناجوانمردانۀ معاويه به شهرهاى تحت سلطۀ آن حضرت از مردم مى خواهد كه

ص: 586

بى تفاوت نباشند، ولى آنها بى توجّه بودند، مى فرمايند:

«أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً» در بين شما در حالى كه فرياد مى زنم ايستاده ام. «صراخ» آن فريادى است كه انسان از روى دلسوزى مى زند، مى فرمايند: من در بين شما ايستاده ام و از روى دلسوزى فرياد و ناله مى زنم.

«وَ أُنادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً» و شما را صدا مى زنم در حالى كه استغاثه مى كنم؛ «متغوثاً» حال است، يعنى در حالتى كه الغوث الغوث مى كردم و از شما كمك مى خواستم.

پيامد نافرمانى ها

«فَلا تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً، وَ لا تُطِيعُونَ لِي أَمْراً، حَتَّى تَكَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَواقِبِ الْمَساءَةِ »

(پس نه سخن مرا گوش مى كنيد، و نه دستورم را اطاعت مى نماييد، تا اين كه نشانه هاى پيشامدهاى بد برايتان ظاهر شد.)

من آن همه براى شما دلسوزى مى كنم و از روى دلسوزى فرياد مى زنم و استغاثه مى كنم ولى شما دنبال كار خود هستيد و هيچ حرفم را گوش نمى كنيد.

«وَ لا تُطِيعُونَ لِي أَمْراً» و هيچ فرمانى را هم از من اطاعت نمى كنيد

«حَتَّى تَكَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَواقِبِ الْمَساءَةِ » تا اين كه نشانه هاى عواقب بد برايتان ظاهر شده.

اين عبارت را دو جور خوانده اند: يكى اين كه «تَكَشَّفَ » فعل ماضى از باب تَفَعُّل خوانده شود؛ يعنى شما غيرت به خرج نداديد بدبختى هم شامل حال شما شده؛ همين كه معاويه نعمان بن بشير را فرستاده از بدبختى شماست. ولى اگر «تَكْشِفَ » خوانده شود فعل مضارع است و معنا چنين مى شود كه: شما حالا غيرت به خرج نمى دهيد و قرائن نشان مى دهد كه بعداً بدبختى نصيب شما مى شود.

«فَما يُدْرَكُ بِكُمْ ثارٌ، وَ لا يُبْلَغُ بِكُمْ مَرامٌ »

(به وسيلۀ شما خونخواهى نمى توان كرد، و به وسيلۀ شما مقصودى حاصل نمى شود.)

ص: 587

«ثار» به معناى خون و انتقام خون است.

«فَما يُدْرَكُ بِكُمْ ثارٌ» يعنى به وسيلۀ شما نمى شود انتقام خونى را گرفت، معاويه آمده است مسلمانان را كشته و اموال مردم را غارت كرده است، بايد رفت و از او انتقام گرفت، شما كسانى نيستيد كه بشود به وسيلۀ شما انتقام خون مسلمانان را گرفت؛

«وَ لا يُبْلَغُ بِكُمْ مَرامٌ » و شما كسانى نيستيد كه بتوان به وسيلۀ شما به مقصود رسيد؛ يعنى بر اثر بى اعتمادى اى كه نسبت به شما هست نمى توان به مقاصد اسلامى رسيد و دستورات اسلام را به وسيلۀ شما پياده كرد.

پاسخى نامناسب به درخواست حضرت على عليه السلام

«دَعَوْتُكُمْ إِلى نَصْرِ إِخْوانِكُمْ فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ، وَ تَثاقَلْتُمْ تَثاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ»

(شما را براى يارى برادرانتان دعوت كردم پس ناله كرديد مانند نالۀ شترى كه نافش درد مى كند، و سنگينى كرديد مانند شتر لاغرى كه پشتش زخم است.)

مقصود از «نَصْرِ إِخْوانِكُمْ » يارى مسلمانان عين التّمر است كه آن موقع مورد تهاجم نعمان بن بشير عامل معاويه قرار گرفته بودند؛ مى فرمايند: شما را براى يارى مسلمانان عين التّمر دعوت كردم؛

«فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ» اين يك تشبيه است و از اين قبيل تشبيهات در كلمات حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فراوان است. اينجا حضرت عذرآوريهاى مردم را براى فرار از جنگ تشبيه به صدا و نالۀ شترهايى كرده كه درد در ناف آنها افتاده و ناله مى زنند. «سُرّة» به معناى ناف است و «اسرّ» به معناى مبتلا به درد ناف است.

«وَ تَثاقَلْتُمْ تَثاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ» و هنگامى كه شما را براى يارى مسلمانان عين التّمر دعوت مى كردم سنگينى كرديد مانند سنگينى كردن شتر لاغرى كه پشتش زخم است؛ شترى را كه پشتش زخم است و قدرت بار بردن ندارد، وقتى بخواهند آن را براى بار

ص: 588

بردن ببرند، به زودى از زمين بلند نمى شود و خود را به زمين مى چسباند، اينجا حضرت افرادى را كه براى جنگ احساس خستگى مى كنند و حاضر به جنگ نمى شوند تشبيه به شتر لاغرى فرموده كه بر اثر درد پشت حاضر به بار بردن نيست.

«نِضْو» به شتر لاغر مى گويند. «ادبر» به معناى شترى است كه به درد پشت مبتلا شده است؛ وقتى شتر لاغرى به اين درد مبتلا شود، درد و نگرانى آن بيشتر از شتر چاق است، و حضرت هم خواسته اند بى حالى بيشترى را براى آنها ثابت كنند.

«ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ مُتَذائِبٌ ضَعِيفٌ (كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ ) (1)»

(سپس سپاه اندكى از سوى شما به سوى من آمد نگران و ناتوان، مانند اين كه آنها به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنها مرگ را مى بينند.)

«جنيد» تصغير «جُند» به معناى لشكر كوچك و اندك است. «متذائب» از مادّۀ «ذئب» است، «ذئب» به معناى گرگ و «متذائب» به معناى مضطرب است، گرگ را چون هنگام ربودن گوسفند مضطرب است «ذئب» گويند، گرگ در عين حال كه شجاع است مضطرب هم هست. يعنى بعد از آن همه تحريك و تحريص هايى كه من در مورد جمع آورى يك لشكر بزرگ داشتم، يك لشكر كوچكى از شما به طرف من آمد كه ضعيف و مضطرب بودند و مثل اين بود كه داريم آنها را به طرف مرگ مى بريم و آنها مرگ را نظاره مى كنند. اين كه حضرت آنها را به گرگ مضطرب تشبيه فرموده، براى اين است كه همان تعداد اندك (سيصد نفر) هم از روى ناچارى حاضر به جنگ شدند و دلهره و اضطراب در آنها نمايان بود. حضرت با تضمين جمله اى از سورۀ أنفال مقصود خود را كه وحشت شديد اين گروه است بيان فرموده اند.6.

ص: 589


1- سورۀ أنفال (8)، آيۀ 6.

«خطبۀ 40»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام فِي الخَوارِجِ لَمّا سَمِعَ قَوْلَهُم: «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » قالَ عليه السلام:

«كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِهَا الْباطِلُ !! نَعَمْ إِنَّهُ لا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ ، وَلَكِنْ هؤُلاَءِ يَقُولُونَ : لا إِمْرَةَ إِلَّا لِلَّهِ ، وَ إِنَّهُ لا بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فاجِرٍ، يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكافِرُ، وَ يُبَلِّغُ اللّهُ فِيهَا الْأَجَلَ ، وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْ ءُ، وَ يُقاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ، وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ ، وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ حَتَّى يَسْتَرِيحَ بَرٌّ، وَ يُسْتَراحُ مِنْ فاجِرٍ»

و في رِوايَةٍ أُخْرى أنَّهُ عليه السلام لَمّا سَمِعَ تَحْكيمَهُم قالَ :

«حُكْمَ اللّهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ » و قالَ : «أَمَّا الْإِمْرَةُ الْبَرَّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التَّقِيُّ ، وَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْفاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ ، إِلى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ ، وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ »

علّت ايراد خطبۀ چهلم

قبلاً گفته ايم خوارج كسانى بودند كه بر امام زمان خود «حضرت على عليه السلام» خروج كرده و جنگ نهروان را به راه انداختند و فقط نه نفر از آنها در آن جنگ جان سالم به در برده و فرار كردند، آنها پيش از جنگ نهروان هميشه و در همه جا عليه آن حضرت شعار مى دادند و از جمله شعارهاى آنان عليه حضرت اين بود كه مى گفتند: «لا حُكْمَ إلّا لِلّهِ » يعنى حكم مخصوص خداست.

با وجود اين كه خود اينها (خوارج) بودند كه حضرت امير عليه السلام را در جنگ صفّين از ادامۀ جنگ بازداشتند و حكميّت را به آن حضرت تحميل كردند، ولى بعد كه در حكميّت شكست خوردند و قضيه به نفع معاويه تمام شد مخالف حضرت امير عليه السلام شدند و در ردّ حكميّت شعار «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » مى دادند. خلاصۀ حرف اينها اين بود

ص: 590

كه چرا على حكميّت را قبول كرده و به جنگ ادامه نداده است، و وقتى به آنها مى گفتند اين شما بوديد كه مانع ادامۀ جنگ شديد، و اين شما بوديد كه حكميّت را به آن حضرت تحميل كرديد، و همچنان اين شما بوديد كه نمايندۀ على عليه السلام را قبول نكرديد و ابوموساى اشعرى را به آن حضرت تحميل كرديد، وگرنه على عليه السلام از اوّل با اصل حكميّت و ترك جنگ مخالف بود و بعد هم ابن عبّاس و مالك اشتر را نمايندۀ خود قرار داد، پس تحميل حكميّت و تحميل ابوموسى توسط شما بوده نه على عليه السلام، اينها در جواب مى گفتند اوّلاً: ما توبه كرده ايم و در ثانى: گرچه ما اصرار مى كرديم ولى او نمى بايست قبول مى كرد!

جمله اى كه اينها به زبان جارى كردند در چند جاى قرآن با عبارت (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ ) (1) آمده، و همين معنا در آيۀ ديگرى با عبارت (أَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ ) (2) آمده است، در حقيقت اينها مى گفتند حكم و فرمان مال خداست و يعنى چه كه خليفه بگويد هرچه اين حكمين گفتند ما قبول داريم ؟ دستور و حكم مال خداست و غير خدا حقّ دستور ندارد؛ لذا اين كه على عليه السلام حكميّت را پذيرفته گناه كرده و بايد توبه كند، على عليه السلام هم وقتى سخن آنها را شنيد براى روشن شدن حقيقت به ايراد اين خطبه پرداخت.

واقعيت امر در معناى «ان الحكم الاّ للّه» و منظور خوارج از آن

«كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِهَا الْباطِلُ !! نَعَمْ إِنَّهُ لا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ ، وَلَكِنْ هؤُلاَءِ يَقُولُونَ : لا إِمْرَةَ إِلَّا لِلَّهِ »

(سخن حقّى است كه از آن ارادۀ باطل شده است!! بلى همانا حكم مخصوص خداست، ولى اينها مى گويند امارت و رياست مخصوص خداوند است و منكر اصل حكومت مى باشند.)

ص: 591


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 57؛ سورۀ يوسف (12)، آيات 40 و 67.
2- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 62.

در اين مورد كه حكم مخصوص خداوند است شك و ترديدى وجود ندارد؛ يعنى به طور كلّى تكويناً و تشريعاً حكم مال خداست، و آيۀ شريفه هم دو احتمال دارد:

يك احتمال اين كه عالم و نظام وجود با حكم و قضا و قدر خدا مى گردد و تكويناً اين طور است كه آنچه از ازل مقدّر شده همان انجام شدنى است، و احتمال ديگر حكم تشريعى است كه ما عقيده داريم اصل تشريع مال خداست، او پيامبر و كتاب فرستاده و دستور مى دهد، حكم كلّى مال خداست و آنچه بر ماست تطبيق كليات بر مصاديق است؛ و محتمل است هر دو معنا مراد باشد.

اگر بگوييم همين تطبيق كليات بر مصاديق هم كار ما نيست و هيچ كس حقّ ندارد تطبيق كند، پس معنايش اين مى شود كه هيچ كس حقّ ندارد حكومت كند و حكومت براى بشر لازم نيست؛ براى اين كه بالاخره حاكم بايد دستور بدهد و براى هر يك از افراد وظيفه تعيين كند. الآن دولتهايى كه در دنيا وجود دارند حكم مى كنند و دستور مى دهند، منتها اگر حكومت اسلامى باشد فرقش با حكومتهاى ديگر اين است كه آنها خودخواهانه عمل مى كنند و هرچه خودشان تشخيص مى دهند عمل مى كنند، ولى در حكومت اسلامى معيار حكم خداست و همان قانون كلّى الهى را بر جزئيّات تطبيق مى كنند.

به عنوان مثال عقل و شرع دستور به نظم امور داده اند، و در وصيّت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است:

«و نَظْمِ أَمْرِكُمْ »(1)، حالا وقتى بخواهيم اين حكم را در جامعه پياده كنيم، مثلاً اگر انجمنى باشد يكى را رييس قرار مى دهند يكى را معاون، يكى ناظم مى شود يكى نظافتچى و ديگرى مثلاً آبدارچى، بعد رييس دستور مى دهد و ديگران عمل مى كنند.

در امر رانندگى و عبور و مرور دستور مى دهند راننده ها از سمت راست حركت7.

ص: 592


1- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 47.

كنند، با چراغ قرمز توقف كنند، در جاهاى مخصوص پياده و سوار كنند، در فلان جا توقف نكنند، پياده ها از فلان جا عبور كنند و... اينها همه مصداقهاى آن كلّىِ

«و نَظْمِ أَمْرِكُمْ » است، و اين حكم كلّى كه حكم خداست در همۀ شئون زندگى از يك خانوادۀ سه نفره گرفته تا يك مملكت صد ميليون نفرى و بيشتر جارى است، منتها آن حكم كلّى به تشريع خداست و اين تطبيق بر جزئيّات و مصداقها حكم حاكم است. بنابراين «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » يا (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ ) كه قرآن دارد به اين دو معنا درست است؛ هم تكويناً نظام وجود تحت حكم خداست و هم تشريعاً؛ اصل تشريع كلّى و قانونگذارى كلّى مال خداست.

اگر بگوييم مقصود از اين كلام اين است كه به طور كلّى كسى حقّ هيچ گونه حكمى را گرچه جزئى و تطبيق بر مصداق باشد ندارد، و حكومت بى حكومت! لازمۀ اين حرف هرج و مرج است آن هم چه هرج و مرجى؛ ديگر نه پدر مى تواند به فرزندان خود امر و نهى كند، نه صاحب يك كارگاه مى تواند به كارگرهاى خود كه عصر بايد حقوق آنان را پرداخت كند امر و نهى نمايد، نه رييس يك مدرسه مى تواند به شاگردها بگويد برويد كلاس و يا موقع تفريح است از كلاس خارج شويد، نه معلم مى تواند به شاگرد خود بگويد چرا تكاليف شب خود را انجام نداده اى، نه انسانها مى توانند امر به معروف كنند و بگويند نماز بخوانيد، و نه مى توانند نهى از منكر كنند و بگويند دروغ نگوييد، مشروبات الكلى مصرف نكنيد و... آن وقت لازمۀ آن اين است كه مشروبخوار در حالت مستى توى جامعه راه برود، زناكار جامعه را به فساد بكشد، آدمكش به خونريزى، و دزد به سرقت اموال مردم دست بزند و هيچ كس حقّ جلوگيرى نداشته باشد، و اين مخالف كتاب خدا و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، و بلكه خلاف قانون طبيعت نيز هست، چون بسيارى از موجودات جهان هستى از جمله مورچه، موريانه، زنبور عسل و بسيارى از پرندگان و چرندگان بر يك نظم خاص و تحت فرمان يكديگر زندگى مى كنند و هرج و مرج نيست.

ص: 593

در اين خطبه حضرت مى فرمايند: اين كه خوارج مى گويند «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » مقصودشان همين است كه هيچ كس حقّ هيچ گونه حكومتى ندارد، اين كه شعار مى دهند «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » كلمۀ حقّى است ولى آنها از آن ارادۀ باطل كرده اند، از اين رو مى فرمايند:

«كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِهَا الْباطِلُ » اينها از اين شعار قصد باطل دارند و مى خواهند بگويند اصلاً و به طور كلّى حكومت نباشد.

«نَعَمْ إِنَّهُ لا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ » بلى در اصل درست است كه غير از حكم خدا حكمى نيست

«وَ لَكِنْ هؤُلاَءِ يَقُولُونَ لا إِمْرَةَ إِلَّا لِلَّهِ » ولى اينها مى خواهند بگويند اصلاً حكومتى نيست، يعنى با «لا حكم» نفى امارت مى كنند، و معناى حرف اينها اين است كه خدا بايد بيايد توى خانه و به آن جوان بگويد برو مثلاً نان بخر، برو گوشت بخر، خدا بايد بيايد توى مدرسه و به بچه ها بگويد برويد كلاس، از كلاس خارج شويد، و خدا بايد بيايد توى اجتماع و بگويد اين شارب خمر را تازيانه بزنيد، دست اين دزد را قطع كنيد! و برگشت حرف اينها اين مى شود كه اصلاً خدا بيخود پيامبر فرستاده است؛ چون هيچ كس نبايد حكم بدهد، و پيامبر كه مى گويد دست دزد را قطع كنيد و شارب خمر را تازيانه بزنيد و...

بيخود حكم مى دهد!

ضرورت حكومت و ثمرات آن

«وَ إِنَّهُ لا بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فاجِرٍ، يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكافِرُ»

(و حال آن كه ناچار براى مردم اميرى لازم است، نيكوكار باشد يا بدكار، تا مؤمن در حكومت او به اطاعت خدا مشغول شود و كافر بهرۀ خود را از دنيا ببرد.)

مردم بايد يك حاكم داشته باشند خواه اين حاكم نيكوكار باشد يا فاسق و فاجر، اين يك ضرورت اجتماعى است و جامعه بدون حكومت و حاكم اداره نمى شود، لذا حضرت در اين عبارت اصل ضرورت حكومت را بيان فرموده. اين جمله را

ص: 594

اهل سنّت هم نقل كرده اند و جملات ديگرى هم به همين معنا وجود دارد كه ما در ولايت فقيه نقل كرده ايم و اينجا براى يادآورى آقايان آن را مى خوانم:

مبرّد در كامل مى گويد:

«وَ لَمّا سَمِعَ عَلِيٌّ عليه السلام نِداءَهُمْ لا حُكْمَ إلّالِلّهِ ، قالَ : كَلِمَةٌ عادِلَةٌ يُرادُ بِها جَورٌ، إنَّما يَقولونَ : لا إمارَةٌ ، وَ لا بُدَّ مِنْ إمارَةِ بَرَّةٍ أو فاجِرَةٍ » هنگامى كه على عليه السلام نداى آنان را كه مى گفتند:

«لا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ » شنيدند فرمودند: كلمۀ عدالتى است كه از آن قصد جور دارند، اينان مى گويند حكومت و امارت نيست در حالى كه چاره اى از وجود امارت نيست، نيكوكار باشد يا ستمگر.

و كنزالعمال از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود:

«لا يُصْلِحُ النّاسَ إلّاأميرٌ بَرٌّ أو فاجِرٌ» مردم را اصلاح نمى كند مگر امير نيكوكار باشد يا ستمگر.

آقايان مى توانند به كتاب ولايت فقيه مراجعه نمايند.(1)

روايت ديگرى است از حضرت امير عليه السلام كه فرمودند:

«أَسَدٌ حَطومٌ خَيْرٌ مِن سُلْطانٍ ظَلومٍ و سُلْطانٌ ظَلومٌ خَيْرٌ مِن فِتَنٍ تَدومُ »(2) شيرى كه حمله كننده و كوبنده باشد بهتر است از پادشاه ظالم و ستمگر، و پادشاه ظالم از فتنۀ دائمى و هميشگى بهتر است؛ اگر پادشاهى نباشد كه از تعدّيات ديگران جلوگيرى كند، مردم همديگر را مى خورند، نواميسشان در خطر قرار مى گيرد، و خلاصه جامعۀ آنها مانند يك جنگل مى شود و هيچ سنگى روى سنگ قرار نمى گيرد.

ابن ميثم بحرانى نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود:

«الإمامُ الجائِرُ خَيْرٌ مِنَ الفِتْنَةِ »(3) امام جائر بهتر از فتنه است.

حضرت امير عليه السلام هم در همين خطبه فرموده اند:

«يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكافِرُ» در حكومت سلطان فاجر مؤمن به عبادت و اطاعت خدا3.

ص: 595


1- دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية، ج 1، ص 175.
2- - بحارالأنوار، ج 72، ص 359.
3- شرح ابن ميثم، ج 2، ص 103.

مى پردازد و كافر هم به بهرۀ خود از دنيا مى رسد.

اين عبارت را سه جور معنا كرده اند: اوّل اين كه ضمير در «امرته» به پادشاه فاجر برگردد؛ يعنى در حكومت حاكم فاجر، مؤمن به اطاعت خدا مشغول است و كافر نيز بهره مى برد.

دوّم اين كه ضمير را به «امير» برگردانيم نه به «امير فاجر»؛ بدين معنا كه امير برّ باشد يا فاجر، در امارت او مؤمن به وظايف خود عمل مى كند كافر نيز بهرۀ خود را مى برد.

معناى سوّم اين است كه مقصود از اين مؤمن و كافر، خود آن امير باشد نه اين كه مقصود مردم باشند؛ روى اين فرض معنا اين مى شود كه: اميرى كه مؤمن است كارهاى خوب مى كند، و اميرى كه كافر است از اين امارت بهره مند مى شود و بهره هاى دنيايى مى برد. مردم نيز قهراً در لواى اين حكومت به وظايف خود عمل مى كنند.

«وَ يُبَلِّغُ اللّهُ فِيهَا الْأَجَلَ ، وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْ ءُ، وَ يُقاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ، وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ »

(و خدا در زمان او هر كسى را به اجل مقدّر مى رساند، و به توسط او ماليات جمع، و با دشمن جنگ مى شود، و راهها ايمن مى گردد.)

يعنى در اين حكومت هر كسى عمر طبيعى خود را مى كند، چون نزاع و آدمكشى نيست هر كسى عمر خودش را مى كند. «وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْ ءُ» و به واسطۀ امير مالياتها جمع مى شود و عمران و آبادى مى شود. «وَ يُقاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ» جنگ كه مى شود به وسيلۀ امير و سلطان نيرو جمع مى شود و دشمن از پاى در مى آيد. «وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ » و به وسيلۀ همين سلطان و امير است كه راهها امنيت پيدا مى كنند و به كسى تعدّى نمى شود.

«وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ حَتَّى يَسْتَرِيحَ بَرٌّ، وَ يُسْتَراحُ مِنْ فاجِرٍ»

(و به وسيلۀ آن حقّ ضعيف از قوى گرفته مى شود تا نيكوكار در رفاه، و از شرّ بدكار آسوده بماند.)

ص: 596

اگر حكومت نباشد زورمندان حقوق ضعيفان و زيردستان را ضايع مى كنند، بنابراين به وسيلۀ امير از تضييع كردن حقوق ضعفا جلوگيرى مى شود. «وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ » يعنى حقّ ضعيف به وسيلۀ امير از قوىّ و زورمند گرفته مى شود، «حَتَّى يَسْتَرِيحَ بَرٌّ» تا اين كه مؤمن راحت مى شود، «وَ يُسْتَراحُ مِنْ فاجِرٍ» و از دست فاجر آسوده مى گردد.

نقل خطبه به گونه اى ديگر

«و في رِوايَةٍ أُخْرى أنَّهُ عليه السلام لَمّا سَمِعَ تَحْكيمَهُم قالَ :»

مرحوم سيّد رضى مى گويد در روايت ديگر اين طور آمده است: «لَمّا سَمِعَ تَحْكيمَهُم» وقتى حضرت اين كلام «لا حُكْمَ إلّالِلّهِ » را شنيدند فرمودند:

«حُكْمَ اللّهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ »

(من منتظر حكم خدا دربارۀ شما هستم.)

قبلاً گفته ايم كه شيعه و سنّى اين موضوع خوارج را نقل كرده اند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده است، ابن أبى الحديد هم زياد نقل مى كند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم موضوع خروج خوارج را به حضرت على عليه السلام خبر داده(1) و اميرالمؤمنين عليه السلام هم مى بايست در مقابل آنها ايستادگى مى كرد وگرنه اينها به طور كلّى جامعۀ مسلمين را از بين مى بردند، و حضرت على عليه السلام هم طبق وظيفه اى كه داشت مقابل آنها ايستاد و با موعظه هشت هزار نفر از آنها را توبه داد و از چهار هزار نفر ديگر فقط نه نفر موفق به فرار شدند و بقيّه همگى كشته شدند،(2) اينجا حضرت على مى فرمايند: من حكم خدا را دربارۀ شما منتظر هستم؛ و بعد فرمودند:

ص: 597


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 265 تا 283 و 286 تا 295.
2- - منهاج البراعة، ج 4، ص 136.

«أَمَّا الْإِمْرَةُ الْبَرَّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التَّقِيُّ ، وَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْفاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ ، إِلى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ ، وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ »

(پرهيزگار در حكومت نيك به وظايف خود عمل مى كند، و زيانكار در حكومت فاسد بهرۀ خود را مى برد، تا عمر او به سرآيد و مرگ را دريابد.)

حكومت به دو صورت است: يا حكومت حكومت حقّ و اسلام است، و يا حكومت سلطان ظالم و جائر است؛ پس اگر حكومت حكومت امام عادل باشد، انسانهاى متقى و پرهيزگار در اين حكومت اعمال صالح انجام مى دهند،

«وَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْفاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ » و امّا اگر حكومت حكومت فاسد و فاجر باشد، گناهكاران در آن حكومت بهره مند مى شوند، آدمهاى شقىّ و بدبخت در حكومت ناصالح از زندگى خوبى برخوردارند «إِلى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ » تا اين كه مدّتش تمام مى شود «وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ » و مرگ خود را درك مى كند؛ يعنى مرگش مى رسد.

پس خلاصۀ اين حديث طبق اين نقل اين است كه اگر حكومت هر زمان حكومتى عادل و مطابق اسلام باشد، آنهايى كه مقيد به قوانين اسلام هستند به راحتى وظايف خود را انجام مى دهند و از گناه پرهيز مى كنند و كسى هنگام انجام فرايض آنها را سرزنش نمى كند، و طبيعى است كه اشقيا و فجّار در اين زمان به سختى زندگى را مى گذرانند؛ در زمان حكومت اسلام و امامت عادل گناهكاران در انجام گناه آزاد نيستند، امّا اگر حكومت انسانهاى فاسق و فاجر روى كار باشد ميدان براى تاخت وتاز ستمكاران وسيع است، ولى مؤمنين و پرهيزگاران هنگام انجام فرايض و واجبات در مضيقه هستند؛ و بالاخره اصل حكومت لازم و ضرورى است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 598

درس 85

خطبۀ 41

اشاره

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و يكم

همراهى وفا و راستى

كثرت زيرك نمايان و پندار نابخردان

ديندارى مانع حيله گرى

بى دينى عامل فرصت طلبى

خطبۀ 42

هواپرستى و آرزوهاى دور و دراز

كوتاهى عمر دنيا

سفارش به آخرت گرايى، و معناى فرزند دنيا يا آخرت بودن

قيامت يعنى روز نتيجه و حساب

ص: 599

ص: 600

«خطبۀ 41»

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«إِنَّ الْوَفاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ ، وَ لا أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقى مِنْهُ ، وَ لا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ ، وَ لَقَدْ أَصْبَحْنا فِي زَمانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً، وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلى حُسْنِ الْحِيلَةِ ، ما لَهُمْ ؟ قاتَلَهُمُ اللّهُ ! قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ ، فَيَدَعُها رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْها، وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِيجَةَ لَهُ فِي الدِّينِ »

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ چهل و يكم از نهج البلاغۀ عبده است.

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و يكم

همان گونه كه قبلاً و در موارد ديگر گفته ايم مقصود مرحوم سيّد رضى اين بوده كه آنچه را از كلمات و سخنان حضرت امير عليه السلام كه داراى فصاحت و بلاغت بيشترى است جمع آورى نمايد، و لذا نام آن را نهج البلاغة گذاشته است، سيّد رضى خطبۀ حاضر را هم تقطيع نموده و يك قسمت از آن را ذكر كرده، و به همين خاطر با جملۀ «إِنَّ الْوَفاءَ تَوْأَمُ ...» و بدون حمد و ثناى الهى شروع شده است.

ص: 601

مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه خوئى به نقل از مرحوم مجلسى قسمتى را به عنوان صدر اين خطبه ذكر نموده(1) كه برخى از آن جزئى از خطبۀ سى و پنجم و برخى از آن جزئى از خطبۀ سى و هشتم هستند، و آن قسمت اين است:

«اَلحَمدُ لِلَّهِ و إن أَتَى الدَّهْرُ بِالخَطْبِ الفادِحِ وَ الحَدَثِ الجَليلِ ، فَإنَّهُ لا يَنْجو مِنَ المَوْتِ مَن خافَهُ ، و لا يُعْطَى البَقاءَ مَن أَحَبَّهُ » قسمت اوّل در حال حاضر در صدر خطبۀ سى و پنجم است و قسمت دوّم سطر آخر خطبۀ سى و هشتم است، و خطبۀ چهل و يكم كه با «إِنَّ الْوَفاءَ» شروع شده متّصل به آخر خطبۀ سى و هشتم بوده، پس با اين بيان مى فهميم كه دو خطبۀ سى و هشتم و چهل و يكم يك خطبه بوده؛ و از طرف ديگر چون خطبۀ سى و هشتم با جملۀ «إنَّما سُمِّيَتِ ...» و بدون حمد و ثنا شروع شده و به نقل مرحوم خوئى ابتداى آن خطبۀ سى و پنجم است، معلوم مى شود اين سه خطبه يك خطبه بوده كه اوّل آن خطبۀ سى و پنجم و وسط آن خطبۀ سى و هشتم و آخر آن همين خطبۀ چهل و يكم است.

همراهى وفا و راستى

«إِنَّ الْوَفاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ ، وَ لا أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقى مِنْهُ ، وَ لا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ »

(به درستى كه وفا همراه و قرين راستى است، و من سپرى حفظ كننده تر از آن سراغ ندارم، و كسى كه بداند بازگشتن چگونه است مكر و حيله نمى كند.)

«توأم» به معناى دو چيز همراه است، دو كودك دو قلو و هر دو چيز همراه را توأم مى گويند؛ اينجا هم فرموده: وفا با صدق توأم است؛ يعنى وفا همراه صدق و راستى است، آن كسى كه صادق و راستگو است وفاى به عهد و پيمان هم مى كند، در حقيقت يكى از معانى صدق وفاى به عهد و پيمان است.

البتّه وفاى به عهد توسعه دارد و منحصر به يك عهد و پيمان كوچك بين دو نفر

ص: 602


1- - منهاج البراعة، ج 4، ص 188؛ بحارالأنوار، ج 74، ص 336، حديث 23.

نيست، بلكه شامل عهد و پيمانهاى بزرگ و بين المللى هم هست؛ مثلاً عهد و پيمان ملّت با حكومت، و عهد و پيمان حكومت با مردم، يعنى همين وعده هايى كه دولت به مردم مى دهد، و عهد دولتى با دولت ديگر، و همچنين عهد و پيمان انسان با خدا و عهد و پيمان خدا با بندگان خود، البتّه خدا به عهد و پيمان خود با بندگان عمل مى كند و شك و ترديدى هم در آن نيست، اين بندگان خدا هستند كه به عهد و پيمان خود با خداى جهان پايبند نيستند. عهد و پيمان بندگان با خدا اين است كه به خدا وعده داده اند متابعت از شيطان نكنند، قرآن شريف فرموده است: (أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ ) (1) آيا عهد و پيمان نبستيد كه متابعت از شيطان نكنيد؟ اين كه با خداى خود قول دادى كه مسلمان باشى و غير از او را عبادت نكنى، اين عهد و پيمان با خداست و بايد به آن وفا كنى، اگر از عبادت خدا سر باز زدى در ايمانت راستگو نبوده اى، اگر به لوازم ايمان كه پاكدامنى و تقوى است عمل نكردى در عهد و پيمان و در صداقت و راستگويى تو خلل است. بعد به همين مناسبت فرموده اند:

«وَ لا أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقى مِنْهُ » هيچ سپرى را حفظ كننده تر از وفا سراغ ندارم. «جنّة» به معناى سپر است، سپر انسان را در جنگ از ضربۀ دشمن حفظ مى كند، اينجا حضرت وفا را به سپر تشبيه فرموده اند؛ چون وفاى به عهد انسان را از بسيارى از رذايل حفظ مى كند. «اوقى» افعل التفضيل است از مادّۀ «وقى» و به معناى حفظكننده تر است؛ فرموده: من از اين وفاى به عهدى كه گفتيم همراه صدق و راستگويى است چيزى را حفظ كننده تر نديده ام، سپر خوبى است براى اين كه انسان را از هر خلافى حفظ كند.

حضرت در قسمتى از نامۀ خود به مالك اشتر روى عهد و پيمان تكيه مى كند و خصوصاً در عهد و پيمان با دشمن مى فرمايد:

«و إن عَقَدْتَ بَينَكَ و بَينَ عَدُوِّكَ عُقْدَةً أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنكَ ذِمَّةً فَحُطْ عَهْدَكَ بِالوَفاءِ»(2) اگر بين خود و دشمن عقد و قراردادى3.

ص: 603


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 60.
2- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 53.

گذاشتى به عهد و پيمانت گرچه او دشمن و كافر است وفا كن، و مبادا نقض عهد و پيمان كنى. همۀ ملل و تمام كشورهاى دنيا اين قول و قرار و اين عهد و پيمان را دارند، همه با هم قول و قرار دارند و معاهده مى بندند، و اگر بنا شود به عهد و پيمانها توجّه نشود و روى آن پا بگذارند هيچ كس به ديگرى اعتماد نمى كند، و هيچ كس با ديگرى ارتباط برقرار نمى كند و همۀ معاملات مردم به هم مى خورد؛ زيرا همۀ معاملات بر اساس همين وفاى به عهد و پيمان است. لذا وفاى به عهد و پيمان چه در روابط بين اشخاص، چه در روابط بين حكومت و ملّت يا ملّت و حكومت، و چه در روابط بين دو دولت، و چه در رابطۀ انسان با خدا، از واجبات است و همه بايد ملتزم به آن باشند، اگر همه به آن عمل مى كردند صفا و صميميّت بين مردم و دولت، بلكه دولتها و ملّتها برقرار مى شد و مردم دنيا از اعتماد بيشترى برخوردار بودند، و شايد به همين جهت هم باشد كه مى فرمايند:

«وَ لا أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقى مِنْهُ » من سپرى حفظ كننده تر از وفاى به عهد سراغ ندارم؛ يعنى وفاى به عهد انسان را از فتنه هاى دنيا بهتر از هر چيز حفظ مى كند.

«وَ لا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ » و كسى كه بداند بازگشتش چگونه است مكر و حيله نمى كند. «غدر» به معناى ترك وفاست، كسى كه ترك وفا كند در حقيقت حيله و مكر مى كند، و اصل لغت «غدر» به معناى ترك است، در آيۀ شريفه هم آمده: ( ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها) (1) اين نامۀ عمل هيچ چيز كوچك و بزرگى را ترك نكرده است؛ به گودال آب باران هم كه «غدير» مى گويند براى اين است كه آب باران در گودال ترك شده است، آن وقت به اعتبار علاقۀ حال و محل به خود گودال «غدير» مى گويند؛ و اينجا چون «لايغدر» در مقابل وفاست، پس به معناى خيانت و حيله آمده است، يعنى ترك وفا.9.

ص: 604


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 49.

«مرجع» مصدر ميمى است، البتّه امكان دارد كه اسم مكان باشد يعنى رجوع كردن و يا محل رجوع كه روز قيامت است؛ مقصود اين است كه كسى كه بداند در قيامت رجوع كردن چگونه است، يا كسى كه بداند روز قيامت چگونه است، مكر و حيله نمى كند. اگر انسان به قيامت اعتقاد داشته باشد خيانت نمى كند، و تمام اين خيانت ها و ظلم ها و ستم ها براى اين است كه شخص به قيامت و به بازگشت پس از مرگ براى حساب و كتاب عقيده و ايمان ندارد.

كثرت زيرك نمايان و پندار نابخردان

«وَ لَقَدْ أَصْبَحْنا فِي زَمانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً، وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلى حُسْنِ الْحِيلَةِ »

(ما در زمانى واقع شده ايم كه بيشتر مردم آن مكر و حيله را زيركى مى پندارند، و نادانان آنان را به حيلۀ خوب - زرنگى - نسبت مى دهند.)

اين مطلبى كه حضرت نسبت به آن زمان فرموده در همين زمان ما هم هست، و مثل اين كه دو زمان شبيه به هم هستند. مى فرمايند: ما در زمانى واقع شده ايم كه بيشتر مردم آن حقّه باز هستند. «كيس» به معناى زيركى و كلاه شرعى است؛ مثلاً كسى مى بيند يك قولى داده كه اگر بخواهد عمل كند ضرر مى كند، آن وقت يك كلاه شرعى درست مى كند و از گير آن قولى كه داده در مى رود، به قول خودش يك دروغ سياسى، يك كلاه سياسى و خلاصه به يك جورى از زير بار آن ضرر نجات پيدا مى كند و خود را زيرك مى پندارد.

«وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلى حُسْنِ الْحِيلَةِ » آن وقت آدمهايى كه جاهل هستند و نمى فهمند، مى گويند اينها سياستمدار هستند، نسبت مى دهند اينها را

«إِلى حُسْنِ الْحِيلَةِ » به اين كه سياستمدار خوبى هستند!

ص: 605

ديندارى مانع حيله گرى

«ما لَهُمْ ؟ قاتَلَهُمُ اللّهُ ! قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ ، فَيَدَعُها رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْها»

(چه سودى مى برند اين مكر كنندگان ؟ خدا آنها را بكشد! شخص زيرك آگاه راه حيلۀ هر كار را مى داند ولى چون امر و نهى خدا را مى داند حيله به كار نمى برد و كلاه نمى گذارد، پس با اين كه قدرت بر آن دارند آن را ترك مى كنند.)

جملۀ «قاتَلَهُمُ اللّهُ » نفرين است، و اين كه در حقّ چه كسانى است دو احتمال است: يكى اين كه در حقّ حيله كنندگان باشد، به دليل جملۀ بعد كه در مورد كسانى است كه حيله گرى را مى دانند ولى به خاطر خدا حيله نمى كنند، و يك احتمال هم اين كه نفرين در حقّ اهل جهلى باشد كه اين حيله كنندگان را به خوبى ياد مى كنند.

مى فرمايد: «ما لهم» چرا چنين مى پندارند، يا چه سودى مى برند اين حيله كنندگان يا آنهايى كه حيله كنندگان را تعريف مى كنند؟ «قاتَلَهُمُ اللّهُ » خدا آنها را بكشد.

«قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ »، «حُوّل» به كسى گفته مى شود كه بصير و آگاه به تحولات روزگار است، و «قُلّب» كسى است كه بصير به تقلّبات است؛ حضرت مى خواهند بفرمايند ما كه تقلّبات و تحولات روزگار را مى دانيم راه حيله را بلديم امّا اگر حيله و مكر نمى كنيم از خدا مى ترسيم،

«وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ » آدمهاى متّقى و پرهيزگار حيله بازى و كلاه گذارى نمى كنند؛ چون امر و نهى خدا را مى دانند، قيامت را پيش روى خود مى بينند، از اين رو از حرام پرهيز مى كنند.

«فَيَدَعُها رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْها» پس انسان متّقى هنگامى كه حيله را مى بيند با وجودى كه قدرت بر انجام آن دارد آن را رها مى كند و حيله نمى كند. گرچه حضرت در اينجا كلّى گويى كرده اند، ولى مصداق كاملش خود حضرت است كه در مقابله با حيله گريهاى معاويه

ص: 606

بعداً از حكميّت تخلف نفرمود و سياسى كارى نكرد، نه اين كه نمى دانست يا نمى توانست.

بى دينى عامل فرصت طلبى

«وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِيجَةَ لَهُ فِي الدِّينِ »

(و كسى كه در دين از هيچ گناهى باك ندارد فرصت را از دست نمى دهد و به هر مكر و حيله اى دست مى زند.)

«انتهز» به معناى غنيمت دانستن فرصت است. «حريج» از مادّۀ «حرج» به معناى مانع است؛ و كسى كه مبالاتى در دين و ديانت ندارد دنبال فرصتهاى حيله زدن و كلاه گذاشتن مى گردد، و اگر فرصتى به دست او آمد آن را غنيمت دانسته و از آن كمال استفاده را مى برد. مصداق كامل اين سخن حضرت، معاويه و عمروعاص هستند كه از چنين فرصتهايى كمال استفاده را مى كردند، و اگر فرصتى هم پيدا نمى شد به انحاء مختلف فرصت سازى مى نمودند.

«خطبۀ 42»

اشاره

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمُ اثْنانِ : اتِّباعُ الْهَوى ، وَ طُولُ الْأَمَلِ ، فَأَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ ، وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ ، أَلا وَ إِنَّ الدُّنْيا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ، فَلَمْ يَبْقَ مِنْها إِلَّا صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الْإِناءِ اصْطَبَّها صابُّها، أَلا وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ لِكُلٍّ مِنْهُما بَنُونَ ، فَكُونُوا مِنْ أَبْناءِ الْآخِرَةِ ، وَ لا تَكُونُوا أَبْناءَ الدُّنْيا؛ فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأُمِّهِ

[

بِأَبيهِ ] يَوْمَ الْقِيامَةِ ، وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسابٌ ، وَ غَداً حِسابٌ وَ لا عَمَلٌ »

ص: 607

بر طبق نقل مرحوم سيّد رضى اين خطبه هم يكى از خطبه هاى حضرت على عليه السلام است كه طبق معمول - خصوصاً با توجّه به اين كه شروع آن بدون حمد و ثناى خداست - بايد قسمتى از يك خطبه اى باشد كه تقطيع شده است.

هواپرستى و آرزوهاى دور و دراز

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمُ اثْنانِ : اتِّباعُ الْهَوى ، وَ طُولُ الْأَمَلِ ، فَأَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ ، وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ »

(اى مردم، ترسناكترين چيزى كه از ابتلاى شما به آن مى ترسم دو چيز است: يكى پيروى هواى نفس و دوّم آرزومندى دور و دراز، پيروى از هواى نفس شخص را از راه حقّ باز مى دارد، و آرزومندى بى حساب آخرت را از ياد انسان مى برد.)

مفاد خطبه موعظه براى دورى از دنياست، حضرت در اين خطبه انسان را از دو چيز بر حذر مى دارد و از آن تعبير به ترسناكترين چيز مى كند، خطاب به همۀ مردم است و همه بايد توجّه كنند؛ اى مردم

«إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُم» ترسناكترين چيزى كه براى شما مى ترسم «اثنان» دو چيز است.

«اخوف» افعل التفضيل است، در قواعد صرفى گفته اند افعل التفضيل را از فعل معلوم يا از اسم فاعل مى گيرند، «خاف» متعدّى است و «خائف» يعنى ترسو، پس اگر «اَخوف» را از «خائف» بگيريم معنايش ترسوترين افراد است، ولى مى دانيم كه در اين عبارت مقصود ترسوتر بودن نيست، بلكه ترسناكتر بودن مطرح است؛ پس ناگزير در اينجا برخلاف قاعده و قانون افعل التفضيل را از «مخوف» كه اسم مفعول است و در حقيقت از فعل مجهول درست شده مى گيريم، و بالاخره «اخوف» در اين مورد از فعل مجهول ساخته شده است و به معناى مخوفترين و ترسناكترين چيز مى آيد.

«اتِّباعُ الْهَوى ، وَ طُولُ الْأَمَلِ » آن دو چيزى كه حضرت فرمود ابتلاى شما به آن

ص: 608

براى من از ترسناكترين چيزهاست، يكى پيروى و متابعت از خواسته هاى نفسانى است، و ديگرى آرزوهاى طولانى و بلند است. متابعت هواى نفسانى آن است كه انسان به هشدارهاى عقل توجّه نكند و هرچه را كه دل او خواسته از حلال و حرام تأمين كند. اين قواى باطنى مانند غضب و شهوت كه خداوند در انسان گذاشته بدون حكمت نيست ولى بايد هر كدام آنها تحت كنترل عقل باشند؛ اگر غضب و شهوت انسان بدون سرپرستى نيروى عقل به ادارۀ انسان بپردازند، انسان را از انسانيت دور مى كنند و به ورطۀ سقوط مى كشانند؛ قرآن شريف فرموده است: (فَأَمّا مَنْ طَغى ، وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا، فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوى ، وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى ، فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى ) (1) هر كس سركش و طاغى شد و زندگى دنيا را برگزيد جايگاه او دوزخ است، ولى هر كس از حضور در پيشگاه خدا ترسيد و از هواى نفس دورى جست بهشت جايگاه اوست.

يكى ديگر از آن دو چيز «طُولُ الْأَمَلِ » آرزوى دور و دراز است. انسان گاهى آرزوهايى را در مغز خود مى پروراند كه عقلاً هم محال است ولى وقتى به او مى گويى اين از محالات است مى گويد هيچ كارى و هيچ چيزى نزد خداوند غير ممكن نيست، در حالى كه مشيّت خداوند به محالات عقلى تعلّق نمى گيرد.

حضرت در توضيح هر يك از اين دو مى فرمايند:

«فَأَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ » اگر انسان متابعت هواى نفس خود را پيشه كند او را از حقّ باز مى دارد؛ هواى نفس انسان را از پاكى و پاكدامنى منع مى كند و به كارهايى چون منكرات و تمايلات شهوانى و نفسانى دعوت مى كند، طبيعت هواى نفسانى اين است كه به كارهاى خير تمايلى ندارد، ولى در عوض به خواسته هاى شيطانى جامۀ عمل مى پوشد؛ از اين رو حضرت فرموده است: متابعت هواى نفسانى تو را از حقّ باز مى دارد. «وَ أَمَّا طُولُ 1.

ص: 609


1- - سورۀ نازعات (79)، آيات 37 تا 41.

الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ » و داشتن آرزوهاى دور و دراز آخرت را از ياد انسان مى برد؛ كسى كه در فكر به دست آوردن كاخ، ماشين، منصب و مقام و پيدا كردن باغ آنچنانى و اين قبيل چيزهاست، كى مى تواند به ياد آخرت و حساب و كتاب باشد؟

كوتاهى عمر دنيا

«أَلا وَ إِنَّ الدُّنْيا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ، فَلَمْ يَبْقَ مِنْها إِلَّا صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الْإِناءِ اصْطَبَّها صابُّها»

(آگاه باشيد كه دنيا به سرعت و تندى رو مى گرداند، پس باقى نمانده از آن مگر ته مانده اى مانند باقى ماندۀ آب ظرفى كه كسى آن را ريخته است.)

«ولّت» يعنى پشت كرده است. «حذّاء» به معناى سريع است، البتّه در بعضى نسخه ها «جذّاء» نقل شده،(1) اگر اين درست باشد به معناى قطع است. پس معناى جمله بنابر اين كه «حذّاء» باشد، يعنى آگاه باشيد كه دنيا خيلى سريع مى گذرد؛ و اگر «جذّاء» باشد، يعنى آگاه باشيد كه دنيا پشت كرده و دارد قطع خير مى كند؛ مگر امروزه عمرها چند سال است ؟ و مگر شصت سال و هشتاد سال به زودى نمى گذرد؟ قرآن مى گويد: (حَتّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ) (2) تا اين كه به رشد برسد و چهل ساله شود؛ انسان وقتى به چهل سالگى رسيد به سرحدّ كمال عقل و رشد جسمى و روحى رسيده است، تا چهل سالگى حركت به طرف قلّه است ولى بعد از چهل سالگى در سراشيبى است، از اين پس هر كسى به انسان مى گويد تو كه عمرت را كرده اى.

بنابراين دنيا به سرعت درگذر است

«فَلَمْ يَبْقَ مِنْها إِلَّا صُبابَةٌ »؛ اين جمله يك تشبيه بسيار زيبايى است براى بى ارزشى دنيا. «صُبابة» بر وزن فُعَالَة است، اين وزن براى اثرى است كه از كارى باقى مى ماند؛ مثلاً وقتى جايى را جارو مى زنيم آن خاك و

ص: 610


1- - اين قول را مرحوم سيّد رضى در آخر همين خطبه در نهج البلاغه نقل مى كند.
2- - سورۀ احقاف (46)، آيۀ 15.

آشغال دم جارو را «كناسة» مى گويند كه بر وزن فُعَالة است، همچنين پارچه اى را كه قيچى مى كنند به آن پارچه اى كه از دم قيچى مى ريزد و اثر قيچى كردن است «قراضة» مى گويند، قلم را كه مى تراشند به آن خرده چوبها «قُلامة» مى گويند، همۀ اينها بر وزن «فُعالة» است. حالا اينجا حضرت فرموده «صُبابة» بر وزن «فُعالة» و از مادّۀ «صبّ » به معناى ريختن است؛ «صبابة» يعنى ته ماندۀ آبى كه پس از ريخته شدن ته ظرف مانده است، چقدر ناچيز و بى مقدار است! مَثَلِ اين دنيا مثل همان آب ته مانده است و به همان اندازه بى ارزش و بى مقدار است!

«كَصُبابَةِ الْإِناءِ اصْطَبَّها صابُّها» اين عبارت دنبالۀ همان تشبيه است؛ يعنى مانند ته ماندۀ ظرفى كه ريزنده اش آن را ريخته باشد، كه شايد يك قطره اى بيش نمانده باشد.

«اصطبّها» از مادّۀ «صبّ » به معناى ريختن است، و چون به باب افتعال رفته «اصتبّ » شده، «ت» به مناسبت فاءالفعل كه «ص» است قلب به «ط » شده؛ يعنى ريخته است آن را «صابّها» ريزنده اش.

سفارش به آخرت گرايى، و معناى فرزند دنيا يا آخرت بودن

«أَلا وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ لِكُلٍّ مِنْهُما بَنُونَ ، فَكُونُوا مِنْ أَبْناءِ الْآخِرَةِ ، وَ لا تَكُونُوا أَبْناءَ الدُّنْيا؛ فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأُمِّهِ [بِأَبيهِ ] يَوْمَ الْقِيامَةِ »

(آگاه باشيد كه آخرت روى آورده است و براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى هست، پس شما فرزندان آخرت باشيد نه فرزندان دنيا؛ زيرا كه در قيامت هر كسى به مادرش [به پدرش] ملحق مى شود.)

اقبال كردن آخرت به اين است كه عمر انسان تمام مى شود، مى ميرد و از اين دنيا مى رود، مرگ كه نزديك شد مثل اين است كه آخرت نزديك شده باشد، گرچه در واقع آخرت هم نزديك مى شود؛ اگر يك روز از عمر اين دنيا برود، يك روز به عالم برزخ

ص: 611

نزديك مى شويم و برزخيان هم يك روز به روز قيامت و آخرت نزديك مى شوند، كه در حقيقت همه به آخرت نزديك مى شويم.

«لِكُلٍّ مِنْهُما بَنُونَ » هر يك از اين دنيا و آخرت داراى فرزندانى هستند، فرزندان دنيا آنهايى هستند كه اهل دنيا و مرتبط با دنيا هستند، فرزندان آخرت هم افرادى هستند كه اهل آخرتند، به دنيا علاقه اى ندارند و براى آخرت تلاش مى كنند.

مناسبت اين كه حضرت از اهل دنيا و آخرت تعبير به فرزند فرموده، اين است كه همان طورى كه فرزند نسبت به مادر خود علاقه مند است و با او ارتباط دارد و به او دل بسته است، اهل دنيا و آخرت هم به دنيا و آخرت علاقه دارند و با آن همچون مادر خود ارتباط دارند؛ بنابراين اين جمله يك تشبيه است، دنيا و آخرت به مادر و اهل آنها به فرزندان تشبيه شده اند. بعد مى فرمايند:

«فَكُونُوا مِنْ أَبْناءِ الْآخِرَةِ ، وَ لا تَكُونُوا أَبْناءَ الدُّنْيا» پس از فرزندان آخرت باشيد نه دنيا. البتّه بارها گفته ايم كه معناى اهل دنيا نبودن اين نيست كه گوشه اى بنشينيم و دست به كارى نزنيم و فقط عبادت كنيم، اين طور نيست كه مال دنيا به طور كلّى بد باشد؛ اگر از دنيا مذمّت كرده اند، در حقيقت از غرق شدن در آن مذمّت كرده اند نه اين كه از همه چيز دنيا مذمّت كرده باشند، و به قول مولوى:

«چيست دنيا؟ از خدا غافل شدن*** نى قماش و نقره و فرزند و زن

مال را كز بهر دين باشى حَمول*** نِعمَ مالٌ صالحٌ خواندش رسول»(1)

آن چيزى كه مذمّت شده و مذمّت هم دارد دلبستگى به دنياست؛ اين كه حضرت دنيا را به مادر و اهل دنيا را به فرزند تشبيه فرموده براى اين است كه فرزند نسبت به مادر خود دلبستگى دارد و حتّى نمى تواند لحظه اى از او دور شود؛ امّا اگر دلبستگى بهت.

ص: 612


1- مثنوى مولوى، دفتر اوّل. و در نسخۀ نيكلسون به جاى «غافل شدن» «غافل بُدَن» آمده است.

دنيا وجود نداشته باشد و دنيا را براى تأمين سعادت آخرت بخواهد، گذشته از اين كه مذمّتى ندارد ممدوح هم هست؛ مالى را كه انسان در راه آخرت به فقرا و بينوايان بدهد، با آن مسجد و مدرسه بسازد، خرج ترويج دين و اعلاى كلمۀ «لا اله الاّ اللّه» كند، چه بدى دارد؟ آن دنيايى بد است كه انسان را در خود غرق كند و انسان خيال كند هر چه هست و نيست در همين دنيا خلاصه شده است، آن مال دنيايى بد است كه انسان وجوهات آن را ندهد و روى هم انباشته كند و يا در راههاى فساد مصرف كند.

پس فرزندان آخرت باشيد، يعنى از كسانى باشيد كه دنيا و اموال و رياست دنيا را براى تأمين سعادت آخرت مى خواهند؛ و از فرزندان دنيا نباشيد، يعنى از كسانى نباشيد كه اموال دنيا را براى دنيا مى خواهند، براى خوشگذرانى دنيا مى خواهند؛

«فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأُمِّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ » زيرا هر فرزندى روز قيامت با مادر خود محشور مى شود؛ اهل دنيا با دنيا در جهنّم هستند، اهل آخرت هم در بهشت خواهند بود.

در بعضى نسخه ها

«فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأَبيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ » دارد،(1) يعنى در روز قيامت افراد ملحق به پدرشان مى شوند. البتّه بايد توجّه داشت كه اين يك مثال و يك تشبيه است نسبت به دنيا، وگرنه در روز قيامت هيچ كسى با پدر و مادر خود كار ندارد، و هيچ فرزندى را به حساب پدر يا مادرش محاسبه نمى كنند؛ زيرا كه قرآن فرموده است: (فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ) (2) وقتى كه در صور دميده و قيامت برقرار شد ديگر اين خويشاونديهاى دنيا وجود ندارد و از كسى نمى پرسند تو فرزند چه كسى بوده اى. پس اين طور نيست كه واقعاً در قيامت فرزندان به پدر يا مادرشان ملحق شوند، بلكه از يكديگر فرار هم مى كنند، و قرآن هم در اين مورد فرموده است: (يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ، وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ ، وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ ،1.

ص: 613


1- - منهاج البراعة، ج 4، ص 199؛ نهج البلاغۀ صبحى صالح، خطبۀ 42.
2- - سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 101.

لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ ) (1) قيامت روزى است كه از شدّت ترس و وحشت انسان از برادر، پدر، مادر، همسر و فرزند خود فرار مى كند. پس مقصود حضرت اين است كه اهل دنيا در قيامت در جهنّم هستند.

قيامت يعنى روز نتيجه و حساب

«وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسابٌ ، وَ غَداً حِسابٌ وَ لا عَمَلٌ »

(و به تحقيق كه امروز و اين دنيا جاى عمل است نه حساب و مكافات، ولى فرداى قيامت روز حساب است نه عمل.)

شايد اين جملۀ حضرت براى اين باشد كه به مردم بفهماند پس از مردن ديگر جاى عمل نيك و كار خير انجام دادن نيست، هر كارى مى خواهيد در همين دنيا انجام دهيد، عمل فردا فايده اى ندارد و يا اصلاً فردا وظيفه و تكليفى نيست، امروز روز عمل است، امروز شما مكلّف به نماز و روزه و خمس و زكات هستيد، امروز شما وظيفۀ امر به معروف و نهى از منكر داريد، فردا روز حسابرسى و گرفتن پاداش اعمال است، روز قيامت روز نتيجه است؛ اين محصّلى كه براى گرفتن نتيجۀ امتحانات به دفتر مدرسه مراجعه كرده، ديگر درس خواندن آن روز براى زياد شدن نمرات در روز نتيجه اثر و فايده اى ندارد، مى بايست در روزهاى پيش از امتحان مى خواند؛ بنابراين روز قيامت روز نتيجۀ اعمال دوران عمر در دنياست. نه امروز روز مجازات است و نه فردا عمل فايده دارد، بلكه امروز روز عمل و فردا روز نتيجه است.

اين دنيا در حقيقت «متجر» و محل تجارت ماست، و اين عمرى كه خداوند براى بندگان خود مقدّر كرده سرمايه اى است كه بايد در اين محل تجارت صرف شود و براى آخرت خود چيزى را اندوخته كند؛ اندوخته هاى امروز ما به درد فرداى قيامت

ص: 614


1- - سورۀ عبس (80)، آيات 34 تا 37.

مى خورد، انسانى كه از متابعت هواى نفسانى دست كشيده باشد مى تواند سرمايۀ عمر خود را در راه سعادت صرف نمايد، كسانى كه آرزوهاى طولانى ندارند مى توانند به ياد آخرت خود باشند و براى فرداى قيامت كار كنند و چيزى پس انداز نمايند.

در حديث آمده است: خدا به حضرت موسى عليه السلام فرمود:

«يا موسى لا تُطَوِّلْ في الدّنيا أَمَلَك فَيَقْسُوَ قَلبُكَ ، و القاسِي القَلبِ مِنِّي بَعيدٌ»(1) اى موسى آرزويت را در اين دنيا طولانى نكن براى اين كه قلبت قساوت پيدا مى كند، و كسى كه قلبش قساوت داشته باشد از خدا دور است.

و در ديوان منسوب به حضرت امير عليه السلام هم آمده است:

«تُؤَمِّلُ في الدُّنيا طَويلاً و لا تَدري*** إذا جَنَّ لَيلٌ هل تَعيشُ إلى فَجرٍ

فَكَم مِن صَحيحٍ ماتَ مِن غَيرِ عِلَّةٍ *** و كَم مِن مَريضٍ عاشَ دَهراً إلى دَهرٍ

و كَم مِن فَتًى يُمسِي و يُصبِحُ آمِناً*** و قد نُسِجَت أكفانُه و هُوَ لا يَدري»(2)

آرزوهايت را در دنيا طولانى مى كنى در حالى كه نمى دانى اگر شب آمد آيا تا صبح زنده هستى، چه بسيار كسانى كه سالم بودند و بدون مريضى مُردند، و چه بسيار مريض هايى كه ساليانى زنده ماندند، و چه بسيار جوانهايى كه صبح و شب در ايمنى به سر مى برند و حال آن كه كفنهاى آنها به تحقيق بافته شده و آنها نمى دانند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته6.

ص: 615


1- - الكافى، ج 2، ص 329، حديث 1.
2- ديوان امام على عليه السلام، ص 196.

ص: 616

درس 86

خطبۀ 43

اشاره

علّت ايراد خطبۀ چهل و سوّم

مخالفت امام با درگيرى شتاب زده

انتظار و آماده سازى

قطعى بودن جنگ با معاويه

علّت سقوط عثمان

خطبۀ 44

علّت ايراد خطبۀ چهل و چهارم

فرار زبونانۀ مَصْقله

مهلت به بدهكاران بيت المال

خطبۀ 45

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و پنجم

اختصاص همۀ ستايشها به خداوند

دنيا هم فناپذير و هم لذيذ

با دنيا چه ارتباطى بايد داشت ؟

ص: 617

ص: 618

«خطبۀ 43»

و مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام و قَد أَشارَ عَلَيهِ أصْحابُهُ بِالْاِسْتِعْدادِ لِلْحَربِ بَعدَ إرْسالِهِ جَريرَ بْنَ عَبدِاللّهِ الْبَجَلِيَّ إلى مُعاوِيَةَ :

«إِنَّ اسْتِعْدادِي لِحَرْبِ أَهْلِ الشَّامِ وَ جَرِيرٌ عِنْدَهُمْ إِغْلاقٌ لِلشَّامِ ، وَ صَرْفٌ لِأَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرادُوهُ ، وَ لَكِنْ قَدْ وَقَّتُّ لِجَرِيرٍ وَقْتاً لا يُقِيمُ بَعْدَهُ إِلَّا مَخْدُوعاً أَوْ عاصِياً، وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الْأَناةِ فَأَرْوِدُوا، وَ لا أَكْرَهُ لَكُمُ الْإِعْدادَ، وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ ، وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ ، فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتالَ أَوِ الْكُفْرَ، إِنَّهُ قَدْ كانَ عَلَى النَّاسِ والٍ أَحْدَثَ أَحْداثاً، وَ أَوْجَدَ لِلنَّاسِ مَقالاً، فَقالُوا، ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ چهل و سوّم از نهج البلاغۀ عبده.

علّت ايراد خطبۀ چهل و سوّم

بعد از آن كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از جنگ جمل فارغ شدند و به كوفه برگشتند و كوفه را مركز حكومت قرار دادند، اصحاب حضرت اصرار داشتند تا معاويه جان نگرفته است حساب معاويه را هم برسيم؛ براى اين كه معاويه طغيان كرده و حاضر نيست به انتخاب حضرت تن در دهد.

ص: 619

معاويه از زمان عمر بعد از مرگ برادرش يزيد بن ابوسفيان به حكومت شام منصوب شده، و چون از همان اوّل در فكر رياست و قدرت بود در زمان عثمان هم به گونه اى عمل مى كرد تا پس از او خود را حاكم مسلمين كند، و لذا با پول شامات به هر طورى كه بود از خود تبليغ مى كرد، بعد از كشته شدن عثمان و روى كار آمدن حضرت امير عليه السلام هم سوژۀ خوبى به دست آورده بود.

با وجودى كه عثمان اقارب نزديك داشت، امّا معاويه براى تحكيم قدرت خود و براى اين كه به بهانۀ خونخواهى عثمان مخالفين حضرت على عليه السلام را دور خود جمع كند و حكومت خود را تثبيت كند، مى گفت عثمان از بنى اميّه بوده من هم از بنى اميّه هستم، بنابراين من بايد قاتلين عثمان را قصاص كنم. معاويه با وجود اين كه مى دانست قاتلين عثمان يك عده شورشيان مصرى بوده اند ولى به دروغ گناه را به گردن بسيارى از دوستان مخلص حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه از مهاجرين و انصار بودند انداخته بود و مى گفت على بايد اوّل قاتلين عثمان را تحويل من بدهد تا من آنها را قصاص كنم و بعد بياييم حاكم مسلمين را معلوم كنيم، او گاهى هم مى گفت ما وقتى حكومت على را به رسميّت مى شناسيم كه على قاتلين عثمان را به ما تحويل دهد.

معاويه قصدش از اين ياوه گويى ها اين بود كه اوّلاً: بهانه اى براى نرفتن زير بار حكومت على عليه السلام در دست داشته باشد، و ثانياً: قلمداد كند كه على عليه السلام حامى قاتلين عثمان است و چنين فردى لياقت حكومت بر مسلمين را ندارد، و ثالثاً: بيعت كنندگان با آن حضرت را قاتلين عثمان معرفى كرده باشد.

حضرت على عليه السلام پس از آن كه اصحابش اصرار كردند كه با معاويه جنگ كنند و كار او را هم يكسره كنند جرير بن عبداللّه بجلى را كه زمان عثمان حاكم همدان بود و بعد از عثمان هم حضرت على عليه السلام را به عنوان خليفۀ مسلمين معرفى كرده بود، با يك

ص: 620

نامه به طرف معاويه فرستاد. البتّه جرير آن موقع به كوفه رفته بود و وقتى فهميد حضرت اميرالمؤمنين قصد دارند نامه اى به معاويه بنويسند و با او اتمام حجّت كنند، خودش پيشنهاد كرد كه چون من با معاويه دوست هستم نامه را من مى برم، حضرت هم در عين حال كه مالك اشتر مخالفت كرده بود و مى گفت اين جرير خودش هم كمى تمايل به عثمان و معاويه دارد بنابراين صلاح نيست نامه را جرير ببرد، ولى باز هم على عليه السلام نامه را توسط جرير فرستادند.

جرير به شام رفته بود ولى اصحاب حضرت على اصرار داشتند كه تا معاويه جان نگرفته بايد حمله را شروع كنيم، حضرت على عليه السلام هم فرمود: آخر من جرير را فرستاده ام و هنوز خبر جرير به ما نرسيده، و اگر بخواهيم جنگ را شروع كنيم در حقيقت محاصرۀ شام است، ما بايد به مردم فرصت بدهيم، چه بسا مردم شام مردّد هستند كه معاويه را بپذيرند يا نه، و خلاصه بر اثر اصرارى كه اصحاب آن حضرت روى جنگ با معاويه داشتند حضرت اين خطبه را ايراد كرده و مى فرمايند:

مخالفت امام با درگيرى شتاب زده

«إِنَّ اسْتِعْدادِي لِحَرْبِ أَهْلِ الشَّامِ وَ جَرِيرٌ عِنْدَهُمْ إِغْلاقٌ لِلشَّامِ ، وَ صَرْفٌ لِأَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرادُوهُ »

(آماده شدنم براى جنگ با مردم شام در حالى كه جرير در بين آنهاست بستن در است به روى آنها، و باعث روگرداندن آنهاست از خوبى اگر اراده كرده باشند.)

«استعداد» از مادّۀ «عدّ» به معناى مهيّا شدن است؛ «اغلاق» به معناى بستن در است.

جملۀ «و جرير عندهم» حاليّه است، يعنى و حال آن كه جرير نزد آنهاست؛ حضرت مى فرمايند: اگر من بخواهم آمادۀ جنگ با اهل شام شوم موجب مى شود راه تفكر صحيح به روى مردم شام بسته شود،

«وَ صَرْفٌ لِأَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرادُوهُ »

ص: 621

و موجب مى شود آنها را از گرايش به حقّ - اگر قصد گرايش به حقّ كرده باشند - منصرف كنيم.

على عليه السلام اهل قلدرى، چماق كشى و شانتاژ بازى نيست و مى خواهد خود مردم شام بينديشند و از روى اختيار انتخاب كنند، على عليه السلام مى فرمود: اگر ما با يك لشكر به شام برويم و شام را محاصره كنيم، آن وقت مردم شام كه مى بينند على شام را محاصره كرده طبيعتاً تحريك مى شوند كه با ما بجنگند؛ ولى اگر به آنها فرصت داده شود و فكر كنند، بسا يك عده از آنها از روى فكر صحيح به طرف ما آيند، ما نبايد سدّ باب خير شويم.

جرير هم طبق نقل تاريخ نامۀ حضرت امير عليه السلام را به معاويه رساند و او را نصيحت كرد و مثلاً گفت عثمان هر چه شد خوب يا بد گذشت، مردم هم على عليه السلام را انتخاب كردند، براى تو هم مصلحت در اين است كه با پسر عمّ خود على بن ابيطالب بيعت كنى و با او باشى، و از اين قبيل سخنان را با معاويه گفته بود. خلاصه مقصود حضرت اين بود كه قبل از جنگ با معاويه و مردم شام با آنها اتمام حجّت كرده باشند.

انتظار و آماده سازى

«وَ لَكِنْ قَدْ وَقَّتُّ لِجَرِيرٍ وَقْتاً لا يُقِيمُ بَعْدَهُ إِلَّا مَخْدُوعاً أَوْ عاصِياً، وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الْأَناةِ فَأَرْوِدُوا، وَ لا أَكْرَهُ لَكُمُ الْإِعْدادَ»

(ولى من براى جرير وقتى را تعيين كرده ام كه بيش از آن پيش معاويه نمى ماند مگر اين كه معاويه او را با خدعه در جواب معطل كند يا گناه كند و طرفدار معاويه شود، و رأى من مدارا مى باشد شما هم مدارا كنيد، ولى بدم نمى آيد كه شما آمادۀ جنگ باشيد.)

فرموده اند اين طور نيست كه جرير برود و ما دنبال كار را رها كنيم، من براى جرير وقت تعيين كرده ام

«قَدْ وَقَّتُّ لِجَرِيرٍ وَقْتاً لا يُقِيمُ بَعْدَهُ » يعنى من براى جرير وقت

ص: 622

تعيين كرده ام كه بيش از آن نماند، «إِلَّا مَخْدُوعاً» مگر اين كه معاويه دفع الوقت كند و بخواهد با امروز و فردا كردن جرير را سرگرم كند و خود را مجهّز نمايد، كه اتفاقاً معاويه همين كار را هم كرد، و چون مى دانست تا وقتى نمايندۀ على عليه السلام در شام است آن حضرت تصميم نمى گيرد، از اين رو هرچه جرير مطالبۀ جواب مى كرد معاويه مى گفت بگذار فكر كنيم و جواب دهيم، و دفع الوقت و امروز و فردا مى كرد؛ حضرت هم اينجا به اصحاب خود مى فرمايند: من براى جرير وقت تعيين كرده ام كه مثلاً تا سه ماه ديگر اگر جوابى نداد پيش معاويه نمان و بعد از اين مدّت ديگر معطل جواب نباش؛ «او عاصياً» و يا اين كه جرير خودش فريب بخورد و طرفدارى معاويه را اختيار كند و در حقيقت على را به معاويه بفروشد.

«وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الْأَناةِ »، «اناة» به معناى تأنّى است؛ مى فرمايند: رأى و عقيدۀ من صبر و تأنّى در اين مورد است، «فأرودوا» پس شما هم با ارفاق و مدارا حركت كنيد.

«ارواد» به معناى تأنّى كردن است؛ براى اين كه اصولاً در شروع جنگ بايد صبر و تأنّى كرد؛ و بعد در رابطه با آمادگى اصحاب خود مى فرمايند: «وَ لا أَكْرَهُ لَكُمُ الْإِعْدادَ» امّا از اين كه خودتان آماده و مهيّاى جنگ باشيد - به اين معنا كه مثلاً شمشيرهايتان را تيز كنيد، خرج سفرتان را فراهم كنيد، اسبهاى خوب و چالاكى تهيّه كنيد - من حرفى ندارم و شما را از آن منع نمى كنم.

يك وقت است از من مى خواهيد كه همين الآن بگويم ايّها النّاس حركت كنيد، كه من با وجود فرستادن جرير حاضر به چنين كارى نيستم؛ چون بايد صبر كنيم تا خبر جرير معلوم شود؛ ولى يك وقت است كه مى خواهيد آمادگى داشته باشيد، خوب من حرفى ندارم، و چه عيبى دارد كه لشكر آمادگى آن را داشته باشند كه اگر معاويه بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد به او حمله كنيم و كلكش را بكنيم.

ص: 623

قطعى بودن جنگ با معاويه

«وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ ، وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ ، فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتالَ أَوِ الْكُفْرَ»

(من بينى و چشم اين كار را زده ام، و نهان و آشكار آن را زير و رو كردم، و چاره اى جز جنگ و يا كفر نديدم.)

آماده بودن شما را براى روز كارزار مى ستايم، خيال نكنيد من قصد صلح و سازش با معاويه را دارم، بلكه غير از جنگ با او راه ديگرى نيست؛ حضرت به حكم خدا قصد جنگ با معاويه را داشتند، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر جنگ با ناكثين و قاسطين و مارقين را بعد از خودشان به حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام داده بودند و به همين دليل هم بود كه آن حضرت به اصحابشان - در مقابل آن اصرارى كه در جنگ با معاويه داشتند - مى فرمودند:

«لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ » من چشم و بينى اين كار را زده ام «و قلّبت ظهره و بطنه» و نهان و آشكار آن را زير و رو كرده ام. اين جمله با جملۀ قبل يك مثال و يك ضرب المثل است؛ يك حيوانى را كه مى خواستند بخرند، چشم و گوش و دندانها و بينى و پشت و شكم آن را نگاه مى كردند و به قول معروف آن را بررسى مى كردند و مى خريدند، اينجا هم حضرت موضوع درگيرى با معاويه را به خريد يك حيوان تشبيه كرده و مى فرمايند: من در اين مورد رسيدگى كافى كرده ام،

«فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتالَ أَوِ الْكُفْرَ» من غير از جنگ با معاويه راه ديگرى را نمى بينم و يا كافر شويم به آنچه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر داده است كه تو با معاويه مى جنگى.

پس اگر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين موقعيت حاضر به جنگ نيست، در انتظار خبر جرير است؛ و اگر جرير را نفرستاده بود و در انتظار او نبود و نمى خواست با مردم شام اتمام حجّت كند، شايد هم همان وقت حمله به معاويه و جنگ با او را آغاز مى فرمود.

ص: 624

عقيدۀ حضرت در مورد جنگ با معاويه اين است كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين جنگ خبر داده پس جنگ حتمى است، وگرنه بايد به اخبار غيبى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كافر شويم، ولى عجله در كار جنگ را هم جايز نمى داند.

علّت سقوط عثمان

«إِنَّهُ قَدْ كانَ عَلَى النَّاسِ والٍ أَحْدَثَ أَحْداثاً، وَ أَوْجَدَ لِلنَّاسِ مَقالاً، فَقالُوا، ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا»

(عثمان بر امّت حكومت مى كرد و بدعتهاى چندى پديد آورد، و سبب گفتگو بين مردم شد، و ايشان هم گفتند، و نسبت به او بى ميل شدند و تغييرش دادند.)

در اين قسمت به جريان عثمان كه معاويه خونخواهى او را بهانه كرده بود اشاره مى كنند و مى فرمايند:

«إِنَّهُ قَدْ كانَ عَلَى النَّاسِ والٍ أَحْدَثَ أَحْداثاً» عثمان بر مردم حكومت مى كرد و چيزهاى تازه اى را احداث كرد؛ مقصود اين است كه چيزهايى را كه در دين نبود در دين وارد كرد؛ يعنى بدعت گذارى كرد

«وَ أَوْجَدَ لِلنَّاسِ مَقالاً» و با اين كارهايى كه مى كرد در بين مردم عليه خودش حرفهايى درست كرد، «فقالوا» يعنى وقتى كار خلاف مى كرد مردم هم اين طرف و آن طرف خلافهاى او را به زبان مى آوردند، «ثمّ نقموا» بعد از آن كه هى پشت سرش حرف مى زدند كم كم اين حرفها به ميتينگ و تظاهرات كشيده شد. مثل زمان شاه كه اوّل مردم بر اثر خلافكاريهاى او جرأت پيدا كردند كارهاى خلاف او را به زبان بياورند، و بعد هم جرأتشان بيشتر شد و تظاهرات به راه انداختند، اينجا هم حضرت مى فرمايند: خود عثمان با اين كارهاى خلافى كه مى كرد مردم اوّل حرفش را زدند، «ثمّ نقموا» بعد شورش كردند، «فغيّروا» بعد هم تغييرش دادند؛ يعنى با كشتن او را از كار بركنار كردند و كس ديگرى (على عليه السلام) را به جاى او آوردند.

ص: 625

«خطبۀ 44»

اشاره

و مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام لَمّا هَرَبَ مَصْقَلَةُ بنُ هُبَيْرَةَ الشَّيْبانِيُّ إلى مُعاوِيَةَ ، و كانَ قَدِ ابْتاعَ سَبْيَ بَنى ناجِيَةَ مِن عامِلِ أميرِالمؤمِنينَ عليه السلام وَ أَعتَقَهُم فَلَمّا طالَبَهُ بِالمالِ خاسَ بِهِ و هَرَبَ إلَى الشّامِ ، فقالَ :

«قَبَّحَ اللّهُ مَصْقَلَةً ، فَعَلَ فِعْلَ السَّاداتِ وَ فَرَّ فِرارَ الْعَبِيدِ، فَما أَنْطَقَ مادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ ، وَ لا صَدَّقَ واصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ ، وَ لَوْ أَقامَ لَأَخَذْنا مَيْسُورَهُ ، وَ انْتَظَرْنا بِمالِهِ وُفُورَهُ »

علّت ايراد خطبۀ چهل و چهارم

اين خطبه مربوط به داستان مَصقلة بن هُبيرة شيبانى است، مصقله عامل حضرت امير بود در اردَشير خُرَّه كه اطراف همين فيروزآباد شيراز بوده است. اصل جريان مصقله و فرار او و ملحق شدنش به اصحاب معاويه در شرح نامۀ چهل و سوّم در قسمت نامه ها توضيح داده شده، آقايان به آن قسمت مراجعه كنند؛ آنچه براى استحضار خواننده لازم است اين است كه وقتى خرّيت بن راشد در جريان جنگ صفّين از عقيده به حضرت امير عليه السلام برگشت و جزو خوارج در آمد و با تعدادى از خوارج به حوالى فيروزآباد آمده و راهها را ناامن كرده بودند، حضرت امير عليه السلام معقل بن قيس رياحى را با سپاهى فرستاد و در اطراف خليج فارس با آنها جنگيدند و عدّۀ زيادى از آنها را اسير كردند و هنگام عبورِ اسرا به اردشير خُرَّه برخورد كردند، اين اسرا چون از خويشان مصقله بودند از وى درخواست كمك كردند، او با همتاى خود معقل بن قيس رياحى كه از طرف حضرت امير عليه السلام فرمانده جنگ بود تبادل نظر كرد و قرار شد براى هر يك از اسرا مبلغ يك هزار درهم و در مجموع مبلغ پانصد هزار درهم بپردازد، مصقله اين مبلغ را از بيت المال قرض برداشت و آن اسرا را خريد و

ص: 626

آزاد كرد، و چون بعد از مدّتى قرض را ادا نكرد و حضرت نامه اى به او نوشتند (نامۀ چهل و سوّم) او از حضرت امير عليه السلام قهر كرد و به معاويه پناهنده شد، وقتى به حضرت خبر دادند كه مصقله فرار كرده و به معاويه پيوسته است، حضرت اين خطبه را ايراد فرمودند كه شايد مانند ديگر خطب حضرت مفصّل و طولانى بوده و سيّد رضى آن را خلاصه كرده باشد. در اينجا فرموده: از جمله كلام حضرت امير عليه السلام است وقتى كه مصقلة بن هبيرة شيبانى فرار كرد و به معاويه پيوست، او اسراى بنى ناجيه را از عامل حضرت على خريده و آزاد كرده بود، پس وقتى حضرت بدهى مصقله را كه به بيت المال بدهكار بود مطالبه كرد نسبت به آن خيانت كرده و به شام فرار نمود، آن وقت حضرت فرمود:

فرار زبونانۀ مَصْقله

«قَبَّحَ اللّهُ مَصْقَلَةً ، فَعَلَ فِعْلَ السَّاداتِ وَ فَرَّ فِرارَ الْعَبِيدِ»

(خدا مصقله را زشت كند، كارش كار بزرگان بود ولى مانند بردگان فرار كرد.)

نه اين كه مصقله در فكر آزادى پانصد نفر اسير برآمد و آنها را خريد و آزاد كرد، حضرت به خاطر اين كار مهمّى كه كرده و آن آزادمنشى اى كه از خود نشان داده بود فرمود: «فَعَلَ فِعْلَ السّادات» كارش كار بزرگان بود، ولى چون براى پرداخت بدهى خود فرار كرد، فرموده اند: «فَرَّ فِرارَ العَبيدِ» مانند بردگان فرار كرد.

«فَما أَنْطَقَ مادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ ، وَ لا صَدَّقَ واصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ »

(پس هنوز مدح كنندۀ خود را گويا نكرده خاموش گردانيد، و هنوز توصيف كنندۀ خود را تصديق نكرده او به توبيخش پرداخت.)

وقتى كسى كار نيكى انجام دهد ديگران او را تشويق مى كنند و به مدحِ او مى پردازند، اينجا مقصود حضرت اين است كه كار نيك مصقله دوامى نداشت، هنوز

ص: 627

مدح كنندگان شروع به مدح او نكرده بودند كه او يك كار زشتى انجام داد و ستايش كننده را خاموش كرد؛ هنوز يك كار نيك نكرده يك كار زشت انجام داد؛ «لا صَدَّقَ واصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ » تشويق كنندۀ خود را به سرزنش كنندۀ خود تبديل كرد.

مهلت به بدهكاران بيت المال

«وَ لَوْ أَقامَ لَأَخَذْنا مَيْسُورَهُ ، وَ انْتَظَرْنا بِمالِهِ وُفُورَهُ »

(اگر مى ماند و فرار نمى كرد آنچه را قدرت داشت از او مى گرفتيم، و منتظر زياد شدن مال او مى شديم.)

نه اين كه مصقله با حضرت امير عليه السلام در بازپرداخت بدهى خود صحبت نكرده و نمى دانست كه آيا حضرت به او مهلت مى دهد يا نه و بدون توجّه فرار كرد، حالا حضرت دارند او را سرزنش مى كنند كه اگر نرفته بود و به ما مى گفت هرچه فعلاً داشت از او مى گرفتم و بقيه را صبر مى كردم تا هنگام توانايى او.

«خطبۀ 45»

اشاره

وَ مِنْ خُطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ ، وَ لا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ ، وَ لا مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ ، وَ لا مُسْتَنْكَفٍ مِنْ [عَنْ ] عِبادَتِهِ ، الَّذِي لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ ، وَ لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ ، وَ الدُّنْيا دارٌ مُنِيَ لَهَا الْفَناءُ، وَ لِأَهْلِها مِنْهَا الْجَلاءُ، وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ ، وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ ، وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ، فَارْتَحِلُوا عَنْها بِأَحْسَنِ ما بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ، وَ لا تَسْأَلُوا فِيها فَوْقَ الْكَفافِ ، وَ لا تَطْلُبُوا مِنْها أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاغِ »

ص: 628

توضيحى دربارۀ خطبۀ چهل و پنجم

مرحوم سيّد رضى دو سه تا از خطبه هاى نهج البلاغه را از خطبۀ حضرت در روز عيد فطر گرفته است، خطبه اى است از آن حضرت كه مرحوم شيخ صدوق در من لايحضر(1) نقل كرده و مرحوم شيخ عبّاس قمى هم آن را در آخر مفاتيح الجنان آورده اند. قطعه هايى از اين خطبه موعظه است، و مرحوم سيّد رضى هم آن قطعه هايى را كه از نظر فصاحت و بلاغت به نظرشان خيلى زيبا مى آمده به عنوان «و من كلام له عليه السلام» نقل كرده اند كه از جملۀ آنها خطبۀ بيست و هشتم و همين خطبۀ چهل و پنجم است.

اختصاص همۀ ستايشها به خداوند

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ ، وَ لا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ ، وَ لا مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ ، وَ لا مُسْتَنْكَفٍ مِنْ [عَنْ ] عِبادَتِهِ »

(حمد خدايى را سزاست كه هيچ كس از رحمت او مأيوس و از نعمت او بى بهره و از آمرزش او نوميد نيست، و از عبادت او نبايد استنكاف كند.)

«ال» در «الحمد» براى جنس يا استغراق است، و مقصود از حمد همۀ حمد است؛ يعنى كلّ ستايش مخصوص خداوند است؛ به عبارت بهتر چون خداوند مستجمع همۀ كمالات است و كمالات همه از آنِ او مى باشند، و ستايش افراد هم براى خاطر كمالات است، پس طبيعت حمد و ثنا طبعاً براى خداوندى كه مستجمع جميع كمالات است واقع مى شود.

اين كه مردم اشخاص و اشياء را ستايش مى كنند براى كمال آن شخص و آن چيز

ص: 629


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 514، حديث 1482.

است، و چون كمال مطلق خداوند است ستايشى كه مردم مى كنند خواهى نخواهى براى خداوند كه كمال مطلق است واقع مى شود، و گناه مردم اين است كه چرا حقّ را تشخيص نداده اند و روى همين حساب غير حقّ را ستايش كرده اند. پس معناى «الحمد للّه» اين است كه هرگاه در هر گوشه اى از دنيا حمد و ستايشى صورت پذيرد، اين حمد براى خداوند واقع مى شود. اين در صورتى است كه جمله خبريه باشد، و اگر انشاء باشد بدين معناست كه همۀ حمدها بايد براى خداوند واقع شوند.

«غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ » جملۀ حاليه است؛ يعنى در حالتى كه خدا غير مقنوط است. «مقنوط » يعنى مأيوس، و «غير مقنوط » يعنى خدايى كه كسى از او مأيوس نيست و يا نبايد مأيوس باشد، رحمت خداوند وسعت دارد و همۀ موجودات و بندگان از رحمت او بهره مند مى شوند. در قرآن شريف هم آمده است: (لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً) (1) از رحمت خداوند مأيوس نباشيد كه خداوند همۀ گناهان را مى آمرزد.

«وَ لا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ » اين هم يك صفت ديگرى است براى خداوند؛ «مخلوّ» اسم مفعول از خالى است و «لا مخلوّ» يعنى هيچ كس و هيچ چيز از نعمت او خالى نيست، يعنى اين طور نيست كه خزانه هاى خدا از نعمت خالى شوند.

«وَ لا مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ » اين هم يك صفت است براى خداوند؛ يعنى هيچ كس از مغفرت و عفو و بخشش خداوند مأيوس و نااميد نيست يا نبايد نا اميد باشد.

«وَ لا مُسْتَنْكَفٍ مِنْ عِبادَتِهِ »، «مستنكف» بايد به فتح «كاف» خوانده شود تا اسم مفعول باشد؛ يعنى خدايى كه هيچ كس نبايد از عبادتش استنكاف كند، كه اگر استنكاف كرديم ما «مستنكِف» استنكاف كننده و خدا «مستنكَف» استنكاف شده است.3.

ص: 630


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 53.

«الَّذِي لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ ، وَ لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ »

(آن خدايى كه رحمتش قطع نمى شود، و نعمتش زوال نمى پذيرد.)

جملۀ «الَّذِي لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ » صفت «اللّه» است، و جملۀ «وَ لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ » هم عطف به جملۀ قبل است و اين هم صفت ديگرى است براى «اللّه»، و جملۀ «الَّذِي لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ » در حقيقت علّت است براى «غَيْرَ مَقْنُوطٍ وَ لا مَأْيُوسٍ »؛ يعنى چرا از رحمت خدا و مغفرت او مأيوس نباشيم ؟ براى اين كه «لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ » هيچ وقت رحمت خدا قطع نمى شود. جملۀ «لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ » هم در حقيقت علّت است براى «وَ لا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ »؛ يعنى چرا خدا غير مخلوّ از نعمت است ؟ براى اين كه «لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ » هيچ وقت نعمت خدا تمام نمى شود و او هميشه صاحب نعمت است.

بنابراين معناى كلام حضرت تا به اينجا چنين است: هر ستايشى به خودىِ خود مخصوص خداوند است، كه به دليل زايل نشدن رحمت او هيچ كس از رحمت و مغفرتش مأيوس نيست، و به دليل تمام نشدن نعمت هاى او و سرشار بودن خزائن او هيچ كس از نعمت هاى خداوند محروم نيست.

دنيا هم فناپذير و هم لذيذ

«وَ الدُّنْيا دارٌ مُنِيَ لَهَا الْفَناءُ، وَ لِأَهْلِها مِنْهَا الْجَلاءُ، وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ ، وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ ، وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ»

(دنيا سرايى است فناپذير و براى اهلش رفتن مقدّر گرديده، و آن شيرين و سبز و خرّم است، و شتابان به سراغ خواهان خود مى آيد، و از راه فريب خود را در دل نگاه كننده جا مى اندازد.)

«مُنِىَ » به معناى «قُدِّرَ» يعنى مقدّر شده است، و به معانى ديگر و از جمله به معناى «ابتلاء» هم آمده است. «الفناء» به معناى از بين رفتن و نابود شدن است، «الجلاء» اصلاً

ص: 631

به معناى ظهور است و در اينجا به معناى خارج شدن از وطن است، چون در حقيقت ظاهر و آفتابى شده است. مى فرمايند: دنيا خانه و سرايى است كه فانى شدن آن مقدّر شده؛ يعنى اين خانه هميشگى نيست، فناپذير و نابود شدنى است؛ «وَ لِأَهْلِها مِنْهَا الْجَلاءُ» اهل دنيا هم از اين دنيا رفتنى هستند، براى اهل دنيا رفتن از آن مقدّر شده است. «هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ » اين دنيا شيرين و سرسبز است؛ مقصود متاع دنياست كه براى اهل دنيا هم شيرين است و هم سرسبز و خرّم، البتّه دلربايى متاع دنيا و جاذبۀ آن مقصود است؛ اين مقام و رياست دنيا، آن ثروت و زر و زيور دنيا، آن باغ و كاخ و ماشين دنيا دلربايى دارند و براى اهل دنيا شيرين مى باشد، اهل دنيا از رياست دنيا لذّت مى برند و به همين خاطر هم براى رسيدن به آن به همديگر تملّق مى گويند و گاهى جنگ و نزاع مى كنند، آن همه جنگ و قتل و غارتى كه مى شود همه براى رسيدن به رياست دنيا و براى بسيارى رسيدن به زر و سيم دنياست، اينها همه دليل است كه متاع دنيا جاذبه و دلربايى دارد.

«وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ » يعنى دنيا به طرف طالبين خود عجله مى كند و به سرعت به طرف آنها مى آيد. نگوييد خيلى ها دنبال دنيا مى دوند و دنيا گيرشان نمى آيد، براى اين كه آنها راهش را نمى دانند، اگر كسى اهل دنيا باشد و بر حسب طبع علل و اسباب را فراهم كند، مقدّمات هر كارى را درست فراهم كند طبيعتاً دنيا هم برايش فراهم مى شود، البتّه اين طور هم نبوده كه بدون مقدّمه و زحمت چيزى به كسى بدهند يا مثلاً سقف را سوراخ كنند و چيزى پايين بريزند.

«وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ»، «التبست» از مادّۀ «لُبس» به معناى پوشش و چسبيدن است؛ مى فرمايد: هر كسى به دنيا نگاه كند اين دنيا به قلب او مى چسبد، يعنى در قلب او جا مى گيرد، از بس دلرباست هر كس كه با چشم خريدارى به دنيا نگاه كند، دنيا چشم او را مى گيرد، مورد پسند او واقع مى شود، اين طور نيست كه زر و زيور و مال و

ص: 632

مقام دنيا به چشم بيننده زشت بيايد، همه آن را مى پسندند و آن را دوست دارند؛ و اگر «التبست» از مادّۀ «لَبس» به معناى اشتباه باشد بدين معناست كه دنيا از راه اشتباه كارى و فريب خود را در دلها جا مى اندازد.

با دنيا چه ارتباطى بايد داشت ؟

«فَارْتَحِلُوا عَنْها بِأَحْسَنِ ما بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ، وَ لا تَسْأَلُوا فِيها فَوْقَ الْكَفافِ ، وَ لا تَطْلُبُوا مِنْها أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاغِ »

(پس كوچ كنيد از اين دنيا و از بهترين متاع خود توشه برداريد، و در آن بيش از رفع حاجت نخواهيد، و زيادتر از آنچه نياز داريد طلب نكنيد.)

«ارتحلوا» از «ارتحال» به معناى كوچ كردن است. «من الزّاد» بيان «ما بحضرتكم» است؛ كوچ كنيد با بهترين سرمايۀ دنيا كه نزد شما هست، تلاش كنيد زاد و توشۀ اين دنيا را با خودتان به آخرت منتقل كنيد. «بِأَحْسَنِ ما بِحَضْرَتِكُمْ » يعنى از بهترين چيزهايى كه نزدتان هست؛ مال و ثروت دارى براى آخرتت صرف كن، علم نافع به حال مردم دارى همان را در راه خدمت به مردم صرف كن و بدان كه اين دنيا هدف نيست، بلكه وسيلۀ رسيدن به آخرت است.

«وَ لا تَسْأَلُوا فِيها فَوْقَ الْكَفافِ » بيش از كفاف نخواهيد، آنچه از مال دنيا كه كفايت مخارج حدّ متوسط انسان را مى كند كافى است، و بيش از آن را اگر صرف آخرت كنيد براى شما سودمند است، امّا اگر صرف آخرت خود نكنيد پس خزانه دارى ديگران را كرده ايد. «وَ لا تَطْلُبُوا مِنْها أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاغِ »، ضمير «منها» به دنيا برمى گردد. «بلاغ» به معناى رساندن است؛ يعنى آن مقدارى را از دنيا مطالبه كنيد كه شما را به انتها مى رساند، يعنى بيش از رفع نياز نخواهيد. اين جمله در حقيقت تعبير ديگرى از همان جملۀ «وَ لا تَسْأَلُوا فِيها فَوْقَ الْكَفافِ » است؛ هر دو جمله يك معنا را مى رسانند

ص: 633

منتها با دو تعبير بيان شده اند، و تفنن در عبارت است، آنچه شما را كفايت مى كند همانى است كه شما را به نهايت مى رساند.

اضافه بر مخارج روزانه يا سالانه فقط در اين صورت مفيد است كه صرف مخارج آخرت شود، فرزندان انسان در پيشگاه خدا روزىِ جداگانه اى دارند و اين طور نيست كه شما وظيفه داشته باشيد دنياى آنها را تأمين كنيد، تا هنگامى كه تحت تكفّل شما هستند شما وظيفه داريد، ولى وقتى به سر و سامان رسيدند و از تكفّل شما خارج شدند ديگر شما نسبت به آنان وظيفه نداريد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 634

درس 87

خطبۀ 46

اشاره

دعاى حضرت هنگام رفتن به شام

خداوند همراه انسان و نگاهبان بازماندگان

خطبۀ 47

بازار عُكاظ

كوفه و پيش گويى حضرت على عليه السلام دربارۀ آن

خطبۀ 48

مسير حركت امام على عليه السلام به صفّين

حمد و سپاس خداى سبحان

علّت تغيير مسير در بيان حضرت على عليه السلام

جمجمۀ انوشيروان

ص: 635

ص: 636

«خطبۀ 46»

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام عِندَ عَزْمِهِ عَلَى المَسيرِ إلَى الشّامِ :

«اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ، وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ ، وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمالِ . اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ، وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ ، وَ لا يَجْمَعُهُما غَيْرُكَ ، لِأَنَّ الْمُسْتَخْلَفَ لا يَكُونُ مُسْتَصْحَباً، وَ الْمُسْتَصْحَبَ لا يَكُونُ مُسْتَخْلَفاً»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ چهل و ششم از نهج البلاغۀ عبده است؛ اين خطبه در اصل متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده كه بعداً حضرت امير عليه السلام چند جملۀ كوتاهى به آن اضافه فرموده اند. اين خطبه را طبق نقل مرحوم سيّد هنگامى كه حضرت آمادۀ سفر شام براى جنگ با معاويه شدند فرمودند، در هر مرحله اى دعايى خوانده اند، و اين دعا را به محض اين كه پايشان را در ركاب گذاشته اند به پيشگاه مقدّس خداوند عرضه مى دارند:(1)

دعاى حضرت هنگام رفتن به شام

«اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ، وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ ، وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمالِ »

(بار خدايا از مشقت سفر، و اندوه وقت بازگشت، و بدى نگاه در اهل و مال به تو پناه مى برم.)

ص: 637


1- وقعة صفّين، ص 132؛ بحارالأنوار، ج 32، ص 391 و 417.

همان طورى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده بودند على عليه السلام مى دانستند كه پس از به قدرت رسيدن، با ناكثين و قاسطين و مارقين درگير مى شوند و جنگ مى كنند، اينك در جنگ با ناكثين به پيروزى رسيده بودند و آمادۀ سفرِ شام و شركت در جنگ با قاسطين هستند، براى اوّلين لحظه اى كه پا در ركاب مى كنند و سوار بر مركب مى شوند، خداى خود را مورد توجّه قرار داده و عرضه مى دارند:

«اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ» خدايا من از مشقت سفر به تو پناه مى برم.

«وَعْث» به حسب اصل لغت به معناى خاكهاى بسيار نرمى (پودر) است كه در راهها بوده كه در غير وقت بارانى عابرين در آن فرو مى رفته و راه رفتن در آن مشقت داشته، در وقت باران هم همان خاكها به صورت دوغابه درمى آمده و از اين جهت نيز براى عابرين يك نوع مشقت ديگر داشته است، كه به هرحال عابر و مسافر را به مشقت مى انداخته است، امّا در محاورات اين كلمه را كنايه از مطلق مشقت سفر مى آورند؛ خدايا من از مشقت سفر به تو پناه مى برم، گرچه آن خاكهاى نرم و آن گل و شُل ها نباشد ولى به هرحال سفر مخصوصاً سفرى كه انسان براى جنگ و جبهه مى رود داراى مشقت و سختى است.

«وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ »، «منقلب» اگر اسم زمان باشد به معناى «هنگام برگشتن» و اگر مصدر ميمى باشد به معناى «برگشتن» است. «كآبة» را عرب در موارد غصّه و گرفتارى استعمال مى كند، يعنى غصّه و گرفتاريها؛ يعنى خدايا من از گرفتاريهاى هنگام بازگشت به تو پناه مى برم، «كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ » يعنى غم و غصّۀ هنگام برگشتن؛ اين يك نكتۀ خاصى دارد، مسافرتهاى گذشته به اين دليل كه با شتر و اسب و قاطر بوده زمان زيادى طول مى كشيده، وضعيّت درمان هم مثل امروزه نبوده كه وقتى كسى مريض شود فوراً او را معالجه كنند و سالم شود، ممكن بوده يك مسافر بعد از ماهها

ص: 638

كه سفرش با چه زحمت و مشقّتى تمام مى شده و به وطن خود برمى گشته مواجه با غم و غصّه هاى فراوانى بشود؛ مثلاً مشاهده كند همسرش مرده، يا فرزندش از دست رفته، يا غارتگرها مال و اموالش را برده اند، و بالاخره ممكن بود مشكلاتى از اين قبيل به او رسيده باشد كه پس از برگشتن به وطن به او خبر مى دهند، اينها غم و غصّه هاى بعد از سفر است. حالا حضرت دعا مى كنند كه خدايا ما را دچار اين طور مصائب و غم و غصّه ها نگردان، و وقتى از سفر برمى گرديم خبرهاى بد و ناگوار به ما نرسد.

«وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمالِ » و بد نظرى در مال و اولاد؛ «سوء» به معناى بدى است، و «المنظر» مصدر ميمى و به معناى نظر كردن است، «سوء المنظر» يعنى بد نظرى، يعنى خدايا به تو پناه مى برم از نظرها و نگاههاى بدى كه ممكن است مال و اولادم را نابود كند؛ شايد مقصود از اين نظرهاى بد نگاههاى خيانت بارى باشد كه افراد به زن و مال انسان مى كنند، و يا نظرهايى كه به اهل يا مال او مى زنند كه در اصطلاح از آن تعبير به چشم زخم مى كنند، اين دو احتمال در اين عبارت وجود دارد؛ ممكن است دزدى به مال انسان نگاه خيانت بار بكند يا مرد لااُبالى به ناموس او از روى خيانت نگاه كند، و ممكن هم هست كه مال و اولاد انسان به چشم كسى خوش بيايد و صاحب مال را چشم بزند. به هرحال مقصود اين است كه خدايا كارى بكن كه وقتى از سفر برمى گردم به درد و غم و مشكلات خانوادگى مبتلا نشوم.

اين معنايى كه كرديم در صورتى است كه جملۀ «وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمالِ » بيان براى جملۀ «و كآبة المنقلب» باشد، و يك احتمال هم اين است كه جملۀ مستقل و جداگانه اى باشد.

ص: 639

خداوند همراه انسان و نگاهبان بازماندگان

«اَللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ، وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ ، وَ لا يَجْمَعُهُما غَيْرُكَ »

(خدايا تو در سفر همراه و رفيق من، و در بين اهل و اولادم جانشين من هستى، و غير از تو كسى قدرت هر دو را ندارد.)

«صاحب» به معناى مصاحب، همراه و رفيق است. «خليفه» از «خَلَف» و به معناى جانشين است. «اهل» منسوبين نزديك هستند؛ يعنى خدايا تو در سفر همراه و همسفر من هستى. «وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ » و در عين حالى كه در سفر همراه من و همسفر من هستى در بين زن و فرزندانم نيز جانشين من هستى.

تا اينجاى خطبه را گفته اند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است(1) و از اينجا به بعد را حضرت امير عليه السلام اضافه فرموده اند: «وَ لا يَجْمَعُهُما غَيْرُكَ » يعنى اين دو صفت كه هم در سفر همراه من و هم در اهل و عيالم جانشين من باشى در غير از تو جمع نمى شود؛ و در مقام بيان علّت آن فرموده اند:

«لِأَنَّ الْمُسْتَخْلَفَ لا يَكُونُ مُسْتَصْحَباً، وَ الْمُسْتَصْحَبَ لا يَكُونُ مُسْتَخْلَفاً»

(زيرا كه جانشين نمى تواند همراه باشد، و همراه هم نمى تواند جانشين شود.)

اين دو جمله بيان علّت جملۀ قبل است كه فرمود «وَ لا يَجْمَعُهُما غَيْرُكَ »؛ يعنى غير از تو اگر خليفه (مستخلَف) من باشد ديگر نمى تواند همراه و همسفر (مستصحَب) من باشد، و اگر همسفرِ (مستصحَب) من باشد ديگر نمى تواند جانشينِ (مستخلَف) من در اهل و عيالم باشد؛ امّا تو چون مجرّد و محيط بر همۀ عالم هستى و در آنِ واحد در همه جا هستى، بنابراين هم خليفۀ من در بين اهل و عيالم و هم همراه و همسفرِ من هستى.

ص: 640


1- - بحارالأنوار، ج 32، ص 391؛ و ج 73، ص 293.

«خطبۀ 47»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام في ذِكرِ الكوفَةِ :

«كَأَنِّي بِكِ يا كُوفَةُ تُمَدِّينَ مَدَّ الْأَدِيمِ الْعُكاظِيِّ ، تُعْرَكِينَ بِالنَّوازِلِ ، وَ تُرْكَبِينَ بِالزَّلازِلِ ، وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ ما أَرادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلَّا ابْتَلاهُ اللّهُ بِشاغِلٍ ، وَ رَماهُ بِقاتِلٍ »

اين خطبه از فرمايشات حضرت امير عليه السلام خطاب به كوفه است، ضمير خطاب در «بِكِ » را به اعتبار اين كه كوفه مؤنث است آورده اند.

«كَأَنِّي بِكِ يا كُوفَةُ تُمَدِّينَ مَدَّ الْأَدِيمِ الْعُكاظِيِّ »

(اى كوفه مثل اين كه تو را مى بينم كه مانند چرم عكاظ كشيده مى شوى.)

«تُمَدِّينَ » از مادّۀ «مَدّ» به معناى كشيدن است، يعنى كشيده مى شوى.

بازار عُكاظ

جملۀ «مَدَّ الأديمِ العُكاظِيّ » مفعول مطلق نوعى است، يعنى مانند كشيدن چرم عكاظى؛ «أديم» به معناى پوست دبّاغى شده (چرم) است، «عُكاظى» منسوب به «عُكاظ » و مقصود از آن بازار عكاظ است، عكاظ بيابانى بوده بين مكّه و طائف كه هم خنك و هم از جهت وسعت و بزرگى براى كار آنها در آن روزگار مناسب بوده است.

اعراب آن روز همانند امروز كه كشورهاى دنيا به مناسبتى در كشور خود نمايشگاهى ترتيب مى دهند و اكثر كشورها مصنوعات و اختراعات خود را به نمايش مى گذارند، در اين بيابانِ خيلى وسيع سالانه دو تا سه مرتبه چادر مى زدند و نمايشگاهى تشكيل مى دادند و مصنوعات خود را كه از جمله چرم بود به آنجا

ص: 641

مى آوردند؛ اين بازار معروف به «سوق العكاظ » بود. «عُكاظ » از مادّۀ «معاكظة» است، و «معاكظة» به معناى مفاخره و فخرفروشى است، و «سوق عكاظ » هم به همين علّت گفته اند كه اعراب در اين بازار بر همديگر مفاخره و فخرفروشى مى كردند، و اگرچه فروشندگان اين بازار همۀ چيزهاى مورد نياز را براى فروش و تجارت و بردن سود به اين بازار مى آوردند، امّا قصد اصلى آنان تفاخر و فخرفروشى بوده و لذا شعرا نيز اشعار خود را در آن بازار عرضه مى كردند و به همين جهت آنجا را «عُكاظ » ناميده اند.

كوفه و پيش گويى حضرت على عليه السلام دربارۀ آن

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام شهر كوفه را به چرمى كه منسوب به همان بيابان يا بازارى كه در آن بيابان عكاظ تشكيل داده مى شد و به آن «أديم العُكاظى» مى گفتند تشبيه فرموده اند، خصوصيّت چرم اين است كه هنگام ساختن كفش آن را با دست يا هر وسيلۀ ديگر مى كشيدند و بعد با چيزى مانند چكشهاى مخصوص كفّاشى آن را مى كوبيدند تا آمادۀ بهره بردارى شود، در حقيقت حضرت خطاب به كوفه مى فرمايند:

اى كوفه تو هم هر روزى مانند كشيده شدن چرم عكاظى كشيده و فشار داده مى شوى! و يا مقصود اين است كه گسترش مى يابى و بزرگ مى شوى.

شهر كوفه همان طورى كه قبلاً اشاره كرده ام شهر نو احداثى بوده كه در زمان خليفۀ دوّم عمر توسط سعد بن وقّاص بنا گرديد، و علّت بناى آن از اين قرار بود كه وقتى سعد وقّاص براى فتح ايران نيروى زيادى برده بود، پس از فتح ايران ديد فعلاً جنگى نيست ولى ممكن است در آينده اى نه چندان دور اين نيروها مورد احتياج واقع شوند و اگر پراكنده شوند جمع كردن آنها كار مشكلى است، از طرفى فاصله تا پايتخت اسلام (مدينه) هم خيلى زياد است و رفت و برگشت آنها به پايتخت مشكل است، لذا به فكرش رسيد همين سرزمين را براى اسكان ارتش آماده كند و شهرى بسازد، به عمر نامه نوشت و از او اجازۀ بناى شهر را براى تجمّع سپاه اسلام

ص: 642

درخواست كرد، و پس از دستور عمر آن را بنا كرد و سپاه را در آن جاى داد، در حقيقت شهر كوفه يك شهر ارتشى بود.

چون لشكر اسلام از مردم و قبايل مختلف تشكيل شده بود، جمعيت اين شهر هم به همان منوال از قبايل مختلف تشكيل شد و همه يا اكثر آنها مردمى جنگجو و آزموده و كاركشته بودند، و اگر چنانچه كسى مى خواست كودتا كند و مثلاً كشور اسلام را بگيرد اوّلين كارى كه مى كرد به سراغ ارتشى ها مى آمد و سعى و تلاش خود را در قلع و قمع كردن آنها مصروف مى داشت. بنابراين كوفه هميشه مورد نظر بود و هميشه هم از طرف شام و معاويه مورد حمله قرار مى گرفت، و مخصوصاً پس از شهادت حضرت على عليه السلام معاويه با لشكر و رجّاله ها براى فتح كوفه به اين شهر هجوم برد و آنجا را مورد تاخت وتاز خود قرار داد، بعد از معاويه ساير خلفاى بنى اميّه و بعداً خلفاى بنى عبّاس نيز به كوفه حمله مى كردند، اين حملات به خاطر شيعيانى بود كه در كوفه وجود داشتند و خلفا از وجود آنها در هراس بودند.

گفته اند منصور دوانيقى يكى از كسانى بود كه از شهر كوفه در هراس بود، او تصميم گرفت كوفه را تخريب و قلع و قمع كند، وقتى در اين مورد با امام صادق عليه السلام مشورت كرد، حضرت صادق عليه السلام او را قانع كرد كه چنين كارى به صلاح او نيست و او هم از تخريب اين شهر صرف نظر نمود.(1)

خلاصه كوفه مورد تاخت وتاز قدرتمندانى مانند خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس بود و بُكش بُكش و فشار در اين شهر وجود داشت. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به عنوان پيش گويى شهر كوفه را مخاطب قرار داده و فرموده اند: اى كوفه! مثل اين كه تو را مى بينم كه مانند چرم عكاظى مى كشند و تحت فشار قرار مى دهند.8.

ص: 643


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 3، ص 198.

«تُعْرَكِينَ بِالنَّوازِلِ ، وَ تُرْكَبِينَ بِالزَّلازِلِ »

(از پيشامد حادثه ها پايمال مى شوى، و جنبش ها بر تو وارد مى شود.)

«تُعركين» از مادّۀ «عرك» به معناى محل تاخت وتاز قرار گرفتن است؛ يعنى به تو هجوم مى آورند. «نوازل» جمع «نازلة» به معناى حادثه است؛ يعنى با تو برخورد تند مى شود. «تركبين» از مادّۀ «ركب»، و «زلازل» جمع «زلزلة» به معناى دگرگونى است؛ يعنى با تو برخوردهاى تند مى شود، تو محل و صحنۀ تاخت وتاز قرار مى گيرى؛ همين هم بود، يك روز معاويه آمد، يك روز حجّاج آمد،(1) و هر روزى يك كسى مى آمد و كوفه را محل هجوم و تاخت وتاز خود قرار مى داد. وقتى كه فردى مانند حجّاج وارد كوفه مى شود و صد و بيست هزار نفر از شيعيان حضرت على عليه السلام را مى كشد، اين يك زلزلۀ عجيبى است كه مى شود؛ بعد مى فرمايند:

«وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ ما أَرادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلَّا ابْتَلاهُ اللّهُ بِشاغِلٍ ، وَ رَماهُ بِقاتِلٍ »

(و من مى دانم كه هيچ ستمگرى بر تو ارادۀ ظلم و جور نمى كند مگر اين كه خدا او را به بلايى و يا كشنده اى مبتلا مى كند.)

حضرت در ادامۀ خطاب به شهر كوفه مى فرمايند: اين را هم به تو بگويم، همۀ اينهايى كه به تو حمله مى كنند روزى كشته مى شوند

«ما أَرادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً» هيچ جبّار و ستمگرى نسبت به تو ارادۀ بد نمى كند

«إِلَّا ابْتَلاهُ اللّهُ بِشاغِلٍ » مگر اين كه خداوند او را به يك گرفتارى مبتلا مى كند «وَ رَماهُ بِقاتِلٍ » و كسى را مأمور مى كند كه او را بكشد؛ اينجا ابن أبى الحديد پنج شش نفر از اين خلفا و جبّاران را نقل مى كند كه يا كشته شدند و يا گرفتار بليه اى شدند، مثلاً معاويه كه يكى از آن جبّاران بود اگر كشته نشد ولى گرفتار بلا شده بود.د.

ص: 644


1- - حضرت على عليه السلام در خطبۀ 116 نهج البلاغه از آيندۀ مردم كوفه و حكومت حجاج بن يوسف خبرمى دهد.

«خطبۀ 48»

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام عِندَ المَسيرِ إلَى الشّامِ :

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّما وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّما لاحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ الْإِنْعامِ وَ لا مُكافَإِ الْإِفْضالِ .

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هذَا الْمِلْطاطِ حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي، وَ قَدْ أَرَدْتُ أَنْ أَقْطَعَ هذِهِ النُّطْفَةَ إِلى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ مُوطِنِينَ أَكْنافَ دَجْلَةَ فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلى عَدُوِّكُمْ ، وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدادِ الْقُوَّةِ لَكُمْ »

قالَ السيّدُ الشَّريفُ : أقولُ : يَعْني عَليه السّلامُ بِالْمِلْطاطِ هاهُنَا السَّمتَ الَّذي أَمَرَهُم بِلُزومِهِ ، و هُوَ شاطِئُ الفُراتِ ، و يُقالُ ذَلِكَ أَيْضاً لِشاطِئِ البَحْرِ، و أَصْلُهُ مَا اسْتَوى مِنَ الأرضِ ، و يَعْني بِالنُّطْفَةِ ماءَ الفُراتِ ، و هُوَ مِن غَريبِ العِباراتِ و عَجيبِها.

اين خطبه را همان طورى كه مرحوم سيّد رضى گفته اند حضرت على عليه السلام موقع حركت به شام ايراد فرمودند. ابتداى اين خطبه در يك سطر و نيم حمد و ثناى خداست و سه سطر ديگر در مورد هدف از مسيرى كه انتخاب فرموده اند.

مسير حركت امام على عليه السلام به صفّين

مقرّ حكومت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كوفه بوده و براى رفتن به صفّين اگر بخواهند از طرف مدائن و بغداد كه در كنار رود دجله است بروند يك مقدارى راه دور كردن است؛ چون امام عليه السلام جلوداران سپاهش را از جانب غربى رود فرات به سوى صفّين كه در جهت شمال غربى است روانه كردند و خود با بخش ديگرى از

ص: 645

سپاهش به سمت شرقى فرات رفته و در جهت شرق به سوى كناره هاى رود دجله حركت كردند؛ ولى علّت اين تغيير مسير و انتخاب راه دورتر اين بوده كه عده اى از ارادتمندان به حضرت و عشاير شيعه در اطراف رود دجله زندگى مى كردند، حضرت هم براى اين كه نيروهاى بيشترى به جمع لشكر خود اضافه كنند مسير خود را تغيير داده و به سمت مدائن و بغداد حركت كردند.

به طورى كه مى گويند الآن هم اطراف دجله عشاير شيعه هستند، و علماى بزرگى مثل مرحوم ميرزاى شيرازى، مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى و آقايان ديگر وقتى مى خواستند حركتى و انقلابى بكنند از اين عشاير كمك مى گرفتند؛ به هرحال علّت تغيير مسير حركت همين بوده و خودِ حضرت هم در همين خطبه به اين معنا اشاره فرموده اند. در مورد حمد و ستايش خدا فرموده اند:

حمد و سپاس خداى سبحان

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّما وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ »

(حمد و سپاس خداى را هرگاه كه شب شود و تاريكى همه جا را فرا گيرد.)

همان طورى كه قبلاً توضيح داده شد «ال» در «الحمد» براى استغراق است، يعنى همۀ حمد و ستايش مخصوص خداست؛

«كُلَّما وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ »، «وقب» به معناى «دَخَلَ » يعنى داخل شد، و «غسق» به معناى فراگيرى تاريكى است؛ يعنى حمد مخصوص خداست وقتى كه شب داخل شود و تاريكى آن همه جا را فرا گيرد.

«وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّما لاحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ »

(و حمد و ستايش مخصوص خداست هرگاه كه ستاره اى ظاهر شود و غروب كند.)

«لاح» به معناى «ظَهَرَ» يعنى ظاهر و آشكار شود، «خَفَقَ » به معناى «غَرُبَ » است؛ يعنى حمد و ستايش مخصوص خداست هر وقت ستاره اى ظاهر شود و غروب كند.

ص: 646

«وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ الْإِنْعامِ وَ لا مُكافَإِ الْإِفْضالِ »

(و حمد و ستايش مخصوص خدايى است كه بخشش او تمامى ندارد، و فضل و احسانش جبران ندارد.)

«إنعام» مصدر «اَنْعَمَ » است و معناى بخشش مى دهد؛ يعنى بخشش كردنش پايان ناپذير است. عبارت «غَيْرَ مَفْقُودِ الْإِنْعامِ » صفت است براى «اللّه»؛ يعنى حمد و ستايش مخصوص خدايى است كه بخشش او پايان ناپذير است. «وَ لا مُكافَإِ الْإِفْضالِ »، «مكافئ» اسم مفعول است؛ و «إفضال» مصدر است از مادّۀ «فضل» و به معناى احسان و فزونى در بخشش است، معناى اين جمله اين است كه فضل و احسان خداوند هيچ گاه جبران شدنى نيست، آن وقت اين جمله كه صفت «اللّه» واقع شده معنايش اين مى شود كه: حمد و سپاس مخصوص خدايى است كه احسانش جبران شدنى نيست، هيچ كسى نمى تواند فضل و احسان خدا را نسبت به خودش جبران كند.

علّت تغيير مسير در بيان حضرت على عليه السلام

«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هذَا الْمِلْطاطِ حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي»

(بعد از حمد و ثناى خداوند، من جلودار لشكر خود را فرستادم و به آنها دستور دادم كه در ساحل فرات حركت كنند تا فرمانم به آنان برسد.)

«بَعَثْتُ » از «بَعْث» به معناى برانگيختن و فرستادن است. «مقدّمتى» هم به فتحِ دال خوانده شده و هم به كسرِ دال، و به معناى آن تعدادى از لشكر است كه قبل از حركت لشكر براى انجام كارهاى مقدّماتى مى رفتند و به آنها «مُقَدِّمَةُ الْجَيْشِ » مى گفتند.

«مِلطاط » از مادّۀ «لطط » است، اصل اين لغت به معناى چسبيدن است، عربها به ساحل رودخانه و دريا به اين جهت كه چسبيدۀ به دريا و رودخانه هستند «مِلطاط » مى گويند.

ص: 647

«أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هذَا الْمِلْطاطِ » يعنى به آنها دستور دادم در ساحل اين رود فرات باشند.

خلاصه كلام حضرت در اين عبارت اين است كه چون براى هر لشكرى يك مقدّمة الجيشى را مى فرستاده اند تا كارهاى مقدّماتى لازمى را از قبيل شناسايى موقعيت محل، شناسايى موقعيت دشمن، برآورد تعداد لشكر دشمن و... انجام دهند، حضرت به آنها فرموده اند ملازم ساحل اين رود باشيد تا مجدداً دستور ديگرى به شما بدهم.

«وَ قَدْ أَرَدْتُ أَنْ أَقْطَعَ هذِهِ النُّطْفَةَ إِلى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ مُوطِنِينَ أَكْنافَ دَجْلَةَ فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلى عَدُوِّكُمْ ، وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدادِ الْقُوَّةِ لَكُمْ »

(و مصلحت را در اين ديدم كه از اين آب عبور كرده نزد عده اى از شما بروم كه در اطراف دجله ساكن هستند، ايشان را تجهيز كرده به جنگ با دشمن شما بياورم و آنها را براى شما كمك قرار دهم.)

«نُطفة» در اصل به آب صاف و خالص گفته مى شود، و مقصود حضرت از «هذه النّطفة» رود فرات است. در بيان علّت تغيير مسير فرموده اند: من اراده كردم از اين رود فرات عبور كنم و به يك جمعيّتى از شما كه اطراف دجله ساكن هستند برخورد كنم؛

«فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلى عَدُوِّكُمْ » تا آنها را همراه شما در مقابله با دشمنان برانگيزم،

«وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدادِ الْقُوَّةِ لَكُمْ » و آنها را كمك نيروى شما قرار دهم؛ يعنى هدف من از تغيير مسير اين است كه از نيروى عشاير مسلمانِ نيرومند كه در اطراف دجله هستند براى شما استفاده كنم و آنها را براى مقابله با دشمنِ شما بسيج نمايم.

جمجمۀ انوشيروان

مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه خوئى در شرح خود به نقل از بحارالأنوار از عمّار ساباطى حديثى آورده كه از عجايب است. حديث اين است كه وقتى حضرت و اصحابشان در اين مسير به مدائن رسيدند وارد ايوان مدائن شدند و تمام آن را گردش

ص: 648

كردند و در اين بين به يك جمجمۀ پوسيده اى برخورد كردند، به يكى از اصحاب فرمودند اين جمجمه را بردار، بعد آمدند وارد ايوان شدند و نشستند، حضرت فرمود: طشت آبى بياوريد، و بعد به آن شخصى كه جمجمه را در دست داشت فرمود:

جمجمه را در آن طشت بينداز، بعد حضرت خطاب به آن جمجمه فرمودند: تو را سوگند مى دهم كه من و خودت را معرفى كن؛ جمجمه به قدرت خداوند با لغت فصيح عربى گفت: امّا تو

«أميرُالمُؤمنينَ و سَيِّدُالوَصِيّينَ و إمامُ المُتَّقينَ » هستى، و امّا من

«عَبْدُاللّهِ وَ ابنُ أَمَةِ اللّهِ كِسْرَى أَنوشيرَوانُ » بندۀ خداوند فرزند كنيز خداوند كسرى انوشيروان هستم؛ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيدند: «كَيفَ حالُكِ ؟» حالت چطور است ؟ البتّه مقصود حضرت اين بوده كه وضع و حالت در عالم برزخى كه هستى چطور است، جواب داد: اى امير مؤمنان! من سلطان عادلى بودم كه نسبت به رعيّت و زيردستان خود شفقت و مهربانى داشته و هميشه به آنها ترحم مى كردم ولى به خاطر دين مجوسى كه داشتم از بهشت محروم هستم، با اين كه محمّد در زمان سلطنت من به دنيا آمد و بيست و سه كنگره از كنگره هاى قصر من در شب تولدش فرو ريخت و من مى خواستم به او ايمان آورم وليكن از آن غفلت كردم و از اين نعمت بزرگ محروم شدم، ولى خدا با اين كه در جهنّم هستم به واسطۀ آن عدالتى كه داشتم عذاب آتش را از من برداشته است، و بعد گفت:

«فَوا حَسْرَتا لَوْ آمَنْتُ لَكُنْتُ مَعَكَ يا سَيِّدَ أَهلِ بَيتِ مُحمّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم و يا أَميرَ أُمَّتِهِ » واحسرتا و صد افسوس كه اگر ايمان آورده بودم روز قيامت در بهشت با تو بودم اى بزرگ اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اى امير امّت او.(1)

ضمن اين كه حضرت راه خودشان را منحرف كرده و به مدائن رفتند و حدود هشتصد نفر از مدائن و تعدادى ديگر هم از جاهاى ديگر به سپاه ايشان پيوستند، اين معجزه را هم كه از عجايب معجزات است به ياران خود نشان دادند؛ البتّه اين حديث4.

ص: 649


1- منهاج البراعة، ج 4، ص 272؛ بحارالأنوار، ج 41، ص 213 و 214.

طولانى است و مطالب ارزندۀ ديگرى در آن ذكر شده كه به دليل خارج بودن از موضوع بحث از آنها صرف نظر مى كنيم.

«قالَ السيّدُ الشَّريفُ : أقولُ : يَعْني عَليه السّلامُ بِالْمِلْطاطِ هاهُنَا السَّمتَ الَّذي أَمَرَهُم بِلُزومِهِ ، و هُوَ شاطِئُ الفُراتِ ، و يُقالُ ذَلِكَ أَيْضاً لِشاطِئِ البَحْرِ، و أَصْلُهُ مَا اسْتَوى مِنَ الأرضِ ، و يَعْني بِالنُّطْفَةِ ماءَ الفُراتِ ، و هُوَ مِن غَريبِ العِباراتِ و عَجيبِها»

(سيّد رضى رحمه الله مى فرمايد: مقصود حضرت از «ملطاط » در اينجا سمتى است كه حضرت دستور دادند سير كنند، و آن كنار فرات است، و به كنار دريا نيز ملطاط گفته مى شود، و ريشۀ كلمه عبارت است از زمين صاف، و مقصود از «نطفه» آب فرات است، و اين تعبير از عبارتهاى عجيب و غريب مى باشد.)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

ص: 650

كتابنامه

1 - قرآن مجيد.

2 - الإحتجاج على أهل اللجاج؛ احمد بن على (طبرسى)، 2 جلد، نشر مرتضى (مشهد)، 1403 ق.

3 - الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد؛ محمّد بن محمّد بن نعمان عكبرى بغدادى (شيخ مفيد)، 2 جلد، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

4 - اسد الغابة فى معرفة الصّحابة؛ أبوالحسن على بن محمّد الجَزَرى (عزّالدين ابن أثير)، 6 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1409 ق.

5 - اعيان الشيعة؛ سيّد محسن امين (عاملى)، 11 جلد، دار التعارف (بيروت)، 1421 ق.

6 - الأمالى؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، كتابچى (تهران)، 1376 ش.

7 - الإنصاف فى الإمامة؛ ابو جعفر محمّد بن عبدالرحمان ابن قبة رازى (ابن قبّة).

8 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

9 - بحوث فى الملل والنحل؛ شيخ جعفر (سبحانى)، 9 جلد، مؤسسة الامام الصادق عليه السلام (قم)، 1427 ق.

10 - بصائر الدّرجات فى فضائل آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم؛ محمّد بن حسن (صفّار)، منشورات مكتبة المرعشى النجفى (قم)، 1404 ق.

11 - بوستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، ارمغان طوبى (تهران)، 1385 ش.

12 - تاريخ طبرى (تاريخ الرّسل والملوك)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 16 جلد، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى)، چاپ اساطير (تهران)، 1368 ش.

13 - تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله و سلم؛ حسن بن على بن شعبة (ابن شعبة حرّانى)، تصحيح على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1404 ق / 1363 ش.

14 - تذكرة الخواص؛ شمس الدّين يوسف سبط ابن الجوزى الحنفى (سبط بن جوزى)، منشورات الشريف الرضى (قم)، 1418 ق.

15 - تفسير الصافى؛ ملا محسن (فيض كاشانى)، 5 جلد، مكتبة الصدر (تهران)، 1415 ق.

16 - تفسير الطبرى (جامع البيان عن تأويل آي القرآن)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 30 جلد در 10 مجلّد، المطبعة الميمنية (مصر).

17 - تفسير العياشى؛ محمّد بن مسعود بن عياشى السّلمى (عياشى)، 2 جلد، تصحيح سيّد هاشم رسولى محلاتى، چاپخانۀ علميه (قم).

ص: 651

18 - التفسير الكبير (مفاتيح الغيب)؛ محمّد بن عمر بن حسين القرشى (فخر رازى)، 32 جلد در 16 مجلّد، دار إحياء التراث العربى (بيروت)، 1411 ق.

19 - تفسير القمى؛ على بن ابراهيم (قمى)، 2 جلد، دارالكتاب (قم)، 1404 ق.

20 - تفسير نور الثقلين؛ عبد على بن جمعة (عروسى حويزى)، 5 جلد، انتشارات اسماعيليان (قم)، 1415 ق.

21 - تنقيح المقال فى علم الرجال؛ عبداللّه المامقانى (مامقانى)، 80 جلد، مؤسسۀ آل البيت (قم)، 1423 ق.

22 - التوحيد؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1398 ق.

23 - تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، دارالكتب الإسلامية (نجف اشرف)، 1377 ق.

24 - جامع الشواهد؛ محمّد باقر بن على رضا (شريف اردكانى)، مكتبة فيروزآبادى (قم)، 1412 ق.

25 - الجمل والنصرة لسيّد العترة فى حرب البصرة؛ محمّد بن محمّد (شيخ مفيد)، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

26 - حقائق التأويل فى متشابه التنزيل؛ محمّد بن حسين (سيّد رضى)، دارالمهاجر (بيروت)، 1406 ق.

27 - حكمة الاشراق؛ (سهروردى)، ترجمۀ سجادى، انتشارات دانشگاه تهران، 1367 ش.

28 - الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة (الأسفار الأربعة)؛ صدرالدّين محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 9 جلد، المطبعة الحيدرية (تهران)، 1379 ق.

29 - حياة الحيوان الكبرى؛ كمال الدين محمّد بن موسى (دميرى)، 2 جلد، منشورات الرضى (قم)، 1364 ش.

30 - خصائص الائمة؛ محمّد بن حسين (سيّد رضى)، آستان قدس رضوى (مشهد)، 1406 ق.

31 - دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ حسينعلى (منتظرى)، 4 جلد، المركز العالمى للدراسات الإسلامية و نشر تفكر، 1408 و 1415 ق.

32 - ديوان امام على عليه السلام؛ حسين بن معين الدّين (ميبدى)، ترجمۀ مصطفى زمانى، دار نداء الاسلام (قم)، 1361 ش.

33 - ربيع الأبرار و نصوص الأخبار؛ محمود بن عمر (زمخشرى)، 5 جلد، دارالذخائر للمطبوعات (قم)، 1410 ق.

34 - زهر الرّبيع؛ سيّد نعمت اللّه (جزايرى)، دارالجنان (بيروت)، 1414 ق.

35 - سنن أبى داوود؛ أبى داوود سليمان بن الأشعث (سجستانى)، 2 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1410 ق / 1990 م.

ص: 652

36 - سنن الترمذى (الجامع الصحيح)؛ محمّد بن عيسى بن سوَرَة (ترمذى)، 5 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1403 ق / 1983 م.

37 - السنن الكبرى؛ أبوبكر احمد بن حسين (بيهقى)، 10 جلد، مجلس دائرة المعارف النظامية (هند)، 1344 ق.

38 - السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)؛ أبو محمّد عبدالملك بن هشام (ابن هشام)، 4 جلد، مكتبة المصطفى (قم)، 1355 ق.

39 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

40 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

41 - شرح نهج البلاغة ابن ميثم؛ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم (ابن ميثم بحرانى)، 5 جلد، مؤسسة النصر (تهران)، 1378 ق.

42 - الصحاح (تاج اللغة و صحاح العربية)؛ اسماعيل بن حماد الجوهرى (جوهرى)، 7 جلد، دارالعلم للملايين (بيروت)، 1399 ق.

43 - صحيح البخارى؛ محمّد بن اسماعيل (بخارى)، 4 جلد، دار إحياء الكتب العربية.

44 - صحيح مسلم؛ مسلم بن الحجاج القشيرى النيسابورى (مسلم نيشابورى)، 5 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1374 ق.

45 - الطرف من الانباء و المناقب؛ رضى الدين على بن موسى (سيّد بن طاووس)، انتشارات تاسوعا (مشهد)، 1420 ق.

46 - العقد الفريد؛ أبو عمر احمد بن محمّد بن عبدربّه الأندلسى (ابن عبدربّه اندلسى)، 8 جلد، دارالكتب العربى (بيروت)، 1411 ق.

47 - علل الشرايع؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، 2 جلد، كتابفروشى داورى (قم)، 1385 ش.

48 - الغارات؛ ابراهيم بن محمّد (ابن هلال ثقفى)، 2 جلد، تحقيق محدث ارموى، انجمن آثار ملى (تهران)، 1353 ش.

49 - غاية المرام فى حجة الخصام عن طريق الخاص والعام؛ سيد هاشم بن سليمان (بحرانى)، مؤسسة الأعلمى (بيروت)، 1272 ق.

50 - الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب؛ عبدالحسين امينى نجفى (امينى)، 11 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1372 ق.

51 - غررالحكم و دررالكلم؛ عبدالواحد بن محمّد (تميمى آمُدى)، دارالكتاب الإسلامى (قم)، 1410 ق.

52 - غُرر الفوائد و دُرر القلائد (أمالى سيّد مرتضى)؛ على بن الحسين علم الهدى (سيّد مرتضى)، 2 جلد، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، دارالفكر العربى (قاهره)، 1998 م.

ص: 653

53 - فتوحات مكّية؛ اكبر محى الدين (ابن عربى)، نشر مولى (تهران)، 1388 ش.

54 - الفكر السياسى عند الاباضية و الزيدية؛ سالم بن هلال الخروصى (خروصى)، مكتبة مدبولى (قاهره)، 2006 م.

55 - القاموس المحيط ؛ محمّد بن يعقوب (فيروزآبادى)، 4 جلد، دارالكتب العلمية (بيروت)، 1415 ق.

56 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

57 - الكامل فى التاريخ؛ أبوالحسن على بن محمّد الجزرى (عزّالدين ابن أثير)، 13 جلد، دار صادر و دار بيروت (بيروت)، 1385 ق.

58 - كشف الغمّة فى معرفة الائمة؛ على بن عيسى (إربلى)، 2 جلد، انتشارات بنى هاشم (تبريز)، 1381 ق.

59 - كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال؛ علاءالدين على بن حسام الدين (متقى هندى)، 16 جلد، دارالكتب العلمية (بيروت)، 1419 ق.

60 - گلستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، انتشارات خوارزمى (تهران)، چاپ چهارم، 1374 ش.

61 - اللطائف والظرائف؛ عبدالملك بن محمّد بن اسماعيل (أبو منصور ثعالبى)، دار المناهل (بيروت).

62 - مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ حسينعلى (منتظرى)، 8 جلد، مترجمين: محمود صلواتى و ابوالفضل شكورى، نشر سرايى (تهران)، 1379 ش.

63 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

64 - مجمع البحرين؛ فخرالدين بن محمّد (طريحى)، 6 جلد، المكتبة المرتضوى (تهران)، 1375 ش.

65 - مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ الفضل بن الحسن (طبرسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، كتابفروشى اسلاميه (تهران)، 1373 ق.

66 - المراجعات؛ سيّد عبدالحسين شرف الدين الموسوى العاملى (سيّد عبدالحسين شرف الدين)، انتشارات اسوه (قم)، 1413 ق.

67 - المسند؛ احمد بن محمّد بن حنبل (احمد بن حنبل)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالمعارف (مصر)، 1377 ق.

68 - مصباح المتهجّد؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، مؤسسة فقه الشيعة (بيروت)، 1411 ق.

69 - المصباح المنير فى غريب الشرح الكبير؛ احمد بن محمّد (فيومى)، 2 جلد، مؤسسة دارالهجرة (قم)، 1414 ق.

70 - المصنّف؛ أبى بكر عبداللّه بن محمّد بن أبى شيبة (ابن أبى شيبة)، 15 جلد، ادارة القرآن والعلوم الإسلامية (پاكستان)، 1406 ق.

ص: 654

71 - المصنّف؛ ابوبكر عبدالرزاق بن همام الصنعانى (عبدالرزاق)، 12 جلد، المجلس العلمى (جنوب آفريقا)، 1390 ق.

72 - مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول؛ محمّد بن طلحة (شافعى)، دارالبلاغ (بيروت)، 1412 ق.

73 - معانى الأخبار؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1403 ق.

74 - مفاتيح الجنان؛ عبّاس بن محمّد رضا القمى (شيخ عبّاس قمى).

75 - مقاتل الطالبيّين؛ على بن الحسين بن محمّد (ابوالفرج اصفهانى)، دارالمعرفة (بيروت).

76 - من لايحضره الفقيه؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح على اكبر غفارى، 4 جلد، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1413 ق.

77 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ سعيد بن هبة اللّه (قطب راوندى)، 3 جلد، مكتبة آية اللّه المرعشى (قم)، 1406 ق.

78 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

79 - الميزان فى تفسير القرآن؛ سيّد محمّد حسين (طباطبايى)، 20 جلد، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات (بيروت)، 1393 ق.

80 - نشأة الحركة الاباضية؛ عوض محمّد (خليفات)، دار مجدلاوى للنشر والتوزيع (عمان)، 1978 م.

81 - نهاية الدراية فى شرح الكفاية؛ الشيخ محمّد حسين الاصفهانى (كمپانى)، 6 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1408 ق.

82 - النهاية فى غريب الحديث والأثر؛ أبوالسعادات مبارك بن محمّد الجزرى (ابن أثير جَزَرى)، 2 جلد، مؤسسۀ مطبوعاتى اسماعيليان (قم)، 1367 ش.

83 - نهج البلاغة؛ (صبحى صالح)، انتشارات هجرت (قم)، 1414 ق.

84 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

85 - نيل الاوطار؛ محمّد بن على بن محمّد بن عبداللّه (شوكانى)، 8 جلد، دارالحديث (مصر)، 1413 ق.

86 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

87 - وقعة صفّين؛ (نصر بن مزاحم منقرى)، تحقيق عبدالسلام محمّد هارون، المؤسسة العربية الحديثة (قاهره)، افست قم، منشورات مكتبة المرعشى النجفى، 1404 ق.

ص: 655

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109