دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام جلد 16

مشخصات کتاب

سرشناسه:فرخ فال، احمد، 1337 -

عنوان و نام پديدآور:دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام/ احمد فرخ فال.

مشخصات نشر:قم: ذکری، 1400.

مشخصات ظاهری:20 ج.

شابک:دوره : 978-622-6319-28-7 ؛ ج.1 : 978-622-6319-27-0 ؛ ج.2 : 978-622-6319-29-4 ؛ ج.3 : 978-622-6319-30-0 ؛ ج.4 : 978-622-6319-31-7 ؛ ج.5 : 978-622-6319-32-4 ؛ ج.6 : 978-622-6319-33-1 ؛ ج.7 : 978-622-6319-34-8 ؛ ج.8 : 978-622-6319-35-5 ؛ ج.9 : 978-622-6319-36-2 ؛ ج.10 : 978-622-6319-37-9 ؛ ج.11 : 978-622-6319-38-6 ؛ ج.12 : 978-622-6319-39-3 ؛ ج.13 : 978-622-6319-40-9 ؛ ج.14 : 978-622-6319-41-6 ؛ ج.15 : 978-622-6319-42-3 ؛ ج.16 : 978-622-6319-43-0 ؛ ج.17 : 978-622-6319-44-7 ؛ ج.18 : 978-622-6319-45-4 ؛ ج.19 : 978-622-6319-46-1 ؛ ج.20 : 978-622-6319-47-8

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

يادداشت:ج.2 - 20 (چاپ اول: 1400) (فیپا).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج.1و 2. ارتباطات الهی و عالم هستی.- ج.3. ارتباطات و تعاملات انبیاء علیهم السلام.- ج.4 - 6. ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء علیهم السلام.- ج.7 و 8. ارتباطات و تعاملات انسان با خداوند متعال.- ج.9. ارتباطات و تعاملات زن و شوهر.- ج.10. ارتباطات و تعاملات والدین و فرزند.- ج.11 و 12. ارتباطات و تعاملات بین مردم.- ج.13. ارتباطات و تعاملات مومنین و منافقین.- ج.14. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و مذاهب.- ج.15. ارتباطات و تعاملات مذاهب و امم اسلامی.- ج.16. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و کفار.- ج.17. ارتباطات و تعاملات حکومت اسلامی و مردم.- ج.18 و 19. ارتباطات و تعاملات بین حکومت ها.- ج.20. تعاملات در حکومت حضرت مهدی (عج).

موضوع:ارتباط -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط -- جنبه های قرآنی

Communication -- Qur'anic teaching

ارتباط -- احادیث

Communication -- Hadiths

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Interpersonal communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های قرآنی

Interpersonal communication -- Qur'anic teaching

ارتباط بین اشخاص -- احادیث

Interpersonal communication -- Hadiths

رده بندی کنگره:BP11/6

رده بندی دیویی:297/045

شماره کتابشناسی ملی:7595511

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

ازدیدگاه قرآن،پیامبر(صلی الله علیه وآله) واهل بیت (علیهم السلام)

جلد شانزدهم: تعاملات مسلمان ها و کفار

احمد فرخ فال

ص: 3

***

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

جلد شانزدهم: تعاملات مسلمانان و کفار

احمد فرخ فال

انتشارات ذکری / قم / 1400ش

شمارگان 1000 نسخه

شابک این جلد؛ 0-43-6319-622-978

شابک دوره؛ 7-28-6319-622-978

***

آدرس مرکز پخش : قم، خیابان معلم ، انتشارات مرکز مدیریت حوزه های علمیه

تلفن مرکز پخش : 37735547-025

***

ص: 4

فهرست مطالب

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

فصل دوم: ارتباطات و تعاملات انسانی

* بخش دهم : کفار و تعامل بین آن ها و مسلمین

ص: 9

ص: 10

ادامه جلد پانزدهم

بخش دهم: کفار و تعامل بین آن ها ومسلمین

ب. ارتباطات وتعاملات مسلمان ها با کفار

1. لزوم معرفی اسلام، به کفار

قرآن می فرماید:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ * الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ * وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدينَ»؛(1)

«آن چه را مأموريت دارى، آشكارا بيان كن! و از مشركان روى گردان (و به آن ها اعتنا نكن)! ما شرّ استهزاكنندگان را از تو دفع خواهيم كرد؛ همان ها كه معبود ديگرى با خدا قرار دادند؛ امّا به زودى مى فهمند! ما مى دانيم سينه ات از آن چه آن ها مى گويند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى كنند). (براى دفع ناراحتى آنان) پروردگارت را تسبيح و حمد گو! و از سجده كنندگان باش!»

ص: 11


1- . حجر / 94 الی 98.

2. دعوت به اسلام، با استدلال و موعظه و مناظره مناسب

اشاره

قرآن می فرماید:

«ادْعُ إِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ»؛(1) «با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آن ها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن! پروردگارت، از هر كسى بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه شده است؛ و او به هدايت يافتگان داناتر است.»

تفسیر

شكى نيست در اين كه از آيه استفاده مى شود كه اين سه قيد، يعنى «حكمت» و «موعظه» و «مجادله»، همه مربوط به طرز سخن گفتن است، رسول گرامى مأمور شده كه به يكى از اين سه طريق دعوت كند كه هر يك براى دعوت، طريقى مخصوص است، هر چند كه جدال به معناى اخصش دعوت به شمار نمى رود.

معناى «حكمت»، «موعظه» و «مجادله»

معناى «حكمت»، «موعظه» و «مجادله» و مراد از موعظه حسنه و جدال بالتى هى احسن در آيۀ «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»:

ص: 12


1- . نحل / 125.

و اما معنى «حكمت» - به طورى كه در مفردات (1)

آمده به معناى اصابه حق و رسيدن به آن به وسيله علم و عقل است، و اما «موعظه» به طورى كه از خليل (2)

حكايت شده به اين معنا تفسير شده كه كارهاى نيك طورى يادآورى شود كه قلب شنونده از شنيدن آن بيان، رقت پيدا كند، و در نتيجه تسليم گردد، و اما «جدال» به طورى كه در مفردات آمده عبارت از سخن گفتن از طريق نزاع و غلبه جويى است (3).

دقت در اين معانى به دست مى دهد كه مراد از حكمت (و خدا داناتر است) حجتى است كه حق را نتيجه دهد آن هم طورى نتيجه دهد كه هيچ شك و وهن و ابهامى در آن نماند، و موعظه عبارت از بيانى است كه نفس شنونده را نرم، و قلبش را به دقت در آورد، و آن بيانى خواهد بود كه آن چه مايه صلاح حال شنونده است از مطالب عبرت آور كه آثار پسنديده و ثناى جميل ديگر آن را در پى دارد دارا باشد.

و جدال عبارت است از: دليلى كه صرفاً براى منصرف نمودن خصم از آن چه كه بر سر آن نزاع مى كند بهكار برود، بدون اين كه خاصيت روشن گرى حق را داشته باشد، بلكه عبارت است اين كه آن چه را كه خصم خودش به تنهايى و يا او و همه مردم قبول دارند بگيريم و با همان ادعايش را رد كنيم.

بنا بر اين، اين سه طريقى كه خداى تعالى براى دعوت بيان كرده با همان سه طريق منطقى، يعنى برهان و خطابه و جدل منطبق مى شود.

چيزى كه هست خداى تعالى موعظه را به قيد حسنه مقيد ساخته و جدال

ص: 13


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «حكم».
2- . همان، مادۀ «وعظ».
3- . همان، مادۀ «جدل».

را هم به قيد «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» مقيد نموده است، و اين خود دلالت دارد بر اين كه بعضى از موعظه ها حسنه نيستند، و بعضى از جدال ها حسن (نيكو) و بعضى ديگر احسن (نيكوتر) و بعضى ديگر اصلاً حسن ندارند و گر نه خداوند موعظه را مقيد به حسن و جدال را مقيد به احسن نمى كرد.

و بعيد نيست تعليلى كه در ذيل آيه كرده و فرموده: «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ» وجه تقييد مذكور را روشن كند، و معنا چنين شود: خداى سبحان داناتر است به حال كسانى كه از دين حق گمراه گشتند هم چنان كه او داناتر است به حال راه يافتگان، پس او مى داند تنها چيزى كه در اين راه مفيد است همانا حكمت و موعظه و جدال است، اما نه هر موعظه و جدال، بلكه مراد موعظه حسنه و جدال احسن است.

اعتبار صحيح هم اين معنا را تأييد مى كند، براى اين كه راه خداى تعالى اعتقاد حق و عمل حق است و پر واضح است كه دعوت به حق به وسيلۀ موعظه، مثلاً از كسى كه خودش به حق عمل نمى كند و به آن چه موعظه مى كند، متعظ نمى شود هر چند به زبان دعوت به حق است، ولى عملاً دعوت به خلاف حق است، هم چنين دعوت به حق به وسيلۀ مجادله با مسلمات كاذب خصم، هر چند اظهار حق است، و ليكن چنين مجادله اى احياء باطل نيز هست و يا مى توانى بالاتر از اين بگويى، و آن اين است كه چنين مجادله اى احياء حق است با كشتن حقى ديگر، مگر اين كه منظور از چنين مجادله اى صرف مناقضه باشد نه احياء حق.

از اين جا روشن مى شود كه حسن موعظه از جهت حسن اثر آن در احياء حق مورد نظر است، و حسن اثر وقتى است كه واعظ خودش به آن چه وعظ مى كند

ص: 14

متعظ باشد، و از آن گذشته در وعظ خود آن قدر حسن خلق نشان دهد كه كلامش در قلب شنونده مورد قبول بيفتد، قلب با مشاهده آن خلق و خوى، رقت يابد و پوست بدنش جمع شود و گوشش آن را گرفته و چشم در برابرش خاضع شود.

و اگر از راه جدال دعوت مى كند بايد كه از هر سخنى كه خصم را بر رد دعوتش تهييج مى كند و او را به عناد و لجبازى واداشته بر غضبش مى اندازد بپرهيزد و مقدمات كاذب را هر چند كه خصم راستش بپندارد به كار نبندد مگر همان طور كه گفتيم جنبه مناقضه داشته باشد، و نيز بايد از بى عفتى در كلام و از سوء تعبير اجتناب كند و به خصم خود و مقدسات او توهين ننمايد و فحش و ناسزا نگويد و از هر نادانى ديگرى بپرهيزد چون اگر غير اين كند درست است كه حق را احياء كرده اما همان طور كه فهميديد با احياء باطل و كشتن حقى ديگر احياء كرده است، و جدال، از موعظه بيش تر احتياج به حسن دارد، و به همين جهت خداوند موعظه را مقيد كرده به حسن، ولى جدال را مقيد نمود به احسن (بهتر).

اين را هم بگوييم كه ترتيب در حكمت و موعظه و جدال ترتيب به حسب افراد است، يعنى از آنجايى كه تمامى مصاديق و افراد حكمت خوب است لذا اول آن را آورد چون موعظه دو قسم بود: يكى خوب، و يكى بد، و آن كه بدان اجازه داده شده موعظه خوب است، لذا دوم آن را آورد، و چون جدال سه قسم بود، يكى بد، يكى خوب، يكى خوبتر، و از اين سه قسم تنها قسم سوم مجاز بود لذا آن را سوم ذكر كرد، و آيه شريفه از اين جهت كه كجا حكمت، كجا موعظه، و كجا جدال احسن را بايد به كار برد، ساكت است و اين بدان جهت است كه تشخيص موارد اين سه

ص: 15

به عهده خود دعوت كننده است، هر كدام حسن اثر بيش ترى داشت آن را بايد به كار بندد.

و ممكن است كه در موردى هر سه طريق به كار گرفته شود، و در مورد ديگرى دو طريق و در مورد ديگرى يك طريق، تا ببينى حال و وضع مورد چه اقتضايى داشته باشد.

اين را گفتيم تا معلوم شود اين كه بعضى پنداشته اند كه ظاهر آيه، امر به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است به اين كه در همه موارد هر سه طريق را به كار گيرد صحيح نيست، زيرا آيه دلالت ندارد بر اين كه نسبت به همه موارد و همه مدعوين بايد هر سه طريق را به كار بست، بله در تمامى و مجموع همه مدعوين البته هر سه طريق به كار مى رود.

ضعف سخن بعضى از مفسرين در باره وجه ترتيب در ذكر حكمت و موعظه و جدال در آيه شريفه

و نيز تا فساد گفتار بعضى (1) ديگر روشن شود كه گفته اند: ترتيب در سه طريق مذكور در آيه ترتيب به حسب فهم مردم و استعداد پذيرفتن حق است، بعضى از خواص كه داراى دل هايى نورانى و قوى و با استعدادند و حقايق عقلى را زود مى پذيرند و زود و به شدت در برابر مبادى عالى مجذوب گشته، با علم و يقين الفت و انس زيادى دارند دعوتشان بايد از راه حكمت يعنى برهان صورت گيرد.

و بعضى عوام هستند كه دل هاى تاريك و استعدادى ضعيف داشته و

ص: 16


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 14، ص: 254.

الفتشان بيش تر با محسوسات است، و دل بستگى شان بيش تر با رسوم و عادات است، چنين كسانى سر و كارى با برهان نداشته، و آن را نمى پذيرند، ولى معاند با حق هم نيستند، اين گونه اشخاص را بايد با موعظه حسنه به راه آورد.

بعضى ديگر معاند و لجبازند، باطل را سرمايه خود كرده و مى خواهند با آن حق را سركوب نمايند و از راه مكابره و لجبازى با دهن هاي شان نور خدا را خاموش نمايند، مردمى هستند كه آراى باطل در دل هاي شان رسوخ نموده، تقليد از مذهب هاى خرافى نياكان و اسلاف بر آنان چيره گشته، ديگر نه برهان، آنان را به سوى حق هدايت مى كند و نه موعظه سوقشان مى دهد، اين دست هاند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مأمور شده از راه مجادله آنان را دعوت كند.

وجه فساد اين تفسير اين است كه هر چند وجهى دقيق است، و ليكن اين نتيجه را نمى دهد كه هر طريق مختص به كسانى باشد كه مناسب آن طريقند، زيرا گاه مى شود كه موعظه و مجادله در خواص هم اثر مى گذارد، هم چنان كه گاهى در معاندين هم مؤثر مى افتد و گاه مى شود كه مجادله به نحو احسن در باره عوام كه الفتشان همه با رسوم و عادات است نيز مؤثر مى شود، پس نه در لفظ آيه دليلى بر اين اختصاص داريم، و نه در خارج و واقع امر.

و نيز اين را گفتيم تا فساد گفتار بعضى (1) ديگر روشن شود كه گفته اند: مجادله به نحو احسن اصلاً دعوت نيست، بلكه غرض از آن چيز ديگرى است مغاير با دعوت و آن صرف اقناع دشمن و ساكت نمودن او است، تا ديگر نپندارد كه سرمايه اى علمى دارد، و نتواند با حق بجنگد، صاحب اين حرف سپس گفته: و

ص: 17


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 20، ص: 139.

لذا مى بينيم كه مسأله جدال در آيه شريفه عطف به آن دو نشده و نفرموده: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و الجدال الاحسن" بلكه سياق را به هم زده و جدال را در سياقى ديگر آورده و فرموده: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ».

وجه فساد اين حرف اين است كه گوينده آن از حقيقت قياس جدلى غفلت ورزيده، زيرا قانع و ساكت نمودن خصم، هر چند نتيجه قياس جدلى است ليكن اين نتيجه دائمى نيست، چه بسا اتفاق، مى افتد اين قياس جدلى از مقدماتى كه مقبول و يا مسلم خصم است مركب مى شود و منظور از آن ساكت نمودن او نيست، مانند قياس هاى جدلى در امور عملى و علوم غير يقينى از قبيل فقه و اصول و اخلاق و فنون ادبيات و مراد، الزام و اسكات هم نيست، علاوه بر اين، اسكات و الزام هم در جاى خود به قدر خود دعوت است همان طور كه موعظه دعوت است، تنها صورت آن دو تفاوت مى كند بله اين را قبول داريم كه اگر قرآن كريم مجادله به نحو احسن را عطف بر آن دو نكرد، و به خاطر آن سياق را عوض نمود كه در مجادله معنايى از منازعه و غلبه بر خصم خوابيده است.(1)

3. شکیبائی و مراعات حقوق کفار

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرينَ * وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ في ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ * إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ»؛(2) «و هر گاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه

ص: 18


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 12، ص: 534.
2- . نحل / 126 الی 128.

به شما تعدّى شده كيفر دهيد! و اگر شكيبايى كنيد، اين كار براى شكيبايان بهتر است. صبر كن، و صبر تو فقط براى خدا و به توفيق خدا باشد! و به خاطر (كارهاى) آن ها،اندوهگين و دل سرد مشو! و از توطئه هاى آن ها، در تنگنا قرار مگير! خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كرده اند، و كسانى كه نيكوكارند.»

تفسیر

در مفردات گفته است: «عقوبت» و «عقاب» و «معاقبه» تنها در مورد عذاب به كار مى رود(1).

و اصل در معناى «عقوبت» همان عقب است كه به معناى پاشنه پاى آدمى و دنباله هر چيزى است، و «عاقبت امر»، آن نتايجى است كه در آخر هر چيزى و دنبالش مى آيد، و كلمۀ «تعقيب» به معناى آوردن چيزى در دنبال چيز ديگرى است، و معاقبت غير، اين است كه دنبال عملى كه او كرد و تو را ناراحت ساخت عملى كنى كه او را ناراحت بسازد كه اين معنا با معناى مجازات و مكافات منطبق است.

پس اين كه فرمود: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ» به طورى كه از سياق بر مى آيد خطابش به مسلمين است، و لازمه اش اين است كه مراد از معاقبت، مجازات مشركين و كفار باشد، و مراد از جملۀ «عُوقِبْتُمْ به» عقابى باشد كه كفار به مسلمانان كرده اند كه چرا به خدا ايمان آورده ايد، و چرا خدايان ما را رها كرده ايد؟

و معناى آيه اين مى شود كه اگر خواستيد كفار را به خاطر اين كه شما را

ص: 19


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «عقب».

عقاب كرده اند عقاب كنيد رعايت انصاف را بكنيد، و آن گونه كه آن ها شما را عقاب كرده اند عقابشان كنيد نه بيش تر.

فضيليت صبر در مقابل آزار مشركين

و معناى جملۀ «وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ» اين است كه اگر بر تلخى عقاب كفار بسازيد و در مقام تلافى بر نيائيد براى شما بهتر است، چون اين صبر شما در حقيقت ايثار رضاى خدا و اجر و ثواب او بر رضاى خودتان و تشفى قلب خودتان است، در نتيجه عمل شما خالص براى وجه كريم خدا خواهد بود، علاوه بر اين، گذشت، كار جوانمردان است، و آثار جميلى در پى دارد.

«وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ...»؛ در اين جمله رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را امر به صبر داده، بشارتش مى دهد كه اين نيرو و توانايى كه بر صبر دارد و مى تواند اين همه تلخى ها را در راه خدا بچشد، از خداى تعالى است، آرى هر امرى وقتى قابل امتثال است كه مأمور، قدرت بر امتثال آن را داشته باشد، خداى تعالى بعد از امر به صبرش خاطر نشان مى سازد كه قدرت بر اين صبر دارى، چون حول و قوه تو همه از پروردگار تو است، پس در اين كه فرمود: «وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ» اشاره به همين است كه غم مخور، خدا تو را بر چنين صبرى نيرو داده است.

«وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ»؛ يعنى به حال كفار غم مخور كه چرا كافر شدند. تفسير اين معنا سابقاً در همين سوره و در غير اين سوره گذشت.

«وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ»؛ ظاهراً مقصود از اين كه فرمود در تنگى مباش اين است كه از مكر ايشان حوصله ات بسر نرود، آن هم نه اين كه بخواهد بفرمايد، در آينده تنگ حوصلگى مكن بلكه حال و آينده و يا تنها حال منظور است.

ص: 20

«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ»؛ از اين تعبير استفاده مى شود كه تقوى و احسان هر يك سبب مستقلى براى موهبت نصرت الهى و ابطال مكر دشمنان دين و دفع كيد آنان هستند، پس مى توان گفت كه اين آيه جملۀ «وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ» را تعليل مى كند و وعده نصرت مى دهد.

و اين سه آيه از نظر مضمون شباهتشان به آيات مدنى بيش تر از شباهت به آيات مكى است، و رواياتى هم از طريق شيعه و هم از طريق سنى وارد شده كه اين آيات در هنگام مراجعت از احد نازل شد و به زودى در بحث روايتى ان شاء اللَّه خواهد آمد، هر چند كه ممكن است اتصال آن ها را به ما قبلش توجيه نمود، چنان كه بعضى (1) از مفسرين توجيه كرده اند.

چيزى كه در اين جا تذكرش لازم است اين است كه آيه شريفه اى كه قبل از اين سه آيه بود نسبت به غرض سوره از اين سه آيه جامع تر بود، و آيات اين سوره با چشم پوشى از آيۀ «لِلَّذِينَ هاجَرُوا...» و آيۀ «مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ» تا آخر چند آيه و آيۀ «و إِنْ عاقَبْتُمْ» تا آخر سوره، سياق واحد و متصلى دارند.

بحث روايتى

رواياتى در ذيل آيات: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا...»، «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً...»، «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ» و «إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ...»:

در تفسير قمى در ذيل آيۀ «و ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا...» از امام(علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: «اين آيه در باره قومى نازل شد كه نهرى داشتند به نام نهر «ثرثار» و بلاد ايشان به خاطر

ص: 21


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 14، ص: 357.

داشتن آن، بلادى سبز و خرم و پر درآمد بود، به طورى كه با خمير، استنجا و خود را تطهير مى كردند، و مى گفتند: خمير نرم تر است و بدن ما را اذيت نمى كند، همين كفران به نعمت خدا و استخفاف به آن باعث شد كه خدا نهر ثرثار را خشكانيد، خشكسالى كارشان را به جايى رسانيد كه همان خمير خشكيده ها را جمع آورى نموده خوردند و بلكه بر سر تقسيم آن دعوا راه انداختند(1).

اين روايت را كافى نيز به سند خود از عمرو بن شمر از ابى عبد اللَّه(علیه السلام) به طور مفصل آورده،(2) و عياشى هم آن را از حفص و زيد شحام از آن جناب نقل كرده است (3).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: هيچ بنده اى نيست كه امتى به نفع او شهادت دهد مگر آن كه خدا آن شهادت را قبول مى كند، و امت از يك نفر به بالا است، چون خداى تعالى فرموده: «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ».(4)

در تفسير آيات شهادت مطالبى گذشت كه با اين حديث ارتباط دارد.

و در تفسير عياشى از سماعة بن مهران روايت كرده كه گفت: من از امام صادق(علیه السلام) شنيدم كه مى فرمود: روزگارى بود كه در تمام روى زمين جز يك نفر خدا را پرستش نمى كرد، و اگر غير او فرد ديگرى بود خداوند در آيۀ «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً

ص: 22


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 391.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، فروع الكافى، ج 6، ص: 301، باب 50، ح 1.
3- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 386، ح 3.
4- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 134.

قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» او را هم اضافه مى كرد، پس از مدتى خدا او را با پديد آوردن اسماعيل و اسحاق مانوس نموده سه نفر شدند(1).

اين روايت را كافى هم به سند خود از سماعة از عبد صالح نقل كرده است (2).

و در الدُرّالمنثور است كه شافعى و بخارى و مسلم از ابو هريره روايت آورده اند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: مائيم آخرون سابقون در روز قيامت، جز اين كه سابقون اولون قبل از ما داراى كتاب شدند، و ما بعد از ايشان صاحب كتاب شديم آن گاه همين روز جمعه بود كه برايشان واجب شد تا آن را روز تعطيل و عبادت قرار دهند، ولى در باره آن اختلاف كردند، و خداوند هدايت به سوى آن را به ما موهبت فرمود، مردم هم تابع ما هستند، يهود فردا و نصاراى پس فردا.(3)

مثل اين روايت از احمد و مسلم از ابو هريره و حذيفه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل شده، ولى در تفسير آيه وارد نشده.

و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه از ابى ليلى اشعرى روايت كرده كه گفت:

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: به اطاعت پيشوايان تمسك جوييد و مخالفت نورزيد، زيرا اطاعت آنان اطاعت خدا است، و معصيتشان معصيت خدا است، چون خدا مرا مبعوث كرده تا با حكمت و موعظه حسنه بسويش دعوت كنم، پس هر كه با من در اين دعوت مخالفت كند از هالكين خواهد بود، و ذمه خدا و رسول از او برى ء

ص: 23


1- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 274، ح 84.
2- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 388، ح 10.
3- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 134.

است و هر كس در كارى، ولى امر شما شد، بغير آن چه من دعوت مى كنم عمل نمايد لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد(1).

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «و جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» از امام نقل كرده كه فرمود: جدال احسن قرآن است.(2) و در كافى از على بن ابراهيم به سند خود از ابى عمرو زبيرى از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه درذيل آيۀ «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» فرمود: به قرآن (3).

ظاهر اين روايت اين است كه تفسير جملۀ «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» باشد، و حاصلش اين مى شود كه جدال احسن را بايد از قرآن آموخت كه ادب خدا در آن نشان داده شده.

و در تفسير عياشى از حسين بن حمزه روايت شده كه فرمود: من از امام صادق(علیه السلام) شنيدم كه مى فرمود: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ديد كه بر سر حمزة بن عبد المطلب چه آوردند گفت: خدايا حمد مخصوص تو است و شكايت هم به سوى تو است، و تويى ياور بر آن چه من مى بينم، آن گاه فرمود: اگر قدرت به دستم بيفتد و بر دشمن ظفر پيدا كنم مثله اش مى كنم و مثله مى كنم، و مثله مى كنم در اين جا بود كه اين آيه شريفه نازل شد: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ» رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرض كرد: پروردگارا صبر مى كنم صبر مى كنم.(4)

و در الدُرّالمنثور است كه ابن منذر و طبرانى و ابن مردويه و بيهقى در دلائل، از ابن

ص: 24


1- . همان، ج 4، ص: 135.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 392.
3- . کلینی، محمد بن یعقوب، فروع الكافى، ج 5، ص: 13، ح 1.
4- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 274، ح 85.

عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در روزى كه حمزه، شهيد و مثله شد فرمود: اگر به قريش ظفر يافتم هفتاد نفرشان را مثله مى كنم، اين جا بود كه خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ...»؛ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرض كرد پروردگارا صبر مى كنم، پس صبر كرد و از آن پس مثله كردن را ممنوع نمود(1).

در اين معنا از ابى بن كعب و ابو هريره و غير آن دو از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نيز رواياتى آمده (2).(3)

4. لزوم اداء امانت و لو صاحب آن، کافر باشد

اشاره

قرآن می فرماید:

«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً»؛(4)

«خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانش بدهيد! و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد! خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد! خداوند، شنوا و بيناست.»

تفسیر

«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ...»؛ اين آيه شريفه دو فقره است يكى دستور به اداى امانات به صاحبانش و ديگر حكم به عدالت كردن، فقره دوم ارتباطش با آيات قبل روشن است، چون آيات قبل پيرامون حكم كردن

ص: 25


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 135.
2- . همان.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 12، ص: 538.
4- . نساء / 58.

يهود بنفع مشركين و عليه مؤمنين دور مى زد، در فقره دوم هم در باره همين معنا به عموم مردم خطاب نموده، مى فرمايد: وقتى در بين كسانى كه اختلاف دارند حكم مى كنيد به عدالت حكم كنيد.

و اما وجه ارتباط فقره اول به آيات قبل، اين است كه در آغاز معرفى يهود فرمود: (هيچ مى بينى كسانى كه بهره اى از كتاب داده شده اند چگونه به جبت و طاغوت ايمان مى آورند)، و معلوم است كه آن چه در كتاب هاى آسمانى آمده بيان گر آيات خدا و معارف الهيه است، و اين خود امانتى است كه خداى تعالى به اهل هر كتابى سپرده و از آنان ميثاق گرفته كه به گوش مردمش برسانند، و از اهلش كتمان نكنند.

و اين قرائنى كه ذكر شد مؤيد اين احتمال است كه منظور از امانات تنها امانت هاى مالى نيست، بلكه شامل امانت هاى معنوى از قبيل علوم و معارف حقه كه بايد به اهلش برسد نيز مى شود.

و سخن كوتاه اين كه وقتى يهود به امانت هاى الهيه كه به دستشان سپرده شده بود خيانت كردند و با علم به اين كه دين خدا توحيد است و دين توحيد همين است كه پيامبر اسلام بدان دعوت مى كند و پيامبر اسلام همان است كه تورات و انجيل نشانه هاى او را داده، با اين حال، نشانه هاى رسالت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را كه در كتاب آنان ذكر شده بود كتمان كردند آن هم در وقتى كه واجب بود به مردم اعلام كنند و تازه به همين مقدار خيانتاكتفاء ننموده، در داورى بين مؤمنين و مشركين حكم به جور و ستم كردند، دين بت پرستى را بهتر از دين توحيد قلمداد نمودند، و نتيجه خيانتشان اين شد كه مشمول لعنت الهى شدند، و اين لعنت

ص: 26

الهى كارشان را به عذاب سعير كشانيد، و چون كارشان كشيد به آن جا كه كشيد، خداى سبحان سياق كلام را از تكلم به غيبت تغيير داد.

تا اين جا لحن گفتار اين طور بود كه مى فرمود «ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيم داديم»، و در آخر لحن كلام را تغيير داد، و خداى تعالى خود را غايب فرض كرده: فرمود:

خدا شما را امر مى كند به اين كه امانت ها را به اهلش برسانيد، و در بين مردم به عدالت حكم كنيد.

و اگر ما معناى اداى امانت و عدالت در داورى را توسعه داديم به مقتضاى سياق آيه بود كه خود شما خواننده توجه كرديد، پس ديگر جاى اين ايراد نيست كه كسى بگويد: لفظ امانت و حكم، ظاهر در امانت هاى مالى، و حكم در اختلافات مادى است، زيرا وقتى در مرحله تشريع گفته شود: امانت را به صاحبش برسانيد، و بين دو نفر كه اختلاف دارند به عدالت حكم كنيد.

اين معنا به ذهن شنونده تبادر مى كند كه منظور از امانت، امانت مالى، و منظور از داورى هم داورى در اختلافات مالى است، براى اين كه تشريع وقتى مطلق شد مقيد به موضوعات احكام فرعى فقهى نمى شود، بلكه وقتى مثلاً قرآن كريم به طور مطلق مى فرمايد: رد امانت واجب است، و يا به طور مطلق مى فرمايد حكم به عدل واجب است، از اين دو مطلق هر موضوعى كه مربوط به فقه باشد حكم مناسب خود را مى گيرد، و هر موضوعى كه مربوط به اصول معارف باشد آن نيز حكم خود را مى گيرد، و هم چنين هر فن ديگرى از معارف دينى حكم مناسب خود را مى گيرد.

ص: 27

بحث روايى

در ذيل آيات مربوط به يهود و نيامرزيدن شرك و اداء امانت به اهل آن و...:

در الدُرّالمنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، و بيهقى در دلايل، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رفاعة بن زيد بن تابوت يكى از بزرگان يهود وقتى با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سخن مى گفت، زبان خود را تاب مى داد. و به طور مسخره مى گفت: «ارعنا سمعك يا محمد، حتى نفهمك؛ گوش بده اى محمد، گوش بده تا تو را بفهمانم»، آن وقت شروع مى كرد به بدگويى و عيب جويى نسبت به اسلام، خداى عز و جل در اين باره آيه زير را نازل كرد: «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ، يَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ...فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا»؛(1) و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده اند كه در ذيل آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ...»، گفته است: اين آيه در باره مالك بن صيف و رفاعة بن زيد بن تابوت كه از بنى قينقاع است نازل شده (2).

باز در همان كتاب است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در كتاب دلائل از ابن عباس روايت آورده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با رئيسانى از علماى يهود از آن جمله عبد اللَّه بن سوريا و كعب بن اسد گفتگو كرد، و فرمود: اى گروه يهود از خدا بترسيد، و اسلام بياوريد، به خدا سوگند شما مى دانيد كه آن چه من براى شما آورده ام حق است، در پاسخ گفتند اى محمد ما چنين

ص: 28


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 168.
2- . همان.

معرفتى به آن نداريم در اين جا بود كه خداى عز و جل آيه زير را نازل كرد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا...».(1)

ظاهر آيات شريفه بنا بر بيان سابق ما هر چند اين است كه آيات در باره خصوص يهود از اهل كتاب نازل شده باشد، و ليكن آن چه ما نقل كرديم به بيش از اين دلالت ندارد، كه راويان خواسته اند آيات را با جريانى كه در خصوص يهوديان واقع شده تطبيق كنند، هم چنان كه در غالب روايات شأن نزول، وضع همين است،- و خدا داناتر است-.

و در تفسير برهان از نعمانى و او به سند خود از جابر از امام باقر(علیه السلام) روايت آورده كه در ضمن حديثى طولانى در وصف خروج سفيانى فرمود: در آخر الزمان وقتى سفيانى خروج مى كند با لشكرش در بيداء- بيابانى گسترده- لشكرگاه مى سازد، پس صدايى از آسمان ندا مى دهد: اى بيداء اين مردم را با خسف (فرو بردن در زمين) نابود كن: پس زمين مى شكافد و به جز سه نفر كه خدا صورتهاي شان را به پشت برگرداندهباقى نمى ماند، و اين سه نفر درست از سگانند، و آيه زير در باره آنان نازل شده كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى أَدْبارِها...».(2)

صاحب برهان اين روايت را از مفيد نيز نقل كرده و او به سند خود از جابر از امام باقر(علیه السلام) نظير اين خبر را در قصه سفيانى روايت كرده (3). و شيخ صدوق در كتاب فقيه به سند خود از نوير از پدرش روايت كرده كه گفت: على(علیه السلام) فرمود: در قرآن هيچ

ص: 29


1- . همان.
2- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص: 373، ح 2.
3- . همان، ج 1، ص: 374، ح 3.

آيه اى نيست كه به قدر آيه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ» نزد من محبوبيت داشته باشد(1).

سيوطى نيز اين روايت را در تفسيرش (الدُرّالمنثور) از فاريابى و نيز از ترمذى از على(علیه السلام) نقل كرده، و سندش را حسن دانسته است.

(سند حسن در اصطلاح شناخت حديث آن سندى را گويند كه متصل به معصوم باشد و از نظر محدثين، رجال آن، همه امامى ممدوح باشند، ولى عدالت مسلم آنان از ناحيه امام و يا دو شاهد عادل تصريح نشده باشد" مترجم"(2)).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از پسر عمر نقل كرده اند كه گفت:

وقتى آيه شريفه: «يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ...» نازل شد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر منبر بايستاد، و آن را بر مردم تلاوت كرد، مردى در برابرش ايستاد، و عرضه داشت:

حتى شرك را نيز مى آمرزد؟ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ساكت شد، و باز او سؤال خود را تكرار كرد، و باز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سكوت كردند تا سه نوبت، در همين ميان آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ»، نازل شد، و دستور دادند آيه اول را در سوره زمر ثبت كنند، و آيه دوم را در سوره نساء(3).

در سابق توجه فرموديد كه گفتيم آيه سوره زمر به حسب آيات بعدش ظهور در توبه و آمرزش دارد، و معلوم است كه توبه همه گناهان حتى شرك آمرزيده مى شود

ص: 30


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، من لا یحضره الفقیه، ج3، ص: 23.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 169.
3- . همان.

و آيه سوره نساء، موردش غير از مورد توبه است، در نتيجه منافاتى بين مضمون اين دو آيه نيست، تا يكى ناسخ ديگرى، و يا مخصص آن باشد.

و در مجمع البيان از كلبى نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است: اين آيه در باره مشركين يعنى وحشى و ياران او نازل شده، چون وقتى وحشى حمزه را كشت، و قرار بود كه اگر او را به قتل برساند آزادش كنند، و به عهد خود وفا نكردند، او و يارانش از كار خود پشيمان شدند، و نام هاى از مكه براى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرستادند، مشعر به اين كه ما از كرده خود پشيمان شده ايم، و چيزى مانع اسلام آوردن ما نيست مگر آن مطلبى كه ما از تو در مكه شنيديم، كه گفتى: «وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ، وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لا يَزْنُونَ...».(1) و ما تا كنون هم شرك ورزيديم، و به جز خداى تعالى معبودهايى پرستيديم و هم خون كسى را كه خدا خونش را محترم مى دانست بريختيم، و هم زنا كرديم، اگر اين مانع در كار نبود ما به پيرويت در مى آمديم، در پاسخ آنان اين آيه نازل شد كه: «إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عملاً صالِحاً» (تا آخر دو آيه)، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دو آيه را براى وحشى و ياران او فرستاد، همين كه آيه را خواندند، نام هاى به اين مضمون به آن جناب نوشتند: كه مضمون اين دو آيه شرط سنگينى است، كه مى ترسيم حريف آن نشويم، چون در آن عمل صالح شرط شده و ما مى ترسيم اهل آن نباشيم، دنبال اين نامه وحشى آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ...» نازل شد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آن را براى وى و يارانش فرستاد، وقتى آيه را خواندند مجدداً نامه نوشتند: مى ترسيم

ص: 31


1- . «كسانى كه جز اللَّه معبودى را نمى خوانند، و خون كسى را كه خدا محترمش دانسته جز به حق نمى ريزند و زنا نمى كنند...» (فرقان / 70)

از آن هايى نباشيم، كه مشيت خدا بر آمرزش آنان تعلق گرفته باشد، دنبال اين نامه آيه شريفه: «يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً»؛(1) نازل شد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اين آيه را نيز براى آنان فرستاد، وقتى آن را خواندند دسته جمعى به اسلام در آمدند، و نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برگشتند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اسلامشان راپذيرفت و آن گاه به وحشى فرمود: به من خبر بده حمزه را چگونه كشتى؟ وقتى جريان را به عرض رسانيد فرمود:

واى بر تو ديگر تو را نبينم خود را از من غايب بدار، او هم بعد از اين جريان به شام رفت، تا مرگش فرا رسيد(2).

روايتى كه در باره اسلام آوردن «وحشى» و ياران او نقل شده مجعول است

فخر رازى اين روايت را در تفسير خود از ابن عباس نقل كرده (3)،

و دقت در موارد اين آيات كه در روايت آمده رسول خدا آن ها را براى وحشى مى فرستاده جاى هيچ شكى باقى نمى گذارد، كه روايت ساختگى است، و سازنده آن مى خواسته با جعل اين حديث ثابت كند كه گناهان وحشى و يارانش آمرزيده شده، هر چند كه تمامى گناهان كبيره و صغيره را مرتكب شده باشند، و به اين منظور آياتى از مواضع مختلف قرآن را جمع كرده از يك جا استثنا و از جاى ديگر مستثنا منه را گرفته است، با اين كه هر يك از اين آيات در جاى مخصوصى قرار دارد، كه قبل و بعد

ص: 32


1- . «بندگان من كه بر خود ستم كرده اند از رحمت خدا مايوس نشوند، كه خدا همه گناهان را مى آمرزد.» (زمر / 54)
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص: 122.
3- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 10، ص: 125.

آن ارتباط و اتصال با آن دارد، و آن چنان به هم مربوطند كه سياق واحدى را تشكيل داده، نمى شود آن آيه را از قبل و بعدش بريد، و جاعل اين حديث اين كار را كرده، هر يك از آيات را از سياق خاص به خود بريده، و سپس جورى آن ها را رديف كرده كه با اين رد و بدل شدن نامه بين رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و وحشى مناسب شود.

و چه خوب گفته است مفسرى كه بعد از اشاره به اين روايت گفته: مثل اين كه جاعلين اين حديث خواسته اند بگويند خدا و وحشى با يكديگر شوخى داشتند و براى اثبات اين مدعاى خود اين حديث را جعل كرده اند.

پس جاعل اين روايت جز اين منظورى نداشته كه وحشى را با مغفرتى حتمى و مهر شده شرافت بدهد، مغفرتى كه با وجود آن هيچ گناهى هر قدر هم شنيع باشد ضرر ندارد، و سپس نتيجه گرفته كه به كلى مجازاتى كه در برابر گناهان تشريع شده همه بر داشته شده، غافل از اين كه لازمه برداشته شدن مجازات برداشته شدن تكليف از بشر است، همان عقيده اى كه نصرانيها بدان معتقدند، و بلكه شنيع تر از آن است، براى اين كه نصراني ها- مسيحى ها- اگر مجازات را مرفوع مى دانند به اين بهانه مرفوع مى دانند كه عيسى(علیه السلام) خود را فداى گنه كاران نموده جان خود را داده و مجازات گنه كاران را خريده، ولى جاعل اين روايت صرفاً به خاطر دل وحشى تكليف را از بشر برداشته است.

حال ببينيم اين آقا كه به حكم اين روايت دروغين به خاطر وى تكليف از عموم بشر برداشته شده كيست؟ وى برده اى بوده از ابن مطعم، كه (به تحريك هنده مادر معاويه و همسر ابو سفيان در جنگ احد به نامردى و بدون اين كه در برابر حمزه قرار گيرد) حمزه را به قتل رسانيد، و سپس به مكه برگشت، و بعد از فتح

ص: 33

طايف به اسلام در آمد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به او فرمود: از اين به بعد خودت را به من نشان مده، و او به شام رفت و در حمص سكونت يافت، و وقتى عمر به خلافت رسيد، او را مأمور كتابت ديوان كرد، و چون دائماً شراب مى خورد، اين شغل را از او گرفت، و چند نوبت به همين خاطر شلاق خورد، و در زمان خلافت عثمان مرد، و به طورى كه در روايات آمده علت مرگش همان شراب خورى شد.

ابن عبد البر در كتاب استيعاب، به سند خود از ابن اسحاق، از عبد اللَّه بن فضل، از سليمان بن يسار، از جعفر بن عمرو بن اميه ضمرى روايت كرده كه گفت: من و عبد اللَّه عدى ابن خيار به مسافرتى رفتيم، و در سفر به شهر حمص رسيديم، كه وحشى در آن جا بود، با خود گفتيم چه خوب است به ديدنش برويم، و از جريان كشته شدن حمزه خبر بگيريم، كه چگونه او را كشت، به مردى برخورديم، پرسيديم: وحشى را كجا مى توان ديد؟ او گفت با اين مرد چكار داريد، مردى است كه دائماً مست است، هوش و حواس درستى ندارد، ولى اگر وقتى به ديدنش برويد كه سر حال باشد مردى عرب را خواهيد يافت كه تا دلتان بخواهد برايتان حرف مى زند، و از هر چيزى بپرسيد جواب مى دهد، و اگر ديديد سر حال نيست، برگرديد مى گويد-به آدرسى كه او داد رفتيم- تا به وى رسيديم (تا آخر حديث) و از جمله صحبت هايى كه ميان وحشى و آنان به ميان آمده، داستان كشتن حمزه در جنگ احد است (1).

و در مجمع البيان است كه مطرف بن شخير از عمر بن خطاب روايت مى كند كه گفت: ما در عهد رسولخدا(صلی الله علیه و آله) اين طور بوديم، كه اگر يكى از ما در حال گناه

ص: 34


1- . استيعاب.

كبيره اى مى مرد شهادت مى داديم كه او اهل آتش است، تا آن كه اين آيه نازل شد، ديگر اين گونه شهادت ها را به زبان نرانديم (1).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن منذر از طريق معتمر بن سليمان، از سليمان بن عتبه بارقى، روايت آورده كه گفت اسماعيل بن ثوبان براى ما حديث كرد كه من قبل از آن بيمارى واگير اعظم داخل مسجد شدم، و شنيدم كه مردم مى گفتند: «مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً...»، مهاجر و انصار مى گفتند پس خدا آتش را بر او (فلان شخص) واجب كرده، ولى وقتى آيه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ» نازل شد مهاجر و انصار مى گفتند: هر چه خدا بخواهد مى كند(2).

خالی از اشکال نبودن روایات مشعر بر جهل اصحاب نبی(صلی الله علیه و آله)

رواياتى كه در ذيل آيۀ «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ...» نقل شده و مشعر بر جهل اصحاب پيغمبر(صلی الله علیه و آله) به مسأله شفاعت است، خالى از اشكال نيستند:

قريب به اين دو روايت را به چند طريق از ابن عمر نقل مى كند، ولى به نظر ما اين روايات خالى از اشكال نيست، و نمى توانيم باور كنيم كه اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همگى در يك امر اشتباهى اتفاق كنند، چون در مضمون اين آيه كه مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ...»، چيزى بيش از آيات شفاعت نيست، كه بيانش گذشت، و يا باور كنيم كه همه اصحاب آن حضرت غفلت ورزيده باشند از اين كه بيش تر آيات شفاعت در مكه نازل شده،- نه در مدينه، و بعد از حادثه احد و شهادت حمزه- مانند آيه شريفه: «وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ

ص: 35


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص: 123.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 169.

يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»؛(1) و مانند آن از آيات شفاعت واقع در سوره يونس- و انبيا- و طه- و سبا- و نجم- و مدثر- كه همه در مكه نازل شده اند، و با بيانى كه گذشت شفاعت را ثابت مى كنند، و اين آيات عموميت دارند، و شامل همه گناهان مى شود، تنها قيدى كه در آن ها هست دو قيد است، يكى مربوط به مشفوع له است، و حاصل آن قيد اين است كه گناه از كسى آمرزيده مى شود، كه داراى دينى باشد كه آن دين مرضى خدا و مورد قبول او باشد، و آن عبارت است از دين توحيد، و نفى شريك، و دوم قيدى است در جانب خداى تعالى، و آن عبارت است از مشيت او، پس حاصل مفاد آيات شمول مغفرت به همه گناهان است به شرطى كه خدا بخواهد، و به شرطى كه گناه مورد بحث شرك نباشد، و اين مفاد عينا آيه مورد بحث است، كه مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ».

و اما آياتى كه قاتل نفس محترمه و بدون حق را و نيز رباخوار و قاطع رحم را تهديد مى كند به آتش جاودانه صرف اعلام خطر است، نظير آيات زير كه مى فرمايد: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها...»؛(2) و نيز مى فرمايد: «وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ»؛(3) «أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ»؛(4) و آياتى ديگر از اين قبيل، كه تهديد به شر و خطر مى كند، و از عذاب آتش خبر

ص: 36


1- . زخرف / 86.
2- . «و كسى كه مؤمنى را عمدا بكشد كيفرش جهنم است كه جاودانه در آن خواهد بود.» (نساء / 93)
3- . «و كسى كه به رباخوارى برگردد او و امثال او اصحاب آتشند، و جاودانه در آن خواهند بود.» (بقره / 275)
4- . «كسانى كه قطع رحم كنند لعنت و عذاب خانه دوزخ دارند كه بد خانه اى است.» (رعد / 25)

مى دهد، و اما اين كه اين كيفر حتمى و غير قابل تغيير باشد، به طورى كه امكان برداشتنش نباشد، آيات صراحتى در آن ندارند.

و سخن كوتاه اين كه آيه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ...» چيز زايدى بر آيات شفاعت ندارد، تا زمينه را براى جاعلين آن حديث فراهم سازد.

پس اصحاب نمى توانستند از آيات راجعه به كباير حتميت آتش را بفهمند، تا- قبل از نزول آيات مغفرت- شهادت دهند به اين كه مرتكب گناهان در آتشند، و نيز نمى توانستند از آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ...»، مطلبى را بفهمند كه از آيات راجعه به شفاعت فهميده نمى شود، تا در نتيجه بتوانند بگويند اين آيه آيات كباير را تخصيص زده و يا تقييد و يا نسخ كرده است. بعضى از روايات هم به اين معنا اشاره كرده است و آن روايتى است كه سيوطى در الدُرّالمنثور از ابن الفريس، و ابى يعلى، و ابن منذر، و ابن عدى به سند صحيح از ابن عمر نقل كرده اند، كه گفت: ما از اين كه براى اهل كباير طلب مغفرت كنيم خوددارىمى كرديم، تا آن كه از پيامبرمان شنيديم كه فرمود: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ»؛(1) و نيز شنيديم كه فرمود: «من دعاى خودم را ذخيره كرده ام براى شفاعت از اهل كباير از امتم، در نتيجه بسيارى از پندارها كه در دل داشتيم رها كرديم، و دنبالش را نگرفتيم و به اميد آمرزش خداى تعالى زبان به طلب مغفرت براى گنه كاران گشوديم.»(2)

پس ظاهر روايت اين شد كه آن چه اصحاب از آيه مغفرت فهميده بودند، مثل

ص: 37


1- . «خدا اين گناه را كه به وى شرك بورزند نمى آمرزد، و گناهان كوچكتر از آن را از هر كس كه بخواهد مى آمرزد.» (نساء / 48)
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 169.

آن را از داستان شفاعت نيز فهميده بودند،- چون در اين روايت، هم آيه ذكر شده، و هم كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - چيزى كه هست سؤال ديگرى عليه او باقى مى ماند، و آن اين است كه چطور شد اصحاب از روايت نام برده در باره شفاعت، امكان مغفرت كباير را فهميدند، ولى اين امكان را از آن همه آيات شفاعت كه سال ها قبل از حديث در مكه نازل شد، و با اين كه دلالت آن آيات روشن بود نفهميدند؟ من نمى دانم!!.

و در الدُرّالمنثور در ذيل آيه: «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ... سَبِيلًا» آمده:

كه بيهقى در كتاب دلايل و ابن عساكر در تاريخ خود از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده اند كه گفت: وقتى كار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسيد بدان جا كه رسيد، كعب بن اشرف از مدينه بيرون شد، و به اصطلاح خود را كنار كشيده به مكه آمد، و در آن جا مسكن گزيد، و به مردم مى گفت: من نه حاضرم عليه محمد(صلی الله علیه و آله) كسى را كمك كنم، و نه خود با او بجنگم، از او پرسيدند: اى كعب آيا دين ما بهتر است و يا دين محمد و اصحاب او؟ گفت:

دين شما بهتر و قديمى تر است، ولى دين محمد نوظهور است، در اين باره بود كه آيۀ شريفۀ «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ...»، نازل شد(1).

در شأن نزول اين آيه روايات زياد و به وجوه مختلفى وارد شده، سالم تر از همه رواياتى بود كه ما نقل كرديم چيزى كه هست همه اين روايات در يك جهت شريكند، و آن اصل اين قصه است، كه بعضى از يهوديان در قضاوت و داورى بين

ص: 38


1- . همان، ج 2، ص: 172.

اين كه شرك قريش بهتر است يا دين رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گفته بوده كه شرك مشركين بهتر است.

و در تفسير برهان در ذيل آيه: «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ...» از امالى شيخ نقل كرده كه وى به سند خود از جابر از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت كرده كه فرموده: منظور از ناس ماييم (1).

و در كافى به سند خود از بريد از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در تفسير آيۀ «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ» فرمود: منظور از ناس كه مورد حسد واقع شده اند ماييم (تا آخر حديث)(2).

و اين معنا از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) به طور استفاضه يعنى با سندهاى بسيار زياد نقل شده، كه اين سندها در جوامع حديث شيعه از قبيل كافى (3)

و تهذيب (4)

و عيون (5)

و بصائر(6)

و دو تفسير قمى (7)

و عياشى (8)

و غيره آمده است.

و در معناى اين احاديث از طرق اهل سنت روايتى است كه ابن مغازلى آن را از امام محمد بن على باقر(عهما)- به طور رفع يعنى اسقاط رجال وسط سند- نقل كرده، كه فرمود: و اللَّه منظور از ناس ماييم (9).

ص: 39


1- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص: 377، ح 19.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1، ص: 205، ح 1.
3- . همان، ج 1، ص: 273- 275.
4- . طوسی، محمد بن حسن، تهذيب الاحکام، ج 4، ص: 132، ح 367.
5- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص: 228 باب 23، ح 1.
6- . صفار، محمد بن حسن، بصائر الدرجات فی فضائل آل محمد(علیهم السلام)، جزء 1، ص: 35 باب 17.
7- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 140.
8- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 246، ح 153.
9- . ابن مغا زلی، علی بن محمد، منا قب الاما م علی بن ابی طا لب(علیه السلام)، ص: 267، ح 314.

و روايت ديگرى است كه الدُرّالمنثور از ابن منذر و طبرانى از طريق عطا از ابن عباس نقل كرده كه در تفسير آيۀ «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ» گفته: ناس ماييم، نه عموم مردم (1)، و نيز در همان كتاب روايت كرده كهكلمه (ناس) به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تفسير شده و اين تفسير را از عكرمه و مجاهد و مقاتل و ابى مالك نقل كرده است و ما در بيان سابق خود گفتيم كه ظاهر آيه نيز اين است كه مراد از كلمه (ناس) رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) است، و اهل بيت آن جناب ملحق به ايشانند(2).

و در تفسير عياشى از حمران از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيۀ «فَقَدْ آتَيْنا آل إِبْراهِيمَ الْكِتابَ» فرموده: يعنى نبوت، و در تفسير كلمه «و الحكمة» فرموده: يعنى فهم و قضا، و در تفسير جملۀ «وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً» فرمود: يعنى وجوب اطاعتشان بر مردم (3).

مراد آن حضرت از اطاعت همان اطاعتى است كه در ساير احاديث هم وجوبش بيان شده، و در اين معانى نيز اخبار بسيارى است، و در بعضى از آن ها طاعت واجب به امامت و خلافت تفسير شده، نظير روايتى كه مرحوم كلينى در كافى به سند خود از بريد از امام باقر(علیه السلام) نقل كرده است.

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا...» گفته است: امام(علیه السلام) فرموده: منظور از آيات امير المؤمنين و ائمه(علیه السلام) است (4).

اين روايت از باب جرى است- يعنى تطبيق آيه بر يكى از مصاديق آن.

ص: 40


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 173.
2- . همان.
3- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 248، ح 160.
4- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 141.

و مرحوم شيخ در كتاب مجالس به سند خود از حفص بن غياث قاضى روايت كرده كه گفت: من در محضر سرور همه جعفرها، جعفر بن محمد(عهما) بودم، در آن زمانى كه منصور آن جناب را احضار كرده بود، ابن ابى العوجاء كه مردى ملحد بود به حضورش آمد، و عرضه داشت: چه مى فرمايى در معناى آيۀ «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها، لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» كه من در آن اشكالى دارم، و آن اين است كه به فرضى كه پوست خود انسان گناه كرده باشد، پوستهاى بعدى كه در دوزخ بعد از سوخته شدن پوست اول به بدن مى رويد چه گناهى كرده، كه بسوزد؟ امام صادق(علیه السلام) فرمود: ويحك- واى بر تو- پوست دوم هم در عين اين كه غير پوست اول است پوست همين شخص گنه كار است، ابى العوجاء عرضه داشت: اين جواب را درست به من بفهمان، فرمود: تو به من بگو كه اگر شخصى خشتى را خرد كند، و دوباره آن را خيس كرده خشت بزند، و به شكل اولش برگرداند، اين خشت همان خشت اول نيست و آيا غير آن نيست، و جز اين است كه در عين اين كه غير آن است همان است؟ گفت: بله، خدا مردم را از وجودت بهره مند سازد(1).

صاحب احتجاج هم اين حديث را از حفص بن غياث از آن جناب نقل كرده (2)،

و قمى آن را در تفسير خود به طور مرسل آورده، و برگشت حقيقت جواب به اين است كه وقتى ماده چند صورت يكى باشد، مى توان گفت موجود متصور به آن چند صورت يكى است، بدن انسان نيز مانند اجزايش ما دام كه همان انسان است يكى است، هر چند تغييراتى به خود بگيرد(3).

ص: 41


1- . طوسى، محمد بن حسن، أمالى، ج 2، ص: 193.
2- . طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج، ج 2، ص: 104.
3- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 141.

و در فقيه آمده كه شخصى از امام صادق(علیه السلام) معناى كلام خداى عز و جل را پرسيد كه فرموده: «فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ»؛ فرمود: منظور از همسران مطهر همسرانى است كه نه حيض، دارند و نه حدث (1).

و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ...» از محمد ابن ابراهيم نعمانى نقل كرده كه او به سند خود از زاره از امام باقر محمد بن على(علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب معناى اين آيه را پرسيدم، فرمود:

خداى تعالى امام را دستور داده كه امانت را به امام بعد از خود بسپارد، و امام حق ندارد امانت را از امام بعدى دريغ بدارد، مگر نمى بينى كه دنبالش فرموده: «وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ، إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ»؛(2) «و چون در بين مردم حكم كنيد دستورتان داده به اين كه به عدالت حكم كنيد»، پس اى زراره خطاب در اين آيه به حكام است.

صدر اين حديث به طرق بسيارى از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) روايت شده، و ذيل آن دلالت دارد كه منظور ائمه(علیهم السلام) تطبيق مصداق امامت بر مضمون كلى آيه است، و خلاصه آيه شريفه در باره مطلق حكم نازل شده، دستورمى دهد هر حقى را به صاحبش بدهيد، و قهرا بر مسأله امامت هم منطبق مى گردد.

و در معناى اين احاديث حديث ديگرى است، كه الدُرّالمنثور آن را از سعيد بن منصور، و فاريابى، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، آن را از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرمود: اين حق به عهده امام است، كه طبق آن چه

ص: 42


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص: 50، ح 4.
2- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص: 380، ح 5.

خدا نازل كرده حكم كند، و اين كه امانت را به صاحبش بدهد، كه اگر چنين امامى باشد بر مردم واجب و حق است كه دعوت او را بپذيرند و اطاعتش كنند و اشخاصى را كه به سوى چنين امامى دعوت مى كنند اجابت نمايند(1).(2)

«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها»؛ گفته اند در باره مقصود اين آيه اقوالى است:

1. اين آيه در باره هر نوع امانتى است كه به دست انسان سپرده شود. خواه امانت الهى يعنى اوامر و نواهى او باشد و خواه امانت مردم از قبيل مال يا غير مال باشد اين قول از ابن عباس و ابى بن كعب و ابن مسعود و حسن و قتاده است. از امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) نيز روايت شده است.

2. زيد بن اسلم و مكعول و شهر بن حوشب و جبايى گويند: مقصود زمام داران است كه بفرمان خداوند بايد ملاحظه حال مردم را داشته باشند و آن ها را براه دين و شريعت وادار كنند. اين مطلب هم از امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) روايت شده است.

ايشان فرموده اند: خداوند هر يك از امامان را مأمور مى سازد كه امر حكومت را به شخص بعد از خود واگذار كنند. و مؤيد آن اين است كه خداوند بعد از اين، مردم را به اطاعت زمام داران مأمور ساخته است. و از ائمه(علیهم السلام) روايت شده است كه: «دو آيه است كه يكى براى ما و يكى براى شماست خداوند مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها...»؛ سپس مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا

ص: 43


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 175.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 4، ص: 603.

اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ...»؛(1) «اى مردم مؤمن خداوند و پيامبر و صاحبان امر خويش را اطاعت كنيد.» البته اين قول، داخل در قول اول است، زيرا از جمله امانت هاى الهى ائمه بزرگوار هستند.

لذا امام باقر(علیه السلام) فرمود: اداى نماز و زكات و روزه و حج، امانت است و از جمله امانت ها دستورى است كه بواليان امر در باره تقسيم صدقات و غنائم و امور ديگرى كه حق رعيت بدان ها تعلق مى گيرد، داده شده است. به قدرى خداوند امر اطاعت را بزرگ شمرده كه فرموده است: «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ»؛(2) يعنى او خيانت چشم ها را مى داند) و فرموده است: «لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ»؛(3)

يعنى به خدا و پيامبر خيانت مكنيد) و نيز فرموده است: «وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ»؛(4)

يعنى برخى از اهل كتاب كسانى هستند كه اگر كيسه زرى را بامانت به ايشان بسپاريد به شما پس مى دهند).

3. به پيامبر دستور مى دهد كه كليد كعبه را كه در روز فتح مكه از عثمان بن طلحه گرفته بود، به او پس دهد، زيرا پيامبر قصد داشت كليد را به عباس بدهد كه هم پرده دارى كعبه و هم سقايت حاجيان را بر عهده داشته باشد. اين قول از ابن جريج است. لكن اگر چه اين قول هم صحيح و روايتى كه در باره آن هست. درست است، لكن دو قول اول مورد اعتمادند. چه به مقتضاى دليل هر گاه امرى

ص: 44


1- . نساء / 59.
2- . غافر / 19.
3- . انفال / 27.
4- . آل عمران / 75.

در موردى خاص صادر شد، نبايد آن امر را به آن مورد اختصاص داد، بلكه بايد به عموم آن عمل كرد.

«وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ»؛ به زمام داران امر مى كند كه در ميان مردم به عدالت حكم كنند. نظير آن، اين آيه است: «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ»؛(1) «اى داود، ما تو را در زمين خليفه و زمام دار كرده ايم پس در ميان مردم به حق حكم كن.» روايت شده است كه پيامبر گرامى به على فرمود: «ميان دو طرف دعوا، در نگاه كردن و سخن گفتن مساوات برقرار كن» و نقل شده است كه: دو بچه خط خود را پيش امام حسن(علیه السلام) بردند و از وى خواستند كه بگويد كدام يك از خط ها بهتر است. على(علیه السلام) كه آن ها را مى ديد، فرمود:

«پسرم در باره حكم خود دقت كن، كه خداوند در روز قيامت، از همين حكم نيز از تو سؤال خواهد كرد»؛ «إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ»؛ موعظه خداوند در باره رد امانت و نهى از خيانت و حكم به عدالت، به حال شماخوب است. معناى موعظه، امر به معروف و نهى از منكر است.

برخى گفته اند: موعظه، امر به نيكى و نهى از بدى است.

«إِنَّ اللَّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً»؛ خداوند به همه شنيدني ها و ديدني ها شنوا و بيناست. برخى گفته اند: يعنى به گفتار و كردار شما عالم است. آوردن «كان» به اين منظور است كه بگويد: خداوند از ازل شنوا و بينا بوده است.(2)

اما روایاتی که در این موضوع آمده است:

ص: 45


1- . ص / 26.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 5، ص: 199.

«الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ النَّهْدِيِّ عَنْ كَثِيرِ بْنِ يُونُسَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ سَيَابَةَ قَالَ: لَمَّا هَلَكَ أَبِي سَيَابَةُ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ إِخْوَانِهِ إِلَيَّ فَضَرَبَ الْبَابَ عَلَيَّ فَخَرَجْتُ إِلَيْهِ فَعَزَّانِي وَ قَالَ لِي هَلْ تَرَكَ أَبُوكَ شَيْئاً فَقُلْتُ لَهُ لَا فَدَفَعَ إِلَيَّ كِيساً فِيهِ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ قَالَ لِي أَحْسِنْ حِفْظَهَا وَ كُلْ فَضْلَهَا فَدَخَلْتُ إِلَى أُمِّي وَ أَنَا فَرِحٌ فَأَخْبَرْتُهَا فَلَمَّا كَانَ بِالْعَشِيِّ أَتَيْتُ صَدِيقاً كَانَ لِأَبِي فَاشْتَرَى لِي بَضَائِعَ سَابِرِيٍّ وَ جَلَسْتُ فِي حَانُوتٍ فَرَزَقَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ فِيهَا خَيْراً كَثِيراً وَ حَضَرَ الْحَجُّ فَوَقَعَ فِي قَلْبِي فَجِئْتُ إِلَى أُمِّي وَ قُلْتُ لَهَا إنّها قَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي أَنْ أَخْرُجَ إِلَى مَكَّةَ فَقَالَتْ لِي فَرُدَّ دَرَاهِمَ فُلَانٍ عَلَيْهِ فَهَاتِهَا وَ جِئْتُ بِهَا إِلَيْهِ فَدَفَعْتُهَا إِلَيْهِ فَكَأَنِّي وَهَبْتُهَا لَهُ فَقَالَ لَعَلَّكَ اسْتَقْلَلْتَهَا فَأَزِيدَكَ قُلْتُ لَا وَ لَكِنْ قَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِيَ الْحَجُّ فَأَحْبَبْتُ أَنْ يَكُونَ شَيْئُكَ عِنْدَكَ ثُمَّ خَرَجْتُ فَقَضَيْتُ نُسُكِي ثُمَّ رَجَعْتُ إِلَى الْمَدِينَةِ فَدَخَلْتُ مَعَ النَّاسِ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) وَ كَانَ يَأْذَنُ إِذْناً عَامّاً فَجَلَسْتُ فِي مَوَاخِيرِ النَّاسِ وَ كُنْتُ حَدَثاً فَأَخَذَ النَّاسُ يَسْأَلُونَهُ وَ يُجِيبُهُمْ فَلَمَّا خَفَّ النَّاسُ عَنْهُ أَشَارَ إِلَيَّ فَدَنَوْتُ إِلَيْهِ فَقَالَ لِي أَ لَكَ حَاجَةٌ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ سَيَابَةَ فَقَالَ لِي مَا فَعَلَ أَبُوكَ فَقُلْتُ هَلَكَ قَالَ فَتَوَجَّعَ وَ تَرَحَّمَ قَالَ ثُمَّ قَالَ لِي أَ فَتَرَكَ شَيْئاً قُلْتُ لَا قَالَ فَمِنْ أَيْنَ حَجَجْتَ قَالَ فَابْتَدَأْتُ فَحَدَّثْتُهُ بِقِصَّةِ الرَّجُلِ قَالَ فَمَا تَرَكَنِي أَفْرُغُ مِنْهَا حَتَّى قَالَ لِي فَمَا فَعَلْتَ فِي الْأَلْفِ قَالَ قُلْتُ رَدَدْتُهَا عَلَى صَاحِبِهَا قَالَ فَقَالَ لِي قَدْ أَحْسَنْتَ وَ قَالَ لِي أَ لَا أُوصِيكَ قُلْتُ بَلَى جُعِلْتُ فِدَاكَ فَقَالَ عَلَيْكَ بِصِدْقِ الْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَكُ النَّاسَ فِي أَمْوَالِهِمْ هَكَذَا وَ جَمَعَ بَيْنَ أَصَابِعِهِ (1) قَالَ فَحَفِظْتُ ذَلِكَ عَنْهُ فَزَكَّيْتُ ثَلَاثَمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ.»(2)

ص: 46


1- . أي شبك اصابع يده في اصابع يده الأخرى. و قوله: «فزكيت» أي صرت متمولا حتّى وجبت على الزكاة فاخرجت الزكاة.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 5، ص: 134.

وجوب ردّ امانت به نيكوكار و تبه كار و حرمت خيانت

وجوب ردّ امانت به نيكوكار و تبه كار و حرمت خيانت (1)

1. عبدالرحمان بن سيّابه گويد: «پس از درگذشت پدرم- سيّابه- يكى از دوستان پدرم در خانه ما آمد و در را كوبيد. من پشت در رفتم. او به من تسليت داد و گفت: آيا پدرت براى تو چيزى باقى گذاشت؟ گفتم: نه. وى كيسه اى شامل هزار درهم به من داد و گفت: از آن به خوبى نگهدارى و سودش را هزينه زندگى كن. من كيسه را گرفتم و با خوشحالى نزد مادرم رفتم و ماجرا را براى وى بازگو كردم. هنگام غروب نزد يكى ديگر از دوستان پدرم رفتم. او براى من اجناس سابرى خريد. سپس در دكانى نشستم و با فروش آن، خداوند سود فراوانى روزىِ من كرد تا اين كه موسم حج فرا رسيد و به دلم افتاد كه به سفر حج روم، از اين رو نزد مادرم آمدم و به وى گفتم: تمايل دارم به مكه بروم.

مادرم گفت: اول درهم هاى فلانى را بپرداز. من هزار درهم را برداشتم، نزد آن مرد بردم و به وى دادم به طورى كه گويا آن ها را به وى مى بخشم. آن مرد گفت: شايد آن ها براى تو كم بوده است، پس در اين صورت بر آن ها مى افزايم. گفتم: نه، بلكه تصميم به حج گرفته ام و دوست دارم كه مالت را به تو بپردازم. پول آن مرد را پرداختم و به حج رفتم. پس از انجام مناسك حج به مدينه رفتم و همراه مردم به ديدار امام صادق(علیه السلام) شتافتم.

امام(علیه السلام) در جلسه ای عمومی نشسته بودند و من كه جوان بودم، در انتهاى مجلس نشستم. هركس از امام(علیه السلام) سوالى مى كرد و او پاسخ مى داد. وقتى مجلس خلوت تر شد، با اشاره امام(علیه السلام) نزديك رفتم. وى از من پرسيد:

ص: 47


1- . بروجردی، حسین، جا مع أحا دیث الشیعة فی احکا م الشریعة.

كارى دارى؟ گفتم: فدايت شوم! من عبدالرحمان بن سيّابه هستم. امام(علیه السلام) فرمود: پدرت چه شد؟

گفتم: او درگذشت. امام(علیه السلام) از اين خبر اظهار تأسف و براى وى درخواست رحمت كرد! سپس فرمود: آيا پدرت چيزى براى تو باقى گذاشت؟گفتم: نه. امام(علیه السلام) فرمود: پس از چه راهى حج انجام دادى؟ من نيز ماجراى آن مرد را از آغاز براى امام(علیه السلام) بازگو كردم. امام(علیه السلام) فرمود: با هزار درهم وى چه كردى؟ گفتم: به صاحبش بازگرداندم. امام(علیه السلام) فرمود: كار نيكويى كردى. آن گاه فرمود: آيا مايلى نصيحتى به تو كنم؟ گفتم: آرى، فدايت شوم! امام(علیه السلام) انگشتان دست هايش را درهم فرود برد و فرمود: بر تو باد به راست گويى و امانت دارى تا اين گونه در اموال مردم شريك شوى.

عبدالرحمان گويد: من به اين سفارش امام(علیه السلام) عمل كردم و بر اثر آن مالم به حدّى رسيد كه سيصد هزار درهم بابت زكات پرداختم.»

2. ابو كهمس گويد: «به امام صادق(علیه السلام) گفتم: عبدالله بن ابى يعفور به شما سلام مى رساند.

امام(علیه السلام) فرمود: بر تو و بر او سلام باد! وقتى نزد عبدالله رفتى، به او سلام برسان و به وى بگو: جعفر بن محمد(علیه السلام) به تو مى گويد: در آن چه على(علیه السلام) را به پيامبر(صلی الله علیه و آله) نزديك كرد، بنگر و از آن جدا نشو. همانا على(علیه السلام) تنها با راست گويى و امانت دارى به آن مقام و موقعيت نزد پيامبر دست يافت.»

3. اسحاق بن عمار و ديگران از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كنند كه فرمود: «به نماز و روزه آنان فريب نخوريد، زيرا چه بسا شخصى [بر اثر عادت] به نماز و روزه

ص: 48

حرص و ولع پيدا مى كند به طورى كه از ترك كردن آن به وحشت مى افتد، بلكه آنان را به راست گويى و امانت دارى بيازماييد.»

4. ابو طالب با واسطه از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «به ركوع و سجده هاى بلند شخص ننگريد، زيرا اين چيزى است كه به آن عادت كرده است و اگر آن را ترك كند، احساس وحشت مى كند، بلكه به راست گويى وامانت دارى او بنگريد.»

5. ابراهيم بن محمد همدانى از امام جواد(علیه السلام) از امام رضا(علیه السلام) از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) از امام صادق(علیه السلام) از امام باقر(علیه السلام) از امام سجاد(علیه السلام) از امام حسين(علیه السلام) - سرور جوانان اهل بهشت- از على(علیه السلام)- سرور جانشينان- از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) - سرور پيامبران- روايت مى كند كه فرمود: «به زيادى نماز، روزه، زيادى حج، زكات، كارهاى نيك و سروصداهاى شبانه آنان ننگريد، بلكه به راست گويى و امانت دارى آنان بنگريد.»

6. ابو ولّاد حنّاط از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «پدرم مى فرمود: چهار چيز در هركس باشد، ايمانش كامل مى شود و اگر از فرق سر تا نوك پايش گناه باشد سبب كاستى آن نمى شود و آن ها عبارتند از: راست گويى، پرداخت امانت به صاحبش، حيا و اخلاق نيكو.»

7. حسين بن ابى العلا از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «محبوب ترين بندگان نزد خداوند، انسان راست گو در گفتار و مراقب بر نماز و واجبات خداوند همراه با پرداخت امانت است.

سپس فرمود: به هركس امانتى سپرده شود و آن گاه آن را بپردازد، به يقين هزار

ص: 49

گره از گره هاى آتش را از گردن خويش گشوده است، پس در پرداخت امانت شتاب كنيد، زيرا هركس بر امانتى امين شمرده شود، ابليس صد شيطان از دستياران سركش خود را بر وى مى گمارد تا او را گمراه و وسوسه كنند تا به هلاكت اندازند، مگر كسى كه خداوند عزيز و باشكوه او را حفظ كند.»

8. حفص بن قرط گويد: «به امام صادق(علیه السلام) گفتم: زنى در مدينه است كه مردم كنيزان شان را نزد وى مى گذارند و او آن ها را اصلاح مى كند و ما به يكديگر مى گوييم كه هيچ كس را مثل او نديده ايم كه روزى بر او فرو ريزد.

امام(علیه السلام) فرمود: آن زن در گفتار راست گوست و امانت را مى پردازد و اين كار، روزى را زياد مى كند.»

9. سدير از امام باقر(علیه السلام) از ابوذر روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «دو سوى صراط در روز قيامت، خويشاوندان و امانت است. پس هرگاه نيكوكار نسبت به خويشاوندان و پرداخت كننده امانت از روى آن عبور كند، به بهشت مى رسد و وقتى خائن به امانت و قطع كننده پيوند خويشاوندى از روى آن عبور كند، با اين دو كار هر كارى كه انجام داده به او سود نمى رساند و صراط، وى را در آتش سرنگون مى كند.»

10. سدير از امام باقر(علیه السلام) روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «در روز قيامت در دو سوى صراط، خويشاوندان و امانت قرار دارند. پس هرگاه نيكى كننده به خويشان و پرداخت كننده امانت از روى آن عبور كند، او را به آتش نمى اندازد.»

11. موسى بن بكر از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «تا وقتى

ص: 50

كه اهل زمين بترسند و امانت را به اهلش بپردازند و به حقّ عمل كنند، مورد رحمت قرار دارند.»

در گزارش ديگر به جاى «بترسند»، «همديگر را دوست بدارند» آمده است.12. ابو امامه روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «شش كار است كه هركس به يكى از آن ها عمل كند، روز قيامت از وى دفاع مى كند تا او را وارد بهشت كند. مى گويد: اى پروردگار! وى در دنيا به من عمل مى كرد. آن شش كار عبارتند از: نماز، زكات، حج، روزه، پرداخت امانت و نيكى به خويشاوندان.»

13. در كتاب جعفريات از على(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «هركس يتيم را پناه دهد، به ناتوان رحم كند، به پدر و مادرش كمك كند و به فرزند و برده اش مهربانى كند، خداوند تعالى او را در رضايت و خشنودى خود وارد مى كند و رحمتش را به او مى رساند و هركس خشم خويش را بازدارد و خشنودى اش را بگستراند، نيكى اش را ببخشد، به خويشاوندانش نيكى كند و امانتش را بپردازد، روز قيامت خداوند او را در روشنايى بزرگ خود قرار مى دهد.»

14. در كتاب المشكاة به نقل از كتاب المحاسن روايت مى شود كه امام(علیه السلام) به فرزندش فرمود: «اى فرزندم! امانت را بپرداز تا دنيا و آخرتت سالم بماند و امانت دار باش تا بى نياز باشى.»

15. جابر از امام باقر(علیه السلام) روايت مى كند كه لقمان به فرزندش فرمود: «فرزندم! با صد نفر هم نشينى و رفاقت كن و با يك تن دشمنى نكن. فرزندم! تنها بهره و اخلاق، براى تو مفيد و سودمند است و بهره ات دين توست و اخلاقت رابطه ميان تو و مردم. پس با آنان دشمنى نكن و زيبايى هاى اخلاق را فراگير. فرزندم! برده نيكان

ص: 51

باش، ولى فرزند اشرار مباش. فرزندم! امانت را بپرداز تا دنيا و آخرتت سالم بماند و امانت دار باش كه خداوند خيانتكاران را دوست ندارد.»

16. حسين بن علوان از امام صادق(علیه السلام) از پدرش روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود:

«امانت دارى، توان گرى به دنبال دارد و خيانت، تنگ دستى.»

17. در كتاب غرر الحكم و درر الكلم روايت مى شود كه امير مؤمنان(علیه السلام) فرمود: «امانت، فضيلتى است براى كسى كه آن را بپردازد.»

18. انس بن مالك، ابى بن كعب و ابو هريره هر يك جداگانه روايت مى كنند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «امانت را بپرداز به كسى كه تو را امين دانست و خيانت نكن به كسى كه به تو خيانت كرد.»

19. در كتاب العوالى روايت مى شود كه: «امانت هايى از مردم مكه نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) بود. هنگام هجرت آن ها را به امّ ايمن سپرد و به على(علیه السلام) دستور داد آن ها را به صاحبان شان بازگرداند.»

20. سمره از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) روايت مى كند كه فرمود: «انسان، ضامن و عهده دار هر چيزى است كه بر آن تسلط يابد تا وقتى كه آن را به صاحبش برساند.»

21. در كتاب المشكاة به نقل از كتاب المحاسن روايت مى شود كه از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد: «در اين سخن خداوند: «ما اين امانت را بر... پيشنهاد كرديم»، چه چيزى را به آنان پيشنهاد كرد و چه چيزى را انسان پذيرفت و آن چيست؟

امام(علیه السلام) فرمود: امانت دارى ميان مردم را به آنان پيشنهاد كرد و اين كار در هنگام آفرينش موجودات بود.»

ص: 52

22. در نهج البلاغه روايت مى شود كه على(علیه السلام) در سفارش به يارانش فرمود: «در كار نماز مراقبت و بر آن محافظت كنيد... سپس پرداخت امانت، به تحقيق خيانتكار، زيان كار است. به درستى كه امانت دارى به آسمان هاى مستحكم و زمين هاى گسترده و كوه هاى برافراشته استوار پيشنهاد شد كه مرتفع تر، گسترده تر، بالاتر و بزرگ تر از آن ها نيست و اگر قرار بود موجود بلند يا گسترده يا نيرومند يا عزيزى از پذيرش آن خوددارى كند، به تحقيق اين ها خوددارى كردند و از مجازات ترسيدند و درك كردند آن چه ناتوان تر از آنان به آن جاهل بود كه آن انسان است: همانا او بسيار ستم گر و نادان است.»

23. سيد فضل الله راوندى در كتاب نوادر خود از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) از پدرش از نياكانش(علیهم السلام) روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «كسى كه امانت دار نيست، ايمان ندارد.»

24. حسين بن مصعب همدانى از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «سه چيز است كه هيچ كس نسبت به آن ها معذور نيست: پرداخت امانت به نيكوكار و تبهكار، وفاى به پيمان براى نيكوكار و تبهكار و نيكى به پدر و مادر، خواه نيكوكار باشند يا تبهكار.»

در كتاب المشكاة از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «سه كار است كه در هر حال چاره اى از انجام شان نيست: پرداخت امانت به نيكوكار و تبهكار...» (ادامه حديث، همانند حديث پيشين است)

عنبسة بن مصعب از امام باقر(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «خداوند در سه كار

ص: 53

براى هيچ كس رخصت قرار نداده است...» (ادامه حديث، همانند حديث پيشين است)اين حديث از عنبسة بن مصعب از امام صادق(علیه السلام) نيز با اندكى تفاوت روايت شده است. هم چنين از محمد بن ابى عمير نيز روايت شده است.

25. تميم بن بهلول از ابو معاويه از اعمش روايت مى كند كه از امام صادق(علیه السلام) سؤال كردم: «امام كيست و نشانه امامت وى چيست؟

امام(علیه السلام) فرمود: دليل بر آن... هركس بدون شناخت امامان(علیه السلام) بميرد، همانند زمان جاهليت مرده است و آيين امامان، پرهيز از گناهان، خويشتن دارى، راست گويى، خوبى، تلاش، پرداخت امانت به نيكوكار و تبهكار، سجده هاى بلند، عبادت شبانه، دورى از گناهان، انتظار فرج از راه صبر و هم نشينى نيكو و خوب همسايه دارى است.»

26. در كتاب دعائم الاسلام روايت مى شود كه امام صادق(علیه السلام) فرمود: «امانت به نيكوكار و تبهكار پرداخت مى شود.»

27. در همان كتاب از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «در كشور اسلامى همه مردم- اعم از اهل سنت و كافران در حال صلح- گمشده شان تحويل داده مى شود و امانت هاى شان پرداخت و به پيمان هاى شان عمل مى شود، همانا امانت به نيكوكار و تبهكار پرداخت و به پيمان با نيكوكار و تبهكار عمل مى شود. كسى كه تو را امين دانست، امانتش را بازگردان و در امانت كسى كه به تو خيانت كرده، خيانت نكن و از كسى كه مالى را از تو انكار كرده است، چيزى از راه خيانت برمدار.»

ص: 54

28. در كتاب الاختصاص از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «خداوند تبارك و تعالى دوستى و ولايت ما را بر شما واجب كرد و پيروى از ما را بر شما فريضه قرار داد، بدانيد كه هركس از ماست، بايد به ما اقتدا كند. همانا پرهيز از گناهان، تلاش، پرداخت امانت به نيكوكار و تبهكار، نيكى به خويشان، پذيرايى از مهمان و بخشش گناه كار، از كارها و خصلت هاى ماست و هركس به ما اقتدا نكند از ما نيست.»

و فرمود: «سفيه و سبك مغز نباشيد چرا كه پيشوايان تان سفيه نيستند.»

29. در همان كتاب از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «امانت را به نيكوكار و تبهكار بپردازيد. اگر قاتل على(علیه السلام) امانتى به من مى سپرد، آن را به وى بازمى گردانم و فرمود: امانت را- حتى به قاتل حسين بن على(علیه السلام)- بپردازيد.»

30. قطب راوندى در كتاب لبّ اللباب از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) روايت مى كند كه فرمود: «سه چيز درباره نيكوكار و تبهكار انجام مى شود: نيكى به خويشاوندان؛ نيكوكار باشند يا تبهكار، پرداخت امانت و وفاى به پيمان.»

31. سعيد بن زيد بن ارطاة گويد: «با كميل بن زياد ديدار كردم و از وى درباره فضايل على(علیه السلام) پرسش كردم. كميل گفت: آيا مى خواهى سفارشى را كه يك روز به من كرد به تو بگويم كه براى تو بهتر است از همه دنيا و آن چه در آن است؟

گفتم: آرى.

كميل گفت: امير مؤمنان(علیه السلام) به من فرمود: اى كميل! بدان و بينديش كه ما هرگز به كسى اجازه نپرداختن امانت ها را نمى دهيم. پس هركس اجازه مرا در اين باره روايت كند، سخن باطلى گفته و گناه كار است و كيفر دروغش آتش است. سوگند

ص: 55

ياد مى كنم كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در لحظه اى پيش از رحلت سه مرتبه به من فرمود: اى ابوالحسن! امانت را به نيكوكار و تبهكار بپرداز، خواه كم باشد يا زياد حتى در نخ و سوزن...»

32. حسين بن ابى العلاء از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «خداوند هيچ پيامبرى را برنمى انگيزد مگر به راست گويى و پرداخت امانت به نيكوكار و تبهكار.» اين حديث در كتاب المشكاة بدون: «به نيكوكار و تبهكار» آمده است.

33. عمر بن ابى حفص از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «از خدا پروا كنيد و بر شما باد به پرداخت امانت به كسى كه شما را امين قرار داد. پس اگر قاتل على(علیه السلام) امانتى به من بسپارد، آن را به وى تحويل مى دهم.»

34. عمار بن مروان روايت مى كند كه امام صادق(علیه السلام) در يكى از وصيت هايش فرمود: «بدان كه زننده على(علیه السلام) با شمشير و كشنده وى اگر شمشيرى نزد من به امانت سپارد و با من مشورت كند و من آن را بپذيرم، امانتش را به وى بازمى گردانم.»

35. در كتاب المشكاة به گزارش از كتاب المحاسن از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود:

«تقواى الهى پيشه كنيد و بر شما باد به پرداخت امانت به كسى كه شما را امين دانسته پس اگر قاتل على(علیه السلام)امانتى به من بسپارد، آن را به وى بازمى گردانم»

36. عبدالله بن سنان گويد: «در حالى كه امام صادق(علیه السلام) پس از انجام نماز عصر در مسجد به طرف قبله نشسته بود، نزد وى رفتم و به او گفتم: اى فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)! يكى از حاكمان، ما را بر اموال خود امين مى داند و آن ها را نزد ما امانت مى سپارد و او به شما خمس نمى دهد آيا اموالش را به وى بپردازم؟ امام(علیه السلام) سه مرتبه

ص: 56

فرمود: سوگند به پروردگار اين قبله! آن گاه ادامه داد: اگر ابن ملجم- قاتل پدرم كه من به دليل كشتن پدرم به دنبالش هستم و او مخفى مى شود- امانتى را به من بسپارد به وى تحويل مى دهم.»

37. حسين بن مصعب همدانى از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «امانت را حتى به قاتل حسين بن على(علیه السلام) بپردازيد.»

38. ابوحمزه ثمالى از امام سجاد(علیه السلام) روايت مى كند كه به شيعيان خود فرمود: «بر شما باد به پرداخت امانت. سوگند به خدايى كه محمد(صلی الله علیه و آله) را به حق به پيامبرى مبعوث كرد! اگر قاتل پدرم- حسين بن على بن ابيطالب(علیه السلام)- شمشيرى را كه با آن پدرم را كشت نزد من امانت گذارد، به وى تحويل مى دهم.»

39. در كتاب دعائم الاسلام از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «امانت را حتى به قاتل حسين (حسن) بن على(علیه السلام) بپردازيد. هركس به چيزى از آبرو يا مال مسلمانى دستبرد زند، واجب است از حقّى كه آن شخص برعهده وى دارد، از او درخواست حلاليت كند و از مسئوليت آن بيرون آيد و پس از مرگ وى، نسبت به مال با وارثانش حساب خود را پاك كند و نسبت به كارهايى كه با او انجام داده، بايد در پيش گاه خداوند توبه كند تا پروردگار از پشيمانى و توبه و بيزارى وى از كارهاى گذشته اش آگاه شود.

سپس فرمود: من تهديدهاى خداوند را درباره مال مردم تفسير و توجيه نمى كنم، ولى نظرم اين است كه اگر مال مردم در دست غاصب آن موجود است، آن را به آنان بپردازد و از زير بار مسئوليت آن خارج شوند و اگر از دست غاصب

ص: 57

بيرون رفته است عوض آن را بپردازد و اگر صاحبانش را نمى شناسد، از طرف آنان به نيازمندان و بينوايان صدقه دهد و از كارهاى خود در پيش گاه خداوند توبه كند.»

40. در كتاب المشكاة به نقل از كتاب محاسن از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «امانت را حتى به قاتل حسين بن على(علیه السلام) بپردازيد.»

41. محمد بن مسلم از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه امير مؤمنان(علیه السلام) فرمود: «امانت را حتى به قاتل فرزندان پيامبران بپردازيد.»

42. در كتاب الخصال از على(علیه السلام) روايت مى شود كه در حديث چهار صدگانه فرمود: «امانت را به كسى كه شما را امين دانسته بپردازيد، هرچند قاتل فرزندان پيامبران باشد.»

43. ابو شبل گويد: «امام صادق(علیه السلام) بدون پيشينه سؤال فرمود: شما ما را دوست داريد و مردم با ما دشمنند. شما ما را تصديق مى كنيد و مردم تكذيب مى كنند و شما به ما نيكى مى كنيد و مردم به ما جفا مى كنند؛ از اين رو خداوند زندگى شما را همانند زندگى ما و مرگ شما را همانند مرگ ما قرار داد.

آن گاه اشاره به زير گلوى خود كرد و پوست آن را كشيد و رها كرد و فرمود: به خدا سوگند! بدان كه ميان هر يك از شما و ميان روشنى چشمش اين مقدار فاصله است كه جانش به اين جا رسد. امام(علیه السلام) اين جمله را دوبار تكرار كرد، ولى به خدا سوگند راضى نشد تا اين كه سوگند ياد كرد و فرمود: سوگند به خداوندى كه معبودى جز اونيست، پدرم محمد بن على(علیه السلام) اين را براى من روايت كرد. اى ابوشبل! آيا خشنود نيستيد از اين كه شما و آن ها نماز مى خوانيد و نماز شما پذيرفته مى شود و از آن ها پذيرفته نمى شود؟ آيا خشنود نيستيد از اين كه شما و آن ها زكات مى پردازيد و

ص: 58

زكات شما پذيرفته مى شود و از آن ها پذيرفته نمى شود؟ آيا خشنود نيستيد كه شما و آن ها حج مى گزاريد و خداوند از شما مى پذيرد و از آنان نمى پذيرد؟ به خدا سوگند! نماز و زكات و حج پذيرفته نمى شود، مگر از شما. پس تقواى الهى پيشه كنيد و امانت را به صاحبش تحويل دهيد چرا كه شما در حال صلح و سازش هستيد، پس آن گاه كه مردم از يكديگر جدا مى شوند، در آن هنگام هر گروهى به سوى خواسته ها و اميال شان مى روند و شما به سوى حق مى رويد تا وقتى كه از ما پيروى كنيد. آيا مگر قاضيان، فرماندهان و فتوا دهندگان از آنان نيستند؟

گفتم: آرى.

امام(علیه السلام) فرمود: پس از خداوند پروا كنيد، زيرا شما قدرت رويارويى با همه مردم را نداريد. آنان اين جا و آن جا را گرفته اند و شما جايى را گرفته ايد كه خدا گرفته است. خداوند از ميان بندگانش محمد(صلی الله علیه و آله) را برگزيد و شما برگزيده خدا را انتخاب كرديد. پس تقوا پيشه كنيد و امانت را به سفيد و سياه بپردازيد.هرچند از خوارج حروريه يا ناصبى هاى شام باشد.»

44. در كتاب دعائم الاسلام از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه وى در بخشى از يك سفارش بلند به شيعيان خود فرمود: «از خداوند كه پروردگار شماست، پروا كنيد و امانت رابه سفيد و سياه بپردازيد؛ هرچند از خوارج يا اهل شام يا دشمن شما باشد.»

45. حسين شيبانى گويد: «به امام صادق(علیه السلام) گفتم: يكى از شيعيان شما مال و جان بنى اميه را مباح مى شمارد و يكى از آنان به وى امانتى سپرده است. امام(علیه السلام)

ص: 59

فرمود: امانت ها را به صاحبانش برسانيد، هرچند مجوسى باشند، زيرا آن وضع به وجود نمى آيد تا قائم ما اهل بيت(علیهم السلام) ظهور كند، پس حلال و حرام مى كند.»

46. حلبى گويد: «يكى از پيروان بنى مروان هزار دينار نزد من امانت گذاشت و ناپديد شد. من نمى دانستم با آن مال چه كنم. از اين رو نزد امام صادق(علیه السلام) رفتم و ماجرا را براى وى بازگو كردم و به امام(علیه السلام) گفتم: شما به اين مال سزاوارتريد.

امام(علیه السلام) فرمود: نه، همانا پدرم پيوسته مى فرمود: ما در ميان آنان در حال صلح و سازش هستيم، امانت هاى شان را مى پردازيم و گمشده هاى شان را تحويل مى دهيم و به سود و زيان آنان شهادت مى دهيم. پس هرگاه اميال و خواسته ها از هم جدا شد، كسى از آنان حق ماندن ندارد.»

47. محمد بن قاسم گويد: «از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) سؤال كردم: شخصى نزد يكى از دوستان شما مال گرانبهايى را به امانت مى گذارد. امانت دار يكى از اعراب است كه مى تواند چيزى به وى ندهد و صاحب مال، مرد پليد خارجى (شيطانى) است.

محمد بن قاسم گويد: در توصيف صاحب مال، چيزى فرو گذار نكردم.

امام(علیه السلام) فرمود: به وى بگو: امانتش را به وى بازگرداند، زيرا آن مرد با امانتى كه خداوند به انسان سپرده، او را امين شمرده است.

گفتم: شخصى از يكى از زنان بنى عباس برخى از زمين هاى واگذار شده به وى از سوى حكومت را مى خرد و در قرار داد مى نويسد كه وى بهاى زمين را دريافت كرد، در حالى كه خريدار بها را به وى نداده است. آيا آن مال را به وى بپردازد، يا از او باز دارد؟

ص: 60

امام(علیه السلام) به من فرمود: به آن مرد بگو: به شدت از او بازدارد، زيرا او چيزى را فروخته كه مالك آن نبوده است.»

اين حديث از محمد بن قاسم از فضيل از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) نيز روايت شده است.

48. در كتاب دعائم الاسلام روايت مى شود كه امير مؤمنان(علیه السلام) به رفاعه نوشت: «امانتت را بپرداز و به پيمانت وفا كن و به خيانت كننده ات خيانت نكن و به بدى كننده ات، نيكى كن و نيكىِ نيكى كننده ات را جبران كن و ستم كننده ات را ببخش و براى يارى كننده ات دعا كن و به محروم كننده ات ببخش و در برابر بخشنده ات فروتنى كن و از نعمت هاى خداوند به تو بسيار سپاس گزارى كن و او را بر موهبت هايش ستايش كن.»

49. در همان كتاب روايت مى شود كه از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد: «شخصى حقّى برعهده ديگرى دارد و او آن را انكار مى كند، سپس منكر، مالى نزد صاحب حق به امانت مى گذارد يا صاحب حق به مالى از وى دست مى يابد، آيا مى تواند آن چه وى پيش تر انكار كرده است، از او بردارد؟

امام(علیه السلام) فرمود: نه، اين خيانت است. از او نمى گيرد مگر آن چه خود بپردازد يا با حكم حاكم بر او لازم شود.»

50. قطب راوندى در كتاب لبّ اللباب روايت مى كند كه شخصى به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)! من از فلانى يك دينار طلبكارم و او نزد من امانتى دارد. آيا مى توانم طلب خود را از امانت وى بردارم؟

ص: 61

پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: امانت را به كسى كه تو را امين دانسته بپرداز و به خيانت كننده ات، خيانت نكن.»

اين حديث بدون ذكر پرسش در تفسير ابوالفتوح رازى نيز آمده است.

51. سكونى از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «امانت دارى، روزى را زياد مى كند و خيانت، تهيدستى به دنبال دارد.»

52. ابو هريره و عبدالله بن عباس گويند: «پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) پيش از رحلت براى ما سخنرانى كرد و در بخشى از آن فرمود: هركس در دنيا به امانتى خيانت كند و آن را به دست صاحبانش نرساند، بر غير آييناسلام مى ميرد و در حالى با خداوند ديدار مى كند كه بر وى خشم گين است و دستور داده مى شود در آتش افكنده شود، پس او را براى هميشه در لبه دوزخ مى افكنند.»

53. و در جاى ديگر مى فرمايد: «و هركس با آگاهى مال خيانتى را بخرد، او نيز در گناه و ننگ آن، همانند خيانتكار است.»

54. و نيز فرمود: «هركس با آگاهى مال دزدى را بخرد، او نيز در گناه و ننگ آن، همانند دزد است.»

55. و هم چنين فرمود: «هركس به مسلمانى خيانت كند، در دنيا و آخرت نه او از ماست و نه ما از او هستيم.»

56. در كتاب تحف العقول از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) روايت مى شود كه فرمود: «كسى كه امانت را كوچك شمارد و به همين دليل وقتى به او امانت مى سپارند، آن را نابود مى كند، از ما نيست و كسى كه در مال و ناموس مسلمانى خيانت كند، از ما نيست.»

ص: 62

57. در كتاب المشكاة به نقل از كتاب المحاسن روايت مى شود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «كسى كه در امانت خيانت كند، از ما نيست.»

58. در حديث نهى هاى پيامبر(صلی الله علیه و آله) آمده است كه آن حضرت از خيانت نهى كرد و فرمود: «هركس در دنيا به امانتى خيانت كند و آن را به دست صاحبش نرساند، سپس مرگش فرا رسد، به آيين من نمرده است و در حالى با خدا ديدار مى كند كه از وى خشم گين است و فرمود: هركس با آگاهى، مال خيانتى را بخرد، همانند خيانتكار است.»

59.) اصبغ بن نباته گويد: «امير مؤمنان(علیه السلام) يك روز خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: اى مردم، سخن مرا بشنويد و در گفتارم بينديشيد و آن را حفظ كنيد؛ همانا غرور و خودپسندى از سركشى است و فخرفروشى از تكبر است و شيطان دشمنى است حاضر كه به باطل وعده مى دهد.

آگاه باشيد! كه مسلمان برادر مسلمان است. پس همديگر را با نام هاى زشت نخوانيد و يكديگر را تحقير نكنيد (جدال نكنيد). همانا سنت هاى دين يكسان است و راه هايش هموار و [پيمودنش] آسان است. هركس در آن ها گام نهد، به مقصد مى رسد و هركس آن ها را رها كند، دور مى شود و هركس از آن ها جدا شود، نابود مى شود. مسلمان هرگاه امين شمرده شود، خيانت نمى كند و هرگاه وعده دهد، تخلف نمى كند و هنگام سخن گفتن دروغ نمى گويد. ماخاندان رحمت هستيم. گفتارمان حق است و كردارمان عدل و آخرين پيامبران از ماست.»

60. قطب راوندى در كتاب لبّ اللباب از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) روايت مى كند كه فرمود: «مؤمن به هر چيز عادت مى كند، مگر به دروغ و خيانت.»

ص: 63

61. در همان كتاب از پيامبر(صلی الله علیه و آله) روايت مى شود كه فرمود: «نشانه هاى منافق سه چيز است:

دروغ گويى هنگام سخن گفتن، تخلف هنگام وعده دادن و خيانت به هنگام امين شمرده شدن.»

62. در كتاب غرر الحكم و درر الكلم روايت مى شود كه على(علیه السلام) فرمود: «خيانت، رأس نفاق است.»

63. و نيز فرمود: «رأس نفاق، خيانت است.»

64. و نيز فرمود: «از خيانت دورى كنيد، زيرا آن سبب دورى از اسلام است.»

65. و نيز فرمود: «خيانت، دليل بر كمى ورع و بى دينى است.»

66. و فرمود: «سه چيز ننگ و عار دين است: گناه، نيرنگ و خيانت.»

67. و فرمود: «خيانت، همزاد دروغ و افتراست.»

68. و فرمود: «خيانت، برادر دروغ است.»

69. و فرمود: «هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد، امانت دارى را محبوب وى مى كند.»

70. موسى بن قاسم با واسطه از امير مؤمنان(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «چهار چيز است كه يكى از آن ها وارد خانه اى نمى شود، مگر آن كه آن را ويران كند و با بركت آباد نشود: خيانت، سرقت، شرابخوارى و زنا.»

سكونى از امام صادق(علیه السلام) از پدرش(علیه السلام) از نياكانش(علیهم السلام) از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) اين حديث را روايت كرده است.

71. در كتاب غرر الحكم و درر الكلم روايت مى شود كه امير مؤمنان(علیه السلام) فرمود:

ص: 64

«تنها در پى راستى و امانت دارى باش و به كسى كه به تو دروغ مى گويد، دروغ نگو و به كسى كه به تو خيانت مى كند، خيانتنكن.»

72. در كتاب نوادر سيد فضل الله از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) از نياكانش(علیهم السلام) روايت مى شود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خيانتكارت، خيانت نكن كه تو نيز مثل او خواهى شد.»

73. عبدالله بن مسعود گويد: «پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به من فرمود: هرگز به كسى كه مالى نزد تو مى گذارد يا تو را بر امانتى امين به حساب مى آورد، خيانت نكن؛ چرا كه خداوند تعالى مى فرمايد: «به تحقيق خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها رابه دست صاحبان آن ها برسانيد.»

74. در كتاب جعفريات از امير مؤمنان(علیه السلام) روايت مى شود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: «مكر و نيرنگ و خيانت، در آتش است.»

75. در كتاب غرر الحكم و دررالكلم روايت مى شود كه على(علیه السلام) فرمود: «بپرهيز از خيانت چرا كه آن بدترين معصيت است و خيانتكار به خاطر خيانتش با آتش، عذاب مى شود.»

76. و فرمود: «رأس اسلام، امانت دارى است.»

77. و فرمود: «هنگامى كه امين به شمار آمدى، امانت را بپرداز و هنگامى كه ديگرى را امين دانستى، او را متهم نكن؛ چرا كه كسى كه امانت دار نيست، ايمان ندارد.»

5. حكم اختلاف در باز پس دادن امانت

1. در كتاب دعائم الاسلام از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود:

ص: 65

«امانت دار و كسى كه سرمايه مضاربه در اختيار اوست، امين به شمار آمده اند و در صورتى كه امانت دار بگويد، وديعه تلف شد، سخنش پذيرفته است و اگر متهم بود، سوگند داده مى شود.»

2. در همان كتاب روايت مى شود كه از امام باقر(علیه السلام) سؤال شد: «شخصى مالى را نزد ديگرى امانت مى گذارد و امانت دار مى گويد: تو به من امانت دادى، ولى دستور دادى كه آن را به فلانى تحويل دهم و امانت دهنده انكار مى كند كه چنين دستورى داده باشد. امام(علیه السلام) فرمود: امانت گيرنده بايد بيّنه اقامه كند، بر اين كه صاحب امانت به او دستور داده آن را تحويل دهد و امانت دهنده بايد سوگند ياد كند كه چنين دستورى نداده است.»

3. در همان كتاب روايت مى شود كه: «شخصى مالى را نزد ديگرى امانت سپرد و در ضمن سخنانش به امانت دار گفت: هرگاه فلانى آمد، آن را به وى تحويل بده، ولى كسى كه قرار بود امانت را تحويل بگيرد، منكر تحويل گرفتن آن است. امام باقر(علیه السلام) در اين باره فرمود: سخن امانت دار به اين كه آن را پرداخته است، همراه با سوگندش- در صورت متهم بودن- پذيرفته است، زيرا صاحب امانت، اعتراف كرده كه دستور به تحويل آن به وى داده است.»

6. حكم سپردن امانت نزد كودك و برده

اشاره

1. در كتاب دعائم الاسلام از امام صادق(علیه السلام) روايت مى شود كه فرمود: «هركس به كودكى كه هنوز به حدّ احتلام و سنّ بلوغ نرسيده است، امانت بسپارد و كودك امانت را اتلاف كند، ضمانتى برعهده وى نيست و اگر برده اى را نزد او امانت بگذارند و آن برده را بكشد، كفالت آن برعهده عاقله كودك است و در صورت اختلاف در

ص: 66

قيمت برده، سخن عاقله همراه با سوگند آنان پذيرفته است مگر آن كه صاحب برده بيّنه اقامه كند بر بيش از آن. پس آن را دريافت مى كند.»

2. از امام صادق(علیه السلام) روايت شده كه فرمود: «هركس به برده اى امانت بسپارد و آن برده امانت را تلف كند، ضمانتى برعهده برده نيست؛ بلكه آن دين برعهده برده خواهد بود كه هروقت آزاد شد، از وى مطالبه مى شود و اگر برده اجازه تجارت داشته باشد به عهده صاحبش چيزى ثابت نمى شود، مگر آن كه صاحبش اجازه پذيرفتن امانت به وى داده باشد يا امانت در رابطه با نوعى تجارت باشد و اگر برده به امانتى اعتراف كند، اقرارش بى اثر است.»

حكم مهر زدن بر امانت با انگشترى عقيق

زيد زرّاد از امام صادق(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: «اى كنيز! آن كيسه را با انگشترى عقيق مهر كن كهدر اين صورت همواره محفوظ است تا امانت ما به دست مان بازگردد.»(1)

7. جهاد کبیر و اطاعت نکردن از کفّار و دشمنان

اشاره

قرآن می فرماید:

«فَلا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبيراً»؛(2)

«بنا بر اين از كافران اطاعت مكن، و به وسيلۀ آن [قرآن] با آنان جهاد بزرگى بنما!»

ص: 67


1- . بروجردی، حسین، جا مع أحا دیث الشیعة فی احکا م الشریعة، ج 23 ؛ ص1131.
2- . فرقان / 52.

تفسیر

«فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً»؛ اين جمله متفرع است بر معناى آيه قبلى و ضمير «به «به شهادت سياق آيات، به قرآن بر مى گردد و كلمۀ «مجاهده» و نيز «جهاد» به معناى جد و جهد و به كار بردن نهايت نيرو در دفع دشمن است. و چون گفتيم ضمير به قرآن بر مى گردد معنا اين مى شود كه: با قرآن با دشمنان جهاد كن، يعنى قرآن را بر آنان بخوان و معارف و حقايق آن را بر ايشان بيان كن و حجت را بر ايشان تمام نما.

پس حاصل معنا و مضمون آيه اين شد كه: وقتى مثل رسالت الهى در بر طرف كردن حجاب جهل و غفلت از دل هاى مردم به وسيله اظهار حق و اتمام حجت مثل آفتاب بود در دلالت بر سايه گسترده و برداشتن آن سايه به امر خدا، و نيز مثل روز بود نسبت به شب و تعطيلى كار در آن و نيز، مثل باران بود نسبت به زمين مرده و چارپايان و انسان هاى تشنه، ناچار، حالا كه تو حامل اين رسالت شده اى، و به سوى همه اهل قريه ها مبعوث گشته اى، ديگر جا ندارد كه از كافران اطاعت كنى، چون اطاعت ايشان تباه گر اين ناموس عمومى است كه براى هدايت قرار داده ايم پس بايد كه در تبليغ رسالت خود و اتمام حجت بر مردم به وسيله قرآن كه مشتمل بر دعوت حقه است نهايت كوشش و جهد خود را مبذول دارى و جهاد كنى با آنان جهادى بس بزرگ.(1)

«فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ»؛ كافران را در آن چه از تو مي خواهند كه با آن ها نرمى كنى و در برابرشان تسليم شوى، اطاعت نكن.

ص: 68


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 15، ص: 316.

«وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً»؛ و در راه خدا به وسيلۀ قرآن با آن ها جهادى شديد كن. از اين آيه بر مى آيد كه بهترين و بزرگ ترين جهاد در پيش گاه خدا، جهاد كسانى است كه شبهه هاى دشمنان دين را باطل مي كنند. ممكن است اين حديث «رجعنا من الجهاد الاصغر فعليكم بالجهاد الاكبر؛ از جهاد كوچكتر برگشتيم. بر شما باد به جهاد بزرگ تر.» ناظر به همين حقيقت باشد.(1)

«فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ»؛ كه هر روز يك تقاضايى دارند، يك روز مى گويند:

از اين دعوى نبوت دست بردار يك روز مي گويند: فلان معجزه را بياور قربانى بياور كه آتش او را به خورد.

«إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ»؛(2)

يك روز مي گويند: «لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ»؛(3)

و غير اين ها اعتنايى باين مزخرفات نكن و محكم ايستادگى كن.

«وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً»؛ سه قسم جهاد داريم:

يكى حرب با كفار و مشركين كه يكى از فروع دين است صلاة زكاة خمس امر بمعروف نهى از منكر حج جهاد تولى و تبرى ده فرع و شرط جهاد حضور نبى و امام و نواب خاص آن ها است و در غيبت بازاء او دفاع است.

ص: 69


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 17، ص: 216.
2- . آل عمران / 279.
3- . اسراء / 92 الی 95.

دوم: جهاد با نفس كه جهاد اكبرش گويند كه حضرتش فرمود: «قد فرغتم عن الجهاد الاصغر فعليكم بالجهاد الاكبر»؛

گفتند: چيست؟ فرمود: جهاد با نفس در ترك مشتهيات نفسانى.

سوم: جهاد در هدايت و ارشاد با بيانات واضحه و ادله محكمه و حجج تامه و براهين متقنه و منطق صحيح و آيه اشاره باين قسم جهاد است و افضل از جميع فضايل است و از شئون اين جهاد امر به معروف و نهى از منكر و نصيحت و ارشاد است.(1)

نخست روى سخن را به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) كرده مى فرمايد: «بنا بر اين از كافران اطاعت مكن»؛ «فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ».

در هيچ قدم راه سازش با انحرافات آن ها را پيش مگير كه سازش كارى با منحرفان، آفت دعوت به سوى خدا است، در برابر آن ها محكم بايست و به اصلاح آن ها بكوش، ولى مراقب باش ابدا تسليم هوس ها و خرافات آن ها نشوى.

و اما دستور دوم اين كه «به وسيله قرآن با آن ها جهاد بزرگى كن»؛ «وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً».

جهادى بزرگ به عظمت رسالتت، و به عظمت جهاد تمام پيامبران پيشين، جهادى كه تمام ابعاد روح و فكر مردم را در بر گيرد و جنبه هاى مادى و معنوى را شامل شود.

بدون شك منظور از جهاد در اين مورد جهاد فكرى و فرهنگى و تبليغاتى

ص: 70


1- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 9، ص: 636.

است، نه جهاد مسلحانه، چرا كه اين سوره مكى است و مى دانيم دستور جهاد مسلحانه در مكه نازل نشده بود.

و به گفته مرحوم «طبرسى» در مجمع البيان اين آيه دليل روشنى است بر اين كه جهاد فكرى و تبليغاتى در برابر وسوسه هاى گمراهان و دشمنان حق از بزرگ ترين جهادها است، و حتى ممكن است حديث معروف پيامبر(صلی الله علیه و آله): «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاكبر؛ ما از جهاد كوچك به سوى جهاد بزرگ بازگشتيم.» اشاره به همين جهاد و عظمت كار دانشمندان و علما در تبليغ دين باشد.

اين تعبير عظمت مقام قرآن را نيز بازگو مى كند، چرا كه وسيله اى است براى اين جهاد كبير، و سلاحى است برنده، كه قدرت بيان و استدلال و تأثير عميق و جاذبيتش ما فوق تصور و قدرت انسان ها است.

وسيله مؤثرى است به درخشندگى آفتاب و روشنايى روز، به آرامبخشى پرده هاى شب، به حركت آفرينى بادها، به عظمت ابرها و به حياتبخشى قطره هاى باران كه در آيات گذشته به آن اشاره رفته بود.(1)

8. بی اعتنائی به آزارهای کفار و توکل به خدا

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ الْمُنافِقينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكيلاً»؛(2) «و از كافران و منافقان اطاعت مكن، و به آزارهاى آن ها اعتنا منما، و بر خدا توكّل كن، و همين بس كه خدا حامى و مدافع (تو) است!»

ص: 71


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 15، ص: 123.
2- . احزاب / 48.

تفسیر

«وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ...»؛ معناى اطاعت كافران و منافقان در اول سوره گذشت.

«وَ دَعْ أَذاهُمْ»؛ يعنى آن چه به تو آزار مى رسانند رها كن، و در مقام پى گيرى آن برميا، و خود را مشغول بدان مساز، دليل بر اين كه معنايش اين است كه ما گفتيم، جملۀ «وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ» است، يعنى تو خود را در دفع آزار آنان مستقل ندان، بلكه خدا را وكيل خود در اين دفع بدان، و خدا براى وكالت كافى است.

بحث روايى

رواياتى در باره فضيلت ذكر خدا در ذيل آيه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً»:در كافى به سند خود از ابن قداح، از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه گفت: هيچ چيزى در عالم نيست مگر آن كه حد و اندازه اى دارد، كه وقتى بدان حد رسيد تمام مى شود، مگر ذكر خدا كه هيچ حدى برايش نيست، كه بگويى وقتى از اين حد گذشت ديگر ذكر خدا خوب نيست، خداى عز و جل واجباتى را واجب كرد كه هر كس آن واجبات را به جا آرد حدش را آورده، مثلاً ماه مبارك رمضان حد روزه واجب، و حج خانه خدا، حد آن است، هر كس آن ماه را روزه بدارد، و حج واجب را به جا بياورد، حدش را آورده، اما ذكر خدا چنين نيست، چون خدا به اندك آن راضى نيست، و براى زيادش هم حدى معين نكرده، امام(علیه السلام) سپس اين آيه را تلاوت كرد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا»، مجدداً فرمود: به طورى كه مى بينيد در اين آيه براى ذكر، حدى معين نفرموده.

ص: 72

آن گاه فرمود: پدرم كثير الذكر بود بارها من با او قدم مى زدم، و مى ديدم كه مشغول ذكر است، با او غذا مى خوردم، مى ديدم مشغول ذكر است، با مردم سخن مى گفت مع ذلك سخن با مردم او را از ذكر خدا باز نمى داشت، و من بارها مى ديدم كه زبانش به سقف دهانش متصل است مى گويد: «لا اله الا اللَّه».

و نيز بارها ما را جمع مى كرد، و وادارمان مى ساخت به گفتن ذكر، تا آفتاب طلوع مى كرد، و وادارمان مى كرد به اين كه هر كدام مى توانيم قرآن بخوانيم و هر كدام از خواندن قرآن عاجزيم، ذكر بگوييم.

آرى آن خانه اى كه ذكر خدا در آن بسيار شود، بركتش بسيار مى شود، و ملائكه در آن خانه حاضر، و شيطان ها دور مى گردند، و آن خانه براى اهل آسمان ها آن چنان درخشنده است كه ستارگان براى اهل زمين، و خانه اى كه در آن قرآن خوانده نشود، و ذكر خدا در آن نشود، بركتش كم است، و ملائكه از آن خانه گريزان، و در عوض شيطان ها در آن حاضر مى شوند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم فرمود: آيا مى خواهيد شما را به بهترين اعمال خبر دهم؟ عملى كه از نظر بالا بردن درجه شما از همه اعمال مؤثرتر است، و درجه شما را بالاتر مى برد، و از هر عملى ديگر نزد سلطان شما، و مالكتان پاكيزه تر است، و از درهم و دينار برايتان بهتر، و حتى از اين هم برايتان بهتر است كه با دشمن خود بجنگيد، شما ايشان را بكشيد و ايشان شما را بكشند؟ اصحاب عرضه داشتند: بله، بفرماييد، فرمود: بسيار ذكر خداى عز و جل گفتن است.

آن گاه امام صادق(علیه السلام) اضافه كردند كه مردى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد و عرضه داشت: بهترين اهل مسجد كيست؟ فرمود آن كس كه بيش تر ذكر مى گويد.

ص: 73

و نيز رسول خدا فرمود: به هر كس زبانى ذكرگو داده شد، خير دنيا و آخرتش داده اند، و در معناى آيۀ «و لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ»؛ فرمود: آن چه از عمل خير كه براى خدا انجام مى دهى زياد مشمار، و به نظرت جلوه نكند(1).

و در همان كتاب به سند خود از ابى المعزاء (نام بقيه رجال حديث را انداخته) روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين(علیه السلام) فرمود: هر كس خدا را در نهان ذكر گويد، خدا را ذكر بسيار گفته، چون منافقين علنى ذكر خدا مى گفتند، و چون به خلوت مى رفتند، به ياد خدا نبودند، و خداى تعالى در باره ايشان فرموده: «يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا»؛ «با مردم ريا مى كنند، و خدا را جز اندكى ذكر نمى گويند.»(2)

اين استفاده اى كه امام از آيه شريفه كرده، استفاده لطيفى است، (چون آيه شريفه ذكر علنى را اندك شمرده، كه مفهومش اين مى شود كه ذكر سرى ذكر كثير است).

و در خصال از زيد شحام روايت كرده كه گفت: امام صادق(علیه السلام) فرمود:

هيچ بلايى براى مؤمن سخت تر از اين سه بلاء نيست، كه از سه نعمت محروم شود شخصى.

پرسيد: آن سه نعمت چيست؟ فرمود: يارى مسلمان با آن چه خدا به او روزى كرده، دوم انصاف دادن و خود را جاى ديگران فرض كردن، و سوم زياد خدا را ذكر كردن، البته منظور من از ذكر بسيار گفتن، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر تنها نيست، هر چند كه آن هم ذكر خدا است، و ليكن منظور من ذكر خدا

ص: 74


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 498، ح 1.
2- . همان، ج 2، ص: 501، ح 2.

در هنگام استفاده و بهره مندى از حلال او، و باز ذكر خدا در هنگام برخورد به حرام او است (1).

و در الدُرّالمنثور است كه احمد، ترمذى، بيهقى، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت شخصى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد: كدام يك از بندگان خدا در روز قيامت درجه بالاترى نزد خدا دارند؟ فرمود: آنان كه ذكر خدابسيار مى گويند. من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) حتى از جهاد كنندگان در راه خدا هم بالاترند؟ فرمود: آن ها كه ذكر خدا مى گويند، حتى از مجاهدى هم كه با شمشير خود جهاد كند، تا شمشيرش بشكند، و خود غرق خون شود، بالاترند(2).

و در كتاب علل به سند خود از عبد اللَّه بن حسن، از پدرش، از جدش حسن بن على(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: عده اى يهودى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند، از همه عالمترشان مسائلى از آن جناب پرسيد، از جمله مسائلى كه پرسيد اين بود، كه چرا تو را محمد، احمد، ابو القاسم، بشير، نذير، و داعى، ناميدند؟ آن حضرت فرمود:

اما مرا داعى خواندند، چون من مردم را به دين پروردگار عز و جل خود مى خوانم، و اما نذيرم خواندند، چون كسانى را كه از اطاعتم سر بر چينند از آتش دوزخ انذار مى دهم، اما بشيرم ناميدند، براى اين كه هر كس اطاعتم كند من او را به بهشت مژده مى دهم... تا آخر(3).

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ... وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى

ص: 75


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، الخصال، ج 1، ص: 128، ح 130.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 5، ص: 205.
3- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، علل الشرائع، ج 1، ص: 126، باب 106، ش 1.

اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا» از معصوم نقل كرده كه فرمود: اين آيه در مكه و پنج سال قبل از هجرت نازل شد(1).(2)

بدون شك رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هرگز اطاعتى از كافران و منافقان نداشت، اما اهميت موضوع به قدرى است كه به عنوان تأكيد براى شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله) و هشدار و سرمشقى براى ديگران، روى اين موضوع مخصوصاً تكيه كند، چه اين كه از خطرات مهمى كه بر سر راه رهبران راستين قرار دارد به سازش و تسليم كشيدن در اثناء مسير است كه گاه از طريق تهديد، و گاه از طريق دادن امتيازات، زمينه هاى آن فراهم مى شود، تا آن جا كه گاهى انسان به اشتباه مى افتد و گمان مى كند راه وصول به هدف تن دادن به چنين سازش و تسليمى است، همان سازش و تسليمى كه نتيجه اش عقيم ماندن همه تلاش ها و كوشش ها و خنثى شدن همه مجاهدات است.

تاريخ اسلام نشان مى دهد كه بارها كافران و يا گروه هايى از منافقان كوشيدند پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) را به چنين موضعى بكشانند، گاه پيشنهاد كردند كه نام بت ها را به بدى نبرد و از آن ها انتقاد نكند، و گاه گفتند اجازه ده يك سال معبود تو را بپرستيم و يك سال هم تو معبودان ما را پرستش كن و گاه مى گفتند به ما مهلت ده تا يك سال ديگر به برنامه هاى خود ادامه دهيم و بعد ايمان بياوريم، گاه پيشنهاد كردند تهيدستان و مؤمنان فقير را از گرد خود دور كن تا ما ثروت مندان متنفذ با تو همصدا شويم، و گاه اعلام آمادگى براى دادن امتيازات مالى و پست و مقام حساس

ص: 76


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 194.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 16، ص: 496.

و زنان زيبا و مانند آن كردند! مسلم است همه اين ها دام هاى خطرناكى بود بر سر راه پيشرفت سريع اسلام و ريشه كن شدن كفر و نفاق، و اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله) در برابر يكى از اين پيشنهادها انعطاف و نرمشى به خرج مى داد پايه هاى انقلاب اسلامى فرو مى ريخت و تلاش ها هرگز به نتيجه نمى رسيد.

سپس در چهارمين و پنجمين دستور چنين مى گويد: «اعتنايى به آزارهاى آن ها مكن، بر خدا توكل نما و همين بس كه خدا حامى و مدافع تو است»؛ «وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا».

اين قسمت از آيه نشان مى دهد كه آن ها براى تسليم ساختن پيامبر(صلی الله علیه و آله) او را سخت در فشار قرار داده بودند، و انواع آزارها چه از طريق زخم زبان و بدگويى و جسارت، و چه از طريق آزار بدنى، و چه محاصره اقتصادى نسبت به او و يارانش روا مى داشتند، البته در دوران مكه به صورتى، و در دوران مدينه به صورت ديگر، زيرا «اذى» واژه اى است كه همه انواع آزار را شامل مى شود «راغب» در «مفردات» مى گويد: «اذى به معنى هر گونه ضررى است كه به يك موجود زنده برسد، چه در جان، يا در جسم، يا وابستگان به او، خواه دنيوى يا اخروى».

البته اين كلمه گاه در آيات قرآن در خصوص «ايذاء زبانى» به كار رفته، مانند آيه 61 سوره توبه؛ «وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ»؛ «بعضى از آن ها پيامبر را ايذاء مى كنند و مى گويند او آدم خوشباورى است و به حرف هر كس گوش مى دهد».

ولى در آيات ديگر در مورد آزار بدنى نيز به كار رفته، مانند آيه 16 سوره نساء: «وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما»؛ «مردان و زنانى كه اقدام به ارتكاب آن عمل زشت (زنا) مى كنند آن ها را آزار دهيد (و حد شرعىرا بر آن ها جارى نمائيد)».

ص: 77

تاريخ مى گويد پيامبر(صلی الله علیه و آله) و مؤمنان نخستين هم چون كوه در مقابل انواع آزارها ايستادگى به خرج دادند و هرگز ننگ تسليم و شكست را نپذيرفتند، و سرانجام در اهداف خود پيروز شدند.

دليل اين مقاومت و پيروزى همان توكل بر خدا و اعتماد بر ذات پاك او بود، خدايى كه همه مشكلات در برابر اراده اش سهل و آسان است، و «اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى- نبرد رگى تا نخواهد خداى» آرى كافى است كه پشتيبان و پناه گاه انسان چنين خدايى باشد.

از آن چه گفتيم اين حقيقت روشن شد كه محتواى آيۀ فوق چيزى نيست كه به وسيله نزول حكم جهاد نسخ شده باشد- آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند- بلكه ظاهر اين است كه اين آيات مدت ها بعد از حكم جهاد و در رديف حوادث مربوط به سوره احزاب نازل شده، اين حكمى است براى همه اعصار و قرون كه پيشوايان الهى نيروهاى زنده خود را صرف اعتنا به اعمال ايذايى مخالفان نكنند كه اگر اعتنا كنند و نيروهاى فعال خود را صرف مقابله با اين امور نمايند دشمن به هدف خود رسيده، چرا كه او مى خواهد فكر طرف را به خود مشغول دارد و نيروهاى او را از اين طريق به هدر دهد، اين جا است كه بى اعتنايى و فرمان" دع اذاهم" تنها راه حل است.

اين نيز قابل توجه است كه دستورات پنج گانه فوق كه در دو آيه اخير آمده مكمل يكديگر و مربوط به هم هستند، بشارت دادن به مؤمنان براى جذب نيروهاى با ايمان، عدم سازش و تسليم در مقابل كفار و در برابر منافقان، بى اعتنايى به

ص: 78

آزارهاى آن ها، و توكل بر خدا مجموعه اى را تشكيل مى دهد كه راه وصول به مقصد در آن نهفته است و دستور العمل جامعى براى همه رهروان راه حق است.(1)

9. اطاعت از کفار، به خاطر منافع دنیوی، ممنوع

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريدُ زينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً»؛(2) «با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند، و تنها رضاى او را مى طلبند! و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آن ها برمگير! و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن! همان ها كه از هواى نفس پيروى كردند، و كارهاي شان افراطى است.»

تفسير

پاكدلان پابرهنه!

از جمله درس هايى كه داستان اصحاب كهف به ما آموخت اين بود كه معيار ارزش انسان ها پست و مقام ظاهرى و ثروتشان نيست، بلكه آن جا كه راه خدا است وزير و چوپان در يك صفند، آيات مورد بحث نيز در حقيقت همين مسأله مهم را تعقيب مى كند و به پيامبر(صلی الله علیه و آله) چنين دستور مى دهد: «با كسانى باش كه

ص: 79


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 17، ص: 367.
2- . کهف / 28.

صبح گاهان و عصرگاهان پروردگار خود را مى خوانند و تنها ذات پاك او را مى طلبند»؛ «وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ».

تعبير به «و اصبر نفسك؛ خود را شكيبا دار» اشاره به اين واقعيت است كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) از ناحيه دشمنان مستكبر و اشراف آلوده در فشار بود كه گروه مؤمنان فقير را از خود براند، لذا خداوند دستور مى دهد كه در برابر اين فشار فزاينده، صبر و استقامت پيشه كن، و هرگز تسليم آن ها مشو.

تعبير به «صبح و شام» اشاره به اين است كه در همه حال و تمام عمر به ياد خدا هستند.

و تعبير به «يريدون وجهه» (ذات او را ميطلبند) دليل بر اخلاص آن ها است، و اشاره به اين كه آن ها از خداوند خود او را مي خواهند، حتى به خاطر بهشت (هر چند نعمت هايش بزرگ و پرارزش است) و به خاطر ترس از دوزخ و مجازات هايش (هر چند عذاب هايش دردناك است) بندگى خدا نمى كنند، بلكه فقط به خاطر ذات پاك او، او را مى پرستند كه «ما از تو، به غير از تو، نداريم تمنا"! و اين بالاترين درجه اطاعت و بندگىو عشق و ايمان به خدا است (1).

سپس به عنوان تأكيد ادامه مى دهد «هرگز چشم هاى خود را از اين گروه با ايمان، اما ظاهراً فقير، برمگير، و به خاطر زينتهاى دنيا به اين مستكبران از خدا بي خبر، ديده ميفكن»؛ «وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا».(2)

ص: 80


1- . در باره معنى «وجه» و اين كه گاهى به معنى «ذات» و گاهى به معنى «صورت» آمده و دليل انتخاب آن در اين گونه موارد، در، ج دوم، ص: 263 مشروحا بحث كرده ايم.
2- . لا تعد از مادۀ «عدا يعدو» به معنى تجاوز كردن است، بنا بر اين مفهوم جمله اين است: «چشم از آن ها برمگير تا به ديگران نگاه كنى».

باز براى تأكيد فزون تر اضافه مى كند: «و از آن ها كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن»؛ «وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا».

«از آن ها كه پيروى هواى نفس كردند»؛ «وَ اتَّبَعَ هَواهُ».

«و همان ها كه همه كارهاي شان افراطى است و خارج از رويه و توأم با اسراف كارى»؛ «وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً».(1)

جالب اين كه قرآن صفات اين دو گروه را در مقابل يكديگر چيده است:

مؤمنان راستين اما تهيدست، قلبى مملو از عشق خدا دارند، هميشه به ياد او هستند، و او را مى طلبند.

اما ثروت مندان مستكبر به كلى از ياد خدا غافلند، و جز هواى نفس چيزى نمى طلبند، و همه چيز آن ها از حد اعتدال بيرون و در مسير افراط و اسراف است.(2)

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ الْمُنافِقينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَليماً حَكيماً * وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً»؛(3)

«اى پيامبر! تقواى الهى پيشه كن و از كافران و منافقان اطاعت مكن كه خداوند عالم و حكيم است. و از آن چه از سوى پروردگارت به تو وحى مى شود پيروى كن كه خداوند به آن چه انجام مى دهيد آگاه است.»

ص: 81


1- . «فرط» به معنى تجاوز از حد است، و هر چيزى كه از حد خود خارج بشود و به اسراف متوجه گردد به آن «فرط» مى گويند.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 12، ص: 416.
3- . احزاب / 1 و 2.

10. پیروی از کفار، به خاطر ثروت و امکانات آن ها، ممنوع

اشاره

قرآن می فرماید:

«إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ * فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبينَ * وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ * وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ مَهينٍ * هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَميمٍ * مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثيمٍ * عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنيمٍ * أَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنينَ * إِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطيرُ الْأَوَّلينَ * سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ»؛(1) «پروردگارت بهتر از هر كس مى داند چه كسى از راه او گمراه شده، و هدايت يافتگان را نيز بهتر مى شناسد! حال كه چنين است از تكذيب كنندگان اطاعت مكن! آن ها دوست دارند نرمش نشان دهى تا آن ها (هم) نرمش نشان دهند (نرمشى توأم با انحراف از مسير حق)! و از كسى كه بسيار سوگند ياد مى كند و پست است اطاعت مكن، كسى كه بسيار عيب جوست و به سخن چينى آمد و شد مى كند، و بسيار مانع كار خير، و متجاوز و گناه كار است؛ علاوه بر اين ها كينه توز و پرخور و خشن و بدنام است! مبادا به خاطر اين كه صاحب مال و فرزندان فراوان است (از او پيروى كنى)! هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى شود مى گويد: اين ها افسانه هاى خرافى پيشينيان است! (ولى) ما به زودى بر بينى او علامت و داغ ننگ مى نهيم!»

تفسیر

باز براى تأكيد بيش تر مى فرمايد: «پروردگار تو به كسى كه از طريق او گمراه شده آگاه تر است، و او هدايت يافتگان را بهتر مى شناسند»؛ «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ».

ص: 82


1- . قلم/7 الی 16.

چرا كه راه راه او است، و او بهتر از هر كس راه خود را مى شناسد، و به اين ترتيب به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)اطمينان بيش تر مى دهد كه او در مسير هدايت و دشمنانش در مسير ضلالتند.

در حديث مستندى آمده است هنگامى كه قريش ديدند پيامبر على(علیه السلام) را بر ديگران مقدم مى شمرد و بزرگ مى دارد به مذمت على(علیه السلام) پرداختند، و گفتند: محمد مفتون او شده است، اين جا بود كه خداوند «ن وَ الْقَلَمِ» را نازل كرد و به آن سوگند ياد نمود كه اى محمد(صلی الله علیه و آله) تو مفتون و مجنون نيستى- تا آن جا كه فرمود- خداوند مى داند كسانى را كه گمراه شده اند اشاره به جماعت قريش كه اين سخنان را مى گفتند، و خداوند هدايت يافتگان را بهتر مى شناسد اشاره به على ع (1).

نكته ها

1. نقش قلم در حيات انسان ها

از مهم ترين رويدادهاى زندگى بشر- چنان كه قبلاً نيز اشاره كرديم- پيدايش خط، و راه افتادن قلم بر صفحه كاغذها يا سنگ ها بود، و همان بود كه دوران تاريخ را از ما قبل از تاريخ جدا كرد.

گردش نيش قلم بر صفحه كاغذ، سرنوشت بشر را رقم مى زند، لذا پيروزى و شكست جوامع انسانى به نوك قلمها بسته است.

«قلم» حافظ علوم و دانش ها، پاسدار افكار انديشمندان، حلقه اتصال فكرى علما، و پل ارتباطى گذشته و آينده بشر است، و حتى ارتباط آسمان و زمين نيز از

ص: 83


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 334.

طريق لوح و قلم حاصل شده است! قلم انسان هايى را كه جدا از هم، از نظر زمان و مكان، زندگى مى كنند پيوند مى دهد، گويى همه متفكران بشر را در تمام طول تاريخ، و در تمام صفحه روى زمين در يك كتابخانه بزرگ جمع مى بينى! «قلم» رازدار بشر، و خزانه دار علوم، و جمع آورى كننده تجربيات قرون و اعصار است، و اگر قرآن به آن سوگند ياد مى كند به همين دليل است، زيرا هميشه سوگند به يك امر بسيار عظيم و پرارزش ياد مى شود.

و البته «قلم» وسيله اى است براى «ما يَسْطُرُونَ» و نوشته ها كه قرآن به هر دو سوگند ياد كرده است، هم به «ابزار» و هم به «محصول» ابزار.

در بعضى از روايات آمده است كه «ان اول ما خلق اللَّه القلم؛ نخستين چيزى را كه خدا آفريد قلم بود».

اين حديث را محدثان شيعه از امام صادق(علیه السلام) نقل كرده اند(1)

و در كتب اهل سنت به عنوان يك خبر معروف نيز آمده است (2).

و در حديث ديگرى آمده است: «اول ما خلق اللَّه تعالى جوهرة؛ نخستين چيزى را كه خدا آفريد گوهرى بود.»(3) و در بعضى از اخبار نيز آمده است: «ان اول ما خلق اللَّه العقل؛ نخستين چيزى را كه خدا آفريد عقل و خرد بود.»(4)

توجه به پيوند ويژه اى كه در ميان «گوهر» و «قلم» و «عقل» است مفهوم «اول بودن» همه آن ها را روشن مى كند.

ص: 84


1- . حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 5، ص: 389، ح 9.
2- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 30، ص: 78.
3- . همان.
4- . همان.

در ذيل حديثى كه در بالا از امام صادق(علیه السلام) نقل كرديم آمده است كه خداوند بعد از آفرينش قلم به او فرمود: بنويس! و او آن چه را بوده و خواهد بود تا روز قيامت نوشت! گرچه قلم در اين روايت اشاره به قلم تقدير و قضا و قدر است، ولى هر چه هست نقش قلم را در سرنوشت بشر و مقدرات او روشن مى سازد.

پيشوايان اسلام در احاديث متعددى به ياران خود تأكيد مى كردند كه به حافظه خود قناعت نكنند، و احاديث اسلامى و علوم الهى را به رشته تحرير درآورند، و براى آيندگان به يادگار بگذارند(1).

بعضى از دانشمندان گفته اند: البيان بيانان: بيان اللسان، و بيان البنان و بيان اللسان تدرسه الاعوام، و بيان الاقلام باق على مر الايام!؛ بيان دو گونه است: بيان زبان، و بيان قلم، بيان زبان با گذشت زمان كهنه مى شود و از بين مى رود، ولى بيان قلمها تا ابد باقى است!»(2) و نيز گفته اند: «ان قوام امور الدين و الدنيابشيئين القلم و السيف و السيف تحت القلم؛ پايه امور دين و دنيا بر دو چيز است: «قلم» و «شمشير» و شمشير زير پوشش قلم قرار دارد!»(3)

همين معنى را بعضى از شعراى عرب چنين به نظم آورده:

كذا قضى اللَّه للاقلام مذ بريت

ان السيوف لها مذ ارهفت خدم!

«خداوند اين گونه براى قلم از آن روز كه تراشيده شد مقدر كرده است كه شمشيرهاى

ص: 85


1- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج 18، ص: 56، ح 14.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 332.
3- . همان.

تيز خدمتگزار آن باشند!»؛ «اين تعبير اشاره لطيفى است به تراشيدن قلم به وسيله چاقو و قرار گرفتن تيغ هاى تيز در خدمت قلم از آغاز كار».(1)

شاعر ديگرى با استناد به آيات مورد بحث در اين زمينه مى گويد:

اذا اقسم الأبطال يوما بسيفهم

و عدوه مما يجلب المجد و الكرم

كفى قلم الكتاب فخرا و رفعة

مدى الدهر ان اللَّه اقسم بالقلم!

«آن روز كه جنگجويان قهرمان به شمشيرهاى خود سوگند ياد كنند و آن را اسباب بزرگى و افتخار بشمرند.»؛ «براى قلم نويسندگان همين افتخار و سربلندى در تمام دوران جهان بس كه خداوند سوگند به قلم ياد كرده است (و نه به شمشير».(2)

و راستى چنين است چرا كه پيروزي هاى نظامى اگر از ناحيه فرهنگ نيرومندى تضمين نگردد هرگز پايدار نخواهد بود، مغولها در تاريخ ايران بزرگ ترين پيروزى را كسب كردند، ولى چون ملت بى فرهنگى بودند به زودى در فرهنگ اسلام و ايران حل شدند و مسير خود را تغيير دادند.

گرچه اين بحث بسيار دامنه دار است، ولى براى اين كه از روش تفسيرى خارج نشويم سخن را با حديث بسيار پرمعنايى از پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله) در اين زمينه پايان مى دهيم:

«ثلاث تخرق الحجب، و تنتهى الى ما بين يدى اللَّه: صرير اقلام العلماء، و وطى اقدام المجاهدين، و صوت مغازل المحصنات؛ سه صدا است كه حجاب ها را پاره مى كند و به پيش گاه با عظمت خدا مى رسد: صداى گردش قلمهاى دانشمندان به هنگام نوشتن،

ص: 86


1- . همان.
2- . حقى برسوى، اسماعیل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ج 10، ص: 102.

و صداى قدم هاى مجاهدان در ميدان جهاد، و صداى چرخ نخ ريسى زنان پاكدامن!»(1)

البته تمام آن چه گفته شد در باره قلمهايى است كه در مسير حق و عدالت، و در صراط مستقيم، گردش مى كند، اما قلمهاى مسموم و گمراه كننده بزرگ ترين بلا، و عظيمترين خطر براى جوامع انسانى محسوب مى شود.

2. نمونه اى از اخلاق پيامبر (صلی الله علیه و آله)

پيروزى پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) هر چند با تأييد و امداد الهى بود، ولى عوامل زيادى از نظر ظاهر داشت كه يكى از مهم ترين آن ها جاذبه اخلاقى پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود. آن چنان صفات عالى انسانى و مكارم اخلاق در او جمع بود كه دشمنان سرسخت را تحت تأثير قرار مى داد، و به تسليم وادار مى كرد، و دوستان را سخت مجذوب مى ساخت.

بلكه اگر اين را معجزه اخلاقى پيامبر(صلی الله علیه و آله) بناميم اغراق نگفته ايم، چنان كه نمونه اى از اين معجزه اخلاقى در فتح مكه نمايان گشت: هنگامى كه مشركان خون خوار و جنايت پيشه كه ساليان دراز هر چه در توان داشتند بر ضد اسلام و شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله) به كار گرفتند، در چنگال مسلمين گرفتار شدند، پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) بر خلاف تمام محاسبات دوستان و دشمنان فرمان عفو عمومى آن ها را صادر كرد، و تمام جنايات آن ها را به دست فراموشى سپرد، و همين سبب شد كه به مصداق «يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً» فوج فوج مسلمان شوند.

در باره حسن خلق پيامبر(صلی الله علیه و آله) و عفو و گذشت و عطوفت و مهربانى و ايثار و فداكارى و تقواى آن حضرت ص داستان هاى زيادى در كتب تفسير و تواريخ

ص: 87


1- . بحرانی، یحیی بن حسین، الشها ب فی الحکم و الآداب، ص: 22.

آمده است كه همه آن ها ما را از بحث تفسيرى خارج مى كند، ولى همين قدر بايد بگوئيم: كه در حديثى از حسين بن على(علیه السلام) آمده است كه مى گويد:از پدرم امير مؤمنان على(علیه السلام) در باره ويژگي هاى زندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله) و اخلاق او سؤال كردم، و پدرم مشروحا به من پاسخ فرمود، در بخشى از اين حديث آمده است:

رفتار پيامبر(صلی الله علیه و آله) با هم نشينانش چنين بود كه دائماً خوشرو و خندان و سهل الخلق و ملايم بود، هرگز خشن و سنگدل و پرخاشگر و بدزبان و عيب جو و مديحه گر نبود، هيچ كس از او مأيوس نمى شد، و هر كس به در خانه او مى آمد نوميد بازنمى گشت: سه چيز را از خود رها كرده بود: مجادله در سخن پرگويى، و دخالت در كارى كه به او مربوط نبود، و سه چيز را در مورد مردم رها كرده بود: كسى را مذمت نمى كرد، و سرزنش نمى فرمود، و از لغزش ها و عيوب پنهانى مردم جستجو نمى كرد.

هرگز سخن نمى گفت مگر در مورد امورى كه ثواب الهى را اميد داشت، در موقع سخن گفتن به قدرى نافذ الكلمه بود كه همه سكوت اختيار مى كردند و تكان نمى خوردند، و به هنگامى كه ساكت مى شد آن ها به سخن درمى آمدند، اما نزد او هرگز نزاع و مجادله نمى كردند... هر گاه فرد غريب و ناآگاهى با خشونت سخن مى گفت و درخواستى مى كرد تحمل مى نمود، و به يارانش مى فرمود: هر گاه كسى را ديديد كه حاجتى دارد به او عطا كنيد، و هرگز كلام كسى را قطع نمى كرد تا سخنش پايان گيرد(1).

آرى اگر اين اخلاق كريمه و اين ملكات فاضله نبود آن ملت عقب مانده

ص: 88


1- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الأخبار، ص: 83.

جاهلى و آن جمع خشن انعطاف ناپذير در آغوش اسلام قرار نمى گرفتند، و به مصداق «لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ» همه پراكنده مى شدند.

و چه خوب است كه اين اخلاق اسلامى امروز زنده شود و در هر مسلمانى پرتوى از خلق و خوى پيامبر(صلی الله علیه و آله) باشد.

روايات اسلامى نيز در اين زمينه چه در باره شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله) و چه در باره وظيفه همه مسلمين فراوان است كه در اين جا به چند روايت اشاره مى كنيم:

1. در حديثى آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: «انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق؛ من براى اين مبعوث شده ام كه فضائل اخلاقى را تكميل كنم.»(1)

به اين ترتيب يكى از اهداف اصلى بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله) همين تكميل اخلاق فضيله است.

2. در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است:

«انما المؤمن ليدرك بحسن خلقه درجة قائم الليل و صائم النهار؛ مؤمن با حسن خلق خود به درجه كسى مى رسد كه شبها به عبادت مى ايستد، و روزها روزه دار است.»(2)

3. و باز از همان حضرت آمده است كه فرمود:

«ما من شى ء اثقل فى الميزان من خلق حسن؛ چيزى در ميزان عمل در روز قيامت سنگين تر از خلق خوب نيست.»(3)

4. و نيز از آن حضرت نقل شده كه فرمود:

«احبكم الى اللَّه احسنكم اخلاقا الموطؤن اكنافا، الذين يالفون و يؤلفون،

ص: 89


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 333.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 333.
3- . همان.

و ابغضكم الى اللَّه المشاؤن بالنميمة، المفرقون بين الاخوان، الملتمسون للبرءاء العثرات؛ از همه شما محبوب تر نزد خدا كسى است كه اخلاقش از همه بهتر باشد، همان كسانى كه متواضعند، با ديگران مى جوشند، و مردم نيز با آن ها مى جوشند، و از همه شما مغبوض تر نزد خدا افراد سخن چينى هستند كه در ميان برادران جدايى مى افكند، و براى افراد بى گناه در جستجوى لغزشند.»(1)

5. در حديث ديگرى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى خوانيم:

«اكثر ما يدخل الناس الجنة تقوى اللَّه و حسن الخلق؛ بيش ترين چيزى كه مردم را وارد بهشت مى كند تقوى و حسن خلق است.»(2)

6. در حديثى از امام باقر(علیه السلام) آمده است:

«ان اكمل المؤمنين ايمانا احسنهم خلقا؛ از ميان مؤمنان كسى ايمانش از همه بهتر است كه اخلاقش كامل ترباشد.»(3)

7. در حديثى از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:

«عليكم بحسن الخلق، فان حسن الخلق فى الجنة لا محالة، و اياكم و سوء الخلق فان سوء الخلق فى النار لا محالة؛ بر شما لازم است به سراغ حسن خلق برويد، زيرا حسن خلق سرانجام در بهشت است، و از سوء خلق بپرهيزيد كه سوء خلق سرانجام در آتش است.»(4)

از مجموع اخبار فوق به خوبى استفاده مى شود كه حسن خلق كليد بهشت،

ص: 90


1- . همان.
2- . قمى، عباس، سفینة البحار، ج 1، ص: 410.
3- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج 8، ص: 506، ح 21.
4- . حقى برسوى، اسماعیل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ج 10، ص: 108.

وسيله جلب رضاى خدا، نشانه قدرت ايمان، و همطراز عبادتهاى شبانه و روزانه است، و حديث در اين زمينه بسيار فراوان است.

از آن ها كه داراى اين صفاتند پيروى مكن

بعد از ذكر اخلاق عظيم پيامبر(صلی الله علیه و آله) كه در آيات گذشته آمده بود در اين آيات به ذكر اخلاق دشمنان او مى پردازد تا در يك مقايسه، فاصله ميان اين دو كاملاً روشن شود.

نخست مى فرمايد: «از اين تكذيب كنندگان كه خدا و پيامبر و روز رستاخيز و آئين او را تكذيب مى كنند اطاعت و پيروى مكن»؛ «فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ».

آن ها مردمى گمراه و اغواگرند، و تمام اصول حق را زير پا نهاده اند، و اطاعت از چنين كسانى حتى در يك كلام نتيجه اى جز گمراهى و بدبختى ندارد.

سپس به تلاش و كوشش آن ها براى سازش كشيدن پيامبر(صلی الله علیه و آله) اشاره كرده مى افزايد: «آن ها دوست دارند نرمش نشان دهى تا آن ها هم نرمش نشان دهند»؛ «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ».

نرمش و انعطاف به معنى صرف نظر كردن از قسمتى از فرمان هاى خدا به خاطر آنان.

مفسران نقل كرده اند كه اين آيات زمانى نازل شد كه رؤساى مكه پيامبر(صلی الله علیه و آله) را به پيروى از آئين نياكان و شرك و بت پرستى دعوت كردند، خداوند او را از اطاعت آن ها نهى كرد(1).

ص: 91


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 30، ص: 85.

بعضى ديگر نقل كرده اند كه «وليد بن مغيرة» كه از سران بزرگ شرك بود اموال عظيمى به پيامبر(صلی الله علیه و آله) عرضه داشت و سوگند ياد كرد كه اگر از آئينش بازگردد به او خواهد داد!(1) از لحن آيات و از آن چه در تواريخ آمده است به خوبى استفاده مى شود كه وقتى مشركان كوردل سرعت پيشرفت آئين اسلام را مشاهده كردند به فكر افتادند كه از طريق دادن امتيازاتى به پيامبر(صلی الله علیه و آله) امتيازاتى از او بگيرند، و او را به نوعى سازش بكشانند- همان گونه كه روش همه طرف داران باطل در طول تاريخ است- لذا گاه اموال عظيم، و گاه زنان زيبا، و گاه پست و مقام برجسته پيشنهاد مى كردند، و در حقيقت روح پيامبر(صلی الله علیه و آله) را با مقياس وجود خود اندازه- گيرى و مقايسه مى نمودند.

ولى قرآن بارها به پيامبر(صلی الله علیه و آله) هشدار داده كه هرگز كم ترين انعطافى در برابر اين پيشنهادهاى انحرافى از خود نشان ندهد، و با اهل باطل هرگز مداهنه نكند، چنان كه در آيه 49 سوره مائده مى خوانيم: «وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ»؛ «در ميان آن ها (اهل كتاب) بر طبق آن چه خدا نازل كرده حكم كن و از هوس هاى آن ها پيروى مكن، و بر حذر باش كه تو را از تعليماتى كه خدا بر تو نازل كرده منحرف نسازند».

«يدهنون» از مادۀ «مداهنه» در اصل از «دهن» به معنى «روغن» گرفته شده، و در اين گونه موارد به معنى نرمش و انعطاف به خرج دادن است.

و معمولاً اين تعبير در مورد انعطافهاى مذموم و منافقانه به كار مى رود.

سپس بار ديگر از اطاعت آن ها نهى كرده و صفات نه گانه مذمومى را كه هر يك به تنهايى مى تواند مانع اطاعت و تبعيت گردد، برمى شمرد، مى فرمايد:

ص: 92


1- . قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ج 10، ص: 6710.

«اطاعت از هر كس كه بسيار سوگند ياد مى كند و پست است مكن»؛ «وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ».

«حلاف» به كسى مى گويند كه بسيار قسم مى خورد، و براى هر كار كوچك و بزرگى سوگند ياد مى كند، و معمولاً اين گونه افراد در سوگندهاى خويش صادق نيستند.«مهين» از «مهانت» به معنى حقارت و پستى است و بعضى آن را به معنى افراد كم فكر يا دروغ گو يا شرور تفسير كرده اند.

سپس مى افزايد: «كسى كه بسيار عيب جو و سخن چين است»؛ «هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ».

«هماز» از مادۀ «همز» (بر وزن طنز) به معنى غيبت كردن و عيب جويى نمودن است.

«مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ»؛ كسى است كه براى بر هم زدن و افساد در ميان مردم و ايجاد خصومت و دشمنى رفت و آمد مى كند (بايد توجه داشت كه اين هر دو وصف به صورت صيغه مبالغه آمده كه از نهايت اصرار آن ها در اين كارهاى زشت حكايت مى كند).

در پنجمين و ششمين و هفتمين وصف مى گويد: «كسى كه بسيار از كار خير جلوگيرى مى كند، و تجاوزگر، و گنه كار است»؛ «مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ»؛ نه تنها خود كار خيرى نمى كند و راه خيرى ارائه نمى دهد، بلكه سدى است در مقابل خير و بركت ديگران، به علاوه انسانى است متجاوز از حدود الهى و حقوقى كه خدا براى

ص: 93

هر انسانى تعيين كرده، و اضافه بر اين صفات، آلوده هر گونه گناهى نيز هست، به طورى كه گناه جزء طبيعت او شده است.

و سرانجام به هشتمين و نهمين صفات آن ها اشاره كرده، مى فرمايد: «او بعد از همه اين ها پرخور، و بدنام است»؛ «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ».

«عتل» به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به كسى مى گويند كه بسيار غذا مى خورد، و همه چيز را به سوى خود مى كشد، و ديگران را از آن باز مى دارد.

بعضى ديگر «عتل» را به معنى انسان بد خوى كينه توز خشن، يا انسان بى حياى بد خلق تفسير كرده اند.

«زنيم» كسى است كه اصل و نسب روشنى ندارد و او را به قومى نسبت مى دهند در حالى كه از آن ها نيست، و در اصل از «زنمه» (بر وزن قلمه) به قسمتى از گوش گوسفند مى گويند كه آويزان است، گويى جزء گوش نيست و به آن وابسته است.

تعبير به «بَعْدَ ذلِكَ» اشاره اى به اين معنى است كه اين دو صفت از صفات سابق زشت تر و نكوهيده تر است، چنان كه جمعى از مفسران از آن استفاده كرده اند.

خلاصه اين كه خداوند در اين جا چنان ترسيمى از مكذبان و صفات زشت و اخلاق رذيله آن ها فرموده كه شايد در سرتاسر قرآن شبيه و نظير نداشته باشد، و به اين ترتيب روشن مى سازد كه مخالفان اسلام و قرآن و مخالفان شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله) چگونه افرادى بوده اند، افرادى دروغ گو، پست، عيب جو، سخن چين، متجاوز گنه كار، بى اصل و نسب، و به راستى از غير چنين افرادى مخالفت با چنان مصلح بزرگى انتظار نمى رود.

ص: 94

در آيه بعد هشدار مى دهد «مبادا به خاطر اين كه آن ها داراى مال و فرزندان فراوان هستند در برابر آن ها نرم و تسليم شوى، و از آن ها اطاعت كنى»؛ «أَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنِينَ».

بدون شك پيامبر هرگز تسليم نمى شد، و اين آيات در حقيقت تأكيدى است بر اين معنى، تا خط مكتبى و روش عملى او بر همه آشكار گردد، و هيچ كس از دوست و دشمن چنين انتظارى نداشته باشد.

بنا بر اين جمله فوق تتمه اى است براى آيۀ «و لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ»، ولى بعضى گفته اند اين آيه در حقيقت بيان علت پيدايش اين صفات است، يعنى:

غرور ناشى از ثروت و نفرات بسيار آن ها را به اين رذائل اخلاقى مى كشاند، و به همين دليل در بسيارى از ثروت مندان و قدرتمندان بى ايمان همه اين صفات ديده مى شود، ولى لحن آيات با تفسير اول مناسب تر است، و به همين دليل غالب مفسران نيز آن را برگزيده اند.

آيه بعد عكس العمل اين گونه افراد را كه داراى چنين صفات پست هستند در برابر آيات الهى نشان مى دهد، و مى گويد: «هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى شود و مى گويد: اين ها افسانه هاى خرافى پيشينيان است!»؛ «إِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ».

و با اين بهانه و اين برچسب زشت از آيات خداوند فاصله مى گيرد، و آن ها را به دست فراموشى مى سپرد، و ديگران را نيز اغوا مى كند، و به همين دليل نبايد از چنين افرادى اطاعت و پيروى كرد، و اين تكميلى است بر نهى از اطاعت اين گونه افراد.

ص: 95

آخرين آيه مورد بحث از يكى از مجازات هاى اين گروه پرده برداشته، مى افزايد: «به زودى بر بينى و خرطوم او علامت و داغ ننگ مى نهيم!»؛ «سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ».

اين تعبيرى است گويا و رسا بر نهايت ذليل ساختن آن ها، زيرا «اولاً» تعبير به «خرطوم» (بينى) كه تنها درمورد خوك و فيل گفته مى شود، تحقير روشنى براى آن ها است، و «ثانياً» بينى در لغت عرب معمولاً كنايه از بزرگى و عزت است همان گونه كه در فارسى نيز وقتى مى گوئيم بينى او را به خاك بماليد دليل بر اين است كه عزت او را بر باد دهيد؛ «ثالثاً» علامت گذاردن مخصوص حيوانات است، حتى در حيوانات در صورت آن ها مخصوصاً بر بينى آن ها علامت گذارى نمى شود، و در اسلام نيز اين كار نهى شده است، همه اين ها با بيانى رسا مى گويد:

خداوند اين چنين افراد طغيان گر خودخواه متجاوز سركش را چنان ذليل مى كند و كوس رسوايى آن ها را در همه جا به صدا درمى آورد كه عبرت همگان گردند.

و تاريخ اسلام نيز گواه بر اين معنى است كه اين دسته از مخالفان لجوج با پيشرفت اسلام چنان خوار و ذليل شدند كه نظير و مانند نداشت، و رسوايى در آخرت از آن هم بيش تر است.

بعضى از مفسران گفته اند كه بيش تر آيات اين سوره ناظر به «وليد بن مغيره» يكى از سران معروف شرك مى باشد، ولى مسلماً اين معنى مانع از عموميت مفهوم آيات و گستردگى و شمول تعبيرات آن نيست (1).

ص: 96


1- . بعضى گفته اند كه علامت نهادن بر بينى در ميدان جنگ بدر عملا صورت گرفت و ضربه بر بينى بعضى از سردمداران كفر وارد گشت به طورى كه علامت آن باقى ماند، اگر منظور شخص «وليد بن مغيره» باشد تاريخ مى گويد او قبل از جنگ بدر با خوارى از دنيا رفت، و اگر غير از او باشد ممكن است، در خطبه معروف امام على بن الحسين(علیه السلام) در مسجد شام نيز آمده است: «انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتى قالوا لا اله الا اللَّه؛ من فرزند كسى هستم كه بر خرطوم هاى مشركان كوبيد تا "لا اله الا اللَّه" گفتند (منظور امير مؤمنان على(علیه السلام) است).» (مجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 45، ص: 138). اين تعبير با توجه به آيه مورد بحث كه خداوند مى گويد، ما بر خرطوم او علامت مى گذاريم معنى جالبى دارد و نشان مى دهد اراده الهى به دست بنده خاصش على(علیه السلام) اجرا شد.

نكته

رذائل اخلاقى

آيات فوق گرچه توصيفى است از صفات رذيله مخالفان سرسخت پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)، ولى در عين حال الگويى براى تشخيص اين صفات به دست مى دهد، صفاتى كه انسان را از خدا دور مى سازد و در پرتگاه شقاوت و بدبختى مى افكند، صفاتى كه مؤمنان راستين بايد به دقت مراقب باشند به آن ها آلوده نشوند، لذا در روايات اسلامى نيز در اين زمينه تأكيدهاى بسيارى شده است، از جمله در حديثى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى خوانيم:

«آيا شما را به شريرترين افراد شما خبر دهم، گفتند: آرى، اى رسول خدا! فرمود: آن هايى كه بسيار سخن چينى مى كنند، در ميان دوستان جدايى مى افكنند، و براى افراد پاك و بي گناه در جستجوى عيوبند.»(1)

مخصوصاً پيامبر(صلی الله علیه و آله) صريحاً در اين زمينه توصيه مى كرد و فرمود:

«لا يبلغنى احد عن احد من اصحابى شيئا فانى احب ان اخرج اليكم و انا سليم

ص: 97


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، باب النميمة، ح 1.

الصدر؛ احدى از شما در باره هيچ يك از ياران من سخنى كه مرا نسبت به او بدبين سازد نقل نكند، چرا كه من دوست دارم با قلبى پاك با شما روبرو شوم.»(1)

و بالآخره در حديث ديگر از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى خوانيم كه فرمود:

«لا يدخل الجنة جواظ، و لا جعظرى، و لا عتل زنيم؛ سه گروه وارد بهشت نمى شوند، «جواظ»، «جعظرى» و «عتل زنيم» راوى مى گويد پرسيدم «جواظ» كيست؟ فرمود: «كل جماع مناع؛ هر كس كه بسيار جمع مى كند و از ديگران منع مى نمايد، پرسيدم «جعظرى» كيست؟ فرمود افراد خشن و تندخو، پرسيدم: «عتل زنيم» كيست؟ فرمود: افراد شكم باره و بد اخلاق، آن ها كه بسيار مى خورند و مى پوشند و بيدادگر و ظالمند.»(2)

11. مداهنه و سازش كارى با کفار، ممنوع

اشاره

از تفاوت هاى روشنى كه ميان رهروان راه حق و بازيگران سياسى وجود دارد اين است كه گروه دوم روىاصول خاصى ثابت نيستند، بلكه هميشه حاضرند در مقابل امتيازاتى كه مى گيرند امتيازاتى بدهند، و از اصولى كه دارند به خاطر منافعى صرف نظر كنند، مرام و عقائد آن ها چيز مقدسى براى آن ها نيست، و دائماً روى آن معامله مى كنند! و اين درست مضمون آيۀ فوق است كه مى گويد: «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ»؛ «آن ها دوست دارند تو را هم به جرگه خود بكشند، همان گونه كه آن ها مداهنه و معامله مى كنند تو هم مداهنه كنى».

ولى گروه اول هرگز معامله گر نيستند، آن ها هرگز اهداف مقدس خود را با هيچ

ص: 98


1- . قطب، سید، فى ظلال القرآن، ج 8، ص: 230.
2- . حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 5، ص: 394.

بهايى از دست نمى دهند، و بر سر آن معامله نمى كنند، مداهنه و سازش كارى و اين گونه دادوستدهاى سياسى در كار آن ها نيست، و يكى از بهترين نشانه هايى است كه مى توان سياست بازان حرف هاى را به وسيله آن شناخت و از مردان خدا جدا نمود.

داستان عبرت انگيز «أَصْحابَ الْجَنَّةِ»

به تناسب بحثى كه در آيات گذشته پيرامون ثروت مندان خودخواه و مغرور بود كه بر اثر فزونى مال و فرزندان پشت پا به همه چيز مى زنند، در اين آيات داستانى را در باره عده اى از ثروت مندان پيشين كه داراى باغ خرم و سرسبزى بودند، و سرانجام بر اثر خيره سرى نابود شدند ذكر مى كند، داستانى به نظر مى رسد در آن عصر در ميان مردم معروف بوده، و به همين دليل به آن استشهاد شده است.

نخست مى فرمايد: «ما آن ها را آزموديم همان گونه كه صاحبان باغ را آزمايش كرديم»؛ «إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ».

در اين كه باغ كجا بوده؟ در سرزمين يمن در نزديكى شهر بزرگ صنعاء؟

يا در سرزمين حبشه؟ يا در ميان بنى اسرائيل در سرزمين شام؟ و يا طائف؟ گفتگو است، ولى مشهور همان يمن است.

ماجرا چنين بود كه اين باغ در اختيار پير مرد مؤمن قرار داشت، او به قدر نياز از آن برمى گرفت، و بقيه را به مستحقان و نيازمندان مى داد، اما هنگامى كه چشم از دنيا پوشيد، فرزندانش گفتند: ما خود به محصول اين باغ سزاوارتريم، چرا كه عيال و فرزندان ما بسيارند، و ما نمى توانيم مانند پدرمان عمل كنيم! و به اين ترتيب تصميم

ص: 99

گرفتند تمام مستمندان را كه هر ساله از آن بهره مى گرفتند محروم سازند، و سرنوشت آن ها همان شد كه در اين آيات مى خوانيم:

مى گويد: «ما آن ها را آزموديم، آن زمان كه سوگند ياد كردند كه ميوه هاى باغ را صبح گاهان و دور از انظار مستمندان بچينند»؛ «إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ».(1)

«و هيچ از آن استثنا نكنند» و براى مستمندان چيزى فرو نگذارند؛ «وَ لا يَسْتَثْنُونَ».

اين تصميم آن ها نشان مى دهد كه اين كار ناشى از نياز نبود، بلكه ناشى از بخل و ضعف ايمان آن ها بود، زيرا انسان هر قدر هم نيازمند باشد مى تواند كمى از محصول يك باغ پردرآمد را به نيازمندان اختصاص دهد، بعضى گفته اند منظور از عدم استثناء اين است كه آن ها «إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ» نگفتند، يعنى آن قدر مغرور بودند كه گفتند مى رويم و اين كار را مى كنيم حتى خود را از گفتن «إِنْ شاءَ اللَّهُ» بى نياز ديدند، ولى تفسير اول صحيح تر است (2).

سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «به هنگام شب، در آن موقع كه همه آن ها در خواب بودند عذاب و بلائى فراگير از ناحيه پروردگارت بر تمام باغ فرود آمد در حالى كه همه در خواب بودند»؛ «فَطافَ عَلَيْها طائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نائِمُونَ».

آتشى سوزان و صاعقه اى مرگبار چنان بر آن مسلط شد كه «آن باغ خرم و سرسبز هم چون شب سياه و ظلمانى گرديد» و جز مشتى خاكستر از آن باقى نماند؛ «فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ».

ص: 100


1- . «يصرمن» از مادۀ «صرم» (بر وزن شرم) به معنى چيدن ميوه است، و به معنى قطع كردن به طور مطلق، و هم چنين محكم كردن كار نيز آمده است.
2- . زيرا علاوه بر تناسب خاصى كه معنى اول با اصل ماجرا دارد، اگر معنى دوم منظور بود بايد به جاى «و لا يَسْتَثْنُونَ» و «لم تستثنوا» گفته شود.

«طائف» از مادۀ «طواف» در اصل به معنى كسى است كه بر گرد چيزى مى گردد، ولى گاه كنايه از بلا و مصيبتى است كه در شب روى مى دهد، و منظور در اين جا همين است.«صريم» از مادۀ «صرم» به معنى «قطع» است و در اين جا به معنى «شب ظلمانى»، يا «درخت بدون ميوه» یا «خاكستر سياه» است: زيرا شب با فرا رسيدن روز قطع مى شود همان گونه كه روز با فرارسيدن شب، و لذا گاهى به شب و روز" صريمان" مى گويند، به هر حال منظور اين است كه آن چنان اين بلاى آسمانى كه ظاهراً صاعقه عظيمى بوده است در اين باغستان فرود آمد كه تمام آن را يك جا آتش زد، و چيزى جز مشتى زغال و خاكستر سياه از آن باقى نماند، و صاعقه ها هر گاه به چيزى بزنند همين گونه خواهد بود.

به هر حال صاحبان باغ به گمان اين كه درخت هاى پربارشان آماده براى چيدن ميوه است «در آغاز صبح يكديگر را صدا زدند»؛ «فَتَنادَوْا مُصْبِحِينَ».(1)

و گفتند: «به سوى كشتزار و باغستان خود حركت كنيد، اگر مى خواهيد ميوه هاى خود را بچينيد!»؛ «أَنِ اغْدُوا عَلى حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صارِمِينَ».

«اغدوا» از مادۀ «غدوة» به معنى اول روز است، و لذا به غذايى كه در آغاز روز خورده مى شود (صبحانه) «غداء» مى گويند (هر چند در تعبيرات عربى روزمره كنونى «غداء» به ناهار گفته مى شود).

ص: 101


1- . «تنادوا»؛ «راغب» در «مفردات» مى گويد: اصل «نداء» از «ندى» (بر وزن عنا) به معنى رطوبت گرفته شده، زيرا معروف است كسانى كه دهانشان رطوبت كافى دارد به راحتى سخن مى گويند، و كلامى فصيح (و صدايى رسا) دارند.

به اين ترتيب «آن ها به سوى باغشان حركت كردند در حالى كه آهسته با هم سخن مى گفتند»؛ «فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخافَتُونَ».

«كه مواظب باشيد امروز حتى يك فقير وارد بر شما نشود!»؛ «أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ».

و چنان آهسته سخن مى گفتند كه صداى آن ها به گوش كسى نرسد، مبادا مسكينى خبردار شود، و براى خوشه چينى، يا گرفتن مختصرى ميوه براى سير كردن شكم خود، به سراغ آن ها برود! چنين به نظر مى رسد كه به خاطر سابقه اعمال نيك پدر، جمعى از فقرا همه سال در انتظار چنين ايامى بودند كه ميوه چينى باغ شروع شود و بهره اى عائد آن ها گردد، و لذا اين فرزندان بخيل و ناخلف چنان مخفيانه حركت كردند كه هيچ كس احتمال ندهد چنان روزى فرا رسيده، و هنگامى فقرا با خبر شوند كه كار از كار گذشته باشد.

و به اين ترتيب «آن ها صبح گاهان به قصد باغ و كشتزار خود با قدرت تمام بر منع مستمندان حركت كردند»؛ «وَ غَدَوْا عَلى حَرْدٍ قادِرِينَ».

«حرد» (بر وزن سرد) به معنى ممانعت توأم با شدت و غضب است، آرى آن ها از تمنا و انتظار مستمندان عصبانى بودند، و تصميم داشتند با كمال قدرت از آن ها جلوگيرى كنند (و لذا اين تعبير در مورد سال هايى كه باران قطع مى شود، يا شترى كه شير آن نيز قطع شده به كار مى رود).

اكنون ببينيم سرانجام كار آن ها به كجا انجاميد:

سرانجام دردناك صاحبان باغ سرسبز

اين آيات ادامه داستان «أَصْحابَ الْجَنَّةِ» است كه در آيات پيشين گذشت

ص: 102

صاحبان باغ به اين اميد كه محصول فراوان خود را بچينند، و دور از نظر مستمندان جمع آورى كنند، و همه را در انحصار خويش گيرند، و حتى يك فقير بر سر اين خوان نعمت گسترده الهى ننشيند، صبح گاهان به راه افتادند اما بى خبر از اين كه صاعقه اى مرگبار شب هنگام درست در موقعى كه آن ها در خواب بوده اند باغ را تبديل به يك مشت خاكستر كرده است.

قرآن مى گويد: «هنگامى كه آن ها باغ خود را ديدند چنان اوضاع به هم ريخته بود كه گفتند اين باغ ما نيست، ما راه را گم كرده ايم!»؛ «فَلَمَّا رَأَوْها قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ».

منظور از «ضالون» ممكن است گم كردن راه باغ باشد، چنان كه در بالا گفتيم، و يا گم كردن راه حق، چنان كه بعضى احتمال داده اند، ولى معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

سپس افزودند: «بلكه ما محرومان واقعى هستيم»؛ «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ» مى خواستيم مستمندان و نيازمندان را محروم كنيم، اما خودمان از همه بيش تر محروم شديم، هم محروم از درآمد مادى، و هم بركات معنوى كه از طريق انفاق در راه خدا و به نيازمندان به دست مى آيد.

«در اين ميان يكى از آن ها كه از همه عاقلتر بود گفت: آيا به شما نگفتم چرا تسبيح خدا نمى گوئيد»؛ «قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ».

نگفتم خدا را به عظمت ياد كنيد، و از مخالفت او بپرهيزيد، شكر نعمت او را به جا آوريد، و نيازمندان را از اموال خود بهره مند سازيد؟، ولى شما گوش نكرديد، و به روزگار سياه افتاديد! از اين آيه استفاده مى شود كه در ميان آن ها فرد مؤمنى بود كه آن ها را از بخل و حرص نهى مى كرد، و چون در اقليت بود كسى گوش به حرفش

ص: 103

نمى داد، اما پس از اين حادثه دردناك، زبان او گشوده شد، و منطقش تيزتر و برنده تر گشت، و آن ها را زير رگبار ملامت و سرزنش گرفت.

آن ها نيز لحظه اى بيدار شدند و به گناه خود اعتراف كردند، و «گفتند منزه است پروردگار ما، مسلماً ما ظالم و ستم گر بوديم» هم بر خويشتن ستم كرديم و هم بر ديگران؛ «قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ».

تعبير به «اوسط» در آيه قبل به معنى كسى است كه در سرحد اعتدال از نظر عقل و خرد و دانش باشد، بعضى آن را حد وسط در سن و سال معنى كرده اند، ولى اين معنى بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه ارتباطى ميان سن و گفتن چنين سخن پرمحتوايى نيست، ارتباط ميان عقل و خرد و چنين سخنانى است.

تعبير به «لَوْ لا تُسَبِّحُونَ» (چرا تسبيح خدا نمى گوئيد؟) از اين جهت است كه ريشه همه اعمال نيك ايمان و معرفة اللَّه و تسبيح و تنزيه خدا است.

بعضى نيز تسبيح را در اين جا به معنى شكر نعمت كرده اند كه لازمه آن بهره مند ساختن محرومان است، ولى اين دو تفسير منافاتى با هم ندارد، و در مفهوم آيه جمع است.

و اما تسبيح آن ها قبل از اعتراف به گناه ممكن است از اين جهت باشد كه مى خواهند" خدا" را در مورد اين بلاى عظيمى كه بر باغشان فرود آمد و نابودش كرد از هر گونه ظلم و ستمى منزه شمرند، و بگويند خداوندا! اين ما بوديم كه بر خود و ديگران ستم كرديم و مستحق چنين عذاب دردناكى شديم، اما كار تو عين عدالت و حكمت بود.

در بعضى ديگر از آيات قرآن نيز قبل از اقرار به ظلم همين تسبيح ديده مى شود،

ص: 104

چنان كه در داستان يونس(علیه السلام) مى خوانيم: موقعى كه در شكم آن ماهى عظيم قرار گرفت گفت: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ»؛(1) «معبودى جز تو نيست، منزهى، من از ظالمان و ستم گران بودم».

«آن ها رو به هم كردند و شروع به ملامت و سرزنش يكديگر نمودند»؛ «فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ».

و احتمالاً هر كدام در عين اعتراف به خطاى خويش گناه اصلى را به دوش ديگرى مى انداخت، و او را شديدا سرزنش مى كرد كه تو عامل اصلى بدبختى ما شدى؟ و گرنه ما اينقدر هم از خدا و عدالت بيگانه نبوديم! آرى اين چنين است سرنوشت همه ظالمانى كه در چنگال عذاب الهى گرفتار مى شوند كه در عين اعتراف به گناه، هر كدام سعى دارد عامل اصلى بدبختى خود را ديگرى بشمرد، شايد به اين دليل كه در اين گونه موارد معمولاً يكى پيشنهاد مى كند، و ديگرى تأييد مى نمايد، و يكى اجراى آن را بر عهده مى گيرد و ديگرى با سكوت خود ابراز رضايت مى كند، ولى روشن است كه همه آن ها شريك جرم و دخيل در گناهند.

سپس مى افزايد: هنگامى كه به عمق بدبختى خود آگاه شدند فريادشان بلند شد، و «گفتند: واى بر ما كه طغيان گر بوديم!»؛ «قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ».

آن ها در مرحله قبل اعتراف به «ظلم» و ستم كردند، و در اين جا اعتراف به «طغيان» و در حقيقت طغيان مرحله اى است بالاتر از ظلم، زيرا ظالم ممكن است اصل قانون را بپذيرد، ولى بر اثر غلبه هواى نفس ستم كند، اما طغيان گر اصلاً زير بار قانون نمى رود و آن را به رسميت نمى شناسد.

ص: 105


1- . انبیاء / 87.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ظلم اشاره به «ظلم بر خويشتن» است، و طغيان اشاره به «تجاوز بر حق ديگران».

اين نكته نيز قابل توجه است كه عرب هنگامى كه با مصيبتى روبرو مى شود و يا مى خواهد اظهار انزجار از چيزى كند گاه «ويس» مى گويد و گاه «ويح» و گاه «ويل» كه اولى در مصيبت خفيف است، و دومى شديدتر، و سومى اشد آن ها است، و اين نشان مى دهد كه صاحبان باغ خود را مستحق شديدترين سرزنشها مى دانستند.

سرانجام آن ها بعد از اين بيدارى و هشيارى و اعتراف به گناه و بازگشت به سوى خدا، رو به درگاه او آوردند، و گفتند: «اميد است پروردگارمان گناهان ما را ببخشد، و باغستان بهتر از اين باغ به جاى آن در اختيار ما بگذارد»؛ «عَسى رَبُّنا أَنْ يُبْدِلَنا خَيْراً مِنْها».«چرا كه ما به سوى او روى آورده ايم، و به ذات پاكش دل بسته ايم، و حل اين مشكل را نيز از قدرت بى پايان او مى طلبيم»؛ «إِنَّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ».(1)

آيا به راستى اين گروه از كار خود پشيمان شدند، و در برنامه خويش تجديد نظر كردند، و تصميم قاطع گرفتند كه اگر در آينده مشمول نعمت الهى شوند حق شكر آن را ادا كنند؟ و يا مانند بسيارى از ظالمان كه وقتى گرفتار طوفان عذاب مى شوند موقتا بيدار مى گردند اما همين كه طوفان فرو نشست باز همان برنامه ها تكرار مى گردد؟

در اين زمينه در ميان مفسران گفتگو است، آن چه از لحن آيه بعد احتمالاً

ص: 106


1- . «راغبون» از مادۀ «رغبت» است، اين ماده هر گاه با «الى» يا «فی» متعدى شود به معنى تمايل به چيزى است، و هر گاه با «عن» متعدى شود به معنى انصراف و بى اعتنايى نسبت به چيزى است.

استفاده مى شود اين است كه توبه آن ها به خاطر اين كه شرائطش جمع نبود پذيرفته نشد، ولى در بعضى از روايات مى خوانيم كه آن ها از روى خلوص نيت توبه كردند، و خداوند توبه آن ها را قبول كرد، و باغى بهتر به آن ها عنايت فرمود كه مخصوصاً درختان انگور پربار با خوشه هاى بسيار بزرگ داشت.(1)

12. بیانات رهبر معظم انقلاب در مورد جهاد کبیر

بسم الله الرّحمن الرّحیم

و الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا ابی القاسم المصطفی محمّد و علی آله الاطیبین الاطهرین المنتجبین سیّما بقیّةالله فی الارضین.

روز شیرین و زیبایی است برای من در میان شما جوانان عزیز و انقلابی با دل های پاک و جان های پرانگیزه که حقیقتاً برای آیندۀ این کشور و آیندۀ این انقلاب امیدهای فراوانی را شما به وجود می آورید. اولاً میلاد مسعود قطب عالم امکان حضرت مهدی (عجّل الله فرجه و ارواحنا فداه) را تبریک عرض میکنم؛ ان شاءالله همه تان امروز و فردا جزو منتظران واقعی و یاران حقیقی آن بزرگوار باشید.

روز سوّم خرداد هم از روزهای فراموش شدنی نیست؛ از روزهایی است که در تاریخ کشور ما و در تاریخ انقلاب اسلامی عزیز ایران این روز میدرخشد. نماد است؛ نماد پیروزی حق بر باطل و نماد قدرت الهی و دست قدرتی که امام بزرگوار فرمودند: دست قدرتی دارد ما را حمایت می کند. چنین روزی است روز سوّم خرداد و روز آزادی خرّمشهر. به شما فارغ التّحصیلان عزیز، همچنین به شما سردوشی بگیران

ص: 107


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 24، ص: 374.

عزیز تبریک عرض میکنم. راه خوبی را آغاز کرده اید؛ وارد مسیر خوبی شده اید؛ خداوند به شما توفیق بدهد ان شاءالله؛ این راه را با جدّیّت، با عزم راسخ، با انگیزه ای مضاعف ان شاءالله پیش ببرید.

در مورد فتح خرّمشهر، اغلب شما جوان ها آن روز نبودید یا اگر هم بودید کودک بودید خیلی، کوچک بودید؛ روز فتح خرّمشهر حادثۀ عظیمی بود. شاید هنوز چند ساعت از خبر نگذشته بود که بنده از ساختمان ریاست جمهوری میرفتم طرف بیت امام که خدمت امام (رضوان الله تعالی علیه) برسم. در این خیابان و سر راه، مردم غوغا کرده بودند؛ مثل یک راه پیمایی، مثل یک تظاهرات بود. ماشین ما را که میدیدند، می آمدند جلو تبریک میگفتند. در همۀ کشور یک جشن عمومیِ خودجوش به وجود آمد؛ مسأله این قدر مسئلۀ مهمّی بود.

البتّه مردم آن روز غالباً نمیدانستند چه اتّفاقی افتاده است که این فتح به وجود آمده. از آن فداکاری ها، از آن ریزه کاری ها، از آن تلاش های عجیب و باورنکردنی، مردم اطّلاع نداشتند؛ امروز هم خیلی ها اطّلاع ندارند. من توصیه میکنم این کتاب هایی که دربارۀ جزئیّات عملیّات «الی بیت المقدّس» هست که به فتح خرّمشهر منتهی شد، همچنین بقیّۀ عملیّات -«فتح المبین» و دیگر عملیّات- را همه بخوانند؛ بخوانند و ببینند چه اتّفاقی افتاده. بنده یک وقتی تشبیه کردم دفاع مقدّس را به یک تابلوی خیلی بزرگ و باشکوهی که آن بالا نصب کرده اند؛ ما از این پایین آن تابلو را می بینیم و تحسین میکنیم؛ امّا اگر نزدیک برویم، ریزه کاری هایی که در این تابلو به کار رفته، هنرمندی هایی که به کار رفته، جزئیّاتی که در این تابلو هست، آن به هم آمیختگی رنگ های مختلف، نقشهای مختلف،

ص: 108

قلمهای مختلف را ببینیم، ده برابر تحسین ما بیش تر خواهد شد. این کتاب هایی که نوشته اند، این جزئیّات را درواقع برای ما که از دور این تابلو را دیده ایم، تشریح می کنند. خب، حادثۀ بزرگی بود.امّا بزرگ تر از این حادثه، این بود که امام (رضوان الله علیه) -آن مرد خدا، آن حکیم الهی به معنای واقعی کلمه- وقتی خرّمشهر آزاد شد، وقتی این همه مجاهدت به بار نشست، این همه جوان ها عرق ریختند، این همه شهید دادیم، این همه زحمت کشیدیم، فرمود که خرّمشهر را خدا آزاد کرد؛ خرّمشهر را خدا آزاد کرد! این مهم است؛ معنای این چیست؟ معنای این آن است که اگر شما مجاهدت کردید، قدرت خدا می آید پشت شما. لشکر بی عقبه، کاری نمی تواند بکند؛ لشکری که عقبه دارد، نیروی احتیاط دارد، نیروی ذخیرۀ فراوان دارد، همه کار می تواند بکند. حالا اگر لشکری عقبه اش، ذخیره اش عبارت بود از قدرت الهی، این لشکر دیگر شکست بخور است؟ امام این را به ما فهماند؛ فهماند که وقتی مجاهدت میکنید، وقتی تنبلی نمیکنید، وقتی وارد میدان می شوید، وقتی نیروهای خودتان را به صحنه وارد میکنید، اینجا قدرت خدا است که پشت سر شما است، لذا خرّمشهر را خدا آزاد می کند. با این منطق، همۀ دنیای مسخّرِ استکبار را هم خدا می تواند آزاد کند. با این منطق، فلسطین هم می تواند آزاد بشود. با این منطق، هر ملّتی می تواند مستضعف نماند؛ به شرطی که این منطق تحقّق پیدا کند. وقتی ما این منطق را داشتیم، شکست ناپذیر می شویم. وقتی با این منطق وارد میدان شدیم، ترس و مرعوب شدن نخواهد بود؛ قدرت نظامی یا تبلیغاتی یا پولی و مالی و اقتصادیِ قدرت ها در مقابل ما، دیگر ترسناک و هولناک نخواهند بود؛ متّکی هستیم به قدرت

ص: 109

خدا. البتّه قدرت خدا پشت سر آدم های تنبل نمی آید؛ پشت سر ملّت هایی که حاضر نیستند فداکاری کنند نمی آید. قدرت خدا پشت سر آن کسانی می آید که وارد میدان می شوند، حرکت می کنند، تلاش می کنند، خودشان را برای همه کار آماده می کنند؛ این ها متّکی اند به قدرت الهی.

«ذلِکَ بِاَنَّ اللهَ مَولَی الَّذینَ ءامَنوا وَ اَنَّ الکٰفِرینَ لا مَولی لَهُم»؛(1)

این آیۀ قرآن است؛ خدا، مولای شما است؛ شما مولایی دارید که همۀ عالمِ وجود تحت قدرت او است؛ این مولای شما است و کافرین ندارند.

در جنگ بدر وقتی که کفّار بنا کردند شعار دادن و بتهای خودشان را اسم آوردن، پیغمبر فرمود به مسلمان ها بگویید: اَللهُ مَولانا وَ لا مَولی لَکُم؛ خدا مولای ما است، پشتیبان ما است، قدرت ما متّکی به قدرت او است و شما ندارید این را؛ همین جور هم شد.

الان 37 سال، 38 سال است که دارند از همۀ امکانات استفاده می کنند برای این که این رویش مبارک را، این جمهوری اسلامی را، این انقلاب مجسّم را شکست بدهند و نتوانسته اند؛ اَللهُ مَولانا. ملّت ایران در صحنه است؛ به یک عدّه آدم های کنارنشستۀ نق زنِ غُرزن یا پیرو شهوات نگاه نکنید؛ ملّت در صحنه است، ملّت در میدان است. در میان این ملّت، زمرۀ عظیمی حضور دارند که حاضرند جانشان را فدا کنند؛ این همان چیزی است که قدرت خدا را می آورد پشت سرِ انسان؛ این یعنی جنگ نامتقارن.

معنای جنگ نامتقارن این است که دو طرفِ جنگ از منابع مختلف الحالی،

ص: 110


1- . محمد / 11.

با هویّتهای مختلف برخوردارند؛ این جنگ نامتقارن است؛ یعنی هرکدامِ از این دو طرف امکاناتی دارند، منابع قدرتی دارند که طرف دیگر آن را ندارد. ما با استکبار جهانی در حال جنگ نامتقارنیم؛ چرا؟ ممکن است او یک امکاناتی داشته باشد که ما نداشته باشیم امّا ما هم امکاناتی داریم که او ندارد؛ آن امکان چیست؟ توکّل، اعتماد به خدا، اعتماد به پیروزی نهایی، اعتماد به قدرت انسان، به قدرت ارادۀ انسان مؤمن؛ این را ما داریم؛ این شد جنگ نامتقارن. در جنگ نامتقارن اراده ها هستند که با هم میجنگند؛ هر اراده ای غلبه پیدا کرد، پیروز خواهد شد. در میدان، اراده را ضعیف نکنید؛ در میدان نبرد، اراده را دچار تزلزل نکنید؛ اگر یک طرفِ جنگ در میدان نبرد اراده اش سست شد، قطعاً شکست خواهد خورد. نگذارید اراده تان سست بشود، نگذارید تبلیغات دشمن و وسوسه های دشمن، در اراده و عزم راسخ شما تزلزل ایجاد کند؛ این ارادۀ مستحکم را نگه دارید؛ این ضامن پیروزی است.

امروز جنگ نظامی مطرح نیست؛ امروز برای کشور ما جنگ نظامیِ سنّتی و متعارف احتمال بسیار بسیار ضعیفی است لکن جهاد باقی است؛ جهاد یک چیز دیگر است. جهاد فقط به معنای قتال نیست، فقط به معنای جنگ نظامی نیست؛ جهاد یک معنای بسیار وسیع تری دارد. در بین جهادها جهادی هست که خدای متعال در قرآن آن را «جهاد کبیر» نام نهاده: «وَ جٰهِدهُم بِه جِهادًا کَبیرًا»؛ در سورۀ مبارکۀ فرقان است؛ «بِه» یعنی به قرآن، «جٰهِدهُم بِه» یعنی به وسیلۀ قرآن با آن ها جهاد کن؛ جِهاداً کَبیرًا. این آیه در مکّه نازل شده. درست توجّه کنند جوان های عزیز! در مکّه جنگ نظامی مطرح نبود؛ پیغمبر و مسلمان ها مأمور به جنگ نظامینبودند، کاری که آن ها میکردند کار دیگری بود؛ همان کار دیگر است که خدای

ص: 111

متعال در این آیۀ شریفه می گوید: وَ جٰهِدهُم بِه جِهادًا کَبیرًا. آن کارِ دیگر چیست؟ آن کارِ دیگر، ایستادگی و مقاومت و عدم تبعیّت است.

«فَلا تُطِعِ الکٰفِرینَ وَ جٰهِدهُم بِه جِهادًا کَبیرًا»؛(1)

از مشرکین اطاعت نکن. اطاعت نکردن از کفّار همان چیزی است که خدای متعال به آن گفته جهاد کبیر. این تقسیم بندی غیر از تقسیم بندی جهاد اکبر و جهاد اصغر است: جهاد اکبر که از همه سخت تر است، جهاد با نفْس است، همان چیزی است که هویّت ما را، باطن ما را حفظ می کند؛ جهاد اصغر، مجاهدت با دشمن است، منتها در بین جهاد اصغر یک جهاد هست که خدای متعال آن را «جهاد کبیر» نام نهاده که آن همین است. «جهاد کبیر» یعنی چه؟ یعنی اطاعت نکردن از دشمن، از کافر؛ از خصمی که در میدان مبارزۀ با تو قرار گرفته اطاعت نکن. اطاعت یعنی چه؟ یعنی تبعیّت؛ تبعیّت نکن. تبعیّت نکردن در کجا؟ در میدان های مختلف؛ تبعیّت در میدان سیاست، در میدان اقتصاد، در میدان فرهنگ، در میدان هنر. در میدان های مختلف از دشمن تبعیّت نکن؛ این شد «جهاد کبیر».

این تبعیّت نکردن آن قدر مهم است که خدای متعال پیغمبر خود را مکرّر به آن توصیه می کند. آیۀ تکان دهندۀ اوّل سورۀ مبارکۀ احزاب: «یٰاَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللهَ وَ لا تُطِعِ الکٰفِرینَ»؛(2) می فرماید: «اِتَّقِ اللهَ وَ لا تُطِعِ الکفِرین»! پیغمبر! تقوا داشته باش و از کافران تبعیّت نکن؛ اِنَّ اللهَ کانَ عَلیمًا حکیمًا، ما می دانیم مشکلات تو

ص: 112


1- . فرقان / 52.
2- . احزاب / 1.

را، ما می دانیم فشارهایی که بر تو وارد می کنند تا تو را وادار به تبعیّت کنند -تهدید می کنند، تطمیع می کنند- امّا شما مراقب امر و نهی الهی باش، اِتَّقِ اللهَ، حواست جمع باشد.

«وَ لا تُطِعِ الکٰفِرین»؛ این اطاعت نکردن از کافرین، آن چیز بزرگ و مهمّی است که خدای متعال با این لحن با پیغمبرش حرف می زند.

خب، اطاعت از کافرین نکن، پس چه کار کن؟

«وَ اتَّبِع ما یوحی اِلَیکَ مِن رَبِّکَ اِنَّ اللهَ کانَ بِما تَعمَلونَ خَبیرًا»؛(1)

می فرماید:از آن ها تبعیّت نکن؛ تو برنامه داری؛ تو برنامۀ کار داری، برنامۀ زندگی داری؛ وحی الهی تو را تنها نگذاشته است؛ قرآن در اختیار تو است، اسلام در اختیار تو است، برنامۀ اسلام در اختیار تو است؛ این راه را برو. ببینید این ها همه آیات اوّل سورۀ احزاب است؛ پشت سر هم؛ اوّل:

«اِتَّقِ اللهَ وَ لا تُطِعِ الکفِرینَ وَ المُنفِقین»؛ بعد «وَ اتَّبِع ما یوحی اِلَیکَ مِن رَبِّک»؛

پشت سر آن، جواب این سؤال است که خب، خطر وجود دارد، فشار می آورند؛

«وَ تَوَکَّل عَلَی اللهِ وَ کَفی بِاللهِ وَکیلا»؛(2)

در مقابل همۀ این فشارها به خدا تکیه کن؛ به خدا تکیه کن. توکّل معنایش این نیست که کار را رها کنید بنشینید تا خدا بیاید عوض شما کار را انجام بدهد؛ این نیست؛ توکّل این است که شما راه بیفتید، عرق بریزید، تلاش کنید، آن وقت

ص: 113


1- . احزاب / 2.
2- . احزاب / 3.

یقین داشته باشید که خدای متعال شما را کمک خواهد کرد؛ امروز مسئلۀ جمهوری اسلامی این است.

مسئلۀ جمهوری اسلامی این است که دشمن مستکبر، درصدد به زانو درآوردن انقلاب است؛ با چه چیزی؟ با نفوذ دادن فرهنگ خود، با فشار اقتصادی خود، با انواع و اقسام تلاش های سیاسی خود، با گسترۀ عظیم تبلیغات خود، و با عوامل خائنی که در اختیارش هستند، درصدد تکان دادن فضای جمهوری اسلامی است تا آن را به تبعیّت بکشانند. آن چه استکبار را از جمهوری اسلامی به شدّت غضبناک می کند، مسلمان بودن مردم ایران نیست؛ آن، عبارت است از این که مردم به خاطر این مسلمان بودن، حاضر نیستند زیر بار استکبار بروند؛ حاضر نیستند تبعیّت کنند؛ این است که دشمن را غضبناک می کند. سعی می کنند این را زیر پوشش هایی بپوشانند امّا واقعیّت قضیّه این است. مسئلۀ هسته ای بهانه بود، حتّی مسئلۀ موشک ها -این قضیّۀ موشک ها که راه انداخته اند، «موشک، موشک» که البتّه هیچ فایده ای هم ندارد و هیچ غلطی هم نمی توانند بکنند- بهانه است؛ مسئلۀ حقوق بشر، مسائل گوناگون دیگر، همه بهانه است. مسئله، عدم تبعیّتاست.

اگر جمهوری اسلامی حاضر بود تبعیّت استکبار را قبول بکند، با موشکش هم میساختند، با انرژی هسته ای و انواع و اقسام چیزهایی که در این زمینه وجود دارد میساختند و اسم حقوق بشر را هم اصلاً نمی آوردند. جمهوری اسلامی، با تعلیم الهی، حاضر نیست از دشمن مستکبر کافر تبعیّت بکند، از جبهۀ کفر و استکبار تبعیّت بکند؛ این است علّت اصلی؛ همۀ تلاششان برای این است.

ص: 114

البتّه سعی می کنند این را به زبان نیاورند امّا گاهی اظهاراتشان آن ها را لو میدهد. همین چند روز قبل از این، یک مسئول آمریکایی، اتّهاماتی را که علیه جمهوری اسلامی هست ردیف کرد: موشک و چه و چه و «ایدئولوژی»! از دستشان در می رود؛ خودشان را لو میدهند.

این ایدئولوژی یعنی تفکّر؛ تفکّر اسلامی که وادار می کند شما را که زیر بار دشمنِ کافر و جبهۀ کفر و استکبار نروید. این است که موجب دشمنی است، و همین است که موجب اقتدار شما است؛ همین است که موجب اقتدار شما است. این انگیزه است که ملّت ایران را سرپا نگه داشته است؛ این انگیزه است که عزم راسخ را در ملّت ایران نگه داشته است؛ ایستادگی. حفظ هویّت انقلابی و اسلامی برای نظام جمهوری اسلامی و برای ملّت ایران؛ این آن چیزی است که دشمن از آن به شدّت شاکی است؛ چاره ای هم ندارد. خیلی تلاش کردند بلکه بتوانند مراکز تصمیم گیری و تصمیم سازی را به حیطۀ قدرت خودشان در بیاورند، امّا نتوانستند و به توفیق الهی و به حول و قوّۀ الهی نخواهند توانست.

شما پاسدار انقلابید، پاسدار انقلاب. البتّه همۀ ملّت ایران پاسدار انقلابند یا باید باشند، امّا شما سازمانی هستید که به این نام مفتخر و سربلند است: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. این جهاد کبیر را، شما باید سرلوحۀ کارتان قرار بدهید. امروز هم نسبت به سپاه، از همه بیش تر عصبانی هستند؛ در اسمهایی که می آورند، در فحّاشی هایی که می کنند، در تهمت هایی که میزنند، از همه بیش تر، سپاه را آماج این بدگویی ها و این دروغ گویی ها قرار میدهند؛ علّت این است که

ص: 115

سپاه نشان داده که ایستاده است. این روحیّه و این جهت گیری و این حالت را از دست ندهید.

جوانهای عزیز! بچه های عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید که باید این تاریخ را با عزّتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید که این بارِ مسئولیّت را بردوش دارید؛ خرّمشهرها در پیش است؛ نه در میدان جنگ نظامی، بلکه در یک می دانی که از جنگ نظامی سخت تر است. البتّه ویرانی های جنگ نظامی را ندارد؛ بعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختی اش بیش تر است. این که ما گفتیم اقتصاد مقاومتی، یعنی بخش اقتصادیِ این سیاستِ بزرگ و اساسی، مقاومت اقتصادی است. این که گفتیم جوان های مؤمن و حزب اللّهی و انقلابی کارهای فرهنگی خودجوش را رها نکنند و دنبال بکنند، و همۀ دستگاه های فرهنگی کشور را دعوت کردیم و میکنیم که در این جهت حرکت کنند، این، بخش فرهنگیِ این عدم تبعیّت است، این جهاد بزرگ است، جهاد کبیر است. این که از همۀ استعدادهای موجود کشور دعوت میکنیم که استعدادهای خودشان را در خدمت پیشرفت این کشور به کار بیندازند و به صحنه بیاورند و به میدان بیاورند و از مسئولان دولتی و سایر مسئولان دعوت میکنیم که از این استعدادها استقبال بکنند، این آن بخشِ فعّالِ اجتماعیِ این جهاد کبیر است. این جهاد کبیر ابعادی دارد: «جٰهِدهُم بِه جِهادًا کَبیرًا».

این به معنای قطع رابطۀ با دنیا نیست؛ بعضی ها برای این که این سیاست الهی را بکوبند، به دروغ می گویند «انقلابیّون می گویند با دنیا قطع رابطه کنید»؛ نه، ما قائل به قطع رابطۀ با دنیا نیستیم، قائل به حصار کشیدن دُور کشور هم نیستیم؛

ص: 116

رفت وآمد بکنند، رابطه داشته باشند، مبادله بکنند، دادوستد بکنند، امّا هویّت و شخصیّت اصلی خودشان را از یاد نبرند؛ این حرف ما است: «وَ اَنتُمُ الاَعلَونَ اِن کُنتُم مُؤمِنین»؛ مثل نمایندۀ نظام اسلامی حرکت بکنند، مثل نمایندۀ نظام اسلامی سخن بگویند. با همه، با هرجا که مصلحت کشور اقتضا می کند، قرارداد ببندید، امّا مثل نمایندۀ ایران اسلامی و نمایندۀ اسلام پشت میز قرارداد بنشینید. همه هوش مندانه حرکت کنند؛ این جهاد هوش مندی لازم دارد، این جهاد اخلاص لازم دارد. این جهاد مثل جهاد نظامی نیست که کسانی در آن جا بدرخشند و چه شهیدشان، چه زنده شان و چه جانبازشان مثل قهرمان نشان داده بشوند -که ماها افتخار میکنیم به این شهدا و این جانبازان و ایثارگران- این جهاد جهادی است که ممکن است کسی خیلی هم زحمت بکشد، امّا چهرۀ او را هیچ کس نشناسد؛ اخلاص لازم دارد این جهاد.

امروز، دشمن از این که بتواند به نظام اسلامی ضربۀ اساسی وارد کند ناامید است، چون می داند در داخل به قدر کافی انگیزه و ایمان و صدق و آمادگی وجود دارد؛ لذا ناامیدند از این که بتوانند ضربۀ اساسی واردکنند، امّا ناامید نیستند از این که بتوانند نفوذ کنند. ابزارهای نفوذ هم امروز زیاد است.

سعی دارند جوان ایرانی را به شکلی بار بیاورند که خودشان می پسندند. اگر جوان ایرانی به شکل آمریکاپسند و استکبارپسند رشد کرد، آمریکا دیگر برای پیاده کردن نقشه های خود در ایران خرجی و هزینه ای نخواهد داشت؛ این جوان خودش مثل نوکر بی جیره ومواجب برای آن ها کار خواهد کرد؛ میخواهند جوان ایرانی را این جوری بار بیاورند. چهار تا آدم بی هویّت جوری حرف زدند و جوری عمل کردند

ص: 117

که یک آمریکایی چند سال قبل آمد ایران و وقتی برگشت، گفت کسانی در ایران هستند که اسلحه دستشان است و منتظر دستور ما هستند که شلّیک کنند! چهار تا آدم بی هویّت را دیده بود، فریب خورده بود. مشکل بزرگ آمریکایی ها این است که کشور ما را نمی شناسند، مردم ما را نمی شناسند، نمی توانند هم بشناسند. مشکل استکبار این است که بیش تر به ظاهر نگاه می کند؛ به رنگ ولعاب ظاهری نگاه می کند، امّا باطن را نمی تواند ببیند. اقتدارش هم اقتدار ظاهری و اقتدار بر جسم ها است؛ بر دل ها نمی تواند آن چنان که مایل است اقتدار پیدا کند. اشتباه کردند. امّا از نفوذ کردن ناامید نیستند؛ میخواهند نفوذ کنند، میخواهند دل ها را تسخیر کنند، میخواهند ذهنها را تغییر بدهند.

این یک وظیفۀ بزرگ بر دوش همۀ غم خواران ملّت ایران و غم خواران کشور، از جمله شما جوان های عزیز پاسدار و سازمان بزرگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، قرار میدهد. کار شما فقط جنگیدن نیست؛ سپاه پاسداران، پاسدار انقلاب است. البتّه جنبۀ نظامی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مطلقاً نباید تضعیف بشود؛ همچنان که شایستۀ یک سازمان نظامی است، باید به بهترین وجه و در نوترین شکل و مبتکرانه ترین گونۀ کار ادامه داشته باشد؛ امّا فقط این نیست. وظیفۀ تبیین، امروز بر دوش همه است؛ از جمله بر دوش شما. این که بنده روی تبیین این همه تکیه میکنم، برای خاطر این است که امروز این جهاد کبیر به میزان زیادی متوقّف به تبیین است؛ تبیین، بیان کردن، روشن گری؛ امروز روشن گری لازم است.

سعی کنید ذهنها را با عمق یابی، به اعماق حقایق و مسائل برسانید. این دانشگاه شما می تواند کارهای بزرگی را در این زمینه انجام بدهد و می تواند تبیین

ص: 118

را یکی از برنامه های اساسی خودش قرار بدهد؛ هم در بین مجموعۀ خودی، هم در قلمروِ وسیع تری، تا آنجایی که امکاناتش اجازه بدهد.

شعارهای انقلاب را باید حفظ کرد؛ این یکی از هدفها است. یکی از کارهای بزرگ و یکی از بخشهای بزرگ این جهاد عظیم -جهاد بزرگ- عبارت است از حفظ شعارهای انقلاب. شعارها هدفها را نشان میدهند، شعارها راه را به ما نشان میدهند، شعارها مثل علامت هایی هستند که در راه میگذارند برای این که انسان راه را اشتباه نکند.

«اَلیَمینُ وَ الیَسارُ مَضَلَّةٌ و الطَّریقُ الوُسطی هِیَ الجادَّة».

به چپ و راست نغلتند، راه مستقیم و صراط مستقیم را بروند؛ هنر این شعارها این است، نقشش این است. در مورد این شعارها و حقایق هم فقط به احساسات اکتفا نشود. من البتّه برای احساسات نقش زیادی قائلم، برای عواطف نقش زیادی قائلم، امّا کافی نیست؛ لازم است امّا کافی نیست. عمق، تعمّق و ژرف نگری در همۀ این شعارها باید وجود داشته باشد. سعی کنید در مسائل تعمّق کنید؛ وقتی عمق یابی کردید، این ایمانِ مستقر با هیچ نیرویی از شما جدا نخواهد شد. مشکل اینهایی که می بینید یک روز تندتر از همۀ تندهایند و یک روز 180 درجه به این طرف میغلتند، عمق نداشتن آن ایمان است. داشتیم ما؛ اوایل انقلاب بعضی ها بودند که آن چنان تند و آتشی بودند که انقلابی های اصلی و قدیمی و سابقه دار را هم قبول نداشتند و به آن ها هم ایراد میگرفتند امّا سطحی بودند؛ این سطحی بودن بلای جانشان شد، از این طرف 180 درجه غلتیدند؛ مَمشایشان عوض شد. عمق و ژرفا

ص: 119

داشته باشید؛ بروید در اعماق فکر و اندیشه و از راهنمایی استادهای صالح در این راه استفاده کنید.

کادرسازی یکی دیگر از کارها است. آینده مال شما است؛ در آینده شماها می توانید سهم بسزایی در به وجود آوردن و اهدا کردن کادرهای شایسته و صالح به نظام عمومی کشور و نظام مدیریّت کشور داشته باشید. تجربه های متراکم انقلاب را، این تجربه های انبوه این 37 سال را تدوین کنید؛ این یک کار علمی است، یک پژوهش علمی - تاریخی است. امروز ما احتیاج داریم به این که یک نگاهی به گذشته داشته باشیم؛ راه هایی که آمدیم، کارهایی که کردیم، کارهایی که کردند، تجربه هایی که از سَر گذراندیم، این نشیب وفرازهای عجیب و غریبی که در سر راه بوده است و انقلاب توانسته خود را از این پیچ و واپیچ راه های گوناگون پیش ببرد به سمت اهداف و متوقّف نشود، این احتیاج به تدوین دارد؛ این احتیاج به کار علمی دارد. دانشگاه شمادانشگاه متفاوتی است؛ البتّه این خطاب من فقط به دانشگاه شما نیست، به همۀ دانشگاه ها و به همۀ مراکز علمی و به حوزه های علمیّه است؛ امّا خب، دانشگاه امام حسین، دانشگاه امام حسین است! دانشگاه متفاوتی است؛ مسئولیّت بیش تری بر عهدۀ شما است.

یک نکته هم این است که تبیین را اساس کار بدانید. بنده می بینم گاهی اوقات یک جماعتی، یک افرادی، جوان های احتمالاً صالح و مؤمنی با یک کسی مخالفند یا با یک جلسه ای مخالفند، بنا می کنند هیاهو کردن و جنجال کردن و شعار دادن؛ بنده با این کارها موافق نیستم. این هیچ فایده ای ندارد؛ این را من از قدیم به کسانی که در این کارها بودند، همواره سفارش کرده ام. این که بروند در یک

ص: 120

مجلسی، چون فلان کس سخنرانی می کند که شما مثلاً او را قبول ندارید -ممکن هم هست حق با شما باشد یا نباشد- برویم این مجلس را خراب کنیم، به هم بزنیم؛ نه، این هیچ فایده ای ندارد. فایده در تبیین است، فایده در کار درست است، در کار هوش مندانه است؛ این ها است که فایده دارد. گاهی اوقات بعضی ها از روی اغراضی این کارها را می کنند، به پای بچّه های مؤمن و حزب اللّهی می اندازند؛ حواستان به این هم باشد.

آخرین مطلبی که عرض میکنم این است؛ همۀ آن چه گفتیم، همۀ آن چه باید بکنیم، همۀ آن چه توانایی های ما رَسا برای انجام آن است، متوقّف به این است که به خدای متعال تضرّع کنیم، توجّه کنیم، توسّلاتمان را با خدا افزایش بدهیم. رابطۀ دل ها با خدای متعال، آن رابطه ای است که اگر تأمین شد، پشتوانۀ هویّت انقلابی و عزم و ارادۀ ما است که خواهد توانست این زمینه ای را که بحث کردیم فراهم کند.

جوان های عزیز اُنس تان را با قرآن حفظ کنید؛ بحمدالله بین جوان های ما حافظ قرآن زیاد است. به حفظ قرآن، تلاوت قرآن، تدبّر در قرآن، تأمّل در آیات الهی اهمّیّت بدهید؛ به نماز توجّه کنید، نماز خوب، نماز با توجّه، نماز با احساس حضور در مقابل پروردگار. حضور قلب یعنی دل در هنگام نماز حاضر باشد، اینجا باشد. گاهی ما داریم نماز میخوانیم دلمان جای دیگر است؛ حضور قلب یعنی دلمان همین جا باشد، در سجّاده مان باشد، متوجّه نمازمان باشد، جای دیگر نباشد. این را شما جوان ها تمرین کنید؛ ممکن است اوّل هم سخت باشد لکن تمرین کنید، آسان خواهد شد، عادت شما خواهد شد. اگر امروز تمرین کردید،

ص: 121

همیشه به دردتان خواهد خورد؛ اگر در جوانی تمرین نکرده باشید، وقتی به سنّ امثال بنده رسیدید، کار سخت خواهد شد. با نماز، با قرآن، با توسّلات، با دعاهای ماه شعبان، با مناجات شعبانیّه اُنس بگیرید. ماه رمضان در پیش است؛ با ایّام و لیالی مبارک ماه رمضان خودتان را تصفیه کنید، معطّر کنید، نورانی کنید، ان شاءالله خواهید توانست همۀ این کارهای بزرگ را انجام بدهید.

اگر بخواهیم خیلی رسا و در کمترین عبارت، جهاد کبیر را تعریف کنیم؛ می توانیم بگوییم: نفوذناپذیری مؤمنان در برابر کافران یا به عبارتی دیگر: مقاومت و تسلیم ناپذیری اهل ایمان در مقابل دشمنان قرآن. مقام معظم رهبری در دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(علیه السلام)، بیانات روشن گری مطرح کرده و از آن جمله، جهاد کبیر را این گونه معرفی کردند: "اطاعت نکردن از کفّار همان چیزی است که خدای متعال به آن گفته جهاد کبیر.

شرائط تحقق جهاد کبیر کدام است؟

به نظر می رسد دست کم باید دو شرط حاصل شود تا جهاد کبیر تحقق پیدا کند:

1. شرط قصد قربت (ویژگی درونی: هدف شناسانه، انگیزه و نیت تقرب به خدا) این همان قیدی است که در جهاد مطرح است و اگر جهاد برای رضای خدای متعال انجام نشود و به اصطلاح "فی سبیل الله" نباشد، دیگر جهاد نیست و چنین جهادی دیگر از نظر اسلامی، ارزشی ندارد. داستان قتیل الحمار را شنیده اید. پس کسی که قصد قربت به خدا نداشته و برای خوشآمد مردم استقامت و مبارزه کند و با دشمنان خدا بجنگد؛ همانند کسی است که برای ریا نماز بخواند.

ص: 122

2. برهم زدن نقشه دشمن (ویژگی بیرونی: عملکردی در جهت عکس خواست دشمنان قرآن) این شرط به صراحت در قرآن کریم آمده است:

«فلاتطع الکافرین و جاهدهم به جهادا کبیرا»؛(1)

پس کسی که پازل دشمن را کامل کند هر چند فرض کنیم قصد قربت هم داشته باشد؛ ندانسته در حال خدمت به شیطان و دشمنان خدا است.

جهادگران در عرصه های گوناگون جهاد کبیر چه کسانی هستند؟بی تردید هر کسی که با اخلاص و به نیت رسیدن به قرب و لقای خدای کریم، نقشه های دشمن را نقش بر آب کند و برهم بزند؛ جهادگر در عرصه جهاد بزرگ است. با توجه به این دو شاخص (1. اخلاص 2. برهم زدن نقشه دشمنان اسلام) اگر تاریخ صدر اسلام و دوران معاصر را بررسی کنیم؛ می توانیم هزاران نمونه از مجاهدان میدان جهاد کبیر را – از مردان و زنان با ایمان- بیابیم. این جهاد عرصه های گوناگونی دارد مانند اقتصاد و عمران و آبادانی، علم و فرهنگ، سیاست و...

به عنوان یک مثال عملکرد انقلابی و جهاد سازندگی آن مرد بزرگ که خالصانه و بی سر و صدا در بشاگرد به محرومین خدمت کرد یعنی مرحوم حاج عبدالله والی را در نظر بگیرید و ببینید که وی چگونه نقشه دشمنان را در بدبین کردن مردم به نظام اسلامی برهم زد و ایرانیان را امیدوار ساخت: او برای لبیک گویی به اشارۀ حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) که فرموده بودند: «به داد بشاگرد برسید!» در سال 1361 ش. به منطقۀ دورافتاده و محروم بشاگرد هجرت کرد و در بیست و سه سال خدمت و تلاش مخلصانه این دیار واقعاً محروم را با مدیریت جهادی به آبادانی نسبی رساند

ص: 123


1- . فرقان / 53.

و در هشت اردیبهشت 1384 ش. رحلت کرد و هجرت و جهاد عظیمش به پایان رسید. و رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با خانوادۀ مرحوم "حاج عبدالله والی، با اشاره به آثار اخلاص و برکات استقامت در کار، خاطر نشان کردند: مرحوم آقای حاج عبدالله والی یکی از آدم هایی است که قطعاً در تاریخ انقلاب و تاریخ کشور اسمش خواهد ماند و نامش به نیکی یاد خواهد شد؛ خداوند درجاتش را عالی کند. من با این که ایشان را از نزدیک ندیده بودم و هیچ یادم نمی آید که با ایشان ملاقاتی داشته باشم، اما دورادور ایشان را میشناختم، میدانستم که در بشاگرد مشغول خدمات با ارزشی هستند... کارهای خالصانه و بی هیاهو در کل بنای جمهوری اسلامی اثر می گذارد و آن را مستحکم می کند.

آیا اصطلاح جهاد کبیر در قرآن کریم آمده است؟

بله این اصطلاح (جهاد کبیر) در قرآن کریم آمده البته فقط یک بار: به این صورت:

«فَلا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً کبیرا»؛(1)

یعنی: "پس از کافران اطاعت مکن و بدین وسیله با آنان جهاد کن؛ جهادی بزرگ."

ولی باید توجه داشت که این معنا و مضمون یعنی توصیه به تسلیم ناپذیری در برابر کافران و منافقان - بدون استفاده از اصطلاح (جهاد کبیر) - در سراسر قرآن بارها ذکر شده است مانند:

ص: 124


1- . فرقان / 53.

1. «فَاصْبِرْ لِحُکمِ رَبِّک وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ کفُوراً»؛(1)

یعنی: پس در برابر فرمان پروردگارت شکیبا باش، و از هیچ گنهکار یا کافری از این مردم اطاعت مکن.

2. «وَ اصْبِرْ نَفْسَک مَعَ الَّذینَ یدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِی یریدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَیناک عَنْهُمْ تُریدُ زینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطاً»؛(2)

یعنی: با کسانی که صبح و شام پروردگارشان را می خوانند در حالی که همواره خشنودی او را می طلبند خود را شکیبا دار، و در طلب زینت زندگی دنیا دیدگانت از توجه به آنان به سوی ثروت مندان برنگردد، و از کسی که دلش را به سبب کفر و طغیانش از یاد خود غافل کرده ایم و از خواسته های نامشروعش پیروی کرده و کارش زیاده روی است، اطاعت مکن.

3. «وَ إِنْ تُطِعْ أَکثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یضِلُّوک عَنْ سَبیلِ اللَّهِ إِنْ یتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ یخْرُصُون»؛(3)

یعنی: اگر از بیش تر مردم روی زمین پیروی کنی و آرا و خواسته هایشان را گردن نهی تو را از راه خدا گمراه می کنند؛ آنان فقط از خیال و پندار که پایه علمی و منطقی ندارد پیروی می کنند، و تنها به حدس و خیال تکیه می زنند.

ص: 125


1- . انسان / 24.
2- . کهف / 28.
3- . انعام / 116.

4. إِنَّ رَبَّک هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ فَلا تُطِعِ الْمُکذِّبِین»؛(1)

یعنی: بی تردید پروردگارت بهتر می داند چه کسی از راه او گمراه شده، و او به راه یافتگان داناتر است. از تکذیب کنندگان قرآن و نبوّت فرمان مبر.

5. «یا أَیهَا النَّبِی اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلیماً حَکیماً»؛(2)

و...البته نکته اساسی همان است که قبلاً در مصاحبه ای دیگر درباره ارتباط حمایت از فلسطین و بزرگداشت روز قدس با مسأله جهاد کبیرعرض شد که آموزه اساسی اسلام، توحید و مبارزه با شرک و بت پرستی بوده و روح توحید نیز عبارت است از نفی عبودیت غیر خدا. مقاومت در مقابل کافران، مشرکان و منافقان و تسلیم ناپذیری در برابر دشمنان خدا، یکی از ضروریات اصلی دین اسلام و بلکه همه ادیان الهی است.

جهاد کبیر چه ارتباطی با جهاد اکبر دارد؟

در حقیقت، تهذیب نفس و مبارزه با خواهش های نفسانی یعنی جهاد اکبر، زیربنای همه انواع جهاد اصغر و جهاد کبیر است. کسی می تواند جهاد کبیر کند که در مبارزه با نفس پیروز شده باشد.

ارتباط جهاد اصغر با جهاد کبیر چیست؟

عموما پنداشته می شود که جهاد اصغر فقط جهاد نظامی با دشمن خارجی

ص: 126


1- . قلم / 7 و 8.
2- . احزاب / 1.

است در حالی که این پندار درست نیست و هر گونه جهاد و مقابله با دشمنان بیرونی جهاد اصغر است و بنا بر این هر گونه جهاد (فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و...) با کافران و منافقان نیز از مصادیق جهاد اصغر است که خدای حکیم در قرآن کریم نام آن را جهاد کبیر گذاشته است.

برای جهاد کبیر در عرصه فرهنگی مثالی ذکر کنید.

بسیاری از مفسران قرآن کریم یادآور شده اند که فعالیت علمی اندیشمندان اسلامی و متکلمان در پاسخگویی به شبهات دشمنان اسلام، یکی از مصادیق روشن و پرارزش جهاد کبیر است و حتی برخی از مفسرین تصریح کرده اند که یکی از بهترین و بزرگ ترین جهادها در پیشگاه خدا، جهاد کسانی است که شبهه های دشمنان دین را باطل می کنند. به عنوان مثال علامه طباطبایی و استاد شهید مطهری با نگارش کتاب "اصول فلسفه و روش رئالیسم" در دورانی که مارکسیسم دین و ایمان مردم را تهدید می کرد، شجاعانه و آگاهانه در برابر دشمنان ایستادند و مغالطه های ماتریالیسم دیالکتیک را آشکار ساختند و به این ترتیب نقشه های کافران نقش بر آب شد. بی تردید جهاد علمی علامه طباطبایی و استاد شهید مطهری مصداق و نمونه روشنی است از جهاد کبیر.

آیا مثال های روشنی از جهاد کبیر در تاریخ اسلام وجود دارد؟

بله و بهتر است بگوییم سراسر تاریخ اسلام سرشار است از نمونه های بارز جهاد کبیر. و به طور ویژه سیره نبوی(صلی الله علیه و آله) نشانگر مصادیقی روشن از جهاد کبیر و مبارزه فرهنگی، سیاسی و... در برابر کافران است مانند سخن سرنوشت ساز و فراموش نشدنی رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) که خطاب به عموی مؤمنش حضرت ابوطالب(علیه السلام) در پاسخ به

ص: 127

تهدید مشرکان گفت: «عمو جان! اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند که دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت، تا خداوند دین خود را آشکار کند یا آنکه خودم جان بر سر این کار بگذارم.».

خلاصه و نتیجه گیری شما از مباحث جهاد کبیر چیست؟

بر اساس معارف قرآن کریم، دشمنان اسلام هرگز از مسلمانان راضی نخواهند شد مگر آنکه مسلمین اسلام را رها کنند و پیرو کافران شوند؛ در نتیجه فرمان الهی این است که هرگز نباید در برابر آنان کوچکترین نرمشی انجام دهید و باید در برابرشان محکم و استوار هم چون کوه باشید و مقاومت کنید و تسلیم ناپذیر باشید. در قرآن کریم آمده است:

«وَ لَنْ تَرْضی عَنْک الْیهُودُ وَ لا النَّصاری حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَی اللَّهِ هُوَ الْهُدی وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِی جاءَک مِنَ الْعِلْمِ ما لَک مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِی وَ لا نَصِیرٍ * الَّذِینَ آتَیناهُمُ الْکتابَ یتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولئِک یؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ یکفُرْ بِهِ فَأُولئِک هُمُ الْخاسِرُونَ»؛(1)

ترجمه: هرگز یهود و نصاری از تو راضی نخواهند شد تا (بطور کامل تسلیم خواسته های آن ها شوی و) از آئین (تحریف یافته) آنان پیروی کنی بگو هدایت تنها هدایت الهی است، و اگر از هوی و هوس های آن ها پیروی کنی، بعد از آنکه آگاه شده ای هیچ سرپرست و یاوری از ناحیه خدا برای تو نخواهد بود. کسانی که کتاب آسمانی، به آن ها داده ایم (یهود و نصاری) و آن را از روی دقت می خوانند، به پیامبر اسلام ایمان می آورند و کسانی که به او کافر شوند زیان کارند.

ص: 128


1- . بقره / 120 و 121.

مقاومت در برابر دشمنان خارجی دین اسلام، بسیار گسترده است و شامل عرصه های گوناگون و متعدد علمی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، نظامی و... می شود. به عنوان مثال در عرصه اقتصادی، دشمنان اسلام می خواهند که مسلمین هر چه بیش تر مصرف کننده و واردکننده و وابسته باشند و هرگز تولید کننده و صادرکننده و مستقل نباشند؛ در این زمینه وظیفه مؤمنین آن است که بکوشند تا رشته های وابستگی به بیگانگان را پاره کنند و از اسراف و تبذیر بپرهیزند و خودشان به تولید بپردازند و...

و در پایان تأکید می کنم که اگر ما مسلمانان در راه خدا بکوشیم و مجاهده کنیم، یقینا پیروزیم.

«وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنین»؛(1)

کسانی که در راه ما کوشیدند، بی تردید آنان را به راه های خود راهنمایی می کنیم؛ یقیناً خدا با نیکوکاران است.(2)

13. رعایت اخلاق ومنطق در مواجۀ با کفار

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلاَّ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ إِلاَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ * وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا

ص: 129


1- . عنکبوت/69.
2- . بیانات رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دامت برکاته در دانشگاه افسرى و تربیت پاسداری امام حسین(علیه السلام)؛ مورخ: 03/03/1395.

إِلَيْكَ الْكِتابَ فَالَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الْكافِرُونَ»؛(1) «با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است مجادله نكنيد، مگر كسانى از آنان كه ستم كردند؛ و (به آن ها) بگوييد: ما به تمام آن چه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده ايمان آورده ايم، و معبود ما و شما يكى است، و ما در برابر او تسليم هستيم! و اين گونه، كتاب [قرآن] را بر تو نازل كرديم، كسانى كه كتاب (آسمانى) به آن ها داده ايم به اين كتاب ايمان مى آورند؛ و بعضى از اين گروه [مشركان] نيز به آن مؤمن مى شوند؛ و آيات ما را جز كافران انكار نمى كنند.»

تفسیر

براى بحث بهترين روش را برگزينيد

در آيات گذشته بيش تر سخن از نحوه برخورد با «بت پرستان» لجوج و جاهل بود كه به مقتضاى حال با منطقى تند، با آن ها سخن مى گفت، و معبودانشان را سست تر از تارهاى عنكبوت معرفى مى كرد، و در آيات مورد بحث، سخن از مجادله با «اهل كتاب» است كه بايد به صورت ملايم تر باشد، چه اين كه آن ها حد اقل بخشى از دستورهاى انبياء و كتب آسمانى را شنيده بودند و آمادگى بيش ترى براى برخورد منطقى داشتند كه با هر كس بايد به ميزان عقل و دانش و اخلاقش سخن گفت.

ص: 130


1- . عنکبوت / 46 و 47.

نخست مى فرمايد: «با اهل كتاب جز به روشى كه از همه بهتر است مجادله نكنيد»؛ «وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ».(1)

«لا تجادلوا» از مادۀ «جدال» در اصل به معنى تابيدن طناب و محكم كردن آن است، اين واژه در مورد ساختمان محكم و مانند آن نيز به كار مى رود و هنگامى كه دو نفر به بحث مى پردازند، و در حقيقت هر كدام مى خواهد ديگرى را از عقيده اش بپيچاند به اين كار مجادله گفته مى شود، به كشتى گرفتن نيز" جدال" مى گويند، و به هر حال منظور در اين جا بحث و گفتگوهاى منطقى است.

تعبير به «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»، تعبير بسيار جامعى است كه تمام روش هاى صحيح و مناسب مباحثه را شامل مى شود، چه در الفاظ، چه در محتواى سخن، چه در آهنگ گفتار، و چه در حركات ديگر همراه آن.

بنا بر اين مفهوم اين جمله آن است كه الفاظ شما مؤدبانه، لحن سخن دوستانه محتواى آن مستدل، آهنگ صدا خالى از فرياد و جنجال و هر گونه خشونت و هتك احترام، هم چنين حركات دست و چشم و ابرو كهمعمولاً مكمل بيان انسان هستند همه بايد در همين شيوه و روش انجام گيرد.

و چه زيبا است تعبيرات قرآن كه در يك جمله كوتاه يك دنيا معنى نهفته است.

اينها همه به خاطر آن است كه هدف از بحث و مجادله برترى جويى و تفوق طلبى و شرمنده ساختن طرف مقابل نيست، بلكه هدف تأثير كلام و نفوذ سخن در

ص: 131


1- . التي صفت است براى موصوف مقدرى مانند الطريقة.

اعماق روح طرف است، و بهترين راه براى رسيدن به اين هدف همين شيوه قرآنى است.

حتى بسيار مى شود كه انسان اگر سخن حق را به صورتى منعكس كند كه طرف مقابل آن را فكر خود بداند نه فكر گوينده، زودتر انعطاف نشان مى دهد چرا كه انسان به افكار خود هم چون فرزندان خود علاقمند است.

درست به همين دليل است كه قرآن مجيد بسيارى از مسائل را به صورت «سؤال و استفهام" طرح مى كند، تا جوابش را از درون فكر مخاطب بجوشد و آن را از خود بداند.

ولى البته هر قانونى استثنايى هم دارد، از جمله همين اصل كلى در بحث و مجادله اسلامى در مواردى ممكن است حمل بر ضعف و زبونى شود، و يا طرف مقابل آن چنان مست و مغرور باشد كه اين طرز برخورد انسانى، بر جرأت و جسارتش

بيفزايد لذا در دنبال آيه به صورت يك استثناء مى فرمايد: «مگر كسانى از آن ها كه مرتكب ظلم و ستم شدند»؛ «إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ».

همان ها كه بر خود و ديگران ظلم كردند و بسيارى از آيات الهى را كتمان نمودند تا مردم به اوصاف پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) آشنا نشوند.

آن ها كه ظلم كردند و فرمان هاى الهى را در آن جا كه بر خلاف منافعشان بود زير پا گذاردند.

آن ها كه ظلم كردند و خرافاتى هم چون مشركان به ميان آوردند، «مسيح» یا «عزيز» را فرزند خدا خواندند.

ص: 132

و بالآخره آن ها كه ظلم كردند و به جاى بحث منطقى دست به شمشير برده و متوسل به زور شدند و به شيطنت و توطئه چينى پرداختند.

و در آخر آيه يكى از مصداق هاى روشن «مجادله به احسن» را كه مى تواند الگوى زنده اى براى اين بحث باشد به ميان آورده، مى فرمايد:

«بگوئيد ما به تمام آن چه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده است ايمان داريم، معبود ما و شما يكى است، و در برابر او تسليم هستيم»؛ «وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ».

چه تعبير زيبا و چه آهنگ جالبى؟ آهنگ وحدت و ايمان به همه آن چه از سوى خداى واحد نازل شده، و حذف همه تعصب ها، و ما و شماها، و بالآخره توحيد معبود و تسليم بى قيد و شرط در برابر «اللَّه».

اين يك نمونه از «مجادله به احسن» است كه هر كس بشنود مجذوب آن مى شود، و نشان مى دهد اسلام گروه گرا، و تفرقه طلب نيست، آواى اسلام آواى وحدت است و تسليم بودن در برابر هر سخن حق.

نمونه هاى اين بحث در قرآن فراوان است، از جمله نمونه اى است كه امام صادق(علیه السلام) در حديثى به آن اشاره كرده، مى فرمايد: مجادله به احسن، مانند مطلبى است كه در آخر «سوره يس» در مورد منكران معاد آمده است، هنگامى كه استخوان پوسيده را در مقابل پيامبر(صلی الله علیه و آله) آوردند و گفتند: چه كسى قدرت دارد آن را احيا كند؟ فرمود: «يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ...» همان خدايى كه روز نخست آن را آفريد، زنده مى كند، همان خدايى كه از درخت سبز، براى شما آتش بيرون مى فرستد.(1)

ص: 133


1- . حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 4، ص: 163.

آيه بعد به عنوان تأكيد بر اصول چهارگانه اى كه در آيه قبل آمد، مى فرمايد: «اين گونه ما كتاب آسمانى (قرآن) را بر تو نازل كرديم»؛ «وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ».

آرى اين قرآن بر اساس وحدت معبود، وحدت دعوت همه پيامبران راستين تسليم بى قيد و شرط در برابر فرمان حق، و مجادله با بهترين شيوه ها نازل شده.

بعضى از مفسران گفته اند: منظور از جمله فوق تشبيه نزول قرآن بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) به نزول كتب پيشين بر ساير انبياء است، يعنى همان گونه كه بر پيامبران گذشته كتاب آسمانى نازل كرديم بر تو نيز قرآن را نازل نموديم.

ولى تفسير اول دقيق تر به نظر مى رسد هر چند جمع ميان هر دو معنى نيز ممكن است.

سپس مى افزايد: «كسانى كه پيش از اين كتاب آسمانى به آن ها داده ايم (و به راستى به آن پايبند و معتقدند)به اين كتاب ايمان مى آورند»؛ «فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ».

چرا كه هم نشانه هاى آن را در كتب خود يافته اند، و هم محتوايش را از نظر اصول كلى هماهنگ با محتواى كتب خود مى بينند.

البته مى دانيم همه اهل كتاب (يهود و نصارى) به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) ايمان نياوردند، بنا بر اين جمله فوق، اشاره به آن گروه مؤمنان واقعى و حق جويان خالى از تعصب است كه نام «اهل كتاب» تنها شايسته آن ها است.

بعد مى افزايد: «گروهى از اين ها (از اهل مكه و مشركان عرب) نيز به آن ايمان مى آورند»؛ «وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ».(1)

ص: 134


1- . بعضى از مفسران جملۀ «فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ» را اشاره به مسلمانان دانسته اند، و جملۀ «مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ به» را اشاره به اهل كتاب، ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا تعبير «فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ» و مانند آن، در هيچ موردى از قرآن ظاهراً به غير يهود و نصارى اطلاق نشده است.

و در پايان در مورد كافران هر دو گروه مى گويد: «آيات ما را جز كافران انكار نمى كنند»؛ «وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الْكافِرُونَ».

با توجه به اين كه مفهوم «جحد» آن ست كه انسان، به چيزى معتقد باشد و آن را انكار كند(1) مفهوم جمله فوق اين مى شود كه حتى كفار در دل به عظمت اين آيات معترفند و نشانه هاى صدق و راستى را در جبين آن مى نگرند، و راه و رسم پيامبر(صلی الله علیه و آله) و زندگى پاكيزه و پيروان پاكباخته او را دليلى بر اصالت آن مى شمرند اما به خاطر لجاجت و تعصب و تقليد كوركورانه از نياكان، و يا براى حفظ منافع نامشروع زودگذر به انكار برمى خيزند.

به اين ترتيب قرآن موضع گيري هاى اقوام مختلف را در برابر اين كتاب آسمانى مشخص مى كند: در يك صف اهل ايمانند، اعم از علماى اهل كتاب و مؤمنان راستين و مشركانى كه تشنه حق بودند و حق را يافتند و دل به آن بستند، و در صف ديگر منكران لجوجى كه حق را ديدند اما هم چون خفاشان خود را از آن پنهان داشتند، چرا كه ظلمت كفر جزء بافت وجودشان شده و از نور ايمان وحشت دارند! قابل توجه اين كه اين گروه قبلاً نيز كافر بوده اند، ولى تأكيد مجدد بر كفرشان ممكن است به اين جهت باشد كه قبلاً اتمام حجت بر آن ها نشده بود، كفر حقيقى الان

ص: 135


1- . «راغب» در «مفردات» مى گويد: الجحود نفى ما فى القلب اثباته و اثبات ما فى القلب نفيه.

است كه بر آن ها اتمام حجت شده و با علم و آگاهى صراط مستقيم را رها كرده در بي راهه گام مى زنند.(1)

14. استقامت و عدم پیروی از کفار

اشاره

قرآن می فرماید:

«فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ»؛(2)

«پس به همين خاطر تو نيز آنان را به سوى اين آيين واحد الهى دعوت كن و آن چنان كه مأمور شده اى استقامت نما، و از هوى و هوس هاى آنان پيروى مكن، و بگو: به هر كتابى كه خدا نازل كرده ايمان آورده ام و مأمورم در ميان شما عدالت كنم؛ خداوند پروردگار ما و شماست؛ نتيجه اعمال ما از آن ما است و نتيجه اعمال شما از آن شما، خصومت شخصى در ميان ما نيست؛ و خداوند ما و شما را در يك جا جمع مى كند، و بازگشت (همه) به سوى اوست!»

تفسیر

«فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ...»؛ اين جمله تفريع و نتيجه گيرى از مطالب گذشته است كه مى فرمايد: خدا براى همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امت ها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند. به همين

ص: 136


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 16، ص: 299.
2- . شوری / 15.

جهت خداى تعالى تمامى آن چه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد، پس تو اى پيامبر مردم رادعوت كن، و چون آن ها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آن چه مأمور شده اى پايدارى كن، و هواهاى مردم را پيروى مكن.

لام در جملۀ «فلذلك» لام تعليل است. و بعضى گفته اند لام به معناى «الى» است و معناى جمله اين است كه: پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در مأموريت پايدارى نما.

كلمۀ «و استقم» امر از استقامت است كه به گفته راغب (1) به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جملۀ «وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ» به منزله تفسير كلمۀ «اسْتَقِمْ» است.

بيان آيۀ «وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ...»

«وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ»؛ در اين جمله مى فرمايد: بگو به تمامى كتاب هايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم. و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را اعلام كن. و معلوم است كه مراد از كتب آسمانى كتاب هايى است كه مشتمل بر شريعت هاى الهى است.

«وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ»؛ بعضى (2) از مفسرين گفته اند: لام در جملۀ «لاعدل» لام زائد است كه تنها خاصيت تأكيد را دارد، نظير لام در «لنسلم» در جملۀ «وَ أُمِرْنا

ص: 137


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «قوم».
2- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 25، ص: 24.

لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ»؛(1) و معناى جمله مورد بحث اين است كه: و من مأمور شده ام بين شما عدالت برقرار كنم، يعنى همه را به يك چشم ببينم، قوى را بر ضعيف و غنى را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم. پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.

پس جملۀ «آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كتاب» مساوى دانستن همه كتاب هاى نازله است از حيث اين كه بايد همه ايمان آورند. و جملۀ «وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ» مساوى دانستن همه مردم است از حيث اين كه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعى كه نازل شده بشوند.

بعضى (2) ديگر از مفسرين گفته اند: لام در جملۀ «لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ» لام تعليل است و معناى آن اين است: اين كه من مأمور شده ام بدآن چه مأمور شده ام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.

و نيز در باره عدالت بعضى (3) گفته اند: مراد از آن، عدالت در داورى است. بعضى ديگر(4) گفته اند: عدالت در حكم است. و بعضى (5) ديگر معناى ديگرى كرده اند، ليكن همه اين معانى از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمى سازد.

«اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ...»؛ اين جمله مى خواهد مطالب گذشته، يعنى تسويه بين

ص: 138


1- . «و مأمور شده ايم تسليم رب العالمين باشيم.» (انعام / 71)
2- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 25، ص: 24.
3- . همان.
4- . همان.
5- . همان.

كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آن ها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته.

پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مى كند كه: رب همه مردم يكى است، و آن، اللَّه تعالى است، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسى تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى، و صاحب همه شريعت ها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مى كند، و به منظور تدبير آن ها شريعت ها را بر انبياء نازل مى كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعت ها ايمان نياورند. يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد(صلی الله علیه و آله) را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى(صلی الله علیه و آله) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى كتاب هاى نازل شده و شريعت هاى خداايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.

«لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ»؛ اين جمله به اين نكته اشاره مى كند كه اعمال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اين كه هر چه باشد از كننده اش تجاوز نمى كند، يعنى عمل تو عمل من نمى شود، پس هر كسى در گرو عمل خويش است، و احدى از افراد بشر نه از عمل ديگرى بهره مند مى شود، و نه متضرر مى گردد، پس معنا ندارد كه كسى را

ص: 139

جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكى ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود. البته اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر بهتر و گران بهاتر است، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگى مى كند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايين تر از او، چون مردم در هر رتبه اى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.

و اين همان نكته اى است كه خداى تعالى در گفتگوى نوح با قومش نقل كرده كه:

قومش گفتند: «أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ»؛(1) و نيز در خطابش به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ».(2)

«لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ»؛ شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلى كه دلالت كند بر اين كه بعضى از مردم بر بعضى ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكى از ما با آن دليل استدلال كند بر اين كه مقدم بر ديگران است.

احتمال هم دارد كه اين نفى كردن حجت كنايه باشد از نفى لازمه آن، يعنى خصومت، و معناى جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه

ص: 140


1- . «آيا به تو ايمان بياوريم در حالى كه عده اى بى سر و پا پيروت شده اند. نوح گفت مرا چه كار كه افعال و احوال پيروانم را بدانم. اگر معرفتى داريد بدانيد كه حساب كار آن ها بر كسى جز خدا نخواهد بود.» (شعراء / 111 الی 113)
2- . «حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست.» (انعام / 52)

بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براى اين كه رب همه ما يكى است، و ما همگى در اين كه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتى يعنى خصومتى در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسى نشاندن دعوى خود آن حجت را اقامه كند.

از اين جا روشن مى شود كه معنايى كه بعضى (1) براى اين جمله كرده اند درست نيست، و آن اين است كه «احتجاج و خصومتى نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجى براى احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اين كه كسى بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند»، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) مأمور شده بين خود و امتش برابرى و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزى از معارف اصولى را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمۀ «حجت» را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.

«اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا»؛ مراد از ضمير گوينده «نا؛ ما» مجموع گوينده و مخاطب در جمله هاى قبل است. و مراد از اين كه فرمود: «خدا ما را جمع مى كند» - به طورى كه مفسرين گفته اند- اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براى حساب و جزاء جمع مى كند.

و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند. و بنا بر اين جمله مورد بحث تأكيد همان جمله سابق است كه مى فرمود: «اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ» و مقدمه و زمينه چينى است براى جمله بعد كه مى فرمايد: «وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ» آن گاه مفاد هر دو جمله اين مى شود

ص: 141


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 25، ص: 25.

كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاى ما به سوى او است، چون بازگشت ما به سوى او است، پس هيچ پديد آرنده اى در بين ما بجز خداى عز و جل نيست.

مقتضاى ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد: «اللَّه ربى و ربكم لى عملى و لكم اعمالكم لا حجة بينى و بينكم»، چون اين جمله محاذى با جملۀ «آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ» است، همان طور كه آن جا فرمود: «بگو من ايمان دارم» در اين جا نيز بايد مى فرمود:

«اللَّه پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براى خودم و عمل شما براى شما است، و حجتى بين من و بين شما نيست و مأمور شده ام كه به عدالت رفتار كنم»، ولى اين طور نفرمود: بلكه فرمود: «اللَّه پروردگار ما و شما است» و خلاصه به جاى «من و شما» فرمود:

«ما و شما» و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعنى «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً...» و نيزجملۀ «اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ» مى فهماند كه در اين ميان مردمى هم هستند كه به آن چه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مى پذيرند و شريعتش را پيروى مى كنند.

پس مراد از كلمۀ «ما» در «ربنا» و در «لَنا أَعْمالُنا» و در «بيننا» رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مؤمنين به آن جناب است. و مراد از مخاطبين در جملۀ «و ربكم» و «اعمالكم» و «بينكم» ساير مردم يعنى اهل كتاب و مشركين اند، و اين آيه نظير آيۀ شريفۀ «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً

ص: 142

وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ»؛(1) مى باشد.(2)

15. دعوت اهل کتاب به مشترکات

اشاره

قرآن می فرماید:

«قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ»؛(3) «بگو: اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعضى ديگر را- غير از خداى يگانه- به خدايى نپذيرد. هر گاه (از اين دعوت،) سرباز زنند، بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم!»

تفسير

دعوت به سوى وحدت

قرآن نخستين بار در ضمن آيات گذشته مسيحيان را دعوت به استدلال منطقى كرد و پس از مخالفت دعوت به مباهله نمود و چون دعوت به مباهله به

ص: 143


1- . «بگو اى اهل كتاب بياييد پيرامون يك كلمه يعنى اين كه نبايد به جز خدا كسى را بپرستيم، و نبايد چيزى را شريكش قرار دهيم، سخن خود را يكى كنيم، و ديگر در بين خود بعضى بعضى ديگر را به جاى خدا ارباب نگيرند، و آن گاه اگر ديدى كه باز هم اعراض كردند، بگو شاهد باشيد كه ما مسلمانيم.» (آل عمران / 64)
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 18، ص: 44.
3- . آل عمران / 64.

مقدار كافى در روحيه آن ها اثر گذاشت به دليل اين كه حاضر به مباهله نشدند و شرايط ذمه را پذيرفتند بار ديگر از اين آمادگى روحى استفاده كرده، مجدداً شروع به استدلال مى كند-، ولى اين استدلال با استدلالات سابق تفاوت فراوان دارد.

در آيات گذشته دعوت به سوى اسلام با تمام خصوصيات بود، ولى در اين آيه دعوت به نقطه هاى مشترك ميان اسلام و آيين هاى اهل كتاب است روى سخن را به پيامبر كرده، مى فرمايد: «بگو: اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما مشترك است كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و بعضى از ما بعضى ديگر را غير از خداوند يگانه به خدايى نپذيرد»؛ «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ».

در واقع قرآن با اين طرز استدلال به ما مى آموزد، اگر كسانى حاضر نبودند در تمام اهداف مقدس با شما هم كارى كنند بكوشيد لا اقل در اهداف مهم مشترك هم كارى آن ها را جلب كنيد و آن را پايه اى براى پيش برد اهداف مقدستان قرار دهيد.

آيه فوق يك نداى وحدت است در برابر تمام مذاهب آسمانى به مسيحيان مى گويد: شما مدعى «توحيد» هستيد و حتى مى گوييد مسألۀ «تثليث» (اعتقاد به خدايان سه گانه) منافاتى با «توحيد» ندارد و لذا قايل به وحدت در تثليث مى باشيد.

و هم چنين يهود در عين سخنان شرك آميز" عزير" را فرزند خدا پنداشتند مدعى توحيد بوده و هستند.

قرآن به همه آن ها اعلام مى كند: ما و شما در اصل توحيد مشتركيم بياييد

ص: 144

دست به دست هم داده اين اصل مشترك را بدون هيچ پيرايه اى زنده كنيم و از تفسيرهاى نابجا كه نتيجه آن شرك و دورى از توحيد خالص است خوددارى نمائيم.

جالب اين كه در اين آيه با سه تعبير مختلف روى مسأله يگانگى خدا تأكيد شده است اول با جملۀ «أَلَّا نَعْبُدَإِلَّا اللَّهَ»؛ (جز خدا را نپرستيم) و بعد با جملۀ «لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً»؛ (كسى را شريك او قرار ندهيم) و سومين بار با جملۀ «وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛ (بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد).

ضمناً جملۀ اخير اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه مسيح يكى از افراد انسان و هم نوع ما است نبايد او را به خدايى شناخت.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: بعضى از علماى منحرف اهل كتاب از مقام خود سوء استفاده مى كردند و حلال و حرام خدا را به دل خواه خويش تغيير مى دادند و ديگران از آن ها پيروى مى كردند.

توضيح اين كه: از آيات قرآن استفاده مى شود كه در ميان علماى اهل كتاب جمعى بودند كه احكام خدا را طبق" منافع» یا «تعصب هاى» خود تحريف مى كردند، و از نظر منطق اسلام كسى كه از چنين افرادى دانسته پيروى بدون قيد و شرط كند يك نوع عبوديت و پرستش نسبت به آن ها انجام داده است.

دليل اين موضع روشن است، زيرا قانونگذارى و تشريع حلال و حرام مربوط به خدا است هر كس ديگرى را در اين موضوع صاحب اختيار بداند او را شريك خدا قرار داده است.

مفسران در ذيل اين آيه چنين نقل كرده اند كه: «عدى بن حاتم» كه قبلاً مسيحى بود و سپس اسلام آورد بعد از نزول اين آيه از كلمۀ «اربابا» (خدايان) اين

ص: 145

چنين فهميد كه قرآن مى گويد اهل كتاب بعضى از علماى خود را مى پرستند، لذا به پيغمبر عرض كرد: ما هيچ گاه در زمان سابق علماى خود را عبادت نمى كرديم! پيامبر فرمود: آيا مى دانستيد كه آن ها به ميل خود احكام خدا را تغيير مى دهند و شما از آن ها پيروى مى كرديد؟ «عدى» گفت: آرى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: اين همان پرستش و عبوديت است!(1).

در حقيقت اسلام بردگى و استعمار فكرى را يك نوع «عبوديت و پرستش» مى داند و به همان شدتى كه با شرك و بت پرستى مبارزه مى كند با استعمار فكرى كه شبيه بت پرستى است نيز مى جنگد.

ولى بايد توجه داشت كه «ارباب» صيغه جمع است بنا بر اين نمى توان تنها از اين آيه نهى از پرستش عيسى را استفاده كرد، ولى ممكن است منظور از آيه هم نهى از عبوديت مسيح باشد و هم از عبوديت دانشمندان منحرف! سپس در پايان آيه مى فرمايد: «اگر آن ها (بعد از اين دعوت منطقى به سوى نقطه مشترك توحيد باز) سر تابند و رويگردان شوند بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم» و تسليم حق هستيم و شما نيستيد؛ «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ».

بنا بر اين دورى شما از حق در روح ما كم ترين اثرى نمى گذارد و ما هم چنان به راه خود يعنى راه اسلام ادامه خواهيم داد تنها خدا را مى پرستيم و تنها قوانين او را به رسميت مى شناسيم و بشر پرستى به هر شكل و صورت در ميان ما نخواهد بود.

ص: 146


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ذيل آيه مورد بحث.

نكته

نامه هاى پيامبر به زمام داران جهان

از تواريخ اسلامى استفاده مى شود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) هنگامى كه اسلام در سرزمين حجاز به اندازه كافى نفوذ كرد (مخصوصاً بعد از نزول آيۀ فوق و دعوت به هم كارى در امر توحيد كه قدر مشترك همه اديان آسمانى است) نامه هاى متعددى براى زمام داران بزرگ آن عصر فرستاد و در قسمتى از اين نامه ها مخصوصاً روى آيۀ فوق تكيه فرمود كه ذيلا به بعضى از اين نامه ها از نظر اهميت موضوع و چگونگى دعوت به اين اصل مشترك اشاره مى شود.

16. نامه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)، به مقوقس

16. نامه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)، به مقوقس (1)

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم- من محمد بن عبد اللَّه الى المقوقس عظيم القبط، سلام على من اتبع الهدى، اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام، اسلم تسلم، يؤتك اللَّه اجرك مرتين، فان توليت فانما عليك اثم القبط «يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْدُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ»؛

«به نام خداوند بخشنده بخشايشگر، از محمد فرزند عبد اللَّه، به مقوقس بزرگ قبطيان. درود بر پيروان حق باد، من تو را به سوى اسلام دعوت مى كنم، اسلام آور تا سالم بمانى، خداوند به تو دو بار پاداش دهد (يكى براى ايمان آوردن خودت، و پاداش ديگر براى كسانى كه از تو پيروى كرده، ايمان مى آورند). و اگر از پذيرش

ص: 147


1- . «مقوقس» (به ضم ميم و فتح هر دو قاف) زمام دار مصر از طرف «هرقل» پادشاه روم بود.

اسلام سر باز زنى گناه قبطيان (1) بر تو خواهد بود" اى اهل كتاب! ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم، به اين كه غير از خداوند يگانه را نپرستيم، و كسى را شريك او قرار ندهيم، و بعضى از ما بعض ديگر را به خدايى نپذيرد، و هر گاه آنان از آيين حق سر برتابند بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم.»(2)

هنگامى كه «مقوقس» پست زمام دارى مصر را به عهده داشت و پيامبر اسلام براى زمام داران و بزرگان جهان نامه مى فرستاد، و آن ها را به سوى اسلام دعوت مى كرد، از جملۀ «حاطب بن ابى بلتعة" را مأمور ساخت تا نام هاى به «مقوقس» رهبر مصر برساند.

سفير پيامبر رهسپار مصر شد و اطلاع پيدا كرد كه زمام دار مصر در اسكندريه است، مأمور پيامبر(صلی الله علیه و آله) با وسايل مسافرتى آن روز وارد اسكندريه شد، و خود را به كاخ «مقوقس» رسانيد و نامه را به او داد، مقوقس نامه را باز كرد، خواند و مقدارى فكر كرد سپس گفت: اگر راستى محمد فرستاده خدا است چرا مخالفان او توانستند وى را از زادگاه خود بيرون كنند، و ناچار شد در مدينه سكونت گزيند، چرا به آن ها نفرين نكرد تا نابود شوند؟

فرستاده پيامبر در جواب چنين گفت: عيسى رسول خدا بود و شما نيز به حقانيت او گواهى مى دهيد، هنگامى كه بنى اسرائيل نقشه قتل او را كشيدند چرا وى در باره آن ها نفرين نكرد تا خدا آن ها را هلاك كند؟! مقوقس در برابر اين منطق

ص: 148


1- . قبطي ها نژادى بودند كه در مصر زندگى مى كردند.
2- . احمدی میا نجی، علی، مکاتیب الرسول، ج 1، ص: 97.

شروع به تحسين نمود و گفت: «احسنت انت حكيم من عند حكيم": «آفرين بر تو، مرد فهميده اى هستى كه از طرف شخص فهميده اى آمده اى».

«حاطب" سپس چنين اضافه كرد: پيش از شما كسى (يعنى فرعون) در اين كشور حكومت مى كرد كه مدت ها به مردم خدايى مى فروخت، خدا او را نابود ساخت تا زندگى وى براى شما مايه عبرت گردد، ولى شما كوشش كنيد كه زندگيتان براى ديگران موجب عبرت نگردد! پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) ما را به آيين پاكى دعوت نمود و قريش با او سرسختانه مبارزه كردند، جمعيت يهود با كينه توزى خاص با او به مقابله برخاستند، و نزديك ترين افراد به اسلام مسيحيان هستند، به جانم سوگند همان طور كه موسى نبوت حضرت مسيح را بشارت داد، حضرت مسيح نيز، مبشر محمد(صلی الله علیه و آله) بود، ما شما را به سوى اسلام دعوت مى كنيم همان طور كه شما پيروان تورات را به انجيل دعوت نموديد، هر ملتى كه دعوت پيامبر حقى را بشنود بايد از او پيروى كند، من نداى محمد(صلی الله علیه و آله) را به سرزمين شما رسانيدم شايسته است كه شما و ملت مصر به اين دعوت پاسخ گوئيد، «حاطب بن ابى بلتعة" مدتى توقف كرد تا پاسخ نامه رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) را دريافت دارد.

چند روز گذشت، روزى" مقوقس»، «حاطب" را به كاخ خود فرا خواند، از او خواست تا توضيح بيش ترى در باره اسلام در اختيار او بگذارد.

حاطب در پاسخ او گفت: محمد(صلی الله علیه و آله) ما را به پرستش خداى يگانه دعوت مى كند، و دستور مى دهد مردم شبانه روز پنج بار با پروردگار خود از نزديك ارتباط پيدا كنند، نماز بگذارند، و يك ماه را در سال روزه بدارند و خانه خدا (مركز توحيد)

ص: 149

را زيارت كنند، به پيمان خود وفادار باشند، و از خوردن خون و مردار دورى كنند، و مقدارى از خصوصيات زندگى پيامبر اسلام را نيز براى او شرح داد.

«مقوقس" گفت: اين ها نشانه هاى خوبى است، من تصور مى كردم كه خاتم پيامبران از سرزمين شام كه سرزمين پيامبران است ظهور خواهد كرد اكنون بر من روشن شد كه او از سرزمين حجاز برانگيخته شده است.

سپس به نويسنده خود دستور داد تا نام هاى به عربى به اين مضمون براى پيامبر بنويسد: «به محمد فرزند عبد اللَّه از مقوقس بزرگ قبطيان، درود بر تو، من نامه تو را خواندم و از مقصدت آگاه گرديدم، و حقيقت دعوت تو را دريافتم، من مى دانستم كه پيامبرى ظهور خواهد كرد، ولى تصور مى نمودم او از منطقه شام برانگيخته مى شود، من مقدم فرستاده تو را گرامى داشتم، سپس در نامه به هدايايى كه براى پيامبر فرستادهبود اشاره كرد و نامه را با جملۀ «سلام بر تو" ختم نمود(1).

در تواريخ آمده كه مقوقس حدود يازده نوع هديه براى پيامبر فرستاد كه خصوصيات آن در تاريخ اسلام ثبت است.

از جمله يك طبيب هم خدمت پيامبر فرستاد تا بيماران مسلمانان را معالجه كند.

پيامبر هدايا را قبول كرد، ولى طبيب را نپذيرفت و فرمود: ما مردمى هستيم كه تا گرسنه نشويم غذا نمى خوريم، و قبل از سير شدن دست از طعام بر مى داريم، و اين امر براى سلامت و بهداشت ما كافى است (و شايد علاوه بر اين دستور بزرگ

ص: 150


1- . همان، ج1، ص: 100.

بهداشتى، پيامبر از شخص طبيب كه قاعدتاً مسيحى متعصبى بود ايمن نبود و نخواست جان خود و مسلمانان را به دست او بسپارد).

اينكه مقوقس سفير پيامبر را گرامى داشت و هدايايى براى حضرت فرستاد و نام محمد(صلی الله علیه و آله) را در نامه بر نام خود مقدم نمود، همگى حاكى از اين است كه او دعوت رسول خدا را در باطن پذيرفته بود، و يا حد اقل تمايل به اسلام پيدا كرد، ولى به خاطر اين كه موقعيت او متزلزل نگردد از اظهار تمايل به اسلام به طور آشكار خوددارى مى كرد.

17. نامه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)، براى قيصر روم

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم من محمد بن عبد اللَّه الى هرقل عظيم الروم سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يؤتك اللَّه اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسين «يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ»؛

از محمد فرزند عبد اللَّه به هرقل بزرگ و پادشاه روم درود بر آن ها كه پيروى از حق كنند، تو را به اسلام دعوت مى كنم اسلام آور تا در امان و سلامت باشى خداوند به تو دو پاداش دهد.

(يكى پاداش ايمان خود و ديگر پاداش كسانى كه به پيروى تو ايمان مى آورند) اگر از آئين اسلام روى گردانى گناه اريسيان (نژاد رومى و جمعيت كارگران) نيز بر تو خواهد بود. «اى اهل كتاب! ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم كه غير از

ص: 151

خدا را نپرستيم، كسى را شريك او قرار ندهيم، بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد، هر گاه آنان از آئين حق سر برتابند بگوئيد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم».

مأمور ابلاغ رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله) به «قيصر» مردى به نام «دحيه كلبى» سفير پيامبر عازم روم شد، ولى پيش از آن كه به قسطنطنيه به مركز حكومت قيصر برسد اطلاع پيدا كرد كه قيصر به قصد زيارت بيت المقدس قسطنطنيه را ترك گفته است لذا با استاندار «بصرى»، «حارث بن ابى شمر» تماس گرفت و مأموريت خود را براى او شرح داد.

ظاهراً پيامبر هم اجازه داده بود كه دحيه نامه را به حاكم بصرى بدهد تا او نامه را به قيصر برساند.

پس از آن كه سفير پيامبر با حاكم تماس گرفت استاندار، «عدى بن حاتم» را خواست و او را مأمور كرد تا همراه «دحيه» به سوى بيت المقدس برود و نامه را به حضور قيصر برساند.

ملاقات سفير با قيصر در شهر «حمص» صورت گرفت، اما قبل از اين كه ملاقات صورت گيرد كارپردازان دستگاه گفتند: بايد در مقابل قيصر سجده كنى و در غير اين صورت به تو اعتنايى نخواهد كرد، «دحيه» آن مرد هوشيار گفت: من براى كوبيدن اين سنت هاى نابجا اين همه راه آمده ام، من از طرف صاحب اين نامه آمده ام تا به قيصر ابلاغ كنم كه بشر پرستى بايد از ميان برود و جز خداى يگانه كسى پرستش نشود، با اين عقيده چگونه ممكن است براى غير خدا سجده كنم؟! منطق نيرومند فرستاده پيامبر(صلی الله علیه و آله) مورد اعجاب آن ها قرار گرفت، يك نفر از درباريان گفت: بنا بر اين مى توانى نامه را روى ميز مخصوص سلطان بگذارى و برگردى كسى

ص: 152

جز قيصر دست به نامه هاى روى ميز نمى زند، «دحيه» از او تشكر كرد و نامه را روى ميز گذارد و بازگشت.

قيصر نامه را گشود ابتداى نامه كه با بسم اللَّه شروع شده بود توجه او را به خود جلب كرد و گفت: من غير از نامه" سليمان" تا كنون چنين نام هاى نديده ام! بعد مترجم خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند.

زمام دار روم احتمال داد نويسنده نامه همان پيامبر موعود انجيل و تورات باشد در صدد بر آمد تا ازخصوصيات زندگى وى اطلاع به دست آورد دستور داد تا سراسر شام را گردش كنند شايد نزديكان محمد(صلی الله علیه و آله) و يا كسى كه از اوضاع وى اطلاع دارد بيابند، اتفاقاً در همان ايام ابو سفيان و دست هاى از قريش براى تجارت به شام كه جزء روم شرقى بود آمده بودند، مأمور قيصر با آن ها تماس گرفت و آن ها را به بيت المقدس برد، قيصر از آن ها سؤال كرد آيا در ميان شما كسى هست كه با محمد(صلی الله علیه و آله) پيوند خويشاوندى داشته باشد.

ابو سفيان گفت: من با محمد(صلی الله علیه و آله) از يك طايفه هستيم و در جد چهارم به هم مى رسيم، سپس قيصر از او سؤالاتى كرد و او به ترتيب پاسخ گفت:

1. حسب و نسب محمد چگونه است؟

ابو سفيان گفت: از خانواده اى اصيل و شريف است.

2. در نياكان او كسى هست كه بر مردم سلطنت كرده باشد؟ - نه.

3. آيا پيش از آن كه ادعاى نبوت كند از دروغ پرهيز داشت؟ - بلى محمد مرد راست گو بود.

4. چه طبقه اى با او مخالف اند و چه جمعيتى از او طرف دارى مى كنند؟

ص: 153

- طبقه اشراف با او مخالف اند افراد عادى و متوسط خواهان وى هستند.

5. از پيروان او كسى مرتد شده و از آئين او بازگشته است؟ - نه.

6. آيا پيروان او رو به فزونى هستند؟ - آرى.

سپس قيصر به ابو سفيان و همراهان او گفت: اگر اين گزارشها صحيح باشد حتما او پيامبر موعود است. من اطلاع داشتم كه چنين پيامبرى ظهور خواهد كرد، ولى نمى دانستم كه از قريش خواهد بود، من حاضرم در برابر او خضوع كنم و به عنوان احترام پاى او را شستشو دهم (يكى از احترامات كه در آن زمان معمول بوده است).

من پيش بينى مى كنم آئين و حكومت او سرزمين روم را خواهد گرفت.

«قيصر»، «دحيه» را خواست، او را احترام كرد و پاسخ نامه پيامبر(صلی الله علیه و آله) را نوشت و هديه اى نيز همراه آن، براى پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاد و علاقه خود را نسبت به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) در آن نامه منعكس نمود(1).(2)

18. اهل کتاب با هم، یکسان نیستند

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعينَ لِلَّهِ لا يَشْتَرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَليلاً أُولئِكَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِنَّ اللَّهَ سَريعُ الْحِسابِ»؛(3) «و از اهل كتاب، كسانى هستند كه به خدا، و آن چه بر شما نازل شده، و آن چه بر خودشان نازل گرديده، ايمان دارند؛ در برابر (فرمان) خدا خاضعند؛ و آيات خدا را به

ص: 154


1- . همان، ج 1، ص: 109.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 2، ص: 594.
3- . آل عمران / 199.

بهاى ناچيزى نمى فروشند. پاداش آن ها، نزد پروردگارشان است. خداوند، سريع الحساب است (تمام اعمال نيك آن ها را به سرعت حساب مى كند، و پاداش مى دهد)».

تفسیر

«وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ...»؛ مراد از اين آيه اين است كه بعضى از اهل كتاب در حسن ثواب با مؤمنين شريك هستند و غرض از گفتن اين معنا آن است كه بفرمايد سعادت اخروى جنسيه نيست تا منحصر به يك طبقه و يا دودمان باشد و اهل كتاب به آن نرسند هر چند كه ايمان هم بياورند بلكه داشتن و نداشتن آن داير مدار ايمان به خدا و به رسولان او است، اگر آن ها هم ايمان بياورند جزء مؤمنين مى شوند و با آنان يكسانند.

در اين آيه خداى تعالى آن صفت نكوهيده را كه در آيات قبل اهل كتاب را به خاطر آن ملامت و مذمت مى كرد يعنى صفت تفرقه بين رسولان خدا را از اين دسته اهل كتاب نفى كرده در آن جا مى فرمود اهل كتاب بين رسولان خدا فرق گذاشتند و ميثاق خدا را كتمان كردند، يعنى عهدى كه سپرده بودند تا آيات خدا را بيان كنند از ياد بردند و آيات خدا را بيان نكردند تا با اين كتمان خود، بهاى اندكى به دست آورند و در آيه مورد بحث در باره اين دسته از اهل كتاب مى فرمايد: هم بدآن چه بر شما نازل شده ايمان دارند و هم بدآن چه بر اهلكتاب نازل شده و خلاصه كلام اين كه در برابر خداى تعالى خاشعند، و نمى خواهند با آيات خدا منافع مادى بى ارزش را به دست آورند.

ص: 155

بحثى فلسفى و يك مقايسه

مقایسه بين مقام زن در اسلام و در آئين هاى ديگر

مشاهده و تجربه اين معنا را ثابت كرده كه مرد و زن دو فرد، از يك نوع و از يك جوهرند، جوهرى كه نامش انسان است، چون تمامى آثارى كه از انسانيت در صنف مرد مشاهده شده، در صنف زن نيز مشاهده شده است، (اگر در مرد فضائلى از قبيل سخاوت، شجاعت، علم خويشتن دارى و امثال آن ديده شده در صنف زن نيز ديده شده است) آن هم بدون هيچ تفاوت، به طور مسلم ظهور آثار نوع، دليل بر تحقق خود نوع است، پس صنف زن نيز انسان است، بله اين دو صنف در بعضى از آثار مشتركه (نه آثار مختصه از قبيل حامله شدن و امثال آن) از نظر شدت و ضعف اختلاف دارند، ولى صرف شدت و ضعف در بعضى از صفات انسانيت، باعث آن نمى شود كه بگوئيم نوعيت در صنف ضعيف باطل شده و او ديگر انسان نيست. و با اين بيان روشن مى شود كه رسيدن به هر درجه از كمال كه براى يك صنف ميسر و مقدور است براى صنف ديگر نيز ميسور و ممكن است و يكى از مصاديق آن استكمالهاى معنوى، كمالاتى است كه از راه ايمان به خدا و اطاعت و تقرب به درگاه او حاصل مى شود، با اين بيان كاملاً روشن مى شود كه در افاده اين بحث، بهترين كلام و جامع ترين و در عين حال كوتاه ترين كلام همين عبارت: «أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» است و اگر خواننده محترم اين كلام را با كلامى كه در تورات در اين باره وارد شده مقايسه كند برايش روشن مى گردد كه قرآن كريم در چه سطحى است و تورات در چه افقى!.

در سفر جامعه تورات آمده: من و دلم بسيار گشتيم (من با كمال توجه بسيار

ص: 156

گشتم) تا بدانم از نظر حكمت و عقل جرثومه شر يعنى جهالت و حماقت و جنون چيست، و كجا است؟

ديدم از مرگ بدتر و تلخ تر زن است كه خودش دام و قلبش طناب دام است و دست هايش قيد و زنجير است تا آن جا كه مى گويد من در ميان هزار نفر مرد يك انسان پيدا مى كنم، اما ميان هزار نفر زن يك انسان پيدا نمى كنم.

بيش تر امت هاى قديم نيز معتقد بودند كه عبادت و عمل صالح زن در درگاه خداى تعالى پذيرفته نيست، در يونان قديم زن را پليد و دست پرورده شيطان مى دانستند، و روميان و بعضى از يونانيان معتقد بودند كه زن داراى نفس مجرد انسانى نيست و مرد داراى آن هست و حتى در سال 586 ميلادى در فرانسه كنگره اى تشكيل شد تا در مورد زن و اين كه آيا زن انسان است يا خير بحث كنند!، بعد از بگومگوها و جر و بحث هاى بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بله زن نيز انسان است اما نه چون مرد انسانى مستقل، بلكه انسانى است مخصوص خدمت كردن بر مردان، و نيز در انگلستان تا حدود صد سال قبل زن جزء مجتمع انسانى شمرده نمى شد، و خواننده عزيز اگر در اين باب به كتاب هايى كه در باره آراء و عقايد و آداب ملت ها نوشته شده مراجعه كند به عقايدى عجيب بر مى خورد.

بحث روايى

روایاتی در باره تفكر در خلق خدا و شأن نزول آيات گذشته:

در الدُرّالمنثور است كه ابو نعيم در كتاب حليه خود از ابن عباس روايت

ص: 157

آورده كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: در خلق خدا تفكر كنيد، ولى در خود خدا تفكر مكنيد(1).

در الدُرّالمنثور اين معنا را به طريقى ديگر از عده اى از صحابه از قبيل عبد اللَّه بن سلام و ابن عمر از آن جناب نقل كرده، و از طرق شيعه (2) نيز اين روايت نقل شده، و منظور از تفكر در خود خدا و يا بنا به روايتى ديگر تفكر در ذات خدا، تفكر در كنه ذات او است كه خود خداى تعالى در كلام مجيدش فرمود: «وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً»؛(3) يعنى خلق نمى تواند احاطه علمى به خدا پيدا كند، (دليلش هم بسيار بديهى است و آن اين است كه مخلوق گنجايش درك خالق را ندارد، او در باره خدا هر تصورى بكند مخلوق خودش است نهخالقش)، و اما صفات خداى تعالى قرآن كريم بهترين شاهد است بر اين كه مى توان خداى تعالى را از راه صفاتش شناخت، و نه تنها مى توان بلكه در آياتى بسيار تشويق به اين كار نيز شده است (4).

و در همان كتاب است كه ابو الشيخ در كتاب عظمت از ابى هريرة روايت آورده كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: يك ساعت تفكر و انديشيدن از شصت سال عبادت كردن بهتر است (5).

ص: 158


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 110.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1، ص: 92.
3- . طه / 110.
4- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 110.
5- . همان، ج 2، ص: 111.

و در بعضى از روايات (1) آمده: بهتر است از عبادت يك شب، و در بعضى ديگر آمده: عبادت يك سال، و اين معنا از طرق شيعه نيز روايت شده (2).

و از طرق اهل سنت اين نيز روايت شده كه آيه: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ» در باره ام سلمه نازل شده، كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرضه داشته بود: يا رسول خدا چرا نشنيدم خداى تعالى از هجرت زنان يارى كرده باشد؟ در پاسخ از گلايه او اين آيه نازل شد كه خلاصه «من عمل هيچ عاملى را ضايع نمى گردانم چه مرد باشد و چه زن».(3)

و از طرق شيعه روايت آمده كه آيه: «فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا...» در باره على(علیه السلام) نازل شد كه فواطم يعنى فاطمه بنت اسد (مادر على" ع") و فاطمه دختر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (كه بعدا همسرش شد) و فاطمه دختر زبير را با خود حركت داد و به سوى مدينه هجرت كرد و در ضجنان ام ايمن و چند نفر از مؤمنين ناتوان به آن جناب ملحق شدند و به اتفاق حركت كردند، در حالى كه در همه حالات، ذكر خدا مى گفتند به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ملحق شدند. و اين آيه در حقشان نازل گرديد(4).

و از طرق اهل سنت روايت شده كه آيه نام برده در باره همه مهاجرين نازل شده،(5) و نيز نقل شده كه آيه: «لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ...» تا آخر آيات مورد بحث، در اين باره نازل شد كه بعضى از مؤمنين با خود گفته بودند: «اى كاش ما هم زندگى كفار را

ص: 159


1- . همان.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 54.
3- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 112.
4- . فیض كاشانى، محمد بن شاه مرتضى، تفسیر صافى، ج 1، ص: 322.
5- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 112.

مى داشتيم» كه چه زندگى خوشى دارند(1). و نيز روايت شده كه آيۀ «و إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ...» در باره نجاشى (پادشاه حبشه) و چند نفر از يارانش نازل شده همان نجاشى كه وقتى در حبشه از دنيا رفت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در مدينه بر او درود فرستاد، بعضى از منافقين اعتراض كردند كه چگونه بر او درود مى فرستد با اين كه نجاشى بر دين او نبود، در پاسخ اين آيه نازل شد: «وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ...».(2)

پس همه اين روايات در اين صدد است كه آيات را بر يك سلسله قصه ها تطبيق كند، در حالى كه هيچ يك از اين قصه ها سبب حقيقى نزول آيه نيست.(3)

19. کتاب های آسمانی و حفظ حرمت آن ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا لِلَّذينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتي ثَمَناً قَليلاً وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ * وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ * وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فيهِ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ * وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنا

ص: 160


1- . فیض كاشانى، محمد بن شاه مرتضى، تفسیر صافى، ج 1، ص: 323.
2- . ابن اعثم کوفی ، محمدبن علی، الفتوح، ج 3، ص: 299.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 4، ص: 140.

مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَىاللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ»؛(1)

«ما تورات را نازل كرديم در حالى كه در آن، هدايت و نور بود؛ و پيامبران، كه در برابر فرمان خدا تسليم بودند، با آن براى يهود حكم مى كردند؛ و (هم چنين) علما و دانشمندان به اين كتاب كه به آن ها سپرده شده و بر آن گواه بودند، داورى مى نمودند. بنا بر اين، (به خاطر داورى بر طبق آيات الهى،) از مردم نهراسيد! و از من بترسيد! و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد! و آن ها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند. و به دنبال آن ها [پيامبران پيشين]، عيسى بن مريم را فرستاديم در حالى كه كتاب تورات را كه پيش از او فرستاده شده بود تصديق داشت؛ و انجيل را به او داديم كه در آن، هدايت و نور بود؛ و (اين كتاب آسمانى نيز) تورات را، كه قبل از آن بود، تصديق مى كرد؛ و هدايت و موعظه اى براى پرهيزگاران بود. اهل انجيل [پيروان مسيح] نيز بايد به آن چه خداوند در آن نازل كرده حكم كنند! و كسانى كه بر طبق آن چه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، فاسقند. و اين كتاب [قرآن] را به حق بر تو نازل كرديم، در حالى كه كتب پيشين را تصديق مى كند، و حافظ و نگاهبان آن هاست؛ پس بر طبق احكامى كه خدا نازل كرده، در ميان آن ها حكم كن! از هوى و هوس هاى آنان پيروى نكن! و از احكام الهى، روى مگردان! ما براى هر كدام از شما، آيين و طريقه روشنى قرار داديم؛ و اگر خدا مى خواست، همه شما را امت واحدى قرار مى داد، ولى خدا مى خواهد شما را در آن چه به شما بخشيده بيازمايد؛ (و استعدادهاى مختلف شما را پرورش دهد). پس در نيكي ها بر يكديگر سبقت جوييد! بازگشت همه شما، به سوى خداست؛ سپس از آن چه در آن اختلاف مى كرديد؛ به شما خبر خواهد داد.»

ص: 161


1- . مائده / 44 الی 48.

تفسیر

تورات، متناسب با استعداد بنى اسرائيل، مشتمل است بر مقدارى از هدايت نه كل هدايت:

«إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ»؛ اين آيه شريفه به منزله تعليل است براى مطالبى كه در آيه قبلى ذكر شده و اين آيه و آيات بعد از آن بيان گر اين معنايند كه خداى سبحان براى امت ها با اختلافى كه در عهد و عصر آن هاست شرايعى تشريع كرده و آن شرايع را در كتبى كه نازل كرده قرار داده تا به وسيله آن شرايع هدايت شوند و راه را از چاه تشخيص دهند و هر وقت با يكديگر بر سر حادثه اى اختلاف كردند به آن كتاب و شريعت مراجعه نمايند و انبيا و علماى هر امتى را دستور داده كه بر طبق آن شريعت و كتاب حكم كنند و آن شريعت را به تمام معنا حفظ نمايند و به هيچ وجه اجازه ندهند كه دستخوش تغيير و تحريف گردد و در مقابل حكمى كه مى كنند چيزى از مردم مطالبه نكنند كه هر چه مطالبه كنند ثمنى قليل است و در اجراى احكام الهى از احدى نترسند و تنها از خداى تعالى بترسند.

و اين معانى را با شدت هر چه بيش تر تأكيد كرده و آنان را از پيروى هواى نفس و تفتين دنياپرستان بر حذر باشند و اگر به اختلاف امت ها و زمان ها احكامى مختلف تشريع كرده براى اين بوده كه امتحان الهى تمام شود چون استعداد زمان ها به مرور مختلف مى شود و معلوم است كه دو استعداد مختلف از نظر شدت و ضعف با يك تربيت علمى و عملى و بر يك روال استكمال نمى كند هر استعدادى براى رسيدن به كمال مكتبى و تربيتى خاص به خود لازم دارد.

ص: 162

پس اين كه فرمود: «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ»؛ معنايش اين است كه ما تورات را نازل كرديم كه در آن مقدارى احكام و معارف الهى و مايه هدايت وجود دارد و مقدارى نور بر حسب حال بنى اسرائيل و استعداد آنان در آن هست (آرى كلمه فيها دليل روشنى است بر اين كه اولاً آن چه در تورات فعلى هست هدايت نيست بلكه در ميان مطالب تورات، هدايت وجود دارد و ثانياً آن چه از هدايت در تورات هست پاره اى از هدايت است نه كل هدايت و خلاصه چنان نيست كه براى همه بشر و در همه قرون كافى باشد).

و خداى تعالى در قرآن كريمش اخلاق عمومى بنى اسرائيل و خصوصيات نژادى آنان و مقدار فهمشان را ذكر كرد، به همين جهت در تورات از هدايت جز مقدارى را نازل نكرد و از نور جز بعضى از آن را قرار نداد چون بنى اسرائيل هم سابقه دار بودند (و انبيايى ديگر در ميان آنان برخاست) و هم امتى قديمى بودند و هم استعدادشان براى پذيرفتن هدايت اندك بود، قرآن كريم در آيه زير با آوردن كلمه: «من» به اين نكته كه گفتيم تورات مشتمل بر مقدارى از هدايت است نه كل هدايت اشاره نموده و مى فرمايد: «وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ ءٍ».(1)

«يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا»؛ در اين جمله اگر نبيين را به اسلام- كه همان تسليم شدن در برابر خداى تعالى است و تسليم شدن هم از نظر قرآن عبارت است از همان دين- توصيف كرد براى اين بود كه اشاره كرده باشد به

ص: 163


1- . «ما براى موسى در آن الواح از هر مقوله اى موعظتى و براى هر چيزى تفصيلى نوشتيم.» (اعراف / 145)

اين كه دين در همه ادوار بشرى يكى است و آن عبارت است از اسلام و تسليم شدن براى خدا و استنكاف نكردن از عبادت او و اين كه احدى از مؤمنين به خدا- به اين كه تسليم خدا است و به اصطلاح مسلمان به معناى عام است- نمى تواند از قبول حكمى از احكام خدا و شريعتى از شرايع او را نپذيرد و از پذيرفتن آن استكبار كند.

«وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ»؛ يعنى: ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نورى است كه انبيا كه تسليم خدا بودند براى يهوديان به آن هدايت و نور حكم مى كردند و نيز ربانيان و يا علمايى كه از هر چيزى بريدند و در علم و عمل فقط به خدا پيوستند- و يا كسانى كه تربيت بشر به ايشان و علم ايشان محول شده- البته اين معناى دوم بنا بر اين است كه كلمه ربانيان از رب و يا تربيت مشتق شده باشد- و هم چنين احبار يعنى خبرگان از علماى يهود به آن هدايت و نور، حكم مى كردند چون خداى تعالى از آنان خواسته بود بدآن چه او دستور مى دهد و از آنان خواسته حكم كنند و آن اين بود كه «از كتاب خدا احكامش را نگهبان باشند و به همين جهت كه نگهبانان احكام خدا و حاملين آنند شاهدان بر كتاب خدا شدند تا در نتيجه تغيير و تحريفى در كتاب خدا رخ ندهد چون به فرض كه دشمنان در تورات نوشته شده، قلمى ببرند و تحريفى بكنند تورات تحريف نمى شود چون در سينه اين احبار و علماى ربانى محفوظ است بنا بر اين جملۀ «وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ» به منزله نتيجه است براى جملۀ «بِمَا اسْتُحْفِظُوا» و معناى مجموع دو جمله اين است كه علماى ربانى و احبار و خبرگان يهود مأمور شده بودند به حفظ تورات تا در نتيجه حافظ آن و شاهد بر آن باشند- هر

ص: 164

جا اختلافى پديد آمد كه فلان حكم از تورات است يا نه اينان كه تورات را از بر دارند شهادت دهند كه هست يا شهادت دهند كه نيست.

و اين معنايى كه ما براى شهادت كرديم همان چيزى است كه سياق آيه به آن اشاره مى كند، ولى بسا از مفسرين كه گفته باشند مراد از شهادت شهادت بر حكم پيامبر اسلام در مورد رجم است و اين كه حكم رجم و سنگسار در تورات هم ثابت است (1) و يا گفته باشند: مراد شهادت بر كتاب است و اين كه اين تورات از ناحيه خداى يگانه اى نازل شد كه احدى شريك او نيست.(2) ليكن از جهت سياق و زمينه گفتار هيچ شاهدى بر اين دو معنا وجود ندارد.

ترس و طمع مانع بيان آيات الهى و احكام خدا نشود

«فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا...»؛ اين جمله به شهادت اين كه حرف «فاء» كه كارش تفريع است بر سر آن آمده نتيجه گيرى و تفريع بر جملۀ «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا...» است و چنين معنا مى دهد: «حال كه معلوم شد تورات از ناحيه ما نازل شده و مشتمل بر شريعتى است كه انبيا و ربانيان و احبار با آن شريعت بين شما حكم مى كنند پس زنهار كه چيزى از آن را كتمان كنيد و به انگيزه ترس و يا طمع احكام آن را تغيير دهيد اما انگيزه ترس به اين كه از مردم بترسيد و پروردگار خود را فراموش كنيد، نه چنين مكنيد بلكه تنها از خدا بترسيد كه ديگر از مردم نخواهيد ترسيد و اما انگيزه طمع به اين كه «آيات خدا

ص: 165


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 6، ص: 399.
2- . همان.

را در برابر بهايى اندك بفروشيد" را كنار بگذاريد، زيرا مال و جاه دنيوى امرى است زايل و باطل.

البته احتمال هم دارد كه جمله مورد بحث تفريع بر آن قسمت كه گفتيم نباشد بلكه از نظر معنا تفريع باشد بر جملۀ «بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ»، چون جمله اى كه گفتيم در حقيقت به معناى پيمان گرفتن از ربانيين و علما و احبار است كه تورات را حفظ كنند و اين كه شاهد بر آن باشند و آن را تغيير ندهند و در اظهار آن از غير خدا نترسند و با فروختن احكام آن بهاى اندك دنيا را نخرند هم چنان كه در جاى ديگر همين معنا را به صراحت آورده و فرموده: «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا»؛(1) و نيز فرموده: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُواالْكِتابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْنى وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ وَ دَرَسُوا ما فِيهِ وَ الدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ، وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ».(2)

ص: 166


1- . «به ياد آر كه خداى تعالى از اهل كتاب پيمان گرفت كه حتما كتاب راى براى مردم بيان مى كنيد و به هيچ وجه آن را از مردم پنهان نمى داريد ولى اهل كتاب اين پيمان راى پشت سر انداختند و با آيات بهايى اندك خريدند.» (آل عمران / 188)
2- . «ولى بعد از آنان نسلى به جاى آنان نشست كه كتاب خدا را كه مفت به چنگ آورده بودند با فروختن آيات و احكام آن متاع اين زندگى را كه پست ترين زندگى است به چنگ آورده و خود را دلخوش كردند كه خدا به زودى ما را مى آمرزد ولى اگر بار ديگر پاى آن منافع مادى پيش بيايد باز هم آيات خدا را براى گرفتن آن متاع زير پا مى گذارند آيا از آنان در باره كتاب خدا پيمان گرفته نشد كه جز حق بر خدا نبندند؟ چرا اين پيمان گرفته شد ولى علماى يهود كتاب را به كلى متروك گذاشتند با اين كه خانه آخرت كه خاص مردم با تقوا است براى چنين مردمى بهتر است چرا تعقل نمى كنند و كسانى كه به كتاب خدا چنگ زده نماز بپا مى دارند ما پاداش اصلاح گران را ضايع نمى كنيم.» (اعراف / 170)

و بعيد نيست اين معناى دوم با آيات بعد كه مشتمل بر تأكيد و تشديد است مناسب تر باشد چون در آيه 44 مى فرمايد: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»؛ «و كسانى كه بدآن چه خدا نازل كرده حكم نمى كنند كافرانند».

تشريع حكم قصاص

«وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ... وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ»؛ سياق اين آيه مخصوصاً با در نظر گرفتن جملۀ «وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ» دلالت دارد بر اين كه مراد از اين آيه بيان حكم قصاص در اقسام مختلف جنايات يعنى قتل نفس و قطع عضو و زخم وارد آوردن است بنا بر اين زمينه جملۀ «النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» و مقابله در آن و در ساير جمله ها بين مقتص له و مقتص به واقع شده و خلاصه مى خواهد بفرمايد در باب قصاص نفس در مقابل نفس و چشم در مقابل چشم و بينى در مقابل بينى قرار مى گيرد و هم چنين هر عضوى كه جانى از يك انسان سلب كند همان عضو از خودش گرفته مى شود پس حرف «باء» در همه اين جملات باء مقابله است مانند حرف باء در جملۀ «خانه ام را فروختم به فلان مقدار يعنى در مقابل فلان مبلغ».

در نتيجه برگشت جمله هاى واقع در يك سياق به اين است كه جان جانى در مقابل جانى كه تلف كرده از او گرفته مى شود و چشم جانى در مقابل چشم مجنى عليه از كاسه در مى آيد و بينى جانى در مقابل بينى مجنى عليه و گوش جانى در برابر گوش مجنى عليه و هم چنين دندانش در برابر دندان او سلب شده و زخمى برابر

ص: 167

زخمى كه به مجنى عليه وارد آورده بر او وارد مى آورند و در كوتاه ترين سخن با جانى همان معامله مى شود كه او با مجنى عليه كرده است.

و شايد منظور آن مفسر هم كه گفته جملۀ «النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» تقديرش «النفس مقتصة بالنفس» و يا تقديرش «النفس مقتولة بالنفس» است و هم چنين ساير جمله ها چيزى در تقدير دارند(1) همين معنا باشد، ولى هيچ حاجتى به تقدير گرفتن نيست بلكه جمله ها بدون تقدير هم تمام است و به قول معروف ظرف لغو است (ظرف- جار و مجرور- كه همان بالنفس و بالعين و غيره باشد اگر متعلق به مقدر باشد اصطلاحا مى گويند ظرفى است مستقر و اگر نباشد مى گويند ظرفى است لغو).

و اين آيه خالى از اشعار به يك نكته نيست و آن نكته اين است كه اين حكم غير آن حكمى است كه مى خواستند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در ماجراى آنان حكم كند و آيات سابق متذكر آن بود براى اين كه سياق آيه مورد بحث با جملۀ «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ...» تجديد شده و سياق نوى گشته و حكم مذكور در تورات فعلى كه ان شاء اللَّه تعالى نقل آن به زودى در بحث روايتى مى آيد موجود است.

«فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ...»؛ يعنى كسى كه از اولياى قصاص مثلا، ولى مقتول و يا خود مجنى عليه كه چشمش و يا عضو ديگرش را از دست داده و يا جراحتى بر داشته از جرم جنايتكار بگذرد و او را ببخشد و از قصاص كه حق او است صرف نظر كند اين چشم پوشى كفاره گناهان او و يا كفاره جرم و جنايت جانى مى شود.

ص: 168


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 6، ص: 400.

و از زمينه گفتار آيه بر مى آيد كه چيزى در تقدير آن هست و تقدير كلام چنين است: «فان تصدق به من له القصاص فهو كفارة له»؛ يعنى اگر صاحب حق قصاص تصدق كند و صرف نظر نمايد همين عمل كفاره اوست؛ «و ان لم يتصدق فليحكم صاحب الحكم بما انزل اللَّه و من لم يحكم بما انزل اللَّه فاولئك هم الظالمون»؛ يعنى و اگر صاحب حق قصاص، از قصاص صرف نظر نكرد صاحب حكم- قاضى- بايد طبق آن دستورى كه خدا در قصاص نازل كرده حكم كند و آن حاكم و قاضى كه طبق ما انزل اللَّه حكم نكند از ستم كاران است. بااين بيان دو نكته روشن مى شود اول اين كه حرف «واو» در جملۀ «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ» حرف عطف است و جمله را عطف مى كند بر جملۀ «من تصدق» نه اين كه حرف استينافى باشد هم چنان كه حرف «فاء» در جملۀ «فَمَنْ تَصَدَّقَ» فاء تفريع است كه مفصل مطلب را بر مجمل آن تفريع مى كند نظير آيه قصاص كه مى فرمايد: «فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ».(1)

و نكته دوم اين كه جملۀ «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ...» از باب به كار بردن علت حكم است در جاى معلول آن، و تقدير كلام چنين است: «و ان لم يتصدق فليحكم بما انزل اللَّه فان من لم يحكم بما انزل اللَّه فاولئك هم الظالمون؛ و اگر مجنى عليه صرف نظر نكرد، بايد كه حاكم بر طبق ما انزل اللَّه حكم كند، زيرا كسى كه حكم مى كند، ولى نه بر طبق ما انزل اللَّه، از ستم گران است».

«وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ»؛ كلمۀ

ص: 169


1- . «پس كسى كه بدهكار ديه است، طلبكار چيزى از ديه را به وى ببخشد او نيز خوبى وى را تلافى نموده بقيه ديه را با خوبى و خوشى بپردازد.» (بقره / 178)

«قفينا» از باب تفعيل، و مصدر آن تقفيه است و به معناى آن است كه چيزى را دنبال چيزى و بعد از آن قرار دهى و اين مصدر از كلمۀ «قفا» (پشت گردن) گرفته شده، و كلمۀ «آثار» جمع اثر است، و اثر به معناى حاصل از هر چيزى است كه با ديدن آن اثر پى به وجود آن چيز برده مى شود، ولى غالباً استعمالش در شكلى است كه از جاى پاى رونده، در زمين مى ماند، و ضمير جمع در «آثارهم» به انبيا بر مى گردد.

و عبارت: «وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ»، استعاره به كنايه است و منظور از آوردن اين تعبير اين بوده كه بفهماند عيسى بن مريم(علیه السلام) نيز همان راهى را رفت كه انبياى قبل از او رفتند و آن عبارت بود از طريق دعوت به توحيد و تسليم شدن در برابر خداى تعالى.

و جملۀ «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ» بيان گر جمله قبلى و اشاره است به اين كه دعوت عيسى بن مريم(علیه السلام) همان دعوت موسى(علیه السلام) بوده، و هيچ جدايى بين آن دو نبوده است.

در قرآن جزئيات نزول انجيل بر عيسى(علیه السلام) ذكر نشده است

«وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ»؛ سياق و زمينه آيات از اين جهت كه متعرض حال شريعت هاى موسى و عيسى و محمد(علیه السلام) است و در باره كتب اين انبيا نازل شده اقتضا مى كند كه اين كتاب ها با يكديگر تطابق داشته باشند و لازمه آن چند چيز است.

اول اين كه انجيل نام برده در آيه- كه معنايش بشارت است- كتابى بوده كه بر حضرت مسيح(علیه السلام) نازل شده نه صرف اين كه يك بشارت باشد، خلاصه

ص: 170

مطلب اين كه در آيه مورد بحث معناى لغوى اين كلمه منظور نيست، بلكه معناى اصطلاحى و معروفش منظور است، چيزى كه هست خداى تعالى جزئيات كيفيت نزول انجيل بر آن جناب را ذكر نكرده، آن طور كه در باره تورات و انجيل ذكر كرده در باره تورات فرموده: «قالَ يا مُوسى إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ، وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ ءٍ»؛(1) و نيز فرموده: «أَخَذَ الْأَلْواحَ وَ فِي نُسْخَتِها هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ».(2)

و در خصوص قرآن كريم فرموده: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ»؛(3) و نيز فرموده: «إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ»؛(4) و نيز فرموده: «فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ»؛(5) ولى خداى سبحان در بارهجزئيات و چگونگى نزول انجيل و مشخصات آن چيزى در قرآن كريم نياورده، تنها در آيه قبلى نزول آن را بر

ص: 171


1- . «به موسى گفت من تو را از ميان مردم برگزيدم، و به رسالت هايم و كلامم اختصاصت دادم، پس آن چه بتو مى دهم بگير و از شكرگزاران باشد، و ما در آن لوح ها برايش از هر چيزى مقدارى نوشتيم، و موعظت ها و جزئياتى از هر چيز ثبت كرديم.» (اعراف / 145)
2- . «الواح را بگرفت در حالى كه در آن نسخه اصلى هدايت و رحمتى بود براى كسانى كه از پروردگار خود پروا دارند.» (اعراف / 154)
3- . «روح الامين آن قرآن را بر قلب تو نازل كرد تا تو از انبياى بيم رسان باشى، و اين قرآن به زبان عربى روشن است.» (شعراء / 195)
4- . محققا اين گفته فرستاده اى است بزرگوار، فرستاده اى كه نزد خداى صاحب عرش نيرومند و محترم و فرمانده است و در آن جا امين خداى تعالى است.» (تكوير / 21)
5- . «در صحيفه هايى مكرم و بلند مرتبه و پاكيزه شده، و در دست سفيرانى كريم و نيكوكار.» (عبس / 16)

عيسى در مقابل نزول تورات بر موسى(علیه السلام) و نزول قرآن بر محمد(صلی الله علیه و آله) ذكر كرده، و اين خود دلالت دارد بر اين كه انجيل كتابى مستقل بوده در مقابل تورات و قرآن.

اين لازمه اول آيه مورد بحث بود، لازمه دومش اين است كه جملۀ «فِيهِ هُدىً وَ نُورٌ» كه در وصف انجيل است، در مقابل جملۀ «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ» باشد كه در وصف تورات است، و معلوم است كه منظور از هر دو جمله اين است كه آن دو كتاب مشتمل بودند بر معارفى و احكامى، چيزى كه هست اين كه در آيه براى دومين بار فرموده: «وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ» خود دليل است بر اين كه هدايتى كه در بار اول ذكر شد غير از هدايتى است كه در باره دوم ذكر كرده و كلمه موعظت آن را تفسير كرده، پس هدايت اول عبارت است از نوعى معارف كه مردم با آن معارف در باب اعتقادات هدايت مى شوند و اما هدايت دوم عبارت است از معارفى كه بشر به وسيله آن در مرحله عمل هدايت مى شود، پس تقواى دينى منظور از هدايت دوم است.

و بنا بر اين ديگر براى كلمۀ «و نور» مصداقى نمى ماند، مگر احكام و شرايع، و اى بسا تدبر در احكام نيز مساعد با اين نظريه باشد، براى اين كه احكام و شرايع امورى هستند كه انسان از آن ها نور مى گيرد و در نور و تنور آن راه زندگى را مى سپرد، قرآن كريم نيز همين اثر را براى دين مبين اسلام و احكام و شرايعش قائل است و مى فرمايد: «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ».(1)

از آن چه گذشت روشن گرديد كه مراد از كلمۀ «هدى» كه در توصيف تورات

ص: 172


1- . «آيا كسى كه مرده بود و ما او را زنده كرديم و برايش نورى قرار داديم تا با آن در بين مردم حركت و زندگى كند، مثل كسى است كه در ظلمت هاى متعدد قرار دارد؟.» (انعام / 122)

و هم در توصيف انجيل بار اول ذكر شده، نوع معارف اعتقاديه چون توحيد و معاد است، و مراد از نور در هر دو جا نوع شرايع و احكام است، و مراد از «هدى" در باره دوم كه تنها در وصف انجيل آمده نوع مواعظ و نصايح است، (و خدا داناتر است).

و نيز روشن گرديد كه چرا كلمۀ «هدى» در آيه شريفه تكرار شد، چون گفتيم كه هدايت دوم غير از هدايت اول است، و باز روشن شد كه كلمۀ «و موعظة» از قبيل عطف تفسير است و باز خدا بهتر مى داند.

و لازمه سومش اين است كه اين كه در وصف انجيل براى بار دوم فرمود: «وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ» از باب تكرار به منظور تأكيد و امثال آن نباشد، بلكه مراد از آن تبعيت انجيل براى شريعت تورات باشد، و اتفاقاً همين طور هم بوده است، چون انجيل چيزى جز امضاء شريعت تورات و دعوت بشر به سوى تورات ندارد، الا پاره اى از احكام كه عيسى بن مريم بنا به حكايت قرآن كريم استثناء نموده (پاره اى حرام ها را كه در زمان موسى(علیه السلام) جنبه گوشمالى و مجازات داشته است)، قرآن كريم در اين باره از آن جناب حكايت كرده كه گفت: «وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ».(1)

دليل بر اين معنا آيه شريفه زير است كه خداى تعالى در وصف قرآن كريم فرموده: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ، مِنَ الْكِتابِ، وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ»، كه بيانش بعد از يك آيه از آيه مورد بحث مى آيد.

ص: 173


1- . «تا برايتان حلال كنم پاره اى از امور كه بر شما حرام شده بود.» (آل عمران / 50)

اشتمال تورات و انجيل بر معارف اعتقاديه

مراد از «هدى» بودن تورات و انجيل اشتمال آن ها بر معارف اعتقاديه است و مراد از نور بودنشان شرايع و احكام آن ها است:

«وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ»؛ توضيح اين جمله در صفحه قبل گذشت، و از اين آيه شريفه استفاده مى شود كه انجيل نازل بر عيسى(علیه السلام) علاوه بر آن چه كه از معارف اعتقادى تورات و احكام عملى داشته، عنايت خاصى هم بر تقواى در دين داشته است، و توراتى كه آن روز در بين يهود رائج بوده هر چند كه قرآن همه آن را به تمام معنا تصديق نكرده، و هم چنين انجيل هاى چهارگانه اى كه به مرقس و متى و لوقا و يوحنا نسبت داده شده هر چند كه غير آن انجيل است كه قرآن آن را نازل بر خود مسيح مى داند، و ليكن با اين حال همين مقدار كه از انجيل و تورات اصلى باقيمانده اين معنا را تصديق دارد كه خداى تعالى عنايت خاصى به مسأله تقواى دينى دارد و ان شاء اللَّه تعالى به زودى اشاره اى به اين معنا مى آيد.

«وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ»؛ مى فرمايد اهل انجيل بايد حكم كنند به آن چه كه خدا در انجيلنازل كرده و بايد دانست همان طور كه گفتيم خداى تعالى در انجيل تصديق تورات و شرايع آن را نازل كرده مگر بعضى از چيزهايى را كه چون نسخ شده انجيل نازل بر عيسى(علیه السلام) آن ها را استثناء كرده، چون بعد از آن كه انجيل تورات را در شرايع و احكامش تصديق كرد و بعضى از چيزها كه در تورات حرام بود حلال كرد، قهرا عمل به ساير دستورات تورات يعنى عمل به غير آن چه انجيل حلال كرده عمل به احكامى خواهد بود كه خدا در انجيل نازل كرده و اين خود روشن است و از همين جا استدلال بعضى از مفسرين به آيه مورد بحث بر اين كه

ص: 174

«انجيل مشتمل بر احكامى مفصل است» روشن مى شود، همان طور كه تورات مشتمل بر احكامى ديگر است (1) سخن درستى نيست و وجه ضعف و نادرستى آن روشن است. و اما اين كه فرمود:

«وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»؛ اين جمله تشديد و تأكيد همان مطلبى است كه از جملۀ «و ليحكم...» استفاده مى شد، و اگر خداى تعالى كلمۀ «يحكم" را سه نوبت تكرار كرد دو بار در امر يهود و يك بار در امر نصارا، به منظور همان تشديد و تأكيد بود، چيزى كه هست در اين سه نوبت تكرار كردن، مختصر اختلافى هست، در باره كسانى كه حكم نكنند به آن چه خدا نازل كرده يك بار تعبير كرد به اين كه كافرند، «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»، و يك بار تعبير كرد به اين كه ظالمند، «فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» و بار سوم تعبير كرد به اين كه فاسقند، «فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ» در نتيجه هم كفر را عليه آنان تثبيت كرد و هم ظلم را و هم فسق را.

و شايد وجه اين كه فسق را در موقع تعرض حال نصارا و كفر و ظلم را در آن جا كه به يهود مربوط مى شود ذكر كرده، اين بوده كه نصارا توحيد را مبدل به تثليث و سه خدايى كردند، و دين تورات را رها نموده بزرگ آنان بولس دين مسيح را دينى مستقل و جداى از دين موسى معرفى و قلمداد كرد، دينى كه هيچ حكمى ندارد، زيرا احكامش با فدا كردن مسيح خود را براى بشر بر داشته شد، و در نتيجه اين كجروي ها و به صرف يك تاويل و توجيه كه بولس كرده بود نصارا از دين توحيد و شريعت آن خارج شد، پس از دين خدا و دين حق فاسق گشتند، چون فسق به

ص: 175


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 12، ص: 9.

معناى خارج شدن چيزى از جايگاه اصليش است، نظير خارج شدن مغز گردو از پوسته آن.

پس معلوم شد چرا كلمه فسق را در باره نصارا به كار برد؟ و اما اين كه چرا كفر و ظلم را در حق يهود به كار بست؟ چه بسا علتش اين باشد كه يهود نسبت به دين موسى هيچ شبه هاى نداشتند و اگر احكام و معارف تورات را رد كردند عالما و عامدا رد كردند، و اين خود كفر به آيات خدا و ظلم به آن است.

و اين آيات سه گانه كه در آخر يكى آمده: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»، و ديگرى آمده: «فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ»، و در سومى آمده: «فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»؛ آيات مطلقى است كه اختصاص به قوم يهود و نصارا ندارد، بلكه شامل همه كسانى است كه چنين كنند، هر چند كه در مورد بحث منطبق با اهل كتاب مى شود.

معناى كفر كسى كه بدآن چه خدا نازل فرموده حكم نكند

مفسرين در معناى كفر كسى كه بدآن چه خدا نازل كرده حكم نكند اختلاف كرده، هر يك آن را بر مصداقى منطبق كرده اند، يكى گفته منظور آن قاضى اى است كه به غير ما انزل اللَّه حكم كند(1)، ديگرى گفته آن حاكمى است كه در زمام داريش بر خلاف آن چه خدا نازل كرده رفتار نمايد(2)، سومى گفته آن اهل بدعتى است كه غير سنت اسلام را قرار داده و رواج دهد(3) و گو اين كه اين مساله اى است فقهى و

ص: 176


1- . نجفی، محمد حسن، جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج 40، ص: 15.
2- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 6، ص: 399- 404.
3- . همان.

اين جا جاى بحث در آن نيست و ليكن به طور اجمال مى گوئيم كه مخالفت حكم شرعى و يا هر امرى كه در دين خدا ثابت شده باشد، در صورتى كه انسان علم به ثبوت آن دارد اگر آن را رد كند كافر مى شود، بله در صورتى كه علم به ثبوت آن دارد و آن را رد نمى كند بلكه تنها در عمل مخالفت مى كند كافر نمى شود بلكه تنها باعث فسق مى شود، براى اين كه در امر آن قصور كرده، و در صورتى كه علم به ثبوت آن ندارد نه رد آن باعث كفر و نه مخالفت عمل آن باعث فسق مى شود، چون در اين صورت در قصورش معذور است، مگر آن كه در پاره اى از مقدمات آن تقصير كرده باشد، مثلاً با اين كه مى توانسته در پى تحصيل علم به وظائف دينى خود بر آيد برنيامده باشد پس آيه شريفه شامل همه آن مواردى كه مفسرين ذكر كرده اند مى شود و اختصاص به يك مورد و دو مورد ندارد و اطلاعات بيش از اين را بايد در كتب فقه جستجو كرد.

مراد از «مهيمن بودن» قرآن مجيد بر كتب آسمانى

«وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ»؛ كلمۀ «مهيمن» از مادۀ «هيمنه» گرفته شده و به طورى كه از موارد استعمال آن بر مى آيد معناى هيمنه چيزى بر چيز ديگر اين است كه آن شى ء مهيمن بر آن شى ء ديگر تسلط داشته باشد، البته هر تسلطى را هيمنه نمى گويند، بلكه هيمنه تسلط در حفظ و مراقبت آن شى ء و تسلط در انواع تصرف در آن است، و حال قرآن كه خداى تعالى در اين آيه در مقام توصيف آن است نسبت به ساير كتب آسمانى همين حال است، چون خداى تعالى در جاى ديگر قرآن فرموده كه قرآن «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ»؛ «بيان گر هر چيزى مى باشد» است، آرى قرآن از كتب آسمانى آن چه كه

ص: 177

جنبه زير بنا و ريشه دارد و قابل تغيير نيست گرفته و آن چه از فروع كه قابل نسخ بوده و مى بايد نسخ شود نسخ كرده، چون اگر نسخ نمى كرد آن احكام احكامى بود كه در مرور زمان دست تحول، خود به خود آن را از بين مى برد و به شكلى كه متناسب با حال بشر و كمك كار او در صراط ترقى و تكامل باشد در مى آورد، لذا مى بينيم كه خداى تعالى در وصف قرآن مى فرمايد: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ»؛(1) و نيز فرموده: «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها»؛(2) و نيز فرموده: «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ، يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ، وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ، فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ، أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».(3)

تصديق تورات و انجيل با اعتقاد به منسوخ گشتن و تكميل آن ها با قرآن، منافات ندارد

پس جمله مورد بحث كه مى فرمايد: «وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ» متمم جمله قبل است

ص: 178


1- . «اين قرآن بشر را به راه و هدفى هدايت مى كند كه استوارترين راه و هدف است، و هيچ يك از احكامش دستخوش فرسودگى و كهنه گى نمى شود.» (اسراء / 9)
2- . «ما هيچ آيتى را نسخ نمى كنيم مگر آن كه مثل آن و يا بهتر از آن را مى آوريم.» (بقره / 106)
3- . «كسانى كه پيروى مى كنند آن پيامبر درس نخوانده اى را كه نامش را در كتب آسمانى قبل يعنى در تورات و انجيل ديده بودند و هم اكنون نيز مى بينند، پيامبرى كه آنان را به هر كار نيك امر و از هر كار زشت نهى مى كند، هر پاكيزه اى را برايشان حلال و هر پليدى را بر آنان حرام مى كند و احكام دست و پا گيرى كه بر دوششان سنگينى مى كرد لغو و بى اعتبار مى سازد، كسانى كه به وى ايمان مى آورند و احترامش را دارند و ياريش مى كنند، و آن نورى كه با وى هست دنبال روى مى نمايند، اين چنين كسان آرى تنها اين چنين كسانى رستگارانند.» (اعراف / 157)

كه مى فرمايد: «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ» متممى است كه آن را توضيح هم مى دهد، چون اگر اين جمله نبود ممكن بود كسى توهم كند كه لازمه تصديق تورات و انجيل اين است كه قرآن احكام و شرايع آن دو را نيز تصديق كرده باشد، به اين معنا كه حكم كرده باشد به اين كه شرايع تورات و انجيل هم اكنون نيز باقى است، و قرآن هيچ تغيير و تبديلى در آن نداده، و همين كه فرمود: قرآن در عين اين كه تورات و انجيل را تصديق دارد، مهيمن بر آن دو نيز هست، ديگر جاى اين توهم باقى نمى ماند، و مى فهماند كه تصديق قرآن به اين معنا است كه قرآن قبول دارد كه اين دو كتاب از ناحيه خدا نازل شده، و خداى تعالى مى تواند هر گونه تصرفى در آن ها بنمايد، پاره اى احكام آن دو را نسخ، و پاره اى ديگر را تكميل كند، هم چنان كه جمله بعدى كه در ذيل آيه است به اين نكته اشاره نموده و مى فرمايد: «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً، وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ».

بنا بر اين معناى جملۀ «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ» اين است كه قرآن قبول دارد كه تورات و انجيل و معارف و احكامش از ناحيه خدا نازل شده بود و مناسب با حال انسان هاى قبل از اين بود، پس منافات ندارد كه در عين اين كه از ناحيه خدا بوده امروز نسخ و تكميل شود، چيزى از آن ها حذف و چيز ديگرى اضافه شود، همان طور كه مسيح(علیه السلام) و يا انجيل مسيح(علیه السلام) مصدق تورات بود، و در عين حال بعضى از محرمات تورات را حذف نموده، آن ها را حلال كرد و قرآن كريم اين معنا را از آن جناب حكايت نموده كه فرمود: «وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ».(1)

ص: 179


1- . «من فرستاده به سوى بنى اسرائيلم، در حالى كه تورات موجود را تصديق دارم، فرستاده شده ام تا براى شما حلال كنم بعضى از چيزهايى كه بر شما حرام بود.» (آل عمران / 50)

«فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ»؛ يعنى وقتى شريعت نازله به تو و شريعتى كه در گنجينه قرآن تو، به وديعه سپرده شده حق باشد، به اين معنا كه هم آن احكامش كه موافق با كتب آسمانى قبل است حق باشد، و هم آن چه كه مخالف آن ها است حق باشد، بدان جهت كه مهيمن بر آن ها است، پس تو جز اين وظيفه ندارى كه بدآن چه خدا به خود تو نازل كرده در بين مردم حكم كنى، و به خاطر به دست آوردن دل آن ها از طريقه حقى كه به تو نازل شده عدول نكنى و منظور از مردم يا خصوص اهل كتاب است، (هم چنان كه ظاهر آيات قبل آن را تأييد مى كند) و يا عموم مردم است (هم چنان كه آيات بعد آن را تأييد مى نمايد).

و از اين جا روشن مى شود كه احتمال اين كه منظور از جملۀ «فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ» حكم در بين اهل كتاب و يا در بين مردم باشد، هر دو احتمالى است جائز، چيزى كه هست يك اشكال احتمال اول را بعيد مى سازد، و آن اين است كه بنا بر آن بايد چيزى در كلام در تقدير گرفت و مثلاً گفت تقدير كلام" فاحكم بينهم ان حكمت" بوده، براى اين كه مى دانيم كه خداى تعالى بر رسول گرامى اسلام واجب نكرده بود كه حتما در اختلافات اهل كتاب مداخله نموده و حكم كند، علاوه بر اين كه اهل كتاب حكم آن حضرت را قبول نداشتند، پس تقدير كلام چنين است كه اگر اهل كتاب تو را حكم قرار دادند، در بين آنان حكم بكن، تازه در همين صورت نيز حكم كردن را واجب متعين نكرده بلكه آن جناب را مخير كرده بين حكم كردن و اعراض نمودن، و لذا فرموده: «فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ...».

ص: 180

علاوه بر اين كه اگر احتمال اول يعنى حكم كردن در بين اهل كتاب به تنهايى منظور بود، ديگر نمى بايست منافقين را با يهود ذكر كند، و حال آن كه در اول آيات آنان را هم ذكر كرده، پس هيچ موجبى نيست كه ما به صرف اين كه قبلاً ذكر يهود به ميان آمده ضمير «بينهم» را تنها به يهود بر گردانده و دستور را مختص در مورد آنان بدانيم، چون همان طور كه گفتيم ذكر غير يهود نيز به ميان آمده بود، پس مناسب تر آن است كه بگوئيم به دلالت مقام احتمال دوم منظور است، و ضمير «بينهم» به كلمۀ «ناس» بر مى گردد، و منظور از «ناس» كل بشر است.

و نيز روشن مى شود كه جملۀ «عَمَّا جاءَكَ» جار و مجرورى است متعلق به جملۀ «وَ لا تَتَّبِعْ» و اگر بپرسى ماده تبعيت با حرف «عن» متعدى نمى شود، و اصلاً احتياجى به آن نيست، و بر اين حساب احتياجى به آن جار و مجرور نبود، و در پاسخ مى گوئيم: بله، و ليكن جملۀ «وَ لا تَتَّبِعْ» در خصوص مورد بحث معنايى از اعراض يا عدول و يا چيزى از اين قبيل در آن اشراب شده، در حقيقت اين كلمه فقط در اين مورد چنين معنا مى دهد: (و با اعراض از آن چه به تو داده شده، هوا هوس هاى آنان را پيروى مكن).

«لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً»؛ راغب در مفردات مى گويد كلمۀ «شرع» به معناى رفتن به راهى است كه واضح و ايمن از انحراف باشد، وقتى مى گويند: «شرعت له طريقا» معنايش اين است كه من خط مشى و روشى روشن پيش پايش گذاشتم، و اين كلمه يعنى كلمۀ «شرع» در اول مصدر بوده، و بعدا آن را نام براى همان طريقه و روش كردند، و در آخر به طور استعاره نام طريقت هاى الهيه نموده و گفتند: مسيحيت يك شرع (به كسر شين) و يا يك شرع (به فتحه شين) و يك

ص: 181

شريعت است، و شرعه و منهاج به همين معنا است،- تا آن جا كه مى گويد- بعضى گفته اند: اگر شريعت را شريعت خوانده اند از اين باب بوده كه خواسته اند آن را به شريعه نهر (آن راهى كه افراد و حيوانات از آن راه به لب نهر مى روند) تشبيه كنند.(1) و چه بسا كه مطلب عكس اين باشد، يعنى اگر راه به لب نهر را شريعه گفته اند از شريعت به معناى طريقه گرفته باشند، به اين مناسبت كه چون راه به لب آب براى اهل هر محلى روشن و واضح بوده، خواسته اند با اين نام گذارى از روشنى آن خبر دهند، و اما كلمۀ «نهج» به فتح نون و سكون ها، به معناى طريق واضح است، وقتى مى گويند: «نهج الامر و انهج» معنايش اين است كه فلانى فلان امر را روشن و واضح كرد، و مصدر ميمى آن يعنى «منهج» و «منهاج» نيز به همان معنا است.(2)

گفتارى پيرامون معناى شريعت فرق بين شريعت و دين و ملت در اصطلاح قرآن همان طور كه قبلاً خاطرنشان كرديم كلمه شريعت به معناى طريق است، و اما كلمۀ «دين» و كلمۀ «ملت» معناى طريقه خاصى است، يعنى طريقه اى كه انتخاب و اتخاذ شده باشد، ليكن ظاهراً در عرف و اصطلاح قرآن كريم كلمه شريعت در معنايى استعمال مى شود كه خصوصى تر از معناى دين است، هم چنان كه آيات زير بر آن دلالت دارد،توجه بفرمائيد: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ»؛(3) «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ، وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛(4) كه از اين دو آيه به خوبى

ص: 182


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، ص: 258.
2- . همان، ص: 506.
3- . «دين نزد خدا و مقبول درگاه او تنها اسلام است.» (آل عمران / 19)
4- . «و كسى كه غير از اسلام دينى ديگر بپذيرد از او قبول نمى شود، و او در آخرت از زيانكاران است.» (آل عمران / 85)

بر مى آيد هر طريقه و مسلكى در پرستش خداى تعالى دين هست، ولى دين مقبول درگاه خدا تنها اسلام است، پس دين از نظر قرآن معنايى عمومى و وسيع دارد، حال اگر آن دو آيه را ضميمه كنيم به آيه زير كه مى فرمايد: «لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً»؛ «براى هر يك از شما پيامبران شرعه و منهاجى قرار داديم»، و به آيۀ «ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها»؛(1) اين معنا به دست مى آيد كه شريعت عبارت است از طريقه اى خاص، يعنى طريقه اى كه براى امتى از امت ها و يا پيامبرى از پيامبران مبعوث به شريعت تعيين و آماده شده باشد، مانند شريعت نوح، و شريعت ابراهيم، و شريعت موسى، و شريعت عيسى، و شريعت محمد (صلی الله علیه و آله)، و اما دين عبارت است از سنت و طريقه الهيه حال خاص به هر پيامبرى و يا هر قومى كه مى خواهد باشد، پس كلمه دين معنايى عمومى تر از كلمه شريعت دارد، و به همين جهت است كه شريعت نسخ مى پذيرد، ولى دين به معناى عمومى اش قابل نسخ نيست.

«دين» معنايى عمومى تر از «شريعتم دارد، شريعت نسخ مى شود، ولى دين قابل نسخ نيست

البته در اين ميان فرق ديگرى نيز بين شريعت و دين هست و آن اين است كه كلمه دين را مى توان هم به يك نفر نسبت داد و هم به جماعت، حال هر فردى و هر جماعتى كه مى خواهد باشد، ولى كلمۀ «شريعت" را نمى شود به يك نفر نسبت داد، و مثلاً گفت فلانى فلان شريعت را دارد، مگر آن كه يك نفر آورنده آن شريعت و يا قائم به امر آن باشد، پس مى شود گفت دين مسلمانان و دين يهوديان و دين

ص: 183


1- «و سپس تو را بر شريعتى از امر دين قرار داديم، پس همان شريعت را پيروى كن.» (جاثيه / 18)

عيسويان و نيز مى شود گفت شريعت مسلمانان و يهوديان هم چنان كه مى توان گفت دين و شريعت خدا و دين و شريعت محمد و دين زيد و عمرو و..، ولى نمى توان گفت شريعت زيد و عمرو، و شايد علت آن اين باشد كه در معناى كلمۀ «شريعت" بويى از يك معناى حدثى هست و آن عبارت است از تمهيد طريق و نصب آن، پس مى توان گفت شريعت عبارت است از طريقه اى كه خدا مهيا و آماده كرده و يا طريقه اى كه براى فلان پيغمبر و يا فلان امت معين شده، ولى نمى توان گفت طريقه اى كه براى سابق هست، به اضافه چيزهايى كه در آن شرايع نبوده و يا كنايه است از اين كه تمامى شرايع قبل از اسلام و شريعت اسلام حسب لب و واقع داراى حقيقتى واحده اند، هر چند كه در امت هاى مختلف به خاطر استعدادهاى مختلف آنان اشكال و دستورات مختلفى دارند، هم چنان كه آيه شريفه: «أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ»؛(1) نيز بر اين معنا اشعار و بلكه دلالت دارد.

بنا بر اين اگر شريعت هاى خاصه را به دين نسبت مى دهيم و مى گوئيم همه اين شريعت ها دين خدا است، با اين كه دين يكى است، ولى شريعت ها يكديگر را نسخ مى كنند، نظير نسبت دادن احكام جزئى در اسلام، به اصل دين است، با اين كه اين احكام بعضى ناسخ و بعضى منسوخند با اين حال مى گوئيم فلان حكم از احكام دين اسلام بوده و نسخ شده و يا فلان حكم از احكام دين اسلام است، بنا بر اين بايد گفت: خداى سبحان بندگان خود را جز به يك دين متعبد نكرده، و آن يك دين عبارت است از تسليم او شدن چيزى كه هست براى رسيدن بندگان به اين هدف راه هاى مختلفى قرار داده، و سنت هاى متنوعى باب كرده، چون

ص: 184


1- . «دين را بپا داريد، و در آن متفرق مشويد.» (شورى / 13)

هر امتى مقدار معينى استعداد داشته و آن سنت ها و شريعت ها عبارت است از شريعت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمد (صلی الله علیه و آله)، هم چنان كه مى بينيم چه بسا شده كه در شريعت واحده اى بعضى از احكام به وسيله بعضى ديگر نسخ شده، براى اين كه مصلحت حكم منسوخ مدتش سر آمده، و زمان براى مصلحت حكم ناسخ فرا رسيده، مانند نسخ شدن حكم حبس ابد در زناى زنان كه نسخ شد، و حكم تازيانه و سنگسار به جاى آن آمد، و مانند مثال هايى ديگر، دليل بر اين معنا آيه شريفه: «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ...» است كه به زودى تفسيرش مى آيد.

معناى كلمۀ «ملت» و نسبت آن با «شريعت» و «دين»

تا اين جا معناى شريعت و دين و فرق بين آن دو روشن شد، حال ببينيم كلمۀ «ملت» به چه معنا است؟ ومعناى آن چه نسبتى با شريعت و دين دارد؟ ملت عبارت است از «سنت زندگى يك قوم»، و گويا در اين ماده بويى از معناى مهلت دادن وجود دارد، در اين صورت ملت عبارت مى شود از «طريقه اى كه از غير گرفته شده" باشد، البته اصل در معناى اين كلمه آن طور كه بايد روشن نيست، آن چه به ذهن نزديك تر است اين است كه ممكن است مرادف با كلمه شريعت باشد، به اين معنا كه ملت هم مثل شريعت عبارت است از طريقه اى خاص، به خلاف كلمۀ «دين»، بله اين فرق بين دو كلمۀ «ملت» و «شريعت" هست، كه شريعت از اين جهت در آن طريقه خاص استعمال مى شود، و به اين عنايت آن طريقه را شريعت مى گويند كه: «طريقه اى است كه از ناحيه خداى تعالى و به منظور سلوك مردم به سوى او تهيه و تنظيم شده»، و كلمۀ «ملت» به اين عنايت در آن طريقه

ص: 185

استعمال مى شود كه مردمى آن طريقه را از غير گرفته اند و خود را ملزم مى دانند كه عملاً از آن پيروى كنند، و چه بسا همين فرق باعث شده كه كلمه ملت را به خداى تعالى نسبت نمى دهند و نمى گويند ملت خدا، ولى «دين خدا» و «شريعت خدا» مى گويند، و ملت را تنها به پيغمبران نسبت مى دهند و مى گويند: ملت ابراهيم، چون اين ملت بيان گر سيره و سنت ابراهيم(علیه السلام) است و هم چنين به مردم و امت ها نسبت مى دهند و مى گويند ملت مردمى با ايمان و يا ملت مردمى بى ايمان، چون ملت از سيره و سنت عملى آن مردم خبر مى دهد، در قرآن كريم آمده: «مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(1) و نيز از يوسف(علیه السلام) حكايت كرده كه گفت: «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ، وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ، وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ»؛(2) كه در آيه اول كلمه ملت در مورد فرد، و در آيه دوم هم در مورد فرد و هم در مورد قوم استعمال شده، و در آيه بعدى كه حكايت كلام كفار به پيغمبران خويش است تنها در مورد قوم به كار رفته؛ «لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا».(3)

پس خلاصه آن چه گفتيم اين شد كه دين در اصطلاح قرآن اعم از شريعت و ملت است و شريعت و ملت دو كلمه تقريباً مترادفند با مختصر فرقى كه از حيث عنايت لفظ در آن دو هست.

ص: 186


1- . «كيش ابراهيم معتدل بود و او از مشركين نبود.» (بقره / 135)
2- . «من كيش مردمى را كه به خدا ايمان ندارند و به روز جزا كفر مى ورزند ترك گفته پيروى كيش پدرانم را كردم يعنى ابراهيم و اسحاق و يعقوب.» (يوسف / 38)
3- . «شما را از سرزمين خود بيرون مى كنيم مگر آن كه به كيش، ما برگرديد.» (ابراهيم / 13)

بيان آيات

«وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ»؛ اين جمله بيان گر علت اختلاف شريعت هاى مختلف است و منظور از امت واحده كردن همه انسان ها اين نيست كه تكوينا آن ها را يك امت قرار دهد، و همه انسان ها يك نوع باشند، چون همه انسان ها يك نوع هستند، و يك جور زندگى مى كنند، هم چنان كه در آيه زير انسان ها را يك امت و يك نوع دانسته، مى فرمايد: «وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ».(1)

علت اختلاف شرايع اين است كه غرض اصلى از شرايع، امتحان امت هاى مختلف الاستعداد در ادوار مختلف است، بلكه مراد اين است كه از نظر اعتبار آن ها را امتى واحده كند، به طورى كه استعداد همه آن ها برابر باشد و در نتيجه نزديك به هم بودن درجاتشان همه بتوانند يك شريعت را قبول كنند، پس جملۀ «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً» از قبيل به كار بردن علت شرط است در جاى خود شرط تا معنا و مطلب بهتر در ذهن شنونده جاى گيرد، و بهتر بتواند جزاى شرط را كه همان جملۀ «وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ» است بهتر بفهمد و حاصل معنا اين است كه اگر ما به علت اختلاف امت ها شرايع مختلفى تشريع كرديم براى اين بود كه شما را در شريعتى كه داديم بيازمائيم، و ناگزير اين عطاهايى كه جملۀ «آتيكم»

ص: 187


1- . «اگر نبود كه انسان ها نوع واحدى بودند و حكمت ما اقتضا مى كرد كه همه انسان ها را يك جور خلق كنيم، هر آينه براى كسانى كه به رحمان كفر مى ورزند خانه هايى قرار مى داديم كه سقف آن از نقره باشد و نردبانهايى كه از آن بالا روند.» (زخرف / 33)

به آن اشاره دارد، با يكديگر و در امت هاى مختلف خواهد بود، و قطعا منظور از اين عطا يا مسكن و زبان و رنگ هاى پوست بدن امت ها نيست براى اين كه اگر چنين چيزى منظور بود بايد در يك زمان براى چند قوم كه چند رنگ پوست داشتند چند شريعت تشريع كرده باشد، در حالى كه سابقه ندارد كه خداى عز و جل در يك زمان دو و يا چند شريعت تشريع كرده باشد، پس معلوم مى شود منظور اختلاف استعدادها به حسب مرور زمان و ارتقاء انسان ها در مدارج استعداد و آمادگى است و تكاليف الهى و احكامى كه او تشريع كرده، چيزى جز امتحانالهى انسان ها در مواقف مختلف حيات نيست و يا به تعبير ديگر تكاليف الهى وسيله هايى است براى به فعليت در آوردن استعداد انسان ها در دو طرف سعادت و شقاوت، باز به تعبير ديگر وسيله مشخص كردن حزب رحمان و بندگان او از حزب شيطان است، هم چنان كه در كتاب عزيز خدا نيز تعبيرهاى مختلف آمده و برگشت همه به يك معنا است، خداى تعالى در تعبير اول و اين كه سنت امتحان را در بين انسان ها به جريان انداخته، فرموده است: «وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ، أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ»؛(1) و آيات ديگرى كه در اين باب هست.

ص: 188


1- . «ما اين ايام راى در بين مردم دست به دست مى گردانيم، خداى تعالى اين كار راى به منظورهايى ناگفتنى و به اين منظور مى كند تا مؤمنين راى مشخص نموده، از شما گواهانى بگيرد و خدا ستم گران راى دوست نمى دارد و نيز به اين منظور مى كند كه آن هايى راى كه دعوى ايمان مى كنند خالص نموده، كافران راى از بين ببرد، شما خيال كرده ايد كه بدون اين كه خدا مجاهدينتان راى مشخص و صابران راى از ديگران متمايز سازد داخل بهشت مى شويد؟.» (آل عمران / 142)

و در تعبير دوم مى خوانيم: كه هنگام فرو فرستادن آدم به زمين فرموده: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى».(1)

و در تعبير سوم مى خوانيم كه در گفتگويش با ابليس فرموده:

«وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً... قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ، قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ»؛(2) در اين باب آيات ديگرى نيز هست.

و سخن كوتاه اين كه اين عطايا و بخشش هاى الهى كه به نوع انسان ها و بر حسب اختلاف استعداد آن ها شده، از آن جا كه در زمان هاى مختلف اختلاف داشته و نيز از آن جا كه شريعت و سنت الهى كه براى تكميل و تتميم سعادت انسان ها در زندگى واجب الاجراء شده و نيز از آن جا كه همه اين شريعت ها امتحان هايى است الهى كه در اثر اختلاف استعدادهاى بشر و تنوع آن مختلف

ص: 189


1- . «پس اگر از ناحيه من به سوى شما و براى هدايتتان دينى آمد كه البته خواهد آمد بدانيد كه هر كس هدايت مرا پيروى كند نه گمراه مى شود و نه گرفتار مى گردد و هر كس از ياد من روى بگرداند معيشتى تنگ و نكبت بار خواهد داشت و ما او راى در روز قيامت كور محشور مى كنيم.» (طه / 124)
2- . «به ياد آر آن زمان را كه پروردگارت به فرشتگان گفت من بشرى خلق خواهم كرد كه... ابليس گفت پروردگارا به خاطر اين كه مرا اغواء كردى و گمراهى را سر نوشت من ساختى من در زمين زندگى زمينى را براى بشر فريبنده نموده و همگى آنان را اغواء خواهم كرد، الا آن بندگانت را كه در بندگى خالص باشند، خداى تعالى فرمود: صراط مستقيمى هم كه من بر خود حتم كردم همين است كه تو بر بندگان من دست نيابى مگر آن هايى كه خودشان غوايت و گمراهى را مى خواهند و از تو پيروى مى كنند و محققا جهنم ميعادگاه همه آنان است.» (حجر / 43)

مى شود، لا جرم اين نتيجه به دست مى آيد كه شريعت ها نيز بايد مختلف باشند و بدين جهت است كه خداى تعالى اختلاف «شرعه» و «منهاج» را اين طور تعليل فرموده: كه چون اراده من تعلق گرفته به امتحان شما و ريز و درشت كردن شما و اين امتحان را در نعمت هايى كه به شما انعام كرده ام انجام مى دهم، توجه فرمائيد: «لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ».

بنا بر اين معناى آيه - و خدا داناتر است- اين طور مى شود كه: «لكل امة جعلنا منكم؛ براى هر امتى از شما انسان ها قرار داديم»، به جعل تشريعى نه تكوينى به عبارت ساده تر: براى هر امتى از شما شرعه و منهاج و يا به عبارتى سنت و روش زندگى معين كرديم: «و لو شاء اللَّه لاخذكم امة واحدة و شرع لكم شريعة واحدة».

و اگر مى خواست همه شما را يك امت به حساب مى آورد و يك شريعت براى اولين و آخرين شما تشريع مى كرد و ليكن چنين نكرد بلكه براى هر امتى از شما شريعتى تشريع كرد تا شما را در آن چه از اين نعمت هاى مختلف ارزانى داشته بيازمايد.

آرى اختلاف نعمت اختلاف امتحان را مى طلبد (هم چنان كه اختلاف پايه معلومات شاگردان كلاسهاى مدرسه، اختلاف امتحان را مى طلبد)، و چون غرض اصلى از شرايع، امتحان است، پس ناگزير بايد شرايع نيز مختلف باشد.

و اين امت هاى مختلف عبارتند از: امت نوح، امت ابراهيم، امت موسى و امت عيسى و امت محمد (صلی الله علیه و آله)، هم چنان كه آيه زير كه در مقام منت گذارى بر اين امت است بر اين معنا دلالت دارد، توجه فرمائيد: «شَرَعَلَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ

ص: 190

نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى»؛(1) كه ترجمه اش در اين نزديكى ها گذشت.

«فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً...»؛ مصدر «استباق» كه جملۀ «فاستبقوا» امر از آن است به معناى شروع به سبقت گرفتن است و كلمه: «مرجع» مانند كلمۀ «رجوع» مصدر است، چيزى كه هست مصدر ميمى رجوع است و اين جمله به دلالت اين كه حرف «فاء» در اولش آمده، فرع و نتيجه اى است كه بر لازمه معناى جملۀ «لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً» متفرع شده و چنين معنا مى دهد: ما اين شريعت حقه را كه مهيمن بر ساير شرايع است، شريعت شما قرار داديم و قهرا خير و صلاح شما در آن است، پس سبقت در خيرات كنيد، خيراتى كه عبارت است از همان احكام و تكاليف شريعت و به جاى سبقت گرفتن در عمل به اين احكام خود را مشغول به اختلافاتى كه بين شما و ديگران هست نكنيد كه مرجع و برگشت همه شما و آنان به سوى پروردگارتان است و پروردگارتان شما را به آن چه كه در باره اش اختلاف مى كرديد خبر مى دهد و بين شما و آنان حكمى قاطع و قضاوتى عادلانه خواهد كرد.(2)

20. تحریض اهل کتاب، به یکتا پرستی

اشاره

قرآن می فرماید:

«قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِي اللَّهِ وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ وَ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ وَ نَحْنُ لَهُ

ص: 191


1- . شورى / 13.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 5، ص: 561.

مُخْلِصُونَ»؛(1)

«بگو: آيا در باره خداوند با ما محاجه مى كنيد؟! در حالى كه او، پروردگار ما و شماست؛ و اعمال ما از آن ما، و اعمال شما از آن شماست؛ و ما او را با اخلاص پرستش مى كنيم، (و موحد خالصيم).»

«لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ * يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصَّالِحينَ * وَ ما يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالْمُتَّقينَ»؛(2)

«آن ها همه يكسان نيستند؛ از اهل كتاب، جمعيّتى هستند كه (به حق و ايمان) قيام مى كنند؛ و پيوسته در اوقات شب، آيات خدا را مى خوانند؛ در حالى كه سجده مى نمايند. به خدا و روز ديگر ايمان مى آورند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كنند؛ و در انجام كارهاى نيك، پيشى مى گيرند؛ و آن ها از صالحانند. و آن چه از اعمال نيك انجام دهند، هرگز كفران نخواهد شد! (و پاداش شايسته آن را مى بينند.) و خدا از پرهيزكاران، آگاه است.»

تفسير

روح حق جويى اسلام

«لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ...»؛(3) به دنبال مذمت هاى شديدى كه در آيات گذشته از قوم يهود به عمل آمد، قرآن در اين آيه براى رعايت عدالت و احترام به حقوق افراد شايسته، و اعلام اين حقيقت كه همه آن ها را نمى توان با يك چشم نگاه كرد مى گويد:

ص: 192


1- . بقره / 139.
2- . آل عمران /113 الی 115.
3- . «آناء» در اصل جمع «انا» (بر وزن وفا)، و «انا» (بر وزن غنا) به معنى اوقات است.

«اهل كتاب همه يكسان نيستند، و در برابر افراد تبه كار، كسانى در ميان آن ها يافت مى شوند كه در اطاعت خداوند و قيام بر ايمان ثابت قدمند و پيوسته در دل شب آيات خدا را تلاوت مى كنند، و در برابر عظمت پروردگار به سجده مى افتند، به خدا و روز رستاخيز ايمان دارند، و بوظيفه امر به معروف و نهى از منكر قيام مى كنند، و در كارهاى نيك بر يكديگر سبقت مى گيرند، و بالآخره آن ها از افراد صالح و با ايمان هستند».

و به اين ترتيب قرآن از اين كه نژاد يهود را به كلى محكوم كند، و يا خون آن ها را كثيف بشمرد، خوددارى كرده، و تنها روى اعمال آن ها انگشت مى گذارد، و با تجليل و احترام از افرادى كه به اكثريت فاسد نپيوستند و در برابر ايمان و حق تسليم شدند به نيكى ياد مى كند، و اين روش اسلام است كه در هيچ مورد مبارزه او، رنگ نژادى و قبيله اى ندارد، و تنها بر محور عقائد و اعمال و رفتار افراد دور مى زند.ضمناً از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه ستايش شدگان در اين آيات منحصر به «عبد اللَّه بن سلام» و همراهان او از قوم يهود نبودند، بلكه چهل تن از مسيحيان نجران و 32 تن از مردم مسيحى حبشه، و 8 تن از مردم روم كه تا آن روز اسلام را پذيرفته بودند، مشمول اين آيه مى باشند و تعبير اهل كتاب كه تعبير وسيعى است نيز گواه بر اين مطلب است.

«وَ ما يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ»؛ اين آيه در حقيقت مكمل آيات قبل است، و مى فرمايد: «اين دسته از اهل كتاب در برابر اعمال نيكى كه انجام مى دهند پاداش شايسته خواهند داشت»، يعنى هر چند در گذشته مرتكب خلافهايى شده باشند اكنون كه در روش خود تجديد نظر به عمل آورده اند و در صف متقين و پرهيزگاران

ص: 193

قرار گرفته اند، نتيجه اعمال نيك خود را خواهند ديد و هرگز از خدا، ناسپاسى نمى بينند!.

به كار بردن كلمۀ «كفر» در اين جا در برابر" شكر» است، زيرا شكر در اصل به معنى اعتراف به نعمت است و كفر و كفران به معنى انكار آن است يعنى خداوند هيچ گاه اعمال نيك آن ها را ناديده نخواهد گرفت.

«وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ»؛ با اين كه خداوند بهمه چيز آگاهى دارد. در اين جمله فرموده است: «خداوند از پرهيزكاران آگاه است» گويا اين تعبير اشاره به آن است كه افراد پرهيزگار با اين كه غالباً در اقليت هستند، و مخصوصاً در ميان يهوديان معاصر پيامبر اقليت ضعيفى را تشكيل مى دادند و طبعا بايد چنين افراد قليلى به چشم نيايند اما از ديده تيزبين علم و دانش بى پايان پروردگار هرگز مخفى نمى مانند، و خداوند از آن ها آگاه است، و اعمال نيك آن ها، كم باشد يا زياد، هرگز ضايع نمى شود.(1)

21. احترام به پیروان راسخ اهل کتاب

قرآن می فرماید:

«لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ الْمُقيمينَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أُولئِكَ سَنُؤْتيهِمْ أَجْراً عَظيماً»؛(2)

«ولى راسخانِ در علم از آن ها، و مؤمنان (از امّت اسلام،) به تمام آن چه بر تو نازل شده، و آن چه پيش از تو نازل گرديده، ايمان مى آورند. (هم چنين) نمازگزاران

ص: 194


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 3، ص: 57.
2- . نساء / 162.

و زكات دهندگان و ايمان آورندگان به خدا و روز قيامت، به زودى به همه آنان پاداش عظيمى خواهيم داد.»

در آخرين آيه از آيات سه گانه فوق به واقعيت مهمى اشاره شده كه قرآن كرارا به آن تكيه كرده است و آن اين كه مذمت و نكوهش قرآن از يهود به هيچ وجه جنبه مبارزه نژادى وطائفه اى ندارد، اسلام هيچ نژادى را به عنوان «نژاد" مذمت نميكند بلكه نكوهشها و حملات آن تنها متوجه آلودگان و منحرفان است، لذا در اين آيه افراد با ايمان و پاكدامن يهود را استثناء كرده، و مورد ستايش قرار داده و پاداش بزرگى به آن ها نويد مي دهد، و مي گويد: «ولى آن دسته از يهود كه در علم و دانش راسخند و ايمان به خدا دارند به آن چه بر تو نازل شده و آن چه بر پيامبران پيشين نازل گرديده ايمان مى آورند ما به زودى پاداش بزرگى به آن ها خواهيم داد».

به همين دليل مى بينيم كه جمعى از بزرگان يهود به هنگام ظهور پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) و مشاهده دلائل حقانيت او به اسلام گرويدند و با جان و دل از آن حمايت كردند و مورد احترام پيامبر(صلی الله علیه و آله) و ساير مسلمانان بودند.(1)

22. دوری جستن از یاوه گویان کافر

اشاره

قرآن می فرماید:

«رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكيلاً * وَ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً * وَ ذَرْني وَ الْمُكَذِّبينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَليلاً»؛(2)«همان پروردگار شرق و غرب كه معبودى جز او نيست، او را نگاهبان و وكيل خود انتخاب كن، و

ص: 195


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 4، ص: 210.
2- . مزمل / 9 الی 11.

در برابر آن چه (دشمنان) مى گويند شكيبا باش و بطرزى شايسته از آنان دورى گزين! و مرا با تكذيب كنندگان صاحب نعمت واگذار، و آن ها را كمى مهلت ده.»

تفسیر

سپس به سومين دستور پرداخته مى افزايد: «همان پروردگار مشرق و مغرب كه معبودى جز او نيست، او را وكيل و حافظ و ياور خود انتخاب كن»؛ «رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا».

در اين جا بعد از مرحله «ذكر اللَّه» و «اخلاص» مرحله توكل و واگذارى همه كارها به خدا فرا مى رسد، خداوندى كه مشرق و مغرب عالم، يعنى مجموعه جهان هستى در زير سيطره حكومت و ربوبيت او قرار دارد، و تنها معبود شايسته پرستش او است، اين تعبير در حقيقت به منزله دليلى است براى موضوع توكل بر خدا، چگونه انسان بر او توكل نكند، و كار خويش را به او نسپارد، در حالى كه در پهنه جهان هستى غير از او حاكم و فرمانروا و منعم و مربى و معبود نيست.

و بالآخره در چهارمين و پنجمين دستور مى فرمايد: «در برابر آن چه دشمنان مى گويند صابر و شكيبا باش، و از آن ها دورى كن، اما دورى شايسته و جميل»؛ «وَ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلًا».

و به اين ترتيب در اين جا مقام «صبر» و «هجران» فرا مى رسد، چرا كه در مسير دعوت به سوى حق، بدگويى دشمنان، و ايذاء و آزار آنان، فراوان است، و اگر باغبان بخواهد گلى را بچيند بايد در برابر زبان خار صبر و تحمل داشته باشد.

به علاوه گاهى در اين جا بى اعتنايى و دورى لازم است، تا هم از شرشان در

ص: 196

امان بماند، و هم درسى از اين طريق به آنان بدهد، ولى اين هجران و دورى نبايد به معنى قطع برنامه هاى تربيتى، و تبليغ و دعوت به سوى خدا باشد.

به اين ترتيب آيات فوق نسخه جامع و كاملى به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) و تمام كسانى كه در خط او گام بر مى دارند مى دهد كه از عبادات شبانه و نيايش پروردگار در سحرگاهان، مدد بگيرند، و سپس اين نهال را با آب ياد خدا و اخلاص و توكل و صبر و هجران جميل، آبيارى كنند، چه نسخه جامع و جالبى؟! تعبير به «رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ»؛ «خداوند مشرق و مغرب» اشاره به حاكميت و ربوبيت او بر تمام جهان هستى است، همان گونه كه در تعبيرات روزمره مى گوئيم: فلان كس شرق و غرب زمين را در سيطره خود قرار داد، يعنى تمام روى زمين را، نه فقط نقطه مشرق و مغرب.

«هجر جميل»؛ (دورى و جدايى شايسته) همان گونه كه اشاره كرديم به معنى هجران توأم با دل سوزى و دعوت و تبليغ به سوى حق است، كه يكى از روش هاى تربيتى در مقطع هاى خاصى محسوب مى شود، و هرگز منافات با مسألۀ «جهاد» در مقطع هاى ديگر ندارد كه هر كدام جايى و هر نكته مقامى دارد، و به تعبير ديگر اين دورى، بى اعتنايى نيست، بلكه خود نوعى اعتنا است و به هر حال اين كه بعضى حكم آيۀ فوق را منسوخ با آيات جهاد دانسته اند صحيح نيست.

مرحوم" طبرسى" در «مجمع البيان" در ذيل آيه مى گويد: و فى هذا دلالة على وجوب الصبر على الاذى، لمن يدعو الى الذين و المعاشرة باحسن الاخلاق و استعمال الرفق ليكونوا اقرب الى الاجابة: «اين آيه دلالت مى كند كه مبلغين اسلام، و دعوت كنندگان به سوى قرآن، بايد در مقابل ناملائمات شكيبايى پيشه كنند،

ص: 197

و با حسن خلق، و مدارا، با مردم معاشرت نمايند، تا سخنان آن ها زودتر پذيرفته شود"(1).

23. حساب گنه كاران مستكبر با خداست

در آخرين آيه از آيات پيشين اشاره اى به كارشكنيها و سخنان ناروا و اذيت و آزار دشمنان اسلام بود، آيات مورد بحث آن ها را زير رگبارى از تهديدات شديد، دائر به عذاب هاى دنيا و آخرت از سوى خداوند، قرار داده، و آن ها را دعوت به تجديد نظر در برنامه هاى شوم خود مى كند، و هم به مسلمانان صدر اول در برابر هجوم سخت اين دشمنان دلدارى مى دهد، و پاي مردى مى بخشد.

نخست مى فرمايد: «مرا با اين تكذيب كنندگان ثروت مند و صاحب نعمت واگذار، و آن ها را كمى مهلت ده!»؛ «وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلًا».

يعنى طرف آن ها تو نيستى، منم، مجازات و كيفر آن ها را به خود من واگذار، و كمى به آن ها مهلت ده، تا هماتمام حجت گردد، و هم ماهيت خود را آشكار سازند، و پشت خود را از بار گناه سنگين كنند، آن گاه عذاب من گلوى آن ها را خواهد فشرد! و مى دانيم مدت كمى گذشت كه مسلمانان نيرومند شدند، و ضربات سنگين و شكننده خود را در جنگ هاى «بدر» و «حنين» و «احزاب» و مانند آن بر پيكر دشمن وارد آوردند، و نيز مدت كمى بيش تر نگذشت كه اين گردنكشان از دنيا رفتند، و گرفتار عذاب الهى در برزخ شدند و عذاب قيامت نيز از آن ها چندان دور نيست.

ص: 198


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 379.

ضمناً تعبير به «أُولِي النَّعْمَةِ» (صاحبان نعمت) اشاره به غرور و غفلت ناشى از فزونى مال و ثروت و امكانات مادى است كه غالباً دامن گير صاحبان آن ها مى شود و به همين دليل در طول تاريخ انبياء چنان كه قرآن شاهد و گواه است اين دسته هميشه در صف اول مخالفان قرار داشتند.

در حقيقت اين آيه شبيه آيه 34 سوره سبأ است كه مى گويد:

«وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ»؛ «ما در هيچ شهر و ديارى انذار كننده اى نفرستاديم، مگر اين كه مترفين آن ها (كسانى كه مست ناز و نعمت بودند) گفتند: ما به آن چه شما به آن فرستاده شده ايد كافريم».

در حالى كه اين گونه افراد بايد قبل از ديگران دعوت مناديان حق را لبيك گويند، تا شكر اين همه نعمت الهى را از اين طريق به جا آورند.(1)

24. در مجادله های کفار، خداوند حاکم است

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ إِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ * اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ»؛(2)

«و اگر آنان با تو به جدال برخيزند، بگو: «خدا از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه تر است! و خداوند در روز قيامت، ميان شما در آن چه اختلاف مى كرديد، داورى مى كند!»

«فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصيرٌ

ص: 199


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 25، ص: 180.
2- . حج / 68 و 69.

بِالْعِبادِ»؛(1) «اگر با تو، به گفتگو و ستيز برخيزند، (با آن ها مجادله نكن! و) بگو: «من و پيروانم، در برابر خداوند (و فرمان او)، تسليم شده ايم. و به آن ها كه اهل كتاب هستند [يهود و نصارى] و بى سوادان [مشركان] بگو: «آيا شما هم تسليم شده ايد؟ اگر (در برابر فرمان و منطق حق، تسليم شوند، هدايت مى يابند؛ و اگر سرپيچى كنند، (نگران مباش! زيرا) بر تو، تنها ابلاغ (رسالت) است؛ و خدا نسبت به (اعمال و عقايد) بندگان، بيناست.»

تفسير

از جدال و ستيز بپرهيز

به دنبال بيان سرچشمه اختلافات دينى به گوش هاى از اين اختلاف كه همان بحث و جدال يهود و نصارى با پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) بود، در اين آيه اشاره مى كند، مى فرمايد: «اگر با تو به گفتگو و ستيز برخيزند (با آن ها) مجادله نكن و بگو: من و پيروانم در برابر خداوند، تسليم شده ايم»؛ «فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ».

«حاجوك» از مادۀ «محاجه» در لغت به معنى بحث و گفتگو و استدلال و دفاع از يك عقيده يا يك مسأله است.

طبيعى است كه طرف داران هر آيينى در مقام دفاع از عقيده خود برمى آيند و خود را حق به جانب معرفى مى كنند، از اين رو قرآن به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) مى گويد:

ممكن است اهل كتاب (يهود و نصارى) با تو بحث كنند و بگويند ما در برابر

ص: 200


1- . آل عمران / 20.

حق تسليم هستيم، و حتى در اين باره پافشارى كنند چنان كه مسيحيان نجران در برابر پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) چنين بودند.

خداوند در اين آيه به پيامبرش دستور مى دهد كه از بحث و مجادله با آن ها دورى كن و به جاى آن براىراهنمايى و قطع مخاصمه «بگو: به آن ها كه اهل كتاب هستند (يهود و نصارى) و هم چنين درس نخوانده ها (مشركان) آيا شما هم (هم چون من كه تسليم فرمان حقم) تسليم شده ايد»؛ «وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ».

«اگر به راستى تسليم شوند هدايت يافته اند، و اگر روى گردان شوند و سرپيچى كنند بر تو ابلاغ (رسالت) است» و تو مسئول اعمال آن ها نيستى»؛ «فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ».

بديهى است منظور تسليم زبانى و ادعايى نيست، بلكه منظور تسليم حقيقى و عملى در برابر حق است، اگر آن ها در برابر سخنان حقيقى سر تسليم فرود آورند، با توجه به اين كه دعوت تو آشكار و آميخته با منطق و دليل روشن است مسلماً ايمان مى آورند و اگر ايمان نياورند تسليم حق نيستند و تنها دعوى اسلام و تسليم در برابر فرمان حق دارند.

كوتاه سخن اين كه: وظيفه تو ابلاغ رسالت است، آميخته با دليل و برهان، و اگر روح حق جويى در آن ها باشد پذيرا مى شوند، و اگر نشوند تو وظيفه خود را انجام داده اى.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند به اعمال و افكار بندگان خود بينا است»؛ «وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ».

او مدعيان دروغى تسليم را از راست گويان مى شناسد و نيات محاجه

ص: 201

كنندگان را كه براى چه هدفى بحث و گفتگو مى كنند مى داند، و اعمال همه را از نيك و بد مى بيند و به هر كس جزاى مناسب مى دهد.

نكته ها

1. از اين آيه به طور ضمنى استفاده مى شود كه از ادامه بحث و محاجه با مردم لجوجى كه تسليم منطق صحيح نيستند، بايد پرهيز كرد.

2. منظور از «اميين" كسانى كه نوشتن و خواندن نمى دانند در اين آيه مشركان مى باشند علت اين كه از مشركان در برابر اهل كتاب (يهود و نصارى) به اين نام تعبير شده به خاطر اين است كه مشركان كتاب آسمانى نداشتند تا مجبور به فرا گرفتن، خواندن و نوشتن شوند.

3. از اين آيه به خوبى روشن مى شود كه روش پيامبر(صلی الله علیه و آله) هرگز تحميل فكر و عقيده نبوده است، بلكه كوشش و مجاهدت داشته كه حقايق بر مردم روشن شود و سپس آنان را به حال خود وامى گذاشته كه خودشان تصميم لازم را در پيروى از حق بگيرند.(1)

25. سازش با کفار، غیر ممکن است

اشاره

قرآن می فرماید:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ * قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * لَكُمْ دينُكُمْ وَ

ص: 202


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 2، ص: 476.

لِيَ دينِ»؛(1) «به نام خداوند بخشنده مهربان؛ بگو: اى كافران! آن چه را شما مى پرستيد من نمى پرستم! و نه شما آن چه را من مى پرستم مى پرستيد، و نه من هرگز آن چه را شما پرستش كرده ايد مى پرستم، و نه شما آن چه را كه من مى پرستم پرستش مى كنيد؛ (حال كه چنين است) آيين شما براى خودتان، و آيين من براى خودم!»

تفسير

هرگز با بت پرستان سر سازش ندارم

اشاره

آيات اين سوره پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را مخاطب ساخته، مى فرمايد:

«بگو اى كافران»؛ «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ».

«آن چه را شما مى پرستيد نمى پرستم»؛ «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ».

«و نه شما آن چه را من پرستش مى كنم مى پرستيد»؛ «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ».

به اين ترتيب جدايى كامل خط خود را از آن ها مشخص مى كند، و با صراحت مى گويد: من هرگز بت پرستى نخواهم كرد، و شما نيز با اين لجاجت كه داريد و با تقليد كوركورانه از نياكان كه روى آن اصرار مى ورزيدو با منافع نامشروع سرشارى كه از بت پرستان عائد شما مى شود هرگز حاضر به خداپرستى خالص از شرك نيستيد.

بار ديگر براى مأيوس كردن كامل بت پرستان از هر گونه سازش بر سر توحيد و بت پرستى مى افزايد: «و نه من هرگز آن چه را شما پرستش كرده ايد مى پرستم»؛ «وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ».

ص: 203


1- . کافرون / 1 الی 6.

«و نه شما آن چه را كه من مى پرستم عبادت مى كنيد»؛ «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ».

بنا بر اين اصرار بي جا در مصالحه بر سر مسأله بت پرستى نكنيد كه اين امر غير ممكن است.

«حال كه چنين است آئين شما براى خودتان و آئين من براى خودم»؛ «لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ».

بسيارى از مفسران تصريح كرده اند كه منظور از «كافرون» در اين جا گروه خاصى از سران بت پرستان مكه اند، بنا بر اين «الف و لام» در «الكافرون» به اصطلاح براى «عهد» است، نه براى «جمع».

ممكن است دليل آن ها بر اين مطلب علاوه بر آن چه در شأن نزول گفته شد اين باشد كه بسيارى از بت پرستان مكه سرانجام ايمان آوردند، بنا بر اين اگر مى گويد نه شما معبود مرا عبادت مى كنيد و نه من معبود شما را حتما در مورد آن گروهى از سران شرك و كفر است كه تا پايان عمر هرگز ايمان نياوردند و گرنه بسيارى از مشركان به هنگام فتح مكه فوج فوج وارد اسلام شدند.

در اين جا چند سؤال مطرح است كه بايد به آن پاسخ گفت:

1. چرا این سوره با فرمان «قل» (بگو) شروع شده؟

آيا بهتر اين نبود گفته شود «يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» بدون اين كه «قل" در آغاز آن باشد؟ و به تعبير ديگر: پيغمبر(صلی الله علیه و آله) بايد دستور خداوند را اجرا كند و جملۀ «يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» را به آن ها بگويد: نه اين كه جملۀ «قُلْ» را نيز تكرار كند.

پاسخ اين سؤال با توجه به محتواى سوره روشن است، زيرا مشركان عرب

ص: 204

پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را دعوت به سازش بر سر بت ها كرده بودند. و او مى بايست اين مطلب را از خود نفى كند، و بگويد: من هرگز تسليم شما نمى شوم، و عبادتم را با شرك آلوده نمى كنم اگر كلمۀ «قل" در آغاز اين سوره نباشد سخن سخن خدا خواهد شد، و در اين صورت جملۀ «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ» (من آن چه را شما عبادت مى كنيد نمى پرستم) و امثال آن مفهومى نخواهد داشت.

به علاوه چون كلمۀ «قل» در پيام جبرئيل از سوى خدا بوده، پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) موظف است كه براى حفظ اصالت قرآن آن را عينا بازگو كند، و اين خود نشان مى دهد كه «جبرئيل» و «رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)» در نقل وحى الهى كم ترين تغييرى نداده اند، و عملاً ثابت كرده اند مأمورانى هستند گوش بر فرمان الهى، همان گونه كه در آيه 15 سوره يونس مى خوانيم: «قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحى إِلَيَ»؛ «بگو من حق ندارم كه قرآن را از پيش خود تغيير دهم من فقط از چيزى پيروى مى كنم كه بر من وحى مى شود».

2. مگر بت پرستان منكر خدا بودند؟

مى دانيم بت پرستان هرگز خدا را انكار نمى كردند، و طبق صريح آيات قرآن اگر از خالق آسمان و زمين از آن ها سؤال مى شد مى گفتند: خدا است: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»؛(1)

پس چگونه در اين سوره مى گويد: «نه من معبود شما را مى پرستم و نه شما معبود مرا؟»

ص: 205


1- . لقمان / 25.

پاسخ اين سؤال نيز با توجه به اين كه بحث از مسأله خلقت نيست، بلكه از مسأله عبادت است، روشن مى شود، بت پرستان خالق جهان را «خدا» مى دانستند، ولى معتقد بودند بايد بت ها را «عبادت» كرد، تا آن ها واسطه در درگاه خدا شوند، يا اين كه اصلاً ما لايق اين نيستيم كه خدا را پرستش كنيم، بلكه بايد بت هاى جسمانى را پرستش كنيم، اين جاست كه قرآن قلم سرخ بر اوهام و پندارهاى آن ها مى كشد، و مى گويد عبادت بايد فقط براى خدا باشد، نه بتها، و نه هر دو!

3. اين تكرار براى چيست؟

در اين كه آيا تكرار نفى عبادت بت ها از ناحيه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) و نفى عبادت خدا از ناحيه مشركان، براى چيست؟ گفتگو بسيار است.جمعى معتقدند كه اين تكرار براى تأكيد و مأيوس كردن كامل مشركان، و جدا نمودن مسير آن ها از مسير اسلام است، و اثبات عدم امكان سازش ميان توحيد و شرك مى باشد، و به تعبير ديگر چون آن ها در دعوت پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به سوى شرك اصرار مى ورزيدند و تكرار مى كردند قرآن نيز رد آن ها را تكرار مى كند.

در حديثى آمده است كه «ابو شاكر ديصانى» (يكى از زنادقه عصر امام صادق(علیه السلام) از يكى از ياران امام صادق به نام «ابو جعفر احول» (محمد بن على نعمانى كوفى معروف به مؤمن طاق) از دليل تكرار اين آيات سؤال كرد و گفت آيا شخص حكيم ممكن است اين چنين تكرارى در كلامش باشد؟

ابو جعفر احول چون در اين جا پاسخى نداشت وارد مدينه شد خدمت امام صادق(علیه السلام) رسيد، و در اين باره سؤال كرد، امام(علیه السلام) فرمود: سبب نزول اين آيات و تكرار آن اين بود كه قريش به رسول خدا پيشنهاد كردند كه يك سال تو خدايان ما را

ص: 206

بپرست، سال ديگر ما خداى تو را مى پرستيم، و هم چنين سال بعد تو خدايان ما را بپرست و سال ديگر (سال چهارم) ما خداى تو را مى پرستيم، آيات فوق نازل شد و تمام اين پيشنهادها را نفى كرد.

هنگامى كه ابو جعفر «احول» اين پاسخ را براى «ابو شاكر» بيان كرد او گفت: «هذا ما حمله الإبل من الحجاز!؛ اين بارى است كه شتران از حجاز آورده اند.»(1) (اشاره به اين كه سخن تو نيست و گفتار امام صادق(علیه السلام) است).

بعضى ديگر گفته اند: اين تكرار به خاطر اين است كه يكى ناظر به حال مى باشد و ديگرى ناظر به آينده، يعنى نه در حال و نه در آينده هرگز معبود شما را پرستش نمى كنم!، ولى ظاهراً شاهدى براى اين تفسير وجود ندارد.

تفسير سومى نيز براى اين تكرار گفته اند كه «اولى" اختلاف در معبودها را بيان مى كند، و دومى اختلاف در عبادت را، يعنى نه معبودهاى شما را هرگز مى پرستم، و نه چگونگى عبادت من هم چون شما است، زيرا عبادت من خالصانه و خالى از هر گونه شرك است.

به علاوه عبادت شما از بت ها از روى تقليد كوركورانه نياكان است و عبادت من نسبت به خدا از روى تحقيق و شكر است (2).

ولى ظاهر اين است كه اين تكرار براى تأكيد است، همان گونه كه در بالا توضيح داده ايم و در حديث امام صادق(علیه السلام) نيز اشاره به آن شده بود.

ص: 207


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 445.
2- . بنا بر اين تفسير «ما» در آيه دوم و سوم «ما موصوله» است، و در آيه چهارم و پنجم «مصدريه» است (اين وجه را ابو الفتوح رازى به عنوان يكى از تفسيرهاى آيه در، ج 12، ص: 192 آورده مرحوم طبرسى نيز ذيل آيات مورد بحث به آن اشاره كرده است).

در اين جا تفسير چهارمى نيز وجود دارد و آن اين كه در آيه دوم مى فرمايد:

«آن چه را كه شما اكنون مى پرستيد من پرستش نمى كنم» و در آيه چهارم مى فرمايد:

«من در گذشته نيز معبودهاى شما را نمى پرستيدم تا چه رسد به امروز».

اين تفاوت با توجه به اين كه در آيه دوم" تعبدون» به صورت فعل مضارع، و «عبدتم» در آيه چهارم به صورت فعل ماضى است بعيد به نظر نمى رسد(1).

هر چند اين تفسير فقط تكرار آيه دوم و چهارم را حل مى كند اما تكرار آيه سوم و پنجم هم چنان به قوت خود باقى است (2).

4. آيا مفهوم آيۀ «لَكُمْ دِينُكُمْ...» جواز بت پرستى است؟!

گاهى چنين تصور شده كه آخرين آيه اين سوره كه مى گويد: «آئين شما براى خودتان، و آئين من براى خودم» همان مفهوم «صلح كل» را دارد، و به آن ها اجازه مى دهد كه بر آئينشان بمانند، چرا كه اصرار بر پذيرش آئين اسلام نمى كند!، ولى اين پندار بسيار سست و بى اساس است، زيرا لحن آيات به خوبى نشان مى دهد كه اين تعبير نوعى تحقير و تهديد است، يعنى آئين شما به خودتان ارزانى باد! و به زودى عواقب نكبت بار آن را خواهيد ديد، شبيه آن چه در آيه 55 سوره قصص آمده: «وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ»؛ «مؤمنان هر گاه سخن لغوى را بشنوند از آن روى مى گردانند، و مى گويند:

ص: 208


1- . بنا بر اين «عابد» كه اسم فاعل است نيز در اين آيه بايد معنى ماضى بدهد.
2- . ضمناً بايد توجه داشت كه «ما موصوله» هر چند غالباً براى غير ذوى العقول مى آيد بسيار ديده شده كه در ذوى العقول نيز به كار مى رود، آيات قرآن نيز شاهد بر اين مدعى است.

اعمال ما براى ما و اعمال شما براى خودتان، سلام بر شما (سلام وداع و جدايى) ما طالب جاهلان نيستيم!» شاهد گوياى اين مطلب صدها آيه قرآن مجيد است كه شرك را در تمام اشكالش مى كوبد، و از هر كارى منفورتر مى شمرد، و گناهى نابخشودنى مى داند.

جوابهاى ديگرى از اين سؤال نيز داده اند، مانند اين كه آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است: لكم جزاء دينكم و لى جزاء دينى، «جزاى دين شما براى شما، و جزاى دين من براى من».

ديگر اين كه: «دين» در اين جا به معنى جزا است، و آيه نيز هيچ محذوفى ندارد، و مفهومش اين است شما جزاى خودتان را مى گيريد و من هم جزاى خودم را(1).

ولى تفسير و پاسخ اول مناسب تر به نظر مى رسد.

5. او هرگز يك لحظه با شرك سازش نكرد

آن چه در اين سوره آمده در واقع بيان گر اين واقعيت است كه توحيد و شرك دو برنامه متضاد و دو مسير كاملاً جدا مى باشد، و هيچ شباهتى با يكديگر ندارند، توحيد انسان را به خدا مربوط مى سازد، در حالى كه شرك او را از خدا بيگانه مى كند.

توحيد رمز وحدت و يگانگى در تمام زمينه ها است در حالى كه شرك مايه تفرقه و پراكندگى در همه شؤون است.

توحيد انسان را از عالم ماده و جهان طبيعت بالا مى برد، و در ما وراى طبيعت

ص: 209


1- . ضمناً بايد توجه داشت كه «دين" در جملۀ «و لى دين" مكسور است و كسره آن دلالت بر ياء محذوف مى كند و در واقع» و لى دينى" است.

به وجود بى انتهاى الهى پيوند مى دهد، در حالى كه شرك انسان را در چاه طبيعت سرنگون مى سازد، و به موجودات محدود و ضعيف و فانى پيوند مى دهد.

به همين دليل پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و تمام انبياء عظام نه تنها يك لحظه با شرك سازش نكردند، بلكه نخستين و مهم ترين برنامه آن ها مبارزه با آن بود.

امروز نيز همه پويندگان راه حق و علماء و مبلغان اين آئين بايد همين خط را ادامه دهند، و در همه جا برائت و بيزارى خود را از هر گونه شرك و سازش با مشركان اعلام دارند.

اين است راه اصيل اسلام.

خداوندا! ما را از هر گونه شرك و افكار و اعمال شرك آلود بر كنار دار پروردگارا! وسوسه هاى مشركين عصر ما نيز خطرناك است، ما را از گرفتارى دام آن ها حفظ كن.

بارالها! به ما آن چنان شجاعت و صراحت و قاطعيتى مرحمت فرما كه هم چون پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) هر گونه پيشنهاد سازش با كفر و شرك را رد كنيم.(1)

26. لزوم برخورد جدّی وقاطع با کفّاردشمن

اشاره

قرآن می فرماید:

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ»؛(2)

«اى پيامبر! با كفّار و منافقين پيكار كن و بر آنان سخت بگير! جايگاه شان جهنم است، و بد فرجامى است!»

ص: 210


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 27، ص: 386.
2- . تحریم / 9.

تفسیر

مراد از «جهاد با كفار و منافقين" بذل جهد و كوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو طايفه است، و خلاصه منظور اين است كه با تلاش پى گير خود جلو شر و فسادى كه اين دو طايفه براى دعوت دارند بگيرد، و معلوم است كه اين جلوگيرى در ناحيه كفار به اين است كه حق را براى آنان بيان نموده، رسالت خود را به ايشان برساند، اگر ايمان آوردند كه هيچ، و اگر نياوردند با ايشان جنگ كند. و در ناحيه منافقين به اين است كه از آنان دلجويى كند و تأليف قلوب نمايد، تا به تدريج دل هاي شان به سوى ايمان گرايش يابد. و اگرهم چنان به نفاق خود ادامه دادند، جنگ با منافقان (كه شايد ظاهر آيه شريفه هم همين باشد)، سنت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر آن جارى نشده، و آن جناب در تمام عمر با هيچ منافقى نجنگيده، ناگزير بايد كلمۀ «جاهد" را به همان معنايى كه كرديم بگيريم.

بعضى (1) از مفسرين گفته اند: منظور از جهاد، سخت گيرى با آنان در اقامه حدود است، چون بيش تر كسانى كه در عهد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حد مى خوردند، همين منافقين بودند، ولى خواننده عزيز خودش به نادرستى اين سخن واقف است.

بحث روايى

رواياتى در ذيل آيات نخست سوره تحريم و شأن نزول آن آيات:

قمى در تفسير خود به سندى كه به ابن السيار دارد، از او از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ

ص: 211


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 319.

أَزْواجِكَ» فرموده است: عايشه و حفصه روزى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در خانه ماريه قبطيه بودند به گوش نشستند، و بعدا به آن جناب اعتراض كردند كه چرا به خانه ماريه رفتى، حضرت سوگند خورد كه و اللَّه ديگر نزديك او نمى شوم، خداى تعالى در اين آيه آن جناب را عتاب كرد كه چرا حلال خدا را بر خود حرام كردى، كفاره قسم را بده، و هم چنان به همسرت سر بزن (1).

و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از مردى پرسيدم كه به همسرش گفته: تو بر من حرامى، حضرت فرمود: اگر من حاكم مبسوط اليد بودم توى سرش مى زدم و مى گفتم خدا او را بر تو حلال كرده، به چه اجازه اى بر خود حرامش مى كنى؟ بله اين مرد سخنى كه گفته هيچ اثرى ندارد، و زنش هم چنان زن او است، تنها دروغى به زبان خود رانده، و به حلال خدا گفته كه تو بر من حرامى، و گرنه با اين كلام نه طلاقى واقع شده و نه كفاره اى لازم مى شود.

عرضه داشتم: پس آيۀ شريفۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ»، چه مى گويد؟

اين آيه كفاره را واجب كرده است؟ فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ماريه را در عين اين كه همسرش بود بر خود حرام كرد، و سوگند خورد كه به او نزديك نشود، و كفاره اى كه بر آن جناب واجب شد كفاره سوگند بود، نه كفاره تحريم (2).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه، به

ص: 212


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 375.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 6، ص: 134، ح 1.

سندى صحيح از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هر وقت به خانه همسرش سوده مى رفت، در آن جا شربتى از عسل مى نوشيد، روزى از منزل سوده در آمد و به خانه عايشه رفت، عايشه گفت: من از تو بويى مى شنوم، از آن جا به خانه حفصه رفت، او هم گفت من از تو بويى مى شنوم. حضرت فرمود: به گمانم بوى شربتى باشد كه من در خانه سوده نوشيدم، و و اللَّه ديگر نمى نوشم، خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ...».(1)

اين حديث به طرق مختلف و الفاظى مختلف نقل شده، ليكن به روشنى با آيات مورد بحث كه همه در يك سياق قرار دارند تطبيق نمى شود.

و نيز در آن كتاب است كه ابن سعد و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: عايشه و حفصه خيلى به هم علاقمند بودند و با هم مى جوشيدند، روزى حفصه به خانه پدرش عمر رفت، و با پدر گرم گفتگو شد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى خانه را از حفصه خالى ديد، فرستاد كنيزش بيايد، و با كنيزش در خانه حفصه بود، و اتفاقاً آن روز روزى بود كه بايد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به خانه عايشه مى رفت، عايشه آن جناب را با كنيزش در خانه حفصه يافت، منتظر شد تا بيرون بيايد، و سخت دچار غيرت شده بود، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كنيزش را بيرون كرد، و حفصه وارد خانه شد و گفت: من فهميدم كه چه كسى با تو بود، به خدا سوگند تو با من بدى مى كنى. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود. به خدا سوگند راضيت مى كنم، و من نزد تو سرى مى سپارم آن را حفظ كن. پرسيد آن سر چيست؟ فرمود: آن اين است كه به خاطر رضايت تو اين كنيزم بر من حرام باشد و تو شاهد آن باش. حفصه چون اين را شنيد نزد عايشه

ص: 213


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 239.

رفت و سر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را نزد او فاش ساخت، ومژده اش داد كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كنيز خود را بر خود حرام كرد، همين كه حفصه اين عمل خلاف را انجام داد، خداى تعالى پيامبر گراميش را بر آن واقف ساخت، و در آخر فرمود: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ».(1)

اين روايت هم آن طور كه بايد به روشنى با آيات مورد بحث و مخصوصاً با جملۀ «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» نمى سازد، زيرا ظاهر اين عبارت اين است كه خداى تعالى بعضى از خلافكاري هاى آن دو زن را بيان كرد، و همه را بيان نكرد، و ظاهر عبارت «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ» اين است كه همه آن اسرار را براى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فاش ساخت، و به آن جناب عتاب كرد كه چرا چيزى را كه پروردگارت برايت حلال كرده بر خود حرام مى كنى.

و نيز در آن كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير آيۀ «و إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً» گفته: حفصه در خانه خودش به درون اطاق رفت و ديد كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در حجره او با ماريه كنيزش عمل زناشويى انجام مى دهد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به حفصه فرمود: جريان را به عايشه خبر مده تا من به تو بشارتى بدهم، و آن بشارت اين است كه پدرت بعد از من و بعد از ابو بكر زمام دار مسلمانان مى شود.

حفصه بلافاصله خبر را به عايشه رسانيد، عايشه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد: چه كسى به تو خبر داد كه پدر من و پدر حفصه بعد از تو زمام دار مى شوند؟

فرمود: خداى عليم و خبير، عايشه گفت: من ديگر به روى تو نظر نمى كنم تا

ص: 214


1- . همان، ج 6، ص: 239.

ماريه را بر خود حرام كنى، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم او را بر خود حرام كرد، و اين جا بود كه آيۀ شريفۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ...» نازل گرديد(1).

روايات در اين باب بسيار زياد، و بسيار مختلف است، و در بيش تر آن ها آمده كه ماريه را به خاطر كلام حفصه بر خود حرام كرد، نه به خاطر كلام عايشه، و گوينده «مَنْ أَنْبَأَكَ هذا؛ چه كسى اين را به تو خبر داد؟» حفصه بود، نه عايشه، و منظور حفصه از اين سؤال اين بود كه چه كسى به تو خبر داد كه من جريان ماريه را به عايشه رساندم.

و اين روايات با همه كثرتش در عين حال، ابهامى را كه در جملۀ «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» هست، برطرف نكرده و روشن نكرده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى چه كسى بعضى از داستان را تعريف كرد، و از بعضى ديگرش صرف نظر نمود. بله در روايتى كه ابن مردويه از على(علیه السلام) نقل كرده آمده است كه هيچ انسان بزرگوارى به خود اجازه نمى دهد ته و توى يك ماجرا را در آورد، براى اين كه خداى عز و جل (در باره رسول گراميش) مى فرمايد: «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» قسمتى از داستان را با پى گيرى كشف كرد، و از بقيه آن صرف نظر نمود(2). و نيز در روايتى كه ابن ابى حاتم، از مجاهد(3) و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده اند(4) آمده كه آن قسمتى را كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پى گيرى و كشف كرد مسأله ماريه بود، و آن چه را كه از

ص: 215


1- . همان، ج 6، ص: 241.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان.

پى گيريش صرف نظر نمود مسأله زمام دارى ابو بكر و عمر بعد از رحلت خود بود، چون ترسيد اشاعه پيدا كند.

اشكالى كه متوجه اين دو روايت است اين است كه كجاى اين كار كرامت و بزرگوارى است، آيا افشا كردن ماجراى ماريه (كه يك مسأله خانوادگى است بزرگوارى است)؟! و يا پنهان كردن زمام دارى ابو بكر و عمر بزرگوارى است؟ يا اين كه اگر كرامتى باشد در عكس اين قضيه است؟ يك انسان بزرگوار همواره مسائل خانوادگى و ناموسى خود را پنهان مى دارد، و مسائل اجتماعى را در اطلاع همه مى گذارد.

علاوه بر اين، سبب نزول آيه از عمر بن خطاب به چند طريق روايت شده، و در روايات او اسمى از اينماجرا برده نشده، مثلاً در عده اى از كتب حديث نظير بخارى (1) و مسلم (2) و ترمذى (3) از ابن عباس روايت شده كه گفت: من همواره حريص بودم، از عمر جريان دو نفر از همسران رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را كه آيۀ «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما" در باره آنان نازل شده بپرسم: تا آن كه سالى عمر به حج رفت، من نيز با او حج كردم، در بين راه عمر از جاده منحرف شد، (من حس كردم مى خواهد دست به آب برساند) مشك آب را گرفتم، و با او رفتم، ديدم بله در نقطه اى نشست، ايستادم تا كارش تمام شد، بعد آب به دستش ريختم تا وضو بگيرد، (و يا دست خود را بشويد).

آن گاه گفتم: اى امير المؤمنين آن دو زن از زنان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كه خداى تعالى در باره شان فرموده: «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما» كيانند؟

ص: 216


1- . ابی عبدالله محمد بن اسما عیل البخا ری، الجامع الصحیح، ج 7، ب 83، ص: 36.
2- . ابی الحسین مسلم بن الحجاج، الجامع الصحیح، ج 10، ص: 90.
3- . ترمذی، محمد بن عیسی، الجامع الصحیح، ج 5، ب 66، ص: 48.

گفت: اين از تو عجب است، اى ابن عباس، آن دو زن عايشه و حفصه بودند، آن گاه شروع كرد جريانشان را برايم نقل كرد.

و گفت: ما مردم قريش و اهل مكه زنان را توسرى خور خود داشتيم، و بر آنان مسلط بوديم، و چون به مدينه مهاجرت كرديم، به مردمى برخورديم كه توسرى خور زنان خود هستند، و زنانشان بر آنان تسلط دارند، رفته رفته زنان ما هم شروع كردند از زنان مدينه چيز ياد گرفتن، روزى من به همسرم غضب كردم، و با او قهر نمودم، ولى او مرتب از در آشتى در مى آمد، و من آشتى نمى كردم، همسرم گفت چرا آشتى نمى كنى، (تو كه از پيغمبر بالاتر نيستى)، به خدا قسم زنان پيغمبر اگر بين يكى از آن ها با پيغمبر اختلافى بيفتد، اين كدورت بيش از يك روز طول نمى كشد، روز قهر مى كند و شب آشتى. گفتم: زنان پيغمبر هم هر كدامشان چنين كنند زيان كارند.

آن گاه گفت: و منزل من در مدينه در محله عوالى بود، و مرا همسايه اى از انصار بود، كه با او نوبت گذاشته بودم، يك بار او به خدمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى رفت و خبر وحى و اخبار ديگر را براى من مى آورد، و يك نوبت من مى رفتم. در اين بين چند روزى داشتيم با آن همسايه صحبت مى كرديم، كه قبيله غسان دارند اسب هاى خود را نعل مى كنند كه به جنگ ما بيايند، روزى به طرف خانه آمد و درب خانه مرا كوبيد و گفت: حادثه مهمى رخ داده، پرسيدم: آيا قبيله غسان آمده؟ گفت نه، حادثه اى كه از حمله غسان مهم تر است، و آن اين است كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) زنان خود را طلاق داده. من در دلم گفتم اى داد و بيداد حفصه دخترم بيچاره شد، و من اين را هميشه پيش بينى مى كردم كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نتواند با دختر من زندگى كند، و سرانجام او را طلاق دهد، همين كه نماز صبح را خوانديم، لباس خود را پوشيدم

ص: 217

و به طرف خانه حفصه روان شدم، ديدم حفصه گريه مى كند. پرسيدم آيا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تو را طلاق داد؟ گفت: نمى دانم، ولى از من كناره گيرى كرده و در مشربه (نام باغى است كه ماريه در آن منزل داشت، و به همين مناسبت آن باغ را مشربه ام ابراهيم مى گفتند) عزلت گزيده. من به طرف مشربه رفتم، در آن جا به غلامى سياه برخوردم، گفتم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اجازه بگير داخل شوم غلام سياه برگشت و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزى نفرمود، ناگزير به طرف مسجد رفتم و پيرامون مسجد جمعيتى را ديدم كه مى گريستند، پهلوى آن ها نشستم.

ولى نتوانستم خود را آرام كنم، دوباره برخاستم نزد غلام سياه آمده گفتم برايم اجازه بگير. غلام به درون رفت و برگشت، و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزى نگفت، همين كه خواستم برگردم، غلام صدايم زد كه برگرد و داخل شو، حضرت اجازه فرمودند، داخل منزل شدم ديدم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به حصيرى تكيه كرده و خشونت حصير در بدنش اثر گذاشته. عرض كردم: يا رسول اللَّه آيا زنان خود را طلاق گفته اى؟ فرمود: نه، عرض كردم: اللَّه اكبر، يا رسول اللَّه ما مردم قريش همواره مسلط بر زنان خود بوديم، از روزى كه وارد مدينه شده ايم زنان ما بد هوا شده اند، چون در مدينه زنان بر مردان مسلطند، روزى من به همسرم خشم كردم، ولى او بدون اين كه پروايى داشته باشد و به خشم من اعتنايى بكند با من گفت و شنود و نشست و برخاست كرد، من به او پرخاش كردم كه مثلاً چقدر پررويى گفت: پررويى ندارد، به خدا سوگند زنان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همينطورند، اگر كدورتى پيش بيايد بيش تر از يك روز طول نمى كشد، شبش با آن حضرت گفت و شنود مى كنند، من در پاسخ همسرم گفتم زنان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم بد مى كنند، هر كس اين كار را

ص: 218

بكند زيان كار است، بعدا روزى به خانه دخترم حفصه رفتم، از او پرسيدم آيا شما زنان پيامبر اين طوريد كه سربه سر آن جناب مى گذاريد، و اگر قهر هم بكنيد تا شب بيش تر ادامه نمى دهيد؟ حفصه گفت: آرى، گفتم: هر كس از شما چنين كند بدبخت و زيان كار است، براى اين كه چه امنيتى داريد، از اين كه خداى تعالى به خاطر خشم رسولش بر شما خشم كند؟ و آيا بعد از خشم خدا جز هلاكت چه خواهد بود، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چون اين را شنيد تبسم كرد.

عرض كردم من همواره به حفصه سفارش كردم سر به سر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مگذار، و از او چيزى درخواست مكن، هر چه خواستى به خود من بگو تا برايت فراهم كنم، و اگر هوويت از تو قشنگ تر بود، و نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) محبوب تر بود تحريك نشوى، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بار ديگر تبسم كرد.

(من چون آن جناب را خوشحال ديدم) عرض كردم اجازه مى دهى خودمانى و آزاد بنشينم؟ فرمود بله. همين كه اجازه داد سرم را بلند كردم و نگاهى به اطراف خانه افكندم، بجز سه قطع پوست دباغى نشده چيزى نيافتم، عرض كردم: يا رسول اللَّه دعا بفرما و از خدا وسعتى براى امتت درخواست كن، مردم فارس و روم با اين كه خدا را نمى پرستند چه زندگى مرفه و گشاده اى دارند، تا اين را گفتم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برخاست و نشست، آن گاه فرمود: اى پسر خطاب آيا (از دارايى روم و فارس و تهى دستى من و امتم نسبت به حقانيت دين من) به شك افتادى؟ آخر آن ها مردمى كافرند، و خداى تعالى هر سهمى كه از خوشى زندگى داشته اند همه را در دنيا به آنان داده. و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (در همان ايام) سوگند ياد كرده بود كه به خانه

ص: 219

همسران خود نرود، و خدا او را در اين باب مورد عتاب قرار داده، و برايش كفاره سوگند را واجب كرده بود.

اين داستان از عمر بن خطاب به طور مختصر و مفصل به چند طريق نقل شده،- و ليكن به طورى كه ملاحظه مى كنيد- اين روايت هيچ سخنى در باره اين كه سرى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به بعضى از همسرانش سپرده بود چه بوده؟ ندارد، و نيز در آن نيامده كه آن چه افشا كرد چه بوده و آن چه از افشايش اعراض فرمود چه بوده، با اين كه مهم به دست آوردن اين معانى است.

و در عين حال از ظاهر اين روايت برمى آيد كه مراد از تحريم حلال در آيه شريفه اين است كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تمامى زنان خود را بر خود حرام كرده بوده، با اين كه آيه شريفه غير اين را مى فرمايد، چون آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه آن جناب در صدد تحصيل رضاى همسرانش بوده، و به خاطر دلخوشى آنان چيزى را بر خود حرام كرده، علاوه بر اين در اين روايات نيامده كه چرا مسأله توبه را به دو نفر از زنان آن حضرت اختصاص داد و فرمود: «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهراً عَلَيْهِ...».

رواياتى راجع به اين كه منظور از «صالح المؤمنين» على(علیه السلام) است

رواياتى راجع به اين كه منظور از «صالح المؤمنين» على(علیه السلام) است و اين كه چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم؛ «قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً...»:

و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير روايت آورده كه گفت: من از امام باقر(علیه السلام) شنيدم مى فرمود: منظور از صالح المؤمنين در آيۀ شريفۀ «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ

ص: 220

صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهراً عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» على بن ابى طالب(علیه السلام) است (1).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن مردويه از اسماء بنت عميس روايت كرده كه گفت:

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنيدم آيۀ «إِنْ تَتُوبا...» را تلاوت مى كرد تا مى رسيد به جملۀ «و صالح المؤمنين» و مى فرمود: صالح المؤمنين على بن ابى طالب است (2).

صاحب تفسير برهان بعد از نقل روايت ابى بصير كه در سابق نقل كرديم گفته است: محمد بن عباس در اين معنا پنجاه و دو حديث از طرق خاصه و عامه جمع آورى كرده، آن گاه خود صاحب برهان مقدارى از آن احاديث را نقل كرده است (3).

و در كافى به سند خود از عبد الاعلى مولاى آل سام از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً» نازل شد، مردى از مؤمنين نشست و شروع كرد به گريه كردن، و گفتن اين كه من از نگه دارى نفس خودم عاجز بودم، اينك مأمور نگه دارى از زن و فرزند خود نيز شده ام. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به او فرمود: در نگهدارى اهلت همين بس است كه به ايشان امر كنى آن چه را كه به خودتامر مى كنى، و ايشان را نهى كنى از آن چه كه خودت را نهى مى كنى (4).

و نيز در كافى به سند خود از سماعه از ابى بصير روايت كرده كه ذيل آيۀ «قُوا

ص: 221


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 377.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 244.
3- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص: 353، ح 2.
4- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 5، ص: 62، ح 1 و 2.

أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً» گفته: از امام پرسيدم چگونه زن و فرزند را از آتش دوزخ حفظ كنم؟

فرمود: آن ها را امر كن بدآن چه كه خدا امر كرده، و نهى كن از آن چه خدا نهى كرده، اگر اطاعتت كردند كه تو ايشان را حفظ كرده اى، و به وظيفه ات عمل نموده اى، و اگر نافرمانيت كردند خودشان گنه كارند، تو آن چه را بر عهده داشته اى ادا كرده اى (1).

اين روايت را به طرقى ديگر از ذرعه از ابى بصير از آن امام بزرگوار نقل كرده (2).

و در الدُرّالمنثور است كه: عبد الرزاق، فاريابى، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى در كتاب «المدخل»، از على بن ابى طالب روايت آورده اند كه در تفسير آيۀ «قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً» فرمود: خود و زن و بچه خود را تعليم خير دهيد، و آنان را ادب نماييد(3).

و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت:

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آيۀ شريفۀ «قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً» شش را تلاوت كرد، و سپس در پاسخ كسانى كه پرسيدند چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم؟ فرمود: بدآن چه خدا دوست مى دارد امرشان كنيد، و از آن چه خدا كراهت دارد نهى كنيد(4).

ص: 222


1- . همان.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 377.
3- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 244.
4- . همان.

چند روايت پيرامون مراد از توبه نصوح و راجع به نور مؤمنين در روز قيامت

و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت: از امام صادق(علیه السلام) پرسيدم آيۀ شريفۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً» به چه معنا است؟ فرمود: به اين كه بنده خدا از گناهى توبه كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود (اين توبه نصوح و خالص است). محمد بن فضيل مى گويد: من از حضرت ابى الحسن(علیه السلام) از اين آيه پرسيدم. فرمود: اين كه از گناه توبه كند و ديگر آن را تكرار نكند (تا آخر حديث)(1).

و در الدُرّالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: معاذ بن جبل بن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرضه داشت: يا رسول اللَّه توبه نصوح چيست؟

فرمود: اين كه بنده خدا از گناهى كه كرده پشيمان شود و به درگاه خدا عذرخواهى كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود، همان طور كه شير بعد از دوشيدن ديگر به پستان برنمى گردد(2).

روايات در اين معنا از طرق شيعه و سنى بسيار است.

و در كافى به سند خود از صالح بن سهل همدانى روايت آورده كه گفت: امام صادق(علیه السلام) در تفسير آيۀ «يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ» فرمود: اينان امامان مؤمنينند، كه در روز قيامت نورشان جلو پاى مؤمنين و طرف راست آن ها به حركت در مى آيد. در نسخه اى ديگر آمده كه خود امامان جلو مؤمنين و طرف راست آنان به

ص: 223


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 432، ح 3.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 245.

حركت در مى آيند، و با نور خود راه مؤمنين را روشن مى كنند، تا آنان را به منزل هاى اهل بهشت برسانند(1).

و در تفسير قمى آمده كه ابى الجارود از امام باقر(علیه السلام) نقل كرده كه در تفسير آيه بالا فرموده: هر كس آن روز نور داشته باشد نجات مى يابد، و البته هر مؤمنى در آن روز نور دارد(2).(3)

27. قاطعیت در نبرد باکفار

اشاره

قرآن می فرماید:

«فَإِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتَّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لاَنْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ وَ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ»؛(4)

«و هنگامى كه با كافران (جنايت پيشه) در ميدان جنگ رو به رو شديد گردنهاي شان را بزنيد، (و اين كار را هم چنان ادامه دهيد) تا به اندازه كافى دشمن را در هم بكوبيد؛ در اين هنگام اسيران را محكم ببنديد؛ سپس يا بر آنان منّت گذاريد (و آزادشان كنيد) يا در برابر آزادى از آنان فديه [غرامت] بگيريد؛ (و اين وضع بايد هم چنان ادامه يابد) تا جنگ بار سنگين خود را بر زمين نهد، (آرى) برنامه اين است! و اگر خدا مى خواست خودش آن ها را مجازات

ص: 224


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1، ص: 195، ح 4.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 378.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 19، ص: 566.
4- . محمد / 4.

مى كرد، اما مى خواهد بعضى از شما را با بعضى ديگر بيازمايد؛ و كسانى كه در راه خدا كشته شدند، خداوند هرگز اعمالشان را از بين نمى برد!»

تفسير

در ميدان نبرد قاطعيت لازم است

همان گونه كه قبلاً گفتيم آيات گذشته مقدمه اى بود براى آماده ساختن مسلمانان براى بيان يك دستور مهم جنگى كه در آيات مورد بحث مطرح شده است، مى فرمايد: «هنگامى كه با كافران در ميدان جنگ روبرو مى شويد با تمام قدرت به آن ها حمله كنيد و گردنهاي شان را بزنيد!»؛ «فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ»؛(1) بديهى است گردن زدن كنايه از قتل است، بنا بر اين ضرورتى ندارد كه جنگجويان كوشش خود را براى انجام خصوص اين امر به كار برند، هدف اين است كه دشمن از پاى درآيد، ولى چون گردن زدن روشن ترين مصداق قتل بوده روى آن تكيه شده است.

و به هر حال اين حكم مربوط به ميدان نبرد است زيرا «لقيتم» از مادۀ «لقاء» در اين گونه موارد به معنى «جنگ» است، قرائن متعددى در خود اين آيه مانند مسألۀ «اسارت اسيران» و واژۀ «حرب» (جنگ)، و «شهادت در راه خدا» كه در ذيل آيه آمده است گواه بر اين معنى است.

كوتاه سخن اين كه «لقاء" گاه به معنى هر گونه ملاقات استعمال مى شود، و

ص: 225


1- . «ضرب» مصدر است و مفعول مطلق براى فعل مقدرى، و در تقدير چنين است: اضربوا ضرب الرقاب همان گونه كه در آيه 12 سوره انفال به آن تصريح شده است؛ «فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ».

گاه به معنى روبرو شدن در ميدان جنگ است، و در قرآن مجيد نيز در هر دو معنى به كار رفته، و آيه مورد بحث ناظر به معنى دوم است.

و از اين جا روشن مى شود افرادى كه به منظور تبليغات ضد اسلامى آيه را طورى معنى كرده اند كه اسلام مى گويد: «با هر كافرى روبرو شدى گردنش را بزن"! چيزى جز اعمال غرض و سوء نيت نيست، و گرنه خود اين آيه صراحت در مسأله روبرو شدن در ميدان جنگ دارد.

بديهى است هنگامى كه انسان با دشمنى خون خوار در ميدان نبرد روبرو مى شود اگر با قاطعيت هر چه بيش تر حملات سخت و ضربات كوبنده بر دشمن وارد نكند خودش نابود خواهد شد، و اين دستور يك دستور كاملاً منطقى است.

سپس مى افزايد: «اين حملات كوبنده بايد هم چنان ادامه يابد تا به اندازه كافى دشمن را درهم بكوبيد، و به زانو درآوريد، در اين هنگام اقدام به گرفتن اسيران كنيد، و آن ها را محكم ببنديد»؛ «حَتَّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ».

«اثخنتموهم» از مادۀ «ثخن» (بر وزن شكن) به معنى غلظت و صلابت است و به همين مناسبت به پيروزى و غلبه آشكار و تسلط كامل بر دشمن اطلاق مى شود.

گر چه غالب مفسران اين جمله را به معنى كثرت و شدت كشتار از دشمن گرفته اند، ولى چنان كه گفتيم اين معنى در ريشه لغوى آن نيست، اما از آن جا كه گاه جز با كشتار شديد و وسيع دشمن، خطر بر طرف نمى گردد يكى از مصاديق اين جمله در چنين شرائطى مى تواند مسأله كشتار بوده باشد نه مفهوم اصلىآن (1).

ص: 226


1- . در «لسان العرب» از «ابن الاعرابى» نقل مى كند كه «اثخن اذا غلب و قهر».

به هر حال آيۀ فوق بيان گر يك دستور حساب شده جنگى است كه پيش از درهم شكستن قطعى مقاومت دشمن نبايد اقدام به گرفتن اسيران كرد، چرا كه پرداختن به اين امر گاهى سبب تزلزل موقعيت مسلمانان در جنگ خواهد شد، و پرداختن به امر اسيران و تخليه آن ها در پشت جبهه آن ها را از وظيفه اصلى بازمى دارد.

تعبير به «فشدوا الوثاق» (با توجه به اين كه «وثاق» به معنى طناب يا هر چيزى است كه با آن مى بندند) اشاره به محكم كارى در بستن اسيران است، مبادا اسير از فرصت استفاده كند و خود را آزاد ساخته و ضربه كارى وارد سازد.

در جمله بعد حكم اسيران جنگى را بيان مى كند كه بعد از خاتمه جنگ بايد در مورد آن ها اجرا شود، مى فرمايد: «يا بر آن ها منت بگذاريد، و بدون عوض آزادشان كنيد، و يا از آن ها فديه و عوض بگيريد و آزاد نمائيد»؛ «فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً».

و به اين ترتيب اسير جنگى را نمى توان بعد از پايان جنگ به قتل رسانيد، بلكه رهبر مسلمين طبق مصالحى كه در نظر مى گيرد آن ها را گاه بدون عوض، گاه با عوض، آزاد مى سازد، و اين عوض در حقيقت يك نوع غرامت جنگى است كه دشمن بايد بپردازد.

البته حكم سومى در اين رابطه نيز در اسلام هست كه اسيران را به صورت بردگان درآورند، ولى آن يك دستور الزامى نمى باشد بلكه در صورتى است كه رهبر مسلمين در شرائط و ظروف خاصى آن را لازم ببيند، و شايد به همين دليل در متن قرآن صريحاً نيامده، و تنها در روايات اسلامى منعكس است.

فقيه معروف ما «فاضل مقداد» در «كنز العرفان» مى گويد: «آن چه از مكتب اهل بيت(علیهم السلام) نقل شده اين است كه اگر اسير بعد از پايان جنگ گرفته شود امام

ص: 227

مسلمين مخير در ميان سه كار است: آزاد ساختن بى قيد و شرط، و گرفتن فديه و آزاد كردن، و برده ساختن آن ها، و در هر صورت قتل آن ها جايز نيست».

او در جاى ديگر از سخن خود مى گويد: «مسأله بردگى از روايات استفاده شده نه از متن آيه.»(1)

اين مسأله در ساير كتب فقهى نيز آمده است (2).

در بحث «بردگى» كه ذيل اين آيات خواهد آمد باز به اين بحث اشاره خواهيم كرد.

سپس در دنباله آيه مى افزايد: «اين وضع بايد هم چنان ادامه يابد، و دشمنان را بايد هم چنان بكوبيد، و گروهى را به اسارت درآوريد تا جنگ بار سنگين خود را بر زمين نهد»؛ «حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها».(3)

تنها وقتى دست بكشيد كه توان مقابله دشمن را درهم شكسته باشيد، و آتش جنگ خاموش گردد.

«اوزار» جمع «وزر» به معنى «بار سنگين» است، و گاه بر «گناهان» نيز اطلاق مى شود، چرا كه آن هم بار سنگينى بر دوش صاحبش مى باشد.

جالب اين كه اين بارهاى سنگين در آيه، به «جنگ» نسبت داده شده، مى گويد: «جنگ بارهاى خود را بر زمين نهد» اين بارهاى سنگين كنايه از انواع «سلاحها» و «مشكلاتى» است كه جنگجويان بر دوش دارند، و با آن روبرو هستند، و تا جنگ پايان نپذيرد اين بار بر دوش آن ها است.

ص: 228


1- . فاضل مقداد، مقداد بن عبدالله، کنز العرفا ن فی فقه القرآن، ج 1، ص: 365.
2- . نجفی، محمد حسن، جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، كتاب الجهاد.
3- . «حتى» غايت براى فضرب الرقاب است، احتمالات ديگرى نيز داده شده كه قابل توجه نيست.

اما كى جنگ ميان اسلام و كفر پايان مى گيرد؟ اين سؤالى است كه مفسران پاسخ هاى متفاوتى به آن داده اند.

بعضى مانند ابن عباس گفته اند: تا زمانى است كه بت پرستى بر صفحه جهان باقى نماند و آئين شرك برچيده شود.

بعضى ديگر گفته اند: جنگ اسلام و كفر هم چنان ادامه دارد تا مسلمانان بر «دجال» پيروز شوند، و اين به استناد حديثى است كه از رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) نقل شده كه فرمود:

«و الجهاد ماض مذ بعثنى اللَّه الى ان يقاتل آخر امتى الدجال؛ جهاد هم چنان ادامه دارد، از آن روز كه خدا مرا مبعوث كرد تا زمانى كه آخر امت من با دجال پيكار كنند.»(1)

بحث در باره «دجال» بحث دامنه دارى است، ولى اينقدر معلوم است كه «دجال» مرد فريب كار يا مردان فريب كارى هستند كه در آخر زمان براى منحرف ساختن مردم از اصل توحيد و حق و عدالت به فعاليتمى پردازند، و مهدى(علیه السلام) با قدرت عظيمش آن ها را درهم مى كوبد.

و به اين ترتيب تا دجالان بر صفحه زمين زندگى مى كنند پيكار حق و باطل ادامه دارد! در حقيقت" اسلام" با كفر دو نوع پيكار دارد: يكى پيكارهاى مقطعى است مانند غزواتى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) با دشمنان داشت كه بعد از پايان هر جنگ شمشيرها به غلاف مى رفت، و ديگر پيكار مستمرى است كه با «شرك و كفر و ظلم و فساد» دارد، و اين امرى است مستمر تا زمان گسترش حكومت عدل جهانى به وسيله حضرت مهدى(عج).

ص: 229


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 9، ص: 98.

سپس اضافه مى كند: «برنامه شما همين گونه است»؛ «ذلِكَ».(1)

«و هر گاه خدا مى خواست از طرق ديگر از آن ها انتقام مى گرفت»؛ «وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَانْتَصَرَ مِنْهُمْ».

از طريق صاعقه هاى آسمانى، زلزله ها، تندبادها، و بلاهاى ديگر، ولى در اين صورت ميدان آزمايش تعطيل مى شد، «اما خدا مى خواهد بعضى از شما را با بعضى ديگر بيازمايد»؛ «وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ».

اين در حقيقت فلسفه جنگ و نكته اصلى درگيرى حق و باطل است، در اين پيكارها صفوف مؤمنان واقعى و آن ها كه اهل عملند از اهل سخن جدا مى شوند.

استعدادها شكوفا مى گردد، و نيروى استقامت و پاي مردى زنده مى شود، و هدف اصلى زندگى دنيا كه آزمودگى و پرورش قدرت ايمان و ارزش هاى ديگر انسانى است تأمين مى گردد.

اگر مؤمنان كنارى مى نشستند و سرگرم زندگى تكرارى روزانه بودند، و هر موقع گروه مشرك و ظالمى قيام مى كرد خداوند با نيروى غيبى و از طريق اعجاز آن ها را درهم مى كوبيد، جامعه اى بى ارزش، خمود، سست، ضعيف و ناتوان به وجود مى آمد كه از ايمان و اسلام نامى بيش تر نداشت.

خلاصه اين كه خداوند براى استقرار آئينش نيازى به پيكار ما ندارد، اين ما هستيم كه در ميدان مبارزه با دشمن پرورش مى يابيم و نيازمند به اين پيكار مقدسيم.

همين معنى در آيات ديگر قرآن به صورتهاى ديگر بازگو شده است، در سوره آل عمران آيه 142 مى خوانيم: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا

ص: 230


1- . «ذلك» خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «الامر ذلك».

مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ»؛ «آيا چنان پنداشتيد كه شما با ادعاى ايمان وارد بهشت خواهيد شد در حالى كه هنوز خداوند مجاهدان شما و صابران را مشخص نساخته است؟»

و در آيه قبل از آن آمده: «وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ»؛ «هدف اين است كه خداوند (در سايه اين پيكارها) افراد با ايمان را خالص گرداند و كافران را نابود سازد».

در آخرين جمله آيه مورد بحث از شهيدانى كه در اين پيكارها جان شيرين خود را از دست مى دهند، و حق بزرگى بر جامعه اسلامى دارند، سخن به ميان آورده مى گويد: «كسانى كه در راه خدا كشته شدند خداوند اعمالشان را هرگز نابود نمى كند»؛ «وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ».

زحمات و رنج ها و ايثارهاى آن ها از ميان نمى رود، همه در پيش گاه خدا محفوظ است، در اين دنيا نيز آثار فداكاريهاى آن ها باقى مى ماند، هر بانگ «لا اله الا اللَّه» به گوش مى رسد محصول زحمات آن ها است، و هر مسلمانى در پيش گاه خدا سر به سجده مى نهد از بركت فداكارى آنان است، زنجيرهاى اسارت با زحمات آن ها درهم شكسته شده و آبرو و عزت مسلمين مرهون آن ها است.

اين يكى از مواهب الهى در مورد شهيدان است.(1)

28. کمک به دشمنان، و لجاجت بیش تر آنها

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ

ص: 231


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 21، ص: 399.

بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ * وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا في طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ»؛(1) «و اگر حق از هوس هاى آن ها پيروى كند، آسمان ها و زمين و همه كسانى كه در آن ها هستند تباه مى شوند!، ولى ما قرآنى به آن ها داديم كه مايه يادآورى (و عزّت و شرف) براى آن هاست، امّا آنان از (آن چه مايه) يادآوريشان (است) رويگردانند! و اگر به آنان رحم كنيد و گرفتاري ها و مشكلاتشان را برطرف سازيم، (نه تنها بيدارنمى شوند، بلكه) در طغيانشان لجاجت مى ورزند و (در اين وادى) سرگردان مى مانند!»

تفسیر

«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَ»؛ اگر خداوند، مطابق ميل آن ها براى خود شريكى قائل مى شد، آسمان ها و زمين و هر كه در آن هاست، تباه مى شدند. وجه اين تباهى را بهنگام بحث در باره «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا»؛(2) بيان داشته ايم.

برخى گويند: حق، چيزى است كه به نيكي ها دعوت مى كند و هوى چيزى است كه به بدي ها دعوت مى كند. پس مقصود اين است كه اگر حق تابع هواى نفس ايشان مى شد، دعوت مى كرد بزشتيها و تدبير آسمان ها و زمين فاسد مى شد، زيرا تدبير آسمان ها و زمين به حق است نه به هوى.

برخى گويند: يعنى احوال آسمان ها و زمين فاسد مى شد، زيرا حركت و گردش آن ها به حكمت است نه به هوى.

مقصود از كسانى كه در آسمان ها و زمينند، فرشتگان و جن و انسان است.

ص: 232


1- . مؤمنون / 71.
2- . انبیاء / 22.

علت فساد آسمان ها و زمين اين است كه وقتى حق تابع هوى شود، دليل ها باطل مى شوند و اعتمادها از بين مى رود و هيچ وعده و تهديدى از خداوند قابل قبول نيست و حتى ممكن است عدل خدا هم تبديل به ظلم شود.

«بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ»؛ لكن ما براى آن ها چيزى فرستاده ايم كه وسيله شرف و فخر آن هاست، زيرا پيامبر از آن هاست و قرآن بزبان آن ها نازل شده است.

«فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ»؛ آن ها از شرف خود روى گردانند و به خوارى خود راضى شده اند. ابن عباس گويد: مقصود از ذكر، بيان حق است.

لغت

خراج: خرج، هزينه زندگى، و استكانه: خضوع.

«أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً»؛ آيا تو از آن ها بواسطه آوردن قرآن و ايمان، مزد مي خواهى كه آن ها به تو تهمت مى بندند و از قبول سخن تو خوددارى مي كنند؟

«فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ»؛ ولى مزدى كه خداوند در دنيا - و به قولى در آخرت- به تو مي دهد بهتر است.

«وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ»؛ و خداوند برترين عطا كنندگان است. از اين جمله استفاده مي شود كه غير خدا هم به اذن خدا روزى مي دهد.

«وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»؛ تو آن ها را براه توحيد و عبادت مخلصانه و عمل به احكام شريعت، دعوت مي كنى.

«وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ»؛ آنان كه عالم پس از مرگ را تصديق نميكنند، از دين حق منحرفند. برخى گويند: يعنى در آخرت، از راه بهشت منحرف شده، بچپ و راست مى روند و وارد جهنم مى شوند.

ص: 233

«وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ»؛ اگر در آخرت به آن ها رحم كنيم و آن ها را از ضرر و زيان خلاص كرده، بدنيا بازگردانيم، در طغيان و گمراهى لجاجت بخرج مي دهند. اين آيه نظير اين است كه: «وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ»؛(1) «اگر رد شوند برمي گردند بآن چه نهى شده اند».

برخى گويند: منظور اين است كه اگر آن ها را در همين دنيا از گرسنگى و بدبختى نجات دهيم، در گمراهى و سرگردانى خود باقى خواهند ماند.(2)

در حالى كه هيچ لزومى ندارد كه حق تابع تمايلات مردم باشد، كه «اگر حق از هوس هاى آن ها پيروى مى كرد و جهان هستى بر طبق تمايل آن ها گردش داشت آسمان ها و زمين و هر آن كس در آن ها است تباه مى شدند!»؛ «وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَ».

زيرا هوى و هوس هاى مردم معيار و ضابطه اى ندارد، بلكه علاوه بر اين در بسيارى از موارد به سوى زشتي ها مى گرايد، اگر قوانين هستى تابع اين تمايلات انحرافى مى شد هرج و مرج و فساد سراسر جهان را فرا مى گرفت!.سپس براى تأكيد بيش تر روى اين موضوع مى گويد: «بلكه ما قرآنى به آن ها داديم كه مايه تذكر و ياد آورى و توجه به خدا و مايه شرف و آبرو و حيثيت آن ها است، ولى آن ها از چيزى كه مايه ياد آورى و شرف و آبروى آن ها است روى گردانند»؛ «بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ».(3)

ص: 234


1- . انعام / 28.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 17، ص: 66.
3- . تعبير به «بِذِكْرِهِمْ» ممكن است به معنى ياد آورى آن ها و بيداريشان تفسير شود و ممكن است به معنى شرف و حيثيت و ياد آن ها در جامعه بشرى بوده باشد، در عين حال اين دو معنى با هم منافاتى ندارد و ما از هر دو معنى در تفسير آيه استفاده كرديم.

در پنجمين و آخرين مرحله مى گويد: «آيا بهانه فرار آن ها از حق اين است كه تو از آن ها اجر و مزد و هزينه اى در برابر دعوتت تقاضا مى كنى؟ در حالى كه رزق پروردگارت براى تو بهتر است و او بهترين روزى دهندگان است»؛ «أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ».(1)

بدون شك اگر يك رهبر معنوى و روحانى در مقابل دعوتش از مردم تقاضاى پاداش و اجر مادى كند علاوه بر اين كه بهانه اى به دست بهانه جويان مى دهد كه به خاطر نداشتن امكانات مالى از او دور شوند، آن ها را متهم مى سازد كه دعوت به سوى حق را دكانى براى جلب منافع مادى قرار داده.

وانگهى اين بشر چه دارد كه به ديگرى بدهد؟ مگر تمام رزق و روزيها به دست خداوند قادر رزاق نيست؟.

به هر حال قرآن با بيان گويايى كه در اين پنج مرحله بيان داشته روشن مى سازد كه اين كوردلان تسليم حق نيستند و عذرهايى كه براى توجيه مخالفت خود ذكر مى كنند بهانه هاى بى اساسى بيش نيستند.

در آيه بعد به عنوان يك نتيجه گيرى كلى از آن چه گذشت چنين مى گويد:

«به طور قطع و يقين تو آن ها را به صراط مستقيم دعوت مى كنى»؛ «وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ».

ص: 235


1- . «خرج» و «خراج» از مادۀ «خروج» به معنى چيزى است كه از مال انسان و يا از زمين زراعتى خارج مى گردد، ولى خرج معنى وسيعترى از خراج دارد، «خرج» چنان كه راغب در مفردات مى گويد: نقطه مقابل «دخل» است، ولى" خراج" معمولا ماليات يا مال الاجاره اى است كه براى زمين تعيين مى شود.

صراط مستقيمى كه نشانه هاى آن نمايان است و با اندك دقتى صاف بودن آن روشن مى گردد.

مى دانيم راه راست نزديك ترين فاصله ميان دو نقطه است، و يك راه بيش نيست، در حالى كه جاده هاى انحرافى كه در چپ و راست آن قرار گرفته بى نهايت است.

گر چه در بعضى از روايات اسلامى صراط مستقيم به ولايت على(علیه السلام) تفسير شده (1)، ولى چنان كه بارها گفته ايم اين گونه روايات بيان بعضى از مصداق هاى روشن است، و هيچ منافات با وجود مصاديق ديگر مانند قرآن و ايمان به مبدء و معاد و تقوى و جهاد و عدل و داد ندارد.

و نتيجه طبيعى اين موضوع همان ست كه در آيه بعد بازگو مى كند «و كسانى كه به آخرت ايمان ندارند به طور مسلم از اين صراط منحرفند»؛ «وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ».

«ناكب» از مادۀ «نكب» و «نكوب» به معنى انحراف از مسير است، و «نكبت دنيا» در مقابل روى آوردن دنيا به معنى انحراف و پشت كردن دنيا است.

روشن است كه منظور از «صراط» در اين آيه همان صراط مستقيم در آيه پيش از آن است.

اين نيز مسلم است كسى كه در اين جهان از صراط مستقيم حق منحرف گردد در جهان ديگر هم از صراط بهشت، منحرف شده به دوزخ سقوط مى كند چرا كه هر چه در آن جا است نتيجه مستقيم كارهاى اين جا است، تكيه كردن روى

ص: 236


1- . حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 3، ص: 548.

عدم ايمان به آخرت و ارتباط و پيوند آن با انحراف از طريق حق به خاطر آن است كه انسان تا ايمان به معاد نداشته باشد احساس مسئوليت نمى كند.

در حديثى از امير مؤمنان على(علیه السلام) مى خوانيم:

«ان اللَّه جعلنا ابوابه و صراطه و سبيله و الوجه الذى يؤتى منه، فمن عدل عن ولايتنا او فضل علينا غيرنا فانهم عن الصراط لناكبون؛ خداوند ما رهبران دينى و الهى را درهاى وصول به معرفتش و صراط و طريق و جهتى كه از آن به او مى رسند قرار داده، بنا بر اين كسانى كه از ولايت ما منحرف گردند، يا ديگرى را بر ما برگزينند آن ها از صراط حق منحرفند.»(1)

نكته ها

1. حق پرستى و هوا پرستى

در آيات فوق اشاره كوتاه و پر معنايى به تضاد حق پرستى و هوا پرستى بود و مى فرمود: اگر حق تابع هوا و هوس مردم گردد نه تنها زمين و اهلش كه آسمان ها هم به فساد كشيده مى شود، تحليل اين مسأله چندان مشكل نيست زيرا:

1. بدون شك هوا و هوس هاى مردم يكسان نيست، و غالباً با يكديگر تضاد دارد و حتى بسيار مى شود كه هوا و هوس هاى يك انسان نيز ضد و نقيض يكديگرند با اين حال اگر حق بخواهد تسليم اين تمايلات گردد نتيجه اى جز هرج و مرج و از هم پاشيدگى و فساد نخواهد داشت.

چرا كه هر يك از آن ها معبودى را مى پرستند، و بتى براى خود ساخته اند، اگر

ص: 237


1- . همان، ج 3، ص: 549.

حق تسليم اين خواسته ها گردد و اين معبودهاى پراكنده بر پهنه هستى حكومت كنند فساد آن بر هيچ كس پنهان نخواهد بود.

2. تمايلات هوس آلود مردم، غالباً متوجه مسائلى است كه (قطع نظر از تناقضهايش) نيز مفسده انگيز است، اگر اين تمايلات بخواهد به عالم هستى و جامعه بشرى خط بدهد نتيجه اى جز فساد به بار نمى آورد.

3. تمايلات هوس آلود هميشه يك بعدى است و تنها يك زاويه را مى نگرد و از جنبه هاى ديگر غافل است، و مى دانيم يكى از عوامل مهم فساد، برنامه هاى يك بعدى مى باشد كه ابعاد ديگر هرگز در آن مورد توجه قرار نمى گيرد.

آيه فوق از پاره اى از جهات بى شباهت به آن چه در آيه 22 سوره انبياء آمده است نيست: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا»؛ «اگر در آسمان و زمين خدايانى جز خدا باشند به فساد كشيده مى شوند».

بديهى است «حق» هم چون «صراط مستقيم» يكتا و يگانه است، اين هوا و هوس ها هستند كه هم چون خدايان پندارى متعدد و بسيارند.

حال كه چنين است در تضاد و كشمكش" حق» و «هوا" از كدام بايد پيروى كرد، از هوا كه مايه فساد آسمان و زمين و همه موجودات است و يا از حق كه رمز وحدت و توحيد و نظم و هماهنگى است؟ نتيجه اين تحليل و پاسخ اين سؤال به خوبى روشن است.

2. صفات رهبر

از آيات فوق ضمناً بخشى از صفات رهبران راه حق روشن مى گردد:

آن ها هميشه مردمى بودند شناخته شده به نيكي ها كه اگر افراد ناشناخته و

ص: 238

مرموزى بودند به حكم «أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ»، بهانه اى به دست منافقان مى افتاد كه دعوت شناخته شده آن ها را به خاطر ناشناخته بودن خودشان ناديده بگيرند و انكار كنند.

ديگر اين كه آن ها هرگز در مسير خود تسليم هوس هاى مردم نمى شوند و به عكس آن چه دنياى امروز مى پسندد بر تمايلات عمومى به طور مطلق (هر چند انحرافى باشد) صحه نمى گذارند، آن ها در ترويج مكتب حق اصرار مى ورزند هر چند ناخوش آيند گروه كثيرى باشد.

ديگر اين كه آن ها در برابر دعوت خويش پاداش مادى نمى طلبند.

با انواع محروميت ها مى سازند و وابستگى مادى به كسى پيدا نمى كنند چرا كه اين نياز و وابستگى زنجيرى خواهد شد بر دست و پاى آن ها و قفل محكمى بر زبان و فكرشان!.

3. چرا اكثريت، تمايل به حق ندارند؟! كدام اكثريت؟

در بسيارى از آيات قرآن- هم چون آيات فوق-" اكثريت" مورد مذمت و نكوهش قرار گرفته اند، در حالى كه مى دانيم در دنياى امروز، معيار قضاوت و سنجش خوب و بد اكثريت جامعه ها محسوب مى شود، و اين امر بسيار سؤال انگيز است.

در اين جا از آياتى كه بعد از ذكر كلمۀ «اكثر»، ضمير «هم» را ذكر مى كند و غالباً به كافران و مشركان و امثال آن ها اشاره مى كند سخن نمى گوئيم كه از موضوع بحث ما خارج است، بلكه سخن از آياتى است كه عنوان «اكثر الناس» (اكثر مردم)

ص: 239

دارد مانند: «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ»؛(1)

«ولى اكثر مردمشكرگزار نيستند.»، «و لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»؛(2)

«ولى اكثر مردم نمى دانند.»، «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ»؛(3)

«ولى اكثر مردم ايمان نمى آورند.»، «وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ»؛(4)

«اكثر مردم هر چند كوشش و تلاش كنى ايمان نمى آورند.»، «فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً»؛(5) «اكثر مردم جز كفران و انكار حق كارى ندارند.»، «وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ»؛(6) «اگر از كثر مردم روى زمين اطاعت كنى تو را از راه خدا منحرف و گمراه مى سازند.»

از سوى ديگر در بعضى از آيات قرآن راه و رسم اكثريت مؤمنان به عنوان يك معيار صحيح مورد توجه قرار گرفته است، در آيه 115 سوره نساء مى خوانيم: «وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً»؛ «هر كس از در مخالفت با پيامبر در آيد و از طريقى جز طريق مؤمنان پيروى كند او را به همان راه كه مى رود مى بريم و به دوزخ مى فرستيم، و بد جايگاهى دارد».

در روايات اسلامى در بحث روايات متعارض مى بينيم كه يكى از معيارهاى ترجيح همان شهرت در ميان اصحاب و ياران و پيروان ائمه هدى است، چنان كه امام صادق(علیه السلام) فرمود:

ص: 240


1- . بقره / 243.
2- . اعراف / 187.
3- . هود / 17.
4- . یوسف / 103.
5- . اسراء / 89.
6- . انعام / 116.

«ينظر الى ما كان من روايتهما عنا فى ذلك الذى حكما به المجمع عليه عند اصحابك فيؤخذ به من حكمنا و يترك الشاذ الذى ليس بمشهور عند اصحابك فان المجمع عليه لا ريب فيه؛ هنگامى كه دو نفر قاضى اختلاف نظر پيدا كنند و سر چشمه آن، اختلاف روايات باشد بايد نگاه كرد و ديد كدام يك از آن دو روايت مورد قبول نزد اصحاب تو است؟ بايد آن را گرفت و روايتى كه نزد اصحاب مشهور نيست رها كرد، چرا كه روايت مشهور شكى در آن نيست.»(1)

و در نهج البلاغه مى خوانيم:

«و الزموا السواد الاعظم، فان يد اللَّه مع الجماعة، و اياكم و الفرقه، فان الشاذ من الناس للشيطان، كما ان الشاذ من الغنم للذئب؛ هميشه همراه جمعيّت هاى بزرگ باشيد كه دست خدا با جماعت است، و از پراكندگى بپرهيزيد كه انسان تك و تنها بهره شيطان است، چونان كه گوسفند تنها طعمه گرگ!».(2)

و نيز در نهج البلاغه مى خوانيم:

«و الزموا ما عقد عليه حبل الجماعة؛ آن چه را كه پيوند جمعيت با آن گره خورده است رها مكنيد.»(3)

و به اين ترتيب ممكن است براى بعضى ميان اين دو گروه از آيات و روايات تضادى تصور شود.

از سوى ديگر ممكن است اين فكر پيدا شود كه اسلام نمى تواند با حكومت

ص: 241


1- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج 18، ص: 76.
2- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، خطبه 127.
3- . همان، خطبه 151.

دموكراسى كنار بيايد، چرا كه پايه دموكراسى بر آراء اكثريت مردم است كه قرآن شديدا آن را مورد نكوهش قرار داده است.

ولى با كمى دقت در همان آيات و رواياتى كه در بالا آورديم و مقايسه آن ها با يكديگر منظور و مفهوم واقعى آن ها روشن مى گردد:

جان كلام اين جا است كه اگر اكثريت، مؤمن و آگاه و در مسير حق باشند نظرات آن ها محترم و غالباً مطابق واقع است و بايد از آن پيروى كرد.

ولى اگر اكثريت ناآگاه و جاهل و بي خبر، يا آگاه اما تسليم هوا و هوس باشند، نظرات آن ها غالباً جنبه انحرافى دارد و پيروى از آن چنان كه قرآن مى گويد انسان را به ضلالت و گمراهى مى كشد.

روى اين حساب براى به دست آمدن يك «دموكراسى سالم» بايد نخست كوشش كرد كه توده هاى جامعه آگاه و مؤمن گردند سپس نظرات اكثريت را معيار براى پيش برد اهداف اجتماعى قرار داد، و گرنه دموكراسى بر اساس نظرات اكثريت گمراه، جامعه را به جهنم مى فرستد.

ذكر اين مسأله نيز ضرورى است كه به اعتقاد ما حتى اكثريت آگاه و رشيد و با ايمان در صورتى نظراتشان محترم است كه بر خلاف فرمان الهى و كتاب و سنت نبوده باشد.گفتنى است كه بخشى از الزامات جوامع امروز در زمينه پناه بردن به آراء اكثريت از اين جا ناشى مى شود كه آن ها معيار ديگرى در دست ندارند كه روى آن تكيه كنند، آن ها براى كتب آسمانى و برنامه هاى انبياء حسابى باز نكرده اند، تنها چيزى كه براى آن ها باقى مانده، توده هاى مردم است، و از آن جا كه قدرت

ص: 242

آگاهى بخشى به اين توده ها را ندارند، به علاوه بسيار مى شود كه ناآگاهى توده ها براى آن ها به صرفه مقرون تر است و به آسانى و از طريق تبليغات مى توانند آن ها را به دنبال خود بكشند، لذا اكثريت كمى را معيار قرار داده تا سر و صداها خاموش گردد.

و اگر درست در حال جوامع امروز و قوانين و نظامات حاكم بر آن ها بينديشيم خواهيم ديد كه بسيارى از بدبختيهايى كه دامن گيرشان شده به خاطر رسميت دادن به نظرات اكثريت ناآگاه است.

چه قوانين زشت و كثيفى كه حتى ذكر آن ها شرم آور است، با نظر اكثريت تصويب نشده؟! و چه آتش هايى كه با نظريه اكثريت ناآگاه بر افروخته نگشته؟ و چه مظالم و بيدادگريهايى كه اكثريت غير مؤمن بر آن صحه نگذارده است؟!.

«وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ»؛ «و اگر به آن ها رحم كنيم و گرفتاري ها و مشكلاتشان را برطرف سازيم (نه تنها بيدار نمى شوند) بلكه در طغيانشان اصرار مى ورزند و (در اين وادى) سرگردان مى مانند.»

طرق مختلف بيدار سازى الهى

از آن جا كه در آيات گذشته سخن از بهانه هاى مختلفى بود كه منكران حق براى سرپيچى از دعوت پيامبران عنوان مى كردند، در آيات مورد بحث خداوند از طرق اتمام حجت و بيدارسازى آن ها سخن مى گويد.

نخست مى فرمايد: گاه آن ها را مشمول نعمت خود مى سازيم تا بيدار شوند، ولى «اگر آن ها را به وسيلۀ نعمت ها و برطرف ساختن امواج بلاها مشمول لطف خود قرار دهيم چنان آلوده اند كه باز در طغيانشان اصرار و لجاجت مى ورزند و در اين وادى هم چنان

ص: 243

سرگردان مى مانند»؛ «وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ».

و گاه آن ها را با حوادث دردناك گوشمالى مى دهيم تا اگر از طريق رحمت و نعمت بيدار نشدند از اين راه بيدار شوند، ولى اين كار نيز در آن ها مؤثر نيست، زيرا «ما آن ها را به عذاب و بلا گرفتار ساختيم اما آن ها نه در برابر پروردگارشان تواضع و انقيادى نشان دادند و نه به درگاه او توجه و تضرع مى كنند».(1)

29. اِعراض و رها کردن کفار

اشاره

قرآن می فرماید:

«رُبَما يَوَدُّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمينَ * ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ * وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ»؛(2)

«كافران (هنگامى كه آثار شوم اعمال خود را ببينند،) چه بسا آرزو مى كنند كه اى كاش مسلمان بودند! بگذار آن ها بخورند، و بهره گيرند، و آرزوها آنان را غافل سازد، ولى به زودى خواهند فهميد! ما اهل هيچ شهر و ديارى را هلاك نكرديم مگر اين كه اجل معيّن (و زمان تغيير ناپذيرى) داشتند!»

تفسیر

سپس به آن ها كه در لجاجت و مخالفت با اين آيات روشن الهى اصرار مى ورزند هشدار مى دهد روزى فرا مى رسد كه اين ها از نتائج شوم كفر و تعصب

ص: 244


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 14، ص: 277.
2- . حجر / 2 الی 4.

كوركورانه و لجاجت خويش پشيمان خواهند شد، و «چه بسا اين كافران آرزو مى كنند كه اى كاش مسلمان بودند»؛ «رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ».

بنا بر اين منظور از «يود» (دوست مى دارند)- همان گونه كه در تفسير «الميزان» بيان شده دوست داشتن به معنى «تمنى» و آرزو كردن است، و ذكر كلمۀ «لو" دليل بر آن ست كه آن ها آرزوى اسلام را در زمانى مى كنند كه قدرت بازگشت به سوى آن را ندارند، و اين خود قرينه اى خواهد بود بر اين كه اين تمنى و آرزو در جهان ديگر و پس از مشاهده نتائج اعمالشان است.حديثى كه از امام صادق(علیه السلام) در اين زمينه نقل شده نيز كاملاً اين معنى را تأييد مى كند:

«ينادى مناد يوم القيامة يسمع الخلائق انه لا يدخل الجنة الا مسلم فثم يود سائر الخلائق انهم كانوا مسلمين؛ روز قيامت كه مى شود كسى صدا مى زند به گونه اى كه همه مردم مى شنوند (كه امروز) جز افرادى كه اسلام آورده اند داخل بهشت نمى شوند در اين هنگام ساير مردم آرزو مى كنند كه اى كاش مسلمان بودند»(1).

و نيز از پيامبر بزرگ اسلام(صلی الله علیه و آله) نقل شده هنگامى كه دوزخيان در دوزخ گرد مى آيند و گروهى از مسلمانان خطا كار را، با آن ها قرار مى دهند، كفار به مسلمين مى گويند مگر شما مسلمان نبوديد؟ در پاسخ مى گويند: آرى بوديم، و آن ها در جواب مى گويند پس اسلام شما هم نيز به حالتان سودى نداشت! چون شما هم با ما در يك جا هستيد!.

آن ها مى گويند: ما گناهان (بزرگى) داشتيم كه به خاطر آن به اين سرنوشت

ص: 245


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ذيل آيه مورد بحث.

گرفتار شديم (اين اعتراف به گناه و تقصير و آن سرزنش دشمن سبب مى شود كه) خداوند دستور مى دهد هر فرد با ايمان و مسلمانى در دوزخ است خارج سازيد در اين هنگام كفار مى گويند اى كاش ما نيز اسلام آورده بوديم (1).

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه در ميان كافران افرادى هستند كه هنوز پرتوى از و جدان بيدار در دل هاى آن ها هست و هنگامى كه دعوت پيامبر اسلام و اين آيات كتاب مبين با آن محتواى دلپسند را مى بينند در اعماق دل به آن علاقمند مى شوند و آرزو مى كنند كه اى كاش مسلمان بودند، ولى تعصب ها و لجاجتها و يا منافع مادى به آن ها اجازه نمى دهد كه اين واقعيت بزرگ را بپذيرند و لذا هم چنان در زندان كفر و بى ايمانى محصور مى مانند.

يكى از دوستان با ايمان و مجاهد ما كه به اروپا رفته بود مى گفت هنگامى كه من مزاياى اسلام را براى يكى از مسيحيان مى شمردم او كه آدم منصفى بود در پاسخ به من گفت: من براستى به شما تبريك مى گويم كه پيرو چنين مذهبى هستيد، ولى چه كنيم كه شرائط زندگى ما به ما اجازه نمى دهد كه دست از آئين خود برداريم! جالب اين كه در بعضى از روايات اسلامى مى خوانيم هنگامى كه فرستاده پيامبر(صلی الله علیه و آله) نامه آن حضرت را براى قيصر روم آورد، او به طور خصوصى در برابر فرستاده پيامبر(صلی الله علیه و آله) اظهار ايمان نمود و حتى ميل داشت روميان را به آئين توحيد بخواند، اما فكر كرد قبلاً آن ها را آزمايش كند همين كه لشكريانش احساس كردند كه او مى خواهد آئين نصرانيت را ترك گويد، قصر او را محاصره كردند او فوراً به آن ها اظهار داشت كه منظورم آزمايش شما بود به جاى خود برگرديد، سپس بفرستاده

ص: 246


1- . در تفسير طبرى نيز چند حديث به همين مضمون در ذيل آيه نقل شده است.

پيامبر گفت من ميدانم كه پيامبر شما از ناحيه خدا است. و همان ست كه ما انتظار او را داشتيم، ولى چه كنم كه من مى ترسم حكومتم از دستم برود و جانم در خطر است (1).

ولى به هر حال بايد توجه داشت كه اين دو تفسير هيچ گونه تضادى با هم ندارند و ممكن است آيه اشاره به پشيمانى گروه هايى از كافران در آن جهان و اين جهان باشد، در حالى كه نه آن جا و نه اين جا قدرت بازگشت- به جهات متفاوتى- ندارند!.

سپس با لحنى بسيار كوبنده مى گويد: اى پيامبر «اين ها را به حال خود بگذار (تا هم چون چهار پايان) بخورند، و از لذتهاى اين زندگى ناپايدار بهره گيرند، و آرزوها آن ها را از اين واقعيت بزرگ غافل سازد، ولى به زودى خواهند فهميد»؛ «ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ».

اينها چون حيواناتى هستند كه جز اصطبل و علف، و جز لذت مادى چيزى نمى فهمند و هر حركتى دارند براى رسيدن به همين ها است.

پرده هاى غرور و غفلت و آرزوهاى دور و دراز چنان بر قلب آن ها افتاده، و آن ها را به خود مشغول ساخته كه ديگر توانايى درك واقعيتى را ندارند.

اما آن گاه كه سيلى اجل به صورت آن ها نواخته شود، و پرده هاى غفلت و غرور از مقابل چشمانشان كنار رود، و خود را در آستانه مرگ و يا در عرصه قيامت

ص: 247


1- . احمدی میا نجی، علی، مکاتیب الرسول، ج 1، ص: 112.

ببينند، آرى آن گاه مى فهمند كه چه اندازه در غفلت و تا چه حد زيان كار و بدبخت بوده اند، و چگونه گرامى ترين سرمايه ها را براى هيچ از دست دادند؟!.(1)

«وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلى بَشَرٍ مِنْ شَيْ ءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثيراً وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ * وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ * وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثيرٍ مِنَ الْمُشْرِكينَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَ لِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دينَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ»؛(2) «آن ها خدا را درست نشناختند كه گفتند: خدا، هيچ چيز بر هيچ انسانى، نفرستاده است! بگو: چه كسى كتابى را كه موسى آورد، نازل كرد؟! كتابى كه براى مردم، نور و هدايت بود؛ 0 امّا شما) آن را به صورت پراكنده قرار مى دهيد؛ قسمتى را آشكار، و قسمت زيادى را پنهان مى داريد؛ و مطالبى به شما تعليم داده شده كه نه شما و نه پدرانتان، از آن با خبر نبوديد! بگو: خدا! سپس آن ها را در گفتگوهاى لجاجت آميزشان رها كن، تا بازى كنند! اين چنين در برابر هر پيامبرى، دشمنى از شياطين انس و جنّ قرار داديم؛ آن ها به طور سرى (و درگوشى) سخنان فريبنده و بى اساس (براى اغفال مردم) به يكديگر مى گفتند؛ و اگر پروردگارت مى خواست، چنين نمى كردند؛ (و مى توانست جلو آن ها را بگيرد، ولى اجبار سودى ندارد.) بنا بر اين، آن ها و تهمت هاي شان را به حال خود واگذار! همين گونه شركاى آن ها [بت ها]، قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند؛ (كودكان خود را قربانى

ص: 248


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 11، ص: 8.
2- . انعام / 91 و 112 و 137.

بت ها مى كردند، و افتخار مى نمودند!) سرانجام آن ها را به هلاكت افكندند؛ و آيينشان را بر آنان مشتبه ساختند. و اگر خدا مى خواست، چنين نمى كردند؛ (زيرا مى توانست جلو آنان را بگيرد، ولى اجبار سودى ندارد.) بنا بر اين، آن ها و تهمت هاي شان را به حال خود واگذار (و به آن ها اعتنا مكن)!»

«فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذي يُوعَدُونَ»؛(1)

«آنان را به حال خود واگذار تا در باطل غوطه ور باشند و سرگرم بازى شوند تا روزى را كه به آن ها وعده داده شده است ملاقات كنند (و نتيجه كار خود را ببينند)!»

«أَمْ يُريدُونَ كَيْداً فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ * أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ * وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ * فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذي فيهِ يُصْعَقُونَ»؛(2)

«آيا مى خواهند نقشه شيطانى براى تو بكشند؟!، ولى بدانند خود كافران در دام اين نقشه ها گرفتار مى شوند! يا معبودى غير خداوند دارند (كه قول يارى به آن ها داده)؟! منزّه است خدا از آن چه همتاى او قرار مى دهند! آن ها (چنان لجوجند كه) اگر ببينند قطعه سنگى از آسمان (براى عذابشان) سقوط مى كند مى گويند: اين ابر متراكمى است! حال كه چنين است آن ها را رها كن تا روز مرگ خود را ملاقات كنند.»

تفسیر

اما طرح هاى شيطانى ريخته اند تا پيامبر را از ميان بردارند، يا با آئين او به

ص: 249


1- . زخرف / 83.
2- . طور / 45.

مقابله بر خيزند، بايد بدانند كه كفار محكوم نقشه هاى الهى هستند و طرح خداوند بالاتر از طرح آن هاست؛ «أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ».(1)

آيه فوق مطابق اين تفسير همانند آيه 54 سوره آل عمران است كه مى گويد:

«وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ»؛ اين احتمال نيز از سوى جمعى از مفسران پذيرفته شده كه منظور اين است: «توطئه هاى آن ها سرانجام بر ضد خود آن ها تمام مى شود، شبيه آن چه در آيه 43 سوره فاطر آمده است.

«و لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ»؛ «نقشه هاى سوء تنها دامان صاحبانش را مى گيرد».

جمع ميان هر دو تفسير نيز بى مانع است.

اين آيه مى تواند با آيه قبل پيوند ديگرى داشته باشد، و آن اين كه دشمنان اسلام مى گفتند: ما در انتظار مرگ محمديم، قرآن مى گويد از دو حال خارج نيست، يا ادعا مى كنيد كه او با مرگ طبيعى قبل از شما مى ميرد، لازمه اين سخن آگاهى از اسرار غيب است، و اگر منظورتان اين است كه با توطئه هاى شما از ميان مى رودبدانيد نقشه هاى خدا ما فوق نقشه هاى شماست و توطئه هاى شما دامان خودتان را مى گيرد.

و اگر تصور مى كنيد كه با اجتماع در «دار الندوة» و طرح تهمت هايى هم چون «كهانت» و «جنون» و «شاعرى» در مورد پيامبر قدرت داريد بر او پيروز شويد كور

ص: 250


1- . «كيد» (بر وزن صيد) نوعى از چاره جويى است كه گاهى در مورد چاره جويي هاى خير، به كار مى رود، ولى غالباً در موارد شر استعمال مى شود، اين واژه به معنى مكر، تلاش و كوشش، و جنگ نيز آمده است.

خوانده ايد، چرا كه قدرت خدا برتر از همه قدرت هاست، و او سلامت و نجات و پيروزى پيامبرش را براى ابلاغ اين دعوت جهانى تضمين كرده است!.

و بالآخره در آخرين پرسش از آن ها مى پرسد: آيا آن ها خيال مى كنند حامى و ياورى دارند؟ «آيا براى آن ها معبودى جز خدا است؟»؛ «أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ».

سپس مى افزايد: «منزه است از آن چه براى او شريك قرار مى دهند»؛ «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ».

بنا بر اين هيچ كس قادر به حمايت از آن ها نيست.

به اين ترتيب آن ها را در برابر يك بازپرسى عجيب و يك رشته سؤالات زنجيره اى يازده گانه قرار مى دهد، و مرحله به مرحله آن ها را به عقب نشينى و تنزل از ادعاها وامى دارد، و سپس تمام راه هاى فرار را به روى آن ها مى بندد، و در بن بست كامل قرار مى دهد.

چه دلنشين است استدلالات قرآن، و طرح سؤالات و بازپرسى آن كه اگر روح حق جويى و حق طلبى در كسى باشد در برابر آن تسليم مى شود.

جالب اين كه در آيه اخير براى نفى معبودهاى ديگر دليلى ذكر نمى كند، و تنها به جملۀ «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ» اكتفاء نموده است، اين به خاطر آن است كه بطلان ادعاى الوهيت براى بت هايى كه از سنگ و چوب ساخته شده و يا هر مخلوق ديگر با ضعف ها و نيازهايى كه دارند، روشن تر از آن است كه نياز به شرح و گفتگو داشته باشد، به علاوه در آيات ديگر كرارا براى ابطال اين موضوع استدلال شده است.

ص: 251

تو در حفاظت كامل ما هستى

به دنبال بحثى كه در آيات گذشته با مشركان و منكران لجوج آمد، بحثى كه براى هر انسان حق طلبى حقيقت را روشن مى ساخت، در اين آيات پرده از روى تعصب و لجاجت آن ها برداشته، مى گويد: «آن ها چنان لجوجند كه اگر با چشم خود ببينند قطعه اى از سنگ هاى آسمانى به عنوان عذاب الهى سقوط مى كند مى گويند: اشتباه مى كنيد، اين سنگ نيست، اين ابر متراكم است كه بر زمين فرو مى ريزد!»؛ «وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ».(1)

كسانى كه اين قدر لجوج باشند كه حقايق حسى را منكر شوند و سنگ هاى آسمانى را به ابرهاى متراكم تفسير كنند، با اين كه همه كس ابر را به هنگامى كه نزديك به زمين مى شود ديده اند كه چيزى جز مجموعه بخار نيست، چگونه اين بخار لطيف متراكم مى شود و تبديل به سنگ مى گردد؟

اين افراد تكليفشان در برابر حقايق معنوى روشن است.

آرى تاريكى گناه و هوا پرستى و عناد و لجاج چنان افق ديد انسان را تيره و تار مى كند كه حتى عاقبت كارش به انكار محسوسات مى كشد، و با اين حال اميدى براى هدايت او نيست.

ص: 252


1- . «كسف» (بر وزن فسق) به معنى قطعه از هر چيزى است و با توجه به تعبير من السماء منظور در اين جا قطعه سنگ آسمانى است از بعضى از كتب لغت استفاده مى شود كه اين واژه جمع كسفه است (همان گونه كه كسف بر وزن پدر نيز جمع است) ولى غالب مفسران آن را به معنى مفرد گرفته اند ظاهر آيه مورد بحث اين است كه اين واژه مفرد است زيرا وصف آن را به صورت مفرد آورده اند.

«مركوم» به معنى «متراكم» و چيزى است كه بعضى از آن بر بعضى ديگر قرار گرفته باشد.

لذا در آيه بعد مى افزايد: «اكنون كه چنين است آن ها را رها كن و براى هدايت اين گروه لجوج پافشارى منما، تا روز مرگ خود را ملاقات كرده، و عذاب هاى الهى را كه در انتظارشان است با چشم خود ببينند»؛ «فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ».

«يصعقون» از مادۀ «صعق» و «اصعاق» به معنى ميراندن است، و در اصل از «صاعقه» گرفته شده، و از آن جا كه صاعقه افراد را هلاك مى كند اين واژه به معنى هلاك كردن نيز به كار رفته است.

بعضى از مفسران اين جمله را به معنى مرگ عمومى انسان ها در پايان جهان كه مقدمه قيامت است تفسير كرده اند.

ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، زيرا آن ها تا آن زمان باقى نمانده اند، بلكه ظاهر همان معنى اول است، يعنى آن ها را رها كن تا روز مرگ كه سر آغاز مجازات ها و كيفرهاى اخروى مى باشد.از آن چه گفتيم معلوم شد كه جملۀ «ذرهم» (آن ها را رها كن) امرى است تهديدآميز و منظور از آن ترك اصرار بر تبليغ اين گونه افراد غير قابل هدايت است بنا بر اين نه منافات با ادامه تبليغ در سطح عموم از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله) دارد و نه منافاتى با فرمان جهاد.

بنا بر اين آن چه بعضى گفته اند كه اين آيه وسيله آيات جهاد نسخ شده به هيچ وجه قابل قبول نيست.(1)

ص: 253


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 22، ص: 460.

30. مقاومت در مقابل کفار، و عدم پیروی از گمانه زنی ها

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«إِنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى * وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً * فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا»؛(1)

«كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، فرشتگان را دختر (خدا) نام گذارى مى كنند! آن ها هرگز به اين سخن دانشى ندارند، تنها از گمان بى پايه پيروى مى كنند با اين كه «گمان» هرگز انسان را از حقّ بى نياز نمى كند! حال كه چنين است از كسى كه از ياد ما روى مى گرداند و جز زندگى مادى دنيا را نمى طلبد، اعراض كن!»

تفسير

ظن و گمان هرگز كسى را به حق نمى رساند

اين آيات هم چنان موضوع آيات قبل را در زمينه نفى عقائد مشركان تعقيب مى كند.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه ايمان به آخرت ندارند فرشتگان را دختر (خدا) نام گذارى مى كنند»؛ «إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى».

آرى اين سخن زشت و شرم آور تنها از كسانى سر مى زند كه به حساب و جزاى اعمال معتقد نيستند كه اگر عقيده داشتند اين چنين جسورانه سخن نمى گفتند، سخنى كه كم ترين دليلى بر آن ندارند، بلكه دلائل عقلى نشان مى دهد نه خداوند فرزندى دارد نه فرشتگان دخترند تعبير به «تَسْمِيَةَ الْأُنْثى» اشاره به همان است كه

ص: 254


1- . نجم / 27 الی 29.

در آيات قبل گفته شد كه اين سخنان نام هايى است بى محتوى و اسمايى است بى مسمى، و به عبارت ديگر از حدود «نام گذارى» تجاوز نمى كند، و هيچ واقعيتى را در بر ندارد.

سپس به يكى از دلائل روشن بطلان اين نام گذارى اشاره كرده، مى افزايد:

«آن ها به اين سخن علم و يقين ندارند، بلكه از ظن و گمان بى پايه پيروى مى كنند حال آن كه گمان هرگز انسان را بى نياز از حق نمى كند و كسى را به حق نمى رساند»؛ «وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً».

انسان متعهد و معتقد هرگز سخنى را بدون علم و آگاهى نمى گويد، و نسبتى را به كسى بى دليل نمى دهد، تكيه بر گمان و پندار كار شيطان و انسان هاى شيطان صفت است، و قبول خرافات و موهومات نشانه انحراف و بى عقلى است.

روشن است واژۀ «ظن» (گمان) دو معنى متفاوت دارد: گاه به معنى گمان هاى بى پايه است كه طبق تعبيرات آيات قبل هم رديف «هواى نفس و اوهام و خرافات» است، منظور از اين كلمه در آيات مورد بحث همين معنى است.

معنى ديگر: گمان هايى است كه معقول و موجه است و غالباً مطابق واقع و مبناى كار عقلا در زندگى روزمره مى باشد، مانند شهادت شهود در محكمه و دادگاه، يا «قول اهل خبره» و يا «ظواهر الفاظ» و امثال آن كه اگر اين گونه گمان ها را از زندگى بشر برداريم و تنها تكيه بر يقين قطعى كنيم نظام زندگى به كلى متلاشى مى شود.

بدون شك اين قسم از ظن داخل در اين آيات نيست، و شواهد فراوانى در خود اين آيات بر اين معنى وجود دارد، و به تعبير ديگر قسم دوم در حقيقت يك نوع علم عرفى است نه گمان، بنا بر اين كسانى كه با اين آيه (إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ

ص: 255

شَيْئاً) و مانند آن براى نفى حجيت «ظن» به طور كلى استدلال كرده اند قابل قبول نيست.اين نكته نيز قابل توجه است كه «ظن» در اصطلاح فقها و اصوليين به معنى اعتقاد راجح است (اعتقادى كه يك طرف احتمال در نظر انسان ترجيح داشته باشد)، ولى در لغت مفهوم گسترده اى دارد كه حتى به «وهم» و احتمالات ضعيف نيز گفته مى شود، و ظن بت پرستان از همين قبيل بود، خرافه اى به صورت يك احتمال ضعيف در مغزشان ظاهر مى شد، سپس هواى نفس به فعاليت برمى خاست و آن را تزيين مى كرد، و احتمال ديگر را كه در مقابل آن قرار داشت و قوي تر بود به دست فراموشى مى سپرد و تدريجاً به صورت يك اعتقاد راسخ درمى آمد، در حالى كه هيچ پايه اى نداشت.

سپس براى اين كه روشن كند اين گروه اهل استدلال و منطق نيستند، و حب دنيا و فراموش كردن ياد خدا آن ها را در لجنزار اين موهومات و خرافات غوطه ور ساخته، مى افزايد: «چون چنين است از كسانى كه از ياد ما اعراض كرده اند، و جز زندگى مادى دنيا را نمى خواهند و نمى جويند، روى بگردان» و به آن ها اعتنا مكن كه شايسته سخن نيستند!؛ «فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا».

منظور از «ذكر خدا» به عقيده بعضى از مفسران قرآن است، و گاه احتمال داده شده كه منظور دلائل منطقى و عقلى است كه انسان را به خدا مى رساند، و نيز احتمال داده اند همان ياد خدا است كه نقطه مقابل غفلت است.

ولى ظاهر اين است كه اين تعبير مفهوم گسترده اى دارد كه هر گونه توجه

ص: 256

به خدا را چه از طريق قرآن، و دليل عقل، و چه از طريق سنت، و ياد قيامت شامل مى گردد.

ضمناً اين نكته نيز از آيه استفاده مى شود كه رابطه اى در ميان غفلت از ياد خدا، و اقبال به ماديات، و زرق و برق دنيا وجود دارد، و قابل توجه اين كه در ميان اين دو تأثير متقابل است، غفلت از ياد خدا انسان را به سوى دنياپرستى سوق مى دهد، همان گونه كه دنياپرستى انسان را از ياد خدا غافل مى سازد، و اين هر دو با هواپرستى همراه است، و طبعا خرافاتى كه هماهنگ با آن باشد در نظر انسان جلوه مى كند و تدريجاً تبديل به يك اعتقاد مى شود.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه امر به اعراض از اين گروه هرگز منافاتى با تبليغ رسالت كه وظيفه اصلى پيامبر(صلی الله علیه و آله) است ندارد، چرا كه تبليغ و انذار و بشارت مخصوص مواردى است كه حد اقل احتمال تأثير وجود داشته باشد، آن جا كه يقين به عدم تأثير است نبايد نيروها را به هدر داد، و بعد از اتمام حجت بايد اعراض كرد.

اين نيز قابل توجه است كه اين دستور مخصوص پيامبر(صلی الله علیه و آله) نيست، بلكه همه مناديان راه حق را شامل مى شود، تا نيروهاى ارزشمند تبليغى خود را تنها در زمينه هايى صرف كنند كه اميد اثر است، اما دنيا پرستان مغرور سياه دلى كه هيچ اميدى به هدايتشان نيست بايد بعد از اتمام حجت آن ها را به حال خود رها ساخت، تا خداوند در باره آن ها داورى كند.

در آخرين آيه مورد بحث براى اثبات انحطاط فكرى اين گروه مى افزايد:

«اين است آخرين حد معلومات آن ها!»؛ «ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ».

ص: 257

آرى اوج افكار آن ها به اين جا منتهى شده كه افسانه دختران خدا را در باره ملائكه طرح كنند، و در ظلمات اوهام و خرافات دست و پا زنند، و اين است آخرين نقطه همت آن ها كه خدا را به فراموشى بسپارند و اقبال به دنيا كنند، و تمام شرف و حيثيت انسانى خود را با درهم و دينارى معاوضه نمايند.

و در پايان مى گويد: «پروردگار تو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند به خوبى مى شناسد، و هدايت يافتگان را نيز از همه بهتر مى داند»؛ «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى».

جملۀ «ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" مى تواند اشاره به خرافاتى هم چون بت پرستى و فرشتگان را دختران خدا دانستن باشد، يعنى نهايت آگاهى اين گروه همين موهومات است.

يا اشاره به دنياپرستى و اسارت آن ها در چنگال ماديات، يعنى نهايت فهم و شعورشان اين است كه به خواب و خور و عيش و نوش و متاع فانى و زودگذر و زرق و برق دنيا قناعت كرده اند.

در دعاى معروفى كه در اعمال ماه شعبان از پيغمبر گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) نقل شده مى خوانيم: و لا تجعل الدنيا اكبر همنا و لا مبلغ علمنا؛ خداوندا دنيا را بزرگ ترين مشغوليات فكرى ما و نهايت علم و آگاهى ما قرار مده.»(1)پايان آيه اشاره به اين حقيقت است كه خداوند هم گمراهان را به خوبى

ص: 258


1- . اين دعا بدون اشاره به اين كه مربوط به اعمال ماه شعبان است در «مجمع البيان» و بعضى ديگر از تفاسير، ذيل آيه مورد بحث نيز آمده است.

مى شناسد و هم هدايت يافتگان را، يكى را مشمول غضبش و ديگرى را مشمول لطفش مى سازد، و در قيامت هر كدام را بر طبق اعمالشان جزا خواهد داد.

نكته

سرمايه دنيا پرستان

قابل توجه اين كه در آيات فوق در عين اين كه براى دنيا پرستان علمى قائل شده آن ها را گمراه مى شمرد، اين دليل بر آن است كه از ديدگاه قرآن علومى كه هدف نهائيش تنها وصول به ماديات باشد، و در ما وراى آن هدفى والاتر تعقيب نكند علم نيست، ضلالت و گمراهى است، و اتفاقاً تمام بدبختيهايى كه در دنياى امروز وجود دارد، تمام جنگ ها و خونريزيها ظلمها و تجاوزها، فسادها و آلودگي ها، از همين علوم ضلالت آفرين سرچشمه مى گيرد، از كسانى كه مبلغ و منتهاى علمشان همان حيات دنياست، و افق ديدشان از نيازهاى حيوانيشان فراتر نمى رود! آرى تا علم ابزارى براى اهداف والاترى نشود جهل است، و تا سرچشمه نور ايمان و وسيله اى در مسير آن نگردد ضلال است.(1)

31. کفار و مشرکین و ازدواج نکردن با آن ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ أُولئِكَ

ص: 259


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 22، ص: 531.

يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَ يُبَيِّنُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ»؛(1)

«و با زنان مشرك و بت پرست، تا ايمان نياورده اند، ازدواج نكنيد! (اگر چه جز به ازدواج با كنيزان، دسترسى نداشته باشيد؛ زيرا) كنيز باايمان، از زن آزاد بت پرست، بهتر است؛ هر چند (زيبايى، يا ثروت، يا موقعيت او) شما را به شگفتى آورد. و زنان خود را به ازدواج مردان بت پرست، تا ايمان نياورده اند، در نياوريد! (اگر چه ناچار شويد آن ها را به همسرى غلامان باايمان درآوريد؛ زيرا) يك غلام باايمان، از يك مرد آزاد بت پرست، بهتر است؛ هر چند (مال و موقعيت و زيبايى او،) شما را به شگفتى آورد. آن ها دعوت به سوى آتش مى كنند؛ و خدا دعوت به بهشت و آمرزش به فرمان خود مى نمايد، و آيات خويش را براى مردم روشن مى سازد؛ شايد متذكر شوند!»

تفسیر

«وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّى يُؤْمِنَ...»؛ راغب در مفردات مى گويد كلمه نكاح در اصل لغت به معناى عقد نكاح بوده، بعدا به عنوان استعاره در عمل زناشويى استعمال شده، و اين محال است كه در اصل لغت به معناى عمل زناشويى بوده و سپس استعاره شده باشد در عقد ازدواج، براى اين كه تمامى الفاظى كه عمل زناشويى را افاده مى كنند، كنايات هستند (و هيچ لفظى در برابر اين عمل وضع نشده)، چون همه مردم گفتگوى از آن را زشت مى دانند، و با اين حال محال است كسى كه مى خواهد به مخاطب خود از يك عمل مشروع و پسنديده خبر دهد،

ص: 260


1- . بقره / 221.

و بگويد: من با فلانى ازدواج كرده ام، تعبيرى كند كه تنها در هنگام فحش دادن استعمال مى شود.

اين بود گفتار راغب (1)

و گفتار درستى است، چيزى كه هست بايد اين را هم مى گفت، كه منظور از عقد علقه زوجيت است، نه عقد لفظى (كه بين هر ملت و مذهبى در هنگام مراسم ازدواج خوانده مى شود).

معنا و مراتب شرك و موارد استعمال كلمۀ «مشرك» و «كافر»

و كلمه (مشركات) اسم فاعل از مصدر اشراك، يعنى شريك گرفتن براى خداى سبحان است، و معلوماست كه شريك گرفتن مراتب مختلفى از نظر ظهور و خفا دارد، همان طور كه كفر و ايمان هم از اين نظر داراى مراتبند.

مثلاً اعتقاد به اين كه خدا دو تا و يا بيش تر است و نيز بت ها را شفيعان درگاه خدا گرفتن، شركى است ظاهر، و از اين شرك كمى پنهان تر شركى است كه اهل كتاب دارند، و براى خدا فرزند قائلند، و مخصوصاً مسيح و عزير را پسران خدا مى دانند.

و به حكايت قرآن مى گويند: «نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ»؛(2) و اين نيز شرك است، از اين هم كمى مخفى تر اعتقاد به استقلال اسباب است، اين كه انسان مثلاً دوا را شفا دهنده بپندارد، و همه اعتمادش به آن باشد، اين نيز يك مرتبه از شرك است، و هم چنين ضعيف تر و ضعيف تر مى شود، تا برسد به شركى كه به جز بندگان

ص: 261


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، كتاب النون.
2- . ما همه پسران خدا و دوستان اوئيم.

مخلص خدا احدى از آن برى نيست، و آن عبارت است از غفلت از خداوند تعالى و توجه به غير خداى عز و جل، پس همه اين ها شرك است.

اما اين باعث نمى شود كه ما كلمه (مشرك) را بر همه دارندگان مراتب شرك اطلاق كنيم، هم چنان كه مى دانيم اگر مسلمانى نماز و يا واجبى ديگر را ترك كند، به آن واجب كفر ورزيده، ولى كلمه (كافر) را بر او اطلاق نمى كنيم، مثلاً خداى تعالى ترك عمل حج را كفر خوانده، و فرموده: «وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ»؛(1) ولى چنين كسى را كافر نمى خوانيم، بلكه فاسقى است كه به يكى از واجبات خدا كفر ورزيده و بر فرض هم كه بتوانيم اطلاق كنيم، بايد بگوئيم فلانى كافر به حج است.

و هم چنين ساير صفاتى كه در قرآن استعمال شده، مانند صالحين و قانتين، و شاكرين، و متطهرين، و يا فاسقين، و ظالمين، و و و، برابر و معادل افعالى كه اين صفات از آن ها مشتق شده نيستند، (كسى كه يك عمل صالح، و يك عبادت، و يك شكر، و يك طهارت، و يك فسق، و يك ظلم كرده، صالح و قانت و شاكر و متطهر و فاسق و ظالم خوانده نمى شود) و اين واضح است، پس اين عناوين را نام يا صفت كسى كردن، حكمى دارد، و صرف نسبت دادن فعل به آن كس حكمى ديگر.

در قرآن كريم كلمۀ «مشرك» بر غير اهل كتاب اطلاق شده و اطلاق آن بر اهل كتاب ثابت و معلوم نيست:

ص: 262


1- . «براى خدا بر مردم- البته آن ها كه استطاعت دارند- است كه به زيارت خانه بروند، و هر كس كفر بورزد خدا از همه عالميان بى نياز است.» (آل عمران / 97)

علاوه بر اين كه اين معنا به روشنى معلوم نشده، كه قرآن كريم كلمه مشرك را بر اهل كتاب هم اطلاق كرده باشد، به خلاف لفظ كافرين، بلكه تا آن جا كه مى دانيم اين كلمه بر غير اهل كتاب اطلاق شده، مثلاً فرموده: «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ، وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ، حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ»؛(1) و يا فرموده: «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ، فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ»؛(2) و يا فرموده: «كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ»؛(3) و نيز مى فرمايد: «وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً»؛(4) و باز مى فرمايد: «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ»؛(5) و مواردى ديگر.

و اما اين كه فرمود: «وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصارى تَهْتَدُوا، قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(6) منظورش از مشركين يهود و نصارى نيست، تا تعريضى بر اهل كتاب باشد، و در نتيجه با گفته ما منافات داشته باشد، بلكه ظاهراً منظور غير اهل كتاب است، به قرينه اين كه در آيه اىديگر فرموده: «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مسلماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ».(7)

چون از اين آيه استفاده مى شود كلمه (حنيف) تعريضى بر يهود و نصارى

ص: 263


1- . «آن هايى كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، و نيز مشركين هرگز جدا نمى شدند تا آن كه بليه اى ببينند.» (بينه / 1)
2- . «جز اين نيست كه مشركين نجسند، پس نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند.» (توبه / 29)
3- . «چگونه پيمان مشركين احترام دارد.» (توبه / 7)
4- . «مشركين را با همگيشان قتال كنيد.» (توبه / 27)
5- . «مشركين را هر جا يافتيد بكشيد.» (توبه / 6)
6- . «و گفتند يهودى و يا مسيحى باشيد، تا راه يافته باشيد، بگو: نه، بلكه بايد به كيش ابراهيم حنيف بود، و او از مشركان نبود.» (بقره / 135)
7- . «ابراهيم يهودى و نصرانى نبود، و ليكن حنيف و مسلم بود، و از مشركين نبود.» (آل عمران / 67)

است، نه جمله «وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»، چون حنيف به معناى برى ء بودن ساحت ابراهيم از انحراف از وسط به طرف افراط و تفريط است، به طرف ماديت محضه يهود، و معنويت محضه نصارا، و كلمه (مسلما) تعريض بر مشركين است، چون مى فهماند كه ابراهيم تنها تسليم خدا بود، و چون بت پرستان براى او شريكى نمى گرفت.

و هم چنين آيات زير كه در آن ها كلمه مشركين آمده، با گفتار ما منافاتى ندارد چون در اين ها منظور از اين كلمه معناى وصفى و اسمى آن نيست، بلكه منظور كسانى است كه گاهگاهى شرك از آنان سر مى زند، و آن آيات اين است: «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ، إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ»؛(1) «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ، وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ»؛(2) چون مى دانيم مؤمنين هم كه احيانا گناه مى كنند، در حال گناه در تحت تسلط شيطانند پس اين شرك شرك مشركين اصطلاحى نيست، شركى است كه بعضى از مؤمنين و بلكه همه آنان سواى افرادى انگشت شمار يعنى اولياى مقرب و عباد صالحين گرفتار آن مى شوند.

ظاهر آيه شريفه تحريم ازدواج با زن و مرد بت پرست است نه ازدواج با اهل كتاب

پس از اين بيان كه قدرى هم طولانى شد، اين معنا روشن گرديد كه ظاهر آيه شريفه كه مى فرمايد: «وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ» تنها مى خواهد ازدواج با زن و مرد بت پرست را تحريم كند، نه ازدواج با اهل كتاب را.

ص: 264


1- . «اكثر آنان به خدا ايمان نمى آورند مگر آن كه مرتكب شرك هم مى شوند.» (يوسف / 106)
2- . «شيطان تنها بر كسانى تسلط دارد، كه او را دوست مى دارند، و كسانى كه به خدا شرك آورند.» (نحل / 100)

عدم تعارض و عدم وقوع نسخ بين آيات سوره بقره و آيات سوره مائده و ممتحنه

پس از اين جا فساد گفته بعضى روشن مى شود كه گفته اند: آيه شريفه ناسخ آيه سوره مائده است، كه مى فرمايد: «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ، وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ، وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ، وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ، وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ».(1)

و نيز فساد اين گفتار كه گفته اند: آيه مورد بحث كه مى فرمايد (با زنان مشركه ازدواج نكنيد)، و آيه: «وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ»؛(2) ناسخ آيه مائده هستند، و نيز اين كه گفته اند: آيه سوره مائده ناسخ دو آيه سوره بقره و ممتحنه هستند روشن مى گردد.

و وجه فساد آن ها اين است كه آيه سوره بقره به ظاهرش شامل اهل كتاب نمى شود، و آيه سوره مائده تنها شامل اهل كتاب است پس هيچ منافاتى ميان آن دو نيست، تا بگوئيم آيه سوره بقره ناسخ آيه سوره مائده و يا منسوخ به آن است، و هم چنين آيه سوره ممتحنه، هر چند عنوان (زنان كافر) در آن مورد بحث واقع شده، و اين عنوان، هم شامل اهل كتاب مى شود، و هم مشركين، چون كلمه (كافر) اهل كتاب را هم به اين طور شامل مى شود، كه با صدق آن ديگر نام مؤمن برايشان صادق

ص: 265


1- . «امروز ديگر هر چيز پاكيزه اى برايتان حلال شد، و طعام اهل كتاب براى شما، و طعام شما براى آنان، و زنان پارساى مؤمن، و زنان پارسايى كه قبل از شما اهل كتاب بودند، حلال گرديد.» (مائده / 6)
2- . «و به عقد زنان كافر اعتبار منهيد.» (ممتحنه / 10)

نباشد، به شهادت اين كه فرموده: «مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ، فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ».(1)

الا اين كه ظاهر آيه به بيانى كه در همان سوره خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالى اين است كه اگر مردى مسلمان شد، در حالى كه زنى كافر در عقد دارد حرام است كه ديگر به عقد آن زن وقعى بنهد، وخلاصه او را به همسرى خود باقى بگذارد، مگر اين كه او نيز ايمان بياورد آن وقت مرد مى تواند به عقد سابق همسرش اعتبار قائل باشد، و اين معنا هيچ دلالتى بر ازدواج ابتدايى با اهل كتاب ندارد.

و بر فرض كه تسليم شويم، و بگوئيم: دو آيه نام برده يعنى آيه بقره و آيه ممتحنه دلالت دارد بر حرمت ازدواج ابتدايى با زن اهل كتاب، باز هم ناسخ آيه مائده نمى شوند، براى اين كه آيه مائده به طورى كه از سياقش برمى آيد در مورد امتنان و تخفيف نازل شده، و چنين موردى قابل نسخ نيست بلكه تخفيفى كه از آن استفاده مى شود حاكم بر تشديدى است كه از آيه بقره فهميده مى شود، پس اگر نسخى در ميان شده باشد، بايد بگوئيم آيه سوره مائده ناسخ است.

علاوه بر اين كه سوره بقره اولين سوره اى است كه بعد از هجرت در مدينه نازل شده، و سوره ممتحنه در مدينه قبل از فتح مكه نازل شده، و سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نازل گشته، و اين سوره نمى تواند منسوخ واقع شود، چون بعد از آن، آيه اى نازل نشده، و معنا ندارد آيات سوره هاى قبل ناسخ آن باشد.

ص: 266


1- . «آن هايى كه (يعنى اهل كتاب كه) دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبريل و ميكائيلند، بدانند كه خدا هم دشمن كافران است.» (بقره / 98)

ملاك شايستگى در طرف ازدواج ايمان است نه مزاياى اعتبارى ديگر

«وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ»؛ ظاهراً مراد از امه مؤمنه كنيز باشد، كه در مقابل حره (زن آزاد) است، و مردم در روزگارى كه برده دارى معمول بود كنيزان را خوار مى شمردند، و از اين كه با آن ها ازدواج كنند عارشان مى آمد، و اگر كسى اين كار را مى كرد سرزنشش مى كردند، پس اين كه در آيه كنيز را مقيد به مؤمنه كرد، ولى مشركه را مقيد به حريت نكرد، با اين كه گفتيم مردم كنيز را خوار مى شمردند، و از ازدواج با آنان احتراز داشتند، خود دليل بر اين است كه مى خواهد بفرمايد: زن با ايمان هر چند كه كنيز باشد بهتر است از زن مشرك، و لو آزاد باشد، و داراى حسب و نسب و مال و ساير مزايايى باشد كه عادتا خوشايند انسان است.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه «امة» و هم چنين كلمه «عبد» در جملۀ بعدى، كنيز و غلام نيست، بلكه كنيز خدا و بنده خدا است، ولى اين حرف احتمال بعيدى است.

«وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا، وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ...»؛ گفتار در اين جمله همان گفتارى است كه در جملۀ قبلى گذشت.

«أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ، وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ...»؛ اين جمله اشاره است به حكمت تحريم آن دو قسم ازدواج، مى فرمايد، مشركين از آن جا كه اعتقاد به باطل دارند راه ضلالت را طى مى كنند، قهرا ملكات رذيله كه باعث جلوه يافتن كفر و فسوق در نظر آدمى است، و انسان را از ديدن طريق حق و حقيقت كور مى كند، در دل هاشان رسوخ مى يابد، به طورى كه گفتار و كردارشان دعوت به شرك مى شود، و به سوى هلاكت راهنمايى مى كند، و بالآخره آدمى را به آتش مى كشاند.

ص: 267

پس مشركين چه زن و چه مردشان به سوى آتش دعوت مى كنند، ولى مؤمنين بر خلاف آن با سلوك راه ايمان و اتصافشان به لباس تقوا انسان را به زبان و عمل به سوى جنت و مغفرت مى خوانند، و به اذن خدا هم مى خوانند، چون خدا اجازه شان داده كه مردم را به سوى ايمان دعوت كنند، و به رستگارى و صلاح كه سرانجامش جنت و مغفرت است راه بنمايانند.

در اين آيه جا داشت بفرمايد: «اولئك يدعون الى النار، و هؤلاء يدعون الى الجنة و المغفرة؛ آن ها به سوى آتش دعوت مى كنند، و مؤمنين به سوى جنت و مغفرت»، ولى فرمود و خدا به سوى جنت و مغفرت، و اين بدان جهت بود كه بفهماند مؤمنين در دعوتشان به سوى جنت و مغفرت و بلكه در تمامى شؤون وجودشان خود را مستقل از پروردگار خود نمى دانند، و خدا را، ولى خود مى دانند، هم چنان كه خدا هم فرمود: «وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ».(1)

و در آيه شريفه وجهى ديگر است، و آن اين است كه بگوئيم: مراد از دعوت خدا به سوى جنت و مغفرت همان حكمى است كه در صدر آيه تشريع كرده، و فرمود: با زنان مشركه ازدواج نكنيد، تاايمان بياورند...، چون همين نهى مؤمنين از هم نشينى و معاشرت با كسى كه معاشرت و نزديك شدن با او، و انس گرفتن با او، جز دورى از خداى سبحان ثمرى ندارد و تحريك مؤمنين به معاشرت با كسى كه نزديكى با او نزديك شدن به خداى سبحان، و يادآورى آيات او، و مراقبت امر و نهى او است، خود دعوتى است از خدا به سوى جنت، و مؤيد اين معنا تذييل آيه است به جمله «وَ يُبَيِّنُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ»، البته ممكن هم هست دعوت را

ص: 268


1- . آل عمران / 68.

اعم از دعوت اولى و دومى بدانيم، تا آيه شامل هر دو وجه بشود، كه در اين صورت سياق خالى از لطفى مخصوص نخواهد بود.

بحث روايى

روایاتی در شأن نزول آيه شريفه

در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث آمده: كه اين آيه در باره مرثد بن ابى مرثد غنوى نازل شده، كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او را به مكه فرستاد تا عده اى از مسلمانان را از مكه بياورد، و چون او مردى شجاع و قوى بود، در مكه زنى به نام عناق او را به سوى خود خواند، و مرثد از اين كار امتناع ورزيد، با اين كه در جاهليت دوست هم بودند، عناق گفت، ميل دارى با من ازدواج كنى؟ مرثد گفت: بايد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اجازه بگيرم، و چون به مدينه برگشت: از آن جناب اجازه خواست تا با عناق ازدواج كند (اين آيه نازل شد)(1).

اين معنا را سيوطى هم در الدُرّالمنثور از ابن عباس روايت كرده.

و نيز در الدُرّالمنثور است كه واحدى در ذيل اين آيه از طريق سدى از ابى مالك از ابن عباس روايت كرده كه گفته: آيۀ «و لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ» در باره عبد اللَّه بن رواحه نازل شد، كه كنيزى سياه داشت، روزى بر كنيز خود خشم كرد، و او را لطمه اى زد، پس از آن كه خشمش فرو نشست، نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شد، و داستان خود را عرضه داشت، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد وضع كنيزت چگونه است؟ عرضه داشت روزه مى گيرد، و نماز مى خواند، و وضو را نيكو مى گيرد، و شهادت به

ص: 269


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص: 317.

وحدانيت خدا و رسالت تو مى دهد، فرمود: اى عبد اللَّه كنيز تو مؤمنه است، عبد اللَّه گفت حال كه او را مؤمنه مى دانى به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده: آزادش مى كنم، و با او ازدواج مى نمايم، و همين كار را كرد، مردم كه اين را شنيدند او را ملامت كردند، كه تو با كنيزى ازدواج كردى؟ و اين مردم ازدواج با زنان و مردان مشرك را به خاطر اين كه حسب و نسبى معين دارند دوست مى داشتند، خداى تعالى اين آيه را فرستاد، و در آن فرمود: «كنيز با ايمان بهتر است از زن آزاد مشرك.»(1)

و نيز در آن كتاب از مقاتل روايت كرده كه در ذيل جملۀ «وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ» گفته است:

به ما چنين رسيده كه منظور از امه نام برده كنيزى از حذيفه بود كه حذيفه او را آزاد كرد و با او ازدواج نمود.(2)

ميان اين روايات كه در شأن نزول آيه وارد شده منافات نيست، چون ممكن است چند نفر با كنيز خود ازدواج كرده باشند، و مورد ملامت واقع شده باشند آن گاه اين آيه در پاسخ همه ايراد كنندگان نازل شده باشد.

البته در اين ميان روايات متعارضه اى هست كه در خصوص جملۀ «وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّى يُؤْمِنَ...» وارد شده مبنى بر اين كه اين جمله ناسخ آيه: «وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ»، و يا منسوخ آن است، كه ان شاء اللَّه در تفسير سوره مائده از نظر خواننده خواهد گذشت.(3)

و در تفسیر نمونه آمده است

ص: 270


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 1، ص: 256.
2- . همان.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 2، ص: 303.

ازدواج با مشركان ممنوع است

مطابق شأن نزولى كه در بالا آمد، اين آيه نيز در واقع پاسخ به سؤال ديگرى درباره ازدواج با مشركان است، مى فرمايد: «با زنان مشرك و بت پرست ما دام كه ايمان نياورده اند ازدواج نكنيد»؛ «وَ لاتَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّى يُؤْمِنَ».

سپس در يك مقايسه، مى افزايد: «كنيز با ايمان از زن آزاد بت پرست بهتر است، هر چند زيبايى او شما را به اعجاب وادارد»؛ «وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ».

درست است كه ازدواج با كنيزان (مخصوصاً كنيزانى كه نه بهره چندانى از زيبايى دارند و نه مال) در عرف مردم جالب و پسنديده نيست به خصوص اين كه در مقابل آن ها زن مشرك زيبا يا ثروت مندى باشد، ولى ارزش ايمان، كفه ترازوى مقايسه را به نفع كنيزان، سنگين تر مى كند، چرا كه هدف از ازدواج، تنها كامجويى جنسى نيست، زن شريك عمر انسان و مربى فرزندان او است و نيمى از شخصيت او را تشكيل مى دهد، با اين حال چگونه مى توان شرك و عواقب شوم آن را با زيبايى ظاهرى و مقدارى مال و ثروت، مبادله كرد.

سپس به بخش ديگرى از اين حكم پرداخته، مى فرمايد: «دختران خود را نيز به مردان بت پرست مادامى كه ايمان نياورده اند ندهيد (هر چند ناچار شويد آن ها را به همسرى غلامان با ايمان در آوريد زيرا) يك غلام با ايمان از يك مرد آزاد بت پرست بهتر است، هر چند (مال و موقعيت و زيبايى او) شما را به اعجاب آورد»؛ «وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ».

بنا بر اين همان گونه كه از ازدواج مردان مؤمن با زنان مشرك و بت پرست نهى شده، ازدواج مردان مشرك با زنان مؤمن نيز ممنوع است حتى غلامان با ايمان بر

ص: 271

آن ها ترجيح و اولويت دارند، و از مردان زيبا و ثروت مند و ظاهراً با شخصيت كافر برتر و شايسته تر بلكه مسأله در اين بخش از حكم، سخت تر و مشكل تر است، چرا كه تأثير شوهر بر زن معمولاً از تأثير زن بر شوهر بيش تر است.

در پايان آيه نيز دليل اين حكم الهى را براى به كار انداختن انديشه ها بيان مى كند، مى فرمايد: «آن ها (يعنى مشركان) به سوى آتش دعوت مى كنند، در حالى كه خدا (مؤمنانى كه مطيع فرمان او هستند) به فرمانش دعوت به بهشت و آمرزش مى كند»؛ «أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ».

سپس مى افزايد: «و آيات خود را براى مردم روشن مى سازد، شايد متذكر شوند»؛ «وَ يُبَيِّنُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ».

نكته ها

1. فلسفه تحريم ازدواج با مشركان

چنان كه ديديم آيۀ فوق در يك جمله كوتاه، فلسفه اين حكم را بيان كرده كه اگر آن را بشكافيم، چنين مى شود: ازدواج پايه اصلى تكثير نسل و پرورش و تربيت فرزندان و گسترش جامعه است، و محيط تربيتى خانواده در سرنوشت فرزندان، فوق العاده مؤثر است، از يك سو آثار قطعى وراثت، و از سوى ديگر آثار قطعى تربيت در طفوليت، زيرا نوزادان، بعد از تولد غالباً در دامان پدر و مادر پرورش مى يابند و در سال هايى كه سخت شكل پذيرند، زير نظر آن ها هستند.

از سوى سوم شرك، خمير مايه انواع انحرافات، و در واقع آتش سوزانى است، هم در دنيا و هم در آخرت، لذا قرآن اجازه نمى دهد كه مسلمانان، خود يا فرزندانشان

ص: 272

را در اين آتش بيفكنند، از اين گذشته مشركان كه افراد بيگانه از اسلامند، اگر از طريق ازدواج به خانه هاى مسلمانان راه يابند، جامعه اسلامى گرفتار هرج و مرج و دشمنان داخلى مى شود، ولى اين تا زمانى است كه آن ها بر مشرك بودن پافشارى مى كنند، اما راه به روى آن ها باز است، مى توانند ايمان بياورند و در صفوف مسلمين قرار گيرند، و به اصطلاح كفو آن ها در مسأله ازدواج شوند.

ضمناً واژۀ «نكاح» در لغت، هم به معنى آميزش جنسى آمده، هم به معنى عقد ازدواج، و در اين جا منظور، عقد ازدواج است، هر چند «راغب» در «مفردات» مى گويد: «نكاح» در اصل به معنى عقد است، سپس مجازا در آميزش جنسى به كار رفته است.

2. مشركان چه اشخاصى هستند؟

واژۀ «مشرك" در قرآن، غالباً به بت پرستان اطلاق شده، ولى بعضى از مفسران معتقدند كه مشرك شامل ساير كفار مانند يهود و نصارا و مجوس (و به طور كلى اهل كتاب) نيز مى شود، زيرا هر كدام از اين طوائف براى خداوند شريكى قائل شدند، نصارا قائل به خدايان سه گانه (تثليث) و مجوس قائل به خدايان دوگانه اهورمزدا و اهريمن (ثنويت) و يهود، عزير را فرزند خدا مى دانستند، ولى اين عقائد گر چه شرك آور است اما با توجه به اين كه در آيات متعددى مشركان در برابر اهل كتاب قرار گرفته اند و با توجه به اين كه يهود و نصارا و مجوس در اصل متكى به نبوت راستين و كتاب آسمانى هستند، معلوم مى شود كه منظور قرآن از مشرك، همان بت پرست است.

حديث معروفى كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله) نقل شده كه در ضمن وصاياى خود فرمود:

ص: 273

«مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد" شاهد اين مدعى است چرا كه به طور مسلم اهل كتاب از جزيرة العرب اخراج نشدند بلكه به عنوان يك اقليت مذهبى طبق دستور قرآن با دادن جزيه در پناه اسلام زندگى مى كردند.

3. اين آيه منسوخ نشده است

بعضى از مفسران گفته اند كه حكم در آيۀ فوق، منسوخ شده و ناسخ آن آيه «و الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ»؛(1) مى باشد، كه اجازه ازدواج با زنان اهل كتاب را مى دهد.

اين تصور از آن جا پيدا شده كه گمان كرده اند آيه مورد بحث، ازدواج با همه كفار را تحريم كرده، بنا بر اين آيه 5 سوره مائده كه اجازه ازدواج با كفار اهل كتاب را مى دهد، ناسخ اين حكم مى باشد (يا مخصص آن است)، ولى با توجه به آن چه در تفسير آيۀ فوق گفته شد معلوم مى شود كه اين آيه فقط نظر به ازدواج با بت پرستان دارد، نه كفار اهل كتاب، مانند يهود و نصارا، (البته در مورد ازدواج با كفار اهل كتاب، نيز قرائنى در آيه و روايات اهل بيت(علیهم السلام) است كه نشان مى دهد منظور فقط ازدواج موقت است).

4. تشكيل خانواده بايد با دقت و مطالعه باشد

بعضى از مفسران معاصر، در اين جا اشاره به نكته ظريفى كرده اند، و آن اين كه:

آيه مورد بحث و 21 آيه ديگر كه به دنبال آن مى آيد احكام مربوط به تشكيل خانواده را در ابعاد مختلف بيان مى كند، و در اين آيات دوازده حكم در اين رابطه

ص: 274


1- . مائده / 5.

بيان شده است: 1. حكم ازدواج با مشركان 2. تحريم نزديكى در حال حيض 3. حكم قسم به عنوان مقدمه اى براى مسأله ايلاء (منظور از ايلاء آن است كه كسى سوگند ياد كند با همسرش نزديكى نكند) 4. حكم ايلاء و به دنبال آن طلاق، 5. عده نگه داشتن زنان مطلقه، 6. عدد طلاقها 7. نگه داشتن زن با نيكى يا رها كردن با نيكى 8. حكم شير دادن نوزادان 9. عده زنى كه شوهرش وفات كرده 10. خواستگارى از زن قبل از تمام شدن عده او 11. مهر زنان مطلقه قبل از دخول 12. حكم متعه (هديه دادن) به زن بعد از وفات شوهر يا طلاق گرفتن و اين احكام با تذكرات اخلاقى و تعبيراتى كه نشان مى دهد مسأله تشكيل خانواده نوعى عبادت پروردگار است، و بايد همراه با فكر و انديشه باشد آميخته شده است (1).(2)

32. مهاجرت واسلام آوردن همسران کفار، و ازدواج با آن ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلاتَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ»؛(3) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه زنان باايمان به عنوان هجرت نزد شما آيند، آن ها را آزمايش كنيد- خداوند به ايمانشان آگاه تر است- هر

ص: 275


1- . قطب، سید، فى ظلال القرآن، ج 1، ص: 344 الی 346.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 2، ص: 133.
3- . ممتحنه / 10.

گاه آنان را مؤمن يافتيد، آن ها را به سوى كفّار بازنگردانيد؛ نه آن ها براى كفّار حلالند و نه كفّار براى آن ها حلال؛ و آن چه را همسران آن ها (براى ازدواج با اين زنان) پرداخته اند به آنان بپردازيد؛ و گناهى بر شما نيست كه با آن ها ازدواج كنيد هر گاه مَهرشان را به آنان بدهيد و هرگز زنان كافر را در همسرى خود نگه نداريد (و اگر كسى از زنان شما كافر شد و به بلاد كفر فرار كرد،) حق داريد مَهرى را كه پرداخته ايد مطالبه كنيد همان گونه كه آن ها حق دارند مهر زنانشان را كه از آنان جدا شده اند) از شما مطالبه كنند؛ اين حكم خداوند است كه در ميان شما حكم مى كند، و خداوند دانا و حكيم است!»

تفسیر

چون خداوند سبحان قطع موالات و دوستى بين مسلمين و كفّار نمود بيان فرمود حكم زنان مهاجره را و شوهران آن ها را پس فرمود: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ»؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر گاه زنانى كه ادعاء ايمان مي كنند نزد شما بيايند، در آن حال كه مهاجره باشند پس ايشان را امتحان كنيد، يعنى به ايمان ايشان را آزمايش كنيد و آن ها را مؤمنان ناميد پيش از آن كه ايمان آورند براى آن كه معتقد به ايمان بودند.

«اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ»؛ خدا داناتر است به ايمان آن ها، اگر شما مي دانيد به سبب امتحان ظاهر ايمان آن ها را و خدا مي داند حقيقت ايمان آنان را در باطن سپس اختلاف كردند درباره امتحان بر چند صورت:

1. ابن عباس گويد: مقصود از امتحان اين كه شهادت دهند «ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمدا رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله)».

2. و روايت شده از قتاده كه گويد و از ابن عباس نيز در حديث ديگر آمده كه

ص: 276

امتحان آن ها چنين بود كه قسم ياد كنند كه آن ها از مكّه هجرت نكرده اند مگر براى دين و رغبت در اسلام و براى محبّت خدا و پيامبر او و بيرون نرفته اند براى دشمنى با شوهرشان و يا براى طلب كردن دنيا و زينت آن.

3. عايشه گويد: امتحانشان بآن چه در آيه بعد است اين بود كه چيزى را شريك خدا نگيرند و سرقت نكنند و زنا ندهند، سپس خداوند سبحان فرمود: «فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ»؛ پس اگر دانستيد در ظاهر كه آن ها ايمان آورده اند؛ «فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ»، پس آن ها را بكفّار برنگردانيد.

«لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ»؛ نه آن زن ها بر ايشان حلال است و نه ايشان بر آن زن ها حلالند، و اين دلالت مي كند بر اين كه جدايى و تفرقه بين آن ها واقع شده به بيرون رفتن آن ها از مكّه در حالى كه اسلام آورده اند هر چند كه مشرك طلاقشان نداده باشد.

«وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا»؛ ابن عباس و مجاهد و قتاده گويند: يعنى مي دهند به شوهران كافرشان آن چه كه برايشان خرج كرده اند از مهر.

زهرى گويد: اگر صلح و مصالحه نبود صداق و نفقه را بمشركين بر نميگرداندند چنان كه پيش تر هم مي كردند.

«وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ»؛ يعنى و بأسى نيست بر شما اى گروه مسلمين اين كه ازدواج كنيد با زنان مهاجره، هر گاه پرداختيد صداق هاى آن ها را كه به سبب آن آميزش با آن ها حلال مي شود، زيرا كه آن ها به سبب اسلام از همسران و شوهرشان جدا مي شوند.

«وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ»؛ يعنى متمسّك نشويد به زناشويى و نكاح زنان

ص: 277

كافره و اصل عصمت منع است و نكاح را عصمت ناميده اند براى اين كه زن عقد شده در بند شوهر و حضانت و نگهدارى اوست، و در اين دلالت است بر اين كه عقد بر كافره جايز نيست خواه حربيّه باشد يا ذميه و بنا بر هر حال چون كه آن عموميّت در زنان كافره دارد و براى هيچ كس نيست كه تخصيص دهد آيه را بزن بت پرست براى نزول آن به سبب بت پرستيدن آنان چون كه اعتبار به عموم لفظ است نه بواسطه سبب.

«وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ»؛ و بخواهيد آن چه كه انفاق كرده ايد، يعنى اگر زنى از شما ملحق باهل پيمان از كفّار شد در حال ارتداد و كفر پس از آن كفّار طلب كنيد آن چه كه از مهر انفاق بايشان كرده ايد هر گاه منع كردندآن را و به شما نپرداختند چنان چه از شما مطالبه مي كنند صداق زنانشان را هر گاه به سوى شما هجرت كنند و آن قول اوست:

«وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ»؛ و هر آينه بطلبند آن چه را كه خرج كرده اند، يعنى آن چه كه خدا در اين آيه ياد نموده حكم خداست كه بين شما حكم مي كند.

«وَ اللَّهُ عَلِيمٌ»؛ و خدا داناى به تمام چيزهاست.

«حَكِيمٌ»؛ و خدا در آن چه مى كنيد و به آن فرمان مي دهد درست كردار است.

حسن گويد: در اوّل اسلام زن مسلمان همسر مرد كافر بود و زن كافره هم همسر مرد مسلمان، پس اين آيه آن را نسخ كرد.

ص: 278

زهرى گويد: و چون اين آيه نازل شد مؤمنين ايمان به حكم اللَّه آورده، و پرداختند آن چه كه به آن ها امر شده بود از مخارج مشركين بر زنانشان.(1)

جبران زيان هاى مسلمين و كفار

در آيات گذشته سخن از «بغض فى اللَّه» و قطع پيوند با دشمنان خدا بود، اما در آيات مورد بحث سخن از «حب فى اللَّه» و برقرار ساختن پيوند با كسانى است كه از كفر جدا مى شوند و به ايمان مى پيوندند.

در نخستين آيه از زنان مهاجر، سخن مى گويد، و جمعا هفت دستور در اين آيه وارد شده كه عمدتاً در باره زنان مهاجر، و قسمتى نيز در باره زنان كافر است.

1. نخستين دستور در باره آزمايش «زنان مهاجرات» است، روى سخن را به مؤمنان كرده، مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه زنان با ايمان به عنوان هجرت نزد شما آيند، آن ها را از خود نرانيد، بلكه آزمايش كنيد»؛ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَ».

دستور به امتحان، با اين كه آن ها را مؤمنان ناميده به خاطر آن است كه آن ها ظاهراً شهادتين را بر زبان، جارى مى كردند و در سلك اهل ايمان بودند، اما امتحان براى اين بود كه اطمينان حاصل شود كه اين ظاهر با باطن هماهنگ است.

اما نحوه اين امتحان چنان كه گفتيم به اين ترتيب بود كه آن ها را سوگند به خدا مى دادند كه مهاجرتشان جز براى قبول اسلام نبوده، و آن ها بايد سوگند ياد

ص: 279


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 24، ص: 377.

كنند كه به خاطر دشمنى با همسر و يا علاقه به مرد ديگرى، يا علاقه به سرزمين مدينه و مانند آن هجرت ننموده اند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه دوازدهم همين سوره تفسيرى باشد بر كيفيت امتحان زنان مهاجر كه (طبق آن بايد) با پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله) بيعت كنند كه راه شرك نپويند، و گرد سرقت و اعمال منافى عفت، و كشتن فرزندان، و مانند آن نروند، و سر تا پا تسليم فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) باشند.

البته ممكن است كسانى در آن سوگند و اين بيعت نيز خلاف بگويند اما مقيد بودن بسيارى از مردم حتى مشركان در آن زمان به مسأله بيعت و سوگند به خدا سبب مى شد كه افراد كم تر دروغ بگويند، و به اين ترتيب امتحان مزبور، گرچه هميشه دليل قاطعى بر ايمان واقعى آن ها نبود اما غالباً مى توانست بيان گر اين واقعيت باشد.

لذا در جملۀ بعد مى افزايد: «خداوند از درون دل آن ها و ايمانشان آگاه تر است»؛ «اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَ».

2. در دستور بعد مى فرمايد: «هر گاه از عهده اين امتحان برآمدند و آن ها را مؤمن واقعى دانستيد، آن ها را به سوى كفار بازنگردانيد»؛ «فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ».

درست است كه يكى از مواد تحميلى پيمان حديبيه اين بود كه افرادى را كه به عنوان مسلمان از مكه به مدينه هجرت مى كنند به مكه بازگردانند، ولى اين ماده شامل زنان نمى شد، و لذا پيامبر(صلی الله علیه و آله) هرگز آن ها را به كفار باز نگرداند، كارى كه اگر انجام مى شد با توجه به ضعف فوق العاده زنان در آن جامعه سخت خطرناك بود.

ص: 280

3. در سومين مرحله كه در حقيقت دليلى است براى حكم قبل اضافه مى كند: «نه اين زنان بر آن ها حلالند، و نه آن مردان كافر بر اين زنان با ايمان»؛ «لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَ».

بايد هم چنين باشد چرا كه ايمان و كفر در يك جا جمع نمى شود، و پيمان مقدس ازدواج نمى تواند رابطه در ميان مؤمن و كافر برقرار سازد، چرا كه اين ها در دو خط متضاد قرار دارند، در حالى كه پيمان ازدواج بايدنوعى وحدت در ميان دو زوج برقرار سازد و اين دو با هم سازگار نيست.

البته در آغاز اسلام كه هنوز جامعه اسلامى استقرار نيافته بود زوجهايى بودند كه يكى كافر و ديگرى مسلمان بود، و پيامبر از آن نهى نمى كرد تا اسلام ريشه دوانيد، ولى ظاهراً بعد از صلح حديبيه دستور جدايى كامل داده شد و آيه مورد بحث يكى از دلائل اين موضوع است.

4. از آن جا كه معمول عرب بود كه مهريه زنان خود را قبلاً مى پرداختند در چهارمين دستور مى افزايد: «به همسران كافر آن ها آن چه را در طريق اين ازدواج انفاق كرده اند بپردازيد»؛ «وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا».

درست است كه شوهرشان كافر است اما چون اقدام بر جدايى به وسيله ايمان از طرف زن شروع شده، عدالت اسلامى ايجاب مى كند كه خسارات همسرش پرداخته شود.

آيا منظور از انفاق در اين جا تنها مهر است، و يا ساير هزينه هايى را كه در اين راه متحمل شده نيز شامل مى شود؟ غالب مفسران معنى اول را برگزيده اند، و

ص: 281

قدر مسلم از آيه نيز همين است، هر چند بعضى مانند «ابو الفتوح رازى» در تفسيرش نفقات ديگر نيز گفته است (1).

البته اين پرداخت مهر در مورد مشركانى بود كه با مسلمانان پيمان ترك مخاصمه در حديبيه يا غير آن امضاء كرده بودند.

اما چه كسى بايد اين مهر را بپردازد؟ ظاهر اين است كه اين كار بر عهده حكومت اسلامى و بيت المال است، چرا كه تمام امورى كه مسئول خاصى در جامعه اسلامى ندارد بر عهده حكومت است و خطاب جمع در آيه مورد بحث گواه اين معنى است (همان گونه كه در آيات حد سارق و زانى ديده مى شود).

5. حكم ديگر كه به دنبال احكام فوق آمده اين است كه مى فرمايد:

«گناهى بر شما نيست كه با آن ها ازدواج كنيد هر گاه مهر آن ها را بپردازيد»؛ «وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَ».

مبادا تصور كنيد كه چون قبلاً مهرى از شوهر سابق گرفته اند و معادل آن از بيت المال به شوهرشان پرداخته شده اكنون كه با آن ها ازدواج مى كنيد ديگر مهرى در كار نيست و براى شما مجانى تمام مى شود! نه، حرمت زن ايجاب مى كند كه در ازدواج جديد نيز مهر مناسبى براى او در نظر گرفته شود.

بايد توجه داشت كه در اين جا زن بدون طلاق از شوهر كافر جدا مى شود، ولى بايد عده نگهدارد.

فقيه معروف «صاحب جواهر" در شرح كلام محقق در شرايع كه گفته است» در غير زن و مردى كه اهل كتاب هستند هر گاه يكى از دو همسر اسلام را پذيرا

ص: 282


1- . ابو الفتوح رازى، حسین بن على، روض الجنان و روح الجنان، ج 11، ص: 126.

شود اگر قبل از دخول باشد عقد بلافاصله فسخ مى شود و اگر بعد از دخول باشد منوط به گذشتن عده است» مى فرمايد: «هيچ گونه اختلافى در اين احكام نيست و روايات و فتاواى فقها در اين باره هماهنگ است».(1)

6. اما هر گاه قضيه بر عكس باشد يعنى شوهر اسلام را بپذيرد و زن بر كفر باقى بماند، در اين جا نيز رابطه زوجيت به هم مى خورد و نكاح فسخ مى شود، چنان كه در ادامه همين آيه مى فرمايد: «همسران كافره را در همسرى خود نگه نداريد»؛ «وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ».

«عصم» جمع «عصمت» در اصل به معنى منع و در اين جا- چنان كه گفته اند و قرائن گواهى مى دهد- به معنى نكاح و زوجيت است (البته بعضى تصريح كرده اند كه منظور نكاح دائم است، و تعبير به عصمت نيز مناسب همين معنى است چرا كه زن را از ازدواج با هر شخص ديگرى براى هميشه منع مى كند).

«كوافر» جمع «كافرة» به معنى زنان كافر است.

در اين كه آيا اين حكم مخصوص زنان مشرك است، و يا اهل كتاب، مانند زنان مسيحى و يهودى را نيز شامل مى شود، در ميان فقهاء محل بحث است، و روايات در اين زمينه مختلف است كه شرح آن را بايد در كتب فقه بررسى كرد، ولى ظاهر آيه مطلق است و همه زنان كافر را شامل مى شود و شأن نزول آن را محدود نمى كند اما مسأله عده در اين جا به طريق اولى برقرار است، چرا كه اگر فرزندى از آن زن متولد شود فرزندى است مسلمان، زيرا پدرش مسلمان بوده.

7. در آخرين حكم كه در آيه ذكر شده سخن از مهر زنانى است كه از اسلام

ص: 283


1- . نجفی، محمد حسن، جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، تهران، ج 30، ص: 54.

جدا شوند و به اهل كفر بپيوندند، مى فرمايد: «هر گاه كسى از زنان شما از اسلام جدا گشت شما حق داريد مهرى را كه پرداخته ايد مطالبهكنيد، همان گونه كه آن ها حق دارند مهر زنانشان را كه از آن ها جدا شده و به اسلام پيوسته اند مطالبه كنند»؛ «وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا».

و اين مقتضاى عدالت و احترام به حقوق متقابل است.

و در پايان آيه به عنوان تأكيد بر آن چه گذشت مى فرمايد: «اين ها حكم الهى است كه در ميان شما حكم مى كند و خداوند دانا و حكيم است»؛ «ذلِكُمْ حُكْمُ اللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ».

احكامى است كه همه از علم الهى سرچشمه گرفته، و آميخته با حكمت است و حقوق همه افراد در آن در نظر گرفته شده، و با اصل عدالت و قسط اسلامى كاملاً هماهنگ است، و توجه به اين حقيقت كه همه از سوى خدا است بزرگ ترين ضمانت اجرايى براى اين احكام محسوب مى شود.(1)

و در کتاب «وسائل الشیعه» روایات زیر آمده است(2):

«وَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ نَصَارَى الْعَرَبِ أَ تُؤْكَلُ ذَبَائِحُهُمْ فَقَالَ كَانَ عَلِيٌ(علیه السلام)(3) يَنْهَى عَنْ ذَبَائِحِهِمْ وَ عَنْ صَيْدِهِمْ وَ عَنْ مُنَاكَحَتِهِمْ؛ محمدبن مسلم می گوید از امام باقر(علیه السلام) سؤال کردم که آیا می توان گوشت حیوانی که توسط نصاری ذبح شده است، تناول کرد؟، حضرت فرمودند:همواره امیر

ص: 284


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 24، ص: 37.
2- حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج 20، ص: 534.
3- . في المصدر كان عليّ بن الحسين(علیه السلام).

المؤمین علی(علیه السلام) از سه چیز منع می فرمودند: 1. ذبیحه نصاری، 2. صید نصاری، 3. ازدواج با نصاری.»

«وَ عَنْهُ عَنْ أَحْمَدَ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عُمَرَ عَنْ دُرُسْتَ الْوَاسِطِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ رِئَابٍ عَنْ زُرَارَةَ بْنِ أَعْيَنَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ: لَا يَنْبَغِي نِكَاحُ أَهْلِ الْكِتَابِ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ وَ أَيْنَ تَحْرِيمُهُ قَالَ قَوْلُهُ «وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ»؛(1) زراره از امام باقر(علیه السلام) نقل کرده است که حضرت فرمودند: جایز نیست ازدواج با کفار اهل کتاب، برای مسلمانان. زراره می گوید به حضرت عرض کردم دلیل حرمت چیست؟ حضرت فرمودند:قول خداوند وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ.»(2)

امام خمینی(ره) می فرمایند:

لا يجوز للمسلمة أن تنكح الكافر دواما و انقطاعا، سواء كان أصليا حربيا أو كتابيا أو كان مرتدا عن فطرة أو عن ملة، و كذا لا يجوز للمسلم تزويج غير الكتابية من أصناف الكفار و لا المرتدة عن فطرة أو عن ملة، و اما الكتابية من اليهودية و النصرانية ففيه أقوال، أشهرها المنع في النكاح الدائم و الجواز في المنقطع، و قيل بالمنع مطلقا، و قيل بالجواز كذلك، و الأقوى الجواز في المنقطع، و اما في الدائم فالأحوط المنع.(3)

و در توضيح المسائل می فرمایند:

مسأله 2271؛ ازدواج مسلمان با كافر:

ص: 285


1- . ممتحنه / 10.
2- . ممتحنه / 10.
3- . موسوی خمینی، سید روح الله (امام خمینی(ره)، تحرير الوسيلة، ج 2، ص: 285

1. زن مسلمان نمى تواند به عقد كافر در آيد.

2. مرد مسلمان هم نمى تواند با زن هاى كافره غير كتابيه به طور دائم ازدواج كند.

3. به احتياط واجب ازدواج دائم با زن هاى كافرۀ اهل كتاب نيز جايز نيست.

4، ولى صيغه كردن زن هاى اهل كتاب، مانند يهود و نصارى مانعى ندارد.(1)

مرحوم صاحب جواهر می فرماید:

المقصد الأول لا يجوز للمسلم نكاح غير الكتابية: الأول لا يجوز للمسلم نكاح غير الكتابية إجماعاً من المسلمين فضلاً عن المؤمنين، و كتابا(2) و سنة (3)

و ما عساه يظهر من محكي الخلاف عن بعض أصحاب الحديث من أصحابنا من القول بالجواز مع أنا لم نتحققه و لا نقله غيره مسبوق بالإجماع و ملحوق به، نعم في تحريمالكتابية من اليهود و النصارى روايتان(4) أشهرهما عملاً بين المتأخرين المنع في النكاح الدائم، و الجواز في المؤجل و ملك اليمين جمعا بين الدليلين، لكن لا ريب في دلالة قوله تعالى(5) «وَ لٰا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكٰاتِ» الآية على منع النكاح مطلقا؛(6) ازدواج با کفار غیر اهل کتاب، برای مسلمانان جایز نیست، واین فتوا مورد نظرهمه فقهای اسلام هست حتی فقهای شیعه، و مبنای این فتوا، هم آیات قرآنی است وهم روایات رسیده از معصمین(علیهم السلام)... اما در ازدواج با اهل کتاب مانند یهود

ص: 286


1- . موسوی خمینی، سید روح الله (امام خمینی(ره)، توضيح المسائل، ص: 503
2- . بقرة/ 221.
3- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، باب1، من أبواب ما يحرم بالكفر.
4- . همان.
5- . بقرة / 221.
6- . جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام؛ ج 30، ص: 27.

ونصاری، آن چه عملاً بین فقهای شیعه مشهور است ممنوعیت ازدواج دائم وجواز ازدواج موقت می باشد.»

33. نجس بودن کُفّار و مشرکین

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ حَكيمٌ»؛(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند؛ پس نبايد بعد از امسال، نزديك مسجد الحرام شوند! و اگر از فقر مى ترسيد، خداوند هر گاه بخواهد، شما را به كرمش بى نياز مى سازد؛ (و از راه ديگر جبران مى كند؛) خداوند دانا و حكيم است.»

تفسیر

به دنبال دستورى كه خداوند در مورد جلوگيرى از دوستى با مردمان مشرك صادر كرد در اين جا دستور جلوگيرى آن ها را از ورود به مسجد الحرام صادر فرموده و گويد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا»؛ يعنى آن ها را از دخول مسجد الحرام منع كنيد، و عطا گفته: منظور منع از دخول تمام محوطه حرم است چون همه حرم مسجد و قبله مسلمانان است. و منظور از سالى كه در آيه بدان اشاره شده، همان سال نهم هجرت است كه على(علیه السلام) سوره برائة را بر مردم خواند، و دنبالش فرمود: از امسال به بعد ديگر هيچ مشركى نبايد حج كند، و برخى گفته اند: منظور منع آن ها است كه از دخول مسجد الحرام در

ص: 287


1- . توبه / 28.

ايام حج و عمرة به صورت سرپرستى و ولايت بر حجاج نه به طور مطلق، و از جبائى نقل شده كه منظور منع دخول آن ها در مسجد الحرام است به طور كلى، و منع از حضور و دخول آن ها در حرم در موسم حج مي باشد.

و در مورد نجاست كفار نيز اختلاف كرده اند دست هاى از فقهاء گفته اند: كافر نجس العين است، و ظاهر آيه نيز به همين سخن دلالت كند، و گويند عمر بن عبد العزيز بشهرها نوشت: يهود و نصارى را از ورود بمساجد مسلمانان جلوگيرى كنيد، و دنبال اين آيه شريفه را نوشت: «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ...» و از حسن نقل شده كه گفته است: با مشركان دست ندهيد، و هر كه با آن ها دست دهد بايد دست خود را بشويد، و اين سخن موافق است با آن چه بزرگان گفته اند: هر كه با كفار دست دهد و دست او تر باشد واجب است دست خود را بشويد، و اگر دستش خشك باشد آن را بديوار بمالد، و دسته ديگر گفته اند: اين كه خدا آن ها را نجس خوانده براى اعتقاد و رفتار و گفتار منحرف و ناپسند آن ها است، و از اينرو براى كافران ذمى ورود در مساجد را جايز دانسته اند، و تنها براى انجام عمل حج ورود به مكه را براى آن ها جايز ندانسته اند.

قتاده گفته: اين كه خداوند آن ها را نجس ناميده به خاطر آن است كه آن ها غسل جنابت نميكنند و براى حدث وضوء نمي گيرند، و از اين جهت ورود آن ها به مسجد حرام است، به خاطر آن كه ورود جنب به مسجد حرام است.

«وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً»؛ يعنى اگر از فقر و احتياج بترسيد، و اين بدانجهت بوده كه ميترسيدند با جلوگيرى مشركان از دخول حرم لطمه بتجارت و كسب آن ها بخورد.

«فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ...»؛ يعنى خدا اگر بخواهد از راه ديگرى شما را بى نياز و

ص: 288

توان گر خواهد كرد، و از روى رحمت خويش مردم ساير شهرها را وادار كند تا خواروبار به مكه بياورند. مقاتل گفته: پس از منع دخول مشركين به مكه مردم نجدة و صنعاء و جرش از يمن مسلمان شدند و به وسيلۀ شتران و چهار پايانديگر خوراكى به مكه حمل مي كردند، و بدين ترتيب خداوند ترس آنان را از اين ناحيه بر طرف كرد.

و برخى گفته اند: معناى آيه اين است كه خدا به وسيلۀ جزيه (باج و خراجى) كه از اهل كتاب مي گيريد شما را توان گر سازد، و برخى گفته اند: به وسيلۀ باران و گياه، و ديگرى گفته با غنائم جنگى.

و اين كه اين موضوع را خداوند بمشيت و اراده خود معلق كرد يا به خاطر آن ست كه خداوند ميدانست برخى از آن ها تا زمان فتح كشورهاى بزرگ و به دست آوردن اموال، زنده مي مانند و بدين ترتيب توان گر مي شوند، و برخى تا آن زمان باقى نخواهند ماند، و يا بگفته بعضى به خاطر آن است كه مردم تشويق شوند تا براى تحصيل مال از خداى تعالى درخواست كنند و بدانند كه توان گرى با تلاش و كوشش تنها به دست نيايد.

«إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ»؛ يعنى خدا بمصالح و تدبير كار بندگان و به هر چيز دانا است.

«حَكِيمٌ»؛ و در آن چه دستور مي دهد يا جلوگيرى كند فرزانه و حكيم است.(1)

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا...»؛ در مجمع البيان در تفسير اين آيه گفته است: هر چيز پليدى را كه طبع انسان از آن تنفر داشته باشد «نجس» گويند، مثلاً گفته مى شود: مردى نجس و يا زنى نجس و يا قومى نجس، چون اين كلمه مصدر است. و وقتى اين كلمه با كلمۀ

ص: 289


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 11، ص: 64.

«رجس» استعمال شود، نون آن مكسور و گفته مى شود: «رجس نجس». و كلمۀ «عيله» به معناى فقر و تنگ دستى است، و «عال، يعيل» به معناى «فقير شده» است (1).

و نهى از ورود مشركين به مسجد الحرام بحسب فهم عرفى امر به مؤمنين است، به اين كه نگذارند مشركين داخل مسجد شوند. و از اين كه حكم مورد آيه تعليل شده به اين كه چون مشركين نجسند، معلوم مى شود كه يك نوع پليدى براى مشركين و نوعى طهارت و نزاهت براى مسجد الحرام اعتبار كرده، و اين اعتبار هر چه باشد غير از مسأله اجتناب از ملاقات كفار است با رطوبت.

و مقصود از «عامِهِمْ هذا» (امسالشان) سال نهم از هجرت يعنى سالى است كه على ابن ابى طالب(علیه السلام) سوره برائت را به مكه برد، و براى مشركين خواند، و اعلام كرد كه ديگر حق ندارند با بدن عريان طواف كنند، و ديگر هيچ مشركى حق طواف و زيارت را ندارد.

و جملۀ «وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً» معنايش اين است كه: اگر از اجراى اين حكم ترسيديد كه بازارتان كساد و تجارتتان راكد شود و دچار فقر گرديد، نترسيد كه خداوند به زودى شما را از فضل خود بى نياز مى سازد، و از آن فقرى كه مى ترسيد ايمن مى فرمايد.

و اين وعده حسنى كه خداى تعالى براى دلخوش كردن سكنه مكه و آن كسانى كه در موسم حج در مكه تجارت داشتند داده، اختصاص به مردم آن روز ندارد، بلكه مسلمانان عصر حاضر را نيز شامل مى شود، ايشان را نيز بشارت مى دهد

ص: 290


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 20.

به اين كه، در برابر انجام دستورات دين، از هر چه بترسند خداوند از آن خطر ايمنشان مى فرمايد، و مطمئنا بدانند كه كلمه اسلام اگر عمل شود هميشه تفوق دارد، و آوازه اش در هر جا رو به انتشار است، هم چنان كه شرك رو به انقراض است. و بعد از اعلام برائت بيش از چهار ماه مهلتى براى مشركين نماند، و بعد از انقضاء اين مدت عموم مشركين مگر عده معدودى همه به دين اسلام درآمدند، و آن عده هم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در مسجد الحرام پيمانى گرفتند، و آن جناب براى مدتى مقرر مهلتشان داد، پس در حقيقت بعد از اعلام برائت تمامى مشركين در معرض قبول اسلام واقع شدند.

بحث روايتى

داستان جنگ حنين به نقل مجمع البيان

در كافى از على بن ابراهيم از بعضى از اصحابش كه اسم برده روايت مى كند كه گفت: بعد از آن كه متوكل مسموم شد نذر كرد كه اگر بهبودى يابد مال فراوانى تصدق دهد، و چون بهبودى يافت از فقهاء پرسيد حد مال كثير چيست، فقهاء در حد آن اختلاف كردند، يكى گفت: در عرب مال كثير به صدهزار گفته مى شود، ديگرى گفت: مال كثير ده هزار است، و هم چنين حدود مختلفى ذكر كردند، و مطلب براى متوكل مشتبه شد.

مردى از نديمان كه او را صفوان مى گفتند به وى گفت: چرا نمى فرستى نزد اين مرد سياه چهره تا از او بپرسند؟ متوكل با كمال تعجب پرسيد واى بر تو مقصودت كيست؟ گفت:

ص: 291

ابن الرضا. متوكل پرسيد مگر او از علم فقه سررشته اى دارد؟ گفت: اگر او از عهده جواب اين سؤال برآمد فلان مبلغ را بايد به من بدهى، و اگر نتوانست تو مرا صد تازيانه بزن. متوكل گفت:

قبول كردم.

آن گاه جعفر بن محمود را صدا زد و گفت: برو نزد ابى الحسن على بن محمد و از او بپرس حد مال كثير چيست. پس او به نزد امام رفت و سؤال خود را پرسيد. امام هادى(علیه السلام) فرمود: حد آن هشتاد است.

جعفر بن محمود پرسيد: اى مولاى من متوكل از من دليل مى خواهد. حضرت فرمود:

بدليل اين كه خداى تعالى در قرآن مى فرمايد: «لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ» و عدد مواطنى كه خداوند مسلمين را يارى فرمود هشتاد موطن بود(1).

اين روايت را قمى (2)

نيز در تفسير خود روايت كرده و مقصود از بعضى اصحاب خود كه نام برده به گفته قمى محمد بن عمرو است. و معناى روايت اين است كه: عدد" هشتاد" يكى از مصاديق كلمۀ «كثير» است، به دليل اين آيه قرآن، نه اين كه معناى آن هشتاد باشد.

و در مجمع البيان از اهل تفسير و از تذكره نويسان نقل مى كند كه گفته اند: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مكه را فتح كرد در اواخر رمضان و يا در شوال سال هشتم هجرت با مسلمانان به سوى حنين رفت تا با قبيله هوازن و ثقيف كارزار كند، چون

ص: 292


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، فروع الكافى، ج 7، ص: 463، ح 21.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 284.

رؤساى هوازن بسركردگى مالك بن عوف نصرى، با تمامى اموال و اولاد حركت كرده و به سرزمين اوطاس آمده بودند، تا با آن جناب بجنگند.

اتفاقا" دريد بن صمه» كه رئيس قبيله جشم و مردى سالخورده و نابينا بود همراه ايشان بود، دريد از ايشان پرسيد الان در كدام وادى هستيد؟ گفتند: به اوطاس رسيده ايم. گفت: چه جاى خوبى است براى نبرد، نه خيلى نرم است و لغزنده و نه سفت و ناهموار، آن گاه پرسيد:

صداى رغاء شتران و نهيق خران و خوار گاوان و ثغاء گوسفندان و گريه كودكان را مى شنوم.

گفتند: آرى مالك بن عوف همه اموال و كودكان و زنان را نيز حركت داده، تا مردم به خاطر دفاع از زن و بچه و اموالشان هم كه شده پايدارى كنند. دريد گفت: به خدا قسم مالك براى گوسفندچرانى خوب است، نه فرماندهى جنگ.

آن گاه گفت: مالك را نزد من آريد، وقتى مالك آمد گفت: اى مالك تو امروز رئيس قومى و بعد از امروز فردايى هم هست، روز آخر دنيا نيست كه مى خواهى نسل مردم را يكباره نابود كنى، مردم را به نزديكى بلادشان ببر، آن گاه مردان جنگى را سوار بر اسبان كن و به جنگ برو، چون در جنگ چيزى به كار نمى آيد جز شمشير و اسب، اگر با مردان جنگيت پيروز شدى ساير مردان و هم چنين زنان و كودكان به تو ملحق مى شوند، و اگر شكست خوردى، در ميان اهل و عيالت رسوا نمى شوى.

مالك گفت: تو پيرى سالخورده اى و ديگر آن عقل و آن تجربه ها را كه داشتى از دست داده اى.

از آن سو رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بزرگ ترين لواى جنگى خود را بيفراشت و به دست

ص: 293

على بن ابى طالب سپرد، و به هر كاروانى كه با پرچمى وارد مكه شده بودند فرمود تا با همان پرچم و نفرات خود حركت كنند.

آن گاه بعد از پانزده روز توقف در مكه از آن خارج شد و كسى را به نزد صفوان بن اميه فرستاد تا از او صد عدد زره عاريه كند.

صفوان پرسيد عاريه است يا مى خواهيد از من بزور بگيريد؟حضرت فرمود: عاريه است. آن هم بشرط ضمانت.

صفوان صد عدد زره به آن جناب عاريه داد و خودش هم حركت كرد، و از افرادى كه در فتح مكه مسلمان شده بودند دو هزار نفر حركت كردند.

چون رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى وارد مكه شد ده هزار مسلمان همراهش بودند و وقتى بيرون رفت دوازده هزار نفر.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مردى از ياران خود را نزد مالك بن عوف فرستاد، وقتى به او رسيد ديد به نفرات خود مى گويد: هر يك از شما بايد زن و بچه خود را دنبال سر خود قرار دهد، و همه بايد غلاف شمشيرها را بشكنيد، و شبانه در دره هاى اين سرزمين كمين بگيريد، وقتى آفتاب زد مانند يك تن واحد با هم حمله كنيد، و لشكر محمد را در هم بشكنيد، چون او هنوز به كسى كه داناى به جنگ باشد برنخورده.

از آن سو بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نماز صبح را خواند به طرف بيابان حنين سرازير شد كه ناگهان ستونهايى از لشكر هوازن از چهار طرف حركت كردند، در همان برخورد اول قبيله بنو سليم كه در پيشاپيش لشكر اسلام قرار داشتند شكست خورده، دنبال ايشان بقيه سپاه هم كه به كثرت عدد خود تكيه كرده بودند پا به فرار گذاشتند، تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) علمدار سپاه با عده قليلى باقى ماند كه تا

ص: 294

آخر پايدارى كردند، فراريان آن چنان فرار كردند كه وقتى از جلو رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عبور مى كردند اصلاً به آن جناب توجهى نداشتند.

عباس عموى پيغمبر زمام استر آن جناب را گرفته بود و فضل پسرش در طرف راست آن حضرت و ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب در طرف چپش و نوفل بن حارث و ربيعة بن حارث با نه نفر از بنى هاشم و نفر دهمى ايمن پسر ام ايمن در پيرامون آن جناب قرار داشتند.

عباس عموى پيغمبر اين ابيات را در باره آن روز سرود:

نصرنا رسول اللَّه فى الحرب تسعة

و قد فر من قد فر عنه فاقشعوا

و قولى اذا ما الفضل كر بسيفه

على القوم اخرى يا بنى ليرجعوا

و عاشرنا لاقى الحمام بنفسه

لما ناله فى اللَّه لا يتوجع (1)

وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرار كردن مردم را ديد به عمويش عباس- كه مردى بلند آواز بود- فرمود: از اين تپه بالا برو و فرياد برآور: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره! اى كسانى كه در زير درخت در حديبيه بيعت كرديد! بكجا مى گريزيد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اين جاست.

وقتى صداى عباس بگوش فراريان رسيد برگشتند و گفتند: لبيك لبيك. و مخصوصاً انصار بدون درنگ باز گشته و با مشركين كارزارى كردند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: الآن تنور جنگ گرم شد من بدون دروغ پيغمبرم، من پسر عبد

ص: 295


1- . در آن جنگ ما نه نفر بوديم كه رسول خدا را يارى كرديم، به طورى كه دشمنان پا به فرار گذاشتند و متوارى شدند و مرتب كارم اين بود كه چون پسرم مى خواست حمله ديگرى بيفكند و بر مردم بتازد فرياد بزنم آهاى پسرم- تا مردم از ترس او برگردند. نفر دهمى ما با جان خود به پيشواز مرگ رفت و چون در راه خدا زخم مى ديد آخ نمى گفت.

المطلبم. چيزى نگذشت كه نصرت خدا نازل گرديد، و هوازن به طور فضيحت بارى فرار كرده، و هر كدام بطرفى گريختند، و مسلمانان به تعقيبشان برخاستند.

مالك بن عوف بسرعت هر چه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و از لشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافرى از اموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را به طرف جعرانه ببرند، و در آن جا نگهدارى نمايند، و «بديل ابن ورقاء خزاعى" را مأمور نگهدارى اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براى دست گيرى مالك بن عوف محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتى ماه ذى القعده فرا رسيد از طائف صرف نظر نمود و به جعرانه رفت، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را در ميان لشكريان تقسيم كرد.سعيد بن مسيب مى گويد: مردى كه در صف مشركين بود براى من تعريف كرد كه وقتى ما با اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روبرو شديم بقدر دوشيدن يك گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آن كه صفوف ايشان را در هم شكستيم ايشان را به پيش مى رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق، يعنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ناگهان مردان روسفيدى را ديديم كه به ما گفتند: «شاهت الوجوه ارجعوا- زشت باد رويهاى شما برگرديد» و ما برگشتيم و در نتيجه همان ها كه فرارى بودند برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان رو سفيد همان ها بودند. منظور راوى اين است كه ايشان همان ملائكه بودند.

زهرى مى گويد: شنيدم كه شيبة بن عثمان گفته بود. من دنبال رسول خدا را

ص: 296

داشتم، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحة بن عثمان و عثمان بن طلحه كه در جنگ احد كشته شده بودند او را به قتل برسانم، خداى تعالى رسول خود را از نيت من خبردار كرد، پس برگشت و به من نگاهى كرد و به سينه ام زد و فرمود: به خدا پناه مى برم از تو اى شيبه. من از شنيدن اين كلام بندهاى بدنم به لرزه درآمد، آن گاه به او كه بسيار دشمنش مى داشتم نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشم بيش تر دوستش مى دارم، پس عرض كردم شهادت مى دهم به اين كه تو فرستاده خدايى، و خداوند تو را به آن چه كه در دل من بود خبر داد.

اعتراض انصار نسبت به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين و خطابه رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) در جواب به آن ها

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) غنيمت هاى جنگى را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آن غنائم، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان به قدرى زياد بود كه تعداد آن ها معلوم نشد.

ابو سعيد خدرى مى گويد: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) غنائم را تنها ميان آن عده از قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با به دست آوردن غنيمت دل هاي شان متمايل به اسلام مى شد و اما به انصار هيچ سهمى نداد، نه كم و نه زياد. پس سعد بن عباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول اللَّه گروه انصار در اين تقسيمى كه كردى اشكالى به تو دارند، زيرا همه آن ها را به اهل شهر خودت و به ساير اعراب دادى و به انصار چيزى ندادى. حضرت فرمود:

حرف خودت چيست؟ عرض كرد، منهم يكى از انصارم. فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اين محوطه جمع كن تا جواب همه را بگويم. سعد همه

ص: 297

انصار را جمع كرد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به ميان آنان تشريف برد و براى ايراد خطابه بپا خاست، نخست خداى تعالى را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اى گروه انصار آيا غير اين است كه من به ميان شما آمدم در حالى كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتان فرمود؟ همه تهى دست بوديد خدا بى نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد و خداوند ميان دل هاي تان الفت برقرار نمود؟ گفتند: بله، يا رسول اللَّه.

فرمود: حال جواب مرا مى دهيد يا نه؟ عرض كردند، چه جوابى دهيم، همه منت ها را خدا و رسولش بگردن ما دارند. فرمود: اگر مى خواستيد جواب بدهيد مى گفتيد، تو هم وقتى به ميان ما آمدى كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تو منزل و ماوى داديم، فقير و تهى دست بودى با تو مواسات كرديم، ترسان از دشمن بودى ايمنت ساختيم، بى يار و ياور بودى ياريت كرديم. انصار مجدداً بعرض رسانيدند همه منت ها از خدا و رسول اوست.

حضرت فرمود: شما براى خاطر پشيزى از مال دنيا كه من به وسيلۀ آن دل هايى را رام كردم تا اسلام بياورند ناراحت شده ايد؟ و آن نعمت عظمايى كه خدا به شما قسمت كرده و به دين اسلام هدايتتان فرموده هيچ در نظر نمى گيريد؟ اى گروه انصار! آيا راضى نيستيد كه يك مشت مردم مادى و كوته فكر، شتر و گوسفند سوغاتى ببرند و شما رسول خدا را به سلامت سوغاتى ببريد؟ به آن خدايى كه جان من در دست اوست اگر مردم همه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگرى بروند، من به آن طرف مى روم كه انصار مى روند. و اگر مسأله هجرت نبود من خود

ص: 298

را مردى از انصار مى خواندم. پروردگارا به انصار رحم كن، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن.

اين بيان آن چنان در دل هاى انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسنشان از اشكچشمانشان خيس شد. آن گاه عرض كردند: ما به خدايى خداى تعالى و به رسالت تو راضى هستيم، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شد خوشحال و مسروريم. آن گاه متفرق شدند.

و انس بن مالك گفته است: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در روز اوطاس جارزنى را دستور داد تا جار بزند كه: كسى دست به زن حامله دراز نكند تا بچه اش متولد شود، و به ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند.

آن گاه دسته دسته مردم هوازن خود را در جعرانه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند. سخن گوى ايشان برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! در ميان زنان اسير، خاله ها و دايه هاى خودت وجود دارند كه تو را در آغوش خود بزرگ كرده اند، و ما اگر با يكى از دو پادشاه عرب يعنى ابن ابى شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مى آمد آن چه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده اميد مى داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تو از هر شخص ديگرى سزاوارتر به ترحمى. آن گاه ابياتى در اين باره انشاد كرد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد كه از اموال و اسيران كدام يك را مى خواهيد و بيش تر دوست مى داريد؟ گفت: ما را ميان اموال و اسيران مخير كردى، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيش تر است، ما با تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمى كنيم.

ص: 299

حضرت فرمود: از اسيران آن چه سهم بنى هاشم مى شود مال شما، و اما بقيه را بايد با مسلمانان صحبت كنم، و واسطه شوم تا آن ها را به شما ببخشند. آن گاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمائيد.

بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نماز ظهر را خواند، هوازنيها برخاسته و در برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: من سهم خود و بنى هاشم را به ايشان بخشيدم، حال هر كه دوست مى دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد مى تواند بهاى اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاى آن را بدهم، مردم سهم خود را بدون گرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمى كه درخواست فديه كردند.

آن گاه شخصى را نزد مالك بن عوف فرستاد كه اگر اسلام بياورى تمامى اسيران و اموالت را به تو بر مى گردانم، و علاوه، صد شتر ماده نيز به تو مى دهم. مالك از قلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناب اموال و اسيرانش را به علاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خود قرار داد(1).

قمى در تفسير(2)

خود نظير اين روايت را آورده و ليكن در نقل او آن رجزى كه در اين روايت به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده نيامده، و هم چنين اسم راوى معينى را از قبيل مسيب، زهرى، انس و ابى سعيد نبرده، و مضامينى كه در اين روايات است بطرق بسيارى از طرق اهل سنت نقل شده.

و روايت على بن ابراهيم قمى به طورى كه خواهيد ديد مختصر زيادتى هم

ص: 300


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 18الی 20.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 285

دارد و آن اين است كه گفته: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هزيمت مسلمانان را بديد استر خود را به جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو، و فرياد بزن اى اصحاب (سوره) بقره، اى اصحاب شجره به كجا مى گريزيد؟ رسول خدا اين جاست.

آن گاه دست به آسمان بلند كرد و گفت: بارالها حمد و شكر سزاوار تو است، و شكايت به درگاه تو مى آورم، و از تو يارى مى خواهم. چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول اللَّه! دعايت همان دعائى بود كه موسى بن عمران در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد.

آن گاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به ابى سفيان بن حارث فرمود: كفى از خاك به من بده. ابو سفيان مشتى خاك به او تقديم كرد، حضرت آن را گرفت و به طرف مشركين پاشيد، و فرمود: «شاهت الوجوه- زشتباد روهاى شما" پس آن گاه براى دفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بارالها اگر اين گروه هلاك شوند ديگر در زمين عبادت نمى شوى، حال اگر مصلحت مى دانى عبادت نشوى خود دانى.

از آن سو وقتى انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند، و اين بار غلاف هاى شمشيرها را شكستند، و فرياد مى زدند لبيك. و از كنار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عبور كرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مى كشيدند از اين كه با او روبرو شوند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از عباس پرسيد اين ها چه كسانى هستند عرض كرد انصارند. فرمود: الان تنور جنگ گرم مى شود. و پس از آن يارى خدا نازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند.

و در الدُرّالمنثور است كه ابو الشيخ از محمد بن عبيد اللَّه بن عمير ليثى نقل

ص: 301

كرده كه گفت: در آن روز از انصار چهار هزار نفر با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بودند و از جهينه هزار نفر و از مزينه هزار نفر و از اسلم هزار نفر و از غفار هزار نفر و از اشجع هزار نفر و از مهاجرين و طوائف ديگر هزار نفر، و مجموعا ده هزار نفر، ولى وقتى از مكه براى جنگ حنين بيرون مى آمد دوازده هزار نفر با او بودند، و آيه شريفۀ «و يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً» در اين مورد نازل شد(1).

و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت: وقتى مردم فرار كردند و جفاكاران مكه فرار مردم را بديدند حرف هايى زدند كه از كينه هاى نهانى ايشان حكايت مى كرد، از آن جمله ابو سفيان بن حرب گفت: اين ها تا كم تر از لب دريا فرار نمى كنند، بلكه تا آن جا خواهند گريخت. و نيز نقل مى كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاى فالگيرى (ازلام) خود را در زه دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود.

و از آن جمله جبلة بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بن حنبل نقل كرده، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامى آن مدتى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خود باقى بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحر باطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريش است، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يك قريشى بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازنى.

ابن اسحاق نقل مى كند كه شيبة بن عثمان بن ابى طلحه كه از دودمان عبد الدار بوده نقل كرده كه با خود گفتم: امروز مى توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه در احد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم، خود را آماده كردم، و

ص: 302


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 225.

همه جا به دنبال او بودم تا در فرصتى مناسب او را به قتل برسانم، ليكن چيزى پيش آمد و روى دلم را پوشاند، و ياراى اين كار بكلى از من سلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمى يابم (1).

فهرست اسامى شهداى حنين

فهرست اسامى شهداى حنين و بيان تعداد نفرات وفادارى كه فرار نكردند و پيامبر(صلی الله علیه و آله) را تنها نگذاشتند:

در سيره ابن هشام ابن اسحاق مى گويد: در اين باب نام كسانى برده مى شود كه در روز حنين از سپاه اسلام كشته شدند.

از قريش و بنى هاشم: ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى: يزيد بن زمعة بن اسود بن مطلب بن أسد بود، او را اسبى كه نامش" جناح" بود وارونه كرد و بر روى زمين مى كشيد تا اين كه كشته شد.

و از انصار: سراقة بن حارث بن عدى از خاندان بنى عجلان، و از اشعري ها: ابو عامر اشعرى (2).

و اما عدد آن كسانى كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وفادار بوده و او را در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است، برخى از روايات آن ها را سه نفر و بعضى ديگر چهار نفر و در پاره اى روايات نه نفر ذكر شده كه دهمى ايشان ايمن بن عبيد فرزند ام ايمن بوده است. بعضى ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته، و در بعضى ديگر كم تر از صد نفر آمده است.

ص: 303


1- . ابن هشا م، عبدالملک بن هشا م، السیرة النبویة، ج 4، ص: 65.
2- . همان، ج 4، ص: 76

از ميان اين روايات آن روايتى كه مورد اعتماد است روايتى است كه از عباس نقل شده، و عدد پايداران را نه نفر و دهمى را ايمن دانسته است. قبلاً هم اشعارى از عباس نقل شد كه از آن برمى آيد وى از ثابت قدمان بوده و در طول مدت جنگ شاهد جريان بوده، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مى زده و ايشان را به پيوستن به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دعوت مى كرده، و در شعرش به اين امر مباهات نموده است.

و ممكن است كه عده اى مدتى پايدارى نموده آن گاه به جمع فرار كنندگان ملحق شده باشند، هم چنان كه ممكن است عده اى جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و به يكى از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران به شمار رفته باشند، چون جنگ حنين جنگ عوان بوده يعنى بطول انجاميده و حمله هاى متعددى در آن واقع شده است، و معلوم است كه حسابها و احصائيه ها در چنين حالتى مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب درنمى آيد.

از همين جا اشكالى كه در گفتار بعضى است روشن مى شود، زيرا اين شخص روايت عبد اللَّه بن مسعود را ترجيح داده، و هم چنين روايت ابن عمر را كه برگشتش به همان روايت ابن مسعود است، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كم تر از صد نفر بوده، و دليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث، حافظند و كسى كه وقايع را حفظ مى كند كلامش حجت است.

اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسى كه حفظ كرده بر كسى كه حفظ نكرده حجت دارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آن همه تحول سريعى كه در اوضاع صحنه رخ مى دهد، غير از حفظ در حال غير جنگ است، در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظى مى توان اعتماد نمود كه قرائن بر صحتش دلالت كند،

ص: 304

و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظش وثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس مأموريتى داشته كه متناسب به حفظ اين داستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است.(1)

34. مشركین، حق ورود به مسجد الحرام را ندارند

گفتيم يكى از فرمان هاى چهارگانه اى كه على(علیه السلام) در مراسم حج سال نهم هجرت، به مردم مكه ابلاغ كرد اين بود كه از سال آينده هيچ يك از مشركان حق ورود به مسجد الحرام و طواف خانه كعبه را ندارد، آيۀ فوق اشاره به اين موضوع و فلسفه آن است.

نخست مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد مشركان آلوده و ناپاكند، بنا بر اين نبايد بعد از امسال نزديك مسجد الحرام شوند»؛ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا».

آيا اين آيه دليل بر نجس بودن مشركان به همان مفهوم فقهى است يا نه؟

در ميان فقهاء و مفسران گفتگو است، و براى تحقيق معنى آيه لازم است روى كلمۀ «نجس" قبلاً بررسى شود.

«نجس" بر وزن (هوس) معنى مصدرى دارد، و به عنوان تأكيد و مبالغه به معنى وصفى نيز به كار مى رود.

«راغب» در كتاب «مفردات" در باره معنى اين كلمه مى گويد: «نجاست و

ص: 305


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 304.

نجس» به معنى هر گونه پليدى است و آن بر دو گونه است، يك نوع پليدى حسى، و ديگرى پليدى باطنى است.

و" طبرسى" در «مجمع البيان" مى گويد: به هر چيزى كه طبع انسان از آن متنفر است» نجس" گفته مى شود.

به همين دليل اين واژه در موارد زيادى به كار مى رود كه مفهوم آن يعنى نجاست و آلودگى ظاهرى وجود ندارد، مثلاً دردهايى را كه دير درمان مى پذيرد، عرب" نجس" مى گويد، اشخاص پست و شرور با اين كلمه توصيف مى شوند، پيرى و فرسودگى بدن را نيز نجس مى نامند.

و از اين جا روشن مى شود كه با توجه به آيۀ فوق به تنهايى نمى توان قضاوت كرد كه اطلاق كلمۀ «نجس" بر مشركان به اين خاطر است كه جسم آن ها آلوده است، همانند آلوده بودن خون و بول و شراب و يا اين كهبه خاطر عقيده بت پرستى يك نوع آلودگى درونى دارند. و به اين ترتيب براى اثبات نجاست كفار به اين آيه نمى توان استدلال كرد، بلكه بايد دلائل ديگرى را جستجو كنيم.

سپس در پاسخ افراد كوته بينى كه اظهار مى داشتند اگر پاى مشركان از مسجد الحرام قطع شود، كسب و كار و تجارت ما از رونق مى افتد، و فقير و بيچاره خواهيم شد، مى گويد: «و اگر از فقر و احتياج مى ترسيد، به زودى خداوند اگر بخواهد از فضلش شما را بى نياز مى سازد»؛ «وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ»؛ همان گونه كه به عالى ترين وجهى بى نياز ساخت، و با گسترش اسلام در عصر پيامبر(صلی الله علیه و آله) سيل زائران خانه خدا به سوى مكه به حركت در آمد، و اين موضوع تا به امروز ادامه دارد، و مكه كه از نظر جغرافيايى در مناسب ترين شرايط قرار دارد، و در

ص: 306

ميان يك مشت كوه هاى خشك و سنگلاخهاى بى آب و علف است، به صورت يك شهر بسيار آباد و يك كانون مهم داد و ستد و تجارت درآمده است.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «خداوند عليم و حكيم است»؛ «إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ».

و هر دستورى مى دهد بر طبق حكمت است و از نتايج آينده آن كاملاً آگاه و با خبر مى باشد.(1)

35. فتاوای مراجع تقلید در مورد کفار

توضيح المسائل محشی (مرحوم امام خمينى(ره)

مسأله 106؛ كافر يعنى كسى كه منكر خدا است.

مسأله 106؛ كافر يعنى كسى كه منكر خدا است، يا براى خدا شريك قرار مى دهد، يا پيغمبرى حضرت خاتم الانبياء محمّد بن عبد اللّٰه(صلی الله علیه و آله) را قبول ندارد، نجس است.(2)

ص: 307


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 7، ص: 349.
2- . اراكى: و نيز بنا بر احتياط واجب از كسى كه ضرورى دين يعنى چيزى را كه مثل نماز و روزه مسلمانان جزء دين اسلام مى دانند منكر شود بايد اجتناب كرد. گلپايگانى، صافى: و نيز كسى كه يكى از ضروريّات دين مبين اسلام را منكر شود، چنان چه بداند آن چيز ضرورى دين است، نجس مى باشد، و اگر نداند احتياطاً بايد از او اجتناب كرد (صافى: و نيز كافر كتابى بنا بر قول مشهور نجس است و احتياط واجب رعايت اين قول است). نورى: مگر اهل كتاب، كه در آخر مسأله ذكر مى شود.. زنجانى: و انكار چه به قلب باشد و چه به زبان، سبب كفر مى گردد و هم چنين غُلاة (يعنى كسانى كه يكى از معصومين(علیهم السلام) را خدا خوانده يا بگويد خدا در او حلول كرده است) و خوارج و نواصب (يعنى كسانى كه اظهار دشمنى با معصومين(علیهم السلام) كنند) نجس اند و لكن نجاست اهل كتاب يعنى يهوديان و مسيحيان و زردشتيان بنا بر احتياط است. و كسى كه يكى از ضروريات دين مانند نماز و روزه را كه تمام مسلمانان آن ها را جزء دين اسلام مى دانند انكار كند، چنان چه انكارش عرفاً ظهور در انكار رسالت حضرت پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله داشته باشد نجس مى شود، بلكه اگر ظهور در انكار رسالت هم نداشته باشد، بنا بر احتياط واجب بايد از وى اجتناب كرد.

و هم چنين است اگر در يكى از اين ها شك داشته باشد. و نيز كسى كه ضرورى دين يعنى چيزى را كه مثل نماز و روزه مسلمانان،(1)

جزء دين اسلام مى دانند منكر شود چنان چه بداند آن چيز ضرورى دين است و انكار آن چيز برگردد به انكار خدا يا توحيد يا نبوّت، نجس مى باشد،(2) و اگر نداند احتياطاً بايد از او اجتنابكرد، گرچه لازم نيست.

ص: 308


1- . نورى: يعنى چيزى را كه مسلمانان.
2- . نورى: و اگر ضرورى دين بودن آن را نداند، به طورى كه انكار آن به انكار خدا يا توحيد يا نبوّت برنگردد، بهتر آن است كه از او اجتناب كنند. كفارى كه مانند يهود و نصارى اهل كتاب مى باشند، ذاتاً پاك مى باشند و تا هنگامى كه علم به ملاقات بدن آن ها با يكى از نجاسات كه ذكر شد و مى شود حاصل نشده است، اجتناب لازم نيست. خوئى: مسأله كافر يعنى كسى كه: منكر خدا يا معاد است، يا براى خدا شريك قرار مى دهد. و هم چنين غلا (يعنى آن هايى كه يكى از ائمّه(علیهم السلام) را خدا خوانده يا بگويند خدا در او حلول كرده است) و خوارج و نواصب (يعنى آن هايى كه به ائمّه(علیهم السلام) اظهار دشمنى مى نمايند) نجسند. و هم چنين است كسى كه نبوّت يا يكى از ضروريات دين يعنى چيزى را كه مثل نماز و روزه مسلمانان جزء دين اسلام مى دانند چنان چه بداند آن چيز ضرورى دين است منكر شود. و امّا اهل كتاب (يعنى يهود و نصارىٰ) كه پيغمبرى حضرت خاتم الانبياء محمد ابن عبد اللّٰه صلى اللّٰه عليه و آله و سلم را قبول ندارند نيز بنا بر مشهور نجس مى باشند و اين قول، موافق احتياط است پس اجتناب از آن ها نيز لازم است. فاضل: مسأله مشرك، يعنى افرادى كه خدايى غير از خداى يگانه را بپرستند، (بت پرست) يا براى خدا شريك قائل باشند و دو يا چند خدا را بپرستند، نجس مى باشد ولى كسانى كه وحدت خداى سبحان را قبول دارند و يكى از پيامبران الهى را قبول داشته باشند (يهوديان، مسيحيان، زرتشتيان و صابئيان) پاك مى باشند. و اهل كتاب اگر به واسطه تحريف در دين خود مشرك شده باشند حكم ساير مشركين را دارند و نجس مى باشند و هم چنين كسانى كه بى دين بوده و هيچ خدايى را قبول ندارند نجس مى باشند. ناصبى ها نيز كه دشمن ائمه اطهار(علیهم السلام) هستند نجس مى باشند. خوارج و نيز مسلمانانى كه مشرك شده باشند و حضرت على(علیه السلام) را خدا بدانند يا يكى از ضروريات دين را انكار كنند به نحوى كه به انكار خدا و رسول خدا برگردد نجس مى باشند. بهجت: مسأله كسى كه منكر خدا، يا براى خدا شريك قائل است يا پيامبرى حضرت خاتم الأنبياء محمد بن عبد اللّٰه صلى اللّٰه عليه و آله و سلم را قبول ندارد و همين طور كسى كه ايمان به خدا و پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله و سلم نداشته باشد، كافر و نجس مى باشد. هم چنين كسى كه يكى از ضروريّات دين اسلام مثل نماز يا روزه را با علم به اين كه ضرورى دين است انكار نمايد، نجس مى باشد و اگر از روى تقصير نداند و انكار نمايد، احتياطاً بايد از او اجتناب كرد. مكارم: مسأله كافر يعنى كسى كه خدا يا پيامبر اسلام صلى اللّٰه عليه و آله و سلم را قبول ندارد يا براى خدا شريكى قرار مى دهد بنا بر احتياط نجس است، هر چند به يكى از اديان آسمانى، مانند آئين يهود و نصارىٰ ايمان داشته باشد. كسى كه ضرورى دين اسلام يعنى چيزى را كه همۀ مسلمانان جزء دين مى دانند (مانند معاد روز قيامت و واجب بودن نماز و روزه و امثال آن) را منكر شود، چنان چه ضرورى بودن آن را بداند، كافر است و اگر در ضرورى بودن آن شكّ دارد كافر نيست ولى احتياط مستحبّ آن است كه از او اجتناب شود. تبريزى: مسأله كافر يعنى كسى كه منكر خدا يا نبوّت است و يا معترف به آن نيست و يا براى خدا شريك قرار مى دهد، و هم چنين غلاة (يعنى آن هايى كه يكى از ائمه(علیهم السلام) را خدا خوانده يا بگويند خدا در او حلول كرده است) و خوارج و نواصب (يعنى: آن هايى كه با ائمۀ اطهار(علیهم السلام) دشمنى مى نمايند) نجسند و امّا اهل كتاب (يعنى يهود و نصارىٰ و مجوس) كه پيغمبرى حضرت خاتم الانبياء محمد بن عبد اللّٰه صلى اللّٰه عليه و آله و سلم را قبول ندارند، نيز بنا بر مشهور نجس مى باشند و اين قول موافق احتياط است و لكن بنا بر اظهر اين طوايف پاكند. و نيز كسى كه ضرورى دين يعنى چيزى را كه مثل نماز و روزه مسلمانان جزء دين اسلام مى دانند منكر شود، چنان چه بداند آن چيز ضرورى دين است نجس مى باشد. سيستانى: مسأله كسى كه معترف به خدا يا به يگانگى او نباشد و هم چنين غُلاة (يعنى آن هايى كه يكى از ائمه(علیهم السلام) را خدا خوانده يا بگويند خدا در او حلول كرده است) و خوارج و نواصب (يعنى آن هايى كه به ائمه(علیهم السلام) اظهار دشمنى مى نمايند) نجسند، و هم چنين است كسى كه نبوت يا يكى از ضروريات دين مانند نماز و روزه را منكر شود اگر به نحوى باشد كه مستلزم تكذيب پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله و سلم باشد هر چند فى الجمله. و امّا اهل كتاب (يعنى يهود و نصارىٰ و مجوس) محكوم به طهارتند. مكارم: مسأله 114 كسانى كه به خدا و پيامبر اسلام صلى اللّٰه عليه و آله و سلم ايمان دارند، ولى وسوسه هايى براى آن ها پيدا مى شود و به مطالعه و تحقيق مى پردازند پاكند و اين وسوسه ها ضررى ندارد.

ص: 309

مسأله 107؛ تمام بدن كافر،(1) حتى مو و ناخن و رطوبت هاى او نجس است

مسأله 108؛ اگر پدر و مادر و جدّ (2) بچه نابالغ كافر باشند (3) آن بچه هم نجس است (4) و اگر يكى از اين ها مسلمان باشد بچه پاك است.(5)

استفتاءات از آیت الله العظمی خامنه ای دامت برکاته

احكام كافر

س 313؛ نجاست اهل كتاب:

ص: 310


1- . نورى: غير اهل كتاب.. فاضل: تمام بدن مشرك.. مكارم: مسأله آن چه در بارۀ نجس بودن كافر گفته شد تمام اجزاى بدن او حتّى مو و ناخن را شامل مى شود. زنجانى: مسأله آن چه در مورد نجاست كافر گفته شد تمام اندام كافر، حتّٰى مو و ناخن و رطوبتهاى او را شامل مى شود.
2- . اراكى، گلپايگانى، خوئى، تبريزى، سيستانى، فاضل، بهجت، صافى: جدّ و جدّه.
3- . نورى: اگر پدر و مادر و جدّ و جدّۀ بچه نابالغ، كافر غير اهل كتاب باشند.
4- . خوئى، تبريزى: مگر در صورتى كه مميّز و مظهر اسلام باشد. سيستانى: مگر در صورتى كه مميّز و مظهر اسلام باشد كه در اين صورت پاك است و اگر از پدر و مادر خود رو گردان و به مسلمانها تمايل داشته باشد و يا در حال تحقيق و بررسى باشد، حكم به نجاستش مشكل است و اگر پدر و مادر و جدّ و جدّه، يكى از اين ها مسلمان باشد به تفصيلى كه در مسأله [اختصاصى 210، صفحۀ 128] خواهد آمد بچه پاك است. زنجانى: مسأله طفل مميّز اگر اظهار كفر كند، كافر و اگر اظهار اسلام كند، مسلمان است. و طفل غير مميّز و طفل مميّزى كه نه اظهار كفر كرده و نه اظهار اسلام، چنان چه پدر و مادر و نيز جدّ و جدّۀ نزديك وى كافر باشند، آن بچّه هم نجس است و اگر يكى از آنان مسلمان باشد، بچّه پاك است. مكارم: مسأله بچّه هاى كفّار به حكم آن ها هستند، و بچّه هاى مسلمانان حتىٰ بچّه اى كه فقط پدرش مسلمان است، پاك است، امّا اگر فقط مادرش مسلمان باشد احتياط، اجتناب است.
5- . موسوی خمینی، سید روح الله (امام خمینی(ره)، توضيح المسائل، ج 1، ص: 76.

س 313: بعضى از فقها اعتقاد به نجاست اهل كتاب دارند و بعضى ديگر به طهارت آن ها، رأى جناب عالى چيست؟

ج: نجاست ذاتى اهل كتاب معلوم نيست. به نظر ما آن ها محكوم به طهارت ذاتى هستند.

س 314؛ اهل كتاب در طهارت حكم كافر را دارند يا خير؟

س 314: آيا آن دسته از اهل كتاب كه از جهت اعتقادى ايمان به رسالت خاتم النبيين(صلی الله علیه و آله) دارند، ولى بر اساس روش و عادت هاى پدران و اجدادشان عمل مى كنند، در طهارت حكم كافر را دارند يا خير؟

ج: مجرد اعتقاد به رسالت خاتم النبيين «صلى اللّٰه عليه و آله» براى اجراى حكم اسلام در مورد آنان كافى نيست، ولى اگر از اهل كتاب محسوب شوند، محكوم به طهارت هستند.

س 315: با جمعى از دوستان خانه اى را اجاره كرديم و متوجه شديم كه يكى از آن ها نماز نمى خواند. بعد از سؤال از وى، پاسخ داد كه قلباً به خداوند تبارك و تعالى ايمان دارد، ولى نماز نمى خواند. با توجه به هم غذا بودن و ارتباط زياد با وى، آيا بايد او را نجس بدانيم؟

ج: مجرد ترك نماز و روزه و ساير واجبات شرعى باعث ارتداد مسلمان و كافر شدن و نجاست وى نمى گردد و تا زمانى كه ارتداد وى احراز نشده است، حكم ساير مسلمانان را دارد.

ص: 311

س 316: مقصود از اهل كتاب چه كسانى است؟ معيارى كه حدود معاشرت با آن ها را مشخص كند چيست؟

ج: مقصود از اهل كتاب هر كسى است كه اعتقاد به يكى از اديان الهى داشته و خود را از پيروان پيامبرى از پيامبران الهى «على نبينا و آله و علیهم السلام» بداند و يكى از كتاب هاى الهى را كه بر انبياء(علیهم السلام) نازل شده، داشته باشند مانند يهود، نصارى، زرتشتى ها و هم چنين صابئين كه بر اساس تحقيقات ما از اهل كتاب هستند و حكم آن ها را دارند. معاشرت با پيروان اين اديان با رعايت ضوابط و اخلاق اسلامى اشكال ندارد.

س 317؛ حكم علي اللهي چيست؟

س 317: فرقه اى وجود دارد كه خود را «علي اللهي» مى نامند، يعنى امير المؤمنين على بن ابى طالب را خدا دانسته و به دعا و طلب حاجت به جاى نماز و روزه اعتقاد دارند. آيا اين ها نجس هستند؟

ج: اگر اعتقاد داشته باشند كه امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام) خدا است «تعالى اللّٰه عن ذلك علواً كبيراً»، حكم آن ها مانند غير مسلمان هايى است كه اهل كتاب نباشند، يعنى كافر و نجس مى باشند.

س 318: فرقه اى وجود دارد كه خود را «على اللهى» مى نامند و معتقدند كه حضرت على «عليه السلام» خدا نيست، ولى كم تر از خدا هم نيست، اين گروه چه حكمى دارند؟

ص: 312

ج: اگر قائل به شريكى براى خداوند واحد منان متعال نباشند، حكم مشرك را نخواهند داشت.(1)

و الحمد لله رب العالمین

ص: 313


1- موسوی خمینی، سید روح الله (امام خمینی(ره)، توضيح المسائل، ج 1، ص: 140.

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109