دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام جلد 14

مشخصات کتاب

سرشناسه:فرخ فال، احمد، 1337 -

عنوان و نام پديدآور:دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام/ احمد فرخ فال.

مشخصات نشر:قم: ذکری، 1400.

مشخصات ظاهری:20 ج.

شابک:دوره : 978-622-6319-28-7 ؛ ج.1 : 978-622-6319-27-0 ؛ ج.2 : 978-622-6319-29-4 ؛ ج.3 : 978-622-6319-30-0 ؛ ج.4 : 978-622-6319-31-7 ؛ ج.5 : 978-622-6319-32-4 ؛ ج.6 : 978-622-6319-33-1 ؛ ج.7 : 978-622-6319-34-8 ؛ ج.8 : 978-622-6319-35-5 ؛ ج.9 : 978-622-6319-36-2 ؛ ج.10 : 978-622-6319-37-9 ؛ ج.11 : 978-622-6319-38-6 ؛ ج.12 : 978-622-6319-39-3 ؛ ج.13 : 978-622-6319-40-9 ؛ ج.14 : 978-622-6319-41-6 ؛ ج.15 : 978-622-6319-42-3 ؛ ج.16 : 978-622-6319-43-0 ؛ ج.17 : 978-622-6319-44-7 ؛ ج.18 : 978-622-6319-45-4 ؛ ج.19 : 978-622-6319-46-1 ؛ ج.20 : 978-622-6319-47-8

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

يادداشت:ج.2 - 20 (چاپ اول: 1400) (فیپا).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج.1و 2. ارتباطات الهی و عالم هستی.- ج.3. ارتباطات و تعاملات انبیاء علیهم السلام.- ج.4 - 6. ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء علیهم السلام.- ج.7 و 8. ارتباطات و تعاملات انسان با خداوند متعال.- ج.9. ارتباطات و تعاملات زن و شوهر.- ج.10. ارتباطات و تعاملات والدین و فرزند.- ج.11 و 12. ارتباطات و تعاملات بین مردم.- ج.13. ارتباطات و تعاملات مومنین و منافقین.- ج.14. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و مذاهب.- ج.15. ارتباطات و تعاملات مذاهب و امم اسلامی.- ج.16. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و کفار.- ج.17. ارتباطات و تعاملات حکومت اسلامی و مردم.- ج.18 و 19. ارتباطات و تعاملات بین حکومت ها.- ج.20. تعاملات در حکومت حضرت مهدی (عج).

موضوع:ارتباط -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط -- جنبه های قرآنی

Communication -- Qur'anic teaching

ارتباط -- احادیث

Communication -- Hadiths

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Interpersonal communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های قرآنی

Interpersonal communication -- Qur'anic teaching

ارتباط بین اشخاص -- احادیث

Interpersonal communication -- Hadiths

رده بندی کنگره:BP11/6

رده بندی دیویی:297/045

شماره کتابشناسی ملی:7595511

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

ازدیدگاه قرآن،پیامبر(صلی الله علیه وآله) واهل بیت (علیهم السلام)

جلد چهاردهم: تعاملات مسلمان ها و مذاهب

احمد فرخ فال

ص: 3

***

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

جلد چهاردهم: تعاملات مسلمان ها و مذاهب

احمد فرخ فال

انتشارات ذکری / قم / 1400ش

شمارگان 1000 نسخه

شابک این جلد؛ 6-41-6319-622-978

شابک دوره؛ 7-28-6319-622-978

***

آدرس مرکز پخش : قم، خیابان معلم ، انتشارات مرکز مدیریت حوزه های علمیه

تلفن مرکز پخش : 37735547-025

***

ص: 4

فهرست مطالب

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

فصل دوم: ارتباطات و تعاملات انسانی

اشاره

* بخش هشتم : ارتباطات و تعاملات مؤمنین و منافقین

* بخش نهم : تعاملات ، بین مذاهب و امت های اسلامی

ص: 9

ص: 10

ادامه جلد سیزدهم

بخش هشتم : ارتباطات و تعاملات مؤمنین و منافقین

33. منافقین کافرند و بر خلاف میثاق خود، عمل می کنند

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَليماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصيرٍ * وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحينَ * فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ * فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً في قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ *أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ»؛(1)

«به خدا سوگند مى خورند كه (در غياب پيامبر، سخنان نادرست) نگفته اند؛ در حالى كه قطعاً سخنان كفرآميز گفته اند؛ و پس از اسلام آوردنشان، كافر شده اند؛ و تصميم (به كار خطرناكى) گرفتند، كه به آن نرسيدند. آن ها فقط از اين انتقام مى گيرند كه

ص: 11


1- . توبه / 74 الی 78.

خداوند و رسولش، آنان را به فضل (و كرم) خود، بى نياز ساختند! (با اين حال،) اگر توبه كنند، براى آن ها بهتر است؛ و اگر روى گردانند، خداوند آن ها را در دنيا و آخرت، به مجازات دردناكى كيفر خواهد داد؛ و در سراسر زمين، نه، ولى و حامى دارند، و نه ياورى! بعضى از آن ها با خدا پيمان بسته بودند كه: اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد، قطعاً صدقه خواهيم داد؛ و از صالحان (و شاكران) خواهيم بود! امّا هنگامى كه خدا از فضل خود به آن ها بخشيد، بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند! اين عمل، (روح) نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دل هاي شان برقرار ساخت. اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلّف جستند؛ و به خاطر آن است كه دروغ مى گفتند. آيا نمى دانستند كه خداوند، اسرار و سخنان درگوشى آن ها را مى داند؛ و خداوند داناى همه غيب ها (و امور پنهانى) است؟!»

تفسیر
توطئه خطرناك

پيوند اين آيه با آيات گذشته كاملاً روشن است، زيرا همه سخن از منافقان مى گويند، منتهى در اين آيه پرده از روى يكى ديگر از اعمال آنان برداشته شده و آن اين كه: هنگامى كه مى بينند اسرارشان فاش شده واقعيات را انكار مى كنند و حتى براى اثبات گفتار خود به قسم هاى دروغين متوسل مى شوند.

نخست مى گويد: «منافقان سوگند ياد مى كنند كه چنان مطالبى را درباره پيامبر نگفته اند»؛ «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا»؛ در حالى كه «اين ها به طور مسلم سخنان كفر آميزى گفته اند»؛ «وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ». و به اين جهت «پس از قبول و اظهار اسلام راه كفر را پيش گرفته اند»؛ «وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ».

ص: 12

البته آنان از آغاز مسلمان نبودند كه كافر شوند بلكه تنها اظهار اسلام مى كردند، بنا بر اين همين اسلام ظاهرى و صورى را نيز با اظهار كفر در هم شكستند.

و از آن بالاتر «آن ها تصميم خطرناكى داشتند كه به آن نرسيدند»؛ «وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا».

اين تصميم ممكن است اشاره به همان داستان توطئه براى نابودى پيامبر در «ليلة العقبة» بوده باشد كه شرح آن در شأن نزول گذشت، و يا اشاره به تمام كارها و فعاليت هايى است كه براى به هم ريختن سازمان جامعه اسلامى، و توليد فساد و نفاق و شكاف، انجام مى دادند، كه هرگز به هدف نهايى منتهى نشد.

قابل توجه اين كه هوشيارى مسلمين در حوادث مختلف سبب مى شد كه منافقان و نقشه هاى آن ها شناخته شوند، مسلمانان همواره در كمين آن ها بودند تا اگر سخنى از آن ها بشنوند، براى پيش گيرى و اقدام لازم، به پيامبر گزارش دهند، اين بيدارى و اقدام به موقع و به دنبال آن نزول آيات، و تصديق خداوند، موجب رسوايى منافقان و خنثى شدن توطئه هاى آن ها مى شد.

در جمله بعد براى اين كه زشتى و وقاحت فعاليت هاى منافقان و نمك نشناسى آن ها كاملاً آشكار شود اضافه مى كند: آن ها در واقع خلافى از پيامبر نديده بودند و هيچ لطمه اى از ناحيه اسلام بر آنان وارد نشده بود، بلكه به عكس در پرتو حكومت اسلام به انواع نعمت هاى مادى و معنوى رسيده بودند، بنا بر اين «آن ها در حقيقت انتقام نعمت هايى را مى كشيدند كه خداوند و پيامبر با فضل و

ص: 13

كرم خود تا سرحد استغنا به آن ها داده بودند»؛ «وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ».(1)

شك نيست كه بى نياز ساختن و رفع احتياجات شان در پرتو فضل پروردگار و خدمات پيامبر چيزى نبود كه بخواهد انتقام آن را بگيرند، بلكه جاى حق شناسى و سپاس گزارى داشت، اما اين حق ناشناسان زشت سيرت خدمت و نعمت را با جنايت پاسخ گفتند. و اين تعبير زيبا و رسايى است كه در بسيارى از گفته ها و نوشته ها به كار مى رود، مثل اين كه به كسى كه سال ها به او خدمت كرده ايم و بعد به ما خيانت مى كند، مى گوئيم: گناه ما فقط اين بود كه به تو پناه داديم و از تو دفاع كرديم و حد اكثر محبت را نموديم.

سپس آن چنان كه سيره قرآن است راه بازگشت را به روى آنان گشوده، مى گويد: «اگر آنان توبه كنند براى آن ها بهتر است»؛ «فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ».

و اين نشانه واقع بينى اسلام و اهتمام به امر تربيت، و مبارزه با هر گونه سخت گيرى و شدت عمل نابجا است، كه حتى راه آشتى و توبه را به روى منافقانى كه توطئه براى نابودى پيامبر كردند و سخنان كفر آميز و توهين هاى زننده داشتند باز گذارده، بلكه از آن ها دعوت به توبه مى كند.

اين در حقيقت چهره واقعى اسلام است، ولى چقدر بى انصافند آن كسانى كه اسلام را با چنين چهره اى، دين فشار و خشونت معرفى كرده اند.

ص: 14


1- . قابل توجه اين كه در جمله بالا با اين كه سخن از «فضل خدا و پيامبر» به ميان آمده ضمير در «من فضله» به صورت مفرد ذكر شده، نه تثنيه، سبب اين تعبير همان است كه در چند آيه قبل اشاره كرديم كه اين گونه تعبيرها براى اثبات حقيقت توحيد، و اين كه همه كارها به دست خداست، و اگر پيامبر كارى مى كند به فرمان او است و از اراده او جدا نيست مى باشد.

آيا در دنياى امروز هيچ حكومتى هر چند طرف دار نهايت نرمش بوده باشد در برابر توطئه گرانى كه بر ضد او نقشه كشيده اند حاضر به چنين انعطاف و محبتى مى باشد؟ و همان طور كه در شأن نزول خوانديم يكى از مجريان اصلى اين برنامه هاى نفاق انگيز با شنيدن اين سخن توبه كرد و پيامبر هم توبه او را پذيرفت.

در عين حال براى اين كه آن ها اين نرمش را دليل بر ضعف نگيرند، به آن ها هشدار مى دهد كه «اگر به روش خود ادامه دهند، و از توبه روى برگردانند، خداوند در دنيا و آخرت آنان را به مجازات دردناكى كيفر خواهد داد»؛ «وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ».

و اگر مى پندارند كسى در برابر مجازات الهى ممكن است به كمك آنان بشتابد سخت در اشتباهند، زيرا «آن ها در سراسر روى زمين نه، ولى و سرپرستى خواهند داشت و نه يار و ياورى»؛ «وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ».

البته مجازات هاى آن ها در آخرت روشن است، اما عذاب هاى دنياى آن ها همان رسوايى و بى آبرويى و خوارى و بدبختى و مانند آن است.

اين آيات، در حقيقت روى يكى ديگر از صفات زشت منافقان انگشت مى گذارد و آن اين كه: به هنگام ضعف و ناتوانى و فقر و پريشانى، چنان دم از ايمان مى زنند كه هيچ كس باور نمى كند آن ها روزى در صف منافقان قرار گيرند، و حتى شايد آن هايى را كه داراى امكانات وسيع هستند مذمت مى كنند كه چرا از امكانات شان به نفع مردم محروم استفاده نمى كنند؟

اما همين كه خودشان به نوايى برسند چنان دست و پاى خود را گم كرده و غرق دنيا پرستى مى شوند كه همه عهد و پيمان هاى خويش را با خدا به دست

ص: 15

فراموشى مى سپارند، گويا به كلى تغيير شخصيت داده، و درك و ديد ديگرى پيدا مى كنند، و همين كم ظرفيتى كه نتيجه اش دنيا پرستى و بخل و امساك و خود خواهى است روح نفاق را چنان در آنان متمركز مى سازد كه راه بازگشت را به روى آنان مى بندد! در آيه نخست مى گويد: «بعضى از منافقان كسانى هستند كه با خدا پيمان بسته اند كه اگر از فضل و كرم خود به ما مرحمت كند قطعا به نيازمندان كمك مى كنيم و از نيكوكاران خواهيم بود»؛ «وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ».

ولى اين سخن را تنها زمانى مى گفتند كه دستشان از همه چيز تهى بود.

34. منافقان كم ظرفيتند

ادامۀ تفسیر آیات

«به هنگامى كه خداوند از فضل و رحمتش سرمايه هايى به آنان داد، بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روگردان شدند»؛ «فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ».

«اين عمل و اين پيمان شكنى و بخل نتيجه اش اين شد كه روح نفاق به طور مستمر و پايدار در دل آنان ريشه كند و تا روز قيامت و هنگامى كه خدا را ملاقات مى كنند ادامه يابد»؛ «فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ»؛ «اين به خاطر آن است كه از عهدى كه با خدا بستند تخلف كردند، و به خاطر آن است كه مرتبا دروغ مى گفتند»؛ «بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ».

سرانجام آن ها را با اين جمله مورد سرزنش و توبيخ قرار مى دهد كه «آيا آن ها نمى دانند خداوند اسرار درون آن ها را مى داند، و سخنان آهسته و در گوشى آنان را مى شنود،

ص: 16

و خداوند از همه غيوب و پنهاني ها با خبر است؟!»؛ «أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ».

نکات

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد:

1. از جملۀ «فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ» به خوبى استفاده مى شود كه بسيارى از گناهان و صفات زشت، و حتى كفر و نفاق، «علت» و «معلول» يكديگرند، زيرا جمله فوق با صراحت مى گويد: بخل و پيمان شكنى آن ها سبب شد كه نفاق در دل هاي شان ريشه دواند، و همين گونه است گناهان و كارهاى خلاف ديگر، و لذا در بعضى از عبارات مى خوانيم كه گاهى گناهان بزرگ سبب مى شود كه انسان بى ايمان از دنيا برود.

2. منظور از «يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ»؛ كه ضمير آن به «خداوند» برمى گردد همان روز «رستاخيز» است، زيرا تعبير «لقاء اللَّه» و مانند آن در قرآن معمولاً درباره قيامت آمده است، درست است كه با مرگ، دوران عمل پايان مى يابد، و پرونده كار نيك و بد بسته مى شود، ولى آثار آن ها هم چنان در روح انسان تا قيامت بر قرار خواهد ماند.

البته اين احتمال را هم داده اند كه ضمير «يلقونه» به «بخل» باز گردد، يعنى «تا آن زمانى كه نتيجه و كيفر بخل خويش را دريابند».

هم چنين احتمال داده شده است كه منظور از ملاقات پروردگار لحظه مرگ باشد.

ولى همه اين ها خلاف ظاهر آيه است، و ظاهر همان است كه گفتيم.

3. از آيات فوق نيز استفاده مى شود كه پيمان شكنى و دروغ از صفات

ص: 17

منافقان است و آن ها هستند كه پيمان خود را كه با تأكيدات فراوان با خدا بسته اند زير پا مى گذارند، و حتى به پروردگار خويش دروغ مى گويند، حديث معروفى كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله) نقل شده نيز اين حقيقت را تأكيد مى كند كه فرمود:

«للمنافق ثلاث علامات، اذا حدث كذب، و اذا وعد اخلف، و اذا ائتمن خان!؛ منافق سه نشانه دارد: به هنگام سخن گفتن دروغ مى گويد، و به هنگامى كه وعده مى دهد تخلف مى كند، و هر گاه امانتى به او بسپارند، در آن خيانت مى نمايد.»(1)

جالب اين كه در داستان فوق (داستان ثعلبه) هر سه نشانه وجود دارد، او هم دروغ گفت و هم پيمان شكنى كرد، و هم در اموالى كه خداوند به عنوان امانت خويش به او سپرده بود خيانت نمود! حديث فوق به صورت مؤكدترى از امام صادق(علیه السلام) از پيامبر(صلی الله علیه و آله) در كتاب كافى آمده است، آن جا كه مى فرمايد:

«ثلاث من كن فيه كان منافقا و ان صام و صلى و زعم انه مسلم من اذا ائتمن خان، و اذا حدث كذب، و اذا وعد اخلف!؛ سه چيز است در هر كس باشد منافق است، هر چند روزه بگيرد و نماز بخواند، و خود را مسلمان بداند: كسى كه در امانت خيانت كند، و در سخن دروغ گويد، و به هنگام وعده تخلف جويد.»(2)

البته ممكن است به ندرت گناهان فوق از افراد با ايمان صادر شود و سپس توبه كنند، ولى استمرار آن نشانه روح نفاق و منافق گرى است.

4. اين نكته نيز لازم به تذكر است كه آن چه در آيات فوق خوانديم يك بحث تاريخى و مربوط به زمان گذشته

نبود، بلكه بيان يك واقعيت اخلاقى و اجتماعى

ص: 18


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ذيل آيۀ فوق.
2- . قمى، عباس، سفینة البحار، قم ج 2، ص: 607.

است كه در هر عصر و زمان، و در هر جامعه اى، بدون استثناء، نمونه هاى فراوانى دارد.

اگر به اطراف خود نگاه كنيم (و حتى شايد اگر به خودمان بنگريم!) نمونه اى از اعمال «ثعلبة بن حاطب» و طرز تفكر او را، در چهره هاى مختلف، مى يابيم، چه بسيارند كسانى كه در شرائط عادى يا به هنگامى كه تنگ دستند، در صف مؤمنان داغ و قرص و محكم قرار دارند، در همه جلسات مذهبى حاضرند، پاى هر پرچم اصلاحى سينه مى زنند، با هر منادى حق و عدالت هم صدا هستند، و براى كارهاى نيك گريبان چاك مى كنند، و در برابر هر فسادى فرياد مى كشند.

ولى به هنگامى كه به اصطلاح، درى به تخته مى خورد، به نوايى مى رسند پست و مقامى پيدا مى كنند، و سرى در ميان سرها در مى آورند، يك مرتبه تغيير چهره و بالاتر از آن تغيير ماهيت مى دهند، آن شور و عشق سوزان نسبت به خدا و دين در آن ها فروكش مى كند، ديگر در جلسات سازنده خبرى از آنان نيست، در هيچ برنامه اصلاحى حضور ندارند، نه براى حق گريبان چاك مى كنند و نه ديگر در برابر باطل فرياد مى كشند! قبلاً كه محلى از اعراب نداشتند و موقعيتى در اجتماع، هزار گونه عهد و پيمان با خدا و خلق خدا بسته بودند، كه اگر روزى امكاناتى پيدا كنند، چنين و چنان خواهند كرد، و حتى هزار گونه ايراد و انتقاد به متمكنان وظيفه نشناس داشتند، اما آن روز كه وضعشان دگرگون شد تمام عهد و پيمان ها را به دست فراموشى سپردند، و همه ايرادها و انتقادها هم چون برف در تابستان آب شد.

آرى اين كم ظرفيتى يكى از نشانه هاى بارز منافقان است، مگر نفاق چيزى جز دو چهره بودن و يا دوگانگى شخصيت هست؟ تاريخچه زندگى اين گونه افراد

ص: 19

بارزترين نمونه دوگانگى شخصيت است، اصولاً انسان با ظرفيت دو شخصيتى نمى شود.

شك نيست نفاق هم چون ايمان داراى مراحل مختلف است. بعضى آن چنان اين خوى پليد در روحشان رسوخ كرده كه در قلبشان اثرى از ايمان به خدا باقى نمانده، هر چند خود را در صف مؤمنان جا زده اند!.

ولى گروهى ديگر با اين كه داراى ايمان ضعيفى هستند، و واقعا مسلمانند، اعمالى را مرتكب مى شوند كه متناسب وضع منافقان است، و رنگى از دوگانگى شخصيت دارد، آن كس كه پيوسته دروغ مى گويد، ولى ظاهرش صدق و راستى است، آيا دو چهره و منافق نيست؟

كسى كه ظاهراً امين است و به همين دليل مورد اعتماد مردم مى باشد كه امانت هاى خود را به او مى سپارند، اما در واقع در آن ها خيانت مى كند، آيا گرفتار دوگانگى شخصيت نمى باشد؟

هم چنين آيا آن ها كه عهد و پيمان مى بندند، ولى هرگز پايبند به آن نيستند عملشان عمل منافقان محسوب نمى شود؟! اتفاقاً يكى از بزرگ ترين بلاهاى اجتماعى و عوامل عقب ماندگى وجود همين گونه منافقان در جوامع انسانى است، و اگر چشم بر هم نگذاريم و به خودمان دروغ نگوئيم چه بسيار مى توانيم از اين منافقان" ثعلبه صفت" در اطراف خود و در جوامع اسلامى بشمريم، و عجب اين كه با اين همه عيب و ننگ و دور افتادگى از روح تعليمات اسلام باز گناه عقب افتادگى خود را به گردن اسلام مى گذاريم!.(1)

ص: 20


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 8، ص: 45.

35. منافقین، تن پروری و فتنه گری ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما في صُدُورِ الْعالَمينَ * وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقينَ»؛(1) «و از مردم كسانى هستند كه مى گويند: به خدا ايمان آورده ايم!» اما هنگامى كه در راه خدا شكنجه و آزار مى بينند، آزار مردم را هم چون عذاب الهى مى شمارند (و از آن سخت وحشت مى كنند)، ولى هنگامى كه پيروزى از سوى پروردگارت (براى شما) بيايد، مى گويند: ما هم با شما بوديم (و در اين پيروزى شريكيم)!! آيا خداوند به آن چه در سينه هاى جهانيان است آگاه تر نيست؟! مسلماً خداوند مؤمنان را مى شناسد، و به يقين منافقان را (نيز) مى شناسد.»

تفسیر

«وَ مِنَ النَّاسِ»؛ من تبعيضيه است يعنى ظاهر مسلمان و باطن كافر.

«مَنْ يَقُولُ آمَنَّا»؛ لساناً سر زبان بدون دخول ايمان در قلب آن ها.

«باللَّه»؛ توحيد و تصديق نبى و قبول احكام و اطاعت الهى.

«فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ»؛ در جنگ با كفار و ظالمين و فساق و ديدند به اصطلاح هوا پس است يا كشته مي شوند يا آسيبى به آن ها وارد مي شود يا به زحمت و مشقتى مي افتند.

«جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ»؛ اين اذيتهاى كفار را.

ص: 21


1- . عنکبوت / 10 و 11.

«كَعَذابِ اللَّهِ»؛ كه «أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ»؛

«وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ»؛ و اگر يك پيش روى و فتحى و نصرتى از جانب خدا بر مؤمنين آمد.

«لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ»؛ ما هم مسلمان مؤمن هستيم و با شما مؤمنين شريك هستيم و با شما بوديم.

در ايمان چهار امر شرط است:

1. علم و يقين به جميع ما جاء به النبى(صلی الله علیه و آله) از توحيد باقسامه و عدل باقسامه و نبوت به جميع صفات و شئونات و امامت ائمه اثنا عشر حق معرفت و به معاد و خصوصيات و به ضروريات دين و مذهب و عدم ادخال ما ليس فى الدين فى الدين و عدم انكار ما فى الدين عن الدين.

2. عقيده و دل بستگى و در بند دين بودن و بر همه چيز مقدم داشتن بر جان و مال و عرض و جاه و اولاد و ازواج و دنيا و ما فيها.

3. اقرار و اعتراف به جميع آن چه در دين لازم است.

4. تسليم در جميع واردات در تكوينيات و تشريعيات و ترك اعتراض و ناسزا گفتن و از براى يقين هم سه مرتبه است: علم اليقين، عين اليقين، حق اليقين.

«وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ»؛ از براى نفاق هم اقساميست همين كه ظاهرش مخالف باطن باشد نفاق است ظاهر اسلام باطن كفر ظاهر شيعه باطن سنى ظاهر عالم باطن جاهل ظاهر عادل باطن فاسق ظاهر دوست باطن دشمن ظاهر موقن باطن شاك ظاهر هادى باطن مضل و هكذا ظاهر خوب باطن بد.(1)

ص: 22


1- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 10، ص: 296.

36. منافقین در پيروزي ها شريكند اما در مشكلات نه!

از آن جا كه در آيات گذشته بحث هاى صريحى از «مؤمنان صالح» و «مشركان» آمده بود در نخستين آيات مورد بحث به گفتگو پيرامون گروه سوم يعنى «منافقان» مى پردازد و مى گويد: «بعضى از مردم اظهار ايمان مى كنند، اما در برابر فشار مخالفان تحمل و استقامت به خرج نمى دهند، هنگامى كه در مسير اللَّه تحت فشار شكنجه قرار گيرند از ايمان به كنار مى روند و فشار و شكنجه مردم را هم چون عذاب الهى مى شمرند» (و از آن سخت وحشت مى كنند)؛ «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ».

«اما هنگامى كه يارى از سوى پروردگارت به سراغ تو بيايد و پيروز شويد مى گويند: ما با شما بوديم و در افتخارات شما شريكيم!»؛ «وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ».

آيا اين ها گمان مى كنند خدا از اعماق قلبشان با خبر نيست؟ «آيا خداوند به آن چه در سينه هاى مردم جهان است از همه آگاه تر نمى باشد؟»؛ «أَ وَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ».

تعبير به «آمنا» (ايمان آورده ايم) به صورت صيغه جمع در حالى كه جمله بعد به صورت صيغه مفرد است شايد از اين نظر باشد كه اين گروه منافقان مى خواهند خودشان را در صف جمعيت مؤمنان جا بزنند، لذا «آمنا» مى گويند يعنى هم چون سائر مردم ايمان آورده ايم.

تعبير به «أُوذِيَ فِي اللَّهِ» به معنى «اوذى فى سبيل اللَّه» است، يعنى آن ها در راه خدا و ايمان گاهى مورد آزار دشمن قرار مى گيرند.

ص: 23

جالب اين كه از مجازات الهى تعبير به «عذاب» مى كند، و از آزارهاى مردم تعبير به «فتنه»، اشاره به اين كه آزارهاى مردم در حقيقت عذاب نيست، بلكه آزمايش است و وسيله تكامل براى انسان، و به اين ترتيب به آن ها تعليم مى دهد كه اين دو را با هم مقايسه نكنند، و با اين بهانه كه مخالفان آن ها را آزار و شكنجه مى كنند دست از ايمان خود بر ندارند كه اين جزئى از برنامه كلى امتحان در اين دنيا است.

در اين جا يك سؤال پيش مى آيد كه خداوند در مكه كدام پيروزى نصيب مسلمانان كرده بود كه منافقين خود را در آن سهيم بدانند؟.

در پاسخ مى گوئيم: جمله فوق به صورت «شرطيه» است، و مى دانيم جمله شرطيه دليل بر وجود شرط نيست، بلكه مفهومش اين است كه اگر در آينده پيروزي هايى نصيب شما شود اين منافقان سست ايمان خود را در آن شريك مى دانند.

اضافه بر اين در مكه نيز مسلمانان پيروزي هايى در برابر دشمنان كسب كردند، هر چند پيروزى نظامى نبود، بلكه پيروزى در تبليغات و نفوذ افكار عمومى و پيشرفت اسلام در ميان قشرهاى مردم بود.

از همه اين ها گذشته تعبير به اذيت و آزار مؤمنان مناسب با محيط مكه است و گرنه در محيط مدينه كم تر چنين چيزى اتفاق مى افتاد.

ضمناً اين نكته نيز روشن شد كه منافق تنها به كسانى نمى گويند كه در باطن ابدا ايمان ندارند و اظهار ايمان مى كنند بلكه افراد سست ايمانى كه در تحت فشار اين و آن به زودى عقيده خود را عوض مى كنند جزء منافقان محسوب مى شوند، و

ص: 24

آيه مورد بحث ظاهراً از اين گونه منافقان سخن مى گويد، و تصريح مى كند كه خدا از نيات آن ها آگاه است.

در آيه بعد باز براى تأكيد بيش تر مى افزايد: «به طور قطع خداوند مؤمنان را مى شناسد، و نيز به طور يقين خداوند منافقان را نيز مى شناسد»؛ «وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ».

اگر ساده لوحانى فكر مى كنند مى توانند با اخفاء حقائق از قلمرو علم خدا دور بمانند سخت در اشتباهند.

مجدداً تكرار مى كنيم تعبير به «منافق» دليل بر اين نيست كه اين آيات در مدينه نازل شده است، درست است كه مسأله نفاق معمولاً بعد از پيروزى يك جمعيت و به دست گرفتن حكومت پيدا مى شود كه مخالفان تغيير چهره داده و گروه زير زمينى تشكيل مى دهند، ولى همان گونه كه گفتيم نفاق معنى وسيعى دارد و افراد ضعيف الايمانى را كه با مختصر فشارى تغيير عقيده مى دهند نيز شامل مى شود.(1)

37. نتیجه فتنه های منافقین و آرزوهای تخیلی

اشاره

قرآن می فرماید:

«يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ»؛(2)

آن ها را صدا مى زنند: مگر ما با شما نبوديم؟! مى گويند: آرى، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار

ص: 25


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 16، ص: 221.
2- . حدید / 14.

(مرگ پيامبر را) كشيديد، و (در همه چيز) شكّ و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرا رسيد، و شيطان فريب كار شما را در برابر (فرمان) خداوند فريب داد!»

تفسیر

منافقان هم چون بيگانگان در قسمت بيابانى قرار دارند، قبلاً نيز آن ها در يك جامعه و در كنار هم زندگى مى كردند، اما ديوارى عظيم از اعتقادات و اعمال مختلف آن ها را از يكديگر جدا مى كرد، در قيامت نيز همين معنى مجسم مى گردد.

اما اين «در» براى چيست؟ ممكن است براى اين باشد كه منافقان از اين در نعمت هاى بهشتى را ببينند و حسرت ببرند، يا اين كه افرادى كه كم تر آلوده اند پس از اصلاح از آن بگذرند و در كنار مؤمنان قرار گيرند؛ اما اين ديوار چنان نيست كه مانع عبور صدا باشد، لذا در آيه بعد مى افزايد:

«آن ها را صدا مى زنند كه مگر ما با شما نبوديم؟!»؛ «يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ».

هم در دنيا با شما در يك جامعه مى زيستيم، و هم در اين جا در كنار شما بوديم چه شد كه ناگهان از ما جدا شديد، و به روح و رحمت الهى رفتيد، و ما را در چنگال عذاب رها كرديد؟! «آن ها در پاسخ مى گويند: آرى با هم بوديم»؛ «قالُوا بَلى».

در همه جا با هم بوديم، در كوچه و بازار، در سفر و حضر، گاه همسايه هم بوديم، و يا حتى گاه در يك خانه

زندگى مى كرديم، ولى از نظر مكتب و عقيده و عمل فرسنگ ها با هم فاصله داشتيم، شما خط خود را از ما جدا كرده بوديد، و در اصول و فروع از حق بيگانه بوديد.

سپس مى افزايند: «شما گرفتار خطاهاى بزرگى بوديد از جمله:

ص: 26

1. «شما خود را به واسطه پيمودن طريق كفر فريب داديد و هلاك كرديد»؛ «وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ».

2. «پيوسته در انتظار مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله) و نابودى مسلمين و برچيده شدن اساس اسلام بوديد»؛ «وَ تَرَبَّصْتُمْ».

به علاوه در انجام هر كار مثبت و هر حركت صحيح حالت صبر و انتظار داشتيد و تعلل مى نموديد.

3. «پيوسته در امر معاد و رستاخيز و حقانيت دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله) و قرآن شك و ترديد داشتيد»؛ «وَ ارْتَبْتُمْ».

4. «همواره گرفتار آرزوهاى دور و دراز بوديد آرزوهايى كه هرگز دست از سر شما برنداشت تا فرمان خدا دائر بر مرگتان فرا رسيد»؛ «وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ».

آرى اين آرزوها لحظه اى مجال تفكر صحيح به شما نداد، غرق رؤياها و پندارها بوديد، و در عالمى از وهم و خيال زندگى مى كرديد، و آرزوى وصول به شهوات و اهداف مادى بر شما چيره بود.

5. «از همه اين ها گذشته شيطان فريب كار (كه پايگاهش را در وجودتان محكم كرده بود) شما را در برابر خداوند فريب داد»؛ «وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ».

او با وسوسه ها شما را مغرور كرد، گاه دنيا را در نظرتان جاودانه جلوه داد، و گاه قيامت را يك حلواى نسيه قلمداد كرد، گاهى شما را به لطف و رحمت الهى مغرور مى كرد، و گاه اصلاً وجود خداوند بزرگ را زير سؤال مى برد! اين عوامل پنج گانه دست به دست هم دادند و خط شما را به كلى از ما جدا كردند.

«فتنتم» از مادۀ «فتنه» به معانى مختلفى آمده است آزمايش و امتحان، فريب

ص: 27

دادن، بلا و عذاب، ضلالت و گمراهى و شرك و بت پرستى و در اين جا بيش تر دو معنى آخر يعنى گمراهى و شرك مناسب است.

«تربصتم» از مادۀ «تربص» در اصل به معنى انتظار كشيدن است، خواه انتظار بلا و مصيبت باشد، يا فراوانى و نعمت، و در اين جا بيش تر مناسب انتظار مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله) و برچيده شدن اسلام، يا انتظار كشيدن به معنى تعلل ورزيدن در توبه از گناه و انجام هر گونه كار خير است.

«و ارتبتم» از مادۀ «ريب» به هر گونه شك و ترديد كه بعدا پرده از روى آن برداشته مى شود اطلاق مى گردد، و در اين جا بيش تر مناسب با شك در قيامت و يا حقانيت قرآن است.

گرچه مفهوم الفاظى كه در آيه به كار رفته گسترده است، ولى ممكن است به ترتيب بيان گر مسألۀ «شرك»، و انتظار «پايان عمر اسلام و پيامبر(صلی الله علیه و آله)» و سپس شك در «معاد» و بعد از آن آلودگي هاى عملى از طريق فريب أمانى و شيطان باشد، بنا بر اين جمله هاى سه گانه نخست ناظر به اصول سه گانه دين است و دو جملۀ اخير ناظر به فروع دين.

سرانجام مؤمنان در يك نتيجه گيرى منافقان را مخاطب ساخته، مى گويند:

«امروز از شما غرامتى پذيرفته نمى شود كه در برابر آن از عذاب الهى رهايى يابيد»؛ «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ».(1)

ص: 28


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 23، ص: 333.

37. بی وفائی منافقین حتی به نزدیکان و هم فکران خود

اشاره

قرآن می فرماید:

«أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطيعُ فيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ»؛(1) «آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى گفتند: هر گاه شما را (از وطن) بيرون كنند، ما هم با شما بيرون خواهيم رفت و هرگز سخن هيچ كس را درباره شما اطاعت نخواهيم كرد؛ و اگر با شما پيكار شود، ياريتان خواهيم نمود! خداوند شهادت مى دهد كه آن ها دروغ گويانند! اگر آن ها را بيرون كنند با آنان بيرون نمى روند، و اگر با آن ها

پيكار شود ياري شان نخواهند كرد، و اگر ياري شان كنند پشت به ميدان كرده فرار مى كنند؛ سپس كسى آنان را يارى نمى كند!»

تفسیر
نقش منافقان در فتنه هاى يهود

بعد از بيان ماجراى طايفه يهود «بنى نضير» در آيات گذشته، و شرح حال سه گروه از مؤمنان يعنى «مهاجرين» و «انصار» و «تابعين» با ويژگي هاى هر كدام، در آيات مورد بحث به شرح حال گروه ديگرى يعنى منافقان و نقش آن ها در اين ماجرا مى پردازد، تا وضع حال همه را در مقايسه با يكديگر روشن تر سازد، و اين روش قرآن است كه براى معرفى گروه ها آن ها را در مقايسه با يكديگر قرار مى دهد.

ص: 29


1- . حشر / 11 و 12.

نخست روى سخن را به پيامبر(صلی الله علیه و آله) كرده مى فرمايد: «آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى گفتند: اگر شما را از وطن بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچ كس را در باره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر هم با شما پيكار شود شما را يارى خواهيم كرد»؛ «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ».

و به اين ترتيب اين گروه از منافقان به طايفه يهود سه مطلب را قول دادند كه در همه دروغ مى گفتند: نخست اين كه اگر شما را از اين سرزمين بيرون رانند ما هم بعد از شما در اين جا نمى مانيم تا جاى خالى شما را ببينيم! ديگر اين كه اگر دستورى بر ضد شما صادر شود از هر كس و هر مقام باشد، نه حالا، هيچ وقت اطاعت نمى كنيم! سوم اين كه اگر پاى كارزار به ميان آيد ما دوش به دوش شما ايستاده ايم، و در يارى شما هيچ گونه ترديدى به خود راه نمى دهيم! آرى اين ها قول هايى بود كه منافقان قبل از اين ماجرا به يهود دادند، ولى حوادث بعد نشان داد كه همه دروغ بود.

و به همين دليل قرآن با صراحت مى گويد: «خداوند شهادت مى دهد كه آن ها دروغ گويانند»؛ «وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ».

چه تعبير تكان دهنده اى كه با انواع تأكيدها همراه است، ذكر خداوند به عنوان شاهد و گواه، و آوردن جمله به صورت جمله اسميه، و نيز استفاده از «ان» و «لام تأكيد» همه نشان مى دهد كه «دروغ» و «نفاق» چنان به هم آميخته است

ص: 30

كه جدايى در ميان اين دو ممكن نيست، هميشه منافقان دروغ گو بوده اند، و غالباً دروغ گويان منافقند.

تعبير به «اخوانهم» (برادرانشان) نشان مى دهد كه رابطه و پيوند بسيار نزديكى ميان «منافقان» و «كفار» است، همان گونه كه در آيات قبل روى رابطه اخوت در ميان مؤمنان تكيه شده بود با اين تفاوت كه مؤمنان در اخوت خود صادقند، و لذا از هيچ گونه ايثار و فداكارى مضايقه نمى كنند و به عكس منافقان هيچ گونه وفادارى و هم دردى ندارند، و در سخت ترين لحظات دست از برادران خود بر مى دارند و اين است تفاوت اخوت مؤمنان و كافران.

جملۀ «وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً»؛ (ما هرگز سخن هيچ كس را در مورد شما اطاعت نخواهيم كرد) اشاره به اين است كه توصيه ها و هشدارها و اخطارهاى محمد را در مورد شما كاملاً ناديده خواهيم گرفت.

سپس براى توضيح بيش تر در باره دروغ گويى آن ها مى افزايد: «اگر يهود را بيرون كنند اين منافقان با آن ها بيرون نمى روند»؛ «لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ».

«و اگر با آن ها پيكار شود ياري شان نخواهند كرد»؛ «وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا- يَنْصُرُونَهُمْ».

«و به فرض كه به گفته خود عمل كنند و به ياري شان برخيزند به زودى پشت به ميدان كرده فرار مى كنند!»؛ «وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ».

«و بعد از آن هرگز يارى نخواهند داشت»؛ «ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ».

لحن قاطع و كوبنده اين آيات لرزه بر اندام هر منافق و مخالفى مى افكند، به خصوص اين كه آيه گرچه در مورد خاصى نازل شده، ولى به طور مسلم مخصوص آن نيست، اين يك اصل كلى است در رابطه «منافقان» با «ساير دشمنان اسلام» و

ص: 31

هم كارى نزديك آنان با يكديگر و وعد وعيدهايى كه به هم مى دهند، و بى پايه بودن تمام اين قول و قرارها است.

اين امر نه تنها در گذشته تاريخ اسلام رخ داد كه امروز هم نمونه هاى زنده آن را در هم كارى منافقان در

كشورهاى اسلامى با دشمنان اسلام به چشم مى بينيم، و در فردا و فرداها نيز صادق است، و مسلماً اگر مؤمنان راستين به وظائف خود عمل كنند بر آن ها پيروز خواهند شد و نقشه هاشان نقش بر آب مى گردد.(1)

40. منافقین، دروغ گو هستند

اشاره

قرآن می فرماید:

«إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ * اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ * ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ»؛(2)

«هنگامى كه منافقان نزد تو آيند مى گويند: ما شهادت مى دهيم كه يقيناً تو رسول خدايى! خداوند مى داند كه تو رسول او هستى، ولى خداوند شهادت مى دهد كه منافقان دروغ گو هستند (و به گفته خود ايمان ندارند). آن ها سوگندهاي شان را سپر ساخته اند تا مردم را از راه خدا باز دارند، و كارهاى بسيار بدى انجام مى دهند! اين به خاطر آن است كه نخست ايمان آوردند سپس كافر شدند؛ از اين رو بر دل هاى آنان مهر نهاده شده، و حقيقت را درك نمى كنند!»

ص: 32


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 23، ص: 528.
2- . منافقون / 1 الی 3.
تفسیر

نخستين سخنى را كه قرآن در اين جا در باره منافقان مطرح مى كند همان اظهار ايمان دروغين آن ها است كه پايه اصلى نفاق را تشكيل مى دهد، مى فرمايد:

«هنگامى كه منافقان نزد تو مى آيند مى گويند ما شهادت مى دهيم كه حتما تو رسول خدايى!»؛ «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ».(1)

سپس قرآن مى افزايد: «خداوند مى داند كه تو فرستاده او هستى، ولى خداوند گواهى مى دهد كه منافقان دروغ گو هستند»؛ «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ».

و از اين جا نخستين نشانه نفاق، روشن مى شود و آن دوگانگى ظاهر و باطن است كه با زبان مؤكداً اظهار ايمان مى كنند، ولى در دل آن ها مطلقاً خبرى از ايمان نيست، اين دروغ گويى و كذب، اين دوگانگى درون و برون محور اصلى نفاق را تشكيل مى دهد.

قابل توجه اين كه: صدق و كذب بر دو گونه است، صدق و كذب خبرى، صدق و كذب «مخبرى»، در قسم اول، معيار، موافق و مخالف واقع بودن است در حالى كه در قسم دوم، موافقت و مخالفت با اعتقاد، مطرح مى باشد، به اين معنى كه اگر انسان، خبرى مى دهد كه مطابق با واقع است، ولى بر خلاف عقيده او، آن را كذب (مخبرى) مى ناميم، و اگر موافق عقيده او است، صدق.

ص: 33


1- . در اين جا «ان» به صورت مكسور ذكر شده، اين به خاطر آن است كه لام تأكيد بر سر خبر آمده و در چنين صورتى در تقدير، مقدم است (جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: ابن انباری، عبدالرحمن بن محمد، البيان فى غريب اعراب القرآن).

روى اين حساب، شهادت منافقان به رسالت پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) از نظر اخبار، هرگز كذب نبود، يك واقعيت بود، ولى از نظر گوينده و مخبر چون بر خلاف عقيده آن ها بود كذب محسوب مى شد، لذا قرآن مى گويد، تو پيغمبر خدا هستى اما اين ها دروغ مى گويند! به تعبير ديگر: منافقان نمى خواستند، خبر از رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله) بدهند، بلكه مى خواستند از اعتقاد خود به نبوت او خبر دهند، و مسلماً در اين خبر دروغ گو بودند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه آن ها در شهادت خود انواع تأكيدها را به كار بردند(1) و خداوند نيز با قاطعيت با همان لحن، آن ها را تكذيب مى كند، اشاره به اين كه در برابر آن قاطعيت، چنين قاطعيتى لازم است.

ذكر اين نكته نيز در اين جا لازم است كه «منافق» در اصل از مادۀ «نفق» (بر وزن نفخ) به معنى نفوذ و پيش روى است، و «نفق» (بر وزن شفق) به معنى كانال ها و نقب هايى است كه زير زمين مى زنند تا براى استتار يا فرار از آن استفاده كنند.

بعضى از مفسران گفته اند بسيارى از حيوانات مانند موش صحرايى و روباه و سوسمار براى لانه خود دو سوراخ قرار مى دهند: يكى آشكار كه از آن وارد و خارج مى شوند، و ديگرى پنهانى كه اگر احساس خطرى

كنند از آن مى گريزند، اين سوراخ پنهانى را «نافقاء» گويند(2)

و به اين ترتيب" منافق" كسى است كه طريقى مرموز و مخفيانه براى خود برگزيده، تا با مخفى كارى و پنهان كارى در جامعه نفوذ كند، و به هنگام خطر از طريق ديگر فرار نمايد.

ص: 34


1- . استفاده از «جمله اسميه» و هم چنين «ان» و «لام تأكيد».
2- . حقى برسوى، اسماعیل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ج 9، ص: 529.

آيه بعد به دومين نشانه آن ها پرداخته چنين مى گويند: «آن ها سوگندهاي شان را سپر ساخته اند، تا مردم را از راه خدا بازدارند»؛ «اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ».

«آن ها كارهاى بسيار بدى انجام مى دهند»؛ «إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ».

چرا كه در ظاهر ابراز ايمان مى كنند، و در باطن كفر مى ورزند، و در طريق هدايت مردم به آئين حق، ايجاد مانع مى نمايند، و چه عملى از اين بدتر و زشت تر؟.

«جنة» از مادۀ «جن» (بر وزن فن) در اصل به معنى پنهان كردن چيزى از حس است، و «جن» (بر وزن سن) به خاطر اين كه موجودى است ناپيدا، اين واژه بر او اطلاق مى شود، و از آن جا كه «سپر» انسان را از ضربات اسلحه دشمن، مستور مى دارد در لغت عرب به آن، «جنة» گفته مى شود، و باغهاى پردرخت را نيز به خاطر مستور شدن زمين هاي شان، «جنت" مى گويند.

به هر حال، اين يكى از آثار نفاق است، كه خود را در زير پوششى از نام مقدس خداوند، و سوگندهاى غلاظ و شداد، قرار مى دهند تا چهره واقعى خويش را مكتوم دارند، عواطف مردم را به سوى خود جلب كرده و از اين طريق به اغفال آن ها بپردازند، و «فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ» كنند.

اين تعبير ضمناً نشان مى دهد كه آن ها دائماً با مؤمنان در حال جنگ و ستيزند، و هرگز نبايد فريب اين ظاهرسازى و چرب زبانى آن ها را خورد، زيرا انتخاب سپر مخصوص ميدان هاى نبرد است.

درست است كه در بعضى از مواقع، انسان چاره اى جز سوگند ندارد، و يا لا

ص: 35

اقل سوگند كمك به بيان اهميت موضوع مورد نظر مى كند، ولى نه سوگند دروغ، و نه سوگند براى هر چيز و هر كار كه اين شيوه منافقان است.

در آيه 74 سوره توبه مى خوانيم: «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ»؛ «آن ها به خدا سوگند ياد مى كنند كه (سخنان زننده در غياب پيامبر) نگفته اند، در حالى كه قطعا سخنان كفرآميز گفته اند».

مفسران براى جملۀ «فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ» دو معنى ذكر كرده اند:

نخست اعراض از راه خدا و ديگر بازداشتن ديگران از اين راه، گرچه جمع ميان هر دو معنى در آيه مورد بحث امكان پذير است، ولى با توجه به توسل آن ها به سوگندهاى دروغ، معنى دوم، مناسب تر به نظر مى رسد، چرا كه هدف از اين سوگندها، اغفال ديگران است.

يك جا «مسجد ضرار» بر پا مى كنند، و هنگامى كه از آن ها سؤال مى شد هدفتان چيست؟ سوگند ياد مى كنند كه جز هدف خير ندارند!(1)

در جاى ديگر براى شركت در جنگ هايى كه فاصله آن نزديك و احتمال غنائم در آن زياد است اظهار آمادگى مى كنند، ولى براى شركت در ميدان «تبوك» كه پر از مشكلات است هزار عذر و بهانه مى آورند و سوگند ياد مى كنند كه اگر توانايى مى داشتيم همراه شما حركت مى كرديم!(2)

آن ها نه فقط براى مردم سوگند دروغين ياد مى كنند بلكه همان گونه كه در آيه 18 سوره مجادله آمده در عرصه محشر نيز در پيش گاه خداوند متوسل به سوگند

ص: 36


1- . توبه / 107.
2- . توبه / 42.

دروغ مى شوند! و اين نشان مى دهد كه اين عمل جزء بافت وجودشان شده است كه حتى در عرصه محشر و در پيش گاه خدا نيز دست بردار نيستند!.

آيه بعد به علت اصلى اين گونه اعمال ناروا پرداخته مى افزايد: «اين به خاطر آن است كه آن ها نخست ايمان آوردند، سپس كافر شدند، و لذا بر دل هاى آن ها مهر نهاده شده و حقيقت را درك نمى كنند.»(1)

41. سرچشمه نفاق و نشانه هاى منافقان!

مسأله نفاق و منافقان در اسلام از زمانى مطرح شد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) به مدينه هجرت فرمود و پايه هاى اسلام قوى، و پيروزى آن آشكار شد، و گرنه در مكه تقريباً منافقى وجود نداشت، زيرا مخالفان قدرتمند هر چه

مى خواستند آشكارا بر ضد اسلام مى گفتند، و انجام مى دادند، و از كسى پروا نداشتند و نيازى به كارهاى منافقانه نبود.

اما هنگامى كه نفوذ و گسترش اسلام در مدينه دشمنان را در ضعف و ناتوانى قرار داد ديگر اظهار مخالفت به طور آشكار مشكل، و گاه غير ممكن بود، و لذا دشمنان شكست خورده براى ادامه برنامه هاى تخريبى خود تغيير چهره داده، ظاهراً به صفوف مسلمانان پيوستند، ولى در خفا به اعمال خود ادامه مى دادند.

اصولاً طبيعت هر انقلابى چنين است كه بعد از پيروزى چشم گير با صفوف منافقان روبرو خواهد شد، و دشمنان سرسخت ديروز به صورت عوامل نفوذى امروز

ص: 37


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 24، ص: 149.

در لباس دوستان ظاهرى جلوه گر مى شوند، و از اين جا است كه مى توان فهميد چرا اين همه آيات مربوط به منافقين در مدينه نازل شده نه در مكه.

اين نكته نيز قابل توجه است كه مسأله نفاق و منافقان مخصوص به عصر پيامبر(صلی الله علیه و آله) نبود، بلكه هر جامعه اى- مخصوصاً جوامع انقلابى- با آن روبرو هستند، به همين دليل بايد تحليل ها و موشكافي هاى قرآن را روى اين مسأله نه به عنوان يك مسأله تاريخى، بلكه به عنوان يك مسأله مورد نياز فعلى، مورد بررسى دقيق قرار داد، و از آن براى مبارزه با روح نفاق و خطوط منافقين در جوامع اسلامى امروز الهام گرفت.

و نيز بايد نشانه هاى آن ها را كه قرآن به طور گسترده بازگو كرده است دقيقاً شناخت، و از طريق اين نشانه ها به خطوط و نقشه هاى آن ها پى برد.

نكتۀ مهم ديگر اين كه خطر منافقان براى هر جامعه از خطر هر دشمنى بيش تر است، چرا كه از يك سو شناخت آن ها غالباً آسان نيست، و از سوى ديگر دشمنان داخلى هستند، و گاه چنان در تار و پود جامعه نفوذ مى كنند كه جدا ساختن آن ها كار بسيار مشكلى است و از سوى سوم روابط مختلف آن ها با ساير اعضاء جامعه كار مبارزه را با آن ها دشوار مى سازد.

به همين دليل اسلام در طول تاريخ خود بيش ترين ضربه را از منافقان خورده، و نيز به همين دليل قرآن سختترين حملات خود را متوجه منافقان ساخته و آن قدر كه آن ها را كوبيده هيچ دشمنى را نكوبيده است.(1)

ص: 38


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 24، ص: 147.

42. نفاق، بدبینی و سوء ظن

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكينَ وَ الْمُشْرِكاتِ الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصيراً»؛(1)

«و (نيز) مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا گمان بد مى برند مجازات كند؛ (آرى) حوادث ناگوارى (كه براى مؤمنان انتظار مى كشند) تنها بر خودشان نازل مى شود! خداوند بر آنان غضب كرده و از رحمت خود دورشان ساخته و جهنم را براى آنان آماده كرده؛ و چه بد سرانجامى است!»

تفسیر

ولى در برابر اين گروه، گروهى منافقان و مشركان بى ايمان بودند كه در آيه بعد سرنوشت شان اين گونه ترسيم شده: «هدف ديگر اين است كه خداوند مردان و زنان منافق، و مردان و زنان مشرك را مجازات كند»؛ «وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ».

«همان ها كه به خدا گمان بد مى برند»؛ «الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ».

آرى منافقان به هنگام حركت پيامبر(صلی الله علیه و آله) و مؤمنان از مدينه گمان داشتند كه اين گروه هرگز سالم به مدينه باز نخواهند گشت، چنان كه در آيه 12 همين سوره مى خوانيم: «بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً».

ص: 39


1- . فتح / 6.

و مشركان نيز گمان داشتند كه محمد(صلی الله علیه و آله) با اين جمع كم، و نداشتن اسلحه كافى، سالم به مدينه باز نخواهد گشت، و ستاره اسلام به زودى افول مى كند.

سپس به توضيح اين عذاب و مجازات پرداخته و تحت چهار عنوان آن را شرح مى دهد:

مى گويد: «حوادث و پيش آمدهاى سوء تنها بر اين گروه نازل مى شود»؛ «عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ».(1)

«دائرة» در لغت به معنى حوادث و رويدادهايى است كه براى انسان پيش مى آيد، اعم از خوب و بد، ولى در اين جا با ذكر كلمۀ «سوء» منظور حوادث نامطلوب است.

ديگر اين كه «خداوند آن ها را غضب كرده»؛ «وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ».

و نيز «خداوند آن ها را از رحمت خود دور ساخته»؛ «وَ لَعَنَهُمْ».

و بالآخره «جهنم را براى آن ها از هم اكنون فراهم ساخته، و چه بد سرانجامى است»؛ «وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً».(2)

جالب توجه اين كه در صحنه «حديبيه» غالباً مردان مسلمان بودند، و در نقطه مقابل نيز مردان منافق و مشرك، ولى در آيات فوق قرآن زنان و مردان را در آن فوز عظيم، و اين عذاب اليم، مشترك شمرده، اين به خاطر آن است كه مردان با ايمان كه در ميدان نبرد حاضر مى شوند بدون پشتيبانى زنان با ايمان، و مردان منافق بدون هم كارى زنان منافق، به اهداف خود نائل نمى شوند.

ص: 40


1- . «سوء» بر وزن «نوع» به گفتۀ «صحاح اللغه» معنى مصدرى دارد، و «سوء» بر وزن «كور» معنى اسم مصدرى، ولى به گفتۀ «كشاف» هر دو به يك معنى است.
2- . «مصير» به معنى حالات مختلفى است كه انسان به يكى بعد از ديگرى مى رسد.

اصولاً اسلام دين مردان نيست كه شخصيت زنان را ناديده بگيرد، و لذا در هر مورد كه عدم ذكر نام زنان مفهوم انحصارى به كلام مى دهد آن ها را صريحاً مطرح مى كند، تا معلوم شود اسلام متعلق به همه انسان ها است.

در آخرين آيه مورد بحث بار ديگر به عظمت قدرت خداوند اشاره كرده، مى گويد: «جنود و لشكريان آسمان و زمين از آن خدا است و خداوند عزيز و حكيم است»؛ «وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً».

اين سخن يك بار در ذيل مقامات و مواهب اهل ايمان آمد، و يك بار هم در اين جا در ذيل مجازات منافقان و مشركان، تا روشن شود خداوندى كه تمام جنود آسمان و زمين تحت فرمانش قرار دارند هم قدرت بر آن دارد هم توانايى بر اين، هر گاه درياى رحمتش موج زند شايستگان را هر جا باشند شامل مى شود، و هر گاه آتش قهر و غضبش زبانه كشد مجرمى را قدرت فرار از آن نيست.

قابل توجه اين كه به هنگام ذكر مؤمنان، خداوند توصيف به «علم و حكمت» شده كه مناسب مقام رحمت است، ولى در مورد منافق و مشركان توصيف به «قدرت و حكمت» كه مناسب مقام عذاب است.

منظور از «جنود آسمان و زمين» چيست؟

اين واژه معنى وسيعى دارد كه هم لشكريان فرشتگان الهى را شامل مى شود و هم لشكريانى هم چون صاعقه، زلزله ها، طوفان ها، سيلاب ها و امواج و نيروهاى نامرئى ديگرى كه ما از آن آگاهى نداريم، چرا كه همه جنود الهى هستند و سر بر فرمان او دارند.

ص: 41

نكته

چه كسانى به خدا سوء ظن دارند؟

«سوء ظن» گاهى نسبت به خويشتن است، گاهى نسبت به ديگران، و گاه نسبت به خدا، همان طور كه «حسن ظن» نيز تقسيم سه گانه اى دارد.

اما سوء ظن نسبت به خويشتن در صورتى كه به حد افراط نرسد نردبان تكامل است، و سبب مى شود كه انسان نسبت به اعمال خود سخت گير و مو شكاف باشد، و جلوى عجب و غرور ناشى از اعمال نيك را مى گيرد.

به همين دليل على(علیه السلام) در خطبه معروف «همام» در توصيف پرهيزكاران مى فرمايد:

«فهم لانفسهم متهمون، و من اعمالهم مشفقون، اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له، فيقول: انا اعلم بنفسى من غيرى، و ربى اعلم بى منى بنفسى، اللهم لا تؤاخذنى بما يقولون، و اجعلنى افضل مما يظنون، و اغفر لى ما لا يعلمون؛ آن ها خويشتن را متهم مى كنند، و از اعمال خود بيمناكند، هر گاه يكى از آن ها ستوده شود از آن چه در باره او گفته شده ترسان مى گردد، و مى گويد: من از ديگران نسبت به خويشتن آگاه ترم، و پروردگارم نسبت به اعمالم از من آگاه تر است! خداوندا! به آن چه آن ها مى گويند مرا مؤاخذه مكن، و مرا از

آن چه آن ها فكر مى كنند برتر قرار ده، و آن چه را آن ها نمى دانند بر من ببخش!»؛ اما اگر اين سوء ظن در مورد مردم باشد ممنوع است، مگر در مواقعى كه فساد بر جامعه غلبه كند كه در آن جا خوش باورى درست نيست.

و اما «سوء ظن» نسبت به خداوند يعنى نسبت به

ص: 42

وعده هاى او، نسبت به رحمت و كرم بى پايان او، بسيار زشت و زننده است، و نشانه ضعف ايمان و گاه نشانه عدم ايمان است.

قرآن كرارا از سوء ظن افراد بى ايمان، و يا ضعيف الايمان، مخصوصاً به هنگام بروز حوادث سخت اجتماعى و طوفان هاى آزمايش ياد مى كند، كه چگونه مؤمنان در اين مواقع با حسن ظن تمام، و اطمينان به لطف پروردگار ثابت قدم مى مانند اما افراد ضعيف و ناتوان زبان به شكايت مى گشايند، همان طور كه در داستان فتح «حديبيه» نيز منافقان و هم فكران آن ها گمان بد بردند و گفتند: محمد(صلی الله علیه و آله) و يارانش به اين سفر مى روند و باز نمى گردند، گويى وعده هاى الهى را به فراموشى سپردند، و يا نسبت به آن بد بين بودند.

مخصوصاً نمونه روشنى از آن در ميدان جنگ احزاب هنگامى كه مسلمانان سخت تحت فشار قرار گرفتند ظاهر شد، و خداوند گمان هاى سوء گروهى را سخت نكوهش كرد:

«إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِيداً»؛(1) «به خاطر بياوريد زمانى را كه آن ها (لشكر احزاب) از سمت بالا و پائين شهر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشم ها از شدت وحشت خيره شده، و جان ها به لب رسيده بود، و گمان هاى بدى به خدا مي برديد، در آن جا مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند».

ص: 43


1- . احزاب / 10 و 11.

حتى در آيه 154 آل عمران اين گونه گمان ها را «ظن الجاهلية» (گمان هاى دوران جاهليت) خوانده است.

به هر حال مسأله حسن ظن به خدا، و وعده رحمت و كرم و لطف و عنايت او از نشانه هاى مهم ايمان و از وسائل مؤثر نجات و سعادت است.

تا آن جا كه در حديثى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمده است:

«ليس من عبد يظن باللَّه خيرا الا كان عند ظنه به!؛ هيچ بنده اى گمان نيك به خدا نمى برد مگر اين كه خداوند طبق گمانش با او رفتار مى كند.»(1)

و در حديث ديگرى از امام على ابن موسى الرضا(علیه السلام) آمده است:

«احسن باللَّه الظن، فان اللَّه عز و جل يقول انا عند ظن عبدى المؤمن بى، ان خير فخير و ان شر فشر؛ گمان خود را به خداوند خوب كن، چرا كه خداوند عز و جل مى فرمايد: من نزد حسن ظن بنده مؤمنم هستم هر گاه گمان نيكى نسبت به من داشته باشد، به نيكى با او رفتار مى كنم و اگر بد باشد به بدى!»(2)

و بالآخره در حديث ديگرى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) آمده است:

«ان حسن الظن باللَّه عز و جل ثمن الجنة؛ حسن ظن به خدا بهاى بهشت است.»(3)

چه بهايى از اين سهل تر؟ و چه متاعى از آن پرارزش تر؟.(4)

ص: 44


1- . مجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 70، ص: 384.
2- . همان، ج 70، ص: 385.
3- . همان، ج 70، ص: 385.
4- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 22، ص: 35.

43. منافقین و روحیۀ استکباری در آن ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ»؛(1)

«هنگامى كه به آنان (منافقین) گفته شود: بياييد تا رسول خدا براى شما استغفار كند!، سرهاى خود را (از روى استهزا و كبر و غرور) تكان مى دهند؛ و آن ها را مى بينى كه از سخنان تو اعراض كرده و تكبر مى ورزند!»

تفسير
نشانه هاى ديگرى از منافقان

اين آيات هم چنان ادامه بيان اعمال منافقان و نشانه هاى گوناگون آن ها است، مى فرمايد: «هنگامى كه به آن ها گفته شود بيائيد تا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى شما استغفار كند، سرهاى خود را از روى استهزاء و كبر و غرور تكان مى دهند و مشاهده مى كنى كه از سخنان تو اعراض كرده، تكبر ورزند»؛ «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ».

آرى در برابر لغزش هايى كه از آن ها سرمى زند و فرصت توبه و جبران آن را دارند، كبر و غرور به آنان اجازه نمى دهد كه در مقام جبران برآيند، نمونه بارز اين مطلب، همان عبد اللَّه بن ابى بود كه ماجراى عجيب او را در شأن نزول خوانديم، هنگامى كه آن سخن بسيار زشت و ناروا را در باره پيامبر(صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مهاجر گفت: كه وقتى به مدينه بازگرديم عزيزان ذليلان را بيرون خواهند كرد، و آيات قرآن نازل شد

ص: 45


1- . منافقون / 6.

و سخت او را نكوهش نمود به او پيشنهاد كردند كه نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بيايد تا براى او از درگاه خداوند آمرزش بطلبد سخن نارواى ديگرى گفت كه حاصلش اين بود: گفتيد: ايمان بياورم، آوردم، گفتيد زكات بده، دادم، چيزى نمانده كه بگوئيد براى محمد(صلی الله علیه و آله) سجده كن! روشن است كه روح اسلام، تسليم در برابر حق است و كبر و غرور، هميشه مانع اين تسليم است، به همين دليل يكى از نشانه هاى منافقان، بلكه يكى از انگيزه هاى نفاق را همين خودخواهى و خود برتربينى و غرور مى توان شمرد.

«لوو» از مادۀ «لى» در اصل به معنى «تابيدن طناب» است، و به همين مناسبت به معنى برگرداندن سر و يا تكان دادن سر، نيز آمده است.

يصدون چنان كه قبلاً نيز گفتيم در دو معنى به كار مى رود: «منع كردن» و «اعراض نمودن» بد و مناسب آيه مورد بحث، معنى دوم، و مناسب آيه گذشته، معنى اول است.

در آيه بعد براى رفع هر گونه ابهام در اين زمينه، مى افزايد: «به فرض كه آن ها نزد تو بيايند و براى آن ها استغفار كنى، زمينه آمرزش در آن ها وجود ندارد بنا بر اين «تفاوتى نمى كند كه براى آن ها استغفار كنى يا نكنى، هرگز خداوند آن ها را نمى بخشد.»(1)

44. منافقین، نفهمی ها و توطئه ها

اشاره

قرآن می فرماید:

«هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزائِنُ

ص: 46


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 24، ص: 160.

السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ»؛(1) «آن ها (منافقین) كسانى هستند كه مى گويند: به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند! (غافل از اين كه) خزاين آسمان ها و زمين از آن خداست، ولى منافقان نمى فهمند!»

تفسیر

منافقين كسانى هستند كه مي گويند انفاق نكنيد بر اين هايى كه نزد رسول اللَّه هستند تا اين كه اين ها از دور حضرت بپاشند و بروند و حال آن كه اختصاص دارد به خداى متعال خزينه هاى آسمان ها و زمين و لكن منافقين نمى فهمند.

نظر به اين كه پس از هجرت حضرت رسالت به مدينه مهاجرين كسانى كه در مكه بحضرت ايمان آورده بودند و در فشار مشركين بودند و پيغمبر هم از ميان آن ها تشريف برده بود هجرت كردند و از خانه و زندگى خود صرف نظر كردند و خود را از چنگال مشركين نجات دادند و در مدينه تهى دست بودند نه منزل داشتند نه مال و اندوخته- انصار كه در مدينه ايمان آورده بودند آن ها را منزل دادند و وسائل زندگانى آن ها را فراهم كردند اين منافقين از اين امر بسيار در غضب شدند باين انصار مي گفتند: شما چرا به اين ها انفاق مي كنيد و خود را به زحمت مي اندازيد؟ و غرض آن ها اين بود كه

اگر انصار به اين ها كمك نكنند اين ها در مضيقه مي افتند و مراجعت مي كنند به مكه در منزل هاى خود و اطراف پيغمبر خلوت مي شود خدا مي فرمايد:

«هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ»؛ مرجع ضمير همان منافقين هستند و مقول قول آن ها:

ص: 47


1- . منافقون / 7.

«لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ»؛ خطاب آن ها به انصار است كه آن ها را طرف خطاب قرار دادند.

اشكال: اين ها كه معتقد برسالت حضرت نبودند چرا تعبير به رسول اللَّه كردند؟

جواب: بعضى گفتند: كه اين ها تعبير بمحمد كرده بودند خداوند تشريفاً به رسول اللَّه تعبير فرموده، بعضى گفتند: كه چون خطاب به مؤمنين و انصار بوده يعنى آن كه شما رسول اللَّه مي خوانيد، ليكن اين منافقين بر حسب ظاهر خود را مسلمان مي گفتند و لو قلباً معتقد نبودند چنان چه در صدر سوره گفتند: «نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ» و خداوند تكذيب آن ها را فرمود كه شرحش گذشت.

«حَتَّى يَنْفَضُّوا»؛ ظاهراً اين جمله را به انصار نگفته باشند بلكه همان جمله اولى باشد، و غرض آن ها اين بود كه اين ها از نزد حضرت رسالت بروند خدا مي فرمايد:

«وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؛ مكرر گفته ايم و آيات بسيارى داريم كه امر خلق و رزق و غنا و فقر و اعطاء و منع و توسعه و تضييق بيد قدرت او است و تمام موافق حكمت و صلاح است مؤمن بايد در غنا و دولت و مكنت شكر گزار باشد و در فقر و ضيق صابر باشد و در هر حال راضى بقضاء الهى باشد.

يكى را دهى تخت و تاج و كلاه *** یكى را نشانى بخاك سياه

يكى را باو تاج شاهى دهى *** يكى را بدريا بماهى دهى

لذا مهاجرين چشم از خانه و زندگى خود پوشيدند و تن به هجرت دادند.

«وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ»؛ خيال مي كنند تمام امور به دست بشر است

ص: 48

و باسباب ظاهريه بسنده می کنند، چنان چه قارون گفت: «إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِي»(1).(2)

45. عدم اطاعت و پیروی از منافقین

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ الْمُنافِقينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَليماً حَكيماً * وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً * وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكيلاً * وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ الْمُنافِقينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكيلاً»؛(3)

«اى پيامبر! تقواى الهى پيشه كن و از كافران و منافقان اطاعت مكن كه خداوند عالم و حكيم است. و از آن چه از سوى پروردگارت به تو وحى مى شود پيروى كن كه خداوند به آن چه انجام مى دهيد آگاه است. و بر خدا توكّل كن، و همين بس كه خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد! و از كافران و منافقان اطاعت مكن، و به آزارهاى آن ها اعتنا منما، و بر خدا توكّل كن، و همين بس كه خدا حامى و مدافع (تو) است!»

تفسیر

در اين آيه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مأمور شده به تقواى از خدا، و در آن زمينه چينى شده براى نهى بعدى، يعنى نهى از اطاعت كافرين و منافقين.

در اين سياق، كه سياق نفى است، بين كفار و منافقين جمع شده، و هر

ص: 49


1- . قصص/ 78.
2- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 13، ص: 25.
3- . احزاب / 48.

دو را ذكر كرده، و از اطاعت هر دو نهى فرموده، از اين معنا كشف مى شود كه كفار از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چيزى مى خواسته اند كه مورد رضاى خداى سبحان نبوده، منافقين هم كه در صف مسلمانان بودند، كفار را تأييد مى كردند، و از آن جناب به اصرار مى خواستند كه پيشنهاد كفار را بپذيرد، و آن پيشنهاد، امرى بوده كه خداى سبحان به علم و حكمت

خود بر خلاف آن حكم رانده بوده، و وحى الهى هم بر خلاف آن نازل شده بود.

و نيز كشف مى شود كه آن امر، امر مهمى بوده، كه بيم آن مى رفته كه اسباب ظاهرى بر خلاف آن مساعدت نكند، و بر عكس، بر وفق آن كمك كند، مگر آن كه خدا بخواهد جلو آن اسباب را بگيرد، لذا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مأمور شده از اجابت كفار نسبت به خواهششان خوددارى كند، و آن چه به او وحى شده متابعت نمايد، و از كسى نهراسيده و بر خدا توكل كند.

با اين بيان روايتى كه در شأن نزول آيه وارد شده تأييد مى شود، چون در آن روايت آمده كه عده اى از صناديد و رؤساى قريش، بعد از داستان جنگ احد به مدينه آمدند، و از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) امان خواستند، و درخواست كردند كه آن جناب با ايشان و بت پرستى ايشان كارى نداشته باشد، ايشان هم با او و يكتاپرستى اش كارى نداشته باشند، اين آيه ها نازل شد كه نبايد دعوت ايشان را اجابت كنى، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم از اجابت خواسته آنان خوددارى نمود، كه ان شاء اللَّه جريانش در بحث روايتى آينده خواهد آمد.

با بيانى كه گذشت وجه اين كه چرا دنبال آيه فرمود: «إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً» و نيز وجه تعقيب آيه مورد بحث به دو آيه بعد معلوم و روشن مى شود.

ص: 50

«وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً»؛ اين آيه شريفه در حد خود عموميت دارد، چون رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بايد از همه آن چه كه به وى وحى مى شود پيروى كند، و ليكن از جهت اين كه در سياق نهى قرار گرفته، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را امر مى كند به پيروى آن چه به وى وحى شده، لذا مخصوص به مسأله پيشنهادى كفار و منافقين است، كه نتيجه پيروى آن اين است كه بر طبق آن عمل كند، نه بر طبق خواسته آنان، به دليل اين كه دنبالش فرمود: خدا به آن چه مى كنيد با خبر است.

«وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا»؛ اين آيه مانند آيه سابق با اين كه فى حد نفسه عام است، ليكن به خاطر وقوعش در سياق نهى دلالت مى كند بر امر به توكل بر خدا در خصوص عمل به امر خدا و وحى او، و نيز اشعار دارد بر اين كه امر مزبور مطلب مهمى است، كه از نظر اسباب ظاهرى عمل به آن محذور دارد و درد سر ايجاد مى كند، و هر دلى كه باشد دچار وحشت و دل واپسى مى شود مگر آن كه كسى در عمل به آن توكل به خداى سبحان كند، كه او يگانه سببى است كه هيچ سبب مخالفى بر او غلبه نمى كند.

معناى جملۀ «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ» و ارتباط آن با قبل و بعد

«ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ»؛ اين جمله كنايه است از اين كه ممكن نيست كسى بين دو اعتقاد متنافى و دو رأى متناقض جمع كند، اگر دو اعتقاد متنافى ديديم بايد بدانيم كه دو قلب به آن دو معتقد است، يعنى دو فرد مخالف هر يك به يكى از آن دو اعتقاد دارند، و ممكن نيست يك فرد به هر دو معتقد باشد، و اين كه فرمود: «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ»؛ «خدا در جوف

ص: 51

كسى دو قلب ننهاده.» منظور از آن بيش تر بيان كردن است، هم چنان كه در جملۀ «وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ»؛(1) نيز اين زيادى آمده.

بعضى (2)

از مفسرين گفته اند: جمله مورد بحث زمينه چينى و مقدمه اى است كه الغاى مسألۀ «ظهار» و پسرگيرى را كه بعدا بيان مى كند تعليل نمايد، براى اين كه ظهار (اين كه به همسرت بگويى پشت تو چون پشت مادرم است، و با اين سخن او را بر خود حرام كنى) جمع بين دو متنافى است، يعنى زوجيت و مادرى، و هم چنين فرزند ديگران را فرزند خود خواندن دو متنافى است، كه در يك قلب جمع نمى شوند.

«وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ...»؛ معناى اطاعت كافران و منافقان در اول سوره گذشت.

«وَ دَعْ أَذاهُمْ»؛ يعنى آن چه به تو آزار مى رسانند رها كن، و در مقام پى گيرى آن برميا، و خود را مشغول بدان مساز، دليل بر اين كه معنايش اين است كه ما گفتيم، جملۀ «وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ» است، يعنى تو خود را در دفع آزار آنان مستقل ندان، بلكه خدا را وكيل خود در اين دفع بدان، و خدا براى وكالت كافى است.

بحث روايى

رواياتى در باره فضيلت ذكر خدا در ذيل آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً»

در كافى به سند خود از ابن قداح، از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه گفت:

ص: 52


1- . «ليكن كور مى شود دل هايى كه در سينه ها است.» (حج / 46)
2- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج 3، ص: 520.

هيچ چيزى در عالم نيست مگر آن كه حد و اندازه اى دارد، كه وقتى بدان حد رسيد تمام مى شود، مگر ذكر خدا كه هيچ حدى برايش نيست، كه بگويى وقتى از اين حد گذشت ديگر ذكر خدا خوب نيست، خداى عز و جل واجباتى را واجب كرد كه هر كس آن واجبات را به جا آرد حدش را آورده، مثلاً ماه مبارك رمضان حد روزه واجب، و حج خانه خدا، حد آن است، هر كس آن ماه را روزه بدارد، و حج واجب را به جا بياورد، حدش را آورده، اما ذكر خدا چنين نيست، چون خدا به اندك آن راضى نيست، و براى زيادش هم حدى معين نكرده، امام(علیه السلام) سپس اين آيه را تلاوت كرد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا».

مجدداً فرمود: به طورى كه مى بينيد در اين آيه براى ذكر، حدى معين نفرموده.

آن گاه فرمود: پدرم كثير الذكر بود بارها من با او قدم مى زدم، و مى ديدم كه مشغول ذكر است، با او غذا مى خوردم، مى ديدم مشغول ذكر است، با مردم سخن مى گفت مع ذلك سخن با مردم او را از ذكر خدا باز نمى داشت، و من بارها مى ديدم كه زبانش به سقف دهانش متصل است مى گويد: «لا اله الا اللَّه».

و نيز بارها ما را جمع مى كرد، و وادارمان مى ساخت به گفتن ذكر، تا آفتاب طلوع مى كرد، و وادارمان مى كرد به اين كه هر كدام مى توانيم قرآن بخوانيم و هر كدام از خواندن قرآن عاجزيم، ذكر بگوييم.

آرى آن خانه اى كه ذكر خدا در آن بسيار شود، بركتش بسيار مى شود، و ملائكه در آن خانه حاضر، و شيطان ها دور مى گردند، و آن خانه براى اهل آسمان ها آن چنان درخشنده است كه ستارگان براى اهل زمين، و خانه اى كه در آن قرآن خوانده نشود،

ص: 53

و ذكر خدا در آن نشود، بركتش كم است، و ملائكه از آن خانه گريزان، و در عوض شيطان ها در آن حاضر مى شوند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم فرمود: آيا مى خواهيد شما را به بهترين اعمال خبر دهم؟ عملى كه از نظر بالا بردن درجه شما از همه اعمال مؤثرتر است، و درجه شما را بالاتر مى برد، و از هر عملى ديگر نزد سلطان شما، و مالكتان پاكيزه تر است، و از درهم و دينار برايتان بهتر، و حتى از اين هم برايتان بهتر است كه با دشمن خود بجنگيد، شما ايشان را بكشيد و ايشان شما را بكشند؟ اصحاب عرضه داشتند: بله، بفرماييد، فرمود: بسيار ذكر خداى عز و جل گفتن است.

آن گاه امام صادق(علیه السلام) اضافه كردند كه مردى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد و عرضه داشت: بهترين اهل مسجد كيست؟ فرمود آن كس كه بيش تر ذكر مى گويد.

و نيز رسول خدا فرمود: به هر كس زبانى ذكرگو داده شد، خير دنيا و آخرتش داده اند، و در معناى آيۀ «و لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ» فرمود: آن چه از عمل خير كه براى خدا انجام مى دهى زياد مشمار، و به نظرت جلوه نكند.(1)

و در همان كتاب به سند خود از ابى المعزاء (نام بقيه رجال حديث را انداخته) روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين(علیه السلام) فرمود: هر كس خدا را در نهان ذكر گويد، خدا را ذكر بسيار گفته، چون منافقين علنى ذكر خدا مى گفتند، و چون به خلوت مى رفتند، به ياد خدا نبودند، و خداى تعالى در باره ايشان فرموده: «يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا»؛ «با مردم ريا مى كنند، و خدا را جز اندكى ذكر نمى گويند.»(2)

ص: 54


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 498، ح 1.
2- . همان، ج 2، ص: 501، ح 2.

اين استفاده اى كه امام از آيه شريفه كرده، استفاده لطيفى است، (چون آيه شريفه ذكر علنى را اندك شمرده، كه مفهومش اين مى شود كه ذكر سرى ذكر كثير است).

و در خصال از زيد شحام روايت كرده كه گفت: امام صادق(علیه السلام) فرمود:

هيچ بلايى براى مؤمن سخت تر از اين سه بلاء نيست، كه از سه نعمت محروم شود.

شخصى پرسيد: آن سه نعمت چيست؟ فرمود: يارى مسلمان با آن چه خدا به او روزى كرده، دوم انصاف دادن و خود را جاى ديگران فرض كردن، و سوم زياد خدا را ذكر كردن، البته منظور من از ذكر بسيار گفتن، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر تنها نيست، هر چند كه آن هم ذكر خدا است، و ليكن منظور

من ذكر خدا در هنگام استفاده و بهره مندى از حلال او، و باز ذكر خدا در هنگام برخورد به حرام او است.(1)

و در الدُرّالمنثور است كه احمد، ترمذى، بيهقى، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت شخصى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد: كدام يك از بندگان خدا در روز قيامت درجه بالاترى نزد خدا دارند؟ فرمود: آنان كه ذكر خدا بسيار مى گويند. من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) حتى از جهاد كنندگان در راه خدا هم بالاترند؟ فرمود: آن ها كه ذكر خدا مى گويند، حتى از مجاهدى هم كه با شمشير خود جهاد كند، تا شمشيرش بشكند، و خود غرق خون شود، بالاترند(2).

ص: 55


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، الخصال، ج 1، ص: 128، ح 130.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 5، ص: 205.

و در كتاب علل به سند خود از عبد اللَّه بن حسن، از پدرش، از جدش حسن بن على(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: عده اى يهودى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند، از همه عالمترشان مسائلى از آن جناب پرسيد، از جمله مسائلى كه پرسيد اين بود، كه چرا تو را محمد، احمد، ابو القاسم، بشير، نذير، و داعى، ناميدند؟ آن حضرت فرمود:

اما مرا داعى خواندند، چون من مردم را به دين پروردگار عز و جل خود مى خوانم، و اما نذيرم خواندند، چون كسانى را كه از اطاعتم سر بر چينند از آتش دوزخ انذار مى دهم، اما بشيرم ناميدند، براى اين كه هر كس اطاعتم كند من او را به بهشت مژده مى دهم... تا آخر(1).

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ... وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا» از معصوم نقل كرده كه فرمود: اين آيه در مكه و پنج سال قبل از هجرت نازل شد(2).(3)

46. تهدید منافقین و عبدالله ابی، علیه پیامبراسلام(صلی الله علیه و آله)

اشاره

قرآن می فرماید:

«يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَعْلَمُونَ»؛(4) «آن ها مى گويند: اگر به مدينه بازگرديم، عزيزان

ص: 56


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، علل الشرائع، جزء 1، ص: 126، باب 106، ش 1.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 194.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 16، ص: 409.
4- . منافقون / 8.

ذليلان را بيرون مى كنند! در حالى كه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است، ولى منافقان نمى دانند!»

تفسیر

گوينده اين سخن و هم چنين سخنى كه آيه قبل حكايتش كرد، عبد اللَّه بن ابى بن سلول بود. و اگر نگفت «من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مى كنم» و گفت «ما چنين و چنان مى كنيم» براى اين بوده كه هم فكران خود را كه مى داند از گفته او خوشحال مى شوند با خود شريك سازد.

و منظورش از «آن كه عزيزتر است» خودش است، و از «آن كه ذليل تر است» رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى خواسته با اين سخن خود، رسول خدا را تهديد كند به اين كه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خواهد كرد، ولى منافقين نمى دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤمنين است، در نتيجه براى غير نام بردگان چيزى به جز ذلت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كرد، و آن نادانى است، پس منافقين به جز ذلت و جهل چيزى ندارند.

در تفسیر المیزان به نقل از مجمع البيان آمده است:

اين آيات در باره عبد اللَّه بن ابى منافق و هم فكرانش نازل شده، و جريان از اين قرار بود كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جناب لشكر جمع مى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت، يعنى پدر جويريه، است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چون اين را بشنيد با لشكر به طرفشان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آن" مريسيع" مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو

ص: 57

لشكر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا به فرار گذاشت، و جمعى از ايشان كشته شدند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.

در همين بينى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بود، ناگهان آبرسان انصار از يك طرف، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مردى از بنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنى آبرسان انصار و جهجاه بن سعيد غلام عمر (به خاطر اين كه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر (كمك كمك).

مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا كرد). جريان به گوش عبد اللَّه بن ابى رسيد، به جعال گفت: اى بى حياى هتاك چرا چنين كردى؟ او گفت چرا بايد نمى كردم، سر و صدا بالا گرفت تا كار به خشونت كشيد، عبد اللَّه گفت: به آن كسى كه بايد به احترام او(1)

سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى.

عبد اللَّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند- كه از آن جمله زيد بن ارقم بود- گفت: مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خواهند ما را از شهرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند، به خدا سوگند مثل ما و ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت:

ص: 58


1- . توجه شود كه نام خدا را ذكر نكرد و پيداست كه ايمانى به خدا نداشته و منظورش از آن كس معبود خودش بوده.

«سمن كلبك ياكلك؛ سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد». آگاه باشيد به خدا اگر به مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه عزيزتر است ذليل تر را بيرون خواهد نمود، و منظورش از كلمۀ «عزيزتر» خودش، و از كلمۀ «ذليل تر» رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود.

سپس رو به حاضران كرد، و گفت: اين كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد، مهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را به شما مى دهند، به خدا اگر پس مانده غذايتان را به جعال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.

در ميان حاضران از قبيله عبد اللَّه، جوان نورسى بود به نام «زيد بن ارقم» وقتى او اين سخنان را شنيد گفت: به خدا سوگند ذليل و بى كس و كار تويى كه حتى قومت هم دل خوشى از تو ندارند، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است، و هم همه مسلمانان دوستش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تو را دوست نخواهم داشت. عبد اللَّه گفت: ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى.

زيد بن ارقم بعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رفت، و جريان را براى آن جناب نقل كرد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در حال كوچ كردن بود، شخصى را فرستاد تا عبد اللَّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبد اللَّه اين خبرها چيست كه از ناحيه تو به من مى رسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تو نازل كرده هيچ يك از اين حرف ها را من نزده ام، و زيد به شما دروغ گفته. حاضرين از انصار عرضه داشتند: يا رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله)

ص: 59

او ريش سفيد ما و بزرگ ما است، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را در باره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبد اللَّه را نفهميده باشد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عبد اللَّه را معذور داشت، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سپس دستور حركت داد. اسيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يعنى گفت السلام عليك يا نبى اللَّه)، سپس گفت: يا رسول اللَّه! شما در ساعتى حركت كردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته؟ او پنداشته اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليل تر را بيرون خواهد كرد. اسيد عرضه داشت: يا رسول اللَّه تو اگر بخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اين كه او به خدا سوگند ذليل است و تو عزيزى. آن گاه اضافه كرد: يا رسول اللَّه! با او مدارا كن، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند.

پسر عبد اللَّه بن ابى- كه او نيز نامش عبد اللَّه بود- از ماجراى پدرش با خبر شد، نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! شنيده ام مى خواهى پدرم را به قتل برسانى، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم، و در خزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و

ص: 60

من ترس اين را دارم كه غير مرا مأمور اين كار بكنى، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينه توزى كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است به انتقام پدرم كه مردى كافر است بكشم، و در نتيجه اهل دوزخ شوم.

حضرت فرمود: نه، برو و هم چنان با پدرت مدارا كن، و ما دام كه با ما است با او نيكو معامله نما.

مى گويند: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد، آن گاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب اين كار را نكرد مگر براى اين كه مردم مجال گفتگو در باره عبد اللَّه بن ابى را نداشته باشند.

آن گاه مردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش" بقعاء" بود. در آن جا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده؟

فرمود: رفاعة. مردى از منافقين گفت: چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمى داند شترش كجا است؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد چرا به او نمى گويد شتر كجا است؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هر دو

ص: 61

خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم، من غيب نمى دانم، و ليكن خداى تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت، و شترم كجا است. شتر من در دره است.

اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.

و همين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعة بن زيد در تابوت است، و او فردى از قبيله بنى قينقاع، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.

زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانه نشين شدم، تا آن كه سوره منافقون در تصديق زيد، و تكذيب عبد اللَّه بن ابى نازل شد. آن گاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گوش زيد را گرفته او را از خانه اش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت، و گوشت درست شنيده بود، و دلت درست فهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آن چه گفتى قرآنى نازل كرد.

عبد اللَّه بن ابى در آن موقع در نزديكى هاى مدينه بود، و هنوز داخل مدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبد اللَّه بن عبد اللَّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پدر گفت: واى بر تو اين چه كارى بود كه كردى؟ و به پدر خود گفت: به خدا سوگند جز با اذن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نمى توانى و نمى گذارم داخل مدينه شوى، تا بفهمى عزيزتر كيست، و ذليل تر چه كسى است. عبد اللَّه شكايت خود از پسرش را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پيام داد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مزاحم پدرش نشود. پسر

ص: 62

گفت: حالا كه دستور رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسيده كارى به كارت ندارم. عبد اللَّه بن ابى داخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.

وقتى سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبد اللَّه برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند كه چند آيه شديد اللحن در باره ات نازل شده، مقتضى است نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبد اللَّه در پاسخ سرى تكان داد، و گفت: به من گفتيد به او ايمان آورم، آوردم. تكليف كرديد زكات مالم را بدهم دادم، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم. و در همين سر تكان دادنش اين آيه نازل شد كه:

«وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ... لا يَعْلَمُونَ».(1)

جزئيات اين داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عكرمة، و محمد بن سيرين، و ابن اسحاق، و ديگران نقل شده، و مضمون آن ها در يكديگر داخل شده است. و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ...»، آمده كه اين آيات در جنگ مريسيع كه جنگ با بنى المصطلق بود، و در سال پنجم هجرت اتفاق افتاد نازل شده. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت كنار چاهى كم آب فرود آمد.

انس بن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار چاه به هم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد.

سيار گفت: دلو من، جهجاه هم گفت دلو من. و همين باعث درگيرى بين

ص: 63


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص: 292- 295.

آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را به كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنه اى به پا شود.

عبد اللَّه بن ابى سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده؟ جريان را برايش گفتند، و او سخت در خشم شد، و گفت: من از اول نمى خواستم اين مسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيش بينى نمى كردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم، و نتوانم كارى بكنم، و وضع را به دل خواه خود تغيير دهم.

آن گاه رو كرد به اطرافيان خود و گفت: اين كارى است كه شما كرديد، اين ها را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطر حفظ كرديد، و گردنهاى خود را آماده شمشير ساخته، زنان خود را بيوه و فرزندان را يتيم كرديد (اين هم مزدى است كه دريافت مى داريد)، آن هم از مردمى كه اگر شما بيرونشان كرده بوديد وبال گردن مردمى ديگر مى شدند. آن گاه گفت: «اگر به مدينه برگرديم، آن كس كه عزيزتر است ذليل تر را بيرون خواهد كرد».

يكى از حضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مى رسيد، و آن روز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در هنگام گرماى ظهر در سايه درختى با جمعى از اصحاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبد اللَّه بن ابى را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى. عرضه داشت: به خدا سوگند اشتباه نكرده ام. فرمود: شايد از او خشم گين باشى. عرضه داشت: به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم. فرمود: ممكن است خواسته سر بسرت بگذارد؟ عرضه داشت: نه به خدا سوگند.

ص: 64

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين، و آماده حركت كن، و فوراً سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند، ولى كسى باور نمى كرد كه در آن گرماى ظهر حركت كرده باشد، ولى بالأخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را به آن جناب رسانيده، عرضه داشت: السلام عليك يا رسول اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته. حضرت فرمود:

و عليك السلام. عرضه داشت: شما هيچ وقت در گرماى ظهر حركت نمى كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيده اى؟ پرسيد: كدام رفيق يا رسول اللَّه؟ ما به غير تو رفيقى نداريم؟

فرمود: عبد اللَّه بن ابى، او پيش بينى كرده كه اگر به مدينه برگردد آن كس كه عزيزتر است ذليل تر را از شهر بيرون كند. سعد عرضه داشت: يا رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) تو و اصحابت عزيزتر و او و اصحابش ذليل ترند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و با احدى سخن نگفت، قبيله خزرج نزد عبد اللَّه بن ابى آمدند، و او را ملامت كردند. عبد اللَّه قسم خورد كه من هيچ يك از اين حرف ها را نزده ام. گفتند: اگر چنين حرفى نزده اى برخيز تا نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شويم تا از آن جناب عذرخواهى كنى، عبد اللَّه سر و كله را تكان داد كه نه.

شب شد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، و اجازه استراحت نداد، مگر به مقدار نماز صبح. فرداى آن روز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالى كه آن قدر خسته بودند كه خاك زمين برايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خواب رفتند). عبد اللَّه بن ابى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

ص: 65

آمد، و سوگند ياد كرد كه من اين حرف ها را نزده ام، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت: زيد بن ارقم به من دروغ بسته.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عذرش را پذيرفت، آن وقت قبيله خزرج نزد زيد بن ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدى.

هنگامى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از آن منزل حركت كرد زيد با آن جناب بود، و مى گفت: بار الها! تو مى دانى كه من دروغ نگفته ام، و به عبد اللَّه بن ابى تهمت نزده ام. چيزى از راه را نرفته بودند كه حالت وحى و برحاء(1)

به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دست داد و آن قدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق از پيشانى مباركش مى چكيد، و بعد از آن كه به حالت عادى برگشت، گوش زيد بن ارقم را گرفته، او را از روى بار و بنه اش (و يا از روى شتر) بلند كرد و فرمود: اى پسر سخنت راست و دلت فراگير است، و خداى تعالى قرآنى در باره ات نازل كرده.

و چون به منزل رسيدند و پياده شدند، سوره منافقين را تا جملۀ «وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ» بر آنان خواند، و خداى تعالى عبد اللَّه بن ابى را رسوا ساخت (2).

و نيز در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر(علیه السلام) آمده كه در تفسير جملۀ «كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ» فرمود: يعنى نه مى شنوند و نه تعقل مى كنند، «يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ»، يعنى هر صدايى را دشمن خود مى پندارند، «هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ».

و پس از آن كه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله

ص: 66


1- . «برحاء» حالتى است شبيه بيهوشى كه در هنگام نزول وحى اين حالت به رسول خدا دست مى داده است.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 370.

منافقين نزد ايشان شدند، و گفتند واى بر شما، رسوا شديد، بياييد نزد رسول خدا تا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سرى تكان دادند كه نه، نمى آييم، و رغبتى به استغفار آن جناب نشان ندادند، لذا خداى تعالى فرمود: «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ».(1)

و در كافى به سند خود از سماعة از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود:

خداى تبارك و تعالى همه امور خود را به مؤمن واگذار كرده، ولى اين كه او خود را خوار كند به او واگذار ننموده، مگر نديدى كه خداى تعالى در قرآن كريم در اين باره فرموده: «وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ» كه به حكم اين آيه مؤمن بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد(2).

كافى، اين معنا را از داوود رقى، و حسن احمسى و به طريقى ديگر از سماعه روايت كرده (3).

و نيز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: امام صادق(علیه السلام) فرمود: سزاوار نيست كه مؤمن خود را ذليل كند. عرضه داشتم: به چه چيز خود را ذليل كند؟

فرمود: به اين كه كارى را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهى شود(4).

ص: 67


1- . همان.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 5، ص: 63، ح 2.
3- . همان، ج 5، ص: 63، ح 1 و، ح 4 و، ص: 64، ح 6.
4- . همان، ج 5، ص: 64، ح 5.
گفتارى پيرامون مسأله نفاق در صدر اسلام

اشاره به خطر منافقين و فتنه انگيزى ها و توطئه هاي شان در صدر اسلام:

قرآن كريم در باره منافقين اهتمام شديدى ورزيده، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده، و زشتى هاى اخلاقى، دروغ ها، خدعه ها، دسيسه ها، و فتنه هاي شان را به رخشان مى كشد. فتنه هايى كه عليه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان بپا كردند، و در سوره هاى قرآن كريم از قبيل سوره بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن را تكرار نموده.

و نيز در مواردى از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اين كه در دنيا مهر بر دل هاي شان زده، و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند، و نورشان را از ايشان مى گيرد، و در ظلمت ها رهاي شان مى كند، به طورى كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و در آخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مى دهد.

و اين نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند. چه كيدها و مكرها كه نكردند؟ و چه توطئه ها و دسيسه ها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چه ضربه هايى كه حتى مشركين و يهود و نصارى به اسلام وارد نياوردند. و براى پى بردن به خطرى كه منافقين براى اسلام داشتند، همين كافى است كه خداى تعالى به پيامبرش خطاب مى كند كه از اين منافقين بر حذر باش، و مراقب باش تا بفهمى از چه راه هاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مى سازند: «هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ».(1)

ص: 68


1- . منافقون / 4.

از همان اوائل هجرت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدينه، آثار دسيسه ها و توطئه هاى منافقين ظاهر شد، و بدين جهت مى بينيم كه سوره بقره- به طورى كه گفته اند- شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته، و بعد از آن در سوره هاى ديگر به دسيسه ها و انواع كيدهاي شان اشاره شده، نظير كناره گيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد(1)،

كه عده آنان تقريباً ثلث لشكريان بود، و پيمان بستن با يهود، و تشويق آنان به لشكركشى عليه مسلمين (2)

و ساختن مسجد ضرار(3)

و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه)، و فتنه به پا كردنشان در داستان

ص: 69


1- . رسول خدا با اصحاب خود مشورت كرد كه چطور است شما مسلمانان در مدينه بمانيد و كفار را واگذاريد تا هر جا كه دلخواهشان بود پياده شوند اگر در همان جا(يعنى كنار شهر مدينه) ماندند كه معلوم است كنار شهر مدينه جاى ماندن ايشان نيست و اگر خواستند داخل شهر شوند آن وقت دست به شمشير زده با آنان كارزار كنيم؟ عبد اللَّه بن ابى بن سلول منافق مرحباگويان از جاى برخاسته در ميان اصحاب فرياد زد همين رأى را بگيريد. و در مقابل او آن هايى كه خدا دل هاي شان را علاقه مند به شهادت كرده بود بپا خاسته گفتند: يا رسول اللَّه ما را به سوى دشمنانمان حركت ده تا گمان نكنند ما از آن ها ترسيده ايم. عبد اللَّه بن ابى مخالفت كرده گفت: يا رسول اللَّه در همين مدينه بمان و به سوى دشمن حركت مكن، چه، من تجربه كرده ام كه به سوى هيچ دشمنى نرفتيم مگر اين كه كشته داديم و هيچ دشمنى به سوى ما نيامد مگر اين كه ما بر آن ها پيروز شديم. تا آن جا كه مى گويد: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با هزار نفر از اصحاب خود حركت كرد و ابن ام مكتوم را جانشين خود قرار داد تا در نبودن او در نماز بر مردم امامت كند هنوز لشكر اسلام به احد نرسيده بودند كه عبد اللَّه بن ابى يك سوم جمعيت را از رفتن به جنگ منصرف ساخت و اين عده عبارت بودند از يك تيره از قبيله خزرج به نام بنو سلمه و تيره اى از اوس به نام بنى حادثه. عبد اللَّه بهانه اين شيطنت را اين قرار داد كه رسول خدا به حرف او اعتناء نكرد و گوش به حرف ديگران داد... (غفاری، علی اکبر، قصص قرآن، ص: 477)
2- . داستان اين پيمان در تفسير سوره حشر گذشت.
3- . داستان اين توطئه در تفسير سوره توبه آيه 107 گذشت.

سقايت (1)و داستان عقبه (2)

و امثال آن تا آن كه كارشان در افساد و وارونه كردن امور بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به جايى رسيد كه خداى تعالى به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود:

«لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلَّا قَلِيلًا مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا».(3)

ص: 70


1- . منظور داستان نزاع اجير عمر بن خطاب و سنان جهنى در كنار چاه بنى المصطلق است كه در صفحات قبل بيان گرديد.
2- . پس از پايان يافتن مسأله نصب امير المؤمنين به خلافت(در گودال خم) منافقين كه همه آرزويشان اين بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از دنيا برود و كار امت مختل ماند تا بين اصحاب كشمكش پيدا شود(از مسأله خلافت على(علیه السلام) ناراحت شده در صدد كشتن پيغمبر برآمدند ليكن خداوند كه او را وعده فرموده بود تا از شر دشمنان محفوظ بدارد، حبيب خود را كفايت فرمود و از سوء قصدى كه در باره وى داشتند نجاتش بخشيد. (داستان بدين قرار اتفاق افتاد كه) وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عازم شد(از غدير خم) به طرف مدينه حركت كند گروهى از منافقان زودتر حركت كردند و به عقبه هرشا(هرشى) رسيده خود را پنهان نمودند و هميان ها را پر از ريگ ساخته منتظر عبور رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از آن محل شدند تا وقتى خواست از آن جا عبور كند هميان ها را از بالا به طرف جاده رها كنند شايد به اين وسيله ناقه آن حضرت را رم دهند و حضرت به زمين افتاده او را به قتل برسانند. حذيفه گويد: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) من و عمار ياسر را نزد خود طلبيد و به عمار فرمود تو ناقه را از عقب بران و بمن فرمود تو هم مهار ناقه را محكم نگاهدار. من مهار ناقه را در دست داشتم و مى كشيدم و مى رفتيم تا نيمه شب به بالاى عقبه(تنگه كوه) رسيديم ناگاه هميان هايى پر از ريگ از بالاى كوه به طرف تنگه پرتاب شد و شتر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رم كرد حضرت فرمود: اى ناقه آرام باش كه باكى بر تو نيست. حذيفه گويد: من گفتم يا رسول اللَّه اين جماعت كيانند؟ فرمود: اين ها منافقين دنيا و آخرتند. در آن موقع برقى ساطع گشت كه من همه آن ها را ديدم نه تن از آن ها قريشى و پنج تن از طوائف ديگر بودند. پيغمبر اكرم وقتى از تنگه سرازير مى شد كه سفيده صبح دميد حضرت پياده شد و وضوء ساخت و منتظر آمدن اصحاب گرديد و آن چهارده تن نيز به نماز حاضر شدند حضرت فرمود: هيچ كس حق نجوى ندارد. (غفاری، علی اکبر، قصص قرآن، ص: 658)
3- . «اگر منافقين و آن هايى كه در دل بيمارى دارند از آزار پيامبر و سوء قصد نسبت به زنان مسلمان و آن ها كه شايعه پراكنى مى كنند از عمل خود دست برندارند به طور قطع تو را به سركوبى آنان خواهيم گمارد تا جايى كه ديگر در مدينه نمانند و همسايه تو در اين شهر نباشند مگر در فرصتى اندك. ملعون هستند، هر كجا كه يافت شوند بايد دست گير و به خوارى كشته شوند.» (احزاب / 60 و 61)

روايات هم از بسيارى به حد استفاضه رسيده كه عبد اللَّه بن ابى سلول و هم فكران منافقش، همانهايى بودند كه امور را عليه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار بلايى براى مسلمانان بودند، و مؤمنين همه آن ها را مى شناختند، و عده شان يك سوم مسلمانان بود، و همانهايى بودند كه در جنگ احد از يارى مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده، در آخر به مدينه برگشتند، در حالى كه مى گفتند: «لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ»؛ «اگر مى دانستيم قتالى واقع مى شود با شما مى آمديم».

اثبات وجود انگیزه های نفاق قبل از هجرت پیامبر(صلی الله علیه و آله)

رد اين سخن كه نفاق بعد از هجرت پديد آمد و قبل از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله) برچيده شد! و اثبات اين كه قبل از هجرت و بعد از پيامبر(صلی الله علیه و آله) نيز انگيزه هاى نفاق وجود داشته است:

و از همين جا است كه بعضى نوشته اند حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينه شروع و تا نزديكى وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ادامه داشت. اين سخنى است كه جمعى از مفسرين گفته اند، و ليكن با تدبر و موشكافى حوادثى كه در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رخ داد و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مى كند.

ص: 71

براى اين كه اولاً: هيچ دليل قانع كننده اى در دست نيست كه دلالت كند بر اين كه نفاق منافقين در ميان پيروان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و حتى آن هايى كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند رخنه نكرده باشد، و دليلى كه ممكن است در اين باره اقامه شود، هيچ دلالتى ندارد. و آن دليل اين است كه منشأ نفاق ترس از اظهار باطن و يا طمع خير است، و پيامبر و مسلمانان آن روز كه در مكه بودند، و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت و نفوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان بترسد و يا طمع خيرى از آنان داشته باشد، و به اين منظور در ظاهر مطابق ميل آنان اظهار ايمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز تو سرى خور و زير دست صناديد قريش بودند. مشركين مكه يعنى دشمنان سرسخت آنان و معاندين حق هر روز يك فتنه و عذابى درست مى كردند، در چنين جوى هيچ انگيزه اى براى نفاق تصور نمى شود.! به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان ياورانى از اوس و خزرج پيدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله پشتيبان آنان شده و از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دفاع مى نمودند، همان طور كه از جان و مال و خانواده خود دفاع مى كردند، و اسلام به داخل تمامى خانه هاي شان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله عليه عده قليلى كه هنوز به شرك خود باقى بودند قدرت نمايى مى كرد، و مشركين جرأت علنى كردن مخالفت خود را نداشتند، به همين جهت براى اين كه از شر مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهار اسلام مى كردند، در حالى كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مى يافتند عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مى بردند.

وجه اين كه گفتيم: اين دليل درست نيست، اين است كه علت و منشأ نفاق

ص: 72

منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد نفاق مى ورزد، و اگر گروه مخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت، انگيزه اى براى نفاق پيدا نمى شد، بلكه بسيارى از منافقين را مى بينيم كه در مجتمعات بشرى دنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و صدايى را مى گيرند، بدون اين كه از مخالف خود هر قدر هم نيرومند باشد پروايى بكنند. و نيز اشخاصى را مى بينيم كه در مقام مخالفت با مخالفين خود برمى آيند، و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مى ورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومت است به دست آورده، نظام جامعه را در دست بگيرند، و مستقل در اداره آن باشند، و در زمين غلو كنند. و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم از همان اوائل دعوت فرموده بود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.

با مسلم بودن اين دو مطلب چرا عقلا جائز نباشد كه احتمال دهيم: بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟ يعنى به ظاهر اظهار اسلام كرده باشند تا روزى به آرزوى خود كه همان رياست و استعلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام، و افساد مجتمع دينى نيست، اين آثار، آثار نفاقى است كه از ترس و طمع منشأ گرفته باشد، و اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم اثرش اين است كه تا بتوانند اسلام را تقويت نموده، به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده نان بچسبانند، و به همين منظور و براى داغ تر كردن آن، مال و جاه خود را فداى آن كنند

ص: 73

تا به اين وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفع شخصى آنان بچرخش در آيد. بله اين گونه منافقين وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ و مخالفت مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيش تر بر مردم است مى گيرد كه در چنين موقعى دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مى كنند.

و نيز ممكن است بعضى از آن ها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شده اند، در اثر پيشامدهايى در باره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خود را از ديگران پنهان بدارند، هم چنان كه در ذيل جملۀ «ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا...» بدان اشاره نموديم، و هم چنان كه از لحن آياتى

نظير آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ»؛(1) نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مى شود.

و نيز آن افراد از مشركين مكه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطمينانى به ايمان صادق و خالصشان داشت؟ با اين كه بديهى است همه كسانى كه حوادث سال هاى دعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند كه كفار مكه و اطرافيان مكه و مخصوصاً صناديد قريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشكر عظيمى بود كه در اطراف مكه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاى سرشان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوى نور ايمان در دل هاي شان تابيده و نفوسشان داراى اخلاص و يقين گشته، و از صميم دل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذره اى نفاق در دل هاي شان راه نيافت.

ص: 74


1- . «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر كس از شما از آيين خود باز گردد، خداوند در آينده جمعيتى را مى آورد.» (مائده / 54)

و ثانياً اين كه: استمرار نفاق تنها تا نزديكى رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت نفاق منافقين از دل هاي شان پريده باشد، بله تنها اثرى كه رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در وضع منافقين داشت، اين بود كه ديگر وحيى نبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين، با انعقاد خلافت ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند، ديگر براى چه كسى مى خواستند دسيسه و توطئه كنند؟

آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براى اين بوده كه بعد از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى و خلوص ايمان شدند، و از مرگ آن جناب تأثيرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بودند، و يا براى اين بوده كه بعد از رحلت يا قبل از آن با اولياى حكومت اسلامى زدوبندى سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، اين را دادند كه ديگر آن دسيسه ها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را گرفتند كه حكومت آرزوهاي شان را برآورد، و يا آن كه بعد از رحلت مصالحه اى تصادفى بين منافقين و مسلمين واقع شد، و همه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و در نتيجه ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟

شايد اگر بقدر كافى پيرامون حوادث اواخر عمر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دقت كنيم، و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب را درست بررسى نماييم، به جوانب كافى اين چند سؤال برسيم، منظور از ايراد اين سؤال ها تنها اين بود كه به طور اجمال راه بحث را نشان داده باشيم.(1)

ص: 75


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 19، ص: 475.

47. دستور جهاد با کفار و منافقین

اشاره

قرآن می فرماید:

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ * يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَليماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصيرٍ»؛(1) «اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن، و بر آن ها سخت بگير! جايگاه شان جهنم است؛ و چه بد سرنوشتى دارند! به خدا سوگند مى خورند كه (در غياب پيامبر، سخنان نادرست) نگفته اند؛ در حالى كه قطعاً سخنان كفرآميز گفته اند؛ و پس از اسلام آوردنشان، كافر شده اند؛ و تصميم (به كار خطرناكى) گرفتند، كه به آن نرسيدند. آن ها فقط از اين انتقام مى گيرند كه خداوند و رسولش، آنان را به فضل (و كرم) خود، بى نياز ساختند! (با اين حال،) اگر توبه كنند، براى آن ها بهتر است؛ و اگر روى گردانند، خداوند آن ها را در دنيا و آخرت، به مجازات دردناكى كيفر خواهد داد؛ و در سراسر زمين، نه، ولى و حامى دارند، و نه ياورى!»

تفسیر

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ»؛ يعنى با شمشير و كارزار.

«وَ الْمُنافِقِينَ»؛ و در اين كه جهاد با منافقان چگونه است اختلاف شده:

جبائى گفته: يعنى با زبان و موعظه و تهديد. و ديگرى گفته: يعنى با اجراء

ص: 76


1- . توبه / 74 و 75.

حدود بر آن ها، زيرا بهره

آن ها در اين باره بيش از ديگران بوده (1)، و برخى چون ابن مسعود گفته اند: جهاد با منافقان بسه نوع است.

نخست به وسيلۀ دست، و اگر نتوانست با زبان، و اگر با زبان هم نتوانست با دل و قلب، و چنان چه قدرت نداشت روى خود را بدان ها ترش كند.(2)

و در قرائت اهل بيت(علیهم السلام) چنين است: «جاهد الكفار بالمنافقين» (با كفار به وسيلۀ منافقان پيكار كن) و فرموده اند اين معنى بدانجهت است كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) چنان نبود كه با منافقان جنگ كند بلكه به هر ترتيب مي توانست با آن ها مدارا مي كرد و جلب رضايت آن ها را مي فرمود، چون منافقان تظاهر به كفر خود نمي كردند بلكه بر عكس تظاهر به ايمان مي كردند و صرف اين كه خداى تعالى عالم به كفر باطنى آن ها بود موجب قتل آن ها نمى شود.

ص: 77


1- . اين جمله جوابى از سؤال مقدر است كه اگر كسى بگويد: اجراء حدود اسلام بر هر گناه كارى واجب است و اختصاصى بمردم منافق ندارد؟ در جواب گفته شود كه بيش تر كسانى كه در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به خاطر انجام گناهان حد بر آن ها جارى ميشد همين منافقان بودند و بهره آن ها بيش از ديگران بود.
2- . مخفى نماند كه عبارت در اين جا مجمل است زيرا سه نوع: همان جهاد با دست و زبان و قلب است، و جمله اخير نوع چهارم است، گذشته از اين كه عدم قدرت بر جهاد با دل (يعنى در دل مخالفت با آن ها كردن) معنايش معلوم نشد كه چگونه انسان نمى تواند در دل نيز با آنان پيكار كند و از اعمال آن ها قلباً اظهار تنفر كند. و عبارت تفسير فخر رازى در اين جا واضح تر است كه گويد: و قال عبد اللَّه فى قوله: «جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ» قال تارة باليد و تارة باللسان، فمن لم يستطع فليكشر فى وجهه، فمن لم يستطع فبالقلب» يعنى عبد اللَّه در تفسير اين آيه گفته: جهاد با منافقان گاهى به دست است و گاهى بزبان، و اگر با آن دو نتوانست رو بدانها ترش كند، و اگر اين كار هم مقدورش نبود در دل با آن ها جهاد كند.

«وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ»؛ يعنى سخن درشت و سخت بدان ها بگو و با آن ها مدارا نكن.

«وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ»؛ و جايگاه آن هر دو دسته (كفار و منافقان) و مسكنشان دوزخ است.

«وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ» و بد جايگاه و مأوايى است.

قرآن در سوره توبة می فرماید:

«يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ»؛ «اينان به خدا قسم مي خورند كه چيزى نگفته اند، ولى محققاً سخن كفر را گفته اند. و پس از (اظهار) اسلامشان كافر شدند و آهنگ كارى را كه بدان نرسيدند كردند، و كينه (و عقده) اى (در دل) نداشتند جز آن كه خدا و رسول او از كرم خود آنان را (بى نياز و) توان گر ساختند، پس اگر (با اين حال نيز) توبه كنند براى آن ها بهتر است، و اگر روى بگردانند خداوند آنان را در دنيا و آخرت به عذابى دردناك معذب خواهد كرد، و در روى زمين يار و ياورى نخواهند داشت.»

شرح لغات

همّ: آهنگ مقارن با انجام فعل است، و به آهنگ تنها «همّ» نگويند مگر آن كه به حد نهايى قوت در نفس برسد (يعنى تصميم قطعى).

نيل: رسيدن به كار است.

نقم: ناخوش داشت.

ص: 78

فضل: فزونى در خير و نيكى است. و تفضل آن فزونى در خيرى را گويند كه قادر بر آن مي تواند بكند و مي تواند نكند.

شأن نزول

در اين كه اين آيات درباره چه كسانى نازل شده چند قول است:

1. ابن عباس گفته: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در سايه درختى نشسته بود و رو به اصحاب خود كرده فرمود: هم اكنون شخصى به نزد شما مي آيد و با ديدگان شيطان به شما نگاه مي كند، طولى نكشيد كه مردى كبود چشم از راه رسيد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او را پيش خود خواند و فرمود: چرا تو و يارانت مرا دشنام مي دهيد؟ آن مرد رفت و ياران خود را بياورد و همگى به خدا قسم خوردند كه سخنى نگفته اند در اين

وقت آيۀ فوق نازل گشت.

2. ضحاك گفته: منافقان به همراه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به تبوك رفتند، و هر گاه با هم خلوت مي كردند به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و اصحاب آن حضرت دشنام ميدادند و در دين طعن مي زدند، حذيفة (كه سخنان آن ها را شنيده بود) ماجرا را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گزارش داد، حضرت بدان ها فرمود: اين سخن ها چيست كه از شما به من گزارش داده اند؟ آن ها قسم خوردند كه سخنى نگفته اند.

3. كلبى و مجاهد و محمد بن اسحاق گفته اند: اين آيه درباره جلاس بن سويد- بن صامت نازل شد و جريان از اين قرار بود كه روزى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در تبوك خطبه اى خواند و منافقان را در آن خطبه گوشزد كرده و آن ها را پليد ناميد و نكوهششان كرد، جلاس كه اين سخن را شنيد گفت: به خدا قسم اگر محمد در اين سخنان كه مي گويد صادق و راست گو است ما از خران پست تريم، عامر بن

ص: 79

قيس سخن جلاس را شنيد و گفت: آرى به خدا قسم محمد راست گو است و شما از خران پست تريد، اين جريان گذشت تا وقتى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت عامر بن- قيس به نزد آن حضرت رفته و سخن جلاس را به آن حضرت گفت، جلاس عرض كرد: اى رسول خدا عامر دروغ مي گويد، حضرت به هر دوى آن ها دستور داد در كنار منبر بروند و قسم بخورند، جلاس در پاى منبر بپاخاست و قسم خورد كه اين حرف را نزده است، عامر نيز به دنبال او برخاست و به خدا قسم خورد كه او اين حرف را زده است آن گاه عامر ادامه داده گفت: خدايا هر كدام از ما را كه راست گو هستيم به وسيلۀ آيه اى بر پيغمبرت آشكار فرما، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مؤمنان نيز آمين گفتند، هنوز مردم از آن مجلس برنخاسته بودند كه اين آيه به وسيلۀ جبرئيل بر آن حضرت نازل شد، و چون به جملۀ «فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ» رسيد جلاس بر خاست و گفت: مى شنوم كه خداوند توبه را بر من عرضه داشته، عامر بن قيس راست گفت و من اين سخن را گفتم، ولى اكنون به درگاه خدا توبه مي كنم، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نيز توبه اش را پذيرفت.

4. قتاده گفته: اين آيه درباره عبد اللَّه بن ابى بن سلول نازل شد كه گفت: «اگر به مدينه بازگشتيم عزيزتر (كه منظور خودش بود) خوارتر را (كه منظورش رسول خدا بود) از آن شهر بيرون خواهد كرد»(1).

5. زجاج و واقدى و كلبى گفته اند: آيه در شأن أهل عقبه نازل شد و آن ها كسانى بودند كه هم عهد شدند تا در مراجعت از تبوك در عقبه (نام گردنه اى بوده) رسول خدا را به طور ناگهانى به قتل برسانند بدين ترتيب كه نخست تسمه زير شكم شتر

ص: 80


1- . به شرحى كه در سوره منافقون آيه 8 ذكر شده.

آن حضرت را قطع كنند و سپس بدو حمله كنند (يا شتر را رم دهند) رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از تصميم آن ها خبر داد، و اين سخن از معجزات آن حضرت بود، زيرا اطلاع از چنين جريانى جز به وسيلۀ وحى خداى تعالى ممكن نيست، و بالجملة رسول خدا(صلی الله علیه و آله) راه عقبه را پيش گرفت، و عمار و حذيفة نيز همراه وى بودند كه يكى در جلوى مركب آن حضرت راه ميرفت و ديگرى در پشت سر آن، و به مردم دستور فرمود از ميان دره بروند، و آنان كه تصميم قتل آن حضرت را گرفته بودند دوازده يا پانزده نفر بودند بنا بر اختلافى كه در اين باره هست، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آن ها را شناخت و نام يك يك آن ها را برد. و داستان آن ها در كتاب واقدى به طور مشروح نقل شده.

و امام باقر(علیه السلام) فرمود: دوازده نفر آن ها از قريش بودند و چهار نفر ديگر از ساير عرب.

تفسير

خداى تعالى در اين آيات اسرار منافقان را فاش كرده می فرمايد: «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا...» اينان به دروغ سوگند مي خورند كه اين سخنان را نگفته اند... و به دنبال آن قسم مي خورد كه چنين نيست و آن سخن را گفته اند، زيرا «لام» در جملۀ «لَقَدْ قالُوا» لام قسم است، و منظور از «كلمه كفر» هر كلمه اى است كه به وسيلۀ آن نعمت هاى الهى انكار شود، و آن ها چنان بودند كه در دين اسلام طعنه مي زدند.

«وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ»؛ و پس از اظهار اسلام كفر ورزيدند، يعنى كفر باطنى ايشان آشكار شد.

ص: 81

«وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا»؛ در اين جمله سه قول است:

1. كلبى و مجاهد و ديگران گفته اند: يعنى در شب عقبه تصميم به قتل رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و رم دادن شتر آن حضرت گرفتند.

2. قتاده و سدّى گفته اند: يعنى آهنگ بيرون كردن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را از مدينه كردند، ولى نتوانستند منظور خود را عملى كنند.

3. جبائى گفته يعنى در صدد ايجاد اختلاف و دو بهمزنى ميان اصحاب آن حضرت بر آمدند.

«وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ»؛ يعنى اينان مخالف آن چه را بر ايشان واجب بود رفتار كردند، و به جاى سپاس گزارى نعمت ناسپاسى كردند، و بيان مطلب اين است كه اينان در جايى بصدد انتقام بر آمدند كه جاى انتقام نبود، زيرا مسلمانان گناهى نداشتند كه آن ها در صدد انتقام آن باشند، بلكه خداى تعالى غنائم جنگى را براى آن ها مباح فرموده بود و بدين وسيله توان گرشان كرد و در چنين موردى شايسته بود كه آن ها سپاس آن نعمت ها را به جاى آرند، ولى كفران كردند، و نظير اين مطلب نيز در سوره مائده در ذيل آيه «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا...» گذشت.

«فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ»؛ يعنى اگر اين منافقان توبه كنند و به حق بازگردند براى دنيا و آخرت ايشان بهتر است، زيرا بدين وسيله رضايت خدا و رسولش را جلب كرده به بهشت دست يافته اند.

«وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا»؛ و اگر از حق و گام نهادن در راه راست روى بگردانند.

ص: 82

«يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»؛ خداوند به عذابى دردناك عذابشان كند، اما در دنيا به حسرت و اندوه و بدنامى، و اما در آخرت به عذاب دوزخ.

«وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ»؛ و اينان را در روى زمين نه دوستى باشد، و نه ياورى كه آن ها را يارى كند و عذاب خدا را از آن ها دفع كند.

سپس در همان سوره می فرماید:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ * فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ * فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ * أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ»؛ «برخى از آن ها با خدا عهد بست كه اگر خدا از فضل خويش (چيزى) به ما عطا كند ما (نيز به فقيران) تصدق كنيم و از مردمان شايسته گرديم، ولى چون خدا از فضل خود بدان ها عطا كرد بخل ورزيدند و روى گردانده (از حق) اعراض كردند. خدا (نيز) براى اين كردارشان در دل آن ها تا روزى كه او را (يعنى خداوند و يا كيفر كردارشان را) ديدار كنند نفاق انداخت، براى آن تخلفى كه از وعده خود با وى كردند، و براى آن كه آن ها دروغ مي گفتند آيا نمي دانند كه خداوند باطن كار و سخنان سرّى آن ها را مي داند، و محققاً به اسرار پنهانى آگاهست.»

شرح لغات

معاهدة: آن ست كه انسان بگويد: «بر عهد و پيمان خدا فلان كار را خواهم كرد» و با اين جمله آن كار را بر خود واجب ساخته، و خداى تعالى بدان كار حكم كرده، و در شرع اسلام آن عمل بر او واجب گردد.

بخل: خود دارى از عطاى مال به سائل است به خاطر آن كه عطاى آن بر وى

ص: 83

دشوار آيد، و در شرع اسلام بخوددارى كردن از پرداخت مال واجب اطلاق شود، زيرا كسى كه از دادن زكات خوددارى كند بدان بخل كرده.

«أعقبه»: (در جمله و أعقابهم) به معناى پرداختن و به جاى نهادن است و گاهى نيز به معناى پاداش و كيفر دادن مي آيد، نابغة گويد:

فمن أطاع فأعقبه بطاعته *** كما أطاعك و ادلله على الرشد

و من عصاك فعاقبه معاقبة *** تنهى الظلوم و لا تقعد على ضمد(1)

نجوى: سخن پنهانى و پوشيده. و اصل اين لغت از «نجوى» به معناى دور است، كه چون دو نفر با هم رازگويى كنند همانند آن است كه از ديگران فاصله گرفته و دور شده اند از اينرو بسخن گفتن آنان نجوى گفته اند، و برخى گفته اند از «نجوة» به معناى جاى بلندى كه سيل آن را فرا نگيرد گرفته شده و گويا سخن گفتن دو نفر رازگو چنان است كه دست ديگرى بدان نرسد.

شأن نزول

از ابى امامه باهلى نقل شده و در روايت مرفوعى نيز روايت شده كه اين آيات درباره ثعلبة بن حاطب كه مردى از انصار بود نازل شد، و او مردى بود كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرض كرد: از خدا بخواه تا مالى روزى من گرداند، حضرت در پاسخش فرمود: اى ثعلبه مال اندكى كه شكرش را به جاى آرى بهتر از مال بسيارى است كه تاب آن را نداشته باشى! مگر نمي خواهى به پيامبر خدا اقتدا كنى (و از وى پيروى

ص: 84


1- . يعنى هر كه فرمانبرداريت كرد او را در برابر فرمانبرداريش پاداش ده و براه راست راهنماييش كن، و هر كه نافرمانيت كرد او را باندازه اى كه دست از ستمكارى بردارد و متنبه گردد كيفر كن و از كينه جويى و انتقام كشيدن خوددارى نما.

داشته باشى؟) سوگند بدان كه جانم به دست اوست اگر بخواهم كوه ها به صورت طلا و نقره در آمده و در همراهم روان گردد خواهد شد (ولى در همين حالى كه هستم براى من بهتر است)! ثعلبه (آن روز برفت و پس از چند روزى) دوباره به نزد آن حضرت آمده گفت:

اى رسول خدا از خدا بخواه تا مالى روزى من گرداند، و سوگند بدان كه تو را براستى مبعوث برسالت فرموده اگر خدا مالى روزى من كرد به هر صاحب حقى حق او را از آن مال مي پردازم.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دعا كرده گفت: خدايا مالى روزى ثعلبه گردان، ثعلبة پس از اين دعا برفت و گوسفندى گرفت، و اين گوسفند همانند كرم خاكى زمين بسرعت افزايش يافت تا جايى كه شهر مدينه بر او تنگ شد و به يكى از درّه هاى اطراف رفت، ولى باز هم در اثر ازدياد گوسفندان ناچار شد از آن جا هم دورتر برود و همين دورى سبب شد كه از حضور بجماعت و نماز جمعه محروم گردد، تا اين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى گرفتن زكات مأمور خود را به نزد وى فرستاد، ثعلبه حاضر بپرداخت زكات نشد و بخل ورزيد و در پاسخ مأمور آن حضرت گفت: اين كه از ما مطالبه مي كنيد نوعى جزيه است (كه از كفار دريافت مي كنيد، و اين هم يك نوع باج و خراجى است)! رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كه اين سخن را شنيد (دو بار) فرمود: اى واى بر ثعلبه، اى واى بر ثعلبه و دنبال آن آيات فوق نازل گرديد.

و از ابن عباس و سعيد بن جبير روايت شده كه ثعلبه به يكى از مجالس انصار آمده و آن ها را گواه گرفته و گفت: اگر خدا از فضل خويش به من چيزى بدهد زكاتش را مي دهم و حق هر كس را كه در آن حقى داشته باشد مي پردازم، و به خويشاوندان

ص: 85

رسيدگى مي كنم، خداى تعالى او را آزمايش كرد، بدين ترتيب كه عموزاده او از دنيا رفت و ثروتى از وى بدو رسيد، ولى ثعلبه به عهد خويش وفا نكرد، و در اين باره آيات فوق نازل گشت.

حسن و مجاهد گفته اند: آيات فوق درباره ثعلبة بن حاطب و معتب بن قشير كه هر دو از طائفه عمرو بن عوف بودند نازل گشت، و آن دو گفتند: اگر خدا مالى روزى ما كرد صدقه خواهيم داد، ولى چون خدا مالى روزى ايشان كرد بدان بخل ورزيدند.

ضحاك گفته: آيات فوق درباره چند تن از منافقان به نام هاى: نبتل بن حارث، و جدّ بن قيس، و ثعلبة بن حاطب و معتب بن قشير نازل گشت.

و كلبى گفته: اين آيات درباره حاطب بن ابى بلتعة نازل گشت كه او مال التجارة اى در شام داشت و رسيدن آن مال بطول انجاميد و همين سبب شد كه او در مضيقه سختى قرار گرفت، و از اينرو قسم خورد كه اگر خدا آن مال را بوى برساند صدقه بدهد، و چون خداوند مال مزبور را بدو رسانيد بر طبق قسمى كه خورده بود رفتار نكرد.(1)

«جهاد» و «مجاهدت» به معناى سعى و بذل نهايت درجه كوشش در مقاومت است- چه به زبان باشد و چه به دست- تا آن جا كه منتهى به كارزار شود.

و ليكن در قرآن كريم بيش تر در معناى كارزار استعمال شده، هر چند در غير قتال نيز استعمال شده مانند آيۀ «و الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا...»، ليكن در آن معنا شايع است.

ص: 86


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 11، ص: 155.

و هر جا كه اين كلمه در قتال استعمال شده تنها كفار منظورند كه تظاهر به مخالفت و دشمنى دارند،

مراد از جهاد با منافقين، مقاومت و خشونت در برابر آن ها است

و اما منافقين هر چند در واقع كافر و حتى از كفار هم خطرناك ترند، چون از راه كيد و مكر وارد شده و كارشكنى مى كنند، ليكن آيات جهاد ايشان را شامل نمى شود، براى اين كه ايشان تظاهر به كفر و دشمنى نداشته، در عوض از ساير مسلمانان هم خود را مسلمان تر جلوه مى دهند، و با اين حال ديگر معنا ندارد كه با ايشان جهاد شود.

و لذا چه بسا از استعمال جهاد در خصوص منافقين اين معنا بذهن برسد كه منظور از آن هر رفتاريست كه مطابق مقتضاى مصلحت باشد، اگر مصلحت اقتضاء داشت معاشرتشان تحريم و ممنوع شود و اگر اقتضاء داشت نصيحت و موعظه شوند و اگر اقتضاء داشت به سرزمين ديگرى تبعيد شوند، و يا اگر رده اى از ايشان شنيده شد كشته گردند، و اگر طور ديگرى اقتضاء داشت در حقشان عملى كنند.

خلاصه معناى جهاد با منافقين مقاومت در برابر كارشكنى ها و نقشه كشى هاى ايشان است به هر وسيله اى كه مصلحت باشد.

و چه بسا جملۀ «وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ» در دنبال جملۀ «جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ» شاهد بر اين معنا باشد كه مقصود از جهاد غلظت و خشونت است.

جملۀ «وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ» عطف است بر امرى كه قبل از آن گذشت، و شايد اگر جمله خبريه به عطف بر جمله انشائيه (امر) شده، مصحح آن

ص: 87

اين بوده كه امر «و اغلظ» در معناى خبر است، و معنايش اين است كه اين كفار و منافقين مستوجب غلظت و خشونت و جهادند- و خدا داناتر است.

«يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا...»؛ سياق آيه اشعار دارد به اين كه منافقين عمل بسيار زشتى انجام داده و در ضمن عمل كلام زشتى هم به زبان آورده اند و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ايشان را مؤاخذه نموده كه چرا چنين گفته ايد. در پاسخ به خدا سوگند خورده اند كه ما چنين نگفته ايم، هم چنان كه در آيۀ «و لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ...»؛ «گذشت كه منافقين كار زشتى كرده بودند كه آن را عنوان خوض و لعب داده و مى خواستند بگويند جز بازى منظور ديگرى نداشتيم.

خداى تعالى در هر دو قضيه تكذيبشان كرده، در باره انكار قولشان فرموده: «وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ» آن گاه همين تكذيب را دوباره تفسير نموده و فرموده: «وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ» تا كسى خيال نكند از راه مبالغه گفتيم كافر شدند، نه، جدا كافر شدند، و محكوم به كفر، بعد از اسلام گشتند.

و شايد اگر در اين جا فرموده: «وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ» با اين كه قبلاً فرموده بود: «قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ» براى اين باشد كه آيه قبلى كلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است كه بر حسب ظاهر حال منافقين كه همان ايمان ادعايى خود آنان است جريان يافته و فرموده «شما بعد از ايمانتان كافر شديد» و اما اين آيه كلام خود خداى تعالى است كه عالم به غيب و شهادت است، پس اگر بفرمايد منافقين كافر شدند، صرف ظاهر حال را نمى گويد بلكه حقيقت حال را مى رساند، و او شهادت داده به اين كه منافقين از اصل ايمان نداشتند- نه اين كه بعد كافر شدند- و از

ص: 88

شهادت زبانى تجاوز نكردند. پس، ايشان از همان اول مسلم بودند، نه مؤمن، و با اين حرف هايى كه زدند از اسلام خارج شدند.

و اين خود اشاره است به اين كه آن كلمه كفرى كه گفتند كلمه اى بوده كه يا هر دو شهادت را و يا يكى از آن دو را رد مى كرد.

ممكن هم هست بگوئيم در اول كه فرمود: «قَدْ كَفَرْتُمْ...» در مقابل عملى است (كشتن رسول خدا) كه مى خواستند انجام دهند، و اين عمل با ايمان منافات دارد، نه با اسلام، زيرا عملى كه هيچ كلام رده اى همراه ندارد و آن طور هم كه مى خواستند صورت نگرفت ضرر و منافاتى با اسلام ندارد، چون اسلام همان مرحله لفظ و شهادت دادن است، نه مرحله عمل، به خلاف دومى كه فرمود: «وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ» كه در مقابل آن، كلام رده اى است كه به زبان آوردند، و معلوم است كه كلام رده با اسلامى كه قوامش با لفظ و كلام است منافات دارد، و با ايمان درونى و اعتقاد قلبى منافاتى ندارد.

و اما در رد اين گفتارشان كه در انكار عمل زشت خود گفته اند: ما داشتيم بازى مى كرديم، فرمود: «وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا».

آن گاه در مقام سرزنش ايشان فرمود: «وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ»، يعنى سبب اين كينه شان اين بود كه خداوند آن ها را از فضل خود و به بركت دينش توان گر نمود و غنيمت هايى روزي شان كرد، امنيت و آسايش ارزاني شان داشت و توانسته بودند در زير سايه آن امنيت ثروت جمع آورى نموده و از هر طرف مال دنيا به آن ها روى بياورد، و هم چنين رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ايشان را به زندگى شايسته اى كه در آن زندگى درهاى بركات آسمان و زمين باز است هدايت

ص: 89

كرده بود، و غنيمت ها را ميان آن تقسيم كرده، همه را از عدالت برخوردار كرده بود، (و اين مردم ناسپاس به جاى شكرگزارى دست به دشمنى و كينه توزى زدند).

پس در اين سرزنش سبب سلم و رضا را سبب خشم و كينه قرار داده، و يا به عبارتى احسان و نيكى را به جاى بدى به كار برده، و در اين قسم تعبير نوعى گلايه آميخته با مذمت نهفته است. و نظير اين تعبير در جاى ديگر قرآن نيز آمده و آن آيۀ «و تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ»؛(1) است كه مى فرمايد: رزقى را كه خدا به شما داده علت تكذيب خدا و آيات او قرار مى دهيد، با اين كه طبعا مى بايستى رزق خدا باعث شكر نعمت او در شما بشود، هم چنان كه بعضى از مفسرين نيز گفته اند كلمۀ «بدل» در آيه در تقدير است و تقدير آيه: «و تجعلون بدل شكر رزقكم» است.

ضميرى كه در «من فضله» است به خداى سبحان برمى گردد. صاحب مجمع البيان گفته: اگر نفرمود «من فضلهما؛ از فضل خدا و رسول» براى اين بوده كه پاس عظمت خداى تعالى رعايت شود، و با اسم او اسم كس ديگر جمع نشود و به همين جهت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى مى شنود كه گوينده اى مى گويد: «اى مردم هر كس خدا و رسول را اطاعت كند هدايت يافته و هر كس آن دو را نافرمانى كند گمراه شده است» ناراحت مى شود و مى فرمايد تو چه بد خطيبى هستى براى مردمت؟ پرسيد: يا رسول اللَّه! پس چطور مى بايستى بگويم. فرمود: بگو «و هر كس خدا و رسول را نافرمانى كند» نه اين كه بگويى «هر كس آن دو را»، مگر نديدى كه در قرآن كريم خداى سبحان اين طور فرموده: «وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ».

بعضى ديگر در جواب اين كه چرا نفرمود «من فضلهما» گفته اند: براى اين كه

ص: 90


1- . «(و به جاى استفاده از قرآن) بهره خود را تكذيب آن قرار مى دهيد.» (واقعه / 82)

فضل خدا از خود خداست، ولى فضل رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از خودش نيست، فضل او هم از خداست، پس همه فضل ها از خداست (1).

البته در اين ميان غير از مسأله تعظيم خداى سبحان نكته ديگرى نيز هست كه ما در تفسير آيۀ «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ».(2)

در جلد ششم اين كتاب به آن اشاره نموديم، و آن اين بود كه وحدت خداى سبحان از جنس وحدت عددى نيست تا صحيح باشد با يك وحدت ديگرى عدد ديگرى را به نام «دو" تشكيل دهد.

سپس خداى تعالى براى اين منافقين بيان مى كند كه با همه اين گناهان مهلكه و كفر صريح و تصميمى كه به آن موفق نشدند اگر به سوى پروردگار خود بازگشت كنند خداوند توبه شان را مى پذيرد، و نيز

عاقبت امر اين توبه و عاقبت اعراض از آن را بيان داشته و فرموده:

«اگر توبه كنند براى خودشان خوب است» چون منجر به آمرزش و بهشت مى شود، «و اگر اعراض كنند، و توبه نكنند خداوند به عذاب دردناكى در دنيا و آخرت مبتلايشان مى كند».

اما عذاب دنيوى ايشان با سياست و مجازات به دست پيغمبر است، و يا به استدراج و مكر خدايى، و اگر هيچ عذابى نبينند مگر همين كه دارند با نفاق خود بر خلاف نظام عالم كه بر اساس راستى و ايمان تنظيم شده سير مى كنند، همين سلسله اسباب ايشان را خرد و رسوا مى كند، و همين عذاب براى آنان بس است،

ص: 91


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 52.
2- . «به تحقيق كافر شدند آن هايى كه گفتند خداوند سومى سه كس است.» (مائده / 73)

هم چنان كه خداى تعالى فرموده: «وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ»؛(1) و اما عذاب آخرت ايشان معلوم است كه آتش دوزخ خواهد بود.

و اين كه فرمود: «وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ» معنايش اين است كه اين مردم در زمين كسى را نخواهند داشت كه سرپرست امورشان شود، و عذاب را از ايشان برگرداند، و هم چنين ياورى نخواهند داشت كه در دفع عذاب موعود كمكشان كند، براى اين كه ساير منافقين هم مثل خود اينان گرفتارند و در فساد در يك صف قرار داشته، همه بر روى يك ريشه استوارند كه از ساير اسباب جهان منقطع و جداست، و در برابر آن اسباب محكوم به فنا است، پس در نتيجه نه سرپرستى دارند و نه ناصرى. و بعيد نيست اين جمله از آيه اشاره باشد به آن بيانى كه ما در معناى عذاب دنيا كرديم.

بحث روايى

روايات مختلفى كه در ذيل آيۀ «يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ...» و شأن نزول آن نقل شده اند:

در مجمع البيان در ذيل آيۀ «يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ...»، گفته است:

بعضى گفته اند اين آيه در باره دوازده نفر نازل شده كه در عقبه كمين كرده بودند، تا وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در مراجعت از تبوك بدان جا مى رسد بر سرش بتازند

ص: 92


1- . «و خدا مردم تبه كار را هدايت نمى كند.» (توبه / 24)

و او را از پاى درآورند، و ليكن جبرئيل رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را از اين جريان خبردار كرد و دستور داد افرادى را بفرستند تا با تازيانه به سر و صورت شتران آنان بزنند.

در آن موقع عمار ياسر زمام مركب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را مى كشيد و حذيفه آن را از عقب مى راند، حضرت به حذيفه فرمود: به سر و صورت مركب هاى آن ها بزن. عرض كرد: من هيچ يك از ايشان را نمى شناسم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: اين ها فلانى وفلانى هستند- و همه آنان را اسم برد. حذيفه عرض كرد: چرا نمى فرستى ايشان را بكشند.

فرمود: دوست ندارم فردا عرب بگويد همين كه قدرتى به دست آورد ياران خود را كشت- نقل از ابى كيسان.

نظير اين روايت از حضرت ابى جعفر امام باقر(علیه السلام) نيز روايت شده، ولى در آن دارد كه: در ميان خود مشورت كردند كه آن جناب را به قتل برسانند، يكى به ديگرى گفت اگر در اين بين فهميد و پرسيد چكار مى كنيد، مى گوئيم مشغول بازى بوديم، و اگر هم نفهميد او را به قتل مى رسانيم.

بعضى گفته اند: جماعتى از منافقين در جنگ تبوك به يكديگر مى گفتند اين مرد خيال كرده كه قصرهاى شام و قلعه هاى آن را فتح مى كند، ولى هيهات! هيهات! كه بتواند.

خداى تعالى اين حرف را به اطلاع رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسانيد، حضرت فرمود: آن چند نفرى را كه مى روند توقيف نموده نزد من آريد، وقتى حاضرشان كردند فرمود: داشتيد اين حرف ها را مى زديد. گفتند: اى پيغمبر خدا ما مشغول بازى بوديم. و بر

ص: 93

اين ادعايشان سوگند هم خوردند، و بدين جهت اين آيه نازل شد: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ...»؛ (نقل از حسن و قتاده)

و گفته شده كه اين واقعه در موقع مراجعت از جنگ تبوك به سوى مدينه اتفاق افتاد، و داستانش چنين بود كه: سه و يا چهار نفر پيشاپيش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) راه مى رفتند و استهزاء و خنده مى كردند، و ليكن تنها خنده بود و حرفى نمى زدند. جبرئيل نازل شد و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را از اين قضيه خبر داد، حضرت به عمار ياسر فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه اين چند نفر مرا و قرآن را استهزاء مى كنند، و اگر از آنان بپرسى كه چه مى كنيد مى گويند: داشتيم جريان اين سفر و افراد آن را تعريف مى كرديم. عمار ياسر خود را به ايشان رسانيد و پرسيد از چه مى خنديد؟ گفتند: داريم جريان سوارگان را تعريف مى كنيم.

عمار گفت: «صدق اللَّه و رسوله" خود را آتش زديد، خدا شما را آتش بزند. لا جرم همگى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند و عذرخواهى كردند، خداوند اين آيات را نازل كرد- نقل از كلبى و على بن ابراهيم و ابى حمزه.

و نيز گفته شده كه: مردى در غزوه تبوك گفته بود من مردى دروغ گوتر و ترسوتر در جنگ از اين ها- يعنى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و يارانش- نديده ام. عوف بن مالك در پاسخش گفته بود: دروغ مى گويى، اين طور نيست، و ليكن اين حرف ها را بدان جهت مى زنى كه منافقى. آن گاه برخاست كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گزارش دهد، وقتى آمد ديد قبل از او جبرئيل با وحى آسمانى خبردارش كرده است، لا جرم مرد به عذرخواهى پرداخت و گفت:

ص: 94

ما داشتيم بازى مى كرديم و آيۀ «كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ» در اين باره نازل شد- نقل از ابن عمر و زيد بن اسلم و محمد بن كعب.

قول ديگرى كه گفته اند اين است كه: مردى از منافقين گفته بود محمد به ما خبر مى دهد كه شتر فلانى در فلان و فلان بيابان است، و او از غيب چه خبر دارد؟ پس اين آيه نازل شد (نقل از مجاهد).

و نيز گفته شده كه اين آيه در باره عبد اللَّه بن ابى و گروهش نازل شده است (نقل از ضحاك)(1).

و نيز در مجمع البيان در ذيل آيۀ «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا» آمده كه در شأن نزول اين آيه اختلاف است، بعضى گفته اند: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در زير سايه درختى نشسته بود پس فرمود: به زودى مردى نزد شما مى آيد كه با دو چشم شيطانى به شما نگاه مى كند. چيزى نگذشت كه مردى چشم كبود وارد شد، حضرت فرمود: بر سر چيست كه اينقدر تو و اصحابت مرا بدگويى مى كنيد؟ مرد رفت و رفقاى خود را بياورد و همگى به خدا سوگند ياد كردند كه چنين حرفى نزده اند، بى درنگ اين آيه نازل شد (نقل از ابن عباس).

و گفته شده كه در جنگ تبوك منافقين با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حركت كرده بودند، در بين راه هر وقت با يكديگر خلوت مى كردند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را ناسزا مى گفتند و اصحابش را دشنام مى دادند و دين اسلام را مورد طعنه قرار مى دادند. حذيفه اين قضيه را به گوش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسانيد، حضرت ايشان را خواست و پرسيد اين

ص: 95


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 46- 50.

حرف ها چيست كه از شما براى من نقل مى كنند. آن ها قسم خوردند كه ما چنين سخنانى نگفته ايم (نقل از ضحاك).

و نيز گفته شده كه اين آيه در باره جلاس بن سويد بن صامت نازل شده، و جهتش اين بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روزى در تبوك خطابه اى ايراد فرمود و در آن خطابه منافقين را پليد خواند و سرزنش كرد. جلاس گفت: به خدا سوگند اگر محمد در آن چه كه مى گويد راست گو باشد ما از خران بدتر باشيم. عامر بن قيس اين سخن را بشنيد و در جواب گفت: آرى، به خدا سوگند محمد راست گو است و شما هم از خران بدتريد. بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت عامر بن قيس به حضورش شتافته، جريان را به عرضش رسانيد. جلاس در جواب گفت: اى رسول خدا! او دروغ مى گويد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به آن ها دستور داد تا كنار منبر سوگند ياد كنند. جلاس برخاست و كنار منبر ايستاده، قسم خورد كه چنين حرفى نزده است. عامر هم برخاست و سوگند ياد كرد كه او چنين حرفى را زده و اضافه كرد بارالها در باره هر يك از ما كه راست گو هستيم آيه اى بر پيغمبر صادقت نازل فرما.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و همه مؤمنين آمين گفتند، پس قبل از آن كه جمعيت متفرق شود جبرئيل نازل شد و اين آيه را بياورد، تا رسيد به جملۀ «فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ».

جلاس گفت: يا رسول اللَّه! خدا حقيقت اين مطلب را كه من آماده توبه هستم به تو رسانيد، عامر بن قيس هر آن چه گفت راست بود و من آن حرف را

ص: 96

زده بودم و اينك استغفار مى كنم و به درگاه خدا توبه مى برم. پس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) توبه اش را پذيرفت- نقل از كلبى و محمد بن اسحاق و مجاهد.

و از قتاده نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث در باره عبد اللَّه بن ابى بن سلول نازل شده كه گفته بود: «لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ»، اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد اربابان عزت و ثروت (يهوديان) مسلمانان ذليل (فقير) را از شهر بيرون كنند.

و از زجاج و واقدى و كلبى نقل شده كه گفته اند: اين آيه در شأن اهل عقبه نازل شده كه با يكديگر مشورت كردند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را در مراجعتش از تبوك در عقبه از پاى درآورند و نقشه شان اين بود كه نخست تنگ زين مركب آن جناب را پاره كرده و سپس آن را سيخ بزنند تا در نتيجه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بيفتد. خداى تعالى رسول خود را از نقشه آنان آگاه ساخت، و همين، خود يكى از معجزات آن حضرت به شمار آمده، چون مشورت منافقين بسيار محرمانه و سرى بود و ممكن نبود احدى آن هم بلافاصله از آن خبردار شود.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به عقبه رسيد در حالى كه عمار و حذيفه با او بودند كه يكى از جلو و ديگرى از عقب شتر آن جناب را سوق مى دادند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مردم دستور داد كه از ته دره عقبه عبور كنند. و آن عده اى كه تصميم گرفته بودند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، دوازده و يا پانزده نفر بودند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ايشان را شناخت و يك يك آنان را اسم برد- مشروح اين داستان در كتاب واقدى آمده است.

ص: 97

امام باقر(علیه السلام) فرموده است: عده نام برده هشت نفر از قريش و چهار نفر از طوائف ديگر عرب بودند(1).

اين بود آن چه صاحب مجمع البيان- رحمة اللَّه عليه- در ذيل آيه مورد بحث آورده، و آن چه كه ايشان آورده از روايات مرويه در كتب تفسير و جوامع حديث از كتاب هاى دو فريق است، و در اين ميان روايات ديگرى است كه ايشان آن ها را نياورده و نياوردنش هم بهتر است، لذا ما هم از نقل بيش تر آن ها خوددارى مى كنيم.

كداميك از روايات با آيات مورد بحث تطبيق مى كند؟

و اما آن چه كه از روايات نقل كرده هيچ يك از آن ها با آيات مورد بحث تطبيق نمى كند، مگر حديث عقبه. كه يك بار آن را در تفسير آيه اولى نقل كرده و يك بار هم در تفسير آيه دومى، يعنى آيۀ «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا...».

و اما ساير روايات وارده رواياتى است كه قصص و وقايع متفرقى را متضمن است كه اگر صحيح باشد و چنين وقايعى رخ داده باشد از قصه هاى منافقين خواهد بود و نسبت به آيات مورد بحث كم ترين ارتباطى ندارد.

و اين آيات- هم چنان كه در بيان سابق از نظرتان گذشت- يازده آيه است كه به هم مربوط و متصلند و غرض واحدى را افاده مى كنند و آن عبارتست از نقل يكى از داستان هاى منافقين كه مى خواستند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را ترور كنند، و در ضمن سخنى گفته بودند كه از كفر درونيشان حكايت داشت، و خداى تعالى ميان ايشان و انجام نقشه شومشان حائل گرديد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از ايشان از آن چه تصميم

ص: 98


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 51.

داشته و آن چه كه گفته بودند پرسيد و بازجويى فرمود. آن ها عمل خود را تاويل و گفته خود را انكار نموده، بر آن سوگند ياد كردند، پس خداى تعالى انكار و قسمشان را تكذيب كرد.

اين آن مقدار مطلبى است كه از خلال آيات استفاده مى شود، و اين معنا در ميان همه روايات جز بر روايت مربوط به داستان عقبه تطبيق نمى كند.

و هيچ مجوزى نيست كه ما در تفسير آيات به آن روايات استناد جوييم، مگر اين كه مسلك آقايان را داشته باشيم كه مضمون روايات را بر آيات تحميل مى كنند. چه اين كه الفاظ آيات با اين تطبيق مساعد

باشد و چه اين كه نباشد و هر چند در ميان خود روايات اختلاف فاحش كه خود موجب سوء ظن به صدور آن ها است وجود داشته باشد، و هر كه مراجعه كند خواهد ديد كه وضع روايات نام برده اين بحث چنين است.

مضافا بر اين كه، در اين روايات نقطه ضعف ديگرى وجود دارد و آن اين است كه از آن ها استفاده مى شود كه مى خواهند بگويند آيات مورد بحث در سياق واحد و در مقام بيان يك غرض واحد نيستند، بلكه هر چند آيه آن، در مقام بيان غرضى غير از غرض چند آيه ديگر است و هر دسته براى خود شأن نزول جداگانه اى دارد- با اين كه خواننده محترم توجه فرمود كه آيات مذكور يك سياق واحد و متصل است و جز بيان يك غرض، هدف ديگرى ندارد.

و در الدُرّالمنثور است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابو الشيخ از كلبى روايت كرده اند كه گفته است: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از جنگ تبوك برمى گشت، در روبرويش سه دسته در حركت بودند كه خدا و رسول و قرآن را استهزاء مى كردند. راوى

ص: 99

مى گويد: يكى از آن ها مردى بود به نام يزيد بن وديعه كه خيلى در اين گفتگوها با ايشان مخلوط و همراه نبود و خود را از آن ها كنار مى كشيد، و به همين جهت آيه نازل شد كه «اگر از طائفه اى از شما بگذريم طائفه ديگر شما را عذاب خواهيم نمود» و آن يك نفر را طائفه ناميد(1).

همين روايت منشأ شده كه بعضى ها بگويند كلمه طائفه بر يك نفر هم اطلاق مى شود، با اين كه آيه شريفه به منزله كنايه است، نه تسميه (نام گذارى)، و نظير اين كنايات در آيات قرآن بسيار است، و ما قبلاً بدان اشاره كرديم.

و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه در شأن عده اى از منافقين قبيله بنى عمرو بن عوف كه يكى از ايشان وديعة بن ثابت و ديگر مردى از اشجع- همسوگند بنى عمرو بن عوف- به نام محشى بن حمير بود نازل شد، نام بردگان در موقعى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رهسپار تبوك بود با آن حضرت راه مى پيمودند، يكى از ايشان به ديگرى گفت شما خيال مى كنيد مردم روم هم مثل ساير مردم كارزار مى كنند؟ به خدا قسم فردا مى بينيم همه شما را كه با طناب دست هاي تان را بسته باشند و به اسيرى ببرند.

محشى بن حمير گفت: من حاضر و راضيم به هر نفر ما صد تازيانه بزنند و در عوض آيه قرآنى نازل نشود و گفته هاى ما را فاش نكند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به عمار فرمود: خودت را برسان به اين چند نفر، كه خود را آتش زدند، و از ايشان بپرس چه گفتگو مى كردند، اگر بكلى منكر شدند و گفته هاى خود را كتمان كردند بگو شما چنين و چنان گفتيد. عمار خود را به ايشان رسانيد

ص: 100


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 3، ص: 255.

و پرسيد چه مى گفتيد؟ نفرات يكسره به حضور رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمده، عذرخواهى كردند و آيۀ شريفۀ «لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ» نازل شد، و آن شخصى كه خداى تعالى از او عفو فرمود محشى بن حمير بود كه بعدا به نام عبد الرحمن ناميده شد، و از خدا خواست تا او را موفق به شهادت بفرمايد و كسى هم محل شهادتش را نداند. خداوند دعايش را مستجاب نموده، او در يمامه به شهادت رسيد و كسى نفهميد قاتلش كه بود و در كجا به خاك سپرده شد عينى و اثرى از او باقى نماند(1).

داستان محشى بن حمير در تعدادى از روايات وارد شده، چيزى كه هست به فرضى هم كه صحيح باشند مستلزم آن نيست كه بگوئيم آيه شريفه در باره آن نازل شده. علاوه بر اين كه، ميان مضمون اين روايات و مضمون آيات تفاوت بسيارى است. و بر ما هم واجب نيست كه به هر داستانى از داستان هاى زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برمى خوريم- و آن داستان هر چه باشد- آن را به يكى از آيات قرآن ببنديم، آن گاه آيه را به همان داستان تفسير نموده و آن را حاكم بر آيه قرار دهيم.

و در الدُرّالمنثور است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: چقدر امشب شبيه ديشب است (2). آن گاه آيۀ «كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً... وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خاضُوا» را تلاوت نموده، گفت: مقصود بنى اسرائيل اند كه اينك ما مسلمانان هم داريم مثل آن ها مى شويم، و به آن خدايى كه جان من در دست اوست روش يهود را آن چنان پيروى

ص: 101


1- . همان، ج 3، ص: 254.
2- . اين جمله يكى از مثال هاى عرب است كه وقتى مى خواهند بگويند چقدر اين داستان شبيه به آن داستان و آن پيش آمد است مى گويند: «چقدر امشب شبيه ديشب است».

خواهيد كرد كه حتى اگر ايشان به سوراخ سوسمارى بروند شما هم به دنبالشان خواهيد رفت (1).

اين روايت را مجمع البيان نيز از ابن عباس نقل كرده است (2).

و نيز در مجمع البيان از تفسير ثعلبى از ابى هريره از ابى سعيد خدرى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل شده كه فرمود: شما مسلمانان نيز روشى را پيش خواهيد گرفت كه امم گذشته پيمودند، ذراع به ذراع وجب به وجب و باع به باع (3)، حتى اگر يكى از ايشان به درون سوراخ سوسمارى درآيد شما نيز در خواهيد آمد. گفتند: يا رسول خدا همان طورى كه فارسيان و روميان و اهل كتاب كردند؟ فرمود: پس اين كه گفتم امم گذشته مقصودم چه بود، مگر غير از اين ها كه نام بردى مردم ديگرى هم هستند؟(4)

و نيز در همان كتاب از تفسير ثعلبى از حذيفه منقول است كه: منافقينى كه امروز در بين شما هستند بدترند از منافقينى كه در زمان رسول خدا بودند. پرسيديم: چطور؟ گفت:

منافقين معاصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نفاق خود را پنهان مى داشتند، و ليكن منافقين امروز نفاق خود را آشكار مى كنند(5).

چند روايت در بيان مقصود از جملۀ «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ»

و در عيون به سند خود از قاسم بن مسلم از برادرش عبد العزيز بن مسلم

ص: 102


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 3، ص: 255.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 49.
3- . فاصله ميان دو دست باز را «باع» گويند.
4- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 49.
5- .همان.

روايت مى كند كه گفت: من از حضرت رضا(علیه السلام) معناى جملۀ «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ» را پرسيدم، فرمود:

خداى تعالى دچار فراموشى و سهو نمى شود، نسيان و سهو از خصوصيات مخلوق حادث است، مگر نشنيده اى كه خداوند فرموده: «وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا»؛ «پروردگار تو فراموش كار نيست».

معناى اين كه در آن آيه فرمود: «خدا را فراموش كردند خدا هم ايشان را فراموش كرد" اين است كه به كيفر اين كه خدا را فراموش كردند خدا هم خود ايشان را از ياد خودشان برد و در نتيجه خود را فراموش كردند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»؛ «و نباشيد مثل كسانى كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خودشان را از يادشان برد، ايشان همان مردم فاسقند» و اگر در آن آيه ديگر فرموده: «فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا» معنايش اين است كه ما امروز ايشان را وا مى گذاريم همان طورى كه ايشان خدا را ترك گفته و خود را براى ديدار امروزشان آماده نساختند(1).

و در تفسير عياشى از جابر از ابى جعفر(علیه السلام) روايت شده كه از آيۀ «نَسُوا اللَّهَ» سؤال شد، ايشان در جواب فرمود: اطاعت خدا را ترك كردند، پس ايشان را فراموش كرد يعنى ترك كرد(2).

و در همان كتاب از ابى معمر سعدانى روايت شده كه گفت: على(علیه السلام) در معناى آيۀ «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ» فرمود: مقصود اين است كه ايشان خدا را در دار دنيا

ص: 103


1- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص: 125، ح 18.
2- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 95، ح 85.

فراموش كردند و او را اطاعت ننموده، به او و رسولش ايمان نياوردند، خدا هم ايشان را در روز قيامت فراموش كرد، يعنى از ثواب خود بهره اى براى آنان نگذاشت و در نتيجه مانند كسانى شدند كه در تقسيم خير از قلم افتاده باشند(1).

اين روايت را مرحوم صدوق هم در كتاب معانى به سند خود از ابى معمر از امام على بن ابى طالب(علیه السلام) نقل كرده است (2).

و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام ابى عبد اللَّه(علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در معناى «وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ» فرمود: مقصود از ايشان قوم لوط است كه «ائتفكت عليهم» يعنى زمين برايشان زير و رو شد، و پائين و بالا گرديد(3)

و در تهذيب به سند خود از صفوان بن مهران آورده كه گفت: به امام صادق(علیه السلام) عرض كردم زن مسلمان نزد من مى آيد، او مرا به شغلم (چارپادار) مى شناسد و من او را به مسلمانى مى شناسم، و او محرمى ندارد، آيا او را حمل بكنم؟ فرمود: عيب ندارد، حمل كن، زيرا مؤمن براى زن مؤمن محرم است، آن گاه اين آيه را تلاوت نمود: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ».(4)

اين روايت را عياشى در تفسير خود از صفوان جمال از آن حضرت نقل كرده (5).

رواياتى در مورد خشنودى و رضاى الهى در ذيل جملۀ «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ»

و در تفسير عياشى از ثوير از على بن الحسين(علیه السلام) روايت شده كه فرمود:

ص: 104


1- . همان، ج 2، ص: 96، ح 86
2- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، توحید، ص: 259.
3- . کلینی، محمد بن یعقوب، روضة الكافى، ج 8، ص: 157 ذيل ح 202.
4- . طوسی، محمد بن حسن، تهذيب الاحکام، ج 5، ص: 401، ح 41.
5- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 96، ح 87.

وقتى اهل بهشت وارد بهشت شده و، ولى خدا به جنات و قصرهاى خود درآيد و هر مؤمنى بر اريكه (تخت) خود تكيه زند، خدمت گزارانش به دورش حلقه مى زنند، و شاخه هاى پر ميوه، خود را به طرفش خم مى كنند و در پيرامونش چشمه سارها جوشيدن مى گيرد و از چشم اندازش نهرها به جريان مى افتد و برايش بساط ها گسترده مى گردد و پشتى ها برايش مى گذارند و هر چه را كه بخواهد و اشتها كند قبل از آن كه به زبان آورد خدامش برايش حاضر مى سازند و برايش حور العين از جنان بيرون مى آيند و بندگان خدا آن چه كه خدا بخواهد در اين حالت و در اين تنعم بسر مى برند.

تا آن كه پروردگار جبار براى آنان تجلى نموده مى فرمايد: اى اولياء و اى اهل طاعت من! و اى ساكنان بهشت من كه در جوار من منزل گرفته ايد! ميل داريد به شما از كرامتى بالاتر از آن چه داريد خبر دهم؟ عرض مى كنند: پروردگارا آن چيست كه از اين بهشت كه هر چه بخواهيم در آن مى يابيم بهتر و بالاتر است؟.

بار ديگر همان پرسش تكرار مى شود و عرض مى كنند: پروردگارا، بله، آن كدام خير مى باشد كه بهتر از اين بهشت است؟ خداى تعالى فرمايد: رضايت من از شما و دوستى من نسبت به شما است كه از آن لذت ها و نعمت ها كه در آنيد بهتر است. بعرض مى رسانند:

آرى، پروردگار ما! رضايت تو از ما، و محبت تو، به ما، بهتر و گواراتر است.

آن گاه على بن الحسين(علیه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: «وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ».(1)

ص: 105


1- . همان، ج 2، ص: 96، ح 88.

و در الدُرّالمنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: وقتى اهل بهشت به بهشت درمى آيند خداى تعالى مى فرمايد: آيا بيش از اين، چيز ديگرى مى خواهيد تا برايتان آماده سازم؟ عرض مى كنند: پروردگارا مگر چيز ديگرى هم مانده كه در اين جا فراهم نشده باشد؟ مى فرمايد: آرى (بالاتر از همه اين نعمت ها) رضاى من است كه تا ابد بر شما خشم نمى گيرم (1).

اين معنا در روايات بسيارى از طريق شيعه و سنى وارد شده است.

در جامع الجوامع از ابى درداء از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل كرده كه فرمود:

عدن خانه خدا است كه هيچ چشمى آن را نديده و صورتش به قلب هيچ بشرى خطور نكرده و غير از

سه طائفه كسى را در آن راه نيست: انبياء، صديقين و شهداء. خداى تعالى فرموده: خوشا به حال كسى كه بدرون تو درآيد(2).

عموميت بهشت كه روايت آن را مى رسانيد منافاتى با اختصاص آن براى سه طائفه ندارد، زيرا از آيۀ «و الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ»؛(3) «كسانى كه ايمان آوردند به خدا و فرستادگانش، ايشانند همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشان» استفاده مى شود كه خداى سبحان عموم مؤمنين را به شهدا و صديقين ملحق مى كند.

در تفسير قمى در ذيل آيۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ...» گفته است:

ص: 106


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 3، ص: 257.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، جوامع الجامع، ص: 181.
3- . حديد / 10.

پدرم از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: با كفار و منافقين جهاد كن و ايشان را ملزم به انجام فرائض ساز(1).

و در الدُرّالمنثور است كه بيهقى در كتاب شعب الايمان از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: بعد از آن كه آيۀ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ» نازل شد به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دستور داده شد تا به دست خود با كفار و منافقين مبارزه كنند، و اگر نتوانست با قلب خود و اگر آن را نيز نتوانست به زبان خود و اگر آن هم برايش مقدور نبود با برخورد خشن و ترش رويى با ايشان مبارزه كند(2).

در اين روايت از حيث ترتيب اجزاء جهاد و امر به معروف تشويشى است، چون جهاد با قلب بعد از همه انواع جهاد است نه قبل از آن.(3)

48. منافقین و وعده های عذاب الهی

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها هِيَ حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ»؛(4)

«خداوند به مردان و زنان منافق و كفّار، وعده آتش دوزخ داده؛ جاودانه در آن خواهند ماند- همان براى آن ها كافى است!- و خدا آن ها را از رحمت خود دور ساخته؛ و عذاب هميشگى براى آن هاست!»

ص: 107


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 301.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 3، ص: 258.
3- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 457.
4- . توبه / 68.
تفسیر

آن چه در آيۀ فوق درباره صفات مشترك منافقان گفته شد در هر عصر و زمانى ديده مى شود. منافقان عصر ما با چهره هاى جديدى كه به خود گرفته اند، در اصول فوق همانند منافقان قرون پيشين هستند، هم تشويق به فساد مى كنند، هم جلو كار نيك را مى گيرند، هم بخيل و ممسكند، و هم خدا را در تمام زندگانيشان فراموش كرده اند، و هم قانون شكن و فاسقند. و عجيب اين كه با تمام اين اوصاف، مدعى ايمان به خدا و اعتقاد محكم و مبرم به مبانى دينى و اسلامى نيز هستند!

در آيه بعد، مجازات شديد و دردناك آن ها، در اين جمله كوتاه بيان شده است: «خداوند مردان و زنان منافق و همه كفار و افراد بى ايمان را وعده آتش جهنم داده»؛ «وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ نارَ جَهَنَّمَ».

همان آتش سوزانى كه «جاودانه در آن خواهند ماند»؛ «خالِدِينَ فِيها»، و «همين يك مجازات كه تمام انواع عذاب ها و كيفرها را در بر دارد براى آن ها كافى است»؛ «هِيَ حَسْبُهُمْ».

و به تعبير ديگر آن ها نياز به هيچ مجازات ديگرى ندارند، زيرا در دوزخ همه نوع عذاب جسمانى و روحانى وجود دارد.

و در پايان آيه اضافه كند: «خداوند آن ها را از رحمت خود دور ساخته و عذاب هميشگى نصيبشان نموده است»؛ «وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ».

بلكه اين دورى از خداوند، و بعد از پروردگار، خود بزرگ ترين عذاب و دردناكترين كيفر براى آن ها محسوب مى شود.

ص: 108

49. تكرار تاريخ و درس عبرت

اشاره

آيه بعد براى بيدار ساختن اين گروه از منافقان، آينه تاريخ را پيش روى آن ها مى گذارد، و با مقايسه زندگى آنان با منافقان و گردنكشان پيشين، عبرت انگيزترين درس ها را به آن ها مى دهد، و مى گويد: «شما همانند منافقان پيشين هستيد»، و همان مسير و برنامه و سرنوشت شوم را تعقيب مى كنيد؛ «كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ».

«همان ها كه از نظر نيرو از شما قوي تر، و از نظر اموال و فرزندان از شما افزون تر بودند»؛ «كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً».

«آن ها از نصيب و بهره خود در دنيا، در طريق شهوات و آلودگى و گناه و فساد و تبهكارى، بهره گرفتند، شما منافقان اين امت نيز از نصيب و بهره خود همان گونه كه منافقان پيشين بهره گرفته بودند، بهره بردارى كرديد»؛ «فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاقِهِمْ فَاسْتَمْتَعْتُمْ بِخَلاقِكُمْ كَمَا اسْتَمْتَعَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ بِخَلاقِهِمْ»؛ «خلاق» در لغت به معنى نصيب و بهره است، و چنان كه «راغب» در «مفردات» گويد: از ريشۀ «خلق» گرفته شده است (گويا به اين جهت كه انسان بهره هاى خود را متناسب خلق و خوى خود در اين جهان دريافت مى دارد).

سپس مى گويد: «شما در كفر و نفاق و سخريه و استهزاء مؤمنان، فرو رفتيد، همان گونه كه آن ها در اين امور فرو رفتند»؛ «وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خاضُوا».(1)

ص: 109


1- . جملۀ «كَالَّذِي خاضُوا» در واقع به معنى كالذى خاضوا فيه است، و به تعبير ديگر تشبيه فعل منافقان امروز به فعل منافقان پيشين است، همان گونه كه در جمله قبل بهره گيرى آن ها را از نعمت ها و مواهب الهى در راه شهوات، به بهره گيرى منافقان پيشين تشبيه مى كند بنا بر اين تشبيه شخص به شخص نيست كه ناچار شويم «الذى» را به معنى «الذين» (يعنى مفرد را به معنى جمع) بگيريم، بلكه تشبيه عمل به عمل است.

سرانجام پايان كار منافقان پيشين را براى هشدار به گروه منافقان معاصر پيامبر(صلی الله علیه و آله) و همه منافقان جهان، با دو جمله بيان مى كند:

نخست اين كه: «آن ها كسانى هستند كه همه اعمالشان در دنيا و آخرت بر باد رفته و مى رود، و هيچ نتيجه مثبتى از آن عائدشان نمى گردد»؛ «أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ».

ديگر اين كه «آن ها زيان كاران حقيقى، و خسران يافتگان واقعى هستند»؛ «وَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ».

آن ها ممكن است استفاده هاى «موقت» و «محدودى» از اعمال نفاق آميز خود ببرند، ولى اگر درست بنگريم مى بينيم نه در زندگى اين دنيا از اين رهگذر طرفى مى بندند، و نه در جهان ديگر بهره اى دارند، همان گونه كه تاريخ اقوام پيشين اين واقعيت را روشن مى سازد كه چگونه نكبت هاى نفاق دامان شان را گرفت و آن ها را به زوال و نابودى كشاند، و عاقبت شوم و شرشان روشن گر سرنوشت آن ها در جهان ديگر است.

هنگامى كه مى بينيم آن ها با آن همه امكانات، و اموال و فرزندان، به جايى نرسيدند، و اعمالشان به خاطر بى ريشه بودن تحت تأثير عامل نفاق همگى حبط و نابود شد، شما كه در سطحى پائين تر از آن ها از نظر قدرت و توانايى قرار داريد به طريق اولى به چنان سرنوشت شومى گرفتار خواهيد شد.(1)

«بَشِّرِ الْمُنافِقينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَليماً * الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً * وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ

ص: 110


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 8، ص: 32.

إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا في حَديثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقينَ وَ الْكافِرينَ في جَهَنَّمَ جَميعاً * إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً»؛(1) «به منافقان بشارت ده كه مجازات دردناكى در انتظار آن هاست! منافقان همان ها هستند كه پيوسته انتظار مى كشند و مراقب شما هستند؛ اگر فتح و پيروزى نصيب شما گردد، مى گويند: مگر ما با شما نبوديم؟ (پس ما نيز در افتخارات و غنايم شريكيم!) و اگر بهره اى نصيب كافران گردد، به آنان مى گويند: مگر ما شما را به مبارزه و عدم تسليم در برابر مؤمنان، تشويق نمى كرديم؟ (پس با شما شريك خواهيم بود!) خداوند در روز رستاخيز، ميان شما داورى مى كند؛ و خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلّطى نداده است. منافقان در پايين ترين دركات دوزخ قرار دارند؛ و هرگز ياورى براى آن ها نخواهى يافت! (بنا بر اين، از طرح دوستى با دشمنان خدا، كه نشانه نفاق است، بپرهيزيد!)»

تغيير روش هاى پى در پى، و هر روز به رنگى در آمدن، يا مولود تلون و عدم تحقيق كافى در مبانى اسلام بود، و يا نقشه اى بود كه افراد منافق و كفار متعصب اهل كتاب براى متزلزل ساختن مؤمنان واقعى، طرح و اجرا مي كردند كه با اين رفت و آمدهاى پى در پى، مؤمنان واقعى را در ايمان خود متزلزل سازند چنان كه در آيه 72 سوره آل عمران شرح آن گذشت.

البته آيۀ فوق هيچ گونه دلالتى بر عدم قبول توبه اين گونه اشخاص ندارد، بلكه موضوع سخن در آيه تنها آن دست هاى هستند كه در حال شدت كفر، سرانجام چشم از جهان مي پوشند، چنين افرادى به مقتضاى ايمانى و عملشان نه

ص: 111


1- . نساء / 138 و 141 و 145.

شايسته آمرزشند و نه هدايت، مگر اين كه در كار خود تجديد نظر كنند. سپس در آيه بعد مي گويد: «به اين دسته از منافقان بشارت بده كه عذاب دردناكى براى آن ها است»؛ «بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً».

تعبير به عنوان «بشارت» در موردى كه سخن از «عذاب اليم» است يا به عنوان استهزاء نسبت به افكار پوچ و بى اساس آن ها است، و يا به خاطر آن است كه كلمه بشارت كه در اصل از «بشر» به معنى صورت گرفته شده، معنى وسيعى دارد، و هر گونه خبرى را كه در صورت انسان اثر بگذارد و آن را مسرور يا غم آلود كند، شامل مي شود.

و در آيه اخير، اين دسته از منافقان چنين توصيف شده اند: «آن ها كافران را به جاى مؤمنان دوست خود انتخاب مي كنند»؛ «الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ».

سپس مي گويد: هدف آن ها از اين انتخاب چيست؟ «آيا راستى مي خواهند آبرو و حيثيتى از طريق اين دوستى براى خود كسب كنند؟!»؛ «أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ».

در حالى كه تمام عزت ها مخصوص خدا است؛ «فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً». زيرا عزت همواره از «علم» و «قدرت» سرچشمه مي گيرد و اين ها كه قدرتشان ناچيز و علمشان نيز همانند قدرتشان ناچيز است، كارى از دستشان ساخته نيست كه بتوانند منشأ عزتى باشند.

اين آيه به همه مسلمانان هشدار مي دهد كه عزت خود را در همه شئون زندگى اعم از شئون اقتصادى و فرهنگى و سياسى و مانند آن، در دوستى با دشمنان اسلام نجويند، بلكه تكيه گاه خود را ذات پاك خداوندى قرار دهند كه سرچشمه

ص: 112

همه عزت ها است، و غير خدا از دشمنان اسلام نه عزتى دارند كه به كسى ببخشند و نه اگر مي داشتند قابل اعتماد بودند، زيرا هر روز كه منافع آن ها اقتضا كند فوراً صميمى ترين متحدان خود را رها كرده و به سراغ كار خويش مي روند كه گويى هرگز با هم آشنايى نداشتند، چنان كه تاريخ معاصر شاهد بسيار گوياى اين واقعيت است!.

خداوند در سوره نساء می فرماید:

«وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً»؛ «خداوند در قرآن (اين حكم را) بر شما فرستاده كه هنگامى كه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مى نمايند با آن ها ننشينيد تا به سخن دگرى بپردازند، زيرا در اين صورت شما هم مثل آنان خواهيد بود، خداوند منافقان و كافران را همگى در دوزخ جمع مى كند.»

شأن نزول

از ابن عباس در باره نزول اين آيه چنين نقل شده كه جمعى از منافقان در جلسات دانشمندان يهود مى نشستند، جلساتى كه در آن نسبت به آيات قرآن استهزاء مى شد، آيۀ فوق نازل گشت و عاقبت شوم اين عمل را روشن ساخت.

تفسير
در مجلس گناه ننشينيد

در سوره «انعام» كه از سوره هاى مكى قرآن است در آيه 68 صريحاً به

ص: 113

پيامبر(صلی الله علیه و آله) دستور داده شده است كه «اگر مشاهده كنى كسانى نسبت به آيات قرآن استهزاء مي كنند و سخنان ناروا مي گويند، از آن ها اعراض كن" مسلم است كه اين حكم اختصاصى به پيامبر(صلی الله علیه و آله) ندارد بلكه يك دستور عمومى است كه در شكل خطاب بپيامبر(صلی الله علیه و آله) بيان شده، و فلسفه آن هم كاملاً روشن است، زيرا اين يك نوع مبارزه عملى به شكل منفى در برابر اين گونه كارها است.

آيه مورد بحث بار ديگر اين حكم اسلامى را تأكيد مي كند و به مسلمانان هشدار مي دهد كه: «در قرآن به شما قبلاً دستور داده شده كه هنگامى بشنويد افرادى نسبت به آيات قرآن كفر مى ورزند و استهزاء مي كنند با آن ها ننشينيد تا از اين كار صرف نظر كرده، به مسائل ديگرى بپردازند»؛ «وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ».

سپس نتيجه اين كار را چنين بيان مي كند كه «اگر شما در اين گونه مجالس شركت كرديد همانند آن ها خواهيد بود و سرنوشتتان سرنوشت آن ها است»؛ «إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ».

باز براى تأكيد اين مطلب اضافه مي كند شركت در اين گونه جلسات نشانه روح نفاق است «و خداوند منافقان و كافران را در دوزخ جمع مي كند»؛ «إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً».

از اين آيه چند نكته استفاده مي شود:

1. شركت در اين گونه «جلسات گناه» به منزله شركت در «گناه» است، اگر چه شركت كننده ساكت باشد، زيرا اين گونه سكوتها يك نوع رضايت و امضاى عملى است.

ص: 114

2. نهى از منكر اگر به صورت «مثبت» امكان پذير نباشد لا اقل بايد به صورت «منفى» انجام گيرد به اين طريق كه از محيط گناه و مجلس گناه انسان دور شود.

3. كسانى كه با سكوت خود و شركت در اين گونه جلسات عملاً گناه كاران را تشويق مي كنند مجازاتى همانند مرتكبين گناه دارند.

4. نشست و برخاست با كافران در صورتى كه نسبت به آيات الهى توهين نكنند و خطر ديگرى نداشته باشد مانعى ندارد، زيرا جملۀ «حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ» اين كار را مباح شمرده است.

5. مجامله با اين گونه گناه كاران نشانه روح نفاق است، زيرا يك مسلمان واقعى هرگز نمي تواند در مجلسى شركت كند كه در آن نسبت به آيات و احكام الهى توهين مي شود، و اعتراض ننمايد، يا لا اقل عدم رضايت خود را با ترك آن مجلس آشكار نسازد.

خداوند در سوره نساء می فرماید:

«الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرِينَ نَصِيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً»؛ «اين آيه و آيات بعد قسمتى ديگر از صفات منافقان و انديشه هاى پريشان آن ها را بازگو مي كند، و مي گويد: «منافقان كسانى هستند كه هميشه مي خواهند از هر پيش آمدى به نفع خود بهره بردارى كنند، اگر پيروزى نصيب شما شود فوراً خود را در صف مؤمنان جا زده، مي گويند آيا ما با شما نبوديم و آيا كمك هاى ارزنده ما مؤثر در غلبه و پيروزى شما نبود؟ بنا بر اين ما هم در تمام اين موفقيتها و نتائج معنوى و مادى آن شريك و سهيميم».

ص: 115

«الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ»؛ اما اگر بهره اى از اين پيروزى نصيب دشمنان اسلام شود، فوراً خود را به آن ها نزديك كرده، مراتب رضامندى خويش را به آن ها اعلام مي دارند و مي گويند: «اين ما بوديم كه شما را تشويق به مبارزه با مسلمانان و عدم تسليم در برابر آن ها كرديم بنا بر اين ما هم در اين پيروزي ها سهمى داريم!»؛ «وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرِينَ نَصِيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ».(1)

به اين ترتيب اين دسته با فرصت طلبى مخصوص خود مي خواهند در صورت پيروزى مؤمنان در افتخارات و حتى در غنائم آنان شركت جويند و منتى هم بر آن ها بگذارند، و در صورت پيروزى كفار خوشحالند و با مصمم ساختن آن ها در كفرشان و جاسوسى به نفع آنان، مقدمات اين پيروزى را فراهم مي سازند، گاهى «رفيق قافله»اند و گاهى «شريك دزد» و عمرى را با اين دودوزه بازى كردن مي گذرانند!.

ولى قرآن سرانجام آن ها را با يك جمله كوتاه بيان مي كند و مي گويد:

بالآخره روزى فرا مي رسد كه پرده ها بالا مي رود و نقاب از چهره زشت آنان برداشته مي شود، آرى «در روز قيامت خداوند در ميان شما قضاوت مي كند»؛ «فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ» و براى اين كه مؤمنان واقعى مرعوب آنان نشوند در پايان آيه اضافه مي كند: «هيچ گاه خداوند راهى براى پيروزى و تسلط كافران بر مسلمانان قرار نداده است»؛ «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا».

ص: 116


1- . «استحوذ» در اصل از مادۀ «حوذ» به معنى قسمت عقب ران ها است و چون به هنگامى كه ساربان مى خواهد شتر را به سرعت براند در پشت سر او قرار گرفته و به ران و پشت او مى زند تا به سرعت حركت كند كلمۀ «استحواذ» به معنى سوق دادن، تحريك كردن توام با تسلط و استيلا آمده است و در آيۀ فوق نيز به همين معنى است.

آيا هدف از اين جمله تنها عدم پيروزى كفار از نظر" منطق" بر افراد با ايمان است و يا پيروزي هاى «نظامى» و مانند آن را شامل مى شود؟.

از آن جا كه كلمۀ «سبيل» به اصطلاح از قبيل «نكره در سياق نفى» است و معنى عموم را مي رساند از آيه استفاده مي شود كه كافران نه تنها از نظر منطق بلكه از نظر نظامى و سياسى و فرهنگى و اقتصادى و خلاصه از هيچ نظر بر افراد با ايمان، چيره نخواهند شد.

و اگر پيروزى آن ها را بر مسلمانان در ميدان هاى مختلف با چشم خود مى بينيم به خاطر آن است كه بسيارى از مسلمانان مؤمنان واقعى نيستند و راه و رسم ايمان و وظائف و مسئوليت ها و رسالت هاى خويش را به كلى فراموش كرده اند، نه خبرى از اتحاد و اخوت اسلامى در ميان آنان است و نه جهاد به معنى واقعى كلمه انجام مي دهند، و نه علم و آگاهى لازم را كه اسلام آن را از لحظه تولد تا لحظه مرگ بر همه لازم شمرده است دارند، و چون چنانند طبعا چنينند! جمعى از فقهاء در مسائل مختلف به اين آيه براى عدم تسلط كفار بر مؤمنان از نظر حقوقى و حكمى استدلال كرده اند و با توجه به عموميتى كه در آيه ديده مي شود اين توسعه زياد بعيد به نظر نمي رسد.

قابل توجه اين كه در اين آيه پيروزى مسلمانان به عنوان" فتح" بيان شده در حالى كه از پيروزى كفار تعبير به «نصيب" شده است اشاره به اين كه اگر پيروزي هايى نصيب آنان گردد محدود و موقت و ناپايدار است و فتح و پيروزى نهايى با افراد با ايمان مي باشد.

و در سوره نساء می فرماید:

ص: 117

«إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَلِيلاً * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً»؛ منافقان مى خواهند خدا را فريب دهند در حالى كه او آن ها را فريب مى دهد و هنگامى كه به نماز ايستند از روى كسالت مى ايستند، در برابر مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد نمى نمايند. آن ها افراد بى هدفى هستند، نه متمايل به اين ها هستند و نه به آن ها (نه در صف مؤمنان و نه در صف كافران) و هر كس را خداوند گمراه كند راهى براى او نخواهى يافت.»

تفسير

در اين دو آيه پنج صفت ديگر از صفات منافقان در عبارات كوتاهى آمده است:

1. آن ها براى رسيدن به اهداف شوم خود از راه خدعه و نيرنگ وارد مي شوند و حتى مي خواهند: «به خدا خدعه و نيرنگ زنند در حالى كه در همان لحظات كه در صدد چنين كارى هستند در يك نوع خدعه واقع شده اند، زيرا براى به دست آوردن سرمايه هاى ناچيزى سرمايه هاى بزرگ وجود خود را از دست مى دهند»؛ «إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ».

تفسير فوق از «واو» در «و هُوَ خادِعُهُمْ» كه واو حاليه است استفاده مي شود و اين درست شبيه داستان معروفى است كه از بعضى بزرگان نقل شده است كه به جمعى از پيشه وران مي گفت: از اين بترسيد كه مسافران غريب بر سر شما كلاه بگذارند، كسى گفت اتفاقاً آن ها افراد بي خبر و ساده دلى هستند ما بر سر آن ها

ص: 118

مي توانيم كلاه بگذاريم، مرد بزرگ گفت: منظور من هم همان ست، شما سرمايه ناچيزى از اين راه فراهم مي سازيد و سرمايه بزرگ ايمان را از دست مي دهيد!

2. آن ها از خدا دورند و از راز و نياز با او لذت نمى برند و به همين دليل: «هنگامى كه بنماز برخيزند سرتاپاى آن ها غرق كسالت و بى حالى است»؛ «وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى».

3. آن ها چون به خدا و وعده هاى بزرگ او ايمان ندارند، اگر عبادت يا عمل نيكى انجام دهند آن نيز از روى ريا است نه به خاطر خدا!؛ «يُراؤُنَ النَّاسَ».

4. آن ها اگر ذكرى هم بگويند و يادى از خدا كنند از صميم دل و از روى آگاهى و بيدارى نيست و اگر هم باشد بسيار كم است؛ «وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا».

5. آن ها افراد سرگردان و بى هدف و فاقد برنامه و مسير مشخص اند، نه جزء مؤمنانند و نه در صف كافران!؛ «مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ».

بايد توجه داشت كه كلمه مذبذب اسم مفعول از ماده ذبذب است و در اصل به معنى صداى مخصوصى كه به هنگام حركت دادن يك شي ء آويزان بر اثر برخورد با امواج هوا بگوش مي رسد و سپس به اشياء متحرك و

اشخاص سرگردان و متحير و فاقد برنامه مذبذب گفته شده است و اين يكى از لطيفترين تعبيراتى است كه در قرآن در باره منافقين وارد شده است و يك اشاره ضمنى به اين مطلب دارد كه چنان نيست كه نتوان منافقان را شناخت بلكه اين تذبذب آن ها آميخته با آهنگ مخصوصى است كه با توجه به آن شناخته مي شوند، و نيز اين حقيقت را مي توان از اين تعبير استفاده كرد كه اين ها همانند يك جسم معلق و آويزان ذاتا فاقد جهت حركتند، بلكه اين بادها است كه آن ها را به هر سو حركت مي دهد و به هر سمت

ص: 119

بوزد با خود مي برد! و در پايان آيه سرنوشت آن ها را چنين بيان مي كند آن ها افرادى هستند كه بر اثر اعمالشان خدا حمايتش را از آنان برداشته و در بي راهه ها گمراهشان ساخته «و هر كس را خدا گمراه كند هيچ گاه راه نجاتى براى آنان نخواهى يافت»؛ «وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا».

«إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً»؛(1) از اين آيه به خوبى استفاده مي شود كه از نظر اسلام نفاق بدترين انواع كفر، و منافقان دورترين مردم از خدا هستند و به همين دليل جايگاه آن ها بدترين و پست ترين نقطه دوزخ است، و بايد هم چنين باشد، زيرا خطراتى كه از ناحيه منافقان به جوامع انسانى مي رسد با هيچ خطرى قابل مقايسه نيست آن ها با استفاده از مصونيتى كه در پناه اظهار ايمان پيدا مي كنند، ناجوانمردانه، و آزادانه به افراد بى دفاع حمله ور شده، از پشت به آن ها خنجر ميزنند، مسلماً حال چنين دشمنان ناجوانمرد و خطرناك كه در قيافه دوست آشكار مي شوند از حال دشمنانى كه با صراحت اعلان عداوت كرده و وضع خود را مشخص ساخته اند بمراتب بدتر است، در حقيقت «نفاق» راه و رسم افراد بى شخصيت و پست، و مرموز و ترسو، و به تمام معنى آلوده است. اما براى اين كه روشن شود حتى اين افراد فوق العاده آلوده راه بازگشت به سوى خدا و اصلاح موقعيت خويشتن دارند، اضافه مى كند: «مگر آن ها توبه كرده و اعمال خود را اصلاح

ص: 120


1- . «درك» (بر وزن مرگ) عميق ترين نقطه قعر دريا است و به آخرين ريسمان هايى كه به يكديگر مى پيوندند و به قعر دريا مى رسند" درك» (بر وزن فلك) گفته مى شود، و چنين به نظر مى رسد كه همه اين ها از معنى درك كردن و وصول به چيزى گرفته شده است گاهى به پله هايى كه بر طرف پائين مى رود(مانند پله سرداب) درك گفته مى شود در برابر پله هايى كه به سمت بالا مانند پشت بام مى رود كه به آن ها درجه اطلاق مى گردد.

نمايند (و گذشته را جبران كنند) و به دامن لطف پروردگار چنگ بزنند و دين و ايمان خود را براى خدا خالص گردانند».(1)

«يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ * يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ * فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ»؛(2)

«روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى گويند: نظرى به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوى برگيريم!» به آن ها گفته مى شود: «به پشت سر خود بازگرديد و كسب نور كنيد! در اين هنگام ديوارى ميان آن ها زده مى شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب! آن ها را صدا مى زنند: مگر ما با شما نبوديم؟! مى گويند: آرى، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشيديد، و (در همه چيز) شكّ و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرا رسيد، و شيطان فريب كار شما را در برابر (فرمان) خداوند فريب داد! پس امروز نه از شما فديه اى پذيرفته مى شود، و نه از كافران؛ و جايگاهتان آتش است و همان سرپرستتان مى باشد؛ و چه بد جايگاهى است!»

تفسیر

اما منافقان كه در تاريكى وحشتناك كفر و نفاق و گناه قرار گرفته اند در اين هنگام فريادشان بلند مى شود و ملتمسانه از مؤمنان تقاضاى نور مى كنند، اما

ص: 121


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 4، ص: 170.
2- . حدید / 13 الی 15.

چيزى جز جواب منفى نمى شنوند، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى گويند: نظرى بر ما بيفكنيد تا از نور شما شعله اى برگيريم»؛ «يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ».(1)

اقتباس در اصل از مادۀ «قبس» به معنى گرفتن شعله اى از آتش است سپس به نمونه گيري هاى ديگر نيز اطلاق شده.

منظور از جملۀ «انظرونا» اين است كه به ما نگاه كنيد تا از نور صورت شما بهره گيريم، و راه خود را پيدا كنيم، يا اين كه نظر لطف و محبتى به ما بيفكنيد و سهمى از نور خود به ما دهيد، اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از «انظرونا" انتظار كشيدن باشد، يعنى كمى مهلت دهيد تا ما هم به شما برسيم و در پرتو نورتان راه را پيدا كنيم.

اما به هر حال «پاسخى كه به آن ها گفته مى شود اين است كه به پشت سر خود برگرديد و كسب نور كنيد!»؛ «قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً».

اين جا جاى تحصيل نور نيست، مى بايست آن را از دنيايى كه پشت سر گذاشتيد، از طريق ايمان و عمل صالح، به دست مى آورديد، اما ديگر گذشته و دير شده است!" در اين هنگام ناگهان ديوارى در ميان اين دو گروه زده مى شود كه درى دارد» (فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ).

ص: 122


1- . «انظرونا» از مادۀ «نظر» در اصل به معنى انديشه يا نگاه كردن، براى مشاهده يا درك چيزى است، و گاه به معنى تامل و جستجو نيز مى آيد، هر گاه با" الى" متعدى شود به معنى افكندن چشم به سوى چيزى است، و هر گاه با «فی» متعدى گردد به معنى تامل و تدبر است و هنگامى كه بدون حرف جر متعدى شود و بگوئيم: «نظرته و انظرته و انتظرته» به معنى تاخير انداختن و يا انتظار كشيدن است.(اقتباس از مفردات راغب).

ولى دو طرف اين ديوار عظيم، يا اين در، كاملاً با هم متفاوت است «درونش رحمت است و بيرونش عذاب»؛ «باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ».

«سور» در لغت به معنى ديوارى است كه در گذشته براى حفاظت به دور شهرها مى كشيدند، و در فارسى از آن تعبير به «بارو» مى شود، و در فواصل مختلف نيز برجهايى براى محافظان و نگهبانان داشت، و لذا مجموعا تعبير به «برج و بارو» مى كردند.

قابل توجه اين كه مى گويد: «درون آن رحمت، و برون آن عذاب است» يعنى مؤمنان هم چون ساكنان شهر در درون اين باغ هستند، و منافقان هم چون بيگانگان در قسمت بيابانى قرار دارند، قبلاً نيز آن ها در يك جامعه و در كنار هم زندگى مى كردند، اما ديوارى عظيم از اعتقادات و اعمال مختلف آن ها را از يكديگر جدا مى كرد، در قيامت نيز همين معنى مجسم مى گردد.

اما اين «در» براى چيست؟ ممكن است براى اين باشد كه منافقان از اين در نعمت هاى بهشتى را ببينند و حسرت ببرند، يا اين كه افرادى كه كم تر آلوده اند پس از اصلاح از آن بگذرند و در كنار مؤمنان قرار گيرند.

اما اين ديوار چنان نيست كه مانع عبور صدا باشد، لذا در آيه بعد مى افزايد:

«آن ها را صدا مى زنند كه مگر ما با شما نبوديم؟!»؛ «يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ».

هم در دنيا با شما در يك جامعه مى زيستيم، و هم در اين جا در كنار شما بوديم چه شد كه ناگهان از ما جدا شديد، و به روح و رحمت الهى رفتيد، و ما را در چنگال عذاب رها كرديد؟! «آن ها در پاسخ مى گويند: آرى با هم بوديم»؛ «قالُوا بَلى».

در همه جا با هم بوديم، در كوچه و بازار، در سفر و حضر، گاه همسايه هم

ص: 123

بوديم، و يا حتى گاه در يك خانه زندگى مى كرديم، ولى از نظر مكتب و عقيده و عمل فرسنگ ها با هم فاصله داشتيم، شما خط خود را از ما جدا كرده بوديد، و در اصول و فروع از حق بيگانه بوديد.

سپس مى افزايند:«شما گرفتار خطاهاى بزرگى بوديد از جمله:

1. «شما خود را به واسطه پيمودن طريق كفر فريب داديد و هلاك كرديد»؛ «وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ».

2. «پيوسته در انتظار مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله) و نابودى مسلمين و برچيده شدن اساس اسلام بوديد»؛ «و تَرَبَّصْتُمْ».

به علاوه در انجام هر كار مثبت و هر حركت صحيح حالت صبر و انتظار داشتيد و تعلل مى نموديد.

3. «پيوسته در امر معاد و رستاخيز و حقانيت دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله) و قرآن شك و ترديد داشتيد»؛ «وَ ارْتَبْتُمْ».

4. «همواره گرفتار آرزوهاى دور و دراز بوديد آرزوهايى كه هرگز دست از سر شما برنداشت تا فرمان خدا دائر بر مرگتان فرا رسيد»؛ «وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ».

آرى اين آرزوها لحظه اى مجال تفكر صحيح به شما نداد، غرق رؤياها و پندارها بوديد، و در عالمى از وهم و خيال زندگى مى كرديد، و آرزوى وصول به شهوات و اهداف مادى بر شما چيره بود.

5. «از همه اين ها گذشته شيطان فريب كار (كه پايگاهش را در وجودتان محكم كرده بود) شما را در برابر

خداوند فريب داد»؛ «وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ».

او با وسوسه ها شما را مغرور كرد، گاه دنيا را در نظرتان جاودانه جلوه داد، و

ص: 124

گاه قيامت را يك حلواى نسيه قلمداد كرد، گاهى شما را به لطف و رحمت الهى مغرور مى كرد، و گاه اصلاً وجود خداوند بزرگ را زير سؤال مى برد! اين عوامل پنج گانه دست به دست هم دادند و خط شما را به كلى از ما جدا كردند.

«فتنتم» از مادۀ «فتنه» به معانى مختلفى آمده است آزمايش و امتحان، فريب دادن، بلا و عذاب، ضلالت و گمراهى و شرك و بت پرستى و در اين جا بيش تر دو معنى آخر يعنى گمراهى و شرك مناسب است.

«تربصتم» از مادۀ «تربص» در اصل به معنى انتظار كشيدن است، خواه انتظار بلا و مصيبت باشد، يا فراوانى و نعمت، و در اين جا بيش تر مناسب انتظار مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله) و برچيده شدن اسلام، يا انتظار كشيدن به معنى تعلل ورزيدن در توبه از گناه و انجام هر گونه كار خير است.

«و ارتبتم» از مادۀ «ريب» به هر گونه شك و ترديد كه بعدا پرده از روى آن برداشته مى شود اطلاق مى گردد، و در اين جا بيش تر مناسب با شك در قيامت و يا حقانيت قرآن است.

گرچه مفهوم الفاظى كه در آيه به كار رفته گسترده است، ولى ممكن است به ترتيب بيان گر مسألۀ «شرك»، و انتظار «پايان عمر اسلام و پيامبر(صلی الله علیه و آله)» و سپس شك در «معاد» و بعد از آن آلودگي هاى عملى از طريق فريب أمانى و شيطان باشد، بنا بر اين جمله هاى سه گانه نخست ناظر به اصول سه گانه دين است و دو جملۀ اخير ناظر به فروع دين.

سرانجام مؤمنان در يك نتيجه گيرى منافقان را مخاطب ساخته، مى گويند:

ص: 125

«امروز از شما غرامتى پذيرفته نمى شود كه در برابر آن از عذاب الهى رهايى يابيد»؛ «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ».

«و نه از كافران»؛ «وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا».

و به اين ترتيب كافران نيز سرنوشتى هم چون منافقان دارند، و همگى در گرو گناهان و زشتي هاى اعمال خويشند، و راه خلاصى ندارند.

و سپس مى افزايند: «جايگاهتان آتش است»؛ «مَأْواكُمُ النَّارُ».

و «مولى و سرپرستتان همان دوزخ»؛ «هِيَ مَوْلاكُمْ».(1)

«و چه بد جايگاهى است؟!»؛ «وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ».

معمولاً انسان ها براى نجات از چنگال مجازات و كيفر در دنيا يا متوسل به غرامت مالى مى شوند، و يا از نيروى ياور و شفيعى كمك مى طلبند، ولى در آن جا هيچ يك از اين دو براى منافقان و كافران وجود ندارد.

اصولاً در قيامت تمام اسباب و وسائل مادى كه در اين جهان براى رسيدن به مقاصد معمول است از كار مى افتد، و پيوندها بريده مى شود، چنان كه در آيه 166 بقره مى خوانيم: «وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ».

«در آن روز نه دادوستدى هست و نه رابطه دوستى»؛ «يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ».(2)

«نه عوضى گرفته مى شود»؛ «و لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ».(3)

ص: 126


1- . «مولى» در اين جا ممكن است به معنى ولى و سرپرست باشد يا به معنى شخص يا چيزى كه براى انسان اولويت دارد.
2- . بقره / 254.
3- . بقره / 48.

«و نه كسى به فرياد دوستش مى رسد»؛ «يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً».(1)

«نه نقشه ها و مكرها به جايى مى رسد»؛ «يَوْمَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً».(2)

«و نه رابطه خويشاوندى به درد مى خورد»؛ «فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ».(3)

«و خلاصه همه در گرو اعمال خويش و گرفتار اعمال خود هستند»؛ «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ».(4)

و به اين ترتيب قرآن روشن مى كند كه تنها وسيله نجات در آن روزايمان و عمل صالح است، حتى دايره شفاعت محدود به كسانى است كه سهمى از اين دو را داشته باشند نه بيگانگان مطلق، و آن ها كه پيوندهاى خود را به كلى از خدا و اولياء اللَّه بريده اند.

50. استمدادهاى بيحاصل مجرمان در قيامت

از آن جا كه بسيارى از مردم به هنگام ورود در عرصه محشر با نظامى كه در آن جا حاكم است آشنا نيستند بر اين باورند كه نظامات دنيا در آن جا نيز حكومت دارد، لذا به آن متوسل مى شوند، ولى به زودى مى فهمند چه اشتباه بزرگى مرتكب شده اند؟

گاه مجرمان از مؤمنان استمداد مى كنند و مى گويند: «انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ» نظرى به ما بيفكنيد تا شعله اى از ايمان و عمل صالح شما برگيريم» (آيات

ص: 127


1- . دخان / 41.
2- . طور / 45.
3- . مؤمنون / 101.
4- . مدثر / 38.

مورد بحث) اما به زودى با جواب منفى روبرو مى شوند كه منبع نور اين جا نيست، در دار دنيا بود كه غافل و بي خبر از آن گذشتيد.

و گاه مجرمان از يكديگر كمك مى طلبند (پيروان از رهبرانشان) و مى گويند: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذابِ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ»؛(1) «آيا شما سهمى از عذاب الهى را به جاى ما مى پذيريد» كه در اين جا نيز با پاسخ منفى روبرو مى شوند.

گاه حتى دست به دامن خازنان دوزخ مى زنند و مى گويند: «ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ»؛(2) «از پروردگارتان بخواهيد يك روز عذاب را از ما تخفيف دهد.»

و گاه از اين هم فراتر رفته از خداوند استمداد مى جويند، و عرضه مى دارند:

«رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ»؛(3)

«پروردگارا! ما را از اين آتش سوزان بيرون آر، اگر بار ديگر بازگشتيم ظالم و ستم گريم»، ولى پيدا است اين راه نيز بسته است، چرا كه دوران تكليف سر آمده و آن جا سراى پاداش و كيفر است.(4)

51. جداسازی منافقین از مؤمنین

اشاره

«لِيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنافِقينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكينَ وَ الْمُشْرِكاتِ وَ يَتُوبَ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللَّهُ غَفوراً رَحيماً»؛(5)

«هدف اين بود كه خداوند مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را (از مؤمنان جدا سازد و آنان را) عذاب كند، و خدا رحمت خود را بر مردان و زنان باايمان بفرستد؛ خداوند همواره آمرزنده و رحيم است!»

ص: 128


1- . ابراهیم / 21.
2- . مؤمن / 49.
3- . مؤمنون / 107.
4- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 23، ص: 331.
5- . احزاب / 73.

در اين كه «لام» در «ليعذب» از نظر ادبيات عرب، كدام لام است دو احتمال وجود دارد:

نخست اين كه «لام غايت» است كه براى بيان سرانجام چيزى ذكر مى شود بنا بر اين مفهوم آيه چنين است: «سرانجام حمل اين امانت اين شد كه گروهى راه نفاق بپويند و گروهى راه شرك و به خاطر خيانت در اين امانت الهى به عذاب او گرفتار شوند و گروهى اهل ايمان به خاطر اداى اين امانت و قيام به وظيفه خود در برابر آن، مشمول رحمتش گردند.

ديگر اين كه «لام علت» است، و جمله اى در تقدير مى باشد، بنا بر اين تفسير آيه چنين است: «هدف از عرض امانت اين بوده كه همه انسان ها در بوته آزمايش قرار گيرند، و هر كس باطن خود را ظاهر كند و بر طبق استحقاق خود كيفر و پاداش بيند».

نکات

در اين جا به چند نكته بايد توجه داشت:

1. مقدم داشتن اهل نفاق، بر مشركان به خاطر آن است كه منافق وانمود مى كند كه امانت دار است در حالى كه خائن است، ولى مشرك، خيانتش برملا است، لذا منافق استحقاق بيش ترى براى عذاب دارد.

2. مقدم داشتن اين دو گروه بر مؤمنان ممكن است به خاطر اين باشد كه آخر آيه گذشته با «ظلوم» و «جهول» پايان يافت، و ظلوم و جهول متناسب با منافق و مشرك است، منافق، «ظالم» است و مشرك «جهول».

3. كلمۀ «اللَّه» يك بار در مورد عذاب منافقان و مشركان آمده، يك بار در باره

ص: 129

پاداش مؤمنان، اين به خاطر آن ست كه دو گروه اول يك سرنوشت دارند و حساب مؤمنان از آن ها جدا است.

4. تعبير به توبه (بجاى پاداش) در مورد مؤمنان ممكن است از اين جهت باشد كه بيش ترين ترس مؤمنان از لغزش هايى است كه احيانا از آن ها سر زده لذا به آن ها اطمينان و آرامش مى دهد كه لغزش هاي شان را مشمول عفو مى گرداند.

يا به خاطر اين است كه توبه خداوند بر بندگان بازگشت او به رحمت است، و مى دانيم در واژۀ «رحمت» همه مواهب و پاداش ها نهفته است.

5. توصيف پروردگار به «غفور» و «رحيم»، ممكن است در مقابل «ظلوم» و «جهول» باشد، و يا به تناسب ذكر توبه در مورد مردان و زنان با ايمان.

اكنون كه به فضل پروردگار به پايان سوره احزاب مى رسيم ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه هماهنگى آغاز و انجام اين سوره قابل دقت و توجه است چرا كه اين سوره (سوره احزاب) با مخاطب ساختن پيامبر(صلی الله علیه و آله) به تقواى الهى و نهى از اطاعت كافران و منافقان و تكيه بر عليم و حكيم بودن خداوند شروع شد، و با ذكر بزرگ ترين مسأله زندگانى بشر يعنى حمل امانت الهى، و سپس تقسيم انسان ها به سه گروه منافقان و كافران و مؤمنان و تكيه بر غفور و رحيم بودن خداوند پايان مى گيرد.

و در ميان اين دو بحث، بحث هاى فراوانى پيرامون اين سه گروه و طرز رفتار آن ها با اين امانت الهى مطرح گرديد كه همه مكمل يكديگر و روشن گر يكديگر بودند.

پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده كه «مخلصانه» امانت تو را پذيرا شدند، و «عاشقانه" از آن پاسدارى كردند و به وظائف خويش در برابر آن قيام نمودند.

ص: 130

خداوندا! ما را از مؤمنانى قرار ده كه مشمول غفران و رحمت تو شده اند نه از منافقان و مشركانى كه به خاطر «ظلوم» و «جهول» بودنشان مستحق عذاب گشتند.

خداوندا! در اين عصر و زمان كه «احزاب» كفر بار ديگر گرداگرد مدينه «اسلام» را گرفته اند، طوفان سهمگين خشم و غضبت را بر آن ها بفرست، و كاخ هاي شان را بر سرشان ويران كن، و به ما آن استقامت و پاي مردى عطا فرما كه در اين لحظات حساس هم چون كوه بايستيم و از مدينه اسلام پاسدارى كنيم.(1)

ص: 131


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 17، ص: 458.

ص: 132

بخش نهم: تعاملات، بین مذاهب وامت های اسلامی

1. اسلام از دیدگاه منابع دینی

اشاره

منظور از اسلام چیست؟

کلمه اسلام در قرآن کریم و روایات معصومین(علیهم السلام) در دو معنا، استعمال شده است.

یکی به معنای وصفی که همان معنای تسلیم در مقابل حقتعالی است، کما این که در آیات مربوط به دین وآیین حضرت ابراهیم وبقیه انبیای اولوالعزم(علیهم السلام)، این کلمه و اشتقاقات آن استعمال شده است.

و دیگری به معنای اسمی است و به عنوان اسم دین و آیین خاتم انبیاء، حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) می باشد، کما این که در آیات قرآن و روایات نیز موجود است.

قرآن می فرماید:

«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما

ص: 133

جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَريعُ الْحِسابِ * فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصيرٌ بِالْعِبادِ * قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عيسى وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ * وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ»؛(1)

«دين در نزد خدا، اسلام (و تسليم بودن در برابر حق) است. و كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده شد، اختلافى (در آن) ايجاد نكردند، مگر بعد از آگاهى و علم، آن هم به خاطر ظلم و ستم در ميان خود؛ و هر كس به آيات خدا كفر ورزد، (خدا به حساب او مى رسد؛ زيرا) خداوند، سريع الحساب است. اگر با تو، به گفتگو و ستيز برخيزند، (با آن ها مجادله نكن! و) بگو: من و پيروانم، در برابر خداوند (و فرمان او)، تسليم شده ايم. و به آن ها كه اهل كتاب هستند [يهود و نصارى] و بى سوادان [مشركان] بگو: آيا شما هم تسليم شده ايد؟ اگر (در برابر فرمان و منطق حق، تسليم شوند، هدايت مى يابند؛ و اگر سرپيچى كنند، (نگران مباش! زيرا) بر تو، تنها ابلاغ (رسالت) است؛ و خدا نسبت به (اعمال و عقايد) بندگان، بيناست. بگو: «به خدا ايمان آورديم؛ و (هم چنين) به آن چه بر ما و بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل گرديده؛ و آن چه به موسى و عيسى و (ديگر) پيامبران، از طرف پروردگارشان داده شده است؛ ما در ميان هيچ يك از آنان فرقى نمى گذاريم؛ و در برابرِ (فرمان) او تسليم هستيم. و هر كس جز اسلام (و تسليم در برابر فرمان حق،) آيينى براى خود انتخاب كند، از او پذيرفته نخواهد شد؛ و او در آخرت، از زيان كاران است.»

ص: 134


1- . آل عمران / 19 و 20 و 84 و 85.
تفسیر

«إِنَّ الدِّينَ»؛ همانا دين صحيح و اطاعت «عِنْدَ اللَّهِ» نزد خدا «الْإِسْلامُ» همان اسلام است.

و بعضى گفته اند مراد از اسلام، تسليم بودن در برابر خدا و اولياء خدا است كه خدا و پيغمبرانش را قبول داشته باشد.

امير المؤمنين در يكى از خطبه هايش مى فرمايد: تعريف كنم براى شما اسلام را آن چنان تعريفى كه قبل از من كسى نكرده باشد. بدانيد اسلام تصديق است و تصديق يقين است و يقين همان اقرار و اقرار، ادا كردن است و ادا كردن عمل نمودن مى باشد، اين روايت را على بن ابراهيم در تفسير خود نيز نقل كرده و سپس مى گويد: حضرت فرمود: مؤمن، دين خود را از خدا فرا گرفته نه از خود، و ايمان مؤمن به عمل او شناخته مى شود و كفر كافر از انكار او معلوم مى گردد. اى مردم مواظب دين باشيد گناه در اين دين (اسلام) بهتر است از نيكى كه با داشتن ساير اديان به جا آورده شود بدي هاى مؤمن آمرزيده مى شود، ولى نيكي هاى او در ساير اديان قبول نخواهد شد.

«وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ»؛ اختلاف نكردند كسانى كه داراى كتابند.

در اين كه مراد از اهل كتاب چه افرادى است اقوالى گفته شده از آن جمله:

1. يهود و نصارى در صدق نبوت پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله) اختلاف ندارند، زيرا آن ها در كتاب هاى خود (تورات و انجيل) صفات و خصوصيات و زمان بعثت آن حضرت را خوانده و كاملاً از آن اطلاع داشتند.

ص: 135

«إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ»؛ و انكار و اختلاف آنان بجهت حسد بود و در واقع معناى آيه چنين است:

«و ما اختلف الذين أوتوا الكتاب بغيا بينهم الا من بعد ما جاءهم العلم» دانستن و علم به نبوت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) ممكن است به يكى از اين دو معنا باشد:

1. ظهور علامات و دلايل نبوت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) كه در اين صورت تمام يهود و نصارى را شامل مى شود چه آن هايى كه از علامات و دلايل به نبوت آن حضرت علم پيدا كردند و چه كسانى كه هم چنان در جهل و نادانى بودند، ولى علامات را ديدند.

2. كسانى كه علم و اطلاع از نبوت آن حضرت به صورت فعلى دارا باشند بنا بر اين فقط آن افرادى داخل در آيه هستند كه از صفات و خصوصيات پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) با اطلاع بودند، ولى از روى دشمنى پنهان كردند.

3. مراد از دارندگان كتاب (اهل كتاب) فقط يهود هستند و مراد از كتاب هم تورات است و چون موسى «يوشع بن نون» را جانشين خود قرار داد و سيصد سال گذشت اختلاف نمودند.

3. اهل كتاب نصارى هستند و مقصود از كتاب هم انجيل است كه اختلاف كردند در حال عيسى «ع» (محمد بن جعفر بن زبير).

4. و بعضى گفته اند مقصود، جنس كتاب است يعنى پيشينيان با اين كه خداوند دين را به آنان نشان داد، ولى بعدها اختلاف كردند. (جبائى) «وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ» در اين كه منظور از «آيات» چيست سه قول گفته شده است:

1. حجت هاى ظاهر مانند پيغمبران و براهين.

ص: 136

2. تورات و انجيل و آن چه از صفات پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله) در آن ها است.

3. قرآن و چيزهايى كه قرآن را تصديق مى نمايد.

«فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ»؛ يعنى چيزى از رفتار مردم از خدا پنهان نيست و بعضى گفته اند يعنى خداوند پاداش اعمال و رفتار مردم را زود مي دهد و حقيقت حساب اين است كه هر كسى حق و مال خود را بگيرد و آن چه بدهكار است بدهد.

قرائت

عاصم و حمزه و كسايى (ياء) در من اتبعنى را حذف كرده و بكسره نون كه دال بر ياء است كفايت نموده اند و ديگران حذف نكرده اند.

تفسير

چون خداوند ذكر ايمان و اسلام را قبلاً فرمود به نبى خود خطاب كرد كه:

«فَإِنْ حَاجُّوكَ»؛ يعنى اگر نصارا با تو مخاصمه كردند (ايشان وفد نجران بودند.)

«فَقُلْ»؛ بگو (اى محمد).

«أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ»؛ درباره مقصود از اين قسمت چند وجه گفته شده:

1. در امر خدا و اخلاص در توحيد و پرستش او بيكتايى منقاد و مطيع شده ام و دليل حجتى كه در اين جاست اين ست كه خداوند آن ها را بخالقيت حق كه خود اقرار دارند ملزم ساخته كه امر او را متابعت كنند و جز او را نپرستند.

2. مراد اين ست كه از هر معبودى جز خدا اعتراض نمودم و قصد خود را براى عبادت او خالص گردانيدم. در اين مطلب اصلى را ذكر كرده كه همه مكلفين الزام

ص: 137

دارند كه به آن اقرار كنند، زيرا در عمل بچيزهاى لازم در دين كه طريق نجات از جهنم به بهشت است تبعيض نمي تواند باشد و معنى وجه در اين جا نفس و خود است و اسلام را اضافه بوجه كرده، زيرا وجه انسان (چهره) اشرف اعضاى اوست، زيرا همه حواس در آن ست و نشانه اندوه و نشاط در او ظاهر مي شود. و كسى كه وجه خود را تسليم كند همه وجود خود را تسليم كرده است. و به همين معنى است «كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» (هر چيز جز وجه او هلاك خواهد شد.)

«وَ مَنِ اتَّبَعَنِ»؛ يعنى مسلمانانى كه به وسيلۀ من هدايت يافته اند اسلام آورده اند چنان كه من اسلام آورده ام.

«وَ قُلْ»؛ (اى محمد) بگو.

«لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ»؛ يعنى يهود و نصارى.

«وَ الْأُمِّيِّينَ»؛ و اميان يعنى كسانى كه كتاب ندارند- از ابن عباس و غيره كه مشركين عرب هستند و تفسير امى و اشتقاق آن در آيه «وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ» گذشت.

«أَ أَسْلَمْتُمْ»؛ آيا خالص شده ايد چنان كه من شده ام. لفظ استفهام است، ولى به معنى تهديد است و متضمن معنى امر است و معنى چنين است: «اسلام آوريد كه خداوند موانع را برطرف كرده و راه ها را روشن ساخته» و نظير اين است قول خداوند: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ»؛ (آيا باز داشته نمي شويد) يعنى خود را باز داريد (از گناه).

«فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا»؛ يعنى براه حق هدايت شده اند.

«وَ إِنْ تَوَلَّوْا»؛ (و اگر پشت كردند): يعنى كافر شدند و اسلام را نپذيرفتند و از آن اعراض كردند.

ص: 138

«فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ»؛ يعنى فقط بر تست كه تبليغ كنى و حجت و دليل برايشان اقامه نمايى و بر تو نيست كه آن ها را از اعراض كردن بازدارى.

«وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ»؛ (خدا بصير به بندگان است) در اين جا مراد اين ست كه:

هيچ مقدار از اعمال ايشان از علم حق فوت نخواهد شد بلكه آن ها را بر همه اعمال پاداش خواهد داد، زيرا خداوند بر ايشان و باطن ايشان بصير يعنى عالم است و هيچ امرى مخفى بر او پنهان نيست.

و گفته اند مراد اين ست كه: بر تبليغ تو و ايمان و كفر ايشان عالم است.

«قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ»؛ خطاب به پيغمبر(صلی الله علیه و آله) است كه از طرف خود و امتش مي گويد ايمان آورديم به خدا.

«وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا»؛ خطاب در اين آيه مثل اين ست كه برئيس جمعيتى خطاب مي شود كه از طرف خود و رعيت خود بگويد يعنى پيغمبر از طرف خود و امت خود بگو...

اگر گوئيد معنى «وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» ما به خدا تسليم هستيم ايمان را مي رساند پس اقرار به ايمان در جملۀ پيش يعنى چه؟ گوئيم مراد اين ست كه ما تسليم و مسلمانيم به اين كه نسبت به هر آن چه به ما امر و نهى شده اطاعت و انقياد داريم و هم چنين آوردن كلمه مسلمون پس از آمنا از اينروست چون اهل اديان مخالف اسلام همگى به ايمان اقرار دارند، ولى به لفظ اسلام اقرار نميكنند و لذا فرموده: «وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ»؛ «ما مسلمانيم».

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ»؛ يعنى هر كه طلب كند غير از اسلام.

ص: 139

«دِيناً»؛ دينى كه به آن متدين و معتقد شود.

«فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ»؛ قبول نخواهد بود بلكه بر آن عقاب خواهد شد و دليل اين معنى بقيه آيه است.

«وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛ و او در آخرت اهل هلاك خواهد بود، زيرا خسران از بين رفتن سرمايه است و در اين آيه دلالت است كه هر كه جز اسلام دينى طلب كند از او قبول نخواهد شد و نيز اين مطلب دلالت دارد كه دين اسلام و ايمان يكى هستند و دو عبارتند كه از يك حقيقت تعبير مي كنند.(1)

اين آيات در بيان حال اهل كتاب است كه آخرين طوائف سه گانه اى است كه گفتيم در اين سوره به شرح حال آنان مى پردازد، و مقصود مهم و اصلى از ذكر طوائف نام برده، همين طايفه است، و قسمت عمده اين سوره در باره همين طايفه يعنى يهود و نصارا نازل شده، و يا بالآخره به ايشان مربوط مى شود.

مراد از: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ»

«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ...»؛ در سابق معناى اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناى لغوى در اين جا مراد باشد، به قرينه اين كه اختلاف اهل كتاب را نقل مى كند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام و تنها به خاطر دشمنى اى كه با يكديگر داشتند آن را نپذيرفتند.

در نتيجه معناى جمله مورد بحث چنين مى شود كه: «دين نزد خداى سبحان يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى

ص: 140


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 3، ص: 270.

از همان دين و بر انبياى خود هيچ كتابى نازل ننموده مگر در باره همان دين، و هيچ آيت و معجزه اى به پا نكرده مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام،

يعنى تسليم حق شدن، و بعقيده هاى حق معتقد گشتن، و اعمال حق انجام دادن» و به عبارتى ديگر: «آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقائد و اعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى شود».

و اين بيان هر چند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او از نظر مقدار و كيفيت مختلف است، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزى به جز همان امر واحد نيست، اختلافى كه در شريعت ها هست از نظر كمال و نقص است، نه اين كه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آن ها باشد، و معناى جامعى كه در همه آن ها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش، و اطاعت او در آن چه كه در هر عصرى با زبان پيامبرش از بندگانش مى خواهد.

پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد، و آن را براى آنان بيان مى كند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آن چه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آن چه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اين كه كم ترين تصرفى از پيش خود در آن ها بكند، و اما اختلافى كه اهل كتاب از يهود و نصارا در دين كردند، با اين كه كتاب الهى بر آنان نازل شده، و خداى تعالى اسلام را برايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشى از جهل نبود، و چنان نبود كه حقيقت امر برايشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند كه دين خدا يكى است.

ص: 141

بلكه اين معنا را به خوبى مى دانستند و تنها انگيزه آنان در اين اختلاف، حس غرور و ستم گريشان بود، و هيچ عذرى ندارند، و همين خود كفرى است كه به آيات مبين خدا ورزيدند، آياتى كه حقيقت امر را بر ايشان بيان كرد.

آرى به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چون اهل كتاب خداى تعالى را قبول دارند، و معلوم است كه هر كس به آيات خدا كفر بورزد خدا سريع الحساب است، و به سرعت هم در دنيا و هم در آخرت به حسابش مى رسد، در دنيا گرفتار خزى و ذلت و محروم از سعادت حياتش مى كند، و در آخرت به عذاب دردناك دچارش مى سازد.

دليل ما بر اين كه سريع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نكرديم، كلام خود خداى تعالى است، كه بعد از دو آيه مى فرمايد: «أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ».

از آن چه گفته شد دو نكته روشن گرديد: اول اين كه: مراد از نزد خدا بودن دين، و حضور آن، حضور تشريفى است، به اين معنا كه آن چه از دين نزد خدا است دين واحد است، كه اختلاف در آن تنها به حسب درجات و استعدادات امت هاى مختلف است، پس مراد از وحدت، وحدت تكوينى نيست، ساده تر بگويم مراد از دين فطريات بشر نيست، و نمى خواهد بفرمايد دين خدا كه در فطرت بشر به وديعه سپرده شده يكى است.

نكته دوم اين كه مراد از «آيات اللَّه» در آيه مورد بحث، آيات وحى و بيانات الهى است كه به انبياى خود القاء مى كند، نه آيات تكوينى كه بر وحدانيت او و معارف ديگرى نظير آن دلالت دارد.

ص: 142

و اين آيه شريفه اهل كتاب را در برابر بغى و تجاوزهاي شان تهديد به انتقام مى كند، هم چنان كه آيات قبلى كه مى فرمود: «قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ...» مشتمل بود بر تهديد مشركين و كفار، و چه بسا همين جهت باعث شده است كه در آيه بعدى اهل كتاب و مشركين را يك جا مورد خطاب قرار داده و با لحنى تهديدآميز بفرمايد: «قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ...».

«فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ»؛ ضمير در كلمۀ «حاجوك» به اهل كتاب بر مى گردد، و اين به خوبى روشن است، و مراد از محاجه كردن اهل كتاب، احتجاج در امر اختلاف است، به اين كه مثلاً بگويند اختلاف ما از غرور و بغى و ستم گرى نيست، و چنان نيست كه با روشن شدن حق، در آن اختلاف كنيد، بلكه عقل و فهم ما و اجتهادى كه در به دست آوردن حقايق دين كرده ايم ما را به اين اختلاف كشانيده، و در همين راهى كه انتخاب كرده ايم تسليم حق تعالى هستيم، و آن چه هم كه تو اى محمد انتخاب كرده اى و به سوى آن دعوت مى كنى از اين قبيل است، عقل ما اين طور و عقل تو آن طور حكم كرده، و هر دو تسليم خدائيم و يا محاجه اى شبيه به اين كنند، دليل ما بر اين كه منظور از محاجه چنين چيزى است، پاسخى است كه آن جناب مأمور شده بدهد، و بگويد «أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ»، و در تتمه آيه بگويد: «ء اسلمتم»، براى اين كه در اين دو جمله حجتى آمده كه طرف را به كلى خاموش مى كند، نه اين كه خواسته باشد طفره رفته و اصلاً جواب ندهد.

و معنايش با در نظر گرفتن ارتباطى كه به ما قبل خود دارد اين است كه «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ» دين

خدا يكى است، و آن هم اسلام است و كتاب هايى كه

ص: 143

خدا نازل كرده در آن هيچ اختلافى ندارد، و هيچ عقل سليمى در اين شك نمى كند، و نتيجه اين وحدت دين، اين ست كه هيچ حجتى عليه تو در مسلمانيت وجود ندارد، «فَإِنْ حَاجُّوكَ»، حال اگر با تو احتجاج كردند، «فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ...».(1) و اين است همان دين واحد، و بعد از خود دين، ديگر هيچ حجتى در امر دين نيست.

آن گاه از ايشان بپرس: «ء اسلمتم» آيا اسلام آورده ايد؟ اگر اسلام آورده باشند، و تسليم شده باشند، كه راه را يافته اند، و قطعا آن چه ما بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل كرده ايم را قبول مى كنند، و ديگر نه هيچ حجتى عليه آنان هست و نه بعد از اين، مخاصمه اى بين شما و ايشان خواهد بود و اگر اسلام نياورند، و از اسلام اعراض كنند، باز هم فائده اى در احتجاج و مخاصمه با ايشان نيست، سر به سرشان نگذار، براى اين كه سزاوار نيست در باره امر واضح و ضرورى مخاصمه شود، اين مطلب كه دين عبارت است از تسليم خدا شدن چيزى نيست كه بر سر آن بگو مگو شود، و تو هم به جز ابلاغ، وظيفه اى ندارى.

خداى سبحان در اين آيه بين اهل كتاب و اميين جمع كرده و فرموده: به اهل كتاب و اميين بگو: آيا تسليم خدا هستيد يا نه... و اين بدان جهت است كه دين اختصاص به كسى ندارد، چه مشرك و چه اهل كتاب، همه بايد تسليم خدا باشند.

و نيز در آيه شريفه، اسلام را متعلق بر كلمۀ «وجه» كرده، و وجه هر چيزى آن طرفى است كه رو به تو باشد، ممكن هم هست وجه در اين جا به معناى اخص

ص: 144


1- . بگو من وجه خود را تسليم خدا كردم پيرو من نيز.

كلمه باشد كه همان چهره آدمى است، چون چهره و صورت، محل اجتماع همه حواس و يا بيش تر آن است، و اگر چهره انسان تسليم خدا شود، «شنوايى»، «بينايى»، «چشايى»، «بويايى» و «لامسه» نيز تسليم شده و در حقيقت همه بدن تسليم شده است، علاوه بر اين كه تسليم شدن چهره، دلالت مى كند بر اقبال و خضوع در برابر امر الهى، و اگر جملۀ «وَ مَنِ اتَّبَعَنِ» را عطف بر ما قبل نمود، با اين كه مى توانست بفرمايد: «اسلمنا؛ ما مسلمانان تسليم امر خدا هستيم» براى اين بود كه هم احترام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را حفظ كرده باشد، و هم تابعيت مردم از آن جناب را.

«وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ...»؛ منظور از اميين مشركين است، و علت نام گذارى مشركين به اميين اين است كه قبلاً نام اهل كتاب را برده بود و اهل كتاب مشركين را امى (بى سواد) لقب داده بودند.

هم چنان كه خداى تعالى از ايشان حكايت كرده كه گفتند: «لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ»، براى ما اهل كتاب تعدى به حقوق ديگران اشكال ندارد(1) و كلمۀ «امى» در لغت به معناى كسى است كه نمى تواند بخواند و بنويسد.

چند نكته پیرامون جملۀ «فان تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ...»

اول اين كه: از جدال و سر به سر گذاشتن با مشركين نهى مى كند، چون كسى كه منكر امور ضرورى و بديهى است، بحث با او جدال و لجاج است نه بحث معقول.

دوم اين كه: مى فهماند حكم كردن و داورى در باره مردم به طور مطلق تنها

ص: 145


1- . آل عمران / 75.

از آن خداى سبحان است و بس، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تنها رسولى است مبلغ و بس، حاكم و مصيطر بر مردم نيست هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: «لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ ءٌ»؛(1) و نيز فرموده: «لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ».(2)

سوم اين كه: تهديدى است براى اهل كتاب و مشركين، براى اين كه گفتار را با جملۀ «وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» ختم مى كند، و بعد از آن كه به پيامبرش مى فرمايد تو در امور استقلال ندارى، گفتن اين كه «خداى بيناى بر بندگان خويش است»، خالى از تهديد نيست.

هم چنان كه آيه زير كه نظير آيه مورد بحث است، دلالت بر تهديد دارد، مى فرمايد: «قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ... وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ، فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا، وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ، فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ، وَ هُوَ

السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»؛(3) «كه در باره اهل كتاب مى فرمايد: اگر از اسلام روى گردانى مى كنند بدان كه در اين رفتارشان اصرار خواهند ورزيد، آن گاه آنان را به بيانى تهديد مى كند كه مايه تسلى خاطر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) باشد.»

پس آيه شريفه هم كه مى فرمايد: «و اگر اعراض كردند بدان كه تو تنها مأمور ابلاغ هستى» كنايه از اين است كه ايشان را واگذار به پروردگارشان بكن، كه او به

ص: 146


1- . «تو هيچ استقلالى در امور ندارى.» (آل عمران / 128)
2- . «تو حاكم على الاطلاق مردم نيستى.» (غاشيه / 23)
3- . «به ايشان بگوئيد كه ما ايمان آورديم... و ما تسليم خدائيم، اگر ايمان آوردند آن چنان كه شما ايمان آورديد كه راه را يافته اند، و اگر اعراض كنند، بدانيد كه آن ها بر باطل اند، و خدا به زودى شرشان را از سر شما كوتاه خواهد كرد، و او شنوا و دانا است.» (بقره / 137)

بندگان خود بينا است، در باره هر كس آن حكمى را اجرا مى كند كه حال او اقتضاى آن حكم را دارد، و استعدادش آن حكم را درخواست مى كند.

از اين جا روشن مى شود اين كه بعضى از مفسرين گفته اند: كه آيه شريفه مورد بحث، دلالت بر آزادى عقيده دارد، و اين كه مردم در انتخاب دين آزادند؛ «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ»؛(1) حرف صحيحى نيست براى اين كه زمينه سخن در آيه شريفه همان طور كه توجه فرموديد زمينه ديگرى است.

و اگر در جملۀ «بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» عبوديت را عنوان كرد و نفرمود: «بصير بهم؛ خدا به ايشان بينا است» و يا «بصير بالناس؛ خدا به مردم بينا است» و يا عبارتى نظير اين ها براى اين بود كه اشاره كند به اين كه حكمش در مردم نافذ و گذرا است براى اين كه مردم هر چه باشند بندگان او و تربيت شده او هستند چه خودشان قبول داشته و تسليم باشند و چه نباشند.

«قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا»؛ در اين جمله به رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) دستور مى دهد كه بر طبق ميثاقى كه از او و غير او گرفته شده، رفتار كند، و از جانب خود و همه مؤمنين از امتش بگويد: «آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا...» و اين از جمله شواهدى است كه شهادت مى دهد بر اين كه منظور از ميثاق، ميثاقى است كه از همه انبيا و امت هاى ايشان گرفته شده، كه به آن اشاره شد.

«وَ ما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ...»؛ نام بردگان در اين آيه، انبياى آل ابراهيمند، و اين آيه خالى از اين اشعار نيست كه مراد از اسباط همانا انبيا از ذريه

ص: 147


1- . بقره / 256.

يعقوب و يا از اسباط بنى اسرائيل هستند، مانند: داوود، سليمان، يونس، ايوب و ديگران.

«وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ...»؛ در اين جمله، مسأله عموميت مى يابد، تا شامل آدم و نوح و سايرين نيز بشود و در جملۀ «لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» همه را يك جا جمع فرموده است.

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ...»؛ در اين آيه بيان مى كند: آن موردى كه نسبت به آن ميثاق گرفته نشده كجا است، و آن غير اسلام است. و اين تعبير خود تأكيد وجوب عمل بر طبق ميثاق است.

بحث روايى

در مجمع البيان از امام امير المؤمنين على(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «خداى تعالى از انبياى قبل از پيامبر ما، ميثاق گرفت كه به امت هاى خود خبر بعثت آن جناب و علائم و صفاتش را بدهند، و به آمدنش بشارت داده، دستور دهند كه آن جناب را تصديق كنند.»(1)

و در الدُرّالمنثور است كه ابن جرير از على بن ابى طالب رضى اللَّه عنه روايت كرده كه فرمود: «از آدم تا كنون خداى تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرد، مگر اين كه در باره محمد(صلی الله علیه و آله) از او پيمان گرفت كه اگر در زمان زندگى او اين پيامبر بزرگ مبعوث شد، بايد به او ايمان آورد و ياريش كند. و دستور داد كه او نيز اين پيمان را از

ص: 148


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 1 و 2، ص: 468.

امت خود بگيرد، آن گاه امام(علیه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ...».(1)

اين دو روايت مى خواهد آيه را طورى معنا كند كه دلالت لفظ و سياق (هر دو) رعايت شده باشد، همان معنايى كه در نظر ما بود و بيانش گذشت.

و در مجمع البيان و جوامع از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه فرموده:

معنايش اين است كه: «بياد آر زمانى را كه خداى تعالى ميثاق امت انبيا را گرفت، به اين كه هر امتى پيغمبر خود را تصديق نموده، به آن چه آن پيغمبر آورده عمل كنند. و ليكن امت ها به اين عهد وفا نكرده و بسيارى از شرايع آن را ترك نموده، بسيارى از آن ها را تحريف كردند.»(2)

آن چه در اين روايت آمده، از قبيل نشان دادن مصداق و نمونه اى بارز از ميان مصاديق آيه است. پس منافات دارد كه آيه شريفه شامل هم امت ها و هم انبيا بشود.

و نيز در مجمع البيان از امير المؤمنين(علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل جملۀ «أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ» فرمود: معنايش اين است كه آيا اقرار كرديد؟ و به اين اقرار خود بر امت هاى خود پيمان بستيد؟ «قالوا» يعنى انبيا و امت هاي شان گفتند: «اقررنا» يعنى بدآن چه دستورمان دادى كه اقرار كنيم، اقرار كرديم، «قالَ فَاشْهَدُوا» خداى تعالى به انبيا و امت ها فرمود: پس شاهد باشيد و من هم با شما شاهد بر شما و بر امت هاى شمايم.(3)

و در الدُرّالمنثور است كه: ابن جرير از على بن ابى طالب(علیه السلام)

ص: 149


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 2، ص: 47.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص: 468.
3- . همان.

روايت آورده كه در معناى جملۀ «فاشهدوا» فرمود: يعنى شما بر امت هاى خود شاهد باشيد.

«و أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ»؛ يعنى، «و من با شما از شاهدان بر شما و ايشانم». «فمن تولى» يعنى: اى محمد بعد از اين عهد كه از همه امت ها گرفته شد هر كس روى بگرداند فاسق است، يعنى در كفر عصيان مى كند.(1)

و در تفسير قمى از امام صادق(علیه السلام) آمده كه امام فرمود: خداى تعالى در عالم ذر به ايشان فرمود: «أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي» و معناى «اصر» عهد است. «قالُوا أَقْرَرْنا»؛ آن گاه خداى تعالى به ملائكه فرمود: «فاشهدوا» گواه باشيد.(2)

لفظ آيه با اين عبارت مى سازد، و آن را دفع نمى كند. هر چند به بيانى كه گذشت از ظاهر آن استفاده نشود.

و در الدُرّالمنثور است كه احمد، و طبرانى، در كتاب اوسط از ابى هريره روايت كرده كه در تفسير آيۀ «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً...»؛ «گفت: رسول خدا فرمود: در روز قيامت، اعمال مى آيند، از آن جمله نماز مى آيد و عرضه مى دارد: پروردگارا من نمازم. خطاب مى رسد:

تو بر خير هستى. و صدقه مى آيد و مى گويد: پروردگارا من صدقه ام. خداى تعالى به او هم مى فرمايد تو بر خير هستى. دنبال صدقه روزه مى آيد و عرضه مى دارد: پروردگارا من روزه ام.

خداى تعالى به او هم مى فرمايد: تو بر خير هستى. آن گاه ساير اعمال يكى

ص: 150


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 2، ص: 48.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 107.

يكى مى آيند و خود را معرفى مى كنند و خداى تعالى به يك يك آن ها مى فرمايد: تو بر خير هستى تا آن كه اسلام مى آيد و عرضه مى دارد: پروردگارا تو سلامى و من اسلام هستم. خداى تعالى مى فرمايد: تو بر خير هستى و من امروز تو را معيار قرار مى دهم، با تو مؤاخذه مى كنم، و با تو پاداش مى دهم، آن گاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اين آيه را تلاوت فرمود: «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ».(1) و در كتاب توحيد(2)

و كتاب تفسير عياشى (3) از امام صادق(علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرمود: توحيد مردم نسبت به خداى عز و جل همين است.

توحيدى كه در اين روايت آمده، ملازم با تسليم خدا شدن در همه چيزهايى است كه از بندگان خود مى خواهد، در نتيجه برگشت اين حديث هم به همان معنايى است كه در بيان سابق گذشت.

و اگر منظور تنها نفى شريك بوده باشد، قهرا معناى طوع و كره هم دلالت اختيارى و اضطرارى خواهد بود.

خواننده عزيز، اين را هم بداند كه در اين ميان عده اى روايات ديگر هست كه آن ها را عياشى (4) و قمى (5) در تفسيرهاى خود و هم چنين غير اين دو و در معناى آيۀ «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ...» نقل كرده اند. و در آن ها آمده كه معناى «لتؤمنن به» اين است كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ايمان بياوريد.، و «لتنصرن» يعنى امير

ص: 151


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 2، ص: 48.
2- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، توحید، ص: 46، ح 7.
3- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 182، ح 78.
4- . همان، ج 1، ص: 181، ح 76.
5- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 106.

المؤمنين(علیه السلام) را يارى كنيد. و ظاهر اين روايت اين است كه مى خواهد اين آيه را اين طور تفسير كند كه ضمير در «لتؤمنن به «را به رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) و ضمير «و لتنصرنه» را به امير المؤمنين برگرداند، اما عبارت آيه دلالتى بر اين معنا ندارد. ليكن در بين رواياتى كه عياشى آورده روايتى است كه از سلام بن مستنير از امام صادق(علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: نامى را بر خود نهادند(1)

كه خداى تعالى به جز على بن ابى طالب را به آن نام نناميده و تاويل آن هنوز نيامده، عرضه داشتم فدايت شوم، تاويلش چه وقت مى آيد؟ فرمود: وقتى كه خداى تعالى جمع را يعنى انبيا و مؤمنين را پيش روى آن جناب جمع كند تا ياريش كنند. و اين است گفتار خداى تعالى كه مى فرمايد: «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ... وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ.»(2)

و با بيانى كه در اين روايت آمده امر اين اشكال آسان مى شود، چون وقتى اشكال وارد مى شود كه روايات در مورد تفسير وارد شده باشد، و اما در صورتى كه تاويل باشد، و با در نظر گرفتن اين كه در تفسير آيۀ «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ...»؛(3) گفتيم، تاويل از باب دلالت لفظ بر معنا نيست، و اصلاً ارتباطى با لفظ ندارد، ديگر اشكال بر روايات مذكور وارد نيست.(4)

ص: 152


1- . شايد منظور خلفاى جور باشد كه به ناحق خود را امير المؤمنين خواندند.
2- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 181 ش 77.
3- . آل عمران / 7.
4- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 3، ص: 189.
روح دين همان تسليم در برابر حق است!

بعد از بيان يگانگى معبود به يگانگى دين پرداخته، مى فرمايد: «دين در نزد خدا، اسلام است»؛ «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ».

واژۀ «دين» در لغت در اصل به معنى جزا و پاداش است، و به معنى اطاعت و پيروى از فرمان نيز آمده است، و در اصطلاح مذهبى عبارت از مجموعه قواعد و قوانين و آدابى است كه انسان در سايه آن ها مى تواند به خدا نزديك شود و به سعادت دو جهان برسد و از نظر اخلاقى و تربيتى در مسير صحيح گام بردارد.

واژۀ «اسلام» به معنى تسليم است، بنا بر اين معنى جملۀ «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ» اين است كه آيين حقيقى در پيش گاه خدا همان تسليم در برابر فرمان او است، و در واقع روح دين در هر عصر و زمان چيزى جز تسليم در برابر حق نبوده و نخواهد بود، منتها از آن جا كه آيين پيامبر اسلام، آخرين و برترين آيين ها است نام اسلام براى آن انتخاب شده است و گر نه از يك نظر همه اديان الهى، اسلام است، و همان گونه كه سابقاً نيز اشاره شد، اصول اديان آسمانى نيز يكى است هر چند با تكامل جامعه بشرى، خداوند اديان كامل ترى را براى آن ها فرستاده تا به مرحله نهايى تكامل كه دين خاتم پيامبران، پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) است رسيده.

امير مؤمنان على(علیه السلام) در گفتارى كه در كلمات قصار نهج البلاغه از او نقل شده اين حقيقت را ضمن بيان عميقى روشن فرموده است:

«لانسبن الاسلام نسبة لم ينسبها احد قبلى: الاسلام هو التسليم، و التسليم هو اليقين، و اليقين هو التصديق، و التصديق هو الاقرار، و الاقرار هو الاداء و الاداء هو العمل».

ص: 153

در اين عبارت امام(علیه السلام) نخست مى فرمايد: مى خواهم اسلام را آن چنان تفسير كنم كه هيچ كس نكرده باشد، سپس شش مرحله براى اسلام بيان فرموده است.

نخست مى فرمايد: اسلام همان تسليم در برابر حق است، سپس اضافه مى كند «تسليم» بدون يقين ممكن نيست (زيرا تسليم بدون يقين، تسليم كوركورانه است نه عالمانه) بعد مى فرمايد: يقين هم، تصديق است

(يعنى تنها علم و دانايى كافى نيست، بلكه به دنبال آن، اعتقاد و تصديق قلبى لازم است) سپس مى فرمايد: تصديق همان اقرار است (يعنى كافى نيست كه ايمان تنها در منطقه قلب و روح انسان باشد، بلكه با شهامت و قدرت بايد آن را اظهار داشت) سپس اضافه مى كند: اقرار همان انجام وظيفه است (يعنى اقرار تنها گفتگوى زبانى نيست بلكه تعهد و قبول مسئوليت است) و در پايان مى فرمايد: انجام مسئوليت همان عمل است (عمل به فرمان خدا و انجام برنامه هاى الهى)، زيرا تعهد و مسئوليت چيزى جز عمل نمى تواند باشد، و آن ها كه نيروى خود را در گفتگوها، طرح ها، جلسات و انجمن ها و مانند آن صرف مى كنند و فقط حرف مى زنند، نه تعهدى را پذيرفته اند و نه مسئوليتى و نه از روح اسلام آگاهى دارند"(1).

اين روشن ترين تفسيرى است كه براى اسلام در تمام جنبه ها مى توان بيان كرد.

سپس به بيان سرچشمه اختلاف هاى مذهبى كه على رغم وحدت حقيقى دين الهى به وجود آمده مى پردازد و مى فرمايد: «آن ها كه كتاب آسمانى به آن ها داده شده بود در آن اختلاف نكردند مگر بعد از آن كه آگاهى و علم به سراغشان آمد و اين اختلاف

ص: 154


1- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 125.

به خاطر ظلم و ستم در ميان آن ها بود»؛ «وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ».

بنا بر اين ظهور اختلاف اولاً بعد از علم و آگاهى بود و ثانياً انگيزه اى جز طغيان و ظلم و حسد نداشت.

يهود در مورد جانشين موسى بن عمران به اختلاف و نزاع پرداختند و خونهاى زيادى ريختند و مسيحيان در امر توحيد و آلوده ساختن آن بر شرك و تثليث راه اختلاف پوييدند و هر دو در مورد دلايل پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) كه در كتب آن ها آمده بود، تخم اختلاف پاشيدند، گروهى پذيرا شدند و گروهى انكار كردند.

كوتاه سخن اين كه: اديان آسمانى همواره با مدارك روشن و معجزات انبياء همراه بوده و براى حقيقت جويان ابهامى باقى نمى گذاشته، مثلاً پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) علاوه بر معجزات آشكار، از جمله قرآن مجيد و دلايل روشنى كه در متن اين آيين آمده، اوصاف و مشخصاتش در كتب آسمانى پيشين كه بخش هايى از آن در دست يهود و نصارى وجود داشت بيان شده بود و به همين دليل دانشمندان آن ها قبل از ظهور او بشارت ظهورش را با شوق و تأكيد فراوان مى دادند، اما همين كه مبعوث شد چون منافع خود را در خطر مى ديدند از روى طغيان و ظلم و حسد همه را ناديده گرفتند.

به همين دليل در پايان آيه سرنوشت آن ها و امثال آن ها را بيان كرده، مى گويد:

«هر كس به آيات خدا كفر ورزد (خدا حساب او را مى رسد زيرا) خداوند حسابش سريع است»؛ «وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ».

آرى كسانى كه آيات الهى را بازيچه هوس هاى خود قرار دهند، نتيجه كار

ص: 155

خود را در دنيا و آخرت مى بينند، خداوند به سرعت به حساب اعمال آن ها رسيدگى مى كند و به هر كدام جزا و كيفر مناسب مى دهد.

منظور از «آيات اللَّه» در اين جا تمام آيات الهى و براهين او و كتاب هاى آسمانى است، و حتى احتمالاً آيات تكوينى الهى را نيز در عالم هستى شامل مى شود، و اين كه بعضى از مفسران، آن را به خصوص تورات يا انجيل و يا مانند آن تفسير كرده اند، هيچ دليلى ندارد.

2. سرچشمه اختلاف هاى مذهبى

موضوع جالبى كه از آيات مذکور، استفاده مى شود اين است كه: سرچشمه اختلاف ها و كشمكشهاى مذهبى، معمولاً از جهل و بى خبرى نيست، بلكه بيش تر به خاطر بغى و ظلم و انحراف از حق و اعمال نظرهاى شخصى است اگر مردم مخصوصاً طبقه دانشمندان تعصب و كينه توزى و تنگ نظري ها و منافع شخصى و تجاوز از حدود و حقوق خود را كنار بگذارند و با واقع بينى و روح عدالت خواهى احكام خدا را بررسى نمايند جاده حق بسيار روشن خواهد بود و اختلافات به سرعت حل مى شود.

اين آيه در واقع پاسخ دندان شكنى است به آن ها كه مى گويند: «مذهب در ميان بشر ايجاد اختلاف كرده است و خونريزيهاى فراوانى در طول تاريخ به بار آورد" اين ايراد كنندگان" مذهب" را با" تعصبات مذهبى» و افكار انحرافى اشتباه كرده اند، زيرا ما هنگامى كه دستورهاى مذاهب را مورد بررسى قرار دهيم مى بينيم همه يك هدف را تعقيب مى كنند و همه براى سعادت انسان آمده اند، اگر چه با گذشت زمان تكامل يافته اند، در واقع اديان آسمانى هم چون دانه هاى باران هستند كه از

ص: 156

آسمان نازل مى گردد دانه هاى باران همه حياتبخش

هستند، ولى هنگامى كه روى زمين هاى آلوده مى ريزند كه يكى شور است و ديگرى تلخ به رنگ ها و طعم هاى مختلف درمى آيند اين اختلافات مربوط به باران نيست بلكه مربوط به اين زمين هاى آلوده است منتها روى اصل تكامل آخرين آن ها كامل ترين آن ها است.

3. از جدال و ستيز بپرهيزیم

اشاره

به دنبال بيان سرچشمه اختلافات دينى به گوش هاى از اين اختلاف كه همان بحث و جدال يهود و نصارى با پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) بود، در اين آيه اشاره مى كند، مى فرمايد: «اگر با تو به گفتگو و ستيز برخيزند (با آن ها) مجادله نكن و بگو: من و پيروانم در برابر خداوند، تسليم شده ايم»؛ «فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ».

«حاجوك» از مادۀ «محاجه» در لغت به معنى بحث و گفتگو و استدلال و دفاع از يك عقيده يا يك مسأله است.

طبيعى است كه طرف داران هر آيينى در مقام دفاع از عقيده خود برمى آيند و خود را حق به جانب معرفى مى كنند، از اين رو قرآن به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) مى گويد:

ممكن است اهل كتاب (يهود و نصارى) با تو بحث كنند و بگويند ما در برابر حق تسليم هستيم، و حتى در اين باره پافشارى كنند چنان كه مسيحيان نجران در برابر پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) چنين بودند.

خداوند در اين آيه به پيامبرش دستور مى دهد كه از بحث و مجادله با آن ها دورى كن و به جاى آن براى راهنمايى و قطع مخاصمه «بگو: به آن ها كه اهل كتاب

ص: 157

هستند (يهود و نصارى) و هم چنين درس نخوانده ها (مشركان) آيا شما هم (هم چون من كه تسليم فرمان حقم) تسليم شده ايد»؛ «وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ».

«اگر به راستى تسليم شوند هدايت يافته اند، و اگر روى گردان شوند و سرپيچى كنند بر تو ابلاغ (رسالت) است» و تو مسئول اعمال آن ها نيستى؛ «فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ».

بديهى است منظور تسليم زبانى و ادعايى نيست، بلكه منظور تسليم حقيقى و عملى در برابر حق است، اگر آن ها در برابر سخنان حقيقى سر تسليم فرود آورند، با توجه به اين كه دعوت تو آشكار و آميخته با منطق و دليل روشن است مسلماً ايمان مى آورند و اگر ايمان نياورند تسليم حق نيستند و تنها دعوى اسلام و تسليم در برابر فرمان حق دارند.

كوتاه سخن اين كه: وظيفه تو ابلاغ رسالت است، آميخته با دليل و برهان، و اگر روح حق جويى در آن ها باشد پذيرا مى شوند، و اگر نشوند تو وظيفه خود را انجام داده اى.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند به اعمال و افكار بندگان خود بينا است»؛ «وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ».

او مدعيان دروغى تسليم را از راست گويان مى شناسد و نيات محاجه كنندگان را كه براى چه هدفى بحث و گفتگو مى كنند مى داند، و اعمال همه را از نيك و بد مى بيند و به هر كس جزاى مناسب مى دهد.

ص: 158

نكته ها

1. از اين آيه به طور ضمنى استفاده مى شود كه از ادامه بحث و محاجه با مردم لجوجى كه تسليم منطق صحيح نيستند، بايد پرهيز كرد.

2. منظور از «اميين» كسانى كه نوشتن و خواندن نمى دانند در اين آيه مشركان مى باشند علت اين كه از مشركان در برابر اهل كتاب (يهود و نصارى) به اين نام تعبير شده به خاطر اين است كه مشركان كتاب آسمانى نداشتند تا مجبور به فرا گرفتن، خواندن و نوشتن شوند.

3. از اين آيه به خوبى روشن مى شود كه روش پيامبر(صلی الله علیه و آله) هرگز تحميل فكر و عقيده نبوده است، بلكه كوشش و مجاهدت داشته كه حقايق بر مردم روشن شود و سپس آنان را به حال خود وامى گذاشته كه خودشان تصميم لازم را در پيروى از حق بگيرند. در آيه بعد خداوند به پيامبر(صلی الله علیه و آله) (و همه پيروان او) دستور مى دهد كه نسبت به همه تعليمات انبياء و پيامبران پيشين، علاوه بر آن چه را پيغمبر اسلام نازل شده ايمان داشته باشند. مى فرمايد: «بگو: ايمان به خدا آورديم و به آن چه بر ما و بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (پيامبران تيره هاى بنى اسرائيل) نازل شده و آن چه به موسى و عيسى و همه پيامبران از سوى پروردگارشان داده شده است نيز ايمان آورديم ما در ميان آن ها فرقى نمى گذاريم و ما در برابر او تسليم هستيم»؛ «قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ».

آرى ما هيچ فرقى ميان آن ها از نظر حقانيت قايل نيستيم، همه را به رسميت مى شناسيم، همه رهبران الهى بوده اند و همگى براى هدايت خلق مبعوث شده اند

ص: 159

و ما در برابر فرمان خدا از هر نظر تسليم هستيم و بنا بر اين دست تفرقه اندازان را به اين وسيله كوتاه مى كنيم.

و بالاخره در آخرين آيه به عنوان يك نتيجه گيرى كلى مى فرمايد: «هر كس غير از اسلام آيينى براى خود انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد و در آخرت از زيان كاران است»؛ «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ».

جملۀ «يبتغ» از مادۀ «ابتغاء» به معنى تلاش و كوشش است كه هم در موارد شايسته و هم ناشايسته به كار مى رود و در هر مورد تابع قرائنى است كه در آن مورد وجود دارد.

به اين ترتيب از مفهوم عام اسلام به عنوان يك اصل كلى كه همان تسليم در مقابل حق است به مفهوم خاص آن يعنى آيين اسلام منتقل مى شود كه نمونه كامل و اكمل آن است و مى گويد: امروز جز آيين اسلام از هيچ كس پذيرفته نيست و در عين احترام به همه اديان الهى برنامه امروز، اسلام است. همان گونه كه دانشجويان دوره دكترا در عين احترام به تمام دروسى كه در مقاطع مختلف تحصيلى مانند ابتدايى، راهنمايى و دبيرستان و دوره ليسانس خوانده اند تنها درسى را كه بايد دنبال كنند همان دروس سطح بالاى مقطع نهايى خودشان است و پرداختن به غير از آن جز زيان و خسران چيزى نخواهد داشت و آن ها كه با تقليد نابجا و تعصب جاهلى و مسائل نژادى و خرافات خود ساخته پشت به اين آيين كنند بدون شك گرفتار زيان و خسران خواهند شد و جز تأسف و ندامت از سرمايه هاى عمر و حيات كه بر باد داده اند نتيجه اى نخواهند گرفت.

جمعى از مفسران گفته اند كه اين آيه در باره دوازده نفر از منافقان نازل شده كه

ص: 160

اظهار ايمان كرده بودند و سپس مرتد شدند و از مدينه به مكه بازگشتند آيه نازل شد و به آن ها اعلام كرد كه هر كس جز اسلام را بپذيرد زيان كار است (1).

در حديثى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى خوانيم كه فرمود: روز قيامت اعمال را يك به يك (در دادگاه الهى) مى آورند هر كدام خود را معرفى مى كند يكى مى گويد من نمازم، ديگرى مى گويد من روزه ام و... و سپس اسلام را مى آورند و مى گويد: پروردگارا! تو سلامى و من اسلام، خداوند مى فرمايد:... امروز به واسطه (مخالفت با) تو مؤاخذه مى كنم و به تو پاداش مى دهم. خداوند در كتابش مى فرمايد: «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ».(2)

در باره تفاوت ميان اسلام و ايمان و ويژگي هاى هر كدام و جمع ميان اين آيه و آيات مربوط به ايمان در سوره حجرات ذيل آيه 14 به خواست خدا بحث خواهد شد.(3)

در کتاب شریف «اصول کافی»(4) آمده است:

سماعه گويد:

«قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَخْبِرْنِي عَنِ الْإِسْلَامِ وَ الْإِيمَانِ أَ هُمَا مُخْتَلِفَانِ فَقَالَ إِنَّ الْإِيمَانَ يُشَارِكُ الْإِسْلَامَ وَ الْإِسْلَامَ لَا يُشَارِكُ الْإِيمَانَ فَقُلْتُ فَصِفْهُمَا لِي فَقَالَ- الْإِسْلَامُ شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ التَّصْدِيقُ به رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) بِهِ حُقِنَتِ الدِّمَاءُ وَ عَلَيْهِ جَرَتِ الْمَنَاكِحُ وَ الْمَوَارِيثُ وَ عَلَى ظَاهِرِهِ جَمَاعَةُ النَّاسِ وَ الْإِيمَانُ الْهُدَى وَ مَا يَثْبُتُ فِي الْقُلُوبِ

ص: 161


1- . ابو الفتوح رازى، حسین بن على، روض الجنان و روح الجنان، ج 3، ص: 100.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور،، ج 2، ص: 48.
3- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 2، ص: 471.
4- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 25.

مِنْ صِفَةِ الْإِسْلَامِ وَ مَا ظَهَرَ مِنَ الْعَمَلِ بِهِ وَ الْإِيمَانُ أَرْفَعُ مِنَ الْإِسْلَامِ بِدَرَجَةٍ إِنَّ الْإِيمَانَ يُشَارِكُ الْإِسْلَامَ فِي الظَّاهِرِ وَ الْإِسْلَامَ لَا يُشَارِكُ الْإِيمَانَ فِي الْبَاطِنِ وَ إِنِ اجْتَمَعَا فِي الْقَوْلِ وَ الصِّفَةِ؛ به امام صادق(علیه السلام) عرض كردم: به من خبر ده آيا اسلام و ايمان دو چيز مختلفند؟ فرمود: ايمان شريك اسلام مى شود، ولى اسلام شريك ايمان نيست، عرض كردم: آن دو را برايم وصف كن؛ فرمود: اسلام شهادت بيگانگى خدا و تصديق رسول

خدا(صلی الله علیه و آله) است كه به سبب آن خونها از ريختن محفوظ ماند و زناشوئى و ميراث بر آن اجرا گردد و جماعت مردم طبق ظاهرش رفتار كنند. ولى ايمان هدايت است و آن چه در دل ها از صفت اسلام پا بر جا مى شود و عمل به آن هويدا مي گردد پس ايمان يكدرجه از اسلام بالاتر است. ايمان در ظاهر شريك اسلام است، ولى اسلام در باطن شريك ايمان نيست، اگر چه هر دو در گفتار و وصف گرد آيند (يعنى اگر چه گفتن شهادتين و تصديق بتوحيد و رسالت از شرايط هر دو مي باشد).»(1)

5. کامل شدن دین اسلام ومأیوس شدن کفار

اشاره

«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دينا ً»؛(2) «امروز، دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم.»

ص: 162


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، مترجم: جواد مصطفوى، ج 3، ص: 41.
2- . مائده / 3.
تفسیر
روز اكمال دين كدام روز است؟

در اين جا بحث مهمى پيش مى آيد كه منظور از «اليوم» (امروز) كه در دو جمله بالا تكرار شده چيست؟ يعنى كدام روز است كه اين «چهار جهت» در آن جمع شده هم كافران در آن مأيوس شده اند، و هم دين كامل شده، و هم نعمت خدا تكامل يافته، و هم خداوند آئين اسلام را به عنوان آئين نهايى مردم جهان پذيرفته است.

در ميان مفسران در اين جا سخن بسيار است، ولى آن چه جاى شك نيست اين است كه چنين روزى بايد روز بسيار مهمى در تاريخ زندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله) باشد، نه يك روز ساده و عادى و معمولى، زيرا اين همه اهميت براى يك روز عادى معنى ندارد، و لذا در پاره اى از روايات آمده است كه بعضى از يهود و نصارى با شنيدن اين آيه گفتند اگر چنين آيه اى در كتب آسمانى ما نقل شده بود، ما آن روز را روز عيد قرار مى داديم (1).

اكنون بايد از روى قرائن و نشانه ها و تاريخ نزول اين آيه و اين سوره و تاريخ زندگانى پيامبر(صلی الله علیه و آله) و رواياتى كه از منابع مختلف اسلامى به دست ما رسيده اين روز مهم را پيدا كنيم.

آيا منظور روزى است كه احكام بالا در باره گوشت هاى حلال و حرام نازل شده؟ قطعا چنين نيست، زيرا نزول اين احكام واجد اين همه اهميت نيست نه

ص: 163


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 6، ص: 155.

باعث تكميل دين است، زيرا آخرين احكامى نبوده كه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) نازل شده، به دليل اين كه در دنباله اين سوره به احكام ديگرى نيز برخورد مي كنيم، و تازه نزول اين احكام سبب يأس كفار نمى شود، چيزى كه سبب يأس كفار مى شود، فراهم ساختن پشتوانه محكمى براى آينده اسلام است، و به عبارت ديگر نزول اين احكام و مانند آن تأثير چندانى در روحيه كافران ندارد و اين كه گوشت هايى حلال يا حرام باشد آن ها حساسيتى روى آن ندارند.

آيا منظور از آن، روز عرفه در آخرين حج پيامبر(صلی الله علیه و آله) است؟! (همان طور كه جمعى از مفسران احتمال داده اند).

پاسخ اين سؤال نيز منفى است، زيرا نشانه هاى فوق بر آن روز نيز تطبيق نميكند، چون حادثه خاصى كه باعث يأس كفار بشود در آن روز واقع نشد، اگر منظور انبوه اجتماع مسلمانان است كه قبل از روز عرفه نيز در خدمت پيغمبر(صلی الله علیه و آله) در مكه بودند و اگر منظور نزول احكام فوق در آن روز است كه آن نيز همان طور كه گفتيم چيز وحشتناكى براى كفار نبود.

و آيا مراد روز فتح مكه است (چنان كه بعضى احتمال داده اند) با اين كه تاريخ نزول اين سوره مدت ها بعد از فتح مكه بوده است؟! و يا منظور روز نزول آيات سوره برائت است كه آن هم مدت ها قبل از نزول اين سوره بوده است؟! و از همه عجيب تر احتمالى است كه بعضى داده اند كه اين روز، روز ظهور اسلام و يا بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله) باشد با اين كه آن ها هيچ گونه ارتباطى با روز نزول اين آيه ندارند و سال هاى متمادى در ميان آن ها فاصله بوده است.

بنا بر اين هيچ يك از احتمالات ششگانه فوق با محتويات آيه سازگار نيست.

ص: 164

در اين جا احتمال ديگرى هست كه تمام مفسران شيعه آن را در كتب خود آورده اند و روايات متعددى آن را تأييد مى كند و با محتويات آيه كاملاً سازگار است و آن اين كه:

منظور روز غدير خم است، روزى كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) امير مؤمنان على(علیه السلام) را رسما براى جانشينى خود تعيين كرد، آن روز بود كه كفار در ميان امواج يأس فرو رفتند، زيرا انتظار داشتند كه آئين اسلام قائم به شخص باشد، و با از ميان رفتن پيغمبر(صلی الله علیه و آله) اوضاع به حال سابق برگردد، و اسلام تدريجاً برچيده شود، اما هنگامى كه مشاهده كردند مردى كه از نظر علم و تقوا و قدرت و عدالت بعد از پيامبر(صلی الله علیه و آله) در ميان مسلمانان بى نظير بود به عنوان جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله) انتخاب شد و از مردم براى او بيعت گرفت يأس و نوميدى نسبت به آينده اسلام آن ها را فرا گرفت و فهميدند كه آئينى است ريشه دار و پايدار.

در اين روز بود كه آئين اسلام به تكامل نهايى خود رسيد، زيرا بدون تعيين جانشين براى پيامبر(صلی الله علیه و آله) و بدون روشن شدن وضع آينده مسلمانان، اين آئين به تكامل نهايى نمى رسيد.

آن روز بود كه نعمت خدا با تعيين رهبر لايقى هم چون على(علیه السلام) براى آينده مردم تكامل يافت.

و نيز آن روز بود كه اسلام با تكميل برنامه هايش به عنوان آئين نهايى از طرف خداوند پذيرفته شد (بنا بر اين جهات چهارگانه در آن جمع بوده).

علاوه بر اين، قرائن زير نيز اين تفسير را تأييد مى كند:

الف. جالب توجه اين كه در تفسير فخر رازى و تفسير روح المعانى و تفسير

ص: 165

المنار در ذيل اين آيه نقل شده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) بعد از نزول اين آيه بيش از هشتاد و يك روز عمر نكرد.

و با توجه به اين كه وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله) در روايات اهل تسنن و حتى در بعضى از روايات شيعه (مانند آن چه كلينى در كتاب معروف كافى نقل كرده است) روز دوازدهم ماه ربيع الاول بوده چنين نتيجه مى گيريم كه روز نزول آيه درست روز هيجدهم ذى الحجه بوده است (1).

ب. در روايات فراوانى كه از طرق معروف اهل تسنن و شيعه نقل شده صريحاً اين مطلب آمده است كه آيه شريفه فوق در روز غدير خم و به دنبال ابلاغ ولايت على(علیه السلام) نازل گرديد، از جمله اين كه:

1. دانشمند معروف سنى ابن جرير طبرى در كتاب ولايت از زيد بن ارقم صحابى معروف نقل مى كند كه اين آيه در روز غدير خم در باره على(علیه السلام) نازل گرديد.

2. حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب «ما نزل من القرآن فى على ع" از ابو سعيد خدرى (صحابى معروف) نقل كرده كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) در غدير خم، على(علیه السلام) را به عنوان ولايت به مردم معرفى كرد و مردم متفرق نشده بودند تا اين كه آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ...» نازل شد، در اين موقع پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:

«اللَّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و بالولاية لعلى(علیه السلام) من بعدى، ثم قال من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من

ص: 166


1- . البته اين در صورتى است كه روز وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله) و خود روز غدير را محاسبه نكنيم و در سه ماه پشت سر هم دو ماه را 29 روز بگيريم كه اين موضوع كاملا امكان پذير است و با توجه به اين كه در روزهاى قبل و بعد از روز غدير حادثه مهمى در تاريخ اسلام رخ نداده است كه تاريخ فوق قابل تطبيق بر آن باشد مسلم مى شود كه منظور از آن جز روز غدير نيست.

عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله؛ اللَّه اكبر بر تكميل دين و اتمام نعمت پروردگار و خشنودى خداوند از رسالت من و ولايت على(علیه السلام) بعد از من، سپس فرمود: هر كس من مولاى اويم على(علیه السلام) مولاى او است، خداوندا! آن كس كه او را دوست بدارد دوست بدار، و آن كس كه او را دشمن دارد، دشمن بدار، هر كس او را يارى كند يارى كن و هر كس دست از ياريش بر دارد دست از او بردار.»

3. خطيب بغدادى در تاريخ خود از ابو هريره از پيامبر(صلی الله علیه و آله) چنين نقل كرده كه بعد از جريان غدير خم و پيمان ولايت على(علیه السلام) و گفتار عمر بن خطاب (بخ بخ يا بن ابى طالب اصبحت مولاى و مولا كل مسلم) آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» نازل گرديد(1).

در كتاب نفيس الغدير علاوه بر روايات سه گانه فوق سيزده روايت ديگر نيز در اين زمينه نقل شده است.

در كتاب «احقاق الحق» از جلد دوم تفسير «ابن كثير» صفحه 14 و از «مقتل خوارزمى» صفحه 47 نزول اين آيه را در باره داستان غدير از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) نقل كرده است.

در تفسير برهان و نور الثقلين نيز ده روايت از طرق مختلف نقل شده كه اين

ص: 167


1- . اين سه روايت را مرحوم علامه امينى با تمام مشخصات در، ج اول الغدير صفحه 230 و 231 و 232 نقل كرده است و در كتاب احقاق الحق، ج ششم صفحه 353 نزول آيۀ فوق در باره جريان غدير به دو طريق از ابو هريره نقل شده است و از ابو سعيد خدرى نيز به چندين طريق آمده است.

آيه در باره على(علیه السلام) يا روز غدير خم نازل گرديده، كه نقل همه آن ها نيازمند به رساله جداگانه است (1).

مرحوم علامه سيد شرف الدين در كتاب المراجعات چنين مى گويد:

«كه نزول اين آيه را در روز غدير در روايات صحيحى كه از امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) نقل شده ذكر گرديده و اهل سنت، شش حديث با اسناد مختلف از پيامبر(صلی الله علیه و آله) در اين زمينه نقل كرده اند كه صراحت در نزول آيه در اين جريان دارد"(2).

از آن چه در بالا گفتيم روشن مى شود كه: اخبارى كه نزول آيۀ فوق را در جريان غدير بيان كرده در رديف خبر واحد نيست كه بتوان با تضعيف بعضى اسناد آن، آن ها را ناديده گرفت بلكه اخبارى است كه اگر متواتر نباشد لا اقل مستفيض است، و در منابع معروف اسلامى نقل شده، اگر چه بعضى از دانشمندان متعصب اهل تسنن، مانند" آلوسى در تفسير روح المعانى" تنها با تضعيف سند يكى از اين اخبار كوشيده اند بقيه را به دست فراموشى بسپارند و چون روايت را بر خلاف مذاق خويش ديده اند مجعول و نادرست قلمداد كنند، و يا مانند نويسنده تفسير «المنار" با تفسير ساده اى از آيه گذشته، بدون اين كه كم ترين اشاره اى به اين روايات كند، شايد خود را در بن بست ديده كه اگر بخواهد روايات را ذكر كرده و تضعيف كند بر خلاف انصاف است و اگر بخواهد قبول كند بر خلاف مذاق او است! نكته جالبى كه بايد در اين جا به آن توجه كرد اين است كه قرآن در سوره نور، آيه 55 چنين مى گويد: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا

ص: 168


1- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 1 ذيل آيۀ شریفه.
2- . شرف الدین، عبدالحسین، المراجعات، ص: 38.

اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً...»؛ «خداوند به آن هايى كه از شما ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند وعده داده است كه آن ها را خليفه در روى زمين قرار دهد همان طور كه پيشينيان آنان را چنين كرد، و نيز وعده داده آئينى را كه براى آن پسنديده است مستقر و مستحكم گرداند و بعد از ترس به آن ها آرامش بخشد».

در اين آيه خداوند مى فرمايد: آئينى را كه براى آن ها" پسنديده" در روى زمين مستقر مى سازد، با توجه به اين كه سوره نور قبل از سوره مائده نازل شده است و با توجه به جملۀ «رَضِيتُ" لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» كه در آيه مورد بحث، در باره ولايت على(علیه السلام) نازل شده، چنين نتيجه مى گيريم كه اسلام در صورتى در روى زمين مستحكم و ريشه دار خواهد شد كه با «ولايت» توأم باشد، زيرا اين همان اسلامى است كه خدا «پسنديده» و وعده استقرار و استحكامش را داده است، و به عبارت روشن تر اسلام در صورتى عالمگير مى شود كه از مسأله ولايت اهل بيت جدا نگردد.

مطلب ديگرى كه از ضميمه كردن «آيه سوره نور» با «آيه مورد بحث» استفاده مى شود اين است كه در آيه سوره نور سه وعده به افراد با ايمان داده شده است نخست خلافت در روى زمين، و ديگر امنيت و آرامش براى پرستش پروردگار، و سوم استقرار آئينى كه مورد رضايت خدا است.

اين سه وعده در روز غدير خم با نزول آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» جامه عمل بخود پوشيد، زيرا نمونه كامل فرد با ايمان و عمل صالح، يعنى على(علیه السلام) به جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله) نصب شد و به مضمون جمله «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ» مسلمانان در آرامش و امنيت نسبى قرار گرفتند و نيز به مضمون «وَ

ص: 169

رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» آئين مورد رضايت پروردگار در ميان مسلمانان استقرار يافت.

البته اين تفسير منافات با رواياتى كه مى گويد آيه سوره نور در شأن مهدى(علیه السلام) نازل شده ندارد، زيرا آمنوا منكم... داراى معنى وسيعى است كه يك نمونه آن در روز غدير خم انجام يافت و سپس در يك مقياس وسيع تر و عمومى تر در زمان قيام مهدى(عج) انجام خواهد يافت (بنا بر اين كلمه «الارض» در آيه به معنى همه كره زمين نيست، بلكه معنى وسيعى دارد كه هم ممكن است بر تمام كرده زمين گفته شود، و هم به قسمتى از آن، چنان كه از موارد استعمال آن در قرآن نيز استفاده مى شود كه گاهى بر قسمتى از زمين اطلاق شده و گاهى بر تمام زمين).

يك سؤال لازم

تنها سؤالى كه در مورد آيه باقى مى ماند اين است كه:

اولاً طبق اسناد فوق و اسنادى كه در ذيل آيۀ «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» خواهد آمد هر دو مربوط

به جريان «غدير» است، پس چرا در قرآن ميان آن دو فاصله افتاده؟! يكى آيه 3 سوره مائده و ديگرى آيه 67 همين سوره است.

ثانياً اين قسمت از آيه كه مربوط به جريان غدير است ضميمه به مطالبى شده كه در باره گوشت هاى حلال و حرام است و در ميان اين دو تناسب چندانى به نظر نمى رسد(1).

ص: 170


1- . پیرامون این ایراد ر.ک: رضا، محمد رشید، المنار، ج 6، ص: 466.
در پاسخ بايد گفت

اولاً مى دانيم آيات قرآن، و هم چنين سوره هاى آن، بر طبق تاريخ نزول جمع آورى نشده است بلكه بسيارى از سوره هايى كه در مدينه نازل شده مشتمل بر آياتى است كه در مكه نازل گرديده و به عكس آيات مدنى را در لابلاى سوره هاى مكى مشاهده مى كنيم.

وبا توجه به اين حقيقت جدا شدن اين دو آيه از يكديگر در قرآن جاى تعجب نخواهد بود (البته طرز قرار گرفتن آيات هر سوره تنها به فرمان پيامبر(صلی الله علیه و آله) بوده است) آرى، اگر آيات بر طبق تاريخ نزول جمع آورى شده بود جاى اين ايراد بود.

ثانياً ممكن است قرار دادن آيه مربوط به «غدير» در لابلاى احكام مربوط به غذاهاى حلال و حرام براى محافظت از تحريف و حذف و تغيير بوده باشد، زيرا بسيار مى شود كه براى محفوظ ماندن يك شى ء نفيس آن را با مطالب ساده اى مى آميزند تا كم تر جلب توجه كند.

حوادثى كه در آخرين ساعات عمر پيامبر(صلی الله علیه و آله) واقع شد، و مخالفت صريحى كه از طرف بعضى افراد براى نوشتن وصيتنامه از طرف پيامبر(صلی الله علیه و آله) به عمل آمد تا آن جا كه حتى پيامبر(صلی الله علیه و آله) را (العياذ باللَّه) متهم به هذيان و بيمارى! و گفتن سخنان ناموزون كردند، و شرح آن در كتب معروف اسلامى اعم از كتب اهل تسنن و شيعه نقل شده (1) شاهد گويايى است بر اين كه بعضى از افراد حساسيت خاصى در مسأله خلافت و جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله) داشتند و براى انكار آن حد و مرزى قائل نبودند!.

ص: 171


1- . اين حديث در كتاب صحيح بخارى كه از معروف ترين كتب اهل تسنن است در چند مورد نقل شده است از جمله: كتاب المرضى، جزء 4، كتاب العلم، جزء اول، ص: 22 و در باب جوائز وفد از كتاب جهاد، ص: 118، جزء 2 و در كتاب صحيح مسلم در جزء 2، ص: 14 در آخر وصايا و هم چنين در كتب ديگر طبق نقل مرحوم شرف الدين در كتاب المراجعات تحت عنوان رزية يوم الخميس آمده است.

آيا چنين شرائطى ايجاب نمى كرد كه براى حفظ اسناد مربوط به خلافت و رساندن آن به دست آيندگان چنين پيش بينى هايى بشود و با مطالب ساده اى آميخته گردد كه كم تر جلب توجه مخالفان سر سخت را كند؟!.

از اين گذشته- همان طور كه دانستيم- اسناد مربوط به نزول آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ» در بارۀ «غدير» و مسأله جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله) تنها در كتب شيعه نقل نشده است كه چنين ايرادى متوجه شيعه شود، بلكه در بسيارى از كتب اهل تسنن نيز آمده است، و به طرق متعددى اين حديث از سه نفر از صحابه معروف نقل شده است.(1)

ودر تفسیر مجمع البیان آمده است:

«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ»؛ منظور روز معين نيست. مقصود اين است كه: اينك مردم كافر از دين شما مأيوس شدند. خداوند خوف از كفار را از دل مردم مسلمان بر مى دارد و كفار را از باطل شدن اسلام، دچار يأس مى سازد. به آن ها مى فهماند كه وعده حق فرا رسيده و دين خدا غالب گشته است. چنان كه فرموده بود: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»؛(2)

«خداوند او را بر هر دينى غالب مى سازد.» دين نام هر چيزى است كه خداوند به وسيلۀ آن پرستيده شود و مردم را فرمان داده است كه به آن قيام كنند. مقصود از يأس كفار، اين است كه ديگر طمعى از دين اسلام و اين كه

ص: 172


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 4، ص: 263.
2- . توبه / 33.

پيروان آن رهايش كرده، به سوى شرك روى آورند، ندارند. اين معنى از ابن عباس و سدى و عطاست. مجاهد و ابن جريح و ابن زيد گويند: منظور از «اليوم» روز عرفه از حجة الوداع است. آن روز همه عرب، در اسلام داخل شده بودند. آن روز جمعه بود و هنگامى كه پيامبر به اطراف خود نظر افكند جز مسلمان يكتا پرست احدى نديد. ديگر عربستان از لوث شرك، پاك شده بود.

«فَلا تَخْشَوْهُمْ»؛ به مؤمنان دستور مى دهد كه نبايد بترسند كه اهل كفر بر اسلام غالب آيند و مسلمانان را

شكست دهند و آن ها را از دينشان باز گردانند.

«وَ اخْشَوْنِ»؛ لكن از من بترسيد كه اگر مخالفتم كنيد و مرتكب گناه شويد، كيفر من شما را فرو مى گيرد. اين معنى از ابن جريج و ديگران است.

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»؛ در اين باره گفته اند: اقوالى است.

1. يعنى امروز به وسيلۀ قرآن و بيانات آن واجبات، حدود، حلال و حرام خود را براى شما كامل ساختم. ديگر نه چيزى افزوده مى شود و نه از راه نسخ، چيزى كاسته.

آن روز، روز عرفه سال حجة الوداع بود. اين قول از ابن عباس و سدى و مختار جبايى و بلخى است. گويند: بعد از اين آيه، آيه اى در باره واجبات و حليت و حرمت، نازل نشد و 81 شب بعد پيامبر خدا از دنيا رفت.

اعتراض مگر دين خدا قبل ناقص بود كه خداوند در روز عرفه آن سال، كاملش گرداند؟! پاسخ دين خدا همواره كامل بود، لكن قبلاً در معرض نسخ و افزونى بود و در آن زمان به وسيلۀ وحى چيزهايى حلال يا حرام مى شد، و اين مطلب منافات

ص: 173

ندارد كه هنگامى كه دين بمرحله اى برسد كه از هر گونه فزونى و كم و كاست، ايمن باشد، كامل خوانده شود.

مثل اين كه گويند: عدد ده كامل است و چون عدد صد، بيش تر و كامل تر است، عدد ده، ناقص شمرده نمى شود.

2. يعنى: امروز حج شما را كامل كردم و بلد حرام را به شما اختصاص دادم و امروز مشركى همراه شما نيست. اين معنى از سعيد بن جبير و قتاده و مختار طبرى است.

گويند: خداوند بعد از اين آيه، آيه آخر سوره نساء «يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ...» نازل فرموده است.

فراء گويد: آخرين آيه اى كه نازل شد، همين است. اگر اين مطلب، صحيح باشد. اين قول ترجيح پيدا مى كند، لكن در باره آن خلاف است.

3. يعنى امروز شر دشمنان را از سر شما كوتاه و شما را بر ايشان غالب ساختم، چنان كه گوئيد: اكنون سلطنت و آن چه مى خواهيم براى ما كامل شد. يعنى از آن چه مى ترسيدند، خيالتان راحت شد، اين قول از زجاج است.

از امامان باقر و صادق(علیه السلام) روايت است كه اين آيه، هنگامى نازل گرديد كه پيامبر در روز غدير خم، در حين بازگشت از حجة الوداع، على را براى مردم علم و پيشوا ساخت. مى فرمايند: آخرين امر واجبى كه خداوند نازل فرمود، همين است. بعد از آن ديگر، فريضه اى نازل نشد.

سيد عالم، ابو الحمد، مهدى بن نزار حسينى از ابو القاسم، عبيد اللَّه بن عبد اللَّه حسكانى، از ابو عبد اللَّه شيرازى از ابو بكر جرجانى، از ابو احمد بصرى، از احمد

ص: 174

بن عمار بن خالد، از يحيى بن عبد الحميد حمانى، از قيس بن ربيع، از ابى هارون عبدى، از ابو سعيد خدرى، روايت كرده است كه: چون اين آيه نازل شد، پيامبر فرمود اللَّه اكبر! كه دين كامل و نعمت تمام و خدا از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب بعد از من، خشنود گرديد» و فرمود: «هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا دوستانش را دوست و دشمنانش را دشمن بدار، يارانش را يارى و دشمنانش را خوار كن» على بن ابراهيم در تفسير خود گويد: پدرم از صفوان، از علا و محمد بن مسلم از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده اند كه: اين آيه در «كراع الغميم»- ميان مكه و مدينه- نازل گرديد و پيامبر در جحفه آن را برپا داشت.

ربيع بن انس گويد: آيه در مسير حجة الوداع نازل گرديد:

«وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي»؛ مؤمنان را مخاطب مى سازد كه به وسيلۀ غالب ساختن ايشان بر مشركين و طرف آنان، نعمت را بر ايشان تمام كرده است. اين معنى از ابن عباس و قتاده است. برخى گويند: يعنى نعمت خود را بر شما تمام كردم و به شما علم و حكمتى دادم كه پيش از شما به پيامبرى و امتى داده نشده بود.

برخى نيز گويند: تمام كردن نعمت. بهشت است.

«وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً»؛ راضى شدم كه اسلام دين شما باشد كه شما را امر به طاعت و انقياد و شما را موظف ساختم كه حدود و فرائض اين دين مقدس را رعايت كنيد.

فايده اين سخن اين است كه خداوند متعال، همواره پيامبر و اصحابش را به درجات اسلام و مراتب آن بالا مى برد، تا اين كه شرايع خود را براى ايشان كامل

ص: 175

ساخت و آن ها را باعلى درجه آن نايل كرد. آن گاه فرمود:

امروز خشنودم كه شما به چنين درجه اى نايد شده ايد، اين درجه اعلى را حفظ كنيد و از آن جدا مشويد.(1)

بیان صاحب تفسیر شریف «اطیب البیان»
مقام اول

آن كه معاندين ترتيب نزول اين آيه را از روى عناد با امير المؤمنين(علیه السلام) و غصب خلافت بر هم زدند، جملۀ «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا» و «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» مربوط باين آيه نيست و بعد از آيه «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» در غدير خم هيجدهم ذى الحجه نازل شده و اين آيه بعد از جمله «وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ» جمله «فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ» بوده، و شاهد بر اين مدعى امورى است:

امر اول: آيات شريفه قرآن كه مشابه اين است در سوره بقره آيه 172 «إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» و در سوره انعام آيه 145 «قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» و در سوره نحل آيه 115 «إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» و از واضحات و بديهيات است كه اين حكم موجب يأس كفار و اكمال دين و اتمام نعمت نيست بلكه بايد امر مهمى كه

ص: 176


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 6، ص: 202.

روح ايمان باشد مثل ولاية امير المؤمنين و نصب او بر خلافت و آخرين فريضه الهى باشد و اللَّه الهادى.

امر دوم: اخبارى كه از خود عامه در اين باب وارد شده كه فعلاً آن چه در نظر است شش حديث است:

1. صدر الأئمه موفق ابن احمد خوارزمى.

2. ابراهيم بن محمد حموينى از شيخ تاج الدين.

3. ابو نعيم از على بن عامر.

4. حموينى از ابو منصور بن شهردار. 5. ابو نعيم رفعه تا قيس بن ربيع.

6. صاحب المناقب از محمد بن اسحق.

و مضمون اين اخبار اين كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) در غدير خم على(علیه السلام) را به قدرى بلند كرد كه زير بغل پيغمبر نمايان شد و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» تا آخر دعاء آن حضرت و اشعار حسان بن سامت را كه در محضر رسول اللَّه سروده نقل كردند و متفرق نشدند تا اين كه نازل شد «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» و پيغمبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: «اللَّه اكبر على اكمال الدين و تمام النعمة و رضا الرب برسالتى و الولاية لعلى الخبر».

امر سوم: اخبارى كه در كتب شيعه نقل شده كه فعلاً 15 حديث در نظر است.

1. على بن ابراهيم در تفسيرش. 2. ابن بابويه از محمد بن ابراهيم بن اسحق.3. طبرسى از مهدى بن نزار الحسنى. 4. طبرسى از دو امام بزرگوار حضرت باقر(علیه السلام) و

ص: 177

حضرت صادق(علیه السلام). 5. شيخ طوسى در امالى از شيخ مفيد از احمد ابن محمد بن حسن بن وليد. 6. طوسى از ابى المفضل. 7. طوسى از غضائرى.8. عياشى بسند خود از زرارة. 9. عياشى از خزاعى. 10. عياشى از ابن اذينة 11. عياشى از هشام بن سالم. 12. سليم بن قيس از امير المؤمنين(علیه السلام).13. احتجاج طبرسى از مهدى بن ابى حرب الحسينى. 14. ابن بابويه از سعد بن عبد اللَّه. 15. ابن بابويه از حسن بن محمد بن سعيد هاشمى.

و اين اخبار بسيار مفصل است که بايد رجوع كنيد بغاية المرام، و اخبار در اين باب بسيار است و در كتب مفصله مسطور است.

مقام دوم

اشكال كردند مگر دين اسلام قبل از اين روز ناقص و غير مرضى الهى بوده كه امروز كامل و مرضى شده.

جواب. مكرر گفته ايم كه دين اسلام عبارت از مجموعه عقائد حقه و اخلاق فاضله و احكام شرعيه است و تا آخرين حكم الهى نيايد تمام و كامل نيست و بالاخص مسأله ولايت كه بمنزله روح است در كالبد پيكر اسلام كه اگر كسى معتقد به جميع عقائد حقه باشد و متخلق به جميع اخلاق فاضله و متعبد به جميع عبادات و داراى ولايت نباشد دينش و اسلامش مرده بى روح است، بعين مثلش مثل نماز است كه جامع جميع آداب و وظائف باشد، ولى قصد قربت و خلوص در او نباشد اين نماز همان نمازيست كه در اخبار دارد (سوداء

مظلمة) و امر مي شود كه بزنيد به صورت صاحبش و نماز در حق او نفرين مي كند مي گويد ضيعتنى ضيعك اللَّه و علة او را خدا بيان مي فرمايد لانه يريد به غيرى.

ص: 178

و نيز اشكال كردند كه وجه يأس كفار در اين روز چه بوده.

جواب. كفار بگمان خود مى پنداشتند كه تمام اين عظمت و پيش رفت اسلام دائر مدار وجود شخص رسالت است و انتظار داشتند كه پس از رحلتش چون اولادى و جاى گيرى ندارد يك مرتبه حمله كنند باسلام و مسلمين متفرق مي شوند و بر مي گردند به همان كفر اولى و بعد از اين كه فهميدند جانشين معين فرمود و سر پرست براى مسلمين مقرر شد لذا مأيوس شدند، و علت اين كه امير المؤمنين(علیه السلام) در مقام معارضه و مدافعه و مجاهده و مقاتله بر نيامد و خانه نشين شد همين بود كه اختلاف بين مسلمين ايجاد نشود و كفار حمله باسلام و مسلمين نكنند و اساس دين برهم نخورد و بعد اين بيان روشن احتياج بتمحلات و توجيهات بعض مفسرين نداريم.(1)

بحث روايى

در تفسیر شریف «المیزان» بحث روایی زیر پيرامون نزول آيۀ «اليوم اكملت لكم...» در خصوص ولايت على(علیه السلام) در روز غدير خم آمده است:

در كتاب غاية المرام از كتاب فضائل على(علیه السلام) و او از ابى المؤيد موفق بن احمد، و او از سيد الحفاظ شهردار بن شيرويه، فرزند شهردار ديلمى نقل كرده، كه وى از همدان نام هاى به من نوشت، و در آن نوشته بود كه ابو الفتح عبدوس بن عبد اللَّه بن عبدوس همدانى در نام هاش به من نوشت، كه عبد اللَّه بن اسحاق بغوى برايم حديث كرده، كه حسين بن عليل غنوى برايم حديث كرد، كه محمد

ص: 179


1- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص: 296.

بن عبد الرحمن زراع برايم حديث كرد، كه قيس بن حفص برايم روايت كرد، كه على بن الحسين برايم نقل كرد، كه ابو هريرة از ابى سعيد خدرى برايم نقل كرد: كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در آن روزى كه مردم را به جمع شدن در غدير خم دعوت فرمود دستور داد زير درختى را كه در آن جا بود از خار و خاشاك بروبند، و آن روز روز پنجشنبه بود، همان روز بود كه مردم را به سوى پيروى از على(علیه السلام) دعوت نموده، بازوى او را گرفت و بلند كرد، به طورى كه مردم سفيدى زير بغل آن جناب را ديدند، و اين دو از يكديگر جدا نشدند، تا آن كه آيه شريفه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» نازل گرديد، پس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مژدگانى اين كه دين به حد كمال رسيد، و نعمت خدا تمام شد، و پروردگار از رسالتش و از ولايت على راضى شده، اللَّه اكبر گفت، و سپس گفت: «اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله».(1)

آن گاه حسان بن ثابت عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا اجازه مى دهى چند شعر بسرايم؟

فرمود بگو كه همين ابيات را نيز خداى تعالى نازل مى كند، پس حسان بن ثابت اين چند بيت را بسرود:

يناديهم يوم الغدير نبيهم***بخم و اسمع بالنبى مناديا

بانى مولاكم نعم و وليكم***فقالوا و لم يبدوا هناك التعاميا

إلهك مولانا و انت ولينا***و لا تجدن فى الخلق للامر عاصيا

ص: 180


1- . پروردگارا دوست بدار و سرپرستى كن كسى را كه على را دوست و سرپرست خود بداند، و دشمن بدار كسى را كه آن جناب را دشمن بدارند، و يارى كن كسى را كه او را يارى كند، و خوار بدار كسى را كه از يارى او دريغ بدارد.

فقال له قم يا على فاننى***رضيتك من بعدى اماما و هاديا

در روز غدير پيامبرشان به بانگ بلند ندايشان در داد، غديرى كه در سرزمين خم قرار داشت، و اى كاش مردم جهان بودند و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را در حال ندا مى ديدند، كه مى گفت: آيا من سرپرست و، ولى شما هستم؟ و مردم در پاسخش بدون هيچ پرده پوشى گفتند معبود تو مولاى ما و خود تو، ولى ما هستى، و تو خواننده اين شعر اگر در آن جا بودى حتى يك نفر هم مخالف نمى يافتى، در اين هنگام رو به على بن ابى طالب كرد، و فرمود: يا على برخيز كه من تو را براى امامت و هدايت اين خلق بعد از خودم شايسته ديدم.

و از كتاب «نزول القرآن فى امير المؤمنين على بن ابى طالب» تأليف حافظ ابى نعيم آمده كه وى بعد از حذف سند از قيس بن ربيع از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى نظير اين حديث را نقل كرده، با اين تفاوت وى بعد از آن چهار بيت اين دو بيت نيز آمده.

فمن كنت مولاه فهذا وليه

فكونوا له انصار صدق مواليا

هناك دعا اللهم وال وليه

و كن للذى عادا عليا معاديا

پس هر كس كه من در زندگيم مولاى او بودم اين «على بن ابى طالب» سرپرست او است، پس هان اى مردم ياران او و دوستداران درست او باشيد، و چون سخن رسول(صلی الله علیه و آله) به اين جا رسيد دست به دعا برداشت: كه بار الها دوست بدار او را، و براى هر كس كه على را دشمن بدارد دشمنى آشتى ناپذير باش، و در دشمنى با او كوتاهى مفرماى.

و نيز از كتاب «نزول القرآن" حديثى بدون ذكر اوائل سند از على بن عامر از

ص: 181

ابى الحجاف از اعمش از عضه روايت آورده كه گفت اين آيه شريفه يعنى آيه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» در باره على بن ابى طالب بر پيامبر نازل شد، و در همين خصوص است كه خداى تعالى مى فرمايد: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً».

و از ابراهيم بن محمد حموينى روايت آورده كه گفت: شيخ تاج الدين ابو طالب على بن الحسين بن عثمان بن عبد اللَّه خازن برايم گفت: كه مرا خبر داد امام برهان الدين ناصر بن ابى المكارم مطرزى، (و به من اجازه نقل آن را نيز بداد)، كه خبر داد مرا امام اخطب خوارزم ابو المؤيد موفق بن احمد مكى خوارزمى، و گفت: مرا خبر داد سيد حفاظ در نام هاى كه از همدان به من نوشت كه مرا خبر داد رئيس ابو الفتح به وسيله نامه كه ما را حديث كرد استادمان عبد اللَّه بن اسحاق نبوى، كه ما را خبر داد استادمان حسن بن عقيل غنوى، كه ما را خبر داد محمد بن عبد اللَّه زراع كه ما را خبر داد قيس بن حفص كه گفت: مرا حديث كرد على بن حسين عبدى از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى كه... تا آخر حديثى كه قبلاً نقل شد.

و نيز از حموينى از سيد الحفاظ و ابو منصور شهردار بن شيرويه پسر شهردار ديلمى روايت كرده كه گفت: استاد ما حسن بن احمد بن حسين حداد مقرى و حافظ از احمد بن عبد اللَّه بن احمد براى ما نقل كرد، كه محمد بن احمد بن على براى ما خبر داد، كه محمد بن عثمان بن ابى شيبه به ما خبر داد كه يحيى حمانى به ما خبر داد و گفت: كه قيس بن ربيع از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى برايمان حديث كرد كه... تا آخر حديث اول.

ص: 182

آن گاه صاحب غاية المرام اضافه مى كند كه حموينى دنبال اين حديث گفته است:

اين حديث طرق بسيارى به ابى سعيد سعد بن مالك خدرى انصارى دارد.

و او از كتاب مناقب الفاخرة، تأليف سيد رضى- رحمه اللَّه- از محمد بن اسحاق از ابى جعفر از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از كار حجة الوداع فارغ شد در مراجعت در سرزمينى كه آن را ضوجان مى گفتند پياده شد، و در آن جا بود كه آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» نازل شد، همين كه مصونيتش از شر و دشمنى مردم نازل شد، ندا در داد كه: الصلاة جامعه - مردم براى نماز جمع شويد- مردم همه، گردش جمع شدند، آن گاه فرمود: چه كسى نسبت به شما اختياردارتر از خود شما است؟ صداى گريه از همه جا برخاست، و گفتند: خدا و رسولش، پس آن گاه دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: هر كس كه من مولاى او بودم على مولاى او است، بار الها دوست بدار كسى را كه با او دوستى كند، و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند، و يارى فرما كسى را كه وى را يارى كند، و بى ياور بگذار كسى را كه از يارى او دريغ نمايد، براى اين كه او از من است، و من از اويم، و او نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود، و اين- يعنى ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)- آخرين فريضه اى بود كه خداى تعالى بر امت محمد(صلی الله علیه و آله) واجب كرد، و بعد از انجام اين جريان بود كه خداى عز و جل اين آيه را نازل كرد: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» ابى جعفر مى گويد: مردم همگى

ص: 183

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همه از واجبات دستورشان داده بود واجبات در نماز و روزه و زكات و حج قبول كرده بودند، لا جرم آن جناب را در اين فريضه نيز تصديق كردند.

ابن اسحاق مى گويد: من به ابى جعفر گفتم: اين جريان در چه روزى واقع شد؟

گفت: شب نوزده از ماه ذى الحجة سال دهم هجرت، و در نسخه برهان به جاى كلمۀ «تسع" كلمۀ «سبع» آمده، يعنى هفده شب گذشته بود و در راه برگشتن آن جناب از حجة الوداع بود، و بين اين ماجرا و بين وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صد روز فاصله شد و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (سمع و در نسخه برهان آمده: سمى) نام دوازده نفر را در غدير خم بر شمرد.

و از مناقب ابن المغازلى بعد از حذف اوائل سند از ابى هريرة روايت كرده كه گفت:

هر كس روز هيجدهم ذى الحجه را روزه بگيرد خداى تعالى براى او ثواب شصت ماه روزه مى نويسد و آن روز روز غدير خم است كه در آن روز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مردم براى على بن ابى طالب بيعت گرفت، و فرمود: هر كس كه من مولاى اويم على مولاى او است، بار الها دوست بدار هر كس را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كسى را كه با او دشمنى كند و يارى كن هر كسى را كه او را يارى كند، پس عمر بن خطاب گفت، بخ بخ لك يا بن ابى طالب، اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة، مبارك باد مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمانى شدى، در اين هنگام بود كه خداى تعالى آيه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ...» را نازل كرد.(1) و از مناقب ابن مردويه و از كتاب سرقات

ص: 184


1- . غاية المرام.

الشعر مرزبانى از ابى سعيد خدرى نظير آن روايتى كه از خطيب نقل كرده بود را نقل كرده.

اين دو حديث را سيوطى هم در دُرّالمنثور از ابى سعيد و ابى هريره روايت كرده (1)

و گفته است كه سند آن ها ضعيف است، چون رواياتى به طرقى بسيار نقل شده كه منتهى به صحابه مى شود و اگر در آن ها دقت شود از آن صحابه نيز منتهى مى شود به عمر بن خطاب و على بن ابى طالب و معاويه و سمره، به اين مضمون كه آيه شريفه در روز عرفه از حجة الوداع كه روز جمعه بود نازل شده و از آن ميان روايتى كه مورد اعتماد است آن روايت منقول از عمر بن خطاب است كه دُرّالمنثور آن را از حميدى و عبد بن حميد و احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسايى و ابن جرير و ابن منذر و ابن حبان و بيهقى (در كتاب سنن خود) همگى از طارق بن شهاب از عمر و نيز از ابن راهويه (در مسندش) و از عبد بن حميد از ابى العاليه، از عمر و نيز از ابن جرير، از قبيصة بن ابى ذؤيب، از عمر و نيز از بزاز، از ابن عباس و ظاهراً ابن عباس از عمر روايت كرده اند(2).

آيه «اليوم...»؛ «جز مسأله ولايت، مسأله ديگرى را تحمل نمى كند

حال كه اين معنا روشن شد كه آيه شريفه در باره مسأله ولايت نازل شده نه ضعف سند مضر به مطلب است و نه اختلاف روايات در تاريخ نزول آن، اما مسأله ضعف سند- به فرضى كه مسلم باشد- ضررى به متن آن در صورتى كه موافق با كتاب خدا باشد نمى زند و ما در بيان سابق خود توضيح داديم كه مفاد

ص: 185


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 2، ص: 259.
2- . همان، ج 2، ص: 258.

آيه غير مسأله ولايت نمى تواند باشد و اگر به خاطر داشته باشيد همه احتمالاتى كه در مورد آيه داده اند ذكر كرديم و ديديد كه همه آن ها مورد اشكال بودند، تنها معناى صحيحى كه آيه شريفه تحمل آن را داشت همين معنايى است كه مفاد اين دو روايت و امثال آن بيان گر آن است و چون در بين روايات تنها اين دو روايت موافق كتاب است قهرا اخذ به آن دو متيقن است.

علاوه بر اين كه اين احاديث كه دلالت مى كند بر نزول آيه در خصوص مسأله ولايت صرف نظر از اين كه منحصر به اين دو روايت نيست بلكه بيش از بيست حديث است كه از طرق شيعه و سنى نقل شده، ارتباطى با روايات وارده در شأن نزول آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...»؛(1) دارد كه آن روايات از پانزده حديث بيش تر است و آن ها را هم شيعه نقل كرده و هم سنى و همه اين سى و پنج حديث مربوط به داستان غدير است كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «هر كس كه من مولاى او بودم على مولاى اوست» و خود اين فرمايش حديثى است متواتر و قطعى كه جمع بسيارى از صحابه آن را نقل كرده و جمع بسيارى از علماى شيعه و سنى به متواتر بودن آن اعتراف نموده اند.

و اين مطلب مورد اتفاق است: كه جريان غدير در مراجعت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مكه به سوى مدينه اتفاق افتاده و اين ولايت (اگر به خاطر فرار از قبول حق حمل بر شوخى و العياذ باللَّه بيهوده گويى ساحت مقدس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نشود) خود فريضه اى است از فرائض دين مبين اسلام، مانند دو فريضه تولى (دوست داشتن خدا و دوستان او) و تبرى (بيزارى جستن از دشمنان خدا و دشمنى با او) كه قرآن كريم

ص: 186


1- . مائده / 67.

در آياتى بسيار تصريح به آن فرموده و وقتى چنين باشد جائز نيست كه اعلام و جعل واجب الهى متاخر از نزول آيه مربوط به آن باشد، بنا بر اين آيه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» بايد بعد از واجب شدن ولايت نازل شده

باشد و در نتيجه هر حديثى كه غير اين بگويد: اگر قابل توجيه نباشد قابل قبول نيست.

بررسى روايات ديگرى كه آيه را به غير مسأله ولايت ربط مى دهند

و اما رواياتى كه سيوطى نقل كرده علاوه بر پاسخى كه به آن داديم و گفتيم: هر روايتى كه بر خلاف آن دو روايت باشد مخالف قرآن و غير قابل قبول است پاسخ ديگرى دارد كه اينك آن را خاطرنشان مى سازيم توجه بفرمائيد:

اگر آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ...»؛ «را با بيانى كه ما در معناى آن داريم و به زودى مى آيد ان شاء اللَّه و آيه شريفه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» را و نيز احاديث وارده از طرق شيعه و سنى در تفسير اين دو آيه و روايات متواتر غدير را، مورد دقت قرار دهيم و هم چنين اگر اوضاع داخلى مجتمع اسلامى اواخر عمر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بررسى كنيم و مورد بحث عميق قرار دهيم، يقين پيدا مى كنيم كه امر ولايت قبل از روز غدير به ايامى نازل شده و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از اظهار اين حكم نازل شده، بدين جهت خود دارى مى كرده كه مى ترسيده مردم آن را تحمل نكنند و نپذيرند و يا عليه آن سوء قصدى كنند و در نتيجه امر دعوت مختل شود (و مردم به خاطر اين آخرين دعوت همه دعوت هاى دينى را رد نموده، از دين مرتد شوند) به اين منظور لا يزال تبليغ آن را تأخير مى انداخته تا آن كه آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ...» نازل شد

ص: 187

و آن جناب را از خطرى كه احتمالش را مى داد تأمين و مصونيت داد، آن وقت بدون درنگ در همان روز يعنى روز غدير حكم مزبور را اعلام نمود.

و بنا بر اين مى توان احتمال داد كه خداى تعالى قسمت عمده سوره مائده را كه آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» و توأم با آن آيه ولايت را در روز عرفه نازل كرده باشد، ولى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بيان ولايت را تا روز غدير خم تأخير انداخته باشد و اما خودش آن آيه را در همان روز عرفه تلاوت كرده باشد و اما اين كه در بعضى از روايات آمده كه اين سوره و يا خصوص آيه ولايت در روز غدير خم نازل شده، هيچ بعيد نيست از اين جهت باشد كه مسلمانان در آن روز براى اولين بار آن آيه را شنيده باشند، چون روز غدير خم روزى بود كه حكم آيه به مردم ابلاغ شد، قهرا آيه اين حكم نيز در آن روز به گوش مردم خورده.

و بنا بر اين پس بين روايات منافاتى نيست، يعنى آن ها كه دلالت مى كنند بر نزول آيه در باره مسأله ولايت و آن ها كه دلالت دارند بر نزول آيات در روز عرفه، نظير روايت عمر و على و معاويه و سمره با هم كمال سازش را دارند، زيرا تنافى در وقتى تحقق مى يابد كه يك دسته از روايات بگويند: آيات در روز غدير خم نازل شده و دسته ديگر دلالت كنند بر اين كه در روز عرفه نازل شده است.

و اما اين كه در روايات دسته دوم آمده بود كه آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه دين خدا با حكم حج به كمال رسيد و روايات ديگر نظير آن، در حقيقت راوى خواسته است فهم خود را ارائه بدهد نه اين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را فرموده باشد، چون چنين سخنى با نقل قابل اعتماد از آن جناب به ما نرسيده، خود قرآن كريم هم كه چيزى در اين باب نفرموده.

ص: 188

و اى بسا همين مطلب از روايتى كه عياشى آن را در تفسير خود از جعفر بن محمد بن محمد خزاعى از پدرش نقل كرده استفاده بشود، چون در آن روايت آمده كه راوى گفت: من از امام صادق(علیه السلام) شنيدم مى فرمود: بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در روز عرفه كه روز جمعه بود وارد عرفات شد، جبرئيل به نزدش آمد و عرضه داشت: خداى عز و جل سلامت رسانده، مى فرمايدت كه به امتت بگو: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» امروز دين شما را با ولايت على بن ابى طالب كامل و نعمت خود را بر شما تمام و اسلام را برايتان دينى مرضى كردم و ديگر بعد از اين چيزى بر شما نازل نخواهم كرد.

آرى قبلاً نماز و زكات و روزه و حج را نازل كرده بودم و اين فريضه پنجمى است كه بر شما نازل نمودم و آن فرائض ديگر را از شما قبول نمى كنم مگر با داشتن اين پنجمى (يعنى نماز و روزه و حج و زكات را از شما نمى پذيرم مگر با داشتن ولايت على(علیه السلام).(1) علاوه بر اين كه در آن رواياتى كه از عمر نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث روز عرفه نازل شده، اشكال ديگرى وارد است و آن اين است كه گويا عمر معناى اكمال دين را متوجه نشده، آن را عبارت دانسته از غلبه مسلمين بر كفار و اين كه در روز عرفه آن سال زائران خانه خدا يكپارچه مسلمان بودند و كفر در آن جا راه نداشت، چون در همه آن روايات كه از وى نقل شده آمده كه بعضى از اهل كتاب (و در بعضى از آن نقل ها آمده كه آن اهل كتاب كعب بوده) به عمر گفت: در

قرآن آيه اى است كه اگر مثل آن آيه بر ما يهوديان نازل شده بود ما آن روز را جشن و روز عيد مى گرفتيم و آن آيه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي...»

ص: 189


1- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 293.

است عمر در پاسخ گفت: به خدا سوگند من مى دانم آن روز را آن روز روز عرفه از سال حجة الوداع بود.

و در اين روايت به عبارتى كه در نقل ابن راهويه و عبد الحميد از ابى العاليه آمده، چنين بر مى خوريم، اصحاب نزد عمر بودند كه سخن از اين آيه به ميان آمد، مردى از اهل كتاب گفت: اگر ما مى دانستيم اين آيه در چه روزى نازل شده، آن روز را عيد مى گرفتيم، عمر گفت: سپاس و حمد خدايى را كه آن روز را و روز بعدش را براى ما عيد قرار داد، چون اين آيه در روز عرفه نازل شد كه فرداى آن عيد قربان است و خداى تعالى امر را براى ما به كمال رساند و ما فهميديم كه امر بعد از اين رو به نقصان مى گذارد.

و اين جمله آخر روايت به شكل ديگر نيز نقل شده: كه دُرّالمنثور از ابن ابى شيبه و ابن جرير از عنتره روايت مى كند كه گفت: وقتى آيۀ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» نازل شد كه اتفاقاً آن روز، روز حج اكبر نيز بود، عمر گريه كرد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسيد:

سبب گريه تو چيست؟ عرضه داشت: (گريه ام براى اين است كه دين ما رو به زيادت داشت و هر روز حكمى جديد نازل مى شد و جمعيتى جديد به اسلام در مى آمد)، ولى امروز كه وحى آمد دين كامل شد، فهميديم كه امر از اين به بعد رو به نقصان مى گذارد چون هيچ چيزى به كمال خود نمى رسد مگر آن كه از آن پس رو به نقصان مى رود، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: درست است.(1)

و نظير اين روايت، روايت

ص: 190


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُرّالمنثور، ج 2، ص: 258.

ديگرى است كه به وجهى شبيه به روايت قبل است و سيوطى در دُرّالمنثور آن را از احمد از علقمة بن عبد اللَّه مزنى نقل كرده، علقمه گفته است:

مردى برايم حديث كرد كه من در مجلس عمر بن خطاب بودم، عمر رو كرد به مردى از حاضران و پرسيد: تو از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چگونه شنيدى كه اسلام را توصيف كرده باشد؟

آن مرد گفت: من از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنيدم مى فرمود: اسلام در آغاز مانند شتر خردسال بود و سپس مانند شتر دوساله شد و آن گاه چهار ساله و شش ساله و در آخر به كمال نيرومندى مى رسد، عمر گفت: بله، ولى اين را هم بايد دانست كه بعد از نيرومندى اول رو به نقصان نهادن است.(1)

خوب خواننده محترم توجه دارد كه اين روايات همه در صدد اين هستند كه به مردم بفهمانند معناى نازل شدن آيه در روز عرفه سال حجة الوداع اين است كه مردم متوجه شوكت دين بشوند و آن جمعيت يكپارچه را كه در موسم حج مشاهده مى كنند كه حتى يك مشرك در بين آنان نيست، سر سرى نپنداشته، از كنار آن بى تفاوت نگذرند بلكه متوجه باشند كه اين همان اكمال دين و اتمام نعمت است كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند، بله نعمت خدا در آن روز تمام شد، چون محيط مكه از شرك خالص گرديد و محض و خالص براى مسلمين شد و دين خدا به كمال رسيد، چون در آن روز غير از دين مسلمانان هيچ دين ديگرى در آن روز در مكه وجود نداشت و مسلمانان در آن روز هيچ ترسى از كفار نداشته اند.

و به عبارتى ديگر مراد از كمال دين و تماميت نعمت، كمال و تماميت آن

ص: 191


1- . همان، ج 2، ص: 259.

ظواهر دينى و مراسمى است كه مسلمانان در دست داشتند و بدون ترس و واهمه از دشمن، آن مراسم را انجام داده و آن ظواهر را عملى كردند، بدون اين كه يك نفر از كفار در بينشان باشد، اين است مراد از كمال و تماميت دين، نه كمال شرايع و معارف احكامى كه به تدريج از ناحيه خداى تعالى تشريع مى شد و هم چنين مراد از اسلام ظاهر موجود از اسلام است كه مسلمانان آن روز به خاطر همان ظاهر مسلمان خوانده مى شدند و تو خواننده مى توانى اين طور بگويى كه هدف اين روايات اين است كه به مردم تفهيم كند كه مراد از دين، صورت دين است صورتى كه در اعمال مسلمانان مشاهده مى شود و معلوم است كه دين به اين معنا بعد از زياد شدن رو به نقصان مى گذارد.

و اما كليات معارف و احكام تشريع شده از ناحيه خدا نقصان پذير نيست وقتى خداى تعالى كار خود را كرد و آخرين حكم دين را نازل كرد، دين به كمال خود رسيده و ديگر ناقص نمى شود، پس اين كه عمر در روايت عنتره گفت: «چون هيچ چيزى به كمال خود نمى رسد مگر آن كه از آن پس رو به نقصان مى رود»، نمى تواند منظورش از دين اين معارف باشد بلكه همان طور كه گفتيم: منظورش مراسم ظاهرى دين است كه مانند هر چيز ديگرى به تبع تحولاتى كه در عالم رخ مى دهد متحول مى شود، مانند تاريخ و اجتماع و اما دين، محكوم

به امثال اين سنت ها و نواميس جارى در عالم نمى شود مگر به نظر آن كسى كه اصلاً براى دين معنايى جز سنت اجتماعى قائل نيست. بله به نظر او، دين هم مانند ساير سنت هاى اجتماعى دستخوش حوادث مى گردد.

ص: 192

اشكالاتى كه بر قول به اين كه مراد كمال ظاهرى است

حال كه اشكال اين روايات روشن شد، مى گوئيم: چند اشكال به اين نظريه وارد است: اول اين كه آن معنايى كه عمر براى اكمال دين كرد نمى تواند مصداق و منظور آيه:

«أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...»؛ باشد، زيرا در سابق (آنجا كه اقوال مفسرين را در اين كه منظور از اكمال دين چيست؟ نقل كرديم)، اشكال هايى را كه بر اين قول متوجه بود آورديم.

دوم اين كه چگونه ممكن است خداى تعالى دين را به خاطر صرف ظاهرش و اين كه همه مردم آن سرزمين به دو كلمه: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمدا رسول اللَّه» اقرار كرده اند كامل بداند و صرف اين جهت را كه ديگر در مكه كسى نيست كه علنا بت بپرستد، كمال دين بخوانند و اين معنا را بر مردم منت بگذارد؟ با اين كه در بين همين گويندگان شهادتين كسانى بودند كه صد برابر خطرناك تر از مشركين و ضرر و فسادشان بيش تر از آنان بود و آن جمعيت منافقين بودند كه در ظاهر خود را از مسلمانان، مسلمان تر وانمود مى كردند و در باطن جلسات سرى براى رخنه كردن در داخل مسلمانان و بر هم زدن اوضاع آنان و كارشكنى در كارشان و داخل كردن رواياتى دروغين در بين رواياتشان و القاى شبهه در بين ساده لوحانشان تشكيل مى دادند و خطر اين منافقين قابل قياس با خطر كفار نبود (در اوائل سوره بقره سه آيه در باره كفار نازل كرده و چون سخن از خطر منافقين گفته، چهارده آيه در باره آنان نازل كرده) و در سراسر قرآن خبرهاى عظيمى از آنان حكايت شده كه شما مى توانيد پاره اى از آن

ص: 193

خبرها و خطرها را در سوره هاى منافقين و بقره و نساء، مائده، انفال، برائت، احزاب و سوره هايى ديگر مطالعه كنيد.

به راستى ما نفهميديم در روز عرفه اين خطر چطور ناديده گرفته شد و چه كسى مى تواند كه با نزول آيه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» در روزى كه ديگر هيچ كافرى در آن سر زمين نبود منافقين (كه در حقيقت همان كفار بودند) خفه شدند؟ و جمعيتشان خود به خود متلاشى شد و كيدشان باطل گرديد، اگر باطل شد آخر چگونه و به چه طريق؟ و اگر خفه نشدند و جمعيتشان هم چنان باقى بود و هم چنان سرگرم توطئه عليه اسلام و مسلمين بودند، پس چگونه خداى تعالى بر مسلمانان منت نهاده كه ظاهر دينشان را كامل كرد؟ و نعمت را بر آنان تمام نموده؟ و آيا مى توان گفت: كه خداى تعالى به همين ظاهر تهى از محتوى راضى شده كه فرموده: «وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً»، مگر اين خود خداى تعالى نيست كه رسول گرامى خود را مخاطب قرار داده مى فرمايد: «هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ».(1)

آيا كسى مى تواند به خود جرأت دهد و بگويد: خداى تعالى به كمال ظاهرى دينى كه چنين باطنى دارد منت نهاده و يا نعمت خود را با اين كه آميخته با خون دل هايى است كه از ناحيه منافقين ايجاد مى شود، تمام بخواند؟ و بفرمايد: نعمتم را بر شما تمام كردم؟ و يا از رضايتش به صورت بى محتوايى از دين خبر دهد؟ با اين كه در آيات كريمه اش از اين گونه مسلمانان بى محتوى (يعنى از اين منافقين) بيزارى جسته و فرموده: «وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً».(2)

ص: 194


1- . «دشمن واقعى تو و دين تو اين منافقين هستند از آنان بر حذر باش.» (منافقون / 4)
2- . «من هرگز گمراه كنندگان راى ياور خود نمى گيرم.» (كهف / 51)

و در باره منافقين فرموده: «و مى دانم كه منظورش جز دين آنان نيست»؛ «فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضى عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ»؛(1) و بعد از همه اين اشكال ها و ناسازگارى ها، آيه شريفه از نظر عبارت مطلق است و مسأله اكمال و اتمام و رضايت به هيچ قيدى مقيد نشده و هم چنين كلمات دين و اسلام و نعمت به هيچ جهتى دون جهتى مقيد نشده، پس به چه دليل گفته اند: منظور از اكمال دين چنين و چنان است؟

حال اگر بگويى بين منافقين و كفار در اين جا فرق هست، زيرا همان طور كه قبلاً اشاره شد آيه مورد بحث خواسته است وعده اى را كه خداى تعالى قبلاً داده بود به انجاز برساند كه فرموده است:

«وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً»؛(2) «خدا به كسانى كه از شما ايمان آوردند و عمل صالح كردند وعده داده كه به زودى زمين را از دشمنان و كفار گرفته

به شما مى سپارد، همان طور كه مؤمنين قبل از شما را جانشين كفار كرد و به زودى دين آنان را مكنت مى دهد، آن دينى كه خدايش براى ايشان پسنديد و به زودى خوفى را كه داشتند مبدل به امنيت خواهد كرد و فرموده: «چنين مى كنم تا مرا بپرستند و چيزى را شريك من قرار ندهند».

پس اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد به مؤمنين وعده داده كه دينشان را از شر دشمنان آزاد خواهد كرد، اما دين مرضى آنان را و قيد مرضى بودن در اين

ص: 195


1- . «و به فرضى كه شما از منافقين(يعنى از دين آنان) خوشتان بيايد خداى تعالى هرگز از مردم تبهكار راضى نيست.» (برائت / 96)
2- . نور / 55.

آيه محاذى جملۀ «وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» قرار گرفته و از همين محاذات به خوبى مى فهميم كه مراد از اكمال دين مرضى تمكين دادن آن، يعنى نجات دادن آن از مزاحمت مشركين است و اما منافقين وضع ديگرى و خطر ديگرى غير مزاحمت داشتند، رواياتى هم كه مى گويد: اين آيه در روز عرفه نازل شده به اين معنا اشاره دارد، مفسرين نيز همين را از آيه فهميده اند كه مراد از اكمال دين نجات دادن مسلمانان و اعمال دينى آنان از مزاحمت مشركين است.

پاسخ به اين توهم كه مراد از اكمال دين، نجات دادن مسلمين از مزاحمت مشركين است

در پاسخ مى گوئيم: ما نيز قبول داريم كه آيه مورد بحث در مقام تحقق دادن و وفا كردن خداى تعالى به وعده اى است كه در آيه 55 سوره نور به مؤمنين داده بود و هم چنين قبول داريم كه جملۀ «أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» در اين آيه محاذى جملۀ «وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ...» قرار دارد و جملۀ «وَ رَضِيتُ لَكُمُ...» در برابر جملۀ «الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ» واقع است، همه اين ها را قبول داريم و شكى در آن نيست.

و ليكن آيه سوره نور با جملۀ «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» با در نظر گرفتن اين كه خطاب در آن متوجه عموم مسلمانان است و با توجه به كلمه: «منكم» كه وعده الهى را خاص بعضى از آن عموم مى سازد، جاى هيچ شبهه نيست كه وعده اى را كه داده به طائفه خاصى از مسلمانان داده و آن طائفه را چنين معرفى كرده: كه درستى و صلاح اعمال ظاهريشان از وجود ايمان باطنيشان خبر مى دهد و معلوم است آن مقدار از دين خدا كه در اعمال آنان ظهور مى يابد، همان دينى است كه از ناحيه خداى تعالى تشريع شده، پس تمكين دين مرضى خدا همان اكمال

ص: 196

دينى است كه نزد خدا است و خداى تعالى آن را اراده كرده و مرضى خود دانسته و بعد از مرحله اراده، آن را در قالب تشريع ريخته و با انزال تدريجى اجزاى آن دين را در نزد مردم جمع كرده تا مسلمين بعد از نوميدى كفار از اسلام به وسيله آن، مجموعه او را بپرستند.

و اين همان معنايى است كه ما براى اكمال دين كرديم و گفتيم: كه اكمال دين به معناى اكمال آن از حيث تشريع است يعنى بعد از اكمال، ديگر هيچ حكمى تشريع نخواهد شد، چون آن چه تشريع شدنى بود شد، اين است معناى اكمال دين، نه شركت نداشتن مشركين در اعمال مسلمانان و مراسم حج ايشان و مخلوط نشدن مراسم آنان با مراسم مسلمين و به عبارتى ديگر معناى اكمال دين اين است كه خداى تعالى اين را به بالاترين مدارج ترقى اوج دهد به طورى كه ديگر بعد از رسيدن به حد كمال و زيادى رو به نقصان نگذارد.

و در تفسير قمى است كه پدرم از صفوان بن يحيى از اعلاء از محمد بن مسلم از امام باقر(علیه السلام) برايم نقل كرد كه آخرين فريضه اى كه خداى عز و جل نازل كرد، ولايت بود كه بعد از آن ديگر هيچ فريضه اى نازل نشد به جز آيه شريفه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» كه اين آيه در محلى به نام «بكراع الغميم" نازل شد و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مسأله ولايت را در جحفه ابلاغ فرمود و بعد از آن كه ديگر هيچ فريضه اى نازل نشد.(1)

اين معنا را مرحوم طبرسى در تفسير مجمع البيان از دو امام بزرگوار امام باقر(علیه السلام) از امام امير المؤمنين(علیه السلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود: از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنيدم مى فرمود: بناى اسلام بر پنج پايه و اساس است بر شهادتين و بر قرينتين، پرسيدند،

ص: 197


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 162.

معناى دو شهادت را مى دانيم، بفرما دو قرينه چيست؟ فرمود: نماز و زكات و بدن جهت اين دو قرينه يكديگرند كه يكى از آن ها به تنهايى و بدون ديگرى قبول نيست، سوم بر روزه، چهارم بر حج خانه خدا، براى كسى كه استطاعت آن را دارد و خاتمه همه آن ها پنجمى است كه ولايت است و خداى تعالى در باره آن اين آيه را نازل فرمود كه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً(1)(2).(3)

و مرحوم شيخ فتال بن الفارسى در كتاب خود روضة الواعظين از امام ابى جعفر(علیه السلام) نقل كرده كه بعد از

حكايت داستان رفتن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به حج و نصب على(علیه السلام) بر ولايت، در هنگام مراجعتش به مدينه، و نازل شدن آيه مورد بحث، در آن خصوص، خطبه آن جناب در روز غدير را نقل فرموده و خطبه اى است بسيار طولانى.(4)

نظير اين روايت را طبرسى در احتجاج به سندى متصل از حضرمى از ابى جعفر امام باقر(علیه السلام) نقل كرده.(5)كلينى در كافى (6)و صدوق در عيون (7)هر دو روايتى با سند از عبد العزيز بن مسلم از حضرت رضا(علیه السلام) آورده اند، مشعر بر اين كه آيه مورد بحث در

ص: 198


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 3، ص: 159.
2- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 1، ص: 292.
3- . طوسى، محمد بن حسن، أمالى، ج 2، ص: 132.
4- . فتا ل نیشا بوری، محمد بن احمد، روضة الواعظين، ص: 89.
5- . طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج، ج 1، ص: 68.
6- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1، ص: 289.
7- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص: 216، ح 1.

خصوص مسأله ولايت نازل شده و نيز شيخ در امالى (1)

به سند خود از ابن ابى عمير از مفضل بن عمر از امام صادق از جدش امير المؤمنين(علیه السلام) روايتى به اين مضمون آورده و نيز طبرسى در مجمع البيان (2)

به سند خود از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى روايتى به اين مضمون آورده و شيخ در امالى (3)

به سند خود از اسحاق بن اسماعيل نيشابورى از امام صادق از پدران بزرگوارش از حسن بن على(علیه السلام) همين معنا را روايت كرده و اگر ما اين روايات بسيار و طولانى را نقل نكرديم براى اين بود كه رعايت اختصار را لازم تر ديديم و كسانى كه علاقمند باشند مى توانند خودشان به آن مصادر مراجعه كنند، هدايت خلق تنها و تنها به دست خداى تعالى است.(4)

و همان گونه که قاطبه مفسرین تصریح کرده اند، منظور از کلمه (الاسلام) در آیات فوق، معنای اسمی است یعنی عنوان ونام اسلام نه معنای تسلیم،کما این که زمخشری در تفسیر کشاف نیز کلمه اسلام را در آیات فوق، به معنای اسمی (عنوان اسلام) نه وصفی (تسلیم) معنا و تفسیر کرده است، گرچه در بیان شأن نزول آیه، مسیر اشتباهی را رفته است!!؟؟.(5)

در کتاب شریف «اصول کافی»(6) آمده است:

ص: 199


1- . طوسى، محمد بن حسن، أمالى، ج 1، ص: 124.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 3، ص: 159.
3- . طوسى، محمد بن حسن، أمالى، ج 2، ص: 132.
4- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 5، ص: 310و
5- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج 1، ص: 605.
6- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 25.

سماعه گويد:

«قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَخْبِرْنِي عَنِ الْإِسْلَامِ وَ الْإِيمَانِ أَ هُمَا مُخْتَلِفَانِ فَقَالَ إِنَّ الْإِيمَانَ يُشَارِكُ الْإِسْلَامَ وَ الْإِسْلَامَ لَا يُشَارِكُ الْإِيمَانَ فَقُلْتُ فَصِفْهُمَا لِي فَقَالَ- الْإِسْلَامُ شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ التَّصْدِيقُ به رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله) بِهِ حُقِنَتِ الدِّمَاءُ وَ عَلَيْهِ جَرَتِ الْمَنَاكِحُ وَ الْمَوَارِيثُ وَ عَلَى ظَاهِرِهِ جَمَاعَةُ النَّاسِ وَ الْإِيمَانُ الْهُدَى وَ مَا يَثْبُتُ فِي الْقُلُوبِ مِنْ صِفَةِ الْإِسْلَامِ وَ مَا ظَهَرَ مِنَ الْعَمَلِ بِهِ وَ الْإِيمَانُ أَرْفَعُ مِنَ الْإِسْلَامِ بِدَرَجَةٍ إِنَّ الْإِيمَانَ يُشَارِكُ الْإِسْلَامَ فِي الظَّاهِرِ وَ الْإِسْلَامَ لَا يُشَارِكُ الْإِيمَانَ فِي الْبَاطِنِ وَ إِنِ اجْتَمَعَا فِي الْقَوْلِ وَ الصِّفَةِ؛ به امام صادق(علیه السلام) عرض كردم: به من خبر ده آيا اسلام و ايمان دو چيز مختلفند؟ فرمود: ايمان شريك اسلام مى شود، ولى اسلام شريك ايمان نيست، عرض كردم: آن دو را برايم وصف كن؛ فرمود: اسلام شهادت بيگانگى خدا و تصديق رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است كه به سبب آن خونها از ريختن محفوظ ماند و زناشوئى و ميراث بر آن اجرا گردد و جماعت مردم طبق ظاهرش رفتار كنند. ولى ايمان هدايت است و آن چه در دل ها از صفت اسلام پا بر جا مى شود و عمل به آن هويدا مي گردد پس ايمان يكدرجه از اسلام بالاتر است. ايمان در ظاهر شريك اسلام است، ولى اسلام در باطن شريك ايمان نيست، اگر چه هر دو در گفتار و وصف گرد آيند (يعنى اگر چه گفتن شهادتين و تصديق بتوحيد و رسالت از شرايط هر دو مي باشد).»(1)

امام صادق(علیه السلام) مي فرماید:

«الْإِسْلَامُ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤَدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ تُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُرُوجُ وَ الثَّوَابُ عَلَى

ص: 200


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، مترجم: جواد مصطفوى، ج 3، ص: 41.

الْإِيمَانِ؛ به وسيلۀ اسلام خون شخص محفوظ شود و امانت ادا شود و زناشوئى حلال گردد، ولى ثواب در برابر ايمان است.»

شرح: چنان چه در روايات بعد توضيح داده مى شود، اسلام به معنى اقرار به شهادتين است به وسيلۀ زبان، و

ايمان عقيده قلبى و رفتار عملى است طبق موازين و مقررات اين دين شريف. پس كافرى كه با مسلمين ميجنگد، بمحض اين كه شهادتين بزبان جارى كند، از لحاظ ظاهر يكى از افراد مسلمين محسوب مى شود و مسلمان را روا نيست بروى او شمشير بكشد، و چون امانتى نزد مسلمانى سپارد، لازمست باو رد كند يا اگر كسى نزد او امانتى سپارد، لازمست بصاحبش رد كند، زيرا راست گوئى و رد امانت از مشخصات بارز مسلمان است. و نيز مي تواند با زنى مسلمان ازدواج نمايد. اما ثواب و پاداشى كه خدا در آخرت مي دهد مربوط به ايمان و عقيده قلبى و امتثال مقررات شرعى است.

امام باقر يا امام صادق(عهما) فرمود:

«الْإِيمَانُ إِقْرَارٌ وَ عَمَلٌ وَ الْإِسْلَامُ إِقْرَارٌ بِلَا عَمَلٍ؛ ايمان اقرار است و عمل. و اسلام اقرار بدون عمل است.»

توضيح: پيداست كه مقصود از اقرار، اعتراف زبانى و تلفظ به شهادتين است و كلمه بلا عمل بنحو لا بشرط است نه بشرط لا، زيرا كسى كه عمل به مقررات اسلام كرد و مؤمن شد، مسلمان هم مي باشد.

جميل بن دراج گويد:

«سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا

ص: 201

وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»؛(1) فَقَالَ لِي أَ لَا تَرَى أَنَّ الْإِيمَانَ غَيْرُ الْإِسْلَامِ؛ از امام صادق(علیه السلام) اين قول خداى عز و جل را پرسيدم: «أعراب گفتند ما ايمان آورديم. بگو ايمان نياورديد، بلكه بگوئيد اسلام آورديم، تا هنوز ايمان در دل هاي تان نفوذ نكرده است، سپس فرمود: مگر نمى بينى كه ايمان غير از اسلام است.»

امام باقر(علیه السلام) مي فرماید:

«الْإِيمَانُ مَا اسْتَقَرَّ فِي الْقَلْبِ وَ أَفْضَى بِهِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ صَدَّقَهُ الْعَمَلُ بِالطَّاعَةِ لِلَّهِ وَ التَّسْلِيمِ لِأَمْرِهِ وَ الْإِسْلَامُ مَا ظَهَرَ مِنْ قَوْلٍ أَوْ فِعْلٍ وَ هُوَ الَّذِي عَلَيْهِ جَمَاعَةُ النَّاسِ مِنَ الْفِرَقِ كُلِّهَا وَ بِهِ حُقِنَتِ الدِّمَاءُ وَ عَلَيْهِ جَرَتِ الْمَوَارِيثُ وَ جَازَ النِّكَاحُ وَ اجْتَمَعُوا عَلَى الصَّلَاةِ وَ الزَّكَاةِ وَ الصَّوْمِ وَ الْحَجِّ فَخَرَجُوا بِذَلِكَ مِنَ الْكُفْرِ وَ أُضِيفُوا إِلَى الْإِيمَانِ وَ الْإِسْلَامُ لَا يَشْرَكُ الْإِيمَانَ وَ الْإِيمَانُ يَشْرَكُ الْإِسْلَامَ وَ هُمَا فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ يَجْتَمِعَانِ كَمَا صَارَتِ الْكَعْبَةُ فِي الْمَسْجِدِ وَ الْمَسْجِدُ لَيْسَ فِي الْكَعْبَةِ وَ كَذَلِكَ الْإِيمَانُ يَشْرَكُ الْإِسْلَامَ وَ الْإِسْلَامُ لَا يَشْرَكُ الْإِيمَانَ وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»؛(2) فَقَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَصْدَقُ الْقَوْلِ قُلْتُ فَهَلْ لِلْمُؤْمِنِ فَضْلٌ عَلَى الْمُسْلِمِ فِي شَيْ ءٍ مِنَ الْفَضَائِلِ وَ الْأَحْكَامِ وَ الْحُدُودِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ فَقَالَ لَا هُمَا يَجْرِيَانِ فِي ذَلِكَ مَجْرَى وَاحِدٍ وَ لَكِنْ لِلْمُؤْمِنِ فَضْلٌ عَلَى الْمُسْلِمِ فِي أَعْمَالِهِمَا وَ مَا يَتَقَرَّبَانِ بِهِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قُلْتُ أَ لَيْسَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها»؛(3) وَ زَعَمْتَ أَنَّهُمْ مُجْتَمِعُونَ عَلَى الصَّلَاةِ وَ الزَّكَاةِ وَ الصَّوْمِ

ص: 202


1- . حجرات / 14.
2- . حجرات / 14.
3- . أنعام / 160.

وَ الْحَجِّ مَعَ الْمُؤْمِنِ قَالَ أَ لَيْسَ قَدْ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً»؛(1) فَالْمُؤْمِنُونَ هُمُ الَّذِينَ يُضَاعِفُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُمْ حَسَنَاتِهِمْ لِكُلِّ حَسَنَةٍ سَبْعُونَ ضِعْفاً فَهَذَا فَضْلُ الْمُؤْمِنِ وَ يَزِيدُهُ اللَّهُ فِي حَسَنَاتِهِ عَلَى قَدْرِ صِحَّةِ إِيمَانِهِ أَضْعَافاً كَثِيرَةً وَ يَفْعَلُ اللَّهُ بِالْمُؤْمِنِينَ مَا يَشَاءُ مِنَ الْخَيْرِ قُلْتُ أَ رَأَيْتَ مَنْ دَخَلَ فِي الْإِسْلَامِ أَ لَيْسَ هُوَ دَاخِلًا فِي الْإِيمَانِ فَقَالَ لَا وَ لَكِنَّهُ قَدْ أُضِيفَ إِلَى الْإِيمَانِ وَ خَرَجَ مِنَ الْكُفْرِ وَ سَأَضْرِبُ لَكَ مثلاً تَعْقِلُ بِهِ فَضْلَ الْإِيمَانِ عَلَى الْإِسْلَامِ أَ رَأَيْتَ لَوْ بَصُرْتَ رَجُلًا فِي الْمَسْجِدِ أَ كُنْتَ تَشْهَدُ أَنَّكَ رَأَيْتَهُ فِي الْكَعْبَةِ قُلْتُ لَا يَجُوزُ لِي ذَلِكَ قَالَ فَلَوْ بَصُرْتَ رَجُلًا فِي الْكَعْبَةِ أَ كُنْتَ شَاهِداً أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ وَ كَيْفَ ذَلِكَ قُلْتُ إِنَّهُ لَا يَصِلُ إِلَى دُخُولِ الْكَعْبَةِ حَتَّى يَدْخُلَ الْمَسْجِدَ فَقَالَ قَدْ أَصَبْتَ وَ أَحْسَنْتَ ثُمَّ قَالَ كَذَلِكَ الْإِيمَانُ وَ الْإِسْلَامُ؛ ايمان آن ست كه در دل مستقر شود. و بنده را به سوى خداى عز و جل كشاند، و اطاعت خدا و گردن نهادن بفرمانش مصدق آن باشد، ولى اسلام گفتار و كردار ظاهرى است كه تمام فرق و جماعات مردم آن را دارند، و به وسيلۀ آن جان ها محفوظ ماند و ميراث پرداخت شود و زناشوئى روا گردد، و بر نماز و زكاة و روزه و حج اتفاق و اجتماع كنند، و بدان سبب از كفر خارج گشته، به ايمان منصوب گردند، و اسلام شريك ايمان نيست، ولى ايمان با اسلام شريك گردد، و در گفتار (شهادتين) و كردار (عمل به مقررات دين) هر دو گرد آيند (يعنى چنين كسى هم مؤمن است و هم مسلمان) چنان كه كعبه در مسجد الحرام است، ولى مسجد الحرام در كعبه نيست، هم چنين ايمان شريك اسلامست، ولى اسلام شريك ايمان نيست.

ص: 203


1- . بقرة / 245.

و خداى عز و جل فرمايد: «اعراب گفتند: ايمان آورديم، بگو ايمان نياورديد. بلكه بگوئيد اسلام آورديم، در صورتى كه هنوز ايمان در دل هاي تان نفوذ نكرده است.» و سخن خداى عز و جل راست ترين سخن است.

عرض كردم: آيا مؤمن را بر مسلمان نسبت بفضائل (بخششها و مواهب دنيوى) و احكام و حدود و چيزهاى ديگر فضيلتى هست؟ فرمود: نه، هر دو نسبت باين امور يكسانند، ليكن فضيلت مؤمن بر مسلم نسبت باعمال آن ها و موجبات تقربى است كه به سوى خداى عز و جل دارند.

عرض كردم: مگر خداى عز و جل نمي فرمايد: «هر كس حسنه اى آورد، ده برابر آن پاداش دارد؟ در صورتى كه عقيده شما اين بود كه مسلمان با مؤمن نسبت بنماز و زكاة و روزه و حج يك حكم دارد. فرمود: مگر خداى عز و جل نمي فرمايد: «خداى براى او چندين برابر بيش تر كند» مؤمنينند كه خداى عز و جل حسناتشان را چند برابر كند، هر حسنه اى را هفتاد برابر، اين است فضيلت مؤمن (بر مسلم) و نيز خدا باندازه درستى ايمانش، حسنات او را چند برابر زياد كند، و نسبت به مؤمنين هر خيرى كه خواهد روا دارد.عرض كردم: بفرمائيد: اگر كسى وارد اسلام شود، مگر نه اين ست كه وارد ايمان هم شده است؟

فرمود: نه، بلكه منسوب به ايمان گشته و از كفر خارج شده است، اكنون برايت مثلى ميزنم تا فضيلت ايمان را بر اسلام بفهمى: به من بگو اگر مردى را در ميان مسجد الحرام ببينى، شهادت مي دهى كه او را در كعبه ديده ئى؟ عرض كردم: اين شهادت برايم روا نيست، فرمود: اگر مردى را در ميان كعبه ببينى، گواهى دهى كه او داخل مسجد الحرام گشته است؟ عرض كردم: آرى، فرمود: چگونه چنين شد؟ گفتم: زيرا او داخل كعبه نمي شود، جز

ص: 204

اين كه داخل مسجد الحرام شود، فرمود: درست فهميدى و نيكو گفتى: سپس فرمود ايمان و اسلام هم چنين اند. (تا كسى شهادتين نگويد باعتقاد قلبى و عمل به مقررات دينى نرسد).»

عبد الرحيم قصير گويد:

«كَتَبْتُ مَعَ عَبْدِ الْمَلِكِ بْنِ أَعْيَنَ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَسْأَلُهُ عَنِ الْإِيمَانِ مَا هُوَ فَكَتَبَ إِلَيَّ مَعَ عَبْدِ الْمَلِكِ بْنِ أَعْيَنَ سَأَلْتَ رَحِمَكَ اللَّهُ عَنِ الْإِيمَانِ وَ الْإِيمَانُ هُوَ الْإِقْرَارُ بِاللِّسَانِ وَ عَقْدٌ فِي الْقَلْبِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ وَ الْإِيمَانُ بَعْضُهُ مِنْ بَعْضٍ وَ هُوَ دَارٌ وَ كَذَلِكَ الْإِسْلَامُ دَارٌ وَ الْكُفْرُ دَارٌ فَقَدْ يَكُونُ الْعَبْدُ مسلماً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ مُؤْمِناً وَ لَا يَكُونُ مُؤْمِناً حَتَّى يَكُونَ مُسْلِماً- فَالْإِسْلَامُ قَبْلَ الْإِيمَانِ وَ هُوَ يُشَارِكُ الْإِيمَانَ فَإِذَا أَتَى الْعَبْدُ كَبِيرَةً مِنْ كَبَائِرِ الْمَعَاصِي أَوْ صَغِيرَةً مِنْ صَغَائِرِ الْمَعَاصِي الَّتِي نَهَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْهَا كَانَ خَارِجاً مِنَ الْإِيمَانِ سَاقِطاً عَنْهُ اسْمُ الْإِيمَانِ وَ ثَابِتاً عَلَيْهِ اسْمُ الْإِسْلَامِ فَإِنْ تَابَ وَ اسْتَغْفَرَ عَادَ إِلَى دَارِ الْإِيمَانِ وَ لَا يُخْرِجُهُ إِلَى الْكُفْرِ إِلَّا الْجُحُودُ وَ الِاسْتِحْلَالُ أَنْ يَقُولَ لِلْحَلَالِ هَذَا حَرَامٌ وَ لِلْحَرَامِ هَذَا حَلَالٌ وَ دَانَ بِذَلِكَ فَعِنْدَهَا يَكُونُ خَارِجاً مِنَ الْإِسْلَامِ وَ الْإِيمَانِ دَاخِلًا فِي الْكُفْرِ وَ كَانَ بِمَنْزِلَةِ مَنْ دَخَلَ الْحَرَمَ ثُمَّ دَخَلَ الْكَعْبَةَ وَ أَحْدَثَ فِي الْكَعْبَةِ حَدَثاً فَأُخْرِجَ عَنِ الْكَعْبَةِ وَ عَنِ الْحَرَمِ فَضُرِبَتْ عُنُقُهُ وَ صَارَ إِلَى النَّارِ؛(1)

نامه اى به امام صادق(علیه السلام) نوشتم كه سؤال كرده بودم: ايمان چيست و توسط عبد الملك بن اعين فرستادم، حضرت نوشت و توسط عبد الملك فرستاد كه: از ايمان پرسش كردى- خدايت رحمت كند- ايمان اقرار نمودن بزبان و تصميم قلبى و عمل نمودن با اعضاء و جوارح است، ايمان اجزائى دارد به هم پيوسته و مانند خانه ايست (كه سقف و در و ديوارش به هم پيوسته است) هم چنين اسلام مانند خانه ايست و كفر هم مانند خانه ايست.

ص: 205


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 28.

گاهى بنده مسلمان است، پيش از آن كه مؤمن باشد (مسلمان است و هنوز مؤمن نشده)، ولى مؤمن نشود، جز آن كه مسلمان باشد، پس اسلام پيش از ايمانست و شريك ايمان، و چون بنده گناه كبيره يا صغيره اى را كه خداى عز و جل از آن نهى فرموده مرتكب شود، از ايمان خارج شود، و اسم ايمان از او برداشته و اسم اسلام بر او گذاشته شود، سپس اگر توبه و استغفار كند، بخانه ايمان برگردد و جز انكار و استحلال او را به سوى كفر نبرد، و استحلال اين ست كه: بچيز حلال بگويد: اين حرامست و بچيز حرام بگويد: اين حلالست و به آن عقيده پيدا كند، آنگاهست كه از اسلام و ايمان خارج گشته و در كفر وارد شود و مانند كسى است كه داخل حرم (مسجد الحرام) گشته و سپس داخل كعبه شود و در كعبه حدثى صادر كند، و از كعبه و حرم اخراج گشته و گردنش زده و بدوزخ رفته باشد.(1)

6. تعریف مذاهب اسلامی

مذاهب اسلامی، ایده ها و نظریه پردازی های متعددی است که با محوریت اصول دین، اما باسلائق و اهداف خاص، افراد و طرف دارانی را به خود جلب کرده است، و بدینوسیله فرقه ها و گروه های متعددی، بعد از رحلت نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه و آله) شکل گرفته است.

این تفرق وفرقه گرائی آسیب ها و خسارت های فراوانی را به حاکمیت اسلام وارد ساخت و چنان چه خواص جامعه موجب این تفرق نشده بودند، اینهمه جنگ وخونریزی بین مسلمین پدید نیامده و اسلام و مسلمین با توسعه وقدرت وعقلانیت وعظمت بیش تری، به قله های رفیع رشد و تکامل رسیده بود.

ص: 206


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، مترجم: جواد مصطفوى، ج 3، ص: 45.

7. امت اسلامی چه کسانی هستند؟.

امت اسلامی، تمام کسانی هستند که اصول دین اسلام را پذیرفته اند ولو در مقام عمل به اسلام، دچار سستی و مسامحه شده اند، و لذا به صرف پذیرفتن ماهیت اسلام وشهادت به وحدانیت خداوند و شهادت به نبوت خاتم انبیا حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله)، این افراد در حصن و حفاظت اسلام قرار می گیرند وتا زمانی که مرتد نشوند و با نفاق و توطئه علیه امنیت وحاکمیت اسلام و علیه مسلمین، ورود نکنند درامان اسلام هستند.

بنابرین تمامی مسلمین با تمامی سلائق وایده ها و اعتقادت ومذهب ها، به عنوان امت اسلامی در پناه اسلامند تا زمانی که وارد جنگ و خونریزی امت اسلامی، اقدام نکنند.

وچنآن چه عده ای ولو به نام اسلام و مسلمان، امنیت جامعه و معارف اسلامی را با اهداف شوم شخصی یاگروهی و جناحی، مورد تهدید قرار دادند، بر امت اسلامیست که آن ها را کنترل ومهار وبرخورد دقیق وجامع ومؤثر با آن ها داشته باشد.

8. نقش وحدت، درموفقیت مذاهب اسلامی

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ

ص: 207

فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»؛(1) «و همگى به ريسمان خدا [قرآن و اسلام، و هر گونه وسيله وحدت]، چنگ زنيد، و پراكنده نشويد! و نعمت (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دل هاى شما، الفت ايجاد كرد، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد؛ اين چنين، خداوند آيات خود را براى شما آشكار مى سازد؛ شايد پذيراى هدايت شويد.»

تفسیر

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا»؛ خداى تعالى در آيات قبل يعنى آيۀ «وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ...» فرموده بود كه تمسك به آيات خدا و رسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت) تمسك به خدا است و شخص متمسك و معتصم در امان است، و هدايتش ضمانت شده است. كسى كه دست به دامن رسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده: «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا...».(2)

مراد از اعتصام همگانى به «حبل اللَّه»

اينك در اين آيه، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را، مبدل كرد به اعتصام به حبل اللَّه. در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولى كه قبلاً گفتيم،

ص: 208


1- . آل عمران / 103.
2- . «آن چه رسول مى گويد، انجام دهيد، و هر نهيى كه مى كند اطاعت كنيد.» (حشر / 7)

اعتصام به حبل اللَّه است. يعنى آن رابط و واسطه اى كه بين عبد و رب را به هم وصل مى كند، و آسمان را به زمين مرتبط مى سازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا و رسول، اعتصام به كتاب خدا است كه عبارت است از وحيى كه از آسمان به زمين مى رسد. و اگر خواستى، مى توانى اين طور بگويى: حبل اللَّه همان قرآن و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است. چون قبلاً هم توجه فرمودى كه برگشت همه اين ها به يك چيز است.

و قرآن كريم، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمى كند، ليكن غرض اين آيه غير از آن غرضى است كه آيه قبلى يعنى: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ...» داشت، آن آيه متعرض حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده، جز با اسلام نميرند، ولى اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است. دليلش اين است كه مى فرمايد: «جميعاً» و نيز مى فرمايد: «وَ لا تَفَرَّقُوا».

پس اين دو آيه همان طور كه فرد را بر تمسك به كتاب و سنت سفارش مى كنند به مجتمع اسلامى نيز دستور مى دهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند.

«وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً»؛ جملۀ «اذ كنتم» بيان است براى كلمۀ «نعمته» و جمله بعدى كه مى فرمايد: «وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها» عطف است به همين جمله.

و اين كه خداى تعالى امر مى كند به يادآورى اين نعمت، اساسش رسم و عادتى است كه قرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكر علل و اسباب بيان نموده و از اين راه، خلق را به سوى خير و هدايت دعوت مى كند، بدون

ص: 209

اين كه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهى كه بشر را به سوى سعادتش يعنى به سوى علم نافع و عمل صالح هدايت نموده، حيرت، تقليد و ظلمت جهل را هم تجويز نمايد، ولى لازم است كه مسأله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت، منافاتى با تسليم شدن براى خدا ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگرى است، آن جا كه تقليد ممنوع است، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دين است. و آن جا كه جاى تسليم است، مسائل فروع و احكام عملى است).

نهی از اطاعت و تقلید کورکورانه

دأب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مى باشد و از اطاعت و تقليد كور كورانه و بدون دليل نهى مى كند:

پس خداى تعالى در عين اين كه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مى دهد، علت آن را هم بيان مى كند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق دينى، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است. در عين حال تسليم شدن در برابر خداى تعالى را هم واجب مى داند، چون رب العالمين است، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمين است. هم چنان كه در آخر آيات مى فرمايد: «تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِ... وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ».

و سخن كوتاه اين كه، خداى تعالى بندگان را امر فرموده كه هيچ سخنى را نپذيرند و هيچ امرى را اطاعت نكنند، مگر بعد از آن كه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشند و آن گاه از اين دستور كلى، دو مورد را استثناء نموده، دستور داده كه نسبت به خود او تسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم

ص: 210

توجيه مى فرمايد به اين كه خداى تعالى تنها كسى است كه مالك على الاطلاق ايشان است. پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر چيزى را كه او خواسته باشد، تنها بايد كارى را بكنند كه خدا از ايشان خواسته، و خلاصه به تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.

مورد دوم اين كه، به ايشان امر فرموده كه آن چه را رسول او ابلاغ مى كند، به طور مطلق اطاعت كنند و همين دستور را نيز اين طور توجيه مى فرمايد، كه چون رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از پيش خود چيزى نمى گويد، و دستورى نمى دهد، آن چه مى گويد ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هم استثنا نشده، چون خود اين دو دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بى چون و چرا را هم توجيه كرده و برايش دليل آورد.

آن گاه با بندگان خود در باره حقايق معارف سخن مى گويد، و طرق سعادت را شرح مى دهد. و باز همين را به وجهى عام توجيه مى فرمايد، تا بندگانش به روابط معارف و طرق سعادت راه يابند، و از اين راه، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهى مؤدب شده، بر طريقه تفكر صحيح

مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علم زنده شده، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادى و آزادانديشى اين است كه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته دينى و يا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را أخذ مى كنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به اميد فهميدن فلسفه اش به بحث و تدبر مى پردازند و وقتى برايشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را مى پذيرند.

و اين معنا غير از آن است كه كسى بگويد: اساس دين بر اين است كه

ص: 211

انسان هيچ مطلب بى دليلى را از احدى حتى از خدا و رسولش قبول نكند، براى اين كه اين گفتار، سفيهانه ترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداى تعالى از بندگانش خواسته باشد كه بعد از آن كه داراى دليل شدند، باز دليل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون ربوبيت و ملك خداى تعالى اصل و مهم ترين دليل است، بر اين كه خلق بايد تسليم او باشند، و حكم او را در خود نافذ دارند، هم چنان كه رسالت رسول دليل قاطع است بر اين كه آن چه آن جناب مى گويد، از پيش خداى تعالى مى گويد. (دقت فرمائيد) و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداى تعالى را در آن چه به خاطر ربوبيتش تصرف مى كند لغو بداند. و اين هم چيزى جز تناقض نيست.

و حاصل كلام اين است كه: مسلك و مرام اسلامى و طريق نبوى جز به علم و اجتناب از تقليد دعوت نمى كند، و اين هايى كه پيروى از كتاب و سنت را تقليد دانسته، از آن انتقاد مى كنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفته اند.

و شايد وجه اين كه اعتصام به حبل اللَّه و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده، و فرمود: «اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ» اشاره به همين معنايى باشد كه ما خاطرنشان ساختيم يعنى خواسته باشد بفرمايد، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه مى خوانيم بى دليل نيست. دليل بر اين كه شما را بدان دعوت كرده ايم، همين است كه خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخى عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادرى را چشيديد و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتيد و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات يافتيد، و اگر ما اين دليل را به رخ شما مى كشيم، نه از اين باب است كه بر

ص: 212

خود واجب مى دانيم هر چه مى گوئيم، دليلش را هم ذكر بكنيم و اگر ذكر نكنيم دليل بر اين است كه گفتارمان حق نبوده، نه، گفتار ما هميشه حق است، چه دليلش را هم ذكر بكنيم و چه نكنيم بلكه از اين باب است كه بدانيد اين تمسك به حبل اللَّه و اتحاد شما نعمتى است از ناحيه ما و در نتيجه متوجه شويد كه تمامى دستوراتى كه ما به شما مى دهيم، همه اش مثل اين دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگارى شما را تأمين مى كند.

خداى تعالى در آيه شريفه، دو دليل بر لزوم اعتصام به حبل اللَّه و عدم تفرقه آورده يكى در جملۀ «إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً...»؛ «و دوم در جملۀ «وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ...» دليل اول مبتنى است بر اصل تجربه، و اين كه خود شما در سابق با يكديگر دشمن بوديد، و تلخى هاى دشمنى را چشيديد، و خدا شما را از آن نجات داد، و دليل دوم مبتنى است بر بيانى عقلى كه به زودى خواهد آمد.

و اگر در جملۀ «فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً...» دوباره كلمۀ «نعمت» را ذكر كرد، براى اين بود كه به امتنانى اشاره كرده باشد كه جملۀ «اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ...»؛ «بر آن دلالت داشت و مراد از «نعمت» همان الفتى است كه نام برد پس مراد به اخوتى هم كه اين نعمت آن را محقق ساخته نيز همان تالف قلوب است. پس اخوت در اين جا حقيقتى ادعايى است نه واقعى، چون برادرى واقعى عبارت است از شركت دو نفر يا بيش تر در پدر و مادر واحد. (و يا پدر واحد يا مادر واحد).

و نيز ممكن است اشاره باشد به اخوتى كه در آيه: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»؛(1)

ص: 213


1- . «به درستى كه مؤمنان برادر يكديگرند.» (حجرات / 10)

كه حقيقتى است اعتبارى، زيرا در اين آيه، خداى تعالى برادرى را در ميان مؤمنين تشريع كرده و آثار و حقوق مهمى بر آن مترتب كرده است.

«وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها...»؛ شفاى «حفره»، به معناى لبه آن است، البته لبه اى

كه هر كس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از كلمۀ «من النار" يا آتش آخرت است و يا آتش جنگ.

اگر منظور آتش آخرت باشد، در اينصورت منظور از شفاى حفره آن اين خواهد بود كه شما كافر بوديد، و بين شما و افتادن در آتش دوزخ، بيش از يك قدم فاصله نبود و آن يك قدم همان مردن شما بود كه از سياهى چشم آدمى به سفيدى آن به آدمى نزديك تر است و خداى تعالى شما را با ايمان آوردنتان نجات داد.

و اگر مراد از آن «آتش» جنگ باشد، منظور اين خواهد بود كه حال آنان را در مجتمع فاسدشان بيان نموده، بفرمايد شما قبل از ايمان آوردنتان در لبه آتش جنگ هايى قرار داشتيد كه هر لحظه ممكن بود برپا گردد.

و اين تعبير يعنى آتش خواندن جنگ، استعمالى شايع دارد. البته استعمالى مجازى و به طور استعاره.

پس در اين صورت، مقصود اين است كه بفرمايد: مجتمعى كه با اجتماع دل هايى مختلف و هدفهايى گوناگون و هوا و هوس هاى مختلف تشكيل شود. با در نظر گرفتن اين كه راهنماى چنين مجتمعى واحد نيست، تا به هدفى واحد سوقش دهد، بلكه راهنماها به خاطر اختلاف اميال شخصى و تحكمات بيهوده فردى متعدد است. و به سوى هدفهاى مختلف دعوت مى كند و شديدترين خلاف و اختلاف را پديد مى آورد. خلاف و اختلاف كارشان را به تنازع مى كشاند،

ص: 214

و دائماً به قتال و بانزال و فناء و زوال تهديدشان مى كند. و اين همان آتشى است كه در حفره جهالت مى افتد، و همه چيز را مى سوزاند. و كسى كه در آن حفره بيفتد، مخلص و راه نجاتى ندارد.

معلوم مى شود قبل از نزول اين آيه، طايفه اى از مسلمانان بعد از كفرشان ايمان آورده بودند، طايفه اى خاص بوده اند كه در خطاب اين آيات، از ساير طوائف نزديك تر بوده اند چون در طول زندگى قبل از اسلامشان لحظه اى فارغ از دلواپسى نبودند، دلواپسى از جنگ ها و مقاتلاتى كه هر آن تهديدشان مى كرده. نه امنيتى داشته اند و نه راحتى و فراغت و اصلاً به حقيقت امنيت عمومى (امنيتى كه تمام جامعه و جميع جهاتش را فرا گيرد، آبرو و مال و عرض و جان و ساير شؤون زندگى عمومى را تأمين كند) پى نبرده و طعم آن را نچشيده بودند.

و بعد از آن كه دسته جمعى به حبل خدا متمسك شدند و آثار سعادت زندگى برايشان نمودار شده، چيزى از حلاوت نعمت هاى الهى را چشيدند، آن وقت فهميدند كه تذكرات الهى راست بوده، و خداى تعالى چه نعمت و چه سعادت لذيذى به ايشان ارزانى داشته است.

پس خطاب در اين آيات، در نفوس چنين مردمى جاى گيرتر و مؤثرتر از نفوس اقوام ديگر است.

و به همين جهت مبناى كلام و اساس دعوت بر مشاهده و دريافت قرار گرفته، نه صرف فرض و تئورى. چون هيچ وقت بيان اثر عيان و تجربه را كاربرد فرض و تئورى ندارد. و به همين جهت بود كه تحذير آينده يعنى در آيۀ «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا...»؛ «به حال پيشينيان اشاره كرد. چون مال حال آنان را

ص: 215

همه ديده بودند، تجربه اى بود براى مؤمنين. پس اين مؤمنين بايد از سرانجام كار آنان عبرت گيرند و راهى را كه آن ها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.

آن گاه آنان را به خصوصيتى كه در اين بيان هست، تنبه داده، مى فرمايد: «كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ».(1)

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا»؛ در اين آيه بحث نهايى كه همان «مسأله اتحاد و مبارزه با هر گونه تفرقه" باشد مطرح شده و مى فرمايد: همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد، و از هم پراكنده نشويد.

در باره اين كه منظور از «بِحَبْلِ اللَّهِ» (ريسمان الهى) چيست؟ مفسران احتمالات مختلفى ذكر كرده اند، بعضى مى گويند منظور از آن قرآن است، و بعضى مى گويند اسلام، و بعضى ديگر گفته اند منظور خاندان پيامبر و ائمه معصومين هستند.

در رواياتى كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله) و ائمه اهل بيت(علیهم السلام) نقل شده نيز همين تعبيرات گوناگون ديده مى شود، مثلاً در تفسير «دُرّالمنثور» از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و در كتاب «معانى الاخبار» از امام سجاد(علیه السلام) نقل شده كه فرمودند: «بِحَبْلِ اللَّهِ" قرآن است، و در تفسير «عياشى» از امام باقر(علیه السلام) كه فرمود: ريسمان الهى" آل محمد(صلی الله علیه و آله) مى باشند، كه مردم مأمور به تمسك به آن هستند.

ولى نه اين احاديث و نه آن تفسيرها، هيچ كدام با يكديگر اختلاف ندارند، زيرا منظور از ريسمان الهى هر گونه وسيله ارتباط با ذات پاك خداوند است، خواه

ص: 216


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 3، ص: 573.

اين وسيله، اسلام باشد، يا قرآن، يا پيامبر و اهل بيت او، و به عبارت ديگر تمام آن چه گفته شد، در مفهوم وسيع «ارتباط با خدا» كه از معنى «بِحَبْلِ اللَّهِ» استفاده مى شود، جمع است.

تعبير به «بِحَبْلِ اللَّهِ» براى چيست؟

نكته جالب اين كه تعبير از اين امور به حبل اللَّه در واقع اشاره به يك حقيقت است، كه انسان در شرائط عادى و بدون داشتن مربى و راهنما، در قعر دره طبيعت، و چاه تاريك غرائز سركش، و جهل و نادانى باقى خواهد ماند. و براى نجات از اين دره و برآمدن از اين چاه نياز به رشته و ريسمان محكمى دارد كه به آن چنگ بزند و بيرون آيد، اين رشته محكم همان ارتباط با خدا از طريق قرآن و آورنده قرآن و جانشينان واقعى او مى باشد، كه مردم را از سطوح پائين و پست بالا برده و به آسمان تكامل معنوى و مادى مى رسانند.

9. دشمنان ديروز و برادران امروز

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً».(1)

قرآن کریم به نعمت بزرگ اتحاد و برادرى اشاره كرده و مسلمانان را به تفكر در وضع اندوه بار گذشته، و مقايسه آن «پراكندگى» با اين «وحدت» دعوت مى كند، و مى گويد: «فراموش نكنيد كه در گذشته چگونه با هم دشمن بوديد، ولى خداوند

ص: 217


1- . آل عمران / 103.

در پرتو اسلام و ايمان دل هاى شما را به هم مربوط ساخت، و شما دشمنان ديروز، برادران امروز شديد» و جالب توجه اين كه كلمۀ «نعمت» را دو بار در اين جمله تكرار كرده و به اين طريق اهميت موهبت اتفاق و برادرى را گوش زد مى كند.

نكته ديگر اين كه مسأله تأليف قلوب مؤمنان را به خود نسبت داده، مى گويد:

خدا در ميان دل هاى شما الفت ايجاد كرد و با اين تعبير، اشاره به يك معجزه اجتماعى اسلام شده، زيرا اگر سابقه دشمنى و عداوت پيشين عرب را درست دقت كنيم كه چگونه كينه هاى ريشه دار در طول سال هاى متمادى در دل هاى آن ها انباشته شده بود، و چگونه يك موضوع جزئى و ساده كافى بود آتش جنگ خونينى در ميان آن ها بيفروزد مخصوصاً با توجه به اين كه مردم نادان و بى سواد و نيمه وحشى معمولاً افرادى لجوج و انعطاف ناپذيرند، و به آسانى حاضر به فراموش كردن كوچكترين مسائل گذشته نيستند، در اين صورت اهميت اين «معجزه بزرگ اجتماعى» اسلام آشكار مى شود، و ثابت مى گردد كه از طرق عادى و معمولى امكان پذير نبود كه در طى چند سال، از چنان ملت پراكنده و كينه توز و نادان و بى خبر، ملتى واحد و متحد و برادر بسازند.

اعتراف مورخان و دانشمندان

اهميت موضوع فوق (وحدت و برادرى در ميان قبائل كينه توز عرب) از نظر دانشمندان و مورخان حتى دانشمندان و مورخان غير مسلمان مخفى نمانده و همگى با اعجاب فراوان از آن ياد كرده اند، به عنوان نمونه:

«جان ديون پورت" دانشمند معروف انگليسى مى نويسد: »... محمد يك نفر عرب ساده، قبائل پراكنده كوچك و برهنه و گرسنه كشور خودش را مبدل به- يك

ص: 218

جامعه فشرده و با انضباط نمود و در ميان ملل روى زمين

آن ها را با صفات و اخلاق تازه اى معرفى كرد، و در كم تر از سى سال، اين طرز و روش امپراطور قسطنطنيه را مغلوب كرد، و سلاطين ايران را از بين برد. سوريه و بين النهرين و مصر را تسخير كرد و دامنه فتوحاتش را از اقيانوس اطلس تا كرانه درياى خزر و تا رود سيحون بسط داد.»(1)

«توماس كارل» مى گويد: «خداوند عرب را به وسيلۀ اسلام از تاريكی ها به سوى روشنائی ها هدايت فرمود، از ملت خموش و راكدى كه نه صدايى از آن مى آمد و نه حركتى محسوس بود، ملتى به وجود آورد كه از گمنامى به سوى شهرت، از سستى به سوى بيدارى، از پستى به سوى فراز، و از عجز و ناتوانى به سوى نيرومندى سوق داده شده، نورشان از چهار سوى جهان مى تابيد. از اعلان اسلام يك قرن بيش تر نگذشته بود كه مسلمانان يك پا در هندوستان و پاى ديگرى در اندلس نهادند و بالآخره در همين مدت كوتاه اسلام بر نصف دنيا نورافشانى می كرد."(2)

«دكتر گوستاولوبون» به اين حقيقت اين چنين اعتراف كرده است:

«.. تا زمان اين حادثه حيرت انگيز يعنى" اسلام" كه دفعتا نژاد عرب را بلباس جهانگيرى و خلاق معانى به ما نشان داد، هيچ يك از قسمت هاى عربستان نه جزء تاريخ تمدن شمرده مى شد و نه از حيث علم يا مذهب نشانى از آن بود.»(3)

«نهرو» دانشمند و سياست مدار فقيد هندى در اين باره مى نويسد: »... سرگذشت عرب و داستان اين كه چگونه به سرعت در آسيا و اروپا و افريقا توسعه

ص: 219


1- . جان، دیون پورت، عذر تقصیر به پیشگاه محمد(صلی الله علیه و آله) و قرآن، مترجم: سيد غلامرضا سعيدى، ص: 77.
2- . صواف، محمد محمود، نقشه هاى استعمار در راه مبارزه با اسلام، ص: 38.
3- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: تاريخ تمدن اسلام و عرب، گوستاولوبون.

يافتند و فرهنگ و تمدن عالى و بزرگى را به وجود آوردند يكى از شگفتيهاى تاريخ بشرى مى باشد، نيرو و فكر تازه اى كه عرب ها را بيدار ساخت و ايشان را از اعتماد به نفس و قدرت سرشار ساخت اسلام بود...».(1)

«وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها»؛

«شفا» در اصل لغت به كناره چاه و يا خندق و مانند آن گويند، و شايد اطلاق «شفه» بر «لب» نيز به همين مناسبت باشد، و هم چنين استعمال اين كلمه در بهبودى از بيمارى نيز به خاطر آن است كه انسان در كناره «سلامت و تندرستى» قرار مى گيرد.

در جمله بالا خداوند مى گويد: شما در گذشته در لبه گودالى از آتش بوديد كه هر آن ممكن بود در آن سقوط كنيد و همه چيز شما خاكستر گردد!، اما خداوند شما را نجات داد و از اين پرتگاه به نقطه امن و امانى كه همان نقطه «برادرى و محبت» بود رهنمون ساخت.

در اين كه منظور از «نار» در آيه آتش دوزخ است يا آتش هاى اين جهان در ميان مفسران گفتگو شده است، ولى با توجه به مجموع آيه چنين به نظر می رسد كه نار كنايه از جنگ ها و نزاع هايى بوده كه هر لحظه در دوران جاهليت به بهانه اى در ميان اعراب شعله ور مى شد، قرآن مجيد به اين جمله اوضاع خطرناك عصر جاهليت را منعكس مى سازد كه هر لحظه خطر جنگ و خونريزى آن ها را تهديد مى كرد و خداوند در پرتو نور اسلام آن ها را از آن وضع نجات داد و مسلماً با نجات يافتن از وضع خطرناك گذشته از آتش سوزان دوزخ نيز نجات يافتند؛ «كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»؛

ص: 220


1- . نهرو، جواهر لعل، نگاهى به تاريخ جهان، ج 1، ص: 317.

در پايان آيه براى تأكيد بيش تر مى گويد: «خداوند اين چنين آيات خود را روشن مى سازد تا هدايت شويد». بنا بر اين هدف نهايى هدايت و نجات شما است و چون پاى منافع و سرنوشت شما در ميان است بايد به آن چه گفته شد اهميت فراوان دهيد.

10. نقش اتحاد در بقاى ملتها

با تمام گفتگوهايى كه درباره اثر اعجاز آميز اتحاد در پيشرفت اهداف اجتماعى و سربلندى اجتماعات گفته شده است، مى توان گفت هنوز اثر واقعى آن شناخته نشده است.

امروز سدهاى عظيمى در نقاط مختلف جهان برپا شده كه مبدء توليد بزرگ ترين نيروهاى صنعتى است و سرزمين هاى وسيعى را زير پوشش آبيارى و روشنايى خود قرار داده است، اگر درست فكر كنيم مى بينيم اين قدرت عظيم چيزى جز نتيجه به هم پيوستن قدرت هاى ناچيز دانه هاى باران نيست و آن گاه به اهميت

اتحاد و كوشش هاى دسته جمعى انسان ها واقف مى شويم.

در احاديث فراوانى كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله) و پيشوايان بزرگ اسلام(علیهم السلام) به ما رسيده به لزوم و اهميت اين موضوع با عبارات مختلفى اشاره شده است:

در يك مورد پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:

«المؤمن للمؤمن كالبنيان يشيد بعضه بعضا؛ افراد با ايمان نسبت به يكديگر همانند اجزاى يك ساختمانند كه هر جزئى از آن جزء ديگر را محكم نگاه مى دارد.»

و نيز فرمود:

«المؤمنون كالنفس الواحدة؛ مؤمنان هم چون يك روحند.»

ص: 221

و نيز می فرمايد:

«مثل المؤمنين فى توادهم و تراحمهم كمثل الجسد الواحد اذا اشتكى بعضه تداعى سائره بالسهر و الحمى؛ مثل افراد با ايمان در دوستى و نيكى به يكديگر هم چون اعضاى يك پيكر است كه چون بعضى از آن رنجور شود و به درد آيد اعضاى ديگر را قرار و آرامش نخواهد بود.(1)»(2)

11. خسارت های تفرقه بین مذاهب اسلامی

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ أَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ريحُكُمْ وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرينَ»؛(3)

«و (فرمان) خدا و پيامبرش را اطاعت نماييد! و نزاع (و كشمكش) نكنيد، تا سست نشويد، و قدرت (و شوكت) شما از ميان نرود! و صبر و استقامت كنيد كه خداوند با استقامت كنندگان است!»

تفسیر

«وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ»؛ ظاهر سياق اين است كه منظور از «اطاعت» اطاعت دستوراتى است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مى شود، و آيات جهاد و دستورات نبوى مشتمل بر آن است، مثل اين كه بايد اول تمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و هم چنين احكام ديگر جهاد.

ص: 222


1- . ابو الفتوح رازى، حسین بن على، روض الجنان و روح الجنان، ج 2، ص: 450.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 3، ص: 29.
3- . انفال /46.

«وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ»؛ يعنى با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروى شما را از بين مى برد.

«وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ»؛ يعنى همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگى كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مى كند ملازم خويشتن دارى و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش بوده باشيد، و حوادث و سنگينى بار اطاعت شما را از جاى نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد.

و اگر امر به صبر را با جملۀ «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ» تأكيد فرمود براى اين است كه صبر قوى ترين ياورى است كه در شدائد، و محكم ترين ركنى است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده.

و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتى است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنه هاى هول انگيز و مصائبى كه از هر طرف رو مى آورد به انسان فرصت مى دهد كه صحيح فكر نموده و رأى مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداى سبحان با مردم صابر است.(1)

12. ایستادگی، مقاومت و دفاع از مسلمین

اشاره

قرآن می فرماید:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ * الَّذينَ

ص: 223


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 126.

يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ * وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدينَ»؛(1)

«آن چه را مأموريت دارى، آشكارا بيان كن! و از مشركان روى گردان (و به آن ها اعتنا نكن)! ما شرّ استهزاكنندگان را از تو دفع خواهيم كرد؛ همان ها كه معبود ديگرى با خدا قرار دادند؛ امّا به زودى مى فهمند! ما مى دانيم سينه ات از آن چه آن ها مى گويند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى كنند). (براى دفع ناراحتى آنان) پروردگارت را تسبيح و حمد گو! و از سجده كنندگان باش!»

تفسیر

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ»؛ ابن عباس و ابن جريح و مجاهد و ابن زيد گويند: يعنى بدون ترس و بيم، امر خدا را آشكار كن. جبائى و اخفش گويند: يعنى ميان حق و باطل جدايى افكن. زجاج گويد: يعنى هر چه به آن امر شده اى، ظاهر گردان. وى گويد:

«صدع» جدا كردن قسمت هاى شى ء از قسمت هاى ديگر آن است.

«وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ»؛ و پيش از اين كه مأموريت جنگى پيدا كنى، با مشركين خصومت نكن. ابو مسلم گويد: يعنى از آن ها نترس و به آن ها توجهى نكن.

جبائى گويد: يعنى هر گاه تو را اذيت كنند، از آن ها اعراض كن و در صدد پاسخ بر نيا.

«إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ»؛ ما شر آن ها كه تو را استهزا مى كنند، از سر تو كوتاه و آن ها را هلاك مى كنيم.

ص: 224


1- . حجر / 94 الی 98.

ابن عباس و سعيد بن جبير گويند: پنج تن از قريش بودند كه پيامبر را استهزا مى كردند و خداوند آن ها را هلاك كرد:

عاص بن وائل، وليد بن مغيره، ابو زمعه، اسود بن يغوث و حرث بن قيس.

برخى گويند: آن ها شش نفر بودند و ششمى آن ها حارث بن طلاطله- كه نام مادرش عيطله است- بود.

گويند: جبرئيل بر پيامبر نازل شد، در حالى كه آنان مشغول طواف خانه كعبه بودند و پيامبر در كنار كعبه ايستاده بود، وليد بن مغيره از كنارش گذشت و جبرئيل به ساقش اشاره كرد. هنگامى كه از كنار آهنگرى مى گذشت و لباسهايش را بر زمين مى كشيد، ميخى به لباسش آويخت و او از فرط خودخواهى براى كندن ميخ، خم نشد، بلكه با پايش مى خواست آن را بيندازد، ولى ميخ به ساقش نشست و سوراخ كرد، بر اثر اين زخم، هم چنان بيمار بود تا در گذشت. هنگامى كه عاص بن وائل از كنار پيامبر گرامى عبور مى كرد، جبرئيل به پايش اشاره كرد. طولى نكشيد كه خارى به پايش خليد و بر اثر آن در گذشت. چون ابو زمعه (اسود بن مطلب بن عبد مناف) از آن جا گذشت، جبرئيل به چشمش اشاره كرد و كور شد و برخى گويند: برگ سبزى به جانب او پرتاب كرد و كور شد. او همواره سر خود را بديوار مى كوبيد، تا هلاك شد. هنگامى كه اسود از آن جا مى گذشت، جبرئيل به شكمش اشاره كرد و دچار بيمارى استسقا شد و در گذشت.

برخى گويند: بر اثر مسموميت، چنان رنگش سياه شده بود كه وقتى بخانه آمد، او را نشناختند. طولى نكشيد كه در گذشت، در حالى كه مى گفت: خداى محمد مرا كشت.

ص: 225

چون حارث بن طلاطله، آمد، به سرش اشاره كرد. در نتيجه، از بينيش چرك مى آمد تا جان سپرد. برخى گفته اند: حرث بن قيس ماهى شور خورد و دچار عطش شد. او چندان آب خورد تا شكمش پاره شد و در گذشت.

اكنون خداوند آنان را به شرك، توصيف كرده، مى فرمايد:

«الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»؛ آن ها با خداوند يكتا خدايان ديگرى پرستيدند و به زودى خواهند دانست. بدين ترتيب، آن ها را تهديد به عذاب مى كند.

«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ»؛ اى محمد، ما مى دانيم كه از تكذيب و استهزاى آنان، تو دلتنگ مى شوى. اين جمله، به منظور تسليت و دلخوش كردن پيامبر است.

«فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ»؛ بگو: سبحان اللَّه و بحمده.

«وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ»؛ ضحاك و ابن عباس گويند: يعنى از نمازگزاران باش.

ابن عباس گويد: هر گاه پيامبر، دچار اندوه مى شد، به نماز مى پرداخت.

برخى گويند: يعنى خدا را به خاطر نعمت هايش حمد كن و از كسانى باش كه خدا را سجده كنند و عبادت خود

را براى او انجام دهند.

«وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ»؛ ابن عباس و حسن و مجاهد گويند: يعنى خدا را پرستش كن تا مرگت فرا رسد. قتاده گويد: يعنى خدا را عبادت كن تا هنگام مرگ نسبت به امور نيك و بد، يقين پيدا كنى. علت اين كه: مرگ را يقين ناميده، اين است كه: امرى يقينى و قطعى است.

احتمال مى رود كه منظور اين باشد كه: خدا را پرستش كن تا وقتى كه نسبت

ص: 226

بمرگ يقين پيدا كنى و مطمئن شوى كه هنگام خروج از دنيا فرارسيده است، چه در اين وقت ديگر تكليفى نيست.

زجاج گويد: يعنى همواره خدا را عبادت كن. اگر فقط مى گفت: خدا را عبادت كن و آن را مقيد به اين وقت نمى ساخت، كافى بود كه انسان يك بار خدا را عبادت كند و مطيع شناخته شود، لكن با اين تعبير، انسان را ملزم مى كند كه تا زنده است، خدا را عبادت كند.(1)

13. محافظت از مرزهای اسلامی

اشاره

قرآن می فرماید:

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»؛(2) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در برابر مشكلات و هوس ها،) استقامت كنيد! و در برابر دشمنان (نيز)، پايدار باشيد و از مرزهاى خود، مراقبت كنيد و از خدا بپرهيزيد، شايد رستگار شويد!»

تفسیر

اين آيه آخرين آيه سوره آل عمران، و محتوى يك برنامه جامع چهار ماده اى براى عموم مسلمانان است، و به همين جهت با خطاب «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» آغاز شده است.

1. «اصبروا»: نخستين ماده اين برنامه كه ضامن سربلندى و پيروزى مسلمين

ص: 227


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 13، ص: 219.
2- . آل عمران / 200.

است همان استقامت و صبر و ايستادگى در برابر حوادث است، كه در حقيقت ريشه اصلى هر گونه پيروزى مادى و معنوى را تشكيل مي دهد، و هر چه در باره نقش و اهميت آن در پيشرفت هاى فردى و اجتماعى گفته شود كم است، اين همان چيزى است كه على(علیه السلام) در كلمات قصارش آن را به منزله سر در برابر بدن معرفى كرده؛ «ان الصبر من الايمان كالرأس من الجسد».

2. و صابروا از «مصابره» (از باب مفاعله) به معنى صبر و استقامت در برابر صبر و استقامت ديگران است، بنا بر اين قرآن نخست به افراد با ايمان دستور استقامت مي دهد (كه هر گونه جهاد با نفس و مشكلات زندگى را شامل مي شود) و در مرحله دوم دستور به استقامت در برابر دشمن مي دهد، و اين خود مي رساند كه تا ملتى در جهاد با نفس و اصلاح نقاط ضعف درونى پيروز نشود، پيروزى او بر دشمن ممكن نيست و بيش تر شكست هاى ما در برابر دشمنان به خاطر شكست هايى است كه در جهاد با نفس و اصلاح نقاط ضعف خود دامن گير ما شده است.

و ضمناً از اين دستور (صابروا) استفاده مي شود كه هر قدر دشمن بر استقامت خود بيفزايد ما نيز بايد بر پايدارى و استقامت خود بيفزائيم.

3. و رابطوا: اين جمله از مادۀ «رباط» گرفته شده، و آن در اصل به- معنى بستن چيزى در مكانى است (مانند بستن اسب در يك محل) و به همين جهت به كاروان سرا «رباط» مي گويند، و «ربط قلب» به معنى آرامش دل و سكون خاطر است، گويا به محلى بسته شده است، و «مرابطه» به معنى مراقبت از مرزها آمده است، زيرا سربازان و مركب ها و وسائل جنگى را در آن محل نگاهدارى مي كنند.

اين جمله به مسلمانان دستور آماده باش در برابر دشمن و مراقبت دائم از

ص: 228

مرزها و سرحدات كشورهاى اسلامى مي دهد، تا هرگز گرفتار حملات غافل گيرانه دشمن نشوند، و نيز به آن ها دستور آماده باش و مراقبت هميشگى در برابر حملات شيطان و هوس هاى سركش مي دهد، تا غافل گير نگردند، و لذا در بعضى از روايات از على(علیه السلام) اين جمله، به مواظبت و انتظار نمازها يكى بعد از ديگرى تفسير شده است، زيرا كسى كه با اين عبادت مستمر و پى در پى دل و جان خود را بيدار مي دارد هم چون سربازى است كه در برابر دشمن

حالت آماده باش به خود گرفته است.

خلاصه اين كه «مرابطه" معنى وسيعى دارد كه هر گونه آمادگى براى دفاع از خود و جامعه اسلامى را شامل مي شود. در فقه اسلامى نيز در باب جهاد بحثى تحت عنوان «مرابطه» يعنى آمادگى براى حفظ مرزها در برابر هجوم احتمالى دشمن ديده مي شود كه احكام خاصى براى آن بيان شده است. (براى اطلاع بيش تر به كتب فقهى مراجعه شود).

در بعضى از روايات به علماء و دانشمندان نيز" مرابط" گفته شده است.

امام صادق(علیه السلام) طبق روايتى مي فرمايد:

«علماء شيعتنا مرابطون فى الثغر الذى يلى ابليس و عفاريته و يمنعونه عن الخروج على ضعفاء شيعتنا و عن ان يتسلط عليهم ابليس؛(1) دانشمندان پيروان ما همانند مرزدارانى هستند كه در برابر لشكر ابليس صف كشيده اند و از حمله كردن آن ها به افرادى كه قدرت دفاع از خود ندارند جلوگيرى مي كنند.»

در ذيل اين حديث مقام و موقعيت آن ها برتر و بالاتر از افسران و مرزدارانى كه در برابر هجوم دشمنان اسلام پيكار مي كنند شمرده شده است و اين به خاطر آن

ص: 229


1- . طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج، فصل اول.

است كه آن ها نگهبانان عقائد و فرهنگ اسلامند در حالى كه اين ها حافظ مرزهاى جغرافيايى هستند، مسلماً ملتى كه مرزهاى عقيده اى و فرهنگى او، مورد حملات دشمن قرار گيرد و نتواند به خوبى از آن دفاع كند در مدت كوتاهى از نظر سياسى و نظامى نيز شكست خواهد خورد.

4. وَ اتَّقُوا اللَّهَ؛ بالآخره آخرين دستور كه هم چون چترى بر همه دستورهاى سابق سايه مى افكند دستور به پرهيزكارى است و استقامت و مصابره و مرابطه، بايد آميخته با تقوى و پرهيزكارى باشد و از هر گونه خودخواهى و ريا- كارى و اغراض شخصى به دور گردد.

«لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»؛ شما در سايه به كار بستن اين چهار دستور، مى توانيد رستگار شويد و با تخلف از آن ها راهى به سوى رستگارى نخواهيد داشت.

سؤال

گاهى سؤال مى شود چرا در قرآن جمله هايى با كلمۀ «لعل» شروع شده است مانند جملۀ «لعلكم تفلحون؛ شايد رستگار شويد.» و «لعلكم تتقون؛ شايد پرهيزكار شويد.» «لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ؛ شايد مشمول رحمت شويد.» در حالى كه كلمۀ «لعل» نوعى ترديد را مى رساند كه از مقام خداوند داناى به همه چيز، دور است، اين جمله اتفاقاً دست آويزى براى پاره اى از دشمنان اسلام شده و مي گويند اسلام به كسى وعده نجات قطعى نمي دهد و وعده آن آميخته با ترديد است، زيرا بسيارى از اين وعده ها با كلمۀ «لعل» شروع شده است.

ص: 230

پاسخ

اتفاقاً اين تعبير يكى از نشانه هاى عظمت و واقع بينى و واقع گويى قرآن مجيد است، زيرا قرآن اين كلمه را در جايى به كار مى برد كه گرفتن نتيجه احتياج به شرائطى دارد كه به وسيله كلمۀ «لعل" اشاره اجمالى به آن شرائط شده است مثلاً سكوت كردن به هنگام شنيدن آيات قرآن و گوش فرا دادن به مضمون آيات به تنهايى كافى نيست كه انسان مشمول رحمت الهى شود بلكه علاوه بر آن، درك و فهم آيات و به كار بستن آن ها نيز لازم است و لذا قرآن مي گويد: «و اذا قرء الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»؛(1)

«هنگامى كه قرآن خوانده مي شود گوش فرا دهيد و خاموش باشيد شايد مشمول رحمت شويد.»

اگر قرآن مي گفت حتما مشمول رحمت خواهيد شد دور از واقع بينى بود، زيرا همان طور كه گفتيم اين موضوع شرائط ديگرى هم دارد، ولى هنگامى كه مي گويد" شايد" سهم ساير شرايط محفوظ مانده است، ولى عدم توجه باين حقيقت موجب خرده گيرى بر اين آيات شده و حتى بعضى از دانشمندان ما نيز معتقد شده اند كه «لعل» در اين گونه موارد معنى «شايد» نمى دهد در حالى كه اين سخن نيز يك نوع خلاف ظاهر بدون دليل است.

در آيه مورد بحث با اين كه اشاره به چهار ماده مهم از عالى ترين دستورهاى اسلامى شده باز براى اين كه از بقيه برنامه هاى سازنده اسلامى غفلت نشود كلمۀ «لعل» را به كار برده است.

به هر حال اگر مسلمانان امروز، آيۀ فوق را به عنوان يك شعار اسلامى در

ص: 231


1- . اعراف / 204.

برنامه زندگى خود پياده كنند بسيارى از مشكلاتى را كه اكنون با آن مواجه هستند حل خواهند نمود، امروز ضرباتى بر پيكر اسلام و مسلمين بر اثر زير پا گذاشتن و يا فراموش كردن همه يا بعضى از اين دستورهاى چهارگانه وارد مى شود كه بسيار دردناك است.

اگر روح استقامت و پاي مردى در مسلمانان زنده شود، اگر در برابر افزايش تلاش و كوشش دشمنان، مسلمانان تلاش و كوشش بيش ترى از خود نشان دهند، و اگر طبق فرمان مرابطه مراقبت كافى از مرزهاى جغرافيايى و فرهنگى و عقيده اى بنمايند و هماره در برابر نقشه هاى دشمنان، حالت آماده باش داشته باشند و علاوه بر همه اين ها با تقواى فردى و اجتماعى، گناه و فساد را از جامعه خود دور كنند پيروزى آن ها تضمين خواهد شد.

بار الها! به همه ما توفيق مرحمت كن كه اين دستورهاى حيات بخش كتاب آسمانيت را در زندگى به كار بريم و ما را مشمول رحمت و الطاف بى انتهاى خود گردان!.(1)

14. ارتباط، تعامل و کمک به یکدیگر

اشاره

قرآن می فرماید:

«لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السَّائِلينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ

ص: 232


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 3، ص: 234.

بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»؛(1) «نيكى، (تنها) اين نيست كه (به هنگام نماز،) روىِ خود را به سوى مشرق و (يا) مغرب كنيد؛ (و تمام گفتگوى شما، در باره قبله و تغيير آن باشد؛ و همه وقت خود را مصروف آن سازيد؛) بلكه نيكى (و نيكوكار) كسى است كه به خدا، و روز رستاخيز، و فرشتگان، و كتاب (آسمانى)، و پيامبران، ايمان آورده؛ و مال (خود) را، با همه علاقه اى كه به آن دارد، به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و واماندگان در راه و سائلان و بردگان، انفاق مى كند؛ نماز را برپا مى دارد و زكات را مى پردازد؛ و (هم چنين) كسانى كه به عهد خود- به هنگامى كه عهد بستند- وفا مى كنند؛ و در برابر محروميت ها و بيماري ها و در ميدان جنگ، استقامت به خرج مى دهند؛ اين ها كسانى هستند كه راست مى گويند؛ و (گفتارشان با اعتقادشان هماهنگ است؛) و اين ها هستند پرهيزكاران!»

تفسیر
ريشه و اساس همه نيكي ها

همان گونه كه در تفسير آيات تغيير قبله گذشت، نصارا به هنگام عبادت رو به سوى شرق و يهود رو به سوى غرب كرده، عبادات خود را انجام مى دادند، اما خدا كعبه را براى مسلمين قبله قرار داد كه در طرف جنوب بود و حد وسط ميان آن دو محسوب مى شد.

و نيز ديديم كه مخالفين اسلام از يك سو و تازه مسلمانان از سوى ديگر چه سر و صدايى پيرامون تغيير قبله به راه انداختند.

ص: 233


1- . بقره / 177.

آيه فوق روى سخن را به اين گروه ها كرده، مى گويد: «نيكى تنها اين نيست كه به هنگام نماز صورت خود را به سوى شرق و غرب كنيد و تمام وقت خود را صرف اين مسأله نمائيد»؛ «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ».

«بر» (بر وزن ضد) در اصل به معنى توسعه است، سپس در معنى نيكي ها و خوبي ها و احسان، به كار رفته است، زيرا اين كارها در وجود انسان محدود نمى شود و گسترش مى يابد و به ديگران مى رسد و آن ها نيز بهره مند مى شوند.

و» بر «(بر وزن نر) جنبه وصفى دارد و به معنى شخص نيكوكار است، در اصل به معنى بيابان و مكان وسيع مى باشد، و از آن جا كه نيكوكاران روحى وسيع و گسترده دارند اين واژه بر آن ها اطلاق مى شود.

قرآن سپس به بيان مهم ترين اصول نيكي ها در ناحيه ايمان و اخلاق و عمل ضمن بيان شش عنوان پرداخته چنين مى گويد: «بلكه نيكى (نيكوكار) كسانى هستند كه به خدا و روز آخر و فرشتگان و كتاب هاى آسمانى و پيامبران ايمان آورده اند»؛ «وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ».

در حقيقت اين نخستين پايه همه نيكي ها و خوبي ها است: ايمان به مبدء و معاد و برنامه هاى الهى، و پيامبران كه مأمور ابلاغ و اجراى اين برنامه ها بودند، و فرشتگانى كه واسطه ابلاغ اين دعوت محسوب مى شدند، ايمان به اصولى كه تمام وجود انسان را روشن مى كند و انگيزه نيرومندى براى حركت به سوى برنامه هاى سازنده و اعمال صالح است.

جالب اين كه نمى گويد «نيكوكار» كسانى هستند كه... بلكه مى گويد: «نيكى» كسانى هستند كه... اين به خاطر آن است كه در ادبيات عرب و هم چنين

ص: 234

بعضى زبان هاى ديگر هنگامى كه مى خواهند آخرين درجه تأكيد را در چيزى بيان كنند آن را به صورت مصدرى مى آورند نه به صورت وصف، مثلاً گفته مى شود على(علیه السلام) عدل جهان انسانيت است، يعنى آن چنان عدالت پيشه است كه گويى تمام وجودش در آن حل شده و سر تا پاى او در عدالت غرق گشته است، به گونه اى كه هر گاه به او نگاه كنى چيزى جز عدالت نمى بينى! و هم چنين در نقطه مقابل آن مى گوئيم بنى اميه ذلت اسلام بودند گويى تمام وجودشان تبديل به خوارى شده بود.

بنا بر اين از اين تعبير ايمان محكم و نيرومندى در سطح بالا استفاده مى شود.

پس از ايمان به مسأله انفاق و ايثار و بخشش هاى مالى اشاره مى كند و مى گويد:

«مال خود را با تمام علاقه اى كه به آن دارند به خويشاوندان و يتيمان و مستمندان و واماندگان در راه و سائلان و بردگان مى دهند»؛ «وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ».

بدون شك گذشتن از مال و ثروت براى همه كس كار آسانى نيست، مخصوصاً هنگامى كه به مرحله ايثار برسد، چرا كه حب آن تقريباً در همه دل ها است، و تعبير على حبه نيز اشاره به همين حقيقت است كه آن ها در برابر اين خواسته دل براى رضاى خدا مقاومت مى كنند.

جالب اين كه در اين جا شش گروه از نيازمندان ذكر شده اند: در درجه اول بستگان و خويشاوندان آبرومند، و در درجه بعد يتيمان و مستمندان، سپس آن هايى كه نيازشان كاملاً موقتى است مانند واماندگان در راه، بعد سائلان، اشاره به اين كه

ص: 235

نيازمندان همه اهل سؤال نيستند، گاهى چنان خويشتن دارند كه ظاهر آن ها هم چون اغنيا است در حالى كه در باطن سخت محتاجند، چنان كه قرآن در جاى ديگر مى گويد: «يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ»؛(1)

«افراد ناآگاه آن ها را به خاطر شدت خويشتن دارى اغنياء تصور مى كنند.» و سرانجام به بردگان اشاره مى كند كه نياز به آزادى و استقلال دارند هر چند ظاهراً نياز مادى آن ها به وسيله مالكشان تأمين گردد.

سومين اصل از اصول نيكي ها را بر پا داشتن نماز مى شمرد و مى گويد: «آن ها نماز را برپا مى دارند»؛ «وَ أَقامَ الصَّلاةَ».

نمازى كه اگر با شرائط و حدودش، و با اخلاص و خضوع، انجام گيرد، انسان را از هر گناه باز مى دارد و به هر خير و سعادتى تشويق مى كند.

چهارمين برنامه آن ها را اداء زكات و حقوق واجب مالى ذكر كرده مى گويد:

«آن ها زكات را مى پردازند»؛ «وَ آتَى الزَّكاةَ».

بسيارند افرادى كه در پاره اى از موارد حاضرند به مستمندان كمك كنند اما در اداء حقوق واجب سهل انگار مى باشند، و به عكس گروهى غير از اداى حقوق واجب به هيچ گونه كمك ديگرى تن در نمى دهند، حتى حاضر نيستند حتى يك دينار به نيازمندترين افراد بدهند، آيۀ فوق با ذكر «انفاق مستحبّ و ايثارگرى» از يك سو، و «اداى حقوق واجب» از سوى ديگر، اين هر دو گروه را از صف نيكوكاران واقعى خارج مى سازد و نيكوكار را كسى مى داند كه در هر دو ميدان انجام وظيفه كند.

و جالب اين كه در مورد انفاق هاى مستحبّ كلمه «عَلى حُبِّهِ» (با اين كه

ص: 236


1- . بقره / 273.

ثروت محبوب آن ها است) را ذكر مى كند، ولى در مورد زكات واجب نه، چرا كه اداى حقوق واجب مالى يك وظيفه الهى و اجتماعى است و اصولاً نيازمندان- طبق منطق اسلام- در اموال ثروت مندان به نسبت معينى شريكند، پرداختن مال شريك نيازى به اين تعبير ندارد.

پنجمين ويژگى آن ها را وفاى به عهد مى شمرد و مى گويد: «كسانى هستند كه به عهد خويش به هنگامى كه پيمان مى بندند وفا مى كنند»؛ «وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا».

چرا كه سرمايه زندگى اجتماعى اعتماد متقابل افراد جامعه است، و از جمله گناهانى كه رشته اطمينان و اعتماد را پاره مى كند و زيربناى روابط اجتماعى را سست مى نمايد ترك وفاى به عهد است، به همين دليل در روايات اسلامى چنين مى خوانيم كه مسلمانان موظفند سه برنامه را در مورد همه انجام دهند، خواه طرف مقابل، مسلمان باشد يا كافر، نيكوكار باشد يا بدكار، و آن سه عبارتند از:

وفاى به عهد، اداى امانت و احترام به پدر و مادر(1).

و بالاخره ششمين و آخرين برنامه اين گروه نيكوكار را چنين شرح مى دهد:

«كسانى هستند كه در هنگام محروميت و فقر، و به هنگام بيمارى و درد، و هم چنين در موقع جنگ در برابر دشمن، صبر و استقامت به خرج مى دهند، و در برابر اين حوادث زانو نمى زنند»؛ «وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ»؛(2) و در پايان آيه به عنوان جمع بندى و تأكيد بر شش صفت عالى گذشته مى گويد: «اين ها

ص: 237


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى،، ج 2، ص: 129 حديث 15.
2- . «باساء» از مادۀ «بؤس» به معنى فقر، و «ضراء» به معنى درد و بيمارى، و «حين الباس» به معنى هنگام جنگ است(طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ذيل آيه مورد بحث).

كسانى هستند كه راست مى گويند و اين ها پرهيزگارانند»؛ «أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ».

راست گويى آن ها از اين جا روشن مى شود كه اعمال و رفتارشان از هر نظر با اعتقاد و ايمانشان هماهنگ است، و تقوا و پرهيزگاريشان از اين جا معلوم مى شود كه آن ها هم وظيفه خود را در برابر «اللَّه» و هم در برابر نيازمندان و محرومان و كل جامعه انسانى و هم در برابر خويشتن خويش انجام مى دهند.

جالب اين كه شش صفت برجسته فوق هم شامل اصول اعتقادى و اخلاقى و هم برنامه هاى عملى است.

در زمينه اصول اعتقادى تمام پايه هاى اصلى ذكر شده، و از ميان برنامه هاى عملى به انفاق و نماز و زكات كه سمبلى از رابطه خلق با خالق، و خلق با خلق است اشاره گرديده و از ميان برنامه هاى اخلاقى تكيه بر وفاى به عهد و استقامت و پايدارى شده كه ريشه همه صفات عالى اخلاقى را تشكيل مى دهد.(1)

15. اتهام زنی بی اساس در امت اسلامی ممنوع

اشاره

قرآن می فرماید:

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً * لا يَسْتَوِي

ص: 238


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 1، ص: 598.

الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ أَجْراً عَظيماً»؛(1) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه در راه خدا گام مى زنيد (و به سفرى براى جهاد مى رويد)، تحقيق كنيد! و به خاطر اين كه سرمايه ناپايدار دنيا (و غنايمى) به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند نگوييد: «مسلمان نيستى»، زيرا غنيمت هاى فراوانى (براى شما) نزد خداست. شما قبلاً چنين بوديد؛ و خداوند بر شما منّت نهاد (و هدايت شديد). پس، (بشكرانه اين نعمت بزرگ،) تحقيق كنيد! خداوند به آن چه انجام مى دهيد آگاه است. (94) (هرگز) افراد باايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى، از جهاد بازنشستند، با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند، يكسان نيستند! خداوند، مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند، بر قاعدان [ترك كنندگان جهاد] برترى مهمّى بخشيده؛ و به هر يك از اين دو گروه (به نسبت اعمال نيكشان،) خداوند وعده پاداش نيك داده، و مجاهدان را بر قاعدان، با پاداش عظيمى برترى بخشيده است.»

تفسیر

بعد از آن كه در آيات گذشته تأكيدات لازم نسبت به حفظ جان افراد بى گناه شد، در اين آيه يك دستور احتياطى

براى حفظ جان افراد بى گناهى كه ممكن است مورد اتهام قرار گيرند بيان مى كند و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه در راه جهاد گام بر مي داريد، تحقيق و جستجو كنيد و به كسانى كه اظهار اسلام

ص: 239


1- . نساء / 94 و 95.

مى كنند نگوئيد مسلمان نيستيد»؛ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً».

و به اين ترتيب دستور مى دهد آن هايى را كه اظهار ايمان مى كنند با آغوش باز بپذيرند و هر گونه بد گمانى و سوء ظن را نسبت به اظهار ايمان آن ها كنار بگذارند.

سپس اضافه مي كند كه مبادا به خاطر نعمت هاى ناپايدار اين جهان افرادى را كه اظهار اسلام مى كنند متهم كرده و آن ها را به عنوان يك دشمن به قتل برسانيد و اموال آن ها را به غنيمت بگيريد؛ «تبتغون عرض الحياة الدنيا»(1).

در حالى كه غنيمت هاى جاودانى و ارزنده در پيش گاه خدا است؛ «فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ».

گرچه در گذشته چنين بوديد و در دوران جاهليت جنگ هاى شما انگيزه غارت گرى داشت؛ «كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ».(2)

ولى اكنون در پرتو اسلام و منتى كه خداوند بر شما نهاده است، از آن وضع نجات يافته ايد، بنا بر اين به شكرانه اين نعمت بزرگ لازم است كه در كارها تحقيق كنيد؛ «فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا».

و اين را بدانيد كه خداوند از اعمال و نيات شما آگاه است؛ «إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً».

ص: 240


1- . «عرض» (بر وزن مرض) به معنى چيزى است كه ثبات و پايدارى ندارد بنا بر اين «عرض الحياة الدنيا» به معنى سرمايه هاى زندگى دنيا است كه همگى بدون استثناء ناپايدارند.
2- . در تفسير اين جمله احتمال ديگرى نيز داده شده است و آن اين كه خود شما نيز در آغاز اسلام آوردن چنين وضعى را داشتيد، يعنى با زبان گواهى به حقانيت اسلام داديد و از شما پذيرفته شد در حالى كه مكنون قلب شما بر كسى روشن نبود.

16. جهاد اسلامى جنبه مادى ندارد

اشاره

آيه فوق به خوبى اين حقيقت را روشن مى سازد كه هيچ مسلمانى نبايد براى هدف مادى گام در ميدان جهاد بگذارد و به همين دليل بايد نخستين اظهار ايمان را از طرف دشمن بپذيرد، و به نداى صلح او پاسخ گويد اگر چه از غنائم مادى فراوان محروم گردد، زيرا هدف از جهاد اسلامى توسعه طلبى و جمع غنائم نيست، بلكه هدف آزاد شدن انسان ها از قيد بندگى بندگان و خداوند زور و زر است و هر زمان كه روزنه اميدى به سوى اين حقيقت گشوده شد بايد به سوى آن شتافت، آيۀ فوق مى گويد: «شما يك روز چنين افكار منحطى داشتيد و به خاطر سرمايه هاى مادى خونهايى را مى ريختيد، اما امروز آن برنامه به كلى دگرگون شده است، به علاوه مگر خود شما به هنگام ورود در اسلام غير از اظهار ايمان چه برنامه ديگرى داشتيد، چرا از قانونى كه خود از آن استفاده كرده ايد درباره ديگران دريغ مى نمائيد؟!»

سؤال

ممكن است با توجه به مضمون آيه چنين ايراد شود كه اسلام با قبول ادعاهاى ظاهرى مردم در مورد پيوستن به اين آئين زمينه را براى پرورش «منافق» در محيط اسلامى آماده مى كند و با اين برنامه، ممكن است عده زيادى از آن سوء استفاده كرده و با استتار در زير نام اسلام دست به اعمال جاسوسى و ضد اسلامى بزنند.

پاسخ

شايد هيچ قانونى در جهان نيست كه راه سوء استفاده در آن وجود نداشته

ص: 241

باشد، مهم اين است كه قانون داراى مصالح قابل ملاحظه اى باشد، اگر بنا شود اظهار اسلام به بهانه عدم آگاهى از مكنون قلب طرف، قبول نگردد، مفاسد بسيارى به بار مى آيد كه زيان آن به مراتب بيش تر است، و اصول عواطف انسانى را از بين خواهد برد، زيرا هر كس با ديگرى كينه و خرده حسابى داشته باشد مى تواند او را متهم كند كه اسلام او ظاهرى است و با مكنون دل او هماهنگ نيست و به اين ترتيب خونهاى بسيارى از بى گناهان ريخته شود.

از اين گذشته در آغاز گرايش به هر آئين افرادى هستند كه گرايش هاى ساده و تشريفاتى و ظاهرى دارند اما با گذشت زمان و تماس مداوم با آن آئين محكم و ريشه دار مى شوند، اين دسته را نيز نمى توان طرد كرد.

17. فضیلت مجاهدین اسلام بر دیگران

اشاره

خداوند متعال در سوره نساء می فرماید:

«لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً * دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفوراً رَحِيماً»؛(1) «افراد با ايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى از جهاد باز نشستند يا مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند يكسان نيستند، خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان برترى بخشيده و به هر يك از اين دو دسته (به نسبت اعمال نيكشان) خداوند وعده پاداش نيك داده و

ص: 242


1- . نساء / 95 و 96.

مجاهدان را بر قاعدان برترى و پاداش عظيمى بخشيده است. درجات (مهمى) از ناحيه خداوند و آمرزش و رحمت (نصيب آنان مى گردد) و (اگر لغزش هايى داشته اند) خداوند آمرزنده و مهربان است.»

تفسير

در آيات گذشته سخن از جهاد در ميان بود، اين دو آيه مقايسه اى در ميان مجاهدان و غير مجاهدان به عمل آورده، مى گويد: «افراد با ايمانى كه از شركت در ميدان جهاد خوددارى مى كنند، و بيمارى خاصى كه آن ها را از شركت در اين ميدان مانع شود ندارند، هرگز با مجاهدانى كه در راه خدا و اعلاى كلمه حق با مال و جان خود جهاد مى كنند يكسان نيستند»؛ «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ».

روشن است كه منظور از قاعدون در اين جا افرادى هستند كه با داشتن ايمان به اصول اسلام، بر اثر نداشتن همت كافى، در جهاد شركت نكرده اند، در صورتى كه جهاد بر آن ها واجب عينى نبوده، زيرا اگر واجب عينى بود، قرآن با اين لحن ملايم درباره آن ها سخن نمى گفت و در آخر آيه به آن ها وعده پاداش نميداد، بنا بر اين حتى در صورتى كه جهاد واجب عينى نباشد برترى روشن «مجاهدان» بر «قاعدان» قابل انكار نيست.

و به هر حال آيه كسانى را كه از روى نفاق و دشمنى از شركت در جهاد خوددارى كرده اند شامل نمى شود، ضمناً بايد توجه داشت تعبير «غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ» مفهوم وسيعى دارد كه تمام كسانى را كه به خاطر نقص عضو، يا بيمارى و يا ضعف فوق العاده و مانند آن ها قادر به شركت در جهاد نيستند، استثناء مى كند.

ص: 243

سپس برترى مجاهدان را بار ديگر به صورت صريح تر و آشكارتر بيان كرده و مى فرمايد: «خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود در راهش پيكار مى كنند بر خوددارى كنندگان از شركت در ميدان جهاد برترى عظيمى بخشيده»؛ «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً».(1)

ولى در عين حال چون همان طور كه گفتيم نقطه مقابل اين دسته از مجاهدان افرادى هستند كه جهاد براى آن ها واجب عينى نبوده و يا اين كه به خاطر بيمارى و ناتوانى و علل ديگر قادر به شركت در ميدان جهاد نبوده اند لذا براى اين كه پاداش نيت صالح و ايمان و ساير اعمال نيك آن ها ناديده گرفته نشود به آن ها نيز وعده نيك داده و مى فرمايد: «به هر دو دسته (مجاهدان و غير مجاهدان) وعده نيك داده است»؛ «وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى».

ولى بديهى است ميان وعده نيكى كه به اين دو دسته داده شده است فاصله بسيار است- در حقيقت قرآن با اين بيان نشان مى دهد كه سهم هر كار نيكى در جاى خود محفوظ و فراموش نشدنى است، به خصوص اين كه سخن از قاعدانى است كه علاقمند به شركت در جهاد بوده اند و آن را يك هدف عالى و مقدس مى دانستند، ولى واجب عينى نبودن آن مانع از تحقيق بخشيدن به اين هدف عالى شده است، آن ها نيز به اندازه علاقه اى كه به اين كار داشته اند پاداش خواهند داشت، هم چنين افراد اولى الضرر (كسانى كه به خاطر بيمارى و يا نقص

ص: 244


1- . درجة به صورت نكره ذكر شده، و همانطور كه در كتب ادبى آمده است نكره در اين گونه موارد براى بيان عظمت و اهميت است، گويا آن قدر درجه آن ها بالا است كه كاملا شناخته نمى شود و اين همانند چيزى است كه به هنگام بيان ارزش فوق العاده چيزى گفته مى شود هيچ كس قيمت آن را نمى داند!

عضو در ميدان جهاد شركت نكرده اند) در حالى كه با تمام وجود خود به آن علاقه داشته و عشق مى ورزيده اند نيز سهم قابل ملاحظه اى از پاداش مجاهدان خواهند داشت، چنان كه در حديثى از پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) نقل شده كه به سربازان اسلام فرمود:

«لقد خلفتم فى المدينة اقواما ما سرتم مسيرا و لا قطعتم واديا الا كانوا معكم و هم الذين صحت نياتهم و نصحت جيوبهم و هوت افئدتهم الى الجهاد و قد منعهم عن المسير ضرر او غيره؛ افرادى را در مدينه پشت سر گذاشتيد كه در هر گام در اين مسير با شما بودند (و در پاداش هاى الهى شركت داشتند) آن ها كسانى بودند كه نيتى پاك داشتند و به اندازه كافى خير خواهى كردند و قلب هاى آن ها مشتاق به جهاد بود، ولى موانعى هم چون بيمارى و زيان و غير آن آن ها را از اين كار باز داشت».(1)

ولى از آن جا كه اهميت جهاد در منطق اسلام از اين هم بيش تر است بار ديگر به سراغ مجاهدان رفته و تأكيد مى كند كه «خداوند مجاهدان را بر قاعدان اجر عظيمى بخشيده است»؛ «وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً».

اين اجر عظيم در آيه بعد چنين تفسير شده: درجات مهمى از طرف خداوند و آمرزش و رحمت او؛ «دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً».

و اگر در اين ميان افرادى ضمن انجام وظيفه خويش مرتكب لغزش هايى شده اند و از كرده خويش پشيمانند خدا به آن ها نيز وعده آمرزش داده و در پايان آيه مى فرمايد: «وَ كانَ اللَّهُ غَفوراً رَحِيماً».

ص: 245


1- . فیض كاشانى، محمد بن شاه مرتضى، تفسیر صافى، ذيل آيۀ فوق.
نکته ها

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد:

1. در آيۀ فوق سه بار نام «مجاهدان» به ميان آمده، در نخستين بار مجاهدان همراه با «هدف» و «وسيله» جهاد ذكر شده اند؛ «الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ» و در مرتبه دوم نام مجاهدان فقط با وسيله جهاد، ذكر شده اما سخنى از هدف به ميان نيامده است؛ «الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ» و در مرحله آخر تنها نام مجاهدان به ميان آمده است؛ «المجاهدين...» و اين يكى از نكات بارز بلاغت در كلام است كه چون شنونده مرحله به مرحله به موضوع آشناتر مى شود از قيود و مشخصات آن مى كاهند و كار آشنايى بجايى مى رسد كه تنها با يك اشاره همه چيز معلوم مى شود.

2. در آيه نخست برترى مجاهدان را بر قاعدان به صورت مفرد (درجه) ذكر شده در حالى كه در آيه دوم به صورت جمع (درجات) آمده است، روشن است كه ميان اين دو تعبير منافاتى نيست، زيرا در تعبير اول منظور بيان اصل برترى مجاهدان بر غير آن ها است، ولى در تعبير دوم اين برترى را شرح مى دهد، و لذا با ذكر «مغفرت» و «رحمت» نيز توأم شده است، و به عبارت ديگر تفاوت ميان اين دو تفاوت ميان «اجمال» و «تفصيل» است.

ضمناً از تعبير به «درجات» نيز مى توان اين معنى را استفاده كرد كه مجاهدان همه در يك حد و پايه نيستند و به اختلاف درجه اخلاص و فداكارى و تحمل ناراحتي ها، مقامات معنوى آن ها مختلف است، زيرا مسلم است همه مجاهدانى

ص: 246

كه در يك صف در برابر دشمن مى ايستند به يك اندازه، جهاد نمى كنند و به يك اندازه اخلاص ندارند، بنا بر اين هر يك، به تناسب كار و نيت خود پاداش مى گيرند.

18. اهميت فوق العاده جهاد در حفظ اسلام

جهاد يك قانون عمومى در عالم آفرينش است، و همه موجودات زنده جهان اعم از نباتات و حيوانات به وسيله جهاد موانع را از سر راه خود بر مى دارند، تا بتوانند به كمالات مطلوب خود برسند.

و به عنوان مثال، ريشه درختى را مى بينيم كه براى به دست آوردن غذا و نيرو، به طور دائم در حال فعاليت و حركت است، و اگر روزى اين فعاليت و كوشش را ترك گويد، ادامه زندگى براى او غير ممكن است.

به همين دليل در هنگامى كه در حركت خود در اعماق زمين با موانعى برخورد كند، اگر بتواند آن ها را سوراخ كرده و از آنان مى گذرد، عجيب اين است كه ريشه هاى لطيف گاهى همانند مته هاى فولادى با موانع به نبرد بر مى خيزند، و اگر احيانا اين توانايى را نداشت، راه خود را كج كرده و با دور زدن از آن مانع مى گذرد.

در وجود خود ما در تمام شبانه روز حتى در ساعاتى كه در خوابيم نبرد عجيبى ميان گلبولهاى سفيد خون ما و دشمنان مهاجم وجود دارد، كه اگر يك ساعت اين جهاد خاموش گردد و مدافعان كشور تن دست از پيكار

بكشند، انواع ميكربهاى موذى در دستگاه هاى مختلف رخنه كرده، و سلامت ما را به مخاطره خواهند افكند.

و عين همين مطلب در ميان جوامع انسانى و اقوام و ملل عالم وجود دارد، آنانى كه هميشه در حال «جهاد» و «مراقبت» به سر مى برند، همواره زنده و پيروزند،

ص: 247

و ديگرانى كه به فكر خوش گذرانى و ادامه زندگى فردى هستند، دير يا زود از بين رفته و ملتى زنده و مجاهد جاى آن ها را خواهند گرفت. و همين است كه رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:

«فمن ترك الجهاد البسه اللَّه ذلا و فقرا فى معيشته و محقا فى دينه ان اللَّه اعز امتى بسنابك خيلها و مراكز رماحها؛(1)

آن كس كه جهاد را ترك گويد، خدا بر اندام او لباس ذلت مى پوشاند، و فقر و احتياج بر زندگى، و تاريكى بر دين او سايه شوم مى افكند، خداوند پيروان مرا به وسيله سم ستورانى كه به ميدان جهاد پيش مى روند و به وسيله پيكانهاى نيزه ها، عزت مى بخشد.»

و به مناسبت ديگرى مى فرمايد:

«اغزوا تورثوا ابنائكم مجدا؛(2) جهاد كنيد تا مجد و عظمت را براى فرزندانتان به ميراث بگذاريد!»

و امير مؤمنان على(علیه السلام) در ابتداى خطبه جهاد چنين مى فرمايد:

«...فان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه اللَّه لخاصة اوليائه و هو لباس التقوى و درع اللَّه الحصينة و جنته الوثيقة، فمن تركه رغبة عنه البسه اللَّه ثوب الذل و شمله البلاء و ديث بالصغار و القماءة...؛(3)

جهاد درى است از درب هاى بهشت، كه خداوند آن را به روى دوستان خاص خود گشوده است، جهاد، لباس پر فضيلت «تقوى» است جهاد، زره نفوذناپذير الهى است، جهاد، سپر محكم پروردگار است، آن كس كه جهاد را ترك

ص: 248


1- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، كتاب جهاد، باب 1، ح 2 و 16.
2- . همان.
3- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، خطبه 27.

گويد، خداوند بر اندام او لباس ذلت و بلا مى پوشاند، و او را در مقابل ديدگاه مردم خوار و ذليل جلوه مى دهد...»

ضمناً بايد توجه داشت كه جهاد، تنها به معنى جنگ و نبرد مسلحانه نيست بلكه هر نوع تلاش و كوششى را كه براى پيش برد اهداف مقدس الهى انجام گيرد، شامل مى شود، و به اين ترتيب علاوه بر نبردهاى دفاعى و گاهى تهاجمى، مبارزات علمى، منطقى، اقتصادى، فرهنگى و سياسى را نيز در بر مى گيرد.(1)

19. تنظیم ماه ها، بر اساس مصالح امت اسلامی

اشاره

قرآن می فرماید:

«إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً في كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ * إِنَّمَا النَّسي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ * يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قيلَ لَكُمُ انْفِرُوا في سَبيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ قَليلٌ إِلاَّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَليماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ * إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا

ص: 249


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 4، ص: 74.

السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا وَ اللَّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ»؛(1) «تعداد ماه ها نزد خداوند در كتاب الهى، از آن روز كه آسمان ها و زمين را آفريده، دوازده ماه است؛ كه چهار ماه از آن، ماه حرام است؛ (و جنگ در آن ممنوع مى باشد.) اين، آيين ثابت و پابرجا (ى الهى) است! بنا بر اين، در اين ماه ها به خود ستم نكنيد (و از هر گونه خونريزى بپرهيزيد)! و (به هنگام نبرد) با مشركان، دسته جمعى پيكار كنيد، همان گونه كه آن ها دسته جمعى با شما پيكار مى كنند؛ و بدانيد خداوند با پرهيزگاران است! نسى ء [جا به جا كردن و تأخير ماه هاى حرام]، افزايشى در كفر (مشركان) است؛ كه با آن، كافران گمراه مى شوند؛ يك سال، آن را حلال، و سال ديگر آن را حرام مى كنند، تا به مقدار ماه هايى كه خداوند تحريم كرده بشود (و عدد چهار ماه، به پندارشان تكميل گردد)؛ و به اين ترتيب، آن چه را

خدا حرام كرده، حلال بشمرند. اعمال زشت شان در نظرشان زيبا جلوه داده شده؛ و خداوند جمعيّت كافران را هدايت نمى كند! اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چرا هنگامى كه به شما گفته مى شود: به سوى جهاد در راه خدا حركت كنيد! بر زمين سنگينى مى كنيد (و سستى به خرج مى دهيد)؟! آيا به زندگى دنيا به جاى آخرت راضى شده ايد؟! با اين كه متاع زندگى دنيا، در برابر آخرت، جز اندكى نيست! اگر (به سوى ميدان جهاد) حركت نكنيد، شما را مجازات دردناكى مى كند، و گروه ديگرى غير از شما را به جاى شما قرار مى دهد؛ و هيچ زيانى به او نمى رسانيد؛ و خداوند بر هر چيزى تواناست! اگر او را يارى نكنيد، خداوند او را يارى كرد؛ (و در مشكلترين ساعات، او را تنها نگذاشت؛) آن هنگام كه كافران او را (از مكّه) بيرون كردند، در حالى كه دوّمين نفر بود (و يك نفر بيش تر همراه نداشت)؛ در آن هنگام كه آن دو در غار بودند، و او به همراه خود مى گفت: غم مخور، خدا با ماست! در اين موقع، خداوند سكينه (و آرامش) خود را بر او

ص: 250


1- . توبه / 36 الی 40.

فرستاد؛ و با لشكرهايى كه مشاهده نمى كرديد، او را تقويت نمود؛ و گفتار (و هدف) كافران را پايين قرار داد، (و آن ها را با شكست مواجه ساخت؛) و سخن خدا (و آيين او)، بالا (و پيروز) است؛ و خداوند عزيز و حكيم است!»

تفسیر

در اين دو آيه حرمت ماه هاى حرام يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب بيان شده و حرمتى كه در جاهليت داشت تثبيت گرديده و قانون تأخير حرمت يكى از اين ماه ها كه از قوانين دوره جاهليت بود لغو اعلام شده، و نيز مسلمين مأمور شده اند بر اين كه با همه مشركين كارزار كنند.

«إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»؛ كلمۀ «شهر» مانند كلمۀ «سنة» و «اسبوع» از لغاتى است كه عموم مردم از قديمى ترين اعصار آن ها را مى شناخته اند. و چنين به نظر مى رسد كه بعضى از اين اسامى باعث پيدايش بعضى ديگر شده و در تنبه مردم به آن بعضى ديگر اثر داشته، چون به طور مسلم اولين تنبهى كه انسان پيدا كرده تنبه به تفاوت فصول چهارگانه سال بوده، بعدا متوجه شده كه دوباره همين چهار فصل تكرار شده، (از اين رو ناگزير شده كه هر دورى از اين چهار فصل را به يك اسم بنامد كه در عربى" سنه» و در فارسى" سال» و در زبان هاى ديگر به كلمات ديگرى ناميده شده است) آن گاه متوجه شده كه هر يك از اين فصول تقسيماتى دارند كه كوتاه تر از خود فصل است، و اين تقسيمات را از اختلاف اشكال ماه فهميده و ديده اند كه در هر فصلى سه نوبت قرص ماه به صورت هلال درمى آيد، و طول هر نوبت قريب به سى روز

ص: 251

است، در نتيجه سال را كه از يك نظر به چهار فصل تقسيم شده بود از اين نظر به دوازده ماه تقسيم نموده و براى هر ماه نامى تعيين نمودند.

و ليكن بايد دانست چهار فصلى كه محسوس انسان است همان سال شمسى است كه از سيصد و شصت و پنج روز و چند ساعت مركب شده، و اين سال با سال قمرى كه دوازده ماه قمرى و قريب به سيصد و پنجاه و چهار روز است منطبق نمى شود مگر با رعايت حساب كبيسه، و با آن كه حساب سال شمسى دقيق تر است مع ذلك مردم، سال قمرى را (به خاطر اين كه محسوس تر است و خرد و كلان، عالم و جاهل و شهرى و دهاتى مى توانند با نگاه به ماه استفاده خود را نموده و زمان را تعيين نمايد) پيروى مى كنند.

هم چنان كه در تقسيم ماه به چهار هفته با اين كه با حساب دقيق درست درنمى آيد دچار اين سهل انگارى شده اند، و نسلهاى بعدى هم با اين كه د ر حساب سال و ماه تجديد نظر نموده و آن دو را رصدبندى كرده و در نتيجه ماه هاى قمرى را به ماه هاى شمسى مبدل نموده مع ذلك حساب هفته را به اعتبار خود باقى گذارده و هيچ گونه تغييرى در آن نداده اند.

البته، همه اين ها كه گفته شد مربوط است به ساكنين قسمت عمده مسكونى كره زمين كه عبارتست از كشورها و شهرهاى استوايى و معتدله شمالى و جنوبى و كشورهايى كه عرض آن ها از خط استواء بيش از شصت و هفت درجه نيست، و اما نقاطى كه عرضشان از خط استواء بيش از اين است، حساب سال و ماه آن ها حساب ديگرى است، و هر چه به قطب نزديك تر شود حساب ديگرى

ص: 252

پيدا مى كند، تا آن جا كه در دو نقطه قطب شمالى و جنوبى، سال عبارت مى شود از يك روز (بطول شش ماه) و يك شب (بطول شش ماه).

و به همين جهت ساكنين قسمت عمده زمين وقتى مجبور مى شوند كه با ساكنان دو قطب كه البته خيلى هم اندكند، ارتباط پيدا كنند ناگزير مى شوند به همين حساب، سال و ماه و هفته و روز خودشان را در آن جا به كار برند (مثلاً هر بيست و چهار ساعت را يك شبانه روز حساب كنند)، بنا بر اين مى توان گفت حساب سال، ماه و هفته حسابى است كه در تمامى مكان كره زمين به كار مى رود.

از سوى ديگر، اين حساب تنها در كره ما معتبر است و اما ساير كواكب و كرات آسمانى هر كدام حساب

جداگانه اى دارند، مثلاً سال در هر يك از كرات و سيارات منظومه شمسى عبارتست از مدت زمانى كه در آن زمان فلان سياره يك بار به دور خورشيد بچرخد، اين حساب سال شمسى آن سياره است، و اگر سياره اى باشد كه داراى قمر و يا اقمارى بوده باشد البته ماه قمرى اش ماه ديگرى است كه در علم هيئت به طور مفصل بيان شده.

مراد از ماه هاى دوازده گانه در «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً...»

پس اين كه فرمود: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً...»، ناظر است به ماه هاى قمرى كه گفتيم داراى منشاى است حسى، و آن تحولاتى است كه كره ماه به خود گرفته و در نتيجه خود را به اهل زمين به اشكال مختلفى نشان مى دهد.

و دليل اين كه گفتيم منظور از آن، ماه هاى قمرى است اين است كه:

اولاً بعد از آن فرموده: «مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ» و اين معنا ضرورى و مورد اتفاق است

ص: 253

كه اسلام از ماه هاى دوازده گانه، چهار ماه قمرى يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب را حرام دانسته نه چهار ماه شمسى را.

و ثانياً فرموده: «عِنْدَ اللَّهِ» و نيز فرموده: «فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»، چون همه اين قيدها دليل است بر اين كه عدد نام برده در آيه عددى است كه هيچ تغيير و اختلافى در آن راه ندارد، چون نزد خدا و در كتاب خدا دوازده است، و در سوره «يس» فرموده: «آفتاب را چنين قرار داد كه در مدار معينى حركت كند، و ماه را چنين مقدر فرمود كه چون بند هلالى شكل خوشه خرما منزل هايى را طى نموده دوباره از سر گيرد، نه آفتاب به ماه برخورد، و نه شب از روز جلو افتد، بلكه هر يك از آن اجرام در مدارى معين شناورى كنند»، پس دوازده گانه بودن ماه حكمى است نوشته در كتاب تكوين، و هيچ كس نمى تواند حكم خداى تعالى را پس و پيش كند.

و پر واضح است كه ماه هاى شمسى از قراردادهاى بشرى است، گر چه فصول چهارگانه و سال شمسى اين طور نبوده و صرف اصطلاح بشرى نيست، و ليكن ماه هاى آن صرف اصطلاح است به خلاف ماه هاى قمرى كه يك واقعيت تكوينى است و به همين جهت آن دوازده ماهى كه داراى اصل ثابتى باشد همان دوازده ماه قمرى است نه شمسى.

بنا بر اين بيان، معناى آيه چنين مى شود: «شماره ماه هاى سال دوازده ماه است كه سال از آن تركيب مى يابد و اين شماره اى است در علم خداى سبحان و شماره ايست كه كتاب تكوين و نظام آفرينش از آن روزى كه آسمان ها و زمين خلق شده و اجرام فلكى براه افتاده و پاره اى از آن ها به دور كره زمين بگردش درآمدند آن را تثبيت نمود» و به همين جهت بايد گفت:

ص: 254

ماه هاى قمرى و دوازده گانه بودن آن ها اصل ثابتى از عالم خلقت دارد.

و از اين جا به خوبى روشن مى گردد اين كه بعضى از مفسرين (1)

گفته اند: منظور از «كتاب اللَّه در آيه مورد بحث، قرآن و يا كتاب ديگرى از مقوله دفتر و كاغذ است كه اسامى ماه ها در آن نوشته شده" تا چه اندازه فاسد است.(2)

20. حرمت قتال، در چهار ماه، بین همه

اشاره

«مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ»؛ كلمۀ «حرم» جمع «حرام» است كه به معناى هر چيز ممنوعى است. و كلمۀ «قيم» به معناى كسى است كه قيام به اصلاح مردم نموده و بر اداره امور حيات و حفظ شؤون ايشان مهيمن و مسلط باشد.

و مقصود از آن چهار ماهى كه حرام است به دليل نقلى قطعى ماه ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب است كه جنگ در آن ها ممنوع شده. و جملۀ «مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ" كلمه تشريع است نه اين كه بخواهد خبرى بدهد، به دليل اين كه دنبالش مى فرمايد: «اين است آن دين قائم به مصالح مردم».

و همان طور كه اشاره شد منظور از حرام نمودن چهار ماه حرام، اين است كه مردم در اين ماه ها از جنگيدن

با يكديگر دست بكشند، و امنيت عمومى همه جا حكم فرما شود تا بزندگى خود و فراهم آوردن وسائل آسايش و سعادت خويش برسند، و به عبادت و طاعات خود بپردازند.

و اين حرمت، از شرايعى است كه ابراهيم(علیه السلام) تشريع كرده بود، و عرب آن را

ص: 255


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 412
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 356.

حتى در دوران جاهليت كه از دين توحيد بيرون بوده و بت مى پرستيدند محترم مى داشتند، چيزى كه هست قانونى داشتند به نام «نسى ء» و آن اين بود كه هر وقت مى خواستند اين چهار ماه و يا يكى از آن ها را با ماه ديگرى معاوضه نموده مثلاً به جاى محرم، صفر را حرام مى كردند، و در محرم كه ماه حرام بود به جنگ و خونريزى مى پرداختند، و اين قانون را آيه بعدى متعرض است.

كلمۀ «ذلك» در جملۀ «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» اشاره است به حرمت چهار ماه مذكور، و كلمۀ «دين» همان طورى كه اطلاق مى شود بر مجموع احكامى كه خداوند بر انبياى خودش نازل كرده (از قبيل دين موسى، دين عيسى و دين خاتم انبياء(علیه السلام) هم چنين اطلاق بر بعضى از آن احكام نيز مى شود، و به همين جهت معناى جمله مورد بحث اين مى شود كه: تحريم چهار ماه از ماه هاى قمرى، خود دينى است كه مصالح بندگان را تأمين و تضمين مى نمايد.

نظير اين تعبير در آيۀ «جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ»؛(1) آمده كه در جلد ششم اين كتاب بيانش گذشت.

ضميرى كه در جملۀ «فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ» به كار رفته راجع است به كلمۀ «اربعة» نه به كلمۀ «اثْنا عَشَرَ»، زيرا همان طورى كه فراء هم گفته اگر راجع به اثنا عشر بود جا داشت به جاى «فيهن» بفرمايد «فيها»، علاوه بر اين، اگر راجع به كلمه اثنا عشر كه به معناى يك سال تمام است مى بود، به قول بعضى ها اين اشكال متوجه مى شد كه در اين صورت معناى جملۀ «فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ» اين باشد كه دائماً بخود ستم نكنيد، و با در نظر گرفتن اين كه جمله مذكور نتيجه دوازده

ص: 256


1- . «خداوند كعبه بيت الحرام را مايه قوام مردم قرار داد، و هم چنين شهر حرام را.» (مائده آيه 97)

بودن ماه ها است آن وقت وجه روشنى براى استنتاج آن به نظر نمى رسد، (و اين سؤال به نظر هر كس مى رسد كه دوازده گانه بودن ماه ها چه ربطى دارد به اين كه انسان در همه سال هاى عمرش به خود ستم نكند).

بخلاف اين كه ضمير نام برده راجع باشد به چهار ماه كه در اين صورت استنتاج مزبور روشن و مربوط خواهد بود، زيرا معناى آيه اين مى شود كه به خاطر اين كه خداوند اين چهار ماه را حرام كرده حرمتش را نگاه داريد و در آن ها به خود ستم نكنيد.

پس نهى از ظلم كردن در اين چند ماه دليل بر عظمت و مؤكد بودن احترام آن ها است، هم چنان كه وقوع اين نهى خاص بعد از نهى عام، دليل ديگرى است بر مؤكد بودن آن، و مثل اين است كه بگوئيم هيچ وقت ظلم مكن، و در اين چند روزه ظلم مكن.

و اين جمله، يعنى جملۀ «فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ» هر چند از نظر اطلاق لفظ نهى از هر ظلم و معصيتى است، ليكن سياق آيه قرينه است بر اين كه مقصود أهم از آن، نهى از قتال در اين چند ماه است.

معناى كلمۀ «كافة» و جملۀ «قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً»

«وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ»؛ راغب در مفردات گفته: كلمۀ «كف» به معناى كف دست آدمى است كه آن را باز و بسته مى كند، و معناى «كففته» اين است كه من او را با كف دست زدم و دفع كردم، و به همين مناسبت متعارف شده كه اين كلمه را در معناى دفع

ص: 257

هر چند كه با كف دست صورت نگيرد استعمال شود، حتى شخص كور را هم به خاطر اين كه چشمش بسته شده مكفوف گفته اند.

و در آن آيه كه مى فرمايد: «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ» معنايش اين است كه ما از فرستادن تو منظورى جز اين نداشتيم كه مانع ايشان از معصيت بوده باشى.

و «تاء»اى كه در آخر «كافة» آمده، مانند تاءاى كه در آخر كلمات: «راوية»، «علامة» و «نسابة» آمده براى مبالغه است، و هم چنين در آن آيه ديگر كه مى فرمايد: «وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً»؛ كه بعضى گفته اند معنايش اين است كه «شما با مشركين كارزار كنيد در حالى كه ايشان را دفع دهنده باشيد، هم چنان كه ايشان با شما كارزار مى كنند و مى خواهند شما را دفع دهند».

ليكن بعضى ديگر گفته اند «كافة» به معناى جماعت است و آيه بدين معنا مى باشد:

«با ايشان دسته جمعى كارزار كنيد همان طورى كه آن ها همگى با شما كارزار مى كنند»، چون جماعت را به خاطر نيرومنديش كافة مى گويند، هم چنان كه «وازعة" هم مى نامند، و به همين معنا در آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً» آمده (1).

و در مجمع البيان گفته: كلمۀ «كافة» به معناى احاطه، و ماخوذ است از «كافة الشي ء» كه به معناى آخرين حد و كناره هر چيز است كه وقتى بدان جا

ص: 258


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «الكف».

رسيديم ديگر از پيش روى بيش از آن خوددارى مى كنيم. و اصل كلمۀ «كف» به معناى خوددارى و جلوگيرى است (1).

اين كلمه در هر دو جاى آيه مورد بحث، حال است از ضميرى كه به مسلمين و يا مشركين برمى گردد و يا در اولى حال است از مسلمين و در دومى از مشركين، و يا به عكس.

پس در اين جا چهار احتمال هست، و از اين چهار وجه آن كه زودتر از بقيه به ذهن مى رسد وجه چهارمى است، و آن اين است كه بگوئيم كافة اولى حال است از مشركين و دومى از مسلمين، و اين تبادرى كه به ذهن دارد، براى اين است كه از نظر لفظ، اولى به مشركين نزديك تر است و دومى به مسلمين و بنا بر اين معناى آيه چنين مى شود: «با مشركين همه شان جنگ كنيد هم چنان كه ايشان با همه شما سر جنگ داشته و كارزار مى كنند».

در نتيجه آيه شريفه مانند آيۀ «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» مى شود كه قتال با همه مشركين را واجب مى سازد، و هر حكمى را كه آن آيه نسخ كرده اين نيز نسخ مى كند، و هر آيه ديگرى كه آن را تخصيص دهد و يا مقيد كند، اين را نيز تخصيص داده و مقيد مى سازد.

البته اين را هم بايد دانست كه اين آيه با همه اين احوال تنها متعرض قتال با مشركين، يعنى بت پرستان است، و شامل اهل كتاب نيست، زيرا قرآن هر چند تصريحاً و يا تلويحاً نسبت شرك به اهل كتاب داده ليكن هيچ وقت كلمه مشرك را بر آنان اطلاق نكرده، و اين كلمه را به طور توصيف، تنها در مورد بت پرستان به كار

ص: 259


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 27.

برده. به خلاف كلمه كفر كه يا به صيغه فعل، و يا به صيغه وصف به ايشان نسبت داده، همان طورى كه به بت پرستان اطلاق نموده.

اين را گفتيم تا كسى خيال نكند آيه مورد بحث يعنى آيۀ «و قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً» ناسخ آيه اخذ جزيه از اهل كتاب و يا مخصص و يا مقيد آنست، البته در آيه مورد بحث وجوه ديگرى نيز گرفته اند كه چون فايده اى در نقل آن نبود از نقلش صرف نظر كرديم.

جملۀ «وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ» تعليم و يادآورى و در عين حال تحريك بر اتصاف به صفت تقوى است، و در نتيجه چند فايده بر آن مترتب است: اول اين كه پرهيزكاران را به نصرت الهى و غلبه و پيروزى بر دشمن وعده مى دهد و مى فهماند كه پيروزى همواره با حزب خدا است. دوم اين كه مؤمنين را نهى مى كند از اين كه در جنگ ها از حدود خدايى تجاوز نموده زنان و كودكان و كسانى را كه تسليم شده اند به قتل برسانند هم چنان كه خالد در جنگ حنين زنى را به قتل رسانده بود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كسى را نزد او فرستاد و از اين عمل نكوهيده اش نهى فرمود، و نيز مردانى از قبيله بنى جذيمه را با اين كه اسلام آورده بودند كشته بود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خون بهاى ايشان را پرداخت و سه مرتبه به درگاه خدا از عمل خالد بيزارى جست، و نيز اسامه مردى يهودى را كه اظهار اسلام كرده بود كشت و به همان خاطر آيۀ «و لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ»؛(1) نازل گرديد.

ص: 260


1- . «به كسانى كه بشما سلام عرضه مى دارد نگوئيد مؤمن نيستى شما(با اين سخن) مال دنيا را طلب مى كند با اين كه نزد خدا غنيمت هاى بسيار هست.» (نساء آيه 94)
توضيح در مورد «نسي ء» كه در ميان عرب دوران جاهليت مرسوم بوده

«إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ...»؛ «نسا الشي ء ينسوه و نساء و منساة و نسيئاً» به معناى تأخير انداختن است، گاهى هم به آن ماهى كه حرمتش تأخير انداخته شده مى گويند: «نسى ء». عرب را در جاهليت رسم چنين بود كه وقتى دلشان مى خواست در يكى از چهار ماه حرام كه جنگ در آن ها حرام بوده جنگ كنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهى ديگر مى دادند، و آن ماهى را كه حرمتش را برداشته بودند «نسى ء» مى ناميدند. و اما اين كه اين عمل را چگونه انجام مى داده اند در جزئيات آن، گفتار مفسرين و مورخين مختلف

است.

آن چه از خلال كلامى كه در آيه شريفه است برمى آيد اين است كه اعراب چنين سنتى در باره ماه هاى حرام داشته و آن را نسى ء مى ناميده اند، و از كلمه مزبور اين مقدار استفاده مى شود كه حرمت يكى از اين ماه ها را به ماهى ديگر غير از ماه هاى حرام داده، حرمت خود آن ماه را تأخير مى انداختند، نه اين كه بكلى ابطال نموده ماه مورد نظرشان را حلال كنند.

چون مى خواستند هم ضرورت خود را رفع نموده و هم سنت قومى خود را كه از پيشينيان خود از ابراهيم(علیه السلام) به ارث برده بودند حفظ كنند. به همين منظور تحريم آن را بكلى لغو نمى كردند بلكه آن را تا رسيدن يكى از ماه هاى حلال تأخير مى انداختند. گاهى اين تأخير تنها براى يك سال بود و گاهى براى بيش از يك سال، و آن گاه بعد از تمام شدن مدت تأخير دوباره ماه هاى حرام را طبق سنت ابراهيم حرام مى نمودند.

و اين عمل از آنجايى كه يك نوع تصرفى است در احكام الهى و از آنجايى

ص: 261

كه مردم جاهليت مشرك و به خاطر پرستش بت كافر بودند لذا خداى تعالى اين عملشان را زياده در كفر ناميده.

خداى تعالى حكمى را كه مترتب بر حرمت ماه هاى حرام است ذكر كرده و فرموده:

«پس در آن ماه ها بخود ظلم مكنيد» و روشن ترين مصاديق ظلم قتل نفس است، هم چنان كه در آيۀ «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ»؛(1) به عنوان تنها مصداق آن از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سؤال شده است. و هم چنين نظير آن آيۀ «لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ»؛(2) و آيۀ «جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ»؛(3) مى باشد.

و هم چنين مصداق و اثر روشن حرام بودن بيت و يا حرم، همان ايمنى از قتل است، چنان كه فرموده: «وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً»؛(4) و نيز فرموده: «أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً».(5)

همه اين سخنان براى استشهاد بر اين بود كه كلمه نسى ء كه در آيه مورد بحث آمده ظهور در تأخير حرمت براى مقاتله دارد، يعنى عرب ها اگر حرمت يكى از ماه هاى حرام را تأخير مى انداخته اند فقط منظورشان اين بوده كه دستشان در قتال با يكديگر باز باشد، نه اين كه حج و زيارت خانه را كه مخصوص به بعضى از آن ماه ها است به ماه ديگرى بيندازند.

ص: 262


1- . بقره / 217.
2- . مائده / 3.
3- . مائده / 97.
4- . آل عمران / 97.
5- . «آيا حرم امنى را در اختيارشان قرار نداديم؟» (قصص / 57)

و همه اين ها اين معنا را كه ديگران هم گفته اند تأييد مى كند كه عرب معتقد به حرمت اين چهار ماه بوده، و با اين كه مشرك بودند از ملت و شريعت ابراهيم اين سنت را به ارث برده بودند، ليكن چون كار دائمى آنان قتل و غارت بوده و بسيارى از اوقات نمى توانستند سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند، لذا بر آن شدند كه در مواقع ضرورت، حرمت يكى از آن ماه ها را به ماه ديگرى بدهند و آزادانه به قتل و غارت بپردازند، و معمولاً حرمت محرم را به صفر مى دادند و در محرم به قتل و غارت پرداخته در صفر آن را ترك مى كردند، و گاهى اين معاوضه را تا چند سال ادامه داده، آن گاه دوباره محرم را حرام مى كردند، و اين كار (يعنى تغيير حرمت محرم به صفر) را جز در ذى الحجة انجام نمى دادند.

پس اين كه بعضى (1)

گفته اند نسى ء اين بوده كه زيارت حج را از ماهى به ماهى ديگر مى انداخته اند صحيح نيست، زيرا بهيچ وجه بر لفظ آيه شريفه انطباق ندارد، و تفصيل اين مطلب به زودى در بحث روايتى آينده- ان شاء اللَّه- خواهد آمد، لذا در اين جا به اصل كلام برگشته مى گوئيم:

پس اين كه فرموده: «إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ» معنايش اين است كه تأخير حرمتى كه خداوند براى چهار ماه حرام تشريع كرده و دادن حرمت يكى از آن ها به ماه غير حرام، خود زيادى در كفر است، چون تصرف در احكام مشروعه خدا و كفر به آيات اوست، و اين عمل از مردمى كه بت هم مى پرستيدند زيادى در كفر ايشان است.

«يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا»؛ يعنى ديگران ايشان را گمراه نمودند. و در اين كلام

ص: 263


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 417.

دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين است كه يك شخص معينى، عرب جاهليت را گمراه نموده و اين رسم غلط را در ميان آنان باب كرده

است. و اتفاقاً در كتب تاريخ هم اين معنا آمده كه يك نفر از قبيله بنى كنانه متصدى اين كار بوده، و به زودى تفصيل آن در بحث روايتى مى آيد- ان شاء اللَّه.

«يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ»؛ اين جمله در حقيقت توضيح و تفسير كلمه نسى ء است، و ضمير در «يحلونه» به شهادت سياق كلام به شهر حرام برمى گردد، و معناى آن اين است كه نسى ء اين بوده كه يكى از ماه هاى حرام را حلال كرده حرمت آن را تا يك سال تأخير مى انداختند و سال ديگر باز آن را حرام مى نمودند، به عبارت ديگر، يك سال حرمت آن را تأخير مى انداختند و به ماه ديگرى مى دادند، و يك سال دوباره حرمتش را برمى گرداندند.

و منظورشان اين بوده كه هم كار خود را كرده باشند و هم شماره ماه هاى حرام كاسته نشده باشد.

«زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ»؛ مقصود از زينت دهنده، شيطان است، به شهادت اين كه در آياتى از قرآن مجيد، زينت دهنده اعمال زشت را شيطان دانسته، و اگر در پاره اى از آيات، ضلالت گمراهان را به خدا نسبت داده نه از اين جهت است كه شر از خداوند سر مى زند، بلكه در هر جا نسبت داده شده به عنوان جزاى شر است، مانند آيۀ «يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ».(1)

مثلاً در همين آيه كه اضلال به خدا نسبت داده شده به عنوان كيفر فسق

ص: 264


1- . بقره / 26.

است، آرى، وقتى بنده مرتكب فسق و فجور شود، خداى تعالى هدايت را از او دريغ مى نمايد و به همين معنا در حقيقت اذنى است براى داعى ضلالت يعنى شيطان، و وقتى شيطان دست خدا را از سر بنده اش كوتاه و خلاصه ميدان را خالى ديد، اعمال زشت را در نظر آن بنده جلوه و زينت داده و او را گمراه مى كند، و لذا به دنبال جملۀ «زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ» فرموده: «وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ». تو گويى بعد از جمله مذكور كسى پرسيده: خداوند چطور چنين اذنى را به شيطان مى دهد و او را از بنده اش منع نمى كند؟ در جواب گفته شده: چون اين ها كفر ورزيدند و خداوند مردمى را كه كفر بورزند هدايت نمى كند.

بحث روايى

رواياتى در ذيل آيۀ «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ...» و در مورد قانون نسي ء)

در تفسير عياشى از ابى خالد واسطى روايت كرده كه در ضمن حديثى گفته است:

... آن گاه حضرت (يعنى ابى جعفر(علیه السلام) فرمود: پدرم از على بن الحسين از امير المؤمنين(علیه السلام) روايت كرد كه فرموده: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بعد از آن كه بيمارى اش شدت يافت فرمود: اى مردم سال دوازده ماه است، كه چهار ماه آن حرام است، آن گاه با دست خود اشاره كرد: رجب تك و جداست، و ذى القعده، ذى الحجه و محرم پشت سرهمند(1).

در بسيارى از روايات تاويلى براى ماه هاى دوازده گانه وارد شده، و آن اين كه

ص: 265


1- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 88، ح 56.

منظور از آن ها دوازده امامند، و منظور از چهار ماه حرام، على امير المؤمنين و على بن الحسين، و على بن موسى، و على بن محمد(علیه السلام) اند، و مقصود از سال رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است، ليكن انطباق اين گونه روايات با آيه شريفه مخصوصاً از نظر سياقى كه در آيه است خالى از خفا نيست.

و در الدُرّالمنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابو داود، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب شعب الايمان خود، از ابى بكره روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در سفر حجش خطبه اى ايراد كرد، و فرمود: بدانيد كه روزگار دور خود را زد و دوباره به صورتى كه در روز اول خلقت آسمان ها و زمين داشت برگشت.

بدانيد كه سال دوازده ماه است، و چهار ماه از آن ها حرام است. سه ماه پشت سر هم، يعنى ذى القعده، ذى الحجه و محرم، و يك ماه رجب كه منفرد و جدا است و بين ماه شعبان و جمادى قرار دارد(1).

اين خطبه از خطبه هاى معروف آن حضرت است، و به طرق ديگرى از ابى هريره، ابن عمر، ابن عباس و ابى حمزه رقاشى از عمويش- كه او نيز تا حدى زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را درك كرده بود، و هم چنين از ديگران نقل شده است (2).

و مقصود آن جناب از اين كه فرمود: «زمان دور خود را از سر گرفت و به حالتى كه در روز آغاز خلقت آسمان ها و زمين داشت برگشت»، اين است كه امروز (كه دين خدا مسلط گشته) زمانه به حالت اولش برگشت، چون احكام دين مطابق با

ص: 266


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 234.
2- . همان، ج 3، ص: 234.

فطرت و خلقت عالم است، و اگر دين خدا بر اعمال مردم حاكم شود در حقيقت مردم، آن وضعى را كه بر حسب نظام خلقت بايد داشته باشند، دارا خواهند شد. و از جمله احكام خدا حرمت چهار ماه حرام و لغويت قانون خود ساخته نسى ء است كه در حقيقت زيادتى بر كفر مردم جاهليت بوده است.

و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از پسر عمر نقل كرده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در عقبه توقف نموده خطاب به مردم فرمود: نسى ء از شيطان و زيادى بر كفر است كه يك مشت مردم كفر پيشه به وسيلۀ آن گمراه شدند، يك سال، ماه حرام را حلال نموده و يك سال حرام مى شمردند. مثلاً يك سال محرم را حرام، و سال ديگر صفر را حرام مى شمردند، و در عوض محرم را كه حرام بود حلال مى دانستند و اين است نسى ء(1).

و نيز نوشته است: ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده اند كه گفت: جنادة بن عوف كنانى همه ساله در موسم حج به زيارت مى آمد، و چون به ابى ثمامه معروف بود، خودش فرياد مى زد" آگاه باشيد كه ابى ثمامه نمى ترسد و كسى از او خرده نمى گيرد، آگاه باشيد كه صفر اول (ماه محرم) حلال است.

داستان اين مرد چنين بوده كه: عده اى از طوايف عرب، وقتى مى خواستند به بعضى از دشمنان خود حمله كنند از آنجايى كه در ماه هاى حرام جنگ نمى كردند نزد او مى آمدند و مى گفتند: «اين ماه را براى ما حلال كن»، و مقصودشان از اين ماه، ماه صفر بوده، او هم در آن سال ماه صفر را برايشان حلال مى كرد، و در سال ديگر آن

ص: 267


1- . همان، ج 3، ص: 236.

را حرام مى نمود، و در سال سوم، محرم را حرام مى كرد تا عدد ماه هايى را كه خدا حرام كرده تكميل كند(1).

و نيز نوشته است كه: ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در ذيل آيۀ «إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ...» گفته است: عده اى از اهل ضلالت بدعتى از خود درست كرده ماه صفر را بر ماه هاى حرام افزودند، آن گاه سخن گوى ايشان در موسم حج برمى خاست و مى گفت: خدايان شما امسال ماه صفر را حرام كرده اند. و به همين جهت بوده كه به محرم و صفر مى گفته اند: «صفران؛ دو صفر».

و اولين كسانى كه قانون نسى ء را بدعت نهادند سه نفر از بنى مالك از قبيله كنانه بودند: يكى به نام ابو ثمامه صفوان بن اميه، و ديگرى يك نفر از خاندان فقيم بن حارث و سومى شخصى از خاندان بنى كنانه (2).

و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث گفته است: مردى از قبيله بنى كنانه به نام جنادة بن عوف و به كنيه ابى امامه، كارش اين بود كه ماه ها را حلال و حرام مى كرد و چون بر عرب دشوار بود كه سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند و به غارت يكديگر نپردازند، لذا هر وقت مى خواستند به قومى حمله برند او برمى خاست و در همانجا مردم را مخاطب قرار داده و مى گفت «من محرم را حلال و به جاى آن صفر را حرام كردم»، پس از اين اعلام به قتال و كارزار مى پرداختند، و چون محرم تمام مى شد و صفر مى رسيد، نيزه ها را زمين گذاشته دست از جنگ مى كشيدند، سال ديگر باز جناده

ص: 268


1- . همان، ج 3، ص: 236.
2- . همان، ج 3، ص: 237.

برمى خاست و اعلام مى كرد كه «من صفر را حلال و محرم را حرام نمودم»، و بدين وسيله عدد ماه هاى حرام را تكميل مى كرد(1).

و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جملۀ «يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً» گفته است: آن ماهى كه يك سال حلال و سال ديگر حرامش مى كردند، ماه صفر بود كه قبيله هوازن و غطفان يك سال آن را حلال و يك سال ديگر حرامش مى كردند(2).

حاصل اين روايات- به طورى كه ملاحظه مى كنيد- اين است كه: عرب به حرمت ماه هاى حرام يعنى رجب، ذى القعده، ذى الحجه و محرم معتقد بودند، و چون پاره اى از اوقات از نجنگيدن سه ماه پشت سر هم به

زحمت مى افتادند لذا به يكى از بنى كنانه مراجعه مى كردند تا او ماه سوم را برايشان حلال كند، او در يكى از ايام حج در منى در ميان آنان مى ايستاد و اعلام مى كرد كه من ماه محرم را براى شما حلال نموده و حرمتش را تا رسيدن صفر تأخير مى اندازم، مردم پس از اين اعلام، مى رفتند و به قتال با دشمنان خود مى پرداختند، آن گاه در سال ديگر باز حرمت محرم را برگردانيده و دست از جنگ مى كشيدند، و اين عمل را نسى ء مى ناميدند.

قبل از اسلام، عرب محرم را صفر اول، و صفر را صفر دوم ناميده و به هر دو مى گفتند «صفرين» هم چنان كه به دو ربيع مى گفتند «ربيعين» و دو جمادى را مى گفتند «جماديين» و نسى ء به صفر اول مى رسيد. و از صفر دوم نمى گذشت. پس از آن كه اسلام حرمت صفر اول را امضاء نمود، از آن ببعد آن را «شهر اللَّه المحرم"

ص: 269


1- . همان، ج 3، ص: 237.
2- . همان، ج 3، ص: 237.

ناميدند، و چون استعمال اين اسم زياد شد لذا آن را تخفيف داده و گفتند «محرم»، و از آن ببعد اسم صفر مختص به صفر دوم گرديد. پس در حقيقت كلمه محرم از اسمهايى است كه در اسلام پيدا شده، هم چنان كه سيوطى نيز در كتاب المزهر به اين معنا اشاره كرده است.

و نيز مى نويسد: عبد الرزاق، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ همگى از مجاهد روايت كرده اند كه در ذيل جملۀ «إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ» گفته است: خداى تعالى حج را در ماه ذى الحجه واجب كرد، و مشركين ماه هاى سال را به اسامى ذى الحجه، محرم، صفر، ربيع، ربيع، جمادى، جمادى، رجب، شعبان، رمضان، شوال و ذى القعده مى ناميدند، و در ذى الحجه به زيارت و طواف خانه كعبه مى رفتند.

آن گاه تا مدتى اسم محرم را نمى بردند، يعنى، در شمارش ماه هاى سال مى گفتند صفر، صفر، آن گاه رجب را جمادى الآخر، و شعبان را رمضان، و رمضان را شوال و ذى القعده را شوال، و ذى الحجه را ذى القعده، و محرم را ذى الحجه مى ناميدند، و در آن ذى الحجه به حج مى رفتند، و حال آن كه ذى الحجه نبود، ولى به حساب ايشان ذى الحجه شده بود.

سپس دوباره همين قصه را از سر گرفته در نتيجه هر سال در يك ماهى حج به جاى آوردند، تا آن كه در سال آخرى كه ابو بكر به حج رفت، آن سال عمل حج مصادف با ذى القعده شده بود، و در سال بعد كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به حج رفت، اعمال حج مصادف به ذى الحجه شد، و به همين جهت بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

ص: 270

در آن سال در خطبه اش فرمود: روزگار دور خود را زد، و به صورتى كه در روز اول خلقت آسمان ها و زمين داشت بازگشت (1).

حاصل اين روايت با همه تشويش و اضطرابى كه در آن مى باشد، اين است كه عرب قبل از اسلام، نخست همه ساله زيارت حج را در ذى الحجه انجام مى دادند، و بعدا بنا را بر اين گذاشتند كه هر سال حج را در ماهى به جا آورند، و بدين طريق عمل حج را در ماه هاى سال مى گردانيدند، و نوبت به هر ماهى كه مى رسيد آن سال، آن ماه را ذى الحجه نام مى گذاشتند، و اسم اصلى اش را نمى بردند.

و لازمه اين كار- به طورى كه از روايت برمى آيد- اين بود كه هر سالى كه عمل حج در آن بوده، مركب از سيزده ماه باشد، و اسم پاره اى از ماه ها دو بار و يا بيش تر تكرار شود و به همين جهت طبرى گفته: اعراب سال را سيزده ماه قرار مى دادند. و در بعضى روايات آمده كه دوازده ماه و بيست و پنج روز به حساب مى آوردند.

و نيز لازمه اين كار اين بوده كه تمام ماه ها در هر سال اساميشان تغيير كند، و هيچ وقت اسم هيچ يك از ماه ها با خود ماه موافق نشود، مگر در هر دوازده سال يك بار، البته، بشرطى كه اين تغيير و تبديل منظم صورت مى گرفت، و گر نه دوازده سال يك بار هم، چنين اتفاقى نمى افتاد.

و چنين تغييرى را انساء و تأخير نمى گويند، و اين روايت نمى تواند مفسر آيه باشد، براى اين كه سال را سيزده ماه گرفتن و ماه آخرى را ذى الحجه نام نهادن در حقيقت تغيير اصل ماهيت سال است نه تأخير بعضى از ماه هاى آن، و انساء كه در آيه آمده به معناى تأخير است نه تغيير.

ص: 271


1- . همان، ج 3، ص: 273.

علاوه بر اين، اين روايت مخالف با اخبار و آثار منقوله است، و هيچ ماخذى براى اين گفتار وجود ندارد مگر همين روايت و آن رواياتى كه شبيه به آن است مانند روايت عمرو بن شعيب از پدرش از جدش كه گفت «عرب در يك سال يك ماه را حلال مى كرد، و در سال بعد دو ماه را، و در هيچ سالى ذى الحجه آن ها ذى الحجه واقعى نبود، مگر در بيست و شش سال يك بار، و اين است معناى نسى ء كه خداى تعالى در قرآن كريمش آن را زيادت بر كفر ناميده، تا آن كه سال حج اكبر فرار رسيد و در سال بعدش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به حج رفت، و

مردم قربانى آوردند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: زمان دور خود را زد تا رسيد به هيئتى كه در آغاز خلقت آسمان ها و زمين داشت» و اين روايت نيز در اضطراب، دست كمى از روايت مجاهد ندارد.

و اما مسأله به حج رفتن ابو بكر در ذى القعده، اگر چه مورد اتفاق و مورد تأييد روايات ديگرى از اهل سنت است كه دارد آن جناب ابو بكر را در سال نهم امير الحاج كرد و او با مردم به حج رفت، و هم چنين رواياتى ديگر كه دارد حج آن سال در ذى القعده بوده، ولى به هر حال نمى تواند دليلى بر صحت آن دو روايت باشد، زيرا فقط آن سفر به امر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و به امضاء آن جناب بوده، و او هيچ امرى نمى كند و هيچ عملى را امضاء نمى نمايد مگر به امر پروردگار متعالش، و حاشا از خداى سبحان كه خودش دستور حج در ماه نسى ء را بدهد، آن وقت نسى ء را زيادت در كفر بخواند.

پس حق مطلب همان است كه گفتيم: عرب از اين كه سه ماه پى در پى از جنگ و غارت محروم و ممنوع باشد ناراحت بود، ناگزير يك سال حرمت محرم را به صفر داده سالى ديگر باز محرم را حرام مى كرد.

ص: 272

و اما حج كردن ايشان هر سال در يك ماهى و يا هر دو سال در يك ماهى، و يا در يك سال يك ماه و در ماهى ديگر دو سال به ثبوت نرسيده، و ماخذ واضحى كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد، و بعيد نيست كه بگوئيم اعراب جاهليت در كار نسى ء روش واحدى نداشته اند، و هر گروهى براى خود سليقه اى به كار مى برد، چون قبيله هاى مختلف و عشاير متفرقى بودند، و ليكن اين احتمال با اين كه مى دانيم منظورشان از اين تحريم و تحليل، ايمنى از دستبرد ناگهانى به دشمن بوده درست نيست، زيرا اگر ماه هاى معينى در نزد همه طوايف حرام نباشد، يكى حرام بداند ديگرى آن ماه ها را حلال و ماه هاى ديگرى را حرام بداند آن غرض حاصل نشده بلكه نقض غرضشان مى شد، زيرا در آن ماهى كه آن قبيله ديگر كه حلالش مى دانسته به ايشان حمله مى كردند، و اين خود روشن است.

ملامت و سرزنش مؤمنين به جهت تثاقل و سستى نمودنشان به هنگام جنگ

ملامت و سرزنش مؤمنين به جهت تثاقل و سستى نمودنشان به هنگام جنگ به اين كه مگر به حيات ناچيز دنيا قانع شده اند؟

اين آيات متعرض حال منافقين و بيان پاره اى از اوصاف و علامت هاى آنان و تلخى هايى كه اسلام از كيد و مكر ايشان ديد و مسلمين از نفاق ايشان كشيدند، مى باشد. در مقدمه آن، مؤمنين را مورد عتاب قرار مى دهد كه چرا از جهاد شانه خالى مى كنند، و داستان يارى خدا را از پيغمبرش به رخ آنان مى كشد، كه با آن كه بى يار و بى كس از مكه بيرون آمد چگونه خداى تعالى نصرتش داد.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ...»؛ كلمۀ «اثاقلتم» اصلش «تثاقلتم» بوده مانند «اداركوا» كه اصلش

ص: 273

«تداركوا» بوده، و هم چنين كلماتى ديگر نظير آن، و گويا در اين كلمه معناى ميل نهفته شده، و به همين جهت با كلمۀ «الى» متعدى شده، و گفته شده است: «اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ» و معنايش اين است كه با گرانى ميل كرديد به سوى زمين، و يا اين است كه تثاقل ورزيديد در حالى كه ميل مى كرديد به زمين. و مقصود از «نفر در راه خدا» سفر كردن براى جهاد است.

«أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ»؛ مثل اين كه در اين جا در كلمۀ «رضا» معناى قناعت نهفته كه با حرف «من» متعدى است، هم چنان كه خود ما هم مى گوئيم: «من از مال به خوبش راضيم» يعنى قانعم، و يا مى گوئيم: «من از همه اين مردم به دوستى با فلانى راضيم» يعنى قانعم. و بنا بر اين، در حقيقت در كلام نوعى عنايت مجاز به كار رفته، و چنين مى فهماند كه زندگى دنيا يك درجه پستى از زندگى آخرت است، و زندگى دنيا و آخرت يكى حساب شده، و مردم مورد نظر آيه از اين زندگى به درجه پستش قناعت كرده اند و جملۀ «فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ» هم به اين عنايت مجاز، اشعار دارد.

بنا بر آن چه كه گذشت، معناى آيه شريفه اين است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چه شده است شما را وقتى كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) (بمنظور تعظيم اسم آن جناب در آيه ذكر نشده) به شما مى گويد براى جهاد بيرون شويد تثاقل و كندى مى كنيد، مثل اين كه دلتان نمى خواهد به جهاد برويد، مگر از زندگى آخرت به زندگى دنيا قناعت كرده ايد؟ اگر چنين است بدانيد كه زندگى دنيا نسبت به زندگى آخرت جز يك زندگى پست و اندكى نيست.

در اين آيه و آيه بعدش به مؤمنين عتابى شديد و تهديدى سخت شده، و

ص: 274

هم چنان كه در روايات شأن نزول آمده، اين آيات با داستان جنگ تبوك انطباق دارد.

«إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ...»؛ عذابى كه در اين آيه بدان انذار و تهديد شده اند مطلق است و قيدى بدان نخورده، و به همين جهت هيچ وجهى نيست كه ما آن را به عذاب آخرت اختصاص

دهيم. و چه بسا سياق خود آيه اين معنا را تأييد كند كه منظور از عذاب، عذاب دنيا و يا حد اقل عذاب دنيا و آخرت است.

و اين كه فرمود: «و گروهى را غير از شما مى آورد» يعنى گروهى را كه چون شما در امتثال اوامر خدا و كوچ كردن در راه او تثاقل و كندى نمى ورزند. دليل اين معنا قرينه مقام است.

«و لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً»؛ اشاره است به ناچيزى مخالفت هاى ايشان در درگاه خداى سبحان، و اين كه اگر او بخواهد ايشان را از ميان برداشته قوم ديگرى را جايگزين ايشان كند كارى از دستشان برنخواهد آمد، زيرا خداى تعالى از اطاعت ايشان منفعت و از مخالفتشان ضررى نمى بيند، بلكه نفع و ضررشان عايد خودشان مى شود.

«وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ»؛ اين جمله تعليل است براى جملۀ «يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ».

«إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ»؛ كلمۀ «ثانِيَ اثْنَيْنِ» به معناى يكى از آن دو تا است. و كلمۀ «غار» به معناى سوراخ وسيعى است كه در كوه باشد، و مقصود از آن در اين جا غارى است كه در كوه

ص: 275

ثور قرار داشته، و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت. و بنا بر اخبار بسيارى، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت، بسيارى از اوقات در آن جا بسر مى برده. و مقصود از «صاحب» (همراه) او بنا بر نقل قطعى ابو بكر است.

«إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا»؛ مقصود از «حزن» اندوهى است كه از ترس ناشى مى شود، يعنى به همراهش گفت:

از ترس تنهايى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يك دلى دشمنان من، و اين كه مرا تعقيب كرده اند غم مخور كه خداى سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم يارى مى دهد.

اگر شما پيامبر(صلی الله علیه و آله) را يارى نكنيد، بدانيد كه خداوند وقتى كه مشركين او را بيرون كردند با انزال سكينه و جنود غيبى او را يارى نماید:

«فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها...»؛ يعنى خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودى كه دشمنان نمى ديدند تأييد نمود، و آن جنود دشمنان را از راه هاى مختلفى از وى منصرف مى كردند، و آن راه هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دست گير كردن آن جناب مؤثر بود. و در اين كه آن عوامل چه بوده رواياتى وارد شده كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتى خواهد آمد.

چند دليل بر اين كه ضمير «عليه» در جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ»...

* چند دليل بر اين كه ضمير «عليه» در جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» به رسول(صلی الله علیه و آله) بر مى گردد نه به صاحب

در اين جا خواهيد پرسيد چرا ضمير «عليه" را به ابى بكر برنگردانديد، و آن را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عايد ساختيد؟ در جواب مى گوئيم: به چند دليل: اول، به خاطر

ص: 276

اين كه همه ضميرهايى كه قبل و بعد از اين ضمير هست يعنى ضميرهاى «إِلَّا تَنْصُرُوهُ»، «نصره»، «اخرجه»، «لصاحبه» و «ايده» همه به آن جناب برمى گردد، و با اين حال و با اين كه قرينه قطعيه اى در كار نيست معنا ندارد كه در ميان همه اين ضمائر تنها ضمير «عليه» را به ابى بكر برگردانيم.

دوم اين كه، اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تأييدى است كه خداى تعالى نسبت به پيغمبر گرامى اش نموده، و از اين جا شروع شده كه اگر شما او را يارى نكنيد، خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياريش كند او را يارى فرمود، و سكينت بر او نازل كرد، و به وسيلۀ جنودى از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود، و همه اين ها مختص به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده.

بدليل اين كه كلمۀ «اذ» سه مرتبه تكرار شده و در هر بار جمله ما قبل تشريح شده. در بار اول كه فرمود: «إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا» بيان مى كند آن زمانى را كه به طور اجمال در جملۀ «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» بود، و مى فهماند در آن زمانى او را يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند. و در بار دوم كه فرمود: «إِذْ هُما فِي الْغارِ» بيان مى كند تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنى حال «ثانِيَ اثْنَيْنِ» را، و مى فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود، يعنى، در چه وقت او يكى از دو نفر بود. و در بار سوم كه فرمود: «إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ» بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.

سوم اين كه، آيه شريفه هم چنان در يك سياق ادامه دارد، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا»، و جاى هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از «كلمه كسانى كه كافر شدند" همان رأيى است كه مشركين مكه در دار الندوة دادند، كه دسته جمعى

ص: 277

آن جناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند. و مقصود از «كلمه خدا" وعده نصرت و اتمام نورى است كه به وى داده. و با اين حال چطور ممكن است ميان بيان و مبين جمله اى آورده شود كه بيان مبين نباشد، يعنى، بيان راجع به نصرتى باشد كه خداى تعالى از آن جناب كرده، و مبين راجع باشد به نصرت غير او.

پس با در نظر داشتن اين چند جواب، بايد گفت معناى آيه اين است كه: اگر شما مؤمنان، او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت، (و همه به ياد داريد) در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هم يك دل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه اش كردند، و او ناگزير شد به اين كه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت و به همراه خود (ابو بكر) مى گفت «از آن چه مى بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارى به دست اوست" چگونه خداوند ياريش كرد.

سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى آمدند تأييد فرمود، و كلمه آن هايى را كه كفر ورزيدند- يعنى آن حكمى كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند- خنثى و مغلوب نمود. آرى، كلمه خدا- يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد- غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمى است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى شود.

از آن چه گذشت چند امر روشن مى گردد:

امر اول اين كه جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» در عين اين كه متفرع بر جملۀ «إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ» شده متفرع بر جملۀ «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» نيز هست. چون

ص: 278

همان طور كه گفتيم ظرف «اذ» (زمانى كه) ظرف براى نصرت است، و كلام در مقام بيان يارى خداى تعالى از آن جناب است، و لا غير، در نتيجه تفريع نيز. تفريع بر ظرف است با مظروف. به بيان ساده تر، جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ» تفريع است بر جملۀ «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» نه بر جملۀ «يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ».

استدلال بعضى به جمله فوق بر اين كه سكينت بر ابو بكر نازل شده، و چند اشكال بر آن

و چه بسا بعضى (1) با اين آيه استدلال بر نزول سكينت بر ابى بكر كرده اند، به اين بيان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) لا يزال بر سكينتى از پروردگار خود بود و ديگر معنا ندارد كه در خصوص اين جا بفرمايد «ما سكينت خود را بر وى نازل كرديم»، پس به طور مسلم اين سكينت بر ابى بكر نازل شده.

ليكن چند اشكال بر اين استدلال وارد است: اول اين كه، با آيۀ «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ» كه مربوط به داستان جنگ حنين است نمى سازد، زيرا مى بينيم كه صريحاً مى فرمايد «خداوند سكينت خود را بر آن جناب و بر مؤمنين نازل كرد» و اگر آن جناب در آن روز سكينت داشت حاجتى بر سكينت مجدد نبود. و اگر بگويى ممكن است در آن روز اضطراب جديدى بر آن جناب دست داده باشد، به خلاف داستان غار، در جواب مى گوئيم اين قول بى دليل است، براى اين كه آيه مربوط به جنگ حنين اضطراب و اندوه و هيچ چيز ديگرى را از آن جناب نقل نمى كند، تنها و تنها متعرض فرار مؤمنين است. علاوه بر اين كه، اين حرف

ص: 279


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 429

خود دليل بر بطلان اصل دعوى است، زيرا اگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دائماً داراى سكينتى از پروردگار خود بود، ديگر معنى نداشت در جنگ حنين مضطرب شود، تا در نتيجه سكينت مجددى بر او نازل گردد. مگر اين كه بگويند مقصود ما اين نيست كه در تمامى عمر هميشه بر سكينتى از پروردگار خود بوده، بلكه مقصودمان اين است كه آن جناب در غار دائماً داراى سكينت بود.

نظير آيه حنين آيه سوره فتح است كه صريحاً از نزول سكينت بر آن جناب و بر مؤمنين خبر داده، مى فرمايد: «إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ».(1)

اشكال دوم اين كه، اگر نتيجه «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» مربوط به ابى بكر باشد بايد نتيجه ديگر، يعنى جملۀ «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» نيز مربوط به وى باشد، زيرا وحدت سياق شهادت مى دهد كه اين نتيجه ها همه فرع بر يك جاست و تفكيك در سياق واحد صحيح نيست، و لازمه اين حرف اين است كه تأييد به جنود

غير مرئى راجع به آن جناب نباشد.

حتى بعضى (2) از صاحبان اين قول براى فرار از تفكيك در سياق واحد، به اين لازمه هم ملتزم شده و گفته اند: ضمير در «ايده" هم به ابى بكر برمى گردد.

بعضى (3) ديگر اين معنا را تأييد نموده اند به اين كه «هر چند در آيات راجع به نزول جنود غير مرئى مانند آيه راجع به داستان حنين و آيات راجع به داستان احزاب و واقعه بدر نيامده كه اين جنود بر مؤمنين نازل شده، و تصريح نكرده به اين كه جنود

ص: 280


1- . فتح / 26.
2- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 429.
3- . همان، ج 10، ص: 430 و 431.

نام برده مؤمنين را تأييد كرده اند، ليكن از آنجايى كه مى دانيم اين جنود براى يارى و امداد، نازل شده اند قهرا مؤمنين را هم يارى و امداد كرده اند، پس چه مانعى دارد كه بگوئيم جنود غير مرئى در داستان غار، ابى بكر را هم تأييد كرده اند، با اين كه مى دانيم تأييد همه مؤمنين و يا فقط ابى بكر در حقيقت تأييد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است».

من خيال مى كنم خوب بود آقايان كه با كمال بى پروايى جملۀ «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» را نيز در شأن ابى بكر گرفته اند با كمى بى پروايى ديگرى فرع سوم يعنى جملۀ «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى...» را هم نازل در شأن وى مى شمردند، تا هيچ تفكيكى در سياق لازم نيايد.

و خواننده محترم توجه دارد كه اين معنايى كه آقايان بدان ملتزم شده اند آيه را از معناى واحدى كه دارد به معناى متناقض الاطرافى برمى گرداند، كه اولش منافى با آخرش و ذيلش مناقض با صدرش است، براى اين كه صدر آيه اين معنا را افاده مى كند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در نظر خداى تعالى گرامى تر از آن است كه او را ذليل و محتاج نصرت مردم معاصرش كند، بلكه، ولى نصرتش خود اوست، بشهادت اين كه در آن روزگارى كه احدى از اين مردم پيرامون او نبودند او را يارى فرمود. آن گاه وقتى در ذيل شروع مى كند به بيان آن نصرت، گفتگو از نصرت غير پيغمبر را به ميان مى آورد. و مى فرمايد: خداوند سكينت خود را بر آن غير نازل نمود. و او را به لشكريانى نامرئى تأييد نمود...

و به فرضى هم كه نصرت خدا نسبت به ابى بكر و يا همه مؤمنين در حقيقت نصرت آن جناب باشد بارى آيه شريفه با اين معنا نمى سازد، بلكه سياق آيه آن را دفع مى كند، زيرا آيه قبلى همه مؤمنين را در يك خطاب جمع نموده و همه را عتاب

ص: 281

و تهديد مى كرد كه چرا از اجابت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تثاقل مى ورزيد. در آيه دوم همه را به كوچ دادن در راه جهاد امر مى فرمود. و در آيه بعديش به عذاب و به استبدال قومى ديگر تهديدشان كرده براى همه مؤمنين معاصر آن جناب روشن مى ساخت كه خدا و رسولش از يارى ايشان بى نياز است و آن ها نمى توانند به خدا ضررى برسانند. و در آيه سوم مى فرمايد: خداوند در روزى كه پاى يكى از آنان در كار نبود آن جناب را يارى فرمود، و آن روزى بود كه كفار بيرونش كرده و او با يك نفر ديگر به غار پناهنده شد، آن روزى كه به همراهش گفت غم مخور كه خدا با ماست.

و پر واضح است كه مقتضاى اين مقام بيان يارى و تأييدى است كه خداوند از شخص آن حضرت كرده، نه يارى و تأييدى كه به وسيلۀ مؤمنين و يا يك نفر از ايشان كرده، آن هم با اين سابقه كه همه مؤمنان را مورد عتاب قرار داده است، هم چنان كه در چنين مقامى هيچ تناسبى ندارد كه بشرح نصرت خدا از يكى از مؤمنين كه در آن روز با وى بود بپردازد.

و يا با جملۀ «إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ» به طور اجمال به نصرتى كه از خود آن حضرت نموده اشاره كند، و آن گاه در تفصيل اين اجمال شروع كند به نصرتى كه از همراه او كرده و سكينتى كه بر همراه او نازل نموده، و تأييدى كه با فرستادن جنود غير مرئى از همراه او به عمل آورده است، چون مقام بهيچ وجه مناسبتى با اين وضع ندارد.

اشكال سوم اين كه، صاحبان اين سخن معناى سكينت را نفهميده اند، ما در تفسير آيۀ «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»؛(1) به معناى سكينت اشاره كرديم.

ص: 282


1- . توبه / 26.

امر دوم اين كه منظور از «تأييد آن جناب به جنود غير مرئى» تأييدى است كه در همان روز خداى تعالى نمود، و سياق آيه همين معنا را افاده مى كند. پس، از اين كه بعضى ها(1)

گفته اند منظور از آن جنود، جنود ملائكه در جنگ احزاب و حنين بوده است و آيات خود اين دو داستان بدان صراحت دارد، گفتاريست كه

هيچ گونه دلالتى در الفاظ آيه مورد بحث بر آن ديده نمى شود.

مراد از «كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا» و «كَلِمَةُ اللَّهِ» در آيه شريفه

امر سوم كه از بيان گذشته ما روشن گرديد اين است كه منظور از «كلمة» در جملۀ «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى» همان رأيى است كه از مجلس شوراى معروف به دار الندوه گذرانيده، براى اجراء آن و كشتن آن جناب و خاموش كردن نور دعوت حقه اش دامن به كمر زدند. و منظور از «كلمة» در جملۀ «وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا» آن وعده اى است كه خداوند به رسول گرامى اش داده بود كه دين او را يارى نموده بر همه اديان غلبه مى دهد.

چون آيۀ شريفۀ «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا» مضمونش همان مضمونى است كه آيۀ «و إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ»؛(2) آن را افاده مى كند.

ذيل آيه هم كه مى فرمايد: خداوند كلمه ايشان را باطل و كلمه الهيه را احقاق

ص: 283


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 431.
2- . «و آن زمان كه كفار نقشه چينى مى كردند كه تو را از حركت باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند آنان نيرنگ مى كردند و خدا هم نيرنگ(ايشان را بى اثر) مى كرد و خدا از همه مكر كنندگان ماهرتر است.» (انفال آيه 30)

مى كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعنى داستان اخراج، و يا به عبارتى اضطرار بخروج از مكه است.

و امرى كه آن جناب را مضطر و ناگزير كرد به اين كه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيى است كه در دار الندوه گذرانيدند، و آن تصميم بر قتل آن جناب بود. پس كلمه اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريش بود. و در مقابل، آن كلمه الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آن جناب و پيش برد دين او بود.

اين را گفتيم تا به خوبى معلوم شود اين كه بعضى از مفسرين (1)

منظور از «كلمه كفار» را كفر و شرك و منظور از «كَلِمَةُ اللَّهِ» را توحيد و ايمان دانسته اند صحيح نيست، زيرا هر چند كفر و شرك كلمه كفار و توحيد كلمة اللَّه هست، اما لازمه آن اين است كه منظور از كلمه كفار و كلمة اللَّه همه جا و حتى در جايى كه قرينه بر خلاف هم باشد اين دو معنا است.(2)

21. عذر از جهاد، برای همه، ممنوع

اشاره

در راه جهاد عذر و بهانه نياوريد و به هر وسيله ممكن (اموال و انفس) جهاد كنيد؛

«انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»؛ «خفاف» جمع «خفيف»، و «ثقال» جمع «ثقيل» است. و ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام، كنايه است از وجود موانعى كه نگذارد انسان

ص: 284


1- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 432.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 360.

براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالى و بازارى، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان، به حدى كه دورى و جدايى از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و هم چنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كه آدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از «خفت؛ سبك بارى» اين است كه هيچ يك از اين ها مانع او نشود.

پس اين كه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اين كه اين دو حال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه على اى حال به جهاد برويد، و هيچ بهانه اى را عذر نياوريد، هم چنان كه معناى اين كه فرمود: «به اموال و انفس تان» اين است كه به هر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.

از اين جا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد كه در دليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع از قبيل مرض، كورى، شلى و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى «خفافاً و ثقالاً» اين است كه حتى با بودن آن اعذار هم بايد بيرون رويد.

«لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً لَاتَّبَعُوكَ...»؛ كلمۀ «عرض» به معناى چيزى است كه زوال و نابودى بسرعت در آن راه يابد. اين كلمه به مال دنيوى نيز اطلاق مى گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مى باشد.

و منظور از نزديك بودن آن، نقد و در دسترس بودن است، و منظور از اين كه سفر قاصد باشد با در نظر گرفتن اين كه كلمه قصد به معناى وسط و ميانه است اين است كه خيلى دور و طولانى نباشد، بلكه براى مسافر آسان و نزديك باشد.

ص: 285

كلمۀ «شقه» به معناى مسافت است، و از اين نظر آن را شقه گفته اند كه پيمودن آن مستلزم مشقت است.

اين آيه به طورى كه از سياقش برمى آيد سرزنش و مذمت منافقينى است كه از همراهى كردن با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اين كه گفتيم جنگ تبوك، براى اين كه تنها جنگى كه منافقينى تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بود جنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن تطبيق نمى كند.

و معناى آيه اين است كه: اگر تو ايشان را به كارى دعوت مى كردى كه نفع مالى مسلم و نقدى مى داشت. و به دست آوردنش هم آسان مى بود به طور مسلم تو را اجابت مى كردند و با تو بيرون مى آمدند تا به طمع خود برسند و غنيمتى كه وعده داده بودى به چنگ آورند، و ليكن تو ايشان را به سفرى دور و دراز و كارى دشوار دعوت كردى، و لذا در باره آن تثاقل ورزيدند.

و به زودى بعد از آن كه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد به خدا سوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مى داشتيم با شما مى آمديم، اين ها با اين طريقه اى كه در امر جهاد اتخاذ كرده اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود شركت كنند و هر وقت دور و پر مشقت بود تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند خود را هلاك خواهند كرد، و خدا مى داند كه در سوگندشان دروغ گويند. و ممكن هم هست كه جملۀ «يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ» تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد.

«عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ»؛ جملۀ اولى يعنى: «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ» دعا به جان پيغمبر است، نظير نفرين به كشته

ص: 286

شدن كه در چند جاى قرآن آمده، مانند: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ»؛(1) و «فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»؛(2) و «قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ».(3)

جمله مذكور متعلق است به جملۀ «لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» و مقصود از أذن، أذن در تخلف و تقاعد از جنگ است، و با در نظر داشتن اين كه استفهام در آن براى انكار و يا توبيخ است، معناى آن چنين مى شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمى دادى به اين كه تخلف ورزيده و از جنگ تقاعد كنند. و با اين معنايى كه ما كرديم تعلق و ارتباط غايتى كه در جملۀ «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا» است با جملۀ «لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» به خوبى روشن مى شود، و معلوم مى گردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنايى است كه از آن استفهام شده، نه ميان غايت و خود استفهام، چون اگر اين طور باشد خلاف مقصود را مى رساند (به عبارت ساده تر نمى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى به اين منظور كه دروغ گوئي شان برايت ثابت شود، بلكه مى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى اگر نمى دادى- برايت روشن مى شد كه دروغ گويند) و سياق آيه براى بيان اين است كه دروغ گويى آنان روشن است و با كوچكترين امتحان فاش مى شود، مثلا، اگر اجازه نمى دادى دروغ و رسواييشان كشف مى شد.

اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد و قبلاً هم اشاره كرديم در اين مقام است كه ادعا كند نفاق و دروغ گويى متخلفين ظاهر است، و با مختصر امتحانى خود را لو مى دهند و رسوا مى شوند، و مناسب اين مقام اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده، او را سرزنش كند مثل اين كه مخاطب باعث شده

ص: 287


1- . «كشته باد انسان چقدر كفر پيشه است.» (عبس / 17)
2- . «پس كشته باد او با اين ارزيابى كردنش.» (مدثر / 19)
3- . «خدا ايشان را بكشد كه چگونه تحت تأثير اكاذيب ديگران واقع مى شوند.» (توبه / 30)

كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او روپوش بر روى رسواييهاى آنان انداخته، و اين خود يكى از آداب كلام است كه منظور از آن تنها و تنها بيان روشنى مطلب و وضوح آن ست و بيش از اين را افاده نمى كند، عينا مانند مثل معروف «در به تو مى گويم ديوار تو بشنو» كه معناى مطابقيش مقصود نيست.

بيان اين كه عتاب در آيۀ «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» عتاب جدى نيست

در اين جمله نيز مقصود اين نيست كه تقصيرى به گردن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بيندازد و آن گاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت، حاشا از آن جناب كه سوء تدبيرى در احياء امر خدا از او سرزند و بدين جهت مرتكب گناهى شود. بلكه منظور از آن، همان افاده ظهور و وضوح دروغ منافقين است و بس. و اين كه فرمود «چرا به ايشان اجازه دادى» معنايش اين است كه اگر اجازه نمى دادى بهتر و زودتر رسوا مى شدند، و ايشان به

خاطر سوء سريره و فساد نيت، مستحق اين معنا بودند، نه اين كه بخواهد بفرمايد «اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك تر و اصولاً داراى مصلحت بيش ترى بود».

دليل اين معنا چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: «لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ...»، زيرا از اين آيه بر مى آيد كه اذن ندادن آن جناب فى نفسه مصلحت نداشته، بلكه مصلحت اذن دادنش بيش تر بوده، زيرا اگر اذن نمى داد و منافقين را با خود مى برد، بقيه مسلمانان را هم دچار خبال، يعنى فساد افكار مى كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان را مبدل به تفرقه و اختلاف مى نمود. پس، اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا با مسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد

ص: 288

آنان رخنه نداده، ميان آنان تفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراى ايمان محكم نبودند. بعضى از ايشان ايمانشان سست و دل هاي شان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوش هاي شان بدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن. وسوسه هاى آنان بود. همه اين ها در صورتى بود كه منافقين رودربايستى مى كردند و با مسلمانان به راه مى افتادند. و اگر صريحاً اعلام مخالفت مى كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مى نمودند كه خود محذور بزرگ ديگرى داشت، و آن اين بود كه علاوه بر ايجاد دودستگى روى ديگران در نافرمانى باز مى شد.

و اين معنا مخصوصاً از دو آيه بعد كه مى فرمايد: «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ» كاملاً استفاده مى شود، چون از اين آيه برمى آيد كه همه مى دانستند كه منافقين تخلف خواهند كرد و بر كسى پوشيده نبود، زيرا همه مى ديدند كه منافقين اصلاً در پى آماده ساختن خود براى سفر جنگ نيستند، با اين حال چگونه اين معنا بر مثل پيغمبرى كه خداى تعالى اسرار و اخبار منافقين را قبل از نزول اين سوره بارها به اطلاع او رسانده بود پوشيده مى ماند؟ و چگونه تصور مى شود كه در اين آيه او را به طور جدى عتاب و سرزنش كند كه چرا قبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اين كه حالشان روشن شود و از مؤمنين متمايز گردند اجازه تخلف دادى؟ پس معلوم مى شود كه مقصود از عتاب همان معنايى است كه ما گفتيم.

استدلال به آيۀ فوق بر صدور گناه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مردود است

از آن چه گذشت اين معنا روشن شد كه اين كه بعضى ها(1)

به اين آيه

ص: 289


1- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج 2، ص: 274.

استدلال كرده اند بر صدور گناه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به اين پندار كه «عفو جز بعد از گناه معنى ندارد پس معلوم مى شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهان صغيره بوده، و گر نه اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى" تا چه اندازه فاسد و باطل است.

و اين خود يكى از بازيگريهاى ايشانست كه با كلام خدا كرده اند، و اگر خود آن ها در چنين مقامى چنين سخنى مى گفتند (يعنى به فرمان بر خود مى گفتند چرا نگذاشتى رسوا شوند و من آن ها را از ميان بردارم) و به ايشان همين اعتراض مى شد قطعا زير بار نمى رفتند، و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براى عتاب جدى سوق داده نشده و غرض ديگرى در كار است.

علاوه بر اين، اين كه گفتند: «اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى" حرف صحيحى نيست، زيرا وقتى انسان شخصى را ببيند كه كار بهترى را كنار گذاشته و به كار نيكى پرداخته است او را عتاب مى كند كه چرا اين كار را مى كنى و آنكار را كه بهتر بود نكردى.

خلاصه گفتار صاحب تفسیر «المنار»

خلاصه گفتار صاحب المنار در ذيل آيۀ فوق كه در آن عفو خدا از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را مربوط به ترك اولى نمودن آن حضرت دانسته است.

نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسرى (1)

است كه گفته: بعضى از مفسرين مخصوصاً زمخشرى نسبت به عفو الهى از رسول گرامى اش سوء تعبير

ص: 290


1- . همان، ج 10، ص: 465.

كرده اند، و حال آن كه جا داشت از خداى تعالى كه نسبت به رسول گرامى اش منتها درجه لطف و احترام را به كار برده و قبل از صدور گناهى از آن جناب تعبير به عفو فرموده، ادب آموخته و اين گونه تعبيرات زشت را در باره اش به كار نمى بردند.

و بعضى ديگر- مانند فخر رازى- از آن طرف افتاده، و افراط و مبالغه كرده و در اين مقام برآمده اند كه اثبات كنند كلمۀ «عفو" دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيه بيش از اين را نمى رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولى بود، و اگر نمى داد بهتر بود.

و اين خود جمودى است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آن هم در يك عرف خاص پيدا شده، و مى خواهند از معناى جديد ذنب كه همان معصيت است دست برندارند، آن وقت براى اين كه كلمۀ «عفو» در آيه مورد بحث دلالت بر ذنب (معصيت) نكند اين توجيه را به ميان آورند، غافل از اين كه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آن جناب داده، و فرموده: «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ»؛(1) اين ها كه مى خواهند از اصطلاح خود دست برندارند اين آيه را چگونه معنا مى كنند.

و اين اشتباه از همين جا ناشى شده كه خيال كرده اند ذنب به معناى معصيت و نافرمانى است، و حال آن كه چنين نيست، بلكه ذنب عبارتست از هر عملى كه به دنبالش ضرر و يا فوت نفع و مصلحتى بوده باشد، و اصل كلمه از «ذنب" گرفته شده كه به معناى دم و دنباله حيوان است، و اين كلمه مرادف با كلمۀ

ص: 291


1- . «تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم.» (فتح / 2)

«معصيت" نيست تا هر جا به كار برده شود معناى نافرمانى را بدهد، بلكه معناى آن اعم است، و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده و آن تشخيص و جدا شدن مردم با ايمان از مردم دروغ گو است.

آن گاه پس از تخطئه زمخشرى و رازى خودش در يك گفتارى طولانى در توجيه آيه چنين گفته كه: اذن دادن آن جناب از روى اجتهاد خودش بوده، چون قبلاً وحيى در اين باره به وى نرسيده بود، و اشتباه در اين گونه موارد از انبياء- ع- جايز و ممكن است، آن كه جايز نيست صدور مخالفت وحى و نافرمانى خدا است، كه به طور اتفاق انبياء- ع- از آن معصومند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا در آن چه كه به وى وحى شده خطا برود و يا عملاً با آن مخالفت كند.

و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اين كه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى و آزادشان كردى، و مى فرمايد: «ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ»؛(1) آن گاه دنباله آن مى فرمايد: اگر قبلاً حكمى از قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاى نزول عذاب دردناكى را داشت، ولى آن حكم قضايى مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نام برده.

* جواب به صاحب المنار و بيان اين كه عمل رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اولى و اصلح بوده است

ص: 292


1- . انفال / 67.

نه ترك اولى

و چقدر خوب بود مى فهميديم كه اين مفسر در كلام خودش چه چيزى اضافه بر كلام فخر رازى گفته. رازى و غير او هم همين را مى گفتند كه عفو در مقابل ترك اولى بوده. و ترك اولى در عرف متشرعه ذنب شمرده نمى شود و مستتبع عقاب نيست. حاصل حرف اين مفسر هم همين بود كه عفو در مقابل ترك اصلح بوده. تنها تفاوتى كه ميان گفته وى و گفتار رازى است اين است كه وى ترك اصلح را ذنب لغوى دانسته.

و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآنى اذن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نه ذنب عرفى بود نه لغوى، زيرا بيرون نرفتن منافقين و تخلفشان از جهاد اولى و اصلح بود، و فائده و مصلحت آن اين بود كه لشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت بعينه در صورت اجازه ندادن آن جناب نيز وجود داشت، زيرا اگر هم اجازه نمى داد منافقين در جهاد شركت نمى كردند و پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) اين معنا را مى دانست، چون قبلاً كفر و نفاق آنان برايش ثابت شده بود، چنان كه قرآن كريم هم به وى خبر مى دهد كه: «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً»، پس، از اين كه هيچ گونه جنب و جوشى از خود نشان ندادند پيدا بود كه نمى خواستند در جهاد شركت جويند، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اجل از اين بود كه مطلبى را كه همه مى دانند او نداند.

آن هم با اين كه خود قرآن در آيۀ «و لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ»؛(1) او را آشنا و مطلع از منافقين دانسته با اين حال چگونه ممكن است رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از كلمات كسانى

ص: 293


1- . «تو آنان را از لحن گفتارشان خوب مى شناسى.» (محمد / 30)

كه يكى مى گويد: «به من اجازه بده و فريبم نده» و ديگرى مى گويد: «او مردى دهن بين است» و در جايى ديگر در باره صدقات، زخم زبان ها مى زنند،

و هرگز و در هيچ موقفى از در خير خواهى درنيامدند، پى به كفر و نفاق آنان نبرده باشد. پس به طور مسلم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) منافقين را كاملاً مى شناخته، و از كفر و نفاق درونى آنان آگاه بوده، و با اين حال اگر مى بينيم خداى تعالى او را عتاب مى كند كه چرا اجازه دادى و صبر نكردى تا تحقيق كافى به عمل آورده در نتيجه منافقين از مؤمنين برايت مشخص شود مى فهميم كه قطعا عتاب عتابى غير جدى است، و منظور از آن همان معنا و غرضى است كه در بيان سابق گذشت.

و اما اين كه گفت: «و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده، و آن جدا شدن منافقين از مردم با ايمان است» صحيح نيست، زيرا آن مصلحتى كه در آيه شريفه ذكر شده اطلاع يافتن و شناختن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر دروغ گويان است، نه مطلق شناخته شدن آنان، و از بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آنان را مى شناخت، و حقيقت و مصلحت هم- كه سد باب فتنه اختلاف مى باشد- در اذن آن حضرت بود، زيرا (همان طور كه مكرر خاطرنشان كرديم) آن جناب از حال منافقين به دست آورده بود كه بهيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد، چه اذن تخلف به ايشان بدهد و چه ندهد، الا اين كه به منظور حفظ ظاهر و علنى نساختن مخالفت آنان و حفظ ظاهرى وحدت كلمه- هر چند واقعيتى نداشت- اجازه داد تا از شركت در جهاد معاف باشند.

در اين جا ممكن است بعضى ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه

ص: 294

ايام جنگ تبوك و بحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود، نفاق منافقين تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانان فريب تفتين هاى آنان را نمى خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند.

لذا مى گوئيم اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت، و ملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش بلرزه مى افتادند، و اما مسلمانان در ميان خود آن طور كه بايد از تعاليم اسلام بهره مند نگشته، و به وسيلۀ آن دل هاي شان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آن طور كه بايد داراى وحدت كلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و هم چنين آيات بعد از آن تا آخر سوره، خود شاهد صدق اين گفتار است.

آرى، همين مسلمين بودند كه در جنگ احد مرض دل ها و نفاق درونى خود را اظهار نموده، و با اين كه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت نزديك به ثلث از آن ها پشت به جنگ كرده هر چه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند به خرجشان نرفت، و در جواب گفتند: «لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ» و همين معنا يكى از عوامل شكست مسلمين در آن روز شد.

و اما اين كه گفت: «و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اين كه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى» جوابش اين است كه:

اولاً اين مفسر معناى آيه را نفهميده است، زيرا در آيه انفال هيچ عتابى بر فديه گرفتن از اسراء ديده نمى شود، و عتابى كه در آن آمده بر اصل گرفتن اسير است، چون كه مى فرمايد: «ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى»؛ «هيچ پيغمبرى نبايد اسير

ص: 295

داشته باشد» و هيچ آيه ديگرى و حتى هيچ روايتى هم نيامده كه پيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان بدر برمى آيد كه وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دستور داد تا بعضى از اسيران را به قتل برسانند مردم ترسيدند از اين كه مبادا آن حضرت بخواهد همه اسيران را به قتل برساند، لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله وضع مالى سپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند، خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: «تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ».

و اين خود بهترين گواه است بر اين كه عتاب، تنها متوجه مؤمنين بوده، نه به خصوص آن حضرت و نه به آن جناب و مؤمنين. و نيز بهترين شاهد است بر اين كه بيش تر رواياتى كه عتاب را متوجه آن جناب دانسته مجعول و از دسيسه هاى دشمنان اسلام است.

و ثانياً اگر عتاب در آيه مذكور متوجه به خصوص آن حضرت و يا به او و همه مؤمنين باشد ادعاى ديگر مدعى باطل مى شود، زيرا او مى گفت: «كلمۀ «ذنب» در باره آن جناب به معناى لغويش استعمال شده» و اين حرف با آيه بعدى كه مى فرمايد: «لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ»؛(1) سازگار نيست، براى اين كه آيه تصريح دارد بر اين كه عتاب به خاطر گناهى بوده كه اگر قضاء ازلى مانع نمى شد عذاب بزرگى را به دنبال داشت، و هيچ آدم عاقلى ترديد ندارد در اين كه پاى عذاب بزرگ به ميان نمى آيد

مگر در مورد معصيت اصطلاحى،

ص: 296


1- . انفال / 68.

بلكه در مورد معصيت هاى بزرگ، و اين خود شاهد ديگرى است بر اين كه عتاب در آيه مزبور متوجه غير رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده است.

22. جدائی مؤمنین از غیر مؤمنین

«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ... يَتَرَدَّدُونَ»؛ اين دو آيه يكى از علائم نفاق كه منافقين را از مؤمنين جدا مى سازد بيان مى كند، و آن اين است كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مى گيرد، ولى مؤمن در جهاد در راه خدا پيش دستى نموده، هرگز به تخلف راضى نمى شود.

خداوند در اين دو آيه مى خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست، چون چنين ايمانى آدمى را به تقوى وا مي دارد، و مؤمن به خاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى به دست مى آورد و همين بصيرت نمى گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اين كه از، ولى امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهاد بخواهد. به خلاف منافق كه او به خاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراى چنين تقوايى نگشته، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشوارى كه پاى جان و مال در ميان است دلش مى خواهد به هر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براى اين كه از رسوايى خود نيز جلوگيرى به عمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد از، ولى امرش درخواست معافيت مى كند.

«وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً...»؛ «عدة» به معناى تجهيزات، و «انبعاث» -

ص: 297

به طورى كه صاحب مجمع البيان گفته- به معناى به سرعت روانه شدن است (1)

و كلمۀ «تثبيط» به معناى بازداشتن از امرى است كه نسبت بدان رغبتى نباشد.

اين آيه عطف است به جمله سابق كه مى فرمايد: «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ»، و مى خواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوى اين كه نمى توانند در جنگ شركت كنند دروغ گويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گر نه اگر كم ترين رغبتى داشتند تجهيزات سفر خود را تهيه مى ديدند، چون پر واضح است كه هر كس بخواهد در هر امرى اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد قبلاً خود را آماده مى كند، و از اين منافقين هيچ گونه جنب و جوشى ديده نشد، پس معلوم مى شود كه اصلاً نمى خواهند در جنگ شركت جويند.

«وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ»؛ يعنى خداوند به خاطر نفاقشان و براى اين كه بر تو و بر مؤمنين منت بگذارد آن ها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميان سپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤمنان را مبدل به تفرقه و وحدت كلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.

«وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ»؛ اين امر، يعنى جملۀ «مانند مردم معفو و معذور از جنگ شما نيز تقاعد بورزيد" امرى تشريعى نيست تا با امر به كوچ كردن و در جنگ شركت جستن منافات داشته باشد، پس كسى نگويد كه چطور قبلاً فرمود: «همه بايد حركت كنيد» و حال به منافقين مى فرمايد شما مانند سالخوردگان و زمين گير شدگان معاف هستيد؟، زيرا بين اين دو دستور فرق است، دستور اول امرى است تشريعى كه خداوند به زبان پيغمبرش بندگان خود را بدان مأمور مى كند، و دستور

ص: 298


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص: 34.

دوم امرى است غير تشريعى كه از ناحيه سوء سريره و ترديد درونى و خبث باطن خود آن ها است.

و اگر اين امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود: «خداى تعالى گفت» بلكه فرمود: «گفته شد كه تقاعد كنيد با تقاعد كنندگان» به همين منظور بود كه خود را از امر كردن به رفتارى كه مورد خوشنوديش نيست منزه نموده، بفهماند كه اين روش را سبب هاى ديگرى غير از خدا، از قبيل شيطان و هواى نفس باعث شده، و اگر اين تخلف منافقين را در جملۀ «فثبطهم» به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدين منظور بوده كه با معناى پاداش و امتنان بر مؤمنان منطبق گردد، و علاوه، به خاطر اين كه دو امر متخالف، يعنى دو امر «انفروا» و «اقعدوا» در يك سياق قرار گرفته و به يك صورت و يك جور اداء شده باشند.

23. خسارت حضور أجانب، در صفوف مؤمنين مجاهد

«لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ...»؛ كلمۀ «خبال» به معناى فساد و اضطراب رأى است. و كلمۀ «ايضاح» به معناى شتابيدن در شر است.، و «خلال» به معناى بين، و «بغى» به معناى طلبيدن است. بنا بر اين، معناى اين كه فرمود: «يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ» اين است كه منافقين خواهان فتنه براى شما هستند.

بعضى به جاى «براى شما» گفته اند: «در شما»، و «فتنه» به معناى محنت و گرفتارى است، و از انواع گرفتاري ها آن كه مناسب با مقام آيه است همان تفرقه و اختلاف كلمه است.

«و سماع» به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى پذيرد و باور مى كند.

ص: 299

اين آيه در مقام تعليل جملۀ «وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ» است، و براى اين كه امتنان را هم برساند، بدون وصل يعنى بدون حرف عطف (واو) شروع شده، و معناى آيه احتياجى به توضيح ندارد.

«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ»؛ يعنى قسم مى خورم كه منافقان به طور مسلم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك) خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، هم چنان كه در جنگ احد عبد اللَّه بن ابى بن سلول يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از يارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دريغ نمود. آرى، همين منافقين بودند كه همواره امور را براى تو دگرگونه ساخته، نعل را وارونه مى زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلف از امر جهاد تحريك نموده، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان برمى انگيختند و در ميان مسلمين جاسوسى و خرابكاريهاى ديگر مى كردند تا آن كه حق- آن حق كه مى بايست پيروى شود- بيامد، و امر خدا و آن چه كه از دين مى خواست پيروز گشت و بر خواسته هاى شيطانى كافران غالب آمد با اين كه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند.

اين آيه شريفه به منزله استشهاد بر آيه قبلى است، و بر آن مطلبى كه در دو آيه قبل بود مثال مى آورد.

و اگر در اين آيه خطاب را متوجه شخص رسول خدا(صلی الله علیه و آله) كرد با اين كه در آيه قبلى خطاب، عمومى بود، براى اين است كه در اين آيه مطلب يعنى وارونه كردن امور فقط عليه آن جناب بود، به اين معنى كه منافقين همه دشمنى هاي شان با آن جناب بود، به خلاف آيه قبلى كه مضمونش عمومى است.

ص: 300

24. هجرت پيامبر(صلی الله علیه و آله) از مكه به مدينه و داستان غار

رواياتى در مورد كيفيت هجرت پيامبر(صلی الله علیه و آله) از مكه به مدينه و داستان غار

در الدُرّالمنثور است كه ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير آيۀ «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» گفته است: بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شبانه از خانه بيرون آمد و به غار ثور رسيد. ابن عباس مى گويد: ابو بكر وقتى ديد كه آن جناب از شهر بيرون مى رود به دنبالش به راه افتاد و صداى حركتش به گوش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت ترسيد مبادا يكى از دشمنان باشد كه در جستجوى او است، وقتى ابو بكر اين معنا را احساس كرد شروع كرد به سرفه كردن. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صداى او را شناخت و ايستاد تا او برسد، ابو بكر هم چنان به دنبال آن جناب بود تا به غار رسيدند.

صبحگاهان قريش به جستجوى آن حضرت برخاستند، و نزد مردى قيافه شناس از قبيله بنى مدلج فرستادند. او جاى پاى آن حضرت را از در منزلش گرفته هم چنان پيش رفت تا به غار رسيد. دم در غار درختى بود، مرد قيافه شناس در زير آن درخت ادرار كرد و پس از آن گفت:

مرد مورد نظر شما از اين جا تجاوز نكرده- ابن عباس مى گويد: در اين هنگام ابو بكر در اندوه شد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «محزون مباش كه خدا با ماست».

ابن عباس سپس اضافه مى كند: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ابو بكر سه روز تمام در غار بودند و تنها على بن ابى طالب و عامر بن فهيره با ايشان ارتباط داشتند. عامر برايشان غذا مى آورد و على(علیه السلام) تجهيزات سفر را فراهم مى نمود. على(علیه السلام) سه شتر از شتران بحرين خريدارى نمود و مردى راهنما براى آنان اجير كرد. پس از آن كه پاسى

ص: 301

از شب سوم گذشت على(علیه السلام) شتران و راهنما را بياورد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ابو بكر هر يك بر راحله و مركب خويش سوار شده به طرف مدينه رهسپار گرديدند. در حالى كه قريش به هر سو در جستجوى

آن جناب شخصى را گسيل داشته بودند(1).

و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد از ابن عباس و على(علیه السلام) و عايشه (دختر ابو بكر) و عايشه دختر قدامه و سراقة بن جعشم- روايات نام بردگان درهم داخل شده- روايت كرده كه گفته اند: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى از منزل بيرون مى آمد كه قريش در خانه آن جناب نشسته بودند لا جرم مشتى از ريگ زمين برداشت و بر سر آنان پاشيد در حالى كه مى خواند: «يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ...». آن گاه از ميان آنان گذشت.

يكى از آن ميان گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمديم گفت: به خدا قسم او از ميان شما عبور كرد و رفت. گفتند: به خدا سوگند ما او را نديديم، آن گاه در حالى كه خاك ها را از سر خود مى تكاندند برخاستند. از آن سو رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با ابو بكر به غار ثور رفته، داخل آن شدند، و پس از ورود ايشان عنكبوت ها به در آن غار تار تنيدند.

قريش با فعاليت هر چه تمامتر به جستجويش برخاستند، و سرانجام به در غار رسيدند، در آن جا يكى به ديگرى مى گفت: اين تار عنكبوتى كه من مى بينم آن قدر كهنه است كه گويا قبل از تولد محمد در اين جا تنيده شده (2).

و در كتاب اعلام الورى در باره اين كه سراقة بن جعشم چه نحوه ارتباطى با

ص: 302


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 240.
2- . همان.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) داشت، و در اين كه آيا او از دشمنان بوده و يا از صحابه چنين گفته است:

آن چه كه در بين عرب معروف شده و هر جا مى نشينند چه در اشعار و چه در محاورات خويش مى گويند و انتشار مى دهند، اين است كه سراقه از مكه بقصد كشتن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و او را تعقيب كرد تا شايد با كشتن آن جناب در ميان قريش افتخارى به دست آورد، و هم چنان در تعقيب بود تا آن جناب را پيدا نمود، آن قدر نزديك شد كه ديگر خاطر جمع شد بهدف خود رسيده است، و ليكن به طور ناگهانى چهار پاى اسبش به زمين فرو رفت و بكلى در زمين پنهان شد. سراقه بسيار تعجب كرد، زيرا مى ديد آن مكان، زمين نرمى نبود كه پاى اسب فرو رود، آن هم تا شكم، بلكه زمينى بسيار سفت و محكم بود. سراقه فهميد كه اين قضيه يك امر آسمانى است (و اگر دير بجنبد ممكن است خودش هم فرو رود) لا جرم فرياد زد: اى محمد! از پروردگارت بخواه اسب مرا رها كند، و من ذمه خدا را به گردن مى گيرم كه احدى را به راهى كه در پيش گرفته اى راهنمايى نكنم و نگويم كه من محمد را كجا ديده ام. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دعا كرد و اسبش چنان به آسانى رها شد كه گويى پاهايش را با يك گره جوزى بسته بودند.

و اين سراقه مردى بسيار زيرك و دورانديش بود، و از اين پيش آمد چنين احساس كرد كه به زودى برايش پيش آمد ديگرى خواهد بود. لذا به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرض كرد يك امان نامه براى من بنويس.

آن جناب هم به وى امان نامه داد و او برگشت.

ص: 303

محمد بن اسحاق مى گويد: ابو جهل در باره سراقه اشعارى گفته بود، سراقه نيز با اشعار زير، او را پاسخ گفت:

ابا حكم و اللات (1) لو كنت شاهدا***لأمر جوادى اذ تسيخ قوائمه

عجبت و لم تشكك بان محمدا***نبى ببرهان فمن ذا يكاتمه

عليك بكف الناس عنه فاننى*** أرى أمره يوما ستبدو معالمه (2)

اين روايت را كلينى در كافى (3)

به سند خود از معاوية بن عمار از ابى عبد اللَّه(علیه السلام) و نيز صاحب الدُرّالمنثور نيز(4)

آن را به چند طريق نقل كرده اند. و نيز زمخشرى آن را در كتاب ربيع الأبرار خود(5) آورده است.

و در الدُرّالمنثور آمده كه ابن سعد و ابن مردويه از ابن مصعب روايت كرده اند كه گفت: من انس بن مالك و زيد بن ارقم و مغيرة بن شعبه را ديده بودم، و از آنان شنيدم كه با خود چنين گفتگو مى كردند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى آن شب وارد غار شد، خداوند درختى را به امر خود در برابر روى پيغمبرش رويانيد، به طورى كه بكلى آن حضرت را از چشم بينندگان پوشانيد، و عنكبوت را دستور داد تا دم در غار در

ص: 304


1- . در نسخه اى ديگر: «و اللَّه».
2- . اى ابا حكم بلات(و در نسخه ديگر به خدا) سوگند اگر مى ديدى. چگونه چهار پاى اسبم در زمين فرو رفت. به تعجب فرو رفته و ديگر ترديدى برايت نمى ماند كه محمد. پيغمبرى با معجزه است، و با اين معجزاتش چه كسى مى تواند نبوت او را پوشيده بدارد، اينك بر تو باد كه مردم را رها كنى و بر او نشورانى كه من امر او را مى بينم روزى خيلى زود بالا گرفته و پيش برود. (طبرسى، فضل بن حسن، اعلام الوری بأعلام الهدی، ص: 33)
3- . کلینی، محمد بن یعقوب، روضة الكافى، ص: 218، ح 378.
4- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 240.
5- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 125، ح 3.

برابر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تار بتند تا او هم با تارهاى خود آن جناب را از بينندگان مستور سازد، و دو كبوتر وحشى را دستور داد تا در دهانه غار بايستند.

جوانان قريش كه هر يك از يك دودمان بودند با چوبدستى، شمشير و چماقهاي شان سر و كله هاي شان پيدا شد، و هم چنان نزديك غار مى شدند تا آن جا كه فاصله شان با آن جناب بيش از چهل ذراع نماند. در آن ميان يكى از ايشان با عجله نزديك آمد و نگاهى در غار انداخت و برگشت. بقيه نفرات پرسيدند چرا درون غار را تفحص نكردى؟ گفت: من يك جفت كبوتر وحشى در دهنه غار ديدم و فهميدم كه معقول نيست كسى در غار باشد...(1) و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق و ابن منذر از زهرى نقل كرده اند كه در ذيل جملۀ «إِذْ هُما فِي الْغارِ» گفته است: مقصود از اين غار آن غارى است كه در يكى از كوه هاى مكه به نام ثور واقع است (2).

رواياتى كه غار نام برده را غار واقع در كوه ثور معرفى مى كنند بسيار زياد است. و اين كوه تقريباً در چهار فرسخى مكه قرار دارد.

و در اعلام الورى و قصص الانبياء آمده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سه روز در آن غار بماند و بعد از سه روز خداى تعالى به آن حضرت اجازه مهاجرت داد و فرمود: اى محمد از مكه بيرون رو كه بعد از ابى طالب ديگر تو را در آن ياورى نيست.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از غار بيرون آمد و در راه به چوپانى از قريشيان برخورد كه او را ابن اريقط مى گفتند. حضرت او را نزد خود طلبيد و فرمود: اى ابن اريقط! من

ص: 305


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 242.
2- . همان، ج 3، ص: 243.

مى خواهم تو را بر خون خودم امين گردانم (آيا حاضر هستى به اين امانت خيانت نكنى)؟

عرض كرد: در اين صورت به خدا سوگند تو را حراست و حفاظت مى كنم و احدى را به سوى تو دلالت و راهنمايى نمى كنم. اينك بگو ببينم قصد كجا را دارى اى محمد؟ حضرت فرمود:

بطرف يثرب مى روم. گفت: حال كه بدان طرف مى روى راهى به تو نشان مى دهم كه احدى آن راه را بلد نيست. فرمود: پس به نزد على برو و به وى بشارت بده كه خداوند به من اجازه مهاجرت داده، اينك اسباب سفر و مركب برايم آماده ساز. ابو بكر هم گفت نزد اسماء دخترم برو و به وى بگو براى من زاد و دو مركب فراهم كند و داستان ما را به عامر بن فهيره (1) اعلام بدار و به وى بگو زاد و دو راحله مرا بردارد و بياورد.

ابن اريقط نزد على(علیه السلام) رفت و داستان را به عرضش رسانيد. على بن ابى طالب(علیه السلام) زاد و راحله را براى آن حضرت فرستاد. عامر بن فهيره هم زاد و دو راحله ابى بكر را آورد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از غار بيرون آمد و سوار شد و ابن اريقط آن جناب را از راه نخله كه در ميان كوه ها به سوى مدينه امتداد داشت حركت داد و هيچ جا به جاده معمولى برنخوردند. مگر در «قديد» كه در آن جا به منزل ام معبد درآمدند.

راوى مى گويد: انصار از بيرون آمدن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مكه خبردار شده بودند و در انتظار رسيدنش دقيقه شمارى مى كردند تا آن كه در محله قبا (در آن نقطه اى كه بعدا به صورت مسجد قبا درآمد) او را بديدند و چيزى نگذشت كه خبر ورودش

ص: 306


1- . عامر بن فهيره قبلاً از غلامان ابى بكر بوده و بعدا اسلام آورده است.

در همه شهر پيچيد. زن و مرد خوشحال و خندان و به يكديگر بشارت گويان به استقبالش شتافتند(1).

اخبار در داستان هجرت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و جزئيات آن بسيار زياد است كه هم شيعه آن ها را روايت كرده اند و هم سنى. و ليكن با همه زياديش آن قدر ضد و نقيض يكديگرند كه نمى توان در اين كتاب به نقد و بررسى آن ها پرداخت و داستان واقعى را از ميان آن ها استخراج كرد. و ما از ميان همه آن ها آن مقدارى را كه بر اجمال قضيه دلالت كند و تقريباً مورد اتفاق شيعه و سنى هم باشد نقل كرديم، و همين مقدار كافى است.

و در الدُرّالمنثور چنين آمده كه: خيثمة بن سليمان طرابلسى در كتاب خود كه در فضائل صحابه نوشته و نيز

ابن عساكر از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرمود: خداى تعالى همه مردم معاصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را مذمت كرده و تنها ابو بكر را مدح نموده و فرمود: «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا».(2)

نقد و بررسى استدلال به آيه غار بر فضيلت ابو بكر

نقد اين بحث، در مضامين آياتى كه در بر دارنده اين قضيه اند و هم چنين

روايات صحيحى كه درباره داستان مذكور وارد شده، نسبت به روايت فوق سوء ظن مى آورد، براى اين كه آياتى كه در مقام مذمت مؤمنين (و يا به تعبير اين روايت در مقام مذمت عموم مردم) است، و آيه غار هم در جملۀ «إِلَّا تَنْصُرُوهُ» بدان

ص: 307


1- . طبرسى، فضل بن حسن، اعلام الوری بأعلام الهدی، ص: 73.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 241

اشاره دارد و اول همه آن ها آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ» مى باشد و نيز نقل قطعى، ثابت مى كنند كه تثاقل از عموم مؤمنين نبود، بلكه پاره اى از مؤمنين دعوت و امر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را نسبت به كوچ كردن براى جهاد پذيرفته و بى درنگ حركت كردند، و عده اى از مردم مؤمن و منافق تثاقل ورزيدند.

به همين دليل خطاب در «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» هم، كه تمامى مؤمنين را شامل است و هم چنين مذمتى كه دنبال آن است مخصوص عده اى از مؤمنين خواهد بود، و خطاب عمومى آن از قبيل خطابات عمومى ديگرى است كه مربوط به بعضى از مخاطبين است، مانند خطابى كه در آيۀ «فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ»؛(1) به عموم يهود شده، در حالى كه همه افراد يهود انبياء را نكشتند و هم چنين امثال آن در قرآن بسيار آمده است.

و بنا بر اين بيان، دلالت آيه بر اين كه در روز غار جز خدا كسى پيغمبر را يارى نكرده دلالتى است قطعى.

و اين معنا خود بهترين شاهد است بر اين كه ضميرهايى كه در بقيه جملات آيه يعنى در جملات: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا» هست همه به پيغمبر برمى گردد. و جملات مذكور در مقام بيان اين جهتند كه خداى تعالى به تنهايى قائم است به نصرت او، نصرتى عزيز و غيبى، نصرتى كه احدى از مردم در آن دخالت ندارد، و آن عبارتست از فرستادن سكينت بر وى و تأييد او به جنودى غايب از ديدگان، و بالا

ص: 308


1- . «پس چرا انبياء خدا را مى كشيد.» (بقره / 91)

دست قرار دادن كلمه حق و زير دست كردن كلمه باطل، و اين كه خدا مقتدرى است شايسته كار.

از مسأله نصرت و يارى كه بگذريم فضيلت ديگرى كه ممكن است فضيلت شمرده شود و انگشت روى آن گذاشته شود اين است كه بگويند كلمۀ «ثانِيَ اثْنَيْنِ» و هم چنين كلمۀ «لصاحبه» دلالت دارد بر اين كه وى رفيق راه و يار غار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده.

و ما نخست تسليم مى شويم كه بودن دو نفر كه يكى از آن دو رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است و هم چنين هم نشين بودن با آن جناب خود يكى از مفاخر و فضائل است.

و ليكن مى گوييم بفرضى هم كه ما آن را افتخار حساب كنيم، يكى از افتخارات اجتماعى است، و اين اجتماع است كه براى اين گونه امور ارزش و نفاستى قائل است، و اما قرآن كريم در منطق خود براى نفاست و قيمت ملاك ديگرى و براى فضيلت و شرافت معناى ديگرى دارد كه متكى بر حقيقتى است اعلا و بلندتر از مقاصد مادى و اعتبارى، اجتماعى، و آن حقيقت عبارت است از كرامت و حرمت عبوديت و درجات تقرب به خدا.

آرى، در نظر قرآن مصاحبت جسمى و يكى از صحابه رسول به شمار رفتن بهيچ وجه دلالتى بر احترام و شرافت ندارد. اين صريح قرآن است كه مكرر خاطرنشان ساخته كه اسم گذارى به اسماء مختلف و داشتن مزايايى كه مردم عامى آن را ارجمند و نظر اجتماعى آن را نفيس و بزرگ مى شمارد در نزد خداى سبحان كم ترين ارزشى ندارد، و در نزد خداى تعالى حساب و ارزيابى همه بر روى دل ها است، نه بر آن چه كه از ظاهر اعمال ديده مى شود و نه بر تقدم از حيث حسب و نسب.

ص: 309

مخصوصاً همين معنا را در باره اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ملازمين آن جناب با صريح ترين بيان خاطرنشان ساخته و فرموده: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً... وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً»؛(1) اگر خواننده محترم تدبر كند مى بيند كه با همه مدحى كه در صدر آيه است، در ذيل آن چه قيودى را ذكر كرده است.

اين بود مختصرى بحث پيرامون آيه غار و روايات وارده در آن، اگر بخواهيم بيش از اين بحث كنيم بحث تفسيرى ما مبدل به بحثى كلامى خواهد شد كه از غرض ما بيرون است.

و در كتاب الدُرّالمنثور آمده كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى در كتاب دلائل و ابن عساكر در تاريخ خود از ابن عباس روايت كرده اند كه در ذيل آيۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» گفته است: يعنى بر ابى بكر، زيرا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همواره بر سكينتى از پروردگار خود بود(2).

و نيز در همان كتاب آمده كه خطيب در تاريخ خود از حبيب بن ثابت روايت كرده كه در باره آيۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» گفته است: اين آيه در حق ابى بكر نازل شده، زيرا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هيچ آنى بدون سكينت نبود(3).(4)

25. جهاد فی سبیل الله لازم، اما به طمع غنائم، هرگز

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

ص: 310


1- . فتح / 29.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 245.
3- . همان.
4- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 373.

«انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * لَوْ كانَ عَرَضاً قَريباً وَ سَفَراً قاصِداً لاَتَّبَعُوكَ وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنا لَخَرَجْنا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبينَ * لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالْمُتَّقينَ * إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ في رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ * وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدينَ * لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلاَّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالظَّالِمينَ»؛(1) «(همگى به سوى ميدان جهاد) حركت كنيد؛ سبك بار باشيد يا سنگين بار! و با اموال و جان هاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد! (امّا گروهى از آن ها، چنانند كه) اگر غنايمى نزديك (و در دسترس)، و سفرى آسان باشد، (به طمع دنيا) از تو پيروى مى كنند، ولى (اكنون كه براى ميدان تبوك،) راه بر آن ها دور (و پر مشقت) است، (سرباز مى زنند؛) و به زودى به خدا سوگند ياد مى كنند كه: «اگر توانايى داشتيم، همراه شما حركت مى كرديم!» (آن ها با اين اعمال و اين دروغ ها، در واقع) خود را هلاك مى كنند؛ و خداوند مى داند آن ها دروغ گو هستند! خداوند تو را بخشيد؛ چرا پيش از آن كه راست گويان و دروغ گويان را بشناسى، به آن ها اجازه دادى؟! (خوب بود صبر مى كردى، تا هر دو گروه خود را نشان دهند!) آن ها كه به خدا و روز جزا ايمان دارند، هيچ گاه براى ترك جهاد (در راه خدا) با اموال و جان هاي شان، از تو اجازه نمى گيرند؛ و خداوند پرهيزگاران را مى شناسد.

ص: 311


1- . توبه / 41 الی 47.

تنها كسانى از تو اجازه (اين كار را) مى گيرند كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند، و دل هاي شان با شكّ و ترديد آميخته است؛ آن ها در ترديد خود سرگردانند. اگر آن ها (راست مى گفتند، و) اراده داشتند كه (بسوى ميدان جهاد) خارج شوند، وسيله اى براى آن فراهم مى ساختند!، ولى خدا از حركت آن ها كراهت داشت؛ از اين رو (توفيقش را از آنان سلب كرد؛ و) آن ها را (از جهاد) باز داشت؛ و به آنان گفته شد: با «قاعدين» [كودكان و پيران و بيماران] بنشينيد! اگر آن ها همراه شما (بسوى ميدان جهاد) خارج مى شدند، جز اضطراب و ترديد، چيزى بر شما نمى افزودند؛ و بسرعت در بين شما به فتنه انگيزى (و ايجاد تفرقه و نفاق) مى پرداختند؛ و در ميان شما، افرادى (سست و ضعيف) هستند كه به سخنان آن ها كاملاً گوش فرامى دهند؛ و خداوند، ظالمان را مى شناسد.»

تفسیر
تن پروران طماع

گفتيم جنگ «تبوك» يك وضع استثنايى داشت، و توأم با مقدماتى كاملاً مشكل و پيچيده بود، به همين جهت عده اى از افراد ضعيف الايمان و يا منافق از شركت در اين ميدان تعلل مى ورزيدند، در آيات

گذشته خداوند گروهى از مؤمنان را سرزنش كرد كه چرا به هنگام صدور فرمان جهاد، سنگينى به خرج مى دهند؟ و فرمود دستور جهاد به سود خود شما است و گرنه خدا مى تواند به جاى افراد بى اراده و تن پرور مردمى شجاع و با ايمان و مصمم قرار دهد، بلكه حتى بدون آن هم قادر است پيامبر(صلی الله علیه و آله) خود را حفظ كند آن چنان كه در داستان «غار ثور» و «ليلة المبيت» حفظ نمود.

ص: 312

عجب اين كه چند تار «عنكبوت» كه بر دهانه «غار» تنيده شده بود سبب انحراف فكر دشمنان لجوج و سركش شد و از در «غار» بازگشتند و پيامبر خدا سالم ماند، جايى كه خداوند با چند تار عنكبوت مى تواند مسير تاريخ بشر را دگرگون سازد چه نيازى به كمك اين و آن دارد تا بخواهند ناز كند، در حقيقت همه اين دستورات براى تكامل و پيشرفت خود آن ها است نه براى رفع نيازمندى خداوند.

به دنبال اين سخن بار ديگر مؤمنان را دعوت همه جانبه به سوى جهاد مى كند و مسامحه كنندگان را مورد سرزنش قرار مى دهد.

نخست مى گويد: «همگى به سوى ميدان جهاد حركت كنيد خواه سبك بار باشيد يا سنگين بار»؛ «انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا».

«خفاف» جمع «خفيف» و «ثقال» جمع «ثقيل» و اين دو كلمه مفهوم جامعى دارد كه همه حالات انسان را شامل مى شود، يعنى اعم از اين كه جوان باشيد يا پير، مجرد باشيد يا متاهل، كم عائله باشيد يا پرعائله، غنى باشيد يا فقير، بدون گرفتارى باشيد يا گرفتار، زراعت و باغ و تجارت داشته باشيد يا نه، در هر صورت و در هر حال و در هر موقعيت بر شما لازم است هنگامى كه فرمان جهاد صادر شد همگى اين دعوت آزاديبخش را اجابت كنيد و از هر كار ديگرى چشم بپوشيد و سلاح به دست گرفته به سوى ميدان نبرد حركت كنيد.

و اين كه بعضى از مفسران اين دو كلمه را تنها به يكى از معانى فوق محدود ساخته اند هيچ گونه دليلى ندارد، بلكه هر كدام از آن ها يكى از مصداق هاى اين مفهوم وسيع است.

ص: 313

سپس اضافه مى كند: «در راه خدا با اموال و جان ها جهاد كنيد»؛ «وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ».

يعنى جهادى همه جانبه و فراگير، چرا كه در برابر دشمن نيرومندى كه از ابر قدرت هاى آن زمان محسوب مى شد قرار داشتند، و بدون آن پيروزى ممكن نبود.

اما براى اين كه باز اشتباه براى كسى پيدا نشود كه اين فداكاريها به سود خداوند است مى گويد: «اين به نفع شما است اگر بدانيد»؛ «ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ».

يعنى اگر بدانيد كه جهاد كليد سر بلندى و عزت و بر طرف كننده ضعف و ذلت است.

اگر بدانيد كه هيچ ملتى بدون جهاد در جهان به آزادى واقعى و عدالت نخواهد رسيد.

و اگر بدانيد كه راه رسيدن به رضاى خدا و سعادت جاويدان و انواع نعمت ها و مواهب الهى در اين نهضت مقدس عمومى و فداكارى همه جانبه است! سپس بحث را متوجه افراد سست و تنبل و ضعيف الايمان كه براى سرباز زدن از حضور در اين ميدان بزرگ به انواع بهانه ها متشبث مى شدند كرده، و با پيامبر(صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد: «اگر غنيمتى آماده و سفرى نزديك بود به خاطر رسيدن به متاع دنيا به زودى دعوت تو را اجابت مى كردند» و براى نشستن بر سر چنين سفره آماده اى مى دويدند؛ «لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً لَاتَّبَعُوكَ».(1)

ص: 314


1- . «عرض» به معنى چيز عارضى است كه زود زائل مى شود و دوام و بقايى ندارد و معمولا به مواهب مادى دنيا اطلاق مى شود، و «قاصد» به معنى سهل و آسان است، زيرا در اصل از مادۀ «قصد» است و مردم عادى قصد خود را متوجه مسائل آسان مى كنند.

«لكن اكنون كه راه بر آن ها دور است سستى مى ورزند و بهانه مى آورند»؛ «وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ».(1)

عجب اين كه تنها به عذر و بهانه قناعت نمى كنند بلكه «به زودى نزد تو مى آيند و قسم ياد مى كنند كه اگر ما قدرت داشتيم با شما خارج مى شديم»؛ «وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنا لَخَرَجْنا مَعَكُمْ».

و اگر مى بينيد ما به اين ميدان نمى آئيم بر اثر ناتوانى و گرفتارى و عدم قدرت است.

«آن ها با اين اعمال و اين دروغ ها در واقع خود را هلاك مى كنند»؛ «يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ».

«ولى خداوند مى داند آن ها دروغ مى گويند»؛ «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ»؛ كاملاً قدرت دارند اما چون سفره چرب و نرمى نيست و برنامه شاق و پردرد سرى در پيش است به قسمت هاى دروغ متشبث مى شوند.

اين موضوع منحصر به جنگ «تبوك» و زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله) نبود، در هر جامعه اى گروهى «تنبل» یا «منافق و طماع و فرصت طلب» وجود دارند كه هميشه منتظرند لحظات پيروزى و نتيجه گيرى فرا رسد آن گاه خود را در صف اول جا بزنند، فرياد بكشند، گريبان چاك كنند و خود را از نخستين مجاهد و برترين مبارز و دل سوزترين افراد معرفى كنند تا بدون زحمت از ثمرات پيروزى ديگران بهره گيرند!.

ولى همين گروه مجاهد سينه چاك و مبارز دل سوز به هنگام پيش آمدن

ص: 315


1- . «شقة» به معنى زمين هاى پر سنگلاخ و يا راه هاى دور و دراز است كه عبور از آن با مشقت توام است.

حوادث مشكل هر كدام به سويى فرار مى كنند و براى توجيه فرار خود عذرها و بهانه ها مى تراشند يكى بيمار شده، ديگرى فرزندش در بستر بيمارى افتاده، سومى خانواده اش گرفتار وضع حمل است، چهارمى چشمش ديد كافى ندارد، پنجمى مشغول تهيه مقدمات است و هم چنين!...ولى بر افراد بيدار و رهبران روشن لازم است كه اين گروه را از آغاز شناسايى كنند و اگر قابل اصلاح نيستند از صفوف خود برانند!.

سعى كن منافقان را بشناسى

از آيات فوق استفاده مى شود كه گروهى از منافقان نزد پيامبر آمدند و پس از بيان عذرهاى گوناگون و حتى سوگند خوردن، اجازه خواستند كه آن ها را از شركت در ميدان «تبوك» معذور دارد، و پيامبر به اين عده اجازه داد.

خداوند در نخستين آيه مورد بحث پيامبرش را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد: «خداوند تو را بخشيد، چرا به آن ها اجازه دادى كه از شركت در ميدان جهاد خود دارى كنند؟!»؛ «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ».

«چرا نگذاشتى آن ها كه راست مى گويند از آن ها كه دروغ مى گويند شناخته شوند» و به ماهيت آن ها پى برى؟؛ «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ».

در اين كه عتاب و سرزنش فوق كه توأم با اعلام عفو پروردگار است دليل بر آن است كه اجازه پيامبر(صلی الله علیه و آله) كار خلافى بوده، يا تنها «ترك اولى» بوده، و يا هيچ كدام، در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى آن چنان تند رفته اند، و حتى جسورانه و بى ادبانه نسبت به مقام مقدس پيامبر(صلی الله علیه و آله) گفته اند كه آيۀ فوق را دليل بر امكان صدور گناه و معصيت از او

ص: 316

دانسته اند، و لا اقل ادبى را كه خداوند بزرگ در اين تعبير نسبت به پيامبرش رعايت كرده كه نخست سخن از «عفو» مى گويد و بد «مؤاخذه» مى كند رعايت نكرده اند و به گمراهى عجيبى افتاده اند.

انصاف اين است كه در اين آيه هيچ گونه دليلى بر صدور گناهى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) وجود ندارد، حتى در ظاهر آيه، زيرا همه قرائن نشان مى دهد چه پيامبر(صلی الله علیه و آله) به آن ها اجازه مى داد و چه اجازه نمى داد اين گروه منافق در ميدان «تبوك» شركت نمى جستند، و به فرض كه شركت مى كردند نه تنها گرهى از كار مسلمانان نمى گشودند بلكه مشكلى بر مشكلات مى افزودند، چنان كه در چند آيه بعد مى خوانيم: «لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا»؛ «اگر آن ها با شما حركت مى كردند جز شر و فساد و سعايت و سخن چينى و ايجاد نفاق كار ديگرى انجام نمى دادند!» بنا بر اين هيچ گونه مصلحتى از مسلمانان با اذن پيامبر(صلی الله علیه و آله) فوت نشد، تنها چيزى كه در اين ميان وجود داشت اين بود كه اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله) به آن ها اجازه نمى داد مشت آن ها زودتر باز مى شد و مردم به ماهيتشان زودتر آشنا مى شدند، ولى اين موضوع چنان نبود كه از دست رفتن آن موجب ارتكاب گناهى باشد، شايد فقط بتوان نام ترك اولى بر آن گذارد به اين معنى كه اذن دادن پيامبر(صلی الله علیه و آله) در آن شرائط و در برابر سوگندها و اصرارهاى منافقين هر چند كار بدى نبود اما ترك اذن از آن هم بهتر بود تا اين گروه زودتر شناخته شوند.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: عتاب و خطاب مزبور جنبه كنايى داشته و حتى ترك اولى نيز در كار نباشد، بلكه منظور بيان روح منافقگرى منافقان با يك بيان لطيف و كنايه آميز بوده است.

ص: 317

اين موضوع را با ذكر مثالى مى توان روشن ساخت فرض كنيد ستم گرى مى خواهد به صورت فرزند شما سيلى بزند، يكى از دوستانتان دست او را مى گيرد شما نه تنها از اين كار ناراحت نمى شويد بلكه خوشحال نيز خواهيد شد، اما براى اثبات زشتى باطن طرف به صورت عتاب آميز به دوستتان مى گوئيد: «چرا نگذاشتى سيلى بزند تا همه مردم اين سنگدل منافق را بشناسند"؟! و هدفتان از اين بيان تنها اثبات سنگدلى و نفاق اوست كه در لباس عتاب و سرزنش دوست مدافع ظاهر شده است.

مطلب ديگرى كه در تفسير آيه باقى مى ماند اين است كه مگر پيامبر(صلی الله علیه و آله) منافقان را نمى شناخت كه خداوند مى گويد: مى خواستى به آن ها اذن ندهى تا وضع آن ها بر تو روشن گردد.

«پاسخ" اين سؤال اين است كه «اولا" پيامبر(صلی الله علیه و آله) از طريق علم عادى به وضع اين گروه آشنايى نداشت و علم غيب براى قضاوت در باره موضوعات كافى نيست، بلكه بايد از طريق مدارك عادى وضع آن ها روشن گردد، و «ثانيا" هدف تنها اين نبوده كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) بداند بلكه ممكن است هدف اين بوده كه همه مسلمانان آگاه شوند، هر چند روى سخن به پيامبر(صلی الله علیه و آله) است.

سپس به شرح يكى از نشانه هاى مؤمنان و منافقان پرداخته مى گويد: «آن ها كه ايمان به خدا و سراى ديگر دارند هيچ گاه از تو اجازه براى عدم شركت در جهاد با اموال و جان ها، نمى خواهند»؛ «لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ».

بلكه هنگامى كه فرمان جهاد صادر شد بدون تعلل و سستى به دنبال آن

ص: 318

مى شتابند و همان ايمان به خدا و مسئوليت هاي شان در برابر او، و ايمان به دادگاه رستاخيز آنان را به اين راه دعوت مى كند و راه عذرتراشى و بهانه جويى را به رويشان مى بندد.

«خداوند به خوبى افراد پرهيزكار را مى شناسد و از نيت و اعمال آن ها كاملاً آگاه است»؛ «وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ».

سپس مى گويد: «تنها كسانى از تو اجازه براى عدم شركت در ميدان جهاد مى طلبند كه ايمان به خدا و روز جزا ندارند»؛ «إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ».

سپس براى تأكيد عدم ايمان آن ها مى گويد: «آن ها كسانى هستند كه دل هاي شان مضطرب و آميخته با شك و ترديد است!»؛ «وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ».

«به همين دليل در اين شك و ترديد گاهى قدم به پيش مى گذارند و گاهى باز مى گردند و پيوسته در حيرت و سرگردانى به سر مى برند» و به همين جهت منتظر پيدا كردن بهانه و كسب اجازه از پيامبرند؛ «فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ»؛ گرچه صفات فوق به شكل فعل مضارع ذكر شده است، ولى منظور از آن بيان صفات و حال منافقان و مؤمنان است و ماضى و حال و مضارع در آن تفاوت نمى كند.

به هر حال مؤمنان در پرتو ايمانشان تصميم و اراده اى محكم و خلل ناپذير دارند راه را به روشنى ديده اند، مقصدشان معلوم، و هدفشان مشخص است، به همين دليل با عزمى راسخ و بدون ترديد و دودلى با گام هايى استوار به پيش مى روند.

اما منافقان چون هدفشان تاريك و نامشخص است گرفتار حيرت و سرگردانى هستند و هميشه به دنبال بهانه اى براى فرار از زير بار مسئوليت ها مى گردند.

اين دو نشانه مخصوص «مؤمنان» و «منافقان» صدر اسلام و ميدان جنگ

ص: 319

«تبوك» نبود بلكه هم امروز نيز «مؤمنان راستين» را از «مدعيان دروغين» با اين دو صفت مى توان شناخت، مؤمن، شجاع و مصمم است و منافق بزدل و ترسو و متحير و عذرتراش!

عدمشان به ز وجود!

در نخستين آيات فوق يكى ديگر از نشانه هاى كذب و دروغ آن ها را بيان كرده و در حقيقت بحثى را كه در آيات قبل گذشت و فرمود «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ» تكميل مى كند و مى گويد: «اين ها اگر

راست مى گويند و آماده شركت در جهادند و تنها منتظر اذن تواند مى بايست همه وسائل جهاد را از سلاح و مركب و هر چه در توان دارند فراهم ساخته باشند» در حالى كه هيچ گونه آمادگى در آن ها ديده نمى شود؛ «وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً».

«اين ها افراد تاريكدل و بى ايمانى هستند كه خدا از شركت آن ها در ميدان پر افتخار جهاد كراهت دارد لذا توفيق خود را از آن ها سلب كرده و آنان را از حركت باز داشته است»؛ «وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ».(1)

در اين كه گوينده اين سخن كيست؟ آيا خداوند يا پيامبر است؟ و يا نفس و باطن خودشان است؟

در ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر اين است كه يك فرمان تكوينى است كه از باطن تاريك و آلوده آن ها برخاسته و مقتضاى عقيده فاسد و اعمال زشت آن ها است و بسيار ديده مى شود كه مقتضاى حال را به صورت امر يا نهى

ص: 320


1- . «ثبطهم» از مادۀ «تثبيط» به معنى توقيف و جلوگيرى از انجام كار است.

بيرون مى آورند از آيۀ فوق به خوبى استفاده مى شود كه هر عمل و نيتى اقتضايى دارد كه خواه ناخواه دامان انسان را مى گيرد، و همه كس شايستگى و لياقت آن را ندارند كه در كارهاى بزرگ و راه خدا گام بردارند، اين توفيق را خداوند نصيب كسانى مى كند كه پاكى نيت و آمادگى و اخلاص در آنان سراغ دارد.

در آيه بعد به اين واقعيت اشاره مى كند كه عدم شركت اين گونه افراد در ميدان جهاد نه تنها جاى تأسف نيست بلكه شايد جاى خوشحالى باشد، زيرا آن ها نه فقط مشكلى را نمى گشايند بلكه با آن روح نفاق و بى ايمانى و انحراف اخلاقى سر چشمه مشكلات تازه اى خواهند شد.

در حقيقت به مسلمانان يك درس بزرگ مى دهد كه هيچ گاه در فكر افزودن سياهى لشكر و كميت و تعداد نباشند، بلكه به فكر اين باشند كه افراد مخلص و با ايمان را انتخاب كنند هر چند نفراتشان كم باشد، اين درسى بود براى ديروز مسلمانان، و براى امروز و براى فردا.

نخست مى گويد: «اگر آن ها همراه شما به سوى ميدان جهاد (تبوك) حركت مى كردند نخستين اثر شومشان اين بود كه چيزى جز ترديد و اضطراب بر شما نمى افزودند»؛ «لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا».

«خبال» به معنى «اضطراب و ترديد» و «خبل» (بر وزن اجل) به معنى «جنون» و «خبل» (بر وزن طبل) به معنى «فاسد شدن اعضاء» است.

بنا بر اين حضور آن ها با آن روحيه فاسد و توأم با ترديد و نفاق و بزدلى اثرى جز ايجاد ترديد و شك و توليد فساد در ميان سپاه اسلام ندارد.

به علاوه «آن ها با سرعت كوشش مى كنند در ميان نفرات لشكر نفوذ كنند و به ايجاد

ص: 321

نفاق و تفرقه و از هم گسستن پيوندهاى اتحاد بپردازند»؛ «وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ»؛(1) سپس به مسلمانان اخطار مى كند كه مراقب باشيد «افراد ضعيف الايمانى در گوشه و كنار جمعيت شما وجود دارند كه زود تحت تأثير سخنان اين گروه منافق قرار مى گيرند»؛ «وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ».

«سماع» به معنى كسى است كه حال پذيرش و شنوايى او زياد است و بدون مطالعه و دقت هر سخنى را باور مى كند.

بنا بر اين وظيفه مسلمانان قوى الايمان آن است كه مراقب اين گروه ضعيف باشند مبادا طعمه منافقان گرگ صفت شوند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «سماع» به معنى جاسوس و سخن چنين بوده باشد يعنى در ميان شما پاره اى از افراد هستند كه براى گروه منافقان جاسوسى مى كنند.

و در پايان آيه مى گويد: «خداوند همه ستم گران را مى شناسد» آن ها كه آشكارا و آن ها كه پنهانى ستم به خويش يا به جامعه مى كنند از ديدگاه علم او مخفى نيستند؛ «وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِين».(2)

26. بهانه جویان امروز، فتنه گران دیروزند

اشاره

قرآن می فرماید:

«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ

ص: 322


1- . «اوضعوا» از مادۀ «ايضاع» به معنى سرعت در حركت است و در اين جا به معنى تسريع در نفوذ ميان سپاه اسلام آمده، و «فتنه" در اين جا به معنى تفرقه و اختلاف كلمه است.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 7، ص: 424.

هُمْ كارِهُونَ * وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ * إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ * قُلْ لَنْ يُصيبَنا إِلاَّ ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ * قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدينا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ»؛(1) «آن ها پيش از اين (نيز) در پى فتنه انگيزى بودند، و كارها را بر تو دگرگون ساختند (و به هم ريختند)؛ تا آن كه حق فرا رسيد، و فرمان خدا آشكار گشت (و پيروز شديد)، در حالى كه آن ها كراهت داشتند. بعضى از آن ها مى گويند: به ما اجازه ده (تا در جهاد شركت نكنيم)، و ما را به گناه نيفكن! آگاه باشيد آن ها (هم اكنون) در گناه سقوط كرده اند؛ و جهنم، كافران را احاطه كرده است! هر گاه نيكى به تو رسد، آن ها را ناراحت مى كند؛ و اگر مصيبتى به تو رسد، مى گويند: ما تصميم خود را از پيش گرفته ايم. و بازمى گردند در حالى كه خوشحالند! بگو: هيچ حادثه اى براى ما رخ نمى دهد، مگر آن چه خداوند براى ما نوشته و مقرّر داشته است؛ او مولا (و سرپرست) ماست؛ و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند! بگو: آيا درباره ما، جز يكى از دو نيكى را انتظار داريد؟! (: يا پيروزى يا شهادت)، ولى ما انتظار داريم كه خداوند، عذابى از سوى خودش (در آن جهان) به شما برساند، يا (در اين جهان) به دست ما (مجازات شويد) اكنون كه چنين است، شما انتظار بكشيد، ما هم با شما انتظار مى كشيم!»

تفسیر

در آيه بعد به پيامبر(صلی الله علیه و آله) هشدار مى دهد كه اين اولين بار نيست كه اين گروه

ص: 323


1- . توبه / 48 الی 50.

منافق به سمپاشى و تخريب مشغول مى شوند بايد به خاطر بياورى كه آن ها در گذشته نيز مرتكب چنين كارهايى شدند، و الان نيز از هر فرصتى براى نيل به مقصود خود استفاده مى كنند، و چنين مى گويد: «اين گروه منافقين قبلاً هم مى خواستند ميان شما تفرقه و پراكندگى ايجاد كنند»؛ «لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ».

و اين اشاره به داستان «جنگ احد» است كه «عبد اللَّه بن ابى» و يارانش از نيمه راه باز گشتند و دست از يارى پيامبر(صلی الله علیه و آله) برداشتند، و يا اشاره به سائر مواردى است كه توطئه بر ضد شخص پيامبر و يا افراد مسلمين چيدند كه تاريخ اسلام آن ها را ثبت كرده است.

«آن ها كارها را براى تو دگرگون ساختند»، نقشه ها كشيدند تا اوضاع مسلمانان را به هم بريزند و آن ها را از جهاد باز دارند و اطراف تو خالى شود؛ «وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ».

اما هيچ يك از اين توطئه ها و تلاش ها به جايى نرسيد، و همه نقش بر آب شد و تيرشان به سنگ خورد «سرانجام فتح و پيروزى فرا رسيد و حق آشكار گشت»؛ «حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ».

«در حالى كه آن ها از پيشرفت و پيروزى تو ناراحت بودند»؛ «وَ هُمْ كارِهُونَ».

اما خواست و اراده بندگان در برابر اراده و مشيت پروردگار كم ترين اثرى نمى تواند داشته باشد، خدا مى خواست تو را پيروز كند و آئينت را به سراسر جهان برساند و موانع را هر چه باشد از سر راه بردارد و بالآخره اين كار را كرد.

اما موضوع مهم اين است كه بدانيم آن چه در آيات فوق بيان شده همانند مطالب ديگر قرآن اختصاصى به عصر و زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله) نداشته، در هر جامعه اى گروهى منافق هميشه وجود دارند كه سعى مى كنند در لحظات حساس و سرنوشت

ص: 324

ساز با سمپاشى و سخن چينى افكار مردم را به هم بريزند، روح وحدت را از بين ببرند، و تخم شك و ترديد را در افكار بپاشند، اما اگر جامعه بيدار باشد مسلماً با يارى پروردگار كه وعده پيروزى به دوستانش داده است همه نقشه هاى آن ها خنثى مى شود و توطئه هاي شان در نطفه خفه مى گردد، به شرط اين كه مخلصانه جهاد كنند و با هوشيارى و دقت مراقب اين دشمنان داخلى باشند.

شأن نزول

گروهى از مفسران نقل كرده اند هنگامى كه پيامبران ص مسلمانان را آماده جنگ تبوك مى ساخت و دعوت به حركت مى كرد يكى از رؤساى طائفه «بنى سلمة» به نام «جد بن قيس» كه در صف منافقان بود خدمت پيامبر(صلی الله علیه و آله) آمد و عرض كرد اگر اجازه دهى من در اين ميدان جنگ حاضر نشوم، زيرا علاقه شديدى به زنان دارم مخصوصاً اگر چشمم به دختران رومى بيفتد ممكن است دل از دست بدهم و مفتون آن ها شوم! و دست از كارزار بكشم! پيامبر(صلی الله علیه و آله) به او اجازه داد.

در اين موقع آيۀ فوق نازل شد و عمل آن شخص را محكوم ساخت، پيامبر(صلی الله علیه و آله) رو به گروهى از «بنى سلمه" كرد و گفت بزرگ شما كيست؟ گفتند «جد بن قيس»، ولى او مرد بخيل و ترسويى است، فرمود چه دردى بدتر از درد بخل، سپس فرمود بزرگ شما آن جوان سفيد رو «بشر بن براء» است (كه مردى است پر سخاوت و گشاده روى).

منافقان بهانه تراش

شأن نزول فوق نشان مى دهد كه انسان هر گاه بخواهد شانه از زير بار

ص: 325

مسئوليتى خالى كند از هر وسيله اى براى خود بهانه مى تراشد، همانند بهانه اى كه «جد بن قيس» منافق براى عدم حضور در ميدان جهاد درست كرد، و آن اين كه ممكن است زيبارويان رومى دل او را بربايند و دست از جنگ بكشد و به «اشكال شرعى» گرفتار شود!.

گفتار «جد بن قيس» مرا به ياد گفته يكى از مأموران جبار مى اندازد كه مى گفت: اگر ما مردم را تحت فشار قرار ندهيم حقوقى كه دريافت مى داريم براى ما شرعا اشكال دارد يعنى براى رهايى از اين اشكال بايد ظلم و ستم به خلق خدا كنيم.

به هر حال قرآن در اين جا روى سخن را به پيامبر(صلی الله علیه و آله) كرده و در پاسخ اين گونه بهانه جويان رسوا مى گويد: «بعضى از آن ها مى گويند به ما اجازه ده كه از حضور در ميدان جهاد خوددارى كنيم و ما را مفتون و فريفته (زنان و دختران زيبا روى رومى) مساز!»؛ «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي».

اين احتمال نيز در تفسير و شأن نزول آيه داده شده است كه او (جد بن قيس) به عذر و بهانه زن و فرزند و اموال بى سرپرست خود مى خواست از جهاد صرف نظر كند.

ولى به هر حال قرآن در پاسخ او مى گويد: «آگاه باشيد كه اين ها هم اكنون در ميان فتنه و گناه و مخالفت فرمان خدا سقوط كرده اند جهنم گرداگرد كافران را احاطه كرده است»؛ «أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ».

يعنى آن ها به عذرهاى واهى و اين كه ممكن است بعدا آلوده به گناه بشوند هم اكنون در دل گناه قرار دارند و جهنم گرداگرد آن ها را فرا گرفته است آن ها فرمان

ص: 326

صريح خدا و پيامبرش را در باره حركت به سوى جهاد زير پا مى گذارند مبادا به «شبهه شرعى» گرفتار شوند!.

نکته ها

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد:

1. يكى از راه هاى شناخت گروه منافقان در هر جامعه اى دقت در طرز استدلال آن ها و عذرهايى است كه براى ترك انجام وظائف لازم مى آورند چگونگى اين عذرها به خوبى باطن آن ها را روشن مى سازد.

آن ها غالباً به يك سلسله موضوعات جزئى و ناچيز و گاهى مضحك و خنده آور متشبث مى شوند تا موضوعات مهم و كلى را ناديده بگيرند، و براى اغفال افراد با ايمان به گمان خود از الفباى فكرى آن ها استفاده مى كنند، و پاى مسائل شرعى و دستور خدا و پيامبر را به ميان مى كشند، در حالى كه در ميان گناه غوطه ورند و شمشير به دست گرفته بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) و آئين او مى تازند.

2. مفسران در تفسير جملۀ «و إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ» گفتگوهاى مختلفى دارند بعضى مى گويند اين جمله كنايه از آن است كه عوامل و اسباب ورود به جهنم يعنى گناهان آن ها را احاطه

كرده است.

و بعضى گفته اند كه اين از قبيل حوادث حتمى آينده است كه به صورت «ماضى» یا «حال» بيان مى شود، يعنى به طور قطع در آينده جهنم آن ها را در بر خواهد گرفت.

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله را به معنى حقيقى اش تفسير كنيم و بگوئيم هم اكنون جهنم موجود است و در باطن و درون اين جهان قرار دارد و آن ها در

ص: 327

ميان جهنم هستند، اگر چه هنوز فرمان تأثير كردن آن صادر نشده است، همان گونه كه بهشت نيز هم اكنون وجود دارد و در باطن و درون اين جهان به همه احاطه كرده است منتها بهشتيان چون تناسب با بهشت دارند با آن مرتبط خواهند بود و دوزخيان چون متناسب با دوزخند با دوزخ (1).

تفسير

در آيات فوق به يكى از صفات منافقان و نشانه هاى آن ها اشاره شده است و بحثى را كه در آيات گذشته و آينده پيرامون نشانه هاى منافقان مى باشد تكميل مى كند.

نخست مى گويد: «اگر نيكى به تو رسد آن ها را ناراحت مى كند»؛ «إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ».

خواه اين خير و نيكى پيروزى بر دشمن باشد يا غنائم جنگى، و خواه پيشرفت هاى ديگر.

و اين ناراحتى دليل عداوت باطنى و فقدان ايمان آن ها است، چگونه ممكن است كسى كم ترين بهره از ايمان داشته باشد و از پيروزى پيامبر خدا و يا حتى يك فرد با ايمان عادى ناراحت شود؟

«ولى در مقابل اگر مصيبتى به تو برسد و گرفتار مشكلى شوى با خوشحالى مى گويند: ما از جلو پيش بينى چنين مسائلى را مى كرديم، و تصميم لازم را گرفتيم» و خود را از اين پرتگاه رهايى بخشيديم!؛ «وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ».

ص: 328


1- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: مکارم شیرازی، ناصر، معاد و جهان پس از مرگ، فصل بهشت و دوزخ.

«و هنگامى كه به خانه هاى خود باز مى گردند از شكست يا مصيبت يا ناراحتى شما خوشحالند»؛ «وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ».

اين منافقان كور دل از هر فرصتى به نفع خود استفاده و لاف عقل و درايت مى زنند كه اين عقل و تدبير ما بود كه موجب شد در فلان ميدان شركت نكنيم و مشكلاتى كه دامن ديگران را بر اثر نداشتن عقل و درايت گرفت دامان ما را نگرفت، اين سخن را چنان مى گويند كه گويى از خوشحالى در پوست نمى گنجند!

اما تو اى پيامبر به اين ها از دو راه پاسخگوى، پاسخى دندان شكن و منطقى نخست «بگو: هيچ حادثه اى براى ما رخ نمى دهد مگر آن چه خداوند براى ما مقرر داشته است همان خدايى كه مولاى ما» و سرپرست حكيم و مهربان ما است و جز خير و صلاح ما را مقدر نمى دارد؛ «قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا».

آرى «افراد با ايمان تنها بر خدا توكل مى كنند»؛ «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ».

تنها به او عشق مى ورزند و از او يارى مى طلبند و سر بر آستان او مى سايند و تكيه گاه و پناه گاه شان كسى جز او نيست.

اين اشتباه بزرگى است كه منافقان گرفتار آن هستند، خيال مى كنند با عقل كوچك و فكر ناتوانشان مى توانند همه مشكلات و حوادث را پيش بينى كنند و از لطف و رحمت خدا بى نيازند، آن ها نمى دانند تمام هستيشان هم چون پر كاهى است در برابر يك طوفان عظيم از حوادث يا همانند قطره كوچك ابى در يك بيابان سوزان، در يك روز تابستان، اگر لطف الهى يار و مددكار نباشد از انسان ضعيف كارى ساخته نيست.

«و تو اى پيامبر اين پاسخ را نيز به آنان بگو كه شما چه انتظارى را در باره ما مى كشيد

ص: 329

جز اين كه به يكى از دو نيكى و خير و سعادت خواهيم رسيد" يا دشمنان را در هم مى كوبيم و پيروز از ميدان مبارزه باز مى گرديم، و يا كشته مى شويم و شربت شهادت را با افتخار مى نوشيم، هر كدام پيش آيد خوش آيد كه مايه

افتخار است و روشنى چشم ما»؛ «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ».

اما به عكس «ما در مورد شما يكى از دو بدبختى، تيره روزى و بلا و مصيبت را انتظار مى كشيم، يا در اين جهان و جهان ديگر به مجازات الهى گرفتار مى شويد، و يا به دست ما خوار و نابود خواهيد شد»؛ «وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا».

«حال كه چنين است شما انتظار بكشيد، و ما هم با شما انتظار مى كشيم» شما در انتظار خوشبختى ما باشيد و ما هم در انتظار بدبختى شما نشسته ايم!؛ «فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ».

نکته ها
اشاره

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد:

1. مقدرات و كوشش هاى ما

شك نيست كه سرنوشت ما تا آن جا كه با كار و كوشش و تلاش ما مربوط است به دست خود ما است و آيات قرآن نيز با صراحت اين موضوع را بيان مى كند مانند: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى»؛(1)«انسان بهره اى جز سعى و كوشش خود

ص: 330


1- . نجم / 39.

ندارد.» و «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ»؛(1) «هر كس در گرو اعمال خويش است.» و آيات ديگر. (هر چند تأثير تلاش و كوشش نيز از سنن الهى و به فرمان اوست).

ولى در بيرون دايره تلاش و كوشش ما و آن جا كه از حريم قدرت ما خارج است، دست تقدير تنها حكمران است، و آن چه به مقتضاى قانون عليت كه منتهى به مشيت و علم و حكمت پروردگار مى شود مقدر شده است انجام پذير خواهد بود.

منتها افراد با ايمان و خداپرست كه به علم و حكمت و لطف و رحمت او مؤمن هستند همه اين مقدرات را مطابق «نظام احسن» و مصلحت بندگان مى دانند، و هر كس بر طبق شايستگي هايى كه اكتساب كرده است مقدراتى متناسب آن دارد.

يك جمعيت منافق و ترسو و تنبل و پراكنده محكوم به فنا هستند، و اين سرنوشت براى آن ها حتمى است، اما يك جمعيت با ايمان و آگاه، و متحد و مصمم جز پيروزى، سرنوشتى ندارند.

بنا بر آن چه گفته شد روشن مى شود كه آيات فوق نه با اصل آزادى اراده و اختيار منافات دارد و نه دليلى بر سرنوشت جبرى انسان ها و بى اثر بودن تلاش ها و كوشش ها است.

2. در قاموس مؤمنان شكست وجود ندارد

در آخرين آيه مورد بحث به منطق عجيب محكمى برخورد مى كنيم كه راز اصلى همه پيروزي هاى مسلمانان نخستين در آن نهفته شده است، و اگر پيامبر

ص: 331


1- . مدثر / 38.

اسلام هيچ تعليم و دستورى جز اين نداشت براى تضمين پيروزى پيروانش كافى بود، و آن اين كه مفهوم شكست و ناكامى را به كلى از صفحه روح آن ها زدوده، و به آن ها ثابت كرده كه در هر حال شما پيروزيد، كشته شويد پيروزيد، و دشمن را بكشيد باز هم پيروزيد.

شما دو راه در پيش داريد كه از هر كدام برويد به منزل مقصود خواهيد رسيد، بي راهه و پرتگاه مطلقاً در مسير شما وجود ندارد يك راه به سوى شهادت مى رود كه نقطه اوج افتخار يك انسان با ايمان است، و بالاترين موهبتى است كه براى انسان تصور مى شود كه با خدا معامله كند جان را بدهد و يك حيات جاويدان و ابدى در جوار قرب پروردگار و در ميان نعمت هاى غير قابل توصيفش خريدارى كند.

راه ديگر پيروزى بر دشمن و در هم شكستن قدرت اهريمنى او و پاكسازى محيط زندگى انسان ها از شر ظالمان و ستم گران و آلودگان است و اين نيز فيضى است بزرگ و افتخارى است مسلم.

سربازى كه با اين روحيه وارد ميدان مبارزه مى شود هيچ گاه فكر فرار و پشت كردن به دشمن را در سر نمى پروراند، از هيچ كس و هيچ چيز نمى هراسد، ترس و وحشت و اضطراب و ترديد در وجودش راه ندارد، ارتشى كه از چنين سربازانى تشكيل شود ارتشى خواهد بود شكست ناپذير! چنين روحيه اى را تنها از طريق تعليمات اسلامى مى توان بارور ساخت و امروز نيز اگر با تعليم و تربيت صحيح، اين منطق بار ديگر در روح مسلمانان جلوه گر شود، عقب ماندگي ها و شكست ها را جبران خواهند كرد.

آن ها كه در باره علل پيشرفت مسلمانان نخستين، و علل عقب ماندگى امروز،

ص: 332

مطالعه و بررسى مى كنند، و گاهى اين موضوع را معمايى لا ينحل مى پندارند خوب است بيايند و كمى در آيۀ فوق بينديشند تا پاسخ اين سؤال را بروشنى در آن بيابند.

قابل توجه اين كه در آيۀ فوق به هنگامى كه سخن از دو شكست منافقان مى گويد آن را شرح مى دهد و يك يك بيان مى كند، ولى هنگامى كه سخن از دو پيروزى مؤمنان مى گويد، سر بسته گذاشته از آن مى گذرد، گويى آن چنان روشن و واضح و آشكار است كه اصلاً نيازى به شرح و بيان ندارد. و اين يك نكته زيبا و لطيف بلاغت است كه در آيۀ فوق به كار رفته.

3. صفات هميشگى منافقان

بار ديگر تأكيد مى كنيم كه نبايد اين آيات را به شكل طرح يك مسأله تاريخى مربوط به گذشته مورد مطالعه قرار دهيم، بلكه بايد بدانيم درسى است راى امروز و ديروز و فرداى ما و همه انسان ها! هيچ جامعه اى معمولاً از يك گروه منافق، اندك يا بسيار، خالى نيست و صفات آن ها تقريباً يكسان و يك نواخت است.

آن ها افرادى هستند نادان و در عين حال خود خواه و متكبر كه براى خويش عقل و درايت فوق العاده اى قائلند.

آن ها هميشه از راحتى مردم در رنج و عذابند و از ناراحتي هاي شان خوشحال و خندان.

آن ها هميشه در ميان انبوهى از خيالات واهى و ترديد و شك و حيرت به سر مى برند، و به همين دليل گامى به پيش و گامى به پس مى نهند.

در مقابل آن ها مؤمنان راستين با شادى مردم شاد و با غم آن ها شريك و

ص: 333

سهيمند، هيچ گاه به علم و درايت خود نمى نازند، و هرگز خود را از لطف حق بى نياز نمى دانند، دلى لبريز از عشق خدا دارند، و در اين راه از هيچ حادثه اى نمى هراسند.(1)

نقد و رد رواياتى كه مى گويند سكينت بر ابو بكر نازل شد

از آن چه گذشت معلوم شد كه ضمير در «عليه» به دلالت سياق (و على رغم دو روايت فوق) به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برمى گردد، و اين دو روايت به خاطر وقفى كه در آن هاست ضعيفند، علاوه بر اين كه در اين دو روايت ابن عباس و حبيب نظريه داده اند و نظريه آن ها براى ديگران هيچ گونه حجيت ندارد.

گذشته از اين، استدلال آن دو به اين كه «رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هيچ آنى خالى از سكينت نبوده» استدلالى است ناتمام، زيرا آيۀ «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ...»؛(2) و هم چنين آيه نظير آن كه در سوره فتح و مربوط به داستان حديبيه است، مخالف آن است، چون اين دو آيه تصريح مى كنند به اين كه سكينت جديدى در خصوص اين دو مورد يعنى حديبيه و حنين بر آن جناب نازل شده، و به شهادت همين دو آيه در مورد بحث يعنى در داستان غار هم سكينت بر آن جناب نازل شده است (3).

و گويا بعضى از مفسرين متوجه اين اشكال شده اند لذا استدلال مزبور در روايت را حمل بر معناى ديگرى كرده و گفته اند: مقصود از اين استدلال ابن عباس و حبيب اين است كه سكينت در غار ملازم با پيغمبر بوده، و اين خود قرينه است

ص: 334


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج 7، ص: 436.
2- . توبه / 26.
3- . رضا، محمد رشید، المنار، ج 10، ص: 429.

بر اين كه سكينت بر ابى بكر نازل شده، و بعيد هم نيست كه روايت حبيب دلالتش بر اين معنا نزديك تر باشد.

مفسر نام برده بعد از آن كه روايت ابن عباس را اول و روايت حبيب را بعد از آن نقل كرده گفته است:

بعضى از مفسرين لغت و معقول، اين روايت را گرفته و تعليلى را كه در آن است چنين توضيح داده اند كه «در آن روز براى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اضطراب و ترسى جديد و تازه دست نداد (پس سكينت بر ابى بكر نازل شده)». بعضى ديگر اين حرف را چنين تقويت كرده اند كه «اصل در ضمير است كه به مرجع نزديك تر خود برگردد و در آيه مورد بحث به صاحب برمى گردد» و ليكن اين حرف خيلى دل چسب نيست. بعضى (1)

ديگر گفته اند «ضمير به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برمى گردد، و در نتيجه سكينت بر آن جناب نازل شده، و ليكن نزول سكينت بر آن جناب دليل بر اين نيست كه آن حضرت در آن روز دچار ترس و اضطراب شده باشد" اين حرف هم درست نيست، زيرا همين كه مى بينيم نزول سكينت عطف شده بر «لا تحزن» مى فهميم كه به خاطر همان ترس و اندوه ابى بكر و بعد از سفارش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نازل شده.

اما اين كه گفت: «آن روز ترس و اضطرابى بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دست نداده تا سكينت بر او نازل شود" اگر اين معنا را از اين جا استفاده كرده كه چون در قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در آن روز ترسيده باشد، ما نيز مى گوييم در

ص: 335


1- . همان.

قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه آن جناب در داستان حديبيه و حنين ترسيده باشد، پس چطور نزول سكينت جديد را در آن دو واقعه قبول كرده است.

و اگر بگويد: نزول سكينت مستلزم اين است كه طرف قبلاً دچار ترس و اضطراب شده باشد. در جواب مى گوييم همان طور كه قبلاً هم گفته بوديم چنين استلزامى در كار نيست، اگر چنين استلزامى صحيح بود بايد هيچ نعمتى بعد از نعمتى نازل نشود، و هميشه نعمت بعد از نعمتى مقابل و ضد خودش نازل گردد، و حال آن كه ما مى بينيم نعمت هاى ديگر الهى يكى پس از ديگرى نازل مى شود، نعمت بعد از نعمت، رحمت بعد از رحمت، ايمان و هدايت بعد از ايمان و هدايت، و هم چنين بسيارى از انواع ديگر نعمت ها كه بعد از مشابه خودش نازل شده، و قرآن كريم هم بر نمونه هاى بسيارى از اين قبيل تصريح دارد.

و اما اين كه گفت «رجوع ضمير به پيامبر درست نيست، زيرا همين كه مى بينيم سكينت عطف شده بر «لا تحزن» مى فهميم كه به خاطر همان ترس و اندوه ابى بكر و بعد از سفارش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نازل شده» اين نيز صحيح نيست، زيرا درست است كه فاء تفريع دلالت دارد بر اين كه جمله مدخول آن مترتب بر ما قبل آن است، و ليكن معناى اين ترتب و بعديت، تنها ترتب و بعديت زمانى نيست، و هيچ يك از علماى ادب چنين ادعايى نكرده، بلكه ممكن است بعديت زمانى باشد، و ممكن هم هست بعديت رتبه اى باشد.

و با اين حال ديگر اين مفسر نمى تواند بگويد بايد جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» مترتب بر كلام قبلى خود باشد، آن هم ترتب زمانى، هم چنان كه نمى تواند بگويد بايد مترتب به كلام نزديك تر خود باشد، مگر اين كه قبول كند آن حرف را كه

ص: 336

اصل در ضمير اين است كه به مرجع نزديك تر خود برگردد، و حال آن كه خود او اين حرف را از ديگران نقل كرد و سپس گفته كه حرف صحيحى نيست.

و ما وقتى سياق آيه مورد بحث را از نظر بگذرانيم مى بينيم نزديك ترين جمله اى كه صالح باشد براى اين كه جملۀ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» متفرع بر آن گردد همان جملۀ «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» است، كه به طور اجمال مى گويد: خدا در فلان جا و فلان جا او را يارى كرد، و در اين جمله و جملات بعد از آن به طور تفصيل بيان مى كند كه چنين و چنان او را يارى كرده است.

پس معلوم شد آن جوابى كه اين آقا در آخر كلامش به آن مفسر داده عينا همان حرفى است كه خودش آن را تضعيف كرده و گفته بود: «اصل مذكور اصلى ندارد" اينك خودش همين اصل را با عباراتى ديگر مورد استدلال قرار داده است.

از همين جهت اشكال بر يك روايت ديگرى كه در الدُرّالمنثور آن را از ابن مردويه از انس بن مالك نقل كرده معلوم مى شود. روايت اين است كه انس گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ابو بكر وارد غار حرا شدند، پس آن گه ابو بكر به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عرض كرد: جاى ما آن قدر روشن و پيداست كه اگر كسى جاى پاى خود را ببيند من و تو را خواهد ديد. حضرت فرمود: چه فكر مى كنى در باره دو نفرى كه سومى آن دو خداست، خداوند سكينت خود را بر تو نازل كرد، و مرا به لشكريانى كه شماها نمى بينيد تأييد فرمود(1).

صرف نظر از اين كه اين روايت متعرض غار حرا شده، و حال آن كه با اخبار مستفيضه و بسيار زياد ثابت شده كه نزول آيه مورد بحث مربوط به غار ثور است

ص: 337


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 245.

نه غار حرا، اين اشكال در آن هست كه سياق آيه را تفكيك كرده، يك ضمير به ابى بكر و يك ضمير ديگر را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برگردانيده، و يك سياق اجازه چنين تفكيكى را نمى دهد.

آلوسى در روح المعانى هر دو ضمير را به ابى بكر برگردانيده و روايت را چنين آورده:

«خداوند سكينت خود را بر تو (ابى بكر) نازل كرده، و تو را به جنودى كه شماها نمى بينيد تأييد نموده.»(1)

و ما نمى دانيم كدام يك از اين دو نقل اصل و كدام يك دست خورده و تحريف شده است. و بفرضى كه نقل آلوسى درست باشد علاوه بر آن اشكال هايى كه در بيان سابق گذشت اشكال ديگرى دارد، و آن اين است كه در غار، غير از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ابو بكر كسى ديگرى نبوده پس در جملۀ «شماها نمى بينيد» روى سخن با چه كسانى است؟.

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً» از ابى الجارود از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: مقصود اين است كه اگر غنيمت نزديكى در بين بود تو را پيروى مى كردند(2).

و در تفسير عياشى از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از ابى جعفر و ابى عبد اللَّه(علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرموده اند: معنايش اين است كه اين ها كه

ص: 338


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 10، ص: 98.
2- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 290.

خواهند گفت: ما استطاعت جهاد نداريم، دروغ مى گويند و از علم خدا گذشته كه اگر اين سفر سفر نزديكى بود و سود مادى نزديكى داشت تو را پيروى مى كردند(1).

اين روايت را صدوق در كتاب معانى الاخبار بسند خود از عبد الاعلى بن اعين از ابى عبد اللَّه(علیه السلام) به همين صورت نقل كرده (2).

و در تفسير قمى در ذيل جملۀ «وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ» آمده كه معنايش اين است كه: و ليكن راه آنان تا تبوك دور بود (و بدين جهت عذر آوردند) و سبب آن اين بوده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هيچ مسافرتى به آن دورى و به آن دشوارى نكرده (و به مردم پيشنهاد ننموده) بود(3).

آماده شدن مسلمين براى جنگ با روميان و خطبه پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى آنان قبل از حركت

و اما اصل مطلب جريانش از اين قرار بوده كه: افرادى كه همه ساله از ييلاق از شام به مدينه برمى گشتند و با خود پتو و خواربار مى آوردند و مردمى عوام بودند، در آن ايام در مدينه انتشار دادند كه روميان در حال جمع آورى قشون هستند و مى خواهند با لشكرى انبوه با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نبرد كنند، و هرقل با همه لشكريانش حركت كرده و قبائل غسان و جذام و بهراء و عامله را هم با خود همداستان نموده اينك خودش در حمص مانده و لشكريانش تا بلقاء رسيده اند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وقتى اين معنا را شنيد اصحاب خود را به تبوك كه يكى از

ص: 339


1- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 89، ح 59.
2- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الأخبار، ص: 351، ح 15.
3- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ص: 290.

شهرهاى بلقاء است فرستاد، و از آن سو افرادى را به ميان قبائلى كه در حول و حوش مدينه بودند و هم چنين به مكه و نزد افرادى كه از ميان قبائل خزاعه و مزينه و جهينه مسلمان شده بودند فرستاد تا آنان را بر جهاد تحريك كنند.

آن گاه به لشكريان خود دستور داد تا لواى جنگ را در ثنية الوداع بيفراشتند، و به افرادى كه توانايى مالى داشتند دستور داد تا به تهى دستان كمك مالى كنند، و هر كس هر چه اندوخته دارد بيرون آورده و انفاق كند. لشكر نيز چنين كرده و با تشويق يكديگر لشكرى نيرومندى تشكيل دادند.

آن گاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به خطبه ايستاد و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اى مردم! راست ترين گفتارها كتاب خدا و سزاوارترين سفارشات تقوا و بهترين ملتها ملت ابراهيم و نيكوترين سنت ها سنت محمد و شريف ترين سخنان ذكر خدا و بهترين داستان ها همين قرآن است. و نيكوترين امور سنت هاى ثابت و پا بر جاست و بدترين امور، امور نو ظهور و تازه درآمده است.

و نيكوترين هدايت هدايت انبياء و شريف ترين كشته شدگان آن هايند كه در راه خدا شهيد شده باشند و تاريك ترين كوري ها كورى ضلالت بعد از هدايت و بهترين كارها آن كارى است كه نافع تر باشد. بهترين هدايت ها آن هدايتى است كه پيروى گردد و بدترين كوري ها، كورى دل است. دست بالا (دهنده) بهتر از دست پائين (گيرنده) است. خواسته اى كه كم و به قدر كفاف باشد بهتر از آن خواسته اى است كه زياد و بازدارنده از ياد خدا باشد.

بدترين معذرتها معذرت در دم مرگ و بدترين ندامت ها ندامت در روز قيامت است. پاره اى مردم كسانيند كه به نماز جمعه نمى آيند، مگر گاه بگاه، و پاره اى ديگر

ص: 340

كسانيند كه به ياد خدا نمى افتند مگر بى اراده و نيت، و از بزرگ ترين خطاهاى زبان دروغ و بهترين بى نيازي ها بى نيازى دل (و سيرى چشم و دل) است.

نيكوترين توشه ها تقوا، و اساس حكمت، ترس از خداست، و بهترين چيزى كه در دل مى افتد يقين است، و شك و ترديد از كفر است، و دورى كردن از يكديگر عمل جاهليت، و غل و غش از چرك جهنم، و مستى، اخگر و پاره هاى آتش و سرائيدن شعر از ابليس است. و شراب انبانه همه گناهان و زنان دام هاى شيطان و جوانى شعبه اى از جنون است، و بدترين كسب ها رباخوارى و بدترين خوردن ها خوردن مال يتيم است، و نيك بخت آن كسى است كه از ديگران پند بگيرد، و بدبخت آن كسى است كه در شكم مادر بدبخت باشد. و هر يك از شما سرانجام در خانه چهار ذراعى (قبر) قرار خواهد گرفت، و در هر امرى آخر آن را بايد نگريست و ملاك هر امرى اواخر آن است، و بدترين رباها دروغ گويى است (1) و هر آينده اى، نزديك است، و ناسزا گفتن به مؤمن فسق و قتال با او كفر و خوردن گوشت او از نافرمانى خدا و حرمت مال او مانند حرمت خون اوست. و هر كه به خدا توكل كند خدا او را كفايت كند، و هر كه صبر كند به پيروزى مى رسد، و هر كه از جرم ديگران در گذرد خداوند از جرائم او در مى گذرد، و هر كه خشم خود فرو ببرد خداوند پاداشش مى دهد، و هر كه صبر بر مصيبت كند خدا او را عوض مرحمت مى كند، و هر كه در پى انتشار فضائل خود برآيد خداوند در پى رسواييش برخواهد آمد و هر كه در اين باره

ص: 341


1- . مقايسه و تشبيه دروغ به ربا از اين نظير است كه دروغ مانند ربا و بلكه شديدتر از آن نظام زندگى افراد را بر هم مى زند و همانطور كه ربا نظام مالى اجتماع را مختل و فاسد مى سازد، گناه مذكور نيز به بدتر و شديدتر وجهى اين اختلال را ببار مى آورد، و هم چنين است تهمت و افتراء و سخن چينى و شراب و قمار.

سكوت كند خداوند به بيش تر از آن كه خود انتظار داشت فضائلش را انتشار مى دهد و هر كس معصيت كند خدا عذابش دهد. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. من از خدا براى خودم و براى شما طلب مغفرت مى كنم.

راوى مى گويد مردم وقتى اين خطبه را شنيدند در امر جهاد دل گرم شده، همه قبائلى كه آن جناب براى جنگ دستور حركتشان را داده بود حركت كردند، و پاره اى از منافقين و غير منافقين تقاعد ورزيدند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به جد بن قيس برخورد، و به او فرمود: اى ابا وهب آيا براى اين جنگ با ما حركت نمى كنى؟ گويا از ديدن زنان زرد پوست خوددارى نمى توانى كرد. عرض كرد يا رسول اللَّه! به خدا سوگند قوم و قبيله من مى دانند كه در ميان آنان هيچ كس به اندازه من علاقه به زن ندارد، و من مى ترسم اگر با شما حركت كنم و به اين سفر بيايم از ديدن زنان رومى نتوانم خوددارى كنم، لذا استدعا دارم مرا مبتلا مكن، و اجازه بده در شهر بمانم. از سوى ديگر همين شخص به گروهى از قوم خود گفت: هوا بسيار گرم است، در اين هواى گرم از خانه و زندگى خود بيرون مرويد.

پسرش گفت: آيا خودت فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را مخالفت مى كنى بس نيست اينك مردم را سفارش مى كنى كه گرمى هوا را بهانه كرده آن جناب را مخالفت كنند، به خدا قسم خداوند در همين باره آيه اى مى فرستد كه تا قيام قيامت مردم آن را بخوانند (و تو رسوا شوى)، اتفاقاً خداى تعالى اين آيه را فرستاد: «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ».

آن گاه جد بن قيس اضافه كرده گفت كه محمد خيال مى كند جنگ با روم

ص: 342

هم مثل جنگ با ديگران است، ولى من خوب مى دانم كه احدى از اين مسلمانان از اين جنگ بر نخواهد گشت (1).

در اين باره روايات بسيار ديگرى از طرق شيعه و سنى وارد شده است.

چند روايت در ذيل آيه شريفۀ «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ...»

و در كتاب عيون به سند خود از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من وارد مجلس مأمون شدم و على بن موسى(علیه السلام) نيز در آن جا حضور داشتند، مأمون رو به آن حضرت كرد و گفت: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند. فرمودند:

چرا. مأمون در ضمن پرسش هاى خود پرسيد: يا ابا الحسن پس آيۀ «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» چه معنا دارد؟

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: اين از قبيل مثل معروف «در، به تو مى گويم ديوار تو بشنو» است، خداى تعالى در

اين آيه روى سخن خود را به پيغمبرش كرده و ليكن مقصودش امت او است، و هم چنين است آيۀ «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛ «اگر شرك بورزى عملت بى اجر مى شود و مسلماً از زيان كاران خواهى شد» و نيز آيۀ «و لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا»؛ «اگر نبود كه ما تو را ثابت قدم كرده بوديم چيزى نمى ماند كه تو هم مقدار كمى متمايل به ايشان مى شدى». مأمون گفت: درست فرمودى يا بن رسول اللَّه (2).

مضمون اين روايت درست مطابق بيانى است كه ما در معناى اين آيه

ص: 343


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 295- 299.
2- . ابن بابویه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص: 202 باب 15، ح 1.

گذرانديم، نه آن حرفى كه ديگران زدند و گفتند «اذن دادن آن جناب به اين كه منافقين تقاعد بورزند ترك اولايى بوده نه گناه»، زيرا اگر ترك اولى مى بود ديگر معنا نداشت كه عتاب در آيه از قبيل «در به تو مى گويم ديوار تو بشنو» بوده باشد.

و در الدُرّالمنثور است كه عبد الرزاق در كتاب المصنف و ابن جرير از عمرو بن ميمون اودى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دو كار كرد كه در آن دو كار هيچ گونه دستورى نداشت، يكى اين كه به منافقين اجازه تقاعد داد و ديگر آن كه اسير گرفت، و خداى تعالى در برابر اين دو عمل فرمود: «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ...».(1)

اشكال هايى كه بر اين روايت وارد است از بيان گذشته ما معلوم شد.

26. آنان كه در جنگ تبوک، تخلف كردند و سپس توبه نمودند

داستان چند تن از مؤمنينى كه با تأخير به لشگريان عازم تبوك پيوستند يا آن كه تخلف كردند و سپس توبه نمودند

و در تفسير قمى در ذيل آيۀ «و لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً...» و هم چنين در ذيل آيه بعدش گفته است: عده اى هم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تخلف كردند كه داراى نيت صادق و بصيرت در دين بودند و هيچ شك و ترديدى در عقائدشان رخنه نكرده بود، ليكن پيش خود گفته بودند ما بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حركت كردند به او ملحق مى شويم.

از آن جمله يكى ابو خيثمه بود كه مردى قوى و داراى دو همسر و دو آلاچيق

ص: 344


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُّرالمنثور، ج 3، ص: 247.

بود، همسران وى آلاچيق هايش را آب پاشى كرده، در آن آب آشاميدنى خنكى فراهم نموده و طعامى تهيه كرده بودند، در همين بين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مسلمانان را دستور حركت داد او سرى به آلاچيق هاى خود زد و در جواب هواى نفس خود كه او را به استفاده از آن ها دعوت مى كرد گفت: نه، به خدا سوگند اين انصاف نيست كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با اين كه خداى تعالى از گذشته و آينده او در گذشته حركت كند و در شدت حرارت و گرد و غبار و با سنگينى سلاح راه بپيمايد و در راه خدا جهاد كند، آن گاه ابو خيثمه كه مردى نيرومند است در سايه آلاچيق و در كنار همسران زيباى خود به عيش و لذت بپردازد، نه به خدا سوگند كه از انصاف به دور است.

اين بگفت و از جا برخاست شتر خود را آورد و اثاث سفر را بر آن بار كرد و به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ملحق شد. مردم وقتى ديدند سوارى از دور مى رسد به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابو خيثمه باشد. ابو خيثمه نزديك شد و جريان خود را بعرض رسانيد. حضرت جزاى خير برايش طلب نمود و براى او دعاى خير فرمود.

ابو ذر نيز سه روز از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تخلف كرد، جريان كار او اين بود كه شترش ضعيف و لاغر بود و در بين راه از پاى درآمد، و ابو ذر ناگزير شد اثاث خود را از پشت شتر پائين آورده، بدوش خود بكشد. بعد از سه روز مسلمانان ديدند مردى از دور مى رسد، به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابو ذر باشد. گفتند: آرى، ابو ذر است. حضرت فرمود به استقبالش برويد كه او بسيار تشنه است. مسلمانان آب برداشته، به استقبالش شتافتند.

ص: 345

ابو ذر خود را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسانيد در حالى كه طرفى آب همراه داشت. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: آب داشتى و تشنه بودى؟ عرض كرد: بلى.

فرمود: چرا؟ عرض كرد در ميان راه به سنگى گودى برخوردم كه در گودى آن آب باران جمع شده بود، وقتى از آن چشيدم ديدم آب بسيار گوارايى است، با خود گفتم از اين آب نمى خورم مگر بعد از آن كه رسول

خدا(صلی الله علیه و آله) از آن بياشامد.

حضرت فرمود: اى ابا ذر! خدا رحمتت كند، تو تنها زندگى مى كنى و تنها هم خواهى مرد، و تنها محشور خواهى شد، و تنها به بهشت خواهى رفت. اى ابا ذر! مردمى از اهل عراق به وسيلۀ تو سعادتمند مى شوند، آنان به جنازه تو برمى خورند، تو را غسل و كفن كرده بر جنازه ات نماز مى خوانند و دفن مى كنند.

راوى سپس اضافه كرده: در ميان كسانى كه از آن جناب تخلف ورزيدند عده اى از منافقين بودند و عده اى هم از نيكان كه سابقه نفاق از ايشان ديده نشده بود، از آن جمله كعب بن مالك شاعر و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه رافعى بودند. بعد از آن كه خداوند توبه شان را قبول كرد، كعب گفته بود: من از خودم در تعجبم، زيرا هرگز بياد ندارم كه روزى به مثل آن ايامى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حركت مى كرد سر حال و نيرومند بوده باشم و هيچ وقت جز در آن ايام داراى دو شتر نبودم، با خود مى گفتم فردا به بازار مى روم و لوازم سفر را خريدارى مى كنم بعدا خود را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى رسانم، به بازار مى رفتم و ليكن حاجت خود را برنمى آوردم تا آن كه به هلال بن اميه و مرارة بن ربيع برخوردم. آن دو نيز از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تخلف كرده بودند باز هم متنبه نشدم با آن دو قرار گذاشتم كه فردا به بازار برويم، فردا به بازار رفتيم، ولى كارى صورت نداديم، خلاصه در اين مدت كار ما اين بود كه مرتب مى گفتيم فردا

ص: 346

حركت مى كنيم و حركت نمى كرديم تا يك وقت خبردار شديم كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برمى گردد، آن وقت دچار ندامت و شرمسارى شديم.

پس از پايان جنگ وقتى كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدينه نزديك شد به استقبالش شتافتيم تا او را تهنيت بگوييم كه بحمد اللَّه به سلامت برگشته، و ليكن با كمال تعجب ديديم كه جواب سلام ما را نداد، و از ما روى گردانيد، آن گاه متوجه برادران دينى خود شده به ايشان سلام كرديم، ايشان هم جواب ما را ندادند، اين مطلب به خانواده هاى ما رسيد، وقتى به خانه آمديم ديديم زن و بچه هاى ما نيز با ما حرف نمى زنند، به مسجد آمديم ديديم احدى نه به ما سلام مى كند و نه همكلام مى شود، لا جرم زنان ما نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مشرف شده به عرض رسانيدند شنيده ايم كه شما بر شوهران ما غضب فرموده اى! آيا وظيفه ما هم اين هست كه از آنان كناره گيرى كنيم؟ حضرت فرمود: نه، شما نبايد كناره گيرى كنيد و ليكن مواظب باشيد با شما نزديكى نكنند.

وقتى كار كعب بن مالك و دو رفيقش به اين جا كشيد، گفتند، ديگر مدينه جاى ما نيست، زيرا نه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با ما حرف مى زند و نه احدى از برادران و قوم و خويشان، پس بيائيد به بالاى اين كوه رفته به دعا و زارى بپردازيم، بالآخره يا خدا از تقصيرات ما مى گذرد، و يا آن كه همانجا از دنيا مى رويم.

اين سه نفر از شهر بيرون شده و به بالاى كوه ذباب رفتند و در آن جا به عبادت و روزه پرداختند. زن و فرزندانشان برايشان طعام آورده به زمين مى گذاشتند و بدون اين كه حرفى بزنند بر مى گشتند، و اين برنامه تا مدتى طولانى ادامه داشت.

روزى كعب به آن دو نفر ديگر گفت: رفقا! حال كه به چنين رسوايى و

ص: 347

گرفتارى مبتلا شده ايم و خدا و رسولش و به پيروى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خانواده هاى ما و برادران دينيمان بر ما خشم گرفته اند و احدى با ما همكلام نمى شود، ما خود چرا به يكديگر خشم نگيريم، ما نيز مسلمانيم و بايد دستور پيغمبر را پيروى نموده با يكديگر همكلام نشويم، اينك هر يك از ما به گوش هاى از اين كوه برود و سوگند بخورد كه ديگر با رفيقش حرفى نزند تا بميرد و يا آن كه خدا از تقصيرش درگذرد.

مدت سه روز هم بدين منوال گذرانيدند، و يكه و تنها در كوه بسر بردند، حتى طورى از يكديگر كناره گرفتند كه يكديگر را هم نمى ديدند.

پس از سه روز يعنى در شب سوم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در خانه ام سلمه بود كه آيه توبه و مژده مغفرت ايشان نازل شد، و آن آيۀ «لقد تاب اللَّه بالنبى على المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة" بود. امام صادق(علیه السلام) فرمود: آيه شريفه اين طور نازل شده، و مقصود از مهاجرين و انصار ابو ذر، ابو خيثمه و عمير بن وهب بود كه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تخلف ورزيده، بعد به وى ملحق شدند.

آن گاه راوى در باره آن سه نفرى كه آيۀ «و عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا» در حقشان نازل شده گفته:

عالم (امام-(علیه السلام) فرمود آيه اين طور نازل شده: «و على الثلاثة الذين خالفوا»، زيرا كلمۀ «خُلِّفُوا» به معناى تخلف قهرى است كه مرتكبش تقصيرى نداشته و سزاوار ملامت نيست، «حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ» از اين رو زمين با همه فراخيش بر آنان تنگ شد كه نه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با ايشان همكلام مى شد و نه برادران دينى و نه زن و فرزندانشان، و به همين جهت، مدينه بر آنان تنگ شد، و ناگزير از مدينه تار و مار شدند، و وقتى خداوند ديد براستى نادم شده اند توبه ايشان را

ص: 348

قبول كرد.(1) به زودى گفتارى در باره اين دو آيه و رواياتى كه در تفسير آن دو وارد شده از نظر خواننده خواهد گذشت.

و در تفسير عياشى از مغيره روايت شده كه گفت: من از او (امام) شنيدم كه در خصوص آيۀ «و لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» مى گفت مقصود از «عدة» نيت و تصميم است، و معناى آيه اين است كه: اگر مى خواستند خارج بشوند مى شدند(2).

اين روايت صرف نظر از ضعفى كه دارد، و صرف نظر از اين كه مرسل است و راويانش معلوم نيستند، و نيز علاوه بر اين كه مضمر است يعنى معلوم نيست كه مطلب را از چه كسى نقل كرده با لفظ آيه هم تطبيق ندارد- و خدا داناتر است.

و در الدُرّالمنثور آمده كه ابن اسحاق و ابن منذر از حسن بصرى روايت كرده اند كه گفت: عبد اللَّه بن ابى و عبد اللَّه بن نبتل و رفاعة بن زيد بن تابوت از بزرگان منافقين و از كسانى بودند كه عليه اسلام و مسلمين همواره نقشه چينى مى كردند و در باره آنان آيۀ «لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ...» نازل شد(3).(4)

27. ضلالت و گمراهی و سقوط در فتنه

بيان آيات

منافقين كه به گمان خود از ناملايمات فتنه احتمالى جنگ دورى مى گزينند در واقع از نفاق و ضلالتشان در فتنه سقوط كرده اند و خود غافلند.

ص: 349


1- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 284- 296.
2- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 89، ح 60.
3- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدُّرالمنثور، ج 3، ص: 257.
4- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 397.

«وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا...»؛ كلمۀ «فتنه» در اين جا به طورى كه از سياق برمى آيد به يكى از دو معنا است: يا به معناى القاء به ورطه اى كه آدمى را مغرور نموده و فريب مى دهد و يا به معناى معروف آن كه همان فتنه و بلا و گرفتارى عمومى است مى باشد.

و اگر معناى اول مقصود باشد، معناى آيه اين خواهد بود كه: به من اجازه بده به جنگ نيايم، و مرا با بردن در صحنه جهاد به فتنه مينداز و با برشمردن غنيمت هاى نفيس جنگى اشتهاى نفسانى مرا تحريك مكن و مرا فريب مده. و اگر معناى دوم مقصود باشد معنايش اين مى شود كه: اجازه بده من حركت نكنم و مرا به ناملايماتى كه مى دانم در اين جنگ هست مبتلا مساز.

خداى تعالى از اين پيشنهادشان جواب داده و فرموده: «اين ها با همين عملشان در فتنه افتادند»، يعنى اين ها به خيال خودشان از فتنه احتمالى احتراز مى جويند در حالى كه سخت در اشتباهند، و غافلند از اين كه كفر و نفاق و سوء سريره اى كه دارند و اين پيشنهادشان از آن حكايت مى كند فتنه است، غافلند از اين كه شيطان آنان را در فتنه افكنده و فريب داده و دچار هلاكت كفر و ضلالت و نفاق ساخته است.

تازه اين خسارت و گرفتارى دنيايى ايشان است و در آخرت نيز جهنم بر كافران احاطه خواهد كرد، همان طورى كه در دنيا فتنه به آنان احاطه داشت. پس اين كه فرمود: «أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا» با جملۀ «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ» تقريباً معناى واحدى را مى رسانند، و آن اين است كه اين مردم منافق هم در دنيا و هم در آخرت در فتنه و هلاكت ابدى قرار دارند.

ص: 350

ممكن هم هست از جملۀ «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ» استفاده كرد كه جهنم فعلاً نيز محيط به كفار است، نه در آينده، آيات داله بر تجسم اعمال هم اين معنا را مى رساند.

خوشحالى منافقين از شكست مسلمين و بد حالى آن ها از پيروزى مسلمين و جواب اول به آنان

«إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ»؛ منظور از «حسنة» و «مصيبة» به قرينه سياق، آثار نيك و خسارت هايى است كه جنگ به بار مى آورد، از قبيل فتح و فيروزى، غنيمت هاى مالى و اسيران از يك طرف، و كشته شدن و زخم برداشتن و شكست از طرف ديگر.

جملۀ «يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ» كنايه است از اين كه ما قبلاً خود را از اين گرفتاري ها بر حذر داشتيم، تعبير به «أخذ» به اين عنايت است كه گويا اختيار امرشان نخست از دستشان بيرون بوده و بعدا آن را به دست گرفته و بر آن مسلط شده اند، و از دست نداده و نگذاشته اند كه فاسد و تباه گردد.

و بنا بر اين، معناى آيه اين مى شود كه: اين منافقين بدخواه تواند، اگر غنيمت به دست آورى و پيروز شوى ناراحت مى شوند، و اگر كشته و يا زخمى شوى و يا هر مصيبت ديگرى ببينى مى گويند ما قبلاً خود را از اين گرفتاري ها بر حذر داشتيم، و آن گاه با خوشحالى از تو روى مى گردانند.

خداى تعالى از اين گفتار اين ها در دو آيۀ «قُلْ لَنْ يُصِيبَنا...» و آيۀ «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا...» دو جواب به ايشان داده است.

«قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»؛

ص: 351

حاصل اين جواب اين است كه: ولايت و اختيار امور ما تنها و تنها به دست خداست- اين انحصار از جملۀ «هُوَ مَوْلانا» استفاده مى شود- و اختيار ما نه به دست خود ما است و نه به دست هيچ يك از اين اسباب ظاهرى، بلكه حقيقت ولايت تنها از آن خداست و خداى تعالى سرنوشتى حتمى از خير و شر براى همه تعيين نموده، و با اين كه مى دانيم قبل از ما سرنوشتمان معلوم و معين شده چرا اوامر او را امتثال ننموده در احياء امر او و جهاد در راه او سعى نكنيم.

خداى تعالى هم مشيت خود را اجراء مى كند و ما را پيروزى و يا شكست مى دهد و اين به عالم ما مربوط نيست، زيرا وظيفه بنده، بندگى و ترك تدبير و امتثال امر است، كه خلاصه، همه توكل است.

فقط اراده و مشيت خداوند جارى است و توكل و واگذارى امور به او جايى براى سرور يا غم نمى گذارد

از همين جا معلوم مى شود كه جملۀ «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ» گفتارى مستانف و تازه و غير مربوط به ما قبل نيست، بلكه جمله اى است معطوف به ما قبل و متمم آن، و معناى آن و ما قبلش اين است كه ولايت و اختيار امر ما با خداست، و ما به او ايمان داريم، و لازمه اين ايمان اين است كه بر او توكل كرده امر خود را به او واگذار كنيم، بدون اين كه در دل، حسنه و موفقيت در جنگ را بر مصيبت و شكست خوردن ترجيح داده آن را اختيار كنيم. بنا بر اين، اگر خداوند حسنه را روزى ما كرد منتى بر ما نهاده، و اگر مصيبت را اختيار كرد مشيت و اختيارش بدان تعلق گرفته، و ملامت و سرزنشى بر ما نيست، و خود ما هم هيچ ناراحت و اندوهگين نمى شويم.

ص: 352

و چگونه غير اين باشيم، و حال آن كه خودش فرموده: «ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ»؛(1) و نيز فرموده: «ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ»؛(2) و نيز فرموده: «ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا»؛(3) و نيز فرموده: «وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ»؛(4) و نيز فرموده: «فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ».(5)

و اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد همه متضمن اصول اين حقيقتند كه آيه مورد بحث در مقام پاسخ به منافقين، متعرض آن است، و آن حقيقت، حقيقت ولايت خداى سبحان است، و اين كه احدى غير از خدا هيچ گونه ولايت و اختيارى ندارد.

آرى، اگر انسان براستى به اين حقيقت ايمان داشته و مقام پروردگار خود را بشناسد قهرا بر پروردگار خود توكل مى جويد، و حقيقت مشيت و اختيار را به او واگذار مى كند، و ديگر به رسيدن به حسنه خوشحال و در برابر مصيبت اندوهناك نمى گردد.

ص: 353


1- . «هيچ مصيبتى به زمين يا به نفوس شما نرسد مگر پيش از آن كه خلقش كنيم در نامه اى بوده، كه اين براى خدا آسان است تا براى آن چه از دستتان رفته غم نخوريد و از آن چه به دستتان آمده خوشحال نشويد، كه خدا خودپسندان فخرفروش را دوست ندارد.» (حديد / 23
2- . «هيچ مصيبتى نمى رسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مى كند.» (تغابن / 11)
3- . «و اين بدان جهت است كه خدا صاحب اختيار كسانى است كه ايمان آورده اند.» (محمد / 11)
4- . «و خداست صاحب اختيار مؤمنان.» (آل عمران / 68)
5- . «پس خدا تنها اوست صاحب اختيار.» (شورى / 9)

و هم چنين نسبت به آن چه كه به دشمن انسان مى رسد، نبايد خوشحال و بد حال گردد، و اين از نادانى و جهل به مقام پروردگار است كه وقتى دشمن انسان موفقيتى به دست آورد ناراحت شود، و وقتى او مبتلا و گرفتار

مى گردد وى خوشحال شود، زيرا دشمن او هم از خود اختيارى ندارد. اين آن جواب اولى بود كه گفتيم خداى تعالى به كفار و منافقين در برابر خوشحاليشان از شكست مسلمانان و بد حاليشان از پيروزى آنان داده است.

و ظاهر كلام بعضى از مفسرين (1)

اين است كه كلمۀ «مولى» در آيه به معناى «ناصر» است. و هم چنين از ظاهر كلام بعضى ديگر برمى آيد كه جملۀ «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ» جمله اى است مستانف و غير مربوط به ما قبل، كه خداى تعالى مؤمنين را در آن، امر به توكل مى كند. و ليكن سياقى كه اين دو آيه دارد و بر همه مشهود است با اين دو حرف نمى سازد.

جواب دوم به منافقين: «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ»

«قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ...»؛ مقصود از (حسنيين) حسنه و مصيبت است به دلالت اين كه در آيه اول حكايت مى كرد كه منافقين از اين كه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خيرى برسد ناراحت مى شدند، و از اين كه به آن جناب شر و مصيبت برسد خوشحال مى گرديدند، و مى گفتند خوب شد ما قبلاً حواسمان را جمع كرده بوديم، و خود را دچار اين ناملايمات نساختيم. چون از اين كلام بر مى آيد كه منافقين در حال انتظار بودند كه ببينند بر سر مسلمانان

ص: 354


1- . طبری، محمد بن جریر، جامع البیان فى تفسیر القرآن، ج 10، ص: 105.

چه مى آيد، آيا شكست مى خورند و يا پيروز مى شوند پس معلوم مى شود" إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ» در آيه يكى از آن دو پيش آمد است كه منافقان در انتظارش بودند.

خواهى گفت چطور قرآن كريم مصيبت را هم حسنه خوانده و آن را با حسنه" حسنيين" ناميده؟ در جواب مى گوييم: از نظر دينى حسنه و مصيبت هر دو حسنه اند، چون اگر حسنه، حسنه است براى اين است كه پيروزى و غنيمت در دنيا و اجر عظيم در آخرت است و اگر مصيبت حسنه است آن هم براى اين است كه شكست خوردن و كشته شدن و هر رنج و محنت ديگرى كه به انسان برسد مورد رضاى خدا و باعث اجرى ابدى و سرمدى است، پس هر دو حسنه اند.

و معناى آيه اين است كه: ما و شما هر يك منتظر عذاب و گرفتارى طرف مقابل خود هستيم، با تفاوت اين كه آن عذاب و گرفتارى كه شما براى ما آن را آرزو مى كنيد در حقيقت خير ماست، زيرا شما در باره ما انتظار يكى از دو احتمال را مى كشيد، يا غلبه بر دشمن و مراجعت با غنيمت و يا كشته شدن در راه خدا.

ولى ما براى شما انتظار عذاب خدا را مى كشيم، و آرزو داريم كه يا با عذاب هاى سماوى و يا به دست خود ما شما را نابود كند، مثلاً به ما دستور دهد زمين را از لوث وجود شما پاك سازيم، پس ما در هر حال رستگار و شما در هر حال هالكيد، پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم، اين بود آن جواب دوم.

در آيه اى كه زبان حال منافقين را بيان مى كرد حسنه و مصيبت را تنها به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نسبت مى داد، ولى در آيه دوم كه جواب اول آنان است و در آيه سوم

ص: 355

كه متضمن جواب دوم ايشان بود رسيدن به حسنه و مصيبت را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و همه مؤمنان نسبت داد، و اين به خاطر آن بود كه در مقام جواب از نظر خدا و واقع، حسنه و مصيبت مؤمنين حسنه و مصيبت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نيز هست چون مؤمنين با آن جناب ملازمت و مشاركت دارند.(1)

و الحمدلله رب العالمین

ص: 356


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 400.

فهرست منابع و مآخذ

تصویر

ص: 357

تصویر

ص: 358

تصویر

ص: 359

تصویر

ص: 360

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109