سرشناسه:فرخ فال، احمد، 1337 -
عنوان و نام پديدآور:دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام/ احمد فرخ فال.
مشخصات نشر:قم: ذکری، 1400.
مشخصات ظاهری:20 ج.
شابک:دوره : 978-622-6319-28-7 ؛ ج.1 : 978-622-6319-27-0 ؛ ج.2 : 978-622-6319-29-4 ؛ ج.3 : 978-622-6319-30-0 ؛ ج.4 : 978-622-6319-31-7 ؛ ج.5 : 978-622-6319-32-4 ؛ ج.6 : 978-622-6319-33-1 ؛ ج.7 : 978-622-6319-34-8 ؛ ج.8 : 978-622-6319-35-5 ؛ ج.9 : 978-622-6319-36-2 ؛ ج.10 : 978-622-6319-37-9 ؛ ج.11 : 978-622-6319-38-6 ؛ ج.12 : 978-622-6319-39-3 ؛ ج.13 : 978-622-6319-40-9 ؛ ج.14 : 978-622-6319-41-6 ؛ ج.15 : 978-622-6319-42-3 ؛ ج.16 : 978-622-6319-43-0 ؛ ج.17 : 978-622-6319-44-7 ؛ ج.18 : 978-622-6319-45-4 ؛ ج.19 : 978-622-6319-46-1 ؛ ج.20 : 978-622-6319-47-8
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
يادداشت:ج.2 - 20 (چاپ اول: 1400) (فیپا).
یادداشت:کتابنامه.
مندرجات:ج.1و 2. ارتباطات الهی و عالم هستی.- ج.3. ارتباطات و تعاملات انبیاء علیهم السلام.- ج.4 - 6. ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء علیهم السلام.- ج.7 و 8. ارتباطات و تعاملات انسان با خداوند متعال.- ج.9. ارتباطات و تعاملات زن و شوهر.- ج.10. ارتباطات و تعاملات والدین و فرزند.- ج.11 و 12. ارتباطات و تعاملات بین مردم.- ج.13. ارتباطات و تعاملات مومنین و منافقین.- ج.14. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و مذاهب.- ج.15. ارتباطات و تعاملات مذاهب و امم اسلامی.- ج.16. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و کفار.- ج.17. ارتباطات و تعاملات حکومت اسلامی و مردم.- ج.18 و 19. ارتباطات و تعاملات بین حکومت ها.- ج.20. تعاملات در حکومت حضرت مهدی (عج).
موضوع:ارتباط -- جنبه های مذهبی -- اسلام
Communication -- Religious aspects -- Islam
ارتباط -- جنبه های قرآنی
Communication -- Qur'anic teaching
ارتباط -- احادیث
Communication -- Hadiths
ارتباط بین اشخاص -- جنبه های مذهبی -- اسلام
Interpersonal communication -- Religious aspects -- Islam
ارتباط بین اشخاص -- جنبه های قرآنی
Interpersonal communication -- Qur'anic teaching
ارتباط بین اشخاص -- احادیث
Interpersonal communication -- Hadiths
رده بندی کنگره:BP11/6
رده بندی دیویی:297/045
شماره کتابشناسی ملی:7595511
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 2
دائره المعارف ارتباط و تعاملات خدا، انسان و جهان
از دیدگاه قرآن کریم ، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام
جلد سوم: ارتباط و تعاملات انبیاء علیهم السلام
ص: 3
***
دائره المعارف ارتباط و تعاملات خدا، انسان و جهان
جلد سوم: ارتباط و تعاملات انبیاء علیهم السلام
احمد فرخ فال
انتشارات ذکری / قم / 1400ش
شمارگان 1000 نسخه
شابک این جلد ؛ 0-30-6319-622-978
شابک دوره ؛ 7-28-6319-622-978
***
آدرس مرکز پخش : قم ، خیابان معلم ، انتشارات مرکز مدیریت حوزه های علمیه
تلفن مرکز پخش : 32735547-025
***
ص: 4
تصویر
ص: 5
تصویر
ص: 6
تصویر
ص: 7
ص: 8
بخش اول: تعاملات انبیاء(علیهم السلام)،ائمه(علیهم السلام) و اولیاء
ص: 9
ص: 10
قرآن کریم می فرماید:
«ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا * اِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا * قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا * وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائي وَ كانَتِ امْرَأَتي عاقِراً فَهَبْ لي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا * يَرِثُني وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا»؛(1) «(اين) يادى است از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زكريا... در آن هنگام كه پروردگارش را در خلوتگاه (عبادت) پنهان خواند... گفت: پروردگارا! استخوانم سست شده؛ و شعله پيرى تمام سرم را فراگرفته؛ و من هرگز در دعاى تو، از اجابت محروم نبوده ام! و من از بستگانم بعد از خودم بيمناكم (كه حق پاسدارى از آيين تو را نگاه ندارند)! و (از طرفى) همسرم نازا و عقيم است؛ تو از نزد خود جانشينى به من ببخش... كه وارث من و دودمان يعقوب باشد؛ و او را مورد رضايتت قرار ده!»
ص: 11
«ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا»؛
ظاهر سياق اين است كه كلمۀ «ذكر«خبرى است براى مبتدايى محذوف، و مصدرى است در معناى مفعول، و برگشت معنا از نظر تقدير به اين است كه «اين خبر رحمت مذكور پروردگار تو است». و مراد از رحمت، استجابت دعاى زكريا به وسيلۀ خداى سبحان است كه تفصيل آن از جملۀ «إِذْ نادى رَبَّهُ» شروع شده.
«إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا»؛
ظرف «اذ» متعلق است به جملۀ «رَحْمَةِ رَبِّكَ» و كلمۀ «نداء» و هم چنين «مناداة» به معناى صدا زدن به آواز بلند است، در مقابل «مناجات» كه به معناى آهسته صدا زدن است.
خواهى گفت: اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداى تعالى آن را با وصف «خفى» توصيف كرد؟ مى گوييم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت با صداى بلند در جايى صورت گيرد كه احدى آن را نشنود، مانند بيابان و امثال آن، هم چنان كه جملۀ «فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ» هم اشعارى به اين معنا دارد.
بعضى (1) گفته اند: عنايت، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا دور تصوّر كرده، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بدي هايش او را از خدا دور كرده است، هم چنان كه حال هر كسى كه از عذاب خدا بترسد همين طور است كه خود را دور مى بيند.
ص: 12
سخن جناب زكريا (على نبينا و آله و علیه السلام) با خداى تعالى، و مفاد جملات، و نكات و ظرائف آن سخنان:
«قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي....»
اين آيه زمينه چينى مى كند براى درخواستى كه بعدا از زكريا نقل مى نمايد كه گفت: «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا.»
و اگر كلمۀ «رب» را جلوتر آورد براى استرحام بوده و خواسته در مقدمه دعا، درياى رحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر با كلمۀ «ان» مطلب خود را تأكيد كرد براى اين است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتى است مبرم و حياتى. و كلمۀ «وهن» به معناى ضعف و نقصان نيرو است. و اگر اين ضعف خود را به استخوان هايش اختصاص داد براى اين است كه آدمى در تمامى حركت ها و سكونهايش بر آن قرار مى گيرد.و اگر نگفت «استخوان هايم» و یا «استخوانم» براى اين است كه ضعف را به جنس استخوان نسبت دهد، و هم اين كه اجمالى باشد براى تفصيل بعد.
«وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً»؛ «اشتعال» به معناى انتشار زبانه آتش و سرايت آن است، در هر چيزى كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته: جملۀ «وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» از بهترين استعارات است، و معنايش اين است كه سفيدى موى در سر من منتشر شده آن چنان كه شعاع آتش منتشر مى شود، و كأنه منظور از شعاع آتش،همان زبانۀ آن است (1).
ص: 13
«وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا»؛ «شقاوت» خلاف سعادت است، و گويا منظور از آن محروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن. كلمۀ «بدعائك" متعلق به شقى است، و «باء» آن باء سببيت و يا به معناى «فى» است. و معناى آيه اين است كه:
پروردگارا! من همواره به سبب دعاى خود قرين سعادت بوده ام و هر وقت تو را مى خواندم اجابتم مى فرمودى، بدون اين كه مرا شقى و محروم سازى. و يا اين است كه: پروردگارا من هيچ وقت در دعاى خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده ام، مرا به اجابت كردنت عادت داده اى و هر وقت تو را مى خواندم قبول مى نمودى. به هر صورت چه معنا آن باشد و چه اين، كلمه دعاء مصدر مضاف به مفعول است.
بعضى از مفسرين (1)
گفته اند: كلمۀ «دعائك» مصدر مضاف به فاعل است، و معنايش اين است: پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوى بندگى و اطاعت مى خواند شقى و متمرد نبوده ام، هر وقت مرا دعوت كردى اطاعت كردم و به خلوص عبادتت نمودم. ليكن معناى اول روشن تر است.
و در تكرار كلمۀ «رب» و قرار دادن آن بين اسم «كان» و خبرش در جملۀ «وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا» بلاغتى است كه ممكن نيست با هيچ مقياسى اندازه گيرى نمود، و هم چنين در نظير آن، يعنى جملۀ «وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا.»
«وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً.»
تتمه تمهيد و زمينه چينى است كه گفتيم قبل از دعاى خود كرده. و منظور
ص: 14
از «موالى» عموها و پسر عموها هستند. بعضى (1)
گفته اند منظور از «موالى»، «كلالة» است، و بعضى (2) ديگر گفته اند: «عصبه» است. و بعضى (3) گفته اند تنها پسر عموها است، و بعضى (4)
گفته اند كه منظور ورثه است. و به هر حال، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبى است. و مقصود از اين كه گفت: «از موالى مى ترسم" اين است كه از عمل موالى مى ترسم. و مقصود از «من ورائى» بعد از مرگ است. و خلاصه اين كه حضرت زكريا مى ترسيده از اين كه از دنيا برود و نسلى كه وارث او باشند، نداشته باشد، و اين كنايه از همان بى اولاد مردن است.
كلمۀ «عاقر» در جملۀ «وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً» به معناى زن نازا است، و مرد عاقر آن مردى را گويند كه فرزنددار نشده باشد.
و اين كه چنين تعبير كرده كه «همسرم عاقر است» خود دلالت مى كند بر اين كه همسرش علاوه بر اين كه تا آن روز كه اين دعا را مى كرده فرزند نياورده از سن فرزنددار شدن هم گذشته بوده است.
و ظاهر اين كه كلمۀ «ان» را تكرار نكرده و فرموده: «إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي...» اين است كه جملۀ «و كانت...» حاليه است، و مجموع كلام يعنى «وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ...» عاقرا، فصل واحدى از داستان است، و اين معنا را مى رساند كه چون همسرم عاقر است جا دارد كه از ورثه بعد از خودم بترسم. پس مجموع زمينه چينى هايى كه آن جناب براى دعاى خود كرده است به دو بخش
ص: 15
بر مى گردد: اول اين كه خداى عزّ و جلّ او را در طول زندگي اش و تا روزى كه پيرى سال خورده شده به استجابت دعا عادت داده. دوم اين كه او از ورثه بعد از مرگش مى ترسد، چون همسرش عاقر است.
و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اين كه پيرى خودش را يك بخش و عاقر بودن همسرش را بخش مستقل ديگرى شمرد.
«فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا.»
اين همان دعائى است كه گفتيم براى اداى آن زمينه چينى كرد، و در آن موهبت الهى را كه درخواست كرد مقيد به قيد «مِنْ لَدُنْكَ» نمود، چون از اسباب عادى مأيوس شده بود. يكى از اسباب عادى كه در اختيار او و هر فرد ديگرى است استعداد شوهر است كه آن جناب اين استعداد را به خاطر پيرى از دست داده بود. يكى ديگر استعداد همسر است براى باردار شدن كه وى اين را هم نداشت، زيرا همسرش در جوانى عاقر بود تا چه رسد به امروز كه پيرى سال خورده شده.
و اگر از خدا وليى درخواست كرد بدين جهت بود كه، ولى هر كس عبارت است از آن شخصى كه متولى و عهده دار كار او باشد، و، ولى ميت آن كسى است كه به امر او قيام مى كند، و جانشين او در ارثيه اش مى شود. كلمۀ «آل» در آل يعقوب به معناى خاصه، يعنى كسانى است كه امرشان به او محول است، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران (1).و بعضى (2)گفته اند اين كلمه در اصل اهل بوده. و منظور از
ص: 16
«يعقوب» - به طورى كه گفته شده - فرزند اسحاق بن ابراهيم(علیه السلام) است. و بعضى (1) گفته اند مراد يعقوب بن ماثان برادر عمران بن ماثان پدر مريم است، و همسر زكريا خواهر مريم بوده. و بنا بر اين معناى «يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ» اين مى شود كه: از من و از همسرم كه يكى از افراد خاندان يعقوب است ارث ببرد. آن وقت مناسب تر اين است كه بگوييم كلمۀ «من» در جملۀ «مِنْ آل يَعْقُوبَ» براى تبعيض است، هر چند كه اگر ابتدائيه هم بگيريم صحيح است.
«وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» - كلمۀ «رضى» به معناى «مرضى» (پسنديده) است. و اطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل علم و عمل هر دو شود. پس مراد آن كسى خواهد بود كه هم اعتقادش و هم عملش مورد پسند باشد، يعنى خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان.
خداى عزّ و جلّ اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره اى است مدنى و بعد از سوره مريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ»(2).
ص: 17
و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاى شكى برايش باقى نمى ماند كه تنها چيزى كه زكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاى مذكور را نمود همان كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصى بود كه مريم نسبت به خدايش داشت. از مشاهده اين وضع لذت برد، و دوست داشت كه اى كاش بعد از او هم فرزندى داراى قرب و كرامتى اين چنين مى داشت، ليكن از سوى ديگر متوجه سالخوردگى و ناتوانى خود و پيرى و نازايى همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يك حال و وضعى چون مريم ندارند افتاده، دچار وجد و شعفى سوزان گرديد، و ناگهان جرقه اى در دلش شعله زد و به ياد اين معنا افتاد كه خداى تعالى تا اين روز از زندگي اش وى را به استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلند كرده با دلى سرشار از اميد ذريه اى طيب درخواست نمود.
پس جملۀ «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً» در سوره آل عمران در مقابل «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» است. و كلمۀ «طيبة» در آن جا مقابل جملۀ «وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» در اين جا است. و مراد از «رضى» هم همان قرب و كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم ديد، و آن عمل صالحى بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد. باقى مى ماند جملۀ «هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً» در آن جا، در مقابل «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ» در اين جا كه در حقيقت تفسير كننده كلمۀ «وليا» در آن جا است. پس مقصود از جملۀ «وَلِيًّا يَرِثُنِي...» فرزند صلبى است كه از او ارث ببرد.
ص: 18
بيان اين كه زكريا(علیه السلام) از خداوند فرزند صلبى خواسته كه از او ارث ببرد و اين كه ادعاى برخى از مفسرين كه مراد از ارث را وراثت نبوت يا علم يا... دانسته اند بدون قرينه و شاهد است:
اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضى (1)
روشن گردد كه گفته اند: «زكريا» در جملۀ «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي...» از خدا كسى را خواسته كه قائم مقام و وارث او باشد چه فرزند و چه غير فرزند. و هم چنين گفتار بعضى (2)
ديگر كه گفته اند: «او از فرزنددار شدن از همسرش مأيوس بود، و لذا از خدا كسى را خواست كه از او ارث ببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد.»
و وجه فساد آن ها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته، چون گفته است: «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً»؛(3) علاوه بر اين كه تعبير به عبارتى مانند: «هب لى» خود مشعر به نوعى ملكيت است كه زكريا مالك آن شود و با ساير مردم سازگارى ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك مردم بيگانه شود، و اگر منظور آن بود كه اين مفسرين پنداشته اند جا داشت بگويد: «اجعل لى وليا؛ وليى برايم قرار ده» هم چنان كه در آيه 75 سوره نساء فرموده: «وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً»(4).
از اين جا اين معنا روشن مى شود كه مراد از جملۀ «وَلِيًّا يَرِثُنِي» فرزند پسر
ص: 19
است، هم چنان كه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده، پس منظور از «ولى» ذريه اى است كه، ولى در ارث است، و بى شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن ما ترك ميت از اموال و اسباب زندگى است، حال يا به خاطر اين كه اين كلمه حقيقت در همان ارث مالى است، و در غير مال مجاز است، چنآن چه مى گويند فلانى علم و شجاعت و زهد و ساير صفات معنوى را از پدرش ارث برده. و يا به خاطر اين است كه به ارث مال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هر حال لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به، ولى متعين مى شود كه مراد از وارث تنها همان فرزند است، جملۀ «وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي» كه قبل از جمله مورد بحث بود- به بيانى كه به زودى خواهد آمد ان شاء اللَّه- اين ظهور را تقويت مى كند.
و اما گفتار آن مفسرى (1) كه گفته" مراد از آن ارث نبوت است، و زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه نبوت را از او ارث ببرد" گفتارى است كه مطلب چند سطر قبل، آن را دفع مى كند، چون در آن جا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا آن كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و آن چه از وى مشاهده كرد نبوت نبود، اثرى هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چه رابطه اى هست ميان مشاهده احوال مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خدا و ميان درخواست فرزندى از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كم ترين رابطه اى ميان آن دو نيست.
علاوه بر اين كه اصلا نبوت چيزى نيست كه از راه خويشاوندى ارث برده
ص: 20
شود، و به فرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت، صرف پيدايش پيغمبرى بعد از پيغمبرى ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه مجازا و به نوعى عنايت وراثت ناميده شده، با اشكال ديگرى كه وارد است چه مى كنند؟ و آن اين است كه اين تفسير با جملۀ «وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» سازگارى نخواهد داشت، زيرا معنا ندارد كسى بگويد خدايا مرا فرزندى پيغمبر ارزانى بدار و او را مرضى (پسنديده) بگردان، براى اين كه، كسى كه پيغمبر مى شود فضيلت مرضى بودن و بالاتر از آن را دارد ديگر حاجت به درخواست ندارد.
و اگر بگويند اين درخواست جنبه تأكيد را دارد، مى گوييم تأكيد هميشه بايد مساوى و يا ما فوق مؤكد باشد نه پائين تر از آن، و خصلت مرضى بودن ما دون نبوت است. و اگر بگويند اصلا منظور از مرضى بودن مرضى نزد خدا نيست تا بگويى درخواستش بعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضى نزد مردم است، در جواب مى گوئيم اين احتمال با اطلاق مرضى نمى سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلق استعمال شود، و قيد «نزد مردم» با آن نيايد معنايش مرضى نزد خدا است.
نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگرى است كه بعضى (1) آورده و گفته اند: مراد از وراثت، وراثت در علماست. زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه وارث علم او باشد.
دليل فسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهده حال مريم و اعجابش از احترام او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتى به هوس بيفتد كه فرزندى طلب كند كه وارث علم او باشد.
ص: 21
و اگر بگويى علم نافع و عمل صالح دور و بى مناسبت با وضع مريم نيست ممكن است بگوييم زكريا(علیه السلام) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلش خواسته خدا به او فرزندى دهد كه داراى علم نافع و عمل صالح باشد، آن گاه بگوييم مراد از وراثت، وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مى گوييم: براى چنين درخواستى جملۀ «وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» كافى بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمۀ «رضى» و «مرضى» اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير آن، به آن اضافه نشود يعنى نگوييم «مرضى العمل» و یا «مرضى الاخلاق» و آن را مطلق بياوريم مرضى مطلق و به تمام معنا خواهد بود، و مرضى مطلق آن كسى است كه هم عملش صالح باشد و هم علمش، و نظير اين اشكال را به آن كسى كه احتمال داده بود منظور از رضى، مرضى نزد مردم باشد، كرديم.
نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه «منظور از وراثت، وراثت تقوى و كرامت باشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به او فرزندى ببخشد كه داراى همان قرب و كرامتى باشد كه او دارد»، چون مناسب با اين حال اين است كه زكريا فرزندى طلب كند كه داراى آن قرب و كرامتى باشد كه حضرت مريم داشته است، و يا مطلق قرب و كرامت، نه اين كه فرزندى درخواست كند كه به او آن قرب و كرامتى منتقل گردد كه خود دارد.
علاوه بر اين با جملۀ «وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي» ناسازگار است، براى اين كه او در اين جمله مى گويد: من مى ترسم بعد از مرگم چيزهايى كه بايد از انسان به فرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مى ترسد از اين كه مواليش مالك مال او شوند، نه اين كه بترسد مواليش داراى قرب و منزلت و تقوى
ص: 22
و كرامت گردند، و اين معنا ندارد كه يك پيغمبرى نسبت به خويشاوندانش اين چنين بخلى داشته باشد كه بعد و يا قبل از مرگش داراى تقوى و كرامت گردند، زيرا انبياء جز صلاح و سعادت خلق آرزويى ندارند.
و اين كه بعضى (1) گفته اند: «خويشاوندان زكريا اشرار بنى اسرائيل بوده اند، و آن جناب از اين مى ترسيده كه پس از وى به لوازم جانشينش در امت عمل نكنند" حرف درستى نيست، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشينى خلافت باطنى و الهى است كه قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد. علاوه بر اين كه نبوت هيچ گاه از مورد خود تخلف نمى كند و جز افراد واجد اهليت، پيغمبر نمى شوند، پس ديگر چه جاى ترس هست.
و اگر مقصود از خلافت، جانشينى ظاهرى و دنيايى است كه با نسب ارث برده مى شود، و كسى كه منسوب نيست ارث نمى برد، چنين خلافتى مانند مال، يكى از وسائل زندگى مادى است، و با اين حال چه فائده اى دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را از ارث مال به ارث خلافت برگردانيم؟ علاوه بر اين كه ديديم يحيى(علیه السلام) چنين خلافت و سلطنتى را از پدر ارث نبرد، تا بگوييم زكريا(علیه السلام) مى ترسيده اين خلافت به دست غير يحيى بيفتد، و اصلا در زمان آن جناب بنى اسرائيل سلطنت و قدرتى نداشته، همه در زير سلطه روم قرار داشتند، و روم بر ايشان حكم مى راند.
ممكن است كسى اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناى متبادر از كلمه يعنى ارث مالى حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اين كه نفوس قدسى و نظرهاى بلندى كه توجه و تعلقى به اين عالم فانى و منقطع ندارند،
ص: 23
و همه در بند عالم باقى هستند و هيچ وقت و حتى به قدر يك بال مگس توجهى و عنايتى به متاعهاى دنيوى ندارند، آن هم مانند زكريا كسى كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف به كمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است، و عادتا محال است كه اين ترس را داشته باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يا به خاطر دلبستگى به دنيا دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آن هم اين طور التماس كند) كه فرزندى به او بدهد كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستى از كمال محبت و علاقه او به دنيا و زخارف آن حكايت مى كند، و اگر براى رفع اين اشكال بگويى ترس او از اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند، لذا از خدا وارثى مرضى طلب كرد تا به وسيلۀ ارث كه خود يكى از اسباب ملكيت است، مالك مال او شود و در راه رضاى خدا صرف كند، مى گوييم وقتى به حكم ارث مالى از آن وارث شد در هر راهى كه صرف كند خودش مسئول است و ربطى به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و عتابنمى كنند.
علاوه بر اين كه او مى توانست چنين ترسى را از خود دور كند و قبل از مرگش خودش به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرف برساند، و براى پسر عموها چيزى نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد. از همه اين ها مى فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراى احكام الهى و ترويج شريعت و بقاى نبوت در اولادش چيز ديگرى نبوده.
ما در پاسخ اين اعتراض مى گوييم: اين اعتراض وقتى متوجه ما مى شود كه خواسته باشيم همان طور كه شما خيال كرده ايد بگوييم زكريا(علیه السلام) در اين دعايش از خدا فرزندى خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وى منتقل شود و به دست اشرار
ص: 24
از خويشاوندانش نيفتد، و ما كى چنين حرفى زده ايم، ما مى گوييم مقصود اصلى و اولى از جملۀ «وَلِيًّا يَرِثُنِي» درخواست فرزند است، هم چنان كه ظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه عرض كرده: «هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً»(1) و از كلام او در جاى ديگر كه عرض كرده: «رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً»(2) همين است.
و اگر قيد «يرثنى» را اضافه كرده مقصود اصلى وى ارث بردن نبوده، بلكه خواسته است كلمۀ «ولى» را كه يك معنايى است عام و داراى مصاديقى مختلف تفسير كند، چون اين گونه كلمات در يكى از معاني اش متعين نمى شود مگر به وسيلۀ قرينه، و هم چنان كه در آيۀ «وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِياءَ يَنْصُرُونَهُمْ»(3) قرينه «ينصرونهم» را آورد تا ولايت را در يكى از معاني اش كه همان نصرت است متعين سازد.
و نيز در آيۀ شريفۀ «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ»(4) قيد «يامرون...» را آورد تا ولايت را در يكى از معاني اش كه ولايت تدبير است متعين سازد، و هم چنين موارد ديگر استعمال اين كلمه.
و اگر مقصود از آوردن كلمۀ «يرثنى» قرينه براى تعيين كلمه ولايت در فرزند نباشد، با اين كه مى دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام قرينه اى كه دلالت كند بر اين كه مقصود اصلى، درخواست فرزند است، باقى نمى ماند، هم چنان كه بعضى از مفسرين كه آيه را به يكى از اين معانى حمل نموده به اين
ص: 25
معنا اعتراف كرده است، در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى بر مطلوب اصلى نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است.
و كوتاه سخن، عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مسألۀ وراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست، بلكه قرينه اى است كه ولايت را كه داراى چند معنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاى خود معلوم است و جمله مورد بحث هم فى نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود مالش را هم ارث مى برد، ولى اين دعا و هم چنين جملۀ «وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي» كه حالش حال «وَلِيًّا يَرِثُنِي» است هيچ دلالتى ندارد بر اين كه زكريا دلبستگى به دنياى فانى و زخارف زندگى آن كه متاع غرور است داشته است.
و قضيه درخواست فرزند منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد، زيرا علاقه به فرزند از امورى است كه خداوند تعالى فطرت بشر را بر آن مجهز نموده بدون اين كه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين تر از پيغمبر فرقى باشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه اى كه به سوى توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است، به طورى كه اگر اين فطرت منحرف نشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد بدون هيچ استثنايى تمام افراد بشر در طلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى داند، و استيلاى فرزندش را بر آن چه خود مستولى بر آن بوده استيلاى خودش و عيش خودش مى داند، و اين همان ارث است.
و شرايع الهى و اديان آسمانى هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت عزيزه را مذمت ننموده اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويق كرده اند، و در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره وجود دارد، مانند آيۀ «رَبِّ هَبْ لِي مِنَ
ص: 26
الصَّالِحِينَ»(1) و آيۀ «الْحَمْدُ للهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّرَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ»(2) كه هر دو آيه حكايت دعاى ابراهيم است و آيۀ «رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ»(3) كه حكايت حال مؤمنين است، و آياتى ديگر.
و اگر بگويى همه اين حرفهايى كه در معناى وراثت زديد مبنى بر اين است كه از آيۀ «هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ...» استفاده كنيم كه آن چه وى را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند عبادت و كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چون مريم داشته باشد، و ليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست چيز ديگرى بوده باشد هم چنان كه در اخبار و آثار آمده كه زكريا(علیه السلام) همواره نزد مريم ميوه هاى غير موسمى مى ديد، ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضر مى ديد، لذا با خود گفت:
خدايى كه اين قدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و ميوه زمستان را در تابستان به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست كه مرا در غير موسم فرزنددار شدن يعنى در پيرى، و از زنى نازا و پير، فرزندى كرامت كند، لذا گفت: «پروردگارا مرا از نزد خودت وليى كه از من ارث ببرد روزى فرما.»
پس بنا بر اين روايات، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا فرزندى در غير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجل از اين است كه
ص: 27
فرزندى بخواهد تا از او ارث ببرد لا جرم بايد بگوييم غرضش از ارث، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است.
ما، در پاسخ اين حرف مى گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلى نداريم كه مقصود از رزق در آيۀ «كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ» ميوه غير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستى وا داشته است، و يا بگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت: «خدا به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد" او را وادار كرده است، زيرا اگر چنين بود بليغ تر از آن اين بود كه به نكته مزبور اشاره اى بكند، و مى بينيم كه چنين اشاره اى نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصاً صدر آيه كه فرموده: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً» بر مى آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراى كرامتى نزد خدا بوده، و خدا هر چه به وى روزى مى كرده از طريق اسباب ظاهرى و عادى نبوده، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه اى طيب و فرزندى رضى مسئلت بدارد.
بر فرض حرف شما باشد و از ميوه هاى غير فصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پى برده و به طمع درخواست فرزندى در غير فصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه اى به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعا كرده كه پروردگارا او را مرضى گردان هم چنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم را از اول جدا كردن و ذريه را مقيد به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آن چه ما در صددش بوديم با اين نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جملۀ «يرثنى» به عنوان قرينه اى آمده كه ولايت را در يكى از معاني اش كه همان ولايت ارث باشد متعين سازد، و گر
ص: 28
نه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است، هم چنان كه در سوره آل عمران همان را درخواست نموده و گفته است: «هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً» و در همين سوره مورد بحث بعد از اين زمينه چينى كه «من پير شده ام و همسرم نازا است» گفته است:
«فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا» و بعد براى تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است: «يرثنى.»
و ولايت ارثى كه مى تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم. و هم چنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى هيچ ربطى به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مى شود، مانند پيغمبرزاده اى كه خودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده اى كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مى شود كه جداى از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرى كه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناوينى نمى تواند قرينه معينه ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اين كه قرينه خيلى روشن ديگرى در كلام بوده باشد.
و در كلام مورد بحث، چنين قرينه اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت براى قرينه بودن را داشته باشد براى خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورت بايد گفت زكريا(علیه السلام) دعائى مهمل كرده، وآن چه را كه به قصد اولى مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافى است كه كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.
ص: 29
قرآن کریم می فرماید:
«يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا»؛ «زكريا را (به او-ياد آور) در آن هنگام كه پروردگارش را خواند (و عرض كرد): پروردگار من! مرا تنها مگذار (و فرزند برومندى به من عطا كن)؛ و تو بهترين وارثانى!»
و نیز می فرماید:
«يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيى... لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا * قالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا * قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً * قالَ رَبِّ اجْعَلْ لي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا * اَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا...»؛(1) «اى زكريا! ما تو را به فرزندى بشارت مى دهيم كه نامش يحيى است؛ و پيش از اين، همنامى براى او قرار نداده ايم! گفت: پروردگارا! چگونه براى من فرزندى خواهد بود؟! در حالى كه همسرم نازا و عقيم است، و من نيز از شدّت پيرى افتاده شده ام!» فرمود: پروردگارت اين گونه گفته (و اراده كرده)! اين بر من آسان است؛ و قبلًا تو را آفريدم در حالى كه چيزى نبودى! عرض كرد: پروردگارا! نشانه اى براى من قرار ده!» فرمود: نشانه تو اين است كه سه شبانه روز قدرت تكلّم (با مردم) نخواهى داشت؛ در حالى كه زبانت سالم است! او از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد؛ و با اشاره به آن ها گفت: (بشكرانه اين موهبت،) صبح و شام خدا را تسبيح گوييد!»
ص: 30
در اين جمله يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى) به كار رفته، و تقديرش چنين است: «فاستجبنا له و ناديناه يا زكريا...- دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اى زكريا...» در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده و فرموده:
«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى»(1) و در سوره آل عمران نيز اظهار نموده و فرموده: «فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى»(2).
آيه آل عمران گواهى نمى دهد كه جملۀ «يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ» در آيۀ مورد بحث وحى و كلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در آيۀ بعد كه مى فرمايد: «قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ» روشن تر به نظر مى رسد.
آيه مورد بحث دلالت دارد بر اين كه خداى تعالى خودش فرزند زكريا را به نام يحيى نام نهاده چون مى فرمايد: «اسمش يحيى است و ما قبل از او احدى را بدين نام نناميده ايم، و كسى در اين نام شريك او نيست.»
و بعيد نيست مقصود از كلمۀ «سمى" همنان نباشد، بلكه مثل و مانند باشد، هم چنان كه در آيۀ «فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا»(3) چنين مى باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى در كلامش براى يحيى شمرده
ص: 31
اوصافى است كه در هيچ پيغمبرى قبل از او نظيرش نيست، مثل دارا شدن حكم را در كودكى «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» (در سوره مورد بحث) و سيادت و ترك ازدواج و «سَيِّداً وَ حَصُوراً»(1) و سلام كردن خدا بر او در روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش «وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا»(2).
حضرت مسيح(علیه السلام) پسر خاله آن جناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيى متولدشده، پس تا روز بشارت به ولادت يحيى هيچ پيغمبرى در اين صفات نظير او نبوده.
شگفت زده شدن زكريا از بشارت به پسر دار شدن و سبب آن، با اين كه خدا را قادر بر استجابت خواستش مى دانست:
«قالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا.»
راغب در مفردات گفته: غلام به معناى جوانى است كه شاربش تازه روئيده باشد. و لذا مى گويند: «غلام بين الغلومة و الغلوميه؛ پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن» و در قرآن هم آورده «أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ» و معناى «اغتلم الغلام» اين است كه به حد غلمة رسيده باشد(3).
و در مجمع البيان گفته: «عتى» و «عسى» به يك معنا است، وقتى گذشت زمان، چيزى را خشك و چروكيده كند مى گويند: «عتا، يعتو، عتوا» كه مصدرش
ص: 32
«عتو» و «عتى» مى آيد، هم چنان كه مى گويند: «عسى، يعسو، عسوا و عسيا». اسم فاعل آن «عاتى» و «عاسى» مى آيد(1). و اين كه حضرت زكريا عرض كرد به عتى رسيده ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه زكريا(علیه السلام) با اين كه خودش در دعايش اعتراف به پيرى خود و نازايى همسرش كرد، و با اين حال خدا را تواناى بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيۀ مورد بحث وقتى اين بشارت را مى شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام يحيى به او مى دهد، از روى تعجب مى پرسد: مگر ممكن است سر پيرى آن هم از زنى نازا فرزنددار شوم؟.
جواب اين سؤال اين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مى گيرد، نه انكار. به هر بشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد آناً دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مى كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب درونى را ساكن و آرام كند، با اين كه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است. آرى، علم و ايمان جلو خطورهاى قلبى را نمى گيرد، هم چنان كه نظيرش در تفسير آيۀ شريفۀ «إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»(2) گذشت.
ص: 33
«قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً.»
اين آيه پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده بود. ضمير در «قال» به خداى تعالى بر مى گردد، و كلمۀ «كذلك" مقول قول خدا است، و خبرى است براى مبتدايى كه حذف شده، و تقدير آن" و هو كذلك" است، يعنى واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت هيچ شكى نيست.
جملۀ «قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ» مقول دومى است براى «قال»ى اول، و معنايش اين است كه «گفت اين چنين پروردگارت، گفت كه اين براى من آسان است...» و به منزله تعليل براى «كذلك» است كه با آن هر استعجابى را بر طرف مى سازد، و مى رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى پذيرد، و امر او چنين است كه وقتى اراده چيزى كند بگويد:
بباش، مى باشد. پس خلق كردن فرزندى از پدرى پير و زنى نازا براى او آسان است.
اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده: «قالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ قالَ كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ»(1) كه جملۀ «قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ» در آيۀ مورد بحث مقابل «اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ» است. و همين اختلاف تعبير، معنايى را كه ما كرديم تأييد مى كند. و جملۀ «وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً» بيان بعضى از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرفمى سازد.
ص: 34
در تفسير آيه وجوه ديگرى ذكر كرده اند، يكى اين است كه گفته اند:(1)
كلمۀ «كذلك» متعلق به كلمۀ «قال»ى دومى است، و مجموع جمله، جواب از استفهام زكريا است. و بنا بر اين تفسير، معنا چنين مى شود «پروردگارت به اين معنا امر كرده، و اين چنين قضا رانده است» و آن وقت جملۀ «هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ» مقول ديگرى است براى قول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده.
و يكى ديگر اين است (2)
كه: خطاب در «ربك» به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) است نه به زكريا(علیه السلام) و ليكن سياق با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست.
«قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا.»
در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به زكريا القاء نمودند، چون در آن جا داشت: «فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى»(3) و زكريا درخواست آيت و نشانه اى كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندايى كه شنيده وحى ملائكه بوده نه القاء شيطانى، و لذا در جواب به او گفته شد:
نشانه الهى بودن آن كه شيطان در آن راهى ندارد اين است كه سه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و ديگر شيطان نمى تواند در نفوس ايشان تصرفى كند.
پس اين كه گفت: «خدايا برايم نشانه اى قرار بده» درخواست نشانه اى است براى تميز. و جملۀ «نشانه تو اين كه سه روز تمام با مردم حرف نزنى» اجابت آن
ص: 35
درخواست است، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار نيفتد، در عين اين كه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد.
پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود از «ثَلاثَ لَيالٍ» سه شب با روزهاى آن ها است و اين تعبير در استعمال شايع است.
حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى توانست با مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره. خواهى گفت: رمز و اشاره را از كجاى آيه استفاده كردى؟ مى گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مى فرمايد: «قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ»(1).
«فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا.»
در مجمع البيان مى گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته اند كه شخصى كه در آن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سر نمازش با شيطان محاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان حمايت و دفاع مى كنند. و كلمۀ «اوحى» از «ايحاء» است كه به معناى القاء به نفس است به طور پنهانى و به سرعت، و اصل آن از قول
ص: 36
عرب گرفته شده كه وقتى مى خواهند به كسى بگويند بدو، بدو مى گويند «الوحى الوحى»(1) و معناى آيه روشن است.
در جملۀ «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ» مقصود از اخذ كتاب به قوت، علم و عمل به آن است:
«يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ.»
مسألۀ اخذ كتاب به قوة، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه: «فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها»(2) آيۀ «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ»(3) و آيه: «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا»(4) وهم چنين آياتى ديگر. و آن چه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوة تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است: «فلما وهبنا له يحيى قلنا له يا يحيى خذ الكتاب بقوة فى جانبى العلم و العمل» يعنى: بعد از آن كه يحيى را به او داديم به وى گفتيم: اى يحيى كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال
ص: 37
تأييد مى شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براى اين كه كتابى كه در آن روز مشتمل بر شريعت بوده همان تورات بوده است.
«وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً.»
«حكم» در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و هم چنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيۀ شريفه: «وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ»(1) و نيز آيۀ «أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ»(2) و غير اين دو از آياتى كه كلمه حكم در آن ها آمده استفاده مى شود كه حكم غير از نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست، و هم چنين تفسيرش به معرفت آداب خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست، زيرا از لفظ آيه و هم چنين از جهت معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آن ها بكند وجود ندارد.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و احمد در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم همگى از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير جملۀ «وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا» گفت سعيد بن مسيب مى گفت: رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) فرمود: هيچ كس خدا را روز قيامت ملاقات نمى كند مگر اين كه گناه دارد، به جز يحيى بن زكريا.
ص: 38
قتاده مى گويد حسن از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) روايت كرد كه فرمود: «يحيى(علیه السلام) نه گناه كرد و نه هرگز خيال زنى را به دل خطور داد(1).
و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول و حاكم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا فرمود: هيچ كس از بنى آدم نيست مگر آن كه خطا كرده و يا حد اقل تصميم بر آن را گرفته است، مگر يحيى بن زكريا كه نه خيال آن را كرد و نه مرتكب شد(2).
مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت با الفاظ مختلف روايت شده، و ليكن به خاطر اين كه عصمت را اختصاص به يحيى(علیه السلام) داده چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم مقصود انبياء و ائمه(علیهم السلام) بوده، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته، بگوئيم سوء تعبير از ايشان بوده، چون راويان عادتشان بر اين بوده كه آن چه را از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مى شنيده اند نقل به معنا مى كردند و عنايتى به حفظ الفاظ آن جناب نداشته اند، و كوتاه سخن اخبار در زهد يحيى(علیه السلام) بسيار و بيرون از حد و شمار است، و به طورى كه در اخبار آمده آن جناب گياه مى خورد و ليف خرما را لباس مى كرد و از خوف خدا آن قدر مى گريست كه از چشم تا منتهاى صورتش مجرايى مانند نهر درست شده بود(3).
و نيز از ابن عساكر از قره روايت آورده كه گفت: آسمان بر هيچ كس نگريست جز بر يحيى بن زكريا و حسين بن على، و اين سرخى آسمان همان گريه آن است (4).
ص: 39
مؤلف: اين معنا در مجمع از امام صادق(علیه السلام) نيز روايت شده و در آخر آن آمده كه قاتل يحيى و قاتل حسين(علیه السلام) هر دو ولد الزنا بوده اند(1).
و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
خداى تعالى به محمد بن عبد اللَّه(صلی الله علیه وآله ) وحى كرد كه من در انتقام خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر را كشتمو به زودى به انتقام خون پسر دخترت هفتاد هزار و هفتاد هزار مى كشم (2).
و در كافى به سند خود از ابى حمزه از ابى جعفر(علیه السلام) روايت كرده كه گفت از آن جناب پرسيدم مقصود از جملۀ «وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً» چيست؟ فرمود: «تحنن اللَّه» يعنى خدا وى را دوست مى داشت، پرسيدم از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟ فرمود:
وقتى مى گفت يا رب، خداى تعالى در جوابش مى گفت: «لبيك يا يحيى» تا آخر حديث (3).
و در عيون اخبار به سندى كه به ياسر خادم مى رسد از او روايت كرده كه گفت: من از ابى الحسن رضا(علیه السلام) شنيدم كه مى فرمود: وحشتناكترين مواقفى كه بشر دارد سه موقف است يكى آن روزى كه از شكم مادر متولد مى شود، و دنيا را مى بيند، و يكى آن روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى بيند، و يكى روزى كه مبعوث مى شود، و احكامى مى بيند كه در دار دنيا نديده بود.
ص: 40
و خداى عزّ و جلّ حضرت يحيى را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده، و ترس به دلش راه نداده بود، و به همين جهت در باره اش فرموده: «وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا» هم چنان كه عيسى هم در اين سه موقف بر خود سلام كرد و گفت: «وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا»(1).
خداى تعالى زكريا(علیه السلام) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده، و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و هم چنين از مهديونش دانسته است.
- قرآن كريم از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده، و اين قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى كند و چگونه خدا كرامت ها را به او داده نقل كرده است.
آرى در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى زد،
ص: 41
و هر وقت به محراب او مى رفت مى ديد نزد او رزقى آماده است، مى پرسيد اين غذا را چه كسى برايت آورده؟
مى گفت: اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
در اين جا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه اى مسألت كرد، و با اين كه او خودش مردى سال خورده، و همسرش زنى نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اى زكريا خداى تعالى تو را به فرزندى كه اسمش يحيى است بشارت مى دهد، زكريا براى اين كه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد پروردگارا آيتى به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مى شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگويى، و همين طور هم شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيى را بزائيد.(1)
قرآن كريم دربارۀ سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده، ولى در اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آمده كه قومش او را به قتل رساندند، بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند او فرار كرده و به درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش
ص: 42
برگشت، شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت.در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسى(علیه السلام) حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسى به مريم سر نمى زد، جهات ديگرى نيز روايت شده.(1)
قرآن کریم در تعبد وخضوع و خشوع این پیامبر الهی، می فرماید:
«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ آن هم كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعينَ»؛(2) «ما هم دعاى او را پذيرفتيم، و يحيى را به او بخشيديم؛ و همسرش را (كه نازا بود) برايش آماده (باردارى) كرديم؛ چرا كه آنان (خاندانى بودند كه) همواره در كارهاى خير بسرعت اقدام مى كردند؛ و در حال بيم و اميد ما را مى خواندند؛ و پيوسته براى ما (خاضع و) خاشع بودند.»
«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى»؛ دعايش را مستجاب كرديم و يحيى را به او بخشيديم. حارث بن مغيره به امام صادق (علیه السلام) عرض مي كند: من از خانواده اى هستم كه منقرض شده اند و فرزندى ندارم، فرمود: در سجده بخوان «رَبِّ هَبْ لِي
ص: 43
مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ» گويد: اين كار را كردم و خدا على و حسين را به من داد.
«وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ»؛ زنش را كه نازا بود، اصلاح كرديم و زائو شد. پير بود و جوان شد. بد خلق بود، خوش خلق شد. هر كسى جمله را به نحوى تفسير كرده است.
«إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ»؛ پيامبرانى كه وصفشان گذشت، بسوى طاعات و عبادات مبادرت مي كردند.
«وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً»؛ و ما را به اميد ثواب و بيم عقاب مى خواندند و بقولى با كف دست رغبت خود را و با پشت دست بيم خود را نشان مي دادند.
«وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ» در پيشگاه ما متواضع و بقولى بيمناك بودند.
گويند: در حال نعمت مي گفتند: خدايا ما را غافل گير نكن و در حال گرفتارى مى گفتند: خدايا كيفر گناه گذشته ما نباشد.
از جملۀ «يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ» بر مى آيد كه شتاب براى طاعت و نماز در اول وقت افضل است.(1)
«فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى مُصَدِّقاً
ص: 44
بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحينَ»؛(1) «و هنگامى كه او در محراب ايستاده، مشغول نيايش بود، فرشتگان او را صدا زدند كه: خدا تو را به يحيى بشارت مى دهد؛ (كسى) كه كلمه خدا [مسيح] را تصديق مى كند؛ و رهبر خواهد بود؛ و از هوس هاى سركش بركنار، و پيامبرى از صالحان است.»
خداى تعالى زكريا (علیه السلام) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده، و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و هم چنين از مهديونش دانسته است.
خداى عزّ و جلّ آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به ثناى جميلى ستوده، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه اى از خدا (يعنى نبوت مسيح) خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى زن) خوانده، و پيغمبرى از صالحين ناميده(2)، و نيز از مجتبين يعنى مخلصين و راه يافتگان خوانده(3) و نام او را خودش نهاده، و او را يحيى ناميده، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده، و او را مأمور به اخذ كتاببه قوت نموده، و او را در كودكى حكم داده، و بر او در سه روز زندگي اش سلام فرستاده، روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى رود و روزى كه دوباره زنده مى شود(4) و به طور كلى دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده: «انَّهم كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ» اينان مردمى بودند
ص: 45
كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى خواندند(1) و مقصود از كلمه اينان يحيى و پدر و مادر او است.
- يحيى(علیه السلام) به طور معجزه آسا و خارق العادة براى پدر و مادرش متولد شد، چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن مأيوس بودند، در چنين حالى خداى تعالى يحيى را به ايشان ارزانى داشت، و يحيى(علیه السلام) از همان كودكى مشغول عبادت شد خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود مشغول نساخت.
يحيى(علیه السلام) معاصر عيسى بن مريم(علیه السلام) بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود سيد و شريف بود به طورى كه دل ها همه به او توجه مى نمود و به سويش ميل مى كرد، مردم پيرامونش جمع مى شدند، و او ايشان را موعظه مى كرد، و به توبه از گناهان دعوت مى نمود، و به تقوى دستور مى داد تا روزى كه كشته شد.
و در قرآن كريم دربارۀ كشته شدنش چيزى نيامده، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زنى زناكار در عهد او مى زيسته و پادشاه بنى اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيى(علیه السلام) وى را از اين كار نهى مى نمود و ملامتش مى كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه توزى كند، از آن به بعد به
ص: 46
پادشاه دست نمى داد مگر بعد از آن كه سر يحيى را از بدنش جدا نموده برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.
و در بعضى از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى خواست با او ازدواج كند يحيى(علیه السلام) او را نهى مى كرد و مخالفت مى نمود، تا آن كه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند، با چنين وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد مخالفت كن، و بگو شرطش اين است كه سر يحيى را برايم حاضر كنى، او نيز بلا درنگ سر يحيى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت، و براى دختر برادر حاضر ساخت (1).
و در روايات، احاديث بسيارى دربارۀ زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و دربارۀ مواعظ و حكمتهاى او وارد شده است.(2)
در انجيل (3) آمده است: در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان، كاهنى بود به نام زكريا و از فرقه ابيا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل
ص: 47
به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى مردم نمى دادند، و از فرزند محروم بودند چون اليصابات زنى نازا بود علاوه بر اين كه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.
روزى در بينى كه سرگرم كهانت براى فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هيكل بيرون مى آمدند، وقتى زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در حالى كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد فرشته گفتاى زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم به زودى فرزندى برايت مى آورد و بايد او را يوحنا بنامى، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى دهد، و بسيارى از ولادت او خوشحال مى شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود، نه خمرى مى نوشد، و نه مسكرى، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مى آيد، و بسيارى از بنى اسرائيل را به درگاه رب معبودشان بر مى گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و نيروى او در حركت است تا دل هاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زكريا با فرشته گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم؟ چون من مردى سال خورده و همسرم زنى نازا و پير است، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم، و تو را به اين مژده نويد دهم، و تو از همين الآن لال مى شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود
ص: 48
نمى توانى با كسى سخن گويى، و اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه به زودى صورت مى بندد تصديق ننمودى.
مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى كردند، و وقتى بيرون آمد ديدند كه نمى تواند حرف بزند، فهميدند كه در هيكل خوابش برده، و خوابى ديده است، زكريا با اشاره با ايشان حرف مى زد و هم چنين ساكت بود.
پس از آن كه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه اش رفت، چيزى نگذشت كه همسرش اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى كرد، و با خود مى گفت پروردگار من اين طور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم نجات داد.
انجيل سپس مى گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسايگان و خويشان وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولى مادرش قبول نكرد، و گفت، نه، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو چنين نامى نيست، لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت، همسايگان همه و همه دچار دهشت و ترس شدند و همه عجائبى را كه ديده بودند به يكديگر مى گفتند، تا در تمامى كوه هاى يهودى نشين پر شد، و همه در دل مى گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه
ص: 49
باشد، و قطعا دست پروردگار با او است، چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى كرد....
و باز در انجيل (1)
آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطى والى بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع جليل و فيلبس برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كورة تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت.
و به همين مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه:
«آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابان ها پر مى شود و همه كوه ها و تلها به فرمان در مى آيد، و همه كجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى بيند.»
و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند مى گفت اى فرزندان افعى ها چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه هايى كه سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز دربارۀ خود نگوئيد كه ما پدرى چون ابراهيم داريم، چون به شما مى گويم كه خدا قادر است از اين سنگ ها فرزندانى براى ابراهيم درست كند، و الآن تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختى كه بار نمى دهد از ريشه بريده مى شود و در آتش مى سوزد.
ص: 50
جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم؟ جواب داد هر كس دو دست لباس دارد يك دست آن را به كسى بدهد كه برهنه است، و هم چنين هر كس طعام اضافه دارد به كسى بدهد كه ندارد، ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اى معلم ما چگونه تعميد كنيم؟
گفت: بيش از آن چه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم؟گفت شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.
در همان موقعى كه مردم منتظر و همه در دل هايشان دربارۀ يوحنا فكر مى كردند كه نكند او همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت: من شما را به آب تعميد مى دهم، و ليكن بعد از من كسى نزد شما مى آيد كه از من قوى تر است، كسى است كه من خود را قابل آن نمى دانم كه بند كفشش را باز كنم، او به زودى شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد كه طبقش در دست او است و به زودى خرمن خود را پاكيزه كرده گندمها را در انبار خود جمع نموده، كاه را به آتشى كه هرگز خاموش نشود و به چيزهاى بسيارى ديگر آتش مى زند، و همين طور مردم را موعظه مى كرد و بشارت مى داد.
و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اين كه آبرويش در ميان مردم در مسأله هيروديا همسر برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت هايى كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك خطايى بزرگ تر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.
و در انجيل (1) آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مى برد
ص: 51
و بند بر او مى نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش فيلبس مى كرد، چون خودش با او ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وى مخالفت مى كرد، كه ازدواج تو با همسر برادرت حلال نيست، و از همين روى هيروديا كينه او را در دل داشت، مى خواست او را بكشد، نمى توانست، چون هيرودس از يوحنا حساب مى برد و مى دانست كه او مردى نكوكار و مقدس است، و همواره او را محافظت مى كرد كلامش را شنيده اعمال بسيارى به جا مى آورد و سخنش را به خوشى مى شنيد تا آن كه روزى چنين اتفاق افتاد كه هيرودس براى جشن ميلادش شامى تهيه كرده، بزرگان مملكت و افسران ارتش و هزاره هاى لشگر را دعوت كرده بود، موقعى كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد شده در مجلس رقصى كرد كه هيرودس و كرسى نشينان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت: هر چه مى خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد كرد كه هر چه از من بخواهى مى دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسيد كه چه بخواهم؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت: مى خواهم همين الآن سر بريده يوحنا معمدان را در طبقى برايم حاضر كنى، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمى خواست چنين كارى بكند و از سوى ديگر جلو كرسى نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادى را فرستاد تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده، در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد، شاگردان يوحنا چون اين بشنيدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن كردند.
اين بود آن چه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگرى نيز راجع به
ص: 52
يحيى(علیه السلام) است كه از حدود آن چه ما در اين جا آورديم تجاوز نمى كند، خواننده متدبر و گوهرشناس مى تواند گفته هاى ما را، كه از انجيل ها نقل كرديم، با آن چه قبلاً آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.(1)
قرآن کریم می فرماید:
«يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا * وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا * وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا * وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا»؛(2) «اى يحيى! كتاب (خدا) را با قوّت بگير! و ما فرمان نبوّت (و عقل كافى) در كودكى به او داديم! و رحمت و محبّتى از ناحيه خود به او بخشيديم، و پاكى (دل و جان)! و او پرهيزگار بود! او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود؛ و جبّار (و متكبّر) و عصيانگر نبود! سلام بر او، آن روز كه تولّد يافت، و آن روز كه مى ميرد، و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود!»
«يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ».
مسألۀ اخذ كتاب به قوة، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه: «فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوابِأَحْسَنِها»(3) و «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما
ص: 53
فِيهِ»(1) و آيه: «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا»(2)
و هم چنين آياتى ديگر. و آن چه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوة تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است: «فلما وهبنا له يحيى قلنا له يا يحيى خذ الكتاب بقوة فى جانبى العلم و العمل» يعنى:
بعد از آن كه يحيى را به او داديم به وى گفتيم: اى يحيى كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تأييد مى شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براى اين كه كتابى كه در آن روز مشتمل بر شريعت بوده همان تورات بوده است.
«وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً».
«حكم» در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و هم چنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيه شريفه: «وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ»(3) و نيز آيه «أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ»(4) و غير اين دو از آياتى كه كلمه حكم در آن ها آمده استفاده مى شود كه حكم غير از نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست، و هم چنين تفسيرش به معرفت آداب خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك
ص: 54
درست نيست، زيرا از لفظ آيه و هم چنين از جهت معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آن ها بكند وجود ندارد.
بله چه بسا از مثل آيۀ «يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ»(1) و آيۀ «يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ»(2) مى توان در باره معناى حكم در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى فهميد، آرى با در نظر گرفتن اين كه حكمت بناء نوع (مفيد نوعى) از حكم است مى توان گفت: مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه و كشف حقايقى كه در پرده غيب است، و از نظر عادى پنهان است مى باشد، و شايد آن مفسرى هم كه حكم را به فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است، بنا بر اين معناى آيه اين مى شود: ما به او علم به معارف حقيقى داديم در حالى كه او كودكى نابالغ بوده.
و جملۀ «وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا» عطف است بر حكم، يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم، و حنان به معناى عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است، راغب گفته:(3) از آن جايى كه اشفاق جداى از رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به «حنان» تعبير كرده، و فرموده: «وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا» و از همين باب است «حنان منان» و كلمۀ «حنانيك» به معناى اشفاق بعد از اشفاق است.
ص: 55
و در آيۀ شريفه «حنان» به رحمت تفسير شده(1) و شايد مراد به آن نبوت و يا ولايت باشد نظير قول نوح (علیه السلام) كه فرمود: «وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ»(2) و قول صالح كه فرمود:
«وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً»(3) كه در هر دو جا مقصود از رحمت نبوت است.
بعضى(4) ديگر «حنان» را به محبت تفسير كرده اند، و شايد منظور از آن محبت مردم نسبت به او است هم چنان كه در بارۀ موسى فرموده كه ما محبت تو را در دل ها انداختيم: «وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي»(5) كه خواسته باشد در باره يحيى (علیه السلام) هم بفرمايد او را چنان كرديم كه هر كس ديدارش كند دوستش بدارد.بعضى(6) ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده اند، يعنى يحيى(علیه السلام) نسبت به مردم رؤوف و خير خواه بود، به سوى خدا هدايتشان مى كرد، و به توبه وادارشان مى نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را «يوحناى معتمد» ناميده.
و بعضى (7) ديگر آن را تفسير كرده اند به اين كه مورد حنان خدا بوده، يعنى خدا نسبت به او محبت داشته، چون به طورى كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مى داده خداى تعالى جوابش را مى داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعنى بدون
ص: 56
الف و لام آمده دلالت مى كند بر اين كه خداى تعالى حنان مخصوصى به او داشته است.
و ليكن آن چه از سياق بر مى آيد مخصوصا از نظر اين كه «حنان» را مقيد به قيد «من لدنا» نموده و با در نظر گرفتن اين كه اين كلمه جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادى يا مؤثر نيست و يا در نظر گرفته نشده آورده نمى شود اين است كه مراد از" حنان" يك نوع عطف الهى و انجذاب مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد، و بنا بر اين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مى شود.
سپس به خاطر اين كه در دنباله اش فرموده «زكاة» كه اصل در معناى آن نمو صالح است، بايد گفت كه معناى اولى هم با آن مناسبت و سازش ندارد، لا جرم يا بايد گفت مقصود از آن اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و امور او را خودش اصلاح نموده، و به شان او عنايت مى ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا رشد و نمو مى كند، و يا اين است كه او نسبت به خدا عشق مى ورزد، و مجذوب پروردگار خويش است، و بر همين اساس جذبه و عشق، رشد و نمو مى كند، و مقصود از نمو، نمو روح است.
از همين جا بى اساسى و سستى اين سخن روشن مى شود كه بعضى(1) گفته اند: مراد از زكات، بركت است، و معنايش اين است كه او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار داديم، و نيز اين سخن كه بعضى(2) گفته اند: مراد از آن صدقه
ص: 57
است، و معنايش اين است كه او را كه كودكى خردسال بود حكم داديم، و او را صدقه اى قرار داديم كه بر مردم تصدقش كرديم، و يا اين است كه او صدقه اى بود از خدا به پدر و مادرش، و يا اين است كه آن حكمى كه به او داديم صدقه اى بود از خدا بر وى، و نيز ضعف اين سخن معلوم مى شود كه بعضى(1) گفته اند: مراد از «زكاة» طهارت از گناهان است.
يحيى(علیه السلام) در مقابل خالق «تقى» و در مقابل پدر و مادر «بَرًّا بِوالِدَيْهِ» بود و نسبت به مردم «جبار عصى» نبود:
«وَ كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا».
كلمه «تقى» صفت مشبهه از تقوى است، و تقوى به اصطلاح علماى علم صرف مثال واوى است يعنى ماده اوليش قاف و واو و ياء بوده و به معناى ورع و پرهيز از حرام هاى خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيى است كه آدمى را به عذاب خدا مى كشاند، كلمه: «بر» (به فتح باء نيز صفت مشبهه از ماده «بر» (به كسر باء) به معناى احسان است، و كلمه «جبار» به طورى كه در مجمع البيان(2) گفته به معناى كسى است كه براى احدى حقى قائل نبوده، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و نخل جبار آن درخت خرمايى است كه از بلندى دست به آن نرسد، و بنا به قول صاحب مجمع برگشت معناى جبار به اين است كه آن چنان مستكبر و بلند پرواز باشد كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزى را از مردم تحمل نكند، مؤيد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمۀ «جبار» كلمۀ «عصى» را
ص: 58
آورد، چون عصى صفت مشبهه از عصيان است، كه اصل در معنايش زير بار نرفتن است.
از اين جا روشن مى شود كه سياق جملات سه گانه مورد بحث سياق بيان كليات احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است، جملۀ «وَ كانَ تَقِيًّا» حال او را نسبت به پروردگارش بيان مى كند، و جمله: «وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ» وضع او را نسبت به پدر و مادر حكايت مى نمايد، و جمله: «وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا» رفتار او را نسبت به ساير مردم شرح مى دهد، و حاصل معناى اين جمله اين است كه آن جناب رؤوف و رحيم به مردم، و خير خواه و متواضع نسبت به ايشان بوده، ضعفاى ايشان را يارى مى كرده، و آن هايى را كه آمادگى هدايت ورشد داشته اند هدايت مى نموده، و به اين بيان اين معنا نيز روشن مى شود اين كه بعضى(1) از مفسرين كلمۀ «عصيا» را به عاصى نسبت به پروردگار تفسير كرده تفسير درستى نكرده است. «وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا».
كلمه سلام (در معنا) نزديك با كلمه «امن» است، و آن چه از موارد استعمال آن به دست مى آيد اين است كه فرق ميان آن دو اين است كه «امن» عبارت است از خالى بودن مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمى است، ولى سلام عبارت است از اين كه محل طورى باشد كه هر چه آدمى در آن مى بيند ملايم طبعش باشد، نه از آن كراهت داشته باشد، و نه ترس.
و اگر كلمه سلام را نكره آورد براى اين بود كه تعظيم را بفهماند، يعنى در اين سه روز سلامى فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداى يكى از
ص: 59
عوالم است، و آدمى در آن زندگى مى كند از هر مكروهى قرين سلامت باشد، روزى كه متولد مى شود به هيچ مكروهى كه با سعادت زندگى دنيايش ناسازگار باشد دچار نگردد، و روزى كه مى ميرد و زندگى برزخيش را شروع مى كند قرين سلامت باشد، و روزى كه دوباره زنده مى شود و به حقيقت حياة مى رسد سلامت باشد، و دچار تعب و خستگى نگردد.
بعضى(1) گفته اند تقييد بعث به قيد «حيا» براى اين بوده كه بفهماند يحيى به زودى شهيد خواهد شد، چون خداى تعالى در جاى ديگر در باره شهداء فرموده: «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»(2).
و اختلاف تعبير در «ولد» و «يموت» و «يبعث» كه اولى را گذشته و دو تاى آخر را به صيغه آينده آورد براى اين بود كه بفهماند اين سلام را در حال حيات دنيويش به او فرستاده بود، نه اين كه در عصر رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) به او فرستاده باشد.(3)
هنگامى كه فرزند زكرياء به جهان آمد، پدرش ديد كودكى است زيبا روى، كم موى، با انگشتانى كوتاه و ابروانى نزديك به هم و صدائى دقيق.
اين پسر از خردسالى در خداپرستى نيرومند بود. از اين روست كه خداى بزرگ فرموده است:
«وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»؛ «به او از همان خردسالى نيروى داورى بخشيديم.» گفته شده است:
روزى كودكان همسال و همانند وى بدو گفتند:
ص: 60
«يحيى، بيا برويم با هم بازى كنيم.» جواب داد:
«من براى بازى آفريده نشده ام.» يحيى گياهان و برگ درختان را مى خورد و برخى گفته اند: نان جو مى خورد.
يك روز كه گرده اى نان جو در دست داشت، ابليس بدو رسيد و گفت:
«تو گمان مى كنى كه زاهد هستى و به مال جهان اعتنائى ندارى در صورتى كه يك گرده نان جو را ذخيره كرده اى.» يحيى پاسخ داد:
«اى ملعون، اين خوراك من است.» ابليس گفت:
«براى كسى كه سرانجام مى ميرد و فانى مى شود، حداقل خوراك كافى است.» درين هنگام خداوند به يحيى وحى فرستاد و فرمود:
«آن چه او به تو مى گويد خردمندانه تر است.» يحيى پيغمبرى خردسال بود كه مردم را به بندگى و پرستش خدا فرا مى خواند.
جامه اى موئين و زبر مى پوشيد. نه دينارى داشت، نه درهمى و نه خانه اى كه در آن به سر برد.
نه غلامى داشت نه كنيزى. و همينكه شب تاريك فرا مى رسيد، برمى خاست و به نيايش مى كوشيد.
روزى به تن خود نگريست و ديد كه بسيار نزار و لاغر شده است. به گريه افتاد.
خداوند درين هنگام بدو وحى فرستاد و فرمود:
«اى يحيى، آيا به خاطر آن چه از تنت كاسته شده گريه مى كنى؟ به بزرگى و شكوهم سوگند كه اگر به درستى از سوز آتش دوزخ آگاهى داشتى به جاى جامه
ص: 61
موئين جامه آهنين مى پوشيدى!» يحيى كه اين شنيد به اندازه اى گريست كه اشك هايش گوشت گونه هايش را خورد و استخوان هاى چهره اش در چشم مردم نمايان شد.
همينكه اين خبر به گوش مادرش رسيد، پيش او آمد.زكرياء نيز با علماء يهود به نزد او آمدند.
زكرياء از او پرسيد:
«فرزندم، تو را چه چيز بدين كار واداشته است؟» پاسخ داد:
«تو مرا بدين كار فرمان دادى. آن هم هنگامى بود كه گفتى: ميان بهشت و دوزخ راه باريكى است كه از آن نمى گذرند مگر كسانى كه از بيم خداوند مى گريند.» زكرياء گفت:
«پس گريه كن و در نيايش بكوش.» بعد مادرش دو تكه نمد برايش درست كرد كه روى گونه هايش- مى گذاشت و استخوان ها را مى پوشاند.
ولى او چنان مى گريست كه اين دو تكه نمد نيز فرسوده شد.
زكرياء، هر گاه مى خواست در ميان مردم موعظه كند، نخست به هر سو مى نگريست و اگر يحيى را در آن جا مى ديد از بهشت و دوزخ ياد نمى كرد.
حضرت عيسى(علیه السلام) هنگامى كه از سوى خداوند به پيامبرى برانگيخته شد، برخى از فرمان هاى تورات را برانداخت.
يكى از آن ها اين بود كه زناشوئى با دختر برادر، يعنى برادر زاده، را حرام كرد.
پادشاه آنان كه هيرودس ناميده مى شد، برادرزاده اى داشت كه از زيبائى وى
ص: 62
به شگفتى افتاده بود و مى خواست با آن دختر زناشوئى كند، ولى يحيى او را از اين كار باز داشت.
دختر زيبا هر روز به چيزى نيازمند مى شد و پادشاه نياز او را برآورده مى ساخت.
مادرش همينكه شنيد يحيى هيرودس را از زناشوئى با دخترش باز داشته، به دختر خود گفت:
«هر گاه پادشاه از تو پرسيد كه: چه مى خواهى؟ بگو:
مى خواهم كه سر يحيى بن زكرياء را ببرى.» دختر نيز اين دستور را به كار بست و هنگامى كه پيش هيرودس رفت و هيرودس پرسيد: دلت چه مى خواهد؟ جواب داد:
«دلم مى خواهد سر يحيى بن زكرياء را از تن جدا كنى.» پادشاه گفت:
«از من چيز ديگرى بخواه.» گفت:
«جز اين چيزى از تو نمى خواهم.» هيرودس كه ديد دختر پافشارى مى كند و جز بريدن سر يحيى چيز ديگرى نمى خواهد، دستور داد يحيى را با يك طشت بياورند.
آنگاه سر يحيى را در آن طشت بريد.
دختر همين كه آن سر را در طشت ديد، گفت:
«امروز چشمم روشن شد!» اندكى بعد به بام كاخ خود رفت و لغزيد و از بام بر زمين افتاد.
در پائين سگان درنده اى بودند كه بر او پريدند و پى در پى از تن او مى خوردند و او با چشمى كه روشنائى و بينائى بسيار يافته بود، مى نگريست.
ص: 63
آخرين عضو او كه سگان خوردند چشمانش بود و ديدگان او تا واپسين دم مرگ بينائى داشت كه بنگرد و عبرت گيرد.(1)
از خون يحيى، كه كشته شد، قطره اى بر روى زمين افتاد و اين خون همچنان مى جوشيد تا خداوند بخت نصر را برانگيخت و بر بنى اسرائيل چيره ساخت.
زنى پيش بخت نصر رفت و او را بر سر آن خون راهنمائى كرد.
در اين هنگام خدا به دل او انداخت كه آنقدر از بنى اسرائيل بكشد تا آن خون از جوش بيفتد.
اين بود كه هفتاد هزار تن از فرزندان اسرائيل را كشت تا آن خون فرو نشست.
سدى نيز به همين گونه روايت كرده، جز اين كه او گفته:
آن پادشاه مى خواست با دختر يكى از زنان خويش زناشوئى كند، و يحيى او را از اين كار بازداشت و گفت: «اين دختر به تو حلال نيست.» آن زن، يعنى مادر دختر، نيز از پادشاه درخواست كرد كه يحيى را بكشد.
پادشاه در پى يحيى فرستاد و او را كشت و سرش را در طشتى به ميان مجلس درآورد.
سر بريده يحيى در طشت همچنان مى گفت: «او بر تو حلال نيست.» خون يحيى تازه ماند و پيوسته مى جوشيد. از اين رو، بر آن خاك پاشيدند به اندازه اى كه خاك تا ديوار شهر بالا آمد و خون از جوشش فرو ننشست.
ص: 64
بعد خداوند بخت نصر را برانگيخت كه با سپاهى انبوه بر بنى اسرائيل تاخت و آنان را در ميان گرفت، ولى از اين محاصره كارى از پيش نبرد و پيروزى نيافت.
از اين رو مى خواست برگردد كه زنى از بنى اسرائيل بدو رسيد و گفت:
«شنيده ام كه مى خواهى برگردى!» جواب داد:
«آرى، چون اقامت در اين جا طولانى شده و سپاهيان گرسنه اند و خواربار كم است و عرصه به آنان تنگ گرديده است.» زن كه اين شنيد گفت:
«اگر من براى تو اين شهر را فتح كنم، آيا هر كس را كه من گفتم بكش ميكشى و هر وقت گفتم از كشتن دست بردار، دست برمى دارى؟» جواب داد: «آرى.» گفت:
«بسيار خوب، لشكريان خود را به چهار قسمت تقسيم كن و در چهار طرف شهر بگمار. بعد، همه با هم دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كنيد و بگوييد: بار خدايا، از تو مى خواهيم كه به حق خون يحيى بن زكريا اين شهر را براى ما بگشايى.» دستور زن را به كار بستند.
در نتيجه، ديوار شهر فرو ريخت و داخل شهر شدند.
زن به آنان دستور داد تا از مردم به اندازه اى بكشند كه خون يحيى بن زكريا از جوشش باز ايستد.
آنان نيز دست به كشتار نهادند و هفتاد هزار تن را كشتند تا خون يحيى فرو نشست.
آنگاه زن به بخت نصر دستور داد كه از كشتار دست بردارند و او نيز كشتار را موقوف ساخت.
بخت نصر بيت المقدس را ويران كرد دستور داد كه مردارها را در آن بيفكنند.
ص: 65
سپس از آن جا بازگشت در حالي كه دانيال و بزرگان ديگر بنى اسرائيل، منجمله عزريا و ميشائيل، همراهش بودند و سر جالوت را با خود داشتند.(1)
قرآن کریم در تعبد وخضوع و خشوع این پیامبر الهی، می فرماید:
«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ آن هم كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعينَ»؛(2) «ما هم دعاى او را پذيرفتيم، و يحيى را به او بخشيديم؛ و همسرش را (كه نازا بود) برايش آماده (باردارى) كرديم؛ چرا كه آنان (خاندانى بودند كه) همواره در كارهاى خير به سرعت اقدام مى كردند؛ و در حال بيم و اميد ما را مى خواندند؛ و پيوسته براى ما (خاضع و) خاشع بودند.»
«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى» دعايش را مستجاب كرديم و يحيى را به او بخشيديم. حارث بن مغيره به امام صادق(علیه السلام) عرض مي كند: من از خانواده اى هستم كه منقرض شده اند و فرزندى ندارم، فرمود: در سجده بخوان «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ» گويد: اين كار را كردم و خدا على و حسين را به من داد.
«وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ» زنش را كه نازا بود، اصلاح كرديم و زائو شد. پير بود و جوان شد. بد خلق بود، خوش خلق شد. هر كسى جمله را بنحوى تفسير كرده است.
ص: 66
«إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ» پيامبرانى كه وصفشان گذشت، به سوى طاعات و عبادات مبادرت مي كردند.
«وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» و ما را به اميد ثواب و بيم عقاب مى خواندند و بقولى با كف دست رغبت خود را و با پشت دست بيم خود را نشان مي دادند.
«وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ» در پيشگاه ما متواضع و بقولى بيمناك بودند.
گويند: در حال نعمت مي گفتند: خدايا ما را غافل گير نكن و در حال گرفتارى مى گفتند: خدايا كيفر گناه گذشته ما نباشد.
از جمله «يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ» بر مى آيد كه شتاب براى طاعت و نماز در اول وقت افضل است.(1)
آن چه از آیات قرآن وروایات وتاریخ، استفاده می شود نشانگر اوج تعبد وخشوع ووظیفه شناسی این پیامبرانالهی است.
از دیگر پیامبرانی که در اوج تعبد و خضوع و خشوع و انقایاد بوده، حضرت ایوب علی نبینا وآله وعلیه السلام بوده است.
قرآن کریم می فرماید:
«وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ * ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ * وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ * وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ
ص: 67
إِنَّهُ أَوَّابٌ»؛(1)
و به خاطر بياور بنده ما ايّوب را، هنگامى كه پروردگارش را خواند (و گفت: پروردگارا!) شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است. (به او گفتيم:) پاى خود را بر زمين بكوب! اين چشمه آبى خنك براى شستشو و نوشيدن است! و خانواده اش را به او بخشيديم، و همانند آن ها را بر آنان افزوديم، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكّرى براى انديشمندان. (و به او گفتيم:) بسته اى از ساقه هاى گندم (يا مانند آن) را برگير و با آن (همسرت را) بزن و سوگند خود را مشكن! ما او را شكيبا يافتيم؛ چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود!»
در آيات گذشته سخن از سليمان و حشمت او بود كه قدرت خداداد را نشان مى داد و اين خود نويدى بود براى پيامبر(صلی الله علیه وآله ) و مسلمانان مكه كه آن روز در فشار سختى قرار داشتند.
در آيات مورد بحث سخن از ايوب است كه الگوى صبر و استقامت مى باشد، تا به مسلمانان آن روز و امروز و فردا درس مقاومت در برابر مشكلات و ناراحتي هاى زندگى دهد، و به پايمردى دعوت كند، و عاقبت محمود اين صبر را روشن سازد.
ايوب سومين پيامبرى است كه در اين سوره گوش هاى از زندگى او مطرح شده، و پيامبر بزرگ ما موظف گرديد سرگذشت او را به ياد آورد، و براى مسلمانان بازگو كند تا از مشكلات طاقت فرسا نهراسند، از لطف و رحمت خدا هرگز مأيوس نشوند.
ص: 68
نام يا سرگذشت ايوب در چندين سوره از قرآن آمده است: در سوره نساء آيه 163، در سوره انعام آيه 84 تنها به ذكر نام او در رديف پيامبران ديگر اكتفاء شده كه مقام نبوت او را تثبيت و تبيين مى كند، بر خلاف تورات كنونى كه او را در زمره پيامبران نشمرده، بلكه بنده اى متمكن و نيكوكار داراى اموال و فرزندان بسيار مى داند.
در سوره انبياء آيات 83 و 84 توضيح كوتاهى دربارۀ زندگى او آمده، و در آيات مورد بحث از «سوره ص» مشروح تر از هر جاى ديگر قرآن شرح حال او ضمن چهار آيه بيان شده است.
نخست مى گويد: «بنده ما ايوب را به ياد آور هنگامى كه پروردگارش را خواند و عرض كرد: «شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده»؛ «وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ».
«نصب» (بر وزن عسر) و «نصب» (بر وزن حسد) هر دو به معنى بلا و شر است.
از اين آيه اولا مقام والاى ايوب در پيشگاه خدا به عنوان «عبدنا» (بنده ما) به خوبى استفاده مى شود، ثانيا اشاره سربسته اى است به گرفتاري هاى شديد و طاقتفرسا و درد و رنج فراوان ايوب.
شرح اين ماجرا در قرآن نيامده، ولى در كتب معروف حديث و در تفاسير ماجرا به اين صورت نقل شده است:
كسى از امام صادق سؤال كرد: بلائى كه دامنگير ايوب شد براى چه بود؟
(شايد فكر مى كرد كار خلافى از او سر زده بود كه خداوند او را مبتلا ساخت).
ص: 69
امام در پاسخ او جواب مشروحى فرمود كه خلاصه اش چنين است:
«ايوب به خاطر كفران نعمت گرفتار آن مصائب عظيم نشد، بلكه به عكس به خاطر شكر نعمت بود، زيرا شيطان به پيشگاه خدا عرضه داشت كه اگر ايوب را شاكر مى بينى به خاطر نعمت فراوانى است كه به او داده اى، مسلما اگر اين نعمت ها از او گرفته شود او هرگز بنده شكرگزارى نخواهد بود! خداوند براى اين كهاخلاص ايوب را بر همگان روشن سازد، و او را الگويى براى جهانيان قرار دهد كه به هنگام" نعمت» و «رنج" هر دو شاكر و صابر باشند به شيطان اجازه داد كه بر دنياى او مسلط گردد. شيطان از خدا خواست اموال سرشار ايوب، زراعت و گوسفندانش و هم چنين فرزندان او از ميان بروند، و آفات و بلاها در مدت كوتاهى آن ها را از ميان برد، ولى نه تنها از مقام شكر ايوب كاسته نشد، بلكه افزوده گشت! او از خدا خواست كه اين بار بر بدن ايوب مسلط گردد، و آن چنان بيمار شود كه از شدت درد و رنجورى به خود بپيچد و اسير و زندانى بستر گردد.
اين نيز از مقام شكر او چيزى نكاست.
ولى جريانى پيش آمد كه قلب ايوب را شكست و روح او را سخت جريحه دار ساخت، و آن اين كه جمعى از راهبان بنى اسرائيل به ديدنش آمدند و گفتند:
تو چه گناهى كرده اى كه به اين عذاب اليم گرفتار شده اى؟! ايوب در پاسخ گفت: به پروردگارم سوگند كه خلافى در كار نبوده، هميشه در طاعت الهى كوشا بوده ام، و هر لقمه غذايى خوردم يتيم و بينوايى بر سر سفره من حاضر بوده.
درست است كه ايوب از اين شماتت دوستان بيش از هر مصيبت ديگرى ناراحت شد، ولى باز رشته صبر را از كف نداد، و آب زلال شكر را به كفران آلوده
ص: 70
نساخت، تنها رو به درگاه خدا آورد و جمله هاى بالا را بيان نمود، و چون از عهده امتحانات الهى به خوبى برآمده بود خداوند درهاى رحمتش را بار ديگر به روى اين بنده صابر و شكيبا گشود، و نعمت هاى از دست رفته را يكى پس از ديگرى و حتى بيش از آن را به او ارزانى داشت، تا همگان سرانجام نيك صبر و شكيبايى و شكر را دريابند"(1).
بعضى از مفسران بزرگ احتمال داده اند كه رنج و آزار شيطان نسبت به ايوب از ناحيه وسوسه هاى مختلف او بود، گاه مى گفت: بيمارى تو طولانى شده، خدايت تو را فراموش كرده! گاه مى گفت: چه نعمت هاى عظيمى داشتى؟ چه سلامت و قدرت و قوتى؟
همه را از تو گرفت، باز هم شكر او را به جا مى آورى؟!
شايد اين تفسير به خاطر آن باشد كه تسلط شيطان را بر پيامبرى هم چون ايوب و بر جان و مال و فرزندش بعيد دانسته اند، اما با توجه به اين كه اين سلطه اولا به فرمان خدا بوده، و ثانيا محدود و موقتى بوده و ثالثا براى آزمايش اين پيامبر بزرگ و ترفيع درجه او صورت گرفته، مشكلى ايجاد نمى كند.
به هر حال، مى گويند: ناراحتى و رنج و بيمارى او هفت سال و به روايتى هيجده سال طول كشيد و كار بجايى رسيد كه حتى نزديك ترين ياران و اصحابش
ص: 71
او را ترك گفتند، تنها همسرش بود كه در وفادارى نسبت به ايوب استقامت به خرج داد.
و اين خود شاهدى است بر وفادارى بعضى از همسران! اما در ميان تمام ناراحتى ها و رنجها آن چه بيش تر روح ايوب را آزار مى داد مسأله شماتت دشمنان بود، لذا در حديثى مى خوانيم: بعد از آن كه ايوب سلامت خود را بازيافت و درهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد از او سؤال كردند بدترين درد و رنج تو چه بود؟
گفت شماتت دشمنان!.
سرانجام ايوب از بوته داغ اين آزمايش الهى سالم به درآمد، و فرمان رحمت خدا از اين جا آغاز شد كه به او دستور داد «پاى خود را بر زمين بكوب، چشمه آبى مى جوشد كه هم خنك است براى شستشوى تنت، و هم گواراست براى نوشيدن»؛ «ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ».
«اركض» از مادۀ «ركض» (بر وزن مكث) به معنى كوبيدن پا بر زمين، و گاه به معنى دويدن آمده است، و در اين جا به معنى اول است.
همان خداوندى كه چشمه زمزم را در آن بيابان خشك و سوزان از زير پاشنه پاى اسماعيل شيرخوار بيرون آورد، و همان خداوندى كه هر حركت و هر سكونى، هر نعمت و هر موهبتى، از ناحيه اوست، اين فرمان را نيز در مورد ايوب صادر كرد، چشمه آب جوشيدن گرفت چشم هاى خنك و گوارا و شفابخش از بيماري هاى «برون» و «درون.»
بعضى معتقدند اين چشمه داراى يك نوع آب معدنى بوده كه هم براى
ص: 72
نوشيدن گوارا بوده، و هم اثرات شفابخشاز نظر بيماري ها داشته، هر چه بود لطف و رحمت الهى بود، دربارۀ پيامبرى صابر و شكيبا.
«مغتسل» به معنى آبى است كه با آن شستشو مى كنند، و بعضى آن را به معنى محل شستشو دانسته اند، ولى معنى اول صحيح تر به نظر مى رسد، و به هر حال توصيف آن آب به خنك بودن شايد اشاره اى باشد به تأثير مخصوص شستشو با آب سرد براى بهبود و سلامت تن، همان گونه كه در طب امروز نيز ثابت شده است.
و نيز اشاره لطيفى است بر اين كه كمال آب شستشو در آن است كه از نظر پاكى و نظافت هم چون آب نوشيدنى باشد! شاهد اين سخن اين كه در دستورهاى اسلامى نيز آمده، «قبل از آن كه با آبى غسل كنيد جرعه اى از آن بنوشيد!»(1)
نخستين و مهم ترين نعمت الهى كه عافيت و بهبودى و سلامت بود به ايوب بازگشت، نوبت بازگشت مواهب و نعمت هاى ديگر رسيد، و در اين زمينه قرآن مى گويد: «ما خانواده اش را به او بخشيديم»؛ «وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ».
«و همانند آن ها را با آن ها قرار داديم»؛ «وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ».
«تا رحمتى از سوى ما باشد، و هم تذكرى براى صاحبان فكر و انديشه»؛ «رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ».
در اين كه چگونه خاندان او به او بازگشتند؟ تفسيرهاى متعددى وجود دارد، مشهور اين است كه آن ها مرده بودند خداوند بار ديگر آن ها را به زندگى و حيات بازگرداند.
ص: 73
ولى بعضى گفته اند آن ها بر اثر بيمارى ممتد ايوب از گرد او پراكنده شده بودند، هنگامى كه ايوب سلامت و نشاط خود را بازيافت بار ديگر گرد او جمع شدند.
اين احتمال نيز داده شده است كه همه يا عده اى از آن ها نيز گرفتار انواع بيماري ها شده بودند، رحمت الهى شامل حال آن ها نيز شد، و همگى سلامت خود را بازيافتند، و هم چون پروانگانى گرد شمع وجود پدر جمع گشتند.
افزودن" همانند آن ها بر آن ها" اشاره به اين است كه خداوند كانون خانوادگى او را گرمتر از گذشته ساخت و فرزندان بيش ترى به او مرحمت فرمود.
گر چه در مورد اموال ايوب در اين آيات سخنى به ميان نيامده است، ولى قرائن حال نشان مى دهد كه خداوند آن ها را به صورت كامل تر نيز به او بازگرداند.
قابل توجه اين كه ذيل آيۀ فوق هدف بازگشت مواهب الهى به ايوب را دو چيز مى شمرد: يكى" رحمت الهى بر او" كه جنبه فردى دارد، و در حقيقت پاداش و جائزه اى است كه از سوى خداوند به اين بنده صابر و شكيبا، و ديگر" دادن درس عبرتى به همه صاحبان عقل و هوش در تمام طول تاريخ" تا در مشكلات و حوادث سخت، رشته صبر و شكيبايى را از دست ندهند، و همواره به رحمت الهى اميدوار باشند.
تنها مشكلى كه براى ايوب مانده بود سوگندى بود كه در مورد همسرش خورده بود و آن اين كه تخلفى از او ديد و در آن حال بيمارى سوگند ياد كرد كه هر گاه قدرت پيدا كند يكصد ضربه يا كم تر بر او بزند، اما بعد از بهبودى مى خواست به پاس وفاداري ها و خدماتش او را ببخشد، ولى مسأله سوگند و نام خدا در ميان بود.
ص: 74
خداوند اين مشكل را نيز براى او حل كرد و چنان كه قرآن مى گويد:
فرمود «بسته اى از ساقه هاى گندم (يا مانند آن) را برگير، و به او بزن و سوگند خود را مشكن!»؛ «وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ».
«ضغث» (بر وزن حرص) به معنى دست هاى از چوب هاى نازك ساقه گندم و جو و يا رشته هاى خوشه خرما و يا دسته گل و مانند آن است.
در اين كه تخلف همسر ايوب كه طبق روايتى نامش" ليا" دختر يعقوب بود، چه بوده است؟ باز در ميان مفسران گفتگو است.
از ابن عباس مفسر معروف نقل شده كه شيطان (يا شيطان صفتى) به صورت طبيعى بر همسرش ظاهر شد گفت من شوهر تو را معالجه مى كنم تنها به اين شرط كه وقتى بهبودى يافت به من بگويد تنها عامل بهبوديش من بوده ام، و هيچ مزد ديگرى نمى خواهم! همسرش كه از ادامه بيمارى شوهر سخت ناراحت بود پذيرفت و اين پيشنهاد را به ايوب كرد، ايوب كه متوجه دام شيطان بود سخت برآشفت و سوگندى ياد كرد همسرش را تنبيه كند.بعضى ديگر گفته اند ايوب او را دنبال انجام كارى فرستاد، و او دير كرد، او كه از بيمارى رنج مى برد سخت ناراحت شد و چنان سوگندى ياد كرد.
ولى به هر حال اگر او از يك نظر مستحق چنين كيفرى بوده، از نظر وفاداريش در طول خدمت و پرستارى استحقاق چنان عفوى را نيز داشته است.
درست است كه زدن يك دسته ساقه گندم يا چوب هاى خوشه خرما مصداق واقعى سوگند او نبوده است، ولى براى حفظ احترام نام خدا و عدم اشاعه قانون شكنى او اين كار را انجام داد، و اين تنها در موردى است كه طرف مستحق
ص: 75
عفو باشد و انسان مى خواهد در عين عفو، حفظ ظاهر قانون را نيز بكند، و گرنه در مواردى كه استحقاق عفو نباشد هرگز چنين كارى مجاز نيست (1).
و بالآخره در آخرين جمله از آيات مورد بحث كه در واقع عصاره اى است از آغاز و پايان اين داستان مى فرمايد: «ما او را صابر و شكيبا يافتيم، چه بنده خوبى بود ايوب كه بسيار بازگشت كننده به سوى ما بود»؛ «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ».
ناگفته پيداست كه دعاى او به درگاه خدا، و تقاضاى دفع وسوسه هاى شيطان، و رنج و محنت و بيمارى، منافات با مقام صبر و شكيبايى ندارد، آن هم بعد از هفت سال يا به روايتى هيجده سال با درد و بيمارى و فقر و نادارى ساختن و تحمل كردن و شاكر بودن.
قابل توجه اين كه در اين جمله، حضرت ايوب به سه وصف مهم توصيف شده است كه در هر كس باشد انسان كاملى است:
1. مقام عبوديت 2. صبر و شكيبايى و استقامت 3. بازگشت پى در پى به سوى خدا.
با اين كه مجموع سرگذشت اين پيامبر شكيبا تنها در چهار آيه اين سوره آمده، اما همين مقدار كه قرآن بيان داشته الهام بخش حقايق مهمى است:
ص: 76
الف. آزمون الهى آن قدر وسيع و گسترده است كه حتى انبياء بزرگ با شديدترين و سخت ترين آزمايش ها آزموده مى شوند، چرا كه طبيعت زندگى اين جهان بر اين اساس گذارده شده، و اصولاً بدون آزمايش هاى سخت استعدادهاى نهفته انسان ها شكوفا نمى شود.
ب. «فرج بعد از شدت» نكتۀ ديگرى است كه در اين ماجرا نهفته است هنگامى كه امواج حوادث و بلا از هر سو انسان را در فشار قرار مى دهد، نه تنها نبايد مأيوس و نوميد گشت، بلكه بايد آن را نشانه و مقدمه اى بر گشوده شدن درهاى رحمت الهى دانست، چنان كه امير مؤمنان على(علیه السلام) مى فرمايد:
«عند تناهى الشدة تكون الفرجة، و عند تضايق حلق البلاء يكون الرخاء؛ به هنگامى كه سختي ها به اوج خود مى رسد فرج نزديك است، و هنگامى كه حلقه هاى بلا تنگ تر مى شود راحتى و آسودگى فرا مى رسد.»(1)
ج. از اين ماجرا به خوبى بعضى از فلسفه هاى بلاها و حوادث سخت زندگى روشن مى شود، و به آن ها كه وجود آفات و بلاها را ماده نقضى بر ضد برهان نظم در بحث توحيد مى شمرند پاسخ مى دهد، كه وجود اين حوادث سخت گاه در زندگى انسان ها از پيامبران بزرگ خدا گرفته، تا افراد عادى يك ضرورت است، ضرورت امتحان و آزمايش و شكوفا شدن استعدادهاى نهفته، و بالآخره تكامل وجود انسان.
لذا در بعضى از روايات اسلامى از امام صادق(علیه السلام) آمده است:
«ان اشد الناس بلاء الانبياء ثم الذى يلونهم الامثل فالامثل؛ بيش از همه
ص: 77
مردم پيامبران الهى گرفتار حوادث سخت مى شوند، سپس كسانى كه پشت سر آن ها قرار دارند، به تناسب شخصيت و مقامشان.»(1)
و نيز از همان امام بزرگوار(علیه السلام) نقل شده كه فرمود:
«ان فى الجنة منزلة لا يبلغها عبد الا بالابتلاء؛ در بهشت مقامى هست كه هيچ كس به آن نمى رسد مگر در پرتو ابتلائات و گرفتاري هايى كه پيدا مى كند.»(2)د. اين ماجرا درس شكيبايى به همه مؤمنان راستين در تمام طول زندگى مى دهد، همان صبر و شكيبايى كه سرانجامش پيروزى در تمام زمينه هاست، و نتيجه اش داشتن" مقام محمود» و «منزلت والا" در پيشگاه پروردگار است.
ه-. آزمونى كه براى يك انسان پيش مى آيد در عين حال آزمونى است براى دوستان و اطرافيان او، تا ميزان صداقت و دوستى آن ها به محك زده شود كه تا چه حد وفادارند، ايوب هنگامى كه اموال و ثروت و سلامت خود را از دست داد دوستانش نيز خسته و پراكنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان خود را نشان دادند، و ديديم كه رنج ايوب از زبان آن ها بيش از هر رنج ديگر بود، چرا كه طبق مثل معروف زخم هاى نيزه و شمشير التيام مى يابد، ولى زخمى كه زبان بر دل مى زند التيام پذير نيست! و: دوستان خدا كسانى نيستند كه تنها به هنگام روى آوردن نعمت به ياد او باشند، دوستان واقعى كسانى هستند كه در «سراء» و «ضراء" در بلا و نعمت، در بيمارى و عافيت، و در فقر و غنا به ياد او باشند، و دگرگوني هاى زندگى مادى ايمان و افكار آن ها را دگرگون نسازد.
ص: 78
امير مؤمنان على(علیه السلام) در آن خطبه غرا و پرشورى كه در اوصاف پرهيزگاران براى دوست باصفايش" همام" بيان كرد، و بيش از يكصد صفت براى متقين برشمرد، يكى از اوصاف مهمشان را اين مى شمرد:
«نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالتى نزلت فى الرخاء؛ روح آن ها به هنگام بلا همانند حالت آسايش و آرامش است.» (و تحولات زندگى آن ها را دگرگون نمى سازد).
ز: اين ماجرا بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند نه از دست رفتن امكانات مادى و روى آوردن مصائب و مشكلات و فقر دليل بر بى لطفى خداوند نسبت به انسان است، و نه داشتن امكانات مادى دليل بر دورى از ساحت قرب پروردگار، بلكه انسان مى تواند با داشتن همه اين امكانات بنده خاص او باشد، مشروط بر اين كه اسير مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن زمام صبر از دست ندهد.
چهره پاك اين پيامبر بزرگ را كه مظهر صبر و شكيبايى است، تا آن پايه كه صبر ايوب در ميان همه ضرب المثل است، در قرآن مجيد ديديم، كه چگونه خداوند در آغاز و پايان اين داستان بهترين تجليل را از او به عمل مى آورد.
ولى متأسفانه سرگذشت اين پيامبر بزرگ نيز از دستبرد جاهلان و يا دشمنان دانا مصون نمانده، و خرافاتى بر آن بسته اند كه ساحت قدس او از آن پاك و منزه است، از جمله اين كه ايوب به هنگام بيمارى بدنش كرم برداشت، و آن قدر متعفن و بدبو شد كه اهل قريه او را از آبادى بيرون كردند! بدون شك چنين روايتى مجعول است هر چند در لابلاى كتب حديث ذكر شده باشد، زيرا رسالت پيامبران ايجاب مى كند كه مردم در هر زمان بتوانند با ميل و رغبت با آن ها تماس گيرند، و آن چه
ص: 79
موجب تنفر و بيزارى مردم و فاصله گرفتن افراد از آن ها مى شود، خواه بيماري هاى تنفرآميز باشد، و يا عيوب جسمانى، و يا خشونت اخلاقى، در آن ها نخواهد بود، چرا كه با فلسفه رسالت آن ها تضاد دارد.
قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) مى گويد: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»؛(1) «در پرتو رحمت الهى براى آن ها نرم و مهربان شدى كه اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو پراكنده مى شدند.»
اين آيه دليل بر آن است كه پيامبر نبايد چنان باشد كه از اطرافش پراكنده شوند.ولى در تورات كتاب مفصلى در باره «ايوب» ديده مى شود كه قبل از" مزامير داود" قرار دارد، اين كتاب مشتمل بر 42 فصل است، و در هر فصل بحث هاى مشروحى وجود دارد، در بعضى از اين فصول مطالب زننده اى به چشم مى خورد، از جمله اين كه در فصل سوم مى گويد: ايوب زبان به شكايت باز كرد و شكوه بسيار نمود، در حالى كه قرآن او را به مقام صبر و شكيبايى ستوده است.
در همين سوره(صلی الله علیه وآله ) سه نفر از پيامبران بزرگ به عنوان «اواب» توصيف شده اند: داود و سليمان و ايوب، و در سورۀ «ق» آيه 32 اين وصف براى همه بهشتيان ذكر شده است؛ «هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ.»
اين تعبيرات نشان مى دهد كه مقام اوابين مقام والا و ارجمندى است، و
ص: 80
هنگامى كه به منابع لغت مراجعهمى كنيم مى بينيم «اواب» از مادۀ «اوب» (بر وزن قول) به معنى رجوع و بازگشت است.
اين رجوع و بازگشت- مخصوصاً با توجه به صيغه اواب كه صيغه مبالغه است دلالت بر تكرار و كثرت دارد- اشاره به اين است كه «اوابين» در برابر عواملى كه آن ها را از خدا دور مى سازد اعم از زرق و برق جهان ماده، يا وسوسه هاى نفس و شياطين، حساسيت بسيار دارند، اگر لحظه اى دور شوند بلافاصله متذكر شده به سوى او بازمى گردند، و اگر لحظه اى غافل گردند به ياد او مى افتند و جبران مى كنند.
اين بازگشت مى تواند به معنى بازگشت به اوامر و نواهى الهى باشد يعنى مرجع و تكيه گاه آن ها همه جا فرمانهاى اوست، و از همه جا به سوى او باز مى گردند.
از آيه «يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ»؛(1)
كه دربارۀ داود است معنى ديگرى نيز براى اواب استفاده مى شود و آن هم صدا شدن و هم آواز گرديدن است، زيرا مى گويد اى كوه ها و اى پرندگان! با داود هم صدا شويد، بنا بر اين «اواب» كسى است كه هم صدا و هماهنگ با قوانين آفرينش، اوامر الهى و حمد و تسبيح عمومى موجودات جهان باشد و اتفاقا يكى از معانى ايوب نيز اواب است.(2)
ص: 81
ركض؛ به معنى زدن و دفع به پاست براى سرعت، و از اين جهت مى گويند: «ركض الفرس»؛ يعنى با پاى خود زد كه اسب به سرعت راه رود.
ضغث؛ دست هاى از علف و درخت است.
اين بار خداوند به سرگذشت «ايوب» پرداخته و مى گويد:
«وَ اذْكُرْ» (و ياد كن) اى محمد!(صلی الله علیه وآله ) «عَبْدَنا أَيُّوبَ» (بنده ما ايوب را) خداوند ايوب را تجليل كرده به اين كه او را نسبت به خود مى دهد و پيامبر خود را ياد آور مى شود كه در مصائب و گرفتارى از او تبعيت كند، حضرت «ايوب» در زمان حضرت «يعقوب بن اسحاق» زندگى مى كرد و با دختر يعقوب ازدواج كرد.
«إِذْ نادى رَبَّهُ» (هنگامى كه ندا كرد پروردگارش را) يعنى دست هاى خود را بلند كرده و به آواز بلند از خداوند درخواست مى كرد.
«أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ» (همانا رسانيد به من شيطان رنج و عذاب) يعنى شيطان مرا آزار و مشقت مى رساند، و گفته اند: شيطان به من وسوسه مى كند كه مى گويد: بيماريت به طول آن جاميده و خدايت به تو رحم نمى كند. و اين سخن «مقاتل» است.
و برخى گفته اند: كه چون «ايوب» مال و فرزندان و نعمت هاى ديگر را از دست
ص: 82
داد، شيطان همواره اين مصائب را بر او ياد آور مى شد تا او را گمراه كند و از راه در آورد تا صبر خود را از دست بدهد، ولى «ايّوب» صبر و استقامت خود را از دست نداد.
و نيز گفته شده: بيمارى «ايّوب» شدت پيدا كرد تا به اندازه كه مردم از او دورى كردند، و شيطان به مردم وسوسه كرد كه از «ايّوب» به خاطر مرضش دورى كنند و از ميان خود بيرون نمايند و زن او را نگذارند كه ميان ايشان وارد شود، «ايوب» از اين حال بسيار رنجيده و متألم گشت و ترديد نداشت كه اين بيمارى از جانب و امر خداوند مى باشد. «قتاده» گويد: اين بيمارى هفت سال ادامه پيدا كرد، و نيز اين مطلب از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است.
اهل تحقيق گويند: بيمارى حضرت ايوب طورى نبود كه مردم از او دورى و تنفّر كنند، زيرا چنين حالى زيبنده پيامبران نمى باشد، ولى بيمارى و فقر و از ميان رفتن اهل براى امتحان مى باشد.
سپس خداوند به جواب از درخواست ايوب مى فرمايد:
«ارْكُضْ بِرِجْلِك»َ (بزن به پايت) يعنى خاك زمين را با پايت كنار بزن.
«هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ» (اين چشم هاى است سرد و آشاميدنى) در كلام چيزى محذوف است كه اين جمله باشد (پس پاى خود را بر زمين زد و چشم هاى جوشيد) برخى گفته اند: دو چشمه جوشيد كه از يكىشستشو كرده و شفا پيدا كرد و از ديگرى نوشيد. (مغتسل) جاى شستشو را گويند و يا نام آبى مى باشد كه در آن غسل مى كنند.
«وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ» (و بخشيديم براى او كسانش را و مانند ايشان با آنان) اين آيه در سوره انبياء تفسير شده است.
ص: 83
و نيز از حضرت صادق(علیه السلام) نقل شده كه فرمود:
خداوند اهل و خانواده ايوب را چه آنان كه پيش از بلا مرده بودند و چه آنان كه پس از بلاء هلاك شدند زنده گردانيد.
«رَحْمَةً مِنَّا» (رحمتى از ما) يعنى اين از رحمت ما بود كه نسبت به ايوب انجام داديم.
«وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ» (و پندى براى صاحبان خرد) تا عقلا پند گيرند و سرانجام صبر را دانسته، شكيبايى كنند.
گويند: ايوب پس از بهبودى هفت روز مردم را طعام داد تا خدا را حمد و شكر كنند.
«وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً» (و بگير به دستت دست هاى) يعنى كفى از ريشه يا ساقه گياه را، و تفسير آيه چنين است كه حضرت ايوب نذر كرده بود كه اگر بهبود يابد همسر خود را صد تازيانه بزند و چون شفا يافت و نتوانست به نذر خود عمل كند به او گفته شد كه ساقه هايى گرفته و با آن ها بزند.
«فَاضْرِبْ بِهِ» (با آن ها بزن) يعنى همه را جمع كرده و يك جا بزن، چون چنين كردى از سوگند خود برائت پيدا مى كنى.
«وَ لا تَحْنَثْ» (و خلاف سوگند نكن).
«ابن عباس» گويد: شيطان به صورت طبيبى بر همسر ايوب ظاهر شد و گفت من ايوب را شفا مى دهم به اين شرط كه پس از بهبودى بگويد تو مرا شفا دادى، همسر ايوب قضيه را به وى ارائه كرد و او ناراحت شد و سوگند خورد كه پس از بهبودى او را صد تازيانه بزند.
ص: 84
و نيز گفته شده كه همسر ايوب براى كارى رفت و چون در بازگشت تأخير كرد، وى ناراحت شده و سوگند خورد كه پس از بهبودى صد تازيانه به همسر خود بزند.
سپس خداوند از عظمت ايوب ياد كرده و مى فرمايد:
«إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً» (همانا ما او را شكيبا يافتيم) بر بلائى كه او را مبتلا كرديم.
«نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» (چه نيكو بنده ايست، همانا اوست بسيار بازگشت كننده) «عياشى» به اسناد خود روايت كرده كه «عباد مكّى» گفت كه «سفيان ثورى» به من گفت: تو اين همه كه منزلت و عظمت به حضرت صادق(علیه السلام) قائل هستى از او بپرس درباره مردى كه زنا كرده و بيمار است. اگر حد بر او جارى شود ممكن است بميرد، چه چيز مى گويى؟، من از حضرت پرسيدم، فرمود: آيا اين مسأله از پيش خودت مى باشد يا ديگرى از تو پرسيده است؟
گفتم «سفيان ثورى» اين سؤال را از من كرده است، كه از تو بپرسم، حضرت فرمود كه حضرت رسول(صلی الله علیه وآله ) چون مرد بيمارى را به نزد وى آوردند كه با زن بيمارى زنا كرده بود و از شدت مرض شكمش بالا آمده و رگ هاى رانهايش آشكار شده بود، دستور داد دست هاى از ساقه هاى خرما را به نزدش آوردند و به هر يك از آن دو يك ضربه زد و آنان را رها كرد و اين است قول خداوند كه مى فرمايد: «وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ»(1)
ص: 85
اين آيات متعرض سومين داستانى است كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مأمور شده به ياد آن ها باشد و در نتيجه صبر كند، و آن عبارت است از: داستان ايوب پيغمبر(علیه السلام) و محنت و گرفتاري هايى كه خدا برايش پيش آورد تا او را بيازمايد. و سپس رفع آن گرفتاري ها و عافيت خدا و عطاى او را ذكر كرده، و سپس دستور مى دهد تا ابراهيم و پنج نفر از ذريه او از انبيا را به ياد آورد.
«وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ» اين جمله دعايى است از ايوب(علیه السلام) كه در آن از خدا مى خواهد عافيتش دهد، و سوء حالى كه بدان مبتلا شده از او برطرف سازد. و به منظوررعايت تواضع و تذلل درخواست و نياز خود را ذكر نمى كند، و تنها از اين كه خدا را به نام" ربى- پروردگارم" صدا مى زند فهميده مى شود كه او را براى حاجتى مى خواند.
مقصود از «بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ» كه ايوب(علیه السلام) بدان مبتلا بود و وجه اين كه ابتلاء خود به آن دو را به شيطان نسبت داد «أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ»:
كلمۀ «نصب» به معناى تعب و به تنگ آمدن است. و جملۀ «إِذْ نادى...» به اصطلاح ادبى بدل اشتمال (1) است. در آغاز مى فرمايد: «به ياد آر بنده ما ايوب
ص: 86
را» بعدا بعضى از خاطرات او را نام برده، مى فرمايد: به ياد آر اين خاطره اش را كه پروردگار خود را خواند كه «اى پروردگار من....» پس جملۀ «إِذْ نادى» هم مى تواند بدل اشتمال از كلمۀ «عبدنا» باشد، و هم از كلمۀ «ايوب». و جملۀ «أَنِّي مَسَّنِيَ...» حكايت نداى ايوب است.
و از ظاهر آيات بعدى برمى آيد كه مرادش از «نصب و عذاب» بد حالى و گرفتاري هايى است كه در بدن او و در خاندانش پيدا شد. همان گرفتاري هايى كه در سوره انبيا، آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت: «مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»(1).
البته اين در صورتى است كه بگوييم كلمۀ «ضر" شامل مصيبت در خود آدمى و اهل بيتش مى شود. و در اين سوره و سوره انبياء هيچ اشاره اى به از بين رفتن اموال آن جناب نشده، هر چند كه اين معنا در روايات آمده است.
و ظاهرا مراد از «مس شيطان به نصب و عذاب" اين است كه: مى خواهد" نصب» و «عذاب" را به نحوى از سببيت و تأثير به شيطان نسبت دهد. و بگويد كه شيطان در اين گرفتاري هاى من مؤثر و دخيل بوده است. و همين معنا از روايات هم برمى آيد.
و در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه يكى از گرفتاري هاى ايوب مرض او بود، و مرض علل و اسباب عادى و طبيعى دارد، پس چگونه آن جناب مرض خود را هم به شيطان نسبت داد و هم به بعضى از علل طبيعى؟ جواب اين اشكال آن است كه: اين دو سبب يعنى شيطان و عوامل طبيعى، دو سبب در عرض هم نيستند،
ص: 87
تا در يك مسبب جمع نشوند، و نشود مرض را به هر دو نسبت داد، بلكه دو سبب طولى اند و توضيح آن در تفسير آيۀ «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ»(1)، در جلد هشتم اين كتاب بيان گرديده، بدانجا مراجعه شود.
ممكن است گفته شود: اگر چنين استنادى ممكن باشد، ولى صرف امكان دليل بر وقوع آن نمى شود، از كجا كه شيطان چنين تأثيرى در انسان ها داشته باشد كه هر كس را خواست بيمار كند؟ در پاسخ مى گوييم: نه تنها دليلى بر امتناع آن نداريم، بلكه آيۀ شريفۀ «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ»(2) دليل بر وقوع آن است، براى اين كه در اين آيه، شراب و قمار و بت ها و ازلام را به شيطان نسبت داده و آن را عمل شيطان خوانده، و نيز از حضرت موسى(علیه السلام) حكايت كرده كه بعد از كشتن آن مرد قبطى گفته: «هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ»(3) كه در تفسيرش گفتيم كلمۀ «هذا» اشاره است به مقاتله آن دو.
و به فرضى هم كه از روايات چشم پوشى كنيم، ممكن است احتمال دهيم كه مراد از نسبت دادن «نصب» و «عذاب» به شيطان اين باشد كه شيطان با وسوسه خود مردم را فريب داده و به مردم گفت: از اين مرد دورى كنيد و نزديكش نشويد، چون اگر او پيغمبر بود اين قدر بلاء از همه طرف احاطه اش نمى كرد، و كارش بدينجا نمى كشيد، و عاقبتش بدينجا كه همه زبان به شماتت و استهزايش بگشايند نمى انجاميد.
ص: 88
در تفسير كشاف اين وجه را كه گفتيم انكار كرده و گفته: به هيچ وجه نمى توانيم اين وجه را بپذيريم كه خدا شيطان را بر انبياى خود مسلط كند تا هر جور دلش خواست آن حضرات را اذيت و آزار كند و دچار عذاب نمايد و از اين راه داغ دل خود را از آنان بستاند، چون اگر بنا باشد اين كار نسبت به انبياء جايز باشد، نسبت به پيروان انبياء يعنى مردم صالح نيز (به طريق اولى) جايز است، آن وقت رانده درگاه خدا هيچ مؤمن صالحى را از اين انتقام خود سالم نمى گذارد، همه را بيچاره و هلاك مى كند با اين كه در قرآن كريم مكرر آمده، كه شيطان به غير از وسوسه هيچ دخالت و تأثير ديگر ندارد(1).
ليكن اين اشكال زمخشرى وارد نيست، براى اين كه آن چه در قرآن كريم از خصائص انبياء و ساير معصومين شمرده شده، همانا عصمت است كه به خاطر داشتن آن، از تأثير شيطان در نفوسشان ايمنند، و شيطان نمى تواند در دل هاى آنان وسوسه كند. و اما تأثيرش در بدن هاى انبياء و يا اموال و اولاد و ساير متعلقات ايشان، به اين كه از اين راه وسيله ناراحتى آنان را فراهم سازد، نه تنها هيچ دليلى بر امتناع آن در دست نيست، بلكه دليل بر امكان وقوع آن هست، و آن آيۀ شريفه «فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ»(2) مى باشد كه راجع است به داستان مسافرت موسى با همسفرش يوشع(علیه السلام) و يوشع به موسى مى گويد:
ص: 89
اگر ماهى را فراموش كردم اين فراموشى كار شيطان بود، او بود كه نگذاشت من به ياد ماهى بيفتم.
پس از اين آيه برمى آيد كه شيطان اين گونه دخل و تصرف ها را در دل هاى معصومين دارد. و اما اين كه گفت: لازمه جواز و امكان مداخله شيطان در دل هاى انبياء اين است كه در دل هاى پيروان انبياء نيز دخل و تصرف بكند، در پاسخش مى گوييم: اين ملازمه را قبول نداريم، زيرا ما كه مى گوييم ممكن است شيطان چنين تصرف هايى در دل هاى معصومين بكند، معتقديم كه هر جا چنين تصرف هايى بكند به اذن خدا مى كند، به اين معنا كه خدا جلوگيرش نمى شود، چون مداخله شيطان را مطابق مصلحت مى بيند، مثلاً مى خواهد مقدار صبر و حوصله بنده اش معين شود.
و لازمه اين حرف اين نيست كه شيطان بدون مشيت و اذن خدا هر چه دلش خواست بكند و هر بلايى كه خواست بر سر بندگان خدا بياورد، و اين خود روشن است.
«ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ» واقع شدن اين آيه در دنبال آيۀ قبلى كه درخواست و نداى ايوب(علیه السلام) را حكايت مى كرد، اين معنا را افاده مى كند كه خداى سبحان خواسته است به وى اعلام كند كه دعايش مستجاب گشته. و جملۀ «ارْكُضْ بِرِجْلِكَ» حكايت آن وحيى است كه در هنگام كشف از استجابت به آن جناب فرموده. و يا اين كه در اين جمله چيزى از مادۀ «قول" تقدير گرفته شده، كه اگر اظهار مى شد چنين مى شد: «فاستجبنا له و قلنا أركض...» و سياق آيه كه سياق امر است اشعار دارد، بلكه كشف مى كند از اين كه: آن جناب در آن موقع آن
ص: 90
قدر از پا درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن با پاى خود نبوده، و در سراپاى بدن بيمارى داشته، و خداى تعالى اول مرض پاى او را شفا داده، و بعد چشم هاى در آن جا برايش جوشانده، و دستور داد كه از آن چشمه حمام بگيرد، و بنوشد تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرضها بهبودى يابد. و اين مطالبى كه گفتيم از سياق آيه استفاده مى شود، مورد تأييد روايات هم هست.
و در آيۀ شريفه از طريق حذف جزئيات ايجاز به كار رفته، و تقدير آن اين است كه:
«اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب، فركض برجله و اغتسل و شرب فبرأ اللَّه من مرضه؛ پاى خود به زمين بكش كه پهلويت چشم هاى خنك و نوشيدنى ايجاد شده، پس ايوب پاى خود بدان سو كشيد، و چشمه را يافته از آن غسل كرد، و از آبش نوشيد و در نتيجه خدا او را از همه مرض ها بهبودى داد.»
«وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ» در روايات آمده: تمامى كسان او به غير از همسرش مردند و آن جناب به داغ همه فرزندانش مبتلا شده بود، و بعدا خدا همه را برايش زنده كرد، و آنان را و مثل آنان را به آن جناب بخشيد.
بعضى گفته اند كه فرزندانش در ايام ابتلايش از او دورى كردند و خدا با بهبودى اش آنان را دوباره دورش جمع كرد، و همان فرزندان زن گرفتند و بچه دار شدند. پس معناى اين كه خدا فرزندانش را و مثل آنان را بهوى بخشيد همين است كه آنان و فرزندان آنان را دوباره دورش جمع كرد.
ص: 91
«رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ»؛ كلمۀ «رحمة» مفعول له است. و معناى جمله اين است كه: ما اين كار را كرديم براى اين كه رحمتى از ما به وى بوده باشد، و نيز تذكرى براى صاحبان عقل باشد تا با شنيدن سرگذشت آن جناب متذكر شوند.
«وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» در مجمع البيان مى گويد: كلمۀ «ضغث» به معناى يك مشت پر از شاخه درخت و يا از گياه و يا از خوشه خرما است (1) و ايوب(علیه السلام) سوگند خورده بود كه اگر حالش خوب شود همسرش را صد تازيانه بزند، چون در امرى او را ناراحت كرده بود- كه به زودى روايتش ذكر مى شود- و چون خداى تعالى عافيتش داد، به وى فرمود تا يك مشت شاخه به عدد تازيانه هايى كه بر آن سوگند خورده بود (صد عدد) در دست گرفته يك نوبت آن را به همسرش بزند تا آن كه سوگند خود را نشكسته باشد.
و سياق اين آيه به آن چه ذكر شده اشاره دارد. و اگر جرم همسر او و سبب سوگند او را ذكر نكرده براى اين است كه هم تادب و هم نامبرده را احترام كرده باشد.
«إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً»؛ يعنى ما او را در برابر ابتلائاتى كه به وسيلۀ آن او را آزموديم يعنى در برابر مرض و از بين رفتن اهل و مال صابر يافتيم. و اين جمله تعليل جملۀ «و اذكر" و يا تعليل جملۀ «عبدنا» است و چنين معنا مى دهد كه اگر ما او را عبد ناميديم، و يا عبد خود ناميديم، براى اين است كه ما او را صابر يافتيم.
البته در بين اين دو احتمال احتمال اول بهتر است. و جملۀ «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» مدح ايوب(علیه السلام) است.(2)
ص: 92
وچه زیباست بیان امیر المؤمنین علی(علیه السلام) در تعبد محض خداوند متعال و عدم غفلت از معبود واحد احد:
چنان كه از حضرت امير(علیه السلام) مروى است كه فرموده اند:
«قَالَ مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ بَلْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك»؛(1) و «الهى مَا عَبَدْتُكَ لِرِجَاءِ الْجَنَّةِ، اَوْ لِخَوفِ النَّارِ، بَلْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك.»؛ و فرق ميان خشيت و خوف، چنان كه از كلام بعضى ظاهر مى شود، آن است كه خشيت به منزله علّت است و خوف به منزله معلول، چرا كه خشيت عبارت از تصوّر تسلّط و استيلاى شخص است و خوف اثرى است مترتّب بر آن تصوّر، مثل اطاعت او كردن و امتثال اوامر او نمودن. و نيز از علامات خوف الهى، به حذر بودن است، كه هميشه از خود به حذر باشد كه مبادا، حركت ناپسندى كه مرضىّ مولى نباشد از او به ظهور برسد، و نيز باز ايستادن است از ارتكاب مناهى و محرّمات.
و در بعضى أحاديث اين مضمون از آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه به عبارت ديگر نقل شده و آن اين است كه: فرموده: ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنّتك و لكن وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك» يعنى عبادت نكردم تو را از راه خوف از آتش تو و نه از براى طمع در بهشت تو، و ليكن يافتم تو را سزاوار پرستش و اطاعت پس عبادت كردم ترا، و پوشيده نيست كه بنا بر اين طريق سؤال مذكور اصلا متوجّه نيست و اين كه اين حديث شريف نيز دلالت ندارد مگر بر اين كه عبادت آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه از براى خوف از آتش يا طمع در
ص: 93
بهشت نبوده، بلكه از براى اين بوده كه حق تعالى سزاوار عبادت و پرستش است و دلالت نمى كند بر اين كه عبادت از براى خوف يا طمع صحيح نباشد، زيرا كه ممكن است كه آن هم صحيح باشد نهايت عبادت بر وجهى كه آن حضرت مى كرده افضل باشد و شهادت مى دهد بر اين معنى آن چه روايت كرده ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى طاب ثراه در اصول كتاب كافى از حضرت امام به حق ناطق امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده: «العبادة(1) ثلاثة قوم عبدوا اللّه عزّ و جلّ خوفا فتلك عبادة العبيد، و قوم عبدوا اللّه تبارك و تعالى طلب الثّواب فتلك عبادة الاجراء، و قوم عبدوا اللّه عزّ و جلّ حبّا له فتلك عبادة الاحرار و هى افضل العبادة» يعنى عبادت سه قسم است گروهى عبادت كرده اند خداى عزّ و جلّ را از راه ترس پس اين عبادت بندگان است كه از ترس آقا خدمت مي كنند. و گروهى عبادت كرده اند خداى تبارك و تعالى را از براى طلب ثواب، پس اين عبادت مزدوران است كه كارى مي كنند كه مزدى ستانند، و گروهى عبادت كرده اند خداى عزّ و جلّ را به سبب محض دوستى او، پس اين عبادت آزادگان است و اين افضلعبادت هاست، زيرا كه مخفى نيست كه اين حديث شريف ظاهر، بلكه صريح است در صحّت هر سه قسم و افضليّت قسم سيّم پس كلام آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نيز بايد محمول بر اين شود چنانكه مذكور شد، بلكه وصيّت نامه آن حضرت صلوات اللّه عليه كه شيخ طايفه شيخ ابو جعفر طوسى(قدس سره) العزيز القدّوسى در كتاب تهذيب الاحكام بسند صحيح روايت كرده دلالت مي كند بر اين
ص: 94
كه بعضى از عبادات آن حضرت نيز از براى طمع در بهشت و ترس از آتش بوده، زيرا كه آغاز وصيّت نامه بر اين نحو است: «هذا ما اوصى به و قضى فى ماله عبد اللّه علىّ ابتغاء وجه اللّه ليولجنى به الجنّة و يصرفني به عن النّار و يصرف النّار عنّى يوم تبيضّ وجوه و تسود وجوه» يعنى اين آن چيزيست كه وصيّت كرده به آن و حكم كرده در مال خود بنده خدا علىّ جهت طلب وجه اللّه يعنى رضا و خشنودى او از براى اين كه داخل كند مرا به سبب آن در بهشت و بگرداند مرا به سبب آن از آتش، و بگرداند آتش را از من در روزى كه سفيد مى شود در آن پاره رويها كه روى پرهيزگاران باشد، و سياه مى شود در آن پاره رويها كه روى گنه كاران باشد. پس اين صريح است در اين كه آن وصاياى آن حضرت صلوات اللّه عليه از براى طمع در بهشت و ترس از آتش بوده، و اين كه اين معنى منافات با طلب وجه اللّه ندارد، بلكه ظاهر اين منافات دارد با حديث سابق كه از آن حضرت روايت شده، و به اعتبار صحّت سند اين و عدم معلوميّت سند آن، اين بر آن راجح است، و ممكن است دفع منافات به اين كه گوئيم كه: در وقف و تصدّقات و عتق و امثال آن ها كه در آن وصيّت نامه مذكور است قصد دخول در بهشت و خلاصى از آتش قصور ندارد، و آن چه در حديث سابق مذكور شد مخصوص بعضى عبادات است مثل نماز و روزه و حجّ نهايت از براى تخصيص چندان وجهى ظاهر نيست.
و هم چنين مؤيّد صحّت عبادات از روى طمع در ثواب مى شود آن چه روايت كرده ثقة الاسلام رحمه اللّه تعالى در اصول كافى از حضرت باقر صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده: «من بلغه ثواب من اللّه عزّ و جلّ على عمل فعمل ذلك العمل التماس ذلك الثّواب اوتيه و ان لم يكن الحديث كما بلغه» يعنى هر كه برسد به او ثوابى از
ص: 95
جانب خداى عزّ و جلّ بر عملى پس بكند آن عمل را از براى طلب آن ثواب داده مى شود به او آن ثواب هر چند نبوده باشد حديث چنانكه رسيده باو، و اين حديث شريف در كتاب محاسن برقى نيز نقل شده بعبارتى نزديك به اين و سندى بهتر از سند كافى، و اين مضمون بعبارتهاى ديگر نيز وارد شده و سند بعضى از آن ها صحيح و بعضى حسن است ليكن دلالت آن ها بر آن چه گفتيم چندان ظهورى ندارد چنانكه بر متتبّع عارف ظاهر است، و هم چنين از آيات كريمه بسيار صحّت اين دو قسم عبادت را استنباط مى توان كرد و ذكر آن ها باعث طول كلام مى شود، بلكه وعدها و وعيدها و ترغيبات و ترهيبات و ذكر بهشت و نعمت هاى آن از براى مطيعان، و جهنّم را انواع عذاب آن از براى عاصيان كه در قرآن مجيد و سنّت مقدّسه شده همه آن ها مشعر است به صحّت عبادت از روى طمع و خوف، و الّا مصلحتى در ذكر آن ها ظاهر نيست، بلكه تمام آن ها مخلّ و مضرّ بغرض شارع مى نمايد، چه ظاهر است كه بعد از اطّلاع مردم بر آن ها اكثر ايشان را در عبادت و اطاعت خوف و طمع منظور مى افتد و اين باعث فساد و بطلان عبادت ايشان مى گردد با آن كه غرض شارع انيان ايشان است به عبادت صحيح و تحريص بر آن.
ديگر آن كه ظاهر است كه عبادت بى طمع در تفضّلات حق تعالى و خوف از آن جناب اقدس امرى است به غايت شاقّ و دشوار و محتاج برياضات و مجاهدات بسيار، بلكه ميسّر نيست آن مگر از براى انبيا و اوصيا صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين و جمعى قليل از اوليا و اشياع ايشان پس چگونه در شريعت مقدّسه كه به مقتضاى آيات كريمه و احاديث شريفه بناى آن بر كمال سماحت و سهولت گذاشته شده و به هيچ وجه در آن تنگى و حرجى قرار نشده عامّه ناس و كافّه مكلّفان مأمور
ص: 96
باشند به همه عبادات بر آن وجه، و هر گاه اخلال كنند به آن همه عبادات ايشان فاسد و كاسد بوده مستحقّ سخط عظيم و عذاب أليم گردند.(1)
قرآن کریم می فرماید:
«وَ أُوحِيَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ * وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْني فِي الَّذينَ ظَلَمُوا آن هم مُغْرَقُونَ * وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ * فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌمُقيمٌ * حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَليلٌ * وَ قالَ ارْكَبُوا فيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحيمٌ * وَ هِيَ تَجْري بِهِمْ في مَوْجٍ كَالْجِبالِ وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ في مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرينَ * قالَ سَآوي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُني مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقينَ * وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعي وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمينَ * وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْني مِنْ أَهْلي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمينَ * قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ * قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لي وَ تَرْحَمْني أَكُنْ مِنَ
ص: 97
الْخاسِرينَ * قيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَليمٌ * تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ»؛(1) «به نوح وحى شد كه: جز آن ها كه (تا كنون) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد! پس، از كارهايى كه مى كردند، غمگين مباش! و (اكنون) در حضور ما و طبق وحى ما، كشتى بساز! و دربارۀ آن ها كه ستم كردند شفاعت مكن، كه (همه) آن ها غرق شدنى هستند! به نوح وحى شد كه: جز آن ها كه (تا كنون) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد! پس، از كارهايى كه مى كردند، غمگين مباش! و (اكنون) در حضور ما و طبق وحى ما، كشتى بساز! و دربارۀ آن ها كه ستم كردند شفاعت مكن، كه (همه) آن ها غرق شدنى هستند! او مشغول ساختن كشتى بود، و هر زمان گروهى از اشراف قومش بر او مى گذشتند، او را مسخره مى كردند؛ (ولى نوح) گفت: «اگر ما را مسخره مى كنيد، ما نيز شما را همين گونه مسخره خواهيم كرد! به زودى خواهيد دانست چه كسى عذاب خواركننده به سراغش خواهد آمد، و مجازات جاودان بر او وارد خواهد شد! (اين وضع هم چنان ادامه يافت) تا آن زمان كه فرمان ما فرا رسيد، و تنور جوشيدن گرفت؛ (به نوح) گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (از نر و ماده) يك زوج در آن (كشتى) حمل كن! هم چنين خاندانت را (بر آن سوار كن)- مگر آن ها كه قبلاً وعده هلاك آنان داده شده [همسر و يكى از فرزندانت]- و هم چنين مؤمنان را! اما جز عده كمى همراه او ايمان نياوردند! او گفت: به نام خدا بر آن سوار شويد! و هنگام حركت و توقف كشتى، ياد او كنيد، كه پروردگارم آمرزنده و مهربان است! و آن كشتى، آن ها را از ميان امواجى هم چون
ص: 98
كوه ها حركت مي داد؛ (در اين هنگام،) نوح فرزندش را كه در گوش هاى بود صدا زد: پسرم! همراه ما سوار شو، و با كافران مباش! گفت: به زودى به كوهى پناه مي برم تا مرا از آب حفظ كند! (نوح) گفت: امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست؛ مگر آن كس را كه او رحم كند! در اين هنگام، موج در ميان آن دو حايل شد؛ و او در زمره غرق شدگان قرار گرفت! و گفته شد: اى زمين، آبت را فرو بر! و اى آسمان، خوددارى كن! و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در اين هنگام،) گفته شد: «دور باد قوم ستم گر (از سعادت و نجات و رحمت خدا!) نوح به پروردگارش عرض كرد: پروردگارا! پسرم از خاندان من است؛ و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است؛ و تو از همه حكم كنندگان برترى! فرمود: اى نوح! او از اهل تو نيست! او عمل غير صالحى است [فرد ناشايسته اى است]! پس، آن چه را از آن آگاه نيستى، از من مخواه! من به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى! عرض كرد: پروردگارا! من به تو پناه مى برم كه از تو چيزى بخواهم كه از آن آگاهى ندارم! و اگر مرا نبخشى، و بر من رحم نكنى، از زيان كاران خواهم بود! (به نوح) گفته شد: «اى نوح! با سلامت و بركاتى از ناحيه ما بر تو و بر تمام امت هايى كه با تواند، فرود آى! و امت هاى نيز هستند كه ما آن ها را از نعمت ها بهره مند خواهيم ساخت، سپس عذاب دردناكى از سوى ما به آن ها مى رسد (، چرا كه اين نعمت ها را كفران مى كنند!) اين ها از خبرهاى غيب است كه به تو (اى پيامبر) وحى مى كنيم؛ نه تو، و نه قومت، اين ها را پيش از اين نمى دانستيد! بنا بر اين، صبر و استقامت كن، كه عاقبت از آن پرهيزگاران است!»
ص: 99
اين آيات تتمه داستان نوح(علیه السلام) است، و مشتمل بر چند فصل است، مثلاً فصلى در اين كه آن جناب به قوم خود خبر داد كه عذاب بر آنان نازل مى شود، و فصلى ديگر در اين كه خداى سبحان به وى دستور داد كشتى درستكند، و فصلى ديگر در اين كه عذاب كه عبارت بود از طوفان، چگونه نازل شد، و فصلى در داستان غرق شدن پسرش، و فصلى در قصه نجات يافتن خود و همراهانش، ليكن در عين اين كه مشتمل بر چند فصل است همه فصولش به وجهى به يك فصل برگشت مى كند و آن عبارت است از فصل قضا و حكمى كه خداى سبحان بين آن جناب و قوم كافرش كرد.
«وَ أُوحِيَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ» كلمۀ «ابتئاس» مصدر باب افتعال از مادۀ «بؤس» است، و «بؤس» به معناى اندوهى توأم با ذلت و خضوع است.
اين قسمت از وحيى كه آيه از آن خبر مى دهد، كه خداى تعالى به وى فرمود: «لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ»، در واقع مى خواهد نوح(علیه السلام) را از ايمان آوردن كفار قومش مأيوس و نوميد كند و بفرمايد از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كسى مباش، و به همين جهت از اين فرموده خود نتيجه گيرى كرد كه «فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ» پس ديگر به خاطر كردار آنان اندوه مخور، زيرا يك نفر
ص: 100
دعوت كننده كه مردم را به چيزى دعوت مى كند، وقتى از مخالفت و تمرد مدعوين غمناك مى شود كه اميدى به ايمان آوردن و استجابت دعوتش از ناحيه آنان داشته باشد، و اما اگر به طور كلى از اجابت آنان مأيوس شود، ديگر اهميتى به آنان و به كارشان نداده و در دعوت آنان، خود را به تعب نمى اندازد، و اصرار نمى كند كه به وى رو آورند، و بر فرض هم كه بعد از آن نوميدى باز هم دعوتشان كند، حتما غرض ديگرى چون اتمام حجت و اظهار معذرت دارد.
و بنا بر اين در اين كه فرمود: «فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ» تسليتى است كه خداى تعالى به نوح(علیه السلام) داده و آن جناب را دلخوش فرموده، چون در اين كلام اشاره اى هست به اين كه لحظه قضاء و حكم جدايى بين آن جناب و قومش فرا رسيده، اين اشاره را كرد تا قلب شريف آن جناب را از تاثر و اندوهى كه از ديدن اعمال كفار و رفتارشان با وى و با مؤمنين و از يادآورى خاطره هاى چندين ساله از آزار و اذيت كفار آكنده گشته سبك بار كند.
آرى نوح(علیه السلام) نزديك به هزار سال در ميان قوم كافر خود زندگى كرد و آزار و اذيت ديد.
از كلام بعضى از مفسرين چنين برمى آيد كه از جملۀ «لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ» استفاده كرده و خواسته است بفرمايد آن هايى كه كفر ورزيده اند از اين لحظه تا ابد ديگر ايمان نخواهند آورد هم چنان كه آن ها كه ايمان آورده اند بر ايمان خود استوار و دائم خواهند بود.(1) ليكن نظر وى صحيح نيست، زيرا در اين كلام همه عنايت در اين است كه بيان كند كفار از اين به بعد ديگر ايمان نخواهند آورد، و
ص: 101
اما ايمان مؤمنين مورد عنايت نيست مگر صرف تحقق آن. و اما دوام و ثبات آن مورد بحث نيست، و استثناى «إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ» نيز هيچ دلالتى بر بيش از اصل تحقق ندارد، و از ثبات و دوام آن ساكت است.(1)
از آيۀ مورد بحث استفاده مى شود كه اولا كفار در هر جا و هر زمان كه اميد ايمان آوردن در آن ها باشد معذب نمى شوند، و بلا بر آنان نازل نمى شود، وقتى عذاب نازل مى شود كه كفر در دل هاشان ملكه شده و پليدى شرك با خونشان عجين شده باشد، به طورى كه ديگر هيچ اميدى به ايمان آوردنشان نباشد در اين هنگام است كه كلمه عذاب بر آنان محقق مى گردد.
و ثانيا نفرينى كه خداى تعالى در سوره نوح، از نوح(علیه السلام) حكايت كرده كه گفت: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً»؛(2) «در زمانى واقع شده كه هنوز فرمان ساختن كشتى از ناحيه خداى تعالى صادر نشده بود، و نيز بعد از خبر ياس آورى واقع شده كه خداى تعالى به او داده و فرمود: «و از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كفار مباش.»
پس آيات سوره نوح نفرينى را حكايت مى كند كه بعد از تحقق مضمون آيۀ
ص: 102
مورد بحث و قبل از تحقق مضمون آيۀ «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ... آن هم مُغْرَقُونَ» واقع شده است.
براى اين كه نوح(علیه السلام) همان طور كه بعضى از دانشمندان گفته اند- نمى دانسته كه كفار در آينده نيز ايمان نخواهند آورد، و از طريق عقل نيز راهى به اين علم نداشته، چون جزء غيب هاى عالم بوده و تنها راهى كه به اين علم و آگهى داشته طريق نقل بوده، كه همان طريق وحى است پس نوح(علیه السلام) قبل از نفرين و درخواست عذاب، از طريق وحى خداى تعالى به وى كه ديگر از كفار كسى ايمان نخواهد آورد آگاه شده كه نه خود كفار ايمان مى آورند و نه از نسلشان مؤمنى پديد مى آيد، پس در حقيقت در دعايش همان مطلبى را كه به وى وحى شده بود ذكر كرد، و عرضه داشت: پروردگارا! از اين كفار و نسلشان ديگر مؤمنى نخواهد آمد. و وقتى كه خداى تعالى نفرينش را مستجاب كرد و خواست تا كفار را هلاك كند، دستورش داد تا كشتى و سفينه اى بسازد و به كفار خبر دهد كه به طور حتم غرق خواهند شد.
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا آن هم مُغْرَقُونَ» كلمۀ «فلك»- به ضمه فاء- به معناى سفينه است، چه يك سفينه و چه چند سفينه، به خلاف كلمۀ «سفينه" كه به معناى يك كشتى است، و در مورد چند كشتى مى گوييم:
«سفن»، و كلمۀ «أعين» جمع قله عين است.
و اگر بپرسى چرا خداى تعالى براى خود، ديدگان بسيارى اثبات كرده و فرموده: به نوح گفتيم كه كشتى را در جلو چشم هاى بسيارى كه ما داريم بساز،
ص: 103
با اين كه خداى تعالى اصلا چشم ندارد، تا چه رسد به اين كه چشم هاى بسيارى داشته باشد.
در پاسخ مى گوئيم كلمۀ «عين؛ چشم» در مورد خداى تعالى به معناى مراقبت و كنايه از نظارت است، و استعمال جمع اين كلمه يعنى كلمۀ «اعين» براى فهماندن كثرت مراقبت و شدت آن است، و ذكر كلمه: «أعين" قرينه است بر اين كه مراد از وحى در كلمۀ «وحينا» وحى لفظى و بيانى كه فرمان «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ...» با آن نازل شده نيست.
و خلاصه كلام اين كه كلمۀ «أعين» به ما مى فهماند كه منظور اين نيست كه ما به نوح گفتيم كشتى را در تحت مراقبت ما و طبق فرمان لفظى ما بساز، بلكه منظور اين است كه ما به نوح گفتيم كشتى را در تحت مراقبت ما و طبق هدايت عملى ما و راهنمايى ما بساز، پس مراد از وحى در كلمۀ «و وحينا» هدايت عملى به وسيلۀ تأييد روح القدس است، كه به وى اشاره كند به اين كه اين كار را اين طور انجام بده و آن ديگرى را فلان جور.
و خلاصه همان هدايت عملى كه خداى تعالى در مورد تمامى امامان از آل ابراهيم به كار برده، و در باره اش فرموده: «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ»(1)، و ما در مباحث سابق به وجود چنين وحيى غير وحى لفظى اشاره نموديم، در آينده نيز در تفسير سوره انبياء متعرض اين بحث مى شويم ان شاء اللَّه تعالى.
ص: 104
و معناى اين كه فرمود: «وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا» اين است كه دربارۀ ستم كاران از من چيزى كه شر و عذاب را دفع مى كند مخواه، و براى برگشتن بلا از آنان شفاعت مكن، زيرا قضا و حكمى را كه رانده ايم قضاى فصل و حكم حتمى است، و با اين جمله دو نكته روشن مى شود يكى اين كه جملۀ «انَّهم مُغْرَقُونَ» كار تعليل را مى كند، حال يا فقط تعليل جملۀ «وَ لا تُخاطِبْنِي»، و يا تعليل مجموع جمله هاى «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا»، نكتۀ ديگرى كه روشن شد اين است كه جملۀ «وَ لا تُخاطِبْنِي...» كنايه از شفاعت است.
و معناى آيه اين است كه: كشتى را زير نظر، و مراقبت كامل ما و طبق تعليمى كه به تو مى دهيم بساز، و از من مخواه كه عذاب را از اين ستم كاران برگردانم، كه قضاء و حكم غرق شدن بر عليه آنان رانده شده و اين قضاء حتمى بوده و به هيچ وجه برگشت ندارد.
«وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ» طبرسى(ره) در مجمع البيان گفته: «سخريه» به معناى اين است كه انسان كارى را بر خلاف آن چه در باطن دارد انجام دهد، به طورى كه هر بيننده اى به كم عقلى انجام دهنده آن كار پى ببرد، و از همين باب است كلمۀ «تسخير" چون تسخير به معناى آن است كه كسى را آن قدر با قهر استضعاف كنى كه ذليل شود، و فرق ميانسخريه و بازى اين است كه در سخريه معناى خدعه و نيرنگ و ناقص جلوه دادن طرف مى باشد، و معلوم است كه طرف بايد موجودى جاندار باشد تا بشود با او نيرنگ كرد به خلاف لعب و بازى كه با
ص: 105
جمادات نيز ممكن است.(1) و اما راغب در معناى اين كلمه در مفرداتش گفته: وقتى گفته مى شود" سخرت منه" و هم چنين" استسخرته" معنايش اين است كه من او را مسخره كردم، و در كلام خداى تعالى نيز چند جا استعمال شده يكى در اين آيه كه مى فرمايد: «إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ»، و يكى ديگر آن جا كه مى فرمايد: «بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ»، و بعضى گفته اند: «رجل سخرة» - به ضمه سين و فتح خاء- يعنى كسى كه ديگران را مسخره مى كند، و «رجل سخرة» - به ضمه سين و سكون خاء- يعنى كسى كه ديگران مسخره اش كرده باشند، و كلمۀ «سخريه» - به ضمه سين- و هم چنين كلمۀ «سخريه» - به كسره سين- به آن عملى گفته مى شود كه مسخره كننده در مسخرگى خود استفاده مى كند.(2)
جملۀ «وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ» هر چند صيغه مضارع است، ولى از نظر معنا حكايت حال گذشته است، و معنايش اين است كه نوح در حالى كه كشتى را مى ساخت مردم دسته دسته آمده بالاى سرش مى ايستادند و مسخره اش مى كردند، و آن جناب در برابر دعوت الهى خود و اقامه حجت بر عليه آنان همه آن آزارها را تحمل مى كرد، بدون اين كه فشل و سستى و انصرافى از خود نشان دهد.
و جملۀ «وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ» حال از فاعل" يصنع" است،- كه همان نوح(علیه السلام) باشد، - و معناى آن اين است كه نوح(علیه السلام) كشتى را مى ساخت [مسخره كردن قوم نوح(علیه السلام)، كشتى ساختن او را و جواب آن حضرت
ص: 106
به آنان] در حالى كه هر دسته از سران مردم بر او گذشته و مسخره اش مى كردند، و كلمۀ «ملا» در خصوص اين جمله، به معناى جماعتى است كه مورد اعتناى مردم باشند، (گو اين كه در موارد ديگر به معناى درباريان است) و اين آيه دلالت دارد بر اين كه مردم زمان نوح(علیه السلام) براى مسخره كردن آن جناب دسته دسته مى آمدند، و نيز دلالت دارد بر اين كه آن جناب كشتى را پيش روى مردم مى ساخته، و محل كارش سر راه عموم مردم بوده است.
«قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ»؛ اين قسمت از آيۀ شريفه به منزله جواب از سؤالى تقديرى است، گويا كسى پرسيده نوح در برابر مسخرگى هاى كفار چه گفت؟
در پاسخ فرموده: نوح گفت: اگر شما ما را مسخره مى كنيد ما نيز شما را مسخره خواهيم كرد. و به همين جهت جمله مزبور را بدون حرف عطف آورد تا معلوم كند كه معطوف به ما قبل نيست، بلكه مربوط به سؤالى مقدر است.
در جمله مورد بحث نفرمود: «ان تسخروا منى فانى اسخر منكم- اگر شما مرا مسخره كنيد من (نيز) شما را مسخره مى كنم" تا هم از خود دفاع كرده باشد و هم از مؤمنين و گروندگان به خود، و چه بسا از همين تعبير فهميده شود كه آن جناب در ساختن كشتى از اهل و گروندگان خود كمك مى گرفته و در هنگام گفتن اين سخن، يارانش نيز حضور داشته اند، و سخريه كفار سخريه آنان نيز بوده، در نتيجه كلام اين ظهور را دارد كه كفار گروه گروه از كارگاه نوح عبور مى كرده اند و در حالى كه آن جناب و يارانش مشغول ساختن كشتى بودند، مسخره اش كرده و نسبت جنون و
ص: 107
حواس پرتى به او مى دادند، پس هر چند كفار در استهزايشان جز از نوح نامى نبردند، و ليكن استهزاى آنان شامل مؤمنين به آن جناب نيز مى شده.
صرف نظر از اين ظهور، طبع و عادت نيز اقتضاء مى كند كه كفار، پيروان آن جناب را نيز استهزاء كنند، همان طور كه خود او را مسخره مى كردند، براى اين كه نوح و پيروانش اجتماع واحدى بودند كه معاشرت آنان را به يكديگر مرتبط مى كرده، هر چند كه مسخره كردن پيروان آن حضرت در حقيقت مسخره كردن خود آن جناب بود، اما چون اصل و پايه اى كه دعوت به توحيد قائم به آن بود همان نوح(علیه السلام) بود، و لذا گفته شد: «سخروا منه- او را مسخره كردند.»
و نفرمود: «سخروا منه و من المؤمنين- او و مؤمنين را مسخره كردند.»
در اين آيه سؤالى به ذهن مى آيد، و آن اين است كه اگر سخريه عمل زشتى است چرا نوح(علیه السلام) به كفار فرموده ما شما را مسخره مى كنيم، و اگر بد نيست چرا آيه كفار را ملامت مى كند بر اين كه نوح را مسخره مى كردند؟ جوابش اين است كه آن چه از سخريه زشت است ابتدايى آن است و اما اگر جنبه مجازات و تلافى باشد آن هم در جايى كه فايده اى عقلايى از قبيل پيشبرد هدف و اتمام حجت بر آن مترتب شود زشت نيست و به همينجهت قرآن كريم در جاى ديگر نسبت سخريه را به خود خداى تعالى داده و فرموده: «فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ»(1).
ص: 108
نكتۀ ديگرى كه در آيۀ مورد بحث است اين است كه با آوردن جملۀ «كَما تَسْخَرُونَ" مماثلت و به يك اندازه بودن سخريه را معتبر فرموده است.
«فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ» سياق آيه حكم مى كند به اين كه حرف «فاء" براى اين بر سر جملۀ «فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ» آمده كه مطلب را متفرع بر جمله شرطيه قبل يعنى: «إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ» بسازد، و بفهماند كه جمله مورد بحث متن همان سخريه اى است كه نوح(علیه السلام) از كفار كرده، و به عبارت ساده تر اين كه سخريه آن جناب از كفار همين بوده كه به آنان فرموده: «آن عذابى كه وعده اش را داده ام گريبان هر كس را بگيرد خوارش مى سازد" و جملۀ «مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ...»، متعلق به جملۀ «تعلمون» است تا معلوم آن علم باشد، يعنى به زودى مى دانيد كه «مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ».
و معناى آيه اين است كه اگر ما را مسخره كنيد ما نيز شما را مسخره مى كنيم يعنى مى گوييم به زودى خواهيد فهميد كه چه كسى دچار عذاب مى شود ما و يا شما؟ و اين قسم سخريه، سخريه با سخن حق است.
و در جملۀ «مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ» منظور از عذاب، عذاب دنيوى است كه موجب انقراض و ريشه كن شدن مى شود، و آن همان عذاب غرق است كه سرانجام آن قوم كافر را منقرض نموده و خوار و ذليل كرد، و مراد از «عذاب مقيم» در جملۀ «وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ» عذاب آتش در آخرت است كه عذابى است ثابت و دائمى، دليل بر گفتار ما نيز كه گفتيم عذاب اول دنيوى و عذاب دوم اخروى است، مقابله اى است كه در اين دو واقع شده، و كلمه عذاب- به صورت نكره يعنى بدون الف و لام در عبارت- تكرار شده و اولى توصيف به اخزاء و دومى به اقامه شده.
ص: 109
و چه بسا كه بعضى (1)
از مفسرين جملۀ «فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ» را جمله اى تام گرفته و گفته اند متعلق اين جمله در عبارت نيامده و نفرموده چه چيز را مى دانند و آن گاه جملۀ «مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ» را ابتداى كلام نوح گرفته اند، ليكن، اين توجيه و تفسير از سياق آيه دور است.
«حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ...» وقتى گفته مى شود: «فار القدر يفور فورا و فورانا» معنايش اين است كه ديگ به جوش آمد و فوران كرد، يعنى به شدت جوشيد. و وقتى گفته مى شود: «فار النار» معنايش اين است كه آتش مشتعل شد و شعله اش بالا رفت، و كلمۀ «تنور» از لغات مشترك فارسى و عربى است، احتمال هم دارد كه در اصل فارسى بوده و در عرب مورد استعمال قرار گرفته باشد و به معناى محلى است كه خمير را براى پخته شدن به آن مى چسبانند.
و" فوران تنور» به معناى جوشيدن آب از داخل تنور و سرازير شدن از تنور است، در روايات نيز آمده كه در ماجراى طوفان نوح اولين نقطه اى كه آب از آن فوران كرد يك تنور بود و بنا بر اين روايت، الف و لامى كه در آيۀ شريفه بر سر كلمه تنور آمده الف و لام عهد خواهد بود يعنى آن تنور معهود، در خطاب، فوران كرد(2).
احتمال هم دارد فوران تنور به معناى جوشيدن تنور نانوايى نباشد، بلكه كنايه باشد از شدت غضب خداى تعالى كه در اين صورت نظير عبارت «حمى الوطيس» خواهد بود، كه وقتى در مورد جنگ استعمال مى شود اين معنا را مى دهد
ص: 110
كه تنور جنگ گرم شد و آتش جنگ شعله ور گرديد، پس اين كه فرمود: «حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ» معنايش اين است كه وضع نوح و قومش به همان منوال ادامه داشت، تا آن كه امر ما آمد، يعنى امر ربوبى تحقق يافته و متعلق به آنان گرديد و آب از تنور جوشيد، و يا غضب الهى شدت گرفت كه در آن هنگام ما به نوح چنين و چنان گفتيم.
و در معناى كلمۀ «تنور» اقوال ديگرى نيز هست كه از فهم به دور است، مثل قول آن مفسرى كه گفته مراد از تنور طلوع فجر است، و معناى آيه اين است كه «امر به همان منوال بود تا آن كه امر ما آمد، و فجر كه لحظه اول عذاب بود طلوع كرد" و قول آن مفسر ديگر كه گفته مراد از تنور بلندترين نقطه زمين و مشرف ترين آن است و معناى آيه اين است كه آب از نقاط بلند زمين فوران كرد، و قول بعضى ديگر كهگفته اند تنور به معناى همه روى زمين است.(1)
«قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ»؛ يعنى ما به نوح دستور داديم كه از هر جنسى از اجناس حيوانات يك جفت يعنى يك نر و يك ماده سوار بر كشتى كن.
«وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ»؛ يعنى و اهل خود را نيز سوار كن، و اهل هر كس عبارتند از افرادى كه مختص وى باشند نظير همسر و فرزند و همسر فرزندان و اولاد آنان «إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ»، يعنى مگر آن افرادى كه اهل تو هستند، و ليكن فرمان و عهد ما در سابق بر هلاكت آنان گذشته است. و منظور از اين اهل كه قرار شده هلاك گردند يكى همسر خائن آن جناب بوده، به دليل اين كه قرآن كريم در آيه اى ديگر فرموده: «ضَرَبَ اللَّهُ مثلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا
ص: 111
تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما»(1)، و ديگرى پسر نوح بوده كه خداى تعالى در آيات بعد، داستان او را بيان مى كند، و نوح(علیه السلام) مى پنداشته كه استثناء تنها مربوط به همسرش است، بدين جهت خداى تعالى آن را برايش بيان كرده و فرمود كه او اهل تو نيست، او عملى غير صالح است، بعد از اين بيان الهى فهميد كه فرزندش نيز از كسانى است كه ظلم كرده.
«وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ»؛ يعنى غير اهلت آنان كه از قوم تو به تو ايمان آوردند را نيز سوار كشتى كن، و اما اين كه گفت غير اهلت را سوار كشتى كن، براى اين بود كه اهل آن جناب را قبلاً در جملۀ «و اهلك» بيان كرده بود، و در آخر فرموده كه از قوم نوح جز اندكى به وى ايمان نياورده بودند.
در اين جملۀ اخير فرمود: «وَ ما آمَنَ مَعَهُ» و نفرمود: «و ما امن به»، براى اين كه اشاره كند به اين كه منظور از ايمان آوردن به نوح، ايمان آوردن قوم نوح و خود نوح به خداى تعالى است، و اين تعبير مناسب تر بوده به مقامى كه آيۀ شريفه داشته، چون آيۀ شريفه در اين مقام است كه بفرمايد خداى تعالى چه كسانى را از بلاى غرق نجات داد، و ملاك اين نجات دادن هم ايمان به خداى تعالى و خضوع در برابر ربوبيت حضرتش بود، و هم چنين اگر فرمود: «الا قليل» و نفرمود: «الا قليل منهم»، براى اين بود كه بفهماند ايمان آورندگان، فى نفسه اندك بودند نه در مقايسه با قوم، چون در مقايسه با همه قوم بسيار اندك بودند، به حدى كه نمى شد گفت اين چند نفر اندك از آن قومند.
ص: 112
«وَ قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ»؛ بعضى (1) از اساتيد قرائت، كلمۀ «مجراها» را به فتحه ميم قرائت كرده و آن را مصدر ميمى از ثلاثى مجرد و به معناى جريان و سير و حركت كشتى گرفته اند. بعضى (2) ديگر آن را «مجراها» - به ضمه ميم- خوانده- و آن را مصدر ميمى از باب افعال- و به معناى اجراء و سوق دادن و به پيش راندن كشتى گرفته اند و از كلمۀ «مرسا" مصدر ميمى- از باب افعال- و به معناى ارساء و مرادف آن است، و ارساء به معناى متوقف كردن و ثابت نگه داشتن كشتى است، و اين كلمه در جاى ديگر قرآن آمده، آن جا كه فرموده: «وَ الْجِبالَ أَرْساها»(3).
و جملۀ «قالَ ارْكَبُوا فِيها» عطف است بر جملۀ «جاءَ أَمْرُنا» كه در آيۀ قبل بود، و معناى اين معطوف و آن معطوف عليه اين است كه: «مسخره كردن نوح هم چنان ادامه يافت تا زمانى كه امر ما آمد و نوح به اهل خود و ساير مؤمنين و يا به همه كسانى كه در كشتى بودند خطاب كرد: كه اين كشتى رفتن و ايستادنش به نام خدا است.»
و منظور از بردن نام خدا اين بوده كه از نام مبارك پروردگار بركت گرفته و به آن وسيله خير را در حركت و سكون كشتى جلب كند، چون وقتى انسان فعلى از افعال و يا امرى از امور را معلق بر نام خداى تعالى كرده و آن را با نام مبارك حضرتش
ص: 113
مرتبط مى سازد، همين عمل باعث مى شود كه آن فعل و يا آن امر از هلاكت و فساد محفوظ گشته و از ضلالت و خسران مصون بماند.
آرى همان طور كه خداى تعالى فنا و بطلان و گمراهى و خستگى نمى پذيرد، چون رفيع الدرجات و داراى مقاممنيع و بلند است، هم چنين امرى و فعلى هم كه مرتبط به او- جل و علا- شده قهرا از گزند عوارض سوء مصون مى ماند.
پس نوح(علیه السلام) حركت و سكون كشتى را معلق به نام خدا كرد، و با در نظر گرفتن اين كه سبب ظاهرى نجات كشتى همين دو سبب يعنى حركت و سكون صحيح كشتى است، وقتى اين دو سبب كارگر مى افتد كه عنايت الهى شامل حال سرنشينان كشتى باشد، و شمول اين عنايت به اين است كه مغفرت الهى شامل خطاهاى سرنشينان گردد، تا زمينه براى رحمت الهى فراهم گشته، از غرق نجات يابند و آزاد و آسوده در زمين زندگى كنند، و چون زمينه چنين زمين هاى بود، لذا نوح(علیه السلام) اشاره كرد به اين كه به اين خاطر، من حركت و سكون كشتى را وابسته به نام خدا كرد كه پروردگارم غفور و رحيم است، «إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ»، او است كه مى تواند مجرا و مرساى كشتى را از اختلال و اشتباه حفظ كند، و در نتيجه با مغفرت و رحمت او كشتى از غرق حفظ شود.
و نوح اولين انسانى است كه خداى تعالى گفتن بسم اللَّه را در كتاب مجيدش از او حكايت كرده، پس او اولين كسى است كه تمسك به نام كريم خدا را فتح باب نموده، هم چنان كه او اولين كسى است كه بر مسألۀ توحيد اقامه حجت نموده، و اولين كسى است كه كتاب و شريعتى آورده، و اولين كسى است كه در صدد بر آمده تا اختلاف طبقاتى مجتمع بشرى را تعديل نموده و تناقض را از آن بر طرف نمايد.
ص: 114
و معنايى كه ما براى جملۀ «بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها» كرديم مبنى بر اين بود كه گفتار، گفتار نوح(علیه السلام) باشد و نيز دو كلمۀ «مجرى» و «مرسا» مصدر ميمى باشند، ولى بسيارى از مفسرين چه بسا احتمال داده باشند كه «اين گفتار» گفتار خود نوح نبوده، بلكه كلام همراهان نوح باشد و نوح به آنان دستور داده باشد كه هنگام سوار شدن، اين كلمه شريفه را بگويند و يا احتمال داده باشند كه دو كلمۀ «مجرى و مرسا» اسم زمان و مكان باشند كه در اين صورت معناى آيه طورى ديگر مى شود(1).
زمخشرى در كشاف، در تفسير اين آيه گفته (2) ممكن است اين سخن كلامى واحد باشد و ممكن هم هست كه دو كلام باشد، وجه واحد بودنش اين است كه جملۀ «بِسْمِ اللَّهِ» متصل باشد به جملۀ «اركبوا» و حال باشد از «واو» جمع كه در اين صورت شكل جملۀ «قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ» مى شود و معنايش اين مى شود كه سوار كشتى شويد در حالى كه نام خدا را ببريد، و يا در هنگام به حركت در آمدن كشتى و كنده شدنش از زمين و هنگام ايستادنش بسم اللَّه بگوييد حال يا به خاطر اين كه دو كلمۀ «مجرى» و «مرسا» اسم زمانند، و يا به خاطر اين كه مصدر ميمى و به معناى اجرا و ارساءاند كه در تقدير كلمۀ «وقت» بر آن دو اضافه شده و در نتيجه عبارت مجراها و مرساها «وقت اجراءها و ارساءها» بوده، همان طور كه «خفوق النجم» به معناى وقت حركت و گردش ستاره، و «مقدم الحاج» به معناى وقت آمدن حاجيان است.
ص: 115
ممكن هم هست اين دو كلمه اسم مكان و به معناى مكان اجراء و مكان ارساء باشند، و اگر منصوب خوانده شده اند يا به خاطر فعلى باشد كه در معناى بسم اللَّه خوابيده (و آن فعل، يا ابتداء مى كنم است و يا استعانت مى جويم، و يا هر فعل ديگرى كه بر اراده قول دلالت كند.
و وجه دو كلام بودنش اين است كه جملۀ «بسم اللَّه»، خبر مقدم و دو كلمه مجراها و مرساها مبتداى مؤخر باشند، و اين مبتداء و خبر كه به اصطلاح «مقتضبه»(1)
هستند، يك كلام «قالَ ارْكَبُوا فِيها» باشد و كلام ديگرش «بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها»، يعنى نوح گفت: سوار بر كشتى بشويد كه سكونش در روى زمين و كنده شدنش از زمين و به حركت در آمدنش بر روى آب به نام خدا است، در روايت نيز آمده: همين كه كشتى خواست حركت كند نوح گفت: «بسم اللَّه» آن گاه كشتى به حركت در آمد و وقتى خواست بر روى زمين قرار گيرد نيز گفت: «بسم اللَّه» پس كشتى روى زمين قرار گرفت.
احتمال هم دارد كه كلمۀ «اسم» به عنوان تقحيم (2) ذكر شده باشد، هم چنان كه شاعر در شعر خود گفته: «ثم اسم السلام عليكما»، و تقدير كلام «باللَّه مجراها و مرسيها» بوده.
ص: 116
زمخشرى سپس گفته: دو كلمه مجرى و مرسا، هر دو به فتحه ميم نيز قرائت شده اند، كه در اين صورت يا مصدر ميمى از مادۀ «جرى» و ماده «رسى» است، و يا اسم زمان و مكان از آن ها است، و مجاهد هر دو كلمه را به ضمه ميم قرائت كرده تا اسم فاعل از ماده اجراء و ارساء باشند، و محل آن دو را مجرور گرفته تا دو صفت براى لفظ اللَّه باشند چون كلمه اللَّه نيز مجرور به حرف باء است.(1) «وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ» ضمير «هى» به سفينه بر مى گردد، و كلمۀ «موج» مانند كلمۀ «تمر» اسم جنس است، و يا به طورى كه گفته شده جمع كلمۀ «موجة» است، و موجه به معناى قطعه عظيمى از آب است كه از آب هاى اطراف خود بالاتر رفته باشد، و در آيۀ شريفه به طورى كه ديگران نيز گفته اند اشاره اى است به اين كه كشتى نوح روى آب حركت مى كرده، نه اين كه همانند ماهيان دريا در جوف آب شناور بوده باشد- چنآن چه بعضى چنين گفته اند.
«وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ» كلمۀ «معزل» اسم مكان از عزل است، كه همانا پسر نوح، خود را از پدرش و از مؤمنين كنار كشيده بود، و در جايى قرار داشته كه به پدر نزديك نبوده است، و به همين جهت تعبير به «نداء» كه مخصوص صدا زدن از دور است آورده و فرموده: «وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ» و نفرموده: «و قال نوح لابنه؛ نوح به پسرش گفت.»
و معناى آيه اين است كه نوح فرزند خود را كه در نقطه دورى كناره گيرى
ص: 117
كرده بود از همان دور صدا زد (و در ندايش گفت: «يا بنى»، و كلمۀ «بنى» مصغر - كوچك شده - كلمۀ «ابنى» است، كه به معناى «پسرم» مى باشد، قهرا كلمۀ «بنى" معناى پسركم را مى دهد، و اضافه كردن اين كلمه بر ياى متكلم براى اين است كه بر شفقت و مهربانى گوينده دلالت كند و به پسر بفهماند كه پدرش او را دوست مى دارد و خير او را مى خواهد). و گفت: اى پسرك من، با ما سوار بر كشتى شو، و با كافران مباش، و گرنه در بلاء شريك آنان خواهى شد، همان طور كه در همنشينى و سوار نشدن بر كشتى شريك آن هايى، و نوح(علیه السلام) در اين گفتارش نفرمود «و لا تكن من الكافرين؛ از كافران مباش» براى اين كه خيال مى كرد مسلمان است، چون از نفاق دلش خبر نداشت و نمى دانست كه او تنها به زبان مسلمان و مؤمن است، بدين جهت بود كه او را صدا زد تا با مسلمانان باشد و سوار بر كشتى شود و خلاصه اگر از كفر درونى پسرش اطلاع مى داشت او را صدا نمى زد.
«قالَ سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» راغب گفته كلمۀ «ماوى» مصدر ميمى از فعل «أوى – ياوى - اويا و ماوى» است، وقتى مى گويى: «أوى الى كذا» معنايش اين است كه فلانى خود را منضم به فلان كس يا فلان چيز كرد، مضارعش «ياوى» و مصدرش «اوى» و باب افعالش «آوى – يؤوى – ايواء» است، يعنى فلانى را منضم به خود كرد.(1) و معناى آيه اين است كه پسر نوح در پاسخ دعوت پدرش و در رد فرمان او گفت: من به زودى به كوهى منضم مى شوم تا مرا از آب حفظ كند و در آب غرق نشوم نوح گفت: امروز هيچ حافظى از بلاى خدا وجود ندارد، زيرا امروز غضب خدا شدت يافته و اين قضاء رانده شده
ص: 118
كه تمامى اهل زمين به جز كسانى كه به خود او پناهنده شوند غرق گردند، امروز نه هيچ كوهى عاصم و حافظ است و نه چيز ديگرى.
بعد از اين گفتگو فاصله زيادى نشد كه موج، بين نوح و پسرش فاصله شد و پسرش از غرق شدگان بود، و اگر موج بين آن ها فاصله نمى شد و گفتگويشان ادامه مى يافت به كفر پسرش واقف مى شد و از او بيزارى مى جست.
در اين كلام اشاره اى است به اين كه سرزمينى كه نوح و مردمش در آن زندگى مى كردند سرزمين كوهستانى بوده و رفتن يك انسان به بالاى بعضى از كوه ها مئونه زيادى نمى خواسته است.
«وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»؛ كلمۀ «بلع» - كه مصدر ثلاثى مجرد ابلعى است - به معناى اجراء و جريان دادن چيزى در حلق به طرف معده، و يا به عبارت ديگر به طرف جوف بدن است، و كلمۀ «اقلاع» كه مصدر صيغه امر«اقلعى» است به معناى اين است كه چيزى را از اصل و ريشه اش ترك و امساك كنى، و كلمۀ «غيض» به معناى اين است كه زمين آب و هر مايع مرطوب ديگرى را از ظاهر خود به باطنش فرو برد نظير كلمۀ «نشف" كه آن نيز به همين معنا است، مثلاً وقتى گفته مى شود: «غاضت الارض الماء»، معنايش اين است كه زمين آب را فرو برده و از آن كاست.
كلمۀ «جودى» به معناى مطلق كوه، و زمين سنگى و سخت است، ولى بعضى گفته اند كلمه مذكور بر همه كوه هاى دنيا اطلاق نمى شود، بلكه نام كوه
ص: 119
معينى در سرزمين موصل است و اين كوه معين در يك رشته جبالى واقع شده كه آخرش به سرزمين «ارمينيه» منتهى مى شود، كه به سلسله جبال «آرارات» معروف است.(1)
و جملۀ «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي» ندايى است كه از ساحت عظمت و كبريايى حق تعالى صادر شده، و اگر نام حضرتش را نبرد و نفرمود: «و قال اللَّه يا ارض ابلعى...» به منظور تعظيم بوده، و دو صيغه امرى كه در اين جمله است يعنى امر «ابلعى» و امر «اقلعى» امر تكوينى است، همان امرى كه كلمۀ «كن» حامل آن است، و از مصدر صاحب عرش، خداى تعالى صادر مى شود، و همه مى دانيم كه وقتى اين كلمه در مورد چيزى صادر شود بدون فاصله اى زمانى آن امر محقق مى شود، و در مورد بلعيده شدن آب طوفان به وسيلۀ زمين نيز چنين شد، زمين ديگر نجوشيد، آسمان هم نباريد.
و در اين آيه دلالتى است بر اين كه در داستان طوفان نوح به امر الهى، هم زمين در طغيان آب دخالت داشته و هم آسمان هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى الْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ».(2) جملۀ «غِيضَ الْماءُ» به معناى آن است كه آب كم شده و از ظاهر زمين به باطن آن.
فرو رفت، و زمين كه تا آن لحظه در زير آب فرو رفته بود پديدار شد، و اين
ص: 120
حادثه مى تواند حادثه اى طبيعى باشد به اين كه مقدارى از آب در گودالهاى زمين جمع شود، و درياها و درياچه هايى را تشكيل دهد، و مقدارى هم در داخل زمين فرو رود.
و جملۀ «وَ قُضِيَ الْأَمْرُ» معنايش اين است كه آن وعده اى كه خداى تعالى به نوح داده بود كه قوم وى را عذاب كند منجر و قطعى شد و آن قوم غرق شده و زمين از لوث وجودشان پاك گرديد، و به قول بعضى آن چه أمر «كن» به آن تعلق گرفته بود محقق گرديد، پس تعبير «قضاء امر» همان طور كه به معناى صادر شدن حكم و جعل آن استعمال مى شود، در معناى امضاء و انفاذ حكم و محقق ساختن آن در خارج نيز استعمال مى گردد، منتهى چيزى كه هست اين است كه چون قضاى الهى و حكم او عين وجود خارجى است، قهرا جعل حكم و انقاذ آن هر دو يكى خواهد بود و اختلافى اگر باشد صرفا از نظر تعبير است.
جملۀ «وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» به اين معنا است كه كشتى نوح بر بالاى كوهى از كوه ها و يا بر بالاى كوه جودى كه كوهى است معهود نشست. و اين جمله خبر مى دهد از اين كه ماجراى طوفان كه نوح و گروندگان به وى ناظر آن بودند خاتمه يافت.
«وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»؛ يعنى خداى عزّ و جلّ فرمود دورى باد نصيب مردم ستم گر. و اين جمله مى خواهد بفهماند كه خداى تبارك و تعالى آن قوم را از دار كرامت خود يعنى از بهشت دور كرد، و پاسخ اين سؤال كه چرا در اين جا نفرمود: «قال اللَّه بعدا للقوم الظالمين» همان جوابى است كه در تعبير «قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي» داديم.
ص: 121
امر در جملۀ «بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» كه تقديرش ابعدوا بعدا است نيز مانند دو امر قبل از آن، يعنى «ابلعى و اقلعى» امر تكوينى خداى تعالى بوده نه امر تشريعى، كه گفتيم امر تكوينى او عين ايجاد و انفاذ او است، پس همين كه اين امرها از مقام ربوبى صادر شد بلا فاصله زمين و آسمان به خروش آمدند، و قوم نوح غرق گشتند و در نتيجه در دنيا گرفتار خوارى و در آخرت مبتلا به خسران شدند، هر چند كه از وجهى ديگر، اين امر از جنس امرى تشريعى بوده، زيرا متفرع بر مخالفت قوم بوده، ساده تر بگويم از آن جا كه قوم نوح دستور الهى به ايمان و عمل صالح را مخالفت كردند نتيجه و فرعش اين شد كه خداى تعالى با امرى تكوينى كه از مخالفت امرى تشريعى نشات گرفته بود، آن فرامين را صادر فرمود تا جزاى آنان در برابر تكبر و استعلايشان بر خداى عزّ و جلّ باشد.و در چشم پوشى از ذكر فاعل در سه جملۀ «وَ قِيلَ يا أَرْضُ...»، و جملۀ «وَ قُضِيَ الْأَمْرُ»، و جملۀ «وَ قِيلَ بُعْداً...» در خصوص آيۀ مورد بحث وجه ديگرى هست كه مشترك است بين هر سه و آن اين است كه اين امور سه گانه به قدرى عظيم و دهشت آور است كه كسى جز خداى تعالى قادر به ايجاد آن نيست و چون هر شنونده اى مى داند كه فاعل آن ها خداى واحد قاهرى است كه در امرش شريك ندارد، لذا فاعل را ذكر نفرمود چون ذكر فاعل براى اين است كه ذهن شنونده جاى ديگر نرود، ولى در اين گونه امور ذهن كسى متوجه غير خداى تعالى نشده و فاعل براى كسى مشتبه نمى گردد. و خلاصه كلام اين كه همه مى دانند كار، كار خداى تعالى است چه نامش برده بشود و چه نشود.
در جملۀ «غيض الماء» نيز فاعل آن كه زمين است به همين جهت ذكر نشده
ص: 122
چون وقتى گفته مى شود «آب فرو رفت» همه مى دانند كه زمين آن را فرو برده. و هم چنين در جملۀ «وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» به خاطر معلوم بودن فاعل كه سفينه باشد آن را حذف كرد و نفرمود:
«و استوت السفينة على الجودى». و باز به خاطر همين نكته فرمود: «دورى نصيب ستم كاران باد" و نام ستم كاران را نبرد، چون براى شنونده معلوم بود كه منظور همان قوم نوح است و نيز نام نجات يافتگان را نبرد چون شنونده مى دانست نجات يافتگان، نوح و همراهان وى در كشتى بودند.
آرى اين آيه در بلاغت عجيبى كه از حيث سياق داستان دارد به آن حد رسيده كه در آن به جز نام آسمانى كه بارانهايش را نازل مى كند و زمينى كه چشمه هايش مى جوشد، و آب را فرو مى برد و سفينه اى كه در امواج دريا به حركت در مى آيد و امرى كه انفاذ شده و قوم ستم گرى كه غرق شدند نيامده (و با كوتاهى عبارتش مى فهماند) اگر آب فروكش شده، زمين آن را فرو برده، و اگر چيزى بر كوه جودى نشسته كشتى نوح بوده، و اگر به زمين فرمان داده شده كه «ابلعى» و به آسمان كه «اقلعى» فرمانده خداى سبحان بوده، و اگر گفته شده «بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» دورى بهره ستم گران باد" گوينده اش خداى عز اسمه بوده و قوم ستم گر همان قومى بودند كه عذاب بر آن ها گذرا شده و اگر گفته شده" قضى الامر- امر گذرا شد" گذرا كننده امر، خدا و امر گذرا شده آن امر هلاكتى بوده كه خداى تعالى به نوح وعده اش را داده و او را نهى كرده بود از اين كه دربارۀ آن امر به درگاهش مراجعه كند، و اگر بعد از فرمان
ص: 123
«ابلعى» به زمين، فرمان «اقلعى» را به آسمان داده منظور از اقلاع آسمان اين بوده كه از ريختن آب باز ايستد و ديگر نبارد.
بنا بر اين در آيۀ كريمه، اجتماع اسباب ايجاز - كوتاه گويى - و توافق لطيفى در بين آن اسباب وجود دارد، همان طور كه آيۀ شريفه در موقف عجيبى از بلاغت معجزه آساى قرآنى قرار دارد، بلاغتى كه عقل را حيران و دهشت زده مى كند، گو اين كه همه قرآن بلاغتى معجزه آسا دارد، ليكن خصوص اين آيۀ شريفه آن قدر بليغ و مشتمل بر نكاتى ادبى است كه رجال ادب و متخصصين بلاغت پيرامون خصوص اين آيه بحث ها كرده و در آب هاى بى كران اين دريا شناورى ها نموده، لؤلؤهايى استخراج نموده اند، تازه خود آنان در آخر اعتراف كرده اند كه آن چه استخراج كرده اند در مثل نظير مشتى آب از دريايى بى كران و يا مشتى ريگ از بيابانى ريگزار است.
«وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ» اين آيۀ شريفه دعائى است كه نوح براى پسرش كرده، البته آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف ورزيد، و آخرين بارى كه نوح او را ديد همان روزى بود كه با ياران خود سوار بر كشتى شد، و ديد كه او در كنارى ايستاده صدايش زد كه پسرم بيا سوار كشتى شو، ولى او نپذيرفت و بعد از آن كه طوفان شروع شد و موج بين او و پسرش حائل شد، در اين هنگام به خيال اين كه او نيز مانند ساير فرزندانش به خدا ايمان دارد و چون قبلاً از خداى تعالى اين وعده را شنيده بود كه اهل او را نجات مى دهد لذا او را صدا زد، و گرنه اين كار را نمى كرد.
و اگر در آيۀ شريفه آمده كه: «وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ»؛ «نوح پروردگار خود را نداء كرد.» و نفرموده: «و سأل نوح ربه؛ نوح از پروردگار خود درخواست كرد» و یا «و قال
ص: 124
نوح؛ نوح گفت» و يا «و دعا نوح؛ نوح دعا كرد»، براى اين است كه نوح(علیه السلام) در آن لحظه دچار اندوه شديدى از هلاكت فرزند خود بوده، و از اين تعبير مى فهميم كه آن جناب صداى خود را به استغاثه و دعا بلند كرده و اين عكس العمل از كسى كه دچار اندوه شديد باشد امرى طبيعى است، و درخواست نوح از خداى تعالى كه جملۀ «وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي...» آن را بيان مى كند، هر چند كه در اين آيات بعد از جملۀ «وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ...» آمده، و هر چند ظاهرش اين است كه اين استغاثه و دعاى نوح بعد از غرق شدن كفار و فرو نشستن طوفانبوده ليكن مقتضاى ظاهر حال اين است كه استغاثه وى بعد از حائل شدن موج بين او و فرزندش واقع شده باشد، پس اگر در اين آيات آن استغاثه را بعد از تمام شدن ماجرا ذكر كرده، براى اين بوده كه به بيان همه جزئيات داستان در يك جا عنايت داشته، جزئياتى كه همه اش هول انگيز است، تا نخست اصل داستان را به طور كامل در يك آيه بيان كند و سپس به بعضى جهات باقيمانده بپردازد.
نوح(علیه السلام) فرستاده خداى تعالى و يكى از انبياى اولوا العزم - يعنى صاحب شريعت - بوده، و چنين كسى به طور مسلم عالم به مقام خداى تعالى و عارف به آن و بصير به موقف عبوديت خود بوده، علاوه بر همه اين ها ظرف گفتگويى كه نوح با پروردگارش داشته ظرف معمولى نبوده، بلكه ظرفى بوده كه آيات ربوبيت خداى تعالى و قهر و غضب الهى به حد اكمل ظهور يافته و تمام دنيا و اهل دنيا در زير آب فرو رفته و غرق شده اند، و از ساحت عظمت و كبريايى خداى تعالى نداء شده كه: ستم كاران از رحمت من دور شوند. در چنين جوى چطور ممكن است نوح(علیه السلام)
ص: 125
براى پسرش دعا كند؟ و ادب عبوديت چگونه اجازه مى دهد كه او خواست دل خود را كه همان نجات فرزند است به طور صريح و پوست كنده در ميان بگذارد؟
دلسوزى نوح(علیه السلام) براى پسرش، در قالب استفسار از خداى تعالى و ادبى كه آن حضرت در سخن گفتن دربارۀ پسرش، در برابر احكم الحاكمين به كار برده است:
لذا مى بينيم كه آن جناب رعايت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سؤال و استفسار از حقيقت امر بيان كرده، و نخست وعده اى را كه خداى تعالى قبلاً يعنى هنگام سوار كردن مؤمنين و جفت جفت حيوانات در كشتى داده بود كه اهل او را نجات مى دهد به زبان آورد.
از سوى ديگر براى آن جناب كفر فرزند ثابت نشده بود، بلكه اهل آن جناب حتى همين فرزندش (البته غير از همسرش) به ظاهر مؤمن بودند، و اگر فرزند مذكور وى بر خلاف آن چه نوح(علیه السلام) مى پنداشت كافر بود به طور مسلم او را براى سوار شدن به كشتى نمى خواند و چنين درخواستى را از خداى تعالى نمى كرد، براى اين كه خود آن جناب قبلاً كفار را نفرين كرده و از خداى تعالى خواسته بود كه ديارى از كافران را بر روى زمين زنده نگذارد، پس همه اين ها شاهد بر آن است كه او پسر مورد بحثش را مؤمن مى پنداشته، و اگر آن پسر سوار كشتى نشده و دستور پدر را مخالفت كرد، صرف اين مخالفت كفر آور نيست، بلكه تنها معصيتى است كه مرتكب شده بوده.
و به خاطر همه اين جهات بود كه نوح(علیه السلام) گفت: «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ»، پس وعده پروردگارش را ياد كرد و به ضميمه اين يادآورى گفت:
ص: 126
پسرم اهل من است. و اين خطاب را با كلمۀ «ربى» ادا كرد تا رحمت پروردگارش را به سوى خود جلب كند، چون اين كلمه دلالت بر استرحام و طلب رحم و شفقت دارد. و نيز گفت: «ابنى» كه در آن «ابن» به «ياء» متكلم اضافه شده، تا حجتى باشد بر كلمۀ «من اهلى»، و در حقيقت گفته باشد كه اين جوان اهل من است، زيرا پسر من است، و اين كه جملۀ «وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ» را با «ان» و «لام جنس» تأكيد كرد - با اين كه ممكن بود بگويد: «و وعدك حق»- براى اين بود كه با آوردن حرف «إن» و الف و لام جنس، حق ايمان را اداء كرده باشد.
و اين دو جمله يعنى جملۀ «إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي» و جملۀ «وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ» وقتى به يكديگر منضم شوند نتيجه مى دهند كه بايد پسرش نجات يابد، و جا داشت خود آن جناب نتيجه گيرى نموده بگويد پس او را نجات ده، ليكن از اين دو جمله اش نتيجه گيرى نكرد، تا در مقام عبوديت، رعايت ادب را كرده باشد، و چون هيچ كس به جز خداى تعالى صاحب حكم نيست، حكم حق و قضاى فصل را به خداى تعالى واگذار نموده تا در برابر حكم او تسليم باشد، و لذا در آخر كلامش گفت: «وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ».
با در نظر گرفتن نكات بالا، معناى آيه چنين مى شود: «اى پروردگار من! پسرم اهل من است، و وعده تو حق است، آن هم كل حق و به تمام معناى حق، و همين حق بودن وعده ات دليل بر اين است كه تو او را به عذاب قوم كافر نگرفته و غرقش نمى كنى، ولى با همه اين احوال حكم حق به دست تو است و تو احكم الحاكمينى»، گويا نوح(علیه السلام) با اين گفتار خود خواسته است حقيقت امر را به وضوح
ص: 127
بفهمد، و بيش از اين چند جمله كه خداى تعالى از او حكايت كرده چيزى نگفته، و به زودى بيان كامل اين معنا مى آيد ان شاء اللَّه.
«قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ...» در اين آيه، خداى سبحان راه صواب و وجه صحيح آن چه را كه نوح در كلامش آورده و گفته بود: «إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ...» بيان فرموده است. نوح(علیه السلام) مى خواست با گفتار خود نجات پسرش را حتمى سازد و همان طور كه قبلاً گفتيم خداى تعالى با جملۀ «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ»؛ او اهل تو نيست» اثر استدلال نوح را از بين برد.
و منظور از اين كه فرمود: «او اهل تو نيست» - و خدا داناتر است - اين است كه او از آن افرادى كه خدا وعده نجاتشان را داده و فرموده بود: «اهل خودت را نيز سوار كشتى بكن» نيست، زيرا منظور از اهلى كه قرار است نجات يابند اهل صالح تواند، ولى پسرت نيست، زيرا او در عين اين كه پسر و اهل تو است و اختصاصى به تو دارد، ولى صالح نيست، و لذا خداى تعالى دنبال جملۀ «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» بلا فاصله فرمود: «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ»؛ «براى اين كه او از نظر عمل، غير صالح است.»
اگر شما در اين جا بگوييد لازمه اين مطلب اين است كه پسر نوح از همسرش به وى بيگانه تر باشد، و به عبارتى ديگر همسر نوح داخل در اهل او بوده و از پسر نوح به نوح نزديك تر باشد براى اين كه همسر نوح در جملۀ «قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ
ص: 128
زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ» داخل در كلمه اهل بود، ولى جمله استثنايى «إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ» او را استثناء كرد، يعنى موضوعا داخل بوده بعد خارج شده اما پسر نوح بنا به گفته شما اصلا موضوعا داخل در كلمۀ «اهل» نبوده، و بدون حاجت به استثناء، خارج بوده، و اين بعيد است.
در پاسخ مى گوييم: منظور از اهل در جملۀ «وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ» اهل به معناى اختصاص است، يعنى در جمله مزبور دستور داده كه آن جناب افرادى را كه به نحوى به وى اختصاص دارند سوار بر كشتى كند، و منظور از مستثنى يعنى جملۀ «مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ» غير صالحين از خواص نوح(علیه السلام) است كه مصداقش همسر و پسر آن جناب بوده، و اما منظور از كلمه اهل در جملۀ «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» خصوص صالحين از خواص نوح بود، چون طبق همان معنايى كه خود نوح در جملۀ «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي» از كلمه اهل در نظر داشته صالحين از خواصش بوده، زيرا گفتيم كه اگر غير صالحين را نيز در نظر مى داشت كلمه اهل، شامل همسرش نيز مى شد و استدلالش باطل مى شد، دقت بفرماييد.
اين بود آن چه از ظاهر آيه به نظر ما مى رسيد، و مؤيد آن پاره اى روايات است كه از امامان اهل بيت(علیهم السلام) رسيده كه ان شاء اللَّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
ولى مفسرين در تفسير اين آيه معانى ديگرى آورده اند، كه از جمله گفته اند: منظور از اين كه فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» اين است كه او بر دين تو نيست چون
ص: 129
كفر او، او را از اين كه مشمول احكام اهل شود خارج كرد.(1)
و اين تفسير به جماعتى از مفسرين نسبت داده شده، ولى تفسير درستى نيست، زيرا هر چند كه ساقط شدن كافر از اين كه اهل مسلمان باشد در جاى خود مطلب درستى است، و ليكن اين معنا از آيۀ شريفه استفاده نمى شود.
آرى اگر كلمۀ «اهل» در همين جمله آمده بود ممكن بود بگوييم چنين معنايى منظور بوده، ليكن قبل از اين جمله در كلام خود نوح(علیه السلام) نيز آمده بود، پس بايد هر دو را به يك معنا بگيريم و بگوييم همان معنايى كه نوح(علیه السلام) از كلمه اهل براى پسرش اثبات كرده، خداى تعالى همان معنا را نفى نموده، و نوح در كلام خود منظورش از كلمه اهل اختصاص و صلاحيت بوده هر چند كه صلاحيت مستلزم ايمان نيز هست، ولى آن جناب در اين صدد نبوده كه اثبات كند پسرش مؤمن و غير كافر است مگر اين كه منظور اين مفسرين همان معنايى بوده باشد كه ما قبلاً در آن سؤال و جواب توضيح داديم.
و از آن جمله اين است كه گفته اند: آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف كرد پسر واقعى نوح نبوده، بلكه در بستر زناشويى او متولد شده بود، و نوح خيال مى كرد او واقعا پسر خودش است، و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وى خيانت كرده- و از مردى بيگانه باردار شده- خداى تعالى در جملۀ «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» آنجناب را متوجه به حقيقت امر نموده است (2).و اين تفسير به «حسن» و «مجاهد» نسبت داده شده.
ص: 130
اين نيز درست نيست، زيرا اولا نسبت ننگ به ساحت مقدس انبياء دادن امرى است كه ذوق آشناى با كلام خداى تعالى آن را نمى پسندد، بلكه اين گونه امور را از ساحت مقدس انبياء دفع مى كند، و آن حضرات را منزه از امثال اين اباطيل مى داند. و ثانيا اين مطلبى است كه لفظ آيه به طور صريح بر آن دلالت ندارد و حتى ظهورى هم در آن ندارد، زيرا ما در اين قسمت از داستان نوح(علیه السلام) جز اين جمله كه مى فرمايد: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» چيز ديگرى نداريم، و اين عبارت هيچ ظهورى در آن جسارتى كه مفسرين نامبرده كرده اند ندارد، و اگر در آيۀ «امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما»(1) نسبت خيانت به همسر نوح و همسر لوط داده، بيش از اين ظهور ندارد كه آن دو زن با دشمنان شوهر خود دوستى مى كرده اند، و اسرار شوهر خود را مخفيانه در اختيار دشمنان مى گذاشته و آنان را بر عليه همسران خود مى شورانيدند.
و از آن جمله اين است كه گفته اند: پسر متخلف، پسر صلبى خود نوح نبوده، بلكه پسر همسرش و ربيبش بوده.(2) اين وجه نيز درست نيست، زيرا اولا در لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست، و ثانيا با تعليلى كه خداى تعالى براى جمله او اهل تو نيست آورده و فرموده: «چون او عمل غير صالح است» نمى سازد، زيرا اگر واقعا آن پسر ربيب نوح(علیه السلام) بوده باشد، بايد خداى تعالى در تعليلش بفرمايد: «او پسر تو نيست، زيرا پسر زن تو است.»
ص: 131
«إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ»؛ از ظاهر سياق بر مى آيد كه مرجع ضمير همان پسر نوح باشد، و خود او عمل غير صالح باشد، و اگر خداى تعالى او را عمل غير صالح خوانده از باب مبالغه است، همان طور كه وقتى بخواهى در عدالت زيد مبالغه كنى مى گويى زيد عدالت است، يعنى آن قدر داراى عدالت است كه مى توان گفت او خود عدالت است هم چنان كه آن شاعر گفته:
«فانما هى اقبال و ادبار؛ دنيا اقبال و ادبار است»؛ يعنى داراى اقبال و ادبار است. پس معناى جمله اين است كه اين پسر تو داراى عمل غير صالح است و از آن افرادى نيست كه من وعده دادم نجاتشان دهم، مؤيد اين معنا هم قرائت قاريانى است كه كلمۀ «عمل» را به صورت فعل ماضى قرائت كرده و گفته اند: معنايش اين است كه اين پسر تو در سابق عمل ناشايست مرتكب شده است، اين آن چيزى است كه از ظاهر سياق استفاده مى شود، ولى بعضى (1) از مفسرين گفته اند مرجع ضمير مذكور سؤالى است كه از گفته نوح(علیه السلام) فهميده مى شود كه گفت: «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي» و آن سؤال عبارت است از درخواست نجات، در نتيجه معناى جملۀ «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» اين مى شود كه اين درخواست تو عملى غير شايسته است، زيرا درخواست چيزى است كه تو به آن آگاهى ندارى، و يك پيامبر سزاوار نيست پروردگار خود را به مثل اين گونه درخواستها خطاب كند.
و اين از سخيف ترين تفسيرهايى است كه براى جمله مورد بحث شده، براى اين كه نه با جمله قبلش مى سازد و نه با جمله بعدش، نه با جملۀ «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ
ص: 132
أَهْلِكَ»؛ «او اهل تو نيست.» و نه با جملۀ «فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»؛ «چيزى را كه علمى به آن ندارى درخواست مكن.» و اين ناسازگارى روشن است و حاجت به توضيح ندارد و اگر چنين معنايى منظور بود حق كلام اين بود كه جمله دوم قبل از جمله اول و متصل به كلام نوح آورده شود، و دنبال جملۀ «وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ» بفرمايد: «لا تسالن ما ليس لك به علم انه ليس من اهلك.»
بيان اين كه نوح(علیه السلام) تقاضاى نجات فرزند خود را نكرد و نهى: «فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» تسديد الهى بوده كه همواره انبياء(علیهم السلام) از آن برخوردار، و معصوم از خطا و لغزش بوده اند:
علاوه بر اين، خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم منظور نوح(علیه السلام) تقاضاى نجات فرزند نبود، بلكه صرفامى خواست از حقيقت امر استفسار كند، البته اگر سخن او ادامه مى يافت و موج، بين او و فرزندش فاصله نشده بود گفتارش به تقاضا كشيده مى شد.
«فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» همان طور كه گفتيم، گويا كلام نوح(علیه السلام) كه گفت: «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ» در مظنه اين بود كه دنبالش و پس از شنيدن جواب مساعد، نجات فرزند خود را تقاضا كند، كه عنايت الهى شامل حالش شد و نگذاشت از روى جهل درخواستى كند.
آرى او اطلاع نداشت كه پسرش اهل او يعنى اهل ايمان نيست، ولى تسديد غيبى (توجه خاص الهى) بين او و آن درخواست نپخته و بيجايش حائل شد و نهى «فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» او را دريافت و با آوردن حرف «فاء» بر سر اين نهى،
ص: 133
جمله را متفرع بر ما قبل كرد، و چنين معنايى به جمله داد كه: «حال كه او اهل تو نيست به علت اين كه او عملى غير صالح است، و حالا كه تو راهى ندارى به اين كه به ايمان و يا كفر فرزندت علم پيدا كنى، پس زنهار كه به درخواست نجات پسرت مبادرت كنى، زيرا اين سؤال چيزى است كه علم به حقيقت آن ندارى.»
و صرف اين كه خداى تعالى او را از تقاضايى كه حقيقت آن را نمى داند نهى كرد دليل نمى شود بر اين كه آن جناب چنين تقاضايى كرده، نه به طور استقلال و نه در ضمن جملۀ «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي»، براى اين كه نهى از عملى مستلزم اين نيست كه مخاطب به نهى، آن عمل را قبلاً مرتكب شده باشد، هم چنان كه مى بينيم با اين كه پيامبر اسلام كم ترين توجهى به اموال دنيوى نداشته با اين حال خداى تعالى او را نهى مى كند از اين كه دل به دنيا بدهد، و مى فرمايد:
«لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ»(1) و حاشا از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) كه حب دنيا را در دل خود جاى داده و مفتون زر و زيور آن شده باشد.
تنها چيزى كه نهى در صحت تعلقش نياز دارد اين است كه آن فعلى كه نهى، متعلق به آن مى شود فعلى اختيارى باشد و ممكن باشد كه مكلف آن جامش دهد، و آن چه از اين گونه افعال كه انبياء از انجام آن نهى شده اند با اين كه معصوم از گناه هستند تنها جنبه تسديد از ناحيه غيب دارد، آرى عصمت و تسديد اين است كه خداى سبحان مراقب اعمال آن حضرات باشد هر گاه به صحنه اى نزديك شوند
ص: 134
كه انسان در آن صحنه خطر لغزش دارد آنان را متوجه راه صحيح و وجه صواب آن صحنه بسازد، و به سوى سداد و التزام طريق عبوديت بخواند، اين همان معنايى است كه آيۀ شريفه زير، آن را به پيامبر اسلام خاطر نشان مى كند و مى فرمايد: «وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً»(1) و به آن جناب خبر مى دهد كه او وى را ثبات قدم داد، و نگذاشت به ركون و اعتماد كردن به كفار نزديك شود، تا چه رسد به اين كه ركون كند.
و نيز در جايى ديگر خطاب به آن جناب فرمود: «وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً»(2).
دليل بر اين كه نهى مورد بحث يعنى جملۀ «فلا تسئلن» نهى از عملى است كه هنوز واقع نشده، سخن خود نوح(علیه السلام) است كه بعد از شنيدن اين نهى عرضه مى دارد «رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ» و اگر آن جناب قبلاً
ص: 135
درخواست بيجاى مزبور را كرده بود جا داشت كه عرض كند: «رب انى اعوذ بك من سؤالى هذا؛ پروردگارا من از اين درخواستم به تو پناه مى برم» تا مصدر مضاف به معمولش (درخواستم) تحقق و وقوع ارتكاب را برساند، نه اين كه بگويد: «پروردگارا من به تو پناه مى برم از اين كه چنين و چنان كنم.»و نيز دليل بر اين كه نوح(علیه السلام) آن درخواست بيجا را نكرده بوده اين است كه خداى تعالى بعد از نهى يعنى جملۀ «فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» فرموده: «إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ»، زيرا معناى اين جمله اين است كه من تو را نصيحت مى كنم و زنهارت مى دهم، كه با اين سؤالت از جاهلين مباشى. و اگر نوح(علیه السلام) در سخن خود درخواست نجات فرزند را كرده بود از جاهلان شده بود، براى اين كه درخواستى كرده بود كه از حقيقت و واقعيت آن آگاه نبوده.
و اگر بگويى آوردن تعبير به اسم فاعل (جاهلين) استقرار در صفت جهل را مى رساند، و استقرار وقتى تحقق پيدا مى كند كه عمل جاهلانه مكرر از آدمى سر بزند، نه يك بار و دو بار، پس معلوم مى شود كه آن جناب يك عمل جاهلانه را مرتكب شده و يك درخواست بيجا كرده است و خداى تعالى در جمله مورد بحث زنهارش مى دهد از اين كه بار ديگر اين گونه اعمال را مرتكب شود، و در نتيجه در اثر تكرار آن متصف به صفت جهل گشته، از جاهلان شود.
در پاسخ مى گوييم وزن فاعل از قبيل" جاهل" و امثال آن دلالتى بر استقرار و تكرر ندارد، بله از مادۀ «جهل" وزن فعولش اين دلالت را دارد، و اهل ادب گفته اند صيغه اى كه از اين ماده استقرار را مى رساند جاهل نيست، بلكه جهول است، شاهدش هم آيه مربوط به داستان" گاو" بنى اسرائيل است كه بنى اسرائيل به
ص: 136
موسى(علیه السلام) گفتند: «قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً» و موسى در پاسخ فرمود: «أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ»(1) و شاهد ديگرش آيه زير است كه دعاى يوسف را حكايت مى كند، كه عرضه داشت: «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ»(2)، و آيه زير است كه در خطاب به پيامبر گرامش فرموده:
«وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلِينَ»(3).
و نيز اگر منظور از نهى اين بود كه نوح(علیه السلام) جهالتى را كه يك بار كرده تكرار نكند، جا داشت تصريح كند به اين كه ديگر اين كار را تكرار مكن، نه اين كه از اصل آن كار نهى كند، هم چنان كه مى بينيم در جايى كه كسى و يا كسانى كار زشتى را مرتكب شده اند، وقتى از آن كار نهى مى كند مى فرمايد بار ديگر چنين كار را مكنيد. به آيه زير توجه فرماييد: «إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ... يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً»(4).
«قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ» بعد از آن كه نوح(علیه السلام) فهميد كه سؤال او سؤالى بوده كه اگر ادامه مى يافته طبيعتا منجر به درخواستى مى شده كه از واقعيت آن خبر نداشته
ص: 137
و در نتيجه از جاهلان مى شده، و نيز به دست آورد كه عنايت خداى تعالى بين او و هلاكت حايل شده، لذا از در شكرگزارى به خدا پناه برده، و از او از چنان سؤال خسران آورى طلب مغفرت و رحمت كرده و عرضه داشته است: «رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ» و اما استعاذه از عملى كه هنوز واقع نشده و پناه بردن به خدا از امور مهلكه و معاصى ساقط كننده اى كه هنوز مرتكب نشده چه معنايى دارد؟ جوابش همان جوابى است كه از سؤال قبلى داديم، كه نهى از گناهى كه هنوز واقع نشده چه معنا دارد. در سابق نيز در اين باره بحث كرديم، و اين اختصاصى به داستان نوح ندارد و خداى تعالى در قرآن كريم مكرر رسول گرامى خود را دستور داده به اين كه از شر شيطان به خدا پناه ببرد، با اين كه شيطان راهى به آن جناب نداشته، از آن جمله فرموده: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ... مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ»(1) و نيز فرموده: «وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ»(2)، با اين كه وحى الهى مصون از دستبرد شيطان ها است به شهادت كلام خداى تعالى كه فرموده: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِأَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ»(3).
ص: 138
بيان اين كه اين كلام نوح(علیه السلام) كه به خدا عرض كرد: «وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ»، اظهار شكر است.
جملۀ «وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛ كلامى است از نوح(علیه السلام) كه صورتش صورت توبه است، ولى حقيقتش شكر در برابر نعمت تعليم و تاديبى است كه خداى تعالى به وى ارزانى داشت.
و اما اين كه به صورت توبه تعبير شده علتش اين است كه همين شكرگزارى رجوع به خدا و پناه بردن به او است، و لازمه آن اين است كه از خداى تعالى طلب مغفرت و رحمت كند، يعنى آن عملى كه اگر انسان انجام دهد گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مى گردد بر آدمى بپوشاند، (چون مغفرت به معناى پوشاندن است) و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمى گردد، و ما در اواخر جلد ششم اين كتاب بيان كرديم كه كلمۀ «ذنب» تنها به معناى نافرمانى خداى تعالى نيست، بلكه هر وبال و اثر بدى كه عمل آدمى داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانى امر تشريعى خداى تعالى نباشد نيز ذنب گفته مى شود، و در نتيجه" مغفرت" نيز تنها به معناى آمرزش و پوشاندن معصيت به معناى معروفش در نزد متشرعه نيست، بلكه هر ستر و پوششى الهى مغفرت الهى است هر چند ستر آثار سويى باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد، و اگر خداى تعالى آن اثر سوء را نپوشاند سعادت و آسودگى خاطر از آدمى سلب مى شود.
و اما اين كه گفتيم «حقيقت اين كلام نوح(علیه السلام) اظهار تشكر است» براى اين است كه عنايت الهى كه بين آن جناب و بين آن سؤال بي جايى كه اگر مى كرد
ص: 139
داخل در زمره جاهلان مى شد حائل گشت و نيز عصمت الهى كه وجه صواب را برايش بيان نمود - آن عنايت و اين عصمت الهى - ستر و پرده اى الهى بود كه آن لغزش و خطاى او را در طريقه اش پوشاند، و نعمت و رحمتى بود كه خداى سبحان وى را با آن انعام فرمود، پس اين كه عرضه داشت: «وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ» در حقيقت ثناء و شكرى است در برابر صنعى جميل كه خداى تعالى با وى داشته.
«قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ...» كلمۀ «سلام» هم به معناى سلامت است و هم به معناى تحيت و درود، چيزى كه هست در اين جا به قرينه اين كه در آخر آيه سخن از مس عذاب رفته، مراد از آن در صدر آيه همان سلامتى از عذاب است، و هم چنين اين كه در آخر آيه بركات در اول آيه را به تمتع مبدل كرد، خود قرينه و دليل بر اين است كه مراد از بركات، مطلق نعمت ها و همه متاع هاى زندگى نيست، بلكه خصوص آن نعمت هايى است كه آدمى را به خير و سعادت رسانيده و به سوى عاقبت پسنديده اش سوق دهد.
و اگر در اول آيه فرمود: «و قيل؛ گفته شد» و نام گوينده يعنى خداى تعالى را نبرد، و نفرمود: «و قال اللَّه؛ خدا فرمود»، براى اين بود كه گوينده را تعظيم كند «يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ» معنايش «و خدا داناتر است» اين است كه: اى نوح از روى آب طوفانى، به روى خاك نازل شو، با سلامتى از عذاب طوفان، و با نعمت هايى پر بركت و خيرى كه از ناحيه ما بر تو نازل شده. و يا معنايش اين است كه نازل شو با تحيت و بركاتى كه از ناحيه ما بر تو نازل شده است.
«وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ»؛ اين جمله عطف است بر جملۀ «عليك»، و اگر كلمۀ
ص: 140
«امم» را نكره آورد، و نفرمود: «و على الامم»، براى اين است كه دلالت بر تبعيض كند، يعنى بفهماند كه سلام و بركات ما شامل حال بعضى از امت هايى مى شود كه در كشتى با تو بودند، به دليل اين كه دنبال جمله مورد بحث بعضى از امت ها را استثناء نموده و فرمود: «وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ».
خطاب و امر به هبوط به نوح(علیه السلام) و همراهانش، دومين امر به هبوط به بشر، بعد از امر به هبوط آدم(علیه السلام) بوده است.
و اين خطاب يعنى خطاب «يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ...» با در نظر گرفتن ظرفى كه اينخطاب در آن ظرف صادر شده ظرفى كه مى دانيم غير از جاندارانى كه در كشتى بودند هيچ نفس كشى در روى زمين باقى نمانده و همه غرق شده بودند، و در حالى اين خطاب صادر شده كه كشتى بر كوه جودى مى نشسته و خداى تعالى براى اهل كشتى قضاء رانده و حكم كرده بودند كه در زمين پياده شده و آن را آباد كنند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند، خطابى عمومى بوده كه شامل همه بشر در تمام زمان ها مى شده، از روزى كه از كشتى خارج شدند تا روز قيامت.
و اين خطاب نظير خطابى است كه از ناحيه خداى تعالى در روز هبوط آدم از بهشت به زمين صادر شد، و خداى تعالى آن را در قرآن مجيدش اين چنين حكايت كرده: «وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ... قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا
ص: 141
هُمْ يَحْزَنُونَ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ»(1)، و در جايى ديگر فرموده:
«قالَ فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ»(2).
پس در حقيقت خطاب به نوح در آيۀ مورد بحث خطاب دومى است به كل بشر و خطاب به آدم خطاب اول است، زيرا تمامى افراد بشر كه در زمان نوح بودند به آدم منتهى مى شدند و همه افرادى كه تا روز قيامت آمده و مى آيند به نوح و همراهان آن جناب منتهى مى گردند، و اين خطاب متضمن قضايى است كه خداى تعالى دربارۀ بشر رانده و آن اين است كه در زمين نازل شوند، و در آن جا استقرار يافته و منزل گزينند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند.
و خداى تعالى مخاطبينى را كه اذن داد در زمين حيات بشرى خود را از سر بگيرند به دو طايفه تقسيم كرد، و از اذن خود به يك طايفه از آن دو طايفه به «سلام و بركات» كه خالى از بشارت به خير و سعادت صاحبانش نيست تعبير كرد، و آن طايفه عبارتند از نوح و بعضى از امت هايى كه همراه او بودند، و از اذن خود به طايفه ديگر، به «تمتيع؛ بهره مند كردن»، و به دنبال آن، رسيدن به عذابى كه مخصوص آنان است تعبير كرد.
ص: 142
پس، از همين جا روشن شد كه خطاب هبوط و نازل شدن از كشتى به زمين با متعلقاتى كه اين خطاب داشت يعنى سلام و بركات براى يك طايفه و تمتيع و بهره مندى براى طايفه ديگر، همه متوجه به عامه بشر و همه افراد است، از زمان به زمين نشستن كشتى تا روز قيامت، همان طور كه خطاب هبوطى كه متوجه آدم و همسرش شد، چنين خطابى بود و معلوم شد كه در اين خطاب اذنى عمومى است در برخوردارى از زندگى زمينى، كه اين اذن عمومى براى كسى كه اطاعت خدا كند وعده است، و براى كسى كه نافرمانيش كند وعيد، هم چنان كه خطاب در داستان آدم «طابق النعل بالنعل» اين طور بود.
و با اين بيان روشن گرديد كه مراد از جملۀ «وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ» امت هاى صالح از اصحاب كشتى و نيز صالحينى است كه بعدها از نسل آنان پديد مى آيند و بنا بر اين آيۀ شريفه اين ظهور را خواهد داشت كه كلمۀ «من» در جملۀ «ممن معك» ابتدايى باشد نه بيانى، و به عبارت ساده تر اين كه نمى خواهد بفرمايد اممى كه با تو هستند، بلكه مى خواهد بفرمايد اممى كه پيدايش و تكونشان از كسانى آغاز مى شود كه با تو هستند، يعنى افراد صالحى كه با تو هستند و افراد صالحى كه از نسل آنان پديد مى آيند.
و ظاهر اين تعبير اين مى شود كه اصحاب كشتى همه سعادتمند و اهل نجات باشند، اعتبار عقلى هم مساعد با اين ظهور است، براى اين كه آن هايى كه در كشتى با نوح بودند از بوته امتحان خالص در آمده و قرب الهى را بر هر چيزى مقدم داشتند، به شهادت اين كه خداى تعالى ايمان آنان را دو بار در ضمن نقل
ص: 143
داستان تصديق كرد، يك بار آن جا كه فرمود: «إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ» و بار ديگر در آن جا كه فرمود: «وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ».
«وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ»؛ گويا كلمۀ «امم» مبتدايى است براى خبرى كه حذف شده، و تقدير كلام" و ممن معك امم...»، و يا «و هناك امم...» باشد، يعنى «و از آنان كه با تواند امتى هستند كه...» ويا: «در اين ميان امتى هستند كه...» در اين جا سؤالى پيش مى آيد، و آن اين است كه چرا نفرمود: «قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و متاع لامم آخرين سيعذبون- به نوح گفته شد اى نوح به سلامتى و بركاتى از ناحيه من بر تو و بر امت هايى از آنان كه با تواند پياده شو، به سلام و بركاتى بر شما و متاعى براى امت هايى ديگر كه به زودى عذاب مى شود»، جوابش به زبان ساده اين است كه نخواست آن طايفه را داخل آدم حساب كند، بلكه خواست از موقف احترام طردشان كرده و بفرمايد: «البته در اين ميان امت هايى ديگر هستند كه ما به زودى بهره مندشان مى كنيم، و سپس عذاب مى شوند، و اين ها مانند طايفه اول با اذن كرامت و بزرگى، ماذون در تصرف در متاع هاى حيات نيستند.»
و در اين آيه جهاتى از تعظيم گوينده هست كه بر خواننده پوشيده نيست، يكى اين كه نام گوينده را نبرد و فرمود: «قيل»، و ديگر اين كه خطاب را متوجه شخص نوح كرد (و ديگران را قابل خطاب نشمرد) و ديگر اين كه در دو جا از گوينده تعبير به «ما» كرد و فرمود: «بِسَلامٍ مِنَّا»؛ «سلامى از ما» و «سنمتّعهم؛ به زودى ايشان را بهره مند مى كنيم» و جهاتى ديگر نظير اين ها.
و نيز روشن گرديد كه تفسيرى كه بعضى از مفسرين براى جملۀ «عَلى أُمَمٍ
ص: 144
مِمَّنْ مَعَكَ» كرده و گفته اند: تقدير آن «على امم من ذرية من معك» است.(1) تفسير درستى نيست براى اين كه اولا تقدير گرفتن، جز در مورد ضرورت خلاف اصل است، و ثانيا با تقدير گرفتن ذريه، همراهان نوح(علیه السلام) از مورد خطاب خارج مى شوند، و هم چنين تفسير آن مفسر ديگر كه گفته: منظور از كلمۀ «امم»، ساير حيواناتى است كه با نوح(علیه السلام) در كشتى بودند، چون خداى سبحان در آن حيوانات بركت قرار داده بود.(2)، ولى فساد اين تفسير از تفسير قبلى روشن تر است (3).
«تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ...» يعنى اين داستان ها و يا خصوص اين داستان از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم.
«ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا»؛ يعنى اى پيامبر اسلام اين داستان ها در عين اين كه صد در صد درست و صحيح و صدق محض است، براى تو و قومت تا اين زمان مجهول بود، و آن چه از سرگذشت هاى مذكور قبل از نزول قرآن نزد اهل كتاب بوده تحريف شده و برگشته از وجه صواب بود، كما اين كه اگر شما خواننده عزيز آن داستان هاى تحريف شده را كه ما به زودى از تورات موجود نقل خواهيم كرد ببينيد آن وقت بهتر متوجه مى شويد كه آن چه در قرآن از داستان نوح(علیه السلام) آمده قبل از قرآن هيچ سابقه اى نداشته، و خبر قرآن خبرى است غيبى.
«فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ»؛ اين امر به علت حرف «فاء» كه بر سر آن آمده
ص: 145
دستورى است كه از مجموع جزئيات قصه انتزاع شده و معنايش اين است كه: اى پيامبر! حال كه فهميدى مال كار نوح و قوم او به كجا آن جاميد و چگونه قومش هلاك شدند و خود و مؤمنين همراهش نجات يافتند، و خداى تعالى ايشان را به خاطر صبرشان وارثان زمين قرار داد، و حال كه فهميدى اگر خداى تعالى نوح را بر دشمنانش نصرت داد به خاطر صبرى بود كه او كرد، پس تو نيز در برابر حق صبر كن، كه سرانجام نيك از آن افراد و اقوام با تقوا است، و دارندگان تقوا همان هايند كه در راه خدا صبر مى كنند.
در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر هر دو از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: قوم نوح(علیه السلام) آن جناب را كتك مى زدند (تا از حال مى رفت) پس او را در نمدى مى پيچيدند، و به خيال اين كه جان داده، به درون خانه اش مى انداختند، ولى او به حال مى آمد و دوباره براى دعوت آنان از خانه بيرون مى شد، و اين وضع هم چنان ادامه داشت تا اين كه از ايمان آوردن قومش مأيوس گشت، در اين زمان بود كه مردى با فرزندش نزد وى آمد در حالى كه آن مرد به عصايى تكيه داشت و به پسرش رو كرد و گفت: پسرم مواظب باش كه اين پير مرد تو را فريب ندهد. پسر گفت پدر جان عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را بر بدن اين پير مرد آشنا سازم. پدر قبول كرد، و عصا را به پسر داد و گفت: مرا روى زمين بنشان و برو. پسر پدر را روى زمين نشانيد و به طرف نوح(علیه السلام) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد، سر آن جناب شكافت، و خونروان گشت.
نوح(علیه السلام) گفت: پروردگارا مى بينى كه بندگانت با من چه معامله اى مى كنند،
ص: 146
پس اگر به ايشان احتياج دارى هدايتشان كن، و اگر چنين نيست پس به من صبر و توانايى بده تا بين من و آنان حكم كنى، كه تو بهترين حكم كنندگانى خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه ديگر منتظر هدايت قومت مباش و او را از اين كه قومش ايمان بياورند مأيوس كرد و به وى خبر داد كه حتى در پشت پدران و رحم مادران ايشان نيز مؤمنى پديد نخواهد آمد: «وَ أُوحِيَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ» اى نوح به يقين بدان كه ديگر تا قيامت كسى جز آن ها كه ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد، پس ديگر غم مخور و به ساختن كشتى بپردازد.
نوح(علیه السلام) پرسيد: پروردگارا كشتى چيست؟ خطاب رسيد خانه اى است كه از چوب ساخته مى شود، به طورى كه بتواند روى آب به حركت در آيد، اين كار را بكن كه به زودى اهل معصيت را غرق مى كنم، و زمينم را از لوث وجودشان پاك مى سازم. نوح(علیه السلام) پرسيد: پروردگارا آب كجا است؟ فرمود: من بر هر چه بخواهم قادرم (1).
و در كافى به سند خود از مفضل روايت كرده كه گفت: در آن ايام كه امام صادق(علیه السلام) براى ديدن ابى العباس به كوفه تشريف آورده بود، در خدمت حضرتش بودم، همين كه به «كناسه» رسيديم فرمود: اين جا بود كه عمويم زيد كه خدايش رحمت كند به دار آويخته شد، امام(علیه السلام) از آن جا گذشت تا رسيد به «بازار زيتون فروشان» كه در آخر آن بازار سراج ها (زين سازان) بود، امام در آن جا پياده شد، و به من فرمود: پياده شو كه مسجد كوفه سابق در اين محل بوده يعنى آن مسجدى كه آدم نقشه اش را ريخته بود، و من دوست ندارم در چنين مكانى سوار بر مركب
ص: 147
داخل شوم. عرضه داشتم: چه كسى آن نقشه را بهم زد؟ فرمود: اما اولين بارى كه آن نقشه بهم خورد، زمانى بود كه طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب كسرى و نعمان آن را تغيير دادند، و بعد از آن ها نيز زياد بن ابى سفيان آن را دگرگون ساخت. پرسيدم مگر شهر كوفه و مسجدش در زمان نوح(علیه السلام) وجود داشت؟ فرمود: بله اى مفضل، منزل نوح و قوم او در قريه اى بوده كه با فرات يك منزل راه فاصله داشته، و اين قريه در سمت مغرب كوفه واقع بوده.
و نيز فرمود: نوح مردى نجار بود، كه خداى تعالى او را به نبوت برگزيد، و نوح(علیه السلام) اولين كسى بود كه كشتى ساخت، سفينه اى درست كرد كه بر روى آب راه مى رفت. و نيز فرمود: نوح در ميان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحيد كرد، و آنان وى را مسخره و استهزاء مى كردند، و آن جناب وقتى چنين ديد نفرينشان كرد و عرضه داشت: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً»(1).
خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه سفينه اى بسيار بزرگ و جادار بساز و در ساختنش عجله كن، پس نوح نيز در مسجد كوفه به ساختن آن سفينه پرداخت، و چوب ها را خود مى آورد و مى تراشيد، تا آن كه (از ناحيه خداى تعالى) چوب برايش آوردند، تا از ساختن آن فراغت يافت.
مفضل مى گويد: در اين هنگام وقت ظهر شد، و نماز ظهر سخنان آن جناب را قطع كرد، امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند، و از مسجد بيرون رفته متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلى به نام" دار الدارين" اشاره كرد، و آن
ص: 148
محل خانه ابن حكيم بود، كه بعدها بستر آب فرات شد، و سپس به من فرمود: اى مفضل قوم نوح در همين جا بت هاى خود را نصب كرده بودند، و نام آن ها" يعوق» و «نسر" بود، آن گاه امام(علیه السلام) به طرف مركب خود رفت و سوار شد.
من گفتم فدايت شوم، نوح كشتى خود را در چه مدتى ساخت؟ فرمود: در دو دور.
عرضه داشتم: هر دورى چند سال است؟ فرمود هشتاد سال. عرضه داشتم: عامه مى گويند در پانصد سال آن را تمام كرد؟ فرمود: چنين چيزى نيست، و چگونه ممكن است پانصد سال طول كشيده باشد با اين كه خداى تعالى فرموده: «كشتى را به وحى ما، يعنى به دستورى كه ما به تو وحى مى كنيم بساز.» مى گويد: عرضه داشتم: حال بفرماييد معناى جملۀ «حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ» چيست؟ و بفرماييد اين" تنور" كجا و چگونه بوده است؟ فرمود: تنور مذكور در خانه پير زنى مؤمن بود، و خانه او در پشت محراب مسجد، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود.
پرسيدم در كجاى مسجد فعلى واقع بوده؟ فرمود: در زاويه باب الفيل امروز. آن گاه پرسيدم: آيا شروع جوشش آب از همين تنور بوده؟ فرمود: آرى خداى عزّ و جلّ مى خواسته قوم نوح نشانه آمدن عذاب را ببينند، بعد از نشان دادن اين آيت، بارانى بر آن قوم باريد كه به طور حيرت انگيزى نازل مى شد، و آن چه چشمه بر روى زمين بود نيز به جوشش در آمد، و خداى تعالى آن قوم را غرق نموده، نوح و كسانى را كه در كشتى با او بودند نجات داد...(1) مؤلف: اين حديث كه ما قسمتى از آن را با طول و
ص: 149
تفصيلش نقل كرديم خيلى ارتباط به بحث تفسيرى نداشت چيزى كه هست ما آن را به عنوان نمونه اى از روايات بسيارى كه در اين جزئيات از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده آورديم، و نيز به اين منظور نقل كرديم تا براى خواننده در فهم داستان هاى آيات مورد بحث كمكى از ناحيه روايات شده باشد.
و در اين روايت از جملۀ «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا...» استفاده شده كه نوح(علیه السلام) كشتى را در كم تر از پانصد سال ساخته، و روايت، نام زياد را به ابن ابى سفيان اضافه كرده (با اين كه به اعتقاد ما زياد ولد زنا بوده و پدرش معلوم نبود)، اما شايد لفظ ابى سفيان كلام امام نبوده و راوى آن را از پيش خود اضافه كرده باشد.
و در همان كتاب به سند خود از «رزين اسدى» از امير المؤمنين(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى نوح(علیه السلام) از ساختن كشتى فارغ شد، ميعاد و وعده عذابى كه بين او و پروردگارش معين شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاك شوند فرا رسيد و آن تنور معين كه بر حسب آن ميعاد مى بايست در خانه آن زن فوران كند فوران كرد، زن به نوح خبر داد كه تنور به فوران در آمده، نوح(علیه السلام) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر كرد، آن گاه آب بالا آمد و به بركت آن مهر روى هم ايستاد و گسترده نشد و نوح هر كسى را كه مى خواست بر كشتى سوار كند سوار كرد، و هر كسى را كه مى خواست بيرون كند بيرون كرد، آن گاه به سراغ مهر خود رفت، و آن را از تنور كند، كه ناگهان ريزش آسمان و جوشش زمين شروع شد و خداى تعالى در اين باره فرموده: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ، وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى الْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ، وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ»(1).
ص: 150
آن گاه فرمود: نجارى نوح و ساختن كشتى در وسط مسجد شما واقع شد، و مساحت مسجد شما از مساحتى كه در زمان نوح داشته هفتصد ذراع كاسته شده.
مؤلف: اين كه فوران تنور نشانه نزديك شدن عذاب بوده تنها در اين حديث نيامده، بلكه در رواياتى چند از طرق شيعه و سنى نقل شده است، و سياق آيۀ شريفۀ «حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها...» خالى از اين ظهور نيست كه فوران تنور، خود عذاب نبوده، بلكه ميعاد آن بوده، به عبارت ساده تر اين كه از سياق، آن فهميده مى شود كه خداى تعالى قبلاً به آن جناب خبر داده بوده كه هر زمانى كه فلان تنور فوران كرد بدان كه نزول عذاب نزديك شده است.
و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفى از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: شريعت نوح(علیه السلام) تنها اين بوده كه خلق خدا را به يگانگى و اخلاص بپرستند، يعنى در پرستش او هواهاى نفسانى و اهداف شيطانى را دخالت نداده و خدايان دروغين را از خدايى خلع كنند، و اين شريعت، همان شريعت فطرت است، فطرتى كه خداى عزّ و جلّ مردم را بر آن فطرت آفريده، و نيز خداى تعالى از آن جناب و از همه انبياء پيمان گرفته بود كه تنها او را پرستيده و چيزى را شريك او نگيرند، و دستور به نماز و امر به معروف و نهى از منكر و حلال و حرام داده بود، ولى احكام حدود و فرايض ارث برايش تشريع نشده بود اين بود شريعت نوح(علیه السلام) و آن جناب نهصد و پنجاه سال در بين قومش زندگى كرد، و آنان را سرى و علنى به شريعت خود دعوت فرمود، ولى زير بار نرفته و سركشى كردند، در آخر به خداى
ص: 151
تعالى شكوه كرد كه: «رب انى مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ»؛ «پروردگارا من شكست خورده ام پس ياريم كن» خداى متعال نيز به وى وحى فرستاد كه «لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ» و اين وحى تصديق نظريه خود نوح است كه عرضه داشته بود: «وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً» و چون كار بدين جا كشيد خداى تعالى وحى فرستاد كه: «أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ»(1).مؤلف: اين روايت را عياشى نيز از جعفى نقل كرده،(2)،
ولى سند آن را ذكر نكرده است، و ظاهر روايت اين است كه نوح(علیه السلام) دو نوبت قوم خود را نفرين كرده يكى از آن دو نفرين كه همان نفرين نوبت اول يعنى: «فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ» مى باشد، در سوره قمر واقع شده، و دومى آن بعد از مأيوس شدن نوح از ايمان آوردن قومش بوده، و در سوره نوح واقع شده، آن جا كه عرضه مى دارد: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً».
و مرحوم صدوق در كتاب معانى الاخبار به سند خود از حمران از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت آورده كه در تفسير جملۀ «وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ» فرمود: ايمان آورندگان به نوح(علیه السلام) هشت نفر بودند.(3) مؤلف: اين روايت را عياشى (4) نيز از حمران از آن جناب نقل كرده. و اهل تسنن در عدد مؤمنين به آن جناب اقوال (5) ديگرى
ص: 152
دارند از قبيل شش نفر، هفت نفر، ده نفر، هفتاد و دو نفر و هشتاد نفر، ليكن بر طبق هيچ يك از اين اقوال، دليلى در دست ندارند.
رواياتى دربارۀ پسر نوح(علیه السلام) و تفسير اين كه خداوند به نوح(علیه السلام) فرمود: او از اهل تو نيست و عمل غير صالح است:
و نيز صدوق در كتاب عيون به سند خود از «عبد السلام بن صالح هروى» روايت كرده كه گفت: حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: وقتى كشتى نوح(علیه السلام) به زمين نشست، خود و فرزندانش و مؤمنين كه با او در كشتى بودند جمعا هشتاد نفر بودند، و در همان محلى كه از كشتى پياده شد قريه اى بنا كرد و نام آن را قريه«ثمانين؛ هشتاد» گذاشت.(1)
بين اين روايت و روايت معانى الاخبار منافاتى نيست، زيرا ممكن است منظور از جملۀ «وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ»؛ «و با او به جز اندكى ايمان نياورد» هشت نفر از غير اهل آن جناب باشد و بقيه هشتاد نفر كه هفتاد و دو نفر است، همه فرزندان او بوده باشند، چون كسى كه نزديك به هزار سال عمر كرده به خوبى مى تواند هفتاد و دو نفر فرزند داشته باشد.
و در همان كتاب به سند خود از" حسن بن على وشاء" از حضرت رضا(علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب شنيدم مى فرمود: پدرم موسى بن جعفر فرمود: امام صادق(علیه السلام) فرمود: خداى عزّ و جلّ به نوح فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ»
ص: 153
براى اين كه او مخالف نوح بود، (و از سوى ديگر غريبه هايى كه تابع او بودند را اهل او خواند).
راوى مى گويد: امام(علیه السلام) از من پرسيد: مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند؟ عرضه داشتم: مردم آن را به دو جور قرائت مى كنند يكى «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ»؛ «او عملى است غير صالح» و ديگرى «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ»؛ «او عمل (به وجود آمده از) شخص ناصالحى است» حضرت فرمود: مردم دروغ گفته اند، او پسر حقيقى نوح بود و ليكن خداى تعالى او را بعد از آن كه پدر را در دينش مخالفت كرد نفى نموده و فرمود او اهل تو نيست.(1)
بعيد نيست كه حضرت صادق(علیه السلام) خواسته باشد در جملۀ «و از سوى ديگر غريبه هايى را كه تابع او بودند اهل او خواند» به آيه هفتاد و شش سوره انبياء: «فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ» و آيه هفتاد و شش سوره صافات: «وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ» اشاره كند، چون ظاهر اين دو آيه اين است كه مراد از اهل، همه گروندگان به نوح(علیه السلام) هستند نه خصوص خانواده آن جناب.
و گويا مراد امام رضا(علیه السلام) از اين كه از راوى پرسيد: «مردم اين آيه را كه دربارۀ پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند" اين بوده كه چگونه تفسيرش مى كنند، و منظور راوى هم از اين كه گفت: «آن را دو جور قرائت مى كنند» اين بود، كه به تفسير بعضى ها(2) اشاره كند كه گفته اند: آيۀ شريفه مى خواهد بفهماند كه همسر نوحآن پسر را كه با كفار هلاك شد از غير نوح حامله شده، و خلاصه پسرى نامشروع بوده
ص: 154
و او را به ناحق و به دروغ به شوهرش نوح نسبت داده، و اين دسته از مفسرين گفتار خود را تأييد كرده گفته اند به همين جهت بعضى (1) از قاريان، جملۀ «وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ»؛ «و نوح پسر خودش را ندا كرد.» را به صورت «و نادى نوح ابنها؛ نوح پسر آن زن را ندا كرد» قرائت كرده اند، و بعضى هم كه به شكل «وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ» قرائت كرده اند حرف «ها» را با فتحه خوانده اند تا مخفف «ابنها» باشد، و اين دو قرائت يعنى «ابنها» و «ابنه» را به على(علیه السلام) و به بعضى از امامان اهل بيت(علیهم السلام) نسبت داده اند.
از آن جمله زمخشرى در كشاف گفته: على (رضى اللَّه عنه) آيۀ شريفه را به صورت «ابنها» قرائت كرده و ضمير مؤنث را به همسر نوح برگردانيده، و محمد بن على (امام پنجم) و عروة ابن زبير آن را به فتح «ها» و به شكل «ابنه» قرائت كرده اند، و منظورشان اين بوده كه كلمه در اصل «ابنها» است، ولى الف را حذف كرده و به فتحه اكتفاء كرده اند، و با اين قرائت، مذهب حسن تأييد مى شود چون قتاده گفته است كه من از حسن از معناى اين آيه پرسيدم كه گفت: به خدا سوگند پسر مورد بحث، فرزند نوح نبوده. گفتم: آخر اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اين كه او پسر نوح بوده؟ گفت: بله، ليكن مگر كسى دين خود را از اهل كتاب مى گيرد؟ آن گاه حسن اين طور بر گفتار خود استدلال كرد كه: اگر پسر مورد بحث، فرزند واقعى نوح بود، بايد نوح مى فرمود: «انه منى؛ او از من است» نه اين كه بفرمايد: «او اهل من است.»(2) و دليلى كه وى به آن استدلال كرده دليلى سخيف و سست است، براى اين كه خداى تعالى به آن جناب وعده نجات اهل او را داده بود نه وعده نجات هر
ص: 155
كسى كه از او باشد، بله اگر خداى تعالى فرموده بود: «احمل فيها من كل زوجين و من كان منك؛ از هر نر و ماده اى يك جفت سوار كشتى كن و هر كس هم كه از تو است سوار كن.» نوح(علیه السلام) ناچار بود هنگام درخواست نجات پسرش بگويد: «پروردگارا او از من است»، ولى خداى تعالى اين طور نفرمود، پس جملۀ «إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي» هيچ دلالت ندارد بر اين كه پسر مورد بحث فرزند نوح نبوده، در سابق هم بيان كرديم كه لفظ آيات با اين توجيه سازگارى ندارد.
و اين هم كه گفتند: «اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اين كه او پسر نوح بوده» محل اشكال است، براى اين كه تورات به كلى از سرگذشت اين پسر نوح كه عرق شده ساكت است.
و در الدر المنثور است كه ابن الانبارى در كتابش «المصاحف» و أبو الشيخ از على (رضى اللَّه عنه) روايت آورده اند كه آيه را به شكل «و نادى نوح ابنها» قرائت كرده.(1) و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم، و ابو الشيخ از امام ابى جعفر محمد بن على(علیه السلام) روايت كرده اند كه در تفسير آيۀ «وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ» فرموده: اين قرائت به لغت و زبان قبيله طى ء است، و آن پسر، پسر خود نوح نبوده، بلكه پسر زن او بوده است.(2) مؤلف: اين روايت را عياشى در تفسير خود از محمد بن مسلم از امام باقر(علیه السلام) آورده.(3) و در تفسير عياشى از موسى بن علاء بن سيابة از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جملۀ «وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ» فرموده: وى
ص: 156
پسر نوح نبوده، بلكه پسر زنش بوده و آيه به زبان قبيله طى ء نازل شده كه پسر زن هر كسى را پسر او مى خوانند...(1).
و در همان تفسير از زراره از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل كلام نوح كه گفت: «يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا»؛ «پسرم با ما سوار شو» فرموده: او پسرش نبود. عرض كردم آخر خود نوح او را پسر خود خوانده و گفته «يا بنى؟» فرمود: درست است كه نوح او را پسر خود خوانده، ولى او نمى دانسته كه وى پسرش نيست.(2) مؤلف: بعد از همه اين حرف ها روايتى كه بشود به آن اعتماد كرد روايت حسن وشاء از حضرت رضا(علیه السلام) است.
و در همان تفسير، از ابراهيم بن ابى العلاء از يكى از دو امام باقر و صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود وقتى خداى تعالى فرمود: «يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي»، زمين با خود گفت مأمور شده ام تنها آب خودم را فرو ببرم نه آب آسمان را، در نتيجه زمين آب خود را فرو برد، و آب آسمان در اطراف زمين به صورتاقيانوس ها باقى ماند.(3) و در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى الحسن موسى بن جعفر(علیه السلام) روايتى در باره «جودى» نقل كرده كه در آن آمده: «جودى كوهى است در موصل».(4) و نيز در همان كتاب از مفضل بن عمر از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جملۀ «وَ
ص: 157
اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» فرمود: جودى همان فرات كوفه است.(1)
مؤلف: روايت قبلى را روايات ديگرى نيز تأييد مى كند.
و در همان كتاب از عبد الحميد بن ابى الديلم از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: بعد از آن كه نوح سوار بر كشتى شد اين خطاب صادر شد كه: «بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»(2).
و در مجمع البيان در ذيل آيۀ «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ...» مى گويد: چنين روايت شده كه كفار قريش مى خواستند در مقام معارضه با قرآن برآيند چهل روز دور هم جمع شده طعامهايى از مغز گندم و گوشت گوسفند و شرابى كهنه خوردند تا به خيال خود ذهنشان صاف شود، همين كه مى خواستند دست به كار شوند اين آيه به گوششان خورد، لا جرم به يكديگر گفتند: اين كلام كلامى است كه هيچ گفتارى نمى تواند شبيه به آن شود، و به هيچ كلام مخلوقى شباهت ندارد، و به ناچار از تصميم خود منصرف شدند.(3)
چند بحث قرآنى، روايتى، تاريخى و فلسفى پيرامون داستان نوح(علیه السلام):
نام نوح(علیه السلام) در چهل و چند جاى قرآن كريم آمده و در آن ها به قسمتى از
ص: 158
داستان آن جناب اشاره شده، در بعضى موارد به طور اجمال و در برخى به طور تفصيل، ليكن در هيچ يك از آن موارد مانند داستان نويسان كه نام، نسب، دودمان، محل تولد، مسكن، شؤون زندگى، شغل، مدت عمر، تاريخ وفات، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگى شخصى صاحب داستان را متعرض مى شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده علتش هم اين است كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى فرد فرد مردم و اين كه چه كسى از نيكان و چه كسى از بدان بوده بپردازد.
بلكه قرآن كريم كتاب هدايت است و از امور گذشتگان آن چه مايه سعادت مردم است متعرض مى شود، و براى مردم شرح مى دهد كه حق صريح كدام است تا مردم همان را برنامه زندگى خود كرده و در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند، و بسا مى شود كه به گوش هاى از قصص انبياء و امت هاى آنان اشاره مى كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى در ساير امتها چه بوده، تا اگر كسى هست كه مشمول عنايت و موفق به كرامت است عبرت بگيرد، و كسى هم كه چنين نيست آن سرگذشت ها را بشنود تا حجت بر او تمام شود.
و داستان نوح(علیه السلام) در شش سوره از سوره هاى قرآنى به طور تفصيل آمده، و آن سوره ها عبارتند از: 1. اعراف 2. هود 3. مؤمنون 4. شعراء 5. قمر 6. نوح، و از همه اين موارد مفصل تر سوره هود متعرض آن شده، زيرا سرگذشت آن جناب در بيست و پنج آيه يعنى از آيه 25 تا 49 طول كشيده است.
ص: 159
انحراف تدريجى بشر از فطرت انسانى و پيدايش اختلاف طبقاتى بعد از حضرت آدم(علیه السلام) و] بعثت و رسالت حضرت نوح(علیه السلام):
بعثت و رسالت نوح(علیه السلام) بشر بعد از حضرت آدم(علیه السلام) به صورت يك امت ساده و بسيط زندگى مى كرد و فطرت انسانيت خود را راهنماى زندگى خود داشت، تا آن كه رفته رفته روح استكبار در او پيدا شد و گسترده گشت، و در آخر، كارش به استعباد يكديگر آن جاميد، بعضى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زير دستان، ما فوق خود را رب خود پنداشتند و همين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، بذرى كه هر زمان و در هر جا كه كاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد كند، چيزى به جز دين و ثنيت و اختلاف شديد طبقاتى يعنىاستخدام ضعفا به وسيلۀ اقويا و برده گرفتن و دوشيدن افراد ذليل به وسيلۀ قدرتمندان را به بار نمى آورد، آرى همه اختلاف ها و كشمكش ها و خون ريزي هاى بشر از آن جا آغاز گرديد.
در زمان نوح(علیه السلام) فساد در زمين شايع گشت و مردم از دين توحيد و از سنت
عدالت اجتماعى رويگردان شده و به پرستش بت ها روى آوردند، و خداى سبحان نام چند بت آن روز را كه عبارت بودند از «ود»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق» و «نسر» در سوره نوح ذكر كرده.
فاصله طبقاتى روز به روز بيش تر شد، و آن هايى كه از نظر مال و اولاد قوى تر بودند حقوق ضعفاء را پايمال كردند و جباران، زير دستان را به ضعف بيش تر كشانيده و طبق دلخواه خود بر آنان حكومت كردند.(1) در اين زمان بود كه خداى
ص: 160
تعالى نوح(علیه السلام) را مبعوث كرده و او را با كتاب و شريعتى به سوى آنان گسيل داشت تا از راه بشارت و انذار، به دين توحيد و ترك خدايان دروغين دعوتشان نموده مساوات را در بينشان برقرار سازد.(1)
به طورى كه از تمامى آيات مربوط به داستان نوح(علیه السلام) بر مى آيد آن جناب همواره قوم خود را به توحيد خداى سبحان و ترك شرك دعوت مى كرد، و به طورى كه از دو سوره نوح و يونس، و سوره آل عمران آيه 19 بر مى آيد آنان را به اسلام مى خواند، و به طورى كه از سوره هود آيه 28 استفاده مى شود از آنان مى خواسته تا امر به معروف و نهى از منكر كنند، و نيز همان طور كه از آيه 103 سوره نساء و آيه 8 سوره شورا بر مى آيد نماز خواندن را نيز از آنان مى خواسته و به طورى كه از آيه 151 و 152 سوره انعام بر مى آيد رعايت مساوات و عدالت را نيز از آنان مى خواسته، و دعوتشان مى كرده به اين كه به فواحش و منكرات نزديك نشوند، راست گو باشند و به عهد خود وفا كنند، و به طورى كه از آيه 41 سوره هود بر مى آيد آن جناب اولين كسى بوده كه مردم را دعوت مى كرده به اين كه كارهاى مهم خود را با نام خداى تعالى آغاز كنند.
از آيات سوره هاى نوح و قمر و مؤمنون بر مى آيد كه آن جناب قوم خود را دائما دعوت مى كرده به اين كه به خداى تعالى و آيات او ايمان بياورند و در اين دعوت منتهاى جد و جهد را به خرج مى داده و شب و روز و آشكارا و پنهان وادارشان مى كرده به اين كه
ص: 161
حق را بپذيرند، ولى قومش جز به عناد و تكبر خود نمى افزودند، هر قدر او دعوت خود را بيش تر مى كرده آنان سركشى و كفرشان را بيش تر مى كردند و به جز اهل و اولادش وعده اندكى كه از غير آنان ايمان نياوردند، به طورى كه ديگر از ايمان آوردن سايرين به كلى مأيوس گرديد در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شكايت برده و از او طلب نصرت كرد.
از آيات سوره عنكبوت بر مى آيد كه آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده، ولى قوم، او را جز به استهزاء و مسخره كردن و نسبت جنون به او دادن عكس العملى از خود نشان ندادند، آن ها وى را متهم مى كردند به اين كه منظورش اين است كه به آقايى و سرورى بر ما دست يابد، تا آن كه در آخر از پروردگار خود يارى طلبيد. و از آيات سوره هود استفاده مى شود كه بعد از اين استنصار، خداى تعالى به وى وحى كرد كه از قومش به جز آن چند نفرى كه ايمان آورده اند احدى ايمان نمى آورد، و آن جناب را دربارۀ قومش تسليت گفت و دلگرمى داد، و به طورى كه از آيات سوره نوح استفاده مى شود نوح(علیه السلام) قوم خود را به هلاكت و نابودى نفرين كرد، و از خداى تعالى خواست تا زمين را از لوث وجود همۀ آنان پاك كرده و احدى از آنان را زنده نگذارد، و به طورى كه از آيات سوره هود بر مى آيد خداى تعالى به آن جناب وحى كرد كه زير نظر ما و طبق وحى ما كشتى را بساز.
از آيات سوره هود بر مى آيد كه خداى تعالى به آن جناب دستور داد تا كشتى را با تأييد و تسديد او بسازد، و آن جناب شروع به ساختن آن كرد، كه مردم دسته دسته
ص: 162
از محل كار آن جناب گذشته و او را مسخره مى كردند، چون كشتى آب مى خواهد، و كشتى سازى بايد در لب دريا باشد، و آن جناب اين كار را در بيابانى بدون آب انجام مى داد، و همين باعث مى شد كه مردم او را مسخره كنند، و آن جناب در پاسخشان مى فرمود اگر امروز شما ما را مسخره مى كنيد به زودى خواهيد ديد كه ما شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد فهميد كه كسى كه دچار عذاب گردد خوار و ذليل و بيچاره مى شود، و عذابى كه مى آيد عذابى است مقيم و غير قابل زوال و نيز از دو سوره هود و مؤمنون بر مى آيد كه خداى عزّ و جلّ براى نزول آن عذاب، علامتى قرار داده بود و آن اين بوده كه آب از تنورى بالا مى زند.
نوح(علیه السلام) هم چنان كه از سوره هود و مؤمنون استفاده مى شود مشغول ساختن كشتى بود تا اين كه آن را به اتمام رسانيد و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد، و آن تنور شروع به جوشيدن كرد، در اين هنگام خداوند متعال به آن جناب وحى فرستاد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتى كند و نيز اهل خود را به جز افرادى كه مقدر شده بود هلاك شوند يعنى همسرش كه خيانت كار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع ورزيده بود و نيز همه آن هايى كه ايمان آورده بودند سوار كند. و از سوره قمر بر مى آيد همين كه آن ها را سوار كرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ريزان باز كرد، و زمين را به صورت چشمه هايى جوشان بشكافت، آب بالا و پايين براى تحقق دادن امرى كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند. و نيز از سوره هود استفاده مى شود كه رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتى را از زمين كند، كشتى در موجى چون كوه هاى بلند سير مى كرد، و طوفان
ص: 163
همه مردم روى زمين را فرا گرفت و همه را در حالى كه ستم گر بودند هلاك كرد، و خداى تعالى به آن جناب دستور داده بود همين كه در كشتى مستقر شدند خدا را در برابر اين نعمت كه از شر قوم ستم كار نجاتشان داد حمد بگويند و در پياده شدن از او بركت بخواهند، و نوح(علیه السلام) گفت: «الْحَمْدُ للهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»(1) و نيز گفت: «رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ»(2).
پايان يافتن داستان و پياده شدن نوح و همراهانش به زمين
بعد از آن كه طوفان به دليل آيه 77 سوره صافات عالم گير شده و مردم روى زمين همه غرق شدند، خداى تعالى به زمين فرمان داد تا آب خود را ببلعد، و به آسمان نيز فرمان داد تا از باريدن بايستد، آب از ظاهر زمين كاسته شد، و كشتى بر بالاى كوه جودى قرار گرفت و فرمان «وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»؛ «دورى باد بر عليه ستم كاران.» صادر شد، آن گاه خداى تعالى به نوح وحى كرد كه: اى نوح! از كشتى پايين آى و با سلامى از ناحيه ما و بركاتى بر تو و امت هايى كه با تواند پياده شو، كه بعد از اين طوفان، ديگر هيچ گاه دچار طوفانى عالم گير نخواهند شد چيزى كه هست بعضى از اين نجات يافتگان امت هايى هستند كه خدا در دنيا از متاع هاى زندگى دنيا برخوردارشان مى كند، و سپس عذابى دردناك آنان را فرا مى گيرد، پس نوح و همراهان او از كشتى خارج شده و در زمين قرار گرفتند و خدا را به توحيد و اسلام پرستيدند، و زمين را به ارث دست به دست به ذريه هاى خود سپردند، و خداى سبحان تنها ذريه نوح را باقى گذاشت.(3)
ص: 164
نوح(علیه السلام) هنگامى كه سوار كشتى مى شد ديد كه يكى از پسرانش سوار نشده، و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبنى بر اين كه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق خواهد شد ايمان نداشته، وقتى چشم نوح به او افتاد كه در كنارى ايستاده، صدا زد كه اى پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش. پسر دعوت پدر رااين طور رد كرد كه من به زودى به يكى از كوه ها پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح(علیه السلام) گفت: امروز هيچ چيزى نمى تواند احدى را از عذاب الهى حفظ كند مگر كسى را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كسانى است كه سوار كشتى بودند- پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهى نكرد، و چيزى نگذشت كه موج، بين پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد.
نوح(علیه السلام) هيچ احتمال نمى داد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد و تاكنون اگر اظهار اسلام مى كرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشته، و به طور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مى دانسته هرگز تقاضاى نجات او را نمى كرده، براى اين كه اين خود نوح(علیه السلام) بود كه از خداى عزّ و جلّ درخواست كرد تا ديارى از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت قرآن كريم گفته بود: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً»(1) و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود:
ص: 165
«فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(1) و چگونه ممكن است خود او با آگاهى از كفر باطنى پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با اين كه قبلاً فرمان خداى تعالى را شنيده بود كه فرمود: «وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا آن هم مُغْرَقُونَ»(2).
نوح(علیه السلام) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالى كه بى خبر از كفر باطنى پسرش بود دچار اندوهى شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه: «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ» پروردگارا اين پسر من از اهل من است و وعده تو، به اين كه اهل مرا نجات دهى حق است و تو احكم الحاكمينى يعنى حكمت از حكم هر حاكم ديگرى متقن تر است، و تو در قضايى كه مى رانى جور و ستم نمى كنى و حكمت ناشى از جهل به مصالح واقعى نيست، بنا بر اين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اين كه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است؟ در اين جا عنايت الهى شامل حال نوح شد، و نگذاشت به طور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند،- و يا به عبارت ديگر درخواستى كند كه به واقعيت آن علمى ندارد- خداى تعالى در پاسخش به وى وحى فرستاد كه اى نوح پسر تو اهل تو نيست، او عمل غير صالحى است، پس زنهار كه مبادا با من دربارۀ نجات او روبرو شوى و درخواست نجات او را بكنى، كه اگر چنين درخواستى كنى
ص: 166
درخواستى كرده اى كه به واقعيت آن آگاهى ندارى و من تو را پند مى دهم كه مبادا از جاهلان باشى.
بعد از اين وحى، نوح(علیه السلام) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجى گشت كه: پروردگارا من پناه مى برم به تو از اين كه از تو چيزى بخواهم كه علمى به واقعيت آن ندارم، و از تو درخواست مى كنم كه عنايت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشانى، و با رحمتت بر من عطوفت كنى، كه اگر غير اين كنى از زيان كاران خواهم شد.
حضرت نوح(علیه السلام) اولين پيغمبر اولوا العزم، پدر دوم نسل حاضر بشر و از بزرگان انبياء(علیهم السلام) است، كه خداى عزّ و جلّ او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامى بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است، بنا بر اين، كتاب او اولين كتاب آسمانى است كه مشتمل بر شرايع الهى است، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايى مى باشد.
و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است، چون تمامى افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهى مى شوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم در باره اش فرمود: «وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ»(1) و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء است، غير آدم و ادريس(علیه السلام)، و خداى تعالى در اين باب فرموده: «وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ»(2).
و آن جناب اولين پيغمبرى بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت
ص: 167
را گشوده و فتح نمود، و علاوه برطريق وحى، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد، بنا بر اين آن جناب ريشه و منشأ دين توحيد در عالم است، و بر تمامى افراد موحد عالم كه تاكنون آمده و تا قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به همين جهت است كه خداى عزّ و جلّ او را به سلامى عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را در آن سلام شريك وى نساخت و فرمود:
«سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ»(1).
و باز به همين جهت است كه خداى عزّ و جلّ او را از همه عالميان برگزيد و از نيكوكارانش شمرد(2)، و او را عبدى شكور خواند(3)،
و او را از بندگان مؤمن خود دانست (4)، و او را عبدى صالح خواند(5).
و آخرين دعايى كه خداى تعالى از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه پروردگارش عرضه داشت: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً»(6).
در تورات در «اصحاح ششم از سفر تكوين» دربارۀ آن جناب چنين آمده كه
ص: 168
وقتى مردم در روى زمين زاد و ولد را شروع كردند و دخترانى برايشان پيدا شد، پسران خدا- كه منظور پيغمبران هستند- ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم از آن دختران هر چه را اختيار مى كردند همسر خود مى ساختند. رب- يعنى خداى تعالى- گفت روح من در انسان دائما داورى نخواهد كرد، زيرا كه او نيز بشر است- آزاد است و اراده دارد- و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين طاغوت ها در آن ايام بودند- هم چنان كه بعد از آن نيز بوده اند- چون فرزندان خدا (انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براى آنان اولاد آوردند، و جبارانى پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند.
و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامى خاطرات فكرى قلب بشر همه روزه شر شد، رب غصه دار شد كه ديد عمل انسان در زمين اين طور شده، و در قلب خود تأسف خورد، به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده ام از روى زمين محو كنيد، هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براى اين كه من از اعمالى كه آن ها كردند محزون شدم، و اما نوح، نعمت را در چشم رب بديد.
اين ها همه فرزندان نوحند، و نوح مردى نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود مردى كامل بود و با خدا سير مى كرد، و براى او سه فرزند متولد شد به نام هاى «سام»، «حام»، «و يافث»، و زمين در پيش روى خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده، زيرا هر فردى از افراد بشر طريقه اش در زمين فاسد شد.(1)
ص: 169
قرآن کریم در بیش از یکصد آیه از سوره مبارکه یوسف در مورد حضرت یوسف علی نبینا وآله وعلیه السلام، ارتباطات وتعاملات این پیامبر الهی را به شرح ذیل بیان می فرماید:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ * إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ * قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ * وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تأويل الْأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ»؛(1)«(به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب ديدم كه يازده ستاره، و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند!» گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن، كه براى تو نقشه (خطرناكى) مى كشند؛ چرا كه شيطان، دشمن آشكار انسان است! و اين گونه پروردگارت تو را برمى گزيند؛ و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد؛ و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى كند، همان گونه كه پيش از اين، بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد؛ به يقين، پروردگار تو دانا و حكيم است!»
قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى كند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود.
ص: 170
يك روز صبح با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازه اى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود اما در واقع شروع فصل جديدى را در زندگانى او اعلام مى كرد.
«يوسف گفت پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند، و خورشيد و ماه نيز آن ها را همراهى مى كردند، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند»؛ «إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ».
ابن عباس مى گويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
در اين كه يوسف به هنگام ديدن اين خواب چند سال داشت، بعضى نه سال، بعضى دوازده سال و بعضى هفت سال، نوشته اند، قدر مسلم اين است كه در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود.
قابل توجه اين كه: جملۀ «رايت» به عنوان تأكيد و قاطعيت در اين آيه تكرار شده است اشاره به اين كه من چون بسيارى از افراد كه قسمتى از خواب خود را فراموش مى كنند و با شك و ترديد از آن سخن مى گويند نيستم، من با قطع و يقين ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده كردند، در اين موضوع شك ترديدى ندارم.
نكتۀ ديگر اين كه ضمير «هم» كه براى جمع مذكر عاقل است در مورد خورشيد و ماه و ستارگان به كار رفته، هم چنين كلمۀ «ساجدين».
ص: 171
اشاره به اين كه سجده آن ها يك امر تصادفى نبود، بلكه پيدا بود روى حساب هم چون افراد عاقل و هوشيار سجده مى كنند.
البته روشن است كه منظور از سجده در اين جا خضوع و تواضع مى باشد و گرنه سجده به شكل سجده معمولى انسان ها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
اين خواب هيجان انگيز و معنى دار يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد:
خورشيد و ماه و ستارگان آسمان؟ آن هم يازده ستاره؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پر معنى است؟ حتما خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خاله اش) مى باشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آن قدر بالا مى رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى سايند، آن قدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى كنند، چه خواب پر شكوه و جالبى؟!
لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توام با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادران بازگو مكن»؛ «قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ».
«چرا كه آن ها براى تو نقشه هاى خطرناك خواهند كشيد»؛ «فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً».
من مى دانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»؛ «إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ».
او منتظر بهانه اى است كه وسوسه هاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
ص: 172
جالب اين كه يعقوب نگفت: «مى ترسم برادران قصد سويى در باره تو كنند»، بلكه آن را به صورت يك امر قطعى و مخصوصا با تكرار «كيد» كه دليل بر تأكيد است بيان كرد، چرا كه از روحيات ساير فرزندانش با خبر بود، و حساسيت آن ها را نسبت به «يوسف» مى دانست، شايد برادران نيز از تعبير كردن خواب بى اطلاع نبودند، به علاوه اين خواب خوابى بود كه تعبيرش چندان پيچيدگى نداشت.
از طرفى اين خواب، شبيه خواب هاى كودكانه به نظر نمى رسيد، كودك ممكن است خواب ماه و ستاره را ببيند اما اين كه ماه و ستارگان به صورت موجوداتى عاقل و با شعور در برابر او سجده كنند، اين يك خواب كودكانهنيست و روى اين جهات جا داشت كه يعقوب نسبت به افروخته شدن آتش حسد برادران نسبت به يوسف بيمناك باشد.
ولى اين خواب تنها بيان گر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مى داد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى او است، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند»؛ «وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ».
«و از تعبير خواب به تو تعليم مى دهد»؛ «وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ»(1).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى كند»؛ «وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ».
ص: 173
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد»؛ «كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ».
آرى «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مى كند»؛ «إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ».
در اين جا به دو نكته بايد توجه كرد:
مسأله رؤيا و خواب ديدن، هميشه از مسائلى بوده است كه فكر افراد عادى و دانشمندان را از جهات مختلفى به خود جلب كرده است.
اين صحنه هاى زشت و زيبا، وحشتناك و دلپذير، سرورآفرين و غم انگيز كه انسان در خواب مى بيند چيست؟!
آيا اين ها مربوط به گذشته است كه در اعماق روح انسان لانه كرده و يا تغييرات و تبديلاتى خودنمايى مى كنند و يا مربوط به آينده است كه به وسيله دستگاه گيرنده حساس روح آدمى از طريق ارتباط مرموزى از حوادث آينده عكسبردارى مى نمايد، و يا انواع و اقسام مختلفى دارد كه بعضى مربوط به گذشته و بعضى مربوط به آينده و قسمتى نتيجه تمايلات و خواسته هاى ارضا نشده است.
قرآن در آيات متعددى صراحت دارد كه حد اقل، پاره اى از خواب ها، انعكاسى از آينده دور يا نزديك مى باشد.
در داستان خواب يوسف كه در آيات فوق خوانديم، و هم چنين داستان خواب زندانيان كه در آيه 36 همين سوره و داستان خواب عزيز مصر كه در آيه 43 خواهد آمد به چند نمونه خواب برخورد مى كنيم كه همه آن ها از حوادث آينده پرده برداشته است، بعضى از اين حوادث نسبتا دور مانند خواب يوسف كه مى گويند
ص: 174
بعد از چهل سال به تحقق پيوست و بعضى در آينده نزديك تر مانند خواب عزيز مصر و هم بندهاى يوسف به وقوع پيوست.
در غير اين سوره اشاره به «خواب هاى تعبيردار" ديگرى نيز شده، مانند رؤياى پيغمبر ص كه در سوره فتح به آن اشاره شده و خواب ابراهيم كه در سوره صافات آمده است (اين خواب، هم فرمان الهى بود و هم تعبير داشت).
جالب اين كه در روايتى از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) چنين مى خوانيم:
«الرؤيا ثلاثة بشرى من اللَّه و تحزين من الشيطان و الذى يحدث به الانسان نفسه فيراه فى منامه؛ خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مى پروراند و آن را در خواب مى بيند»(1).
روشن است كه خواب هاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خواب هاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتما بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
به هر حال لازم است در اين جا به نظرات مختلف كه در باره حقيقت رؤيا ابراز شده به طور فشرده اشاره كنيم:
در باره حقيقت رؤيا. تفسيرهاى زيادى شده است كه مى توان آن ها را به دو بخش تقسيم كرد:
1. تفسير مادى. 2. تفسير روحى.
ص: 175
مادي ها مى گويند رؤيا چند علت مي تواند داشته باشد:
الف- ممكن است خواب ديدن و رؤيا نتيجه مستقيم كارهاى روزانه انسان باشد، يعنى آن چه براى انسان در روزهاى گذشته روى داده به هنگام خواب در مقابل فكرش مجسم گردد.ب- ممكن است يك سلسله آرزوهاى بر آورده نشده باعث ديدن خواب هايى شود، همان طور كه شخصى تشنه، آب در خواب مى بيند و كسى كه در انتظار سفر كرده اى است آمدن او را از سفر بخواب مى بيند (و از قديم گفته اند شتر در خواب بيند پنبه دانه!...)
ج- ممكن است ترس از چيزى باعث شود كه انسان خواب آن را ببيند زيرا مكرر تجربه شده است كسانى كه از دزد وحشت دارند شب خواب دزد ميبينند (ضرب المثل معروف دور از شتر به خواب و خواب آشفته نبين اشاره به همين حقيقت است).
«فرويد» و پيروان مكتب فرويد يك نوع تفسير و تعبير مادى ديگرى براى خواب دارند:
آن ها طى مقدمات مشروحى اظهار مى دارند كه: خواب و رؤيا عبارت است از ارضاى تمايلات واپس زده و سركوفته اى كه هميشه با تغيير و تبديل هايى براى فريب «من» به عرصه خودآگاهى روى مى آورند.
توضيح اين كه: بعد از قبول اين مسأله كه روان آدمى مشتمل بر دو بخش است«بخش آگاه» (آن چه به تفكرات روزانه و معلومات ارادى و اختيارات انسان
ص: 176
ارتباط دارد) و «بخش ناآگاه» (آن چه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضا نشده پنهان گرديده است) مى گويند:
بسيار مى شود اميالى كه ما داريم و به عللى نتوانسته ايم آن ها را ارضا كنيم و در ضمير باطن ما جاى گرفته اند، به هنگام خواب كه سيستم خود آگاه از كار مى افتد براى يك نوع اشباع تخيلى به مرحله خودآگاه روى مى آورند، گاهى بدون تغيير منعكس مى شوند (همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در عالم خواب مشاهده مي كند) و گاهى تغيير شكل داده و به صورت هاى مناسبى منعكس مي شوند كه در اين صورت نياز به تعبير دارند.
بنا بر اين «رؤياها» هميشه مربوط به گذشته است، و از آينده هرگز خبر نمى دهد، تنها مي توانند وسيله خوبى براى خواندن «ضمير ناآگاه» باشند، و به همين جهت براى درمان بيماري هاى روانى كه متكى به كشف ضمير ناآگاه است بسيار مي شود كه از خواب هاى بيمار كمك مي گيرند.
بعضى از دانشمندان غذا شناس ميان «خواب و رؤيا» و «نيازهاى غذايى بدن» رابطه قائل هستند و معتقدند كه مثلا اگر انسان در خواب ببيند از دندانش «خون» مي چكد لا بد ويتامين ث بدن او كم شده است! و اگر در خواب ببيند موى سرش سفيد گشته معلوم مي شود گرفتار كمبود ويتامين ب شده است!!.
و اما فلاسفه روحى تفسير ديگرى براى خواب ها دارند، آن ها ميگويند، خواب و رؤيا بر چند قسم است:.
1. خواب هاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خواب هاى انسان را تشكيل مي دهد.
ص: 177
2. خواب هاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهم و خيال است (اگر چه ممكن است انگيزه هاى روانى داشته باشد).
شك نيست كه خواب هاى مربوط به زندگى گذشته و جان گرفتن و تجسم صحنه هايى كه انسان در طول زندگى خود ديده است تعبير خاصى ندارند، هم چنين خواب هاى پريشان و به اصطلاح" اضغاث احلام" كه نتيجه افكار پريشان، و همانند افكارى است كه انسان در حال تب و هذيان پيدا مي كند نيز تعبير خاصى نسبت به مسائل آينده زندگى نمي تواند داشته باشد، اگر چه روانشناسان و روانكاوان از آن ها به عنوان دريچه اى براى دست يافتن به ضمير ناآگاه بشرى استفاده كرده و آن ها را كليدى براى درمان بيماري هاى روانى مي دانند، بنا بر اين تعبير خواب آن ها براى كشف اسرار روان و سرچشمه بيماري ها است نه براى كشف حوادث آينده زندگى.
و اما خواب هاى مربوط به آينده نيز داراى دو شعبه است، قسمتى خواب هاى صريح و روشن مى باشند كه به هيچ وجه تعبيرى نمى خواهند و گاهى بدون كم ترين تفاوتى با نهايت تعجب، در آينده دور يا نزديك تحقق مى پذيرد ميباشد.
دوم خواب هايى است كه در عين حكايت از حوادث آينده بر اثر عوامل خاص ذهنى و روحى تغيير شكل يافته و نيازمند به تعبير است.
براى هر يك از اين خواب ها نمونه هاى زيادى وجود دارد كه همه آن ها را نمى توان انكار كرد، نه تنها در منابع مذهبى و كتب تاريخى نمونه هايى از آن ذكر شده، بلكه در زندگى خصوصى خود ما يا كسانى كه مي شناسيم مكرر رخ داده است به اندازه اى كه هرگز نمى توان همه را معلول تصادف دانست.
ص: 178
در اين جا چند نمونه از خواب هايى كه به طرز عجيبى پرده از روى حوادث آينده برداشته و از افراد مورداعتماد شنيده ايم يادآور مى شويم.
1. يكى از علماى معروف و كاملا مورد وثوق همدان مرحوم اخوند ملا على از مرحوم آقا ميرزا عبد النبى كه از علماى بزرگ تهران بود چنين نقل مى كرد:
هنگامى كه در سامرا بودم هر سال مبلغى در حدود يكصد تومان از مازندران براى من فرستاده مى شد، و به اعتبار همين موضوع قبلا كه نياز پيدا مى كردم قرض هايى مي نمودم و به هنگام وصول آن وجه، تمام بدهى هاى خود را ادا مى كردم.
يك سال بمن خبر دادند كه امسال وضع محصولات بسيار بد بوده و بنا بر اين وجهى فرستاده نمى شود! بسيار ناراحت شدم و با همين فكر ناراحت خوابيدم، ناگهان در خواب پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) را ديدم كه مرا صدا زد و گفت: فلان كس! برخيز در آن دولاب را باز كن (اشاره به دولابى كرد) و يك صد تومان در آن هست بردار.
از خواب بيدار شدم چيزى نگذشت در خانه را زدند بعد از ظهر بود ديدم فرستاده مرحوم ميرزاى شيرازى مرجع بزرگ تقليد شيعيان است گفت ميرزا شما را مى خواهد.
من تعجب كردم كه در اين موقع براى چه آن مرد بزرگ مرا مى خواهد رفتم ديدم در اطاق خود نشسته، (من خواب خود را بكلى فراموش كرده بودم) ناگاه مرحوم ميرزاى شيرازى به من گفت: ميرزا عبد النبى در آن دولاب را باز كن و يكصد تومان در آن جا هست بردار، بلا فاصله داستان خواب به نظرم آمد و از اين حادثه سخت تعجب كردم خواستم چيزى بگويم، احساس كردم او مايل نيست سخنى در اين زمينه گفته شود، وجه را برداشتم و بيرون آمدم.
ص: 179
2. دوستى كه مورد اعتماد است نقل مى كرد نويسنده كتاب «ريحانة الأدب» مرحوم تبريزى فرزندى داشت دست راست او ناراحت بود (شايد روماتيسم شديد داشت) به طورى كه به زحمت مى توانست قلم به دست بگيرد، بنا شد براى معالجه به آلمان برود او مى گويد: در كشتى كه بودم خواب ديدم مادرم از دنيا رفته است، تقويم را باز كردم و جريان را با قيد روز و ساعت نوشته چيزى نگذشت كه به ايران آمدم جمعى از بستگان به استقبال من آمدند ديدم لباس مشكى در تن دارند، تعجب كردم و جريان خواب به كلى از خاطرم رفته بود، بالآخره تدريجا به من حالى كردند كه مادرم فوت كرده بلافاصله به ياد جريان خواب افتادم، تقويم را بيرون آوردم و روز فوت را سؤال كردم ديدم درست در همان روز مادرم از دنيا رفته بود!.
3. نويسنده معروف اسلامى سيد قطب در تفسير خود فى ظلال القرآن ذيل آيات مربوط به سوره" يوسف" چنين مى نويسد: اگر من تمام آن چه در باره رؤيا گفته ايد انكار كنم هيچ گاه نمى توانم جريانى را كه براى خودم هنگامى كه در آمريكا بودم واقع شد انكار نمايم، در آن جا من در خواب ديدم كه خواهر زاده ام خون چشمانش را فرا گرفته بود و قادر به ديدن نيست (خواهرزاده ام با ساير اعضاى خانواده ام در مصر بودند) من از اين جريان متوحش شدم، فورا نامه اى براى خانواده ام به مصر نوشتم و مخصوصا از وضع چشم خواهر زاده ام سؤال كردم، چيزى نگذشت كه جواب نامه به دستم رسيد نوشته بودند كه چشم او مبتلا به خون ريزى داخلى شده و قادر به ديدن نيست و هم اكنون مشغول معالجه است.
قابل توجه اين كه خون ريزى داخلى چشم او طورى بود كه در مشاهده معمولى قابل رؤيت نبود و تنها با وسائل پزشكى ديدن آن ميسر بود، ولى به هر حال
ص: 180
از بينايى چشم محروم گشته بود، من حتى اين خونريزى درونى را در خواب به شكل آشكار ديدم!.
خواب هايى كه پرده از روى اسرارى برداشته و حقايقى مربوط به آينده و يا حقايق پنهانى مربوط به حال را كشف كرده بيش از آن است كه حتى افراد دير باور بتوانند انگشت انكار روى همه آن ها بگذارند، و يا آن ها را حمل بر تصادف كنند.
با تحقيق از دوستان نزديك خود غالبا مى توانيد به نمونه هايى از اين خواب ها دست يابيد، اين گونه خواب ها از طريق «تفسير مادى رؤيا» هرگز قابل تعبير نيستند و تنها با تفسير فلاسفه روحى، و اعتقاد به استقلال روح مى توان آن ها را تفسير كرد، بنا بر اين از مجموع آن ها به عنوان شاهدى براى استقلال روح مى توان استفاده كرد(1).
- يعقوب خواب فرزندش را به طور اجمال تعبير كرد
2. در آيات مورد بحث خوانديم كه يعقوب علاوه بر اين كه فرزندش را از بازگو كردن خواب خود به برادران بر حذر داشت، خواب را به طور اجمال براى او تعبير كرد، و به او گفت تو بر گزيده خدا خواهى شد و تعبيرخواب به تو خواهد آموخت و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام خواهد كرد.
دلالت خواب يوسف بر اين كه او در آينده به مقامهاى بزرگ معنوى و مادى خواهد رسيد كاملا قابل درك است، ولى اين سؤال پيش مى آيد كه مسأله آگاهى يوسف از تعبير خواب در آينده چگونه از رؤياى يوسف براى يعقوب، كشف شد؟ آيا اين يك خبر تصادفى بود كه يعقوب به يوسف داد و كار به خواب او نداشت، و يا آن را از همان خواب يوسف كشف كرد؟.
ص: 181
ظاهر اين است كه يعقوب اين مسأله را از خواب يوسف فهميد، و اين ممكن است از يكى از دو راه بوده باشد:
نخست اين كه يوسف در آن سن و سال كم اين خواب را به طور خصوصى و دور از چشم برادران براى پدر نقل كرد (چرا كه پدر به او توصيه كرد در كتمان آن بكوشد) و اين نشان مى دهد كه يوسف نيز از خواب خود احساس خاصى داشت كه آن را در جمع مطرح نكرد، وجود چنين احساسى در كودك كم سن و سالى مانند يوسف دليل بر اين است كه او يك نوع آمادگى روحى براى كشف تعبير خواب، دارد و پدر احساس كرد با پرورش اين آمادگى او در آينده آگاهى وسيعى در اين زمينه پيدا خواهد كرد.
ديگر اين كه ارتباط پيامبران با عالم غيب از چند طريق بوده است گاهى از طريق الهامات قلبى، و گاه از طريق نزول فرشته وحى، و گاه از طريق خواب، گرچه يوسف در آن زمان هنوز به مقام نبوت نرسيده بود اما وقوع چنين خواب معنى دارى براى يوسف نشان مى داد كه او در آينده از اين طريق با عالم غيب، ارتباط خواهد گرفت و طبعا بايد تعبير و مفهوم خواب را بداند تا بتواند چنين رابطه اى داشته باشد.
از درس هايى كه اين بخش از آيات به ما مى دهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعه اش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار يكى از نشانه هاى وسعت روح و قدرت اراده است، چه بسيارند افرادى كه به خاطر ضعف در اين قسمت سرنوشت خويش و يا
ص: 182
جامعه اى را به خطر افكنده اند و چه بسيار ناراحتي هايى كه در زندگى به خاطر ترك حفظ اسرار براى انسان پيش مى آيد.
در حديثى از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) مى خوانيم:
«لا يكون المؤمن مؤمنا حتى تكون فيه ثلاث خصال سنة من ربه و سنة من نبيه(صلی الله علیه وآله ) و سنة من وليه (علیه السلام) فاما السنة من ربه فكتمان السر و اما السنة من نبيه فمداراة الناس و اما السنة من وليه فالصبر فى الباساء و الضراء؛ مؤمن، مؤمن نخواهد بود مگر اين كه سه خصلت داشته باشد: سنتى از پروردگار و سنتى از پيامبر و سنتى از امام و پيشوا، اما سنت پروردگار كتمان اسرار است، اما سنت پيامبر مدارا با مردم است و اما سنت امام شكيبايى در برابر ناراحتي ها و مشكلات مى باشد (البته كتمان سر در اين جا بيش تر ناظر به كتمان اسرار ديگران است)»(1).
و در حديثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم:
«سرك من دمك فلا يجرين من غير أوداجك؛ اسرار تو هم چون خون تو است كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد.»(2)
«لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ * إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ * اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ * قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ»؛(3) «در (داستان) يوسف و برادرانش نشانه هاى (هدايت) براى سؤال كنندگان بود. هنگامى كه (برادران)
ص: 183
گفتند يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوب ترند در حالى كه ما نيرومندتريم، مسلما پدر ما، در گمراهى آشكار است! يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا توجه پدر فقط با شما باشد و بعد از آن (از گناه خود توبه مى كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود! يكى از آن ها گفت يوسف را نكشيد و اگر كارى مى خواهيد انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد تا بعضى از قافله ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى ببرند).»
از اين جا جريان درگيرى برادران يوسف با يوسف شروع مى شود:
در آيه نخست اشاره به درس هاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مى گويد به يقين در سر گذشت يوسف و برادرانش، نشانه هايى براى سؤال كنندگان بود «لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ».
در اين كه منظور از اين سؤال كنندگان چه اشخاصى هستند بعضى از مفسران (مانند قرطبى در تفسير الجامع و غير او) گفته اند كه اين سؤال كنندگان جمعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسش هايى از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) مى كردند، ولى ظاهر آيه مطلق است و مى گويد: «براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درس هايى در اين داستان نهفته است".
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را، حتى به دست مخالفين
ص: 184
آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و باايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند اما خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد!.
يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آن ها" يوسف» و «بنيامين" از يك مادر بودند، كه «راحيل" نام داشت، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيش ترى نشان مى داد، زيرا اولا كوچك ترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيش ترى داشتند، ثانيا طبق بعضى از روايات مادر آن ها" راحيل" از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيش ترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آن ها ابراز علاقه بيش ترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند" و گفتند يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب ترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم" و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آن ها ساخته نيست. «إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ»(1).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
«به طور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است!»؛ «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ».
آتش حقد و حسد به آن ها اجازه نمى داد كه در تمام جوانب كار بينديشند
ص: 185
دلائل اظهار علاقه پدر را نسبت به اين دو كودك بدانند، چرا كه هميشه منافع خاص هر كس حجابى بر روى افكار او مى افكند، و به قضاوت هايى يك جانبه كه نتيجه آن گمراهى از جاده حق و عدالت است وا مى دارد.
البته منظور آن ها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى دهد آن ها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى گرفتند. حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت: گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود!»؛ «اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ».
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى و جدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد، ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد!»؛ «وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ».
اين احتمال نيز در تفسير جمله اخير داده شده كه منظور آن ها اين بوده است كه بعد از دور ساختن يوسف از چشم پدر، مناسبات شما با پدر به صلاح مى گرايد، و ناراحتي هايى كه از اين نظر داشتيد از ميان مى رود، ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.
به هر حال اين جمله دليل بر آن است كه آن ها احساس گناه با اين عمل مى كردند و در اعماق دل خود كمى ازخدا ترس داشتند، و به همين دليل پيشنهاد توبه بعد از انجام اين گناه مى كردند.
ص: 186
ولى مسأله مهم اين جاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع براى فريب و جدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى باشد.
و به تعبير ديگر توبه واقعى آن است كه بعد از گناه، حالت ندامت و شرمسارى براى انسان پيدا شود، اما گفتگو از توبه قبل از گناه، توبه نيست.
توضيح اين كه بسيار مى شود كه انسان به هنگام تصميم بر گناه يا مخالفت و جدان روبرو مى گردد و يا اعتقادات مذهبى در برابر او سدى ايجاد مى كند و از پيشرويش به سوى گناه ممانعت به عمل مى آورد، او براى اين كه از اين سد به آسانى بگذرد و راه خود را به سوى گناه باز كند و جدان و عقيده خود را با اين سخن مى فريبد، كه من پس از انجام گناه بلا فاصله در مقام جبران بر مى آيم، چنان نيست كه دست روى دست بگذارم و بنشينم، توبه مى كنم، به در خانه خدا مى روم، اعمال صالح انجام مى دهم، و سرانجام آثار گناه را مى شويم!.
يعنى همان گونه كه نقشه شيطانى براى انجام گناه مى كشد، يك نقشه شيطانى هم براى فريب و جدان و تسلط بر عقائد مذهبى خود طرح مى كند، و چه بسا اين نقشه شيطانى نيز مؤثر واقع مى شود و آن سد محكم را با اين وسيله از سر راه خود بر مى دارد، برادران يوسف نيز از همين راه وارد شدند.
نكتۀ ديگر اين كه آن ها گفتند پس از دور ساختن يوسف، توجه پدر و نگاه او به سوى شما خواهد شد «يَخْلُ لَكُمْ" وَجْهُ" أَبِيكُمْ» و نگفتند قلب پدر در اختيار شما خواهد شد (يخل لكم «قلب» ابيكم) چرا كه اطمينان نداشتند پدر به زودى
ص: 187
فرزندش يوسف را فراموش كند، همين اندازه كه توجه ظاهرى پدر به آن ها باشد كافى است.
اين احتمال نيز وجود دارد كه صورت و چشم دريچه قلب است، هنگامى كه نگاه پدر متوجه آن ها شد تدريجا قلب او هم متوجه خواهد شد.
ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوش تر، و يا با وجدان تر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود و گفت:
«اگر اصرار داريد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در قعر چاهى بيفكنيد (به گونه اى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذران و قافله ها او را بيابند و با خود ببرند و از چشم ما و پدر دور شود»؛ «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ».
1. «جب» به معنى چاهى است كه آن را سنگ چين نكرده اند، و شايد غالب چاه هاى بيابانى همين طور است، و «غيابت» به معنى نهانگاه داخل چاه است كه از نظرها غيب و پنهان است، و اين تعبير گويا اشاره به چيزى است كه در چاه هاى بيابانى معمول است و آن اين كه در قعر چاه، نزديك به سطح آب، در داخل بدنه چاه محل كوچك طاقچه مانندى درست مى كنند كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند روى آن بنشيند و ظرفى را كه با خود برده پر از آب كند، بى آن كه خود وارد آب شود
ص: 188
و طبعا از بالاى چاه كه نگاه كنند درست اين محل پيدا نيست و به همين جهت از آن تعبير به «غيابت" شده است (1) و در محيط ما نيز چنين چاه هايى وجود دارد.
2. بدون شك قصد اين پيشنهاد كننده آن نبوده كه يوسف را آن چنان در چاه سرنگون سازند كه نابود شود، بلكه هدف اين بود كه در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم به دست قافله ها برسد.
3. از جملۀ «إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ» چنين استفاده مى شود كه اين گوينده حتى اين پيشنهاد را به صورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد، شايد ترجيح مى داد كه اصلا نقشه اى بر ضد يوسف طرح نشود.
4. در اين كه نام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است، بعضى گفته اند نام او «روبين» بود، كه از همه باهوش تر محسوب مى شد، و بعضى «يهودا» و بعضى «لاوى» را نام برده اند.
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى را تا سر حد كشتنبرادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را.
اصولا هنگامى كه نعمتى به ديگرى مى رسد و خود شخص از او محروم مي ماند، چهار حالت مختلف در او پيدا مى شود.
ص: 189
نخست اين كه آرزو مى كند همان گونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين حالت را «غبطه» مى خوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى وا مى دارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد.
ديگر اين كه آرزو مى كند آن نعمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كوشش بر مى خيزد اين همان حالت بسيار مذموم «حسد» است، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب در باره ديگران وا مى دارد، بى آنكه تلاش سازنده اى در باره خود كند.
سوم اين كه آرزو مى كند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند، و اين همان حالت" بخل" و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت ديگران لذت ببرد.
چهارم اين كه دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و حتى حاضر است آن چه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين حالت والا را" ايثار" مى گويند كه يكى از مهم ترين صفات برجسته انسانى است.
به هر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد، بلكه گاه مى شود كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مى دارد.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى ديده مى شود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود:
ص: 190
«ان الحاسد ساخط لنعمى صاد لقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى؛ شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمت هايى كه ميان بندگانم قائل شده ام ممانعت مى كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم.»(1)
از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم:
«آفة الدين الحسد و العجب و الفخر؛ آفت دين و ايمان سه چيز است: حسد و خود پسندى و فخر فروشى.»
و در حديث ديگرى از همان امام(علیه السلام) مى خوانيم:
«ان المؤمن يغبط و لا يحسد، و المنافق يحسد و لا يغبط؛(2) افراد با ايمان غبطه مى خورند، ولى حسد نمى ورزند، ولى منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد.»
اين درس را نيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد.
گرچه يعقوب بدون شك در اين باره مرتكب خطايى نشد و ابراز علاقه اى كه نسبت به يوسف و برادرش بنيامين مى كرد روى حسابى بود كه قبلا به آن اشاره كرديم، ولى به هر حال اين ماجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مسأله حساس و سخت گير بود، زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آن چنان عقده اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه كار
ص: 191
وا مى دارد، آن چنان شخصيت خود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمى شناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مى شود، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان بيمار بود و طبعا نياز به محبت بيش تر داشت، پدر برادر بزرگ تر را به صورت خدمتكارى براى او در آورده بود چيزى نگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد، به آن دوست عزيز گفتم فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد، او كه اين سخن را باور نمى كرد، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد، طبيب به او گفت فرزندشما بيمارى خاصى ندارد سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده و شخصيتش ضربه ديده در حالى كه برادر كوچك اين همه محبت ديده است، و لذا در احاديث اسلامى مى خوانيم:
روزى امام باقر(علیه السلام) فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر در دهانش مى گذارم، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مى كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آن چنان كه برادران يوسف به يوسف كردند، نكند(1).
«قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ
ص: 192
أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ * قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ»؛(1) «(برادران نزد پدر آمدند و) گفتند پدر جان! چرا تو در باره (برادرمان) يوسف به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خير خواه او هستيم؟ او را فردا با ما (بخارج شهر) بفرست تا غذاى كافى بخورد و بازى و تفريح كند و ما حافظ او هستيم. (پدر) گفت من از دورى او غمگين مى شوم و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد! گفتند اگر او را گرگ بخورد با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم ما از زيان كاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى ممكن نيست).»
برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافه هاى حق به جانب و زبانى نرم و لين آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلما خير خواه او هستيم»؛ «قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ».
بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست تا به خارج شهر آيد،
ص: 193
گردش كند از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد»؛ «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ»(1).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود»؛ چرا كه برادر است و با جان برابر! «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ».
و به اين ترتيب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه تنظيم كردند، و چه بسا سخن را در برابر خود يوسف گفتند، تا او هم سر به جان پدر كند و از وى اجازه رفتن به صحرا بخواهد.
اين نقشه از يك طرف پدر را در بن بست قرار مى داد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مى كنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد.
آرى چنين است نقشه هاى آنهايى كه مى خواهند ضربه غافل گيرانه بزنند، از تمام مسائل روانى و عاطفى براى اين كه خود را حق به جانب نشان دهند استفاده مى كنند، ولى افراد با ايمان به حكم «المؤمن كيس؛ مؤمن هوشيار است» هرگز نبايد فريب اين ظواهر زيبا را بخورند هر چند از طرف برادر مطرح شده باشد!
يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آن ها را متهم به قصد سوء كند گفت اين كه من مايل نيستم يوسف با شما بيايد، از دو جهت است، اول اين كه «دورى يوسف براى من غم انگيز است»؛ «قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ».
و ديگر اين كه در بيابان هاى اطراف ممكن است گرگان خون خوارى باشند «و
ص: 194
من مى ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد»؛ «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُغافِلُونَ».
و اين كاملا طبيعى بود كه برادران در چنين سفرى به خود مشغول گردند و از برادر غافل بمانند و در آن «بيابان گرگ خيز» گرگ قصد جان يوسف كند؛ البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروخته تر مى ساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالآخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و اگر بخواهد هم چون گياه نورسته اى دائما در سايه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد كرد، و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدايى بدهد، امروز گردش و تفريح است، فردا تحصيل علم و دانش و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى، بالآخره جدايى لازم است.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آن ها مهم و اساسى بود و «گفتند چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر چنين شود ما زيان كار و بدبخت خواهيم بود»؛ «قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ».
يعنى مگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مى دارد، ما در ميان مردم آبرو داريم، مردم در باره ما چه خواهند گفت، جز اين كه مى گويند يك عده زورمند گردن كلفت
ص: 195
نشستند، و بر حمله گرگ به برادرشان نظاره كردند، ما ديگر مى توانيم در ميان مردم زندگى كنيم؟!
آن ها در ضمن به اين گفتار پدر كه شما ممكن است سرگرم بازى شويد و از يوسف غفلت كنيد، نيز پاسخ دادند و آن اين كه مسأله، مسألۀ خسران و زيان و از دست دادن تمام سرمايه و آبرو است، مسأله اين نيست كه تفريح و بازى بتواند انسان را از يوسف غافل كند، زيرا در اين صورت ما افراد بى عرضه اى خواهيم شد كه به درد هيچ كار نمى خوريم.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى خطر حمله گرگ گذاشت؟
بعضى مى گويند: بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود، و به همين جهت خطر بيش تر از اين ناحيه احساس مى شد.
بعضى ديگر گفته اند كه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه گرگانى به فرزندش يوسف حمله مى كنند، اين احتمال نيز داده شده است كه يعقوب با زبان كنايه سخن گفت، و نظرش به انسان هاى گرگ صفت هم چون بعضى از برادران يوسف بود.
ولى به هر حال با هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح در خارج شهر كه شايد اولين بار بود كه فرصت براى آن به دست يوسف مى افتاد، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
ص: 196
معمولا هرگز دشمنان با صراحت و بدون استتار براى ضربه زدن وارد ميدان نمى شوند، بلكه براى اين كه بتوانند طرف را غافل گير سازند، و مجال هر گونه دفاع را از او بگيرند، كارهاى خود را در لباس هاى فريبنده پنهان مى سازند، برادران يوسف نقشه مرگ يا تبعيد او را تحت پوشش عالي ترين احساسات و عواطف برادرانه پنهان ساختند، احساساتى كه هم براى يوسف تحريك آميز بود و هم براى پدر ظاهرا قابل قبول.
اين همان روشى است كه ما در زندگى روز مره خود در سطح وسيع با آن روبرو هستيم، ضربه هاى سخت و سنگينى كه از دشمنان قسم خورده، از اين رهگذر خورده ايم كم نيست، گاهى به نام كمك هاى اقتصادى، و زمانى تحت عنوان روابط فرهنگى، گاه در لباس حمايت از حقوق بشر، و زمانى تحت عنوان پيمان هاى دفاعى، بدترين قراردادهاى استعمارى ننگين را بر ملت هاى مستضعف و از جمله ما تحميل كردند، ولى با اين همه تجربيات تاريخى بايد اين قدر هوش و درايت داشته باشيم كه ديگر نسبت به اظهار محبت ها و ابراز احساسات و عواطف اين گرگان خون خوار كه در لباس انسان هاى دلسوز خود را نشان مى دهند خوشبين نباشيم، ما فراموش نكرده ايم كه قدرت هاى مسلط جهان به نام فرستادن پزشك و دارو به بعضى از كشورهاىجنگ زده آفريقا اسلحه و مهمات براى مزدوران خود ارسال مى داشتند، و زير پوشش ديپلمات و سفير و كاردار، خطرناك ترين جاسوس هاى خود را به مناطق مختلف جهان اعزام مى نمودند.
ص: 197
بنام مستشاران نظامى و آموزش دهنده هاى سلاح هاى مدرن و پيچيده تمام اسرار نظامى را با خود مى بردند، و به نام تكنيسين و كارشناس فنى، اوضاع اقتصادى را در مسير الگوهاى وابسته، كه خود مى خواستند هدايت مى كردند.
آيا اين همه تجربه تاريخى براى ما كافى نيست كه هيچ گاه فريب اين لفاف هاى دروغين زيبا را نخوريم، و چهره واقعى اين گرگان را از پشت اين ماسكهاى ظاهرا انسانى ببينيم؟.
جالب اين كه يعقوب پيامبر در برابر استدلال فرزندان نسبت به نياز يوسف به گردش و تفريح هيچ پاسخى نداد، و عملا آن را پذيرفت، اين خود دليل بر اين است كه هيچ عقل سالم نمى تواند اين نياز فطرى و طبيعى را انكار كند.
انسان مانند يك ماشين آهنى نيست كه هر چه بخواهند از آن كار بكشند، بلكه روح و روانى دارد كه هم چون جسمش خسته مى شود، همان گونه كه جسم نياز به استراحت و خواب دارد روح و روانش نياز به سرگرمى و تفريح سالم دارد.
تجربه نيز نشان داده كه اگر انسان به كار يك نواخت ادامه دهد، بازده و راندمان كار او بر اثر كمبود نشاط تدريجا پائين مى آيد، و اما به عكس، پس از چند ساعت تفريح و سرگرمى سالم، آن چنان نشاط كار در او ايجاد مى شود كه كميت و كيفيت كار هر دو فزونى پيدا مى كند، و به همين دليل ساعاتى كه صرف تفريح و سرگرمى مى شود كمك به ساعت كار است.
در روايات اسلامى اين واقعيت به طرز جالبى به عنوان دستور بيان شده است، آن جا كه على(علیه السلام) مى فرمايد:
ص: 198
«للمؤمن ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربه و ساعة يرم معاشه، و ساعة يخلى بين نفسه و بين لذتها فيما يحل و يجمل؛ زندگى فرد باايمان در سه قسمت خلاصه مى شود، قسمتى به معنويات مى پردازد و با پروردگارش مناجات مى كند، و قسمتى به فكر تامين و ترميم معاش است، و قسمتى را به اين تخصيص مى دهد كه در برابر لذاتى كه حلال و مشروع است آزاد باشد.»(1)
جالب اين كه در حديث ديگرى اين جمله اضافه شده است:
«و ذلك عون على سائر الساعات؛ و اين سرگرمى و تفريح سالم كمكى است براى ساير برنامه ها.»
به گفته بعضى تفريح و سرگرمى هم چون سرويس كردن و روغن كارى نمودن چرخ هاى يك ماشين است گرچه اين ماشين يك ساعت متوقف براى اين كار مى شود، ولى بعدا قدرت و توان و نيروى جديدى پيدا مى كند كه چند برابر آن را جبران خواهد كرد، به علاوه بر عمر ماشين خواهد افزود.
اما مهم اين است كه سرگرمى و تفريح، «سالم» باشد و گرنه مشكلى را كه حل نمى كند، بلكه بر مشكل ها مى افزايد، چه بسيار تفريحات ناسالمى كه روح و اعصاب انسان را چنان مى كوبد كه قدرت كار و فعاليت را تا مدتى از او مى گيرد و يا لا اقل بازده كار او را به حد اقل مى رساند.
اين نكته نيز قابل توجه است كه در اسلام تا آن جا به مسأله تفريح سالم اهميت داده شده است كه يك سلسله مسابقات حتى با شرط بندى را اسلام اجازه
ص: 199
داده و تاريخ مى گويد كه قسمتى از اين مسابقات در حضور شخص پيامبر(صلی الله علیه وآله ) و با داورى و نظارت او انجام مى گرفت.
حتى گاه شتر مخصوص خود را براى مسابقه سوارى در اختيار ياران مى گذاشت.
در روايتى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه فرمود:
«ان النبى(صلی الله علیه وآله ) اجرى الإبل مقبلة من تبوك فسبقت الغضباء و عليها اسامة، فجعل الناس يقولون سبق رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله ) و رسول اللَّه يقول سبق اسامة؛ هنگامى كه پيامبر از تبوك بر مى گشت، ميان ياران خود مسابقه سوارى بر قرار ساخت، اسامه كه بر شتر معروف پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بنام" غضباء" سوار بود از همه پيشى گرفت، مردم به خاطر اين كه شتر از آن پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بود صدا زدند رسول اللَّه پيشى گرفت، اما پيامبر صدا زد اسامه پيشى گرفت و برنده شد (اشاره به اين كه سوار كار مهم است نه مركب، و چه بسا مركب راهوارى كه به دستافراد ناشى بيفتد و كارى از آن ساخته نيست).»(1)
نكتۀ ديگر اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دست هاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مى كند، بايد به هوش بود كه ابر قدرت هاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشه هاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقه اى يا جهانى پياده نكنند.
فراموش نمى كنيم در عصر «طاغوت» هنگامى كه مى خواستند نقشه هاى
ص: 200
خاصى را پياده كنند و سرمايه ها و منابع مهم كشور را به بهاى ناچيز به بيگانگان بفروشند، يك سلسله مسابقات ورزشى طويل و عريض ترتيب مى دادند و مردم را آن چنان به اين بازيها سرگرم مى ساختند كه نتوانند به مسائل اساسى كه در جامعه آن ها جريان دارد بپردازند.
گرچه محبت شديد پدر و مادر به فرزند ايجاب مى كند كه او را همواره در كنار خود نگه دارند، ولى پيدا است كه فلسفه اين محبت از نظر قانون آفرينش همان حمايت بى دريغ از فرزند به هنگام نياز به آن است، روى همين جهت در سنين بالاتر بايد اين حمايت را كم كرد، و به فرزند اجازه داد كه به سوى استقلال در زندگى گام بردارد، زيرا اگر هم چون يك نهال نورس براى هميشه در سايه يك درخت تنومند قرار گيرد، رشد و نمو لازم را نخواهد يافت.
شايد به همين دليل بود كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان با تمام علاقه اى كه به يوسف داشت حاضر شد او را از خود جدا كند، و به خارج شهر بفرستد، گرچه اين امر بر يعقوب بسيار سنگين بود، اما مصلحت يوسف و رشد و نمو مستقل او ايجاب مى كرد كه تدريجا اجازه دهد، او دور از پدر ساعتها و روزهايى را بسر برد.
اين يك مسأله مهم تربيتى است، كه بسيارى از پدران و مادران از آن غفلت دارند و به اصطلاح فرزندان خود را" عزيز در دانه" پرورش مى دهند آن چنان كه هرگز قادر نيستند، بيرون از چتر حمايت پدر و مادر زندگى داشته باشند، در برابر يك طوفان زندگى به زانو در مى آيند، و فشار حوادث آن ها را بر زمين مى زند، و باز به همين دليل است كه بسيارى از شخصيتهاى بزرگ كسانى بودند كه در كودكى، پدر
ص: 201
و مادر را از دست دادند، و به صورت خود ساخته و در ميان انبوه مشكلات پرورش يافتند.
مهم اين است كه پدر و مادر به اين مسأله مهم تربيتى توجه داشته باشند، و محبت هاى كاذب مانع از آن نشود كه آن ها استقلال خود را باز يابند.
جالب اين است كه اين مسأله به طور غريزى در باره بعضى از حيوانات ديده شده است كه مثلا جوجه ها در آغاز در زير بال و پر مادر قرار مى گيرند و مادر چون جان شيرين در برابر هر حادثه اى از آن ها دفاع مى كند.
اما كمى كه بزرگ تر شدند، مادر نه تنها حمايت خود را از آن ها بر مى دارد، بلكه اگر به سراغ او بيايند با نوك خود آن ها را به شدت مي راند، يعنى برويد و راه و رسم زندگى مستقل را بياموزيد تا كى مى خواهيد وابسته و غير مستقل زندگى كنيد؟ شما هم براى خود «آدمى»؟ هستيد؟!
ولى به هر حال اين موضوع هرگز با مسأله پيوند خويشاوندى و حفظ مودت و محبت منافات ندارد، بلكه محبتى است عميق و پيوندى است حساب شده بر اساس مصالح هر دو طرف.
در اين فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه يعقوب با اين كه از حسادت برادران نسبت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم دارد هرگز حاضر نشد آن ها را متهم كند كه نكند شما قصد سويى در باره فرزندم يوسف داشته باشيد، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف، و ترس از گرگان بيابان بود.
ص: 202
اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند، اصل، برائت و پاكى و درستى است، مگر اين كه خلاف آن ثابتشود.
نكتۀ ديگر اين كه در روايتى در ذيل آيات فوق از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) مى خوانيم كه:
«لا تلقنوا الكذاب فتكذب فان بنى يعقوب لم يعلموا ان الذئب ياكل الانسان حتى لقنهم ابوهم؛ به دروغ گو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد، چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند!»(1) اشاره به اين كه گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد، شما بايد مراقب باشيد كه خودتان با احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد، راه هاى انحرافى را به او نشان ندهيد.
اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد توپ خود را به لامپ چراغ نزن كودك كه تا آن وقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند، متوجه اين مسأله مى شود كه چنين كارى امكان پذير است و به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود؟ و به دنبال آن شروع به آزمايش اين مسأله مى كند، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد.
اين تنها يك موضوع ساده در باره كودكان نيست، در سطح يك جامعه بزرگ
ص: 203
نيز گاهى امر و نهى هاى انحرافى سبب مى شود مردم بسيارى از چيزهايى را كه نمى دانستند ياد بگيرند، و سپس وسوسه آزمودن آن ها شروع مى شود، در اين گونه موارد حتى الامكان بايد مسائل را به طور كلى مطرح كرد تا بد آموزى در آن نشود.
البته يعقوب پيامبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد، اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند.
نظير اين موضوع روشى است كه در بسيارى از نوشته ها با آن برخورد مى كنيم كه مثلا كسى مى خواهد در باره ضررهاى «مواد مخدر» يا «استمناء» سخن بگويد، چنان اين مسائل را تشريح مى كند و يا صحنه هاى آن را به وسيله فيلم نشان مى دهد كه ناآگاهان به اسرار و رموز اين كارها آشنا مى گردند، سپس مطالبى را كه در نكوهش اين كارها و راه نجات از آن بيان مى كند به دست فراموشى مى سپارند، به همين دليل غالبا زيان و بدآموزى اين نوشته ها و فيلم ها به مراتب بيش از فايده آن ها است.
برادران يوسف گفتند. اگر با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد ما زيان كاريم، اشاره به اين كه انسان هنگامى كه مسئوليتى را پذيرفت بايد تا آخرين نفس پاى آن بايستد و گرنه سرمايه هاى خود را از دست خواهد داد، سرمايه شخصيت، سرمايه آبرو و موقعيت اجتماعى و سرمايه و جدان.
چگونه ممكن است انسان و جدان بيدار و شخصيتى والا داشته باشد، و به آبرو و حيثيت اجتماعى خود پايبند باشد و با اين حال از مسئوليتهايى كه پذيرفته است سرباز زند، و در برابر آن بى تفاوت بماند.
ص: 204
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ * وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ * قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ * وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ»؛(1)
«هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار دهند ما به او وحى فرستاديم كه آن ها را در آينده از اين كارشان با خبر خواهى ساخت، در حالى كه آن ها نمى دانند. شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند بسراغ پدر آمدند. گفتند اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را تصديق نخواهى كرد هر چند راست گو باشيم! و پيراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند، گفت: هوس هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته! من صبر جميل مى كنم (و ناسپاسى نخواهم كرد) و از خداوند در برابر آن چه شما مى گوئيد يارى مى طلبم.»
سرانجام برادران پيروز شدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آن ها بفرستد، آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه، آن ها در باره يوسف عملى خواهد شد، و اين برادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند.
تنها نگرانى آن ها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
ص: 205
صبح گاه نزد پدر آمدند و او سفارش هاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آن ها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مى گويند: پدر تا دروازه شهر آن ها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آن ها گرفت و به سينه خود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آن ها سپرد و از آن ها جدا شد، اما چشم يعقوب هم چنان فرزندان را بدرقه مى كرد آن ها نيز تا آن جا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف بر نداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آن ها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آن ها تركيد و تمام كينه هايى را كه بر اثر حسد، سال ها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند!.
در روايتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مى خواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، گويى برادر، مسأله را به شوخى گرفته است، بى خبر از اين كه تيره روزى در انتظار او است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت:
فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه
ص: 206
مى برم، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم.
به هر حال قرآن مى گويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه بيفكنند، آن چه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند»؛ «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِ»(1).
جملۀ «اجمعوا» نشان مى دهد كه همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند هر چند در كشتن او راى آن ها متفق نبود.
اصولا «اجمعوا» از ماده جمع به معنى گردآورى كردن است و در اين موارد اشاره به جمع كردن آراء و افكار مى باشد.
سپس اضافه مى كند: در اين هنگام ما به يوسف، وحى فرستاديم، و دل داريش داديم و گفتيم غم مخور، «روزى فرا مى رسد كه آن ها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آن ها تو را نمى شناسند»؛ «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ».
همان روزى كه تو بر اريكه قدرت تكيه زده اى، و برادران دست نياز به سوى تو دراز مى كنند، و هم چون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان سوزان مى دوند با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند، اما تو چنان اوج گرفته اى كه آن ها باور نمى كنند برادرشان باشى، آن روز به آن ها خواهى گفت، آيا شما نبوديد كه با
ص: 207
برادر كوچكتان يوسف چنين و چنان كرديد؟ و در آن روز چقدر شرمسار و پشيمان خواهند شد.
اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره وحى نبوت نبود، بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد، اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
برادران يوسف نقشه اى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مى خواستند پياده كردند، ولى بالآخره بايدفكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند يوسف به صورت طبيعى، و نه از طريق توطئه، سر به نيست شده است، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب كنند.
طرحى كه براى رسيدن اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مى كرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مى گويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند»؛ «وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ».
گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد!.
پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد با يك نگاه به جمع آن ها و نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد: آن ها گفتند: «پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت، نزد اثاث خود
ص: 208
گذاشتيم، ما آن چنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد!»؛ «قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ».
«ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راست گو باشيم» چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه حمل خواهى كرد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ».
سخنان برادران خيلى حساب شده بود، اولا پدر را با كلمۀ «يا أَبانا» (اى پدر ما) كه جنبه عاطفى دارد مخاطب ساختند، و ثانيا طبيعى است كه برادران نيرومند در چنين تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به نگاهبانى اثاث وا دارند، و از اين گذشته براى غافل گير كردن پدر پيش دستى نموده و با همان چشم گريان گفتند تو هرگز باور نخواهى كرد، هر چند ما راست بگوئيم.
و براى اين كه نشانه زنده اى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن يوسف را با خونى دروغين آغشتند» (خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند)؛ «وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ».
اما از آن جا كه دروغ گو حافظه ندارد، و از آن جا كه يك واقعه حقيقى پيوندهاى گوناگونى با كيفيت ها و مسائل اطراف خود دارد كه كم تر مى توان همه آن ها را در تنظيم دروغين آن منظم ساخت، برادران از اين نكته غافل بودند كه لا اقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آن ها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پر تجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت:
ص: 209
شما دروغ مى گوئيد «بلكه هوس هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً».
در بعضى از روايات مى خوانيم او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده، ولى به پيراهنش كم ترين آسيبى نرسانده است، و سپس بيهوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد، بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در روز قيامت، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم، و پدر هم چنان تا سحرگاه بيهوش بود، ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش، به هوش آمد(1).
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و ياس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت: «من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبايى توام با شكر گزارى و سپاس خداوند»؛ «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ»(2).
و سپس گفت: «من از خدا در برابر آن چه شما مى گوئيد يارى مى طلبم»؛ «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ».
از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان
ص: 210
بيش تر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
او نگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبايى دهد، چرا كه مى دانست يوسف كشته نشده، بلكه گفت در مقابل آن چه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش به هر حال جدايى من از فرزندم استصبر مى طلبم.
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد(علیه السلام) نقل مى كند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد(علیه السلام) خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش. هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه مى گويد، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست!.
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آن ها افراد مستحقى باشند و ما به آن ها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!.
سپس فرمود. به همه آن ها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كردند، قسمتى را به مستحقان مي داد و قسمتى را خود و
ص: 211
فرزندانش مى خورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آن ها شنيدند، و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح هم چنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آن ها اضافه مانده بود!.
امام سپس اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا بر افروختى، و مستوجب تاديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آن ست كه به آن ها علاقه دارم!(1).
قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابو حمزه مى گويد از امام سجاد(علیه السلام) پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟ امام فرمود: «در همان شب»(2).
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريح تر يك «ترك اولى» كه گناه و معصيتى هم محسوب نمى شد، (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند،
ص: 212
گوشمالى دردناكى به آن ها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مى كند، كه همواره مراقب كوچك ترين گفتار و رفتار خود باشند، چرا كه حسنات الأبرار سيئات المقربين (كارهايى كه براى بعضى از نيكان «حسنه» محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند «سيئه» است).
جايى كه يعقوب آن همه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل يك سائل بكشد بايد فكر كرد، كه جامعه اى كه در آن گروهى سير و گروه زيادترى گرسنه باشند چگونه ممكن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آن ها را مجازات نكند.
در روايات اهل بيت(علیهم السلام) و در طرق اهل تسنن مى خوانيم: هنگامى كه يوسف در قعر چاه قرار گرفت، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهايى داشت، كه در روايات به عبارات مختلفى نقل شده است.
در روايتى مى خوانيم با خدا چنين مناجات كرد:
«اللهم يا مونس كل غريب و يا صاحب كل وحيد و يا ملجا كل خائف و يا كاشف كل كربة و يا عالم كل نجوى و يا منتهى كل شكوى و يا حاضر كل ملاء يا حى يا قيوم اسئلك ان تقذف رجائك فى قلبى حتى لا يكون لى هم و لا شغل غيرك و ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا انك على كل شى ء قدير؛ بار پروردگارا! اى آن كه مونس هر غريب و يار تنهايانى، اى كسى كه پناهگاه هر ترسان، و بر طرف كننده هر غم و اندوه، و آگاه از هر نجوى، و آخرين اميد هر شكايت كننده و حاضر در هر جمع و گروهى، اى
ص: 213
حى و اى قيوم! از تو مى خواهم كه اميدت را در قلب من بيفكنى، تا هيچ فكرى جز تو نداشته باشم، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ، فرج و راه نجاتى، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانايى.»
جالب اين كه در ذيل اين حديث مى خوانيم، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كردند:
«الهنا نسمع صوتا و دعاء: الصوت صوت صبى و الدعاء دعاء نبى!؛ پروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم، آواز، آواز كودك است، اما دعا، دعاى پيامبرى است!»(1)
اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند پيراهن او را در آورده بودند و تنش برهنه بود، فرياد زد كه لا اقل پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم، و اگر بميرم كفن من باشد، برادران گفتند، از همان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدى بخواه كه در اين چاه مونس تو باشد و لباس در تنت بپوشاند! (و او به دنبال ياس مطلق، از غير خدا دعاى فوق را خواند)(2).
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است كه فرمود: هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اين جا چه مي كنى؟ در جواب گفت برادرانم مرا در چاه انداخته اند گفت دوست دارى از چاه خارج شوى گفت با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مى آورد، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت: كدام دعا؟ گفت: بگو
ص: 214
«اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت المنان، بديع السماوات و الارض، ذو الجلال و الاكرام، ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى مما انا فيه فرجا و مخرجا؛ پروردگارا! من از تو تقاضا مى كنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مى بخشى آفريننده آسمان ها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آن چه در آن هستم براى من قرار دهى.»(1) مانعى ندارد كه يوسف همه اين دعاها را خوانده باشد.
جملۀ «وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِ» (اتفاق كردند كه او را در مخفيگاه چاه قرار بدهند) دليل بر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه در آن جا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين ميروند، نزديك سطح آب، درست مى كنند قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را به كمر او بسته، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند.
پاره اى از روايات كه در تفسير آيات فوق نازل شده نيز اين مطلب را تاييد مى كند.
جملۀ «سولت» از ماده «تسويل» به معنى «تزيين» مى باشد گاهى آن را به معنى «ترغيب» و گاهى به معنى «وسوسه كردن» نيز تفسير كرده اند كه تقريبا همه به يك معنى باز مى گردد. يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد.
ص: 215
اشاره به اين كه هنگامى كه هوس هاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشت ترين جنايات هم چون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آن چنان زينت مى دهد كه آن را امرى مقدس و ضرورى، تصور مى كند، و اين دريچه اى است به يك اصل كلى در مسائل روانى كه هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مسأله مخصوصا هنگامى كه توام با رذايل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد.
لذا قضاوت صحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس، امكان پذير نيست و اگر مى بينيم در قاضى عدالت شرط شده است، يكى از دلائلش همين است، و اگر قرآن مجيد در سوره بقره آيه 282 مى گويد: «اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ»؛ «تقوى را پيشه كنيد و خداوند به شما علم و دانش مى دهد.» باز اشاره اى به همين روايت است.
سرگذشت يوسف و داستان او با برادرانش بار ديگر اين اصل معروف را به ثبوت مى رساند كه دروغ گو نمى تواند راز خود را براى هميشه مكتوم دارد، چرا كه واقعيت هاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مى كند، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد، و دروغ گو كه مى خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواند تمام اين روابط را حفظ كند، به فرض كه چندين رابطه دروغين در پيوند با مسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براى هميشه كار آسانى نيست و كم ترين غفلت از آن موجب تناقض گويى مى شود، به علاوه بسيارى از
ص: 216
اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همان هاست كه سرانجام واقعيت را فاش مى كند، و اين درس بزرگى است براى همه كسانى كه به آبرو و حيثيت خويش علاقمنداند كه هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا براى خود نخرند.
شكيبايى در برابر حوادث سخت و طوفان هاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمى است، آن چنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.
يك نسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوس هاى بزرگ هم چون اقيانوس آرام، بزرگ ترين طوفان ها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آن ها بر هم نمى خورد.
گاه انسان ظاهرا شكيبايى مى كند، ولى چهره اين شكيبايى را با گفتن سخنان زننده كه نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثهاست زشت و بد نما مى سازد.
اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگز پيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بى تابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آن ها، «صبر زيبا» و «صبر جميل» است.
اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آن قدر گريه كرد و غصه خورد كه چشمانش را از دست داد، آيا اين منافات با صبر جميل ندارد؟!
ص: 217
پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن اين كه: قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشك هايشان هم چون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدا نگويند و نكنند.
از احاديث اسلامى استفاده مى شود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت به او كردند كه شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟
پيامبر در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك مى شود، ولى چيزى كه خدا را به خشم آورد نمى گويم:
«تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب»
و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود:
«ليس هذا بكاء ان هذا رحمة؛ اين گريه (بى تابى) نيست، اين رحمت (گريه عاطفى) است.»(1)
اشاره به اين كه در سينه انسان قلب است نه سنگ، و طبيعى است كه در برابر مسائل عاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است، اين عيب نيست اين حسن است، عيب آن ست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد.
«وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ * وَ شَرَوْهُ به ثمن بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ
ص: 218
الزَّاهِدِينَ»؛(1)
«و كاروانى فرا رسيد، مأمور آب را (بسراغ آب) فرستادند، او دلو خود را در چاه افكند، و صدا زد: مژده باد: اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى) و اين امر را به عنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آن چه آن ها انجام مى دادند آگاه است. و او را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند، و نسبت به (فروختن) او بى اعتنا بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود).»
يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى را گذرانده اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مى داند، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روز نوشته اند.
به هر حال «كاروانى سر رسيد»؛ «وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ»(2).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند»؛ «فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ»(3).
ص: 219
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند»؛ «فَأَدْلى دَلْوَهُ».
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مى آيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد: «مژده باد اين كودكى است به جاى آب»؛ «قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ».
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند، ولى براى اين كه ديگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند»؛ «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً».
البته در تفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اين كه يابندگان يوسف، يافتن او را در چاه، مخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم.
ديگر اين كه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او گاه و بيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف را كتمان كردند، تنها گفتند او غلام ما است، كه فرار كرده و در اين جا پنهان شده، و يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بر دارد، كشته خواهد شد.
ولى تفسير نخست از همه نزديك تر به نظر مى رسد(1).
ص: 220
و در پايان آيه مى خوانيم «خداوند به آن چه آن ها انجام مى دادند آگاه است»؛ «وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ».
«سر انجام يوسف را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند»؛ «وَ شَرَوْهُ به ثمن بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ».
گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اين كه چه كسانى بودند گفتگو است، بعضى آن ها را برادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى كردند، زيرا در آيات قبل سخنى از برادران نيست و با پايان آيه قبل كه گذشت بحث برادران تمام شده است، و ضميرهاى جمع در جملۀ «ارسلوا،» و «اسروه» و «شروه» همه به يك چيز باز مى گردد، يعنى كاروانيان.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آن ها يوسف را كه حد اقل غلام پر قيمتى محسوب مى شد به بهاى اندك و به تعبير قرآن به ثمن بخس فروختند.
ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى يابند از ترس اين كه مبادا ديران بفهمند آن را فورا مى فروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند.
«بخس» در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستم گرى كم كنند و لذا قرآن مى گويد: «وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَأَشْياءَهُمْ»؛(1) «اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد.»
در اين كه يوسف را به چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند،
ص: 221
باز در ميان مفسران گفتگو است، بعضى 20 درهم و بعضى 22 درهم و بعضى 40 درهم و بعضى 18 درهم نوشته اند، و با توجه به اين كه عدد فروشندگان را ده نفر دانسته اند، سهم هر كدام از اين مبلغ ناچيز روشن است.
و در پايان آيه مى فرمايد: «آن ها نسبت به فروختن يوسف، بى اعتنا بودند»؛ «وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ».
در حقيقت اين جمله در حكم بيان علت براى جمله قبل است، اشاره به اين كه اگر آن ها يوسف را به بهاى اندك فروختند به خاطر اين بود كه نسبت به اين معامله بى ميل و بى اعتنا بودند.
اين موضوع يا به خاطر آن بود كه يوسف را كاروانيان، ارزان به دست آورده بودند و انسان چيزى را كه ارزان به دست آورد غالبا ارزان از دست مى دهد، و يا اين كه از اين مى ترسيدند كه سر آن ها فاش شود، و مدعى پيدا كنند و يا از اين نظر كه در يوسف نشانه هاى غلام بودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود و به همين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه خريداران.
«وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ * وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ»؛(1) «و آن كس كه او را از سرزمين مصر خريد به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما مفيد باشد، و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم، و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم، (ما اين كار را كرديم) تا تعبير خواب را بياموزد و
ص: 222
خداوند بر كار خود پيروز است، ولى اكثر مردم نمى دانند. و هنگامى كه بمرحله بلوغ و قوت رسيد ما «حكم» و «علم» به او داديم و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم.»
داستان پر ماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سرانجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد، چرا كه آن ها بودند كه مى توانستند قيمت بيش ترى براى اين «غلام ممتاز از تمام جهات» بپردازند، اكنون ببينيم در خانه عزيز مصر چه مى گذرد؟
قرآن مى گويد: «كسى كه يوسف را در مصر خريد، به همسرش سفارش او را كرد، و گفت: مقام اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن، چرا كه ما اميدواريم بهره فراوانى از اين كودك در آينده ببريم و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم»؛ «وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»(1).
از اين جمله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در
ص: 223
اشتياق فرزند به سر مى برد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مى كند «اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم»؛ «وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ».
اين «تمكين» در ارض، يا به خاطر آن بود كه آمدن يوسف به مصر و مخصوصا گام نهادن او در محيط زندگى عزيز مصر، مقدمه اى براى قدرت فوق العاده او در آينده شد، و يا به خاطر اين بود كه زندگى در قصر عزيز قابل مقايسه با زندگى در قعر چاه نبود، آن شدت تنهايى و گرسنگى وحشت كجا و اين همه نعمت و رفاه و آرامش كجا؟.
بعد از آن اضافه مى نمايد كه «ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم»؛ «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ».منظور از «تأويل احاديث» همان گونه كه سابقا اشاره شد علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مى توانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند، و يا اين كه منظور وحى الهى است چرا كه يوسف با گذشتن از گردنه هاى صعب العبور آزمايش هاى الهى در دربار عزيز مصر اين شايستگى را پيدا كرد كه حامل رسالت و وحى گردد، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد.
در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است، ولى بسيارى از مردم نمي دانند»؛ «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».
يكى از مظاهر عجيب قدرت خداوند و تسلطش بر كارها اين است كه در بسيارى از موارد وسائل پيروزى و نجات انسان را به دست دشمنانش فراهم مى سازد،
ص: 224
چنان كه در مورد يوسف اگر نقشه برادران نبود او هرگز به چاه نمى رفت و اگر به چاه نرفته بود، به مصر نمى آمد، و اگر به مصر نيامده بود نه به زندان مى رفت و نه آن خواب عجيب فرعون و نه سرانجام عزيز مصر مى شد.
در حقيقت خداوند يوسف را با دست برادران بر تخت قدرت نشاند، هر چند آن ها چنين تصور مى كردند كه او را در چاه بدبختى سرنگون ساختند.
يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخ هاى رؤيايى و ثروت هاى بيكران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مى شد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مي نمود و در فكر پايان دادن به اين وضع- در صورت قدرت- بود.
آرى او بسيار چيزها در اين محيط پر غوغاى جديد آموخت، همواره در قلبش طوفانى از غم و اندوه در جريان بود، چرا كه در آن شرائط كارى از دستش ساخته نبود و او در اين دوران دائما مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: «هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد، ما حكم و علم به او داديم»؛ «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً».
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم»؛ «وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ».
«اشد» از ماده «شد» به معنى گره محكم است و در اين جا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد، بعضى گفته اند اشد، جمعى است كه مفرد ندارد،
ص: 225
ولى بعضى ديگر آن را جمع «شد» (بر وزن سد) مى دانند، ولى به هر حال معنى جمعى آن قابل انكار نيست.
منظور از حكم و علم كه در آيه بالا مى فرمايد ما آن را پس از رسيدن يوسف به حد بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى و نبوت است چنان كه بعضى از مفسران گفته اند و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوا پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توام نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پر ارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد، كه همه اين ها در كلمۀ «محسنين» جمع است.
بعضى از مفسران مجموعه احتمالات حكم و علم را در اين جا سه احتمال ذكر كرده اند:
1. حكم اشاره به مقام نبوت (چون پيامبر حاكم بر حق است) و علم اشاره به علم دين است.
2. حكم به معنى خويشتن دارى در برابر هوس هاى سر كش است كه در اين جا اشاره به حكمت عملى است، و علم اشاره به حكمت و دانش نظرى است، و مقدم داشتن حكم بر علم، به خاطر آن ست كه تا انسان تهذيب نفس و خودسازى نكند به علم صحيح راه نمى يابد.
3. حكم به معنى اين است كه انسان به مقام «نفس مطمئنه» برسد و تسلط بر خويشتن پيدا كند آن چنان كه بتواند نفس اماره و وسوسه گر را كنترل كند و منظور
ص: 226
از علم، انوار قدسيه و اشعه فيض الهى است كه از عالم ملكوت بر قلب پاك آدمى پرتوافكن مى شود(1).
از جمله مسائلى كه در آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه نام عزيز مصر در آن برده نشده. تنها گفته شده است آن كسى كه از مصر يوسف را خريد. اما اين كس چه كسى بوده در آيه بيان نگرديده است در آياتآينده باز مى بينيم يك مرتبه پرده از روى عنوان اين شخص بر داشته نمى شود و تدريجا معرفى مى گردد مثلا در آيه 25 مى فرمايد «وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ»؛ «هنگامى كه يوسف تسليم عشق زليخا نشد و به سوى در خروجى فرار كرد آقاى آن زن را دم در ناگهان مشاهده كرد.»
از اين آيات كه مى گذريم به آيه 30 مى رسيم كه تعبير «امراة العزيز» (همسر عزيز) در آن شده است.
اين بيان تدريجى يا به خاطر آن است كه قرآن طبق سنتى كه دارد هر سخنى را به مقدار لازم بازگو مى كند كه اين از نشانه هاى فصاحت و بلاغت است و يا اين كه همان گونه كه امروز نيز در ادبيات معمول است به هنگام ذكر يك داستان از يك نقطه سر بسته شروع مى كنند تا حس كنجكاوى خواننده را بر انگيزند و نظر او را به سوى داستان جذب كنند.
ص: 227
نكتۀ ديگرى كه در آيات فوق سؤال انگيز است اين است كه موضوع آگاهى از تعبير خواب چه رابطه اى با آمدن يوسف به كاخ عزيز مصر دارد كه با «لام» در «لنعلمه» كه «لام غايت» است به آن اشاره شده است.
ولى توجه به اين نكته ممكن است پاسخى براى سؤال فوق باشد كه بسيارى از مواهب علمى را خداوند در مقابل پرهيز از گناه و مقاومت در برابر هوس هاى سركش مى بخشد و به تعبير ديگر اين مواهب كه ثمره روشن بيني هاى قلبى است جائزه اى مى باشد كه خداوند به اين گونه اشخاص مى بخشد.
در حالات «ابن سيرين» معبر معروف خواب مى خوانيم كه او مرد بزازى بود، بسيار زيبا، زنى دل به او بست و با حيله هاى مخصوصى، او را به خانه خود برده درها را به روى او بست، اما او تسليم هوس هاى آن زن نشد و مرتبا مفاسد اين گناه بزرگ را بر او مى شمرد، ولى آتش هوس او به قدرى سركش بود كه آب موعظه آن را خاموش نمى ساخت، ابن سيرين براى نجات از چنگال او چاره اى انديشيد، بر خاست و بدن خود را با اشياء آلوده اى كه در آن خانه بود چنان كثيف آلوده و نفرت انگيز ساخت كه هنگامى كه زن آن منظره را ديد از او متنفر شد، و او را از خانه بيرون كرد. مى گويند ابن سيرين بعد از اين ماجرا فراست و هوشيارى فوق العاده اى در تعبير خواب نصيبش شد و داستان هاى عجيبى از تعبير خواب او در كتابها نوشته اند كه از عمق اطلاعات او در اين زمينه خبر مى دهد.
بنا بر اين ممكن است يوسف اين علم و آگاهى خاص را به خاطر تسلط بر نفس در مقابل جاذبه فوق العاده همسر عزيز مصر پيدا كرده باشد.
ص: 228
از اين گذشته در آن عصر و زمان دربار زمامداران بزرگ، مركز معبران خواب بود و جوان هوشيارى هم چون يوسف مى توانست در دربار عزيز مصر از تجربيات ديگران آگاهى يابد و آمادگى روحى را براى افاضه علم الهى در اين زمينه حاصل كند.
به هر حال اين نه اولين بار و نه آخرين بار است كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوس هاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانش ها مى بخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست حديث معروف «العلم نور يقذفه اللَّه فى قلب من يشاء» نيز مى تواند اشاره به اين واقعيت باشد.
اين علم و دانشى نيست در محضر استاد خوانده شود و يا اين كه بى حساب به كسى بدهند. اين ها جوائزى است براى برندگان مسابقه جهاد با نفس!.
گفتيم «اشد» به معنى استحكام و قوت جسمى و روحى است و «بلوغ اشد» به معنى رسيدن به اين مرحله است، ولى اين عنوان در قرآن مجيد به مراحل مختلفى از عمر انسان اطلاق شده است.
گاهى به معنى سن بلوغ آمده مانند: «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ»(1)؛ «نزديك مال يتيم نشويد مگر به نحو احسن تا زمانى كه به حد بلوغ برسد.»
ص: 229
و گاهى به معنى رسيدن به چهل سالگى است مانند «حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً»(1)؛ «تا زمانى كه بلوغ اشد پيدا كند و به چهل سال برسد.»
و گاهى به معنى مرحله قبل از پيرى آمده مانند: «ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً»(2)«سپس خداوند شما را به صورت اطفالى از عالم چنين بيرون مى فرستد، سپس به مرحله استحكام جسم و روح مى رسيد سپس به مرحله پيرى.»
اين تفاوت تعبيرات ممكن است به خاطر اين باشد كه انسان براى رسيدن به استحكام روح و جسم مراحلى را مى پيمايد كه بدون شك رسيدن به حد بلوغ يكى از آن ها است و رسيدن به چهل سالگى كه معمولا توام با يك نوع پختگى در فكر و عقل مى باشد مرحله ديگر است و هم چنين قبل از آن كه انسان قوس نزولى خود را سير كند و به وهن و سستى گرايد.
ولى به هر حال در آيه مورد بحث منظور همان مرحله بلوغ جسمى و روحى است كه در يوسف در آغاز جوانى پيدا شد «فخر رازى» در تفسيرش در اين زمينه سخنى دارد كه ذيلا مى شنويد:
«مدت گردش ماه (تا هنگامى كه به محاق برسد) 28 روز است هنگامى كه آن را به چهار قسمت تقسيم كنيم هر قسمتى 7 روز مى شود (كه عدد ايام هفته را تشكيل مى دهد).
لذا دانشمندان احوال بدن انسان را به چهار دوره هفت ساله تقسيم كرده اند:
ص: 230
نخست هنگامى كه او متولد مى شود ضعيف و ناتوان است هم از نظر جسم و هم از نظر روح، اما به هنگامى كه به سن 7 سالگى رسيد آثار هوش و فكر و قوت جسمانى در او ظاهر مى شود.
او وارد مرحله دوم مى شود و به تكامل خود ادامه مى دهد تا چهارده سالگى را پشت سر بگذارد و 15 ساله شود در اين هنگام به مرحله بلوغ جسمى و روحى رسيده و شهوت جنسى در او به حركت در مى آيد (و با تكميل سال پانزدهم) مكلف مى شود.
باز به تكامل خود ادامه مى دهد تا دور سوم را به پايان رساند و مرحله جديدى را طى كند و بالآخره با پايان گرفتن دور چهارم و رسيدن به 28 سالگى مدت رشد و نمو جسمانى پايان مى گيرد، و انسان وارد مرحله تازه اى كه مرحله توقف است مى گردد و اين همان زمان «بلوغ اشد» است و اين حالت توقف تا پايان دور پنجم يعنى 35 سالگى ادامه دارد (و از آن به بعد سير نزولى آغاز مى شود)(1).
تقسيم بندى فوق گرچه تا حدودى قابل قبول است، ولى دقيق به نظر نمى رسد زيرا اولا مرحله بلوغ در پايان دور دوم نيست و هم چنين پايان رشد جسمانى طبق آن چه دانشمندان امروزى مى گويند 25 سالگى است و بلوغ فكرى كامل طبق بعضى از روايات در چهل سالگى است. و از همه اين ها گذشته آن چه در بالا گفته شد يك قانون همگانى محسوب نمى شود كه در باره همه اشخاص صادق باشد.
آخرين نكته اى كه در اين جا توجه به آن لازم است اين كه: قرآن در آيات فوق
ص: 231
به هنگامى كه سخن از دادن حكمت و علم به يوسف مى گويد اضافه مى كند: «اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» يعنى مواهب الهى حتى به پيامبران بى حساب نيست. و هر كس به اندازه نيكوكارى و احسانش از درياى بى كران فيض الهى بهره مى گيرد. همان گونه كه يوسف در برابر صبر و استقامت در مقابل آن همه مشكلات سهم وافرى نصيبش شد.
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ * وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ»؛(1)
«و آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تمناى كام جويى كرد و درها را بست و گفت بشتاب بسوى آن چه براى تو مهياست! (يوسف) گفت پناه مى برم بخدا، او (عزيز مصر) صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم؟) مسلما ظالمان رستگار نمى شوند. آن زن قصد او را كرد، و او نيز- اگر برهان پروردگار را نمى ديد- قصد وى را- مى نمود، اين چنين كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان مخلص ما بود.»
يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتي اش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز به سرعت در تسخير خود در آورد، و عشق او پنجه در
ص: 232
اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق،روز بروز داغ تر و سوزان تر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمى انديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطه ور بودن در يك زندگى پر تجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى آن چنان كه معمول اشراف و متنعمان است از سوى سوم، و بى بند و بارى شديد حاكم بر دربار مصر از سوى چهارم، اين زن را كه از ايمان و تقوى نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاى شيطانى فرو برد، آن چنان كه سرانجام تصميم گرفت مكنون دل خويش را با يوسف در ميان بگذارد و از او تقاضاى كام جويى كند.
او از تمام وسائل و روش ها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آن چنان كه قرآن مى گويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پى در پى از او تمناى كام جويى كرد»؛ «وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ».
جملۀ «راودته» از ماده «مراوده» در اصل به معنى جستجوى مرتع و چراگاه است و مثل معروف: «الرائد لا يكذب قومه» (كسى كه دنبال چراگاه مى رود به قوم و قبيله خود دروغ نمى گويد) اشاره بهمين است و هم چنين به ميل سرمه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، «مرود» (بر وزن منبر) گفته مى شود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است.
اين تعبير اشاره به اين است كه همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود به
ص: 233
اصطلاح از طريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوت كرد.
سر انجام آخرين راهى كه به نظرش رسيد اين بود يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش بدام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباس ها، بهترين آرايش ها، خوشبوترين عطرها را بكار برد، و صحنه را آن چنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو در آورد.
قرآن مى گويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام!!»؛ «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ».
«غلقت» معنى مبالغه را مى رساند و نشان مى دهد كه او همه درها را محكم بست، و اين خود مى رساند كه يوسف را به محلى از قصر كشانده كه از اطاق هاى تو در تويى تشكيل شده بود، و به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد.
به علاوه او شايد با اين عمل مى خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد، چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريان ها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و گفت: «پناه مى برم به خدا»؛ «قالَ مَعاذَ اللَّهِ».
يوسف به اين ترتيب خواسته نامشروع همسر عزيز را با قاطعيت رد كرد، و به او فهماند كه هرگز در برابر او تسليم نخواهد شد، و در ضمن اين واقعيت را به او
ص: 234
و به همه كس فهماند كه در چنين شرائط سخت و بحرانى براى رهايى از چنگال وسوسه هاى شيطان و آن ها كه خلق و خوى شيطانى دارند، تنها راه نجات، پناه بردن به خداست، خدايى كه خلوت و جمع براى او يكسان است و هيچ چيز در برابر اراده اش مقاومت نمى كند.
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانگى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته «من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او مقام مرا گرامى داشته است»؛ «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ».
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلما ستم گران رستگار نخواهند شد»؛ «إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ».
منظور از «رب» در اين جمله كيست؟.
در ميان مفسران گفتگوى بسيار است، اكثر مفسران چنان كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان و نويسنده المنار در المنار مى گويد رب را به معنى وسيع كلمه گرفته اند و گفته اند منظور از آن" عزيز مصر" است، كه در احترام و اكرام يوسف، فرو گذار نمى كرد، و از همان آغاز كار سفارش يوسف را با جملۀ «أَكْرِمِي مَثْواهُ» به همسرش نمود.
و گمان اين كه كلمۀ «رب» در اين معنى به كار نمى رود، كاملا اشتباه است، زيرا در همين سوره چندين بار كلمۀ «رب» به غير از خدا، اطلاق شده است، گاهى از زبان يوسف و گاهى از زبان غير يوسف.
ص: 235
مثلا در داستان تعبير خواب زندانيان مى خوانيم كه يوسف به آن زندانى كه بشارت آزادى داده بود گفت: مرا به رب خود (سلطان مصر) يادآورى كن، و «قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ».
و باز از زبان يوسف مى خوانيم هنگامى كه فرستاده فرعون مصر نزد او آمد، گفت به نزد رب خود (فرعون) باز گرد و از او بخواه، تحقيق كند، چرا زنان مصر دست هاى خود را بريدند «فلما جاءه الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَ».
در آيه 41 همين سوره از زبان يوسف و در ذيل آيه 42 از زبان قرآن مى خوانيم كه كلمۀ «رب» به مالك و صاحب نعمت، اطلاق شده است.
بنا بر اين ملاحظه مى كنيد كه در همين سوره در چهار مورد، غير از مورد بحث، كلمۀ «رب» به غير خدا اطلاق شده است، هر چند در همين سوره و سوره هاى ديگر قرآن، اين كلمه كرارا به پروردگار جهان گفته شده است، منظور اين است كه اين يك كلمه مشترك است و به هر دو معنى اطلاق مى گردد.
ولى به هر حال بعضى از مفسرين، ترجيح داده اند كه كلمۀ «رب» در آيه مورد بحث «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ» به معنى خداوند است، زيرا كلمۀ «اللَّه» كه در كنار آن ذكر شده سبب مى شود كه ضمير به آن بر گردد، و در اين صورت معنى جمله چنين مى شود كه من به خدا پناه مى برم خدايى كه پروردگار من است و مقام و منزلت مرا گرامى داشت، و هر نعمتى دارم از ناحيه او است، ولى توجه به سفارش عزيز مصر با جملۀ «أَكْرِمِي مَثْواهُ» و تكرار آن در آيه مورد بحث، معنى اول را تقويت مى كند.
در تورات در فصل 39 شماره 8 و 9 و 10 چنين آمده: «و بعد از اين مقدمات
ص: 236
واقع شد اين كه «زن آقايش» چشمان خود را بر يوسف انداخته به او گفت با من بخواب، اما او ابا نموده به زن آقايش گفت، اينك آقايم به آن چه با من در خانه است عارف نيست و تمامى ما يملكش به دست من سپرده است، در اين خانه از من بزرگ ترى نيست و از من چيزى مضايقه نكرده است جز تو چون كه زن او مى باشى پس اين قباحت عظيم را چگونه خواهم كرد به خدا گناه بورزم... اين جمله هاى تورات نيز مؤيد معنى اول است.
در اين جا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كه قرآن با تعبير پر معنايى از آن سخن مى گويد «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود!»؛ «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ».
در معنى اين جمله در ميان مفسران گفتگوى بسيار است كه مى توان همه را در سه تفسير زير خلاصه كرد:
1. همسر عزيز تصميم بر كام جويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنه هاى جنسى قرار گرفته بود. چنين تصميمى را مى گرفت هر گاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوى و تربيت نفس و بالآخره مقام" عصمت" در اين وسط حائل نمى شد!.
بنا بر اين تفاوتى ميان «هم» (قصد) همسر عزيز و يوسف اين بود، كه از يوسف، مشروط بود به شرطى كه حاصل نشد (يعنى عدم وجود برهان پروردگار)،
ص: 237
ولى از همسر عزيز مطلق بود و چون داراى چنين مقام تقوا و پرهيزكارى نبود، چنين تصميمى را گرفت و تا آخرين مرحله پاى آن ايستاد تا پيشانيش به سنگ خورد.
نظير اين تعبير در ادبيات عرب و فارسى نيز داريم، مثل اين كه مى گوئيم:
افراد بى بند و بار تصميم گرفتند ميوه هاى باغ فلان كشاورز را غارت كنند، من هم اگر ساليان دراز در مكتب استاد تربيت نشده بودم، چنين تصميمى را مى گرفتم.
بنا بر اين تصميم يوسف مشروط به شرطى كه حاصل نشد و اين امر نه تنها با مقام عصمت و تقواى يوسف منافات ندارد، بلكه توضيح و بيان اين مقام والا است.
طبق اين تفسير از يوسف، هيچ حركتى كه نشانه تصميم بر گناه باشد سر نزده است، بلكه در دل تصميم هم نگرفته است.
بنا بر اين بعضى روايات كه مى گويد: يوسف آماده كام گيرى از همسر عزيز شد، و حتى لباس را از تن بيرون كرد، و تعبيرات ديگرى كه ما از نقل آن شرم داريم، همه بى اساس و مجعول است، و اين ها اعمالى است كه در خور افراد آلوده و بى بند و بار و ناپاك و نادرست است، چگونه مى توان يوسف را با آن قداست روح و مقام تقوا به چنين كارهايى متهم ساخت.
جالب اين كه: در حديثى از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) همين تفسير اول در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آن جا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟ فرمود آرى، گفت: پس اين
ص: 238
آيه قرآن تفسيرش چيست؟ «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ»؛ امامفرمود:
«لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ و لو لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ لهم بها كما همت به، لكنه كان معصوما و المعصوم لا يهم بذنب و لا ياتيه .. فقال المامون للَّه درك يا ابا الحسن!؛ همسر عزيز تصميم به كام جويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، هم چون همسر عزيز مصر تصميم مى گرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن!(1)
2. تصميم همسر عزيز مصر و يوسف، هيچ كدام مربوط به كام جويى جنسى نبود، بلكه تصميم بر حمله و زدن يكديگر بود، همسر عزيز به خاطر اين كه در عشق شكست خورده بود، و روح انتقام جويى در وى پديد آمده بود و يوسف به خاطر دفاع از خويشتن و تسليم نشدن در برابر تحميل آن زن.
از جمله قرائنى كه براى اين موضوع ذكر كرده اند اين است كه همسر عزيز تصميم خود را بر كام جويى خيلى قبل از اين گرفته بود و تمام مقدمات آن را انجام داده بود، بنا بر اين جاى اين نداشت كه قرآن بگويد او تصميم بر اين كار گرفت چرا كه اين لحظه، لحظه تصميم نبود.
ديگر اين كه پيدا شدن حالت خشونت و انتقام جويى، پس از اين شكست، طبيعى است زيرا او تمام آن چه را در توان داشت از طريق ملايمت با يوسف به خرج
ص: 239
داد، و چون نتوانست از اين راه در او نفوذ كند به حربه ديگر متوسل شد كه حربه خشونت بود.
سوم اين كه در ذيل اين آيه مى خوانيم «كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ»؛ «ما هم" بدى" و هم" فحشاء" را از يوسف بر طرف ساختيم.» فحشاء، همان آلودگى به بى عفتى است، و سوء نجات از چنگال ضربه همسر عزيز مصر.
ولى به هر حال يوسف، چون برهان پروردگار را ديد، از گلاويز شدن به آن زن خوددارى كرد مبادا به او حمله كند و او را مضروب سازد و اين خود دليلى شود كه او قصد تجاوز را داشته، و لذا ترجيح داد كه خود را از آن محل دور سازد و به سوى در فرار كند.
3. بدون شك، يوسف جوانى بود با تمام احساسات جوانى، هر چند غرائز نيرومند او تحت فرمان عقل و ايمان او بود، ولى طبيعى است كه هر گاه چنين انسانى در برابر صحنه هاى فوق العاده هيجان انگيز قرار گيرد، طوفانى در درون او بر پا مى شود، و غريزه و عقل به مبارزه با يكديگر بر مى خيزند، هر قدر امواج عوامل تحريك كننده نيرومندتر باشد، كفه غرائز، قوت مى گيرد، تا آن جا كه ممكن است در يك لحظه زود گذر به آخرين مرحله قدرت برسد، آن چنان كه اگر از اين مرحله، گامى فراتر رود، لغزشگاه هولناكى است، ناگهان نيروى ايمان و عقل به هيجان در مى آيد و به اصطلاح بسيج مى شود و كودتا مى كند، و قدرت غريزه را كه تا لب پرتگاه كشانيده بود به عقب مي راند.
قرآن مجيد اين لحظه زود گذر حساس و بحرانى را كه در ميان دو زمان آرامش و قابل اطمينان قرار گرفته بود، در آيه فوق، ترسيم كرده است، بنا بر اين منظور از
ص: 240
جملۀ «هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» اين است كه در كشمكش غريزه و عقل، يوسف تا لب پرتگاه كشيده شد، اما ناگهان، بسيج فوق العاده نيروى ايمان و عقل، طوفان غريزه را در هم شكست (1) تا كسى گمان نكند اگر يوسف توانست خود را از اين پرتگاه برهاند، كار ساده اى انجام داده چرا كه عوامل گناه و هيجان در وجود او، ضعيف بود، نه هرگز، او نيز براى حفظ پاكى خويش در اين لحظه حساس دست به شديدترين مبارزه و جهاد با نفس زد.
منظور از برهان پروردگار چيست؟
«برهان» در اصل مصدر «بره» به معنى سفيد شدن است، و سپس به هر گونه دليل محكم و نيرومند كه موجب روشنايى مقصود شود، برهان گفته شده است، بنا بر اين برهان پروردگار كه باعث نجات يوسف شد، يك نوع دليل روشن الهى بوده است كه مفسران در باره آن احتمالات زيادى داده اند، از جمله:
1. علم و ايمان و تربيت انسانى و صفات برجسته.
2. آگاهى او نسبت به حكم تحريم زنا.
3. مقام نبوت و معصوم بودن از گناه.
4. يك نوع امداد و كمك الهى كه به خاطر اعمال نيكش در اين لحظه حساس به سراغ او آمد.
5. از روايتى استفاده مى شود كه در آن جا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مى شد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گويى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست
ص: 241
و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت: تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص، شرم دارى، چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاهها با خبر است، شرم و حيا نكنم؟.
اين احساس، توان و نيروى تازه اى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند(1).
در عين حال هيچ مانعى ندارد كه تمام اين معانى يك جا منظور باشد زيرا در مفهوم عام «برهان» همه جمع است، و در آيات قرآن و روايات، كلمۀ «برهان» به بسيارى از معانى فوق اطلاق شده است.
اما روايات بى مدركى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند كه مى گويد يوسف تصميمش را بر گناه گرفته بود كه ناگهان در يك حالت مكاشفه جبرئيل يا يعقوب را مشاهده كرد، كه انگشت خود را با دندان مى گزيد، يوسف اين منظره را ديد و عقب نشينى كرد، اين گونه روايات كه هيچ سند معتبرى ندارد، به روايات اسرائيلى مي ماند كه زائيده مغزهاى انسان هاى كوتاه فكرى است كه هرگز مقام انبياء را درك نكرده اند.
اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى گويد «ما اين چنين برهان خويش را به يوسف نشان داديم، تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم»؛ «كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ».
ص: 242
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود»؛ «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ».
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را بيارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزگارى و عمل پاك، خود را ساخته بود، و قلب و جان او از تاريكي هاى شرك، پاك و خالص شده بود، و به همين دليل شايستگى چنين امداد الهى را داشت.
ذكر اين دليل نشان مى دهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى هم چون يوسف مى شتافته، اختصاصى به آن ها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و عباد اللَّه المخلصين وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
مى دانيم در اسلام برترين جهاد، جهاد با نفس است، كه در حديث معروف پيامبر(صلی الله علیه وآله ) «جهاد اكبر» خوانده شده يعنى برتر از جهاد با دشمن كه «جهاد اصغر» نام دارد، اصولا تا جهاد اكبر به معنى واقعى در انسان پياده نشود در جهاد با دشمن پيروز نخواهد شد.
در قرآن مجيد صحنه هاى مختلفى از ميدان جهاد اكبر رابطه با پيامبران و ساير اولياى خدا ترسيم شده است، كه سرگذشت يوسف و داستان عشق آتشين همسر عزيز مصر يكى از مهم ترين آن ها است، گرچه قرآن مجيد تمام زواياى آن را به
ص: 243
خاطر اختصار تشريح نكرده، ولى با يك جمله كوتاه «وَ هَمَ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» شدت اين طوفان را بيان كرده است.
يوسف از ميدان اين مبارزه روسفيد در آمد به سه دليل: نخست اين كه خود را به خدا سپرد و پناه به لطف او برد؛ «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» و ديگر اين كه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد، و يا توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيط امن و آرامى رسانيد، وى را بر آن داشت كه به گذشته و آينده خويش بيش تر بينديشد و تسليم طوفان هاى زود گذر نشود، سوم اين كه خود سازى يوسف و بندگى توام با اخلاص او كه از جملۀ «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ» استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند.
و اين درسى است براى همه انسان هاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند.
امير مؤمنان على(علیه السلام) در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد:
«و ان خذلنى نصرك عند محاربة النفس و الشيطان فقد وكلنى خذلانك الى حيث النصب و الحرمان؛ اگر بههنگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمان مى سپارد و اميدى به نجات من نيست.»
در حديثى مى خوانيم:
«ان النبى(صلی الله علیه وآله ) بعث سرية فلما رجعوا قال مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى عليهم الجهاد الاكبر، فقيل يا رسول اللَّه ما الجهاد الاكبر قال جهاد النفس؛
ص: 244
پيامبر(صلی الله علیه وآله ) گروهى از مسلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه (با تنهاى خسته و بدن هاى مجروح) بازگشتند فرمود آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آن ها باقى مانده، عرض كردند اى رسول خدا! جهاد اكبر چيست؟ فرمود: جهاد با نفس.»(1)
امام على(علیه السلام) مى فرمايد:
«المجاهد من جاهد نفسه؛ مجاهد حقيقى كسى است كه با هوس هاى سركش نفس بجنگد.»(2)
و از امام صادق(علیه السلام) نقل شده:
«من ملك نفسه اذا رغب، و اذا رهب، و اذا اشتهى، و اذا غضب، و اذا رضى، حرم اللَّه جسده على النار؛ كسى كه بر خويشتن در چند حالت مسلط باشد به هنگام تمايل، و به هنگام ترس و به هنگام شهوت و به هنگام غضب و به هنگام رضايت و خشنودى از كسى (آن چنان بر اراده خويش مسلط باشد كه اين امور، او را از فرمان خدا منحرف نسازد) خداوند جسد او را بر آتش حرام مى كند.»(3)
همان گونه كه در تفسير آيات فوق اشاره كرديم، قرآن مجيد نجات يوسف را از اين گرداب خطرناك كه همسر عزيز بر سر راه او ايجاد كرده بود به خدا نسبت مى دهد و مى گويد ما سوء و فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم.
ص: 245
ولى با توجه به جمله بعد كه مى گويد او از بندگان مخلص ما بود اين حقيقت روشن مى شود كه خداوند بندگان مخلص خود را هرگز در اين لحظات بحرانى تنها نمى گذارد، و كمك هاى معنوى خود را از آنان دريغ نمى دارد، بلكه با الطاف خفيه خود و مددهاى غيبى كه توصيف آن با هيچ بيانى ممكن نيست، بندگان خود را حفظ مى كند و اين در واقع پاداشى است كه خداى بزرگ به اين گونه بندگان مى بخشد، پاداش پاكى و تقوا و اخلاص.
ضمنا تذكر نكته نيز لازم است كه در آيات فوق يوسف از بندگان مخلص (بر وزن مطلق) به صورت اسم مفعولى ذكر شده يعنى خالص شده، نه به صورت مخلص (بر وزن محسن) به صورت اسم فاعلى كه به معنى خالص كننده است.
دقت در آيات قرآن نشان مى دهد كه مخلص (به كسر لام) بيش تر در مواردى به كار رفته است كه انسان در مراحل نخستين تكامل و در حال خود سازى بوده است، «فاذا اركبوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ»؛(1) «هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند.»؛ «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ»؛(2) «به آن ها فرمان داده نشد مگر اين كه خدا را با اخلاص پرستش كنند.»
ولى مخلص (بفتح لام) به مرحله عالى كه پس از مدتى جهاد با نفس، حاصل مى شود گفته شده است، همان مرحله اى كه شيطان از نفوذ وسوسه اش در انسان مأيوس مى شود، در حقيقت بيمه الهى مى گردد؛ «قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ
ص: 246
أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»؛(1)
«شيطان گفت به عزتت سوگند كه همه آن ها را گمراه مى كنم مگر بندگان مخلصت را.»
و يوسف به اين مرحله رسيده بود كه در آن حالت بحرانى، هم چون كوه استقامت كرد و بايد كوشيد تا به اين مرحله رسيد.
از شگفتي هاى قرآن كه يكى از نشانه هاى اعجاز، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و هم رنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشت هايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مى گويد.
گويندگان و نويسندگان هنگامى كه با اين گونه صحنه ها روبرو مى شوند يا ناچارند براى ترسيم چهره قهرمانان و صحنه هاى اصلى داستان جلو زبان يا قلم را رها نموده و به اصطلاح حق سخن را ادا كنند، گو اين كه هزار گونه تعبيرات تحريك آميز يا زننده و غير اخلاقى به ميان آيد.
و يا مجبور مى شوند براى حفظ نزاكت و عفت زبان و قلم، پاره اى از صحنه ها
ص: 247
را در پرده اى از آب هام بپيچند و به خوانندگان و شنوندگان- به طور سربسته تحويل دهند!، گوينده و نويسنده هر قدر مهارت داشته باشد، غالبا گرفتار يكى از اين دو اشكال مى شود.
آيا مى توان باور كرد فردى درس نخوانده، هم ترسيم دقيق و كاملى از باريكترين و حساس ترين فصول چنين عشق شورانگيزى بنمايد، بدون اين كه كوچك ترين تعبير تحريك آميز و دور از عفتى به كار برد.
ولى قرآن در ترسيم صحنه هاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» بهم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
مي دانيم از همه صحنه هاى اين داستان، حساستر شرح ماجراى آن" خلوتگاه عشق" است كه «ابتكار» و «هوس" همسر عزيز مصر، دست به دست هم دادند و آن را به وجود آوردند.
قرآن در شرح اين ماجرا همه گفتنى ها را گفته، اما كوچك ترين انحرافى از اصول عفت سخن پيدا نكرده است، آن جا كه مى گويد: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»؛(1)
«و بانويى كه يوسف در خانه او بود از وى تقاضا و خواهش كرد و تمام درها را بست و گفت بشتاب به سوى آن چه براى تو مهيا شده، گفت: از اين كار به خدا پناه مى برم (عزيز مصر) بزرگ و صاحب من است، مرا گرامى داشته، مسلما ظالمان و (آلودگان) رستگار نخواهند شد.»
ص: 248
نكاتى كه در اين آيه قابل دقت است از اين قرار است:
كلمۀ «راود» در جايى بكار برده مى شود كه كسى با اصرار آميخته به نرمش و ملايمت چيزى را از كسى بخواهد (اما همسر عزيز مصر چه چيز از يوسف خواسته بود) چون روشن بوده، قرآن به همين كنايه واضح قناعت نموده و نامى از آن نبرده است.
قرآن در اين جا حتى تعبير «امراة العزيز» (يعنى همسر عزيز مصر) را به كار نمى برد، بلكه مى گويد: «الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها» (بانويى كه يوسف در خانه او بود) تا به پرده پوشى و عفت بيان نزديك تر باشد ضمنا با اين تعبير حس حقشناسى يوسف را نيز مجسم ساخته، همان طور كه مشكلات يوسف را در عدم تسليم در برابر چنين كسى كه زندگى او در پنجه وى مى باشد مجسم مى كند.
«غلقت الأبواب» كه معنى مبالغه را مى رساند و دلالت مى كند تمام درها را به شدت بست و اين ترسيمى از آن صحنه هيجان انگيز است.
جملۀ «قالَتْ هَيْتَ لَكَ» كه معنى آن «بشتاب به سوى آن چه براى تو
ص: 249
مهياست» يا «بيا كه من در اختيار توام» آخرين سخن را از زبان همسر عزيز براى رسيدن به وصال يوسف شرح مى دهد، ولى در عبارتى سنگين و پرمتانت و پر معنى و بدون هيچ گونه جنبه تحريك آميز و بدآموز.
جملۀ «مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ» كه يوسف در پاسخ دعوت آن زن زيباى افسون گر گفت، به گفته اكثر مفسران به اين معنى است: پناه به خدا مى برم، عزيز مصر همسر تو بزرگ و صاحب من است و به من احترام مى گذارد و اعتماد نموده چگونه به او خيانت كنم اين كار هم خيانت است و هم ظلم و ستم «إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» و به اين ترتيب كوشش يوسف را براى بيدار ساختن عواطف انسانى همسر عزيز مصر تشريح مى كند.
جملۀ «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ»؛ «رآ برهان ربه» از يك طرف ترسيم دقيقى از آن خلوتگاه عشق است كه آن چنان وضع تحريك آميز بوده كه اگر يوسف هم مقام «عقل» یا «ايمان» یا «عصمت» نداشت گرفتار شده بود و از طرف ديگر پيروزى نهايى يوسف را در چنين شرايطى بر ديو شهوت طغيان گر به طرز زيبايى توصيف نموده.
جالب اين كه تنها كلمۀ «هم» به كار برده شده يعنى «همسر عزيز مصر تصميم خود را گرفته بود و يوسف هم اگر برهان پروردگار را نمى ديد، تصميم خود را مى گرفت» آيا كلمه اى متانت آميزتر از كلمۀ «قصد و تصميم» در اين جا مى توان پيدا كرد؟!
ص: 250
«وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ * قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ * وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ * فَلَمَّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ * يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ»؛(1)
«و هر دو بسوى در دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مى كرد و پيراهن او را از پشت پاره كرد و در اين هنگام آقاى آن زن را دم در يافتند! آن زن گفت: كيفر كسى كه نسبت به اهل تو اراده خيانت كند جز زندان و يا عذاب دردناك چه خواهد بود؟! (يوسف) گفت او مرا با اصرار بسوى خود دعوت كرد و در اين هنگام شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد كه اگر پيراهن او از پيش رو پاره شده آن زن راست مى گويد و او از دروغ گويان است. و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده آن زن دروغ مى گويد و او از راست گويان است. هنگامى كه (عزيز مصر) ديد پيراهن او (يوسف) از پشت سر پاره شده گفت اين از مكر و حيله شماست كه مكر و حيله شما زنان عظيم است. يوسف! از اين موضوع صرفنظر كن، و تو اى زن نيز از گناهت استغفار كن كه از خطاكاران بودى.»
مقاومت سرسختانه يوسف همسر عزيز را تقريبا مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوه گر و هوس هاى سركش نفس، پيروز شده بود
ص: 251
احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد تا در را باز كند و خارج شود، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند، او نيز به دنبال يوسف به سوى در دويد تا مانع خروج او شود، و براى اين منظور، پيراهن او را از پشت سر گرفت و به عقب كشيد، به طورى كه پشت پيراهن از طرف طول پاره شد»؛ «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ».
«استباق» در لغت به معنى سبقت گرفتن دو يا چند نفر از يكديگر است، و «قد» به معنى پاره شده از طرف طول است، همان گونه كه «قط» به معنى پاره شدن از عرض است، لذا در حديث داريم:«كانت ضربات على بن ابى طالب (علیه السلام) ابكارا كان اذا اعتلى قد، و اذا اعترض قط؛ ضربه هاى على بن ابى طالب(علیه السلام) در نوع خود بى سابقه بود، هنگامى كه از بالا ضربه مى زد، تا بپائين مى شكافت و هنگامى كه از عرض، ضربه مى زد دو نيم مى كرد.»(1)
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، به طورى كه قرآن مى گويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند»؛ «وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ».
«الفيت» از ماده «الفاء» به معنى يافتن ناگهانى است و تعبير از شوهر به «سيد" به طورى كه بعضى از مفسران گفته اند طبق عرف و عادت مردم مصر بوده كه زنها شوهر خود را «سيد» خطاب مى كردند، و در فارسى امروز هم زنان از همسر خود تعبير به «آقا» مى كنند.
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از
ص: 252
سوى ديگر شعله انتقام جويى از درون جان او زبانه مى كشيد، نخستين چيزى كه به نظرش آمد اين بود كه با قيافه حق بجانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود؟!»؛ «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ».
جالب اين كه اين زن خيانت كار تا خود را در آستانه رسوايى نديده بود فراموش كرده بود كه همسر عزيز مصر است، ولى در اين موقع با تعبير «اهلك» (خانواده تو) مى خواهد حس غيرت عزيز را برانگيزد كه من مخصوص توام نبايد ديگرى چشم طمع در من بدوزد!، اين سخن بى شباهت به گفتار فرعون مصر در عصر موسى(علیه السلام) نيست، كه به هنگام تكيه بر تخت قدرت مى گفت «أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ»؛(1)
«آيا كشور مصر از آن من نيست.» اما به هنگامى كه تخت و تاج خود را در خطر، و ستاره اقبال خويش را در آستانه افول ديد گفت: «اين دو برادر (موسى و هارون) مى خواهند شما را از سرزمينتان خارج سازند!»؛ «يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ»(2).
نكته قابل توجه ديگر اين كه همسر عزيز مصر، هرگز نگفت يوسف قصد سويى در باره من داشته، بلكه در باره ميزان مجازات او با عزيز مصر صحبت كرد، آن چنان كه گويى اصل مسأله مسلم است، و سخن از ميزان كيفر و چگونگى مجازات او است و اين تعبير حساب شده در آن لحظه اى كه مى بايست آن زن دست و پاى خود را گم كند نشانه شدت حيله گرى او است (3).
ص: 253
و باز اين تعبير كه اول سخن از زندان مى گويد و بعد گويى به زندان هم قانع نيست، پا را بالاتر مى گذارد و از «عذاب اليم» كه تا سر حد شكنجه و اعدام پيش مى رود، حرف مى زند.
يوسف در اين جا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و گفت: «او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد»؛ «قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي».
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مى تواند باور كند كه جوان نو خاسته برده اى بدون همسر، بى گناه باشد، و زن شوهردار ظاهرا با شخصيتى گناه كار، بنا بر اين شعله اتهام بيش تر دامن يوسف را مى گيرد، تا همسر عزيز را!.
ولى از آن جا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمى دهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس در شعله هاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مى گويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مى گويد، و يوسف دروغ گو است»؛ «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ».
«و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مى گويد و يوسف راست گو است»؛ «وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ».
چه دليلى از اين زنده تر، چرا كه اگر تقاضا از طرف همسر عزيز بوده، او به
ص: 254
پشت سر يوسف دويده است و يوسف در حال فرار بوده كه پيراهنش را چسبيده، مسلما از پشت سر پاره مى شود، و اگر يوسف به همسرعزيز هجوم برده و او فرار كرده يا رو در رو به دفاع از خويش برخاسته، مسلما پيراهن يوسف از جلو پاره خواهد شد، و چه جالب است كه اين مسأله ساده پاره شدن پيراهنى، مسير زندگى بى گناهى را تغيير دهد و همين امر كوچك سندى بر پاكى او، و دليلى بر رسوايى مجرمى گردد!.
عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت سر پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود) رو به همسرش كرد و گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است»؛ «فَلَمَّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ».
در اين هنگام عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز برملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سر پوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو»؛ «يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا».
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى»؛ «وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ».(1) بعضى گفته اند گوينده اين سخن، عزيز مصر نبود، بلكه همان شاهد بود، ولى هيچ دليلى براى اين احتمال وجود ندارد، بخصوص كه اين جمله بعد از گفتار عزيز واقع شده است.
ص: 255
در اين كه شهادت دهنده چه كسى بود كه پرونده يوسف و همسر عزيز را به اين زودى جمع و جور و مختومه ساخت و بى گناه را از گنه كار آشكار نمود، در ميان مفسران گفتگو است، بعضى گفته اند يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود، و كلمۀ «من اهلها" گواه بر اين است، و قاعدة مرد حكيم و دانشمند و با هوشى بوده است، كه در اين ماجرا كه هيچ شاهد و گواهى ناظر آن نبوده، توانست از شكاف پيراهنى! حقيقت حال را ببيند، و مى گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
تفسير ديگر اين كه بچه شير خوارى از بستگان همسر عزيز مصر، در آن نزديكى بود، و يوسف از عزيز مصر خواست، كه داورى را از اين كودك بطلبند، عزيز مصر نخست در تعجب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است؟ اما هنگامى كه كودك شير خوار - هم چون مسيح در گهواره - به سخن آمد، و اين معيار و مقياس را براى شناختن گنه كار از بى گناه به دست داد متوجه شد كه يوسف يك غلام نيست، بلكه پيامبرى است يا پيامبرگونه!.
در رواياتى كه از طرق اهل بيت و اهل تسنن وارد شده به اين تفسير اشاره شده است از جمله ابن عباس از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) چنين نقل مى كند كه فرمود: چهار نفر در طفوليت سخن گفتند: فرزند آرايش گر فرعون، و شاهد يوسف، و صاحب جريج و عيسى بن مريم (1).
ص: 256
در تفسير على بن ابراهيم نيز از امام صادق(علیه السلام) نقل شده كه شهادت دهنده كودكى در گاهواره بود(1).
ولى بايد توجه داشت كه هيچ يك از دو حديث بالا، سند محكمى ندارد، بلكه هر دو مرفوعه است.
سومين احتمالى كه داده اند اين است كه شاهد، همان دريدگى پيراهن بود كه با زبان حال اين شهادت را داد، ولى با توجه به كلمه «من اهلها» (شاهد از خاندان همسر عزيز مصر بود) اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد، بلكه منتفى است.
از جمله مسائلى كه در اين داستان توجه انسان را به خود جلب مى كند اين است كه در يك چنين مسأله مهمى كه ناموس عزيز مصر به آن آلوده شده بود، چگونه او با يك جمله قناعت كرد و تنها گفت از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى، و شايد همين مسأله سبب شد كه همسر عزيز پس از فاش شدن اسرارش در سرزمين مصر، زنان اشراف را به مجلس خاصى دعوت كند و داستان عشق خود را با صراحت و عريان باز گو نمايد.آيا ترس از رسوايى، عزيز را وادار كرد كه در اين مسأله كوتاه بيايد؟
يا اين كه اصولا براى زمامداران خود كامه و طاغوتيان، مسأله غيرت و حفظ ناموس چندان مطرح نيست؟ آن ها آن قدر آلوده به گناه و فساد و بى عفتى هستند كه اهميت و ابهت اين موضوع، در نظرشان از بين رفته است.
ص: 257
احتمال دوم قوي تر به نظر مى رسد.
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى دهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانى ترين حالات به يارى انسان مى شتابد و به مقتضاى «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» از طرقى كه هيچ باور نمى كرد روزنه اميد براى او پيدا مى شود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مى گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى كند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديده هاى بى فروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن همراه نسيم صبح گاهى از مصر به كنعان سفر مى كند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مى دهد!.
به هر حال خدا الطاف خفيه اى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مى وزد، صحنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
پيراهن با تمام كوچكيش كه چيز مهمى است، گاه مى شود چند تار عنكبوت مسير زندگى قوم و ملتى را براى هميشه عوض مى كند، آن چنان كه در داستان غار ثور و هجرت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) واقع شد.
در آيات فوق، اشاره به مكر زنان (البته زنانى هم چون همسر عزيز كه بى بند و
ص: 258
بار و هوسرانند) شده است، و اين مكر و حيله گرى به عظمت توصيف گرديده «إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ». در تاريخ و هم چنين در داستان ها كه سايه اى از تاريخ است، مطالب زيادى در اين زمينه نقل شده، كه مطالعه مجموع آن ها نشان مى دهد، زنان هوسران براى رسيدن به مقصود خود، نقشه هايى مى كشند كه در نوع خود بى نظير است.
در داستان بالا ديديم كه همسر عزيز چگونه بعد از شكست در عشق و قرار گرفتن در آستانه رسوايى، با مهارت خاصى برائت خود و آلودگى يوسف را مطرح ساخت، او حتى نگفت كه يوسف قصد سوء به من داشته، بلكه آن را به عنوان يك امر مسلم فرض كرد و تنها سؤال از مجازات چنين كسى نمود؟ مجازاتى كه در مرحله زندان نيز متوقف نمى شد، بلكه به صورت نامعلوم و نامحدود، مطرح گشته بود.
در داستان همين زن كه در رابطه با سرزنش زنان مصر نسبت به عشق بى قرارش به غلام و برده خويش در آيات بعد، مطرح است، نيز مى بينيم كه او براى تبرئه خود از چنين نيرنگ حساب شده استفاده مى كند، و اين تأكيد ديگرى است بر مكر اين گونه زنان.
«وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ * فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ * قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ
ص: 259
الصَّاغِرِينَ * قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ * فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»؛(1) «گروهى از زنان شهر گفتند كه همسر عزيز جوانش (غلامش را) بسوى خود دعوت مى كند و عشق اين جوان در اعماق قلبش نفوذ كرده، ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم! هنگامى كه (همسر عزيز) از فكر آن ها با خبر شد بسراغ آن ها فرستاد (و از آن ها دعوت كرد) و براى آن ها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت، و به دست هر كدام چاقويى (براى بريدن ميوه) داد و در اين موقع (به يوسف) گفت وارد مجلس آنان شو، هنگامى كه چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و (بى اختيار) دست هاى خود را بريدند! و گفتند منزه است خدا اين بشر نيست، اين يك فرشته بزرگوار است! (همسر عزيز) گفت اين همان كسى است كه به خاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد (آرى) من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد، و اگر آن چه را دستور مى دهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد و مسلما خوار و ذليل خواهد شد! (يوسف)گفت پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اين ها مرا بسوى آن مى خوانند و اگر مكر و نيرنگ آن ها را از من بازنگردانى قلب من به آن ها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود. پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آن ها را از او بگردانيد چرا كه او شنوا و داناست.»
هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله
ص: 260
خصوصى بود كه عزيز هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آن جا كه اين گونه رازها نهفته نمى ماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آن ها گوش هاى شنوايى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنان كه قرآن گويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مى كند»؛ «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ».
«و آن چنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است»؛ «قَدْ شَغَفَها حُبًّا».
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم!»؛ «إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ».
روشن است آن ها كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آن ها جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند.
اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند!.
حتى بعضى از مفسران احتمال داده اند، كه پخش اين راز به وسيله اين گروه از زنان مصر، نقشه اى بود براى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آن ها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آن جا ببينند!، آن ها شايد فكر مى كردند اگر به حضور يوسف برسند چه بسا بتوانند نظر او را به سوى خويشتن! جلب كنند كه هم از
ص: 261
همسر عزيز شايد زيباتر بودند، و هم جمالشان براى يوسف تازگى داشت، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى. يا صاحب نعمت بود، در مورد آن ها موضوع نداشت، و به اين دليل احتمال نفوذشان در او بسيار بيش تر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.
«شغف» از ماده «شغاف» به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و «شَغَفَها حُبًّا» يعنى آن چنان به او علاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.
«آلوسى» در تفسير «روح المعانى» از كتاب «اسرار البلاغه» براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اين جا اشاره مى شود:
نخستين مراتب محبت همان «هوى» (به معنى تمايل) است، سپس «علاقه» يعنى محبتى كه ملازم قلب است. و بعد از آن، «كلف» به معنى شدت محبت، و سپس «عشق» و بعد از آن «شعف» (با عين) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مى سوزد و از اين سوزش احساس لذت مى كند و بعد از آن «لوعه» و سپس «شغف» يعنى مرحله اى كه عشق به تمام زواياى دل نفوذ مى كند و سپس «تدله» و آن مرحله اى است كه عشق، عقل انسان را مى ربايد و آخرين مرحله «هيوم» است و آن مرحله بى قرارى مطلق است كه شخص عاشق را بى اختيار به هر سو مى كشاند(1).
اين نكته نيز قابل توجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود، همسر عزيز
ص: 262
كه او هرگز طرف دار چنين رسوايى نبود، يا خود عزيز كه او تأكيد بر كتمان مى نمود، يا داور حكيمى كه اين داورى را نمود كه از او اين كار بعيد مى نمود، اما به هر حال اين گونه مسائل آن هم در آن قصرهاى پر از فساد- همان گونه كه گفتيم- چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت، و سرانجام از زبان تعزيه گردان هاى اصلى به درباريان و از آن جا به خارج، جسته گريخته درز مى كند و طبيعى است كه ديگران آن را با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مى نمايند. «همسر عزيز، كه از مكر زنان حيله گر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت سپس چاره اى انديشيد و آن اين بود كه از آن ها به يك مجلس ميهمانى دعوت كند و بساط پر تجمل با پشتي هاى گران قيمت براى آن هافراهم سازد، و به دست هر كدام چاقويى براى بريدن ميوه دهد (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه ها)!»؛ «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً»(1).
و اين كار خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمى برد، و از رسوايى گذشته اش درسى نگرفت.
«سپس به يوسف دستور داد كه در آن مجلس، گام بگذارد» تا زنان سرزنش گر، با ديدن جمال او. وى را در اين عشقش ملامت نكنند «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَ».
ص: 263
تعبير به «اخْرُجْ عَلَيْهِنَ» (بيرون بيا) به جاى «ادخل» (داخل شو) اين معنى را مى رساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت، بلكه در يك اطاق درونى كه احتمالا محل غذا و ميوه بوده، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد و كاملا غير منتظره و شوك آفرين باشد!.
اما زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيش تر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى هم چون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشم ها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست، نمى شناختند «آن ها به هنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند»؛ «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ».
«و آن چنان از خود بى خود شدند كه (به جاى ترنج) دست ها را بريدند»؛ «و قطعن ايديهن».
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده، «همگى فرياد بر آوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلا بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است»؛ «وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»(1).
در اين كه زنان مصر در اين هنگام، چه اندازه دست هاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به صورت هاى مبالغه آميز نقل كرده اند،
ص: 264
ولى آن چه از قرآن استفاده مى شود اين است كه اجمالا دست هاى خود را مجروح ساختند.
در اين هنگام زنان مصر، قافيه را به كلى باختند و با دست هاى مجروح كه از آن خون مى چكيد و در حالى پريشان هم چون مجسمه اى بى روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آن ها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از اين فرصت استفاده كرد و «گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد»؛ «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ».
همسر عزيز گويا مى خواست به آن ها بگويد شما كه با يك بار مشاهده يوسف، اين چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بى خبر دست ها را بريديد و محو جمال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم؟.
همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى كرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود يك باره تمام پرده ها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرد و گفت: «آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم، ولى او خويشتن دارى كرد»؛ «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ».
سپس بى آنكه از اين آلودگى به گناه اظهار ندامت كند، و يا لا اقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى پروايى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحا اعلام داشت، «اگر او (يوسف) آن چه را كه من فرمان مى دهم انجام ندهد و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد به طور قطع به زندان خواهد افتاد»؛ «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَ».
ص: 265
نه تنها به زندانش مى افكنم، بلكه «در درون زندان نيز خوار و ذليل خواهد بود»؛ «وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ».
طبيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله و استغفرى لذنبك (ازگناهانت استغفار كن) قناعت كند بايد همسرش رسوايى را به اين مرحله بكشاند، و اصولا در دربار فراعنه و شاهان و عزيزان همان گونه كه گفتيم اين مسائل چيز تازه اى نيست.
بعضى در اين جا روايت شگفت آورى نقل كرده اند و آن اين كه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند:
يكى گفت اى جوان! اين همه خويشتن دارى و ناز براى چيست؟ چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمى كنى؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى بينى؟
مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبايى لذت نمى برى؟ آخر مگر تو سنگ و چوبى؟!
دومى گفت گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمى فهمى، ولى آيا نميدانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را به دست آورى، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟.
سومى گفت، گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نميدانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است؟ و وسائل انتقام جويى
ص: 266
را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحشتناك و تاريكش نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهايى نمى انديشى؟!
تهديد صريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسه هاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مى كنند، از سويى ديگر يك لحظه بحرانى شديد براى يوسف فراهم ساخت، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايجاد كرده بود، با شجاعت و شهامت، تصميم خود را گرفت و بى آنكه با زنان هوس باز و هوسران به گفتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت: «بار الها، پروردگارا! زندان با آن همه سختي هايش در نظر من محبوب تر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند»؛ «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ».
سپس از آن جا كه مى دانست در همه حال، مخصوصا در مواقع بحرانى، جز به اتكاء لطف پروردگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست، «پروردگارا اگر كليد و مكر و نقشه هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آن ها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود»؛ «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ».
خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو، و حفظ پاك دامنى خويش، از آن زندان وحشتناك استقبال مى كنم، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوده مى سازد پشت پا مى زنم.
ص: 267
خدايا! كمكم فرما، نيرويم بخش، بر قدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا تا بر اين وسوسه هاى شيطانى پيروز گردم.
و از آن جا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهاد كننده گان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت، آن چنان كه قرآن مى گويد: «پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد»؛ «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ».
«و مكر و نقشه آن ها را از او بگردانيد»؛ «فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَ».
«چرا كه او شنوا است و دانا است»؛ «انه هوا السميع العليم».
هم نيايش هاى بندگان را مى شنود و هم از اسرار درون آن ها آگاه است، و هم راه حل مشكل آن ها را مى داند.
همان گونه كه ديديم همسر عزيز و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق و علاقه شديد تسليم محض، و سپس تطميع، و بعد از آن تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به «شهوت» و «زر» و سپس «زور».
و اين ها اصول متحد المالى است كه همه خودكامگان و طاغوت ها در هر عصر و زمانى به آن متوسل مى شدند. حتى خود ما مكرر ديده ايم كه آن ها براى تسليم ساختن مردان حق در آغاز يك جلسه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى دهند، و از طريق تطميع و انواع كمك ها وارد مى شوند، و در آخر همان جلسه
ص: 268
به شديدترين تهديدها توسل مى جويند. و هيچ ملاحظه نمى كنند كه اين تناقض گويى آن هم در يك مجلس تا چه حد زشت و زننده و در خور تحقير و انواع سرزنشها است.
دليل آن هم روشن است آن ها هدفشان را مى جويند، وسيله براى آنان مهم نيست، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيله اى را مجاز مى شمرند.
در اين وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين، يا آخرين مرحله تسليم مى شوند و براى هميشه به دامنشان گرفتار مى گردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پرتو نور ايمان يافته اند همه اين مراحل را پشت سر گذارده و سازش ناپذيرى خود را با قاطعيت هر چه تمامتر نشان مى دهند، و تا سر حد مرگ پيش مى روند، و عاقبت آن هم پيروزى است، پيروزى خودشان و مكتبشان و يا حد اقل پيروزى مكتب.
بسيارند كسانى كه مانند زنان هوس باز مصر هنگامى كه در كنار گود نشسته اند خود را پاك و پاكيزه نشان مى دهند، و لاف تقوا و پارسايى مى زنند و آلودگانى هم چون همسر عزيز را در «ضلال مبين» مى بينند.
اما هنگامى كه پايشان به وسط گود كشيده شد در همان ضربه اول از پا در مى آيند و عملا ثابت مى كنند كه تمام آن چه مى گفتند حرفى بيش نبوده، اگر همسر عزيز پس از سال ها نشست و برخاست با يوسف گرفتار عشق او شد آن ها در همان
ص: 269
مجلس اول به چنين سرنوشتى گرفتار شدند و به جاى ترنج دست هاى خويش را بريدند!.
در اين جا سؤالى پيش مى آيد كه چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد، مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناه كار.
ولى با توجه به اين كه يوسف ظاهرا برده و غلام بود و ناچار بود كه در كاخ خدمت كند ممكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقا از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت.
به خصوص اين كه گفتيم ظاهر تعبير قرآن «اخْرُجْ عَلَيْهِنَ» نشان مى دهد كه او در بيرون آن دستگاه نبود، بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است.
جملۀ «يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ»؛ «اين زنان مرا به آن دعوت مى كنند» و «كَيْدَهُنَ»؛ «نقشه اين زنان...» به خوبى نشان مى دهد كه بعد از ماجراى بريدن دست ها و دلباختگى زنان هوس باز مصر نسبت به يوسف آن ها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آن ها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود و او هم دست
ص: 270
رد به سينه همه آن ها گذاشت، اين نشان مى دهد كه همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و «شريك جرم»هايى داشت.
به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاه ها مى كشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست كه اگر لطف و يارى او نباشد كارى نمى توان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاك دامن به ما آموخته، او است كه مى گويد پروردگارا اگر نقشه هاى شوم آن ها را از من باز نگردانى من هم به آن ها متمايل مى شوم، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى طوفان حوادث مرا با خود مى برد، اين تويى كه حافظ و نگهدار منى، نه قوت و قدرت و تقواى من!.
اين حالت «وابستگى مطلق» به لطف پروردگار علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مى بخشد سبب مى شود كه از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.
اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.
در حديثى از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) چنين مى خوانيم:
«سبعة يظلهم اللَّه فى ظل عرشه يوم لا ظل الا ظله: امام عادل، و شاب نشا فى عبادة اللَّه عز و جل، و رجل قلبه. متعلق بالمسجد اذا خرج منه حتى يعود اليه، و رجلان كانا فى طاعة اللَّه عز و جل فاجتمعا على ذلك وتفرقا، و رجل ذكر اللَّه عز و جل خاليا ففاضت عيناه، و رجل دعته امراة ذات حسن و جمال فقال انى اخاف اللَّه تعالى،
ص: 271
و رجل تصدق بصدقة فاخفاها حتى لا تعلم شماله ما تصدق بيمينه!؛ هفت گروهند كه خداوند آن ها را در سايه عرش خود قرار مى دهد آن روز كه سايه اى جز سايه او نيست: پيشواى دادگر؛ و جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته و كسى كه قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردد و افرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى كنند و به هنگام جدا شدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آن ها هم چنان برقرار است و كسى كه به هنگام شنيدن نام پروردگار (به خاطر احساس مسئوليت يا ترس از گناهان) قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود و مردى كه زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا ترسانم و كسى كه كمك به نيازمندان مى كند و صدقه خود را مخفى مى دارد آن چنان كه دست چپ او از صدقه اى كه با دست راست داده با خبر نشود!.»(1)
«ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ * وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتأويلهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ * قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُما بِتأويلهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ * وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ»؛(2) «بعد از آن كه نشانه هاى (پاكى يوسف) را ديدند تصميم گرفتند او را تا مدتى زندانى كنند. و دو جوان همراه او وارد زندان شدند، يكى از آن دو گفت من در عالم
ص: 272
خواب ديدم كه (انگور براى) شراب مى فشارم، و ديگرى گفت من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند ما را از تعبير آن آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم. (يوسف) گفت پيش از آن كه جيره غذايى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت اين از علم و دانشى است كه پروردگارم به من آموخته من آئين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و به سراى ديگر كافرند ترك گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم). من از آئين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نبود چيزى را شريك خدا قرار دهيم، اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است، ولى اكثر مردم شكرگزارى نمى كنند.»
جلسه عجيب زنان مصر با يوسف در قصر عزيز با آن شور و غوغا پايان يافت، ولى طبعا خبرش به گوش عزيز رسيد، و از مجموع اين جريانات روشن شد كه يوسف يك جوان عادى و معمولى نيست، آن چنان پاك است كه هيچ قدرتى نمى تواند او را وادار به آلودگى كند و نشانه هاى اين پاكى از جهات مختلف آشكار شد، پاره شدن پيراهن يوسف از پشت سر، و مقاومت او در برابر وسوسه هاى زنان مصر، و آماده شدن او براى رفتن به زندان، و عدم تسليم در برابر تهديدهاى همسر عزيز به زندان و عذاب اليم، همه اين ها دليل بر پاكى او بود، دلائلى كه كسى نمى توانست آن را پرده پوشى يا انكار كند.
و لازمه اين دلائل اثبات ناپاكى و جرم همسر عزيز مصر بود، و بدنبال ثبوت اين جرم، بيم رسوايى و افتضاح جنسى خاندان عزيز در نظر توده مردم روز بروز
ص: 273
بيش تر مى شد، تنها چاره اى كه براى اين كار از طرف عزيز مصر و مشاورانش ديده شد اين بود كه يوسف را به كلى از صحنه خارج كنند، آن چنان كه مردم او و نامش را به دست فراموشى بسپارند، و بهترين راه براى اين كار، فرستادنش به سياه چال زندان بود، كه هم او را به فراموشى مى سپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مى شد كه مجرم اصلى، يوسف بوده است!.
لذا قرآن مى گويد: «بعد از آن كه آن ها آيات و نشانه هاى (پاكى يوسف) را ديدند تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند»؛ «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ».
تعبير به «بدا» كه به معنى پيدا شدن راى جديد است نشان مى دهد كه قبلا چنين تصميمى در مورد او نداشتند، و اين عقيده را احتمالا همسر عزيز براى اولين بار پيشنهاد كرد و به اين ترتيب يوسف بيگناه به گناه پاكى دامانش، به زندان رفت و اين نه اولين بار بود و نه آخرين بار كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندانبرود.
آرى در يك محيط آلوده، آزادى از آن آلودگان است كه همراه مسير آب حركت مى كنند، نه فقط آزادى كه همه چيز متعلق به آن ها است، و افراد پاك دامن و با ارزشى هم چون يوسف كه هم جنس و هم رنگ آن محيط نيستند و بر خلاف جريان آب حركت مى كنند بايد منزوى شوند، اما تا كى، آيا براى هميشه؟ نه، مسلما نه!.
از جمله كسانى كه با يوسف وارد زندان شدند، دو جوان بودند «وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ».
و از آن جا كه وقتى انسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار
ص: 274
پيدا كند احساسات ديگر او به كار مى افتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند، و خواب و رؤيا هم براى او مطلبى مى شود.
از همين رو يك روز اين دو جوان كه گفته مى شود يكى از آن دو مأمور آبدار خانه شاه و ديگرى سر پرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بر مسموم نمودن شاه به زندان افتاده بودند، نزد يوسف آمدند و هر كدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود و برايش عجيب و جالب مى نمود باز گو كرد.
«يكى از آن دو گفت: من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم!»؛ «قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً».
«و دومى گفت: من در خواب ديدم كه مقدارى نان روى سرم حمل مى كنم، و پرندگان آسمان مى آيند و از آن مى خورند»؛ «وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ» سپس اضافه كردند: «ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم»؛ «نَبِّئْنا بِتأويلهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ».
در اين كه اين دو جوان از كجا دانستند كه يوسف از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد، در ميان مفسران گفتگو است.
بعضى گفته اند: يوسف شخصا خود را در زندان براى زندانيان معرفى كرده بود كه از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد، و بعضى گفته اند سيماى ملكوتى يوسف نشان مى داد كه او يك فرد عادى نيست، بلكه فرد آگاه و صاحب فكر و بينش است و لا بد چنين كسى مى تواند مشكل آن ها را در تعبير خواب حل كند.
بعضى ديگر گفته اند يوسف از آغاز ورودش به زندان، با اخلاق نيك و حسن
ص: 275
خلق و دل دارى زندانيان و خدمت آن ها و عيادت از مريضان نشان داده بود كه يك فرد نيكوكار و گره گشا است به همين دليل در مشكلاتشان به او پناه مى بردند و از او كمك مى خواستند.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه در اين جا قرآن به جاى كلمۀ «عبد» و «برده» تعبير به «فتى» (جوان) مى كند، كه يك نوع احترام است، و در حديث داريم:
«لا يقولن احدكم عبدى و امتى و لكن فتاى و فتاتى؛ هيچ كدام از شما نبايد بگويد غلام من و كنيز من، بلكه بگويد جوان من.»(1) (تا در دوران آزادى تدريجى بردگان كه اسلام برنامه دقيقى براى آن چيده است، بردگان از هر گونه تحقير در امان باشند).
تعبير به «أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً»؛ «من شراب مى فشردم» يا به خاطر آن ست كه او در خواب ديد انگور را براى ساختن شراب مى فشارد، و يا انگورى را كه در خم، تخمير شده بود براى صاف كردن و خارج ساختن شراب از آن مى فشرده است، و يا اين كه انگور را مى فشرده تا عصير آن را به شاه بدهد، بى آنكه شراب شده باشد و از آن جا كه اين انگور قابل تبديل به شراب است اين كلمه به آن اطلاق شده است.
تعبير به «إِنِّي أَرانِي»؛ «من مى بينم» يا اين كه قاعدتا بايد بگويد من در خواب ديدم، به عنوان حكايت حال است، يعنى خود را در آن لحظه اى كه خواب مى بيند فرض مى كند و اين سخن را براى ترسيم آن حال بيان مى دارد. به هر حال يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمايى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مسأله تعبير خواب به غنيمت شمرد و به بهانه آن، حقايق مهمى را كه راهگشاى آن ها و همه انسان ها بود بيان داشت.
ص: 276
نخست براى جلب اعتماد آن ها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين گفت: «من به زودى و قبل از آن كه جيره غذايى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت»؛ «قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتأويلهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما».
و به اين ترتيب به آن ها اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذايى آن ها مقصود گمشده خود را خواهند يافت.احتمالاتی که در تفسير اين جمله آمده
از جمله اين كه يوسف گفت: من به فرمان پروردگار از بخشى اسرار آگاهم نه تنها مى توانم تعبير خواب شما را بازگو كنم، بلكه از هم اكنون مى توانم بگويم، غذايى كه براى شما امروز مى آورند، چه نوع غذا و با چه كيفيت است و خصوصيات آن را بر مى شمرم.
بنا بر اين «تأويل» به معنى ذكر خصوصيات آن غذاست (ولى البته تأويل كم تر به چنين معنى آمده بخصوص اين كه در جمله قبل به معنى تعبير خواب است).
احتمال ديگر اين كه منظور يوسف اين بوده كه هر گونه طعامى در خواب ببينيد، من مى توانم تعبير آن را براى شما باز گو كنم (ولى اين احتمال، با جمله «قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما» سازگار نيست) بنا بر اين بهترين تفسير جمله فوق همان است كه در آغاز سخن گفتيم.
سپس يوسف با ايمان و خدا پرست كه توحيد با همه ابعادش در اعماق وجود او ريشه دوانده بود، براى اين كه روشن سازد چيزى جز به فرمان پروردگار تحقق نمى پذيرد چنين ادامه داد.
ص: 277
«اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است»؛ «ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي».
و براى اين كه تصور نكنند كه خداوند، بى حساب چيزى به كسى مى بخشد اضافه كرد «من آئين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم و اين نور ايمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است»؛ «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بالآخرة هم كافرون».
منظور از اين قوم و جمعيت مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است.
من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم، چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است، و به علاوه من در خاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است، «من از آئين پدران و نياكانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم»؛ «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ».
و شايد اين اولين بار بود كه يوسف خود را اين چنين به زندانيان معرفى مى كرد تا بدانند او زاده وحى و نبوت است و مانند بسيارى از زندانيان ديگر كه در نظامهاى طاغوتى به زندان مى رفتند بى گناه به زندان افتاده است.
بعد به عنوان تأكيد اضافه مى كند «براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم» چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم بت شكن است؛ «ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ».
«اين از مواهب الهى بر ما و بر همه مردم است»؛ «ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ».
ص: 278
بنا بر اين تصور نكنيد اين فضل و محبت تنها شامل ما خانواده پيامبران شده است، اين موهبتى است عام و شامل همه بندگان خدا كه در درون جانشان به عنوان يك فطرت به وديعه گذاشته شده است و به وسيله رهبرى انبياء تكامل مى يابد.
«ولى متأسفانه اكثر مردم اين مواهب الهى را شكر گزارى نمى كنند» و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند؛ «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ».
قابل توجه اين كه در آيه فوق، اسحاق در زمره پدران (آباء) يوسف شمرده شده در حالى كه مى دانيم يوسف فرزند يعقوب و يعقوب فرزند اسحاق است، بنا بر اين كلمۀ «اب» بر جد نيز اطلاق مى شود.
«يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ * ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ * يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ * وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ»؛(1) «اى دوستان زندانى من آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداوند واحد قهار؟ اين معبودهايى را كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى (بى مسما) كه شما و پدرانتان آن ها را خدا ناميده ايد نيست، خداوند هيچ دليلى براى آن نازل نكرده، حكم تنها از آن خداست، فرمان داده كه غير از او را نپرستيد، اينست آئين پا بر جا، ولى اكثر مردم نمى دانند. اى دوستان زندانى من! اما يكى از شما (آزاد مى شود و
ص: 279
) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد، و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند! اين امرى كه در باره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است. و به آن يكى از آن دو كه مى دانست رهايى مى يابد گفت: مرانزد صاحبت (سلطان مصر) يادآورى كن، ولى شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد و بدنبال آن چند سال در زندان باقى ماند.»
هنگامى كه يوسف با ذكر بحث گذشته، دل هاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو به سوى آن ها نمود و چنين گفت: «اى هم زندانهاى من. آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز»؛ «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ».
گويى يوسف مى خواهد به آن ها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد چرا در بيدارى نمى بينيد؟ چرا؟ آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوت هاى ستم گر بر شما غلبه كنند، چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد و به دامن پرستش «اللَّه واحد قهار» دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستم گر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد.
سپس اضافه كرد «اين معبودهايى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد چيزى جز
ص: 280
يك مشت اسم هاى بى مسمى كه شما و پدرانتان آن ها را درست كرده ايد نيست»؛ «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ».
«اين ها امورى است كه خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده»، بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شما است؛ «ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ».
«بدانيد حكومت جز براى خدا نيست» و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوت ها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد؛ «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلهِ».
و باز براى تأكيد بيش تر اضافه كرده: «خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد»؛ «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ».
«اين است آئين و دين پا بر جا و مستقيم كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد»؛ «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».
يعنى توحيد در تمام ابعادش، در عبادت، در حكومت در جامعه، در فرهنگ و در همه چيز، آئين مستقيم و پا بر جاى الهى است.
«ولى چه مى توان كرد بيش تر مردم آگاهى ندارند» و به خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سر گردان مى شوند و به حكومت غير «الله» تن در مى دهند و چه زجرها و زندان ها و بدبختي ها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد؛ «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».
يوسف پس از دلالت و ارشاد دو رفيق زندانى خود و دعوت آن ها به حقيقت توحيد در ابعاد مختلفش به تعبير خواب آن ها پرداخت، چرا كه از آغاز به همين منظور نزد او آمده بودند، و او هم قول داده بود اين خواب ها را تعبير كند، ولى فرصت را غنيمت شمرد و فصل گويا و زنده اى از توحيد و مبارزه با شرك براى آن ها بازگو كرد.
ص: 281
سپس رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت: «دوستان زندانى من! اما يكى از شما آزاد مى شود، و ساقى شراب براى ارباب خود خواهد شد»؛ «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً».
«اما نفر ديگر به دار آويخته مى شود و آن قدر مي ماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند!»؛ «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ».
گرچه با توجه به تناسب خواب هايى كه آن ها ديده بودند، اجمالا معلوم بود كدام يك از اين دو آزاد و كدام يك به دار آويخته مى شود، اما يوسف نخواست اين خبر ناگوار را صريح تر از اين بيان كند لذا تحت عنوان" يكى از شما دو نفر" مطلب را تعقيب كرد.
سپس براى تأكيد گفتار خود اضافه كرد «اين امرى را كه شما در باره آن از من سؤال كرديد و استفتاء نموديد حتمى و قطعى است» اشاره به اين كه اين يك تعبير خواب ساده نيست، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام مايه مى گيرد، بنا بر اين جاى ترديد و گفتگو ندارد! «قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ».
در بسيارى از تفاسير ذيل اين جمله آمده است، كه نفر دوم همين كه اين خبر ناگوار را شنيد در مقام تكذيب گفتار خود بر آمد و گفت من دروغ گفتم چنين خوابى نديده بودم شوخى مى كردم، به گمان اين كه اگر خواب خود را تكذيب كند اين سرنوشت دگرگون خواهد شد، و لذا يوسف به دنبال اين سخن گفت آن چه در باره آن استفتاء كرديد، تغيير ناپذير است.
اين احتمال نيز وجود دارد كه يوسف آن چنان در تعبير خواب خود قاطع بود كه اين جمله را به عنوان تأكيدبيان داشت؛ اما در اين هنگام كه احساس مى كرد
ص: 282
اين دو به زودى از او جدا خواهند شد، براى اين كه روزنه اى به آزادى پيدا كند، و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، «به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه) از من سخن بگو «تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد»؛ «وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ»؛ اما اين «غلام فراموش كار» آن چنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى برسند صاحب نعمت را به دست فراموشى مى سپارند- به كلى مسأله يوسف را فراموش كرد.
ولى تعبير قرآن اين است كه «شيطان ياد آورى از يوسف را نزد صاحبش از خاطر او برد»؛ «فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ».
و به اين ترتيب، يوسف به دست فراموشى سپرده شد، «و چند سال در زندان باقى ماند»؛ «فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ».
در اين كه ضمير «فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ» به ساقى شاه بر مى گردد يا به يوسف، در ميان مفسران گفتگو است بسيارى اين ضمير را به يوسف باز گردانده اند بنا بر اين معنى اين جمله چنين مى شود كه شيطان ياد خدا را از خاطر يوسف برد و بهمين دليل به غير او توسل جست.
ولى با توجه به جمله قبل، كه يوسف به او توصيه مى كند مرا نزد صاحب و مالكت بازگو كن ظاهر اين است كه ضمير به شخص ساقى باز مى گردد، و كلمۀ «رب» در هر دو جا، يك مفهوم خواهد داشت.
به علاوه جملۀ «و ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ»؛ «بعد از مدتى باز يادش آمد» كه در چند آيه
ص: 283
بعد در همين داستان در باره ساقى مى خوانيم نشان مى دهد كه فراموش كننده او بوده است نه يوسف.
ولى به هر حال چه ضمير به يوسف باز گردد و چه به ساقى، در اين مسأله شكى نيست كه يوسف در اين جا براى نجات خود توسل به غير جسته است.
البته اين گونه دست و پا كردن ها براى نجات از زندان و ساير مشكلات در مورد افراد عادى مسأله مهمى نيست، و از قبيل توسل به اسباب طبيعى مى باشد، ولى براى افراد نمونه و كسانى كه در سطح ايمان عالى و توحيد قرار دارند، خالى از ايراد نمى تواند باشد، شايد به همين دليل است كه خداوند اين" ترك اولى" را بر يوسف نبخشيد و به خاطر آن چند سالى زندان او ادامه يافت.
در روايتى از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) چنين مى خوانيم كه فرمود: «من از برادرم يوسف در شگفتم كه چگونه به مخلوق، و نه به خالق، پناه برد و يارى طلبيد؟»(1)
در حديث ديگرى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه بعد از اين داستان، جبرئيل نزد يوسف آمد و گفت چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟ گفت:
پروردگار من!.
گفت چه كسى مهر تو را آن چنان در دل پدر افكند؟ گفت: پروردگار من.
گفت چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد، تا از چاه نجاتت دهند؟ گفت:
پروردگار من.
ص: 284
گفت چه كسى سنگ را (كه از فراز چاه افكنده بودند) از تو دور كرد؟
گفت پروردگار من:
گفت چه كسى تو را از چاه رهايى بخشيد؟ گفت: پروردگار من.
گفت چه كسى مكر و حيله زنان مصر را از تو دور ساخت؟ گفت پروردگار من! در اين جا جبرئيل چنين گفت: پروردگارت مى گويد چه چيز سبب شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى، و نزد من نياوردى؟ و به همين جهت بايد چند سال در زندان بمانى (1).
زندان تاريخچه بسيار دردناك و غم انگيزى در جهان دارد. بدترين جنايتكاران و بهترين انسان ها هر دو به زندان افتاده اند، به همين دليل زندان هميشه كانونى بوده است براى بهترين درس هاى سازندگى و يا بدترين بدآموزي ها.
در زندان هايى كه تبهكاران دور هم جمع مى شوند در حقيقت يك آموزشگاه عالى فساد تشكيل مى شود، در اين زندان ها نقشه هاى تخريبى را مبادله مى كنند و تجربياتشان را در اختيار يكديگر مى گذارند و هر تبهكارى در واقع درس اختصاصى خود را به ديگران مى آموزد، به همين دليل پس از آزادى از زندان بهتر و ماهرتر از گذشته به جنايات خود ادامه مى دهند، آن هم با حفظ وحدت و تشكل جديد، مگر اين كه ناظران بر وضع زندان مراقب اين موضوع باشند و با ارشاد و تربيت زندانيان آن ها را كه غالبا افرادى پر انرژى و با استعداد هستند تبديل به عناصر صالح و مفيد و سازنده بكنند.
ص: 285
و اما زندان هايى كه از پاكان و نيكان و بى گناهان و مبارزان راه حق و آزادى تشكيل مى گردد كانونى است براى آموزش هاى عقيدتى، و راه هاى عملى مبارزه، و سازماندهى، اين گونه زندان ها فرصت خوبى به مبارزان راه حق مى دهد تا بتوانند كوشش هاى خود را پس از آزادى هماهنگ و متشكل سازند.
يوسف كه در مبارزه با زن هوس باز، حيله گر، و قلدرى، هم چون همسر عزيز مصر، پيروز شده بود، سعى داشت كه محيط زندان را تبديل به يك محيط ارشاد و كانون تعليم و تربيت كند، و حتى پايه آزادى خود و ديگران را در همان برنامه ها گذارد.
اين سرگذشت به ما اين درس مهم را مى دهد كه ارشاد و تعليم و تربيت محدود و محصور در كانون معينى مانند مسجد و مدرسه نيست، بلكه بايد از هر فرصتى براى اين هدف استفاده كرد حتى از زندان در زير زنجيرهاى اسارت.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه در باره سال هاى زندان يوسف گفتگو است، ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف 7 سال بوده، ولى بعضى گفته اند قبل از ماجراى خواب زندانيان 5 سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت سال هايى پر رنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پر بار و پر بركت (1).
جالب اين كه در اين داستان مى خوانيم كسى كه در خواب ديده بود جام
ص: 286
شراب به دست شاه مى دهد آزاد شد و آن كس كه در خواب ديده بود طبق نان بر سر دارد و پرندگان هوا از آن مى خورند به دار آويخته شد.
آيا مفهوم اين سخن اين نيست كه در محيط هاى فاسد و رژيم هاى طاغوتى آن ها كه در مسير شهوات خودكامگانند آزادى دارند و آن ها كه در راه خدمت به اجتماع و كمك كردن و نان دادن به مردم قدم بر مى دارند حق حيات ندارند و بايد بميرند؟ اين است بافت جامعه اى كه نظام فاسدى بر آن حكومت مى كند، و اين است سرنوشت مردم خوب و بد در چنين جامعه ها.
درست است كه يوسف با اتكاء به وحى الهى و علم تعبير خواب چنين پيش بينى را كرد، ولى هيچ معبرى نمى تواند چنين تناسبها را در تعبيرش از نظر دور دارد.
در حقيقت خدمت در اين جوامع گناه است و خيانت و گناه عين ثواب!.
ديديم كه يوسف بالاترين درسى را كه به زندانيان داد درس توحيد و يگانه پرستى بود، همان درسى كه محصولش آزادى و آزادگى است.
او مى دانست «أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» و هدف هاى پراكنده، و معبودهاى مختلف، سرچشمه تفرقه و پراكندگى در اجتماعند و تا تفرقه و پراكندگى وجود دارد طاغوت ها و جباران بر مردم مسلطند، لذا براى قطع ريشه آن ها دستور داد كه از شمشير براى توحيد استفاده كنند تا مجبور نباشند آزادى را به خواب ببينند، بلكه آن را در بيدارى مشاهده كنند.
مگر جباران و ستم گران كه بر گرده مردم سوارند در هر جامعه اى چند نفر
ص: 287
مى باشند كه مردم قادر به مبارزه با آن ها نيستند؟ جز اين است كه آن ها افراد محدودى هستند، ولى با ايجاد تفرقه و نفاق، از طريق ارباب متفرقون، و در هم شكستن نيروى متشكل جامعه، امكان حكومت را بر توده هاى عظيم مردم به دست مى آورند؟.
و آن روز كه ملت ها به قدرت توحيد و وحدت كلمه آشنا شوند و همگى زير پرچم «اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» جمعگردند و به نيروى عظيم خود پى برند آن روز روز نابودى آن ها است، اين درس بسيار مهمى است براى امروز ما و براى فرداى ما و براى همه انسان ها در كل جامعه بشرى و در سراسر تاريخ.
مخصوصا توجه به اين نكته ضرورت دارد كه يوسف مى گويد: حكومت مخصوص خداست «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلهِ» و سپس تأكيد مى كند پرستش و خضوع و تسليم نيز فقط بايد در برابر فرمان او باشد «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ» و سپس تأكيد مى كند آئين مستقيم و پا بر جا چيزى جز اين نيست «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، ولى سرانجام اين را هم مى گويد كه با همه اين اوصاف متأسفانه اكثر مردم از اين واقعيت بى خبرند «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» و بنا بر اين اگر مردم آموزش صحيح ببينند و آگاهى پيدا كنند و حقيقت توحيد در آن ها زنده شود اين مشكلاتشان حل خواهد شد.
شعار «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلهِ» كه يك شعار مثبت قرآنى است و هر گونه حكومت را جز حكومت «الله» و آن چه به «اللَّه» منتهى مى شود نفى مى كند متأسفانه در طول تاريخ مورد سوء استفاده هاى عجيبى واقع شده است از جمله همان گونه كه
ص: 288
مى دانيم خوارج نهروان كه مردمى قشرى، جامد، احمق و بسيار كج سليقه بودند براى نفى حكميت در جنگ صفين به اين شعار چسبيدند و گفتند تعيين حكم براى پايان جنگ يا تعيين خليفه گناه است چرا كه خداوند مى گويد «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلهِ»؛ «حكومت و حكميت مخصوص خدا است!.»
آن ها از اين مسأله بديهى غافل بودند، و يا خود را به تغافل مى زدند، كه اگر حكميت از طرف پيشوايانى تعيين شود كه فرمان رهبريشان از طرف خدا صادر شده حكم آن ها نيز حكم خدا است چرا كه سرانجام منتهى به او مى شود.
درست است كه حكم ها (داورها) در داستان جنگ صفين به تصويب امير مؤمنان على(علیه السلام) تعيين نشدند، ولى اگر تعيين مى شدند حكم آن ها حكم على(علیه السلام) و حكم على(علیه السلام) حكم پيامبر(صلی الله علیه وآله ) و حكم پيامبر حكم خدا بود.
اصولا مگر خداوند مستقيما بر جامعه انسانى حكومت و يادآورى مى كند، جز اين است كه بايد اشخاصى از نوع انسان- منتهى به فرمان خدا - زمام اين امر را به دست گيرند؟، ولى خوارج بدون توجه به اين حقيقت روشن، اصل داستان حكميت را بر على(علیه السلام) ايراد گرفتند و حتى- العياذ باللَّه- آن را دليل بر انحراف حضرتش از اسلام دانستند، زهى خود خواهى و جهل و جمود!!.
و اين چنين، سازنده ترين برنامه ها هنگامى كه به دست افراد جهول و نادان بيفتد تبديل به بدترين وسائل مخرب مى شود.
و امروز هم گروهى كه در حقيقت دنباله روان خوارجند و از نظر جهل و لجاجت چيزى از آن ها كم ندارند آيه فوق را دليل بر نفى تقليد از مجتهدان و يا نفى صلاحيت حكومت از آن ها مى دانند، ولى جواب همه اين ها در بالا داده شد.
ص: 289
توجه به غير خدا.
توحيد تنها در اين خلاصه نمى شود كه خداوند يگانه و يكتا است، بلكه بايد در تمام شؤن زندگى انسان پياده شود، و يكى از بارزترين نشانه هايش اين است كه انسان موحد به غير خدا تكيه نمى كند و به غير او پناه نمى برد.
نمى گوئيم عالم اسباب را ناديده مى گيرد و در زندگى دنبال وسيله و سبب نمى رود، بلكه مى گوئيم تأثير واقعى را در سبب نمى بيند، بلكه سر نخ همه اسباب را به دست" مسبب الاسباب" مى بيند، و به تعبير ديگر براى اسباب استقلال قائل نيست و همه آن ها را پرتوى از ذات پاك پروردگار مى داند.
ممكن است عدم توجه به اين واقعيت بزرگ در باره افراد عادى قابل گذشت باشد، اما سر سوزن بى توجهى به اين اصل براى اولياى حق مستوجب مجازات است، هر چند ترك اولايى بيش نباشد و ديديم چگونه يوسف بر اثر يك لحظه بى توجهى به اين مسأله حياتى سال ها زندانش تمديد شد تا باز هم در كوره حوادث پخته تر و آبديده تر شود، آمادگى بيش تر براى مبارزه با طاغوت و طاغوتيان پيدا كند، و بداند در اين راه نبايد جز بر نيروى اللَّه و مردم ستمديده اى كه در راه اللَّه گام بر مى دارند تكيه نمايد.
و اين درس بزرگى است براى همه پويندگان اين راه و مبارزان راستين، كه هرگز خيال ائتلاف به نيروى يك شيطان، براى كوبيدن شيطان ديگر به خود راه ندهند، و به شرق و غرب تمايل نيابند و جز در صراط مستقيم كه جاده امت وسط است گام بر ندارند.
«وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ
ص: 290
خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُأَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ * قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتأويل الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ * وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتأويلهِ فَأَرْسِلُونِ ) يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ * قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تَأْكُلُونَ * ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ * ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ»؛(1) «ملك گفت من در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آن ها را مي خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه خشكيده ها بر سبزها پيچيدند و آن ها را از بين بردند) اى جمعيت اشراف! در باره خواب من نظر دهيد اگر خواب را تعبير مى كنيد! گفتند خواب هاى پريشان و پراكنده است و ما از تعبير اين گونه خواب ها آگاه نيستيم! و آن يكى از آن دو نفر كه نجات يافته بود- و بعد از مدتى متذكر شد- گفت من تأويل آن را به شما خبر مى دهم مرا به سراغ (آن جوان زندانى بفرستيد). يوسف اى مرد بسيار راست گو در باره اين خواب اظهار نظر كن كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند، و هفت خوشه تر و هفت خوشه خشكيده، تا من به سوى مردم باز گردم تا آن ها آگاه شوند. گفت هفت سال با جديت زراعت مى كنيد، و آن چه را درو كرديد- جز كمى كه مي خوريد- بقيه را در خوشه هاى خود بگذاريد (و ذخيره نمائيد). پس از آن هفت سال سخت (و خشكى و قحطى) مى آيد كه آن چه را شما براى آن ها ذخيره كرده ايد مى خورند جز كمى كه (براى بذر) ذخيره
ص: 291
خواهيد كرد. سپس سالى فرا مى رسد كه باران فراوان نصيب مردم مى شود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند.»
يوسف سال ها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى، و ارشاد و راهنمايى زندانيان، و عيادت و پرستارى بيماران، و دل دارى و تسلى دردمندان آن ها بود.
تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت: پادشاه مصر كه مى گويند نامش وليد بن ريان بود (و عزيز مصر وزير او محسوب مى شد) خواب ظاهرا پريشانى ديد، و صبح گاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين گفت: «من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آن ها را مى خورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آن ها را از ميان بردند»؛ «وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ».
سپس رو به آن ها كرد و گفت: «اى جمعيت اشراف! در باره خواب من نظر دهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد»؛ «يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ».
ولى حواشى سلطان بلافاصله «اظهار داشتند كه اين ها خواب هاى پريشان است
ص: 292
و ما به تعبير اين گونه خواب هاى پريشان آشنا نيستيم!»؛ «قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتأويل الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ».
«اضغاث» جمع «ضغث» (بر وزن حرص) به معنى يك بسته از هيزم يا گياه خشكيده يا سبزى يا چيز ديگر است و «احلام" جمع «حلم» (بر وزن نهم) به معنى خواب و رؤيا است، بنا بر اين اضغاث و احلام به معنى خواب هاى پريشان و مختلط است، گويى از بسته هاى گوناگونى از اشياء متفاوت تشكيل شده است و كلمۀ «الاحلام» كه در جملۀ «ما نَحْنُ بِتأويل الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ» آمده با الف و لام عهد اشاره به اين است كه ما قادر به تأويل اين گونه خواب ها نيستيم، ذكر اين نكته نيز لازم است كه اظهار ناتوانى آن ها واقعا به خاطر آن بوده كه مفهوم واقعى اين خواب براى آن ها روشن نبود، و لذا آن را جزء خواب هاى پريشان محسوب داشتند، چه اين كه خواب ها را به دو گونه تقسيم مى كردند:
خواب هاى معنى دار كه قابل تعبير بود، و خواب هاى پريشان و بى معنى كه تعبيرى براى آن نداشتند، و آن را نتيجه فعاليت قوه خيال مى دانستند، به خلاف خواب هاى گروه اول كه آن را نتيجه تماس روح با عوالم غيبى مى ديدند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه آن ها از اين خواب، حوادث ناراحت كننده اى را در آينده پيش بينى مى كردند و آن چنان كه معمول حاشيه نشينان شاهان و طاغوتيان است تنها مسائلى را براى شاه ذكر مى كنند كه به اصطلاحمايه انبساط «خاطر عاطر ملوكانه»! گردد و آن چه ذات مبارك را ناراحت كند از ذكر آن ابا دارند، و همين است يكى از علل سقوط و بدبختى اين گونه حكومت هاى جبار!.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه آن ها چگونه جرئت كردند در مقابل
ص: 293
سلطان مصر چنين اظهار نظر كنند و او را به ديدن خواب هاى پريشان متهم سازند، در حالى كه معمول اين حاشيه نشينان اين است كه براى هر حركت كوچك و بى معنى شاه، فلسفه ها مى چينند و تفسيرهاى كشاف دارند!.
ممكن است اين به آن جهت باشد كه آن ها شاه را از ديدن اين خواب، پريشان- حال و نگران يافتند، و او حق داشت كه نگران باشد زيرا در خواب ديده بود گاوهاى لاغر كه موجودات ضعيفى بودند بر گاوهاى چاق و نيرومند چيره شدند و آن ها را خوردند، و هم چنين خوشه هاى خشك.
آيا اين دليل بر آن نبود كه افراد ضعيفى ممكن است ناگهانى حكومت را از دست او بگيرند؟.
لذا براى رفع كدورت خاطر شاه، خواب او را خواب پريشان قلمداد كردند، يعنى نگران نباش، مطلب مهمى نيست، اين قبيل خواب ها دليل بر چيزى نمى تواند باشد!.
اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه: منظور آن ها از" اضغاث احلام" اين نبود كه خواب تو تعبير ندارد، بلكه منظور اين بود كه خواب پيچيده و مركب از قسمت هاى مختلف است، ما تنها مى توانيم خواب هاى يك دست و يك نواخت را تعبير كنيم، نه اين گونه خواب ها را، بنا بر اين آن ها انكار نكردند كه ممكن است استاد ماهرى پيدا شود و قادر بر تعبير اين خواب باشد، خودشان اظهار عجز كردند.
در اين جا ساقى شاه كه سال ها قبل از زندان آزاد شده بود به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد رو به سوى سلطان و حاشيه نشينان كرد و چنين گفت:
«من مى توانم شما را از تعبير اين خواب خبر دهم، مرا به سراغ استاد ماهر اين كار كه
ص: 294
در گوشه زندان است بفرستيد تا خبر صحيح دست اول را براى شما بياورم»؛ «وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتأويلهِ فَأَرْسِلُونِ».
آرى در گوشه اين زندان، مردى روشن ضمير و با ايمان و پاكدل زندگى مى كند كه قلبش آئينه حوادث آينده است، او است كه مى تواند پرده از اين راز بردارد، و تعبير اين خواب را باز گو كند.
جملۀ «فارسلون» (مرا به سراغ او بفرستيد) ممكن است اشاره به اين باشد كه يوسف در زندان ممنوع الملاقات بود و او مى خواست از شاه و اطرافيان براى اين كار اجازه بگيرد.
اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همگى چشم ها را به ساقى دوختند سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين مأموريت برود و نتيجه را فورا گزارش دهد
ساقى به زندان آمد به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفايى فراوان كرده بود اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.
رو به يوسف كرد و چنين گفت: «يوسف تو اى مرد بسيار راست گو، در باره اين خواب چه مى گويى كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه دومى بر اولى پيچيده و آن را نابود كرده است)»؛ «يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ».
ص: 295
«شايد من به سوى اين مردم باز گردم، باشد كه آن ها از اسرار اين خواب آگاه شوند»؛ «لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ».
كلمۀ «الناس» ممكن است اشاره به اين باشد كه خواب شاه به عنوان يك حادثه مهم روز، به وسيله اطرافيان متملق و چاپلوس، در بين مردم پخش شده بود، و اين نگرانى را از دربار به ميان توده كشانده بودند.
به هر حال يوسف بى آنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد فورا خواب را به عالي ترين صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى از هر گونه پرده پوشى، و توام با راهنمايى و برنامه ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند، «او چنين گفت: هفت سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است، ولى آن چه را درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد»؛ «قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّاقَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ»(1).
«اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال هفت سال خشك و كم باران و سخت در پيش داريد كه تنها بايد از آن چه از سال هاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد و گرنه هلاك خواهيد شد»؛ «ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَ».
ص: 296
«ولى مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نمائيد»؛ «إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ».
اگر با برنامه و نقشه حسابشده اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد ديگر خطرى شما را تهديد نمى كند، زيرا «بعد از آن سالى فرا مى رسد پر باران كه مردم از اين موهبت آسمانى بهره مند مى شوند»؛ «ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ».
نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذايى خوب مى شود، بلكه علاوه بر آن دانه هاى روغنى و ميوه هايى كه مردم آن را مى فشارند و از عصاره آن استفاده هاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود «وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ».
تعبيرى كه يوسف براى اين خواب كرد چقدر حساب شده بود گاو در افسانه هاى قديمى سنبل" سال" بود، چاق بودن دليل بر فراوانى نعمت، و لاغر بودن دليل بر خشكى و سختى، حمله گاوهاى لاغر به گاوهاى چاق دليل بر اين بود كه در اين هفت سال بايد از ذخائر سال هاى قبل استفاده كرد.
و هفت خوشه خشكيده كه بر هفت خوشه تر پيچيدند تأكيد ديگرى بر اين دو دوران فراوانى و خشك سالى بود، به اضافه اين نكته كه بايد محصول انبار
ص: 297
شده به صورت خوشه ذخيره شود تا به زودى فاسد نشود و براى هفت سال قابل نگهدارى باشد.
و اين كه عدد گاوهاى لاغر و خوشه هاى خشكيده بيش از هفت نبود نشان مى داد كه با پايان يافتن اين هفت سال سخت آن وضع پايان مى يابد و طبعا سال خوش و پر باران و با بركتى در پيش خواهد بود. و بنا بر اين بايد به فكر بذر آن سال هم باشند و چيزى از ذخيره انبارها را براى آن نگهدارند!.
در حقيقت يوسف يك معبر ساده خواب نبود، بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طرح چند ماده اى حد اقل پانزده ساله به آن ها ارائه داد، و چنان كه خواهيم ديد اين تعبير توام با راهنمايى و طراحى براى آينده شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان!.
بار ديگر اين داستان اين درس بزرگ را به ما مى دهد كه قدرت خداوند بيش از آن چه ما فكر مى كنيم ميباشد او است كه مى تواند با يك خواب ساده كه به وسيله يك جبار زمان خود ديده مى شود هم ملت بزرگى را از يك فاجعه عظيم رهايى بخشد و هم بنده خاص خودش را پس از سال ها زجر و مصيبت رهايى دهد.
بايد سلطان اين خواب را ببيند و بايد در آن لحظه ساقى او حاضر باشد، و بايد به ياد خاطره خواب زندان خودش بيفتد، و سرانجام حوادثى مهم به وقوع پيوندد.
ص: 298
او است كه با يك امر كوچك حوادث عظيم مى آفريند، آرى به چنين خدايى بايد دل ببنديم.
خواب هاى متعددى كه در اين سوره به آن اشاره شده از خواب خود يوسف گرفته تا خواب زندانيان، تا خواب فرعون مصر، و اهميت فراوانى كه مردم آن عصر به تعبير خواب مى دادند نشان مى دهد كه اصولا در آن عصر تعبير خواب از علوم پيشرفته زمان محسوب مى شد. و شايد به همين دليل پيامبر آن عصر يعنى يوسفنيز از چنين علمى در حد عالى برخوردار بود كه در واقع يك اعجاز براى او محسوب مى شد.
مگر نه اين است كه معجزه هر پيامبرى بايد از پيشرفته ترين دانش هاى زمان باشد؟ تا به هنگام عاجز ماندن علماى عصر از مقابله با آن يقين حاصل شود كه اين علم سرچشمه الهى دارد نه انسانى.
«وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ * قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ * ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ * وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ»؛(1) «ملك گفت او را نزد من آوريد، ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى
ص: 299
(يوسف) آمد گفت به سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس ماجراى زنانى كه دست هاى خود را بريدند چه بوده؟ كه خداى من به نيرنگ آن ها آگاه است. (ملك آن ها را احضار كرد و) گفت جريان كار شما- به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد- چه بود؟ گفتند منزه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: الان حق آشكار گشت! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم! و او از راست گويان است. اين سخن را به خاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نكردم و خداوند مكر خائنان را رهبرى نمى كند. من هرگز نفس خويش را تبرئه نمى كنم كه نفس (سركش)، بسيار به بدي ها امر مى كند مگر آن چه را پروردگارم رحم كند، پروردگارم غفور و رحيم است.»
تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد همان گونه كه گفتيم آن قدر حسابشده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت. او مى بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچ گونه پاداش و توقع مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است، و براى آينده نيز برنامه حسابشده اى ارائه داده.
او اجمالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست، بلكه شخص فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آن چنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد، بلكه «دستور داد كه او را نزد من آوريد»؛ «وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ».
«ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اين كه دست و پاى خود را گم
ص: 300
كند كه بعد از سال ها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مى وزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و گفت: من از زندان بيرون نمى آيم تا اين كه تو به سوى صاحب و مالكت باز گردى و از او بپرسى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دست هاى خود را بريدند به چه دليل بود؟»؛ «فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَ».
او نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمى خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لا اقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند. او مى خواست نخست در باره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاك دامنيش كاملا به ثبوت رسد، و پس از تبرئه سر بلند آزاد گردد. و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مى گذرد؟.
آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى داد و اين است راه آزادگان.
جالب اين كه يوسف در اين جمله از كلام خود آن قدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود. تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد، «اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آن ها آگاه است»؛ «إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ».
ص: 301
فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيش تر تحت تأثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آن ها را احضار كرد، رو به سوى آن ها كرد و «گفت: بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كام جويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود؟!»؛ «قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَعَنْ نَفْسِهِ».
راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب و تقصير و گناهى در او سراغ داريد؟!
در اين جا وجدان هاى خفته آن ها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند: «منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم»؛ «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ».
همسر عزيز مصر كه در اين جا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد بى آنكه كسى سؤالى از او كند قدرت سكوت در خود نديد، احساس كرد موقع آن فرا رسيده است كه سال ها شرمندگى و جدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنه كارى خويش جبران كند، به خصوص اين كه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كم ترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر به طور سر بسته سخن گفته است.
يك مرتبه گويى انفجارى در درونش رخ داد" فرياد زد: الان حق آشكار شد، من پيشنهاد كام جويى به او كردم او راست گو است «و من اگر سخنى در باره او گفتم دروغ
ص: 302
بوده است دروغ!»؛ «قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ».
همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت: «من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم»؛ «ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ».
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام فهميده ام «خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند»؛ «وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ».
در حقيقت (بنا بر اين كه جمله بالا گفتار همسر عزيز مصر باشد همان گونه كه ظاهر عبارت اقتضا مى كند) او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنه كارى خويش دو دليل اقامه مى كند. نخست اين كه: وجدانش- و احتمالا بقاياى علاقه اش به يوسف!- به او اجازه نمى دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين جوان پاك دامن خيانت كند، و ديگر اين كه با گذشت زمان و ديدن درس هاى عبرت اين حقيقت براى او آشكار شده است كه خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمى كند، به همين دليل پرده هاى زندگى رؤيايى دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مى رود و حقيقت زندگى را لمس مى كند و مخصوصا با شكست در عشق كه ضربه اى بر غرور و شخصيت افسانه اى او وارد كرد چشم واقع بينش بازتر شد و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.
ص: 303
باز ادامه داد «من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه مى دانم اين نفس اماره ما را به بدي ها فرمان مى دهد»؛ «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ».
«مگر آن چه پروردگارم رحم كند»؛ و با حفظ و كمك او مصون بمانيم «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي».
و در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم «چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است»؛ «إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ».
گروهى از مفسران دو آيه اخير را سخن يوسف دانسته اند و گفته اند اين دو آيه در حقيقت دنباله پيامى است كه يوسف به وسيله فرستاده سلطان به او پيغام داد و معنى آن چنين است.
«من اگر مى گويم از زنان مصر تحقيق كنيد به خاطر اين است كه شاه (و يا عزيز مصر وزير او) بداند من در غيابش در مورد همسرش نسبت به او خيانت نكرده ام و خداوند نيرنگ خائنان را هدايت نمى كند. در عين حال من خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه نفس سركش، انسان را به بدى فرمان مى دهد مگر آن چه خدا رحم كند چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است.»
ظاهرا انگيزه اين تفسير مخالف ظاهر اين است كه آن ها نخواسته اند اين مقدار دانش و معرفت را براى همسر عزيز مصر بپذيرند كه او با لحنى مخلصانه و حاكى از تنبه و بيدارى سخن مى گويد.
در حالى كه هيچ بعيد نيست كه انسان هنگامى كه در زندگى پايش به سنگ بخورد يك نوع حالت بيدارى توام با احساس گناه و شرمسارى در وجودش پيدا شود بخصوص اين كه بسيار ديده شده است كه شكست در عشق مجازى راهى براى انسان به سوى عشق حقيقى (عشق به پروردگار) مى گشايد! و به تعبير
ص: 304
روانكاوى امروز آن تمايلات شديد سر كوفته «تصعيد» مى گردد و بى آنكه از ميان برود در شكل عالي ترى تجلى مى كند.
پاره اى از روايات كه در شرح حال همسر عزيز در سنين بالاى زندگيش نقل شده نيز دليل بر اين تنبه و بيدارى است.
از اين گذشته ارتباط دادن اين دو آيه با يوسف به قدرى بعيد و خلاف ظاهر است كه با هيچ يك از معيارهاىادبى سازگار نيست زيرا:
اولا: «ذلك» كه در آغاز آيه ذكر شده در حقيقت به عنوان ذكر علت است، علت براى سخن پيش كه چيزى جز سخن همسر عزيز نيست، و چسبانيدن اين علت به كلام يوسف كه در آيات قبل از آن با فاصله آمده است بسيار عجيب است.
ثانيا: اگر اين دو آيه بيان گفتار يوسف باشد يك نوع تضاد و تناقض در ميان آن خواهد بود، زيرا از يك سو يوسف مى گويد من هيچ خيانتى به عزيز مصر روا نداشتم و از سوى ديگر مى گويد من خود را تبرئه نمى كنم چرا كه نفس سركش به بدي ها فرمان مى دهد. اين گونه سخن را كسى مى گويد كه لغزش هر چند كوچك از او سر زده باشد در حالى كه مى دانيم يوسف هيچ گونه لغزشى نداشت.
ثالثا: اگر منظور اين است كه عزيز مصر بداند او بى گناه است او كه از آغاز (پس از شهادت آن شاهد) به اين واقعيت پى برد و لذا به همسرش گفت از گناهت استغفار كن. و اگر منظور اين باشد كه بگويد به شاه خيانت نكرده ام اين مسأله ارتباطى به شاه نداشت، و توسل به اين عذر و بهانه كه خيانت به همسر وزير
ص: 305
خيانت به شاه جبار است يك عذر سست و واهى به نظر مى رسد. به خصوص اين كه درباريان معمولا در قيد اين مسائل نيستند.
خلاصه اين كه ارتباط و پيوند آيات چنين نشان مى دهد كه همه اين ها گفته هاى همسر عزيز مصر است كه مختصر تنبه و بيدارى پيدا كرده بود و به اين حقايق اعتراف كرد.
در اين فراز از داستان يوسف ديديم كه سرانجام دشمن سر سختش به پاكى او اعتراف كرد و اعتراف به گنه كارى خويش و بى گناهى او نمود، اين است سرانجام تقوا و پاك دامنى و پرهيز از گناه، و اين است مفهوم جملۀ «و مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ»؛ «هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد و از آن جا كه گمان نمى كرد به او روزى مى دهد».
تو پاك باش و در طريق پاكى استقامت كن خداوند اجازه نمى دهد ناپاكان حيثيت تو را بر باد دهند!.
شكست ها هميشه شكست نيست، بلكه در بسيارى از مواقع ظاهرا شكست است اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى آيد، اين ها همان شكست هايى است كه سبب بيدارى انسان مى گردد و پرده هاى غرور و غفلت را مى درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى شود.
ص: 306
همسر عزيز مصر (كه نامش «زليخا» یا «راعيل» بود) هر چند در كار خود گرفتار بدترين شكست ها شد، ولى اين شكست در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و جدان خفته اش بيدار شد و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث در باره ملاقاتش با يوسف پس از آن كه يوسف عزيز مصر شد نقل شده نيز شاهد اين مدعا است زيرا رو به سوى او كرد و گفت: الحمد للَّه الذى جعل العبيد ملوكا بطاعته و جعل الملوك عبيدا بمعصيته؛ حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و ملوك را به خاطر گناه برده گردانيد.» و در پايان همين حديث مى خوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد(1).
خوشبخت كسانى كه از شكست ها پيروزى مى سازند و از ناكامي ها كام يابى، و از اشتباهات خود راه هاى صحيح زندگى را مى يابند و در ميان تيره بختيها نيكبختى خود را پيدا مى كنند.
البته واكنش همه افراد در برابر شكست چنين نيست، آن ها كه ضعيف و بى مايه اند به هنگام شكست ياس و نوميدى سراسر وجودشان را مى گيرد، و گاهى تا سر حد خودكشى پيش مى روند، كه اين شكست كامل است، ولى آن ها كه مايه اى دارند سعى مى كنند آن را نردبان ترقى خود قرار دهند و از آن پل پيروزى بسازند!.
ديديم يوسف نه تنها به خاطر حفظ پاك دامني اش به زندان رفت، بلكه پس از اعلام آزادى نيز حاضر به تركزندان نشد تا اين كه فرستاده ملك باز گردد و تحقيقات
ص: 307
كافى از زنان مصر در باره او بشود و بى گناهيش اثبات گردد تا سرفراز از زندان آزاد شود، نه اين كه به صورت يك مجرم آلوده و فاقد حيثيت مشمول عفو شاه گردد كه خود ننگ بزرگى است.
و اين درسى است براى همه انسان ها در گذشته و امروز و آينده.
علماى اخلاق براى نفس (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلند كه در قرآن مجيد به آن ها اشاره شده است.
نخست" نفس اماره" نفس سر كش است كه انسان را به گناه فرمان مى دهد و به هر سو مى كشاند و لذا اماره اش گفته اند در اين مرحله هنوز عقل و ايمان آن قدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند و آن را رام كند، بلكه در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مى گردد و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مى كوبد و شكست مى دهد.
اين مرحله همان است كه در آيه فوق در گفتار همسر عزيز مصر به آن اشاره شده است و همه بدبختي هاى انسان از آن است.
مرحله دوم «نفس لوامه» است كه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت، انسان به آن ارتقاء مى يابد، در اين مرحله ممكن است بر اثر طغيان غرائز گهگاه مرتكب خلافهايى بشود اما فورا پشيمان مى گردد و به ملامت و سرزنش خويش مى پردازد، و تصميم بر جبران گناه مى گيرد، و دل و جان را با آب توبه مى شويد، و به تعبير ديگر در مبارزه عقل و نفس گاهى عقل پيروز مى شود و گاهى نفس، ولى به هر حال كفه سنگين از آن عقل و ايمان است.
ص: 308
البته براى رسيدن به اين مرحله جهاد اكبر لازم است و تمرين كافى و تربيت در مكتب استاد و الهام گرفتن از سخن خدا و سنت پيشوايان.
اين مرحله همان است كه قرآن مجيد در سوره" قيامت" به آن سوگند ياد كرده است، سوگندى كه نشانه عظمت آن است «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»؛ «سوگند به روز رستاخيز و سوگند به نفس سرزنشگر!.»
مرحله سوم «نفس مطمئنه» است و آن مرحله اى است كه پس از تصفيه و تهذيب و تربيت كامل، انسان به مرحله اى مى رسد كه غرائز سركش در برابر او رام مى شوند و سپر مى اندازند، و توانايى پيكار با عقل و ايمان در خود نمى بينند چرا كه عقل و ايمان آن قدر نيرومند شده اند كه غرائز نفسانى در برابر آن توانايى چندانى ندارد.
اين همان مرحله آرامش و سكينه است، آرامش كه بر اقيانوس هاى بزرگ حكومت مى كند، اقيانوس هايى كه حتى در برابر سخت ترين طوفان ها چين و شكن بر صورت خودنمايان نمى سازند.
اين مقام انبياء و اوليا و پيروان راستين آن ها است، آنهايى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تقوا آموختند و سال ها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهايى رسانده اند.
اين همان است كه قرآن در سوره" فجر" به آن اشاره مى كند آن جا كه مى گويد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي»؛ «اى نفس مطمئن و آرام باز گرد به سوى پروردگارت كه هم تو از او خشنود هستى، و هم او از تو، و داخل در زمره بندگان خاص من شو، و در بهشتم گام نه!.»
ص: 309
پروردگارا! به ما كمك كن كه در پرتو آيات نورانى قرآنت نفس" اماره" را به «لوامه" و از آن به مرحله نفس" مطمئنه" ارتقاء بخشيم، روحى مطمئن و آرام پيدا كنيم كه طوفان حوادث متزلزل و مضطربش نسازد، در برابر دشمنان قوى و نيرومند و در مقابل زرق و برق دنيا بى اعتنا و در سختي ها شكيبا و بردبار باشيم:
بار الها! اكنون كه بيش از يك سال و نيم از انقلاب اسلامى ما مى گذرد نشانه هايى از اختلاف كلمه در صفوف رزمندگان با نهايت تاسف آشكار گشته است، نشانه هايى كه همه علاقمندان به اسلام و شيفتگان انقلاب و پاسداران خونهاى شهيدان را نگران ساخته!.
خداوندا! به همه ما عقلى مرحمت فرما كه بر هوس هاى سركش پيروز گرديم و اگر در اشتباهيم چراغ روشنى از توفيق و هدايت فراراه ما قرار ده.
خداوندا! ما اين راه را تا به اين جا با پاى خود نپيموده ايم، بلكه در هر مرحله تو رهبر و راهنماى ما بوده اى،لطفت را از ما دريغ مدار! و اگر ناسپاسى اين همه نعمت ما را مستوجب كيفرت كرده است پيش از آن كه به دام مجازات بيفتيم ما را بيدار فرما.
«وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ * قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ * وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ * وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ»؛(1) «ملك (مصر) گفت: او (يوسف) را نزد من آوريد تا وى را مخصوص خود گردانم هنگامى كه (يوسف نزد وى آمد
ص: 310
و) با او صحبت كرد (ملك به عقل و درايت او پى برد و (گفت تو امروز نزد ما منزلت عالى دارى و مورد اعتماد هستى. (يوسف) گفت مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرار ده كه نگهدارنده و آگاهم. و اين گونه ما به يوسف در سرزمين (مصر) قدرت داديم كه هر گونه مى خواست در آن منزل مى گزيد (و تصرف مى كرد) ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم (و شايسته بدانيم) مى بخشيم و پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كنيم. و پاداش آخرت براى آن ها كه ايمان آورده اند و پرهيزگارند بهتر است.»
در شرح زندگى پر ماجراى يوسف، اين پيامبر بزرگ الهى به اين جا رسيديم كه سرانجام پاك دامنى او بر همه ثابت شد و حتى دشمنانش به پاكيش شهادت دادند، و ثابت شد كه تنها گناه او كه به خاطر آن وى را به زندان افكندند چيزى جز پاك دامنى و تقوا و پرهيزكارى نبوده است.
در ضمن معلوم شد اين زندانى بى گناه كانونى است از علم و آگاهى و هوشيارى، و استعداد مديريت در يك سطح بسيار عالى، چرا كه در ضمن تعبير خواب «ملك» (سلطان مصر) راه نجات از مشكلات پيچيده اقتصادى آينده را نيز به آن ها نشان داده است.
در دنبال اين ماجرا، قرآن گويد:
«ملك دستور داد او را نزد من آوريد، تا او را مشاور و نماينده مخصوص خود سازم» و
ص: 311
از علم و دانش و مديريت او براى حل مشكلاتم كمك گيرم؛ «وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي».
نماينده ويژه «ملك» در حالى كه حامل پيام گرم او بود، وارد زندان شد و به ديدار يوسف شتافت، سلام و درود او را به يوسف ابلاغ كرد و اظهار داشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است، و به درخواستى كه داشتى- دائر به تحقيق و جستجو از زنان مصر در مورد تو- جامه عمل پوشانيده، و همگى با كمال صراحت به پاكى و بى گناهيت گواهى داده اند.
اكنون ديگر مجال درنگ نيست، برخيز تا نزد او برويم.
يوسف به نزد ملك آمد و با او به گفتگو نشست، «هنگامى كه ملك با وى گفتگو كرد و سخنان پر مغز و پر مايه يوسف را كه از علم و هوش و درايت فوق العاده اى حكايت مى كرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و گفت تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود»؛ «فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ».
تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى، چرا كه طبق تعبيرى كه از خواب من كرده اى، بحران اقتصادى شديدى براى اين كشور در پيش است، و من فكر مى كنم تنها كسى كه مى تواند بر اين بحران غلبه كند تويى، يوسف پيشنهاد كرد، خزانه دار كشور مصر باشد و «گفت: مرا در راس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم»؛ «قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ».
يوسف مى دانست يك ريشه مهم نابساماني هاى آن جامعه مملو از ظلم و ستم
ص: 312
در مسائل اقتصاديش نهفته است، اكنون كه آن ها به حكم اجبار به سراغ او آمده اند، چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر را در دست گيرد و به يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيضها تا آن جا كه قدرت دارد بكاهد، حق مظلومان را از ظالمان بگيرد، و به وضع بى سر و سامان آن كشور پهناور سامان بخشد.
مخصوصا مسائل كشاورزى را كه در آن كشور در درجه اول اهميت بود، زير نظر بگيرد و با توجه به اين كه سال هاى فراوانى و سپس سال هاى خشكى در پيش است، مردم را به كشاورزى و توليد بيش تر دعوت كند، ودر مصرف فرآورده هاى كشاورزى تا سر حد جيره بندى، صرفه جويى كند، و آن ها را براى سال هاى قحطى ذخيره نمايد، لذا راهى بهتر از اين نديد كه پيشنهاد سرپرستى خزانه هاى مصر كند.
بعضى گفته اند «ملك» كه در آن سال در تنگناى شديدى قرار گرفته بود، و در انتظار اين بود كه خود را به نحوى نجات دهد، زمام تمام امور را به دست يوسف سپرد و خود كناره گيرى كرد.
ولى بعضى ديگر گفته اند او را بجاى" عزيز مصر" به مقام نخست وزيرى نصب كرد، اين احتمال نيز هست كه طبق ظاهر آيه فوق، او تنها خزانه دار مصر شده باشد.
ولى آيات 100 و 101 همين سوره كه تفسير آن بخواست خدا خواهد آمد دليل بر اين است كه او سرانجام به جاى ملك نشست و زمامدار تمام امور مصر شد، هر چند آيه 88 كه مى گويد برادران به او گفتند «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ»، دليل بر اين است كه او در جاى عزيز مصر قرار گرفت، ولى هيچ مانعى ندارد كه اين سلسله مراتب را
ص: 313
تدريجا طى كرده باشد، نخست به مقام خزانه دارى و بعد نخست وزيرى و بعد به جاى ملك، نشسته باشد.
به هر حال، خداوند در اين جا مى گويد: «و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هر گونه مى خواست در آن تصرف مى كرد»؛ «وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ».
آرى «ما رحمت خويش و نعمتهاى مادى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم»؛ «نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ».
«و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد» و اگر هم به طول انجامد سرانجام آن چه را شايسته آن بوده اند به آن ها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى به دست فراموشى سپرده نمى شود؛ «وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ».
ولى مهم اين است كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد «و پاداشى كه در آخرت به آن ها خواهد رسيد بهتر و شايسته تر براى كسانى است كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند»؛ «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ».
نخستين چيزى كه در رابطه با آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه چگونه يوسف اين پيامبر بزرگ حاضر شد، خزانه دارى يا نخست وزيرى يكى از طاغوت هاى زمان را بپذيرد؟ و با او هم كارى كند؟
پاسخ اين سؤال در حقيقت در خود آيات فوق نهفته است، او به عنوان يك
ص: 314
انسان حفيظ و عليم (امين و آگاه) عهده دار اين منصب شد، تا بيت المال را كه مال مردم بود به نفع آن ها حفظ كند و در مسير منافع آنان به كار گيرد، مخصوصا حق مستضعفان را كه در غالب جامعه ها پايمال مى گردد به آن ها برساند.
به علاوه او از طريق علم تعبير- چنان كه گفتيم- آگاهى داشت كه يك بحران شديد اقتصادى براى ملت مصر در پيش است كه بدون برنامه ريزى دقيق و نظارت از نزديك ممكن است جان گروه زيادى بر باد رود، بنا بر اين نجات يك ملت و حفظ جان انسان هاى بى گناه ايجاب مى كرد كه از فرصتى كه به دست يوسف افتاده بود به نفع همه مردم، مخصوصا محرومان، استفاده كند، چرا كه در يك بحران اقتصادى و قحطى پيش از همه جان آن ها به خطر مى افتد و نخستين قربانى بحران ها آن ها هستند.
در «فقه» در بحث قبول ولايت از طرف ظالم نيز اين بحث به طور گسترده آمده است كه قبول پست و مقام از سوى ظالم هميشه حرام نيست، بلكه گاهى مستحبّ و يا حتى واجب مى گردد و اين در صورتى است كه منافع پذيرش آن و مرجحات دينيش بيش از زيانهاى حاصل از تقويت دستگاه باشد.
در روايات متعددى نيز مى خوانيم كه ائمه اهل بيت(علیهم السلام) به بعضى از دوستان نزديك خود (مانند على بن يقطين كه از ياران امام كاظم(علیه السلام) بود و وزارت فرعون زمان خود هارون الرشيد را به اجازه امام پذيرفت) چنين اجازه اى را مى دادند.
و به هر صورت قبول يا رد اين گونه پست ها تابع قانون اهم و مهم است، و بايد سود و زيان آن از نظر دينى و اجتماعى سنجيده شود، چه بسا كسى كه قبول چنين مقامى مى كند سرانجام به خلع يد ظالم مى انجامد (آن چنان كه طبق
ص: 315
بعضى از روايات در جريان زندگى يوسف اتفاق افتاد) و گاه سرچشمه اى مى شود براى انقلاب ها و قيام هاى بعدى، چرا كه او از درون دستگاه زمينه انقلاب را فراهم مى سازد (شايد مؤمن آل فرعون از اين نمونه بود).و گاهى حد اقل اين گونه اشخاص سنگر و پناهگاهى هستند براى مظلومان و محرومان و از فشار دستگاه روى اين گونه افراد مى كاهند. اين ها امورى است كه هر يك به تنهايى مى تواند مجوز قبول اين گونه پست ها باشد.
روايت معروف امام صادق(علیه السلام) كه در مورد اين گونه اشخاص فرمود: «كفارة عمل السلطان قضاء حوائج الاخوان؛ كفاره هم كارى با حكومت ظالم برآوردن خواسته هاى برادران است» نيز اشاره اى به همين معنى است (1).
ولى اين موضوع از مسائلى است كه مرز حلال و حرام آن بسيار به يكديگر نزديك است، و گاه مى شود بر اثر سهل انگارى كوچكى انسان در دام هم كارى بيهوده با ظالم مى افتد و مرتكب يكى از بزرگ ترين گناهان مى شود در حالى كه به پندار خود مشغول عبادت و خدمت به خلق است.
و گاه افراد سوء استفاده چى زندگى «يوسف» و یا «على بن يقطين» را بهانه اى براى اعمال نارواى خود قرار مى دهند، در حالى كه هيچ گونه شباهتى ميان كار آن ها و كار يوسف يا على بن يقطين نيست (2).
ص: 316
در اين جا سؤال ديگرى مطرح مى شود و آن اين كه چگونه، سلطان جبار مصر به چنين كارى تن در داد در حالى كه مى دانست يوسف در مسير خودكامگى و ظلم و ستم و استثمار و استعمار او گام برنمى دارد، بلكه به عكس مزاحم مظالم او است.
پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته چندان مشكل نيست، و آن اين كه گاهى بحران هاى اجتماعى و اقتصادى چنانست كه پايه هاى حكومت خود كامگان را از اساس مى لرزاند آن چنان كه همه چيز خود را در خطر مى بينند، در اين گونه موارد براى رهايى خويشتن از مهلكه حتى حاضرند از يك حكومت عادلانه مردمى استقبال كنند، تا خود را نجات دهند.
گر چه ما هرگز موافق مكتب هاى يك بعدى كه همه چيز را در بعد اقتصادى خلاصه مى كنند و انسان و ابعاد وجود او را نشناخته اند نيستيم، ولى با اين حال اهميت ويژه مسائل اقتصادى را در سرنوشت اجتماعات هرگز نمى توان از نظر دور داشت، آيات فوق نيز اشاره به همين حقيقت مى كند، چرا كه يوسف از ميان تمام پست ها انگشت روى خزانه دارى گذاشت، زيرا مى دانست هر گاه به آن سر و سامان دهد قسمت عمده نابساماني هاى كشور باستانى مصر، سامان خواهد يافت، و از طريق عدالت اقتصادى مى تواند سازمان هاى ديگر را كنترل كند.
ص: 317
در روايات اسلامى نيز اهميت فوق العاده اى به اين موضوع داده شده است از جمله در حديث معروف على(علیه السلام) يكى از دو پايه اصلى زندگى مادى و معنوى مردم (قوام الدين و الدنيا) مسائل اقتصادى قرار داده شده است، در حالى كه پايه ديگر علم و دانش و آگاهى شمرده شده است.
گر چه مسلمين تاكنون اهميتى را كه اسلام به اين بخش از زندگى فردى و اجتماعى داده ناديده گرفته اند، و به همين دليل از دشمنان خود در اين قسمت عقب مانده اند، اما بيدارى و آگاهى روز افزونى كه در قشرهاى جامعه اسلامى ديده مى شود، اين اميد را به وجود مى آورد كه در آينده كار و فعاليتهاى اقتصادى را به عنوان يك عبادت بزرگ اسلامى تعقيب كنند و با نظام صحيح و حساب شده عقب ماندگى خود را از دشمنان بى رحم اسلام از اين نظر جبران نمايند.
ضمنا تعبير يوسف كه مى گويد «إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ» دليل بر اهميت مديريت در كنار امانت است، و نشان مى دهد كه پاكى و امانت به تنهايى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست، بلكه علاوه بر آنآگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است، چرا كه «عليم» را در كنار «حفيظ» قرار داده است.
و ما بسيار ديده ايم كه خطرهاى ناشى از عدم اطلاع و مديريت كم تر از خطرهاى ناشى از خيانت نيست، بلكه گاهى از آن برتر و بيش تر است! با اين تعليمات روشن اسلامى نمى دانيم چرا بعضى مسلمانان به مسأله مديريت و آگاهى هيچ اهميت نمى دهند و حد اكثر كشش فكر آن ها در شرائط واگذارى پست ها، همان مسأله امانت و پاكى است با اين كه سيره پيامبر(صلی الله علیه وآله ) و على(علیه السلام) در
ص: 318
دوران حكومتشان نشان مى دهد، آن ها به مسأله آگاهى و مديريت همانند امانت و درستكارى اهميت مى دادند.
در مسائل اقتصادى تنها موضوع «توليد بيش تر» مطرح نيست، گاهى «كنترل مصرف» از آن هم مهم تر است، و به همين دليل در دوران حكومت خود، سعى كرد، در آن هفت سال وفور نعمت، مصرف را به شدت كنترل كند تا بتواند قسمت مهمى از توليدات كشاورزى را براى سال هاى سختى كه در پيش بود، ذخيره نمايد.
در حقيقت اين دو از هم جدا نمى توانند باشند، توليد بيش تر هنگامى مفيد است كه نسبت به مصرف كنترل صحيح ترى شود، و كنترل مصرف هنگامى مفيدتر خواهد بود كه با توليد بيش تر همراه باشد.
سياست اقتصادى يوسف(علیه السلام) در مصر نشان داد كه يك اقتصاد اصيل و پويا نمى تواند هميشه ناظر به زمان حال باشد، بلكه بايد «آينده» و حتى نسل هاى بعد را نيز در بر گيرد، و اين نهايت خودخواهى است كه ما تنها به فكر منافع امروز خويش باشيم و مثلا همه منابع موجود زمين را غارت كنيم و به هيچ وجه به فكر آيندگان نباشيم كه آن ها در چه شرائطى زندگى خواهند كرد، مگر برادران ما تنها همين ها هستند كه امروز با ما زندگى مى كنند و آن ها كه در آينده مى آيند برادر ما نيستند.
جالب اين كه از بعضى از روايات چنين استفاده مى شود كه يوسف براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سال هاى قحطى استفاده كرد، به اين ترتيب كه در سال هاى فراوانى نعمت مواد غذايى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى كه براى اين كار تهيه كرده بود ذخيره كرد، و هنگامى
ص: 319
كه اين سال ها پايان يافت و سال هاى قحطى در پيش آمد، در سال اول مواد غذايى را به درهم و دينار فروخت و از اين طريق قسمت مهمى از پول ها را جمع آورى كرد، در سال دوم در برابر زينتها و جواهرات (البته به استثناى آن ها كه توانايى نداشتند) و در سال سوم در برابر چهارپايان، و در سال چهارم در برابر غلامان و كنيزان، و در سال پنجم در برابر خانه ها، و در سال ششم در برابر مزارع، و آب ها، و در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آن ها را (به صورت عادلانه اى) به آن ها بازگرداند، و گفت هدفم اين بود كه آن ها را از بلا و نابسامانى رهايى بخشم (1).
بدون شك تعريف خويش كردن كار ناپسندى است، ولى با اين حال اين يك قانون كلى نيست، گاهى شرائط ايجاب مى كند كه انسان خود را به جامعه معرفى كند تا مردم او را بشناسند و از سرمايه هاى وجودش استفاده كنند و به صورت يك گنج مخفى و متروك باقى نماند.
در آيات فوق نيز خوانديم كه يوسف به هنگام پيشنهاد پست خزانه دارى مصر خود را با جملۀ «حفيظ عليم» ستود، زيرا لازم بود سلطان مصر و مردم بدانند كه او واجد صفاتى است كه براى سرپرستى اين كار نهايت لزوم را دارد.
لذا در تفسير عياشى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه در پاسخ اين سؤال كه آيا جايز است انسان خودستايى كند و مدح خويش نمايد؟ فرمود:
«نعم اذا اضطر اليه اما سمعت قول يوسف «اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي
ص: 320
حَفِيظٌ عَلِيمٌ و قول العبد الصالح وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ»؛ آرى هنگامى كه ناچار شود مانعى ندارد آيا نشنيده اى گفتار يوسف را كه فرمود: مرا بر خزائن زمين قرار ده كه من امين و آگاهم، و هم چنين گفتار بنده صالح خدا (هود) من براى شما خيرخواه و امينم.»(1)،
و از اين جا روشن مى شود اين كه در خطبه" شقشقيه" و بعضى ديگر از خطبه هاى نهج البلاغه على(علیه السلام) به مدح خويشتن مى پردازد و خود را محور آسياى خلافت مى شمرد، كه هماى بلند پرواز انديشه ها بهاوج فكر و مقام او نمى رسد، و سيل علوم و دانش ها از كوهسار وجودش سرازير مى شود، و امثال اين تعريفها همه براى اين است كه مردم ناآگاه و بي خبر به مقام او پى ببرند و از گنجينه وجودش براى بهبود وضع جامعه استفاده كنند.
گرچه بسيارى از مردم نيكوكار در همين جهان به پاداش مادى خود مى رسند، همان گونه كه يوسف نتيجه پاك دامنى و شكيبايى و پارسايى و تقواى خويش را در همين دنيا گرفت، كه اگر آلوده بود هرگز به چنين مقامى نمى رسيد.
ولى اين سخن به آن معنى نيست كه همه كس بايد چنين انتظارى را داشته باشند و اگر به پاداش هاى مادى نرسند گمان كنند به آن ها ظلم و ستمى شده، چرا كه پاداش اصلى، پاداشى است كه در زندگى آينده انسان، در انتظار او است.
و شايد براى رفع همين اشتباه و دفع همين توهم است كه قرآن در آيات فوق بعد از ذكر پاداش دنيوى يوسف اضافه مى كند «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ»؛ «پاداش آخرت براى آنان كه ايمان دارند و تقوى پيشه كرده اند برتر است.»
ص: 321
زندان هر چند هميشه جاى نيكوكاران نبوده است، بلكه گاهى بى گناهان و گاهى گنه كاران در آن جاى داشته اند، ولى در هر حال اصول انسانى ايجاب مى كند كه نسبت به زندانيان هر چند، گنه كار باشند موازين انسانى رعايت شود.
گرچه دنياى امروز ممكن است خود را مبتكر مسأله حمايت از زندانيان بداند، ولى در تاريخ پرمايه اسلام از نخستين روزهايى كه پيامبر(صلی الله علیه وآله ) حكومت مى كرد، توصيه ها و سفارش هاى او را نسبت به اسيران و زندانيان به خاطر داريم، و سفارش على(علیه السلام) را نسبت به آن زندانى جنايتكار (يعنى عبد الرحمن بن ملجم مرادى كه قاتل او بود) همه شنيده ايم كه دستور داد نسبت به او مدارا كنند و حتى از غذاى خودش كه شير بود براى او مى فرستاد، و در مورد اعدامش فرمود: «بيش از يك ضربه بر او نزنند چرا كه او يك ضربه بيش تر نزده است!» يوسف نيز هنگامى كه در زندان بود رفيقى مهربان، پرستارى دلسوز، دوستى صميمى و مشاورى خيرخواه، براى زندانيان محسوب مى شد، و به هنگامى كه از زندان مى خواست بيرون آيد، نخست با اين جمله توجه جهانيان را بوضع زندانيان، و حمايت از آن ها، معطوف داشت، دستور داد بر سر در زندان بنويسند:
«هذا قبور الاحياء، و بيت الاحزان، و تجربه الاصدقاء، و شماتة الاعداء!؛ اين جا قبر زندگان، خانه اندوه ها، آزمايشگاه دوستان و سرزنشگاه دشمنان است!»(1) و با اين دعا علاقه خويش را به آن ها نشان داد: «اللهم اعطف عليهم بقلوب الاخيار، و لا تعم
ص: 322
عليهم الاخبار؛ بارالها! دل هاى بندگان نيكت را به آن ها متوجه ساز و خبرها را از آن ها مپوشان»(1).
جالب اين كه در همان حديث فوق مى خوانيم:
«فلذلك يكون اصحاب السجن اعرف الناس بالاخبار فى كل بلدة؛ به همين دليل زندانيان در هر شهرى از همه به اخبار آن شهر آگاه ترند!!» و ما خود اين موضوع را در دوران زندان آزموديم كه جز در موارد استثنايى اخبار به صورت وسيعى از طرق بسيار مرموزى كه مأمورين زندان هرگز از آن آگاه نمى شدند به زندانيان مى رسيد، و گاه كسانى كه تازه به زندان مى آمدند خبرهايى در درون زندان مى شنيدند كه در بيرون از آن آگاهى نداشتند، كه اگر بخواهيم شرح نمونه هاى آن را بدهيم از هدف دور خواهيم شد.
«وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ * وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ * فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ * قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ * وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»؛(2) «برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آن ها را شناخت، ولى آن ها وى را نشناختند. و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آن ها را آماده ساخت گفت (دفعه آينده) آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آوريد، آيا نمى بينيد من حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين ميزبانانم؟! و اگر او را نزد من نياوريد نهكيل (و پيمان هاى از غله) نزد من خواهيد
ص: 323
داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد! گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعى مى كنيم موافقتش را جلب نمائيم) و ما اين كار را خواهيم كرد. (سپس) به كارگزاران خود گفت آن چه را به عنوان قيمت پرداخته اند در بارهايشان بگذاريد شايد آن را پس از مراجعت به خانواده خويش بشناسند و شايد برگردند.»
سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى در پى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پربركت و وفور آب نيل كاملا رضايت بخش بود، و يوسف كه همه خزائن مصر و امور اقتصادى آن را زير نظر داشت دستور داد انبارها و مخازن كوچك و بزرگى بسازند به گونه اى كه مواد غذايى را از فاسد شدن حفظ كنند، و دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.
اين هفت سال پر بركت و وفور نعمت گذشت، و قحطى و خشك سالى چهره عبوس خود را نشان داد، و آن چنان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب تر نكردند، و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و چون مى دانستند ذخائر فراوانى نزد حكومت است، مشكل خود را از اين طريق حل مى كردند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توام به آينده نگرى بود غله به آن ها مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تامين مى كرد.
اين خشك سالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز
ص: 324
سرايت كرد، و مردم فلسطين و سرزمين كنعان را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند فرا گرفت، و خاندان يعقوب كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند، و به همين دليل يعقوب تصميم گرفت، فرزندان خود را به استثناى بنيامين، كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند.
آن ها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمايى وارد مصر شدند.
طبق تواريخ، افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى ميكردند تا مأمورين به اطلاع يوسف برسانند، هنگامى كه مأمورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان در خواست كنندگان غلات نام برادران خود را ديد، و آن ها را شناخت و دستور داد، بدون آن كه كسى بفهمد آنان برادر وى هستند احضار شوند و آن چنان كه قرآن مى گويد: «برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند او آن ها را شناخت، ولى آن ها وى را نشناختند»؛ «وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ».
آن ها حق داشتند يوسف را نشناسند، زيرا از يك سو سى تا چهل سال (از روزى كه او را در چاه انداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند) گذشته بود، و از سويى ديگر، آن ها هرگز چنين احتمالى را نمى دادند كه برادرشان عزيز مصر شده باشد، حتى اگر شباهت او را با برادرشان مى ديدند، حتما حمل بر تصادف مى كردند، از همه اين ها گذشته طرز لباس و پوشش يوسف آن چنان با سابق تفاوت يافته بوده كه شناختن او در لباس جديد، كه لباس مصريان بود، كار آسانى نبود، اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آن ها بسيار بعيد بود. به هر حال آن ها غله مورد
ص: 325
نياز خود را خريدارى كردند، و وجه آن را كه پول يا كندر يا كفش يا ساير اجناسى بود كه از كنعان با خود به مصر آورده بودند پرداختند.
يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد، و در گفتگو را با آن ها باز كرد، برادران گفتند: ما، ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم، و او نيز فرزندزاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خدا است، اگر پدر ما را مى شناختى احترام بيش ترى مى كردى، ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى، ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته!.
يوسف فورا پرسيد اين همه اندوه چرا؟
گفتند: او پسرى داشت، كه بسيار مورد علاقه اش بود و از نظر سن از ما كوچك تر بود، روزى همراه ما براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد! و از آن روز تاكنون پدر، براى او گريان و غمگين است.
بعضى از مفسران چنين نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هر كس يك بار شتر غله بيش تر نمى فروخت، و چون برادران يوسف، ده نفر بودند، ده بار غله به آن ها داد، آن ها گفتند ما پدر پيرى داريم وبرادر كوچكى، كه در وطن مانده اند، پدر به خاطر شدت اندوه نمى تواند مسافرت كند و برادر كوچك هم براى خدمت و انس، نزد او مانده است، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن.
يوسف دستور داد دو بار ديگر بر آن افزودند، سپس رو كرد به آن ها و گفت: من شما را افراد هوشمند و مؤدبى مى بينم و اين كه مى گوئيد پدرتان به برادر كوچك تر بسيار علاقمند است، معلوم مى شود، او فرزند فوق العاده اى است و من مايل هستم در سفر آينده حتما او را ببينم.
ص: 326
به علاوه مردم در اين جا سوء ظن هايى نسبت به شما دارند چرا كه از يك كشور بيگانه ايد براى رفع سوء ظن هم كه باشد در سفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.
در اين جا قرآن مى گويد: «هنگامى كه يوسف بارهاى آن ها را آماده ساخت به آن ها گفت: آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد»؛ «وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ».
سپس اضافه كرد: «آيا نمى بينيد، حق پيمانه را ادا مى كنم، و من بهترين ميزبانها هستم؟»؛ «أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ».
و به دنبال اين تشويق و اظهار محبت، آن ها را با اين سخن تهديد كرد كه «اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت، و نه اصلا به من نزديك شويد»؛ «فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ».
يوسف مى خواست به هر ترتيبى شده بنيامين را نزد خود آورد، گاهى از طريق تحبيب و گاهى از طريق تهديد وارد مى شد، ضمنا از اين تعبيرات روشن مى شود كه خريد و فروش غلات در مصر از طريق وزن نبود، بلكه به وسيله پيمانه بود و نيز روشن مى شود كه يوسف از برادران خود و ساير ميهمان ها به عالي ترين وجهى پذيرايى مى كرد، و به تمام معنى مهمان نواز بود.
برادران در پاسخ او گفتند: «ما با پدرش گفتگو مى كنيم و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم و ما اين كار را خواهيم كرد»؛ «قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ».
تعبير «إِنَّا لَفاعِلُونَ» نشان مى دهد كه آن ها يقين داشتند، مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند كه اين چنين قاطعانه به عزيز مصر قول
ص: 327
مى دادند، و بايد چنين باشد، جايى كه آن ها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح از دست پدر در آورند چگونه نمى توانند بنيامين را از او جدا سازند؟
در اين جا يوسف براى اين كه عواطف آن ها را به سوى خود بيش تر جلب كند و اطمينان كافى به آن ها بدهد، «به كارگزارانش گفت: وجوهى را كه برادران در برابر غله پرداخته اند، دور از چشم آن ها، دربارهايشان بگذاريد، تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند و بارها را گشودند، آن را بشناسند و بار ديگر به مصر بازگردند»؛ «وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ».
نخستين سؤالى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مى آيد اين است كه چگونه يوسف خود را به برادران معرفى نكرد، تا زودتر او را بشناسند و به سوى پدر بازگردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق يوسف در آورند؟
اين سؤال را مى توان به صورت وسيعترى نيز عنوان كرد و آن اين كه هنگامى كه برادران نزد يوسف آمدند، حد اقل هشت سال از آزادى او از زندان گذشته بود، چرا كه هفت سال دوران وفور نعمت را پشت سر گذاشته بود كه به ذخيره مواد غذايى براى سال هاى قحطى مشغول بود، و در سال هشتم كه قحطى شروع شد يا بعد از آن برادرها براى تهيه غله به مصر آمدند، آيا لازم نبود كه در اين هشت سال، پيكى به كنعان بفرستد و پدر را از حال خود آگاه سازد و او را از آن غم بى پايان رهايى بخشد؟! بسيارى از مفسران مانند طبرسى در مجمع البيان، و علامه طباطبائى در
ص: 328
الميزان، و قرطبى در تفسير الجامع لاحكام القرآن، به پاسخ اين سؤال پرداخته اند و جواب هايى ذكر كرده اند كه به نظر مى رسد بهترين آن ها اين است كه يوسف چنين اجازه اى را از طرف پروردگار نداشت، زيرا ماجراى فراق يوسف گذشته از جهات ديگر صحنه آزمايش و ميدان امتحانى بود براى يعقوب و مى بايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخر برسد، و قبل از آن خبر دادن را يوسف مجاز نبود.
به علاوه اگر يوسف بلافاصله خود را به برادران معرفى مى كرد، ممكن بود عكس العملهاى نامطلوبى داشته باشد از جمله اين كه آن ها چنان گرفتار وحشت حادثه شوند كه ديگر به سوى او بازنگردند، به خاطر اين كه احتمال مى دادند يوسف انتقام گذشته را از آن ها بگيرد.
چرا يوسف دستور داد وجهى را كه برادران در مقابل غله پرداخته بودند در بارهاى آن ها بگذارند.
از اين سؤال نيز پاسخهاى متعددى گفته شده از جمله فخر رازى در تفسيرش ده پاسخ براى آن ذكر كرده است كه بعضى نامناسب است، ولى خود آيات فوق پاسخ اين سؤال را بيان كرده است، چرا كه مى گويد: «لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» هدف يوسف اين بود كه آنان پس از بازگشت به وطن آن ها را در لابلاى بارها ببينند، و به كرامت و بزرگوارى عزيز مصر (يوسف) بيش از پيش پى ببرند، و همان سبب شود كه بار ديگر به سوى او بازگردند، و حتى برادر كوچك خويش را با اطمينان خاطر همراه بياورند و نيز پدرشان يعقوب با توجه به اين وضع، اعتماد بيش ترى به آن ها در زمينه فرستادن بنيامين به مصر پيدا كنند.
ص: 329
سؤال ديگرى كه در اين جا پيش مى آيد اين است كه يوسف چگونه اموال بيت المال را بلا عوض به برادران داد؟
اين سؤال را از دو راه مى توان پاسخ داد: نخست اين كه در بيت المال مصر حقى براى مستضعفان وجود داشته (و هميشه وجود دارد) و مرزهاى كشورها نيز دخالتى در اين حق نمى تواند داشته باشد، به همين دليل يوسف از اين حق در مورد برادران خويش كه در آن هنگام مستضعف بودند استفاده كرد، همان گونه كه در مورد ساير مستضعفان نيز استفاده مى كرد، ديگر اين كه يوسف در آن پست حساسى كه داشت، شخصا داراى حقوقى بود و حد اقل حقش اين بود كه خود و عائله نيازمند خويش و كسانى هم چون پدر و برادر را از نظر حد اقل زندگى تامين كند، بنا بر اين او از حق خويش در اين بخشش و عطا استفاده كرد.
«فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ * وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ * قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ»؛(1) «و هنگامى كه آن ها به سوى پدرشان بازگشتند گفتند اى پدر دستور داده شده كه به ما پيمان هاى (از غله) ندهند لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى (از غله) دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد. گفت آيا من
ص: 330
نسبت به او به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم (و ديديد چه شد؟!) و (در هر حال) خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است. و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آن ها به آن ها بازگردانده شده! گفتند پدر! ما ديگر چه مى خواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما بازپس گردانده شده! (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگ ترى دريافت خواهيم داشت، اين پيمانه كوچكى است! گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اين كه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اين كه (بر اثر مرگ يا علت ديگر) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آن ها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آن چه مى گوئيم ناظر و حافظ است.»
برادران يوسف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان بازگشتند، ولى در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين) موافقت نكند، عزيز مصر آن ها را نخواهد پذيرفت و سهميه اى به آن ها نخواهد داد.
لذا قرآن مى گويد: «هنگامى كه آن ها به سوى پدر بازگشتند گفتند: پدر! دستور داده شده است كه در آينده سهميه اى به ما ندهند و كيل و پيمان هاى براى ما نكنند»؛ «فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ».
ص: 331
«اكنون كه چنين است برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمان هاى دريافت داريم»؛ «فَأَرْسِلْ مَعَناأَخانا نَكْتَلْ»(1).
«و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد»؛ «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ».
پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمى كرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد، رو به آن ها كرده «گفت: آيا من نسبت به اين برادر به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش يوسف در گذشته اطمينان كردم»؛ «قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ».
يعنى شما با اين سابقه بد كه هرگز فراموش شدنى نيست چگونه انتظار داريد من بار ديگر به پيشنهاد شما اطمينان كنم، و فرزند دلبند ديگرم را به شما بسپارم، آن هم در يك سفر دور و دراز و در يك كشور بيگانه؟! سپس اضافه كرد: «در هر حال خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است»؛ «فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ».
اين جمله ممكن است اشاره به اين باشد كه براى من مشكل است بنيامين را با شما بدسابقه ها بفرستم، و اگر هم بفرستم به اطمينان حفظ خدا و ارحم الراحمين بودن او است، نه به اطمينان شما!.
بنا بر اين جمله فوق اشاره قطعى به قبول پيشنهاد آن ها ندارد، بلكه يك بحث احتمالى است، زيرا از آيات آينده معلوم مى شود كه يعقوب هنوز پيشنهاد آن ها را نپذيرفته بود و بعد از گرفتن عهد و پيمان موثق و جريانات ديگرى كه پيش آمد آن را پذيرفت.
ص: 332
ديگر اين كه ممكن است اشاره به يوسف باشد، چرا كه او در اين جا به ياد يوسف افتاد و قبلا هم مى دانست او در حال حيات است. (و در آيات آينده نيز خواهيم خواند كه او به زنده بودن يوسف اطمينان داشت) و لذا براى حفظ او دعا كرد كه: هر كجا هست خدايا به سلامت دارش!
سپس برادرها «هنگامى كه بارها را گشودند با كمال تعجب ديدند تمام آن چه را به عنوان بهاى غله، به عزيز مصر پرداخته بودند، همه به آن ها بازگردانده شده و در درون بارها است!»؛ «وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ».
آن ها كه اين موضوع را سندى قاطع بر گفتار خود مى يافتند، نزد پدر آمدند «گفتند: پدرجان! ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم؟ ببين تمام متاع ما را به ما بازگردانده اند»؛ «قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا»(1).
آيا از اين بزرگوارى بيش تر مى شود كه زمامدار يك كشور بيگانه، در چنين قحطى و خشك سالى، هم مواد غذايى به ما بدهد و هم وجه آن را به ما بازگرداند؟
آن هم به صورتى كه خودمان نفهميم و شرمنده نشويم، از اين برتر چه تصور مى شود؟! پدرجان! ديگر جاى درنگ نيست، برادرمان را با ما بفرست «ما براى خانواده خود مواد غذايى خواهيم آورد»، «وَ نَمِيرُ أَهْلَنا»(2).
«و در حفظ برادر خواهيم كوشيد»؛ «وَ نَحْفَظُ أَخانا».
ص: 333
«و يك بار شتر هم به خاطر او خواهيم افزود»؛ «وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ».
«و اين كار براى عزيز مصر، اين مرد بزرگوار و سخاوت مندى كه ما ديديم، كار ساده و آسانى است»؛ «ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ»(1).
ولى يعقوب با تمام اين احوال، راضى بفرستادن فرزندش بنيامين با آن ها نبود، و از طرفى اصرار آن ها كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود، سرانجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، لذا به آن ها چنين گفت:
«من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، مگر اين كه يك وثيقه الهى و چيزى كه مايه اطمينان و اعتماد ما باشد در اختيار من بگذاريد كه او را به من بازگردانيد مگر اين كه بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر قدرت از شماسلب شود»؛ «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ» منظور از «مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» (وثيقه الهى) همان عهد و پيمان و سوگندى بوده كه با نام خداوند همراه است.
جملۀ «إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ» در اصل به اين معنى است كه «مگر اين كه حوادث به شما احاطه كند»؛ يعنى مغلوب حوادث شويد، اين جمله ممكن است كنايه از مرگ و مير و يا حوادث ديگرى باشد كه انسان را به زانو درمى آورد، و قدرت را از او سلب مى كند(2).
ص: 334
ذكر اين استثناء، نشانه اى از درايت بارز يعقوب پيامبر است كه با آن همه علاقه اى كه به فرزندش بنيامين داشت، به فرزندان ديگر تكليف ما لا يطاق نكرد و گفت من فرزندم را از شما مى خواهم مگر اين كه حوادثى پيش آيد كه از قدرت بيرون باشد كه در اين صورت گناهى متوجه شما نيست.
بديهى است اگر بعضى از آن ها گرفتار حادثه اى مى شدند و قدرت از آن ها سلب مى گرديد، بقيه موظف بودند امانت پدر را به سوى او بازگردانند، و لذا يعقوب مى گويد مگر اين كه همه شماها مغلوب حوادث شويد.
به هر حال برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند، «و هنگامى كه عهد و پيمان خود را در اختيار پدر گذاشتند يعقوب گفت: خداوند شاهد و ناظر و حافظ آن است كه ما مى گوئيم»؛ «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ».
نخستين سؤالى كه در زمينه آيات فوق به ذهن مى آيد، اين است كه چگونه يعقوب حاضر شد بنيامين را به آن ها بسپارد با اين كه برادران به حكم رفتارى كه با يوسف كرده بودند افراد بدسابقه اى محسوب مى شدند، به علاوه مى دانيم آن ها تنها كينه و حسد يوسف را به دل نداشتند، بلكه همان احساسات را، هر چند به صورت خفيفتر، نسبت به بنيامين نيز داشتند، چنان كه در آيات آغاز سوره خوانديم «إِذْ
ص: 335
قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ»؛ «گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب تر است، در حالى كه ما نيرومندتريم.»
ولى توجه به اين نكته پاسخ اين سؤال را روشن مى كند كه سى الى چهل سال، از حادثه يوسف گذشته بود، و برادران جوان يوسف به سن كهولت رسيده بودند، و طبعا نسبت به سابق پخته تر شده بودند، به علاوه عوارض نامطلوب سوء قصد نسبت به يوسف را در محيط خانواده و در درون و جدان ناآرام خود به خوبى احساس مى كردند، و تجربه به آن ها نشان داده بود كه فقدان يوسف نه تنها محبت پدر را متوجه آن ها نساخته، بلكه بى مهرى تازه اى آفريده است! از همه اين ها گذشته مسأله يك مسأله حياتى بود، مسأله تهيه آذوقه در قحط سالى براى يك خانواده بزرگ بود، نه مانند گردش و تفريح كه براى يوسف پيشنهاد كردند، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان تسليم شود، مشروط بر اين كه عهد و پيمان الهى با او ببندند كه برادرشان بنيامين را سالم نزد پدر آورند.
سؤال ديگرى كه در اين جا پيش مى آيد اين است كه آيا تنها سوگند خوردن و عهد الهى بستن كافى بوده است كه بنيامين را به دست آن ها بسپارد؟
پاسخ اين است كه مسلما عهد و سوگند به تنهايى كافى نبود، ولى شواهد و قرائن نشان مى داده كه اين بار، يك واقعيت مطرح است، نه توطئه و فريب و دروغ، بنا بر اين عهد و سوگند به اصطلاح براى محكم كارى و تأكيد بيش تر بوده است، درست مثل اين كه در عصر و زمان خود مى بينيم كه از رجال سياسى مانند رئيس
ص: 336
جمهور و نمايندگان مجلس، سوگند وفادارى در راه انجام وظيفه ياد مى كنند، بعد از آن كه در انتخاب آن ها دقت كافى به عمل مى آورند.
«وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ * وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْشَيْ ءٍ إِلاَّ حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»؛(1) «(هنگامى كه مى خواستند حركت كنند، يعقوب) گفت فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است بر او توكل كرده ام و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند. و هنگامى كه از همان طريق كه پدر به آن ها دستور داده وارد شدند اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آن ها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين راه) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمى كه ما به او داده ايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى دانند.»
سرانجام برادران يوسف پس از جلب موافقت پدر، برادر كوچك را با خود همراه كردند و براى دومين بار آماده حركت به سوى مصر شدند، در اين جا پدر، نصيحت
ص: 337
و سفارشى به آن ها كرد «گفت: فرزندانم! شما از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى مختلف وارد شويد»؛ «وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ».
و اضافه كرد «من با اين دستور نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما برطرف سازم»؛ «وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ».
ولى يك سلسله، حوادث و پيش آمدهاى ناگوار است كه قابل اجتناب مى باشد و حكم حتمى الهى درباره آن صادر نشده، هدف من آن است كه آن ها از شما بر طرف گردد و اين امكان پذير است.
و در پايان گفت: «حكم و فرمان مخصوص خدا است»؛ «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلهِ».
«بر خدا توكل كردم»؛ «عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ».
و «همه متوكلان بايد بر او توكل كنند، و از او استمداد بجويند و كار خود را به او واگذارند»؛ «وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ».
بدون شك پايتخت مصر، در آن روز مانند هر شهر ديگر، ديوار و برج و بارو داشت و دروازه هاى متعدد، اما اين كه چرا يعقوب، سفارش كرد، فرزندانش از يك دروازه وارد نشوند، بلكه تقسيم به گروه هايى شوند و هر گروهى از يك دروازه وارد شود، دليل آن در آيه فوق ذكر نشده، گروهى از مفسران گفته اند:
علت آن دستور اين بوده كه برادران يوسف، هم از جمال كافى بهره مند بودند (گر چه يوسف نبودند، ولى بالآخره برادر يوسف بودند!) و هم قامت هاى رشيد داشتند، و پدر نگران بود كه جمعيت يازده نفرى كه قيافه هاى آن ها نشان مى داد از يك كشور ديگر به مصر آمده اند، توجه مردم را به خود جلب كنند، او نمى خواست از اين راه چشم زخمى به آن ها برسد.
ص: 338
و به دنبال اين تفسير بحث مفصلى در ميان مفسران در زمينه تأثير چشم زدن در گرفته، و شواهدى از روايات و تاريخ براى آن ذكر كرده اند كه بخواست خدا ما در ذيل آيه: «وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ»(1)
از آن بحث خواهيم كرد، و ثابت خواهيم نمود كه قسمتى از اين موضوع حق است، و از نظر علمى نيز به وسيله سياله مغناطيسى مخصوصى كه از چشم بيرون مى پرد، قابل توجيه مى باشد، هر چند عوام الناس آن را با مقدار زيادى از خرافات آميخته اند.
علت ديگرى كه براى اين دستور يعقوب(علیه السلام) ذكر شده اين است كه ممكن بود، وارد شدن دستجمعى آن ها به يك دروازه مصر و حركت گروهى آنان قيافه هاى جذاب، و اندام درشت، حسد حسودان را برانگيزد، و نسبت به آن ها نزد دستگاه حكومت سعايت كنند، و آن ها را به عنوان يك جمعيت بيگانه كه قصد خرابكارى دارند مورد سوء ظن قرار دهند، لذا پدر به آن ها دستور داد از دروازه هاى مختلف وارد شوند تا جلب توجه نكنند.
بعضى از مفسران (2) يك تفسير ذوقى نيز براى آيه فوق گفته اند و آن اين كه يعقوب مى خواست يك دستور مهم اجتماعى به عنوان بدرقه راه به فرزندان بدهد، و آن اين كه گمشده خود را از يك در نجويند، بلكه از هر درى بايد وارد شوند، چرا كه بسيار مى شود انسان براى رسيدن به يك هدف گاه تنها يك راه را انتخاب مى كند و هنگامى كه به بن بست كشيد، مأيوس شده، به كنار مى رود، اما اگر به اين
ص: 339
حقيقت توجه داشته باشد كه گمشده ها معمولا يك راه ندارند و از طرق مختلف به جستجوى آن برخيزد، غالبا پيروز مى شود.برادران حركت كردند و پس از پيمودن راه طولانى ميان كنعان و مصر، وارد سرزمين مصر شدند «و هنگامى كه طبق آن چه پدر به آن ها امر كرده بود، از راه هاى مختلف وارد مصر شدند اين كار هيچ حادثه الهى را نمى توانست از آن ها دور سازد»؛ «وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ».
بلكه تنها فايده اش اين بود «كه حاجتى در دل يعقوب بود كه از اين طريق انجام مى شد»؛ «إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها».
اشاره به اين كه تنها اثرش تسكين خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چرا كه او از همه فرزندان خود دور بود، و شب و روز در فكر آن ها و يوسف بود، و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آن ها مى ترسيد، و همين اندازه كه اطمينان داشت آن ها دستوراتش را به كار مى بندند دل خوش بود.
سپس قرآن يعقوب را با اين جمله مدح و توصيف مى كند كه «او از طريق تعليمى كه ما به او داديم، علم و آگاهى داشت، در حالى كه اكثر مردم نمى دانند»؛ «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».
اشاره به اين كه بسيارى از مردم چنان در عالم اسباب گم مى شوند كه خدا را فراموش مى كنند و خيال مى كنند مثلا چشم زخم، اثر اجتناب ناپذير بعضى از چشم هاست، و به همين جهت خدا و توكل بر او را فراموش كرده به دامن اين و آن مى چسبند، ولى يعقوب چنين نبود، مى دانست تا خداوند چيزى نخواهد انجام نمى پذيرد، لذا در درجه اول توكل و اعتماد او بر خدا بود و سپس به سراغ عالم
ص: 340
اسباب مى رفت، و در عين حال مى دانست پشت سر اين اسباب ذات پاك" مسبب الاسباب" است، همان گونه كه قرآن در سوره بقره آيه 102 درباره ساحران شهر بابل مى گويد: «وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ»؛ (آن ها نمى توانستند از طريق سحر به كسى زيان برسانند، مگر اين كه خدا بخواهد) اشاره به اين كه ما فوق همه اين ها اراده خدا است، بايد دل به او بست و از او كمك خواست.
«وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ * قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ * قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ * قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ * قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ * قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ * فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ»؛(1) «هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آن چه آن ها مى كنند غمگين و ناراحت نباش. و هنگامى كه بارهاى آن ها را بست ظرف آب خورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله شما سارق هستيد! آن ها رو به سوى او كردند. و گفتند چه چيز گم كرده ايد؟ گفتند پيمانه ملك را، و هر كس آن را بياورد يك بار شتر (غله) به او داده مى شود و من ضامن (اين پاداش هستم). گفتند به خدا سوگند شما مي دانيد ما نيامده ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبوده ايم. آن ها گفتند اگر دروغ گو
ص: 341
باشيد كيفر شما چيست؟ گفتند هر كس (آن پيمانه) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و به خاطر اين كار برده خواهد شد) ما اين گونه ستم گران را كيفر مى دهيم. در اين هنگام (يوسف) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آن ها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد، اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آن كه خدا بخواهد، درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است.»
سرانجام برادران وارد بر يوسف شدند، و به او اعلام داشتند كه دستور تو را به كار بستيم و با اين كه پدر در آغاز موافق فرستادن برادر كوچك با ما نبود با اصرار او را راضى ساختيم، تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفاداريم.
يوسف، آن ها را با احترام و اكرام تمام پذيرفت، و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نفر در كنار سفره يا طبق غذا قرار گيرند، آن ها چنين كردند، در اين هنگام بنيامين كه تنها مانده بود گريه را سر دادو گفت: اگر برادرم يوسف زنده بود، مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم، يوسف رو به آن ها كرد و گفت: مثل اين كه برادر كوچكتان تنها مانده است؟ من براى رفع تنهائيش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم! سپس دستور داد براى هر دو نفر يك اطاق خواب مهيا كردند، باز بنيامين تنها ماند يوسف گفت: او را نزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف برادرش را نزد خود جاى داد، اما ديد او بسيار ناراحت و نگران
ص: 342
است و دائما به ياد برادر از دست رفته اش يوسف مى باشد، در اين جا پيمانه صبر يوسف لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت، چنان كه قرآن مى گويد: «هنگامى كه وارد بر يوسف شدند او برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من همان برادرت يوسفم، غم مخور و اندوه به خويش راه مده و از كارهايى كه اين ها مى كنند نگران مباش»؛ «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ».
«لا تبتئس» از ماده «بؤس» در اصل بمعنى ضرر و شدت است، و در اين جا به معنى اين است كه اندوهگين و غمناك مباش! منظور از كارهاى برادران كه بنيامين را ناراحت مى كرده است، بى مهرى- هايى است كه نسبت به او و يوسف داشتند، و نقشه هايى كه براى طرد آن ها از خانواده كشيدند، اكنون كه مى بينى كارهاى آن ها به زيان من تمام نشد، بلكه وسيله اى بود براى ترقى و تعالى من، بنا بر اين تو نيز ديگر از اين ناحيه غم و اندوهى به خود راه مده.
در اين هنگام طبق بعضى از روايات، يوسف به برادرش بنيامين گفت: آيا دوست دارى نزد من بمانى، او گفت آرى، ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد چرا كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند كه مرا به هر قيمتى كه هست با خود بازگردانند، يوسف گفت: غصه مخور من نقشه اى مى كشم كه آن ها ناچار شوند تو را نزد من بگذارند، «سپس هنگامى كه بارهاى غلات را براى برادران آماده ساخت دستور داد پيمانه گران قيمت مخصوص را، درون بار برادرش بنيامين بگذارد» (چون براى هر كدام بارى از غله مى داد)؛ «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ».
البته اين كار در خفا انجام گرفت، و شايد تنها يك نفر از مأموران، بيش تر از آن آگاه نشد، در اين هنگام مأموران كيل مواد غذايى مشاهده كردند كه اثرى از پيمانه
ص: 343
مخصوص و گران قيمت نيست، در حالى كه قبلا در دست آن ها بود: لذا همين كه قافله آماده حركت شد، «كسى فرياد زد: اى اهل قافله شما سارق هستيد!»؛ «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ».
برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند، سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز چنين احتمالى به ذهنشان راه نمى يافت كه بعد از اين همه احترام و اكرام، متهم به سرقت شوند!
لذا «رو به آن ها كردند و گفتند: مگر چه چيز گم كرده ايد؟»؛ «قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ».
«گفتند ما پيمانه سلطان را گم كرده ايم و نسبت به شما ظنين هستيم»؛ «قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ».
و از آن جا كه پيمانه گران قيمت و مورد علاقه ملك بوده است، «هر كس آن را بيابد و بياورد، يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد»؛ «وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ».
سپس گوينده اين سخن براى تأكيد بيش تر گفت: «و من شخصا اين جايزه را تضمين مى كنم". (وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ). برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند، و نمى دانستند جريان چيست؟ رو به آن ها كرده" گفتند: به خدا سوگند شما مي دانيد ما نيامده ايم در اين جا فساد كنيم و ما هيچ گاه سارق نبوده ايم»؛ «قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ».
اين كه گفتند شما خود مى دانيد كه ما اهل فساد و سرقت نيستيم شايد اشاره به اين باشد كه شما سابقه ما را به خوبى داريد كه در دفعه گذشته قيمت پرداختى ما را در بارهايمان گذاشتيد و ما مجددا به سوى شما بازگشتيم و اعلام
ص: 344
كرديم كه حاضريم همه آن را به شما بازگردانيم، بنا بر اين كسانى كه از يك كشور دور دست براى اداى دين خود بازمى گردند چگونه ممكن است دست به سرقت بزنند؟
به علاوه گفته مى شود آن ها به هنگام ورود در مصر دهان شترهاى خود را با دهان بند بسته بودند تا به زراعت و اموال كسى زيان نرسانند، ما كه تا اين حد رعايت مى كنيم كه حتى حيواناتمان ضررى به كسى نرسانند، چگونه ممكن است چنين كار قبيحى مرتكب شويم؟!
در اين هنگام مأموران رو به آن ها كرده «گفتند اگر شما دروغ بگوئيد جزايش چيست؟»؛ «قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ».
و «آن ها در پاسخ گفتند: جزايش اين است كه هر كس پيمانه ملك، در "بار" او پيدا شود خودش را، توقيف كنيد و به جاى آن برداريد»؛ «قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ».«آرى ما اين چنين ستم كاران را كيفر مى دهيم»؛ «كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ».
در اين هنگام يوسف دستور داد كه بارهاى آن ها را بگشايند و يك يك بازرسى كنند، منتها براى اين كه طرح و نقشه اصلى يوسف معلوم نشود، «نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش بنيامين بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد»؛ «فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ».
همين كه پيمانه دربار بنيامين پيدا شد، دهان برادران از تعجب باز ماند، گويى كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد، و خود را در بن بست عجيبى ديدند.
از يك سو برادر آن ها ظاهرا مرتكب چنين سرقتى شده و مايه سرشكستگى آنهاست، و از سوى ديگر موقعيت آن ها را نزد عزيز مصر به خطر مى اندازد، و براى
ص: 345
آينده جلب حمايت او ممكن نيست، و از همه اين ها گذشته پاسخ پدر را چه بگويند؟ چگونه او باور مى كند كه برادران تقصيرى در اين زمينه نداشته اند؟
بعضى از مفسران نوشته اند كه در اين هنگام برادرها رو به سوى بنيامين كردند، و گفتند: اى بى خبر؟ ما را رسوا كردى، صورت ما را سياه نمودى، اين چه كار غلطى بود كه انجام دادى؟ (نه به خودت رحم كردى و نه به ما و نه به خاندان يعقوب كه خاندان نبوت است) آخر بگو كى تو اين پيمانه را برداشتى و در بار خود گذاشتى؟
بنيامين كه باطن قضيه را مى دانست با خونسردى جواب داد اين كار را همان كس كرده است كه وجوه پرداختى شما را در بارتان گذاشت!، ولى حادثه آن چنان براى برادران ناراحت كننده بود كه نفهميدند چه مى گويد(1).
سپس قرآن چنين اضافه مى كند كه «ما اين گونه براى يوسف، طرح ريختيم» (تا برادر خود را به گونه اى كه برادران ديگر نتوانند مقاومت كنند نزد خود نگاه دارند)؛ «كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ».
مسأله مهم اين جاست كه اگر يوسف مى خواست طبق قوانين مصر با برادرش بنيامين رفتار كند مى بايست او را مضروب سازد و به زندان بيفكند و علاوه بر اين كه سبب آزار برادر مى شد، هدفش كه نگهداشتن برادر نزد خود بود، انجام نمى گرفت، لذا قبلا از برادران اعتراف گرفت كه اگر شما دست به سرقت زده باشيد، كيفرش نزد شما چيست؟ آن ها هم طبق سنتى كه داشتند پاسخ دادند كه در محيط ما سنت اين است كه شخص سارق را در برابر سرقتى كه كرده بر مى دارند و از او كار
ص: 346
مى كشند، و يوسف طبق همين برنامه با آن ها رفتار كرد، چرا كه يكى از طرق كيفر مجرم آن ست كه او را طبق قانون و سنت خودش كيفر دهند.
به همين جهت قرآن مى گويد: «يوسف نمى توانست برادرش را طبق آئين ملك مصر بردارد» و نزد خود نگهدارد؛ «ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ»:
سپس به عنوان يك استثناء مى فرمايد «مگر اين كه خداوند بخواهد»؛ «إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ».
اشاره به اين كه: اين كارى كه يوسف انجام داد و با برادران همانند سنت خودشان رفتار كرد طبق فرمان الهى بود، و نقشه اى بود براى حفظ برادر، و تكميل آزمايش پدرش يعقوب، و آزمايش برادران ديگر! و در پايان اضافه مى كند «ما درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم»؛ «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ».
درجات كسانى كه شايسته باشند و هم چون يوسف از بوته امتحانات، سالم به در آيند.
و در هر حال «برتر از هر عالمى، عالم ديگرى است» (يعنى خدا)؛ «وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ».
و هم او بود كه طرح اين نقشه را به يوسف الهام كرده بود.
آيات فوق سؤالات زيادى را برمى انگيزد كه بايد به يك يك آن ها پاسخ گفت:
پاسخ اين سؤال همان گونه كه قبلا هم اشاره شد، تكميل برنامه آزمايش پدر
ص: 347
و برادران بوده است و به تعبير ديگر اين كار از سر هوى و هوس نبوده، بلكه طبق يك فرمان الهى بود كه مى خواست مقاومت يعقوب را در برابر از دست دادن فرزند دوم نيز بيازمايد، و بدين طريق آخرين حلقه تكامل او پياده گردد، و نيز برادران آزموده شوند كه در اين هنگام كه برادرشان گرفتار چنين سرنوشتى شده است در برابر عهدى كه با پدر در زمينه حفظ او داشتند چه انجام خواهند داد؟
آيا جائز بود بى گناهى را متهم به سرقت كنند، اتهامى كه آثار شومش دامان بقيه برادران را هم كم و بيش مى گرفت؟
پاسخ اين سؤال را نيز مى توان از اين جا يافت كه اين امر با توافق خود بنيامين بوده است چرا كه يوسف قبلا خود را به او معرفى كرده بود، و او مى دانست كه اين نقشه براى نگهدارى او چيده شده است، و اما نسبت به برادران، تهمتى وارد نمى شد، تنها ايجاد نگرانى و ناراحتى مى كرد، كه آن نيز در مورد يك آزمون مهم، مانعى نداشت
آيا نسبت سرقت آن هم به صورت كلى و همگانى با جمله «إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» (شما سارق هستيد) دروغ نبود؟ مجوز اين دروغ و تهمت چه بوده است؟
پاسخ اين سؤال نيز با تحليل زير روشن مى شود كه:
اولا: معلوم نيست كه گوينده اين سخن چه كسانى بودند، همين اندازه در قرآن مى خوانيم قالوا (گفتند) ممكن است گويندگان اين سخن جمعى از كارگزاران
ص: 348
يوسف باشند كه وقتى كه پيمانه مخصوص را نيافتند يقين پيدا كردند كه يكى از كاروانيان كنعان آن را ربوده است، و معمول است كه اگر چيزى در ميان گروهى كه متشكل هستند ربوده شود و رباينده اصلى شناخته نشود، همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين كار را كرديد، يعنى يكى از شما يا جمعى از شما.
ثانيا: طرف اصلى سخن كه «بنيامين» بود به اين نسبت راضى بود چرا كه اين نقشه ظاهرا او را متهم به سرقت مى كرد اما در واقع، مقدمه اى بود براى ماندن او نزد برادرش يوسف.
و اين كه همه آن ها در مظان اتهام واقع شدند، موضوع زودگذرى بود كه به مجرد بازرسى بارهاى برادران يوسف بر طرف گرديد، و طرف اصلى دعوا (بنيامين) شناخته شد.
بعضى نيز گفته اند منظور از سرقت، كه در اين جا به آن ها نسبت داده شد، مربوط به گذشته و سرقت كردن يوسف را از پدرش يعقوب به وسيله برادران بوده است اما اين در صورتى است كه اين نسبت به وسيله يوسف به آن ها داده شده باشد چرا كه او از سابقه امر آگاهى داشت و شايد جمله بعد اشاره اى به آن داشته باشد چرا كه مأموران يوسف نگفتند شما پيمانه ملك را دزديده ايد، بلكه گفتند: «نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ»؛ «ما پيمانه ملك را نمى يابيم» (ولى پاسخ اول صحيح تر به نظر مى رسد).
- از آيات فوق استفاده مى شود كه مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم كنعان متفاوت بوده، نزد برادران يوسف و احتمالا مردم كنعان، مجازات اين عمل،
ص: 349
بردگى (هميشگى يا موقت) سارق در برابر سرقتى كه انجام داده است بوده (1)،
ولى در ميان مصريان اين مجازات معمول نبوده است، بلكه از طرق ديگر مانند زدن و به زندان افكندن، سارقين را مجازات مى كردند.
به هر حال اين جمله دليل بر آن نمى شود كه در هيچ يك از اديان آسمانى برده گرفتن كيفر سارق بوده است، چه بسا يك سنت معمولى در ميان گروهى از مردم آن زمان محسوب مى شده، و در تاريخچه بردگى نيز مى خوانيم كه در ميان اقوام خرافى، بدهكاران را به هنگامى كه از پرداختن بدهى خود عاجز ميشدند به بردگى مى گرفتند.
در آيات فوق گاهى تعبير به «صواع" (پيمانه) و گاهى تعبير به «سقايه" (ظرف آب خورى) شده است، و منافاتى ميان اين دو نيست، زيرا چنين به نظر مى رسد كه اين پيمانه در آغاز ظرف آب خورى «ملك» بوده است، اما هنگامى كه غلات در سرزمين مصر گران و كمياب و جيره بندى شد، براى اظهار اهميت آن و اين كه مردم نهايت دقت را در صرفه جويى به خرج دهند، آن را با ظرف آب خورى مخصوص ملك، پيمانه مى كردند.
مفسران در خصوصيات اين ظرف مطالب زيادى دارند، بعضى گفته اند از نقره بوده، بعضى گفته اند از طلا،و بعضى اضافه كرده اند كه جواهر نشان بوده
ص: 350
است، و در بعضى از روايات غير معتبر نيز اشاره اى به اين گونه مطالب شده است، اما هيچ يك دليل روشنى ندارد.
آن چه مسلم است پيمان هاى بوده كه روزى پادشاه مصر از آن آب مى نوشيده و سپس تبديل به پيمانه شده است.
اين هم بديهى است كه تمام نيازمندي هاى يك كشور را نمى توان با چنين پيمان هاى اندازه گيرى كرد، شايد اين عمل جنبه سمبوليك داشته و براى نشان دادن كميابى و اهميت غلات در آن سال هاى مخصوص بوده است تا مردم در مصرف آن ها نهايت صرفه جويى را كنند.
ضمنا از آن جا كه اين پيمانه در آن هنگام در اختيار يوسف بوده، سبب مى شده كه اگر بخواهند سارق را ببردگى بگيرند، بايد برده صاحب پيمانه يعنى شخص يوسف شود و نزد او بماند و اين همان چيزى بود كه يوسف درست براى آن نقشه كشيده بود.
قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ * قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ * قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ»؛(1) «(برادران) گفتند اگر او (بنيامين) دزدى كرده (تعجب نيست) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت و براى آن ها اظهار نداشت (همين اندازه) گفت شما بدتر هستيد و خدا از آن چه توصيف مى كنيد آگاه تر است. گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد (و سخت
ص: 351
ناراحت مى شود) يكى از ما را به جاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم. گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود!»
برادران سرانجام باور كردند كه برادرشان «بنيامين» دست به سرقت زشت و شومى زده است، و سابقه آن ها را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است و لذا براى اين كه خود را تبرئه كنند گفتند: «اگر اين پسر دزدى كند چيز عجيبى نيست، چرا كه برادرش (يوسف) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است" كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آن ها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جدا است!»؛«قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ».
و به اين ترتيب خواستند خط فاصلى ميان خود و بنيامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند! يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و «آن را در دل مكتوم داشت، و براى آن ها آشكار نساخت»؛ «فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ».
چرا كه او مى دانست آن ها با اين سخن، مرتكب تهمت بزرگى شده اند، ولى به پاسخ آن ها نپرداخت، همين اندازه سربسته به آن ها گفت: «شما از آن كسى كه اين نسبت را به او مى دهيد بدتريد» يا «شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد»؛ «قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً».
ص: 352
سپس افزود: «خداوند درباره آن چه مى گوئيد آگاه تر است»؛ «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ».
درست است كه برادران يوسف تهمت ناروايى به برا