شرح و ترجمه صحیفه سجادیه جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:فهری زنجانی، احمد، 1301 - ، شارح

عنوان و نام پديدآور:شرح و ترجمه صحیفه سجادیه [علی بن الحسین (ع)] / تالیف احمد فهری.

مشخصات نشر:تهران : سازمان اوقاف و امور خیریه، انتشارات اسوه ، [ ? 13 ] -

مشخصات ظاهری:3ج.

شابک:(دوره) : 964-542-009-1 ؛ (ج. 2) : 964-542-007-5 ؛ 35000 ریال : (ج. 3) : 964-542-008-3

يادداشت:فهرستنویسی براساس جلد دوم، 1385.

يادداشت:فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا

يادداشت:ج.3 ( چاپ اول : 1385 ).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:.-- ج.3. شرح و ترجمه دعای 32 تا انتهای دعای 54.

عنوان دیگر:صحیفه سجادیه. شرح.

موضوع:علی بن حسین (ع)، امام چهارم، 38 - 94ق. صحیفه سجادیه -- نقد و تفسیر.

موضوع:دعاها.

شناسه افزوده:علی بن حسین (ع)، امام چهارم، 38 - 94ق. صحیفه سجادیه. شرح.

شناسه افزوده:سازمان اوقاف و امور خیریه. انتشارات اسوه.

رده بندی کنگره:BP267/1/ع 8ص 304227 1300ی

رده بندی دیویی:297/772

شماره کتابشناسی ملی:م 84-9385

ص:1

اشاره

ص:2

شرح و ترجمۀ صحيفه سجّاديه

جلد دوّم

تأليف

آيت الله سيد احمد فهرى

شركت چاپ و انتشارات اسوه

ص:3

ص:4

فهرست

متن دعاى دوازده و شرح و ترجمۀ آن 7

متن دعاى سيزده و شرح و ترجمۀ آن 63

متن دعاى چهارده و شرح و ترجمۀ آن 93

متن دعاى پانزده و شرح و ترجمۀ آن 105

متن دعاى شانزده و شرح و ترجمۀ آن 115

متن دعاى هفده و شرح و ترجمۀ آن 156

متن دعاى هجده و شرح و ترجمۀ آن 186

متن دعاى نوزده و شرح و ترجمۀ آن 192

متن دعاى بيست و شرح و ترجمۀ آن 200

متن دعاى بيست و يك و شرح و ترجمۀ آن 328

متن دعاى بيست و دو و شرح و ترجمۀ آن 354

متن دعاى بيست و سه و شرح و ترجمۀ آن 379

متن دعاى بيست و چهار و شرح و ترجمۀ آن 391

متن دعاى بيست و پنج و شرح و ترجمۀ آن 412

متن دعاى بيست و شش و شرح و ترجمۀ آن 431

متن دعاى بيست و هفت و شرح و ترجمۀ آن 442

متن دعاى بيست و هشت و شرح و ترجمۀ آن 474

متن دعاى بيست و نه و شرح و ترجمۀ آن 484

متن دعاى سى و شرح و ترجمۀ آن 495

متن دعاى سى و يك و شرح و ترجمۀ آن 524

ص:5

ص:6

دعاؤه في الاعتراف و من دعائه في مناجاته

اللّهمّ انّه يحجبني عن مسألتك خلال ثلاث و تحدوني و يحدوني عليها خلّة واحدة يحجبني امر امرت به امر امرتني به فابطأت عنه و نهي نهيتني عنه فاسرعت اليه و نعمة انعمت بها عليّ فقصّرت في شكرها و نعمة اسديتها اليّ فقصّرت عن شكرها و يحدوني على مسألتك تفضّلك على من اقبل بوجهه اليك تفضّلك على من توجّه اليك و وفد بحسن ظنّه اليك عليك اذ جميع احسانك تفضّل و اذ كلّ نعمك نعمتك ابتداء فها انا ذا يا الهي واقف بباب عزّك وقوف المستسلم الذّليل،

ص:7

و سائلك على الحياء منّي سؤال و سائل على الحياء سؤال البائس المعيل و مقرّ لك بانّي لم استسلم وقت احسانك الاّ بالاقلاع عن عصيانك و لم اخل في الحالات كلّها من امتنانك مقرّا بأنّي لم اخل في الحالات كلّها من احسانك و أنّي لم اسلم في اوقات احسانك من عصيانك فهل ينفعني يا الهي اقراري عندك بسوء ما اكتسبت فهل ينفع يا إلهي عبدك اقراره بسوء ما اكتسب و هل ينجيني منك اعترافي لك بقبيح ما ارتكبت ام هل ينجيه منه اعترافه بقبح ما إرتكب امر اوجبت لي في مقامي هذا سخطك ام قد وجب له في مقامه هذا سخطك ام لزمني في وقت دعائي مقتك ام لزمه في وقت دعائه مقتك

ص:8

سبحانك لا أيئس منك و قد فتحت لي باب التّوبة اليك سبحانك لآ ايس منك و قد فتحت باب التّوبة اليك بل اقول مقال العبد الذّليل الظّالم لنفسه بل اقول مقالة الظّالم لنفسه المستخفّ بحرمة ربّه الّذي عظمت ذنوبه فجلّت و ادبرت ايّامه فولّت حتّى اذا راى مدّة العمل قد انقضت و غاية العمر قد انتهت و ايقن انّه ان لا محيص له منك و لا مهرب له عنك و ان لا مهرب له عنك تلقّاك بالانابة و اخلص لك التّوبة فقام اليك بقلب طاهر نقيّ ثمّ دعاك بصوت حائل خفيّ قد تطأطأ لك ثمّ دعاك بصوت خامل خفيّ تطأطأ لك

ص:9

فانحنى و نكّس و نكس رأسه فانثنى قد ارعشت خشيته رجليه و غرّقت دموعه خدّيه يدعوك بيا ارحم الرّاحمين و يا ارحم يدعوك يا أرحم من انتابه المسترحمون و يا اعطف من اطاف به المستغفرون و يا من عفوه اكثر اعظم من نقمته و يا من رضاه اوفر من سخطه و يا من تحمّد الى خلقه بحسن التّجاوز و يا من عوّد عباده قبول الانابة و يا من استصلح فاسدهم بالتّوبة و يا من رضي من فعلهم باليسير و يا من كافى قليلهم بالكثير و يا من ضمن لهم اجابة الدّعاء و يا من وعدهم على

ص:10

نفسه بتفضّله و يا من وعدهم بتفضّله حسن الجزاء ما انا باعصى من عصاك فغفرت له و ما انا بالوم و لا بألوم من اعتذر اليك فقبلت منه و ما انا باظلم و لا بأظلم من تاب اليك فعدت عليه اتوب اليك في مقامي هذا توبة نادم على ما فرط منه مشفق ممّا اجتمع عليه خالص الحياء ممّا وقع فيه عالم بانّ العفو عن الذّنب العظيم لا يتعاظمك و انّ التّجاوز عن الاثم الجليل لا يستصعبك لا يتصعّدك و انّ احتمال الجنايات الفاحشة لا يتكأدّك لا يتكاأدك و انّ احبّ عبادك اليك من ترك

ص:11

الاستكبار عليك و جانب فجانب الاصرار و لزم الاستغفار و انا فأنا ابرأ اليك من ان استكبر و اعوذ بك من ان اصرّ و استغفرك لما قصّرت فيه و استعين بك على ما عجزت عنه اللّهمّ صلّ على محمّد و آله وهب لي اللّهمّ فهب لي ما يجب عليّ لك و عافني ممّا استوجبه منك و اجرني ممّا يخافه اهل الاساءة فانّك مليء بالعفو مليّ بالعفو مرجو للمغفرة معروف بالتّجاوز ليس لحاجتي مطلب مطلب سواك و لا لذنبي غافر غيرك حاشاك و لا لذنبي غاف حاشاك و لا اخاف على نفسي الاّ ايّاك

ص:12

انّك اهل التّقوى و اهل المغفرة صلّ على محمّد و آل محمّد و اقض حاجتي و انجح طلبتي و اغفر ذنبي و آمن خوف نفسي انّك على كلّ شيء قدير و ذلك عليك يسير آمين ربّ العالمين

ص:13

ص:14

شرح دعاى دوازدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام فى الاعتراف و طلب التوبة دعاى دوازدهم از دعاهاى آن حضرت است در اعتراف به گناه و تقاضاى توبه از خداى تعالى. اعتراف به معناى اقرار است و معانى ديگر نيز براى آن گفته شده است و ليكن مناسب تر از همه همين معناست كه گفته شد و آن يكى از وسايل تقرب به خداى تعالى و آمرزش گناه است. چنان كه در آيات و روايات آمده است، در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از يكى اصحاب گناهى سر زد و سپس نادم و پشيمان شد. آمد و خود را به ستون مسجد بست و با خود عهد كرد تا خداى تعالى توبۀ او را قبول نكند خود را از ستون باز نكند. چند روزى به همين حال بود تا خداى تعالى آيۀ توبه را دربارۀ او فرستاد و توبه اش را قبول فرمود:«وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»(1)و بعضى ديگر، آنان كه به گناهان خود اعتراف كردند و عمل صالح و كار زشت هر دو به جاى آوردند، اميد باشد كه خداى تعالى توبۀ آنان را بپذيرد كه البتّه خدا آمرزنده و مهربان است.(2) در روايت كافى است كه امام باقر عليه السّلام فرمود: «لا

ص:15


1- سورۀ توبه، آيۀ 102.
2- در شأن نزول آيه ميان مفسّرين عامه و خاصه اختلاف است كه در مورد چه گناهى و دربارۀ چه اشخاصى آيۀ شريفه نازل شده است. آنچه مفسّر و محدث عاليمقام فيض قدّس سرّه در تفسير صافى در ذيل آيۀ شريفۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ»: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به خدا و رسول خيانت نكنيد) از امام باقر و امام صادق عليهم السّلام نقل مى كند و طبرسى نيز در مجمع البيان همين روايت را دارد، آن است كه آيه دربارۀ ابى لبابۀ انصارى نازل شد، و خيانتى كه از او سر زد نسبت به جريان صلحى بود كه ميان رسول خدا و يهود بنى قريظه بنا بود برقرار شود و آنان از ابى لبابه نظرخواهى كردند كه شرايط صلح را بپذيرند يا نه؟ ابى لبابة با انگشت خود اشاره به گلو كرد يعنى همۀ شما را مسلمانان مى كشند، زير بار صلح نرويد. ابو لبابه گويد: به خدا قسم از جايم تكان نخورده بودم كه فهميدم خطا -

و اللّه ما اراد اللّه، من الناس الا خصلتين: ان يعترفوا له بالنعم فيزيد بهم و بالذنوب فيغفرها لهم»: (نه به خدا قسم خداى تعالى از مردم بيش از دو چيز نخواسته است، و آن اين كه اعتراف به نعمتهاى الهى كنند. پس خداى تعالى نعمتهايش را بر آنها افزون فرمايد، و اعتراف به گناهان كنند پس خداى تعالى آنها را بيامرزد). و نيز از آن حضرت روايت مى كند كه فرمود: و اللّه ما ينجو من الذنوب الاّ من اقرّبها (به خدا سوگند از گناه نجات نمى يابد مگر كسى كه اعتراف به گناه كند.) و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: «و اللّه ما خرج عبد من ذنب باصرار و ما خرج عبد من ذنب الاّ باقرار»: (به خدا قسم هيچ بنده اى با اصرار در گناه از گناه بيرون نمى رود و هيچ بنده اى از گناه بيرون نمى رود مگر با اقرار و اعتراف به آن).

سؤال: چرا اعتراف به گناه موجب بخشايش گناه است با آن كه در محاكم دنيوى اعتراف به گناه موجب سنگينى مسؤوليّت و عقاب و قصاص است؟

جواب: شايد از آن جهت باشد كه اعتراف به گناه توأم با ندامت و اعتذار است كه در حقيقت توبه و انابه است (و التوبة هى الندم)؛ و اين معنى هر چند ممكن است احيانا در اعترافات محاكم دنيوى نيز باشد و اعتراف كننده، ضمن اعتراف، اظهار ندامت از جرم و جنايت خويش بنمايد و لكن محاكم دنيوى هرگز ملتزم به عفو و آمرزش جرم نيستند و يكى از علل بخشودگى جرم اظهار ندامت نيست، گرچه ممكن است آن نيز احيانا با ماده اى از قانون انطباق يابد اما در دستگاه قضاى الهى و محكمۀ ربوبى يكى از علل حتمى بخشودگى جرم همانا توبه و ندامت است (غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ) .

به عبارت ديگر: بناى محاكم دنيوى بر عدالت است با قطع نظر از اين كه تا چه اندازه اجرا مى شود. و ليكن مبناى محكمۀ الهى براساس فضل است و نه هر چه در حكومت عدل

ص:16

رواست به مقام فضل سزاست، بلكه هر چه از فضل سزاست در عدل نارواست «ان تعذبنى فبعد لك و ان تغفر لى فبفضلك.» فضل بر عدل سالار است و عدل در دست فضل گرفتار «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» .(1)

«قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا» .(2)

فضل خداى را كه تواند شمار كرد يا كيست آن كه شكر يكى از هزار كرد

آثار رحمتى كه جهان سر به سر گرفت احمال منّتى كه فلك زير بار كرد

* اللّهم انه يحجبنى عن مسألتك خلال ثلاث و يحدونى عليها خلة واحدة نويسندۀ اسلامى مرحوم شيخ جواد مغنيه گويد: من هميشه صحيفۀ سجاديه مى خريدم و به بعضى از اساتيد دانشگاه الأزهر و ديگر دانشمندان اهدا مى كردم... تا آن كه گويد: يكى از استادهاى الأزهر را در بيروت ديدم و از پيش به او صحيفۀ سجاديه اى داده بودم. وى ضمن مطالبى كه اظهار كرد گفت: در طول عمرم مانند اين مناجات را: «اللهم انه يحجبنى الى آخر» نه در كتابى خوانده ام و نه از كسى شنيده ام. از فنون بلاغت يكى آن است كه گوينده براى بيان مطلب و عرض حاجتى كه دارد مقدمه اى طرح كند كه زمينه را براى سؤال آماده كند. اين اسلوب بلاغت در دعاهاى صحيفۀ سجاديه رعايت شده است و در پاره اى از آنها چشمگير است. از جمله در دعاهاى ماه رمضان كه با مقدمۀ بسيار زيبايى امام عليه السّلام وارد مطلب مى شود.

در اين دعا نيز مقدمۀ جالبى را امام عليه السّلام عنوان فرموده است؛ عرض مى كند: بارالها! من در مقام شكرگزارى مقصرم و هيچ استحقاق آن ندارم كه مورد عنايت تو قرار گيرم؛ زيرا سه تقصير از من سر زده كه با توجّه به آنها روى سؤال ندارم.

سه تقصير دليل عدم عنايت خداوند

اوّل يحجبنى أمر أمرت به فابطأت عنه دستور دادى و امر فرمودى، من در انجام آن دستور كندى نمودم.

ص:17


1- سورۀ مائده، آيۀ 118.
2- سورۀ يونس، آيۀ 58.

دوّم و نهى نهيتنى عنه فاسرعت اليه نهى كردى و مرا از پاره اى امور منع فرمودى، من به جاى آن كه باز گردم به سوى آن شتافتم.

سوّم و نعمة انعمت بها علىّ فقصّرت فى شكرها نعمت به من ارزانى فرمودى من در اداى شكر آن نعمت تقصير ورزيدم و كوتاهى كردم

، ولى با همۀ اين تقصيرها كه جرأت سؤال را از من گرفته و در پيشگاه تو خجلت زده و سرافكنده ام ساخته، يك چيز هست كه مرا ترغيب به سؤال مى كند و راه را براى عرض حاجت باز مى كند و آن فضل بى منتهاى توست.

و يحدونى على مسألتك تفضّلك على من اقبل بوجهه اليك و وفد بحسن ظنّه اليك و آن يك چيزى كه مرا وادار مى كند كه با اين همه سوابق سوء و پروندۀ سياهى كه دارم باز به در خانۀ تو آيم و از تو گدايى كنم تفضّل توست به هر كسى كه رو به تو آورد و با حسن ظنّش سر بر آستان تو بگذارد.

در اين جملۀ دعا به دو موضوع مهمّ اشاره شده است:

1. تفضّل خداى تعالى.

2. حسن ظن به حق تعالى.

فضل به معناى زيادى است، و تفضّل به حكم (زيادة المبانى تدلّ على زيادة المعانى، چون دو مرتبه زيادتى در مبنى دارد فضل و تفضّل) معنايش بسيار بسيار زياد خواهد بود، و شايد از اين جهت است كه گفته شده تفضّل علّت و استحقاق لازم ندارد؛ زيرا اگر پاداش در مقابل عمل باشد جزاى عمل به اندازۀ عمل بايد باشد نه بيش از آن، آن هم چندين برابر. پس پاداش بيش از جزاى عمل فضل است، و همان گونه كه فرموده اند استحقاق شرط تفضّل نيست. حال اگر با ديدى عميق تر نظر شود خواهيم ديد كه ممكن يعنى فقير بالذات عملى ندارد و از خود چيزى ندارد تا مستحق پاداش گردد. پس هر چه از طرف غنىّ بالذات و جواد مطلق به ممكن افاضه شود نعمتى است ابتدايى؛ چنان كه يكى از اسماء مقدّسه: «يا مبتدئا بالنعم قبل استحقاقها» است. و با توجه به فقر ذاتى ممكن هر چه به او افاضه شود تفضّل است؛ چنان كه در همين دعا به آن اشاره شده است. امّا حسن ظن به خداى تعالى، پس آن يكى از درهاى

ص:18

رحمت است كه خداى تعالى به روى بندگان باز فرموده و يكى از راههاست به سوى آن جناب. يكى از علماى بزرگ اخلاق فرمايد:(1)دان كه راهى نجات بخش تر از حسن ظن به خدا نيست؛ زيرا خداى تعالى مطابق گمان بندۀ مؤمن با او رفتار مى كند؛ اگر گمان خوب داشته باشد با او به خوبى رفتار مى كند و اگر گمان بد به خدا داشته باشد نتيجه اش براى وى بدى خواهد بود. و مردم در نتيجۀ گول خوردن از نفس و شيطان عادت كرده اند كه به پروردگار خودشان گمان بد داشته باشند و به محض آن كه آثار گرفتارى را مشاهده كنند فورا در ذهنشان فال بد مى زنند و از گشايش در كار نااميد مى گردند و مى ترسند كه گرفتاريشان سخت تر شود، و اين پندار آنان به سر حدّ يقين مى رسد و از آنچه مى گريزند بدان گرفتار آيند و فال بدى كه مى زدند بر سرشان مى آيد، و اين (العياذ باللّه) خود يك نوع سوءظنّ است. و دانستى كه بنده به واسطۀ سوءظن سزاوار آن مى شود كه با او بر طبق سوءظنش رفتار شود مگر آن كه خداى سبحان از او بگذرد. پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فال نيك زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را كه (تطيّر) گويند خوش نداشت.

و فال بد همان گونه تحقق مى يابد كه صاحبش تطيّر كرده است اگر شديدا فال بد بزند بدى سختى پيش مى آيد، و اگر خفيف و سبك تطيّر بزند پيش آمد بد نيز خفيف و سبك مى شود و اگر هيچ فال بد نزند هيچ پيش آمد بد اتفاق نمى افتد؛ چنان كه در روايت روضۀ كافى اين چنين آمده است. پس هر مؤمنى كه از آثار اهل بيت پيروى مى كند لازم است كه خويشتن را به حسن ظنّ به پروردگارش عادت بدهد و از خداى تعالى در مقابل چيز اندك اميد فراوان داشته باشد كه خداى سبحان اندك را عوض بسيار مى دهد. و هر چه را كه از خداى تعالى اميد دارى و از انواع خير و بخشش به خداى سبحان ظن و گمان دارى او بالاتر از گمان توست كه ظن تو را نهايت هست و كرم خداوند سبحان را نهايت و پايان نيست.

مترجم گويد: در كافى شريف از امام باقر عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: «وجدنا فى كتاب على عليه السّلام ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال و هو على منبره: و الذى لا اله الا هو ما اعطى مؤمن قط خير الدنيا و الآخرة الا بحسن ظنّه باللّه تعالى و رجائه له و حسن خلقه و الكفّ عن اغتياب المؤمنين، و الذى لا اله الا هو لا يعذّب اللّه مؤمنأ بعد التوبة و الاستغفار الاّ بسوء ظنّه باللّه و تقصير من رجائه و سوء خلقه و اغتيابه للمؤمنين، و الذى لا اله الاّ هو لا يحسن ظن عبد مؤمن باللّه الاّ كان اللّه عند ظن عبده المؤمن،

ص:19


1- عالم ربانى شيخ حسين بحرانى در كتابش الطريق الى اللّه.

لان اللّه كريم بيده الخيرات يستحيى ان يكون عبده المؤمن قد احسن به الظنّ ثم يخلف ظنّه و رجاه، فاحسنوا باللّه الظنّ و ارغبوا اليه»: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالاى منبرش فرمود: سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست هيچ مؤمنى را خير دنيا و آخرت داده نشده مگر به واسطۀ حسن ظنّش به خداى تعالى و اميدى كه به او داشته و اخلاق نيكويش و خوددارى از غيبت كردن از مؤمنين، و سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، خداى تعالى هيچ مؤمنى را عذاب نمى كند پس از آن كه توبه و استغفار كرده باشد مگر به واسطۀ گمان بدى كه به خدا داشته و اميدش به خدا كم بوده و كج خلق بوده و غيبت مؤمنين را مى كرده؛ و سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، گمان بندۀ مؤمنى به خدا خوب نمى شود مگر آن كه خداى تعالى در نزد گمان بنده مؤمنش مى باشد؛ زيرا خداى تعالى كريم است و خيرها به دست اوست. خداى تعالى حيا مى كند كه بنده مؤمنش به او گمان خوب داشته باشد آن گاه خداى تعالى برخلاف گمان او رفتار كند و اميدش را نااميد فرمايد؛ پس به خداى تعالى حسن ظن داشته باشيد و رغبت به سوى او كنيد.

و نيز در كافى از امام رضا عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود: «احسن الظنّ باللّه فانّ اللّه عزّ و جل يقول: انا عند حسن ظنّ عبدى المؤمن بى ان خيرا فخيرا و ان شرّا فشرّا»: گمان را به خدا نيكو گردان كه خداى تعالى مى فرمايد: من نزد گمان بنده ام مى باشم؛ اگر گمانش به من خير باشد من نيز با او به خير و نيكى معامله مى كنم، و اگر گمان بد در حق من بكند من نيز با او بدرفتارى مى كنم. و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «لا يموتن احدكم الاّ و هو يحسن الظنّ باللّه و حسن الظنّ باللّه ثمن الجنّه»: هيچ كس از شما نميرد مگر آن كه حسن ظن به خدا داشته باشد كه حسن ظن بهاى بهشت است.

محدّث قمى رحمه اللّه مى فرمايد: بعضى از علما فرموده اند كه از بعضى اخبار استفاده مى شود كه حسن ظن به خدا در حال نزع و جان كندن واجب است. و علاّمۀ طباطبايى در درّۀ در آداب محتضر فرمايد:

و احسن الظن برب ذى منن فانه فى ظن عبده الحسن

* على بن محمد سخاوى كه از بزرگان علم و ادب است به هنگام مرگش اين اشعار را سرود:

قالوا غدا نأتى ديار الحمى و ينزل الركب بمغناهم

و كل من كان محبا لهم اصبح مسرورا بلقياهم

ص:20

قلت فلى ذنب و ما حيلتى باىّ وجه اتلقاهم

قالوا اليس العفو من شأنهم لا سيّما عمّن ترجّاهم

* از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: آخرين بنده اى را كه دستور داده مى شود به دوزخش بيندازند به پشت سرش نگاه مى كند، خداى عز و جل دستور مى دهد: دست نگهداريد و بحضورش آوريد و چون او را مى آورند مى فرمايدش: بندۀ من چرا به پشت سر نگاه كردى؟ عرض مى كند: پروردگارا! گمان من به تو اين نبود. خداى جلّ جلاله مى فرمايد:

بندۀ من گمان تو بمن چه بود؟ عرض مى كند: پروردگارا! گمان من به تو آن بود كه قلم عفو بر خطايم بكشى و در بهشتم جاى دهى. پس خداى تعالى مى فرمايد: فرشتگان من! به عزّت و جلالم سوگند و به نعمتها و بلاها و قدرتم قسم، حتى يك لحظه در تمام عمرش چنين گمانى در حق من نداشت و اگر در تمام عمرش يك لحظه گمان خيرى در حق من داشت من او را به آتش نمى ترساندم و دلش را نمى لرزاندم، ولى با اين همه دروغ او را بپذيريد و به بهشتش داخل كنيد.

«عن ابى عبد اللّه عليه السّلام قال: آخر عبد يؤمر به الى النار يلتفت فيقول اللّه عزّ و جل: اجّلوه، فاذا أتى به قال له: عبدى لم التفتّ؟ فيقول: يا رب ما كان ظنّى بك هذا، فيقول اللّه جلّ جلاله: عبدى و ما كان ظنّك بى؟ فيقول: يا رب كان ظنّى بك ان تغفر لى خطيئتى و تسكننى جنّتك، فيقول اللّه: ملائكتى و عزّتى و جلالى و آلائى و بلائى و ارتفاع مكانى ما ظنّ بى هذا ساعة حياته قط، و لو ظنّ بى ساعة فى حياته خيرا ما روّعته بالنار، اجيزوه كذبه و ادخلوه الجنّة».

سپس امام صادق عليه السّلام فرمود: هيچ بنده اى به خدا ظن خوب نمى كند مگر آن كه خداى تعالى در نزد ظن او مى باشد، و هيچ بنده اى به خدا ظن سوء نمى كند مگر آن كه خداى تعالى در نزد ظن او خواهد بود، و اين است آنچه خداى تعالى مى فرمايد: همين گمان باطل شما دربارۀ خدا موجب هلاكت شما شد و امروز همۀ شما از زيانكاران شديد.

«ثم قال ابو عبد اللّه عليه السّلام: ما ظنّ عبد باللّه خيرا الاّ كان اللّه عند ظنّه به و لا ظنّ به سوءا الاّ كان اللّه عند ظنّه به، و ذلك قوله عزّ و جل: وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ»(1).

ص:21


1- سورۀ فصّلت، آيۀ 23.

رابعۀ عدويه را كسى گفت: من گناه فراوان كرده ام اگر توبه كنم خداى تعالى مرا مى پذيرد؟ «افترينه يقبلنى ان أنا تبت؟» رابعه گفت: «ويحك انه يدع المدبرين عنه فكيف لا يقبل المقبلين عليه»؛ واى بر تو! خداى تعالى آنانى را كه از حضرت بارى تعالى روگردان شده اند به سوى خود مى خواند، چگونه مى شود كه روى كنندگان به جنابش را نپذيرد.

و در دعاى خمس عشر است: «فيامن هو على المقبلين عليه مقبل و بالعطف عليهم عائد مفضل و بالغافلين عن ذكره رحيم رؤف و بجذبهم الى بابه ودود عطوف»: اى آن كه بر توجه كنندگان به خودت اقبال دارى و با عطوفت بر آنها مهرورزى و تفضّل فرمايى و نسبت به آنان كه از ذكر تو غافلند مهربان و رؤف هستى و با دوستى و عطوفت آنان را به در خانه ات مى كشانى.

اذ جميع احسانك تفضّل و إذ كل نعمك ابتداء «اذ» براى تعليل است و متعلق است به «تفضّل»؛ يعنى اين كه يك چيز مرا ترغيب به سؤال از تو مى كند و آن تفضّل توست علّتش آن است كه همۀ احسان تو تفضّل است؛ يعنى آنچه تو به من احسان فرموده اى از وجود و توابع آن همه اش تفضّل است و زيادتر از استحقاق من، و نيز به علّت آن كه همۀ نعمتهاى تو ابتدايى است و بدون استحقاق؛ زيرا وقتى اصل وجود ما از تو باشد لا محاله مقتضيات و توابع آن نيز از تو است و در اين صورت استحقاقى براى كسى وجود نخواهد داشت. مولانا مى گويد:

ما چو ناييم و نوا از ما ز توست ما چو كوهيم صدا از ما ز توست

ما همه شيران ولى شير علم حمله مان از باد باشد دمبدم

حمله مان پيدا و ناپيداست باد جان فداى آن كه ناپيداست باد

ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفته ما مى شنود

* اين جا ممكن است دو سؤال مطرح شود: اول آن كه آيا اين نظريه منافات با ظواهر آيات و نصوص قرآنيه ندارد مانند آن كه مى فرمايد:«اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»(1)ه (باء) «بما» چه سببيّة باشد و چه به معناى مقابله باشد مانند «بعت هذا بهذا» به هر حال دلالت بر آن دارد كه عمل در بهشتى شدن انسان نقش دارد و اگر اعمال هيچ گونه استحقاقى نمى آورد و همه

ص:22


1- سورۀ نحل، آيۀ 32.

مربوط به خداى تعالى است پس معناى «أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى» :(1)ن عمل هيچ يك از زنان و مردان را ضايع و بيهوده نمى گذارم، چيست؟ و همچنين آيۀ «إِنّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً» ما اجر و پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كنيم و آيات ديگر از اين قبيل، مانند:

«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (2) مانند:«وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى»(3) امثال اينها كه بسيار فراوان است.

سؤال دوّم: آيا اين مطلب همان گفتار اشعريها نيست كه مى گويند عمل سبب اجر و ثواب نيست و جايز است كه خداى تعالى مؤمن مطيع را به جهنم ببرد و فاسق فاجر را به بهشت؟!(4)

ص:23


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 195.
2- سورۀ زلزله، آيۀ 8-7.
3- سورۀ نجم، آيۀ 39.
4- در ميان دانشمندان اسلامى دو دسته ممتاز هستند: يكى به نام فلاسفه و حكما و ديگرى به نام متكلمين. دانشمندانى كه متّكى بر عقل و استدلالند حكيم و فيلسوف، و آنان كه ملتزم به مواقف شرع و متّكى به اصول مأخوذه از كتاب و سنت و اجماع اند اهل كلام و متكلّم گويند. و چون به مناسبت سخن از اشاعره به ميان آمد بحثى در گروه اول يعنى فلاسفه و حكما نمى كنيم، بلكه اشاره اى به متكلّمين كه اشاعره از آنان مى باشند مى نماييم. يكى از محققين معاصر نقل مى كند كه علم كلام را در اول فقه اكبر مى گفتند و بعدا بحث در فروع رافقه ناميده اند و بحث در اعتقادات و اصول را علم توحيد و صفات گفتند از باب تسميۀ مركّب به اشهر و اشرف اجزاء، و بعدا موسوم شد به علم كلام؛ زيرا كه مباحث آن مصدّر بود به جملۀ (الكلام فى كذا) و يا آن كه چون اعظم اختلافات در آن علم در مسألۀ كلام خدا بود كه آيا حادث است يا قديم؟ و يا آن كه مايۀ توانايى بر كلام و سخن و بحث در تحقيق شرعيات است مثل منطق در فلسفيّات؛ و از اين رو بعضى در تعريف كلام گفته اند: «علم يقتدر معه على اثبات العقايد الدينية بايراد الحجج عليها» (تعريف از صاحب مواقف است) و بعضى ديگر در تعريف اين علم گفته اند: «صناعة نظريّة يقتدر بها على اثبات العقايد الدينية». در هر حال علم كلام بحث از اصول معارف مى كند و بيشتر مباحث آن با فلسفه به هم آميخته است كه اگر قيد توافق با شرع نبود فرق نداشت. و ابتداى شروع در بحث و درس كلام از بصره شد كه حسن بصرى حوزۀ درسى فراهم آورد و تنازع و تشاجر و زدوخوردهاى علمى درگرفت. اتفاقا يكى از شاگردان حسن كه واصل بن عطا بود از حسن بر سر مسأله اى كه از وى پرسيد و حسن جواب قانع كننده اى نداد كناره گيرى كرد و خود رفت و انجمنى جداگانه تشكيل داد و به اين مناسبت آنها را معتزلى گفتند. دانشمند معاصر دهخدا در (معتزله) مى نويسد: فرقۀ معتزلى از فرق اسلام هستند كه از اول قرن دوم هجرى در اواخر عهد بنى اميّه ظهور كرده تا چند قرن در تمدّن اسلامى تأثير شديد داشته اند. مؤسس اين فرقه يكى از شاگردان حسن بصرى به نام واصل بن عطا بود كه با استاد خود بر سر سرنوشت مرتكب معاصى كبيره و تعيين حدود كفر و ايمان اختلاف نظر يافت و از مجلس او كناره گرفت و سپس يكى از شاگردان ديگر حسن به نام عمرو بن عبيد به او پيوست و اين دو به يارى يكديگر فرقۀ جديدى را پديد آوردند به نام معتزله يا (اهل عدل و توحيد) كه در فارسى آنان را (عدلى مذهب) نيز گفته اند. علّت تسميۀ اين فرقه به معتزله بنابر قول مشهور اعتزال واصل و عمرو بن عبيد است از مجلس درس حسن بصرى بر اثر اختلاف در سرنوشت مرتكبين معاصى كبيره. برخلاف حسن بصرى كه مرتكب معاصى را منافق و در حكم كافر مى دانست، واصل بن عطا وى را در منزلى واقع در ميان كفر و ايمان قرار داد. معروف است واصل بعد از كناره گيرى از مجلس درس حسن در بصره بر ستونى تكيه كرد و شروع به القاى عقايد خود نمود، و چون حسن او را بدين صورت ديد گفت: «اعتزل واصل بن عطا». و به همين سبب واصل و معتقدين او را معتزله ناميدند. و سپس اقوال ديگرى نيز در وجه تسميۀ اين گروه نقل مى كند طالبين مراجعه كنند. پايان نقل از دهخدا. محقق سابق الذكر گويد: اهل حديث در مقابل معتزليها مرد نبرد و پيكار علمى نبودند كه به قوّت برهان و نيروى دليل بتوانند در برابر آنها عرض اندام بنمايند، تا يك نفر پيدا شد موسوم به ابو الحسن اشعرى كه در اول معتزلى بود و از شاگردان ابو على جبايى، ولى بعدا سر يك مسأله با استادش طرف شد و از او برگشت. او حريف زبردستى بود. در مقابل هر اصلى و قاعده اى كه معتزليها داشتند اصلى و -

اما سؤال اول در جوابش گوييم كه ضايع نكردن خداى تعالى عمل كسى و اجر و پاداش دادن به آن حتى در مقابل عمل كسى را به بهشت بردن منافاتى با تفضّل ندارد؛ يعنى خداى تعالى همان كس را كه به خاطر اعمالش به بهشت مى برد از باب تفضل است نه با استحقاق.

مثال: فرض مى كنيم شما كسى را براى عملى اجير مى كنيد و همۀ وسايل عمل را براى او آماده مى كنيد و در مقابل عملش اجرتش را حتى چندين برابر مى دهيد، آيا اين شخص پس از گرفتن اجرت عمل كه چندين برابر گرفته است باز مستحق است كه چيزى از شما مطالبه كند؟ هرگز! حال اگر به اضافۀ آنچه گرفته پاداشهاى ديگرى هم به عملش داديد آيا اين تفضّل نيست؟ پس معلوم شد كه پاداش دادن منافاتى با تفضل ندارد. البته مثالى كه گفته شد از باب تشبيه كامل به ناقص است، مانند آيۀ شريفۀ «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ...» زيرا در مورد انسان همۀ اعمالى كه موجب ثواب است همه متوقف بر وجود است و قوت و نيرو و آلات و توفيق و همۀ اينها از خداى تعالى است كه ابتدائا و بدون استحقاق مرحمت فرموده است. پس اگر ثوابى براى عملش مقرر فرمود آن هم از باب تفضل است؛ و اگر عنوان مقابله باشد تمام اعمال او با كوچك ترين نعمتى از نعمتهاى الهى مقابله نمى كند.

دعايى از امام عليه السّلام است به عنوان: «و كان من دعائه اذا اعترف بالتقصير» و در آن دعا امام سجاد عليه السّلام كاملا تشريح فرموده كه بنده به هيچ وجه استحقاق ثواب ندارد؛ و ان شاء اللّه شرحش خواهد آمد. و امّا سؤال دوّم كه فرق است ميان آنچه ما مى گوييم و آن چه اشاعره مى گويند؟

گوييم كه سخن اشاعره واضح البطلان است. چگونه وجدان مسلمانى مى پذيرد كه به

ص:24

چنين خدايى معتقد باشد كه بندۀ مطيعش را معذّب كند و بندۀ سركش و عاصى را اكرام و احترام نمايد و او را به بهشت ببرد. نويسنده با اعتراف بر اين كه فحص لازم در كلمات آنان نكرده ام گمان نمى كنم مقصودشان چنين سخن سخيفى باشد؛ شايد غرض ديگرى داشته اند و سوءتفاهم شده است، و غرضشان بيان سلطنت تامه و مطلقۀ حضرت حق بوده است و اين كه هيچ كس را حق تحكّم بر خداى تعالى نيست «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ»(1)امام زين العابدين عليه السّلام در دعاى ابى حمزه عرض مى كند: «تعذّب من تشاء بما تشاء، كيف تشاء و ترحم من تشاء، بما تشاء كيف تشاء لا تسئل عن فعلك و لا تنازع فى امرك» و اين غير آن چيزى است كه به اشاعره نسبت داده شده است و اللّه العالم.

فها أنا ذا يا الهى واقف بباب عزّك وقوف المستسلم الذليل و سائلك على الحياء منى سؤال البائس المعيل حال كه تفضّل بى دريغ تو مرا به سوى تو ترغيب مى كند اين منم كه بر در خانۀ عزّت تو همچون بندۀ فرمانبردار ذليل ايستاده ام و با كمال شرمندگى همچون گداى عيالمند بدبخت به گدايى آمده ام.

امام زين العابدين عليه السّلام در اين جمله حالت اضطرار و التجاى خود را با بهترين عبارت بيان فرموده است؛ چنان كه در روايتى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه فقير آن كسى است كه با احتياج و نيازى كه دارد دست سؤال نزد كسى پيش نبرد، و اگر حالش پريشان تر شد مسكين اش گويند، و از هر دو سخت تر را بائس گويند: «عن الصادق عليه السّلام: الفقير الذى لا يسئل و المسكين أجهد منه و البائس اجهدهم». حال اگر كسى بائس معيل هم باشد يعنى بار عائلۀ سنگينى هم بر دوش داشته باشد چه حالى خواهد داشت؟ امام عليه السّلام چنين حالتى را دربارۀ دعا كننده ترسيم مى فرمايند و علاوه بر همۀ آنچه گفته شد گرفتارى ديگرى را نيز بيان مى فرمايد:

و مقرّ لك بانّى لم استسلم وقت احسانك الاّ بالاقلاع عن عصيانك و لم اخل فى الحالات كلها من امتنانك و در همۀ حالات از منّتهايى كه بر من داشتى خالى نبوده ام. سيد شارح رحمه اللّه در معناى جملۀ اول: «بأنى لم استسلم...» به تكلف افتاده و مى فرمايد: معناى اين جمله آن است كه من اعتراف مى كنم كه به هنگام احسان تو مطيع و منقاد تو نشدم مگر به واسطۀ خوددارى از معصيت تو بدين معنى كه احسان تو دربارۀ من آن بود كه مرا از خواب غفلت بيدار كردى و توفيق توبه به من عنايت فرمودى و نتيجۀ اين توفيق و بيدارى آن بود كه من فقط از معصيت

ص:25


1- سورۀ انبياء، آيۀ 23.

تو خوددارى كردم و آنچه وظيفه يك مستسلم مطيع است كه همۀ اوامر تو را امتثال كند و از همۀ نواهى تو اجتناب كند از من انجام نگرفت. پايان فرمايش سيد رحمه اللّه.

خوانندۀ عزيز متوجه است كه مطلب مذكور علاوه بر آن كه معناى لطيفى نيست استفاده اش از جملۀ مذكور در دعا محتاج به تكلّف است. به نظر اين ناچيز سهوى در نسخه روى داده است؛ واضح آن است كه در صحيفۀ قديمۀ مكشوفه در حرم حضرت رضا عليه السّلام است؛ در آن نسخه چنين است: «مقرّا بانّى لم أخل فى الحالات كلّها من احسانك و انّى لم اسلم فى اوقات احسانك عن عصيانك»: من اقرار دارم كه در هيچ حالى از احسان تو خالى نبوده ام و در اوقات احسانت از معصيت و نافرمانى سالم نمانده ام و اين معناى بسيار لطيف و جالبى است كه اوّلا احسان و نيكى تو اى خداى من در همه حال شامل من بوده و با اين كه جزء غرايز انسانى و بلكه حيوانى است كه در مقابل احسان خاضع و فرمانبردار مى شود، من آن قدر دور از انسانيّت بودم كه آن همه احسان تو در من اثرى نكرد و من همچنان در نافرمانى تو باقى بودم.

به مناسبت مقام قطعۀ زيبايى را از استاد شيرين سخن شيراز بشنويد:

به ره در يكى پيشم آمد جوان به تك در پى اش گوسفندى دوان

بدو گفتم اين ريسمان است و بند كه مى آيد اندر پى ات گوسفند

سبك طوق و زنجير از او باز كرد چپ و راست پوييدن آغاز كرد

بَره در پى اش همچنان مى دويد كه خود خورده بود از كف او خويد(1)

چو باز آمد از عيش بازى به جاى مرا ديد و گفت اى خداوند راى

نه اين ريسمان مى برد با من اش كه احسان كمندى است در گردنش

به لطفى كه ديده است پيل دمان نيارد همى حمله بر پيلبان

بدان را نوازش كن اى نيك مرد كه سگ پاس دارد چونان تو خورد

بر آن مرد كند است دندان يوز كه مالد زبان بر پنيرش دو روز

* فهل ينفعنى يا الهى اقرارى عندك بسوء ما اكتسبت و هل ينجينى منك اعترافى لك بقبيح ما ارتكبت بارالها! آيا اقرار من بر اين كه اعمال بد براى خود كسب كرده ام به حال من سودمند

ص:26


1- خويد زرع نارس.

خواهد بود؟ و آيا اعتراف من كه كار زشت مرتكب شده ام مرا از عقاب و عتاب تو نجات خواهد بخشيد؟

ام اوجبت لى فى مقامى هذا سخطك ام لزمنى فى وقت دعائى مقتك يا آن كه در اين مقام خشم خودت را بر من واجب فرموده و به هنگام دعاى من غضب تو دامنگيرم خواهد شد.

دو نكتۀ ادبى و عرفانى

اهل ادب در معناى «كسب و اكتسب» اختلاف دارند. بعضى گفته اند كه «كسب» در تحصيل خير است و «اكتسب» در تحصيل شر، و استشهاد شده به آيۀ شريفه:«لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ» :(1)عنى آدمى هر چه كار خير كند به نفع اوست و هر چه كار شر انجام دهد بر ضرر خود اوست كه در اين آيه «كسب» به قرينۀ «لها» كه لام اش به معناى سود و نفع است در خير استعمال شده و «اكتسب» به قرينۀ «عليها» كه «على» به معناى ضرر است در شرّ به كار رفته است و بعضى ديگر گفته اند كه «كسب» شامل خير و شر هردو است يعنى هم در تحصيل خير «كسب» گفته مى شود و هم در بدست آوردن شرّ به دليل آيۀ شريفه:«وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها»(2)ه در اين آيه با اين كه «عليها» افاده ضرر مى كند از فعل «لا تكسب» استفاده شده است پس معلوم مى شود كه «كسب» اختصاص به خير ندارد و بعضى ديگر گفته اند كه چون در «اكتسب» از حروف بيشتر استفاده شده است و تصرّف بيشتر در آن شده است از اين جهت به جانب شر اختصاص يافته است چنان كه در آيۀ شريفه است:«لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ» .

زمخشرى گفته است: اگر از من سؤال شود كه چرا «كسب» به خير اختصاص يافته و اكتساب به شرّ؟ در جواب گويم چون نفس آدمى مايل به شرّ و امّارۀ به سوء است از اين رو در تحصيل شرّ كوشش و جدّيت بيشترى از خود نشان مى دهد برخلاف كار خير كه نوعا با بى علاقه گى از آدم سر مى زند اين است كه در مورد شرّ «اكتساب» گفته مى شود كه دلالت بر انجذاب و جدّيّت دارد ولى در مورد خير «كسب» گفته مى شود كه دلالتى بر اعتمال و انجذاب ندارد (پايان سخن زمخشرى).

ص:27


1- سورۀ بقره، آيۀ 286.
2- سورۀ انعام، آيۀ 164.

و از اين جهت بعضيها گفته اند كه از آيۀ شريفۀ:«لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ» استفاده مى شود كه بنده در مورد گناهان مؤاخذه نمى شود مگر به گناهى كه علاقۀ قلبى به آن داشته باشد به خلاف كارهايى كه ثواب دارد و داراى أجر است كه به هر نحو انجام گيرد و لو بدون دلبستگى و علاقه قلبى ثواب بر آن مترتب مى شود.

2. سيد شارح رحمه اللّه مى فرمايد: كه سؤال و استفهام در اين جمله ها از باب تجاهل عارف است و گرنه پرواضح است كه اقرار و اعتراف به گناه در اين دنيا بحسب روايات قطعى بسيارى كه از ائمه دين عليهم السّلام رسيده است سودمند و موجب نجات است چنانچه از امام باقر عليه السّلام روايت است كه فرمود: بخدا قسم نجات از گناهان ميسّر نيست مگر براى كسى كه اقرار به گناه كند.

«و اللّه لا ينجو من الذنوب الاّ من أقرّ بها».

مترجم گويد: احتمال تجاهل عارف كه سيد فرموده است برخلاف ظاهر كلام و بنظر بعيد مى رسد زيرا:

اولا چه بسا كسى كه اين نيايش را بدرگاه الهى دارد به آن نصوص و روايات قطعيه اطلاع نيافته باشد و يا در اثر بزرگ بودن و يا بزرگ ديدن گناهش خود را مشمول آن روايات نداند و حقيقتا ترديد داشته باشد در اين كه اقرار و اعتراف به گناه براى او نجات بخش است يا نه؟ چنان كه هر كس با مراجعه به وجدان خود اين معنا را تصديق مى كند.

ثانيا اگر تنها يك استفهام بود و تنها جملۀ «هل ينفعنى يا الهى اقرارى...» بود و جملات ديگر نيز به همين عنوان مى بود، احتمال تجاهل عارف مى رفت، و ليكن مى بينيم كه جمله هاى: «ام اوجبت لى فى مقامى هذا سخطك، ام لزمنى فى وقت دعائى مقتك» به دنبال اين استفهام آمده است كه معنايى است در مقابل استفهام، و شگفت آور است كه استاد الاساتذه مرحوم شعرانى نيز در ترجمه اش چنين فرموده است:

آيا اقرار من به بدى عمل مرا سود خواهد داد؟ و اعتراف من به زشتى كردار مرا نجات خواهد بخشيد؟ آيا در اين مقام شايسته است خشم خود را بر من واجب شمرى؟ و در هنگام دعاى من غضب تو مرا فرو گيرد؟ و خلاصه آن كه دعاكننده مردّد است كه آيا اعتراف به حالش مفيد است يا آن كه مستوجب غضب خدا شده است و ديگر با اعتراف به گناه از غضب الهى نجات نمى يابد. و اين مضمون در موارد متعدده اى از دعاها تكرار شده است. در دعاى ابى حمزه امام سجّاد عليه السّلام عرض مى كند: «مولاى اذا رأيت ذنوبى فزعت و اذا رأيت كرمك طمعت»:

ص:28

اى مولاى من! هر وقت كه متذكر گناهانم مى شوم ترس و وحشت بر جانم مى افتد، ولى در مقابل، هنگامى كه به ياد كرمت مى افتم طمع مى كنم كه بار گناهانم هر قدر سنگين تر باشد در برابر كرم و بخشش تو ارزش و وزنى ندارد.

هاتفى از گوشۀ ميخانه دوش گفت ببخشند گنه مى بنوش

عفو خدا بيشتر از جرم ماست نكتۀ سربسته چه گويى خموش

* و نيز عرض مى كند: «الهى إن عفوت عنّى فمن اولى منك بالعفو و ان عذّبتنى فمن اعدل منك فى الحكم؟»: بار الها! اگر عفوم فرمايى چه كسى از تو به عفو سزاوارتر، و اگر عقوبتم فرمايى چه كسى از تو عادل تر در حكم است؟

طالع اگر مدد كند دامنش آورم به كف گر نكشد زهى طرب ور بكشد زهى شرف

در مناجات شعبانيه كه ائمۀ معصومين عليهم السّلام مواظبت به خواندن آن داشته اند آمده است:

«الهى ان حطّتنى الذنوب من مكارم لطفك فقد نبّهنى اليقين الى كرم عطفك، الهى ان انا متنى الغفلة عن الاستعداد للقائك فقد نبّهتنى المعرفة بكرم آلائك، الهى ان دعانى الى النار عظيم عقابك فقد دعانى الى الجنّة جزيل ثوابك»: بارالها! اگر گناهانم مرا از لطف و كرامتهايت دور كرده مقام يقينم مرا به كرم و عطوفت تو تذكر مى دهد، و اگر خواب غفلت مرا از آمادگى براى لقاى تو باز داشته معرفتم به نعمتهاى بزرگوارت مرا از خواب بيدار كرده است. إله من! اگر عقوبت بزرگ تو مرا به آتش دوزخ مى خواند و تهديدم مى كند پاداشهاى بزرگت مرا به سوى بهشت جاودان دعوت مى كند. اينها و ده ها امثال اين مضامين هيچ يك از باب تجاهل عارف نيست، بلكه همگى حاكى از حالتى است نفسانى و وجدانى كه از علامات مؤمن است و آن حالت بين خوف و رجاست كه مى بايست در مؤمن باشد و در روايات نيز تأييد شده است؛ از جملۀ آنها روايت كافى شريف است و راوى مغيره است كه مى گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم در وصيّت لقمان چه بوده؟ فرمود: «كان فيه الاعاجيب»: «مطالب شگفت آور در آن بود و عجيب ترينش اين كه به فرزندش گفت: «خف اللّه عزّ و جلّ خيفة لو جئته ببرّ الثقلين لعذّبك، و ارج اللّه رجائا لو جئته بذنوب الثقلين لرحمك. ثم قال ابو عبد اللّه عليه السّلام: كان ابى يقول: انّه يقول انه ليس من

ص:29

عبد مؤمن الاّ فى قلبه نوران نور خيفة و نور رجاء لو وزن هذا لم يزد على هذا و لو وزن هذا لم يزد على هذا»: (از خداى عزّ و جلّ آن چنان بترس كه اگر عمل خير جنّ و انس را به پيشگاه مقدّسش آورى تواند تو را عذاب كند و به خداى تعالى چنان اميدى داشته باش كه اگر با گناه جنّ و انس او را ملاقات كنى امكان آن هست كه مشمول رحمتش گردى).

سپس امام صادق عليه السّلام فرمود: پدرم فرمود: هيچ بندۀ مؤمنى نيست مگر آن كه در دلش دو نور هست. نور ترس و نور اميد، كه اگر اين نور وزن شود بر آن نور زياده نباشد و اگر آن نور وزن شود بر اين نور فزونى نگيرد (پايان حديث شريف).

امام خمينى قدّس سرّه را در توجيه اين روايات بيان بسيار لطيفى است؛ مى فرمايد: بدان كه انسان عارف به حقايق و مطّلع از نسبت بين ممكن و واجب جلّ و علا داراى دو نظريه است: يكى نظر به نقصان ذاتى خود و جميع ممكنات و سيه رويى كائنات(1)ه در اين نظر علما يا عينا بيابد كه سرتاپاى ممكن در ذلّ نقص و در بحر ظلمانى امكان و فقر و احتياج فرورفته ازلا و ابدا و به هيچ وجه از خود چيزى ندارد و ناچيز صرف و بى آبروى محض و ناقص على الاطلاق است، بلكه اين تعبيرات نيز در حق او درست نيايد و از تنگى تعبير است و ضيق مجال سخن، و الاّ نقص و فقر و احتياج فرع شيئيّت است و براى جميع ممكنات و كافۀ خلايق از خود چيزى نيست. در اين نظر اگر تمام عبادات و اطاعات و عوارف و معارف را در محضر قدس ربوبيّت ببرد جز سرافكندگى و خجلت و ذلّت و خوف چاره اى ندارد؛ چه اطاعت و عبادتى؟! از كى براى كى؟! تمام محامد راجع به خود اوست و ممكن را در او تصرّفى نيست، بلكه از تصرّف ممكن نقص عارض اظهار محامد و ثناى حق شود كه اكنون عنان قلم را از او منصرف مى نمايم و در اين مقام فرمايد:«ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ» .(2)

چنانچه در مقام اوّل فرمايد:«قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ»(3) قائل در اين مقام گويد:

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد

*

ص:30


1- شايد اشاره باشد به شعر معروف: سيه رويى ز ممكن در دو عالمجدا هرگز نشد و اللّه اعلم
2- سورۀ نساء، آيۀ 79.
3- سورۀ نساء، آيۀ 78.

قول پير راجع بمقام دوّم و قول خود قائل راجع به مقام اوّل است(1).

پس در اين نظر خوف و حزن و خجلت و سرافكندگى انسان را فراگيرد.

و ديگر نظر به كمال واجب و بسط رحمت و سعۀ عنايت و لطف او مى بيند، اين همه بساط نعمت و رحمتهاى گوناگون كه احاطه بر آن از حوصلۀ حصر و تحديد خارج است؟

بى سابقۀ استعداد و قابليّت است ابواب الطاف و بخشش را به روى بندگان گشوده است بى استحقاق.

نعم او ابتدايى و غير مسبوق به سؤال است چنانچه حضرت سيد السّاجدين و زين العابدين عليه السّلام در ادعيۀ صحيفه و غير آن مكرّر اشاره فرموده اند.

بدين معنا پس رجاء او قوّت گيرد و اميدوار برحمت حق گردد.

كريمى كه تمام كرامتهاى او به محض عنايت و رحمت است و مالك الملوكى كه بى سابقۀ سؤال و استعداد بما عناياتى فرموده كه تمام عقول از علم به شمّه اى از آن عاجز و قاصر است و عصيان اهل معصيت به مملكت وسيع او خللى وارد نكند و طاعت اهل طاعت در آن افزونى نياورد بلكه هدايت آن ذات مقدس طرق طاعت را و منع آن ذات اقدس از عصيان براى عنايات كريمانه و بسط رحمت و نعمت است و براى رسيدن به مقامات كمال و مدارج كماليه و تنزيه از نقص و زشتى و تشوّه است.

پس اگر برويم در درگاه عزّت و جلالش و پيشگاه رحمت و عنايتش و عرض كنيم بارالها ما را لباس هستى پوشانيدى و تمام وسايل حيات و راحتى ما را فوق ادراك مدركين فراهم فرمودى و تمام طرق هدايت را بما نمودى تمام اين عنايات براى صلاح خود ما و بسط رحمت و نعمت بود.

اكنون ما در دار كرامت تو و در پيشگاه عزّ و سلطنت تو آمديم با ذنوب ثقلين در صورتى كه ذنوب مذنبين در دستگاه رحمت تو نقصانى وارد نكرده و بر مملكت تو خللى وارد نياورده با يك مشت خاك كه در پيشگاه عظمت تو به چيزى نيارزد و موجودى حساب نشود چه مى كنى جز رحمت و عنايت؟ آيا از درگاه تو جز اميد رحمت چيز ديگر متوقّع است؟

پس انسان هميشه بايد بين اين دو نظر متردّد باشد: نه نظر از نقص خود و تقصير و قصور از قيام به عبوديّت ببندد و نه نظر از سعۀ رحمت و احاطۀ عنايت و شمول نعمت و الطاف حق

ص:31


1- اين كه فرمود: قول قائل راجع به مقام اوّل است، بدان معناست كه قائل خطا ديده و با نظر پاكش خطاپوشى كرده است. دقّت شود.

جلّ جلاله بپوشد. پايان سخن عارف باللّه امام خمينى قدّس سرّه.

سبحانك لا آيس منك و قد فتحت لى باب التوبة اليك پس از آن كه امام سجّاد عليه السّلام اعتراف به تقصير در مقام عبوديّت كرد و در نتيجه سؤالى پيش مى آيد كه آيا اين اعتراف سودى به حال من خواهد بخشيد يا آن كه گرفتار عذاب و نقمت و غضب تو خواهم بود و گذشت كه سيد شارح فرموده بود اين سؤالات از باب تجاهل عارف است و به هر حال از مجموع اعتراف و سؤال استشمام مى شد كه ممكن است حالت يأس و نوميدى بر دعاكننده دست بدهد، از اين رو امام عليه السّلام با اين جمله ها آن حالت را استدراك مى كند و عرض مى كند: (بارالها من تو را تنزيه و تقديس مى كنم از آنچه سزاوار ساحت مقدس تو نيست و آن يأس و نوميدى بندگان توست از درگاه تو، و من مأيوس نمى شوم در حالى كه تو در توبه را به روى من باز كردى) كنايه از آن كه تو امر فرموده اى كه من توبه كنم و به سوى تو باز گردم، و البته وقتى امر به بازگشت فرمودى قبول خواهى كرد.

«و ليس من صفاتك يا سيدى ان تأمر بالسؤال و تمنع العطيّة و انت المنّان بالعطيّات على اهل مملكتك و العائد عليهم بتحنّن رأفتك».

هله نوميد نباشى چو تو را يار براند اگر امروز براند نه كه فردات بخواند

گر به روى تو ببندد همه درها و گذرها در ديگر بگشايد كه كس آن راه نداند

* بل اقول مقال العبد الذليل الظالم لنفسه المستخفّ بحرمة ربّه بلكه سخن بندۀ ذليلى را بر زبانم مى رانم كه بخود ستم روا داشته و احترام پروردگارش را نگاه نداشته و آن را سبك شمرده است.

گناهى كه از بنده سر مى زند همواره داراى دو بعد است و در اين جمله از دعا به هر دو بعد اشاره شده است؛ يك بعد راجع به خود بنده است و آن عبارت است از ضرر و مفسده اى كه مترتّب بر گناه است، خواه ضرر دنيوى باشد و يا اخروى و يا هر دو، و از اين بعد امام عليه السّلام تعبير فرموده به ستم بر خويشتن؛ و بعد ديگر راجع به خداى تعالى است. و عمدۀ در گناه همين جهت است و آن عبارت است از استخفاف به مقام مقدس ربوبى و سبك شمردن حضور و محضر الهى؛ از اين رو مى بينيم گاهى اولياى الهى در مقام توبه و استغفار اهمّيت بيشترى

ص:32

براى اين بعد قائل هستند و در مقام توجيه و اعتذار از آنند.

امام زين العابدين عليه السّلام در دعاى معروف به دعاى ابو حمزه ثمالى عرض مى كند: «فلو اطلع اليوم على ذنبى غيرك ما فعلته، و لو خفت تعجيل العقوبة لاجتنبته لا لانّك اهون الناظرين الىّ و اخفّ المطّلعين علىّ، بل لانّك يا رب خير الساترين»: (يعنى روزى كه من معصيت تو را مرتكب مى شدم، اگر بر گناهم كسى غير از تو آگاه مى شد البته آن گناه را نمى كردم، و اگر بيم آن داشتم كه در كيفر گناه من شتاب فرمايى البته از آن اجتناب مى نمودم، و اين نه از آن روست كه تو در نظرم از ديگرى بى مقدارترى، بلكه براى آن كه تو بهترين پرده پوشانى) و در جاى ديگر عرض مى كند: «الهى لم اعصك حين عصيتك و انا بربوبيّتك جاهل و لا بامرك مستخفّ».

(اى خداى من! آن گاهى كه من به مخالفت و معصيت تو پرداختم، عصيان من نه از روى انكار ربوبيّت تو بود و نه از آن جهت كه امر تو را سبك مى انگاشتم. به هر حال پس از اين اعتراف، امام عليه السّلام پاره اى از خصوصيّات گناه را بيان مى كند و عرض مى كند:

الذى عظمت ذنوبه فجلّت و ادبرت ايّامه فولّت بنده اى هستم كه گناهش بزرگ است و كلان و روزگارش سپرى شده و آفتاب عمرش بر لب بام است.

حتى اذا رأى مدّة العمل قد انقضت حال كه مى بيند زمان عمل و دوران كار و كوشش بسر رسيده.

و غاية العمر قد انتهت و عمرش به پايان نزديك شده.

و ايقن انّه لا محيص له منك و لا مهرب له عنك و به يقين دانست كه براى او راه نجاتى از تو نيست و گريزگاهى از تو ندارد.

يقين مرتبه اى از علم است كه شك و ترديد در آن راه نداشته باشد، و بعضى گفته اند كه يقين عبارت از علمى است كه از تفكّر و استدلال به دست مى آيد و بهتر است كه گفته شود يقين علمى است كه مسبوق به شكّ و ترديد باشد برخلاف علم كه خصوصيّت مسبوقيّت به شكّ و ظنّ را ندارد و از اين رو به خداى تعالى نسبت داده نمى شود و گفته نمى شود «ايقن اللّه» ولى «علم اللّه» گفته مى شود.

ممكن است در اين جمله از دعا، سؤالى مطرح شود و آن اين كه: چرا حضرت امام سجاد يقين به عدم امكان و فرار را وابسته به گذشت ايّام عمر فرموده است؟ مگر پيش از انقضاى ايّام عمر يقين به عدم امكان نجات نداشت كه عرض مى كند حال كه ديد دوران عمر سپرى

ص:33

شده به يقين دانست كه نجات و گريزگاهى نيست؟ ممكن است در جواب گفته شود كه مقصود از يقين تسليم شدن در مقابل امر الهى است. چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را.

چه آن كه آدمى پيش از انقضاى دوران حيات هر چند يقين به مرگ داشت و لكن اميد زندگانى نيز داشت، و همين اميد گويى فرارى است از مرگ و لو به طور موقّت، و لكن با تمام شدن روزگار زندگانى آن نور اميد هم خاموش مى شود؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:

«وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ» :(1)نگام بيهوشى و سختى مرگ به حق و حقيقت فرارسيد. آرى همان مرگى كه تو از آن دورى مى جستى و نفرت و گريز داشتى.

تلقّاك بالأنابة و اخلص لك التّوبة با حال انابه و بازگشت رو به تو آورد و به اخلاص توبه كرد.

اخلاص در توبه به اين است كه همچون اخلاص در ديگر عبادات خالى از ريا و سمعه و نفاق باشد، و از گناه به خاطر آن كه مخالفت و عصيان امر الهى است توبه كند، كه اگر چنين كرد اميد است كه مورد عفو و رحمت خداى تعالى قرار گيرد. بحث در توبه و شرايط آن به توفيق الهى ذكر خواهد شد، ان شاء اللّه.

فقام اليك بقلب طاهر نقىّ ثم دعاك بصوت حائل خفىّ پس با دلى پاك در خدمت تو ايستاده و سپس با صدايى گرفته و آهسته تو را مى خواند.

آهسته بودن صدا كنايه از شرم و حيايى است كه به دعاكننده دست مى دهد؛ حتّى گاهى شود كه از شدّت حيا و شرم به كلّى جوهر صدا مخفى مى شود و صاحبش قدرت سخن گفتن را ندارد.

قد تطأطألك فانحنى و نكّس رأسه فانثنى سرش را آن قدر به زير انداخته كه خم گشته و آن چنان سرافكنده است كه پشتش دو تا شده است. شايد اين تعبيرات الهام گرفته از آيۀ شريفه باشد:«وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ» :(2)اى رسول ما) اگر تو حال بدكاران را ببينى كه چگونه در حضور پروردگار خود سر به زير و شرمنده و ذليلند.

قد ارعشت خشيته رجليه و غرّقت دموعه خدّيه ترسش پاهاى او را به لرزه درآورده و اشكهايش هر دو گونۀ صورت او را فراگرفته است.

سيد شارح قدّس سرّه فرمايد: لرزه افتادن در پا به جهت شدّت ترس است و در دست چنين نيست.

ص:34


1- سورۀ ق، آيۀ 19.
2- سوره سجده آيه 12.

دليل بر اين گفتار سخن شيخ الرئيس است در قانون كه گويد:

گاه باشد كه لرزه در دست افتد نه در پاها، براى آن كه تحرّك روح در پا بيش از دست است چون پاها به حركت و روح محتاج ترند، و چون روح محرّكه در پاى قوى تر است لذا از عوارض و اسباب غريبه كه چندان قوى نباشد متأثّر نمى شود، و هر گاه سببى عارض شد و پاى از آن متأثّر گرديد روح قوى بر آن زود غالب مى شود و اثر آن را نابود مى كند، امّا دست چنين نيست (پايان سخن شيخ الرئيس).

سپس، اى متأمّل ببين كه حضرت سجّاد عليه السّلام چگونه در اين عبارت به اين نكتۀ دقيق متوجّه شده، نكته اى كه كسى به آن متفطّن نمى شود مگر آن كه از دقايق و اسرار علم طبّ آگاه باشد و پرده از روى اسرار آن برداشته باشد. امام عليه السّلام با آن كه متوجّه مناجات پروردگار بوده و در مقام اعتراف به گناه بوده و در آن مقام است كه عقلها و فهم ها از همه چيز بى خبر مى شوند و دلها و پاها به لرزه مى افتند و اين نيست مگر از فيض ربّانى و امداد سبحانى، و امثال اين نكته ها و اسرار در خلال كلمات آن حضرت فراوان ديده مى شود و بجز كسى كه چشم هدايت بين او باز شده باشد و پرده از برابر ديده اش برداشته شده باشد ديگرى آن اسرار را نمى فهمد.

ففى كل معنى منه روض من المنى و فى كل لفظ منه عقد من الدّر

* خداى تعالى ما را توفيق فهم آن اسرار عطا فرمايد و ما را با ارشاد خويش به آنها هدايت كند. پايان.

استاد الاساتذه مرحوم آية اللّه شعرانى فرمايد: «روح محرّكه در پا قوى تر است و روح حسّاسه در دست، چون دست به حسّ محتاج تر است و پاى به حركت. و خداوند اعصاب حس را از اعصاب حركت جدا خلق كرده است؛ جلّت قدرته و عظمت حكمته».

مترجم گويد: بعيد به نظر مى رسد كه نكتۀ مورد نظر ابن سينا بر اين مورد منطبق گردد.

گويى سيد بزرگوار ما از اين معنا غفلت فرموده كه لرزش پا در حال قيام كه از آداب دعاست نيازى به شدّت سبب خوف ندارد، بلكه با اندك خوف و هيبتى پاها تاب مقاومت را از دست مى دهند؛ ولى اگر نشسته باشد سرايت لرزش بدن به پاها سبب قوى و شديدى لازم دارد چنان كه ابن سينا به آن اشاره كرده است. و جالب است علاوه بر ادب دعا كه گفته شد، خود امام

ص:35

سجّاد عليه السّلام نيز در اوّل جمله عرض مى كند: «فقام اليك بقلب...» و كاشف از آن است كه دعاى مزبور را در حال قيام مى خوانده است.

يدعوك بيا ارحم الراحمين (تو را مى خواند و مى گويد اى مهربان ترين مهربانان.

سؤال: «يا» حرف نداست يعنى كلمه اى است كه براى صدا زدن به كار مى رود. كسى را كه دور است يا اگر نزديك است در حال غفلت و سهو است با اين كلمه صدا مى زنند تا متوجّه شود. بنابراين با توجّه به اين كه خداى تبارك و تعالى نه دور است و نه در حال غفلت، صدا زدن حضرتش چه معنايى مى تواند داشته باشد؟

سيد شارح رحمه اللّه از ابن منير نقل مى كند كه وى گفته است: با توسعه اى كه در معناى صدا كردن قائل شويم اين كلمه در مقام اهتمام گوينده به سخن خويش استعمال مى شود؛ يعنى با اين كه گوينده مى داند كه مخاطبش نزديك است و هشيار و لكن با اين وصف او را صدا مى زند تا اهميّت مطلب خود را از اين طريق بيان كرده باشد. و از زمخشرى نقل كرده است كه وى در حلّ اين اشكال گفته است كه: درست است كه خداى تعالى نزديك است و مبرّا از سهو و غفلت و لكن گويى دعاكننده خود را از او دور مى بيند و از اين جهت خداى تعالى را صدا مى زند. و حقّا كه سخن زمخشرى خالى از لطافت نيست؛ چنان كه شاعر شيرين سخن شيراز كه شايد بهترين تعبير ادبى باشد مى گويد:

يار نزديك تر از من به من است وين عجبتر كه من از وى دورم

چكنم با كه توان گفت كه يار در كنار من و من مهجورم

* انتخاب نام مبارك «ارحم الراحمين» مقتضاى بلاغت در خطاب و مناسب با حال دعاكننده است؛ چنان كه نظيرش در قرآن شريف و بالخصوص در اواخر آيات فراوان ديده مى شود، و تأمّل در وجه مناسبت اسماء مقدّسه با مطلبى كه در آيۀ مربوطه عنوان شده است يكى از ابواب فهم لطايف قرآن كريم است(1)و علاوه بر مناسبتى كه اشاره شد رواياتى در فضيلت اين نام شريف رسيده است؛ از جمله آن كه: خداى را فرشته اى است گماشته شده بر كسى كه

ص:36


1- از باب مثال در سورۀ مباركه مائده از زبان حضرت عيسى عليه السّلام مى فرمايد:«إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» كه چه بسا به نظر مى رسد آيۀ شريفه با «غفور رحيم» مناسب تر است تا «عزيز حكيم» و لكن با دقّت در آيۀ شريفه معلوم مى شود كه نكته اى را كه «عزيز حكيم» دربر دارد «غفور رحيم» ندارد.

بگويد: «يا ارحم الراحمين». پس هر كس سه بار اين نام شريف را بگويد، آن فرشته وى را گويد: همانا كه «ارحم الراحمين» تو را مورد توجه خاصّ خويش قرار داد، حاجتت را بخواه.

«انّ للّه ملكا بمن يقول يا ارحم الراحمين، فمن قال ثلاثا قال له الملك: انّ ارحم الراحمين قد اقبل عليك فسل». و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كسى كه مى گفت «يا ارحم الراحمين» گذر كرد، به او فرمود: حاجت خود را مسئلت كن كه خداى تعالى به تو نظر كرد.

«مرّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برجل و هو يقول يا ارحم الراحمين، فقال له: سل فقد نظر اللّه اليك».

و يا ارحم من انتابه المسترحمون اى مهربان ترين كسى كه مهرجويان هر صبح و شام به انتظار رحمت او هستند.

و يا اعطف من اطاف به المستغفرون اى با عطوفت ترين كسى كه آمرزش طلبان در كوى او به طوافند. سيد شارح فرمايد:

فعلهاى تفضيلى كه در امثال رحمت و عطوفت نسبت به خداى تعالى گفته مى شود نظر به عادت مردم و ضعف عقولشان مى باشد كه اصل اين افعال را فى الجمله براى غير خدا اثبات مى كنند و سپس متوجّه مى شوند كه اين افعال و اوصاف در خداى تعالى كامل تر است و او را با وصف كامل تر ياد مى كنند، وگرنه، نه نسبتى ميان خالق و مخلوق هست و نه ميان فعل آن دو تا معناى تفضيل جارى شود. پايان

نويسنده گويد: توجيهى كه سيد رحمه اللّه فرموده است در استعمال عامّۀ مردم خالى از وجه نيست، و لكن نسبت به اولياى كمّل همچون ائمۀ طاهرين عليهم السّلام كه اين تعبيرات در كلمات آن بزرگواران نيز آمده و حتّى در قرآن كريم وارد شده است، تحليل توجيه مذكور خالى از صعوبت نيست مگر آن كه گفته شود كه امثال اين تعبيرات و اعتراف به گناه و خوف از عقاب و غيره كه از ايشان صادر مى شود با توجّه به مقام جمع الجميع اولياى حقّ است كه البته فهم اين معنا بيرون از فهم امثال نويسنده است.

و يا من عفوه اكثر من نقمته و يا من رضاه اوفر من سخطه اى آن كه بخشايش او بيش از خشم اوست، و اى آن كه خشنودى اش زيادتر از ناخشنودى اوست.

ص:37

نكته چرا امام عليه السّلام عفو و نقمت را پيش از رضا و سخط ذكر فرموده؟

در اين دو جمله از دعا اوّل عفو و نقمت الهى آمده است و سپس رضا و سخط او؛ و چرا امام عليه السّلام عفو و نقمت را پيش از رضا و سخط ذكر فرموده؟ در پاسخ اين سؤال گفته شده كه نكتۀ تقديم آن است كه عفو و نقمت از صفات فعل است همچون زنده كردن و ميراندن، ولى رضا و سخط از صفات ذاتند، و چون رتبۀ صفات فعليّه متأخر از صفات ذات است، نخست خدا را با صفت فعل توصيف نموده و سپس از صفات فعل تعدّى كرده و به صفات ذات ستوده است.

ولى اين سخن به نظر صحيح نمى رسد؛ زيرا رضا و سخط نيز همچون عفو و نقمت از صفات فعل است نه صفات ذات، به دليل آن كه ميزان در تشخيص صفات فعليّه از صفات ذاتيه چنان كه در روايات اهل بيت است آن است كه صفات فعل را مى توان از خداى تعالى سلب نمود، ولى صفات ذات را نمى توان سلب كرد. مثلا توان گفت خداى تعالى فلان موجود را خلق كرد و فلان را خلق نكرد: «خلق و لم يخلق و رزق و لم يرزق» به خلاف صفات ذات كه نمى توان آن را از خداى تعالى سلب كرد، كه «ان اللّه علم و لم يعلم» درست نيست، و همچنين «حىّ و ليس بحّى» و همچنين ديگر بقيّۀ صفات كه قابل سلب از خداى تعالى نيست. بنابراين قاعدۀ رضا و سخط از صفات فعل اند؛ زيرا مى گوييم: «انّ اللّه رضى و لم يرض و سخط و لم يسخط».

پس توجيهى كه ذكر شد درست نيست، ولى در عين حال نكته در ترّقى از ضعيف به قوى محفوظ است؛ زيرا هر چند عفو و رضا هر دو از صفات فعل اند لكن درجۀ عفو از رضا پايين تر است، و عفو اعم از رضا و نقمت اعم از سخط است؛ بدين معنا كه ممكن است مولايى از گناه بنده اش بگذرد و او را مورد عفو قرار دهد، و اين دليل بر آن نيست كه از او راضى نيز هست. و نيز ممكن است مولا از بنده اش انتقام نگيرد و لكن بر او خشمناك باشد.

پس مرتبۀ رضا بالاتر از عفو آن است كه نه تنها از تقصيرش صرف نظر كند بلكه از او راضى هم باشد، و نه تنها از او انتقام نگيرد بلكه در دل هم بر او خشمگين نباشد. بنابراين ذكر رضا بعد از عفو، از باب ترقّى از پايين به بالاست. و نكتۀ ديگرى نيز هست و آن اين كه اصلا معناى زياد بودن عفو از نقمت چيست؟ شايد آن باشد كه تعلّق ارادۀ حق تعالى به رساندن رحمت بيشتر است از تعلّق ارادۀ او به رساندن عقوبت. و سرّ اين مطلب آن است كه رساندن رحمت مقتضاى صفت رحمانيت و رحيميّت حق تعالى است و لكن عقوبت مقتضاى عصيان بنده

ص:38

است؛ چنان كه خداى تعالى فرمايد:«وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ»:(1)

آنچه مصيبت به شما مى رسد نتيجۀ دستاوردهاى خودتان است در حالى كه خداوند تعالى بسيارى از كارهاى شما را نيز عفو مى نمايد و ناديده مى گيرد. به عبارت ديگر، رحمت ذاتى است و غضب عرضى، كه اگر معصيت و كفر نمى بود غضب و آتشى نيز نبود؛ چنان كه به همين معنا اشاره مى فرمايد آيۀ شريفه:«وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي» :(2)طغيان نورزيد كه در نتيجۀ طغيان غضب من نيز شما را فرامى گيرد).

و يا من تحمّد الى خلقه بحسن التّجاوز اى آن كه با گذشت نيكو سزاوار حمد از خلقش مى باشد.

اهل ادب گفته اند كه باب تفعّل به معناى استفعال مى آيد و استفعال به معناى طلب فعل است. بنابراين «تحمّد» به معناى «استحمد» است؛ يعنى اى كسى كه به خاطر گذشت خويش طلب حمد از خلق فرموده است؛ چنان كه در قرآن نيز طلب حمد و سپاس فرموده است:

«قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ» :(3)بگو الحمد للّه)«وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ» :(4)مرا شكرگزار باشيد و كافر نباشيد) و لكن به نظر مى رسد كه استفعال براى خصوص طلب مادّه نباشد؛ چنان كه سيد شارح رحمه اللّه به آيۀ قل الحمد... استشهاد فرموده، بلكه معنايى دارد شامل مطالبه و شايستگى مانند كلمۀ استحقاق كه بمعناى طلب حق نيست، بلكه به معناى شايستگى براى حق است هر چند مطالبۀ حق نكند. بنابراين معناى جملۀ دعا چنين مى شود:

(اى كسى كه به خاطر حسن تجاوزى كه دارد سزاوار و شايستۀ حمد و سپاس است) و بديهى است كه حسن تجاوز معنايى دارد غير از تجاوز. گرچه ممكن است اصل تجاوز عمل خوبى باشد، لكن همين عمل خوب گاهى به صورت زيباترى انجام مى گيرد، و رفتار خداى تعالى با بندگانش اين چنين است. لذا على بن موسى الرّضا عليه السّلام از امير المؤمنين على عليه السّلام در معناى «صفح جميل» كه عبارت ديگر حسن تجاوز است نقل مى فرمايد كه فرمود: «انّ الصفح الجميل هو العفو من غير عتاب»: (صفح جميل عبارت از آن است كه بدون سرزنش عفو كند.) و در بعضى از روايات است كه روز قيامت نامۀ عمل بنده اى را بدو مى دهند. وى مى بيند كه گناه

ص:39


1- سورۀ شورى، آيۀ 30.
2- سورۀ طه، آيۀ 81.
3- سورۀ نمل، آيۀ 59.
4- سورۀ بقره، آيۀ 152.

بزرگى را كه در زندگى اش مرتكب آن مى شد در آن نامه نوشته شده است. بنده از ديدن آن گناه سخت ناراحت مى شود، آن چنان كه نگاه كردن بر آن نوشته برايش دشوار مى آيد؛ پس رحمت پروردگارش او را در مى يابد و آن گناه از صحيفۀ عملش محو مى شود و به او گفته مى شود كه از آن گناه بزرگ صرف نظر شد؛ زيرا او در دوران زندگى اش خداى را به نام «يا عظيم العفو و يا حسن التجاوز» مى خواند.

«فى بعض الاخبار: ربما اتى العفو فى صحيفته يوم القيامة على عظيمة كان اقترفها يشقّ عليه النظر اليها، فتدركه رحمة ربّه فتصدر عليه تلك العظيمة و يقال: انّما جاوزها بانّه كان دعائه ايام الحيوة: يا عظيم العفو و يا حسن التجاوز».

و يا من عوّد عباده قبول الانابة اى آن كه بندگانش را به پذيرش توبه معتاد نموده است. اين نام مبارك الهام يافته از آيات و روايات بسيارى است كه گوياى توسعۀ دامنۀ رحمت الهيّه است و بنده با توجّه به آنها قبول توبه را براى خود همچون عادتى احساس مى كند؛ مانند آيۀ شريفۀ:

«وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً» :(1)ر كسى كار بدى انجام دهد و يا به خويشتن ستم نمايد و سپس از خداى تعالى آمرزش بخواهد خدا را بخشنده و مهربان خواهد يافت.

و از رسول خدا روايت است كه فرمود: خداى تعالى به خواب نمى رود و سزاوار ذات حق تعالى نيست كه به خواب رود؛ دست رحمت خويش را باز كرده براى گنهكاران در روز كه به شب توبه كنند و براى گنهكاران در شب كه به روز توبه كنند.

«ان اللّه لا ينام و لا ينبغى له ان ينام، باسط يده لمسىء النهار ان يتوب بالليل، و لمسىء الليل ان يتوب بالنّهار».

و از امام باقر عليه السّلام مروى است كه فرمود: مؤمن هر چند كه به استغفار و توبه بازگردد خداى تعالى به آمرزش بر او باز مى گردد كه خدا بخشنده و مهربان است.

«كلمّا عاد المؤمن بالاستغفار و التّوبة عاد اللّه عليه بالمغفرة و انّ اللّه غفور رحيم»:

و يا من استصلح فاسدهم بالتّوبة (اى آن كه عمل زشت و فاسد آنها را به سبب توبه به صلاح آورده و تباهى بندگانت با توبه به صلاح رسانى. تا در توبه باز است فسادهايى كه از ناحيۀ

ص:40


1- نساء، آيه 110.

گناهان عارض مى شود رو به صلاح و اصلاح خواهد بود همچون بيمارى كه با معالجه و استفاده از دارو و عوارض بيمارى رفع و بيمار رو به بهبودى مى رود. از اين رو در حديث است كه: فرمود هر چيزى را دوا و درمانى است، و دواى گناهان استغفار است: «لكلّ شئ دواء و دواء الذنوب الاستغفار». و ابن عباس از پيامبر روايت كرده كه فرمود: من چيزى نديدم كه بهتر توان طلبش كرد و زودتر توان به وى رسيد از عمل جديد و تازه براى گناه قديم و كهنه. همانا كارهاى نيك كارهاى زشت را از ميان مى برد. ياد داران اين به ياد داشته باشند: «لم ارى شيئا احسن طلبا و لا اسرع ادراكا من حسنة حديثة لذنب قديم انّ الحسنات يذهبن السيّئات ذلك ذكرى للذاكرين».

يكى از علماى آخرت مى گويد: هر گناهى كه از انسان سر مى زند تاريكى و ظلمتى مى آورد، و چون كار نيكى انجام داد، به واسطه نورانيّتى كه در آن كار هست ظلمت توان مقاومت با آن را ندارد؛ مانند صبح صادق است كه با طلوع آن بساط ظلمت شب برچيده مى شود.

و يا من رضى من فعلهم باليسير و يا من كافى قليلهم بالكثير اى آن كه از بندگانش به كار اندك و آسان راضى است. رضاى حق تعالى به كار كم و آسان بندگان بدان معناست كه تكاليف و وظايفى كه براى آنان مقرر فرموده كمتر از ميزان طاقت آنان است؛ مثلا يك ماه روزه مقرّر فرموده و حال آن كه مى توانيم بيشتر از يك ماه روزه بگيريم، و يك بار حج را واجب دانسته كه بيشتر از يكبار براى ما مقدور است؛ و اين از كمال لطف و شمول رحمت حق تعالى است كه فرمود:«ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» :(1)داى تعالى در احكام دين حكمى كه موجب حرج و مشقّت باشد جعل نفرموده است. و از اين روست كه فقهاى ما رحمه اللّه قاعده اى به نام قاعدۀ (لا حرج) در فقه دارند كه مبناى بسيارى از احكام فقهيه است، و در آيۀ شريفه:«لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها»(2)يز اين لطيفه مندرج است؛ زيرا «وسع» در جايى گفته مى شود كه كمتر از حدّ طاقت باشد؛ مثلا وزنه بردارى كه ركوردش وزنۀ صد كيلويى است در برداشتن وزنۀ پنجاه كيلويى در وسع است و آن را به راحتى برمى دارد نه يكصد كيلو را.

پس خداى تعالى به كمتر از آن كه طاقت بنده است دستور فرموده و در مقام پاداش

ص:41


1- سورۀ حج، آيۀ 78.
2- سورۀ بقره، آيۀ 286.

بيشترين پاداش مقرّر فرموده چنان كه در قرآن شريف به هر دو مرحله اشاره مى فرمايد.

«وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» ،«يُرِيدُ اللّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»(1)و لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها» .

و به مرحلۀ دوّم اشاره فرموده در آيۀ شريفۀ:«لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى وَ زِيادَةٌ»(2).

و نيز مى فرمايد:«فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» .(3)

و آيات ديگر از اين قبيل. و اگر پاداش را شامل پاداش اخروى بدانيم كه هست، زيادتى مزد بر عمل قابل تغيير نخواهد بود؛ زيرا مزد اخروى باقى است و هيچ نسبتى بين فانى و باقى نتوان قائل شد و ميان متناهى و غير متناهى چه نسبت؟ عمل ناچيز بنده كجا؟ نعمتهاى جاويد و ابدى خداوندى كجا؟ چه نسبت خاك را با عالم پاك؟

«و يا من كافى قليلهم بالكثير»: اى آن كه كار اندك بندگانش را با عوض بسيار جزا مى بخشد.

چنان كه آيۀ شريفه اشاره مى فرمايد:«لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى وَ زِيادَةٌ» : براى كسانى كه نيكى كنند پاداش نيك است و زيادتر و نيز فرمايد:«لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» :(4)ا مزد و پاداش آنان را تمام و كامل بپردازد و از فضلش زياده بر اجورشان نيز عطا فرمايد؛ و روايات بى شمارى كه دلالت دارد بر زيادى اجر و اين كه خداى تعالى چندين برابر اجر و پاداش عطا مى فرمايد كه همه بر پايۀ فضل خداوندى است و گرنه چه نسبت خاك را با عالم پاك؟ عمل ناچيز بنده كجا و نعمت جاويد و ابدى خداوندى كجا؟ كه آن محدود است و زايل و اين نامحدود است و باقى، و نسبتى بين اين دو متصوّر نيست.

و يا من ضمن لهم اجابة الدعاء اى آن كه مستجاب شدن دعاى بندگان را به عهده گرفته است. چنان كه فرمايد:«اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» :(5)را بخوانيد تا دعاى شما را به نفع شما استجابت كنم. و نيز فرمايد:«إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ» :(6)ن گاه كه بندگان من از تو راجع به من بپرسند (پاسخشان اين است) كه من نزديكم و دعاى دعا كننده را كه مرا بخواند اجابت مى كنم.

ص:42


1- سورۀ بقره، آيۀ 185.
2- سورۀ يونس، آيۀ 26.
3- سورۀ نساء، آيۀ 173.
4- سورۀ فاطر، آيۀ 30.
5- سورۀ غافر، آيۀ 60.
6- سورۀ بقره، آيۀ 186.

و يا من وعدهم على نفسه بتفضّله حسن الجزاء اى آن كه به آنان وعده فرموده و از باب تفضّل بر عهدۀ خود گرفته كه پاداش خوب عطا فرمايد؛ چنان كه فرمايد:«وَ اللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ» .(1)

بعضى در تفسير حسن ثواب فرموده اند كه حسن ثواب عبارت از آن است كه هيچ نوع آلودگى به زحمت و كدورت نداشته باشد؛ چنان كه در آيۀ شريفه اشاره به اين معنى هست كه فرمايد:«فَآتاهُمُ اللّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ» :(2)يكى پاداش ابعاد مختلفى دارد؛ يك بعد از جهت كيفيت كه پاداشهاى اخروى از حيث كيفيت قابل توصيف نيست و چگونه توان توصيف نمود چيزى را كه نه چشمى ديده و نه گوشى آن را شنيده و نه به دل كسى خطور كرده است؟ اعد اللّه لعباده الصالحين ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر. همه نور است، بى شائبۀ ظلمت و همه سرور است بى شائبۀ اندوه. و شايد در آيۀ شريفۀ «فَآتاهُمُ اللّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ» . خداى تعالى به آنان هم ثواب دنيا عنايت فرمود و هم ثواب نيكوى آخرت را، به اين لطيفه اشاره شده است، چون نعمتهاى اخروى از هر گونه آلايشى پاك و منزه است تعبير از آن به حسن ثواب فرموده، برخلاف ثواب دنيوى كه به فرمودۀ امير المؤمنين عليه السّلام «قد اختلط حلوها بمرّها» و لذت خالص در ميان لذّات دنيويه يافت نمى شود و بزرگ ترين نقص در لذات دنيويّه فنا و انقطاع آنهاست. و بعد ديگر حسن از جهت كمّيت است؛ چنان كه اشاره كرديم نعمت زايل هر چند زياد باشد با نعمت باقى هر چند اندك باشد قابل مقايسه نيست. و از بعضى نقل شده كه گفته حسن الثواب به معناى مصدرى است، مانند «وَ قُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً»(3)از باب مبالغه، همچون زيد عدل. و از بعضى از اهل معنا نقل شده كه گفته است بدون ترديد لذتهاى عقلى به مراتب از لذتهاى حسّى بالاتر و ارزشمندتر است و كسى كه بمقام قرب الهى نايل و لذت مناجات با او را دريافته باشد، به بالاترين نعمتهاى الهى متنعّم شده است. و عجيب اين است كه خداى تعالى بنده اش را بچنين نعمت و لذت و سعادت مى رساند و آن گاه براى او پاداشى نيز قرار مى دهد. با اين كه نعمت دهنده را بايد پاداش داد نه آن كه از وى پاداش گرفت، و لكن سعۀ رحمت و فيض فضلش چنين اقتضا كرد كه هم نعمت عطا فرمايد و هم پاداش بر نعمت كه فرمود:«هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ»(4) بر

ص:43


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 195.
2- سورۀ آل عمران، آيۀ 148.
3- سورۀ بقره، آيۀ 83.
4- سورۀ رحمن، آيۀ 60.

احسان بنده كه از او تبارك و تعالى است احسانى افزود و آن را جزا ناميد. از نكته اى كه در آيۀ شريفه «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ» بدان اشاره شده غفلت نشود كه بسيار لطيف و دقيق است و سبحانه من كريم ما اجوده.

ما انا باعصى من عصاك فغفرت له بارالها! من نه گنهكارترين كسى هستم كه معصيت تو را كرده و تو او را آمرزيده اى.

و ما انا بألوم من اعتذر اليك فقبلت منه و بيشترين ملامت شده نيستم كه عذر تقصير به پيشگاه تو آورده و تو او را پذيرفتى.

و ما انا بأظلم من تاب اليك فعدت عليه و ظالم ترين كسى نيستم كه توبه كرده و تو به سوى او بازگشته اى.

حرف «فاء» كه در سه مورد از سه جمله مذكوره آمده (فغفرت - فقبلت - فعدت) به معناى واو عاطفه است يعنى (و غفرت - و قبلت - و عدت). به اضافۀ اين كه معناى ترتّب نيز از فاء فهميده مى شود و اگر واو بود اين معنى را افاده نمى كرد. و اگر به معناى عطف نباشد و بلكه همان معناى تفريع داشته باشد، مانند: «من يأتينى فله درهم»: هر كس به نزد من بيايد يك درهم به او خواهم داد، مفهوم كلام امام آن خواهد بود كه هر كه معصيت كند آمرزيده خواهد شد؛ و اين قطعا باطل است و درست نيست (دقّت شود). بنظر اين ناچيز درست تر همان است كه «فاء» تفريعيّه باشد تا نكتۀ آوردن افعل التفضيل يعنى (اعصى، الوم و اظلم) ملحوظ افتد. و اشكالى را كه سيد شارح فرموده كه اگر «فاء» براى تفريع باشد لازم مى آيد كه غفران هميشه مترتّب بر عصيان باشد مى پذيريم، و معناى جمله هاى مزبور چنين مى شود كه عرض مى كند:

بارالها! گناه من از ديگر گنهكاران كه آمرزيده اى بزرگ تر نيست و ملامت بر من نسبت به عذرى كه به درگاهت دارم بيشتر از ديگران متوجّه نيست؛ همچنان كه عذر آنان را پذيرفته اى عذر مرا هم بپذير و ظلمى كه من بر خود كرده ام، و الان توبه كارم بيشتر نيست از ظلمى كه ديگران بر خود روا داشتند و توبه كردند و تو توبۀ آنان را پذيرفتى.

جملاتى است بسيار زيبا و اعترافاتى است آميخته با تواضع بزرگى و حسن ظنّ كامل نسبت به خداى تعالى، و تأييد شده با روايات توصيه بر حسن ظنّ به خداى تعالى كه: «انا عند حسن ظنّ عبدى المؤمن بى»، و با آنچه بعضى از محقّقين در تفسير آيۀ شريفۀ «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما

ص:44

غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ» (1)رموده است كه آيۀ شريفه از باب تلقين حجّت است؛ چنان كه در تفسير مجمع البيان امين الاسلام طبرسى (قدس اللّه سرّه) است كه خداى تعالى نام مبارك كريم را از ميان ديگر اسماء و صفات الهيّه انتخاب فرموده به خاطر آن است كه گويى جواب سؤال را به بنده تعليم مى فرمايد تا بنده عرض كند: «غرّنى كرم الكريم». و از فضيل بن عياض نقل شده است كه گفته است اگر خداى تعالى به من بفرمايد «ما غرّك بربّك»، من در جواب خواهم گفت:

پرده پوشى هاى تو مرا مغرور كرد. اين سخن فضيل در دعاى ابو حمزه نيز آمده است كه امام سجّاد عرض مى كند: «و غرّنى سترك المرخى علىّ». و از يحيى بن معاذ است كه گفته اگر خداى تعالى مرا در پيش گاه عدلش به پا دارد و بفرمايد: «ما غرّك»، عرض مى كنم «غرّنى بك برّك سالفا و آنفا» و ديگرى گفته من مى گويم: «غرّنى حلمك».

عباراتنا شتّى و حسنك واحد و كل الى ذاك الجمال يشير

حافظ نيز با بيان شاعرانۀ خود گويد:

گناه چشم سياه تو بود بُردن دلها كه من چو آهوى وحشى از آدمى برميدم

* و در جاى ديگر گويد:

كار زلف توست مشگ افشانى عالم ولى مصلحت را تهمتى بر مشگ ناب انداختى

* و مجموع اين سه جمله نشأت گرفته از انس و محبّت ميان بنده و خداى تعالى است وگرنه لسان اعتراض خواهد داشت و موجب تجرّى و سوء ادب (بيشتر دقت شود). بشنويد مولانا چه مى گويد:

هر كسى را سيرتى بنهاده ايم هر كسى را اصطلاحى داده ايم

در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سمّ

در حق او نور و در حقّ تو نار در حق او وَرد و در حق تو خار

ص:45


1- سورۀ انفطار، آيۀ 6.

در حق او نيك و در حق تو بد در حق او خوب و در حق تو ردّ

ما برى از پاك و ناپاكى همه از گرانجانى و چالاكى همه

ما برون را ننگريم و قال را ما درون را بنگريم و حال را

ناظر قلبيم اگر خاشع شود گرچه گفت لفظ ناخاضع بود

چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

موسيا آداب دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند

عاشقان را هر زمان سوزيدنى است برده ويران خراج و عشر نيست

گر خطا گويد و را خاطى مگو گر شود پر خون شهيدان را مشو

خون شهيدان را ز آب اولى تر است اين خطا از صد صواب اولى تر است

در درون كعبه رسم قبله نيست چه غم ار غوّاص را پاچيله نيست

تو ز سرمستان قلاويزى(1)جو جامه چاكان را چه فرمايى رفو

ملّت عاشق ز ملّتها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست

* سيد شارح را در تفسير اين جملات بيانى است كه خالى از لطف نيست كه مى فرمايد: عفو الهى يا عفوى است ابتدايى و بدون آن كه عذرخواهى از بنده انجام گرفته باشد؛ چنان كه آيۀ شريفه بدين معنى اشاره مى فرمايد:«وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ» :(2)روردگار تو مردم را مى بخشد در حالى كه مرتكب ظلم و گناهند. مردى از حكيمى شنيد كه مى گفت:

گناهى كه صاحبش بر آن گناه اصرار داشته باشد آمرزش را اولى تر است.

وى گفت: درست مى گويد؛ زيرا آن كه گناه كوچك را مى آمرزد در فضيلت هم چون كسى نيست كه گناه بزرگ را بيامرزد. و جملۀ اول اين سه جمله از دعا به اين قسم از عفو اشاره است كه عرض مى كند: «ما انا باعصى من عصاك فغفرت له»، و يا آن كه آمرزش در نتيجۀ اعتذار و عذرخواهى بنده از خداى تعالى؛ و اقرار و اعتراف به گناه است كه جملۀ دوم دعا بدان اشاره مى فرمايد كه عرض مى كند: «ما انا بألوم من اعتذر اليك فقبلت منه»، و يا آن كه آمرزش در اثر

ص:46


1- قلاويز (تركى) مقدمة الجيش - دليل - مراقب البرج: فرهنگ طلايى.
2- سورۀ رعد، آيۀ 6.

توبه و بازگشت به سوى حق تعالى است كه جملۀ سوّم دعا بدان اشاره مى فرمايد كه عرض مى كند: «و ما انا باظلم من تاب اليك فعدت عليه».

اتوب اليك فى مقامى هذا توبة نادم على ما فرط منه مشفق مما اجتمع عليه خالص الحياء ممّا وقع فيه اكنون به درگاه تو آمده ام و از آنچه پا فراتر نهاده ام پشيمانم و از بار گناهى كه فراهم آمده ترسانم و از آنچه گرفتارش شده ام سخت شرمسارم. و ممكن است معناى خلوص حياء اختصاص حيا باشد از حق تعالى؛ و اما ديگران كه اگر بر گناه من مطلع شوند شرمسارى از آنان در جنب شرمندگى از حضرت حق تعالى اهمّيتى ندارد.

گر ز چشم همه خلق بيفتم سهل است تو ميندار كه مخذول تو را ناصر نيست

عالم بانّ العفو عن الذنب العظيم لا يتعاظمك و انّ التجاوز عن الاثم الجليل لا يستصعبك و انّ احتمال الجنايات الفاحشة لا يتكأدك بنده اى كه مى داند كه بخشش گناه بزرگ در نزد تو بزرگ ننمايد و درگذشت از معصيت مهمّ براى تو دشوار نيست و اغماض از جرمهاى سنگين و آشكار بر تو گران نباشد. اين سه جمله يك معنا را افاده مى كند با عبارتهاى گوناگون كه از فنون بلاغت است و در جايى كه مخاطب علاقه مند باشد گوينده مقصد خود را به طور مشروح بيان مى كند و نيز عظمت مخاطب و سعۀ رحمت او را بهتر ادا كرده باشد كه گناه همه بندگان در جنب اقيانوس كرم و عفو آن ذات مقدس كمتر از قطره اى است در كنار درياى بى كران.

سيد رحمه اللّه فرمايد: در حديث مشهور از انس آمده است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: خداى تعالى فرموده است: اى پسر آدم! اگر تو با اميد مرا بخوانى، هر چه را كه از تو سرزده مى آمرزم و اهميّتى به آن نمى دهم. اى فرزند آدم! اگر گناهان تو تا كرانه هاى آسمان برسد و سپس از من آمرزش بخواهى من مى آمرزمت. اى آدمى زاده! اگر به پرى روى زمين از گناه نزد من آيى و مرا ملاقات كنى در حالى كه شريك براى من نگرفته باشى من به پرى روى زمين آمرزش و مغفرت نزد تو آيم. «فى الحديث المشهور عن انس قال: سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: قال اللّه تعالى: يابن آدم، لو انّك ما دعوتنى و رجوتنى غفرت لك ما كان منك و لا ابالى، يابن آدم لو بلغت ذنوبك عنان السماء ثم استغفرتنى غفرت لك ما كان منك، يابن آدم لو اتيتنى بقراب الارض خطايا ثم لقيتنى لا تشرك بى شيئا لاتينّك بقرابها مغفرة».

سيد شارح به مناسبت دو سطر شعر مى آورد:

ص:47

و لمّا قسى قلبى و ضاقت مذاهبى جعلت رجائى نحو عفوك سلما

لغاظمنى دينى فلمّا قرنته بعفوك ربى كان عفوك اعظما

* حافظ در اين معنا سروده است:

هاتفى از گوشۀ ميخانه دوش گفت ببخشند گنه مى بنوش

عفو الهى بكند كار خويش مژده رحمت برساند سروش

عفو خدا بيشتر از جرم ماست نكتۀ سربسته چگونه خموش

گرچه وصالش نه به كوشش دهند آن قدر اى دل كه توانى بكوش

* و ان احبّ عبادك اليك من ترك الاستكبار عليك و جانب الاصرار و لزم الاستغفار و همانا دوست ترين بندگانت نزد تو كسى است كه گردنكشى نكند و از اصرار بر گناه كناره گيرد و پيوسته استغفار كند و آمرزش بخواهد. دوست داشتن خداى تعالى بنده اش را بدان معناست كه رحمت خود را شامل حال او فرمايد و او را مشمول كرامتهاى خاصۀ خويش گرداند.

سخن دربارۀ محبت الهى در دو جهت قابل بحث است: جهت اوّل، محبّت بنده به خداى تعالى، و جهت دوّم محبّت خداى تعالى به بنده. در جهت اوّل سخن بسيار گفته شده است و ميدان جولان عرفا و ادبا و ارباب ذوق و وجدان است. يكى گويد:

نار تدخل فى القلب و تحرق ما سوى المحبوب

و ديگرى گويد:

گفت به مجنون صنمى در دمشق كاى شده مستغرق درياى عشق

عشق چه بود مرحلۀ عشق چيست عاشق و معشوق درين پرده كيست

داد جواب آن بُت عالى جناب مرحلۀ عشق ندارد حساب

آه من العشق و حالاته احرقت قلبى بحراراته

يك نظرى كردم و جانم بسوخت آه ازين گرمى حالاته

ص:48

براى وصول به اين مقام الهى سه عامل در اين دعا ذكر شده است:

1. ترك استكبار.

2. اصرار نورزيدن به گناه.

3. ملازمت استغفار.

و هر گاه خداى تعالى بنده اى را به اين سه صفت موفّق فرمود، تاج محبّت الهى بر سر او مى نهد و لياقت آن مى يابد كه محبوبش حضرت حق تعالى باشد. در جهت دوّم يعنى محبّت خداى تعالى به بنده كه در اين جملات مطرح است شيخ جليل و علامه بزرگوار بهائى رحمه اللّه را در شرح اربعينش كلامى است نورانى كه فرمايد: معناى محبت خداى تعالى بر بنده آن است كه از دل او پرده برمى دارد و او را اجازه مى فرمايد كه بر بساط قرب او قدم بگذارد؛ زيرا همۀ آنچه در وصف خداى تعالى گفته مى شود، به اعتبار غايت و نتيجۀ آن صفت است نه به اعتبار مقدّمات و مبادى آن؛ «معنى محبة اللّه للعبد هو كشف الحجاب عن قلبه و تمكينه من ان يطأ بساط قربه فانّ ما يوصف سبحانه انّما يؤخذ باعتبار الغايات لا باعتبار المبادى. انتهى» و سخن را در اين زمينه دامنه اى است وسيع، و اگر نبود مگر حديث متّفق عليه ميان خاصه و عامه در قرب نوافل كه فرمود: «و اذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به» تا آخر حديث، هر آينه كافى بود در عظمت مقام محبّت حق تعالى نسبت به بنده اش. مولانا فرمايد:

بوى آن دلبر چو پران مى شود اين زبانها جمله حيران مى شود

شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر

* كه ذات سبحان منزّه از همۀ تعلّقات و گرايشهاست. صفتهايى كه به ذات سبحان نسبت داده مى شود بدان معناست كه غايت و نتيجۀ آن صفت در خارج تحقّق مى يابد و به حكم خذ الغايات و اترك المبادى است؛ چنان كه در علم كلام تحقيق اين مطلب شده است.

و چنان كه بعضى گفته اند استكبار بنده نسبت به خداى تعالى كنايه از ترك سؤال و ترك خشوع است، وگرنه حقيقت معناى استكبار از بنده اى كه معتقد به خداى تعالى است امكان ندارد تحقق بيابد. چگونه ممكن است بنده اى ضعيف و ناچيز به خداى قادر مقتدر بزرگى بفروشد و خود را بزرگ تر بداند؟!

ص:49

ناز را رويى ببايد همچو ورد تو ندارى گرد بدخويى مگرد

عيب باشد روى نازيبا و ناز زشت باشد چشم نابينا و باز

* و در روايتى امام صادق عليه السّلام فرمود: خداى تعالى وحى فرستاد به داوود عليه السّلام كه اى داوود همان گونه كه نزديك ترين مردم به خداى تعالى فروتنان هستند، همچنين دورترين مردم از خداى تعالى گردنكشان مى باشند.

«فيما اوحى اللّه تعالى الى داوود، يا داوود كما ان اقرب الناس الى اللّه المتواضعون، كذلك ابعد الناس من اللّه المتكبرون». و چون استغفار به معناى طلب غفران و آمرزش گناهان است و بنده از خداى تعالى درخواست مى كند كه گناهان را بر او بپوشاند و او را رسوا نكند و اين موقعى تحقّق مى يابد كه به كلّى آثار گناه از صفحۀ دل پاك و زدوده شود و اثرى از آن كه در بعض روايات از آن به نكتۀ سوداء (نقطه سياه) تعبير شده در دل نماند و آن ميسر نگردد مگر به اين كه بنده مى بايد دائما در حال استغفار باشد و ملازم و همراه آن باشد تا دل نورانى شود و آمادۀ محبت الهى و افاضۀ رحمت حق تعالى در دنيا و رفع درجات در آخرت گردد.

«جعلنا اللّه من الملازمين للاستغفار و المستعدين لكرامته و الفائزين بمحبته».

و أنا ابرأ اليك من ان استكبر و اعوذ بك من ان اصرّ و استغفرك لما قصّرت فيه و استعين بك على ما عجزت عنه و من بيزارم از سركشى، و پناه به تو مى برم از اصرار بر گناه و از تو آمرزش مى طلبم براى هر چه كه تقصير در آن كرده ام و از تو يارى مى طلبم براى هر چه كه از آن فرو مانده ام.

مترجم گويد: ظاهر اصرار آن است كه اصرار بر گناه باشد و محتمل است كه مقصود اصرار در دعا باشد؛ بدين معنا كه همان گونه كه استكبار و خوددارى از عرض نياز و حاجت به خداى تعالى مذموم است، اصرار در قضاى حاجت نيز از آن نظر كه منافات با تسليم و رضا دارد زياد پسنديده نباشد، بلكه بهترين حالات آن است كه در بنده حالتى باشد وسط بين استكبار و اصرار و اللّه العالم.

*

ص:50

مرو كه در غم هجر تو از جهان برويم بيا كه پيش تو از خويش هر زمان برويم

سخن بگوى كه پيش لب تو جان بدهيم رها مكن كه در اين حسرت از جهان برويم

روا مدار كه جان بر لب است و ما ز جهان نديده كام دل از آن لب و دهان برويم

گداى كوى شماييم و حاجتى داريم روا مدار كه محروم ز استان برويم

* اللّهم صلّ على محمّد و آله وهب لى ما يجب علىّ لك و عافنى ممّا استوجبه منك و اجرنى ممّا يخافه اهل الاسائة بارالها! بر محمّد و خاندانش درود بفرست و هر حقّى را كه تو بر من دارى بر من ببخش و از آنچه من مستوجب آن هستم معافم بدار و از آنچه بدكاران از آن در هراسند در پناه خود گير.

فانّك ملئ بالعفو مرجوّ للمغفرة معروف بالتجاوز زيرا كه تو بر عفو كردن قادرى و اميدگاه آمرزشى و به گذشت معروفى.

اين سه جمله هر يك داراى خصوصيتى است كه از سه كلمه: عفو و مغفرت و تجاوز استفاده مى شود. امّا عفو به معناى بخشودن گناه است و عذاب نكردن به خاطر آن، و مغفرت بدان معناست كه پس از بخشودن گناه را بپوشاند تا صاحبش را از عذاب خزى و رسوايى نجات بخشد؛ زيرا تنها از عذاب آتش نجات يافتن كافى نيست تا هنگامى كه گنهكار از عذاب رسوايى نجات نيافته باشد. و به عبارت ديگر توان گفت كه عفو عبارت است از نجات از عذاب جسمانى و مغفرت عبارت است از نجات از عذاب روحانى. و امّا تجاوز شامل هر دو معنا است و بعضى فرموده اند كه تجاوز بدان اعتبار گفته مى شود كه خداى تعالى بنده را به گناه مطالبه مى كند و بنده نيز خداى تعالى را به كرم و گذشت مطالبه مى كند و دست به دامن رحمتش مى شود. اگر مورد عفو و رحمت قرار گرفت معناى تجاوز كه از باب تفاعل و مفاعله است و نياز به طرفين دارد محقّق مى شود گويى اين دانشمند معناى مذكور را از كلام امام سجّاد عليه السّلام الهام گرفته كه در دعاى شريف ابى حمزه عرض مى كند: «الهى و سيدى فو عزّتك

ص:51

و جلالك لئن طالبتنى بذنوبى لا طالبنّك بعفوك و لئن طالبتنى بلؤمى لأطالبنّك بكرمك»: اى خداى من و اى آقاى من! به عزت و جلالت سوگند كه اگر مرا به گناهانم بازخواست كنى من نيز تو را به عفو و گذشتت مطالبه مى كنم و اگر مرا مؤاخذه فرمايى كه لئيم و فرومايه ام من نيز تو را به كرمت مطالبه مى كنم، (كه كريمى و رحيمى و غفورى و ودود).

ليس لحاجتى مطلب سواك و لا لذنبى غافر غيرك حاجت مرا از غير تو نتوان خواست و گناه مرا جز تو نخواهد آمرزيد.

ظاهر آن است كه جملۀ دوّم تفسير جملۀ اوّلى است بدين معنى كه چون حاجت من آمرزش گناه است و آن تنها در اختيار توست و ديگرى را چنين اختيارى نيست، چنان كه فرمود:«وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ» :(1)جز خداى تعالى چه كسى گناهان را مى آمرزد؟ از موجبات نزول و شمول رحمت الهيّه همين معناست كه بنده بداند و بيابد كه بجز خداى تعالى ملجأ و پناهى ندارد، و از صميم قلب بگويد:

جز آستان توام در جهان پناهى نيست سر مرا بجز اين در حواله گاهى نيست

عدو چو تيغ كشد من سپر بيندازم كه تير ما بجز از ناله اى و آهى نيست

* و آن گاه كه اين انقطاع حاصل گردد سحاب رحمت الهى بارش كند و تير دعا به هدف اجابت رسد. در دعاى شريف ابى حمزه مكرّر به اين نكته اشاره شده است؛ مانند: «فوعزتك يا سيدى لو نهرتنى ما برحت من بابك و لا كففت عن تملّقك» سوگند به عزتت اى آقاى من اگر مرا برانى از درگاهت برنخيزم و از تملّق و چابلوسى ات دست برندارم «فالآن من عذابك من يستنقذنى و من ايدى الخصماء غدا من يخلّصنى و بحبل من اتّصل ان انت قطعت حبلك عنى»: و الحال كيست كه مرا از عذاب تو رهايى بخشد و از دست دشمنان فرداى قيامت چه كسى مرا خلاص مى كند؟ و اگر تو رشته خود را از من ببرّى به رشتۀ چه كسى پيوند داشته باشم؟ «الى من يذهب العبد الاّ الى مولاه و الى من يلتجىء المخلوق الاّ الى خالقه»: بنده بجز درگاه مولايش كجا برود؟ و مخلوق جز به خالقش به چه كسى پناهنده شود؟ و موارد ديگر كه يا به طور صريح و يا به طور كنايه به اين نكته برخورد مى كنيم، و همچنين در ادعيۀ ديگر مانند مناجات

ص:52


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 135.

التائبين از مناجات خمسة عشر كه عرض مى كند: «فوعزتك ما اجد لذنوبى سواك غافرا و لا ارى لكسرى غيرك جابرا»: سوگند به عزتت، از براى گناهانم آمرزنده اى غير از تو نمى يابم و از براى شكست خود شكسته بندى غير از تو نمى بينم و همچنين مناجات يازدهم (مناجات المفتقرين): «الهى كسرى لا يجبره إلاّ لطفك و حنانك» كه تقريبا نيمى از دعا متضمن همين مضمون است.

شاعر شيرين سخن شيراز را در اين زمينه قطعه اى است شيرين؛ وى گويد:

توان از كسى دل بپرداختن كه دانى كه بى او توان ساختن

شنيدم كه پيرى شبى زنده داشت سحر دست حاجت به حق بر فراشت

يكى هاتف انداخت در گوش پير كه بى حاصلى رو سر خويش گير

در اين در دعاى تو مقبول نيست چو عزّت ندارى به خوارى مايست

شب ديگر از ذكر و طاعت نخفت مريدى ز حالش خبر داشت گفت

چو ديدى كز آن سوى بسته است در به بى حاصلى سعى چندين مبر

به ديباچه بر اشك ياقوت فام به حسرت بباريد و گفت اى غلام

مپندار كز وى عنان برگسست كه من باز دارم ز فتراك دست

بنوميدى آنگه بگرديدمى كه جز اين در ديگرى ديدمى

چو خواهنده محروم گشت از درى چه غم گر شناسد در ديگرى

شنيدم كه راهم در اين كوى نيست و لكن در ديگرى روى نيست

در اين بود سر بر زمين فدا كه دادند در گوش جانش ندا

قبول است اگر چه هنر نيستت كه جز ما پناهى دگر نيستت

* حاشاك و لا اخاف على نفسى الاّ ايّاك بارالها! تو مبرّا از آنى كه حاجت مرا كه كليد اجابتش به دست توست روا مدارى و من بر خود نمى ترسم بجز از عذاب تو.

اهل ادب گفته اند: كه جملۀ لا اخاف الا ايّاك يا از باب حذف مضاف است كه در معنى لا اخاف الا عذابك است و عذاب كه مضاف است حذف شده و مضاف اليه كه ضمير است قائم

ص:53

مقام او شده است چنانچه همين احتمال را در آيه شريفه «يَخافُونَ رَبَّهُمْ»(1)اده اند كه به معناى «يخافون عذاب ربّهم» است، بدليل آيۀ ديگرى كه مى فرمايد:«يَخافُونَ عَذابَهُ» .(2)

و يا از باب ترقى از مقام شهود افعال و صفات است به مقام شهود ذات و توجّه قلب به قبلۀ ذات مقدس با قطع نظر از افعال و صفات، و اين همان مقام است كه در دعاى شريف مناجات شعبانيّه به آن اشاره شده است آن جا كه عرض مى كند: «هب لى كمال الانقطاع اليك و أنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور و تصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلّقة بعزّ قدسك»: اى خداى من! به من انقطاع كامل را عطا فرما و ديده هاى دلهاى ما را به وسيلۀ روشنى توجّهشان به سوى تو روشن فرما تا ديده هاى دل حجابهاى نور را پاره كند پس به مخزن و معدن عظمت برسد و ارواح ما به عزّت مقدست آويخته گردد.

انك اهل التقوى و اهل المغفرة تويى سزاوار آن كه از تو بترسند و هم شايستۀ آن كه چشم آمرزش به تو داشته باشند.

امام صادق عليه السّلام در تفسير آيۀ شريفۀ:«هُوَ أَهْلُ التَّقْوى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ»(3)رمايد: كه خداى تعالى مى فرمايد: من سزاوار آنم كه از من بترسند و بندۀ من شريكى براى من قرار ندهد، و من سزاوار آنم كه اگر بندۀ من براى من شريكى قرار نداد او را به بهشت داخل كنم؛ «قال اللّه تبارك و تعالى: انا اهل أن يتقى و لا يشرك بى عبدى شيئا و انا اهل إن لم يشرك بى عبدى شيئا ان أدخله الجنة»: و به عبارت ديگر، تقوى مصدر به معناى اسم مفعول است مانند: خلق به معناى مخلوق و مغفرت مصدر به معناى اسم فاعل، و شايد به نكتۀ اختلاف معنى در دو مصدر كلمۀ «اهل» تكرار شده و به واو عاطفه اكتفا نشده است.

صل على محمّد و آل محمّد و اقض حاجتى و انجح طلبتى و اغفر ذنبى و آمن خوف نفسى انك على كل شىء قدير و ذلك عليك يسير بارالها! بر محمد و آل او درود بفرست و حاجت مرا روا كن و مطلوب مرا برآور و گناه مرا بيامرز و ترس مرا ايمنى بخش كه تو بر هر چيز توانايى و برآوردن حاجتهاى من بر تو آسان است.

آمين سيد شارح فرمايد: آمين به چهار لغت خوانده شده است.

1) آمين بر وزن فاعل مانند هابيل و قابيل.

ص:54


1- سورۀ نحل، آيۀ 50.
2- سورۀ اسراء، آيۀ 57.
3- سورۀ مدثر، آيۀ 56.

2) همان لغت اول با اين فرق كه الف متمايل به كسره باشد.

3) آمين بر وزن قدير.

4) آميّن با مدّ الف و تشديد ميم.

و براى هر يك از اين لغات شواهدى آورده است. و علماى عامه: (سنّى مذهب) گفته اند كه آمين به معناى استجب: (بپذير) است. و روايتى از ابن عباس نقل مى كنند كه وى گويد: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدم: معناى آمين چيست؟ فرمود: افعل: (انجام ده). و گفته شده است كه امين يكى از نامهاى الهى است به معناى مؤمن و معناى آن «يا امين استجب» است. و از واحدى نقل كرده كه او از امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: تأويلش آن است كه ما تو را قصد كرديم و تو كريم تر از آنى كه قاصدت را نااميد كنى. اگر اين روايت درست باشد، لغت تشديد با مدّ (آميّن) را تأييد مى كند.

استاد الأساتذه مرحوم شعرانى كه تخصّصى در لغات اجنبيه داشتند مى فرمايند: آمين اسم فعل است مبنى بر فتح؛ اصل آن عبرانى است و در عربى مستعمل و معناى آن تأكيد و تصديق است مانند: چنين باد كه ما در فارسى گوييم، يا اللّه و حقا و يقينا و امثال آن. و به روايت ائمه عليهم السّلام از كلام آدميّين است هر چند مفاد آن بعد از دعا (استجب) باشد يعنى اجابت كن. و در مذهب ما در نماز جايز نيست براى آن كه در اصل براى دعا نبود، مانند «سلام عليكم» و «هنيئا مريئا» و «عافاكم اللّه» و «صبّحك» و مانند آن، خواه بعد از حمد و خواه بعد از دعاى ديگر، حتى اگر همين دعا را در نماز بخوانند. پايان سخن دانشمند مذكور.

نويسنده گويد: حق مطلب همان است كه اشاره فرمودند و آن استناد به روايت ائمه عليهم السّلام كه كلمۀ مزبور را از كلام آدميين شمرده اند، و اگر مفاد آن استجب باشد داخل در دعاست و وجهى براى مبطليّت آن نيست. و امّا مثالهايى كه ذكر كردند مانند «سلام عليكم» و «هنيئا مريئا» و «عافاكم اللّه» و «صبحك اللّه» و مانند آن، چون طرف خطاب در آنها آدمى است پس لا محاله كلام آدمى خواهد بود. و به عبارت ديگر ميزان در دعا و يا كلام آدمى اختلاف خطاب است كه اگر مخاطب خداى تعالى باشد دعاست و اگر مخاطب آدمى باشد كلام آدمى است.

پس اگر نمازگزار در نماز «عافاك اللّه» و «صبّحك اللّه» بگويد چون با آدمى تخاطب كرده نمازش باطل است و اگر همين مضمون را با خداى تعالى گفت و عرض كرد «اللهم عاف فلانا» يا «صبّحه بخير» و يا «اللهم بلّغه سلامى» دعا خواهد بود. پس از روايت ائمه عليهم السّلام كشف مى كنيم

ص:55

كه اين لفظ در عبرانى معناى تخاطب با غير را دارد، و لذا فرموده اند مبطل است، و يا جهت ديگر تعبّدى دارد از قبيل تشبّه به كفار و يهود و امثال اين؛ و گرنه همان گونه كه «استجب» گفتن در نماز مبطل نيست، آمين به معناى «استجب» نيز نبايد مبطل باشد.

رب العالمين به معناى يا رب العالمين است كه حرف ندا از آن حذف شده است كه نيازى به حرف ندا نبوده تا اشاره بر آن باشد كه مخاطب حاضر است و سخن او را مى شنود و نيازى به ندا كردن ندارد.

و در معناى ربّ العالمين و اضافۀ رب به عالمين، سيد شارح و ديگران سخنها فرموده اند و به نظر مى رسد كه بهترين و عميق ترين معنا آن است كه حضرت امام خمينى قدّس سرّه در كتاب بى نظير اسرار الصلوة در تفسير سورۀ مباركۀ حمد فرموده اند و ما عين عبارت آن امام بزرگوار را مى آوريم و آن را ختام اين ترجمه قرار مى دهيم تا ختامه مسك شود.

امام خمينى رحمه اللّه مى فرمايد: «قوله تعالى ربّ العالمين»: رب اگر به معناى متعالى و ثابت و سيّد باشد از اسماء ذاتيه است و اگر به معناى مالك و صاحب و غالب و قاهر باشد از اسماء صفتّيه و اگر به معناى مربّى و منعم و متمّم باشد از اسماء افعاليه است.

و عالم اگر ما سوى اللّه كه شامل همه مراتب وجود و منازل غيب و شهود است باشد، رب را بايد از اسماء صفات گرفت و اگر مقصود عالم ملك است كه تدريجى الحصول و الكمال است مراد از آن اسم فعل است.

و در هر صورت در اين جا مقصود اسم ذات نيست و شايد نكتۀ مراد از عالمين همين عوالم ملكيه كه در تحت تربيت و تمشيت الهيه به كمال لايق خود مى رسند و مراد از ربّ مربّى كه از اسماء افعال است باشد.

و بدان كه ما در اين رساله از ذكر جهات تركيبى و لغوى و ادبى آيات شريفه خوددارى مى كنيم؛ زيرا كه آنها را غالبا متذكّر شده اند و بعضى امور كه يا اصلا تعرّض نشده يا ذكر ناقص از آن شده در اين جا مذكور مى گردد.

و بايد دانست كه اسماء ذات و صفات و افعال كه اشاره به آن شد مطابق اصطلاح اهل معرفت و بعضى از مشايخ اهل معرفت در كتاب انشاء الدائرة اسماء را تقسيم نموده به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال، و فرموده است: «و اسماء الذات هو اللّه الرب الملك القدّوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر العلىّ العظيم الظاهر الباطن الاول الآخر الكبير

ص:56

الجليل المجيد الحق المبين الواحد الماجد الصمد المتعالى الغنّى النور الوارث ذو الجلال الرقيب».

«و اسماء الصفات و هى الحىّ الشكور القهّار القاهر المقتدر القوى القادر الرحمن الرحيم الكريم الغفّار الغفور الودود الرؤف الحليم الصبور البرّ العليم الخبير المحصى الحكيم الشهيد السميع البصير».

«و اسماء الافعال هو المبدء الوكيل الباعث المجيب الواسع الحسيب المقيت الحفيظ الخالق البارىء المصوّر الوهاب الرزّاق الفتاح القابض الباسط الرافع المعزّ المذل الحكيم العدل اللطيف المفيد المحيى المميت الوالى التّواب المنتقم المقسط الجامع المغنى المانع الضارّ النافع الهادى البديع الرشيد انتهى».

و در ميزان اين تقسيم گفته اند كه گرچه تمام اسماء اسماء ذات است لكن به اعتبار ظهور ذات اسماء ذات گويند، و به اعتبار ظهور صفات و افعال، اسماء صفاتيه و افعاليه به آنها گويند يعنى هر اعتبار ظاهرتر گرديد اسم تابع آن است و از اين جهت گاهى در بعضى اسماء دو يا سه اعتبار جمع شود و از اين جهت از اسماء ذاتيه و صفاتيه و افعاليه يا دو از اين سه شود مثل ربّ چنانچه ذكر شد و اين مطلب در مذاق نويسنده درست نيايد و مطابق ذوق عرفانى شود.

بلكه آنچه در اين تقسيم به نظر مى رسد آن است كه ميزان در اين اسماء آن است كه سالك به قدم معرفت پس از آن كه فناى براى او دست داد حق تعالى تجلياتى كه به قلب او مى كند تجليّات به اسماء افعال است و پس از فناى صفاتى تجليات صفاتيّه و پس از فناى ذاتى تجليات به اسماء ذات براى او مى شود و اگر قلب او قدرت حفظ داشت پس از محو آنچه كه از مشاهدات افعاليه خبر دهد اسماء افعال است و آنچه از مشاهدات صفاتيه اسماء صفات و هكذا اسماء ذات و اين مقام را تفصيلى است كه در اين اوراق نشايد و آنچه را كه در انشاء الدائره مذكور شده مطابق ميزانى كه خود دست داده صحيح نيست چنانچه در نظر به اسماء ظاهر شود.

و مى توان گفت كه اين تقسيم به اسماء ثلاثه در قرآن شريف نيز اشاره به آن شده و آن آيات شريفۀ آخر سورۀ حشر است «قال تعالى: هُوَ اللّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ (1)الى آخر الآيات الشريفة» و اين آيات شريفه شايد اولى آنها اشاره به اسماء

ص:57


1- سورۀ حشر، آيۀ 22.

ذاتيه و دوّمى اشاره به اسماء صفاتيه و سوّمى اشاره به اسماء افعاليّه باشد. و تقديم ذاتيه بر صفاتيه و آن بر افعاليه به حسب ترتيب حقايق وجوديّه است و تجليات الهيه نه به حسب ترتيب مشاهدات اصحاب مشاهده و تجليات به قلوب ارباب قلوب. و بايد دانست كه آيات شريفه را رموز ديگرى است كه ذكر آن مناسب مقام نيست و اين كه آيۀ دوم اسماء صفاتيه و سوّم افعاليه است واضح است. و اما عالم الغيب و الشهادة و رحمن و رحيم از اسماء ذاتيه بودن مبنى بر آن است كه غيب و شهادت عبارت از اسماء باطنه و ظاهره باشد و رحمانيّت و رحيميت از تجليّات فيض اقدس باشد نه فيض مقدّس. و اختصاص دادن اين اسماء به ذكر با اين كه حىّ و ثابت و ربّ و امثال آن به اسماء ذاتيه نزديكتر به نظر مى آيد شايد براى احاطۀ آنها باشد؛ زيرا كه اينها از امهات الاسماء هستند، و اللّه العالم.

سپس امام خمينى قدّس سرّه كلامى در لفظ و اشتقاق و معناى عالمين دارد و اشاره اى به كلام صدر المتألهين و ايراد وى بر كلام بيضاوى؛ و چون مطلب سنگين بود از نقل و توضيح آن صرف نظر شد. سپس مى فرمايد: بدان كه حمد چون در مقابل جميل است و از آيۀ شريفه استفاده شود كه حمد و ستايش براى مقام اسم اعظم كه اسم جامع است كه داراى مقام ربوبيت عالميان و رحمت رحمانيّه و رحيميه و مالك يوم الدين است ثابت است پس اين اسماء شريفه را (يعنى ربّ و رحمن و رحيم و مالك) بايد در تحميد مدخليتى بسزا باشد و ما پس از اين در ذيل قول خداى تعالى (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) به بيانى تفصيلى ذكرى از اين مطلب مى نماييم.

اكنون راجع به تناسب مقام ربوبيّت عالميان با تحميد سخن مى گوييم و آن از دو جهت متناسب است.

يكى آن كه چون خود حامد از عالميان بلكه خود گاهى عالمى برأسه است بلكه در نظر اهل معرفت هر يك از موجودات عالمى برأسه مى باشد تحميد حق كند كه او را با دست تربيت مقام ربوبيّت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت و پستى هيولايى به قوّت و كمال و طمأنينه و نورانيّت عالم انسانيت آورد و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و حيوانى در تحت نظامى مرتّب به حركات ذاتيه و جوهريه و عشقهايى فطرى و جبلّى عبور داد و به منزلگاه انسانيّت كه اشرف منازل موجودات است رسانيد و پس از اين نيز تربيت كند تا آن كه (آنچه اندرو هم نايد آن شود).

پس عدم گردد عدم چون ارغنون گويدم انا اليه راجعون

ص:58

و ديگر آن كه چون تربيت عالم ملك از فلكيّات و عنصريات و جوهريات و عرضيّات آن مقدمۀ وجود انسان كامل است و در حقيقت، اين وليده، عصارۀ عالم تحقق و غاية القصواى عالميان است و از اين جهت آخر وليده است و چون عالم ملك به حركت جوهريّۀ ذاتيه متحرك است و اين حركت ذاتى استكمالى است به هرجا منتهى شد آن غايت خلقت و نهايت سير است.

و چون به طريق كلّى نظر در جسم كل و طبع كل و نبات كل و حيوان كل و انسان كل افكنيم انسان آخرين وليده اى است كه پس از حركات ذاتيۀ جوهريۀ عالم به وجود آمده و منتهى به او شده پس دست تربيت حق تعالى در تمام دار تحقّق به تربيت انسان پرداخته است و «الانسان هو الاول و الآخر».

و اين كه ذكر شد در افعال جزئيه و نظر به مراتب وجود است و الاّ به حسب فعل مطلق از براى فعل حق غايتى جز ذات مقدّسش نيست؛ چنانچه در محالّ خود مبرهن است.

و نظر به افعال جزئيه نيز چون كنيم غايت خلقت انسان عالم غيب مطلق است؛ چنانچه در قدسيات وارد است: «يابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى» و در قرآن شريف خطاب به موسى بن عمران - على نبينا و آله عليهم السلام - فرمايد:«وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي»(1) و نيز فرمايد:«وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ»(2)س انسان مخلوق لاجل اللّه و ساخته شده براى ذات مقدس اوست و از ميان موجودات، او مصطفى و مختار است و غايت سيرش وصول به باب اللّه و فناى فى ذات اللّه و عكوف به فناء اللّه است، و معاد او الى اللّه و من اللّه و فى اللّه و باللّه است. چنانچه در قرآن فرمايد:«إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ»(3) و ديگر موجودات به توسط انسانى رجوع به حق كنند بلكه مرجع و معاد آنها به انسان است؛ چنانچه در زيارت جامعه كه اظهار شمّه اى از مقامات ولايت را فرموده مى فرمايد: «و اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم».

و مى فرمايد: «بكم فتح اللّه و بكم يختم». و اين كه در آيۀ شريفه حق مى فرمايد:«إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ» و در زيارت جامعه مى فرمايد: «و اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم» سرّى از اسرار توحيد و اشاره به آن است كه رجوع به انسان كامل رجوع الى اللّه است؛ زيرا كه انسان كامل فانى مطلق و باقى به بقاء اللّه است و از خود، يقين و انيّت و انانيتى ندارد، بلكه خود

ص:59


1- سورۀ طه، آيۀ 41.
2- سورۀ طه، آيۀ 13.
3- سورۀ غاشيه، آيۀ 25.

از اسماء حسنى و اسم اعظم است؛ چنانچه اشاره به اين معنى در قرآن و احاديث بسيار است.

و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى ماند و اين اعجاز بزرگ اين صحيفۀ نورانيۀ آسمانى است نه فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت بلاغت و كيفيّت دعوت و اخبار از مغيبات و إحكام أحكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن كه هر يك مستقلا اعجاز فوق طاقت و خارق عادت است. بلكه مى توان گفت اين كه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد براى اين بود كه در صدر اول اعراب را اين تخصّص بود و فقط اين جهت از اعجاز را درك كردند و جهات مهم ترى كه در آن موجود بود و جهت اعجازش بالاتر و پايۀ ادراكش عالى تر بود اعراب آن زمان ادراك نكردند. الآن نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند جز تركيبات لفظيّه و محسّنات بديعيّه و بيانيّه چيزى از اين لطيفۀ الهيّه ادراك نكنند و امّا آنهايى كه به اسرار و دقايق معارف آشنا و از لطائف توحيد و تجريد با خبرند وجهۀ نظرشان در اين كتاب الهى و قبلۀ آمالشان در اين وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات ديگر چندان توجهى ندارند و هر كس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف از قرآن نمودند كند و مقايسه ما بين آنها با علماى ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند، پايۀ معارف اسلام و قرآن را كه أسّ اساس دين و ديانت و غاية القصواى بعث رسل و انزال كتب است مى فهمد، و تصديق به اين كه اين كتاب وحى الهى و اين معارف، معارف الهيه است براى او مؤنه ندارد.

ايقاظ ايمانى

بدان كه ربوبيّت حق جل شأنه از عالميان بر دو گونه است:

يكى ربوبيّت عامّه كه تمام موجودات عالم در آن شركت دارند و آن تربيتهاى تكوينى است كه هر موجودى را از حدّ نقص به كمال لايق خود در تحت تصرف ربوبيّت مى رساند و تمام ترقيات طبيعيه و جوهريه و حركات و تطورات ذاتيه و عرضيه در تحت تصرفات ربوبيّت واقع مى شود.

و بالجمله از منزل مادّة المواد و هيولاى اوّلى تا منزل حيوانيّت و حصول قواى جسمانيّه و روحانيه حيوانيه تربيت تكوينى و هر يك از آنها شهادت دهند به اين كه: «اللّه جلّ جلاله

ص:60

ربّى».

و دوّم از مراتب ربوبيّت، ربوبيّت تشريعى است كه مختص به نوع انسانى است و ديگر موجودات را از آن نصيبى نيست و اين تربيت هدايت طرق نجات و ارائۀ راههاى سعادت و انسانيّت و تحذير از منافيات آن كه به توسط انبياء عليهم السّلام اظهار فرموده و اگر كسى با قدم اختيار، خود را در تحت تربيت و تصرّف ربّ العالمين واقع كرد و مربوب آن تربيت شد به طورى كه تصرّفات اعضا و قواى ظاهريّه و باطنيّۀ او تصرفات نفسانيه نشد بلكه تصرفات الهيّه و ربوبيّه گرديد به مرتبۀ كمال انسانيّت كه مختص به اين نوع انسانى است مى رسد.

انسان تا منزل حيوانيت با ساير حيوانات همقدم بوده و از اين منزل دو راه در پيش دارد كه با قدم اختيار بايد طىّ كند: يكى منزل سعادت كه صراط مستقيم رب العالمين است (ان ربّى على صراط مستقيم)، و يكى راه شقاوت كه طريق معوج شيطان رجيم است. پس اگر قوا و اعضاى مملكت خود را در تصرّف رب العالمين داد و مربّى به تربيت او شد كم كم قلب كه سلطان اين مملكت است تسليم او شود و دل كه مربوب رب العالمين شد ساير جنود به او اقتدا كنند و مملكت يكسره مربوب او گردد.

در اين هنگام لسان غيبى او كه ظل قلب است مى تواند بگويد: «اللّه جلّ جلاله ربى» در جواب ملائكۀ عالم قبر كه گويند: «من ربك؟» و چون چنين شخصى لابد اطاعت رسول خدا و اقتدا به ائمۀ هدى و عمل به كتاب الهى نموده زبانش گويا شود به اين كه «محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبيّى و علىّ و اولاده المعصومون ائمتى و القرآن كتابى». و اگر دل را الهى و ربوبى ننموده و نقش «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه، علىّ ولىّ اللّه» در لوح دل منتقش نشده و صورت باطن نفس نشده باشد و عمل به قرآن شريف و تفكر و تذكّر و تدبّر در آن، قرآن به او منسوب، و او به قرآن ارتباط روحى معنوى پيدا نكرده باشد پس در سكرات و سختيهاى مرض موت و خود موت كه داهيۀ عظيمه است تمام معارف از خاطر او محو شود.

عزيزم! انسان با يك مرض حصبه و ضعف قواى دماغيه تمام معلوماتش را فراموش مى كند مگر چيزهايى را كه با شدّت تذكّر و انس به آنها، جزء فطريات ثانويه او شده باشد، و اگر يك حادثۀ بزرگى و هائلۀ سهمناكى پيش آيد انسان از بسيارى از امور خود غفلت كند و خط نسيان به روى معلومات او كشيده مى شود، پس در آن اهوال و شدايد و سكرات موت چه خواهد شد؟

ص:61

و اگر سمع و قلب باز نشده باشد و دل سميع نباشد تلقين عقايد حين موت و بعد از موت به حال او نتيجه اى ندارد.

تلقين براى كسانى مفيد است كه دل آنها از عقايد حقّه باخبر است و سمع و قلب آنها باز است و اگر در اين سكرات و شدايد فى الجمله غفلتى حاصل شده باشد اين وسيله شود كه ملائكة اللّه به گوش او برسانند، ولى اگر انسان كر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد هرگز تلقين را نمى شنود و به حال او اثرى نكند و در احاديث شريفه به بعض آنچه گفته شد اشاره شده است.

اين همه گفتيم ليك اندر بسيج بى عنايات خدا هيچيم هيچ

اى خدا اى قادر بى چند و چون واقفى بر حال بيرون و درون

اى خدا اى فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچ كس نبود روا

اين قدر ارشاد تو بخشيده اى تا بدين، بس عيب ما پوشيده اى

قطرۀ دانش كه بخشيدى ز پيش متصل گردان به درياهاى خويش

* يا ايّها العزيز مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدّق علينا.

و آخر دعوانا أن الحمد للّه رب العالمين.

*

ص:62

دعاؤه في طلب الحوائج و من دعائه في الحوائج اللّهمّ يا منتهى يا منتهى مطلب الحاجات و يا من عنده نيل الطّلبات و يا من لا يبيع نعمه بالأثمان و يا من لا يكدّر عطاياه عطاه بالإمتنان و يا من يستغنى به و لا يستغنى عنه و يا من يرغب اليه و لا يرغب عنه و يا من لا تفني لا يفني خزائنه المسائل و يا من لا تبدّل حكمته لا يبدّل حكمه الوسائل و يا من لا تنقطع عنه حوائج المحتاجين و يا من لا يعنّيه لا يفوته دعاء الدّاعين تمدّحت بالغناء تمجّدت بالغنا عن خلقك و أنت اهل الغنى عنهم و نسبتهم الى الفقر و هم اهل الفقر اليك

ص:63

فمن حاول سدّ خلّته من عندك و رام صرف الفقر عن نفسه بك فقد طلب حاجته في مظانّها مظنّتها و أتى طلبته من وجهها وجهتها و من توجّه بحاجته الى احد من خلقك او جعله سبب نجحها دونك فقد تعرّض للحرمان و استحقّ فقد تعرّض منك للهوان و الحرمان و استوجب من عندك فوت الإحسان اللّهمّ ولي اليك حاجة قد قصّر اللّهمّ ولي حاجة قد قصر عنها جهدي و تقطّعت دونها حيلي و سوّلت لي نفسي رفعها الى من يرفع حوائجه اليك و لا يستغني في طلباته في خاصّته عنك و هي زلّة عنك زلّة من زلل الخاطئين و عثرة من وعثرة؟؟؟ من

ص:64

عثرات المذنبين ثمّ انتبهت بتذكيرك لي من غفلتي و نهضت بتوفيقك من زلّتي و رجعت و نكصت بتسديدك عن عثرتي ثمّ انتهيت بتوفيقك عن زلّتي و نكصت بتسديدك عن عثرتي و قلت سبحان ربّي كيف يسأل محتاج محتاجا و أنّى يرغب معدم الى معدم فقصدتك فقصدت اليك يا إلهي بالرّغبة و أوفدت عليك رجائي بالثّقة بك و علمت بالثّقة و علمت انّ كثير ما أسألك يسير في وجدك و أنّ خطير ما أستوهبك حقير في وسعك و أنّ كرمك لا يضيق عن سؤال احد و أنّ يدك بالعطايا بالعطا اعلى من كلّ

ص:65

يد اللّهمّ فصلّ على محمّد و آله و احملني اللّهمّ فاحملني بكرمك على التّفضّل و لا تحملني بعد لك على الإستحقاق فما انا بأوّل راغب رغب اليك فأعطيته و هو يستحقّ المنع و لا بأوّل سائل سألك فأفضلت عليه فما انا بأوّل راغب اليك اعطيته و هو يستحقّ المنع و أفضلت عليه و هو يستوجب الحرمان اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و كن لدعائي مجيبا و من ندائي قريبا و لتضرّعي راحما و لصوتي سامعا و لا تقطع رجائي، عنك يستوجب الحرمان اللّهمّ فلا تقطع رجائي فيك و لا تبتّ سببي منك و لا توجّهني في حاجتي هذه و غيرها الى سواك و تولّني بنجح طلبتي

ص:66

و قضاء حاجتي و نيل سؤلي قبل زوالي عن موقفي هذا بتيسيرك لي العسير و حسن تقديرك لي في جميع الأمور و صلّ على محمّد و آله صلاة موقفي بتوفيقك و تيسيرك و حسن تقديرك و صلّ على محمّد صلوة دائمة نامية لا انقطاع لأبدها لمددها و لا منتهى لأمدها و اجعل ذلك عونا لي و سببا لنجاح طلبتي انّك واسع كريم.

و من حاجتي يا ربّ كذا و كذا و تذكر حاجتك ثمّ تسجد و تقول فضلك آنسني و إحسانك دلّني فأسألك بك و بمحمّد و آله صلواتك عليهم ان لا تردّني خائبا و من حاجتي كذي و يذكرها و يسمّيها

ص:67

ص:68

شرح دعاى سيزدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام فى طلب الحوائج از دعاهاى آن حضرت است در درخواست رفع حوايج. اللّهم يا منتهى مطلب الحاجات بارالها! اى پايان مقصد نيازمنديها.

سيد شارح قدّس سرّه مى فرمايد: اين كه خداى تعالى پايان مقصدها و نهايت نيازهاست به چند وجه قابل توجيه و تقرير است:

1. در نزد اصحاب حكمت و فلسفه به ثبوت رسيده است كه به جز ذات اقدس احديّت كه كامل مطلق است در همۀ موجودات جهت نقصى وجود دارد و در جهتى از جهات كمال آنان از مرحلۀ استعداد به فعليّت رسيده است نه در همۀ جهات؛ زيرا به اصلاح و كمال «كل ممكن زوج تركيبى» هر موجودى از وجود و ماهيّت تركيب يافته، و ماهيّت امرى است عدمى، و چون هر موجودى اين نقص را در ذات خود مى يابد از اين رو برحسب فطرت طالب كمال است و كمال مطلق محبوب و مطلوب اوست. و رسيدن به اين كمال از براى او ميسور نيست مگر به واسطه كامل تر از خود كه با سلسلۀ مراتب ميان او و كامل مطلق وجود دارد؛ زيرا همان گونه كه موجودات در سلسلۀ نزول به حكم قاعدۀ امكان اشرف به ترتيب قرار گرفته اند در سلسلۀ صعود نيز ناچار بايد همين مسير طى شود. پس هر موجودى طالب مافوق خويش است و چون به ما فوق دست يافت طالب آن مى شود كه بالاتر از اوست، و همين طور تا برسد به مطلوب حقيقى خود كه كامل تر از آن وجود ندارد؛ و آن وقت است كه اطمينان براى او حاصل مى شود و شوق و علاقه اى كه داشت آرام مى شود. و عشق و ابتهاجش شديدتر

ص:69

مى شود پس معلوم شد كه خداى تعالى نهايت مقصد نيازمندى هاست و حاجتها به او منتهى مى شود و پايان مى پذيرد و اين سخن را رشتۀ مفصّلى است كه مقام مناسب شرح آن نيست.

(پايان توجيه اوّل سيد شارح در تفسير اين نام شريف).

مترجم گويد: مطلبى كه سيد شارح بيان فرمود، از اصولى است كه دست خلقت در فطرت و نهاد آدمى به وديعت گذاشته و امام خمينى قدّس سرّه در بيانات خود مكرّر به اين نكته اشاره فرموده است؛ چنان كه در كتاب شريف اربعينش در شرح حديث ششم فرمايد: پوشيده نيست بر هر صاحب وجدانى كه انسان به حسب فطرت اصلى و جبلّت ذاتى عاشق كمال تام مطلق است و شطر قلبش متوجّه به جميل على الاطلاق و كامل من جميع الوجوه است، و اين از فطرتهاى الهيه است كه خداوند تبارك و تعالى بنى نوع انسان را مفطور كرده است بر آن، و به اين حبّ كمال وارد ملك و ملكوت گردد و اسباب وصول عشاق به كمال مطلق شود. ولى هر كس به حسب حال و مقام خود تشخيص كمال را در مقامات و درجات آخرت داده قلوبشان متوجّه آنهاست و اهل اللّه در جمال حق كمال و در كمال او جمال را يافته، وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ (1)ويند و «لى مع اللّه حال» فرمايند و حبّ وصال و عشق او را دارند. و اهل دنيا چون تشخيص داده اند كه كمال در لذايذ دنياست و جمال دنيا در چشم آنها زينت يافته فطرتا متوجّه آن شدند و لكن با همۀ وصف چون توجّه فطرى و عشق ذاتى به كمال مطلق است و ساير تعلّقات عرضى و از قبيل خطا در تطبيق است هر چه انسان از ملك و ملكوت دارا شود و هر چه كمالات نفسانى يا كنوز دنيايى يا سلطنت و رياست پيدا كند اشتياقش روز افزون گردد و آتش عشقش افروخته تر گردد؛ مثلا نفس صاحب شهوت هر چه مشتهيات براى او زيادتر گردد تعلّق قلبش به مشتهيات ديگرى كه در دسترس او نيست بيشتر شود و آتش اشتياقش شعله ورتر گردد. و همين طور نفس رياست طلب اگر قطرى را در زير پرچم اقتدار درآورد متوجّه قطر ديگر گردد و اگر تمام كرۀ زمين را تحت سلطنت آورد ميل آن كند كه پرواز به كروات ديگر كند و آنها را متصرّف شود، ولى بيچاره نمى داند فطرت چيز ديگرى را طالب است؛ عشق جبلّى فطرى متعلّق به محبوب مطلق است؛ تمام حركات جوهرى و طبيعى و ارادى و جميع توجّهات قلبى و تمايلات نفسانى به جمال زيباى جميل على الاطلاق است و خود آنها نمى دانند و اين محبّت و اشتياق و عشق را كه براق معراج و رفرف

ص:70


1- سورۀ انعام، آيۀ 79.

وصول است در غير مورد خود صرف مى كنند و آن را تحديد و تقييد بيجا مى نمايند. بالجمله از مقصود اصلى خود دور افتاديم. منظور اين است كه انسان چون قلبا متوجّه به كمال مطلق است هر چه از زخارف آن كمال است حرصش رو به ازدياد گذارد و عشقش افزون تر شود و احتياجش به دنيا بيشتر گردد و فقر و نيازمندى نصب العين او گردد، ليكن اهل آخرت كه توجّه آنها از دنيا سلب شود و هرچه توجه به عالم آخرت بيشتر كند ميل آنها و توجّه قلبى آنها به اين عالم كمتر گردد. از تمام دنيا بى نياز شوند و غنا در قلب آنها ظاهر گردد و عالم دنيا و زخارف آن را ناچيز شمارند؛ چنانچه اهل اللّه از هر دو عالم مستغنى هستند و از هر دو نشئه وارسته اند و احتياج آنها فقط به غنىّ على الاطلاق است و جلوۀ غنى بالذّات صورت قلب آنها شده است هنيئا لهم...

و نيز در شرح حديث يازدهم در بيان آن كه وجود مبدأ از فطريّات است مى فرمايند كه يكى از فطرتهايى كه جميع سلسلۀ بنى الانسان مخمّر بر آن هستند و يك نفر در تمام عائله بشر پيدا نشود كه برخلاف آن باشد و هيچ يك از عادات و اخلاق و مذاهب و مسالك و غير آن، آن را تغيير ندهد و در آن خلل وارد نياورد (فطرت عشق به كمال) است كه اگر در تمام دوره هاى زندگى بشر قدم زنى و هر يك از افراد هر يك از طوايف و ملل را استنطاق كنى، اين عشق و محبّت را در خميرۀ او مى يابى، قلب او را متوجّه كمال مى بينى، بلكه در تمام حركات و سكنات و زحمات و جدّيتهاى طاقت فرسا كه هر يك از افراد اين نوع در هر رشته كه دارند.

عشق به كمال آنها را به آن واداشته؛ اگرچه در تشخيص كمال و آن كه (كمال در چيست و محبوب و معشوق در كجاست؟) مردم كمال اختلاف را دارند؛ هر يك معشوق خود را در چيزى يافته و گمان كرده است، و كعبۀ آمال خود را در چيزى توهّم كرده است و متوجّه به آن شده از دل و جان آن را خواهان است. اهل دنيا و زخارف آن، كمال را در دارايى آن گمان كردند و معشوق خود را در آن يافتند از جان و دل در تحصيل آن خدمت عاشقانه كنند، و هر يك در هر رشته اى هستند و حبّ به هر چه دارند چون آن را كمال دانند بدان متوجّهند؛ و همين طور اهل علوم و صنايع هر يك به سعۀ دماغ خود چيزى را كمال دانند و معشوق خود را آن پندارند، و اهل آخرت و ذكر و فكر غير آن را... بالجمله تمام آنها متوجّه به كمالند و چون آن را در موجودى يا موهومى تشخيص دادند با آن عشقبازى مى كنند. ولى بايد دانست كه با همۀ وصف هيچ يك از آنها عشقشان و محبّتشان راجع به آنچه گمان كردند نيست و معشوق

ص:71

آنها و كعبۀ آمال آنها آنچه را توهّم كردند نمى باشد؛ زيرا كه هر كس به فطرت خود رجوع كند مى يابد كه قلبش به هر چه متوجّه است اگر مرتبۀ بالاترى از آن بيابد فورا قلب از اوّلى منصرف و به ديگرى كه كامل تر است متوجّه گردد، و وقتى كه به آن كامل تر رسيد به اكمل از آن متوجّه گردد، بلكه آتش عشق و سوز اشتياق روزافزون گردد و قلب در هيچ مرتبه اى از مراتب و در هيچ حدّى از حدود رحل اقامت نيندازد. مثلا اگر شما به جمال زيبا و رخسار دلفريب هستيد و چون او را پيش دلبرى سراغ داريد، دل را به سوى كوى او روان كرديد اگر جميل تر از آن را ببينيد و بيابيد كه جميل تر است قهرا متوجّه به آن شويد و لااقل هر دو را خواهان شويد، و باز آتش اشتياق فرو ننشيند و زبان حال و لسان فطرت شما آن است كه:

(چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم) بلكه خريدار هر جميلى هستيد، بلكه با احتمال هم اشتياق پيدا كند؛ اگر احتمال دهيد كه جميلى دلفريب تر از اينها كه ديديد و داريد در جاى ديگر است قلب شما سفر به آن بلد كند، (من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است) گوييد، بلكه با آرزو نيز مشتاق شويد. وصف بهشت را اگر بشنويد و آن رخساره هاى دلكش را، گرچه خداى نخواسته معتقد به آن هم نباشيد با اينوصف فطرت شما گويد: اى كاش چنين بهشتى بود، چنين محبوب دلربايى نصيب ما مى شد. و همين طور كسانى كه كمال را در سلطنت و نفوذ قدرت و بسط ملك دانسته اند و اشتياق بآن پيدا كرده اند، اگر چنانچه سلطنت يك مملكت را دارا شوند، متوجّه مملكت ديگر شوند و اگر آن مملكت را در تحت نفوذ و سلطه درآورند به بالاتر از آن متوجّه شوند، و اگر يك قطرى را بگيرند با قطار ديگر مايل گردند، بلكه آتش اشتياق آنها روزافزون گردد. اگر تمام روى زمين را در تحت سلطنت بياورند و احتمال دهند در كروات ديگر بساط سلطنتى هست قلب آنها متوجّه شود كه اى كاش ممكن بود پرواز كنيم به سوى آن عوالم و آنها را در تحت سلطنت درآوريم؛ و بر اين قياس است حال اهل صناعات و علوم. و بالجمله حال تمام سلسلۀ بشر در هر طريقه و رشته كه داخلند، به هر مرتبه از آن رسند اشتياق آنها به كامل تر از آن متعلّق مى گردد و آتش شوق آنها فروننشيند و روزافزون گردد. پس اين نور فطرت ما را هدايت كرد به اين كه تمام قلوب سلسلۀ بشر از قاره نشينان اقصى بلاد آفريقا تا اهل ممالك متمدّنۀ عالم، و از طبيعين و مادّيين گرفته تا اهل ملل و نحل، بالفطره شطر قلوبشان متوجّه به كمالى است كه نقص ندارد، و عاشق جمال و كمالى هستند كه عيب ندارد، و علمى كه جهل در او نباشد، و قدرت و سلطنتى كه

ص:72

مجهز همراه آن نباشد، حياتى كه موت نداشته باشد و بالاخره (كمال مطلق) معشوق همه است. تمام موجودات و عائله بشرى با زبان فصيح يكدل و يكجهت گويند: ما عاشق كمال مطلق هستيم؛ ما حبّ جمال و جلال مطلق داريم. آيا در جميع سلسلۀ موجودات در عالم تصوّر و خيال در تجويزات عقليّه و اعتباريّه موجودى كه كمال مطلق و مال مطلق داشته باشد جز ذات مقدّس مبدأ عالم - جلّت عظمته - سراغ داريد؟ و آيا جميل على الاطلاق كه بى نقص باشد جز آن محبوب مطلق هست؟

اى سرگشتگان وادى حيرت، و اى گمشدگان بيابان ضلالت، نه بلكه اى پروانه هاى شمع جمال جميل مطلق، و اى عاشقان محبوب بى عيب و بى زوال! قدرى به كتاب فطرت رجوع كنيد و صحيفۀ كتاب ذات خود را ورق زنيد، ببينيد كه با قلم قدرت فطرت اللّهى در آن مرقوم است «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ.»(1)يا «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»(2)طرت توجّه به محبوب مطلق است؟ آيا آن فطرت غير متبدّله «لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ» فطرت معرفت است؟ تا كى به خيالات باطله، اين عشق خدادادى فطرى و اين وديعۀ الهيّه را صرف اين و آن مى كنيد؟ اگر محبوب شما اين جمالهاى ناقص و اين كمالهاى محدود بود چرا به وصول به آنها آتش اشتياق شما فرو ننشست و شعلۀ شوق شما افزون گرديد؟

هان! از خواب غفلت برخيزيد و مژده دهيد و سرور كنيد كه محبوبى داريد كه زوال ندارد معشوقى داريد كه نقص ندارد، مطلوبى داريد بى عيب، منظورى داريد كه نور طلعتش «اَللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(3)ست، محبوبى داريد كه سعۀ احاطه اش «لو وليتم بحبل الى الارضين السفلى لهبطتم على اللّه» است(4).

پس اين عشق فعلى شما معشوق فعلى خواهد و نتوان آن موهوم و متخيّل باشد؛ زيرا كه هر موهوم ناقص است و فطرت متوجّه به كامل است. پس عاشق فعلى و عشق فعلى بى معشوق نشود و جز ذات كامل معشوقى نيست كه متوجّه اليه فطرت باشد. پس لازمۀ عشق به كامل مطلق وجود كامل مطلق است، و پيش تر معلوم شد كه احكام فطرت و لوازم آن از جميع بديهيّات واضح تر و روشن تر است (أَ فِي اللّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) .(5)ايان سخن عرشى

ص:73


1- سورۀ انعام، آيۀ 79.
2- سورۀ روم، آيۀ 30.
3- سورۀ نور، آيۀ 35.
4- اگر با ريسمانى به زمينهاى زيرين كشيده شويد هر آينه بر خدا فرود خواهيد آمد: كنايه از احاطه وجودى حضرت حق تعالى است.
5- سورۀ ابراهيم، آيۀ 10.

امام راحل قدّس سرّه.

دوّمين بيان سيد شارح در تفسير اسم مبارك (يا منتهى مطلب الحاجات) چنين است كه نزد ارباب عرفان ثابت شده كه خداى تعالى پايان مقامات عارفين است، و براق همّت آنان در طىّ سلوك معرفت و طاير فكرشان در پرواز به سوى آن جناب چون به كوى او رسند بال بشكنند و پر بيندازند كه آنان پيوسته از مقامى به مقام بالاتر و از مرتبه اى به مرتبۀ برتر بالا مى روند تا آن جا كه به آن جناب رسند، و چون رسيدند از خود فانى شوند و طور هويّتشان متلاشى و مندك شود و به لسان حال گويند «انّ الىّ ربّك المنتهى»: (پايان اين راه پروردگار توست).

سوّمين توجيه سيد شارح در توضيح اين اسم آن است كه خداى تعالى اميد كسانى است كه در رسيدن به نيازمنديها از غير خدا نااميد شوند و به درگاه او روى آورند. در اين رابطه از امير المؤمنين على عليه السّلام روايت شده كه فرمود: «هو الذى يتالّه اليه عند الحوائج و الشّدائد كل مخلوق عند انقطاع الرّجاء و من جميع من دونه و تقطع الاسباب من كل من سواه»: (خداى تعالى كسى است كه چون اميد مخلوقين از هر طرف قطع شد و اسباب و وسائل از جهت منقطع شد رو به او كنند و رفع نياز و شدّت خود را از او مى خواهند.)

چهارمين توجيه سيّد شارح كه خالى از دقّت نيست آن كه هر كس كه از غير خداى تعالى حاجت بخواهد آن فرد مسئول هر قدر هم كه توانا و غنى باشد بالاخره ممكن است و فقير بالذات، و براى قضاى حاجت لا محاله بايد مراجعه كند و او نيز مخلوق است و ممكن، و مراجعه به ديگرى مى كند تا اين كه منتهى بشوند به غنى بالذّات كه او بدون مراجعه به ديگرى حاجتها را روا مى فرمايد. و شايد بدين معنا اشاره فرمايد امير المؤمنين على عليه السّلام كه مى فرمايد:

«كل مترائس فى هذه الدنيا و متعظّم فيها و ان عظم غنائه و طغيانه و كثرت حوائج من دونه اليه فانّهم سيحتاجون حوائج لا يقدر عليها هذا المتعاظم و كذلك هذا المتعاظم يحتاج حوائج لا يقدر عليها فينقطع الى اللّه عند ضرورته و فاقته»: (هر كسى كه در اين دنيا خود را رئيس مى پندارد و اظهار بزرگى مى كند هرچند غنى و طغيانش فراوان باشد و ديگران از هر طرف رو به او آورند بالاخره آنان حوايجى خواهند داشت كه اين مسئول از عهده اش برنخواهد آمد و او ناچار خواهد شد كه در برآوردن حاجات ديگران از خداى تعالى كمك بگيرد.) سيد شارح سپس فرمايد كه اين رشته سر دراز دارد و ما به همين مقدار اكتفا كرديم.

ص:74

استاد الاساتذه مرحوم آية اللّه شعرانى قدّس سرّه مطلبى از سيد شارح قدّس سرّه نقل فرموده كه: هيچ كس جز آفريدگار خود را دوست ندارد لكن چيزهاى ديگر پرده است بر او چون دوستى دو سبب دارد: يكى جمال است و جمال مخصوص حق است و جمال ذاتا محبوب و خداى تعالى جميل است و جمال را دوست دارد پس خود را دوست دارد و سبب ديگر محبّت احسان است، و هيچ احسانى تمام نيست مگر از جانب خداى تعالى، و محسنى جز او نيست. پس اگر جمال را دوست دارى غير او را دوست ندارى، چون جميل اوست، و اگر احسان را دوست دارى غير او را دوست ندارى چون محسن اوست. و به هر حال تعلّق محبّت بدوست؛ و بدين معنا ابن فارض اشاره كرده است:

و كل مليح حسنه من جمالها معادله بل حسن كلّ مليحة

و اين چنان است كه چون كسى سوى نور آفتاب رود، گرچه آفتاب را نداند چيست باز طالب آفتاب است و محبّت دوستان خدا دوستى خداست و محبّت دشمنان خدا دشمنى با او و احترام سادات احترام پيغمبر است و احترام علما احترام كتاب و سنّت است و هكذا. پايان سخن آية اللّه شعرانى قدّس سرّه.

مترجم گويد كه ما كلام سيد شارح را تماما نقل كرديم، چنين مطلبى كه خود كلامى است عرشى و عرفانى در آن نبود. متحمل است كه استاد را در اسناد اشتباهى رخ داده باشد.

و يا من عنده نيل الطلبات اى آن كه رسيدن بخواسته ها نزد اوست. قاعده اى است ادبى كه علما مى گويند: «تقديم ما حقّه التأخير يفيد الحصر»: (آنچه كه بايد در نظم كلام عقب بيفتد اگر جلوتر آمده افادۀ حصر مى كند)؛ مانند: ايّاك نعبد و ايّاك نستعين، كه على القاعده مى بايست «نعبدك و نستعينك» گفته مى شد، ولى چون ضمير منفصل مقدّم شده است معنايش حصر عبادت و استعانت در خداى تعالى است؛ يعنى نمازگزار عرض مى كند: من فقط تو را مى پرستم و منحصرا از تو يارى مى جويم. در اين جا نيز چون «عنده» كه ظرف است مقدم شده و به جاى آن كه «يا من نيل الطلبات عنده» گفته شود، گفته شده: «يا من عنده نيل الطّلبات» بدان معناست كه رسيدن به حاجتها فقط از جانب خداى تعالى ميسور است و اين حصر منافات با آن ندارد كه احيانا از كس ديگر نيز حاجتى برآورده مى شود؛ زيرا آن نيز با اذن خداى تعالى و مدد اوست. پس معناى حصر در جملۀ مذكور درست است.

ص:75

و يا من لا يبيع نعمه بالاثمان اى آن كه نعمتهايى را كه عطا فرمود ببها نمى فروشد. كنايه از آن كه خداى تعالى در مقابل نعمت و احسانش به هيچ وجه من الوجوه عوض و پاداشى در نظر ندارد، برخلاف خلق كه همواره احسانشان در مقابل عوض است، يا عوض دنيايى و يا پاداش آخرتى. و اگر هيچ يك نباشد حداقّل آن كه آرامش وجدانش منظور نظر است. تنها كسى كه از نعمت و احسانش هيچ منظور از براى خود ندارد خداى تعالى است كه به حكم غناى ذاتى از هر گونه غرض و پاداش بى نياز است، حتى از براى اظهار نعمت نيز موجبى نيست، مگر آن كه فايدۀ اظهار به شخص منعم عليه بازگردد. و از اين جهت است كه يكى از اسماء مقدّسۀ الهى خفىّ الالطاف است، فافهم و اغتنم.

و يا من لا يكدّر عطاياه بالامتنان اى آن كه صفاى عطاهاى خويش را به منت گذاشتن تيره نمى سازد.

منّت گذارى در مقابل عطا و احسان غالبا موجب آن مى شود كه طرف مقابل رنجيده خاطر شود و آن صفا و محبّتى كه نتيجۀ احسان است از بين برود. لذا خداى تعالى دستور فرمود:

«و لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» :(1)صدقه هايى را كه مى دهيد با منّت گذارى و آزار دادن باطل نكنيد.) هر چند منّت پذيرى از براى پاره اى از نفوس ضعيفه امرى است سهل و آسان و لكن نه هر انسان شرافتمندى تن به ذلّت و خوارى مى دهد بلكه صرف نظر كردن از قبول احسان بسيار آسان تر است از رفتن زير بار منّت و ذلّت؛ به قول سعدى شيراز:

به نان خشك قناعت كنيم و جامعۀ دلق كه بار منّت خود به كه بار منّت خلق

سيد الشّهداء عليه السّلام در خطبه اش فرمود: «الا انّ الدّعى ابن الدّعى قد ركض بين السّلة و الذّلة، و هيهات منّا الذّلة ابى اللّه ذلك و رسوله و ارحام طابت و حجور طهرت ان تؤثر اللئام على مصارع الكرام»: (حال كه زنازاده فرزند زنازاده تصميم گرفته است يا مرا بكشد و يا به ذلّت و خوارى بكشد و هرگز ما به سوى ذلّت نرويم. نه خدا و رسولش و نه دامنهاى پاك و پاكيزه به ما اجازه ميدهد كه مرگ شرافتمندانه را رها كرده از لئيمان و دونان اطاعت ورزيم.)

و همان گونه كه منّت پذيرى از ضعف نفس و دنائت طبع ناشى مى شود، منّت گذارى نيز همين گونه است. تا احسان و نعمت در نظر احسان كننده و منعم بزرگ جلوه نكند منّت

ص:76


1- سورۀ بقره، آيۀ 264.

نمى گذارد هر چه خود نعمت و احسان بزرگ باشد. از اين جاست كه نعمتهاى حق تعالى هر چند بسيار عظيم و ارزنده است و حقّا سزاوار است كه آدمى در مقابل كوچك ترين نعمت او بزرگ ترين منّت را به جان بپذيرد و لكن غناى ذاتى و عظمت حق تعالى كه هر عظيمى نسبت به آن كوچك و ناچيز است مانع از آن است كه نعمت و احسانى را بزرگ شمارد و انگيزه اى كه مرجعش به آن ذات مقدّس باشد در منّت گذارى داشته باشد و اگر در قرآن كريم مواردى را يادآورى فرموده اند همه و همه براى فايده اى است كه عايد مردم مى شود.

«قال تعالى: و لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ» :(1)به راستى كه خداوند بر مؤمنين منّت گذاشت هنگامى كه پيامبرى از خود آنان در ميان آنان برانگيخت.

«بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ» :(2)لكه خداى تعالى بر شما منت مى گذارد بر اين كه شما را به ايمان هدايت فرمود. و ديگر آيات كريمه.

و يا من يستغنى به و لا يستغنى عنه اى آن كه به واسطۀ او بى نيازى دست دهد ولى بى نيازى از او امكان پذير نيست. زيرا كه خود جامع همۀ صفات كمال است و آن كس كه او را بيابد همه چيز را يافته است؛ چنان كه امام حسين عليه السّلام در دعاى عرفه عرض مى كند: «الهى من وجدك فمن الذى فقد» و چون زمام همۀ امور به يد قدرت اوست و هيچ حركت و سكونى بى اذن آن ذات مقدّس صورت نمى گيرد پس آدمى را بى نيازى از آن حضرت امكان ندارد كه فقير بالذّات را استغنا محال است (و الاّ لخرج الممكن عن امكانه). جملۀ شريفۀ دعا علاوه بر محتواى كامل در اوج فصاحت و بلاغت نيز مى باشد. جملۀ دوّم نيز در همين سياق است به عبارتى ديگر كه عرض مى كند:

و يا من يرغب اليه و لا يرغب عنه (اى آن كه روى دلها به سوى توست و نتوان دل از تو برتافت) كه اصل جمال و كمالى و حبّ ايندو جزء فطرت و سرشت انسانى است.

دل گرفتن ز دست تو مشكل سر فكندن بپاى تو آسان

بندگانيم جان و دل بر كف چشم بر حكم و گوش بر فرمان

گر دل صلح دارى اينك دل ور سر جنگ دارى اينك جان

ص:77


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 164.
2- سورۀ حجرات، آيۀ 17.

و يا من لا تفنى خزائنه المسائل اى آن كه اجابت خواسته هاى مردم گنجينه هاى تو را فانى نمى كند؛ كه و للّه خزائن السّموات و الارض. در حديث قدسى آمده است كه خداى تعالى فرمايد:

اى بندگان من! اگر همۀ شما از اوّلين و آخرين و جنّيان و آدميان در يك جا گرد آييد و همگى از من خواسته اى داشته باشيد، من همۀ خواسته هاى شما را اعطا كنم و اين همه عطا از آنچه در نزد من است چيزى نمى كاهد مگر مانند رطوبت تارى از نخ كه به اقيانوس عظيمى فرو رود: «يا عبادى لو انّ اوّلكم و آخركم و انسكم و جنّكم قاموا فى صعيد واحد فسألونى فاعطيت كل انسان مسئلته ما نقص ذالك ممّا عندى شيئا الاّ كما ينقص الخيط اذا دخل البحر.» و اين مثل بدان معناست كه اصلا چيزى از آن كاسته نمى شود؛ زيرا رطوبتى كه از دريا به نخ مى نشيند نسبت به دريا هيچ است.

و يا من لا تبدّل حكمته الوسائل اى آن كه هيچ وسيله اى حكمت تو را تغيير نمى دهد).

حكمت خواه به معناى رعايت مصالح بندگان باشد و خواه به معناى علم خداى تعالى به اشياء آن چنان كه سزاوار است و جريان امور بر طبق آن علم، به هر حال مضمون دعا آن است كه ايجاد وسائل به منظور دستيابى بامرى برخلاف حكمت است، و امرى كه برخلاف حكمت است بى نتيجه است و كارها همچنان بر طبق حكمت جريان خواهد داشت، و ازين روست كه گفته شده است: «انّ العلماء باللّه لا يتوسّلون الى اللّه فى ان يبدّل لهم جريان احكامه بخلاف ما يكرهون و لا يغيّر لهم سابقوا مشيّتة و مقتضى حكمه و لا ليحوّل عنهم سائر سنّته الّتى قد خلت فى عباده من الابتلاء و الاختبار»: (افرادى كه معرفتشان نسبت به حق تعالى كامل است هرگز از خداى تعالى خواستار نمى شوند كه جريان عالم خلقت را از آنچه آنان را خوش آيند نباشد تغيير دهد بلكه آنچه را كه مشيّت الهيّه بر آن تعلّق يافته و مقتضاى حكمت اوست همان به وقوع پيوندد، و سنّت خداوندى دربارۀ بندگانش كه بر مبناى امتحان و آزمايش است تحوّلى نداشته باشد.) بگفتۀ مولانا:

قوم ديگر مى شناسم ز اوليا كه دهانشان بسته باشد از دعا

از قضا كه هست رام آن كرام جستن رفع بلاشان شد حرام

در قضا ذوقى همين بينند خاص كفرشان آيد طلب كردن خلاص

حسن ظنّى بر دل ايشان گشود كه نپوشند از غمى جامه كبود

هر چه آيد پيش ايشان خوش بود آب حيوان گردد ار آتش بود

ص:78

زهر در حلقومشان شكر بود سنگ اندر راهشان گوهر بود

كفر باشد نزدشان كردن دعا كاى اله از ما بگردان اين قضا

* سؤال: اگر چنين است كه هيچ سببى از اسباب در رابطه با تغيير جريان امور برطبق حكمت و مصلحت مؤثر نيست، پس چرا در آيات و روايات امر به دعا شده است تا آن جا كه در روايات آمده است كه دعا و صدقه بلايى را كه از قضاى الهى گذشته است رفع مى كنند؟

در جواب گوييم: اگر قضا و بلايى به واسطه دعا و صدقه دفع شد معلوم مى شود كه دعا و صدقه در سلسلۀ علل و اسباب دفع بلا قرار داشته است. و مؤيد اين معنى روايتى است كه حميرى در قرب الاسناد از امام صادق و ايشان از پدر بزرگوارش نقل مى كند كه فرمود: به رسول خدا عرض شد: يا رسول اللّه! دعائى كه بدان وسيله استشفاء مى شود آيا از تقدير الهى جلوگيرى مى كند؟ حضرت فرمود: استشفاء از تقديرات الهيه است (قيل: يا رسول اللّه، رقى يستشفى بها هل تردّ قدر اللّه؟ فقال حق انّها من قدر اللّه) (دقّت شود).

و يا من لا تنقطع عنه حوائج المحتاجين اى آن كه نيازهاى نيازمندان از تو قطع نشدنى و پيوسته است كه نيازمندان همه فقير هستند و سيه روى كه «الفقر سواد الوجه فى الدارين» است، از آنان جدا نشود؛ چنانكه گوينده مى گويد:

سيه رويى ز ممكن در دو عالم جدا هرگز نشد و اللّه اعلم

و ممكن است اشاره به آن باشد كه ذات مقدّس حق تعالى برخلاف بعضى از مراجع حاجات از اصرار نيازمند ناراحت نمى شود بلكه اصرار هر چه بيشتر را دوست دارد؛ چنان كه در اسماء مقدّسه آمده است: «يا من لا يبرمه الحاح الملحّين» بسا ديده شود كه عطاكننده اگر با اصرار طرف مقابل مواجه گردد از عطا خوددارى كند و هر چه سائل بيشتر اصرار ورزد عطا كننده در منع محكم تر شود، لكن خداى تعالى اين چنين نيست «و تنزّه عن مجانسة مخلوقاته».

بحسب روايتى خداى تعالى فرمايد: «فانّى احبّ صوتۀ و به گفتۀ مولانا:

خوش همى آيد مرا آواز او وان خدايا گفتن و آن راز او

ص:79

و يا من لا يعنّيه دعاء الدّاعين اى آن كه دعاى خواهندگان او را به ستوه نمى آورد. شايد عبارت ديگرى باشد از جملۀ ماقبل كه ترجمه شد.

تمدّحت بالغناء عن خلقك و انت اهل الغنى عنهم خود را به بى نيازى از خلق ستودى و تو به بى نيازى سزاوارى.

و نسبتهم الى الفقر و هم اهل الفقر اليك و خلق را به فقر و درويشى نسبت دادى و آنان سزاوارند كه محتاج تو باشند؛ «چنانچه خود فرمايى:«يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»(1)ه البته مراد از غنا در اين جا غنا به معناى ثروت و دارايى نيست، بلكه مقصود از آن مطلق بى نيازى است؛ بدان معنا كه استقلال ذاتى در همۀ جهات وجودى داشته و خلق در همۀ جهات وجودى فقيرند و تعلّق به حضرت ربوبى دارند؛ چنانكه در جاى خود مبرهن است كه فقير بالذّات در وجهى از وجوه فقير بالذات در همۀ وجود مى باشد.

فمن حاول سدّ خلّته من عندك ورام صرف الفقر عن نفسه بك فقد طلب حاجته فى مظّانها و أتى طلبته من وجهها، و من توجه بحاجته الى احد من خلقك أو جعله سبب نجحها دونك فقد تعرض للحرمان و استحق من عندك فوت الاحسان هركس كه صلاح كار خود را از تو بخواهد و رفع نيازمندى خود از تو جويد، مسلما حاجت خود را از جايى كه بيشتر احتمال برآمدن دارد خواسته و مطلوب خويش را از راه شايسته طلب نموده است، و آن كه براى رفع نياز خود متوجه احدى از خلق تو شود يا او را در مقابل تو سبب برآورده شدن قرار دهد، خود را در معرض حرمان قرار داده و شايستۀ آن گرديده كه احسان خود را از او دريغ نمايى.)

بدان اى عزيز كه چون خداى تعالى مالك آسمان و زمين و خزاين اوست و جز او تبارك و تعالى معطى و مانعى نيست و خود دستور فرموده است كه به هنگام حاجت روى به درگاه او كنيد و قضاى حوايج را از او بخواهيم،«اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ»(2) در قرآن كريم به اين امر ترغيب و تحريص شده است و «سْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِهِ»(3)رموده است و از طرفى نيز قدرت تامّه و كامله دارد و از انجام هيچ مطلبى عاجز نيست و مبدأ جود و احسان است، بنابراين هر كس كه برآورده شدن حاجت خود را از او بخواهد و از بهترين وسيله براى رسيدن به مطلوب خود استفاده كرده است؛ و بالعكس اگر فقيرى از فقيرى همچو خود حاجت بطلبد و يا مطلب

ص:80


1- سورۀ فاطر، آيۀ 5.
2- سورۀ غافر، آيۀ 60.
3- سورۀ نساء، آيۀ 32.

خود را در آستانۀ محتاجى مثل خود افكند مستحقّ حرمان و سزاوار نوميدى خواهد بود و به اين معنا در روايات شريفه اشاره شده است، از جمله روايت شريفه اى است كه ثقة الاسلام كلينى در كافى شريف نقل فرموده است از حسين بن الوان گويد: در مجلسى كه سخن از علم و دانش مى رفت بوديم، و تصادفا خرجى من تمام شده بود، مصرف روزانه نداشتم. يكى از دوستان مرا گفت از چه كسى اميدوارى كه گرفتارى تو را برطرف سازد؟ گفتم: فلانى. گفت:

در اين صورت به خدا قسم حاجت برآورده نشود و به آرزوى خود نرسيده و مطلوب خود را نخواهى يافت. گفتم: خدايت رحمتت كند تو از كجا مى دانى؟ گفت: همانا امام صادق ابو عبد اللّه عليه السّلام براى من حديث فرمود كه در بعضى از كتابهاى آسمانى قرائت فرموده است كه فرموده است به عزّت و جلال و مجد و عرشى كه بر فراز آن قرار دارم سوگند كه حتما و حتما رشتۀ اميد هر كسى را كه به غير من اميدوار باشد با يأس و نوميدى خواهم بريد و حتما جامۀ خوارى در نزد مردم را بر تن او مى پوشانم و حتما او را از بارگاه قربم به كنار و از فضل و احسانم به دور خواهم داشت. آيا بجز مرا در سختى ها آرزومندست است در حالى كه سختى ها در دست من است و اميد بر غير من بسته است و با فكر خود در خانۀ ديگرى را مى زند در حاليكه كليد درهاى بسته در دست من است و در خانۀ من بروى هر كس كه مرا بخواند باز است. چه كسى در گرفتاريهايش آرزويش من بودم و من وى را به آرزويش نرساندم؟ و چه كسى براى حاجت بزرگى كه داشت اميد بر من بست كه من اميدش را نااميد كردم؟ آرزوهاى بندگانم را نزد خودم به امانت نگهدارى كردم؟ ولى آنان به نگهدارى من راضى نشدند، و آسمانهايم را از كسانى پر كردم كه بدون ملال و خستگى تسبيح گوى منند و آنان را دستور دادم كه درهاى ميان من و بندگانم را نبندند ولى آنان به گفتۀ من دل نبستند.

آن كس كه مصيبتى از ناحيۀ من به او رسيده مگر نمى داند كه هيچ كس مالك برطرف كردن آن مصيبت نيست الاّ پس از آن كه من به او اجازۀ اين كار را بدهم؟ چرا او را مى بينم كه از من غافل شده است؟ اين من بودم كه به حكم جود و كرمم آنچه را كه سؤال نكرده بود به او دادم امّا چون از او باز گرفتم از من نخواست كه باز پسش دهم، بلكه از ديگرى تقاضاى پس گرفتن نمود. مگر من چنانم كه پيش از سؤال كردن عطا كنم، امّا پس از سؤال به سائلم پاسخ مثبت ندهم؟ مگر من بخيلم كه بنده ام مرا بخيل نسبت مى دهد؟ مگر جود و كرم مخصوص من نيست؟ مگر عفو و رحمت در دست من نيست؟ مگر من محلّ آرزوها نيستم؟ چه كسى

ص:81

جرأت دارد آرزوها را از من ببرد؟ آيا آرزومندان از اين كه بجز مرا آرزومندند نمى هراسند؟ پس اگر همۀ اهل آسمانهايم و اهل و زمينم همگى آرزوهايى داشته باشند و من به هر يك از آنان باندازۀ همۀ آنان عطا بكنم به قدر ذرّه اى از ملك من كم نمى شود. و چگونه كم شود ملكى كه من قيّوم آن هستم؟ اى بدا به حال كسانى كه از رحمت من مأيوسند، و بدا به حال كسى كه معصيت مرا كند و احترام مرا نگاه ندارد.

«انّ ابا عبد اللّه عليه السّلام حدّثنى انّه قرأ فى بعض الكتب انّ اللّه تعالى يقول: و عزّتى و جلالى و مجدى و ارتفاعى على عرشى لأقطّعنّ امل كلّ مؤمّل غيرى باليأس، و لاكسونّه ثوب المذلّة عند النّاس، و لا نحينّه من قربى، و لابعّدنّه من فضلى، ايؤمّل غيرى فى الشّدائد و الشدائد بيدى و يرجو غيرى؟ و يقرع بالفكر باب غيرى و بيدى مفاتيح الابواب و هى مغلقة و بابى مفتوح لمن دعايى، فمن ذا الّذى امّلنى لنوائبه فقطعته دونها، و من ذا الّذى رجا لعظيم فقطعت رجاه منّى جعلت امال عبادى عندى محفوظة فلم يرضوا بحفظى، و ملأت سمواتى ممن لا يمل من تسبيحى، و امرتهم ان لا يغلقوا الابواب بينى و بين عبادى فلم يثقوا بقولى، الم يعلم من طرقته نائبة من نوائبى انّه لا يملك كشفها احد غيرى الا من بعد اذنى؟ فمالى اراه لا هبا عنّى، اعطيت بجودى ما لم يسئلنى ثم انتزعه منه فلم يسئلنى ردّه فسأل غيرى أترانى ابدأ بالعطاء قبل المسأله ثم اسئل فلا اجيب سائلى، أبخيل انا فيبخّلنى عبدى، ا و ليس الجود و الكرم لى، ا و ليس العفو و الرّحمة بيدى، اولست انا محل الامال، فمن يقطعها دونى، فلا يخشى المؤملون ان يؤملوا غيرى، فلو ان اهل سمواتى و اهل ارضى آملوا جميعا ثم اعطيت كل واحد منهم مثل ما أعطيت الجميع فما انتقص من ملكى مثل عضو ذّرة، و كيف ينقص ملك انا قيمه، فيا بؤسا للقانطين من رحمتى و يا بؤسا لمن عصانى و لم يراقبى».

و بدين معنا روايات ديگرى نيز از عامّه و خاصّه آمده است. در اين جا سؤالى است كه شايد به ذهن بيشتر خوانندگان آمده باشد، و آن اين كه مگر نه اين است كه اين عالم، عالم اسباب است «يأبى اللّه الاّ ان يجرى الامور باسبابها»، (خداى تعالى نخواسته است كه كارها را بجز از رهگذار اسباب جارى فرمايد) پس چرا در اين روايت و امثال آن تشبّث به اسباب مذموم شناخته شده است؟

در پاسخ اين سؤال گوييم كه تشبّث به اسباب بر دو گونه است: يك وقت انسان به دنبال سببى مى رود و آن را مستقلا مؤثّر در مقصد و مقصود خود مى داند، كه البته اين نوع سبب جويى منافات با توحيد دارد و مذموم، است و لكن آن گاه كه انسان در عين حالى كه

ص:82

دست به دامن اسباب مى زند دلش به مسبّب الاسباب بسته است. و متوجّه است بدون خواست و مشيّت او هيچ سببى نمى تواند مؤثّر واقع شود، اين چنين سبب جويى نه تنها منافات با توحيد ندارد بلكه خود عين توحيد و خداشناسى است. به عبارت ديگر خداى تعالى قادر بود بر اين كه هر كه را حاجتى باشد، به محض آن كه توجّه به خداى تعالى بيابد حاجت روا گردد؛ گرسنه است و يا تشنه، به مجرّد توجّه به حق تعالى و بدون خوردن طعام و نوشيدن آب سير و سيراب شود، و لكن خداى تعالى براى هر چيزى سببى در اين عالم معيّن فرمود تا بندگان او بتوانند از پشت پردۀ اسباب مسبّب را بشناسند و كمال در همين است. بگفتۀ مولانا:

ديده مى خواهم سبب سوراخ كن تا سبب را بركند از بيخ و بن

ديده مى خواهم كه باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس

* و اين نكته كه ذكر شد، در روايتى هم كه يادآور شديم بدان اشاره شده است كه فرمود:

«ابى اللّه ان يجرى الامور الاّ باسبابها».

و با دقّت در فعل و فاعل اين روايت نكتۀ مستور معلوم خواهد شد.

اللّهم ولى اليك حاجة قد قصر عنها جهدى و تقطّعت دونها حيلى و سوّلت لى نفسى رفعها الى من يرفع حوائجه اليك و لا يستغنى فى طلباته عنك و هى زلّة من زلل الخاطئين و عثرة من عثرات المذنبين بارالها! مرا به تو حاجتى است كه توان آن را ندارم و راه چارۀ آن ندانم، و نفسم بر من وسوسه مى كند كه آن را نزد كسى برم كه او خود حاجت نزد تو مى آورد و در رسيدن به خواسته هاى خويش از تو بى نياز نيست، و گوش دادن به وسوسۀ نفس لغزشى است كه خطا كاران بدان دچار شوند و گنهكاران از اين راه به هلاكت مى رسند.

ثم انتبهت بتذكيرك لي من غفلتى و نهضت بتوفيقك من زلّتى سپس با هشدارى كه به من دادى از غفلت به خود آمدم و با توفيقى كه عنايتم فرمودى از لغزشم به پا خواستم.

و رجعت و نكصت بتسديدك عن عثرتى و به حال اوّل بازگشتم و با دستگيرى تو از سقوط بازماندم(1).

ص:83


1- اولياى الهى از آن جا كه انقطاع الى اللّه دارند و همواره مراقب حضور محضر مى باشند، لذا الطاف ربّانيّه شامل حال آنان بوده و در -

و قلت سبحان ربى كيف يسأل محتاج محتاجا و گفتم: سبحان اللّه (كه معمولا به هنگام تعجّب گفته مى شود) منزه است پروردگار من، چگونه محتاجى از محتاج ديگرى درخواست مى كند.

و انّى يرغب معدم الى معدم و چگونه مى شود كه گدايى به گدايى ديگر روى آورد!

فقصدتك يا الهى بالرغبة و اوفدت عليك رجايى بالثقة بك پس بارالها! با رغبت قصد جناب تو كردم و بار اميدم را با اطمينان بدر خانۀ تو افكندم.

و علمت انّ كثير ما اسئلك يسير فى وجدك (و اين را مى دانم كه هر چه درخواستم بيشتر باشد در مقابل حضرتت اندك است.

و انّ خطير ما استوهبك حقير فى وسعك و آنچه از تو مى خواهم دريافت كنم هر چند بزرگ باشد در برابر سعۀ رحمت تو ناچيز است. در اين جملات به احتمال زياد سؤالى به ذهن خوانندگان عزيز رسيده است كه چگونه امام عليه السّلام اعتراف مى كند بر لغزشى كه مخصوص خطاكاران است، و اين اعتراف با قول به عصمت آن بزرگواران چگونه سازش دارد؟ پاسخ اين است كه با قطع نظر از اين كه سراپاى جملات از حيث خضوع و خشوع تبلور خاصّى دارد و ركن اصلى دعا همان خضوع و خشوع است كه اولياى الهى هرگز خود را از حدّ تقصير در عبادت خارج نمى ديدند و نالۀ «ما عبدناك حق عبادتك» را همواره داشتند، سيد شارح به مناسبت مقام انقطاع از اسباب ظاهريه و توكّل به حق تعالى داستانى نقل مى كند و حاصلش آن كه شخصى به نام ابو حمزۀ خراسانى مى گويد كه در سفر حجّ در حال پياده روى به چاهى اندر افتادم و نفسم مرا وسوسه مى كرد كه فرياد برآورم و از رهگذرها استمداد كنم، ولى عقلم هى زد كه استعانت از مخلوق چه مى كنى؟ پس خوددارى كردم و با خود گفتم: به خدا قسم بجز به خداى تعالى به كسى متوسّل نمى شوم.

دردم نهفته به ز طبيبان مدّعى باشد كه از خزانۀ غيبش دوا كند

در اين حال بود كه دو تن بر آن جا گذر كردند. با خود گفتند: چه بهتر كه سر اين چاه را بپوشيم تا كسى اندر آن نيفتد و شروع به پوشاندن سر آن چاه كردند. خواستم فرياد برآورم، با

ص:84

خود گفتم: به كسى استغاثه مى كنم كه از آنان به من نزديك تر است. آن دوتن سر چاه را پوشاندند. چيزى نگذشت كه ديدم سر چاه باز شد و رسنى آويخته شد من چنگ به آن زدم و بيرون شدم. چون به بالاى چاه آمدم، شيرى ديدم كه بدام افتاده و در رسن پيچيده از خشم زمين مى كاود و رشته اى از دام او از چاه آويخته، هاتفى آوازم داد: اى ابا حمزه! اين بهتر نبود كه تو را از تلف به وسيلۀ تلف نجات داديم؟ «اليس هذا احسن، نجّيناك من التلف بالتّلف».

از سبب سازيش من سوداييم از سبب سوزيش سوفسطاييم

و انّ كرمك لا يضيق عن سؤال احد و مى دانستم كه دامنۀ كرم تو وسيع تر از سؤال هر كس است.

و انّ يدك بالعطايا اعلى من كلّ يد و دست تو در عطاها بالاترين دستهاست كه كرمت نامتناهى نعمت بى پايان است. از ابو القاسم دمشقى حكايت است كه گفت در مسجد مدينه در حلقۀ درس شبلى ايستاده بودم كه گدايى وارد حلقه شد و مى گفت: يا اللّه يا جواد. شبلى چون سخن او را شنيد آهى كشيد و صيحه زد و سپس گفت: من چگونه مى توانم كه جود و كرم حق تعالى را توصيف كنم در حالى كه مخلوقى دربارۀ مخلوق ديگر مى گويد:

تعوّد بسط الكف حتى لو انّه ثناها بقبض لم تطعه أنامله

تراه اذا ناجيته متهللا كانك تعطيه الذى آن است آمله

و لو لم تكن فى كفّه غير روحه لجادبها فليثق اللّه سائله

هو البحر من اى النواحى أتيته فلجّته المعروف و البرّ ساحله

* سپس شبلى گريست و گفت: «بلى يا جواد انت الجواد.» آرى، اى جواد! تويى جواد؛ زيرا تو اين جوارح را خلق فرمودى و اين همّت را برانگيختى و پس از اين جود و نعمت قومى را منّت نهادى از ديگران كه از هر آنچه در دست ديگران است بى نياز باشند. پس تويى صاحب جود و صاحب همۀ جود؛ زيرا ديگران هرچه عطا كنند بالاخره محدود به حدّى است ولى عطاى تو حّدى ندارد؛ و ديگران چون عطا كنند فقير مى شوند، اين تو هستى كه از عطا فقير نشوى و از جزا و مكافات عاجز نيستى از جوادى كه بالاتر از هر جواد است و هر كه را

ص:85

جودى است از رشحات جود توست.

*سئوال

مضمون اين جملات آن است كه بايد همۀ دعاها مقرون به اجابت باشد و هيچ تقاضايى مردود نگردد؛ در حالى كه مى بينيم بسيارى از دعاها مستجاب نمى شود و بسيارى از اميدواران نوميدند؟

*پاسخ

اين سؤال را دانشمندان اسلامى به گونه هاى مختلف پاسخ داده اند و هر يك مطابق مشرب خود از عرفان و حكمت و فلسفه و غيره جواب گفته اند. امير المؤمنين عليه السّلام در وصيّتى كه به فرزند ارجمندش امام حسن عليه السّلام فرموده به گوشه هايى از اين موضوع اشاره فرموده اند، آن جا كه فرمايد: «و لا يقنطك إبطاء اجابتك، فانّ العطيّه على قدر النيّة و ربما اخّرت عنك الاجابة ليكون ذالك اعظم لاجر السائل و أجزل لعطاء الآمل، و ربما سئلت الشى فلا تعطاه و اوتيت خيرا منه عاجلا او آجلا او صرف عنك بما هو خير لك، و لربّ امر قد طلبته فيه هلاك دينك لو اوتيته» دير شدن استجابت دعاى تو، تو را به نوميدى نكشاند كه عطاى الهى به اندازۀ نيّت صورت مى گيرد و چه بسا كه مستجاب شدن دعاى تو به تأخير مى افتد تا پاداش سؤال كننده بيشتر گردد و عطايى كه اميدش را دارى فزون تر شود، و چه بسا چيزى از خداى تعالى سؤال كنى و عين سؤال تو اجابت نشود و ليكن بهتر از آن يا در دنيا و يا در آخرت به تو داده شود، و اگر اصلا اجابت نشود همان خير تو خواهد بود. و چه بسا دعايى ميكنى و چيزى از خداى تعالى مى خواهى كه اگر خواستۀ تو به تو داده شود باعث هلاك و نابودى دين تو خواهد بود.

اللّهم فصل على محمد و آله و احملنى بكرمك على التفضّل و لا تحملنى بعدلك على الاستحقاق بارالها! بر محمد و خاندانش درود بفرست و با من به كرمت به مقتضاى تفضّل رفتار كن و به مقتضاى استحقاق من با من به عدالت رفتار مفرما.

فما انا باوّل راغب رغب اليك فاعطيته و هو يستحقّ المنع و لا باوّل سائل سألك فافضلت عليه و هو يستوجب الحرمان زيرا كه من نخستين كس نيستم كه سزاوار منع از عطا بودم و روى به تو آوردم و تو عطا و بخشش درباره اش فرمودى، و اوّلين سائلى نيستم كه سزاوار محروميّت

ص:86

بود و از تو سؤال كرد و فضل تو شامل حال وى شد).

اللّهم صلّ على محمّد و آله و كن لدعائى مجيبا و من ندائى قريبا و لتضرّعى راحما و لصوتى سامعا (بارالها! بر محمّد و خاندانش درود بفرست و دعاى مرا اجابت فرما و به نداى من نزديك باش. كنايه از سرعت اجابت دعاست همچون كسى كه نزديك نداكننده باشد و فورا اجابت مى كند، وگرنه خداى تعالى منزّه است از قرب مكانى) و به نالۀ من رحم فرما و صداى مرا بشنو. اين نيز كنايه از اجابت است؛ چه اگر كسى حاجت كسى را برنياورد گويا صداى حاجت طلبانۀ وى را نشنيده است. و اين كنايه در زبان فارسى نيز بسيار رواج دارد. حافظ فرمايد:

پند حكيم عين صواب است و محض خير فرخنده بخت آن كه به سمع رضا شنيد

حافظ وظيفۀ تو دعا گفتن است و بس در بند آن مباش كه نشنيده يا شنيد

* و لا تقطع رجائى عنك و اميد مرا از خودت قطع مفرما.

و لا تبتّ سببى منك و رشتۀ توسّلم را از خودت مبر.

و لا توجّهنى فى حاجتى هذه و غيرها الى سواك و در اين حاجت و غير آن مرا به غير خودت متوجّه مساز، كه جور حبيب بهتر از مدّعى رعايت.

و تولّنى بنجح طلبتى و قضاء حاجتى و نيل سؤلى قبل زوالى عن موقفى هذا بتيسيرك لى العسير و حسن تقديرك لى فى جميع الامور و پيش از آن كه از اين جايگاه به جاى ديگر منتقل شوم تو خود برآمدن خواستۀ من و روا شدن حاجت مرا به عهده بگير تا مشكل من آسان شود و در همۀ كارها بهترين پيشامد نصيب من گردد.

و صلّ على محمد و آله صلوة دائمة نامية لا انقطاع لأبدها و لا منتهى لأمدها، و اجعل ذلك عونا لى و سببا لنجاح طلبتى انّك واسع كريم و درود بر محمّد و خاندان او بفرست، درودى كه پيوسته باشد و هر زمان فزونى كه ابديّتش پيوسته و زمانش بى پايان باشد و آن را كمك من و سبب برآمدن خواستۀ من قرار بده. سيد شارح فرمايد: اين جمله اشاره است به آنچه از امام صادق مروى است كه فرمود: تا درود بر محمّد و آل او فرستاده نشود، دعا محجوب و نا

ص:87

مستجاب است «لا يزال الدّعاء محجوبا حتّى يصلى على محمّد و آل محمد». و نيز از آن حضرت روايت است كه فرمود: هر كس دعا كند و لم يذكر النبى رفرف الدّعاء على رأسه فاذا ذكر النّبى رفع الدّعاء). و نيز فرمود: هر كس را حاجتى در درگاه خدا باشد در آغاز بر محمّد و آل او صلوات بفرستد و سپس حاجت خود را بخواهد و دعايش را با صلوات بر محمّد و آل محمد ختم كند، كه اگر چنين كرد خداى تعالى كريم تر از آن است كه اوّل و آخر دعا را مستجاب فرمايد و وسط آن را مستجاب نكند، چون صلوات بر محمّد و آل محمد دعايى است مستجاب «من كان له الى اللّه حاجة فليبدأ بصلوة على محمّد و آله ثم يسئل حاجته ثم يختم بالصلوة على محمّد و آل محمّد، فانّ اللّه عزّ و جل اكرم من ان يقبل الطرفين و يدع الوسط، اذ كان الصّلوة على محمّد و آل محمّد لا تحجب عنه». پايان نقل از سيد شارح قدّس سرّه.

نويسنده گويد: نظر به اين كه در جملۀ «و اجعل ذلك عونا لى» كلمۀ ذلك در مورد مذكّر استعمال مى شود و اگر مقصود از اين جمله صلوات باشد، چنان كه سيد فرموده است، مناسب بود كه اسم اشاره بالفظ «تلك» و مونّث آورده شود، محتمل است كه مرجع اسم اشاره تيسير عسير و حسن تقدير باشد.

انّك واسع كريم (كه دامنۀ رحمت تو همه جا كشيده و كرم و احسان تو همه را فراگرفته است) حكيم متألّه سبزوارى - اعلى مقامه - را در معناى واسع كلامى است عرشى كه به آن اشاره مى شود و بسط كلام را مقامى ديگر است. مى فرمايد: واسع اشاره به آن است كه رحمتش همه چيز را فراگرفته. همان گونه كه اسم مبارك مانع اشاره به جهت ضيق و غيبت مطلقه است همچنين اسم مبارك واسع عبارت است از جهت سعه و ظهور مطلق؛ اوّلى اشاره به مرتبۀ خفا و دوّمى مقام معروفيّت، كه در حديث قدسى به هر دو اشاره شده است: «كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف».

در آيات شريفۀ قرآنى آياتى كه مضمونى نظير آيۀ شريفۀ «وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ»(1)

دارند، رمزهايى هستند از مقام اوّل، و آياتى از قبيل:«فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ»(2)واهدى مى باشند از وجه دوّم پس آن كس كه از ملاحظۀ احاديث شريفه اى از قبيل: «احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار»: خداى تعالى همان گونه كه از ديده ها محجوب است از دلها

ص:88


1- سورۀ بقره، آيۀ 255.
2- سورۀ بقره، آيۀ 115.

نيز محجوب است، و از قبيل روايت شريفۀ «كلّما ميزّتموه باوهامكم فى ادّق معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم»: هر معناى دقيقى كه با اوهام خودتان آن را بفهميد مخلوق شماست و در خور خود شماست و غايت فهم توست اللّه نيست، حالت و يأس و قنوط به او دست مى دهد كه ما را به آن بارگاه راه نيست، بايستى رواياتى ديگر كه اميدبخش است از قبيل: «لو ادليتم الى الارض السفلى لهبط على اللّه»: اگر تا قعر زمين ريسمانى بفرستيد، بر خداى تعالى فرو مى آيند، و از قبيل: «ما رأيت شيئا الاّ و رأيت اللّه فيه»:

من بهر چه مى گذرم بوى دوست مى شنوم من به هر كه مى نگرم روى اوست مى بينم

مى بايست او را اميدوار كند.

تو مگو ما را به آن شه راه نيست با كريمان كارها دشوار نيست

* لذا على عليه السّلام فرمود: «لم اعبد ربّا لم اره»: من خدايى را كه نديده باشم نپرستيده ام، «و لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا»: (اگر پرده برداشته شود يقين من زياده نمى شود. پس به اعتبار اول، كسى بجز ذات مقدّس او از او اطّلاعى ندارد، و به اعتبار دوّم جز او شناخته نمى شود. پس اگر ترانۀ بلبل غزلخوان باغ تقديس به گوشت رسيد كه مى گويد:

تبارك اللّه وارت ذاته حجب فليس ليعرف الا اللّه اللّه

بارك اللّه بر ذات مقدّسى كه حجابهاى نور ذات مقدّسش را پنهان كرده و بجز اللّه كسى او را نتواند شناخت، پس به پا خيز و بشنو كه كبوتر انس در حرم كعبۀ حبّ چه نوايى سروده است! او مى خواند:

لا تقل دارها بشرقى نجد كلّ نجد للعامريّة دار

* تو مگو كه خانۀ محبوب من در شرق حجاز است كه همۀ حجاز منزلگاه محبوب من است.

ص:89

رواق منظر چشم من آشيانۀ تست كرم نما و فروآ كه خانه خانۀ تست

بتن مقصّرم از دولت ملازمتت ولى خلاصۀ جان خاك آستانۀ تست

و لها منزل على كل ماء و على كلّ دمنته آثار

* محبوب من بر سر هر چشمه اى خيمه و خرگاه زده و در هر سرزمينى جاى قدم او پيداست.

بدريا بنگرم دريا ته بينم بصحرا بنگرم صحرا ته بينم

به هرجا بنگرم كوه و در و دشتت نشان از روى زيباى ته بينم

* و من حاجتى يا ربّ كذا و كذا (و تذكر حاجتك ثمّ تسجد و تقول فى سجودك) و حاجت من چنين و چنان است، و حاجت خود را به زبان مى آورى و سپس به سجده مى روى و در سجده ات مى گويى:

فضلك آنسنى و احسانك دلّنى فأسئلك بك و بمحمّد و آله صلواتك عليهم ان لا تردّنى خائبا فضل تو روى و زبان مرا باز كرده و احسان تو مرا راهنمايى كرده، پس تو را به ذات مقدّست و به حقّ محمد و آل او - كه درودهاى تو بر آنها باد - سوگند مى دهم كه مرا نااميد برنگردانى.

تتميم دعا در حال سجده

دعا در حال سجده از هر حالى به اجابت نزديك تر است و در روايات تأكيد بر اين شده است. رسول خدا فرمود: نزديك ترين حالت بنده به پروردگارش حالت سجده است: «اقرب ما يكون عبد من ربّه فهو ساجد». و در كافى شريف نظير همين روايت به سند صحيح از امام صادق عليه السّلام است كه مى فرمايد: نزديك ترين حالى كه بنده از خداى خود دارد هنگامى است كه در حال سجده دعا كند: «اقرب ما يكون عبد من ربّه اذا دعاه فهو ساجد». محدّث قمى رضوان اللّه عليه در كتاب پرارزش سفينة البحار مى فرمايد كه در روايات رسيده كه سجدۀ طولانى از دين امامان عليهم السّلام است و از سنّتهاى اوّابين است و سخت ترين كارى است كه ابليس لعين نمى تواند

ص:90

آن را در بنى آدم مشاهده كند، و سجدۀ طولانى گناهان را مى ريزد همان گونه كه باد برگ درختان را فرومى ريزد، و نزديك ترين حالت بنده است به خداى تعالى، و سجده آخرين حدّ عبادت است از بنى آدم. و رسول خدا در پاسخ كسى كه از ايشان تقاضا كرد كه بهشت را براى وى ضمانت كند فرمود: مرا در اين ضمانت با سجده هاى زيادت يارى كن. و روايت در اعلام الدين از امير المؤمنين عليه السّلام است كه فرمود: مردى به خدمت رسول خدا رسيد و عرض كرد عملى مرا بياموز كه اگر آن كار را انجام دادم خداى تعالى مرا دوست بدارد و مردم نيز مرا دوست بدارند و مال و ثروتم زياد شود و تنم سالم گردد: و عمرم طولانى شود و در قيامت هم خداوند مرا با تو محشور فرمايد. فرمود: اينها شش خصلت است و به شش خصلت احتياج دارد؛ اگر مى خواهى كه خداى تعالى تو را دوست بدارد پس بترس از خداى تعالى و تقوى داشته باش، و اگر خواستى كه مردم تو را دوست بدارند پس با آنان احسان كن و چشم را بر آنچه كه در دست دارند مدار، و اگر خواستى مال و ثروتت زياد شود زكات مال به در كن، و اگر خواستى خداى تعالى تنت را سالم نگهدارد صدقۀ بسيار بده، و اگر خواستى كه خداى تعالى عمرت را طولانى فرمايد صلۀ رحم به جا آور، و اگر مى خواهى خدا تو را با من محشور فرمايد سجده ات را در پيشگاه واحد قهار طولانى كن: «قال جاء رجل الى النّبى صلّى اللّه عليه و آله فقال: علّمنى عملا يحبّنى اللّه تعالى و يحبّنى المخلوق و يثرى اللّه مالى و يصّح بدنى و يطيل عمرى و يحشرنى معك. قال (ص): هذه ستّ خصال، تحتاج الى ستّ خصال اذا اردت ان يحبّك اللّه فخفه و اتّقه، و اذا اردت ان يحبّك المخلوقين فاحسن اليهم و ارفض ما فى ايديهم، و اذا اردت ان يثرى اللّه مالك فزكّه، و اذا اردت ان يصحّ اللّه بدنك فاكثر من الصّدقة، و اذا اردت ان يطيل اللّه عمرك فصل ذوى ارحامك، و اذا اردت ان يحشرك اللّه معى فاطل السّجود بين يدى اللّه الواحد القهّار».

و نيز محدّث بزرگوار فرمايد: در كتاب خرايج از منصور نقل مى كند كه گويد: در سفر حج گذارم به مدينه افتاد، به زيارت مرقد مطهر رسول خدا مشرف شدم و سلام عرض كردم، سپس ملتفت شدم كه امام صادق عليه السّلام است كه در جوار مرقد مطهّر به سجده افتاده است. در كنار ايشان نشستم آن قدر كه از نشستن ملول شدم. پس با خود گفتم به جاى اين كه بيكار بنشينم من نيز مشغول تسبيح شوم. يكصد و شصت و چند بار گفتم: «سبحان ربّى العظيم و بحمده استغفر اللّه ربّى و اتقرب اليه» كه امام صادق سر از سجده برداشت...

ص:91

ابان بن تغلب گويد: به خدمت امام صادق رسيدم و آن حضرت مشغول نماز بود، شمردم در ركوع و سجود شصت بار تسبيح مى گفت. و خواصّ از ائمه عليهم السّلام نيز به امامان خود اقتدا مى كردند و سجده هاى طولانى امام سجّاد معروف است و دربارۀ امام موسى بن جعفر عليهم السّلام است كه «حليف السجدة الطويلة» و روايات در اين زمينه فراوان است. از جملۀ افرادى كه اقتدا به امامان كرده اند ثقۀ جليل القدر محمد بن ابى عمير است كه فضل بن شاذان مى گويد: در سرزمين عراق بودم كه شنيدم شخصى ديگرى را ملامت مى كرد و مى گفت تو شخص عائله مندى هستى و بايستى براى معيشت آنان به كسب وكار مشغول باشى و اين همه كه تو سجده مى كنى من از آن مى ترسم كه چشمهاى تو نابينا شود و ديگر نتوانى به كسب معاش بپردازى. چون ملامتش از حد گذشت آن شخص به او گفت سخن به درازا گفتى، اگر سجده كردن چشم كسى را كور مى كرد مى بايست چشمهاى ابن ابى عمير نابينا مى شد. چه گمان دارى دربارۀ كسى كه بعد از نماز صبح سجده مى رفت و سر از سجده برنمى داشت مگر هنگام زوال ظهر؟! و امير المؤمنين فرمود: هر گاه يكى از شماها سجده كند، هر دو كف دست خود را بر خاك زمين بگذارد باشد كه خداى تعالى به واسطه اين عمل دستهاى او را با غلهاى آتشين در روز قيامت نبندد؛ و با توجّه به آنچه ذكر شد، در اين دعا نيز امام عليه السّلام ختم دعا را به سجده فرموده كه اقرب به استجابت باشد.

*

ص:92

دعاؤه في الظّلامات و من دعائه اذا ظلم

يا من لا يخفى عليه انباء المتظلّمين و يا من لا يحتاج في قصصهم الى شهادات الشّاهدين و يا من قربت نصرته من المظلومين و يا من بعد عونه عن الظّالمين قد علمت يا الهي ما نالني من به فلان بن فلان ممّا حظرت عنه و انتهكه منّي ممّا حجزت و انتهك منّي ما حجرت عليه بطرا في نعمتك عنده و اغترارا بنكيرك و اغترارا بترك نكيرك عليه اللّهمّ فصلّ على محمّد و آله و خذ ظالمي و عدوّي عن ظلمي بقوّتك اللّهمّ فخذه عن ظلمي بقوّتك و افلل حدّه عنّي بقدرتك و اجعل له شغلا فيما يليه و عجزا عمّا عمّن يناويه

ص:93

اللّهمّ و صلّ على محمّد و آله و لا تسوّغ له ظلمي اللّهمّ لا تسوّغه ظلمي و أحسن عليه عوني و اعصمني من مثل افعاله و لا تجعلني في مثل بمثل حاله اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و أعدني اللّهمّ و أعدني عليه عدوى حاضرة تكون من غيظي به شفاء من غيظي شفاء و من حنقي و من حقّي عليه وفاء اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و عوّضني اللّهمّ عوّضني من ظلمه لي عفوك و أبدلني بسوء صنيعه بي رحمتك فكلّ مكروه جلل دون سخطك و كلّ مرزئة سواء مع موجدتك و كلّ مرزية شوي مع مغفرتك اللّهمّ فكما كرّهت اليّ ان اظلم فقني من ان اظلم

ص:94

اللّهمّ لا اشكو الى احد سواك و لا استعين بحاكم غيرك حاشاك و لا استعين بحاكم حاشاك فصلّ على محمّد و آله و صل دعائي بالإجابة و اقرن شكايتي بالتّغيير حاشاك فصل دعائي بالإجابة و انظم شكاتي بالتّغيير اللّهمّ لا تفتنّي بالقنوط من انصافك و لا تفتنه بالأمن من انكارك بالأمن لإنكارك فيصرّ على ظلمي و يحاضرني و يحاصرني بحقّي و عرّفه عمّا قليل ما اوعدت ما وعدت الظّالمين و عرّفني ما وعدت من اجابة المضطرّين اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و وفّقني اللّهمّ وفّقني لقبول ما قضيت لي و عليّ و رضّيني و أرضني بما اخذت لي و منّي و اهدني للّتي هي اقوم

ص:95

و استعملني بما هو اسلم اللّهمّ و إن اللّهمّ ان كانت الخيرة لي عندك في تأخير الأخذ في التّأخير للأخذ لي و ترك الإنتقام الإنتقام لي ممّن ظلمني الى يوم الفصل و مجمع الخصم و مجمع الحفل فصلّ على محمّد و آله و أيّدني الحفل فأيّدني منك بنيّة صادقة و صبر دائم و أعذني من سوء الرّغبة سوء الرّعة و هلع اهل الحرص و صوّر في قلبي مثال ما ادّخرت لي من ثوابك و أعددت لخصمي من جزائك و عقابك من عقابك و اجعل ذلك سببا لقناعتي بما قضيت و ثقتي بما تخيّرت آمين ربّ العالمين انّك ذو الفضل العظيم و أنت على كلّ شيء قدير و ثقتي بما تخيّرت انّك ذو الفضل العظيم و النّعيم المقيم

ص:96

شرح دعاى چهاردهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام اذا اعتدى عليه او راى من الظّالمين ما لا يحبّ از دعاهاى آن حضرت است هر گاه ستمى به او مى رسيد و به حق او تجاوزى صورت مى گرفت و يا از ستمكاران عمل ناخوشايندى مى ديد.

نكتۀ ادبى

«اعتداء» تجاوز و گذشتن از حدّ است. خداى تعالى مى فرمايد:«وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» :(1)عدّى و ظلم نكنيد كه خداى تعالى ستمكاران را دوست نمى دارد. علماى ادب فرموده اند كه در آيۀ شريفۀ:«فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى» :(2)هر كس به شما ستم كرد شما نيز مانند همان ظلمى كه در حق شما كرده در حق او ظلم كنيد) آوردن كلمۀ «فاعتدوا عليه» از باب مشاكله است؛ يعنى كلمه اى آورده شده كه همشكل كلمۀ قبلى است و گرنه آنچه از مظلوم در مقابل ظلمى كه به او رفته نسبت به ظالم انجام مى گيرد ظلم نيست بلكه عدل است. نظير اين مشاكله را در آيۀ شريفۀ «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها» :(3)پاداش كار بد مثل آن است كه همانند آن كار دربارۀ وى صورت گيرد) نيز گفته اند؛ زيرا سيّئه در پاداش سيّئه را سيئه نگويند و اين استعمال از باب مشاكله است؛ مانند: «فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم».

ص:97


1- سورۀ بقره، آيۀ 190.
2- سورۀ بقره، آيۀ 194.
3- سورۀ شورى، آيۀ 40.

و لكن شيخ بهايى قدس اللّه سره در كشكول خود از يكى از دانشمندان نقل مى كند كه فرموده است: و جزاء سيّئة سيّئة مثلها از باب مشاكله نيست، بلكه مقصود آن است كه كار بد را نبايد با كار بد پاداش داد بلكه بايد در مقابل كار بد عفو و اصلاح نمود؛ اگر كسى كار بد را با كار بد مقابله كرد، خود او نيز مرتكب كار بدى شده است و جزاء سيئة سيئة مثلها؛ و لذا پس از آن فرمود:«فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ...»(1) حقّا نكتۀ بسيار لطيفى نقل فرموده اند، رضوان اللّه على الناقل و المنقول عنه. يا من لا يخفى عليه انباء المتظلّمين اى آن كه اخبار شكوه كنندگان از وى پنهان نمى ماند؛ كه علمش به همه چيز محيط است، و ما تسقط من ورقة الاّ يعلمها. و يا من لا يحتاج فى قصصهم الى شهادات الشاهدين اى آن كه براى تحقيق در حال ايشان نيازى به گواهى گواهان ندارد؛ كه شهود ذات مقدّسه اش آن چنان است كه به هيچ وجه من الوجوه شايبۀ خفايى در آن نيست و ظاهر و باطن اشياء در محضر علمى آن حضرت يكسانند؛ برخلاف شهود ديگران كه اگر از جهتى بر ايشان معلوم باشد از جهت يا جهات ديگرى بر آنان مخفى است. و يا من قربت نصرته من المظلومين و يا من بعد عونه عن الظالمين اى آن كه يارى او نسبت به مظلومين نزديك است و به داد ستمديدگان مى رسد؛ چنان كه در روايات زيادى بدين معنا اشاره شده است؛ از جمله حديثى است از امام صادق عليه السلام كه خداى تعالى به يكى از پيامبران كه در كشور حاكمى ستمكار بود وحى فرمود كه نزد اين ستمگر برو و به او بگو كه من تو را مأموريّت آن ندادم كه خونهاى مردم را بريزى و اموال ايشان را به مصادره ببرى بلكه وظيفۀ تو آن است كه نگذارى صداى ستمديدگان به درگاه من بلند شود؛ زيرا دادخواهى آنان را رها نمى كنم هر چند كافر باشند: انّ اللّه عزّ و جلّ اوحى الى نبىّ من انبياء فى مملكة جبّار ان ائت هذا الجبّار فقل له انّى لم استعملك على سفك الدّماء و اتّخاذ الاموال و انّ ما استعملتك على اصوات المظلومين فانّى لم ادع ظلامتهم و ان كانوا كفّارا. و نيز امام صادق عليه السّلام فرمود: پدرم مى فرمود از ستم كردن بپرهيز كه دعاى ستمديده به آسمان بالا مى رود و تير دعايش به هدف استجابت مى رسد: «اتّقوا الظّلم فانّ دعوة المظلوم تصعد الى السّماء». و نيز آن حضرت فرمود: كسى كه براى ستمگرى عذرى بتراشد و او را در ستمش معذور بدارد خداى تعالى كسى را به او مسلّط مى كند، كه بر وى ستم كند و اگر دعا كند دعايش مستجاب نشود و خداى تعالى او را در ظلمى كه به او رفته است اجر و پاداش ندهد: «من عذر ظالما لظلمه سلّط اللّه عليه من يظلمه و ان دعا لم يستجب له و لم يأجره اللّه على ظلامته»، و اخبار در اين باره بيش از اينهاست. قد علمت يا الهى ما

ص:98


1- سورۀ شورى، آيۀ 40.

نالنى من فلان بن فلان ممّا حظرت اى خداى من! دانستى كه از فلان بن فلان به من چه رسيده، ستمى كه او را از آن منع فرموده بودى(1)و انتهكه منّى ممّا حجزت عليه بطرا فى نعمتك عنده و اغترارا بنكيرك عليه و بى حرمتى كه تو آن را منع فرموده اى چون از بسيارى نعمت تو مغرور شده و از انكار تو بر وى نمى هراسد. اللّهم فصّل على محمّد و آله، و خذ ظالمى و عدوّى عن ظلمى بقوّتك بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و به نيروى خودت دشمن ستمكار مرا فروگير. و افلل حدّه عنّى بقدرتك و با قدرت خودت تيزى او را كند گردان. و اجعل له شغلا فيما يليه و او را در آنچه بدان نزديك است او مى خواهد انجامش دهد، مشغول كن. و عجزا عمّا يناويه و در پيش دشمنش او را ناتوان گردان.

*سؤال

بنابراين كه علماى ادب گفته اند كلمۀ (ما) در غير ذوى العقول و كلمۀ (من) در ذوى العقول استعمال مى شود اين جا نيز لازم بود به جاى كلمۀ (ما) كلمۀ (من) آورده مى شد و «عجزا عمّن يناويه» گفته مى شد.

*جواب

در مواردى كه كلمۀ (ما) در غير ذوى العقول به كار رفته است لابد توجيهى دارد كه به آن جهت استعمال صحيح است؛ چنان كه در آيۀ شريفۀ «فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ»(2)ه طبق قاعدۀ مذكور مى بايست «فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ» باشد، فرموده اند كه مقصود از (ما) در اين جا انسان نيست تا خلاف قاعده باشد بلكه مقصود صفت است؛ يعنى از زنان به هر صفتى كه باشند مى توانيد براى خود همسر بگيريد. در اين دعا نيز مقصود آن است كه دشمن ستمكار مرا به هر صفتى كه باشد ناتوان گردان. اللّهم و صلّ على محمّد و آله، و لا تسوّغ له ظلمى و احسن عليه عونى بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و ستم وى را بر من روا مدار و مرا نيكو يارى فرما تا بر عليه او باشم. و اعصمنى من مثل افعاله و مرا از اين كه كارهايى مانند كارهاى او از من سر بزند حفظ فرما. و لا تجعلنى فى مثل حاله و مرا مانند او نگردان. اللّهم صلّ على محمد و آله، و اعدنى عليه عدوى حاضرة تكون من غيظى به شفاء و من حنقى عليه وفاء بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و هم اكنون كيفر ظلم او را به دست من جارى كن

ص:99


1- ترجمۀ عبارت به صورتى كه نقل شد خالى از تكلّف نيست مخصوصا در جملۀ بعدى آن يعنى جملۀ «اغترارا بنكيرك عليه» و لكن در نسخۀ اصيل كه در مقدمۀ ترجمۀ به آن اشاره شده چنين آمده: «و اغترارا بترك نكيرك عليه» و از اين كه بر او انكار نمى كنى مغرور شده است.
2- سورۀ نساء، آيۀ 3.

آن چنان كه خشم مرا فرو نشاند و كينۀ او را از دل من باز ستاند. اللّهم صلّ على محمّد و آله و عوّضنى من ظلمه لى عفوك بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و در عوض ستمى كه به من روا داشته عفو خودت را به من ارزانى فرما. و ابدلنى بسوء صنيعه بى رحمتك و به جاى بد رفتارى وى با من رحمتت را به من مرحمت فرما. فكلّ مكروه جلل دون سخطك «جلل» از اضداد است كه هم به معناى كار بزرگ است و هم به معناى كار سهل و آسان، و در اين جا معناى دوّم مراد است، يعنى (هر چيز ناخوش در برابر خشم تو ناچيز است). و كلّ مرزئة سواء مع موجدتك و هر مصيبتى در جنب آنچه كه تو را به خشم آورد هيچ است. در نسخۀ قديمه چنين است: «و كلّ مرزئة شوى مع مغفرتك» و شوى چنان كه از جوهرى نقل شده است به معنى ناچيز است. پس معناى جمله چنين است كه هر مصيبتى با مغفرت و آمرزش تو ناچيز است؛ يعنى اگر تو مرا بيامرزى بار هيچ مصيبتى بر من سنگينى ندارد.

هزار دشمنم ار مى كنند قصد هلاك گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك

اگر تو زخم زنى به كه ديگران مرهم و رم تو زهر دهى به كه ديگران ترياك

اللّهم فكما كرهت الىّ ان اظلم فقنى من ان اظلم (بارالها! همچنان كه خوش ندارى من ستم ببينم مرا از ستم كردن نيز بازدارد و اگر «كرهت» را با تشديد بخوانيم معنايش چنين است: بار الها! همچنان كه ستم ديدن را بر من ناگوار فرموده اى مرا از ستم كردن نيز باز دار. و ممكن است فعل «اظلم» كه در مورد اوّل به صيغۀ مجهول و در مورد دوّم معلوم گفته شد به عكس گفته شود، و هر دو معناى آن نيز درست است هر چند آنچه كه ما اختيار كرديم لطيف تر است. اللّهم لا اشكوا الى احد سواك بارالها! شكايت نزد كسى بجز تو نمى برم. و لا استعين بحاكم غيرك، حاشاك و از فرماندهى بجز تو مدد نمى جويم. و حاشاك به معناى سبحانك است؛ يعنى تو منزّهى از اين كه كسى بتواند در محيط فرمانروايى تو نفوذ يابد تا من از او كمك بگيرم. و شكايت از مخلوق به خالق منافاتى با صبر ندارد؛ چنان كه خداى تعالى از يعقوب عليه السّلام ياد مى فرمايد كه در فراق يوسف آن قدر بى تابى مى كرد كه فرزندانش وى را ملامت كردند كه آن قدر از يوسف ياد خواهى كرد كه بيمار شوى و يا خود را به هلاكت برسانى: «تاللّه تفتؤ تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين». و حضرت يعقوب در جواب آنان فرمود:

اين گريه و بى تابى مادامى كه به مخلوق شكايت نكرده ام منافاتى با صبر ندارد و من شكايتم را

ص:100

نزد خدا مى برم:«إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ»(1)اشد كه از جانب حقتعالى عنايتى شود و رفع همّ و غمّ من گردد.

دردم نهفته به ز طبيبان مدّعى باشد كه از خزانۀ غيبش دوا كند

فصّل على محمّد و آله، و صل دعائى بالاجابة و اقرن شكايتى بالتّغيير پس درود بر محمّد و آل او بفرست و دعاى مرا به اجابت متّصل فرما، و حالى كه از آن شكايت كرده ام قرين تغيير ساز، يعنى فاصله اى ميان دعا و اجابت نباشد و همچنين ميان شكايت و تغيير آن. اللّهم لا تفتنّى بالقنوط من انصافك و لا تفتنه بالامن من انكارك فيصّر على ظلمى و يحاضرنى بحقّى بارالها! مرا به نوميدى از عدل و انصاف خود و او را به ايمنى از عتاب خود آزمايش مفرما، تا در ستم كردن بر من اصرار نورزد و حقّ مرا به محاصره و زور نستاند.

*سؤال

با توجّه به اين كه محال است خداى تعالى با مظلوم به عدل و انصاف رفتار نكند اين جمله از دعا را چه توجيهى است؟ پاسخهايى از اين اشكال داده شده است؛ از جمله اين كه مقصود از قنوط در اين جا يأس در دنياست؛ يعنى در دنيا مرا از انتقام از ظالم مأيوس مفرما كه انتقام موكول به آخرت نشود بلكه در همين دنيا مكافات عمل را نسبت به ظالم ببيند. و بعضى گفته اند كه يأس از انتقام كنايه از طول زمان ظلم است؛ يعنى مگذار مدّت ظلم ظالم آن قدر طول بكشد كه من مأيوس شوم از اين كه او در دنيا به كيفر ظلمش خواهد رسيد، بلكه مهلت ادامۀ ظلم به او مده. سيد شارح - قدس سرّه - اصل اشكال را وارد نمى داند و مى فرمايد كه يأس و نوميدى از عدل الهى در سر حدّ كفر است و مانعى ندارد كه آدمى از خداى تعالى بخواهد كه كار او را به كفر نكشاند. مگر آن كه اشكال كننده بگويد با توجّه به اين كه دعاكننده امام است و معصوم، توجيه اين گونه دعا كردن چيست؟ در پاسخ گوييم كه آن هم مانعى ندارد كه امام يا پيغمبرى از خداى تعالى درخواست كند چيزى را كه مى داند خداى تعالى آنكار را در حقّ او انجام نمى دهد درخواست كند؛ مانند آيۀ شريفه كه مى فرمايد: «و قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ» .(2)ى رسول ما بگو: پروردگارا ميان من و قوم من با حق و عدالت حكم فرما؛ و مانند آن حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض مى كند:«وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ» ،(3)را در روز قيامت رسوا مگردان. و اين

ص:101


1- سورۀ يوسف، آيۀ 86.
2- سورۀ انبياء، آيۀ 112.
3- سورۀ شعراء، آيۀ 87.

گونه تعبيرات از رهگذر انقطاع الى اللّه و اظهار فقر به مسئلت و استمداد از خداى تعالى است در همه حال. مترجم گويد: ممكن است از طريق سلطنت تامّه و مطلقۀ الهيّه حلّ اشكال شود كه لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ (1) و با اين مطلب عرفانى دقيق تضرّعات و مناجاتهاى ائمۀ معصومين و اولياى الهى را توجيه توان كرد، مانند آنچه امير المؤمنين على عليه السّلام بنا به نقل ابو درداء عرض مى كرد: «آه ان انا قرأت فى الصّحف سيّئة انا ناسيها و انت محصيها فتقول: خذوه، فيا لها من مأخوذ لا تنجيه عشيرته و لا تنفعه قبيلته، آه من نار تنفح الاكباد و الكللى، آه من نار نزّاعة للشّوى، آه من غمرة من لهبات من لظى». و امثال اين تضرّعات كه از ائمه و اولياى الهى مأثور است. و عرّفه عمّا قليل ما اوعدت الظّالمين و عرفّنى ما وعدت من اجابة المضطرّين و كيفرى كه ستمكاران را بدان بيم داده اى بدو برسان و بشناسان كه كيفر ظلم اوست، و آنچه را كه به بيچارگان وعده فرموده اى در رابطه با اجابت دعاى ايشان به من بشناسان تا بدانم كه دعايم مستجاب شده است. اللّهم صلّ على محمّد و آله و وفّقنى لقبول ما قضيت لى و علىّ بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و مرا توفيق آن ده كه قضاى تو را بپذيرم، چه به سودم باشد چه به زيانم. و رضّنى بما اخذت لى و منّى و مرا بدانچه بگيرى از او براى من و يا از من براى او، راضى و خشنود كن. و اهدنى للّتى هى اقوم و مرا به راست ترين راه هدايت فرما. و استعملنى بما هو اسلم و در آنچه سالمتر است مرا به كار گير. امام سجّاد عليه السّلام در اين جملات تقاضاى مقام رضا و تسليم را داد كه از بالاترين مقامات سالكين الى اللّه است؛ چنانكه از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: زهد داراى ده جزء است و بالاترين درجۀ زهد پايين ترين درجۀ ورع است و بالاترين درجۀ ورع پايين ترين درجۀ يقين است و بالاترين درجۀ زهد پايين ترين درجۀ رضاست. عن على بن الحسين عليه السّلام: «الزهد عشر اجزاء، اعلى درجة الزهد ادنى درجة الورع و اعلى درجة الورع ادنى درجة يقين و اعلى درجة يقين ادنى درجة الرّضا». از اين روايت استفاده مى شود كه مقام رضا بالاترين مقامات است.

دو نكتۀ قابل توجّه

اوّل آن كه رضا و خشنودى به آنچه موافق طبع انسان است كار سهلى است و مشكل آن جاست كه پيشامد برخلاف طبع و ميل انسان باشد. اين جاست كه معلوم مى شود كه آيا انسان به آنچه خداى تعالى در مورد او انجام داده راضى است يا نه. و چون تحمّل نسبت به جريانات برخلاف طبع و ميل كار مشكلى است بعضى گفته اند كه رضا بر چنين كارهايى

ص:102


1- سورۀ انبياء، آيۀ 23.

امكان پذير نيست، و نهايت عقل آن است كه ممكن است انسان صبر كند نه آن كه راضى و خشنود باشد. البتّه اين سخن كسى است كه بويى از عالم محبّت به مشام جانش نرسيده است و در حدّى پايين تر حتّى از حيوانات قرار دارد. امّا آن كه قدم به وادى محبّت گذاشته باشد مى داند كه گاهى محبّت به آن حدّ مى رسد كه ارادۀ محبوب را بر ارادۀ خويش ترجيح مى دهد، بلكه اصلا اراده اى براى خودش باقى نمى گذارد؛ زيرا فعل محبوب همچون خود محبوب، محبوب است، و هرچه آن خسرو كند شيرين بود. بلكه كار محبّت به آن جا مى رسد كه اصلا درد و المى احساس نمى كند؛ و اين معنا حتّى در امور عادى قابل درك است. افراد عادى هنگامى كه سرگرم جنگ و دعوايى باشند، زخمها و جراحاتى را كه به بدن آنها مى رسد احساس نمى كنند، و دربارۀ افراد سيد الشّهداء آمده است كه: لا يمسّهم الم الحديد. نكتۀ دوّم آن كه سيد شارح - قدس سره - فرموده است كه رضا بر چيزى منافات با آن ندارد كه براى رفع آن دعا كند. و گفته است كه صوفيان بدعتگزار برخلاف آنچه گفتيم مى گويند از شرايط رضا آن است كه آدمى براى رفع بلا دعا نكند و از خداى تعالى نعمت نخواهد؛ زيرا آنچه را كه خداى تعالى براى بنده اش خواسته و دربارۀ او اجرا نموده است اگر غير آن را از خدا طلب كند منافات با رضا خواهد داشت. سپس گفتۀ آنان را ردّ مى كند؛ اوّلا به اصطلاح ما طلبه ها جواب نقضى مى دهد كه انبيا و اوصيا همگى دعا مى كرده اند و دعاهاى آنان در كتابهاى آسمانى و غير آن مكتوب و مسطور است، و براى احدى جاى انكار نيست. و ثانيا اصلا قبول نداريم كه دعا كردن منافات با رضا داشته باشد، بلكه آنچه منافات دارد مكروه داشتن نفس است واردات الهيّه را، و آن حالتى است نفسانى؛ و از خداى تعالى چيزى خواستن دليل آن نيست كه كراهتى در نفس وجود دارد كه براى رفع آن دعا مى كند. ثالثا: اصل مطلب باطل است؛ به اين معنا كه دعا كردن خود عبارتى است كه خداى تعالى خود مكرّر به آن دستور فرموده است؛ زيرا ضمن دعاست كه دل انسان مى شكند و حالت تواضع و خشوع بانسان دست مى دهد؛ و مخالفت امر خداى تعالى كردن منافات با رضا دارد پايان سخن سيد شارح.

مترجم گويد: اگر دعا به عنوان دستورى كه خداى تعالى امر فرموده است و خود عبادت و وظيفه است انجام گيرد، بودن شك منافات با هيچ مرتبه از رضا و حتّى تسليم ندارد، و دعاهاى پيشوايان دين و اولياى حقّ را لا محاله مى بايست به اين نحو از دعا حمل كرد؛ و الاّ اگر به عنوان آن باشد كه دل در مقابل آنچه خداى تعالى براى انسان خواسته است چيز ديگرى را مى طلبد، شايد بدون ترديد چنين دعا كردن منافى با رضا و تسليم باشد. بگذريم از آنچه امام راحل خمينى قدّس سرّه مى فرمايد كه حالات قلوب اوليا نقشۀ تجليّات الهيّه است و درك آن

ص:103

حالات براى غير ميسور و مقدور نيست.

مولانا فرمايد:

در قضا ذوقى همى بينند خاصّ كفرشان آيد طلب كردن خلاص

سيّد الشهداء عليه السّلام فرمود: «رضا اللّه رضانا اهل البيت» نصبر على بلائه فيوّفينا اجور الصّابرين».

اللّهم و ان كانت الخيرة لى عندك فى تأخير الأخذلى و ترك الانتقام ممّن ظلمنى الى يوم الفصل و مجمع الخصم، فصّل على محمّد و آله و ايّدنى منك بنّية صادقة و صبر دائم «بارالها! اگر خير من در دست تو درآن است كه گرفتن حقّ مرا تأخير بيندازى و از آن كه به من ستم كرده انتقام نگيرى تا روز قيامت كه همۀ خصماء گرد آيند و ميان دعواهايشان فيصله داده شود پس درود بر محمّد و آل او بفرست و مرا يارى فرما به اين كه نيّت صادق و شكيبايى پيوسته به من عطا فرمايى. و اعذنى من سوء الرّغبة و هلع اهل الحرص و مرا از خواهش بد و حرص آزمندان دور بدار. و صوّر فى قلبى مثال ما ادّخرت لى من ثوابك و اعددت لخصمى من جزائك و عقابك و صورت ثوابى را كه براى من ذخيره كرده اى و عقابى را كه براى دشمن من آماده كرده اى در دل من مجسّم فرما. و اجعل ذلك سببا لقناعتى بما قضيت و ثقتى بما تخيّرت و اين تجسّم صورت ثواب من و تجسّم عقاب دشمن مرا سبب آن گردان كه من به آنچه مقدّر فرموده اى قناعت كنم و به آنچه اختيار فرموده اى آرامش خاطر بيابم. آمين رب العالمين آمين اى خداى عالميان.

كلمۀ ندا از ربّ العالمين حذف شده تا اشاره به آن باشد كه از شدّت نزديكى خدا به بنده كه از رگ گردن به او نزديك تر است نيازى به حرف ندا كه براى بعيد است نيست. انّك ذو الفضل العظيم و انت على كل شىء قدير كه تو صاحب فضل و احسان بزرگى و بر همه چيز توانا؛ و اين هر دو علّت استجابت دعاست. از زمخشرى در كتاب ربيع الابرار نقل شده كه شخصى به نام عامر بن بهدله بر كسى گذر كرد كه حجّاج او را به دار آويخته بود. از ديدن اين منظره ناراحت شد و عرض كرد: پروردگارا! حلم ورزى تو دربارۀ ستمگران كار مظلومان را به اين جا كشانده: «يا ربّ انّ حلمك عن الظّالمين قد اضّر بالمظلومين». شب در عالم رؤيا ديد كه رستاخيز است و او داخل بهشت شد و آن شخص به دار آويخته شده را مشاهده كرد كه در اعلى عليّين درجات بهشتى با حور و غلمان در ناز و نعمت است و ندايى به گوشش رسيد كه: حلم ورزى من دربارۀ ستمكاران مظلومين را در اعلى عليّين بهشت جاى داد: «حلمى عن الظّالمين احلّ المظلومين فى اعلى عليّين».

*

ص:104

دعاؤه عند المرض و من دعائه اذا مرض

اللّهمّ لك الحمد على ما لم ازل اتصرّف فيه من سلامة بدني و لك الحمد على ما أحدثت بي من علّة في جسدي ما احدثت لي من علّة جسدي فما ادري يا إلهي ايّ الحالين احقّ بالشّكر لك و أيّ الوقتين اولى بالحمد لك اوقت الصّحّة الّتي هنّأتني فيها طيّبات رزقك و نشّطتني بها لابتغاء مرضاتك و فضلك و نشّطتني فيها لابتغاء فضلك و قوّيتني معها على ما وفّقتني له من و قوّيتني على ما ذهبت بي اليه من طاعتك امر وقت العلّة الّتي محصّتني بها و النّعم الّتي اتحفتني بها العلّة الّتي افدتنيها و السّقم الّذي اتحفتني به تخفيفا لما ثقل به على

ص:105

ظهري من تخفيفا لما ثقل عليّ من الخطيئات و تطهيرا لما انغمست فيه من السّيّئات و تنبيها لتناول التّوبة و تذكيرا لمحو الحوبة بقديم النّعمة و في لمحو الحوبة و في خلال ذلك ما كتب ما يكتب لي الكاتبان من زكيّ الأعمال ما لا قلب فكّر فيه و لا لسان نطق به و لا جارحة تكلّفته بل افضالا تكلّفته افضالا منك عليّ و إحسانا من صنيعك اليّ اللّهمّ فصلّ على محمّد و آله و حبّب اللّهمّ فحبّب اليّ ما رضيت لي و يسّر لي عليّ ما أحللت بي و طهّرني من دنس ذميم ما أسلفت و امح عنّي شرّ سيّئ ما قدّمت و أوجدني حلاوة العافية

ص:106

و أذقني برد السّلامة و اجعل مخرجي عن من علّتي الى عفوك و متحوّلي عن صرعتي مصرعي الى تجاوزك و خلاصي من كربي الى روحك و سلامتي من هذه الشّدّة الى فرجك انّك المتفضّل الى تجاوزك انّك المتفضّل بالإحسان المتطوّل بالإمتنان الوهّاب الكريم ذو الجلال و الإكرام المتطوّل بالإمتنان الواهب الكريم

ص:107

ص:108

شرح دعاى پانزدهم

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام اذا مرض او نزل به كرب او بليّة از دعاهاى آن حضرت هنگامى كه بيمار مى شد و يا اندوه و گرفتارى به او روى مى آورد. اللّهم لك الحمد على ما لم ازل اتصّرف فيه من سلامة بدنى و لك الحمد على ما احدثت بى من علّة فى جسدى بار الها! تنها تو را سپاسگزارم بر سلامتى و تندرستى كه همواره از آن برخوردار بوده ام، و تنها تو را سپاسگزارم در اين بيمارى كه در تن من پديد آورى.

فما ادرى يا الهى اىّ الحالين احقّ بالشّكر لك و اىّ الوقتين اولى بالحمد لك بارالها! نمى دانم كدام يك از اين دو حال بر سپاسگزارى سزاوارتر است و كدام يك از اين دو وقت ستايش اولى تر.

اوقت الصّحة الّتى هنّأتنى فيها طيّبات رزقك و نشطتنى بها لابتغاء مرضاتك و فضلك آيا هنگام سلامتى و تندرستى كه روزيهاى پاكيزۀ خودت را بر من گوارا ساختى و بر من نشاط بخشيدى تا در طلب رضايت و فضل تو باشم و به دنبال رزق و روزى بروم؟ در موارد متعدّدى از قرآن كريم «ابتغاء من فضل اللّه» كنايه از تحصيل روزى آمده است، مانند سورۀ مباركۀ جمعه كه فرمايد:«فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللّهِ :(1)به هنگام نماز جمعه خريد و فروش را تعطيل كنيد و چون نماز تمام شد پراكنده شويد و به دنبال روزى برويد.) و در آخر سورۀ المزّمّل كه خداى تعالى به پيروان نبى اكرم كه مى خواستند اقتدا

ص:109


1- سورۀ جمعه، آيۀ 10.

به آن حضرت كنند حتّى در قيام ليل، مى فرمايد:«إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنى مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ ...

يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ» .(1)

و قويتنى معها على ما وفّقتنى له من طاعتك و از اين رهگذر مرا نيرو بخشيدى تا به توفيق تو به پاره اى از اطاعت تو قيام كنم.

ام وقت العلّة الّتى محّصتنى بها يا هنگام بيمارى كه مرا از آلودگيها پاك كردى.

و النّعم الّتى اتحفتنى بها و نعمتهايى كه براى من به تحفه فرستادى.

تخفيفا لما ثقل به على ظهرى من الخطيئات تا بار گناهانى كه بر پشت من سنگينى مى كرد سبك گردانى.

و تطهيرا لما انغمست فيه من السيّئات و مرا از چرك گناهان كه در آن فرو رفته بودم پاك فرمايى. با توجّه بروايات كثيره اى كه در باب ابتلاء و بالخصوص نسبت به بيمارى مؤمن رسيده است توان گفت كه مضامين اين جملات حاكى از حقايقى است كه انسان با ايمان را چاره اى بجز قبول آنها نيست. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هيچ مسلمانى نيست كه مرضى گريبانگر او شود مگر آن كه خداى تعالى چون برگ درختان كه از درخت مى ريزد گناهان او را مى ريزد: «ما من مسلم عرض له مرض الاّ حطّ اللّه به الخطايا كما يحطّ الشّجر ورقها».

امير المؤمنين على عليه السّلام فرمود: بيمارى، گناهان را فرو مى ريزد همچون برگ درختان از درخت. و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: تب يك شب كفّارۀ گناهان پيشين و پسين است: «حمّى ليلة كفّارة لما قبلها و بعدها». و در روايتى است كه مؤمن آن قدر به مشقّتها و مصايب گرفتار مى شود كه همچون نقرۀ خالص مى گردد: «ما زال الاوصاب و المصائب فى المؤمن حتّى تتركه كالفضّة المصفّاة».

و در روايت ديگرى است كه بيمار از گناهانش بيرون مى آيد پاك و پاكيزه مانند روزى كه از مادرش متولّد شده باشد، و گناهانش از او فرو مى ريزد همچون درختان در فصل پاييز: «انّ المريض يخرج من مرضه نقيّا من الذّنوب كيوم ولدته امّه، و تتساقط عنه خطاياه كما يتساقط الورق من الشجرة فى الخريف.

بعضى از علما را در توجيه اين گونه روايات بيان لطيفى است مى فرمايد: علّت آنكه مرض گناهان را مى ريزد آن است كه: اوّلا شخص بيمار در حال بيمارى صولت شهوت و

ص:110


1- سورۀ مزمّل، آيۀ 20.

غضب كه دو عامل مهمّ در گناهانند، و مبدأ بيشتر گناهان مى باشند مى شكند و ثانيا شخص بيمار خواه و ناخواه متوجّه به خداى تعالى مى شود و حالت توبه و انابه به او دست مى دهد؛ چنان كه در آيۀ شريفه نيز به اين معنا اشاره شده است كه مى فرمايد:«وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً» :(1)نگامى كه انسان گرفتار مى شود خوابيده و نشسته و ايستاده به ياد ماست و به دعا مشغول است. بنابراين گناهانى كه در باطن نفس ريشه نكرده و صورت باطنى انسان نشده با گرفتار شدن بيمارى برطرف مى شود، و آنچه كه در دل ريشه دوانده چه بسا با طول مرض و تداوم مرض رفع شود. و امّا آن قسمت از دعا كه متضمّن نعمت بودن بيمارى است و آن را تحفه اى از دوست مى داند نيز مضمون روايات است؛ چنان كه در روايتى از رسول خدا مروى است كه آن حضرت از اصحاب خود سؤال فرمود: كدام يك از شما دوست دارد كه سالم باشد و بيمار نشود؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! همۀ ما را چنين آرزوست.

رسول خدا فرمود: شما دوست داريد كه همچون خرهاى وحشى باشيد؟ آيا دوست نداريد كه از گرفتاران باشيد و كفّارۀ گناهان را بپردازيد؟ قسم به آن كه مرا به حقّ مبعوث فرموده است، از براى شخصى درجه اى در بهشت برين مقرّر مى شود و از رهگذر علم و دانش به آن درجه نايل نمى شود، خداى تعالى او را مبتلا مى كند تا به درجه اى كه با علم به آن نرسيده به واسطه گرفتارى به آن درجه نايل شود.

خلاصۀ كلام آن كه فوايد مرض بسيار است از قبيل پاك شدن گناهان و رسيدن به ثواب صبر و بيدارى از خواب غفلت و تذكّر به نعمت صحّت و قدر عافيت دانستن كه فرمود:

«نعمتان مجهولتان الصّحة و الامان».

مولانا فرمايد:

پوست از دارو بلاكش مى شود چون اديم الطائفى خوش مى شود

ورنه تلخ و تيز ماليدى بر او گنده گشت و ناخوش و ناپاك بو

آدمى را نيز چون آن پوست دان از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تيز و مالش بسيار ده تا شود پاك و لطيف و با فَرَه

ور نميتانى رضا ده اى عيار كه خدا رنجت دهد بى اختيار

ص:111


1- سورۀ يونس، آيۀ 12.

كه بلاى دوست تطهير شماست علم او بالاى تدبير شماست

چون صفا بيند بلا شيرين شود خوش شود دارو چو صحّت بين شود

برد بيند خويش را در عين مات پس بگويد اقتلونى يا ثقات

... الابيات

*

و تنبيها لتناول التّوبة و مرا متنبّه ساز كه به سوى توبه بروم.

و تذكيرا لمحو الحوبة بقديم النّعمة و به ياد نعمتهاى ديرينت زنگ گناه را از خويشتن بزدايم.

و فى خلال ذلك ما كتب لى الكاتبان من زكى الاعمال ما لا قلب فكّر فيه و لا لسان نطق به و لا جارحة تكلّفته بل إفضالا منك علىّ و احسانا من صنيعك الىّ و در اين ميان دو فرشتۀ ثبت اعمال عملهاى پاكيزه اى در نامۀ عمل من نوشتند كه در انديشۀ هيچ دلى نبود و هيچ زبانى به آن گويا نشده بود و هيچ يك از اعضا و جوارح من زحمتى را متحمّل نشده بود، بلكه تنها از فضل و احسان تو بود بر من. مضمون اين جملات نيز در روايات بسيارى وارد شده است؛ از جمله رواياتى است كه كافى شريف به سند صحيح از امام صادق عليه السّلام نقل مى كند كه: انّ رسول اللّه رفع رأسه الى السّماء فتبسّم، فقيل: يا رسول اللّه، رأيناك رفعت رأسك الى السّماء فتبسمت، قال: نعم، عجبت لملكين هبطا من السّماء الى الارض ليلتمسان عبدا صالحا مؤمنا فى مصلّى كان يصّلى فيه ليكتبا عمله فى يومه و ليلته فلم يجداه فى مصلاّه فعرجا الى السماء فقالا ربّنا عبدك فلان المؤمن التمسناه فى مصلاّه لنكتب له عمله ليومه و ليلته فلم نصبه فى حبالك، فقال اللّه عز و جل: اكتبا لعبدى مثل ما كان يعمله فى صحته من الخير فى يومه و ليلتة مادام فى حبالى. قال علىّ ان اكتب له اجر ما كان يعمله اذ حبسته عنه. و عنه (ع) قال: قال رسول حتى يقول اللّه عز و جل بالملك الموكل بالمؤمن اذا مرض اكتب ما كنت تكتب له فى صحته فانى انا الّذى صيرته فى حبالى. و عنه (ع) اذا صعد ملكا العبد المريض الى السماء عند كل مساء يقول الرب تبارك و تعالى: ماذا كتبتما لعبدى فى مرضه؟ فيقولان الشكاية، فيقول: ما انصفت عبدى ان حبسته فى حبس ثم امنعه الشكاية، اكتبا لعبدى مثل ما كنتما تكتبان له من الخير فى صحته و لا تكتبا عليه سيّئة حتى اطلقه من حبسى، فانّه فى حبسى من حبسى.

ص:112

رسول خدا سر خود را به آسمان بلند كرد پس تبسّم فرمود. عرض كردند: يا رسول اللّه! ديديم كه شما سر خود به طرف آسمان برداشتيد پس تبسّم فرموديد: فرمود: آرى تعجّب كردم از دو فرشته كه از آسمان به زمين آمدند به دنبال بندۀ صالح مؤمنى بودند كه هميشه در مصلايش نماز مى خواند تا عمل شبانه روزى او را بنويسند، پس آن بنده را در مصلايش نيافتند. به آسمان بالا رفتند و عرض كردند: پروردگارا! فلان بندۀ مؤمنت را در مصلايش جستجو كرديم تا عمل شبانه روزى او را بنويسيم، او را نيافتيم، پس او را يافتيم كه تو گرفتارش كرده بودى. پس خداى عزّ و جلّ فرمود بنويسيد براى بندۀ من همانند آنچه به جا مى آورد در حال صحّتش از كارهاى خير در شبانه روزش، مادام كه در گرفتارى من است، كه بر عهدۀ من است اين كه براى او بنويسم اجر آن كه عمل مى كرد آن را از وقتى كه او را از آن عمل حبس كردم. و از آن حضرت نقل شده كه فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداى عزّ و جلّ به فرشته اى كه موكّل است بر مؤمن مى فرمايد: هر گاه بيمار شد بندۀ من، بنويس آنچه را كه در حال صحّت او مى نوشتى؛ اين منم كه او را گرفتارش كرده ام. و از آن حضرت نقل شده كه فرمود: هنگامى كه دو فرشتۀ بندۀ بيمار هر شب به آسمان بالا مى روند پروردگار تبارك و تعالى مى فرمايد: براى بندۀ من در حال بيمارى چه نوشته ايد؟ عرض مى كنند: شكايت و ناله از بيمارى. پس مى فرمايد: اين انصاف نيست كه من او را در زندان خودم زندانى كنم سپس او را در ناله كردن منع كنم؛ بنويسيد براى بندۀ من همانند آنچه مى نوشتيد از كار خير در حال صحّتش، و ننويسيد بر او گناهى را تا آن گاه كه او را از زندانم آزاد كنم، كه او از زندانى به زندان ديگر شده است. محتمل است كه مقصود از زندان اوّلى دنيا باشد و از زندان دوّم مرض، كه دنيا زندان مؤمن است.

اللّهم فصلّ على محمّد و آله، و حبّب الىّ ما رضيت لى پروردگارا! بر محمّد و آل او درود بفرست و آنچه برايم پسنديده اى محبوب من گردان.

و يسّر لى ما احللت بى و آنچه بر من فرود آورده اى آسان فرما.

به اين معنا كه بر من قدرت بدنى افاضه فرما تا حمل اين بار بر من آسان شود؛ و يا نيروى روحى مرا مرحمت فرما كه همۀ مشكلات با نيروى روحى و معقول آسان مى گردد؛ و يا آن كه اصلا گره از كار من بگشا تا كار بسته و مشكل من باز و آسان شود.

و طهّرنى من دنس ما اسلفت وامح عنّى شر ما قدمت و مرا از پليديهاى اعمال پيشينم پاك

ص:113

فرما و بدى آنچه را كه پيش فرستاده ام از من محو كن.

و اوجدنى حلاوة العافية و كام مرا از عافيت شيرين فرما.

و اذقنى برد السّلامة و سردى تندرستى را به من بچشان.

و اجعل مخرجى عن علّتى الى عفوك و چنان كن كه چون از بيمارى بيرون شدم به حريم عفو تو راه يابم.

و متحوّلى عن صرعتى الى تجاوزك و از اين افتادگى به گذشت و عفو تو نايل شوم.

و خلاصى من كربى الى روحك و از اين گرفتارى كه نجات يافتم به خوشى و شادى از تو برسم.

و سلامتى من هذه الشّدة الى فرجك و در اين سختى كه به سلامت رها شدم به گشايش از جانب تو دست يابم.

انّك المتفضّل بالاحسان زيرا آن تويى كه احسانت براساس فضل است و بدون استحقاق عطا مى فرمايى.

المتطوّل بالامتنان و نعمتهاى بزرگ و سنگين عنايت مى فرمايى.

الوهّاب الكريم تويى كه بيدريغ نعمت مى بخشى و كريم و بزرگوارى.

ذو الجلال و الاكرام صاحب عظمت و احسانى. ذو الجلال و الاكرام از اسماء حسناى الهيّه و جامع صفات ثبوتيّه و سلّبيه است؛ چنان كه گفته شده است كه ذو الجلال به معناى تنزيه خداى تعالى است از صفاتى كه لايق مقام مقدّسش نيست، مانند: جوهر و عرض بودن و شريك داشتن و امثال اينها. و اكرام عبارت است از صفات ثبوتيه، مانند: علم و قدرت. و گفته شده است كه جلال اشاره به صفت ذات است و اكرام اشاره بصفت فعل. و بالجمله نام مبارك ذو الجلال و الاكرام از بزرگ ترين صفات الهيّه است، و لذا در روايت است كه فرمود: «الظّوابيا ذا الجلال و الاكرام»: به اين اسم مبارك پناه ببريد، يعنى بسيار اين نام شريف را به ياد آوريد. و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت است كه آن حضرت گذشت بر كسى كه در نمازش مى گفت: «يا ذا الجلال و الاكرام» فرمود: دعايت مستجاب شد؛ انّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرّ برجل يصلّى و يقول يا ذا الجلال و الاكرام، فقال: قد استجيب لك. و لذا گفته شده است كه اسم اعظم الهى نام مبارك يا ذا الجلال و الاكرام است.

*

ص:114

دعاؤه في الإستقالة و من دعائه اذا تضرّع

اللّهمّ يا من يا من برحمته يستغيث المذنبون و يا من الى ذكر احسانه يفزع المضطرّون و يا من الى ذكره يفزع المضطرّون و يا من لخيفته ينتحب الخاطئون الخطّاؤون يا أنس و يا أنس كلّ مستوحش غريب و يا فرج كلّ مكروب كئيب مكروب حريب و يا غوث و يا عون كلّ مخذول فريد و يا عضد و يا عاضد كلّ محتاج طريد انت الّذي وسعت كلّ شيء رحمة و علما و أنت الّذي جعلت لكلّ مخلوق في نعمك نعمتك سهما و أنت انت الّذي عفوه اعلى من عقابه و أنت انت الّذي تسعى رحمته امام غضبه

ص:115

و أنت انت الّذي عطاؤه اعطاؤه اكثر من منعه و أنت انت الّذي اتّسع الخلائق كلّهم في وسعه و أنت انت الّذي لا يرغب في جزاء من اعطاه و أنت انت الّذي لا يفرّط في عقاب من عصاه و أنا يا إلهي عبدك الّذي امرته انا الّذي امرته بالدّعاء فقال لبّيك و سعديك ها أنا ذا يا ربّ مطروح فقال لبّيك ها انا ذا يا ربّ مطروحا بين يديك انا الّذي او قرت الخطايا ظهره و أنا انا الّذي افنت الذّنوب عمره و أنا انا الّذي بجهله عصاك و لم تكن اهلا منه لذاك هل انت يا إلهي راحم من هل انت راحم يا الهي من دعاك فأبلغ في الدّعاء ام انت غافر لمن بكاك فأسرع

ص:116

غافر لمن بكا اليك فأسرف في البكاء ام انت متجاوز عمّن عفّر لك وجهه تذلّلا ام انت متجاوز عمّن عفّر وجهه لك تذلّلا ام هل انت مغن من شكا اليك فقره توكلا الهي يا إلهي لا تخيّب من لا يجد معطيا غيرك و لا تخذل من لا يستغني عنك بأحد و لا تخذل من لا يستعين بأحد دونك الهي فصلّ على محمّد و آله و لا تعرض عنّي و قد اقبلت دونك يا إلهي لا تدبر عنّي و قد اقبلت عليك و لا تحرمني و قد رغبت اليك و لا تجبهني بالرّد و قد و لا تجبهني و قد انتصبت بين يديك انت الّذي وصفت نفسك بالرّحمة فصلّ على محمّد و آله و ارحمني بالرّحمة فارحمني و أنت الّذي سمّيت نفسك بالعفو فاعف

ص:117

و أنت الّذي نسبت نفسك الى العفو فاعف عنّي قد ترى يا إلهي فيض دمعي فيضان دموعي من خيفتك و وجيب قلبي من خشيتك و انتفاض جوارحي من هيبتك كلّ ذلك حياء منك لسوء بسوء عملي و لذاك خمد صوتي عن الجأر اليك و كلّ لساني عن مناجاتك و لذلك كلّ لساني عن مناجاتك و خمد صوتي عن الجؤور اليك يا إلهي فلك لك الحمد فكم من عائبة سترتها عليّ فلم تفضحني و كم من ذنب غطيّته عليّ فلم تشهرني و كم من شائبة من فاحشة الممت بها فلم تهتك عنّي سترها و لم تقلّدني مكروه شنارها و لم تبد سؤاتها لمن يلتمس معايبي

ص:118

من جيرتي و حسدة نعمتك عندي ثمّ لم ينهني ذلك عن ان جريت الى سوء ما عهدت منّي ثمّ لم ينهنهني ذلك عن سوء ما عهدت منّي فمن اجهل منّي يا إلهي برشده و من اغفل منّي عن حظّه و من ابعد منّي من استصلاح نفسه نفسه حين انفق ما أجريت عليّ من رزقك فيما نهيتني عنه من معصيتك و من ابعد غورا في الباطل و أشدّ اقداما على السّوء منّي حين على السّوء حين اقف بين دعوتك و دعوة الشّيطان فأتّبع دعوته على غير عمى منّي في معرفة به على غير عمى من معرفتي به و لا نسيان من حفظي له و أنا حينئذ موقن بأنّ انّ منتهى دعوتك

ص:119

الى الجنّة و منتهى و أنّ منتهى دعوته الى النّار سبحانك ما أعجب ما أشهد به على نفسي و أعدّده من مكتوم امري و أعجب من ذلك اناتك من ذلك كلّه اناتك عنّي و ابطاؤك عن معاجلتي و ليس ذلك من كرمي عليك بل تأنّيا منك لي و تفضلا منك عليّ لأن ارتدع عن معصيتك المسخطة و أقلع عن سيّئاتي المخلقة و لأنّ عفوك عنّي احبّ اليك من عقوبتي بل انا و ليس ذلك من كرمك بالبديع و لا من حلمك بالبدي انا يا إلهي اكثر ذنوبا و أقبح آثارا و أشنع افعالا فعالا و أشدّ في الباطل تهورا و أضعف عند طاعتك و أضعف لطاعتك تيقّظا و أقلّ لوعيدك

ص:120

انتباها و ارتقابا من انتباها من ان احصي لك عيوبي او اقدر على ذكر ذنوبي و إنّما اوبّخ بهذا نفسي طمعا في رأفتك الّتي بها صلاح امر المذنبين و رجاء لرحمتك لعصمتك الّتي بها فكاك رقاب الخاطئين اللّهمّ و هذه رقبتي قد ارقّتها الذّنوب فصلّ على محمّد و آله و أعتقها بعفوك و هذا ظهري قد اثقلته الخطايا فصلّ على محمّد و آله و خفّف عنه بمنّك ارّقتها الذّنوب فأعتقها بعفوك و أثقلتها الخطايا فخفّف عنها بمنّك يا إلهي لو بكيت اليك حتّى تسقط اشفار عينيّ تسقط اشفاري و انتحبت حتّى ينقطع صوتي و قمت لك حتّى تتنشّر قدماي و قمت لك حتّى ينبتر قدمي

ص:121

و ركعت لك حتّى ينخلع ينهلع صلبي و سجدت لك حتّى تتفقّأ حدقتاي حدقتي و أكلت تراب الأرض طول عمري و شربت ماء الرّماد آخر دهري و ذكرتك في خلال ذلك حتّى يكلّ لساني ثمّ لم ارفع طرفي الى آفاق السّماء استحياء منك ما استوجبت بذلك محو سيّئة واحدة من سيّئاتي و إن فإن كنت تغفر لي حين استوجب مغفرتك و تعفو عنّي حين استحقّ عفوك فإنّ ذلك غير واجب لي باستحقاق غير واجب بالإستحقاق و لا انا اهل له باستيجاب بالإستيجاب اذ كان جزائي منك في اوّل ما عصيتك النّار فإن تعذّبني فأنت غير

ص:122

ظالم لي اذ كان جزائي في اوّل ما عصيتك ان تعذّبني و أنت غير ظالم لي الهي فإذ قد تغمّدتني اللّهمّ فإذ تغمّدتني بسترك فلم و لم تفضحني و تأنّيتني بكرمك و تأنّيت بي عن كرمك فلم تعاجلني و حلمت عنّي بتفضّلك فلم تغيّر نعمتك عليّ و لم تكدّر معروفك عندي فارحم و حلمت عنّي بفضلك فلم تكدّر نعمك عندي فارحم طول تضرّعي و شدّة مسكنتي و سوء موقفي اللّهمّ صلّ على محمّد و آله وقني اللّهمّ فقني من المعاصي و استعملني بالطّاعة و ارزقني حسن الإنابة و طهّرني بالتّوبة و أيّدني بالعصمة و استصلحني بالعافية و أذقني حلاوة المغفرة و اجعلني طليق عفوك و عتيق رحمتك

ص:123

و اكتب و اجعلني طليق عفوك و اكتب لي امانا من سخطك و بشّرني بذلك في العاجل دون الآجل بشرى اعرفها و عرّفني فيه فيها علامة اتبيّنها انّ ذلك لا يضيق عليك في وسعك و لا يتكأدّك في قدرتك و لا يتصعّدك في اناتك و لا يؤودك في جزيل هباتك الّتي دلّت عليها آياتك انّك تفعل ما تشاء و تحكم ما تريد انّك على كلّ شيء قدير لا يضيق عليك في وجدك و لا يتصعّدك في اناتك و لا يؤدك في جزيل هباتك الّتي دلّت عليها آياتك و لا يتكاءدك في قدرتك و أنت على كلّ شيء قدير اللّهمّ صلّ على محمّد عبدك المجتبى و أمينك المرتضى افضل صلواتك على الأبرار من خلقك و الأصفياء من انبيائك انّك حميد مجيد

ص:124

شرح دعاى شانزدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام في الاستقالة و از دعاى آن حضرت است هنگامى كه از گناهانش آمرزش مى طلبيد و يا براى طلب عفو از عيبهاى خويش تضرّع و زارى مى كرد.

اللّهم يا من برحمته يستغيث المذنبون بارالها! اى كسى كه گنهكاران از رحمت او يارى مى طلبند (به رحمت او پناه مى برند).

و يا من الى ذكر احسانه يفزع المضطرّون اى كسى كه به ياد احسان او بيچارگان پناهنده مى شوند.

و يا من لخيفته ينتحب الخطئون اى كسى كه خطاكاران از ترس او زارزار مى گريند.

يا انس كلّ مستوحش غريب اى آرام دل هر وحشت زدۀ غريب.

و يا فرج كلّ مكروب كئيب اى گشايش بخش هر گرفتار دل شكسته.

و يا غوث كلّ مخذول فريد اى پناه هر تنهاى بى يار و ياور.

و يا عضد كلّ محتاج طريد اى بازوى هر نيازمند رانده شده.

سيد شارح رضوان اللّه عليه را در اين جا بيان بسيار لطيف عرفانى است و حاصلش آن كه هر آنچه در اين دنيا ممكن است آرام بخش وحشت زدۀ غريب باشد و يا گشايشى در كار گرفتارى ايجاد كند و يا پناهگاه بى يار و ياورى باشد و يا بازوى تواناى نيازمندى گردد و او را يارى دهد، همۀ اين عوامل رشحه اى از فيض رحمت الهى است و همگى مسخّر ارادۀ قاهرۀ

ص:125

حضرت حق تعالى مى باشد.

جمله ذرّات زمين و آسمان لشگر حقّند وقت امتحان

باد را ديدى كه با عادان چه كرد آب را ديدى كه در طوفان چه كرد

* و للّه جنود السّموات و الارض. پس هر عامل مؤثّرى در اين جهان ظهور قدرت و رحمت و ارادۀ حق تعالى است و بجز ذات حقتعالى و صفات و آثار او چيزى نيست. پس صحيح است كه بگوييم: خداست كه انيس كلّ مستوحش غريب و فرج كل مكروب كئيب و غوث كل مخذول فريد و عضد كلّ محتاج طريد است؛ فافهم و اغتنم و نعم ما قيل.

يا ربى پرده از در و ديوار در تجلّى است يا اولى الابصار

شمع جويى و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهى بينى همه عالم مشارق الانوار

چشم بگشا به گلستان و ببين همه عالم مشارق الانوار

ز آب بى رنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در آن گلزار

... الابيات

*

انت الّذى وسعت كلّ شىء رحمة و علما و انت الّذى جعلت لكلّ مخلوق فى نعمك سهما تويى كه رحمت و علمت همه چيز را فراگرفته و تويى كه براى هر كار بر هر آفريده اى از نعمتهايت سهم و نصيبى مقرّر فرموده اى. جملۀ اوّل دعا، گويى الهام يافته از آيۀ شريفۀ است كه مى فرمايد:«رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً».(1) امّا نكتۀ تقديم رحمت بر علم در آيۀ شريفه و در اين دعا شايد از آن جهت باشد كه در اين موارد مقصود اصلى توجّه به رحمت الهى است، لذا در دنبالۀ آيه مى فرمايد:«فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ...» .

سيد شارح مى فرمايد: اكثر محقّقين برآنند كه رحمت الهى در دنيا فراگير همه است؛ از

ص:126


1- سورۀ غافر، آيۀ 7.

مسلم و كافر و مطيع و عاصى و مكلّف و غير مكلّف همه و همه غرق در درياى رحمت الهى هستند، و امّا در آخرت پس رحمت الهى مختصّ به مؤمنين است.

مترجم گويد: مطلب مذكور در معناى رحمن و رحيم را علما نيز فرموده اند كه رحمن در دنيا و رحيم در آخرت است. گويى از هيأت رحيم كه صفت مشبّهه است و بر ثبوت و استقرار دلالت دارد چنين استفاده شده است كه چون نعمتهاى اخروى دوام و ثبات دارند پس لامحاله مخصوص مؤمنين خواهد بود. و لكن فهم اصل اين مطلب را هنوز قدرت علمى اين ناچيز اجازه نداده است كه به سر حدّ يقين برسد؛ زيرا رحمت غير متناهى توأم با غناى ذاتى حق تعالى فهم اين معنا را مشكل مى نمايد كه چرا در آخرت تنها مؤمنين از رحمت الهى بهره مند بوده و ديگران را نصيبى از آن نخواهد بود؟ و تعمّق در آيات شريفه مانند:«عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ» و روايات كثيرۀ وارده در سعۀ رحمت الهى حتّى در آخرت مؤيّد آن است كه غير مؤمنين نيز در آخرت بهره مند از رحمت الهى خواهند بود؛ البتّه شايد نه به قدر مؤمنين «و انت الّذى جعلت لكل مخلوق سهما»: (و تويى كه براى هر آفريده اى بهره و نصيبى از نعمتهايت قرار داده اى) و بزرگ ترين نعمت الهى نعمت وجود است كه همۀ مخلوقات از آن بهره مند مى باشند، و پس از نعمت وجود، نعمت هدايت به خير و صلاح كه همۀ موجودات از اين نعمت نيز برخوردارند:«رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» .

و انت الّذى عفوه اعلى من عقابه اين تويى كه عفوت برتر از عقاب توست. در روايت است كه حبيب بن الحرث به رسول خدا عرض كرد: يا رسول اللّه! من كسى هستم كه بسيار گناه مى كنم. حضرت فرمود: اى حبيب توبه كن. عرض كرد: توبه مى كنم ولى باز به گناه برمى گردم و آلوده مى شوم. فرمود: هر چند گاه كه گناه كردى پس توبه كن. گويى اين سؤال و جواب ميان پيامبر و حبيب تكرار شده كه در روايت گويد: تا آن كه رسول خدا فرمود: عفو خدا از گناهان تو بيشتر است.

روى انّ حبيب ابن الحرث قال لرسول اللّه انّى رجل مقراف الذّنوب فقال له: تب الى اللّه يا حبيب، فقال: انّى اتوب ثمّ اعود. قال: كلّ ما اذنبت فتب، حتى قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: عفو اللّه اكثر من ذنوبك يا حبيب.

سيد شارح فرمايد: اين روايت صريح است بر اين كه گناهانى كه مقتضى عقابند، هر چند

ص:127

فراوان باشند، بر عفو خدا چيره نمى شوند، بلكه عفو خدا بر گناهان چيره مى شود. پس عفو او برتر از عقاب اوست. در قرآن نيز آمده است كه:«وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ»(1)ر مصيبتى كه بر شما مى رسد به سبب دستاوردهاى خودتان است با اين كه خداى تعالى بسيارى از گناهان را عفو مى فرمايد. و در روايت است كه خداى تعالى در روز قيامت آن چنان آمرزشى مى فرمايد كه به دل هيچ كس خطور نكرده باشد، تا آن جا كه شيطان نيز گردن مى كشد و به اميد آن است كه از آن او را نيز نصيبى برسد «فيغفرنّ اللّه يوم القيمه مغفرة ما خطرت قطّ على قلب احد حتّى انّ ابليس ليتطاول لها رجاء تصيبه».

مترجم گويد: اين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بحبيب فرمود: عفو خداى تعالى از گناهان تو بيشتر است، در روايات ديگر و مضامين دعاها فراوان ديده مى شود؛ مانند دعاى شريف مروى:

«اللهم ان مغفرتك أرجى من عملى و ان عفوك اعظم من ذنبى، اللهم ان كان ذنبى عندك عظيما فعفوك اعظم من ذنبى...» الدعاء.

و مانند روايت شريفه اى كه محدّث عالى مقام ملاّ محسن فيض (رض) در تفسير آيۀ:

«وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» :(2)متّقين آنها هستند كه هر گاه كار ناشايسته از آنان سر بزند يا ظلمى به نفس خويش كنند خدا را به ياد آورند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار كنند و چه كسى بجز خدا گناهان را مى آمرزد؟! و بر آن كار زشتى كه كرده اند اصرار نورزند در حالى كه مى دانند گناه كار زشتى است) در تفسير شريف صافى نقل مى فرمايد بدين مضمون كه روزى معاذ بن جبل گريان به خدمت رسول خدا رسيد و سلام عرض كرد. رسول خدا جواب سلام فرمود و پرسيد: معاذ چرا گريانى؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! جوانى بر در خانه ايستاده است خوش اندام و نورانى و خوش صورت و همچون مادر فرزند از دست داده بر جوانى خود مى گريد و اجازۀ شرفيابى مى خواهد. رسول خدا فرمود: برو و جوان را با خودت بياور. معاذ جوان را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد. جوان سلام عرض كرد. رسول خدا جواب سلام فرمود، سپس فرمود: چرا گريانى اى جوان؟ عرض كرد: چگونه گريان نباشم و حال آن كه گناهانى از من سر زده كه اگر خداى تعالى به بعضى از آنها مرا مؤاخذه فرمايد به

ص:128


1- سوره شورى، آيۀ 30.
2- سورۀ آل عمران، آيۀ 135.

آتش دوزخم خواهد افكند، و مى دانم كه مؤاخذه و بازخواستم خواهد فرمود و هرگز مرا نخواهد آمرزيد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مگر براى خدا شريك قرار داده اى؟ عرض كرد پناه به خدا مى برم از اين كه من براى پروردگار كسى را شريك قرار دهم. فرمود: كسى را كه خداى تعالى كشتنش را حرام فرموده بوده كشته اى؟ عرض كرد: نه. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداى تعالى گناهان تو را مى آمرزد هر چند مانند كوههاى بزرگ باشد. جوان عرض كرد: يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم! گناهان من از كوههاى بلند بزرگ تر است. پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

خداى تعالى گناهان تو را مى آمرزد هر چند مانند هفت طبقۀ زمين و درياهاى روى زمين و شنهاى آن و درختان آن و همۀ آن و همۀ خلايق روى زمين باشد. جوان عرض كرد: يا رسول اللّه! گناهان من بزرگ تر است از زمين هاى هفتگانه و درياهايش و شن هاى بيابانهايش و درختان روى زمين و همۀ مخلوقات روى زمين. پيغمبر فرمود: خداى تعالى گناهان تو را مى آمرزد هر چند مانند آسمانها و ستارگانش باشد و هرچند مانند عرش و كرسى باشد.

عرض كرد از همۀ اينها بزرگ تر است. اين جا بود كه پيغمبر با حالت خشم به او نگاه كرد و فرمود: واى بر تو اى جوان! گناهان تو بزرگ تر است. يا پروردگار تو؟ پس جوان به روى خاك افتاده و مى گفت: «سبحان ربّى ما من شيىء اعظم من ربّى، ربّى اعظم يا بنى اللّه من كلّ عظيم»: منزه است پروردگار من هيچ چيز از پروردگار من! بزرگتر نيست يا بنىّ اللّه! پروردگار من از هر بزرگى بزرگ تر است. پس پيغمبر فرمود: آيا گناه بزرگ را بجز پروردگار مى آمرزد؟ جوان عرض كرد: نه به خدا قسم يا رسول اللّه! سپس جوان ساكت شد.

خوانندۀ عزيز توجه دارد كه رسول خدا در مقام احتجاج با اين جوان با معرفت به نكته اى كه گذشت اشاره فرموده و عفو خدا را بزرگ تر از گناهان شمرده است. سپس رسول خدا فرمود: واى بر تو اى جوان! يكى از گناهانت را براى من نمى گويى؟ عرض كرد: چرا عرض مى كنم كه من هفت سال گوركن بودم و كفن دزد تا آن كه دخترى از انصار وفات كرد، همينكه خانواده اش وى را به خاك سپرده و بازگشتند و شب فرارسيد من آمدم و قبر را شكافتم و جنازه را بيرون آورده و هر چه كفن بر اندامش بود برداشتم و در كنار قبر برهنه و عريانش گذاشته و به راه افتادم. شيطان به سراغ من آمد و او را در نظر من جلوه مى داد و مى گفت: ببين چه شكم سفيدى دارد و چه رانهايى! آنقدر وسوسه كرد كه بازگشتم و خوددارى نتوانستم و با وى عمل جنسى انجام دادم و همانجا رهايش كردم كه ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه

ص:129

مى گفت: اى جوان واى بر تو از بازخواست كنندۀ روز جزا، روزى كه ميان من و تو حكم خواهد كرد كه مرا لخت و عريان در ميان مردگان رها كردى و مرا از قبرم بيرون كشيدى و كفنهاى مرا بردى و كارى كردى كه من با حال جنابت محشور شوم! پس واى بر تو از جوانى تو كه گرفتار آتش دوزخ خواهى شد! يا رسول اللّه! گمان نمى كنم ديگر بوى بهشت به مشامم برسد، چه كنم و چه چاره سازم؟ رسول خدا فرمود: دور شو از من اى فاسق كه من مى ترسم به آتش تو بسوزم از بس كه تو به آتش نزديكى. سپس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مكرّر به او مى فرمود: دور شو دور شو! تا به كلّى از محضر آن حضرت بيرون شد.

نكته مقياس بزرگى و كوچكى گناه در دست ما نيست

خوانندۀ عزيز ملاحظه كن كه حضرت رسول همان كس بود كه لحظه اى پيش جوان را دلدارى مى داد كه گناهان تو هر چند بزرگ باشد و بزرگ تر از زمين و آسمان و عرش و كرسى باشد خداى تعالى آنها را مى آمرزد؛ چه شد كه با شنيدن يك گناه اين چنين برآشفت و او را از محضر خود راند؟ ممكن است نتيجه بگيريم كه مقياس عظمت گناه در دست ما نيست؛ چه بسا گناهانى را كه ما كوچك بشماريم ولى در واقع بزرگ باشد، به تعبير قرآن كريم:«تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللّهِ عَظِيمٌ» ،(1) چه بسا گناهى كه ما بزرگ مى شماريم ولى در واقع به مراتب بزرگ تر از آن است كه ما انگاشته ايم.

به هر حال جوان از خدمت رسول خدا بيرون آمد و رفت به خانه و مقدارى زاد و توشه برداشت و سر به كوه و بيابان گذاشت و در يكى از كوههاى مدينه به عبادت پرداخت. لباس پشمين در بر كرد و هر دو دست خود را به گردن بست (به هيئتى كه گناهكاران را به پاى حساب آورند) و فرياد برآورد: پروردگارا! اينك بندۀ تو بهلول است كه بسته غل و زنجير است پروردگارا! تو مرا خوب مى شناسى و گناه لغزش مرا مى دانى. اى سيد من و اى پروردگار من! از كرده ام سخت پشيمانم؛ بدر خانۀ پيغمبرت به قصد توبه رفتم مرا راند و بيشتر باعث خوف و وحشتم شد. تو را به نام مقدّست و به جلال و عظمت سلطانت سوگند مى دهم كه اميد مرا نااميد نكنى اى سيد من و دعاى مرا باطل نفرمايى و مرا از رحمت خودت نوميد نگردانى. چهل شبانه روز به همين حال و دعا بود كه درندگان و حيوانات وحشى بيابان به

ص:130


1- سورۀ نور، آيۀ 15.

حال او مى گريستند. همينكه چهل شبانه روز به اتمام رسيد هر دو دست بر آسمان برداشت و عرض كرد: بارالها! با حاجت من چه كردى؟ اگر دعاى مرا مستجاب فرموده اى و گناه مرا آمرزيده اى به پيامبرت وحى فرما و از اين رهگذر مرا آگاه ساز، و اگر دعايم را مستجاب نفرموده اى و گناهم را نيامرزيده اى و مى خواهى مرا عقوبت فرمايى هر چه زودتر آتشى بفرست تا مرا بسوزاند، و عقوبتى در دنيا بر من مقرر فرما كه مرا بكشد و از رسوايى روز قيامت مرا نجات بخش. پس خداى تعالى آيۀ مباركه را نازل فرمود:«وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً

(يعنى زنا) أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ (يعنى گناه بزرگ ترى را مرتكب مى شوند بزرگتر از زنا و شكافتن قبرها و دزديدن كفنها) ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ (1)ه ياد خدا مى افتند و از خداوند براى گناهانشان آمرزش مى خواهند. خداى تعالى مى فرمايد: «خافوا الله فعجلوا التوبة و من يعفر الذنوب الا الله».

خداى تعالى مى فرمايد: اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بندۀ توبه كار من نزد تو آمد و تو او را راندى پس كجا برود؟ و چه كسى را قصد كند بجز من و از كه بخواهد كه گناه او را بيامرزد؟ سپس خداى تعالى فرمود: و اصرار نكنند بر آنچه از آنان سرزده است، چون بدى گناه را مى دانند.

مى فرمايد در كار زنا و شكافتن قبرها و دزديدن كفن ها نيستند. آنان پاداششان آمرزش از پروردگارشان است و باغهايى كه نهرها در آنها جريان دارد و براى هميشه در آن باغ و بستانها هستند و چه نيكوست پاداش كاركنان. پس چون اين آيه نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حالى كه اين آيات را بر زبان داشت بيرون آمد و تبسّم بر لبان مباركشان بود پس به اصحاب فرمود: از آن جوان توبه كار چه خبر داريد؟ معاذ عرض كرد: يا رسول اللّه شنيده ايم كه در فلان جاست.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحابش به راه افتادند تا به آن كوه رسيدند. در طلب آن جوان از كوه بالا رفتند و رسيدند به جوان در حالى كه ميان دو قطعه سنگ ايستاده دستها به گردن بسته صورتش در اثر تابش آفتاب سياه شده و مژه هايش از گريه فرو ريخته و عرض مى كند: اى سيد من! مرا نيكو آفريدى و صورتم را زيبا فرمودى. اى كاش مى دانستم با من چه خواهى كرد؟ آيا در آتش دوزخ مرا خواهى سوزاند و يا در جوار خودت سكنايم خواهى داد؟ بارالها! تو را بر من احسان فراوانى است و نعمت بى شمار، كاش مى دانستم آخر كار من چه خواهد شد؟ به بهشتم خواهى برد و يا به دوزخم خواهى راند؟ بارالها! همانا گناه من از آسمانها و

ص:131


1- سورۀ نور، آيۀ 15.

زمين و كرسى پهناور عرش بزرگ تو بزرگ تر است، اى كاش مى دانستم خطاى مرا مى بخشى يا مرا روز قيامت رسوا خواهى كرد؟ و از اين گونه كلمات مى گفت و مى گريست و خاك بر سر مى ريخت. درندگان و پرندگان گرد او جمع شده و بر حالش متأثر بودند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديك آمد و دستهاى او را از گردنش باز كرد و خاك از سر و صورتش پاك كرد و فرمود: اى بهلول! مژده ات باد كه خداى تعالى تو را از آتش آزاد كرد. سپس به اصحابش فرمود: گناهان خود را اين چنين جبران كنيد هم چنان كه بهلول جبران كرد. سپس آيۀ شريفه را كه دربارۀ وى نازل شده بود قرائت فرمود و او را به بهشت مژده داد.

مترجم گويد: نكتۀ مهمى كه غرض از نقل اين روايت بود همين جملۀ اخير رسول خدا به اصحاب بود و توجّه به اين كه روايات رجا و شمول عفو الهى نبايد موجب غرور انسان گردد كه جبران گناه كار سهل نيست و چه بسا سختيها ببايد تحمّل شود و سالها طول بكشد تا اثر يك گناه از دل و جان زدوده شود. عصمنا اللّه تعالى من الذنوب بمنّه و طهّرنا من العيوب بفضله و بحق محمّد و اهل بيته الطّاهرين.

و انت الّذى تسعى رحمته امام غضبه و تويى آن كه رحمتت پيشاپيش غضبت در حركت است. سيد شارح و حكيم الهى سبزوارى - قدس اللّه سرهما - در توجيه سبقت رحمت بر غضب توجيهاتى فلسفى دارند كه تقريبا متقارب هم اند، ولى سيد شارح را بيان سادۀ لطيفى است كه ذكر مى شود. مى فرمايد:

ظاهرا مقصود از سبقت رحمت بر غضب آن است كه اگر كسى استحقاق رحمت و غضب هر دو را داشته باشد زودتر از آن كه به غضب الهى دچار شود رحمت خداوندى شامل حالش مى شود.

مترجم گويد: نكته مذكور را از بيشتر آيات شريفه كه گوياى عفو الهى است استيناس توان كرد، مانند:«عَسَى اللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ»(1) «أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِما كَسَبُوا وَ يَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ»(2) «هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ»(3) ديگر آيات مباركه.

و انت الذى عطائه اكثر من منعه و تويى آن كه بخشش از منع بيشتر است. از آن جايى كه نعمتهاى الهى كه از منبع جود و احسان به خلايق افاضه شده است قابل شمارش نيست،

ص:132


1- سورۀ توبه، آيۀ 102.
2- سورۀ شورى، آيۀ 34.
3- سورۀ شورى، آيۀ 25.

همان گونه كه فرموده است:«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها» و اگر نعمتى را از كسى منع فرمايد نه از روى بخل است و يا به منظور سختگيرى بر وى باشد، بلكه مسلما داراى حكمتى است، لذا عطايش از منع بيشتر است. و توضيح اين مطلب آن كه هر فردى از افراد هر چند در نهايت فقر و ندارى باشد و در رنج و مشقّت به سر برد، اگر درست دقّت كند خواهد ديد كه غرق نعمتهاى الهى است و در همۀ لحظات آن قدر خداى تعالى به او نعمت عطا فرموده كه تصوّر آن از حيطۀ امكان خارج است.

سيد شارح - رضوان اللّه عليه - در اين مورد مثالى دارد؛ گويد: پادشاهى را فرض كن كه بر تمام روى زمين سلطنت و حكومت مى كند و همۀ قدرتها در مقابل او خاضع و همۀ گردنكشان عالم در برابر او دست به سينه آمادۀ خدمت باشند و همۀ وسايل عيش براى او فراهم باشد و در چنين حالى نيازمند به غذايى و يا آبى باشد كه جانش به خاطر آن به لب رسيده باشد، آيا در چنين حالى او همۀ داراى اش را تقديم نمى كند كه لقمۀ نانى و يا جرعۀ آبى بدو برسد؟ آيا اموال و ثروت خود را حفظ مى كند و با تشنگى و گرسنگى جان مى سپارد؟ مسلّما چنين نيست. پس معلوم شد كه ساعتى زنده بودن براى انسان عزيزتر از همۀ ثروتهاى جهان مى باشد، در صورتى كه همين زندگانى را خداى تعالى به رايگان در اختيار او نهاده است. پس معلوم شد كه نعمتهاى خدا در هر ساعت و لحظه اى فوق حدّ شمارش است و كرمش نامتناهى و نعمش بى پايان. و امّا منع حضرت پروردگار هر چند به حسب ظاهر و در نظر ساده انديشان منع است لكن چون در مبدأ فيّاض بخل نيست پس لا محاله منعش براساس حكمت بالغه است و آن عين عطا و احسان و امتنان است. چنان كه در حديث قدسى آمده است كه بعضى از بندگان مرا بجز فقر اصلاحش نمى كند كه اگر ثروتش بدهم فاسد خواهد شد. «إنّ من عبادى من لا يصلحه إلاّ الفقر و لو اغنيته لافسدوه ذلك». و در حديث ديگر است كه: در ميان بندگان مؤمن من افرادى هستند كه كار دين آنان بجز با فقر و مسكنت و بيمارى اصلاح نمى شود، پس من آنان را به فقر و مسكنت و بيمارى مبتلا مى كنم، پس امر دينشان اصلاح مى پذيرد و من بهتر مى دانم كه دين بندگان مؤمن مرا چه چيز اصلاح مى كند «انّ من عبادى المؤمنين لعبادا لا يصلح امر دينهم الاّ بالفاقة و المسكنة و السقّم فى ابدانهم فابلوهم بالفاقة و المسكنة و السقم فصلح اليه امر دينهم و انا اعلم بما يصلح عليه امر دين عبادى المؤمنين».

ص:133

اشعار عارفانه و حكيمانۀ مولانا در اين زمينه قبلا نقل شد كه مى فرمايد:

اين بلاى دوست تطهير شماست علم او بالاى تدبير شماست

و انت الذى اتّسع الخلائق كلّهم فى رحمته و تويى آن كه همۀ مخلوقات در درياى رحمت او غوطه ورند.

و انت الذى لا يرغب فى جزاء من اعطاه و تويى آن كه به هر كس مى بخشى چشمداشت پاداش ندارى و اين به حكم غناى ذاتى حقتعالى است كه غنى مطلق است نسبت به هر چيز و از هر چيز؛ زيرا در عطا اگر هر نوع پاداش در نظر گرفته شود حكايت از احتياجى در عطا كننده دارد. و از اين جاست كه حكما فرموده اند: «انّ افعال اللّه غير معلّلة بالاغراض»:

خداى تعالى هيچ كارى را به منظور غرضى انجام نمى دهد، بلكه محض جود و فيضان خير است كه هركس را به قدر قابليّتش عطا فرمايد. و امّا چرا قابليت هر كس محدود است و توسعه نمى پذيرد، از بحثهاى بسيار دقيق فلسفى است كه حكما و فلاسفۀ عظام آن را در جملۀ «الذّاتى لا يعلّل» خلاصه كرده اند و فهمش درخور هر كس نيست.

بر سماع راست هر تن چير نيست طعمۀ هر مرغكى انجير نيست

*

و انت الّذى لا يفرط فى عقاب من عصاه و تويى آن كه در كيفر آن كس كه معصيت و نافرمانى تو را كرده افراط نمى كنى و بيش از اندازه عقابش نمى كنى؛ چنان كه خداى تعالى فرمايد:

«شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ» :(1)داى تعالى قائم به قسط است و عادل در حكم. و در جاى ديگر فرمايد:«مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى إِلاّ مِثْلَها وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ :(2)ر كس كه كار نيك انجام دهد ده برابر پاداش دارد و هر كس عمل بد از او سر زند جزايش به اندازۀ بدى اوست و به هيچ كس ستم نمى رود. سيد شارح را در اين جا سؤالى است و جوابى. و امّا سؤال، مى فرمايد: چگونه ما مى گوييم كه عقاب خداى تعالى به اندازۀ استحقاق بنده است در صورتى كه كافر چند روزى در دنيا با كفر به سر

ص:134


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 18.
2- سورۀ انعام، آيۀ 160.

مى برد و به دنبالش به عذاب دائم گرفتار مى شود؟ در پاسخ اين سؤال مى گويد كه كافر از آن جهت به عذاب دائم گرفتار مى شود كه كفرش دائمى است؛ بدان معنى كه اگر براى هميشه باقى مى ماند در كفرش نيز باقى بود. و مى گويد به روايت ادريس لا يفرّط به تشديد راء خوانده شده است يعنى در عقاب بندۀ گنهكارش تفريط نمى كند؛ يعنى مسامحه كارى نمى كند و گنهكار بالاخره به سزاى عملش مى رسد، چنان كه در قرآن مى فرمايد:«لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً :(1)ه آرزوهاى طول و دراز شما درست است و نه آرزوهاى طول و دراز اهل كتاب، حقيقت مطلب آن است كه هر كس كار زشت انجام دهد جزايش را خواهد ديد و بجز خداى تعالى يار و ياورى نخواهد يافت.

مترجم گويد: اختلاف قرائت «يفرط» و «يفرّط» هر چند ممكن است اشكال موجود در اين دعا را برطرف كند، و بگوييم كه عبارت دعا يفرّط با تشديد راء است(2) لكن اصل اشكال برجاست و جواب سيّد از اين اشكال به اين كه كفّار از آن جهت مخلّد در عذابند كه در كفرشان مخلّدند اطمينان بخش نيست و بايد پاسخ ديگرى به اين اشكال داده شود. آنچه فعلا به نظر اين ناچيز مى رسد يكى از دو جواب است على سبيل منع خلّو كه تقديم خوانندگان عزيز مى شود تا اگر از بزرگان و اساتيد محترم به مطلب قابل ذكر دسترسى يافتند به عرض خواهد رسيد، و آن دو پاسخ يكى اين كه گفته شود كه جزاى اعمال آثار وضعى آنهاست و اگر چنين باشد اشكال برطرف مى شود. از باب مثال گوييم: اثر وضعى رفتن سوزن در چشم اين است كه صاحب چشم تا ابد كور بماند و از نعمت بينايى محروم شود و به همين گونه است كيفر اعمال. و پاسخ اينگونه كيفرها از مصاديق ظهور سلطنت و قدرت تامّه و مطلقۀ الهيّه است كه «لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون». امام زين العابدين عليه السّلام در دعاى ابو حمزه عرض مى كند: «تعذّب من تشاء بما تشاء كيف تشاء و ترحم من تشاء بما تشاء كيف تشاء لا تسئل من فعلك و لا تنازع فى امرك (فافهم و تدبّر).

ص:135


1- سورۀ نساء، آيۀ 123.
2- و مضمون دعا نظير روايتى است كه مى فرمايد: انّ اللّه يمهل و لا يهمل: خداى تعالى مهلت مى دهد ولى اهمال نمى ورزد، و مانند آيۀ شريفه كه مى فرمايد:«وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ»،«وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً»: اگر خداى تعالى از كردار زشت مردم مؤاخذه كند در پشت زمين هيچ جنبنده اى باقى نگذارد و لكن كيفر خلق را به تأخير مى اندازد تا وقت معيّن و چون هنگام اجل مردم فرا مى رسد خداى تعالى به احوال بندگانش كاملا آگاه است (و مقدار مجازات و عفو هر كس را مى داند).

و انا يا الهى عبدك الذى امرته بالدّعاء فقال لبيك و سعديك ها انا ذا يا ربّ مطروح بين يديك بارالها! من همان بندۀ تو هستم كه او را به دعا امر فرمودى و وى امر تو را اجابت كرد و اين كه پروردگارا در برابر تو افتاده است.

انا الذى اوقرت الخطايا ظهره من همان هستم كه گناهان پشتش را گرانبار كرده است. از باب تشبيه معقول به محسوس است؛ گويى گناهان را بارى تصوّر فرموده و سپس اثر آن را كه بار سنگينى بر دوش است بر آن مترتّب ساخته است.

و انا الذى افنت الذّنوب عمره من همانم كه عمرش گناهان را سپرى كرده اند. اسناد نابود ساختن عمر به گناهان اسناد مجازى است و بايد گفته شود كه عمرم به گناه سرآمده، نه آن كه گناه عمر را به سر آورده است و لكن در عبارت دعا لطف خاصّى است و اشاره به آن كه گناه آن چنان در وجود من نقش داشت كه گويى اين گذشت زمان نبود كه عمرم مى كاست بلكه آن گناه بود كه به جاى حركت زمان و گردش روزان و شبان بر من مسلّط شده و عمر مرا به نابودى مى كشيد.

عمر نبود آنچه غافل از تو نشستن باقى عمر ايستاده ام به غرامت

و انا الّذى بجهله عصاك من همانم كه به نادانى معصيت تو را كرد. مقصود نه آن است كه ندانسته گناه كردم زيرا ندانسته گناه كردن عقاب ندارد، بلكه مقصود آن است كه گناه از روى جهل و عدم معرفت بوده، و چه نادانى از اين بيشتر كه نعمتهاى باقى ابدى را به لذّتهاى فانى از دست بدهد؟! لذا امام صادق عليه السّلام بنا به روايت مجمع و عيّاشى فرمود:

كلّ ذنب عمله العبد و ان كان عالما فهو جاهل حين خاطر بنفسه فى معصية ربّه، فقد حكى اللّه سبحانه قول يوسف لاخوته: هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذا انتم جاهلون، فنسبهم الى الجهل لمخاطرتهم لانفسهم فى معصية اللّه عزّ و جلّ: (هر گناهى كه بنده به جا مى آورد هر چند عالم باشد او جاهل است آن گاه كه خود را به خطر معصيت پروردگارش انداخته؛ از اين رو خداى سبحان آن جا كه سخن يوسف به برادرانش را نقل مى كند مى فرمايد: آيا دانستيد چه بر سر يوسف و برادرش آورديد آن گاه نادان بوديد؟! پس آنها را به نادانى نسبت داده از آن جهت كه خودشان را در خطر معصيت خداى عزّ و جلّ انداخته بودند.

من ديوانه چو زلف تو رها مى كردم هيچ لايق ترم از حلقۀ زنجير نبود

ص:136

و لم تكن اهلا منه لذاك و سزاوار نبود كه با تو چنين رفتارى بشود و در مقابل آن همه نعمتى كه از تو به او رسيده اين چنين ناشكرى و كفران از او سر بزند.

به كوى ميكده گريان و سرفكنده روم چرا كه شرم همى آيدم ز كردۀ خويش

* هل انت يا الهى راحم من دعاك فابلغ فى الدّعاء ام انت غافر لمن بكاك فاسرع فى البكاء اى خداى من آيا تو بر كسى كه تو را مى خواند رحم خواهى كرد تا من در دعا مبالغه كنم؟ و آيا تو كسى را كه در پيشگاه تو گريه كند خواهى آمرزيد تا من در گريه شتاب كنم؟ سيد شارح رحمة ا... عليه فرمايد: اين دو استفهام را نمى شود بر معناى حقيقى استفهام حمل كرد، بلكه مقصود آن است كه ايجاد رحمت را طلب كند و تحقيق هر چه زودتر آن را مسئلت نمايد؛ و از زمخشرى نقل مى كند كه در تفسير آيۀ شريفۀ:«وَ قِيلَ لِلنّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ»(1)فته است كه مقصود از اين آيۀ شريفه آن است كه فرعون مى خواست به قوم خود بگويد هر چه زودتر اجتماع كنيد؛ و آنها را تحريك و تحريص بر اجتماع مى نمود، مانند آن كه كسى به نوكرش مى گويد: دنبال فلان كار مى روى يا نه؟! كه مقصودش تحريك و تحريص او به حركت است؛ و نظير آن كه كسى به ديگرى پيام مى دهد كه فلان مبلغ مى دهى كه سخت به آن نيازمندم؟ يعنى هر چه زودتر بفرست و مسامحه نكن. پايان سخن زمخشرى به اختصار.

نويسنده گويد: به نظر اين ناچيز اين گونه تعبير كه امام مى فرمايد «هل انت راحم من دعاك» استفهام حقيقى است، به اين معنا كه گاهى كثرت گناه و عظمت آن و يا جلوۀ عظمت آن به حدّى مى رسد كه براى شخص گنهكار حقيقتا ترديد دست مى دهد كه آيا از قابليّت شمول رحمت واسعۀ الهيّه افتاده است يا نه، و آيا وسايل آمرزش از قبيل گريه و تضرّع و دعا به حال او مفيد است يا نه؟ بلكه فقط مى بايست چشم اميد به فضل الهى داشته باشد كه شمولش بدون علّت و سبب است و بستگى به مشيّت الهى دارد و بس.

ام انت متجاوز عمن عفّر لك وجهه تذللا و آيا از آن كس كه روى خود را ذليلانه بر خاك مى نهد در مى گذرى؟

ام انت مغن من شكا اليك فقره توكّلا (آيا كسى را كه از فقر و نياز به سوى تو شكايت آرد و بر

ص:137


1- سورۀ شعرا، آيۀ 39.

تو توكّل آرد بى نيازش مى كنى؟ توضيحى كه در جملات قبلى داده شد در اين جملات نيز جارى است و نيازى به تكرار ندارد.

الهى لا تخيّب من لا يجد معطيا غيرك بارالها! كسى را كه بجز تو بخشنده اى نمى يابد نوميد مگردان.

و لا تخذل من لا يستغنى عنك باحد دونك و آن را كه بجز تو به هيچ كس بى نياز نتوان بود رسوا و خوار مفرما.

سيد شارح را در اين جا كلامى است؛ مى فرمايد: اين دو جمله از قبيل دعايى است كه مى داند كه پيش از آن كه دعا كند مضمون آن حاصل است، همانند اين جمله:«رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا» :(1)روردگارا ما را به آن كه از روى نسيان و خطا سر مى زند مؤاخذه مفرما. و مانند «قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ»(2)گو اى پيغمبر پروردگارا! به حقّ حكم فرما. و مانند:«رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ» :(3)روردگارا آنچه را كه به پيامبرانت دربارۀ ما وعده فرمودى به ما عطا فرما؛ كه در همۀ اين آيات مضمون دعا پيش از دعا حاصل و محقّق است و نيازى به دعا ندارد.

در مورد بحث نيز چنين است، زيرا مسلّم است كه خداى تعالى به صريح آيۀ شريفه:«وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» : هر كس به خدا توكّل كند خداى تعالى براى همۀ كارهاى او كافى است، زيرا معبود حقيقى كه بر همه چيز تواناست و از همه چيز بى نياز است و نسبت به هر چيز جود و كرم دارد، اگر بنده اش به او اميد بست و از ديگرى گسست حتما او را مهمل نخواهد گذاشت. پايان سخن سيد رحمه اللّه.

اين فرمودۀ سيد خالى از غرابت نيست، زيرا در هيچ يك از موارد مذكور در كلام سيد دعا براى امر حاصل نيست. امّا آيۀ شريفۀ «رَبَّنا لا تؤاخذ إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا» كه متضمّن دعا و عدم مؤاخذه در مورد نسيان و خطاست. دعا بعد از مؤاخذه دعاى حقيقى است كه آدمى را ممكن است با تحفّظ به مقدّمات نسيان و خطا دچار نسيان و خطا نشود. در اين صورت اگر مؤاخذه اى از خداى تعالى صورت بگيرد، براى عدم تحفّظ از مقدّمات است. به عبارت ديگر همان گونه كه علما فرموده اند حديث رفع كه متضّمن رفع عقاب و مؤاخذه بر خطا و نسيان است كه فرمود «رفع عن امّتى تسع الخطا و النّسيان...» از باب امتنان است نه استحقاق بنده بر

ص:138


1- سورۀ بقره، آيۀ 286.
2- سورۀ انبياء، آيۀ 112.
3- سورۀ آل عمران، آيۀ 194.

عدم مؤاخذه. و امّا آيۀ شريفۀ «قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ» به منظور ظهور حق است براى منكرين، گويى عرض مى كند پروردگارا! حقّ را آشكار فرما تا هيچ كس را جاى انكار نماند. از اين رو در مجمع البيان از قتاده نقل مى كند كه گفته است: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هنگامى كه در صحنۀ جنگ حاضر مى شدند عرض مى كردند «ربّ احكم بالحقّ»: كان النّبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اذا شهد قتالا قال رب احكم بالحق اى افصل بينى و بين المشركين بما يظهر به الحق و به عبارت ديگر مقصود از حكم در اين آيۀ شريفه حكم در مقام اثبات است نه در مقام ثبوت؛ چنان كه گفته شده: «معناه احكم بحكمك و هو اظهار الحقّ على الباطل». و امّا آيۀ «رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ» صاحب مجمع فرمايد كه مقصود نه آن است كه شكّ و ترديدى در انجاز وعدۀ حق داشتند، بلكه يا از باب انقطاع الى اللّه تعالى بوده است و حالت تعبّد و تضرّع به خود گرفت، چنان كه علىّ بن عيسى و جبايى اين وجه را اختيار كرده اند و يا آن كه آيۀ شريفه در ظاهر به صورت دعا آمده و در حقيقت اخبار است؛ يعنى ما را با ابرار و نيكان محشور فرما تا آنچه را كه به پيامبرانت دربارۀ ما وعده فرموده اى عطا كرده باشى، و ما را روز قيامت خوار و رسوا نفرموده باشى؛ و يا آن كه آنان حقيقتا از خداى تعالى دعا و مسئلت دارند كه آنچه به واسطه انبيا و رسل به آنان وعده فرموده اى عطا فرما؛ يعنى آنان را اهل و لايق آن كرامات قرار ده هر چند كه مى دانستند كه چنين خواهد شد، لكن اگر چنين حالت دعايى نداشتند و خود را مستحقّ اين كرامت مى دانستند متضمّن تزكيۀ نفس بود كه شايستۀ مردان خدا نيست؛ و يا آن كه مقصود پيروزى بر كفّار و اعلاى كلمۀ حق بود كه مؤمنين خواستار تعجيل در پيروزى بودند هر چه زودتر بر دشمنان خود پيروز شوند كه ديگر كاسۀ صبرشان لبريز شده بود. طبرى گفتار خود را تأييد مى كند با دنبالۀ آيۀ شريفه كه مى فرمايد:«فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَ اللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ»(1)س پروردگار آنان دعاهاى ايشان را اجابت كرد كه البتّه من كه پروردگارم عمل هيچ كسى از مرد و زن را ضايع و بيهوده نمى گذارم چه آن كه مؤمنين همچون اعضاى يكديگرند؛ پس آنان كه از وطن خود هجرت نمودند و از شهر و ديار خود رانده شدند و در راه من رنج و آزار ديدند و جهاد كرده و كشته شدند به طور حتم كارهاى بد آنان را در پردۀ

ص:139


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 195.

لطف خود مى پوشانم و آنان را به بهشتهايى درآورم كه زير درختانش نهرها جارى است. اين پاداش است كه در نزد خدا براى آنان معيّن شده و نزد خداست پاداش نيكو (يعنى جنّة اللّقاء).

الهى فصلّ على محمّد و آله و لا تعرض عنّى و قد اقبلت عليك و لا تحرمنى و قد رغبت اليك و لا تجبهنى بالرّد و قد انتصبت بين يديك اى خداى من! پس درود بفرست بر محمّد و خاندان او و از من روى بر مگردان كه روى به تو آورده ام و مرا محروم مفرما كه ميل و خاطرم به سوى توست و مرا از نزد خود مران كه در خدمت تو ايستاده ام.

انت الّذى وصفت نفسك بالرّحمة تويى آن كه خود را به رحمت توصيف فرموده اى.

توصيف حضرت حق خود را به صفتى از صفات بدين معناست كه آن صفات را براى خود اثبات فرموده و با توجّه به بساطت مطلقۀ ذات حق تعالى اثبات صفتى براى ذات متعال بايد به گونه اى باشد كه هيچ نوع تركيب در آن لازم نيايد؛ پس لا محاله بايد مراد از اتّصاف به صفت نتيجۀ آن صفت باشد؛ مثلا اتّصاف به صفت رحمت يعنى افاضۀ فيض كه نتيجۀ رحمت است.

سيد شارح - رحمه اللّه - در اين جا سؤالى مطرح مى فرمايد و آن اين كه چه فرق است ميان اسم و صفت در حق تعالى؟ و در جواب مى گويد كه فرق اسم و صفت فرق ميان بسيط و مركّب است كه علماى كلام تصريح كرده اند بر اين كه ذات، به اعتبار صفتى اسم است مثلا ذات به اعتبار صفت رحمت، رحيم و به اعتبار صفت علم، عالم و به اعتبار صفت قدرت، قادر گفته مى شود و از اين رو عرض مى كند:

وصفت نفسك بالرّحمه و سميّت نفسك بالعفو فاعف عنّى رحمت را براى خود اثبات فرموده و خود را عفوّ و بسيار بخشاينده ناميدى. و نيز سؤال ديگرى طرح مى كند كه افعال را به صورت غايب نياورد، چنان كه غالبا چنين مى گويند: تويى آن كه چنين و چنان كرد، و كمتر گفته مى شود: تويى آن كه چنين و چنان كردى، در جواب مى گويد: آوردن فعل مخاطب به خاطر آن است كه براى مخاطبه با حق تعالى لذّت بيشترى برده باشد.

من از حكايت عشق تو بس كنم هيهات مگر اجل كه ببندد زبان گفتارم

فصلّ على محمّد و آله و ارحمنى و انت الذى سميت نفسك بالعفو فاعف عنّى پس بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او درود بفرست و بر من رحم فرما و تويى آن كه خود را بسيار بخشنده ناميدى، پس از من درگذر.

ص:140

قد ترى يا الهى فيض دمعى من خيفتك و وجيب قلبى من خشيتك و انتفاض جوارحى من هيبتك اى خداى من! مى بينى كه از ترس تو اشكبارم و از بيم تو دلم مى تپد و از هيبت تو اعضا و جوارحم لرزان است.

محقّق طوسى - رضوان اللّه - عليه را كلامى است نورانى در فرق ميان خوف و خشيت، و حاصلش آن كه خوف و خشيت هر چند در لغت به يك معناست لكن وقتى مضاف اليه خداى تعالى باشد ميان آن دو در اصطلاح انديشمندان فرق است و آن اين كه انسان وقتى گناهى را مرتكب مى شود و دامنش به گناهى آلوده مى شود در جان خود نوعى ناراحتى و اضطراب احساس مى كند كه مبادا به كيفر عملش گرفتار شود، و اگر عبادت و اطاعتى را به جا مى آورد همان ناآرامى خاطر را دارد كه مبادا در انجام آن عبادت و اطاعت كوتاهى كرده باشد و اين حالت در بيشتر مردم هست هر چند مراتب آن مختلف است و (هر كس به قدر فهمش فهميد مدّعا را) و مرتبۀ اعلاى آن بجز در اندكى از بندگان خدا يافت نشود. و اما خشيت، پس هر گاه آدمى عظمت حضرت حق تعالى و هيبت او را درك كرد، در او حالتى يافت مى شود و بيم آن دارد كه مبادا از او محجوب شود، و دست رد به سينه او زده شود و اين حالت بجز در كسى كه از جلال كبريا مطلّع شده و حلاوت قرب را چشيده يافت نشود، و ازين رو خداى تعالى فرمود:«إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ»(1)قط علما از خداى تعالى مى ترسند. پس خشيت عبارت است از خوف ويژه اى، هر چند گاهى به آن خوف نيز گفته مى شود. پايان سخن محقّق طوسى رضوان اللّه تعالى عليه.

مترجم گويد: دريغم آيد كه اشعار بسيار لطيفى را به مناسبت از عارف معروف شبسترى در اين جا نقل نكنم و خوانندگان خوش ذوق را از آن محروم سازم. وى گويد:

و الى ملك ولايت ذو النّون آن به اسرار حقيقت مشحون

گفت در مكّه مجاور بودم در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جوانى ديدم چه جوان سوخته جانى ديدم

لاغر و زرد شده همچو هلال كردم از وى ز سر مهر سؤال

كه مگر عاشقى اى سوخته مرد كه بدين گونه شدى لاغر و زرد

گفت آرى به سرم شور كسى است كش چو من عاشق و رنجور بسى است

ص:141


1- سورۀ فاطر، آيۀ 28.

گفتمش يار به تو نزديك است؟ يا چو شب روزت ازو تاريك است

گفت در خانۀ اويم همه عمر خاك كاشانۀ اويم همه عمر

گفتمش يكدل و يك روست به تو يا ستمكار و جفاجوست به تو

گفت هستيم به هر شام و سحر به هم آميخته چون شير و شكر

گفتمش يار تو اى فرزانه با تو همواره بُوَد همخانه

سازگار تو بود در هر كار بر مُراد تو بود كارگزار

لاغر و زرد شده به هر چه اى تن همدرد شده بهر چه اى

گفت رو رو كه عجب بى خبرى به كز اين گونه سخن درگذرى

محنت قرب ز بُعد افزون است جگر از محنت قربم خون است

هست در قرب همه بيم زوال نيست در بُعد جز اميد وصال

آتش قرب دل و جان سوزد شمع اميد روان افروزد

* نظير سخنى را كه در فرق ميان خوف و خشيت گفتيم در هيبت نيز گفته اند.

سيد شارح فرمايد: عرفا فرموده اند هيبت حالتى است بالاتر از ترس، و چون اين حالت دست دهد دل از همه چيز غايب و غافل گردد و بلكه از احوال خود نيز غافل شود كه آنچه از عالم غيب وارد مى شود هيبتش ايجاب مى كند كه سلطان حقيقت بر دل مستولى گردد و او را از همه چيز باز دارد و فرموده اند كه اين حالت بجز در قلبى كه شايسته اوّاب است و با تمام وجودش به خداى تعالى متوجّه شده است يافت نشود، و بجز در كاخ تو به كاروان نزول اجلال نكند. نكته اى كه در اين جا لازم به تذكّر است و شايد خوانندگان عزيز خودشان متوجّه باشند آن است كه خواندن اين مضامين از دعا در محضر مبارك حق تعالى بايد مقرون به حقيقت و دور از نفاق و كذب باشد، و اگر دعاكننده حالتى در خود نديده كه اين مضامين دربارۀ او صحّت داشته باشد بهتر آن است كه چنين دروغ واضحى را نگويد و خود را در محضر اوليا و ملائكة اللّه رسوا و مفتضح نكند كه دستور خاصّى به خواندن اين مضامين از معصوم عليه السّلام براى عموم نرسيده تا به قصد تعبّد و امتثال امر خوانده شود.

كلّ ذلك حياء منك لسوء عملى و لذاك خمد صوتى عن الجأر اليك و كلّ لسانى عن مناجاتك

ص:142

همۀ اين حالاتم به سبب شرمى است كه در نتيجۀ كار زشتم از تو دارم و از بسيارى دعا و نيايش به درگاهت صدايم گرفته و ديگر نمى توانم فرياد بكشم و زبانم كند شده كه نمى توانم با تو مناجات كنم.

يا الهى فلك الحمد فكم من عائبة سترتها علىّ فلم تفضحنى و كم من ذنب غطّيته علىّ فلم تشهرنى اى خداى من! سپاس تو را كه چه بسيار عيب مرا پوشاندى و رسوايم نكردى و چه بسيار گناه را كه پنهانش كردى و مرا مشهور خلق نكردى.

و كم من شائبة الممت بها فلم تهتك عنّى سترها و لم تقلّدنى مكروه شنارها و چه بسا آلودگيها كه قصد آنها را كرده و تو پردۀ مرا ندريدى و ننگ آن را گردنگير من نكردى.

و لم تبد سوءاتها لمن يلتمس معايبى من جيرتى و حسدة نعمتك عندى و نزد همسايگان و عيبجويانى كه از نعمت تو بر من شك مى بردند آن را آشكار ننمودى.

ثمّ لم ينهنى ذلك عن ان جريت الى سوء ما عهدت منّى اين همه الطاف مرا باز نداشت از اين كه باز به سوى كارهاى زشتى كه از من مى دانستى شتافتم.

فمن اجهل منّى يا الهى برشده و من اغفل منّى عن حظّه پس اى خداى من! كيست كه به صلاح كار خويش از من نادان تر و به نصيب خود غافل تر از من باشد؟!

راغب گويد كه جهل بر سه معناست: اوّل ندانستن، بدان معنا كه ذهن انسان از چيزى خالى باشد و اطّلاعى دربارۀ آن نداشته باشد و اين معناى اصلى جهل است. دوّم آن كه خلاف حقيقت را معتقد باشد. سوّم آن كه كارى را بكند كه نمى بايست كرد، خواه منشأ اين عمل اعتقاد صحيح باشد و يا اعتقاد نادرست، مانند كسى كه نماز را عمدا ترك مى كند هر چند اعتقادش آن باشد كه نماز واجب است و لكن ترك نماز لامحاله به واسطه جهل خواهد بود. و از اين رو خداى تعالى از زبان موسى عليه السّلام نقل مى كند كه گفت:«أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ» :(1)

من پناه به خدا مى برم از اين كه از نادانان باشم. پس استهزاء و مسخره كردن را جهل ناميده.

پايان سخن راغب.

مترجم گويد: ظاهر آن است كه حضرت موسى استهزا و مسخره كردن را ناشى از جهل دانسته؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ

ص:143


1- سورۀ بقره، آيۀ 67.

يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ» :(1)ى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگز نبايد قومى قوم ديگر را مسخره و استهزاء كند شايد آن قوم كه مسخره شان مى كنند بهترين مؤمنين باشند (و يا بهتر از مسخره كنندگان باشند) و نيز هيچ زنى زن ديگر را مسخره نكند كه شايد بهترينشان باشند.

و من ابعد منّى عن استصلاح نفسه و كيست دورتر از من كه به صلاح خود قدم بردارد.

حين انفق ما اجريت علىّ من رزقك فيما نهيتنى عنه من معصيتك كه روزى مقرّر تو را در گناهى كه از آن منع كرده بودى مصرف كرده.

سيد شارح - رضوان اللّه عليه - فرمايد كه جنيد گويد: طفل هفت ساله اى بودم كه در مقابل «سرى» بازى مى كردم و جمعى كه نزد سرى بودند دربارۀ شكر صحبت مى كردند. سرى مرا گفت: اى پسر بچه معناى شكر چيست؟ گفتم: شكر آن است كه با نعمت خداى تعالى معصيت او نشود. سرى گفت: چيزى نمانده كه حظ و نصيب تو از خداى تعالى همين زبانت باشد؛ و من هنوز از سخنى كه سرى به من گفته گريه مى كنم (العهدة على الرّاوى!)

امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه فرمايد: انّ اقلّ ما يلزمكم اللّه ان لا تستعينوا بنعمه على معصيته: (كمترين وظيفۀ الزامى از خداى تعالى بر شما آن است كه به وسيلۀ نعمتهاى الهى مقدّمات گناه كردن را فراهم نكنيد). مترجم گويد: نظير اين مضمون در دعاى شريف ابو حمزه آمده است آن جا كه عرض مى كند: «انا الذى اعطيت عن المعاصى الجليل الرّشا» يا «على المعاصى جليل الرّشا»: (من آنم كه براى گناه كردن رشوه هاى بزرگ دادم و يا براى گناهان بزرگ رشوه دادم).

اعتراف به گناه و تقصير از ائمۀ دين و بزرگان تا حدودى قابل توجيه است به اين كه چون عظمت الهى در نظرشان جلوه گر مى شد خود را سراپا تقصير مى ديدند و حتّى عباداتشان را نيز نوعى گناه مى شمردند. به گفتۀ شاعر:

زاهدان از گناه توبه كنند عارفان از عبادت استغفار

و لكن به عقيدۀ اين ناچيز توجيه بعضى از تعبيرات با اعتقاد به عصمت دعاكننده از مشكلات است. خداى تعالى توفيق درك حقايق و معارف اهل بيت عليهم السّلام را به ما عطا فرمايد.

ص:144


1- سورۀ حجرات، آيۀ 11.

و من ابعد غورا فى الباطل و اشدّ اقداما على السّوء منّى كيست كه از من فرو رفته تر در باطل باشد و بيشتر از من به زشتكارى اقدام نموده باشد؟!

حين اقف بين دعوتك و دعوة الشيطان فأتّبع دعوته على غير عمى منّى فى معرفة به و لا نسيان من حفظى له هنگامى كه در ميان دعوت تو و دعوت شيطان قرار مى گيرم و با چشم باز و با اين كه تسويلات شيطان را مى شناسم و فراموشش نكرده ام باز دعوت او را مى پذيرم.

و انا حينئذ موقن بانّ منتهى دعوتك الى الجنة و منتهى دعوته الى النّار و من يقين دارم كه سرانجام دعوت تو بهشت است و پايان دعوت شيطان دوزخ. خداى تعالى مى فرمايد:«أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ» :(1)ينان (مشركين) به دوزخ دعوت مى كنند و خداى تعالى به بهشت دعوت مى كند. بدان معنا كه هركس كه دعوت شيطان را بپذيرد و وسوسه اى را كه دل آدمى به وجود مى آورد پى گيرى كند سرانجام داخل آتش غضب الهى خواهد شد، و هركس كه دعوت خدا را كه بوسيلۀ انبيا و اوليا و كتب آسمانى شده است بپذيرد و بر طبق آن عمل كند نتيجۀ كارش ورود به بهشت و در بهشت متنعّم شدن به نعمتهاى الهى خواهد بود.

سبحانك ما اعجب ما اشهد به على نفسى و اعدّده من مكتوم امرى بارالها! تو پاك و منزّهى از هر آنچه لايق كبريايى تو نيست، و اين منم كه با كمال تعجّب به زبان خود گواهى مى دهم و كارهاى پنهانى خودم را مى شمارم؛ چه كه آدمى به واسطۀ حبّ نفسى كه دارد همواره مى كوشد كه عيبهاى خود را مستور بدارد و كارهاى زشت خود را به گونه اى توجيه كند. حال اگر خود پرده از كار خود برداشت و رسواييهاى خود را بيان كرد البته جاى تعجّب خواهد بود و لكن اين گونه اعترافات به منظور جلب رحمت الهى و استنزال مغفرت خداوندى است كه گفته اند: «من اقرّ فقد استوجب العفو»: هر كه اعتراف كند خود را مستوجب عفو و آمرزش كرده است.

و اعجب من ذلك اناتك عنّى و ابطائك عن معاجلتى و شگفت تر از من بردبارى توست و شتاب نكردنت در كيفر من.

و ليس ذلك من كرمى عليك اين نه از آن روست كه من نزد تو گرامى ام.

بل تأنّيا منك لى و تفضّلا منك علىّ بلكه از آن جهت است كه تو بر من حلم و تفضّل فرمايى.

ص:145


1- سورۀ بقره، آيۀ 221.

لان ارتدع عن معصيتك المسخطة باشد كه از گناهى كه موجب خشم توست باز ايستم.

و اقلع عن سيّئاتى المخلقة و از گناهانى كه آبرويم را نزد تو مى برد كنده شوم.

و لأنّ عفوك عنّى احبّ اليك من عقوبتى و براى اين كه عفو تو از من محبوب تر است نزد تو از كيفر دادنم. ناگفته پيداست كه اين شگفت زدگى از جانب دعاكننده است وگرنه ذات متعال در اراده اى كه دارد مختار است و همه از جهت اسباب مشخّص و معلومى است.

بل انا يا الهى اكثر ذنوبا و اقبح آثارا و اشنع افعالا و اشدّ فى الباطل تهوّرا و اضعف عند طاعتك تيقظّا و اقلّ لوعيدك انتباها و ارتقابا من ان احصى لك عيوبى او اقدر على ذكر ذنوبى بلكه بارالها من گناهم بيشتر و آثارم زشتتر و كردارم ناپسنديده تر و در اقدام به باطل بى باك تر و در فرمانبرى از تو كند هوش تر و از وعيد تو غافل تر و فراموشكارترم از آن كه بتوانم عيبهاى خودم را بشمرم و يا بتوانم گناهانم را به زبان آورم.

و انّما اؤبّخ بهذا نفسى طمعا فى رأفتك التّى بها صلاح امر المذنبين و رجاء لرحمتك الّتى بها فكاك رقاب الخاطئين بلكه خويشتن را ازين جهت سرزنش مى كنم كه به رأفت و مهر تو طمع بسته ام زيرا صلاح كار گنهكاران بستگى به رأفت تو دارد و اميدم به رحمتى است از تو كه گردن خطاكاران را آزاد مى كند.

بدان اى عزيز كه توبيخ و سرزنش نفس يكى از بهترين راههاى سلوك الى اللّه و حركت به آستان قدس تبارك و تعالى است و تازيانۀ سلوك است كه كسالت و سستى را از مركب نفس باز گيرد، و عارفان و دانشمندان آخرت را در اين باره مطالب بسيار ارزنده و قابل اهميّت است كه سيد شارح - رضوان اللّه عليه - اندكى از بسيار را ذكر كرده و فرمايد: بدان كه سرزنش نمودن و او را مورد عتاب قرار دادن باب بزرگى از ابواب مجاهدۀ فى سبيل اللّه است كه عارفين را در سلوك سبيل اللّه و جهاد با نفس پنج مقام است:

1. مشارطه، 2. مراقبه، 3. محاسبه، 4. معاتبه، 5. معاقبه، و سپس به توضيح اين مقامات پرداخته و چون اين مقامات را در طريق سلوك الى اللّه اهميّت بسزايى است تا آن جايى كه اگر معاقبه را تابع و متمّم معاتبه بدانيم كه چنين است مقامات از پنج به چهار مى رسد و آن را اركان اربعۀ سلوك مى خوانند. و چون از چنين اهميّتى برخوردارند سزاوار است كه با توضيح بيشترى نگارش يابد مگر صاحبدلى را فايده اى بخشد و به رحمت در حق نگارنده دعايى كند. مقدّمتا گوييم: بدان اى عزيز كه اوّلين منزل از منازل راه سلوك الى اللّه منزل توبه

ص:146

است كه بدون ورود به اين منزل درى به روى كسى گشوده نشود، و آداب و شرايط توبۀ حقيقى و صحيح را در جاى خود شرح داده ايم و شايد به مناسبت در همين كتاب نيز گفته آيد.

و پس از تحقّق توبۀ صحيح سالك را لازم است به وظايفى كه علماى آخرت مقرّر فرموده اند عمل نمايد و آن چهار چيز است: مشارطه و مراقبه و محاسبه و معاتبه يا معاقبه، چنان كه از سيّد شارح نقل شد. امّا ركن اوّل يعنى مشارطه، عبارت از آن است كه همان طور كه بازرگانى با شريك خود در كار شركتش شرايطى مى كند و سپس سرمايه اى در اختيارش مى گذارد، سالك الى اللّه را نيز كه در راه آخرت به بازرگانى مشغول است و نعمتها و سرورهاى ابدى ربح و سود اين تجارت است و شقاوت و عذاب و ظلمهاى جاويد زيان اين سود است، لازم است كه با نفس و اعضاى بدن خود كه شريكان انجام اين معاملۀ خطير و پرسود و زيان مى باشند، لازم است كه سرمايۀ پرارزش و گرانبهاى خود را كه عمر اوست بدون قيد و شرط در اختيار شريكان خود قرار ندهد.

بنابراين بر سالك است كه اوّل صبح كه از بستر برخاست و فريضۀ صبح و وظايف عبادى خود را انجام داد ساعتى به فراغت قلب نشيند و با نفس خود به مشارطه پردازد و به او بگويد كه من سرمايه اى بجز عمر ندارم و اگر اين سرمايه از دست من برود ورشكست به تمام معنى مى شوم و هرگز اميد سودى نخواهم داشت. پس امروز را كه خداى تعالى به من مهلت داد و مرگم را به تأخير انداخت و اين نعمت را بر من ارزانى فرمود كه اگر مرا از اين دنيا برده بود و الآن آرزو مى كردم كه يك روز مرا به دنيا باز گرداند تا عمل صالحى انجام دهم؛ چنان كه خداى تعالى از زبان كافران نقل مى فرمايد:«حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ».(1)كنون تو چنين فرض كن كه از اين دنيا رفته اى و باز برگشته اى، بيا و اين روز را ضايع مكن كه نفسى كه مى كشى جوهر گرانبهايى است كه قيمتى براى آن نمى توان تعيين كرد، و بدان كه به روز قيامت چنان كه در روايت است شبانه روز آدمى را به ساعتهايى تقسيم نموده و براى هر ساعتى صندوقى ارائه مى دهند كه چون يكى از آن صندوقها را باز كند ببيند كه مملوّ از نور است و از مشاهدۀ آن انوار آن چنان بهجت و سرور به او دست مى دهد كه اگر آن را در ميان دوزخيان تقسيم كنند از احساس سوزش آتششان كاهيده شود؛ و آن صندوق تجسّم اعمال حسنه اى است كه در آن ساعت از شبانه روز به آن

ص:147


1- سورۀ مؤمنون، آيۀ 99.

مشغول بوده.

پس آن گاه صندوق ديگرى را باز مى كند و مى بيند كه مملوّ از ظلمت است و آن چنان بوى تعفّن آن دماغش را آزار مى دهد و ظلمت و وحشت بر جانش مستولى مى گردد كه اگر آن را در ميان بهشتيان توزيع كنند عيش آنان را منغّض خواهد كرد، و آن صندوق، تجسّم ساعتى است كه در آن به گناه آلوده بوده است و صندوق سوّم را باز مى كند و مى بيند كه خالى است، نه چيزى كه سرورآور باشد دارد و نه چيز ناخوشايند. از ديدن آن صندوق آتش حسرت جانش را فرامى گيرد؛ حسرتى كه يكى از عذابهاى روز قيامت است و شكنجه اش براى روح طاقت فرساست؛ آن چنان كه در حسرتهاى دنيايى با آن كه طرف مقايسه با حسرت آخرت نيست چه بسا كه صاحبش را وادار به خودكشى مى كند باشد كه به قيمت از دست دادن همۀ زندگى از رنج آن حسرت رهايى يابد.

قال اللّه تبارك و تعالى:«وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ»(1) قال تعالى:«يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ» :(2) پس از آن كه اين گونه سفارشها به نفس خود كرد متوجّه اعضاى سبعۀ خود گردد يعنى چشم و گوش و زبان و شكم و دامن و دست و پا، به آنها سفارش كند كه از وظايف خود تخطّى نكنند، چشم از نگاه كردن به نامحرم و به مؤمنين با چشم حقارت و از ديگر محرمات خوددارى كند، و مخصوصا به زبان تأكيد كند كه خود را از غيبت و دروغ و تهمت و مذمّت ديگران و سخن چينى و فحش و ديگر گناهانش كه فراوان است و تا بيست نوع گناه براى زبان مقرّر شده است باز دارد، و هم بقيّۀ اعضا را يك يك تذكّر بدهد و به اعضا بگويد كه بدانيد كه جهنّم هفت در دارد:«لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ» :(3)ر درى از درهاى جهنّم نصيب يكى از اين اعضاى سبعه است. آن گاه وظايف هر يك را از طاعات و عبادات تعيين نمايد. نكتۀ قابل توجّه اين است كه در اين مشارطه و ادب سلوكى از اثر عميق تلقين غفلت نكند كه اين گونه تلقينات كه گفته شد اثر سريع و اعجاب آورى خواهد داشت.

البته اين تلقينات تا آن زمان بايد ادامه يابد در كه نفس از حالت سركشى باقى است، ولى هر وقت ديد كه مشارطه را نفس رعايت مى كند و گوش به فرمان است ديگر احتياجى به مشارطه نيست مگر آن كه رويداد تازه اى در زندگى او پديد آيد و احتمال تخلّف نفس و اعضا را بدهد

ص:148


1- سورۀ مريم، آيۀ 39.
2- سورۀ تغابن، آيۀ 9.
3- سورۀ حجر، آيۀ 44.

كه آن وقت بايد مجدّدا تجديد عهد و شرط را بنمايد و به موعظه و ارشاد نفس بپردازد. عهد و شرط كند و به موعظه و ارشاد نفس بپردازد كه به حكم دستور الهى «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»(1)ميد هست كه منتفع و بهره مند شود. اين بود اجمالى ركن اوّل سلوك يعنى مشارطه.

و امّا ركن دوّم كه اصل در اركان و عمدۀ آنهاست مراقبه است، و آن عبارت از آن است كه سالك ملاحظۀ رقيب را داشته باشد و همّت خود را مصروف او كند. (راقب فلان فلانا) وقتى گفته مى شود كه كسى كارى را به منظور رضايت ديگرى و مراعات خاطر او انجام بدهد؛ و مقصود از مراقبه در اين مقام عبارت از حالتى است در قلب كه نتيجۀ نوعى از معرفت است و اثر آن در اعضا و جوارح ظاهر مى شود. و معرفتى را كه ثمره اش چنين حالت قلبى است مى توان با تكرار توجّه به علم خداى تعالى و احاطۀ وجودى آن حضرت بر تمام عالم وجود و اطّلاع او از سراير و ضماير به دست آورد. و به عبارت ديگر: ايمانى را كه با درك عقلى علم و حضور حضرت حق به دست آورده ايم و خطّ عقلى ماست بايد به هر وسيله اى است وارد قلب كنيم، و تا قلب نيز حظّ خود را از اين درك عقلى نيافته و ايمان به قلب داخل نشده حالت مراقبه به سالك دست نمى دهد و اين چنين ايمان با تكرار تذكّر علم و حضور حضرت حق و وادار نمودن قلب به عمل به آنچه عقل آن را درك نموده به دست مى آيد ان شاء اللّه تعالى.

در تفسير آيۀ شريفۀ «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ»(2)قوال مختلفى است كه برهان ربّى كه نگذاشت دامن يوسف صديق آلوده به گناه شود چه بود؟ بعضى گفته اند كه يوسف صورت پدر پيرش يعقوب را مشاهده كرد كه او را از اقدام به آن عمل نهى مى كرد، و بعضى گفته اند كه زليخا وقتى با يوسف خلوت كرد، صورت بتى را كه در مجلس بود پوشاند، و اين كار زليخا يوسف را متذكّر حضور و علم حضرت حق تعالى كرد، و اين تذكّر و مراقبه بود كه مانع يوسف شد. سعدى در اين باره اشعار زيبايى سروده:

زليخا چو گشت از مى عشق مست به دامان يوسف درآويخت دست

چنان ديو شهوت برآشفته بود كه چون گرگ در يوسف افتاده بود

بتى داشت بانوى مصر از رُخام بر او معتكف بامدادان و شام

ص:149


1- سورۀ ذاريات، آيۀ 55.
2- سورۀ يوسف، آيۀ 24.

در آن لحظه رويش بپوشيد و سر مبادا كه زشت آيدش در نظر

دل آزرده يوسف به كنجى نشست به سر بر ز نفس بدانديش دست

زليخا دو دستش ببوسيد و پاى كه اى تُند رفتار و سركش درآى

به سنگين دلى روى درهم مكش به تندى پريشان مكن وقت خوش

فروريخت از ديده بر چهره خوى كه برگرد و ناپاكى از من مجوى

تو از روى سنگى شدى شرمسار مرا شرم نايد ز پروردگار؟

* جوانى را گويند شب هنگام به دامن زنى درآويخت. زن گفت: خجالت نمى كشى؟ گفت:

از كه خجالت بكشم كه بجز ستارگان كسى ما را نمى بيند. زن گفت: «و اين مكوكبها»؟ پس ستاره آفرين چه طور شد؟ مردى جنيد را گفت: چه كنم تا بتوانم نگاه به نامحرم نكنم؟ گفت:

متذكّر باش كه پيش از آن كه چشم تو به نامحرم بيفتد چشم دگرى نگران توست. و هم جنيد را در مراقبه كلامى است بسيار پرمعنى و آن اين كه مى گويد: «انّما يتحقق بالمراقبة من يخاف على فوت حظّه من ربّه»: مراقبت در كسى يافت مى شود كه بترسد بهره و نصيبش از پروردگار متعال را از دست خواهد داد دقّت شود كه كلامى پر محتوايى است.

و بالجمله سالك را بايد كه در تمام روز حالت مراقبه از دست نرود و مراعات رقيب را بنمايد كه «انّ اللّه كان عليكم رقيبا» و اگر ساعتى از نفس غافل شود و او را سرخود رها كند سرمايه را ضايع نموده و او را به خسران و زيان خواهد كشيد؛ و اگر حال مراقبه ادامه يابد بسى اميد هست كه درهاى ملكوت به روى او گشاده گردد و كار سلوك به سهولت انجام گيرد، كه بزرگى را گفتند: با چه به اين مقام رسيدى؟ گفت: بر سر راه دل نشستم و غير او را به دل راه ندادم. و شايد مقصود حافظ نيز همين مراقبه باشد آن جا كه گويد:

ساكنان حرم سرّ و عفاف و ملكوت با من راه نشين بادۀ مستانه زدند

ركن سوّم از اركان سلوك محاسبه است كه علماى آخرت آن را از آيات و روايات استفاده كردند از آياتى كه نازل به دين دستور باشد آيۀ شريفۀ:«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما

ص:150

قَدَّمَتْ لِغَدٍ» (1)اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا بپرهيزيد و هر كس بايد نگاه كند كه براى فردايش چه از پيش فرستاده است).

سعدى گويد:

برگ سبزى به گور خويش فرست كس نيارد ز پس تو پيش فرست

يعنى در اعمالى كه انجام داده بايد محاسبه كند و رسيدگى نمايد. و در حديث روضۀ كافى است: «حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا» به حساب خود برسيد پيش از آن كه به حسابتان رسيدگى شود. و بنا به نقل محدّث جليل مجلسى (رض) در بحار از رسول خدا نقل شده كه پس از اين جمله فرمود: «وزنوا قبل ان توزنوا» اعمال خودتان به سنجيد پيش از آن كه سنجيده شويد. و نيز مجلسى در جلد 15 از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت مى كند كه فرمود: «لا يكون عبد من المتقين حتى يحاسب نفسه اتّم من محاسبته شريكه و الشريكان انّما يتحاسبان بعد العمل» بنده از زمرۀ متقين محسوب نمى شود تا آن كه به حساب خود برسد تمام تر و دقيق تر از آن كه به حساب شريكش مى رسد، و دو شريك پس از انجام كار به حساب همديگر مى رسند. شايد مقصود آن باشد كه بندۀ باتقوا نفس خود را رها نمى كند تا عملى را انجام دهد و پس از آن به حساب برسد بلكه نسبت به اعمال خود در حين عمل نيز نظارت داشته و دقيقا محاسبه مى كند. و شايد معناى تمام تر بودن محاسبۀ نفس از محاسبۀ شريك اين معنا باشد. و هم در كافى از امام موسى بن جعفر روايت مى كند كه فرمود: ليس منّا من لم يحاسب نفسه فى كل يوم، فان عمل حسنا استزاد اللّه تعالى، و ان عمل سيّئا استغفر اللّه منه و تاب»: علامه مجلسى روايت كرده در بحار، روايت را در بحار از رسول خدا نقل مى كند كه رسول خدا فرمود: در شب معراج گذارم به بهشت و دوزخ افتاد. بهشت داراى هشت در بود و بر هر در چهار كلمه نوشته بود كه از دنيا و آنچه در آن است بهتر بود... تا آن كه مى فرمايد: و دوزخ را هفت در بود و بر هر در آن نوشته شده بود كه براى كسى كه آنها را بداند و به آنها عمل كند و هر چه در آن است بهتر بود.

تا آن كه مى فرمايد: بر در هفتم دوزخ نوشته بود: «حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا و وبخّوا نفوسكم قبل أن توبخ و ادعوا اللّه عزّ و جلّ قبل ان تردوا عليه و لا تقدروا»: حساب خودتان را برسيد پيش از آن كه به حسابتان برسند و خود را توبيخ كنيد پيش از آن كه توبيخ بشويد (از اين جمله

ص:151


1- سورۀ حشر، آيۀ 18.

دستور معاتبه را مى توان استفاده نمود) و خداى عزّ و جلّ را بخوانيد پيش از آن كه بر او وارد شويد و نتوانيد دعا كنيد.)

و در تحف العقول از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند كه در ضمن وصايايى به عبد اللّه بن جندب فرموده است اين كه: «يابن جندب، حقّ على كلّ مسلم يعرفنا ان يعرض عمله فى كلّ يوم و ليلة على نفسه فيكون محاسب نفسه، فان رأى حسنة استزاد منها و ان رأى سيّئة استغفر منها لئلاّ يخزى يوم القيمة» الحديث.

اى پسر! جندب بر هر مسلمانى كه ما را مى شناسد لازم است كه در هر شبانه روزى كار و عمل خود را بر خودش عرضه كند و خود حسابدار خودش باشد؛ پس اگر كار نيكى ديد زيادترش كند و اگر كارى بدى ديد از آن استغفار كند باشد كه روز قيامت رسوا نشود.

محدّث كاشانى در جلد هشتم كتاب نفيس محجّة البيضاء در حقيقت مراقبه و درجات آن بيانى دارد و حاصلش آن كه مراقبه حالتى است براى قلب كه ثمرۀ نوعى از معرفت است و نتيجۀ اين حالت اعمالى است در جوارح و قلب. امّا حالت عبارت است از اين كه دل مراعات رقيب نمايد و به او مشغول گشته و به او التفات كند. امّا معرفتى كه اين حالت ثمرۀ آن است عبارت است از اين كه انسان بداند كه خداى تعالى به آنچه در دلهاست آگاه است و همۀ عملها را مراقب است و باطن قلب در نزد او مكشوف است بيشتر از آنچه كه ظاهر انسان براى ديگران مكشوف است. اين علم و آگاهى آن گاه كه به مرحلۀ يقين رسيده و از هر گونه شكّى خالى شد و سپس بر قلب مستولى شد دل به سوى مراعات رقيب مى كشد، و اينان بر دو قسمند: صدّيقين و اصحاب يمين، و مراقبتشان بر دو درجه است: درجۀ اوّل از مراقبت مقرّبين اين است كه مراقبت عظمت و جلال الهى هستند كه دل غرق در ملاحظۀ جلال الهى مى شود و هيبت الهى براى او مجالى باقى نمى گذارد كه به ديگرى ملتفت شود. ما دربارۀ مراقبت سخن كوتاه مى كنيم، زيرا اين گونه مراقبت فقط كار دل است امّا اعضا و جوارح در نتيجۀ اين چنين مراقبت از التفات به مباحات باز مى ماند تا چه رسد به محرّمات. طاعت و عبادت از چنين دلى بدون هيچ زحمت و مشقّتى صادر مى شود، و اين آن كسى است كه يك هدف بيش ندارد و طبق روايتى كه فرمود: هر كس هموم خود را همّ واحد قرار دهد خدا ديگر هموم او را كفايت مى كند، آن كه به اين درجه رسد گاهى از خلق غافل مى شود تا آن جا كه چشمانش باز است و آن را كه در مقابلش نشسته نمى بيند و گوشش صحيح و سالم است

ص:152

ولى سخنى را كه گفته مى شود نمى شنود. و از اين سخن تعجّب نبايد كرد كه اين گونه حالات براى افرادى كه در محضر مثلا پادشاهانى حاضر مى شوند دست مى دهد تا آن جا كه خدمتگزاران دربار چه بسا متوجّه نمى شوند كه در مجالس پادشاه چه مى گذرد بلكه گاهى دل به يك مطلب كوچكى از امور دنيوى آن چنان مشغول مى شود و در فكر فرو مى رود كه چه بسا از مقصدى كه به سوى او قدم برمى دارد مى گذرد ولى متوجّه نمى شود.

از يكى از بزرگان نقل شده است كه گفته: من گذارم به جماعتى افتاد كه در حال مراقبه بودند. يكى از آنان را ديدم كه به كنارى نشسته است، نزديكش رفتم خواستم با او صحبت كنم گفت: ياد خدا براى قلبم لذّت بخش تر است. گفتم: تنهايى؟ گفت: من تنها نيستم، پروردگار من و دو ملك موكّل بر من با من هستند. گفتم: از اينان كدام يك پيشتر است؟ گفت: آن كه خدا او را آمرزيده باشد. گفتم: راه چيست و از كجاست؟ اشاره به آسمان كرد و برخاست و به راه افتاد و گفت بيشتر تو: (مردم) آدمى را از تو مشغول مى كنند. اين گونه سخن سخن كسى است كه غرق در مشاهدۀ خداى تعالى است. سخن نمى گويد مگر با او، و نمى شنود مگر از او. اين چنين كسى نيازى به مراقبۀ زبان و جوارحش ندارد و از اين گفته شده كه: بر تو باد بر مصاحبت كسى كه ديدارش تو را ياد خدا بيندازد و هيبتش در دل تو فرود آيد و ترا با زبان كردار موعظه كند نه با گفتار، اين درجۀ مراقبينى است كه جلال عظمت الهى بر دل آنها غلبه كرده و جايى براى ديگرى نگذاشته. پايان سخن محقّق كاشانى به اختصار.

اللهم و هذه رقبتى قد ارقتها الذنوب فصلّ على محمد و آله و اعتقها بعفوك و هذا ظهرى قد اثقلته الخطايا فصل على محمّد و آله و خفّف عنه بمنّك بارالها! اين گردن من است كه گناهان وى در قيد بندگى كشيده است، پس بر محمّد و خاندانش درود بفرست و آن را با عفو خود آزاد فرما، و اين پشت من است كه از خطاها سنگين بار شده است، پس بر محمد و خاندانش درود بفرست و به منّتى كه بر من مى نهى آن را سبك گردان.

يا الهى لو بكيت اليك حتى تسقط اشفار عينىّ اگر آن قدر بگريم كه مژه هاى چشمم بريزد،

و انتحبت حتى ينقطع صوتى و آن قدر زارى كنم كه صدايم قطع شود،

و قمت لك حتّى تتنشّر قدماى و در خدمت تو آن قدر بايستم كه پاهايم آماس كرده و بتركد،

و ركعت لك حتى ينخلع صلبى و در پيشگاه تو به تعظيم خم شوم تا آن گاه كه مهرۀ پشتم به درآيد، و سجدت لك حتّى تتفقّأ حدقتاى و آن قدر سجده كنم كه چشمانم از كاسه بيرون آيد،

ص:153

و اكلت تراب الارض طول عمرى و در همۀ عمرم خاك زمين بخورم،

و شربت ماء الرّماد آخر دهرى و تا پايان زندگى ام آب تيره به رنگ خاكستر بنوشم،

و ذكرتك فى خلال ذلك حتّى يكّل لسانى و در تمام اين حالات نام تو را بر زبان آورم تا آن جا كه زبانم از گفتار باز بماند، ثمّ لم ارفع طرفى الى آفاق السّماء استحياء منك و پس از اين همه به خاطر شرم و حيا از تو چشم به سوى بالا و اطراف آسمان برندارم، ما استوجبت بذلك محو سيّئة واحدة من سيّئاتى سزاوار آن نخواهم بود كه يك گناه از گناهانم پاك شود.

و ان كنت تغفر لى حين استوجب مغفرتك و تعفو عنّى حين استحقّ عفوك فانّ ذلك غير واجب لى باستحقاق و لا انا اهل له باستيجاب و اگر مرا ببخشى آن گاه كه سزاوار بخشش تو باشم و مرا عفو كنى آن گاه كه مستحقّ عفو تو باشم، باز اين شايستگى را مستحقّ نيستم و اهليّت چنين لطفى را ندارم.

اذ كان جزائى منك فى اوّل ما عصيتك النّار زيرا در نخستين بار كه به گناه آلوده شدم و برخلاف فرمان تو رفتم كيفر من آتش بود.

فان تعذبنى فانت غير ظالم لى پس اگر مرا كيفر فرمايى، دربارۀ من ستم ننموده اى كه اين كيفرى است به استحقاق الهى.

الهى فاذ قد تغمّدتنى بسترك فلم تفضحنى و تأنيتني بكرمك فلم تعاجلنى و حلمت عنى بتفضلك فلم تغيّر نعمتك علّى و لم تكدّر معروفك عندى معبودا! چون گناهان مرا به پردۀ ستاريت خودت پوشاندى و رسوايم نفرمودى و با بخشش خود با من خوشرفتارى نمودى و در كيفر من شتاب نكردى و از فضل و احسان خويش دربارۀ من بردبارى نمودى و نعمت را از من نگرفتى و احسانت را به من با غم و اندوه تيره نساختى، فارحم طول تضرّعى و شدة مسكنتى و سوء موقفى پس بر تضرع و زارى بسيارى كه به درگاهت دارم و گرفتارى شديدى كه گريبانم را گرفته و جايگاهم سخت ناهموار گشته رحم فرما.

اللّهم صل على محمّد و آله وقنى من المعاصى و استعملنى بالطاعة بارالها! بر محمّد و خاندانش درود بفرست و مرا از گناهان باز دار و در فرمانبردارى به كار گير.

و ارزقنى حسن الانابة و بازگشتى نيكو را روزى ام فرما.

و طهرنى بالتوبة و به توبه ام پاك گردان.

و ايّدنى بالعصمة و با نگهدارى از خطا و گناه كمكم كن.

ص:154

و استصلحنى بالعافية و با سلامت و تندرستى اصلاحم فرما.

و اذقنى حلاوة المغفرة و شيرينى آمرزش را به من بچشان.

و اجعلنى طليق عفوك و عتيق رحمتك و مرا رها شده عفو و گذشتت و آزاد شدۀ رحمتت فرما.

و اكتب لى امانا من سخطك و امان نامه از خشمت براى من مقرّر فرما.

و بشرنى بذلك فى العاجل دون الآجل و در آيندۀ نزديك نه در آيندۀ دور مژدۀ آن را به من بده.

بشرى اعرفها مژده اى كه آن را بشناسم.

و عرّفنى فيه علامة اتبيّنها و نشانه اى به من بنما كه آشكارا آن را بشناسم.

ان ذلك لا يضيق عليك فى وسعك زيرا روا ساختن درخواست من در برابر توانايى تو دشوار نيست.

و لا يتكأّدك فى قدرتك و در مقابل قدرتت تو را به رنج نمى افكند.

و لا يتصعّدك فى أناتك و بر حلم و بردبارى ات چيره نمى گردد.

و لا يؤودك فى جزيل هباتك التى دلت عليها آياتك و در برابر بخششهاى بسيارت كه آيه هاى قرآنى و نشانه هاى آفاقى و انفسى تو بر آن دلالت دارد تو را سنگينى نمى دهد.

انك تفعل ما تشاء و تحكم ما تريد زيرا تو آنچه را كه بخواهى و به من مى دهى و هر چه را اراده فرمايى حكم مى كنى.

انك على كل شىء قدير همانا تو بر همه چيز قادر و توانايى.

*

ص:155

دعاؤه على الشّيطان و من دعائه حين ذكر الشّيطان اللّهمّ انّا نعوذ بك من نزغات الشّيطان الرّجيم و كيده و مكائده و من الثّقة بأمانيّه و مواعيده و غروره و مصائده نزغات الشّيطان و مكايده و مصايده و الثّقة بأمانيّه و غروره و مواعيده و أن يطمع نفسه في اضلالنا عن طاعتك و امتهاننا بمعصيتك او ان و أن يحسن عندنا ما حسّن لنا او ان و أن يثقل علينا ما كرّه الينا اللّهمّ اخسأه عنّا بعبادتك و اكبته بدؤوبنا في محبّتك و اجعل بيننا و بينه سترا لا يهتكه و ردما مصمتا مصمتا لا يفتقه اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اشغله اللّهمّ اشغله عنّا

ص:156

ببعض اعدائك و اعصمنا منه بحسن رعايتك و اكفنا ختره رعايتك اللّهمّ اكفنا ضيره و ولّنا ظهره و اقطع عنّا اثره امره اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و أمتعنا من الهدى بمثل ضلالته و زوّدنا من التّقوى ضدّ غوايته و اسلك بنا من التّقى خلاف سبيله من الرّدى اللّهمّ لا تجعل له في قلوبنا مدخلا و لا توطّننّ له فيما لدينا منزلا اللّهمّ و ما سوّل لنا من باطل فعرّفناه و إذا عرّفتناه فقناه و بصّرنا ما نكايده به و ألهمنا ما نعدّه ما نعدّ له و أيقظنا عن سنة الغفلة بالرّكون اليه و أيقظنا من سنة الرّكون اليه و أحسن بتوفيقك عوننا

ص:157

عليه اللّهمّ و أشرب اللّهمّ أشرب قلوبنا انكار عمله و الطف لنا في نقض حيله اللّهمّ متّعنا بمثل ضلالته من الهدى و زوّدنا ضدّ غوايته من التّقى و اسلك بنا خلاف سبيله من الرّدى اللّهمّ لا تجعل له في قلوبنا مدخلا و لا توطّن له فيما لدينا منزلا اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و حوّل منزلا حوّل سلطانه عنّا و اقطع رجاءه منّا و ادرأه عن الولوع بنا و اقطع رجاءه منّا و ازوه عن ولوعه بنا اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اجعل آباءنا و أمّهاتنا و أولادنا و أهالينا و ذوي ارحامنا و قراباتنا و جيراننا من المؤمنين و المؤمنات منه في حرز اللّهمّ اجعلنا و اجعل آباءنا و أمّهاتنا و أهالينا و أولادنا و ذوي ارحامنا و جيراننا منه في حرز حارز و حصن حافظ و كهف

ص:158

مانع و ألبسهم منه جننا واقية و أعطهم عليه مانع البسنا و إيّاهم جننا واقية و أعطنا و إيّاهم عليه اسلحة ماضية اللّهمّ و اعمم بذلك من شهد لك بالرّبوبيّة و أخلص لك بالوحدانيّة الوحدانيّة و عاداه لك بحقيقة العبوديّة و استظهر بك عليه في معرفة العلوم الرّبّانيّة و عاداه لك و استظهر بك عليه اللّهمّ احلل ما عقد و افتق ما رتق و افسخ ما دبّر و ثبّطه اذا عزم و انقض ما أبرم و افسخ ما دبّر و انقض ما أبرم و ثبّطه اذا عزم اللّهمّ و اهزم اللّهمّ اهزم جنده و أبطل كيده و اهدم كهفه و أرغم انفه اللّهمّ اجعلنا في نظم اعدائه و إعزلنا عن عداد اوليائه

ص:159

لا نطيع له حتّى لا نطيعه اذا استهوانا و لا نستجيب و لا نستجيب له اذا دعانا نأمر و نأمر بمناواته من اطاع امرنا و نعظ عن متابعته من اتّبع زجرنا من اتّبع وعظنا اللّهمّ صلّ على محمّد خاتم النّبيّين و سيّد المرسلين و على اهل بيته الطّيّبين الطّاهرين و أعذنا و أهالينا و إخواننا و جميع المؤمنين و المؤمنات ممّا استعذنا منه و أجرنا ممّا استجرنا بك من خوفه و اسمع لنا ما دعونا به اللّهمّ اعذنا بما استعذنا منه و اسمع لنا ما دعونا به و أعطنا ما أغفلناه و احفظ لنا ما نسيناه و صيّرنا بذلك في درجات الصّالحين و مراتب المؤمنين آمين ربّ العالمين الصّالحين آمين ربّ العالمين

ص:160

شرح دعاى هفدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و من دعائه عليه السّلام حين ذكر الشيطان از دعاى آن حضرت در پناه بردن به خداى تعالى از شيطان و نيرنگش. شيطان موجودى است از مخلوقات خداى تعالى كه كارش گمراه كردن خلق خدا و ايجاد شبهه و وسوسه در دل آنهاست؛ و چون چنين است به منظور رهايى از شرّ او و تحت تأثير قرار نگرفتن در رابطه با وسوسه هاى او در اقدام به هر كار خيرى، مناسب است كه به خداى تعالى پناه برده شود. از اين رو در قرآن مجيد مى فرمايد:«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ»(1)ن گاه كه مى خواهى قرآن بخوانى و از خيرات آن بهره مند گردى از شيطان به خداى تعالى پناهنده شو.

سيّد شارح رحمه اللّه در اين جا مطالبى را طرح كرده است كه ما حاصل مضمون آنها را نقل مى كنيم.

سيّد فرمايد: بعضى از علما و دانشمندان اصل وجود شياطين را انكار كرده اند به چند دليل:

دلايل انكار وجود شيطان

دليل اوّل اگر شياطين وجود داشته باشند، يا اجسام لطيفه اند مانند نور، و يا غير لطيفه و از اجسام كثيفه اند مانند سنگ و چوب و امثال آنها، و هر دو صورت باطل است

و هيچ يك را نمى توان دربارۀ شياطين پذيرفت، زيرا اگر بگوييم كه شياطين اجسام كثيفه اند لازمه اش آن است كه

ص:161


1- سورۀ نحل، آيۀ 98.

شياطين كارهاى سنگينى را كه قائلين به وجود شياطين به آنان نسبت مى دهند نتوانند انجام دهند و مى بايست كه به اندك فشارى كه به آنان از خارج وارد مى آيد متلاشى شده و از هم بپاشند همانند تندباد، و اين برخلاف عقيدۀ كسانى است كه قائلند به وجود شياطين.

دليل دوّم اگر شياطين وجود داشته باشند مى بايست هر كس كه حس بينايى سالم داشته باشد آنان را ببيند و حال آن كه ديده نمى شوند

، و اگر بگوييم آنان اجسام كثيفه اند ولى غير قابل رؤيت مى بايست ديگر اجسام كثيفه را نيز نتوانيم ديد مانند كوهها و تل ها و ديگر صداها را نيز نشنويم مانند صداى طبل و دهل. و ليكن اين استدلال سفسطه اى بيش نيست و جوابش آن است كه لطافت در اين مورد به معناى شفاف بودن و بى رنگى است و هيچ يك از دو محذور لازم نمى آيد، زيرا ممكن است از چيز شفاف بى رنگ كارهاى سخت انجام پذيرد و به زودى از بين نرود و با اين وصف ما آن را نبينيم؛ چنان كه مشاهده مى كنيم باد كه سنگهاى بزرگ را از فراز كوهها به حركت در مى آورد و درختهاى كهن را مى شكند و خانه ها را ويران مى كند (باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟) با اين كه موجود كاملا لطيفى است.

دليل سوّم اگر شياطين را وجود خارجى مى بود لابدّ با مردم آميزش داشتند و از آنان محبّت و يا عداوت ديده مى شد.

و اين دليل نيز درست نيست، زيرا آميزش شياطين با انسانها و اظهار محبّت و يا عداوتشان به ثبوت رسيده است. خداى تعالى مى فرمايد:«وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ»(1)نگامى كه ما جمعى از اجنه را به سوى تو متوجه نموديم. و مى فرمايد:«وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ»(2)ز افراد جن كسانى هستند كه در نزد او كار مى كردند. و نيز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «ان الشيطان يجرى فى ابن آدم مجرى الدم» شيطان همچون خونى است كه در رگهاى آدميزاد در جريان است. و اخبار و روايات بسيارى رسيده است كه عدّه اى از انبيا عليهم السّلام شيطان را به صورت اصلى اش ديده اند و صدايش را شنيده اند. و نيز از سنّت الهيۀ ثابته است كه شيطان

ص:162


1- سورۀ احقاف، آيۀ 29.
2- سورۀ سبا، آيۀ 12.

هيچ كارى را انجام نمى دهد مگر به واسطۀ سبب خاصّى كه در اختيارش گذاشته است، و از اين روست كه اگر ديديم ديوارهاى خانه اى روشن است و سقفش تاريك، مى فهميم كه سبب روشن شدن ديوارها چيزى است و سبب تاريك ماندن سقفها چيزى ديگر. و همچنين است روشن شدن دل كه به واسطۀ افكار و اذكارى است كه در دل راه مى يابد و گاهى بواسطۀ و افكار اذكارى دل سياه مى شود. آن جا كه دل روشن مى شود به واسطۀ فرشته اى است كه خداى تعالى او را آفريده است و آن جا كه تاريك مى شود به واسطۀ شيطانى است كه براى تاريك كردن دل آفريده شده است.

دليل چهارم اگر شياطين وجود داشته باشند، وجودشان موجب آن خواهد بود كه نسبت به معجزات انبيا شك و ترديد حاصل شود

، زيرا احتمال آن مى رود كه شياطين آنان را كمك نموده اند؛ مثلا آن جا كه:

استن حنانه از هجر رسول گريه مى كرد همچو ارباب عقول

در ميان جمع ناليدى چنان كز وى آگه گشت هر پير و جوان

* به واسطۀ نفوذ جنّ در ميان آن بوده و آن ناله از خود ستون نبوده و هر اصلى كه چنين باطلى بر آن مترتب شود دليل بطلان آن اصل خواهد بود و نمى توان آن را پذيرفت. پاسخ اين دليل آن است كه در جاى خود فرق ميان سحر و معجزه ثابت شده است و (سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار) و به حكم همان دليل كه بر صدق انبيا قائم است مى گوييم چون انبيا از وجود جن خبر داده اند پس اجنّه وجود دارند.

مسئلۀ دوّم آن كه قائلين به وجود اجنه و شياطين، در حقيقت آنها اختلاف كرده اند كه اينان چگونه موجوداتى هستند. متكلمين برآنند كه اينان جسمهاى شفافى هستند كه به هر شكل بخواهند در مى آيند و مى توانند در باطن حيوانات داخل شوند و مى توانند از جاهاى تنگ عبور كنند همچون هوا؛ و ظاهر بعضى از اخبار نيز مؤيد اين گفتار است. و جمعى گفته اند كه اينان نفوسى زمينى هستند كه مدير و مدبّر عناصر زمينى مى باشند. و بعضى گفته اند: اينان

ص:163

نفوس ناطقه اى هستند كه پس از جدا شدن از بدن به نفوس ديگرى تعلّق يافته اند و اگر نفس ناطقۀ خوبى بوده به نفوس خوب تعلّق مى يابند و آنان را در كارهاى خوب كمك و مساعدت مى كنند و اينان اجنّه مى باشند، و اگر نفوس ناطقۀ بدى بوده اند به نفس ناطقۀ شرّى تعلّق مى يابند و آنان را در كارهاى شر و فساد كمك مى كنند و آنان شياطين هستند؛ و اقوال ديگرى كه در اين باره گفته شده است.

سيد شارح رحمه اللّه فرمايد: عموم فلاسفه برآنند كه شيطان عبارت است از وهم كه معارض با عقل است و جنود آن قوايى است كه تابع وهم اند و معارض با عقل، و اين در اشخاص كافر و فاسق است و وهم رئيس قوه هايى است كه در بدن آدمى است. تا آخر آنچه فرموده است.

مطلب سوّم آن كه گاهى سؤال مى شود كه چه حكمتى است در آفرينش شيطان و مسلط كردن او بر بنى آدم؟ و چون اين سؤال مهمّى است بد نيست كه جواب آن را متعرض بشويم:

شهرستانى در كتاب ملل و نحل خود گويد: نخستين شبهه اى كه در ميان خلق افتاد شبهه اى بود از ابليس عليه اللعنه، و منشأ آن استبداد به رأى بود در مقابل دستور صريح الهى و پيروى از هواى نفس آن جا كه خداى تعالى امرى فرمود و ابليس مادّۀ خلقت خود را كه از آتش بود بر مادۀ خلقت آدم كه از خاك بود برتر ديد، و اين شبهه به هفت شبهه انشعاب يافت و به ذهن مردم افتاد تا آن كه خود مذهب و بدعتى شد كه مردم را به ضلالت كشيد؛ و اين شبهه ها در شرح چهار انجيل يك جا و در تورات به طور پراكنده ذكر شده، و شبهه به صورت مناظره و گفتگو است ميان شيطان و ملائكه پس از آن كه مأمور به سجدۀ آدم شد و از سجده كردن خوددارى نمود. وى به طورى كه از او نقل شده گفت: من قبول دارم كه خداى تعالى خداى من و خداى همۀ جهان و جهانيان عالم است و قادر، و هر آنى كه بخواهد و هر چه اراده كند انجام مى دهد و او حكيم است و كارش بى حكمت نيست، چيزى كه هست سؤالاتى در رابطه با حكمت خداى تعالى پيش مى آيد.

فرشتگان گفتند: آن سؤالات چيست و چند سؤال است؟ آن لعين گفت:

*اوّل

شبهه اين است كه خداى تعالى پيش از آن كه مرا بيافريند مى دانست كه من چه كاره ام و چه خواهم كرد، چرا مرا آفريد و در خلقت من چه حكمتى بود؟

ص:164

*دوّم

آن كه حال كه اراده كرد و مرا آفريد، چرا به من تكليف كرد كه او را بشناسم و از او اطاعت كنم با توجه به اين كه نه از اطاعت من او را سودى حاصل مى شد و نه از معصيت من گردى بر دامن كبريايى اش مى نشست.

*سوّم

آن كه گيرم مرا آفريد و تكليفم كرد كه او را بشناسم و اطاعتش كنم، من نيز شناختم و اطاعتش كردم ديگر چرا مرا به اطاعت آدم تكليفم كرد و بر من امر كرد كه او را سجده كنم؟ اين تكليف بالخصوص چه حكمتى داشت با اين كه اين تكليف نه بر معرفت و شناخت من مى افزود و نه بر اطاعت و فرمانبرداريم؟

*چهارم

آن كه پس از تكليف و اطاعت نكردن من و سجدۀ آدم نكردن چرا لعنتم كرد و مرا از بهشت بيرون كرد؟ مگر من چه كرده بودم. بجز آن كه گفته بودم من به غير تو سجده نمى كنم و فقط تو را سجده مى كنم؟

*پنجم

آن كه چون مرا آفريد و تكليفم كرد و من اطاعتش نكردم و مرا ملعون و مطرود كرد چرا دوباره مرا به آدم راه داد كه وارد بهشت شوم و آدم را وسوسه كنم كه از درخت نهى شده بخورد و او را با من از بهشت براند؟ در حالى كه اگر مرا به او راه نمى داد، آدم از دست من در راحت بود و براى هميشه در بهشت مى ماند.

*ششم

آن كه پس از همۀ اينها چرا مرا به فرزندان آدم مسلّط كرد به طورى كه من آنها را مى بينم و آنان مرا نمى بينند و وسوسۀ من در دل آنان اثر مى كند ولى آنان به هيچ وجه نمى توانند در من تأثير كنند؟ اين كار را چه حكمتى بود؟ با آن كه اگر آنان را به فطرت خويش مى گذاشت كسى

ص:165

نبود كه ايشان را از فطرتشان منحرف سازد. با طهارت و تقوا مى زيستند و همگى مطيع و گوش به فرمان بودند. آيا اين بهتر و لايق تر به حكمت نبود؟

*هفتم

آن كه همۀ اينها از تكليف و راه يافتن به آدم و بيرون شدن و... را پذيرفتم، چرا وقتى از خدا مهلت خواستم كه مرا تا روز قيامت مهلت بدهد به من گفت تا وقت معلومى تو را مهلت مى دهم؟ در اين كار چه حكمتى بود؟ در حالى كه اگر همان وقت مرا مى كشت همۀ خلق از من در راحت بودند مگر نه اين است كه اگر عالم با خير محض باقى مى ماند بهتر از آن بود كه آميخته با شرّ باشد؟

شيطان گفت: اين است استدلالهاى من بر ادعايم در هر يك از مسائل. شارح انجيل گويد:

پس خداى تعالى به فرشتگان وحى فرمود كه به شيطان بگوييد تو در نخستين اعترافى كه كردى و مرا خداى خود و همۀ خلق دانستى راستگو و مخلص نيستى كه اگر به راستى مى گفتى كه من خداى جهانيانم بر من تحكّم نمى كردى. پس منم اللّه كه خدايى بجز من نيست و هر آنچه بكنم بازخواست ندارم، و اين مخلوقاتند كه بازخواست مى شوند «لا اسئل عمّا افعل و الخلق مسؤولون». فخر رازى گويد: اگر اولين و آخرين از مخلوقات گرد هم آيند و بخواهند پاسخ اين اشكالات را بدهند بجز آنچه خداى تعالى فرموده است پاسخى ندارند، پايان سخن فخر رازى.

و بعضى از بزرگان علماى ما كه پس از فخر آمده اند فرموده اند كه غرض فخر رازى آن است كه مذهب اصحاب خويش را اثبات كند كه مى گويند خداى تعالى فاعل مختار است و هر كارى كه بخواهد انجام مى دهد و به هيچ كار به خصوصى پاى بند نيست و التزام ندارد. اگر ما اين سخن را از فخر و طرفدارانش بپذيريم نتيجه اش آن خواهد بود كه راه اثبات مطالب با براهين مانند اثبات صانع و صفات و افعال حق تعالى و اثبات نبوّت و رسالت بسته شود، چه آن كه اگر ما بگوييم كه خداى تعالى چنين ارادۀ جزاف و بيهوده اى دارد، ديگر هيچ اعتمادى بر هيچ يك از يقينيات نخواهد ماند، زيرا احتمال آن خواهد بود كه خداى عز و جل به حكم فاعل مختار بودن و اراده اى كه اينان براى حضرتش قائلند اشياء را به صورتى غير آنچه دارد بر ما ارائه كند و ما را در خلاف واقع بيندازد.

ص:166

سيد شارح فرمايد كه هر يك از اشكالات مذكوره را پاسخى است برهانى و حق كه صاحب قلب سليم اگر گوش دل فرا دهد از آن پاسخ بهره مند خواهد شد؛ و آن كه جانش بيمار است و از بحث و گفتگو بجز جدال و مراء در نظر ندارد سودى نخواهد برد. از اين رو خداى تعالى نيز به آن لعين پاسخى داد كه او را ساكت كند و زبانش بسته شود، زيرا او به حكم كفر ذاتى كه داشت، جوهر ذاتش تاريك تر از آن بود كه اين حقيقت را دريابد؛ و غرض او از القاى اين شبهه ها فقط آن بود كه نادانانى ناقص و يا گمراهانى را كه همگى از سپاهيان شيطانند گمراه تر كند، و از اين رو به او گفته شد كه تو در ادعاى معرفت اللّه و ربوبيّت او دروغگو هستى و اگر براستى خدا را شناخته بودى اعتراض به كارهاى او نمى كردى؛ و اين پاسخى است كه به منظور ساكت كردن وى گفته شده است.

و اما جواب حقيقى او براى آنان كه اهل تحقيق اند آن است كه بگوييم: امّا نخستين شبهه اش كه سؤال از حكمت و غايت خلق ابليس است جوابش آن است كه شيطان از آن حيثيت كه يكى از موجودات است، آغاز و انجامش از خداى تعالى است، خدايى كه ذات مقدسش اقتضاى آن دارد كه به هرچه امكان وجود دارد افاضۀ وجود كند و هرچه قابليت قبول فيض دارد به او فيض برساند. و اما موجودى كه حيث ذات او ظلمت است و جوهر ذاتش شرّ و خبيث است و حيثيّت ذاتى قابل جعل نيست بلكه لازمۀ هويت اوست كه در آخرين مرتبۀ نفوس قرار گرفته و جهت ناريّت بر او غالب است پس به ناچار انانيّت و استكبار بر او چيره شده و از خضوع و انكسار تأبّى خواهد نمود (دقت شود).

و اما شبهۀ دوم كه سؤال كرده بود از حكمت تكليف به معرفت و اطاعت، پس جوابش آن است كه غرض از اين تكليف آن است كه نفوس از بند اسارت به شهوات رهايى يابند و از زندان ظلمات بيرون آيند و از حدود حيوانيّت و بهيميّت به سرحدّ انسانيّت و فرشته شدن برسند و آنها را به نور علم و قدرت عمل از كثافت كفر و گناه و نجاست جهل و ظلمت بيرون بكشد؛ و اين عموم تكليف منافاتى با آن ندارد كه در سنگدلان اثر نكند، همچون باران كه خاصيّتش رويانيدن گياهان است در زمينهاى قابل، و اما در سنگ و كوه و زمين شوره زار اثرى ندارد، و زمين شوره سنبل برنيارد، در او تخم عمل ضايع مگردان.

باران كه در لطافت طبعش خلافت نيست در باغ لاله رويد و در شوره زار خس

ص:167

و خداى تعالى بزرگ تر از آن است كه در خلقت و هدايت خلق سودى براى او باشد كه غنىّ بالذات است و فقر و نياز را به حريم كبريايى اش راهى نيست.

و امّا شبهۀ سوّم كه سؤال شده بود از حكمت و فايدۀ تكليف شيطان به سجدۀ آدم، جوابش آن است كه اوّلا بايد دانست كه خداى تعالى را در هر كارى كه انجام مى دهد و هر امرى كه صادر مى فرمايد حكمتى بلكه حكمتهايى است، زيرا ذات متعال منزّه است از اين كه كار بيهوده اى انجام دهد، هرچند حكمت كارهايش به طور تفصيل براى ما مخفى باشد. پس از آن كه ما اين قانون كلّى را در كارهاى خداوند دانستيم؛ اگر پاره اى از حكمتها را ندانيم دليل آن نخواهد بود كه حكمت در كار خداى تعالى نيست؛ و اين جواب براى هر شبهه اى كه كسى را در كارهاى خداوند پيش بيايد كافى است. ثانيا خداى تعالى همۀ فرشتگان را به طور عموم مكلف به سجده بر آدم فرمود كه شيطان نيز آن وقت جزء فرشتگان بود و امر عام الهى او را نيز شامل شد، و لكن چون شيطان سرپيچى كرد و خود را بزرگ تر از آن ديد كه به آدم خاكى سجده كند و مخالفت امر الهى نمود ملعون و مطرود گرديد. ثالثا حقيقت اشخاص با اوامر الهى و تكاليف شرعى مورد امتحان و آزمايش قرار مى گيرد تا آنچه نهفته است هويدا شود و آنچه در مكنون خاطرشان از خير و شر و شقاوت مى باشد ظاهر گردد تا حجّت بر مردم تمام شود «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ».(1)

و اما شبهۀ چهارم كه مى گويد: چه حكمتى است در كيفر كفّار و منافقين و دور ساختن آنان از حريم قرب و كرامت؟ جوابش آن است كه كيفرهاى الهى به خصوص در عالم آخرت نه از آن جهت است كه بخواهد انتقام بگيرد و تشفّى نفس بدهد (تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا) بلكه آن كيفرها نتيجۀ اعمال آنان است و آثار وضعيّۀ گناهانى است كه از آنان سرزده است و موجب سقوط آنان تا اسفل السافلين شده است و مارها و كژدمها صورت باطنى همان اعمال است كه دامنگير آنان شده است. به گفتۀ مولانا:

آن سخنهاى چو مار و كژدمت مار و كژدم گردد و گيرد دمت

چون ز خشم آتش تو در دلها زدى مايۀ نار جهنم آمدى

*

ص:168


1- سورۀ انفال، آيۀ 42.

و حتى رواياتى را كه بيانگر عقوباتى براى اعمال است و در كتابهاى آسمانى از آنها ياد شده است مى توان ناظر به آثار وضعيّۀ اعمال دانست، چنانچه در مبحث معاد جسمانى و كيفيت تجسّم اعمال از آنها بحث شده است، مانند آيۀ شريفه:«وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ»(1) «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى»(2) آيۀ شريفه:«كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ» .(3) آيۀ شريفه:«إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ»(4) گذشته از همۀ اينها در عذاب گنهكار مصلحت بزرگى هست، و آن اين كه باعث ترس ديگران مى شود و كسى جرأت بر گناه نمى كند كه مى داند به سزايى همانند آن مجرم گرفتار خواهد شد؛ همچون طبيب جراحى كه عضوى از بدن را با عمل جراحى قطع مى كند تا بيمارى به ديگر اعضاى بدن سرايت نكند.

و امّا شبهه پنجم كه پرسيده بود چرا خداى تعالى شيطان را دوباره اجازه داد كه به بهشت درآيد و آدم را وسوسه كند تا آدم از شجرۀ منهيّه بخورد و از بهشت رانده شود؟ جوابش آن است كه در اين كار حكمت و منفعت بزرگى بود و آن اين كه اگر آدم براى هميشه در بهشت مى ماند، براى هميشه در فطرت اوليه اش باقى بود و هرگز ترقّى نفس براى او حاصل نمى شد ولى چون بر زمين هبوط كرد از نسل او افرادى به وجود آمد كه خداى را عبادت كردند و شمار فراوانى از آنان به اعلى درجۀ علّييّن رسيدند، و اين رشتۀ توليد نسل انبيا و اوليا و ائمۀ معصومين تا روز قيامت ادامه دارد؛ و اگر از براى هبوط آدم به زمين هيچ فايده اى نبود مگر همين يك فايده هر آينه كافى بود در بزرگى حكمت و عظمت فايده.

و اما شبهۀ ششم كه چرا شيطان، دشمن شمارۀ يك بنى آدم را بر آنان مسلّط كرد تا آنان را وسوسه كند بدون آن كه او را ببينند، در حالى كه شيطان آنان را مى بيند؟ جوابش آن است كه نفوس افراد بشر در ابتداى خلقت ناقصند و به تدريج از قوه به فعل مى رسند و استعدادات شكوفا مى شوند، و اگر اغواء نبود اين كمال براى آنان حاصل نمى شد. و نيز نفوسى كه مايل به شرارت مى باشند، به حكم ايثار شهوت و غضب به تعمير دنيا پرداختند، چنان كه در روايت به اين معنى اشاره شده است و در حديث قدسى مى فرمايد: «انى جعلت معصية آدم سببا لعمارة

ص:169


1- سورۀ توبه، آيۀ 49.
2- سورۀ نازعات، آيۀ 36.
3- سورۀ تكاثر، آيۀ 5-7.
4- سورۀ عاديات، آيۀ 9-10.

العالم...» و نيز در روايت است كه: «لولا انكم تذنبون لذهب اللّه بكم و جاء بقوم يذنبون» اگر شما نيز گناه نمى كرديد، خداى تعالى شما را مى برد و جمعى را مى آورد كه آنان گناه كنند.

و اما شبهۀ هفتم كه سؤال شده بود چرا خداى تعالى به شيطان تا روز معلوم مهلت داد؟ جوابش از آنچه گفته شد معلوم گرديد، و گفتيم كه در نتيجۀ وسوسۀ شيطان افراد صالح به وجود مى آيند و تا روز قيامت وجود افراد صالح ادامه دارد. و اين كه گفت اگر در عالم شرّى نبود و خير محض بود بهتر بود از اين كه خير و شر به هم ممزوج و آميخته شود، در جوابش گوييم: اگر زندگى تنها در دنيا منحصر بود شايد زندگى بدون شر بهتر بود، ولى دنيا همچون پلى است براى آخرت كه مردم از آن عبور مى كنند و به آخرت مى رسند و آن جا جهانى است كه ابدا در آن شرّ و آفتى نيست. بالجمله از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اشكالات شيطان لعين همه اش قابل حل است و پاسخ صحيح دارد، هر چند امام المشككين فخر رازى گفته بود كه اگر جن و انس جمع شوند نتوانند اشكالات شيطان را پاسخگو باشند.

مطلب چهارم آن كه گاهى گفته مى شود كه شيطان را بر عباد اللّه مخلصين سلطنتى نيست چنان كه خداى تعالى از لسان شيطان نقل مى كند:«إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» .

بنابراين چرا خداى تعالى در قرآن كريم به سيد انبياء و خالص ترين اصفيايش دستور مى دهد كه به خداى تعالى از شيطان رجيم پناه ببر:«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ»(1) مى فرمايد:«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ ... مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ»(2) نيز ديگر انبيا عليهم السّلام از شيطان به خداى تعالى پناه برده اند؟ در جواب اين سؤال گوييم كه دستور استعاذۀ پيغمبر اكرم و ديگر انبياى عظام و بزرگان الهى همانند ديگر دعاها و عبادات است كه خداى تعالى آنها را سبب و واسطۀ حصول كمالات در دنيا و آخرت قرار داده است؛ استعاذه را نيز سبب دفع سلطنت شيطان قرار داده همان گونه كه دعا و عبادت را موجب رضوان الهى قرار داده است.

مترجم گويد چون حضرت امام خمينى رحمه اللّه را در باب استعاذه كلام بسيار مفيد و پرمحتوايى بود، مناسب و بلكه لازم ديدم كه اين اوراق به ذكر آن متبرّك شود و مورد استفادۀ خوانندگان عزيز و محترم قرار گيرد. معظم له چنين مى فرمايد:

فصل دوم در بعض آداب استعاذه است: «قال تعالى: فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ

ص:170


1- سورۀ نحل، آيۀ 98.
2- سورۀ ناس، آيۀ 1-4.

اَلرَّجِيمِ إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ» (1)ز آداب مهمۀ قرائت خصوصا قرائت در نماز كه سفر روحانى الى اللّه و معراج حقيقى و مرقات وصول اهل اللّه است استعاذه از شيطان رجيم است كه خار طريق معرفت و مانع سير و سلوك الى اللّه است؛ چنان كه خداى تعالى خبر دهد از قول شيطان در سورۀ مباركۀ اعراف آن جا كه مى فرمايد:«قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»(2) قسم خورده است كه سر راه مستقيم را بر اولاد آدم بگيرد و آنها را از آن باز دارد. پس در نماز كه صراط مستقيم انسانيت و معراج وصول الى اللّه است بى استعاذه از اين راهزن صورت نگيرد و بدون پناه بردن به حصن حصين الوهيّت از شرّ او ايمنى حاصل نشود. و اين استعاذه و پناه بردن با لقلقۀ لسان و صورت بى روح و دنياى بى آخرت تحقّق پيدا نكند؛ چنان كه مشهود است كه اين لفظ را كسانى هستند كه چهل پنجاه سال گفته و از شر اين راهزن نجات نيافته و در اخلاق و اعمال بلكه عقايد قلبيه از شيطان تبعيّت و تقليد نموده اند. اگر درست پناه برده بوديم از شرّ اين پليد به ذات مقدس حق تعالى كه فيّاض مطلق و صاحب رحمت واسعه و قدرت كامله و علم محيط و كرم بسيط است، ما را پناه داده بود و ايمان و اخلاق و اعمال ما اصلاح شده بود. پس بايد دانست كه هر چه از اين سير ملكوتى و سلوك الهى بازمانديم به واسطۀ اغواى شيطان و واقع شدن در تحت سلطنت شيطانيه از قصور و تقصير خود ماست كه به آداب معنويّه و شرايط قلبيۀ آن قيام نكرديم؛ چنان كه در تمام اذكار و اوراد و عبادات كه به نتايج روحيه و آثار ظاهريه و باطنيه آنها نايل نمى شويم براى همين دقيقه است.

از آيات شريفۀ قرآنيه و از احاديث شريفۀ معصومين عليهم السّلام آداب كثيره استفاده شود كه تعداد همۀ آنها محتاج به فحص كامل و اطالۀ كلام است و ما به ذكر بعضى از آنها اكتفا مى كنيم.

يكى از مهمّات آداب استعاذه خلوص است چنان كه؛ خداى تعالى از شيطان نقل فرمايد كه گفت:«فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»(3) اين اخلاص به حسب آنچه از كريمۀ شريفه ظاهر شود بالاتر از اخلاص عملى است؛ چه عمل جوانحى يا جوارحى؛ زيرا كه به صيغۀ مفعول است و اگر منظور اخلاص اعمالى بود به صيغۀ فاعل تعبير مى شد. پس مقصود از اين اخلاص خالص شدن هويّت انسانيه به جميع شئون غيبيه و ظاهريه است كه

ص:171


1- سورۀ نحل، آيۀ 98-100.
2- سورۀ اعراف، آيۀ 16.
3- سورۀ ص، آيۀ 83-82.

اخلاص عملى از رشحات آن است؛ گرچه در ابتداى سلوك براى عامّه اين حقيقت و لطيفۀ الهيّه حاصل نشود مگر به شدّت رياضات عمليه و خصوصا قلبيه كه اصل آن است چنان كه اشاره به آن است در حديث مشهور كه مى فرمايد: «من اخلص للّه اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه» كسى كه چهل صباح (به مقدار تخمير طينت آدم كه چهل صباح بوده و رابطۀ اين دو به هم پيش اهل معرفت و اصحاب قلوب معلوم است) خود را براى خدا خالص كند و عمل را قلبى و قالبش را خالص براى حق كند قلبش الهى شود و قلب الهى جز چشمه هاى حكمت نزايد، پس زبانش نيز كه بزرگ تر ترجمان قلب است ناطق به حكمت شود. پس در اول امر اخلاص عمل باعث خلوص قلب شود و چون قلب خالص شد انوار جلال و جمال كه به تخمير الهى در طينت آدمى وديعه بود در مرآت قلب ظاهر شود و جلوه كند و از باطن قلب به ظاهر ملك بدن سرايت كند. بالجمله آن خلوص كه موجب خروج از تحت سلطنت شيطانيه است خالص شدن هويّت روح و باطن قلب است براى خداى تعالى. و اشاره به اين مرتبه از خلوص است كلام حضرت امير المؤمنين در مناجات شعبانيه: «الهى هب لى كمال الانقطاع اليك» و چون قلب به اين مرتبه از اخلاص رسد و از ماسوا به كلّى منقطع شود و در مملكت وجود او بجز حق راه نداشته باشد، شيطان را كه از غير راه حق بر انسان راه يابد بر او راه نباشد و حق تعالى او را به پناه خود بپذيرد و در حصن حصين الوهيّت واقع شود و به پناه او برود. از جميع مراتب عذاب كه عذاب احتجاب از جمال حق و فراق از وصال محبوب جل و علا بالاترين آنهاست ايمن شود. و كسى را كه اين مقام دست داد عبد اللّه حقيقى است و در تحت قباب ربوبيّت واقع شود و حق تعالى متصرّف در مملكت او شود و از تحت ولايت طاغوت خارج شود. و اين مقام از اعزّ مقامات اوليا و اخصّ مدارج اصفياست و ديگر مردم را از آن حظّى نيست بلكه شايد قلوب قاسيۀ جاحدين و نفوس صلبۀ مجادلين كه از اين مرحله مراحلى بعيدند انكار اين مقامات كنند و سخن در اطراف آن را نيز باطل شمارند بلكه و العياذ باللّه اين امور را كه قرة العين اولياست و كتاب و سنّت از آن مشحون است به بافته هاى صوفيّه و ازاحيف حشويه نسبت دهند. و ما نيز كه ذكرى از اين مقامات كه فى الحقيقه مقام كمّل است پيش مى آوريم نه براى آن است كه خود حظّى از آن داشته يا چشم طمعى به آن دوخته ايم بلكه براى آن است كه انكار مقامات را نيز روا نداريم و ذكر اوليا و مقامات آنها را نيز در تصفيۀ قلوب و تخليص و تعمير آن دخيل؛ دانيم زيرا كه ذكر خير

ص:172

اصحاب ولايت و معرفت موجب محبّت و تواصل و تناسب شود و اين تناسب باعث تجاذب شود و اين تجاذب باعث تشافع شود كه ظاهرش اخراج از ظلمتهاى جهل به انوار هدايت و علم است و باطنش ظهور شفاعت است در عالم آخرت؛ چه كه شفاعت شفعاء بى تناسب و تجاذب باطنى صورت بگيرد و از روى جزاف و باطل نخواهد بود. بالجمله گرچه تخليص به اين مرتبۀ كامله براى غير كمّل از اوليا و اصفيا عليهم السّلام صورت نگيرد بلكه مقام كمال اين مرتبه از مختصات نبى ختمى و قلب خالص نورانى احدى احمدى جمعى محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است بالاصالة و از براى كمّل و خلص اهل بيت اوست بالتبعية. ولى مؤمنان و مخلصان نيز نبايد از همۀ مراتب آن چشم پوشيده و قناعت كنند به اخلاص صورى عملى و خلوص ظاهرى فقهى؛ زيرا كه وقوف در منازل از شاهكارهاى ابليس است كه به سر راه انسان و انسانيّت نشسته و او را با هر وسيله هست از عروج به كمالات و وصول به مدارج باز مى دارد پس بايد همّت را بزرگ كرده و اراده را قوّت داده بلكه اين نور الهى و لطيفۀ ربانيّه از صورت به باطن و از ملك به ملكوت سرايت كند و به هر مرتبه از اخلاص كه انسان نايل شود به همان اندازه در پناه حق رفته و حقيقت استعاذه متحقق شده و دست تصرّف ديو پليد و شيطان از انسان كوتاه گردد.

پس اگر صورت ملكيۀ انسانيه را براى خدا خالص كردى و جيوش ظاهرۀ دنياويۀ نفس را كه عبارت است از قواى متشتّته در ملك بدن به پناه حق بردى و اقاليم سبعۀ ارضيه را كه چشم و گوش و زبان و بطن و فرج دست و پاست تطهير از قذارات معاصى نمودى و به تصرف ملائكۀ اللّه كه جيوش الهيه اند دادى، كم كم اين اقاليم حقانى شود و به تصرف حق متصرف گردد تا آن جا كه خود نيز ملائكة اللّه شود يا چون ملائكة اللّه «لا يَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ»(1)ردد. پس مرتبۀ اولاى استعاذه صورت گيرد و شيطان و جيوشش از مملكت كوچ كنند و به باطن رو آورند و به قواى ملكوتيۀ نفسانيه هجوم كنند. از اين جهت كار سالك مشكل تر و سلوكش دقيق تر گردد، و بايد قدم سيرش قوى تر و مراقبتش كامل تر گردد و از مهالك نفسانيه كه عجب و ريا و كبر و افتخار و غير آن است بايد به خداى متعال پناه برد و كم كم به تصفيۀ باطن از كدورات معنويه و قذارات باطنيه اشتغال پيدا كند، و در اين مقام بلكه جميع مقامات توجّه تام به توحيد فعلى حق و متذكّر ساختن قلب را به اين لطيفۀ الهيه و مائده

ص:173


1- سورۀ تحريم، آيۀ 6.

آسمانى از مهمّات سلوك و اركان عروج است و حقيقت مالكيت حق تعالى سماوات و ارض و باطن و ظاهر و ملك و ملكوت را به ذائقۀ قلب بايد چشانيد تا قلب با توحيد در الوهيّت و نفى شريك در تصرّف ارتياض يافته مخمّر به تخمير الهى گردد و مربّا به تربيت توحيدى شود و در اين صورت قلب مفزع و ملجأ و پناه و معينى جز حق نبيند و نداند و بالطوع و الحقيقه استعاذه به حق و مقام الوهيت پيدا كند؛ و تا دل از تصرّف ديگران برندارد و چشم طمع از موجودات نبندد به پناه حق از روى حقيقت نرود و دعوى او كاذب و در مسلك اهل معرفت در زمرۀ منافقان متسلك است و به خديعت و فريب منسوب است و در اين وادى هولناك و بحر عميق خطرخيز از دم حكيمى ربّانى يا عارفى نورانى كه رشتۀ علمش متّصل به اولياى كمّل است استفادۀ توحيدات ثلاثه را علما كردن اعانتى بسزا از باطن قلب كند، ولى شرط اين استفاده آن است كه با نظر و آيه و علامت و سير و سلوك الى اللّه بدان اشتغال ورزد و الاّ خود خار طريق و حجاب چهرۀ جانان شود؛ چنان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين علم را در حديث شريف كافى آيۀ محكمه لقب داد. بالجمله چون در قلب ريشۀ توحيد فعلى حق محكم شد و با آب علم توأم با عمل لطيف كه قرع باب قلب كند آبيارى گرديد، نتيجۀ آن تذكر مقام الوهيت شود و قلب كم كم صافى براى تجلّى فعلى حق شود و چون خانه از خائن و آشيانه از بيگانه خالى شد صاحب خانه آن را متصرف شود و دست ولايت حق از ملكوت باطن و قلب تا ملك و ظاهر بدن قواى ملكوتيه و ملكيه را در تحت تصرف و حكومت خود در آورد و شياطين يكسره از اين مرحله نيز كوچ كنند و مملكت باطن به استقلال خود كه عين استظلال براى حق است برگردد و اين مرتبۀ دوم از لطيفۀ ربانيّۀ استعاذه است و پس از اين مقام استعاذۀ روح و استعاذۀ سرّ و ديگر مراتب استعاذه است كه با اين اوراق تناسب ندارد و اين قدر نيز از طغيان قلم عبد يا اجراى قلم مولا - جلّ و علا - صورت ترقيم گرفت، و اليه المفزع.

يكى ديگر از آداب و شرايط استعاذه آن است كه در آيۀ شريفه كه در اول فصل مذكور اشاره به آن فرموده و آن ايمان است و آن غير از علم است ولو به برهان حكمى حاصل شود.

شيطان با آن كه علم به مبدا و معاد به نص قرآن داشته در زمرۀ كفّار محسوب شده. اگر ايمان عبارت از همين علم برهانى بود بايد كسانى كه اين علم را دارند از تصرف شيطان دور باشند و نور هدايت قرآن در آنها تابان باشد با اين كه آثار را مى بينيم حاصل نشود با ايمان برهانى. پس اگر بخواهيم از تصرف شيطان خارج شويم و در تحت پناه حق تعالى واقع شويم بايد با شدّت

ص:174

ارتياض قلبى و دوام توجّه يا كثرت آن و شدّت مراوده و خلوت حقايق ايمانيه را به قلب رسانده تا قلب الهى شود، و چون قلب الهى شد از تصرف شيطان تهى گردد.

چنان كه خداى تعالى فرمايد:«اَللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ»(1)س مؤمنين را كه حق تعالى متصرّف و متولى ظاهر و باطن و سرّ و علن است از تصرّفات شيطان خالص و در سلطنت رحمن داخلند و از همۀ مراتب ظلمات به نور مطلق آنها را خارج كند از ظلمت معصيت و طغيان و ظلمت كدورات اخلاق رذيله و ظلمت جهل و كفر و شرك و خود بينى و خودخواهى و خودپسندى به نور طاعت و عبادت و انوار اخلاق فاضله و نور علم و كمال ايمان و توحيد و خدابينى و خداخواهى و خدادوستى منتقل شود. يكى از آداب آن توكل است كه آن نيز از شعب ايمان و انوار حقيقى لطيفۀ ايمانيه است، و آن واگذار نمودن امور است به حق كه از ايمان قلب به توحيد فعلى حاصل شود و تفصيل آن از نطاق اين اوراق خارج است. و چون بندۀ سالك غير حق تعالى مفزع و پناهى نديد و تصرف در امور را منحصر به ذات مقدّسش دانست حالت انقطاع و التجاء و توكل در قلب پيدا شود و استعاذۀ او حقيقت پيدا كند و چون از روى حقيقت به حصن حصين ربوبيّت و الوهيّت پناه برد ناچار او را پناه دهد با فضل و رحمت كريمانه، انّه ذو فضل عظيم.

تتميم و نتيجه

از مطالب فصل سابق معلوم شد كه حقيقت استعاذه عبارت است از حالت و كيفيت نفسانيه كه از علم كامل برهانى به مقام توحيد فعلى حق و ايمان به اين مقام حاصل شود؛ يعنى پس از آن كه به طريق عقل منوّر با برهان متين حكمى و شواهد نقليه مستفاده از نصوص قرآنيه و اشارات و بدايع كتاب الهى و احاديث شريفه فهميد كه سلطنت ايجاديه و استقلال در تأثير بلكه اصل تأثير منحصر است به ذات مقدس الهى و ديگر موجودات را شركت در آن نيست، چنان كه در محل خود مقرّر است، بايد دل را از آن آگاه كند و با قلم عقل به لوح قلب حقيقت «لا اله الا اللّه و لا مؤثّر فى الوجود الا اللّه» را بنويسد و چون قلب به اين لطيفۀ ايمانيه و حقيقت برهانيه ايمان آورد، در آن حالت انقطاع و التجاء حاصل شود؛ و چون شيطان را قاطع طريق انسانيّت و دشمن قوىّ خود يافت حالت حاصل اضطرارى حاصل شود كه اين

ص:175


1- سورۀ بقره، آيۀ 257.

حالت قلبى حقيقت استعاذه است. و چون زبان ترجمان قلب است آن حالت قلبيه را با كمال اضطرار و احتياج به زبان آورد و «اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم» را از روى حقيقت گويد. و اگر در قلب از اين حقايق اثرى نباشد و شيطان متصرّف قلب و ساير مملكت وجوديۀ او باشد، استعاذه نيز از روى تصرف و تدبير شيطان واقع شود و در لفظ استعاذه باللّه من الشيطان گويد و در حقيقت چون تصرّف شيطانى است استعاذه به شيطان من اللّه واقع شود و خود استعاذه عكس مطلوب را محقق كند و شيطان گويندۀ استعاذه را مسخره كند و اين مسخره نتيجه اش پس از كشف غطا و برچيده شدن پردۀ طبيعت معلوم شود. و مثل چنين شخصى كه استعاذه اش فقط لفظيه است مثل كسى است كه از شرّ دشمن جرّارى بخواهد به قلعۀ محكمى پناه برد ولى خود به طرف دشمن برود و از قلعه رو برگرداند و لفظا بگويد از شرّ اين دشمن به اين قلعه پناه مى برم؛ چنين شخصى علاوه بر آن كه به شرّ دشمن گرفتار شود به سخريۀ او نيز دچار گردد.

فصل سوّم در بيان اركان استعاذه است و آن چهار است: اول مستعيذ. دوّم مستعاذ منه.

سوّم مستعاذ. به چهارم مستعاذ لاجله.

بدان كه براى اين اركان تفصيل بسيار است كه از حوصلۀ اين اوراق خارج است و ما به ذكر مختصرى از آن اكتفا مى كنيم.

اركان استعاذه

ركن اوّل در مستعيذ است و آن حقيقت انسانيه است

از اول منزل سلوك الى اللّه تا منتهى النهايه فناى ذاتى و اذا تم الفناء المطلق هلك الشيطان و تمّ الاستعاذة. و تفصيل اين اجمال آن كه انسان تا در بيت نفس و طبيعت مقيم است و به سفر روحانى و سلوك الى اللّه اشتغال پيدا نكرده و در تحت سلطنت شيطانيه به همه شئون و مراتب است به حقيقت استعاذه متلبس نشده و لقلقۀ لسان او بى فايده بلكه تثبيت و تحكيم سلطنت شيطانيه است مگر با تفضّل و عنايت الهى. و چون به سير و سلوك الى اللّه متلبس گرديد و سفر روحانى را شروع نمود تا در سير و سلوك است آنچه مانع از اين سفر و خار طريق است شيطان اوست چه از قواى روحانيّه شيطانيه و يا از جنّ و انس باشد؛ زيرا كه جنّ و انس نيز اگر خار طريق و مانع سلوك الى اللّه باشند به دستيارى شيطان و تصرّف آن باشد؛ چنان كه خداى تعالى اشاره به آن فرموده در سوره مباركۀ ناس آن جا

ص:176

كه مى فرمايد:«مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ» .(1) شيطان اگر جنّ باشد از آيۀ شريفه استفاده شود كه وسواس خناس كه شيطان است جنّ است و انس، يكى بالاصاله و ديگر بالتبعيّه. و اگر شيطان حقيقت ديگرى باشد شبيه به جنّ، از آيۀ شريفه معلوم شود كه اين دو نوع يعنى جن و انس نيز تمثلات شيطانيه و مظاهر آنند. و در آيۀ ديگر نيز اشاره فرمايد به اين معنى آن جا كه فرمايد:«شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ» . و در اين سورۀ مباركه اشاره به اركان استعاذه چنان كه مذكور شد فرموده؛ چنان كه ظاهر است. بالجمله انسان قبل از شروع به سلوك و سير الى اللّه مستعيذ نيست، و پس از آن كه سير تمام شد و از آثار عبوديت به هيچ وجه باقى نماند و به فناى ذاتى مطلق نايل شد، از استعاذه و مستعاذ منه و مستعيذ اثرى باقى نماند و جز حق و سلطنت الهيه در قلب عارف چيزى نيست و از قلب خود و خود نيز خبرى ندارد و اعوذ بك منك نيز در اين مقام نيست. و چون حالت صحو و انس و رجوع رخ داد باز استعاذه را حقيقتى باشد لكن نه چون استعاذه كه سالك راست.

و لهذا به حضرت رسول ختمى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز امر به استعاذه شده چنان كه خداى تعالى فرمايد:

«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (2) «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ»(3) «قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطِينِ وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ»(4)س انسان در دو مقام مستعيذ نيست، يكى قبل از سلوك و آن حال احتجاب محض است كه در تحت تصرّف و سلطنت شيطان است. و يكى بعد از ختم سلوك كه فناى مطلق دست دهد كه از مستعيذ و مستعاذله و استعاذه خبرى نيست. و در دو مقام مستعيذ است:

يكى حال سلوك الى اللّه كه استعاذه كند از خارهاى طريق وصول كه قعود بر صراط مستقيم انسانيّت كردند چنان كه خداوند از قول شيطان حكايت فرمايد:«فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»(5) يكى در حاصل صحو و رجوع از فناى مطلق كه استعاذه كند از احتجابات تلوينيّه و غير آن.

ركن دوّم در مستعاذ منه است و آن ابليس لعين و شيطان رجيم است

كه به واسطۀ دامهاى گوناگون

ص:177


1- سورۀ ناس، آيۀ 4-6.
2- سورۀ فلق، آيۀ 1.
3- سورۀ ناس، آيۀ 1.
4- سورۀ مؤمنون، آيۀ 97-98.
5- سورۀ اعراف، آيۀ 16.

انسان را از وصول به مقصد و حصول مقصود باز دارد و آنچه بعض اعاظم از اهل معرفت ذكر فرموده كه حقيقت شيطان عبارت است از جميع عالم به جنبۀ سوائيه پيش نويسنده تمام نيست؛ زيرا كه جنبۀ سوائيّه كه عبارت از يك صورت موهومۀ عارى از حقيقت و خالى از تحقّق و واقعيتى است از دامهاى ابليس است كه انسان را سرگرم به آن مى كند. و شايد اشاره به اين معنى باشد قول خداى تعالى:«أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»(1) الاّ خود ابليس حقيقتى است كه داراى تجرّد مثالى و حقيقت ابليسيّه كليه كه رئيس الأبالسه است و هم ابليس الكلّ است؛ چنان كه حقيقت عقليّۀ مجردۀ كلّيّه كه آدم اول است عقل الكل است و واهمه هاى جزئيۀ ملكيه از مظاهر و شئون آن است؛ چنان كه عقول جزئيه از شئون و مظاهر عقل كلّى است و تفصيل و تحقيق اين مقام از حوصلۀ اين رساله خارج است. بالجمله آنچه در اين سلوك الهى و سير الى اللّه مانع از سير شود و خار طريق گردد آن شيطان يا مظاهر آن مى باشد كه اعمال آنها نيز عمل شيطان است، و آنچه از عوالم غيب و شهود و عوارض حاصله براى نفس و حالات مختلفۀ آن حجاب روى جانان شود، چه از عوالم ملكيۀ دنياويه باشد چون فقر و غنا و صحت و مرض و قدرت و عجز و علم و جهل و آفات و عاهات و غير آن و چه از عوالم غيبيۀ تجرّديه و مثاليه باشد چون بهشت و جهنّم و علم متعلق به آن حتى علوم برهانيه كه راجع به توحيد و تقديس حق است، تمام اينها از دامهاى ابليس است كه انسان را از حق و انس و خلوت با او باز مى دارد و به آنها سرگرم مى كند حتى سرگرمى به مقامات معنوى و وقوف به مدارج روحانى كه ظاهرش وقوف در صراط انسانيّت و باطنش وقوف در صراط حق است كه جسر روحانى جهنم فراق و بعد و منتهى شود به جنت لقاء و اين جسر مخصوص به يك طايفۀ قليله از اهل معرفت و اصحاب قلوب است از دامهاى بزرگ ابليس الابالسه است كه بايد از آن پناه به ذات مقدس حق جلّ شأنه برد. بالجمله آنچه تو را از حق باز دارد و از جمال جميل محبوب جلّ جلاله محجوب كند شيطان تو است چه در صورت انسان باشد يا جنّ. و آنچه كه به آن وسيله تو را از اين مقصد و مقصود باز دارند دامهاى شيطانى است چه از سنخ مقامات و مدارج باشد يا علوم و كمالات يا حرف و صنايع يا عيش و راحت يا رنج و ذلّت يا غير اينها؛ و اينها عبارت از دنياى مذموم است. و به عبارت ديگر، تعلّق قلب به غير حق دنياى اوست و آن مذموم است و دام شيطان است و استعاذه از آن بايد كرد. و آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه

ص:178


1- سورۀ تكاثر، آيۀ 1-2.

مى فرمايد: «اعوذ بوجه اللّه الكريم و بكلمات اللّه التى لا يجاوزهن برّ و لا فاجر من شرّ ما ينزل من السماء و ما يعرج فيها و شرّ ما ينزل من الارض و ما يخرج منها و من شرّ فتن الليل و النهار و من شرّ طوارق الليل و النهار الاّ طارق يطرق بخير» شايد مقصود همين معنى باشد. و استعاذه به وجه اللّه و كلمات اللّه استغراق در بحر جمال و جلال است و آنچه انسان را از آن باز دارد از شرور است و مربوط به عالم شيطان و مكايد آن است و از آن بايد پناه به وجه اللّه برد؛ چه آن از حقايق كاملۀ سماويه باشد يا ناقصۀ ارضيه، مگر آن كه طارق به خير باشد كه آن طارق الهى است كه به خير مطلق حق تعالى دعوت كند.

ركن سوّم مستعاذبه است.

بدان كه چون حقيقت استعاذه در سالك الى اللّه متحقق و در سير و سلوك به سوى حق متحصل است، يعنى استعاذه اختصاص دارد به سالك در مراتب سلوك، پس به حسب مقامات و مراتب سايران و مدارج و منازل سالكان حقيقت استعاذه و مستعيذ و مستعاذ منه و مستعاذ به فرق مى كند و اشاره به اين تواند باشد سورۀ شريفۀ ناس كه فرمايد:«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ مَلِكِ النّاسِ إِلهِ النّاسِ» از مبادى سلوك تا حدود مقام قلب سالك به مقام ربوبيت پناه برد. و توان اين ربوبيّت ربوبيّت فعليّه باشد كه مطابق شود با اعوذ بكلمات اللّه التامات، و چون سير سالك منتهى شد به مقام قلب مقام سلطنت الهيه در قلب ظهور كند و در اين مقام به مقام ملك الناس از شرّ تصرّفات قلبيۀ ابليس و سلطنت باطنيۀ جائرانۀ او پناه برد، چنان كه در مقام اول از شر تصرفات صدريۀ او پناه برد. و شايد اين كه فرمود:«اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ»

با آن كه وسوسه در قلوب و ارواح نيز از خناس است براى آن باشد كه در مقام معرّفى به شأن عمومى و صفت ظاهره پيش همه مناسب است تعريف شود. و چون سالك از مقام قلب نيز تجاوز نمود به مقام روح كه از نفخۀ الهيه است و اتصالش به حق تعالى بيشتر است از اتصال شعاع شمس به شمس و در اين مقام مبادى حيرت و هيمان و جذبه و عشق و شوق شروع شود و در اين مقام به اله الناس پناه برد و چون از اين مقام ترقّى كند و ذات بى مرآت شئون نصب العين شود، و به عبارت ديگر به مقام سرّ برسد اعوذ بك منك مناسب با اوست. و در اين مقامات تفصيلى است كه مناسب اين مقاله نيست.

و بدان كه استعاذه به اسم اللّه به واسطۀ جامعيّت مناسب با همۀ مقامات است و آن در

ص:179

حقيقت استعاذۀ مطلقه است و ديگر استعاذه ها مقيده است.

ركن چهارم در مستعاذله است يعنى غايت استعاذه.

بدان كه آنچه مطلوب بالذات است براى انسان مستعيذ از سنخ كمال و سعادت و خيريت است و آن به حسب مراتب و مقامات سالكان بسيار متفاوت است، چنان كه سالك تا در بيت نفس و حجاب طبيعت است غايت سيرش حصول كمالات نفسانيه و سعادات طبيعيۀ خسيسه است و اين در مبادى سلوك است و چون از بيت نفس خارج شد و از مقامات روحانيه و كمالات تجرّديه ذوقى نمود مقصدش عالى تر و مقصودش كامل تر مى شود و به مقامات نفسانيه پشت پا زند و قبلۀ مقصودش حصول كمالات قلبيه و سعادات باطنيّه شود. و چون از اين مقام نيز عنان سير را برتافت و به سر منزل سرّ روحى رسيد مبادى تجليات الهيّه در باطن او بروز كند و لسان باطنش در اول امر «وجّهت وجهى لوجه اللّه» و پس از آن «وجهت وجهى لاسماء اللّه او للّه» و پس از آن «وجهت وجهى له» شود و شايد جهت «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» راجع به مقام اول باشد به مناسبت فاطريّت. و بالجمله سالك در هر مقامى غايت حقيقى او حصول كمال و سعادت است بالذات و چون با سعادت و كمالات در هر مقامى شيطانى قرين و دامى از دامهاى او مانع حصول است ناچار سالك به حق تعالى پناه برد از آن شيطان و شر او و دامهاى او براى حصول مقصود اصلى و منظور ذاتى. پس در حقيقت غايت استعاذه براى سالك حصول آن كمال مترقّب و سعادت مطلوبه است و غاية الغايات و منتهى الطلبات حق تعالى جلّت عظمته است، و استعاذه از شيطان بالتبع واقع مى شود، و الحمد للّه اولا و آخرا. پايان كلام عرشى حضرت امام خمينى رحمه اللّه. فراغت از استنساخ ليلۀ جمعه دوازدهم ذى الحجة الحرام 1415 قمرى و مطابق با 12 ارديبهشت 1374 شمسى كه در مكۀ معظمه در جوار بيت اللّه الحرام انجام گرفت.

«اللّهم صل و سلّم على عبدك المجاهد و وليك الناصح قائد الثورة الاسلامية و مؤسس جمهوريتها الامام الراحل الخمينى العظيم اللهم ارفع درجته و أعل كلمته و احشره مع محمّد و اهل بيته».

نويسنده گويد: چون سخن رهبر انقلاب به پايان رسيد، بدون تروّى بيت شعرى كه گوينده اش را هم نمى شناسم بر زبانم جارى شد:

ص:180

آنان كه به صد زبان سخن مى گفتند آيا چه شنيدند كه خاموش شدند

اللّهم انا نعوذ بك من نزغات الشيطان الرجيم و كيده و مكائده و من الثقة بامانيّه و مواعيده و غروره و مصائده بارالها! ما به تو پناه مى بريم از وسوسه هاى شيطان رانده شده از بارگاه قربت و از نيرنگهاى او و از اين كه اطمينان كنيم به آرزوهاى دور و نزديك و فريبها و دامهايش.

شيطان لعين به منظور گمراه كردن آدمى وعده هاى دروغين به او مى دهد و يكى از بزرگ ترين دامهاى غرور و وعده هاى دروغينش تسويف آدمى است.

دربارۀ توبه از گناه چه بسيار افرادى كه به اين دام شيطان دچار شده اند و تا هنگام مرگ موفق به توبه و جبران گذشتۀ خود نشده اند؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْنى وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا» عوارض دنياى پست را مى گيرند و مى گويند كه گناهان ما به زودى آمرزيده خواهد شد. پناه به خدا بايد برد از شيطان و دامهايش.

و ان يطمع نفسه فى اضلالنا عن طاعتك و امتهاننا بمعصيتك و پناه مى بريم به تو از اين كه شيطان به گمراه كردن ما طمع ببندد و ما را در معصيت تو به كار گيرد.

او ان يحسن عندنا ما حسن لنا و يا چيزى را كه به ما زيبا جلوه داده در نظر ما حقيقتا زيبا باشد.

او ان يثقل علينا ما كرّه الينا يا بر ما سنگين آيد آنچه از اعمال و عبادات مكروه ما كرده است.

اشاره به نيرنگهاى شيطان است كه گناه را در نظر آدمى زيبا جلوه مى دهد و طاعت و عبادت را بارى سنگين بر دوش آدمى.

اللّهم اخسأه عنا بعبادتك و اكبته بدؤوبنا فى محبتك بارالها! او را به وسيلۀ عبادتى كه تو را مى كنيم از ما بران و با كوشش در محبت خودت او را ذليل و خوار فرما.

سيد شارح روايتى را نقل مى كند كه شيطان به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! اين بندگان تو با آن كه تو را دوست دارند معصيت تو را مى كنند و با آن كه مرا دشمن دارند از من اطاعت دارند. از جانب خداى تعالى به او پاسخ داده شد كه من آنان را به خاطر بغض و دشمنى كه با تو دارند عفو كردم در آنچه اطاعت تو را كردند، و به خاطر محبتى كه به من دارند ايمانشان را قبول كردم هر چند اطاعت مرا نكنند.

«ان الشيطان قال: يا رب، ان عبادك يحبّونك و يعصونك و يبغضونى و يطيعونى، فاجيب بانى قد

ص:181

عفوت منهم ما اطاعوك بما ابغضوك و قبلت منهم ايمانهم و ان لم يطيعونى بما احبّونى». آرى محبّت اكسيرى است كه مايۀ قبول طاعات است همچنان كه تبرّى از دشمنان خدا موجب جلب رحمت الهى است. از اين رو توّلى و تبرّى دو اصل مهم از اركان ايمان است؛ چنان كه در ادعيه و زيارات فراوان ديده مى شود: «اوالى من والاكم و اعادى من عاداكم» محبّت محبوب با محبّت دشمن او جمع نمى شود.

و كيف ترى ليلى بعين ترى بها سواها و ما طهرتها بالمدامع

و اجعل بيننا و بينه سترا لا يهتكه و ردما مصمتا لا يفتقه و ميان ما و او پرده اى قرار بده كه نتواند آن را بدرد، و سدّ محكم و استوارى كه نتواند ويرانش كند. كه ظاهرا مقصود حجاب تقوا و سدّ اجتناب از گناهان است.

اللهمّ صل على محمّد و آله و اشغله عنّا ببعض اعدائك بارالها! بر محمد و خاندانش درود بفرست و او را به جاى ما به بعضى از دشمنانت مشغول ساز. در اين جمله از دعا صنعت ادماج به كار رفته كه در علم بديع آمده است، و آن عبارت از اين است كه گوينده مطلب خود را در ضمن كلامى بيان كند كه مخاطب متوجه اصلى مقصود به طور مستقيم نشود؛ مانند آن كه خداى تعالى مى فرمايد:«لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولى وَ الْآخِرَةِ»(1)ه مقصود اصلى تفرد حق تعالى در استحقاق حمد است و ليكن به مسئلۀ بعث و قيامت نيز اشاره شده است همچنين در اين جمله از دعا مقصود دفع شر شيطان است و ليكن ضمنا به دشمنان نيز نفرين شده است.

و اعصمنا منه بحسن رعايتك و با حسن رعايتى كه از ما دارى ما را از شرّ او نگهدار.

و اكفنا ختره و ما را از مكر و نيرنگ او به دور فرما.

و ولّنا ظهره و او را از ما فرارى كن.

و اقطع عنا اثره و جاى پايى از وى در كار ما باقى مگذار.

اللّهم صلّ على محمّد و آله و امتعنا من الهدى بمثل ضلالته و ما را از هدايت بهره مند فرما به آن مقدار كه او گمراه است.

و زوّدنا من التقوى ضدّ غوايته و ما را بر ضد گمراه كردن او با توشۀ تقوا مجهّز فرما.

و اسلك بنا خلاف سبيله من الردى و ما را برخلاف راه او كه هلاكت است رهبرى فرما.

ص:182


1- سورۀ قصص، آيۀ 70.

اللّهم لا تجعل له فى قلوبنا مدخلا بارالها! در دل ما از براى شيطان روزنه اى باز مكن.

و لا توطنّن له فيما لدينا منزلا و در آنچه نزد ماست جايگاهى براى او آماده مساز. در روايتى است كه عيسى عليه السّلام از خداى تعالى درخواست نمود كه جايگاه شيطان را از بنى آدم به او نشان دهد. پس ديد كه شيطان همچون مارى سر خود را در دل آدميزاد فرو برده است، هر گاه كه آدمى به ياد خدا مى افتد او خود را پنهان مى كند و چون از ياد خدا غافل مى شود او ظاهر مى گردد.

«ان عيسى عليه السّلام دعا ربّه ان يريه موضع الشيطان من بنى آدم، فاراه ذلك فاذا رأسه مثل رأس الحية واضع رأسه على قلبه فاذا ذكر اللّه خنس و اذا لم يذكره وضع رأسه على جثة قلبه». و از اين رو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «لولا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم نظروا الى ملكوت السموات» اگر نه اين بود كه شياطين بر دلهاى آدميزادگان رفت و آمد دارند هر آينه حجاب از ديده هاى آنان برداشته مى شد و ملكوت آسمانها را مى ديدند.

اللّهم و ما سوّل لنا من باطل فعرّفناه و اذا عرفتناه فقناه بارالها! آنچه را شيطان از باطل براى ما مى آرايد بر ما بشناسان و پس از شناسايى ما را از آن باز دار.

و بصّرنا ما نكائده به و راه مبارزه با نيرنگهاى او را بر ما روشن فرما.

و الهمنا ما نعدّه له و بر دل ما الهام بخش كه با چه وسيله اى مى توانيم با شيطان مبارزه كنيم.

و ايقظنا عن سنة الغفلة بالركون اليه و چشم دل ما را بيدار نگهدار تا با اعتماد به وعده هاى شيطان خواب غفلت بر آن آشنا شود.

و احسن بتوفيقك عوننا عليه و با حسن توفيقى كه بر ما عطا مى فرمايى ما را در قيام بر عليه شيطان يارى فرما.

اللّهم و اشرب قلوبنا انكار عمله بارالها! دل ما را آن چنان سيراب كن كه هرگز بر عمل شيطانى رغبتى نداشته باشد.

و الطف لنا فى نقض حيله و بر ما لطف فرما تا رشته هاى بافته شدۀ شيطان را از هم بگسليم.

اللهمّ صلّ على محمّد و آله و حوّل سلطانه عنّا بارالها! بر محمد و آل او درود بفرست و حكومت و سلطنت شيطانى را از ما باز گير.

و اقطع رجائه منّا و رشتۀ اميد شيطان را از چيرگى بر ما قطع كن.

و ادراه عن الولوع بنا و شيطان را از اين كه بر گمراه ساختن ما حريص باشد باز دار.

ص:183

اللّهم صل على محمد و آله و اجعل آبائنا و امهاتنا و اولادنا و اهالينا و ذوى ارحامنا و قراباتنا و جيراننا من المؤمنين و المؤمنات منه فى حرز حارز و حصن حافظ و كهف مانع بارالها! بر محمد و آل او درود بفرست و پدران و مادران و فرزندان و خانواده ها و خويشان و نزديكان و همسايگان مؤمن ما را از زن و مرد در جاى استوار و قلعۀ محكم و نگهدارنده و پناهگاه باز دارنده از شر شيطان قرار بده.

و البسهم منه جننا واقية و زره هاى حفظكننده از شر او بر آنان بپوشان.

و اعطهم عليه اسلحة ماضية و سلاحهاى تيز و برّان براى مبارزه عليه شيطان در اختيار آنان قرار بده.

اللّهم و اعمم بذلك من شهد لك بالربوبية و اخلص لك بالوحدانية و عاداه لك بحقيقة العبودية و استظهر بك عليه فى معرفة العلوم الربانية بارالها! اين دعاى مرا شامل حال همه آنهايى فرما كه شهادت به ربوبيت تو داده اند و از روى اخلاص تو را به يگانگى قبول دارند و به حكم حقيقت بندگى شيطان را دشمن مى دارند و در شناخت علوم ربّانى از اصول عقايد و احكام و اخلاقيات اسلامى بر دشمنى با شيطان از تو كمك مى گيرند و به پشتيبانى با او مى جنگند.

اللّهم احلل ما عقد و افتق ما رتق بارالها! آنچه شيطان گره زده باز كن و آنچه را بسته بگشا.

و افسخ ما دبّر و آنچه تدبير اوست بر هم زن.

و ثبّطه اذا عزم و چون دربارۀ من تصميم گيرد از تصميمش باز دارد.

و انقض ما ابرم و آنچه را كه استوار كرده بشكن.

اللّهم و اهزم جنده بارالها! سپاه شيطان را شكست ده.

و ابطل كيده و مكر و نيرنگش را باطل كن.

و اهدم كهفه و پناهگاهش ويران ساز.

و ارغم انفه و بينى اش را به خاك مذلت بمال.

اللّهم اجعلنا فى نظم اعدائه بارالها! ما را جزو دشمنان شيطان قرار بده.

و اعزلنا عن عداد اوليائه و ما را از صف دوستان شيطان بيرون كن.

لا نطيع له اذا استهوانا تا هنگامى كه در كار فريب ماست فرمانش نبريم.

و لا نستجيب له اذا دعانا و گاهى كه ما را دعوت مى كند جوابش ندهيم.

نأمر بمناواته من اطاع امرنا نه تنها خود ما با شيطان دشمنى كنيم بلكه هر كس كه سخن ما را

ص:184

مى شنود و از ما اطاعت مى كند او را نيز به دشمنى شيطان امر كنيم.

و نعظ عن متابعته من اتبع زجرنا و آن را كه نهى ما را پذيراست به موعظه اش وى را از پيروى شيطان باز داريم.

اللّهم صل على محمّد خاتم النبيين و سيد المرسلين و على اهل بيته الطيبين الطاهرين بار خدايا! بر محمد خاتم پيامبران و آقاى رسولان درود بفرست و بر خانوادۀ آن حضرت كه پاك و پاكيزه اند.

و اعذنا و اهالينا و اخواننا و جميع المؤمنين و المؤمنات مما استعذنا منه و ما را و كسان ما را و برادران ما را و همۀ زن و مرد مؤمن پناه ده از آنچه ما از آن پناه برده ايم.

و أجرنا مما استجرنا بك من خوفه و ما را از آنچه از ترس آن رهايى از تو خواستيم رهايى بخش.

و اسمع لنا ما دعونا به و آنچه را كه درخواست كرديم روا فرما.

و اعطنا ما اغفلناه و آنچه را كه غفلت كرديم و درخواست نكرديم عطا فرما.

و احفظ لنا ما نسيناه و آنچه را كه فراموش كرديم براى ما نگهدار.

و صيّرنا بذلك فى درجات الصالحين و مراتب المؤمنين و بدين وسيله ما را در درجات شايستگان و مراتب مؤمنين قرار ده.

آمين رب العالمين اى پروردگار جهانيان مستجاب فرما.

*

ص:185

دعاؤه في المحذورات و من دعائه اذا دفع عنه مكروه

اللّهمّ لك الحمد على حسن قضائك و بما صرفت عنّي من بلائك فلا تجعل حظّي من رحمتك ما عجّلت لي من عافيتك فأكون قد شقيت بما احببت و سعد غيري بما كرهت و إن فإن يكن ما ظللت فيه او بتّ فيه لديه من هذه العافية بين يدي بلاء بلا لا ينقطع و وزر لا يرتفع فقدّم لي ما أخّرت و أخّر عنّي ما قدّمت فغير كثير ما عاقبته الفناء و غير قليل ما عاقبته البقاء و صلّ على محمّد و آله و غير قليل ما عاقبته البقاء

ص:186

شرح دعاى هجدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام اذا دفع عنه مكروه از دعاهاى آن حضرت است هنگامى كه بلايى از او دفع مى شد و يا حاجتى كه داشت زودتر انجام مى گرفت. اللّهم لك الحمد على حسن قضائك و بما صرفت عنّى من بلائك بارالها! تو را سپاس كه قضاى تو دربارۀ من به بهترين وجه جريان يافت، زيرا طبق حكمت و مصلحت بود و به حكم حكمت و مصلحت حاجت من روا گرديد و نيز بلايى را كه متوجّه من بود از من باز گرداندى.

فلا تجعل حظّى من رحمتك ما عجّلت لى من عافيتك پس بهره و نصيب مرا از رحمتت در همين قدر از عافيت كه مرحمت فرمودى منحصر مساز.

فأكون قد شقيت بما احببت و سعد غيرى بما كرهت تا من به خاطر آنچه دوستش مى داشتم و به خاطر عافيتى كه خواستۀ من بود بدبخت شوم و ديگرى به خاطر آنچه من آن را ناخوش داشتم سعادتمند شود. حاصل فرمايش حضرت آن است كه چون بلاها و مصايب در دنيا خود نعمتى از نعمتهاى الهى است آن چنان نباشد كه من به خاطر ناتوانى و تحمّل نكردن آنها از نتايج و فوايد آنها محروم بمانم و ديگرى به خاطر تحمّل و صبر در بلاها به وعده هايى كه خداى تعالى به صابرين داده فايز و نايل گردد و بشارت «و بشّر الصابرين» شامل حال وى شود.

دو نكتۀ قابل توجّه راجع به صبر:

اشاره

ص:187

اوّل آن كه روايات دربارۀ اين كه خداى تعالى مؤمن را در اين دنيا به انواع بلاهاى جسمى و روحى گرفتار مى كند از طريق شيعه و سنّى در حدّ تواتر است

، و در اين روايات تصريح شده كه اين گرفتارى نه از آن روست كه مؤمن را نزد خداى تعالى قدر و منزلتى نيست بلكه به عكس، چون مؤمن نزد خداى تعالى عزيز و محترم است خداى تعالى او را مبتلا مى گرداند تا در نتيجۀ ابتلا گوهر وجود او از كثافات تطهير شود و صفا و درخشندگى خود را باز يابد. به عبارت ديگر ابتلا و آزمايش خداى تعالى بندگان را نه همچون آزمايش استاد است مر شاگردان را تا گفته شود كه با توجه به علم خداى تعالى به احوال بنده اش آزمايش چه نتيجه اى خواهد داشت، بلكه آزمايش خداى تعالى از بندگان همچون آزمايش زرگر است زر را كه با نهادن آن در بوته و در ميان آتش موادّ خارجى كه زر آغشته به آن است به كنارى رفته و زر خالص باقى مى ماند. و از اين رو در روايت معروف از طريق شيعه و سنّى آمده است كه فرمود: بلا در درجۀ اوّل مخصوص انبياست و سپس مخصوص اوصياى انبيا و سپس آنانى كه هرچه بيشتر به انبيا و اوصيا شباهت دارند.

«البلاء موكّل بالانبياء فالاوصياء ثمّ الا مثل فالامثل».

و از امام باقر عليه السّلام روايت است كه فرمود: گرفتارترين مردم انبيا هستند و سپس جانشينان انبيا و سپس كسانى كه همانند ايشانند.

«اشدّ النّاس بلاء الانبياء ثم الاوصياء ثم الأماثل فالأماثل».

و امام صادق عليه السّلام فرمود: خداى را در روى زمين بندگان خاصّى است كه هر تحفه كه از آسمان نازل مى شود خداى تعالى آن تحفه را از آنان برمى گرداند و نصيب ديگران مى كند، و هر بلايى كه از آسمان فرود مى آيد خداى تعالى آن بلا را متوجّه آن بندگان خاصّ مى فرمايد.

«انّ للّه عبادا فى الارض من خالص عباده ما تنزل من السّماء تحفة الى الارض الاّ صرفها عنهم الى غيرهم و ما تنزل بلية الاّ صرفها اليهم».

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت است كه فرمود: خداى تعالى از مؤمن به وسيلۀ بلا دلجويى مى كند همان گونه كه شخص غايب خانوادۀ خودش را با سوغاتى دلجويى مى كند. و خداى تعالى همچون طبيب كه بيمارش را دستور پرهيز مى دهد مؤمن را از دنيا پرهيز مى دهد.

ص:188

«انّ اللّه ليتعاهد عبده المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الغائب اهله بالطّرف و انّه ليحميه الدنيا كما يحمى الطبيب المريض».

و هم آن حضرت فرمود: وقتى خداى تعالى بنده اى را دوست داشت او را در بلا غرق مى كند.

«انّ اللّه اذا احبّ عبدا اغثّه بالبلاء اى غمسه».

و امام صادق عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل مى فرمايد كه فرمود: بلاى بزرگ با پاداش بزرگ جبران مى شود.

«انّ عظيم البلاء يكافى به عظيم الجزاء».

پس هر گاه خداى تعالى بنده اى را دوست داشت او را به بلاى بزرگ گرفتار مى كند.

«فاذا احبّ اللّه عبدا ابتلاه بعظيم البلاء».

و از رسول خداست كه فرمود: اين است و جز اين نيست كه مؤمن به منزلۀ كفّۀ ترازوست كه هرچه ايمانش افزون گردد بلايش افزون تر شود.

«انّما المؤمن بمنزلة كفّة الميزان كلّما زيد فى ايمانه زيد فى بلائه».

و فرمود: در بهشت جايگاهى است كه كسى به آن نمى رسد مگر به واسطه گرفتارى در بدنش.

«انّ فى الجنّة منزلة لا يبلغها عبد الاّ بالابتلاء فى جسده».

و فرمود: اگر مؤمن مى دانست چه پاداشى در مقابل مصيبتها دارد هر آينه آرزو مى كرد كه بدن او با قيچى ريزريز گردد.

«لو يعلم المؤمن ما له فى الأجر من المصائب [و شايد «ماله من الاجر فى المصائب» باشد] لتمنّى انّه قرض بالمقاريض».

و ديگر اخبار و روايات كه ذكرش موجب تطويل است.

دوّم آن كه علما و بزرگان براى گرفتاريها و مصيبتها حكمتهايى گفته اند؛

از جمله آن كه ابتلاء كفّارۀ گناهان است، و ديگر آن كه به منظور آزمايش درجۀ صبر و بردبارى مؤمن است تا نامش در زمرۀ صابران ثبت شود، و ديگر آن كه تا دلش از دنيا كنده شود و دلبستگى به دنيا پيدا نكند كه

ص:189

دل كندن از آن به هنگام مرگ مشكل باشد، و ديگر آن كه هر چه بيشتر نفسش از صفات بشرّيت ضعيف گشته و از دلبستگى هاى جسمانى بريده شود و به تمام وجودش متوجّه به خداى تعالى گردد و در خوشى و ناخوشى دل به سوى او كند و همواره در خدمتش بايستد تا بدين وسيله به اعلى درجۀ محبّان و آخرين مرتبۀ مقرّبان نايل شود، و ديگر آن كه او را به درجه اى برساند كه هرگز با كسب و سعى خويش به آن جا نمى رسيد مانند شهادت كه شهيد هر چند كوشش كند به جز با شهادت به مقام شهيدان نائل نگردد.

مولانا در اين مقام حقّ سخن را ادا كرده و گويى از مجموع روايات استفاده كرده است كه مى فرمايد:

زين سبب بر انبيا رنج و شكست از همه خلق جهان افزون تر است

تا ز جانها جانشان شد زفت تر كه نديدند آن بلا قومى دگر

پوست از دارو بلاكش مى شود چون اديم طايفى خوش مى شود

ورنه تلخ و تيز ماليدى بر او گنده گشت و ناخوش و ناپاك بو

آدمى را نيز چون آن پوست دان از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تيز و مالش بسيار ده تا شود پاك و لطيف و بافره

ورنه ميتانى رضا ده اى عيار كه خدا رنجت دهد بى اختيار

كه بلاى دوست تطهير شماست علم او بالاى تدبير شماست

چون صفا بيند بلا شيرين شود خوش شود دارو چو صحّت بين شود

بُرد بيند خويش را در عين مات پس بگويد اقتلونى يا ثقات

* و ان يكن ما ظللت فيه اوبتّ فيه من هذه العافيه بين يدى بلاء لا ينقطع و وزر لا يرتفع فقدم لى ما اخّرت و اخّر عنّى ما قدّمت و اگر آنچه از عافيت در شبانه روز برخوردارم در كنار بلايى است مستمرّ و ناگسستنى و مستلزم بارى بر دوش است كه نتوان برداشت. پس آنچه را كه به تأخير انداخته اى از پيش آر و آنچه پيش آورده اى به تأخير انداز. حاصل معنى آن كه عرض مى كند:

بارالها! اگر اين عافيت و راحتى كه نصيبم شده است مقدّمۀ بلايى است اخروى، از آن جا كه گرفتاريهاى اخروى پايان ندارد و باقى و ابدى است، بارالها آن بلاى اخروى را پيش تر نازل

ص:190

فرما كه چون در دنياست و عاقبت دنيا فنا و زوال است آسان تر است از گرفتارى اخروى كه باقى و جاودان است.

فغير كثير ما عاقبته الفناء زيرا هر چه فنا به دنبال دارد و به نيستى مى انجامد هر چند افزون باشد اندك است.

و غير قليل ما عاقبته البقاء و صلّ على محمّد و آله و آنچه را كه باقى و جاودانه است نتوان گفت كه اندك است. پس بلاى آخرت هر چند اندك باشد چون در عالم بقاست و زوال ندارد بسيار است، و بلاى دنيا هر چند افزون باشد چون رو به زوال است اندك است؛ و بر محمّد و آل او درود بفرست.

*

ص:191

و كان من دعائه عليه السّلام عند الاستسقا بعد الجدب

اللّهمّ اسقنا الغيث و انشر علينا رحمتك بغيثك المغدق من السّحاب المنساق لنبات ارضك المونق فى جميع الأفاق و امنن على عبادك بايناع الثّمرة و احى بلادك ببلوغ الزّهرة و اشهد ملائكتك الكرام السّفرة بسقى منك نافع دائم غزره واسع درره و ابل سريع عاجل تحيى به ما قدمات و تردّ به ما قد فات و تخرج به ما هوات و توسّع به فى الأقوات

ص:192

سحابا متراكما هنيأ مريأ طبقا مجلجلا غير ملثّ ودقه و لا خلّب برقه اللّهمّ اسقنا غيثا مغيثا مريعا ممرعا عريضا واسعا غزيرا تردّ به النّهيض و تجبر به المهيض اللّهمّ اسقنا سقيا تسيل منه الظّراب و تملأ منه الجباب و تفجّر به الأنهار و تنبت به الأشجار و ترخص به الأسعار في جميع الأمصار و تنعش به البهائم و الخلق و تكمل لنا به طيّبات الرّزق و تنبت لنا به الزّرع و تدرّ به الضّرع و تزيدنا به قوّة الى قوّتنا اللّهمّ لا تجعل ظلّه علينا سموما و لا تجعل

ص:193

برده علينا حسوما و لا تجعل صوبه علينا رجوما و لا تجعل مآءه علينا اجاجا اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد و ارزقنا من بركات السّموات و الأرض انّك على كلّ شيء قدير

ص:194

شرح دعاى نوزدهم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام عند الاستسقاء بعد الجدب از دعاهاى آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه خشكسالى پيش مى آمد و حضرتش از درگاه الهى طلب باران مى كرد. اللّهم اسقنا الغيث بارالها! ما را به باران سيراب كن.

و انشر علينا رحمتك بغيثك المغدق من السحاب المنساق لنبات ارضك المونق فى جميع الآفاق و رحمت خويش را بر ما بگستر و باران تندى از ابرها براى گياهان زيبا در همه جاى زمينت بفرست. سيد شارح فرمايد: استسقاء يعنى از خداى تعالى باران خواستن انواعى دارد كه كمترينش تنها دعا كردن است بدون اين كه نمازى خوانده شود و دعايى پيش از نماز يا بعد از نماز انجام گيرد؛ و بهترينش آن است كه دو ركعت نماز خوانده شود با دو خطبه به اين ترتيب كه خطيب و كسى كه مى خواهد خطبه بخواند در روز جمعه (ظاهرا مقصود نماز جمعه است) مردم را دستور مى دهد كه توبه كنند و اگر حقّ النّاسى بر ذمّه دارند از باب مظالم ردّ كنند و خود را از اخلاق رذيله و صفات زشت تطهير كنند، آن گاه پس از جمعه سه روز روزه بدارند و روز سوّم كه روز دوشنبه است از شهر بيرون شده و به صحرا روند. البته اين در غير مكّه است، و امّا در شهر مكّه بيرون نروند، بلكه مراسم را در مسجد الحرام اجرا كنند. و مستحب است كه مردم پاى برهنه باشند و كفشهاى خود را به دست گيرند و لباس كهنه به تن داشته باشند با حالت خضوع و خشوع و زبانها به ذكر استغفار گويا، و امام جماعت نيز با حالت خشوع و لباس كهنه ولى پاك و پاكيزه بدون آن كه خود را خوشبو كند و عطر

ص:195

استعمال نمايد. و مستحب است كه زاهدان و صالحان و پيران و كودكان و حتّى حيوانات را از شهر بيرون برند، نه جوانان و فاسقان و لامذهبان و كفّار را هر چند اهل ذمّه باشند. و كودكان را از آغوش مادران برگيرند و شعاردهندگان به جاى شعار اذان سه بار فرياد برآرند (الصلوة). و وقت اين نماز از هنگام سر زدن آفتاب است تا زوال ظهر. پس امام دو ركعت نماز به جماعت مى خواند ولى با صداى بلند سپس پنج تكبير مى گويد و از پى هر تكبير قنوت مى گيرد و در قنوت استغفار مى كند و از خداى تعالى مى خواهد كه باران نازل فرمايد و آبها را بيفزايد و رحمت خود را نازل فرمايد. و از دعاهايى كه وارد شده است اين دعاست: «اللهم اسق عبادك و امائك و بهائمك و انشر رحمتك و احى بلادك الميّته»: بارالها! بندگان و كنيزان و چهارپايانت را سيراب فرما و رحمت خويش را بر آنان بگستران و شهرهايت را كه از بى آبى مرده اند زنده گردان. سپس تكبير ششم را مى گويد و ركوع و دو سجده را به جا مى آورد. پس براى ركعت دوّم برمى خيزد و پس از قرائت حمد سوره اى را قرائت مى كند، سپس چهار تكبير مى گويد كه به دنبال هر تكبير قنوت مى گيرد مانند ركعت اوّل، سپس تكبير مى گويد و ركوع و سجود و تشهد را به جاى مى آورد، و چون سلام نماز را گفت بر فراز منبر مى رود و رداى دوش خود را برمى گرداند كه طرف راست ردا بر طرف چپ و طرف چپ ردا بر طرف راست دوش او قرار گيرد، و به همين حال ردا بر دوشش مى ماند تا وقتى كه لباسش را از تنش خارج كند، و دو خطبه را مى خواند، و چون از خواندن دو خطبه فارغ شد رو به قبله كند و يكصد بار تكبير بگويد، سپس به سمت راست خود توجه كند و يكصد بار لا اله الاّ اللّه گويد. و سپس به سمت چپ التفات كند و يكصد بار سبحان اللّه گويد و سپس پشت به قبله كند و روى به مردم كند و يكصد بار الحمد للّه گويد و در همۀ اين اذكار صداى خود را بلند كند و مردم فقط در ذكرها پيروى كنند و بدون اين كه به اين طرف و آن طرف برگردند او را پيروى كنند اگر تير دعاشان به هدف اجابت رسيد و باران آمد كه به مقصود رسيده اند و گرنه دوباره و سه باره اعمال را تكرار كنند بدون آن كه از رحمت خدا مأيوس باشند؛ و همان سه روز را روزه مى گيرند. و اگر يكى از روزها افطار كردند و سه روز متصل روزه دار نباشند روزه را از سر گيرند. و اين روزه از مسافر نيز صحيح است و در همه وقت جايز است و آدمى به تنهايى نيز مى تواند در خانۀ خود اين عمل را انجام دهد.

و امنن على عبادك بايناع الّثمرة و بر بندگان خود منت بگذار و ميوه هاى آنان را به سر حدّ

ص:196

كمال برسان (و از آفات ارضى و سماوى همچون سرما و تگرگ و حشرات موذيه محفوظ فرما).

و احى بلادك ببلوغ الزّهرة و شهرهاى مرده را به شگفتن شكوفه ها و گلها زنده گردان.

و اشهد ملائكتك الكرام السفرة بسقى منك نافع و فرشتگان بزرگوار و نويسندگان را احضار فرما كه شاهد جريان باشند؛ زيرا حضور روحانيون و فرشتگان معصوم و ارواح مقدّسه موجب نزول رحمت و بركات الهى است و در جايى كه حضور آدميان و صلحاى از بشر موجب قبول دعا و شمول رحمت شود، فرشتگان الهى كه «لا يعصون اللّه ما امرهم» يقينا مؤثر خواهد بود در اجابت دعا.

دائم غزره، واسع درره و ابل سريع عاجل بارانى كه سودمند و پياپى و فراگير و تند باشد.

تحيى به ما قدمات تا آنچه را كه از دست رفته زنده كنى.

و تخرج به ما هوآت و آنچه روييدنى است از زمين بيرون آورى.

و توسّع به فى الاقوات و بدين وسيله روزيها را فراخ گردانى.

سحابا متراكما هنيئا مريئا تودۀ ابرى فراهم آمده گوارا و خوش.

طبقا مجلجلا همچون چترى كه صداى غرّش رعد از آن به گوش برسد.

غير ملثّ ودقه نه آن چنان باشد كه بارانش پياپى بريزد و به ويرانى انجامد.

و لا خلّب برقه و نه بارانى كه برقش فريبا باشد يعنى نه آن چنان باشد كه رعد و برق بى باران باشد.

اللّهم اسقنا غيثا مغيثا مريعا ممرعا عريضا واسعا غزيرا بارالها! ما را با بارانى سيراب فرما كه به فرياد ما برسد و گياهان را بروياند، پهناور و فراگير و فراوان باشد.

تردّ به النهيض و تجبر به المهيض گياهان پژمردۀ ما را تر و تازه كند و نهال شكسته را به وسيلۀ او برومند سازد.

اللّهم اسقنا سقيا تسيل منه الظّراب و تملأ منه الجباب بارالها! ما را با بارانى سيراب كن كه آب از بلنديها جريان يابد و چاهها از آن پر شود.

و تفجّر به الانهار و نهرها را به آن بشكافى.

و تنبت به الاشجار و درختها را با آن برويانى.

و ترخص به الاسعار فى جميع الامصار و در همۀ شهرها نرخها را بدان ارزان كنى.

ص:197

و تنعش به البهائم و الخلق و حال چهارپايان و خلق بدان نيكو گردانى.

و تكمل لنا به طيّبات الرزق و روزيهاى پاكيزۀ ما را بدان كامل فرمايى.

و تنبت لنا به الزّرع و كشت ما را بدان برويانى.

و تدّر به الضّرع و پستانهاى گاوان و گوسفندان را بدان پر شير كنى.

و تزيد به قوّة الى قوّتنا و بدين وسيله نيرويى بر نيروى ما بيفزايى.

اللّهم لا تجعل ظلّه علينا سموما بارالها! مبادا كه از سايه اش بر ما باد گرم وزد.

و لا تجعل برده علينا حسوما و سرمايى تيز و برنده داشته باشد.

و لا تجعل صوبه علينا رجوما و ريزش آن را بر ما موجب هلاك و عذاب مگردان.

و لا تجعل ماءه علينا اجاجا و آب آن را بر كام ما تلخ و ناگوار مفرما.

اللهم صلّ على محمّد و آله و ارزقنا من بركات السموات و الارض انّك على كلّ شىء قدير بارالها! بر محمّد و خاندانش درود بفرست و ما را از بركات آسمانها و زمين روزى فرما كه تو بر هر چيز توانايى.

نكته

در بعضى از تواريخ آمده است كه: در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شيرى به هم نرسيد كه تناول نمايد. پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود. تا آن كه ابو طالب حليمه سعديّه را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد...

ظاهرا منشأ اين اشتباه تاريخى غفلت از معناى ضرع است كه به معناى پستان است و كنايه از حيوانات پستاندار شيرده مى باشد و اين محدّث عالى مقام تصوّر فرموده كه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از پستان شير دادن به معناى پستان خود ابو طالب است و طبعا دنبال اين اشتباه، راوى حديث جملۀ (و حق تعالى در آن شيرى فرستاد) را نيز اضافه كرده است.

«عصمنا اللّه من الزلل»

ص:198

فايده اقوال دربارۀ گرانى و ارزانى قيمتها

دربارۀ گرانى و ارزانى قيمتها اقوال مختلفى وجود دارد. اشاعره به حكم اصلى كه به آن قائل هستند و آن عبارت از اين است كه همۀ كارها مستند به خداى تعالى است و فاعلى بجز خداى تعالى وجود ندارد و خالق همۀ اشياء خداى تعالى است، بنابراين اصل گفته اند كه گرانى و ارزانى نيز به دست خداى تعالى است. در مقابل اشاعره گروهى از معتزله برآنند كه گرانى و ارزانى به دست خلق است و اين مردمانند كه در خريد و فروش چيزى را گران يا ارزان مى كنند. گروه ديگرى از معتزله برآنند كه گرانى و ارزانى به دست خداست، زيرا خداى تعالى است كه جنسى را كم مى كند و رغبت مردم به آن زياد مى شود و قيمتش بالا مى رود، پس گرانى و ارزانى منتسب به خداى تعالى است. و گروه اماميّه فرموده اند: گرانى و ارزانى اگر در نتيجۀ اعمال بندگان نباشد لامحال استناد به خدا پيدا مى كند، و امّا اگر به واسطۀ كار مردم باشد، مانند اين كه حكومت نرخها تعيين كند و ماليات و عوارض بر اجناس قرار دهد و در نتيجه گرانى پيش آيد اين كه اين گرانى را نبايد به خدا نسبت داد. و در روايتى آمده است كه در مدينه گرانى شد و مسلمانان به خدمت رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله آمدند و عرض كردند: يا رسول اللّه! شما نرخى براى اجناس معيّن فرماييد. آن حضرت فرمود: نرخها دست خداى تعالى است.

«وقع غلاء بالمدينه و اجتمع اهلها اليه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قالوا: سعّر لنا يا رسول اللّه، فقال: المسعر هو اللّه»: اين روايت بدان معناست كه گرانيها اگر بدون دخالت مردم باشد بر طبق حكمت بالغۀ الهى است و دخالت در نظام اتمّ دارد. و به اين معنا روايات ديگرى نيز از ائمه عليهم السّلام رسيده، چنان كه از امام زين العابدين عليه السّلام روايت شده است كه فرمود: خداى تعالى فرشته اى را بر نرخها گذاشته كه به امر خداى تعالى به كار نرخ رسيدگى مى كند.

«انّ اللّه وكّل ملكا بالسّعر يدبّره بامره»: و به همين مضمون از امام صادق روايت شده است:

«انّ اللّه وكّل بالاسعار ملكا يدبّرها بامره»: مقصود از اين روايات نرخهايى است كه بنده را در آن دخالتى نباشد بلكه به امر سماوى و ارضى خارج از اختيار بنده باشد.

*

ص:199

دعاؤه في مكارم الأخلاق و من دعائه اذا خصّ نفسه

اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و بلّغ اللّهمّ ابلغ بإيماني اكمل الإيمان و اجعل يقيني افضل اوفر اليقين و انته بنيّتي الى احسن النّيّات و بعملي الى احسن الأعمال اللّهمّ وفّر بلطفك نيّتي و صحّح بما عندك يقيني ثقتي و استصلح بقدرتك ما فسد منّي اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اكفني اللّهمّ اكفني ما يشغلني الإهتمام به له و استعملني بما تسألني غدا عنه و استفرغ ايّامي فيما خلقتني له و أغنني و أوسع عليّ في رزقك و لا تفتنّي بالنّظر و أعزّني و لا تبتلينّي خلقتني له و وسع عليّ و لا تفتنّي

ص:200

بالبطر و أعززني و لا تبتلني بالكبر و عبّدني لك و لا و عبّدني و لا تفسد عبادتي بالعجب و أجر للنّاس على يدي يديّ الخير و لا تمحقه بالمنّ و هب لي معالي الأخلاق و اعصمني من الفخر اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و لا ترفعني اللّهمّ لا ترفعني في النّاس درجة الاّ حططتني عند نفسي مثلها و لا تحدث لي عزّا ظاهرا الاّ احدثت لي ذلّة باطنة عند نفسي بقدرها ذلّة باطنة بقدرها اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و متّعني بهدى اللّهمّ و متّعني بهدي صالح لا أستبدل به و طريقة حقّ لا أزيغ عنها و نيّة رشد لا أشك فيها لا انفتل منها و عمّرني ما كان عمري بذلة في طاعتك فإذا

ص:201

كان عمري مرتعا للشّيطان فاقبضني اليك قبل ان يسبق مقتك اليّ او يستحكم غضبك عليّ يسبق اليّ مقتك و يستحكم عليّ غضبك اللّهمّ لا تدع خصلة تعاب منّي الاّ اصلحتها و لا عائبة اؤنّب بها الاّ حسّنتها احسنتها و لا اكرومة فيّ ناقصة الاّ اتممتها و لا ناقصة في اكرومة الاّ اتممتها اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد و أبدلني اللّهمّ ابدلني من بغضة اهل الشّنان المحبّة و من حسد اهل البغي المودّة و من ظنّة اهل الصّلاح الثّقة و من عداوة الأدنين الولاية و من عقوق ذوي الأرحام المبرّة و من خذلان الأقربين النّصرة و من حبّ المدارين و من خبّ المداريين المخادعين

ص:202

تصحيح المقة و من ردّ درء الملابسين كرم العشرة و من مرارة خوف الظّالمين حلاوة الأمنة اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اجعل اللّهمّ اجعل لي يدا على من ظلمني و لسانا على من خاصمني و ظفرا بمن عاندني و هب لي مكرا على من كايدني و قدرة على من اضطهدني و تكذيبا لمن قصبني و سلامة ممّن توعّدني اوعدني و وفّقني لطاعة من سدّدني و متابعة من ارشدني اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و سدّدني اللّهمّ سدّدني لأن اعارض من غشّني بالنّصح و أجزي من هجرني بالبرّ و أثيب من حرمني بالبذل و أكافي من بالبذل و أتجافى

ص:203

عمّن قطعني بالصّلة و أخالف من اغتابني الى حسن الذّكر و أن اشكر الحسنة و أغضي عن السّيّئة اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و حلّني اللّهمّ حلّني بحلية الصّالحين و ألبسني زينة المتّقين في بسط العدل العفو و كظم الغيظ و إطفاء النّائرة و ضمّ اهل الفرقة و إصلاح ذات البين و إفشاء العارفة و ستر العائبة و لين و إطفاء النّايرة و لين العريكة و خفض الجناح و حسن السّيرة و سكون الرّيح و طيب المخالقة المخالفة و السّبق الى الفضيلة و إيثار التّفضّل و ترك التّعيير و الإفضال على غير المستحقّ و القول بالحقّ و إن عزّ و استقلال الخير و إن

ص:204

كثر من قولي و فعلي و استكثار و إن كثر و استكثار الشّرّ و إن قلّ من قولي و فعلي و أكمل ذلك لي بدوام و إن قلّ و أكمل ذلك بدوام الطّاعة و لزوم الجماعة و رفض اهل البدع و مستعملي و استعمال الرّأي المخترع اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اجعل اوسع اللّهمّ وسّع رزقك عليّ اذا كبرت و أقوى قوّتك فيّ اذا نصبت و لا تبتلينّي بالكسل عن عبادتك اذا كبرت و قوّني بقوّتك اذا فنيت و لا تسدل عليّ الغفلة عن عبادتك و لا العمى عن سبيلك سنّتك و لا بالتّعرّض و لا التّعرّض لخلاف محبّتك و لا مجامعة من تفرّق عنك عليك و لا مفارقة من اجتمع اليك لك

ص:205

اللّهمّ اجعلني اصول بك عند الضّرورة و أسألك عند الحاجة و أتضرّع اليك عند المسكنة و لا تفتنّي بالإستعانة بغيرك اذا اضطررت و لا بالخضوع لسؤال غيرك اذا اضطررت و التّعرّض لسواك اذا افتقرت و لا بالتّضرع و التّضرّع الى من دونك اذا رهبت دهيت فأستحقّ بذلك خذلانك و منعك و إعراضك يا أرحم الرّاحمين اللّهمّ و إعراضك اللّهمّ اجعل ما يلقي الشّيطان في روعي من التّمنّي من فكر التّمنّي و التّظنّي و الحسد ذكرا لعظمتك و تفكّرا في قدرتك و تدبيرا على عدوّك و ما اجرى و ما يجري على لساني من لفظة لفظ

ص:206

فحش او هجر او شتم عرض او شهادة باطل او اغتياب مؤمن غائب او اغتياب غائب او سبّ حاضر و ما اشبه ذلك نطقا بالحمد لك و إغراقا في الثّناء عليك و ذهابا في تمجيدك و شكرا لنعمتك و اعترافا بإحسانك و إحصاء و شكرا لنعمك و إحصاء لمننك اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و لا اظلمنّ اللّهمّ لا اظلمن و أنت مطيق للدّفع عنّي و لا اظلمنّ اظلمن و أنت القادر قادر على القبض منّي و لا اضلّنّ اضلّن و قد امكنتك هدايتي و لا افتقرنّ افتقرن و من عندك و عندك وسعي و لا اطغينّ و من عندك وجدي و لا اطغينّ و عندك رشدي اللّهمّ الى مغفرتك وفدت

ص:207

تقت و الى عفوك قصدت و الى تجاوزك اشتقت و إلى عفوك اشتقت و بفضلك وثقت و ليس عندي ما يوجب لي مغفرتك و لا في عملي ما أستحقّ به عفوك و ما لي بعد ان بعد ما حكمت على حكمت به على نفسي الاّ فضلك فصلّ على محمّد و آله و تفضّل عليّ الاّ فضلك فتفضّل عليّ اللّهمّ و أنطقني اللّهمّ انطقني بالهدى و ألهمني التّقوى و وفّقني للّتي هي ازكى و استعملني بما هو ارضى اللّهمّ اسلك بي الطّريقة المثلى و اجعلني على ملّتك اموت و أحيى اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و متّعني اللّهمّ متّعني بالإقتصاد و اجعلني من اهل

ص:208

السّداد و من ادلّة الرّشاد و من صالحي العباد و ارزقني فوز المعاد و سلامة المرصاد اللّهمّ خذ لنفسك اللّهمّ فخذ لنفسي من نفسي ما يخلّصها ما يخلصها و أبق لنفسي من نفسي ما يصلحها فإنّ نفسي هالكة او تعصمها نفسي هالكة او تصلحها و تعصمها اللّهمّ انت عدّتي ان حزنت حربت و أنت منتجعي و إليك نجعتي ان حرمت و بك استغاثتي ان كرثت كربت و عندك ممّا فات خلف و لما فسد صلاح و فيما و لما فسد اصلاح و لما انكرت تغيير فامنن عليّ قبل البلاء البلايا بالعافية و قبل الطّلب بالجدة و قبل الضّلال بالرّشاد و اكفني مؤونة معرّة العباد وهب لي امن يوم

ص:209

المعاد و امنحني حسن الإرشاد اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و ادرأ عنّي بلطفك و اغذني بنعمتك و قبل الضّلال بالرّشاد اللّهمّ اغذني بنعمك و أصلحني بكرمك و داوني بصنعك و أظلّني في ذراك و جلّلني رضاك و وفّقني اذا اشتكلت عليّ الأمور لأهداها و إذا تشابهت الأعمال لأزكاها و إذا تناقضت الملل لأرضاها اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و توّجني بالكفاية و سمني حسن الولاية وهب لي صدق الهداية و لا تفتنّي بالسّعة و امنحني حسن الدّعة و لا تجعل عيشي كدّا كدّا و لا تردّ دعائي عليّ ردّا فإنّي لا أجعل

ص:210

لك ضدّا و لا ادعو معك ندّا اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و امنعني من السّرف و حصّن رزقي من التّلف و وفّر ملكتي بالبركة فيه و أصب بي سبيل الهداية للبرّ فيما انفق منه اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و اكفني مؤونة الإكتساب و ارزقني من غير احتساب فلا اشتغل عن عبادتك بالطّلب و لا احتمل اصر تبعات المكسب اللّهمّ فأطلبني بقدرتك ما أطلب و أجرني بعزّتك ممّا ارهب اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و صن و أصلحني بكرمك و داوني بصنعك و دار عنّي بلطفك و احللني في بحبوحة دارك و فضلك و جلّلني رضاك و عفوك اللّهمّ وفّقني اذا اشكلت الأمور لأهداها و إذا تشابهت

ص:211

الأعمال لأزكاها و إذا تناقضت الملك لأرضاها اللّهمّ قتني بالسّعة و سسني بالدّعة وهب لي حسن الرّعة اللّهمّ لا تجعل عيشي كدّا و لا تردّ دعائي ردّا و لا تعرّفني منك صدّا فإنّي لا اجعل لك ندّا اللّهمّ توحّد لي بالكفاية و سمني حسن الولاية وهب لي صدق الهداية اللّهمّ يا كافي الفرد الضّعيف و يا واقي الأمر المخيف افردتني الخطايا فلا صاحب معي و ضعفت عن غضبك فلا مؤيّد لي و أشرفت على خوف لقائك فلا مسكّن لرهبتي و من يؤمنني و أنت اخفتني و من يساعدني و أنت افردتني و من يؤيّدني و أنت ضعّفتني و لا يجير يا إلهي الاّ ربّ على مربوب و لا يؤمن الاّ غالب على مغلوب و لا يعين الاّ طالب على مطلوب و بيدك من جميع ذلك السّبب و إليك المفرّ و المهرب فأطلبني بقدرتك ما أطلب و أجرني بقوّتك ممّا ارهب اللّهمّ صن وجهي باليسار و لا تبتذل جاهي بالإقتار فأسترزق فأرتزق

ص:212

اهل رزقك و أستعطي شرار خلقك فأفتتن فأفتن بحمد من اعطاني و أبتلى بذمّ من منعني و أنت من دونهم وليّ الإعطاء و المنع وليّ المنع و الإعطاء اللّهمّ صل على محمّد و آله و ارزقني صحّة اللّهمّ اكفني مؤونة الإكتساب و ارزقني من غير احتساب فلا اشتغل عن عبادتك بالطّلب و لا احتقب اصر تبعات المكتسب اللّهمّ امنعني من السّرف و حصّن رزقي من التّلف و وفّر لي وعاء ما اشتملت عليه بالبركة و أصب بي سبيل البرّ فيما انفق منه اللّهمّ انّي اسألك صحّة في عبادة و فراغا في زهادة و علما في استعمال و ورعا في اجمال اللّهمّ اختم بعفوك اجلي و حقّق في رجاء رحمتك املي و سهّل الى و سهّل لي الى بلوغ رضاك

ص:213

سبلي و حسّن في جميع احوالي عملي اللّهمّ صلّ على محمّد و آله و نبّهني اللّهمّ نبّهني لذكرك في اوقات الغفلة و استعملني بطاعتك في ايّام المهلة و انهج لي الى محبّتك سبيلا سهلة اكمل لي بها خير سهلة اللّهمّ اجمل لي خير الدّنيا و الآخرة اللّهمّ و صلّ على محمّد و آله كأفضل ما صلّيت و الآخرة و صلّ على محمّد كأفضل ما صلّيت على احد من خلقك قبله على احد قبله و أنت مصلّ على احد بعده و آتنا و آتني في الدّنيا حسنة و في الآخرة حسنة و قنا برحمتك عذاب النّار و قني عذاب النّار برحمتك

ص:214

شرح دعاى بيستم

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم و كان من دعائه عليه السّلام فى مكارم الاخلاق و مرضىّ الافعال و از دعاهاى آن حضرت عليه السّلام است در خويهاى نيكو و كارهاى پسنديده. در معناى خلق ميان علما اختلاف است. بعضى گفته اند كه خلق عبارت است از ملكه اى در نفس كه با بودن آن كارها به سهولت از نفس صادر مى شود بدون اين كه فكر و تأمّلى بكند، و اين غير از غريزه است، كه غريزه ملكه اى است كه صفات ذاتى انسان از آن صادر مى شود. و فرق خلق با غريزه اين است كه عادت در خلق نقش دارد ولى در غريزه نقشى ندارد. بعضى ها گفته اند كه خلق از جنس خلقت و آفرينش است كه قابل تغيير نيست چه خوب باشد چه بد، چنان كه شاعر گويد:

و ما هذه الاخلاق الاّ غرائزه و منهن محمود و منها مذمّم

و لن تستطيع الدّهر تغيير خلقه لئيم و لا يستطعه متكرّم

* و دليل آن كه خلق آن است كه قابل تغيير نباشد فرمايش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه فرمود:

«من اتاه اللّه وجها حسنا و خلقا حسنا فليشكر اللّه». پس معلوم مى شود كه خلق حسن كار خداست و محال است كه انسان بتواند در كار خدا تغييرى ايجاد كند. بنابراين تكليف به تهذيب اخلاق تكليفى است غير قابل. و بعضى ديگر گفته اند كه خلق كسبى است به دليل آن كه حضرت فرمود: «حسّنوا اخلاقكم»: خلقهايتان را نيكو كنيد. و اگر كسبى نبود مورد امر قرار نمى گرفت.

ص:215

و علاوه بر اين ما بسيارى از مردم را مى بينيم كه اينها در مقام ممارست به خلقى از اخلاق هستند تا آن جا كه آن خلق براى آنها ملكه مى شود. و بعضى ها گفته اند حقّ اين است كه اصل خلق غريزى است ولى كامل شدن آن كسبى است. به اين بيان خداى تعالى اشياء را به دو قسم آفريده، بعضى از اشياء فعليّت دارند و بنده در آن هيچ دخالتى نمى تواند داشته باشد مانند آسمان و زمين و شكل و قيافۀ آدمى، و ديگر آن كه بالقوّه است كه آدمى مى تواند آن قوّه را كامل كند و حال خود را تغيير دهد، همچون هستۀ خرما كه قابليّت آن را دارد كه نخلى شود.

خداى تعالى براى انسان راه تربيت آن را باز كرده و در عين حال آدمى مى تواند آن هستۀ خرما را فاسد كند كه ديگر قابليّت براى نخل شدن نداشته باشد. و گويد خلق آدمى همچون هستۀ خرماست كه انسان نمى تواند استعداد و غريزۀ آن را عوض كند ولى مى تواند آن را فاسد كند و لذا خداى تعالى فرمود:«وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها» ؛(1) به تحقيق زيانكار شد كسى كه آن را به كفر و گناه پليد گردانيد. و اگر چنين نبود موعظه و نصيحت و امر و وعيد بى فايده مى شد و در منطق عقل جايز نبود كه به بنده اى گفته شود: چرا فلان عمل را انجام دادى و چرا فلان فريضه را ترك كردى؟! و چگونه مى توان گفت كه تغيير خلق در آدمى غير ممكن است در صورتى كه مى بينيم بعضى از حيوانات وحشى در اثر تربيت به حالت انس تغيير مى يابد. آرى چيزى كه هست مردم در غريزه هايشان اختلاف دارند بعضى ها در جبلّت ذاتشان سريع القبولند و بعضى ها ديرتر تربيت مى پذيرند و بعضى ها متوسّطند و لكن هيچ يك از اثر تربيت بى نصيب نيستند. و از اين جاست كه در دعاها رسيده است كه از خداى تعالى خواستار موفقيّت به مكارم اخلاق و محاسن اعمال شده است.

اللّهم صلّ على محمّد و آله، و بلّغ بايمانى اكمل الايمان، و اجعل يقينى افضل اليقين و انته بنيّتى الى احسن النيّات و بعملى الى احسن الاعمال خدايا! بر محمّد و آل او درود بفرست و ايمان مرا به كاملترين درجۀ ايمان برسان و يقين مرا بهترين يقين گردان و نيّت مرا به بهترين نيّت ها و كردار مرا به بهترين كردارها برسان. در اين جا به مطالبى اشاره مى شود.

ص:216


1- سورۀ شمس، آيۀ 10.

مطلب اوّل در اين دعاى شريف ابتدا درود به پيامبر و خاندان او فرستاده شده است تيّمنا و تبرّكا

كه «عند ذكر الاولياء تنزل الرّحمة»: ياد اوليا خدا موجب نزول رحمت و بركات الهيّه است، و يا از آن جهت است كه چون صلوات بر پيامبر و خاندان او دعايى است مستجاب، چنان كه در روايات بدان اشاره شده است و هيچ مانعى از استجابت ندارد، از اين جهت به اين دعاى مستجاب ابتدا شده است تا راهگشاى استجابت دعاى بعدى بشود، زيرا خداى تعالى اكرم از آن است كه دو حاجت از او خواسته شود و او يكى را قبول و يكى را ردّ كند؛ چنان كه در روايتى از امير المؤمنين عليه السّلام رسيده است كه فرمود: هر گاه تو را حاجتى به خداى تعالى باشد در آغاز بر پيغمبر صلوات بفرست و سپس حاجتت را بخواه كه خداى تعالى بزرگوارتر از اين است كه دو حاجت از او خواسته شود و او يكى را روا و ديگرى را ردّ فرمايد.

«اذا كانت لك الى اللّه سبحانه حاجة فابدأ بمسألة الصلوة على النّبى ثمّ اسئل حاجتك فانّ اللّه اكرم من ان يسأل حاجتين فيقضى احدهما و يمنع الآخر».

مطلب دوّم اين كه در معناى ايمان ميان علما اختلاف است؛

بعضى گفته اند كه معنى ايمان عبارت است از معرفت وجود حضرتش با شناخت آنچه پيامبران الهى آورده اند. و بعضى گفته اند ايمان به معناى دو كلمۀ شهادت است؛ يعنى شهادت به وحدانيّت خدا و شهادت به رسالت پيامبر اسلام صلوات اللّه عليه و آله. و بعضى ديگر گفته اند كه ايمان عبارت از اعمال جوارح است. و جمعى گفته اند كه ايمان يعنى اعمال جوارح كه شامل همۀ طاعات گردد خواه واجبات و خواه مستحبات. و بعضى گفته اند كه فقط واجب را شامل مى شود نه مستحبات را.

و بعضى گفته اند كه ايمان مجموع سه چيز است؛ يعنى اعتقاد قلبى و اقرار زبانى و عمل خارجى و اصطلاحا از آن تعبير مى كنند «بالتّصديق بالجنان و الاقرار باللسان و العمل بالاركان».

و بعضى گفته اند كه ايمان يعنى تصديق به خدا و رسولش و به آنچه پيغمبر از جانب خداى تعالى آورده است هر چند تصديقش به طور اجمال باشد به اضافۀ ولايت و دوستى اهل ولايت. سيد شارح رحمه اللّه فرمايد حق در مطلب همين است، زيرا آيات و روايت به همين

ص:217

دلالت دارد، مانند قول خداى تعالى:«أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ» :(1)نان در دلهايشان ايمان ثبت شده است. و فرمود:

«وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ» :(2)نوز ايمان به دلهاى شما داخل نشده است. و فرمود:

«وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ» (3) دلش با ايمان آرام گرفته است. اين آيات دليل آن است كه ايمان يك امر قلبى است و با معصيت خارجى جمع مى شود؛ چنان كه فرمايد:

«وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا» :(4)گر دو گروه از مؤمنين با هم جنگيدند. و فرمود:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى» :(5)ى كسانى كه ايمان آورده ايد! حكم قصاص دربارۀ شما ثابت است كه اگر كسى را كشتيد شما را به حكم قصاص مى كشند. و فرمود:

«اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ» :(6)سانى كه ايمان آورده اند و ايمانشان را با ستم نياميخته اند. اين آيات دلالت بر آن دارد كه ايمان با معصيت و گناه قرين مى شود؛ علاوه بر آن كه اصولا عمل كه يك امر خارجى است در حقيقت ايمان كه يك امر قلبى است دخالتى ندارد و از اين رو خداى تعالى مى فرمايد:«اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» ، كه اگر ايمان با عمل يكى باشد در اين گونه آيات لازم مى آيد كه ايمان به خودش عطف شده باشد و اين درست نيست.

و نيز اگر گوييم عمل جزئى از ايمان است لازم مى آيد عطف جزء بر كلّ، و آن هم درست نيست و نيز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

«يا معشر من اسلم بلسانه و لم يخلص الايمان بقلبه لا تذمّ المسلمين»: اى گروه كسانى كه به زبانشان اسلام آورده اند ولى ايمان خالص به دل آنها راه نيافته مسلمانان را مذمّت و نكوهش نكنيد. و امام صادق عليه السّلام فرمود:

«الايمان وقر فى القلوب و الاسلام ما عليه المناكح»: ايمان بار سنگينى است بر دل و اسلام همان است كه مجوّز نكاح است و مسلمان مى تواند با مسلمان ديگر ازدواج كند. و فرمود:

«يبتلى المؤمن على قدر ايمانه و حسن اعماله»: مؤمن به اندازۀ ايمانش و نيكويى كردارش

ص:218


1- سورۀ مجادله، آيۀ 22.
2- سورۀ حجرات، آيۀ 14.
3- سورۀ نحل، آيۀ 106.
4- سورۀ حجرات، آيۀ 9.
5- سورۀ بقره، آيۀ 178.
6- سورۀ انعام، آيۀ 82.

آزمايش مى شود. همۀ اينها دليل اين است كه ايمان جايگاهش دل است و عمل چيزى است غير از ايمان. و بالجمله سيد شارح رحمه اللّه سخن را در اين جا به درازا كشانده كه نقل همۀ آن موجب ملال خاطر خوانندگان عزيز بشود و اگر كسى طالب باشد به اصل مراجعه كند.

ارشاد

همان گونه كه يقين مراتب مختلفى دارد، چنان كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده است در محضر آن حضرت سخن از راه رفتن حضرت عيسى بر روى آب به ميان آمد، حضرتش فرمود: اگر يقينش زياده مى شد بر هوا راه مى رفت. «ذكر عنده صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انّ عيسى بن مريم كان يمشى على الماء و قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لو زاد يقينه لمشى فى الهواء»، همچنين مراتب ايمان نيز در افراد به يك اندازه نيست؛ چنان كه در روايت صحيحۀ كافى است از اسحاق بن عمار كه گفت: شنيدم از امام صادق عليه السّلام كه فرمود كه روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز صبح را كه ادا فرمودند نظر مباركشان به جوانى افتاد كه چرت مى زند و سر و گردن خود را نمى توانست راست نگهدارد. رنگش زرد و پيكرش لاغر و ديدگانش به گودى افتاده بود. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن جوان فرمود: چگونه صبح كردى؟ و (به اصطلاح) ما حالت چطور است؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! صبح كردم در حالى كه صاحب يقين مى باشم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را سخن آن جوان خوش آمد و فرمود: هر يقينى حقيقتى دارد، حقيقت يقين تو چيست؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! يقين من آن چنان است كه مرا محزون و غمناك ساخته و خواب را از ديدگانم ربوده و روزهايم با تشنگى مى گذرد (كنايه از شب زنده دارى و روزه داشتن) از اين رو نفسم از دنيا و هر چه در آن است بيزار شده تا آن جا كه گويى بهشتيان را مى بينم كه در نعمتهاى بهشتى متنّعمند و بر تختها نشسته با يكديگر تعارف مى كنند، و گويى عرش پروردگارم را مى بينم كه براى حساب نصب شده و مردم براى حساب محشور شده اند و من نيز در ميان آنان مى باشم، و دوزخيان را مى بينم كه جاودانه در آتش عذاب گرفتارند و فريادشان بلند است، و گويى الآن غرّش آتش دوزخ در گوشم طنين انداز است.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين بنده اى است كه خداى تعالى دل او را با نور ايمان روشن و منوّر فرموده است؛ و سپس به جوان فرمود: بر آنچه هستى پايدار باش. جوان عرض كرد: يا رسول اللّه! دعا بفرماييد كه خداى تعالى در ركاب شما شهادت را نصيب من بفرمايد.

ص:219

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز خواستۀ جوان را پذيرفت و برايش دعا كرد و به اندك زمانى در يكى از غزوات شركت كرد و به درجۀ رفيعۀ شهادت رسيد و اين جوان دهمين نفر بود كه در آن غزوه به شهادت رسيد و نام اين جوان حارثة بن مالك بن النعمان الانصارى بود، چنان كه در روايت ديگرى آمده است.

«ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صلّى بالناس الصبح فنظر الى شاب فى المسجد و هو يخفق و يهوى برأسه مصفرا لونه قد نحف جسمه و غارت عيناه فى راسه، فقال رسول اللّه: صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيف اصبحت يا فلان؟ قال:

اصبحت يا رسول اللّه موقنا فعجب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من قوله و قال: ان لكلّ يقين حقيقة فما حقيقة يقينك؟ فقال: ان يقينى يا رسول اللّه هو الذى احزننى و اسهر ليلى و اظما هواجرى فعزفت نفسى عن الدنيا و ما فيها حتى كانّى انظر الى اهل الجنة يتنعمون فى الجنة و يتعارفون على الارائك متكئون، و كانّى انظر الى عرش ربى و قد نصب للحساب و حشر الخلائق لذلك و انا فيهم و كانّى انظر الى اهل النار و هم فيها معذّبون مصطرخون، و كانّى الآن اسمع زفير النار يدور فى مسامعى. فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: هذا عبد نوّر اللّه قلبه بالايمان. ثم قال له: الزم ما انت عليه، فقال الشاب: ادع يا رسول اللّه انّى ارزق الشهادة معك، فدعا له رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فلم يلبث ان خرج فى بعض غزوات النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاستشهد بعد تسعة نفر و كان هو العاشر و هذا الشاب هو حارثة بن مالك بن النعمان الانصارى كما وردت به رواية اخرى (كافى ج 2 ص 53).

مولانا فرمايد:

گفت پيغمبر صباحى زيد را كيف اصبحت اى رفيق باصفا

گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت كو نشان از باغ ايمان گر شگفت(1)

گفت تشنه بوده ام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب جدا گشتم چنان كه ز اسپر بگذرد نوك سنان

گفت از اين ره كوره آوردى بيار درخور فهم و عقول اين ديار

گفت خلقان چو ببينند آسمان من ببينم عرش را با عرشيان

هشت جنّت هفت دوزخ پيش من هست پيدا همچو بُت پيش شمن

يك به يك وا مى شناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسيا

ص:220


1- محتمل است اصل شعر عبدا موقنا و كو نشان از باغ ايقان باشد.

كه بهشتى كه و بيگانه كى است پيش من پيدا چو مار و ماهى است

جمله را چون روز رستاخيز من فاش مى بينم عيان از مرد و زن

هان بگويم يا فرو بندم نفس لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

* از داستانهاى اهل يقين كه به ما رسيده است حكايتى است كه ابراهيم الخواص نقل مى كند. گويد: جوان نورسى را در بيابان ديدم همچون نقرۀ خام، گفتم: كجا مى روى؟ گفت: به مكّه. گفتم: بدون توشه و مركب سوارى؟ گفت: اى كه يقينت ضعيف است، آن كه آسمانها و زمين را محافظت مى فرمايد آيا نمى تواند مرا بدون زاد و راحله به خانه اش برساند؟ و چون به مكّه رسيدم او را در طواف ديدم كه اشعارى مى سرود و طواف مى نمود. چون مرا ديد صدا زد اى شيخ هنوز به همان ضعف يقين باقى هستى؟ كسى كه به خداى تعالى دربارۀ روزى اش اطمينان داشته باشد پيش از وقت روزى اش را نمى طلبد.

و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: همانا ايمان افضل است از اسلام و همانا يقين افضل است از ايمان و كمياب تر از يقين هيچ نيست. و از امام رضا عليه السّلام با سند صحيح روايت شده كه فرمود: ايمان يك درجه بالاتر از اسلام است و تقوى يك درجه بالاتر از ايمان است و يقين يك درجه بالاتر از تقوى است و چيزى در ميان بندگان كمتر از يقين تقسيم نشده است (كمترين چيزى كه ميان بندگان تقسيم شده يقين است).

«عن الرّضا عليه السّلام بسند صحيح قال: الايمان فوق الاسلام بدرجة و التقوى فوق الايمان بدرجة و اليقين فوق التقوى بدرجة و لم يقسّم بين العباد شىء اقلّ من اليقين». و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: عمل دائم كم بهتر است نزد خدا از عمل زيادى كه به غير يقين باشد.

نويسنده گويد: در روايت اخير احتمال مى رود كه نكته در دائم بودن عمل باشد نه يقين.

(دقّت شود).

«و انته بنيّتى الى احسن النيّات»: نيّت مرا به بهترين نيّت ها برسان.

سيّد شارح در معناى نيّت سخنانى از بزرگان نقل كرده كه شايد بهترينش فرمودۀ شيخ بهايى باشد كه فرموده است كه مقصود از نيّت صادق آن است كه به سوى اطاعت برانگيخته شود و جز رضاى خداى تعالى هيچ نظرى نداشته باشد.

ص:221

«المراد بالنيّة الصّادقه انبعاث القلب نحو الاطاعة غير ملحوظ فيه سوى وجه اللّه سبحانه».

بعضى بزرگان فرموده اند: بهترين چيزى كه وسيلۀ تقرّب بنده به خداست اين است كه معلوم گردد بنده از دنيا و آخرت جز خداى تعالى چيزى را اراده نكرده است.

«قال اللّه تعالى وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ»(1) اين مقام پيامبران و صدّيقان و شهيدان است.

تذكر

در مصباح الشرّيعه از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: براى بنده چاره اى نيست از اين كه در همۀ حركت و سكونش نيّت خالصى داشته باشد، كه اگر چنين نباشد جزو غافلان است و خداى تعالى دربارۀ غافلان فرموده:«أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ» .(2)

بعضى از علما در شرح اين حديث فرموده است واجب اند: كه بنده در هر كارى كه انجام مى دهد نيّت و اخلاص داشته باشد، حتّى در خوراكش و نوشيدنى اش و لباسش و خوابش و آميزش جنسى اش كه همۀ اينها از احوالى است كه از او سؤال مى شود و پاداش داده مى شود كه اگر للّه و فى اللّه باشد در ميزان حسناتش ثبت مى شود و اگر در راه هواى نفس و براى غير خدا باشد بر ميزان سيّئاتش گذاشته مى شود، و چنين كسى در دنيا همچون حيوان چرنده است و در حقيقت انسان مكلّفى نخواهد بود. و از آنانى است كه خداى تعالى فرموده است:«وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا»(3) و پيروى از كسى نكن كه دلش از ياد ما غافل است. و از اين جا معلوم مى شود كه مى توان عادات را جزو عبادات قرار داد، مانند خوردن و آشاميدن كه اگر غرضش از اينها نيرو گرفتن براى اطاعت باشد عبادت خواهد بود، همچون عطر زدن كه اگر مقصودش عمل كردن به سنّت پيغمبر باشد عبادت است و اگر مقصودش استيفاى لذات زنان باشد گناه است. و از اين رو در روايت است كه: «من تطيّب للّه جاء يوم القيامة و ريحه اطيب من ريح المسك و من تطّيب لغير اللّه جاء يوم القيامه و ريحه انتن من الجيفه»: آن كه براى خدا عطر بزند روز قيامت با بويى مى آيد كه از مشك خوشبوتر است و هر كس كه براى غير خدا از عطر استفاده كند روز قيامت مى آيد در حالى كه بدبوتر از مردار است. البته لازم است كه آن قدر در اخلاص بكوشد تا اخلاص در نيّت به صورت ملكه در نفس او حاصل شود.

ص:222


1- سورۀ كهف، آيۀ 28.
2- سورۀ اعراف، آيۀ 179.
3- سورۀ كهف، آيۀ 28.

و بعملى الى احسن الاعمال و عمل مرا از بهترين اعمال قرار بده.

بهتر بودن عمل ارتباط مستقيم با نيّت دارد كه هر چند نيّت خالص تر باشد عمل بهتر خواهد بود؛ چنان كه فرمود: «انما الاعمال بالنيّات».

مقوّم عمل همانا نيّت است و مقصود از بهتر بودن عمل آن است كه نشأت گرفته از نيّت صادقه باشد و بجز رضاى خداى تعالى در آن منظور نباشد. از اين جهت امام صادق عليه السّلام در تفسير آيه شريفه:«لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» :(1)داى تعالى كه مرگ و زندگى را آفريد بدين منظور بود كه شما را آزمايش كند تا كدام يك از شماها بهتر عمل مى كند. فرمود: مقصود خداى تعالى آن نيست كه كدام يك از شماها بيشتر كار مى كند، بلكه مقصود آن است كه كدام يك از شماها اعمالتان به واقع و حقيقت نزديك تر است: «ليس يعنى اكثركم عملا و لكن اصوبكم عملا». و عمل هنگامى به واقع و حقيقت نزديك مى شود كه توأم با خشيت الهى و نيّت صادقه باشد: «و انما الاصابة خشية اللّه و النيّة الصادقة». سپس فرمود: عمل خالص عملى است كه انتظار نداشته باشى احدى بجز خداى تعالى تو را بر آن عمل بستايد، و اين است معناى اخلاص.

«ثم قال: العمل الخالص الذى لا تريد ان يمدحك عليه احد الاّ اللّه و هذا هو معنى الاخلاص».

خوانندۀ عزيز در اين روايت نورانى دقّت بيشترى فرماييد. و دانشمندان را در معناى اخلاص بيانات مختلفى است و عالى ترين تعبير همان است كه امير المؤمنين و سيد العارفين عليه السّلام بدان اشارت فرمود: «ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك و لكن وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك»: بارالها! تو را نه از ترس دوزخت پرستيدم و نه به طمع بهشتت، بلكه چون تو را سزاوار بندگى ديدم عبادتت كردم. و از آن جا كه اين مرتبه بسيار بلند و عزيز الوجود است يكى از صاحبدلان فرموده است: اى خوشا به حال آن كه يك قدم بردارد كه در آن يك قدم بجز خداى تعالى منظورش نباشد.

*تبصره

بسيارى از علما برآنند كه اگر عبادتى به قصد تحصيل ثواب و يا نجات از عقاب آورده شود باطل است چون منافات با اخلاص دارد، كه اخلاص آن است كه فقط رضاى

ص:223


1- سورۀ ملك، آيۀ 2.

خداى تعالى منظور نظر باشد نه جلب منفعت و دفع ضرر. و از كسانى كه بر اين مطلب پافشارى كرده سيد جليل ابن طاووس است، بلكه از كلام شهيد اوّل رحمه اللّه در قواعدش استفاده مى شود كه مذهب اكثر اصحاب بر اين است. و فخر رازى در تفسير كبيرش نقل كرده است كه متكلمين متفقند بر اين كه هر كس خداى را به خاطر خوف از عقاب و يا طمع در ثوابش عبادت كند عبادتش صحيح نيست، و در اوايل تفسير فاتحه به طور جزم گفته است كه اگر نمازگزار گفت نماز مى خوانم به خاطر ثواب خداوندى و يا به خاطر فرار از عقابش نمازش باطل خواهد بود. و ليكن جمعى ديگر گفته اند كه قصد ثواب و يا فرار از عقاب عبادت را باطل نمى كند و منافات با اخلاص ندارد به دليل آن كه خداى تعالى جمعى از اصفياى خود را بدين گونه توصيف فرموده:«كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» ؛(1)عنى رغبت به ثواب و رهبت از عقاب.

و نيز فرموده است:«وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً»(2) خداى تعالى را از راه خوف و طمع بخوانيد. و شيخ بهايى قدّس سرّه فرموده است بهتر آن است كه در اين باب به روايتى بپردازيم كه ثقة الاسلام كلينى در كتاب كافى با سند خوب نقل كرده است از هارون بن خارجه و او از امام صادق عليه السّلام كه فرمود: عبادت كنندگان بر سه قسمند: جمعى خداى عزّ و جلّ را عبادت مى كنند از راه خوف اين چنين عبادت عبادت بردگان است كه از ترس عقاب مولايش فرمان مى برد، و قومى خداى عزّ و جلّ را عبادت مى كنند و ثواب او را طالبند و اين عبادت اجيران است، و جمعى خداى را از طريق حبّ عبادت مى كنند و اين عبادت آزادگان است و اين بهترين عبادت است:

«عن ابى عبد اللّه: عليه السّلام العبّاد ثلاثة: قوم عبدوا اللّه تبارك و تعالى خوفا فتلك عبادة العبيد، و قوم عبدوا اللّه تبارك و تعالى للثوّاب فتلك عبادة الاجراء، و قوم عبدوا اللّه عزّ و جلّ حبّا له فتلك عبادة الاحرار و هى افضل العبادة».

و معناى افضل بودن آن است كه عبادت عبيد و اجرا خالى از فضل نيست و اگر فضل داشته باشد لا محاله صحيح خواهد بود، پس مطلوب ما كه اثبات صحّت است حاصل خواهد شد. سيّد شارح رحمه اللّه سخن را در اين مقام به درازا كشيده كه از نقل آن صرف نظر شد، طالبين به شرح مراجعه فرمايند.

ص:224


1- سورۀ انبياء، آيۀ 90.
2- سورۀ اعراف، آيۀ 56.

اللّهم وفّر بلطفك نيّتى بارالها! به لطف خويش نيّت مرا به كمال خلوص برسان.

و صحّح بما عندك يقينى و استصلح بقدرتك ما فسد منّى و يقين مرا به آنچه نزد توست درست گردان و آنچه از من به فساد كشيده شده با قدرت خودت اصلاح فرما.

يكى از عرفا فرموده است: به مقدار نيّتى كه بنده راست خداى تعالى كمكش مى فرمايد پس اگر نيّتش به كمال و تمام باشد كمك الهى نيز به كمال و تمام خواهد بود. و اين مطلب را از آيۀ شريفه استفاده كرده است كه خداى تعالى مى فرمايد:«إِنْ يُرِيدا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللّهُ بَيْنَهُما» ؛(1)ر مورد نزاع و اختلاف زن و شوهر اگر آن دو بخواهند كه كار به اصلاح بيانجامد خداى تعالى اصلاح مى كند كه سبب توفيق را ارادۀ اصلاح فرموده است.

«و صحّح بما عندك يقينى»: و يقين مرا به آنچه نزد توست درست و محكم و استوار گردان كه هيچ گونه شكّ و ترديدى در آن راه نيابد.

امام صادق عليه السّلام فرمود: از علائم صحّت يقين شخص مسلمان آن است كه با راضى كردن مردم سخط و غضب الهى را موجب نشود و آنان را به آنچه به آنان نداده است ملامت نكند.

«عن ابى عبد اللّه عليه السّلام: من صحّة يقين المرء المسلم الاّ يرضى النّاس بسخط اللّه و لا يلومهم على ما لم يعطه اللّه». حافظ گويد:

در كوى نيكنامى ما را گذر ندادند گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را

و نيز از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: حدّ يقين آن است كه با وجود خداى تعالى از هيچ چيز نترسى: «حدّ اليقين الاّ تخاف مع اللّه شيئا».

و اين مرتبه از يقين حاصل نمى شود مگر آن كه انسان اعتقاد جازم داشته باشد كه همۀ اسباب و مسبّبات به ارادۀ حق تعالى باز مى گردد و اوست فاعل مطلق و تامّ القدرة كه به هر چه ارادۀ مقدّسه اش تعلّق پذيرد و هيچ چيز در آسمان ها و زمين نمى تواند از نفوذ ارادۀ او جلوگيرى كند.

«و ان يمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له الاّ هو و ان يردك بخير فلا رادّ لفضله»: اگر از خدا به تو ضررى برسد هيچ كس جز خدا نتواند تو را از آن ضرر برهاند و هم اگر از او به تو خير برسد هيچ كس نتواند آن را منع نمايد.

ص:225


1- سورۀ نساء، آيۀ 35.

اللّهم صلّ على محمّد و آله و اكفنى ما يشغلنى الاهتمام به بارالها! بر محمّد و خاندانش درود بفرست و هر چه كه اندوه آن مرا مشغول مى كند تو خود كفايت آن بفرما تا تمام توجّهم به تو باشد و به غير جناب تو اعتنا نكنم.

و استعملنى بما تسئلنى غدا عنه و مرا به آن كار بگمار كه فردا از آنها بازخواست خواهى كرد؛ چنان كه مى فرمايد:

وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (1) حتما از كارهايى كه انجام مى دهيد سؤال خواهيد شد.

سؤال

با اين كه خداى تعالى به همۀ آنچه كه بنده آگاه است آگاهى دارد فايدۀ اين سؤال و باز خواست چيست؟

جواب

ممكن است براى اظهار عدالت الهيّه باشد تا همه بدانند كه خداى تعالى بر احدى ستم روا نمى دارد، و اگر كسى را عقاب فرمايد نتيجۀ استحقاقى است كه از اعمال زشت او حاصل شده است؛ و نيز تا مؤمنان به خاطر ذكر خيرى كه از آنان مى شود خوشحال و مسرور باشند و كافران به واسطۀ ظهور اعمال زشتشان غمناك تر شوند؛ گذشته از آن كه خداى تعالى «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ» و مصلحت فعل حضرت حق متعال در رتبۀ متأخره از فعل اوست جلّ جلاله و هر چه آن خسرو كند شيرين بود.

و استفرغ ايّامى فيما خلقتنى له و اوقات و روزهاى عمر مرا فارغ گردان در آن چيزى كه مرا براى آن آفريدى و آن عبادت و بندگى توست نه امور حيوانى و شهوانى؛ چنان كه امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمايد: «فما خلقت ليشغلنى أكل الطيّبات كالبهيمة المربوطة همّها علفها»؛ من آفريده نشدم براى اين كه غذاهاى خوشمزه مرا مشغول كند همچون حيوان سر در آخور كه بجز علف خوردن هيچ غم و غصّه اى ندارد.

محدّث قمّى رحمه اللّه در حالات امام سجّاد عليه السّلام نقل مى كند كه در مدينه شخص بطّالى بود كه به هزل و مزاح خود مردم مدينه را مى خنداند. وقتى گفت اين مرد يعنى على بن الحسين عليه السّلام مرا

ص:226


1- سورۀ نحل، آيۀ 93.

مانده و عاجز گردانيده و هيچ نتوانستم او را به خنده اندازم؛ تا آن كه وقتى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش پشت سرش بودند آن مرد بطّال آمد و رداى آن حضرت را از هزل و مزاح از دوش مبارك كشيد و برفت. آن حضرت به هيچ وجه به او التفات نفرمود. پس از پى آن مرد رفتند و رداى مبارك باز گرفتند و آوردند و بر دوش مباركش افكندند حضرت فرمود: كى بود آن مرد؟ عرض كردند: مردى بطّال است كه اهل مدينه را از كار و كردار خود مى خنداند فرمود: به او بگوييد: «انّ للّه يوما يخسر فيه المبطّلون»؛ يعنى خداى را روزى است كه در آن روز آنان كه عمر خود را به بطالت گذرانيده اند زيان مى برند.

و اغننى و اوسع علىّ فى رزقك و مرا بى نياز گردان و رزق و روزى را كه براى من مقدّر فرمودى فراخ گردان.

و لا تفتنّى بالنظر و مرا به سرمستى مبتلا مكن.

و اعزّنى و لا تبتلينى بالكبر و مرا عزيز گردان امّا به كبر و خودپرستى مبتلا مگردان.

و عبّدنى لك و لا تفسد عبادتى بالعجب و مرا به عبادتى كه خالص براى تو باشد موفّق بدار و عبادت مرا با عجب و خودپسندى فاسد مكن. نويسنده گويد: چون عجب يكى از امراض مهلكۀ نفسانى است و آتشى است كه خرمن اعمال انسان را سوزانده و به خاكستر تبديل مى كند، به جاست كه سخن در اين باره به گونه اى مبسوطتر و مشروح تر گفته شود، باشد كه خوانندگان عزيز را سودى و نويسندۀ روسياه را ثوابى حاصل آيد.

عجب از ديدگاه قرآن و اخبار اهل بيت عليهم السّلام

پيش از آن كه به معناى عجب و مفاسد و خصوصيات آن و طريق معالجۀ اين صفت ناپسند بپردازيم، شايسته است به عنوان تمهيد و زمينه سازى چند كلمه در اهميّت اين بيمارى خطرناك از ديدگاه قرآن و اهل بيت عليهم السّلام بيان شود. اما از نظر قرآن به گمان نويسنده يك آيه از قرآن در اهميت مطلب و نكبت بار بودن اين بيمارى روحى كافى است و آن آيۀ 103 از سورۀ مباركۀ كهف است كه مى فرمايد:«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً، أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ و لا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً» ؛ بگو اى رسول، آيا به شما خبر بدهيم از زيانكارترين افراد در رابطه با كارهايى كه انجام داده اند؟ آنان كسانى هستند كه در زندگى دنيا گمراهانه كوشيدند و گمان

ص:227

مى كنند كه كار نيكو انجام داده اند. اين گمان بيجا نتيجۀ آن است كه آنان به آيات پروردگارشان و به لقاء اللّه كافر شدند، پس عملهاى آنان باطل و ناچيز شد و ارزش آن كه به روز قيامت ميزان عمل براى آنان به پا كنيم ندارند.

و اما عجب از ديدگاه اهل بيت عليهم السّلام: در كافى شريف سند به على بن سويد مى رساند: «عن ابى الحسن عليه السّلام قال: سئلته عن العجب الذى يفسد العمل، فقال: العجب درجات، منها ان يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب ان يحسن صنعا، و منها ان يؤمن العبد بربّه فيمنّ على اللّه تعالى و للّه عليه فيه المن»(1).

على بن سويد گويد: از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيدم از عجبى كه عمل را فاسد و تباه مى كند. پس آن حضرت فرمود: عجب را درجاتى است؛ از جملۀ آنها اين كه آرايش يابد از براى بنده بدى كردارش پس آن را زيبا ببيند و او را به عجب آورد و پندارد كه كردار خوبى انجام داده است. و از جملۀ آنها اين كه بنده به پروردگار خود ايمان بياورد پس بر خداى تعالى منت نهد و حال آن كه منّت خداى راست بر بنده در ايمانش به خدا. و نيز در كافى شريف از امام صادق عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود: «ان اللّه تعالى علم ان الذنب خير للمؤمن من العجب و لولا ذلك ما ابتلى مؤمن بذنب ابدا»؛ همانا خداى تعالى دانست كه گناه مؤمن را از خودپسندى بهتر است، و اگر اين نبود مؤمن هرگز گرفتار هيچ گناهى نمى شد.

و هم در كافى از امام صادق روايت مى كند كه فرمود: «من دخله العجب هلك»؛ هر كس كه خودپسندى به او راه يافت به هلاكت افتاد.

و نيز از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود: «ان الرجل ليذنب الذنب فيندم عليه و يعمل العمل فيسره ذلك فيتراخى عن حاله تلك فلان يكون على حاله تلك خير له مما دخل فيه»؛ همانا انسان گاهى گناهى را مرتكب مى شود پس ندامت و پشيمانى آن گناه بر دل او مى نشيند و آن گاه عملى را انجام مى دهد كه از انجام آن عمل حالت مسرت و خوشحالى به او دست مى دهد و آن آتش ندامت و پشيمانى كه به دل داشت به سردى مى گرايد پس اگر او به همان حال ندامت مى ماند براى او بهتر از اين حال مسرّت مى بود.

و هم در كافى شريف از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: «أتى عالم عابدا فقال له:

ص:228


1- وسائل مقدمه عبادات باب تحريم اعجاب بنفس. علامۀ مجلسى رحمه اللّه مى فرمايد: ممكن است حضرت ابو الحسن در اين حديث شريف عبارت از حضرت رضا عليه السّلام باشد، زيرا كه على بن سويد از حضرت رضا و حضرت موسى بن جعفر عليهم السّلام هر دو روايت مى كند گرچه از حضرت كاظم بيشتر حديث مى كند.

كيف صلوتك؟ فقال: مثلى يسئل عن صلوته؟ و انا اعبد اللّه منذ كذا و كذا، قال: كيف بكائك؟ قال: ابكى حتى تجرى دموعى فقال العالم: ان ضحكك و انت خائف افضل من بكائك و انت مدلّ، ان المدل لا يصعد من عمله شىء»؛ دانشمندى به نزد عابدى رفت و به او گفت: نمازت چگونه است؟ گفت: كسى از نماز همچون منى مى پرسد؟ و حال آن كه من مدتهاست كه عبادت خدا را مى كنم. دانشمند گفت: گريه ات چگونه است؟ گفت آن چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى شود. پس آن دانشمند گفت: اگر بخندى در حالى كه دلت ترسناك باشد برتر است از اين كه گريه كنى در حالى كه به گريه و عبادتت بنازى؛ همانا نازگر را هيچ عملى بالا نمى رود.

سخن ماند از عاقلان يادگار ز سعدى همين يك سخن گوش دار

گنهكار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خود نماى

كه آن را جگر خون شد از سوز درد كه اين تكيه بر طاعت خويش كرد

ندانست در بارگاه غنى سرافكندگى به ز كبر و منى

بر اين آستان عجز و مسكينى ات به از طاعت و خويشتن بينى ات

* رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «ثلاث مهلكات: شحّ مطاع، و هوى متبع، و اعجاب المرء بنفسه»: سه چيز است كه هر يك از آنها آدمى را به هلاكت مى رساند:

1. حرص و آزى كه صاحبش در اختيار حرص قرار گيرد و از فرمانش سرپيچى نكند.

2. هواى نفس و خواستۀ دل كه آدمى از آن پيروى كند.

3. خودپسندى.

و نيز آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «لو لم تذنبوا لخشيت عليكم ما هو اكبر من ذلك: العجب العجب»؛ اگر گناه نكنيد، از بزرگ تر از گناه بر شما مى ترسم: خودپسندى، خودپسندى.

ابن مسعود مى گويد: «الهلاك فى اثنتين القنوط و العجب» در دو چيز هلاكت و نابودى است:

1. نوميدى: نوميدى از رحمت خدا، نوميدى از نجات، نوميدى از اصلاح خويشتن.

2. عجب و خودپسندى.

ابن مسعود از آن جهت اين دو را قرين هم ياد كرده است كه سعادت آدمى در گرو سعى و

ص:229

كوشش و طلب اوست و تا انسان دامن همت به كمر نزند و به دنبال مقصد و مقصود اصلى نرود به سعادت مطلوب نايل نشود.

«وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى» (1) اين دو صفت يعنى نوميدى و خودپسندى هر كدام به نوبۀ خود پاى طلب را سست مى كند و انسان را از سعى باز مى دارد.

اما نوميدى از آن جهت كه شخص نااميد به هيچ وجه آمادگى براى دنبال گيرى مقصد را نخواهد داشت بلكه شخصى كه از اصلاح و نجات خود نااميد است نه تنها در نجات خود نمى كوشد بلكه چه بسا دست به كارى زند كه تسريع در هلاك او كند و آن كه از اصلاح نفس خود نااميد است امكان دارد به هر جنايتى دست بزند؛ از اين روست كه قنوط من رحمة اللّه و نوميدى از رحمت واسعۀ خداوندى بزرگ ترين گناه شمرده شده است.

و اما عجب و خودپسندى، از آن جايى كه آدم خودپسند اعتقادش بر اين است كه سعادتمند است و به مقصد و مقصود خود رسيده است او نيز از سعى و كوشش باز مى ايستد.

و به عبارت ديگر: انسان نه چيز موجود را طلب مى كند و نه چيز محال را، و سعادت از نظر خودپسند موجود است و از ديدگاه نااميد، محال.

و چون بنا ندارم كه سخن به درازا كشد به همين قدر از روايات اكتفا مى نمايم و شايد بعضى از روايات نيز در اثناى بحث به مناسبت گفته شود.

معناى عجب

عجب در زبان فارسى به معناى خودبينى و خودپسندى است، و اگر معانى ديگرى نيز در كتابهاى لغت براى اين كلمه شده است ظاهرا از لوازم اين معناست نه آن كه خود معناى مستقلى باشد. منتهى الارب مى نويسد: عجب بالضم خويشتن بينى و ناز و گردنكشى، كه ظاهرا دو معناى اخير يعنى ناز و گردنكشى از لوازم معناى اولى است؛ و هم چنين كتابهاى لغتى كه به زبان عربى نوشته شده است چون معناى صريح و مرادفى براى عجب در عرب نبوده از اين رو با معانى لازمه اين لغت را معنى كرده اند؛ مثلا در كتاب المنجد مى نويسد:

اعجب بالشىء: سرّه الشىء، اعجب بنفسه: استكبر، العجب: الزهو، الكبر، انكار ما يرد عليك؛ يعنى وقتى گفته مى شود: اعجب بالشىء، معنايش آن است كه آن چيز موجب مسرت و

ص:230


1- سورۀ نجم، آيۀ 39.

خوشحالى او شد؛ و اعجب بنفسه، يعنى تكبر و گردن فرازى نمود؛ و همچنين زهو كه به معناى ناز است؛ چنان كه منتهى الارب مى گويد: زهو بالفتح... و باطل و دروغ و سهل داشتن كسى را... و كبر و گردنكشى و ناز و نازيدن.

و همچنين «انكار ما يرد عليك» يعنى انكار نمودن ايرادى كه بر تو وارد است. چنان كه ملاحظه مى شود، همۀ اين معانى از لوازم و آثار خودبينى است؛ پس معناى اصلى كلمۀ (عجب) در لغت همان خودپسندى است.

معناى آن در اصطلاح علماى اخلاق

عجب بنا به فرمودۀ يكى از علماى آخرت: «هو استعظام النعمة و الركون اليها مع نسيان اضافتها الى المنعم».

عجب عبارت است از بزرگ شمردن نعمت و اعتماد بر آن و در عين حال از ياد بردن اضافۀ آن نعمت بر منعم حقيقى.

علامۀ مجلسى قدّس سرّه مى فرمايد: «العجب استعظام العمل الصالح و استكثاره و الابتهاج له و الا دلال به و ان يرى نفسه خارجا عن حد التقصير، و اما السرور به مع التواضع له تعالى و الشكر له على التوفيق لذلك فهو حسن ممدوح»؛ يعنى عجب عبارت است از بزرگ شمردن كردار شايسته و كثير شمردن آن و مسرور شدن و ابراز مسرت نمودن به خاطر آن عمل صالح و به وسيلۀ آن عمل، غنج و دلال و ناز كردن و اين كه شخص نيكوكار خود را از حد تقصير خارج ببيند. اما مسرور شدن به عمل صالح با تواضع در پيشگاه خداى تعالى و سپاس او بر اين كه او را به چنين عملى موفق كرد عجب نيست بلكه زيبا و ممدوح است.

نويسنده گويد: اين كه محدث جليل فرمود عجب آن است كه شخص نيكوكار خود را از حد تقصير خارج ببيند، اشاره به ادبى است كه در روايات به آن اشاره شده است؛ از جمله در كافى شريف از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر عليهم السّلام نقل مى كند: «انه عليه السّلام قال لبعض ولده:

يا بنى، عليك بالجدّ و لا تخرجن نفسك عن حد التقصير فى عبادة اللّه عز و جل و طاعته فان اللّه لا يعبد حق عبادته»: آن حضرت به بعضى از فرزندانش فرمود: پسركم بر تو باد به كوشش و حتما خود را در عبادت خداى عز و جل و اطاعت او از حد تقصير بيرون مبين؛ يعنى هر چند بر كوشش خود در عبادت و اطاعت خدا بيفزايى باز خود را مقصر ببين كه هيچ كس نتواند

ص:231

خداى تعالى را آن چنان كه شايستۀ عبادت است عبادت كند؛ چنان كه رسول ختمى و افضل بنى آدم با آن همه مقام والاى عبوديت عرض مى كند: ما عبدناك حق عبادتك؛ ما تو را آن چنان كه بايد عبادت نكرديم. و نيز در كافى شريف از جابر نقل مى كند كه گفت: «قال لى ابو جعفر عليه السّلام يا جابر، لا اخرجك اللّه من النقص و لا التقصير»؛ امام باقر عليه السّلام مرا فرمود: اى جابر! خداى تعالى تو را از نقص و تقصير بيرون نياورد؛ يعنى حالتى در توبه وجود نيايد كه خود را عارى از نقص و عيب پندارى و خود را در پيشگاه بارى تعالى مقصر ندانى.

و نيز جناب محدث علامۀ مجلسى از جناب محقق خبير و دانشمند كبير شيخ اجل بهاء الدين عاملى رحمه اللّه چنين نقل مى فرمايد كه او فرموده است: «لا ريب ان من عمل اعمالا صالحة من صيام الايام و قيام الليالى و امثال ذلك يحصل لنفسه ابتهاج، فان كان من حيث كونها عطية من اللّه و نعمة منه تعالى عليه و كان مع ذلك خائفا من زوالها طالبا من اللّه الازدياد منها لم يكن ذلك الابتهاج عجبا، و ان كان من حيث كونها صفته و قائمة به و مضافة اليه فاستعظمها و ركن اليها و راى نفسه خارجا عن حد التقصير و صار كانّه يمنّ على اللّه سبحانه بسببها فذلك هو العجب»؛ شكى نيست در اين كه كسى كه اعمال صالحه انجام مى دهد از قبيل روزۀ روزها و بيدارى شبها و مانند اينها براى او بهجت و سرورى حاصل مى شود پس اگر اين بهجت براى آن است كه خداى تعالى به او عطايى فرموده و نعمت عنايت كرده كه آن نعمت و عطا همين اعمال صالحه است و با اين وصف ترسناك باشد از نقص آنها و بيمناك باشد از زوال نعمت و از خداى تعالى بخواهد كه اين نعمت را بر او زياده كند پس چنين ابتهاج و سرور عجب نيست و اگر اين ابتهاج از جهت آن است كه اين اعمال را از خود مى داند و خود اوست كه داراى اين صفت است و اعمالش را بزرگ شمارد و بر آنها اعتماد كند و خود را از حد تقصير خارج بداند و به جايى رسد كه گويى منت گذارى كند بر خداى تعالى به واسطۀ آن اعمال پس چنين سرورى عجب است.

امام خمينى قدّس سرّه را در اين تعبير نظر است و مى فرمايد: تفسير عجب به طورى كه فرموده اند صحيح است ولى بايد عمل را اعم از عمل قلبى و قالبى دانست و كذلك اعم از عمل قبيح و حسن دانست؛ زيرا كه عجب همان طور كه وارد بر اعمال جوارح مى شود وارد مى شود بر اعمال جوانح و فاسد مى كند آنها را، و همان طور كه صاحب خصلت نيكو معجب شود به خصال خود صاحب خصال ناهنجار نيز چنان شود كه معجب شود؛ به خصلت خويش چنان كه در حديث شريف تصريح به هر دو شده و اين دو را مخصوص به ذكر نموده، زيرا كه

ص:232

از نظر غالب مخفى است... و نيز بايد دانست كه سرورى را كه از آن نفى كردند عجب را و از صفات ممدوحه شمردند به حسب حال نوع است.

پس امام را بر گفته شيخ بهاء رحمه اللّه سه ايراد است:

1. مرحوم شيخ عجب را اختصاص داده بر اين كه شخص نسبت به اعمال جوارحى عجب پيدا كند مانند روزه و بيدارى شب و غير آن كه ظاهرا مقصود شيخ (از غير آن) اعمالى است نظير روزه و بيدارى شب از قبيل عبادات و احسان و امثال اينها و نظرى به اعمال قلبى ندارد در صورتى كه عجب همان طور كه در اعمال ظاهرى و جوارحى يافت مى شود به اعمال باطنى و قلبى نيز راه مى يابد؛ مانند آن كه آدمى به ايمانش كه يك عمل قلبى است و خضوع باطنى در مقابل حق است عجب نمايد و بر ايمانش به خدا و رسول بنازد؛ چنان كه در روايتى كه در اول بحث ذكر شد يكى از درجات عجب همين عجب در ايمان گفته شده است كه فرمود: يكى از درجات عجب آن است كه بنده به خدا ايمان بياورد و بر پروردگارش در اين ايمان منت بگذارد و همچنين عجب در صفات و ملكات نفسى نيز پيدا مى شود؛ مانند عجب به علم و شجاعت و سخاوت و مانند آنها.

2. مرحوم شيخ عجب را نه تنها به اعمال جوارحى اختصاص داده بلكه به اعمال صالحه نيز اختصاص داده و فرموده شك نيست كه كسى كه اعمال صالحه كند... در نفس او بهجت و سرورى حاصل شود و حال آن كه عجب پيدا كردن اختصاص به اعمال صالحه ندارد بلكه گاهى انسان به اعمال ناصالح نيز عجب پيدا مى كند؛ چه بسا كافران و منافقان كه به كفر و نفاقشان بنازند و صاحبان ملكات رذيله كارشان به جايى برسد كه به صفات رذيلۀ خود عجب كنند. بدكرداران به كردار زشت خود تا سرحد عجب ببالند؛ چنان كه خواهيم گفت و اتفاقا همين درجه از عجب نيز در نخستين روايت كه ذكر شد آمده است كه فرمود: «ان يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه»؛ در اثر تدليس ابليس و تلبيس نفس كردار زشت انسان در نظرش زيبا جلوه مى كند و نسبت به آن عجب پيدا مى كند.

و بالاخره سومين نظر امام در فرمايش شيخ بزرگوار بهاء الدين اين است كه سرورى كه براى آدمى به هنگام عمل صالح دست مى دهد و بهجتى كه در نفس او حاصل مى شود به فرمودۀ شيخ (اگر براى آن باشد كه خداى تعالى به او عطايى فرموده چنين سرور و بهجت از باب عجب نيست) اين مطلب نسبت به عامۀ مردم و به حسب نوع گفته شده است و عموميت

ص:233

ندارد بلكه افرادى از بندگان خدا هستند كه به كلى از خويشتن رها شده و از هواى نفس خارج شده اند آنان را ديدۀ خودبينى به كلى كور و ديدۀ خدابينى روشن است؛ اصلا عملى براى خود نبينند تا به خاطر آن سرورى داشته باشند. بندگانى هستند كه حقيقتا خود را مملوك مالك حقيقى مى دانند و توانى از خود ندارند و تمام ارادۀ آنها در ارادۀ حق فانى گشته است.

«ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ» (1) به گفته عارف شيراز:

در پس آينه طوطى صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم

«سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ» :(2)ين چنين افراد را اگر خداى ناكرده غفلتى دست دهد و به عملى از خود توجه كنند و سرورى در خود يابند با مقام بس والايى كه دارند از گرفتارى به عجب بيمناك خواهند بود كه «حسنات الابرار سيئات المقربين».

درجات و مراتب عجب

همان طور كه از امام خمينى قدّس سرّه در ريا نقل شد كه ريا داراى سه مقام است و هر مقام داراى دو درجه، چنان كه تفصيل آن گذشت، عجب نيز داراى همان مقامات و درجات است. مقام اول عجب در عقايد، و مقام دوم عجب در ملكات، و مقام سوم عجب در اعمال. و مقام اول را دو درجه است: درجۀ اوّل عجب به ايمان و معارف حقه، و درجۀ دوم كه در مقابل آن است عجب به كفر و شرك و عقايد باطله.

و مقام دوم را نيز دو درجه است: درجۀ اول عجب به ملكات فاضله و صفات پسنديده و درجۀ دوم كه مقابل آن است عجب به اخلاق سيّئه و ملكات قبيحه.

و مقام سوم را نيز دو درجه است: درجۀ اول عجب به اعمال صالحه و كارهاى پسنديده و مقابل آن درجۀ دوم است كه عجب به اعمال زشت و افعال ناهنجار مى باشد.

ص:234


1- سورۀ نحل، آيۀ 75.
2- سورۀ انبياء، آيۀ 26-27.

مراتب عجب

يكى از علماى آخرت عجب را به دو مرتبه تقسيم كرده است و حاصل گفتۀ او با توضيحى از ما اين كه: عجب لا محاله به خاطر صفتى كه به نظر صاحبش صفت كمال است پيدا مى شود و هر كس كه در خود كمالى پنداشت چه در علم و چه در عمل و چه در مال و چه در ديگر كمالات حالاتى به او دست مى دهد؛ يكى آن كه همواره ترس آن را داشته باشد كه آن كمال از او گرفته شود يا از اصل گرفته شود و به كلى فاقد آن كمال شود و يا آن كه نقصى در آن راه يابد و صفايش تكدّر پيدا كند؛ اين چنين حالت را عجب نگويند. و ديگر آن كه خوف زوال آن را نداشته باشد ولى به اين كمالى كه داراست از آن جهت خرسند و فرحناك است كه آن را نعمتى از خداى تعالى مى داند و نسبت آن را به او تعالى شانه مى دهد نه به خودش؛ اين فرح و انبساط به كمال نيز عجب نيست.

و ليكن او را حالت سومى هست كه آن عجب است و آن اين كه ترسى از زوال آن نداشته بلكه به بودن آن خرسند و فرحناك و در عين حال دلبستگى به آن داشته و فرح و خوشحالى اش به آن از آن جهت باشد كه كمالى است و رفعت و مقامى براى اوست نه از آن جهت كه منسوب بر حق تعالى است و عطاى اوست و خودش هيچ استقلال و مبدئيتى براى آن ندارد كه اگر در قلب معتقد باشد بر اين كه آن كمال نعمتى است از خداى تعالى و هر آنى كه بخواهد از او باز پس مى گيرد اين اعتقاد نمى گذارد عجب به دل او راه يابد و اگر هم عجبى در دلش باشد با چنين اعتقاد عجبش زايل مى گردد.

بنابراين عجب عبارت است از آن كه انسان نعمتى و كمالى را در خود بزرگ بيند و به آن دل ببندد و نسبت آن را به منعم حقيقى از ياد ببرد. اين چنين حالت، مرتبۀ اول عجب است.

و اگر از اين حالت بالاتر رفت و در قلب خود حالتى ديد كه گويى او را بر خدا حقى است و در نزد خداى تعالى قرب و مقامى دارد تا آن جا كه در مقابل عمل خود از خداى تعالى توقع دارد كه او را در دنيا عزيز كند و اگر ناملايمى به او رسد به نظرش بعيد نمايد به گونه اى كه اگر همين ناملايم به شخص فاسقى مى رسيد به نظرش اين چنين بعيد نمى آمد اين حالت را ادلال و (ناز) گويند.

مثلا گاهى اتفاق مى افتد كه به ديگرى چيزى مى دهد و آن عطا در نظرش بزرگ مى نمايد و بر او منت مى نهد. اين شخص نسبت به عطايى كه كرده است معجب است و اگر پس از اين

ص:235

عطا آن كس را كه به او عطايى نموده به كار بگيرد و توقعاتى از او داشته باشد و مخالفتش را بعيد بشمارد اين حالت را ادلال و ناز گويند كه مرتبه اى است بالاتر از عجب. پس در هر ادلالى عجب نيز هست، ولى ممكن است كسى را عجب باشد اما ادلال نباشد، زيرا در عجب بزرگ شمردن عمل و نسيان نعمت، ميزان و مناط است بدون آن كه توقع پاداشى داشته باشد، اما ادلال هميشه با توقع پاداشى بيشتر همراه است. پس اگر كسى توقع داشت كه خداى تعالى حتما دعاى او را مستجاب كند و در باطن رد شدن دعايش را انتظار نداشت و بلكه براى او تعجب آور بود كه چرا دعاى او مستجاب نمى شود يا آن كه از مستجاب نشدن دعاى فلان فاسق تعجب نكند ولى از مستجاب نشدن دعاى خود تعجب كند، اين بيچاره علاوه بر عجب، نازفروشى نيز به خداى تعالى مى كند.

استاد بزرگ اخلاق امام خمينى قدّس سرّه را در اين مقام بيانى روشن تر و نكات و دقايقى حساس تر است كه ذيلا از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد؛ مى فرمايد:

بدان كه از براى عجب در هر يك از اين درجات سابق الذكر مراتبى است كه بعضى از آن مراتب واضح و روشن است كه انسان به اندك تنبه و التفات پى به آن مى برد، و بعضى ديگر به غايت دقيق و باريك است كه انسان تا تفتيش كامل نكند و مداقۀ صحيحه به عمل نياورد ادراك آن نمى تواند كند، و نيز بعضى از مراتبش شديد و سخت تر و مهلك تر از بعضى مراتب ديگر است.

مرتبۀ اولى كه از همه بالاتر و هلاكش بيشتر است حالتى است كه در انسان به واسطۀ شدت عجب پيدا مى شود كه در قلب خود بر ولى نعمت خود و مالك الملوك به ايمان يا خصال ديگرش منت گذارد و گمان كند كه به واسطۀ ايمان او در مملكت حق وسعتى يا در دين خدا رونقى پيدا شد يا به واسطۀ ترويج او از شريعت يا ارشاد و هدايت او يا امر به معروف و نهى از منكر او يا اجراى حدود يا محراب و منبرش به دين خدا رونقى به سزا داده يا به واسطۀ آمدن به جماعت مسلمين يا به پا كردن تعزيۀ حضرت ابى عبد اللّه الحسين عليه السّلام رونقى در ديانت حاصل شد كه به سبب آن بر خدا و بر سيد مظلومان و بر رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منت دارد هر چند اظهار اين معنى نكند در دلش منت مى گذارد.

و از همين باب است منت گذارى بر بندگان خدا در امور دينيه، مثل اين كه در دادن صدقات واجبه و مستحبه و در دستگيرى از ضعفا و فقرا بر آنها منت گذارى كند گاهى اين

ص:236

منت گذارى مخفى است حتى بر خود انسان (شرح منت نداشتن مردم بر خدا و منت داشتن ذات مقدس حق تعالى بر آنها در بحث ريا گذشت).

مرتبۀ ديگر آن است كه به واسطۀ شدّت عجبى كه در قلب است غنج و دلال كند بر حق تعالى، و اين غير از منت گذارى است، گرچه بعضى فرق نگذاشته اند. صاحب اين مقام خود را محبوب حق مى پندارد و خود را در سلك مقربين و سابقين مى شمارد و اگر اسمى از اولياى حق برده شود يا از محبوبين و محبين يا سالك مجذوب سخنى پيش آيد در قلب، خود را از آنها مى داند، ممكن است ريائا شكسته نفسى كرده و اظهار خلاف آن كند يا براى اثبات آن مقام براى خود طورى نفى مقام از خود كند كه ملازم اثبات باشد و اگر خداى او را مبتلا كند به بلايى، كوس (البلأ للولاء) زند. مدعى هاى ارشاد از عرفا و متصوفه و اهل سلوك و رياضت به اين خطر نزديك ترند از ساير مردم.

درجۀ ديگر آن است كه خود را از خداى تعالى به واسطۀ ايمان با ملكات يا اعمال طلبكار بداند و مستحق ثواب شمارد و لازم بداند بر خدا كه او را در اين عالم، عزيز و در آخرت صاحب مقامات كند و خود را مؤمن صاف پاك بداند، و هر وقت اسمى از مؤمنين به غيب آيد سرش را داخل سرها كند و در دلش انديشد كه خداوند اگر با عدل هم با من رفتار كند من مستحق ثواب و اجرم. بلكه بعضى بر قباحت و وقاحت افزوده تصريح به اين كلام باطل مى كند و اگر به او بلايى رخ دهد و براى او ناملايمى پيش آيد در دل اعتراض به خدا دارد و تعجب از كارهاى خداى عادل كند كه مؤمن پاك را مبتلا و منافق فاسق را مرزوق كند و در باطن به حق تعالى و به تقديرات او غضبناك باشد و در ظاهر اظهار رضايت كند غضب خود را به ولى نعمت خود تحويل دهد و رضاى به قضا را به مخلوق ارائه دهد، و وقتى بشنود مؤمنين را در اين دنيا خداوند مبتلا مى فرمايد، به دل خود تسليت مى دهد، نمى داند منافق مبتلا هم بسيار است نه هر مبتلا مؤمن است.

مرتبۀ ديگر از عجب آن است كه خود را از مردم ديگر ممتاز بداند و بهتر شمارد به اصل ايمان از غير مؤمنين و به كمال ايمان از مؤمنين و به اوصاف نيكو از غير متصفين و به عمل واجب و ترك محرم از مقابل آن و به اتيان به مستحبات و مواظبت به جمعه و جماعات و مناسك ديگر و ترك مكروهات از عامۀ مردم خود را كامل تر دانسته و امتياز براى خود قائل باشد و اعتماد به خود و ايمان و اعمال خود كند و ديگر مخلوق را ناچيز و ناقص شمارد و به

ص:237

همۀ مردم به نظر خوارى نگاه كند و در دل يا زبان بندگان خدا را سرزنش و تعيير كند؛ هر كس را به طورى از درگاه رحمت حق دور كند و رحمت را خاص خود و يك دسته مثل خود قرار دهد. صاحب اين مقام به جايى رسد كه هر چه عمل صالح از مردم ببيند به آن مناقشه كند و در دل در آن به يك نحو خدشه كند و اعمال خود را از آن خدشه و مناقشه پاك بداند اعمال حسنۀ مردم را چيزى نشمارد و همان عمل اگر از خودش صادر شد بزرگ بداند عيوب مردم را خوب ادراك كند و از عيب خود غافل باشد. اينها علامت عجب است گرچه خود انسان از آن غافل است. و از براى عجب درجات ديگرى هست كه بعضى از آن را ذكر ننمودم و از بعضى ديگر ناچار غافلم (پايان كلام امام خمينى قدّس سرّه).

وصل

اين كه امام خمينى قدّس سرّه فرمود: عجب در عقايد و ملكات و اعمال اختصاصى به حسنات آنها ندارد بلكه در عقايد باطله و ملكات خبيثه و اعمال سيّئه نيز عجب پيدا مى شود هر چند ممكن است در نظر بعضى بعيد نمايد كه چگونه ممكن است انسان به كفر و نفاق و ملكات زشت و به معصيت و نافرمانى خداى تعالى عجب كند، ولى بايد دانست كه خداى تعالى نفس انسانى را طورى آفريده است كه حالت اعتياد در آن هست و هر عملى كه چند بار از او سر زد چه اعمال جوارحى و چه اعمال قلبى با آن عمل انس مى گيرد و به آن خو مى بندد و اين حالت در نفس يكى از موهبتهاى بزرگ الهى و عوامل مهم ترقى و سير به كمال است، زيرا اعمال نيك و همچنين تحصيل ملكات و عقايد فاضله چه بسا در ابتداى امر براى اشخاص مشكل بوده و مستلزم تحمل مشقت و رياضت است ولى همين كه مدتى آن را تعقيب كرد عادت بر آن نموده و مشقت و سختى آنها برطرف مى شود (الخير عادة كما ان الشر عادة؛ و به واسطۀ وجود چنين حالتى در نفس، بعضى از بزرگان اهل كشف آيات عذاب و خلود در آتش را كه خداى تعالى براى كفار و مشركين مقرر فرموده به كمك بعضى مبانى عرفانى و فلسفى از قبيل اسم رحمن و رحيم و سبقت رحمت بر غضب و نيز لزوم تناسب جزاء با جرم چنين توجيه نموده است كه اهل عذاب پس از آن كه مدتى در عذاب به سر مى برند حالت انسى و عادتى با محيط خود مى يابند كه ديگر احساس ناراحتى نمى كنند و شايد از آيه مباركۀ:«كُلَّما نَضِجَتْ

ص:238

جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» (1)ر چه پوستهاى آنان پخته مى شود ما آن را به پوستهاى ديگرى تبديل مى كنيم تا عذاب را بچشند) تأييد اصل مطلب و رد آن در مورد دوزخيان استفاده شود، مخصوصا با توجه به جملۀ «لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» و به هر حال ما از حقايق اوضاع و احوال عالم آخرت بى اطلاعيم، نمى توانيم حالات آن عالم را به اين عالم قياس كنيم، ولى آنچه مسلم است چنين حالتى را در نفس در اين عالم مى بينيم كه (خوپذير است نفس انسانى) و در نتيجۀ انسى كه نفس با هر كارى پيدا مى كند نسبت به آن علاقه و محبت در نفس ايجاد مى شود و چون آدمى به چيزى محبت پيدا كرد آن محبت حجابى ميان او و عيبهاى آن چيز مى شود كه گفته اند:

و عين الرضا عن كل عيب كليلة و لكن عين السخط تبدى المساويا

در رابطه با همين موضوع است كه امام مى فرمايد: اهل كفر و نفاق و مشركين و ملحدين و صاحبان اخلاق زشت و ملكات پست و اهل معصيت و نافرمانى گاهى كارشان به جايى رسد كه به آن كفر و زندقۀ خويش يا سيّئات اخلاق و موبقات اعمال خود عجب كنند و ابتهاج نمايند و خود را به واسطۀ آن داراى روح آزاد خارج از تقليد و غير معتقد به موهومات شمارند و خويشتن را داراى شهامت و مردانگى دانند و ايمان به خدا را از موهومات و تعبد به شرايع را از كوچكى فكر تصور كنند و اخلاق حسنه و ملكات فاضله را از ضعف نفس و بيچارگى شمارند و اعمال حسنه و مناسك و عبادات را از ضعف ادراك و نقصان مشاعر محسوب كنند، خود را به واسطۀ آن روح آزاد غير معتقد به موهومات، بى اعتناى به شرايع، مستحق مدح و ثناى دانند، خصال زشت ناهنجار در دل ريشه كرده و مأنوس به آنها شده چشم و گوششان از آن پر شده در نظرشان زينت پيدا كرده آنها را كمال دانند.

چنان كه در حديث شريف كافى على بن سويد از ابو الحسن عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:

عجب را درجاتى است: «منها ان يزيد للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب ان يحسن صنعا»؛ يكى از درجات آن اين است كه كردار بد بنده در نظرش آرايش يافته و آن را نيكو ببيند و او را عجب دست دهد و از كردار بد خويش خوشش آيد. و خداى تعالى نيز مى فرمايد:

ص:239


1- سورۀ نساء، آيۀ 56.

«أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً» ؛(1)يا كسى كه بدى كردار او براى او زينت يافته و آن را زيبا مى بيند؟! و نيز مى فرمايد:

«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ فلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً» :(2)گو آيا شما را آگاه سازم از زيانكارترين مردم؟ آنان كسانى هستند كه راه زندگى دنيا را گم كرده اند و مى پندارند كه كار نيكو انجام مى دهند. اينان كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافرند پس براى آنان در روز قيامت ميزان عملى برپا نخواهيم كرد.

امام امت دربارۀ آن گروه از معجبان كه به عقايد باطل و ملكات رذيله و اعمال ناپسند عجب دارند مى فرمايد: اين دسته از مردم كه جاهل و بى خبرند و خود را عالم و مطلع مى دانند بيچاره ترين مردم و بدبخت ترين خلايق اند. اطباء نفوس از علاج آنها عاجزند و دعوت و نصيحت در آنها اثر نمى كند، بلكه گاهى نتيجه به عكس مى دهد. اينها به برهان گوش نمى دهند. چشم و گوش خود را از هدايت انبيا و برهان حكما و موعظۀ علما مى بندند. بايد به خدا پناه برد از شرّ نفس و مكايد آن كه انسان را از معصيت به كفر مى كشد و از كفر به عجب مى كشد. نفس و شيطان به واسطۀ كوچك شمردن بعضى از معاصى انسان را مبتلا كنند به آن معصيت و پس از ريشه كردن آن در دل و خوار شمردن آن انسان به معصيت ديگر كه قدرى بالاتر است در نظر از اولى مبتلا شود، و پس از تكرار آن نيز از نظر افتد و در چشم انسان كوچك و خوار شود و به بزرگ تر مبتلا شود؛ همين طور قدم به قدم انسان پيش مى رود و كم كم معصيتهاى بزرگ در نظر انسان كوچك مى شود تا آن كه به كلى معاصى از نظرش افتد و شريعت و قانون الهى و پيغمبر خدا در نظرش خوار شود و كارش منجر به كفر و زندقه و اعجاب به آنها شود.

نويسنده گويد: اين مطلب سازنده و آموزنده و حكمت آميز كه از استاد بزرگ اخلاق امام خمينى قدّس سرّه نقل شد از لطايف حكمتهاى عملى و دقايق درس تهذيب اخلاق است؛ عظمت گناه و نافرمانى در اثر تكرار آن در نظر گناهكار از بين مى رود و وقتى گناه در نظر كسى - نعوذ باللّه - عادى شد و قبحى نداشت ديگر حدى براى آن متصور نيست. دوست مورد اعتمادى براى

ص:240


1- سورۀ فاطر، آيۀ 8.
2- سورۀ كهف، آيۀ 103-105.

نويسنده نقل كرد كه بودم و ديدم كه يكى از رباخواران معروف و نامى كرمانشاه به هنگام امضاى اولين سفتۀ ربا با اين كه به اصطلاح كلاه شرعى برايش درست كرده بود آن چنان مضطرب بود كه به طور كاملا محسوس دستش مى لرزيد، ولى همين شخص بعدها آن چنان جرأت پيدا كرد كه اولين رباخوار بازار كرمانشاه گرديد.

و معصيت آن جاست كه اين حالت تجرى به گناه آن چنان ظلمت و تاريكى در دل ايجاد مى كند كه كم كم نور ايمان در دل منتفى گشته و نسبت به عقايد حقۀ خود احساس شك و ترديد مى كند، و اگر با توبۀ صحيح به درمان اين درد عاقبت سوز نشتافت چه بسا كه در لحظات جان كندن و فشارهاى وارد در آن ساعت نور ايمان به كلى خاموش شود و با حال كفر از اين عالم منتقل گردد كه اگر چنين شد اميد نجات به كلى منقطع و درهاى سعادت از همه سو به روى او بسته خواهد بود. و به اين معنى در آيات و روايات اشاره شده است؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ»(1) عاقبت كسانى كه بسيار كار زشت انجام دادند آن شد كه آيات الهى را تكذيب نموده و آنها را به مسخره گرفتند و در روايات نيز از اثر گناه به نقطۀ سياه تعبير شده كه در دل پيدا مى شود و با تكرار گناه آن نقطه بيشتر مى شود تا آن كه تمام صفحه دل را فرا مى گيرد و آن وقت است كه موعظۀ هيچ موعظه كننده اى به او اثر نمى كند و رين قلب كه در آيۀ شريفۀ «كَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ»(2)مده معنايش همين است. و اين است آنچه امام دربارۀ نفس و مكايد آن فرمود: كه انسان را از معصيت به كفر مى كشد و از كفر به عجب.

پيامدهاى خودپسندى

خودپسندى را پيامدهاى بسيارى است و زيانهاى فراوان دربر دارد كه عمدۀ آنها عبارت است از:

1. كبر، 2. فراموش كردن گناه و كوچك شمردن آن، 3. محروم شدن از فوايد موعظه و ارشاد، 4. غفلت از آفات عبادات، 5. اعتماد نداشتن به رحمت و فضل الهى.

هر يك از اين آفات براى هلاكت و شقاوت انسان كافى است تا چه رسد به اجتماعشان.

ص:241


1- سورۀ روم، آيۀ 10.
2- سورۀ مطففين، آيۀ 14.

اما كبر از نتايج عجب است، براى آن كه ريشۀ اين دو صفت يكى است، به اين معنى كه وقتى حالت خودبينى و بزرگمنشى در نفس پيدا شد و آدمى خود را بزرگ ديد و چشم دلش از مشاهدۀ عيبها و نقصهاى خود كور شد، در آن حال اگر كسى را يافت كه اين حالت بزرگ بينى خود را به او نشان دهد و خود را بزرگ تر از او قلمداد كند مبتلا به مرض خطرناك تكبر خواهد شد. به عبارت ديگر، حالت خودبينى و خود را برتر از ديگران ديدن، مادامى كه در باطن است و در خارج ظهور و بروزى نداشته باشد نامش كبر است و آن گاه كه به خارج رسيد و به وسيلۀ جوارح در خارج ظهور كرد نامش تكبر است، و درهر دو صورت يعنى كبر و تكبر هر دو احتياج به آن دارد كه شخص ديگرى در مقابل باشد تا انسان خود را نسبت به او بزرگ تر بداند باطنا و قلبا، كه چنين كسى داراى صفت كبر است و يا آن كه نسبت به طرف مقابل اعمال بزرگى كند و بزرگى خود را به رخ او بكشد كه چنين كسى داراى تكبر خواهد بود.

به هر صورت چه كبر و چه تكبر طرف مقابل لازم دارد ولى عجب چنين نيست، و فرق عجب و كبر در همين است كه شخص معجب خود را و كارهاى خود را بزرگ مى بيند بدون آن كه نظر به ديگرى داشته باشد؛ يعنى اگر فرض كنيم كه هيچ كس به جز شخص معجب نباشد و معجب به تنهايى آفريده شده باشد و يا به تنهايى زندگى كند تصور عجب دربارۀ او مى رود پس آدم خودپسند در كنار پرتگاه به جهنم كبر قرار دارد و به مجرد آن كه طرف مقابل پيدا كرد امكان آن هست كه خودپسندى او شكل خودفروشى بگيرد و مبتلا به كبر و تكبر گردد و جايگاهش به حكم صريح قرآن دوزخ باشد كه مى فرمايد:«أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ» ؛(1)گر جايگاه متكبران جهنم نيست؟ و اين يكى از بزرگ ترين خطرهايى است كه در كمين افراد خودپسند است. بنابراين همۀ آفات و گرفتاريها كه براى صفت موبقۀ كبر هست براى عجب نيز امكان وقوع دارد «اعاذنا اللّه منها».

2. پيآورد دوم از براى عجب عبارت است از نسيان گناه. خودپسندى موجب آن مى شود كه آدمى بسيارى از گناهان را فراموش كند و به خيال آن كه نيازى به اصلاح خود ندارد در مقام جبران گذشته برنيايد و در نتيجۀ اين غفلت برخى از گناهان را به كلى ناديده بگيرد و آنچه را هم كه از گناهان به نظرش برسد اهميت ندهد و چه بسا موجب تجرّى به گناهان

ص:242


1- سورۀ زمر، آيۀ 60.

تازه اى بشود و شايد به همين معنى اشاره شده است در روايتى كه در وسائل از امام صادق عليه السّلام و آن حضرت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت مى كند: «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى حديث: قال موسى بن عمران لابليس اخبرنى بالذنب الذى اذا اذنبه ابن آدم استحوذت عليه، قال: اذا اعجبته نفسه و استكثر عمله و صغر فى عينه ذنبه»؛ موسى بن عمران به ابليس فرمود: مرا خبر ده از گناهى كه هر گاه آدمى زاده مرتكب آن گناه شود تو بر او چيره مى شوى. گفت: هنگامى كه خودپسند شود و عملش را زياد پندارد و گناهش در نظرش كوچك شود. و پيداست كه نتيجۀ چيرگى ابليس بر انسان تجرّى بيشتر اوست بر گناه. علاوه بر اين، كوچك شمردن گناه از آن نظر كه اهانت به مقام عظمت الهى است خود يكى از كباير است و چه بسا مانع از آن گردد كه انسان مشمول رحمت واسعۀ الهى گردد؛ چنان كه در بعضى از روايات به آن اشاره شده است؛ چنان كه در كافى شريف زيد شحام از امام صادق عليه السّلام حديث مى كند كه: «قال ابو عبد اللّه عليه السّلام: اتقوا المحقرات من الذنوب فانها لا تغفر. قلت: و ما المحقرات؟ قال: الرجل يذنب الذنب فيقول طوبى لى لو لم يكن لى غير ذلك».

امام صادق عليه السّلام فرمود: از گناهان كوچك بپرهيزيد كه آمرزيده نمى شود.

راوى گويد: عرض كردم: گناهان كوچك كدام است؟ فرمود: مرد گناه مى كند و مى گويد:

خوشا به حال من اگر گناهى جز اين نداشتم.

و نيز ابو هاشم جعفرى از امام حسن عسكرى عليه السّلام حديث مى كند كه گفت: «سمعت ابا محمد عليه السّلام يقول من الذنوب التى لا يغفر قول الرجل: ليتنى لا اؤاخذ الاّ بهذا»؛ شنيدم حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مى فرمود: از جمله گناهانى كه آمرزيده نمى شود گفتار آن كس است كه بگويد: اى كاش من مؤاخذه نمى شدم مگر به همين گناه.

حضرت استاد امام خمينى قدّس سرّه پس از بيان آن كه عجب ايمان و اعمال انسان را به باد فنا مى دهد و فاسد مى كند، چنان كه در روايت على بن سويد گذشت كه از امام عليه السّلام سؤال مى كند از عجبى كه عمل را فاسد مى كند و امام عليه السّلام يك درجه از آن را عجب در ايمان قرار داده است و بيان روايات ديگرى، در اين باب فرمايد: عجب شجرۀ خبيثه اى است كه بار او بسيارى از كباير و موبقات است و در دل كه ريشه كرد كار انسان را به كفر و شرك و بالاتر از آنها منجر كند. يكى از مفاسد آن كوچك شمردن معاصى است. بلكه انسان معجب درصدد اصلاح نفس خويش برنمى آيد و خود را پاك و پاكيزه پندارد و هيچ گاه در فكر نمى افتد كه خود را از

ص:243

لوث معاصى پاك كند. پردۀ عجب و حجاب غليظ خودپسندى مانع شود از آن كه بديهاى خود را ببيند و اين مصيبتى است كه انسان را از جميع كمالات باز دارد و به انواع نواقص مبتلا كند و كار انسان را منجر كند به هلاك ابد، و اطباء نفوس را عاجز كند از علاج (پايان كلام امام خمينى قدّس سرّه).

3. گرفتارى ديگر عجب آن است كه آدمى در اثر اين بيمارى روحى و در نتيجۀ اعتقادى كه به پاك بودن خود پيدا مى كند و مقامى كه از براى خود در نزد خداى تعالى قائل است به ديگران با نظر استجهال مى نگرد و به نظريات آنان ارزشى نشناسد و در نتيجۀ اين حالت نصيحت هيچ ناصحى و موعظۀ هيچ واعظى را نمى پذيرد، و كسى كه از فيض موعظه محروم باشد نفس و شيطان براى اغواى او مجال واسعى خواهند داشت.

امام خمينى قدّس سرّه فرمايد: از مفاسد ديگرش (عجب) آن كه به بندگان خدا با نظر حقارت بنگرد و اعمال مردم را ناچيز شمارد گرچه از اعمال خودش بهتر باشد و اين نيز يكى از طرق هلاك انسان و خار طريق اوست.

4. ديگر از آفات عجب آن است كه چشم بصيرت صاحب عجب كه بايد عيوب خود و نواقص اعمال خود را ببيند كور مى شود و در مقام تفتيش اعمال خود برنمى آيد و به عبادات خود رسيدگى نمى كند تا اگر نفس و شيطان از راههاى ديگر مانند ريا و غيره در آنها راه يافته باشند تا كار از دست نرفته و فرصت فوت نشده به مقام علاج برآيد. و چه بسا ممكن است به واسطۀ اين مرض حتى در مقام تصحيح شرايط ظاهرى اعمال خود هم برنيامده باشد و مناسك و عباداتش از نظر ظاهر شرع و طبق فتاواى علماى شريعت نيز باطل بوده باشد، ولى به واسطۀ عجبى كه به اعمال خود داشته به مقام تفتيش برنيامده تا اقلا اجزاء و شرايط ظاهرى عبادات خود را منطبق بر شرع مقدس اسلام بكند. بيچاره يك وقت متوجه مى شود كه پنجاه سال عبادت او باطل بوده و به اندازه اى كه قضا و اعاده لازم نداشته باشد اثر نداشته است. و چه عيبى بالاتر از اين كه آدمى از ديدن معايب خود غافل باشد؛ چنان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

«كفى بالمرء عيبا ان يبصر من الناس ما يعمى عنه من نفسه»؛ همين عيب مرد را بس كه از ديگران عيبى بيند كه از بينش همان عيب در خويشتن كور باشد. و امام هادى عليه السّلام فرمود: «من رضى عن نفسه كثر الساخطون عليه»؛ آن كه از خود راضى باشد خشمناكان بر او بسيار خواهند بود.

ص:244

همه عيب خلق ديدن نه مروت است و مردى نظرى به خويشتن كن كه همه گناه دارى

ره طالبان عقبى كرم است و فضل و احسان تو چه از نشان مردى بجز از كلاه دارى

تو حساب خويشتن كن نه حساب خلق، سعدى كه بضاعت قيامت عمل تباه دارى

* بارالها! چشم دل ما را براى ديدن عيبهاى خويشتن بينا فرما، باشد كه اين خود نشانه اى باشد از محبت تو بر ما، كه فرمود: «ان اللّه اذا احب عبدا بصره بعيوب نفسه»؛ خداى تعالى وقتى بنده اى را دوست مى دارد او را به عيبهاى خودش بينا مى كند.

مكن عيب خلق اى خردمند فاش به عيب خود از خلق مشغول باش

منه عيب خلق اى فرومايه پيش كه چشمت فرو دوزد از عيب خويش

* 5. ديگر از مفاسد عجب آن است كه اعتماد انسان را به فضل خداوند تبارك و تعالى ضعيف مى كند. اشخاص معجب به واسطۀ اعتمادى كه به اعمال خود دارند آن چنان در ظلمت و نكبت گرفتار مى شوند كه اگر احيانا از رحمت و فضل غير متناهى حضرت حق جل و علا گفته شود به نحوى در مقام انكار آن برمى آيند؛ گويى ميل دارند كه خداوند با همۀ مردم به مقتضاى عدل خود رفتار كند تا آنان به خيال خام خود از نجات يافتگان باشند و زحمتهايى كه كشيده اند به هدر نرود.

و به عبارت ديگر، بيمارى عجب در آنان بيمارى حسد را نيز به وجود آورده است كه به فرض آن كه خودشان به عدل نجات يابند، حاضر نيستند ديگران به فضل حق تعالى نجات بيابند.

اين گونه افراد با اين كه خودشان غرق گناهند بل مجسمه و عين گناهند، اگر بشنوند كه خدا اگر بخواهد بيامرزد، مى آمرزد و باك ندارد، عوض اين كه خرسند شوند ناراحت مى شوند و چه بسا به مقام انكار برآيند و اگر به زبان نياورند در باطن به خدا ايراد دارند كه چرا

ص:245

مى آمرزد؟ نبايد بيامرزد، زيرا اگر بيامرزد پس ما كه اين همه زحمت كشيده ايم و قدس و رزيده ايم با آنان چه فرق داريم؟ و به فرمودۀ امير المؤمنين عليه السّلام: «يخاف على غيره بادنى من ذنبه و يرجو لنفسه باكثر من عمله»؛ به ديگرى بر گناهى كه از گناه خودش سبك تر است مى ترسد ولى براى خودش چشمداشت پاداشى بيش از عملش را دارد. «يستعظم من معصية غيره ما يستقل اكثر منه من نفسه و يستكثر من طاعته ما يستقل اكثر منه من غيره»: گناهى را كه از ديگرى مى بيند آن چنان بزرگ مى بيند كه اگر بيشتر از آن گناه را خودش مرتكب شود در نظرش كوچك خواهد آمد و اطاعت خودش را آن چنان زياد مى بيند كه اگر بيشتر از آن را ديگرى انجام دهد در نظر او اندك خواهد بود. و در اثر همين بيمارى است كه روايات اميدبخش را كه از اهل بيت عليهم السّلام مخصوصا آنچه دربارۀ شيعيان رسيده است رد و يا توجيه مى كنند. نويسنده موارد بسيارى را در رابطه با اين بيمارى سراغ دارد كه به يكى از آنها براى نمونه اشاره مى كنم:

سيد جليل القدر ابن طاوس رحمه اللّه در كتاب اقبال روايتى از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السّلام در فضيلت روز غدير نقل مى كند كه در قسمتى از آن روايت آمده است: «يأمر اللّه فيه الكرام الكاتبين ان يرفعوا القلم عن محبى اهل البيت و شيعتهم ثلاثة ايام من يوم الغدير و لا يكتبون لهم شيئا من خطاياهم كرامة لمحمّد و على و الائمة صلوات اللّه عليهم اجمعين.

خداى تعالى به فرشتگان محترمى كه اعمال آدمى را ثبت مى كنند دستور مى دهد كه تا سه روز قلم را از دوستان اهل بيت و شيعيانشان بردارند و آغاز آن سه روز از روز عيد غدير است و فرشتگان به احترام محمد و على و امامان عليهم السّلام هيچ از خطاهاى آنان نمى نويسند.

اين روايت در جملۀ صدها روايت كه صدور آنها از اهل بيت عليهم السّلام قطعى است و تواتر معنوى دارند به ذايقۀ متقدسين خودپسند و عباد و نساك معجب به اعمال خودشان سنگين مى آيد و در پوشش دفاع از دين در مقام ايراد برمى آيند كه اين گونه روايات و اين چنين حرفها موجب تجرّى يك عده مى شود و به اتكاى اين گونه روايات، در سه روز غدير با آسايش خاطر به ارتكاب گناه مى پردازند. اين افراد در اين گونه اظهاراتشان درد دين ندارند بلكه ريشۀ اين اعتراضات همان طور كه اشاره شد از مرض عجب است و چون به اعمال خود اتكا دارند و خود را محتاج اين چنين عنايتهاى الهى نمى دانند اين دلسوزى ها را براى دين مى كنند؛ ولى مانند ابن طاوس آن مرد الهى و ربانى كه پيوند معنويش با ملكوت اعلا مورد قبول همۀ علما و بزرگان اسلامى است و همچنين محدث جليل مجلسى و ديگر بزرگان از

ص:246

دانشمندان دين با آن كه به يقين تعصب مذهبى شان شديدتر و حمايتشان از حريم دين به مراتب بيش از اين متقدسين بوده است اين روايت و نظاير آن را در كتابهاى خود نقل كرده اند و پرواى تجرّى خوانندگان به معصيت نداشته اند، ولى اين كاسه هاى داغ تر از آش و دايه هاى مهربان تر از مادر به دلسوزى دين افتاده و از حريم احكام الهى دفاع مى كنند.

به اين مدعيان مغرور بايد گفت كه پردۀ خودپسندى و حجاب غليظ خودپرستى است كه نمى گذارد شما به اين حقايق ايمان بياوريد، و گرنه چه جاى وحشت است و چه مجال ايراد؟ و چه فرق است بين اين كه گناه نوشته شده را بيامرزند يا اصلا ننويسند؟

مگر نه اين است كه طبق آيات صريحه و اخبار صحيحه متواتره خداى متعال همۀ گناهان حتى شرك به خدا را كه بزرگ ترين گناه است با توبه مى آمرزد؟ و اين وعدۀ خدا است. و «إِنَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ»(1)و غير شرك را اگر بخواهد بدون توبه نيز مى آمرزد هر چند گناه و شرك هفتاد ساله باشد. آن كه گناه هفتاد ساله را به يك اشاره محو و نابود مى كند و نه تنها محو مى كند بلكه با تجلى اسم مبارك «مبدل السيّئات حسنات» به جاى سيّئه حسنه نوشته مى شود، «اولئك يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ»(2) اگر اين قبيل آيات صريحه و اخبار صحيحه موجب تجرّى مردم به گناه گردد اين يك روايت نيز موجب خواهد شد و هر جوابى كه در مورد آيات و روايات توبه داده شود دربارۀ اين يك روايت نيز گفته خواهد شد.

و اين كه گفته شد، (به اصطلاح علمى) جواب نقضى بود، و اما جواب حلى مسئلة:

حقيقت مطلب آن است كه آن كس كه دوست على است، در ايام عيد غدير بدون ترديد در درياى سرور و شادى غوطه ور است، و همان طور كه كسى كه در درياست و در ميان امواج متلاطم اقيانوسى است هيچ نجاستى از خارج در او تأثير ندارد و او را آلوده نمى سازد يعنى غلبه و احاطۀ آب مجال تأثير به آن نمى دهد، ايام غدير براى تأثير گناه كه معناى ثبت شدن و نقش بستن است مجالى باقى نمى گذارد و باعث تجرى هم نمى شود، زيرا آن كه دوست على است برحسب فطرت از گناه بيزار است و اگر گناه از او سر بزند به حكم غلبۀ طبيعت و عوارض و اسباب خارجى است و پس از ارتكاب گناه و حتى در حين ارتكاب آن خجل و شرم زده است و از خطايى كه كرده نادم و پشيمان است كه اين خود يكى از عوامل بسيار مهم

ص:247


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 9.
2- سورۀ فرقان، آيۀ 70.

عدم تأثير گناه است و موجب بخشايش آن نه تنها در همان سه روز بلكه در تمام عمر و همۀ ايام است و حقيقت توبه جز اين نيست كه فرمود آن كه قانون توبه را جعل كرده چنين فرموده است كه: «التوبة هى الندم»؛ توبه همان پشيمانى است (گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را).

بنابراين، جاى هيچ تكلّف و تصرّف در فرمودۀ امام نيست مانند تكلفى كه بعضى به كار برده و گفته اند اين روايت از قبيل سالبه به انتفاى موضوع است يعنى مقصود آن است كه دوست على در آن سه روز گناهى نمى كند تا نوشته شود!! و يا مانند تصرفى كه بعضى ديگر كرده اند كه (بنا به نقل يكى از متتبعين) ميان «ذنب» و «خطيئه» فرق گذارده و گفته اند آنچه نوشته نمى شود خطيئه است نه ذنب، و بنابه همين توجيه و تصريف به علامۀ مجلسى رحمه اللّه اعتراض نموده اند كه چرا در زاد المعاد «خطايا» را كه در روايت است به «گناه» ترجمه كرده است؟

و خلاصۀ فرقى كه ميان خطا و ذنب قائل شده است آن است كه «عصيان» به معناى گناهى است كه با تعمد و قصد انجام شود و (خطيئة) گناهى را گويند كه بدون عمد اراده صادر شود و آنچه را كه روايت مى گويد در سه روز غدير نوشته نمى شود «خطيئه» است يعنى همان گناهى كه از روى عمد و اراده نباشد، نه آن گناهى كه از روى عمد است كه به آن (ذنب) گفته مى شود نه خطا.

ولى اين فرق جدا بيهوده است زيرا در كتاب هاى لغت، ذنب به معناى مطلق گناه است خواه به عمد باشد يا غير عمد، ولى خطا را بعضى گفته اند كه مطلق گناه يا آن كه مخصوص گناهى است كه از روى عمد باشد؛ چنان كه در «المنجد» مى گويد: «الخطيئه: الذنب، و قيل المتعمد منه جمعه: خطايا»؛ يعنى خطيئه به معناى گناه است، و بعضى گفته اند كه خطيئه به معناى گناهى است كه از روى عمد باشد و خطيئه به خطايا جمع بسته مى شود.

و در «منتهى الارب» مى گويد: خطيئة: گناه و گناه به قصد، خطايا و خطايى جمع... خاطئى به قصد گناه كننده. و در معناى ذنب گويد: ذنب بالفتح: گناه. ملاحظه مى شود كه خطا همان گناه يا تعمد بر گناه است و علاوه بر معناى لغوى در قرآن كريم متجاوز از بيست مورد اين ماده به كار برده شده و در بسيارى از آنها طورى است كه نمى شود به معناى گناهى باشد كه بدون عمد و اراده صادر شده باشد؛ مانند:«وَ لا طَعامٌ إِلاّ مِنْ غِسْلِينٍ لا يَأْكُلُهُ إِلاَّ الْخاطِؤُنَ» ،(1)«وَ جاءَ فِرْعَوْنُ

ص:248


1- سورۀ حاقه، آيۀ 37.

وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ» ،(1)«كَلاّ لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنّاصِيَةِ ناصِيَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ» ،(2)«بَلى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ» ،(3)«مِمّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً» .(4)گونه ممكن است اين گونه تهديدهاى سخت و شديد اللحن نسبت به گناهانى باشد كه از روى عمد و اراده نبوده باشد و يا فرعون و قوم نوح و ديگران از جملۀ گناهكارانى باشند كه از روى عمد و اراده گناه نكرده باشند؟! پيداست كه اين گونه تكلفها به قول معروف شعر گفتن و در قافيه گير كردن است.

امام امت و رهبر انقلاب اسلامى امام خمينى قدّس سرّه را در رابطه با اين موضوع تحليل جالبى است به مناسبت رواياتى كه در فضيلت گريه رسيده است كه عينا نقل مى شود. مى فرمايد:

«آنچه لازم است اشاره به آن، آن است كه بعضى از نفوس ضعيفۀ غير مطمئنه به امثال اين ثوابهاى بسيار براى امور جزئيه خدشه مى كنند، غافل از آن كه اگر چيزى در نظر ما در اين عالم كوچك آمد دليل نمى شود كه صورت غيبيه و ملكوتيۀ آن نيز حقير و ناچيز است؛ چه بسا باشد كه موجود كوچكى ملكوت و باطن آن در كمال عظمت و بزرگى باشد، چنان كه هيكل مقدس و صورت جسمانى رسول اكرم خاتم و نبى مكرم معظم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى از موجودات كوچك اين عالم بود و روح مقدسش محيط به ملك و ملكوت و واسطۀ ايجاد سموات و ارضين بود. پس حكم كردن به حقارت و كوچكى چيزى به حسب صورت باطنى ملكوتى فرع علم به عالم ملكوت و بواطن اشياء است و از براى امثال ماها حق اين حكم نيست و ما بايد چشم و گوشمان باز به فرمايشات علماى عالم آخرت يعنى انبيا و اوليا عليهم السلام باشد. و ديگر آن كه بناى آن عالم بر تفضل و بسط رحمت غير متناهيۀ حق جل و علا گذاشته شده است و تفضلات حق تعالى را حد و منتهايى نيست و استبعاد از تفضل جواد على الاطلاق و صاحب رحمت غير متناهيه از كمال جهل و نادانى است. جميع اين نعمتهايى كه به بندگان عنايت فرموده كه از احصاى آنها بلكه احصاى كليات آنها عقول عاجز و سرگردان است بدون سابقۀ سؤال و استحقاق بوده، پس چه مانعى دارد كه به مجرد تفضل و بدون هيچ سابقه اضعاف مضاعف اين ثوابها را به بندگان خود عنايت فرمايد؟ آيا بناى عالمى را كه به

ص:249


1- سورۀ حاقه، آيۀ 9.
2- سورۀ علق، آيۀ 15-16.
3- سورۀ بقره، آيۀ 81.
4- سورۀ نوح، آيۀ 25.

نفوذ ارادۀ انسانى قرار داده شده و دربارۀ آن گفته شده:«فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ» ، با آن كه اشتهاى انسانى حد محدودى و قدر مقدرى ندارد دربارۀ آن مى توان اين استبعاد را كرد؟

خداى تبارك و تعالى آن عالم را طورى مقرر فرموده و ارادۀ انسانى را طورى قرار داده كه به مجرد اراده هر چه را بخواهد موجود كند موجود مى كند. اى عزيز! راجع به اين گونه ثوابها اخبار و احاديث شريفه يكى و دو تا و ده تا نيست كه انسان را مجال انكارى بماند بلكه فوق حد تواتر است. جميع كتب معتبرۀ احاديث مشحون از اين نحو احاديث است؛ مثل آن است كه به گوش خود از معصومين عليهم السّلام شنيده باشيم، و طورى نيست كه باب تأويل را انسان مفتوح كند. پس اين مطلبى را كه مطابق نصوص متواتره و مصادم با برهان هم نيست بلكه با يك نحو برهان نيز موافق است بى سبب انكار كردن از ضعف ايمان و كمال جهالت است انسان بايد در مقابل فرمودۀ انبيا و اوليا عليهم السّلام تسليم باشد. هيچ چيز براى استكمال انسانى بهتر از تسليم پيش اولياى حق نيست خصوصا امورى كه عقل براى كشف آنها راهى ندارد و جز از طريق وحى و رسالت براى فهم آنها راهى نيست. اگر انسان بخواهد عقل كوچك و اوهام و ظنون خود را دخالت دهد، در امور غيبيۀ اخرويه و تعبديۀ شرعيه كارش منتهى مى شود به انكار مسلمات و ضروريات و كم كم از كم به زياد و از پايين به بالا منجر مى شود. فرضا شما در اخبار و سند آنها خدشه داشته باشيد - با آن كه مجال انكار نيست - در كتاب كريم الهى و قرآن مجيد آسمانى كه خدشه نداريد؛ در آن جا نيز امثال اين ثوابها مذكور است؛ مثل قوله تعالى «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ»(1) مثل قوله «مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ»(2)لكه گمان نويسنده آن است كه يك پايۀ اين استبعادات و انكارها بر عجب و بزرگ شمردن اعمال گذشته شده است؛ مثلا اگر يك روز روزه بگيرد يا يك شب را به عبادت احيا كند، پس از آن بشنود از براى آن ثوابهاى بسيار بزرگى را، استبعاد نمى كند، با آن كه عينا اگر بنا بر مزد عمل باشد اين استبعاد هست ليكن چون اين عمل خود را بزرگ شمرده و اعجاب به آن نموده تصديق ثواب آن را مى كند. اى عزيز! تمام عمر ما كه پنجاه شصت سال است، فرض مى كنيم كه در آن قيام كنيم به جميع وظايف شرعيه و با ايمان صحيح

ص:250


1- سورۀ قدر، آيۀ 3.
2- سورۀ بقره، آيۀ 261.

و عمل صالح و توبۀ صحيحه از اين دنيا برويم، آيا اين مقدار اعمال و ايمان ما را چه مقدار جزا هست؟ با آن كه به حسب كتاب و سنت و اجماع جميع ملل چنين شخصى مورد رحمت حق است و به بهشت موعود مى رود؛ بهشتى كه در آن جا مخلد در نعمت و راحت و مؤبد در رحمت و روح و ريحان خواهد بود. آيا در اين جا مجال انكارى هست؟ با اين كه اگر بناى جزاى عمل باشد، فرض باطل كه عمل ما جزايى داشته اين قدرى كه عقل از تصورش كمّا و كيفا عاجز است نخواهد بود. پس معلوم شد كه مطلب براساس ديگر مبتنى است و بر پايۀ ديگر چرخ مى زند؛ آن وقت هيچ استبعادى باقى نمى ماند و براى انكار راهى باز نخواهد ماند.

(پايان كلام امام قدّس سرّه).

ديگر از مفاسد عجب آن است كه صاحبش را به ريا وادار مى كند، زيرا تظاهر به جمال از غرايز بشر است و صاحب جمال را خوددارى از نشان دادن جمال خويش به همان اندازه سخت است كه خوددارى گرسنه و تشنه از خوردن غذا و آشاميدن آب. به قول سعدى:

ملحد گرسنه در خانۀ خالى پر نان عقل باور نكند كز رمضان انديشد

و از اين رو گفته اند:

پرى رو تاب مستورى ندارد چو در بندى سر از روزن درآرد

* عرفاى الهى را در اين باب لطايف و دقايقى است كه با مقام مناسبت ندارد.

و فرقى ندارد كه كسى صاحب جمال حقيقى باشد يا آن كه جمال موهوم و متوهم باشد پس شخص معجب چون اعمالش در نظرش زيبا است و عامل آن هم خود اوست، لذا شديدا علاقه مند به جلوه دادن آنها خواهد بود و بعيد است كه بتواند در جلو اين ميل نفسانى خود بايستد، كه اگر چنين اراده اى داشت از اول گرفتار خودپسندى نمى شد و به خلاف آن كس كه گرفتار عجب نباشد كه آن وقت اعمالش را ناچيز مى شمارد و اخلاقش را فاسد انگارد و ايمانش را قابل نمايش نداند و به ذات و صفات و اعمال خويش معجب نگردد و خود را و همۀ لوازم وجودى خود را زشت و ناپسند بيند، و چون چنين ديد آنها را در معرض نمايش نياورد و خودنمايى نكند كه به قول مولانا:

ص:251

ناز را روئى ببايد همچو ورد تو ندارى گرد بدخويى مگرد

عيب باشد خوى نازيبا و ناز زشت باشد روى نازيبا و باز

* و به فرمودۀ امام خمينى قدّس سرّه (متاع فاسد زشت را به بازار مكاره نبرند) ولى چون خود را كامل ديد و اعمال را قابل عرضه كردن، درصدد جلوه دادن كمال و جمال متوهم خويش برآيد. بنابراين همۀ مفاسدى را كه براى ريا ذكر شده است بايد مفاسد عجب نيز دانست.

در رابطه با آنچه ذكر شد از مفاسد عجب، استاد بزرگ اخلاق و عرفان امام خمينى قدّس سرّه را با خودپسندان و خودبينان سخنى است كه مى خوانيد:

پس شخص معجب بداند كه اين رذيله تخم رذايل ديگر است و منشأ امورى است كه هر يك براى هلاك ابدى و خلود در عذاب، خود سبب مستقل است. و اگر اين مفاسد را درست فهميد و با دقت ملاحظه كرد و رجوع به اخبار و آثار وارده از رسول اكرم و اهل بيت آن سرور - صلوات اللّه عليهم اجمعين - كرد، البته بر خود لازم مى داند درصدد اصلاح نفس برآيد و خود را از اين رذيله پاك و ريشۀ آن را از باطن نفس براندازد كه مبادا خداى نخواسته با اين صفت زشت به عالم ديگر منتقل شود.

يك وقت كه چشم دنيايى ملكى بسته شد و سلطان برزخ و قيامت طلوع كرد، ببيند حال اهل معاصى كبيره از او بهتر است؛ آنها را خداوند مستغرق بحار رحمت خود فرموده به واسطۀ ندامتى كه داشتند، يا اعتمادى كه به فضل حق تعالى داشتند و اين بيچاره چون خود را مستقل ديده بود و در باطن ذاتش از فضل حق بى نياز شمرده بود، خداى تعالى نيز در حساب او مناقشه فرموده و او را چنان كه خود او مى خواست در تحت ميزان عدل درآورده و بخود او بفهماند كه هيچ عبادتى براى حق نكرده است و تمام عباداتش او را دورى و بعد از ساحت آورده، اعمالش و ايمانش باطل و ناچيز است؛ سهل است خود آنها موجب هلاكت و تخم عذاب اليم و مايۀ خلود در جحيم است. خدا نكند كه بارى تعالى با كسى با عدلش رفتار كند كه اگر همچو ورقى پيش آيد احدى از اوّلين و آخرين را نجاتى ندارند. ائمّۀ هدى - عليهم السّلام - و انبياى عظام در مناجات خود تمنّاى فضل تو را داشته اند و از عدل و مناقشۀ در حساب خوفناك بوده اند. مناجات خاصان درگاه حق و ائمّۀ معصومين - صلوات اللّه عليهم -

ص:252

مشحون از اعتراف به تقصير و عجز از قيام به عبوديت است. جايى كه افضل موجودات و ممكن اقرب به خدا، اعلان «ما عرفناك حق معرفتك و ما عبدناك حق عبادتك» دهد، حال ساير مردم چه خواهد بود؟ آرى آنها عارفند به عظمت حق تعالى و نسبت ممكن به واجب را مى دانند.

آنها مى دانند كه اگر تمام عمر دنيا را به عبادت و اطاعت و تحميد و تسبيح بگذرانند، شكر نعمت حق نكرده اند، تا چه رسد به آن كه حقّ ثناى ذات و صفات را به جا آورده باشند.

آنها مى دانند كه هيچ موجودى چيزى ندارد؛ حيات، قدرت، علم، قوّت و ساير كمالات ظلّ كمال اوست و ممكن، فقير بلكه فقر محض و مستظلّ است نه مستقل. ممكن از خود چه كمالى دارد تا كمال فروشى كند؟ چه قدرتى دارد تا عمل فروشى نمايد؟ آنها عرفاء باللّه هستند و عرفاء به جمال و جلال حقند. آنها از روى شهود و عيان نقص و عجز خود و كمال واجب را مشاهده كردند. ما بيچاره ها هستيم كه حجاب جهل و نادانى و غفلت و خودپسندى و پردۀ معاصى قلب و قالب، چنان چشم و گوش و عقل و هوش و ساير مداركمان را گرفته است كه در مقابل سلطنت قاهرۀ حق، عرض اندام مى كنيم و براى خود استقلال و شيئيّت قائليم.

اى بيچارۀ ممكن بى خبر از خود و نسبت خود با خالق! اى بدبخت ممكن غافل از وظيفۀ خود با مالك الملوك! اين جهل و نادانى است كه اسباب اين همه بدبختى ها شده و ما را مبتلاى به اين همه ظلمتها و كدورتها كرده. خرابى كار از سر منشأ است و آلودگى آب از سرچشمه، چشم معارف ما كور است و دل ما مرده است و اين موجب همه مصيبتهاست و در صدد اصلاح هم نيستيم.

خداوندا تو به ما توفيق عنايت كن. تو ما را به وظايف خود آشنا كن. تو از انوار معارف خود كه قلوب عرفا و اوليا را لبريز كردى يك نصيبى به ما عنايت فرما. تو احاطۀ قدرت و سلطنت خود را به ما نشان ده و نواقص ما را به ما بنما. تو معنى «الحمد للّه رب العالمين» را به ما بيچاره هاى غافل كه همۀ محامد را به خلق نسبت مى دهيم بفهمان. تو قلوب ما را آشنا كن به اين كه هيچ محمده اى از مخلوق نيست. تو حقيقت «ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيّئة فمن نفسك»(1)ا به ما بنما. تو كلمۀ توحيد را به قلوب قاسيۀ مكدّرۀ ما وارد كن. ما اهل

ص:253


1- ما تو را آن چنان كه بايد نشناختيم و آن چنان كه شايد عبادت نكرديم.

حجاب و ظلمتيم و اهل شرك و نفاق. ما خودخواه و خودپسنديم، تو حبّ نفس و حبّ دنيا را از دل ما بيرون كن. تو ما را خداخواه و خداپرست كن! «إنّك على كلّ شيء قدير». پايان موعظۀ بالغۀ امام خمينى قدّس سرّه.

معالجۀ بيمارى عجب

بدان اى عزيز، همان طور كه در معالجۀ بيماريهاى جسمى، اطباى ظاهرى در ابتدا مى كوشند تا علت بيمارى را كشف نموده و به اصطلاح ميكرب بيمارى را شناسايى كنند و پس از آن كه در اين مرحله موفق شدند، آن عامل را با ماده اى كه ضد آن است از بين مى برند و در نتيجه بيمار صحت و سلامت خود را باز مى يابد، همچنين در معالجۀ بيماريهاى نفسى و روحى، علماى اخلاق از همين روش استفاده كرده اند با اين تفاوت كه در بيمارى نفسى بسا مى شود كه پس از شناسايى علت بيمارى ديگر نيازى به معالجۀ عملى نبوده و همان پى بردن به عامل بيمارى در صحت و سلامت بيمار كافى خواهد بود. و به عبارت ديگر چه بسيار است از امراض نفسى كه علت اصلى پيدايش آن، مرض جهل است و بجز جهل و نادانى از هيچ عامل ديگرى مايه نمى گيرد.

بنابراين، وقتى علل و عوامل آن مرض كه برمبناى جهل قرار گرفته پى گيرى و شناسايى شد، زيربناى آن عوامل كه جهل بود از بين مى رود و تبديل به علم مى شود و در نتيجه خود بيمارى نيز كه معلول جهل بود از بين رفته و احتياجى به برنامۀ عملى براى درمان پيش نمى آيد؛ مثلا كسى كه مبتلا به بيمارى ترس است و از جاى خلوت و مكانهاى تاريك مى ترسد، اين شخص اگر متوجه شود كه منشأ اين ترس قوۀ خيال و واهمۀ اوست و در خارج از ذهن او هيچ چيزى نيست و از خلوت بودن و يا تاريكى هيچ پديده اى در خارج تحقق نمى يابد كه به اين شخص آسيبى برساند، اگر اين معنا را درك كرد، نفس درك اين مطلب كافى خواهد بود كه ديگر از جاى خلوت و تاريك نترسد بدون آن كه نيازى به درمان عملى داشته باشد. بيمارى مورد بحث ما يعنى عجب نيز از اين قبيل بيماريهاى روحى است كه اگر تماما متكى بر جهل نباشد قسمت عمدۀ آن برمبناى جهل است و با تذكرات علمى كه داده خواهد شد اميد است كه اين بيمارى خطرناك دست از گريبان صاحبش بردارد و اگر خداى نكرده بقايايى هم در نفس بماند با استمداد از لطف الهى به رفع كامل آن توفيق يابد.

ص:254

اكنون گفتۀ يكى از علماى آخرت را با نقل به معنى جهت استفادۀ خوانندگان در اين جا مى آوريم: چنان كه پيش از اين گفتيم، عجب در انسان به خاطر مشاهدۀ صفت كمالى در خود (هرچند كمال واقعى نباشد بلكه كمال خيالى باشد) پيدا مى شود و بديهى است كه كمال را انواع مختلفى است و از جهتى به دو قسم منقسم مى شود.

1. كمالاتى كه تحصيل آنها به اختيار مكلف است و از امور اختيارى است.

2. كمالاتى كه در اختيار مكلف نيست بلكه بدون دخالت اختيار او به او داده شده است مانند جمال و نسب و مانند آنها و چون عجب بيشتر از راه كمالات اختيارى به دل راه مى يابد به بررسى عجب در آن قسم پرداخته و مى گوييم اگر كسى به فرض داراى تقوا و ورع است و اعمال عبادى از او سر مى زند اگر از اين جهت عجب مى كند كه او محل اين صفت و مجراى اين اعمال است و اصل عمل از طرف ديگرى است يعنى خداست كه او را محل اين صفت قرار داده و اين عمل را از دست او جارى مى سازد و با داشتن اين اعتقاد باز عجب مى كند اين جهل محض است، زيرا محل، مسخر ديگرى است و هيچ مدخليتى در ايجاد ندارد، پس چطور نسبت به كارى كه او اصلا دخالتى ندارد عجب مى كند؟

و اگر عجب او اين جهت است كه اين صفت يا اين عمل از اوست و با اختيار خودش آن را به دست آورده و با قدرت و نيروى خودش آن را تحصيل كرده لازم است اندكى فكر كند و ببيند اين قدرت و اراده و اعضا و ديگر اسبابى كه در تماميت آن كار دخيلند از كجا به او رسيده است؟ اگر مى داند كه همۀ اينها از خداى تعالى و از نعمتهاى اوست كه بدون استحقاق به او عطا فرموده است در اين صورت بايد به جاى عجب به نفس اعجاب به حضرت حق تعالى و كرم و فضل او داشته باشد كه اين چنين افاضۀ فيض به او فرموده و بدون آن كه استحقاق داشته باشد او را بر ديگرى مقدم داشته است. اين مطلب دقيق عرفانى با مثالى توضيح داده مى شود: فرض كنيد رئيس مملكتى هنگامى كه سپاهيان و سربازانش را سان مى بيند در ميان آنان به يك نفر از سربازان جايزه اى و يا درجه اى عطا كند بدون آن كه او امتيازى بر ديگران داشته باشد و يا خدمت فوق العاده اى انجام داده باشد در اين جا بايد آن سرباز از فضل و عنايت رئيس خود اعجاب داشته باشد كه چگونه او را بر ديگران مقدم داشته بدون آن كه استحقاقى داشته باشد و نبايد اعجاب به نفس نموده و خودپسند گردد. بلى ممكن است از اين راه اعجاب به نفس او را دست دهد كه بگويد رئيس من شخصى است حكيم و عادل و به

ص:255

كسى ستم روا ندارد و تا سببى در كار نباشد بدون جهت نه كسى را درجه و مقامى مى دهد و نه از كسى درجه و مقامى را مى گيرد؛ پس لابد امتيازى در من ديده كه اين جايزه و درجه را به من عطا كرده است ولى اگر چنين خاطره اى به او دست داد بايد به خود بگويد: همان امتياز نيز از عطاياى رئيس است، مانند آن كه سرباز صاحب اسبى باشد و رئيس دستور دهد تا نوكرى نيز به او بدهند. در اين صورت همان گونه كه از داشتن اسب عجبى به خود راه نمى داد چون همان اسب نيز از عطاياى رئيس بود، از دادن نوكر نيز نبايد عجب كند و همان گونه كه اگر اسب و نوكر را با هم به او مى داد عجب نمى كرد از عطاى يكى پس از ديگرى نيز نبايد عجب كند بلكه سزاوار است كه به جود و فضل رئيس اعجاب كند، مگر اين كه مثلا اسب را خودش تهيه كرده باشد و رئيس كشور نوكر را به خاطر آن كه او اسب دارد به او ببخشد. ولى اين فرض دربارۀ بزرگان و رؤساى دنيايى صحيح است و اما نسبت به ملك الملوك كه همۀ وجود و توابع و لوازم وجود از جود و عطاى اوست چنين فرضى صحيح نيست، زيرا اگر مثلا به عبادت او موفق گشتى و عجب بر آن داشتى از اين راه كه خدا مرا به اين عبادت موفق كرد به خاطر آن است كه من او را دوست مى دارم و حب قلبى من باعث آن است كه توفيق چنين عبادتى يافتم بايد از خود بپرسد كه چه كسى اين حب را در دل او گذاشت؟ خواهد گفت:

خدا. بايد بگويد: پس حب و عبادت هر دو نعمتهاى خدايند كه خداى تعالى به تو عنايت كرده بدون آن كه استحقاقى به آن نعمت داشته باشى؛ پس باز بايد اعجابت به بخشش او باشد كه وجودت را به تو داده و صفاتت را به تو بخشيده و اعمال و وسايل اعمال تو را فراهم آورده است. بنابراين چه جاى آن است كه عابدى به عبادتش و يا عالمى به علمش و يا جميلى به جمالش و ثروتمندى به ثروتش... عجب كند؟ كه همۀ اينها از فضل خداى تعالى است و صاحبان اين صفات فقط محل فيض قرار گرفته اند و محل شدنشان نيز از جود و فضل اوست.

خوانندۀ عزيز! شايد هنوز حقيقت مطلب را درك نكرده باشى و با اين كه اين مطالب را قبول دارى ولى باز در دل وسوسه اى باشد كه نگذارد ايمان به اين مطالب داشته باشى و تا ايمان حاصل نشود مجرد علم اثر قابل توجهى نخواهد داشت و ما در بحث ريا گفتيم كه ايمان غير از علم است، چه بسا افرادى كه علم دارند ولى چون ايمان به آنچه مى دانند ندارند فايده اى به حال آنها ندارد. ابليس لعين علم به مبدأ و معاد داشت و لذا «خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ» و

ص:256

«أَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» گفت، ولى چون ايمان نداشت به صريح آيۀ قرآن در زمرۀ كافرين بود «أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ»(1)به لطف كلمۀ «كان» در آيۀ شريفه توجه شود كه اباء و استكبار از سجده براى آدم عليه السّلام نتيجۀ كفر سابقش بود نه آن كه به واسطۀ سجده نكردن كافر گرديد).

و به هر حال ما براى اين كه وسوسه اى در دل باقى نماند آن را به صورت سؤالى طرح مى كنيم و ان شاء اللّه پس از پاسخگويى به اين سؤال، شيطان لعين مأيوس گرديده و دل براى تابش نور ايمان آماده خواهد گرديد و سؤال اين است كه:

با اين كه مى دانيم همۀ اين توفيقات و نعمتها از خدا است چگونه ما اعمال خود را ناديده بگيريم با اين كه مى بينيم كه ما آنها را انجام مى دهيم و بر آنها انتظار اجر و پاداش داريم و اگر عمل از ما نبود منتظر پاداش هم نمى شديم، چنان كه براى عملى كه ديگرى انجام داده ما هرگز انتظار پاداشى براى خود نداريم.

پس اگر اعمال ما حقيقتا از ما نيست اين چه پاداشى است كه خداى تعالى به ما مى دهد و اگر از ماست چگونه آنها را ناديده بگيريم و اعجاب به آنها نكنيم؟

اين سؤال را دو پاسخ است: يك پاسخ حقيقى و واقعى و ديگر پاسخ مسامحى. اما پاسخ حقيقى اين سؤال از آن جايى كه درك آن مبتنى بر مشاهدۀ اصحاب قلوب و مكاشفۀ ارباب سلوك است و در حد فهم عامۀ مردم نيست از ذكر آن خوددارى مى شود و به پاسخ دوم اكتفا مى شود و آن اين كه: فرض مى كنيم كه اين گمان شما دربارۀ اعمال خودتان صحيح است و عمل را شما با نيرو و قدرت خودتان انجام داده ايد و هر چند كه وجود شما و لوازم وجود شما همگى از خدا است ولى در عين حال اگر شما نبوديد و علم و اراده و قدرتتان نبود اين عمل انجام نمى گرفت بنابراين اگر عمل نتيجۀ قدرت شماست پس قدرت به منزلۀ كليد آن كار است و اين كليد به دست خداى تعالى است و هر آنى كه بخواهد اين قدرت را از شما مى گيرد و اين كليد را از دست شما باز مى ستاند و آن وقت ديگر شما نمى توانيد آن عمل را انجام دهيد. پس عبادات همچون گنجينه هاى سعادت اند كه كليد اين خزانه ها عبارت است از قدرت اراده و علم كه به دست خداى تعالى است.

مثلا فرض مى كنيم كه خزائن دنيا در قلعۀ محكمى گذاشته شده و كليد آن قلعه را به دست

ص:257


1- سورۀ بقره، آيۀ 34.

قلعه بان سپرده باشند كه اگر شما هزار سال تلاش كنيد كه از در و ديوار آن راهى به اندرون قلعه بيابيد امكان پذير نباشد و نتوانيد حتى به يك دينار از اموال آن دست يابيد، ولى اگر قلعه بان كليد آن را به شما بدهد در را به آسانى باز كرده و با دراز كردن دست به اندرون آن خواهيد توانست هر مقدار از پول و جواهر كه بخواهيد برداريد. حال اگر كليددار كليد آن جا را به دست شما داد و شما را بر همۀ آن اموال و جواهرات مسلط كرد و شما نيز با كمال سهولت دست دراز كرده و هر چه خواستيد برداشتيد، انصاف بدهيد كه به دادن كليددار كليد گنجينه را به دست شما اعجاب مى كنيد يا به دراز كردن دست و برداشتن پول و جواهر از خزانه؟

بدون شك شما اين را نعمتى و منتى از جانب كليددار دانسته و هيچ ارزشى براى دراز كردن دست خود و برداشتن پول قائل نخواهيد شد، زيرا همۀ نقش در عطا وجود كليددار است كه كليد را در اختيار شما قرار داده؛ پس وقتى خداى تعالى قدرت را ايجاد فرمود و شما را بر ارادۀ خودتان مسلط كرد و دواعى و بواعث را تحريك كرد و موانع و صوارف را برطرف فرمود و انجام عمل را براى شما كاملا سهل و آسان كرد، آيا حقيقتا شگفت آور نيست كه شما از اعجاب به كسى كه همۀ اين امور را در اختيار شما گذاشته غفلت نموده و از جود و فضل و كرم او اعجاب نكنيد ولى به همان مختصر حركتى كه به فرض از شما صادر شده اعجاب كنيد؟

پس اى عزيز! چشم دلت را باز كن و مسبب واقعى را ببين و ديده اى پيدا كن سبب سوراخ كن، و گول شيطان و نفس را مخور كه آنها دشمن تو هستند و در جايى كه آن چنان نيرومند باشند كه عقايد و صفات و اعمال زشت را در نظر تو نيكو جلوه دهند و به جاى آن كه از آن زشتيها شرمنده و سرافكنده باشى تو را وادار به عجب به آنها كنند، چه جاى ايمنى و غفلت است از اين كه عبادات تو را در نظرت جلوه بدهند و وادار به عجبت كنند تا همه زحمات تو را به باد دهند و عملت را كه بايد در عليين باشد به سجين بفرستند؟! اى عزيز! در حالات دوستان و مقربان خدا تأمل كن و ببين كه چگونه خود را در پيشگاه احديت از اعمال صالحه تهى دست مى ديدند! امير المؤمنين عليه السّلام در كفن سلمان پس از آن همه عبادت و زهد و رسيدن به دهمين مرتبه از ايمان نوشت:

وفدت على الكريم بغير زاد من الحسنات و القلب السليم

ص:258

اى خداى كريم! به بارگاهت آمدم در حالى كه هيچ ندارم؛ نه عمل خوب و نه قلب سالمى.

يكى از بزرگان را گويند كه چون باد تندى مى وزيد و يا رعد و برقى در هوا پديد مى آمد مى گفت: «ما يصيب الناس ما يصيبهم الا بسببى و لو مات عطاء لاستراح الناس»: آنچه بلا به سر مردم مى آيد به خاطر من است و اگر (عطا) مى مرد مردم راحت مى شدند. بزرگ ديگرى پس از بازگشت از عرفات گفت: اگر من در عرفات نبودم اميد آن داشتم كه رحمت الهى همۀ اهل عرفات را در بر گيرد، ولى با وجود من مى ترسم كه نه تنها خودم مورد رحمت قرار نگرفته باشم بلكه مانع فيض ديگران نيز شده باشم.

بزرگان نكردند در خود نگاه خدا بينى از خويشتن بين مخواه

اى عزيز! مبادا در اين گونه معارف اسلامى كه مؤيد به آيات و روايات است و مستند به شهود و وجدان ارباب قلوب است ترديد كنى كه اين خود بزرگ ترين حجاب براى درك حقيقت گرديده و با چنين حجابى اين بيمارى عجب اگر خداى نخواسته به آن مبتلا هستى داء عضال و درد بى درمانى خواهد گشت. آرى، اى عزيز! خداى را با قلوب اولياى خود تصرفات و حالاتى است كه ما را از آنها اطلاعى نيست. ما بيچاره هاى غافل از همه چيز حالت، خضوع قلبى اوليا را حتى يك لحظه در تمام عمر نديده ايم و نبايد هم ببينيم، زيرا آن حالت، نتيجۀ تجلى عظمت حق تعالى بر قلب است كه جبل انيت و انانيت را متلاشى و مندك مى كند «فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا» و وقتى سلطان حقيقت، خيمه و خرگاه بر دل عارفى زد چطور ممكن است از خودبينى و خودپسندى اثرى باقى بماند؟! «ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزّة اهلها اذلّة» ما گرفتاران هواهاى نفس و غرق شدگان در منجلاب شهوات را با اين عوالم چه مناسبتى است؟

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است بر رخ او نظر از آينۀ پاك انداز

شاعر شيرين زبان سعدى شيراز را در رابطه با اين حالت قلبى اولياى خدا اشعار نغز و دلنشينى است كه ذيلا مى خوانيد:

چنين ياد دارم كه سقاى نيل نكرد آب بر مصر سالى سبيل

گروهى سوى كوهساران شدند به فرياد خواهان باران شدند

ص:259

گر ستند از گريه جويى روان بيايد مگر گريۀ آسمان

به ذو النون خبر برد از ايشان كسى كه بر خلق رنج است و سختى بسى

فرو ماندگان را دعايى بكن كه مقبول را رد نباشد سخن

شنيدم كه ذو النون به مدين گريخت بسى برنيامد كه باران بريخت

خبر شد به مدين پس از روز بيست كه ابر سيه دل بر ايشان گريست

سبك عزم باز آمدن كرد پير كه پر شد ز سيل بهاران غدير

بپرسيد از او عارفى در نهفت چه حكمت در اين رفتنت بود گفت

شنيدم كه بر مرغ و مور و ددان شود تنگ، روزى ز فعل بدان

در اين كشور انديشه كردم بسى پريشان تر از خود نديدم كسى

برفتم مبادا كه از شرّ من ببندد در خير بر انجمن

بهى بايدت لطف كن كان مهان نديدندى از خود بتر در جهان

* سبحان اللّه! چه قدر فرق است ميان چنين قلوب خاشع و نفسهاى خاضع و ميان افرادى كه آن چنان در غرقاب خودبينى و خودپسندى غرقند كه اگر كسى به آنان توهينى بكند و يا اذيتى برساند به نظرشان بعيد مى رسد كه خدا آنان را بيامرزد، و شكى ندارند در اين كه او به خاطر اين گناه مغضوب خداى تعالى است، ولى اگر همان كس به مسلمان ديگرى توهين كند و يا به او اذيتى برساند اين اندازه در نظرشان جلوه نمى كند و مى گويند ان شاء اللّه خداى تعالى او را مى آمرزد.

اين گونه قضاوت به طور مسلم از عجب و خودپسندى ريشه مى گيرد، بلكه گاهى مبتنى بر عجب و كبر و مغرور شدن به خداى تعالى است، و بلكه گاهى جهل و حماقت به حدى مى رسد كه تحدى مى كند و مى گويد: خواهيد ديد كه به واسطۀ اين توهين كه به من كرد چه بر سر او خواهد آمد! و اگر تصادفا پاى طرف به سنگى بخورد آن را به حساب خود گذاشته و گمان مى كند كه چون در نزد خدا مقامى داشته كه خداى تعالى آن شخص را كه توهين كرده مبتلا فرمود تا تشفى خاطرى براى اين گردد؛ با اين كه بيچاره مى بيند كه طبقات كفار و ملحدين خدا و رسول را ناسزا مى گويند و دشنام مى دهند و كسانى را مى شناسد كه اوليا و انبيا

ص:260

را اذيت كردند و كتك زدند و حتى كسانى كه انبيا و اولياى خدا را كشتند ولى خداى تعالى به آنان مهلت داد و آنان را مؤاخذه نفرمود و در دنيا به شكنجه شان نكشيد، و حتى بعضى از آنان اسلام آوردند كه نه در دنيا مؤاخذه شدند و نه در آخرت، و حتى قاتل حمزه سيد الشهداء با آن كه سيد الشهداء را كشته بود و قلب نازنين رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عزيزترين مخلوق خدا را به درد آورده بود مع ذلك موفق شد و توبه كرد و اسلام آورد. ولى اين جاهل مغرور گمان مى كند كه نزد خداى تعالى از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عزيزتر است و توهين به او از قتل حمزۀ سيد الشهداء مهم تر است كه خداى تعالى از دشمن او انتقام گرفت ولى از قتلۀ انبيا انتقام نگرفت.

بيچاره غافل از اين كه نه تنها هيچ مقامى نزد خدا ندارد، بلكه به واسطۀ همين عجب و خودپسندى خود را هلاك نموده و خودش با تمام اعمالش سجينى است و چه بسا بسيارى از گنهكاران در نزد خداى تعالى از او مقرب ترند؛ چنان كه در روايت شريفۀ كافى است كه امام صادق عليه السّلام فرمود: «ان اللّه علم ان الذنب خير للمؤمن من العجب و لولا ذلك ما ابتلى مؤمن بذنب ابدا»: (خداى تعالى مى دانست كه گناه براى مؤمن بهتر از عجب است، و اگر اين نبود هيچ مؤمنى به هيچ گناهى آلوده نمى شد).

اى بسا كس كه عبادتها كند دل به رضوان و ثواب آن نهد

خود حقيقت معصيت باشد خفى بس كدر، كان را تو پندارى صفى

خواجه پندارد كه طاعت مى كند بى خبر كز معصيت جان مى كند

* ما اين بحث را ختم مى كنيم به آنچه امام بزرگوار خمينى قدّس سرّه در مقام معالجۀ بيمارى عجب بيان فرموده اند، و اميدواريم كه با دقت در مطالب استاد و بقيۀ مطالبى كه از بزرگان علم اخلاق نقل شد نتيجۀ مطلوب به دست آيد، و اللّه الموفق و المعين. استاد چنين مى فرمايند:

بدان كه رذيلۀ عجب از حب نفس پيدا مى شود، چون كه انسان مفطور به حب نفس است و سرمنشأ تمام خطاهاى انسانى و رذايل اخلاقى حب نفس است، و از اين جهت است كه انسان اعمال كوچك خودش به نظرش بزرگ آيد و خود را به واسطۀ آن از خوبان و خاصان درگاه حق شمارد و خود را به واسطۀ اعمال ناقابل مستحق ثنا و مستوجب مدح داند؛ بلكه قبايح اعمالش گاهى در نظرش نيكو جلوه كند. اگر از غير، اعمال بهتر و بزرگ تر از اعمال

ص:261

خود ديد چندان اهميت نمى دهد و هميشه انسان كارهاى خوب مردم را تأويل به يك مرتبه از بدى مى كند و كارهاى زشت و ناهنجار خود را تأويل به يك مرتبه از خوبى مى كند.

نسبت به خلق خدا بدبين است ولى نسبت به خودش خوش بين. به واسطۀ اين حب نفس با يك عمل كوچك مخلوط به هزار كثافت و مبعدات خود را طلبكار حق تعالى و مستوجب رحمت داند. خوب است اكنون قدرى در اعمال حسنۀ خود تفكر كنيم و افعال عباديه كه از ما صادر مى شود قدرى در تحت اعتبار عقل آورده با نظر انصاف به آنها نظر كنيم، ببينيم آيا به واسطۀ آنها ما مستوجب مدح و ثنا و مستحق ثواب و رحمت هستيم يا لايق لوم و عقاب و غضب و نقمت؟! و اگر حق تعالى ما را به واسطۀ همين اعمال كه در نظر ما حسنه است به آتش قهر و غضب بسوزاند بجاست و موافق عدل است.

من اكنون خود شما را در اين سؤالى كه مى خواهم بكنم حكم قرار مى دهم و از شما به نظر انصاف بعد از فكر و تأمل تصديق مى خواهم، و آن سؤال اين است كه اگر نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه صادق و مصدق است، به شما خبر دهد كه در تمام عمر عبادت خدا كنيد و اطاعت اوامر او نماييد و ترك شهوات و خواهش نفس نماييد، يا در تمام عمر خلاف گفتۀ او كنيد و مطابق ميل نفسانى و شهوات خود رفتار كنيد، در درجات آخرت شما فرقى نمى كند و در هر صورت شما اهل نجات هستيد و بهشت خواهيد رفت و از عذاب ايمن خواهيد بود؟ نماز كنيد يا زنا كنيد تفاوتى ندارد ولى رضاى حق تعالى فقط در اين است كه شما عبادت او كنيد و ثنا و مدح او نماييد و ترك شهوات خود و ميل هاى نفسانى را در اين عالم نماييد در مقابل اين هم اجرى نمى دهند و ثوابى عطا نمى كنند؟ آيا شما از اهل معصيت مى شديد يا اهل عبادت؟ شما ترك شهوات مى كرديد و لذات نفسانى را بر خود براى رضاى حق تعالى و خاطرخواهى او حرام مى كرديد يا نه؟ شما باز مواظبت به مستحبات و جمعه و جماعات مى نموديد يا منغمر در شهوات و ملازم لهو و لعب و تغنيات و غير ذلك مى گرديديد؟ با يك نظر انصاف و بى ظاهرسازى و رياكارى جواب دهيد. بنده از خودم و كسانى كه مثل خودم هستند خبر مى دهم كه اهل معصيت مى شديم و اطاعت را تارك و فاعل مشتهيات نفسانى مى شديم. پس، از اين، اين نتيجه حاصل شد كه تمام كارهاى ما براى لذات نفسانى و براى اداره كردن بطن و فرج است. ما شكم پرست و شهوت پرستيم.

ترك لذت براى لذت بزرگ تر مى كنيم و جهت نظر ما و قبلۀ آمال ما راه انداختن بساط

ص:262

شهوات است. نماز كه معراج قرب الهى است ما به جا مى آوريم براى قرب به زن هاى بهشت است ربطى به تقرب حق ندارد و مربوط به اطاعت امر نيست، با رضاى خدا هزاران فرسنگ دورست. اى بيچارۀ بى خبر از معارف الهيه كه جز ادارۀ شهوت و غضب خود چيز ديگرى نمى فهمى، تو مقدس مواظب به ذكر و ورد و مستحبات و واجبات و تارك مكروهات و محرمات و متخلق به اخلاق حسنه و متجنب از سيئات اخلاق در ترازوى انصاف بگذار كارهايى را كه مى كنى از براى رسيدن به شهوات نفسانى، و نشستن در تخت هاى زمردين و هم آغوش شدن با لعبت هاى شوخ و شنگ بهشتى و پوشيدن لباسهاى حرير و استبرق و سكنى كردن در قصرهاى نيكو منظر و رسيدن به آرزوهاى نفسانى است، آيا بايد اينها را كه تمام براى خودخواهى و پرستش نفس است به خدا نسبت داد؟ و پرستش حق دانست؟ آيا شما با عمله اى كه براى مزد كار مى كند چه فرقى داريد كه اگر او بگويد من محض صاحب كار اين عمل را كردم او را تكذيب مى كنيد. آيا شما دروغگو نيستيد كه مى گوييد نماز مى كنم براى تقرب به خدا؟ آيا اين نماز شما براى نزديكى به خداست يا براى تقرب به زن هاى بهشت و رسيدن به شهوات است؟

فاش بگويم: پيش عرفاء باللّه و اولياى خدا تمام اين عبادات ما از گناهان كبيره است.

بيچاره در حضور حضرت حق - جل جلاله - و در محضر ملائكۀ مقربين او برخلاف رضاى حق رفتار مى كنى و عبادتى كه معراج قرب حق است براى نفس اماره و شيطان مى كنى، آن وقت حيا نكرده در هر عبادت چندين دروغ در محضر ربوبيت و ملائكۀ مقربين مى گويى و چندين افترا مى زنى و منت گذارى هم مى كنى و عجب و تدلل هم مى نمايى و خجالت هم نمى كشى. اين عبادت من و تو با معصيت اهل عصيان كه اشد آنها رياست چه فرقى دارد؟ زيرا كه ريا شرك است و بدى و بزرگى آن از جهت آن است كه عبادت را براى خدا نكردى. تمام عبادات ما شرك است و شايبۀ خلوص و اخلاص در آن نيست بلكه رضاى خدا به طريق اشتراك هم در آن مدخليت ندارد، فقط براى شهوات و تعمير ادارۀ بطن و فرج است.

اى عزيز! نمازى كه براى خاطرخواهى زن باشد چه زن دنيايى يا بهشتى اين نماز براى خدا نيست. نمازى كه براى رسيدن به آمال دنيا باشد يا آمال آخرت به خدا ارتباط ندارد. پس چرا اين قدر ناز و غمزه فروشى مى كنى و عشوه و غنج و دلال مى كنى؟ به بندگان خدا به نظر

ص:263

حقارت نگاه مى كنى؟ خود را از خاصان درگاه حق حساب مى كنى؟ بيچاره تو با همين نماز مستحق عذابى و مستوجب زنجير هفتاد ذراعى هستى، پس چرا خود را طلبكار مى دانى و براى خود در همين طلبكارى و تدلل و عجب عذاب ديگر تهيه مى كنى؟ تو اعمالى را كه مأمورى بكن و متوجه باش كه از براى خدا نيست و بدان كه خداى تعالى با تفضل و ترحم تو را به بهشت مى برد و يك قسمت از شرك را خداى تعالى براى ضعف بندگانش به آنها تخفيف داده و به واسطۀ غفران و رحمتش پردۀ ستاريت به روى آنها پوشيده.

بگذار اين پرده دريده نشود و حجاب غفران حق به روى اين سيئات كه اسمش را عبادات گذاشتيم افتاده باشد كه خداى نخواسته اگر اين ورق برگردد ورق عدل پيش آيد، گند عبادات ما كمتر از گند معصيت هاى موبقۀ اهل معصيت نيست... ثقة الاسلام كلينى در كافى سند به حضرت صادق عليه السّلام رسانده:

«قال (اى رسول اللّه) قال اللّه عز و جل لداود: يا داود، بشّر المذنبين و انذر الصديقين. قال: كيف ابشر المذنبين و انذر الصديقين؟ قال يا داود: بشّر المذنبين انّى اقبل التوبة و اعفو عن الذنب، و انذر الصديقين ان لا يعجبوا باعمالهم فانه ليس عبدا نصبه للحساب الا هلك».

جناب امام صادق عليه السّلام از جناب رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل مى فرمايد كه گفت: خداى عز و جل به داود فرمود: اى داود! بشارت ده گناهكاران را و بترسان صديقين را. گفت: چگونه بشارت دهم گناهكاران را و بترسانم صديقين را؟ فرمود: اى داود! بشارت ده گناهكاران را كه من همانا قبول توبه مى كنم و از گناه مى گذرم، و بترسان صديقين را كه عجب نكنند به اعمالشان زيرا كه نيست بنده اى كه من به پا دارم او را براى حساب مگر آن كه هلاك گردد. بعد از آن كه صديقين در حساب هلاكند با آن كه آنها از گناه و معصيت پاك اند من و تو چه مى گوييم؟ اينها همه در صورتى است كه اعمال ما و شما از رياى دنيايى كه از موبقات و محرمات است خالص باشد، و كم اتفاق افتد براى ما عمل خالى از ريا و نفاق، بگذار نگفته بماند.

اكنون اگر باز جاى عجب است و تدلل و ناز و غمزه بكن، و اگر انصافا جاى خجلت و سرافكندگى و اعتراف به تقصير است، بعد از هر عبادتى كه كردى، از روى جد و واقع از آن عبادت و از آن دروغها كه در محضر حق تعالى گفتى از آن نسبتها كه بى جهت به خود دادى استغفار و توبه كن. آيا توبه ندارد كه در مقابل حق مى گويى قبل از ورود در نماز «وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الارض حنيفا مسلما و ما انا من المشركين ان صلاتى و نسكى و محياى

ص:264

و مماتى لله رب العالمين»؟ آيا وجهۀ قلب شما به فاطر سموات و ارض است؟ آيا شما مسلميد و از شرك خالصيد؟ آيا نماز و عبادت و محيا و ممات شما براى خداست؟ آيا خجالت ندارد در نماز مى گويى «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» ؟ آيا شما جميع محامد را از حق مى دانيد يا آن كه براى بندگان؟ بلكه براى دشمنان او محمده ثابت مى كنيد. آيا دروغ نيست قول تو كه مى گويى «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» با اين كه ربوبيت را در همين عالم براى غير، ثابت مى كنى؟ آيا توبه ندارد «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ؟ آيا تو عبادت خدا مى كنى يا عبادت بطن و فرج خود؟ آيا تو خداخواهى يا حورالعين خواه؟ آيا تو استعانت از خدا فقط مى طلبى يا در كارها چيزى كه در نظر نيست خداست؟ آيا توبه زيارت بيت اللّه كه مى روى مقصد و مقصودت خداست و مطلب و مطلوبت صاحب خانه است و قلبت مترنم به قول شاعر: «و ما حب الديار شغفن قلبى»؟ خداجو هستى؟ آثار جلال و جمال حق را مى طلبى؟ آيا تو براى سيد مظلومان اقامۀ عزا مى كنى؟ بر سر و سينه براى او مى زنى يا براى رسيدن به آمال و آرزوى خودت؟ شكمت تو را وادار مى كند مجلس عزا برپا كنى؛ شهوت و قاع تو را وادار مى كند نماز جماعت بروى؛ هواى نفس تو را به مناسك و عبادات مى كشد.

اى برادر! در مكايد نفس و شيطان دقيق شو. بدان كه نمى گذارد تو بيچاره يك عمل خالص بكنى، و همين اعمال غير خالصانه را كه خداوند به فضلش از تو قبول كرده نمى گذارند به سر منزل برسانى. كارى مى كنند كه به واسطۀ عجب و تدلل بيجا همۀ اعمالت به باد فنا برود، اين نفع هم از جيبت برود.

از خدا و رضاى او كه دورى، به بهشت و حور العين هم نمى رسى سهل است، مخلد در عذاب و معذب در آتش قهر هم مى شوى. تو گمان كردى به واسطۀ اين اعمال پوسيدۀ گنديدۀ سر و دست شكستۀ مخلوط به ريا و سمعه و هزار مصيبت ديگر كه هريك مانع از قبولى اعمال است استحقاق بر حق تعالى پيدا كردى يا از محبين محبوبين شدى؟ اى بيچارۀ بى خبر از حال محبين! اى بدبخت بى اطلاع از دل محبين و آتش قلب آنها! اى بينوا اى غافل از سوز مخلصين و نور اعمال آنها! تو گمان كردى آنها هم اعمالشان مثل من و توست؟ تو خيال مى كنى كه امتياز نماز امير المؤمنين با ما اين است كه مد و لا الضالين را طولانى تر مى كشد يا قرائتش صحيح تر است يا طول سجود و ركوع و اذكار و اورادش بيشتر است؟ يا امتياز آن بزرگوار به اين است كه شبى چند ركعت نماز مى خواند؟ يا مناجات سيد الساجدين هم مثل

ص:265

مناجات من و توست؟ او هم براى حور العين و گلابى و انار اين قدر ناله و سوز و گداز داشت؟ به خودشان قسم است و انه لقسم عظيم كه اگر بشر پشت به پشت يكديگر دهند و بخواهند يك لا اله الا اللّه امير المؤمنين را بگويند نمى توانند. خاك بر فرق من با اين معرفت به مقام ولايت على عليه السّلام! به مقام على بن ابى طالب قسم كه اگر ملائكۀ مقربين و انبياى مرسلين غير از رسول خاتم كه مولاى على و غير اوست بخواهند يك تكبير او را بگويند. نتوانند حال قلب آنها را جز خود آنها نمى داند كسى.

اى عزيز! اين قدر لاف خداخواهى مزن. اين قدر دعوى حب خدا مكن. اى عارف! اى صوفى! اى حكيم! اى مجاهد! اى مرتاض! اى فقيه! اى مؤمن! اى مقدس! اى بيچاره هاى گرفتار! اى بدبخت هاى دچار مكايد نفس و هواى آن! اى بيچاره هاى گرفتار آمال و امانى و حب نفس! همه بيچاره هستيم، همه از خلوص و خداخواهى فرسنگها دوريد. اين قدر حسن ظن به خودتان نداشته باشيد اين قدر عشوه و تدلل نكنيد. از قلوب خود بپرسيد ببينيد خدا را مى جويد يا خودخواه است؟ موحد است و يكى طلب يا مشرك است؟ پس اين عجبها يعنى چه؟ اين قدر به عمل باليدن چه معنى دارد؟ عملى كه فرضا تمام اجزاء و شرايطش درست باشد و خالى از ريا و شرك و عجب و ساير مفسدان باشد قيمتش رسيدن به شهوات بطن و فرج است چه قابليتى دارد كه اين قدر تحويل ملائكه مى دهيد؟ اين اعمال را بايد مستور از چشمها داشت. اين اعمال از قبايح و فجايع است بايد انسان از آنها خجلت بكشد و ستر آنها را كند. خداوندا! به تو پناه مى بريم ما بيچاره ها از شر شيطان و نفس اماره، تو خودت ما را از مكايد آنها حفظ فرما بحقّ محمد و آله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. پايان سخن امام خمينى قدّس سرّه با معجبان و خودپسندان.

و پايان اين رساله را مزين مى كنيم به كلمۀ جامعه اى از امام صادق عليه السّلام تا ختامش مسك گرديده و به حكم آيۀ مباركه:«كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً»(1)مچون رحيق مختوم بهشتى صورت معنوى اين مختصر رزقى بهشتى براى خوانندگان عزيز گردد ان شاء اللّه تعالى. فى مصباح الشريعة قال الصادق عليه السّلام: «العجب كل العجب ممن يعجب بعمله و هو لا يدرى بما يختم له فمن اعجب بنفسه و فعله فقد ضل عن نهج الرشاد و ادعى ما ليس له، و المدعى من غير حق كاذب، و ان خفى دعواه و طال دهره فانه اولى ما يفعل

ص:266


1- سورۀ بقره، آيۀ 25.

بالمعجب نزل ما اعجب به ليعلم انه عاجز فقير و يشهد على نفسه لتكون الحجة عليه اوكد كما فعل بابليس، و العجب نبات حبها الكفر و ارضها النفاق و ماؤها البغى و اغصانها الجهل و ورقها الضلالة و ثمرها اللعنة و الخلود فى النار، فمن اختار العجب فقد بذر الكفر و زرع النفاق و لا بد من ان يثمر»: اى شگفت و همۀ شگفت از كسى كه به عمل خود مى نازد و مى بالد در حالى كه نمى داند خاتمۀ كارش چه خواهد شد. پس كسى كه خودپسند باشد و به كار خود عجب كند راه پيروزى را گم كرده و مدعى چيزى شده كه از آن او نيست، و آن كسى كه به ناحق ادعا كند دروغگو است هر چند ادعايش پنهان و زمانش طولانى باشد.

همانا سزاوارترين كارى كه دربارۀ معجب انجام مى گيرد آن است كه آنچه را كه به آن اعجاب نموده از او برگيرند تا بداند كه او ناتوان و بى چيز است و بر عليه خود گواه باشد تا حجت بر عليه او مؤكدتر گردد، همچنان كه با ابليس اين چنين عمل شد. و عجب نوعى روييدنى است كه دانۀ كفر در زمين نفاق كاشته شده و با آب ظلم و تعدى آبيارى مى شود و شاخه ها از جهل مى روياند و برگهاى ضلالت و گمراهى آن را مى پوشاند و ميوۀ لعنت و خلود در آتش را بار مى آورد. پس هر كس كه عجب را برگزيد تخم كفر كاشت و نفاق را كشاورزى نمود و ناچار بايد به انتظار ميوه اش باشد.

اى خداى پاك بى انباز و يار دست گير و جرم ما را در گذار

گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحى تو اى تو سلطان سخن

كيميا دارى كه تبديلش كنى گرچه جوى خون بود نيلش كنى

اين چنين ميناگريها كار توست اين چنين اكسيرها ز اسرار توست

تو عصاكش هر كرا كه زندگى است بى عصا و بى عصاكش كور چيست

غير تو هر چه خوش است و ناخوش است آدمى سوز است و عين آتش است

كل شيئى ما خلا اللّه باطل ان فضل اللّه غيم هاطل

«و للّه الحمد اولا و آخرا و له المنة ظاهرا و باطنا»

و اجر للنّاس على يدى الخير و به سود مردم خير را به دست من جارى كن.

و لا تمحقه بالمنّ و آن را با منّت گذاشتن نابود مكن.

كه اشاره است به آيۀ شريفۀ:

ص:267

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» :(1)ى كسانى كه ايمان آورده ايد صدقات خود را با منّت گذاشتن و اذيّت كردن باطل نكنيد. زيرا اين سه پيآمد ناپسند را دارد:

1. دل فقير شكسته مى شود.

2. و نيازمندان از مراجعه به كسى كه نيازشان را برطرف كند متنفر مى شوند.

3. موجب مى شود كه منّت گذار اعتراف بر اين نكند كه نعمت از جانب خداست و همه نيازمندان بندگان خدا هستند و كسى كه در اين حدّ از معرفت باشد سزاوار آن است كه از درك وسائل الهى محروم باشد و در درجۀ بهائم قرار گيرد، زيرا نمى تواند از محسوس به معقول و از اسباب به مسبّب پى ببرد.

وهب لى معالى الاخلاق و خوبيهاى نيك را به من مرحمت فرما.

در معناى خلق نيكو دانشمندان را اختلاف است. بعضى گفته اند كه خوى نيكو عبارت است از خوشرويى و آزار نرساندن بديگران و بذل و بخشش كردن. و بعضى گفته اند كه حسن خلق عبارت است از اين كه به راستى متجمّل باشد و تجمّل و خودآرايى را ترك كند و آخرت را دوست داشته باشد و به دنيا كينه ورزد. و بعضى گفته اند حسن خلق آن است كه به كسى ستم روا ندارد و اگر به او ظلمى شد صرف نظر كند؛ و تعبيرات ديگرى كه همۀ اينها بيان آثار حسن خلق است؛ بلكه حسن خلق عبارت از ملكۀ نفسانى است؛ كه صاحب اين ملكه كارهاى خوب را به آسانى انجام مى دهد و از كارهاى بد به آسانى دورى مى گزيند و خوشرفتارى با مردم و صدق و دوستى و احسان و نيكى و مواسات و رفق و حلم و صبر همۀ اينها از آثار آن ملكۀ نفسانى است همچون حسن خلق كه عبارت است از زيبايى صورت ظاهر با اين تفاوت كه زيبايى صورت ظاهر خارج از اختيار آدمى است ولى زيبايى صورت باطن كه گاهى از عنايت و فيض الهى است و گاهى نتيجۀ زحمت و رياضت انسان است. و لذا در ادعيه مكرّر از خداى تعالى خواسته شده كه به انسان حسن خلق عطا كند؛ چنان كه در كافى شريف سند به امام سجّاد عليه السّلام مى رساند كه فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است در ميزان اعمال هيچ كس در روز قيامت بهتر از حسن خلق گذاشته نمى شود: «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لا يوضع فى ميزان امرء يوم القيمة افضل من حسن الخلق». و نيز در كافى شريف از امام صادق عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل مى كند كه فرمود: صاحب خلق نيكو را پاداش همانند كسى است كه

ص:268


1- سورۀ بقره، آيۀ 264.

روزها را به روزه و شبها را به عبادت بايستد: «انّ صاحب الخلق الحسن له مثل اجر الصّائم القائم».

و همان حضرت فرمود كه رسول خدا فرمود: كه بيشترين چيزى كه امّت من به سبب آن وارد بهشت مى شوند تقواى خدا و حسن خلق است.

«اكثر ما تلج به امتّى الجنّة تقوى اللّه و حسن الخلق».

و از آن حضرت مروى است كه فرمود: خلق نيكو گناه را مى كشد همچنان كه آفتاب پوست را خشك مى كند.

«انّ الخلق الحسن يميت الخطيئة كما تميت الشمس الجليد».

و امام باقر عليه السّلام فرمود: «انّ اكبر المؤمنين ايمانا احسنهم خلقا»: مؤمن هر چه خلقش نيكوتر باشد ايمانش كامل تر خواهد بود. و روايت در اين باره بسيار است.

و اعصمنى من الفخر و مرا از باليدن و فخر نمودن مصون بدار.

روايات بسيارى در مذمّت فخر نمودن از ائمۀ دين عليهم السّلام رسيده است.

امير المؤمنين على عليه السّلام مى فرمايد: آدمى را چه با فخر كردن؟ كه آغازش نطفه است و آخرش مردار؛ روزى خود را نتواند داد و مرگ را از خويشتن دفع نتواند كرد.

«ما لابن آدم و الفخر؟ اوّله نطفة و آخره جيفة لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه».

يكى از شعرا اين مضمون را به شعر درآورده و گفته است:

ما بال من اوّله نطفة و جيفة آخره يفخر

اصبح لا يملك تقديم ما يرجو و لا تأخير ما يحذر

* و از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «آفة الحسب الافتخار». و از احاديث مشهور روايتى است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: «انا سيد ولد آدم و لا فخر»: من سرور فرزندان آدم هستم (و به اين سرورى) نمى بالم. شايد مقصود آن باشد كه اين سرورى از ناحيۀ خود من نيست بلكه به فضل الهى نصيب من شده است و اين اظهار نيز نه از روى افتخار است بلكه از روى شكر و سپاس الهى است و بازگويى نعمت اوست كه: «و امّا بنعمة ربّك فحدّث».

ص:269

اللّهم صّل على محمد و آله، و لا ترفعنى فى النّاس درجة الاّ حطّتنى عند نفسى مثلها و هيچ رتبه اى از من در نزد مردم بالا مبر مگر آن كه به همان اندازه پيش خودم پستم گردانى.

و لا تحدّث لى عزا ظاهرا الاّ احدثت لى ذلّة باطنة عند نفسى بقدرها و عزّت ظاهرى مرا افزون مكن مگر آن كه به همان اندازه تواضع باطنى در من ايجاد كنى.

سيّد شارح فرمايد: غرض از اين دو جملۀ دعا چند چيز است:

1. آن كه خود را از كبر و عجب محافظت كند كه غالبا اين دو صفت به هنگام بالا رفتن مقام دست مى دهد و از اين رو روايت شده كه فرمود: براى امتحان و گرفتارى انسان همين بس كه در دين و دنيايش انگشت نما باشد: «كفى بالمرء فتنة ان يشار اليه باسابع فى دين او دنياه».

و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چيزى در نظر من زيانبارتر بر دلهاى مردم از آن نيست كه صداى كفشها از پشت سرش به گوش او برسد: «ما ارى شيئا اضرّ بقلوب الرّجال من خفق النّعال وراء ظهورهم». و ديگر آن كه با زيور تواضع آراسته شود هنگامى كه رفعت و عزّتى براى او حاصل مى شود كه:

تواضع ز گردن فرازان نكوست گدا گر تواضع كند خوى اوست

و از اين رو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خوشا به حال كسى كه بى آن كه نقصى داشته باشد تواضع كند و بى آن كه مسكين باشد خود را كوچك شمارد.

«طوبى لمن تواضع فى غير منقصة و ذلّ فى نفسه عن غير مسكنة»

و در حديث صحيح از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده است كه فرمود: «من تواضع للّه رفعه اللّه و من تكبّر خفضه اللّه»: هر كه براى خدا تواضع كند خدا مقام او را بالا مى برد، و هر كه تكبّر كند خدا منزلت او را پايين مى آورد. و در كافى شريف در روايت صحيح از امام صادق عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود: خداى را دو فرشته است در آسمان، گماشته شده اند بر بندگان، آن را كه براى خدا تواضع كند بلندش مى كنند و آن كه تكبّر كند پستش مى كنند:

«انّ فى السماء ملكين موكّلين فى العباد فمن تواضع للّه رفعاه و من تكبّر وضعاه».

و از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مروى است كه فرمود: تواضع مقام صاحبش را بالا مى برد؛ پس خدا شما را رحمت كند، تواضع كنيد: «انّ التّواضع يزيد صاحبه رفعة فتواضعوا يرحمكم اللّه».

4. آن كه تا نقصان ذاتى خود را شناسايى كند، و ذلّت و نيازمندى خود را و نيز خضوع

ص:270

خودش را در عرض حاجت به خداى تعالى درك كند و متوجه باشد كه اين فضيلت و برترى و عزّت را از خداى تعالى به استحقاق نگرفته است و با سعى و كوشش خودش نبوده بلكه همۀ اين نعمتها از فضل و احسان خداى تعالى نصيب او شده است.

اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد، و متّعنى بهدى صالح لا استبدل به و طريقة حقّ لا ازيغ عنها و نيّة رشد لا اشك فيها بارالها! بر محمّد و خاندان او درود بفرست و مرا از روش پسنديده اى برخوردار كن كه غير آن نجويم و به راه حقّى مرا بياور كه از آن روى برنتابم و نيّت درستى كه در آن شكّ نكنم.

سيّد شارح فرمايد: اين سه فقره از دعا متضمّن طلب استقامت است در اعتقاد و اعمال و شامل همۀ محاسن احكام اصلى و فرعى و كمالات نظرى است و از اينها بيرون آمدن بسيار سخت است، و از اين جهت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «شيّبتنى سورة هود»: (سورۀ هود مرا پير كرد) و مقصودش آيۀ شريفۀ:«فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ» بود.

امام خمينى قدّس سرّه را در اين آيه نكته اى است قابل توجّه، مى فرمايد: آيۀ «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ» در دو سوره از قرآن آمده است: سورۀ هود و سورۀ شورى. و اين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقط سورۀ هود را ذكر فرموده شايد نكته اش آن باشد كه در سورۀ هود جملۀ «وَ مَنْ تابَ مَعَكَ» اضافه شده است. و چون استقامت امّت نيز از ايشان خواسته شده فرمود: «شيّبتنى سورة هود».

امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه مى فرمايد: من با حجّت خدا با شما سخن مى گويم؛ خداى تعالى عزّ و جلّ مى فرمايد: آنان كه گفته اند پروردگار ما اللّه است و سپس استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان نازل مى شوند كه نترسيد و محزون نباشيد و مژده باد بر شما به بهشتى كه وعده داده شده بود. و شما ربنّا اللّه گفته ايد پس استقامت بورزيد به كتاب خدا و رسولى كه مقرّر فرموده و بر راه شايسته اى از عبادت خدا، و سپس از آن راه بيرون نرويد و بدعت مگذاريد و مخالفت نكنيد چه آنانى كه از طريقۀ خدا بيرون رفته اند روز قيامت راه بر آنان بسته است.

و عمّرنى ما كان عمرى بذلة فى طاعتك فاذا كان عمرى مرتعا للشيطان فاقبضنى اليك قبل ان يسبق مقتك الىّ او يستحكم غضبك علىّ و تا عمر من در طاعت تو مى گذرد مرا زنده نگهدار، و هر گاه مى خواهد چراگاه شيطان شود، پيش از آن كه خشم تو به من رسد و غضب تو بر من استوار شود مرا به سوى خود ببر.

ص:271

بعضى از بزرگان فرموده اند كه اين قسمت از دعا دليل است بر آن كه عمر با دعا و غير دعا زياد و كم مى شود، مانند صلۀ رحم و قطع رحم و صدقه و امثال آن. شيخ رحمه اللّه در امالى از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: خداى تعالى براى مؤمنين وقتى براى مرگ مقرّر نفرموده تا مؤمن دوست دارد بماند او را نگه مى دارد، و هرگاه علم خداى تعالى تعلّق بر آن گرفت كه اگر بيشتر بماند به دينش صدمه مى رسد مؤمن را با عزّت و احترام قبض مى كند.

انّ اللّه تعالى لم يجعل للمؤمنين اجلا فى الموت، يبقيه ما احبّ البقاء، فاذا علم منه انّه سيأتى بما فيه بوار دينه قبضه اليه مكرما.

اللّهم لا تدع خصلة تعاب منّى الاّ اصلحتها و لا عائبة اؤنبّ بها الاّ حسّنتها، و لا اكرومة فىّ ناقصة الاّ اتممتها بارالها! در من هيچ خلقى كه عيب من باشد مگذار مگر آن كه اصلاحش كنى و هيچ صفت ناشايسته اى كه من به خاطر آن مورد سرزنش قرار گيرم در من مگذار مگر نيكويش فرمايى و هيچ كرامتى در من ناتمام نباشد مگر آن كه آن را تمامش كنى.

اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد و ابدلنى من بغضة اهل الشنان المحبّة بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و بغض و كينۀ دشمنان را به محبّت تبديل فرما.

و من حسد اهل البغى المودّة و حسد ستمكاران را به دوستى تبديل فرما.

و من ظنّة اهل الصّلاح الثّقة و بدگمانى شايسته كاران را به اعتماد و حسن ظنّ تبديل فرما.

و من عداوة الادنين الولاية و دشمنى نزديكان را به دوستى برگردان.

و من عقوق ذوى الارحام المبرّة و بدرفتارى خويشان را به خوشرفتارى تبديل گردان.

و من خذلان الاقربين النّصرة و بى ياور گذاشتن نزديكان را به يارى،

و من حبّ المدارين تصحيح المقة و چابلوسى دوستان ظاهرساز را به دوستى حقيقى،

و من ردّ الملابسين كرم العشرة و معارضه كردن همنشينان را به خوشرفتارى،

و من مرارة خوف الظالمين حلاوة الامنة و تلخى ترس از ستمكاران را به شيرينى امن و ايمنى مبدّل فرما.

اللّهم صلّ على محمّد و آله و اجعل لى يدا على من ظلمنى خدايا! بر محمّد و خاندان او درود بفرست و مرا بر كسى كه بر من ستم روا دارد دست توانا قرار ده.

و لسانا على من خاصمنى و بر كسى كه با من ستيزه جويى كند زبانى گويا، و ظفرا بمن عاندنى و پيروزى بر آن كه با من دشمنى ورزد، وهب لى مكرا على من كايدنى و چاره سازى آن كه با من

ص:272

مكر و حيله كند عنايت فرما.

و قدرة على من اضطهدنى و نيز بر آن كه بخواهد مرا زبون كند.

و تكذيبا لمن قصبنى و تكذيب آن كه عيب مرا گويد.

و سلامة ممّن توعّدنى و سلامتى از كسى كه مرا بترساند.

و وفّقنى لطاعة من سدّدنى و مرا توفيق عنايت كن تا از كسى كه به من راه راست را بنمايد اطاعت كنم.

و متابعة من ارشدنى و از آن كه مرا ارشاد و راهنمايى كند تبعيّت كنم.

اللّهم صلّ على محمّد و آله، و سدّدنى لان اعارض من غشّنى بالنّصح بارخدايا! بر محمّد و آل او درود بفرست و مرا توفيق ده تا با كسى كه مرا در لباس نصيحت و خيرخواهى فريب مى دهد معارضه كنم.

و اجزى من هجرنى بالبرّ و آن را كه از من دورى گزيده، به نيكى و احسان جزايش دهم.

و اثيب من حرّمنى بالبذل و آن كه مرا محروم ساخته با بخشش پاداشش دهم.

و اكافى من قطعنى بالصّلة و آن را كه از من بريده با پيوند با او جزايش دهم.

از شريف ترين مكارم اخلاق خواسته هايى است كه در اين جملات شريفه ذكر شده است؛ چنان كه ثقة الاسلام كلينى رحمه اللّه در روايت صحيح از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خطبه اش فرمود: آيا خبر ندهم به شما بهترين خلق در دنيا و آخرت را؟ و آن عفو نمودن از كسى كه به تو ستم كرده، و پيوند كنى با آن كه از تو بريده، و نيكى كنى بر آن كه به تو بدى كرده، و عطا كنى به كسى كه تو را محروم كرده است.

«قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى خطبة: الا اخبركم بخير خلايق الدنيا و الآخرة؟ العفو عمّن ظلمك و تصل من قطعك و الاحسان الى من اساء اليك و اعطاء من حرمك».

و نيز كلينى رحمه اللّه به سند صحيح از ابى حمزه ثمالى نقل مى كند كه گفت: شنيدم از امام زين العابدين عليه السّلام كه مى فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تبارك و تعالى خلق اوّلين و آخرين را در يك جا گرد مى آورد، سپس نداكننده اى ندا در مى دهد: كجايند اهل فضل؟ گروهى برمى خيزند. فرشتگان با آنان ملاقات كرده و مى گويند: فضل شما چه بوده است؟ مى گويند: ما با كسى كه از ما بريده بود پيوند مى كرديم و به كسى كه ما را محروم كرده بود بخشش مى كرديم و از كسى كه به ما ستم كرده بود عفو مى نموديم. پس به آنان گفته مى شود:

ص:273

راست گفتيد، داخل بهشت بشويد.

«عن ابى حمزة الثمالى عن على بن الحسين عليه السّلام قال: سمعته يقول: اذا كان يوم القيامة جمع اللّه تبارك و تعالى الاوّلين و الآخرين فى صعيد واحد ثم ينادى مناد اين اهل الفضل؟ فيقوم عتق من الناس، فتلقّهم الملائكة فيقولون: و ما كان فضلكم؟ فيقولون: كنّا نصل من قطعنا و نعطى من حرمنا و نعفو عمّن ظلمنا، فيقال لهم: صدقتم ادخلوا الجنّة».

و اخبار در اين زمينه خيلى فراوان است. سيد شارح رحمه اللّه از بعضى عارفين نقل مى كند كه خداى تعالى در تفسير اين كه كار زشت را بايد با كار زشت مقابله نمود، كلام لطيفى فرموده است و آن اين كه مقابله به مثل را نيز اعتداء تعبير فرموده كه:«فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى» .(1)

با اين كه مقابله به مثل اعتداء نيست، بلكه پاداش تجاوزى است كه از طرف مقابل شده است، و در اين تعبير اشاره به آن است كه ممكن است پاداش دهندۀ تجاوز خود نيز متجاوز باشد.

نويسنده گويد: لطيف تر از بيان اين عارف، بيانى است كه مرحوم شيخ بهايى قدّس سرّه در كشكولش آورده مى فرمايد: يكى از علما فرموده است كه بيشتر مردم در آيۀ شريفۀ «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها»(2)ه گمانشان كه از باب مقابله است همانند «من اِعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ» (با قطع نظر از توجيهى كه از بعض عارفين ذكر شد)، در صورتى كه شايد چنين نباشد و آيۀ شريفه مى خواهد بفرمايد كه كار زشت را نبايد با كار زشت مقابله كرد كه اگر چنين كرد خود مقابله كننده نيز مرتكب كار زشت شده است، بلكه بايد عفو كرد و اصلا در مقام جزا نبايد بود «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها» . و انصاف را كه معناى بسيار لطيفى استفاده فرموده است مخصوصا آيۀ شريفه به دنبال صدر مى فرمايد:«فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ...»

و اخالف من اغتابنى الى حسن الذكر و به جاى مخالفت با آن كه غيبت مرا كرده ذكر خير او را نمايم.

و ان اشكر الحسنة و سپاسگزار باشم آن را كه بر من نيكى نموده.

و اغضى عن السّيّئة و چشم پوشم از كسى كه با من بدى كرده است.

ص:274


1- سورۀ بقره، آيۀ 194.
2- سورۀ شورى، آيۀ 40.

اللّهم صلّ على محمّد و آله، و حلّنى بحلية الصّالحين و البسنى زينة المتقّين بارالها! بر محمّد و آل او درود بفرست و مرا با زيور شايستگان بياراى و زينت پارسايان را بر من بپوشان.

فى بسط العدل و كظم الغيظ تا دادگستر باشم و خشم خود را فرو برم.

و اطفاء النائرة و آتش فتنه را خاموش كنم.

و ضمّ اهل الفرقة و آنان را كه از هم جدا شده اند به همديگر منضمّ نمايم.

و اصلاح ذات البين و ميان دو نفر اصلاح دهم.

و افشاء العارفة و ستر العائبة و معروف ديگران را افشا نموده و عيبشان را بپوشانم.

و لين العريكة و خفض الجناح نرمخوى و فروتن باشم.

و حسن السيرة و رفتار نيكو داشته باشم.

و سكون الرّيح و طيب المخالقة باوقار و خوشرفتار باشم.

و السبق الى الفضيلة و در فضيلت پيشى بگيرم.

و ايثار التفضّل و بر همگنان برترى گيرم.

و ترك التّعبير و سرزنش را ترك گويم.

و الافضال على غير المستحق و آن را كه مستحقّ نيست و سزاوار ايثار نيست مقدّم ندارم كه اين گونه ايثار نوعى از اسراف و تبذير است. به عبارت ديگر همچنان كه از معروف خوددارى كردن رذيله است، معروف را در غير موردش انجام دادن نيز رذيله است كه نه از نظر عقل پسنديده است و نه از ديدگاه شرع. امّا از نظر عقل همان گونه كه اشاره شد اسراف است و عقل اسراف و تبذير را نمى پسندد، و امّا از نظر شرع، در كافى شريف از امير المؤمنين عليه السّلام نقل مى كند كه آن حضرت در ضمن كلامى كه جمعى از شيعه را مخاطب ساخته بودند فرمودند: هر كس كه مالى داشته باشد مبادا كه فساد بكند؛ پس اگر مال را در غير حق صرف كرد تبذير و اسراف كرده است.

و اين چنين كار هر چند موقعيّت آدمى را در نزد مردم بالا مى برد و ليكن در نزد خداى تعالى پايين مى آورد. و هيچ كس مالى را در غير حق و در مورد غير اهلش صرف نكرد مگر آن كه خداى تعالى او را از سپاس ديگران محروم مى كند و نتيجۀ احسانش دوستى آنان نخواهد بود، و اگر اندكى از آنان اظهار شكر و سپاس كند و بگويد: «متشكرم» اين اظهار از راه چابلوسى است و دروغ مى گويد و اگر پاى اين رفيق لغزيد و نيازمند به كمك آنان گرديد

ص:275

آن گاه است كه در نظر آنان لئيم ترين و پست ترين دوست خواهد بود. و بدترين رفيق خواهد بود و هيچ كس مال خودش را در غير حقّش و در غير اهلش صرف نكرد كه چشمداشت بهره اى از مردم داشت مگر آن كه ثناگويى پست فطرتان و بدكاران نصيبش خواهد گرديد مادامى كه به آنها انعام مى كند و بذل و بخشش دارد.

«من كان له مال فاياكم و الفساد، فان اعطاه فى غير حقّه تبذير او اسراف و هو يرفع ذكر صاحبه فى الناس و يضعه عند اللّه، و لم يضع امرء ماله فى غير حقه و عند غير اهله الاّ حرّم اللّه شكرهم و كان لغير ودّهم و ان بقى معه منهم بقية، فمن يظهر الشكر له و يريد النصح فانّما ذلك منه ملق و كذب، فان زلّت لصاحبهم النعل ثم احتاج الى معونتهم و مكافاتهم فألأم وتر خدين،(1) لم يضع امرؤ ماله فى غير حقه و عند غير اهله لم يكن له من الحظ فيما اتى إلاّ محمدة اللئام و ثناء الاشرار ما دام عليه منعما مفضلا».

و در روايت صحيح از امام صادق عليه السّلام مروى است كه فرمود: اگر خواستى بدانى كه شخصى بدبخت است يا خوشبخت پس نگاه كن به رفتارش و كار نيكش كه نسبت به چه كسى انجام مى دهد؛ پس اگر دربارۀ كسى است كه اهل باشد براى احسان پس بدان كه چنين كس روى به خير پيش مى رود، و اگر دربارۀ نااهلان نيكى مى كند پس بدان كه او را در نزد خداى تعالى خيرى نيست.

«اذا اردت ان تعلم أشقى الرّجل ام سعيد فانظر سيبه و معروفه الى من يصنعه فان كان يصنعه، الى من هو اهل فاعلم انّه الى خير، و ان كان يصنعه الى غير اهله فاعلم انّه ليس له عند اللّه خير».

و القول بالحق و ان عزّ و حقگويى هر چند اندك باشد كه اندكى از حق بسيار است و يا آن كه حق گويان اندكند. امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمايند: در دنيا حقى است و باطلى، و از براى هر يك از حق و باطل اهلى است، اهل حق به دنبال حق اند و اهل باطل سرگرم باطل. اگر باطل حكومت كند تازگى ندارد و از قديم الايّام اين چنين بوده است، و اگر حق اندك باشد نبايد مأيوس شد كه شايد همين حقّ اندك رشد و نموّ كند و زياد شود «حق و باطل و لكلّ اهل، فلئن امر الباطل فقديما فعل و لئن قلّ الحق فربّما و لعلّ».

و استقلال الخير و ان كثر من قولى و فعلى و استكثار الشرّ و ان قل من قولى و فعلى در گفتار و

ص:276


1- الصاحب.

كردار من هر چند خير بيش باشد من آن را كم شمارم، و در گفتار و كردارم هر چند شرّ اندك باشد من آن را بسيار بدانم.

در اين دو جمله به يك نكتۀ اخلاقى اشاره شده است و آن اين كه كارهايى كه بنده آن را انجام مى دهد اگر عمل خوبى باشد نبايد به آن ببالد، بلكه لازم است خود را مقصّر بداند و سرافكنده باشد و زبان حالش گوياى اين باشد كه:

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست كه خدمتى بسزا برنيامد از دستم

* و اين حالت دو اثر نيك نفسانى دارد: يكى آن كه از عجب و خودبينى در امان مى ماند، و ديگر آن كه دامن سعى و كوشش در زياد كردن عمل از دست نمى دهد. و مهم تر از هر دو آن كه به حقيقت عبوديت كه ذلّت و خاكسارى در پيشگاه معبود است نزديك تر مى گردد و اگر خداى نخواسته كار زشتى را مرتكب شده و معصيتى را انجام داده است به مصداق:«وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ»(1)رمسار و سرافكنده باشد و آن معصيت را بزرگ شمارد زيرا معصيت هر چند فى حدّ نفسه كوچك باشد و لكن به ملاحظۀ آن كه مخالفت خداوند متعال شده است بسيار بزرگ خواهد بود. وانگهى اگر آدمى نسبت به گناه كوچك چنين ديدى داشته باشد نسبت به گناه بزرگ حتما انزجار بيشترى خواهد داشت و نفس به آسانى جرأت به ارتكاب آن گناه نخواهد كرد.

و به عكس اگر گناه را بزرگ نداند لامحاله در ارتكاب گناه بى مبالات گشته و در اندك زمانى خواهد ديد كه چه بار سنگينى از گناه به دوش دارد. و از اين رو در دستورات دينى از پيشوايان رسيده است كه مؤمن بايد همواره به حساب خود رسيدگى كند همچون شريكى كه با شريك خود به حساب مى نشيند؛ گويى آدمى عمرش را كه گرانبهاترين سرمايۀ اوست در اختيار نفس قرار داده و لازم است كه از وى حساب بكشد. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحابش فرمود آيا شما را خبر ندهم از زيرك ترين زيرك ها و احمق ترين احمق ها؟ عرض كردند: بفرماييد يا رسول اللّه! فرمود: زيرك ترين زيركان كسى است كه به حساب خويش رسيدگى كند و براى پس از مرگش كارى انجام دهد، و احمق ترين احمق ها كسى است كه از هواى نفس خويش

ص:277


1- سورۀ سجده، آيۀ 12.

پيروى كند و آرزوهاى دراز در ارتباط با خداى تعالى داشته باشد.

راوى عرض كرد: يا امير المؤمنين عليه السّلام(1)گونه شخص به حساب خود رسيدگى كند؟ فرمود: هر صبحى را كه به شام مى رساند به خويشتن مراجعه كند و بگويد: اى نفس اين روزى كه بر تو گذشت هرگز به تو باز نخواهد گشت و خداى تعالى از تو اين روز را خواهد پرسيد كه در چه كارى گذراندى و چه عملى انجام دادى؟ آيا به ياد خدا بودى و خداى را حمد و ستايش كردى؟ آيا حقّ برادر دينى خود را ادا كردى؟ آيا بار غم و اندوهى را از دل او برداشتى؟ آيا آبروى او و خانواده و فرزندانش را در پشت سرش نگاه داشتى؟ آيا پس از مرگ برادر دينى ات احترام او را نسبت به بازماندگانش مراعات كردى؟ آيا از آبرويت براى برادر دينى ات مايه گذاشتى و او را كمك و يارى نمودى؟ چه كردى؟ پس همۀ آنچه كه از وى سر زده به ياد آورد؛ اگر متذكّر شد كه عمل خير به دست او جارى شده حمد خداى عزّ و جلّ را به جاى آورده و او را بر اين حسن توفيق به عظمت ياد كند، و اگر متذكّر گناه يا تقصيرى شد، از خداى عزّ و جلّ طلب آمرزش كند و تصميم بگيرد كه ديگر چنين كارى نكند و اثر آن گناه را از دل خود بزدايد به اين كه بر محمّد و خاندانش درود فرستد و بيعت امير المؤمنين را بر خويش عرضه كند و آن را به جان و دل بپذيرد و بر مخالفين آن حضرت و كسانى كه آن حضرت را از حقّش باز داشتند لعن و نفرين كند و چون چنين كند؛ خداى عزّ و جلّ فرمايد چون تو دوستان مرا دوست مى دارى و دشمنان مرا دشمن مى دارى، من نيز در هيچ گناهى از تو خرده بينى نخواهم كرد: «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الا انبّئكم باكيس الكيّسين و احمق الحمقاء؟ قالوا: بلى يا رسول اللّه، قال: اكيس الكيّسين من حاسب نفسه و عمل لما بعد الموت، و احمق الحمقاء من اتبع نفسه هواه و تمنّى على اللّه الامانى، فقال الرجل: يا امير المؤمنين، و كيف يحاسب الرّجل نفسه؟ قال: اذا اصبح ثمّ امسى رجع الى نفسه و قال: يا نفس انّ هذا يوم مضى عليك لا يعود اليك ابدا و اللّه يسألك عنه فيما افنيته فما الذى عملت فيه، اذكرت اللّه ام حمدته، أقضيت حقّ اخ مؤمن انفّست عنه كربته، أحفظته بظهر الغيب فى اهله و ولده، أحفظته بعد الموت فى مخلّفيه، اكففت عن اخ مؤمن بفضل جاهك، ااعنت مسلما، ما الّذى صنعت فيه، فيذكر ما كان منه، فان ذكر انّه جرى منه خير حمد اللّه عزّ و جلّ و كبّره على توفيقه، و ان ذكر معصية او تقصيرا استغفر اللّه عزّ و جلّ عزم على تركه معاودته و محاذلك

ص:278


1- روايت در تفسير امام حسن عسكرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و معلوم نيست شخصى كه از امير المؤمنين عليه السّلام كيفيّت محاسبه را نقل كرده چه نقشى در ميان داشته است. و شايد در روايت سقطى بوده باشد كه رابط ميان فرمايش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سؤال از امير المؤمنين عليه السّلام بوده است.

عن نفسه بتجديد الصّلوة على محمّد و آله الطّيبين و عرض بيعة امير المؤمنين على نفسه و قبولها و اعادة لعن شانئيه و اعلائه و دافعيه عن حقوقه، فاذا فعل ذلك قال اللّه عزّ و جلّ اناقشك فى شىء من الذنوب مع موالاتك اوليائى و معاداتك اعدائى».

و در روايتى از امام رضا عليه السّلام آمده است كه فرمود: كار خير هر چند زياد باشد زيادش نبينيد و گناه اندك را اندك مپنداريد، كه همين گناهان اندك چون جمع شدند بسيار خواهند شد؛ «لا تستكثروا كثير الخير و لا تستقلّوا قليل الذّنوب، فانّ قليل الذّنوب تجتمع حتّى تكون كثيرا».

و اكمل ذلك لى بدوام الطّاعة و لزوم الجماعة و رفض اهل البدع و مستعملى الرأى المخترع و اين فضايل را در من كامل فرما به اين كه همواره در طاعت تو بوده و ملازم جماعت باشم و اهل بدعت و رأى تازه را ترك گويم.

مترجم گويد: بهترين شارح اين جملات نورانى روايتى است كه ثقة الاسلام كلينى رحمه اللّه در كتاب شريف كافى نقل مى كند و ما به نقل همان روايت در شرح اين جملات اكتفا مى كنيم:

جناب كلينى رحمه اللّه به سند خود از راوى كه از قريش بوده نقل مى كند كه گويد: سفيان ثورى مرا گفت: بيا با هم به خدمت جعفر بن محمد عليه السّلام برويم. گويد: به همراه وى به خدمت امام عليه السّلام رفتيم، ديديم آن حضرت سوار بر مركبش شده و عازم رفتن به محلّى است. سفيان عرض كرد: يابن رسول اللّه! خطبۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در مسجد خيف براى ما بازگو فرماييد.

حضرت فرمود: «اين زمان بگذار تا وقت دگر» مى بينى كه من سوار بر مركب و عازم جايى هستم، چون بازگشتم آن حديث را براى تو خواهم گفت. سفيان عرض كرد: تو را به احترام خويشاوندى كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دارى سوگند مى دهم كه همين الآن حديث را بيان فرماييد.

گويد: آن حضرت از مركب پياده شد. سفيان به حضرت عرض كرد: آيا كسى در محضرتان هست كه مداد و كاغذى بياورد تا حديث شما را بنويسم؟ حضرتش دستور داد تا كاغذ و قلم آوردند، سپس سفيان را فرمود بنويس: «بسم اللّه الرحمن الرحيم خطبة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى مسجد الخيف نصر اللّه (نظر اللّه) عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلّغها من لم تبلغه، يا ايها الناس ليبلّغ الشاهد الغائب فربّ حامل فقه ليس بفقيه و ربّ حامل فقه الى من هو افقه منه، ثلاث لا يغل عليهن قلب امرء مسلم: اخلاص عمل للّه، و النصيحة لائمة المسلمين، و اللزوم لجماعتهم، فانّ دعوتهم محيطة من ورائهم، المؤمنون اخوة تتكافى دمائهم و هم يد على من سواهم يسعى بذمتهم ادنهم»: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين خطبۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در مسجد خيف، خداى تعالى يارى فرمايد

ص:279

بنده اى را كه سخن مرا بشنود و آن را در حافظه اش نگهدارى كند و به كسى كه نشنيده است برساند. اى مردم! حاضرين به غايبين برسانند، چه بسا كسى حامل پيامى است در فقه ولى خودش فقيه نيست، و چه بسا كسى كه حامل پيامى فقهى است به افرادى كه آنان فقيه ترند.

سه چيز است كه دل هيچ مسلمان در آنها خيانت نمى ورزد: يكى آن كه عمل را خالص براى خدا انجام بدهد، و ديگر آن كه از نصيحت و خيرانديشى پيشوايان مسلمانان مضايقه نكند. سوّم آن كه به جماعت مسلمانان بپيوندد كه دعاى آنان همواره بدرقۀ راه اوست. مؤمنان با همديگر برادرند و خونشان يكى است و نسبت به غير مؤمنين با يكديگر همدست اند كم ترين فرد مؤمن مى تواند ضمانت هر كس را به عهده بگيرد.

سفيان حديث مبارك را نوشت و سپس به حضرت عرضه داشت و امام صادق سوار مركب شده و روانۀ مقصد خود شدند و من و سفيان آمديم، و چون مقدارى راه پيموديم فرمود: باش تا من تأملّى در اين حديث كنم. من گفتم: به خدا قسم امام ابو عبد اللّه عليه السّلام طوقى به گردنت انداخت كه هرگز از گردنت برداشته نمى شود. گفت: آن چيست؟ گفتم: جمله اى كه فرمود هيچ مؤمنى در سه چيز خيانت به دل راه نمى دهد.

عمل خالص براى خدا معنايش معلوم است و امّا خيرانديشى دربارۀ پيشوايان مسلمانان، اين پيشوايان كيانند كه خيرانديشى براى آنان به ما واجب شده است؟ معاوية ابن سفيان و فرزندش يزيد است و مروان بن حكم و همۀ آنان كه اگر شهادت بدهند گواهى شان پذيرفته نيست و نماز جماعت با آنان درست نيست و اين كه فرمودند بايد به جماعت آنان بپيوندد كدام جماعت است؟ به جماعت مرجئه بپيوندد كه مى گويند كسى كه نماز نخواند و روزه نگيرد و غسل جنابت نكند، خانۀ كعبه را ويران كند و با مادرش زنا كند، چنين كسى بر دين جبرئيل و ميكائيل است؟ و يا جماعت قدريه كه مى گويند آنچه خداى تعالى بخواهد انجام نمى گيرد امّا آنچه ابليس لعين بخواهد انجام مى گيرد؟ و يا جماعت حرورى است كه از على بن ابى طالب عليه السّلام بيزارى مى جويد و گواهى مى دهد كه على بن ابى طالب (نعوذ باللّه) كافر بوده؟ و يا جماعت جحمى كه مى گويد ايمان بجز معرفت خداى تعالى چيز ديگرى نيست.

سفيان گفت: واى بر تو! پس چه كسى مقصود است؟ گفتم: مقصود على بن ابى طالب عليه السّلام است، و به خدا قسم اوست امامى كه خيرانديشى براى او بر ما واجب است؛ و جماعتى كه مى بايست به آنان بپيونديم خاندان آن حضرت است. گويد: نامه را از من گرفت و پاره كرد و

ص:280

گفت اين جريان را به كسى بازگو مكن. (پايان حديث).

و بالجمله ظاهرا دو جملۀ اهل بدع و مستعمل الرأى المخترع به يك معناست و جملۀ دوّم شارح جملۀ اوّل است، زيرا بدعت - چنان كه علما فرموده اند - عبارت است از ادخال ما ليس من الدين فى الدّين (آنچه را كه از دين نيست به حساب دين منظور داشتن است) و اختراع الرّأى نيز همين معنا را افاده مى كند. از اين رو از صاحب قاموس نقل شده كه گفته است: اصحاب رأى همان اصحاب قياسند كه در هر موردى چنان كه روايتى نيافتند و دليلى در دست نبود به رأى خود عمل مى كند هر چند رأيشان مخالف با نصّ و معارض با آن باشد؛ چنان كه ابو حنيفه قائل به قياس بوده و آن را چنين تفسير كرده است كه قياس دليلى است كه به نظر مجتهد مى رسد و چه بسا كه نمى تواند آن را با عبارتى بيان كند. زمخشرى در ربيع الابرار از يوسف بن اسباط نقل كرده كه وى گفته است ابو حنيفه چهارصد حديث بلكه بيشتر برخلاف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته است. از وى پرسيده شد مانند چه؟ گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اسب را در جهاد دو حصّه است، ابو حنيفه گفت: من حصّۀ حيوان را بيشتر از مؤمن قرار ندهم. و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابش در حجّ شتر قربانى را اشعار كردند، ابو حنيفه گفت:

اشعار شتر مثله كردن است و جايز نيست.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خريدار و فروشنده تا از هم جدا نشده اند خيار دارند و مى توانند معامله را به هم بزنند، ابو حنيفه گفت: پس از آن كه عقد بيع بسته شد خيارى براى كسى نيست. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هنگام مسافرت در اين كه كدام يك از همسرانش به همراه آن حضرت باشد قرعه مى زد، ابو حنيفه گفت: قرعه زدن قمار است و حرام (پايان سخن زمخشرى در ربيع الابرار).

و روايات بسيارى از ائمۀ دين عليهم السّلام در مذمّت قياس رسيده است؛ از جملۀ آنها روايتى است كه ثقة الاسلام كلينى در كافى شريف از امام صادق عليه السّلام نقل كرده است كه فرمود: صاحبان قياس دانش را از راه قياس طلبيدند و جز دورى از حق بهره اى نصيبشان نشد، زيرا كه دين خداى تعالى را با قياس نتوان به دست آورد: «فى الكافى عن ابى عبد اللّه عليه السّلام انّه قال: انّ اصحاب المقاييس طلبوا العلم بالمقاييس فلم تزدهم المقاييس الاّ بعدا، و انّ دين اللّه لا يصاب بالمقاييس».

و از امام باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: هر كس به استناد رأى خود فتوا بدهد پس به تحقيق كه بدون علم و دانش عبادت كرده و آن كس كه بدون علم، دينى در دست گيرد، در حرام و

ص:281

حلال خدا ناآگاهانه ضدّيت كرده است: «من افتى الناس برأيه فقد دان اللّه بما لا يعلم، و من دان اللّه بما لا يعلم فقد ضادّ اللّه حيث احلّ و حرّم فيما لا يعلم».

و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: كسى كه در منصب قياس نشيند همۀ عمر در اشتباه خواهد بود و هر كس كه با رأى خود خدا را عبادت كند همواره از حقيقت بيگانه خواهد ماند: «من نصب نفسه بالقياس لم يزل دهره فى التباس، و من دان اللّه بالرّأى لم يزل دهره فى ارتماس».

و ابو بصير گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم: پيشامدهايى مى شود كه ما نه در كتاب خدا آن را مى شناسيم و نه در سنّت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آيا اجازه مى فرماييد كه طبق نظر خودمان عمل كنيم؟ فرمود: نه، زيرا اگر نظرت درست باشد، اجر و پاداشى نخواهى داشت، و اگر بر خطا باشد بر خداى عزّ و جلّ دروغ نسبت داده اى: «قلت لابى عبد اللّه عليه السّلام ترد علينا اشياء ليس نعرفها فى كتاب اللّه و لا السنّة فننظر فيها؟ قال: لا امّا انّك ان اصبت لم توجر، و ان اخطأت كذبت على اللّه عزّ و جلّ».

و روايات در اين باب بسيار است و بطلان قياس و رأى از ضروريات مذهب اهل بيت عليهم السّلام است.

الّلهم صلّ على محمّد و آله، و اجعل اوسع رزقك علىّ اذا كبرت، و اقوى قوّتك فىّ اذا نصبت و لا تبتلينى بالكسل عن عبادتك و لا العمى عن سبيلك و لا بالتعرّض لخلاف محبّتك و لا مجامعة من تفرّق عنك و لا مفارقة من اجتمع اليك (بارالها! بر محمد و خاندان او درود بفرست و فراخ ترين روزيت را بر من به هنگام پيريم قرار بده، و نيرومندترين نيرويت را هنگام خستگى و درماندگى من مرحمت فرما، و مرا به كسالت و سستى از عبادت خويش و به كورى از راه خودت مبتلا مفرما، و مبادا كه كارى برخلاف محبت و دوستى تو انجام دهم و با كسى كه از تو فاصله گرفته است نزديك شوم و نه از كسى كه با توست جدا شوم).

افعالى كه در اين جمله ها به خداى تعالى نسبت داده شده مانند «روزيت» و «نيرويت» بدان اعتبار است كه مخلوق خداى تعالى است و خداى تعالى آنها را آفريده است و چون در دوران پيرى آدمى غالبا از كثرت حركت باز مى ماند و كارهاى پرمشقّت را نمى تواند انجام دهد لذا امام عليه السّلام از خداى تعالى مسئلت كرده كه در اين دوران وسايل استراحت او را بيشتر فراهم نمايد. يكى از عرفا فرمايد: كسالت در عبادت خداوند از صفات نادانى است كه در زندان طبيعت زندانى گشته به زنجيرهاى پيآمدهاى قوۀ شهويّه بسته شده و گرفتار پاى بند عوارض قواى بدنى گرديده و آنچنان سنگين شده كه نسيم هاى معنوى نمى تواند او را به درجه هاى

ص:282

بالاتر رساند و وزش بادهاى عبوديت و بندگى حق تعالى او را از مرتبۀ پست دنيوى به بالا نمى كشد. گفتار اين عارف اشاره به اين است كه اگر كسى لذت عبادت را بچشد در اين مرتبۀ پست شهوات نمى ماند؛ چنان كه حكيم شيراز گويد:

اگر لذت ترك لذّت بدانى دگر لذت نفس لذّت ندانى

سفرهاى علوى كند مرغ جانت گر از چنبر آز بازش ستانى

و ليكن تو را صبر عنقا نباشد كه در دام شهوت به گنجشك مانى

* و عارف شيراز فرمايد:

به سرّ جام جم آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده كُحل بصر توانى كرد

مباش بى مى و مطرب كه زير چرخ كبود بدين ترانه غم از دل به در توانى كرد

گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد

گدايى در ميخانه طرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى خاك زر توانى كرد

به عزم مرحلۀ قرب پيش نِه قدمى كه سودها كنى ار اين سفر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون كجا به كوى رياضت گذر توانى كرد

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد

و لكن اين عمل رهروان چالاك است تو نازنين چهانى كجا توانى كرد

ص:283

گرت ز نور رياضت خبر شوى حافظ چو شمع خنده زنان ترك سر توانى كرد

ولى تو تا لب معشوق و جام مى خواهى طمع مدار كه كار دگر توانى كرد

* سيد شارح فرمايد: مقصود از محبت خداى تعالى رضاى اوست؛ رضاى او به معناى بخشيدن ثواب و رحمت اوست. نويسنده گويد: اين فرمودۀ سيّد (ره) قابل دقت است، زيرا اگر اضافۀ محبت به كاف خطاب از باب اضافۀ فاعل به مفعول باشد، به معناى محبت خداى تعالى به بنده اش است، و اگر از باب اضافۀ مفعول به فاعل باشد بدان معنا خواهد بود كه بنده نسبت به خداى تعالى محبت داشته باشد. در فرض اوّل ممكن است كه محبت به معناى رضاى حق تعالى باشد و رضاى او به معناى بخشيدن ثواب و رحمت، و اما در فرض دوم كه محبت بنده به خداى تعالى است توجيه سيد شارح وجيه نگردد، زيرا محبت بنده به خداى تعالى هيچ محذورى ندارد بلكه امرى است وجدانى و در احاديث و روايات و حالات دوستان الهى نمونه هايى از حبّ بندگان به خداى تعالى نقل شده كه اگر گفته شود، مثنوى هفتاد من كاغذ شود. و لكن در عين حال دريغم آمد كه نكته اى لطيف تر از نسيم سحر را كه در كلمات حكيم بزرگوار حاجى سبزوارى ديده ام از خوانندگان عزيز پنهان دارم. ايشان مى فرمايد اين كه در دعاى شريف كميل امير المؤمنين و مولى الموحدين عليه السلام عرض مى كند:

فلئن صيّرتنى للعقوبات مع اعدائك و جمعت بينى و بين اهل بلائك و فرّقت بينى و بين احبّائك و اوليائك فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك:

و اگر مرا با دشمنانت در عذاب افكندى و ميان من و گرفتاران بلايت جمع كردى و ميان من و دوستان و اوليائت جدايى انداختى اى معبود و سيد و مولاى من، گيرم كه بر آتش عذابت صبر كردم چگونه بر فراق تو صبر توانم كرد؟!

حضرت در اين جملات نورانى كه عرض مى كند: اگر ميان من و دوستانت جدايى افكندى... مناسب آن بود: كه عرض كند گيرم كه به عذابت صبر كردم چگونه به فراق دوستانت صبر توان كرد و ليكن به جاى فراق دوستان، فراق تو فرموده است و اين بدان معنى

ص:284

است كه فراق دوستان خدا فراق خداى تعالى است. مولانا فرمايد:

ترسم اى فصّاد گر فصدم كنى نيشتر ناگاه بر ليلى زنى

زان كه از ليلى وجود من پُر است وين صدف پر از صفات آن دُر است

من كيم ليلى و ليلى كيست من ما يكى روحيم اندر دو بدن

بر من از هستى من جز نام نيست در وجودم جز تو اى خوشكام نيست

* اللّهم اجعلنى اصول بك عند الضرورة بارالها! مرا آنچنان كن كه به هنگام ناچارى به پشتيبانى تو از خود دفاع كنم.

و اسألك عند الحاجة و در وقت نياز فقط از تو سؤال كنم و حاجت بخواهم.

و اتضرّع اليك عند المسكنة و به هنگام درماندگى فقط در پيشگاه تو تضرع كنم.

و لا تفتنّى بالاستعانة بغيرك اذا اضطررت و به هنگام ناچارى و اضطرار به يارى خواستن از غير خودت مرا آزمايش مكن.

و لا بالخضوع لسؤال غيرك اذا افتقرت و نه به اين كه از غير خودت خاضعانه خواسته اى داشته باشم به هنگام فقر آزمايش مكن.

و لا بالتضرّع الى من دونك اذا رهبت و به هنگام ترس به غير تو تضرّع نكنم.

فاستحق بذلك خذلانك و منعك و اعراضك يا ارحم الراحمين تا به واسطۀ اين عمل گرفتار و مستحق خذلان و منع و اعراض تو گردم. يا ارحم الراحمين.

چون زمام كارها و سودها و زيانها در دست قدرت حق تعالى است و غير او كسى مالك هيچ نيست و تنها اوست كه بر همه چيز تواناست از اين رو امام عليه السّلام حكم فرموده بر اين كه هر كس به غير او توجه كند مستحق خذلان و منع است كه اگر دل به غير خدا توجه كند لياقت آن را ندارد كه مورد عنايات خاصّۀ حق تعالى قرار گيرد.

اللّهم اجعل ما يلقى الشيطان فى روعى من التمنى و التظنى و الحسد ذكرا لعظمتك و تفكّرا فى قدرتك بارالها! آرزوى باطل و گمان بد و رشك بر بندگان را كه شيطان در دل من مى افكند به ياد بزرگى تو و انديشه و تفكر در قدرت تو تبديل كن. تفكر به معناى انديشيدن در قدرت و عظمت الهى يكى از اهم ابواب معرفت است و در قرآن و روايات ترغيب و تحريص بسيارى

ص:285

بر آن شده است و تربيت يافتگان مكتب اسلام حقيقى با اين درس سروكار داشتند تا آن جا كه دربارۀ ابو ذر نقل شده كه كان اكثر عبادة ابى ذر التفكر. و در لسان قرآن كريم از متفكرين به اولوا الالباب تعبير شده آن جا كه فرمايد: إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ...(1) شايد اين تعبير بدان جهت باشد كه در اثر تفكر قشر و پوستۀ ظاهرى اشياء شكافته مى شود و بر مغز آنها اطلاع حاصل مى شود. غزالى مى گويد: حقيقت تفكر عبارت است از اين كه آدمى بخواهد به يك مطلب مجهولى به وسيلۀ فكر دسترسى پيدا كند، مانند اين كه فكر كند كه آخرت باقى است، و دنيا فانى است و چون در بقاى آخرت و فناى دنيا فكر كند براى او علم حاصل مى شود كه آخرت از دنيا بهتر است و اين علم او را وادار مى كند، كه براى آخرت كار كند پس تفكر سبب اين علم شده و اين علم حالتى در نفس ايجاد مى كند كه آن حالت توجه به آخرت است و مقتضاى اين حالت آن است كه انسان براى آخرت كار مى كند و همين طور در ساير موارد. پس تفكر باعث مى شود كه قلب نورانى شده و از غفلت بيرون بيايد و از اين رو تفكر اصل همۀ خيرات است. محقق طوسى رضوان اللّه تعالى عليه را سخنى در تفكر است و حاصلش آن كه تفكر عبارت است از سير باطن از مبادى به سوى مقاصد و هيچ كس از نقص به كمال نمى رسد مگر به همين سير و مبادى اين سير آفاق و انفس است.

سير آفاقى اين است كه تفكر كند در اجزاى عالم و ذرات او از كهكشان تا كوچك ترين ذره و سير انفسى به اين است كه تفكر كند به اجزاى انسان و اعضاى او از استخوان بندى و اعصاب و رگها و... گرفته تا استعدادها و قواى روحى و باطنى كه قابل حدّ و حصر نيستند؛ و از اين راه مى تواند به حكمت بارى تعالى و كمال قدرتش پى ببرد. بنابراين تفكر از اعظم و اشرف عبادات است و در جاهاى متعدد قرآن مجيد از تفكر تمجيد شده و اخبار بسيارى از رسول خدا و ائمۀ معصومين عليهم السّلام در اين باره رسيده است، مانند: تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة: يك ساعت فكر كردن از هفتاد سال عبادت بهتر است. و امير المؤمنين فرمودند: التفكر يدعو الى البرّ و العمل به: تفكر است كه آدمى را به نيكى و نيكوكارى دعوت مى كند. و امام صادق فرمود: افضل العبادة ادمان التفكر فى اللّه و قدرته: بهترين عبادت آن است كه انسان در اللّه و قدرت او فكر كند. و امام رضا عليه السّلام فرمود: عبادت زياد نماز خواندن و زياد روزه گرفتن

ص:286


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 190-191.

نيست بلكه عبادت منحصر است در تفكر در امر خداى عز و جلّ: ليس العبادة كثرة الصّلوة و الصّوم انّما العبادة التفكر فى امر اللّه عز و جل. و بسيارى ديگر از روايات.

نكته مقصود از تفكر در اين روايات

بايد دانست كه مقصود از تفكر در اين روايات تفكر در حقيقت ذات حق و حقيقت قدرت او و حقيقت او و حقيقت ديگر صفات او نيست، زيرا معرفت به حقيقت اينها از طاقت بشر خارج است:

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم از هر چه گفته ايم و شنيده ايم و خوانده ايم

مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم

لذا روايت شده كه فرموده اند: تفكروا فى الخلق و لا تتفكروا فى الخالق: تفكر در خالق نكنيد بلكه تفكر در خلق كنيد. و امام باقر فرموده اند: مبادا در خدا تفكر كنيد، و لكن اگر خواستيد كه به عظمت خدا نظر كنيد به مخلوقات بزرگ او نظر كنيد: اياكم و التفكر فى اللّه و لكن اذا اردتم ان تنظروا الى عظمته فانظروا الى عظيم خلقه.

زمخشرى در ربيع الابرار گويد: وسائل وضوى امام زين العابدين را به هنگام عبادتش آوردم و آن حضرت دست در ظرف آب گذاشت تا وضو بگيرد، پس سر برداشت و به آسمان و ماه و ستارگان نگاه كرد و در خلقت آنان همچنان تفكر مى كرد تا صبح شد و صداى مؤذن برخاست و دست آن حضرت هم چنان در آب بود. مترجم مى گويد اين حكايت زمخشرى را مى بايست با ديدۀ ترديد نگاه كرد.

و تدبيرا على عدوّك و چاره انديشى در دفع دشمن را در دل من بينداز.

و ما اجرى على لسانى من لفظة فحش او هجر او شتم او شهادة باطل او اغتياب مؤمن غائب و به جاى ناسزاگويى با سخن بيهوده يا آبروريزى يا گواهى ناحق يا غيبت مؤمن غايب...

شيخ بزرگوار، شيخ مرتضى انصارى - رضوان اللّه عليه - دربارۀ غيبت چنين مى فرمايد:

غيبت به حكم كتاب و سنت و اجماع و عقل حرام است. اما از قرآن: خداى تعالى مى فرمايد:

وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً... (1)يبت يكديگر را نكنيد، آيا

ص:287


1- سورۀ حجرات، آيۀ 12.

يكى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخورد؟ در اين آيۀ شريفه مؤمن را برادر مؤمن خوانده و آب روى او را همچون گوشت او و بازى كردن با آبروى او را به معنى خوردن گوشت و آگاه نبودن او از اين غيبت را به منزلۀ حالت مرگ دانسته. و نيز خداى تعالى مى فرمايد. وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ .(1) خداى تعالى مى فرمايد: لا يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاّ مَنْ ظُلِمَ :(2)داى تعالى سخن بد گفتن را دوست ندارد مگر از كسى كه مظلوم واقع شده باشد. و مى فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ :(3)مانا كسانى كه دوست دارند كه كارهاى زشت دربارۀ مؤمنين شيوع پيدا كند عذاب دردناكى براى آنها آماده است.

و اما اخبارى كه دلالت دارد بر حرمت غيبت، از شماره بيرون است؛ از جمله روايتى است كه از پيغمبر نقل شده به سندهاى مختلف كه فرمود: غيبت از زنا سخت تر است و به درستى كه مرد عمل زنا مى كند پس توبه مى كند و خداوند توبۀ او را مى پذيرد ولى غيبت كننده آمرزيده نمى شود تا كسى كه غيبتش شده او را بيامرزد: «انّ الغيبة اشدّ من الزّنا و انّ الرّجل يزني و يتوب اللّه عليه و انّ صاحب الغيبة لا يغفر له حتى يغفر له صاحبه». و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه روزى ضمن خطبه اى كه ايراد فرمودند سخنى در ربا به ميان آوردند و آن را بزرگ شمرده و فرمودند يك درهم از ربا كه كسى به دستش مى رسد از سى و شش عمل زنا بزرگ تر است، و رباى بزرگ تر آبروى مرد مسلمان است «عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انه خطب يوما فذكر الرّبا و عظم شأنه، فقال:

ان الدرهم يصيبه الرّجل من الرّبا اعظم من ستّة و ثلاثين زنية و انّ اربى الرّبا عرض الرجل المسلم». و از آن حضرت روايت است: كسى كه از مرد مسلمان يا از زن مسلمان غيبت كند، خداى تعالى تا چهل روز نماز و روزۀ او را نمى پذيرد مگر آن كه صاحب غيبت از او گذشت كند: «من اغتاب مسلما او مسلمة لم يقبل اللّه صلوته و لا صيامه اربعين صباحا الا ان يغفر له صاحبه».

و هم آن حضرت فرمود: كسى كه از مؤمنى غيبت كند دربارۀ آنچه آن مؤمن دارد، خداى تعالى ميان او و آن مؤمن در بهشت جمع نمى فرمايد، و كسى كه از مؤمنى غيبت كند دربارۀ آنچه در آن مؤمن نباشد رشتۀ برادرى ميان آن دو گسسته مى شود و غيبت كننده براى هميشه در آتش دوزخ خواهد بود و چه جايگاه بدى است دوزخ: «من اغتاب مؤمنا بما فيه لم

ص:288


1- سورۀ همزه، آيۀ 1.
2- سورۀ نساء، آيۀ 148.
3- سورۀ نور، آيۀ 19.

يجمع اللّه بينهما فى الجنّة، و من اغتاب مؤمنا بما ليس فيه انقطعت العصمة بينهما و كان المغتاب خالدا فى النّار و بئس المصير». و هم آن حضرت فرمود: دروغ مى گويد كسى كه گمان مى كند حلال زاده است، در صورتى كه گوشت هاى مردم را با غيبت مى خورد؛ پس از غيبت كردن دورى بجو كه غيبت خوراك سگهاى آتش جهنم است: «كذب من زعم انّه ولد من حلال و هو يأكل لحوم النّاس بالغيبة، فاجتنب الغيبة فانّها ادام كلاب النار». و از آن حضرت روايت شده كه هر كس دربارۀ غيبت برادرش (يا دربارۀ عيب برادرش قدمى بردارد و بخواهد عيب او فاش كند) اوّلين گامى كه برمى دارد در ميان آتش خواهد گذاشت: «من مشى فى غيبة اخيه (فى عيب اخيه) و كشف عورته كانت اول خطوة خطاها وضعها فى جهنم».

و روايت شده كه غيبت كننده اگر توبه كند آخرين كس خواهد بود كه به بهشت داخل مى شود، و اگر توبه نكند نخستين كس خواهد بود كه به دوزخ داخل خواهد شد: «انّ المغتاب اذا تاب فهو آخر من يدخل الجنة، و ان لم يتب فهو اوّل من يدخل النار». و از آن حضرت روايت شده كه فرمود: غيبت بر هر مسلمانى حرام است، و همانا غيبت اعمال نيك را مى خورد و نابود مى كند همان گونه كه آتش هيزم را نابود مى كند.

شيخ انصارى رضى اللّه عنه مى فرمايد نابود كردن حسنات يا بدان معناست كه ثواب كارهاى نيك حبط مى شود و از بين مى رود، و يا آن كه اجر و ثواب اعمال نيك در جنب عذاب و عقاب غيبت مضمحل مى شود و قابل توجه نخواهد بود، و يا از آن جهت است كه حسنات غيبت كننده به حساب غيبت شده منظور مى شود؛ چنان كه در بيش از يك روايت اين مضمون آمده است؛ از جملۀ آن روايات روايتى است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده كه فرمود: يكى را روز قيامت مى آورند و در پيشگاه الهى باز مى دارند و نامۀ اعمالش را به دستش مى دهند و او عرض مى كند: بارالها! اين نامۀ اعمال من نيست (گويى اشتباه شده است) كه از اعمال نيك من هيچ در اين كتاب نيست. به او گفته مى شود: پروردگار تو نه اشتباه مى كند و نه فراموش؛ مى فرمايد عمل تو به خاطر غيبت كردن از مردم تباه شد و از ميان رفت.

سپس شخص ديگرى را مى آورند و نامۀ عملش را به او مى دهند پس در آن نامۀ اعمال و طاعتهاى فراوان مى بيند و عرض مى كند: بارالها! اين نامۀ عمل من نيست، چرا كه من اين طاعات و عبادات را به جا نياورده ام. پس به او گفته مى شود كه فلانى غيبت تو را كرد پس اعمال نيكوى او را در نامۀ عمل تو منظور داشتيم: «يؤتى باحد يوم القيامة فيوقف بين يدى الرب

ص:289

عز و جل و يدفع اليه كتابه فلا يرى حسناته، فيقول: الهى ليس هذا كتابى لا ارى فيه حسناتى، فيقال، له: ان ربك لا يضلّ و لا ينسى، ذهب عملك باغتياب الناس، ثم يؤتى بآخر و يدفع اليه كتابه فيرى فيه طاعات كثيرة فيقول: الهى ما هذا كتابى، فانّى ما عملت هذه الطاعات، فيقال له: انّ فلانا اغتابك فدفع حسناته اليك» روايت دنباله دارد. نويسنده گويد: به استناد اين گونه روايات و ايمان به آنهاست آنچه از بعض بزرگان نقل شده كه شنيد كسى غيبت او را كرده است، آن عالم هديه اى تهيه كرد و براى غيبت كننده فرستاد و پيامش داد كه اميدوارم اين هديۀ ناقابل مرا بپذيريد كه بسا باشد كه اين هديه نسبت به هدايايى كه آن جناب از اعمال خود به من هديه فرموده ايد ناچيز باشد.

و از جملۀ روايات روايتى است كه صاحب كاشف الريبه (رحمة اللّه عليه) از روايت عبد اللّه بن سليمان نوفلى كه روايت مفصّلى است از امام صادق عليه السّلام نقل كرده و در آن روايت است كه رسول خدا فرمود: كمترين درجۀ كافر شدن آن است كه كسى از برادرش كلمه اى بشنود و آن كلمه را به خاطر بسپارد به قصد آن كه او را مفتضح و رسوا كند؛ چنين افراد نصيبى از خير ندارند: «ادنى الكفر ان يسمع الرجل من اخيه كلمة فيحفظها عليه يريد ان يفضحه بها اولئك لا خلاق لهم».

امام صادق عليه السّلام در دنبال اين حديث فرمايد: پدرم از پدرانش از. على عليه السّلام نقل كرده كه فرمود:

كسى كه آنچه را به دو چشمش ديده و به دو گوشش شنيده دربارۀ مؤمن نقل كند كه او را سرافكنده كند و جايگاهش را در اجتماع خراب كند از كسانى است كه خداى تعالى درباره شان فرموده: همانا كسانى كه دوست دارند كه كارهاى زشت دربارۀ كسانى كه ايمان آورده اند اشاعه پيدا كند براى آنها عذاب دردناكى است: «فحدثنى ابى عن آبائه عن على عليه السّلام انّه قال: من قال فى مؤمن ما رأته عيناه او سمعت أذناه ممّا يشينه و يهدم مروّته فهو من الذين قال اللّه تعالى: انّ الذين يحبّون ان تشيع الفاحشة فى الذين آمنوا لهم عذاب اليم».

تنبيه حرمت غيبت در اخبار مختصّ است به غيبت مؤمن

شيخ بزرگوار مى فرمايد ظاهر اين اخبار آن است كه حرمت غيبت مختصّ است به مؤمن، پس غيبت مخالف مذهب جايز است همان گونه كه لعن او جايز است. و اگر كسى توهّم كند كه آيۀ شريفه همانند بعضى از روايات مطلق مسلمان را شامل است اين توهّم مردود است به

ص:290

اين كه ما به ضرورت مذهب دانسته ايم كه اينان احترامى ندارند و احكام اسلام بر آنها جارى نيست مگر اندكى از احكام كه استقامت نظم معاش مؤمنين بر آن متوقّف است، مانند نجس نشدن چيزى كه به آنها ملاقات مى كند با رطوبت، و حلال بودن گوشت حيوان حلال گوشتى كه توسط آنان ذبح شده باشد، و جواز ازدواج با آنها، و حرمت ريختن خونشان كه حكمتش دفع فتنه است... تا آخر آنچه شيخ فرموده.

*تنبيه دوّم

كفارۀ غيبت آن است كه غيبت كننده پشيمان شود و توبه كند و بر كارى كه كرده متأسّف شود، تا اوّلا از حقّ اللّه خارج شود و سپس از آن كسى كه غيبتش را كرده حلال خواهى كند تا با حلال كردن او از مظلمۀ او بيرون رود. و لازم به تذكر است كه اين استحلال بايد حقيقتا از روى ندامت و تأسّف باشد، زيرا چه بسا شخص رياكارى حلال خواهى مى كند به خاطر اين كه خودش را پرهيزكار جلوه دهد و در باطن توبه كار نيست؛ چنين شخصى گناه ديگرى را بر گناه قبلى اش افزوده است.

دليل اين گفتار روايتى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه فرمود: كسى كه برادرش بر گردن او مظلمه داشته باشد، خواه نسبت به عرض و آبرو يا مالش، حتما بايد از او حلال خواهى كند پيش از آن كه روزى بيايد كه آن جا درهم و دينارى نيست، پس از حسنات او مى گيرند و بر حسنات غيبت شونده افزوده مى شود و بر گناهان غيبت كننده افزوده مى شود: «من كان لاخيه قبله مظلمة فى عرض او مال فليستحلّها منه من قبل ان يأتى يوم ليس هناك دينار و لا درهم يؤخذ من حسناته و تزداد فى حسنات صاحبه، فان لم تكن له حسنات اخذ من سيّئات صاحبه فتزداد على سيئاته».

اين در جايى است كه غيبت كننده دسترسى به غيبت شده داشته باشد، و اگر دسترسى به او ندارد به واسطه مرگ يا دور بودن او، كفّاره اش اين است كه براى او استغفار كند. دليل اين گفتار روايتى است كه مرحوم ثقة الاسلام كلينى از امام صادق نقل مى كند كه فرمود: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: كفارۀ غيبت كردن چيست؟ فرمود: هر وقت كه به ياد غيبت شده افتادى از براى او استغفار كن. و مستحب است براى كسى كه از او عذر مى خواهند عذر را بپذيرد و اگر قبول نكند خود اين اعتذار و دوستى او حسنه اى است كه در نامۀ عمل او نوشته مى شود و چه

ص:291

بسا با گناه غيبت در قيامت مقابله كند.

*تنبيه سوّم

بعضى از علما فرموده اند از آن جايى كه شخص غيبت كننده خود گنهكار است سزاوار آن است كه به عيب خود بپردازد و عيب خود، او را از عيبجويى ديگران مشغول مى كند؛ و به فرض آن كه عيبى در او نباشد حتما بايد از غيبت نيز كه از بدترين عيوب است خود را پاكيزه نگاه دارد. مترجم گويد: امير المؤمنين على عليه السّلام را در اين باره كلامى است نورانى كه با تبرك نقل آن به اين بحث خاتمه مى دهيم: و انما ينبغى لاهل العصمة و المصنوع اليهم فى السّلامة ان يرحموا اهل الذنوب و المعصية و يكون الشكر و هو الغالب عليهم و الحاجز لهم عنه، فكيف بالعائب الذى عاب اخاه و عيرّه ببلواه امّا ذكر موضع ستر اللّه عليه من ذنوبه مما هو اعظم من الذنب الذى عابه به، و كيف يذمّه، بذنب قد ركب مثله فان لم يكن ركب ذلك الذّنب بعينه فقد عصى اللّه فيما سواه ممّا هو اعظم منه، و ايم اللّه لئن لم يكن عصاه فى الكبير عصاه فى الصغير لجرأته على عيب الناس اكبر، يا عبد اللّه، لا تعجل فى عيب احد فلعلّه مغفور له، و لا تأمن على نفسك صغير معصية فلعلك معذّب عليه، فليكفف من علم منكم عيب غيره لما يعلم من عيب نفسه، و ليكن الشّكر شاغلا له على معافاته ممّا ابتلى به غيره: (كسانى كه از گناه بركنار مانده اند و خداى تعالى آنان را سالم گردانيده سزاوار چنان است كه گنهكارانى را دلسوز باشند، خداى را بر اين عنايت كه دربارۀ آنان فرموده سپاس گزارند و به عيب ديگران نپردازند تا چه رسد بر كسى كه از برادرش عيبجويى مى كند و او را به آنچه گرفتارش شده سرزنش مى كند، در حالى كه خودش گرفتار عيب است.

مگر متذكر نيست كه خداى تعالى گناهانى را بر او پرده كشيده كه بزرگ تر از گناهى است كه او برادرش را به آن عيب بينى مى كند. اصلا چگونه ديگرى را به گناهى عيبجويى مى كند كه خودش مانند آن گناه را مرتكب شده است و فرضا كه عين همان گناه را مرتكب نشده، گناه ديگرى مرتكب شده كه بزرگ تر از آن گناه است. و به خدا سوگند كه اگر معصيت خداى را در گناهى بزرگ نكرده و گناه كوچك از او سر زده جرأتى كه او در عيب بينى ديگران دارد بزرگ ترين گناه خواهد بود.

اى بندۀ خدا در عيب بينى هيچ كس به گناهش شتاب مكن، كه شايد خداى تعالى گناه وى را آمرزيده باشد، و از گناه كوچكى كه از تو سرزده ايمن مباش كه شايد خداى تعالى تو را به آن

ص:292

گناه عذاب فرمايد. پس هر كس از شما كه از عيب ديگر آگاه شد، از بازگو كردن آن خوددارى كند، زيرا از عيب خويشتن آگاه است. و چون خداى تعالى او را از آن عيب در عافيت داشته و ديگرى را بدان مبتلا فرموده است بايد شكرگزار اين عنايت الهيه باشد). حكيم شيراز را سرودى حكمت آموز در اين باره است كه:

چو كسى در آمد از پا و تو دستگاه دارى گرت آدميتى هست دلش نگاه دارى

به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر مگر از ديار دنيا كه سر دو راه دارى

همه عيب خلق ديدن نه مروت است و مردى نگهى به خويشتن كن كه همه گناه دارى

ره طالبان عقبى كرم است و فضل و احسان تو چه از نشان مردى بجز از كلاه دارى

تو حساب خويشتن كن نه حساب خلق سعدى كه بضاعت قيامت عمل تباه دارى

* تنبيه چهارم

سيد شارح فرمايد: علما - رضوان اللّه عليهم - غيبت را در ده مورد جايز دانسته اند:

1. در مورد شهادت، كه اگر گواهى دادن مستلزم تنقيص از كسى باشد روا خواهد بود.

2. در مورد نهى از منكر، بدين معنى كه غيبت كردن از كسى موجب آن باشد كه آن كس عمل زشت خود را ترك كند، رواست كه غيبتش كنند و عيبش را گويند.

3. شكايت متظلم، بدين معنى كه اگر كسى از كسى دادخواست كند، رواست كه دربارۀ شكايت خود مطالبى گويد كه از قدر طرف كاسته شود.

4. نصح مستشير، اگر كسى مورد مشورت قرار گرفت، مثلا شخصى مى خواهد داماد انتخاب كند، با شما مشورت مى كند كه صلاح است يا نه، و يا آن كه مى خواهد با كسى شريك شود، با شما مشورت مى كند، جايز است كه شما او را نصيحت كنيد و بگوييد كه به صلاح تو

ص:293

نيست با فلانى وصلت كنى و يا با فلانى شريك شوى. به حكم آن كه فرموده اند: «المستشار مؤتمن»، كسى كه مورد مشورت قرار مى گيرد بايد با كمال امانت انجام وظيفه كند.

5. جرح شاهد، يعنى اگر كسى در محكمۀ شرع گواهى دهد، چون از شرايط قبول گواهى عدالت است، مدعى مى تواند گواه محكمه را جرح كند يعنى در عدالت او خدشه وارد كند و اثبات كند كه گواه شخص فاسقى است.

6. راوى حديث را در مقام تحقيق سند روايت مى توان تضعيف كرد و گفت كه راوى اين حديث شخص دروغگويى است و قابل اعتماد نيست.

7. بعضى از دانشمندان و يا صنعتگران را بر ديگرى ترجيح دادن كه قهرا موجب كاستن از قدر ديگرى خواهد بود.

8. غيبت متجاهر به فسق، يعنى كسى كه گناه را علنى انجام مى دهد و باكى از آگاه شدن ديگران ندارد. به قول سعدى:

گو همه خلقم نظر كنند و ببينند دست در آغوش يار كرده حمايل

و بعضى از علما فرموده اند غيبت متجاهر به فسق مطلقا جايز است چه در مورد فسقى كه تجاهر دارد و چه در غير آن مورد. و بعضى ديگر فرموده اند كه مطلقا جايز نيست. و تفصيل مسئله در كتب مبسوطۀ فقهيه از جمله مكاسب مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه عليه عنوان شده است طالبين مراجعه كنند.

9. گفتن عيبى كه ظاهر باشد، مانند كورى و كرى و امثال اينها، نه عيبى كه مستور است و مردم از آن آگاهى ندارند. البته نبايد در گفتن عيوب ظاهره قصد تنقيص باشد، و گرنه هر چند ممكن است غيبت نباشد و لكن چون توهين به مؤمن است و حفظ احترام مؤمن لازم است حرام خواهد بود.

10. تنبيه به خطاى عالمى در مسئله اى از مسائل علمى؛ البته بايد به قصد روشن شدن مسئله باشد نه آن كه قصد داشته باشد عالمى را رسوا كند و آبرويش را ببرد. به طورى كه اشاره شد، در هر يك از موارد دهگانه خصوصياتى است كه بايد توضيحش را در كتب استدلاليه ملاحظه نمود؛ و به طور كلى در همۀ اين موارد اگر تصريح به نام كردن ضرورتى نداشته باشد جايز نيست كه تصريح كند، بلكه بايد با كنايه و اشاره مطلب را ادا كند «فاتقوا اللّه ما

ص:294

استطعتم و اسمعوا و اطيعوا».

او سبّ حاضر يا دشنام دادن به كسى كه حضور دارد، مانند آن كه بگويد: اى شرابخوار! اى زناكار! و امثال اينها. در كافى شريف از امام باقر عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: فحش و ناسزا گفتن به مؤمن فسق است و جنگيدن با او كفر است و گوشت او خوردن گناه است و حفظ حرمتش لازم است همچنان كه ريختن خونش حرام است: «عن ابى جعفر عليه السّلام قال: قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: سباب المؤمن فسوق و قتاله كفر و اكل لحمه معصية و حرمته كحرمة دمه».

و از امام موسى بن جعفر عليه السّلام نقل مى كند دربارۀ دو نفر كه به يكديگر ناسزا گفته اند. فرمود:

آن كه اول فحش داده ظالم تر است، و گناه خود و گناه رفيقش بر گردن اوست مادامى كه از مظلوم عذرخواهى نكرده باشد: «عن ابى الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام: رجلين يتسابان، قال: البادى منهما اظلم و وزره و وزر صاحبه عليه ما لم يعتذر الى المظلوم» امام سجاد عليه السّلام پس از ذكر گناهانى كه از زبان صادر مى شود عرض مى كند.

و ما اشبه ذلك نطقا بالحمد لك و اغراقا فى الثّناء عليك يعنى از اين گونه گناهان مانند بهتان و سخن چينى و استهزا و امثال اينها چنان كه قبلا اشاره كرديم كه غزالى شمارۀ گناهان زبان را به بيست نوع گناه رسانده و هيچكدام اينها با مكارم اخلاق سازگار نيست. بارالها! به جاى همۀ اين گناهان زبان مرا به حمد و ثناگويى خودت گويا فرما تا ثناى تو را بسيار گويم.

و ذهابا فى تمجيدك ذهاب به معنى رفتن است و در اين جمله به طور استعاره به كار رفته است، يعنى در راه بزرگداشت تو قدم بردارم.

و شكرا لنعمتك و سپاسگزار نعمت تو باشم.

و اعترافا باحسانك و به احسان تو اعتراف كنم.

و احصاءا لمننك و منتهاى تو را بشمارم هر چند شمارش نتوانم كرد. به قول حكيم شيراز:

هر نفسى كه فرو ميرود ممدّ حيات است و چون برآيد مفرّح ذات پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و هر نعمتى را شكرى واجب.

از دست و زبان كه بر آيد كز عهدۀ شكرش به در آيد

بدان كه بيان عظمت حق تعالى همچون ديگر صفات ذات آن حضرت براى هيچ كس

ص:295

ممكن نيست و به قول مولانا:

«هر كسى از ظن خود شد يار من»

و آنچه در اين رابطه بيان شده و مى شود، به ميزان درك گوينده است و گرنه هنگامى كه نور عظمت حق تعالى تجلى كند وجودى در مقابل او نمى ماند، تا چه رسد به آن كه اظهار وجود كند. حكيم شيراز در اين مورد از باب تمثيل معقول به محسوس اشعار زيبايى دارد كه گويد:

رئيس دهى با پسر در رهى گذشتند در قلب شاهنشهى

پسر چاوشان ديد و تيغ و تبر قباهاى اطلس كمرهاى زر

يلان كماندار نخجير زن غلامان تركش كش تير زن

يكى در برش پرنيانى قباه يكى بر سرش خسروانى كلاه

پسر آن همه شوكت و پايه ديد پدر را به غايت فرومايه ديد

كه حالش بگرديد و رنگش بريخت ز هيبت به بيغوله اى در گريخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهى به سردارى از سر بزرگان مهى

چه بودت كه از جان بريدى اميد بلرزيدى از تاب هيبت چو بيد

پدر گفت سالار و فرماندهم ولى عزتم هست تا در دهم

بزرگان از آن دهشت آلوده اند كه در بارگاه ملك بوده اند

تو اى بى خبر همچنان در دهى كه بر خويشتن منصبى مى نهى

نگفتند حرفى زبان آوران كه سعدى نگويد مثالى بر آن

* اللّهم صلّ على محمّد و آله و لا اظلمنّ و انت مطيق للدّفع عنّى بارالها! بر محمد و خاندانش درود بفرست و روا مدار كه بر من ظلمى برود با آن كه تو مى توانى آن ظلم را از من دفع فرمايى.

و لا اظلمنّ و انت القادر على القبض منّى و مگذار من بر كسى ظلم كنم با آن كه تو مى توانى مرا باز دارى.

و لا اضلّنّ و قد امكنتك هدايتى و من گمراه نشوم در حالى كه امكان هدايت من تو راست.

و لا افتقرن و من عندك وسعى و نيازمند نشوم كه گشايش كارم از جانب توست.

ص:296

و لا اطغينّ و من عندك وجدى و طغيان و سركشى نكنم، چون هر چه دارم از توست. طغيان كه به معناى سركشى و تجاوز از حد است نتيجۀ آن است كه آدمى از نياز و فقر خويش به خداى تعالى غفلت مى كند؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»(1):

آدمى كه خود را بى نياز ببيند طغيان مى كند و فضل خداى تعالى را فراموش مى كند و چنين مى پندارد آنچه دارد نتيجۀ سعى و كوشش خود اوست؛ همچون قارون كه چون به او گفتند:

«أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّهُ إِلَيْكَ» ، همان گونه كه خداى تعالى بر تو احسان فرموده تو نيز بر خلق خدا احسان كن، قارون گفت:«إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ» ؛ هر چه من به دست آورده ام نتيجۀ دانش و كوشش خودم مى باشد. و نتيجۀ اين استغنا آن شد كه خداى تعالى فرمود:«فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ» ؛(2)و را و خانه اش را در كام زمين فرو برديم.

نويسنده گويد: آنچه از داستان قارون در تواريخ اسلامى آمده بسيار عبرت انگيز و آموزنده است. مى نويسند كه قارون به زنى از زنان بنى اسرائيل دو هزار دينار زر داد تا فردا هنگامى كه بنى اسرائيل جمعند، وى به جمع آنان درآيد و موسى را متهم كند كه با وى زنا كرده است. زن چون به خانۀ خود بازگشت، از تصميمى كه گرفته بود سخت پشيمان شد و به خود گفت مگر همين گناه مانده بود كه پيغمبر خدا را متهم كنم؟ به دنبال اين ندامت در وقت موعود دو كيسۀ زر برداشت و به ميان بنى اسرائيل آمد و گفت: ايها الناس قارون اين دو كيسه را كه مهر او بر آنهاست به من داده تا موسى را متهم به زنا كنم.

حضرت موسى كه اين را شنيد سخت خشمگين شد و عرض كرد: بارالها! اگر به خاطرم غضب نكنى من از مسئوليّت پيامبرى استعفا مى كنم. خداى عزّ و جلّ به او وحى فرمود كه ما زمين را در اختيار تو قرار داديم، هرچه مى خواهى بكن. موسى با حال غضب بر قارون وارد شد. چون چشم قارون بر موسى افتاد، فهميد كه او با فرمان عذاب آمده است. گفت: اى موسى! تو را به پيوند خويشاوندى كه ميان من و توست از من بگذر. موسى گفت: اى فرزند لاوى! زياد حرف نزن. و به زمين فرمان داد كه او را بگير! پس قصر او و هر چه در آن بود در زمين فرو رفت و خود قارون نيز تا زانو به زمين فرو رفت. قارون شروع كرد به گريه كردن، و دوباره او را به رحم قسم داد. موسى گفت: «يابن لاوى لا تزدنى من كلامك».

ص:297


1- سورۀ علق، آيۀ 6-7.
2- سورۀ قصص، آيۀ 81.

اى زمين! قصر و خزائن او را به كام خود فروكش! خداى تعالى موسى را سرزنش فرمود.

موسى عرض كرد: بارالها! اگر قارون مرا به تو قسم مى داد رحمش مى كردم، ولى چون به غير تو مرا قسم داد رحمش نكردم. خداى تعالى او را فرمود زياد حرف مزن، به عزت و جلال وجود و مجد و مقام والايم قسم اگر قارون به جاى آن كه به تو التماس مى كرد، به من التماس مى كرد من اجابتش مى كردم، ولى چون به تو التماس كرد من نيز او را به خودش واگذاشتم.

امام باقر عليه السّلام فرمود: چون يونس به واسطه اذيت امتش از ميان آنان بيرون رفت و در دريا نصيب ماهى شد، در حالى كه در شكم ماهى بود به بحر مسجور رسيد كه قارون آن جا معذّب بود، قارون صدايى شنيد، از فرشته پرسيد: صاحب صدا كيست؟ گفت: يونس است كه خداى تعالى او را در شكم ماهى زندانى فرموده است. پس سؤالاتى ميان او و يونس ردّ و بدل شد و احوال خويشاوندان را پرسيد و چون شنيد كه مرده اند، رقت كرد و سرشگ از ديده بريخت. خداى تعالى به فرشتۀ موكل دستور فرمود كه در باقيماندۀ ايّام دنيا عذاب را از قارون بردارند به خاطر رقتى كه به او دست داد دربارۀ خويشاوندان خود.

بار خدا مهيمنى و مدبّر از همه عيبى منزّهى و مبرّا

از همگان بى نياز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پيدا

ما نتوانيم حق حمد تو گفتن با همه كرّوبيان عالم بالا

* اللهمّ الى مغفرتك وفدت و الى عفوك قصدت و الى تجاوزك اشتقت و بفضلك وثقت در اين چهار جملۀ نورانى كه به اصطلاح دانشمندان نحو، ظرف مقدم شده است براى افادۀ حصر است، به اين معنى كه بارالها! من فقط آمرزش تو را آمده ام و تنها تو را آهنگ كرده ام و به گذشتن تنها تو شوق دارم و تنها به فضل تو اطمينان دارم به بخشايش.

و ليس عندى ما يوجب لى مغفرتك و لا فى عملى ما استحق به عفوك و نزدم چيزى نيست كه موجب آمرزش تو بر من باشد و كارى نكرده ام كه شايستگى بخشش تو را داشته باشم.

و مالى بعد ان حكمت على نفسى الاّ فضلك و پس از آن كه خودم را محكوم كردم چاره اى جز فضل تو ندارم.

فصلّ على محمد و آله و تفضّل عليّ پس بر محمد و خاندانش درود بفرست و بر من تفضّل

ص:298

بفرما كه تفضّل را علتى لازم نيست و به سببى نياز ندارد.

اللّهم و انطقنى بالهدى و الهمنى التقوى و وفّقنى للّتي هى ازكى و استعملنى بما هو ارضى بارالها! زبان مرا به هدايت گويا فرما و تقوا و پرهيزگارى را بر دلم الهام كن و مرا به هر آنچه پاكيزه تر است موفق بدار و به كارى هر چه پسنديده تر برگمار.

يكى از عرفا فرمايد كه همۀ خيرات دنيا و آخرت در يك كلمه جمع شده است و آن كلمه عبارت است از كلمۀ تقوا. ببينيم كه در قرآن شريف تا چه حد ياد از تقوا شده و چه نتايج و آثارى بر آن مترتب فرموده و چه ثوابهايى بر آن وعده فرموده و از سعادتهاى دنيوى و كرامتهاى اخروى چه وعده ها كه داده است. سپس گويد: ما دوازده خصلت از خصلتهاى تقوا را ذكر مى كنيم:

اوّلين خصلت مدح و ثنايى است كه قرآن از آن فرموده كه مى فرمايد: اگر صبر و تقوا پيشه كنيد (البته ظفر مى يابيد) كه صبر و تقوا سبب نيرومندى و پيشرفت در كارهاست.

خصلت دوّم عبارت است از حراست و حفظ از كيد دشمنان چنان كه فرمايد: اگر صبر و تقوا داشته باشيد نيرنگ دشمنان بر شما زيانى نخواهد داشت:«وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً»(1).

خصلت سوّم تأييد و نصرت خداى تعالى كه مى فرمايد: خدا به همراه كسانى است كه با تقوا هستند:«إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا»(2).

خصلت چهارم نجات از سختيها و يافتن روزى حلال كه مى فرمايد: هر كه از خدا بپرهيزد خداى تعالى براى او درآمدى معين مى فرمايد و از جايى كه او حساب نمى كرد به او روزى مى رساند:«وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ»(3).

خصلت پنجم شايستگى احوال كه مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقوا پيشه كنيد و در سخن گفتن بى پروا نباشيد و سخن راست و درست بگوييد تا خداى تعالى اعمال شما را اصلاح كند:«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ»(4).

خصلت ششم آمرزش گناهان كه دنبالۀ همين آيه مى فرمايد: تا گناهان شما را بيامرزد:

ص:299


1- سورۀ آل عمران، آيۀ 120.
2- سورۀ نحل، آيۀ 128.
3- سورۀ طلاق، آيۀ 2.
4- سورۀ احزاب، آيۀ 70-71.

«يغفر لكم ذنوبكم».

خصلت هفتم محبت خداى تعالى كه فرمايد: همانا خداى تعالى متقين را دوست مى دارد:

«إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ» (1).

خصلت هشتم قبولى اعمال كه مى فرمايد: خداى تعالى اعمال را تنها از متقين مى پذيرد:

«إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ» (2).

خصلت نهم گرامى و عزيز شدن نزد خداى تعالى كه مى فرمايد: گرامى ترين شما نزد خداى تعالى باتقواترين شماست:«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»(3).

خصلت دهم بشارت به هنگام مرگ كه مى فرمايد: كسانى كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند در زندگى دنيا و آخرت از براى آنها بشارت خواهد بود:«اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ»(4).

خصلت يازدهم رهايى از آتش كه مى فرمايد: سپس ما متقين را از آتش رهايى مى بخشيم:

«ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا» (5).

خصلت دوازدهم بهشت جاويد كه از براى متقى آماده شده است «أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»(6).

پس معلوم مى شود كه سعادت هر دو دنيا در تقواست و آن گنجى است عظيم و سودى است بزرگ و خيرى است فراوان و فوزى است كبير، پايان سخن عارف مذكور.

نويسنده گويد: به هنگام نوشتن آيۀ شريفۀ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ لطيفه اى به يادم آمد كه از يكى از صاحبدلان شنيدم و براى ثبت ياد او در تاريخ اين جا ذكر مى كنم. ايشان مى فرمود:

به حكم تقدم موضوع بر حكم، مانند ان زيدا قائم، در اين آيه نيز بايد بگوييم آن كس كه نزد خدا عزيزتر است باتقواتر است(7).

نويسنده گويد: شايد به اين نكتۀ لطيف تر از نسيم سحر اشاره مى فرمايد خداى تعالى در

ص:300


1- سورۀ توبه، آيۀ 4.
2- سورۀ مائده، آيۀ 27.
3- سورۀ حجرات، آيۀ 13.
4- سورۀ يونس، آيۀ 63-64.
5- سورۀ مريم، آيۀ 72.
6- سورۀ آل عمران، آيۀ 133.
7- ايشان مرحوم مغفور شيخ محمود مجنون معروف به حاج ملا آقا جان كه از منبريهاى بنام و بى نظير زنجان بود و داستانها دارد كه كتابى مستقل را شايد. رضوان اللّه تعالى عليه.

كتاب عزيزش:«إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ»(1)عارف شيراز نيز مى فرمايد:

مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو يادم از كشتۀ خويش آمد و هنگام درو

گفتم اى بخت بخسبيدى و خورشيد دميد گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

* اللّهم اسلك بى الطّريقة المثلى بارالها! مرا در بهترين راهها سالك گردان. «مثلى» صيغۀ مؤنث افعل التفضيل از مثل است به معناى بهترين؛ چنان كه در روايت معروفه است: اشدّ الناس بلاءا الانبياء ثمّ الامثل فالامثل؛ يعنى:

هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مى دهند

به احتمال قريب به يقين، مقصود از بهترين راه، راه ولايت امير المؤمنين على عليه السّلام است، و مؤيد اين احتمال روايتى است كه ثقة الاسلام كلينى - رضوان اللّه عليه - در كافى شريف نقل مى كند كه امام باقر عليه السّلام در تفسير آيۀ شريفۀ:«وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً»(2)

فرمود: لا شربنا قلوبهم الايمان و الطريقة هى ولاية على بن ابى طالب و الاوصياء عليهم السلام: اگر بر طريق ولايت استقامت ورزند، ما دلهاى آنان را با شربت شيرين ايمان سيراب مى كنيم؛ كه مقصود از سيراب كردن سيراب كردن دل به ايمان و طريقت همان ولايت على بن ابى طالب و اوصياء عليهم السلام است.

على الصباح قيامت كه سر ز خاك برآرم به جستجوى تو خيزم به گفتگوى تو باشم

مى بهشت ننوشم ز دست ساقى رضوان مرا به باده چه حاجت كه مست روى تو باشم

* و اجعلنى على ملّتك اموت و احيى و خدايا مرا بر بهترين راه سالك گردان كه بر دين تو

ص:301


1- سورۀ انبياء، آيۀ 101.
2- سورۀ جن، آيۀ 16.

بميرم و دوران حياتم را در دين تو سپرى كنم.

اللّهم صلّ على محمد و آله و متعنى بالاقتصاد بارالها! بر محمد و خاندان او درود بفرست و مرا از اقتصاد و ميانه روى بهره مند ساز.

مترجم گويد: كلمۀ اقتصاد از كلماتى است كه فراوان در مكالمات به كار گرفته مى شود.

آنچه از موارد استعمال اين كلمه به دست مى آيد آن است كه اقتصاد عبارت است از حداكثر استفاده از كمترين سرمايه. يك تاجر مقتصد كسى است كه با سرمايۀ كم سود بسيارى به دست آورد. يك آشپز مقتصد كسى است كه با استفاده از مواد غذايى كمتر غذاى مطبوعى تهيه كند. آشپزى كه از علم اقتصاد بهره ندارد ممكن است مواد غذايى بسيارى مصرف كند ولى نتواند غذاى مطبوعى درست كند. مشتقات كلمۀ قصد و اقتصاد در قرآن بيشتر به معناى رعايت اعتدال آمده است؛ چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ» .(1)ر اين آيۀ شريفه نيز اشاره به معنايى كه گفته شد مى باشد، زيرا سود عمل را در مقابل اقتصاد قرار داده و اين بدان معناست كه اگر اصول اقتصاد رعايت نشود نتيجۀ مطلوب دست نخواهد داد. از اين رو امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ اوصاف متقين مى فرمايند: «ملبسهم الاقتصاد»، پرهيزكاران كسانى هستند كه در لباس پوشيدن اعتدال را رعايت مى كنند و جامه هاى فاخر نمى پوشند تا فخرفروشى كنند.

و اجعلنى من اهل السّداد و من ادلّة الرّشاد و من صالحى العباد و ارزقنى فوز المعاد و سلامة المرصاد و مرا از درست گفتاران و از آنانى كه راهنمايان نجاتند و از بندگان شايسته قرار ده، و رستگارى آخرت و به سلامت گذشتن از كمينگاه را روزيم فرما.

مترجم گويد: در كمينگاه كسى بودن كنايه از اين است كه آن شخص نمى تواند از دست او فرار كند چنان كه خداى تعالى مى فرمايد:«إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ»(2)امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه مى فرمايد: و لئن امهل اللّه الظّالم فلن يفوت اخذه و هو له بالمرصاد على مجاز طريقه و بموضع الشجاع بمسامح ريقه: (و اگر خداى تعالى ستمكار را مهلت بدهد هرگز نمى تواند از يد قدرت او خارج شود و خدا بر سر راه او در كمين است و همچون كسى است كه استخوان در گلويش گير كرده باشد.) و حضرت امام صادق در تفسير آيۀ «إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ» فرمودند:

ص:302


1- سورۀ مائده، آيۀ 66.
2- سورۀ فجر، آيۀ 14.

مرصاد پلى است بر روى صراط، هر بنده اى كه حقى از بندۀ ديگر بر او باشد نمى تواند از آن پل عبور كند قال: قنطرة على الصراط لا يجوز عبد بمظلمة عبد. و از امام باقر عليه السّلام روايت شده كه فرمود: راهى بالاى جهنم گذاشته مى شود كه از مو باريكتر و از شمشير برنده تر باشد و سه جايگاه بر آن زده مى شود: جايگاه اول امانت و رحم و خويشاوندى است، و پاسگاه دوم نماز است، و جايگاه سوم خداى رب العالمين كه خدايى جز او نيست: يوضع على جهنم صراط ادق من الشعر و اقعط من السيف عليه ثلاث قناطر: الاولى و عليها الامانة و الرحم، و الثانية عليها الصلوة، و الثالثة عليها رب العالمين لا اله غيره. و در روايتى به جاى «عليها رب العالمين»، عليها عدل رب العالمين»؛ است پس اهل محشر را دستور مى دهند كه از آن راه عبور كنند. در پاسگاه اول امانت و خويشاوندى آنان را نگاه مى دارد و اگر از آن نجات يافتند در نماز آنان را نگه مى دارد و اگر از آن نيز نجات يافتند در نهايت كار به خداى رب العالمين جلّ ذكره مى رسند. و اين است مقصود از آيۀ مباركه كه مى فرمايد: پروردگار تو در كمينگاه است: فيكلّفون الممرّ عليهم فتحسبهم الامانة و الرحم فان نجوا منها حبستهم الصلوة فان نجوا عنها كان المنتهى الى ربّ العالمين جلّ ذكره قوله تبارك و تعالى ان ربك لبالمرصاد. اين حديث مفصل است و آن جايى را كه مناسب مطلب ما بود نقل كرديم.

اللهم خذ لنفسك من نفسى ما يخلصها و ابق لنفسى من نفسى ما يصلحها فانّ نفسى هالكة او تعصمها بارالها! چيزى كه جان مرا آلوده كند از من بستان تا پاك شوم و آنچه را موجب صلاح حال من است براى من بگذار، زيرا كه جان من در هلاكت افتد مگر تو نگاهش دارى. مترجم گويد: سيّد شارح - قدّس سرّه - براى اين چند جملۀ نورانى معانى چندى از ديگران و خودش نقل كرده و ما به خاطر آن كه مبادا براى خوانندۀ عزيز ملال آور باشد از ذكر آنها صرف نظر كرديم. طالبين به شرح صحيفۀ سيد بزرگوار مراجعه فرمايند:

اللّهم انت عدّتى ان حزنت و انت منتجعى ان حرمت بارالها! تنها تو را دارم هنگامى كه اندوهناك شوم، و چشم اميدم تنها به سوى توست هنگامى كه محروم شوم.

و بك استغاثتى ان كرثت و اگر مصيبتى به من روى آورد فقط به تو روى آورم و از تو فريادرسى مى خواهم.

و عندك مما فات خلف و لما فسد صلاح و آنچه از دستم برود عوضش تنها نزد توست، و آنچه تباه شود تو آن را اصلاح توانى فرمود:

ص:303

و فيما انكرت تغيير و هر چه تو را ناپسند افتد تغييرش توانى داد.

فامنن علىّ قبل البلاء بالعافية و قبل الطلب بالجدة و قبل الضلال بالرّشاد پس بر من منّت نه و پيش از آن كه گرفتارى پيش آيد سلامتى بخش و پيش از طلب كردن توانگرى ده و پيش از آن كه گمراه شوم راه نجات بنماى.

و اكفنى مؤنة معرّة العباد و عيبجويى بندگان را از من دور كن.

و هب لى أمن يوم المعاد و به روز معاد و بازگشت به سوى تو، ايمنى از عذاب و قهرت را به من موهبت فرما.

و امنحنى حسن الارشاد و مرا راهنمايى خوب مرحمت فرما.

اللّهم صلّ على محمّد و آله و ادرأ عنى بلطفك و اغذنى بنعمتك بارالها! بر محمّد و خاندان او درود بفرست و با لطف خود هر شرّى را از من دور فرما و با نعمت خودت مرا پرورش ده.

و اصلحنى بكرمك و به كرم خودت حال مرا شايستگى بخش.

و داونى بصنعك و به چاره سازى خود درد مرا درمان كن.

و اظلّنى فى ذراك و در پناه خود بر سرم سايه ات را بيفكن.

و جلّلنى رضاك و لباس خوشنودى ام را بپوشان.

و وفّقنى اذا اشتكلت علىّ الامور لأهداها و چون كارها به هم مشكل افتد به بهترين راه موفقم بدار.

و اذا تشابهت الأعمال لأذكاها و چون كردارها مانند يكديگر شود به پاكيزه ترين آنها توفيقم ده.

و اذا تناقضت الملل لأرضاها و چون مذاهب گوناگون برخلاف هم باشند مرا به آنچه پسنديدۀ توست توفيق بخش.

مترجم گويد: سيد شارح را در اين جا سؤالى است و حاصلش آن كه به كار بردن صيغۀ افعل التفضيل در موردى صحيح است كه دو چيز هر دو داراى فضيلت باشند و لكن فضيلت يكى بيش از ديگرى باشد. با توجه به اين كه دين مقدس اسلام ناسخ همۀ اديان است، به كار بردن جملۀ بهترين دين چگونه درست مى آيد؟ پاسخ اين سؤال را چنين فرموده اند كه هيچ دين از اديان آسمانى نيست مگر آن كه نوعى از انواع آن مورد پسند حق تعالى است همچون اعتراف به خداى تعالى و اعتقاد به مكارم اخلاقى و قوانين سياسى و اجتماعى هر چند دين

ص:304

مقدس اسلام كامل ترين و بهترين است. پس جملۀ به كار بردن دين بهتر مانعى ندارد.

نويسنده گويد: در بسيارى از موارد صيغۀ افعل التفضيل از معناى افضيلت منسلخ مى شود و به اصل ثبوت ماده دلالت مى كند، مانند:«فَتَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ»(1)ه با توجه به آيات شريفه:«قُلِ اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ» ،(2)«لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ» ،(3) «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللّهِ»(4)القيت در انحصار ذات مقدس الوهى است و با اين وصف «أَحْسَنُ الْخالِقِينَ» به كار رفته است و اين بدان معناست كه خالقيت خداى تعالى در عين انحصار به آن ذات مقدس بسيار زيبا و نيكوست، دقت شود.

الّلهم صلّ على محمّد و اله و توجنى بالكفاية و سمنى حسن الولاية بارالها! بر محمد و خاندان او درود بفرست و تاج خودكفايى بر سرم بنه و نشان فرماندهى مرا حسن تدبير قرار بده.

وهب لى صدق الهداية و هدايت صادق به من موهبت فرما. يا بدان معنا كه هدايتى كه از حضرت تو نصيب من مى شود هدايت صادق باشد، و اصطلاح مصدر به معناى اسم مفعول باشد، و يا آن كه هدايتى كه از من به ديگران مى رسد هدايت صحيح باشد كه مصدر به معناى فاعل گرفته شود.

و لا تفتنى بالسّعة و مرا به فراخى عيش امتحان مفرما كه فقر و تنگدستى هر چند ابتلاى سختى است «و كاد الفقر ان يكون كفرا» اگر فقير طاقت فقر نياورد چه بسا كارش به كفر انجامد، و لكن ابتلا و فراخى روزى و ثروت و مكنت نيز امتحان آسانى نيست. در نامۀ نورانى امير المؤمنين عليه السّلام به عثمان بن حنيف اشاره اى به اين موضوع شده است: «و لكن هيهات ان يغلبنى هواى و يقودنى جشعى الى تخيّر الاطعمة، و لعلّ بالحجاز او باليمامة من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع، او ابيت مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرّى، او اكون كما قال قائل:

و حسبك داءا ان تبيت ببطنة و حولك اكباد تحنّ الى القدّ

* أاقنع من نفسى بان يقال: هذا امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدّهر».

ص:305


1- سورۀ مؤمنون، آيۀ 14.
2- سورۀ رعد، آيۀ 16.
3- سورۀ انعام، آيۀ 102.
4- سورۀ فاطر، آيۀ 3.

و ليكن هرگز هواى من بر من چيره نخواهد شد و حرص مرا به انتخاب غذاهاى گوناگون نخواهد كشيد، در حالى كه شايد در حجاز يا در يمامه كسى باشد كه اميد به دست آوردن قرص نانى را نداشته و سيرى خودش را به ياد نداشته باشد؛ يا من سير بخورم در حالى كه در اطرافم شكمهايى گرسنه و جگرهايى سوخته باشد، يا آنچنان باشم كه گوينده سروده است:

«و اين درد تو را بس كه شب سير بخوابى و گرداگردت جگرهايى باشد كه در آرزوهاى كاسۀ چرمى (كه غذا در آن ريخته مى شد) باشند. آيا به همين قناعت كنم كه گفته بشود: اين امير المؤمنين است! و در ناخوشآيندهاى روزگار با آنان شريك نگردم.

و امنحنى حسن الدّعة و مرا عيشى نيكو عطا فرما.

و لا تجعل عيشى كدّا كدّا و زندگى مرا بر من سخت سخت مگردان. تكرار كلمۀ «كدّا» در اين جملۀ شريفۀ شايد از آن جهت باشد كه زندگى بدون سختى امكان پذير نيست و براى هيچكس در اين دنيا ميسور؛ نه كه خاصيت دنيا اين است، به فرمودۀ امير المؤمنين عليه السّلام اختلط حلوها بمرّها: شيرينى دنيا به تلخى آميخته است. آنچه را كه سزاوار است از خداى تعالى درخواست نمود، كم بودن مشكلات زندگى است.

و لا تردّ عليّ دعائى ردّا فانى لا اجعل لك ضدّا و لا ادعوا معك ندّا و دعاى مرا رد مفرما كه من براى تو مانندى قرار نمى دهم و جز تو را عبادت نكنم و حاجت به سوى غير تو نبرم. جملۀ «فانى لا اجعل لك ضدّا» كه به منزلۀ تعليل درخواست مى باشد گويى اشاره به آن است كه اگر دعاكننده بجز درگاه بارى تعالى به درگاه ديگرى پناه نبرد خداى تعالى حاجت او را برآورده خواهد فرمود، و اين معنا مضمون بسيارى از روايات و ادعيه است كه انقطاع الى اللّه را در استجابت دعا نقش مهمى است. حكيم شيراز را در اين معنا قطعۀ زيبايى است وى مى گويد:

شنيدم كه پيرى شبى زنده داشت سحر دست حاجت بحق برفراشت

يكى هاتف انداخت در گوش پير كه بى حاصلى رو سر خويش گير

بر اين در دعاى تو مقبول نيست چو عزت ندارى به خوارى مَايست

شب ديگر از ذكر و طاعت نخفت مريدى ز حالش خبر داشت گفت

چو ديدى كز آن روى بسته است در به بى حاصلى سعى چندين مبر

به ديباچه بر اشگ ياقوت فام به حسرت بباريد و گفت اى غلام

مپندار گروى عنان برگسست كه من باز دارم ز فتراك دست

ص:306

به نوميدى آنگه بگرديدمى كه جز اين در ديگرى ديدمى

چو خواهند محروم گشت از درى چه غم گر شناسد در ديگرى

شنيدم كه راهى درين كوى نيست ولى هيچ راهى دگر روى نيست

درين بود سر بر زمين فداى كه گفتند در گوش جانش نداى

قبول است اگر چه هنر نيستند كه جز ما پناهى دگر نيستند

انقطاع الى اللّه را نه تنها در قضاى حوايج دنيوى و معمولى تأثير است بلكه در عروج به مقامات معنوى نيز اثر عجيبى است؛ چنان كه در مناجات شعبانيه كه ائمه عليهم السّلام به خواندن آن مواظبت داشتند بدان اشاره شده است: «الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلّقة بعزّ قدسك». اى خداى من! به من كمال بريدگى از خلق را به سويت عنايت فرما و ديدگاه دلهايمان را به نور روشنايى نگاهش به سوى تو منوّر فرما، تا جايى كه ديدگان دلها پرده هاى نور را دريده و به كان عظمت برسند و روانهايمان به عزّت مقدست تعلق يابد. اللّهم صلّ على محمّد و آله و امنعنى من السّرف و حصّن رزقى من التلف و وفّر ملكتى بالبركة فيه و اصب بى سبيل الهداية للبر فيما انفق منه بارالها! بر محمد و خاندان او درود بفرست و مرا از اسراف نمودن باز دار كه اسراف كارى از ديدگاه عقل و شرع محكوم شناخته شده است، و اگر نبود مگر آنچه خداى تعالى اسرافكار را دوست ندارد كافى بود در نكوهش و مذمت آن، آن جا كه مى فرمايد:

«إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ» (1)ه تحقيق كه خداى تعالى اسرافكاران را دوست نمى دارد. بارالها! روزى مرا از تلف شدن محفوظ بدار و به آنچه دارم بركت عنايت بفرما و در آنچه انفاق مى كنم مرا به راه خير درانداز؛ چنان كه بروز قيامت يكى از بازخواست ها اين است كه مال به دست آورده را در چه راهى مصرف كردى (و عن ماله من اين اكتسب و فيما انفق)؟

اللّهم صلّ على محمّد و آله و اكفنى مؤنة الاكتساب بارالها! بر محمد و خاندانش درود بفرست و مرا از رنج و مشقت كاسبى آسوده فرما.

و ارزقنى من غير احتساب و از جايى كه گمانم نرود روزى مرا برسان. پيداست كه استجابت اين جمله از دعا در گرو تقوا و پاكدامنى است؛ چنان كه در صريح آيۀ شريفۀ است:«وَ مَنْ يَتَّقِ

ص:307


1- سورۀ اعراف، آيۀ 37.

اَللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» ؛(1)سى كه از خداى تعالى پرهيز داشته باشد و برخلاف اوامر او نرود، خداى تعالى او را از گرفتاريها نجات مى بخشد و روزى او را از جايى كه گمانش نرود به او مى رساند.

فلا اشتغل عن عبادتك بالطلب تا دنبال روزى رفتن مرا از عبادت تو مشغول نكند؛ چنان كه فراوان مشاهده مى شود كه مسلمان نمازگزار به واسطۀ سرگرمى به دادوستد از فيض نماز اول وقت محروم مى گردد؛ و همچنين ديگر عبادات از قبيل روزه و حج، كه سفرهاى تجارتى مانع از اقامت و گرفتن روزه و استفاده از ضيافت خانۀ الهى شده و امور تجارتى مانع از اداى حجّ و حضور در جرگۀ ضيوف الرحمن مى گردد. ممكن است براى اين جملۀ شريفه از دعاى شريف معناى لطيف ترى در نظر گرفت و آن اين كه دنبال روزى رفتن كه خود عبادت بزرگى است و كسب روزى براى عيال و يا ديگر مصارف خيريه مانند دستگيرى مستمندان و كمك به فقيران و بناى مساجد و ديگر ابنيۀ خيريه و امثال اينها كه در نزد خداى تعالى ثواب عظيمى دارد آنچنان نباشد كه از جنبۀ عبادى كسب غفلت كنيم و نظرمان تنها به جمع و اندوختن مال باشد.

و لا احتمل اصر تبعات المكسب و كسب من پيامدهايى نداشته باشد كه بار دوش من شود؛ يعنى كسب حلالى نصيبم بفرما. در اين زمينه روايت صحيحه اى را ثقة الاسلام كلينى - رضوان اللّه عليه - در كافى شريف از امام باقر عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آخرين حجى كه به جا آوردند فرمودند: آگاه باشيد كه جبرئيل امين بر دل من القا كرد كه هيچ كس نمى ميرد تا تمام روزى خود را دريافت كند.

پس تقوا داشته باشيد و در طلب معيشت به راه خوب برويد و اگر چيزى از روزى شما دير به دست شما رسيد مبادا موجب آن بشود كه به گناهى در راه تحصيل آن آلوده شويد، زيرا خداى تعالى در ميان خلقش روزى حلال. تقسيم كرده نه روزى حرام پس هر كس تقوا پيشه كند و بردبار باشد روزى او از راه حلال به او مى رسد، و هر كس كه پرده درى كند و شتابزده روزى خود را از راه حرام بگيرد به همان مقدار از روزى حلالش كم مى شود و روز قيامت بايد حساب پس بدهد: «الا ان الروح الامين نفث فى روعى انه لا تموت نفس حتى تستكمل، رزقها فاتقوا اللّه و أجملوا فى الطلب، و لا يحملنّكم استبطاء شىء من الرزق، ان تطلبوه بشىء من معصيته،

ص:308


1- سورۀ طلاق، آيۀ 2-3.

فان اللّه تبارك و تعالى قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لم يقسّمها حراما، فمن اتقى اللّه و صبر آتاه اللّه برزقه من حلّه، و من هتك حجاب الستر و عجل فاخذه من غير حله قص به من رزقه الحلال و حوسب عليه يوم القيامة».

و از امير المؤمنين عليه السّلام روايت شده كه فرمود: چه بسا افرادى كه خود را به زحمت مى اندازند و به خود سخت مى گيرند مى كنند و در طلب روزى اقتصاد مى كنند يعنى كمتر دنبال روزى مى روند و لكن تقدير الهى آنان را يارى مى كند و همان را كه نصيبشان بود و مقدر شده بود به دست مى آورند: «كم من متعب نفسه مغتر عليه و مقتصد و مقتصد فى الطلب قد ساعدته المقادير». سيد شارح (رض) فرمايد: اخبار در اين باره جدّا بسيار است و كسى گمان نكند كه امير المؤمنين عليه السّلام مقصودشان آن است كه نبايد كاسبى كرد، زيرا اين روا نيست و روايات بسيارى رسيده است كه يكى از كسانى كه دعايش مستجاب نشود كسى است كه در خانه اش بنشيند و دعا كند كه خدايا روزى مرا به من برسان. به چنين كس گفته مى شود: مگر من به تو دستور نداده ام كه بايد در طلب معاش باشى: «انّ احد من لا يستجاب له رجل جلس فى بيته و قال: يا رب ارزقنى، فيقال له: الم آمرك بالطلب». و على بن عبد العزيز گويد: امام صادق مرا فرمود: «ما فعل عمر بن مسلم؟ قلت: جعلت فداك اقبل على العبادة و ترك التجارة»: عمر بن مسلم چكار كرد؟ عرض كردم: فدايت شوم تجارت را رها كرده و سرگرم عبادت است.

فرمود: «ويحه اما علم انّ تارك الطلب لا يستجاب له»: واى بر او! مگر نمى داند كه هر كس طلب روزى را رها كند دعايش مستجاب نگردد؟ سپس آن حضرت اضافه فرمودند كه چون آيۀ شريفۀ «مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَل