ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

بقيه سلطان غازى محمد شاه قاجار

در بيان زيانى كه مستر مكنيل وزير مختار دولت انگليس از روى جهل و نادانى به دولت ايران و انگليس رسانيد

اشاره

همانا آن مردم كه از سير سلاطين متقدّم و تاريخ اقاليم عالم آگهى دارند، دانسته اند كه دولت ايران از تمامت دول روى زمين فضيلت تقدّم دارد؛ و دليران ايران را شناخته اند كه شجاعت شيران دارند؛ و هنوز كار بدين گونه مى رود. چه مردان هيچ مملكت را با گردان ايران برابرى نتواند بود. و هم اين معنى معلوم است كه دولت انگريز بزرگترين دول روى زمين است و من بنده تاريخ سلاطين انگريز و حشمت دولت ايشان را در كتاب ناسخ التواريخ انشاء اللّه به شرح خواهم داد.

و اين هنگام كه در ذيل تاريخ دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار قصّۀ افغانستان و تاختن سپاه انگريز را در آن اراضى نگار مى دهم، از بهر آن است كه خداوندان خرد بدانند كه فتنۀ بى خردان مانند آتش است و دانايان از اين پيش گفته اند: «آتش سوزان را بزرگ و كوچك نباشد» زيرا كه از شراره [اى]، شهرى افروخته شود؛ و از برقى، خرمنى سوخته گردد و چنانكه مستر مكنيل را خطائى افتاد و دولت ايران و انگريز را خللى بزرگ كرد.

اما زيانى كه به دولت ايران رسيد آن بود كه بعد از آنكه به فرمان شاهنشاه غازى آصف الدوله با 10000 تن مرد سپاهى و 10 عرادۀ توپ يك نيمه تركستان

ص:2

و افغانستان را چنانكه به شرح رفت مسخّر داشت، و از طرف ديگر شهر هرات را كه به دست هيچ پادشاه مفتوح نشد هنگام محاصره، مردم ايران ويران كردند و اطراف هرات را تا 20 فرسنگ و 30 فرسنگ خراب و بى آب ساختند. از ميانه مستر مكنيل طريق بى خردى برداشت و كارداران انگريز را برگماشت تا از بهر حفظ هرات با دولت ايران اعلام جنگ كردند و شاهنشاه ايران دوستى 40 ساله دولت انگريز را بر فتح هرات رجحان نهاد و نقض عهد ايشان را با حلم گران سنگ خود، حمل داد؛ و از هرات به دار الملك خويش تحويل كرد.

اگرچه صغير و كبير مردم ايران و ديگر ممالك دانستند كه مراجعت شاهنشاه نه از عجز در تسخير هرات بود؛ بلكه در اينجا رعايت مودّت و موالات دولت انگريز رفت؛ لكن با اين همه دولت ايران را نقصانى بود كه شاهنشاه شهر هرات را ناگشوده مراجعت فرمايد و مستر مكنيل اين خطا را از آن كرد كه فتح افغانستان را خللى در ملك هندوستان مى پنداشت و ندانسته بود كه بعد از فتح افغانستان به دست پادشاه ايران، ملك هندوستان برانگريز نيكتر راست بايستد، از بهر آنكه دولت ايران و انگريز از در وداد و اتّحاد بودند و افغانان كه جار هندوستان اند با دولت انگريز از در خصومت باشند.

و همچنان مستر مكنيل با دولت انگريز دو زيان بزرگ كرد:

نخستين آنكه دولت انگريز را به نقض عهد و شكستن پيمان در ميان دول خارجه مشهور ساخت، از بهر آنكه در سه عهدنامه پيمان نهاده بودند كه در لشكر تاختن پادشاه ايران به افغانستان مداخلت نكنند؛ و اين هنگام كشتى جنگى خود را از درياى عمان به جزيرۀ خارك راندند و اعلام جنگ دادند.

زيان ديگر آن بود كه بر كارداران انگريز واجب افتاد تا خزانه بزرگ بذل كردند و لشكرى بزرگ به افغانستان آوردند، آن خزانه به هباء رفت و آن لشكر تباه شد و نام دولت انگريز كه بزرگترين دولتها است پست شد.

ص:3

اگرچه نگارندۀ اين حروف در ذكر سير سلاطين و اخبار دول روى زمين با هيچ كس منازعتى نيفكند و شناعتى نكند، بلكه خبر ايشان را به راستى و درستى رقم زند.

در اينجا چون سلاطين ايران را با دولت انگريز همواره كار به مهر و حفاوت رفته اگر سطرى چند مكنون خاطر خويش را برنگارد در نزد اولياى دولتين معذور باشد.

همانا من بنده چنان دانسته ام كه سران و سرداران انگريز با آن حكمت و فطنت كه ايشان راست و لشكر انگريز با آن كثرت و قورخانه و توپخانه و خزانه كه با ايشان بود در دست افغانان چنين سهل ذليل و زبون شدند، از بهر آن است كه هر لشكر كه از دولت جمهوريه مأمور به جنگ شود، نيكو رزم ندهد، چه در دولتى كه جمعى كثير از بلدان و امصار بعيده فراهم شوند و همگان خود را آزاد دانند، هرگز در كارى متّفق نشوند. چه ما كمتر ديده ايم كه دو كس دور از نفاق باهم اتّفاق كنند. چگونه تواند شد كه 1000 تن در يك سخن متّفق شود. ناچار هر امر كه پيش آيد يك نيمه مردم فعل آن را واجب خواهند داشت و نيم ديگر ترك آن را لازم خواهند دانست.

لاجرم چون به كارى درآيند، آن نيمه كه برخلاف باشند در تخريب آن امر رنج خواهند برد تا سخن خويش را راست كنند و هيچ كس از مردمان عقل خود را از ديگران كمتر نداند. از اين در است كه هيچ كس بر عقل كس حسد نبرد چه خود را عاقل تر داند.

ديگر آنكه مردم مشورتخانه فرزندان و خويشاوندان دارند و بيشتر از ايشان در ميان سپاه منصبى و نشانى گرفته اند؛ بلكه خود نيز صاحب لوا و منصب باشند و مردمان به طبع، خويش را دوستارند و فرزندان و خويشان خود را دوست مى دارند، چندانكه ممكن است چرا خود را و ايشان را به كشتن مى فرستند؟ اين گونه مردم در كار حرفت و صنعت و سود تجارت كه ادات آسايش و راحت است توانا خواهند شد و از كار مقاتلت و مبارزت كه به اختيار خويش خود را به هلاكت افكندن

ص:4

است باز خواهند ماند. و ما سنجيده ايم كه هر لشكر به حكم پادشاه قاهر رزم دهد هريك مرد برابر 50 مرد است كه از دولت جمهوريه برخيزد؛ زيرا كه پادشاه قادر است كه هركس را بخواهد به درجۀ امارت بركشد و نيز اگر بخواهد بكشد، پس روى دلها همه با يك تن باشد.

اما در دولت جمهوريه چه وقت 1000 تن متّفق خواهند شد كه كسى را بر فرازند يا از محل خود ساقط سازند، كس از 1000 تن نتواند با بيم و اميد بود، چنانكه از پيش رقم شد كه فتح خان افغان با 40000 تن سوار دلير چند كرت بر سر ذو الفقار خان سمنانى يورش افكند، ذو الفقار خان با 4000 تن او را بشكست و مردم او را فراوان بكشت و بنه و آغروق او را به تمامت برگرفت. و در افغانستان 30000 تن از لشكر انگريز با توپخانه و قورخانه بزرگ درآمدند و به دست 10000 تن افغانان يك باره مقتول شدند و از آن جماعت يك تن به سلامت بيرون شد.

پس اگر گوئيم يك تن مرد ايرانى با 50 تن لشكر جمهوريه برابر است بر خطا نباشد و اين از آن بود كه لشكر انگريز خود را آزاد دانند و خوى با جنگ نكرده اند و در هيچ جنگ باهم متّفق نشوند و در هزيمت شدن بيم از پادشاه ندارند، و اگر خود را به هلاك اندازند هم ايشان را اميد بسيار نباشد. و من بنده قصّۀ لشكر تاختن انگريز را به افغانستان برمى نگارم تا صدق گفتار من درست شود و از براى اولياى آن دولت نصيحتى باشد تا ديگر سخن مردم نامجرب را استوار ندارند و با دولت ايران كه حفظ هندوستان را از بهر ايشان آهنين ديوار است نيكوتر باشند.

آمدن شجاع الملك و سپاه انگريز به افغانستان

مع القصّه از اين پيش بدان اشارت شد كه شجاع الملك از عمّ خويش كامران ميرزا، والى هرات رنجيده خاطر شده پناهندۀ دولت انگريز گشت و در مملكت هندوستان بزيست و از كارداران دولت انگريز جامه و جامگى گرفت. و چون شاهنشاه ايران از هرات مراجعت فرمود روى دل كامران ميرزا نيز با انگريزان

ص:5

شد و همچنان مردم كابل و قندهار از فرمانگزاران خود آزردگى داشتند و از اين روى افغانستان آشفتگى داشت.

چون اين اخبار در پايتخت لندن اشتهار يافت، اولياى دولت در تسخير افغانستان هم داستان شدند و فرمانفرماى هندوستان را فرمان كردند كه در تسخير افغانستان خويشتن دارى روا مدار. لاجرم فرمانفرماى هند، جماعتى از سران و سركردگان سپاه انگريز و 20000 تن مردم لشكرى ملازم ركاب شجاع الملك ساخته [و] او به اراضى افغانستان تاخت. شجاع الملك از طريق سيستان راه برگرفت و چون در آن منازل آب و علف كمياب بود بسيار كس از مردم او عرضۀ هلاك گشت چنانكه تفصيل مبارزت ايشان در عرض راه و غلبه به افغانستان در ذيل تاريخ انگلستان مرقوم خواهد شد.

بالجمله نخستين مردم انگليس قصد قندهار كردند. كهندل خان سردار كه در حضرت شاهنشاه ايران فرمانبردار بود، چون افغانان را در مدافعت با دشمنان، [با خود]، متّفق ندانست با برادران و فرزندان و با 500 تن سوار از مردم خود به جانب دار الخلافه طهران گريخت و شاهنشاه غازى از محال فارس و كرمان او را تيولى مقرّر كرد، چنانكه در جاى خود رقم مى شود. بالجمله تاد صاحب انگريز به جاى او والى قندهار گشت. آن گاه لشكر به كابل راندند و آن اراضى را به تحت فرمان آوردند.

امير دوست محمّد خان را چون قوّت مقاتلت و منازعت نبود سر اطاعت پيش داشت، بى توانى او را مأخوذ داشته بند بر نهادند و به هندوستان فرستادند و ميجر پاتنجر كه يك تن از اعيان انگريز بود برحسب حكم شجاع الملك حكومت كابل يافت و از پس آن پاتنجر كه با 20 تن سوار از اعيان انگريز مأمور به هرات شد و در آن بلده درآمده با كامران ميرزا مواضعه چند نهاد و معادل 700000 تومان زر مسكوك بداد تا در تعمير خرابيهاى برج و باره هرات و خرابى خانه ها به كار برد. چه بعد از مراجعت شاهنشاه غازى بيرون و درون هرات خراب و بى آب بود.

ص:6

اما يار محمّد خان با او حيلتى انديشيد و آن زر بگرفت و برج و باره را ديگرباره تعمير داد و از پس آن صاحبان مناصب انگريزى را از شهر هرات بيرون شدن فرمود و راه لشكر انگريز را از مملكت خويش مسدود داشت.

اكنون بر سر سخن رويم و مكشوف سازيم كه اين افغانان كه مقهور دليران ايران بودند چنانكه يك سال و اند ماه شاهنشاه غازى در كنار هرات اوتراق كرده، تمامت افغانستان به جنگ و جوش برخاستند و همواره قليل لشكرى از ايران آن جماعت را شكسته مى ساخت و در پايان امر از ميمنه تا قندهار مطيع فرمان شدند. و از آن سوى كارداران انگليس نخستين شجاع الملك را كه از پادشاه زادگان افغان بود به سلطنت بركشيدند و اين در فتح افغانستان قوّتى عظيم بود و آن لشكر كه در تحت لواى شجاع الملك كوچ دادند در عدّت و عدّت كمتر از لشكر ايران نبود و صد چندان ايرانيان زر و سيم به كار بردند. با اين همه يك باره به دست افغانان نيست و نابود شدند و اين خسران از سوء تدبير و اغواى مستر مكنيل بود كه بزرگترين دول جهانيان را خوار كرد.

بالجمله من بنده اين قصه را از اين پس از ليوتنان ايرى صاحب منصب توپخانه و قورخانه چى باشى كه خود در سفر افغانستان همه جا حاضر بوده و در خط خود و لغت خود نگار داده ترجمانى مى كنم، خلاصۀ سخنش اين است كه مى گويد:

ترجمۀ تاريخ مردم انگلستان در سفر افغانستان

اين ننگ كه در افغانستان دولت انگريز را افتاده هرگز در مملكت آسيا هيچ كس را روى نداده، زيرا كه 6 فوج پياده نظام و 3 دستۀ قدرانداز و توپچيان يوروپ و يك فوج سواره نظام و 4 فوج سواره بى نظام و 12000 تن تبعه لشكر نظام به تمام در دست افغانان مقتول گشت و 4 كرور تومان ايران خزانۀ دولت منهوب شد و 114 تن از بزرگان و اعيان دولت انگريز عرضۀ تيغ آمد. بدين شرح كه كارداران دولت انگريز سر ويليام مكنگ تن را كه سفير كابلستان بود به حكومت بندر بمبئى مأمور ساختند و الكساندر برنس را به جاى او نصب كرده،

ص:7

با سپاه افغانستان به توقف جلال آباد حكم دادند. و فوج جنرال سيل را نيز با ايشان همراه داشتند. و اين وقت كارداران انگلستان مملكت افغانان را خاص خويش مى دانستند و ميجرپاتنجر وكيل انگريز در كابل آسوده حكمرانى مى كرد، تا ماه جمادى الآخره برسيد. يك تن از مردم افغان باركزائى كه ملا مؤمن نام داشت به اتّفاق مردى ديگر برحسب حكم شجاع الملك براى اخذ منال ديوانى به محال جنوبى كابل بشتافت. مردم آن محال سر از فرمان برتافتند و تفنگى بديشان گشاد داده از پيش براندند.

چون اين خبر مكشوف افتاد گروهى از سپاه به دفع ايشان بيرون تاخت. آن جماعت چون قوّت منازعت نداشتند به قلل جبال گريختند و اين فتنۀ نخستين بود. و چون ماه رجب پيش آمد 3 تن از بزرگان قبيلۀ غلجائى از كابل بيرون شده، به غارت قوافل و نهب كاروانيان و سدّ طرق و شوارع پرداختند و در 3 فرسنگى كابل سيغناقى كردند. لاجرم طريق آمد شدن از هندوستان به كابل مسدود گشت.

و هم در اين وقت محمّد اكبر خان پسر امير دوست محمد خان كه بعد از گرفتارى پدر در كوه و كمر مى گريخت با جماعتى از مردم خود به قريه باميان درآمد و راهزنان غلجائى بدو پيوستند و جمعى ديگر از غلجائى كه در اراضى شرقى كابل جاى داشتند و لارد اكلند فرمان فرماى هندوستان از مبلغى كه در وجه ايشان مقرّر داشته، كاسته بود با محمد اكبر خان متّفق شدند و برشوريدند. مكنگ تن به اتّفاق منيتس جماعتى از لشكر برداشته، به دفع ايشان بيرون شتافتند و چون 3 فرسنگ از كابل بعيد افتادند، گروهى از افغانان غلجائى بر ايشان تاخته 35 تن از آن مردم را مقتول ساختند. لشكر انگريز ناچار متوقّف گشت و به خويشتن دارى بپرداخت. جنرال سيل فوج سيزدهم را از كابل برداشته به منيتس پيوست و روز ديگر به قصد مبارزت با محمّد اكبر خان راه برگرفت. اما

ص:8

از تاخت وتاز افغانان ايمن نبود و بر خويشتن ترسان بود. شب بيستم رجب ديگرباره سپاهى از كابل به منيتس پيوست و هم گروه 2 روز ديگر با افغانان رزم زنان به تبرق كه مكمن محمّد اكبر خان بود راه نزديك كردند و قوّت مبارزت نيافتند. چه از طرف ديگر شجاع الملك از حمزه خان غلجائى بدگمان شد و او را مأخوذ داشت.

و از اين روى خوانين افغان بيم كردند كه مباد ايشان را يك يك گرفته محبوسا به لندن فرستند، بر شورش و غوغا بيفزودند و 3000 تن از افغانان غلجائى يك باره سدّ طريق نمودند و از جانب ديگر ميجر كرنفس با لشكر خود بيست و دوم رجب تا ظاهر كابل براند.

مع القصه روز غرۀ شعبان شهر كابل يك باره آشفته گشت، مردم شهر دكاكين و حجرات خويش را استوار دربستند و هم گروه بر الكساندر برنس تاختن برده او را بكشتند و خزانۀ دولتى را كه سپرده جان سن بود به غارت بردند. شجاع الملك كه در بالاحصار شهر جاى داشت يك تن از پسران خود را با گروهى از افغانان را با 2 عراده توپ به آرامش ايشان حكم داد، سودى باديد نشد، اما لشكر انگريز سنگرى كه 1000 ذرع طول و 600 ذرع عرض داشت اوتراق داشتند و باستيانى محكم افراخته بودند و قلعه [اى] جداگانه داشتند كه علف و آذوقه در آنجا انباشته و جماعتى حافظ و حارس گماشته بودند. و هم در اين داروگيرها بال و همچنان ويير و ديگر انزر نايب ميجر مقتول شدند. روز چهارم شعبان افغانان باغشاه را فرو گرفتند و نيز قلعۀ محمّد شريف را كه در برابر بازار بود مسخر داشتند و جمعى تفنگچى به نگاهبان گذاشتند تا راه لشكر انگريز با قلعه [اى] كه آذوقه انباشته بود مسدود افتاد.

گرفتن افغانان قلعۀ آذوقۀ انگريزان را

آنگاه قلعۀ آذوقه را حصار دادند و از كارداران انگريز خطائى بزرگ بود كه علف و آذوقه را دور از لشكرگاه انباشته بودند. بالجمله انسن وارن [فرمانده] فوج پنجم هندى با 100 تن حافظ و حارس قلعه

ص:9

بود، اما دفع افغانان را نمى توانست كرد و اين خطاى ديگر از خردمندان انگريز بود چه قلعه آذوقه را آن گاه كه دور از لشكرگاه كردند واجب افتاد كه چندان حافظ و حارس باز دارند كه دشمن را بر آن غلبه نباشد.

مع القصه انگريزان بدان رضا دادند كه دست از قلعۀ آذوقه بازدارند و مردم خود را به سلامت به لشكرگاه آرند. پس كپتن سوين فوج 44 با 200 تن راه برگرفت باشد كه انسن وارن را از آن مهلكه نجات دهد. از قلعه محمّد شريف و باغشاه او را هدف گلوله ساختند و تگرگ مرگ بر او باريدند. كپتن و مردم او مقتول و مطروح افتاد. معدودى از اين سپاه و سه تن از نايبان او مجروح باز سنگر شدند. از پس آن، هنگام نماز ديگر، انسن كارون با 100 تن و يك دسته از فوج پنجم سواره نظام به اعانت انسن وارن و مردم قلعه بيرون شدند. هم از ايشان 8 تن مقتول و 15 كس مجروح شده بازگريختند.

در اين وقت كپتن بويد سيورساتچى به نزديك سردار سپاه آمد و غوغا برداشت كه اگر اين قلعه تسليم دشمن شود، معادل 100000 تومان منهوب شود و اين سهل باشد از اين صعب تر آن است كه ما را افزون از 2 روزه آذوقه در سنگر نيست و آن قوّت نداريم كه از جاى ديگر حمل آذوقه توانيم كرد. سردار سپاه از اصغاى اين كلمات هراسناك شد و بى توانى به نزديك انسن وارن حكم فرستاد كه چندانكه توانى به حراست قلعه استوار باش و ما نيز تو را مدد خواهيم فرستاد. انسن وارن در پاسخ گفت كه افغانان هم اكنون در زير يكى از بروج قلعه نقب درمى برند و مردم ما چندان هراسناكند كه بسيار كس خود را از فراز باره به زير افكنده به سنگر مى گريزند، هم امشب اگر ما را مدد نرسد كار از دست بيرون شود.

لاجرم چون 6 ساعت از شب سپرى شد سردار سپاه با وزير مختار و ديگر سران لشكر مشورت كرده سخن بر اين نهادند كه هم امشب بايد مدد

ص:10

به قلعۀ آذوقه فرستاد و افغانان خوى آن ندارند كه در شب بيدار و نگاهبان باشند و از در پيش بينى كپتن جان را جاسوس فرستادند تا از افغانان خبرى آرد. كپتن برفت و باز آمد و گفت جماعتى از افغانان مجلسى كرده از بهر يورش قلعه سخن به مشورت همى كنند. از اين حديث انگريزان در فرستادن معين تقاعدى كردند تا سفيده صبح سر بر زد و افغانان دليرانه يورش دادند در قلعه را آتش در زده بسوختند و درون شدند.

انسن وارن چون اين بديد از راه ديگر كه از بهر گريز به ديوار قلعه كرده بود با مردم خود بيرون شده به سنگر گريخت. آجودان باشى او را مخاطب ساخت كه از چه روى قلعۀ آذوقه را بگذاشتى و بگريختى ؟ در پاسخ گفت: اينك من حاضرم از سران سپاه انجمنى كنيد تا سخن كنيم. بزرگان لشكرگاه چون نخست لشكرى لايق نگاهبان قلعه نساختند و هم در اين وقت لشكرى به مدد ايشان نتاختند محاجه و مداقۀ او را از طور خرد دور دانستند. اما انگريزان ضعيف شدند و افغانان دل قوى كرده از آن قلعه به حمل آذوقه پرداختند. در اين وقت بزرگان انگريز هم از بيم جوع هم از غيرت نام و ننگ عظيم دلتنگ شدند.

ليوتنان ايرى كه قصۀ افغانستان را او باز آورد، در تسخير قلعۀ محمّد شريف تصميم عزم داد و بر ذمّت نهاد كه طريق يورش قلعه را با توپ ايمن كند تا لشكر در رود. پس سردار سپاه، ميجرسوين فوج ششم پياده هندى را مأمور ساخت. اما ميجر كه مى بايست همه جا بر پيش روى سپاه برود و چون راه برگرفتند خود را در پناه ديوارى كشيده داشت. سردار سپاه چون اين بديد دانست كه اين چنين مرد نبرد نتواند كرد، پس لشكر را مراجعت فرمود و روز ديگر اعداد كار كرد و انسن ربند را با 100 تن از فوج پيادۀ چهل و چهارم پادشاهى برانگيخت و همچنين ويس را با 100 تن از فوج پنجم پيادۀ هندى و ديگر استبر را با 100 تن از فوج سى و هفتم پيادۀ هندى

ص:11

فرمان كرد و بر اين سركردگان كرنفس را سردار فرمود و اين جماعت ساختۀ جنگ شده نخستين لختى ديوار قلعۀ محمّد شريف را با توپ پست كردند. آن گاه يورش برده قلعه را مسخر داشتند و همچنان يك نيمۀ باغشاه به تسخير انگريزان آمد. و از طرف ديگر سواران افغان و انگريزان با يكديگر رزم داده در ميانه عبد اللّه خان به دست كپتن اندرس مقتول گشت و افغانان نيز جلادت كرده كپتن مكنزى را با جزاير چيانش از باغشاه اخراج كردند و جمعى كثير را بكشتند.

مردم قزلباش كابل كه تاكنون بركنارى بودند و با هيچ طايفه به مبارزت بيرون نمى شدند اين هنگام افغانان را به قوّت يافتند به نزد ايشان شتافتند. پس افغانان روز هشتم شعبان زير برج قلعه محمّد شريف را به نقب زدن گرفتند و لشكر انگريز را هراسناك كردند و از طرف ديگر انگريزان را در سنگر نيز خورش و خوردنى اندك بود، چنانكه وزير مختار به زحمت فراوان و بهاى گران قوت لشكر را افزون از يك روزه نمى توانست بدست كرد. و در چنين وقت چون سردار سپاه مريض بود تبديل او واجب مى نمود. لاجرم وزير مختار كس به طلب بريكدير شلتان فرستاد و او با يك عرادۀ توپ و 100 تن پياده فوج چهل و چهارم پادشاهى و تمام فوج ششم شاه شجاع از بالاحصار به سنگر آورد و مقدارى آرد گندم نيز با خود بياورد.

اما بعد از ورود به سنگر به جاى آنكه لشكر را قوى دل كند گفت: سپاه انگريز را با افغانان قوّت مقاتلت نيست و بر زيادت از اين پس زمستان در پيش است و اين جماعت يك تن از ما را زنده مجال مراجعت ندهند، بهتر آن است كه اگر توانيم از اين جا سفر كرده خود را به جلال آباد رسانيم. لشكر انگريز چون از شلتان اين گونه سخن اصغا كرد دهشت و وحشتى بزرگ در ايشان افتاد. اما سردار سپاه در پاسخ گفت ما همه جا بايد حفظ و

ص:12

حراست خويش كنيم و از سنگرى كه امروز مكمن و مأمن ماست بيرون شدن و در بيابان با افغانان رزم دادن خود را به دهان شيرافكندن است. اين اختلاف كلمه در ميان لشكر همهمۀ ديگر انداخت و لشكر را افزون از دو روزه آذوقه به دست نبود.

و هم در اين وقت افغانان از جانب شرق و غرب سنگر، بر بلنديها عروج كردند و آهنگ يورش نمودند و از يك برج قلعه كه ريكاباش ناميده مى شد و با سنگر يك تير پرتاب بر زيادت مسافت نداشت چون باران بهار گلولۀ شمخال و تفنگ بر سنگر مى باريدند و وزير مختار چنان صواب شمرد كه شلتان به برج ريكاباش يورشى برد و زحمت آن سوى را از سنگر بگرداند. بالجمله تمامت لشكر انبوه شدند و خواستند از طرف شرقى سنگر بيرون شوند از اقتحام لشكر راه را ياوه كرده و از جاى ديگر سوراخى از سنگر به دست كرده بيرون شتافت.

و در اين هنگام از رزم افغانان چنان بهراسيد كه گويا مرگ را به چشم خويش همى ديد و در زمان جمعى از شجعان ايشان مقتول گشت. كلنل مكرل سردار فوج چهل و چهارم به اتّفاق ليوتنان برد از فوج ششم شاه با گروهى از سپاه يوروپ و قليلى از سپاه هند به زحمت تمام به مدد ايشان بيرون شدند.

افغانان چون اين بديدند تاختن كرده ميان هردو لشكر حايل و حاجز شدند و از آن سوى كپتن بلو را با مردمش محصور كرده تيغ در ايشان نهادند. شلتان از نگريستن اين حال آتش حميّتش زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا لشكر از جاى بجنبيد و هم دست حمله بردند، باشد كه آن جماعت را نجات دهند. افغانان بتاختند و ايشان را لختى بازپس بردند و انگريزان دو كرّت ديگر حمله دادند. بالجمله در حمله سيم وقتى به مردم خود رسيدند كه از آن جماعت به جز

ص:13

ليوتنان برد و يك تن از سپاهيان ديگر كس به جاى نبود.

اين دو تن رزمى مردانه دادند چه 30 تن از افغانان را در اين جنگ با گلولۀ تفنگ پست كردند و از انگريزان 200 تن مقتول گشت.

گرفتن افغانان قلعۀ ريكاباشى را

اما در اين گيرودار قلعۀ ريكاباشى و قلعۀ ذو الفقار و دو قلعۀ كوچك ديگر كه مقدارى گندم انباشته داشت به دست انگريزان افتاد. سپاه انگريز در زمان به حمل گندم پرداختند و يك نيمه آن گندم را به سنگر آوردند. تا آن هنگام كه روز تاريك شد، افغانان چون شيران جنگى به زير قلعه ريكاباشى و قلعۀ ذو الفقار خان نقب بردند و آتش در زدند و ديگرباره آن قلاع را به دست كردند، و روز سيزدهم شعبان جماعتى از افغانان از طرف غربى سنگر سه عراده توپ بر پشته [اى] عروج داده به سنگر بگشادند. وزير مختار در دفع ايشان استوار گشت. شلتان بفرمود تا ميجرثين جماعتى را برداشته دليرانه به جانب ايشان تاختن برد و چنان برفت كه بين الفريقين افزون از 12 ذرع مسافت نماند. با اين همه پيادۀ افغانان چون كوه پاينده قدم استوار داشتند و بگشادن توپ و تفنگ جماعتى از انگريزان را مجروح و مطروح ساختند. و اين هنگام سوارۀ افغان از جنگ روى برتافت و روى پيادگان را جبرا بركاشت.

سپاه انگريز در اين وقت فرصتى بدست كرد و پيش شد و با نيزه پيش جمعى از پيادگان افغان را كه بعد از گذشتن سوار به جاى بودند هزيمت كردند و يك عراده را شكسته توپ آن را به خاك افكندند و دو عرادۀ ديگر را برگرفته به سنگر خويش آوردند.

و بعد از اين فتح اندك آسايشى براى انگريزان بدست شد و ليوتنان داكر با گروهى از سواران بى نظام در شبها از بالاحصار توانست حمل آذوقه به سنگر كند. اما از بيم زمستان و آمدن برف و سدّ طرق هراسنده بودند. وزير مختار بر آن بود كه سنگر را پرداخته به بالاحصار كوچ دهد و شلتان اين رأى را استوار نمى داشت.

و هم در اين وقت از جلال آباد جنرال سيل خبر فرستاد كه در اين زمستان

ص:14

هرگز ما را آن قدرت نباشد كه به مدد شما لشكر فرستيم و اين خبر مردم سنگر را دل شكسته كرد.

بزرگان لشكر دل بر آن نهادند كه بر سنگر محمد خان كه ميان سنگر انگريزان و بالاحصار است يورش برند و او را دفع دهند تا در عرض راه بالاحصار مانعى و دافعى نباشد.

استودارت مهندس گفت لشكر انگريز را قوّت مقاتلت نيست و اين رأى را بگرداند و چون از قريه بيجارو همه روزه انگريز، آذوقه به سنگر مى آوردند و از افغانان زحمت فراوان مى ديدند بدان شدند كه آن قريه را فرو گيرند و آسوده خاطر شوند.

ميجرسوين از فوج پنجم هندى با جماعتى به فتح آن قريه مأمور شد، وقتى برسيد كه افغانان بدانجا تاخته آن قريه را به تحت فرمان داشتند. ميجرسوين بى نيل مرام مراجعت داد در ميانه ليوتنان برى نيز جراحتى برداشت و روز بيست و دوم شعبان محمد اكبر خان از باميان به كابل درآمد و افغانان در گرد او انجمن شدند. و از اين طرف انگريزان به طلب آذوقه روز ديگر در تسخير قلعه بيجارو يك دل گشتند، وزير مختار نيز شلتان را تحريض داد چه بعد از تسخير قلعه افزون بر تحصيل آذوقه پشته هاى چند كه افراشته بر سنگر بود به دست مى شد و از شر دشمن ايمنى حاصل مى گشت.

بالجمله چون دو ساعت از نيم روز برفت 5 دسته از فوج چهل و چهارم و 6 دسته از فوج پنجم هندى و 6 دسته از فوج سى و هفتم هندى و 100 تن از فوج مهندس و دو دسته بر زيادت، نيم دسته از سواره نظام با يك عراده توپ بر جبلى كه مشرف بدان قلعه بود عروج كردند و در قلعه افزون از 40 تن كس نبود. پس دهان توپ و تفنگ گشاده شد، ميجرسوين به اتّفاق ميجركرشا كه مأمور به فتح قلعه بودند دروازۀ قلعه را نشناخته و از راهى كه با چوب و تخته كرده بودند يورش بردند. لاجرم ميجرسوين مجروح و جمعى از سپاهش مطروح گشت و هزيمت شده بازتاخت.

ص:15

آن گاه 3 دسته از فوج پيادۀ سى و هفتم هندى را با ميجركرشا و 100 تن سالدات مهندس بپرداختن سنگر مأمور ساخت تا مبادا شباهنگام افغانان آسيبى به سپاه رسانند. اما ايشان به ساختن سنگر دست نيافتند و كارى كه چندين واجب بود مواظب نشدند و 10000 تن از افغانان كابل در جبل ديگر به يك تير پرتاب مسافت جاى داشتند پس آهنگ ايشان نمودند.

در اين وقت به صوابديد كولونل اوليور انگريزان به صورت قلعه بر صف شدند و سواران نظام در قفاى ايشان رده راست كردند. اما سواران افغان از ميمنه ايشان حمله افكنده، ليوتنان داكر را حصار دادند. شرب آلشل از ميانه جلادتى كرده عبد اللّه خان افغان را كه پيش آهنگ بود به ضرب گلوله جراحتى كرد، لاكن افغانان از سه جانب چنان حمله بردند كه لشكر انگريز را مجال نماند. از غلبۀ دشمن و غليان عطش بى تاب و توان گشته هزيمت كنان مقتول همى شدند و افغانان بر سر توپخانه تاختن آوردند.

سواران نظام را حكم به مدافعه رفت و ايشان بى فرمانى كرده روى بركاشتند. توپ انگريزان و قورخانه به دست افغانان افتاد و اين وقت چون به سبب جراحت عبد اللّه خان جماعت افغانان طريق شهر برداشتند، سپاه انگريز فرصتى بدست كرد و ديگرباره توپ خود را استرداد نمود و از نو قورخانه از سنگر به حربگاه رسانيدند و دهان توپها را به روى افغانان بگشودند. جماعت افغانان چون اين بديدند ديگرباره انجمن شدند و سر بر تافته چون شيران صيد ديده بر سر توپخانه حمله افكندند و تمامت توپچيان را با تيغ بگذرانيدند و با شمشيرهاى كشيده به نظام پيادگان درتاختند و ايشان را پراكنده ساختند كه دو كس باهم نمى توانست بود.

لاجرم هزيمتيان به هزار زحمت به سنگر خويش درگريختند و سواران نظام تا كنار سنگر به تركتاز درآمدند. ميجر كرشا با معدودى خود را به سنگر برد و فوج پنجم شاهى و جزايرچيان از پيش روى افغانان درآمدند و بر زيادت از آن چيرگى بر ايشان نگذاشتند.

از آنجا افغانان بازپس شدند. عثمان خان با مردم خود نيز در

ص:16

دفع افغانان جلادتى بسزا كرد، لاكن در اين جنگ توپخانه و قورخانه به دست افغانان افتاد و همچنان هروى من و ديگر داكر جراحت يافتند. كولونل اوليور و جمعى از زخمداران چون قوّت آن نداشتند كه با هزيمت شدگان خود را به سنگر دربرند افغانان هنگام مراجعت از كنار سنگر ايشان را با تيغ پاره پاره كردند و همچنان واماندگان و گريختگان را كه پراكنده بودند از بيغوله ها برآورده سر برگرفتند. از پس اين جنگ ديگر انگريزان را قوّت مقاتلت نماند و سخن از در مصالحت و مسالمت همى كردند.

خطاى تدبير انگريزان در مقاتله با افغانان

عجب آنكه مردم انگريز با آن رأى صايب و رويت سالم در افغانستان چندان آشفته خاطر بودند كه در هر قدمى كارى ناصواب به دست ايشان مى رفت، چنانكه در اين جنگ چندين خطا كردند.

اول آنكه در چنين جنگى خطير چگونه از يك عراده توپ بر زيادت به ميدان نياوردند.

دوم آنكه در طلب تسخير اين قلعه شب هنگام بيرون نشدند و در روز يورش دادند.

سيم آنكه با 100 تن مهندس كه براى بستن سنگر بردند، چرا وقت ضرورت سنگر نكردند.

چهارم آنكه چرا با اينكه سواره بدان كوه نمى توانست حمله برد، پيادگان را بصورت قلعه بر صف كردند و آن گاه به صورت دو قلعه برآمدند.

پنجم سوارۀ خود را در جائى به نظام كردند كه نه خود را توانستند حفظ كنند و نه با خصم درآويزند.

ششم آنكه وقت هزيمت و مراجعت به سنگر چرا چندان بى توانى حركت كردند كه يك باره تباه گشتند. مى بايد به سرعت به سنگر در روند تا كمتر مقتول شوند.

مع القصّه از هول و هراس در مردم انگليس يك تن مرد باهوش و خرد باقى نبود. در اين وقت كپتن كنل لى از بالاحصار نگاشت و شجاع الملك و ديگر سران

ص:17

هم سخن بر اين گذاشتند كه بى توانى به بالاحصار كوچ دهيد و سنگر را بگذاريد. هنوز شلتان اين رأى را صواب نمى شمرد. در پايان امر انگريزان به طلب مصالحه بيرون شدند. عثمان خان باركزائى كه از خويشاوندان شجاع الملك بود پيام فرستاد كه محمد زمان خان كه نيكخواه دولت انگريز است و افغانان را از درآمدن به سنگر دفع داد و همچنان بلواكپتن را روزگارى دراز حراست نمود، سخن بر اين دارد كه افغانان مى گويند لشكر انگريز مى بايد يك باره از مملكت ما بيرون شود و ما در كار خويش بيناتريم و هر كرا خواهيم بر خود پادشاه خواهيم ساخت.

مع القصّه روز بيست و هفتم شعبان وزير مختار با دو تن از افغانان بهر مصالحه ديدار كرد و سخنى چند از در مداهنه و مهاونه بگفت. افغانان بر طريق تكبّر و تنمّر رفتند و بيرون طاقت آرزويى چند بجستند و چون وزير مختار اجابت نتوانست كرد از جاى بجستند و گفتند كار ما در ميدان يك سره خواهد شد. وزير مختار گفت قيامت نزديك است زود باشد كه همگان يكديگر را ديدار كنيم و زشت از زيبا آشكار شود.

پس از يكديگر جدا شدند و چون 3 روز بر اين بگذشت در غرۀ رمضان هنگام سپيدۀ صبح گروهى از افغانان به بالاحصار يورش بردند. ميجرايوارت كه حكمران نظام بود لشكر را به مدافعت برانگيخت و افغانان را شكسته كرده مراجعت داد و روز چهارم رمضان افغانان بر جبل بيجارو صعود كردند و چند توپ به سنگر بگشادند و چون شب درآمد بر سنگر محمّد شريف يورش دادند اما فتح ناكرده باز شدند. و روز ديگر هنگام سپيده دم قنطره [اى] كه بر رود كابل بسته بود خراب كردند و روز ششم رمضان سنگر محمّد شريف را به قوّت يورش فرو گرفتند و فوج چهل و چهارم را از آنجا هزيمت دادند.

ص:18

تحريض دادن سران سپاه انگلستان وزير مختار را در مصالحه با افغانان و مكيدت جماعت افغانان با ايشان

اشاره

روز هفتم بزرگان انگلستان وزير مختار را در كار مصالحه تحريض كردند و در صوابديد اين امر سجلّى نگاشتند. شلتان به اتّفاق دنكتل و ديگر چمبرنر بر آن سجلّ خط نهادند و خاتم برزدند. روز يازدهم رمضان وزير مختار، كپتن لارنس را به اتّفاق تره وور و ديگر مكنزى را برداشته با معدودى از مردم خود از سنگر بيرون شد و در برابر جبل سياه سنگ كه لختى از سنگر دور بود متوقّف گشت و چند تن از بزرگان افغان نيز حاضر شده با يكديگر مجلسى كردند و بنشستند و نخستين وزير مختار آغاز سخن كرد و گفت بزرگان انگريز با امير دوست محمد خان بر طريق مهر و حفاوت روند و در هر محل او را مكانتى عظيم نهند، آنگاه معاهدۀ جديد را كه نگار داده بود بر ايشان خواندن گرفت بدين شرح كه:

سياه انگريز از قندهار و غزنين و كابل و جلال آباد و ساير بلاد افغانستان بيرون شوند، به شرط آنكه يك تن بزرگان افغان نزد ايشان به گروگان باشد تا خوردنى و بارگير از انگريزان باز نگيرند و بتوانند به سلامت از آن اراضى بيرون شوند. بعد از بيرون شدن از افغانستان امير دوست محمد خان را باز فرستند و شجاع الملك را، خواه در كابل و خواه در لوديانه بماند، سالى يك لك روپيه افغان از بهر معاش تسليم او كنند و اگر شجاع الملك به لوديانه رود افغانان بارگير و علوفه او را نيز برسانند و ديگر هركه در ايام مقاتله و مقابله گناهى كرده معفو باشد و از اين پس سپاه انگريز به افغانستان عبور نكند، مگر آنكه بزرگان افغان ايشان را بخواهند، چه در ميانه بناى دوستى است و اين دوستى بر زيادت خواهد بود.

بالجمله صورت اين معاهده [را] به نزديك محمد اكبر خان بردند و لختى جرح و تعديل كرد. آن گاه مقرّر داشت كه همه روزه آذوقه انگريزان را برساند و ايشان

ص:19

3 روزه سنگر را پرداخته بسپارند. در اين وقت انگريزان به كار نقل و تحويل پرداختند و چنان هراسناك بودند كه سر از پاى نمى شناختند. سپاهى كه در بالاحصار بود به زحمت و ذلّت بسيار به سنگر آوردند تا به اتّفاق كوچ دهند.

اما محمد اكبر خان ايشان را علف و آذوقه نفرستاد و گفت تا تمام قلاع و سنگرها كه انگريزان به تحت فرمان دارند پرداخته نكنند و تسليم ننمايند دل ما گواهى نمى دهد كه ايشان را خورش و خوردنى فرستيم يا بارگير از بهر حمل ايشان حاضر كنيم. روز هجدهم رمضان برفى عظيم بباريد و كار مردم انگريز يك باره پريشان شد، ناچار روز ديگر حكم فرستادند تا غزنين را نيز تسليم كنند و انگريزان از آنجا بيرون شوند. روز بيستم رمضان باز وزير مختار مجلسى كرده با افغانان ديدار كرد. او را گفتند يك نيمه قورخانه و توپخانه كه در لشكرگاه داريد به ما گذاريد. وزير مختار از كمال عجز و ناچارى پذيرفتار شد.

استودارت مهندس برپاى خاست و گفت تا چند اين ذلّت بر خود خواهيم گذاشت. بايد همگروه روانه جلال آباد شد تا هرچه مقدر شده به ظهور رسد. كس سخن او را وقعى نگذاشت و ديگر بار وزير مختار، محمد اكبر خان و عثمان خان را ديدار كرد و كپتن كنولى و ديگر كپتن ايرى را به نزديك ايشان گروگان فرستاد و كالسكه كپتن گرانت را با اسبان كالسكه و اسب عربى او و بعضى اشياء ديگر برحسب خواهش محمد اكبر خان تفويض او كرد.

قتل وزير مختار انگليس به دست افغانان

روز بيست و دوم رمضان مستراسكينز كه در مدّت مقاتله اسير شده در خانۀ محمّد - اكبر خان مى بود به سنگر آمد و با وزير مختار گفت محمّد اكبر خان شما را پيامى صعب فرستاد و وزير مختار چنان آشفته شد كه زبانش از كار رفت. بالجمله اسكينز با وزير مختار گفت كه مكنون خاطر محمّد اكبر خان آن است كه فردا وزير مختار با جمعى از سران سپاه انگريز بايد ما را ملاقات كنند و جماعتى

ص:20

از غلجائى نيز حاضر خواهند شد تا عهد واپسين استوار شود و گروهى از سپاه انگريز را اعداد كنيد تا اگر جماعت غلجائى بخواهند تسخير قلعه محمّد خان كرد ايشان نيز در تسخير اتفاق كنند. و هم در آن مجلس محمّد صديق خان گفت بعد از فتح قلعه محمّد خان باكى نيست كه انگريزان 8 ماه ديگر در افغانستان بمانند تا پردۀ ايشان دريده نشود، آنگاه چنان بيرون شوند كه گوئى به رغبت خويشتن مى روند و شجاع الملك در اين مدت به نام پادشاه باشد و محمّد اكبر خان وزارت او كند به شرط آنكه در ازاى اين خدمت دولت انگريز 30 لك روپيه به محمّد - اكبر خان بذل كند و از آن پس نيز هر سالى 4 لك روپيه برقرار دارد. وزير مختار اين سخنان را در كمال بيچارگى اصغا مى كرد و هر شرط با افغانان مى نهاد هم از بيم و هم از خجلت با انگريزان پوشيده مى داشت.

بالجمله اين مجلس بدين گونه به پاى رفت و با اينكه تره وور و لارنس و جمعى ديگر تفرّس كردند كه باز افغانان تركتازى خواهند كرد سر از سخن محمّد اكبر خان نتوانستند برتافت. پس سخن بر اين نهادند كه جنرال الفيستون [با] فوج پنجاه و چهارم كه در تحت فرمان ميجر ايوارت مى باشد ساختۀ جنگ شود و فوج ششم شاهى با دو عرادۀ توپ اعداد كار كند و سروليم مكنگ تن [- سر ويليام مكناتن] با سپاه قراول كه 500 ذرع دور از سنگر جاى داشت. بر صف شده منتظر ورود محمد اكبر خان باشند.

مع القصّه بر يك سوى سپاه در فراز پشته انگريزان بساطى بگستردند. وزير مختار و جمعى از بزرگان لشكر و محمد اكبر خان و خوانين افغان جلوس كردند. در اين وقت محمد اكبر خان وزير مختار را مخاطب ساخت كه آيا بر عهد خويشتن استوار خواهيد بود؟ او در جواب به تمهيد عهد و تشييد معاهده سخن همى كرد و هريك از خوانين يك تن از سركردگان انگريز را با خويش مشغول كرده سواران افغان يك يك و دو دو درآمدند و اطراف انگريزان را فرو گرفتند و خوانين افغان به فرمان محمد اكبر خان هريك بازوى يك تن از سركردگان انگريز را

ص:21

گرفته از فراز پشته به زير دربردند و سر برگرفتند.

وزير مختار را نيز كشان كشان همى تاختند و او فرياد واغوثاه بلند مى ساخت. پس با ضرب شمشير نخستين دستش را از پيكر باز كردند، آنگاه سرش را برگرفتند.

ليوتنان ايرى كه قصّۀ افغانستان از نگارش او به ما رسيد در اين هنگام به دست محى الدّين افغان اسير شد، وى نگذاشت خون او بريزند و او را رديف خود كرده از آن مهلكه به در برد و از آن پس به نزديك محمد اكبر خان آورد و محمد اكبر خان با چشمى پرخشم بدو نگريست و گفت شما بوديد كه طمع در مملكت ما بستيد. هم اكنون از كيفر كار خويش برخوردار باشيد، اما از قتل او دست بازداشت و به ملا مؤمن افغانش بسپرد.

بالجمله سر وزير مختار را در بازارها عبور دادند و جسد تره وور را از طاق بازار بياويختند و اسكينز را محبوس كردند و بسيار كس را مقتول ساختند و روز بيست و دوم رمضان باز مردم انگريز و افغانان از نو بنيان مصالحه كردند. ميجر پاتنجر كه به جاى وزير مختار بود با افغانان ديدار كرد، او را گفتند:

نخستين بايد توپخانه خويش را با ما تسليم كنيد و افزون از 6 عرادۀ توپ با خود حمل ندهيد.

دوم آنكه چندانكه زر و سيم و اموال و اثقال خزانه داريد با ما بگذاريد و بگذريد.

سيم آنكه جماعتى از بزرگان خود را به گروگان بسپاريد و هم واجب است كه ايشان با زن و فرزند به گروگان باشند.

چهارم آنكه 14 لك روپيه برحسب ادعاى افغانان وزير مختار بر ذمّت نهاده بود چون او مقتول گشت شما بايد دين او را بگذاريد.

اگرچه اين سخن ها بر ميجر پاتنجر صعب بود اما مجال سر برتافتن نداشت. اين هنگام با جنرال الفينستون از بهر مشورت مجلسى كرد و گفت بر عهد و پيمان افغانان وثوقى نباشد. اگر بعد از اين همه تكاليف شاق در تشييد ميثاق باشند و ما

ص:22

را امان دهند سهل باشد اما چون دانسته ايم كه پيمان ايشان استوار نيست چرا بايد چندين حمل گران بر گردن دولت گذاشت ؟ يا بايد در همين بالاحصار و كابل اقامت داشت و رزم داد و اگرنه راه جلال آباد برگرفت و هرچه پيش آيد گردن نهاد و نام دولت را پست نكرد.

اگرچه اين سخنان از حصافت عقل و سورت خاطر بود عجبى نيست كه اگر كار بدين گونه مى كردند بر افغانان چيره مى شدند [و كار آنها به شناعت نمى كشيد] اما جبن و بددلى عقل را تباه كند و روز روشن را سياه سازد. لشكر انگريز از هول و هرب روز از شب نمى شناختند و صواب از خطا نمى دانستند. در پاسخ گفتند «ما را در اين زمستان قوّت مقاتلت با افغانان نيست، بلكه هيچ وقت ما مرد ايشان نتوانيم بود و آورد ايشان نتوانيم ساخت». پس نخست عزّت خويش را بگذاشتند و ذلّت برداشتند و هم در ذلّت روى سلامت نديدند و جان به ذلّت سپردند.

مع القصّه روز بيست و نهم رمضان، اول كپتن دروماند، دوم كپتن والش، سيم كپتن واربرتن [- واربورتون]، چهارم كپتن وب را با زنان و فرزندان به گروگان نهادند و ايشان را در خانه [محمّد] زمان خان برده در پهلوى كپتن كونولى و كپتن ايرى جاى دادند و ليوتنان هاكتان مريضان و زخم داران را به شهر كابل در برد كه در پناه يك تن از بزرگانان افغانان مداوا كنند و 50 عرادۀ توپ شاهى را تسليم افغانان كردند و اطباى افواج را نزد مرضى گذاشتند و بسيج راه كردند. و روز پنجم شوّال برفى بزرگ بباريد و افغانان نيز در كوچ دادن ايشان دست در معاذير زدند.

بالجمله روز ديگر سپاه انگريز راه برگرفت و از كثرت برودت هوا كار بر ايشان سخت و صعب بود و ايشان را 12000 شتر باركش حمل زنان و مردان و اطفال خرد و بزرگ مى داد و با قلّت علف و آذوقه رهسپار شدند و 4500 تن سپاه نظام 9 عرادۀ توپ حمل داده تا كنار رودخانه طىّ مسافت كردند. در آنجا چون پلى استوار بر آب نبود تا شامگاه به حمل شتر و بارگير مشغول

ص:23

بودند و افغانان ايشان را دشنام همى گفتند و سخره همى كردند.

حركت چنداول سپاه تا شبانگاه كشيد و 50 تن از مردم هروى من بر سر برف بمرد و ساير لشكريان نيز از نظم نظام بيرون شدند و بسيار كس از لشكر هندى بمردند و با اين همه زحمت يك فرسنگ و نيم طىّ مسافت كرده به منزل بكرام رسيدند.

هم در آن شب جماعتى از سورت سرما جان بدادند و روز هفتم شوّال از آنجا كوچ دادند و يك نيمه سپاه هند از شدّت برودت و ضعف بنيت نتوانستند با لشكر طىّ مسافت كنند و افغانان چون گرگان گرسنه كه به ميان گوسفندان در روند از قفاى انگريزان مى راندند و تا ميان صف درمى رفتند و احمال و اثقال ايشان را در مى ربودند و همچنان يك عرادۀ توپ نيز گرفته به نزد محمد اكبر خان بردند و او حكم داد تا 6 تن ديگر از بزرگان انگريز را به گروگان گرفتند و مردم انگريز از نو پيمان دادند كه تفنگ كس گشاده نشود به شرط آنكه حطب و علوفۀ ايشان را باز نگيرند. با اين ذلّت و هيبت تا منزل بت خاك آمدند.

روز هشتم شوّال باز افغانان آغاز باريدن گلولۀ شمخال و تفنگ كردند. ميجرثين فوج چهل و چهارم با پيادگان آهنگ مدافعه كرد، لكن مفيد نبود. همچنان محمد اكبر خان چند تن ديگر به گروگان بگرفت و كار بدين گونه رفت تا به راهى كه خورده كابل نام دارد برسيدند. در آنجا دره اى است كه 5 ميل طول آن است. در نشيب آن دره رودى مى گذرد و بر كمرگاه آن جبل رفيع جاده اى است كه تا كنار رود 60 ذرع سراشيب است و از آن سوى تا فراز جبل مسافتى بعيد باشد. در چنين تنگنا افغانان بگشادن تفنگ و سدّ طريق درآمدند و جماعتى از پسران و دختران سركردگان را اسير گرفتند و يك عرادۀ توپ را باز مأخوذ داشتند و توپچيانش را بكشتند.

بالجمله تا لشكر انگريز به خورده كابل در مى رفت 3000 تن از ايشان مقتول بود و بنه و آغروق ايشان يك باره منهوب گشت. در آن منزل نيز برفى

ص:24

به شدّت بباريد و در همۀ لشكرگاه 4 خيمه بيش نبود، يكى جنرال داشت و دو از بهر زنان و اطفال بود و سه ديگر زخم داران داشتند و بسيار از جراحت يافتگان در آنجا بمردند.

روز نهم شوّال كه زندگان آرزو به مردگان مى بردند چون خواستند كوچ دهند جنرال سيل گفت بباشيد كه محمد اكبر خان از نو سخنى آورده همى گويد كه كوچ دادن زنان او را باشد و زخم داران بمانند و با زنان كوچ دهند و اين زنان از كابل تا بدين جا خوردنى اندك مى يافتند و بسيار كس از ايشان را اطفال شيرخوار بود و بسيار كس بى كس بودند، چه شوهران و چاكران ايشان را كشته بودند و اگرنه گريخته بودند و جز آن جامه كه دربر داشتند اموال ايشان به نهب و غارت شده بود و با اين همه به سخنان محمد - اكبر خان و ملازمت او دلخوش بودند، باشد كه زنده بمانند.

روز دهم شوّال لشكر انگريز همه در طپش و طلب بودند كه از پيش روى كوچ دهند چه غارت افغانان از دنبال بود و اين هنگام سپاه يوروپ اندك توانا بودند و بيشتر مردم هند را دست و پاى از برف و برودت از كار بمانده بود و افغانان بر فراز جبال برآمده و طرق و شوارع را همه جا مسدود داشته بگشادن تفنگ مشغول بودند و مردم هند تفنگها را انداخته هزيمت مى ساختند. در اين وقت افغانان بر سپاه انگريز تاختنى كردند و با تيغ كشيده بسيار كس بكشتند. بالجمله در اين جا سپاه هند به تمام كشته شدند، خزانه و بنه و سلب و ثروت يك باره به دست افغانان افتاد.

چون لشكر انگريز به قبر جبار رسيد از جميع سپاه 50 سوار توپخانه، يك عرادۀ توپ 12 پوند و 70 پياده از فوج چهل و چهارم پادشاهى و 150 سواره از تمامت سپاه انگريز و معدودى از تابعين به منزل رسيدند و ديگر هركه بود مقتول گشت و هرچه بود منهوب شد و تمام معبر هفت كتل از كشته پشته افتاد و از دامان جبل فرياد زخم داران و بيماران همى برمى رفت.

همانا از روزى كه از سنگر بيرون شدند تا اين منزل 50 تن از سر

ص:25

كردگان بزرگ يوروپ نابود گشت و 12000 تن مرد لشكرى از لشكرگاه انگريز مقتول افتاد و با اين حال شكايت به نزد محمد اكبر خان بردند. در پاسخ گفت منع جماعت غلجائى در قوّت بازوى من نيست. هم در آنجا افغانان از گشادن تفنگ دست باز نمى داشتند، لكن به واسطه ظلمت شب انگريزان كمتر زيان ديدند. در پايان كار آن يك توپ كه بدست مردم انگريز مانده بود هم بگرفتند و داكتر كرديورا به اتّفاق داكتر دف [را] مأخوذ داشته با خود ببردند.

روز يازدهم شوّال از منزل كترسنگ كوچ داده روانۀ چكدلى شدند و شلتان با برخى از ابطال رجال چنداول سپاه گشت و همه را به كار مدافعت بود و افغانان به قتل و اسر مشغول بودند. هنگام نماز ديگر انگريزان به چكدلى رسيدند و بر پشته رفيعى درآمده در آنجا صف راست كردند، باشد كه خود را به كثرت و جلادت بنمايند و افغانان كمتر به قتل ايشان مبادرت كنند و ايشان را سه گوساله بود بكشتند و گوشت آن را خام همى بلعيدند. اما افغانان بر پشته هاى افراخته تاخته ايشان را هدف گلوله همى ساختند.

در اين وقت محمد اكبر خان، اسكينز را طلب داشتد و آن بيچاره به اميد چاره اطاعت كرد و پس از ساعتى مراجعت نمود با جنرال گفت محمد اكبر خان بر اين دارد كه مى بايد شلتان و جانسن را نيز به گروگان بگذاريد و به جلال آباد در شويد. اين وقت بانگ تفنگى برآمد و معلوم شد كه اسكينز را بكشتند و سپاه انگريز مرضى و مجروحين را گذاشته بى فرمان روانه جلال آباد شدند.

اما از آن سوى چون راه سختى و صعبى در پيش بود و افغانان خاربن ها را در آنجا تعبيه كرده بود تا چون انگريزان عبور دادند بدان خاربن ها گرفتار شدند و تا معبر خويش را پرداخته مى كردند افغانان برسيدند و به قتل عامه پرداختند و در اين جا افزون از تنگ خورده كابل از آن جماعت بكشتند و 12 تن از سركردگان نامور انگريز مقتول گشت.

صبح سيزدهم شوّال عدد انگريزان چنان اندك بود كه جماعت غلجائى را

ص:26

هرگز از ايشان بيمى به خاطر درنمى رفت. پس به يك بار بديشان حمله افكندند سپاه انگريز از بهر فرار بر بلنديهاى جبل عروج مى كرد و افغانان يك يك و دودو را به دست آورده مأخوذ مى داشتند و مقتول مى ساختند. چون عدّتى در ايشان نماند و بيشتر زخم دار و مانده شدند، افغانان به يك بار تيغ بى دريغ بديشان آزمودند سوتر و سه چهار تن از مردم او را كه زخمى بودند هم اسير گرفتند. ديگر تمامت آن سپاه مقتول گشت. از ميانه يك تن به جلال آباد در رفت و آن داكتر بريدون بود.

بعد از قتل چنان لشكرى بزرگ محمد اكبر خان مراجعت به كابل فرمود و گروگانها را در حبس خانه بازداشت و زنان انگريز را در بازارها به رقص كردن حكم داد و اين ببود تا اين زنان به دولت انگليس استعانت بردند و كارداران انگلستان، امير دوست محمد خان را رخصت داده باز كابل فرستادند و اسيران خود را بگرفتند.

شرح حال فرخنده مآل شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1258 هجرى/ 1842 م

اشاره

در سال 1258 هجرى مطابق سنۀ بارس ئيل تركى چون 9 ساعت و 44 دقيقه از شب دوشنبه هشتم شهر صفر سپرى گشت، خورشيد به بيت الشّرف شد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در دار الخلافه طهران بساط عيدى به پاى برد و حكام ممالك محروسه را طلب داشته در امور رعايا پرسشى به سزا فرمود و دفع دزدان و راهزنان و رفاه حال مجتازان و كاروانيان را بر حكام بلدان واجب داشت.

و چون هنگام زندگانى نايب السّلطنه عباس ميرزا وقتى چنان افتاد كه شاهنشاه غازى لشكر به جانب كرمان كوچ مى داد، آن گاه كه از نائين به نه گنبد سفر كرد آب به اندازۀ مردم و دواب بدست نشد، 60 سر اسب و 5 تن سرباز از

ص:27

تشنگى جان بداد، چه از نائين تا عقدا كه 20 فرسنگ مسافت است جز در منزل نه گنبد كه رباطى است و آبگيرى كه جز چشم سحاب چشمه [اى] ندارد هيچ آبادانى و آب نباشد. لاجرم شاهنشاه غازى حكومت يزد را با حسين خان آجودان باشى مفوّض داشت و فرمان كرد كه در نه گنبد چشمه آبى احداث كند و جماعتى از بهر حفظ طرق و شوارع بگمارد تا مجتازان از شرب آب و زحمت صعاليك بلوچ آسوده خاطر گذرند.

حسين خان بعد از ورود به يزد چندانكه در آن اراضى حفرآبار كرد آب نيافت و مردمانش گفتند سلاطين ماضى در آن اراضى بسيار حفرآبار كرده اند و فحص آب نموده اند، بى نيل آرزو ترك گفته اند. در اين هنگام يك تن از پرهيزگاران را در خواب القا كردند كه حسين خان را بگوى از تلى كه در كنار نه گنبد است آب توان جارى ساختن و آن تل را سبند نام است.

حسين خان بعد از اصغاى اين قصه تا از گمان برآيد كس فرستاد و در آنجا گمانه كرد.

بعد از 20 ذرع حفر چاه 6 ذرع آب برجوشيد و انبار گشت. و لاجرم حفر دو قنات كرد:

يكى را خضرآباد و آن ديگر را حاجى آباد نام گذاشت و سى چهل خانوار رعيّت بدانجا كوچ داده از بهر ايشان خانه و حمام و مسجد بساخت تا در آنجا سكون كرده حافظ متردّدين باشند و از نه گنبد تا عقدا را نيز در ميان راه قنات ديگر كرد و حسين آباد ناميد و در شهر يزد يك ربع از قنات اهرستان را كه خالصۀ ديوان است پيشكشى لايق داده از اولياى دولت به ملكيت گرفت و بر مردم شهر موقوف داشت و مجراى آن را از 3 فرسنگ مسافت حفر كرده از ميان شهر جارى ساخت.

عزل فرهاد ميرزا از حكومت فارس

و هم در اين سال فرهاد ميرزا چون از بوشهر مراجعت به شيراز همى كرد، حسن - خان گله دارى و شيخ جبّار خان كنگانى و شيخ خلف خان علويه را كه از اشرار اراضى گرمسير بودند مغلولا با خود كوچ داد و قلعه شهريارى را در عشر آخر صفر

ص:28

مفتوح ساخت و آن قلعه را بر فراز كوهى كرده اند و چاهى از ميان قلعه تا به آب رودخانه كه سه جانب آن كوه را محيط است بر سنگ خاره حفر نموده، فرهاد ميرزا بفرمود تا با سنگهاى گران آن چاه را انباشته كردند و ديوار قلعه را پست نمود كه مأمن دزدان نباشد و پنجشنبۀ نهم ربيع الاول وارد شيراز گشت.

اين هنگام بزرگان شيراز و صناديد مملكت فارس به عرض كارداران دولت رسانيدند كه فرهاد ميرزاى نايب الاياله فارس را در قدم صداقت لغزشى افتاده و به خيالات بعيده و مقالات ناپسنديده، هرروز دل به ديگر دولتى داده و اكنون چنان دانسته كه اگر با دولت انگليس پيوسته شود كارها به كام خواهد كرد. اگرچه با اتّحاد دولت ايران و انگليس اين گونه آلايش زلال صدق و صفا را مكدّر نمى ساخت، لكن حاجى ميرزا آقاسى دفع او را بصواب نزديك تر دانست تا مبادا در ميان دولتين بينونتى اندازد.

لاجرم برحسب فرمان، فرّخ خان غفارى كاشانى پيشخدمت خاصّه روانه فارس شد تا 100000 تومان از منال ديوانى را مأخوذ دارد و صورت حال را بازدانسته به عرض رساند و ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى وزير فارس نيز احضار به درگاه شد.

و از آن سوى خانعلى خان ممسنى كه در ماهور ميلاتى گريخته بود، پوشيده از مردم به شيراز آمده پناهندۀ توپخانه گشت. فرهاد ميرزا او را مطمئن ساخته حكومت ممسنى داد و او شاد خاطر به ميان قبيلۀ خويش رفت و علينقى خان بختيارى برادر محمد تقى خان كه از منوچهر خان معتمد الدّوله گريخته بود به نزديك فرهاد ميرزا آمد، او را نيز روانۀ دار الخلافه نمود. در اين وقت فرّخ خان از دار الخلافه برسيد و بعضى سخنان كه مردم فارس به سعايت و شكايت مى كردند به عرض رسانيد. كارداران دولت چنان صواب شمردند كه فرهاد ميرزا حاضر درگاه شود، او را طلب نمودند و حكم رفت كه فرّخ خان در شيراز اقامت نمايد و خراج مملكت فارس را فراهم كند تا آن گاه كه فرمانگزارى

ص:29

بدان اراضى مأمور گردد. و اين ببود تا ميرزا نبى خان امير ديوان مأمور به حكومت فارس گشت و فرّخ خان با منال ديوان طريق درگاه شاهنشاه گرفت.

عهدنامۀ ايران و اسپانيا

و هم در اين سال ميان دولت عليّه ايران و دولت اسپانيول قواعد دوستى و اتّحاد مشيّد گشت و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه در اسلامبول اقامت داشت با وزير مختار دولت اسپانيول به فرمان كارداران دولتين عهدنامه [اى] به شرح نگاشتند و خاتم برزدند بدين گونه:

صورت عهدنامۀ دولت عليّه ايران با دولت بهيۀ اسپانيول

اشاره

الحمد للّه ربّ العالمين، اما بعد دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول به جهت ملاحظۀ صرفه و صلاح تجّار و عموم رعيّت مملكتين و ترقّى و وسعت دادن به صنعت تجارت و تشويق و ترغيب اين امر مهم كه از مصالح معظمۀ دولت است چنين يافتند كه هيچ مقدمه [اى] مانند انعقاد عهدنامه به اين مهم جسيم معيّن و مفيد نخواهد شد. لهذا هردو على السّويه مناسب ديدند كه من بعد ما بين دولتين بهيّتين و تبعۀ آنها اساس دوستى و آمد و شد موافق عهدنامۀ مباركۀ دوستى و تجارتى كه به زيور حقّانيّت و عدالت آراسته [شده] است برقرار و پايدار باشد.

براى انجام اين مرام، اعليحضرت فلك رفعت، شمس برج جلالت، نخبۀ سلاطين زمان، وارث تاج و تخت كيان، شاهنشاه ممالك وسيع المسالك ايران، ظل اللّه فى الارضين، كهف الاسلام و المسلمين، السلطان بن السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، السلطان محمّد شاه قاجار ايد اللّه ايام سلطنة از طرف قرين الشّرف خود عاليجاه مقرّب الخاقان، ميرزا جعفر خان مهندس باشى عساكر منصوره، ايلچى مخصوص دولت علّيّه ايران در دربار عثمانيه، صاحب نشان مهر تمثال صورت همايون، و نشان اوّل شير و خورشيد سرتيپى، و صاحب دو حمايل سبز و سرخ، و نشان درجۀ اوّل افتخار دولت عثمانيه را در ضمن اختيارنامۀ جداگانه در اين خصوص

ص:30

وكيل مطلق و مختار نمود؛ و همچنين بدر منير ابهت، و آفتاب درخشان سلطنت، شكوفۀ نونهال بوستان جلالت السلطان دونا ايزابيل ثانى كه به نام نامى ايشان در ايام صغرسن امر سلطنت به لقب وليعهدى به حضرت بال دومرو اسپارترو صاحب اختيار مملكت ويك تواردمريلا محول است از طرف خود مسيو آن تونى لوپض [لوپز] دوكاردونا صاحب نشان مشهور ممتاز چارلز سيم پادشاه ممالك اسپانيول و صاحب نشان امريقان سلطان ايزابيل كتاليك و صاحب نشان عيسوى [دولت] پورتقال و صاحب نشان صوار دولت يونان و صاحب نشان جليل سپولكر مقدس بيت المقدس و صاحب نشان اوّل افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه، اجزاى مشورتخانۀ سلطان ايزابيل كتاليك نويسندۀ خاص پادشاهى وزير مختار دولت مشار اليها در آستانۀ علّيّه روم از قرار نوشتۀ وكيل مطلق و مختار نام كرده، مأمورين مزبورين بعد از نشان دادن و ملاحظه نمودن اختيارنامۀ يكديگر همه را موافق رسم و ضابطه يافتند و قرار عهدنامۀ مباركه را كه در ضمن 7 مادۀ آتيه به اين نهج دادند.

مادۀ اول: بعد اليوم مابين دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول و تبعۀ طرفين الى ما شاء اللّه تعالى اساس دوستى صادق و محبّت و موالات دائمه باقى و برقرار باشد.

مادۀ دوم: تبعۀ دولتين علّيّتين مأذون باشند كه به آزادى تمام و امنيت [تمام] به مملكت يكديگر آمد و شد نمايند و معامله تجارت و سياحت كنند، و خانه و دكان و حجره و انبار به قدر ضرورت [امور] خود كرايه نمايند و از طرف مباشرين ديوان به هيچ وجه ممانعت نشود، بلكه پيوسته احوال ايشان را مراعات نموده، دقت كنند كه به سيّاحان و تجّار طرفين خوش رفتارى شود و به قدر مقدور به استراحت و آرام آنها بيفزايند و در وقت ضرورت احكام و مناشير عبور به آنها مرحمت شود كه كسى مانع نشده حمايت از آنها كنند.

مادۀ سوم: در حق تبعۀ دولتين بهيّتين كه به عنوان معامله و تجارت و [يا به طريق] سياحت

ص:31

به مملكت يكديگر تردّد مى نمايند، از وقت ورود الى وقت خروج لازمۀ احترام مرعى شود و از آنها به هيچ اسم و رسم عوارض مطالبه نگردد؛ مگر آنكه از امتعۀ آنها [در حين ورود و خروج در مملكت يكديگر] مثل [تبعۀ] دول متحابه گمرك گرفته شود.

مادۀ چهارم: دولتين علّيّتين به جهت آسايش و اطمينان تبعۀ خودشان كه به خاك يكديگر آمد و شد خواهند كرد مأذون خواهند نمود كه در دو محلّ مناسب وكيل تجار [ت] اقامت كند، دولت علّيّۀ ايران مأذون خواهند ساخت كه يك نفر وكيل تجار [ت] از طرف دولت بهيّۀ اسپانيول در دار الخلافۀ طهران و يك نفر ديگر در دار السّلطنۀ تبريز مقيم شود. و همچنين دولت بهيّۀ اسپانيول راضى خواهند گشت كه يك نفر وكيل تجارت از طرف دولت علّيّۀ ايران در مدرد(1) [مادريد] پايتخت دولت مزبور و يك نفر ديگر در بندر برصلون(2) [- بارسلون] و يا به عوض محلّ ثانى در يك بندر ديگر كه دولت ايران مناسب دانند وكيل تجارت نصب نمايند.

مادۀ پنجم: هروقت كه در خصوص معامله و دادوستد ما بين دولتين معاهدتين گفتگو و نزاعى اتّفاق افتد آن نزاع بايد موافق عادت و شريعت مملكت به استحضار و [اطلاع] وكيل تجارت [و يا ترجمان] آن دولت قطع و فصل شود و هرگاه يكى از تبعۀ دولتين مفلس و با شكست شود، مى بايد بعد از ملاحظه دفتر ارسال و مرسول و طلب و تنخواه آن اموال و اسباب او فيمابين ارباب طلب به طور غرما تقسيم گردد و اگر يكى از تبعۀ طرفين وفات كند مخلفات او بايد به وكيل تجارت آن دولت تسليم شود.

مادۀ ششم: اگر يكى از دولتين معاهدتين با دولت ديگر جنگ و محاربه داشته باشد بايد از اين رهگذر به دوستى ابدى دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول به هيچ وجه خلل و قصور [ى] نرسد.

مادۀ هفتم: اين عهدنامۀ دوستى و تجارت كه فيمابين دولتين كه به نهج مذكور گذشته در ضمن 7 ماده قرار داده شده است. به يارى خداوند يگانه امناى دولتين معاهدتين جميع مواد آن را دايم مرعى دانسته به هيچ وجه به اركان آن خلل نخواهند

ص:32


1- (1) . مادريد.
2- (2) . بارسلون.

رسانيد و انشاء اللّه در مدت 5 ماه و يا كمتر، عهدنامۀ مزبور به امضا و مهر امناى دولتين عليتين رسيده در اسلامبول مابين وكلاى دولتين مبادله خواهد شد.

خاتمه: اين 7 ماده كه به تصديق وكلاى طرفين در دو نسخه به سياق واحد انجام پذير گشته بعد از مهر و امضاى طرفين در دار الخلافه اسلامبول به تاريخ سوم مرچ مطابق بيستم محرم الحرام سال 1258 هجرى مطابق 1842 عيسوى عوض و مبادله گرديد.

قصّۀ عروسى و عزاى حبيب اللّه خان امير توپخانه

و هم در اين سال حبيب اللّه خان امير توپخانه بعد از مراجعت از سفر بلوچستان و فتح بنفهل و نهب و غارتى كه از سفر بلوچستان و افغانستان بدست كرده بود برگ و سازى ملكانه طراز داشت، در اين هنگام در دار الخلافۀ طهران بساط عيش و عرس بگسترد و دختر آقا خان را كه از بزرگان قبيلۀ شاهسون بود و در طراوت رخسار و حلاوت گفتار، در مملكت آذربايجان نامبردار بود از بهر خويش نكاح بست و جماعتى انبوه از صاحبان مناصب توپخانه را بفرستاد تا او را از خانه پدر با هودج زر كوچ دادند و تا قريۀ كن كه سه فرسنگ كم وبيش تا طهران مسافت دارد بياوردند و بزرگان اهل نظام پذيرۀ او شدند. و از اين طرف امير توپخانه بساط شاهانه گسترده كرده از خوردنى و آشاميدنى چندانكه مواشى و نخجيران وحشى و ماهيان بحرى و مرغان برى ذبح كرد كه كس از آن بيش نشان نمى داد.

روز چهارشنبۀ نهم رجب كه بهار عيش و طرب و نهار لهو و لعب بود هنگام نماز ديگر كه امير توپخانه آن غيرت ماه را چشم براه بود، ناگاه زمانش برسيد و آهى سرد برآورد و همچنان برجاى خويش سرد گشت. حلاوت مغنيان به تلاوت مقريان تحويل كرد و سخنان تهنيت به كلمات تعزيت تبديل يافت. پذيرندگان هودج زرين عروس را به سلب سياه محفوف داشتند و از بيرون طهران آن اختر تابناك را به جانب آذربايجان راجع ساختند.

ص:33

ميرزا جعفر وقايع نگار پسر ميرزا صادق مروزى كه ذكر او در اين كتاب به تكرار رفت مرا حديث كرد كه مردى قرشى نسب از سادات بنفهل سفر دار الخلافه كرده، به سراى من آمد و به هزارگونه ضراعت مرا به شفاعت برانگيخت كه از جماعت اسيران كه امير توپخانه از بنفهل با خود كوچ داد، يك تن دخترى است كه به شرط زنى در سراى پسر من بوده، من براى رهانيدن او 50 منزل تاخته ام و اينك حل اين عقده به سرانگشت تدبير تو شناخته ام.

وقايع نگار بر زحمت او رحمت آورده، اين معنى با امير توپخانه ياد كرد. در پاسخ گفت 20 تن توپچى به پاى كرده ام تا اگر اين مرد را به دست كند سر از پيكرش برگيرند.

وقايع نگار باز شد و اين راز با او گفت و مرد خواهنده در بيغوله پناهنده گشت و روز ديگر امير توپخانه درگذشت.

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمد شاه قاجار در سال 1259 ه. / 1843 م.

اشاره

سال 1259 هجرى مطابق سنۀ توشقان ئيل تركى چون 3 ساعت و 12 دقيقه از روز سه شنبه نوزدهم شهر صفر برآمد آفتاب به حمل شد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى به پاى برده، حكام و عمال مملكت را طلب داشته در نظم ولايت و رفاه رعيّت و تشييد مبانى عدل و داد هريك را جداگانه فرمان كرد.

و چون در ميان بازرگانان بسيار كس باديد مى شد كه خويشتن را به دروغ مفلس مى خواند و دين وام خواهان را نمى گذاشت؛ خاصّه رعاياى تبعۀ دولت روسيه بيشتر اين خديعت و اداى ديون و مردم را به تسويف و مماطله مى انداختند، كارداران دولت ايران و روس براى دفع اين گونه حيلت سازى از بهر امور تجارت عهدنامه [اى] كردند و خاتم برنهادند بدين شرح:

ص:34

صورت قرارنامۀ تجارتى فيمابين دولتين بهيّتين ايران و روس

اشاره

تدبير اين كه براى رفع افلاس جعلى و رفع حيله جات ورشكسته ها عهدنامه [اى] لازم است كه از قرار تفصيل ذيل است:

فقرۀ اول: جميع مستندات خريد و فروختن و تمسّكات و غيره من بعد بايد در ديوانخانه معتبره در دفتر مخصوص كه حاكم هر ولايت مختوم به مهر دولت مى دهد ثبت مى كند در دفتر مذكور كلّ مطالبات از روى تاريخ و غيره بايد ثبت گردد و تاريخ و نمرۀ دفتر بايد بر روى مستندات نوشته شود و اوراق دفتر نمره داشته باشد، محكوك و قلم زده نباشد.

فقرۀ دوم: مستنداتى كه در دفتر بزرگ معتبر شده، باز بايد جداگانه در ديوانخانه با اسامى معاهدين نوشته شود و نمره در دفتر بزرگ نوشته شود.

فقرۀ سوم: چنانچه يك جا مطالبۀ تنخواه دو تمسك كه در ديوانخانه معتبر شده است برخيزند آنكه ثبت ديوانخانه اش قديم تر است اول وصول خواهد شد. اين قرارداد مبطل قواعد غرما كه هنگام افلاس جارى است نخواهد بود.

فقرۀ چهارم: ثبت مستندات چيزى نيست واجب، ولى به خصوصه مستندات كه موافق قاعده در ديوانخانه صورت اعتبار به هم رسانيده ترجيح دارد بر مستندات خارجى كه مجرى نخواهد بود؛ مگر بعد از اجراى مستندات كه در ديوانخانه معتبر شده است و اين نوع مستندات خارجى را مى تواند در مدت يك سال به ديوانخانه آورده معتبر نمايد.

فقرۀ پنجم: هركه مال غيرمنقول را بخواهد بفروشد يا بيع و شرط گذارد بايد قباله و بنچاق را به دست مشترى دهد، و چنانچه سر وعده تنخواه را ندهد بيع لزوم خواهد رسانيد و ديوانخانه قبل از ثبت و معتبر نمودن چنان سند خريد و فروخت بايد مشخص نمايند كه قباله و بنچاق آن به دست مشترى داده شده است

ص:35

و پيش از آن مال غيرمنقول به غير فروخته نشده باشد و نزد كسى بيع شرط و گرو نباشد.

فقرۀ ششم: اداى تمسكى ثابت نخواهد بود، مگر اين كه طلبكار و بدهكار هردو به مهر و خط خود بر روى تمسك نوشته باشند كه تنخواه كلا رسيد و الا عند الضروره به اقامۀ شهود و به ياد قسم اداى قرض ثابت شود.

فقرۀ هفتم: بعد از وفات بدهكارى، طلبكاران حق مطالبه خود را از ورثه مرحوم قبل از انقضاى وعده خواهند داشت، مگر ورثه اموال مرحوم را رد نمايند.

فقرۀ هشتم: هريك از ورثه كسبه و تجّار دعوى افلاس نمايند بايد قسم ياد نمايند كه از اموالش چيزى پنهان نكرده و افلاس خود را هم ثابت نمايد. همچنين شركاء و كاركنان او هم قسم ياد نمايند كه از اموال خود چيزى پنهان نكرده است.

فقرۀ نهم: از اين نوع ورشكسته ها دست برنمى دارند تا ضامن تن حاضر كنند. ديوانيان اموال آن [ور] شكسته و اموال اولاد و زن او را ضبط خواهند كرد، در صورتى كه ثابت شود كه بعد از ظهور ورشكستگى او صاحب آن اموال گشته اند، آنچه از اقوامشان كه به هيچ وجه دخلى به امور ورشكسته نداشته باشد به ارث به ايشان رسيده باشد يا اينكه حاصل كاسبى جداگانه باشد مع جهاز دختران شوهر رفته از ضبط محفوظ خواهد بود.

فقرۀ دهم: چنانچه باعث افلاس از سرقت اتّفاقى و از غرق اثاثيه و از غارت دشمنان باشد در اين صورت ضرور بدادن ضامن تن نيست.

فقرۀ يازدهم: سزاى مفلس جعلى همان سزاى دزد و سزاى شخص كاذب خواهد بود و اختيار تخفيف سزاى آن دربارۀ موارد استثنائى منحصر به اعليحضرت قدر قدرت شهريارى خواهد بود. مفلس جعلى بايد مدّت طول مرافعه اش در حبس باشد و با احدى هم نبايد مرافعه نمايند و جميع اموالش ضبط خواهد شد، دوباره تجارت نمى تواند نمود و مباشر شغلى نمى تواند شد. همين سزا براى رفقاى او و براى اشخاصى

ص:36

كه اموال نهان داشته اند باقى خواهد ماند.

فقرۀ دوازدهم: شرط نامه جات شخص مفلس كه بعد از افلاس نامه اش واقع شده است باطل است و همچنين شرط نامه جات و بخشش ها كه بعد از ظهور افلاس نموده است باطل است.

فقرۀ سيزدهم: تقسيم اموال ورشكسته فيمابين طلب كاران بعد از 14 ماه خواهد بود. اگر اجناس ورشكسته از قبيل چيزهائى است كه زود ضايع و تلف مى شود مثل چهارپا و آذوقه و ساير، بلادرنگ نقد نمايند و مال التّجاره كه بعد از اشتهار افلاس به دست مفلس مى فرستند بايد در گمرك ضبط شود و به ديوانخانه فرستاد و همچنين هر نوع مراسلات به اسم مفلس كه مشعر بر عدم صدق افلاسش باشد بايد به ديوانخانه رسانند.

فقرۀ چهاردهم: مادامى كه مفلس كل قروض خود را ادا ننموده است باز بدهكار حساب خواهد شد. طلبكاران به رضاى خودشان براى طلب هاى مابقى مهلت خواهند داد و در آن اثنا هرچه حاصل او شود و به ارث به او برسد عوض قروض داده شود.

فقرۀ پانزدهم: چنانچه در مقابله دفتر ثبت يا مستندات نقيضش ظاهر شود و ديوانخانه ثبت را به آن قلب نموده باشند، ديوانخانه بايد از عهدۀ قروض ورشكسته برآيد.

فقرۀ شانزدهم: آنهائى كه مفلس جعلى حساب مى شوند از اين قرار مى باشند.

اول: اينكه [ور] شكسته، افلاس خود را ثابت نمايد و به طريق واضح حساب نقد و جنس خود را كه از مردم گرفته است بدهد.

دوم: آنكه به نهان و آشكار جنس به خانه مى برد.

سيم: آنهائى كه افلاس خود را دانسته بعد از ظهور افلاسش به قصد خوردن مال طلبكاران بخشندگيها كرده [اند].

چهارم: آنكه مال غيرمنقولى را كه سابقا به غير فروخته است يا بيع و شرط گذاشته مجددا بفروشد يا بيع شرط گذارد.

پنجم: اينكه مال وقف را بفروشد يا بيع شرط گذارد.

ص:37

فقرۀ هفدهم: اعليحضرت قدر قدرت شهريارى سواى در بعضى مساجد و اماكن شريفه كه از قديم الايام مثل خانه هاى علماى نامدار و عمارات پادشاهى بست بوده اند، بست ها را يعنى بست خانه هاى مردم را موقوف فرموده غدغن مى فرمايند كه هيچيك از رعاياى اين دولت جاويد مدّت مقصرين را مثل دزد و مفلس و ساير را به خانه هاى خود راه ندهند و هركه خلاف حكم نمايد مورد مؤاخذه پادشاهى خواهد شد.

فقرۀ هيجدهم: چون به جهت پيشرفت امر تجارت همه جا ملك التّجارى ضرور است، لهذا اولياى دولت قاهره در همه جاى ايران كه تجارت كلى مى شود ملك التّجار تعيين خواهند فرمود. و ديگر اينكه هر وقت كار تجّار بهيّه دولت روسيّه به ديوانخانه رجوع مى شود بايد قطع و فصل آن در حضور يك نفر صاحبمنصب يا قونسول بشود، هكذا ضبط اموال مفلس و مخلفات مقروض متوفى درجائى كه پاى رعاياى خارجى به ميان آيد بايد نوشته در حضور يك نفر صاحبمنصب روس باشد.

كارگزاران روس طلب هاى ورشكسته را از بدهكارانش كه اهل ولايت خواهند بود چنان مطالبه خواهند كرد مثل آنكه مقروض خود رعاياى دولت بهيّه روس بوده باشد.

ديگر در باب فقرۀ پنجم كه مال غيرمنقولى ذكر شده است مجددا ايراد مى شود كه در ايران سه كس بر قرى حق دارند. اول ديوان اعلى. دوم مالك. سيم رعيّت. چنانچه مالك بخواهد قريۀ خود را بيع و شرط بگذارد به جهت رفع گفتگو بايد قبل از وقت از ديوان اعلى و رعيّت اذن حاصل كند.

تحريرا بيست و دوم شهر شوال سال 1259 ه/ [15 نوامبر 1843 م].

عزل فرهاد ميرزا از حكومت فارس

و هم در اين سال سيد حسن خان سرتيپ كه با فوج خود مأمور به توقف شيراز بود، جماعتى از اعيان فارس در حضرت كارداران دولت معروض داشتند كه شاهزاده فرهاد ميرزا حقوق دولت ايران را از گردن خويش فروگذاشته و در نهانى با دولتى ديگر آشنا و يگانه شده. كارداران دولت بيم كردند كه مبادا در ميانه فتنه [اى] انگيزد و با دولتى كه سالها طريق مؤالفت سپرده اند مورث مخالفت شود، لاجرم

ص:38

او را از نيابت ايالت فارس خلع كردند و فتح اللّه خان مافى را با سوارى چند از مردم مافى فرمان كردند تا سفر شيراز كرده او را به حضرت آورده و ميرزا نبى خان امير ديوان را به جاى او به حكومت فارس فرستادند.

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1260 ه. / 1844 م

اشاره

در سال 1260 ه. مطابقه سنۀ لوى ئيل چون 9 ساعت و 8 دقيقه از روز چهارشنبۀ سلخ شهر صفر برگذشت آفتاب از حوت تحويل حمل داد، شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط نوروزى در نوشت و اين هنگام فتنۀ ميرزا على محمّد باب آشكار گشت.

آغاز فتنۀ ميرزا على محمّد باب

همانا او مردى از تاجرزادگان شيراز بود و پدر او ميرزا رضاى بزّاز نام داشت و اعمامش كار تجارت مى كردند و او در بدايت حال به تحصيل علوم فارسيه پرداخته از مقدمات عربيه نيز بهره [اى] گرفت. آن گاه وساوس شيطانى، و هواجس نفسانى او را تحريك داد تا به خلاف شريعت غرّا تن به رياضات شاقه انداخت و از آن ارتقاى به معارج عاليه جست.

چنانكه مسموع افتاد، وقتى در شهر بوشهر كه نفس نسيمش چون دم تنور تافته، هنگام سورت گرما بر بامها مى رفت و در برابر آفتاب با سر برهنه مى ايستاد و زبان به اوراد خويش مى گشاد. چندان اين زحمت بر تن نهاد كه دماغش عليل و مغزش پريشيده گشت، آن گاه سفر عتبات عاليات كرد و در زمين مقدس كربلا سكون اختيار نمود و همه روزه در محفل تدريس حاجى سيد كاظم كه بهترين تلميذ شيخ احمد احسائى بود حاضر مى شد و از كلمات او استفاده مى جست و بر طريقت شيخ احمد مى رفت.

يك دو سال بدين گونه روز برد، چون حاجى سيد كاظم از اين جهان به سراى جاويد انتقال نمود چند تن از شاگردان او را برداشته براى رياضت و عبادت به مسجد كوفه در رفت و 40 روز اقامت كرد و يك باره مزاجش از استقامت بگشت.

ص:39

آن گاه در نهانى مردمان را به زهادت و افادات خويش مى فريفت و به ارادت خود دعوت مى نمود و از هركس مطمئن خاطر مى شد با او مى گفت:

من باب اللّهم، فادخلو البيوت من ابوابها، هيچ خانه [اى] را جز از در به درون نتوان شد. هركه خواهد به خداى رسد و دين خداى را بازداند تا مرا ديدار نكند و اجازت نستاند، نتواند.

از اين روى به ميرزا على محمد باب مشهور شد و چون روزى چند بگذشت مسمّى به باب گشت و نام او كمتر بر زبانها رفت.

مع القصه چون در كربلا گرد خود انجمنى كرد و مريدان او فراوان شد هركس را صديق تر دانست با او از تحدى خويش فزونى جست و با خاصگان خويش گفت: «آن مهدى صاحب الامر كه مردم انتظارش برند منم» و چون در خبر است كه حضرت قائم صلوات اللّه عليه از مكۀ معظمه خروج خواهد كرد با مريدان خويش همى گفت كه:

سال ديگر دعوت خويش را در مكه ظاهر خواهم ساخت و با شمشير بيرون خواهم تاخت.

و بعضى اخبار و احاديث را كه با ظهور آن حضرت مطابقتى دارد با خويشتن راست مى كرد و مردم را مى آموخت كه:

چون سال ديگر خروج من با سيف خواهد بود و خونها خواهم ريخت بر شما فرض است ك مكاتيب خود را با شنجرف و ديگر سرخيها نگار كنيد.

و نيز مى گفت: «در اذان و اقامه نام مرا داخل كرده اشهد ان على محمدا بقية اللّه بگوئيد» و كلماتى چند باهم تلفيق مى كرد و مى گفت: «اين از خداى به من فرود شده و قرآن من است» و چون آن كلمات از قواعد عربيّت بيرون بود و غلطات نحوى فراوان داشت بعضى از مردم به محاجه بيرون مى شدند و آن غلط را باز مى نمودند در جواب مى گفت:

نحو را در حضرت حق گناهى بود تاكنون بدان گناه مأخوذ و محبوس بود اينك به شفاعت من رستگار شد، پس اگر مرفوعى را مجرور يا مفتوحى را مسكور بخوانى زيانى نباشد.

هم بدينجا نايستاد گفت:

اكنون دين كمال يافت و ظهور حقّ تمام شد كه من ظاهر شدم چه من صورت على و محمّدم! همانا على و محمّد دو كس بودند اينك آن هردو

ص:40

منم از اين روى نام من على محمد است.

هم بدين آرامش نگرفت و گفت: «هنگام آفرينش نخستين محمد و على با من بيعت كردند و با من ايمان آوردند» و چون او را همى گفتند كه پيغمبران سلف بر صدق سخن خويش خرق عادت كردند و معجزها نمودند صالح از سنگ خاره ناقه كرد و خليل از آتش گلستان آورد و موسى از چوب عصا اژدهاى دمنده ساخت، عيسى مردۀ 700 ساله را از گور بيرون تاخت، محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله كه خاتم انبياست از اين جمله فزونى جست و بيرون عالم ناسوت در اجرام فلكى و عوالم ملكوتى كار كرد چنانكه قصّۀ معراج و حديث شق قمر تاكنون سمر؟؟ است. در پاسخ گفت:

برهان كمالات من، مقالات من است، از اين افزون كدام معجزه تواند بود كه من روزى هزار بيت به مناجات سخن كنم و با خامۀ خويش نگار دهم.

مع القصه بعضى از مردم كه بلادتى داشتند به ارادت او سرنهادند و گروهى را كه كياستى بود به اميد رياست بدو پيوستند و اين جماعت قواعد اصول و فروع دين را ديگرگونه نهادند و چون زمان جاهليت به جاى سلام يكديگر را ترحيب كردند و مرحبا بك گفتند و ايام روزه داشتن شهر رمضان را 19 روز فرض شمرده اند. از اين گونه تغيير و تبديل در احكام شريعت غرّا چندان افكندند كه از حوصلۀ نگارش افزون است و نيز بدين قدر پيروان او رضا ندادند از بهر آنكه مردم شرير و نادان را با خود متّفق كنند، گفتند:

مادام كه سلطنت باب در تمامت روى زمين ظاهر نگشته و تمامت اديان را واحد و متّحد نساخته ايام فترت است و هيچ تكليفى بر مردم واجب نيفتاده اگرچه در شريعت باب يك زن را 9 تن شوهر تواند بود، لكن اكنون اگر بر افزون بخواهد منعى نباشد.

و اين جماعت هريك نامى از انبياى كبار و ائمۀ اطهار را بر خويش مى نهادند و زنان و دختران خويش را به نام و نشان زنان خانوادۀ طهارت مى خواندند. آن گاه در هر خانه كه انجمن مى شدند به شرب خمر و منهيات شرعيه ارتكاب

ص:41

مى نمودند و زنان خويش را فرمان مى دادند تا بى پرده به مجلس بيگانگان درمى آمد [ند] و بگساريدن كاسات عقار مشغول مى شد [ند] و سقايت مردان مجلس مى كرد [ند].

مع القصه چون باب تأسيس چنين بنيانى نهاد و برحسب ميعاد راه مكۀ معظمه برداشت و در سفر مكه از مريدان خويش انبوهى نتوانست فراهم دارد تا به وعده وفا كند و با شمشيرهاى كشيده خروج نمايد، لاجرم راه بگردانيد و سفر فارس را تصميم عزم داده از بندر بوشهر سر به در كرد و چند تن از مريدان خود را به شهر شيراز فرستاد تا مردم را به طريق او دعوت كنند. و منشآت خود را بعضى قرآن و برخى را مناجات نام نهاده، بديشان سپرد كه بر مردم فرو خوانند؛ و مردمان به جاى قرآن مجيد و صحيفۀ سجاديه آن كلمات را قرائت كنند.

و اين هنگام حسين خان آجودان باشى عساكر ايران كه ملقّب به نظام الدوله بود حكومت فارس داشت، بدو خبر بردند كه ميرزا على محمد باب در بوشهر رحل اقامت انداخته و فرستادگان او در اين شهر به اغواى مردم پرداخته اند. نظام الدوله چند تن از عوانان را برگماشت تا فرستادگان او را دست بسته حاضر ساختند و حكم داد تا بى توانى عصبى كه بدان مشى توانستند كرد از پاى ايشان قطع نمودند. روز دوم شعبان اين امر را به انجام برد، روز شانزدهم شعبان چند تن سوار بفرستاد تا در بوشهر باب را مأخوذ داشتند و از آنجا كوچ داده شب نوزدهم شهر رمضان به بلدۀ شيراز درآوردند و در خانه [اى] كه از پدر به ميراث داشت جاى دادند.

اين وقت حسين خان تدبيرى انديشيد و روزى مجلس را از بيگانه پرداخته كرد و باب را به نزديك خود طلبيد و سر معذرت پيش داشت و گفت بر من روشن شد كه سخن تو از در صدق است و طريقت تو پسنديده باشد، همانا دوش در خواب ديدم كه تو بر من درآمدى و با سرانگشت پاى مرا از جاى برانگيختى و گفتى:

هان اى حسين خان در جبين تو نور ايمان مشاهده كرده ام و از اينجا است كه در ازاى فرستادگان خود ترا هلاك نساختم برخيز و طريق حق گير.

ميرزا على محمد باب اين سخنان را باور داشت و گفت «تو خواب نديدى؛ بلكه

ص:42

بيدار بودى و من خود بودم كه به بالين تو آمدم و چنان كردم». حسين خان از در خضوع پيش شده و دست او را بوسه زد و گفت «جان و مال در قدم تو ريزم و اين توپخانه و سرباز كه در شيراز اكنون به تحت فرمان من است به حكم تو كوچ دهم و با دشمنان تو نبرد آزمايم». باب در جواب گفت «چون با من بگرويدى و از در مطاوعت و متابعت بيرون شدى چون جهان را مسخر كردم سلطنت روم را با تو خواهم گذاشت». حسين خان عرض كرد كه «من سلطنت نمى خواهم، همۀ آرزوى من آن است كه در ركاب تو شهيد شوم و پادشاهى جاودانى به دست كنم».

مباحثۀ باب با علماى شيراز

بالجمله چون حسين خان خاطر باب را از دهشت و انقلاب آسايش داد، مجلسى بياراست و علماى بلده را انجمن كرد و باب را گفت «حجّت خويش را بر اين مردم تمام بايد كرد، آن گاه كه علما طريق تو گيرند كار عامه سهل باشد». پس ميرزا على محمّد باب با دل قوى به مجلس علما درآمد و سيّد يحيى پسر سيّد جعفر دارابى ملقّب به كشّاف كه از مريدان باب بود نيز حاضر گشت و چون آغاز سخن كردند بى ترس و بيمى باب سر برداشت و گفت:

چگونه شما از اطاعت من به يك سوى همى شويد و متابعت مرا فرض نمى شماريد. از آن پيغمبر كه شريعت آن داريد در ميان شما جز قرآن وديعتى ندارد، اينك قرآن من فصيح تر از آن قرآن شما و نيكوتر از آن است و دين من ناسخ دين پيغمبر شماست بى آنكه تيغها انگيخته گردد و خون شما ريخته شود، حفظ جان و مال خود را واجب شماريد و طريق خلاف و نفاق مسپاريد.

چون سخن بدين جا آورد علماى مجلس به همان مواضعه كه با حسين خان نهاده بودند در پاسخ او سخن نكردند؛ اما حسين خان سر برداشت و گفت:

نيكو گفتى و نيكوتر از اين آن است كه شرايع خود را در صفحه [اى] نگار كنى تا هركس خواهد بدان بنگرد و بگرود.

پس قلم بگرفت و سطرى چند نگار داد. علماى مجلس چون بدان نگريستند از قانون عربيّت بيرون يافتند و غلطات آن را يك يك باز نمودند.

ص:43

اين هنگام حسين خان روى بدو كرد و گفت: با اينكه هنوز لفظى چند را نتوانى تلفيق كرد اين چه ياوه درائى است كه خويشتن را بر خاتم الانبيا فضيلت نهى و ترّهات خود را بر كلمات خداى بارى تفضيل دهى.

و بفرمود تا عوانان درآمدند و هردو پاى او را استوار بربستند و با چوبش زحمت فراوان كردند. همى فرياد برآورد و توبت و انابت جست و در استغفار خويشتن را به كلمات شنيع برشمرد و اظهار نادانى و پشيمانى كرد. آن گاه حكم داد تا به اشياء اسود چهرۀ او را سياه گونه كردند و به مسجدى كه شيخ ابو تراب به جماعت نماز مى گزاشت دربردند تا دست و پاى او را بوسه زد و بر كردار خويش لعنت فرستاد و مدت 6 ماه محبوس بود.

چون خبر او در اصفهان سمر گشت چند تن از مردم عامه بى آنكه پشت و روى اين كار را ديده باشند روى دل به جانب او كردند. منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله كه اين وقت حكومت اصفهان داشت گمان كرد كه تواند بود ميرزا على محمّد نيز يكى از بزرگان دين باشد و هركس نشنيده بود كه او مى گويد من صاحب الامرم يا قرآن آورده ام با خود مى انديشيد كه اگر مردى باب معرفة اللّه باشد، زيادتى در دين نخواهد بود و زبان از لعن او كوتاه مى داشتند و معتمد الدّوله از اين گونه مردم بود و خواست او را ديدار كند.

پس چند تن سوار بفرستاد كه اگر توانند او را از بند برهانند و پوشيده از مردم به اصفهان برسانند.

وقتى سوارهاى معتمد الدّوله به فارس رسيدند از قضا بلاى وبا بالا گرفته بود و مردم آشفته خاطر بودند. لاجرم بى زحمت باب را برداشته به اصفهان آوردند و معتمد الدّوله او را به مكانتى تمام فرود آورد. بعد از او حسين خان، سيّد يحيى را پيام فرستاد كه ديگر در مملكت فارس سكون تو ناهموار است بى آنكه آزرده شوى و آسيبى بينى بيرون شو. سيّد يحيى ناچار شد و از شيراز كوچ داده به شهر يزد سفر كرد و همچنين پيروان باب از بيم حسين خان به هر سو پراكنده شدند.

مباحثۀ ميرزا على محمّد باب با علماى اصفهان

اما از آن سوى معتمد الدّوله چون باب را درآورد و خواست تا دانش او

ص:44

را ممتحن دارد، يك شب محفلى آراسته كرده و شناختگان فضلاى اصفهان را به ميهمانى دعوت نمود. امام جمعه و جماعت اصفهان ميرزا سيّد محمّد آقا و آقا محمّد مهدى پسر حاجى ابراهيم كلباسى و ميرزا محمّد حسن پسر ملا على نورى نيز از جملۀ مجلسيان بودند. باب در اين وقت درآمد و به مكانى رفيع جلوس نمود. نخستين آقا محمّد مهدى آغاز سخن كرده و باب را گفت:

اين مردم كه طريق شريعت سپرند بيرون دو فرقه نباشند، يا مسائل شرعيۀ خويشتن از اخبار و احاديث استخراج و استنباط فرمايند و اگرنه مقلّد مجتهدى باشند.

پاسخ گفت كه:

من تقليد كسى نكرده ام و نيز هركس با ظنّ خويش عمل كند حرام دانم.

آقا محمّد مهدى گفت:

امروز باب علم مسدود است و حجّت خداى غايب باشد بى آنكه امام وقت را ديدار كنى و مسائل حقّه را از زبان او اصغا فرمايى، چگونه با يقين پيوسته شوى و كار با يقين كنى ؟ با من بگوى اين علم را از كجا اندوختى و اين يقين از كه آموختى ؟

باب در جواب گفت:

تو متعلّم نقل و كودك أبى جادى و مرا مقام ذكر و فؤاد است، ترا نرسد كه با من از آنچه ندانى سخن كنى.

چون مناقشه ايشان بدين جا رسيد، آقا محمّد مهدى خاموش شد و ميرزا [محمّد] حسن كه در فنون حكم خاصّه در مؤلفات ملا صدرى قدرتى به كمال داشت سر بر كرد و باب را گفت:

بدين سخن كه گفتى ايستاده باش! ما در اصطلاح خويش از براى ذكر و فؤاد مقامى نهاده ايم كه هركس بدانجا ارتقاء جويد به تمامت اشياء همراه باشد و هيچ شيئى از وى غايب نماند و هيچ چيز نباشد كه نداند. آيا تو نيز مقام ذكر و فؤاد را چنين شناخته و احاطت وجود شما بر اشياء چنين است ؟

ميرزا على محمد باب بى لغزش خاطر و لكنت زبان گفت:

چنين است هرچه مى خواهى بپرس.

ميرزا [محمّد] حسن گفت:

همانا از معجزات انبيا و ائمۀ هدى يكى طىّ ارض است. بگوى تا بدانيم كه زمين چگونه درنوشته شود مثلا حضرت جواد عليه السلام كه قدم از مدينه برداشت و در طوس گذاشت مسافتى كه از مدينه تا طوس بود به كجا شد؟

ص:45

آيا زمين ميان اين دو شهر فرود شد و مدينه به طوس برچفسيد؟ و چون امام عليه السلام به طوس شد ديگرباره زمين برآمد؛ و اين نتواند بود، چه بسيار شهرها از مدينه تا طوس باشد. پس همه بايد خسف شود و جانداران همه تباه شوند و اگر گوئى زمينها باهم متراكم شدند و تداخل كردند اين نيز نتواند بود، چه بسيار شهرها بايد محو شود و بدان سوى مدينه يا طوس رود. و حال اينكه هيچ قطعه از زمين ديگرگون نشده و از جاى خود جنبش نكرده و اگر گوئى امام طيران نمود و از مدينه تا طوس با جسم بشرى برجستن كرد اين نيز با براهين محكم راست نيايد؟

و همچنان بگوى كه چگونه امير المؤمنين على عليه السلام در يك شب و يك حين در 40 خانه ميهمان شد؟ اگر گوئى على (ع) نبود و صورتى نمود نپذيريم؛ زيرا كه خدا و رسول دروغ نگويد و على (ع) شعبده نكند و اگر به راستى او بود چگونه بود؟

و همچنان در خبر است كه آسمانها در زمان سلطان جابر به سرعت ساير باشد و در روزگار ائمۀ هدى بطئى سير دارد. نخست آنكه از براى آسمان دو گونه سير چگونه تواند بود، و ديگر آنكه سلاطين بنى اميه و بنى عباس با ائمۀ ما عليهم السلام معاصر بودند، پس بايد آسمان را؟؟ بطء سير و سرعت سير در يك زمان باشد. اين سرّ را نيز مكشوف دار.

باب در جواب گفت:

اگر خواهى كشف اين معضلات را مشافهه كنم و اگرنه با كلك و بنان بر صفحه رقم زنم.

ميرزا [محمّد] حسن گفت

امر توراست هرچه مى خواهى مى كن.

پس باب قلمى و صفحه [اى] به دست كرده به نگارش پرداخت. آن هنگام كه خورش و خوردنى به مجلس مى نهادند سطرى چند بنگاشت. ميرزا [محمّد] حسن برداشت و نظاره كرد و گفت:

همانا خطبه [اى] عنوان كرده و حمدى و درودى آورده و كلماتى چند مناجات رقم زده و از آنچه ما خواسته ايم خويش را آشنا نكرده.

سخن در اينجا بماند و چون كار از اكل و شرب بپرداختند هركس ره خويش گرفت و با خانۀ خويش شد.

ص:46

و چون معتمد الدّوله را دل با جانب باب بود و تخريب امر او نمى فرمود، بعد از بيرون شدن علما سرائى از بهر او معيّن كرد و او را پوشيده از مردم بداشت و سخن درانداخت كه باب را از اين شهر بيرون فرستادم و اين ببود تا آن گاه كه معتمد الدّوله وداع زندگانى گفت و فتنۀ باب بالا گرفت. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

لشكر كشيدن نجيب پاشا وزير بغداد بر سر كربلاى معلاّ و قتل مردم آن بلده

و هم در اين سال در كربلاى معلاّ قتلى شنيع روى نمود از بهر آنكه از مردم عرب و عجم بسيار كس كه در بلدان و امصار خود سبب فتنه شده يا شرّى برانگيخته بودند، چندانكه در وطن خويشتن زيستن نمى توانستند، ناچار به شهر كربلا درمى گريختند و در آن بلده پناهنده شده سكون اختيار مى كردند. چون از اين اشرار در آن بلدۀ شريفه انجمنى شد، اين هنگام بر مجاورين آن ارض مقدّس نيز كار صعب داشتند و ابواب زحمت و ظلم فراز كردند، و همچنان حاكم كربلا كه از قبل وزير بغداد حكومت داشت از محل خويش ساقط كردند و دست او را از اخذ منال ديوانى كوتاه داشتند.

عليرضا پاشا 12 سال حكمران بغداد بود بر اين جماعت نتوانست چيره شد تا اين وقت كه كارداران دولت عثمانى نجيب پاشا را به وزارت بغداد فرستادند و او مردى كينه جوى و با جماعتى شيعى به شدّت به طريق معادات مى رفت. بعد از ورود او به بغداد شرارت اشرار كربلا را دست آويز كرده بى توانى به تجهيز لشكر پرداخت و لشكرى بزرگ بساخت و به آهنگ تسخير كربلا خيمه بيرون زد؛ و بعد از قطع مسافت آن بلدۀ طيّبه را حصار داد و مردم كربلا كه اهل حرفت و صنعت بودند با مردان جنگ قوّت مقاتلت و مبارزت نداشتند، لاجرم تاب درنگ نياورده از پس ديوارها گريختند. و نجيب پاشا حكم داد تا بگشادن توپ

ص:47

و قوّت يورش شهر كربلا را مفتوح ساخته، زاير و مجاور، و وارد و صادر را جميعا با تيغ بگذرانند، جز آن كس كه در خانۀ ظلّ السّلطان و خانۀ حاجى سيّد كاظم جاى كنند زحمت نرسانند؛ و حشمت اين دو خانه را از بقعۀ مطهرۀ سيّد الشّهدا و روضۀ متبركه عباس بن على عليهم السّلام بر زيادت بداشت.

بالجمله چون 3 روز از مدت محاصره سپرى شد، روز يازدهم شهر ذيحجة الحرام شهر را مفتوح ساخت و حكم داد تا 3 ساعت تمام لشكريان به قتل عام قيام كردند و 9000 تن عرضۀ هلاك و دمار ساختند و در بقعۀ سيّد الشّهدا و حضرت عباس نهرها از خون ناس براندند؛ و در اين دو بقعۀ مباركه اسب و شتر بستند و هر مال و خزانه كه در آن بلد يافت شد، به غارت برگرفتند و الواحى كه در روضۀ منوّره نصب بود خرد و درهم شكستند. بالجمله نجيب پاشا بعد از سه روز حاكمى در كربلا بگذاشت و روز چهاردهم ذيحجه به جانب بغداد مراجعت كرد. عبد الباقى حنفى مذهب بلكه ناصبى نسب كه ملازم ركاب نجيب پاشا بود و از شعراى اهل سنّت به شمار مى شد اين دو شعر بگفت:

أحسين دنس طيب مرقدك الاولى رفضو الهدى و على الضّلال تمردوا

حتّى جرى قلم القضاء بظهرها؟؟ يوما فطهّرها النّجيب محمّد

شيخ عزيز بن شيخ شريف نجفى كه اينك با نگارندۀ اين كتاب مبارك، انيس سراى و رفيق حجره است در جواب او بگفت:

اخسا عدّوّ اللّه انّ نجيبكم سلك الضّلال و فى العمى يتردّد

و لئن به دمك البسيطة دنست فابشر يطهرها المليك محمّد

و نيز حاجى ملا محمود تبريزى ملقب به نظام العلما كه در حضرت وليعهد پادشاه زاده شير صولت شاه شيران و چراغ ايران ناصر الدين شاه ملاباشى بود اين بيتها انشاد كرد:

اخسا عدّو اللّه كلّ نجيبكم كيزيد كم شرب الدّماء تعودوا

هذابن هند و المدينة و الدّم المهراق فيها و النّبى محمّد

ص:48

و هم حاجى ملا محمود انشاد كرده است

تبّا لاشقى الاشقياء نجيبكم نصب الحسين و فى لظى يتجلّد

لا تعجبوا ممّا اتى اذقدأتى بصحيفة ملعونة يتقلّد

سفارت ميرزا تقى خان وزير نظام به ارزن الروم و شورش اهل آن بلده بروى

اشاره

بعد از قتل در كربلا كه اين صورت زشت به دست نجيب پاشا ديدار شد و خبر آن در ايران سمر گشت، شاهنشاه غازى در كيفر اين كار قدم استوار كرد و آن رنجش كه از بهر محمّره و تخريب آن بلده، در خاطر داشت دوچندان گشت. وزراى مختار دولت روس و انگليس كه در نهانى پشتوان دولت عثمانى بودند، دانستند كه كار ايران با روم يك سره شود و دولت روم را از آن ضعفى كه به دست محمّد على پاشاى مصرى عارض شده قوّت مقاتلت نخواهد داشت، پس به قانون ميانجى خود را به ميان افكندند و گفت و شنود فراوان كردند و عاقبت سخن بر آن نهادند كه دول اربعۀ ايران و روم و روس و انگليس هريك وزيرى و وكيلى معيّن كنند و اين جمله در يك انجمن نشسته باهم سخن كنند و دولت ايران را راضى داشته اصلاح ذات بين فرمايند.

لاجرم به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، آقا ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه از روم به سرعت تمام سفر ايران كرد و سفير كبير دولت بود، چنانكه مذكور شد، هم ديگرباره مأمور گشت و مقرّر شد كه اين مجلس در ارزن الروم آراسته شود و وكلاى اربعه حاضر شوند. چون ميرزا جعفر خان از طهران سفر كرده وارد تبريز گشت، مزاجش از صحت بعيد افتاده و در بستر ناتوانى بخفت، لاجرم حاجى ميرزا آقاسى، ميرزا تقى خان وزير - نظام را به جاى او اختيار كرد و حكم داد تا سفر ارزن الروم كند.

لاجرم [ميرزا تقى خان وزير نظام] بسيج سفر كرده 200 تن از شناختگان توپچيان و قواد سربازان

ص:49

براى حشمت خويش با خود برداشت و طريق ارزن الروم گرفت. در منزل قزل ديزج كه مبتداى خاك روم است يك تن يوزباشى با 50 سوار از قبل دولت عثمانى پذيرۀ او كرد و خواست تا به فرمان پاشاى ارزن الروم مهمان پذير شود و خرج خوانسالار و علوفۀ سوار بر ذمّت نهد، ميرزا تقى خان نپذيرفت و گفت با اتّحاد دولتين ما خويشتن را مهمان ندانيم كه پذيراى ميزبان باشيم.

و هنگام ورود به ارزن الروم جماعتى از لشكريان با قواد خويش استقبال او كردند، و او را در سرائى نيكو فرود آوردند و در رواق نشيمين او 200 تومان زر مسكوك نهادند، و پاشاى ارزن الروم پيام كرد كه اين زر وكيل خرج برگيرد و هرروز و هر ماه آنچه بخواهد فرمان دهد. همچنان ميرزا تقى خان آن زر بازفرستاد و از پس 3 روز پاشا را ديدار كرد و او روز ديگر به سراى وى آمد و در اين آمد و شد بر عادت روميان هريك 20 تومان بهاى قهوه دادند.

بالجمله ميرزا تقى خان در ارزن الروم اقامت كرد و چون ايلچى دولت عثمانى در آن بلده درگذشت، بعد از 3 ماه انور افندى از اسلامبول رسيد. و براى انجام مصالحه و مساهله آغاز مكالمه گشت و سخن بر آن نهادند كه هرروز در منزل يك تن از وكلاى اربعه انجمن شوند، بدينگونه كه يك روز در سراى انور افندى، ميرزا تقى خان حاضر شود و از مقصود خويش سخن كند، كلنل ويليمز فرستادۀ دولت انگليس و كلنل دنيز فرستادۀ دولت روسيه نيز حاضر باشند و مقالات او را رقم كنند و ديگر روز در سراى ديگر درآيند و كار از اين گونه كنند تا اين مكالمت به خاتمت رسد و هر دو روز كه انور افندى و ميرزا تقى خان جواب و سؤال خويش را نگار همى دادند انفاذ پايتخت دولتين علّيّتين همى داشتند تا كارداران جانبين ملاحظه كرده خبرى باز دادند.

بدين گونه 18 مجلس از بهر گفت و شنيد آراسته گشت و شرح مقالات آن مجالس را نگاشتن از قانون تاريخ نگاران بيرون است.

مع القصه چون مدّت اين سفارت از 3 سال افزون گشت، مردم ارزن الروم در خاطر گرفتند كه سفير

ص:50

ايران را زيانى رسانند و چون دانستند كه اين اغلوطه در جبر كسر محمّره سودى خواهد داشت، يك روز كودكى را كه سنين عمرش از 3 سال و 4 سال بر زيادت نبود دست آويز فتنه كردند و گفتند يك تن از ملازمان ميرزا تقى خان با او درآويخته و درآميخته و بدين [بهانه] جمعى از عامۀ شهر خانه و كوى بگذاشتند و غوغا برداشتند.

اسعد پاشا يك تن كهيا با جماعتى از غوغاطلبان به نزد ميرزا تقى خان رسول فرستاده و پيام داد كه بى بهانه آن مرد كه اين گناه كرده، به ما فرست تا تباه كنيم و آتش اين فتنه را فرونشانيم. ميرزا تقى خان گفت منّت خداى را كه ما هردو از مسلمانانيم و در شريعت ما فاعل اين امر شنيع واجب القتل باشد، هم اكنون بفرماى تا هركه اين نسبت به ملازمان من كند در محضر يك تن از علماى بلد حاضر شود و چراغعلى خان ملازم خويش را بدان محضر فرستم و فرستادگان دولت روس و انگليس را نيز حاضر كنم و به هرچه حكم شرع برآيد اطاعت كنم.

كهيا باز شد و اين پيام باز برد و سفراى روس و انگليس گفتند كه ما هم اكنون انور افندى را ديدار مى كنيم و فردا بگاه در محضر شرع حاضر مى شويم. و هم در ساعت اسعد پاشا و انور افندى را ديدار كردند و اين حكومت را به محكمۀ قاضى مقرّر داشتند.

لكن هم در آن شب اعيان شهر در سراى پاشا انجمن شدند و مواضعه نهادند كه فردا چون آفتاب سر برزند ابواب حجرات بازارها را استوار ببندند و صغير و كبير شهر برشورند و هركه را از مردم ايران در ارزن الروم به دست كنند سر از تن برگيرند. صبحگاه كه ميرزا تقى خان چنان مى پنداشت كه كس به خانۀ قاضى بايد فرستاد ناگاه غوغاى مردم را اصغا نمود و هنوز مجال فحص حال نكرده بود كه خانۀ او را حصار دادند و بانگ تفنگ و فرياد مردان جنگ بالا گرفت و اين وقت ملازمان ميرزا تقى خان افزون از 30 تن نبود. بفرمود تا در سراى بربستند و از پس ديوارها بنشستند و حكم داد كه تفنگهاى خويش را گشاد دهيد تا مردم بيم كنند و گستاخ به سراى ما درنيايند. لكن هيچكس از مردم ارزن الروم را هدف گلوله

ص:51

مسازيد، چه اگر كسى از ايشان را بقتل آوريد يك تن از مردم ايران را زنده نگذارند.

و از آن سوى مردم شهر مجراى آب را از خانۀ ميرزا تقى خان مسدود داشتند و در سراى او را همى آتش در زدند و نردبانها در اطراف خانه نصب كرده به تخريب ديوار و در مشغول شدند. يك تن از مردم ميرزا تقى خان كه ميرزا حسن نام داشت از كثرت دهشت و وحشت خود را از بام بزير افكند، باشد كه به جانبى فرار كند، جمعى از پى او بتاختند و او را گرفته در بازار قصابان بردند و مقتول ساختند و گروهى كه از نردبانها به بام برآمده بودند، در قهوه خانۀ ميرزا تقى خان را بشكستند و يك تن را بعد از جراحت گلوله و خنجر به بام سرا بردند و پاره پاره كردند و اعضاى او را به درون خانه همى افكندند.

چراغعلى خان و بعضى ديگر از آن مردم كه در سراى بودند به زخم گلوله و ديگر آلات حرب جراحت يافتند. ميرزا تقى خان نيز به زخم سنگ جراحتى چند يافت. اين هنگام ميرزا تقى خان ديد كه كار از مدارا بيرون شد، بفرمود تا به زخم گلوله مردم را آسيب كردند و مردم عامه چون اين بديدند از بام سراى به فرود كوى دررفتند.

اين هنگام اسعد پاشا به اتّفاق سفير روسيه به در سراى ميرزا تقى خان آمد و پيام كرد كه در بگشايند تا ما به نزديك ميرزا تقى خان بنشينيم و او را از آسيب مردم عامه حراست كنيم. ميرزا تقى خان، چراغعلى خان را به پاسخ فرستاد كه اگر حكم شما بر مردم عامه روان است نخست ايشان را پراكنده سازيد آنگاه درآئيد، اگرنه چون در بگشائيم نخست اين مردم غوغاطلب درآيند و ما را تباه كنند و شما اين گناه بر مردم عامه بنديد. اسعد پاشا از اين كلمات برنجيد و باز شد و كوشش مردم بر زيادت شد.

از آن سوى در يك فرسخى شهر اين خبر به بحرى پاشا رسيد كه در منصب فريق بود و فريق آن را گويند كه 10000 تن مردم لشكرى در تحت فرمان او باشد و در ايران اين چنين كس را امير تومان گويند. بالجمله چون فريق خبر اين غايله بشنيد نخست آلات حرب 2 فوج از

ص:52

لشكر خود را كه از مردم ارزن الروم بودند بگرفت تا مبادا با مردم شهر پيوسته شوند، و به شتاب راه شهر پيش داشت و 4 فوج از لشكر خود كه مردم عربستان بودند با توپچيان فرمان كرد كه از دنبال او سرعت كنند و نخستين خود با 300 تن سرباز راه نزديك كرد و بانگ شيپور بلند آوازه شد، مردم شهر چنان دانستند كه سپاه دولت به مدد ايشان همى آيد دل قوى كردند و بر كوشش و يورش بيفزودند.

ميرزا تقى خان چون اين بديد فرمان كرد كه از زر و مال هرچه در اين سراى داريم از سر بامها به كوى و برزن بريزيد باشد كه مردم شهر به اخذ غارت پردازند و لختى ما را به سلامت بگذارند تا آنگاه كه فريق درآيد و در تفريق اين مردم تدبيرى فرمايد و اگر سخن او نيز رنگى نپذيرد يا از در نيرنگ برآيد ناچار جنگ بايد كرد و به خون خويش از اين جماعت بسيار بايد كشت.

مع القصه در اين وقت فريق برسيد و نخست چندكس از مردم خود را در گرد سراى ميرزا تقى خان بازداشت، آن گاه بانك در داد كه اى مردم صواب آن است كه از اين جنگ و جوش دست باز داريد و زمام اين كار به من گذاريد. اگر قتل اين مردم واجب باشد يك تن را از ايشان زنده نگذارم و اگرنه چرا بى موجبى سفير ايران را بايد كشت و دولت آل - عثمان را در ميان دول خارجه به نقض عهد مشهور كرد.

مردم شهر چون از قاضى بلد و اسعد پاشا در آن غوغا اجازت داشتند فريق را محلى و مكانتى نمى گذاشتند و از اين سخنان در كيد و كين بر زيادت شدند و بر جلادت بيفزودند. چون مردم فريق اندك بود كار به رفق همى كرد و در ميانه چند جراحت برداشت، در گرمگاه اين گيرودار ناگاه عبد اللّه بيك توپچى باشى با 4 فوج از لشكر فريق برسيد و پيش روى سراى ميرزا تقى خان بر صف شد.

اين هنگام فريق را قوّتى بدست شده و آن مردم كه به تخريب جدران خانه مشغول بودند دور كرد و نردبانها را از گردسراى برگرفت و خود به نزديك

ص:53

ميرزا تقى خان آمده، او را قويدل ساخت و گفت من و 9 فوج لشكر كه در تحت فرمان حاضر دارم تا مقتول نگردد تو را زيان نرسد؛ و از آن سوى اسعد پاشا را پيام كرد كه حكومت اين شهر خاص از بهر تو بوده است چون است كه اين مردم را دفاع نمى دهى و نام دولت عثمانى را در ميان دول زشت مى كنى ؟ يا اين جماعت را پراكنده كن و اگر نتوانى سجلّى به من فرست كه در قوّت بازوى من نيست. آن هنگام يا تمامت لشكر را به هلاكت مى اندازم يا بنيان اين شهر را به گلولۀ توپ بست مى كنم.

اسعدپاشا در پاسخ او تقاعد ورزيد، فريق چون اين بديد ميان لشكر خود آمد و فرياد در داد كه هان اى لشكر شما رضا مدهيد كه 50000 تن مردم شرير ارزن الروم برشورند و ايلچى دولت ايران را با 30 تن از همراهان او مقتول سازند و نام دولت عثمانى را پست كنند. لشكريان هم دل و هم زبان گفتند ما به حكم دولت، تو را فرمان برداريم، به هرچه حكم كنى چنان خواهيم كرد. پس بفرمود تا ساختۀ جنگ شوند و تفنگها را با گلوله و باروت انباشته كنند.

اسعد پاشا چون اين بشنيد قاضى شهر را به نزد او رسول فرستاد باشد كه به زبان ملامت فسخ عزيمت او كنند. فريق با قاضى گفت سخن به دراز مكش فرمان كن تا هم اكنون اين مردم باز خانه هاى خويش شوند و اگرنه بفرمايم تا اين توپها و تفنگها به سوى ايشان بگشايند. قاضى چون چنان ديد ناچار به ميان مردم آمده آن جماعت را به يك اشارت ابرو پراكنده ساخت، چنانكه يك تن به جاى نماند و اين هنگامه 9 ساعت مدّت داشت.

بالجمله چون اين غوغا، به نهايت شد، اسعد پاشا و قاضى و سفراى دولت انگليس و روس و جماعتى از بزرگان شهر چند تن مردم معالج براى جراحت يافتگان برداشته به سراى ميرزا تقى خان درآمدند. اما ميرزا تقى خان جراحات خود را پوشيده همى داشت.

و چون از كثرت خرابى آن سراى ديگر درخور نشستن نبود، فريق پاشا گفت من سفير ايران را به لشكرگاه خود مى برم تا از بهر او خانۀ لايق معين شود. اسعد پاشا گفت نيكو باشد، لكن صواب آن است كه اين جماعت جامۀ رومى درپوشند و

ص:54

از ميان اين شهر عبور كنند تا مبادا ديگرباره مردم برشورند و ايشان را آسيبى رسانند. ميرزا تقى خان گفت باز چه انديشيده [اى] من مردم خويش را از مقاتلت منع كردم و اگرنه كس نتوانست چنين سهل و آسان در تخريب اين خانه دست بيازد، من هرگز نام ايران را به ننگ آلوده نمى كنم و با جامۀ عثمانى به بهشت جاودانى نمى روم. اگر خواهى هم اكنون با اين چند تن مردم مجروح كه مراست سوار مى شوم و بدين شهر عبور مى دهم، اجازت كنيد تا همۀ مردم به مبارزت ما بيرون شوند و مردم ايران و حملۀ شيران را بدانند.

بالجمله در پايان امر فريق پاشا، چند عراده حاضر ساخت مردم مجروح و جسد مقتولين را حمل داد و ميرزا تقى خان را برنشاند و دو فوج لشكر از پيش روى او و دو فوج از پس پشت او بازداشت و با اين همه كودكان از در و بام خار و خاشاك بر ايشان نثار همى كردند تا از شهر بيرون شده در لشكرگاه فريق پاشا فرود شدند. اسعد پاشا پيام كرد كه من امشب به حال پرسى ايلچى ايران خواهم شتافت. فريق پاشا با ميرزا تقى خان مواضعه نهادند كه او را بار ندهند. لاجرم چون دو ساعت از شب سپرى شد و مشعل اسعد پاشا پديدار گشت ميرزا تقى خان چراغهاى سراپردۀ خويش را بنشاند. و چون پاشا برسيد اعلام دادند كه سفير ايران در جامه خواب است و او را بيدار نتوانيم ساخت. پاشا ناچار به سراپردۀ فريق شد و پس از ساعتى خسته خاطر مراجعت كرد.

بعد از اين وقايع ميرزا تقى خان به صوابديد نزديكان خود به سفير دولت انگليس و روس پيام فرستاد كه مرا مجال زيستن از اين پس در ارزن الروم محال افتاد چه رجال ما همه مقتول و مجروح گشتند و اموال ما همه مطروح و منهوب شد. ايشان بعد از اصغاى اين سخن بى توانى به منزل ميرزا تقى خان شتافتند و گفتند هرگز ما رضا ندهيم كه تو مراجعت به ايران كنى و به كارداران دولت خويش انها و اعلام مى داريم تا دولت آل - عثمان را در جبر اين كسر كه با شما كرده اند مجبور دارند.

ص:55

بعد از گفت و شنيد فراوان سفيران دولتين روس و انگليس سجلّى سپردند و خاتم برنهادند كه پس از مدّت 22 روز اگر اموال منهوبه و ديت مقتولين را كارداران دولت عثمانى نرسانند از خويشتن ادا فرمايند و مسرعى روانۀ اسلامبول داشتند. لاجرم ميرزا تقى خان ديگرباره به شهر ارزن الروم درآمده و در سرائى نيكو جاى كرد.

از آن سوى كارداران دولت عثمانى چون اين خبر بشنيدند عارف پاشاى ايچ آقاسى را كه حارس حضرت سلطان بود او را صورت سلطان مى ناميدند به شتاب تمام تا ارزن الروم بتاختند تا به نزديك ميرزا تقى خان آمده از قبل سلطان عذر اين گناه بجست و معادل 15000 تومان بهاى اموال منهوبه را به صحبت يوسف خان بيگ ياور حرب انفاذ داشته در ارزن الروم به ميان 30 طبق حمل داده از بازارها به سراى ميرزا تقى خان آوردند و تسليم دادند.

و از پس آن اسعد پاشا را از حكومت ارزن الروم معزول كردند و اين منصب را نيز با فريق پاشا مفوّض داشتند و هم منشورى از دولت روم براى مأخوذ داشتن مردم غوغاطلب با دو فوج سرباز در رسيد. يك فوج لشكر در گرد سراى ميرزا تقى خان به حراست گذاشتند و ندا در دادند كه اگر مردم به مدد غوغا طلبان جنبشى كنند چشم از ارزن الروم پوشيده خواهيم داشت و يك باره ويران خواهيم گذاشت و 300 تن مردم فتنه جوى را دستگير نموده در حبس خانه افكندند. برخى در محبس بمردند و جماعتى را به اسلامبول بردند و پس از يك ماه ديگر چند فوج لشكر از اسلامبول براى توقّف ارزن الروم مى رسيد.

فريق پاشا از بهر بازديد آن لشكر از شهر بيرون شد و در عرض راه تفنگى گشاد يافت و گلولۀ آن بر مقتل فريق آمد و درگذشت و هيچكس ندانست قاتل كيست جز اينكه گفتند از رجال دولت كسى اغواى يك تن از لشكريان كرده تا ارتكاب اين كار ناهموار نمود.

و از پس اين وقايع از كارداران دولتين ايران و روم اجازت رسيد كه عقد

ص:56

مصالحه به دست وكلاى دول اربعه استوار شود و صورت معاهده را نگار دهند. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

ابتداى جلالت و رفعت منزلت اللّه قلى ميرزاى ايلخانى

و هم در اين سال اللّه قلى ميرزاى ايلخانى ربيب حاجى ميرزا آقاسى مكانتى بزرگ به دست كرد و هيچ امرى در دولت بى مداخلت او به كران نمى رفت، چه تمامت امور ملك و مملكت مفوّض به حاجى ميرزا آقاسى بود و شاهنشاه غازى از امانت و ديانت بر زيادت او را صاحب كشف و كرامت مى دانست. و ايلخانى ربيب و پسرخواندۀ او، و مادرش دختر شهريار تاجدار فتحعلى شاه و ضجيع حاجى ميرزا آقاسى بود. لاجرم كارها بر مراد او مى رفت و مردمان در اسعاف حاجت خويش دست توسّل به دامان او مى زدند و چون او ايلخانى قبيلۀ قاجار بود، همه روز شاهزادگان و ديگر بزرگان قاجار در مجلس او انجمن مى گشتند و هر گفتار نابهنجار كه بر زبان مى راند، گروهى از بيم و جماعتى از بهر حاجت مهملات او را به كلمات آسمانى و حكمت هاى لقمانى تعبير مى كردند و اين همه بر كبر و خيلاى او افزوده مى گشت.

محمّد قلى خان ايشيك آقاسى و جمعى ديگر از بزرگان درگاه كه از زخم زبان حاجى ميرزا آقاسى مجروح و مطروح بودند و مى دانستند كه در حضرت پادشاه شكايت و سعايت از او بردن باد به چنبر بستن و كوه به ناخن خستن است با يكديگر مواضعه كردند كه امروز ايلخانى شيفته نادانى و جوانى است و بيشتر وقت مست و بى خويشتن است او را بايد در حضرت شهريار آلودۀ عصيان و طغيان ساخت و چون او پشت با دولت كند و راندۀ حضرت گردد، حاجى ميرزا آقاسى نتواند خويش را بركنار داشت و ما توانيم گفت كه اين گناه جز به فرمان او نيست، همانا اين تاج و گاه را از بهر ايلخانى خواهد تا در مملكت ايران به يكباره سلطانى كند و اين وقت شاهنشاه غازى در قتل ايلخانى ناچار شود و حاجى ميرزا آقاسى را اگر در معرض هلاك و دمار نيندازد از محل خويش ساقط سازد.

پس همگى سخن بر اين نهادند و هرشب كه ايلخانى بساط لهو و لعب

ص:57

گسترده مى ساخت زنان شباره و پسران بدكاره به پيمودن كاسات عقار و نواختن موسيقار در مى آمدند، سرود هزار دستان و هوياهوى مستان، از مجلس ايلخانى يك نيم شهر را در مى ربود. اين وقت يك تن از مجلسيان او را خطاب مى كرد كه با اين دل دانا و بازوى توانا و روى رخشنده و كف بخشنده كه تو راست، اين تاج و ديهيم مر ديگران را ظلمى عظيم است. و ديگر كس معروض مى داشت كه اگر فرمان كنى من فردا بگاه پادشاه را گزندى به جان رسانم و تو را بر گاه نشانم و تمامت مردم ايران بدين آرزويند و از دل و جان تو را مى جويند.

ايلخانى كه عبد طالح و مست طافح بود و بدين سخنان مايل و بال فراخ مى ساخت و به كشف مهملات خاطر گستاخ مى شد. از آن سوى صبحگاه به حضرت پادشاه مى آمدند و سخنان شبانه را معروض درگاه مى داشتند. شاهنشاه غازى چون حفظ حدّ حاجى ميرزا آقاسى را واجب مى دانست و مانند ايلخانى و كلمات او را از صد يك به چيزى نمى شمرد و مكافات او را به تأخير مى افكند و چون خواست اين گونه، سخن در دار الملك كمتر بر زبانها رود، 15000 تومان زر مسكوك از وى پيشكش بستد و او را مأمور به حكومت بروجرد ساخت.

و چون محمود خان پسر محمد حسين خان ملك الشعرا مردى عاقل و فاضل بود و از كمالات بهرۀ كامل داشت و هم از ارتكاب معاصى پرهيزگار بود، حاجى ميرزا آقاسى او را به وزارت ايلخانى منصوب داشت، باشد كه ايلخانى به مصاحبت او از مواظبت مخدورات بپرهيزد و او در نيمۀ فصل خريف از دار الخلافه بيرون شد و بعد از ورود به بروجرد آن ولايت را به نظم و نسق كرد و چند ماه در آنجا اقامت داشت و چون نوروز سلطانى نزديك شد براى تقبيل سدۀ سلطنت و بساط بوسى حضرت آهنگ دار الخلافه كرد و ميرزا محمّد خان عمّ خود را به نشان نيابت در بروجرد گذاشت و راه طهران برداشت چنانكه شرح حالش در جاى خود مذكور مى شود.

ص:58

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1261 ه/ 1845 م

اشاره

سال 1261 هجرى مطابق سنۀ ئيلان ئيل تركى 2 ساعت و 56 دقيقه از شب جمعه دوازدهم شهر ربيع الاول چون برگذشت، آفتاب در بيت الشرف شد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى بگذاشت.

همانا بعد از خرابى محمّره به دستيارى اشرار بصره و قتلى كه در كربلاى معلى به دست نجيب پاشا واقع شد و كارپردازان دولت عثمانى در كيفر اين امر مماطله كردند و شرايط عهدى كه در ميان دولتين ايران و روم رفته بود از پس پشت انداختند، اين نقض عهد، در خاطر بزرگان ايران حملى افكند و مكافات اين امور را يك جهت شده به تجهيز لشكر پرداختند. وزراى مختار دولت انگليس و روس اصلاح ذات بين را كمر بستند و مردم روم نيز ايشان را از پى مسالمت برانگيختند و بر ذمّت نهادند كه چون اين مخاصمت به مخالصت انجامد جبر كسر مامضى كنند و كارداران ايران به وزراى دولت و سفراى انگليس و روس شرحى نگار كردند كه دولت عثمانى هرگاه اين شرايط را بر ذمّت نهد، كار مصالحت و مسالمت به پاى رود و اگرنه فيصل اين امر در ميانه به شمشير خواهد رفت.

خلاصۀ فقرات نگاشته كه در شهر جمادى الاولى اولياى دولت ايران به وزراى مختار دولتين علّيّتين روس و انگليس نگار دادند

فقرۀ اول: هرچند اين املاك متنازع فيه دولت علّيۀ ايران و دولت علّيۀ عثمانى به شهادت تواريخ و كتب جغرافيا كه اكثر دولتهاى بزرگ دارند و مى دانند

ص:59

مختص دولت علّيۀ ايران است، لكن بنابه توسط اولياى دولتين فخيمتين قرار چنين بدهند كه محمّره و جزيرة الخضر و لنگرگاه تعلّق به دولت ايران دارد و كشتيهاى اين دولت علّيه به آزادى از دهنه گرفته الى موضع الحاق حدود ايران و روم تردّد كنند.

فقرۀ دويم: قرار بدهند زهاب تقسيم شود يعنى كل كوهستان آن تعلّق به دولت ايران دارد و جلگه متعلق به دولت عثمانى خواهد بود كه من بعد مشخص خواهند نمود.

فقرۀ سيم: تا دولت عثمانى رد خسارات مظلومين كربلاى معلّى را ننمايند همان جلگه زهاب را دولت علّيۀ ايران تصاحب خواهند نمود.

فقرۀ چهارم: رسوم عاديۀ ييلاقيه را از سالى كه نرسانيده اند ما بعدها اولياى دولت عثمانى از قرار تصديق و غوررسى وكلائى كه مأمور خواهند شد كارسازى كنند.

فقرۀ پنجم: از سمت خوى و وان و بايزيد و غيره الى دهنۀ شط العرب مهندسين دو دولت واسطه و دولت اسلام خط سرحدات جانبين را تشخيص بدهند.

فقرۀ ششم: دولتين علّيّتين به هم ديگر تعهد خواهند كرد كه به جهت رفع سرقت ايلات سرحد خويشتن، در سرحدات قرار كشيكخانه ها خواهند گذاشت.

فقرۀ هفتم: دولتين علّيّتين از عهدۀ هر تاخت وتازى كه از ايلات با همديگر به خاك يكديگر روى دهد خواهند برآمد و به ايلات و حشامات كه در قطور و اباقيه و محمودى سكنى دارند آزار و اذيّت ننمايند.

فقرۀ هشتم: فراريان طرفين را از بزرگ و كوچك و ايل و عشاير و رعايا و كسبه عموما رد نموده، تصاحب نكنند، الاّ اولاد خاقان مغفور را كه به سمت برسه [بورسه] برند و مانع از مراوده و مكاتبه و مقاوله آنها باشند.

فقرۀ نهم: به غير از دو فقره يعنى ردّ خسارات مظلومين كربلاى معلّى و رسوم عاديۀ ييلاقيه همۀ خسارات نقديه ديگر از طرفين موقوف و متروك خواهد بود و

ص:60

جميع فقرات عهدنامۀ ارزن الروم كه تغيير داده نشده لفظا به لفظ برقرار خواهد بود.

ذكر مجلس سور و سرور وليعهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه به فرمان شاهنشاه غازى

اشاره

و هم در اين سال شاهنشاه غازى فرمان كرد كه چراغ خاندان شرافت و خورشيد آسمان خلافت، وليعهد گردون مهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه را مجلسى سور و سرور گسترده كنند و ماهى كه چنين شاهى را لايق باشد به رواق آرند و زينت وثاق سازند. به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، ميرزا نبى خان امير ديوان را كه از حكومت فارس معزول و ذمّتش با منال ديوانى مشغول بود، حكم رفت كه اگر اين خدمت را نيكو به پاى برد از زاويۀ خمول به معارج قبول ارتقا جويد و خراج ديوانى را سماحت پادشاه در وجه او اباحت فرمايد.

لاجرم ميرزا نبى خان دامن بر زد و آستين برچيد. بر يك سوى باغ نگارستان ساحتى را كه نيم شهرى به مساحت بود به دست نجّاران صنعتگر و حمل درختان تناور، ايوانهاى شاهانه و رواقهاى بلند آسمانه بنيان كرد و تمامت اين ابنيه را به ديباهاى زربفت و زرتار و بافته هاى كشمير و قندهار محفوف و ملحوف داشت و سراپرده هاى خسروانى چند لشكرگاهى افراخته كرد و از ادات عيش و طرب و آلات لهو لعب و قبايل سرودگويان و طوايف پاى كوبان انجمنى بزرگ ساخت، آن گاه عريضه [اى] نگار داده، به حضرت شهريار فرستاد كه كار اين عيش و عرس به برگ و ساز آمد، اكنون وقت آن است كه شاه و شاهزاده فراز شوند و بساط سور و سرور به ساز كنند.

اظهار كرامت حاجى ميرزا آقاسى

و اين هنگام شاهنشاه غازى در قراى ييلاق طهران جاى داشت و از سورت گرما و حدّت هوا در حوزه دار الخلافه به مدد آتش و انگشت بيضۀ ماكيان نيم برشت مى شد.

ص:61

لاجرم بر شاهنشاه غازى در نفس باحورا(1) و ناف تابستان سفر طهران صعب مى نمود و چون از نخست روز حاجى ميرزا آقاسى را يك تن از مردان مستجاب الدعوه شناخته بود خطى بدو نوشت كه اگر توانى از خداوند قادر جبّار خواستار باش تا اين هواى تفته سرد و برد شود و سفر ما به طهران سهل و آسان گردد.

پيشخدمتى از حضرت پادشاه اين خط بياورد و به حاجى ميرزا آقاسى سپرده، او برگشود و نظاره بكرد و در جواب او بگفت كه در حضرت شهريار معروض دار كه انشاء اللّه چنين خواهد بود. چون پيشخدمت از مجلس بدر شد روى با مجلسيان كرد و گفت:

همانا پادشاه شما مرا سليمان دانسته است و نسيم صبا را در تحت فرمان من فهميده است كه مى فرمايد هوا سرد و برد كنم. من مردى فقير بيش نيستم از اين گونه كار كى توانم كرد.

اين بگفت و ليكن روز ديگر كه شاهنشاه غازى و پردگيان سراى سلطنت به شهر درآمدند، مدت هفته كه در شهر اقامت داشت چنان بادى خنك بوزيد كه مردم را برودت هوا زحمت مى كرد و آن روز كه مجلس سور به پاى رفت و شاهنشاه بيرون شتافت باز تنور گرما تفته گشت.

مع القصّه به ساعتى كه ستاره شناسان اختيار كردند به فرمان شاهنشاه غازى در عمارت خورشيد هنگام نماز ديگر روز شنبۀ هشتم جمادى الاخره دختر شاهزاده احمد على ميرزا را از براى وليعهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه عقد بستند و شب بيست و هفتم جمادى الاخره شاهنشاه به دار الخلافه آمد و مبداى نشاط و زينت بساط گشت و يك هفته همه بزم ميهمانى و بذل خلاع خسروانى و انفاق درهم و دينار و افضال جواهر شاهوار بود.

ص:62


1- (1) با حورا لفظى است يونانى بمعنى روزگار ازموده و ايام آن هفت يا هشت روز است و ابتداى آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ايام شدت گرما بنهايت بود، و بعضى گويند اين لفظ از بحران و بمعنى حكم است يعنى از اين روزها بر احوال ماههاى خزان و زمستان حكم كنند: روز اول دليل تشرين اول و روز دوم دليل تشرين دوم تا آخر زمستان، كه هرچه در آن روزها از گرما و سرما واقع شود در آن ماهها هم چنان بود.

شب جمعه پنجم رجب جماعت شاهزادگان و تمامت بزرگان به اتّفاق برادر كهتر وليعهد دولت عباس ميرزا به سراى عروس رفته با هودج زرّين و محمل گوهرآگينش به حضرت وليعهد گردون مهد آوردند و در سراى سلطانى و اريكۀ خاقانى جاى دادند.

مريض شدن محمد شاه

و هم در اين سال چون شهر رمضان برسيد و ايام صوم فراز شد مزاج پادشاه از صحت بگشت و نيروئى كه خداى در طبيعت به وديعت نهاده ضعيف شد؛ و مرض روز تا روز قوّت گرفت، چندانكه توان خاستن و نشستن برفت و ملازم بستر بگشت و مردمان را بيم رفت و به حق بود كه شاهنشاه در اين مرض وداع تاج و گاه گويد. لاجرم مغزها آشفته گشت و خبر ناتندرستى شهريار در بلدان و امصار پراكنده شد. مردم صعاليك و قاطعان طريق از بيغوله ها بيرون تاختند، شوارع و مسالك را مخافت و مهالك ساختند، مردم دار الخلافه بلكه چاكران درگاه در حيات پادشاه بدگمان شدند.

اين بود تا روز عيد صيام برسيد، كارداران دولت شورى كردند و گفتند اگر هم امروز پادشاه بر فراز گاه نشود و بار عام ندهد، اين شهر و تمامت شهرهاى ايران آشفته خواهد شد. ناچار پرده از پيش روى ايوان شهريار فرو هشتند و شاهزادگان و بزرگان درگاه و قواد سپاه و جماعتى از لشكريان را حاضر پيشگاه ساختند و اين جماعت صف بر صف و رده بر رده ايستاده شدند. آنگاه شاهنشاه را از بستر ناتوانى برداشته همچنان بر زبردست به ايوان شاهانه درآورده بر زبر تخت جاى دادند و شادروان ايوان را بركشيدند.

مردمان شهريار را ديدار كردند. حمد اللّه و حشمت پادشاه را به يكبار جبين ها بر خاك نهادند و تحيّت و تهنيت فرستادند. من بنده را چون هر عيد فرا مى رسيد برحسب فرمان قصيده [اى] بايدم انشاد كرد، هم در اين عيد صيام بين يد؟؟ الاعلى قصيده [اى] انشاد كردم.

ص:63

لمؤلفه:

مبارك است رخ شاه در مبارك ماه كه ماه ديده شود در رخ مبارك شاه

جهانگشاى محمّد شه آنكه از شاهان جهانگشاى نيامد چو او يك از پنجاه

مدار فتح و ظفر بر طريق لشكر اوست همى برايت منصور او كنند نگاه

اگر كه خاك درش را بباد و آب دهند صور كند همه رسم حدود و نقش جباه

اگرچه دست خيال از فلك گذشته تر است بود هنوز ز دامان قدر او كوتاه

دگر به محنت روزى به شام مى نبرد كسى كه روز تو يك روز ديده است بگاه

در آن زمان كه درآيد به لُجّۀ هامون بسان موج مخالف سپاه پيش سپاه

ز گرد تيره يك ابر سياه برخيزد سنان و خنجر بارد همى ز ابر سياه

زمين چو لُجّۀ سيماب رفته جاى به جاى اجل چو ضيغم كين توز خفته گاه بگاه

چنان ز دهشت آشفته مغز گردد مرد كه سر به تيغ سپرد است و نيست تن آگاه

ز رزمگاه تو الماس ريزه برچينند اگر كنند به بنگاه گاو و ماهى راه

ص:64

كسى كه بر زبر كشته هاى تو گذرد ز سر بيفتد از آسيب آسمانش كلاه

بخواب در همه شب روى اژدها بيند هر آنكه حملۀ تو ديد روز باد افراه(1)

اگر نهنگ شناور نبود اسب ملك هزار بار چسان شد ز بحر خون به شناه

تو دوست دارى تن داشتن به جامۀ جنگ شهان اگرچه بپوشند اطلس و ديباه

و گر نرويد جز تير و تيغ خون آلود از آن زمين كه تو را بوده است لشكرگاه

تو يك تنه بدو عالم سپاه چيره شوى بدين سخن دل و شمشير تو بس است گواه

جهان بگيرى و زين دست بى تعب بخشى نه آن به استمداد و نه اين به استكراه

بوقت لطف جهانى كنى به جود طراز بگاه خشم جهانى كنى به تيغ تباه

سحاب دست تو گر قطره بر زمين بارد نهال زر ز زمين بر دمد به جاى گياه

تو انتقام به مرد گناه مى نكنى كه آسمان نرود با تو بر طريق گناه

ز كبر بار دگر سايه نفكند بر شير اگر به سايه اسب تو بگذرد روباه

ص:65


1- (1) . باد افراه بر وزن ماه در ماه، بمعنى جزا و مكافات است.

ز خميۀ توبن ميخهاى زرين است كه خلق ازين طرفش آفتاب خوانده و ماه

هميشه تا ز سپهر بلند هست به دهر يكى به بنگه چاه و يكى به ذروه جاه

به درگه توبه سان سپهر مدحت خوان هميشه پشت سپهر بلند باد دو تاه

حاضران حضرت هنوز گمان نداشتند كه اين پادشاه است و بر تخت متّكى است و بيشتر مردم مى پنداشتند كه كارداران دولت تدبيرى انديشيده اند و تعبيه ساخته اند و اين ديگر كس است كه به جاى شاه بر گاه نشانده اند تا مبادا فتنه هاى خفته بيدار شود و مملكت آشفته گردد، و همه تن چشم و گوش بودند كه از شهريار سخنى اصغا فرمايند.

ناگاه شاهنشاه غازى از خدايش در جنان جاويد هر لحظه نعمت قربت بر مزيد كند، لب باز كرد و سخن آغاز كرد، و اين بندۀ ضعيف را مورد الطاف شاهانه داشت و در نظم و نثر فراوان بستود و لختى از در ناسخ التواريخ تحسين و تبجيل كرد و همچنين سلوك اين بنده را در مسالك چاكرى و دولتخواهى ترجيب و ترحيب فرمود و اين كلمات را همى بر زيادت كرده اعادت كرد تا مردمان را رخصت انصراف فرمود.

همانا من بنده كه تاكنون 500000 بيت نظم و نثر در دولت او فراهم كرده ام، شكر نعمت او را نيرزد، چه پادشاهى با اين عظمت و چندين نقاهت در هنگامى كه چندين هزار كس بشنيدن كلمه [اى] از او خرسند باشد كتابى در تكريم اين بنده بيان فرمود:

همانا چندانكه از اين پس زنده باشم و او را ستايش گويم بلكه فرزندان من تا 50 پشت چندانكه بيايند و بگذرند و بر روان او درود فرستند اداى شكر اين مجلس نكرده باشند.

بالجمله شاهنشاه غازى نيرومند شد و آن مردم كه در اين داهيه بر طريق

ص:66

عصيان رفتند پايمال عتاب و عقاب ساخت.

آغاز فتنۀ اللّه قلى ميرزا

و هم در اين سال اللّه قلى ميرزاى ايلخانى قاجار كه شرح حالش مرقوم شد در مدّتى كه شاهنشاه غازى مريض بود، به اغواى شياطين و معاشران ناجنس و كشف اباطيل خود را درخور سرير و اكليل مى پنداشت و اين راز را گاه گاه با همگنان در ميان مى گذاشت.

اين هنگام از ميان ارگ دار الخلافه بيرون شده در باغ بهارستان كه ظاهر قلعۀ طهران خود بنا كرده بود، جاى كرد و از قورخانه پادشاهى هرروز خطى فرستاد و مقدارى سرب و باروت به باغ بهارستان حمل داد. قورخانه چيان را قوّت آن نبود كه سر از فرمان او برتابند چه بيم آن داشتند كه ايشان را در نزد حاجى ميرزا آقاسى آلودۀ عصيان كند و مورد عتابى و عقابى سازد.

بالجمله از ملازمان خويش و مردم صعلوك و درويش نزديك به 500 تفنگچى در گرد خود فراهم كرد و همه شب در ايام شهر صيام بزرگان درگاه و چاكران پادشاه را به دست آويز ضيافت حاضر مجلس خويش مى ساخت و كمال مهر و حفاوت مرعى مى داشت، از بهر آنكه سركشان در خدمت او نرم گردن شوند و ملازمت او را گردن نهند و همه روزه با معدودى از مردم خود به شهر در مى آمد و بعد از ديدار حاجى ميرزا - آقاسى به درباره پادشاه مى رفت و از پشت و روى كار آگاه مى شد و چنان مى پنداشت كه اگر روزى صاحب تاج و تخت به جهان ديگر رخت كشد، حاضر خواهد بود و بى كلفت خاطر بر ضبط ملك قادر خواهد گشت.

از جانب ديگر ميرزا نظر على حكيم باشى و محمّد طاهر خان وكيل قزوينى و شاهزاده ملك قاسم ميرزا و چند تن ديگر از اعيان دولت چون با حاجى ميرزا آقاسى از در خصومت بودند همه روز و همه شب مواضعه مى نهادند كه اگر روزگار پادشاه كوتاه شود و ديگرى بر تخت ملك شاه گردد، منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را شتابزده به طهران آرند و صدرات اعظم و امارت كبرى را بدو سپارند.

ص:67

و از يك سوى ديگر محمّد قلى خان ايشيك آقاسى پسر آصف الدوله جماعتى از اعوان او كار شورى ديگر سان كردند و گفتند چون پادشاه را زندگانى تباه شود و وليعهد دولت صاحب تاج و گاه گردد، فرزندان امير محمّد قاسم خان قوانلو كه خالان اويند سر به اوج ماه فرازند و دست ما را از دامان دولت كوتاه سازند، نيكو آن است كه بعد از پادشاه چندان بباشيم كه اللّه قلى خان ايلخانى نخستين بتازد و عصيانى سازد، آن گاه بر وى درآئيم و او را به كيفر گناه تباه سازيم و حاجى ميرزا آقاسى را نيز زنده نگذاريم چون اين كار به پاى بريم مسرعى به نزديك بهمن ميرزا فرستاده او را به سرعت تمام به دار الخلافه كشانيم و بر تخت ملك نشانيم و بدين انديشه 200 تن مردم تفنگچى از دور و نزديك انجمن كرده در سراى خويش به نهانى همى داشتند. و چون مردم ميرزا آقا خان وزير لشكر در اعداد امر و عدّت اتباع و بسط خاطر از همه افزون بود هريك از اين جماعت در اسعاف مرام خويش دست توسّل به دامان او مى زدند و او را پشتوان و ظهير خويش مى خواستند.

تقديم خدمت ميرزا آقا خان وزير لشكر به دولت ايران

از اين سوى ميرزا آقا خان كه از بدو دولت آقا محمّد شاه شهيد تا اين وقت پدر بر پدر از نيك و بد آگاه و طرف شور پادشاه بود، مكنون خاطر اين جمله را تفرّس كرد و روز تا روز بر سر بالين پادشاه حاضر شده، او را از كماهى امور آگهى همى داد. شاهنشاه غازى به صبر و سكونى كه جز از پادشاهان نيابد، گناه ايشان را ناديده مى انگاشت و كيفر كفران هيچيك را فرمان نمى كرد تا آنگاه كه خدايش بهبودى داده و مزاجش به استقامت پيوست.

و هم در اين وقت با اينكه ميرزا آقا خان وزير لشكر مكشوف داشت كه اللّه قلى خان ايلخانى آرزوى تاج كيانى همى كند و به هواى تخت سلطانى روز برد، چندانكه در باغ بهارستان و هنگامه مستان او را شاه خطاب كنند و شاهانه جواب شنوند، شاهنشاه غازى حشمت حاجى ميرزا آقاسى را فرونگذاشت و هيچ از اين گونه سخن بر زبان نراند جز اينكه فرمان كرد كه ايلخانى طريق بروجرد سپرده آن ولايت كه

ص:68

تحت فرمان اوست به نظم كند، چه در اين وقت حكومت بروجرد و گلپايگان و محلاّت و محال خوار او را مفوّض بود.

لاجرم ايلخانى بسيج سفر كرد و شاهزاده ابراهيم ميرزا و پسران علينقى ميرزاى ركن الدّوله، حمزه ميرزا و محمّد كريم ميرزا و امان اللّه ميرزا و ديگر ابو الفتح ميرزاى پسر شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و ديگر عمّ او ميرزا محمّد خان پسر حسين قلى خان و ديگر مهديقلى خان امير الامراء و جعفر قلى خان برادر او به اتّفاق او راه برگرفتند.

محمود خان پسر محمّد حسين خان ملك الشّعرا كه شرح حالش مرقوم شد، چون به حكم حاجى ميرزا آقاسى وزير او بود بايست با او كوچ دهد و چون كردار نابهنجار ايلخانى مكشوف بود، ملك الشّعرا هراسناك شد، از بيم حاجى ميرزا آقاسى پسر را منع از سفر نتوانست كرد و از سوى ديگر استشمام گناهى با دولت پادشاه مى رفت، عاقبت با اين بنده شورى كرد و به اتّفاق به نزد حاجى ميرزا آقاسى شتافتيم و شرحى نگاشته بدو سپرديم كه:

اينك 60 سال است هواخواه اين دولت و پروردۀ نعمتيم، امروز مردمان ايلخانى را گناه كردۀ دولت و راندۀ حضرت خوانند، اگر اين سخن استوار است، سفر محمود خان سزاوار نباشد.

بر فراز آن مكتوب به خط خويش بنگاشت كه:

مردمان اين سخنان را در بهتان كنند. برحسب حكم پادشاه محمود خان بايست همراه او باشد و اگر از اين سفر خطرى باديد آيد بر من است نه بر شما.

بالجمله اللّه قلى خان ايلخانى روز هشتم ذيقعده از دار الخلافه بيرون شده طريق بروجرد برگرفت.

بيرون كردن حاجى ميرزا آقاسى جمعى از بزرگان درگاه را از طهران

اما چون حاجى ميرزا آقاسى، ايلخانى را از طهران بيرون تاخت و دل از آلايش او بپرداخت، در قلع و قمع اعداى خويش تصميم عزم داده، از شهر طهران بيرون شده، در قلعۀ عباس آباد كه خود بنيان كرده بود جاى كرد. و در حضرت شهريار معروض داشت كه 10 سال افزون است زحمت ايران بر ذمّت نهاده ام و با اين ضعف شيخوخت تن به هزارگونه صعوبت داده ام. اكنون جمعى خائن دولت در كارها مداخلت

ص:69

افكنده اند و در حل و عقد مملكت داخل شده اند. اين جماعت را بايد به محل خويش مراجعت داد و اگرنه مرا رخصت فرماى تا در عتبات عاليات گوشۀ عزلت گيرم و زحمت كارداران دولت نكنم.

چندانكه شاهنشاه غازى خواست او را از در ديگر راضى بدارد سر در نياورد و عاقب الامر فرمان كرد كه ملك قاسم ميرزا سفر آذربايجان كند و ميرزا نظر على - حكيم باشى را 1000 تومان به مصادره مأخوذ داشته با او همراه كنند و اين هر دو روز بيستم ذيقعده از دار الخلافه بيرون شدند. ملك قاسم ميرزا طريق آذربايجان گرفت و ميرزا نظر على در دار الامان قم اقامت كرد.

اما ميرزا آقا خان وزير لشكر كه شاه را از غث و سمين امور آگاه ساخت و وليعهد دولت را از مكيدت دشمنان حارس و حافظ بود، مورد اشفاق ملكانه و الطاف خسروانه گشت و روى دل پادشاه به جانب او همى بود و همچنان وليعهد دولت السّلطان ناصر الدّين شاه چون نيكو خدمتيهاى او را بدانست و معلوم داشت كه كين و كيد دشمنان را به حسن تدبير عظيم وقايه [اى] بود و سهام نيرنگ ايشان را به دستيارى فرهنگ خفتانى گشته او را به حضرت خويش حاضر ساخت و نيكو بنواخت و به دست خويش خطى نگاشته بدو سپرد كه از كلمات آن اين معنى مستفاد بود يعنى:

آن هنگام كه تخت و تاج مرا باشد و اخذ خراج بهرۀ من گردد وزير لشكر را به مقامى رفيع تر از اين بركشانم و او را پاداشى پادشاهانه كنم.

و رفيع تر از آن مقام كه وزير لشكر داشت، صدارت كبرى بود و در معنى او را وعدۀ صدارت اعظم داد و امروز به شرط آن پيمان در مسند صدارت و چاربالش امارت جاى دارد، چه گفته اند كه مردم كريم به وعده وفا كند.

اما از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى چون قربت وزير لشكر را در حضرت پادشاه بدانست و مواضعۀ او را با وليعهد دولت نيز تفرّس كرد، سخت هراسناك گشت و با خويش انديشيد كه در چنين هنگامه صواب آن است كه كار يكسره كنم و از بيم عزلت و ذلّت يك باره برآسايم و در حضرت پادشاه معروض داشت كه از قديم گفته اند:

ص:70

دو پادشاه بر سر يك گاه نرود و دو حسام به يك نيام نشود. امروز ميرزا آقا خان وزير لشكر در مملكت وزيرى ديگر است، توانم گفت كه مردمان مكانت او را افزون از من دارند، و مقام او را رفيع تر از من شمارند.

يا او را از مداخلت دولت بازدار يا مرا به زاويۀ عزلت گذار.

چندانكه پادشاه خواست اين قصّه كوتاه كند و در ميان ايشان ميانجى شود، مفيد نيفتاد و چون بيشتر وقت حضرتش مريض و عليل بود و حاجى ميرزا آقاسى حل و عقد امور را از كثير و قليل و كفيل همى گشت، خلع او را از مسند وزارت در كار مملكت خللى بزرگ مى پنداشت، پس به صواب نزديكتر چنان دانست كه فرمان كند تا روزى چند وزير لشكر كنارى گيرد و چون مقتضى وقت فراز آيد بازآيد.

لاجرم وزير لشكر رتق و فتق سپاه را با برادر خود ميرزا فتح اللّه گذاشت و خود طريق كاشان برداشت. برادر ديگر او ميرزا فضل اللّه امير ديوانخانه نيز با وزير لشكر همراه شد، و در كاشان نزديك برادر اقامت كرد. و مردم كاشان از وضيع و شريف و قوى و ضعيف چون عبد مملوك در طريق اطاعت او سير و سلوك همى كردند، خاصّه من بنده كه از تمامت ايشان در طاعت و انقياد فزونى جستم چندانكه وشاة سخن چين نزد حاجى ميرزا آقاسى زبان به سعايت گشودند و اين كردار را بر من جنايتى كردند. چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

ارسال نشان تمثال شاهانه براى فرمانفرماى گرجستان

و هم در اين سال چون از جانب ايمپراطور روسيه جنرال ورانصوف به فرمانگزارى مملكت قفقاز و گرجستان نام بردار شده جانشين گشت، شاهنشاه غازى يك قطعه نشان تمثال پادشاه و يك رشته تسبيح مرواريد به تشريف او مبذول داشت و ميرزا جعفر خان مشير الدوله مأمور گشت تا تشريف شاهنشاه ايران را به فرمانگزار گرجستان برد. و او تقديم خدمت كرد و مراجعت نمود و يك روز قبل از نوروز سلطانى به حضرت سلطان پيوست.

ص:71

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1262 ه/ 1846 م

اشاره

در سال 1262 هجرى مطابق سنۀ يونت ئيل تركى چون 8 ساعت و 45 دقيقه از شب سه شنبه بيست و سوم ربيع الاول برگذشت، خورشيد در بيت الشّرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى به پاى برد.

آغاز فتنۀ خراسان

و در اين سال چنان افتاد كه كارداران دولت به اللّه يار خان آصف الدّوله فرمانگزار مملكت خراسان دل ديگرگون كردند. از اين روى كه محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله در حضرت شهريار حاجب بار و ايشيك آقاسى بود و مكانتى به سزا داشت و از آنجا اللّه قلى ميرزا پسرزادۀ حسينقلى خان برادر فتحعلى شاه كه از طرف مادر هم نسب با فتحعلى شاه داشت، ربيب حاجى ميرزا آقاسى وزير اعظم بود، چه مادر او بعد از مرگ شوهر به حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى درآمد و چون به سن رشد و بلوغ رسيد ايل قاجار را ايلحانى گشت و چنانكه مذكور شد به مراتب عليه ارتقا نمود و به اقتضاى جوانى و نادانى سبب فتنه هاى بزرگ گشت و هركس خدمت او را گردن نمى نهاد و به انديشه هاى ناصواب او متّفق نمى گشت، دامن او را به خصومت حاجى ميرزا آقاسى آلوده مى ساخت و چندان سعايت مى كرد كه حاجى ميرزا آقاسى را با او به خصمى برمى انگيخت و هيچ كس را آن نيرو نبود كه با حاجى ميرزا آقاسى برزند. از اين روى بر بسيار مردم كار صعب افتاد.

محمّد قلى خان نيز از آن مردم بود كه دل آزرده داشت و همواره با آصف الدّوله از كارداران دولت كتابى به سعايت و شكايت مى نگاشت و باز مى نمود كه سلطنت پادشاه را به سوء تدبير حاجى ميرزا آقاسى مدارى و استقرارى نمانده، رعيّت دل رنجيده دارد و لشكرى با خاطر آزرده روز مى گذارد، سالى و ماهى نمى رود كه

ص:72

سربازان آهنگ طغيان نسازند و اولياى دولت را به اخذ مواجب به محاصره نيندازند.

و از آن سوى چون اين سخنان در خراسان سمر گشت و حسن خان سالار پسر ديگر آصف الدّوله اصغا مى نمود، چنان مى پنداشت كه اگر تجهيز لشكرى كند و آهنگ دار الخلافه فرمايد، مردمان چنان از پادشاه رنجيده اند كه بى زحمت جنگ تاج و اورنگ را از بهر او خواهند داد و اين شعر فردوسى را بسيار وقت با نزديكان خويش مى سرود.

بيت:

مرا عار آيد از اين زندگى كه سالار باشم كنم بندگى

لاجرم در پذيرفتن فرمان و اطاعت سلطان كار به مماطلت و مسامحت نهاد و با جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان برونجردى نيز پيوند كرد و دختر خويش را به شرط زنى به سراى او فرستاد و خواهر او را از بهر خود نكاح بست. از اين سوى چون حاجى ميرزا آقاسى اين قصّه بدانست و طغيان جعفر قلى خان نيز در حضرت پادشاه مكشوف بود و از حاضر شدن به درگاه اكراه داشت، از قبل شاهنشاه غازى منشورى به آصف الدّوله فرستاد كه بى توانى جعفر قلى خان را به حضرت فرست. و آصف الدّوله روا نمى داشت كه نقض عهد كند و جعفر قلى خان را سفر دار الخلافه فرمايد و حسن خان سالار نيز هرگز بدين حكم گردن نمى نهاد. از اين روى كار به مماطله كردند و پاسخ منشور را به معاذير ناپسند نگار داده به درگاه فرستادند.

حكومت سليمان خان دنبلى در شاهرود و بسطام

بالجمله چند كرت به احضار جعفر قلى خان منشور رفت و اين حكم به نفاذ نشد، لاجرم حاجى ميرزا آقاسى در بى فرمانى آصف الدّوله و فرزندش يك جهت شده صورت حال را به سعايت اللّه قلى ميرزا به بليغ تر سخنى در حضرت پادشاه معروض داشت و سخن بر آن گذاشت كه مى بايد يك تن مرد دانا دل كارآگاه كه جز طريق صداقت نسپرده باشد به حكومت بسطام فرستاد تا حقيقت حال را بازداند و به عرض رساند.

از ميانه سليمان خان دنبلى كه زينت حسب با حليه نسب انباز داشت مختار

ص:73

افتاد، لاجرم در شهر جمادى الآخره منشور حكومت شاهرود و بسطام به نام او رقم شد و تشريف شاهانه مبذول افتاد و او بى توانى فرزند خويش مهدى قلى خان را از پيش به شرط نيابت روانه شاهرود و بسطام داشت و خاطر بر بسيج سفر گماشت.

بعد از اعداد كار، حاجى ميرزا آقاسى او را طلب فرمود و اندرز كرد كه مكنون خاطر ما از بيرون فرستادن مانند تو مجرب كس را نه نظام بسطام بود و بس؛ بلكه از طرف خراسان چنان مسموع رفت كه آصف الدّوله با پادشاه دل بد كرده و پسر او حسن خان سالار به انديشۀ خودسرى و عصيان سربرآورده و از خوى پادشاه عادل بعيد است كه به قدم عجل طريق مكافات گيرد و شتاب را كه شيمت شيطان است در كيفر مردمان پيشه سازد تا مبادا به سعايت شياطين انس در مهلكه غوايت افتد و به هواجس نفسانى شكنجه پشيمانى بيند پس صواب چنان نمود كه چون سفر شاهرود و بسطام كنى همه روزه عيون و جواسيس خويش را به اراضى خراسان گسيل سازى و مكنون خاطر پدر و پسر را تفرّس فرمائى و روز تا روز انديشۀ ايشان را بازنمائى تا اگر واجب افتد ايشان را دفع دهيم و از محل و مكانتى كه دارند فرود آوريم.

پس سليمان خان فرمان او را به قدم قبول تلقى كرده، رخصت انصراف يافت و از آنجا حاضر حضرت پادشاه گشت. شاهنشاه غازى نيز با او سخن همه از اين گونه كرد و او را رخصت سفر فرمود.

پس سليمان خان اعداد كار كرده راه برگرفت و در منزل فيروزكوه او را مسموع افتاد كه به اغواى جعفر قلى خان كرد شادلو و حسن خان سالار، تركمانان كوكلان سر به عصيان برآورده اند و سليمان خان ملقب به خان خانان حاكم استرآباد را كه از سوى مادر نسبت با فتحعلى شاه داشت فريب داده قريب به مرابع خويش برده اند، او نيز براى اخذ منال ديوانى به ميان آن جماعت شتافته و ايشان برشوريده اند و مغافضة بر لشكرگاه او تاختن برده و اموال و اثقالش را عرضۀ نهب و غارت ساخته اند، در ميانه نوشيروان خان پسرش نيز اسير گشته. لاجرم صورت حال را نگار داده انفاذ درگاه پادشاه داشت و از فيروزكوه به منزل چارده كلاته كوچ داد.

ص:74

هم در آنجا معلوم داشت كه جعفر قلى خان بر سر نردين غارت برده و اراضى نردين و جاجرم را به تحت فرمان آورده و زن و فرزند محمّد حسن خان نردينى را كه از خدّام دولت بود اسير گرفته. از ميانه محمّد حسن خان يك تنه بر اسبى برنشسته و تا بسطام عنان نكشيده، بعد از ورود به بسطام مهدى قلى خان پسر سليمان خان او را ساز و برگ كرده روانۀ طهران داشت.

اما سليمان خان چون وارد بسطام گشت و آن بلده را به نظام كرد چند تن مرد جاسوس اختيار نموده يك تن به استراباد گسيل داشت و دو كس به خراسان و بزونجرد فرستاد تا فحص حال كرده مكنون خاطر سالار و جعفر قلى خان را مكشوف داشتند و بازنمودند كه ايشان در اغواى تركمانان و ديگر قبايل شبانه روز حيلت ها مى انگيزند تا جميع قبايل را خائن دولت و گناه كردۀ حضرت سازند تا از پادشاه هراسناك گردند و در عصيان دولت هم داستان شوند؛ و ديگر در خاطر دارند كه از بزرگان خراسان گروگان گرفته در قلعۀ كلات بازدارند و چون اين كارها به پاى برند عصيان خويش آشكار كنند. و هنوز آصف الدّوله در اين امر تقاعدى دارد و هنگام نمى داند، چه آصف الدوله را در خاطر بود كه اگر بعد از شاهنشاه غازى زنده ماند چشم از وليعهد دولت كه خدايش خاصّ سلطنت آفريده بود بپوشد و بهمن ميرزاى برادر اعيانى محمّد شاه را به پادشاهى بردارد.

بالجمله سليمان خان اين اخبار را كتابى كرده به نزديك ميرزا شفيع صاحب ديوان كه معضلات دولت را مستشار و محرم اسرار بود فرستاد تا اين جمله را در حضرت پادشاه و جناب حاجى ميرزا آقاسى آشكار ساخت و خود با تركمانان فرنگ فارسيان و چناشنك كوهسار آغاز موافقت و ساز مرافقت نهاد و با ايشان مواضعه كرده، ميثاق اتّفاق استوار داشت تا اگر به تحريك سالار و جعفر قلى خان تركمانان كوكلان و يموت آهنگ شاهرود و بسطام كنند او را آگهى دهند. و بدين تدبير ايام زمستان را به سلامت گذاشت و هرگاه تركمانان آهنگ اراضى او كردند آگاه

ص:75

شده، مردمان را به حفظ و حراست خويش مأمور داشت و از زحمت دشمن آسوده زيست.

وفات حاجى ميرزا موسى خان متولّى مشهد مقدس و تفويض امر او به حاجى ميرزا عبد اللّه

و هم در اين سال حاجى ميرزا موسى خان برادر ميرزا ابو القاسم قايم مقام كه متولّى روضۀ مقدّسۀ رضويه على ساكنها آلاف التّحية بود، وداع زندگانى گفت و چندانكه متصدّى اين امر شريف بود نيكو خدمتى كرده، موقوفات بقعۀ مباركه را در تمامت ايران به نظم داشت و دار الشّفاى رنجوران را آبادان فرموده. هرگز در كار معالج و مداوا مسامحت نرفت و پيوسته اطعمه و اشربه فقرا و مساكين از كارخانۀ خاصّه و مطبخ خاصّ حضرت رضا عليه السلام بى كلفت مى رفت؛ و مكتب خانۀ اطفال را چنان به رونق كرد كه كودكان مردم تنگدست در تحصيل علوم از بزرگ زادگان كار به سهلتر كردند، و زايران آن سدۀ سنيه را هركه بى زاد و راحله بود، اسعاف حاجت او فرموده و هر شب آن جماعت از خدّام را كه در آستانه مباركه ديده بان بودند، از مطبخ خاصّ طعام داد. و در تعمير ابنيه مساعى جميله معمول داشت. بالجمله چون از جهان رخت بدر برد برحسب فرمان شاهنشاه غازى و صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، حاجى ميرزا عبد اللّه خوئى كه از جمله منشيان خاصّه درگاه بود، متولى بقعۀ متبركه گشت.

رساندن آب شش پير به شيراز

و هم در اين سال شاهنشاه غازى فرمان كرد كه حسين خان نظام الدوله حاكم فارس آب شش پير را كه منبع آن در كوهستان ممسنى و بلوك اردكان است و از آنجا به رود فهليان پيوسته مى شود و به درياى عمان مى رود نهرى حفر كند و بهرى به شهر شيراز رساند و از منبع آن آب تا به شيراز 18 فرسنگ مسافت است و بسيار وقت سلاطين متقدّم اين عزم را تصميم دادند و تقديم نكردند.

بالجمله شاهنشاه غازى حكم براند كه اگر معادل يك كرور تومان زر مسكوك از خراج فارس به خرج مقصود رود مقبول است. لاجرم حسين خان دامن همّت بر ميان استوار كرد و 12000 مرد مزدور انجمن كرد و از اين مسافت دراز نهرى كه 10 ذراع عرض و 5 ذراع عمق داشت حفر كرد و هر زمين كه افراخته بود چاه

ص:76

كرد و با سنگ و ساروج مجراى آب را استوار داشت و آب را به شهر شيراز آورد و خرد و بزرگ شادمانه بيرون شتافتند و شكر خداوند اللّه و احسان پادشاه بگزاشتند.

فتنه اللّه قلى ميرزاى ايلخانى در بروجرد

و هم در اين سال چنانكه از اين پيش مرقوم شد، اللّه قلى ميرزاى ايلخانى برحسب فرمان سلطانى سفر بروجرد كرد. بعد از ورود بدان بلده جماعتى كه نسب با خاندان سلطنت داشتند و در حضرت او مواظبت و ملازمت مى نمودند، براى اخذ مال و رفاه حال او را به اظهار كلمۀ عصيان تحريض مى دادند. و هر شب كه بساط لهو و لعب گسترده مى شد و مجلس خمر و قمر آراسته مى گشت، خاصه آن هنگام كه به گساريدن اياغها دماغها آشفته مى گشت و از غايت بى خويشتنى ناگفتنيها گفته مى شد، همگنان هم دست و هم دل، زبان به ستايش و نيايش او همى گشودند و او را به ارتقاى مراقى سلطنت و ضبط حوزۀ مملكت ترغيب مى دادند.

ايلخانى نيز به هواجس نفسانى اين تخيلات شيطانى را پسنده مى داشت و بامداد كه بر مسند حكومت متّكى مى شد اين جماعت در برابر او ايستاده بر صف مى شدند و او را ترحيب و تحيّت ملكان مى فرستادند. و همچنان عمّ او ميرزا محمّد خان كه در غيبت ايلخانى به نشان نيابت حكومت بروجرد داشت و اين وقت از حساب اخذ خراج و بازپرس منال ديوان خوش داشت كه ايلخانى طريق طغيان سپرد و خويش را خاين دولت و راندۀ حضرت سازد و به زشت و زيباى امر او نپردازد. و لاجرم از يك سوى او را انگيختۀ عصيان مى ساخت و از جانب ديگر سيئات اعمال او را به ده چندان نگار داده به دار الخلافه مى فرستاد و به توسط محمّد قلى خان ايشيك آقاسى ملحوظ پادشاه مى افتاد.

شاهنشاه غازى چون هيچ امر از حاجى ميرزا آقاسى مستور نمى داشت هرگاه بدين سخن مى رسيد، حاجى ميرزا آقاسى معروض مى داشت كه اين سخنان همه از در كذب و بهتان است كه دشمنان من و ايلخانى حديث مى كنند و خاطر شاه را از كيفر اين گناه برمى تافت.

بالجمله يك دو ماه كار بدين گونه رفت و اين كبر و خيلا در دماغ ايلخانى

ص:77

به قوّت شد و از آن سوى منوچهر خان معتمد الدّوله و جماعتى از بزرگان ايران كه با حاجى ميرزا - آقاسى دل بد داشتند و او را نزد پادشاه زيانى نمى توانستند، در اغواى ايلخانى الحاح فراوان مى نمودند تا او پشت با دولت كند و به جرم او حاجى ميرزا آقاسى آلودۀ جنايت گردد. در پايان امر با اين همه نيرنج و طلسم زيد و عمرو ايلخانى در حسم حبل مؤالفت و رفع رايت مخالفت يك جهت شد و چون او را مالى به ذخيره و گنجى اندوخته نبود، چندانكه از بهر خورش و خوردنى يك روزه و يكشبه خوان سالارش در تكاپوى برزن و بازار بود، ناچار بدان سر شد كه يك نيمه از خراج سال آتيه را از مردم بروجرد مأخوذ دارد و بدان مايه خروج كند.

در اين وقت محمود خان پسر محمّد حسين خان ملك الشعرا كه برحسب امر پادشاه به وزارت او منصوب بود، نيك نگريست كه اندك اندك سخنان بيهوده مستانه و كلمات بى معنى شبانه دير نباشد كه در ميان مردم افسانه شود و دولتى را كه پدر بر پدر پروردۀ نعمت بوده به كفران احسان سمر شود. پس از پى چاره گرى ميان استوار كرد و نخستين ميرزا محمود مجتهد را كه نسب با سيّد بحر العلوم مى برد و ميرزا صادق امام جمعه بروجرد را كه حافظ شريعت و سالك طريقت است ديدار كرد، و گفت:

اگر من مخالفت ايلخانى كنم زيان جانى بينم و اگر سخن نكنم تا او سفاهتى آغازد و فتنه انگيزد، روزى چند برنگذرد كه من و بر زيادت شما و هركه در اين شهر است بهرۀ هلاك و دمار گردد. معجلا چاره اين است كه در نهان عمال اين بلد را بياموزيد كه چون كارداران ايلخانى در طلب منال ديوانى برآيند رعيّت را برشورانند تا از خراج سال آينده چيزى بر ذمّت نگيرند. چون ايلخانى را زر و سيم نباشد جنبش نتواند كرد.

اين گفتار را ايشان پذيرفتار شدند و بكار بستند. اما محمود خان چون از اين كار بپرداخت بى توانى صورت حال را نگار داده به دست مسرعى پوينده تر از برق و باد به نزديك محمّد حسين خان ملك الشعرا فرستاد.

آگاه شدن شاهنشاه از كار اللّه قلى ميرزا و مأمور داشتن او را به سفر عتبات عاليات

و چون او بر مكتوب وى وقوف يافت عظيم دهشت زده گشت و با محمّد

ص:78

قاسم خان برادر خود و اين بنده سخن به شورى افكند. در پايان امر سخن بر آن نهاديم كه اگر ما خود حديث اين حادثه را در حضرت پادشاه معروض داريم از حاجى ميرزا آقاسى پوشيده ندارد و او بى شك ما را به كذب نسبت كند و از در خصومت بيرون شود و بر زيادت محمود خان به دست ايلخانى مقتول گردد. و اگر اين راز را پوشيده داريم، عاقبت در حضرت پادشاه آلودۀ گناه شويم و افزون بر كفران نعمت تباه گرديم. نيكو آن است كه صورت اين حال به دست حاجى ميرزا آقاسى معروض افتد و چون ما در نزد او اين راز را از پرده بيرون افكنيم نتواند مستور داشت. ناچار در حضرت شهريار مكشوف دارد.

پس من بنده قلم و قرطاس برداشتم و اين قصّه را تا به خاتمه برنگاشتم و به اتّفاق ملك الشعرا به سراى حاجى ميرزا آقاسى برفتيم و مكتوب بداديم و قصّه بگفتيم. او را ديگر مجال پوشيدن اين راز نماند و در زمان يك تن از پيشخدمتان پادشاه را طلب داشته اين مكتوب را به حضرت فرستاد.

و از آن سوى چون ايلخانى از اخذ منال ديوانى بى بهره ماند و از بهر معاش خويش بيچاره گشت، ناچار در شهر ربيع الاول طريق دار الخلافه برداشت، در عرض راه مكتوب حاجى ميرزا آقاسى و نامۀ مادرش كه ضجيع حاجى ميرزا آقاسى و دختر شهريار تاجدار فتحعلى شاه بود هم بدو رسيد كه چه نشسته [اى] و از در نادانى و جهل جوانى خويشتن را به دهان شير عرين باز داده [اى]. همانا قصّۀ مخالفت و انديشۀ طغيان تو را محمود خان نگار داده به طهران فرستاد و مكشوف حضرت شهريار افتاد.

ايلخانى از اين حديث هراسناك شد و طى طريق دار الخلافه را بر عجل و شتاب بيفزود، باشد كه ذمّت خويش را از اشتغال اين عصيان بيرون كند و هم خطى به خسرو خان بختيارى سرلك نگاشت كه محمود خان، مرا در حضرت پادشاه آلودۀ عصيان و گناه ساخت و بى شك از بروجرد بيرون خواهد تاخت. اگر توانى چند تن سوار برگمار تا او را در عرض راه مقتول سازد. اما محمود خان چون راه بگردانيد و از طرف كنگاور به دار الامان قم سفر كرد به سلامت زيست.

ص:79

بالجمله بعد از اخبار حاجى ميرزا آقاسى از طغيان ايلخانى روزى چند برنگذشت كه آهنگ سفر او به دار الخلافه مسموع پادشاه افتاد، پس در زمان فرمان كرد تا حاجى فرامرز بيگ فراش خلوت به جانب او تاختن برده هرجا او را ديدار كند از درآمدن به دار الخلافه دفع دهد. حاجى فرامرز بيگ سه شنبۀ بيست و ششم ربيع الاول راه برگرفت و در منزل حوض سلطان با او دچار شد و اين وقت با 500 سوار به جانب طهران رهسپار بود. مع القصه حكم شاهنشاه غازى را با او القا كرد و او را مراجعت داده به دار الامان قم آورد و از پس آن به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى شاهزاده كيومرث ميرزا سفر قم كرد و خط شاه را به ايلخانى سپرد، بدين شرح كه:

هيچ گونه خاطر ما را از قبل تو كدورتى و رنجشى نيست، الا آنكه جناب حاجى ميرزا آقاسى چنين خواسته كه يك چند روزگار خويش را در عتبات عاليات به پاى برى و از آلايش معاصى و پليديهاى بى فرمانى پاك شوى.

چون ايلخانى اين منشور بخواند به اتّفاق شاهزاده كيومرث ميرزا شب پنجشنبه دوازدهم ربيع الثانى از قم بيرون شده، طريق عتبات عاليات برداشت و بعد از وصول بدان ارض مقدّس، شاهزاده كيومرث ميرزا مراجعت به دار الخلافه فرمود.

و از اين طرف بعد از مأمور داشتن شاهنشاه غازى ايلخانى را به عتبات عاليات، برادر كهتر خود مهديقلى ميرزا را مأمور به حكومت بروجرد فرمود و شاهزاده بعد از ورود به بروجرد آشفتگيهاى ايلخانى را به نظم كرد و محمّد كريم ميرزاى پسر ركن الدّوله را كه برادرزن ايلخانى و حافظ زنان و بازماندگان او بود مأخوذ داشته به ضرب چوبش كيفرى به سزا كرد.

ص:80

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1263 ه/ 1847 م.

اشاره

در سال 1263 هجرى مطابق سنۀ قوى ئيل تركى چون 2 ساعت و 34 دقيقه از روز يكشنبۀ چهارم ربيع الثانى بگذشت، آفتاب در حمل تحويل داد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط عيد به انجام برد.

و اين هنگام نزديكان حضرت پادشاه را عصيان سالار آشكار بود و شاهنشاه غازى دفع او را واجب مى شمرد. و از آن طرف سالار در اظهار كلمۀ عصيان اصرار مى داشت و آصف الدّوله رضا نمى داد و سخن بر اين داشت كه مردم ايران به سلطنت ما متّفق نخواهند گشت چه ما از خاندان سلطنت نبوده ايم و اگر مردم ايران از پادشاه و حاجى - ميرزا آقاسى رنجيده خاطر باشند از دودمان سلطنت، بزرگان بسيارند كه بر ما فزونى دارند. بى گمان ديگرى را اختيار كنند و ما را از اين محل كه امروز داريم نيز فرود آرند.

هم اكنون به فرمانبردارى مردم خراسان و سخنان ايشان فريفته نشويد كه نيروى ما به قوّت دولت و منشور پادشاه است. ما را چندان دل دهند كه از پادشاه روى بگردانيم، چون كار يكسره كنيم ما را چون بره به دهان گرگ بگذارند و بگذرند. پس صواب آن است كه يك تن از خاندان سلطنت را برانگيزيم و به دست او محمّد شاه و حاجى ميرزا آقاسى را از بن براندازيم و امروز آن كس جز بهمن ميرزا برادر اعيانى محمّد شاه نيست كه فرمانگزار آذربايجان است، به كثرت ذخاير و دفاين نامبردار است و از آذربايجان لشكر بزرگ تواند برانگيخت. چون او را با خود هم داستان كنيم مردم خراسان ديگر عصيان ما نكنند و مردم عراق با سپاه اين دو مملكت برنتابند. اكنون بر آنچه در ضمير نهفته ايد پرده برمدرانيد تا من به دستيارى رسل و رسايل بهمن ميرزا را با خود هم دست كنم. آن گاه دست بدين كار بيازم، و روزى چند برنگذرد كه او را بر تخت جاى دهم و زمام ملك و مملكت بدست گيرم.

ص:81

سالار كه كبر و خيلاى سرورى در سر داشت در جواب پدر گفت: اينك از خويشاوندان ما كه در دار الخلافه جاى دارند پشت و روى اين كار ديده و دانسته اند همه روزه مكتوب رسد كه بى درنگ آهنگ دار الخلافه كنيد و دانسته باشيد كه تاج و اورنگ بى زحمت جوش و جنگ بهرۀ شما خواهد گشت؛ زيرا كه حاجى ميرزا آقاسى مردمان را چندان به زخم زبان، زيان كرده كه التيام آن جراحات به هيچ مرهم فراهم نشود و مكاتيب محمّد قلى خان نيز گواه مقالات ايشان است. اكنون كه ما خود قوّت و مكانت اين كار داريم، چرا بايد به سلطنت بهمن ميرزا سر فرود آريم. اين بگفت و در تهييج فتنه و بسيج امر يك جهت گشت و در خاطر نهاد كه اگر تواند گنج اندوختۀ پدر را برگيرد و بر لشكر قسمت كند.

آصف الدوله اين معنى را تفرّس كرده با پسر سر رفق و مدارا پيش داشت و گفت اكنون كه كار بدين گونه مى رود اين قدر مرا زمان دهيد كه معادل 100000 تومان زر مسكوك برداشته به طهران شوم، اگر امر سلطنت را پريشيده ديدم و مردم را در دفع وزير و خلع پادشاه يك جهت شناختم من نيز ايشان را تحريض كنم و دوستان قديم را ديدار نمايم و به بذل زر و مال متّفق الكلمه سازم و همچنان بهمن ميرزا را از آذربايجان برشورانم، آن گاه شما را آگهى فرستم تا جنبش كنيد و كار بر آرزو داريد و اگر اين سخنان را وقعى و ثباتى نيست و مردم با پادشاه از در مخالفت نيستند با حاجى ميرزا آقاسى طريق موافقت سپرم و اين زر كه با خود حمل مى دهم به پيشكش پادشاه و هديۀ او پيش گذرانم و حكومت مملكت قومس و استراباد را با خراسان توأم سازم و منال ديوانى يك سالۀ آن مملكت را به نقد تسليم كنم و با تشريف پادشاه و منشور حكومت فراز آيم و بى توانى از اين ممالك نيز لشكر فراوان انجمن سازم و چون زمستان به پاى رود در اول بهار با لشكرهاى ساخته جنبش كنيم و آرزوهاى ديرينه برانيم.

آمدن آصف الدّوله از خراسان به دار الخلافۀ طهران

بالجمله سخنان خويش را بدين تمويهات آرايش كرد و سالار را آرامش داد.

ص:82

آن گاه از سيم و زر و حلى و زيور و تليد و طريف و دنى و شريف هرچه در خراسان اندوخته داشت حمل داده و طريق طهران برگرفت. و طىّ طريق را نيز به قدم عجل و شتاب مى كرد كه مبادا حسن خان سالار باز سفاهتى آغازد و از دنبال بتازد.

مع القصه از منزل ميامى كس فرستاد و سليمان خان حاكم بسطام را از ورود خويش آگهى داد و سليمان خان او را پذيره شد و آصف الدّوله در قلعۀ آصفيه كه خود بنا كرده بود قريب به بسطام فرود شد. اين هنگام چون سليمان خان به فحص حال او مأمور بود يك تن از نزديكان آصف الدّوله را بفريفت و مخالفت او و فرزند او حسن خان سالار را پرسش نمود و عصيان ايشان را بدانست و مكشوف داشت كه آصف الدّوله 82 بارگير صندوق حمل داده كه بيشتر آكنده به زر مسكوك است و از جواهر آلات و ادوات سيم و زر بر زيادت 400000 تومان زر مسكوك خزانه مى برد، اين قصّه را نيز معروض درگاه پادشاه داشت.

اما آصف الدّوله روز ديگر از قلعۀ آصفيه كوچ داد، از براى فريفتن و دل شيفتن سرهنگان عرب و عجم را با خويشتن تا دامغان كوچ داد و از آنجا رخصت انصراف فرموده خود روانۀ طهران گشت.

بعد از ورود به طهران و تقبيل سدۀ سلطنت چون بدانچه گمان داشت نصرت نيافت سر اطاعت و ضراعت پيش داشته و نخستين منشورى به نام حسن خان سالار صادر كرد كه متولى بقعه متبركۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام باشد و از پس آن مثالى ديگر به نام فرزند ديگر خود ميرزا محمّد خان بيگلربيگى گرفت كه به نيابت آصف الدّوله در خراسان حكمرانى كند و حكم ديگر به نام سليمان خان حاكم بسطام صادر كرد كه 500 تن تفنگچى و 100 تن سواره و 2 عرادۀ توپ از بسطام تا به منزل مزينان ملازم خدمت ميرزا محمّد خان سازد و از اين حكم در خاطر داشت كه اين توپ و لشكر نيز با سپاه حسن خان سالار پيوسته شود و هم فتح بسطام از براى او آسان باشد.

ص:83

و از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى چنان دانست كه نيابت ميرزا محمّد خان در خراسان سبب فتور كار سالار خواهد گشت و ميان برادران كار به خصمى خواهد رفت، از اين روى نيابت او را در خراسان پذيرفتار گشت و او را بى كلفت بيرون فرستاد.

بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان به بسطام، سليمان خان كه از مكنون خاطر او آگاه بود و فتنه جوئى او را مى دانست 10 روز به مماطله و تسويف او را بداشت و صورت حال را عريضه نگار داده به درگاه پادشاه فرستاد. و بنمود كه من چنان دانسته ام و از كلمات ميرزا محمد خان چنان فهم نموده ام كه بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان به خراسان، بى توانى با سالار هم دست و هم داستان شود و با جماعت خراسانى و تركمان طريق مراجعت گيرد.

حاجى ميرزا آقاسى در پاسخ نگاشت كه به معاذير دلپذير اگر توانى توپخانه را از وى بازدار. وقتى اين حكم برسيد كه ميرزا محمّد خان توپ و سپاه را با خود ببرده بود.

اما چون به مزينان رسيد، سالار را آگهى فرستاد كه اينك توپ و سپاه بسطام را با خود كوچ داده ام، اگر فرمائى نخستين ايشان را به ملازمت خدمت دعوت كنم چنانكه پذيرفتند نيكوكارى باشد و اگرنه جمله را اسير گيريم و با تركمانان بفروشيم و يا آنكه آلات حرب و ضرب كه در دست دارند مأخوذ داريم و برهنه تن رها سازيم. حسن خان سالار پاسخ فرستاد كه هنوز هنگام اظهار و اعلان كلمۀ عصيان نيست، بگذار تا باز جاى شود. لاجرم آن توپخانه و لشكر به سلامت باز بسطام شد.

اما از اين سوى عيون و جواسيس سليمان خان همه روزه برسيد و باز نمود كه بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان بيگلربيگى به خراسان با سالار متّفق شد و افزون از پيش در تحريض سالار و تحريك فتنه رنج برد تا از آنچه مى نهفتند پرده برگرفتند.

ص:84

ذكر ظهور عصيان و طغيان حسن خان سالار و فتح قلعۀ كلات بدست او

اشاره

حسن خان سالار و جعفر قلى خان كرد شادلو چون ساز مخالفت را بلندآوازه خواستند نخستين بدان سر شدند كه كلات را از لشكر بيگانه پرداخته كنند و از بهر خويش معقلى محكم بدست كرده، ذخاير اندوخته بدانجا نهند و اگر كار صعب افتد بدانجا پناهنده شوند. و اين وقت محمّد ولى خان قاجار و مصطفى قلى خان همدانى با سرباز قراگوزلو و آقا جان بيگ سرهنگ فوج صمصام خان براى حفظ و حراست در كلات اقامت داشتند.

پس حسن خان سالار خطى به مردم كلات نگاشت كه با سپاه پادشاهى كار يك سره كنيد و ايشان را دست به گردن بسته داريد. و از جانبى محمّد خان آقاى چلائى را مأمور ساخت كه با مردم خود اعداد كار كرده دروازۀ كلات را كه مشهور به دروازۀ ارغون شاه بود مفتوح دارند و امير اصلان خان پسرش با جعفر قلى خان بوزنجردى دروازۀ تفته را فرو گيرند، و سليمان خان دره جزى از دروازۀ دوچه دررود.

جعفر قلى خان بوزنجردى نيز با امير اصلان خان همراه شد و اين مردم به يك بار جنبش كرده، دروازه هاى كلات را فروگرفتند. سپاه پادشاهى كه هرگز با سالار اين گمان نداشتند چون صورت حال را بازدانستند، ناچار به قلعۀ كك گنبد كه محكمۀ كلات است درگريخته متحصّن شدند. سپاه سالار ايشان را پيام كردند كه در تنگناى اين حصار رحل اقامت انداختن و بر سر اين كار جان باختن در شريعت عقل روا نباشد كس را با شما كارى نيست، از اين حصار برآئيد و راه خويش گيريد. سربازان چون طرق و شوارع را مسدود يافتند سخن ايشان را استوار داشته از قلعه بدر شدند.

سواران خراسانى بى توانى بر ايشان تاخته نخستين آلات حرب و ضرب ايشان را مأخوذ ساختند، آنگاه محمّد خان آقا و آقا رضا خان كوارشكى را مأمور كردند كه اين جماعت

ص:85

را تا خبوشان كوچ دهند و از آنجا مردم خبوشان تا بوزنجرد برسانند و از آنجا به مردم تركمان به شرط بيع سپارند. و آقا جان بيگ سرهنگ را به آقاسى خان خورى سپردند كه او را به شهر مشهد ببرد. آقاسى خان او را به سراى خود پنهان كرد و نگذاشت تا عبد تركمانان گردد و مردم خبوشان نيز سربازان را به خانه هاى خود برده حراست نمودند و به دست مردم بوزنجرد نسپردند.

چون اين خبر به سالار رسيد با مردم خبوشان دل بد كرد و پيمان نهاد كه بعد از مراجعت از سفر عراق ايشان را كيفر كند و لشكر بزرگ بساز كرده به جانب عراق در تكتاز آمد و يزدان قلى خان برادر جعفر قلى خان را با 300 سوار خانوار كردشادلو به كلات فرستاد تا در آنجا حافظ و حارس باشد. و از اين طرف چون اين خبر پراكنده شد.

سليمان خان در زمان صورت حال را در عريضه [اى] نگار كرده روانۀ دار الخلافه داشت و طغيان سالار در نزديك كارداران دولت مكشوف افتاد.

سفر آصف الدّوله به زيارت مكه و اقامت در عتبات عاليات

از اين سوى آصف الدوله چون دانست كه ديگر كار سالار را تمويه نتواند كرد از خويشتن نيز بيمناك شد، پس خواهر خود را كه مادر شاهنشاه غازى بود براى زيارت كعبۀ معظمه برانگيخت و خود نيز خواستار آمده ملازمت او را اختيار كرد و يك نيمه از آن زر كه از خراسان با خود حمل داده بود در نزد بعضى از مردم كه شناخته امانت بودند به وديعت نهاده در خدمت خواهر بسيج سفر كرد و از راه آذربايجان و شام طريق مكۀ معظمه برگرفت.

و در آن سفر بر زيادت از آنچه مادر پادشاه بذل سيم و زر فرمود، آصف الدّوله از مال خويش معادل 100000 تومان زر مسكوك به كار برد و همه روز و همه شب تمامت زايران و حجاج را از مطبخ خود خورش و خوردنى فرستاد و بدان مكانت و حشمت همى بود كه پاشاى شام در مجلس او بى اجازت از پاى نمى نشست و بزرگان دولت عثمانى در امضاى هيچ امر به رضاى او جنبش نمى كردند و به خلاع گرانبها و بذلهاى گران او مفتخر و شادخاطر بودند. بدين فرّهى و شكوه سفر مكۀ معظمه به پاى برد و هنگام مراجعت در عتبات عاليات جاى كرد و مادر شاهنشاه

ص:86

روانۀ دار الخلافه گشت.

فرار محمد قلى خان فرزند آصف الدّوله به نزد پدر

اما محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله كه در حضرت شهريار ايشيك آقاسى بود چون عصيان سالار از پرده بيرون افتاد، در حضرت شاهنشاه غازى معروض داشت كه اگرچه هرگز چشم از حقوق اين حضرت نپوشم و بى باك در هلاك پدر و برادر بكوشم؛ لكن بزرگان دربار اين سخن از من استوار ندارند و عاقبت در اين درگاه آلودۀ گناه شوم و تباه شوم به صواب نزديكتر آن است كه اجازت رود تا در سفر آذربايجان رو كنم و در مراغه نزد فتحعلى خان بيگلربيگى عمّ خويش به گروگان باشم تا آن گاه كه كار سالار يك سره شود، چه فتحعلى خان با آصف الدّوله از در معادات بود. بالجمله شهريار اين سخن را پسنده داشت و او را با سوارى چند به مراغه فرستاد.

در اين وقت كه مادر شاهنشاه از مكۀ معظمه مراجعت كرده به تبريز رسيد، محمّد قلى خان به دست آويز استقبال عمّه و ديدار او از مراغه به تبريز آمد و از آنجا هنگام مراجعت به طرف عتبات عاليات گريخته به نزد پدر خود اقامت جست. اكنون بر سر سخن رويم.

حركت ابراهيم خليل خان به صوب خراسان

چون شاهنشاه از آهنگ حسن خان سالار آگاه شد، به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى بفرمود تا ابراهيم خليل خان سرتيپ سلماسى را با 2 عرادۀ توپ و 2 فوج سرباز افشار و سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى و سوارۀ افشار صاين قلعه و مكرى مأمور فرمود تا از طهران بيرون شده غرۀ شهر رمضان وارد بسطام گشت. و از آن سوى سالار تا سبزوار تاخته كلمۀ عصيان را بلندآوازه ساخت و جعفر قلى خان كردشادلو را با 12000 سوار بر مقدمۀ سپاه بيرون فرستاد و جعفر قلى خان از راه كلاته خيج به قريه قهيج آمد و آنجا اوتراق كرد. و ميان هردو لشكر از يك فرسنگ و نيم بر زيادت نبود و روزى چند از دور نگران يكديگر بودند.

و چون اين خبر معروض كارداران دولت افتاد، حاجى ميرزا آقاسى بيم كرد كه مبادا به سبب قلّت سپاه در اول مقاتلت ابراهيم خليل خان شكسته شود و نام

ص:87

دولت پست گردد، پس فرمان كرد و به سليمان خان و ابراهيم خليل خان فرستاد كه اگر سپاه شما در خور اين جنگ نباشد هرگز اقدام به مبارزت نكنيد و مراجعت به سمنان نمائيد تا لشكرى ساخته با شما پيوسته شود.

و سليمان خان چون نيك نظر كرد، سودى در مراجعت ندانست و با خود انديشيد كه اگر اين سپاه كه بيشتر پيادگانند طريق مراجعت گيرند، خصم دل قوى كند و در عرض راه ايشان را به محاصره افكند و جمله را از ميان برگيرد. آن گاه مردم اين اراضى كه بيشتر در نهان با سالار مواضعه دارند بى ترس و بيم با او پيوسته شوند و كار به صعوبت شود. لاجرم با ابراهيم خليل خان سخن به شورى درانداخت، او نيز بدين سخن هم داستان شد.

آن گاه گفت اگر خواهى تو در ارك بسطام نشيمن كنى و قلعه را نيكو دارى تا من با اين سپاه پذيرۀ خصم شوم و رزم دهم و اگرنه حراست قلعه را با من گذار و طريق مبارزت سپار. اگر خدايت نصرت داد شاد و شاكر باش؛ و هرگاه شكسته شدى از رزمگاه به قلعۀ قاسم آباد درگريز و از آنجا تا قلعۀ ارك بسطام يك ميل مسافت بر زيادت نبود. همانا در آنجا روزى چند خويشتن دارى توانى كرد تا از دار الخلافه مدد برسد و نيروى ستيز و آويز بدست شود.

و هم در اين وقت يك تن از جواسيس سليمان خان برسيد و بازنمود كه 4 تن از جماعت كودارى كه در قريه ابر بسطام سكون دارند با جعفر قلى خان مواضعه نهاده اند كه اگر توانند قورخانه را آتش درزنند. چون مردم كودارى و سپاه عرب و عجم در تحت فرمان مهدى قلى خان بود، سليمان خان با پسر اين معنى را انهى كرد و او 4 تن را مأخوذ داشته زنجير و كنده برنهاد.

مقاتله و مقابلۀ ابراهيم خليل خان با جعفر قلى خان و لشكر خراسان

مع القصه روز ديگر ابراهيم خليل خان گفت شاهنشاه اين سپاه را محكوم حكم من ساخته و مرا بدين رزمگاه تاخته، هرگز پناهنده حصار نخواهيم شد. اين بگفت و فرمان داد تا سربازان خيمه هاى خويش را فرود كردند و ادات و آلاتى كه حمل آن صعب بود به قلعۀ ارك دربرده ساختۀ جنگ شدند.

چون لختى طى مسافت كرده از كنار شهر بعيد افتادند، ابراهيم خليل خان سرهنگان و سربازان

ص:88

را پيش خواند و با ايشان گفت:

همانا دانسته ايد كه پادشاه ما را از پى جنگ بدين راه تاخته، نيز دانسته باشيد كه اين جماعت كه با ما سر منازعت دارند تركمانان سواره و مردان جنگ باره اند و ما همه پيادگانيم، اگر از ايشان هزيمت شويم، يك تن به سلامت بيرون نتوانيم رفت، به جمله عرضۀ شمشير و اگرنه اسير گرديم.

اكنون با من از در صدق سخن كنيد اگر انديشۀ نام و ننگ كرده ايد و دل بر جنگ نهاده ايد نيكوكارى باشد، از پس آنكه خداى نصرت دهد. هركس به اندازۀ جرأت و جلادت از كارداران دولت عطوفت و رأفت خواهد يافت و نامبردار خواهد شد. و اگر طريق فرار خواهيد برداشت و مرا در ميدان جنگ خواهيد گذاشت، هم اكنون مكنون خاطر را مكشوف داريد تا پيش از آنكه شكست بينيد و نام دولت پست گردد، من آهنگ جنگ نكنم و شما را مراجعت داده در قلعۀ ارك جاى دهم و بباشيم تا لشكرى انبوه از طهران برسد و با ما پيوسته شود.

لشكريان يك دل و يك زبان گفتند كه: هرگز مباد كه ما روى به بازپس نهيم و تا جان در بدن داريم رزم دهيم.

لاجرم ابراهيم خليل خان دل استوار كرده حكم داد تا سربازان افشار به صورت قلعه بر صف شدند و توپها را در چهار زاويۀ قلعه جاى داد و جماعت عرب و عجم را از پيش روى قلعه بر صف كرد و سواران را در ميان قلعه بداشت. اين هنگام 700 تن از سربازان افشار پيمان نهادند كه ما جنگ دشمن را پسنده باشيم و چنان بكوشيم كه نام ما آويزۀ گوش دليران آفاق گردد؛ و همچنان از ميان 2000 تن سپاه عرب و عجم 400 كس به قدم جلادت پيش شد و خاتمۀ اين منازعت را مواضعه نهاد. ابراهيم خليل خان اين جمله را نواخت و نوازش نمود و دل استوار كرده طبل رحيل بكوفت و لشكر را بدان صورت كه قلعه كرده بود، همى جنبش داد.

اما از آن سوى چون جعفر قلى خان بدانست كه لشكر ابراهيم خليل خان خيمه هاى خويش را فرود كردند، چنان فهم كرد كه آهنگ فرار كرده اند، بفرمود تا لشكريان

ص:89

برنشستند و به سوى دشمن سبك عنان گشت. بالجمله چون طرفين طىّ مسافت كردند، ناگاه 300 سوار كه بر مقدمۀ جيش جعفر قلى خان مى رفت پديدار گشت. چون چشم سربازان به يك نگاه بر سوار افتاد بعضى از ايشان را دل بجنبيد و در مؤخر قلعه سربازان از بيم لختى به هم برآمدند.

ابراهيم خليل خان چون اين بديد در خشم شد و بانك بر ايشان زد و گفت:

من نخست با شما پيمان نهادم و شما بدين جنگ پيمان داديد چه شد كه از 300 سوار بيمناك شديد و درهم افتاديد. اكنون كه اين بيابان گوش تا گوش به سواران جرّار آكنده خواهد گشت شما كار بر چگونه خواهيد كرد.

اين بگفت و حكم داد تا چند توپ را سربرتافتند و با ايشان روى در روى كردند و توپچيان آتش زنه هاى افروخته را فراداشتند تا به حكم ثانى آتش درزنند. سربازان چون اين بديدند از در انابت بيرون شدند و سر اطاعت پيش داشتند و ديگرباره بر ذمّت نهادند كه اگر درياى لشكر در جنبش آيد دست از كوشش بازندارند. هنوز اين سخن در ميانه بود كه سواران جعفر قلى خان پديدار گشت. جهان از گرد قيرگون شد و زمين جنگ به تنگ آمد.

جعفر قلى خان سپاه خويش را 4 بهره كرد و هر بهرى 3000 تن بود و بر 4 صف بداشت و ابراهيم خليل خان چنانكه رقم شد لشكر خويش را بر صورت قلعه همى پيش داد و ببود تا سواران نيك نزديك شدند. آن گاه فرمان كرد تا توپچيان دهان توپها بگشادند و سواران از پيش روى توپ هزيمت شدند و دو بهره گشته از دو سوى قلعه سرباز چنان برمى آمدند كه از آسيب گلولۀ توپ محفوظ بودند و ساعتى چند كار بدين گونه رفت.

چون روز از نيمه بگذشت ابراهيم خليل خان حكم داد تا يك نيمه قلعه همچنان بر جاى بزيست و نيم ديگر بر صف شد و به جانب سواران رهسپار آمد و چون لختى راه نزديك كرد بفرمود تا توپچيان توپها بگشادند و سربازان تفنگها گشاده داشتند، مانند تگرگ گلولۀ توپ و تفنگ باريدن گرفت و تركمانان را جاى

ص:90

پشت پاى خاريدن نماند.

لاجرم روى برتافتند و هزيمت كنان به لشكرگاه خويش شتافتند و توپچى و سرباز از كنار قاسم آباد كه مصافگاه بود تا حسين آباد از قفاى هزيمتيان در تكتاز آمد و سواران عراقى از پس پشت سرباز بيرون شده به اتّفاق ابراهيم خليل خان سبك عنان گشتند. توپچيان چون دانستند كه با سواران نتوان هم تك بود اسبهاى عراده را بر زيادت كردند و هر عراده را با 8 اسب همى جنبش دادند.

بالجمله جعفر قلى خان با مردم خود تا لشكرگاه خويش بگريخت و هم در آنجا نتوانست اقامت جست، از آنجا نيز آن سوى تر برفت. اما ابراهيم خليل خان چون به كنار خيمه و خرگاه او رسيد آفتاب بگشت و روز تاريك شد، لاجرم در بيرون حصار حسين آباد از اسب به زير آمده و آن شب را در آنجا بامداد كرد و صبحگاه طبل جنگ بكوفت و لشكر را باز كرده آهنگ لشكرگاه جعفر قلى خان كرد و بر گرد خيمه و خرگاه او توپها را بگشاد و مكشوف افتاد كه در لشكرگاه او هيچكس نمانده است. با سربازان گفت:

تواند بود كه جعفر قلى خان نشيمن خود را بپرداخته و در كنارى كمينگاه ساخته باشد، تا چون به طمع مال دست از هم بازداريد و بدين لشكرگاه فراز شويد، از كمينگاه بيرون تازد و جهان را از وجود شما بپردازد.

لاجرم لشكر را از كسب غارت و اخذ غنيمت بازداشت و تا نيمۀ روز در كنار آن لشكرگاه زمان بگذاشت و چون از لشكر خراسانى هيچ كس مبارزت را مبادرت نكرد ناچار به لشكرگاه خويش مراجعه نمود.

در اين دو روز چون سربازان پيادگان بودند و سواران تركمان و خراسان از بيم گلولۀ توپ و تفنگ زمين جنگ نزديك نمى كردند، با اين همه جوش و جنبش هيچ كس از طرفين مقتول نگشت، جز اينكه مهديقلى خان پسر سليمان خان دو تن از مردم تركمان را اسير گرفت و اسب مجيد خان مكرى با زخم گلوله با خاك افتاد. بالجمله دو روز ديگر نيز هردو لشكر در برابر هم آسوده نشستند و نگران

ص:91

يكديگر بودند. روز سيم جعفر - قلى خان بدان سر شد كه با لشكر خويش در قلعۀ آصف آباد كه معقلى محكم است جاى كند و بباشد تا حسن خان سالار با لشكرهاى گران در رسد. پس بفرمود تا لشكريان خيمه و خرگاه خويش فرود كردند و بر اسبهاى خود برنشستند.

از اين سوى ابراهيم خليل خان چنان دانست كه او به جنگ درمى آيد، چون اين وقت مريض بود بفرمود تا غفار بيگ سرهنگ افشار با 200 تن سرباز و دو عرادۀ توپ استقبال جنگ كند.

هنگام عبور جعفر قلى خان جنگ پيوسته شد و شمخالچيان او از فراز پشته كه در كنار راه بود يك تن سرباز را به زخم گلوله مقتول ساختند. و از اين سوى نيز چند تن شمخالچى به نيران توپ نابود گشت. بالجمله جعفر قلى خان خويشتن را به قلعۀ آصف آباد در برده به انتظار سالار نشيمن نموده و در اين هنگام خبر برسيد كه سالار با 25000 سوار و پيادۀ خراسانى تا منزل مزينان برانده است و از آنجا محمّد خان بغايرى و جهانگير خان را با 1000 سوار به مدد جعفر قلى خان فرستاد و خبر جنبش او را بداد.

در اين وقت جعفر قلى خان آهنگ خدمت سالار كرد و محمّد خان و جهانگير خان و سليمان خان دره جزى و محمد رحيم خان برادر سليمان خان را در لشكرگاه بگذاشت و خود راه برداشت. چون به نزديك سالار آمد و قصّۀ خويش را معروض داشت، سالار با او خطاب كرد كه جلادت تو را از اين زيادتر مى پنداشتم، ابراهيم خان كيست ؟ و محل او چيست ؟ كه خار راه لشكر ما باشد و تا چندين با شما رزم دهد. جعفر قلى خان عرض كرد كه اين سخن از در صدق و صواب است، همانا عمدا كار او به تسويف انداختم و در مناطحت با او مسامحت ساختم از بهر آنكه سالار خود برسد و نظارۀ اين گيرودار كند و نيز اين فتح به نام او باشد.

اما از اين سوى بعد از رفتن جعفر قلى خان به مزينان، محمّد على خان ماكوئى كه به فرمان شاهنشاه غازى مأمور به سفر خراسان بود طى مسافت كرده، اين هنگام با 10 عرادۀ توپ و 4 فوج سرباز از دامغان بيرون شده وارد قريه ده ملا گشت

ص:92

و ابراهيم خليل خان چون اين بدانست با افواج افشار و مهدى قلى خان پسر سليمان خان و 2 فوج عرب و عجم و جماعت سوارۀ بسطام در خاطر نهاد كه با محمّد على خان پيوسته شود، و نيز او را مسموع افتاده بود كه سواران خراسانى از رسيدن محمّد على خان آگهى يافتند و آهنگ شبيخون او كرده اند، لاجرم از بسطام بيرون شده در رفتن شتاب گرفت كه زودتر خود را به محمّد على خان برساند و او را از كيد شبيخون برهاند.

اما سواران خراسانى پيشدستى كرده در تاريكى شب تا قريب به قريه ده ملا براندند و در آنجا از پس تلى كمين ساختند. هنگام بامداد كه محمّد على خان آهنگ كوچ داد به قانون اهل نظام بفرمود تا توپچيان اعداد كار كرده از چارسوى لشكرگاه دهان توپها را به جانب بيگانه راست كرد و آتش زنه ها را فراز داشتند تا اگر ناگاه دشمنان از جانبى درآيند دفع دهند و سربازان به بربستن احمال و حمل دادن اثقال مشغول شدند. اين هنگام سواران خراسانى كه انتهاز فرصت مى بردند، سربازان را مشغول يافته از كمينگاه بيرون شتافتند و مانند سيل بنيان كن حمله افكندند.

محمّد على خان در زمان حكم داد تا توپها را آتش درزدند تا لختى سوار بازپس شد، آن گاه طبل جنگ بكوفت و سرباز رده راست كرد و به جانب سواران راه برگرفت و توپچيان نيز عراده را جنبش داده همه را تگرگ مرگ بباريدند. از آن پيش كه يك تير پرتاب قطع مسافت شود 12000 سوار خراسانى را هزيمت ساختند و تركمانان هنگام هزيمت مزروع كلاته خان را به يغما برگرفتند و برفتند.

اما از آن سوى ابراهيم خليل خان همچنانكه شتابزده طى طريق مى نمود، چون دو فرسنگ را بپيمود بانگ توپ شنيده دانست كه لشكر خراسان با محمّد على خان جنگ درپيوسته اند، پس بر سرعت سير بيفزود و برفتن شتاب گرفت. چون لختى ديگر برفت از دور لشكر خراسان را ديدار كرد كه به هزيمت طى مسافت همى كنند؛

ص:93

و چون هزيمتيان ابراهيم خليل خان را نيز بديدند كه ساختۀ جنگ تاختن همى برد بر ترس و بيم بيفزودند و يك باره دل بر فرار نهاده خيمه هاى خويش را به زير آورده و بى توانى بر بارگيرها حمل داده راه ميامى پيش داشتند و ابراهيم خليل خان با مردم خود در قريه ده ملا به محمّد على خان پيوسته شد و آن روز و شب را در آنجا بگذاشت.

رسيدن شاهزاده حمزه ميرزاى حشمة الدّوله و مقاتلۀ او با سالار و فرار سالار به دشت تركمان

اشاره

روز ديگر برادر شاهنشاه غازى حمزه ميرزا كه او نيز برحسب فرمان مأمور به فتح خراسان بود، با 14 عرادۀ توپ و 5000 سرباز از راه برسيد و اين هنگام هر 3 لشكر با هم يك انجمن شدند و فحص حال سالار را نموده معلوم داشتند كه با 25000 سوار و پياده در ميامى اوتراق كرده و محمّد خان بغايرى و جهانگير خان نيز 12000 تن هزيمت شده را بدو بردند، اينك ساخته جنگ نشسته است. حمزه ميرزا رزم او را يك جهت گشت و از طريق ارميان كه از ديگر طرق آب و علف بر زيادت داشت آهنگ او كرد. و از آن سوى سالار چون اين بدانست، ابطال سپاه خود را گزيده كرده به منقلاى سپاه بيرون فرستاد و از اين روى كه نصرت خويش را ضعيف مى شمرد، پوشيده از لشكريان 14 اسب جنيبت خويش را به 14 تن از خاصگان خود سپرد تا برنشستند و چندانكه توانستند از زر مسكوك حملى گران بر فتراكها بستند، تا اگر كار ديگرگون شود طريق فرار سپرد.

بالجمله چون از اين كار بپرداخت توپخانه و قورخانه را به يزدان بخش خان فرزند خود سپرده، امير اصلان خان پسر ديگر را سردار سواران فرمود و حكم داد تا لشكر جنبشى كرد و در اراضى ارميان تلاقى فريقين افتاد و از دو رويه صف ها راست گشت.

نخستين توپچيان به جنگ درآمدند. چون چند گلولۀ توپ در ميانه سفر كرد

ص:94

ناگاه لشكر خراسان بهم برآمدند و لختى بازپس شدند، جماعتى از ايشان هنوز به يك سوى كارزار بر صف بودند و شاهزاده چنان دانست كه ايشان ساخته جنگ اند، پس با توپخانه آهنگ ايشان كرد ناگاه يك تن از آن صف جدا شده كلاه خويش را بر سنان نيزه كرده برافراخت و اين از بهر زينهار جستن علامتى بود، پس بى آسيب به نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه اينك كريم داد خان هزاره و ابراهيم خان رادكانى و حسين خان ايش آقاجى با سوار خراسانى و هزاره تقبيل حضرت را رخصت همى طلبند.

لاجرم حمزه ميرزا، على اكبر خان سرهنگ قاجار را بديشان فرستاد تا آن جماعت را مطمئن خاطر كرد و گروه گروه به ركاب پيوستند و روز ديگر قاضى نيشابور و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه كه تاكنون محبوس سالار بود [ند] به درگاه شاهزاده آمدند.

مع القصه بيشتر از لشكر خراسان فوج فوج به حضرت شاهزاده حمزه ميرزا آمده و جبين ضراعت بر خاك نهادند و سر اطاعت پيش داشتند. پسرهاى سالار و بعضى از مردم او از ميانه فرار كرده اين خبر به سالار بردند و او بى توانى پسرهاى خود را برداشته به اتّفاق جعفر قلى خان و سوارۀ كرد شادلو و سليمان خان دره جزى و شاهرخ خان قاجار طريق فرار برداشت.

قصّۀ شاهرخ خان قاجار

همانا شاهرخ خان پسر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار است كه حكومت كرمان داشت و نام او در اين كتاب بسيار وقت مرقوم افتاد. و اين شاهرخ خان بعد از حكومت قزوين و استرآباد چنانكه از او ياد شد، در دار الخلافۀ طهران اقامت داشت و چون دخل او با خرج راست نبود اسير وام خواهان گشت. و يك روز از جماعت وام خواهان پيره زالى كه زبانش از سنان پسر زال گزنده تر و دهانش از منخرۀ ديو سفيده گنده تر بود درآمد و او را در طلب زر و سيمى كه به وام داده بود برشمرد و به سخنان ناهموار بيازرد. و شاهرخ خان از بيم شحنۀ عدل پادشاه او را به كيفر گزندى نتوانست كرد و نيز زر نداشت كه بدهد و از شكنج او

ص:95

برهد، از غايت حزن و اندوه از دار الخلافه بيرون شده بر اسبى رهوار برنشست و دو منزل به يك منزل پيموده به سالار پيوست و خاتمه كار او در جاى خود مرقوم خواهد گشت. اكنون بر سر سخن رويم.

حسن خان سالار با مردم خود طريق فرار گرفته، به جانب جوين رهسپار آمد و در آن اراضى در قلعه جغاتاى فرود شده رحل اقامت انداخت. چون شب تاريك جهان را فرو گرفت، سليمان خان دره جزى برنشسته به راه لشكرگاه شاهزاده حمزه ميرزا رفت و چون حاضر درگاه شد معروض داشت كه سالار و جعفر قلى خان در خاطر دارند كه خويشتن را به قلعۀ كلات درافكنند و متحصّن گردند، اگر فرمان رود من طريق دره جز سپارم و ايشان را از وصول به مقصود بازدارم. شاهزاده او را اجازت كرد و بدين دست آويز سليمان خان باز خانه خويش شد.

اما سالار نيز بر اين بود كه اگر تواند خود را به حصن كلات رساند، پس از جوين امير اصلان خان را از سيم و زر حملى گران داد و فرمود از جماعت شادلو گروهى را به توقّف كلات بازگذاشته ايم و دروازه هاى كلات را به حاتم على يوزباشى سپرده ايم تا به اتّفاق شمخالچيان و انجمنى از پياده و سواره نگاهبان باشد. هم اكنون اين سيم و زر برگير و در كلات شده متوقّف مى باش. اينك من و جعفر قلى خان در حدود خراسان گرد بر مى آئيم و با تركمان و افغان و هزاره همداستان شده، جنگ را ساخته مى شويم و به هر جانب تاختن مى بريم. اگر كار بر مراد كرديم روا باشد و اگرنه در قلعه كلات جاى كنيم كه حصنى حصين و معقلى متين است. پس امير اصلان خان به فرمان پدر راه كلات برگرفت.

و از آن سوى مردم كلات چون از سوء سلوك جماعت شادلو در رنج و شكنج بودند، آن گاه كه خبر شكستن سالار را اصغا نمودند، يك باره برشوريدند و مردم شادلو را مأخوذ داشته آلات حرب و ضرب ايشان را ستده از جامه و سلب نيز عريان كردند و دست تصرف حاتم على يوزباشى را نيز از دروازه ها كوتاه

ص:96

داشتند. وقتى امير اصلان خان به اتّفاق يزدان قلى خان برادر جعفر قلى خان برسيد و اين بشنيد دانست كه در كلات راه نتواند كرد، ناچار در كنار دروازۀ دهچه كلات حمل سفر فروگذاشت و چشم به راه پدر همى داشت.

اما سالار بعد از آنكه پسر را به سوى كلات گسيل كرد به اتّفاق جعفر قلى خان از جوين تا بوزنجرد بتاخت و چنان صواب شمرد كه در ايام شتا در بوزنجرد متحصّن شود و اگر حمزه ميرزا به جانب او روى نهد به اتّفاق مردم بوزنجرد رزم دهد. پس جعفر قلى خان مردم شهر و بزرگان شادلو را انجمن كرده، ايشان را تحريض رزم همى داد و گفت سال هاست پدران ما در ميان شما فرمانگزار بوده اند و زشت و زيباى شما را از خويش دانسته اند و اينك حسن خان سالار است كه سالها در خراسان حكمروا بوده و امروز به نزديك ما ميهمان رسيده، اگر همه جان بر سر اين كار نهاده ايم سهل بايد داشت و جانب او را فرونگذاشت.

مردم بوزنجرد گفتند اين همه راست گفتى و سخن جز از در صدق نيفكندى، لاكن اين سرّ نيز از شما پوشيده نباشد كه حمزه ميرزا برادر شاهنشاه غازى است و اينك با سپاهى كه گرد ميدان را توتياى ديده دانند و شراب شريان را صهباى لاله گون شمارند از راه در مى رسد و بدان توپها كه تركمانان را پراكنده ساخت بر ما تگرگ مرگ مى بارد.

ناچار در اين تنگناى حصار، ما عرضۀ دمار و شما گرفتار مى شويد. نيكو آن است كه پيش از رسيد دشمن شما طريق سلامت سپريد و ما راه اطاعت و ضراعت گيريم.

جعفر قلى خان دانست كه مردم بوزنجرد با او هم داستان نشوند و هنگام سختى جانبش را فروگذارند. ناچار زن و فرزند خود را برداشته در خدمت سالار از بوزنجرد بيرون شتافت و چون در قريۀ راز رسيدند كه سرحد بوزنجرد و مبداى اراضى تركمان بود عشيرت جعفر قلى خان را جاى دادند.

گريختن سالار به آقخال

آن گاه سالار 40000 تومان زر مسكوك با خود حمل داده، به اتّفاق جعفر قلى خان و جماعتى از سواران

ص:97

خود طريق آقخال برداشت و به خانۀ قرااوغلان ان بيگى كه در ميان قبايل توقتمش تركمان نافذ فرمان بود پناهنده گشت. قرااوغلان قدم او را مبارك شمرد و شناختگان قبيلۀ توقتمش نيز از ورود او شادخاطر شدند، چه دانسته بودند او حامل خزانه است و از خدمت او اخذ سيم و زر توان كرد.

اما از آن سوى حزه ميرزا با سرعت سحاب و سورت شهاب از دنبال سالار رهسپار گشت و مانند ضيغم غضبان تا بوزنجرد بتاخت و چون از سالار و جعفر قلى خان نشانى ندانست چند روز در بوزنجرد اقامت كرد.

در اين وقت مكشوف افتاد كه جماعت توپچى و سربازى كه از بيم سالار در تحت قبۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام پناهنده بودند، بعد از فرار او و نصب محمّد ولى خان نايب بيرون شده، به مكافات عمل اشرار شهر كمر استوار كردند و كار به مقاتلت انجاميده، 20 تن توپچى و سرباز مقتول گشت. ناچار لشكريان به علت قلّت عدد به ارك شهر مشهد گريخته، به اتّفاق محمّد ولى خان نايب محصور شدند. لاجرم شاهزاده ابراهيم خليل خان را با 4 عرادۀ توپ و سرباز و سوار افشار به اراضى تربت و ترشيز مأمور داشت. بعد از ورود ابراهيم خليل خان در آن محال محمّد على خان پسر آصف الدوله كه فرمانگزار آن اراضى بود به طرف هرات گريخت.

بالجمله چون شاهزاده از كار ابراهيم خليل خان بپرداخت، محمّد على خان ماكوئى را مأمور به توقف بوزنجرد كرد و حكومت آن بلده را بدو گذاشت و 2 فوج سرباز ماكوئى و يك فوج سرباز بيات را با 4 عراده توپ در نزد او موقوف داشت و خود با سران لشكر و جماعت لشكريان راه مشهد مقدس برگرفت؛ و روز هفدهم ذيقعدة الحرام وارد مشهد مقدس شده، به نظم آن بلده پرداخت.

بعد از بيرون شدن حمزه ميرزا از بوزنجرد، محمّد على خان امر آن بلده را به نظام كرد و فوج بيات را به قلعۀ كرم خان كه از محال بوزنجرد است فرستاد تا در آنجا نشيمن ساخته حافظ و حارس باشند؛ و هم بر سر راه سالار و تركمانان ديده بانى كنند، آن گاه دست تعدى از آستين برآورد و در اخذ اموال رعيّت بوزنجرد هيچ

ص:98

دقيقه فرونگذاشت و از تعرض اهل و عشيرت مردم بيمى نداشت و از آنجا كه مردم ماكو خويشتن را با حاجى ميرزا آقاسى نسبت مى كردند از هيچگونه ظلم و ستم پرهيز نمى فرمودند و نزديكان حضرت پادشاه را نيروى آن نبود كه كردار ناهموار ايشان را معروض درگاه دارند و بر زيادت از اين در خدمت حاجى ميرزا آقاسى نيز پرده از كردار ايشان برنمى گرفتند و معايب ايشان را به محاسن باز مى نمودند.

بالجمله سرباز ماكوئى اقتفا به محمّد على خان كرده هريك جداگانه در اموال و اثقال و دختران و پسران مردم طمع بستند و چندانكه توانستند و به هواى نفس كار كردند و كام راندند. مردم بوزنجرد به جان آمده در نهانى يكديگر را ديدار كردند و مواضعه نهادند و مكتوبها نگاشته به جانب جعفر قلى خان فرستادند كه زندگى بر ما عار افتاد و جان عزيز در چشم ما خار شد، چه آسوده در آقخال نشسته و ما را به احبال بلابسته [اى] برخيز و بدين جانب قدمى بزن تا ما نيز برشوريم و اين جماعت بى شرم را از خويش دفع دهيم.

سالار و جعفر قلى خان چون از اين قصّه آگاه شدند سخت شادخاطر گشتند و سران تركمان را نيز آگهى دادند تا دل قوى ساخته بر سر ايشان انجمن شدند. بالجمله لشكرى ساختۀ جنگ برآوردند و با 2000 سوار جرّار از آقخال بيرون تاختند. قرااوغلان ان بيگى خود نيز با ايشان كوچ همى داد و در منزل ميان كوه، سالار با چند سوار توقف كرد.

جعفر قلى خان و قرااوغلان در تكتاز آمدند. فوج بيات كه حدود مانه و سملقان را نگران بودند، چون از رسيدن لشكر بيگانه آگهى يافتند، از قلعه بيرون شتافته در دشت كرم خان با دشمن رودرروى شدند و از دو سوى صفهاى جنگ راست شد. سواران تركمان از نهيب گلوله سرباز يك تير پرتاب بركنار شده در اطراف سربازان پره زدند و از چهار جانب حمله درافكندند.

و از اين سوى سرباز بگشادن تفنگ ايشان را دفع همى داد، چندانكه 200 تن از طرفين عرضۀ هلاك و دمار گشت.

ص:99

اين هنگام چون سربازان را در مقالت ضعفى باديد گشت، همچنان رزم كنان خويشتن را بر فراز تلى كه در كنار مصاف بود صعود دادند و سواران در گرد آن تل پرّه زدند و دليرانه حمله افكندند، چندانكه سرباز بيچاره گشت و در پايان كار گرفتار آمد و 500 سرباز و صاحب منصب اسير و دستگير شد. برادر محمّد مراد خان بيات نيز از جمله اسيران بود. برخى از آن جماعت خويشتن را به قلعه كرم خان در برده متحصّن شدند و به دستيارى توپها كه در قلعه داشتند به سلامت زيستند.

ايلغار كردن جعفر قلى خان و قرااوغلان به شهر بوزنجرد و قتل محمّد على خان ماكوئى

اشاره

جعفر قلى خان و قرااوغلان بعد از اين فتح ديگر به كار قلعه و آن قليل مردم نپرداختند و با دل قوى و سر كينه جوى به طرف بوزنجرد تاختن بردند و شبانه نزديك به حصار شدند و مردم شهر را از رسيدن خويش آگهى فرستادند. اهل آن بلده چون اين مژده بشنيدند مانند ديو ديوانه بخروشيدند و آلات حرب و ضرب بر خويشتن راست كرده از جاى درآمدند و نخستين به جانب دروازه ها تاختن بردند و هركس از لشكريان كه حافظ دروازه و حارس باره بود با تيغ و خنجر پاره پاره كردند و بروج شهر را از مردم خود نگاهبان نهادند و جعفر قلى خان را با سواران تركمان و قرااوغلان به شهر درآوردند. و هم در آن هنگامه آهنگ تسخير قلعه ارك ساخته بدان سوى تاختند.

محمّد على خان چون اين بدانست توپها را بر سرباره و دروازه ارك استوار بداشت و فرمان كرد تا توپچيان به جانب شهر دهان توپها بگشادند و سربازان مانند باران بهارى گلوله بباريدند. از مردم بوزنجرد و جماعت تركمان گروه گروه به خاك راه درمى افتادند و جان مى دادند، با اين همه دست بازنمى داشتند و سر برنمى كاشتند.

ص:100

در اين وقت محمّد على خان بر سر مردم توپچى ايستاده فرمان جنگ همى داد. از تابش آتش ماشه در تاريكى شب ديدار شد يك تن از تفنگچيان بى توانى به جانب او تفنگى گشاد داد و او را زخمى منكر بزد. صاحبان منصب جسدش را از باره به زير آوردند و زخمش را مرهم كردند، سودى نبخشيد، روز آن شب در نماز ديگر جان بداد. اما لشكريان قتل او را پوشيده داشتند و هيچ از مناجزت و مبارزت فرو نگذاشتند و از شام تا بام و صباح تا رواح مردانه رزم دادند.

رسيدن حمزه ميرزا به بوزنجرد و گريختن جعفر قلى خان

مدت 15 روز اين جنگ و جوش به درازا كشيد تا اين خبر در شهر مشهد سمر گشت.

شاهزاده حمزه ميرزا از اين قصّه سخت خشمگين گشت و نخستين منشورى به يزدان - ويردى خان زعفرانلو پسر رضا قلى خان ايلخانى نوشت كه اگرچه در ايالت خبوشان تو را مداخلت نداده اند؛ لكن قبايل زعفرانلو و مردم خبوشان از فرمان تو بيرون نشوند.

هم اكنون از سواره و پياده چندانكه توانى آماده دار و طريق بوزنجرد برگير تا مبادا مردم تركمان بر محصورين قلعه منصور گردند و ايشان را عرضۀ هلاك و دمار سازند و اينك من جماعتى به منقلاى لشكر بيرون مى فرستم تا با شما همدست شود و خود نيز از دنبال با لشكرى بزرگ خواهم شتافت و محمّد ولى خان قاجار را با 2 فوج سرباز و 2 عراده توپ و گروهى از سواران بر مقدمۀ سپاه بيرون فرستاد.

چون يزدان ويردى خان منشور شاهزاده برخواند در زمان بزرگان قبايل زعفرانلو و اعيان خبوشان را طلب نموده انجمنى كرد و گفت امروز كه كار آشفته است و گروهى طريق طغيان گرفته است خدمت دولت بايد كرد تا كارداران درگاه پادشاه را از امتحان صافى برآئيم و از اين پس آسوده زيستن كنيم. مردم شهر و بزرگان قبيله سخن او را استوار داشتند و با او هم دست و هم داستان شدند. پس با لشكرى ساخته جنگ به ايلغار راه بوزنجرد برگرفت و به سربازان محصور ارك مكتوبى كرده، به دست يك تن از مردم خود گسيل داشت بدين شرح

ص:101

كه «من اينك به اتّفاق محمّد ولى خان با لشكرى لايق به مدد شما درمى رسم، مبادا بيمناك شويد و از حراست قلعه بازمانيد.» اين مكتوب بفرستاد و خود به اتّفاق محمّد ولى خان طى مسافت همى كرد، چون تا بوزنجرد راه نزديك كردند، جعفر قلى خان را ديگر مجال درنگ نماند، آهنگ فرار كرد و سواران تركمان چندانكه توانستند از مردم شادلو اسير گرفتند و مواشى و اموال ايشان را نيز منهوب ساخته، طريق مراجعت پيش داشتند.

و هم در اين وقت شاهزاده حمزه ميرزا با سپاه سوار و پياده و قورخانه و توپخانه برسيد و معلوم داشت كه جعفر قلى خان به طرف آقخال گريخت و هرچه توانست از قبيله شادلو كوچ داده با خود ببرد. لاجرم بعد از ورود به بوزنجرد مردم آن بلده را كه سبب اين فتنه بودند معاتب و معاقب بداشت و هركس را به اندازۀ گناه كيفر كرد و بسيار كس از بيم عذاب و عقاب از شهر فرار كرده، به كوه و بيابان گريخت. از قضا در اين هنگام كه از ابتداى فصل زمستان بود، برفى چنان به شدت باريد كه كس از آن پيش نشان نمى داد و بادى چنان سرد بوزيد كه هيچ تن ياد نداشت. و از آن مردم كه از شهر بيرون شده بودند، كمتر كس جان به سلامت برد و حمزه ميرزا ناچار در آن اراضى اقامت بايست كرد. پس جسد محمّد على خان را به ارض مشهد مقدّس فرستاد تا با خاك سپردند و خود به ارض مانه و سملقان كوچ داد و 6 ماه در آن اراضى قيشلاق كرد.

چون خبر توقّف او در [حوالى] آقخال گوشزد سالار و جعفر قلى خان شد، در خاطر نهادند كه اگر توانند به لشكرگاه او شبيخونى اندازند، پس ديگرباره از مردم تركمان حشرى كرده جعفر قلى خان با 2000 سوار از آقخال بيرون شتافت و طىّ مسافت كرده، قريب به لشكرگاه حمزه ميرزا كمين نهاد و روزى چند پوشيده همى بود تا يك روز چنان افتاد كه حمزه ميرزا آهنگ شكار كرد و با چند تن از نزديكان خود برنشست و در اطراف لشكرگاه به كار نخجير درآمد.

ص:102

جعفر قلى خان چون اين بدانست مغاضة از كمينگاه بيرون تاخته به جانب حمزه ميرزا حمله برد. چون شاهزاده بديشان نگريست دانست كه با آن جماعت طريق مدافعت نتواند سپرد، روى برتافت و به جانب لشكرگاه چون برق و باد همى بشتافت.

سواران تركمان از قفاى او عنان زنان همى برفتند و چنان راه نزديك كردند كه يك نيزه بالا بيش مسافت نماند.

در اين وقت شاهزاده به كنار لشكرگاه رسيد و لشكريان قصّه بدانستند و توپچيان دهان توپها را به سوى ايشان گشاد دادند و لشكر از جاى جنبش كرد. جعفر قلى خان بى نيل مقصود بازپس شد و طريق فرار برداشت. اين وقت سواران خراسانى برنشسته از دنبال او تاختن بردند و راه بدو نزديك كرده اسب جنيبت و يك تن از نزديكان او را دستگير نمودند و مراجعت به لشكرگاه كردند.

اما جعفر قلى خان همچنان مردم خود را فراهم آورده ديگرباره در پستيهاى زمين كمين نهاد و از پس او شاهزاده، لطفعلى خان بغايرى را با جماعتى مأمور ساخت تا به قلعۀ خان كه از محال مانه است رفته نشيمن كند و نگران آن طريق باشد از بهر آنكه سواران تركمان از آن راه نتواند عبور كرد و بى خبر از آن بود كه جعفر قلى خان جمعى از سواران خود را در آن قلعه بازداشته و خود نيز كمينى نهاده.

بالجمله لطفعلى خان از لشكرگاه مسافتى بعيد بپيمود، ناگاه قراولان سپاه جعفر - قلى خان او را ديدار كرده و از جاى جنبش كردند و سوارانى كه در قلعه جاى داشتند نيز بيرون تاختند و در اطراف او پرّه زده حمله درانداختند، و به زحمتى اندك او را و مردم او را اسير گرفتند. و بعد از اين فتح راه اتك برداشته روانه آقخال گشتند، بعد از اين سفر سالار و جعفر قلى خان يك دل در آن اراضى ساكن شدند و با قبيلۀ تركمان ابواب بذل و جود مفتوح داشتند تا مبادا پايمال نهب و غارت ايشان گردند.

از آن سوى قبيله اوتمش چون اين بديدند به نزديك قرااوغلان پيام كردند

ص:103

كه يك چند از مدّت زمان سالار و جعفر قلى خان را ميزبان شديد و سود فراوان برگرفتيد صواب آن است كه ايشان را روزى چند به ميهمان ما فرستيد تا ما نيز بهره [اى] بدست كنيم. چون مسئول ايشان به اجابت راست نيامد، رنجيده خاطر شدند؛ و اندك اندك طريق مخاصمت و انديشۀ مبارزت پيش داشتند. سالار بيمناك شد كه مبادا اين دو قبيله باهم از در مقابله و مقاتله بيرون شوند و در اصلاح ذات بين جان و مال او به هدر شود، لاجرم سفر كلات را تصميم عزم داده از آقخال كوچ داده و چون در حدود خبوشان قراولان يزدان وردى خان زعفرانلو جاى داشتند راه بگردانيدند و قرااوغلان را با 1000 تن سواره از جماعت توقتمش برداشته از راه دره جز آهنگ كلات كردند. چون لختى راه بپيمودند، گروهى از طايفه اوتمش بر ايشان درآمدند و حمله افكندند و ساعتى باهم بگشتند و از هم بكشتند. چون قبيلۀ اوتمش دانستند كه بر ايشان ظفر نتوانند جست دست از مبارزت كشيده داشتند و مراجعت كردند.

از پس اين واقعه سالار كس فرستاده از كار كلات و حال امير اصلان خان پرسشى كرده معلوم داشت كه كلات را از تحت تصرّف او بيرون كرده اند، ناچار به طرف سرخس شتاب گرفت و بعد از ورود به سرخس در خانۀ اراض خان كه آق سقّال و فرمانگزار مردم سرخس بود، فرود شده پناهنده گشت. و امير اصلان خان چون خبر پدر بدانست با عشيرت خود از دروازۀ دهچۀ كلات برنشسته به قدم عجل خويش را به سرخس در برد.

يك چند مدت از روزگار چون سپرى شد و سالار بدانست كه در كار خراسان خللى نتواند كرد، امير اصلان خان و شاهرخ خان قاجار و لطفعلى خان بغايرى را به جانب امير - بخارا رسول فرستاد و شرحى نگاشت كه اگر مددى به من فرستى تا فتح خراسان كنم، چندانكه زنده باشم سر از فرمان تو بيرون نخواهم كرد و پاداش اين نيكو خدمتى دوچندان خواهم گذاشت.

ص:104

امير بخارا در پاسخ گفت نخست آنكه مرا در حضرت پادشاه ايران ارادتى به كمال است و خويشتن را از جمله فرمانبرداران آن حضرت مى دانم و ديگر آنكه شما پدر بر پدر پروردۀ نعمت پادشاه ايرانيد و امروز بر پادشاه اسلام و ولى نعمت خويش برشوريده ايد، آن كس كه با خداوند نعمت از خيانت نپرهيزد كى اعانت ما را در خاطر خواهد داشت، تا غايت، اين گونه مردم را رعايت نخواهيم كرد.

در اين وقت شاهرخ خان كه از سالار نيز خاطره آزرده داشت و با اين همه عنا و عذاب كه در ركاب او ديد هرگز نوالى و نوائى نيافت، از امير بخارا خواستار شد كه او را فرمانبردار باشد و در حضرت او اقامت جويد، مسئول به اجابت مقرون افتاد و در بخارا متوقّف گشت. امير اصلان خان و لطفعلى خان بغايرى بى نيل مقصود با سرخس مراجعت كردند.

معاهده ايران و عثمانى يا معاهدۀ ارزنة الروم

و هم در اين سال ميرزا تقى خان وزير نظام كه 3 سال و چند ماه در ارزن الروم اقامت داشت، چنانكه شرح سفارت او از اين پيش مرقوم شد، در پايان امر به صلح و مشورت سفراى روس و انگليس عقد مصالحت و مسالمت در ميان دولت ايران و روم استوار كرده و عهدنامه [اى] در ميانه بدين شرح نگار دادند.

صورت عهدنامه اى كه ميرزا تقى خان امير نظام ميان دولتين ايران و دولت آل عثمان در ارزن الروم نگار داد

اشاره

غرض از ترقيم و نگارش اين كلمات خجسته دلالات آنكه از مدّتى به اين طرف چون فيمابين سلطنت جاويد آيت سنيّه و دولت دوران علّيّه ابد الدّوم با دولت علّيّه عثمانيه بعضى عوارض و مشكلات حدوث وقوع يافته بود، بر مقتضاى التيام اساس دوستى و الفت و ضوابط سلم و صفوت و جهت جامعۀ اسلاميه كه [ميان] دولتين علّيّتين [در كار و افطار سليمه كه طرفين علّيّتين] بدان متّصف مى باشند. بالسّويه اين گونه مواد نزاعيه را بر وجهۀ موافق و مناسب فخامت ميان دولتين علّيّتين به تجديد تأكيد بنيان صلح و مسالمت و تشييد اركان موالات و مودّت از جانب دولتين علّيّتين اظهار رغبت و موافقت شده،

ص:105

براى تنظيم و مذاكرۀ مواد عارضه و تحرير و تسطير اسناد مقتضيه برحسب فرمان همايون، اعليحضرت قدر قدرت، كيوان حشمت، مملكت مدار ملك گير، آرايش تاج و سرير، جمال الاسلام و المسلمين، جلال الدنيا و الدّين، غياث الحقّ و اليقين، قهرمان الماء و الطين، ظل اللّه الممدود فى الارضين، حافظ حوزه مسلمانى، داور جمشيد جاه، داراب دستگاه، انجم سپاه، اسلام پناه، زيب بخش تخت كيان، افتخار ملوك جهان، خديو دريادل كامران، شاهنشاه ممالك ايران، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، محمّد شاه ادام اللّه تعالى ايام سلطنة فى فلك الاجلال و زين فلك قدره به مصبابيح كواكب الاقبال، بندۀ درگاه آسمان جاه، ميرزا محمّد تقى خان وزير عساكر منصورۀ نظام و غيرنظام كه حامل نشان شير و خورشيد مرتبۀ اول سرتيپى و حمايل افتخار سبز است به وكالت مخصوص و مباهى گشته، و نيز از طرف اعليحضرت كيوان منزلت، شمس فلك تاجدارى، بدر افق شهريارى، پادشاه اسلام پناه، سلطان البرّين، خاقان البحرين، خادم الحرمين الشّرفين، ذو الشوكة و الشهامة، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان عبد المجيد خان جناب مجدت مآب، عزّت نصاب، انورى زاده، السّيّد محمّد انورى سعد اللّه افندى كه از اعاظم رجال دولت علّيّۀ عثمانى و حائر صنف اول از رتبۀ اولى و حامل نشان مخصوص به آن رتبه است مرخص و تعيين شده بر وجه اصول عاديه بعد از نشان دادن و ملاحظه و مبادلۀ وكالت نامه هاى مباركه، انعقاد معاهدۀ مباركه در ضمن نه فقرۀ آتيه قرار داده شده كه در اين كتاب مستطاب بيان و در مجلس منعقدۀ ارزن الروم به ياد مى شود.

فقرۀ اول: دولتين اسلام قرار مى دهند كه مطالبات نقديه طرفين را كه تا بحال از يكديگر ادّعا مى كردند كلها ترك كنند، و لكن با اين قرار به مقاولات تسويۀ مخصوصه مندرجه، خللى در فقره چهارم نيايد.

فقرۀ دوم: دولت ايران تعهد مى كند كه جميع اراضى بسيطه ولايات زهاب يعنى تمام اراضى جانب [غربى] آن را به دولت عثمانى ترك كند و دولت عثمانى نيز تعهد مى

ص:106

كند كه جانب شرقى [ولايت] زهاب يعنى جمعيّت اراضى جباليه آن را مع درّه كرند به دولت ايران ترك كند و دولت ايران قويّا تعهد مى كند كه در حق شهر و ولايت سليمانيه از هرگونه ادعا صرف نظر كرده، به حق تملكى كه دولت عثمانيه كه در ولايت مذكور [ه] دارد وقتا من الاوقات يك طور دخل و تعرّض ننمايد و دولت عثمانيه نيز قويّا تعهد مى كند كه شهر و بندر محمّره و جزيرة الخضر و لنگرگاه و هم اراضى ساحل شرقى يعنى جانب يسار شطّ العرب را كه در تصرّف عشاير متعلقّه معروفۀ ايران است به ملكيت و در تصرّف دولت ايران باشد، و علاوه بر اين حق خواهند داشت كه كشتيهاى ايران به آزادى تمام از محلّى كه به بحر منصب مى شود تا موضع التحاق حدود طرفين در شهر مذكور آمد و رفت نمايند.

فقرۀ سوم: طرفين متعاهدين تعهد مى كنند كه به اين معاهدۀ حاضره ساير ادعاهاشان را در حقّ اراضى ترك كرده، از دو جانب بلاتأخير مهندسين و مأمورين را تعيين نموده، براى اينكه مطابق مادۀ سابقه حدود مابين دولتين را قطع نمايد.

فقرۀ چهارم: طرفين قرار داده اند كه خياراتى كه بعد از وصول اخطارات دوستانۀ دو دولت بزرگ واسطه كه در شهر جمادى الاولى سنه 1261 هجرى تبليغ و تحرير شده، به طرفين واقع شده، و هم رسومات مراعى از سالى كه تأخير افتاده، براى آنكه مسائل آنها از روى عدالت [وصول] و احقاق حق شود و از دو جانب بلاتأخير مأمورين را تعيين نمايند.

فقرۀ پنجم: دولت عثمانى وعده مى كند كه شاهزادگان فرارى ايران را در برسا اقامت داده، غيبت آنها را از محلّ مذكور و مراودۀ مخفيۀ آنها [را] به ايران رخصت ندهد و از طرفين دولتين علّيّتين تعهد مى شود كه ساير فرارى به موجب معاهدۀ سابقه ارزن الروم عموما رد شوند.

فقرۀ ششم: تجّار ايران رسم گمرك اموال تجارت خود را موافق قيمت حاليه و جاريۀ اموال مذكوره نقدا يا جنسا به وجهى كه در عهدنامۀ منعقدۀ ارزن الروم در سنه 1238 [ه ق] در مادۀ ششم كه داير به تجارت است مسطور شده ادا كنند و از مبلغى

ص:107

كه در عهدنامۀ مذكوره تعيين نشده زياده وجهى مطالبه نشود.

فقرۀ هفتم: دولت عثمانى وعده مى كند كه به موجب عهدنامه هاى سابقه، امتيازاتى كه لازم باشد در حق زوّار ايرانى اجرا دارد تا از هر نوع تعدّيات برى بوده، بتوانند به كمال امنيّت محل هاى مباركه را كه كائن در ممالك دولت عثمانى است زيادت نمايند و همچنين تعهد مى كند كه به مزاد استحكام و تأكيد روابط دوستى و اتّحاد كه لازم است فيمابين دو دولت اسلام و تبعۀ طرفين برقرار باشد، مناسب ترين مسائل را استحصال نمايند تا چنانكه زوّار ايرانيه در ممالك دولت عثمانيه به جميع امتيازات نائل مى باشند ساير تبعۀ ايرانيه نيز از امتيازات مذكوره بهره ور بوده، خواه در تجارت، و خواه در مواد سايره از هر نوع ظلم و تعدّى و بى حرمتى محفوظ باشند. و علاوه بر اين باليوزهائى كه از طرف دولت ايران براى منافع تجارت و حمايت تبعه و تجّار ايرانيه به جميع محل هاى ممالك عثمانيه كه لازم باشد نصب و تعيين شود، به غير از مكّۀ مكرّمه و مدينه منوّره، دولت عثمانيه قبول مى نمايد و وعده مى كند كه كافۀ امتيازاتى كه شايسته منصب و مأموريت باليوزهاى مذكوره باشد در حق قونسولهاى ساير دول متحابه جارى مى شود در حقّ آنها نيز جارى بشود و نيز دولت ايران تعهد مى كند كه باليوزهائى كه از طرف دولت عثمانيه به جميع محل هاى ممالك ايرانيه كه لازم باشد نصب و تعيين شود، در حق آنها و در حق تبعه و تجّار دولت عثمانيه كه در ممالك ايران آمد و شد مى كنند معاملۀ متقابله را كاملا اجرى دارد.

فقرۀ هشتم: دولتين علّيّتين اسلام تعهده مى كنند كه براى دفع و رفع و منع غارت و سرقت عشاير و قبايلى كه در سرحد مى باشند، تدابير لازمه اتخاذ و اجرا كنند و به همين خصوص در محل هاى مناسب عسكر اقامت خواهند داد. دولتين علّيّتين تعهد مى كنند كه از عهدۀ هر نوع حركات تجاوزيّه مثل غصب و غارت و قتل كه در اراضى يكديگر وقوع بيابد برآيند. قرار داده اند عشايرى كه متنازع فيه باشد و صاحب آنها معلوم نيست، به خصوص انتخاب و تعيين كردن محلّى كه بعد از اين

ص:108

دائما اقامت خواهند كرد، يك دفعه به اراده اختيار خودشان حواله شود و عشايرى كه تبعيّت آنها معلوم است جبرا به اراضى دولت متبوعۀ آنها داخل شوند.

فقرۀ نهم: جميع موارد و فصول معاهدات سابقه، خصوص معاهده [اى] كه در سنۀ 1238 [ه ق] در ارزن الروم منعقد شده كه بخصوصه به اين معاهدۀ حاضره القا و تغيير نشده، مثل آنكه كلمه به كلمه در اين صفحه مندرج شده باشد، كافه احكام و قوّت آن ابقا شده است؛ و فيمابين دو دولت علّيّه قرارداد شده است كه از مبادلۀ اين معاهده در ظرف 2 ماه يا كمتر مدّتى از جانب دولتين قبول و امضا شده، تصديق نامه هاى آن را مبادله خواهند كرد.

و كان ذلك فى يوم سادس عشر من شهر جمادى الاخره سنۀ 1263.

وفيات

و هم در اين سال آقا مير محمّد مهدى امام جمعه و جماعت دار الخلافه طهران كه در تمامت ايران به پاكى طينت و صفاى طويت موصوف بود از جهان فانى به جنان جاودانى تحويل كرد.

و همچنان منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله فرمانگزار اصفهان و خوزستان و لرستان وداع زندگانى گفت.

ميرزا گرگين خان كه يك تن از خويشاوندان او بود معادل 100000 تومان زر مسكوك پيشكش بر ذمّت نهاد و حكومت اصفهان يافت.

و هم در اين سال ميرزا محمّد تقى نورى كه از فقهاى مشهور معروف بود، رخت به سراى باقى كشيد و همچنان حاجى ميرزا مسيح مجتهد طهرانى كه ايلچى دولت روسيه به فتواى او در دار الخلافه مقتول گشت چنانكه مرقوم شد، در عتبات عاليات به شرفات جنان سفر كرد.

و ديگر عبد اللّه خان امين الدّوله در كربلاى معلى به جنان جاويد خراميد؛ و ديگر شاهزاده شيخعلى ميرزا در تبريز درگذشت و شاهزاده عبد اللّه ميرزاى دارا در طهران وداع اين جهان گفت، اگرچه بعضى از احوال ايشان در ذيل اين كتاب مبارك به شرح رفته، لكن تفصيل حال هريك در ذيل نام ايشان انشاء اللّه تعالى در جاى خود مسطور خواهد شد.

ص:109

سفارت ميرزا محمّد على خان شيرازى نايب وزير دول خارجه به مملكت فرانسه و دولت آل عثمان

و هم در اين سال ميرزا محمّد على خان [شيرازى] نايب اول وزير دول خارجه مأمور به سفارت مملكت فرانسه گشت و روز هيجدهم ربيع الثانى از دار الخلافه بيرون شد.

مسيو ودال كه از قبل كارداران فرانسه مأمور به توقّف طهران بود، با او همراه گشت. بعد از طى مسافت و سپردن اراضى تبريز و خوى به محال دولت آل عثمان نزديك شد و در ارض اواجق، خليفه قلى خان او را استقبال كرده، در عرض راه قراكليسيا و ملاسليمان با ميرزا تقى خان وزير نظام بازخورد و او بعد از انجام عهدنامۀ روم با ايران چنانكه از پيش مرقوم افتاد از ارزن الروم مراجعت مى كرد. بالجمله يكديگر را ديدار كرده از مردم بلده ارزن الروم پرسش نموده، بالجمله از بايزيد و طرابزن با مكانتى درخور عبور كرد و از آنجا به كشتى بخار نشسته روانۀ اسلامبول گشت و چون از آب بيرون شد، محمّد خان مصلحت گزار با جماعت بازرگانان ايران او را پذيره شدند.

بعد از ورود به اسلامبول رشيد پاشا كه اين هنگام در دولت آل عثمان صدر اعظم بود، رضا بيگ باش كاتبى را به نزديك او فرستاده پرسشى به سزا نمود و خانه [اى] خاصّ او معيّن كرده مهمان پذير گشت. و بعد از دو روز عالى پاشاى وزير دول خارجه مستشار خود را به حال پرسى او گسيل ساخت و روز پنجم صدر اعظم مكتوبى بدو فرستاده به سراى خويش دعوت كرد و از اتّحاد دولت ايران و روم سخنان فريبنده گفت، از پس آن موسيو تى توف وزير مختار روسيه و ژرنال لاردكولى وزير مختار انگليس و همچنان وزير مختار فرانسه را ديدار كرده هريك را جداگانه ضيافت كردند.

وزير مختار روس و انگليس از وى خواستار شدند كه دو ماه در اسلامبول متوقف باشد، از بهر آنكه سفارت فرانسه بر ايشان ناگوار بود، رضا نمى دادند كه

ص:110

دولت ايران با فرانسه از در اتّفاق و مهربانى باشند و طريق تجارت فراز كنند و از فرانسه سفيرى در ايران متوقّف باشد و از نيك و بد در ميان دولتها سخن كند. و توقّف ميرزا محمّد على خان را در اسلامبول از پى آن مى جستند كه تدبيرى انديشند، باشد كه از اولياى دولت ايران حكمى به منع وزارت او صادر كنند.

ميرزا محمّد على خان سخن ايشان را پذيرفتار نگشت و هم در اين وقت كشتى دولت فرانسه برسيد و آهنگ راه كرد، وزير مختار روس و انگليس چون اين بشنيدند خطى بدو نوشتند كه تاكنون ما از قبل خود خواستار بوديم و پذيرفتار نشديد اينك از قبل دولت خواهش مى كنيم كه دو ماهه در اسلامبول توقّف كنى. ميرزا محمد على خان در جواب گفت كه شما رضا ندهيد كه من حكم دولت خويش را فرو بگذارم و مورد عتاب و عقاب آيم. روز ديگر كار بر آن نهادند كه در سراى تيتوف انجمن شوند و در اين امر سخن كنند.

روز ديگر كه مجلس آراسته گشت، ميرزا محمّد على خان احكامى كه از كارداران دولت داشت ظاهر ساخت و مكشوف افتاد كه جز سفارت فرانسه داخل هيچ امرى نتوان شد. چون اين احكام بديدند ديگر سخن نكردند.

پس ميرزا محمّد على خان بعد از 27 روز از اسلامبول كشتى در آب رانده و طى مسافت كرده به بندر طولون كه از محال فرانسه است درآمد. حاكم شهر او را به مكانتى تمام درآورد، بفرمود تا طبل سلام بكوفتند و توپهاى كشتيهاى جنگى را آتش درزدند و در عرض راه سه كالسكه حاضر داشت و از دو طرف راه سربازان را بر صف كرد و در منزل نيكو فرود آورد، و بعد از ورود او صاحبان منصب با جامه هاى نظام به ديدار او آمدند و شب ديگر حاكم شهر او را به تماشاخانه دعوت كرد و در آن شهر كارخانه هاى فراوان بود كه در آنها اهل صنعت به پرداختن توپ و ديگر آلات حرب مشغول بودند.

بالجمله از آنجا ميرزا محمّد على خان بر كالسكه سوار شده به شهر ليان كوچ داد و از ليان روانۀ پاريس گشت. در اين وقت لوى [- لوئى] فليپ كه پادشاه مملكت فرانسه

ص:111

بود 50 فرسنگ از آن سوى پاريس جاى در ئيلاق داشت، لاجرم كارداران دولت فرانسه، سفير ايران را در منزلى نيكو فرود آوردند و دو كالسكه و دو تن خادم ملازم خدمت او ساختند. پس از روزى چند موسيو گيزو مكتوبى بدو كرد كه سفر پادشاه در ييلاق به درازا خواهد كشيد. برحسب فرمان، شما بايد سفر ييلاق كنيد. لاجرم ميرزا محمّد على خان هداياى خويش را برداشته بر كالسكۀ بخار سوار شد و در مدت 5 ساعت 50 فرسنگ مسافت را قطع نموده در كمپين كه محل اقامت پادشاه بود فرود شد، او را منزلى در سراى سلطنت بدادند و خورش و خوردنى روزانه و شبانه از مطبخ پادشاه نهادند، اگرچه از منزل او تا ايوان پادشاه مسافتى بعيد نبود، براى حفظ حشمت او روز ديگر دو كالسكه كه هريك را 8 اسب حمل مى داد، حاضر ساختند، يكى را ميرزا محمّد على خان نامه و نشان و تمثال شاهنشاه غازى را جاى داده و خود نيز بنشست و آن ديگر را اتباع او جاى كردند.

بعد از ورود به سراى خاصّ سلطانى به اتاقى كه بزرگان دولت فرانسه نشيمن داشتند درآمد. موسيوگيزو كه شخص اول فرانسه بود به اتّفاق وزير جنگ و ديگر بزرگان برخاسته او را پذيره شدند و لايق مكانت او مكانى نشيمن دادند و موسيو گيزو كلمه [اى] چند از ميل خاطر پادشاه به ديدار او بگفت. محمّد على خان در پاسخ گفت كه هرگاه ما در پيشگاه شاهنشاه ايران حاضر مى شويم جامه [اى] در مى پوشيم كه آن خاصّ حضور است و چون ميان دولتين اتّحاد حاصل است در اين حضرت نيز با آن جامه حاضر خواهم شد، ديگر آنكه كنت سارتيژ ايلچى فرانسه كه در ايران اقامت دارد در حضرت پادشاه رخصت جلوس دارد، مرا نيز اجازت نشستن مى بايد.

مسيو گيزو نيم ساعت مهلت نهاد و پادشاه خويش را ديدار كرده باز آمد و پاسخ چنين آورد كه لوى فيليپ مى فرمايد كه سفير ايران در مجلس نخستين چنان با ما درآيد كه بر پادشاه ايران درمى آيد و از اين پس در هر مجلس

ص:112

اجازت نشستن از بهر او است. ميرزا محمّد على خان عرض كرد امروز با ديگر روزها بينونتى ندارد، اگر امروز مرا اذن جلوس نيست هيچ روز نخواهم نشست. ديگرباره موسيو گيزو به درگاه رفته اذن جلوس او بياورد.

پس ميرزا محمّد على خان با اتباع خود به نزديك لوى فليپ رفت و مترجم باشى عرض كرد كه ميرزا محمّد على خان نايب اول وزارت امور خارجه مأمور به سفارت فرانسه وارد پيشگاه اريكۀ سلطنت گشته است. پادشاه فرمود بسيار مشعوف شدم از سفير پادشاه ايران اميد است كه باعث استحكام مودّت شود. آن گاه خود سبب مأمور شدن خود را عرض كرد و نامۀ شاهنشاه غازى را خويشتن به دست لوى فليپ نهاد و سخنى چند كه مشعر بر تشييد قواعد محبّت و تمهيد مبانى الفت بود به بليغ تر بيانى معروض درگاه داشت و زلال مودّت را بين دولتين از شوائب تمويهات و خس و خار شك و ريب صافى نمود و پادشاه نامه را گرفته بر سر نهاد. آن گاه به موسيو گيزو سپرد و از پس آن تمثال شاهنشاه را بدو سپرد.

لوى فليپ از تخت خويشتن برخاست و تمثال را گرفته نظاره كرد و تحسين فرستاد و هم به دست موسيو گيزو داد. آنگاه سفير ايران را رخصت انصراف داد و ميرزا محمّد على خان از آنجا بيرون شده به ايوان زن پادشاه رفت و وليعهد دولت فرانسه كنت [دو] پارى را در آنجا ديدار كرد و تسبيحهاى مرواريد و شالهاى رضائى و بعضى اشياء ديگر كه به هديه برده بود، هم در آنجا تقسيم كرده بهرۀ هركس را انفاذ داشت و به منزل خويش مراجعت كرد.

و شب ديگر برحسب فرمان پادشاه را ميهمان گشت و در مجلس با پادشاه جماعتى زنان حاضر بودند. و پس از دو روز ديگر سفير ايران را به تماشاى سپاه نظام طلب داشت و 30000 تن مرد لشكرى در آن ييلاق حاضر بود، بعد از صف شدن و رده بستن و قوانين اهل نظام را نموده فوج فوج رخصت يافته همى عبور كردند و هنگام گذشتن فرياد همى برآوردند كه پادشاه به سلامت باشد

ص:113

و از پس آن ديگرباره فرياد كردند كه سفير دولت ايران به سلامت باشد و بگذشتند.

بعد از عبور ايشان پسر پادشاه كه كار سپاه با او بود حاضر شد، جعبه نشانهاى بسيار پيش داشت و پادشاه بر پشت اسب بر وى گذشت و عارضى به آواز بلند ندا در داد كه اى فلان پسر فلان و آن كس حاضر همى شد و شمشير خوش را از دست فروگذاشت و به قانون نظام خضوعى كرد و پادشاه دست در جعبه برده نشانى لايق او برمى آورد و به دست خويش او را عطا مى كرد و او دست پادشاه را بوسه زده نشان را اخذ مى نمود و شمشير خود را برمى گرفت و به راه خويش مى رفت، آن گاه ديگر كس پيش مى شد، بدين گونه اين كار به پاى برد.

آن گاه ميرزا محمّد على خان را رخصت داد تا به منزل خويش شد و شب ديگرش به تماشاخانه طلب كرد و بامدادش روانۀ پاريس داشت و پس از روزى چند پادشاه نيز طريق پاريس سپرد و بعد از سه ماه ميرزا محمّد على خان را با جواب نامۀ پادشاه ايران و مواثيق دوستانه ميان دولتين رخصت مراجعت داد و او تا شهر مرسليه [- مارسى] كه بندر دولت فرانسه است طى مسافت كرده از آنجا به كشتى سوار شد و تا اسلامبول براند.

در آنجا ميرزا جواد غلام پيشخدمت شاهنشاه ايران بدو پيوست و عهدنامه [اى] كه ميرزا تقى خان وزير نظام در ارزن الروم با دولت آل عثمان كرده بود بدو سپرد كه با كارداران دولت روم مبادله نمايد و نگارندۀ حروف صورت عهدنامه و سفارت ميرزا تقى خان را در جاى ديگر نگار كرد.

همانا چون ميرزا تقى خان از حدود ايران و تقسيم سلاطين باستان خبرى استوار نداشت هنگام نگارش عهدنامه كارگزاران دولت حيلتى انديشيدند و محمّره را كه از اراضى ايران است با مملكت روم پيوسته كردند و در عهدنامه نگاشتند كه دولت عثمانيه محمّره و لنگرگاه و حفار و جزيرة الخضر را ملكيه به دولت ايران واگذار مى نمايد. ميرزا تقى خان كه از اين معنى غافل بود، دلشاد مى داشت كه

ص:114

اين اراضى جزو مملكت ايران شد و ديگر كاركنان دولت روم را در ملكيت محمّره اغلوطه نخواهد رفت و وكيل دوم روم خوشدل بود كه پادشاه ايران از پس در تخريب محمّره و اموالى كه از آنجا به غارت رفته نتواند سخن كرد.

چون وكلاى اربعه چنانكه مذكور شد از ارزن الروم پراكنده شدند و صورت عهدنامه در دار الخلافه طهران ملحوظ نظر حاجى ميرزا آقاسى گشت، هم از آن در كه وى را نيز در تعيين حدود بهره كافى نبود و هم از بهر آنكه آن خطائى كه نخست او را در كار محمّره افتاد پوشيده دارد در مجلس عامه سخن درافكند و آغاز فخر و مباهات نمود كه اينك معادل 10 كرور تومان ملك از دولت عثمانيه مأخوذ داشته ام و از پادشاه منشور گرفت و به حدود فرستاد و فرمان كرد كه در محمّره قلعۀ محكم بنيان كنند و فرمود طريق مكه معظم را از طرف نجد و جبل خواهم كرد و در عرض راه قلاع محكم و رباطهاى استوار خواهم نهاد و در همه جا فوجى از لشكر به حراست باز خواهم داشت و همه ساله امير حاج از ايران برخواهم گماشت تا ايرانيان را به مكه كوچ دهد و مولى فرج اللّه را فرمانگزار خوزستان كرد و از اين گونه سخنان با او القا نمود.

كارداران دولت عثمانيه از اين كلمات بيمناك شدند و اين هنگام كه ميرزا محمّد - على خان برحسب فرمان خواست عهدنامه [اى] كه در ارزن الروم نگار شده بود مبادله كند، كارداران روم گفتند كه بعضى از فصول عهدنامه در لباس ابهام است به استحضار وزراى مختار دولت روس و انگليس توضيح آن ابهامات به چهار فقره نگار يافته هرگاه مى پذيريد و سجلى مى سپاريد مبادله خواهم كرد و اگرنه رنج بيهوده مبر.

ميرزا محمّد على خان گفت من اجازت ندارم كه سجلى بسپارم و بى اجازت دولت سجل مرا چه محل خواهد بود. كارداران روم وزراى دولت روس و انگليس را برانگيختند و ايشان ميرزا محمّد على خان را اطمينان خاطر دادند كه ما حاجى ميرزا - آقاسى را بدين توضيحات راضى كنيم و از قبل سلطان روم 4000 تومان

ص:115

جايزه كه در معنى رشوه بود او را دادند و سجلّى از او گرفتند. آن گاه عهدنامه را مبادله كردند و معنى مبادله اين است كه صورت عهدنامه را از براى سند طرفين دو نسخه كرده باشند، يكى را كارداران ايران سجل كنند و خاتم بر نهند و به دولت روم سپارند و آن ديگر را كارپردازان روم سجل كنند و به دولت ايران سپارند تا از براى دولتين هنگام حاجت سندى باشد. اما توضيحاتى كه اين وقت كردند در ضمن چهار سؤال و جواب بود، بدين گونه.

سؤال اول: رجال دولت عثمانى به موجب شرط فقرۀ قرارنامه تصور مى كنند كه ترك كردن شهر و بندر و لنگرگاه و همچنين جزيرة الخضر به ايران، به اين ترتيب نمى تواند احاطه كند، نه اراضى دولت عثمانى را كه بيرون از شهر محمّره است نه ساير بنادر دولت عثمانى را كه واقع است در آنجاها.

جواب سفيران دولت روس و انگليس: مأمورين دولتين واسطه مى گويند كه لنگرگاه محمره در محلى است كه واقع شده است در محاذى شهر داخل در مرداب حفار، لهذا المراتب ممكن نيست نتيجه معنى ديگر بدهد. مأمورين واسطه علاوه بر آن قبول مى كنند رأى رجال دولت عثمانى را كه واگذار كردن به ايران محلى را كه در آن سؤال كرده بودند شهر و بندر لنگرگاه محمّره و جزيرة الخضر است و بابعالى ترك نكرده است در اين محل نه زمين ديگر و نه بندر ديگر را كه در آنجا واقع شده باشد.

سؤال دوم: دولت عثمانى سؤال مى كند از شرح باقى آن فصل كه در باب عشاير حقيقى تبعۀ دولت ايران كه آنها مى توانند سكنى داشته باشند، نصف آنها در خاك ايران باشند و نصف آنها در خاك عثمانى در اين حالت مى تواند ايران آن خاك عثمانى را متصرّف شود و به آنها تعلق يابد و چندى بگذرد دولت ايران آن زمين عثمانى را متصرّف شود.

جواب سفيران: مأمورين دولت ايران هيچ بهانه نمى تواند به دست بياورد، مملكتى را كه در سمت يمين شط العرب است نه زمينى را كه در در سمت يسار است و متعلّق به دولت عثمانى است اگرچه عشاير آن نصف يا همه در طرف

ص:116

دست راست يا اراضى دست چپ كه تعلّق به عثمانى دارد سكنى كرده باشند.

سؤال سوم: دولت عثمانى در باب فقرۀ اول و چهارم سؤال مى كند اگر دولت ايران مطالبات خسارت دولتى را مى تواند در ميان مطالبات شخصى مطالبۀ دولتى بكند در حالتى كه ترك كرده است و نيز دولت عثمانى تصور مى كند كه اين ادعا نبايد داخل بكند به تنها، مگر حق عاديه ييلاقيه و بعضى خسارات كه فيمابين تبعۀ دولتين ايران و عثمانى رسيده مثلا بواسطه سارقين طرفين يا خود چيزى مثل اين.

جواب سفيران: معنى اول و چهارم عهدنامه كه دولت ايران مى تواند در اين باب ادعا بكند و هر طريقه [اى] كه باشد ترك مى شود و البته بايد ترك شود بناء عليه هيچ كس نمى تواند در اين باب حرفى بزند. طلب اشخاصى كه طرفين مى تواند آن اشخاص را راضى بدارد، تشخيص صحيح اين مطالبه نشان خواهد داد. همچنانكه قبول شده است مأمورين به خصوصه كه تعيين خواهد شد. خلاصه چيزى كه ملاحظه شده است در باب طلب اشخاصى مى تواند آن مأمور طى نمايد.

سؤال چهارم: دولت عثمانى سؤال مى كند اگر دولت ايران گفتگوئى كه در باب قلعه شده است قبول كرده است كه علاوه شده بود به فقرۀ دوم و همچنين فقره [اى] كه از فصل هفتم كه در سواد وكلاى طرفين نوشته شده بود.

جواب سفيران روس و انگليس: مأمورين اعتقاد دارند مى توانند جواب بدهند كه دولت عليۀ ايران قبول كرده اند همراه خوشوقتى، كه علاوه كنند در فقرۀ هفتم در باب مقابله داشتن امتيازات كه در باب حجاج و تجّار نوشته شده است و قونسولها و در باب سؤال قلعه مأمورين خيلى مايل هستند كه به مأمورين دولتين واسطه تأكيد نمايند كه اجراى خواهش دولت عثمانى را نمايند به خصوص اين مطلب و اميد دارند كه بهره ياب شوند.

مع القصه كارداران دولت روم بدين گونه اغلوطه در كار افكندند و ميرزا محمّد - على خان طريق مراجعت به ايران گرفت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. چون از دولت ايران رخصت اين گونه امور نداشت در نزد اولياى دولت معاهدۀ

ص:117

او و تغييرات او در عهدنامه پذيرفته نشد و كس به سند و سجل او ننگريست.

آغاز فتنۀ شاهزادۀ بهمن ميرزا فرمانگزار مملكت آذربايجان

اشاره

و هم در اين سال در نزد كارداران دولت مكشوف افتاد كه بهمن ميرزا برادر اعيانى شاهنشاه غازى كه حكومت آذربايجان داشت، زلال صدق و صفا به آلايش نفاق مكدّر ساخته، چه از آن روز كه آصف الدّوله و سالار خواستند طريق طغيان گرفت، واجب دانستند كه يك تن از شاهزادگان را به پشتوانى خود انگيخته كنند، از ميانه آصف الدّوله، بهمن ميرزا را گزيده كرد، چه خواهرزاده او بود و مملكت آذربايجان را در تحت فرمان داشت، او را غرّه كرد كه حاجى ميرزا آقاسى به تدبيرهاى ناتندرست و سخنان گزنده بيم آن است كه قائمه سلطنت را بلغزاند. از براى حفظ دولت و تمهيد قواعد سلطنت چنان دانسته ام كه امروز در خاندان ملك صاحب تخت و تاج تو مى توانى بود، زيرا كه مملكتى مانند آذربايجان را فرمانگزارى و نيز گنجى اندوخته دارى و اينك مملكت خراسان كه زير فرمان من است از حكومت تو سر نتواند برتافت و اگر روزى چند با برادر چهره نشوى و با او كار يك سره نكنى از اين كم مباش كه بعد از برادر تو باشى و اگر نه وليعهد دولت ناصر الدين شاه چون صاحب افسر و گاه شود، نخستين خالان و خويشان او ما را پراكنده و پريشان كنند.

مع القصّه آصف الدّوله با بهمن ميرزا فراوان از اين گونه سخن كرد تا روى دل او را از برادر بگردانيد و مردم روزگار كه هنگام سعايت شبنمى را سحابى و شبتابى را آفتابى خوانند، مكنون خاطر او را در حضرت پادشاه يك بر ده زدند و باز نمودند كه رضا - قلى خان والى كردستان كه از سوى مادر با خاقان مغفور فتحعلى شاه نسب مى رساند، هم در نهانى به آذربايجان شده و با بهمن ميرزا مواضعه نهاده.

شاهنشاه غازى را مخالفت برادر در خاطر حملى گران افكند و خطى نگاشته

ص:118

به خسرو خان گرجى سپرد و فرمود چنانكه كس نداند و اين خط را جز تو نخواند، ده اسبه و ده تازيانه به آذربايجان تاختن كن و بهمن ميرزا را محبوسا حاضر درگاه ساز. و منشورى ديگر نگاشت كه از بيرون دروازۀ طهران تا آذربايجان هركس از حكام و لشكريان و ديگر مردمان سر از فرمان خسرو خان بيرون كند به كيفر، سر بر سر اين كار خواهد كرد. حاجى ميرزا آقاسى نيز بدين شرح مكتوبى كرد و بدو سپرد.

لاجرم خسرو خان راه برگرفت و از بيرون دروازه طهران به فراهم كردن سپاه پرداخت و كوچ بر كوچ طى مسافت كرده وارد خمسه گشت. و هم در آنجا امير اصلان خان خمسه برادر حسينقلى خان كه نسب به ذو الفقار خان خمسه مى برد و ديگر اعيان خمسه و لشكريان گرد او انجمن دند و اين هنگام 8000 سواره و پياده نزديك او آماده گشت و از آن طرف اگرچه اين راز مستور بود و كس آگهى نداشت كه خسرو خان به كجا شد و از بهر چرا شد، اما بعضى از چاكران بهمن ميرزا كه اقامت طهران داشتند اين معنى را تفرّس كرده و مسرعى چون برق و باد به نزديك او گسيل نمودند كه چه آسوده نشسته [اى] كه ناگاه به دست خسرو خان محبوس و مغلول خواهى گشت.

بهمن ميرزا چون اين بدانست از در چاره بيرون شد، با معدودى از ملازمان خود به آهنگ دار الخلافه شتاب گرفت و از راه و بى راه چنانكه خسرو خان را ديدار نكند به جانب طهران طى طريق همى كرد.

كارداران دولت چون دانستند كه بهمن ميرزا از آذربايجان بيرون شد، سفر خسرو خان را در آن اراضى روا نديدند و چون والى كردستان نيز آلودۀ عصيان بود كيفر او را واجب شمردند، پس منشورى بدو فرستادند كه همچنان از خمسه راه كردستان برگير و در آن اراضى حاكم و فرمانگزار باش. پس خسرو خان با آن لشكر كه گرد كرده بود به طرف كردستان كوچ داد.

و از آن سوى رضا قلى خان والى اصغا نمود كه لشكرى انبوه به مملكت او در

ص:119

آمد چنان دانست كه غلامشاه خان برادرش كه با او طريق مخالفت داشت از حضرت پادشاه منشور حكومت يافته و به جانب مقصد شتافته. رضا قلى خان سخت هراسناك شد و 700 سوار از مردم خود برداشته از شهر سنندج بيرون شتافت و دامان جبلى را گرفته لختى صعود كرد و آنجا از بهر خويش سيغناقى بساخت و چشم به راه و گوش به خبر فراز كرد.

اما خسرو خان حيلتى انديشيد و ميرزا علينقى خان دبير خود را به نزد او رسول فرستاد و پيام داد كه من برحسب فرمان پادشاه مأمورم كه در همه ممالك و تمامت حدود و ثغور سفر كنم و اگر حاكمى را به نظم ندانم به عرض رسانم، بلكه خود معزول كنم، لكن مهر و حفاوت مرا با خود دانسته [اى] و نيز مى دانى گنج و ذخيرۀ مرا كس انباز ندارد. همانا، معادل 50000 تومان زر مسكوك از گنج خاصّ خويش از بهر تو ايثار كنم و تو را بر مسند حكومت استوار بنشانم.

چون ميرزا علينقى تبليغ رسالت كرد رضا قلى خان اين كلمات را باور داشت و شبانگاه برنشسته با 300 سوار طريق لشكرگاه خسرو خان گرفت و صبحگاه درآمد.

خسرو خان نخست از بهر او سراپرده [اى] راست كرد و او را مكانتى نهاد. و روز ديگر چون رضا قلى خان به نزديك او آمد و بر بساط او بنشست ناگاه روى با او كرد و گفت همانا تو از بهر قتل من به نزد من آمده [اى] و اگرنه اين شمشير و خنجر از بهر چه زيب كمر دارى ؟ اين بگفت و برخاسته به سراپردۀ ديگر شد و بزرگان كردستان را گفت هم اكنون به نزد او شويد و آلات حرب او را باز كنيد.

مردم كردستان گفتند ما هرگز با خاندان واليان اين نكنيم اگر همه به عرض هلاك و دمار درآئيم. پس امير اصلان خان را فرمان كرد تا برفت و آلات حرب والى را اخذ كرد.

آن گاه حكم داد تا عباسقلى خان پسر عليقلى خان گروس، والى را بر اسبى كودن و پالانى برنشاندند و دستش را از قفا ببست و با 500 سوار راه طهران برگرفت و آن 300 سوار كه با والى بودند به دست لشكر برهنه

ص:120

و عريان تن شدند.

از قضا هم در اين وقت آن 400 سوار ديگر را كه والى در سيغناق گذاشته بود بى خبر برسيدند و همچنان به دست لشكر مأخوذ گشتند و از بهر ايشان پيرهن و ازار به جاى نماند، همه عريان به طريق دشت و بيابان گرفتند و خسرو خان با خاطر آسوده وارد شهر شده بر مسند ايالت متمكن گشت و لشكر را رخصت خانه خود داد، جز اينكه على خان سرتيپ قراگزلو را با فوج خود بداشت.

و از اين سوى رضا قلى خان والى بعد از ورود به طهران در خانه ميرزا نبى خان امير - ديوان فرود شد و از آنجا برحسب فرمان او را بر دست چند تن از توپچيان سپردند تا در توپخانه باز دارند و نگران او باشند.

رسيدن بهمن ميرزا به طهران

اكنون به حديث بهمن ميرزا باز شويم. از آذربايجان تا طهران را به سرعت صبا و سحاب درنوشت، در آخر عشر شوال وقتى به ظاهر طهران رسيد، نخستين خواست تا به نزديك حاجى ميرزا آقاسى شود و او را به شفاعت برانگيزد، چه آشفتگى امر خويش را از او مى پنداشت و اين هنگام حاجى ميرزا آقاسى بيرون دروازۀ طهران در قلعۀ عباس آباد كه خود بركرده بود جاى داشت و شاهنشاه غازى شكارگاه قريۀ كن سفر كرده بود.

بالجمله بهمن ميرزا نخست راه عباس آباد برگرفت و هنوز يك تير پرتاب تا قلعه مسافت داشت كه يك تن از عوانان حاجى ميرزا آقاسى برسيد و گفت اجازت نيست كه از اين جا گامى فراتر نهى چه حاجى ميرزا آقاسى مى فرمايد كه تو بدخواه پادشاهى و آن كس كه دل با پادشاه بد دارد با ما راه نكند. ناچار بهمن ميرزا راه بگردانيد و با اينكه بر جان و تن خويش ترسان بود به طرف كن رهسپار گشت و بعد از ورود در خانۀ يكى از رعيّت فرود شد. و يك تن از پردگيان سراى سلطنت را به شفاعت برانگيخت. شاهنشاه غازى شامگاه او را طلب داشت، اگرچه از عصيان او هيچ سخن نكرد، لاكن در خاطرش ثقلى عظيم مى انداخت و به حكم ملكانه نهفته مى ساخت.

ص:121

بالجمله بعد از مراجعت شاهنشاه به دار الخلافه بهمن ميرزا برحسب فرمان بيرون دروازۀ شهر در باغ لاله زار سكون فرمود و از آنجا بعد از روزى چند به ميان شهر آمده، در سراى ميرزا آقا خان وزير لشكر فرود شد و چون در اين وقت چنانكه بدان اشارت شد وزير لشكر متوقّف در كاشان بود همى خواست تا سراى او را از بهر خويشتن خريد.

شاهنشاه غازى چون بدانست فرمود ما هنوز نام وزير لشكر را از لوح ضمير نشسته ايم كه خانۀ او خاصّ ديگرى گردد و حكم داد تا بهمن ميرزا از آن سراى بيرون شود.

چون اين خبر با بهمين ميرزا بردند بر دهشت خاطر بيفزود و هم بعضى از شياطين ناس خاطر او را از خوف و هراس آكنده تر ساختند تا بدانجا رسيد كه ديگر مجال شكيب نداشت. پس صبحگاهى كه آهنگ حضرت پادشاه داشت چنانكه هيچ كس از چاكران او نيز ندانست، چون در عرض راه به در سراى وزير مختار روسيه مى گذشت ناگاه از اسب خويش به زير آمد و به درون سراى رفت و گفت از بيم عقاب و عتاب شاهنشاه ايران پناهندۀ ايمپراطور روسيه شده ام.

دالغوركى وزير مختار روسيه بى توانى حاضر حضرت پادشاه شد از در ضراعت زبان به شفاعت او گشود و نيز معروض داشت كه بهمن ميرزا را هرگز در حضرت پادشاهى گناهى نرفته؛ بلكه حاجى ميرزا آقاسى چون او را خواهرزادۀ آصف الدّوله مى داند با او طريق معادات و مبارات مى سپارد و اين همه ساخته و پرداختۀ انديشه هاى ناصواب او است.

شاهنشاه وزير مختار را رخصت مراجعت داد و ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را حاضر كرده، فرمود به خانۀ وزير مختار شود و گناه بهمن ميرزا را در محضر او يك يك شماره كن:

نخستين آنكه با سالار و آصف الدّوله در طريق طغيان هم داستان گشت و از رسول و رسايل جانبين اين معنى مشكوف گشت.

ديگر آنكه با والى كردستان و حكام ديگر بلدان و امصار چندانكه توانست در تهييج فتنه و فساد مواضعه نهاد.

و ديگر آنكه با اتّحاد دولتين ايران و روس چنان با كارداران روسيه

ص:122

موافقت و مرافقت انداخته و چنان باز نموده كه اين دو دولت از در نفاق است، اگر كار از اين گونه مى ساخت عنقريب مؤالفت اين دو دولت را به مخالفت مى انداخت و قونسلى كه از قبل دولت روس در گيلان اقامت دارد چنان به فريبش به كارهاى ناهنجار تحريض مى داد كه هم به نزديكى مردم گيلان را به قتل او انگيخته مى كرد.

بالجمله از اين گونه 10 گناه بزرگ برشمرد.

ميرزا فضل اللّه به خانۀ وزير مختار شده اين جمله را مكشوف داشت و با اين همه چون ميان دولت ايران و روس رشتۀ مهر و حفاوت محكم بود كارداران ايران به كيفر اين گناه طريق عجل نسپردند و عصيان او را به شفاعت اولياى دولت روسيه به سيلاب نسيان محو كردند و گفتند اكنون اقامت او در ايران دور نيست كه مورث وخامتى باشد، بهتر آن است كه آنچه از خراج آذربايجان مأخوذ داشته حساب آن را پرداخته كند و از ايران بيرون شده در ممالك روسيه نشيمن فرمايد.

پس بهمن ميرزا روزى چند در محضر دبيران حضرت و مستوفيان دولت حاضر شده حساب منال ديوانى را پرداخت و از كارداران دولت رخصت يافته از طريق گيلان به تفليس شتافت و زن و فرزند و اموال و اثقال خويش را نيز با خود حمل نموده، بعد از سه سال كه از تفليس و توقّف آن اراضى دل آزرده گشت به مملكت قراباغ تحويل كرد و تاكنون كه سال بر 1272 هجرى مى رود در آن اراضى روزگار مى برد.

ذكر سفر كردن وليعهد گردون مهد دولت ايران ناصر الدين شاه براى نظم مملكت آذربايجان

اشاره

چون كار بهمن ميرزا به نهايت شد و در مملكت آذربايجان فرمانگزارى شايسته مى بايست، برحسب فرمان شاهنشاه غازى و صوابديد كارداران دولت اين قرعه به نام رخشنده آفتاب فلك سلطنت، و تابنده گوهر بحر خلافت، وليعهد كيوان دولت

ص:123

ايران السّلطان ناصر الدين شاه برآمد، و آن گاه برحسب فرمان ميرزا فضل اللّه مستوفى على آبادى به وزارت او مفتخر گشت، و عباسقلى خان جوانشير امير ديوانخانه آذربايجان گشت، و ميرزا جعفر خان مشير الدوله براى نظم امور دول خارجه معين آمد، و ميرزا - جعفر وقايع نگار رتبت منادمت يافت، و ميرزا موسى تفرشى مستوفى براى جمع و خرج منال ديوانى مأمور گشت، و عبد المحمد خان قورخانه چى عامل قورخانه شد، و حمزه خان انزانى استرآبادى از بهر پاسبانى و حفظ قلعۀ تبريز منشور گرفت. اين جمله چاكران درگاه شاهنشاه غازى مأمور به ملازمت ركاب حضرت وليعهد آمدند. اما عباسقلى خان جوانشير ديگرباره به صوابديد اولياى دولت مأمور به اقامت گشت، و ميرزا موسى مستوفى نيز كوچ نداد.

اين هنگام وليعهد بسيج راه فرمود و چاكران خويش را نيز فرمان كرد تا اعداد كار كردند و در روز نوزدهم صفر از دار الخلافۀ طهران خيمه بيرون زده، نخستين در قريۀ كن منزل فرمود و از آنجا راه آذربايجان پيش داشت و از كثرت برف و برودت هوا از طهران تا تبريز را 45 روز طى مسافت فرمود و مردم آذربايجان چنانكه تن پذيرۀ جان كند صغير و كبير طريق استقبال برداشتند و شادخوار و كامياب آمدند و ميرزا جعفر خان - مشير الدوله خادمان سراى و پردگيان حضرتش را از دنبال كوچ داده به تبريز برد.

حضرت وليعهد بعد از ورود به تبريز از آن خوى سلطنت كه خداى در نهادش نهاده بود و آن جود كه در طبيعت به وديعت داشت معادل 200000 تومان از منال ديوان را با خرج صندوقدار و خوانسالار و امير آخور سر به سر كرد و از خراج آنچه از اين خرج بر زيادت آمد از بهر عطاى درويشان و اجراى ديگر چاكران بازگذاشت. و هم به تازه يك فوج لشكر به نظام كرد و فوج ناصريه نام نهاد تا به بركت اين نسبت هميشه منصور باشد.

اما ميرزا فضل اللّه وزير برحسب فرمان از ملازمت ركاب وليعهد به جاى ماند تا جمع و خرج خراج آذربايجان را باهم راست كند. چون اين كارها بپرداخت ملقّب به نصير الملك گشت و روز بيست و هفتم جمادى

ص:124

الاولى از طهران بيرون شد و شانزدهم جمادى الآخره در ظاهر تبريز فرود شد.

و دو روز از اين پيش چنان افتاده بود كه در ميان مسلمانان و جماعت ارمنى كه در تبريز سكون دارند مناقشتى برفت از بهر آنكه سگى معلم از قنسل دولت روسيه كه متوقّف تبريز بود ناپديد شد و اين قصّه را به محمّد خان بيگلربيگى انهى كرد و محمّد خان چند تن از مردم شهر را كه گمان اين سرقت بديشان مى برد گرفته بند برنهاد. و مردم شهر از اين حديث بهم برآمدند و گفتند ما هرگز سر بدين حكومت فرونخواهيم داشت كه از بهر سگ يك تن مرد كافر چند كس مسلمان را در حبس خانه بيندازند و پايمال عقاب و نكال سازند.

بالجمله مردم حرفت و اهل سوق كه بى سببى غوغاطلبند و بى حاجتى در طلب لجاجت در بازارها ابواب حجرات خويش را فراز كردند و به تكتاز درآمدند و هم دست و هم داستان به خانۀ ارامنه دررفتند و هرچه يافتند به غارت برگرفتند. چون اين خبر در حضرت وليعهد معروض افتاد در خشم شد و بيم آن بود كه بقتل آن جماعت فرمان دهد.

بزرگان درگاه زبان به شفاعت بازكردند و نيز حلم پادشاهانه و تأييد ملكانه جنبش كرده و آتش غضب را به زلال عفو خامد نمود. پس بفرمود تا نصير الملك به شهر درآيد و در اصلاح ذات بين غورى نمايد.

لاجرم نصير الملك نيران آن فتنه را به زلال تدبير بنشاند و مردم را بر سر حرفت و صنعت خويش بازداشت و از آن سوى اين خبر به دار الخلافه بردند و كارداران دولت، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را براى فحص اين حال روانۀ آذربايجان فرمودند.

بعد از ورود به تبريز به فرمان وليعهد دولت السّلطان ناصر الدين شاه اموال ارامنه را از مسلمانان مسترد ساختند.

سخن كردن علماء تبريز با سيّد على محمد باب

از اين پيش مرقوم افتاد كه بعد از وفات منوچهر خان معتمد الدّوله، ميرزا على محمّد - باب را برحسب فرمان از اصفهان به آذربايجان بردند و در قلعۀ چهريق محبوس بداشتند.

اين هنگام شاهنشاه غازى فرمان كرد و حاجى ميرزا آقاسى نيز عريضه [اى]

ص:125

به حضرت وليعهد نگاشت كه بعضى از مردم نادان كه نيك را از بد و 50 را از 100 ندانند و بر زيادت از اين هر مرد را كه مال نباشد و به كار حرفت و صناعت نيز همّت نبندد و در راه دين تحصيل يقين نكرده بود در طلب فتنه و غوغا باشد وهمى خواهد كه كار دين و دنيا ديگرگون شود؛ بلكه در ميانه به نوائى برسد و از اين گونه مردم از دور و نزديك فريفتۀ ميرزا على محمّد باب شده اند و ابواب اغوا و ضلالت بازداشته اند، هم اكنون بفرماى تا او را از چهريق به درگاه آرند و علماى آن بلده را انجمن كن تا سخن او را اصغا فرمايند و مكنون خاطر او را بازدانند.

چون منشور شهريار ملحوظ وليعهد دولت و شمس ملك و ملت افتاد بفرمود تا باب را از چهريق به تبريز تحويل دادند و در سراى كاظم خان فراشباشى بازداشت و روز ديگر حاجى ملا محمود نظام العلما و ملا محمد ممقانى و جماعتى از علماى شهر را انجمن كرد و حكم رفت تا باب نيز درآمده در مجلس علما بنشست.

چون آغاز مجادله طراز شد، نخستين نظام العلما سخن كرد و روى با باب كرد و گفت:

اين كتابها كه به قانون قرآن مجيد و صحايف سماويه به نام شما در بلدان و امصار ايران پراكنده است آيا از مقالات شما است يا شما را افترى كرده اند.

باب در جواب گفت: اين كلمات از خداست.

نظام العلما گفت: سخن به لغز و معما كردن در اين مجلس و انجمن به كارى نخواهد بود چه به سخنان تو جمعى در خراسان به راه عصيان همى روند و گروهى در مازندران طريق طغيان دارند، سخن بى پرده گوى و خود از پرده بيرون شو.

باب از اين كلمات برآشفت و گفت: آرى اين همه مقالات من است.

نظام العلما گفت: همانا تو خود را شجرۀ طور ناميده [اى] و اين سخن كشف آن كند كه هرچه بر زبان تو مى رود خداى فرمايد.

[باب] گفت: خداى تو را رحمت كند سخن جز اين نيست.

نظام العلما گفت: آيا شما رضا داده ايد كه مردمان تو را باب نام كرده اند؟

[باب] گفت: اين نام مردمان بر من نبسته اند بلكه خداى مرا بدين نام خواند.

ص:126

همانا من باب علمم.

اين وقت وليعهد فرمود: من پيمان نهاده ام كه اگر تو باب علم باشى من از اين بند فرود آيم و تو را برنشانم.

نظام العلما گفت: سخن نيكو گفتى امير المؤمنين (ع) كه باب علم بود سلونى قبل ان تفقدونى مى فرمود و از طبقات ارض و صفحات سموات اگر كسى پرسشى مى كرد برحسب آرزو جواب مى گرفت، اكنون كه تو باب علمى مشكلات خويش را در علوم با تو عرضه خواهم داشت. نخستين از علم طب سؤالى كنم.

گفت: من طب نخوانده ام.

فرمود: از علم دين پرسشى كنم و علم دين را بى فهم قرآن و حديث نتوان دانست و فهم قرآن بى علم نحو و صرف و منطق و معانى و بيان و غيرذلك نشود و نخست سخنى از علم صرف به ميان انداخت.

در پاسخ گفت: علم صرف در كودكى تلمذ كرده ام و اينك در نزد من حاضر نيست.

نظام العلما گفت: تفسير اين آيت را از قرآن مجيد بنماى كه مى فرمايد «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً» و هم بگوى كه با علم نحو چه تركيب دارد و هم بگوى شأن نزول سورۀ كوثر چيست و تسليۀ پيغمبر (ص) از اين سوره چه باشد.

لختى متفكر گشت و در بيان آن مهلت خواست.

باز نظام العلما به سخن آمد و گفت: معنى اين حديث بگوى كه در ميان مأمون خليفۀ عباسى با حضرت امام ثامن رضا (ع) افتاد. قال مأمون ما الدليل على خلافة جدك على بن ابيطالب قال آية انفسنا قال لولا نسائنا قال لولا ابنائنا فسكت مأمون.

گفت: اين حديث نيست.

علماى مجلس گفتند همانا حديث باشد.

نظام العلما گفت: گرفتيم حديث نيست آخر مقالتى از عرب است معنى آن را به فارسى بگوى. همچنان مهلت طلبيد.

ديگرباره نظام العلما گفت: شرح اين حديث كن كه مى فرمايد «لعن اللّه العيون فانها ظلمت العين الواحده».

باز لختى دراز سر فرود كرد و گفت اكنون چيزى ندانم.

ديگرباره پرسش كرد كه معنى اين كلمات علامه حلى چيست كه مى فرمايد

ص:127

«اذا دخل الرجل على الخنثى و الخنثى على الانثى وجب الغسل على اللخنثى دون الرجل و الانثى» و همچنان تعريف كن فصاحت و بلاغت را و بگوى در ميان اينها از نسب اربعه چه نسبت است نه آخر تو كرامت خويش بر فصاحت باز بسته [اى]؟ و بگوى شكل اول چرا بديهى الانتاج است.

جواب هيچيك را نتوانست بازداد.

آنگاه نظام العلما گفت: يك سخن ديگر باقى است هم آن را به تو عرضه مى كنم.

همانا اين علوم همه قيل و قال است و ما از اينها همه چشم ببستيم هركه بدين گونه دعوى دار شود معجزه و كرامتى باديد كند از براى كس جاى سخن نماند و هركه بدو نگرود كافر گردد.

اين هنگام باب سر برداشت و دليرانه پرسش كرد كه چه كرامت خواهى ؟

گفت: شاهنشاه غازى وجعى در پاى دارد همى خواهم كه دفع آن وجع كنى.

گفت: اين نتوان كرد.

وليعهد فرمود: نظام العلما زمان كهل و شيخوخت دريافته و ضعف پيرى او را از ملازمت ركاب ما بازدارد اگر توانى او را جوان كنى تا همه وقت با ما كوچ دهد.

گفت: اين را نيز نتوانم.

نظام العلما گفت: اين مرد از همۀ علوم بيگانه است و با كشف و كرامت نيز آشنا نيست.

باب چون اين سخن بشنيد برآشفت گفت: من آن كسم كه هزار سال است انتظار او را مى بريد.

نظام العلما گفت تو صاحب الامرى ؟ گفت همانم، گفت صاحب الامر نوعى بوده [اى] يا شخصى مى باشى ؟ گفت صاحب الامر شخصى مى باشم.

نظام العلما گفت نام تو چيست و اسم پدر و مادر تو چه است و مسقط الرأس شما كجا است و ساليان شما چند است ؟

گفت نام من على محمّد است و مادر من خديجه است و اسم پدر من ميرزا رضاى بزّاز است و مسقطالرأس شيراز، اينك از زندگانيم 35 سال مى گذرد.

نظام العلما گفت نام صاحب الامر محمّد است و پدرش حسن و مادرش نرجس ناميده مى شود و مسقطالرأس آن حضرت سرمن رآه و عمر مباركش از هزار سال افزون است.

ص:128

گفت هم اكنون كرامتى از خويش گويم كه بدين سخن مرا باور داريد.

گفتند نيكو كارى باشد بگوى آن كدام است ؟

گفت من روزى هزار بيت كتابت مى كنم، گفتند گرفتيم كه اين سخن به صدق باشد نگارندگان بسيارند كه از اين افزون نويسند و اين معجز نباشد.

اين وقت ملا محمّد ممقانى گفت تو در قرآن خويش آورده [اى] كه اول من آمن بى نور محمّد و على از اين گونه خويشتن را از ايشان برتر و بهتر دانى.

زمانى متفكر گشت و متوحش شد.

و ديگر يكى از علما گفت كه خداى در آيۀ خمس فرموده «فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ » شما «ثلاثه» فرموده ايد از كجا اين نسخ شد.

از كمال وحشت گفت ثلث نصف خمس است. حاضران بخنديدند.

ملا محمّد گفت گرفتيم ثلث نصف خمس است شما چرا حكم بر ثلث مى كنيد و حال آنكه خداى خمس فرموده.

لختى خيره خيره نگريست و پاسخ نداد و گفت مگر ندانسته ايد كه من مرتجلا خطبه فصيح همى گويم و نويسم و برخواند كه الحمد للّه الذى رفع السموات و الارض و اين كلام را به فتح تا و كسر ضاد قرائت كرد.

اين هنگام وليعهد با اينكه هنوز از عمر مباركش 16 سال افزون نرفته بود به تأييد خداى و الهام دولت فرمود.

و ما بتا و الف قد جمعا يكسر فى النصب و فى الجرّمعا

و روى با باب كرد و فرمود اين سخنان بيهوده تا چند و مردم عامه را چند اغوا كنى و به ضلالت افكنى و چرا خويشتن را صاحب الامر خوانى ؟ ائمه ما عليهم السلام آن هنگام كه به حكمتهاى يزدانى بايد مظلوم باشند همچنان صابر و شاكر بودند و يك يك به دست بنى اميه و بنى عباس شهيد شدند. اگر صاحب الامر همى خواست مظلوم و مغلوب بود غيبت اختيار نمى فرمود، اين غيبت از بهر آن است كه چون ظاهر شود معجزۀ تمام انبيا با او باشد و بنمايد و بر همۀ عالميان غلبه فرمايد و همۀ دينها و آئينها را يكى كند و هيچكس

ص:129

سر از چنبر حكم او بيرون نتواند كرد. هزار سال از بهر آن غيبت نفرموده كه چون آشكار شود، گاهى حسين خان نظام الدّوله اش با چوب ادب كند و گاهى در محبس چهريق در تعب باشد. همانا دانسته ام كه در تسخير آفتاب كوشش كردى و در تابستان بوشهر و گرماى عتبات در برابر آفتاب با سر برهنه روز به شب بردى، چندانكه دماغ خويش آشفته كردى و چون مردى ديوانه بوده [اى] حكم به قتل تو نمى رانم، لكن با چوبت رنجه و شكنجه مى فرمايم كه اين مردم عوام بدانند تو صاحب الامر نيستى و هيچ كس در جهان به آن حضرت عجل اللّه فرجه نتواند چيره شد.

اين بگفت و با عوامان و فراشان بفرمود با حملى از چوب درآمدند و هردو پاى باب استوار ببستند و با چوب مضروب داشتند، باب فرياد برداشت و به استغاثت و انابت همى اظهار ضراعت نمود و نظام العلما يك تن از مردم خود را بر سر او بداشت و او را همى تلقين كرد كه بگو پليدى سگ و خوك خوردم و ديگر چنين سخن نكنم و او بدين گونه همى بازگفت. بعد از اين وقايع ديگر بارش به چهريق بردند و محبوس نمودند.

وفات ميرزا حسن مستوفى الممالك

و هم در اين سال ميرزا حسن آشتيانى مستوفى الممالك كه شرح حال او در ذيل نام او مرقوم خواهد شد وداع زندگانى گفت و به جنان جاويدانى شتافت، فرزند او ميرزا يوسف كه در زمان زندگى پدر در ديوان حساب ممالك نيابت او داشت، برحسب منشور پادشاه استيفاى ممالك محروسه بدو مفوض شد و خط و خاتم به جاى پدر نهاد.

شورش مردم زنجان بر على اشرف خان ماكوئى

و هم در اين سال على اشرف خان ماكوئى كه حكومت زنجان داشت با مردم آن بلده از در اجحاف و تعدّى مى رفت و بر زيادت از اين حفظ اموال و فروج مسلمين را كه در فرمانروائى علت غائى است مى شمرد، و وقتى چنان افتاد كه زنى از مردم آن بلد را به دست كرده يكشب تا بامداد بداشت و بى شرط مزاوجت با او طريق مضاجعت گذاشت.

صبحگاه آن زن به ميان بازار آمد و قصّۀ شب دوشين

ص:130

به تكرار كرد. آن گاه معجر از سر برگرفت و به ميان مردم افكند و گفت با اين غيرت و حميّت معجر زنان بر سر كنيد و با زنان بسر بريد.

مردم از كلمات او بجوشيدند و بخروشيدند و انجمنى بزرگ كرده غوغا برداشتند و هم دست و هم داستان به سراى على اشرف خان تاختند و او را به محاصره انداختند و هم زمانى دير برنيامد كه از در و بام به خانۀ او رفته او را بگرفتند سرش را به چند جاى جراحت كردند و سختش بيازردند. چون بيم قتل او مى رفت چند كس بام حمام را بشكافتند و او را صعود داده و از شهر بيرون شتافتند و او به ميان قريه [اى] درگريخت و صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه غازى، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را مأمور فرمود كه بدان بلده تاخته على اشرف خان را روانۀ درگاه دارد و فحص كند كه سبب طغيان كه بوده است و هركه آلودۀ عصيانى است مأخوذ داشته به حضرت فرستد. احمد خان برفت و على - اشرف خان را هم از گرد راه روانه داشت و از آن قصّه بازپرسى به سزا كرده، معروض داشت كه اگر مردم گناهكار كيفر بايد كرد تمامت اين شهر را تباه بايد ساخت. چه اين غايله ناگاه روى داده و تمامت مردم اين شهر در اين امر متّفق بوده اند بدين تدبير مردمان را از تعذيب و تدبير به سلامت داشت.

وقايع سال 1264 ه/ 1848 م. و خاتمۀ امر شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار

اشاره

در سال 1264 هجرى چون 8 ساعت و 23 دقيقه از روز دوشنبه چهاردهم شهر ربيع الثانى سپرى شد، مطابق سنه پيچى ئيل تركى آفتاب به بيت الشرف تحويل داد. و شاهنشاه غازى محمد شاه قاجار به آئين جم و ملوك عجم جشن عيدى به پاى برد.

و در اين سال شاهزاده حمزه ميرزا از ارض سملقان چنانكه بر آن اشارت

ص:131

شد به چمن رادكان آمد و در آنجا مكشوف افتاد كه ملا حسين بشرويه به شهر مشهد درآمده و مردم را به كيش ميرزا على محمّد باب دعوت مى كند و جمعى با او پيوسته اند. و از جانب ديگر علماى شهر از بهر دفع او انجمنى كرده اند و كار به مقاتلت افتاد و لاجرم شاهزاده چند تن به طلب او فرستاد و او را به لشكرگاه آورد و بازداشت. چانكه شرح حال او از اين پس مرقوم خواهد شد.

و هم در اين سال [محمد شاه از] آن وجع كه از مرض نقرس 10 سال بر افزون بود كه با بدن مباركش ملازمت داشت بر زيادت گشت. چه اين پادشاه را كه جود ابر و جگر هژبر بود در كار غزو و جهاد جدّى تمام داشت اين مرض مزمن او را نمى گذاشت. بيشتر وقت ملازم بستر بود و آن گاه كه بهبودى حاصل مى كرد نه آن بود كه از وجع پاى و الم دست آسوده شود. چنانكه خود مى فرمود:

هنگامى كه مردمان مرا صحيح دانند چندان دردناكم كه اگر آن درد را بر چند تن قسمت كنند همه فرياد واغوثا بردارند.

عجب آنكه با چندين درد و محنت و قوّت سلطنت هرگز با زيردستان سخن به خشونت نكردند و اين همه مرض سبب ضيق صدر و شراست خلق او نگشت و همواره با رخى چون گل بر بار و خلقى چون بهشت و بهار مبارك ديدار و خوب گفتار بود و هرگز پناهنده را محروم و خواهنده را مأيوس نداشت. چندانكه تمامت خراج ايران را در وجه چاكران درگاه و زعماى سپاه و علماى بلدان و امصار و مساكين هر شهر و ديار به تيول و سيورغال و اجرى و مواجب بذل كرد و هنوز هركس از او مسئلتى كرد و حاجتى جست از كمال جود و سخا و غلبه شرم و حيا نيروى رد سؤال نداشت.

لاجرم بدانچه سائل خواسته بود فرمان اجابت مى كرد كار بدين گونه رفت تا معادل دو كرور تومان زر مسكوك خرج جود او از دخل ايران بر زيادت گشت. بعضى از مردم بخيل چنان دانستند كه شاهنشاه جواد اين بذل و احسان را برنگرفته است و اين كار به دست او بى جواز كفايت و درايت رفته است. اندك اندك

ص:132

اين سخنان گوشزد پادشاه شد و بر خاطر مباركش ثقلى عظيم افكند و فرمود درهم و دينار از خاك كوى و بازار افزون ندانم، و لعل پاره را از سنگ خاره بيرون نخواهنم، و چون مرد بخيل از آنچه احسان كرده ام پشيمان نيستم، جز اينكه روزگار من به تلخى رود كه چرا به اندازۀ آرزوى خواهندگان بر ايثار زر و مال توانا نباشم. و همچنان بفرمود تا صفحه [اى] رقم كردند و مطبوع ساخته در بلاد ايران پراكندند بدين شرح كه:

مردمان چنان ندانند كه ما در ضبط اموال و اخذ منال چندان بينا و توانا نيستيم؛ بلكه بعد از وفات شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار اندوختۀ شاهزادگان و ذخيرۀ ايشان را نيكو مى دانستيم و اگر اين جماع را از مسند حكومت دفع داديم، از بهر آن بود كه در كار سلطنت و امر مملكت خللى باديد نشود. اما معادل 16 كرور تومان زر مسكوك اندوخته ايشان را از در دانش و علم بر زنان و فرزندان ايشان بازگذاشتيم و نام نبرديم و اگر ده چندان بود هم نديده مى انگاشتيم؛ زيرا كه ما را چشم بر تخت و تاج است نه بر باج و خراج.

مع القصه اين چنين پادشاه را وفور امراض و اقتحام اسقام از كشورگشائى و ملك ستانى چنانكه مى خواست بازداشت و همه ساله از اين بيش نبود كه هنگام باحورا و سورت گرما از طهران يك دو فرسنگ بيرون شود و در ييلاق اوتراق فرمايد و هنگام خريف به دار الملك مراجعت نمايد. اين هنگام به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى فرمان رفت كه بر فراز قريۀ تجريش بنيان قلعه [اى] استوار كنند كه هر سال پادشاه از بهر ييلاق بدانجا سفر كند و اقامت جويد.

لاجرم بنايان از سنگ و ساروج ديوارى عظيم و عريض بنيان كردند و برج و باره استوار نهادند و با اينكه اين بنابر سنگ خاره بود، خندقى عميق بر سنگ خاره حفر كردند و بعضى دور و قصور در ميان قلعه بپرداختند. با اينكه يك نيمه كار قلعه هنوز راست نبود، معادل 100000 تومان زر مسكوك به كار رفت. و چون هنگام تابستان برسيد شاهنشاه غازى بدانجا كوچ داد و همچنان بنايان و ديوار گران در عمارت قلعه به كار بودند

ص:133

و نيز به يك تير پرتاب دورتر از اين قلعه، حاجى ميرزا آقاسى از بهر سكون خويش قلعه [اى] ديگر بنيان كرد و معقلى متين برآورد. قلعه نخستين را به نام شاهنشاه قصر «محمّديه» نام نهادند و آن حاجى ميرزا آقاسى را به نام او «عباسيه» خواندند. و چون شهر رمضان برسيد وجع نقرس در دست و پاى پادشاه فزونى گرفت و حضرتش را عليل و ملازم بستر ساخت.

و اين هنگام به زخم زبان حاجى ميرزا آقاسى بسيار از مردم ايران رنجيده خاطر بودند و همچنان مردم ماكوئى كه خود را منسوب به حاجى ميرزا آقاسى مى داشتند و بعضى از ايشان قواد سپاه و حكام بلدان و امصار بودند، هيچ دقيقه از مراتب جور و اجحاف فرو نمى گذاشتند. و جماعتى كه از ايروانى و ماكوئى در طهران اقامت داشتند. و از جمله سواران سپاه به شمار مى شدند. هم با مردم دار الخلافه به شراست خلق و خشونت طبع مى رفتند؛ و حاجى ميرزا آقاسى چون اين مردم را منسوب به خويش مى دانست و چنان مى پنداشت كه اگر وقتى روزگار آشفته شود ايشان ملازمت خدمت او خواهند كرد و دشمنان او را دفع خواهند داد، لاجرم كيفر كردار ايشان را به تأخير مى افكند و صغير و كبير مملكت را رنجيده خاطر مى ساخت، و هيچ كس از بيم حاجى ميرزا آقاسى نيروى آن نداشت كه اين سخنان را در حضرت پادشاه معروض دارد. و پادشاه را نيز به سبب اقتحام امراض قوّت فحص اين امور نبود.

در پايان كار اين پريشانى به همه مملكت سرايت كرد و چون ميرزا آقا خان وزير لشكر كه از نيك و بد سپاه آگاه بود و هريك از لشكريان را از او بيمى و اميدى ديگر مى گرفت، چنانكه مذكور شد مأمور به توقّف كاشان بود، امر لشكر نيز پريشان شد. اگرچه مردم ايران از لشكرى و رعيّت جز به سلطنت پادشاهان قاجار گردن نمى نهادند، اما اين هنگام كارها از نظام بيرون بود، چنانكه از بهر اخذ اجرى و مواجب بسيار وقت سربازان سپاه زعماى درگاه را حصار مى دادند و حكام بلاد در انفاذ منال

ص:134

ديوان كار به امهال و اهمال همى كردند و بسيار كس از بزرگان مازندران در حاضر شدن به درگاه تقاعد مى ورزيدند و جماعتى از پيروان ميرزا على محمّد باب در مملكت مازندران در بقعه شيخ طبرسى انجمن شده، مهد فتنه ديگر بود [ند] و كار خراسان نيز آشفته بود. چنانكه تفصيل اين جمله در جاى خود به شرح خواهد رفت.

مع القصه در قصر محمديه علل شاهنشاه غازى هرروز به قوّت شد و قوى طبيعى ضعيف گشت. چون عيد صيام نزديك شد و پادشاه از بارعام ناچار بود تا مردمان از حيات او بدگمان نشوند و سر به طغيان برنياورند، عيسى خان پسر امير محمد قاسم خان قوانلو را كه اين وقت ايشيك آقاسى بود، فرمان رفت كه بامداد عيد چاكران حضرت را در پيشگاه حضور انجمن كند تا شاه را ديدار كنند. و زود القاى رخصت انصراف ايشان نمايد تا مبادا از طول اقامت آن جماعت پادشاه به تعب و زحمت افتد.

بالجمله صبحگاه عيد مردمان در پيش روى پادشاه بر صف شدند و بزرگان درگاه در حاشيه ايوان رده بستند. من بنده بر عادتى كه بود سخنى چند به تهنيت راندم. ضعف مزاج مباركش مجال نگذاشت كه مجلس به خاتمت پيوندد و فرمان كرد تا شادروان ايوان را فرو هشتند و حضرتش را از فراز تخت بر زبر بستر حمل دادند.

وصاياى شاهنشاه غازى هنگام وداع زندگانى باستر كبرى و مهد عليا

در اين وقت بانوى سراى سلطنت مهد عليا والدۀ وليعهد دولت السّلطان ناصر الدّين شاه را از قصر نياوران كه سكون داشت طلب كرد و فرمود:

افسوس همى خورم كه چرا وليعهد دولت را در اين قليل مدّت مأمور به آذربايجان ساختم و اين هنگام كه روز من به كران مى رود، و وداع جهان مى گويم، بر بالين من حاضر نيست. چشم من از ديدار او و گوش من از گفتار او بى بهره ماند. و هم بيم آن مى رود كه

ص:135

اين مردم كه حاضر دار الملك اند بعد از من درهم آويزند و فتنه انگيزند و پايتخت كه منزلت قلب مملكت دارد، چون آشفته شود، بعيد نباشد كه اين پريشانى در تمامى بلدان و امصار سرايت كند و كار وليعهد به زحمت و صعوبت افتد.

اكنون رأى آن است كه اگر توانى پس از من تو خود اين بلد را به نظم كنى و زمام دولت را از دست نگذارى و خزانۀ دولت و اثاثه سلطنت را حفظ و حراست فرمائى. نه تو آخر دختر پادشاه و بانوى سراى پادشاهى، كم از آن مباش كه روزى چند تخت و تاج را بدارى تا صاحب تخت و تاج درآيد.

و هم از من با فرزند من بگوى كه اين جهان را بقا نباشد و با هيچ كس ابقا نكند. با عدل و داد تعمير جهان باقى كن و با مردمان نكوئى فرماى.

رسول خداى مى فرمايد «خير النّاس انفعهم للناس» يعنى بهترين مردم آن كس باشد كه سود او با مردم بيشتر باشد.

و فرمود پادشاهى كه در ازاى خدمتى نعمتى دهد كار بازرگانى كند، مرد جواد و جوانمرد آن كس باشد كه به جاى جرم و خطا بذل و عطا كند.

و فرمود «ليس الشّديد بالصرعة انما الشّديد يملك نفسه عند الغضب» رسول عجم و عرب مى فرمايد توانا آن كس نيست كه در كشتى گرفتن توانا باشد؛ بلكه تواناى قادر آن كس است كه بر غضب غلبه كند و عنان نفس را بگرداند.

و ديگر فرمود رسول خدا فرمايد «المستشار مؤتمن». از بهر مشورت مردم با ديانت و امانت اختيار كن. خسيسان بدانديش را با خويش آشنا مساز و مردم نامجرب را در حضرت خود مقرّب مفرماى؛ زيرا كه پادشاهان محبوس حشمت خويش اند و جز با آن چند كس كه بار داده اند با كس محاورت و مشاورت نتوانند و ايشان به هواجس نفسانى و وساوس شيطانى بسيار باشد كه باهم متّفق شوند و كسى را به كذب و سعايت آلوده جنايت كنند و پادشاه قادر قاهر آن بى گناه را تباه كند.

پس پادشاه بايد صابر باشد و چون كوه پابرجا به هر بادى جنبش نكند و در عقاب مردم به شتاب نرود و در نكال اعمال استعجال نفرمايد؛ بلكه عفو سيئات را از مكافات دوست تر دارد، چه اگر از عفو گناهى پشيمانى بيند بهتر از آن است كه در تعجيل عقوبت قرين ملامت گردد.

ص:136

چون اندرز پادشاه به پاى رفت، مادر وليعهد به هاى هاى بگريست و اين سخنان بر ذمّت نهاده رخصت انصراف يافت و به قصر نياوران مراجعت كرد. و روز ديگر از وجع نقرس بر زيادت در مزاج مباركش هيضۀ رديه به شدت شد.

و هم در اين ايام يك تن از مزدوران و ديوارگران كه در قصر محمديه به كار بود و در خواب چنان ديد كه شاهنشاه سلبى سياه در بر كرده بر منبرى برآمده و به بانگى كه سگان جميع بلاد و امصار اصغا نمودند مرثيه [اى] انشاد فرمود. بامدادان همچنانكه در رسته مزدوران مى گذشت و شاه نگران بود، ناگاه زمين ببوسيد و قصّه خواب دوشين را بگذاشت. شاهنشاه تعبير اين خواب بدانست و فهم كرد كه خبر مرگ او است كه بلاد و امصار را فرو گيرد و به همه جا فرا رسد، لكن به القاى دين حنيفى و حلم احنفى(1)به هيچ گونه ديگرگون نشد و آن مزدور را نواخت و نوازش فرمود و حكم داد تا او را مشتى زر بذل كردند.

بالجمله يكشنبۀ چهارم شوال چون حاجى ميرزا آقاسى از قلعۀ عباسيه بر عادت همه روز عيادت پادشاه را تصميم عزم داد، چون به دروازۀ قصر محمّديه رسيد سهراب خان گرجى از سر بالين شاهنشاه كنارى گرفته به نزديك او شتافت و در گوش او گفت كه روز پادشاه امروز و اگرنه امشب به شامگاه رسد. حاجى ميرزا آقاسى بهراسيد و بيم كرد كه اگر به درون قلعه آيد، چون حال پادشاه را تباه دانند دشمنان او را مأخوذ دارند. لاجرم از بيرون دروازه به قلعۀ عباسيه مراجعت كرد و در آنجا با مردم خويش نگران نشست كه كار بر چگونه شود. شب سه شنبه ششم شوال شاه را جز حشاشه [اى] از جان در بدن نبود، هم در آن حال چنانكه توانست نماز خويش را بگذاشت و خداى را به وحدانيّت بستود، چه مردى موحد بود و چون 2 ساعت و 35 دقيقه از شب بگذشت تهليل كنان تاج و تخت بگذاشت و به جنان جاويد خراميد. اللهم البر حلل الايمان و ارفع مقامه فى فراديس الجنان.

ص:137


1- (1) . مقصود احنف بن قيس تميمى از حكماى عرب است كه بحلم ضرب المثل شده است.

هم در آن شب گروهى از مردم استشمام اين داهيه دهيا كردند و بامدادان اين خبر موحش سمر گشت. جسد همايونش را هم در قصر محمديه غسل و غسل دادند و به خوشبوئيها محفوف ساخته در محفه [اى] نهادند. مهد عليا و ستركبرى والدۀ وليعهد در قصر نياوران اين قصه بشنيد و مويه كنان بشتافت؛ و مادر شاهنشاه گذشته كه چند ساعت قبل از مرگ پسر او را عيادت كرد و به قصرى كه در امام زاده قاسم داشت مراجعت كرد، از اين قضا موى بكند، چاكران درگاه از دور و نزديك ويله كنان انجمن شدند و آقا محمود مجتهد را كه در اين هنگام در قريه تجريش مقام داشت حاضر كردند تا بر جنازه او نماز گذاشت. و اين وقت از شناختگان چاكران كه اقتدا به آقا محمود نمودند، حسينعلى خان معيّر الممالك و آقا محمّد حسن مهردار و محمّد على بيگ ناظر بود، اين بندۀ گمنام نيز حاضر بودم.

روز نهم شوال تمامت شاهزادگان و بزرگان درگاه و سران سپاه انجمن شدند و علمهاى سياه افراخته كردند و جسد پادشاه را بدان آئين كه در زندگى كوچ دهد حمل دادند. شاهزاده عباس ميرزا نيز در قفاى جنازه در پيش روى صف جاى كرد و پردگيان سراى سلطنت بر قانون خويش راه برگرفتند.

و از آن سوى مردم دار الخلافه عالم و عامى و عاقل و جاهل به استقبال بيرون شدند.

بدان آئين جسد مباركش را تا ظاهر دروازۀ طهران آورده، در باغ لاله زار به عاريت نهادند و مجلس تعزيت به پاى كردند و به اعضاى سائلان و طعام زايران پرداختند. اين ببود تا شاهنشاه منصور از آذربايجان برسيد.

ديگر هر حادثه كه بعد از وفات شاهنشاه مبرور حديث شد و اختلاف كلمه [اى] كه در ميان بزرگان درگاه باديد گشت در كتاب تاريخ شاهنشاه جوانبخت فرازنده تاج و تخت السّلطان ناصر الدين شاه به شرح خواهد رفت. انشاء اللّه تعالى بحوله و قوته.

ص:138

ذكر اخلاق ستوده و صفات حميدۀ شاهنشاه غازى

اشاره

اين پادشاه پاك طينت، صافى طويت، هرگز دست به منكرى نيازيد و لب به مسكرى نيالود. تابع شريعت اشرف انبيا، و سالك طريقت سر حلقۀ اوليا بود. تمامت چاكران حضرت را رخصت كرد كه ايام جمعه حاضر درگاه نشوند و در مساجد راكع و ساجد باشند. علف و آذوقه لشكريان را كه در حمل رعايا بود، معادل 500000 تومان بر مى آمد بفرمود تا هنگام اخذ سند به رعيّت بسپارند و دبيران حضرت در ازاى منال ديوانى محسوب دارند و هر مزرع و مربعى كه در عهد دولت نادر پادشاه افشار و پيش از كارداران ديوان مضبوط و به خالصه داشته بودند، فرمان كرد تا مردمان و ورثۀ مالكان سجلّ خويش بياورند و هركدام در محضر شرع شريف معتبر گشت مسترد ساخت.

و در زمان سلطنت او چندان صنايع و بدايع به دست استادان چرب دست به انجام شد كه حكماى دول خارجه در ملاحظۀ هريك تحسينى جدا و تحيّتى جداگانه فرستادند. به اندازه نيم شهرى جبّاخانه و قورخانه بنيان شد. و به فرمان شهريار يك هزار توپ قلعه كوب از نو بريختند و بسفتند و بر عراده ها سوار كردند و لايق اين اعداد خمپاره و گلولۀ باشل و گلوله توپ و تفنگ سربازان و فيشنگ جنگيان و قورخانه آماده كردند. و حاتم خان جبّادارباشى كه در ساختن فيشنگ جدى وافى به كار برد ملقب به شهاب الملك گشت. وقتى حاجى ميرزا آقاسى بر زبان داشت كه در مدت سلطنت شاهنشاه غازى 30 كرور تومان زر مسكوك به كار توپخانه و قورخانه رفته است دبيران حضرت برحسب فرمان فحص اين حال كردند، معادل 10 كرور تومان برآمد.

تفويض نمودن حاجى ميرزا آقاسى املاك خود را به مصالحه شرعيه با شاهنشاه غازى

و هم در اين سال از آن پيش كه روز شاهنشاه كوتاه شود هر ديه و قريه و مرتع و مربعى كه در ايران حاجى ميرزا آقاسى به دست كرده بود، بر طريقت شريعت غرّا سجلّى كرده به شاهنشاه غازى هبه نمود. و اين جمله در صفحه آواره نگاران و مستوفيان

ص:139

ديوان 1438 قريه و ديه و مزرع به شمار آمد و اين كار از بهر آن كرد كه بزرگان درگاه كه با او دل بد داشتند و گاه گاه در حضرت پادشاه راه مى كردند و به كنايات و استعارات مكشوف مى داشتند كه حاجى ميرزا آقاسى معادل 10 كرور تومان ديه و قريه از بهر خود كرده است و هر سال يك كرور تومان منافع آن را مأخوذ مى دارد و چون از هيچ راه كسى را در وزارت او قوّت خلل و ثلمه نبود، حاجى ميرزا آقاسى خواست تا از اين در نيز زبان مردم را بريده دارد تا مبادا روزى شاهنشاه به حبّ مال او را به دست اعدا پايمال كند و شناخته بود كه او زر و سيم به ذخيره ننهد و جز آب و خاك اندوخته نكند، پس اين املاك را و آنچه در دست داشت به پادشاه ببخشيد.

بالجمله ديگر آثارى كه از شهريار به يادگار ماند فراوان بود، از جمله ضريح روضۀ عباس بن على بن ابيطالب عليهما السلام را كه خاقان مغفور فتحعليشاه فرمان كرد و به پاى نبرد شاهنشاه غازى به پاى رسانيد و به جاى خود نصب كرد.

و ديگر بر سر قبر شيخ محمود صاحب گلشن راز در شبستر تبريز بقعه [اى] در خور بنيان كرد و قبر شيخ فريد الدّين عطار را در نيشابور قبه [اى] بساخت و مزار شيخ ابو الحسن را در خرقان بسطام عمارت كرد. و قبر حاجى محمّد حسن را در بلدۀ نائين بقعه اى رضيع بپرداخت و زيارتگاهى ساخت؛ و قبر حاجى ملا رضا همدانى را در كرمان گنبدى بلند برآورد و در طريق خراسان در منزل مياندشت و ديگر جايگاه حفر قنوات نمود و بنياد رباطات فرمود و در اصفهان هر عمارت كه از سلاطين صفويه به جاى بود مرمّت كرد و خود نيز خانه [اى] آنجا نهاد و در طهران عمارات نيكو بپرداخت و قورخانه و جبّاخانه و سربازخانه به اندازۀ شهرى عمارت كرد.

و ديگر وزراى درگاه و امراى پيشگاه و قواد سپاه بسيار كس را به درجات عاليه ارتقا داد كه نام بعضى از ايشان در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد و چون اين جمله در كتاب ناسخ التواريخ مسطور است و در ذيل احوال اعيان ممالك جهان ذكر هريك به شرح مى شود و علما و حكما و ديگر بزرگان كه در اين وقت بوده اند،

ص:140

هريك جداگانه مسطور مى شود و ذكر حال ايشان را در اينجا نگار دادن كارى به تكرار كردن است، لاجرم از اين اطناب دست بازداشتم و نام مبارك فرزندان اين پادشاه را نگاشتم.

ذكر اولاد امجاد شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار

شمار فرزندان شاهنشاه غازى پسران و دختران هنگام وفات او 9 تن بودند. 5 تن از ايشان پسران اند.

اول: چراغ خاندان سلطنت و فروغ دودمان دولت وليعهد گردون مهد السّلطان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه و سلطانه كه امروز خسرو آفاق و پادشاه گردون رواق است.

همانا چون از اين پس اين اوراق كتاب تاريخ اين پادشاه ناصر و منصور مسطور مى شود در اين ضيق مجال به شرح حال او كه محال مى نمود نپرداخت.

دوم: شاهزاده عباس ميرزا كه با جدّ خويش همنام است. در سال 1255 هجرى در ماه رجب متولّد گشت و مادر او خواهر يحيى خان چهريقى است و ايشان نسب با خلفاى بنى عباس مى رسانند.

سيم: شاهزاده عبد الصّمد ميرزا، مادر او از تركمانان است و اين نام به خواستارى حاجى ميرزا آقاسى بر وى افتاد. چون طريقت موحدين ملا عبد الصّمد همدانى مراد حاجى ميرزا آقاسى بود، نام مراد خود را بر شاهزاده نهاد.

چهارم: شاهزاد محمّد تقى ميرزا، مادر او از اعيان كردان اروميه است.

پنجم: شاهزاده ابراهيم ميرزا، مادر وى نيز از تركمانان است.

اما دختران شاهنشاه غازى هنگام وفات او 4 تن بود.

نخستين: ملكزاده عزة الدّوله است و مادر او دختر امير محمّد قاسم خان قوانلو است و با شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه اصله خلافت را دو شاخه مبارك و مصحف شرافت را سورۀ يس و تبارك اند.

ص:141

دوم: آسيه خانم، ماد او دختر شاهزاده امام ويردى ميرزا است.

سيم: عذرا خانم و او با شاهزاده محمد تقى ميرزا از يك مادر است.

چهارم: زهرا خانم، مادر او يك تن از خاصّان سراى سلطنت است.

و ارادت احوال اين شاهزادگان هريك در كتاب سيم تاريخ قاجاريه در ذيل قصۀ ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه بر نگار مى شود. و هم اكنون عنان قلم را كشيده خواهم داشت و تاريخ دولت شاهنشاه منصور را كه از آفت عين الكمال دور باد خواهم نگاشت و از آن حضرت كه مطاف حاجت و منيّت است چنين تمنا مى رود كه اين بندۀ ضعيف را در ميان وضيع و شريف چنان بدارد كه در نگارش كتابى چون ناسخ التواريخ هرروز طبع من گشاده تر باشد، چه از مفاخرات اين بنده در ميان چاكران حضرت طبع را طراوتى ديگر و كلمات را حلاوتى ديگر پديد شود. همانا چاكران را در تقديم خدمت اگر مددى از اشفاق پادشاه نرسد حمل كاه نتوانند كرد و اگر از پادشاه نيروئى به دست كنند كوه را بركنند.

ما همه شيران ولى شير علم حمله مان از باد باشد دم به دم

حمله مان پيدا و ناپيداست باد جان فداى آنكه ناپيداست باد

خدايا از تو خواهنده ايم كه اين پادشاه را كه ملجاى پناهنده است بر آرزوها مظفّر و منصور بدارى و دشمنان او را مخذول و مقهور فرمائى و دين اسلام را با شمشير او به قوام كنى و خزاين آفاق را به دست جود او ختام بشكنى. به حق محمد و آله الامجاد.

ص:142

تاريخ سلطنت ناصر الدين شاه قاجار

اشاره

ص:143

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

ديباچه

الحمد للّه ذى المّن و الطّول و لا الاّ به القوة و الحول الاول الذّى لا يعرفُ نهايتُه و الآخِر لا يوصَف بدايتُه و الّظاهرُ من سترات غيبوبته و الباطنُ فى ظهورات عظمتِهِ تفرَّد بقدرته من مخلوقاته و توحَّد بحكمته من مبدعاته و الصّلوة على مصباح الظلم و مفتاح الحكم سند الخافقين سيّد الثقلين محمّد (ص) خيرة المصطفين و على وصيّه و امينه و قاضى دينه و حامى دينه شمس الغياهِبِ بحر المواهب اسد اللّه الغالب علّى بن ابيطالب و على الائمة من ولده الّذين هم حجج اللّه و كلماته التّامات و غاية خلق السّماوات و خلاصة الاسطقسات عليهم آلاف الصّلوات و التّحيّات

و بعد چنين مى نگارد بندۀ حضرت يزدانى و چاكر درگاه سلطانى، محمّد تقى سپهر مستوفى لسان الملك كه چون در سير سلاطين قاجاريه كتاب اول و ثانى، به نهايت شد، كتاب سيّم را به زينت سير و مفاخر خبر، فخر السّلاطين و فخار الخواقين، ضرغام كنام سلطنت، صمصام نيام ميمنت، طليعۀ باج و بخت، وديعۀ تاج و تخت، نمودار ديدار ماه و خورشيد، يادگار فريدون و جمشيد، هو غيث الكرم و ليث الاجم، ملك الملوك عجم السلطان ناصر الدين شاه قاجار لازالت رايات دولته مرفوعة و آيات نصرته مطبوعة نگار مى دهد و تواريخ سلف را بدين شرف توريخ مى نهد.

همانا ملك ناصر و شاهنشاه منصور ناصر الدين شاه، ملك عجم را قوام مملكت و ركن اشد، و محمّد شاه را وليعهد دولت و فرزند ارشد است و نام پدران اين شاهنشاه منصور كه هفت تن سلاطين مبروراند از اين پيش برنگار كرد و اجتناب از اطناب را در اين جا به تكرار نپرداخت.

ص:144

تاريخ تولد و ترجمه حال او تا صدور منشور ولايت عهدى

مع القصّه اين شاهنشاه منصور كه چشم بد از دولتش دور باد، در سال 1247 ه.

/ 1831 م. موافق افق دار السّلطنه تبريز، چون چهار ساعت و ربع ساعت از غروب آفتاب سپرى شد در شب يكشنبۀ ششم شهر صفر المظفّر متولّد گشت و مادر او مهد عليا و ستر كبرى، دخترزادۀ فتحعلى شاه و فرزند امير محمّد قاسم خان بن سليمان خان قوانلوى قاجار است كه بسيار وقت در كتاب تاريخ قاجاريه نام ايشان مسطور افتاد. پس شاهنشاه منصور از سوى پدر و جانب مادر نسب با فتحعلى شاه رساند و كمتر از پادشاهان را نسبى بدين فخامت و شرافت افتاده و اين شگفت قصه اى است كه از اين پيش نيز بدان اشارت شد.

همانا روزى شاه شهيد آقا محمّد شاه با فتحعلى شاه فرمود كه:

سالها در ميان قبايل قاجار قوانلو و دولّو كار به معادات و مخاصمت مى رفت، من چنان اين خصومت را از ميانه برانداختم و جماعت دولّو را با دولت خود شريك و سهيم ساختم و از بهر اينكه اين مخالطت و پيوستگى را محكم كنم، دختر فتحعلى خان دولّو را با تو نكاح بستم.

هم اكنون عباس ميرزا را كه از دختر وى دارى به ولايت عهد خويش اختيار كن و دل بستگى دولّو را با خود استوار فرماى و چون بعد از من تاج و تخت خاصّ تو گردد و عباس ميرزا به حدّ رشد و بلوغ رسد، دختر ميرزا محمّد خان دولّو را كه اينك بيگلربيگى دار الملك طهران و گيرنده خراج ايران است از بهر او نكاح كن و پسرى كه از اين هر دو باديد آيد، محمّد شاه بخوان تا به نام من باشد و او وليعهد ثانى دولت تو است، و چون محمّد شاه به سن رشد و بلوغ رسد، همچنان تو زنده خواهى بود و سلطنت در خاندان قوانلو قوامى عظيم خواهد داشت. اين هنگام دخترى از خويشتن با پسر سليمان خان تزويج ده و دخترى كه از وى آيد از بهر او عقد كن تا چون فرزند او به تخت سلطنت جاى كند از دو سوى نسب به قوانلو رساند.

چون سخن بدين جا رسيد، آقا محمّد شاه را سرور و طربى عجب روى نمود و از جاى خويش به پاى خاست و از شدّت و جد و سماع بهرطرف متمايل همى گشت و چند كرّت فرمود «همه اش قوانلو است، همه اش قوانلو است» و بسيار

ص:145

افتاده است كه پادشاهان به الهام دولت، اين گونه سخن كرده اند.

اكنون بر سر سخن رويم. چون شاهنشاه منصور متولّد شد پدر او محمّد شاه و جدّ او نايب السّلطنه عباس شاه و پدر نايب السّلطنه فتحعلى شاه هر سه تن زنده بودند، وصيّت آقا محمّد شاه را نيز به ياد داشتند و بدين مولود به نظر عظمت مى نگريستند و فتح اقاليم عظيمه و ممالك بزرگ از جبين او مطالعه مى كردند و در تربيت او روز مى گذاشتند تا 3 سال و 4 ماه و 14 روز از روزگار او برآمد و روزگار فتحعلى شاه به پايان رفت و شاهنشاه غازى محمّد شاه به دار الخلافۀ طهران شتافت و تاج و تخت سلطانى بيافت، چنانكه از اين پيش به شرح رفت.

بالجمله محمّد شاه چون صاحب تاج و گاه شد و تعيين وليعهد دولت واجب افتاد، برادران شاهنشاه غازى خاصّه برادران اعيانى در خاطر داشتند كه بدين محل رفيع و مقام منيع ارتقاء جويند و با يكديگر همى گفتند كه طفل 3 ساله كه هنوز در خور مهد است لايق نيست كه در دول خارجه به ولايتعهد نامبردار شود. مادر محمّد شاه كه دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است نيز فرزندان خود را از نبيره [اى] كه هنوز كودكى بود دوست تر مى داشت و اين مقام را از بهر قهرمان ميرزا و بهمن ميرزا خواستار بود و خالوهاى محمّد شاه مانند محمّد باقر خان بيگلربيگى دار الخلافه و اللّه يار خان - آصف الدّوله و نور محمّد خان سردار و ديگر برادران و فرزندان ايشان به تمامت، ولايتعهد شاهنشاه منصور را (484) رضا نمى دادند و اين منصب را از بهر خواهرزادگان خود قهرمان ميرزا و بهمن ميرزا مى جستند كه عرق سلطنت از خاندان دولّو مقطوع نشود و يكباره كار بر قوانلو فرود نيايد.

ميرزا ابو القاسم قايم مقام چون اين بدانست و لغزش آصف الدّوله را نيز در هر كار واجب مى شمرد، در تقديم اين امر تصميم عزم داد و شاهنشاه غازى را تحريض همى كرد تا منشور ولايتعهد به نام السّلطان ناصر الدّين شاه رقم شد و وزراى دول خارجه از قصّه آگاه گشتند. پس آن منشور را انفاذ آذربايجان نمودند تا به حضرت وليعهد بسپارند. برادر كهتر شاهنشاه غازى، فريدون ميرزا كه اين

ص:146

هنگام نايب الايالۀ آذربايجان بود چون آن منشور را ملحوظ داشت گفت «اين منصب براى من انسب بود و اكنون كه به نام ناصر الدّين شاه برآمد، هم ما را كراهتى نيست». بالجمله بفرمود تا بساطى شاهانه گسترده كردند. سران سپاه و بزرگان درگاه انجمن شدند و منشور پادشاه را اصغا نمودند و حضرت وليعهد را درود و تحيّت فرستادند.

مع القصّه اين شاهنشاه منصور از هنگام مهد، ولايتعهد يافت و هم در آن خردسالى حشمت پادشاهى داشت، چنانكه در سلاطين قاجاريه هيچ يك از وليعهدان دولت را آن مكانت و منزلت نبود؛ زيرا كه وليعهد دولت فتحعلى شاه، نايب السّلطنه عباس ميرزا بود و در روزگار پدر با حشمت اسكندر و عزم افراسياب شناختۀ هر كشور بود و سالهاى فراوان از آذربايجان و خراسان طليعۀ هيبت او به مشرق و مغرب مى رفت، با اين همه برادران او محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم و محمّد ولى ميرزا حكمران خراسان و محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران و حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس و شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا حاكم طهران و ديگر بلدان و امصار چون به نزديك او مى رفتند برادرانه سلام مى دادند.

نايب السّلطنه حشمت ايشان را بر پاى مى خاست و ايشان را جلوس مى فرمود. و همچنان محمّد شاه غازى آن هنگام كه وليعهد دولت بود در مجالس و محافل از اعمام خود فروتر مى نشست و ايشان را توقير پدرانه مى نهاد. اما ناصر الدّين شاه كه خدايش خير ناصر و معين باد از گاهى كه ولايتعهد يافت؛ بلكه از آن گاه كه زينت مهد گشت، هيچ يك از شاهزادگان و صناديد ايران را در حضرت او رخصت جلوس نبود. او را تحيّت پادشاهان كردند و به حشمت پادشاهى در او نگريستند و حضرتش روز تا روز باليده همى شد تا در سال 1253 ه. / 1827 كه ايمپراطور ممالك روسيّه سفر ارمنستان كرد و محمّد شاه غازى

ص:147

آهنگ هرات مى داشت، حضرت وليعهد بجاى پدر طريق ايروان سپرد و ايمپراطور روسيّه را ديدار كرد.

و چون 1845/1261 م. از هجرت پيغمبر قرشى سپرى شد به فرمان محمّد شاه غازى، وليعهد خورشيد مهد دولت ايران را كه اين هنگام 14 ساله بود، مجلس عيش و عرس بگستردند و دختر شاهزاده احمد على ميرزا را از بهر او نكاح كردند. در اين وقت كار رزم و بزم نيكو آموخته داشت، در ايوان خورشيدى زرافشان و در ميدان جمشيدى سرافشان بود. در پشت اسب تازى شير نيستان و پور دستان را به بازى گرفتى و در بذل بدره و صره قصّۀ قاآن و حديث حاتم را به سخره شمردى. و هم به فرمان محمّد شاه غازى در سال 1263 ه. / 1247 م. سفر آذربايجان فرمود و كار آن مملكت و حدود و ثغور آن اراضى را به نظام كرد و شرح اين وقايع به تمامت در ذيل تاريخ محمّد شاه مرقوم افتاد.

مع القصّه حضرت وليعهد در مملكت آذربايجان نافذ فرمان بود تا در سال 1264 ه. / 1848 م. چنانكه مذكور شد، شاهنشاه غازى محمّد شاه در شب ششم شوّال از اين سراى پرملال به جنان جاويدان شتافت و دولت بى زوال يافت و سلطنت اين جهان را به فرزند خويش وديعت كرد.

اوضاع ايران از مرگ محمد شاه تا جلوس ناصر الدين شاه

اختلاف كلمۀ امراى ايران در دار الخلافۀ طهران و تدبير فرمودن مهد عليا و ستر كبرى در آن داهيۀ دهيا

اشاره

چون شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در قصر محمّديه رخت به دار القرار برد، ملازمان حضرت هم در آن شب عريضه [اى] نگار كرده به نزديك مهد عليا و ستر كبرى والدۀ شاهنشاه منصور، السّلطان ناصر الدّين شاه انفاذ داشتند. خدمتش نخستين قصّۀ اين غايله را با فرزند خويش مكتوب كرده، به دست مسرعى سبك سير روانۀ آذربايجان داشت و خود چون سپيدۀ صبح سر بر زد، در هودجى زرّين جاى كرده از قصر

ص:148

نياوران به قصر محمّديه كوچ داد و چون در اطراف قصر محمّديه و حومۀ شهر سواران مافى و شاهيسون به نهب و غارت مجتازان و متردّدين كمر استوار داشتند، جماعتى را به دفع ايشان برگماشت.

آن گاه چون اختلاف كلمه و تشتت آراى بزرگان ايران و چاكران سلطان را نيك مى دانست و همچنان از شورش مردم كرمان و فتنۀ خراسان آگهى داشت بر سلطنت فرزند هراسان بود، پس به تدبيرى كه هيچ وزير كارآگاه تصوير آن نتواند كرد و حكمتى كه هيچ عاقل دانا به وصول آن توانا نتواند بود، به حفظ حوزۀ مملكت و تقويم قوايم سلطنت پرداخت. اگرچه برادرانش مانند سليمان خان خان خانان و عيسى خان ايشيك - آقاسى باشى حاضر حضرت بودند و در تقديم خدمت شاهنشاه ايران در بذل سر و جان افسوس نداشتند؛ ليكن مهد عليا بيمناك بود كه مبادا با بعضى از امراى دربار طريق مرافقت و موافقت سپارند و جانب برخى را فروگذارند، همى خواست تا چاكران دربار كه سالها در حضرت شهريار كمر خدمت بسته و به مقامى رفيع و مكانتى منيع پيوسته اند به سلامت مانند و يكديگر را آسيب نتوانند.

لاجرم اختيار كسى واجب افتاد كه با حصافت عقل و اصابت رأى خيرخواه پادشاه و نيك انديش رعيّت و سپاه باشد تا اگر به دست او از ميان سراى و پس پرده فرمانى رود، هواى دل خويش نخواهد و بر آن حكم نيفزايد و نكاهد. از ميان ملكزادگان شاهزاده عليقلى ميرزا [اعتضاد السّلطنه] كه زينت فضل و ادب را با شرافت حسب و نسب توأم داشت به وزارت خويش اختيار كرد و به صلاح و صوابديد او تمامت بزرگان درگاه را كه همگان خواجه تاشان و دو تن از ايشان نيكخوى و يك راه نبودند چنان با هم بداشت كه هيچ خاطرى را خطرى نيفتاد و هيچ جاشى را خراشى نرسيد و اين چنان خطبى خطير بود كه پادشاهى با سپاهى تدبير آن نتوانست كرد چنانكه به شرح مى رود.

مواضعۀ امرا در عزل حاجى ميرزا آقاسى

همانا چون شاهنشاه غازى به سراى جاويد تحويل داد، حاجى ميرزا آقاسى

ص:149

چنانكه مرقوم شد بر خويشتن هراسناك گشت، نه در سكرات موت بر بالين شاهنشاه فراز آمد و نه بعد از فوت بر جسد پاكش نماز گزاشت، بزرگان درگاه كه روزگارى دراز از خشونت طبع او در تعب بودند، چون از وى اين هول و هرب ديدند دل قوى كردند و در مخالفت او عقد مؤالفت بستند. و هم در آن شب ميرزا يوسف مستوفى الممالك و حسنعلى خان آجودان باشى، دالغوركى وزير مختار دولت روس و فرنت صاحب شارژ دافر دولت انگليس را ديدار كردند و گفتند تمامت قواد سپاه و بزرگان درگاه از وزارت و امارت حاجى ميرزا آقاسى قرين زحمت و ضجرت اند و در عزل و عزلت او هم دست و هم داستان شده اند. اگر از اين پس در كار دولت مداخلت كند، بعيد نيست كه كار به مقاتلت انجامد، صواب آن است كه شما او را بياگاهانيد تا خود كنارى گيرد و از اين كار كناره جويد. وزراى مختار در پاسخ گفتند:

شما نتوانيد او را از امارت خويش دفع دهيد و از مسند و وزارت خلع كنيد؛ زيرا كه شما او را اين حكومت نداده ايد و بدين منصب طلب نفرموده ايد، او را پادشاهى اين مكانت داده و پادشاهى تواند اهانت كرد.

ايشان را اين سخنان ناگوار افتاد و مراجعت كرده دوستان خود را ديدار كردند و مواضعه از نو استوار نمودند. و اين وقت ميرزا يوسف مستوفى الممالك و ميرزا نصر اللّه - صدر الممالك و عباسقلى خان جوانشير و ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و محمّد حسن خان سردار ايروانى و حسينعلى خان معير الممالك و آغا بهرام امير ديوانخانه و آقا محمّد حسن مهردار و محمّد على بيگ ناظر و ميرزا موسى مستوفى و حسنعلى خان آجودان باشى و بخشعلى خان قراباغى و چند تن ديگر از اعيان حضرت با هم حليف گشتند و پيمان نهادند كه چندانكه در تن جان دارند به وزارت حاجى ميرزا آقاسى گردن نگذارند و هر كار پيش آيد با هم يار باشند. سليمان خان خان خانان و عيسى خان ايشيك - آقاسى باشى نيز با ايشان

ص:150

طريق رفق و مدارا داشتند.

بالجمله اين جماعت عريضه [اى] نگار داده به شاهزاده عليقلى ميرزا سپردند تا به حضرت مهد عليا برد، بدين شرح كه ما را با زخم زبان و درشتى خوى حاجى ميرزا - آقاسى قوّت مقاومت نمانده است، اگر از اين پس خدمت وزارت او را مفوّض خواهد بود، نام ما را از جريدۀ چاكران محو فرمائيد.

مادر شاهنشاه منصور پشت و روى اين كار را نيك بينديشيد و دانست كه اگر حاجى - ميرزا آقاسى را دفع ندهد اين جماعت بعد از اظهار منازعت با او هرگز قدرت اقامت نخواهند داشت. ناچار 50 تن از بزرگان چاكران و صناديد بزرگان كه در تربيت هريك تن، يك كرور تومان به كار رفته، به معاقل صعبه پناهنده خواهند شد و به اراضى بعيده پراكنده خواهند گشت. پس با شاهزاده عليقلى ميرزا فرمود كه:

هيچ دانسته [اى] كه چرا فرمانگزاران بعضى از اقاليم را پادشاه خوانند و سلطنت متداولۀ ايشان را دولت نام كنند؟ همانا اين نام و اين حشمت از براى گروه سواران و پيادگان نيست؛ زيرا كه در دشت تركمانان سواران و دليران بسيارند و در قبايل عرب شجعان و فرسان فراوان باشند و هرگز در ميان ايشان كس به سلطنت نامور نگردد و ملك ايشان به دولت ناميده نشود. پس قوام دولت و سلطنت با آن مردم است كه مغزها را در تدبير غوايل تاب مى دهند و چشم ها را در تحرير رسايل بر آب مى نهند.

وقتى شنيدم يكى از وزراى نادان، روى با مردى دانا كرد و گفت تو را هر سال از دولت پادشاه 2000 و 3000 تومان زر مسكوك چرا بايد داد، با اينكه يك تن سرباز 10 كس مانند تو را بس باشد. من اين زر از تو باز گيرم و به جاى تو 200 و 300 تن سرباز فراز آرم. اما ندانسته بود كه چون روز كريه پيش آيد يك تن از اين مردم نقيه 2000 و 3000 تن اين سربازان را چون گوسفندان برانند. اگر بخواهند چنان كنند كه بر تيغ تيزشان بتوان گماشت و اگر بخواهند چنان كنند كه با تيغ تيزشان نتوان داشت. ما چنان مى گيريم كه اين جماعت به كارى نيستند، با اين همه حشمت دولت و شكوه سلطنت بدين مردم لاغر تن ضعيف

ص:151

بنيت است كه هر سال از خزانۀ دولت زرى شايگان به رايگان ستانند؛ و هر روز بر اسب خويش لگام زر و زين زرّين بندند و با ملازمان خود در حضرت پادشاه حاضر شوند؛ و هرجا جلوس كنند، سخنهاى سنجيده بتوانند گفت و راى ستوده بتوانند زد. همانا هرجا مردمان از شاهزادگان و بزرگان و اميران گروه گروه بينند رئيس آن جماعت را پادشاه خوانند و ملك او را دولت نامند و نيز نبينى كه پادشاه يك تن باشد و به كفايت و درايتى كه خدا او را داده، در ميان چندين كرور مردم هركس را بخواهد بكشد و هركه را بخواهد ببخشد. اين سخن را فردوسى نيكو فرمايد:

بيت

چه يك مرد جنگى چه يك دشت مرد مساوى بود روز تنگ و نبرد

و ما به رضاى يك تن، 50 كس مرد داننده را از حضرت پادشاه پراكنده نخواهيم داشت.

مع القصّه چون مادر شاهنشاه سخن بدين جا آورد، با شاهزاده عليقلى ميرزا فرمود كه:

امراى درگاه را از من بگوى كه موارد خاطر را در خدمت پادشاه به آلايش تخيّلات نفسانى مكدّر مداريد كه من حاجى ميرزا آقاسى را از مسند وزارت فرود كنم و شرّ او را از شما بگردانم.

لاجرم امرا بعد از اصغاى اين كلمات دل قوى كردند و صبحگاهان در قصر محمّديه سراپرده افراخته به سوگوارى و تعزيت پرداختند. از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى در قلعۀ عباس آباد كه خود بنيان كرده بود جاى داشت و از چاكران دولت جز سهراب خان - گرجى و حاتم خان شهاب الملك كس را با او آمد شدن نبود، و آن جماعت ماكوئى كه به استظهار او بيشتر از ممالك ايران را ويران كردند خاصّه آن گروه كه در دار الخلافه جاى داشتند، با چراغ به خانه ها در مى رفتند و اموال مردم را به سرقت برمى گرفتند، چون مركوز خاطرها بود كه حاجى ميرزا آقاسى پشتوان ايشان است، اگرچه تا بدين جا رضا نمى داد؛ اما هيچ كس را آن نيرو نبود كه از مردم ماكو سخنى نالايق بر زبان

ص:152

راند و هر ظلم و زحمتى كه با مردم روا مى داشتند، اگر وقتى اندكى از بسيار گوشزد پادشاه مى شد شحنۀ شهر و عسس بازار و كلانتر بلد كردار نابهنجار ايشان را به هزار پرده مستور مى نمودند و چندان كذب خود را در شعار راستى به جلوه مى دادند كه ديگرباره آن مردم مظلوم به دست كارداران دولت پايمال غضب و سخط مى گشت. عجيب تر آنكه با حاجى ميرزا آقاسى نيز به تمويه سخن مى كردند [و] كردار كريه ايشان را پوشيده مى داشتند.

لاجرم اين گروه چندان از در جسارت به خسارت خلق دلير شدند كه بسيار وقت يك تن از ايشان در ميان برزن و بازار با خنجر كشيده 100 كس را حمله مى برد و خود را مرد 100 مرد مى دانست؛ زيرا كه هيچ كس را با او جرأت نبرد نبود و دو روز قبل از وفات شاهنشاه غازى چند كس از اين مردم در چاشتگاه روز، به سراى محمّد تقى خان - معمارباشى تاختند و به كمال تعنيف سراى او را از تليد و طريف بپرداختند و از حضرت پادشاه فرمان رفت كه يك فوج سرباز از محمّديه به شهر درآمده ايشان را مأخوذ دارد تا مكافات كردار خويش را معاينه كنند.

مخالفت جماعت ماكوئى با حاجى ميرزا آقاسى

شدّت مرض پادشاه اين حكم را نيز تعطيل داد تا آن هنگام كه شاهنشاه وداع تاج و گاه گفت و حاجى ميرزا آقاسى در قلعۀ عباس آباد پناه جست، سپاه ماكوئى نخستين كفران نعمت او كردند و از او كناره جستند و با اينكه نزديك به 1000 تن در شهر طهران جاى داشتند و هريك خود را در جلادت و شجاعت مرد 1000 تن مى پنداشتند، اين وقت چند تن از مردم بازارى به قصد ايشان بيرون تاختند و هر 20 تن و 30 تن از آن جماعت را يك مرد گمنام از دنبال به تك تاز مى آمد و شمشير و خنجر از كمرگاه ايشان باز مى كرد و بعد از اخذ ثروت و سلب به انواع زحمت و تعب با سنگ و چوب سر و مغز ايشان را مى كوفت و عريان و عطشان از دروازۀ شهر بيرون شدن مى فرمود. يك دو ساعت بيش برنيامد كه در تمامت شهر يك تن از ايشان به جاى نبود.

بالجمله چون آن جماعت بدين ذلّت و ضجرت از شهر اخراج شدند و در باغ محمّد حسن خان سردار كه بدان سوى خندق شهر، خود بنا كرده بود پناه جستند و

ص:153

در پناه او بزيستند. اما حاجى ميرزا آقاسى چون در قلعۀ عباس آباد خويشتن را بى يار ديد، بيم كرد كه مبادا ناگاه دشمنان با او درآويزند و خونش بريزند. از بهر حراست خويش تدبيرى انديشيد و كس به نزديك مادر شاهزاده عباس ميرزا فرستاد و پيام داد كه عباس ميرزا را به نزد من فرست تا در عباس آباد نشيمن كند و چندان كه شاهنشاه ايران، ناصر الدّين شاه از آذربايجان نرسيده باشد، به نيابت برادر به نظم دار الخلافه كوشد و خزانۀ دولت و سراى سلطنت را حارس و حافظ گردد.

مادر عباس ميرزا در پاسخ گفت فرزند من هنوز كودكى است و او را از زشت و زيباى هيچ امر آگهى نيست، بيم دارم كه او را به ميان جماعت فرستم مبادا قرين شين و شناعت گردم.

چون حاجى ميرزا آقاسى بدين ترتيب نيز وقايه نفس نتوانست كرد، مكتوبى به رجال دولت فرستاد بدين شرح كه چون شاه جمجاه به رحمت خداى پيوسته شد و حق نعمت او بر ذمّت اين بندگان ثابت است، پس واجب مى شود كه طريق اتّفاق سپريم و از نفاق برحذر باشيم و خزانه و اثاثۀ سلطنت را حراست كنيم تا شاهنشاه ايران از آذربايجان به دار الخلافۀ طهران كوچ دهد و سهراب خان گرجى نيز از قبل او به مجلس تعزيت حاضر شد و در تحويل جسد مبارك پادشاه سخنى چند بكرد.

مواضعۀ امرا در عزل و نصب حاجى ميرزا آقاسى

فرهاد ميرزا كه هم در آن روز از شهر طهران به مجلس تعزيت تاخته بود و موافقت امرا را سودى شناخته داشت گفت «هنوز حاجى ميرزا آقاسى از فرمان كردن و حكم راندن دست باز نمى دارد؟ او را بگوى تو كنارى گير كه كارداران دولت آنچه صلاح دانند چنان خواهند كرد.» تيمور پاشا و محمود پاشا و يك دو تن ديگر از اعيان ماكو كه هنوز پشت با حاجى ميرزا آقاسى نكرده بودند، چون اين كلمات را اصغا نمودند و مواضعۀ امرا را در قلع و قمع او تفرّس كردند، بى توانى مراجعت به عباس آباد نموده او را آگاه ساختند و خود نيز از آنجا برنشسته به باغ محمّد حسن خان سردار تاختند.

ص:154

امّا از آن سوى چون مكتوب حاجى ميرزا آقاسى در مجلس امرا قرائت شد، در ميان ايشان سخن به لا و نعم افتاد. چه شاهزاده فريدون ميرزا و بهرام ميرزا دل به جانب او داشتند. در ميان ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و شاهزاده بهرام ميرزا كار از مناقشه به مكاوحت و مناطحت نزديك افتاد و كشيكچى باشى چند كرّت از بهر كاوش و كوشش، جنبش مى كرد.

و از سوى ديگر وزراى مختار روس و انگليس به نزديك امرا پيام كردند كه شما سلب وزارت به حاجى ميرزا آقاسى نپوشيديد كه امروز سلب توانيد كرد. بباشيد تا شاهنشاه ايران برسد، بهرچه حكم مى كند روا خواهد بود و ما از قبل دولت خود ابلاغ اين سخن مى كنيم و هركه بدين سخن گردن ننهد با دولت ما ساختۀ جنگ بايد بود.

چون كار بدين جا انجاميد مهد عليا بيمناك شد كه مبادا فتنه [اى] انگيخته گردد كه خون جمعى ريخته شود. پس قلمى گرفت و به حاجى ميرزا آقاسى رقمى نوشت كه با آن همه رأفت و مرحمت كه از شاهنشاه غازى بهرۀ تو گشت در سكرۀ غمرات و غمرۀ سكرات او را عيادت نكردى، امروز ديگر اظهار جلادت چه كنى ما خود حفظ خانه و خزانۀ صاحب تخت و تاج توانيم كرد و به سوء تدبير شما محتاج نخواهيم بود.

پس امرا رقم مهد عليا را بستدند و بدان وزير مختار روس و انگليس را پاسخ فرستادند و گفتند چندانكه شاهنشاه ايران بدين شهر در نيامده مهد عليا نافذ فرمان است. ما خود حاجى ميرزا آقاسى را عزل و عزلت نفرموديم، بلكه اين فرمان مهد عليا است.

در اين وقت وزراى مختار روس و انگليس به حضرت مهد عليا شتافتند و در امر حاجى ميرزا آقاسى فراوان سخن كردند و چنان از در حكمت و نصفت پاسخ گرفتند كه خود ايشان خيره بماند [ند] و همى گفتند ما 14 سال است در ايران از هيچ مردى سخن بدين پرداختگى و سختگى(1) نشنيده ايم و از اين كار كناره گرفتند و حاجى ميرزا آقاسى يك باره بيچاره گشت. پس، از عباس آباد بر نشسته راه شهر پيش

ص:155


1- (1) . سخته يعنى سنجيده و موزون.

داشت و به ميان ارك طهران در رفته به خانۀ خويش فرود شده و بر زبان داشت كه من در اين جا از بهر حراست خانه و خزانۀ پادشاه درآمده ام. فضان آقاى سرتيپ توپخانه بدو پيام كرد كه من توانا نيستم و از حكم مهد عليا و صوابديد امرا بيرون نتوانم شد. اگر در تقديم خدمتى با تو موافقت كنم جان به سلامت نبرم.

حاجى ميرزا آقاسى را در اين وقت مجال اقامت محال افتاد و با معدودى از ملازمان خود برنشست و از دروازۀ ارك بيرون شده، نخستين قصد كرد كه به جانب آذربايجان راه برگيرد و شاهنشاه را پذيره شود. پس به طرف قريۀ يافت آباد كه خود بنيان كرده بود، شتافتن گرفت و از قضا وزير مختار از قريه زرگنده به نزديك او سرعت مى كرد تا در سراى او به اعانت او اقامت كند. وقتى به كنار شهر رسيد كه حاجى ميرزا آقاسى يك تير پرتاب، طريق فرار سپرده بود. بالجمله مانند سحاب و شهاب طىّ مسافت كرده در تاريكى شهر به دروازۀ قلعۀ يافت آباد رسيد. رعيّت قلعه كه در پناه رعايت او بودند در نگشودند و تفنگى به جانب او بگشادند، حاجى ميرزا آقاسى دانست كه روز او تاريك شد و حساب بخت باريك گشت و از آهنگ آذربايجان عنان برتافت و به جانب بقعۀ شاهزاده عبد العظيم شتافت.

فرار نمودن حاجى ميرزا آقاسى به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم

چون صبح روشن شد نور اللّه خان شاهيسون كه با چند تن از مردم خود به طلب او تاخت مى داشت او را ديدار كرده به جانب او در تك تاز آمد. هر دو گروه عنان بگذاشتند و اسب ها را به مهميز برجهاندند. نزديك به دروازۀ شاهزاده عبد العظيم نور اللّه خان شاهيسون راه بدو نزديك كرد و نور اللّه خان طالش كه اينك در ميان چاكران مهد عليا يوزباشى است ملازم ركاب حاجى ميرزا آقاسى بود، عنان برتافت و تفنگ خويش را به جانب نور اللّه خان شاهيسون گشاده داد و يك سر اسب از مردم او به زخم گلوله پست كرد و نور اللّه خان شاهيسون و مردم او لختى باز شدند و حاجى ميرزا آقاسى به تحت قبّۀ حضرت عبد العظيم در رفته استوار بنشست.

و از جانب ديگر شاهزاده مهدى قلى ميرزا چون بدانست حاجى ميرزا آقاسى از ميانه بيرون گريخت با ملازمان

ص:156

خود به عباس آباد تاختن كرد و اشيائى كه بعد از غارت ديگران به جاى بود او برگرفت و برفت.

اما حاجى ميرزا آقاسى همچنان در تحت آن قبّۀ شريفه خاطر آشفته داشت و انديشۀ وزير مختار روس و انگليس را در حقّ خود مكشوف مى خواست. پس، از شاهزاده عبد العظيم مكتوبى به من بنده فرستاد و در عنوان آن نگاشت:

فداى تو گردم خداى رحمت كند بر پدر و مادرى كه تو را پرورد كه من در تمامت ايران به صدق و صفاى تو كس نيافته ام و از اين روى، اين نامه از بهر تو كرده ام. همى خواهم كه مكنون خاطر وزير مختار روس و انگليس را مكشوف دارى و به من فرستى. اگر اين كار به پاى برى چنان دان كه مرا زنده كرده باشى.

بالجمله در همان روز فحص اين حال كرده انديشۀ ايشان را در حق او معلوم داشتم كه در حفظ جان و مال او خويشتن دارى نكنند. اما در منصب وزارت، طلبى نخواهند داشت. پس عريضه [اى] نگاشته به نزديك او فرستادم و او را آگهى دادم. چون از اين راز آگاه شد يك باره از آرزوى وزارت كناره جست تا آن گاه كه برحسب فرمان، راه عتبات عاليات برداشت چنانكه مذكور مى شود.

اما از آن سوى امراى درگاه روز سيم جسد شاهنشاه غازى را حمل داده به باغ لاله زار آوردند، چنانكه از اين پيش رقم شد و خود به شهر درآمدند. و آن جماعت كه با يكديگر حليف بودند سخن بر آن نهادند كه ميان سراى سلطانى در بالاخانۀ كشيكخانه مجلس كنند و متوقّف شوند و هيچ روز و هيچ شب به خانه هاى خود در نروند تا آن گاه كه شاهنشاه ايران از آذربايجان در رسد. پس در آن بالاخانه انجمن شدند و بيم كردند كه مبادا در ممالك محروسه فتنه و فتورى حادث شود، چنان صواب شمردند كه مهد عليا به هر شهر و بلد فرمان كند كه حكام و عمال دست از خدمت خويش بازنگيرند و هيچ حكمى كه از سابق رفته ديگرگون نكنند تا

ص:157

آن گاه كه صاحب تاج و گاه به دار الملك آيد.

صدور احكام مهد عليا براى نظم بلدان و امصار

پس اين احكام به صلاح و صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا نگار يافت و پشت هر رقم را امراى درگاه خط نهادند و خاتم برزدند و هر تيول و سيورغال كه مردم را بود، بدين ارقام تجديد احكام كردند و معادل 100000 تومان زر مسكوك از خزانۀ دولت برگرفتند و به هر كار كه خود صواب دانستند به كار بردند، و حاجى على خان [مقدم مراغه اى] را كه اين هنگام فراشباشى و ملقب به حاجب الدّوله است، براى وصول منال ديوان روانۀ گيلان داشتند و عباسقلى خان جوانشير به ضبط قراى خالصه پرداخت تا مبادا گندم و جو و ديگر حبوبات كه در مزارع و قرى، انباشته كرده اند، مردم بيگانه پراكنده كنند و بعد از ورود موكب پادشاهى لشكريان را علف و آذوقه تنگياب شود.

و چون شاهزاده عباسقلى ميرزا برادر اعيانى عليقلى ميرزا از اصفهان سفر طهران مى كرد، ميرزا نبى خان كه حكومت اصفهان داشت منال ديوانى را خزانه كرده انفاذ دار الخلافه نمود و خواستار شد كه شاهزاده نيز نگران باشد، تا مبادا راهزنان زيانى رسانند. و از اين سوى چون اين خبر به دار الخلافه رسيد مهد عليا، جعفر قلى خان - قراجه داغى را با 150 سوار بيرون فرستاد تا هرجا خزانه را ديدار كند بى آسيب به طهران رساند و جعفر قلى خان تا به كاشان برفت و با خزانه باز طهران شد.

و اين هنگام چون در ميان امرا و حلفا چند تن به آرزوى وزارت اعظم روز مى گذاشتند، در زاويۀ خاطر با يكديگر مناقشه داشتند. در پايان امر، به وزارت ميرزا نصر اللّه صدر الممالك گردن نهادند و او به تصديق ايشان خود را صدر اعظم ايران همى دانست و خواستار شد كه سراى حاجى ميرزا آقاسى را از بهر او پرداخته كنند تا بدانجا تحويل كند. پس به صوابديد امرا، عيسى خان ايشيك آقاسى باشى و آغا بهرام امير - ديوانخانه و ميرزا موسى مستوفى و يك دو تن ديگر از تبعۀ ايشان، به سراى حاجى ميرزا آقاسى در رفتند و ابواب مقفل را مفتوح ساخته، اموال او را جريده كردند، و از آنجا نقل

ص:158

و تحويل دادند؛ لكن صدر الممالك را آن فرصت به دست نشد كه در آن سراى جاى كند. اين بود تا شاهنشاه ايران برسيد و ميرزا تقى خان در آنجا فرود شد، چنانكه مرقوم مى افتد.

مع القصّه آن جماعت كه حليف يكديگر بودند كار از اين گونه داشتند و در ارك دار الخلافه روز مى گذاشتند. اما در ميان بلده، غلامحسين خان سپهدار چون قبل از وفات شهريار از كارداران دولت، در آشفتن امر محمّد حسن خان سردار اجازتى داشت، كار او را در حكومت عراق پريشان كرده، مردم را به دستيارى رسل و رسايل بر عبد اللّه خان پسر سردار كه نايب الحكومه بود بر شورانيد، چندانكه بر او تاختند و او را از مسند حكمرانى هابط ساختند. آن گاه پسر خود را كه نيز سردار لقب داشت به عراق فرستاده، به جاى عبد اللّه خان فرمانروا كرد و جمعى از سربازان عراق را به دار الخلافه طلب داشت تا به استقبال شاهنشاه ايران روانۀ آذربايجان دارد و ايشان به ملازمت موكب پادشاهى كوچ دهند تا باز طهران شوند.

مواضعۀ جمعى از امرا در ميان شهر به مخالفت جماعتى كه در ارك بوده اند

عيسى خان دولّوى قاجار كه بيگلربيگى دار الخلافه بود و ميرزا مسعود وزير دول خارجه و ميرزا شفيع آشتيانى صاحب ديوان و جماعتى ديگر با سپهدار متّفق بودند، ايشان نيز انجمنى شدند و چنانكه امرا در ارك استيلا داشتند، ايشان در شهر مستولى بودند. و چون ميان سپهدار و سردار كار بر مخاصمت مى رفت و آن حليف امراى ارك مى بود و اين حريف زعماى شهر، اندك اندك معادات و مبارات ميان اين هر دو گروه افتاد و هر دو قبيله گاه و بى گاه به حضرت شهريار عريضه ها نگار مى كردند و از يكديگر به سعايت و شكايت زبان مى گشودند.

امراى ارك همى گفتند ايشان تهييج فتنه همى خواهند كرد و اگر نه عراق را از چه روى آشفته نمودند و سرباز عراق را از چه در، بى امر پادشاه طلب كردند. و ايشان همى گفتند در سلطنت ايران كه 5000 سال است فتورى نيافته، اينك امرا خللى خواهند كرد و بر آن سرند كه بنيان دولت را بر جمهور مقرّر كنند و خود از اركان مشورتخانه باشند و اگر نه بى امر پادشاه خزانۀ دولت را چرا بر

ص:159

گرفتند و به خانۀ حاجى ميرزا آقاسى در رفتند و همچنان خويشتن تفويض منصب كنند و صدر اعظم برنشانند، تا كار بدانجا رفت كه يكديگر را تهديد مبارزت همى دادند.

ساكنين ارك، سخن بر اين نهادند كه توپهاى باره كوب را از برج و بارۀ ارك به خانه هاى شما گشاده خواهيم داشت و قاطنين شهر همى گفتند كه زنان و فرزندان شما [را] كه در شهر سكون دارند، آسيب خواهيم زد و در ارك كار بر شما صعب خواهيم ساخت. و چون در زمان حيات شاهنشاه غازى، حاجى ميرزا آقاسى فوج مراغه را از حسين پاشاى پسر احمد خان گرفته به عباسقلى خان پسر محمّد زكى خان نورى سپرد، در اين ايّام فترت، حسين پاشا در ميان آن فوج فتنه انگيخت و چون پدر بر پدر بر مردم مراغه حكومت داشت آن فوج را از تحت فرمان عباسقلى خان بيرون كرد و خود بر ايشان فرمانفرما گشت و خود فرمان پذير امرا بود.

در اين وقت خبر رسيد كه يك فوج سرباز عراقى به حكم سپهدار بسيج سفر كرده و اينك به يك منزلى طهران رسيده اند. امرا به رضاجوئى محمّد حسين خان سردار، حسين پاشا را مأمور نمودند تا نيم شبى بر سربازان عراقى تاختن كرده، اموال آن جماعت را مأخوذ داشت و تفنگ و ديگر آلات حرب ايشان را بستد.

آمدن ميرزا آقا خان وزير لشكر از كاشان به دار الخلافۀ طهران

و در خلال اين احوال ميرزا آقا خان وزير لشكر و برادر او ميرزا فضل اللّه امير ديوان كه متوقّف كاشان بودند، اصغا نمودند كه حركت شاهنشاه ايران از آذربايجان به طهران قريب افتاد و در ميان امرا و اعيان درگاه اختلاف كلمه روى داده و سران و سركردگان مازندران از حاضر شدن به دار الخلافه كراهتى دارند و تقاعد مى ورزند.

وزير لشكر با خود انديشيد كه سفر طهران كند و در اصلاح اين امور رنج برد و قبل از ورود پادشاه تقديم خدمتى فرمايد. پس به اتّفاق ميرزا فضل اللّه و معدودى از ملازمان خود بر نشسته، آهنگ طهران كرد و روز سه شنبه بيستم شهر شوّال وارد طهران گشت و از روز خروج او از دار الخلافه كه چهاردهم محرّم سال

ص:160

1262 ه. / 1846 م. بود چنانكه مذكور شد، تاكنون 2 سال و 8 ماه و 24 روز مدّت سفر او برآمد. بالجمله روز ورود او به دار الخلافه مردم شهر كه روز و شب قرين رنج و تعب بودند، رسيدن او را نعمتى بزرگ شمردند و يك نيمۀ مردم به استقبال او بيرون شدند.

امّا ورود او بر امرا و بزرگان درگاه حملى گران بود؛ زيرا كه چند كس از ايشان به اميد وزارت و آرزوى صدارت بودند و برخى در امر لشكر و كشور مداخلت مى جستند و دانسته بودند كه با بودن او كس را مكانتى نماند و مرجع حاجتى نگردد.

وزير لشكر كه مكنون خاطر ايشان را مكشوف داشت، در خاطر گرفت كه اگرچه به كثرت قبايل و عشاير و مدد دوستان و فرمان برداران بر ديگران غلبه توانم كرد؛ اما در تقديم خدمت پادشاه خيانتى باشد و من همانا از كاشان از بهر آن بدين جا شدم كه حوزۀ دار الملك را از فتنۀ جاهلان محفوظ بدارم نه اينكه موجب فتنه شوم. پس چنان صواب شمرد كه نخستين شارژ دافر دولت انگليس را ديدار كند و از آنجا به دربار شود تا امرا بدانند كه اگر با او طريق مخاصمت سپرند، دولت انگريز به خصمى ايشان جنبش خواهد كرد و پس با پذيره شدگان از دروازۀ دار الخلافه درآمده، شارژ دافر را ملاقات كرد.

و از آن سوى مهد عليا و ستر كبرى كه آموزگار دانايان روزگار تواند بود، به صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا خطى به وزير لشكر فرستاد كه از بدو دولت شاه شهيد آقا محمّد شاه تاكنون پدران و اعمام عشيرت تو كه هميشه 200 تن مرد شناخته در ميان ايشان بوده، حاضر حضرت بوده اند و تقويم دولت كرده اند. پادشاه حق شناس هرگز شما را آلودۀ عصيان نسازد و خدمت شما را به سيلاب نسيان محو نفرمايد. هم اكنون طريق حضرت گير و به همان عقيدت كه از كاشان جنبش كردى بر زيادت آمادۀ خدمت باش.

لاجرم وزير لشكر به ارك سلطانى درآمده به فرمان مهد عليا در عمارت خورشيد فرود شد و كارگزاران مهد عليا او را مهمان پذير شدند و مجلس او را خورش

ص:161

و خوردنى از مطبخ خاص نهادند. بزرگان دولت و اعيان حضرت همه روز و همه شب به نزديك او انجمن شدند.

در اين وقت از محفل حلفاى ارك و مجلس اكابر شهر خدمت او را قوّت بر زيادت بود و اقتحام مردم در نزد او هر ساعت بر افزون مى شد، امّا صدر الممالك به مشورت امرا، وزارت اعظم را خاص خويش مى پنداشت.

در ذكر طغيان و عصيان سيف الملوك ميرزا و گرفتارى و حبس او به فرمان مهد عليا به دست سليمان خان افشار

اشاره

چون بعد از فوت شاهنشاه غازى قبايلى كه در نواحى دار الخلافه نشيمن داشتند به تركتازى برخاستند، مسالك را بر متردّدين مهالك كردند و از معابر مقابر ساختند، مهد عليا به صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا فرمان كرد تا سليمان خان افشار با جماعتى از لشكر جرّار از دار الخلافه به بيرون سفر كند و طاغيان كافر نعمت را كيفر نمايد.

سليمان خان با 400 تن سوارۀ افشار راه برگرفته تا حدود قزوين براند و شرّ قبايل راهزنان را از قوافل بگردانيد و راه كاروانيان را گشاده داشت.

در اين وقت فتنۀ سيف الملوك ميرزا ظاهر گشت. همانا سيف الملوك پسر ارشد و اكبر ظلّ السّلطان است و 13 سال از ظل السّلطان روزگار كمتر برده. و اين شگفت نباشد، چه بسا افتاده است كه شاهزادگان قوى بنيت كه با سعت عيش روزگار برند در 12 و اگر نه در 13 سالگى خواب بينند و به بلوغ حلم كامياب شوند. بالجمله ظلّ السّلطان فرزند خود سيف الملوك را هنوز كودكى بود كه روانۀ آذربايجان داشت و به ملازمت خدمت عمّ خود نايب السّلطنه عباس ميرزا بگماشت و نايب السّلطنه او را مانند يك تن از فرزندان خود تربيت همى كرد و دختر خود را كه هم خواهر بطنى شاهنشاه غازى محمّد شاه بود با او عقد بست و از وى فرزندان آورد.

و بعد از وفات فتحعلى شاه چنانكه مذكور شد، چون سيف الملوك در مخالفت

ص:162

محمّد شاه غازى با پدر خود ظلّ السّلطان موافقت كرد، اگرچه محمّد شاه بر قتل او قادر بود قطع رحم و حسم قرابت روا نداشت و فرمان كرد او را در قزوين برده جاى دادند و چند تن نگران شدند كه از دروازۀ شهر بيرون نشود. زن و فرزند او كه خواهر و خواهرزادگان پادشاه بودند در دار الخلافه نشيمن داشتند و روزگار خود را به الطاف پادشاه به نيكويى مى گذاشتند، چنانكه اسد اللّه ميرزا كه فرزند اكبر سيف الملوك ميرزا بود و به كمال فطانت و ديانت آراستگى داشت، برحسب فرمان شاهنشاه غازى حكومت سمنان و دامغان يافت و هم در آنجا ببود تا شاهنشاه وداع تاج و گاه گفت. اكنون با [ز] سرداستان آئيم.

در اين وقت سليمان خان افشار در محال ساوجبلاغ به نظم طرق و شوارع مشغول بود، سيف الملوك فرصتى به دست كرده از دروازۀ قزوين بيرون گريخت و به ميان قبايل قزوين كه در نواحى شهر سكون داشتند فرود شد و در مدّتى كه در محبس قزوين بود از آن زر و سيمى كه محمّد شاه به اجرى او مقرّر كرده بود معادل 3000 تومان اندوخته داشت. اين مبلغ را نيز با خود حمل داده به ميان قبايل آورد و بدين خزانه 700، 800 تن سواره و پياده بر سر خود انجمن كرد. خيالات سوداوى كه در زاويۀ تنهائى ملازم هركس شود در محبس 14 ساله چنانش در دماغ اقتحام كرده بود كه به هيچ گونه عقل دورانديش از در صلاح و صواب راه نتوانست كرد. پس بى توانى سر به داعيۀ سلطنت برداشت و قلم و قرطاسى به دست كرده، به سران و سركردگان سپاه مناشير شاهانه نگاشت، و بر سر هر منشور چون پادشاهان طغرا بر نهاد و فرمان پادشاهانه داد بدين شرح كه:

مى بايد در ركاب ما حاضر شويد و از كين ساختن و سرباختن، خويشتن دارى نكنيد تا عنايت ملوكانه بينيد و اگر نه سخط پادشاهانه خواهيد يافت.

و يك چنين حكم نيز به سليمان خان افشار فرستاد. و از قضا در اين وقت يك تن از مردم وزير مختار روس كه 4000 دينار بر

ص:163

فتراك بسته داشت و طريق دار الخلافه مى گذاشت عبور او بر سيف الملوك ميرزا افتاد. بفرمود او را حاضر كردند و آن زر را از وى بگرفت و بر مردم خود قسمت كرد و خطى بدو داد كه چون بر تخت سلطنت جاى كند اين زر از خزانۀ دولت برساند. و با او گفت: وزير مختار را بگوى كه من اين زر از تو به قرض بردم، چه امروز مرا فرض افتاد.

مع القصه سليمان خان كتاب او را جواب باز نداد و مكتوبى چند به سركردگان افشار فرستاد تا به سوى او شتاب كردند و 800 سوار فراهم شدند.

اين هنگام سليمان خان دل قوى كرده مكتوبى چند به سران قبايل قزوين و مردمى كه با سيف الملوك سير و سلوك مى دادند نگاشت و ايشان را از ورود سپاه و سخط پادشاه تهديد و تخويف كرد و خود به ايلغار به جانب او تاختن نمود و در بقعۀ امامزاده [اى] كه به گازرسنگ ناميده مى شود، سيف الملوك را دريافت. مردمى كه در كنار او بودند و زر و سيم او را مى ربودند چون لشكر بيگانه را ديدار كردند بى آنكه آغاز جنگى كنند يا تفنگى بگشايند، سيف الملوك را بگذاشتند و طريق فرار برداشتند.

سيف الملوك چون اين بديد، دهشتى عظيم يافت و از بهر فرار برنشسته طريق جبلى كه در آن حوالى بود پيش گرفت تا مگر خود را به معقلى رساند و از بلا برهاند. سواران افشار به كردار ستارۀ شهاب از دنبال او شتاب گرفتند و او را با چند تن از خاصّان او دريافته مأخوذ داشتند و باز شتافتند.

و هم در اين وقت چون به فرمان مهد عليا، امامعلى خان يوزباشى و نور اللّه خان شقاقى روانۀ درگاه شاهنشاه ايران بودند، سليمان خان صورت حال را عريضه كرده به مصحوب ايشان انفاذ حضرت پادشاه داشت و آن شب را در بقعۀ امامزاده به پاى برده، بامدادان سيف الملوك ميرزا را با قيد و بند به قريۀ چندار آورد، و اين قصّه را نيز در حضرت مهد عليا و امراى دربار معروض داشت. لاجرم مهد عليا كه سليمان خان افشار را به دفع سيف الملوك برانگيخته بود، آسوده خاطر شد و فرمان كرد تا او را مغلولا به دار الخلافه كوچ دهند.

ص:164

پس سليمان خان افشار بعد از سه روز او را برداشته از دروازۀ دولت به ارك سلطانى درآورد و به حبس جاودانى در انداخت و از بهر نظم طرق و شوارع هم بدان اراضى باز تاخت و در آن محال بزيست تا موكب شاهنشاه ايران برسيد پس پذيرۀ راه شده، نيز در همان گازرسنگ به تقبيل سدۀ سلطنت پرداخت و مورد نواخت و نوازش شاهانه گشت.

اما مهد عليا بعد از حبس سيف الملوك ميرزا حكومت فرزند او اسد اللّه ميرزا را در سمنان در شريعت سلطنت مكروه دانست و رقم عزل او را بدو فرستاده حاضر طهرانش ساخت.

مع القصّه اگرچه در تمامت ايران هيچ كس لايق تخت و تاج نتوانست بود و اخذ خراج نتوانست كرد؛ اما در بدو سلطنت ناصر الدّين شاه تمامت بلدان و امصار ايران آشفتگى داشت و شاهنشاه به آب شمشير اين آلودگى ها را بشست. شهر كاشان كه از آسايش و آرامش مردم گويا، كوى خاموشان است هم در اين وقت در ميان اعيان ايشان كار به مقاتلت و مبارزت مى رفت، چنانكه در ايام توقّف جعفر قلى خان قراباغى كه از پى حمل خزانه بدان بلده سفر كرده بود، همچنان اين مقابله و مقاتله برقرار بود و تا ورود شاهنشاه ايران به طهران هيچ كس نياسود.

شورش مردم بروجرد بر جمشيد خان ماكوئى

و شهر بروجرد كه در تحت حكومت جمشيد خان ماكوئى بود از خبر وفات شاهنشاه غازى آشفته گشت. و چون مردم ايران از جماعت ماكوئى خاطر رنجيده داشتند، مردم بروجرد نيز به كين و كيد جمشيد خان برخاستند و اين هنگام جمشيد خان بيرون بروجرد در محال سيلاخور و اراضى بختيارى تابع بروجرد، سكون داشت و با سراپرده و سرباز و ثروتى كه امراى بزرگ را گرانى كند روز مى گذاشت. پيش از آنكه كس او را بياگاهاند، مردم آن اراضى از وفات شاهنشاه آگاه شدند و ناگاه بر وى تاختن كردند، مرد و مال او را به گرو درآوردند.

در پايان امر جمشيد خان از آن مهلكه با تن عريان نجات يافت و به سلامت جان، شاد خاطر بود. پس به هزار تعب و طلب، سلبى درويشانه در پوشيد و كودنى به كرى گرفته برنشست و بدين گونه يك تنه تا طهران كوچ داد و او نيز به باغ محمّد

ص:165

حسن خان - سردار ايروانى فرود شد.

شورش مردم كرمانشاهان بر محب على خان ماكوئى

و ديگر محب على خان ماكوئى كه اين هنگام امير پنجه است حكومت كرمانشاهان داشت، مردم آن بلده نيز از وى دلتنگ بودند، چون خبر فوت شاهنشاه غازى را اصغا كردند بر وى بشوريدند و بسيار كس از مردم او را مأخوذ داشته، سلب و ثروت بگرفتند.

محب على خان با معدودى از آنجا هزيمت شده راه آذربايجان برداشت و در عرض راه به موكب شاهنشاه منصور پيوست، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

آشفتگى كردستان

و همچنان از اين پيش به شرح رفت كه خسرو خان گرجى برحسب فرمان شاهنشاه غازى سفر كردستان كرد و رضا قلى خان والى را محبوسا به دار الخلافه فرستاد. به صوابديد كارداران دولت او را در توپخانه بازداشتند و چند تن از توپچيان به حراست او بگماشتند. بعد از وفات محمّد شاه كه هركس گرفتار خاطر خويش بود فرصتى بدست كرده از ميان توپخانه بيرون گريخت و به فوج سربازان گروس كه در ظاهر قلعۀ محمّديۀ اوتراق داشتند، پيوسته شد و ايشان را به دمدمه و وسوسه با خود متّفق ساخته راه كردستان پيش داشت و در عرض راه از تعدى سرباز و تعرض ايشان با متردّدين نيز پرهيز نكرد.

مع القصه سربازان را گسيل گروس كرد و خود به كردستان در رفته، مردم را به گرد خويش انجمن كرد و به قصد خسرو خان لشكرى كرده بر سر او تاختن برد. على خان سرتيپ قراگوزلو كه متوقف كردستان و در تحت فرمان خسرو خان بودند احتشادى كردند، اما ايشان را قوّت مقاتلت با رضا قلى خان نبود، لاجرم در قلعۀ سنندج محصور شدند و به خويشتن دارى پرداختند، تا آن گاه كه خبر ايشان در آذربايجان سمر گشت و از آنجا شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه فرمان كرد تا خسرو خان و على خان با مردم خود راه برگرفته در زنجان با لشكرگاه پادشاه پيوسته شدند و از آن پس فرمان رفت تا رضا قلى خان را نيز مأخوذ داشته به طهران آوردند، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

ص:166

در ذكر آشفتگى مملكت فارس و شورش مردم شيراز بر حسين خان نظام الدّوله و خاتمۀ امور ايشان

اشاره

چون شب سه شنبۀ ششم شوّال شاهنشاه غازى از اين سراى ملال رخت بيرون برد، اين خبر موحش را روز جمعۀ يازدهم شوال به شيراز بردند. حسين خان آجودانباشى ملقب به نظام الدّوله كه اين هنگام حكومت مملكت فارس داشت سودى در اخفاى اين خبر ندانست، روز ديگر بزرگان فارس را انجمن كرده گفت، شاهنشاهى مريض رخت ببست و شاهنشاهى جوان به تخت نشست، آن روز را به تغريت بگذاشت و شب هنگام نام السّلطان ناصر الدّين شاه را بر سيم و زر نقش بزد و روز ديگر مجلسى به تهنيت كرده، از آن زر و سيم نو به نام شاهنشاه نو بذل كرد و پيشكشى لايق انفاذ حضرت شاهنشاه ايران داشت؛ و آن اشياء در اراضى خمسه حاضر درگاه شد.

و چون ميرزا تقى خان امير نظام اين وقت امور جمهور را زمام داشت و با حسين خان به مخاصمت ديرينه در طلب انتقام بود، خدمت او را از محل قبول ساقط فرمود و فرستادۀ او را بى پاسخ و جواب به جانب شيراز شتاب داد. مردم شيراز كه مخاصمت حسين خان را در خاطر نهفته داشتند، چون بدانستند كه او را در نزد كارداران دولت منزلتى نيست، يك باره در دفع او همدست و همداستان شدند.

و اين وقت 100 تن توپچى و 16 عراده توپ و 2 فوج سرباز آذربايجانى حاضر بود و عزيز خان مكرى سرهنگ سرباز كه اين هنگام در حضرت شاهنشاه منصور و سردار كل عساكر منصوره است هم در شيراز اقامت داشت و قبل از اين غائله 300 تن سرباز و 2 عراده توپ و بعضى قورخانه به حكم حسين خان به اراضى ممسنى سفر كردند تا آن اراضى را به نظم كنند و 100 تن سرباز نيز در حدود

ص:167

داراب بود. مع القصه نخستين محمّد قلى خان ايل بيگى شقاقى 300 تن سربازان را گرفته محبوس نمود و آلات حرب ايشان را با آن دو توپ و قورخانه مأخوذ داشت و آن سرباز كه در حدود داراب بود نيز بى برگ و ساز باز آمد.

حاجى قوام كلانتر شهر شيراز كه سالها با ايل بيگى طريق مخاصمت مى سپردند اين وقت در مخالفت حسين خان سر مؤالفت بيش كردند. پس ايل بيگى از مردم قشقائى و ديگر قبايل قريب 15000 كس انجمن كرده، در يك فرسنگى شهر اوتراق كرد و آن 300 تن سرباز را محبوسا با خود كوچ مى داد. قوام الملك نيز از شهر و ديه يك چنين مردم فراهم كرد و خود بيرون شده ايل بيگى را ديدار نمود و در دفع دادن حسين خان محاورت و مشاورت به پاى برد. آن هنگام مراجعت كرده حسين خان را پيام كرد كه اعيان شهر و بزرگان قبايل در بيرون اين بلده انجمنى كرده اند تا در حركت و سكون شما سخنى كنند و رأى صواب را از خطا بازدانند، واجب است كه شما نيز در اين مجلس شورى از خويشتن كس بگماريد تا فرجام كار را بدانيد و كار را به انجام رسانيد.

عزيز خان سرهنگ و ميرزا عبد اللّه منشى حاضر آن مجلس شدند و در پايان امر بزرگان فارس سخن بر اين نهادند كه آن پادشاه كه حسين خان را به حكومت ما فرستاد وداع تاج و گاه گفت و ما چه دانيم كه شاهنشاه ايران بعد از ورود به طهران باز حسين خان را بر ما فرمانروا خواهد كرد؟ صواب آن است كه حسين خان طريق دار الخلافه برگيرد و ما را به حال خود بازگذارد و بعد از جلوس سلطان و صدور فرمان به هرچه حكم رود اطاعت خواهيم كرد. ايل بيگى گفت اگر حسين خان جز اين كند او و مردم او مقتول خواهند گشت. قوام الملك در آن مجلس سخن نكرد و چون به شهر مراجعت نمود با حسين خان پيام فرستاد كه من به خيانت دولت آلوده نمى شوم و اگر خواهى به ارك در مى آيم و به حراست قلعۀ ارك كمر استوار مى كنم. اگر توانى ايلخانى را دفع دهى.

ص:168

حسين خان را آن لشكر نبود كه با 30000 كس مقاتلت كند و بيم داشت كه بى رخصت كارداران دولت طريق حضرت سپرد.

پس سخن به تمويه و تعبيه در افكند و پيام كرد كه من بسيج راه مى كنم بدين شرط:

نخستين آن 300 تن سرباز را كه منهوب ساخته و به حبس انداخته ايد، آلات و ادوات ايشان را مسترد سازيد و به من فرستيد.

ديگر آنكه چون توپخانه را از من باز مى گيريد مردمان در عرض راه ما را علف و آذوقه ندهند، سه ماهه اجراى سرباز را تسليم كنيد تا جان به سلامت توانند برد.

و 200 نفر شتر مرا كه رانده ايد هم بازدهيد تا بنه و آغروق خويش را حمل دهم.

آنگاه 8 روزه مرا مهلت بگذاريد تا بسيج راه كرده كوچ دهم.

عزيز خان شب هنگام نزديك ايل بيگى شتافت و انجام اين معاهدات را بر وى حمل كرد و گفت من با تو بر طريق مهر و مودّت بوده ام و هرگز به زيان تو رضا نداده ام.

اكنون واجب است تو را تنبيهى كنم و از وخامت اين كار بياگاهانم. هيچ نگوئى اين جنگ و جوش از بهر چه كنى و اين خصمى با كه افكنى. گرفتم آنكه در اين مقاتلت غلبه تو را افتاده و اين جمع را قلع و قمع كردى هيچ ندانسته [اى] كه به خونخواهى اين مردم، شاهنشاه ايران برخيزد و خاندان تو به كيفر اين گناه ويران گردد. ايل بيگى را اين سخنان از مستى غفلت به هوش كرد، سربازان را از حبس رها ساخته آلات حرب و ضرب باز داد و دست از توپخانه و قورخانه بازداشت و عزيز خان آن شب را به پايان آورد و صبحگاهان توپخانه و قورخانه را برداشته با خط اجرى سه ماهۀ سرباز مراجعت به شيراز كرد و به اتفّاق حسين خان به حفظ و حراست قلعه پرداخت و سربازان را در مدافعت و منازعت دلير ساخت.

حصار دادن مردم شيراز حسين خان نظام الدّوله را

روز هشتم كه ميعاد برسيد و كوچ دادن حسين خان را وقت فراز آمد و خلف وعده او مكشوف اهالى شيراز گشت، نيران فتنه افروخته آمد و روز ديگر ايل بيگى به منزل سعديه تحويل كرد و مردم شهر پيش از آنكه آفتاب سر بزند به طبطاب افتادند. نخستين 3000 تن تفنگچى به مسجد وكيل در رفت و دو تن

ص:169

سلطان فيروز كوهى و يك تن مرد سقا را كه در آن مسجد راكع و ساجد بودند، با تيغ پاره پاره كردند و ارك را به محاصره گرفتند و بازار وكيل را به معرض غارت درآورده، سرمايۀ معيشت ساختند.

حسين خان در اين وقت گرفتار تب لرزه و مرض نوبه بود. عزيز خان در كمال شجاعت و جلادت كار مدافعت را استوار كرد و حكم داد تا توپچيان در مسجد را با گلولۀ توپ شكستند و سربازان يورش برده مسجد را از مردم شيراز بپرداختند و سنگر خويش را بر بام مسجد راست كردند. در اين مبارزت 3 تن از سربازان و چند تن از مردم شهر مقتول گشت. و از اين واقعه چون 4 روز بگذشت ديگرباره 5000 تن از مردم شهر بازار وكيل را كه در جنب باغ و پهلوى ارك است فروگرفتند و همى خواستند تا در بام بازار سنگر كنند.

عزيز خان با فوج شقاقى مخبران و فوج چهارم تبريزى به بام بازار رفته، كارزار داد و مردم شهر را به قوّت جلادت قهر كرد و بر بام بازار نيز سنگرى كرده و دو عرادۀ توپ بدانجا نقل كرد. در اين جنگ 3 تن از سرباز و 30 تن از مردم شهر عرضۀ دمار گشت.

در اين وقت زين العابدين خان پسر قاسم خان قوللر آقاسى كه يوزباشى غلامان بود به مواعيد مردم فارس مغرور گشت و بدان سر شد كه سراى خويش را كه مشرف بر عمارت حسين خان و عزيز خان بود، به مردم شهر بسپارد تا از آنجا رزم دهند. عزيز خان بدين معنى وقوف يافته شامگاهى با 50 تن سرباز بدانجا شتافت و آن خانه را فرو گرفته، نگاهبانان برگماشت. زين العابدين خان به ميان شهر در رفته پناهندۀ شهريان گشت.

مع القصّه در اطراف ارك و باغ، مردم شيراز 25 سنگر فراز كردند و 40 روز بين الفريقين حرب قايم بود و بيشتر اين سنگرها با سنگر سرباز افزون از 3 ذرع و 4 ذرع مسافت نداشت. يك روز چنان افتاد كه مردم شهر خواستار شدند كه عزيز خان در حافظيه حاضر شده سخن از در مداهنت كنند و اين جنگ و جوش را خاموش بدارند تا آن گاه كه از شاهنشاه ايران منشورى

ص:170

برسد، پس به هرچه فرمان كند فرمان پذير باشند و پيمان نهادند كه از جانبين افزون از 200 تن كس حاضر نشود.

پس عزيز خان با 200 تن سرباز بيرون شد و چون مردم فارس در خاطر داشتند كه او را مأخوذ دارند و با اين شرط به مقصود خويش فايز نبودند، لاجرم بعد از بيرون شدن عزيز خان جنگ در انداختند و به سنگرها حمله دادند. حسين خان فرمان كرد تا دهان توپها را بگشادند. چنانكه 40 تن مطروح افتاد و 100 تن مجروح گشت. و از آن سوى چون بانگ توپ و تفنگ گوشزد عزيز خان گشت بى توانى به جانب ارك شتاب گرفت.

مع القصّه چون خبر اين فتنه در نزد كارداران دولت سمر گشت به داعيان فارس [منشور] گرديد كه ديگر گرد فتنه نگردند و برحسب فرمان، امير اصلان خان پيشخدمت، آن گاه كه شاهنشاه منصور از خمسه جانب دار الخلافه كوچ مى داد آن منشور را گرفته به سوى شيراز در تك تاز آمد و بعد از ورود موكب پادشاهى به دار الخلافه، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى باشى مأمور شد كه به شيراز سفر كرده پشت روى اين كار را نيك ببيند و مهيج اين فتنه را بداند. بعد از ورود احمد خان چون اعيان فارس از احكام شاهنشاه آگاه شدند از جنگ و جوش باز نشستند. پس احمد خان در آن بلده اقامت جست و مردم را به بيم و اميد آسايش و آرامش داد، تا آن هنگام كه حكام مأمور شدند و حسين خان را برحسب امر محبوس داشتند، چنانكه مرقوم مى شود.

ص:171

در ذكر آشفتگى مملكت كرمان و مقاتلۀ فضلعلى خان بيگلربيگى با عبد اللّه خان صارم الدّوله

اشاره

فضلعلى خان بيگلربيگى كرمان، در عشر آخر رمضان همى خواست تا به جانب بلوچستان تاختنى كند و از قبايل بلوچ، دزدان و راهزنان را كه زحمت بازرگانان مى كنند فوجى اسير و قتيل گيرد و از اين تاختن و رزم ساختن هم در خاطر داشت كه در نزد كارداران دولت معروض دارد كه حكومت يزد نيز مرا مى بايد؛ زيرا كه من بايد حدود يزد را به نظم كنم و راه كاروانيان را از كرمان به عراق گشاده دارم، چگونه با عدل پادشاه راست آيد كه زحمت مرا باشد و نعمت حاكم يزد برد.

بالجمله فضلعلى خان پسر خود محمّد على خان را كه سرتيپ 2 فوج قراجه داغى بود به نيابت خويش در كرمان بگذاشت و ميرزا اسمعيل شيرازى را به وزارت او بازداشت و خود به حدود يزد راه برگرفت. 20 روز بر زيادت در پست و بلند بيابان كمان جلادت بزه كرد و كمين مبارزت گشاد داد و هيچ كس از مردم بلوچ را ديدار نكرد، ناچار عنان به جانب كرمان برتافت. در اين وقت خبر وفات شاهنشاه غازى محمّد شاه در بلوك رفسنجان سمر گشت و نجفقلى بيگ عامل آن بلوك مسرعى نزديك فضلعلى خان گسيل داشت تا او را از اين غايله آگهى دهد. قبل از وقوف فضلعلى خان اين راز در كرمان مكشوف شد. چند تن از پسرهاى ابراهيم خان كه به اتّفاق عبد اللّه خان صارم الدّوله و ميرزا اسمعيل وزير، عزل فضلعلى خان را انتظار مى بردند در اين وقت همداستان شدند كه اگر مراجعت كند او را از دخول كرمان ممانعت فرمايند.

و از جانب ديگر نوائى خان كه سرهنگ فوج قراجه داغى بوده و محمّد على خان سرتيپ او را از اين منصب بى نصيب داشت در خاطر گرفت كه سربازان را با خود انباز كند و محمّد على خان را از مداخلت در امر ايشان دفع دهد و سرباز قراجه داغى [كه] بعضى از محمّد على خان خاطر رنجيده داشتند دفع او را مى طلبيدند و

ص:172

برخى كه از اين شورش و غوغا به اميد نهب و غارت بودند با نوائى خان همداستان شدند و با خود گفتند: نخستين بايد 2 فوج ملايرى و قراگوزلو را كه در تحت فرمان صارم الدّوله است مقهور داشت آن گاه بر مراد خويش منصور گشت و بر بادگيرهاى باغ نظر و ديگر بامها برآمدند و سنگر كردند و مردم صارم الدّوله را هدف گلوله ساختند و بسيار كس را به خاك هلاك درانداختند.

فوج ملايرى و سرباز قراگوزلو چون بى خبر از كين و كيد ايشان بودند، قريب افتاد كه پريشان شوند. صارم الدّوله چون اين بديد شيپور بزد و لشكر خود را انجمن كرده به دفع دشمن برگماشت و مردم او چون نزديك با قورخانه بودند نخستين قورخانه را بدست كردند و دانستند كه با تفنگ جنگ قراجه داغى را به پاى نتوانند برد. توپهاى باره كوب را بر بادگيرهاى افراخته و سنگرهاى پرداختۀ ايشان روى با روى كردند و آتش در زدند. سرباز قراجه داغى را قوّت اقامت برفت. ناچار از فراز بادگير و بام فرود شدند، باشد كه از بهر مبارزت از در ديگر بيرون شوند. چون دانستند كه قورخانه به دست بيگانه افتاده، ديگر مجال درنگ نياوردند و پشت با جنگ دادند و هزيمت شدند.

پس عبد اللّه خان صارم الدّوله دست يافت و محمّد على خان پسر فضلعلى خان و نوائى خان سرهنگ و صاحبان مناصب افواج ايشان را گرفته بازداشت و فوجى قراول بر ايشان گماشت. و چون از اين كار بپرداخت سربازان به جانب خانۀ فضلعلى خان بتاختند و از سياه و سفيد و طريف و تليد، هرچه در آن خانه بود برگرفتند و برفتند.

از آن سوى فضلعلى خان كه مراجعت كرمان مى داد، چون به 3 فرسنگى آن بلده برسيد از فضيحت لشكر و حبس پسر و غلبۀ بيگانه و غارت خانه آگاه شد، دانست كه در چنين وقت اگر از در چاره بكوشد هم از اين شربت بنوشد. پس از همان جا عنان برتافت و تا كبوتر خان كه 18 فرسنگ مسافت بود به ايلغار شتافت و در رباطى كه به فرمان شاهنشاه غازى خود بنيان كرده بود فرود شد. در آنجا بسيج راه كرده طريق دار الخلافه برگرفت.

و از اين سوى، ارك

ص:173

سلطانى بر صارم الدّوله مسلّم گشت و در بلدۀ كرمان، موسى خان پسر ابراهيم خان و ميرزا اسمعيل وزير نافذ فرمان شدند و اين هر دو با صارم الدّوله طريق موافقت مى سپردند و او نيز با ايشان به راه مرافقت مى رفت تا مبادا علف و آذوقه از او باز گيرند و در حصار ارك كار او دشوار افتد. اين ببود تا آن گاه كه صارم الدّوله كاه و جو و ديگر چيزها كه بايسته داشت به خط و حوالۀ ميرزا اسمعيل به قلعۀ ارك در برده انباشته كرد.

در خلال اين احوال غلامحسين خان پسر ابراهيم خان كه جماعتى از اشرار با او يار بودند يك شب در مجلس لهو و لعب وقتى كه صافى اياغ در دماغش اثر كرد بر زبان آورد كه اگر حكومت اين شهر بهر اولاد ابراهيم خان تواند بود، من از برادرم موسى خان لايق ترم. همگنان آشوب طلب به طلب مال زيد و عمر [و] حشمت مجلس خمر، او را آفرين فرستادند و بدين سخن هم دست و هم داستان شدند و روز يازدهم ذيقعده با آلات حرب و ادوات ضرب بر شوريدند و به خانۀ ميرزا اسمعيل تاختن بردند تا او را و موسى خان را دستگير و عرضۀ تيغ و تير سازند. ميرزا اسمعيل كه اين وقت در خانۀ موسى خان جاى داشت، چون اين قصّه بشنيد سخت بهراسيد و موسى خان نيز بيمناك شده هر دو تن به اتّفاق به ميان ارك در رفتند و در جوار عبد اللّه خان صارم الدّوله پناه گرفتند. غلامحسين خان خانۀ ميرزا اسمعيل را عرضۀ غارت ساخت و از آنجا با جماعت اشرار به ميدان گنجعلى خان تاخته رحل اقامت انداخت و دار حكومت را در آنجا مقرر كرد و روزى چند كار بدين گونه رفت.

امّا از آن سوى فضلعلى خان كه به جانب دار الخلافه مى شتافت چون به اردكان يزد رسيد، مسرعى از برادرش بخشعلى خان بدو آمد و خطى از ميرزا تقى خان امير نظام بدو داد، بدين شرح كه:

برحسب امر شاهنشاه ايران ناصر الدّين پادشاه، در حكومت كرمان نافذ فرمان باش و اينك موكب همايون از خمسه رهسپار دار الخلافه است. بعد از ورود به طهران انتظار منشور شاهانه مى دار.

فضلعلى خان را اين حكم قويدل

ص:174

ساخت و مراجعت به كرمان را تصميم عزم داد. از قضا در اين وقت محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى باشى قاجار كه مأمور توقّف كرمان بود وارد اردكان گشت.

گرفتارى محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى باشى

همانا در عهد وزارت حاجى ميرزا آقاسى سعايت دو گونه مردم معتبر بود. يكى آنكه به نهانى در گوش او مى گفت كه فلان و بهمان دوش انجمنى كردند و به مخاصمت تو مواضعه نهادند، ديگر آن كس كه شبيه خط و خاتم مردم را مكتوبى مى كرد و بدانديش هركس بود گناهى بدو مى بست و آن مكتوب را به نزد حاجى ميرزا آقاسى مى آورد. و او بسيار وقت بود كه بى فحص و پرسش كمر كاوش استوار مى كرد و بى آنكه از كس بپرسد اين سخنان گفتار تست يا اين نامه نگار تست، تا آن بيچاره ذمّت خويش را از تهمت برى كند او را از اوج جاه به حضيض چاه مى افكند و گناه خويش را نمى دانست و اين بزرگ محنتى بود. از كرم يزدانى و رحمت ربّانى، اين قدر بود كه چون زهادتى داشت و متابعت شريعت مى خواست از خونريزى پرهيز مى كرد و به قطع مرسوم مردم رضا نمى داد و اگر نه با آن استيلا كه در دولت و مملكت، او داشت و آن مردم كه نميمت را در حضرت او بزرگ غنيمت مى پنداشتند عجب نبود اگر اعيان ايران را به تمامت خون ريخته باشند و اگر نيز گريخته باشند.

اكنون بر سر سخن رويم. چون در زمان دولت شاهنشاه غازى، حاجى ميرزا آقاسى دل با ميرزا محمّد خان سركشيكچى باشى بد كرد، به صوابديد او شاهنشاه فرمان عزل او را براند و به جاى او محمّد ناصر خان نصب گشت و قليل مدّتى بر اين برگذشت.

بخشعلى خان قراباغى با چند تن از دوستان او نامه [اى] شبيه به خط محمد ناصر خان انگار كردند و مانند خاتم او نقشى برزدند و او را به خيانت دولت و مودّت دشمن مملكت متهم ساختند. و اين نامه را چنان تعبيه كردند كه چون حاجى ميرزا آقاسى آن را برگرفت و برخواند آورندۀ آن را نشناخت، امّا اين جنايت را بر محمّد ناصر خان راست پنداشت و بى توانى بخشعلى خان را بفرمود تا او را بيرون دروازۀ طهران طلب داشته، از غلامان ركابى كه در تحت فرمان او بودند چند تن برگماشت

ص:175

تا او را به كرمان برده، در آن اراضى اقامت فرمودند. [محمّد ناصر خان] در اين وقت كه كارداران دولت سلطان ناصر الدين شاه را در فيصل حق از باطل بينا و توانا مى دانست تقبيل سدۀ سلطنت را تصميم عزم داد و از كرمان تا اردكان براند.

اما فضلعلى خان چون اين بدانست بر وى تاخته ديگرباره او را مأخوذ ساخت و از ملازمانش اسب و استر و سلب و ثروت بگرفت و با جانب كرمان از برق جهنده تر برفت.

و از آن طرف در كرمان فتنۀ ديگر حديث شد. اسمعيل خان برادر كهتر موسى خان در رفسنجان جاى داشت چون منهوب و محصور شدن موسى خان و ميرزا اسمعيل را بدانست گروهى از مردم رفسنجان را با خود متّفق كرده، آهنگ كرمان كرد و با صارم الدّوله و موسى خان مكتوبى فرستاد كه اينك من به دفع غلامحسين خان در مى رسم شما نيز مردم خود را ساختۀ جنگ بداريد. صارم الدّوله نيز اعداد كار كرد و از دو جانب بر سر غلامحسين خان كه اين وقت در بيرون آن بلده، مزار ميرزا حسين خان را معقل خويش كرده بود بتاختند. مردم غلامحسين خان چون نگران اين جوش و جيش شدند، بى آنكه رزم دهند هراسنده گشتند، و پراكنده آمدند.

غلامحسين خان به ميان شهر در گريخته به خانۀ حاجى سيّد جواد پناهنده گشت. و هم در آنجا بوى سلامت نيافت و به خانۀ برادر خويش حاجى محمّد كريم خان شتافت، گرچه اين هنگام حاجى محمّد كريم خان در بلدۀ يزد روز مى گذاشت، اما خانۀ او ايمنى داشت. چون روزى چند غلامحسين خان در آنجا به پاى برد، خبر رسيدن فضلعلى خان و مراجعت او به كرمان مكشوف شد ديگرباره مخالف و موالف متّفق شدند و دفع او را از هر كار واجب تر شمردند.

صارم الدّوله توپخانه و سرباز را با موسى خان سپرد و او را با چند تن برادران و جماعتى از مردم شهر به مبارزت فضلعلى خان بيرون فرستاد. چون فضلعلى خان اين لشكر را ديدار كرد، دانست كه با چنين پيكار حكومت اين شهر برقرار نماند،

ص:176

پس عنان بر تافت و طريق مراجعت گرفت.

و در اين وقت مسرعى برسيد و مكشوف داشت كه خسرو خان پسر ابراهيم خان و امامعلى خان يوزباشى كه اكنون سرهنگ فوج كرمانى است برحسب فرمان به نظم كرمان در مى رسند و مكتوب چند از ايشان به اعيان شهر آورد. از جمله امامعلى خان نگارشى به ميرزا اسمعيل فرستاد كه فلان غلام با من كيدى انديشيده او را مأخوذ و محبوس بدار تا من برسم و گناه او را كيفر كنم.

ميرزا اسمعيل انجام اين امر را با شحنۀ شهر به شرح كرد و آن غلام تفرّس كرده به خانۀ ملا على اعمى كه يك تن از علماى آن بلد است پناهنده گشت و شحنۀ شهر از طلب او باز نمى نشست. پسر ملا على به نزد پدر رفت و غوغا برداشت كه از اين پس اقامت شما در اين شهر موجب ندامت است؛ زيرا كه شحنۀ شهر به حكم ميرزا اسمعيل، مرد پناهنده را از خانۀ مجتهد بلد خواهنده است. اين بگفت و مردم كوى و بازار را به سراى خود خواندن گرفت و انجمنى بزرگ برساخت و اين پدر و پسر در خاطر داشتند كه با فضلعلى خان تقديم خدمتى كرده باشند، چه گمان آن مى رفت كه برحسب فرمان كارداران دولت ديگرباره در كرمان حكومت كند. بالجمله ملا حسين پسر ملا على مردم شهر را به تسخير ارك بر شورانيد و حاجى سيّد جواد را نيز با پدر متّفق ساخت.

چون اين خبر به صارم الدّوله رسيد و اين وقت توپخانه و سرباز او به جنگ فضلعلى خان بيرون شده بود، بيم كرد كه مبادا مردم شهر بر ارك يورش افكنند و چيره شوند، پس از در معذرت و استمالت مكتوبى چند به شهر فرستاد و هيچ مفيد نبود. آن شب را متوقّفين ارك در كمال هول و هراس به صبح كردند. و بامدادان چنان رأى زدند كه ميرزا اسمعيل به خانۀ ملا على اعمى رفته از در ضراعت معذرت خواه شود و توبت و انابت جويد، پس او بامدادان به سراى ملا على در رفت؛ و اين وقت يك نيمۀ شهر در آنجا انجمن بودند. پسر ملا على آغاز پرخاش نمود و سخنهاى

ص:177

دلخراش همى گفت.

ميرزا اسمعيل چندانكه پوزش و نيايش نمود كس عذر او نپذيرفت و انابت او را اجابت نكرد. سخن از مناقشه به مفاحشه انجاميد. ميرزا اسمعيل گفت نه آخر اين غوغاى عام از براى يك تن غلام است كه بدين خانه پناهنده شد [ه]، من از آن غلام كمتر نيستم و بدين خانه پناه آورده ام، چرا دست من نمى گيرد و عذر من نمى پذيرد؟ اين سخن در گوش ملا على و پسرش باد در چنبر بود.

قتل ميرزا اسمعيل شيرازى وزير كرمان

بالجمله اشرار بخروشيدند و خنجرها بكشيدند و نخستين حاجى زين العابدين برادر ميرزا اسمعيل را جراحت فراوان كردند و چنان دانستند كه جان بداد، اما او جان بسلامت برد. از پس آن ميرزا اسمعيل را با كارد و خنجر پاره پاره كردند و ملا على و پسرش نظاره كردند. آن گاه حكم دادند تا جسد او را در نمدى پيچيده كشان كشان به ميدان گنجعلى خان بردند و در انداختند و اشرار سلب او را از تن مسلوب داشته، عريان بگذاشتند تا مطمح نظارۀ صغير و كبير گشت. در پايان امر، چند تن از طايفۀ شيخيه بيامدند و او را تكفين و تجهيز كرده با خاك سپردند.

از پس آن برحسب امر كارداران دولت، حاتم خان شهاب الملك مأمور به اصلاح كار فضلعلى خان شد و به كرمان آمد؛ او نيز بعد از ورود اين حكومت را از بهر خويشتن همى خواست و در امر فضلعلى خان خلل همى انداخت. چون اين قصّه معروض درگاه شاهنشاه ايران افتاد شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله منشور حكومت كرمان يافت چنانكه مذكور مى شود.

در ذكر آشفتگى شهر يزد و طغيان اشرار آن بلده و غلبۀ محمّد عبد اللّه بر آن جماعت

در زمان دولت شاهنشاه غازى، حسينعلى خان معيّر الممالك حكومت يزد داشت و چون خود ملازمت ركاب بر ذمّت نهاده بود، دوستعلى خان پيشخدمت خاصّۀ شاهنشاه به نيابت پدر در يزد اقامت داشت و كار حكومت مى گذاشت. كارداران

ص:178

دولت براى استحكام امر حكمرانان آن بلده ميرزا على رضاى صدر و ميرزا على و محمّد ابراهيم خان پسر عبد الرضا خان يزدى و چند تن ديگر را به دار الخلافه طلب داشتند. بعد از ورود آن جماعت به طهران، روزى چند برنگذشت كه شاهنشاه وداع اين جهان گفت و اين خبر در يزد سمر گشت؛ و آن مردم كه قوّت رد و منع اشرار داشتند، چون حاضر نبودند، جماعتى از اهالى يزد كه آرزوى چنين روز مى بردند، انجمنى كردند و نخستين به دروازه هاى شهر تاخته سربازى كه از بهر حراست بود از فراز برج به زير آوردند و تفنگ و ديگر ادات ايشان را بستدند و از آنجا به دور سراى دوستعلى خان رفته حصار دادند. و از جانبين بى آنكه كس را هدف گلوله كنند، تفنگى چند گشاد دادند.

و در اين غوغا چند سر اسب از دوستعلى خان به غارت بردند و خنجرى از كمر ابو القاسم خان سرهنگ دماوندى باز كردند. صبحگاه ديگر جماعتى از عشيرت تقى خان يزدى، اولاد عبد الرّضا خان به پشتوانى و استظهار دوستعلى خان حاضر شده، گفتند ما از نزديك تو دور نشويم تا شاهنشامه منصور ناصر الدين شاه بر تخت مملكت جاى كند و منشور او بدين بلد برسد. دوستعلى خان كه خاطرى آزرده داشت اجابت اين مسئلت نكرد و راه دار الخلافه برگرفت و ابو القاسم خان سرهنگ نيز از قفاى او آهنگ كرد.

در اين وقت اشرار شهر يك باره جنبش كردند و بهر اخذ اموال مردم شورش گرفتند و در هر محلّت يك تن از آن مردم شرير بر ديگران امير گشت. در محلۀ گازرگاه، محمّد نامى را كه در ميان اشرار سخت بازو و توانا بود رئيس كردند و اين محمّد خود در زيارت جاها، به بيع و شراى شمع، كار معاش راست مى كرد و پدرش عبد اللّه، دهليزبان كاروانسراى تجارت بود.

بالجمله نخستين، محمّد از يك تن تاجر مجوس 300 تومان زر مسكوك به قهر و غلبه مأخوذ داشت و بر جماعت اشرار قسمت كرد. آن گاه حكم داد كه دست از غارت و غنيمت بازدارند و در حفظ و حراست اموال مردم خويشتن دارى نكنند. از اين روى

ص:179

مردمان دوستدار او شدند و او بر جميع اشرار غلبه جست و تمامت محلاّت شهر را به تحت فرمان كرد؛ و اين وقت تاجران و مالداران به رضاى خود هركس بدو سيم و زر به هديه مى فرستاد و او به اشرار بذل مى كرد و در امر خويش استوار مى زيست. اين ببود تا شاهنشاه ايران وارد دار الخلافۀ طهران شد و حاجى بيژن خان حكومت يزد يافت، چنانكه در جاى خود مرقوم خواهد افتاد.

در ذكر جلوس شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدّين شاه در تبريز و سفر كردن به طهران و وقايع بعد از ورود به دار الخلافه

اشاره

چون شب سه شنبه ششم شوّال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار به دار القرار سفر كرد، اركان دولت و شناختگان مملكت كه در دار الملك طهران اقامت داشتند هم دل و هم زبان، وليعهد گردون مهد سلطان ناصر الدّين شاه را چشم به راه نشستند. مهد عليا و ستر كبرى، والدۀ شاهنشاه، نخستين به جانب فرزند مكتوبى فرستاد و آگهى بداد، وزيران مختار دولت روس و انگليس نيز هريك به قونسول خويش نامه كردند تا شاهنشاه نو را از قصّه آگاه كنند.

بالجمله نخست نامۀ دالغوركى وزير مختار روس به انشكوف كه در تبريز قونسول بود، رسيد بدين شرح كه: «محمّد شاه سخت مريض است و مرض او چنان صعب افتاده كه طبيبان دانشمند از مداوا و معالجت او دست بازداشتند». انشكوف كه اين وقت در نعمت آباد از بهر ييلاق اوتراق داشت، چون اين مكتوب برخواند بر اسبى رهوار برنشسته شتاب كنان به تبريز آمد و در 6 ساعتى شب يازدهم شوّال به در سراى سلطان ناصر الدّين شاه حاضر شده و به دستيارى دربان و حاجب معروض داشت كه مرا امرى واجب افتاده كه در اين نيم شب خويشتن را بدين رنج و تعب انداخته و تا بدين جا تاخته ام.

لاجرم شاهنشاه اجازت كرد تا حاضر پيشگاه شد. پس مجلس را از بيگانه

ص:180

بپرداخت و انشكوف مضمون نامه را مكشوف ساخت. شاهنشاه ايران كه آيت يزدان بود چون كوه پابرجاى، هيچ آشفته رأى نگشت و انشكوف را رخصت انصراف داد و از پس آن كس به طلب ميرزا فضل اللّه نصير الملك كه اين هنگام منصب وزارت داشت فرستاد و او را حاضر كرده، قصّۀ اين غايله را با او حديث كرد. نصير الملك از اصغاى اين خبر پاى از سر ندانست، همى خواست ديوانه شود و اگر نه از هوش بيگانه گردد. شاهنشاه بانگ بر او زد كه:

با خويش باش و رأى خويش تيره مكن. اين هنرى نباشد كه روز آسايش، خرد مردم را آزمايش كنند. مرد عاقل آن است كه در مهالك پر آفت و مسالك مخافت عقل خويش را پريشيده نسازد و از طريق حزم و رويت به چاره پردازد. اگرچه در مصيبت پدرى مانند محمّد شاه هرگاه در تمامت عمر مرا تعزيت گويند و تسليت فرستند هنوز اندك باشد اما نتوان طريق سوگوارى برداشت و زمان ملك و مملكت را از كف فروگذاشت تا بندگان خداى را قدر و ارج برود و پايمال هرج و مرج شود و اگرچه مرا آن قدرت است كه يك تنه بر اسب خويش برنشينم و تا دار الخلافه برانم و بر تخت ملك جاى كنم، چه مردم ايران را خاطر به خيال من گلشن است و چشم به موكب من روشن، اما اين گونه حركت حشمت سلطنت را نقصانى باشد. بايد قورخانه و توپخانه و لشكرى لايق به دار الخلافه كوچ داد. اگرچه خراج آذربايجان را من به تمامت بذل كردم، اما هنوز معادل 30000 تومان زر مسكوك در نزد گنجور من حاضر است آن را نيز برگير و اعداد لشكر و بسيج سفر كن.

نصير الملك زمين خدمت ببوسيد و باز خانۀ خويش شد و ميرزا تقى خان وزير نظام كه شرح حال او و سفارت او به ارزن الروم در كتاب تاريخ شاهنشاه غازى محمّد شاه مرقوم شد، هم در اين وقت برحسب فرمان به خانۀ نصير الملك آمد و اللّه ويردى خان پسر قاسم على خان را كه ياور توپخانه بود با خود بياورد و بى اينكه ديگر مردم را از اين داهيۀ دهيا آگهى دهند، به اعداد لشكر و بسيج سفر پرداختند. نخستين 700 تن

ص:181

توپچى بهارلو كه در دهخوارقان سكون داشتند طلب نمودند و كار 16 عراده توپ و قورخانه راست كردند و فرمان كردند تا از سربازان، فوج مراغه و فوج ناصريه و فوج مرندى برگ و ساز خود را كرده فراز درگاه آيند و اين كارها را در روز يازدهم شوّال به ساز كردند و هيچ كس را آگاه از اين راز نساختند.

شب دوازدهم مسرعى كه وزير مختار انگليس به قونسول خويش فرستاده بود برسيد او نيز نوشته بود «شاهنشاه غازى را مرضى صعب طارى شده و واجب افتاده كه سلطان ناصر الدّين شاه به قدم عجل و شتاب راه برگيرد» و هم چنان حاجى ميرزا آقاسى مكتوبى به على خان ماكوئى، كه اين وقت سردار كل عساكر منصوره بود، فرستاد او نيز در شدت مرض شاهنشاه و سرعت سير سلطان ناصر الدّين پادشاه شرحى بليغ رانده بود. واصل واصلى نايب سفارتخانه روسيه، و ابت صاحب نايب سفارت انگليس نيز برسيدند و از شدت مرض شاهنشاه خبر آوردند. عصر روز دوازدهم شوّال مسرعى ناعى در رسيد و از ستر كبرى و مهد عليا و سليمان خان خان خانان مكتوبى آورد و در آن كتاب به وفات شاهنشاه غازى تصريح شده بود و اين خبر نيز در شهر تبريز پراكنده شد.

در اين وقت سفراى دول خارجه به درگاه آمدند و چنين رأى زدند كه شاهنشاه ايران اگر همه با 100 تن غلام ركابى باشد بايد دو اسبه سفر طهران فرمايد.

شاهنشاه گفتار ايشان را پذيرفتار نشد و فرمان كرد تا فوج چهارم و فوج مخبران شقاقى حاضر شوند و 4000 سوار از جماعت طالش و شاهيسون نيز انجمن كرد و بفرمود تا 1500 باب خيمه در مدّت 7 روز از بهر سپاه بساختند.

چون اين كارها بپرداخت به صوابديد ستاره شناسان ساعتى فرخنده و مبارك اختيار كردند. در سال 1264 ه. چون چهار ساعت از شب چهاردهم شوّال سپرى شد، در دار السّلطنه تبريز بر تخت سلطنت جاى كرد و تاج پادشاهى بسر بر نهاد. قاطبۀ علما و فضلاى آن بلد و تمامت امرا و بزرگان آن اراضى در پيشگاه سلطانى حاضر شدند و جلوس مباركش را تحيّت و درود فرستادند

ص:182

و از شاهزادگان بزرگ حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه به تقبل آستانۀ شاهانه شاكر و شادمانه گشتند.

روز ديگر ميرزا تقى خان وزير نظام و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله مبلغى از زر و سيم از بازرگانان به وام گرفتند و تجهيز لشكر كردند و فرمان رفت كه ميرزا جعفر خان متوقف در تبريز بوده، امور دول خارجه را نگران نيك و بد باشد.

در اين وقت كارداران حضرت معروض داشتند كه بزرگان ماكوئى در مدّت وزارت حاجى ميرزا آقاسى امارت بلدان و امصار داشتند و از طريق اجحاف و اعتساف مال فراوان فراهم كرده به جانب ماكو حمل دادند و گنجينه ها نهادند، صواب آن است كه على خان ماكوئى را مأخوذ داشته فرمان رود تا اندوختۀ ايشان را به مصادره اخذ كنند. چه اين جماعت افزون از تعدّى با رعيّت به حكم اوارجه نگاران حملى گران از منال ديوان مأخوذ ساخته و كس به جمع و خرج ايشان نپرداخته.

شاهنشاه دريا دل فرمود ما را چشم برگشودن بلاد و فتح مسالك است نه بر جريدۀ حساب و فرد فذلك، و على خان را رخصت كرد تا مراجعت به ماكو كرده، در سراى خويش اقامت كند. و اين على خان را دو ماه از اين پيش شاهنشاه غازى به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى به سردارى كل عساكر منصوره فرمان فرستاده او را به شمشيرى كه قبضۀ آن مرصّع به الماس بود و نشانى كه مكلّل به جواهر شاهوار، تشريف كرد و ميرزا تقى خان وزير نظام به مباركباد اين محل و منصب در تبريز بساطى درخور بگسترد و طوى لايق بكرد.

مع القصّه روز نوزدهم شوال 10000 تن از ابطال رجال سواره و پياده التزام ركاب را آماده شدند و شاهنشاه ايران از تبريز بيرون شده در باسميج [- باسمنج] فرود آمد و فرمان كرد كه در همۀ راه 14 عراده توپهاى باره كوب را با قورخانه از پيش روى لشكر عبور دهند و 2 عراده توپ كه به وزن ثقيل نباشد با اسبهاى جنيبت جنبش دهند.

بالجمله در باسميج امراى ايران و صناديد مملكت عرايض و ذرايع

ص:183

متوالى گشت كه ما همه بندگانيم خسروپرست. چشمها به راه در گشاده است و جانها بهر نثار آماده. هرچه زود آئى هنوز دير است و هرچه شتاب گيرى به صواب باشد. و قصّۀ كراهت خويش را از حاجى ميرزا آقاسى و فرار او را به شاهزاده عبد العظيم نيز معروض داشتند و خروج سيف الملوك را با دعوت ملكانه و سلوك او را تا به زندانخانه هم بنگاشتند.

پس شاهنشاه ايران روز ديگر از باسميج كوچ داده به سعدآباد براند و از آنجا به اوجان آمده، يك روزه اوتراق فرمود تا سوارۀ طالش الحاق يافت و از آنجا تا چمن توپچى طى مسافت فرمود. و هم در آنجا يك روز لشكرگاه كرد و احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را مأمور كرد تا از پيش روى سفر كند، و در هر منزل علف و آذوقۀ سواره و پياده را آماده بدارد و سپاه خمسه را نيز حاضر كند تا بعد از ورود موكب پادشاهى به زنجان ملتزم ركاب شوند.

و در اين وقت چون محمّد خان زنگنه امير نظام جاى به جهان جاويد داشت و على خان ماكوئى نيز روى به وطن گذاشت هيچ كس بر تمامت سپاه ايران نافذ نبود.

ميرزا تقى خان وزير نظام كه هم در اين سفر در تجهيز لشكر تقديم خدمتى كرده بود وقت را غنيمت شمرد و از كارداران دربار خواستار شد تا منصب و لقب محمّد خان زنگنه با او تفويض شود و در آن منزل منصب جليل امير نظامى يافت و بدين نام بزرگ، نامى گشت.

و در اين جا شاهنشاه را كارى بزرگ پيش آمد؛ زيرا كه حاجى ميرزا آقاسى در وزارت شاهنشاه غازى محمّد شاه خراج ايران را چنان بذل كرد و به تيول و سيورغال و اكرام و افضال مردم مقرّر داشت كه هر سال دو كرور تومان خرج ايران از دخل ايران بر زيادت بود نه شاهنشاه مبرور را در اين امر از كثرت جود پرسشى مى رفت نه وزير مغرور را در اين كار نكوهشى بود.

در اين هنگام سلطان ناصر الدّين شاه با خود همى گفت كه اگر كار چون دولت ماضى كنم، مردم ايران از نيافتن حق خويش ناراضى باشند و اگر بر خرج

ص:184

ايران بيفزايم و حمل رعيّت را گران كنم در يوم يقوم حساب چه جواب خواهم گفت. پس صواب آن است كه از ميان مردم ايران يك تن را كه به حزونت خلق و خشونت خلق و سورت خوى و غلظت طبع بر همه كس افتخار كند اختيار كنم كه نه از لطف جوانان شكوه بيند و نه بر ضعف پيران اندوه خورد. و حشمت اميران و نقمت فقيران را به يك ميزان سخته كند و حيلۀ لئيمان را با نالۀ يتيمان به يك امتحان سنجيده آرد تا چون قطع مرسوم شاهزادۀ معيل كند طبعش عليل نشود و چون بر تيول مردى دبير خط ترقين(1) كشد، از تدبير او خاطرش ملول نگردد، بلكه تا آن گاه كه جمع و خرج ايران را برابر نكند رحم بر مادر و برادر نكند.

در ميان همۀ مردم ايران اين هنر را در ناصيۀ استعداد ميرزا تقى خان امير نظام مطالعه فرمود. عجب آنكه اگر در ميان بزرگان ايران 100 كس را از بهر وزارت نامزد مى كردند، هنوز نوبت به او نمى افتاد و اين نبود جز از كياست طبع و فراست خاطر شاهنشاه، چه گفته اند دل پادشاه را با ملكوت خدايى راه باشد و ارباب دول در بيش و كم ملهم باشند.

بالجمله شاهنشاه ايران دل بر آن نهاد كه صدارت اعظم را به ميرزا تقى خان مفوّض دارد و اين از فتح اقليمى و گشودن كشورى نامبردارتر بود، چه مهد عليا و ستر كبرى و تمامت شاهزادگان و قاطبۀ اعيان و بزرگان و جمهور قواد سپاه و صناديد درگاه جز اين مى نمودند و خواستار جز اين بودند. با اينكه شاهنشاه ايران هنوز 17 و اگر نه 18 ساله بود، همان كه خواست كرد و همان راه راست بود؛ اما هيچ كس را از مكنون خاطر آگهى نداد. اكنون با [ز] سر سخن رويم.

بخشعلى خان يوزباشى قراباغى به فرمان مهد عليا و صوابديد امرا با 2 عراده توپ و 1500 تن سوار از دار الخلافه تا چمن توپچى راه بريد و پيوستۀ لشكرگاه گشت و ميرزا نظر على حكيمباشى قزوينى چنانكه تفصيل آن در تاريخ محمّد شاه مرقوم شد، بعد از آن منزلت و تقرّب در حضرت،

ص:185


1- (1) . يعنى خط بطلان.

مأمور به اقامت در قم گشت و تاكنون در بلدۀ قم روزگار مى گذاشت، اين هنگام حركت موكب پادشاهى را از آذربايجان بدانست، از قم به قزوين براند و در آنجا 600 تن سوار افشار قزوين را تحريض داده، با خود برداشت و او نيز در چمن توپچى به كنار لشكرگاه آمد. شاهنشاه فرمود «ميرزا نظر على را كه گفته بود بى فرمانى كند و از قم بدين حضرت راه برگيرد؟» پس حسن خان پسر حاجى بيژن خان را كه غلامان تفنگچى در تحت حكم او بودند بفرمود كه نصير الملك را بگو تا منشورى صادر كند و بدان حكم چند تن غلام تفنگچى، ميرزا نظر على را برداشته تا به ارض قم كوچ دهند و در آنجا سكون فرمايند. لاجرم چند تن از غلام تفنگچيان بسيج سفر و ثروت ميرزا نظر على حكيمباشى را مأخوذ داشته او را به دار الامان قم تحويل دادند.

چون در اين وقت خبر ورود ميرزا آقا خان وزير لشكر به دار الخلافه معروض افتاد، و امراى درگاه به اتفّاق از ورود او اظهار وحشت و دهشت كرده بودند، شاهنشاه دانا همى خواست كه تا ورود موكب پادشاهى امرا از خشيت و تباهى آسوده خاطر باشند، هم خطى به دار الخلافه فرستاد كه ميرزا آقا خان وزير لشكر ديگرباره سفر كاشان كرده بماند تا شاهنشاه بعد از ورود به طهران او را بخواند. چون اين حكم را به دار الخلافه آوردند، وزير لشكر گفت:

من از اين آمدن بدان خاطر بودم كه تسكين فتنۀ مازندران كنم و نگذارم به دست امراى ايران كه در طهران اقامت دارند كارى افتد كه مورث ندامت باشد. منّت خداى را كه بر اين هر دو آرزو فايز شدم و اكنون كه شاهنشاه در مى رسد، از اين دو غايله قلب مباركش را هيچ اكراه نخواهد بود، پس وقت باشد كه اطاعت فرمان سلطان كنم و مراجعت كاشان گيرم.

چون كار بدين جا پيوست صاحبان مناصب سفارتخانۀ انگليس به ميان ارك سلطانى درآمدند و در خدمت مهد عليا و ستر كبرى معروض داشتند كه سالها است دولت انگليس و ايران با هم از در مودّت و موالاتند و سود يكديگر را از دست

ص:186

نمى گذارند. ما از قبل دولت خود ابلاغ اين خبر مى كنيم كه هرگز رضا نخواهيم داد كه كسى مانند وزير لشكر از اين در دور باشد؛ و از آن سوى كارداران مهد عليا نيز مراجعت او را راضى نبودند. وزير لشكر چون در ميان بوك و مكر افتاد و بيم كرد كه از مراجعت او دولت انگليس رنجيده شود و از اقامت او امرا زبان ملامت باز دارند و بگويند چرا بى اجازت طريق حضرت گرفت، پس تدبيرى نيكو بينديشيد.

در هنگامى كه صاحبان مناصب سفارتخانۀ انگليس و تمامت امرائى كه در ارك جاى داشتند و هم چنان خادمان حضرت مهد عليا همه انجمن بودند، روى به آن جماعت كرد كه «اينك جنگ و جوش بگذاريد، اين اختلاف كلمه از آن در است كه من بى فرمان بدين در آمده ام و اين رأى بر خطا باشد. همانا من به فرمان آمده ام» و دست در گريبان برده دستخط مبارك شاهنشاه را كه در ايام ولايت عهد بدو داد و به محل منيع امارت ميعاد نهاد، چنانكه شرح آن در تاريخ محمّد شاه رقم شد بيرون كرد و گفت «من به حكم اين منشور تا بدين جا تاخته ام و هم اكنون به سراى خويش درخواهم رفت و استوار خواهم نشست، تا آن گاه كه شاهنشاه فراز آيد، گر بكشد حاكم است ور بنوازد رواست». دوست و دشمن چون آن خط بديدند زبانها به كام دركشيدند. پس وزير لشكر از ارك سلطانى به سراى خويش در رفت و برادر او ميرزا فضل اللّه امين ديوان هم در خانۀ خويش جاى گرفت. اكنون به داستان خويش بازگرديم.

از چمن توپچى موكب سلطانى كوچ بر كوچ تا به سلطانيه طى مسافت كرد و در ميان زنجان و سلطانيه، خسرو خان گرجى به اتّفاق على خان سرتيپ قراگوزلو و دو فوج سرباز به تقبيل سدۀ سلطنت جبين مسكنت بر خاك نهادند، چه از آذربايجان فرمان شد كه خسرو خان كردستان را به رضا قلى خان بگذارد و طريق حضرت بردارد.

بالجمله روز ورود شاهنشاه به زنجان دو فوج قديم و جديد خمسه با 1500 تن سوار پيوستۀ ركاب شدند و 1500 سوار شاهيسون نيز از راه

ص:187

برسيد و شاهنشاه ايران در سلطانيه يك روز لشكرگاه كرد و عرض سپاه ديد و توپخانه و قورخانه و تمامت سواره و پياده را از پيشگاه حضور عبور داد. هم در اراضى خمسه محبعلى خان ماكوئى چنانكه مذكور شد از كرمانشاهان به درگاه پيوست. بى فرمانى كردن و بى حكم طلب به حضرت آمدن او موجب سخط و غضب گشت. فرمان رفت تا او را مأخوذ داشته بند بر نهادند و ادات حشمت و ثروت او را باز گرفتند. آن گاه فوج خمسه را مأمور به توقّف زنجان فرموده، افواج قراگوزلو را اجازت مراجعت به خانه داد، تا خويشتن را برگ و ساز كرده ساختۀ سفر خراسان باشند و عمّ خويش عبد اللّه ميرزا را به حكومت خمسه بازگذاشت و ميرزا شفيع تويسركانى را به وزارت او بداشت.

آن گاه از اراضى خمسه رهسپار قزوين گشت. فوج افشار قزوينى و سوار ايل والوسى كه در نواحى قزوين سكون دارند تمامت حاضر ركاب شدند و چون ايشان را ملازمت ركاب واجب نبود، مأمور به توقّف در قزوين آمدند.

و هم از آنجا طريق دار الخلافه برداشت. مردم طهران، تمامت شاهزادگان و جمهور امرا و قاطبۀ اعيان استقبال شاهنشاه را راه برگرفتند، جز محمّد حسن خان سردار ايروانى كه در عرض راه از دربار سلطانى بدو خطى آمد كه ما را مسموع افتاد كه بيرون قانون چاكرى جنبشى همى كنى، اگر از اين پس سر از سراى خود به در كرده [اى] بفرمايم تا سرت برگيرند. لاجرم محمّد حسن خان ملازم سراى خويش بود و ديگر مردم، فوج از پس فوج شتاب مى گرفتند و در عرض راه به ركاب مى پيوستند. من بنده به اتّفاق ميرزا شفيع صاحب ديوان بدان سوى سليمانيه تاختيم و خاك پى اسب سليمان زمان را توتياى ديده ساختيم و به عواطف شاهانه قرين مفاخرت بى كرانه آمديم.

مع القصّه موكب پادشاهى بدين شكوه و فرّهى از سليمانيه به قريۀ يافت آباد نزول فرمود و سراپردۀ سلطنت افراخته گشت. امرائى كه در ارك جاى داشتند بدين حجت كه ارك سلطانى را نتوانستيم تهى گذاشت تا بدين وقت پذيرۀ سلطان نكرده بودند، در يافت آباد زمين بوس درگاه كردند. ميرزا نصر اللّه صدر الممالك هنوز

ص:188

خود را صدر اعظم مى پنداشت و آرزوى اقامت در سراى حاجى ميرزا آقاسى داشت، در يافت آباد كه روى امر و نهى پادشاه با ميرزا تقى خان امير نظام گشت و سراى حاجى ميرزا آقاسى براى مقام او تعيين يافت مردمان تفرّس كردند كه امارت نظام و صدارت اعظم خاصّ او خواهد بود.

صدر الممالك و جماعتى ديگر از بزرگان در تخريب اين امر از قدرت خويش بر زيادت جنبش كردند و كوشش ايشان را با تشييد حكم پادشاه مناطحت كوه و كاه بود و در اين منزل چون صدق نيّت و حسن طويت ميرزا سعيد خان كه اكنون وزير دول خارجه است مكشوف افتاد و مكانت او را در فضل و ادب و استقراى نظم و نثر عجم و عرب و استيفاى چندگونه خط و استقصاى چندگونه لغت باز دانستند شاهنشاه ايران به صلاح و صوابديد ميرزا تقى خان تحرير رسايل خاصّه و ترقيم اسرار مكتومه را با او مفوّض داشت.

بالجمله روز ديگر كه جمعه بيست و يكم شهر ذيقعدة الحرام بود شاهنشاه ايران از يافت آباد به شهر طهران درآمد و ميرزا تقى خان را هر ساعت به رأفتى ديگر خلعت كرد و نام بزرگان و اشراف را جريده كردند كه شب شنبۀ بيست و دوم ذيقعده ميان سراى سلطنت، پيش روى عمارت كلاه فرنگى، حاضر شوند، و به حكم ارصاد ستاره شناسان و رصددانان، چون 7 ساعت و 20 دقيقه از شب سپرى شد، شاهنشاه جوانبخت رخت سلطنت را كه از هفت پدر به ميراث داشت طلب فرمود و تاج كيانى را كه چهار من به ميزان از ياقوت رمانى و ديگر جواهر شاهوار ترصيع يافته بر سر نهاده و بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه را كه بعضى از جواهرش را از تحديد قيمت بيرون نهاده اند بربست و رشته هاى لألى منضود را كه هر دانه با بيضۀ كبوتر در برابرى ترانه دارد، حمايل كرد؛ و شمشير الماس را كه در دست چنين پادشاهى جهان بگشايد بر ميان بست، و بر تختى مرصّع و مكلّل برنشست. حاضران حضرت، رده بستند و ركعا سجدا تحيّت و تهنيت گفتند. من بنده نيز چون كرمك شب تاب بر ديدار آفتاب نگران بودم و بر آن جلوس مبارك ياسين

ص:189

و تبارك مى سرودم.

و هم در آن شب ميرزا تقى خان امير نظام را به جامه اى كه حواشى آن به تمام از مرواريد آبدار تنضيد داشت خلعت شاهوار رسيد و نام اتابيگى و صدارت اعظم با امير نظام توأم گشت و رتق و فتق تمامت امور به خط و خاتم او مسلم آمد.

از پس آن روز دوشنبه بيست و چهارم ذيقعدة الحرام شاهنشاه ايران بارعام در داد و در سراى فسيح سلطانى و ايوان بزرگ جهانبانى بر تخت مرمر با تاج كيانى جلوس فرمود و صناديد امرا به شربت جلاّب و شيلان(1) كامياب و شيرين روان شدند.

و از پس آن ميرزا تقى خان بر وسادۀ وزارت جاى ساخت و به نظم مملكت و تقويم امر و سلطنت پرداخت. محمّد حسن خان سردار را خواستار شد تا شاهنشاه گناهش را معفو داشته از ملازمان درگاهش ساخت. آن گاه بزرگان ايران را يك يك و دو دو در محضر خويش طلب داشته با ايشان سخن در انداخت و گفت: «نخست بگوئيد آيا مرا به وزارت اعظم پذيرفته ايد و آنچه حكم كنم گردن نهاده ايد يا پردۀ مخالف خواهيد نواخت.» ايشان چون ديدند اكنون اين كار بر او استوار گشته و بر مسند حكمرانى كامكار نشسته، ناچار بدين قضا رضا دادند و به اطاعت و متابعت او مواضعه نهادند.

تدبير كردن ميرزا تقى خان امير نظام با ميرزا آقا خان وزير لشكر در جمع و خرج ايران

ميرزا تقى خان از آن جماعت خاطر آسوده كرد و حفظ امور جمهور و نظم حدود و ثغور را وجهۀ همت ساخت، و چون بيشتر در آذربايجان روزگار برده بود، بر امر عراق و مملكت ايران احاطتى لايق نداشت و از پيش شناخته بود كه در كار كشور و امر لشكر هيچ كس چون ميرزا آقا خان وزير لشكر دانا و بينا نباشد. چه از زمان پيش كه مستوفى لشكر يا وزير نظام بود، در تحت فرمان وزير لشكر كار مى پرداخت و هنر او را در هر كار نيكو مى شناخت. و اين هنگام دانسته بود كه عقدهاى درهم بافته و برهم تافتۀ امور ايران را جز به سر انگشت تدبير وزير لشكر نتواند گشود، ناچار با او طريق موافقت و مرافقت

ص:190


1- (1) . شيلان بر وزن گيلان بمعنى عناب است.

گرفت و شرط وداد و پيمان اتّحاد محكم كرد، و در جزوى و كلى امور مشورت او را مقدّم داشت و به دست او مشكلات مملكت و معضلات دولت را سهل دانست، و زبان او را مفتاح ابواب بسته دول خارجه شمرد.

و در اين وقت بنيان امر خويش را به ترصيص اين قواعد و تشييد اين مبانى استوار يافت و با دل قوى، دبيران حضرت و مستوفيان درگاه را طلب نموده جريدۀ جمع و خرج حساب ايران را از ايشان بجست و 2 كرور تومان خرج را بر جمع افزون يافت. پس طبقات شاهزادگان بزرگ را تا چاكران خرد نام هركس را از مستوفيان درگاه و عارضان سپاه همى بخواست و از مرسوم و مواجب ايشان لختى بكاست و در اين امر وضيع و شريف و قوى و ضعيف را به يكدست بهره فرستاد تا هيچ كس را به كس سخره نباشد.

و من بنده با اينكه در حضرت شاهنشاه به منصب استيفا فخرى بزرگ داشتم و در انشاد قصايد لألى فرايد نثار حضرت مى بردم و تاريخ اقاليم سبعۀ جهان و اقسام خمسۀ زمين را از ده زبان ترجمانى كرده نگار مى دادم و روايت عرايض قريب و بعيد را در بار عام بين يدى الاعلى بدان ذلاقت و طلاقت مى كردم كه مورد تحسين پادشاه مى افتاد و وقت آمد كه 2000 كس در پيشگاه حضور انجمن شد و حامل فتحنامه نرسيد من بنده قرطاسى بياض برگرفتم و بى لكنت زبان تا به آخر رفتم، بالجمله با تقديم چندين خدمت، ميرزا تقى خان معادل 2000 تومان زر مسكوك از مرسوم و مواجب من بنده بكاست، الا آنكه ميعاد نهاد كه چون اين كار بر ميزان نهم با تو دو چندان دهم، وزير - لشكر نيز آنچه وى بر ذمّت نهاد ضمانت كرد.

مع القصه كار بدين گونه كرد. چندانكه جمع و خرج خراج ايران را با هم برابر بداشت.

از پس آن به نظم بلدان و امصار پرداخته به صوابديد شاهنشاه ايران فرمان كرد تا اسكندر ميرزا به حكومت قزوين بيرون شد و ميرزا موسى مستوفى تفرشى وزارت قزوين يافت و ايشان در عشر آخر ذيحجه به جانب مقصد شتافتند؛ و شاهرخ ميرزاى پسر حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس مأمور به حكومت كاشان گشت و محمّد كاظم خان پسر محمّد حسين خان كاشى به وزارت او نامبردار آمد و در خدمت او طريق كاشان گرفت.

ص:191

در ذكر شورش مردم خراسان بر شاهزاده حمزه ميرزا و قتل حاجى ميرزا عبد اللّه متولّى باشى و جمعى از سربازان

اشاره

از اين پيش، در ذيل تاريخ شاهنشاه غازى محمّد شاه، قصّۀ خراسان و تاختن شاهزاده حمزه ميرزا بدان اراضى و هزيمت شدن حسن خان سالار تا بدانجا كه سالار و جعفر قلى خان كردشادلو به سرخس گريختند و شاهرخ خان قاجار در بخارا جاى كرد، مرقوم شد. هم اكنون اين سخن از آنجا كه باز شد فراز مى آيد.

آن گاه كه شاهزاده حمزه ميرزا به خون محمّد على خان ماكوئى از مشهد مقدّس به جانب بزنجرد كوچ مى داد، و صمصام خان را با يك فوج سرباز در ارك مشهد بازگذاشت و نيابت حكومت خويش را بدو تقويض كرد، و او با مردم آن بلده كار به عدل و نصف همى كرد. سركردگان لشكر كه چون ديگر چاكران جز كين و كيد يكديگر را نجويند و در حضرت جز بر بد هم سخن نگويند، بر صمصام خان حسد بردند. چون حمزه ميرزا از بوزنجرد مراجعت كرد و به جهت غزارت مياه و خضارت گياه 40 روزه در چمن گاو باغ اوتراق كرد، وقت يافته زبان به شكايت و سعايت صمصام خان گشودند، چندانكه حمزه ميرزا او را حاضر خدمت ساخته، مصطفى قلى خان سرتيپ همدانى را با دو فوج سرباز همدانى و افشار به جاى او نصب كرد.

بعد از ورود او به مشهد سرباز افشار و همدانى سر به نافرمانى برآوردند و دست تعدّى به اموال و اثقال رعيّت شهر و حومه فرا بردند تا بدانجا كه مردم خرمنهاى اندوخته و حبّات انباشته را در بيرون شهر بگذاشتند و حراست زنان و فرزندان خود را مقدّم داشته، به خانه هاى خود در رفتند. و حمزه ميرزا چون بر سران سپاه حكمى كه لايق بود روان نداشت، بعد از اصغاى اين خبر كار به مسامحت گذاشت. و از آن سوى مردم لشكرگاه از بهر علف و آذوقه به هر ديه و قريه در مى

ص:192

رفتند و مانند اهل غارت و يغما هر چه مى يافتند برمى گرفتند.

لاجرم مردم خراسان يك باره رنجيده خاطر شدند و از طرف ديگر ميرزا محمّد خان پسر آصف الدّوله كه بعد از ورود حمزه ميرزا به خراسان با عشيرت آصف الدّوله و سالار در بقعۀ شريفه حضرت رضا عليه الصّلوة و السّلام پناهنده گشته و تاكنون در آنجا مى زيست، در اين وقت فرصتى بدست كرده، مردم شهر را يك يك و دو دو در تحت قبّۀ مباركه ديدار همى كرد و در فتنه و شورش مواضعه همى نهاد. و از قضا هم در اين هنگام در چمن گاوباغ خبر به حمزه ميرزا بردند كه حسن خان سالار و جعفر قلى خان شادلو لشكرى انبوه از تركمانان برداشته از سرخس تا آق دربند تاخته اند. اراض خان سرخسى نيز با ايشان كوچ مى دهد، باشد كه در نواحى مشهد غارتى برند و غنيميت گيرند.

مقاتلۀ تركمانان سرخس با لشكر خراسان

حمزه ميرزا بعد از اصغاى اين خبر، نخستين، جمعى از سواران عراقى را فرمان كرد تا به اراضى كال ياقوتى رفته حدود خراسان را از شرّ دشمن نگران باشند و از قفاى ايشان، ابراهيم خليل خان را با بعضى از توپخانه و سرباز و سوار خراسانى بتاخت و اين هر دو لشكر در كال ياقوتى با هم پيوستند و ايشان را آگاهى آمد كه جعفر قلى خان و سالار تا به ارض نظريه رانده اند و راه نزديك كرده اند. لاجرم سواران عراقى و خراسانى به استقبال جنگ ايشان استعجال كردند.

جعفر قلى خان چون اين معنى را بدانست لشكر خويش را در كمينگاهى بازداشت و خود را با معدودى در پيش روى لشكر نمودار كرد. چون سوار عراقى و خراسانى او را ديدار كردند و اسب برجهاندند و از دنبال ايشان براندند. جعفر قلى خان گاهى ستيزنده و گاهى گريزنده، سواران را از ميانۀ توپخانه و سرباز به مسافتى بعيد دور افكند، آن گاه مردم او كمين بگشادند و سواران عراقى و خراسانى را در ميان پرۀ خويش افكندند و از چارسوى رزم دادند. و عبد اللّه خان صاين قلعه [اى] را با دو برادرزاده به ضرب گلولۀ تفنگ از اسب در انداختند. جماعتى از سواران صاين قلعه و شاهيسون و ديگر قبايل مقتول شدند و جمعى اسير گشته بقية السيف هزيمت

ص:193

شده تا به ميان سرباز و توپخانه عنان نكشيدند.

ابراهيم خليل خان چون اين بديد سران سپاه خراسان را خطاب كرد كه شما را با سالار مواضعه در ميان است و اين تباهى كه در سپاه ما افتاده، چندانكه جمعى سر بدادند و گروهى پشت با جنگ كردند همه از حيلت و نيرنگ شما بوده. و هم اكنون از ميان لشكر آذربايجان و عراق به يك سوى شويد و جداگانه اوتراق كنيد. و محمّد حسين خان هزاره را با 500 تن سوار و ديگر سواران خراسان را به لشكرگاه خويش راه نگذاشت. مردم خراسان يك باره دل آزرده شده، سخن بر آن نهادند كه هنگام فرصت طريق مخالفت سپارند و اين خبر به شهر مشهد فرستادند. مردم آن بلده در كار عصيان و طغيان قويدل شدند. و از آن سوى چون قصۀ قتل عبد اللّه خان صاين قلعه [اى] و هزيمت لشكر را حمزه ميرزا بدانست ناچار از چمن گاوباغ كوچ داده تا كال ياقوتى به تعجيل طى مسافت كرد.

در اين وقت حاجى بيگلربيگى از تحت قبّۀ مباركه اعلان كلمۀ عصيان را تصميم عزم داد و چند تن از اشرار شهر را با خود متّفق كرده و رجب مروى را نيز طلب نمود و اين رجب از جملۀ غلامان ركابى بود كه برحسب حكم حمزه ميرزا در تحت فرمان جعفر قلى ميرزا پسر محمّد ولى ميرزا مى زيست. هنگام توقّف حمزه ميرزا در چمن گاوباغ آلودۀ عصيانى گشت و جعفر قلى ميرزا به زخم چوبش زحمت فراوان كرد. لاجرم رجب به شهر مشهد گريخته به صحن قبّۀ مباركه پناه برد و اين هنگام با حاجى ميرزا محمّد خان بيگلربيگى پيوست.

بالجمله رجب مروى با 50 تن از اشرار بلد، شمشيرها از غلاف برآهيختند و برقعها از چهره درآويختند. به اغواى بيگلربيگى در شب بيست و پنجم شهر رمضان از صحن مقدّس رضوى عليه السّلام بيرون تاختند و نخست راه بازار را پيش داشته به طلب شحنۀ شهر همى شتافتند و او را در جاى نشست خود نيافتند، چه ابراهيم سلطان كه از قبل حمزه ميرزا شحنگى شهر داشت، به اتفّاق حاجى ميرزا هاشم

ص:194

مجتهد و چند كس ديگر از بزرگان علما در سراى يك تن از اعيان مشهد به ميهمانى بود.

لاجرم جماعت اشرار فحص حال او را كرده، ناگاه بدان ضيافتگاه درآمده با نقابهاى آويخته و حربه هاى انگيخته به مجلس در رفتند و ابراهيم سلطان را از كنار علما به ميان مجلس كشيده، پاره پاره كردند، و هر شق او را به يك دروازه بياويختند. و ميرزا كاظم - سمنانى را نيز مقتول ساختند، و از آنجا به خانۀ حاجى ميرزا عبد اللّه متولّى باشى شتافتند و به سراى او در رفته او را از ميان جامۀ خواب مأخوذ داشتند و كشان كشان تا به مسجد - گوهرشاد آوردند. ميرزا محمّد خان بيگلربيگى كه در آنجا نيز آتش فتنه را دامن مى زد، چون چشمش بر حاجى ميرزا عبد اللّه افتاد از در خشم با آن جماعت گفت كه هنوز او را زنده به نزديك من مى داريد. لاجرم او را به يك سوى كشيده در دهليز مسجد سرش از تن برگرفتند.

و هم در آن شب در هر خانه و بيغوله كه گمان منزل سربازى داشتند برفتند و هركس از جماعت سربازان بدست آوردند بكشتند و نيز ديده بانان برج و بارو و حرسۀ دروازه ها را تمامت دستگير نمودند و مقتول ساختند. گروهى از سربازان از اين مهلكه بيرون جسته در صحن قبّۀ مباركه پناه جستند و در آنجا بر بام صحن مقدّس سنگر كردند و به مدافعت نشستند. هم بر ايشان كسى رحمت نياورد.

بيگلربيگى حكم داد تا ابواب صحن مقدّس را مسدود داشتند و چند روز ايشان را بى آب و نان بگذاشتند، تا ناچار به قتل و اسر رضا دادند و از آنجا بيرون شدند. پس بفرمود تا جماعتى را سر بريدند و برخى را با تركمانان بفروختند و گروهى را در حمام خيابان سفلى جوعان و عطشان محبوس نمودند. و چون از اين كارها بپرداخت مسرعى از برق و باد جهنده تر به نزديك سالار فرستاد كه ديگر از بهرچه نشسته [اى] برخيز و طريق شهر برگير كه كار بر مراد رفت. و علماى شهر نيز بدو نوشتند كه ما از اين پس اطاعت مردم آذربايجان را نخواهيم كرد، چه ايشان را از شريعت اثنى عشريه بيرون مى دانيم، از بهر آنكه سربازان

ص:195

به حمام زنان در رفتند و با زنان مردم زنا كردند.

بالجمله در اين فتنه ابراهيم خليل خان به جهت اعداد كار لشكر در شهر مشهد جاى داشت و قبل از آنكه مردم شهر بدو دست يابند خود را به ميان ارك مشهد در برد و به اتّفاق مصطفى خان همدانى محصور و متحصّن گشت و صورت حال را به جمله مكتوب كرد و به نزديك شاهزاده فرستاد.

اما شاهزاده حمزه ميرزا چون در كال ياقوتى خبر بر شوريدن مردم شهر و قتل و نهب سربازان را اصغا فرمود، بى توانى به طرف شهر راه برگرفت و مردم شهر چون اين بدانستند، سپاهى از سواره و پياده انجمن كرده از شهر به استقبال جنگ بيرون تاختند و در كال عيش تاختنى به لشكر شاهزاده بردند و چند نفر شتر قورخانه را دستگير ساخته مراجعت به شهر نمودند. و از اين نصرت مردم شهر در جنگ شاهزاده دلير گشتند.

و از آن سوى چون حمزه ميرزا ابواب شهر را بر خويش مسدود يافت، راه بگردانيد و از دامن كوه سنگى طىّ طريق كرده به قلعۀ ارك مشهد در رفت، و خود با جماعتى در ارك جاى گرفت و ديگر لشكريان در بيرون دروازۀ ارك لشكرگاه كردند و سنگرى از پيش روى سپاه برآوردند.

مردم شهر كه به فتواى بعضى از علماى خود اين جنگ را جهاد مى پنداشتند از دروازۀ نوغان بيرون تاختند و جنگ در انداختند. حاجى ميرزا هاشم نيز در پاى بارۀ شهر نگران اين جنگ و جوش بود. ناگاه به زخم گلولۀ توپ، خشتى از فراز باره باز شده بر سر حاجى ميرزا هاشم فرود شد و جراحتى به وى رسانيد. شهريان شكسته شدند و او را برداشته به شهر در بردند.

از پس آن بفرمودۀ حمزه ميرزا، مصطفى قلى خان سرتيپ با جماعتى از سربازان براى حمل علوفه و آذوقه از لشكرگاه بيرون شد. مردم شهر اين بدانستند و از دنبال او شتافته او را دريافتند و جنگى صعب بپيوستند. مصطفى قلى خان چون مردان رزم ديده به كار درآمد و با اينكه زخم گلوله بر ران يافت از بهر آنكه مردم او دل شكسته نشوند جراحت خود را پوشيده داشت و چندان بكوشيد كه دشمنان را

ص:196

هزيمت كرده، مراجعت به لشكرگاه نمود.

و در اين وقت حمزه ميرزا چند كرّت رسول به شهر فرستاد و مردم شهر را به بيم و اميد پيام داد، باشد كه بى زحمت مقاتلت مردم طريق اطاعت و انقياد گيرند. هيچ كس او را اجابت نكرد؛ بلكه فرستادگان او را اجازت مراجعت ندادند. ناچار روز ديگر فرمان يورش به لشكر داد و سربازان از محلتى كه مشهور به سرشور است، تاختن برده به شهر در رفتند، و آن محلّت را تا بازار و حمام شاه فروگرفتند و بى توقّف تا آنجا را كه مالك بودند به معرض نهب و غارت درآوردند و استرحام هيچ مرد و زن را اجابت ننمودند.

رعاياى شهر چون اين بديدند از بهر حفظ زن و فرزند و اموال و اثقال خويش با جماعت اشرار و اهل بغى و فساد متّفق شدند و از فراز بامها و پس ديوارها به مدافعت و مبارزت قدم استوار كردند و جمعى از سربازان را مقتول ساخته ايشان را هزيمت دادند و تا درون قلعۀ ارك براندند؛ و از بهر آنكه از آن پس سربازان را قوّت يورش نباشد، خندقى در ميان شهر و قلعۀ ارك حفر كردند و سنگرى محكم برآوردند. شاهزاده حمزه ميرزا در خشم شد و حكم داد تا توپها را به جانب شهر فراز كردند و چند روز و چند شب چون باران بهار تگرگ مرگ بر آن شهر بباريد.

درآمدن سالار به مشهد مقدّس و محصور شدن حمزه ميرزا

اما از آن طرف حسن خان سالار چون مقاتلت با حمزه ميرزا را در قوّت بازوى مردم سرخس ندانست، جعفر قلى خان كرد شادلو را روانۀ هرات نمود، تا از يار محمّد خان والى هرات استمداد كند و لشكرى در خور جنگ حمزه ميرزا با خود بياورد. بعد از فرستادن جعفر قلى خان، رسول [محمد خان] بيگلربيگى برسيد و خبر آشفتن مشهد را برسانيد.

لاجرم [سالار] شاد خاطر گشت و تركمانان را نيز قويدل و دلير كرد و بيدرنگ قرااوغلان كه در ميان قبايل آقخال ان بيگى است و اراض خان و ديگر قوشيد خان را كه در طوايف سرخس حكمروا بودند، برداشته با 2000 سوار تركمان به آهنگ عقاب و شتاب شهاب تا به شهر مشهد براند.

ص:197

بعد از ورود او مردم مشهد را جلادت بر زيادت گشت. حومۀ شهر را نيز به تحت فرمان خويش كردند و حمزه ميرزا و لشكر او را يك باره حصار دادند.

در اين وقت از براى آذوقه و علوفه كار بر لشكريان به صعوبت مى رفت. گاه گاه يا توپخانه و سرباز به قلاع و قراى قريب به شهر در رفته و قوت چند روزه به دست كرده مراجعت به ارك مى نمودند و همه روزه با مردم شهر رزم مى دادند. و از جانب ديگر سوارۀ هزاره در اطراف لشكرگاه از تركتاز باز نمى نشست و اگر از سپاهيان كسى به طلب آذوقه يا چرانيدن دابۀ خود بيرون شدى، اسير گشتى. و هم در اين داروگير، حسن خان - زعفرانلو فرصتى به دست كرده با جماعتى به جانب لشكرگاه يورش برده و به زخم گلولۀ توپ با خاك پست شد و مردمش هزيمت گشتند. در اين وقت مسرعى كه مكاتيب كارداران دولت را از طهران به خراسان مى برد تا حمزه ميرزا را از وفات شاهنشاه غازى آگهى دهد گرفتار مردم سالار گشت. حسن خان سالار شاد خاطر شده، مكتوبى را به لشكرگاه حمزه ميرزا فرستاد و پيام داد كه:

اين جنگ و جوش از بهر چيست و از براى كيست ؟ پادشاه شما جهان را وداع گفت روا آن است كه شما نيز جنگ را وداع گوئيد.

و روز ديگر [سالار]، سيّد هاشم نديم خود را به نزد حمزه ميرزا رسول كرد و گفت با شاهزاده بگوى كه:

اين سپاه را بى پادشاه چرا بايد رنج مبارزت داد [و] به شكنج مناجزت انداخت، صواب آن است كه اين منازعت بگذارى و طريق مراجعت بردارى. اگر از اين پس تاج و تخت ايران بهرۀ من گشت و اخذ خراج نصيب من افتاد، تو را و اين لشكر كه در ركاب تو چندين مصابرت كردند و مردانه رزم دادند پاداشى پادشاهانه خواهم كرد.

شاهزاده حمزه ميرزا در پاسخ گفت:

سالار را بگوى اندازۀ خويش گير و بيرون اندازۀ خود سخن مكن كه ما را در هيچ وقت با رعايت تو حاجت نخواهد رفت.

مع القصّه در ميان چنين داهيۀ بزرگ خبر وفات شاهنشاه غازى محمّد شاه در شهر مشهد پراكنده گشت و سالار اين خبر را طليعۀ اقبال دانست و مردم خراسان

ص:198

در تقديم خدمت او يكى برده چندان شدند.

رسيدن يار محمّد خان از هرات به خراسان

و هم در اين وقت مكشوف افتاد كه جعفر قلى خان كرد شادلو، يار محمّد خان والى هرات را با لشكر جرّار جنبش داده به مدد سالار كوچ مى دهد. اين خبر نيز خاطر لشكر عراق را شكسته كرد. حمزه ميرزا يك باره در تنگناى حصار گرفتار گشت و علف و آذوقه چنان تنگياب شد كه سربازان بيشتر وقت گوشت اسب و استر قوت كردند و مواشى را چون علوفه فراوان نبود، در قلعۀ ارك بمردند و هواى قلعه به شدّت عفن گشت.

اما يار محمّد خان بى آگهى جعفر قلى خان، ملازم خود، ميرزا بزرگ خان قرائى را به نزديك حمزه ميرزا فرستاد و معروض داشت كه مرا در حضرت تو جز سر اطاعت و انقياد نيست. اينك با لشكرى ساخته به درگاه تو خواهم تاخت و به هرچه فرمان كنى فرمان پذير خواهم بود.

مع القصه يار محمّد خان به اتفّاق جعفر قلى خان تا به اراضى جام طى مسافت كرد، و از آنجا ديگرباره چنانكه جعفر قلى خان ندانست مكتوبى به نزديك شاهزاده حمزه ميرزا فرستاد كه چنان ندانى كه من به مدد سالار آمده ام؛ بلكه به حضرت تو خواهم پيوست و در راه دولت رزم خواهم داد. و از آن جانب مكتوبى با سالار كرد كه من فردا به شهر مشهد درمى آيم بفرماى تا از بهر من سرائى در ميان شهر معيّن بدارند تا فرود شوم.

حسن خان سالار، چهارباغ مشهد را در ميان شهر تعيين داد و بفرمود يزدان بخش - ميرزا با اشراف علما و سادات و اعيان شهر بامدادان از دروازۀ شهر بيرون شوند و يار محمّد خان را پذيره كنند. و چون تفرّس كرده بود كه با حمزه ميرزا نيز تقرّبى كرده است، روز ديگر علما و اعيان را با لشكر لايق بيرون فرستاد و لشكريان را بفرمود كه چون يار محمّد خان را ديدار كرديد نگران باشيد اگر به مشهد در مى آيد در تكريم مقدم او خويشتن دارى نكنيد، اگر به اجانب قلعۀ ارك راه برگيرد با او در آويزيد و اگر توانيد خونش بريزيد.

مع القصه روز ديگر مردم شهر بيرون شدند و راه برگرفتند. اما يار محمّد خان

ص:199

با جعفر قلى خان گفت من نخست بايد به قلعۀ ارك در شوم و ارك را فروگيرم، آن گاه آسوده به شهر خواهيم شد. جعفر قلى خان اگرچه اين سخن را از در صدق نمى دانست؛ اما قدرت مخالفت نداشت و در معنى مأخوذ بود.

بالجمله يار محمّد خان همى قطع مسافت كرد تا آنجا كه راه ارك از طريق شهر نمودار شد عنان به جانب ارك برتافت و از دروازۀ ارك نيز ابراهيم خليل خان و عبد العلى خان با سرباز و توپخانه استقبال او را بيرون شدند، مردم شهر چون اين بديدند به جانب او حمله برده جنگ درانداختند. يار محمّد خان رزم زنان از دامن كوه سنگى به سوى ارك همى رفت تا توپخانه و سرباز با او پيوسته شد. اين وقت مردم شهر را دست از مقاتلت او كوتاه گشت و يار محمّد خان به ارك درآمد و در حضرت حمزه ميرزا اظهار اطاعت و انقياد كرد و جعفر قلى خان را نيز محبوسا با خود همى داشت و بر يك سوى اردوى حمزه ميرزا جداگانه لشكرگاهى كرد.

و چون يك دو روز بر اين برگذشت و از بهر آذوقه كار به صعوبت مى رفت يار محمّد خان سوارۀ افغان را برداشته به قلعۀ گلستان رفت و مقدارى علوفه و آذوقه حمل داده به محصورين قلعه آورد. اين هنگام مردم شهر دانستند كه ديگر يار محمّد خان با ايشان يار نخواهد گشت و بر كين و كيد او يك جهت شدند، و چند روز ديگر چون يار محمّد خان از ارك بيرون شد، باشد كه از غلاّت و حبوبات چيزى به ارك رساند، سالار از مردم شهر لشكرى ساز كرده به آهنگ جنگ او بتاخت و هر دو لشكر يكديگر را ديدار كرده به گيرودار درآمدند و در ميان ايشان رزمى صعب رفت. بعد از كشش و كوشش بسيار، نصرت با مردم شهر افتاد، يار محمّد خان و افغانان چنان هزيمت شدند كه توپخانۀ خود را گذاشته راه ارك برداشتند. حمزه ميرزا چون اين خبر باز دانست بفرمود تا از ميان ارك توپچى و سرباز شتابزده بيرون شتافتند و يار محمّد خان را دريافته او را با افغانان به ارك آوردند.

اين وقت اقامت لشكريان در كنار مشهد مشكل افتاد. يار محمّد خان

ص:200

در حضرت شاهزاده معروض داشت كه صواب آن است كه از اين جا به جانب هرات رهسپار شويم و زمستان را در آن اراضى به پاى بريم. علوفه و آذوقۀ لشكر ايران را من از خويش كفايت كنم تا آنگاه كه شاهنشاه ايران در تخت ملك جاى كند و زمستان به پاى رود، پس با سپاهى ساخته از بهر جنگ باز شويم و كار بر مراد كنيم.

شاهزاده در اين سخن با او همداستان گشت و بفرمود اسبهاى توپخانه را شماره كردند و چندانكه بارگير داشتند توپها را از بهر حمل و نقل به جاى گذاشتند و آن را كه اسب بمرده بود برحسب فرمان، توپچيان خرد درهم شكستند و عرادۀ آن را بسوختند تا از پس ايشان دشمن نتواند به كار بست. جعفر قلى خان كرد شادلو در اين وقت تدبيرى انديشيد و پيمان نهاد كه او را گسيل سازند تا به شهر در رود، 500 نفر شتر با حمل آذوقه و 100 سر اسب و 100 استر بديشان فرستد تا بسيج سفر هرات كنند. و شاهزاده او را رها ساخت و به خواستارى يار محمّد خان و ابراهيم خليل خان او را خلعتى نيكو بداد تا به شهر مشهد در رفت؛ ليكن وفا به عهد نتوانست كرد، چه سالار و مردم مشهد پيمان او را پذيرفتار نشدند. پس از يك دو روز ديگر چون عجز جعفر قلى خان از وفاى عهد مكشوف افتاد، حمزه ميرزا و يار محمّد خان چندانكه توانستند عمارت ارك را ويران كردند و بسوختند و از آنجا كوچ داده طريق هرات برگرفتند.

حسن خان سالار و جعفر قلى خان نيز با لشكر خراسانى و تركمان از دنبال ايشان رهسپار بودند تا اگر بتوانند به لشكرگاه ايشان تاختنى كنند. چون حمزه ميرزا از اراضى جام بدان سوى شد، سالار به جانب نيشابور عنان بگردانيد و در رباط نيشابور با لشكرهاى خود اوتراق كرد و اين هنگام بيشتر محال خراسان تحت فرمان سالار بود و نيز امير اصلان خان پسر خود را با جمعى از سواران خراسان به چناران فرستاد تا آن اراضى را فروگرفت و از آنجا با لشكرى لايق به خبوشان رفت و آن محال را نيز به تحت فرمان كرد.

ص:201

فرار كردن سام خان ايلخانى از طهران و تقديم خدمات او به دولت ايران

اشاره

سام خان ايلخانى پسر رضا قلى خان زعفرانلو و ابو الفيض خان برادر او برحسب فرمان مأمور به توقّف طهران بودند. يك روز بعد از وفات شاهنشاه غازى سام خان، با خويش انديشيد كه اگر همچنان كه متوقّف طهران باشم تا شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه از آذربايجان فراز آيد و بر تخت ملك جاى كند، كارداران دولت چنان خواهند دانست كه من محبوسا در اين شهر بوده ام، لاجرم تا زنده باشم رهائى نخواهم يافت. پس صواب آن است كه به شهر خراسان سفر كنم و تقديم خدمتى كرده به پاى خويش باز آيم تا عقيدت كارداران حضرت در صدق نيّت من صافى گردد.

لاجرم ابو الفيض خان را برداشته از بيرون قصر محمّديه راه برگرفت و 6 روزه تا كنار سبزوار براند و در آنجا فتنۀ خراسان و استيلاى سالار را در آن مملكت اصغا نمود و بيم كرد كه مبادا بدست مردم سالار گرفتار شود. سخن درانداخت كه شاهنشاه غازى رخت از جهان بيرون برد و اينك من به نزديك سالار اين خبر به مژده خواهم برد. جماعتى از ديده بانان سالار كه حاضر بودند و اخذ و حبس سام خان را در خاطر داشتند، به اتّفاق سام خان راه برگرفتند تا زودتر اين مژده به سالار رسانند. و در عرض راه سام خان فرار كرده به طرف محمّد حسن خان نردينى راه برگرفت، تا روزى چند برآسايد و اعداد كار فرمايد و ندانسته بود كه محمّد حسن خان را كه از قبل كارداران دولت حكومت جاجرم داشت، خويشاوندان جعفر قلى خان كرد شادلو، به جانب نردين فرار دادند و اموالش را ببردند.

چون سام خان بدان اراضى رسيد و پرسش حال محمّد حسن خان كرد يك تن از مردم آن محال او را اغلوطه داد به درون قلعه دلالت كرد و سام خان و ابو الفيض خان و يك تن ملازم او چون به درون قلعه شدند، حرسۀ قلعه در ببستند و سنگى از پس در استوار كردند و بيدرنگ آن كس كه ملازم سام خان بود از اسب به زير

ص:202

آوردند و به اخذ سلب و ثروت او مشغول شدند. و جماعتى قصد ايلخانى كردند، سام خان عنان بگردانيد و تفنگ خويش را به ميان آن مردم گشاد داد تا از طريق دروازه به يك سوى گريختند و اسب برجهاند و همچنان از پشت اسب دست فراز برده علاقۀ دروازه را بكشيد، چنانكه سنگ را جنبش داد و در فراز شد.

پس به اتفّاق برادر خود ابو الفيض خان اسب برجهاند و تا نردين شتابزده براند و بعد از ورود به نردين 12 روز در خانۀ محمّد حسن خان اقامت كرد تا از كار خراسان بينشى حاصل كند. و در آنجا مكشوف افتاد كه قبايل زعفرانلو با يزدان وردى خان برادر سام خان طريق اطاعت و انقياد سپرده اند و دست تصرّف امير اصلان خان پسر سالار را از خبوشان بازداشته اند و امير اصلان خان از چناران به جانب خبوشان نتواند شد. و نيز معلوم شد كه سليمان آقاى جوينى بفرمودۀ سالار محال جاجرم را فراگرفت و همچنان حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو حكومت اسفراين يافته و با سپاهى از مشهد تا اسفراين شتافته و بدان سر است كه هم از آن محال احتشادى كند و بوزنجرد را فروگيرد و اين هنگام كاظم خان خلج با 2 عراده توپ و فوج خلج به فرمان كارداران دولت در بوزنجرد متوقّف بود.

بالجمله سام خان ايلخانى [چون] از پشت و روى اين امور آگهى يافت، از نردين برنشسته از محال جاجرم راه بگردانيد تا مبادا گرفتار شود، و از بامداد تا نيمه شب 35 فرسنگ راه بريده به كنار اراضى اسفراين آمد و از آنجا به ميان قبيلۀ ميلانلو كه از جملۀ جماعت زعفرانلو است در رفت و اين هنگام آسوده خاطر شد. پس آدينه محمّد را از ميان مردم خود اختيار كرده به نهانى روانۀ بوزنجرد كرد و مكتوبى به كاظم خان خلج فرستاد كه از اين گروه چريك كه با حيدر قلى خان انجمن شده، بيم مكن و او را مردانه به مدافعت باش كه چندانكه از مرد و مركب و علف و آذوقه به كار باشد به سوى تو حمل مى دهم. كاظم خان پاسخ فرستاد كه خاطر خويش را از قبل من مشوش مدار كه هرگز لشكر من از جنگ

ص:203

سير نشوند و آذوقۀ 6 ماهه نيز حاضر دارم، اگر توانى تقديم خدمتى از بهر حمزه ميرزا مى كن كه در ارك شهر محصور و متحصّن است.

پس سام خان از آنجا به شيروان آمد كه از محال خبوشان است، و لشكرى فراهم كرده به خبوشان درآمد و چون سليمان خان درجزى با سالار پيوستگى نداشت، كس فرستاده او را به خبوشان دعوت كرد. و سليمان خان اجابت نموده با مردم خويش به جانب خبوشان تاخت و هر دو به اتّفاق آهنگ خدمت حمزه ميرزا را تصميم عزم داده به على آباد كه 3 فرسنگى خبوشان است كوچ دادند و از آنجا نيز يك منزل به سوى مشهد پيش رانده، رسولى به نزديك حمزه ميرزا فرستادند و پيام دادند كه اينك گوش بر فرمانيم و بر هرچه گوئى چنانيم.

و از آن سوى چنان افتاد كه حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو روزى چند كاظم خان خلج را در بوزنجرد حصار داد. و هم در آن محاصره او را فريفته احسان و افضال سالار ساخت، چندانكه در پايان كار با فوج خلج و دو عراده توپ از قلعه بيرون شد و به اتّفاق حيدر قلى خان و جماعتى از قبايل شادلو به آهنگ خدمت سالار رهسپار آمدند و چون به اراضى پائين ولايت خبوشان رسيدند، سام خان ايلخانى اين بدانست، با لشكر خود راه بديشان نزديك كرد و كاظم خان را پيام فرستاد كه جماعت شادلو پشت با دولت ايران كرده اند و با سالار پيوسته، هرگز ايشان را از اراضى خبوشان عبور نگذارم، تو نيز اگر با اين جماعت يار شدى از ما بركنار باش و اگر نه حيدر قلى خان را بگذار و به نزديك ما شتاب گير تا بدانچه روا باشد چنان كنيم.

رفتن كاظم خان خلج به نزد سالار

كاظم خان وقعى به سخنان سام خان نگذاشت و آهنگ خدمت سالار مى داشت.

لاجرم سام خان اعداد لشكر كرده، در اطراف لشكرگاه حيدر قلى خان و كاظم خان پره زد و ايشان را به محاصره انداخت و ايشان چون راه به آبگاه نداشتند سخت بيچاره گشتند.

كاظم خان خلج رضا داد كه از حيدر قلى خان كناره جويد، اگر بدين شرايط پيمان استوار شود. نخست آنكه كس زحمت حيدر قلى خان را نكند و بگذارند تا

ص:204

او به سلامت به جانب بوزنجرد مراجعت كند و اگر سام خان و سليمان خان به جانب مشهد راه برگيرند و كاظم خان با ايشان طىّ مسافت كند چون به چناران درآيد به اختيار خويش خواهد بود.

پس اگر بخواهد به نزد حمزه ميرزا مى رود و اگر نه نزديك سالار خواهد شد.

سام خان چون جدا شدن او را از حيدر قلى خان به نقد سودى مى دانست، بدين شرايط پيمان نهاده و سوگند ياد كرد. لاجرم كاظم خان با توپ و سرباز خود تا چناران تركتاز كرد و حيدر قلى خان نيز اراضى بام بغايرى و سر ولايت نيشابور را سپرده در چناران با كاظم خان پيوست و از آنجا كس نزديك سالار فرستادند كه گروهى به نزديك ما فرست تا به اتّفاق طريق خدمت سپريم، مبادا در عرض راه از حمزه ميرزا و يار محمّد خان افغان ما را زيانى رسد.

لاجرم سالار، ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى را با 500 سوار روانۀ چناران كرد تا ايشان را به مشهد كوچ دهد و از آن سوى حمزه ميرزا، محمّد باقر خان برادر كاظم خان را با 500 سوار افغان به طلب كاظم خان بيرون فرستاد. بعد از ورود بيگلربيگى، محمّد باقر خان نيز برسيد. كاظم خان بدست آويز آنكه برادر خود را ديدار خواهم كرد و آسوده خاطر خواهم شد، محمّد باقر خان را به نزديك خويش آورد و او را با خود متّفق ساخت و دهان توپها را به جانب افغانان بگشاد. سواران افغان ناچار مراجعت كردند و ايشان به نزديك سالار شدند.

و از آن سوى حاجى بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى تا على آباد براندند، باشد كه در آنجا سام خان ايلخانى و سليمان خان را به نزديك سالار كوچ دهند و بيگلربيگى در اين وقت ديگر گونه حيلتى نهاد و با سام خان گفت كه من ناچار اطاعت سالار را گردن نهادم؛ زيرا كه قوّت دفع او را نداشتم، اگر شما با من همداستان شويد و به شهر مشهد درآئيد، بى كلفت خاطر سالار را از مشهد دفع مى دهم و تقديم خدمت دولت را بر ذمّت مى نهم.

سام خان پاسخ داد كه ما را بدين اغلوطه به نزديك سالار نتوان برد، اگر خواهى نخست او را بيرون شدن فرما، تا ما از پس او درآئيم.

ص:205

و هم در اين وقت خبر كوچ دادن شاهزاده به اتّفاق يار محمّد خان به سوى هرات پراكنده شد و سام خان ناچار براى حفظ خبوشان به خانۀ خويش مراجعت كرد. و پس از كوچ دادن حمزه ميرزا، بيگلربيگى و امير اصلان خان و محمّد خان بغايرى براى تسخير سبزوار از راه سر ولايت نيشابور شتاب گرفتند و خواستند از 8 فرسنگى خبوشان عبور دهند.

سام خان ايلخانى چون بر اين معنى وقوف يافت برادر خود يزدان ويردى خان را با لشكر ساخته، به دفع ايشان بيرون تاخت. بيگلربيگى مبارزت او را در چنين وقت روا ندانست، عنان بگردانيد و از ديگر جاى راه برگرفت. لشكر پيادۀ سر ولايت كه ملازم ركاب او بودند، بازماندند و 200 تن از آن جماعت به اتّفاق چند تن از اعيان ايشان به دست يزدان ويردى خان دستگير شده، با خود به خبوشان آورد و سر ولايت نيشابور از تحت حكومت سالار بيرون شد. و از اين هنگام كه پانزدهم ذيحجة الحرام بود تا ورود سلطان مراد ميرزا به سبزوار، سام خان در خبوشان روز گذاشت.

سفر كردن حاجى نور محمّد خان سردار و سليمان خان افشار به خراسان براى استمالت سالار و جعفر قلى خان

روز غرۀ ذيحجة الحرام [1264 ه.]، خبر عصيان مردم خراسان و اتّفاق ايشان با حسن خان سالار و جعفر قلى خان كرد شادلو معروض كارداران دولت افتاد. ميرزا تقى خان - امير نظام، حاجى نور محمّد خان عمّ سالار و سليمان خان افشار را از براى اطمينان مردم خراسان و استمالت سالار و جعفر قلى خان اختيار كرد. به صلاح و صوابديد او شاهنشاه ايران فرمان كرد تا ايشان طريق خراسان برگرفتند و همه جا طىّ مسافت كرده تا به سبزوار براندند، و از آنجا مكتوبى مشحون به عواطف خسروانه و عفو ملكانۀ شاهنشاه ايران نگار داده به سالار و جعفر قلى خان فرستادند. و رسول ايشان در بند فريمون وقتى كه سالار و جعفر قلى خان از قفاى حمزه ميرزا و يار

ص:206

محمّد خان به جانب هرات مى شدند بديشان رسيد.

حسن خان سالار، خاصّه در وقتى كه حمزه ميرزا در اراضى خراسان زيستن نتوانست داشت و تمامت خراسان را خاصّ خويش مى پنداشت اين گونه رسل و رسايل را وقعى نمى گذاشت. اما جعفر قلى خان را جنبشى در خاطر افتاد كه اگر از وحشت و دهشت بيرون شود، طريق دار الخلافه برگيرد.

بالجمله سالار براى نظم حدود تربت حيدريه به آن اراضى سفر كرد و جعفر قلى خان به جانب نيشابور همى آمد. وقتى برسيد كه نور محمّد خان سردار و سليمان خان افشار از سبزوار كوچ داده، در بيرون نيشابور در رباط عباسى جاى داشتند. چون خبر ورود جعفر قلى خان را اصغا نمودند، سليمان خان او را پذيره كرد و سخنان دلپذير از لطف و قهر شاهنشاه القا نمود، چندانكه پند و اندرز او در خاطرش راسخ افتاد و پيمان نهاد كه طريق حضرت گيرد و عريضه به كارداران دولت نگار كرده به سليمان خان سپرد تا او با مكتوب خود انفاذ درگاه پادشاه داشت. اما اين راز از سالار مستور مى نمود، بعد از 3 روز ديگر سالار نيز از راه برسيد و با او افزون از 200 تن سواره و پياده و شمخالچى كوچ نمى داد. خليفه سلطان آذربايجانى با 4 عراده توپ كه پشت با دولت ايران كرده بود نيز ملازمت ركاب او مى كرد.

مع القصّه بعد از ورود سالار، نور محمّد خان و سليمان خان او را ديدار كردند و چندانكه توانستند، خاصّه نور محمّد خان برادرزاده را پند پدرانه گفت. در پايان امر سخن بر اين نهاد كه يك تن از فرزندان خود را با عريضه اى از در معذرت به دربار شهريار گسيل مى سازم و در ضمير داشت كه كارداران دولت اراضى خراسان را بدو گذارند و از او بدين قدر راضى باشند و هرگزش حاضر حضرت نخواهند.

مدّت 12 روز اين گفت و شنود به درازا كشيد، تا خبر رسيدن شاهزاده سلطان - مراد ميرزاى حسام السّلطنه به خراسان مكشوف افتاد. سالار بدانست كه كارداران دولت، اين مملكت را بر وى مسلم نخواهند داشت. دل ديگرگون كرد و چون دانست كه مردم سبزوار در به روى حسام السّلطنه بستند، چنانكه مرقوم مى شود، بر

ص:207

جلادت بيفزود. و چون خبر رسيد كه فتح ناكرده سبزوار را بگذاشت و بگذشت با سپاهى كه داشت آهنگ سبزوار نمود. جعفر قلى خان را قدرت مخالفت او نبود ناچار به موافقت او راه برگرفت.

نور محمّد خان و سليمان خان در نيشابور به جاى ماندند.

اما مردم سبزوار چون عصيان كارداران دولت كرده بودند، مقدم سالار را مغتنم شمردند و او را استقبال كرده به شهر درآوردند. در اين وقت نور محمّد خان و سليمان خان از نيشابور به جانب سر ولايت سفر كرده چهارشنبه سلخ صفر المظفر به لشكرگاه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه پيوستند. و در اين وقت حسام السّلطنه چنانكه مذكور مى شود، تخريب اسفراين و تسخير بوزنجرد را تصميم عزم داد و چون اين خبر به جعفر قلى خان بردند آشفته خاطر گشت و با لشكرى لايق از نزديك سالار به دست آويز حفظ خانۀ خود بيرون شد و تا ميانۀ اسفراين و بوزنجرد تاختن كرده در منزل روئين فرود شد.

سليمان خان افشار چون اين بدانست از لشكرگاه حسام السّلطنه به نزديك او شتافت و از آنجا به اتّفاق او تا بوزنجرد برفت، جعفر قلى خان در سفر دار الخلافه يك جهت شد و بسيج راه كرده به اتّفاق سليمان خان و 50 تن سوار از جماعت شادلو روز جمعه غرۀ ربيع الاول روانۀ طهران گشت و بعد از ورود به دار الخلافه مورد نواخت و نوازش شاهانه گشت و جنايت او به زلال عنايت شسته آمد و مربع و مرتع او از تقريب مراكب و مواكب محفوظ ماند.

در ذكر مأمور شدن شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه به خراسان و وقايع آن اراضى

اشاره

روز پنجم ذيحجة الحرام، برحسب فرمان شاهنشاه ايران، شاهزاده سلطان مراد - ميرزاى حسام السّلطنه از دار الخلافه بيرون شد تا به نظم مملكت خراسان پردازد و حسن خان سالار را عرضۀ هلاك و دمار سازد و اسكندر خان قاجار عمزادۀ سالار به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام ملازم خدمت شاهزاده و سردار سواره و پياده

ص:208

گشت. و بدين شرح سپاه با او همراه گشت:

فوج پنجم نصرت مراغه سپردۀ جعفر قلى خان پسر اسكندر خان سردار 800 تن كوچ داد

و فوج مخبران شقاقى سپردۀ قاسم خان سرتيپ 1313 تن برآمد

و فوج مراغه سپردۀ حسين پاشا 700 تن به شمار آمد

و فوج قراجه داغى سپردۀ محمّد على خان سرتيپ نيز 700 تن بود

و فوج ماكوئى سپردۀ تيمور پاشاى سرهنگ 800 تن ساز راه كرد

و سوارۀ اينانلو سپردۀ صفر على خان شاهسون 800 تن

و سوارۀ قورت بيگلو 300 تن

و سوارۀ شاهيسون سپردۀ محمّد باقر خان افشار 800 تن

و سوارۀ پرويز خان چاردولى 300 تن

و سوارۀ شاهيسون بغدادى سپردۀ على خان 700 تن

و سوارۀ شاطرانلو سپردۀ جعفر قلى خان 50 تن

و سواره مشگين و اردبيل سپردۀ جعفر قلى خان شاهيسون 100 تن

و سوارۀ قراچورلوى عراقى 70 تن

[و] اين جمله 4313 تن پياده و 3020 تن سواره به شمار آمد.

پس حسام السّلطنه اين لشكر را با 18 عراده توپ و 1000 بار قورخانه برداشته، طريق خراسان پيش داشت و طىّ مسافت كرده تا شاهرود براند. بعد از ورود به شاهرود از نور محمّد خان سردار كه اين وقت در نيشابور جاى داشت مكتوبى برسيد كه حمزه - ميرزاى حشمت الدّوله، در ارك مشهد تاب درنگ نياورده، طريق هرات برگرفت و كارداران دولت از پيش مرا گفته اند كه اگر حمزه ميرزا را هزيمت شده يافتم، شما را آگهى فرستم تا بيرون خاك خراسان اوتراق كنيد و گوش بر فرمان جديد بداريد.

حسام السّلطنه جلادتى كرد و اين سخن را وقعى نگذاشته شتابزده راه برداشت و به قدم عجل تا مزينان براند. مردم مزينان را فرصت خويشتن دارى به دست نشد، ناچار پذيرفته شدند و آذوقۀ سپاه را حاضر كردند. پس از دو روز از آنجا كوچ داده غرۀ شهر محرّم الحرام [1265 ه.] در كنار غربى سبزوار سراپرده راست كرد. مردم شهر او را پذيرفته نفرمودند و ابواب شهر را استوار بربسته، تفنگچى

ص:209

و شمخالچى بر فراز برج و باره نشستند. حسام السّلطنه مكتوبى چند به علماى شهر و اعيان بلد رقم كرد، مشحون به تحريض در خدمت پادشاه و اجتناب از عصيان و گناه [و] به صحبت ملا حسن - قاضى به شهر فرستاد. امير اصلان خان پسر سالار از قصّه آگاه شد و ملا حسن را مأخوذ داشته با يك دست از شاخ چنار بياويخت و با زخم چوبش زحمت فراوان كرد.

اما حسام السّلطنه چون از ملا حسن خبر باز نيامد، روز پنجم محرّم از جانب غربى سبزوار كوچ داده از طرف شرقى در زمين مصلّى لشكرگاه كرد و از آنجا تا شهر 3000 ذراع مسافت بود. ديگرباره مكتوبى نگاشت و رسولى به شهر گسيل نمود، باشد كه مردمش طريق مسالمت سپرند و از مخاصمت بگردند. اين نوبت خطى مجهول بدو فرستادند كه:

مردم خراسان از لشكر آذربايجان نه چندان هراسانند كه بدين مكاتيب دفع دهشت توانند كرد، الا آنكه از كنار سبزوار كوچ دهيد، عجب نباشد كه از قفاى شما چند كس از علماى شهر و اعيان بلد با شما پيوسته گردد.

حسام السّلطنه از اين پيام در خشم شد و بفرمود تا لشكريان، سبزوار را حصار دادند و سنگرها بركشيدند و مارپيچها حفر كردند و دهان توپها را گشاده داشتند.

در اين وقت عريضۀ سام خان ايلخانى برسيد كه اينك تقبل خدمت را تصميم عزم داده ام، به هرچه فرمان كنى چنان كنم. شاهزاده شادخاطر شد و رسول او را شاد كرده، باز فرستاد و پيام داد كه هرچه زودتر حاضر حضرت باش.

لاجرم سام خان روز ششم محرّم از خبوشان بيرون شده 3 روزه راه بريد و روز نهم به لشكرگاه پيوست و 600 سوار زعفرانلو ملازم خدمت داشت. لطفعلى خان بغايرى و اللّه يار خان و مير حيدر خان طالش نيز با او كوچ دادند و كوچك آقاى برادرزادۀ سليمان خان درجزى را نيز با 50 سوار به همراه آورد و حسام السّلطنه ايشان را مورد نواخت و نوازش فراوان فرمود و به الطاف و اشفاق شاهنشاه ايران مستمال ساخت.

ص:210

و چون اين هنگام علف و آذوقه كمياب بود، جماعتى را به محال كوه ميش كه تا سبزوار 6 فرسنگ مسافت است، بتاخت تا علوفه و آذوقۀ چند روزه بياوردند. اما هنوز از قلّت آذوقه و كثرت برف و شدّت برودت هوا كار به سختى مى رفت.

روز دوازدهم محرّم سام خان در خدمت حسام السّلطنه معروض داشت كه حسن خان - سالار و جعفر قلى خان كردشادلو و گروهى از مردم خراسان در باغ زرگران كه تا شهر نيشابور نيم فرسنگ مسافت داشت اوتراق كرده [اند] اگر اجازت رود جماعتى از اين لشكر گزيده كنم و با 2 عراده توپ ايلغاركنان بر وى تاختن برم و نيم شبى روز او را كوتاه سازم. حسام السّلطنه شاد شد و گروهى از لشكر را ملازم خدمت او ساخت و سام خان راه برگرفت. لشكر آذربايجان و عراق كه تاكنون فرمان پذير سام خان نبودند در كار ايلغار تهاونى مى كردند، لاجرم هنوز 2 فرسنگ تا لشكرگاه سالار مسافت بود كه آفتاب از كوه سر بر زد، ناچار مراجعت كردند و در عرض راه با قبيلۀ بلوچ كه در محال نيشابور نشيمن دارند بازخوردند و ايشان را به معرض نهب و غارت درآوردند و مواشى و گوسفند و شتر و خوردنى هرچه يافتند برگرفتند و باز لشكرگاه شده بر لشكريان قسمت كردند.

بعد از ورود سام خان 3 شب ديگر از پى هم چنان برف بباريد كه مرد لشكرى از اين خيمه بدان خيمه به زحمت توانست رفت. اين هنگام سران سپاه سخن بر آن نهادند كه در چنين وقت حصار دادن سبزوار كارى از شريعت عقل بيرون است، صواب آن است كه از اين جا كوچ داده، به شاهرود مراجعت كنيم و باشيم تا زمستان به كران رود و در اول بهار تسخير خراسان بر ما آسان شود.

و هم در اين وقت ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى با 400 تفنگچى به مدد مردم سبزوار برسيد و به ميان شهر در رفته به حراست حصار استوار بنشست.

اين نيز لشكر را از فتح قلعه يأسى ديگر بود.

بالجمله چون سران سپاه در كوچ دادن از كنار سبزوار يك جهت شدند، سام خان

ص:211

ايلخانى قدم پيش گذاشت و گفت اين چه رأى ناصواب است، اگر اين لشكر از اراضى خراسان بازپس شود، خراسانى چنان دلير شود كه هيچ سپاه بر ايشان چيره نتواند شد. و ديگر آنكه اگر شما مراجعت كنيد در اين مسافت بعيده هيچ كس طريق اطاعت نخواهد سپرد و علف و آذوقه به لشكر نخواهد آورد و سپاه سالار دليرانه از قفاى شما خواهند تاخت و از اين سواره و پياده قتيل و اسير خواهند ساخت.

سركردگان سپاه گفتند گرفتيم كه اين سخنان از در صدق كنى، مگر نمى دانى كه فتح اين قلعه در چنين برف و برودت با قلّت خوردنى و نقصان ادات معيشت در قوّت بازوى ما نيست و اين سپاه را در اين زمستان از تحصيل قوّت و اقامت در بيغوله گزير نباشد.

سام خان گفت اگر بايد از اين جا كوچ داد شما را به خبوشان در مى برم و يك نيمۀ خبوشان را از بهر لشكر پرداخته مى سازم و تا آن هنگام كه آفتاب در بيت الشّرف جاى مى كند، تمامت اين سپاه را خورش و خوردنى مى رسانم و اگر اين كلمات از من پذيرفته نيست بزرگان لشكر سجلّى به من سپارند كه با اين معاهده سخن سام خان را پذيرفتار نشديم و از كنار سبزوار به شاهرود مراجعت كرديم. در پايان امر، حسام السّلطنه رأى سام خان را استوار داشت و از كنار سبزوار كوچ داده طريق سر ولايت نيشابور و خبوشان را پيش داشت. محمّد خان بغايرى چون اين بدانست با 400 تفنگچى تا قلعۀ عنبرستان بتاخت، چه آن قلعه در دو منزلى سبزوار بر سر راه لشكر بود و نسبت با محمّد خان بغايرى داشت.

فتح قلعۀ شاهان دز به دست حسام السّلطنه

بالجمله چون عبور لشكر بدانجا افتاد مردم قلعه در ببستند و از فراز باره يك تن از لشكريان را به زخم گلوله از پاى درآوردند. حسام السّلطنه چون اين بديد دل در تسخير قلعه و تدمير قلعگيان گذاشت و فرمان كرد تا 3 ساعت از آن پيش كه آفتاب فرو شود، تا آن گاه كه 6 ساعت از شب سپرى شد، توپچيان با گلولۀ توپ تگرگ مرگ بر آن قلعه بباريدند. سام خان و سوارۀ زعفرانلو و ديگر سپاهيان هيچ دقيقه از كوشش فرو نگذاشتند. محمّد خان

ص:212

بغايرى چون كار بدين گونه ديد، ديگر مجال درنگ نيافت، با چند تن تفنگچيان بغايرى از قلعه بيرون شده به محال بام و جهان ارغيان گريخت و مردم قلعه فرياد استعانت و استيمان برداشتند.

حسام السّلطنه بر جان ايشان ببخشود و آن جماعت را فرمان كرد تا از قلعه به يك سوى شدند و علوفه و آذوقه چندانكه در آن جا انباشته داشتند بر لشكر قسمت فرمود و بعد از فتح آن قلعه كه معقلى محكم بود و مردم آن اراضى بدان استظهار تمام داشتند، كس را جرأت بى فرمانى نماند. پس اعيان آن محال و شناختگان سر ولايت نيشابور تقديم خدمت شاهزاده را تصميم عزم دادند و هم گروه به حضرت وى آمده، مورد نواخت و نوازش شدند. و از آنجا حسام السّلطنه به جانب صفى آباد كوچ داد و آن اراضى را به تحت فرمان كرد.

لطفعلى خان بغايرى كه از پيش، حكومت صفى آباد داشت و اين هنگام در ركاب حسام السّلطنه كوچ مى داد، مردم صفى آباد را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آورد.

محمّد خان بغايرى از اين خبر آشفته خاطر گشت و بيم آن داشت كه اين لشكر به انتقام او تا بام نيز سفر كند. لاجرم به سام خان ايلخانى ضراعت برد و او را به شفاعت برانگيخت.

پس بفرمودۀ حسام السّلطنه، سام خان ايلخانى و جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى و طالب بيگ تفنگدار تا بام برفتند و محمّد خان را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آوردند و او مورد عنايت و ملازم خدمت گشت و در ركاب حسام السّلطنه به اراضى اسفراين كوچ داد.

حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو در قلعۀ ميان آباد جاى داشت، چون از رسيدن سپاه آگاه شد قلعۀ ميان آباد را گذاشته طريق قلعه روئين دز برداشت و با برادر خود جعفر قلى خان پيوست و اين هنگام جعفر قلى خان با 2000 سوار در روئين دز روزگار مى گذاشت.

حسام السّلطنه يك ماه تمام در اسفراين اوتراق كرد و از روئين دز تا لشكرگاه افزون از 3 فرسنگ مسافت نبود ليكن چون روى دل جعفر قلى خان با كارداران دولت بود، در اين مدت بر ضرر لشكر جنبشى نكرد، الا

ص:213

آنكه برادر خود حيدر قلى خان را با جماعتى از سواران تركمان و شادلو به قريۀ زيارت كه از محال شيروان و خبوشان است فرستاد تا آن ديه را منهوب داشتند و 200 تن مرد و زن اسير گرفتند.

بالجمله حسام السّلطنه از اسفراين، عباسقلى خان ميرپنج كرد جهان بيگلو را به استمالت جعفر قلى خان به روئين دز فرستاد و خطى كه طالب بيگ تفنگدار به اطمينان او از كارداران دولت آورده بود هم بدو بردند و سليمان خان ميرپنج افشار نيز از لشكرگاه به سوى او راه برگرفت و بدان شرح كه مرقوم شد او را به دار الخلافه برد.

مقاتلۀ حسام السّلطنه با سالار

مع القصه در ايّام توقّف حسام السّلطنه در ميان آباد، يزدان ويردى خان برادر سام خان ايلخانى علوفه و از هرگونه خوردنى همه روزه از خبوشان به لشكرگاه حمل مى داد و لشكر را به ضيق معاش نمى گذاشت. در اين وقت حسام السّلطنه آهنگ محال جوين و تسخير قلعۀ جغتاى كرد. سليمان آقاى قليجى نبيرۀ اللّه يار خان كه حكومت جوين داشت به استظهار سالار طريق بى فرمانى گرفت و 300 تن از فوج ترشيزى را نيز از سالار به مدد گرفته قلعۀ جغتاى را استوار داشت.

از اين سوى حسام السّلطنه در نيم فرسنگى جغتاى سراپرده راست كرد و سالار از آن سوى در 3 فرسنگى جاى داشت و شاهزاده را از سالار آگهى نبود و روز ديگر بفرمود تا جماعتى از سوار و سرباز 2 عراده توپ برداشته در مزارع و مراتع جوين به طلب علوفه بيرون شدند و در قراى جوين سواران به هر سوى پراكنده شدند تا بدانند اخذ آذوقه از كجا توان كرد. ديده بانان سالار معاينه كردند كه سواران عراقى به هر سوى پراكنده اند و اينك 300 تن از سربازان مخبران با 2 عراده توپ به جاى آسوده اند.

اين خبر به سالار بردند و او 1000 سوار بيرون فرستاد و سوار او نخستين بر سرباز تركتاز آورد و از اين سوى توپها را بگشادند و جنگ پيوسته گشت. سواران عراقى چون بانگ توپ بشنيدند، از هر جانب به لشكر خويش پيوستند و از آن طرف چون بانگ توپ گوشزد سالار شد، فرمان كرد تا لشكر از پس يكديگر به مدد مردم او تاختن بردند و خود

ص:214

نيز برنشست و بتاخت و اين قليل سرباز از بامداد تا 6 ساعت با اين سپاه گران رزم زدند تا قريب شد قورخانه پرداخته شود، پس يك تن از سواران به لشكرگاه تاخت و لشكريان را از قصّه آگاه ساخت.

حسام السّلطنه بفرمود تا از سوار و پياده و سرباز و توپخانه لشكرى لايق اين جنگ راه برگرفتند و خود نيز برنشسته اسب برانگيخت و از پيش روى لشكر تا حربگاه بتاخت و مردم خود را قويدل ساخت، چندانكه پاى اصطبار استوار كردند و مردانه بكوشيدند تا لشكر برسيد.

نخستين يورش بردند و فراز تلها و پشته ها را از شمخالچى و تفنگچى بيگانه پرداخته كردند و جنگى صعب بپيوستند و در اين حربگاه 200 تن از مردم سالار گرفتار و عرضۀ هلاك و دمار گشت و او را ديگر نيروى درنگ نماند، ناچار پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهاده از لشكرگاه خويش 4 فرسنگ آن سوى تر گريخت و حسام السّلطنه مراجعت كرده قلعۀ جغتاى را بگذاشت و به جانب آق قلعه راه برداشت.

فتح آق قلعه به دست حسام السّلطنه

و اين قلعه چنان محكم است كه بر فراز ديوار آن 2 عراده توپ با هم نيك توان عبور داد و از فوج ترشيزى 500 كس نيز در آنجا حافظ و حارس بود. بالجمله شاهزاده آن قلعه را حصار داد؛ ليكن گلولۀ توپ را با ديوار آن زيانى نبود. اما چون مردم قلعه را خورش و خوردنى بدست نبود و سرب و بارود نيز اندك داشتند، پس از يك هفته به نوبت و انابت گرائيدند و امان طلبيدند.

حسام السّلطنه بر قلعگيان بخشايش فرمود و سرباز ترشيزى را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آورد و ملازم ركاب ساخت. سربازان ترشيزى كه در قلعۀ جغتاى جاى داشتند چو اين بشنيدند، كس به طلب امان فرستادند و از شاهزاده آسوده شده قلعۀ جغتاى را نيز بگشودند و سليمان آقاى قليجى از آنجا فرار كرده به سالار پيوست.

بالجمله چون جوين از لشكر بيگانه پرداخته شد، حسام السّلطنه، محمّد ابراهيم خان - قاجار سپانلو را به حكومت آن جا بازداشت و خود تسخير سبزوار را در ضمير

ص:215

گرفت، اما سالار پيشدستى همى كرد و راه سبزوار پيش داشت. بعد از ورود به سبزوار برادر خود ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و پسر خود امير اصلان خان را در سبزوار بگذاشت و حاجى ميرزا ابراهيم سبزوارى و چند تن از اعيان آن بلد را به گروگان با خود برداشته به جانب نيشابور كوچ داد، و حسام السّلطنه به جانب سبزوار رهسپار گشت و قلعۀ خسرو گرد را كه نيم فرسنگ تا به شهر مسافت است لشكرگاه فرمود و 10 روز آنجا بزيست. همه روزه ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و امير اصلان خان و شاهزاده محمّد يوسف هراتى و سليمان آقاى قليجى و جمعى ديگر از اعيان سبزوار با سواران جرّار بيرون شده با قراولان سپاه رزم مى دادند و شامگاه باز شهر مى شدند.

در اين وقت يحيى خان تبريزى با سوار كليائى و 3 عراده توپ 14 پوند و 3000 تومان زر مسكوك از دار الخلافه طهران برسيد و از كارداران دولت سام خان ايلخانى را نشان سرتيپى مرصّع آورد، و هريك از بزرگان خراسان را كه تقديم خدمتى كرده بودند به تشريفى جداگانه قرين مرحمتى ساخت.

و هم در اين وقت از جعفر قلى خان حاكم ترشيز و اقوام سرباز ترشيزى كه در لشكرگاه بودند، مكاتيب چند متواتر گشت كه فرمانبردار دولت ايرانيم، به هرچه حكم شود اطاعت رود.

و هم در اين وقت رسولى از تربت آمد كه يعقوب على خان تربتى را مردم تربت محاصره كردند و خواستار شدند كه اسكندر خان سردار قاجار را كه از اين پيش حكومت ما داشت، به سوى ما فرست تا شهر را بدو بسپاريم. حسام السّلطنه اين مسئلت را نيز اجابت كرد و سردار را با 6 عراده توپ و جماعتى از سرباز و سوار گسيل تربت داشت و او راه برگرفته نخستين بطرف ترشيز كوچ داد و مردم ترشيز كه در طلب امان بودند او را پذيره كردند. اسكندر خان جماعتى از سربازان مراغه را به نگاهبانى باز گذاشت و آن گاه كه حسام السّلطنه به ترشيز آمد، سرباز مراغه را برگرفته 150 تن پيادۀ عرب و عجم را در آنجا سكون فرمود.

ص:216

بالجمله اسكندر خان از ترشيز بطرف تربت رهسپار گشت و جعفر قلى خان ترشيزى را با خود كوچ داد. بعد از رسيدن اسكندر خان به تربت، يعقوب على خان كه از بيم سردار از ترشيز به تربت فرار كرده بود، هم از آنجا به محولات گريخت و اسكندر خان سردار بعد از نظم تربت با جعفر قلى خان ترشيزى به محولات شتافت و يعقوب على خان را مطمئن خاطر ساخته با خود باز آورد و از پس او حسام السّلطنه از خسروگرد كوچ داده به كنار سبزوار آمد و دروازه هاى شهر را بر لشكر قسمت كرد و فرمان داد تا سنگر برآورند و مارپيچها حفر كردند و در ارك سبزوار مصطفى قلى خان تربتى با 200 تن سرباز بفرمودۀ سالار حافظ و حارس بود.

فتح سبزوار و گرفتارى بيگلربيگى برادر سالار

اين هنگام كه يعقوب على خان برادر او در تربت طريق خدمت سپرد و اسكندر خان - سردار را به تربت در برد، مكتوبى به مصطفى قلى خان فرستاد كه من طريق خدمت گرفتم تو نيز ترهات سالار را از خاطر محو كن و قلعۀ اراك را به مردم حسام السّلطنه بسپار. مصطفى قلى خان چون مكتوب برادر را برخواند، خود نيز عريضه نگار داده، با مكتوب يعقوب على خان به نزد حسام السّلطنه فرستاد و عرض كرد كه لشكرى به من فرست تا ارك را بدو سپارم. حسام السّلطنه بى توانى فرج اللّه خان سركردۀ فوج عرب را با مردم او مأمور فرمود تا شتابزده برفتند و روز چهاردهم ربيع الثانى ارك را فروگرفتند. اين هنگام مردم شهر چنان آشفته بودند كه هيچ كس از خويشتن خبر باز نمى داد و امير اصلان خان پسر سالار با چند سوار از مردم خود از بهر آنكه مردمان را اغلوطه دهد تا گرفتار نشود، در ميان كوى و بازار اسب مى تاخت و فرياد برمى كشيد كه هان اى مردم دليرانه بكوشيد و دشمن را دفع دهيد. از اين گونه همى فرياد كرد تا پس دروازۀ شهر آمد، دروازۀ عراق را بسته و سپاه خصم را از پس در نشسته يافت، از آنجا عنان بگردانيد و به دروازۀ ديگر شتافت، همچنان اين در را بسته يافت، در كمال جلادت از اسب به زير آمد و به زخم تبر زين قفل دروازه بشكست و در بگشود و برنشست و به جانب نيشابور اسب برجهاند. سام خان ايلخانى با جمعى

ص:217

از سواران به فرمان حسام السّلطنه از دنبال او 10 فرسنگ بشتافتند و گرد او نيافتند.

اما ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و شاهزاده محمّد يوسف و سليمان آقاى قليجى و جماعتى ديگر از اعيان سبزوار به ميان مسجدى رفته بنشستند و لشكريان ايشان را دست بسته به حضرت حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده آن جماعت را به يحيى خان تبريزى سپرد تا با كند و زنجير به دار الخلافه آورده، به عوانان شاهنشاه ايران سپرد.

اما حسام السّلطنه بعد از فتح سبزوار بيستم ربيع الثانى به جانب نيشابور رهسپار آمد.

امام وردى خان بيات را كه هنگام آشفتگى خراسان، حشمت الدّوله به حكومت نيشابور بازداشته بود، هنوز حكومت نيشابور داشت و مردم سالار را در آن بلده مداخلت نمى گذاشت، با اينكه سالار دو عراده توپ از 14 عراده توپى كه خليفه سلطان به نزديك او برده بود، به نيشابور فرستاد. و امام وردى خان را بسيار بيم و اميد داد مفيد نيفتاد.

بالجمله چون حسام السّلطنه بدو منزلى نيشابور رسيد امام ويردى خان به استقبال آمد و خواستار شد تا سپاهى به نيشابور برده شهر را بسپارد. حسام السّلطنه او را فراوان بنواخت و از جماعت قراجه داغى گروهى را به حراست نيشابور فرستاد و حكم داد تا توپهاى خليفه سلطان را به لشكرگاه آوردند، شب عيد نوروز سلطانى شهر نيشابور نيز مستخلص شد و ديگر قصّه هاى خراسان در جاى خود مسطور مى شود.

مأمور شدن مشير الدّوله به بغداد

و هم در اين سال حكم سلطانى صادر گشت كه ميرزا جعفر خان مشير الدّوله سفر بغداد كند، به اتّفاق وكلاى ثلاثۀ دولت روس و روم و انگليس به محمّره شود و موافق عهدنامۀ ارزان الروم حدود اراضى دولتين را معيّن دارد. [مشير الدّوله] روز چهاردهم شهر ذيحجه از تبريز بيرون شد و 4 سال مدّت سفر او به درازا كشيد. درويش پاشا وكيل دولت آل عثمان به خيرخواهى دولت خويش از طريق انصاف انحراف جست و به اغواى مردم چعب پرداخت و ايشان را به مواعيد عرقوبى(1) تحريض داد كه خويشتن را از تبعۀ دولت آل عثمان بخوانيد تا 10 ساله منال ديوانى از شما طلب نكنيم.

ص:218


1- (1) . عرقوب نام مردى است كه بخلف وعده معروف است.

با اين همه مشير الدّوله 10000 تومان بر خرج ايشان بيفزود و آن جماعت بدين شناعت رضا ندادند و خود را به كذب به دولت بيگانه نبستند و همچنان 6000 تومان بر شهر حويزه خراج نهاد و 1200 ديه و قريه كه درويش پاشا به دروغ منسوب به اراضى دولت آل عثمانى مى داشت كذب او را مدلّل كرد و مسجّل داشت. وكيل دولت روس چريكوف وانگريز وليمس نيز سجل كردند و خط و خاتم برنهادند.

حكومت هاى جديد

و هم در اين سال حاجى بيژن خان كه پيشخدمتان سدۀ سلطانى را رياست داشت برحسب فرمان حكومت يزد يافت، بعد از ورود بدان بلده چنان دانست كه به قوّت محمّد عبد اللّه كه شرح حالش از اين پيش گذشت، حكومت يزد بايست كرد. لاجرم او را طلب داشته رئيس عوانان خويش كرد و هيچ امرى را بى اشارت و استشارت او به پاى نتوانست برد. 6 ماه كار بدين گونه رفت تا كارداران دولت از آشفتگى امر يزد آگهى يافتند و او را معزول ساختند.

و هم در اين سال كارداران دولت شاهزاده خانلر ميرزا را كه حكومت مازندران داشت طلب نموده به فرمانگزارى بروجرد فرستادند و حكمرانى مازندران به شاهزاده مهديقلى ميرزا مفوّض گشت.

قصّۀ قرّة العين

و هم در اين سال قصۀ قرة العين ظاهر گشت. همانا اين زن زرّين تاج نام داشت و او دختر حاجى ملا صالح قزوينى است. پدرش يك تن از اجلّۀ فقها بود و شوهرش ملا محمّد تقى عمزادۀ وى است كه او نيز فضلى به كمال داشت و عمش ملا محمّد تقى مجتهدى است كه صيت فضل و تقو [ا] ى او در همۀ بلدان و امصار پراكنده است و اين دختر با اينكه روئى چون قمر و زلفى چون مشك اذفر داشت، در علوم عربيّه و حفظ احاديث و تأويل آيات فرقانى با حظّى وافر بود. از سوء قضا شيفتۀ كلمات ميرزا على محمّد باب گشت و از جمله اصحاب او شد و اندك اندك طريقت او را كه بيشتر ناسخ شريعت بود بدانست، حجاب زنان را از مردان موجب عقاب شمرد و يك زن را به نكاح 9 مرد فرض استحباب كرد.

اصحاب ميرزا على محمّد باب كه از زن و فرزند و خويش و پيوند آواره بودند و از كمال

ص:219

شبق، هر پتياره را ماه پاره مى دانستند، به ارادتى عاشقانه شمع او را پروانه گشتند. گاهى او را بدر الدّجى و وقتى شمس الضّحى نام نهادند و عاقبت به قرّة العين لقب يافت. مجلس خود را چون حجلۀ عروس پيراسته مى كرد و تن را چون طاووس بهشت آراسته مى داشت و پيروان باب را حاضر كرده بى پرده برايشان در مى آمد و نخست بر فراز تختى جلوس كرده چون واعظان متّقى از بهشت و دوزخ ياد مى كرد و از احاديث و آيات شرحى به كمال مى راند. آن گاه مى گفت هركس مرا مس كند، سورت آتش دوزخ بر وى چيره نگردد. مستمعين بر پاى مى شدند و به پاى سرير او مى رفتند و لبهاى او را كه بر ياقوت رمانى افسوس مى كرد بوس مى زدند و پستانهاى او را كه بر نار بستان دريغ مى خورد چهره مى سودند. ملا محمّد تقى عم او چون كردار نابهنجار او را تفرّس كرد از در طرد و منع بيرون شد.

قرّة العين كه همۀ مجتهدين و علماى دين را واجب القتل مى دانست بر قتل عمّ خويش نيز فتوى راند و اصحاب او هنگام سپيده دم بر او تاختند و در مسجد، ميان نماز و نياز مقتولش ساختند. از كمال زهد و ورع كه او را بود در ميان جماعتى از مردم به شهيد ثالث ملقّب گشت. اما قرّة العين از پدر و شوهر حسم رشتۀ مؤالفت كرد و طريق مخالفت گرفت و از قزوين به بيرون سفر كرده با اصحاب خويش راه بريد و از داعيان باب بود، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

وفيات

و هم در اين سال ميرزا احمد شاملو كه چندگونه خط را نيكو [مى] نوشت در مشهد رضوى عليه الصّلوة و السّلام درگذشت و كلمۀ «قدمات بعده الخط» تاريخ وفات او گشت.

ص:220

ذكر حكومت شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله در بروجرد و سيلاخور

اشاره

دو ماه قبل از آنكه شاهنشاه غازى وداع اين جهان گويد، كارداران دولت، شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله را كه اين وقت حكومت همدان داشت، طلب نموده مأمور به فرمانگزارى مازندران نمودند و در مدّتى قليل آن مملكت را به نظام كرد. و چون روز نهم شوّال خبر پرملال تحويل شاهنشاه غازى از اين جهان فانى بدو بردند بزرگان مازندران را حاضر ساخت و گفت:

آگاه باشيد كه شاهنشاه ما از جهان رخت بربست و پادشاهى جوان به جاى او نشست، اينك از آذربايجان به جانب دار الخلافه شتاب گرفته و مرا به التزام ركاب فرمان داده و من از اين سفر بدان سرم كه ساحت شما را از آلايش عصيان صافى بدارم.

چه در زمان شاهنشاه غازى و حكومت شاهزاده اردشير ميرزا بيرون قانون چاكرى از حاضر شدن به حضرت پادشاه و تقديم خدمت پادشاهزاده تقاعدى ورزيدند.

بزرگان مازندران بدين سخن شادمانه شدند و هريك جداگانه عذر گناه را عريضه به درگاه شاهنشاه نگاشتند. احتشام الدّوله اين جمله را گرفته ايلغاركنان تا به دار الخلافۀ طهران براند و از آنجا پذيرۀ موكب شاهنشاه را راه برگرفت، در منزل سياه دهن قزوين به تقبيل سدۀ سلطنت قرين بهروزى و ميمنت گشت و به ملازمت ركاب تا به منزل كرج كوچ داد و از آنجا برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت بروجرد يافت. و بى اينكه به شهر طهران درآيد به جانب بروجرد شتافت و به صوابديد كارداران دولت 100 تن سوار چلبيانلو و 30 سوار قبّه ملازم خدمت او شد.

بعد از ورود بروجرد بيرون آن بلده در باغشاه فرود آمد. روز سيم از قبيلۀ حسنوند فيلى جماعتى تا قريۀ فيال كه يك دو تير پرتاب تا باغشاه بر زيادت مسافت ندارد بتاختند و مواشى مردم آن قريه را منهوب ساختند. از وقوع اين حادثه، جهان

ص:221

در چشم احتشام الدّوله تاريك شد و بى توانى با معدودى از مردم خود كه حاضر بودند برنشست و چون برق و باد شتافته جماعت حسنوند را دريافت. و هم در آن گرمى كه از راه برسيد 5 تن از ايشان را به زخم گلولۀ تفنگ با خاك پست كرد. مردم حسنوند چون اين گزند بديدند مواشى منهوبه را بگذاشتند و طريق فرار برداشتند و مردم فيلى از آن پس دست تعرض از اراضى بروجرد كوتاه نمودند.

فتح قلعۀ ده كرد

و از جانب ديگر نصر اللّه خان دالوند و قاسم خان قايد رحمتان كه همۀ عمر به غارت بازرگانان روزگار مى بردند، اين وقت كه خبر ورود احتشام الدّوله را بدانستند در قلعۀ ده كرد سيلاخور كه معقلى متين بود، جاى كردند و نام از شاهزاده نبردند.

چندانكه احتشام الدّوله كار از در رفق و مدارا كرد بر استكبار و استنكاف ايشان افزوده گشت. ناچار در تسخير قلعه و تدمير ايشان يك جهت شد و از بروجرد راه برگرفته، ولى خان سرتيپ را نيز با جمعى از سربازان ملازم ركاب ساخت و طىّ مسافت كرده قلعۀ ده كرد را حصار داد، نصر اله خان نيز از بيرون قلعه سنگرى چند كرده، به مدافعت بيرون شد و شاهزاده بى توانى فرمان يورش داد و سربازان حمله افكندند و همچنان تركتاز به سنگر او در رفتند و او را دستگير ساختند.

و در اين جنگ جمعى از سرباز مقتول و گروهى مجروح گشت و بعد از گرفتارى قاسم خان و نصر اله خان قلعگيان را پاى اصطبار بلغزيد و آن دروازه كه دور از لشكرگاه بود بگشودند و به جانب جبل گريختند. پس شاهزاده به قلعه در رفت و روز ديگر قاسم خان و نصر اله خان را با كنده و زنجير به شهر آورد.

و از پس آن جمعى از مردم بيرانوند فيلى كه فرمان پذير حسينعلى خان بيرانوند بودند در محال بروجرد به نهب مجتازان و غارت بازرگانان روز سپردند.

احتشام الدّوله جماعتى را به دفع ايشان بفرستاد تا 20 تن از آن قاطعان طرق و شوارع را دستگير ساخته به شهر بروجرد آوردند. پس بفرمود 2 تن

ص:222

از ايشان را عرضۀ هلاك ساختند و ديگران را مثله كردند، و همچنان چون افراسياب خان باجلان بعد از وفات شاهنشاه غازى در محال بروجرد آغاز تركتازى نموده مصدر بسيار شرارت و شطارت بود و با بزرگان بختيارى نيز مرافقت و موافقت داشت، احتشام الدّوله در مبداى ورود بند و گزند او را از دورانديشى دور دانست، لاجرم او را به حكومت باجلان فرمان كرد و تشريف داد و باقر خان و اسد خان و على محمّد خان را نيز به حكومت بختيارى فرستاد و ايشان بعد از بيرون شدن از شهر بر جسارت و شرارت بيفزودند؛ زيرا كه اخذ خلعت و اجازت مراجعت را از ضعف حال شاهزاده شمردند. از اين روى يك بار حومۀ شهر آشفته گشت و اين آشفتگى خاطر شهريان را نيز از بهر فتنه بر شورانيد.

حاجى رحمن كه يك تن از خويشاوندان حاجى ملاّ اسد اللّه مجتهد بود جمعى از اشرار را به گرد خود انجمن ساخت و در ميان كوى و بازار مردمان را بر مخالفت شاهزاده تحريض همى كرد و شحنۀ شهر را مأخوذ داشته محبوس نمود و بعضى از منال ديوان را از عمّال احتشام الدّوله بگرفت و بر مردم غوغا طلب قسمت كرد.

شاهزاده كه مردى مجرب بود، آتش سخط و غضب را به زلال صبر و سكون بنشاند و دفع غوغاى عامه را به آلات حرب و ضرب دست نبرد. لاجرم چون آفتاب به مغرب در رفت، مردم عامه پراكنده شدند و به خانه هاى خويش در رفتند و آن جماعت كه آتش اين فتنه را دامن همى زدند، معاينه كردند كه شاهزاده بدين نيرنگ و حيلت آلودۀ مبارزت و مقاتلت نگشت، ناچار صبحگاه عذرخواه گناه خويش آمدند و چندان پوزش و نيايش آوردند كه مورد بخشايش گشتند.

ص:223

تحويل جسد مبارك شاهنشاه مبرور از دار الخلافۀ طهران به دار الامان قم

اشاره

از اين پيش مرقوم افتاد كه جسد مبارك شاهنشاه غازى را كارداران دولت از قصر - محمّديّه حمل داده، در باغ لاله زار به قانون شريعت وديعت نهادند. چون شاهنشاه منصور به دار الخلافه در آمد و برخى از امور را به نظام كرد، روز دوازدهم شهر ذيحجة الحرام خويشتن به باغ لاله زار در رفت و بزرگان ايران و اعيان چاكران حاضر حضرت گشتند. آن گاه شاهنشاه بفرمود تا جسد مبارك محمّد شاه را بزرگان درگاه برگرفته بر سر و دوش حمل همى دادند و اشك همى باريدند. من بنده توانم گفت كه بر زيادت از ديگر مردمان خسته خاطر بودم، چه، شكر نعمت او را با تصنيف چند كتاب و تأليف چندين ابواب نتوانم گزاشت.

بالجمله شاهنشاه منصور تشييع جنازۀ پدر همى كرد تا از باغ لاله زار بدر شد، آن گاه چنانكه پادشاهى با سپاهى كوچ دهد آن جسد مبارك را به دار الامان قم تحويل كردند و روز چهارشنبۀ هيجدهم ذيحجه در جوار قبّۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام به آئين سلطنت و قوانين شريعت به خاك سپردند و زر و مال فراوان به فقرا و مساكين بذل كردند. اللّهم البسه حلل النّور و اشدد سلطانه فى حظاير الحور.

ذكر حكومت خان خانان به اصفهان

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه ايران سليمان خان خان خانان حكومت اصفهان يافت و ميرزا عبد الوهاب گلستانه مستوفى به وزارت او منصوب شد. بعد از ورود ايشان به اصفهان، ميرزا عبد الحسين سررشته دار اصفهانى كه در آرزوى وزارت آن بلده روز مى برد با ميرزا عبد الوهاب از در معادات بيرون شد و روى دل خان خانان نيز با ميرزا عبد الحسين بود. از اين روى كه او را از كارداران دولت مثالى بدست نبود، در فرمانبردارى خان خانان خضوعى بر زيادت داشت و از جانب ديگر ميرزا عبد الوهاب كه وزارت اصفهان را از شاهنشاه منصور منشور داشت بدين ذلّت سر در نمى آورد و در پايان امر ميان ايشان كار به مقابله و مقاتله

ص:224

رفت و از دو جانب مردم خويش را انجمن كرده اعداد جنگ نمودند.

چون اين قصّه معروض درگاه پادشاه افتاد به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، چراغ على خان زنگنه را مأمور فرمود كه سفر اصفهان كرده، ميرزا عبد الوهاب را در خدمت وزارت به نيرو كند و ميرزا عبد الحسين را به درگاه آرد. چون چراغ على خان وارد اصفهان گشت بيشتر از مردم شهر به كار جنگ و گشادن تفنگ مشغول بودند و اهل حرفت و صنعت و بازرگانان حجرات خويش را استوار بسته، نيمى در گرد ميرزا عبد الحسين و نيم ديگر نزديك ميرزا عبد الوهاب انجمن بودند.

چراغ على خان با خود انديشيد كه اگر حكم احضار ميرزا عبد الحسين را اظهار كنم چون بى اجازت كارداران دولت در اين امر مبارزت نموده بيمناك شود و يك باره اين شهر را بر شوراند و واجب شود كه سپاهى بدين جانب مأمور شده جماعتى را تباه سازد.

لاجرم به نزديك خان خانان و آقا سيّد محمّد امام جمعۀ اصفهان چنين مكشوف داشت كه كارداران دولت فرمان كرده اند كه ميرزا عبد الحسين به كار وزارت قيام كند و ميرزا عبد الوهاب راه دار الخلافه برگيرد و روز ديگر مردم را در عمارت چهل ستون اصفهان انجمن ساخته اين حكم را بر ايشان القا كرد و اهالى آن شهر را آسايش و آرامش داد و بعد از هفته [اى] به سراى امام جمعه رفته، ميرزا عبد الوهاب را به جانب دار الخلافه كوچ داد.

مأمور شدن حاتم خان به نظم يزد و كرمان

و هم در اين سال چون خبر آشفتگى كرمان و بيرون شدن فضلعلى خان، چنانكه بدان اشارت شد، معروض كارداران دولت افتاد، حاتم خان شهاب الملك را به اتّفاق على خان و ابراهيم خان پسرهاى عبد الرّضا خان يزدى مأمور نظم كرمان فرمودند. شهاب الملك بعد از ورود به كرمان به تخريب امر فضلعلى خان پرداخت، از بهر آنكه حكومت كرمان را از بهر خويش همى خواست. چون اين خبر به عرض اولياى دولت رسيد بر آن شدند كه او را بخوانند و حاكمى ديگر از بهر كرمان برنشانند. پس منشور احضار او برفت و او تا 3 منزلى

ص:225

كاشان براند و در آنجا منشور پادشاه بدو رسيد كه به اتّفاق على خان و ابراهيم خان سفر يزد كند و محمّد عبد اللّه و ديگر اشرار را قلع و قمع نمايد.

لاجرم حاتم خان طريق يزد برداشت و ابراهيم خان هم كه در آن شهر پدر بر پدر قوّتى به كمال داشت، از پيش روى تاختن كرد و بسيار كس از اشرار را گرفته محبوس بداشت، محمّد عبد اللّه چون قوّت درنگ نداشت، به خانۀ حاجى محمّد كريم خان پسر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار كه از فحول علماى شيخيه است گريخته پناهنده گشت و از پس آن نيز شهاب الملك نيز برسيد.

و هم در يزد نظام مملكت را جز با حكومت خويش راست نمى ديد و از نظام آن بلده چشم پوشيده به اصلاح امارت خويش روزگار مى برد و اين معنى نيز معروض كارداران دولت افتاد، او را به دار الخلافه طلب كردند و بدين گناه و ديگر عصيانها مبلغى زر و سيم به مصادره تسليم داد.

ذكر حكومت شاهزاده اردشير ميرزا در لرستان و خوزستان و بختيارى

و هم در اين سال برحسب فرمان، شاهزاده اردشير ميرزا كه جودتى با جلالت انباز و فضلى با بذل همساز داشت، مأمور به حكومت خوزستان و لرستان و بختيارى و نظم اراضى چعب و رامهرمز گشت و سليمان خان گرجى برادرزادۀ منوچهر خان معتمد الدّوله كه ملقب به سهام الدّوله بود، به وزارت و سردارى سپاه منصوب شد. پس بسيج سفر كرده با 2 فوج سرباز كمره و گلپايگان و 2 فوج لشكر لرستان و يك فوج سرباز فريدن و چهارمحال و 400 تن سوار شاهيسون و 400 سوار چگنى قزوينى و جماعتى از ملازمان ركابى و 200 تن توپچى و 8 عراده توپ و قورخانۀ لايق در عشر آخر ربيع الاول [1265 ه/ 1849 م] از دار الخلافه خيمه بيرون زد.

نخستين به اراضى كمره و گلپايگان و خوانسار و چهارمحال و فريدن عبور كرده، هر فتنه كه از اشرار بختيارى در آن محال روى داده بود قلع و قمع فرمود، مردم شرير را دستگير ساخته، برخى را خود عرضۀ هلاك و دمار داشت و جماعتى را با كنده و زنجير به درگاه شاهنشاه فرستاد و هر قلعه و كوشكى كه راهزنان از بهر خود معقلى مى دانستند با خاك پست كرد و قلعۀ اروجن را كه در حواشى خاك

ص:226

بختيارى حصنى حصين بود نيز ويران نمود.

بالجمله 6 ماه چمن سنگباران و قهيز را لشكرگاه كرده از نظم آن اراضى بپرداخت و از آنجا آهنگ لرستان ساخت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

حكومت شاهزاده بهرام ميرزا در فارس

و هم در اين سال شاهزاده بهرام ميرزا كه در ايوان عالمى نحرير و در ميدان ضرغامى دلير بود، مأمور به حكومت فارس گشت و ميرزا فضل اللّه نصير الملك وزارت فارس يافت و ميرزا مهدى مستوفى نورى پسر محمّد زكى خان سردار نيز برحسب حكم بسيج سفر شيراز كرد. و چون محمّد على خان ايلخانى قشقائى سالى چند مى رفت كه مأمور به توقّف طهران بود و رخصت مراجعت با خانه خويش نداشت، اين هنگام شاهزاده بهرام ميرزا از كارداران دولت رخصت او را خواستار آمد و به شفاعت او ايلخانى را اجازت مراجعت حاصل شد. پس شاهزاده با 100 تن سوارۀ طالش روز بيست و چهارم ذيحجة الحرام از دار الخلافۀ طهران راه برگرفت و بعد از ورود به اصفهان خطى چند به اعيان و عمّال فارس نگاشته هركس را جداگانه به كارى بازداشت.

و روز چهاردهم محرّم از اصفهان بيرون شده كوچ بر كوچ تا مشهد مرغاب براند و در آنجا ايل بيگى قشقائى برادر ايلخانى و جماعتى از مردم فارس پذيره رسيدند و از اين منزل تا به شيراز از كثرت گل و لاى و شدّت برف و سورت برودت هوا، به زحمت فراوان طىّ مسافت كردند و روز نهم شهر صفر المظفر شاهزاده بهرام ميرزا وارد شيراز گشت و رايت نظم آن مملكت برافراخت و از هركس مالى و ثروتى به نهب و غارت رفته بود به استرداد پرداخت و ميرزا نعيم پسر محمّد زكى خان سردار نورى را كه منصب لشكرنويسى فارس نامزد او بود فرمان كرد تا لشكرى كه در شيراز اقامت داشت، عرض داد.

و اين وقت عزيز خان مكرى كه اكنون سردار كل عساكر منصوره است با فوج چهارم تبريز در شيراز بود و برحسب فرمان روانۀ طهران گشت و ديگر اسمعيل خان سرهنگ با فوج شقاقى مخبران و محمّد صالح خان سرهنگ توپخانه با 150 تن توپچى و عزيز بيگ ياور سمنانى با جماعتى از سربازان

ص:227

سمنان و 12 عراده توپ و قورخانه حاضر بود.

شاهزاده بهرام ميرزا خواستار شد كه كارداران دولت اين جماعت را تا نوروز سلطانى در شيراز رخصت اقامت دهند، مسئول او به اجابت مقرون افتاد.

و هم فرمان برسيد كه حسين خان نظام الدّوله را در سراى خود باز دارند و قراول بگمارند كه از شهر شيراز؛ بلكه از سراى خود بيرون نشود.

حكومت طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله در كرمان

و هم در اين سال شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله كه در نظم بلدان و رزم ميدان شناختۀ ايران بود و در كشف مشكلات علوم و معضلات حكم بر فضلاى عهد فزونى داشت مأمور به فرمانگزارى كرمان آمد، و بعد از ورود به آن بلده فرمان كرد كه ملا حسين پسر ملا على اعمى كه مصدر آن همه شر بود، چنانكه مرقوم افتاد، در آن شهر نماند و بسيار كس از اشرار را نيز دستگير ساخته بعضى را مقتول نمود و جمعى را در كنده و زنجير كشيد.

و پس از نظم شهر، شوارع و طرق را از زحمت دزدان و راهزنان بپرداخت و طريق كاروانيان را در تمامت اراضى بلوچستان و سيستان بازداشت و چندانكه در آن مملكت فرمانگزار بود منال ديوانى و حقوق سلطانى را به نيكوتر وجهى ادا نمود و رعيّت را شاد خاطر و آسوده بداشت و اهل حرفت و صنعت را نيك تربيت كرد، خاصّه شال كرمانى را كه از بافتۀ كشمير بر زيادت قيمت يافت.

ازدواج ميرزا تقى خان امير نظام با عزت الدّوله خواهر ناصر الدّين شاه

و هم در اين سال چون روزى چند از جلوس شاهنشاه ايران سپرى شد و كار صدارت اعظم بر ميرزا تقى خان امير نظام راست بايستاد، ملك الملوك ايران همى خواست تا قواد سپاه و بزرگان درگاه بى اكراه خاطر امر و نهى ميرزا تقى خان را حاضر باشند، لاجرم او را به شرف مصاهرت قرين مفاخرت ساخت و خواهر خويش را روز جمعۀ بيست و دوم شهر ربيع الاول با او عقد بست و شب چهارشنبۀ چهارم ربيع الثانى او را به سراى ميرزا تقى خان فرستاد، بدين انتساب كه با خانوادۀ سلطنت حاصل كرد تمامت شاهزادگان او را نرم كردن و فروتن شدند.

ص:228

شورش سربازان بر ميرزا تقى خان و رفتن او به خانۀ اعتماد الدّوله

اشاره

و هم در اين سال چون ميرزا حسن خان برادر امير نظام متوقّف در آذربايجان بود و رتق و فتق لشكر آذربايجان را خاصّ خويش مى دانست به استظهار برادر تكبّر و تنمّرى ديگر بر سر داشت. لشكريان از خشونت طبع و سورت خوى او رنجه و شكنجه بودند و بيم داشتند كه در نزد امير نظام از برادر او شكايت آورند تا مبادا قرين غرامت و نكايت گردند و اين معنى را در دل مى نهفتند و نمى گفتند.

در اين وقت كه فوج قهرمانيه و فوج ششم تبريز و فوج خاصه و فوج شقاقى قراجه داغى در دار الخلافه ميان سرباز خانۀ ارك جاى داشتند، چند تن از شناختگان درگاه كه با امير نظام از در خصومت بودند سربازان را در عصيان با او همداستان ساختند تا متّفق الكلمه سر از فرمان برتافتند و نخستين صاحبان مناصب مانند سرتيپ و سرهنگ و ياور و سلطان را از ميان خود به يك سوى كردند. آن گاه بر شوريدند و گفتند يا شاهنشاه ايران، ميرزا تقى خان را از وزارت خلع فرمايد يا نام ما را از جريدۀ چاكران محو نمايد. و هم آواز، در ميان سربازخانه غوغا برداشتند و فرياد استغاثت برافراشتند.

ميرزا تقى خان چون اين بدانست با آن كبر و خيلا كه در دماغ او بود، حمل اين جسارت نتوانست كرد، چند كس از قفاى يكديگر بديشان فرستاد و آن جماعت را به قتل و نهب و اسر تهديد كرد. سربازان از كلمات او يك باره بيچاره شدند و چنان دانستند كه اگر از يكديگر كناره گيرند يك تن زنده نخواهند بود، از بيم جان رايت اتّفاق افراخته كردند، روز يكشنبۀ پانزدهم ربيع الثانى اعلان كلمۀ عصيان نمودند و يكدل و يك زبان غوغا برداشتند و گفتند «تا ميرزا تقى خان را از مسند وزارت فرود نكنيم، از پاى نخواهيم نشست». و از قورخانه چند حمل گران به سربازخانه تحويل دادند و

ص:229

آذوقه و علوفۀ فراوان نيز فراهم نمودند. و روز ديگر از بامداد تصميم عزم دادند كه ميرزا تقى خان را از مقام خويش دفع دهند؛ بلكه اگر توانند عرضۀ هلاك و دمار سازند.

پس تفنگهاى خود را با سرب و بارود بينباشتند و گفتند هرگز شاهنشاه ايران چندين هزار كس را كه در راه دولت از بذل جان مضايقت نكنند با يك تن برابر نخواهد گذاشت؛ و ديگر اينكه ميرزا تقى خان اگر زنده ماند بى گمان ما را زنده نخواهد گذاشت.

اكنون كه ما را وداع جان گفتن واجب افتاده بهتر آن است كه ميرزا تقى خان را مقتول سازيم و بدست پادشاه كشته شويم. اين بگفتند و از سربازخانه به جانب خانۀ ميرزا تقى خان راه برگرفتند.

از اين سوى ميرزا تقى خان چون مردم از جان گذشته را دشمن جان خويش يافت هراسناك گشت و بفرمود تا مردم او در سراى و بام خانه را به حراست بايستادند و چون سربازان راه نزديك كردند، 2 تن را به زخم گلوله از پاى درآوردند. اما سربازان اگرچه قوّت آن داشتند كه به سراى ميرزا تقى خان در روند، اما حشمت خواهر پادشاه را كه در سراى او بود نگاه داشته از بيرون سراى بايستادند و فرياد هاياهاى افراخته كردند، از بهر آنكه شاهنشاه بر ايشان ببخشايد و ميرزا تقى خان را از عمل عزل فرمايد. و بعضى از مردم نامجرب كه حسن و قبح امور را ندانسته با ميرزا تقى خان دشمن بودند بر اين آتش فتنه دامن زن گشتند و جماعتى به حضرت پادشاه آمده معروض داشتند كه «از براى ميرزا تقى خان لشكرى بزرگ را مقتول نتوان ساخت، صواب آن است كه او را معزول سازيد و آتش اين فتنه را بنشانيد».

ملك الملوك عجم در خشم شد و فرمود همانا مردمى ناآزموده بوده ايد و ندانسته ايد كه اگر امروز من به خواستارى سربازان ميرزا تقى خان را از مكانت خويش ساقط سازم، خويشتن را از اوج سلطنت هابط كرده باشم، پس هر روز عزل و نصب چاكران من به اختيار لشكريان خواهد بود، همانا جهان را از وجود صد چنين لشكر خواهم پرداخت و دامان حشمت خويش را آلودۀ چنين ضعف نخواهم ساخت.

ص:230

رفتن امير نظام به خانۀ اعتماد الدّوله

در اين وقت ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله كه خيرخواه پادشاه و نيك انديش رعيّت و سپاه بود، معاينه كرد كه اگر ميرزا تقى خان را در اين مسيل مخافت آفتى رسد بر پادشاه واجب افتد كه چندين هزار كس را با تيغ بگذراند و اگر از مصدر خلافت منشورى بر عزل ميرزا تقى خان صادر شود، از حشمت سلطنت چيزى بكاهد، لاجرم هم در آن شب، كه شب سه شنبۀ شانزدهم ربيع الثانى بود، جمعى از مردم خود را با آلات حرب و ضرب ساختۀ جنگ كرده به حفظ و حراست ميرزا تقى خان برگماشت و او را برداشته به سراى خويش آورد و مردم شهر را اعلام نمود تا وضيع و شريف و عالم و عامى انجمن شوند و خويشان و عشيرت او حاضر آمدند و آن شب را به حفظ و حراست او به پاى بردند. و بامدادان كه تمامت بزرگان و امرا در آنجا انجمن بودند، سخن بر اين نهادند كه اين سربازان چون گوسفندانند، روا نباشد كه ايشان به عصيانى كه كرده اند كيفر بينند و مورد سخط و غضب پادشاه گردند، در شريعت كرم و احسان، صواب آن است كه خاطر هراسان ايشان را از وحشت و دهشت باز آريم و ملازم حضرت بداريم و اين كار را كسى تواند ساخته كرد كه طريق خردمندان بداند و سخن سنجيده براند تا اين مردم هراسنده را سخن او پسنده افتد.

اين قرعه بنام عباسقلى خان والى كه نسب به ابراهيم خليل خان قراباغى جوانشير مى رساند، برآمد. پس عباسقلى خان، حاجى على خان حاجب الدّوله و ميرزا مصطفى - مستوفى و نجفقلى خان دنبلى را برداشته به سربازخانه در رفت. سربازان در گرد او انجمن شدند و غوغا برداشتند. عباسقلى خان با ايشان گفت كه هرگز راست نيايد كه يك تن با 5000 كس به محاجه سخن كند. صواب آن است كه از هر فوج چند تن گزيده كنيد و نزديك من بنشانيد، تا سخنان مرا اصغا نمايند و سنجيده پاسخ گويند. لاجرم جماعتى از ميان ايشان به نزد او صف برزدند. عباسقلى خان گفت:

هيچ دانسته ايد كه مردم آذربايجان در راه دولت سلاطين قاجاريه چه رنجها برده اند؟ همانا 50000 كس برافزون در جنگ روسيان و نبرد خراسان و افغانستان بذل جان كرده اند، تا نام خويش را در تمامت امصار و بلدان بلند ساخته اند.

ص:231

اكنون كه شما از در بى فرمانى بيرون شده ايد بر پادشاه واجب مى شود كه شما را عرضۀ تيغ سازد و جهان را از وجود شما بپردازد. و از آن سوى به فرمان ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله از مردم دار الخلافه و عراق 50000 كس انجمن شده اند و در دفع شما هم دست و هم داستانند، زمانى دير برنگذرد كه شما به تمامت شربت هلاكت بنوشيد و زنان و فرزندان شما به عنا و عذاب درافتند و نام بلند آذربايجانى به اين ناسپاسى شما پست شود و مردم عراق به حق شناسى بلند آوازه گردند.

سربازان گفتند:

ما پدر بر پدر در راه دولت جان داده ايم و هم اكنون در راه پادشاه جان خويش بر كف نهاده ايم اما نتوانيم بر سخط و غضب ميرزا تقى خان زيستن كنيم و آن زحمت و محنت كه از برادر او ديده ايم ظاهر سازيم؛ زيرا كه هرگز جانب برادر خود را فرو نخواهد گذاشت و به سوى ما نگران نخواهد شد.

عباسقلى خان گفت:

اين رأى به صواب نيست، همانا خديوى را كه خداى بارى بر مردم چندين مملكت خداوندى داده هرگز وزيرى اختيار نكند كه برادر و فرزند خود را بر بيگانگان بى حجتى فضيلتى نهد، شما از اين در هراسناك مباشيد و زحمتى كه از ميرزا حسن خان ديده ايد باز نمائيد، بر ذمّت من است كه حمل او را از پشت شما فرونهد و داد شما را بدهد.

بالجمله سربازان را مطمئن خاطر ساخت تا به يك بار جنبش كردند و شيپور بنواختند و هم گروه به نزديك ميرزا تقى خان راه برداشتند و به در سراى ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله آمده بر صف شدند و نخستين اعتماد الدّوله به ميان ايشان آمده از در بيم و اميد سخنى چند بكرد و آن گاه ميرزا تقى خان به در سراى آمده، ايشان را ديدار كرد و سربازان از در عذر و پوزش بيرون شده آغاز زارى و ضراعت نمودند. ميرزا تقى خان عذر آن جماعت بپذيرفت و گناه ايشان را معفو داشت.

از پس آن، ميرزا تقى خان روانۀ ارك سلطانى شد و در حضرت سلطان گناه سربازان را شفاعت خواه گشت و اين هنگام روز پنجشنبۀ نوزدهم ربيع الثانى بود. قوّت و حشمت اعتماد

ص:232

الدّوله در حراست ميرزا تقى خان و خمود نيران چنين فتنۀ بزرگ در نزد وضيع و شريف سخت عظيم گشت و عظمت او در تمامت بلدان و امصار ايران شايع افتاد و اين هنر بزرگ نزديك اهالى دول خارجه و مردم ممالك بعيده به كرامت طبع و حصافت عقل او برهانى استوار گشت.

بالجمله بعد از ورود ميرزا تقى خان به سراى خويش بى توانى خواستار آمد تا شاهنشاه ايران فرمان كرد و اسمعيل خان فراشباشى را كه در تهييج اين فتنه بى مداخلت نبود مأخوذ داشتند و معادل 50000 تومان از او بعد از رفع حساب اخذ نمودند و از پس آن برحسب فرمان، آقا بهرام امير ديوانخانه را به دست چند تن از عوانان داده روانۀ كرمانشاهان نمودند و حكم به توقّف آن بلده فرمودند و ميرزا نصر اللّه اردبيلى صدر الممالك را كه اين هنگام در قم زيستن داشت و به آرزوى صدارت اعظم روزگار مى گذاشت، هم فرمان رفت تا او را از قم به كرمانشاهان تحويل دادند و امر به اقامت كردند.

شرح حال ملا حسين بشرويه و طغيان جماعت بابيه و مقاتلت ايشان در مازندران با گروه لشكريان

اشاره

ملا حسين يك تن از مردم بشرويه است. در آغاز زندگانى به كسب علوم رسميّه مانند صرف و نحو و فقه و اصول روزگار مى گذاشت و آن نيرو نداشت كه در تحصيل علوم با علماى عهد انباز شود و سامان خود را به ساز كند. لاجرم از پى چاره هر روز رائى مى زد و حيلتى مى انگيخت. در اين وقت او را مسموع افتاد كه ميرزا على محمّد باب از بوشهر به شيراز سفر كرده و به قانونى جديد و شريعتى تازه خود را بلند آوازه ساخته. پس بى توانى از خراسان طريق شيراز برگرفت و بعد از ورود بدان بلده به نهانى ميرزا على محمّد باب را ديدار كرد و آئين او را پذيرفتار شد.

اگرچه اين هنگام ميرزا على محمّد باب چنانكه مذكور شد، به حكم حسين خان نظام الدّوله مأمور بود كه در سراى خود

ص:233

نشيمن كند و در به روى آشنا و بيگانه فروبندد، با اين همه آسوده نمى زيست و از قبل خود به هر شهر و ديار مريدان خود را گسيل مى ساخت و مردمان را به كيش خويش دعوت مى نمود و طلب بيعت مى كرد. ملا حسين را چون به گفتار و ديدار بيازمود و در كار خويش استوار شناخت او را به طرف عراق و خراسان سفر كردن فرمود تا به هر شهر و ديه درآيد و مردم را به سوى او دعوت نمايد و زيارت نامه [اى] كه از براى زيارت امير المؤمنين عليه السّلام، خود تلفيق كرده بود، بدو سپرد و همچنان تفسير سورۀ يوسف عليه السّلام را كه خود شرح كرده بود هم بدو داد تا بر مردمان بخواند و فصاحت باب را در آن كلمات بر كمالات او حجّتى سازد.

ملا حسين با اين برگ و ساز از شيراز در تك و تاز آمد و طىّ مسافت نموده وارد اصفهان گشت و در آنجا ملا محمّد تقى هراتى را كه يك تن از فقها بود بفريفت و او را يكى از پيروان باب ساخت، چنانكه در منبر و محراب بى پرده از جلالت قدر باب سخن مى كرد و او را به نيابت امام ثانى عشر عليه الصّلوة و السّلام ستايش مى نمود. و همچنان منوچهر خان معتمد الدّوله كه اين وقت حكومت اصفهان داشت به كلمات ملا حسين، باب را مردى زاهد دانست و گفت تواند بود كه امام غايب را، وى نايب باشد.

بالجمله ملا حسين از اصفهان به كاشان آمد و در آنجا حاجى ميرزا جانى كه يك تن از بازرگانان كاشان بود از در عقيدت و ارادت بدو پيوست. آن گاه به نزديك حاجى ملا محمّد مجتهد پسر حاجى ملا احمد نراقى كه امروز در علم و عمل از تمامت فضلاى ايران برترى دارد عبور كرد و تفسير سورۀ يوسف و زيارت نامه [اى] كه با خود داشت در نزد او گذاشت و او را به قبول نيابت باب داعى گشت. حاجى ملا محمّد آن كلمات را برخواند و غلطات آن را باز نمود. ملا حسين گفت:

باب مى فرمايد كه نحو به گناهى كه كرده بود او را تاكنون مقيد و محبوس داشتند، من به شفاعت او پرداختم و او را از قيد و بند آزاد ساختم. اكنون اگر مرفوعى را منصوب يا منصوبى را مجرور خوانند معذور باشند.

حاجى ملا محمّد بانگ

ص:234

برآورد كه:

چندين بيهوده سخن مكن. نخست آنكه: بر مردم عجم تلفيق كلمات عربيّه را حجّت آوردن كارى به اغلوطه كردن است؛ و ديگر آنكه هر كه بيرون اين قانون كه ما راست سخن كند او را حجّتى روشن بايد. بدين مزخرفات لاطايل و ترهات بى حاصل به غايت مرام واصل نتوان شد.

و ملا حسين را از پيش براند و چون هنوز دعوت او از نيابت باب بر زيادت نبود، افزون از اين، ردّ وضع او فتوى نكرد. و بالجمله ملا حسين از كاشان به دار الخلافه سفر كرد و روزى چند در طهران متوقّف گشت و روى دل چند تن از عامه را كه منزلت همج و رعاع داشتند با خود كرد و كتابى از باب به شاهنشاه مبرور محمّد شاه و حاجى ميرزا آقاسى آورده بود بدين شرح كه:

اگر حمل بيعت مرا بر گردن و متابعت مرا واجب شماريد اين سلطنت شما را بزرگ خواهم كرد و دول خارجه را در تحت فرمان شما خواهم داشت.

ملا حسين كتاب باب را ظاهر ساخت و دعوت او را اظهار كرد. كارداران دولت او را تهديد فرستادند كه از اين گونه ترهات لب ببند و اگر سلامت جان خواهى اقامت اين شهر را به درود كن.

ملا حسين چون كار بر مراد نيافت خطى به حاجى ملا محمّد على بارفروشى فرستاد و مكتوبى به قزوين از بهر قرّة العين كرد و هر دو تن را به خراسان طلب داشت تا از آنجا دعوت خويش آشكار كنند. و خود بى توانى از طهران راه برگرفت و از آنجا سفر خراسان نمود و بعد از ورود به شهر مقدّس در بالا خيابان منزل ساخت و به اغواى مردم پرداخت.

آغاز فتنه ملا حسين بشرويه در خراسان

ملا عبد الخالق يزدى كه تلميذ شيخ احمد احسائى بود و در توحيد خانۀ صحن مقدّس صاحب محراب و منبر بود، به اغواى او از اتباع باب گشت و در فراز منبر سخنى چند كه با شرع انور بينونتى داشت بگفت. و نيز ملا على اصغر مجتهد نيشابورى كه هم بر طريقت شيخ احمد بود به مكاتيب و ملاقات ملا حسين از راه برفت و در مسجد نيشابور به گفتار ناسزاوار پرداخت. اين خبر نيز در مشهدّ مقدس سمرگشت، علماى مشهد به جنبش آمدند و غوغا

ص:235

برداشتند و صورت حال را به شاهزاده حمزه ميرزا بنگاشتند.

حمزه ميرزا اين هنگام در چمن رادكان بود. چون اين خبر بشنيد فرمان كرد كه ملا حسين را از شهر مشهد حاضر لشكرگاه كنند و هركس از مردم مشهد كه متابعت او كرده، چنانچه از او تبرّى نجويد و باب را لعن نفرستد قرين عنا و عذاب دارند. لاجرم ملا على اصغر را از نيشابور به مشهد آوردند و او بى توانى به مسجد درآمد و بر منبر صعود كرد و بر ميرزا على محمّد باب و اصحاب او لعنت فرستاد و آسوده گشت؛ و همچنان چند تن ديگر طريق سلامت جستند و در لعن باب با او موافقت كردند.

اما ملا عبد الخالق سر بر كرد و گفت من هرگز از اين راه برنگردم؛ مگر آنكه علماى بلد مجلس محاوره بسازند و با من مناطره آغازند. عمّال شاهزاده چون اين كلمات بشنيدند، او را از نماز جمعه و جماعت منع فرمودند و حكم دادند تا در سراى خويش اقامت كند، و اين عزلت را موجب سلامت شمارد. و ملا حسين را برداشته به لشكرگاه حمزه ميرزا بردند.

شاهزاده بفرمود تا او را در خيمه بازداشتند و چند تن قراول بگماشتند تا با كس طريق مخالطه و مراوده نسپارد. اين ببود تا آن گاه كه مردم مشهد بر شوريدند، چنانكه مذكور افتاد. پس، از لشكرگاه رها شده، راه مشهد برگرفت و در بابا قدرت كه به يك سوى شهر مشهد است فرود شد. مردم آن بلده او را از ورود به شهر دفع دادند. ناچار به جانب نيشابور سفر كرد و در آنجا مردم عامه را جمعى با خود يار كرد و راه سبزوار برداشت. در سبزوار ميرزا تقى جوينى كه مردى دبير و آواره نگار بود بدو پيوست و دخل و خرج اصحاب او را به حساب گرفت و چند تن ديگر را نيز از سبزوار بفريفت و به طرف ميامى رهسپار گشت.

نخستين به قصبۀ يارجمند رسيد. آقا سيّد محمّد كه در يارجمند نماز جماعت مى گذاشت او را و اصحاب او را به سراى خويش از بهر ضيافت دعوت كرد، چون درآمدند و در مجلس او جلوس كردند، نخستين خادمان ضيافت خانه،

ص:236

غليان و قهوه در آوردند، ملا حسين دامن درچيد و حكم به حرمت غليان و قهوه براند. از اينجا سخن بلا و نعم درافتاد و بدعت باب در شريعت و دعوت ملا حسين در طريقت او مكشوف گشت. آقا سيّد محمّد خشمگين شد و گفت من شما را نجس و دنس مى دارم و پرهيز از مجالست شما را واجب مى شمارم و ايشان را از سراى خود بيرون شدن فرمود.

ناچار ملا حسين راه برگرفته در دو فرسنگى يارجمند به قريۀ خان خودى درآمد. در آنجا ملا حسن و ملا على به او ملحق شدند و طريقت او را به حق دانستند. پس از آنجا به ميامى سفر كرد و روزى چند در آن بلده توقّف نمود و 36 تن از مردم ميامى را با خود متّفق ساخت و به اعلان كلمۀ دعوت پرداخت.

مردم ميامى چون اين بديدند غوغا برداشتند و با او از در مقاتلت و مبارزت بيرون شدند. در اين وقت ملا حسين را نيز چون عدّتى و عددى بود به مدافعت برخاست و چند تن از اصحاب او مقتول گشت. پس ناچار راه شاهرود پيش داشت و بعد از ورود در آن بلده، به سراى ملا محمّد كاظم مجتهد شاهرود درآمد و او را به كيش خويش خواندن گرفت.

ملا محمّد كاظم از اصغاى كلمات او كه با شريعت غرّا بينونتى تمام داشت بر آشفت و زبان به دشنام او باز كرد و عصائى كه در دست داشت، فراز برده بر سر او فرود آورد و بفرمود تا در زمان او را و اصحاب او را از شهر اخراج كردند. و اين هنگام خبر وفات شاهنشاه غازى در آن اراضى پراكنده گشت و از اين خبر ملا حسين قوّتى بدست كرد و از شاهرود سفر بسطام نمود.

علماى بسطام چون از رسيدن او آگاه شدند كس فرستاده او را از درآمدن به شهر بيم دادند. ملا حسين چون راه ورود به شهر بسطام را مسدود يافت در دو فرسنگى آن بلده به قريۀ حسين آباد درآمد؛ و ملا على حسين آبادى را نيز فريفتۀ خويش كرد و او را با خود يار كرده به جانب مازندران رهسپار گشت.

ص:237

رسيدن ملا حسين بشرويه به مازندران و فريفتن مردمان را از بهر عصيان و طغيان

اشاره

حاجى ملا محمّد على بارفروشى، هنگام كودكى خادم سراى حاجى محمّد على - مجتهد مازندرانى بود، چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد، يك چند روزگار خويش را در تحصيل علم صرف و نحو و مسائل فقه و اصول به پاى برد. و نيز زر و مال چندان بيندوخت كه زيارت مكۀ متبركه بر وى واجب افتاد و سفر مكه پيش داشت. از قضا در عرض راه با ميرزا على محمّد باب دچار گشت و با او چند مجلس سخن كرده، شيفتۀ كلمات او شد. و در پايان امر، دل بدو داد و از پيروان او گشت. و بعد از مراجعت از سفر مكه روانۀ مازندران شده، در بارفروش سكون اختيار كرد.

از آن سوى چون ملا حسين در خراسان از قبل باب داعى شد، مكتوبى به حاجى محمّد على فرستاد كه با قدم عجل طريق خراسان برگيرد تا در اظهار دعوت هم دست شويم و كار بر مراد كنيم. حاجى محمّد على بى توانى سفر خراسان را تصميم عزم داد و بعد از ورود به مشهد به اتّفاق ملا حسين كار همى كرد. آن هنگام كه كار ملا حسين آشفته شد. چنانكه مرقوم افتاد، آهنگ عراق كرد و حاجى محمّد على از پيش روى روانه گشت.

و از آن سوى قرّة العين كه شرح حالش از پيش به شرح رفت، بعد از اراقت دم و قتل عمّ و مخالفت پدر و بى فرمانى شوهر از قزوين با فوجى عاشق دلباخته به آهنگ خراسان بيرون تاخت، چون در منزل بدشت كه يك فرسنگى بسطام است مقام كرد، حاجى محمّد على هم از خراسان برسيد و با قرّة العين يكديگر را ديدار كردند و چند كرّت مجلس را از بيگانه پرداخته به مشاورت بنشستند؛ و در رواج دين ميرزا على - محمّد باب رأى زدند و عاقبت پرده از كار برگرفتند، و قرّة العين منبرى در انجمن اصحاب نصب كرده، بى پرده بر منبر صعود كرد و برقع از رخ بركشيد و چهرۀ تابنده را كه مهر درخشنده بود با مردمان بنمود و گفت:

ص:238

هان اى اصحاب! اين روزگار ما از ايّام فترت شمرده مى شود. امروز تكاليف شرعيه يك باره ساقط است و اين صوم و صلوة و ثنا و صلوات كارى بيهوده است. آن گاه كه ميرزا على محمّد باب اقاليم سبعه را فروگيرد و اين اديان مختلفه را يكى كند، به تازه، شريعتى خواهد آورد و قرآن خويش را در ميان امت وديعتى خواهد نهاد و هر تكليف كه از نو بياورد، بر خلق روى زمين واجب خواهد گشت. پس امروز زحمت بيهوده بر خويش روا مداريد؛ و زنان خويش را در مضاجعت طريق مشاركت بسپاريد و در اموال يكديگر شريك و سهيم باشيد كه در اين امور شما را عقابى و نكالى نخواهد بود.

چون اين سخن به پاى برد مردمى كه در گرد منبر انجمن بودند، سر به گريبان در بردند و جماعتى كه در شريعت محمّديه و طريقت اثناعشريه عقيدتى و ثباتى داشتند از ارادت باب روى بركاشتند و يك يك بيرون شده سر خويش گرفتند و طريق مساكن خويش پيش داشتند و جماعتى كه بى دين و بدكيش بودند مال و ثروت و عيال و عدّتى نيز نداشتند، از اين سخنان شادخاطر شده، يك باره سر به بى دينى برآوردند و حمل شرايع را از گردن فرونهادند.

آن گاه حاجى محمّد على به اتّفاق قرّة العين راه مازندران برگرفت، چون به اراضى هزار جريب رسيد اندك اندك دل در قرّة العين بست، او را نيز هزيمتى نبود. عاقبت كار بدانجا پيوست كه اين هر دو تن در يك محمل مى نشستند و آن ساربانى كه مهار شتر را داشت شعرى چند انشاد مى كرد، بدين شرح كه «اجتماع شمسين و اقتران قمرين است» و اين اشعار را به آهنگ حدى تغنى مى كرد و طىّ مسافت مى نمود. در يكى از قراى هزار جريب به اتّفاق قرّة العين به حمام رفت و با او هم بستر شد و طريق مضاجعت سپرد.

مردم هزار جريب چون اين بدانستند و از عقيدت و كيش ايشان آگهى يافتند، جماعتى ساختۀ كار شده بر ايشان تاختن بردند و اموال و اثقال ايشان را به نهب و غارت برگرفتند.

بعد از اين واقعه ميان حاجى محمّد على و قرّة العين جدائى

ص:239

افتاد. حاجى محمّد على طريق بارفروش گرفت و قرة العين در اراضى مازندران با جمعى از دل باختگان خويش ديه به ديه همى عبور كرد و در اغواى مردم چندانكه توانست همى رنج برد. اما حاجى محمّد على بعد از ورود به بارفروش، خبر رسيدن ملا حسين را از خراسان اصغا نمود و دوستان خود را آگهى داده، انجمن كرد. و پس از روزى چند ملا حسين از راه برسيد و با اصحاب خود در كنار ميدان آن بلده فرود شد و به دعوت مردم پرداخت.

هنوز هفته [اى] برنگذشته بود كه 300 تن از مردم بارفروش طريقت باب گرفتند و طريق او را صواب شمردند. از اين حديث عموم خلق را وحشت و دهشتى تمام در خاطر راه كرد، و خبر آن جماعت در افواه ساير گشت. سعيد العلماء و ديگر علماى مازندران كه مكيدت ايشان را از بهر خود بر زيادت مى دانستند، جمعى از تفنگچيان به حفظ و حراست خويش برگماشتند و صورت حال را به كارداران دولت و سركردگان مازندران بنگاشتند.

مقاتلت جماعت بابيه در بارفروش

شاهزاده خانلر ميرزا كه هنوز حكومت مازندران داشت ايشان را وقعى نگذاشت، و كارگزاران او در اين امر مسامحتى كردند و جماعت بابيه از بارفروش بيرون شده، در سوادكوه جاى كردند. بعد از كوچ دادن خانلر ميرزا از مازندران به دار الخلافه، ديگرباره مراجعت به بارفروش نمودند. سعيد العلماء در بيم شد و به عباسقلى خان - سردار لاريجانى مكتوبى كرد. چون مكتوب سعيد العلماء بدو رسيد محمّد بيگ ياور را با 300 تن تفنگچى لاريجانى به دفع ايشان بيرون فرستاد.

محمّد بيك به قدم عجل و شتاب طىّ مسافت گرفت، و بعد از ورود بدان بلده به منازعت آن جماعت رده بركشيد، بالجمله در سر ميدان بارفروش نيران جنگ و جوش اشتعال يافت و بازار قتال و جدال روائى گرفت. از دو رويه به جنگ درآمدند؛ و آلات حرب و ضرب بكار بردند. در ميانه 12 تن از اصحاب باب، شربت هلاك چشيد و جماعتى نيز از مردم لاريجانى جراحت يافت.

چون ملا حسين و حاجى محمّد على مقاتلت در ميان

ص:240

شهر را از بهر خويش به زيان كار نزديك دانستند، از ميان جنگ، رزم زنان و هزيمت كنان، به كاروانسراى سبزه ميدان در رفتند؛ و در آنجا از بهر مدافعت سنگرها راست كرده، متحصّن گشتند.

در اين وقت عباسقلى خان سردار لاريجانى برسيد و صورت حال را معاينه كرد و رزم آن جماعت را تصميم عزم داد. اما ملا حسين چون ورود عباسقلى خان را بدانست و مكشوف داشت كه با اعداد كم و عدد اندك رزم او را نتواند ساخته كرد؛ و در تنگناى بارفروش حمل اين جنگ و جوش نتواند داد، حيلتى انديشيد و به نزديك او پيام فرستاد كه ما به هر شهر و ديه كه در رفته ايم سخنى جز از در شريعت نگفته ايم و اينكه مردم را به سوى باب مى خوانيم همى خواهيم كه ايشان را از عنا [و] عذاب برهانيم. اكنون كه مردم اين شهر طريق صلاح و فلان نمى جويند و جان و مال ما را مباح مى دانند، ايشان را در تيه خذلان و جهل مى گذاريم و صعب و سهل زمين را در نوشته به جانب ديگر مى گذريم.

عباسقلى خان در پاسخ گفت كه اين سخن به صواب است، نيكو آن است كه نخستين، بيرون مازندران دعوت خويش آغاز كنيد و امر خود را به ساز آريد، آن گاه بدان اراضى باز شويد. و جماعتى از تفنگچيان لاريجانى برگماشت كه آن جماعت را تا على آباد كوچ داده، از آنجا مراجعت كنند. لاجرم ملا حسين و حاجى محمّد على و اصحاب ايشان، از بارفروش بيرون شده راه برگرفتند؛ و تفنگچيان نيز تا ارض على آباد برفتند.

بعد از مراجعت جماعت تفنگچى، خسرو بيگ قائدى كلائى على آبادى گروهى را با خود يار كرده، به طمع و طلب زر و مال از دنبال ملا حسين و اصحاب او شتاب گرفت و ناگاه بر سر راه ايشان آمده، جنگ بپيوست. ملا حسين خواست تا او را بى منازعت و مقاتلت مراجعت دهد. خسرو بيگ رضا نداد و طمع در اسب ملا حسين ببست. اين معنى بر خاطر ملا حسين ثقلى بزرگ انداخت و ساختۀ كارزار گشت و او مردى دلير بود، و شمشير نيكو همى زد چه مسموع افتاد كه بسيار وقت تيغ او چون

ص:241

به فرق آمد در جگرگاه غرق شد.

بالجمله ملا حسين اسب بزد و به ميدان تاخت و مردم او جنگ برساختند. در اول حمله خسرو را با تيغ بگذرانيد و مردم او را به خاك هلاك درانداخت بعد از اين فتح، دل قوى كرد و از بيرون شدن مازندران پشيمان گشت و در حال عنان برتافت و تا مضجع شيخ طبرسى بشتافت و همى خواست در آن اراضى سنگرى ساز دهد و معقلى طراز كند. از قضا چنان افتاد كه اين هنگام بزرگان مازندران برحسب فرمان سفر طهران كردند تا جلوس شاهنشاه ايران را بر تخت كيان، درود و تحيّت گويند و روز غرّۀ محرم به تقبيل سدۀ سلطنت قرين فرّخى و ميمنت گشتند.

قلعه ساختن ملا حسين بشرويه به اتّفاق حاجى محمّد على بارفروشى و جماعت بابيّه در مزار شيخ طبرسى

ملا حسين بشرويه سفر كردن بزرگان مازندران را به درگاه شاهنشاه ايران به فال مبارك گرفت و آسوده خاطر در مزار شيخ طبرسى به ساختن قلعه پرداخت، حصنى مثمن بنيان كرد و بروج آن را 10 ذراع ارتفاع دادند و بر زبر آن بروج، بنيانى ديگر از تنۀ درختهاى بزرگ برآوردند و مثقبها بنمودند و خندقى عميق حفر كردند. از بهر فصيل قلعه خاكريزى چنان افراشته داشتند كه برابر بروج قلعه آمد و سه مرتبه در جدران و بروج قلعه از بهر تفنگچى نشيمن مقرّر كردند؛ و از قلعه براى عبور به خندق راهى چند بگشادند. و از اندرون قلعه نيز خاكريزى كردند، چنانكه 2000 تن مردم بابيه كه در قلعه حاضر بودند، در همان خاكريز نشيمن داشتند و ساختۀ جنگ بودند. و در ميان ديوار قلعه و خاكريز هرچند گام، چاه كرده بودند؛ و در بن هر چاه نيزه ها و ذلق ها از چوب و آهن نصب كردند و سر آن را با خار و خاشاك بپوشيدند، تا اگر

ص:242

وقتى لشكرى بدان قلعه يورش برد و به درون شود، به چاه درافتند و تباه شوند. آن گاه از هر ديه و قريه كه قريب بود علوفه و آذوقۀ فراوان فراهم كردند؛ و بدان قلعه حمل داده، بر زبر هم نهادند.

چون ملا حسين از اين كارها بپرداخت بانگ دعوت خويش را بلند آوازه ساخت و مردمان ساده دل را همى نويد داد كه سال ديگر ميرزا على محمّد باب كار اين جهان را يكسره خواهد كرد؛ و هفت اقليم را به تحت قدم خواهد سپرد و دين حق آشكار خواهد گشت و شريعتها يكى خواهد شد. بدين ترّهات حيلت آميز و كلمات طمع انگيز، مردم بى حسب و نسب كه مال دوست و جاه طلب بودند، از دور و نزديك به نزد او شتاب گرفتند، چندانكه 2000 تن اصحاب يافت.

آن گاه حاجى محمّد على را حضرت اعلى لقب نهادند و از بهر او شادروانى بياويخت و او را از پس پرده نشيمن داد تا مردم او را كمتر ديدار كنند، و حشمت او روز تا روز در خاطرها بزرگتر آيد. مرا مسموع افتاد كه حاجى محمّد على يك روز از بهر گرمابه شدن و سر و تن شستن از پس شادروان بيرون شد و بر اسب خويش برنشست تا به قريه [اى] كه قريب به قلعه بود در رود، جماعت بابيّه صف برزدند و با اينكه زمين هم گل و لاى بود چون او را ديدار كردند، به يك بار به زمين در افتادند و در ميان آن گل و لاى چهره ها بر زمين بسودند و تا ايشان را رخصت نداد سر برنداشتند.

بالجمله ملا حسين اصحاب خويش را هريك به نامى و لقبى خواند، يكى را گفت تو مظهر امام ثامن عليه السّلام باشى و امام رضا نام دارى؛ و ديگرى را سجّاد لقب نهاده، بدين گونه نام انبيا و ائمۀ هدى و اصحاب رسول صلى اللّه عليه و آله و اوصيا را بر مردم پست پايۀ فرومايه بست و ايشان را نويد همى داد كه هركه از ما، در جنگ كشته شود، پس از 40 روز بيشتر يا كمتر زنده شود و بر زيادت از اين، فرداى قيامت، بهشت خداى خاصّ ما خواهد بود. و هم در اين جهان شما هريك پادشاه مملكتى و حاكم ولايتى خواهيد شد

ص:243

و بعضى از ايشان را به سلطنت چين و ختا و حكومت روم و مملكت اروپا مستمال مى ساخت و ميعاد مى نهاد كه زود باشد مازندران را فروگيريم و به جانب رى سفر كنيم و در دامان جبلى كه در كنار شاهزاده عبد العظيم است، 12000 تن از مردم دار الخلافه را به خاك افكنيم.

و اين كلمات را كه ميرزا على محمّد باب بر ايشان فرستاده بود به مردم حديث مى كرد:

«ينحدرون من جزيرة الخضراء الى سفح جبل الزوراء و يقتلون نحو اثنى عشر الفا من الاتراك» و از جزيرة الخضرا تعبير به مازندران مى كرد و از جبل زوراء كوهى كه در كنار قريۀ شاهزاده عبد العظيم است حديث مى نمود. بالجمله بدين سخنان مردم خود را در كار مقاتلت و مبارزت چنان قويدل ساخت كه بى ترس و بيم بر دم شمشير و دهان شير مى تاختند و غمرات مرگ و ممات را ساز و برگ حيات مى شناختند.

مأمور داشتن شاهنشاه ايران بزرگان مازندران را به دفع ملا حسين و جماعت بابيه

اشاره

چون خبر اعداد جماعت بابيه در شيخ طبرسى و درازدستى ايشان در نهب و غارت محال مازندران گوشزد كارداران شاهنشاه ايران گشت، فرمان رفت كه بزرگان مازندران تجهيز لشكر كرده، بر ايشان بتازند و جهان از وجود آن جماعت بپردازند. بزرگان مازندران كه حاضر حضرت بودند بر ذمّت نهادند كه هرچه زودتر اين خدمت به پاى برند و هريك به خويشان خود مكتوب كردند.

حاجى مصطفى خان به برادر خود آقا عبد اللّه و عباسقلى خان لاريجانى به محمّد سلطان ياور و على خان سوادكوهى به سوادكوه و هزار جريب كس فرستادند و در تسخير قلعه و تدمير بابيه تحريض همى كردند. و كارداران دولت نيز به ميرزا آقاى - مستوفى مازندران و سعيد العلما و ديگر اكابر آن اراضى منشور كردند.

بعد از رسيدن اين احكام، نخستين: آقا عبد اللّه برادر حاجى مصطفى خان هزار جريبى خواست تا از همگنان قصب السبق برد، لاجرم 200 تن از مردم هزار جريب

ص:244

را گزيده ساخت پس با تفنگچى سورتى و بنى اعمام خود به سارى درآمد، در آنجا ميرزا آقا نيز از افاغنۀ ساكن سارى و سوار كرد و ترك انجمنى كرده به اتّفاق، تا على آباد براندند و از مردم على آباد و جماعت قادى نيز لشكرى بكردند؛ و آقا عبد اللّه آن لشكر را برداشته از آب رود تالار عبور نموده و به قريۀ لار در رفته در خانۀ نظر خان گرايلى فرود شد. و روز ديگر با لشكر به كنار شيخ طبرسى آمد و بساختن سنگر و حفر مارپيچ بپرداخت و از چوب و علف سپنجى چند بكرد و چند تن تفنگچى از مردم كودار در آنجا بازداشت و خود طريق قريۀ افرا پيش داشت و همى خواست تا همه روزه از افرا بدان جا شود و كار سنگر و مارپيچ به پاى برد، آن گاه لشكرگاه كنند.

اما از آن سوى چون شب به پاى رفت و سفيده بدميد، ملا حسين با جماعتى از مردم خود از قلعه بيرون شده مانند شير گرسنه بر سر كودارها براند و ايشان را عرضۀ شمشير ساخت.

هزيمت شدن لشكر مازندران و قتل آقا عبد الله به دست ملا حسين بشرويه

در ميان گيرودار بابيه با جماعت كودار، بانگ تفنگ گوشزد آقا عبد اللّه شد و مردم خود را برداشته شتاب كنان راه برگرفت. همچنان از گرد راه تفنگهاى خويش را به جانب جماعت بابيه گشاد دادند. ملا حسين كه اين وقت از قتل كودارها پرداخته بود، بى ترس و باك به جانب ايشان بتاخت. از ميان مردم آقا عبد اللّه جوانى افغان كه مردى سخت دلير بود سر راه بر ملا حسين برگرفت، هر دو به جنگ درآمدند و مدّتى ديرباز با تيغ و سپر با هم بگرويدند، ناگاه پاى اسب افغان به مغاكى در رفت و از پشت اسب به روى زمين آمد و ملا حسين در همان تندى كه داشت شمشير بر وى براند و او را بكشت.

و از جانب ديگر جماعت بابيه بر آقا عبد اللّه بتاختند و رزمى صعب بدادند در ميانه 30 تن مردم از تفنگچى و صاحبان مناصب مقتول گشت و ديگران هزيمت شدند. چون آقا عبد اللّه از يك پاى لنگ بوده به سرعت طىّ مسافت نمى توانست، خود را به درختستانى در برد و با اينكه گرد آن، درختستان را حفرى كرده بودند، ملا حسين بيم نكرد و چون برق خاطف خويشتن را به آقا عبد اللّه بر زد او را با تيغ

ص:245

دو نيمه كرد.

مردم او، راه قريۀ افرا پيش داشتند و اصحاب ملا حسين پياده و سواره از دنبال ايشان شتاب گرفتند. و همچنان از گرد راه به قريۀ فرّا، در رفتند و نخستين تفنگچيان را عرضۀ تيغ ساختند. پس به كار اهل قريه پرداختند، بر كودك شيرخواره و زنان بيچاره و پيرمردان فرتوت رحم نكردند، اناثا و ذكورا، صغارا و كبارا تمامت جانداران آن قريه را با شمشير و خنجر پاره پاره كردند. آن گاه آتش به قريه در زده تمامت خانه و سراى و باغ و بستان را بسوختند و ديوارها را با خاك پست كردند و اموال و اثقال نسا و رجال را به نهب و غارت برگرفتند و برفتند.

و چون خبر اين جلادت از جماعت بابيه در اراضى مازندران پراكنده شد و ظلمى چنين شديد و قتلى شنيع از ايشان سمر گشت، دلهاى لشكريان ضعيف شد و هر جماعت در هرجا كه اقامت داشت ديگر نيروى جنبش نياورد. محمّد سلطان ياور - لاريجانى در بارفروش بار فرونهاد و در كمال هول و هراس به حراست آن بلده پرداخت و ميرزا آقا در سارى خويشتن دارى همى كرد.

سفر كردن شاهزاده مهدى قلى ميرزا به مازندران به فرمان شاهنشاه ايران براى تسخير قلعۀ شيخ طبرسى و قلع جماعت بابى

اشاره

چون خبر قتل آقا عبد اللّه و غارت فرّا در حضرت ملك الملوك عجم مكشوف افتاد، نيران غضب شاهنشاه زبانه زدن گرفت و شاهزاده مهدى قلى ميرزا را طلب نمود و فرمان كرد بى توانى طريق مازندران بسپارد و يك تن از جماعت بابيه را زنده نگذارد.

آن گاه بفرمود تا نام مقتولين مازندران را جريده كردند و فرزندان و بازماندگان ايشان را هريك به عطاى عظيم بنواخت و محال پشتكوه هزار جريب را به حاجى مصطفى خان تفويض داد.

بالجمله مهدى قلى ميرزا به اتّفاق جماعتى از بزرگان مازندران در سلخ شهر محرم خيمه بيرون زد و از طريق سوادكوه راه برداشت و عباسقلى خان سردار

ص:246

لاريجانى مأمور شد كه از راه دماوند و لاريجان به طرف آمل كوچ دهد و در آنجا تجهيز لشكر كرده، به ركاب شاهزاده حاضر گردد.

بالجمله بعد از رسيدن شاهزاده به زيراب سوادكوه، گروهى از تفنگچيان هزار جريبى و جماعتى كرد و ترك بدو پيوسته شدند و از آنجا كوچ داده، در قريۀ واسكس - على آباد در سراى ميرزا سعيد فرود شد؛ و روزى چند به اعداد كار و نظم كشور و لشكر به پاى برد؛ و جماعت بابيه را هيچ محلى و مكانتى نمى نهاد، ايشان را لايق جنگ خويش نمى دانست و از بهر لشكرگاه حارسى و طلايه [اى] نمى گماشت. و هم در اين وقت ابرى بزرگ متراكم گشت و برفى عظيم بباريد و هوا را بردى سخت آغاز گشت.

لشكريان شاهزاده از بيم برودت هوا وقايۀ نفس را هركس به بيغوله [اى] خزيد و بى انديشۀ دشمن بيارميد.

شبيخون ساختن ملا حسين بشرويه و هزيمت شدن مهدى قلى ميرزا

ملا حسين و حاجى محمّد على كه انتظار چنين وقت مى بردند از اين حديث آگهى يافتند. پس ملا حسين چون پلنگ غضبان آمادۀ جنگ گشت و چون يك پاس از شب پانزدهم شهر صفر سپرى شد، به اتّفاق 300 تن مردم از جان گذشته، طريق مقاتلت در نوشت و ناگاه چون برق خاطف و صرصر عاصف به دستيارى خيكهاى فراوان آب رودخانه را در چنين سرماى سخت عبره كرد و تا قريب قريۀ واسكس براند.

آن گاه چند كس را از پيش روى خود روان داشت تا با هركس از لشكر شاهزاده باز خوردند همى گفتند ما مردم عباسقلى خان سردار لاريجانى مى باشيم و اينك عباسقلى خان است كه از قفاى ما در مى رسد.

اين همى گفتند و همى رفتند و ملا حسين با اصحاب خود از قفاى ايشان رهسپار بود، چندانكه به قريۀ واسكس و نزديك سراى شاهزاده برسيدند. حارسان سراى ندا در دادند كه كيستيد و از كجائيد؟ گفتند ما مردم سردار لاريجانى و اينك سردار است كه از قفاى ما در مى رسد. هنوز اين سخن در ميان بود كه ملا حسين در رسيد، نخستين چند تن از مردم خود را بر سر كوچه ها بگماشت تا اگر كسى از لشكريان به مدد شاهزاده آيد دفع دهند. آن گاه اصحاب خود را گفت چون به سراى شاهزاده در رفتيم فرياد به نوحه و

ص:247

ناله بلند كنيد كه دردا و دريغا شاهزاده را كشتند، تا هركس از مردم او اين ندا بشنود ناچار هراسناك شود و راه فرار پيش گيرد. اين بگفت و به در سراى شاهزاده آمد و بفرمود تا با تبر در سراى را بشكستند و به درون خانه در رفتند؛ و با شمشيرهاى كشيده با حافظان سراى درآويختند و خون بسيار كس بريختند؛ و آتش به سراى در زدند و باره بندى كه در پهلوى سراى بود هم بسوختند و خانۀ ديگر را كه از بهر مصيبت سيد الشّهدا عليه السّلام [آماده] كرده بودند، هم آتش اندر زدند و مردمى كه در آنجا جاى داشتند، برخى را بسوختند و بعضى را بكشتند؛ و از پس آن جسد ايشان را به آتش افكندند.

بالجمله جماعتى از تفنگچيان سوادكوهى كه در سراى بيرونى شاهزاده جاى داشتند، بعضى عرضۀ هلاك و دمار شدند و گروهى طريق فرار پيش داشتند سلطان - حسين ميرزا پسر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه و داود ميرزا پسر ظلّ السّلطان هم در آنجا مقتول شدند و جسد هر دو تن سوخته گشت و ميرزا عبد الباقى مستوفى نيز به قتل رسيد. اما ملا حسين و مردم او از پس اين قتل و حرق آهنگ سراى درونى و قتل مهدى قلى ميرزا كردند و شاهزاده به خويشتن دارى پرداخت و يك تن از مردم بابيه كه از ديوار صعود كرده بود با گلولۀ تفنگ به زير انداخت و يك تن ديگر را كه از در سراى به درون رفت، هم هدف گلوله ساخت؛ لكن معلوم داشت كه با اين جماعت رزم نتواند داد، از جانب ديگر سراى، راه فرار پيش گرفت و در آن ظلمت شب و شدّت برف و برد يك تنه به جانب بيابان همى گريخت. جماعت بابيه هرچه در سراى او بيافتند، برگرفتند و به جانب محلات آن قريه تاختن بردند و بانگ صيحه و فرياد ايشان كوه و دشت را به زير پاى داشت.

لشكر شاهزاده از هول و هرب بعضى به جز پيراهن هيچ جامه دربرنداشتند و مجال پوشيدن جامه نكردند، سر و پاى برهنه به جانب قلل و جبال و مغاكهاى صحارى پراكنده شدند. در ميان اين همه لشكر چند تن از مردم اشرفى، ديوارى را سنگر كرده

ص:248

و به خويشتن دارى مشغول بودند. حاجى محمّد على با چند تن از بابيه آهنگ ايشان كرد و بى توانى حمله افكند. مردم اشرفى تفنگها بگشادند و از قضا گلوله بر دهان حاجى محمّد على آمد و جراحتى برداشت ناچار روى از جنگ بركاشت. مردم اشرفى ديگرباره از قفاى ايشان تفنگها گشاد دادند و چند تن از جماعت بابيه را به خاك افكندند.

مع القصه تا آن گاه كه سپيده برزد و روز روشن شد، هيچ كس از سركردگان و لشكريان نيروى آن نكردند كه از قلل جبال فرود شوند و دشمن را دفع دهند. بلكه از دور همى نظاره بودند و جماعت بابيه با آن قليل مردم مال و مواشى آن قريه و اموال و اثقال شاهزاده و سپاه او را از پيش روى همى رانده طريق قلعۀ شيخ طبرسى گرفتند. از قضا 600 تن از لشكر شاهزاده بر سر راه ايشان همى بود چون دانستند كه آن جماعت را هنگام مراجعت است بى آنكه منازعتى آغازند و تفنگى بگشايند سريعتر از برق و باد بگريختند و ملا حسين و اصحاب او چاشتگاه روز، از مسافت طريق بپرداختند و در قلعۀ خويش جاى ساختند.

اما مهدى قلى ميرزا بعد از فرار، نيم فرسنگ در آن گل و لاى و برف و برد پياده طى مسافت كرد. در اين وقت يك تن از مردم مازندران كه بر اسبى پالانى و كودن سوار بود، بدو باز خورد و او را بشناخت. پس اسب خود را بدو داد تا برنشست و او را در گاو - سرائى رسانيده نشيمن داد و خود هم بر آن اسب برآمد و از چپ و راست برفت و به هركس از لشكر برسيد او را از زندگانى و حيات شاهزاده مژده بداد و مردم را فوج فوج به حضرت او آورد.

اما چون شاهزاده را ديگر قوّت جنگ نبود از گاوسراى سوار شده آن شب را در قادى كلاى به پاى آورد؛ و روز ديگر به جانب سارى شتافت و اين غايله چنان هول و هربى در مردم مازندران انداخت كه در آن زمستان زن و فرزندان خود را برداشته از شهرستانها به كوهستانها فرار كردند. لكن مهدى قلى ميرزا ديگرباره به فراهم كردن سپاه پرداخت و سران و سركردگان را حاضر ساخت و به وعد و وعيد بسى بيم و اميد داد و ايشان به تجهيز لشكر و اعداد كار برآمدند.

ص:249

از آن سوى عباسقلى خان لاريجانى با لشكر خود از لاريجان تا قلعۀ شيخ طبرسى بتاخت و جماعت بابيه را به محاصره انداخت و صورت حال را معروض حضرت شاهزاده داشت كه اينك من اين مردم را حصار داده ام و حاجتى به مدد و معين ندارم اگر شما را تماشاى اين جنگ و نظارۀ اين حربگاه پسند خاطر است، بدين جانب كوچ دهيد.

شاهزاده چون اين بشنيد، بيم كرد كه مبادا عباسقلى خان غرّه شود و او را از بابيه آسيبى رسد. بفرمود تا محسن خان سورتى با مردم خود و جمعى از افاغنه و محمّد كريم خان اشرفى با تفنگچى اشرفى به جانب او كوچ دهند و نيز رقم كرد كه خليل خان سوادكوهى و مردم قادى كلا با او پيوسته گردند. و ايشان چون جلادت بابيه را معاينه كرده بودند، بعد از طىّ مسافت عباسقلى خان را گفتند رزم اين جماعت را خوار مايه مگير! دانسته باش كه بى آنكه سنگرى استوار كنيم نبرد نتوانيم كرد. عباسقلى خان گفت ما هرگز در برابر هيچ لشكر سنگر نخواهيم كرد، سنگر مردم لاريجان تن هاى ايشان است.

بالجمله در اين وقت مردم بابيه از بهر آنكه سردار و جماعت او را خواب خرگوش دهند چنان مى زيستند كه پندارى در قلعۀ شيخ طبرسى هيچ كس زنده نيست و گاه گاه از در ضراعت و فروتنى پيامى مى فرستادند و طلب امان مى كردند.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و شكسته شدن عباسقلى خان لاريجانى

چون روزى چند بدين گونه گذشت، شب دهم شهر ربيع الاول سه ساعت از آن پيش كه سفيدۀ صبح سر برزند، ملا حسين 400 تن پيادۀ تفنگچى از ابطال مردم خود گزيده ساخت و از قلعۀ شيخ طبرسى بيرون تاخت و مانند ديو ديوانه و گرگ گرسنه از دروازۀ غربى قلعه تا كنار لشكرگاه براند و خود با چند سوار به يك سوى لشكرگاه كمين نهاد تا اگر كسى طريق فرار گيرد، عرضۀ هلاك و دمار گردد. در اين وقت مردم لشكرگاه آسوده از مكيدت دشمن در جامۀ خواب با جامه هاى گشوده غنوده بودند كه ناگاه، جماعت بابيه درآمدند. و نخستين با تيغهاى آخته بر لشكر سوادكوهى و هزار جريبى تاختند و در اول حمله ايشان را هزيمت

ص:250

كردند و هزيمتيان را برداشته به ميان سپاه قادى در بردند و هر دو فوج را از پيش رانده به سنگر سورتى و اشرفى داخل كردند و تمامت اين افواج را چون گوسفند كه از گرگان رميده باشند هم گروه به سنگر لاريجانى برزدند و كريچها و خانه ها كه مردم لشكرگاه از چوب كرده بودند آتش در زدند، تا ظلمت شب را روز روشن كرد و دوست از دشمن باديد آمد و از بانگ صيحه و نعرۀ گيرودار بابيه چنان دل لشكريان ضعيف شد كه هيچ كس را از هيچ كس نمى شناختند و يكديگر را هدف گلوله مى ساختند.

عباسقلى خان سردار را نيز نزديك افتاد كه وداع جان و جهان گويد، به هزار زحمت طريق سلامت به دست كرده، به يك سوى لشكرگاه گريخت و از آنجا گاه گاه تفنگى همى گشاد و محمّد سلطان ياور نيز در لشكرگاه فرياد همى برمى داشت و مردم را به جنگ جماعت بابيه تحريض مى داد. در اين وقت جمعى از اصحاب ملا حسين بدو رسيدند و او گمان داشت كه لشكر شاهزاده اند بانگ برايشان زد كه از بهر جنگ قدم استوار كنيد و اين مردم بى دين را عرضۀ دمار سازيد، هنوز سخن در دهان او بود كه در رسيدند و او را با تيغ پاره پاره كردند و در اين گيرودار 80 تن از جماعت بابيه نيز مقتول گشت.

از پس اين وقايع ملا حسين كه بر سر راه هزيمتيان كمين نهاده بود، به ميان لشكرگاه راند، ميرزا كريم خان اشرفى و آقا محمّد حسن لاريجانى با چند تن از تفنگچيان اشرف در كنار لشكرگاه سنگرى از بهر خود كرده مواضعه نهادند كه چندانكه زنده باشند، هزيمت نشوند، و از آتشى كه جماعت بابيه كرده بودند فضاى حربگاه روشن بود. در اين وقت ملا حسين و اصحاب او ديدار شدند.

قتل ملا حسين بشرويه در ميان كارزار

ميرزا كريم خان، آقا محمّد حسن را خطاب كرد كه هم اكنون آن سوار را كه دستار سبز بر سر دارد نگران باش. اين بگفت و تفنگ خويش را بگشاد و اين خود ملا حسين بود كه بعد از گشادن تفنگ دست بر سينه خود آورد و معلوم شد كه گلوله بر سينه او آمد و در زمان آقا محمّد حسن نيز تفنگ خود را رها داد و اين گلوله نيز به شكم او آمد

ص:251

و با اين دو جراحت صعب از اسب نيفتاد و به شتاب طريق فرار نگرفت، الاّ آنكه اصحاب خود را امر به مراجعت داد و با اينكه تفنگچيان اشرفى از دنبال او گلوله همى باريدند و جماعتى از اصحاب او را به خاك همى افكندند هيچ اضطراب نكرد و آهسته آهسته همى راه بريد تا به قلعۀ شيخ طبرسى رسيد.

با اين همه لشكر شاهزاده تاب درنگ نياوردند، هركس به طرفى گريخت الاّ آنكه عباسقلى خان لاريجانى با 50 تن و عبد اللّه خان افغان با 3 تن و محسن خان با چند تن اشرفى از بيرون لشكرگاه ببودند. چون صبح طالع شد ميرزا كريم خان اشرفى بر سر ديوارى برآمده بانگ اذان در داد تا اگر از لشكريان كسى در آن حوالى باشد فراهم شود.

عباسقلى خان و چند تن ديگر كه منتهز فرصت بودند بعد از اصغاى بانگ اذان با لشكرگاه درآمدند و از سرزنش اقران و اندوه كشتگان و بازپرس كارداران دولت آشفته خاطر بودند. بالجمله مقتولين را مدفون ساختند و 80 تن كشتگان بابيه را سر برگرفتند و سرهاى ايشان را به بارفروش و ديگر بلدان مازندران فرستادند كه هول و هيبت مردم از آن جماعت اندك شود. آن گاه عباسقلى خان صورت حال را به صحبت عبد اللّه خان افغان به شاهزاده فرستاد و تصميم عزم داد كه ديگرباره اعداد لشكر كرده، به حضرت شاهزاده رود.

اما از آن سوى ملا حسين تا دروازۀ قلعۀ شيخ طبرسى چنان برفت كه از اصحاب او كس ندانست او را جراحتى رسيده، در ميان دروازه از اسب درافتاده، او را برگرفتند و به نزديك حاجى محمّد على حمل دادند. پس ملا حسين به وصيّت زبان باز كرد و گفت اى مردم چنان ندانيد كه من مرده ام، 4 روز ديگر زنده خواهم شد و سر از قبر برخواهم كرد.

از اين آئين كه شما را آموخته ام باز نگرديد و دست از جنگ باز مداريد و دامن حضرت اعلى را - كه كنايت از حاجى محمّد على باشد - رها مكنيد. آن گاه مردم را از خود دور كرده با چند تن خاصان خود گفت نعش مرا در جائى

ص:252

دفن كنيد كه هيچ كس از قلعگيان نداند. اين بگفت و لب فروبست.

پس جسد او را در زير ديوار مرقد شيخ طبرسى با جامه و شمشير با خاك سپردند و 30 تن ديگر از جراحت يافتگان بابيه هم در قلعه بمردند، ايشان را نيز مدفون ساختند و آن گاه از قلعه بيرون شده به حربگاه آمدند و معاينه كردند كه مردم ايشان را سر برداشته اند. پس بى توانى به حفر زمين پرداخته هركس از لشكريان مدفون بود از خاك برآوردند و سر بريدند و سرهاى ايشان را بر سر چوبهاى دراز بالا كرده بر طرف دروازۀ غربى قلعه نصب كردند و تن هاى ايشان را در بيابان افكندند و كشتگان خود را مدفون ساختند و مراجعت به قلعه نموده در جاى خويش آرام گرفتند.

لشكر تاختن شاهزاده مهدى قلى ميرزا از شهر سارى به قلعۀ شيخ طبرسى براى جنگ جماعت بابيه

اشاره

شاهزاده مهديقلى ميرزا قبل از آنكه از شبيخون جماعت بابيه و شكستن عباسقلى - خان و لشكريان آگاه شود با لشكرى ساخته از شهر سارى بيرون تاخت و به آهنگ قلعۀ شيخ طبرسى راه بريده، در سرخه كلاى جاى كرد. و روز ديگر از آنجا كوچ داد، و چون لختى راه به پيمود مكتوب عباسقلى خان با چند نيزه سر از جماعت بابيه بدو آوردند و عباسقلى خان از بيم آنكه مبادا لشكر شاهزاده هراسناك شوند و از گرد او پراكنده گردند، هيچ از جلادت بابيه و هزيمت خود ياد نكرد.

لاجرم شاهزاده از مطالعۀ مكتوب و نظارۀ آن سرها چنان دانست كه فتح قلعۀ شيخ - طبرسى و قلع طايفۀ بابيه بسيار سهل است و در قطع مسافت شتاب گرفت كه مبادا فتح قلعه و [قلع و] قمع بابيه به نام عباسقلى خان برآيد و تا پل قراسو على آباد چون برق و باد همى براند. در آنجا عبد اللّه خان افغان از راه برسيد و ميرزا عبد اللّه نوائى را از حقيقت حال آگاه ساخت و اين هر دو تن به اتّفاق، شاهزاده را به كنارى

ص:253

آورده پرده از راز برگرفتند.

مهديقلى ميرزا برجاى سرد شد و كار را ديگرگون يافت، و نخست كس فرستاده بنه و آغروق خويش را كه از پيش روى مى رفت سر برتافت. پس سران سپاه را يك يك و دو دو حاضر كرده ايشان را از قصّه تنبيه كرد و به جانب كياكلا آمده آن شب را ببود. بزرگان سپاه بعضى اقامت را بر حركت ترجيح نهادند؛ و جماعتى تعجيل در حركت مى فرمودند.

عاقبت سخن بر اين نهادند كه اين لشكر از جماعت بابيه هراسناك شده اند اگر اين كرّت حمله افكنند و لشكر ما را درهم شكنند، بى كلفت خاطر مازندران را به تحت فرمان آرند. لاجرم با لشكرى درخور اين جنگ، آهنگ ايشان بايد كرد.

حصار دادن لشكريان جماعت بابيه را در قلعۀ شيخ طبرسى

پس شاهزاده 4 روز در كياكلا اوتراق كرد و كار لشكر بساخت و در روز پنجم از آنجا كوچ داده، با سپاه سواره و پياده به كنار قلعۀ شيخ طبرسى آمد و بدنهاى كشتگان را سوخته و بعضى را نيم خوردۀ جانوران معاينه كرد و سرهاى ايشان را بر سر چوبها نگريست كه از پيش روى قلعه چون درختستانى پديدار بود، هولى عظيم در دل او جاى كرد و روا ندانست كه بى سنگرى و حصنى در كنار آن قلعه اوتراق كند. لاجرم از آنجا عبور كرده يك فرسنگ از آن سوى تر، به قريۀ كاشت درآمد و در آنجا دو ساعت از شب گذشته با عباسقلى خان ديدار كرد و سه روز در آنجا توقّف نموده به فراهم كردن سپاه پرداخت و جماعتى از پى جماعتى بدو پيوست.

آن گاه كس بفرستاد تا سنگرى محكم در برابر قلعۀ شيخ طبرسى برآوردند و روز چهارم با لشكرى كينه توز به كنار قلعه آمد و هر جانبى را به جماعتى سپرد، هادى خان - نورى و ميرزا عبد اللّه نوائى را از بهر طلايۀ لشكر بداشت و صبحگاه سنگرها را استوار كرد. عباسقلى خان لاريجانى و نصر اللّه خان بندپى و حاجى مصطفى خان را با تفنگچى اشرفى و سورتى و لشكر دودانگه و بالارستاقى و جماعت كرد و ترك مأمور به محاصره ساخت و هريك را به جانبى از قلعه برگماشت. و فرمان كرد تا به حفر خندق و مارپيچ دامن برزنند و بروج محكم برآورند و جماعت بابيه را از دخول

ص:254

و خروج قلعۀ خود دفع دهند.

پس لشكريان به كار درآمدند و برجهاى محكم افراخته كردند، چنانكه از فراز آن بروج، ساحت قلعۀ بابيه را هدف گلوله همى ساختند و ايشان را عبور در ميان قلعه دشوار افتاد. چون كار بدين جا رسيد حاجى محمّد على حكم داد تا در شبهاى تاريك، خاكريزهاى پس ديوار قلعه را چنان مرتفع كردند كه ديگر ساحت قلعه ديدار نمى شد و اصحاب او آسوده در ميان قلعه به درنگ و شتاب بودند.

در اين وقت شاهزاده از كارداران دولت خواستار آمد تا دو عراده توپ و دو عراده خمپاره و قورخانۀ لايق بدو فرستادند. يك تن از مردم هرات آتشى از بارود تعبيه كرد كه آن را آتش زده به جانب قلعه روان مى داشت و 700 ذراع مسافت را قطع كرده به ميان قلعه فرود مى آمد و خانه هائى كه جماعت بابيه از چوب و خس و خاشاك پرداخته بودند آتش در مى زد. بدين صنعت هر خانه كه در آن قلعه بود سوخته شد؛ و از جانب ديگر گلولۀ توپ و خمپاره در ميان قلعه تگرگ مرگ مى باريد. حاجى محمّد على چون اين بديد از قلعۀ شيخ طبرسى كه نشيمن داشت بيرون شد و در ميان خاكريز قلعه منزل كرد و اصحاب او در نقبهائى كه كرده بودند جاى گرفتند، چنانكه هيچ كس را از توب و خمپاره آسيبى نبود.

در اين وقت جعفر قلى خان بالارستاقى هزار جريبى به لشكرگاه آمد و برحسب امر شاهزاده جانب غربى شيخ طبرسى را نزديك به قلعه، بنيان برجى كرد و در مدت 3 روز برجى عظيم برآورد، چنانكه لشكريان در 3 ماه مانند آن نكرده بودند. روز چهارم هنگام بامداد كه مردم او از كار سنگر به لشكرگاه مراجعت كردند تا لختى بياسايند، شاهزاده فرمان كرد كه هم اكنون باز شويد و كار سنگر به پاى بريد. هرچند قواد سپاه و جنگ ديدگان مجرب گفتند كه اين سربازان از اول شب تا سپيدۀ صبح لحظه [اى] نغنوده اند و لب به هيچ مأكول و مشروبى نيالوده اند، چندان مهلت

ص:255

فرماى كه وقايۀ نفس را زمانى از در آسايش و آرامش باشند و كار خوردنى و خورش بسازند، آن گاه مراجعت كنند.

شاهزاده از آن عجله كه در طبع داشت پذيرفتار نشد و فرمان داد كه هم اكنون بايد راه سنگر گيرند.

سربازان را كه نيروى بازپس شدن نبود هركس به گوشه [اى] مى گريخت و بى هشانه پهلو به خار و خاره مى نهاد و به خواب مى رفت. جعفر قلى خان و ميرزا عبد اللّه به زحمت فراوان با 35 تن سرباز از لشكرگاه روانۀ سنگر شدند و هريك در برج خود جاى كردند و سربازان ايشان نيز بعد از ورود به برج هركس به پشت افتاده بغنود.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و كشتن جعفر قلى خان و طهماسب قلى خان را

جماعت بابيه كه از دور و نزديك نگران بودند، چون قلّت عدد و غفلت ايشان را تفرّس كردند، 200 تن مرد كارآزموده از راه خندق بيرون شده و ناگاه صيحه زنان يورش افكندند. ميرزا عبد اللّه كه هنوز دست فرسودۀ خواب نبود، حالى تفنگ خويش بگشود و دو تن از بابيه را به خاك افكند. ايشان راه بگردانيدند و همه گروه به جانب برج جعفر قلى خان حمله بردند و از گرد راه به درون برج درآمدند. جعفر قلى خان از جاى برآمد و دو تن را با گلوله به خاك افكند و دو تن را نيز مردم او بكشتند، با اين همه جماعت بابيه بيم نكردند و با شمشيرهاى كشيده بر او درآمده چند زخم شمشير بر وى فرود آوردند.

جعفر قلى خان را ديگر مجال مجادله نماند و خود را به ميان خندق برج درانداخت.

جماعت بابيه از پس او آهنگ برادرزادۀ او طهماسب قلى خان كردند و يك نيمه سر او را با تيغ ببردند و در اين گيرودار اصحاب حاجى محمّد على از فراز ديوار قلعه مانند تگرگ همى گلوله بباريدند تا مبادا از لشكرگاه كسى به مدد ايشان آيد.

بالجمله بعد از قتل طهماسب قلى خان و جراحت جعفر قلى خان مردم بابيه از برج بيرون شده، راه قلعۀ خويش برگرفتند. و وقت عبور، جعفر قلى خان را در ميان خندق يافتند و او را زخم تبرى نيز بر پهلو زده بگذشتند.

هنگام گذشتن ايشان ميرزا عبد اللّه و مردم او از برج خود دو تن ديگر را

ص:256

از آن جماعت به زخم گلوله مقتول ساختند، همراهان نعش ايشان را برگرفتند و برفتند. بعد از عبور بابيه ميرزا عبد اللّه، جعفر قلى خان را از خندق برآورده به لشكرگاه برد و خويشاوندان او جراحت او را مرهم كردند و بعد از دو روز او را به جانب سارى كوچ دادند تا در آنجا نيك مداوا كنند. مهديقلى ميرزا چون اين بشنيد در خشم شد و گفت چرا بى اجازت من او را كوچ داديد و كس بفرستاد تا او را به لشكرگاه مراجعت دادند. از اين شدن و آمدن زحمتى و تعبى بدو رسيد كه هم در آن شب درگذشت.

خشم گرفتن شاهنشاه ايران با بزرگان مازندران از بهر مسامحت ايشان در تسخير قلعه و تدمير بابيه

اشاره

چون مدت محاصرۀ قلعۀ شيخ طبرسى به 4 ماه كشيد و جلادت جماعت بابيه در كار مبارزت و مناجزت معروض كارداران دولت افتاد، آتش خشم ملك الملوك عجم زبانه زدن گرفت و فرمود:

ما چنان دانسته بوديم كه سپاه ما بى اكراه به ميان آتش و آب شتاب گيرند و از جنگ نهنگ و نبرد شير در تاب نشوند. اينك روزگارى دراز است كه با جماعتى نا به ساز طريق مقاتلت مى سپارند؛ و در اين مقاتلت روز به مماطلت مى گذارند. همانا بزرگان مازندران بقاى اين فتنه و فترت را موجب قربت حضرت ما دانند و از بهر قوام خويشتن، آتش اين احدوثه را دامن زنند. از اين پس چنان مى انگارم كه خداى مملكت مازندران نياورده است و به كيفر مسامحتى كه در اين ستيز و آويز رفته است، تمامت مردم مازندران را با جماعت بابيه عرضۀ تيغ تيز خواهم داشت.

مقربان درگاه از بهر شفاعت جبين ضراعت بر خاك نهادند و از جانب قواد سپاه فتح قلعه و قلع بابيه را ضمانت كردند.

اين هنگام شاهنشاه ايران، سليمان خان افشار را فرمان كرد تا به جانب مازندران رهسپار شود و فحص حال كند و بداند

ص:257

كه لشكريان در كار جنگ به مسامحت روزگار همى برند يا جماعت بابيه در كارزار استوار همى باشند. مع القصه بعد از ورود سليمان خان به مازندران لشكريان ترك سر و جان گفتند و اطراف قلعه را دايره كردار پره زدند؛ و از دو سوى به حفر كردن زمين و نقب در بردن به قلعه درآمدند و با يكديگر مواضعه كردند كه چون نقبها را از خاكريز و خندق بگذرانند آتش در زنند؛ و آن هنگام تمامت لشكر به يك بار يورش برند.

يورش بردن لشكريان بر سر قلعۀ شيخ طبرسى

بالجمله از طرف غربى يك نقب را به زير برج و خاكريز در برده آتش زدند. چنانكه 50 ذرع مسافت را برج و خندق و خاكريز با خاك پست شد و نقب ديگر را كه از جانب شرقى بود، چون با برج و خاكريز، نارسائى داشت، بعد از افروخته شدن زيانى شناخته نياورد، و اما لشكريان شيپور جنگ بنواختند و از چارسوى يورش دردادند. جماعت بابيه از آن جانب كه برج و باره به زير آمد انجمن شدند؛ و هركس از لشكر نزديك شد به زخم گلوله و ضرب تيغ دفع همى دادند. ميرزا كريم خان اشرفى با جمعى از مردم اشرف به جانب قلعه حمله برد، علمدار او را به زخم گلوله به خاك افكندند. ميرزا كريم خان دست بيازيد و خود علم برداشت و برافراشت و دليرانه تا پاى برج برفت و هيچ از باران گلوله بيم نكرد.

يك تن از بابيه سر تفنگ را از مثقب برج بيرون داد تا او را هدف گلوله سازد، ميرزا - كريم خان دست فرا برده گلوگاه تفنگ را بگرفت و از چنگ او برآورد و بر آن برج صعود كرده، علم را بر سر برج نصب كرد و فرياد برداشت كه اى لشكر سرعت كنيد. محمّد - صالح خان برادر جعفر قلى خان با چند تن بالارستاقى خود را به پاى برج برسانيد، اما مهديقلى ميرزا چون در اين يورش بسيار كس از لشكر را به معرض هلاك مى نگريست، بفرمود تا طبل مراجعت بنواختند. ميرزا كريم خان و محمّد صالح

ص:258

خان نيز بازپس شدند، اما چون اين كار به انجام نرفت، سران سپاه شرم زده بودند و واجب كردند كه روز ديگر اين كار به كام كنند و ديگرباره يورش به قلعه برند.

تنگى علف و آذوقه در ميان مردم بابى

در اين وقت مكشوف افتاد كه علوفه و آذوقۀ قلعگيان تنگياب شده است و كار بر ايشان سخت افتاده و روزى چند برنگذرد كه آن جماعت از شدّت مجاعت تباه شوند و اگر نه به پناه آيند. پس ترك يورش گفتند و در سختى محاصره كوشش نمودند. و از آن سوى نيز چون هر خبر كه حاجى محمّد على آورده بود به كذب و دروغ برآمد، عقيدت اصحاب او را فتورى باديد شد و از آن تعب و طلب كه داشتند سستى گرفتند. اما با اين همه هيچ كس را نيروى سخن نبود، چه اگر از كسى مخالفتى اصغا مى رفت به حكم حاجى محمّد على سر او را به زيان زبان برمى گرفتند.

لاجرم جماعت بابيه به جان آمدند و در نهان از پى چاره دامن برزدند، نخستين آقا رسول كه يك تن از سران آن جماعت بود، و از خويشتن 30 تن مرد جنگى داشت از شاهزاده امان طلبيد و مهديقلى ميرزا او را زينهار داد. پس، از قلعه بيرون شده به لشكرگاه در رفت و مطمئن خاطر گشته باز قلعه شد، و بى توانى مردم خود را برداشته روانۀ لشكرگاه گشت. چون راه نزديك كرد يك تن از مردم لاريجانى بى اجازت شاهزاده او را هدف گلوله ساخت و به خاك درانداخت و ديگر تفنگچيان به سوى مردم او تفنگها بگشادند و جمعى را مقتول ساختند. چند تن كه زنده ماندند، به سوى قلعه مراجعت كردند. جماعت بابيه گفتند شما مرتد شديد و به جانب دشمن شتافتيد. اكنون قتل شما واجب افتاد. پس همه را با تيغ بگذرانيدند.

از پس اين واقعه رضا خان پسر محمّد خان امير آخور شاهنشاه مبرور كه به جماعت بابيه پيوسته بود، هم زينهار جوى گشت و از شاهزاده امان يافته با دو سه تن از مردم خود به لشكرگاه درآمد. شاهزاده او را به هادى خان نورى سپرد تا در نزد خويش بدارد و جمعى ديگر از بابيه با لشكرى كه در سنگرها بودند، طريق رفق و مدارا پيش داشتند و اجازت حاصل كرده از قلعه بيرون شده و طريق فرار برداشتند و به مرابع

ص:259

و مساكن خويش گريختند.

و هم در اين ايام چنان افتاد كه شاهزاده و عباسقلى خان در يكى از بروج كه با قلعه قريب بود، در رفتند و جماعت بابيه تفرس كردند، پس به جانب آن برج چون باران بهار گلوله بباريدند. از قضا گلوله [اى] از شكاف تنۀ درختى بگذشت و بر شانۀ عباسقلى خان لاريجانى آمده جراحتى كرد، اما هيچ از جلادت او كاسته نشد و همچنان در تحريض لشكر و تمهيد سنگر استوار بود.

از پس اين واقعه علف و آذوقۀ جماعت بابيه يك باره به نهايت شد و راه بيرون شدن از قلعه مسدود بود. نخست علف زمين هرچه يافتند بخوردند و چندانكه درخت در قلعه بود، پوست و برگ آن را قوت كردند و چندانكه آلات و ادوات چرم داشتند نيم جوش ساخته بلع نمودند، و هرچه استخوان در قلعه بود بسوختند و با آب صلايه كرده بنوشيدند و اسب ملا حسين را كه به زخم گلوله مرده بود و از براى حشمت ملا حسين آن را با خاك سپرده بودند برآوردند و گوشت كنده آن را با استخوان به قسمت بردند. و با اين همه دست از ستيز و آويز كوتاه نكردند.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و شكسته شدن ايشان

چنانكه لشكريان در طرف غربى قلعۀ شيخ طبرسى از بهر خود قلعه [اى] كرده بودند كه خندق آن 10 ذرع عمق و 10 ذرع عرض داشت و دو تنۀ درخت براى عبور بر خندق آن قنطره بسته بودند. ميرزا عبد اللّه نوائى و جمعى از سرباز بندپى و جماعت اشرفى و بالارستاقى در آن قلعه جاى داشتند، يك شب بعد از فروشدن آفتاب كه مردم قلعه مشغول نماز بودند و هنوز قنطره بر خندق بود، ناگاه دو تن از بابيه به قلعه درآمد [ند] و صيحه زنان حمله افكند [ند] و از رفقاى ايشان يك تن ديگر به درون شد. ميرزا عبد اللّه اين بديد و دهشت زده برخاست و نخستين آن دو تنۀ درخت را بگردانيد و به ميان خندق درافكند. جماعت بابيه چون معبر نيافتند باز شدند. اما اين 3 تن كه به ميان قلعه بودند، با شمشيرهاى كشيده به جنگ درآمدند و چند كس از تفنگچيان را جراحت كردند و يك تن از ايشان رزم زنان بر برج

ص:260

قلعه عروج كرده و بانگ همى برداشت كه برج را گرفتم، بشتابيد و به قلعه درآئيد.

جماعت بابيه از بيرون قلعه همى ولوله مى افكندند و تفنگ مى گشادند و يك تن از تفنگچيان اشرفى را نيز هدف گلوله ساختند و از آن جماعت نيز چند تن به زخم گلوله جان بداد. اما آن يك تن كه بر فراز برج شد كس را بدو دست نبود و هركه عزم صعود مى كرد با شمشير دو نيمه مى ساخت. در پايان امر، يك تن از مردم طالش مشتى زر بگرفت و آهنگ او كرد و بدو دست يافته، از پايش درآورد و دو تن ديگر را كه در ميان قلعه بودند، هم به قتل آوردند.

از پس اين واقعه ديگر در قلعۀ شيخ طبرسى برگ درخت و علف زمين و استخوان و چرم همه پرداخته شد و راه فرار مسدود گشت. ناچار جماعت بابيه از در استيمان بيرون شده زينهار طلبيدند. مهدى قلى ميرزا عهدنامه [اى] بديشان رقم كرد كه چون توبت و انابت كنيد و از مذهب جماعت اثنا عشريه به يك سوى نشويد از مال و جان در امان خواهيد بود، و خاتم بر آن رقم نهاد. سران سپاه نيز خاتم برزدند و انفاذ قلعه داشت و اسبى نيز براى حاجى محمّد على بفرستاد و بفرمود تا بر يك سوى لشكرگاه از بهر منزل ايشان خيمه [اى] چند برافراشتند. حاجى محمّد على با اينكه قريشى نسب نبود، دستارى سبز بر سر بسته داخل نسب شمرده مى شد. بالجمه از قلعه بيرون شد و بر اسب شاهزاده برنشست و 214 تن از جماعت بابيه باقى مانده بودند، با شمشيرهاى كشيده در ركاب او طى مسافت نمودند، در خيمه هائى كه براى ايشان كرده بودند فرود شدند و آن شب را به صبح آوردند.

قتل جماعت بابيه و خاتمه كار ايشان

روز ديگر شاهزاده، حاجى محمّد على و چند تن از بزرگان ايشان را به لشكرگاه طلب داشتند. بعد از درآمدن ايشان به مجلس و شكستن ناهار، سخن از مذهب به ميان آمد. با آنكه بعضى عقايد خود را مى نهفتند، آنچه بر زبان ايشان مى رفت مرتد شرعى و واجب القتل بودند. اگرچه شاهزاده حكم بر قتل ايشان نراند، اما

ص:261

لشكريان و سران سپاه از بس رنج برده بودند؛ و مردم ايشان عرضۀ شمشير گشته بود و همچنان بيم آن بود كه هريك به شهرى رفته مردم را اغوا كنند، دل بر قتل ايشان نهادند؛ و ناگاه انجمن شده، آهنگ خيمه هاى ايشان كردند.

در اين وقت مهدى قلى ميرزا نير چون پشت و روى اين كار را نگريست به حكم شريعت و پشتوانى دولت، قتل ايشان را واجب دانست. پس بفرمود تا آن جماعت را حاضر كرده، برصف بداشتند و فرمان كرد تا يك يك را شكم بدريدند؛ و بسيار كس بود كه از شكم او علف سبز فرومى ريخت. بالجمله تمامت آن جماعت مقتول شد، الاّ عددى قليل كه به ميان درختستانها درگريختند. رضا خان پسر محمّد خان ميرآخور و چند تن ديگر كه در منزل هادى خان نورى بودند، هم به دست تفنگچيان سورتى و لاريجانى تباه گشتند و 20 تن ديگر از آن جماعت بابيه كه از پيش امان يافته و در لشكرگاه جاى داشتند، هم جان به سلامت نبردند. پسر ملا عبد الخالق نيز عرضۀ هلاك گشت.

آن گاه شاهزاده، حاجى محمّد على و چند تن از سران را با او محبوس داشت و خود بر قلعۀ شيخ طبرسى درآمد و از هندسه [اى] كه در استحكام قلعه به كار برده بودند، شگفتى گرفت و آن برجها و خاكريزها و چاهها و راهها را معاينه كرد و اسلحه و تفنگ و اموال فراوان كه در آن قلعه انباشته بودند برگرفت. و هرچه را مالكى بود مسترد ساخت و آنچه از خانۀ ميرزا سعيد برده بودند، باز داد. و اموال خود را كه در واسكس به غارت رفته بود بدست كرد و هرچه مجهول المالك بود نيز مضبوط ساخت و از آنجا به بار فروش آمد.

سعيد العلما و ديگر اهالى شرع بر قتل حاجى محمّد على و صناديد بابيه، فتوى راندند و گفتند توبت ايشان در شريعت مقبول نباشد پس علما و طلاب علوم دينيّه انجمن شده، ايشان را در سر ميدان بارفروش مقتول ساختند و جهان را از آلايش وجود ايشان بپرداختند. و در اين فتنه، مازندران از بدايت امر تا به خاتمه، از جماعت بابيه 1500 تن به معرض هلاك و دمار درآمد و از مردم لشكرى نيز 500

ص:262

تن مقتول گشت.

رفتن حاجى ميرزا آقاسى به عتبات عاليات

و هم در اين سال حاجى ميرزا آقاسى از كارداران دولت خواستار شد كه به جانب عتبات عاليات سفر كند و در آستان ملايك پاسبان سيّد الشّهدا عليه السّلام مجاورت اختيار كند. شاهنشاه ايران بر زحمات چندسالۀ او رحمت آورد و نصر اللّه خان يوزباشى لك را با 50 سوار ملازم خدمت او داشت و او روز سه شنبۀ سيم ذيحجة الحرام از قريۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه بيرون شده، روانۀ اراضى مقدسه و اماكن مشرفه گشت.

فتواى ميرزا احمد مجتهد تبريزى

و هم در اين سال ميرزا احمد مجتهد تبريزى به كفر شاگردان شيخ احمد احسائى و تبعۀ او فتوى راند و فرمان كرد كه ايشان به درون حمام مسلمين نروند و مردم ملاقات ايشان را با مس رطوبت بپرهيزند. لاجرم چنان افتاد كه يك تن از جماعت شيخيّه خواست به گرمابه در رود، مرد حمامى از در طرد و منع برآمد و كار به مناجرت و مناطحت افتاد. چون تبعۀ شيخيه را نيز عدّتى و كثرتى بود، از دو جانب جماعتى بزرگ انبوه شدند و اهل حرفت و صنعت كارخانه ها و دكه ها را دربستند و اعداد حرب و ضرب كردند. شاهزاده ملك قاسم ميرزا كه اين هنگام فرمانگزار آن ممكت بود، به زلال پند و تدبير آن آتش تفته را بنشاند و در ميان كار به مصلحت و مسالمت انداخت.

سفارت بغداد

و هم در اين سال ميرزا ابراهيم خان مصلحت گزار سفارت دولت ايران برحسب فرمان سفر دار السلام بغداد كرده مأمور به اقامت آن بلده گشت، تا در كار تجّار و زوّار و ديگر مجتازان ايران كه بدان اراضى سفر كنند نگران باشد و ميان دولتين اسلام كار بر تشييد مودّت كند.

ص:263

ذكر وقايع سال دوم جلوس شاهنشاه ايران ناصر الدين شاه قاجار مطابق سنۀ 1265 ه. / 1849 م.

اشاره

در سال 1265 ه. مطابق تخاقوى ئيل تركى چون 2 ساعت و 12 دقيقه از شب چهارشنبۀ 25 شهر ربيع الثانى برگذشت، آفتاب از حوت به حمل تحويل داد و شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدين شاه قاجار جشن عيدى به پاى برد. و اين هنگام كارداران دولت چشم بر كار خراسان داشتند.

بالجمله از اين پيش مرقوم افتاد كه حمزه ميرزاى حشمة الدّوله از ارك مشهد مقدس آهنگ سفر هرات كرد، بعد از بيرون شدن از قلعۀ ارك به اتّفاق يار محمّد خان راه برگرفت و تا اراضى جام براند. چون هنگام آمدن يار محمّد خان به خراسان چند تن از لشكر او را مردم بهادر خان در اراضى جام اسير گرفته بودند، اين وقت لشكر حشمة الدّوله و افغانان، بهادر خان را با 100 تن تفنگچى در قلعۀ فريمون حصار دادند و عشر دوم ذيحجه را در آنجا روز بردند. بهادر خان زينهار جست و آذوقۀ لشكريان را حمل داد و امان يافت.

در اين منزل قربانعلى بيگ ملازم وزير مختار انگليس كه به صوابديد كارداران دولت منشور شاهنشاه ايران به حمزه ميرزا مى آورد و به دست مردم سالار گرفتار شد، او را محبوس داشتند و هر نامه كه با او بود بگرفتند، جز منشور پادشاه را كه در ميان جامۀ خود نهفته داشت.

بالجمله قربانعلى ناگاه از محبس بگريخت و خط شاهنشاه را به حمزه ميرزا درآورد و لشكريان آن خط معاينه كردند و از جلوس پادشاه بر تخت ملك آگاه شدند و شادخاطر آمدند. آن گاه حشمة الدّوله آهنگ هرات كرد و در ميان لشكريان كار به بوك و مكر افتاد.

فوج كزازى و فراهانى، سر به بى فرمانى برآوردند

ص:264

و گفتند «ما هرگز سفر هرات نخواهيم كرد» و 4 عراده توپ برداشته از راه نيشابور به جانب عراق رهسپار شدند.

حشمة الدّوله در چنين وقت، مقاتلت با لشكر خود را از طريق صواب بعيد دانست.

لاجرم ايشان را به حال خويش گذاشت و با فوج خاصّه و فوج بهادران و فوج همدان دو فوج افشار ارومى به جانب هرات تصميم عزم داد و ميرزا موسى آشتيانى برادرزادۀ صاحبديوان كه وزارت او را داشت نيز در ركاب او كوچ داد. شاهزاده تا قلعۀ قلندرآباد براند و از آنجا به شهر نو آمد. قبيلۀ هزاره بى آنكه جنگ و جوشى برآيد طريق فرار سپردند و مواشى ايشان غنيمت لشكريان گشت و چندانكه اسب توپخانه بدست شد، از بهر حمل توپ سپردۀ توپچيان آمد.

از پس اين واقعه مهدى خان سرهنگ از قبل شاهزاده و ميرزا بزرگ خان قرائى از جانب يار محمّد خان مأمور سفر دار الخلافه شده، صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه داشتند و شاهزاده به اتّفاق يار محمّد خان طريق هرات را پيش گذاشت. بالجمله طىّ طريق نموده و در 2 فرسنگى غوريان در اراضى شبش فرود شدند و چون شبش با درختستان و بيشه پيوسته است، از بهر لشكرگاه اختيار كردند تا لشكريان در آن زمستان از قلّت حطب در تعب نباشند. و حشمة الدّوله از نيمۀ محرم تا آخر ربيع الثانى در شبش اوتراق كرد و يار محمّد خان معادل 5000 تومان زر مسكوك و 1000 خروار غلّه به قانون قرض به لشكرگاه حشمة الدّوله فرستاد تا لشكريان بدان معاش كردند.

اين وقت خبر مأمور شدن سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه به تسخير مملكت خراسان مسموع افتاد، پس حمزه ميرزا مراجعت به خراسان را تصميم عزم داد و يار محمّد خان، جبّار خان را با 1000 سرباز ملازم ركاب او ساخت و شاهزاده از شبش كوچ داده، به تربت حيدريه آمد و از آنجا ورود حسام السّلطنه را به نيشابور باز دانست و راه نيشابور برداشت، روز 11 جمادى الاولى وارد نيشابور شد و 10 روز با برادر خود حسام السّلطنه ببود.

ص:265

در اين وقت حاجى ميرزا على خان خوئى از دار الخلافۀ طهران برسيد و منشور طلب داشتن حمزه ميرزا و لشكر او را به دار الخلافه برسانيد و همچنان تشريف حكمرانى خراسان را به نام سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه بياورد.

حكومت آذربايجان

لاجرم حشمة الدّوله از نيشابور به سبزوار آمد و از آنجا كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده در غرّۀ رجب وارد دار الخلافۀ طهران گشت و بعد از روزى چند برحسب امر كارداران دولت مأمور به حكومت آذربايجان گشت و ميرزا محمّد پسر ميرزا تقى آشتيانى - قوام الدّوله كه اكنون به لقب پدر نامور است، به وزارت آذربايجان مختار افتاد و ملتزم ركاب او گشت. و شاهزاده اين هنگام ملقب به حشمة الدّوله گشت و نشان مكلّل و حمايل امير تومانى يافت و بعد از ورود به تبريز مملكت آذربايجان را به نظام كرد و فرضى خان ايل بيگى شاهيسون را كه در تقديم خدمت تقاعدى داشت، او را معزول فرمود و چون بعد از عزل به نهب و غارت بازرگانان پرداخت، شاهزاده با 200 تن سرباز بهادران بدان جانب تاخت. و فرضى خان و شاه پلنگ خان و روشن خان و سليم خان را مأخوذ داشته و محبوسا به تبريز فرستاد و قلاع ايشان را با خاك پست كردند.

مأمور شدن چراغعلى خان به مملكت خراسان براى استمالت حسن خان سالار و مراجعت او بى نيل مرام به دربار شهريار

اشاره

كارداران دولت چنان صواب شمردند كه يك تن مرد زبان دان به مشهد مقدس رسول فرستند، تا با سالار و اعيان آن بلده سخن كند و ايشان را از طريق طغيان و عصيان بگرداند تا در ميانه جان و مال جماعتى بى گناه تباه نشود. ميرزا تقى خان امير نظام، چراغعلى خان زنگنه را كه از پيش متصدّى مهمّات او بود، اختيار كرد و برحسب امر شاهنشاه چراغعلى خان با يك تن ملازم خود و يك تن مردم جعفر قلى خان كردشالو آهنگ راه كرد و فرمان رفت كه هرجا با حشمة الدّوله دچار شود او را به لشكرگاه حسام السّلطنه مراجعت دهد تا به اتّفاق يكديگر مملكت خراسان

ص:266

را مسخر دارند و همچنان سالار را مطمئن خاطر كرده به دربار آرد. و نيز حكمى به مرتضى قلى خان حاكم شاهرود رقم شد كه بعد از ورود چراغعلى خان به شاهرود 30 تن سوار با او همراه كن تا به سلامت طريق خراسان سپارد.

بالجمله چراغعلى خان شتاب كنان تا به شاهرود براند و چون مرتضى قلى خان در امضاى حكم كارداران دولت مسامحت كرد، از حكومت شاهرود رقم عزل و عزلت يافت و چراغعلى خان از آنجا رهسپار شده به سبزوار آمد و حشمة الدّوله را در سبزوار ديدار كرد و معروض داشت كه برحسب فرمان به لشكرگاه حسام السّلطنه مراجعت فرماى. و هم از قبل حسام السّلطنه، اسكندر خان سردار برسيد، باشد كه سپاهيان را به نيشابور باز برد؛ اما لشكريان چون در توقف خراسان و اراضى هرات زحمت فراوان برده بودند، طريق نافرمانى گرفتند و شيپور رحيل زده راه دار الخلافه پيش داشتند. و حمزه ميرزا نيز ناچار راه برگرفت و چراغعلى خان به اتّفاق اسكندر خان سردار روانۀ نيشابور شد و به حضرت حسام السّلطنه پيوست.

سفر كردن حسام السّلطنه از نيشابور به مشهد

اما حسام السّلطنه، سليمان خان دره جزى را رخصت كرد كه به اراضى خود رفته، بسيج راه كند و به جانب كلات رهسپار شود و خود از راه سر ولايت نيشابور به جانب مشهد مقدس كوچ داد و در عرض راه از جانب يار محمّد خان افغان، عبد الجبّار خان با 1000 سوار افغان و هزاره به نزد حسام السّلطنه شتافت و ملازم ركاب شد. بالجمله بعد از ورود به چناران كه تا شهر مشهد 8 فرسنگ مسافت است، مكشوف افتاد كه سواران تركمان محال تربت و اراضى قرائى را به معرض غارت درآوردند، ناچار 1200 تن فوج قرائى كه در لشكرگاه بودند، براى حفظ اهل و مال خود رخصت يافته روانۀ تربت گشتند.

كوچ دادن اين جماعت به تربت و بيرون شدن حشمة الدّوله از خاك خراسان سالار را و اهل مشهد را در طريق طغيان قويدل ساخت.

ص:267

بالجمله حسام السّلطنه به صوابديد خوانين خراسان مكتوبى به حاجى ميرزا هاشم و حاجى ميرزا حسن كه از علماى شهر بودند فرستاد كه اگر چراغعلى خان از زحمت اشرار آسوده خواهد بود، او را روانۀ مشهد دارم تا پيغام كارداران دولت را به شما بگزارد.

ايشان دستورى دادند و چراغعلى خان روز 18 جمادى الاولى با 5 تن سوار روانه مشهد شد، چون به نيم فرسنگى شهر رسيد 5000 تن سوار و 5000 تن پياده و 9 عراده توپ به استقبال او بيرون شد و مردم مشهد، از اين پذيره شوكت خويش را نمودار كردند و چراغعلى خان را به شهر درآورده و در جوار سالار جاى دادند. روز ديگر سالار او را طلب داشته، مجلس را از مردم بپرداخت و با او گفت: «ميرزا تقى خان با من مكتوب كرده كه سخن چراغعلى خان سخن من است. اكنون مكنون خاطر او را به من بگوى».

چراغعلى خان عرض كرد كه امير نظام مى فرمايد:

دودمان ديرينه خود را بر باد مده، بى هول و حرب برنشين و طريق درگاه شاهنشاه گير، 95000 تومان اينك از دولت ايران در وجه خويشاوندان و عشيرت شما برقرار است، بى كم و كاست مقرّر مى دارم و بر زيادت از اين پسرهاى شما را هريك به منصبى معيّن و مرسومى معلوم نامبردار مى سازم. اما شما نخستين بايد به سفر مكه كوچ دهى و بعد از مراجعت از مكه معظمه الا آنكه حكومت خراسان با تو تفويض نخواهد شد، در يكى از بلدان و امصار ايران فرمانگزار توانى گشت. و اگر اين سخنان را از من پذيرفتار نشوى آل و تبار خويش را در معرض هلاك و دمار خواهى داشت.

سالار در جواب گفت:

كه من از اين جنگ و جوش هرگز به آرزوى سلطنت نبوده ام؛ بلكه خواستم با لشكر خراسان به طهران دست يابم و حاجى ميرزا آقاسى كه مهيّج اين فتنه ها بود با تيغ بگذرانم. آن گاه شمشيرى از گردن درآويزم و قرآن مجيد به دست كرده به حضرت شاهنشاه روم اگر بكشد يا ببخشد روا باشد. اكنون كه بدان آرزو فيروز نشدم و كارها دگرگون شد. از خدمت شاهنشاه ايران

ص:268

و مودّت با ميرزا تقى خان اكراهى ندارم؛ لكن امروز نتوانم به جانب طهران كوچ داد چه اين مردم كه از بهر اميدى بر سر من انجمن شده اند روا نباشد كه به دست اين لشكر بگذارم و بگذرم تا نام من به ننگ برآيد و زن و فرزندان ايشان همواره مرا به بد ياد كنند.

و ديگر آنكه چون اين مردم بدانند كه من ايشان را بگذاشتم و راه دار الخلافه برداشتم نخست مرا با تيغ پاره پاره كنند، آن گاه زن و فرزند مرا در بازار تركمانان به معرض بيع و شرى درآورند. پس صواب آن است كه كارداران دولت از من گروگان بگيرند و حكومت خراسان را به من گذارند، چون يك سال سپرى شود، تواند شد كه به حضرت شهريار رهسپار شوم.

و اگر ميرزا تقى خان بدين سخن رضا ندهد كار به مبارزت خواهد رفت و بدانچه خدا خواهد روا خواهد بود.

از پس دو روز ديگر حاجى ميرزا هاشم و حاجى ميرزا حسن را نيز طلب كرده و با چراغعلى خان گفت پيغام خويش را هم با علماى بلد بگذار. چراغعلى خان آن سخنان تكرار كرد و ايشان چنانكه از سالار آموخته بودند پاسخ دادند. و روز ديگر جمعى از مردم خراسان قصد قتل چراغعلى خان كردند و به خوابگاه او تاختن همى آوردند.

رجب مروى كه مهماندار او بود، از در مدافعت بيرون شده چند تن در ميانه مجروح گشت و عاقبت سالار و حاجى ميرزا هاشم خود به ميان انجمن آمده مردم را پراكنده ساختند.

چراغعلى خان چون كار بدين گونه ديد از در چاره بيرون شده با رجب مروى گفت كه اگر سالار چند سر اسب از بهر پيشكش به حضرت شهريار انفاذ دارد و عريضه هاى نيكو نگار كند، من اين لشكر را از چناران به جانب خبوشان كوچ دهم و خواستار شوم تا كارداران دولت يك ساله اين مملكت را به سالار بگذارند و از پس يك سال او را احضار به دربار فرمايند.

رجب مروى اين را باور داشت و هم در آن شب سالار را ديدار كرده آگهى داد.

صبحگاهى چند كس از سران قبايل و 15 تن سوار چراغعلى خان را به سلامت برداشته از آن بلده بيرون شدند و بعد از يك فرسنگ مشايعت مراجعت

ص:269

نمودند. چراغعلى خان يك تن از ملازمان سالار را تا به لشكرگاه با خود ببرد و از آنجا خطى به سالار نوشته بدو سپرد كه من از در كذب سخن نمى كنم، همانا صبحگاه از اين اراضى لشكر كوچ خواهد داد اما به آهنگ شهر مشهد مى رسد شما ساختۀ جنگ باشيد.

فتح قلعۀ شاهان دز به دست حسام السّلطنه

اما از آن سوى حسام السّلطنه 10 روزه در چمن كوباغ اوتراق كرد، باشد كه مردم قلعۀ شاهان دز را مطمئن خاطر ساخته به درگاه آرد، چه از بسيار قلاع و قرى مردم بيرون شده، بدان جا سيغناق گرفته بودند. و از جانب سالار، يوزباشى هادى طرقبه [اى] و يوزباشى حسن شاهان دزى با 4000 تفنگچى و شمخالچى حارس و حافظ بودند.

حسام السّلطنه مردى حسين نام را به قلعۀ شاهان دز رسول فرستاد، باشد كه ايشان را مستمال بدارد، مردم شاهان دز از فرمان بگشتند و حسين را بكشتند، سر او را از براى سالار به مشهد فرستادند.

روز ديگر حسام السّلطنه فرمان كرد تا جعفر قلى خان سرتيپ پسر اسكندر خان سردار با فوج نصرت و 3 عرادۀ توپ و سواره دره جزى و شاهيسون برنشستند و پيادگان را رديف سواران ساخته تا كنار قلعه بتاخت و جنگ درانداخت. بعد از گيرودار بسيار 400 تن از مردم شاهان دز و مشهد و 100 تن سرباز مقتول شد، آن گاه مردم شاهان دز هزيمت شدند و لشكريان از سنگرهاى ايشان گذشته، به كنار برجى كه مشرف به قلعه و در ظاهر قلعه بود برسيدند و آن برج را به يورش گرفته 26 تن شمخالچى كه حارس آن برج بود مقتول ساختند و از آنجا توپها را به قلعه گشادند. قلعگيان را پاى اصطبار از كار شد و ناچار به نزديك جعفر قلى خان آمده خواستار شدند كه او را با 100 تن سرباز به درون برده قلعه را بسپارند. از نيمۀ راه به اغواى مفسدين پشيمان شده ديگرباره در ببستند.

اين هنگام حسام السّلطنه لشكريان را به محاصرۀ قلعه بازداشت و خود باز لشكرگاه شد، و چون يك نيمه از آن شب كه شب سوم رجب بود سپرى شد، مرد و زن از قلعه بيرون شده به يك سوى برفتند و اموال و اثقال ايشان بهرۀ لشكريان گشت.

ص:270

يوزباشى حسن خان شاهان دزى و يوزباشى هادى سركردۀ شمخالچى را كه در آن گيرودار گرفتار شدند، حسام السّلطنه بفرمود تا بر دهن توپ بسته آتش زدند و از آنجا لشكر را جنبش داد به چمن قهقهه فرود شد.

فتح كلات

در آنجا فرستادۀ سليمان خان دره جزى برسيد و معروض داشت كه سليمان خان چون برحسب فرمان سفر كلات پيش داشت در عرض راه اصغا نمود كه بعضى از بزرگان كلات با سالار مواضعه نهاده اند كه مهر على خان پسر محمّد على خان كلاتى را مأخوذ دارند و كلات را به مردم سالار بسپارند. سليمان خان بى توانى به طرف كلات تاختن برده به ارچنگان كه يكى از قلاع كلات است در رفت.

محمّد على خان چون اين بشنيد شادخاطر شده به نزديك سليمان خان آمد و بزرگان كلات را نيز مستمال ساخته، به نزد او آورد و 200 تن از مردم سليمان خان را به درون برده، كلات را تسليم داده و 10 خانوار از اشراف كلات را نزد او به گروگان فرستاد. و سليمان خان چون كلات را مفتوح داشت از مردم خود حافظ و حارس در آنجا بگذاشت و خود مراجعت به دره جز نمود. حسام السّلطنه رسول او را شادخاطر ساخته باز فرستاد و فرمان كرد كه سليمان خان در ظاهر مشهد، حاضر لشكرگاه شود و چراغعلى خان را از آنجا روز دهم رجب روانۀ دار الخلافه نمود و خود با لشكر از چمن قهقهه حركت كرده تا كنار مشهد براند.

جنگ اول حسام السّلطنه در كنار مشهد

مردم شهر چون اين بدانستند چندانكه لشكر سواره و پياده حاضر بود، ساختۀ جنگ شده از دروازه بيرون تاختند. از اين سوى 600 تن سرباز از فوج مخبران و 1000 تن سوار و 2 عراده توپ كه بر مقدمۀ لشكر بودند با مردم شهر روى در روى شدند و جنگ بپيوستند. حسام السّلطنه چون كار بدين گونه ديد، بفرمود تا 2 عراده توپ ديگر به حربگاه تاختند و تا 4 ساعت اين مقاتلت به دراز كشيد. در پايان امر سربازان همه گروه حمله درافكندند و لشكر شهرى را كه افزون از 10/000 [تن] سواره و پياده بودند هزيمت كردند و از قفاى ايشان چنان دليرانه بتاختند كه بسيار از مردم، خويش را به خندق

ص:271

شهر درانداختند و مجال آن نبود كه دروازۀ شهر را استوار كنند. زمانى دراز دروازۀ بالا خيابان فراز بود و چون لشكريان اندك بودند روا ندانستند كه به شهر در شوند.

بالجمله 200 تن تفنگچى از مردم شهر در آن حربگاه به دست لشكريان اسير شد.

حسام السّلطنه از بهر آنكه وحشت خاطر مردم مشهد را مرتفع كند، بفرمود تا تفنگ ايشان را مأخوذ داشته آن جماعت را به سلامت رخصت مراجعت به شهر دادند.

رسيدن شاهزاده حسام السّلطنه و محاصره نمودن شهر مشهد مقدّس را و مقاتلۀ او با سالار و مردم آن بلد

اشاره

چون حسام السّلطنه لشكر تركمان و سپاه شهرى را هزيمت كرد، از كنار باغستان و درختهاى مشهد كوچ داده، در خواجه ربيع كه نيم فرسنگ تا شهر مسافت است فرود شد؛ و ميانۀ شمال و مغرب شهر اوتراق كرد. و در همان روز در برابر دروازۀ بالا خيابان و دروازۀ سراب لشكريان سنگرى محكم برآوردند. فوج مخبران و فوج ماكوئى با 4 عرادۀ توپ به دروازۀ بالا خيابان جاى كردند؛ و جعفر قلى خان سرتيپ پسر اسكندر خان سردار با فوج قراجه داغى و فوج مراغه و 4 عراده توپ به دروازه سراب فرود شد. سام خان ايلخانى با لشكر زعفرانلو و خراسانى و فوج ترشيزى و 4 عراده توپ به دروازۀ نوقان رفت و در 300 ذراع دروازه سنگرى راست كرده، ساختۀ جنگ بنشست.

اما مردم شهر همه روزه از شهر بيرون شده، مصاف مى دادند و رزمهاى مردانه مى كردند، گاهى قراولان لشكر را هزيمت مى كردند و گاهى شكسته شده از دروازۀ ارك و پائين خيابان به درون شهر مى رفتند. چون 10 روز كار بدين گونه رفت، و در غرۀ شهر شعبان 3000 تن سوار جرّار از سرخس به مدد سالار برسيد و به شهر درآمد. و هم در آن روز سپاه شهرى چندان كه

ص:272

سواره و پياده بودند به اتّفاق سواران سرخسى از دروازۀ پائين خيابان بيرون شده به جانب شرقى سنگر سام خان تاختن بردند. ابو الفيض خان برادر سام خان و مير محسن خان تيمورى كه سنگر سام خان را قراول بودند، با سواران تركمان دچار شدند و به گيرودار درآمدند.

غلبه كردن مردم شهر بر سنگر سام خان

سالار چون قراولان را با تركمانان مشغول داشت با تمامت سپاه شهرى به جانب سنگر سام خان راه برگرفت و سواران سپاه را بفرمود تا از اسب به زير آمده به اتّفاق پيادگان با شمشيرهاى كشيده حمله ور گشتند، و از سر برج و بارۀ شهر توپچى و شمخالچى و تفنگچى چون باران بهار آتش و آهن بباريدند.

بالجمله سالار چون پلنگ غضبان نخستين به سنگر فوج ترشيزى حمله افكند و در اول يورش فوج ترشيزى را از ميان سنگر هزيمت كرد. سام خان ايلخانى كه از 300 ذراع مسافت در سنگر خود نظاره بود، چون فرار فوج ترشيزى را معاينه كرد، تيغ بركشيد و نفس گسسته بر سر راه فوج ترشيزى آمد، باشد كه آن جماعت را به سنگر خود مراجعت دهد. مردم سنگر ايلخانى از بيرون تاختن او چنان فهم كردند كه راه فرار برگرفت و آشفته خاطر شدند و به حمل بنه و آغروق و كار فرار پرداختند. توپچى نيز هراسنده گشت و از غايت دهشت بستۀ سرب و بارود را واژونه به توپ درانداخت.

و هم در اين وقت سالار از كار فوج ترشيزى پرداخته به سنگر سام خان حمله آورد و توپچيان چندانكه ماشه نهادند و آتش در زدند هيچ توپ گشاده نشد. لاجرم سنگر سام خان نيز پايمال حملۀ سالار گشت و بنه و آغروق لشكر به دست مردم شهر افتاد. و همچنان 100 تن از فوج ترشيزى و سر ولايتى و خوافى و خبوشانى را مردم سالار اسير گرفته با 2 عراده توپ به جانب شهر مراجعت كردند.

از آن سوى چون حسام السّلطنه از اين قصه آگاه شد، از لشكرگاه با جماعتى از سواران نامدار و فوج مراغه و چند عراده توپ شتابزده راه برگرفت [و] وقتى برسيد كه كار سنگرها پرداخته بود؛ و از اين بر زيادت سودى نكرد كه سپاه شهرى از ديدار

ص:273

او به همان غنيمت قانع شدند و عزيمت لشكرگاه را فسخ دادند.

آن گاه حسام السّلطنه 2 عرادۀ توپ ديگر را كه در سنگر به جاى بود حمل داده، با سام خان ايلخانى و مردم او مراجعت به لشكرگاه كرد. و آن شب را به حفظ مأمن و نظم طلايه به صبح آورد. چون آفتاب سر از مشرق برزد، سالار ديگرباره اعداد كار كرد و مردم شهر از نصرت روز پيش چنان دلير شدند كه گدايان برزن و مزدوران بازار هريك كاردى و دشنه [اى] به دست كرده، مانند ابطال رجال آمادۀ قتال و جدال شدند.

هزيمت يافتن سپاه سالار از لشكر جرّار

بالجمله سالار با اين عدّه و عدّه از شهر بيرون تاخت و به جانب سنگر بالا خيابان و سراب شتاب گرفت و لختى با تفنگ رزم داد و چون راه نزديك كرد، ناگاه با تمامت لشكر يورش داد. مردم سنگر كه كار جنگ را مردان مجرب بودند، چون كوه پابرجاى بزيستند و هيچ توپ و تفنگ نگشادند، تا آن گاه كه سالار با 15000 لشكر جرّار به 100 ذراع مسافت برسيد. اين هنگام فوج مخبران و ماكوئى به نوبت دهان توپ و تفنگها را گشاده داشتند. به زخم نخستين از لشكر شهرى افزون از 100 تن به خاك درافتاد. لاجرم مردم شهر به هم برآمدند و روى برتافتند پس لشكر از سنگر بيرون شده، از قفاى ايشان تا دروازۀ بالا خيابان بشتافتند و هركه را يافتند با خاك پست كردند.

بعد از اين هزيمت مردم شهر تا 10 روز از بهر مبارزت بيرون نشدند. چون شب سيزدهم شهر رمضان رسيد، سالار با لشكرى ساخته به آهنگ شبيخون بيرون شد.

نخست سلطان خان افغان را با 200 سوار از پيش بفرستاد كه از لشكر حسام السّلطنه فحصى كرده خبرى آرد. سلطان خان چون به لشكر آگاه نزديك شد، پيش قراولان او را ديدار كردند و تفنگ هاى خويش بگشادند. نخستين سلطان خان از اسب درافتاد و مردم او به زحمت تمام جسد او را برگرفته بازپس گريختند.

سالار چون اين بديد، بدانست كه با لشكرگاه، شبيخون نتوان برد. ناچار به ميان شهر در رفت و چند روز ديگر ببود، آن گاه با لشكر شهرى و تركمان از نوپيمان نهاد كه همه گروه به جانب لشكرگاه تاختن كنند و اگر همه سر داده اند اين كار يك سره كنند و صبحگاهى 3 عرادۀ توپ حمل داده و با تمامت سواره

ص:274

و پياده از شهر بيرون شد و در برابر لشكرگاه آمد، از بامداد تا فروشدن آفتاب چون پلنگ آشفته رزم همى داد و از دخان توپ و تفنگ روز روشن به رنگ قير برآمد. هنگام فروشدن آفتاب، سالار هزيمت شد و به جانب شهر شتاب گرفت و روز ديگر نيز از آن پيش كه خورشيد برآيد به آهنگ ستيز از شهر برآمد و امروز را همچنان تا شامگاه رزم داد.

روز سيّم سالار تصميم عزم داد كه ديگر روى از رزم برنتابد تا روى ظفر نبيند. از بامداد كمر استوار كرد و به كارزار درآمد. از دو سوى مردان جنگ بانگ گيرودار دادند و چهره ها با خاك و خون آهار كردند. رزمى چنان صعب برفت كه كار بر مردم لشكرگاه مشكل افتاد. حسام السّلطنه چون اين بديد، كس به سنگرها فرستاد و جماعتى از سربازان را از بهر مدد به لشكرگاه آورد. سالار فرمان كرد تا سپاه پيادگان از جانب جنوب و طرف مشرق لشكرگاه از ميان باغستانها يورش افكندند و سواران لشكر، از سوى شمال به سنگرها تاختن آوردند.

حسام السّلطنه نيز بفرمود تا سوار با سوار و پياده با پياده روى در روى شدند و جنگ پيوسته كردند. در اين وقت سرباز مخبران جلادتى كردند و بر ميسرۀ لشكر سالار يورش بردند، ديگر سربازان را غيرت باطنى جنبش كرد و به همدستى مخبران از جاى درآمدند و همه گروه بر تفنگچى شهرى تاختن برده، ايشان را هزيمت كردند. و از جانب ديگر سواران نيز بر سواران شهرى غلبه جستند. هنگام غروب آفتاب سپاه سالار يك باره طريق فرار برداشتند و لشكريان از قفاى آن جماعت شتافته 500 تن اسير گرفتند و مراجعت با سنگر كردند.

بعد از اين فتح، هم در آن شب حسام السّلطنه بفرمود تا حسين پاشا خان با فوج مراغه در كنار باغستان شهر سنگرى برآورد و او را يكسر اسب و مبلغى زر عطا داد و با 2 عرادۀ توپ در آنجا نشيمن فرمود.

تصرّف سالار در خزائن موقوفۀ رضوى عليه الصّلوة و السّلام

چون صبح روشن شد، به عادت همه روزه سالار با سپاه از شهر بيرون شد و راه لشكرگاه پيش داشت،

ص:275

ناگاه حسين پاشا خان از سنگر خويش توپى گشاد داد و گلولۀ توپ، دو سوار او را با خاك پست كرد. سالار چون بر سر راه سنگرى جديد و لشكرى از نو بديد از آهنگ مبارزت فسخ عزيمت داده باز شهر شد و تا روز پنجم ذيحجه از شهر سر بر نكرد، و جز از پس ديوار قلعه و فراز باره رزم نداد و از بهر سعت و دعت عيش و علف و آذوقۀ لشكر در خاطر گرفت كه موقوفات قبۀ مطهرۀ رضوى عليه الصّلوة و السّلام و خزائن و دفاينى كه در آن صحن مبارك سلاطين سلف و بزرگان متقدّم به وديعت نهاده بودند، مأخوذ دارد.

نخست يك تن از مردم بى نام و نشان مروى را كه مشهور به باقر على نازك بود، و اين وقت به فرمان سالار، باقر سردار لقب داشت و بر چند تن از مردم مرو فرمانگزار بود بفرمود تا بر صحن مبارك درآمد و مردى از ملازمان خود را گفت كه در خزانۀ حرم را درهم شكن تا آنچه در آن است مأخوذ داريم. آن مرد در جواب گفت كه من در آستانى كه ملايك پاسبانى كنند، اين جسارت نتوانم كرد و خسارت دو جهان نتوانم اندوخت.

باقر سردار را اين كلمات ناهموار افتاد بى توانى خنجر بكشيد و از جاى جنبش كرده، چنان بر سينه آن مرد بزد كه از پشتش سر بدر كرده در حريم حرم بيفتاد و جان بداد.

آن گاه به باب خزانه شتاب گرفت و با پاشنۀ پاى در خزانه را درهم شكست و هرچه در آنجا يافت برگرفت و از صحن مقدس بيرون شده، به فرازباره رفت. ناگاه از لشكر حسام السّلطنه توپى گشاده يافته، گلوله توپ بر سينه وى آمد، چنانكه يك نيمۀ تن او را ببرد. زخم گلوله بر سينه وى با زخم خنجرى كه بر سينه ملازم خويش زد به يك نشان افتاد.

مع القصه سالار با چنين كرامتى ارجمند هيچ پند نگرفت و از خدام بقعۀ مباركه و علماى بزرگ آن بلده بيمناك بود. از قضا در اين وقت حاجى ميرزا عسكرى امام جمعه مكتوبى به حسام السّلطنه فرستاد و رسول او به دست مردم سالار گرفتار شد، او را بكاويدند و مكتوب او را مأخوذ داشته به نزد سالار بردند.

ص:276

در اين وقت سالار مواضعۀ بعضى از اعيان را تفرّس كرد و بفرمود تا امام جمعه را مأخوذ داشتند و تسليم بعضى از لشكريان مروى نمودند تا نگران وى باشند و معادل 4000 تومان زر مسكوك از او به مصادره گرفتند و حاجى ميرزا هاشم را به نزد لشكر جامى بازداشت، و ميرزا صادق ناظر حضرت رضوى عليه الصلوة و السلام و حاجى ميرزا عبد الوهاب مشرف و حاجى ميرزا كريم وكيل و ميرزا محمّد تقى متولّى را به دست ولى خان دريجزى محبوس داشت و چون از ايشان بپرداخت با جمعى ديگر از علماى بلد به مسجد گوهرشاد آمد و با ايشان خطاب كرد كه من خويش را به اين هول و هرب درانداخته ام و اين همه رنج و تعب بر خود روا ساخته ام همه از بهر آسايش مردم اين شهر است. اكنون كه مرا دفينه از براى تجهيز لشكر به دست نيست، اگر از خزانۀ موقوفه چيزى به وام خواهم روا باشد، و در چنين وقت اين وديعت را به قرض برگرفتن در شريعت عقل فرض بايد دانست و اگر نه من يك تن بيش نيستم سر خويش گيرم و طريق سلامت سپرم.

علماى بلد بعضى سخن او را صواب شمردند و گروهى را نيروى جواب نبود. لاجرم سالار انباشته هاى غلاّت و حبوبات را به علوفۀ لشكر بذل كرد و قناديل ذهب و فضه و ديگر ادوات و اوانى زرّين و سيمين را برگرفته و به دار الضّرب فرستاد؛ اما نام السلطان ناصر الدين شاه را بر درهم و دينار نقش كرد و بر تركمانان و ديگر مردم اجرى و مواجب كرد. اگرچه مأخوذ او معادل 22000 تومان زر مسكوك برآمد؛ اما بدين جسارت كه كرد بسيار از بدايع و دايع عرضۀ غارت شد و عاقبت به وخامت اين عمل قرين ندامت گشت. بالجمله هرچه از موقوفات برمى گرفت اداى آن دين را بر ذمّت علماى محبوس مى نهاد و از ايشان سجلى مختوم به خاتمى چند گرفته به خدام مى سپرد.

ص:277

مأمور داشتن كارداران دولت ايران جماعتى از سپاهيان را به مدد حسام السّلطنه براى فتح خراسان

اشاره

چون خبر تركتاز سالار و غلبۀ او به سنگر سام خان ايلخانى معروض درگاه سلطانى افتاد، شاهنشاه ايران فرمان كرد تا لشكرى جديد از دار الخلافه راه برگيرد و به لشكرگاه حسام السّلطنه پيوسته شود. لاجرم به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، عباسقلى خان پسر ابراهيم خان باكويه با فوج خوئى و على خان قراگوزلو با فوج همدانى و حسنعلى خان سرتيپ گروسى با فوج گروس و جماعتى از سوار چليپانلو و قراداغى و كليائى بسيج سفر كردند و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه با 4 عرادۀ توپ و 2 خمپاره با ايشان راه برگرفت. و فرمان شد كه اين جماعت به رأى و رويت صمصام خان سرتيپ طىّ مسافت كنند و همچنان حكم رفت كه چراغعلى خان زنگنه با اين سپاه راه برگيرد و در خراسان نيز نگران باشد و هر جبن و جلادتى كه از مردان جنگ ديدار كند، همه روزه نگار كرده، انفاذ درگاه پادشاه دارد تا پاداش عمل هيچ كس پوشيده نماند.

بالجمله از دار الخلافه راه خراسان پيش داشتند و تا منزل عباس آباد كوچ بر كوچ برفتند. در آن اراضى مكشوف افتاد كه جماعتى از تركمانان چند روز از آن پيش بر قوافل بازرگانان تاخته اند و مردم قافله را اسير ساختند و شتران باركش اسيران را رها داده اند.

در عباس آباد نيم شبى آن شتران به كنار لشكرگاه آمد [ه] و غنيمت لشكريان شد. پس، از عباس آباد راه برگرفتند و طى مسافت كرده، در چمن قهقهه فرود شدند؛ و به فرمان حسام السّلطنه روز ديگر كه پنجم ذيقعدة الحرام بود در نيم فرسنگى شهر به كوه سنگى نزول كردند.

و هم در آن روز سالار با مردم خود از شهر بيرون شده، خويشتن را نمودار ساخت و بى آنكه منازعتى افكند با شهر مراجعت كرد. و پس از چند روز ديگر

ص:278

كه صمصام خان و لشكريان از كوه سنگى كوچ داده، در برابر دروازۀ ارك فرود شدند، حسن خان سالار مجال نگذاشت كه ايشان يمين از شمال باز دانند، بى توانى با ابطال رجال و 3 عرادۀ توپ از دروازۀ نوقان بيرون شد و در برابر لشكر جديد صف راست كرد و گلولۀ توپ و شمخال بر ايشان بباريد. و جنگى صعب بپيوست و چنان بود كه از لشكر حسام السّلطنه مدد بديشان مشكل مى توانست رسيد و قورخانۀ ايشان هنوز از دنبال بود.

با اين همه لشكريان مردانه بكويشدند و از هنگام زوال خورشيد رزم دادند تا آن گاه كه 2 ساعت از شب سپرى شد، لشكر خراسان را بكشستند و از دنبال ايشان تا كنار خندق بتاختند و از آنجا بازپس شده، آن شب را بامداد كردند و صبحگاه به لشكر حسام السّلطنه پيوسته شدند و بر يك سوى لشكرگاه اوتراق كردند. روزى چند برنگذشت كه ديگرباره سالار آهنگ گيرودار كرد و با سوار و پيادۀ شهرى از دروازۀ نوقان بيرون شده رزمى سخت بداد. لشكر حسام السّلطنه به همدستى سپاه صمصام خان ايشان را بشكستند و از قفاى هزيمتيان تا كنار خندق شهر بتاختند و ديگر در شب نهم شهر ذيقعده 4000 تن سوار شهرى و تركمان از دروازۀ ارك مشهد بيرون شده، به جانب چناران راه برگرفتند تا هر ديه و قريه كه در تحت فرمان حسام السّلطنه است اگر توانند به معرض نهب و غارت درآوردند. سربازانى كه در سنگر دروازۀ سراب جاى داشتند، هم در آن شب گرد سوار را ديدار كردند و اين خبر به حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده بفرمود تا سام خان ايلخانى با سواره اى كه در لشكرگاه بود از دنبال ايشان راه برگرفتند؛ و وقتى بديشان رسيدند كه از اراضى چناران دو قلعه را به معرض نهب درآورده، 150 تن مرد و زن اسير گرفته بودند.

لاجرم سام خان از گرد راه جنگ بپيوست و مردان جنگى چون پلنگ خشم كرده، درهم افتادند و چشم و رخسار را با خاك و خون آهار دادند. زمين كارزار از گرد سوار، ابرى آتشبار برانگيخت و هواى معركه از

ص:279

شمشير مردان آتشى آبدار برآهيخت.

بعد از كشش و كوشش فراوان، نصرت، سام خان را افتاد، سپاه سالار پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند و چنان متفرّق شدند كه دو تن متّفق نتوانست گريخت. سام خان اسيران چناران را رها ساخت و 700 تن از مردم شهر و 200 تن از تركمانان را اسير گرفت و ايشان را برداشته به درگاه حسام السّلطنه آورد، شاهزاده بفرمود تا آلات حرب و ضرب سواران شهرى را گرفته رها ساختند و حكم داد تا 200 تن تركمانان را در پيش روى او سر برگرفتند.

و از پس اين فتح ديگر سواران سالار را نيروى بيرون شدن از شهر و رزم دادن با سپاه حسام السّلطنه بدست نشد، لاكن از پس ديوار قلعه، سنگر سپاه حسام السّلطنه را هدف گلوله توپ و تفنگ مى ساختند و گاه گاه به آهنگ جنگ بر سر سنگرها مى تاختند و با سربازان درمى آميختند و خون يكديگر مى ريختند. سالار با مردم خويش يك سال هنوز بر زيادت از اين گونه جلادت همى كرد و همه روزه قانون مناجزت و مبارزت تازه همى داشت.

مع القصه اين وقت حسام السّلطنه و سران سپاه سخن بر آن نهادند كه سنگرها پيش برند و مارپيچها و كنده ها را با شهر قريب اندازند. نخستين صمصام خان را فرمان رفت تا شب هنگام با مردم خود در برابر دروازۀ نوقان بنيان سنگرى كرد. و هم در آن شب لشكر بساختن سنگر پرداخت. صبحگاه كه مردم شهر اين بدانستند، جماعتى از مردان دلير هم گروه از شهر بيرون شده، بر سر سنگر حمله بردند. از آن سوى حسام السّلطنه با 2000 سوار و جماعتى از سربازان و 4 عرادۀ توپ به مدد لشكرى كه در سنگر بود برسيد؛ و با مردم شهر آغاز مبارزت كرد و مردم شهر را هزيمت داد.

روز ديگر همچنان از صبحگاه، سپاه سالار از شهر بيرون شد و تا شبانگاه با تيغ و تير و توپ و تفنگ به كار جنگ بود، نيم ساعت پس از افول مهر با شهر مراجعت كردند و يك روز ديگر نيز مردانه بكوشيدند و كارى نتوانستند بر آرزو كرد. اين هنگام از تخريب سنگر مأيوس شدند و با بختى منكوس در

ص:280

شهر جاى گرفتند. پس حسام السّلطنه بفرمود آن سنگر را استوار كردند و حسين پاشا خان را با فوج مراغه در آنجا جاى داد و صمصام خان و عباسعلى خان و لشكرى كه از طهران رسيده بود، بفرمود تا از كنار لشكرگاه و ميان سنگر حركت كرده، قريب به دروازه پائين خيابان فرود شدند و عبد العلى خان با 6 عرادۀ توپ با ايشان اوتراق كرد و چون از منزل ايشان تا لشكرگاه حسام السّلطنه دو ميل مسافت بود و گاه گاه متردّدين اين دو لشكرگاه را سواران سالار كمين مى گشادند و زحمت مى دادند. حسام السّلطنه حكم كرد از دروازۀ بالا خيابان تا پائين خيابان جاى جاى برجها بساختند و هر برجى را جمعى از تفنگچى خراسانى نشيمن دادند، تا بر ابطال سالار تركتاز محال افتاد.

و هم در اين وقت از مير محسن خان خوافى مسرعى شتابزده برسيد و مكشوف داشت كه 3000 سوار جرّار از تركمانان مرو به مدد سالار و مردم مشهد در مى رسند و اينك از قراولخانه هاى عرض راه درگذشته، در ارض ميل اياز كه 6 فرسنگ تا شهر مشهد مسافت است جاى دارند.

شكستن سام خان ايلخانى تركمانان را

حسام السّلطنه بعد از اصغاى اين قصّه عباسعلى خان سرتيپ باكويه را با 6 عرادۀ توپ و 2000 تن سرباز نامبردار مأمور داشت و سام خان ايلخانى را با سواران زعفرانلو و سوارۀ عراقى و آذربايجانى نيز بگماشت تا در زمان به جانب ميل اياز تركتاز كردند و آن شب را پوشيده، بامداد نموده. روز ديگر چاشتگاه با سوار تركمان دچار شدند و از گرد راه به كارزار درآمدند. دشت و دره از بانك توپ و تفنگ زلزله گرفت و گوش سپهر از نعرۀ مردان جنگ پر ولوله شد. بعد از دو ساعت گيرودار محمّد شيخ و تركمانان را پاى اصطبار بلغزيد و پشت با جنگ دادند. سام خان و ديگر لشكريان 100 تن را سر برگرفتند و 300 كس از آن جماعت را اسير كرده، به لشكرگاه مراجعت نمودند.

حسام السّلطنه اين قصه را عريضه كرده با 350 سر از تركمانان به صحبت مهدى قلى بيگ تفنگدار روانۀ درگاه پادشاه داشت. شاهنشاه ايران مهدى قلى

ص:281

بيگ را به لقب خانى مفتخر ساخت و حسام السّلطنه را با سران سپاه مورد الطاف سلطانى فرمود و فرمان كرد تا حاجى يوسف خان سرتيپ فوج قراداغى و توكّل خان سرهنگ با فوج خمسه و 400 تن سوارۀ كليائى و 3 عرادۀ توپ و 500 بار قورخانه طريق خراسان برداشتند و طىّ مسافت كرده به لشكرگاه حسام السّلطنه پيوستند.

شاهزاده بفرمود تا در ميان لشكرگاه و سنگر نوقان نيز از نوبنيان سنگرى كردند و باستيانى بلند برآوردند، چنانكه ميان كوى و بازار شهر پديدار بود و يك توپ 18 پوند بر فراز باستيان صعود دادند تا در هنگام به كار باشد. و از آن سوى سالار مقرّر داشت كه براى حفظ خندق شهر، در برابر هر سنگر، بركنار خندق، سنگرى راست كردند و تفنگچيان زبردست نشيمن ساختند. و همه روزه حسن خان سالار و پسرش امير اصلان - خان كه ثانى بهمن و اسفنديار بودند از بهر كارزار بيرون شدند و با لشكر حسام السّلطنه از 200 مصاف برافزون رزم دادند و بيشتر وقت از بامداد تا شامگاه دليران سپاه به كار حرب و ضرب بودند و يكديگر را با كمان و كمند مى بستند و مى خستند.

اين وقت حسام السّلطنه بدان شد كه كار محاصره را نيك تر استوار كند تا مردم شهر به هيچ جانب بيرون نتوانند شد. پس 50 تن از شمخالچيان مهديقلى خان برادر محمّد خان - قرائى را با جماعتى از سربازان گروسى و همدانى و خوئى مأمور داشت تا قلعۀ خضربيگ را كه نيم فرسنگ تا دروازۀ پائين خيابان مسافت داشت فروگرفتند و در آنجا نشيمن كردند و روز ديگر فرمان كرد تا چراغعلى خان و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه و دو فوج سرباز كار آزموده از دروازۀ پائين خيابان راه قلعۀ عسكريه پيش داشتند و حسام السّلطنه از طريق كوه سنگى راه برگرفت.

فتح قلعۀ عسكريه به دست حسام السّلطنه

سالار چون اين بدانست توپ و تفنگچى و شمخالچى خود را برداشته از شهر بدر شد و چون پلنگ غضبان سر راه بر حسام السّلطنه ببست و جنگ بپيوست. روى دشت از گرد و دخان چنان گشت كه دوست از دشمن پديدار نبود. در اين وقت چراغعلى خان و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه و دو فوج سرباز ناگاه از قفاى

ص:282

سپاه سالار سر به در كردند و از دهان توپ و تفنگ تگرگ مرگ بر ايشان بباريدند و عبد العلى خان سرهنگ با صولت نهنگ آهنگ جنگ همى كرد، چندانكه در ميان جنگ آوران نامبردار گشت.

مع القصه چون سالار خويش را در ميان دو لشكر جرّار يافت ناچار به ميان ارك گريخت و حسام السّلطنه بى دافعى و مانعى راه قلعۀ عسكريه برداشت و در آنجا عبد الباقى خان افغان، پسر شمس الدّين خان سردار را با 400 تن سوار و 200 تن سرباز قرائى به حراست بازداشت و بازگشت و حكم داد تا از 4 سوى محاصرۀ شهر را صعب و سخت كردند و محال سوجن و سرجام و ارومه را نيز به تحت فرمان آورد. و بفرمود در لشكرگاه بازار و حمام و بساتين و اياوين(1) بنيان كردند.

و چون غرۀ محرم [1266 ه.] برسيد از بهر سوگوارى سيّد الشّهدا حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام از دور و نزديك مرثيه خوانان حاضر داشت و تا روز عاشورا كار سوگواران همى كرد. در پانزدهم محرم 600 تن سوار افغان به حكم يار محمّد خان والى هرات از خراسان مشرقى برسيد و به لشكرگاه پيوست. حسام السّلطنه اجازت كرد تا سواران افغان كه از پيش به ملازمت ركاب رسيده بودند مراجعت به هرات كردند.

رسيدن محمّد ناصر خان قاجار به سردارى سپاه خراسان

بعد از اين وقايع چون حسام السّلطنه با اسكندر خان قاجار دولّو كه سردار سپاه و پيشكار خراسان بود خاطرى صافى نداشت و همه روز به كارداران دولت شكايت او مى نگاشت، برحسب فرمان شاهنشاه ايران روانۀ دار الخلافۀ طهران گشت و به جاى او محمّد ناصر خان قاجار قوانلو كه اين هنگام ايشيك آقاسى باشى دربار است سردار و پيشكار خراسان شد و با سربازان قزوين و فوج ششم تبريزى و 3 عرادۀ توپ و 200 تن سوار از طهران رهسپار شده از اراضى سر جام وارد قلعۀ عسكريه شد. و روز چهاردهم صفر خبر ورود او را به حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده خطى بدو فرستاد كه دو روزه در آن اراضى اوتراق كرده، لشكر را از زحمت راه آسوده بدار تا روز هفدهم صفر جماعتى از لشكريان شما را

ص:283


1- (1) . اياوين جمع ايوان است.

پذيره نموده به لشكرگاه درآورند. وقتى اين حكم به محمّد ناصر خان برسيد كه بسيج راه كرده، كوچ همى داشت.

و از اين سوى سالار از رسيدن او آگهى يافته با گروهى از لشكر به جنگ او شتافت، همانا سلطان جلال الدين ثانى بود كه از هزار كرت آويختن و گريختن و عزيمت و هزيمت، ماندگى و خستگى نداشت. بالجمله تا قلعۀ عسكريه كه يك فرسنگ مسافت بود، بى انديشۀ مخافت عنان زنان برفت و از گرد راه با لب كفته و دل تفته جنگ در انداخت. محمّد ناصر خان قاجار كه نيز خوكردۀ كارزار بود، لشكر خوى را بر صف كرد و عباسقلى خان سرتيپ پسر محمّد زكى خان سردار نورى كه فارس ميدان و حارس مردان بود، به اتّفاق حيدر على خان سرهنگ فوج تبريزى ساختۀ مصاف شدند. از دو رويه بانگ توپ و تفنگ و نعرۀ مردان جنگ بالا گرفت و حسام السّلطنه در لشكرگاه خويش ناگاه اصغاى بانگ توپ كرد و صورت حال را تفرّس نمود. بى توانى بفرمود تا لشكر برنشسته چراغعلى خان و على خان قراگوزلو و عبد العلى خان سرهنگ و جماعتى از سرباز با 4 عراده توپ رهسپار شدند؛ و حسام السّلطنه نيز با گروهى از دنبال ايشان استعجال كرد، وقتى برسيدند كه هنوز آلات ضرب افراخته و آتش حرب افروخته بود.

لاجرم از قفاى لشكر سالار بانگ گيرودار برداشتند و از دهان توپ و تفنگ تگرگ مرگ بباريدند. بسيار كس در آن حربگاه مطروح و مجروح گشت، محمّد باقر خان شاهيسون افشار نيز زخم گلوله برداشت و بعد از 3 ماه درگذشت.

بالجمله امير اصلان خان پسر سالار در آن گيرودار چون شير اجم و گرگ اجل به مقدم عجل در يمين و شمال همى تاخت و ابطال رجال را به خاك همى انداخت، چندان كه به دليرى و دلارى سمر گشت. عباسقلى خان دريجزى نيز جلادتى به كمال نمود، با اين همه لشكر حسام السّلطنه مظفّر و منصور گشتند و سپاه سالار را تا ارض بابا قدرت هزيمت همى دادند. آن گاه شاهزاده بفرمود تا محمّد ناصر خان در قلعۀ عسكريه 3 روزه اقامت كند، آن گاه به لشكرگاه آيد و خود مراجعت نمود.

و اين وقت

ص:284

حكومت محال قرائى را به مهديقلى خان قرائى تفويض فرمود تا در اخذ منال ديوان و نظم سپاه آن قبايل مساعى نيكو معمول دارد و او نيز نيكو خدمتى كرد و 1200 تن سرباز قرائى را به نظام كرده، برحسب حكم به لشكرگاه محمّد ناصر خان پيوست.

بالجمله روز بيستم شهر صفر محمّد ناصر خان از عسكريه كوچ داده، از جانب جنوب شهر آهنگ كوه سنگى نمود و از هنگام حركت او تا آن وقت كه در كوه سنگى مقام كرد، سالار به پايمردى مردان جنگ و دستيارى توپ و تفنگ با او رزم همى داد. حسام السّلطنه بعد از ورود به كوه سنگى محمّد ناصر خان را به لشكرگاه خويش طلب داشت و عباسقلى خان سرتيپ را به حفظ و حراست ارودى او بازگذاشت.

ذكر فتنۀ جماعت بابيه در زنجان و طغيان ملا محمّد على زنجانى و خاتمت كار او

ملا محمّد على زنجانى تلميذ شريف العلماى مازندرانى بود و سالى چند در مجلس تدريس او حاضر شده، بعضى از مسائل فقه و اصول را فراگرفت و خويشتن را يك تن از فحول مجتهدين به شمار داده، باز زنجان شد و در آن بلده رحل اقامت انداخت و چون او را در ميان علما نامى بلند و مقامى ارجمند نبود همى خواست تا خويشتن را شناختۀ مردمان كند و نام خود را در زبان ها ساير گرداند. پس در مسائل شرعيه هر سخن كه خلاف مشهور و مخالف با جمهور بود اختيار همى كرد و در ميان عامه اشتهار همى داد.

و چنانكه وقتى بدين حديث، كه شهر رمضان تمام آيد، بى آنكه توثيق و تصحيح حديث روا دارد يا آن را به تأويل و تعبير راست كند، همه سال شهر رمضان را 30 روز بشمار مى گرفت و از اين روى بسيار وقت مى افتاد كه روز عيد فطر را كه روزه گرفتن حرام است، مردم را به صوم باز مى داشت. و نيز فتوى كرد كه در شريعت اثنا عشريه سجده كردن بر بلور صافى از بهر نماز روا باشد. و از اين گونه فتوى فراوان داشت كه ذكر آن موجب تطويل باشد.

ص:285

در پايان امر چون علماى زنجان و فضلاى ديگر بلدان طريقت او را در شريعت اصغا نمودند، صورت عقايد او را در حضرت پادشاه مكشوف داشتند؛ و دفع او را به قانون شرع واجب شمردند. شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازى منشورى كرد تا او را از زنجان به دار الخلافۀ طهران كوچ داده، در خانۀ محمود خان كلانتر شهر جاى دادند. و حكم رفت كه ديگر به جانب زنجان سفر نكند و در احكام شريعت ابداع بدعت روا ندارد.

و از آن سوى چون ميرزا على محمّد باب هرجا گريخته [اى] از دين و دولت و شاردى از شريعت و طريقت گمان داشت به جانب خويش دعوت مى نمود، هم به دستيارى رسل و رسايل با ملا محمّد على ابواب مودّت و موالات بازداشت. وى نيز چون در طلب كارهاى جديد به جد بود، اين گونه احدوثها و اغلوطها را مغتنم مى شمرد، تا بدين امور غريبه مرجع و ملاذ مردم عامه شود. لاجرم با باب ابواب مكاتيب بازداشت و كسر قيود شرعيه را اسباب گرمى هنگامه انگاشت. اين ببود تا آن گاه كه شاهنشاه غازى وداع جهان فانى گفت و شاهنشاه منصور به دار الملك طهران درآمد و بعد از چند ماه امير اصلان خان خال خود را كه ايشيك آقاسى دربار بود به صوابديد كارداران حضرت به حكومت زنجان مأمور فرمود و منصب او را به عمّ او موسى خان بازگذاشت.

بعد از ورود امير اصلان خان به زنجان و طغيان جماعت بابيه در مازندران ملا محمّد - على سفر زنجان را به هنگام يافت و اعداد كار فرار كرد و يك روز وقت فروشدن آفتاب عمامه و رداى برگرفت و جامۀ سربازان بپوشيد و خويشتن را ديگرگونه ساخته از دروازۀ شهر به در شد و راه زنجان برگرفت و چون مسافت طريق آن بلده قريب افتاد، وضيع و شريف مردم زنجان او را به يك منزل و دو منزل پذيره كردند و از مواشى خود در قدم او قربان نمودند.

بالجمله او در شمار علما و طلبۀ علوم بود كارداران دولت در مؤاخذت او از اين فرار مسامحت كردند. و او بعد از ورود به زنجان يك تن از داعيان ميرزا على محمّد باب گشت و شريعت او را كه كاسر و ناسخ قوانين شرعيه بود رواج همى داد و

ص:286

مردم را به شراكت اموال و ازواج يكديگر شاد همى خواست و گفت «چندانكه باب بر تمامت اين جهان دست نيافته است، از ايام فترت به حساب شود و هيچ تكليفى بر مردم نبود و خداى بارى به هيچ گناهى كسى را مأخوذ ندارد» و مردم زنجان، گروهى احمق بودند و سخنان او را بر حقّ مى پنداشتند و جماعتى طمع در اموال و فروج مسلمانان مى داشتند، لاجرم در مطاوعت و متابعت او ميان بستند. در زمانى قليل بيش و كم قريب 15000 كس بر سر خويش انجمن كرد و اين قصه كارداران دولت را اصغا افتاد.

شاهنشاه منصور به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام از بهر آنكه فتنۀ زنجان چون مازندران صعب نشود، امير اصلان خان را كه به حكومت زنجان مأمور بود منشور كرد كه ملا محمّد على را مأخوذ داشته به دار الخلافه فرست. بعد از رسيدن اين حكم با امير اصلان خان در آن بلده، ملا محمّد على مكنون خاطر او را استشمام كرد و در حفظ و حراست خويش بر اهتمام بيفزود و چون از بهر نماز همى خواست به مسجد رفت با 10000 تن و 15000 تن طىّ مسافت مى نمود. و ديگر روز همى خواست امير اصلان خان را ديدار كند، با 1000 تفنگچى به سراى او در رفت و هر كار از وى خواستار شد جز بر اجابت مسئول او، امير اصلان خان را قوّت گفتار نبود، بالجمله روزى چند كار بدين گونه رفت.

آغاز فتنۀ ملا محمّد على زنجانى و مقاتلت او با سپاه سلطانى

اشاره

يك روز چنان افتاد كه يك تن از پيروان ملا محمّد على با عمال ديوان عصيانى كرد و امير اصلان خان بفرمود تا او را مأخوذ داشته به حبس خانه افكندند. ملا محمّد على چون اين بدانست كس به نزديك او فرستاد و پيام داد كه اين مرد محبوس از پيوستگان من است، بى توانى او را به من فرست. امير اصلان خان در پاسخ گفت من از بهر آنم كه مردم گناه كرده را كيفر كنم و اعمال بد را به مكافات بد باز دهم، تا اين شهر نظام

ص:287

پذيرد و منال ديوانى استخراج شود. شما نيز اين گونه مردم را از در حمايت مباشيد و زبان به شفاعت مگشائيد كه هرگز نزديك من پذيرفته نخواهد بود.

ملا محمّد على از اين سخنان خشمناك شد و حكم داد تا مردم احتشادى كنند و بى توانى آن زندانى را حاضر سازند. از آن طرف امير اصلان خان نيز از قصه آگاه شد و به تجهيز سپاه پرداخت. دو بهر از مردم شهر كه بر طريقت ملا محمّد على بودند سلاح جنگ بر خود راست كردند و هركس از مردم زنجان را كه بر كيش ايشان نبود بدست نهب و تاراج دادند و از شهر اخراج نمودند و در خانه هاى ايشان از طريف و تليد و سياه و سفيد هرچه يافتند برگرفتند و بازارها را غارت كردند و آتش در زدند؛ و بسيار خانه ها را ويران كردند و برگرد خود چندين سنگر برآوردند.

بالجمله ملا محمّد على مردم خود را از بهر جنگ بساخت و هريك را به نويد حكومتى و ايالت [و] ولايتى بنواخت. حاجى احمد زنجانى را به نيابت خويش سرافراز كرد و حاجى عبد اللّه بزاز [را] محرم راز نمود و حاجى عبد اللّه خبّاز را به وعدۀ حكومت مصر دمساز ساخت و عبد الباقى نامى را امير شب كرد و مير سيّاره لقب داد و مشهدى - سليمان كه عامل جماعت بزاز بود به رتبت وزارت سرافراز گشت و حاجى كاظم قلتوقى از بهر او 2 عرادۀ توپ از آهن بساخت و چند زنبوره نيز بپرداخت.

بالجمله ملا محمّد على هريك از مردم خود را به لقبى و منصبى شادخاطر كرد و براى جنگ حاضر بداشت؛ و فرمان او بر مردم او نيك روان بود، چنانكه اگر 100 تن را با شمشير سر برمى گرفت، كس را سخن نبود.

مع القصه روز جمعه پنجم شهر رجب از دو رويه ساز مقاتلت كرده به جنگ درآمدند و دهان توپ و تفنگ بگشادند. 40 تن از طرفين مجروح و مطروح گشت، اسد اللّه غلام گرجى امير اصلان خان در ميدان رزم پنج زخم منكر يافت و اسد اللّه خواهرزادۀ حاجى داداش تاجر و پسر سيّد حسن شيخ الاسلام طارمى به ضرب گلوله مقتول گشت. و از جماعت ملا محمّد على مردى كه شيخى نام داشت و به دليرى و شجاعت نامبردار بود دستگير گشت. آقا سيّد محمّد و حاجى مير ابو القاسم مجتهد فتوى كردند

ص:288

و امير اصلان - خان، شيخى را به حكم شريعت مقتول ساخت و روز ديگر ملا محمّد على، ميرزا رضاى سردار و مير صالح سرهنگ را با مردم خود مأمور به تسخير قلعۀ عليمردان خان ساخت.

و اين قلعه در ميان شهر زنجان معقلى محكم بود. بالجمله به قوّت يورش آن را مفتوح ساخته از بهر خويش سنگرى سخت بپرداختند و اين قلعه را بداشتند تا بعد از قتل ملا محمّد على، حسنعلى خان سرتيپ گروسى به اتّفاق فوج گروس مفتوح و منهوب ساخت.

يورش بردن اصحاب ملا محمّد على بر سر امير اصلان خان

مع القصه بعد از فتح قلعۀ عليمردان خان، ملا محمّد على دل قوى كرد و مير صالح سرهنگ را فرمان كرد كه هم امروز امير اصلان خان را كشته و اگر نه بسته به نزديك من حاضر ساز! و او را با جماعتى از ابطال رجال حكم يورش داد. لاجرم مير صالح و مردم او بامداد يكشنبه بر سر خانۀ امير اصلان خان حمله بردند. از آن سوى محمّد تقى خان سرهنگ توپخانه و عليقلى خان پسر نصر اللّه خان و مهدى خان خمسه و بيوك خان پشتكوهى با مردم خود و جماعتى از فراشان امير اصلان خان به مدافعت بيرون شدند. در ميانه جنگى صعب برفت، ناگاه عبد اللّه بيگ كنگاورى تفنگى بگشاد و گلولۀ آن در مغز مير صالح سرهنگ جاى كرده از پاى درآمد. جماعت بابيه را از قتل او لغزشى تمام روى داد و بى نيل مرام مراجعت كردند. در اين جنگ 20 تن از مردم امير اصلان خان مجروح و مطروح گشت، على خان بيگ ملايرى و نور محمّد فراش نيز به خاك درافتاد [ند]. اين وقت هر دو لشكر روزى چند از مقاتلت دست بازداشتند و خاطر بر حراست خويش گماشتند.

روز بيستم شهر رجب برحسب فرمان، صدر الدّوله نبيرۀ حاجى محمّد حسين خان اصفهانى سركردۀ سوار خمسه از سلطانيه وارد زنجان شد و روز دوم ماه شعبان سيّد على خان سرهنگ فيروزكوهى و شهباز خان مراغه [اى] با 200 تن سوار مقدم و محمّد على خان شاهيسون افشار با 200 سوار و كاظم خان برادر محمّد باقر خان سركردۀ افشار و محمود خان خوئى با 50 تن توپچى و 2 عرادۀ توپ 6 پوند و 2 عرادۀ خمپاره روز پنجم

ص:289

شعبان به شهر درآمده، در برابر سنگر ميرزا فرج اللّه و قلعۀ ولى محمّد خان سنگر بستند و ساختۀ جنگ نشستند.

بالجمله روز بيستم شعبان ميرزا سلطان قورخانه چى و عبد اللّه سلطان به طرف سنگر مشهد پيرى نقب دربردند. امير اصلان خان و ميرزا ابراهيم خان سرتيپ خمسه و صدر الدّوله و شهباز خان و محمّد تقى خان و سيّد على خان و ديگر سركردگان و لشكريان به جانب آن سنگر حمله افكندند، حسنعلى خان عم بيوك خان طارمى پشتكوهى به زخم گلولۀ نور على شكارچى مقتول گشت و جماعتى مجروح افتاد و آن سنگر مفتوح شد و ديگرباره از دو سوى لشكريان روزى چند دست از جنگ بازداشتند و از پس سنگرها به حفظ خويش روز همى گذاشتند.

يورش بردن لشكريان به سنگرهاى اصحاب ملا محمّد على

چون اين كار به دراز كشيد، كارداران دولت را بر خاطر حملى گران افتاد و مصطفى خان قاجار برادر كشيكچى باشى را كه سرتيپ فوج شانزدهم شقاقى بود مأمور نمودند تا مسارعت كرده، لشكريان را از مسامحت در تدمير جماعت بابيه بيم دهد. بعد از ورود مصطفى خان جماعتى از لشكر بر ذمّت نهادند كه سنگر ميرزا فرج اللّه را به قوّت يورش فروگيرند و نقبى به جانب سنگر او حفر كردند.

شب پانزدهم رمضان يك ساعت از آن پيش كه سپيده سر برزند مهدى خان با چريك انجرود و عبد اللّه خان پسر سليمان خان با چريك اريادى و فوج شانزدهم و سوار مقدم و سوار خمسه و چريك انگوران ساختۀ يورش شدند؛ و ميرزا سلطان و عبد اللّه سلطان به زير سنگر ميرزا فرج اللّه نقب در بردند. نخستين آتش در نقب زدند و 20 تن از جماعت بابيه در زير خاك هلاك شد و چند تن دستگير گشتند و از اين روى نظر على خان اريادى به زخم گلوله كه بر سرش آمد از پاى درافتاد و 50 تن از سربازان مطروح و مجروح گشت و شهباز خان به زخم شمشير شير خان جراحتى بزرگ يافته، بعد از 8 روز درگذشت و در پايان امر سنگر ميرزا فرج اللّه گشوده شد و جماعت بابيه از آن سنگر به سنگرهاى ديگر تحويل كردند.

و از آن سوى از دار الخلافۀ طهران ميرزا تقى خان امير نظام، محمّد آقاى پسر

ص:290

حاجى يوسف خان سرهنگ فوج ناصريه و قاسم بيگ تفنگدار خاصّه را روانۀ زنجان داشت و حكم داد كه هرگاه لشكريان ملا محمّد على و مردم او را پس از روزى چند با قيد و بند روانۀ دار الخلافه نسازند مورد هزارگونه گزند خواهند بود. لاجرم روز بيست و پنجم شهر رمضان مصطفى خان قاجار با فوج شانزدهم شقاقى و صدر الدّوله با سوارۀ خمسه و سيّد على خان فيروزكوهى با فوج خود و محمّد آقاى سرهنگ با فوج ناصريه و محمّد على خان با سوار افشار و نبى بيگ ياور با سواران مقدم و جماعتى از مردم زنجان به جنگ درآمدند، و از بامداد تا هنگام نماز ديگر، هر دو لشكر رزم همى دادند.

از جماعت بابيه نور على شكارچى و بخشعلى نجّارباشى و خداداد و و فتح اللّه بيگ و فرج اللّه بيگ كه در شمار شجاعان و فرسان بودند با گروهى از آن قبيله به قتل آمدند؛ و از لشكريان نيز نزديك 50 تن عرضۀ هلاك و دمار گشت. و در پايان كار ملا محمّد على از مردم خود تفرّس ضعفى نمود از پى چاره حكم داد تا بازار زنجان را آتش در زدند. لشكريان چون اين نظاره كردند خاصّه مردم زنجان از جنگ دست بداشتند و خاطر در اطفاى نار گماشتند و جماعت بابيه مراجعت كرده از نو به تجهيز لشكر و تقويم سنگر پرداختند.

رسيدن محمّد ناصر خان بيگلربيگى با جماعتى از لشكريان از دار الخلافۀ طهران

اين ببود تا روز هشتم شوال محمّد خان بيگلربيگى ميرپنجه كه اكنون او را منصب امير تومانى است با 3000 تن لشكر از سرباز شقاقى و فوج خاصّه و 6 عرادۀ خمپاره به اتّفاق قاسم خان برادرزادۀ فضلعلى خان قراباغى و اصلان خان ياور خرقانى و على اكبر - سلطان خوئى برحسب فرمان شاهنشاه ايران وارد زنجان گشت. و هم در آن روز ورود حكم داد تا سرباز ناصريه از جانب محلۀ گلشن حمله افكند و فوج شانزدهم شقاقى از سوى ديگر يورش برد. فوج ناصريه جلادتى به سزا كرد و جماعت بابيه را لغزشى در كار افتاد. ملا محمّد على حكم داد تا مقدارى اموال از تليد و طريف در ميان لشكريان كيش فدا بپراكندند. فوج ناصريه مشغول به اخذ غنيمت گشتند و جماعت بابيه فرصت

ص:291

بدست كرده حمله افكندند و 20 تن از سربازان را مقتول ساخته، لشكريان را از سنگر خويش دفع دادند.

و اين هنگام ملا محمّد على و مردم او را 48 سنگر محكم بود و در هر سنگر گروهى از لشكر داشت و آن خانه ها كه از پس سنگرها بود به حكم ملا محمّد على به يكديگر راه كردند تا مردم او بى اينكه آشكار شوند يكديگر را ديدار توانند كرد. و از هر جانب جنگ فراز شود، به تكتاز توانند رسيد. و اگر سنگرى به دست دشمن مسخر مى گشت از پس سنگر ديگرى مى نشستند و اين هزيمت را زيانى نمى دانستند و شبها از ميان سنگرها فرياد برمى داشتند و علماى اثنا عشريه را برمى شمردند و ايشان را به نام دشنام مى گفتند.

محمّد خان بيگلربيگى خواست تا مگر به رفق و مدارا كار كند و اين جنگ و جوش را بنشاند، باشد كه طوفان حرب انگيخته نشود و خونها ريخته نگردد. روزى چند خاطر بر مسالمت و مصالحت گماشت و با ملا محمّد على ابواب رسل و رسايل بازداشت و چندانكه اندرز و پند فرستاد هيچ مفيد نيفتاد.

و هم در اين وقت عزيز خان مكرى آجودان باشى كه به سفارت ايروان و تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه مأمور بود چنانكه به شرح مذكور خواهد شد وارد زنجان گشت.

وى نيز بدان شد كه اين مقاتلت و مناطحت را به مسالمت و مصالحت اندازد. لاجرم چند تن از مردم ملا محمّد على را كه در لشكرگاه محبوس بودند رها ساخت و ملا محمّد على را به پيغامهاى فريبنده و سخنان نرم بنواخت؛ و همچنان ميرزا حسن خان وزير نظام برادر ميرزا تقى خان امير نظام كه اين هنگام از آذربايجان طريق طهران مى پيمود وارد زنجان گشت، او نيز به دست مردم چرب زبان و مكاتيب دلفريب، ملا محمّد على را استمالت كرد و از مقاتلت نتوانست بازداشت.

لاجرم ديگربار نيران حرب زبانه زدن گرفت و از دو رويه مردان كارزار به گيرودار درآمدند. ميرزا عبد اللّه و گروهى از لشكريان به سنگر ملا برات و سنگر ملا ولى نقب در بردند. عزيز خان آجودان باشى در كنار برجى كه بر سنگر ملا ولى و سراى ملا محمّد

ص:292

على مشرف بود، بايستاد و فوج ناصريه جنبش كرد و فوج مخبران و فوج شانزدهم شقاقى به مدد ايشان آهنگ يورش نمودند. فوج مخبران سنگر خانه ملا ولى را فروگرفته 5 تن در زير نقب به درود جان كرد و پسر عبد الباقى زنجانى گرفتار شد. عزيز خان حكم داد تا او را نيز به قتل آوردند.

در اين وقت فوج شانزدهم شقاقى در مدد فوج ناصريه تقاعدى ورزيدند و كار مقاتلت به خاتمت پيوست. عزيز خان خشمناك شده ابو طالب خان را كه در آن فوج حكومتى داشت حاضر ساخت و او را به زخم تازيانه چندان زحمت كرد كه بيم هلاكت يافت. و هم در پايان كار به شفاعت امير اصلان خان رها گشت.

رسيدن فرّخ خان پسر يحيى خان به زنجان و قتل او به دست ملا محمّد على

و همچنان چون از صدر الدّوله و سيّد على خان فيروزكوهى و مصطفى خان قاجار سرتيپ فوج شانزدهم جلادتى معاينه نگشت كارداران دولت رنجيده خاطر شدند و صدر الدّوله را معزول ساخته، سرتيپى سوار خمسه را با فرخ خان پسر يحيى خان تبريزى تفويض نمودند و فرخ خان روز چهارم ذيقعدة الحرام وارد زنجان شد از قضا هم در آن روز خبر فوت پدر او يحيى خان را از دنبال او بدو آوردند، 3 روز به سوگوارى پدر بنشست و آن گاه مردانه جنگ بپيوست.

و هم در اين وقت على خان پسر عزيز خان آجودانباشى سرهنگ فوج چهارم تبريز با فوج خويش و حسنعلى خان سرتيپ گروس با فوج گروس و محمّد مراد خان بيات با فوج زرند از راه برسيدند و اين جمله كار محاصره را سخت كردند. و از ميان شهر راهى براى فرار محصورين بازداشتند تا اگر در گرمگاه جنگ از كرده پشيمان شوند، از كوچه سلامت توانند بيرون شد. چه آن گاه كه مردم بيچاره شوند ناچار از جان بگذرند و كارهاى سخت به دست مردم از جان گذشته سهل برآيد.

مع القصه آتش حرب افروخته گشت و آلات ضرب افراخته آمد. مردم ملا محمّد على زن و مرد ساز نبرد طراز دادند و كار جنگ را به ساز كردند و بسيار وقت يكى از خانه هاى خود را به اموال فراوان انباشته مى كردند و بدان خانه ها ثقبه ها مى نهادند و عمدا هزيمت مى شدند تا سربازان به طمع مال بدان خانه در مى رفتند ناگاه تفنگهاى

ص:293

خود را از آن ثقبه ها گشاد مى دادند و جماعتى از سربازان را به خاك مى افكندند. مسموع شد كه دختركى كه به سال افزون از 15 و 16 نبود در چند سنگر زحمت لشكر مى برد و تفنگهاى خود ايشان را با سرب و بارود انباشته مى ساخت و بديشان مى سپرد.

و هم در آن گرمى كارزار خطى از ميرزا تقى خان امير نظام به فرخ خان پسر يحيى خان رسيد بدين شرح كه شنيده ام در اين رزمگاه نيكو خدمتى كردى، چون از اين سفر بازآئى تو را پاداشى لايق خواهم كرد و مكانتى به سزا خواهم نهاد. و فرخ خان از اين مكتوب ديگرگون شد و خواست تا خدمتى بر زيادت از اين تقديم كند.

و هم در اين وقت از آن سوى در شب پانزدهم ذيحجة الحرام از ميان لشكر ملا محمّد على، عليقلى خان پسر نصر اللّه خان خمسه و كربلائى شعبان و چند تن ديگر به نزديك فرخ خان آمدند، و از در حيلت با او همداستان شدند و گفتند كه از جانب دروازۀ قزوين راهى دانيم كه تو را با چند تن مرد سپاهى بى زحمت تا به خانه ملا محمّد على در بريم و او را مغافصة گرفتار تو سازيم. اينك بر ذمّت ماست كه او را با 100 تن از مردم او دست به گردن بسته با تو سپاريم، به شرط آنكه اين سخن را چون جان خويش مستور دارى. چه اگر اين راز از پرده بيرون افتد اين كار بر مراد نشود.

فرخ خان كه جوانى نامجرب و همه تن طمع و طلب بود، اين سخنان را باور داشت و 100 تن سوار برداشته به اتّفاق عليقلى خان و كربلائى شعبان راه برگرفت. جماعت بابيه كه از اين راز آگاه بودند چند سنگر را تهى ساخته، واپس شدند تا مردم فرخ خان و او چندان پيش تاختند كه مجال فرار از بهر ايشان محال بود. ناگاه مردم ملا محمّد على از چار جانب درآمده ايشان را در پره انداختند و هدف گلوله ساختند، زمانى دير برنيامد كه فرخ خان را با 12 تن سواران او زنده دستگير نمودند. اسمعيل بزرگ و اسمعيل كوچك كه نخست طريقت باب داشتند و از كيش او بازگشت كرده به نزديك امير اصلان خان گريخته بودند و اين هنگام با فرخ

ص:294

خان مى رفتند نيز گرفتار شدند. مردم ملا محمّد على، فرخ خان و اسمعيل خان بزرگ و كوچك را زنده به نزد ملا محمّد على بردند و سواران را سر برگرفته سرهاى ايشان را در قدم او افكندند.

ملا محمّد على از در خشم بديشان نظاره كرد و نخستين با اسمعيل بزرگ و كوچك گفت هركه از حجت خداى روى بگرداند خداى او را به معرض كيفر كشاند.

آن وقت فرخ خان را به دشنام برشمرد و فرمان كرد تا آتشى بزرگ برافروختند و آهن پاره چند در ميان آتش تافته كردند و با حديد محماة 140 جاى بدن او را زحمت كىّ (1) دادند و گوشت بدن او را با مقراض همى باز كردند. آن گاه سر فرخ خان و سر اسمعيل بزرگ و كوچك را از تن دور كرده به ياد امير اصلان خان و محمّد خان بيگلربيگى به ميان لشكرگاه درانداختند. و در آن جنگ خان بابا خان ياور فوج خاصّه نيز به زخم گلوله تباه گشت و چند تن ديگر از اعيان سپاه به خاك راه افتادند و ملا محمّد على حكم داد تا جسد ايشان را به آتش بسوختند.

مأمور شدن گروهى از سپاهيان به زنجان به فرمان شاهنشاه ايران براى دفع ملا محمّد على و اصحاب او

اشاره

چون خبر قتل فرخ خان و جلادت جماعت بابيه معروض درگاه شاهنشاه ايران افتاد، سخت غضبناك شد و فرمان كرد تا بابا بيگ ياور با 2 عرادۀ توپ 18 پوند و 4 عرادۀ توپ 12 پوند و جماعتى از صاحبان مناصب توپخانه راه زنجان پيش داشتند و برحسب حكم كارداران دولت رزم جماعت بابيه را تصميم عزم دادند. و از دار خلافت كوچ بر كوچ طىّ مسافت نموده وارد زنجان شدند.

بعد از ورود ايشان به زنجان تمامت لشكر از بهر يورش به جنبش آمد و از چار جانب اطراف سراى ملا محمّد على را حصار دادند. فوج گروس به سوى قلعۀ عليمردان خان كه معقلى محكم بود به تكتاز شدند و فوج چهارم به جانب خانۀ آقا عزيز كه

ص:295


1- (1) . يعنى داغ كردن.

قريب سراى ملا محمّد على بود حمله افكندند، و ديگر فوجها هريك طريق سنگرى گرفتند و از آن هنگام كه آفتاب سر بركشيد تا آن گاه كه در مغرب ناپديد شد آتش جدال افروخته بود، و از گرد و دخان روى جهان تيرگى داشت. ظلمت، جهان بگرفت و اجل دندان بنمود.

نخستين فوج گروس به قوّت يورش قلعۀ عليمردان خان را فروگرفتند و هر مال كه از مردم به غارت برده در آنجا انباشته داشتند لشكريان به غنيمت بردند، و فوج چهارم نيز خانۀ آقا عزيز را به غلبه در رفتند و با خاك پست كردند و ديگر فوج خاصّه از جانب دروازۀ همدان به كاروانسراى سنگ كه محكمه [اى] استوار بود يورش دادند، اگرچه سلطان فوج و بسيار كس از سربازان مطروح و مجروح افتادند؛ لكن از پاى ننشستند، چندانكه بدان كاروانسرا دست يافتند. در آن جنگ 20 تن از دليران اصحاب ملا محمّد على زنده دستگير شد و ايشان را به حكم امير اصلان خان در كنار برج ذو الفقار خان سر برگرفتند.

بعد از اين فتح لشكر ملا محمّد على ضعيف شد و در همان شب 25 تن از شناختگان اصحاب ملا محمّد على از جانب دروازۀ قزوين طريق فرار برداشتند، از جملۀ ايشان نجفقلى پسر حاجى كاظم آهنگر بود كه توپ از آهن بساخت، ديگر حيدر بقّال بود كه خود با 50 تن مرد مبارز برابرى داشت و ديگر فتحعلى شكارچى و مير شب كه مير سيّاره لقب داشت. بالجمله 25 تن از اين گونه مردم تا به طارم بگريختند و از آنجا باز شده به ديزج درآمدند، مردم ديزج متّفق شدند و ايشان را مأخوذ داشته به زنجان آوردند.

امير اصلان خان و سران سپاه، فتحعلى شكارچى و نجفقلى آهنگر را به قتل آوردند و ديگران را به حبس خانه درانداختند، تا آن گاه كه بر ملا محمّد على و مردم او غلبه جستند آن هنگام حكم دادند تا ايشان را نيز سربازان نيزه پيش كردند.

زخم يافتن ملا محمّد على در ميدان مبارزات و هلاك شدن او بدان جراحت

از پس اين واقعه كار بر ملا محمّد على صعب افتاد و خود همه روزه سلاح جنگ بر خود راست كرده به اتّفاق مردم خود رزم مى داد و روزى چنان افتاد كه لشكريان

ص:296

به خانۀ او حمله بردند و يورش همى دادند. و ملا محمّد على چون مردان كار آزموده به چپ و راست همى تاخت و رزم همى ساخت. در اين حربگاه حاجى احمد شانه ساز و حاجى عبد اللّه خبّاز كه به اميد حكومت مصر رزمساز بود، به زخم گلوله، از پاى درآمدند و نيز تفنگى باز شده گلولۀ آن بر بازوى ملا محمّد على آمد و خرد درهم شكسته، اصحاب او جنبش كردند و او را از خاك برگرفته به ميان سراى در برده و جراحت او را از عامۀ مردم پوشيده داشتند و همچنان به كار مقاتلت و مبارزت استوار بودند و با آنكه خانۀ ملا محمّد على به زخم گلوله توپ و خمپاره با خاك پست شد لشكريان نتوانستند بدانجا در روند و ملا محمّد على را مأخوذ دارند.

مع القصه پس از هفته [اى] كه بدان زخم به جهان ديگر خواست رفت مردم خود را انجمن كرد و گفت من بدين زخم از جهان مى گذرم، شما بعد از من پريشان خاطر مباشيد و با دشمن استوار رزم دهيد. همانا پس از 40 روز زندگى از سر خواهم گرفت و سر از خاك بدر خواهم كرد. لاجرم چون جان بداد او را با جامه [اى] كه در برداشت با خاك سپردند و شمشير او را در كنار او نهادند.

پس از هلاكت او ميرزا رضاى سردار او و حاجى محمّد على شيرازى كه مجروح بود و بدان زخم درگذشت و سليمان بزاز كه وزير ملا محمّد على بود و دين محمّد كه پسر او را ايلخانى لقب بود و حاجى كاظم قلتوقى، مكتوبى به امير اصلان خان و محمّد خان بيگلربيگى نگاشتند كه اگر ما را به جان امان دهيد دست از اين جنگ و جوش باز داريم و به نزديك شما شتابيم. امير اصلان خان نيك انديشه كرد كه اگر به كشش و كوشش بر آن جماعت غلبه جويد گروهى از سرباز نيز بر سر اين كار خواهد گذاشت و همچنان در شريعت قتل آن جماعت را واجب مى دانست، پس خديعت با ايشان و نقض پيمان را عيبى نشمرد و آن جماعت را اطمينان خاطر فرستاد و ايشان از سنگرهاى خود بيرون شده به لشكرگاه آمدند و مكشوف داشتند كه ملا محمّد على بمرده و جسد او را در سراى او به خاك سپرده اند.

در اين وقت امير اصلان خان و محمّد خان و سران سپاه آسوده خاطر به سراى او

ص:297

در رفتند و جسد او را از خاك برآورده ريسمانى بر پايش استوار كردند و به 3 روز در كوچه و بازار شهر زنجان به خاك و خاره بكشيدند. و اموالى كه از مردم به غارت آورده در سراى او انباشته كرده بودند غنيمت لشكريان گشت. و از پس آن 3 روز شيپور حاضر باش زده از هر فوج 100 تن سرباز حاضر شده، صف بركشيد و 100 تن از جماعت بابيه را به فرمان نيزه پيش مقتول ساختند، حاجى كاظم قلتوقى و مشهدى سليمان بزاز را به دهان خمپاره بسته آتش در زدند.

چون اين خبر معروض درگاه شاهنشاه افتاد برحسب فرمان قاسم بيگ تفنگدار مأمور به سفر زنجان شد و منشور ملاطفت به سران سپاه و عموم لشكريان آورد، محمّد خان - بيگلربيگى نيز اجازت مراجعت يافته به جانب دار الخلافه شتافت و امير اصلان خان از پس او ميرزا رضاى سردار و حاجى محمّد على و حاجى محسن جراح و چند تن ديگر از مردم ملا محمّد على را به دست آورده سفر طهران را پيش داشت و ايشان را با خود كوچ داد. بعد از ورود به دار الخلافه به صوابديد ميرزا تقى خان، ميرزا رضا و حاجى محمّد على و حاجى محسن عرضۀ هلاك و دمار شدند و ديگران محبوس گشتند. از پس آن مردم غوغا طلب را در تبريز به دست آويز امرى كه از نو پديد گشت بازار شور و شر روائى گرفت، بدين شرح:

ذكر فتنۀ تبريز و غوغاى عامه

همانا در صرۀ شهر تبريز ميدانى است كه آن را ميدان صاحب الزّمان گويند و در پايان ميدان بقعه اى است كه بقعۀ صاحب الامر خوانند و مردم آن بلده بر آنند كه در روزگار ما، تقدم يك تن از بزرگان طريقت در خواب و اگر نه در بيدارى آن حضرت را در آن مقام بگزاشتن نماز نگريسته است و مردم تبريز چون اصغاى اين قصه كردند، حشمت آن مقام را بداشتند و آن عرصه را ميدان صاحب الزمان نام كردند و جعفر قلى خان دنبلى كه شرح حالش از اين پيش در تاريخ دولت قاجاريه مرقوم افتاد در آنجا بنيان بقعه كرد؛ و از كارداران دولت ايران خادم و متولى گماشته آمد. و مردمان بيشتر در ليالى جمعه طريق آن بقعه سپردند و اسعاف حاجت را قربانى و روشنى كردند.

ص:298

اين ببود تا اين هنگام چنان افتاد كه يك تن مرد قصاب، گاوى به مذبحى كه در آن ميدان كرده اند در برد تا ذبح كرده باشد. چون قصد بستن گاو كرد ناگاه آن گاو جنبشى كرده خويش را برهانيد و از آنجا شتابزده به دهليز بقعۀ صاحب الامر در رفت و بخفت.

مرد قصاب نيز شتاب گرفت و خواست تا در ميان همان دهليز خون گاو بريزد، چون دست به گاو يازيد ناگاه از پاى درافتاد و چند قطرۀ خون از بينى او برفت و جان بداد. و همچنان گاو از آنجا فرار كرده، به خانۀ ميرزا حسن متولى آن بقعه در رفت.

مردمان از اين حديث شگفت، بدان گرد آمدند و نقاره و كرنا كه از بهر نوبت آن شهر بود بدان مقام حمل دادند و روزى چند كرّت همى بنواختند و تمامت بازار و حجرات آن شهر را به زينت كردند و چراغ دانهاى بلور افروخته داشتند و بزرگان شهر از بذل دينار و درهم و قربانى گاو و غنم خوددارى نكردند و از هر ديه و قصبه و بلدان دور و نزديك از بهر زيارت آن مقام زن و مرد به انبوه برسيدند. چندان غوغا برخاست كه عقلاى بلد از ازدحام و اقتحام عوام در آن مقام در بيم شدند كه مبادا از آن جنبش و شورش فتنه [اى] حديث شود كه اصلاح آن نتوان كرد. محمّد رضا خان فراهانى كه اين هنگام وزارت آذربايجان داشت به دستيارى چند تن از علماى شهر، مردم را از آن غوغا بازنشاند.

و هم اين وقت سليمان خان افشار برحسب حكم كارداران دولت ايران براى انجام امر ميرزا على محمّد باب رسيد، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود. انديشۀ مردم ديگرگون گشت و از اين طلب و تعب دست بازداشتند.

ص:299

سفر كردن عزيز خان سردار كل عساكر منصوره به فرمان شاهنشاه منصور به ايروان براى تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه

وليعهد دولت روسيه الكسندر پسر امپراطور آن ممالك، نيكولاى، براى نظم حدود قفقاز و مملكت گرجستان بسيج سفر ايروان كرد. و چون اين خبر در حضرت شاهنشاه ايران سمرگشت، كارداران دولت چنان صواب شمردند كه به مقتضاى اتحاد دولتين و مؤالفت جانبين يك تن از شناختگان درگاه را به نزديك او گسيل دارند تا در تشييد مبانى محبّت تجديد نظرى كند، و قواعد صدق و صفا را از نو تقويم دهد. به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، قرعۀ اين فال به نام عزيز خان آجودانباشى كه اين زمان سردار كل عساكر منصوره است برآمد. لاجرم ملك الملوك عجم يك قطعه نشان تمثال هميون خويش را كه اساس از زرناب و ترصيع از الماس خوشاب داشت با يك رشته حمايل آسمان گون كه خاص مرتبت ولايتعهد است به تشريف وليعهد دولت روسيه او را سپرد و منشورى نيز در مهر و حفاوت مسطور داشته، بدو داد. و فرمان كرد تا بسيج سفر كرده، راه برگيرد. و نيز چند تن كه تقويم مهمات سفارت را توانند كرد با او همراه داشت؛ و اسمعيل خان خزانه دار نظام، نايب اول سفير دولت شده، حامل هديه و تحف ميرزا تقى خان از براى فرمانفرماى مملكت گرجستان گشت.

مع القصه عزيز خان از دار الخلافۀ طهران بيرون شده تا بلدۀ زنجان براند و در آنجا روزى چند براى دفع فتنۀ ملا محمّد على بماند چنانكه مرقوم افتاد و از شهر زنجان كوچ بر كوچ تا به كنار رود ارس طى مسافت كرد. و چون وزير مختار دولت روسيه كه مقيم دار الخلافه بود، از پيش، سفارت او را اعلام داده بود، از جانب كارداران روسيه مهماندار عزيز خان به كنار رود ارس برسيد و هر تشريف كه در

ص:300

توقير سفير دولت مقرّر است برسانيد؛ و در هر منزل و مقام مهمان پذير گشت. حكام بلدان و امصارى كه در عرض راه جايگاه داشتند هيچ دقيقه [اى] از دقايق تعظيم و تكريم او فرونگذاشتند. از اين گونه طىّ طريق كرده 8 روز قبل از ورود وليعهد دولت روسيه وارد ايروان گشت. و در زمان حاكم ايروان به اتّفاق صاحبان مناصب نظام به منزل عزيز خان شتافته يكديگر را دريافتند.

و هم در آن شب حاكم ايروان، عزيز خان و همراهان او را به سراى خويش از بهر ضيافت دعوت كرد و روز ديگر اسمعيل خان نايب اول روانۀ تفليس شد و هديۀ ميرزا تقى خان را به فرمانفرماى گرجستان برد و 6 روزه اين سفارت را به خاتمت برده، به ايروان مراجعت كرد.

و روز هشتم ورود عزيز خان آجودانباشى، وليعهد دولت روسيه وارد ايروان گشت و 2 ساعت بعد از ورود، ايشيك آقاسى و آجودانباشى خاصّه خود را با كالسكۀ مخصوص نزد عزيز خان فرستاده و او را طلب داشت. و او به اتّفاق ملتزمين سفارت، حاضر حضرت وليعهد شده مكانتى به سزا يافت. مثال مبارك و تمثال همايون و حمايل ميمون را به دست خويش وليعهد را بسپرد و او در اخذ اين اشياء تكريمى لايق مرعى داشت، و از همراهان عزيز خان آجودانباشى يك يك پرسش نمود و هريك را جداگانه تفقّدى فرمود.

و بعد از مراجعت آجودانباشى به سراى خويش كينياز بهبدوف را كه از شناختگان حضرت بود، از قبل خود به نزديك او فرستاد تا او را ديدار كرد و از مراتب مهر و حفاوت وليعهد شرحى كافى اظهار نمود و اشخاص سفارت را هريك عطيتى جداگانه بداد و جواب منشور شاهنشاه منصور را نيز برسانيد.

بالجمله چون آجودانباشى كار سفارت و رسالت به خاتمت برد، طريق مراجعت گرفته به جانب تبريز كوچ داد و بعد از ورود به تبريز اسمعيل خان را براى بازپرس حال افواج مراغه بدان بلده گسيل داشت؛ و خود فوج خاصّه و فوج بهادران و فوج چهارم را عرض داده روانۀ دار الخلافه گشت؛ و روز اول خمسۀ مسترقه به تقبيل سده سلطنت مفتخر گشت.

ص:301

قتل ميرزا على محمّد باب در بلدۀ تبريز به دست عوانان دولت و فتواى علماى شريعت

اشاره

چون فتنۀ ملا محمّد على زنجانى معروض درگاه سلطانى افتاد، ميرزا تقى خان امير نظام حاضر حضرت شاهنشاه ايران شده زمين ببوسيد و معروض داشت كه:

هنوز اراضى مازندران و زمين شيخ طبرسى از آلايش خون جماعت بابيه لعل گون است و بسيار از لشكريان در آن رزمگاه تباه گشتند، با اين همه اينك در زنجان ملا محمّد على فتنۀ ديگر طراز كرده و جنگ و جوش ديگر به ساز آورده؛ و چندانكه ميرزا على محمّد باب زنده باشد اصحاب او از پاى نخواهند نشست. هر روز يك تن از مردم او سر از بلدى به در خواهد كرد و خون جمعى را هدر خواهد ساخت. بهتر آن است كه باب را به معرض هلاك و دمار كشانند و يك باره اين فتنه را بنشانند.

ملك الملوك عجم فرمود:

اين سخن بيرون حصافت عقل نيست؛ لكن نخستين اين خطا از حاجى ميرزا آقاسى افتاد كه حكم داد تا او را بى اينكه به دار الخلافه درآورند و مردمانش ديدار كنند از يك سوى طريق طهران به چهريق فرستاد و محبوس بداشت. مردم عامه گمان كردند كه او را علمى و علامتى يا كرمى و كرامتى بوده است، پس مردم جاه طلب او را به وصول منى(1) سبب دانستند و به اغواى جهال ميان بستند. اگر ميرزا على محمّد باب را رها ساخته بود تا به دار الخلافه درآيد و بهرجا كه خواهد سكون نمايد تا مردمان او را نظاره كنند و طريق محاوره و مناظره سپرند، بر همه كس مكشوف مى افتاد كه او را هيچ معروف نيست و در هيچ علم او را بر علما شرافتى نبود و در هيچ عمل او را كرامتى پديد نگردد. لاجرم چون يك تن از مردم فرومايه مى زيست بلكه به پريشانى دماغ و آشفتگى مغز سمر مى گشت و خون جمعى از سپاه و اين جماعت گمراه ضايع نمى شد.

ص:302


1- (1) . يعنى آرزوها.

ميرزا تقى خان عرض كرد كه:

سخن جز اين نيست كه شاهنشاه فرمايد؛ لكن امروز قضا تير بر نشان زده است و كار شدنى شده است، جز اينكه او را دفع دهيم و اين فتنه را قلع كنيم چاره بدست نيست.

بالجمله به صوابديد ميرزا تقى خان، سليمان خان افشار به جانب آذربايجان رهسپار گشت و فرمان رفت كه حمزه ميرزاى حشمة الدّوله كه اين هنگام حكومت آذربايجان داشت، باب را از قلعۀ چهريق آورده سالك طريق فنا دارد. بعد از ورود سليمان خان به تبريز، حمزه ميرزا كس به شتاب فرستاد تا باب را از چهريق بدان بلده كوچ دادند و به ميرزا حسن وزير نظام سپرد تا بسته بدارد.

و او را در آذربايجان 2 تن مريد شناخته بود: نخستين سيّد حسين يزدى كه همچنان به اتّفاق باب در زندانخانۀ چهريق مى زيست او را نيز به تبريز آوردند و آن ديگر ملا محمّد على ربيب آقا سيّد على زنوزى كه در تبريز محبوس بود و در مدت حبس او آقا عبد اللّه برادرش كه يك تن از بازرگانان توانگر است چندانكه او را پند و اندرز گفت كه اين عقيده باطله را بگذارد مفيد نيفتاد تا آن گاه كه باب را با سيّد حسين حاضر كردند.

اين وقت حشمة الدّوله فرمود تا علماى بلد انجمن شوند و با باب سخن آغازند. علما در پاسخ گفتند بسيار وقت عقيدت باب سنجيده آمد و قتلش واجب افتاد ديگر چرا سخن به دراز بايد كشيد و گوش به ترهات او فراز بايد داشت.

حشمة الدّوله چون كراهت خاطر علما باز دانست شباهنگام باب را حاضر مجلس ساخت و ميرزا حسن وزير نظام و حاجى ميرزا على پسر حاجى ميرزا مسعود و سليمان خان افشار را نيز طلب داشت، در آن مجلس حاجى ميرزا على از معضلات احاديث سخنى چند پرسيد و باب از جواب هزيمت گرفت، آن گاه حشمة الدّوله گفت شنيده ام كه تو خاطر خويش را مهبط وحى آسمانى دانى و قرآنى از خويشتن بر مردمان قراءت كنى اگر چنين است از بهر اين چراغدان بلور داعى باش تا آيتى فرود شود.

ميرزا على محمّد باب بى هول

ص:303

و هراس پاره [اى] از آيت نور را با برخى از آيت ملك مختلط كرده مهملى بساخت و برخواند.

حشمت الدّوله فرمود تا آن كلمات را برنگاشتند، آن گاه باب را گفت اين آيت وحى آسمانى است ؟

گفت بلى.

فرمود هرگز وحى از خاطر فراموش نشود.

گفت چنين باشد.

پس فرمود آيت را اعادت كن چون باب ديگر بار قراءت كرد ديگرگونه بود.

مع القصه از بيم آنكه اگر او را پوشيده مقتول سازند، بعيد نباشد كه مردم نادان چنان پندارند كه او زنده است و غيبتى اختيار كرده است و به اين اميد كه ديگربار ظاهر خواهد گشت و اظهار دعوت خواهد نمود، از پاى ننشينند و دست از فتنه باز ندارند.

كارداران دولت چنان صواب شمردند كه او را در ميان شهر و بازار سير دهند تا تمامت مردمان او را نظاره كنند و بازدانند.

لاجرم جماعتى از عوانان حمزه ميرزا، ميرزا على محمّد باب را با ملا محمّد على و سيّد حسين يزدى برداشته نخستين به خانۀ حاجى ميرزا باقر آوردند و عامۀ خلق از قفايش بودند. باب در خدمت او عقيدت خويش را پوشيده داشت. پس او را به خانۀ ملا محمّد على مامقانى بردند و در آنجا نيز باب عقايد خود را مخفى داشت و دست عجز و استيمان بر دامن ملا محمّد زد. ملا محمّد گفت «الان و قد عصيت قبل» پس او را به خانۀ آقا سيّد زنوزى تاختند و اين هر سه تن بر قتلش فتوى راندند. اين وقت سيّد حسن هراسناك شده توبت و انابت همى جست با او گفتند خيودر روى باب درافكن و او را لعن مى كن. تا از اين بند رها شوى و او چنان كرد و رها شد. و ديگرباره در دار الخلافه با سليمان خان پسر يحيى خان متحد شده و در فتنۀ بابيه مقتول گشت چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

لكن ملا محمّد على هيچ از عقيدت خود بازگشت ننمود و زن و فرزند و اطفال خردسال او را حاضر كردند تا مگر بر ايشان غمنده شود و از اين كردار نابه هنجار بازآيد، مفيد نيفتاد و خواستار شد كه مرا نخست بكشيد و آن گاه قصد باب كنيد.

بالجمله همچنان ايشان را از ميان كوى و بازارها عبور داده به ميان ميدان

ص:304

تبريز آوردند و روز دوشنبۀ 27 شهر شعبان باب را به اتّفاق ملا محمّد على به حكم حمزه ميرزا بر نشان بستند و جماعتى از سربازان فوج بهادران را كه بر كيش نصارى بودند حكم دادند تا او را هدف گلوله سازند، سربازان چون بسيار وقت فتنۀ اصحاب باب را در بلدان و امصار اصغا نموده بودند از قتل او كراهتى داشتند و تفنگهاى خود را از فراز و فرود و يمين و شمال باب چنان گشاده مى دادند كه او را آسيبى نرسد. در اين كرّت ملا محمّد على مريد او مقتول شد و او از باب استوارتر بود، زيرا كه وقتى جراحت يافت روى با باب كرد و گفت آيا از من راضى نيستى ؟

مع القصه در اين واقعه از قضا گلوله [اى] از تفنگى باز شده به ريسمانى آمد كه دست باب را بدو بسته بودند و باب رها شده فرار كرد و خويشتن به حجرۀ يك تن از سربازان درانداخت و اين گريختن او از قوّت شريعت بود؛ زيرا كه چون گلوله بر ريسمان بند او آمد و او رها گشت اگر سينۀ خود را گشاده مى داشت و فرياد برمى آورد كه اى گروه سربازان و مردمان آيا كرامت مرا نديديد كه از هزار گلوله يكى بر من نيامد؛ بلكه مرا از قيد و بند رها ساخت، همانا ديگر هيچ كس بدو گلوله [اى] رها نمى كرد، و هم در آن ميدان زنان و مردان در گرد او انجمن مى شدند و غوغا برمى داشتند «خداى خواست تا حق از باطل پديد كند و اين شك و ريب از مردم بگرداند.»

بالجمله چون سربازان گريختن او را نگريستند، دانستند كه او را قدر و مكانتى نباشد و به اندازۀ يك تن از جهال قوم كه به كيش او رفته اند بر بلا صبر نتواند! پس قوچ - على سلطان با دل قوى و خاطر آسوده بدان حجره در رفت و او را مأخوذ نموده چند قفا بزد و بر نشان بداشت و اين كرت بى هول و هرب هدف گلوله اش ساختند و جسدش را روزى چند در ميان شهر به هر سوى كشيده آن گاه در بيرون دروازه درانداختند و خورد جانوران ساختند.

ذكر حكومت محمّد حسن خان سردار ايروانى در يزد

و هم در اين ميان محمّد حسن خان سردار ايروانى حكومت يزد يافت؛ و آقا خان

ص:305

ايروانى را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نيابت حكومت خويش به يزد فرستاد. بعد از ورود آقا خان به يزد، جمعى از اشرار چنانكه از اين پيش مرقوم شد در حبس على خان و محمّد ابراهيم خان يزدى مى بود، ايشان اشرار را به آقا خان سپردند و خود راه دار الخلافه برگرفتند. اين هنگام محمّد پسر عبد اللّه كه در خانۀ حاجى محمّد كريم خان پناهنده بود بيرون تاخت و ديگرباره اشرار بلد را در گرد خود انجمن كرد و سر به خود سرى برآورد.

روز دوم ورود آقا خان نايب الحكومه، حسين ندّاف كه از تبعۀ محمّد بود با شخصى از ملازمان نايب الحكومه درآويخت و او را زحمتى كرد. آقا خان كس بفرستاد و حسين را حاضر كرده، حكم داد تا او را با طناب خپه كردند و جسد او را از دار الاماره بيرون داد.

محمّد چون اين بدانست با جماعت خود جنبش كرد و به سراى آقا خان حمله برد، نايب الحكومه را چون نيروى مقاتلت او نبود به ميان ارك گريخت و اموال و اثقال او به يغما رفت. بالجمله 7 روز قلعۀ ارك را به محاصره داشتند و روزگار آقا خان به صعوبت مى رفت.

خوانين يزد چون اين بديدند، بيم كردند كه در حضرت كارداران دولت آلودۀ عصيانى شوند، ناچار سلاح جنگ بر تن راست كرده به اتّفاق آقا خان با محمّد مصاف دادند.

چندانكه او را قوّت درنگ نماند با 300 تن از مردم خود طريق فرار گرفته از شهر بيرون تاخت. جمعى از مردم شهر و ملازمان آقا خان از دنبال تاختن برده 12 فرسنگ طىّ مسافت كردند و در قريۀ ده شير بدو رسيده جنگ بپيوستند و مدت 3 ساعت رزم داده 25 تن از اشرار دستگير شدند و برخى مقتول آمدند، بقية السيف طريق هزيمت گرفته به اطراف كوه و دشت پراكنده گشتند.

محمّد [پسر] عبد اللّه بعد از آن كارزار نيم شبى به نهانى وارد شهر يزد شده، در خانۀ يك تن از دوستان خود مخفى گشت و چندان بود كه آقا سيّد يحيى كه شرح حالش عن قريب مذكور خواهد شد، از دار الخلافۀ طهران به يزد آمد و داعى شريعت ميرزا

ص:306

على محمّد باب گشت. اين وقت محمّد [پسر] عبد اللّه بيرون شده بدو پيوست و ديگرباره 3 روز با نايب الحكومه مصاف داد و در آن گيرودار به زخم گلوله جراحت يافت و پشت با جنگ داده، به خانۀ يك تن از مردم خود در رفت و همچنان به نهانى مى زيست.

بالجمله 6 تن از مردم او به دست آقا خان گرفتار شد و حكم داد تا ايشان را به دهان توپ بسته آتش در زدند و آقا سيّد يحيى چون كار بر مراد نيافت از يزد آهنگ مملكت فارس نمود، اما محمّد ببود تا زخم او بهبودى گرفت و آقا خان از نيابت حكومت معزول شد و شيخعلى خان عمزادۀ محمّد حسن خان سردار به جاى او منصوب گشت.

شيخعلى خان بعد از ورود به يزد، محمّد [پسر] عبد اللّه را مطمئن خاطر ساخت و او را خلعتى نيكو بفرستاد و روز سيّم ورود چون محمّد خواست از سراى شيخعلى خان به در شود يك تن از ملازمان او محمّد را به خوان خويش دعوت كرد و او را به منزل خويش فرود آورده نشيمن فرمود. بعد از نشستن محمّد، اسمعيل نامى كه يك تن از غلامان ايروانى بود ناگاه خنجر خود را كشيده بر شانۀ او فرود آورد و در زمان يك تن ديگر تفنگ خويش را بر سينۀ او بگشاد و جهان را از وجود او بپرداخت. بعد از قتل او كار آن بلده به نظم شد و مردمان برآسودند.

وفات حاجى ميرزا آقاسى در عتبات عاليات

و هم در اين سال حاجى ميرزا آقاسى شب جمعۀ دوازدهم شهر رمضان در عتبات عاليات از اين سراى فانى به جهان جاودانى سفر كرد. و يك هفته از آن پيش كه وداع زندگانى گويد، مردمان را از شب وفات خويش آگهى داد. با اينكه هنوز تندرست بود و سخن او راست آمد و اين معنى از براهين متواتر گشت، چه بسيار از مردم ايران و بر زيادت اهالى انگلستان كه اين سخن از وى اصغا نموده بودند ما را القا كردند.

ص:307

ذكر حكومت غلامحسين خان سپهدار در اصفهان و فتنۀ اشرار آن بلده و دفع ايشان

اشاره

چون كارداران دولت خراج اصفهان را بيرون ضبط سليمان خان خان خانان يافتند، او را حاضر درگاه نمودند و برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت اصفهان با غلامحسين خان سپهدار تعويض يافت و او محمّد حسين خان خلج را به نيابت خويش از پيش بفرستاد؛ و بعد از روزى چند خود نيز از دار الخلافه راه برگرفت و روز چهاردهم شهر رمضان وارد اصفهان شد و آن بلده را به نظم كرد.

از پس آنكه ماه روزه سپرى شد، از قضا يك روز سيّد محمّد كه امام جمعه و جماعت اصفهان بود به مسجد شاه درآمده نماز بگزاشت؛ و در اين وقت يك تن از اصحاب او را در باب مسجد با سربازى آغاز مخاصمت رفت و سر و مغز يكديگر را با مشت و چوب كوب دادند، زمانى برنيامد كه از جانبين مدد برسيد و عدد فراوان شد و غوغاى عامه از آن هنگامه بلند آوازه گشت.

چون امام جمعه اين بشنيد از مسجد بيرون شتافت، تا آن آتش فتنه را بنشاند و مردم خويش را از آلايش عصيان برهاند. سربازان حشمت او را نگاه نداشتند و او را وقعى و مكانتى نگذاشتند، امام جمعه خشمگين شده عنان برتافت و به سراى سپهدار شتافته حكايت باز گفت و از كسر حشمت خود شكايت آغاز كرد. در پايان امر سخن بر آن نهادند كه فردا پگاه سپهدار به ميدان شاه آيد و سربازان را بدين گناه كيفر كند. امام جمعه از آن خشم و غضب بنشست و برخاسته به سراى خويش شتافت.

مردم غوغا طلب خاصه احمد ميرزا كه از سوى مادر نسبت با سلاطين صفويه داشت و برادرانش چون اين قصه را اصغا كردند، دل بر آن نهادند كه اگر توانند هم امام جمعه را در نزد كارداران دولت آلودۀ مخالفت سازند؛ و هم در امر امارت سپهدار فتنه آغازند.

پس از صبحگاه اهالى صنعت و حرفت و مردم بازارى را در مسجد جمعه انجمن

ص:308

ساخته برشورانيدند و غوغا درانداختند كه ما هرگز آسوده نخواهيم نشست كه مشتى سرباز پست پايه امام جمعه و جماعت را از مقام خويش به زير آورند و او را به خشونت بيان و زيان زبان بيازارند.

چون اين خبر گوشزد سپهدار شد، محمّد حسين خان خلج را كه نيابت حكومت داشت، براى بازپرس سبب اين شورش و خمود نيران اين فتنه به مسجد فرستاد، بعد از رسيدن محمّد حسين خان در آن هنگامه و جلوس به مجلس، امام جمعه هنوز سخنى نكرده بود كه احمد ميرزا سر برداشت و با او از در مناقشه و مفاحشه بيرون شد و چوبى كه در دست داشت به سر او فرود آورده و اشرار را حكم به قتل او داد. اين وقت امام جمعه را نيروى دفع و منع نماند و اشرار درآمده محمّد حسين خان را با تيغ و تفنگ زخمى چند بزدند و او خويشتن را به آبگير مسجد درانداخت، از پس آن امام - جمعه برخاست و محمّد حسين خان را از آبگير برآورده، به سراى يك تن از خويشان خود برده به مداوا پرداخت. و روز ديگر سپهدار كس فرستاده او را به دار الاماره آورد و از پس دو روز ديگر رخت از جهان بدر برد.

و احمد ميرزا كه قتل محمّد حسين خان را علت غائى بود با ميرزا عبد الحسين و محمّد على خان و ابراهيم خان دفع سپهدار را در نهانى مواضعه نهاد و گروهى از اشرار را انجمن كرده اظهار كلمۀ عصيان نمود. سپهدار، حسن آقاى سرهنگ را با جماعتى از سربازان و گروهى از غلامان به دفع او فرستاد. احمد ميرزا را چون قوّت مقاتلت نبود با زن و فرزند و برادر و پيوند اموال خود را حمل داده به مسجد جمعه گريخت و در آنجا پناهنده گشت؛ و سربازان به سراى او در رفتند و خانۀ او را با خاك پست كردند.

اما امام جمعه كه با احمد ميرزا و اتباعش از ديرباز خاطرى صافى نداشت او را جا نداد. لاجرم از آنجا بيرون شده به خانۀ ميرزا زين العابدين پسر مرحوم حاجى سيّد محمّد باقر اعلى اللّه مقامه پناهنده گشت و در آنجا انجمنى فراهم ساخته همه روزه از راه و بى راه تا حوالى ميدان شاه مى تاخت و اگر از پيوستگان سپهدار

ص:309

كسى را به دست مى كرد رنجه و شكنجه مى ساخت.

سپهدار فرمود تا سربازان و توپچيان دفع ايشان را ميان استوار كرده بگشادن توپ و تفنگ از بام و در، اشرار را تا به مسجد بازپس بردند. و اين هنگام ميرزا عبد الحسين و همچنان ميرزا ابو القاسم نيز طغيان خويش را آشكار ساخته، با احمد ميرزا پيوسته شدند.

سپهدار چون اين بديد آقا سيّد اسد اللّه پسر حاجى سيّد محمّد باقر و امام جمعه و آقا مهدى پسر حاجى ابراهيم كلباسى را كه از اجلّۀ علما و بزرگان بلد بودند، به منزل خويش دعوت كرده با ايشان سخن درانداخت و گفت:

جهال اين بلده از خشم شاهنشاه و كيفر گناه بى خبرند و من از اين ترسانم كه چون آتشى افروخته شود تر و خشك با هم سوخته گردد.

ايشان گفتند

ما چندانكه زندگانى داريم، شكر نعمت پادشاه اسلام را نتوانيم گزاشت؛ و اين جماعت اشرار را محارب و واجب القتل شناخته ايم

و خطى بر اباحت دم ايشان نگاشته خاتم برنهادند و به دست سپهدار داده، مراجعت به مساكن خويش نمودند. و آقا سيّد اسد اللّه بعد از مراجعت چندانكه برادر خود ميرزا - زين العابدين را از حفظ و حراست اشرار منع فرمود، پذيرفتار نگشت. لاجرم سر خويش گرفت و با اتباع خود از شهر اصفهان بيرون شده، راه عتبات برداشت.

و از آن طرف سپهدار تفنگچى جرقويه و ماربين و برخوار را احضار فرمود. حاجى كلبعلى خان لنبانى و على اكبر خان و ميرزا هادى و آقا محمّد رحيم و حاجى محمّد رضا و آقا هاشم مشهور به صراف نيز با مردم خود حاضر شدند. محمّد على خان به نزديك ميرزا عبد الحسين گريخت و ابراهيم خان گرفتار شد.

بالجمله سپهدار مردم خود را به دفع مخالفين برگماشت. از آن سوى ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا نيز حسين نيك آبادى و زين العابدين و حاجى محسن و جمعى ديگر از سران اشرار به اتّفاق مردم خود كه قريب 3000 تن بودند ساختۀ جنگ ساختند و به كار سنگر پرداختند؛ و از يك جانب حمله برده برج جهان نما را هدف گلوله نمود [ند].

ص:310

سپهدار چون اين بديد خويشتن به برج جهان نما آمده حكم داد تا با توپ و تفنگ اشرار را دفع دادند؛ و هاشم و زين العابدين و حسن و حسين نيك آبادى و چند تن ديگر از آن گروه را با گلولۀ توپ پست كردند. هنگام غروب آفتاب اشرار پشت با جنگ كرده طريق فرار را شتاب گرفتند.

مقاتلۀ مردم سپهدار با اشرار اصفهان و قتل شيخعلى خان سرهنگ

اين ببود تا روز هيجدهم محرم ديگرباره سپهدار حكم داد تا شيخعلى خان سرهنگ به اتّفاق حاجى بيگ نايب و جماعتى از لشكر 2 عرادۀ توپ برداشته از كوچۀ عباس آباد راه برگرفتند؛ و على اكبر خان و ميرزا هادى و حاجى محمّد رضا نيز از قفاى ايشان رهسپار گشتند. و آقا نوروز على و آقا محمّد رحيم و آقا محمّد باقرلر با گروهى از تفنگچيان به كوچۀ شمس آباد درآمدند؛ و هر سنگر كه اشرار در هر كوچه استوار داشتند بگرفتند تا به خانۀ ميرزا عبد الحسين رسيدند؛ و آن خانه را نيز به يورش فروگرفتند و شيخعلى خان به بام خانه صعود كرده شيپور نصرت بلند آوازه كرد. در آنجا گلوله [اى] از جانب اشرار بر مقتل برادر حاجى محمّد رضا آمد و برجاى سرد گشت. تفنگچيان محمّد رضا خان به حمل جسد او پرداختند و جماعت سربازان از بهر نهب و غارت بيرون تاختند. شيخعلى خان با 30 تن سرباز در خانۀ ميرزا عبد الحسين به جاى ماند.

از آن سوى چون اين خبر گوشزد ميرزا زين العابدين پسر مرحوم حاجى سيّد محمّد باقر شد؛ و ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا را در پناه خويش مى داشت، اين كار بر وى صعب افتاد. گفت: «آنانكه به خانه كسى بى اجازت در شوند، به حكم شريعت واجب القتل اند، و دفع ايشان فرض باشد». آن گاه پسر خود آقا جان را با احمد ميرزا و ميرزا ابو القاسم و جماعتى از تفنگچيان بيدآباد از بهر مدافعه به سراى ميرزا عبد الحسين فرستاد و ايشان به يك ناگاه از چارسوى آن خانه درآمده شيخعلى خان و مردم او را هدف گلوله ساختند. و او را با چند تن سربازان به قتل آوردند. و ديگر مردم او را دستگير نموده به مسجد حاجى سيّد محمّد باقر نزديك ميرزا زين العابدين بردند.

چون كار بدين جا انجاميد سپهدار پرده از راز برگرفت و صورت حال را

ص:311

معروض كارداران دولت داشت. شاهنشاه ايران بفرمود تا فوج سيلاخورى و سوار باجلان و بختيارى و سيّد محسن خان با افواج فيروزكوهى و تفنگچى سورتى و عبد القادر خان شكى با جماعتى از سوار و رضا قلى خان افشار و رستم خان و انبوهى از سواره و پياده طريق اصفهان گرفتند و اسد خان يوزباشى كه با غلامان خود از فارس باز مى تاخت هم برحسب حكم در اصفهان رحل اقامت انداخت.

و هم در اين وقت آقا سيّد اسد اللّه كه در اين فتنه به عزم سفر عتبات عاليات بيرون شتافته بود، برحسب خواستارى اولياى دولت از گلپايگان مراجعت به اصفهان فرمود و چنانكه خواست اين مناطحت را به مصالحت انجام دهد، كار بر مراد نرفت. و از اين آمد و شدن و گفتن و شنيدن، چون روزى چند بگذشت اشرار ساز و برگ خود را به نظام كرده و بر عدّت و عدد بيفزودند و سنگرها استوار بستند.

روز شانزدهم شهر صفر نيز آن گيرودار افروخته گشت و سپهدار حكم داد تا ولى خان سرهنگ با فوج سيلاخورى به اتّفاق ابو الحسن بيگ نايب يك عرادۀ توپ برداشته از راه خيابان راه برگرفت. و ابو الفتح خان با فوج سربندى از دنبال او برفت و سيّد محسن خان با فوج فيروزكوهى، و حاجى صادق بيگ نايب به طرف قصر شمس آباد رهسپار گشت و توپ و تفنگچى با خود نيز ببرد.

بالجمله آتش حرب افروخته گشت و اين جنگ بر لشكريان به نهايت صعب افتاد. چه از پس ديوارها و خانه ها اشرار را سنگرها و مثقبها بود و گلوله چون باران بهار باريدن داشت؛ و لشكر را از ميان خيابان بر اين همه سنگر عبور مى رفت. با اين همه بيم نكردند و راه برگرفتند و از گرد و دود روز روشن را شب تاريك آوردند؛ و تا ميان خيابان كه از چهارسوى راه داشت، برسيدند و 30 تن از اشرار را بكشتند و سنگرى استوار ببستند. و در اين جنگ از فوج ولى خان يك تن مقتول و 6 تن مجروح گشت؛ و ابو الفتح خان سرهنگ با فوج سربندى در اين جنگ جلادتى به سزا نمودند؛ اما سيّد محسن خان با فوج فيروزكوهى به جانب قصر شمس آباد حمله برد؛ و در برابر قصر سنگرى كرده 7 ساعت بازار كارزار گرمى

ص:312

داشت و جمعى از اشرار به زخم توپ و تفنگ ناچيز شد. سپهدار چون خبر بشنيد پسر خود آقا سردار و برادر خود رضا قلى خان را فرستاده، حكم يورش نوشت و بديشان سپرد.

بعد از رسيدن ايشان، حاجى صادق بيگ نايب بگشادن توپ حكم داد و سيّد محسن خان به يورش فرمان كرد و سربازان هم دست يورش بردند و اشرار را تاب درنگ نماند؛ و خود را از بام و در به زير انداخته فرار كردند؛ و سربازان قصر شمس آباد را فروگرفتند. سپهدار، سيّد محسن خان را تشريف فرستاد و سربازان را عطا بداد.

روز هفدهم شهر صفر امام جمعه، احمد نامى را كه از سران اشرار بود گرفته به اتّفاق ملا هاشم ملازم خود به نزديك سپهدار فرستاد و حكم رفت تا او را به دهان توپ بسته آتش درزدند. و روز ديگر ولى خان سرهنگ را با اشرار جنگى صعب پيش آمد و پسرش در ميدان جنگ زخم گلولۀ تفنگ يافت، هيچ بدان ننگريست و قدم استوار كرده 32 تن از اشرار را عرضۀ هلاك و دمار داشت و يك حملۀ ديگر افكنده 6 تن مقتول و 6 كس را جراحت كرد. پس يك باره آن جماعت هزيمت شدند و جسد 50 تن مجروح و مطروح را برداشته به نزديك ميرزا عبد الحسين بردند.

لاجرم ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا و برادرانش هراسناك شده، جماعتى از علما را نزديك سپهدار به شفاعت برانگيختند تا بعد از حصول اطمينان طريق طاعت سپرند.

چون مسئول ايشان به اجابت مقرون شد، چنان دانستند كه لشكريان از كار جنگ و حزم غافل افتاده اند. پس اشرار را متّفق ساخته ناگاه بر سر سنگرها بتاختند. نخستين از سنگر ولى خان سربازان جنبش كرده 4 تن را با گلوله به خاك افكندند. اما به جانب ميدان شاه چنان بتاختند و رزم بساختند كه بيم آن بود، ميدان را از سربازان پرداخته كنند. سپهدار آقا سردار و رضا قلى خان را به تقويت لشكر به ميدان فرستاد و گروهى را به بام فراشخانه برگماشت تا به جنگ درآمدند و 8 تن را بكشتند و جمعى را جراحت كردند و هزيمت دادند؛ و از قفاى ايشان تا كنار بيدآباد برفتند و

ص:313

چند سنگر ايشان را بگرفتند.

روز ديگر كه نوزدهم شهر صفر و شب اربعين بود، سپهدار حكم داد كه آن شبانه روز را رزم ندهند و تفنگى نگشايند. احمد ميرزا حشمت آن شب و روز را پشت پاى زد و اين مهلت را فرصتى شمرده، هنگام فروشدن آفتاب ناگاه با جمعى از مردم، بر سر سنگر ولى خان تاختن آورد و جنگ بپيوست. از سربازان يك تن مقتول و 3 تن مجروح ساخت؛ اما لشكريان لختى به هم برآمدند و بر رده شدند و قدم استوار كرده 15 كس را بكشتند و بقية السيف را هزيمت دادند. و از طرف شمس آباد نيز سيّد محسن خان رزمى مردانه بساخت و جماعتى را به خاك هلاك درانداخت؛ و روز ديگر كه اربعين بود امام جمعه بر منبر آمد و مردم را خطاب كرد كه:

هركس پيرو اين اشرار باشد، در دنيا عرضۀ شمشير آبدار و در عقبى ساكن دار البوّار خواهد گشت. كفران نعمت پادشاه اسلام را بر خاطر منهيد و خاك اين شهر را بر باد مدهيد.

از آن سوى ميرزا عبد الحسين چون اين بشنيد، علمى سبز بر بام مسجد حاجى سيّد محمّد باقر افراشته كرد؛ و در ميان مردم مشتهر ساخت كه اين جنگ جهاد است و از بلده و بلوك نيز گروه گروه به مدد او برسيدند. پس مردم خود را از بهر جنگ بساخت و از بامداد بر سر سنگر ولى خان و سيّد محسن بتاخت. امام قلى بيگ ياور، توپچيان را فرمان كرد تا دهان توپها را بگشادند و سربازان بباريدن گلوله درآمدند. بعد از گيرودار فراوان اشرار فرار جستند و بعضى مجروح و برخى مطروح بودند.

شفاعت آقا محمّد مهدى مجتهد اشرار اصفهان را و خاتمۀ كار ايشان

اين هنگام احمد ميرزا و ميرزا عبد الحسين دانستند كه از اين پس طريق نجات مسدود است و فردا گرفتار دشمن خواهند شد شباهنگام به نزديك آقا محمّد مهدى مجتهد رفتند و از او طريق سلامت جستند. آقا محمّد مهدى گفت:

نزديك سپهدار جاى شفاعت نگذاشته ايد اكنون دل بر آن نهاده ايد كه بدين نيرنگ مرا آلودۀ اتّفاق خويش كنيد و من بدين كار سر در نخواهم كرد.

ص:314

در پايان امر ايشان برفتند و از در ضراعت آقا سيّد اسد اللّه را نيز حاضر انجمن ساختند و به ايمان مغلظه سخن بر آن نهادند كه 5 روزه مهلت يافته، كار سفر خود را ساخته كنند و در ملازمت خدمت آقا سيّد اسد اللّه روانۀ دار الخلافه شوند و به شفاعت او عفو گناه جويند. پس آقا محمّد مهدى به نزديك سپهدار آمده، زبان به شفاعت بازداشت.

و سپهدار براى آنكه مردمان كمتر كشته شوند بدين سخن رضا داد و در خاطر داشت كه اگر در ميان شهر اشرار را دستگير بخواهد، بعد از غلبه بر ايشان هريك به بيغوله [اى] خواهند گريخت. بهتر آن است كه همگروه چون از شهر بيرون شده طريق بيابان گيرند، كس فرستاده ايشان را چنانكه يك تن بيرون نشود دستگير سازند.

بالجمله 5 روزه مهلت نهاد و حاجى كيكاوس ميرزاى شاهزاده را به اتّفاق آقا مهدى به نزديك ايشان فرستاد كه اگر اين سخن را از در صدق مى رانيد مردم را از گرد خود پراكنده كنيد و خود بباشيد و با آقا سيّد اسد اللّه كوچ دهيد. چون ايشان را طريق سلامت از همه سوى مسدود بود، بدين امر رضا دادند و مردم را پراكنده نمودند و خود در مسجد بماندند.

اما محمّد على خان عبا و عمامه شيخ الاسلام را گرفته بپوشيد و به صورت او برآمده، خود را به مسجد جمعه رسانيد و پناهنده گشت؛ و امام جمعه او را به نزديك سپهدار فرستاد و ميرزا مرتضى نيز شمشير و قرآنى حمايل كرده خويشتن به حضرت سپهدار آمد و جنايتش معفو گشت؛ اما ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا و محمّد على و ميرزا ابو القاسم و ساير اشرار آهنگ دار الخلافه نمودند. آقا سيّد اسد اللّه نيز براى آنكه خون مسلمانان بسيار هدر نشود ناچار با ايشان بيرون شد و ميرزا محمّد حسن پسر ملا على نورى نيز با ايشان كوچ داد و از اصفهان به منزل گز تاختند و از آنجا راه مورچه خورت گرفتند.

از اين سوى سپهدار چون دانست كه دست اشرار از شهر و پس ديوارهاى خانه ها و سنگرها كوتاه شد، جمعى از لشكريان را بگرفتن ايشان مأمور نمود. حاجى

ص:315

كيكاوس - ميرزا كه در اصفهان از بهر ضبط تيول و سيورغال خود جاى داشت، تقديم خدمت را از در طلب بيرون شد و به سردارى لشكر كمر استوار كرده و از شهر بيرون تاخته تا مورچه خورت عنان زنان برفت. وقتى برسيد كه آن جماعت از براى كوچ دادن حمل اثقال مى دادند.

بالجمله از گرد راه جنگ بپيوست، احمد ميرزا و ميرزا عبد الحسين با جماعتى از در جدال درآمدند و چند تن در ميانه پايمال هلاك و دمار گشت. در اين وقت توپخانه از دنبال برسيد و دهان توپها گشاده گشت، مردم اصفهان را ديگر مجال درنگ نماند و هركس را اسبى رهوار بود، طريق فرار برداشت. عبد القادر خان از دنبال هزيمت شدگان بتاخت و لشكريان در اسر و نهب مشغول شدند و بسيار كس از اشرار را دستگير ساخته در بند و زنجير كشيدند. كيكاوس ميرزا در ميانه از غايت غضب رعايت ادب نكرد و از آقا سيّد اسد اللّه اسب و سلب بگرفت و او را رنجيده خاطر ساخت و پسر برادرش را زحمت فراوان كرد؛ و دست به گردن بربست و سر و روى ميرزا محمّد حسن را با چوب و سيلى درهم شكست و استر سوارى و بنه و آغروق او را مضبوط ساخت.

بالجمله بر عارف و عامى رحم نياورد و استرحام و استغاثت هيچ كس را نشنود، پس اموال منهويه را حمل داد و بستگان را با كنده و زنجير به شهر آورد. اما سپهدار هريك از اشرار را به اندازۀ گناه كيفر كرد. آن گاه با شاهزاده كيكاوس ميرزا فرمود كه كارداران دولت در كسر حشمت علما خاصه آقا سيّد اسد اللّه هرگز فرمان نكنند و اين جسارت كه از شما رفته نيكو نيفتاده و حكم داد كه بنه و آغروق علما را به حضرت ايشان مسترد سازد و عذر اين جسارت و جنايت بازجويد.

مع القصه از ميان آن حربگاه احمد ميرزا و برادرانش فرار كرده به دار الامان قم پناه جستند و در آنجا پسرهاى محمّد حسن خان خلج به خون پدر يك شب در صحن مقدس ايشان را هدف گلوله نمودند و پسر حيدر ميرزا برادر بزرگ احمد ميرزا در ميانه مقتول شد؛ اما ميرزا عبد الحسين از آن غوغا به اراضى كاشان

ص:316

گريخت و روزى چند در قريۀ قمصر پنهان مى زيست و از آنجا به كاشان رفته به جوار آقا سيّد مهدى پسر حاجى سيّد محمّد تقى پشت مشهدى آمد. آقا سيّد مهدى گفت:

حقوق پادشاه اسلام بر ما بسيار است و گناه كردۀ دولت او را راه نتوانيم داد، تو را كه به جار من شتافته [اى] نيز زحمت نمى رسانم سر خويش گير و به هرجا كه خواهى راه بردار.

و از آن سوى كارداران دولت تفرّس كردند كه ميرزا عبد الحسين در اراضى كاشان جاى دارد، فرمان كردند تا ميرزا فضل اللّه نورى حاكم قم كه اين هنگام وزير نظام لقب دارد از قم به كاشان شتافت و به فحص حال او استوار گشت.

گرفتارى ميرزا عبد الحسين و قتل او

ميرزا عبد الحسين چون اين بدانست ديگرباره راه اصفهان برگرفت و تا قريۀ ده نو برفت و در خانۀ على نام كه هم ملازم او بود فرود شد و از زحمت راه بياسود و آسوده بخفت. در اين وقت على صورت حال را نگاشته به نزديكان سپهدار فرستاد كه اينك ميرزا عبد الحسين مولاى من در سراى من خفته است، كس بفرستيد و او را مأخوذ داريد، در پاداش اين خدمت مرا نعمت دهيد و اگر گناهى در ملازمت او كرده ام معفو داريد.

سپهدار چون اين بشنيد رضا قلى خان برادر خود را با جماعتى از سواران بفرستاد تا او را گرفته دست به گردن بسته به شهر آوردند. سپهدار او را در حبس خانه بازداشت و صورت حال را به كارداران دولت نگاشت و پس از روزى چند، منشور قتل او برسيد. اين وقت سپهدار بزرگان شهر را انجمن ساخته آن منشور برخواند و حكم داد تا ميرزا عبد الحسين را رشته در گردن انداخته خبه كردند و جسد او را از دار الاماره بيرون افكندند. و از پس قتل او كار اصفهان به نظام شد.

ص:317

سفر كردن شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله به اراضى باجلان و بختيارى و دفع اشرار ايشان

اشاره

از پس آنكه بفرمودۀ خانلر ميرزاى احتشام الدّوله، باقر خان و اسد خان حكومت بختيارى يافتند، يك باره دست جور و تعدى از آستين برآوردند و بر استرحام و استغاثت هيچ كس نگران نشدند، چنانكه يك شب اسد خان به قبيلۀ عبد الوند شبيخون برد و بسيار كس از مردان ايشان را خون بريخت و اموال آن جماعت را به نهب و غارت برگرفت و زنان و دختران را اسير كرده؛ و 7 دختر را خود مهر دوشيزگى برداشت و زنان را به ملازمان خويش گذاشت. و همچنان وقتى قريه [اى] را به معرض غارت درآورد. بعد از اعمال شنيعه و افعال قبيحه فروج چند تن از زنان را با سر كارد از بن درآورد و به رشته دركشيده براى مفاخرت از گردن اسب خويش درآويخت.

و ديگر چنان افتاد كه وقتى چند تن از سربازان سيلاخور را به دست كرده بر درخت بست و هدف گلوله ساخت. و ديگر افراسياب خان باجلان چنان در عصيان و طغيان استوار بود كه برادر خويش را به سوءظن و انديشۀ خطا از هر دو چشم نابينا ساخت.

لاجرم احتشام الدّوله دفع ايشان را تصميم عزم داده، نخستين افراسياب خان و قاسم خان باجلان و على محمّد خان بختيارى را به حسن تدبير حاضر شهر ساخته، هر 3 تن را مأخوذ داشت و در كنده و زنجير كشيد؛ آن گاه براى نظم قبايل ممى وند بختيارى و زلقى و طايفه سرلك تا چمن فتح آباد براند. خسرو خان سرلك كه در آن اراضى به جلادت شناختۀ مردمان بود، احتشام الدّوله را آن مكانت نمى پنداشت كه بدو زيانى تواند كرد، چه آن مردم كه در لشكرگاه احتشام الدّوله بودند بيشتر مردم سيلاخور و بروجرد بودند و هيچ كس نيروى آن نداشت كه در ضمير بدسكال خسرو خان باشد.

گرفتارى خسرو خان سرلك

لاجرم خسرو خان بى ترس و باك با 50 سوار

ص:318

ساخته به لشكرگاه احتشام الدّوله درآمد و او را ديدار كرده به يك سوى لشكرگاه فرود شد. احتشام الدّوله با چند تن از ملازمان خود مواضعه نهاد كه چون اين كرت خسرو خان به نزديك من حاضر شود، او را مأخوذ داريد و اگر سواران او از در مقاتلت بيرون شوند، ايشان را دفع دهيد. و روز ديگر چون خسرو خان به سراپردۀ شاهزاده درآمد، ناگاه بر او درآمدند و مأخوذش داشتند و سواران او چون اين بديدند طريق فرار برداشتند، پس او را مغلولا روانۀ دار الخلافه داشت تا مقيم حبس خانۀ سلطانى شد. و از پس آن اسد خان و باقر خان بختيارى را دستگير نمود.

دفع خان جان خان

و همچنان خان جان خان را كه در قبايل چهارلنگ بختيارى مكانتى تمام داشت و معقل او در قلعۀ فهره بود دفعش واجب افتاد. پس احتشام الدّوله از چمن على آباد با 200 سوار و 100 تن سرباز و يك عرادۀ توپ بيرون شده، 15 فرسنگ بتاخت، و روز ديگر هنگام بامداد قلعۀ او را حصار داد. قلعۀ فهره نيك محكم بود و خندقى عميق داشت و از بيرون قلعه 3 برج افراشته بود و 100 تفنگچى به نگاهبانى آن روز مى برد.

بالجمله چون لشكر احتشام الدّوله لختى از رنج راه آسوده گشت فرمان يورش داد.

سربازان حمله بردند و هر 3 برج فروگرفتند و در اين حمله 5 تن از سرباز مقتول گشت. و هم در آن گرمى به جانب قلعه يورش دادند و در اين يورش جواد خان سرهنگ به زخم گلوله از پاى درآمد و 18 تن سرباز مقتول گشت. با اين همه دست از كوشش باز نداشتند و چون مرغان پرنده بر بام و در صعود كردند و قلعه را فروگرفتند. خان جان خان چون اين بديد از جانب ديگر خود را از فراز باره به زير انداخت و طريق فرار برداشت و مردم او گرفتار عقاب و نكال گشتند. آن گاه احتشام الدّوله بفرمود تا قلعۀ او را ويران كردند و گرفتاران را روانۀ دار الخلافه فرمود و خود به على آباد مراجعت كرد.

دفع قبيله بسحاق

در اين وقت شاهزاده اردشير ميرزا كه مأمور به حكومت لرستان و خوزستان

ص:319

بود از راه برسيد و احتشام الدّوله را ديدار كرده، بعد از 3 روز طريق لرستان پيش داشت.

از پس او به عرض احتشام الدّوله رسيد كه قبيلۀ بسحق چنان شرير و بى باك اند كه وقتى به اراضى جاپلق دست يافته به قريه [اى] در رفتند و 45 تن مرد و زن را در آن ديه گردن بزدند؛ و اطفال شيرخوارۀ ايشان را با شمشير دست آزمون همى كردند. احتشام الدّوله از على آباد براى دفع ايشان تاختن برد و سوار و سرباز را در عرض راه بگذاشت و شتاب كنان با 17 تن آن جماعت را دريافت و اين وقتى بود كه قبيلۀ بسحق بسيج سفر قشلاق كرده و بنه و آغروق را حمل داده و سواران ايشان آماده بودند. پس در زمان سواران روى بركاشتند و رايت مقاتلت و مبارزت برافراشتند.

احتشام الدّوله با آن عدد اندك از هنگام بام تا زوال آفتاب رزم داد و از مردم او 5 تن مقتول گشت و همچنان استوار بايستاد و با 12 سوار به گيرودار برآمد تا سرباز و سوار او از قفا برسيد. پس در حملۀ نخستين آن جماعت را بشكست و 60 تن از ايشان را دستگير و عرصۀ شمشير ساخت. بقية السيف به قلل جبال شامخه گريختند و مواشى ايشان را لشكريان براندند. احتشام الدّوله مال و ثروت آن جماعت را در ازاى اموال منهوبۀ مردم گلپايگان تسليم داد و روز نهم شهر ذيحجة الحرام مراجعت به شهر بروجرد نمود.

حكومت عباسقلى خان والى جوانشير در مشكين و اردبيل

و هم در اين سال عباسقلى خان والى جوانشير، پسرزادۀ ابراهيم خليل خان قراباغى برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت اردبيل و مشكين و قراداغ يافت. و نيز فرمان رفت كه حدود و ثغور مملكت را كه به اراضى روسيه دست به گريبان است از دزدان و قاطعان طريق پرداخته كند. چه بعد از فوت شاهنشاه غازى محمّد شاه تا اين وقت ثغور مملكتين را از راهزنان فتورى فراوان بود.

بالجمله عباسقلى خان روز پانزدهم شعبان از دار الخلافه راه برگرفت و در عرض راه با حمزه ميرزاى حشمت الدّوله كه به حكومت آذربايجان مى رفت متّفق گشت.

ص:320

بعد از ورود به زنجان او را آگهى دادند كه طايفۀ حاجى خواجه لو و قبيلۀ دمرچلو با يكديگر از در مخاصمت بيرون شدند و صف قتال راست كرده درهم افتادند؛ و در ميانه 22 تن مقتول گشت.

عباسقلى خان كه از كارداران دولت، به تدبير ايشان و حبس و بند اسكندر خان پسر شكور خان شاهيسون و شاهمار و برادرانش كه از شاهيسون مشكين بودند و حاجى محمّد على كه شاهيسون اردبيل بود، حكم داشت، در اين وقت خطى به پسر جعفر قلى خان قراچورلو و بزرگان شاهيسون و محمّد خان و حسن على خان چلبيانلو فرستاد تا لشكرى كرده، قبيلۀ حاجى خواجه لو را به معرض قتل و اسر و نهب درآورند.

بعد از رسيدن حكم اين جمله ساز سپاه كرده، بر مردم حاجى خواجه لو تاختند و زن و مرد ايشان را بعد از نهب و غارت در يكى از قلاع محبوس ساختند؛ و صورت حال را معروض داشتند. چون حكم بر قتل آن جماعت رفته بود، گروهى از صناديد آن اراضى به شفاعت زحمت فراوان بردند تا ايشان را به جان گرفتند.

و همچنان بعد از ورود به تبريز اعيان قراداغ را حكم فرستاد كه اسكندر خان را مأخوذ داشته با كنده و زنجير گسيل تبريز دارند، و ايشان 500 سوار به دفع او برگماشتند.

اسكندر خان چون خويشتن را در دهان بلا ديد از قراداغ فرار كرده، عنان زنان تا بلدۀ تبريز بشتافت؛ و در مضجع سيّد حمزه رضى اللّه پناهنده گشت.

بالجمله عباسقلى خان والى در شهر ذيقعدة الحرام روانۀ قراداغ گشت و در مشكين فرود شد؛ و در آنجا ملا مؤمن كه در شمار فضلا و يكى از سران اشرار بود، چنانكه بعد از فوت شاهنشاه غازى نام خود را به زر و سيم نقش كرده بود، به شرح اين كلمات «لا اله الا اللّه مؤمن شاهم انشاء اللّه» به حدود روس گريخت و در آن اراضى به صورتى ديگرگون درآمد؛ و در ميان مردم شيعى مذهب به ذكر مصائب حضرت سيّد الشهدا حسن بن على عليه السلام روزگار مى گذاشت، بعد از سالى مراجعت به قراداغ كرد.

ص:321

والى چون اين بدانست او را طلب كرد و گفت من خوى تو را دانسته ام و كردار تو را شنيده ام، با اين همه گزندت نمى رسانم و گناه گذشته را معفو مى دارم؛ ليكن بايد سجلى بنگارى كه اگر از اين پس آلودۀ گناهى شوى به دست عوانان من تباه شوى و دانسته باشى كه از اين پس عصيان تو به آب نسيان محو نشود. ملا مؤمن ناچار چنين سجلى رقم كرده خاتم برزد.

و بعد از اين واقعه چند تن از بازرگانان ايرانى در اراضى روسيه نزديك به باكو به كالسكه [اى] از مردم روس به كرى داشتند و در آن كالسكه 700 انپريال كه معادل 1200 تومان چيزى بر زيادت است و 22000 منات كه 7700 تومان ايران است حمل مى دادند، روز بيست و هفتم شعبان 12 سوار بر ايشان تاخت و 2 تن قزاق را زخمى ساخته، تجّار را نيز زحمت فراوان كرد و از ثروت و سلب عريان نمودند و آن زر و مال را برگرفتند و برفتند. چون اين قضا در خاك روسيه رفت و به حكم عهدنامه اين تاوان بر دولت روسيه فرود مى شد، كارداران دولت روسيه از عباسقلى خان والى استمداد همى جستند و او را به خواستارى فراوان در فحص اين امر هم دست مى خواستند.

از اين سوى، روز دوم شهر رمضان اين خبر به والى آوردند و او بى توانى شحنۀ شهر و عسس بازار و بازرگان بلد را حاضر كرده در نهانى مواضعه نهاد كه هركس در اين شهر در بيع و شرى زر منات به خرج دهد او را مأخوذ داشته به نزديك من حاضر سازيد. از قضا روز هفتم ماه مبارك 3 تن را با منات دستگير ساخته به نزد او آوردند و ايشان 3 تن مردم شيروان بودند كه 10 سال از اين پيش از سبير [- سيبريه] فرار كردند و بر جبين يك تن كه زينل نام داشت نشان سبير نمايان بود. در اين وقت معلوم شد كه 5 سوار ايشان شيروانى و تبعۀ روس بوده اند و 7 تن از قبيلۀ شاهمار و تبعۀ ايرانند. پس والى بفرمود اين 3 تن را به زندانخانه بازداشتند و كس به منزل ايشان فرستاد تا بنۀ ايشان را حمل دادند و و 6000 منات از ميان بنه برآمد، آن را به ملا آقا جان مجتهد و ملك التّجّار وديعت كرد تا از بهر

ص:322

صاحب آن بدارند.

بعد از 20 روز سادات خامنۀ تبريز كه خداوندان زر و مال بودند آگهى يافته به مشكين شتافتند و از اين روى قنبر ناطور حاكم قراباغ و لنكران و ديگر صاحبان مناصب روسيه همه روزه به نزديك والى مكاتيب شكرگزارى كردند. اما آن 3 تن كه در حبس خانه بودند 100 انپريال در زير جامه پوشيده مى داشتند. در شب عيد فطر آن زر را به رشوت با زندانبان سپردند و فرار كردند. عباسقلى خان والى زندانبان را كيفر گناه بداد و شاه پلنگ خان شاهيسون را با گروهى از سواران مأمور بداشت. از قضا سواران بر دزدان ظفر يافته، 12 تن را دستگير نمودند و روز عيد اضحى به نزد والى آوردند. پس به جانب اردبيل فرستاد تا در آنجا محبوس باشند.

در اين وقت ملا مؤمن خطى به دوستان خويش فرستاد تا اگر توانند در عرض راه آن جماعت را از بند ملازمان والى رهائى دهند. نگاشتۀ او به دست ملازمان والى افتاده به نزديك او آوردند. عباسقلى خان ملا مؤمن را حاضر ساخت و آن خط را به دست او نهاد و به شرط سجلى كه سپرده بود، حكم داد تا طنابى به گردن او انداخته بكشيدند. بعد از الحاح اعيان آن اراضى به شفاعت، او را به جان امان داد و با دزدان به حبس خانۀ اردبيل فرستاد. بعد از اين وقايع چنان اراضى قراباغ از دزدان و قاطعان طريق پرداخته شد كه اموال مسروقۀ چندساله را سارقين به پاى خود حمل مى دادند و به صاحبان مال تسليم مى كردند.

بالجمله 2 سال بدين گونه والى را در آن اراضى حكومت بود و كارداران دولت را از خود راضى مى داشت.

وقايع ديگر

و هم در اين سال چون اهالى دولت روم به سبب طغيان حسن خان سالار و عصيان جماعت بابيه كارداران دولت ايران را آشفته خاطر مى دانستند، درويش پاشا را برانگيختند تا اراضى قطور را كه جزو ممالك ايران است به تحت فرمان آورده حافظ و حارس بگماشت.

و هم در اين سال ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى به صحبت جنرال شلنك نامه [اى]

ص:323

از در ترحيب و تهنيت نگار داده، به حضرت شاهنشاه ايران فرستاد و بولكونيك نيز از قبل كينيازدار نسوف جانشين قفقاز، عريضۀ تهنيت جلوس شهريار تاجدار را برسانيد. بعد از تقبيل سده سلطنت و رخصت مراجعت برحسب فرمان كارداران دولت جواب نامۀ ايمپراطور را از در مهر و حفاوت رقم زدند و منشورى در پاسخ عريضۀ جانشين قفقاز نيز نگار دادند و جنرال شلنك و بولكونيك منكوويدس را با صاحبان مناصب كه به همراه ايشان رسيده بودند، به خلاع گرانبها و نشانهاى گوناگون شادكام [و] خرسند ساخته رخصت مراجعت دادند.

واقعۀ بوشهر

و هم در اين سال ميرزا محمّد على خان ناظم الملك مأمور سفر فارس و تقديم خدمات شاهزاده بهرام ميرزا آمد و قبل از ورود به شهر شيراز شيخ نصر خان را كه مديون او و مأخوذ شاهزاده بهرام ميرزا بود، از بهر حكومت بوشهر معين داشت. و به خواستارى او بهرام ميرزا، شيخ نصر خان را رخصت بيرون شدن فرمود. و او اين معنى را نعمتى بزرگ شناخته راه بوشهر برگرفت.

بعد از ورود ميرزا محمّد على خان و مضاى مدّتى از روزگار شيخ نصر خان از ارتفاع منال ديوان و اداى دين ميرزا محمّد على خان تقاعد ورزيد و چندانكه ميرزا محمّد على خان خواست ديگرباره او را حاضر شيراز كند سر در نياورد. ناچار صورت حال را نگار داده، به حضرت دار الخلافه فرستاد و خواستار شد تا بر حسب فرمان حكومت بندر بوشهر با او تفويض يافت. پس برادر خود ميرزا مهدى خان را به نشان نيابت حكومت مأمور بوشهر داشت و جمعى از چريك تفنگچى با او همراه كرد كه سفر بندر كرده، شيخ نصر خان را مأخوذ دارد و قلعۀ بوشهر را مفتوح سازد.

شيخ نصر خان چون اين قصّه بدانست اموال و اثقال خود را به جزيرۀ خارك حمل داد تا اگر مغلوب شود به دست دشمن مأخوذ نگردد. و خود مراجعت كرده به بوشهر آمد و در حفظ و حراست خويش پرداخت؛ و چند عرادۀ توپ در فراز باستيانى كه به حكم حاجى ميرزا آقاسى كرده بود منصوب داشت و استوار بنشست.

ص:324

از اين سوى چون ميرزا مهدى خان به برازجان رسيد و اوتراق كرد، خواهر ميرزا جعفر خان خورموجى به ميان قبيله درآمده غوغا برداشت كه ميرزا مهدى خان را در اين اراضى چه كار است و او را فتح بوشهر و دفع شيخ نصر از بهر چيست ؟ و از چپ و راست عبور كرده و اغوثا همى برداشت. چنانكه 3000 كس بر او جمع آمده، و هم گروه به لشكرگاه ميرزا مهدى خان حمله افكندند و بباريدن گلوله و تركتاز، دور و نزديك مبلغى از اموال لشكريان را به غارت بربودند. در اين وقت محمّد حسن خان دشتستانى برسيد و ايشان را از اين كردار بازداشت.

مع القصه باقر خان تنگستانى با 1000 تن تفنگچى به ميرزا مهدى خان پيوست و از برازجان و دشتى نيز جمعى فراهم شده، 4000 تن تفنگچى به كنار بوشهر انجمن شدند و جنگ پيوسته گشت و 40 از مردم باقر خان مجروح و مطروح افتاد. چون در لشكرگاه ايشان توپ و توپچى نبود، باقر خان كس به كوه كيلويه فرستاد و از ميرزا سلطان - محمّد خان خواستار شد تا با 2 عرادۀ توپ و 2000 سوار [و] پيادۀ دولتى كه در آن اراضى حاضر بود كوچ داده، به كنار بوشهر آمد و كار محاصره سخت افتاد.

در اين وقت باليوز انگليس كه در بوشهر اقامت داشت، به خواستارى شيخ نصر خان از در ضراعت و شفاعت شرحى به حضرت بهرام ميرزا معروض نمود؛ و همچنين شيخ نصر خان خويشتن كس به نزديك ميرزا مهدى خان فرستاد كه اگر به كوتى انگليس در آئى و با قرآن مجيد با من سوگند ياد كنى و مرا مطمئن خاطر فرمائى اين لشكر را پراكنده خواهم داشت، و خود سفر شيراز خواهم كرد.

و از جانب ديگر چون خبر اين جنگ و جوش گوشزد كارداران دولت ايران شد، ميرزا محمّد على خان را منشور فرستادند كه شيخ نصر خان را چندين چرا زحمت كنى او پشت با دولت ايران نكرده؛ بلكه از بيم تو خويشتن دارى همى كند، او را به حكومت بوشهر بازگذار و لشكر را از مبارزت با او منع فرماى.

چون ميرزا محمّد على خان از فرمان شاهنشاه آگاه شد، بى توانى برادر خود ميرزا مهدى خان را آگهى فرستاد تا مردم خود را كوچ داده از كنار بوشهر طريق

ص:325

مراجعت گرفت. و از قضا اين خبر آن وقت به بوشهر رسيد كه شيخ نصر خان بى چاره وار گاهى استعانت به ميرزا مهدى خان مى برد و وقتى به استغاثت باليوز روز مى گذاشت. مع القصه از آن پس شيخ نصر خان در فرمانبردارى كارداران دولت ايران كمر خود را استوار كرد و آسوده خاطر بزيست.

تفويض منصب ولايتعهد به شاهزاده سلطان محمود ميرزا

چون پادشاهان بزرگ را از نصب وليعهدى گريز نيست؛ و ملك الملوك عجم در اين وقت خود 17 و اگر نه 18 ساله بود، فرزندى برومند نداشت كه درخور اين مقام ارجمند باشد. يك چند از مدّت زمان انجام اين امر به مسامحت رفت تا فرزندزادۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه، دختر شاهزاده احمد على ميرزا كه يك تن از بانوان سراى سلطنت بود، حامله گشت. و بعد از مضاى مدّت در شب شنبۀ هفدهم شهر رجب بار بنهاد و پسرى نيكو منظر بزاد و سلطان محمود ميرزا نام يافت.

هم در آن خردى آثار بزرگ از ديدارش پديدار بود. لاجرم شاهنشاه دل در آن بست كه ولايتعهد بدو سپارد؛ و ستاره شناسان حضرت روز جمعۀ هفدهم ذيقعده را براى تفويض اين امر خطير تعيين دادند.

و چون زمان برسيد، ميرزا تقى خان امير نظام كه وزارت شاهنشاه داشت، منشيان درگاه را انجمن كرد تا منشور ولايتعهد را به نام شاهزاده رقم كنند و فرمان كرد كه اين زمان تا آن گاه كه بايد قراءت اين منشور شود، مدتى اندك است. پس واجب مى افتد كه به استظهار يكديگر بباشيد و هم دست اين منشور را نگار دهيد.

منشيان در انجام اين امر اظهار عجز و مسكنت كردند، از ميانه ميرزا سعيد خان كه اينك منصب وزارت دول خارجه دارد، سر برداشت و تقديم اين خدمت را بر ذمّت گذاشت و قرطاس و قلم برگرفت و بر بديهه منشورى كه مشحون به لآلى منثور بود رقم كرد. چندان بليغ بود كه بلاغت نابغه را بلاغ گرفت و چنان

ص:326

فصيح بود كه پردۀ فصاحت سحبان به فضاحت دريد.

بالجمله صبحگاه جمعۀ هفدهم ذيقعده بر حسب فرمان اعيان دولت در سراى سلطنت انجمن شدند. دو رده بركشيدند. وزراى دول خارجه نيز حاضر گشتند و منشور پادشاه را به خاتم شاهانه زينت كرده، در طبقى جواهر آگين جاى دادند. ميرزا تقى خان - امير نظام آن منشور را از طبق برگرفت و به دست اين بنده نهاد تا بر آن جماعت قراءت كردم و ايشان ترحيب و ترجيب كردند؛ لكن خدايش كم روزگار آفريد و از پس 7 ماه ديگر در بيست و پنجم جمادى الاخره جان پاكش به غرفات جنان طيران نمود.

و هم در اين سال در شهر صفر به صوابديد ميرزا تقى خان فرمان رفت تا ابراهيم خليل خان را كه ذكر حالش بسيار وقت در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد از دار الخلافۀ طهران به اردبيل كوچ دادند.

ذكر واردات احوال شاهنشاه ايران ناصر الدين شاه قاجار در سال 1266 ه. / 1850 م

اشاره

در سال 1266 ه. / 1850 م مطابق سنۀ ايت ئيل تركى چون 8 ساعت و يك دقيقه از شب پنجشنبۀ ششم شهر جمادى الاولى برفت، آفتاب از حوت به بيت الشرف شد و شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدين شاه قاجار، نوروز سلطانى را به قانون سلاطين عجم به پاى برد. كارداران دولت اين هنگام همه گوش بر كنار خراسان داشتند.

ادامۀ وقايع خراسان

و از آن سوى چنانكه مذكور شد سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه در تدمير سالار و تسخير خراسان روز مى گذاشت و همه روزه در حصار دادن شهر مشهد و پيش بردن سنگر و حفر كردن مارپيچ رنج مى برد. اين وقت بفرمود تا محمّد ناصر خان سردار

ص:327

و عباسقلى خان سرتيپ لشكر خود را از كوه سنگى كوچ داده، يك تير پرتاب دور از دروازۀ ارك سنگرى كردند و با 3 عرادۀ توپ در آنجا نشيمن ساختند. از آن طرف سالار حكم داد تا لشكر شهرى در ميانۀ سنگر سراب و سنگر ارك 2 سنگر از خاك برآوردند و شمخالچى بنشاند تا لشكر عراقى به سنگر يكديگر متردّد نتوانند بود.

مع القصّه مردم شهر در برابر سنگر حسين پاشا خان سرتيپ افواج مراغه نيز سنگرى كردند؛ و همچنين در پيش روى افواج خوئى و گروسى و همدانى سنگرى برآوردند. و ديگر در برابر جعفر قلى خان قراجه داغى و جعفر قلى خان قاجار و افواج قراجه داغى و مراغه و ديگر پيش روى حيدر على خان و فوج ششم تبريز سنگر كردند و به كار مدافعت و منازعت پرداختند.

در اين وقت بعضى از مردم شهر به حسام السّلطنه مكتوب كردند كه در اين بلده بلاى غلا بالا گرفته و از قلّت غلاّت و حبوبات بسى كار بر مردمان صعب افتاده، اگر اين لشكر در پيش دادن سنگر روزى چند استوار باشند بى گمان مردم شهر از در شورش درآيند و دروازه ها را بگشايند.

حسام السّلطنه چون اين بشنيد فرمان كرد تا سپاهيان يك باره دل بر جنگ نهادند و دهان توپ و تفنگ بگشادند. از دو سوى آتش حرب زبانه زدن گرفت، لشكر آذربايجانى و عراقى همدست و همداستان جنبش كرده بر سنگرهاى دشمن يورش بردند و مردم سالار را هزيمت كرده به قلعۀ شهر در بردند و بعضى از خندق شهر را انباشته كردند.

رسالت حسين پاشا خان از جانب حسام السّلطنه به نزديك سالار

اين هنگام كار بر لشكر سالار و مردم شهر دشوار افتاد؛ و سران سپاه و اعيان آن بلده خواستار شدند كه حسين پاشا خان را ديدار كنند؛ و از بهر اطمينان مردم شهر با او پيمانى نهند. شاهزاده 3 روزه جنگ برداشت و حسين پاشا را رسول فرستاد. سخن مردم شهر با او راست نيامد و بى نيل مرام مراجعت كرد. حسام السّلطنه را آتش خشم افروخته گشت و حسين پاشا خان را فرمان كرد

ص:328

كه هم امشب اين دو سنگر خاكى كه در برابر سنگر نوقان است از تو مى خواهم كه مسخر بدارى و مردم شهر را مقهور سازى.

حسين پاشا چون ستارۀ شهاب شتاب گرفت و نيم ساعت پس از غروب آفتاب هر دو سنگر را مسخر داشت و 150 تن از شمخالچيان سالار را دستگير نمود. سورت جلادت و سرعت در مبارزت او آويزۀ گوش ابطال رجال گشت. حسام السّلطنه 200 تومان زر مسكوك و يك سر اسب و بعضى اشياء ديگر با او بذل كرد و 400 نشان سيم و زر كه علامت جلادت است به سربازان او خلعت كرد. مع القصه بعد از تسخير سنگر انبوهى از لشكر شهر به دفع حسين پاشا خان بيرون شدند.

و از اين سوى محمّد ناصر خان سردار با جماعتى از لشكرگاه به مدد حسين پاشا خان رفت و آن شب را در سنگر نوقان به روز آورد. و اين جلادت تهييج جرأت قواد لشكر و سران سپاه كرد و هريك جداگانه رزمى دادند و مبارزتى نمودند، چنانكه اعيان درگاه سالار را پاى اصطبار بلغزيد و دلهاى ايشان به نهايت ضعيف گشت. آقا باباى فراشباشى سالار و بهادر خان جامى و مصطفى قلى خان افشار و بيگلربيگى هزاره و ديگر بزرگان قبايل، عباسقلى خان دريجزى را ديدار كرده با او مواضعه نهادند كه روى از سالار برتافته به نزديك حسام السّلطنه رهسپار شوند. سالار از مواضعۀ ايشان آگاه شد، خاصّه بر عباسقلى خان بدگمان گشت، اما اين وقت قوّت زيان او نداشت.

ص:329

فتح قلعۀ مشهد مقدس به دست شاهزاده حسام السّلطنه و گرفتارى سالار و خاتمۀ كار او

اشاره

عباسقلى خان دريجزى به سام خان ايلخانى مكتوبى فرستاد كه اگر مردم شهر از زيان آويختن و خون ريختن ايمن باشند، ابواب اين حصار را بر حسام السّلطنه مفتوح داريم.

سام خان ايلخانى بر حسب حكم شاهزاده، ميرزا اسمعيل دبير خود را به نزد عباسقلى خان فرستاد، تا خاطر او را از اين آشفتگى صافى داشت. و روز ديگر نيز ايلخانى خويشتن تا دروازۀ نوقان برفت و عباسقلى خان را ديدار كرده، او را مطمئن ساخت. و همچنان صبحگاه ديگر سام خان ايلخانى و صمصام خان و چراغعلى خان كرد جهان بيگلو و حسين پاشا خان به اتّفاق عباسقلى خان تا دروازۀ شهر برفتند.

و از آن سوى عباسقلى خان دريجزى و بهادر خان جامى و آقا باباى فراشباشى و كريم داد خان هزاره و اراض خان سرخسى و ديگر بزرگان به دروازۀ نوقان حاضر شدند؛ و مجلسى از بهر مواضعه و معاهده كردند و نخست از جانبين لختى به خشونت سخن گفتند. در پايان امر مردم شهر سخن بر اين نهادند كه چگونه ما را استوار افتد كه بعد از اين همه گيرودار و قتل و اسر، اين دو لشكر با يكديگر مهربان شوند؛ و بعد از گشودن دروازه ها مردم شهر از زيان جان و مال ايمن باشند. و ديگر از طريق فتوّت و مروّت بيرون است كه از پس اين همه پايمردى و رنجى كه از بهر او برده ايم سالار را دست بسته به شما بسپاريم و نام خود را به ننگ آريم.

بزرگان لشكر گفتند ما حمل اين هر دو محنت را از شما برداريم. نخست آنكه سالار اگر رضا دهد نيكو آن است كه بى كلفت خاطر سوار شده طريق حضرت شهريار گيرد.

بى گمان عصيانش را عفو فرمايد و مورد عنايت و عطوفت آيد؛

ص:330

و اگر نه به جانب هرات كوچ دهد و يار محمّد خان را كه والى اراضى شرقى خراسان و از چاكران نامبردار شاهنشاه ايران است به شفاعت خويش برانگيزد تا نيز از اين داهيۀ دهيا رهائى يابد. سه ديگر آنكه به هر جانب كه خواهد راه برگيرد، ما زحمت او نخواهيم كرد؛ اما زنان و فرزندان او را كه با خاندان سلطنت خويشاوندان اند با او نگذاريم تا شهر به شهر كوچ دهند و نام دولت ايران را پست كنند. اما از بهر مردم شهر هرگز دهشتى در دل راه نكنيد كه اين مردم رعيّت شاهنشاه ايران و خراجگزار ديوان اند، چگونه سپاه را اين اجازت رود كه رعيّت پادشاه را تباه كند.

چون سخن بدين جا رسيد بزرگان شهر قرآن مجيد را حاضر مجلس ساخته تا سران سپاه بدين سخنان سوگند ياد كردند و نيز كس فرستاده از حسام السّلطنه بر تشييد اين معاهده سجلى گرفتند، آن گاه به اتّفاق روانۀ درگاه حسام السّلطنه شدند. شاهزاده بزرگان شهر را نواخت و نوازش فراوان فرمود و يك شب بداشت و هريك را خلعتى درخور بداد و ايشان با شهر مراجعت كردند. سالار كه در اين مصالحت و مسالمت از بهر خويش سودى گمان داشت، در اين وقت از خوانين خراسان بدگمان شد و رجب مروى نيز با جمعى از اشرار بر آتش دامن همى زد تا ديگربار خاطرها را از مصالحت به سوى مناطحت برتافت و دلها را از جانب مودّت و موالات به طرف معادات و مبارزات بگردانيد.

بدين بوك و مكر آن روز به پاى رفت. چون ظلمت شب جهان را فراگرفت عباسقلى خان دريجزى، غلامرضا بيگ ملازم خود را به نزديك چراغعلى خان فرستاد كه فردا بامدادان به اتّفاق صمصام خان با چند عراده توپ و 2 فوج سرباز به جانب شهر شتاب گيرند تا دروازۀ نوقان را با شما مسلم دارم.

لاجرم بر حسب حكم حسام السّلطنه صبحگاه صمصام خان و چراغعلى خان تا پاى بارۀ شهر برفتند و عباسقلى خان دريجزى از زير باره به زير آمده ايشان را

ص:331

به شهر برآورد و نوقان را تسليم داد تا 400 تن سرباز قرائى درآمد و بر فراز دروازه جاى كرد و 100 تن از تفنگچيان سام خان ايلخانى نيز بركنار دروازه صف راست كرد و روى توپها را كه از فراز باره به سوى لشكرگاه بود، به جانب شهر برتافتند و عباسقلى خان دريجزى، صمصام خان را برداشته از فراز باره به جانب دروازه خيابان برد كه هم آن دروازه را به او بسپارد.

سام خان ايلخانى و چراغعلى خان به اتّفاق آقا بابا خان فراشباشى سالار راه دروازۀ پائين خيابان گرفت، ناگاه رجب مروى با 200 تن تفنگچى با ايشان باز خورد و رجب آغاز سخن نمود كه من نيز در حضرت شاهنشاه ايران تقديم خدمتى كرده ام، اينك سالار را در رواقى گذاشته چندين تفنگچى بر او گماشته ام. سام خان ايلخانى او را مطمئن خاطر ساخته يك طاق نسيج كشميرش خلعت كرد و با خود به لشكرگاهش آورده در جنب سراپردۀ خود از بهر او خيمه راست كرد. و اين روز كه فتح شهر مشهد به دست شد و سالار مقهور گشت. روز يكشنبۀ نهم جمادى الاولى سه روز بعد از عيد نوروز بود.

كشتن رجب مروى خويشتن را

مع القصه صبحگاه ديگر يك تن از مردم شهر از بهر ديدار سام خان ايلخانى به لشكرگاه آمد و چون از كنار خيمۀ رجب مروى عبور مى داد چشمش بر او افتاد و خشم گرفته نام او را به دشنام برشمرد و گفت اينك به نزد ايلخانى مى رسم كه اموال منهوبۀ مرا از رجب طلب كند و مسترد سازد و رجب مروى چون اصغاى اين سخن كرد گفت:

«بسيار از مردم اند كه مال ايشان به دست من عرضۀ نهب و غارت گشته من هرگز نخواهم نشست كه از هريك، از اين گونه سخن گوش كنم». اين بگفت و پشتوى كه در كمر داشت برآورد و با سرب و بارود انباشته كرد و دهان پشتو را به زير زنخ خويش نهاده آتش در زد، چنانكه چانه و عارض متّفرق گشت. چون بانگ تفنگ گوشزد مردم ايلخانى شد، بشتافتند و او را مرده يافتند. لاجرم جسد او را حمل داده بيرون لشكرگاه افكندند.

چون اين خبر به شهر رسيد بعضى از جوانان به نزديك او تاخته رشته [اى] بر پاى او محكم ساختند و كشان كشان

ص:332

به شهر برده يك هفته در كوى و بازار بكشيدند. آن گاه كه عفن گشت به كنار شهرش انداختند و خورد سگانش ساختند.

بست نشستن سالار

اكنون بر سر سخن بازگرديم. چون لشكريان دروازۀ نوقان و بالا خيابان را فروگرفتند و سالار از اين قصه آگهى يافت، دانست كه دفع اين كار از قوّت بازوى او بيرون است و نيز طريق فرار نتوانست سپرد؛ زيرا كه شهر از چارسوى محصور سپاه منصور بود. ناچار با برادر و پسر و رجب مروى كه شرح حالش مذكور شد؛ و جماعتى از ملازمان خود به صحن مقدس رضوى عليه الصّلوة و السّلام گريخت و پناهندۀ آن روضۀ مباركه گشت.

رجب مروى چون خاتمت كار او را به وخامت يافت، او را بگذاشت و با جماعتى از تفنگچيان بيرون شد و ديگر ملازمانش نيز هريك به جانبى گريختند. اين وقت شناختگان آن بقعۀ شريفه و علماى شهر به مجلس او در رفتند و گفتند:

خاك خراسان از آتش فتنۀ تو بر باد رفت و بنياد آبادانيها به آب رسيد ديگر در اين مكان شريف مكمن ساختن و از نو طرح فتنه انداختن از بهر چيست ؟ تو كدام وقت حريم اين حرم را از بهر كس مأمن گذاشتى كه امروز راه آن برداشتى. با اينكه جماعتى از سربازان شيعى را از اين حضرت بيرون بردى و به ضجرت كشتى امروز شرمنده نيستى كه خويشتن پناهنده مى شوى ؟ برخيز و سر خويش گير و طريق درگاه پادشاه پيش دار، تا اگر بكشد حكم عدل است و اگر ببخشد از در فضل.

سالار از اصغاى اين كلمات غضبناك شد و لختى سخنان ناهموار گفت.

ميرزا عسكرى امام جمعه برآشفت و گفت: «هرزه درائى مكن كه هرگز تو را در اين درگاه پناهى نخواهد بود». و از جاى جنبش كرد و با علماى بلد از نزد او بيرون شد.

امير اصلان خان با پدر گفت:

دو شب از اين پيش گفتم پس از اين اقامت ما در اين شهر مورث وخامت است اكنون كه پاى فرار داريم جاى قرار نيست پذيرفته نشد، امروز چه توان كرد كه روز ما تاريك و حساب روزگار با ما باريك است و علماى اين بلده چنانكه معاينه كردى اگر به پاى خود از اين آستانه بدر نشويم دست ما را

ص:333

بربندند و به ملازمان حسام السّلطنه سپارند.

و از آن سوى حسام السّلطنه، عبد العلى خان سرهنگ توپخانه را فرمان كرد تا هر توپ كه در فراز برج و بارۀ شهر بود به لشكرگاه حمل داد؛ و چراغعلى خان را با چند كس به طلب سالار فرستاد. چراغعلى خان به نزديك سالار آمد و گفت: «بيهوده در اين جا مباش كه تو حشمت پناهندگان اين قبۀ مباركه را نگاه نداشتى و امروز به كيفر آن جسارت بدين خسارت در افتادى» و چهار سر اسب كودن حاضر كرده حسن خان سالار و برادر او محمّد على خان و دو پسرش امير اصلان خان و يزدانبخش ميرزا را برنشاند [ه] به لشكرگاه برد. و از پس 4 روز حسام السّلطنه فرمان كرد تا حسين پاشا خان ايشان را به منزل خود برده، بازداشت، و جماعتى از لشكريان را به حراست برگماشت.

اين وقت شاهزاده فرمان كرد تا سپاهيان دست از محاصره بداشتند و مردم هر سنگر را 500 تومان زر مسكوك عطا داد و به شهر مشهد درآمده، به تقبيل آستان ملايك پاسبان حضرت رضا عليه السّلام كامروا گشت و به شكرانه، جبين بر خاك آن آستان سود. و چون عمارات ارك مشهد ويران بود باغ آصف الدّوله را نشيمن ساخت و به عمارات ارك پرداخت. و عباسقلى خان سرتيپ باكويه را با جماعتى از لشكر فرمان كرد تا در كوى و بازار نگران باشد و مردم شهر را از آسيب لشكريان محفوظ بدارد.

افواج خوى و گروسى و همدانى نيز محكوم اوامر و نواهى او گشت. و بعد از يك ماه بفرمود تا سنگرهائى كه مردم شهر در سر هر كوى و محلت كرده بودند ويران ساختند؛ و اشرار آن بلده را كه بر اين آتش فتنه، دامن همى زدند يك يك را به دست آورده كيفر كرد و 700 خانوار مروى كه در اين وقت در شهر مشهد جاى داشت بفرمود تا 300 خانوار را سام خان ايلخانى كوچ داده در خبوشان نشيمن فرمايد و 200 خانوار را مهديقلى خان قرائى در تربت جاى دهد و 200 خانوار ديگر در اراضى خراسان پراكنده شدند.

ص:334

ذكر حبس و بند حسن خان سالار و هلاكت او و قتل فرزند و برادر او به دست عوانان دژخيم

و از آن سوى چون شرح اين وقايع معروض درگاه پادشاه افتاد، شاهنشاه ايران همى خواست تا كيفر اعمال سالار را به حبس مؤبد فرمان دهد؛ و چون از سوى مادر نسب با فتحعلى شاه داشت او را با تيغ تباه نسازد. ميرزا تقى خان امير نظام زمين خدمت ببوسيد و معروض داشت كه:

اگرچه عفو گناه از مثل تو پادشاه پسنديده است؛ اما در حق سالار سزاوار نيست؛ و قتل او را كه شرى قليل است از براى نفع كثير واجب بايد داشت.

نخست آنكه تو شهريار ديندار و شيعى حق پرستى، آن كس كه حشمت على بن موسى الرضا عليهما السلام را نگاه ندارد و در روضۀ مطهرۀ او جماعتى از شيعيان را عرضۀ هلاك و دمار سازد چگونه زنده مى گذارى. در شريعت احمدى تأخير قتل چنين كس مورث عقاب و نكال است، و در شريعت سلطنت نيز قتل او فرض باشد، از بهر آنكه تو امروز به حكم ولايتعهد و نظام دولت ايران صاحب تاج و تختى؛ و در حضرت تو مانند سالار هزار تن چاكرانند؛ بلكه سالار از جانب مادر نسب به سلاطين رساند و ديگران شاهزادگانند كه پدر بر پدر پادشاه بوده اند و هيچ يك سالار را به مرد نمى شمارند و از جنگ با او ننگ دارند. و با اين همه خاك اين درگاه را زيب جباه مى شمارند؛ و انديشۀ هيچ گناه را به خاطر نمى گذارند. چگونه رضا مى دهند كه سالار چنين جسارت كند و با جان خسارت نبيند.

و ديگر آنكه مردم خراسان كه سالها از جفاى او هراسان بوده اند و زيان مال و جان ديده اند، و همچنان لشكر عراق و آذربايجان كه چند هزار كس از ايشان بر سر اين كار عرضۀ هلاك و دمار گشته، چگونه دست از دامن عدل پادشاه باز دارند و اين همه زيان و خسران را نديده انگارند.

بالجمله شاهنشاه ايران را از اين كلمات خاموش ساخت و منشورى از ديوان

ص:335

سلطنت به حسام السّلطنه نگاشت كه سالار را به كيفر گناه تباه بايد ساخت.

بعد از رسيدن اين منشور حسام السّلطنه، حسين پاشا خان را به امضاى اين قضا مأمور داشت و او، عوانان دژخيم را بفرمود تا به خيمه [اى] كه سالار و دو برادرش و دو پسر نشيمن داشتند يك تن برآمد و نخستين آستين محمّد على خان برادر سالار را گرفت كه برخيز كسى از پس اين خيمه تو را طلب مى كند و با تو سخنى خواهد گفت. او را ببرد و به جهان ديگرش فرستاد و ديگرباره درآمد و دست امير اصلان خان را بگرفت؛ وى روى با پدر كرد و گفت «بسيار گفتم و نپذيرفتى منزلت دين را فروگذاشتى و از دولت روى بركاشتى اكنون مى دانى مرا به كجا مى برند؟» سالار چون اصغاى اين گفتار كرد از هول و هراس چون گاو خراس فرياد برداشت و دست فرا برده موى زنخ خود را تمام بركند و چنگ برزد و يك چشم خويش را تيره ساخت.

مع القصه بعد از امير اصلان خان، سالار را نيز عرضۀ هلاك و دمار داشتند و يزدانبخش ميرزا را زنده گذاشتند. و اين واقعه در شب دوشنبۀ شانزدهم شهر جمادى الاخره بود و برادر ديگر سالار ميرزا محمّد خان بيگلربيگى كه او را از سبزوار به دار الخلافه بردند، چنانكه مذكور شد، در شب چهارشنبۀ نهم رجب پايمال اعمال خويش گشت.

آن گاه شاهنشاه ايران هريك از سران سپاه را كه در فتح خراسان رنجى بردند و تقديم خدمتى كردند، به بذل نعمتى شادمانه ساخت؛ و شاهزاده سلطان مراد ميرزا را اين هنگام ملقب به حسام السّلطنه فرمود و نشان تمثال مبارك و شمشير مرصّع عنايت كرد؛ و محمّد ناصر خان به نشان الماس مفتخر گشت، عبد العلى خان نشان مرصّع يافت، عباسقلى خان و صمصام خان و تيمور پاشا نشان سرتيپى يافتند، قاسم خان سرتيپ، حمايل سرتيپى گرفت، محمّد ابراهيم خان سرهنگ و حيدر على خان سرهنگ به نشان سرهنگى مفتخر شدند؛ و سام خان ايلخانى مورد الطاف خسروانه آمد و به نشان مرصّع قرين افتخار گشت

ص:336

و ديگر بزرگان و اعيان خراسان تشريف ملوكانه يافتند. اين تشريفات را بر حسب فرمان شاهنشاه الله قلى خان مكرى به خراسان آورد.

اين وقت حسام السّلطنه بر حسب امر كارداران دولت دو فوج از سربازان قزوين و فوج ششم تبريز و چند عرادۀ توپ و ديگر لشكريان سواره و پياده [را] با توپخانه گسيل دار الخلافه نمود؛ و چراغعلى خان را نيز رخصت مراجعت داد. و او بعد از ورود به دار الخلافه قولّلر آقاسى غلامان گشت و نشان سرهنگى يافت.

ذكر فتنۀ آقا سيّد يحيى دارابى در نيريز و دعوت او مردم را به شريعت ميرزا على محمّد باب

اشاره

آقا سيّد يحيى پسر آقا سيّد جعفر دارابى است كه ملقّب به كشّاف است. آقا سيّد جعفر مردى از اجلّه علما بود و بيرون طريقت شيخ احمد احسائى و قانون صدر الدين شيرازى روشى داشت؛ و در تفسير قرآن مجيد و تأويل احاديث با فقهاى عصر خالى از بينونتى نبود و بسيار وقت از وى مسموع مى رفت كه در فلان سفر با خضر عليه السلام همراه بودم و 70 بطن قرآن را كشف نمودم. علماى عصر از اين كلمات معجب با او از در مبارات بيرون نمى شدند. چه او را شيخوختى به نهايت و زهادتى به كمال و فضيلتى به سزا بود؛ و كتب مؤلفات او در نزد فضلاى عصر مكانتى تمام داشت.

اما پسر او آقا سيّد يحيى كه در كسب علوم بضاعتى مزجات داشت و در طلب جاه و مال ارتقاى به مقامات رفيعه مى جست از خدمت پدر به دار الخلافه سفر كرد، روزى چند با امناى دولت طريق مصاحبت سپرد و فتحبابى به دست نكرد. در پايان امر به جانب ميرزا على محمّد باب شتاب گرفت و از داعيان شريعت او گشت؛ و ديگرباره به دار الخلافه شتافت. و نيز رونقى در كار نيافت و از كشف اباطيل خويش ترسناك بود.

لاجرم از دار الخلافه بيرون شد و تا بلدۀ يزد برفت. بعد از ورود به يزد چنانكه بدان اشارت شد، پرده از راز برگرفت و اظهار

ص:337

دعوت را آغاز كرد؛ و روزى چند، با آقا خان نايب الحكومه طريق مبارزت و مناجزت سپرد، هم از اين فتنه و فساد كارى بر مراد نرفت.

پس بى توانى آهنگ فارس كرد و نخستين به بلدۀ فسا درآمد و مردم را به كيش باب خواندن گرفت. و اين واقعه در وقتى بود كه شاهزاده بهرام ميرزا از حكومت فارس معزول شده، در دار الخلافۀ طهران جاى داشت و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه به جاى برادر حكومت فارس يافت هنوز به شيراز درنيامده بود [و] رتق و فتق مملكت به عهدۀ كفايت ميرزا فضل اللّه نصير الملك بود كه اين هنگام وزارت فارس داشت.

بالجمله بزرگان فسا به نصير الملك مكتوبى فرستادند كه اينك آقا سيّد يحيى بدين بلده درآمده، از اغواى مردم دقيقه [اى] فرو نمى گذارد. نصير الملك خطى بدو نوشت كه:

از مانند تو مردى دانا اين كردارها پذيرفته نيست، بى توانى ترك اين انديشه گفته به نزديك من سفر كن تا روزى چند با هم بگوئيم و بشنويم و خوش بخيزيم و بغنويم.

آقا سيّد يحيى در جواب او رقم كرد كه:

اين سخنان گزافه و بهتان است، چرا اين اكاذيب را استوار مى دارى و با چون من دوستى ناهموار مى نگارى ؟ هم اكنون به نزديك تو سفر خواهم كرد و اين ترهات را به هدر خواهم داد.

ورود آقا سيّد يحيى در نيريز

نصير الملك بدين كلمات آسوده خاطر شده و روزى چند برنگذشت كه ديگرباره از فسا خبر آوردند كه چه آسوده نشسته [اى] اينك 500 تن مرد از جان گذشته در گرد آقا سيّد يحيى انجمن است و عن قريب فتنه [اى] بزرگ حديث خواهد شد. نصير الملك اين هنگامه بدانست و به تجديد نامه پرداخت و از نو رسولى به سوى او گسيل ساخت.

وقتى فرستادۀ او برسيد كه سيّد يحيى از فسا به آهنگ نيريز بيرون شده، يك نيمه راه را در نوشته بود و با جمعى از اصحاب خويش به قدم عجل و شتاب راه مى بريد.

بالجمله فرستادۀ نصير الملك را وقعى ننهاد و او را بى نيل مرام باز فرستاد؛ و از قضا اين هنگام مردم نيريز بر زين العابدين خان كه حكومت ايشان داشت، بشوريدند و رسيدن سيّد يحيى را به فال مبارك گرفتند. گروهى فريفتۀ او

ص:338

شده، از در عقيدت و ارادت سر به فرمان او نهادند؛ و جماعتى براى دفع زين العابدين خان اطاعت او را واجب شمردند.

بالجمله سيّد يحيى به يك سوى نيريز با 300 تن از اصحاب خود در قلعۀ خرابى فرود شد و به عمارت قلعه و استوارى برج و باره پرداخت؛ و نيز روى دل مردم نيريز به سوى او بود.

زين العابدين خان چون اين بديد 2000 تن از مردم نيريز را با خود متّفق ساخته در بلدۀ نيريز به خويشتن دارى پرداخت، و صورت حال را به نصير الملك نگاشت. هم در كرّت سيّم نصير الملك بدو نوشت كه:

از بهر چه واجب داشته [اى] كه آتشى برافروزى و خويشتن را بسوزى ؟ از آن پيش كه اين آتش خرد بزرگ شود و جهان را فروگيرد به زلال خرد فرونشان و به نزديك من شتاب گير.

شبيخون زدن آقا سيّد يحيى بر زين العابدين خان و قتل على عسكر خان

چون كتاب نصير الملك بدو رسيد در جواب نوشت:

اينك در پيرامون من جماعتى انجمن شده اند و به نافرمانى دولت سر برآورده اند، غريب نيست كه چون ايشان را بگذارم و بگذرم در عرض راه مرا آسيبى زنند، اگر خواهى گروهى به جانب من فرست تا بتواند مرا از اين بلا برهاند و تندرست به شيراز برساند.

اين بگفت و رسول نصير الملك را باز فرستاد.

و هم در آن شب ساختۀ جنگ شده، چون ظلمت جهان را فروگرفت، بر زين العابدين خان شبيخون آورد؛ و اصحاب او صيحه كنان و نعره زنان با شمشيرهاى كشيده به نيريز درآمدند و تيغ تيز در مرد و زن نهادند و على عسكر خان برادر مهتر زين العابدين خان را با جماعتى از عشيرت او و گروهى از اعيان نيريز عرصۀ تيغ تيز ساختند و 3 تن پسران على - عسكر خان را دستگير ساخته اسيروار ببردند. زين العابدين خان به زحمت فراوان از ميان آن گيرودار فرار كرده، 12 فرسنگ بگريخت و از آنجا حطبى چند بر زبر هم نهاده برافروخت، به دستيارى فروغ نار صورت حال را نگار داده به نزديك نصير الملك فرستاد.

اما از آن سوى از پس اين فتح، مردم نيريز هم گروه به نزديك سيّد يحيى آمدند و دل به عقيدت و ارادت او نهادند. اموال و اثقال على عسكر خان و زين العابدين

ص:339

نيز غنيمت اصحاب او گشت و او را حدّتى و قوّتى تازه بدست شد و مرد جنگى از 2000 تن افزون آماده ساخت.

در اين وقت فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه از دار الخلافه طريق فارس مى سپرد، 4 منزل از اين سوى شيراز، اين خبر بدو پذيره بردند و شاهزاده بى توانى خطى چند نگاشته به دست مسرعى سبك سير به شيراز فرستاد كه به صوابديد نصير الملك، مهر على خان نورى ديوان بيگى فارس كه اين هنگام ملقّب به شجاع الملك است به اتّفاق مصطفى قلى خان سرتيپ و دو فوج قديم و جديد قراگوزلو بيرون شوند و سيّد يحيى را دفع دهند.

بعد از رسيدن فرستادۀ شاهزاده به شيراز، نصير الملك، مهر على خان را با 100 سوار بيرون فرستاد و به زين العابدين خان نيز مكتوبى كرد كه چندانكه تواند از مردم كوهستان و محال آن اراضى لشكرى انجمن كند و به مهر على خان پيوندد؛ و مصطفى قلى خان قراگوزلو را از قفاى او با سرباز و 2 عرادۀ توپ و قورخانۀ لايق بيرون فرستاد. و اين 3 لشكر در عرض راه با هم پيوسته شدند و طريق نيريز برگرفتند. از قضا يك روز كه سيّد يحيى خيمه [اى] كه از زين العابدين به غارت برده بود در كنار قلعۀ خويش افراخته داشت و اصحاب او با تيغ هاى كشيده در برابر او بر صف بودند؛ و چشم و گوش بر خطابۀ او مى داشتند و سيّد يحيى سخن مى كرد كه:

هرگز از توپ و تفنگ خصم هراسناك مباشيد و از هيچ لشكر در بيم نشويد كه چون من فرمان كنم توپ گشاده نشود و گلولۀ تفنگ به خداوند آن بازگردد.

و در اين سخن بود كه از دور گرد لشكر پديدار شد. مهر على خان و مصطفى قلى خان و توپچيان برسيدند و از گرد راه گلولۀ توپى به سوى خيمۀ سيّد يحيى رها دادند و آن بر ستون خيمه آمد و از آن گذشته سوارى را در كنار خيمه ببرد و خيمه بر سر سيّد يحيى فرود آمد، مكشوف افتاد كه گلولۀ توپ به فرمان سيّد يحيى نيست.

اما لشكريان هنگام ورود از اين بر زيادت جنگ را پسنده نداشتند؛ و در آنجا

ص:340

فرود شده لشكرگاه كردند و به كار سنگر پرداختند. و از آن سوى سيّد يحيى چون توپ را بى فرمان يافت به ميان قلعه شتافت و اطراف بروج و جدران را استوار كرد. مدت 5 روز هر دو لشكر نگران يكديگر بودند؛ و در اين ايام مصطفى قلى خان چندان كه به رسل و رسايل رنج برد كه اين جنگ و جوش را به مصالحت و مسالمت به پاى برد مفيد نيفتاد.

مقاتلۀ سيّد يحيى با لشكريان و خاتمۀ كار او

شب ششم سيّد يحيى كلماتى چند بر كاغذ پاره ها رقم كرده، از گردن اصحاب خود بياويخت و گفت با اين ادعيه شما را از بلاهاى زمينى و آسمانى زيانى نباشد. آن گاه 300 تن از آن جماعت از بهر شبيخون مواضعه كردند. و برخى با تيغهاى كشيده و گروهى با گرزهاى چوبين از قلعه بيرون تاختند و صيحه زنان روى به لشكر نهادند؛ و از نيمه شب تا سپيدۀ صبح رزم دادند و چنان به سنگر داخل شدند كه مصطفى قلى خان را با صدمت چوب زحمت فراوان دادند. در آن رزمگاه 150 تن از ايشان مقتول گشت. بامدادان كشتگان خود را برگرفته باز قلعه شدند و بدانستند كه آن كاغذ پاره ها به كارى نباشد و سپر گلولۀ توپ و تفنگ نشود. و با اين همه جلادت، از لشكريان 4 تن بر زيادت نكشتند و 5 تن را بر افزون جراحت نكردند.

بالجمله سيّد يحيى بفرمود تا هم در آن شب كشتگان را از پس ديوار قلعه به خاك سپردند تا سپاه دشمن عدد ايشان نداند و دل قوى نكند. اما مردم نيريز چون كذب سيّد يحيى را معاينه كردند و حيلت او را بازدانستند يك يك و دو دو از كنار او فرار كرده به خانه هاى خويش همى شدند.

چون 3 روز از اين واقعه سپرى شد، يك بار ديگر اصحاب سيّد يحيى از بهر شبيخون شتاب گرفتند و تا كنار لشكرگاه يورش بردند. مهر على خان و مصطفى قلى خان به كار درآمدند و مردانه بكوشيدند و فرمان كردند تا دهان توپها و تفنگها به جان ايشان بگشادند. آن جماعت را قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ كرده، روى به قلعه نهادند.

و از آن سوى چون شاهزاده فيروز ميرزا وارد شيراز شد ولى خان سيلاخورى

ص:341

با فوجى كه در تحت فرمان او بود به مدد لشكر بيرون فرستاد؛ لكن قبل از رسيدن ولى خان چون سيّد يحيى وخامت عمل خويش را معاينه كرد و فتورى كه در عقايد اصحاب راه كرده بود بدانست، سر مداهنه و مهادنه پيش داشت و مصطفى قلى خان نيز ابواب رسل و رسايل فراز كرد. چندان كه سيّد يحيى صحبت او را به سلامت نزديكتر دانست و اصحاب خود را معدودى كه هنوز به جاى بودند پراكنده ساخت و آسوده خاطر به منزل او شتافت و مصطفى قلى خان نيز به ديدار او نياز برد و از قفاى او يك نماز به جماعت بگزاشت. آن گاه گفت شما را كه در نيريز از ملك خويشتن خانه اى است صواب آن است كه شب در سراى خويش شويد و آسوده بغنويد تا مردمان چون اين ببيند يك باره از جنگ و جوش بنشينند و هركس به كار خويش درآيد و از اين فتنه بياسايد.

سيّد يحيى طوعا او كرها گفتار او را پذيرفتار شد و شامگاه با يك تن ملازم او طريق سراى خويش گرفت در عرض راه پسرهاى على عسكر خان و جماعتى ديگر از محبوسين كه بعد از بيرون شدن سيّد يحيى از قلعه رها شده بودند، بر سر او تاختند و او را عرضۀ تيغ و خنجر ساختند.

بعد از قتل او مهر على خان و مصطفى قلى خان دو پسر او را با 30 تن از اصحاب او دستگير نموده با كنده و زنجير به شيراز آوردند. نصرة الدّوله بر پسرهاى او ببخشود و ايشان را به حفظ حشمت سيادت رها ساخت و اصحاب او را به معرض عقاب درآورد و جهان را از وجود ايشان بپرداخت.

ذكر عصيان شيخ حسين خان در بندر ابوشهر و هزيمت او به لشكر نصرة الدّوله

شاهزاده فيروز ميرزاى نصرة الدّوله به شكايت و سعايت اهالى فارس از شيخ نصر خان پسر شيخ عبد الرسول خان دريابيگى رنجيده خاطر گشت؛ و او را در شيراز حاضر داشته از حكومت بندر ابوشهر معزول نمود؛ و چند تن قراول بر او گماشته

ص:342

روانۀ طهرانش داشت و حكومت بندر ابوشهر را به ميرزا حسنعلى خان دريابيگى، پسر حاجى ميرزا على اكبر قوام الملك مفوض فرمود و نظم حدود دشتستان و اراضى تابعۀ آن را نيز به عهدۀ كفايت او گذاشت. ميرزا حسنعلى خان بر حسب فرمان با مردم خود طريق ابوشهر برگرفت. چون اين خبر به شيخ حسين خان عمّ شيخ نصر خان رسيد، چنان دانست كه كارداران دولت چشم از خانوادۀ او پوشيده يك باره در قلع قبايل خواهند كوشيد. و از اين معنى سخت بترسيد و از اعراب آن نواحى سپاهى فراهم كرده، از در مدافعت استوار بايستاد و به عمارت برج و بارۀ بندر ابوشهر فرمان داد و از در دورانديشى نيز چند كشتى در كنار بندر بداشت تا اگر كار بر وى صعب افتد از راه بحر طريق فراز گيرد.

لاجرم آن هنگام كه ميرزا حسنعلى خان برسيد او را از درآمدن به شهر دفع داد.

ميرزا حسنعلى خان از بيرون شهر اوتراق كرده صورت حال معروض حضرت نصرة الدّوله نمود و شاهزاده، مصطفى قلى خان قراگوزلو را با افواجى كه در تحت فرمان او بود مأمور فرمود تا با توپخانه و قورخانه بدان جانب روانه شد و چون به كنار بندر ابوشهر رسيد و عصيان شيخ حسين خان و طرد و منع لشكر را از دخول به شهر معاينه كرد و بدانست اين كار جز به كشش و يورش و نهب و غارت راست نخواهد شد. چنان صواب شمرد كه آتش در خشك و تر نزند و مجرم را با منقاد به يك دست كيفر نكند. پس مكتوبى به بازرگانان و تبعۀ دول خارجه و قاطنين شهر ابوشهر نوشت كه:

چون در شريعت سلطنت و تقويم مملكت تسخير اين قلعه و تدمير طاغيان واجب افتاده، ساكنين اين بلده را آگهى مى رسانم كه نخستين به حكم عهدنامه تبعه دول متحابه با اموال و اثقال از اين شهر به يك سوى شوند و سكنۀ اين بلده نيز به هر ديه و قريه كه خواهند كوچ دهند؛ و اگر نه خطى نگاشته خاتم برزنند كه بعد از فتح اين حصار هركس عرضۀ هلاك و دمار شود هيچ خونخواهى را نرسد كه از حال وى

ص:343

باز پرسد. چه آن گاه كه اين لشكر كينه توز مانند برق خرمن سوز در اين شهر درآيد از بازپرس كس نهراسد و دوست از دشمن نشناسد.

چون اين مكتوب به شهر در بردند و صورت حال را عارف و عامى معاينه كردند وحشتى و دهشتى حديث شد و تشتت خيالى در خرد و بزرگ افتاد. شيخ حسين خان چون مردم شهر را ديگرگون يافت و بدانست كه در تنگناى حصار گرفتار خواهد شد، لاجرم عشاران را حاضر نموده آن زر كه از بهر عمّال ديوان بر ذمّت نهاده بودند، از ايشان مأخوذ داشت و با زن و فرزند خويش و پيوند و احمال و اثقال بر زورقها در رفته بادبان بركشيد و كشتيها براند. روز ديگر مردم شهر مصطفى قلى خان را از فرار او آگهى دادند و او را پذيره شده، به حشمت تمام به شهر درآوردند.

مصطفى قلى خان در معبر بازار و برزن و فراز برج و باره نگاهبانان برگماشت و آن بلده را به نظام كرد و ميرزا حسنعلى خان دريابيگى را در حكومت خويش استوار بداشت و صورت حال را معروض كارداران دولت نمود. شاهنشاه ايران در پاداش اين نيكو خدمتى، او را به منصب ميرپنجگى و حمايل مفتخر و شادخاطر فرمود.

ذكر حكومت شاهزاده اردشير ميرزا در لرستان و خوزستان و ظهور فتنۀ ميرزا قوام الدّين و دفع او

اشاره

ميرزا قوام الدّين از سادات طباطبا شمرده مى شود و پدران او پيوسته حكومت كوه كيلويه و آن اراضى داشته اند و در كمال استبداد و استقلال مى زيسته اند. ميرزا - قوام الدّين كه اكنون به ميرزا قوما مشهور است، چون جلادتى به سزا داشت و حكمرانان فارس را مكانتى به واجب نمى گذاشت، در اول شباب او را از حكومت كوه كيلويه دفع دادند، بلكه از مال و خانه خليع ساختند. لاجرم نزديك به 30 سال نزد عبد اللّه خان امين الدّوله و منوچهر خان معتمد الدّوله روز همى شمرد.

چون نوبت حكومت فارس به شاهزاده بهرام ميرزا رسيد و محمّد كريم خان

ص:344

قاجار در كوه كيلويه فرمانگزار شد، امور آن اراضى روى به آشفتگى گذاشت. ميرزا قوام الدّين كه انتظار چنين وقتى داشت چون اين خبر بازدانست، بر اسبى راهوار برنشسته عنان زنان بدان اراضى شتافت و به حصانت حصارها و رزانت معقلها پرداخت و از غلاّت و حبوبات در هرجا انباشته ساخت و به خويشاوندى و پيوند با مشايخ اعراب مستظهر گشت و سر به خودسرى برآورد و از قتل و اسر كاروانيان و نهب و غارت متردّدين دقيقه [اى] فرونگذاشت.

اين ببود تا آن هنگام كه شاهزاده اردشير ميرزا كه در ايوان، ثانى صابى و سحبان است و در ميدان همسر پسر دستان، بر حسب فرمان شاهنشاه ايران فرمانگزار مملكت لرستان و خوزستان گشت و بعد از نظم گلپايگان و خوانسار و فريدن و چهارمحال چنانكه بدان اشارت شد، از راه بروجرد روانۀ لرستان و خوزستان گشت و اشرار قبايل بيرانوند و سكوند و ديگر طوايف را مأخوذ داشته، به صحبت نگاهبانان روانۀ دار الخلافه فرمود و از لرستان به دزفول و شوشتر سفر كرد و آن اراضى را نيز به نظام بداشت و مردم فتنه جوى را دستگير نمود و به حضرت دار الخلافه فرستاد.

چون از نظم لرستان و خوزستان بپرداخت سليمان خان سهام الدّوله را كه سردار سپاه و هم در خدمت او رتبت وزارت داشت بفرمود تا با 5000 تن سواره و پياده و 6 عرادۀ توپ طريق رامهرمز گرفت تا آن اراضى را به نظام كند و مشايخ عرب و بزرگان بختيارى را كه با ميرزا قوام الدّين طريق موافقت مى سپارند كيفر دهد؛ و منال ديوانى رامهرمز و بهبهان و فلاحيۀ چعب را ارتفاع دهد. بالجمله سليمان خان را با لشكر از پيش روى بفرستاد و خود از دنبال راه برگرفت كه اگر وقتى واجب افتد خود نيز با او پيوسته شود.

مقاتلۀ سهام الدّوله با ميرزا قوام الدين و مشايخ عرب

بعد از رسيدن سليمان خان سهام الدّوله به رامهرمز، بزرگان آن اراضى و مشايخ اعراب او را مكانتى لايق ننهادند و چنان نمودند كه چندانكه ميرزا قوام الدّين در اين اراضى است نتوانيم او را از خويش راضى نداريم، نخستين دفع او بايد كرد، آن گاه از ما اطاعت و

ص:345

انقياد جست.

لاجرم سهام الدّوله لشكر خويش را ساختۀ جنگ كرده، نخست در اراضى بهبهان بر سر قلعۀ چم ملا آمد و اين قلعه در دامان جبلى است و از دو جانب جبل رودى عظيم مى گذرد كه بى كشتى و مراكب بحرى آنرا عبره نتوان كرد. سهام الدّوله در يك فرسنگى آن قلعه لشكرگاه كرد. چون در آن محال اين خبر سمر گشت، نخستين شيخ حاكم و حدّاد شاه و شيخ جابر و شيخ قادر و شيخ عبد اللّه خان كه هريك در ميان مشايخ اعراب نامور بودند، سپاه خود را برداشته تا كنار لشكرگاه سهام الدّوله براندند و در آنجا اوتراق كردند و روز ديگر ميرزا رضاى پسر ميرزا قوام الدّين هم با لشكرى نامور تا دو فرسنگى لشكرگاه سهام الدّوله تاختن آورد و در مقامى مرتفع منزل كرد و در معنى سهام الدّوله را حصار دادند.

چون اين خبر به شاهزاده اردشير ميرزا رسيد لختى راه نزديك كرد و شيخ سلمان را به ميان مشايخ اعراب رسول فرستاد و هريك را به لغت عرب با خط خويش كتابى كرد و از قهر و لطف شاهنشاه ايران بيم و اميد داد. رزانت رويت و حسن تدبير شاهزاده با تقدير مطابقتى كرد و اول كس، شيخ مذكور، كه از اجلّۀ مشايخ بود به حضرت وى آمد و بر اطاعت شاهزاده بيعت داد و از جامه خانه وى خلعتى چند مأخوذ داشته، به ميان مشايخ اعراب بازگشت نمود؛ و هريك را به تشريفى جداگانه بنواخت و روى دل ايشان را با جانب شاهزاده ساخت.

لاجرم مشايخ اعراب به تفاريق به مساكن خويش شتاب گرفتند و از اعانت ميرزا قوام كناره جستند؛ لكن از حاضر شدن به حضرت شاهزاده نيز ابا و استنكاف مى ورزيدند.

سهام الدّوله چون اين بدانست بعد از پراكنده شدن ايشان با فوجى از سواران بر اثر آن جماعت برفت و در عرض راه حدّاد شاه و شيخ حاكم و شيخ جابر را دستگير نموده به نزديك شاهزاده فرستاد و فرمان رفت تا ايشان را با كنده و سلاسل به شوشتر برده، در قلعۀ سلاسل بازداشتند و بعد از يك ماه روانۀ دار الخلافه نمود و چون هنوز در تدمير ميرزا قوام الدّين و تسخير قلاع او از كارداران دولت فرمان نداشت،

ص:346

سهام الدّوله را مأمور به توقّف آن محال فرمود و صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه نمود.

اين هنگام چون در امر ميرزا قوام الدّين فترتى عارض گشت، ميرزا سلطان محمّد خان كه برادرزاده و داماد او بود، هم بر وى تعرضى آورد و گفت اين زر و مال كه از رعيّت مأخوذ مى دارى صواب آن است كه به نزديك فرمانگزار فارس انفاذ دارى و آسوده خاطر در خانۀ خود به شرط حكومت زيستن كنى. چه واجب است كه اين زر بر لشكر چريك بپراكنى و عاقبت خود را از جان و مال بى بهره كنى ؟ ميرزا قوام الدّين كه به جلادت و شجاعت خويش مغرور بود، سر بدين سخنان در نياورد و همچنان به اعداد كار رنج مى داشت.

اين ببود تا منشور مقاتلت و قلع و قمع او برسيد و شاهزاده، سهام الدّوله را به فتح قلعۀ چم ملا فرمان كرد. پس سهام الدّوله نخستين با ميرزا رضاى پسر ميرزا قوام الدّين رزمى سخت بداد و او را بشكست. ميرزا قوام الدّين چون اين بديد با لشكرى انبوه به مدد پسر از قلعه به زير آمد و با ميرزا رضا بپيوست. از اين سوى سهام الدّوله بر حسب فرمان شاهزاده آهنگ شبيخون نمود و از اول شب عليرضا خان بختيارى و توشمال خان فيلى را با 800 تن مرد دلاور از آب عبره داده با اينكه جمعى در آب به جهان ديگر شتاب گرفتند، لشكر بدان ننگريست و از رود بدان سوى شده به كنار قلعه آمدند و قلعگيان نيز به مدافعت كمر ببستند و 9 تن از لشكريان را به زخم گلوله از پاى درانداختند و 22 كس را مجروح ساختند.

با اين همه سپاه را فتورى در خاطر راه نكرد و به حكم يورش قلعه را فروگرفتند و برج باره اش را با خاك پست كردند و چند عرادۀ توپ كوچك از آنجا بدست كردند و توبى بزرگ كه از زمان نادر شاه افشار در آنجا به جاى بود و حملش در آن هنگام صعب مى نمود، به فرمان شاهزاده، خرد [و] درهم شكستند. از پس اين، ميرزا قوام الدّين را قوّت درنگ نماند و از حربگاه به قلعۀ

ص:347

بهبهان گريخت و ميرزا رضاى پسرش به ميان قبايل ممسنى فرار كرد. لاجرم بر حسب فرمان شاهزاده، سهام الدّوله، غضبان خان را كه با ميرزا قوام الدّين خصمى داشت به حكومت آن محال بازگذاشت و خود طريق قلعۀ بهبهان برداشت و 4 ماه آن قلعه را حصار داد، در پايان امر ميرزا سلطان محمّد خان و ميرزا كمال كه برادرزادگان ميرزا قوام الدّين بودند و در ميان شهر سكون داشتند، به دست لشكريان گرفتار شدند.

بعد از گرفتارى ايشان مردم شهر در تسخير قلعه با سهام الدّوله هم داستان گشتند و از اين روى كار بر ميرزا قوام الدّين صعب افتاد و از زخم گلولۀ توپ و تخريب قلعه در بيم شده و با چند تن از مردم شهر مواضعه نهاده نيم شبى با جماعتى از عشيرت خود از فراز قلعه به زير آمده طريق فرار برداشت و در 4 فرسنگى بهبهان به قلعۀ گل و گلاب گريخت.

فتح قلعۀ گل و گلاب و خاتمۀ كار ميرزا قوام الدّين

بعد از فرار او سهام الدّوله قلعۀ بهبهان را ويران نمود و همچنان از دنبال او به جانب قلعۀ گل و گلاب شتاب گرفت و آن قلعه را به محاصره انداخت. از قضا مراد على كه يك تن از خويشاوندان ميرزا قوام الدّين و قايد حرسه قلعه بود، به ميان قبايل ممسنى سفر كرده، اين هنگام مراجعت مى نمود. در عرض راه چند تن از سواران سپاه او را ديدار كردند و مأخوذ داشته به نزديك سهام الدّوله آوردند.

سهام الدّوله او را خطاب كرد كه فتح گل و گلاب تو را از عقاب و نكال رهائى تواند داد؛ و اگر نه ترك سر بگوى و دست از جان بشوى. مراد على تقديم اين خدمت را بر ذمّت نهاد و كس فرستاد تا اهل و عشيرت او را به لشكرگاه آورده، به شرط گروگان بازداشت و خود به درون قلعه رفت. و سهام الدّوله به صوابديد او نيم شبى ميرزا سلطان - محمّد خان را با گروهى از تفنگچيان و 2 عرادۀ توپ و 500 تن سوار جرّار به جانب قلعۀ گل فرستاد؛ و مراد على بى توانى در بگشاد و لشكريان بى كلفت خاطر به قلعه درآمدند.

ص:348

اما ميرزا قوام الدّين چون اين بديد از قلعۀ گل به حصن گلاب گريخت.

و در اين وقت شاهزاده فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه فرمانگزار فارس بود، عباسقلى خان سردار لاريجانى را مأمور به نظم بهبهان و دفع ميرزا قوام الدّين فرمود. اما از اين سوى چون از قلعۀ گل، آب به قلعۀ گلاب بايد رفت، چون 3 روز ميرزا - قوام الدّين در قلعۀ گلاب روز برد، بى آب ماند ناچار از قلعه به زير آمده، با 2 تن از مردم خود پياده از قلل شامخه و شوامخ جبال طريق فرار برداشت. در عرض راه مردم عباسقلى خان لاريجانى او را دستگير ساختند و به نزديك نصرة الدّوله گسيل داشتند.

چون اين خبر به نصرة الدّوله آوردند از دورانديشى، على سلطان قراگوزلو را با جماعتى از سرباز و 2 عرادۀ توپ تا ميان قبايل ممسنى به استقبال او بيرون فرستاده تا مبادا اشرار قبايل او را از بند رهائى دهند و ديگرباره فتنه آغازد؛ و لاجرم او را مغلولا به شيراز آوردند، و صورت حال را معروض حضرت دار الخلافه داشتند.

و از آن سوى بعد از فرار ميرزا قوام الدّين و فتح قلعۀ گل و گلاب سهام الدّوله آن اراضى را به عهدۀ كفايت عباسقلى خان گذاشته، خود طريق خدمت شاهزاده اردشير - ميرزا برداشت و مورد نواخت و نوازش شاهزاده گشت. و از اين پس چنان به حسن رويت و ظهور جلادت مملكت خوزستان و لرستان را شاهزاده به نظام داشت كه كس از آن پيش نشان نمى داد. چون اين معنى در حضرت شاهنشاه ايران مكشوف افتاد، شاهزاده را مورد نواخت و نوازش شاهانه فرمود و او را بهر حكومت دار الخلافه طلب داشت. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

سفر كردن احتشام الدّوله به بعضى از بلدان عراق و نظم آن اراضى

و هم در اين سال شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله را منشور بردند كه سفر گلپايگان و خوانسار كرده آن محال را به نظام كند. لاجرم شاهزاده به جانب گلپايگان و خوانسار كوچ داد و آن اراضى را از اشرار بپرداخت. و از آنجا سفر چاپلق كرده، ولى خان سرتيپ و محمّد امين سلطان را با سرباز سيلاخور روانۀ اصفهان

ص:349

نمود؛ و آقا سيّد اسد اللّه پسر حاجى سيّد محمّد باقر مجتهد را كه رنجيده خاطر از اصفهان به جانب عتبات عاليات مى رفت، چنانكه بدان اشارت شد تقديم معذرت نموده با جمعى از مردم خود مراجعت به اصفهان داد؛ و خود باز بروجرد شد.

و هم در اين سال حكومت گلپايگان و خوانسار بر حسب فرمان شاهنشاه ايران او را تفويض گشت؛ و حاجى رحمن را كه از منسوبان حاجى ملا اسد اللّه مجتهد بود و در بروجرد مورث فتنه هاى بزرگ مى گشت مأخوذ داشته به تبريز فرستاده تا در آنجا مقيم باشد. و خود سفر نيزار و خلجستان نموده، در شكارگاه نيزار به تقبيل سدۀ سلطنت قرين فرّخى و ميمنت گشت. و بعد از رخصت انصراف، قلاع مردم سرلك را كه در حوالى محلات بنيان كرده بودند؛ و قاطعان طريق را معقل و مأمنى بود، همه را با خاك پست كرد و از آنجا به فريدن تاختن برده، چند قلعه از جماعت بختيارى ويران نموده، آن گاه مراجعت به بروجرد فرمود؛ و از مردم توانا يك فوج سرباز جديد گزيده ساخته به نظام بداشت.

سفر ناصر الدّين شاه به قم

و هم در اين سال شاهنشاه ايران براى زيارت سدۀ سنيه و تقبيل عتبۀ عاليۀ حضرت معصومه بضعه موسى بن جعفر عليهم السلام سفر دار الامان قم فرمود و ايوان قبۀ مقدسه را كه شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازى فرمان كرده بود كه از زر ناب كنند و به انجام نرفت، بفرمود تا به پاى برند و چندان كه بايست از بذل زر دريغ نداشت. و در آنجا حاجى ملا محمّد پسر حاجى ملا احمد نراقى كه امروز اعظم و اجلّ علماى ايران اوست، به حضرت شاهنشاه تقرب جست. به خواستارى او حمل رعاياى كاشان از منال ديوانى تخفيف يافت. آن گاه موكب پادشاهى از راه نيزار و ساوه رهسپار آمد و شاهنشاه ايران به دار الخلافۀ طهران مراجعت فرمود.

حبس ميرزا قوام الدّين در طهران

و هم در اين سال عباسقلى خان لاريجانى كه حكومت بهبهان داشت چنانكه بدان اشارت شد، ميرزا قوام الدّين را محبوسا به شيراز فرستاد و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله او را گسيل طهران ساخت. بيست و دوم شهر ربيع الثانى وارد طهران گشت و همچنان محمّد باقر خان نوئى كه از جماعت الوار پشتكوه است با عباسقلى خان

ص:350

طريق عصيان سپرد و در پشتكوه به استظهار قلعه [اى] كه حصانتى به كمال داشت، عباسقلى خان را مكانتى نمى گذاشت. لاجرم عباسقلى خان گروهى از سربازان لاريجانى را به دفع او فرستاده او را در پشتكوه حصار دادند و به قوّت يورش آن قلعه را گرفته او را مغلولا تا بهبهان آوردند و به معرض عقاب و نكال باز داشتند.

رسيدن سفير خان خوارزم

و هم در اين سال محمّد امين خان والى خيوق، اتانياز محرم را كه يك تن از مقرّبان حضرتش بود به سفارت ايران مأمور داشت و او روز يكشنبه هفتم ربيع الثانى وارد دار الخلافه گشت. و روز بيست و يكم تقبيل سدۀ سلطنت حاصل نمود و چند سر اسب و چند بهله قوش(1) كه از خان خيوق آورده بود پيش كشيد و عرضۀ او را نيز پيش داشت.

نظم بلوچستان به حكم مؤيد الدّوله

و هم در اين سال شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله كه فرمانگزار مملكت كرمان بود، عبد اللّه خان صارم الدّوله را با افواج قراگوزلو و ملايرى و تويسركانى و لشكرجيان زرى و سيستانى و افشار به نظم گرمسير و بلدۀ بمپور مأمور داشت و او را توپخانۀ لايق بسپرد. عبد اللّه خان بدان جانب كوچ داده، آن اراضى را به نظام كرد و قلعۀ ايرندگان را از تحت تصرف محمّد على خان بلوچ بيرون كرده، به مدد خان سپرد. از پس آن محمّد على خان از در ضراعت دوست محمّد خان عمّ خود را به شفاعت برانگيخت و مؤيد الدّوله بر حسب فرمان كارداران دولت او را مطمئن خاطر ساخته، ملتزم خدمت گشت.

وفات لنزى صاحب

و هم در اين سال مجار جنرال سرهنرى بوطون كه در ايران مشهور به لنزى صاحب است و بسيار وقت در تاريخ قاجاريه نام او مرقوم شد چهارشنبۀ هفدهم ربيع الثانى در دار الخلافه رخت به جهان ديگر برد و او از مردم اسكاتلند است.

مأموريت سرخس

و هم در اين سال سام خان ايلخانى و عباسقلى خان ميرپنج و ميرزا عبد الباقى متولى باشى بر حسب فرمان راه خراسان برداشته، بيستم ربيع الثانى به شهر مشهد مقدس

ص:351


1- (1) . قوش بازشكارى است، وبهله تميز مخصوص آنست چنانكه گويند چند نفر شتر.

درآمدند و حكم شاهنشاه ايران را ابلاغ دادند. لاجرم حسام السّلطنه بر حسب فرمان قراولخانه هاى شهر مشهد را بنيان كرد و سفر سرخس را تصميم عزم داد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

احكام صادره

و هم در اين سال سليمان خان دنبلى منشور حكومت تربت يافت و محمّد تقى خان جوانشير به جاى مرتضى قلى خان حاكم شاهرود و بسطام گشت و محمّد رضا خان قاجار - دولّو به حكومت اردبيل ممتاز شد و محمّد حسن خان نورى كارپرداز مشكين آمد و قاسم خان جارچى باشى حكومت قراجه داغ يافت و مصطفى قلى ميرزا حاكم ارومى شد و محبعلى خان ماكوئى منصب ميرپنجگى گرفت.

سفارت شفيع خان به لندن

و هم در اين سال شفيع خان نايب اول آجودان باشى مأمور به سفر لندن شد تا به نام مصلحت گزارى در آنجا مقيم باشد.

بنيان قراول خانه ها در ايران

و هم در اين سال بر حسب فرمان پادشاه ايران در دار الخلافۀ طهران در هر معبر و برزنى قراولخانه بنيان كردند و گروهى از سرباز برگماشتند تا شب و روز در آنجا اقامت كرده، نگران وارد و صادر باشند تا هيچ كس با هيچ كس جور و ظلم نتواند كرد و برحسب فرمان نيز در تبريز بنيان قراولخانه ها نمودند.

ذكر وقايع حال شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه در سال 1267 هجرت نبوى/ 1851 م

اشاره

چون 1267 سال از هجرت نبوى عليه آلاف الثنّاء و التّحيّة سپرى شد، مطابق سنۀ تنگوزئيل تركى از روز جمعۀ هفدهم جمادى الاولى چون يك ساعت و 50 دقيقه برگذشت، آفتاب از حوت به حمل تحويل داد و ملك الملوك عجم، ناصر الدّين پادشاه خلد اللّه سلطانه به آئين فريدون و جم جشن نوروزى به پاى برد و بعد از سپردن بساط عيد و بذل تليد و طريف بر وضيع و شريف فرمان كرد كه شاهزاده سلطان مراد - ميرزاى حسام السّلطنه، تركمانان سرخس را كه از تركتاز محال مشهد مقدّس دست باز نگيرند كيفرى به سزا كند.

ص:352

عزيمت حسام السّلطنه بر فتح سرخس

لاجرم حسام السّلطنه به صلاح و صوابديد سام خان ايلخانى و عباسقلى خان جهان - بيگلو كه منصب ميرپنجگى داشت به اعداد كار پرداخت؛ و لشكر را از دور و نزديك خواندن گرفت. و از دار الخلافۀ طهران نيز فوج قراجه داغى و شقاقى و سوارۀ شاهيسون و بيرانوند و مافى بر اثر يكديگر برسيدند.

بالجمله چون دو ماه از عيد نوروز سپرى شد، حسام السّلطنه نخست بفرمود تركمانانى كه در شهر مشهد بودند گرفته، بند بر نهادند تا به سرخس كس خبر باز ندهد.

آن گاه از شهر مشهد خيمه بيرون زد و لشكر كوچ داده و از دهنۀ مزدوران راه برگرفت و اين راهى به نهايت صعب است و از كوه مزدوران تا اراضى شوريق كه 4 فرسنگ است موردى و مشربى به دست نشود. و هم در شوريق جز آبى شور نيست.

مع القصه حسام السّلطنه تا شوريق براند و در آنجا بنه و آغروق و احمال و اثقال را از قفا بداشت و 3 عراده توپ و جماعتى از لشكر را به جاى گذاشت تا حراست بنه و آغروق كرده، از دنبال كوچ دهند و 5500 تن سواره و پياده از لشكرگاه گزيده كرد و از شوريق تا به سرخس كه 15 فرسنگ مسافت بود، ايلغاركنان راه برگرفت و 6 فرسنگ راه را شبانه بريد. آن گاه كه روز برآمد و آفتاب بتافت لشكريان را سورت گرمى با حورا و حرارت حركت هم دست شده بسيار كس از پاى درآورد؛ چنانكه از شدّت عطش به روى درافتادند. شاهزاده بفرمود ايشان را بر بارگيرها حمل داده براندند و معدودى از سربازان كه در كنار گز و خار بيابان از رنج و خستگى پناه جسته بودند، بعد از عبور لشكر به دست تركمانان اسير و مقتول شدند.

بالجمله حسام السّلطنه با اين تعب و زحمت طىّ مسافت كرده نماز ديگر به دو فرسنگى سرخس فرود شد و در زمان لشكر سيراب شده، از رنج عطش برآسودند و جماعتى از سواران برنشستند و هم در آن روز 100 تن زن و مرد از مردم سرخس در حومۀ بلده اسير كرده به لشكرگاه آوردند و سواران خراسانى كه از پست

ص:353

و بلند آن اراضى آگهى داشتند بتاختند و 1000 نفر شتر براندند. و روز ديگر به اتّفاق سوار تيمورى و سرحدى تا ارض شير تپه كه دو منزل از آن سوى سرخس است ايلغار كردند و 100000 گوسفند تا مزدوران و آق دربند براندند و هركس بهره و نصيبۀ خويش برگرفت و چون از اين نهب و غارت هول و هربى بزرگ در خاطر تركمانان افتاد، حسام السّلطنه بفرمود تا لشكر برنشسته طريق سرخس پيش داشتند و چون با قلعۀ سرخس يك تير پرتاب بيش نماند تركمانان پياده و سواره گروه گروه از شهر بيرون تاختند و لختى به مبارزت پرداخته سودى نبردند، ناچار مراجعت نموده متحصّن شدند و شاهزاده در ظاهر سرخس اوتراق كرده 14 روز ايشان را حصار داد.

در اين وقت مكشوف افتاد كه محمّد امين خان فرمانگزار خوارزم با سپاهى رزمجوى سفر مرو كرده و هرگز از اعانت مردم سرخس دست باز نخواهد داشت. و از اين سوى بزرگان سرخس نيز به حضرت شاهزاده آمده، اظهار عقيدت و انقياد كردند و بر ذمّت نهادند كه هرگز پيرامون عصيان نگردند و در اراضى خراسان دست به نهب و غارت نگشايند. لاجرم حسام السّلطنه از دورانديشى و اقتضاى وقت طريق مراجعت پيش داشت و تا منزل پس كمر بازپس آمد و در آنجا اوتراق فرموده، بزرگان سرخس نيز ملازمت ركاب داشتند؛ لكن از توقّف شاهزاده در پس كمر بيمناك شدند كه مبادا ديگر باره آهنگ سرخس كند. پس كس به مرو فرستاده از خان خيوق طلب مدد كردند و او 2000 سوار به مدد ايشان گسيل داشت و سواران او تا نزديك به لشكرگاه حسام السّلطنه آمده كمين نهادند.

از قضا سواران مافى كه طلايۀ لشكر بودند با ايشان باز خوردند و رزم بپيوستند، زمانى دراز برنيامد كه سواران مافى شكسته شدند و خبر هزيمت ايشان به لشكرگاه رسيد. حسام السّلطنه گروهى از سواران را به مدد ايشان بيرون فرستاد؛

ص:354

ليكن چندان كه شتافتند گرد سوار تركمانان را نيافتند. و از اين واقعه سپاه خوارزم و لشكر سرخس را قوتى بدست شد چنانكه هم دست و هم پشت، همه روزه در اطراف لشكرگاه تاختن مى كردند و گاه گاه لشكريان را اسير مى گرفتند.

حسام السّلطنه ناچار از آنجا كوچ داده تا اراضى مشهد مقدس براند و در كال ياقوتى لشكرگاه كرده؛ و از آن سوى خان خوارزم تا يك منزلى سرخس كوچ بر كوچ برفت و در آنجا با مردم سرخس براى نهب و غارت محال مشهد مواضعه نهاد و 5000 سوار از مردم خوارزم و مرو و مردم سرخس گزيده ساخت و فرمان داد، به اراضى تربت تاختن برده 2 قلعۀ محكم مفتوح ساختند. و زن و مرد را اسير گرفته با اموال و اثقال ببردند.

از اين طرف چون خبر ورود تركمانان در محال مشهد گوشزد حسام السّلطنه شد، سام خان ايلخانى و عباسقلى خان ميرپنج را با فوج تربتى و ترشيزى و 2000 سوار و 6 عرادۀ توپ بيرون فرستاد؛ و ايشان از كال ياقوتى تا كوهستان هرات 2 روزه ايلغاركنان برفتند، وقتى برسيدند كه تركمانان با اسيران و اموال از راه كوهستان و غوريان به جانب سرخس مى شتافتند و لشكريان از گرد راه اسب بزدند و سر راه بر تركمانان تنگ ببستند.

لختى از هر دو سوى كار به مقاتلت برفت.

ناگاه تركمانان گرد توپ و سرباز را بديدند كه هم اكنون از راه در مى رسند از براى ايشان ديگر قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند و دست از اموال و اسيران بازداشتند؛ اما لشكريان بدين قدر قناعت نكردند و از دنبال ايشان برفتند و از آن جماعت 300 تن اسير و 400 سر اسب بگرفتند و اسيران تركمان را برداشته به لشكرگاه آمدند. بر زيادت از اين، جماعتى از تركمانان كه هنگام هزيمت اسب رونده نداشتند در شعاب جبال در ميان درختستانها پنهان شدند؛ و هفته [اى] بيش يا كم مردم تربت و اهالى سرجام به ميان درختستانها رفته يك يك و دو دو اسب و مرد گرفته به مرابع

ص:355

خويش باز مى شدند.

بعد از اين فتح، خان خوارزم به جانب خيوق كوچ داد و مردم سرخس را دهشتى عظيم بگرفت چنانكه يك باره از آن بلده بيرون شده 15 فرسنگ براندند و در شوره كال رحل اقامت انداختند و از آنجا بسيار كس از در ضراعت به شفاعت برانگيختند و خواستار شدند كه شاهزاده از قبل خويش حاكمى بر ايشان بگمارد و ايشان را در شمار رعيّت خويش بدارد.

حسام السّلطنه پوزش ايشان را پذيرفتار شد و عباسقلى خان دريجزى را به حكومت آن جماعت فرستاد. بعد از رسيدن عباسقلى خان به شوره كال، مردم سرخس آسوده خاطر شدند و يك نيمه باز سرخس مراجعت كردند و نيم ديگر در شوره كال خط رحال دادند و عباسقلى خان نيز مدت 3 ماه در شوره كال، رتق وفتق امور آن جماعت را بر ذمّت داشت.

تركمانان از آن نفاق كه در جبلت دارند با عباسقلى خان از در صدق و صفا نبودند.

لاجرم، آن گاه كه حسام السّلطنه مراجعت به مشهد مقدس نمود، با امير احمد خان - جمشيدى كه از قبل خان خيوق در ميان قبايل روز مى گذاشت در نهانى مواضعه كردند كه سر به طغيان برآورند و عباسقلى خان را دستگير سازند. عباسقلى خان به فحص و فراست، انديشۀ ايشان را بازدانست و صبحگاهى به دست آويز شكار كردن و نخجير افكندن برنشست و از ميان قبيله بيرون تاخت و تا مشهد مقدس عنان باز نكشيد. از پس او مردم سرخس سر به شوريدگى برافراشتند و هرگاه توانستند دست از نهب و غارت مردم مشهد باز نداشتند.

مأمور شدن چراغعلى خان زنگنه به نيابت حكومت اصفهان

و هم در اين سال غلامحسين خان سپهدار كه حكومت اصفهان داشت، حاضر درگاه گشت و بر حسب فرمان چراغعلى خان زنگنه قوللر آقاسى مأمور به نظم اصفهان گشت. و چون ايّامى چند منقضى شد به نشان نيابت حكومت اصفهان فرمان يافت و بعد از نظم آن بلده، بعضى از اشرار را كه از عوانان سپهدار فرار جسته بودند دستگير ساخته، با كنده و زنجير گسيل دار الخلافه داشت. و همچنان كريم

ص:356

اروجنى را كه مردى راهزن بود و در اروجن حصنى حصين و معقلى متين داشت مطمئن خاطر ساخته، حاضر مجلس نمود، پس مأخوذ داشته بند برنهاد. آن گاه محمّد رضا خان نايب چارمحال را حكم داد تا با 1000 تن تفنگچى قلعۀ او را حصار داد و مردم اروجن كه هيچ وقت از شرّ او ايمن نبودند نيز مدد كردند تا به غلبه قلعۀ او را فروگرفتند و در ميانه چندكس مجروج و مطروح افتاد.

بالجمله بعد از فتح قلعه، اعوان و عشيرت او را به تمامت مأخوذ داشته با كنده و زنجير به اصفهان آوردند و در زندان كردند. بعد از عبور شاهنشاه منصور به اصفهان چنانكه مذكور خواهد شد، به كيفر اعمال ايشان پرداخت و مردم آن اراضى را از زحمت آن جماعت آسوده ساخت؛ و ديگر آقا محمّد گندمانى و على ميرزا خان فريدنى كه از تعدّى و راهزنى خوددارى نمى توانستند، دفع ايشان بر چراغعلى خان واجب گشت. پس ابو القاسم خان سرهنگ فوج دماوندى را با سربازان او و نجفقلى سلطان را با 3 عرادۀ توپ برداشته تا نجف آباد براند؛ و از آنجا خطى به آقا محمّد گندمانى نوشت كه تفنگچى خود را برداشته با ما پيوسته شو و خود به استعجال تا چارمحال برفت و در آنجا آقا محمّد گندمانى با پسر خود جعفر قلى و 20 تن از خويشاوندان او حاضر شدند. لكن از دور و نزديك نگران خويشتن همى بودند. چراغعلى خان ايشان را مطمئن خاطر ساخت و بعد از اطمينان فرصتى بدست كرده آن جماعت را به تمامت بگرفت و با كنده و زنجير به اصفهان فرستاد و خود به جانب فريدن كوچ داد.

على ميرزا خان چون رسيدن او را اصغا نمود به حراست خويش پرداخت و در قلعۀ خود متحصن گشت. چراغعلى خان بدو نوشت كه اگر تو را از من دهشتى است، نخستين پسر خود را به نزد من فرست تا خاطر او را از وحشت بيرون كنم. على ميرزا خان بر حسب حكم پسر را بدو فرستاد و چراغعلى خان خان او را خلعتى كرده، مراجعت داد؛ و پيام كرد كه من فردا شب بى آنكه سپاهى و لشكرى با خود كوچ دهم، ميهمان على -

ص:357

ميرزا خان خواهم شد. و روز ديگر با 40 سوار به قلعۀ او رفت و او مهمان پذير گشت.

بعد از ورود به قلعه از در مهربانى و حفاوت بيرون شد و گفت اگر خواهى نام تو در نزد كارداران دولت زشت نباشد، برج و بارۀ اين قلعه را پست كن تا نگويند سر به طغيان و عصيان دارى. على ميرزا خان مردم خود را برانگيخت تا برج و باره را خراب كردند، آنگاه در ميان او و برادران او فتنه برانگيخت تا در سر ميراث پدر با هم از در مخاصمت بيرون شدند، چون خويش و پيوند على ميرزا خان گزند او را ميان بستند و او را نيز قلعه و معقلى نماند، چراغعلى خان دست يافت و حكم داد تا او را و پسرش را گرفته بند بر نهادند و به اصفهان فرستادند.

و ديگر در ايّام حكومت او در اصفهان چنان افتاد كه جماعتى از پيروان ميرزا على - محمّد باب با هم انجمن كردند و 12 تن از ميان خود اختيار كرده، نام ائمه اثنا عشريه را بر ايشان نهادند و تصميم عزم دادند كه وقتى برشورند و فتنه برانگيزند.

چراغعلى خان آگاه شد و ناگاه گروهى بر آن جماعت تاخته ايشان را دستگير نمود و علماى بلد را حاضر ساخت تا با ايشان سخن درانداختند و هيچ فتورى در عقايد ايشان نتوانستند كرد، لاجرم فتوى بر قتل آن جماعت راندند و عوانان ديوان ايشان را در ميدان نقش [جهان] اصفهان برده، مقتول ساختند.

و ديگر زين العابدين رئيس مهيار از مشهدى على كه حبّ رياست مهيار داشت، بيمناك شد كه مبادا ديوانيان خدمت مهيار را با او تفويض دارند. پس مشهد [ى] على را به خانۀ خويش دعوت كرده، او را خپه كرد. آن گاه سرش برگرفت و تنش را با خاك سپرد.

چون چراغعلى خان اين معنى را مكشوف داشت، زين العابدين را به دست پسران مشهدى على سپرد تا به كيفر پدر خون او را هدر كنند. پسران را آن قوّت و غلظت در طبع نبود كه قاتل پدر را بتوانند كشت، لاجرم دختر مشهدى على و زن او پيش تاخته، نخست زين العابدين را با طناب خپه كردند آنگاه سرش را ببريدند و تنش را با خاك راه افكندند.

ص:358

و ديگر در ايام نيابت خويش بر حسب فرمان شاهنشاه ايران در جنب عمارت هفت دست اصفهان بنيان خانه [اى] رفيع و وسيع كرد و آنرا بر زاينده رود اشراف داد و همچنان پل خواجو را كه نزديك انهدام و انمحاء بود عمارت كرد.

سفارت رضا قلى خان لله باشى به خوارزم

و هم در اين سال رضا قلى خان ناظم مدرسه دار الفنون كه در فنون نظم و نثر بلاغتى به كمال داشت مأمور به سفارت خوارزم گشت و بر حسب فرمان شاهنشاه ايران سه شنبۀ پنجم شهر جمادى الاخره از دار الخلافۀ طهران بيرون شده، راه برگرفت و اتانياز محرم فرستادۀ والى خوارزم كه از پيش ذكر او رفت با وى همراه گشت.

بالجمله رضا قلى خان صعب و سهل مسالك را در نوشته بيست و چهارم جمادى الاخره وارد استرآباد شد؛ و پس از 16 روز اقامت طبل رحيل بزد و به اتّفاق قرا خان آتاباى تركمان و چند تن سوار ديگر از قبيلۀ يموت كه دليل راه توانستند بود، راه برداشت و از لب رود گرگان آب و آذوقۀ 20 منزل راه را كه همه بيابان بى گياه و مياه بود، حمل داده، دهم شهر رجب كوچ داد و سلخ رجب نشان آبادى خوارزم ديدار گشت. اتانياز محرم لختى از پيش براند و در قراقلاع منزل بساخت و به كار ميزبانى پرداخت.

اما از آن سوى چون محمّد امين خان والى خوارزم هفتۀ قبل از ورود رضا قلى خان سفر مرو كرد و از رسيدن سفير ايران آگهى داشت، در تكريم مقدم و تعيين منزل و تقديم پذيرۀ او فرمان كرده بود. لاجرم يوسف آقا سركردۀ سواران قزلباش در غرۀ شعبان به استقبال رضا قلى خان در قراقلاع برسيد و از آنجا به اتّفاق طريق خيوق سپرده؛ روز ديگر در ظاهر آن بلده درآمدند. و به صوابديد يعقوب بن يوسف وزير خان خيوق كه مهتر آقا لقب دارد، رضا قلى خان را در باغ و عمارت محمّد رحيم خان فرود آوردند و ملا مختار - هراتى مهماندار او گشت.

و هم در اين وقت از قبل خان خوقند، خدايار خان به سفارت خيوق برسيد و چون والى خوارزم سفر مرو كرده بود او نيز مانند رضا قلى خان اقامت خيوق اختيار كرد و از طرف ديگر چنان افتاد كه نور مهدى سفير امير نصر اللّه امير بخارا كه

ص:359

به سفارت روم رفته بود و از سلطان روم انفيه دانى مرصّع به جواهر ثمين به امير بخارا مى برد به دست غلامان والى خوارزم اسير شد او را نيز به خيوق آورده بازداشتند. اگرچه نسب محمّد امين خان و امير نصر اللّه هر دو به اوزبك خان منتهى مى شود؛ لكن در ميان ايشان كار به مقاتلت و مبارزت مى رود و هريك، آن ديگر را تات همى خواند، چنانكه خان خوارزم رعيّت خود را بخارى نام نهاده، كنايت از اينكه اين قوم بخارى، فرمان بردار منند.

مع القصه رضا قلى خان متوقّف خيوق گشت و اسيران ايران در آن بلده بسيار بودند و حسن خبوشانى كه 4 سال اسير بود و صيد محمود توره او را به غلامى داشت و نام خود را پرويز ميرزا نهاده خويشتن را پسر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه مى خواند، رضا قلى خان چون اين حديث بشنيد براى حفظ حشمت دولت پردۀ او را چاك زد و كذب او را از پرده بيرون انداخت.

بالجمله چون مقرّر است كه در روز هر عيد تمامت اسيران را رخصت دهند تا به شهر خيوق درآمده، يكديگر را ديدار كنند و اگر پدرى و برادرى دارند دريابند. چون روز عيد صيام پيش آمد و اسيران به شهر درآمدند و از ورود سفير دولت ايران آگهى يافتند، بسيار كس به نزديك رضا قلى خان شتافتند و از تعب و زحمت اسيرى بناليدند، چنان شد كه بيم آن مى رفت كه اسيران بر مردم خيوق بشورند. چه ايشان به عدد و عدّت، فرود تراز مرد خيوق نباشند. ملا مختار صورت اين حال را مكتوب كرده به خان خيوق فرستاد و از جانب ديگر مسموع داشت كه محمّد ولى خان دولوى قاجار و جعفر قلى خان ميرپنج قراجه داغى به جانب گرگان سفر كرده اند و اين حديث خان خيوق را آشفته خاطر كرد.

لاجرم بى توانى طريق مراجعت گرفته، روز دهم شوال وارد خيوق گشت. و روز ورود اسب خود را به كردار سلاطين زيور كرد و چون پادشاهان ايران تاج زر به سر برزد و عاقبت به كيفر اين جسارت، لشكريان آن سر را با تاج زر به دار الخلافه حمل داده، در قدم ملك الملوك عجم انداختند، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

ص:360

بالجمله روزى چند رضا قلى خان را با اتانياز محرم طلب نمود و از هر در سخن كرده، و از عدّت سپاه ايران پرسيدن گرفت. رضا قلى خان گفت: اينك 120000 پياده نظام و 100000 سوار و 1200 عرادۀ توپ جنگ را ساخته و پرداخته است و همواره 12000 تن سرباز در ميدان پيش سراى سلطانى به نظام است. و هر سه ماه اين جماعت را به مساكن خويش رخصت مراجعت دهند و بدين شماره از لشكريان به جاى ايشان برگمارند. و همچنان در معضلات بلدان ايران قراولخانه ها بنيان كرده اند كه هميشه گروهى از سربازان در هريك اقامت كرده نگران باشند تا در هيچ شهرى 2 تن با هم به مناقشه و مناظره نتواند سخن كرد تا به مكاوحت و مناطحت چه رسد و همچنان از ملكات شاهنشاه ايران و معارف آن حضرت لختى براند.

در اين وقت خان خوارزم گفت: من اتانياز محرم را از در صدق و صفا به حضرت شاهنشاه رسول فرستادم و از آن سوى نيز تو بدين جانب به سفارت رسيده [اى] و با اين همه لشكر ايران به گرگان تاختن و از طرفى جنگ سرخس ساختن، بيرون طريق مهر و حفاوت بود.

رضا قلى خان گفت: مردم خوارزم با اينكه شيمت مسلمانى دارند، با مسلمانان طريق مخاصمت سپارند. همانا در هر بلدى مؤمن و كافر به ايمنى زيستن كند و در شهر شما مسلمانان را اسير گيرند.

خان خوارزم در پاسخ گفت: مردم ايران ابو بكر و عمر را كه ما خليفۀ رسول خداى دانيم سب كنند و دشنام گويند، لاجرم علماى ما ايشان را كافران دانسته اند و بر اسر و قتل ايشان فتوى رانده اند.

رضا قلى خان گفت: اين لعن و سب در روزگار سلاطين صفويه بود، اكنون اگر نادانى چنين سخن كند شاهنشاه ايرانش كيفر فرمايد و علماى ايران نيز ردّ و منع چنين كس را واجب شمارند با اين همه بعيد باشد كه مردم خوارزم مسلمانان را اسير گرفته به معرض بيع و شرى درآورند. اكنون اگر شاهنشاه ايران را از خود شادخاطر خواهى هيچ هديه بزرگتر از آن نيست كه اسيران را به آن حضرت گسيل سازى.

ص:361

محمّد امين خان گفت: انجام اين امر در قوّت بازوى من نيست چه مردم خوارزم اين اسيران را با زر خريده اند، آزادى ايشان مردم خوارزم را زيانى بزرگ باشد. اگر من بدين كار فرمان كنم عجب نيست كه عصيان ورزند و فتنه آغازند.

بالجمله سخن را به پاى آورد و رضا قلى خان باز جاى شد پس از روزى چند او را تشريفى كرد و مبلغى زر بفرستاد و جواب منشور شاهنشاه ايران را نيز باز داد. لاجرم رضا قلى خان روز پنجشنبۀ شانزدهم ذيقعده طريق مراجعت برداشت و بيست و پنجم از ارگنج كهنه بيرون شده به غاتقر آمده و ملا مختار را كه همچنان به ميزبانى او مى آمد از آنجا مراجعت داد و راه بيابان پيش داشت.

چون به منزل قويمت آتا رسيد مكشوف افتاد كه قبايل يموت با محمّد ولى خان بيگلربيگى استرآباد ساز مقاتلت و مبارزت طراز داده اند و 1000 نفر شتر يموت را جماعت كوكلان پيش رانده و 20000 سر گوسفند ايشان را مردم بيگلربيگى برده اند، لاجرم مسالك ترجمۀ مهالك گشت و معابر تذكرۀ مقابر شد و رضا قلى خان ناچار تا منزل كسك منار و مشهد مصريان برفت. و چون از آنجا بيرون شد، در عرض راه جماعتى از تركمانان بر ايشان تاختند و بعضى از بنه و آغروق منهوب ساختند. مردم رضا قلى خان و ملازمان محمّد شريف باى فرستادۀ خان خيوق و جماعتى از مردم قافله به مدافعت برخاسته خويشتندارى همى كردند؛ و آن شب را به پاى آوردند.

در اين وقت قاضى يموت كه اصغاى اين قصه كرده بود برسيد؛ و صورت حال ايشان را معاينه كرد و كس به نزديك خواهر قرا خان كه ضجيع نقد على خان يموت بود فرستاد و او را آگهى داد. با اينكه اين هنگام قرا خان به دست بيگلربيگى محبوس بود، خواهر او دست از حمايت و رعايت فرستادۀ شاهنشاه ايران بازنداشت و گروهى از سواران يموت را مأمور داشت تا ايشان را از زحمت راهزنان رهائى داده، به خانۀ

ص:362

او درآوردند.

روز ديگر رضا قلى خان، ميرزا علينقى طبيب فوج افشار را كه از اسيرى خيوق رها ساخته با خود آورده بود به نزديك محمّد ولى خان بيگلربيگى فرستاد و او را از كار خويش آگهى داد. بيگلربيگى، قلى خان و قليج خان را مأمور ساخت تا ايشان را كوچ دادند و بعضى از خوانين آتاباى و آق قلعه تا قريب گرگان با ايشان مرافقت كردند.

بالجمله رضا قلى خان به اتّفاق محمّد شريف باى و صيد احمد نقيب خواجۀ بخارائى عم زادۀ امير بخارا و صيد ميران شاه قندهارى و خواجه رحمة اللّه خوقندى و چند تن از اسيران را كه با خود كوچ داده بودند، مانند حاجى زمان و حاجى محمّد و اسمعيل بيگ و فتح اللّه و عبد اللّه از بند گرگان طىّ مسافت كرده به استرآباد درآمدند و از آنجا راه برگرفته هيجدهم شهر محرم [1268 ه. / 1852 م] وارد دار الخلافه گشتند.

كارداران دولت محمّد شريف باى رسول خوارزم را به اتّفاق صيد احمد خواجه منزل و ميزبان مقرر كردند و بعد از چند روز رضا قلى خان به اتّفاق محمّد شريف باى تقبيل سدۀ سلطنت كرد و بعضى اشياء كه خان خوارزم انفاذ حضرت داشته بود، فرستادۀ او پيش گذرانيد. و بعد از روزى چند كارداران دولت جواب مكتوب او را منشور كرده باز دادند و او را گسيل ساختند. و نيز صيد احمد نقيب خواجه پيشكشى پيش داشته تشريف يافت و رخصت حاصل نموده به جانب مكۀ معظمه شتافت.

بنيان سد گرگان به فرمان شاهنشاه ايران

هم در اين سال محمّد ولى خان حاكم استرآباد بر حسب فرمان شاهنشاه بند گرگان را بنيان نهاد و چند ماه، روزى 1000 مرد مزدور به كار بداشت تا روز بيست و ششم شهر شوال آن بنيان را به پايان برده سدى سديد بركشيد و خود با 3000 تن سواره و پياده در كنار قلعۀ سلطان آباد كه هم به امر پادشاه بنا كرده بود لشكرگاه كرد و تركمانان لشكر برآورده از 21 شهر ذيقعده اطراف لشكرگاه را فروگرفتند و رزمهاى صعب دادند و در همه شكسته شدند و از كنار لشكرگاه

ص:363

بازپس نشستند.

در اين وقت چون علوفه و آذوقه در لشكرگاه اندك بود، جعفر قلى خان ميرپنج با جماعتى از لشكريان به جانب آق قلعه كوچ داد. تركمانان چون اين بدانستند بر سر راه او آمده از بامداد تا زوال آفتاب به كشش و كوشش مشغول بودند، از پس آنكه 200 مرد و اسب از تركمانان تباه شد، آن گاه طريق فرار برداشتند و ديگرباره لشكرى بزرگ انجمن كرده در غرۀ ذيحجه [1267 ه/ 1851 م] بر سر لشكرگاه آمدند و نخستين به سنگر سپاه بالا يورش بردند، مردم سنگر پاى سخت كرده مردانه بكوشيدند و جماعتى از لشكرگاه نيز به مدد رسيد و 9 تن از بزرگان تركمان در اين گيرودار گرفتار شد [ند] و ديگر مردم، طريق فرار گرفتند و لشكر از قفاى هزيمتيان تاختن كرده، اسب و اسير فراوان دستگير ساختند.

و از پس اين واقعه روز نهم ذيحجه محمّد ولى خان و جعفر قلى خان انبوهى از لشكر و 2 عرادۀ توپ برداشته از دنبال قبايل تركمانان بشتافتند و كرت ديگر آن جماعت ناچار شده به جنگ درآمدند؛ و در آن جنگ يك تن از بزرگان آن قوم كه ذو النّون نام داشت مقتول گشت. تركمانان چون اين بديدند بنه و آغروق بگذاشته هزيمت شدند و از بنگاه ايشان غلاّت و حبوبات فراوان به دست لشكريان افتاد. آن گاه محمّد ولى خان مراجعت نمود [ه] و در كنار نهر گرگان در برابر مساكن طايفۀ يموت در چند جاى برجهاى محكم برآورده، جمعى از قراولان را برگماشت تا اگر از مردم يموت به جانب استرآباد آهنگ كنند، هدف گلولۀ تفنگ شوند.

وزارت دول خارجه

و هم در اين سال در 19 شهر رمضان ميرزا محمّد على خان نايب اول وزير دول خارجه منصب وزارت دول خارجه يافت و شاهزاده احمد ميرزا حاكم گلپايگان و خوانسار گشت.

سركوبى طغيان امام ويردى خان نيشابورى

و هم در اين سال امام ويردى خان نيشابورى به پشتوانى قلعۀ حسين آباد و

ص:364

قلعۀ تو زنده جان كه دو قلعۀ متين و حصن حصين است آغاز طغيان و عصيان نهاد. اللّه قلى خان حاكم نيشابور سرباز خلج را كه حارس ارك آن بلده بودند، مأمور كرد تا برفتند و قلعه هاى ايشان را فروگرفتند و 4 پسر امام ويردى خان را دست به گردن بسته به نيشابور آوردند.

حراست قافلۀ زايران

و ديگر چنان افتاد كه جماعتى از زايران از مشهد مقدس مراجعت كرده به جانب عراق سفر مى كردند، در عرض راه 70 سوار تركمان بر ايشان تاختن كردند، محمّد باقر بيگ شاهيسون غلام چاپار كه در ميان زوّار بود، اسب خود را جنبش داده به يك سوى شد و از آنجا يك تنه به جانب سواران حمله افكند و از گرد راه سركردۀ سواران تركمان را به زخم گلولۀ تفنگ از اسب درانداخت. تركمانان چون كرّوفرّ او را نگريستند رزم او را مقرون به صواب نداشتند و دانستند چند كس به دست اين سوار مقتول خواهد شد تا عاقبت فتح كه را باشد. لاجرم دست از قافله بازداشته لختى بازپس شدند.

از قضا 2 تن از زايرين كه واماندۀ قافله بودند از قفاى كاروانيان مى آمدند، تركمانان بدان شدند كه هر 2 تن را اسير گيرند و به جانب ايشان شتاب گرفتند و محمّد باقر بيگ نيز اين بديد و اسب برجهاند و چون راه نزديك كرد تفنگى به سوى تركمانان گشاد داد تا سواران لختى بهم برآمدند و محمّد باقر بيگ را فرصتى بدست شده، يك تن از زايران را رديف خويش ساخته، به كنار كاروان رسانيد و هم بى توانى عنان برتافت و ويله كنان بر روى سواران تركمان درآمده، تفنگى ديگر بگشاد و آن يك زاير را نيز برگرفته به ميان قافله آورد و آن جماعت را بى آسيب به منزل رسانيد.

لشكر فرستادن طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله به حكم اولياى دولت به نظم بلوجستان

و هم در اين سال جمعى از زوّار كه از كرمان به مشهد مقدس مى شدند، در عرض راه گروهى از بلوچ، بديشان كمين گشادند، حاجى بيگ نخعى كه بر حسب فرمان شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله حارس زوّار بود با تفنگچيان خود به جنگ درآمد و مدت 6 ساعت بازار مقاتلت و مبارزت رواج داشت در ميانه 30 تن از

ص:365

جماعت بلوچ 9 تن از تفنگچيان و 2 تن از زايرين مقتول گشت. در پايان امر مردم بلوچ شكسته شدند و زايرين به سلامت عبور كردند.

از پس آن مؤيّد الدّوله خاطر به نظم بلوچستان نهاد و احمد ميرزا را به سفر بمپور و قلعۀ سرباز و حصن نسكن مأمور داشت و امير اوليا خان چانپى و امير احمد خان لاشارى كه هم به استمالت احمد ميرزا حاضر خدمت بودند و از بلوچستان به نزد مؤيد الدّوله سفر كردند، هم با او كوچ دادند؛ و از لشكريان جعفر قلى خان سرهنگ با سرباز خدابندلو و كريم خان سلطان برادر جعفر قلى خان و عبد اللّه بيگ ياور و محمّد تقى خان بمى و محمّد تقى خان سركردۀ سوار كرمان و سيّد على خان و شاه پسند خان و سالار مهدى خان و جمعى از بزرگان بلوچ ملازم ركاب احمد ميرزا شدند و او كوچ بر كوچ تا بمپور براند و از آنجا به جانب اراضى سرباز طى طريق كرده، در يك فرسنگى نسكن فرود شد؛ و مكنون خاطر داشت كه امير درّا خان [را] كه در قلعۀ سرباز جاى دارد و طريق نافرمانى مى سپارد دستگير سازد.

در اين وقت امير دل مراد كه در نهانى با امير درّا خان موافقت داشت، از قلعۀ نسكن به استقبال آمد و مورد الطاف احمد ميرزا گرديد؛ و چون رخصت مراجعت به قلعه نمود طريق مخالفت گرفت و به اعداد جنگ و گشادن تفنگ و حراست قلعه پرداخت.

احمد ميرزا چون ابن بديد كريم خان سلطان را به اتّفاق محمّد تقى خان و گروهى از لشكر مأمور ساخت تا به قوّت يورش قلعۀ نسكن را فروگرفتند و امير دل مراد را با 20 تن از مردم او دستگير نمودند و قلعه را با خاك پست كردند و جماعتى از قلعگيان فرار كرده به هر جانب پراكنده شدند.

بعد از فتح قلعۀ نسكن، احمد ميرزا به سوى قلعۀ سرباز كوچ داد، و 3 روز در كنار قلعه نشيمن كرد و همى خواست تا به دست رسل و رسايل مردم قلعه را مطيع فرمان كند.

چندانكه در اين كار رنج برد مفيد نيفتاد. لاجرم روز چهارم حكم به يورش داد. توپچيان دهان توپ بگشادند و سرباز خدابندلو و لشكر بمى و نرماشيرى و سيستانى و سالفى و بلوچ را فرمان كرد تا اطراف قلعه را فروگرفتند و

ص:366

آن قلعه در فراز كوهى واقع بود و 3 ديوار از پس يكديگر داشت و ابواب قلعه را استوار بسته، از پس هر در سنگ و لاى انباشته بودند. لشكريان بدان ننگريستند و از چارسوى صعود كردند و بهر در رسيدند به آلات حديد كندن گرفتند و قلعگيان نيز بگشادن تفنگ و شمخال مشغول بودند. و سربازان با اين همه پاى سخت كرده از 2 دروازه عبور كردند؛ و چون به دروازۀ سيّم رسيدند، امير درّا خان را ديگر تاب درنگ نماند آتش به ارك در زد و خود را با يك تن از مردم خويش از باره به زير انداخته فرار كرد و قلعۀ سرباز به دست سربازان مفتوح شد.

از پس آن مؤيّد الدّوله سفر بم و نرماشير پيش داشت و بزرگان بلوچ مانند محمّد تقى خان ضابط بمپور و شهدوست خان سركردۀ بامدى و اعظم خان ضابط قنوج و سيف الدّين خان ضابط نكس و رشيد خان ضابط سرحد و سالار مهدى خان ضابط پشته و تسوج به حضرت او شتافته سر اطاعت و انقياد پيش داشتند و عطيت و خلعت يافتند. از پس اين وقايع عبد اللّه خان صارم الدّوله كه ملازم خدمت مؤيّد الدّوله بود بر حسب فرمان مراجعت به طهران نمود و از شاهنشاه ايران مورد الطاف و اشفاق گشته، فوج خدابندلو نيز به تحت فرمان او درآمد.

لشكر فرستادن فيروز ميرزاى نصرة الدّوله به نظم اراضى لار

هم در اين سال جماعتى از مردم لار آغاز سفاهت كردند؛ و در قلعۀ بهده كه در قلۀ جبلى بنيان شده كه 600 ذراع ارتفاع دارد، متحصّن شدند. فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه اين هنگام حكومت فارس داشت، جمعى از لشكريان را برگماشت تا بدان جا شده، ايشان را حصار دادند و با اين كه در ميان لشكر علف و آذوقه چنان تنگياب بود كه مردم از بيخ گياه قوت مى كردند، پاى مصابرت استوار نمودند.

بالجمله روز 27 ربيع الثانى فوج سيلاخورى به قوّت يورش قلعه را مفتوح داشتند؛ و قلعگيان را كيفر كردند. و از پس آن قلعۀ شهريارى را مسخر داشته با خاك پست كردند.

آن گاه فيروز ميرزا خود آهنگ گرمسير فارس نمود؛

ص:367

و فضل اللّه خان ميرپنجه و جعفر قلى بيگ ياور اول توپخانه را با 3 عرادۀ توپ و 500 تن سرباز و 3000 سوار از پيش بفرستاد و خود روز 18 ربيع الآخر [ه] با 3 عرادۀ توپ و 200 تن سرباز و 400 سوار، از دنبال كوچ داده، قلعۀ سفيد را مسخر داشت و كار آن اراضى را به نظام كرده مراجعت به شيراز فرمود.

تشكيل چاپارخانه

و هم در اين سال فرمان رفت تا در همۀ منازل و مسالك ممالك محروسه كه از آن پيش از بهر چاپاران منزلى لايق و باره بندى شايسته نبود، چاپارخانه ها بنيان كنند. از بهر آنكه ملازمان دولت بى كلفت خاطر در طى مسافت مسارعت توانند كرد و بر زيادت از اين اگر مردم رعيّت را كارى افتد و در انجام امر سرعت سير لازم شود از چاپارخانه اسب به كرى گيرند و با اسب چاپارخانه طى طريق نمايد.

و همچنان در اصفهان قراولخانه ها بساختند و قراول چند بگماشتند تا آشفتگى شهر و پريشان كاريهاى اشرار را دفع دهند.

سفر كردن شاهنشاه ايران در بعضى از بلاد عراق و شهر اصفهان و مراجعت به دار الخلافۀ طهران

چون در سنت سلطنت مقرّر است كه سلاطين نامدار از بهر آنكه ملازمان درگاه را بسيج سفر از دست نشود؛ و غلامان ركاب از اعداد كوچ دادن باز نمانند اگرچه واجب نباشد گاهى سفر اختيار نمايند. از اين روى شاهنشاه ايران سفر اصفهان را تصميم عزم داد و روز غرۀ شهر رجب از دار الخلافه خيمه بيرون زد، و ميرزا تقى خان كه وزير اعظم بود به اتّفاق ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله ملتزم ركاب گشت. و همچنان برادر كهتر شاهنشاه، عباس ميرزا و عليقلى ميرزاى وزير مهد عليا والدۀ شاهنشاه و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و كيومرث ميرزاى ايلخانى قاجار و شاهزاده

ص:368

بهمن ميرزاى بهاء الدّوله و امام قلى ميرزا و محسن ميرزا و صاحبقران ميرزا كوچ دادند.

و ديگر از اشراف چاكران، ميرزا يوسف مستوفى الممالك و ميرزا شفيع صاحبديوان و محمّد حسن خان سردار و حسينعلى خان معيّر الممالك و ميرزا زين العابدين ملك الكتّاب و چند تن ديگر از مستوفيان راه برگرفتند.

و از لشكريان فضلعلى خان بيگلربيگى ميرپنج و محمّد خان بيگلربيگى ميرپنج و فوج ناصريه و فوج گروس و اللّه ويردى خان سرهنگ با توپخانه و نصر اللّه خان با زنبوركخانه و ديگر ملازمان چند كه واجب مى نمود ملازم ركاب شدند.

و فرمان شد تا شاهزاده بهرام ميرزا در دار الخلافۀ طهران فرمانگزار باشد و عزيز خان آجودان باشى به نظم بلده و حفظ ارك طهران قيام نمايد و فضعلى آقاى سرتيپ باتوپچيان و توپخانه و على خان سرهنگ با فوج چهارم تبريز و پاشا خان با افواج سمنانى و دامغانى و حيات قلى خان با فوج كرند و محمّد حسن خان با فوج كلهر و مهدى خان با فوج خرقان و سليمان خان افشار با فوج ساوجبلاغ و محمّد حسن خان سرتيپ با فوج فراهان مأمور به توقّف طهران آمدند. و فرمان شد كه از صواب ديد آجودان باشى بيرون نشوند.

بالجمله شاهنشاه كوچ داده منزل تا منزل قطع مسافت همى فرمود و روز 8 رجب وارد قزوين شد. علماى بلد و بزرگان شهر پذيره شدند. اسكندر ميرزا حاكم قزوين به اتّفاق ميرزا موسى وزير تقديم خدمت كردند و معروض داشتند كه از پيش سدّى در مسيل قزوين كرده بودند تا از طوفان سيلاب زيانى به شهر نرسد، آن سدّ امروز خراب و مطموس است و بيم آن است كه اگر بارانى بزرگ برخيزد يك نيمه از اين شهر ديگرباره به طوفان سيلاب بر باد رود.

شاهنشاه ايران فرمان كرد كه آن سدّ را از روز نخست سديدتر كنند و هر سيم و زرى كه به كار رود به جاى منال ديوانى به حساب گيرند. و روز 18 رجب از قزوين بيرون شده از راه ساوه و سلطان آباد طريق بروجرد برگرفت و چون راه نزديك

ص:369

شد، جلال الدّين ميرزاى پسر خانلر ميرزاى احتشام الدّوله با جماعتى از علماى شهر و بزرگان بلد پذيره شدند و مورد التفات شاهانه آمدند و موكب منصور روز 11 شعبان به شهر درآمد.

اسكندر خان سردار قاجار دولّو كه حكومت كرمانشاهان داشت در بروجرد حاضر ركاب شد و از بهر رعيّت كرمانشاهان و رعايت ايشان سخنى چند به قانون معروض داشت و شاهنشاه 12000 تومان از حمل رعيّت كرمانشاهان سبك ساخت و 4000 تومان نيز منال ديوان مردم ملاير را تخفيف كرد؛ و نيز ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه به تحديد سرحد ايران و روم مأمور بود از راه برسيد و به تقبيل سدۀ سلطنت سرافراز گشت.

آنگاه مردم خوانسار حاضر شده از محمّد باقر خان خوانسارى و تعدّى او دادخواه شدند و از ستم اشرارى كه با او متّحد بودند بناليدند. كارداران دولت جمعى از اعوانان را مأمور داشتند تا به خوانسار شده 5 تن از اشرار را مأخوذ داشته به بروجرد آورند تا بهرۀ عقاب و نكال آمدند؛ و محمّد باقر خان فرصتى به دست كرده، از ميانه بيرون گريخت.

و از آن سوى خانلر ميرزاى احتشام الدّوله كه حكومت بروجرد و خوزستان و لرستان داشت، چون خبر ورود شاهنشاه را به بروجرد اصغا نمود، از خوزستان به قدم عجل و شتاب تا بروجرد شتافت و ملازم ركاب گشت و موكب پادشاهى روز 21 شعبان از بروجرد راه اصفهان پيش داشت و احتشام الدّوله كه تا خوانسار ملازمت ركاب داشت، رخصت انصراف يافته مراجعت به بروجرد نمود.

چون خبر وصول شاهنشاه به اصفهان پراكنده شد، وزير مختار انگليس و روس از راه ساوه طريق اصفهان گرفتند و سفير دولت عثمانى نيز 25 شعبان وارد اصفهان شد.

و شاهنشاه روز 15 رمضان راه به اصفهان نزديك كرد. علما و اعيان آن بلده به استقبال پادشاه استعجال كردند و تقديم خدمت نمودند و چراغعلى خان نايب الحكومۀ اصفهان نيكو خدمتى كرد و بعضى از اشرار

ص:370

آن شهر را مأخوذ داشته به عوانان پادشاه سپرد تا كيفر گناه خويش معاينه كردند. شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله از كرمان وارد شده تقبيل سدۀ سلطنت كرد و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله حاكم فارس نيز 8 شوال از شيراز برسيد.

بعد از نظم آن بلده روز پنجشنبۀ سلخ شوال شاهنشاه ايران از اصفهان بيرون شده از اراضى نطنز راه بريد؛ و من بنده كه بر حسب فرمان در اين سفر متوقّف كاشان بودم تا اراضى نطنز پذيره شدم و زمين خدمت ببوسيدم و به الطاف و اشفاق شاهانه سر مباحات برافراختم. علما و اعيان كاشان نيز تا يك منزل استقبال كردند و حاجى ملا محمّد - نراقى كه امروز اعلم علماى ايران است شاكر ملاطفت شاهنشاه گشت.

بالجمله روز 8 ذيقعده موكب منصور در قريۀ فين كاشان فرود شد؛ و مؤيد الدّوله را در كاشان تشريف كرده، رخصت مراجعت به كرمان فرمود.

در اين وقت ميرزا تقى خان امير نظام در حضرت شاهنشاه به الحاح و ابرام اجازت يافته حكم داد تا ميرزا على پيشخدمت خاصّه را سوارى چند برداشتند به گروس بردند و در آنجا توقّف فرمودند و اين امر بر خاطر شهريار ناگوار افتاد، از اين روى چون جناب ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله صدارت كبرى يافت چنانكه مذكور مى شود، كس فرستاده او را مراجعت داد و در حضرت پادشاهى ملازمت فرمود.

و روز 14 ذيقعده از كاشان حركت كرده به دار الامان قم سفر كرده و حكومت قم را به عباس ميرزا تفويض فرمود و از آنجا راه تهران برگرفته، روز 8 ذيحجه وارد دار الخلافه گشت. ايلچيان روس و انگليس و فرستادگان دولت عثمانى و رسولان فرمانگزاران ديگر امصار و بلدان و چاكرانى كه مأمور به توقّف دار الخلافه بودند چنانكه مذكور شد، با تمامت اعيان و اشراف بلد و عموم اهالى نظام و توپخانه و زنبوركخانه به قانون خويش پذيره شدند و از ديدار پادشاه شادخوار گشتند و هريك تقديم خدمتى كرده بودند، برخوردار نعمتى شد. ميرزا سعيد منشى رسايل خاصّه ملقب به مؤتمن الملك گشت و ميرزا مصطفى سررشته دار امير نظام منصب

ص:371

استيفا يافت و ملقب به امين الملك آمد و ميرزا عنايت لشكرنويس، امين لشكر لقب يافت و حاجى على خان فراشباشى فرمان يافت كه عزل و نصب فراشباشى حكام ممالك محروسه از صلاح و صوابديد او بيرون نباشد.

ذكر وفات يار محمّد خان افغان در هرات و حكومت صيد محمّد خان به حكم كارداران ايران

اشاره

يار محمّد خان ظهير الدّوله كه در مملكت هرات كه از اراضى شرقى خراسان است حكومت داشت، در محال سبزوار مريض شد و پس از يك شبانه روز به درود جهان كرد.

مردم هرات پسر ارشد و اكبر او را كه صيد محمّد خان نام داشت به حكومت خويش اختيار كردند و از دربار پادشاهى خواستار شدند كه حكومت هرات با او تفويض شود.

صيد محمّد خان نيز ميرزا بزرگ خان را با پيشكشى لايق روانۀ درگاه شاهنشاه داشت و مسئول مردم هرات را كه در عريضه [اى] چند نگار كرده بودند مصحوب او كرد.

كارداران دولت اگرچه هنوز خوى و خلق او را سنجيده نداشتند و ندانسته بودند كه رتق و فتق هرات را لايق است يا كار به تباهى خواهد كرد، با اين همه ظهير الدّوله پدر او را حفظ حشمت بداشتند و حق خدمت بگذاشتند. پس شاهنشاه ميرزا احمد خان ناظم ديوان خانه را از بهر تعزيت و تهنيت مأمور به سفر هرات فرمود و اسبى با لگام زر و زين زرّين و كاردى مكلّل به جواهر ثمين از بهر تشريف صيد محمّد خان بدو سپرد و ايالت هرات را منشور كرد و فرمان داد كه بعد از ورود به هرات صيد محمّد خان را در مسند امارت استوار بدار و مردم هرات را از الطاف شاهانۀ ما در حق او برخوردار كن.

ميرزا احمد خان روز 5 محرم [1268 ه. / 1852 م] از دار الخلافه راه برگرفت.

لشكر كشيدن كهندل خان والى قندهار بر سر هرات

اما از آن سوى جماعتى از مردم هرات از كردارهاى نابهنجار صيد محمّد خان رنجيده خاطر شدند و در نهانى به جانب كهندل خان والى قندهار مكتوب كردند و او را به تسخير هرات

ص:372

دعوت نمودند. كهندل خان نيز دامان طلب و طمع بر ميان استوار كرد و لشكر فراهم آورده به جانب هرات كوچ داد و اراضى فراه و سبزار را فروگرفت. چون اين خبر در مشهد مقدس سمر گشت و قرار كارداران دولت ايران نيز بر اين بود كه هر وقت در خراسان شرقى كه بلخ و هرات و قندهار و خوارزم است، فتنه [اى] حادث شود و حكام كابل و قندهار و هرات بخواهند با يكديگر تعدّى كنند، حكام خراسان و اگر نه كارداران دولت ايران از در زجر و منع برخيزند و ايشان را از حدّ خويش بيرون شدن نگذارند.

در اين وقت كه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه حكومت خراسان داشت، سام خان ايلخانى زعفرانلو را با 700 سوار به هرات فرستاد و عباسقلى خان ميرپنج با 3 فوج خراسانى و 6 عرادۀ توپ و 1000 سوار فرمان كرد كه از مشهد مقدس كوچ دهد؛ و در 2 منزلى هرات اوتراق كند و سام خان ايلخانى را مطيع صلاح و صوابديد باشد.

اما از آن سوى ايلخانى به شهر هرات درآمد و كهندل خان بعد از فتح فراه و سبزار جمعى از تفنگچيان قندهار را به حراست آن اراضى بازداشته، خود با فوجى از لشكر جرّار تا 2 فرسنگى هرات براند و همه روزه با خراسانى و هراتى صف مقاتلت راست كرد و خاك رزمگاه را با خون مردان جنگ گلرنگ ساخت. ايلخانى چون اين بديد به عباسقلى خان ميرپنج مكتوبى كرد كه يك منزل با هرات نزديكتر باش و عباسقلى خان كوچ داده، به يك فرسنگى غوريان فرود شد.

كهندل خان چون اين بشنيد و معلوم داشت كه كارداران ايران دست تصرف او را از هرات بازمى دارند و خلعت حكومت هرات را ميرزا احمد خان خاص از بهر صيد محمّد خان آورد، بى توانى از كنار هرات راه مراجعت گرفت و عريضه به حضرت دار الخلافه فرستاد كه من از بندگى درگاه روى برنتافته ام و خويشتن را كهتر چاكرى از حضرت اعلى به شمار آورده ام و چنان دانستم كه اين ركضت در تسخير هرات بر رضاى كارداران دولت است؛ اكنون كه كار را ديگرگونه يافتم باز جاى شتافتم.

ص:373

از پس او عباسقلى خان ميرپنج مراجعت به مشهد مقدس نمود و سام خان ايلخانى به اتّفاق ميرزا احمد خان چند ماه از اقامت هرات و اعانت صيد محمّد خان دست بازنداشتند.

آن گاه صيد محمّد خان بى آنكه از حسينعلى خان معير الممالك نقش زر و سيم گيرد، به نام شاهنشاه ايران مبلغى زر و سيم مسكوك داشته با چند حمل بسته بافته هاى كشمير به صحبت گروهى از صناديد اعيان و جمعى از بزرگان هرات گسيل درگاه داشت؛ و ايشان هنگام بارعام در پيشگاه پادشاه بر صف شدند و عريضۀ صيد محمّد خان را راقم اين حروف بين يدى الاعلى به عرض رسانيده از حسن طلاقت لسان و ذلاقت بيان مورد تحسين و تشريف شدم.

ساطع شدن نور از گنبد مطهر حضرت معصومه (س)

و هم در اين سال روز اول ماه رجب در دار الامان قم نورى از گنبد مطهر بضعه موسى بن جعفر عليهم السلام ساطع شد و با تابش نور خورشيد پديدار و آشكار بود و چندانكه چشم قوّت ديدار داشت صعود آن را به جانب آسمان نگران بود و مدت يك ساعت؛ بلكه بر زيادت زن و مرد و صغير و كبير [را] بدان امر شگفت نظاره بود و اين نخست كرامت از آن مضجع شريف نيست؛ بلكه هر سال چند كرّت بدين گونه معاينه شده است و 100000 كس را افزون مشاهده رفته.

وفات ميرزا مهدى مجتهد

و هم در اين سال حاجى ميرزا مهدى مجتهد مشهد مقدّس در عشر اول ذيحجه وفات يافت.

سفارت ميرزا محمّد حسين صدر ديوانخانه به پطرزبورغ

هم در اين سال ميرزا محمّد حسين قزوينى كه در ديوانخانۀ عدالت منصب صدارت داشت، به سفارت مخصوصۀ پطرزبورغ مأمور شد و بسيج سفر راست كرد. شاهنشاه او را به يك قطعه نشان شير و خورشيد مرتبۀ اول سرتيپى تشريف فرمود. و فرمان رفت تا محمود خان نايب آجودان باشى نايب اول سفارت گشت، و يحيى خان ياور مترجم شد؛ و ميرزا بزرگ همدانى منشى سفارت آمد. آن گاه پرنس دالغوركى وزير مختار روسيه را روز 8 ذيحجه ديدار كرده و او نيز بر رسم، روز ديگر بازديد نمود. و سفير مخصوص 12 ذيحجه راه برگرفته،

ص:374

از قزوين و زنجان تا تبريز طى مسافت كرد.

حمزه ميرزاى حشمة الدّوله بعضى از تجّار شهر و اهالى بلد را به استقبال او بيرون فرستاد. جنرال قنسول دولت روسيه نيز در تبريز با او مراودتى نمود و سفير مخصوص، 15 محرم از تبريز راه برگرفت و بر حسب فرمان تا كنار رود ارس 30 تن فراش و 40 تن غلام و 200 تن سوار و 8 اسب جنيبت با او همراه بودند. رستمعلى خان يوزباشى اعلام ورود او را به سرحد روسيه از پيش براند.

بالجمله چون رود ارس را عبره كرد 150 تن سوار قزاق و 300 تن سرباز به فرمان كارداران روسيه او را پذيره شدند و در قراولخانه فرود آوردند؛ و 4 دستگاه كالسكه و 3 عرادۀ باركش براى حمل بنه حاضر كردند. از آنجا سواران ايران را رخصت انصراف داده 5 سر اسب جنيبت و 10 تن غلام و 10 فراش با خود برداشت و راه برگرفته به نخجوان راند.

در آنجا كبيتان و افيسر و حاكم شهر و بزرگان بلد او را استقبال كردند، فرستادۀ جانشين گرجستان نيز برسيد و سخن او را برسانيد كه اينك خواستار آمده است كه در تمامت اراضى قفقاز مهمان پذير باشد و علف و آذوقه و نان خورش چندان كه به كار باشد مردم او تقديم خدمت كنند. ميرزا محمّد حسين سفير مخصوص در پاسخ گفت «من در هر شهر افزون از يك شب ميهمان حاكم آن بلد نخواهم بود».

بالجمله در نخجوان يك شب به ضيافت حاكم بلد حاضر شده، چون دست از خوان خورش بازداشت جامى به سلامت شاهنشاه ايران و جامى ديگر به سلامتى ايمپراطور روسيه بر قانون ايشان تقديم كرد و روز ديگر ملازمان ايرانى را رخصت مراجعت داده، با تبعۀ سفارت كه همه 18 تن بودند تصميم عزم داد و از نخجوان، به ايروان سفر كرد. و جنرال لاروف حاكم ايروان به اتّفاق بلوك باشى و جمعى از مردم شهر پذيره شدند و بعد از ورود حاكم شهر از براى حشمت سفير ايران خود بازوى او را گرفته از كالسكه به زير آورد و در مدّت توقّف ايروان به تماشاى اوچ كليسا سفر كرد.

ص:375

يرسين خليفه در نزد او فراوان به شكر دولت ايران رطب اللسان آمد، از بهر آنكه آن هنگام كه عباس ميرزاى نايب السّلطنه با مددوف و لشكر روسيه مقاتلت داشت سپاه روسيه هزيمت شدند و 6000 تن سرباز ايشان به اوچ كليسا پناهنده گشتند. نايب السّلطنه حشمت دين ايشان را نشكست و حكم به تخريب اوچ كليسا نفرمود و ايشان را به جان امان داد، به شرط آنكه اسلحۀ جنگ را بگذارند و بگذرند. پس 6000 قبضۀ تفنگ و 12 عرادۀ توپ و بعضى ديگر از اسلحۀ حربيه بسپردند و به سلامت طريق لشكرگاه مددوف را پيش داشتند.

مع القصه سفير مخصوص از ايروان طريق تفليس برگرفت. بعد از ورود تفليس احمد خان نوائى كارپرداز اول دولت ايران كه مأمور به توقّف تفليس بود تا 3 فرسنگ پذيره شد و پرنس بهبدوف نايب پرنس وارتصوف جانشين تفليس، جمعى از صاحبان مناصب را به استقبال مأمور ساخت و كالسكۀ خاص جانشين را نيز بيرون فرستاد تا سفير مخصوص ايران سوار شده به اتّفاق پذيره شدگان به شهر درآمد. فرباطور كه حكومت شهر داشت و للّى صاحب كه امور خارجۀ قفقاز مفوض با او بود، قبل از ورود سفير در منزل او جاى كردند. در ايوانى كه سفير را نشيمن بود آينه هاى بزرگ و شمعدانهاى مطلاّ و ديگر آلات زرّين و سيمين بر آئين نهادند.

در اين وقت چون جانشين به جنگ جماعت لگزيه شتافته بود، پرنس بهبدوف نايب او به قانون مملكت خود خواستار شد كه نخستين سفير ايران او را ديدار كند و به سراى او شود و او [را] بازديد فرمايد و در ازاى اين، چون جانشين وارد شود، به ديدار سفير سبقت خواهد گرفت. لاجرم سفير ايران او را به سراى رفته ملاقات نمود، زن و دخترش نيز حاضر شده تكريم قدم سفير را اظهار مهر و حفاوت كردند. و هنگام مراجعت نايب جانشين، سفير را مشايعت كرده، تا منزل او طىّ طريق فرمود؛ و او را بازديد كرد.

و از آن سوى روز سيم جانشين از جنگ لگزيه باز آمد و هنگام بامداد به شهر درآمد و چون قادم بود، هم در آن روز وقت نماز ديگر به اتّفاق للّى صاحب به منزل

ص:376

سفير مخصوص آمده او را ديدار كرد. و هم در آن شب سفير به بازديد او شتافت و پس از روزى چند كه ششم شهر صفر و عيد مولود شاهنشاه ايران بود، سفير مخصوص جشنى شاهوار برآراست.

آن گاه از تفليس كوچ داده راه پطرزبورغ برگرفت و 15 سوار قزاق ملازم ركاب او گشت و از اراضى قاضى بيگ و لارس و بعضى منازل ديگر از بيم جماعت لگزيه به زحمت تمام عبور كرده تا شهر طول براند و از آنجا تا كنار مسقو [- مسكو] برفت و در باغ ايمپراطور فرود آمد. روز ديگر از شهر پذيرندگان بيرون شدند و كالسكۀ دولتى پيش كشيدند و تبعۀ سفارت را جداگانه كالسكه آوردند و رتبت هركه نازلتر بود از پيش بداشتند و كالسكۀ سفير را از قفاى آن جمله ببردند. چه رسم ورود سفراى بزرگ را بدين گونه مى نهادند.

بالجمله اناث و ذكور شهر تا يك فرسنگ او را پذيره شدند و او را در خانۀ بيگلربيگى مسقو فرود آوردند؛ و چون ديگر شهرها مقدم او را گرامى داشتند. بعد از ملاقات بيگلربيگى مسقو و مراودۀ با او طريق پطرزبورغ برگرفت و بعد از طىّ مسافت و درآمدن به دار الملك روسيه بار يافتن سفير مخصوص ايران را به حضرت ايمپراطور بدين گونه تشريف نهادند.

نخست آنكه روز بار نايب ايشيك آقاسى باشى، سفير مخصوص و تبعۀ سفارت را به سراى پادشاهى طلب دارد و كالسكۀ چهار اسبه آورده مترجم وزارت دول خارجه و مهماندار و 2 تن از دفترخانۀ تشريفات جاى كنند.

و دوم آنكه 2 تن شاطر پادشاهى پياده و 2 تن چاپار سواره حاضر باشند.

سيم آنكه كالسكۀ شش اسبه پادشاهى از بهر سفير مخصوص حاضر كنند و 4 تن از چاكران ايمپراطور از چپ و راست كالسكه بروند؛ و يك تن از نايبان امير آخور از پيش روى كالسكه باشد.

چهارم آنكه كالسكۀ چهار اسبه از براى محمود خان نايب اول سفارت و يحيى خان مترجم و ميرزا بزرگ منشى حاضر كنند.

ص:377

پنجم آنكه 3 تن چاپار پادشاهى از قفاى كالسكۀ تبعه سفارت باشد.

و چون سفير مخصوص به عمارت پادشاهى داخل شود يك تن پيشخدمت از پيش روى او دليل خواهد بود و در مشكوى ارباب طرب ايشيك آقاسى باشى و سرايدارباشى او را پذيره خواهند شد و از آنجا ايشيك آقاسى باشى، سفير مخصوص را با مترجم وزارت دول خارجه به حضرت ايمپراطور خواهد بود و سيناوين وزير دول خارجه نيز حضور خواهد داشت از بهر آنكه نامۀ شاهنشاه را از دست ايمپراطور مأخوذ دارد.

و بعد از انجام امر سفير مخصوص، ايشيك آقاسى باشى، تبعۀ سفارت را يك يك در نزد ايمپراطور شناخته خواهد داشت. آن گاه از نزد ايمپراطور رخصت مراجعت يافته به همان قانون تقديم خدمت ايمپراطريس كه خاتون ايمپراطور است خواهند نمود و از آنجا به حضرت وليعهد دولت روسيه خواهند شتافت. از پس او برادران وليعهد را ديدار كرده مراجعت خواهند نمود.

مع القصه با اين شرح كه مرقوم شد سفير مخصوص به خدمت ايمپراطور رسيده در تشييد اتحاد دولتين و مصافات جانبين سخنان دلپذير به عرض رسانيد و كلمات مهرانگيز اصغا نمود. و هنگام مراجعت به ايران غراف نسلرود وزير اعظم را از مكنون خاطر آگهى داد.

چون در اين وقت ايمپراطور در پطرهوف جاى داشت؛ وزير اعظم صورت حال را به عرض رسانيد و ايمپراطور سفير مخصوص را روز يكشنبۀ بيست و نهم ذيقعده طلب داشت و او به اتّفاق جنرال و ميزبان و مهماندار و ميرزا بزرگ و داود خان مترجم اول دولت به كشتى بخار نشسته به حضرت ايمپراطور شتافت. و بعد از بار يافتن مورد الطاف شاهانه گشت و جواب نامۀ شاهنشاه ايران را كه مشحون به تشييد مبانى محبّت و تمهيد قواعد مودّت بود باز دادند. و سفير مخصوص و تبعۀ سفارت را رخصت انصراف فرمود و هركس را تشريفى لايق فرستاد.

ص:378

يك قطعۀ نشان مرصّع به الماس و يك رشتۀ حمايل خاصّ ، از بهر سفير مخصوص از قبل ايمپراطور، غراف نسلرود وزير اعظم فرستاد. و يك قوطى انفيه مرصّع به الماس سيناوين وزير دول خارجه از براى محمود خان نايب اول سفارت انفاذ داشت. و 2 قطعۀ نشان مرصّع از براى داود خان و يحيى خان عطا كردند و يك حلقۀ انگشترى زمرّد كه با الماس ترصيع يافته بود، ميرزا بزرگ را دادند. و 10 دستگاه ساعت قاب طلا و نقره با زنجير زر عطاى تبعۀ سفارت شد.

و سفير مخصوص غرۀ ذيحجه از پطرهوف مراجعت به پطرزبورغ كرد و پانزدهم ذيحجه از آنجا مراجعت ايران را تصميم عزم داد و به همان قانون همه جا طىّ مسافت كرده وارد دار الخلافه گشت، چنانكه مذكور خواهد شد.

وقايع ديگر

و هم در اين سال شاهنشاه ايران جماعتى از توپچيان را در گشادن توپ ممتحن همى داشت، در يك دقيقه از يك توپ دو گلوله گشاد دادند.

و هم در اين سال مصطفى قلى ميرزا حكومت ارومى يافت و محمّد تقى خان جوانشير پسر ابو الفتح خان به درود جهان كرد.

ذكر عزل ميرزا تقى خان امير نظام از صدارت اعظم و احتجاج شاهنشاه ايران در امر او

اشاره

شاهنشاه كارآگاه چنانكه از اين پيش رقم شد ميرزا تقى خان امير نظام را به صدارت اعظم بازداشت و حل و عقد امور مملكت را به كف كفايت او گذاشت و روز تا روز تقويم عظمت و حشمت او را تقديم كرد. چون ميرزا تقى خان را اصلى منيف و محتدى شريف نبود، الطاف و اشفاق پادشاه را حمل نتوانست داد. چه اين لقمه از اندازۀ حوصلۀ او افزون و اين دوستكانى از بر تافتن دماغ او بيرون بود. همانا مرد چون دريا بايد بود كه چندان كه رودهاى عظيم بدان در رود سرشار نشود، نه مانند جوى كه چون آب آن را دو چندان كنى فرياد بردارد و از هر جانب سر به بيرون سو گذارد.

ص:379

ميرزا تقى خان چون حشمت وزارت يافت و در مسند امارت جاى كرد، آن تنمّر و تكبّر به دست كرد كه نخستين عقل دورانديش را پشت پاى زده كوه گران سنگ را وزن كاه نمى نهاد و خرمن ماه را حشمت خاك راه نمى گذاشت. شاهزادگان بزرگ و بزرگان سترگ را كه سالها سهل و صعب جهان را آزموده و جان و تن را به امتحانات ايّام فرسوده، شهد و شرنگ كشيده، تلخ و شيرين چشيده، خدمتها كرده، نعمتها برده [بودند] چندان كه توانست مخذول كرد و در زواياى خمول بازداشت و مردم پدر و مادر نشناخته و دل و دين و دنيا باخته را اختيار همى كرد و به كارهاى بزرگ اختيار همى داد.

و اين كار از بهر آن داشت كه دانسته بود، مردم بزرگ كه او را به خردى ديده اند و فرود خويش نگريسته اند، امروز صعب است كه او را در خاطر بر خويش بزرگ شمارند؛ بلكه اگر توانند در حضرت پادشاهش به زبان سعايت از محل خويش فرود آرند. اما اين مردم پست پايه كه به دولت او كامكار و به قوّت او نامبردارند، هرگز از دعاى او نكاهند و جز بقاى او نخواهند.

بالجمله كار از اين گونه كرد تا اعيان ايران را پوست بر تن، زندان؛ و موى بر پيكر، پيكان گشت و هيچ كس آن نيرو نداشت كه در حضرت پادشاه نام او بر زبان راند، چه جاى آنكه پردۀ او بردارند. چون كار تا بدين جا استوار كرد و بر مراد خويش كامكار گشت، اين هنگام اظهار مسكنتى كه در حضرت سلطنت واجب افتاده كاستن گرفت و خضوعى كه در قربت پادشاه فرض گشته خوار همى داشت. شاهنشاه كارآگاه مخاطرات زشت او را همه روزه از جبين او مطالعه مى فرمود و به حدّت ذكاء و حسن كياست، كردار او را به ميزان فراست مى سنجيد و به صبر و سكونى كه خداى در طبيعت پادشاهان به وديعت نهاده است، حمل آن ثقل مى داد و از زحمت اين مصابرت چين مضاجرت بر جبين نمى نهاد.

اين ببود تا سفر اصفهان به پايان رفت و از اصفهان به كاشان كوچ داد؛ و از آنجا به دار الامان قم فرود شد.

ص:380

چون در اين سفر برادر كهتر شاهنشاه، عباس ميرزا به اتّفاق مادر خويش ملازم ركاب بود و مادر او در طلب فزونى جاه و منصب فرزند، كارداران دولت را به زبان الحاح گزند مى كرد، شاهنشاه ايران همى خواست كه از وسوسۀ چند تن از بزرگان درگاه كه با عباس ميرزا راه دارند، باز رهد؛ و نيز از مقدار و مكانت برادر نكاهد، در خاطر گرفت كه او را به حكومت قم بگذارد و بگذرد.

از آن سوى ميرزا تقى خان كه به سوء جبلت و فضول فطرت بر خويش واجب كرده بود كه هرچه پادشاه بخواهد از خواست او بكاهد و هرچه بگويد خلاف آن بجويد و عذر اين جسارت را در حضرت سلطنت چنين به عرض مى رسانيد كه:

اگر يك روز پادشاه بى صلاح و صوابديد من در امرى فرمان دهد؛ و سخن مرا وقعى ننهد پردۀ ملك بدرد؛ و كس فرمان من نبرد.

بالجمله بى آنكه به تمويه اين تدبير بپردازد و مكنون خاطر را در حضرت پادشاه مكشوف سازد، رخصت كرد تا مادر عباس ميرزا بنه و آغروق پسر را به جانب دار الخلافه حمل داد؛ و يك تير پرتاب از قم بيرون فرستاد. چون اين خبر به پادشاه بردند، شهريار را نايرۀ غضب ملتهب گشت و فرمان كرد تا بنه و آغروق او را باز قم آوردند و حكومت آن بلده را به عباس ميرزا تفويض داشت؛ و ميرزا لطفعلى پيشخدمت را به پيشكارى او برگماشت و اين اول فرزين بندى بود كه در رقعه آجال ميرزا تقى خان از شاه رخ نمود.

مشورت ميرزا تقى خان در امر خود با ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله

اما ميرزا تقى خان با همۀ شراست سرشت و خشونت خاطر و غلظت طبع مردى جبان [بود] و جبنى عظيم در جبلت داشت، لاجرم از اين معنى استشام رايحۀ سخط پادشاهى نمود و سخت هراسناك شد. پس ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله را طلب ساخت و مجلس را از بيگانه بپرداخت و گفت:

تاكنون هيچ آهنگ ننواخته ام كه شهريار پردۀ مخالف ساخته باشد، از آن مى ترسم كه اين قطره را نهرى و اين دجله را بحرى باشد، چه هر قبس از آتشى مقتبس و هر شرر با نيرانى هم نفس است.

اعتماد الدّوله گفت:

نيكو فحصى فرموده [اى] و خوب تفرسى كرده [اى]. هركه در حضرت

ص:381

پادشاه خاضع و خاشع نشود، ستارۀ بخت خويش را هابط و راجع دارد، نبينى كه من اطاعت سلطان را چون طاعت يزدان تن در داده ام و حكم پادشاه را چون فرمان اللّه گردن نهاده ام ؟ از اين جا است كه چون تو بر مسند امارت و نمرقۀ صدارت جاى كردى، با اينكه در تمامت ايران مطاعى شرس(1) بودم تو را مطيعى سلس گشتم و اگرچه هميشه بر تو حكومت داشتم، تقديم خدمت نمودم و در مشكلات مسائل مملكت و معضلات غوايل دولت از كنار تو كناره نكردم و دامن از پى چاره بر زدم، چنانكه در شورش سربازان و ديگر كارها مرا بارها مجرب داشتى و حل هر عقده كه بس صعب مى نمود به سرانگشت تدبير من بگذاشتى و اين همه در فرمانبردارى پادشاه كردم چه اگر شهريار خربنده را بر من خداوند كند از بندگى او دل به بند ندارم و از فرمانبردارى او نژند نشوم. اما تو بر قانون چاكرى قدم نزنى و رضاى پادشاه را به هواى خاطر خويش اختيار نكنى؛ و اين ندانسته [اى] كه بر طبع غيور پادشاه ثقل انداختن و بى مراد او لواى حكومت افراختن پلك پلنگ خاريدن و ناب نهنگ كاويدن و دم شير گرفتن و به دهان اژدها رفتن است، مگر نشنيده [اى] كه بزرگترين گناه در حضرت اللّه، تكبّر و انانيّت و خودپسندى و خويشتن بينى است، نه آخر پادشاه ظلّ اللّه است، هرگز اين خودپسندى تو بر خويشتن نپسندد و به كيفر اين كبر و خيلا روزى تو را مبتلا سازد.

مع القصه اين همه اندرز و نصيحت اعتماد الدّوله كه صدف خرد را لآلى غلطان و معدن دانش را جواهر رخشان بود، در گوش ميرزا تقى خان چون خار در خارا و قطره در صخره بى اثر مى نمود و پيدا است كه پند ناصح در گوش مست طافح راه نكند. خاصّه مست مال و جاه كه 1000 ميخانه شراب به يك پيمانۀ سراب آن برابر نباشد. لاجرم اعتماد الدّوله دست از سخن بازداشت و شاهنشاه پاى در ركاب كرد. پس

ص:382


1- (1) . شرس يعنى تندخو وسلس بمعنى رام و زبون.

هر دو تن برنشستند و به موكب پادشاه پيوستند.

بعد از ورود به دار الخلافه ميرزا تقى خان همچنان در رتق و فتق ترك و تازيك و حل و عقد دور و نزديك روز مى گذاشت و خويش را مستحقّ اين مقام و مكانت مى پنداشت تا روز پنجشنبۀ بيستم محرم [1267 ه/ 1851 م] كه اختر اقبال را خار ادبار در پاى خليد و بخت سحرخيز را خواب نابهنگام عنان ريز كرد، از بامداد به دار الاماره آمد و در مسند وزارت جاى كرد و به قانون همه روزه بزرگان ايران به حضرت او شتاب گرفتند تا مجلس قاص به اصحاب شد.

و بر عادت بود كه شاهنشاه ايران همه روزه هنگام زوال آفتاب او را به حضرت خويش دعوت مى فرمود و از مرموزات مملكت و معجزات دولت تنبيهى مى كرد تا آن روز و آن شب و گاهى كه باز طلب شود، در اجراى احكام و حكومت خاص و عام دانا باشد. امروز كه زوال جاه و آب بود، زوال آفتاب برسيد و از پادشاه كامياب كس به طلب او نيامد. در اين وقت ميرزا تقى خان را ضجرتى فروگرفت و گويا قضا بر زبان او راند كه سر برداشت و گفت:

از بهر چه ايدر نشسته ايم، همانا ما را هيچ كار نباشد حدود و ثغور مملكت را به لشكريان تفويض داشته ام و لايق هر مقام حافظ و حارس گذاشته ام، ارتفاع منال ديوان در امصار و بلدان بر ذمّت حكام و تفريق جمع و خرج ايشان با مستوفيان عظام است؛ و اگر در ممالك محروسه دو تن را با هم مكافحتى افتد يا مناطحتى رود، به درگاه پادشاه شتاب گيرند، امراى ديوانخانه احتساب كنند؛ ديگر من از بهر چه در اين انجمن نشسته باشم و خاطر خويش خسته دارم.

اين بگفت و به پاى خاست و طريق خانۀ خويش پيش داشت. و اين خانه همان بود كه حاجى ميرزا آقاسى عمارت كرد و سالها او را دار امارت بود و از قضا در اين وقت حاجى شاهزاده دختر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه كه در حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى بود براى حاجتى به نزديك ميرزا تقى خان شتافته در ايوان او جاى داشت.

مرا از او حديث آمد كه بعد از ورود ميرزا تقى خان به خانۀ خويش، اظهار حاجت

ص:383

همى كردم و از پريشانى كار و آشفتگى روزگار خود سخنى چند بگفتم و او به پاسخ من سر در نمى آورد و مرا وقعى و مكانتى نمى گذاشت و من از اين روى سخت رنجيده خاطر و محزون بودم و به خاطر آوردم وقتى را كه حاجى ميرزا آقاسى با من اندرز مى كرد و مى گفت معاينه مى كنم، روزى را كه در اين سراى به نزد ناكسى آمده اظهار حاجت مى كنى و مسئول تو به اجابت مقرون نگردد.

مع القصه بعد از آنكه ميرزا تقى خان در سراى خود جاى كرد از قفاى او شاهنشاه ايران خطى بدو فرستاد كه:

ما تو را از محلى شنيع به مقامى منيع بركشيديم و بست و گشود ممالك محروسه را به دست تو باز داديم كه در تعمير بلاد و ترفيه عباد و رعايت رعيّت و لشكر و حمايت حدود كشور هيچ دقيقه مهمل نگذارى، احرار و عبيد را با بيم و اميد كوچ دهى و شقى و سعيد را با وعده و وعيد انبازدارى. پيغمبران كه فرستادگان خداوند قاهر غالب اند بندگان را گاهى به هول دوزخ بيم دهند و زمانى به اميد بهشت شاد كنند؛ تو كه در ميانۀ سايۀ خداى با خلق واسطه افتادى چرا باب اميد را يك باره بر مردم ببستى و قلوب دوستان دولت را بشكستى، اين همه غلظت و خشونت و شراست و شكايت چه بود كه اينك در همۀ ايران يك دل شاد نبينم و يك خاطر آزاد ندانم ؟ اگرچه در ازاى اين كبر و خيلا كه تو آوردى واجب بود كه به هزار عنا و عذابت مبتلا سازيم، لكن تا ممكن است همى خواهم كه برداشتۀ خويش را پست نكنم و صنيع دولت را از دست نگذارم. همانا تو از روز نخست از اين بيش نجستى كه امير نظام باشى ما امروز اين منصب از تو باز نگيريم؛ همچنان امير نظام مى باش و كار بر مراد و مرام مى كن و در امر وزارت اعظم و صدارت كبرى داخل مشو.

و از بهر او شمشيرى مرصّع و نشانى مكلل به جواهر شاهوار تشريف كرد كه معادل 12000 تومان زر سرخ بها داشت و فرمان كرد كه «اين خلعت برگير و فردا به گاه چون بار دهيم در مقام امير نظام ايستاده باش».

اما از آن سوى چون خط پادشاه به ميرزا تقى خان رسيد جهان در چشمش سياه

ص:384

شد و برخاسته از ايوان خويش به زير آمد و در ساحت سراى خود همى بى هشانه از اين سوى بدان سوى رفت و با اين همه چون بخت از او برتافته بود هم بدين منصب سر درنياورد و در خانۀ خويش سكون اختيار كرد و در كيفر اين عزلت و عزل از مقربان درگاه از گناه خويش پرسش گرفت. و شاهنشاه كارآگاه عصيان و طغيان او را در مدّت وزارت در صفحه [اى] نگار داد و به دست ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله بدو فرستاد. و اعتماد الدّوله بعد از ديدار او گناهان او را يك يك بر او شمرد و چنان معاينه كرد و مسجّل بداشت كه سر از آن نتوانست برتافت، ناچار خطا و خلل خويش را به دست خود سجل كرد و خط و خاتم برنهاد و اين بزرگ خدمتى بود كه اعتماد الدّوله تقديم كرد، تا اهالى دول خارجه گمان نكنند كه ملك الملوك عجم هرگز ستم آغازد و چاكرى را بى موجبى از محل خويش ساقط سازد.

بازيافتن امير كبير خدمت شاهنشاه و مذاكرات آنان در زمينه صدارت

از پس آن ميرزا تقى خان خواستار شد كه كرّت ديگر در حضرت شهريار بار يابد و پادشاه را ديدار كند و مشافهة مكنون خاطر را مكشوف دارد. هم از اين شاهنشاه را اكراه نيامد و او را حاضر درگاه داشت. با اين همه هول و هرب هنوز ميرزا تقى خان از مستى منصب تنبيه نيافته بود، در پيشگاه پادشاه آغاز سخن كرد و به جسارتى كه در حضرت سلاطين پسنديده نيست، به عرض رسانيد كه:

اين مملكت را من به نظام كرده ام و اين همه كارهاى صعب را به كام آورده ام. اين دبيران و دفترخانه از من آراسته گشت و اين لشكر و قورخانه از من پيراسته شد، اگر من نباشم كيست كه از بلدان ايران منال ديوان را ارتفاع دهد و در انحاى حدود و اقصاى ثغور حراست قلاع و بقاع كند. من بودم كه متمرّدين درگاه را تباه كردم و از براى هيچ كس در ايران ملجاء و پناه نگذاشتم. امروز به جاى پاداش، پادشاه مرا كيفر مرد گناه نبايد كرد و كار مملكت را تباه نبايد داشت.

شاهنشاه را اين سخنان كه بيرون شريعت ادب بود نايرۀ غضب جنبش داد

ص:385

و فرمود:

كلمات تو را با شيطان رجيم كه در حضرت سلطان كريم در ترك سجده القا مى كرد مشابهتى تمام است.

نخست بگوى كه تو مردى پست و بزرگان ايران را زيردست بودى، اين قوّت و قدرت از كه يافتى كه بدين مقامات بلند شتافتى. چرا چندين بيهوده مى خروشى و اين كالا كه از ما يافته [اى] به ما مى فروشى.

ديگر آنكه اينك هفت پشت پدر بر پدر مى رود كه سلاطين قاجار را مردم ايران پرستارند، تو يك تن مرد رعيّت كيستى كه دولت پادشاهان را به نظام آرى و قواعد سلطنت را به قوام كنى و اينكه مى گوئى در ايران ملجاء و پناهى نگذاشتم، اين بزرگ خيانتى است كه در دين و دولت كرده [اى] و امروز از طغيان جهل و نقصان عقل تقديم خدمتى پندارى.

نخستين آنكه علماى اثنا عشريه كه در شعار شريعت غرّا وديعت انبيا عليهم السلام اند چگونه خوار توان داشت و پناهندگان ايشان را خوار توان گرفت و بر زيادت از اين از پيشين زمان مردمان داننده رسم پناهنده نهاده اند كه مردم هراسناك در مأمنى نشيمن كنند تا امناى دولت از در عدل و نصفت و حقيقت حال ايشان را باز دانند و به حقّ حكم رانند و از اين جا است كه چون پادشاهان را سفرى پيش آمد و در عرض راه آستانۀ امامى يا خانۀ همامى به دست نبود كه مردم خايف بدانجا گريزند؛ وزراى كارآگاه و حكماى درگاه مقرّر داشتند كه باره بند پادشاه مردم خايف را ملجاء و پناه باشد و اين از بهر آن كردند كه اگر از بلدان بعيده كسى را طلب كنند و او ترسناك باشد به ممالك خارجه خارج نشود؛ بلكه به باره بند پادشاه گريزد و از آنجا شفيعى برانگيزد.

و همچنان اگر كسى در لشكرگاه آلودۀ گناه گردد و چنان داند كه خون او خواهند ريخت به باره بند سلطان تواند گريخت؛ و اگر نه دور نيست كه

ص:386

مرد از جان گذشته دست به كارى بزرگ زند و مرتكب خبطى عظيم گردد كه عقل از تدارك آن عقيم باشد. اين حكمت بزرگان پيش بين است نه حرمت دواب و سرگين.

حاضران حضرت چون اين كلمات حكمت آميز را از شهريار عالم عادل اصغا كردند زمين خدمت بوسيده و درود و تحيّت فرستادند. و ميرزا تقى خان از اين سخنان شگفتى گرفت و دانست از اين پس تمويهات او را پادشاه نپذيرد و افسون او در پادشاه نگيرد. آب چشمش بر چهره بدويد و طريق مراجعت برگرفت و به سراى خويش شد.

تبعيد امير كبير به كاشان و سرانجام او

آن گاه شاهنشاه فرمود كه حكومت كاشان را از بهر ميرزا تقى خان منشور كنند و او به توقّف كاشان مأمور باشد. اين هنگام در انجمن امراى دربار بر زبان من بنده رفت كه:

مملكت ايران با آن ساحت فسيح بر كبرياى ميرزا تقى خان تنگ آمد، عرصۀ كاشان كه وادى خاموشان است با آن كبر و خيلا چگونه برخواهد تافت.

بالجمله اين معنى مكشوف است كه شير ژيان كه ميدان مرغزار در نورديده در خانۀ مور نگنجد؛ و نهنگ دمان كه غوّاص بحر عمان بوده، بن آب مصنعى(1) را برنسنجد.

ميرزا تقى خان از تقديم اين خدمت و اقدام به چنين حكومت تقاعد ورزيد و از دور و نزديك يار و ياور طلبيد و هيچ كس را در ايران ياراى ياورى او نداشت، چنانكه ميرزا يعقوب خان مترجم اوّل دولت روسيه مرا حديث كرد كه در سراى او رفتم و او را گفتم:

اكنون كه خاطر شاهنشاه ايران را به كردار زشت رنجه كرده و قلوب ايرانيان را به نحوى گزنده شكنجه داده [اى] روزى چند در تحت قبۀ امامزاده يا آستانه [اى] آزاده پناه گير تا پادشاه از اين خشم بازآيد و باشد كه به سوى تو به مهر گرايد.

ص:387


1- (1) . مصنع بمعنى حوض خانه است و بن آب يعنى ته آب حوض.

در پاسخ گفت كه:

من لواى حشمت كدام عالم بود كه از پاى درنياوردم، امروز هيچ كس را در حقّ من قدرت شفاعت نتواند بود و مرا نيز با هيچ كس از اين روى شفاعت نتواند رفت.

مع القصه از آن سوى چون شاهنشاه نگريست كه همچنان ميرزا تقى خان در حكومت كاشان فرمان سلطانى را از در بى فرمانى سر بر كرد، يك باره دل از او برگرفت و فرمود تا جليل خان جليلوند با 100 سوار راه برداشته به جانب كاشان كوچ دهد و در قريۀ فين نشيمن فرمايد و چنان بدارد كه او روى مردم كمتر بيند و مردم با او كمتر نشينند و تمامت زر و مال و احمال و اثقال و گنجينه و دفينه و مزارع و مراتع و اسواق و مرابع كه در مدت وزارت اندوخته بود با او سپرد و شاهنشاه دريادل نام از هيچ يك نبرد. و از اين بيش من نخوانده ام و نشنيده ام كه پادشاهى وزيرى را از مقام خويش هابط و ساقط سازد و اموال او را به مصادره ضابط نشود. و اين از آن در بود كه چون سلاطين وزيرى را حكم اعتزال مى دادند از وى در كار ملك، بيم اختلال داشتند؛ و ديگر آنكه حبّ مال نمى گذاشت چشم از اموال او در پوشند، لاجرم جان و مال او را مقبوض مى داشتند.

اين شهريار شيردل كه 100 تن مانند ميرزا تقى خان را در خلل ملك به چيزى نمى شمرد و گنج خانۀ جهان را مقدار پشيزى نمى نهاد، نه قاصد جان او شد نه راصد مال او گشت. اكنون بر سر سخن رويم.

بر حسب فرمان شاهنشاه، جليل خان، ميرزا تقى خان را با تمامت اموال و اثقال برداشته طريق كاشان پيش داشت. شاهزاده عزة الدّوله كه در سراى او بود به وفائى كه چنان پادشاه زاده را زيبنده است از كنار او كناره نگرفت؛ و او را در كالسكۀ خويش نشيمن داد تا مبادا عوانان شاهنشاه در عرض راه او را آسيبى كنند. بدين گونه طىّ مسافت كرده، تا در قريۀ فين كاشان فرود شدند و در آنجا متوقّف آمدند.

ص:388

پس از مدت يك اربعين كه ميرزا تقى خان در قريۀ فين روز گذاشت از اقتحام خون و ملال مزاجش از اعتدال بگشت سقيم و عليل افتاد و از فرود انگشتان پاى تا فراز شكم رهين ورم گشت و شب دوشنبۀ هيجدهم ربيع الاول درگذشت. صبحگاهان اعيان كاشان در آنجا حاضر شده، جسد او را به آئين بزرگان حمل دادن و در پشت مشهد در جوار قبر حاجى سيّد محمّد تقى مدفون ساختند و آن گاه كه شاهزاده عزة الدّوله راه دار الخلافه برگرفت. پس از چند ماه ديگرباره فرمان كرد تا جسد او را از پشت مشهد به عتبات عاليات و مشاهد مقدسه حمل دادند و با خاك سپردند.

ص:389

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109