ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

بقيه تاريخ فتحعلى شاه قاجار

عهدنامۀ تركمان چاى

ذكر مختصر و منتخبى از عهدنامۀ دولتين ايران و روس كه به عبارت لفظا به لفظ انتخاب شده

اعليحضرت ايمپراطور اعظم كل ممالك روسيه به القابه، و اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به اوصافه، على السّويه اراده دارند كه به نوائب جنگى نهايتى بگذارند و به سبب همجواريّت، صلحى بى نفاق به عمل آرند. لهذا ايمپراطور اعظم جناب ايوان بسكاويج جنرال انوتار را و پادشاه والاجاه ممالك ايران نواب نايب السّلطنه عباس ميرزا را وكلاى مختار خود تعيين كردند. و ايشان در محل تركمان چاى اختيار نامه هاى خود را به هم سپردند و فصول آتيه را تعيين و قراداد كردند.

فصل اول: بعد اليوم مابين اعليحضرت ايمپراطور كل ممالك روسيّه و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران و وليعهد و اخلاف و ممالك و رعاياى ايشان مصالحۀ مودّت و وفاق كامل ابد الآباد واقع خواهد بود.

فصل دوم: از تاريخ حال هر دو پادشاه با اجلال عهدنامۀ واقعه در محال گلستان قراباغ را متروك و اين عهدنامه جديد ميمونه را با عهود و شروط مسلوك داشته اند.

فصل سوم: پادشاه ممالك ايران از جانب خود و وليعهدان، كل الكاى نخجوان و ايروان را خواه اين طرف رود ارس خواه آن طرف به دولت روسيه واگذار مى كند و تعهد مى نمايد كه بعد از امضاى اين عهدنامه در مدّت 6 ماه همۀ دفتر و دستور العمل كه متعلّق با دايرۀ اين دو ولايت باشد به تصرّف امراى روسيه بدهد.

ص:2

فصل چهارم: در باب سرحدّ دولتين ايران و روس بدين موجب خط وضع شده: از نقطۀ سرحدّ ممالك عثمانى كه در خط مستقيم به قلّۀ كوه آغرى كوچك اقرب است ابتدا كرده و از آنجا تا به سرچشمه رودخانۀ قراسوى پائين كه از سراشيب جنوبى آغرى كوچك جارى است فرود آمده، به متابعت مجر [ا] ى اين رودخانه تا به التقاى آن به رود ارس در مقابل شرور ممتد مى شود. چون اين خط به اينجا رسيد به متابعت مجر [ا] ى ارس تا به قلعۀ عباس آباد مى آيد و در دور تعميرات و ابنيه خارجۀ آن كه در كنار راست ارس واقع است نصف قطرى به قدر نيم فرسخ رسم مى شود و با اين نصف قطر در همۀ اطراف امتداد مى يابد.

همۀ اراضى و عرصه [اى] كه در اين نصف قطر محاط و محدود مى شود بالانفراد تعلّق به روسيه خواهد داشت و در مدّت دو ماه مشخص خواهد شد. و بعد از آن، از جائى كه طرف شرقى اين نصف قطر متّصل به ارس مى شود خط سرحد شروع و متابعت مجر [ا] ى ارس مى كند تا به معبر يدى بلوك و از آن جا خاك ايران به طول مجر [ا] ى ارس امتداد مى يابد تا به فاصله و مسافت سه فرسخ. بعد از وصول [به] اين نقطه، خط سرحد به استقامت از صحراى مغان مى گذرد تا به مجر [ا] ى رودخانه بالها رود به محلّى كه در سه فرسخى واقع است پائين تر از متلقاى دو رودخانۀ كوچك موسوم به آدينه بازار و سارى قمش؛ و از اين جا اين خط به كنار چپ بالها رود تا به ملتقاى رودخانۀ مذكور صعود كرده به طول كنار راست رودخانۀ آدينه بازار شرقى تا به منبع رودخانه و از آنجا تا به اوج بلنديهاى چكير امتداد مى يابد، به نوعى كه جملۀ آبهائى كه جارى به بحر خزر مى شود متعلّق به روسيه خواهد بود و همۀ آبهائى كه سراشيب و مجراى آنها به جانب ايران است تعلّق به ايران خواهد داشت.

چون سرحدّ دو مملكت اين جا به واسطه قلل جبال تعيين مى يابد، لهذا قرارداد شد كه پشته هائى كه از اين كوهها به سمت بحر خزر است به روسيه و طرف ديگر آن به ايران متعلّق باشد. از قلّۀ بلنديهاى چكير خط سرحد تا به قلّۀ كمرقوئى

ص:3

به متابعت كوههائى مى رود كه طالش را از محال ارس منفصل مى كند. چون قلل جبال از جانبين مجراى مياه را فرق مى دهند لهذا در اينجا نيز خط سرحد را همان قسم تعيين مى كند كه در فوق در باب مسافت واقعه مابين آدينه بازار و قلل چكير گفته شد.

بعد از آن، خط سرحدّ از قلّۀ كمرقوئى به بلندى كوههائى كه محال زوند را از محال ارس فرق مى دهد متابعت مى كند تا به سرحدّ محال ولكيج همواره بر طبق همان ضابطه كه در باب مجراى مياه معيّن شد، محال زوند به غير از آن حصّه كه در سمت مخالف قلل جبال مذكوره واقع است از اين قرار حصۀ روسيه خواهد بود. از ابتداى سرحد محال ولكيج خط سرحد مابين دو دولت به قلل جبال كلوپوتى و سلسلۀ كوههاى

عظيم كه از ولكيج مى گذرد متابعت مى كند تا به منبع شمالى رودخانۀ موسوم به آستارا پيوسته به ملاحظۀ همان ضابطه در باب مجراى مياه و از آنجا خط سرحدّ متابعت مجراى اين رودخانه خواهد كرد تا به ملتقاى دهنۀ آن بحر خزر و خط سرحدّ را كه بعد از اين متصرّفات روسيه و ايران را از هم فرق خواهد كرد و ميل خواهد نمود.

فصل پنجم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران از جانب خود و وليعهدان، تمامى الكا و اراضى و جزاير و جميع قبايل خيمه نشين و خانه دار را كه در ميانۀ خط حدود معيّنه و قلل برف دار كوه قفقاز و درياى خزر است الى الابد متعلّق به دولت روسيه مى داند.

فصل ششم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران به تلافى خسارت دولت و رعيّت روسيه مبلغ 10 كرور نقد كه عبارت از 20 مليان مناط سفيد روسى است قرارداد و موعد و رهاين وصول اين وجه در قرارداد على حده كه لفظ به لفظ گويا در اين عهدنامه مندرج است معيّن خواهد شد.

فصل هفتم: چون پادشاه ممالك ايران نواب عباس ميرزا را وليعهد دولت قرار داده، ايمپراطور روسيه نيز تصديق بر اين مطلب نموده، تعهد كرد كه نواب معزّى اليه

ص:4

را از نتايج جلوس بر تخت شاهى پادشاه بالاستحقاق آن ملك داند.

فصل هشتم: كشتيهاى تجارت دولتين روس و ايران از هردو طرف اجازه دارند كه در بحر خزر و طول سواحل آن به طريق سابق سير كرده به كنارهاى آن فرود آيند و در حالت شكست كشتى از هردو طرف امداد و اعانت خواهد شد. در باب سفاين حربيّه كه علم هاى عسكريّه روسيه دارند مثل سابق اذن تردد در بحر خزر دارند و به غير از دولت روس دولتهاى ديگر آن اذن را ندارند.

فصل نهم: وكلا و سفراى طرفين اعم از متوقّفين و عابرين بايد از دو

طرف مورد كمال اعزاز و احترام گردند و در اين باب دستور العملى مخصوص از طرفين مرعى و ملحوظ گردد.

فصل دهم: در باب امر تجارت هردو پادشاه والاجاه موافق معاهده [اى] جداگانه كه به اين عهدنامه ملحق مى گردد تصديق نمودند و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران در باب كونسول ها و حاميان تجارتى كه از دولت روس كما فى السّابق در هرجا كه مصلحت دولت اقتضا كند معيّن شود، تعهد مى كند كه اين كونسول ها و حاميان را كه زياده از 10 نفر اتباع نخواهند داشت حمايت و احترام نمايند. ايمپراطور روسيه نيز در باب كونسول ها و حاميان تجارت ايران وعده مى كند كه به همين نحو مساوات منظور دارد و هرگاه از دولت ايران محققا شكايتى از كونسول ها و حاميان تجارت روس واقع شود وكيل يا كارگزار دولت روس كه در دربار دولت ايران متوقّف است و اختيار كونسول ها و حاميان تجارت با او است، اذن دارد كه امر مزبور را به عنوان جاريه به ديگرى رجوع نمايد.

فصل يازدهم: همۀ امور و ادّعاى طرفين كه به سبب جنگ به تأخير افتاده بعد از انعقاد مصالحه موافق عدالت به اتمام خواهد رسيد و مطالباتى كه رعاياى جانبين از يكديگر يا از خزانه داشته باشند به تعجيل و تكميل وصول پذير خواهد شد.

فصل دوازدهم: دولتين علّيّتين معاهدتين بالاشتراك در منفعت تبعۀ جانبين قرارداد مى كنند كه براى آنهائى كه مابين خود به سياق واحد در دو جانب رود ارس

ص:5

املاك دارند موعدى سه ساله مقرّر نمايند تا به آزادى در بيع و معاوضۀ آنها قدرت داشته باشند، لاكن ايمپراطور ممالك روسيه از منفعت اين قرارداد در همۀ آن مقدارى كه به او متعلّق و واگذار مى شود سردار سابق ايروان حسين خان و برادر او حسن خان و حاكم سابق نخجوان كريم خان را مستثنى مى سازد.

فصل سيزدهم: اسرائى كه در جنگ آخر و قبل از آن و تبعه [اى] كه از هر مدّت به اسيرى افتاده اند از هردو طرف قرارداد شد كه در مدّت 4 ماه با اخراجات راه به عباس آباد فرستاده شوند كه وكلاى طرفين كه در آنجا مأمور به اين كار مى باشند آنها را گرفته به اوطان خود برسانند و هرگاه در مدّت مذكوره تعويقى واقع شود هروقت از هر طرف مطالبه كنند يا اسرا خود استدعا نمايند بلامضايقه رد كرده آيد.

فصل چهاردهم: از هردو طرف قرين الشّرف تعهد مى شود كه رعاياى جانبين اعم از فرارى يا غير فرارى كه در حالت جنگ و قبل از آن به مملكت طرفين رفته اند يا بعد از اين بروند در صورتى كه وجود ايشان منشاء ضرر و فسادى نباشد مطالبه نشود و لاكن اشخاص صاحب رتبه و شأن اعم از حكام و خوانين يا رؤسا و ملاّهاى بزرگ و غير آن را كه وجود ايشان در ممالك دو طرف به سبب مكاتبات و مخابرات خفيه منشاء ضرر و مرارت است در ممالك طرفين نگاه ندارند و از حدود معيّنه در فصل چهارم اخراج سازند.

فصل پانزدهم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران بايد از تقصير اهالى آذربايجان از خاصّه و عامّه كه در مدّت جنگ و تصرّف عساكر روسيه در ولايات استردادى كه مباشر خيانتى شده اند درگذرند و هريك خواسته باشند با عيال از آن ولايت بيرون روند تا مدّت يك سال به ايشان مهلت داده شود كه اموال و اثقال خود را با بيع يا نقل به مملكت روسيه نمايند. و احدى از حكام به هيچ وجه متعرّض خسارت آنها نشود و در باب بيع املاك پنج ساله مهلت داده شود، هرگاه در مدّت يك ساله مذكوره از احدى خيانتى تازه به ظهور رسد داخل در عفو و گذشت نيستند.

ص:6

فصل شانزدهم: بعد از امضاى اين عهدنامه ميمونه فى الفور وكلاى مختار جانبين دستور العملهاى لازمه به حدود روانه سازند كه به ترك خصومت و تعدّى پردازند.

اين مصالحه نامچه در دو نسخه به يك مضمون ترتيب يافته و به دستخط وكلاى طرفين رسيده و مابين ايشان مبادله گرديده است. بايد امضاى آن به تصديق دو پادشاه ذيجاه در مدّت چهار ماه و اگر ممكن شود زودتر مابين وكلاى مختار ايشان مبادله شود.

تحريرا در قريۀ تركمان چاى به تاريخ دهم شهر فيورال سنۀ 1828 مسيحيه كه عبارت است از پنجم شهر شعبان المعظم سنۀ 1243 هجرى به ملاحظه و تصديق نواب نايب السّلطنه رسيد به امضاى وزير امور دول خارجه ميرزا ابو الحسن خان [نيز] رسيد.

فصول عهدنامه تجارت:

بدان كه اين عهدنامۀ ميمونه نيز مشعر بر فصل تسعه و تفصيل فصول از اين قرار است كه به عينه ايراد مى گردد.

فصل اول: چون دولتين علّيّتين معاهدتين تمنا دارند كه اتباع خود را از جمله منافع و فوايد كه از آزادى و رخصت تجارت حاصل مى شود بهره مند دارند؛ لهذا به اين تفصيل قرارداد كردند كه رعايا و اتباع روس كه تذكرۀ متعارفه در دست داشته باشند در همۀ ممالك ايران مى توانند تجارت كرد [ه] و كذلك به ممالك مجاورۀ دولت مذكوره مى توانند رفت و به همين نسبت اهالى ايران امتعۀ خود را از درياى خزر يا از راه خشكى سرحدّ دولتين روس و ايران به مملكت روس مى توانند برد و معاوضه و بيع نمود و خريد كرده متاع ديگر بيرون برده و از هرگونه حقوق و امتيازاتى كه در ممالك اعليحضرت ايمپراطورى به اتباع كاملة الوداد دولتهاى اروپا داده مى شود بهره مند خواهند شد، در حالتى كه يكى از اتباع دولت روس در مملكت ايران وفات يابد اموال منتقله و غير منتقلۀ او چون متعلّق به [رعيّت] دولت روس است بدون قصور به اقوام يا شركاى او تسليم خواهد شد كه به اختيار تمام به نحوى كه شايسته دانند معامله نمايند و در

ص:7

صورتى كه اقوام و شركاى او موجود نباشند اختيار ضبط و كفالت همين اموال به وكيل يا كارگزار يا كونسول هاى روسيه واگذار مى شود، بدون اينكه هيچ گونه ممانعتى از جانب حكام ولايات ظاهر شود.

فصل دوم: حجج و بروات و ضمانت نامه ها و ديگر عهدها كه براى امور تجارت خود مابين اهالى جانبين مكتوبا مى گذرد، نزد كونسول روسيه و حاكم ولايت [و در جائى كه كنسول نباشد تنها در نزد حاكم ولايت] ثبت مى شود تا اينكه هنگام منازعه بين الطرفين براى قطع دعوى برطبق عدالت تحقيقات لازمه نتوانند كرد اگر يكى از طرفين خواهد بدون اينكه به نحو مذكور فوق تمسّكات محرّره و متصدّقه كه لايق قبول هر محكمۀ عدالت است در دست داشته باشد، از ديگرى ادعائى نمايد و جز اقامۀ شهود دليلى ديگر نيارد، اين قبيل ادعاها و اينكه مدعى عليه خود تصديق به حقيقت آن ننمايد مقبول نخواهد شد. همۀ معاملات منعقده كه به صورت مذكوره مابين اهالى جانبين واقع شده باشد، با دقّت تمام مرعى و ملحوظ شده هرگونه مجانبت كه در انجام آن به ظهور رسد و باعث ضرر يكى از طرفين گردد مورث تلافى خسارت متناسبه از طرف ديگر خواهد شد و در صورتى كه يكى از تجّار روس در ايران مفلس و ورشكست شود، حقّ به ارباب طلب از امتعه و اموال او داده مى شود. اما اگر از وكيل يا كارگزار يا كونسول استعلام نمايند كه مفلس مذكور مال ممكن الصرف كه بكار استرضاى همان ارباب طلب بيايد در ولايت روسيّه گذاشته است يا نه ؟ براى تحقيق كردن اين مطلب مساعى جميله خود را مضايقه نخواهند داشت. اين قراردادها كه در اين فصل معيّن گشته همچنين دربارۀ اهالى ايران كه در ولايت روس موافق قوانين ملكيه تجارت مى كنند مرعى خواهد شد.

فصل سيم: براى اينكه به تجارت تبعۀ جانبين منافعى را كه علت غائى

شروط سابقة الذكر گشته اند، محقق و مستحكم نمايند قرار داده شد كه از هرگونه متاعى كه به توسط تبعۀ روس به ايران آورده يا از اين مملكت بيرون برده شود و كذلك

ص:8

از امتعۀ محصولۀ ايران كه به توسط تبعۀ آن دولت كه به درياى خزر يا از راه خشكى سرحدّ دولتين روس و ايران به ولايات روس برده مى شود و همچنين از امتعۀ روس كه به رعاياى ايران با همان راهها بيرون مى برند كما فى السابق در وقت بيرون رفتن و داخل شدن هردو يك دفعه، پنج از صد گمرك گرفته مى شود و بعد از آن هيچ گونه گمرك ديگر از ايشان مطالبه نخواهد شد و اگر دولت روس لازم داند كه قانون تازه در گمرك و تعريفهاى [- تعرفه هاى] مجدد قرارداد كند متعهد مى شود كه در اين حالت نيز گمرك مزبور را كه پنج از صد است اضافه ننمايند.

فصل چهارم: اگر دولت روس يا ايران با دولت ديگر در جنگ باشد تبعۀ جانبين ممنوع نخواهد شد از اينكه با امتعۀ خود از خاك دولتين علّيّتين معاهدتين عبور كرده به ممالك دولت مزبوره بروند.

فصل پنجم: چون موافق عادتى كه در ايران موجود است براى اهالى بيگانه مشكل است كه خانه و انبار و مكان مخصوص براى وضع امتعۀ خود به اجاره پيدا كنند؛ لهذا به تبعۀ روس اذن داده مى شود كه خانه براى سكنا و انبار و مكان براى وضع امتعۀ تجارت هم اجاره نمايند و هم به ملكيت تحصيل كنند و متعلقان دولت ايران به آن خانه ها و مكانها و انبارها عنفا داخل نمى توانند شد، لكن در وقت ضرورت از وكيل يا كارگزار و يا كونسل روسيه استرخاص مى توانند نمود كه ايشان صاحب منصب يا ترجمانى تعيين كنند كه در وقت ملاحظه خانه يا امتعه حضور داشته باشد.

فصل ششم: چون وكيل و كارگزار دولت ايمپراطورى و صاحب منصبان مأمورۀ ايشان و كونسول ها و ترجمانها در ايران امتعه [اى] به كار ملبوس ايشان بيايد و اكثر اشياء ضروريه معيشت براى ابتياع پيدا نمى كنند؛ لهذا مى توانند بدون باج و خراج هرگونه امتعه و اشياء كه خاصه به مصارف

ايشان تعيين شده باشد بياورد و كذلك اين امتيازات به تمامه، دربارۀ وكيل و كارگزار دولت ايران كه مقيم دربار دولت روس باشند مرعى و ملحوظ خواهد شد و كسانى كه از اهل ايران براى خدمت ايلچى

ص:9

يا وكيل و كونسول ها و حاميان تجارت روس لازم است مادامى كه نزد ايشان باشند، مانند تبعۀ روس از حمايت ايشان بهره مند خواهند بود، و لكن اگر شخصى از آنها مرتكب به جرمى شود كه موافق به قوانين ملكيه مستحق تنبيه باشد در آن صورت وزير دولت ايران با حاكم و در جائى كه آنها نباشند بزرگ ولايت، مجرم را بى واسطه از ايلچى يا وكيل يا كونسول در نزد هركدام باشد مطالبه مى كند تا اجراى عدالت شود و اگر اين مطالبه مبنى باشد بر دلايلى كه جرم و تقصير متهم را ثابت كنند ايلچى يا كونسول يا وكيل در دادن او مضايقه نخواهند كرد.

فصل هفتم: همۀ ادعاها و امور متنازع فيها كه مابين تبعۀ روسيه باشد بالانحصار به ملاحظه و قطع و فصل وكيل يا كونسول هاى اعليحضرت ايمپراطورى برطبق قوانين و عادت دولت روسيّه مرجوع مى شود و همچنين است منازعات و ادعاهائى كه مابين تبعه روس و تبعه دولت ديگر اتّفاق بيفتد در حالتى كه به آن اراضى شوند و منازعات و ادعاهائى كه مابين تبعۀ روس و ايران واقع شود به ديوان حاكم شرع و يا حاكم عرف معروض و محول مى گردد و ملحوظ و طى نمى شود مگر در حضور ترجمان وكيل يا كونسول ها چون اين گونه ادعاها كه يك دفعه موافق قانون طى شده باشد دوباره استعلام نمى تواند شد. هرگاه اوضاع نوعى باشد كه اقتضاى تحقيق و ملاحظه ثانى كند، بدون اينكه وكيل يا كارگزار يا كونسول روسيّه را سابقا از آن اخبار شود ملاحظه نمى تواند شد و در اين حالت آن امر استعلام و محكوم عليه نمى تواند گرديد، مگر در دفترخانۀ اعظم پادشاهى كه در تبريز يا طهران باشد. كذلك در حضور يك نفر ترجمان وكيل يا كونسول روسيّه.

فصل هشتم: كار قتل و امثال آن گناههاى بزرگ كه در ميان خود رعاياى روسيّه واقع شود، تحقيق و قطع و فصل آن مطلق در اختيار ايلچى يا

وكيل يا كونسول روسيّه خواهد بود، بر وفق قوانين شرعيه كه به ايشان در باب اهل ملّت خود داده

ص:10

شده است. اگر يكى از تبعۀ روسيّه به دعوى جرمى مستلزم السياسه با ديگران متهم باشد به هيچوجه او را تعاقب و اذيت نبايد كرد، مگر در صورتى كه شراكت او به جرم ثابت و مدلّل شود و در اين حالت نيز مانند حالتى كه يكى از تبعۀ روسيّه به نفسه به جرمى متهم مى شد حكام ولايت نمى توانند كه به تشخيص حكم جرم پردازند، مگر در حضور گماشته [اى] از طرف وكيل يا كونسول روسيّه. اگر در اماكن صدور جرم از كونسول ها يا وكيل كسى نباشد حكام ولايت مجرم را به جائى كه كونسول يا صاحب منصبى از دايرۀ وكالت روسيّه در آنجا باشد روانه مى كند و استشهادنامه [اى] كه در باب برائت و شغل ذمۀ متهم به واسطۀ حاكم و مفتى آن مكان از روى صداقت مرتب و به مهر ايشان رسيده باشد و به اين كيفيت عملى كه حكم جرم خواهد شد فرستاده شود. اين گونه استشهادنامه ها به سند معتبر و مقبول ادعا خواهد شد، مگر اينكه متهم عدم صحت آن را علانيه ثابت نمايد و در صورتى كه متهم چنان كه بايد ملتزم گشته فتواى صريح حاصل شود، مجرم را به وكيل يا كونسول روسيّه تسليم مى سازد كه براى اجراى سياستى كه در قوانين مقرّرات به مملكت روسيّه بفرستد.

فصل نهم: دولتين علّيّتين معاهدتين اهتمام تمام در باب رعايت و اجراى شروط اين معاهده خواهند داشت. حكام ولايات و ديوان بيگيان و ساير روساى طرفين بيم از مواخذۀ شديده داشته باشند، در هيچ حالت تخلف و تجاوز نخواهند كرد؛ بل در حالتى كه تكرار تخلف چنانكه بايد

محقق شود موجب معزولى ايشان خواهد بود.

خلاصه ما وكلاى مختار اعليحضرت ايمپراطور كل ممالك روسيّه و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران كه در ذيل دستخط نوشته ايم شروطى را كه در اين معاهده مندرج است و از نتايج فصل دهم عهدنامه است كه همان روز در تركمانچاى اختتام يافته است چندان اعتبار و قوه خواهد داشت كه گويا لفظ به لفظ در خود عهدنامه مرقوم و مصدق گشته است، منتظم و مقرّر داشتيم،

ص:11

لهذا اين معاهدۀ جداگانه كه مشتمل بر دو نسخه است به توسط ما دستخط گذاشته به مهر ما رسيد و مبادله شد.

تحريرا در قريه تركمانچاى تاريخ دهم شهر فيورال سنۀ 1828 مسيحيه كه عبارت است از پنجم شهر شعبان المعظم سنه 1243 هجريه.

ذكر شورش كرمان و طغيان محمّد قاسم خان دامغانى

چون از طرف روسيّه كار به مصالحه انجاميد و لشكرى و رعيّتى دولتين ايران و روس بيارميد، در اراضى كرمان و يزد فتنۀ ديگر حديث شد.

همانا چون ابراهيم خان قاجار عمزاده شهريار تاجدار از جهان رخت بيرون برد چنانكه مذكور شد، عباسقلى خان ولد ارشد او كه دخترزادۀ شهنشاه بود در حكومت كرمان استقلال يافت؛ زيرا كه در حيات پدر منصب نيابت داشت، و هم برحسب حكم ابراهيم خان، محمّد قاسم خان دامغانى وزارت او مى كرد. و اين محمّد قاسم خان مردى تندخوى و خشن طبع بوده با اينكه خويش را از جملۀ درويشان مى شمرد به خوى ايشان نبود؛ چنانكه از اين پيش نيز با ابراهيم خان طريق تمرّد سپرد و به قلعۀ بم گريخته با مردم سيستان هم داستان گشت و سر به طغيان برآورد.

شهريار تاجدار، آقا محمّد حسن مازندرانى پيشخدمت را فرمان كرد تا برفت و او را مطمئن خاطر ساخته به كرمان آورد و در نزديك ابراهيم خانش به سردارى و كارگزارى بازداشت و بازگشت. و از پس آن چون ابراهيم خان آهنگ طهران خواست كرد و در آنجا وداع جهان گفت فرزند خود عباسقلى خان را در كرمان به نيابت گذاشت و محمّد - قاسم خان را به وزارت او بازداشت و رستم خان فرزند ديگر را به حكومت بم فرستاد و ابو القاسم خان گروس را ملازم خدمت او كرد.

چون ابراهيم خان از كرمان سفر كرد و نيز از جهان بيرون شد محمّد قاسم خان، عباسقلى خان را كه جوانى حديث و نامجرب بود بفريفت و طريق عصيان گرفت و نخستين لشكرى برداشته مغافصة به قلعۀ بم در رفت و ابو القاسم خان گروس را مأخوذ و مقتول نموده و مراجعت كرده برادر ابو القاسم خان را در كرمان عرضۀ

ص:12

هلاك فرمود و از كردار نابهنجار او كرمان آشفته شد و قبايل بلوچ فرصت به دست كرده نواحى آن بلده را منهوب ساختند.

چون اين خبر در دار الخلافه معروض سدۀ سلطنت افتاد، فرمان رفت تا ميرزا جعفر حمزۀ كلائى مازندرانى براى نظم آن مملكت سفر كرد، بعد از ورود به كرمان به سبب استيلاى محمّد قاسم خان مداخلت در كارى نتوانست كرد ناچار طريق مراجعت گرفت.

قتل خانلر خان زند به حكم عباسقلى خان قاجار و محمّد قاسم خان دامغانى

از پس او شهريار تاجدار خانلر خان پسر على مراد خان زند را كه از سوى مادر نيز نسبت به محمّد حسن شاه قاجار مى رسانيد و در حضرت شهريار غلام پيشخدمت خاصّه بود، به نظم كرمان مأمور فرمود لاكن او نيز كارى به نظم نتوانست، خاصّه در مدّتى كه مقاتلۀ روسيان در ميان بود. محمّد قاسم خان در تحريض عباسقلى خان و تحريك فتنه بر زيادت رنج همى برد. خانلر خان چون استشمام طغيان و عصيان از احوال ايشان فرمود رنجيده خاطر برنشست و طريق طهران پيش داشت. عباسقلى خان به صوابديد محمّد قاسم خان يك تن از مردم ناشناختۀ كرمان را كه ارباب حسن نام داشت با 40 تن ديگر از مردم بى نام و نشان بفرستاد تا خانلر خان را در رباط قلعۀ باغين با يك تن پيشخدمت او شب چهارشنبه بيستم جمادى الاخره سال 1243 ه. شهيد كردند. مردى دانشور بود، شعر نيكو توانست گفت و خط نيكو توانست نوشت.

بالجمله بعد از قتل خانلر خان، محمّد قاسم خان يك باره طريق خودسرى گرفت و هر كس از قبل كارداران دولت به اخذ منال ديوانى مشغول بود، معزول كرد و گروهى را مغلول و محبوس نمود. شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه اين هنگام حكومت يزد داشت چون اين خبر بشنيد، هم از بهر آنكه گناهكاران دولت را كيفر دهد و هم حكومت كرمان را به دست كند در عشر اول رجب بدين طمع و طلب طريق حضرت گرفت تا از شهريار دستورى جويد، و با لشكرى ساخته به سوى كرمان تاختن كند.

طغيان عبد الرضا خان يزدى به شاهزاده محمّد ولى ميرزا

عبد الرضا خان يزدى پسر تقى خان بيگلربيگى يزد كه اين وقت وزارت شاهزاده

ص:13

داشت و حل و عقد امور يزد به رأى رويت او بود در غيبت شاهزاده مردم شهر را با خود همدست و همداستان نموده بر شاهزاده طغيان گرفت. اموال و اثقال و خزاين و دفاين او را از طريف و تليد و سياه و سفيد مأخوذ داشت و زنان و فرزندان و جوارى و حواشى او را به آزادى اندك بر بارگيرى نشانده، روانۀ دار الخلافه نمود. و از اين سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا از حضرت شهريار رخصت انصراف حاصل كرده، راه يزد پيش گرفت. چون به اراضى نائين رسيد ناگاه با زنان و فرزندان بى ساز و برگ بازخورد و كردار عبد الرضا خان را بدانست، ناچار اولاد و احفاد و پردگيان خويش را كه قريب 300 تن بودند برداشته روانه دار الخلافه گشت.

و اين هنگام محمّد قاسم خان دامغانى چون آشفتگى امور يزد را اصغا نمود جماعتى از قبايل بلوچستان و سيستان را فراهم كرده، در خدمت عباسقلى خان به آهنگ تسخير يزد از كرمان بيرون شد. در منزل رباط شمس كه سرحدّ كرمان و 12 فرسنگ مسافت تا يزد است، مردم كرمان سر از خدمت عباسقلى خان و اطاعت محمّد قاسم خان برتافتند و از لشكرگاه او به هر جانب پراكنده شدند.

عباسقلى خان چون اين بديد ناچار برنشسته طريق شيراز گرفت و در خدمت خالوى خود شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس پناهنده گشت و پس از روزى چند از آنجا سفر مازندران كرد و در نزد محمّد قلى ميرزاى ملك آرا قرار گرفت و محمّد قاسم خان دامغانى روانه قلعۀ بم شد و كسش راه نداد، ناچار به طرف سيستان گريخت.

تفويض حكومت كرمان و يزد به شجاع السّلطنه

اما چون اين اخبار معروض درگاه شهريار افتاد حكومت كرمان و يزد را به شاهزاده حسنعلى ميرزا مفوّض داشت تا با همان لشكر خراسانى كه ملازم خدمتش بود آن ممالك را به نظم كند و آمحمّد اسمعيل اصفهانى پيشخدمت باشى را ملازم خدمت شجاع السّلطنه فرمود كه اموال شاهزاده محمّد ولى ميرزا را از عبد الرضا خان استرداد نمايد.

مع القصّه شجاع السّلطنه تا ظاهر شهر يزد براند و در باغ دولت آباد

ص:14

فرود شده، لشكرگاه كرد و شهر يزد را حصار داد و مدّتى كار به مبارزت و مقاتلت كرد. علما و اعيان يزد كه بى تقصير در گرداب بلا و داهيۀ قحط و غلا گرفتار بودند، در حضرت شهريار تاجدار خواستار آمدند كه فرمان كند تا شجاع السّلطنه دست از محاصرۀ يزد بازدارد و حكومت آن بلده با عبد الرضا خان تفويض آيد. شاهنشاه ايران به صلاح وقت مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و حكم داد تا شجاع السّلطنه از ارض يزد بيرون شود و آ [محمّد] اسمعيل پيشخدمت باشى مقدارى از اموال شاهزاده محمّد ولى ميرزا [را] از عبد الرضا خان استرداد كرده روانه دار الخلافه گشت.

اين هنگام فرمانگزارى يزد را شهريار تاجدار به شاهزاده على خان ظل السّلطان مفوّض داشت و عبد الرضا خان از قبل او در يزد حكمروا گشت.

اما شجاع السّلطنه چون از يزد سفر كرد، در بيرون بلدۀ كرمان در باغ نظر فرود شد و مردم شهر از فرمانبردارى او سر برتافتند و آقا على نبيره تقى خان افغان درّانى كه غوغاطلبى را ميراث از جدّ خويش داشت سر به غوغا برآورد و روزى چند در اطراف باغ نظر رزم داد. در آن مقاتله محمّد حسين خان قاجار مقتول گشت و ميرزا عليقلى پسر ميرزا عبد الجبّار مازندرانى كه هر 2 تن در نزد ابراهيم خان وزارت داشتند، اين هنگام با اهالى شهر مواضعه نهاده بود، به گلولۀ تفنگ نگاهبانان باغ نظر نابود گشت.

بالجمله بعد از 12 شبانه روز نيران آن فتنه به زلال تدبير آقا محمّد حسن پيشخدمت خاصۀ شهريار خامد گشت و اهالى كرمان طريق خدمت گرفتند و از شجاع السّلطنه، مورد اشفاق و رأفت آمدند.

شورش اهل كرمان و تنبيه شجاع السّلطنه ايشان را

روزگارى دراز برنيامد كه ديگرباره مردم كرمان آغاز شورش كردند و شبى

در خانه شيخ محمّد حسن كرمانى انجمنى كرده، در مخالفت با شاهزاده رأى همى زدند.

صبحگاه شجاع السّلطنه اعيان ايشان را حاضر حضرت كرده، كلبعلى خان را مقتول و 7 تن ديگر از بزرگان را نابينا ساخت و شيخ حسن از بيم جان، خود

ص:15

را به ميان چاهى درافكند و هم در آنجا جان بداد.

از پس اين واقعه شجاع السّلطنه كس به طلب محمّد قاسم خان فرستاده او را به تدبير از سيستان به درگاه آورد و از آنجا روانۀ دار الخلافه داشت. شهريار بفرمود تا هردو چشمش برآوردند و او را در دامغان سكون فرمودند.

ابتداى ملازمت ميرزا آقا خان نورى

هم در اين سال آن گاه كه شهريار تاجدار آهنگ سفر سلطانيه فرمود، ميرزا آقا خان پسر ميرزا اسد اللّه نورى را كه وزير لشكر بود و در دولت ايران يك تن از وزراى اربعه، چنانكه مذكور گشت طلب فرموده، ملازم خدمت و ملتزم ركاب داشت، با اينكه هنوز سنين عمرش به عشرين نرسيده بود، به تفرّس ملكانه و الهام دولت كارنامۀ وزارت و طغراى صدارت در ناحيۀ احوالش مشاهده مى فرمود. چنانكه امروز مكنون خاطر آن پادشاه كارآگاه مكشوف و معلوم اهالى ايران و تمامت اعيان جهان است، منصب صدارت كبرى به وجودش بلندآوازه و خاطرهاى پژمرده و دلهاى افسرده به زلال احسانش طرى و تازه است، چنانكه انشاء اللّه عن قريب باز نموده خواهد شد.

مع القصّه شهريار تاجدار خدمت لشكر را به ميرزا آقا خان مفوّض داشت و ميرزا اسد اللّه خان كه از بدو دولت شاه شهيد آقا محمّد شاه تا اين زمان وزارت لشكر داشت و در سفر و حضر ملازم حضرت بود، هم براى تربيت پسر، هم به حفظ وقر شيخوخت تقبيل درگاه پادشاه گاه گاه همى كرد و سخن كه در حل و عقد امور به كار بود به عرض رسانيد و گاهى در بعضى از اراضى مازندران كه به تيول و سيورغال او مقرّر بود، روزى چند آسايش فرمود.

منازعه شاهزاده حسام السّلطنه و شاهزاده محمود ميرزا بر سر لرستان

و هم در اين سال ميان شاهزاده حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و بختيارى و خوزستان و شاهزاده محمود [ميرزا] فرمانگزار لرستان فيلى كار به مبارزت كشيد، از اين روى كه در ميان قبيلۀ ساكى و سكوند مقاتلتى رفت و چند كس مقتول شد و اين هر دو قبيله از هم هراسناك شدند. قبيله سكوند كه در اراضى هرو ساكن بودند و با خاك بروجرد پيوستگى داشتند، پناهندۀ درگاه شاهزاده حسام السّلطنه

ص:16

آمدند و كارداران او را به طمع و طلب اراضى هرو جنبش دادند. چنانكه شاهزاده حسام السّلطنه لشكرى ساز كرده به خاك هرو آمد و سراپرده راست كرد. و از اين سوى شاهزاده محمود ميرزا از مردم فيلى سپاهى كرده خواست تا با برادر رزم دهد و او را از خاك هرو بازپس نشاند.

نگارنده اين كتاب مبارك كه اين هنگامم آغاز روزگار بود و در كار دين و دولت قدمى استوار داشتم، در قلعۀ خرّم آباد حاضر حضرت شاهزاده محمود بودم، اصلاح ذات بين را سفر هرو كردم و به حضرت شاهزاده حسام السّلطنه پيوستم. با سخنانى كه ضرغام را رام توان كرد و پلنگ را از آشفتگى بازتوان آورد، خدمتش را از اوج طلب و غضب هابط ساختم و چنانش با برادر به مهر و حفاوت كردم كه با چند تن از غلامان خويش آهنگ خرّم آباد فرمود و اين بنده را ملتزم ركاب ساخته تا قلعۀ خرّم آباد بتاخت. هردو برادر يكديگر را ديدار كرده، روزى چند به شادكامى به پاى بردند؛ و حسام السّلطنه مراجعت به بروجرد فرمود.

روزگارى دراز برنيامد كه باز فتنۀ خفته بيدار شد و به سخنان مفسدين بازار گيرودار گرم گشت. حسام السّلطنه از قبايل باجلان و بيرانوند و يار احمدى و سكوند و هفت لنگ و چهار لنگ بختيارى قريب 14000 تن لشكرى فراهم كرده، آهنگ لرستان كرد.

و شاهزاده محمود از قبايل حسنوند و كاكاوند و ساكى و چوارى و بيژنوند و جماعتى از قبايل پشتكوه كه سپردۀ حسن خان والى فيلى بود از 12000 تن سپاهى انجمن كرده و در اراضى هرو لشكرگاه فرمود. و شاهزاده جهانشاه را كه كهتر برادر اعيانيش بود با 4000 سوار و پياده از پيش روى سپاه بفرستاد. و از قضا سواران سكوند و جماعتى از لشكر حسام السّلطنه با اينكه عددى قليل بودند با جهانشاه دچار گشتند و جنگ بپيوستند. در اول حمله جهانشاه شكسته شد و طريق فرار گرفت و مردم فيلى از قفاى او پراكنده شدند و سواران سكوند ايشان را دريافتند و تفنگهاى ايشان را گرفته، مانند بار حطب برهم نهادند و بر اسبهاى خويش حمل داده زمام اسبها را گرفتند و پياده به منازل

ص:17

خويش رهسپر گشتند.

اين خبر چون در لشكرگاه شاهزاده محمود پراكنده شد، دل لشكريان ضعيف گشت و در اين وقت چنان افتاد كه بعضى از رعاياى فيلى كه در هرو مزرعى و مربعى داشتند به درگاه شاهزاده محمود آمده، معروض داشتند كه اين لشكر مزارع و مراتع ما را شبچر مى دهند و آذوقه و اندوختۀ ما را به غارت مى برند. شاهزاده محمود مردى خراسانى را كه عباس خان داشت و حارس سراپرده و حافظ خوابگاه شاهزاده بود، طلب داشت و فرمان داد كه به ميان ديه و قريه اين مردم رفته دست تعدى لشكريان را از ايشان بازدارد.

عباس خان برنشست و عنان زنان به مزارع آن جماعت شتافته بيارميد.

هم در اين وقت جمعى از لشكريان بدان ديه در رفتند و آغاز تعدّى كردند، چندانكه عباس خان از در طرد و منع بيرون شد مفيد نيفتاد و هيچ كس او را وقعى و مكانتى نگذاشت. لاجرم او را حيلتى در خاطر آمد و چند تن از مردم قريه را طلب كرده ايشان را آموزگار شد كه هم اكنون راه برگيريد و از پشت اين جبل كه مشرف بر اين قريه است سربدر كنيد و تفنگهاى خويش را گشاد دهيد و غوغا دراندازيد كه اينك لشكر حسام السّلطنه است كه از راه در رسيد. چون چنين كنيد اين لشكريان بيم كنند و از اين قريه به در شوند.

مردم قريه سخن او را پسنده داشتند و در زمان بشتافتند و از فراز قريه سر بيرون كردند و تفنگها بگشادند. سخن درافتاد كه لشكر حسام السّلطنه رسيد و لشكريان از قريه به لشكرگاه گريختند. در اين وقت از غوغاى مردم و فرار لشكريان و هاياهوى اهل قريه امر بر خود عباس خان ديگر گونه گشت و باور داشت كه لشكر حسام السّلطنه رسيد، روا نديد كه ولى نعمت را آگهى ندهد. بر اسب خويش نشسته چون برق و باد راه لشكرگاه شاهزاده محمود پيش داشت.

از قضا اين وقت نيمروز گرمگاه بود، مردم در سايۀ خيمه هاى خويش با كمرهاى گشوده غنوده بودند كه ناگاه عباس خان از پيش

ص:18

روى لشكرگاه پديدار شد و كلاه خويش را به يك دست برگرفته عنان زنان و فريادكنان همى آمد و همى گفت اى شاهزاده چه آسوده نشسته [اى] اينك 60000 لشكر حسام السّلطنه از راه در رسيد. اين همى بگفت و همى برفت و نزديك سراپردۀ شاهزاده نيز نايستاد و همچنان سر به بيابان نهاد.

لشكريان بعضى از خواب بجستند و برخى بند خيمه بگستند، يكى بر اسب زين ناكرده بنشست و يكى پياده بجست. من همى بودم و ديدم كه ميرزا رجبعلى نام حكيمباشى هردو پاى خويش را به يك پاچۀ شلوار در مى برد و فرياد مى كرد كه شلوار بند مرا چه رسيده و ميرزا قطرۀ اصفهانى شتابزده زين بر اسب زده برنشست بى آنكه پاى بند اسب را برگشايد مهميز زد و تازيانه آزمود، چون اسب نتوانست جنبش كرد فرياد برآورد كه اسب مرا چه رسيده.

مع القصّه شاهزاده محمود سوار شد و از 12000 لشكر زياده از 500 تن بر سر او كس نايستاد و ديگر مردم فرار كردند. چون چند ساعت برفت و معلوم افتاد كه اين خبر را صدقى نبوده، اندك اندك گريختگان فراهم شدند و به لشكرگاه بازآمدند و عباس خان نيز بازآمده به حراست سراپرده كمر ببست. اما اين حادثه چنان فتورى در كار كرد كه زيستن در آنجا دشوار نمود، ناچار شاهزاده محمود يك منزل بازپس شد و هم از آنجا تا به خرّم آباد عنان نكشيد.

و از آن سوى لشكر حسام السّلطنه قويدل گشته كوچ بر كوچ تا 2 فرسنگى خرّم آباد آمدند و از جانب شاهزاده محمود جمعى پذيرۀ جنگ شده، در اول حمله بشكستند و راه فرار برگرفتند و شاهزاده در قلعۀ خرم آباد محصور افتاد. و هم در قلعه آذوقه 10 روزه ببود، ناچار قلعۀ خرّم آباد را با شاهزاده شيخعلى ميرزا و همايون ميرزا گذاشته خود با 100 سوار بيرون شد، به اميد آنكه از مردم فيلى و نهاوند لشكرى فراهم كند و بر سر بروجرد تاختن فرمايد تا خاطر حسام السّلطنه آشفته شود و از كنار خرّم آباد بازآيد. اين كار نيز به كام نشد و مردم پراكنده را انجمن نتوانست كرد، ناچار راه

ص:19

دار الخلافه گرفت و به حضرت شهريار شتافت.

از پس او يك دو روز شاهزاده شيخعلى ميرزا به حفظ و حراست قلعه پرداخت و از جانبين گلولۀ توپ و تفنگ به كار شد. چون در اين جنگ و جوش سودى پديد نبود عاقبت در بگشودند و قلعه را به حسام السّلطنه سپردند. از درگاه پادشاه نيز منشور حكومت لرستان به نام حسام السّلطنه صادر گشت و شاهزاده محمود متوقّف دار الخلافه آمد و شيخعلى ميرزا مراجعت به ملاير فرمود و شاهزاده همايون راه نهاوند گرفت.

وقايع سال 1243 ه. / 1827-1828 م. و بيرون شدن روسيه از بعضى بلدان ايران

اشاره

در سال 1243 ه. چون 2 ساعت و 5 دقيقه از شب جمعه 5 رمضان سپرى شد آفتاب از حوت به حمل درآمد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى بر قانون سلاطين عجم بگذاشت.

عزل آصف الدّوله و نصب امين الدّوله بار ديگر به وزارت

و چون اللّه يار خان آصف الدّوله با اينكه وزارت كبرى داشت در تجهيز لشكر و مبارزت با روسيه مسامحتى كرده بود و اگرنه جلادتى ظاهر نساخت، ضمير صافى پادشاه را از وى كدورتى بود. لاجرم او را از مسند صدارت ساقط كرد و فرمود همچنان حاجب بارباش و عبد اللّه خان امين الدّوله را حاضر كرده ديگرباره كار وزارت را بدو تفويض فرمود.

و از طرف روسيه چنانكه سبق ذكر يافت ينارال بسقاويج بلدۀ تبريز و خوى و اروميّه را به كارداران ايران سپرد؛ اما ايروان و لنكران را در تحت فرمان خويش بداشت و در جواب گفت سپردن اين دو مملكت بى اجازت ايمپراطور نتواند بود و من در خيرخواهى دولت ايران چنان مى دانم كه برحسب امر شاهنشاه، وليعهد ثانى دولت محمّد ميرزا سفر پطرزبورغ كند و نيكولاى باوليچ را كه تازه بر تخت ايمپراطورى برآمده تهنيت گويد، بى گمان ايمپراطور روسيه اين ممالك را به پا رنج

ص:20

شاهزاده تفويض فرمايد؛ بلكه معادل

اين زر كه دولت ايران را زيان رسيده به هديه و تحفه بذل كند.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى كلمات بسقاويج خود به حضرت پادشاه شتافت تا بر حسب فرمان كار كند. چهارشنبۀ 26 ذيحجه تقبيل سدۀ سلطنت كرد و روزى چند در اين معنى بزرگان درگاه رأى زدند، در پايان امر شهريار تاجدار فرمود كه به صواب نزديكتر آن است كه نايب السّلطنه خود اين سفر را تصميم عزم دهد و امپراطور را ديدار كند و مملكت مسلمانان را كه با عيسويان بينونت مذهب دارند از در مهر و حفاوت بازستاند.

كارداران آستان بدين سخن هم داستان شدند و بسيج سفر نايب السّلطنه همى كردند.

آنگاه شهريار تاجدار فرمان داد تا نايب السّلطنه، اللّه يار خان آصف الدّوله را در ميدان پيش سراى سلطنت آورده به كيفر مسامحتى كه در مكاوحت با روسيان كرده بود، به دست خويش با چوبش تأديب فرمود. پس از آن، از حضرت پادشاه رخصت يافته روانۀ قلمرو عليشكرد همدان شد تا آن اراضى را به نظم كند.

طغيان خوانين خراسان

اين وقت طغيان خوانين خراسان معروض درگاه شاهنشاه افتاد. بدين شرح كه بعد از انصراف شجاع السّلطنه از دار الخلافه، منشور فرمانگزارى خراسان را به نام فرزند [خود] هلاكو ميرزا كرد و پسر ديگر ارغون ميرزا را به حكمرانى سبزوار برگماشت و منگوقا آن فرزند ديگرش را گسيل ترشيز داشت و امير علينقى خان حاكم طبس را به وزارت او مقرّر فرمود. از اين واقعه 3 ماه بر زيادت نرفت كه محمّد خان قرائى حاكم تربت حيدريه سر به طغيان برآورد و هلاكو ميرزا كه بهادر خان لقب داشت اين معنى را برنتابيد، به تجهيز لشكر پرداخت و آهنگ تربت فرمود و رضا قلى خان كرد زعفرانلو و نجفعلى خان و صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات و بيگلر خان چاپشلو حاكم دره جز كه هريك جداگانه از محمّد خان رنجيده خاطر بودند مردم خود را انجمن كرده بر ركاب هلاكو ميرزا پيوستند و شاهزاده در نيمۀ شهر رمضان از بلدۀ مشهد خيمه بيرون زد، در منزل رباط سفيد، امير علينقى خان

ص:21

عرب نيز با سپاه خود برسيد و بنياد خان هزاره با 700 سواره به لشكرگاه پيوست، يار محمّد خان نيز از قبل كامران ميرزا والى هرات با 2000 سوار به غوريان آمد و منتظر فرمان بنشست. با اين عدّه و عدّه هلاكو ميرزا تا ظاهر تربت براند.

محمّد خان قرائى چون كار بدين گونه ديد از در حيلت و نيرنگ بيرون شد و شرحى معروض حضرت شاهزاده داشت كه من از خصومت خوانين خراسان هراسان شده ام و و سر از فرمان برتافته ام، اگر شاهزاده سجلّى كند و خاتم برنهد كه سخنان دشمنان را در حق من اصغاء نفرمايد و محل مرا از ايشان فرو ندارد، به حضرت شتابم و پيشانى بر خاك گذارم.

هلاكو ميرزا كه هنوز پست و بلند جهان را مجرب نبود سخن او را باور داشت و سجلّى برنگاشت و كلماتى چند باز نمود كه پسندۀ خوانين خراسان نبود و به نزديك محمّد خان فرستاد. و محمّد خان بى توانى كلمات آن نامه را بر خوانين آشكار نمود و ايشان را از شاهزاده رنجه ساخته با خود يار كرد و كار بر شاهزاده ديگرگون شد.

صبحگاه بدانست كه ديگر در فتح تربت كارى نتوانست كرد؛ بلكه در لشكرگاه زيست نتواند نمود، ناچار برنشست و راه مشهد مقدّس پيش گرفت و سوارۀ هزاره به تحريك رضا قلى خان در اطراف مشهد لختى نهيب و غارت افكنده مراجعت كردند.

آنگاه رضا قلى خان و يار محمّد خان افغان و ديگر خوانين خراسان با هلاكو ميرزا پيوسته به ارض اقدّس آمدند و در آنجا رضا قلى خان، هلاكو ميرزا را از فرمانگزارى خراسان دست بازداشته جمعى نگاهبانان و ديده بانان بر او گماشته به خبوشان آورد و برادر كوچك او اباقا خان را بر مسند حكومت جاى داد و شهر نيشابور و نواحى آن را نيز به تحت فرمان آورده، داماد خود جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان [كرد] شادلو را به حكومت آن اراضى بازداشت.

پس از روزى چند از اين كردار ناپسند بيمناك شده، هلاكو ميرزا را گسيل

ص:22

ساخت و او تا شهر سبزوار به نزديك برادرش ارغون ميرزا تاخته، صورت حال را معروض درگاه پادشاه نمود.

شهريار تاجدار براى اطفاى نيران اين فتنه، شاهزاده اسمعيل ميرزا را منشور حكومت خراسان سپرده بيرون فرستاد. نخست اسمعيل ميرزا به سبزوار آمد و چون اهالى حرم خانۀ شجاع السّلطنه در آنجا جاى داشتند از درآمدن به شهر و ارك ممنوع افتاد. ناچار از آنجا به مشهد مقدّس شتافت. و هم در آنجا چون بعضى از فرزندان شجاع السّلطنه در ارك مشهد جاى داشتند و هيچ جانب نسبت به آن ديگر فرمان پذير نبود، كار مشكل افتاد و اين خبر نيز در دار الخلافه سمر گشت.

اين هنگام شهريار تاجدار اسمعيل ميرزا را احضار فرمود و حسين خان قاجار قزوينى سردار ايروان را با برادرش حسن خان سارى اصلان مأمور به نظم خراسان فرمود و ايشان با جماعتى از پياده و سواره در نيمۀ شهر صفر [1244 ه. اوت 1828 م.] به ارض اقدس مشهد درآمدند و ارك مشهد را به تدبير صواب از تصرّف فرزندان شجاع السّلطنه بيرون آوردند و ارغون ميرزا را در سبزوار نافذ فرمان ساختند.

رسيدن رسول قزلباش افغانستان به درگاه شهريار ايران

اين هنگام در اراضى افغانستان كار بر مردم صعب افتاد؛ زيرا كه بعد از دولت شاهزاده محمود افغان، برادران فتح خان در آن ممالك به قوّت شدند و هركدام يك تن از اولاد تيمور شاه افغان را به نام سلطنت برداشته آغاز تعدّى نهادند و مردم از ايشان رنجيده خاطر شدند. لاجرم مردى از جماعت هند و از طايفه سكه مشهور به مريدان با بانانك كه رنجيد نام داشت به جانب كشمير تاختن كرده، مملكت كشمير را به تحت فرمان كرد. مردم كابل و پيشاور پناهندۀ دولت ايران گشتند و عريضه [اى] نگار كرده به دست حسينعلى خان جوانشير انفاذ حضور شاهنشاه ايران داشتند. بدين شرح كه:

هرگاه شهريار تاجدار يك تن از شاهزادگان را با جماعتى از لشكريان بدين اراضى مامور فرمايد چون راه بدين مملكت نزديك كنند، ما بندگان قزلباشيه كه از قديم الدّهر فرمانبردار سلاطين ايران بوده ايم خود دامن بر ميان زنيم و برادران فتح خان را

ص:23

دست بسته بسپاريم و تا سرحد پيشاور و پنجاب را بى زحمت مفتوح داريم.

بعد از رسيدن حسينعلى خان جوانشير، شهريار تاجدار در اسعاف حاجت ايشان متقاعد گشت، چه از بدو امر با دولت انگليس طريق مودّت و موالات مى سپرد و مأمور داشتن سپاه به آن حدود مورث آشفتگى هندوستان مى گشت. لاجرم روزى چند حسينعلى خان را امر به توقّف دار الخلافه فرمود و آن گاه برحسب خواستارى او منشورى به واليان سند نگار فرموده او را سپرد و روانۀ مملكت سند داشت، چنانكه تفصيل آن مرقوم خواهد افتاد.

سفر كردن شهريار به دار الامان قم و سلطان آباد

آن گاه شهريار تاجدار در نيمۀ جمادى الاولى از دار الخلافه خيمه بيرون زده، به دار الايمان قم شتافت. در آنجا ميرزا فضل اللّه منشى شيرازى، مولف تاريخ ذو القرنين در احوال سلاطين قاجار، تقبيل سدۀ سلطنت كرده معروض داشت كه شاهزاده همايون كه فرمانگزار نهاوند است به پاداش 2 ساله خدمت وزارت، اين بنده را محبوس نمود و آنچه در تمامت عمر اندوخته بود به مصادره از من گرفت، اينك با زن و فرزند فرار كرده بدين حضرت شتافته ام. شهريار تاجدار او را به مواعيد مرحمت مستمال فرموده، رخصت داد تا به دار الخلافه رود و روزى چند بباشد تا شهريار مراجعت فرمايد. و شاهنشاه، پس از 4 روز توقّف در قم، راه سلطان آباد برگرفت.

ضيافت نمودن سپهدار شاهنشاه را

غلامحسين خان سپهدار عراق كه از تمامت امراى ايران چون بدر تمام از ستارگان ممتاز بود و آوازۀ جودش از عراق تا حجاز همى رفت و همواره درگاهش از مردم آرزومند آكنده و زوار عرب و عجم از حضرتش حمل دينار و درم مى كرد، چون آهنگ شهريار را بدانست به قدم عجل پذيره شده، جبين بر خاك راه سود [و] شاهنشاه را با تمامت سپاه به سراى خويش درآورد. نخستين سرگنجينه و دفينه بگشاد و چندانكه سيم و زر و لآلى داشت در پيشگاه پادشاه كشيد و هر سجلّى و قباله [اى] كه از مزارع و مرابع وديه و قريه و دور و قصور داشت سر آن گنجهاى زر گذاشت و به رسم پيشكش پيش گذرانيد.

ص:24

آن گاه حكم داد كه مردم سلطان آباد و كزاز از خوردنى و آشاميدنى و ديگر اشياء نه از لشكريان بخرند و نه بديشان بفروشند و خود ابواب غلاّت و حبوبات و آذوقه و علوفه فراز كرده و صلاى عام در داد تا هركه بود و هرچه خواست بر دابهاى خويش حمل دادند و به لشكرگاه برده، در خيمه هاى خود بر زبر هم انباشته كردند و بدان طمع و طلب كه در نهاد بشر است هيچ كس از پاى ننشست و كرة بعد كرة مانند اهل غارات تاختن آورد و هرچه توانست برگرفت و ببرد و سپهدار بر زيادت از اين هريك از بزرگان درگاه را و آحاد سپاه را هديه [اى] درخور فرستاد.

اما شهريار تاجدار بدان زر و مال ننگريست و اين جمله را با سپهدار گذاشت و هر ديه و قريه كه سجلّ آن را حاضر كرده بود، هم به او عطا فرمود و بر زيادت منال ديوانى آن را به تيول و سيورغال وى مقرّر داشت و او را «كدخداى عراق» لقب داد و نشانى كه تمثال شاه بر آن نقش بود عطا كرد و 5 عرادۀ توپ براى حفظ قلعۀ سلطان آباد بدو گذاشت و فرمان داد كه بر گرد ديوار قلعه نيز خندقى كند [ه] و خرج آن را با كارداران ديوان محسوب بدارد.

آن گاه ساز مراجعت فرمود و لشكريان چندانكه توانستند از جو و گندم و ارزن بر بارگيرهاى خويش حمل دادند و آنچه فزون بود، ناچار بگذاشتند و بگذشتند، چه در همۀ سلطان آباد و كزاز يك تن نبود كه بتواند از آن اشياء يك حبّه ابتياع كند. بعد از گذشتن شهريار، كارگزاران سپهدار آنچه ببود مضبوط نمودند و شاهنشاه روز بيست و هفتم شهر جمادى الاخره وارد دار الخلافه گشت.

سفارت گربايدوف از جانب ايمپراطور

اين هنگام ينارال گربايدوف خواهرزادۀ ينارال بسقاويج چون در تركمانچاى حاضر

بود و از شرايط مصالحه آگهى داشت نخست به درگاه ايمپراطور شتافت و صورت حال را باز نمود، آن گاه كارداران دولت روس او را مأمور به سفارت ايران داشتند تا در دار الخلافه اقامت جويد و شرايط مصالحه را به پاى برد و نامۀ

ص:25

مودّت و مصافات ايمپراطور را با چهل چراغهاى بلور و ديگر اشياء نفيسه به مصحوب او انفاذ داشتند.

چون خبر ورود او به تبريز رسيد نايب السّلطنه، نظر على خان افشار ارومى را به مهماندارى او بيرون فرستاد و او را با مكانتى لايق درآورد. و چون در عهدنامه مقرّر بود كه يك نفر كونسول از دولت روس به جهت قرار كار تجارت در اراضى ايران مقيم باشد و هنوز تعيين محل و مكان نشده بود، گربايدوف يك تن از مردم خود را به عاريت روانه گيلان داشت و خود راه دار الخلافه پيش گرفت.

از دربار شهريار محمّد خان سركردۀ سوار افشار به مهماندارى او مأمور گشت و روز يكشنبۀ پنجم شهر رجب وارد دار الخلافه شد و ميرزا محمّد على خان كاشانى وزير ظل السّلطان و محمّد ولى خان قاسم لوى افشار او را استقبال كرده فرود آوردند؛ و روز ديگر ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و الله قلى خان دولّوى قاجار نايب نسقچى باشى و ميرزا فضل اللّه مازندرانى مستوفى به سراى او رفته حشمت ورود او را بداشتند و بعد از 3 روز چنانكه قانون بود، او را به حضرت پادشاه آوردند.

گربايدوف را تكبّر و تنمّرى غيرمعروف بود، در تقبيل سدۀ سلطنت و گفت وشنود در حضرت خلافت خضوعى كه درخور چاكران است مرعى نداشت و قدم به جرأت و جسارت همى زد و سخن به غلظت و خشونت همى گفت. با اينكه كبرياى سلاطين در چنين امور ارزنى را البرزى قياس كند و خردلى را خرمنى پندارد، پادشاه عاقل مجرب را كردار او حملى در خاطر نيفكند و او را رخصت داد تا به سراى خويش باز شد و آغاز فتنه جوئى كرد و كردارهاى زشت پيش گرفت.

نخست گفت كه از شرايط عهدنامه آن است كه هيچ كس از اسراى ارامنه در ايران نماند. اينك دو كنيزك در خانۀ آصف الدّوله است بايد به من سپرد. هرچند امناى دولت ايران او را پند گفتند مفيد نيفتاد و اين كنيزكان در خانۀ آصف الدّوله ذات ولد بودند و كيش مسلمانان داشتند.

بالجمله آصف الدّوله چون در شكستن مصالحه نخستين با روسيه و مسامحه

ص:26

در مقاتله ايشان مجرم و متّهم درگاه پادشاه بود، بيم كرد كه اين كرّت نيز قرعۀ نقض به نام او برآيد، بى سخن آن كنيزكان را به سراى گربايدوف فرستاد و ايشان در سراى او به تلاوت قرآن مشغول شدند و علماى اسلام را از حال خويش اعلام دادند و از قفاى ايشان آقا يعقوب كه يك تن از خصيان سراى سلطنت بود و نسب به ارامنه ايروان مى رسانيد چنان افتاد كه از منال ديوان ذمّت او مشغول گشت. از در چاره به سراى گربايدوف گريخت و ينارال نيز او را ظهير و پشتوان گشت و گفت اگر كارداران ايران را با او سخنى است، بايد قطع سخن خويش را در دار الشرع روسيه كنند.

علماى اثنى عشريه تكليف خويش دانستند كه كنيزكان گرجيّه را كه سالها كيش مسلمانان داشتند، از گربايدوف به هر نحو كه توانند استرداد فرمايند؛ و مردم شهر نيز روز دوشنبۀ دوم شعبان المعظّم به يك بار بشوريدند و غوغا برداشتند و در مسجدى كه حاجى ميرزا مسيح طهرانى امام جماعت بود اين غوغا فزونى داشت. اما رأى علما در قتل ايلچى نبود؛ بلكه غرض ايشان تهديد ايلچى و استرداد زنان مسلمه بود، اما عوام سر از انقياد علما به در كردند و به يك باره نزديك به 100000 مرد و زن غوغاكنان روى به خانۀ گربايدوف نهادند.

اين خبر در ارگ گوشزد شهريار تاجدار گشت، در زمان جمعى از شاهزادگان و بزرگان درگاه را بيرون فرستاد تا عوام را از اقدام اين امر دفع دهند، مردم شهر با ملك - زادگان سخن به خشونت كردند و گفتند آنجا كه پاى دين در ميان باشد ما از دولت دست باز داريم، اينك اين تيغ هاى آخته را از بهر دشمنان دين افراخته ايم، اگر شما حمايت دشمن كنيد حشمت شما نگاه نداريم و نخست اين تيغ ها بر شما برانيم.

شاهزادگان چون اين ديدند ناچار مراجعت كردند و غوغاطلبان فريادكنان طريق خانۀ گربايدوف پيش گرفتند.

قتل گربايدوف سفير روسيه

گربايدوف چون كار بدين گونه ديد،

ص:27

سخت هراسناك شد و آن دو كنيزك گرجيّه را به اتّفاق آقا يعقوب از خانه بيرون فرستاد و در سراى خويش ببست و از پس ديوارها به مدافعه نشست. و چون مسلمانان را به آهنگ سراى خويش مى دانست فرمان داد تا تفنگها بگشادند و در ميانه جوانى 14 ساله به زخم گلوله بيفتاد و جان داد. مسلمانان چون اين بديدند به يك بار برخروشيدند و نخست آقا يعقوب را بر در سراى ايلچى با خنجر و شمشير پاره ساختند. آنگاه از در و ديوار خانۀ گربايدوف صعود كرده به سراى او در رفتند و او را با 37 تن از مردم او مقتول نمودند و هرچه در آن سراى بود به غارت برگرفتند و خانه را نيز ويران كردند و در زمان پراكنده شدند. هركس به طرفى رفت و راه خويش گرفت چنانكه نه قاتل شناخته بود نه غارت كننده معلوم گشت.

مع القصّه از ميانه ملسوف نامى كه نايب اول گربايدوف بود با يك تن ملازم او خود را به بيغوله اى در برده زنده بماند. چون مردم عامه پراكنده شدند اين معنى را معلوم داشت تا كارداران دولت چند كس را فرستادند و او را پنهان از مردم به ارك آوردند. شهريار تاجدار بفرمود تا جسد كشتگان را در كليسياى ارامنۀ طهران به عاريت گذاشتند و ملسوف را مورد عنايت و اشفاق فرمود؛ و او بر جرم گربايدوف يك يك اعتراف آورد.

آن گاه نظر على خان افشار ارومى را به مهماندارى ملسوف مأمور فرموده روانۀ تبريز داشت و با نايب السّلطنه فرمان كرد كه:

گربايدوف مردى جسور و بى آزرم بود و دست به كارى چند در برد كه مسلمانان را طاقت حمل آن نبود. ناچار برشوريدند و بى آنكه كارداران دولت را آگهى دهند يا از ايشان منع پذير شوند او را مقتول ساختند.

صورت اين حال را نزد ايمپراطور روسيه مكشوف دار تا چنان نداند كه به اجازت امناى دولت چنين قبيح كارى افتاده.

چون اين منشور برفت و ملسوف به آذربايجان برسيد نايب السّلطنه بفرمود تا به قانون نظام قواد سپاه جامه سياه در بر كردند و 3 روزه سوك گربايدوف را

ص:28

بداشتند و ملسوف را نيز نواخت و نوازش فراوان فرمود و با ساز و برگى تمام روانه تفليس داشت و ميرزا - ابو القاسم قايم مقام را بفرمود تا نامه [اى] به ينارال بسقاويج كرد و عدم آگهى كارداران دولت را از اين عمل شنيع باز نمود و صورت نامه چنين بود.

صورت نامه ميرزا ابو القاسم قائم مقام به بسقاويج

ينارال گربايدوف ايلچى آن دولت جاودانى بعد از ورود به دار الخلافۀ بهجت مبانى و شرفيابى حضور اعليحضرت صاحبقرانى دست به پاره [اى] رفتارهاى ناهنجار زد و مباشر برخى از جسارتهاى ناهموار شد.

همراهانش آنچه منع كردند سودى نبخشيد و امينان ديوان همايونش آنچه نصيحت نمودند، فايده پذير نگرديد. بالاخره دست به كارى زد كه خلاف طريقۀ دين غرّاى اسلاميان بود و هيچ يك از اهالى شرع شريف حوصلۀ چنان خلاف شرعى را نمى نمود.

رفته رفته كار از مصلحت دولتدارى گذشت و پيشوايان دين مبين را بنا به رعايت شريعت جناب سيّد المرسلين صلى اللّه عليه و آله نوبت ديندارى گشت. به جهت رعايت دين، حرمت دولت را فراموش كردند و شورشى عام در دار الخلافه دست داده، ايلچى و همراهانش را بقتل آوردند. حكم قضا با اقدام پيشوايان شريعت غرّا و هجوم عوام بى سر و پا موافق افتاد، و ايلچى بهيّه دولت روسيه به سبب جسارتهاى اتّفاقيّه جان خود و همراهان را بر باد فنا داد، نه اولياى دولت قاهره را از اين معنى خبرى نه از وجود مباشر و قاتلى كه توان سياست نمود، اثرى.

همان تعصّب ديندارى بر عدم اطلاع امينان دولت ابد مدّت شهريارى دليلى روشن است و شهادت ملسوف صاحب نايب، بر جسارتهاى ينارال گربايدوف و شورش عامه از غنى و ملهوف برهانى مبرهن.

هرگاه امناى دولت روس رجوع به عقل خرده بين نمايند، دانند كه دولت علّيّه ايران بعد از ظهور موافقتى چنان و خسارت گنجى شايگان، مباشر عملى چنين قبيح كه مايۀ هزار گونه تفضيح است نخواهند شد و خود را در دولتهاى بزرگ بدنام نخواهند خواست.

اگر اين معاذير حقّه را مى پذيرند و شهادت ملسوف صاحب را كه خود

ص:29

حضور داشته به نظر قبول مى گيرند، اولياى دولت علّيّه نيز تلافى اين امر خطير را بر وجه احسن به عمل خواهند آورد؛ و آنچه از آن سردار با اقتدار دستورالعمل در رسد معمول خواهند كرد؛ و هرگاه خداى نخواسته باز امر به اشتباه است و قرار كار بر كدورت و اكراه، خواست خداوندى در ميانه حكم است و قطع اين گفتگو موقوف به حكم دو شاهنشاه معظم.

بالجمله چون ملسوف به تفليس رسيد و نامۀ نايب السّلطنه به بسقاويج رسانيد و قصّۀ آن هنگامه و شورش عامه بگفت، بسقاويج بدانست كه اين داهيه بى آگهى كارداران دولت بوده و جسارت گربايدوف مورث اين خسارت شده. در زمان ملسوف را سفر پطرزبورغ فرمود تا خاطر ايمپراطور را از آلايش كدورت صافى كند؛ و در جواب نامۀ نايب السّلطنه نيز عريضه [اى] نگار كرد كه:

مكشوف افتاد از چنين امرى امناى دولت آلوده نمى شوند و به قتل ايلچى و رسول رضا نمى دهند. اكنون كه به حكم قضا اين كار چنين برفت نيكو آن است كه بى توانى يك تن سفير چرب زبان از دولت ايران به درگاه ايمپراطور شود. و هم در گرمى عذر اين هنگامه بخواهد تا قواعد دوستى همچنان محكم بماند و بنيان اتّحاد استوار بپايد و اگر از آن فقها كه در اين غوغا هم داستان بودند، يك تن كه بدين اغوا شناخته تر است به حكم شاهنشاه ايران از ممالك محروسه پادشاه بيرون شود، بر زيادت، ايمپراطور اعظم را شاد خواهند داشت.

پس نايب السّلطنه چون عريضۀ بسقاويج را از در خيرخواهى دانست و صوابديد او را به اصلاح دولت قريب يافت صورت حال را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت نمود.

وقايع سال 1244 ه. / 1828-1829 م و تعيين ايلچى به روس براى عذر خواستن قتل گربايدوف

اشاره

در سال 1244 ه. 8 ساعت و 25 دقيقه از شب پانزدهم رمضان چون برفت، خورشيد به بيت الشّرف حمل شد و

ص:30

شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن عيد به پاى برد. آن گاه برحسب خواستارى نايب السّلطنه و صوابديد ينارال بسقاويج، شاهزاده ركن الدّوله علينقى ميرزا را مأمور به سفر تبريز فرمودند و ميرزا صادق وقايع نگار مروزى را نيز ملازم خدمت او ساخته تا با نايب السّلطنه رأى زنند و سفيرى به درگاه ايمپراطور گسيل سازند. سه شنبۀ پانزدهم شوّال ركن الدّوله از دار الخلافه بيرون شد.

سفارت خسرو ميرزا به روس

اما از آن سوى چون ملسوف به درگاه ايمپراطور رسيد و قصّۀ آن هنگامه و شورش عامه معروض داشت، كارپردازان دولت روسيه چنين خواستند كه يك تن از شاهزادگان ايران به حضرت ايمپراطور سفير شود و عذر اين داهيه بجويد تا در ميان دولتهاى يوروپ در قتل ايلچى حمل بر ضعف دولت روس نكند. بسقاويج صورت حال را معروض نايب السّلطنه داشت. و نايب السّلطنه بى توانى فرزند خود خسرو ميرزا را از بهر اين سفارت اختيار كرد و محمّد خان زنگنه را كه امير نظام آذربايجان بود با كمال حسب حليه نسب داشت به ملازمات ركاب او برگماشت و گروهى از اعيان درگاه نيز با او همراه شدند و بعضى از لآلى منضود و بافته هاى كشمير به رسم هديۀ ايمپراطور بدو سپرد و او

را روانه داشت و فرمود تا تفليس طىّ مسافت به آهستگى همى كن تا شاهزاده ركن الدّوله وارد تبريز شود و نامۀ شاهنشاه ايران را كه به ايمپراطور روسيه نگار داده بياورد و به صحبت تو انفاذ يابد.

بالجمله بيست و هفتم شوّال ركن الدّوله وارد تبريز گشت و سفر خسرو ميرزا را بدانست و صورت حال را معروض درگاه شهريار داشت. شهريار ايران معادل 100000 تومان زر مسكوك از بهر خرج سفر خسرو ميرزا تسليم ميرزا نبى خان وزير ركن الدّوله فرمود، تا به تعجيل به تبريز آورد. و نايب السّلطنه بسيج سفر خسرو ميرزا را فرموده، ساز و برگى لايق از قفاى او به تفليس فرستاد. آن گاه خسرو ميرزا از تفليس روانه پطرزبورغ گشت.

و هم در اين وقت ينارال دالغوركى كه از نزديك ايمپراطور به سفارت ايران مأمور بود، بيست و پنجم ذيحجه وارد تبريز گشت؛ زيرا كه چون قتل گربايدوف

ص:31

معروف ايمپراطور افتاد نخستين او را مأمور ساخت كه حقيقت اين حال را بداند و به عرض رساند.

در اين وقت كه وارد تبريز گشت نايب السّلطنه مقرّر داشت كه تا هنگام مراجعت خسرو ميرزا از پطرزبورغ متوقّف تبريز باشد، آن گاه سفر دار الخلافه كند و مقيم طهران گردد. و شاهزاده ركن الدّوله نيز سه شنبۀ دوازدهم محرم سال 1245 ه. از تبريز مراجعت به دار الخلافه نمود و خواستارى كارداران روسيه را در ازاى خون گربايدوف چنين معروض داشت كه:

نخست: سفارت يك تن از شاهزادگان به پطرزبورغ بود و آن با خسرو ميرزا راست آمد.

دوم: از ميان آن ازدحام عوام، يك تن را كه به شرارت معروف باشد و در قتل ايلچى و همراهان او، مردم نام او بيشتر بر زبان رانند قصاص شود.

سوم: ديگر آنكه حاجى ميرزا مسيح مجتهد كه در ميان علما از همه افزون در شورش مردم تحريض داد از مملكت ايران بيرون شود.

لاجرم بعد از سفر كردن خسرو ميرزا، رضا قلى بيك پسر پناه بيك طالش كه يك تن از قواد آن غوغا بود و با تيغ خون آلود از شهر فرار كرده، در اراضى شميران كه از قراى طهران است نيز خونى بريخت به دست عوانان ظلّ السّلطان گرفتار شد و به حكم

شهريار تاجدار در ميدان پيش سراى سلطنت به معرض هلاك و دمار رسيد.

سفر حاجى ميرزا مسيح به عتبات عاليات

اما در كار حاجى ميرزا مسيح، شاهنشاه متوقّف بود كه مبادا بيرون شدن او با شريعت مقرون نباشد. حاجى محمّد ابراهيم كلواسى خراسانى كه فاضلى نحرير بود، معروض داشت كه چون در توقّف حاجى ميرزا مسيح برهم شدن دولتين مستتر است و تواند بود كه در توانى او ديگرباره تيغها آخته و بسيار خونها ريخته گردد و سفر او به عتبات بر قانون شرع مبين خواهد بود. لاجرم شهريار تاجدار او را حاضر حضرت ساخته فرمود كه به صلاح وقت يك چند مدّت از زمان را مجاور عتبات عاليات باش.

چون حاجى ميرزا مسيح از حضرت پادشاه به سراى خويش شد، بعضى از مريدان، او را القا كردند كه چون از دروازه طهران بيرون شوى، تو را مأخوذ خواهند داشت و به روسيان خواهند سپرد تا به خون گربايدوف تو را مقتول

ص:32

سازند. وى اين سخنان را باور داشت و روزى چند سفر كردن را به تسويف و مماطله گذاشت تا به اصرار كارداران دولت روز يكشنبۀ هشتم صفر به مسجد شده با زن و فرزند و مردم آغاز وداع نهاد.

از اين كردار شورش عوام از نخست بار بر زيادت شد، مردم شهر از دانى و قاضى نزديك او انجمن شده، غوغا برداشتند. و اين نوبت آتش غضب پادشاه زبانه زدن گرفت و بيم آن بود كه حكم به قتل عام فرمايد. حاجى محمّد ابراهيم كلواسى، حاجى ميرزا مسيح را ديدار كرد و از پشت و روى اين كار او را آگاه ساخت. لاجرم ميرزا مسيح بى آگهى خاصّ و عام شب هنگام با جامۀ ديگرگون از شهر بيرون شده و راه عتبات پيش داشت. و مردم چون بيرون شدن او را دانستند از غوغا باز نشستند و كارداران روس چون اين شورش مردم و غوغاى دوم را مشاهدت كردن از كارپردازان ايران به نهايت شاد شدند.

طغيان خوانين خراسان

اما از جانب خراسان، چنانكه مرقوم شد حسين خان سردار ايروان و برادرش

حسن خان سارى اصلان بدان اراضى شدند و خوانين خراسان با ايشان طريق طاعت و فرمانبردارى سپردند؛ اما رضا قلى خان كرد زعفرانلو حاكم خبوشان چون در ايام فترت امور خراسان، نيشابور و رادكان و چناران را به تحت فرمان كرده بود، سردار را وقعى و مكانتى نمى گذاشت. حسين خان از بهر آنكه او را نرم گردن و فروتن كند، با محمّد خان - قرائى كه گريختۀ دولت و راندۀ حضرت بود ابواب ملاطفت بازداشت و محمّد خان نيز اين معنى را به فال گرفته با سردار در دفع رضا قلى خان و ديگر بزرگان خراسان هم داستان گشت.

رضا قلى خان چون اين معنى را تفرّس كرد يك باره سر از طاعت برتافت و عصيان خويش را آشكار ساخت. اين هنگام سارى اصلان به اتّفاق محمّد خان قرائى و 8000 تن مرد سپاهى به دفع رضا قلى خان بيرون شد و تا ظاهر نيشابور تاختن برده كارى بر مراد نتوانست كرد و بى نيل مقصود مراجعت به ارض اقدس فرمود. لاجرم كار رضا قلى خان

ص:33

بالا گرفت و در اركان شوكت سردار فتورى باديد شد و بيم آن بود كه رضا قلى خان بر سر مشهد تاختن كند و آن بلده را نيز به دست گيرد.

اين وقت محمّد خان فرصتى بدست كرده به دست آويز حراست مشهد لشكرى از قرائى آورده قلعۀ ارك و بارۀ مشهد را بديشان سپرد. لاجرم سردار يك باره از كار باز ماند و محمّد خان در شهر به رتق و فتق امور پرداخت و روزى يك بار به ارك درآمده سردار را ديدار همى كرد و قصّۀ شهر و حل و عقد امور را بى حاجتى همى گفت و بى موجبى جواب گرفت.

علما و سادات شهر مشهد عريضه [اى] به حضرت شهريار نگار كردند كه مصادرۀ محمّد خان قرائى در اين بلده از منال ديوانى افزون است و دفع او از سرپنجۀ قدرت سردار بيرون.

و رضا قلى خان نيز تا اين بلا را از خود بگرداند و خيانت محمّد خان را باز نمايد، دبير خود ميرزا رضاى فراهانى را گسيل حضرت شهريار داشت و خواستار شد كه يكى از شاهزادگان به حكومت مملكت خراسان مأمور گردد و تا او نيز در ركابش ملازمت كند و شهر مشهد را از تصرّف قرائى باز ستاند.

تفويض حكومت خراسان به شاهزاده احمد على ميرزا

شهريار تاجدار مسؤول اهالى خراسان را به اجابت مقرون داشت، شاهزاده احمد على ميرزا را به فرمانگزارى آن مملكت اختيار فرمود و ميرزا موسى نايب گيلانى را كه مردى دانا بود به وزارت او بركشيد. روز سه شنبۀ سيم صفر در سنۀ 1245 ه . / 15 اوت 1829 م. احمد على ميرزا راه خراسان برگرفت و سپاهى از سواره و پياده ملازم ركاب او گشت و مصطفى قلى خان عرب ميش مست كه از پيش، حاكم ترشيز بود و 20 سال محبوسا در دار الخلافه مى زيست به خواستارى شاهزاده تشريف حكومت ترشيز را در بر كرده رخصت انصراف يافت.

بالجمله شاهزاده دوشنبه دوازدهم ربيع الثانى وارد چمن چناران گشت و رضا قلى خان ايلخانى و نجفقلى خان شادلو در آنجا حاضر حضرت شاهزاده شده، ولايت نيشابور را به كارداران وى سپردند و براى فتح قلعۀ مشهد و دفع قرائى 20000 سواره و پياده انجمن كرده با 6 عرادۀ توپ رهسپار گشتند؛ و يك فرسنگى

ص:34

مشهد قبايل هزاره و تيمورى نيز در ركاب شاهزاده ملازم شدند. صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات كه در شهر مشهد با محمّد خان هم داستان بود، چون پشت و روى كار را نظاره كرد سر از مرافقت محمّد خان برتافت و به درگاه شاهزاده شتافت؛ و بنياد خان هزاره كه حاكم جام و باخرز بود از بهر آنكه كارداران دولت ايران را از خود شاد كند، لشكرى ساخته به نهب و غارت اراضى تربت حيدريه پرداخت.

محمّد خان قرائى از همه جهت ابواب بلا را بازديد، ناچار ارك و شهر مشهد را بگذاشت و با مردم خود راه تربت حيدريه برداشت و شاهزاده احمد على ميرزا هفتم شهر رجب در ارك مشهد فرود شد و خوانين خراسان و لشكريان را رخصت انصراف داد. آن گاه مصطفى قلى خان عرب را به حكومت ترشيز رخصت داده، امير على نقى خان عرب را كه حكومت طبس داشت به اعانت و استقلال او برگماشت. مصطفى قلى خان چون بر مسند حكومت جاى كرد، كارداران آن محال را معزول كرد و عمال سابق خويش را بر سر كار آورد. مردم شهر ثقل اين همه تغيير و تبديل بر خويش نتوانستند نهاد، لاجرم انجمن شده او را گرفتند و محبوس داشتند و برادر كهترش محمّد تقى خان را به

حكومت برداشتند و كس به حضرت شاهزاده فرستاد [ه] صورت حال را باز نمودند و از كارگزاران او خط رضا گرفتند.

و هم در اين وقت برحسب فرمان پادشاه، حسين خان سردار و سارى اصلان روانۀ دار الخلافه گشتند. در بين راه، حسن خان سارى اصلان چون از سوانح اين امر انفعال داشت راضى به ديدار اعيان درگاه نشد و راه بگردانيد و در عتبات عاليات اختيار مجاورت كرد و حسين خان سردار با اينكه قريب به 90 سال روزگار برده بود به حضرت شتافت. و روزى چند نيز به حكومت فريدن و چهار محال اصفهان پرداخت، آن گاه وداع جهان گفت.

وفات ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله

و هم در سال 1244 ه. روز دوشنبۀ پنجم ذيحجه/نهم ژوئن 1829 م. ميرزا - عبد الوهاب معتمد الدّوله به مرض سل و دق درگذشت و منوچهر خان ايچ آقاسى

ص:35

باشى تفليسى ملقب به معتمد الدّوله شد.

منشى الممالك شدن ميرزا خانلر و فوت او

و منصب منشى الممالكى او بهرۀ ميرزا خانلر مازندرانى پسر حاجى خان جان حلال خور ساكن بندپى گشت و شهريار تاجدار در نيمه صفر در اطراف دار الخلافه سفر ييلاق فرمود و بلاى وبا در بيشتر بلاد ايران درافتاد و در طهران نيز قريب 10000 تن نابود گشت.

منشى الممالك شدن ميرزا تقى على آبادى

ميرزا خانلر منشى الممالك نيز روز پنجشنبه بيست و دوم ربيع الاول بدان مرض

رخت به جهان جاويد برد و ميرزا تقى على آبادى مازندرانى پسر ميرزا زكى مستوفى - الممالك آقا محمّد شاه، منشى الممالك گشت. و در نيمۀ ربيع الثانى شهريار تاجدار مراجعت به دار الخلافه فرمود.

ورود خسرو ميرزا به پطرزبورغ

اما از آن سوى چون خسرو ميرزا به سفارت روس مأمور گشت چنانكه مذكور شد، ايمپراطور روسيه فرمان كرد كه از خاك نخجوان تا در پطرزبورغ او را با حشمت و مكانتى كه درخور پادشاه زادگان است كوچ همى دادند؛ و حكام هر بلد به قانونى كه سلاطين را پذيره شوند، استقبال او همى كردند و پيشكش پيش گذرانيدند و عمّال ولايات را به كارگزاران شاهزاده سپردند تا از بهر آذوقه و علوفه و ديگر كارها آمر و ناهى خود باشند.

و در پيشتر از منازل از قبل ايمپراطور، گارى سلطانى از بهر سوارى شاهزاده مى كشيدند.

روز ورود به پطرزبورغ، ايمپراطور روسيه با تمامت سرداران و ينارالان و جمله سوار و سالدات كه در دار الملك حاضر بود قريب يك فرسنگ شاهزاده را پذيره كرد و او را همواره چند قدم بر خود مقدّم مى برد و در ورود به شهر چندانكه ايمپراطور را توپ عزّت گشاد مى دادند از بهر شاهزاده نيز بگشادند.

بالجمله شاهزاده در سراى ايمپراطور فرود شده و هنگام شكستن ناهار و صرف غذاى شبانه، ايمپراطور به مجلس شاهزاده همى آمد و خوردنى و آشاميدنى به كار همى داشت و شاهزاده را در طرف يمين خويش همى جاى داد كه اين علامتى از عزّت و برترى بود و هر شب مجلس عيش و طرب آراسته كرد و اقسام لهو و لعب پرداخته آورد.

دختران نورس كه بر سرو بوستان افسوس كردى و بر ماه

ص:36

آسمان انگشت نهادى، با روئى روشن تر از خورشيد، و خوئى خرم تر از ناهيد در آن بساط آسمان سماط بگساريدن خمرهاى خوش گوارا و نواختن سازهاى موسيقار و دست زدن و پاى كوفتن و دل آشوفتن درآمدند.

ايمپراطور روسيه هم به قانونى كه سلاطين يوروپ راست گاه گاه دست يك تن از آن مهوشان گرفتى و با او برفتى و در نهان با خسرو ميرزا نگران بود كه در ميانه شيفته كه شود و فريفته كه گردد و شاهزاده نهادى عفيف و نژادى شريف داشت، از علوّ مكانت و محل

مناعت فرود نمى شد و دل به خط و خال نمى بست و ديده بر جمالى نمى گشود، جز اينكه پير زالى را پيش خواند و گاهى با او به لغت فرانسه سخنى كرد.

ايمپراطور روسيه كه با دختران رقاص به گرد مجلس برمى آمد اين كرّت چون بر شاهزاده گذشت به طيبت فرمود كه از نظارۀ اين همه ماه پاره كناره گرفتى و صحبت اين عجوزه را به دريوزه شدى ؟ خسرو ميرزا حشمت ايمپراطور را بر پاى خواست و گفت:

من بدين حضرت از بهر آن شدم كه دو دولت بزرگ را باهم الفت مواحدت دهم و خار مخالفت را از ميانه بدست مؤالفت بدروم، اگر روزى چند كه در اين حضرت اقامت دارم هوش بر سر جام نهم و دل به دلارام دهم، كار به كام كى توانم كرد.

ايمپراطور را با گفتار و كردار معروف چنان بفريفت كه هرگز از قتل گربايدوف ياد نكرد.

مع القصّه خسرو ميرزا تحف و هدايايى كه از قبل شاهنشاه ايران داشت از نظر ايمپراطور بگذرانيد و بزرگان دولت روسيه را هريك جداگانه عطائى و عطيتى فرستاد و چون عقد مصالحه بر 10 كرور زر مسكوك بود و 2 كرور از آن هنوز تسليم كارداران روس نشده بود، ايمپراطور روسيه زيادت بر آنكه از خون گربايدوف نام نبرد يك كرور از آن زر را به پا رنج شاهزاده بذل كرد و كرور ديگر را پنج ساله ميعاد نهاد. و هديه و اشياء نفيسه ديگر با شاهزاده فرستاد و محمّد خان امير نظام را نيز عظيم بزرگ داشت و نواخت و نوازشى جداگانه فرمود و ديگر

ص:37

همراهان را نيك شاد داشت و رخصت انصراف داد. و خسرو ميرزا سال 1245 ه. روز سيم رمضان/ 26 فوريه 1830 م. وارد تبريز گشت. مدّت سفارت او 10 ماه و 15 روز بود. بالجمله وقايع سفر و سفارت او را نايب السّلطنه در حضرت شاهنشاه معروض داشت.

حكومت محمود ميرزا در نهاوند و مقاتله با حسام السّلطنه

هم در اين سال شاهزاده محمود ميرزا بعد از آنكه از حكومت لرستان فيلى چنانكه مذكور شد معزول گشت، بعد از روزى چند به حكومت نهاوند مأمور شد و شاهزاده همايون متوقّف دار الخلافه گشت. بعد از ورود محمود ميرزا به نهاوند بعضى از مردم لرستان كه از حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا دهشتى در خاطر داشتند به نزديك او انجمن شدند و در كار لرستان فتنه انگيختند. محمود ميرزا را كه با حسام السّلطنه خاطرى كين توز بود؛ و در اغواى مردم لرستان همى روز برد، در پايان امر فتنۀ بزرگ باديد آمد و ديگرباره با حسام السّلطنه و محمود ميرزا كار به مقاتلت و مبارزت انجاميد. از جانبين ساز لشكر كردند. حسام السّلطنه از قبايل باجلان و بيرانوند و سكوند و بختيارى سپاهى بزرگ كرده تاختن فرمود و تا 2 فرسخى نهاوند براند.

و از اين سوى [از طرف شاهزاده محمود ميرزا] از نهاوند و سوارۀ خزل و قبيلۀ حسنوند فيلى لشكرى ساز شد و شاهزاده جهانشاه سردار سپاه آمد و به استقبال جنگ بيرون شده در 2 فرسنگى نهاوند تلافى فريقين افتاد و در اول حمله جهانشاه را فرار برداشت و بر ماديانى كه باد از مسابقت آن متقاعد مى گشت برنشست و چنان برفت كه در خاك نهاوند نتوانست عنان كشيد، 5 فرسنگ از نهاوند آن سوى تر گريخت و در ملاير فرود شد و روز ديگر به نهاوند مراجعت كرد.

بالجمله شاهزاده محمود در نهاوند محصور گشت و شهريار تاجدار چون اصغاى اين خبر كرد، ديگرباره شاهزاده همايون را به حكومت نهاوند منصوب فرموده و محمود ميرزا را به دار الخلافه طلب داشت. بعد از رسيدن همايون ميرزا به نهاوند شاهزاده محمود از سفر دار الخلافه سر برتافت. از بهر آنكه در اين مماطله و تسويف روى دل امناى دولت را با خويش كند و در حكومت نهاوند منشورى از نو به دست آرد،

ص:38

در اين مماطله به بى فرمانى نام برآورد و فرمان رفت تا حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا او را طوعا او كرها روانۀ دار الخلافه كنند.

اين وقت محمود ميرزا در قلعۀ روئين دز كه در وسط شهر نهاوند خود بنيان كرده [بود] متحصّن گشت و همايون ميرزا در يكى از خانه هاى شهر نزول كرد و لشكر

حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا در برابر روئين دز سنگر كردند و از طرفين بگشاد دادن توپ و تفنگ مشغول شدند. اين حرب تا 4 ماه بر پاى بود. و من بنده [مؤلف] كه اين هنگام در نهاوند بودم، چندانكه محمود ميرزا را از اين كار شنيع منع كردم مفيد نبود و جمعى در ميانه مقتول گشت، هم عاقبت به حجت هاى محكم و براهين روشن شاهزاده محمود را نرم گردن كردم و در ميان او و حسام السّلطنه پيوستگى دادم تا به زحمت و محنت تمام از قلعه به زير آمده روانه بروجرد گشت و از دنبال او من بنده زن و فرزند و احمال و اثقال او را به بروجرد حمل دادم. پس لشكريان به اوطان خويش باز شدند و حكومت نهاوند خاص همايون ميرزا گشت.

عزل محمّد زكى خان نورى از وزارت فارس

هم در اين سال [محمّد] زكى خان نورى از وزارت مملكت فارس معزول گشت، همانا در سال 1214 ه. / 1799 م. چنانكه مذكور شد شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى مملكت فارس گشت و برحسب فرمان شهريار 1000 تن از تفنگچيان نورى ملازم ركاب او گشت و شكر اللّه خان پسر ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر به سركردگى آن جماعت منصوب آمد؛ و چون شكر اللّه خان هنوز كودكى خردسال بود محمّد زكى خان برادر ميرزا اسد اللّه خان نيز مأمور به خدمت شاهزاده گشت كه در حضرت او غلام پيشخدمت باشد و تفنگچيان نورى را نيز بر نيك و بد مطلع گردد.

مع القصّه ايشان در ركاب شاهزاده رهسپار گشتند و تفنگچيان نورى با زن و فرزند در شيراز متوقّف آمدند و محمّد زكى خان كه مردى چرب زبان و خوشخوى و گشاده دل بود، هرروز در حضرت شاهزاده بر مدارج علّيّه ارتقا نمود تا از صناديد درگاه و سردار سپاه شد و هيچ امرى در مملكت فارس بى رأى و رؤيت او فيصل

ص:39

نمى گرفت، چنانكه وزراى فارس به استيلاى او استقلال نتوانستند يافت. ناچار كار وزارت نيز با او مفوّض گشت و در كار تيغ و قلم ذو الرياستين آمد و هم بر زيادت از اين خواهر فرمانفرما را به شرط زناشوئى به سراى آورد و به مصاهرت شهريار تاجدار مفاخرت تمام حاصل كرد.

چون در اين مدّت دراز ميان جماعت نورى و مردم شيراز فتنه هاى بزرگ برخاسته بود و بسيار وقت با يكديگر آويختند و خون هم ريختند، كار مبارات و معادات به جائى كشيد كه اجتماع هردو طايفه در يك بلد محال افتاد. شاهزاده حسينعلى ميرزا اصلاح كار را در اخراج جماعت نورى دانست و ايشان را از شيراز كوچ داده روانۀ دار الخلافه نمود.

و اين هنگام مردم فارس را از محمّد زكى خان دهشت و وحشت افزون گشت، ناچار او را نيز از مسند وزارت به زير آورد و اخذ منال ديوانى و رتق و فتق امور را به ميرزا محمّد على سررشته دار فارس مفوّض داشت و اين واقعه سبب آشفتگى امور فارس گشت و منال ديوانى در عقدۀ تعويق و تعطيل افتاد.

سفر كردن پادشاه ايران به فارس

اين هنگام شهريار تاجدار چنان صواب شمرد كه در اراضى فارس قيشلاق كند و كار آن مملكت را نيز به نظام آرد، پس سفر فارس را تصميم عزم داده، نخستين حاجى ميرزا عبد العظيم خان قزوينى غلام پيشخدمت ظلّ السّلطان را روانۀ يزد فرمود و عبد الرّضا خان حاكم يزد را پيام كرد كه با اعيان يزد در شيراز حاضر درگاه گردد و اگر در اين كار شتاب نگيرد مورد عتاب و عقاب خواهد بود.

و حسينعلى خان معير الملك را مأمور به اصفهان داشت تا ورود موكب سلطانى منال ديوانى را مأخوذ دارد و ميرزا يوسف پيشخدمت خاصّه را كه مردى اديب و لبيب و روايت شعر ثناگستران حضرت را طليق اللسّان بود به كرمان فرستاد تا شاهزاده شجاع السّلطنه را به درگاه آورد و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا را به نظم قمشه و سميرم بيرون فرستاد؛ و عبد المجيد خان را با تفنگچى نوائى ملازم ركاب او ساخت و غلامحسين خان سپهدار را فرمان كرد كه با 6000 تن سرباز عراقى توپخانه و قورخانه را حمل داده از پيش روى به اصفهان كوچ داده و شاهزاده علينقى

ص:40

ميرزاى ركن الدوله واماموردى ميرزاى ايلخانى سر كشيكچى باشى و شاهزاده عبد اللّه ميرزا و فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه و شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله فرمانگزار دامغان و سمنان و محال خوار و شاهقلى ميرزا و محمّد مهدى ميرزا و ملك ايرج ميرزا ملازم ركاب شدند.

و ميرزا آقا خان نورى وزير لشكر را فرمان كرد تا عرض سپاه ديده محمّد ولى خان و محمّد خان افشار و فضل اللّه خان قراگوزلو و محمّد حسين خان خرقانى را با سوارۀ جمعى ايشان بازديدى به سزا كرده حكم بر كوچ داد. و نيز عبد اللّه خان فيروزكوهى و عبد اللّه خان دماوندى و مصطفى قلى خان سمنانى را با پيادگان جمعى ايشان به نظام كرد.

آن گاه شهريار تاجدار بفرمود تا عبد اللّه خان امين الدّوله در دار الخلافه متوقّف باشد و به اتّفاق ظل السّلطان امور خراسان و طبرستان را نگران گردد و اللّه يار خان آصف الدّوله اميربار و منوچهر خان معتمد الدّوله ايچ آقاسى و حاجى محمّد خان دولّوى قاجار و پسرش على محمّد خان و محمّد صادق خان دنبلى مخاطب بار و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى وزير دول خارجه و حسن خان سالاربار و محمّد حسن خان دولّوى قاجار نسقچى باشى و محمود خان دنبلى قوريساول باشى نيز ملتزم ركاب شدند؛ و همچنان ميرزا محمّد تقى على آبادى منشى الممالك و ميرزا تقى نوائى منشى خاصّه و ميرزا صادق وقايع نگار و ميرزا ابراهيم خان نورى و ميرزا اسمعيل گركانى مستوفيان ديوان و ميرزا فضل اللّه منشى رسايل، ساز و برگ راه كردند. و شهريار تاجدار يكشنبۀ بيست و چهارم جمادى الاول سال 1244 ه. از دار الخلافه خيمه بيرون زد و از راه قم طىّ مسافت كرده، دوم جمادى الاخره وارد كاشان شد.

ميرزا على محمّد خان پسر امين الدّوله كه حكومت كاشان داشت خدمتى به سزا كرده و به نظام الدّوله ملقّب گشت و اعيان و اشراف كاشان مورد اشفاق و الطاف آمدند و از آنجا موكب سلطانى در حركت آمده، دهم جمادى الاخره وارد اصفهان شد و باغ سعادت آباد لشكرگاه گشت و شاهزاده سلطان محمّد ميرزا فرمانگزار اصفهان دقيقه [اى] از خدمت فرونگذاشت.

ص:41

بعد از 6 روز نيز از اصفهان كوچ داده، غلام حسين خان سپهدار به منقلاى لشكر 2 روزه از پيش همى شد و در قمشه سليمان خان خان خانان كه از سوى مادر نسب با شهريار داشت تقبيل آستان نمود و از آنجا پادشاه راه شيراز گرفت. شاهزاده حسينعلى - ميرزا فرمانفرماى فارس با بزرگان آن اراضى تا منزل شولگستان آباده پذيره كردند و روز سيم شهر رجب، شهريار تاجدار در ظاهر شيراز به باغى كه به فرمان فرمانفرما غرس شده بود فرود شد و شاهزاده حسينعلى ميرزا معادل 200000 تومان زر مسكوك و ديگر اشياء نفيسه به پيشكش پيش گذرانيد و علف و آذوقۀ لشكر را 10 روزه به قانون ضيافت گذاشت و شاهنشاه 200000 تومان زر او را به جاى منال ديوانى محسوب داشت و در كار مردم فارس بازپرسى به سزا كرد و نيك و بد هركس را جزا داد. شجاع السّلطنه نيز در شيراز حاضر حضرت گشت و بزرگان كرمان را به تقبيل سدۀ سلطنت آورد و حساب خويش را پرداخته كرد.

وزارت محمّد زكى خان نورى در كرمان

برحسب فرمان محمّد زكى خان نورى كه از وزارت فارس معزول بود به وزارت كرمان منصوب گشت و در ركاب شجاع السّلطنه راه برگرفت، اما عبد الرّضا خان يزدى كه از حاضر شدن پيشگاه سلطانى بيمناك بود، ميرزا سليمان طباطبائى مجتهد را با جمعى از برادر [و] برادرزادگان خويش و پيشكشى درخور سدۀ سلطنت روانۀ درگاه نمود و بعد از ورود به شفاعت ميرزا سليمان، عبد الرّضا خان در حكومت يزد برقرار ماند و فرستادگان او رخت انصراف يافتند.

آن گاه فرمانفرما را مورد الطاف فرمود اعيان فارس را هريك نواختى جداگانه كرده، ميرزا محمد على وزير مشير الملك لقب يافت و ميرزا على اكبر كلانتر فارس پسر حاجى ابراهيم خان شيرازى به قوام الملك ملقّب گشت.

و در اين وقت معروض افتاد كه ينارال دالغوركى ايلچى دولت روسيه كه متوقّف تبريز بود تا بعد از مراجعت خسرو ميرزا از مملكت روسيه به درگاه آيد، اين هنگام كه خسرو ميرزا باز شده، به مهماندارى محمّد حسين خان زنگنه و فرمان نايب

ص:42

السّلطنه تا اصفهان كوچ داده.

شهريار تاجدار ميرزا مهدى ملك الكتاب را كه در ركاب، وكيل امور وليعهد بود فرمان كرد تا به اصفهان شده، ايلچى را به طرف همدان كوچ دهد. بدان سان كه بعد از ورود موكب پادشاهى به همدان حاضر آستان باشد و نيز حكم رفت كه نايب السّلطنه، خسرو ميرزا را ملازم ركاب ساخته در همدان به درگاه پيوندد. و بعد از 40 روز از شيراز راه برگرفته طريق لرستان و خوزستان پيش داشت و شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله را بفرمود تا بنه و آغروق و خزانه و صندوقخانه را كه حملى گران بود برگرفته از طريق اصفهان راه دار الخلافه سپرد و مصطفى قلى خان سمنانى با لشكر خود ملازم ركاب شاهزاده گشت و غلامحسين خان سپهدار را فرمود كه توپخانه و قورخانه را حمل داده با سرباز عراقى از راه فهليان طىّ مسافت كند و در بهبهان به ركاب پيوسته شود.

سفر شاهنشاه به بهبهان

و شاهنشاه در روز جمعه يازدهم شعبان از شيراز كوچ داده ميرزا منصور خان حاكم بهبهان دليل راه گشت و از دشت ارژن تا كازرون براند.

از كثرت سيلان سحاب كه هر چشمه سارى رود پهناورى شد، مجال حركت محال مى نمود و در توقّف، علف و آذوقه صعب به دست مى شد، ناچار اردوى پادشاهى بعد از 5 روز به حركت آمد و از رودهاى شگرف مردم به زحمت عبور كردند و در اراضى فهليان و شعب بوان كه از جنات اربعۀ جهان شمرده مى شود خيمه زدند و به قلعۀ سفيد كه در فراز كوهى صعب است نگران آمدند. از قضا در اين منزل چون هنگام ناهار شكستن رسيده خوان و خورش سلطانى را حاضر كردند، شهريار را رغبتى به اكل اغذيه نرفت و به جامى از جلاّب قناعت افتاد. ملازمان حضور چون آن طعامهاى الوان بازپس بردند و خويشتن بخوردند مزاجها ديگرگون شد 50 تن افزون مبتلا به قى و اسهال و بيهوشى گشت.

ابراهيم خان پسر حاجى محمّد حسين خان صدر اصفهانى كه شرف مصاهرت و منصب نظارت داشت هم از اكل آن اغذيه چون مردگان بى زبان افتاده بود. ميرزا حسين حكيم باشى اصفهانى چنان دانست كه سمّى در غذا تعبيه شده است و بعضى

ص:43

چنان فحص كردند كه طبّاخان در منزل سراب بهرام از چشمه [اى] كه آب آن به سمّيّت معروف است آب برگرفته اند و نادانسته به كار برده اند.

بالجمله شاهزاده حسينعلى ميرزا از منزل فهليان رخصت انصراف حاصل كرد و شهريار به منزل سراب كوچ داد و همه روزه و همه شب سحاب از سيلان نمى ايستاد و همچنان از رود سنگ شير لشكريان به زحمت تمام عبور كردند و از آنجا از منزل بست و خيرآباد گذشته، رود خيرآباد را به هولى تمام بسپردند و طىّ مسافت كرده به كنار آب كردستان در ظاهر شهر بهبهان خيمه زدند.

سپهدار با توپخانه در آن جا به ركاب پيوست و از آنجا به منزل كوه سياه شتافته باز عبور از مياه و زحمت سپاه در پيش بود و در آن منزل چون لختى شهريار از بهر صيد كردن و نخجير افكندن گرد آن اراضى و دشت براند 2 شير نر از بيشه بيرون شد و صيد دليران ركاب گشت. و شاهزاده حسام السّلطنه هم در منزل كوه سياه از بلدۀ شوشتر در

رسيد و رسم پذيره به پاى برد و شيخ مسادر حاكم جعب نيز در آن منزل پيشكش خويش بگذرانيد. از آنجا فرمان رفت كه سپهدار از پيش روى به شوشتر سفر كرده، در آنجا لشكر عراقى را رخصت وطن دهد و خود منتظر موكب پادشاهى باشد.

آن گاه شاهنشاه از منزل كوه سياه كوچ داده در ارض رام هرمز فرود شد. مردمان گويند، اگرچه استوار نباشد، كه درخت نارنجى نوشيروان عادل در آن زمين به دست خويش غرس كرده و درختى را كه همان دانند هنوز سبز و ريّان و بارآور و طرى است و مجوسان بدان تقرّب جويند.

مع القصه شهريار تاجدار جمعۀ 9 شهر رمضان وارد شوشتر شد و از نظارۀ بنيان سدّى سديد كه شاهزاده محمّد على ميرزا بر رود شوشتر كرده بود شگفتى حاصل فرمود و قصۀ شكستن آن سد و بستن آن به دست ولرين [- والرين] قيصر در عهد شاپور ذو الاكتاف در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم افتاد.

بالجمله سدّى كه شاهزاده محمّد على ميرزا كرده در اين وقت كه شهريار تاجدار در شوشتر جاى داشت راقم اين

ص:44

حروف تحديد كردم 550 ذرع طول آن سد است و 60 ذرع قطر و 30 ذرع ارتفاع دارد؛ اما قطر آن كه در نشيب آب 60 ذرع است، چون بر فراز آب آيد 20 ذرع شود.

بالجمله شاهنشاه يكشنبۀ 11 رمضان از شوشتر به بلدۀ دزفول كوچ داد و بعد از 5 روز از آنجا بيرون شده 23 رمضان در قصبۀ خرّم آباد فيلى فرود شد و در اين وقت به هيچ وجه لشكريان را از سيلان سحاب آسايش نبود و جشن نوروزى در خرّم آباد افتاد.

وقايع سال 1245 ه. / 1829-1830 م و عيد كردن شاهنشاه ايران در خرّم آباد فيلى

اشاره

در سال 1245 ه. چون 2 ساعت و 4 دقيقه از روز يكشنبۀ 25 رمضان برآمد، آفتاب به بيت الشّرف شد و شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار در خرّم آباد فيلى جشن نوروزى بگذاشت و روز سيم عيد نوروز از خرّم آباد به بروجرد سفر كرد و از آنجا به ملاير نزول فرمود و روز 5 شوّال وارد همدان گشت و ينارال دالغوركى ايلچى روسيه به مهماندارى ميرزا مهدى ملك الكتّاب و محمّد حسين خان زنگنه وارد همدان گشت و نايب السّلطنه نيز با خسرو ميرزا از راه برسيد.

شاهنشاه دالغوركى را مورد نواخت و نوازش داشته فرمان كرد تا آصف الدّوله و غلامحسين خان سپهدار و ديگر امرا و بزرگان درگاه هر شب يك تن او را به ضيافت طلب كردند و به خورش هاى گوناگون و ساز و برگ بساط طرب و انواع لهو و لعب عظيم بزرگ داشتند، آن گاه به تشريف پادشاه شادكام شده، رخصت مراجعت يافت.

و اين وقت چون ميرزا محمّد على خان كاشى وزير ظلّ السّلطان به اتّفاق 200 تن از اعيان طهران حاضر درگاه شده، جبين ضراعت بر خاك نهادند و خواستار شدند كه 30 سال بر زيادت است كه شهريار تاجدار جشن نوروزى در دار الخلافه طهران

ص:45

فرموده و امسال اين بساط شاهوار در خرّم آباد گسترده شد، در ازاى آن روا باشد كه شهريار تاجدار از بهر ييلاق در اراضى عراق توقّف نفرمايد؛ بلكه طريق دار الخلافه گيرد و مردم آن بلده را از زحمت انتظار درآورد. لاجرم شاهنشاه، نايب السّلطنه را فرمود تا در همدان متوقّف شده حدود بغداد را نيز نگران باشد و در عشر آخر شوال از همدان كوچ داده 8 ذيقعده وارد دار الخلافه گشت.

لشكر كشيدن پادشاه خوارزم به خراسان

اين هنگام در مملكت خراسان صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات از خدمت احمد على ميرزا سر برتافته به اتّفاق كريم خان زعفرانلو 1000 تن سوار تركمان انجمن كرده اراضى چناران و رادكان را به معرض نهب و غارت درآورد. و رضا قلى خان پسر بيگلر خان چاپشلو را كه حكومت درّه جز داشت هم با خود يار كرده، به اغواى والى خوارزم پرداخت و اللّه قلى توره فريفتۀ سخن او شده با جماعتى از قبايل تكه و اوزبك تاراج خراسان را تصميم عزم داده، تا كنار رود طژن براند. شاهزاده احمد على ميرزا چون اين بدانست خوانين خراسان را حاضر درگاه ساخت و لشكرى رزمجوى فراهم كرده به استقبال جنگ تا بيابان آلان دشت تاختن كرد.

والى خوارزم چون اين بشنيد بى آنكه رزم دهد يا حمله افكند پشت با جنگ داده روى به خيوق نهاد. لاجرم احمد على ميرزا به اراضى پشتكوه كه در تصرّف صيد - محمّد خان بود تاختن برد و صيد محمّد خان روى به درّه جز نهاد و با رضا قلى خان هم - پشت گشت. سليمان آقاى برادر رضا قلى خان چون از برادر خوفناك بود، در قلعۀ محمّدآباد مأمن جست و جمعى از تركمانان على ايلى را با خود يار كرده در قلعه را استوار كرد. صيد محمّد خان با قبايل چاپشلو هشتم شهر ذيحجه به كنار قلعۀ محمّدآباد آمده، حمله افكند، با گلولۀ تفنگ يكى از قلعه گيان جان بداد. و از آن سوى احمد على ميرزا در اراضى پشتكوه قلعۀ جفرى را به قوّت توپهاى

ص:46

باره كوب مفتوح ساخت و فتح ديگر قلاع كه در بيرون دربند قلعۀ كلات است سهل گشت.

بالجمله آن اراضى را به تحت فرمان كرده قبايل جلاير را به جمله كوچ داد و در ازاى اسراى كرد چناران به جعفر قلى خان شادلو سپرد و باز مشهد مقدّس شد و خبر اين فتح در نيمۀ محرم [1246 ق/ژوئيۀ 1830 م.] در حضرت شهريار معروض افتاد.

فوت ميرزا زكى نورى و محمّد حسن خان قاجار

در اين سال بلاى وبا در ايران بالا گرفت و از چاكران درگاه شاهنشاه ميرزا زكى نورى مستوفى درگذشت و فرزندش ميرزا محمّد تقى به جاى او منصوب گشت و محمّد حسن - خان دولّوى قاجار وداع جهان گفت و پسرش محمّد امين خان به جاى او نسقچى باشى شد.

تفويض حكومت كرمانشاهان به شاهزاده محمّد حسين ميرزا و جنگ شاهزادگان عراق

هم در اين سال به خواستارى مردم كرمانشاهان ديگرباره شاهنشاه محمّد حسين - ميرزاى پسر شاهزاده محمّد على ميرزا را به حكومت كرمانشاهان منصوب داشت. و پس از رسيدن محمّد حسين ميرزاى به آن اراضى، مردم خوزستان و لرستان فيلى كه سالهاى فراوان در تحت فرمان محمّد على ميرزا بودند و هم روى دل با فرزندان او داشتند، روزى چند برنگذشت كه حكومت شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه در آن ممالك لغزش يافت. چند كرّت اصلاح ذات بين را از جانبين رسل و رسايل انگيخته شد و عاقبت كار از مكاتبت به مغالبت كشيد و از مصالحت به مناطحت انجاميد.

محمّد حسين ميرزا از مردم گوران و زنگنه و كلهر سپاهى راست كرده، تا كنار قلعۀ خرّم آباد براند و شاهزاده حسام السّلطنه مدافعۀ او را به تجهيز لشكر پرداخت. اين هنگام راقم حروف در بروجرد بودم و چون شاهزاده محمود نيز برحسب امر شاهنشاه در بروجرد متوقّف بود، مرا نيز به فرمان حسام السّلطنه از آن بلده بيرون شدن نمى گذاشتند تا مبادا به رعايت شاهزاده محمود در حضرت شاهنشاه سعايت كنم و شكايتى آغازم يا محمّد حسين ميرزا و ديگر شاهزادگان را در اين خصومت تحريضى دهم.

بالجمله حسام السّلطنه از جماعت بختيارى و باجلان و بيرانوند و ياراحمدى و سكوند و حسنوند لشكرى فراهم كرده، به استقبال جنگ محمّد حسين ميرزا تا اراضى

ص:47

الشتر برفت و لشكرگاه راست كرد و شاهزاده همايون حاكم نهاوند [را] طلب فرموده به نزديك محمّد حسين ميرزا رسول فرمود تا در ميانه سخن به صلاح كند و رسم منازعت را از ميانه برگيرد. و كارداران، محمّد حسين ميرزا را معروض داشتند كه شاهزاده همايون از بهر آن بدين جا شده كه ما را خواب خرگوش دهد و حسام السّلطنه مغافصة به تسخير كرمانشاهان تاختن برد. لاجرم فرمان كرد تا همايون ميرزا را بر اسبى كودن برنشاندند و به كرمانشاهان بردند و ملازمان ركابش را دستگير ساخته سلاح و سلب و اسب ايشان را گرفته رها دادند.

مبارزه شيخعلى ميرزا با حسام السّلطنه

در اين وقت شاهزاده شيخعلى ميرزا كه با محمّد حسين ميرزا و شاهزاده محمود طريق مودّت و مصافات مى سپرد، فرصت بدست كرده از مردم ملاير و تويسركان كه در تحت فرمان داشت لشكرى اختيار كرد و قبايل زنديه كه نيز ملازمت او داشتند انجمن شدند، با سپاهى آراسته بر سر بروجرد آمد. نور محمّد خان قاجار دولّو برادر آصف الدّوله كه از قبل حسام السّلطنه در بروجرد بود، به حفظ و حراست آن بلده ميان استوار كرد و ابواب شهر را بربسته تفنگچيان جلادت پيشه در برج و باره برگماشت و شيخعلى ميرزا همچنان كه از گرد راه برسيد توپهاى باره كوب را به جانب شهر گشاد داد و لشكر او به سوى دروازه همى حمله افكندند. از بامداد تا فرو شدن آفتاب كار بدين گونه رفت و در ميانه ميرزا حسن شيرازى وزير شيخعلى ميرزا با گلولۀ تفنگ زخمى برداشت.

از آن سوى شامگاه اين خبر با حسام السّلطنه بردند و او بى توانى بنه و آغروق را در لشكرگاه خود گذاشته چون عقاب صيد ديده شتاب گرفت و تا بامداد اسب براند، صبحگاه شيخعلى ميرزا آگاه شد و حكم داد تا لشكر بر فراز پشته [اى] كه در بيرون بلدۀ بروجرد است درآمدند و عرّاده هاى توپ را بر فراز پشته نصب كردند و سپاهيان از چپ و راست رده شدند. چون حسام السّلطنه برسيد نه توپخانه را وقعى نهاد و نه لشكر را حشمتى گذاشت و حكم يورش داد. سپاه او چون شعله نيران راه فراز گرفتند و توپ

ص:48

لشكر شيخعلى ميرزا را به جانب نشيب زيانى نتوانست بود. لاجرم سپاه حسام السّلطنه صعود كردند و دليرانه بر آن پشته برآمدند.

مردم ملاير و زنديه چون اين دليرى بديدند ديگر نتوانستند درنگ كرد [ه] به يك باره هزيمت شدند و راه نشيب گرفتند. مردان بختيارى و باجلان و سكوند از قفاى ايشان تاختن همى كردند و بسيار مرد و مركب به خاك انداختند؛ و ميرزا اسمعيل خان - گلپايگانى كه ناظر شيخعلى ميرزا بود، در هزيمت اسبش به وحل نشست و يك تن از مردم سكوند با گلوله تفنگ او را مقتول ساخته اسب و سلاحش را ببرد. و رحيم خان - سكوند كه مردى دلير بود، از قفاى شيخعلى ميرزا بتاخت و راه بدو نزديك كرد و دست فرا برده گريبان نظر على ميرزا را بگرفت تا از اسب بزير آرد.

شيخعلى ميرزا چون اين بديد سر برتافت و با نيزه به جانب رحيم خان حمله برد.

رحيم خان از آهنگ او دست از نظر على ميرزا بازداشته بازپس نشست و شيخعلى ميرزا پسر را برداشته به ملاير گريخت؛ و آقا سيد مراد كه يك تن از سادات بروجرد از عشيرت آقا سيد مهدى بحر العلوم بود رنجيده خاطر به نزد شيخعلى ميرزا روز مى گذاشت با چند تن از بزرگان زنديه دستگير گشتند و حسام السّلطنه بفرمود تا ايشان را جامه هاى ديگرگون دربر كرده از ميان بازار بروجرد با مسخرگان عبور دادند و بند برنهادند و خود با كبر و خيلاى تمام درآمده در دار الاياله خويش جاى كرد و لشكريان او بنه و آغروق و احمال و اثقال لشكرگاه شيخعلى ميرزا را به نهب و غارت برگرفته به مرابع و مساكن خويش شتافتند.

ديگرباره حسام السّلطنه فرمان كرد تا 3 روزه آن لشكر پراكنده انجمن شدند و 14000 تن عرض سپاه داده به دفع محمّد حسين ميرزا از بروجرد بيرون شد؛ و از آن سوى محمّد حسين ميرزا كه قلعۀ خرّم آباد را مفتوح ساخته نشيمن داشت پذيره جنگ كرده از قلعه بيرون شد و سرباز گوران و پيادگان را از پيش روى بازداشت و سواران را در قفاى پيادگان جاى كرده و خود در پيش روى لشكر صف راست همى كرد و از يمين به شمال همى شد.

ص:49

بالجمله روز هشتم محرم سال 1246 ه. / 1830 م. در بيرون خرّم آباد تلاقى فريقين شد. سواران بيرانوند و باجلان و بختيارى اسب برجهاندند و هم عنان حمله افكندند، از اين سوى سرباز گواران و تفنگچيان كلهر و زنگنه به يك بار دهان تفنگها بگشادند و آن جماعت را دفع دادند. ديگرباره سواران حسام السّلطنه گرد هم برآمدند و هم داستان گشته حملۀ ديگر افكندند، در اين نوبت نيز با زخم گلوله بازپس نشستند. در اين وقت نصر اللّه ميرزا برادر محمّد حسين ميرزا كه داماد حسام السّلطنه بود و در لشكرگاه او مى زيست جمعى از لشكريان را با خود متّفق كرده به نزديك برادر شتافت. اين نيز در لشكر حسام السّلطنه ثلمه و رخنه افكند و با اين همه، سپاه او هم دست و هم پشت شدند و در كرّت سيم حمله انگيختند.

محمّد حسين ميرزا از اسب فرود شد و پياده از پيش روى سپاه به چپ و راست همى تاخت و لشكر را به صبر و سكون وصيّت همى فرمود و به جنگ و آهنگ تحريض همى نمود. اين نوبت چون سواران حسام السّلطنه از باران تفنگ پشت با جنگ دادند ديگر نايستادند و راه فرار پيش داشتند.

اين هنگام محمّد حسين ميرزا بفرمود تا سواران از پس پشت پيادگان بيرون شده، در قفاى هزيمتيان بتاختند و بيشتر از آن سپاه را اسير و دستگير ساختند. حسام السّلطنه نيز ناچار طريق هزيمت گرفت و پاسى چند از شب گذشت با يك دو تن به شهر بروجرد درآمد، اين هنگام چون كارداران او را ضعفى پديدار گشت و دورانديشى در امور و حفظ حدود ثغور فتور يافت برادران و فرزندان حاجى ملاّ اسد اللّه مجتهد بروجردى و ملاّ على مجتهد، نگارندۀ اين كتاب مبارك را از شهربند بروجرد بيرون آورده تا اراضى سربند كه در تحت فرمان غلام حسين خان سپهدار بود به سلامت كوچ دادند و از آنجا من بنده به دار الخلافه سفر كردم بالجمله مملكت لرستان بر كارداران محمّد حسين ميرزا مسلّم گشت.

ص:50

اسير شدن برادرزاده آصف الدّوله هندى به دست تركمانان

هم در اين سال جلال الدّوله مهدى على خان برادرزادۀ آصف الدّوله وزير لكناهور به زيارت عتاب عاليات و مشهد نجف اشرف شتافته از آنجا زاير مشهد مقدّس گشت و هنگام مراجعت با زوّار كوچ همى داد. در ميان منزل عباس آباد و ميامى جماعتى از تركمانان تكه بتاختند و 200 تن از معمّرين زوّار را با تيغ بگذرانيدند و 500 تن جوانان و زنان را اسير گرفتند، اموال و اثقال ايشان را برداشته راه دشت برگرفتند. در ميانه معادل 100000 تومان اموال مهدى على خان به غارت رفت و خود نيز اسير شد.

چون اين خبر در حضرت پادشاه معروض افتاد، رضا قلى خان زعفرانلو حاكم خبوشان را منشور كرد كه مهدى على خان را از تركمانان تكه بازستاند. رضا قلى خان چنان دانست كه در جنبش لشكر دور نباشد كه خون مهدى على خان در ميانه هدر شود، كس به بازرگانى فرستاد تا او را و زوجۀ شيخ ابراهيم جزايرى را كه هم به اسر برده بودند به 1000 تومان زر مسكوك خريده روانۀ دار الخلافه داشت و شهريار تاجدار او را بنواخت و برگ و ساز داد.

آنگاه حاجى اسمعيل خان شامبياتى را با جماعتى از لشكر به كيفر تركمانان مامور به خراسان فرمود و حاجى اسمعيل خان مريض گشته در يك منزلى مشهد به درود جهان كرد.

رسيدن رسول والى ميمند

و هم در اين هنگام منوّر خان افشار والى ميمند و شبرغان، عبد الرحمن، يوزباشى خود را روانۀ درگاه شاهنشاه نمود تا پيشكش او را بگذرانيد و معروض داشت كه اگر يك تن از شاهزادگان [را] بدين اراضى مأمور فرمائى در ركاب او رزم دهيم و ممالك ماوراء النهر و بلدۀ بلخ را مفتوح ساخته به كارداران حضرت سپاريم. فرستادۀ او را عطوفتى به سزا كرده رخصت انصراف دادند.

و هم در اين سال بهرام خان ولدبنياد خان هزاره كه حكومت جام و باخرز داشت سفر سرخس كرد كه پراكندگان ايل والوس خود را فراهم كند. مردى از هزاره كه با پدرش از در خونخواهى بود، فرصتى به دست كرده او را مقتول نمود و محمّد خان قرائى وقت را غنيمت شمرد و با مردم خويش به اراضى جام و باخرز

ص:51

تاخته، يعقوب خان و آقا خان عمزادگان بهرام خان را با 50 تن از عشيرت ايشان مقتول ساخت و آن مملكت را به تحت فرمان كرد.

رسيدن سفير سند

هم در اين سال چنانكه مذكور شد، حسينعلى خان جوانشير از كابلستان سفير درگاه آمد و از شاهنشاه منشور ملاطفت گرفته سفر سند كرد و در نزد مير مراد على خان والى سند خود را سفير ايران نام نهاد؛ و مذكور نمود كه كارداران ايران در تسخير كابل تصميم عزم داده اند و دير نباشد كه سپاه بى كران بدان اراضى تاختن كند و معلوم نيست كه مملكت سند هم از تعرض ايشان مصون ماند. والى سند بيمناك شد و ميرزا محمّد على - شيرازى را با چند تن ديگر به سفارت ايران برگماشته و 3 زنجير فيل و 30 بافته از بسيج كشمير به رسم پيشكش انفاذ داشت.

ميرزا محمّد على از طريق بلوچستان راه بندر عباس گرفت و حسينعلى خان جوانشير از راه بحر به بندر بمبئى آمده و از آنجا طريق دار الخلافه گرفت و 2 ماه قبل از رسولان سند به درگاه آمد. و ميرزا محمد على 11 ربيع الاخر وارد طهران شد و تقبيل سده سلطنت كرده، پيشكش خود را پيش داشت و خواستار رعايت و حمايت گشت كه از آسيب رنجيد سكه پادشاه كشمير، مملكت سند محفوظ ماند. شاهنشاه او را بنواخت و معادل 1000 تومان در وجه ميرزا محمّد على عطا فرمود و نظر على خان قاجار قزوينى نايب ايشيك آقاسى را به سفارت سند مأمور ساخته و جامۀ لايق با يك قبضۀ شمشير براى خلعت امير مراد على خان او را سپرد و در عشر آخر جمادى الاخره او را به اتّفاق ميرزا محمّد على گسيل سند فرمود.

آمدن شجاع السّلطنه بر سر يزد

هم در اين سال عبد الرضا خان حاكم يزد با شفيع خان حاكم بلوك راور كه از مملكت كرمان است پيوند خويشاوندى محكم نموده و او را از فرمانبردارى شجاع السّلطنه فرمانگزار كرمان بازداشت. شجاع السّلطنه در غضب شده

ص:52

از بلدان كرمان لشكرى كرد و بر سر يزد تاخته آن بلده را به محاصره انداخت؛ و تيمور ميرزاى پسر حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس را كه اين وقت در آبادۀ سورمق متوقّف بود هم نزديك خويش طلب نمود تا در تسخير قلعه معاون باشد؛ و چون بى اجازت كارداران دولت اين مبارزت كرد شهريار تاجدار انديشيد كه اگر او را از محاصرۀ يزد منع فرمايد از براى او در مملكت كرمان وقعى و مكانتى نماند، لاجرم سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان را به حكومت يزد بيرون فرستاد، باشد كه بعد از ورود او شجاع السّلطنه دست از محاصره باز دارد و طريق گردن سپارد.

بعد از ورود سيف الدّوله ميرزا در يزد، شجاع السّلطنه را در حصار دادن آن بلده ابرام بر زيادت شد و مدّت 9 ماه اين كار به درازا كشيد و گاه گاه عبد الرضا خان به دست آويز اينكه حكومت يزد با ظلّ السّلطان تفويض يافته و اينك فرزند او سيف الدّوله ميرزا بر مسند حكمرانى متّكى است، لشكرى فراهم كرده از دروازه بيرون مى فرستاد و با سپاه شجاع السّلطنه رزم مى داد.

فوت محمّد زكى خان نورى و محمّد كاظم خان مازندرانى

در اين مدّت محمّد زكى خان نورى وزير شاهزاده مريض شده، وداع زندگانى گفت و محمّد كاظم خان سوادكوهى كه مردى جلادت پيشه بود به زخم گلولۀ مردم عبد الرّضا خان درگذشت.

سفر نايب السّلطنه به يزد

در پايان امر شاهنشاه فرمان كرد كه نايب السّلطنه را براى نظم خراسان مأمور خواهيم داشت، نيكو آن است كه نخست قلعۀ يزد را بگشايد، آن گاه به جانب خراسان شود.

چون اين منشور، به نايب السّلطنه رسيد با 10000 تن سرباز و 25 عرّاده توپ از اردبيل بيرون شده تا به زنجان بتاخت. و از آنجا وليعهد ثانى محمّد ميرزا را با سرباز و توپخانه از راه ساوه روانه قم فرمود و خود با ميرزا ابو القاسم قايم مقام و معدودى از ملازمان ركاب در دوازدهم شعبان وارد دار الخلافۀ طهران گشت. شاهنشاه بفرمود كه نخست قلعۀ يزد را مفتوح سازد و عبد الرضا خان را برگيرد، آن گاه شجاع السّلطنه را كه بى اجازت كارداران دولت بدين محاصره اقدام نمود، روانه درگاه دارد، پس به سوى خراسان شود.

لاجرم نايب السّلطنه

ص:53

24 شعبان از دار الخلافه بيرون شده، راه يزد را برگرفت و چون در منزل عقدا برسيد عبد الرضا خان و تمامت خويشاوندان با تيغ و كفن به حضرت او شتافتند و روى ضراعت به خاك سودند، و چون شجاع السّلطنه خبر ورود نايب السّلطنه را در عقدا استماع نمود بى توانى مردم خود را برداشته راه كرمان برگرفت و نايب السّلطنه به شهر يزد درآمده، كار آن بلده را به نظم كرد و سيف الدّوله ميرزا را همچنان در حكومت بازگذاشت و چون به علت امتداد محاصره علف و آذوقه اندك بود، بعد از 3 تا 4 روز روانۀ كرمان شد.

شجاع السّلطنه چون اين بدانست نخستين فرزند خود هلاكو ميرزا را تا 2 منزل به استقبال بيرون فرستاد و چون راه نزديك شده، خود نيز پذيره كرد و به خدمات ضيافت پرداخت و چون شهريار تاجدار آمحمّد كريم پيشخدمت را به احضار شجاع السّلطنه گسيل فرموده، هم با نايب السّلطنه فرمود دور نباشد كه شجاع السّلطنه از آن جسارت كه در حصار دادن يزد كرده بيمناك شود و از حاضر شدن به درگاه تقاعدى ورزد يا

تباعدى گيرد. لاجرم نايب السّلطنه بفرمود يك فوج سرباز او را نگاهبان گشتند و محمّد - زمان خان دولّوى قاجار را با 200 سوار نيز ملازم ركاب او ساخت تا او را به دار الخلافه كوچ دادند.

قصّه مير حسن خان طالش و انجام كار او

و هم در اين سال مير حسن خان پسر مصطفى خان طالش كه در مقاتلۀ با روسيه «اسبق المجاهدين» لقب يافته بود، وداع زندگانى گفت و اين مير حسن خان چنان افتاد كه بعد از مصالحۀ دولتين ايران و روس به نزديك بسقاويج شتافت، باشد كه حكومت طالش را به دست گيرد. چون از شرايط عهدنامه بود كه از شناختگان مملكت اگر كسى فرار كرده به دولت روس پناه برد يا از روس به ايران آيد او را باز فرستند. نايب السّلطنه بر حسب فرمان شاهنشاه كس به نزد بسقاويج فرستاد [ه] مير حسن خان را طلب كرده.

بسقاويج بى توانى او را روانه نمود. نايب السّلطنه مير حسن خان را به دست محمّد قلى خان سعدلو حاكم خلخال سپرد و فرمان كرد كه

ص:54

چنانش بدار كه فرار نتواند كرد.

بعد از سفر نايب السّلطنه به طرف عراق و يزد، مير حسن خان فرصت به دست كرده از خلخال به طالش گريخت و در آنجا لشكرى فراهم كرده به اراضى لنكران و اركوان تاختن برد و با لشكر روس چند رزم مردانه داد و ايشان را بشكست و آن اراضى به تحت فرمان كرد. چون اين خبر به بسقاويج رسيد به كارداران دولت ايران نامه كرد كه اگر جنبش مير حسن خان با اجازۀ شما نيست او گناهكار هردو دولت است، ما لشكرى به دفع او برمى گماريم شما نيز از آن جانب مدد كنيد.

لاجرم نايب السّلطنه افواج سپاهى اردبيل را به سوى طالش فرستاد و بسقاويج نيز لشكرى مأمور كرد. مير حسن خان در ميانه بى چاره ماند، لابد در عشر آخر شوّال به انزلى گيلان گريخت و از آنجا سفر مازندران كرده و به دار الخلافه طهران آمد. بسقاويج بيمناك بود كه مبادا ديگرباره مير حسن خان از طهران بيرون شود و فتنه انگيزد. از كارداران ايران خواستار بود كه او را روانۀ تفليس دارند، از قضا مير حسن خان مريض گشت و به مرض استسقا درگذشت.

طغيان محمّد خان قرائى و آهنگ خان خوارزم به طرف خراسان

هم در اين سال ديگرباره محمّد خان قرائى و پلنگ توش خان برادر صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات با الله قلى توره پادشاه خوارزم ساز ارادت و حفاوت طراز كردند و باب رسل و رسائل بازداشتند و پلنگ توش خان نزديك خان خوارزم رفته مورد نوازش گشت و «سردار سرحدّ تركستان» لقب يافت و تركمانان ساروق را به نهب و غارت خراسان برانگيخت.

از اين سوى احمد على ميرزا چون اين خبر بدانست لشكرى انجمن كرده به استقبال جنگ تاختن كرد، در پل خاتون نزديك به سرخس با تركمانان دچار شده آن جماعت را هزيمت كرد و جمعى را اسير و گروهى را عرضۀ شمشير ساخت؛ و در ميانه رسولى را كه خان خوارزم نزديك محمّد خان گسيل ساخته بود نيز گرفتار شد. احمد على ميرزا او را بى آسيب روانۀ خوارزم داشت و اللّه قلى توره از اين معنى منفعل شده از آن پس در حضرت شاهزاده اظهار موالفت و مواحدت

ص:55

همى كرد و بزرگان تركمانان تكه و ساروق را به حضرت شاهزاده روانه فرمود تا اظهار ايلى و خدمتگزارى كردند و پيشكشى لايق پيش گذارنيده اسيران خود را رها ساختند. اين وقت پلنگ توش خان و محمّد خان قرائى ناچار با شاهزاده طريق خضوع و عقيدت گرفتند و صورت اين حال در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

شاهنشاه ايران پنجشنبه 6 ذيحجه [1246 ق/مه 1831] از طهران خيمه بيرون زد و از راه قم عبور كرده تا اراضى كمره كوچ بر كوچ رفت. شاهزاده حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا و محمّد ميرزا از ولايت بروجرد و ملاير و كرمانشاهان به حضرت پيوستند و غلامحسين خان سپهدار كه فرمانگزار آن اراضى بود در ميزبانى پادشاه و مهربانى با بزرگان درگاه و [فراهم ساختن] علف و آذوقۀ سپاه خوددارى نكرد. بعد از 14 روز كه لشكرها در آن اراضى انجمن شدند، شهريار تاجدار شاهزادگان را رخصت انصراف داده از آن جا راه برگرفت و از طريق گلپايگان و خوانسار طىّ مسافت فرمود، يكشنبۀ غرۀ شهر محرّم سال 1247 هجرى/ژوئيه 1831 در چمن قهيز كه از اراضى چهارمحال است فرود شد.

و از آنجا عبد اللّه خان امين الدّوله را به جهت رفع حساب مملكت فارس روانه شيراز فرمود. و او در قمشه با شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس كه به قصد تقبيل سدۀ سلطنت مى شتافت، بازخورد و شاهزاده را به جانب فارس مراجعت داد و شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله با اعيان اصفهان به درگاه شاهنشاه آمدند و پيشكش خويش پيش داشتند.

اين هنگام فرمان رفت كه نايب السّلطنه از كرمان پيوستۀ حضرت گردد و حسين خان سردار ايروان را به حكومت چهارمحال و نظم قبايل بختيارى برگماشت و در اول شهر صفر از آن اراضى سفر كرده در چمن سنگباران لشكرگاه كرد؛ و هم در آنجا يك ماه توقّف فرمود.

و اين هنگام ارغون ميرزا پسر حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه كه سالها در سبزوار

ص:56

حكومت داشت، اگرچه مردى مبارز و نامور بود اما به تنمّر ملكزادگى و سكر جوانى كردارهاى ناپسنديده داشت، از نهب و غارت مجتازان و كاروانيان مضايقت نمى كرد. اين وقت كه مردم سبزوار نيز از جفاى كارداران او به جان آمدند و برشوريدند، ناچار از سبزوار به دامغان آمد و از آنجا از بيابان جندق طريق حضرت گرفت و از بيم عتاب و عقاب پادشاه، درباره بند سلطانى پناه جست و به شفاعت عمّ و پدر، گناهش معفو گشت.

آن گاه اردوى سلطانى حركت كرده سرچشمۀ آب زنده رود و آب كرند را ملازمان ركاب نظاره كرده در قريۀ دهكرد لشكرگاه گشت.

رسيدن نايب السّلطنه به لشكرگاه پادشاه

نايب السّلطنه چون فرمان احضار يافت فرزند خود خسرو ميرزا و يوسف خان گرجى امير توپخانه خود را در كرمان گذاشت و سليمان خان گيلانى سرهنگ را با فوج شقاقى در يزد ملازم خدمت سيف الدّوله ميرزا نمود و خود با 3 فوج سرباز و 6 عرّادۀ توپ غرۀ شهر ربيع الثانى در قريۀ دهكرد حاضر درگاه شده و به يك قبضۀ شمشير مرصّع به لآلى و جواهر ثمين تشريف يافت و شهر يارش معادل 50000 تومان زر مسكوك براى نظم خراسان عطا كرد و 10000 تومان به سربازى كه در كرمان متوقّف بود بذل رفت. و منشور شد كه فرزند نايب السّلطنه، فريدون ميرزا از جانب پدر در آذربايجان حكمران باشد و محمّد خان زنگنه امير نظام و ميرزا اسحق فراهانى برادرزادۀ قائم مقام ملازم خدمت او باشند و نايب السّلطنه خود از رود جيحون تا كنار آب اترك را كه ممالك شرقى ايران است به نظم كند.

پس نايب السّلطنه فرمانگزارى كرمان را به نام سيف الملوك ميرزا پسر ظلّ السّلطان منشور گرفت و خود فرمان كرد كه خسرو ميرزا و يوسف خان امير توپخانه با لشكر از كرمان به يزد كوچ دهند و از آنجا از طريق طبس راه خراسان گيرند و حسينعلى خان و بهبود خان جوانشير را كه از قبل قزلباش كابل رسول بودند، چنانكه مذكور شد، ملتزم ركاب ساخته از راه اصفهان و كاشان آهنگ خراسان نمود و على خان پسر عبد الرّضا خان يزدى را با اهل و عشيرت عبد الرّضا خان به رسم

ص:57

گروگان روانه آذربايجان فرمود. بعد از بيرون شدن نايب السّلطنه، شهريار تاجدار از قريۀ دهكرد كوچ داده 5 روز در نجف آباد توقّف فرمود و هم از آنجا بيرون شده دوشنبۀ 12 ربيع الثانى وارد اصفهان گشت.

فرار عبد الرّضا خان يزدى و شفيع خان

اما در اين ايّام كه نايب السّلطنه حاضر حضرت پادشاه بود، عبد الرّضا خان يزدى و شفيع خان كه هردو در كرمان بودند، چون در طغيان و عصيان هم داستان همى شدند، در اين وقت كه برحسب فرمان در كرمان جاى داشتند يكديگر را ديدار كرده ديگرباره در مخالفت با دولت مواضعه نهادند و از نزد خسرو ميرزا فرار كرده، عبد الرّضا خان در قلعۀ بافق جاى كرده و شفيع خان به قلعه راور در رفت؛ و نايب السّلطنه در منزل قمشه اين خبر بشنيد و فرمان كرد تا از كرمان يوسف خان گرجى با سرباز و توپخانه به تسخير قلعه راور شتافت و سليمان خان گيلانى كه با فوج شقاقى متوقّف يزد بود، بر سر بافق تاختن برد.

بالجمله يوسف خان به حكم يورش و ضرب گلولۀ توپ در 3 ساعت قلعه راور را فتح كرده شفيع خان را با 2 پسر برحسب امر روانۀ اردبيل داشت و عبد الرّضا خان در نيم شبى كه سربازان يورش به قلعه بافق مى دادند با چند تن از بنى اعمام خود به جانب طبس

و قاينات گريخت. در عشر آخر ربيع الثانى در اصفهان اين قصّه معروض درگاه افتاد و شاهنشاه يوسف خان و سليمان خان را با شمشير مرصّع و جامۀ گرانبها خلعت كرد.

شورش رعاياى ملاير به شيخعلى ميرزا

هم در اين وقت رعيّت ملاير و تويسركان بر شاهزاده شيخعلى ميرزا برشوريدند و [او] دست آن نداشت كه آن فتنۀ برخاسته را بنشاند، ناچار با چند تن از فرزندان خود راه برگرفته، در اصفهان حاضر درگاه شد. و فرياد مردم ملاير از تعدّى كارداران او نيز گوشزد واقفان درگاه شد؛ و همى گفتند شاهزاده چندان سنت مردم لوط را بر خود فرض داشته كه شيخ الاسلام و نايب الصّدر بلد ما را كه سنين كهولت سپرده اند به جاى پسران امرد به سراى خويش آورده، و با ايشان درآويخته

ص:58

و درآميخته، و گاه دست طلب به دامان مردى نامجرّب زده، و بد و مخذوف را از وى مكشوف خواسته، و سرّ مكتوم را از او معلوم دانسته، و به خاطر خويش از تحريك و تفصيل مادۀ ارض بيضا سپرده و به حجر مكرم و كيمياى اعظم رسيده؛ و گاه ديگر در به روى آشنا و بيگانه بسته و در هواى دختر پادشاه پريان نشسته.

و اين سخن از آن درگفتند كه وقتى مردى جهانگرد كه در كار حيلت و نيرنگ فرد بود، به حضرت شاهزاده آمد و معروض داشت كه قبايل جن به تمامت در تحت حكومت من باشند، اينك دختر پادشاه پريان والۀ رفتار و شيفتۀ ديدار تو شده است! با اين كه چون حور بهشت و آفتاب ارديبهشت است بر ذمّت نهاده كه اگر با او هم بستر شوى، و مهر دوشيزگان از او بردارى، سلطنت اقاليم سبعه را با تو راست كند.

شاهزاده اين سخن را باور داشت و صبر او در وصل پرى و سلطنت روى زمين اندك گشت و آن مرد نيرنگ ساز را بر وسادۀ عزّت جاى داد و خود گهگاه در برابر [او] دست بكش كرده بايستاد و به ضراعت و مسكنت طلب آرزو همى كرد. مرد جهانگرد حكم داد تا در باغ جنّت كه از پس سراى او بود، رواقى از بهر زفاف دختر پرى اختيار كردند، چندانكه آلات زر و سيم و جواهر شاداب و لآلى شاهوار در سراى شيخعلى ميرزا بود بدان رواق حمل داده حلى و حلل بستند و تا هفته [اى] چندانكه شاهزاده را ذخاير و دفاين بود و مستعار نيز توانست كرد بدان رواق در بردند.

چون شب زفاف پيش آمد، فرمود كه دختر پرى با مردان، موى پس گوش روا ندارد اينك به گرمابه شو و بدن را از موى زياد پرداخته كن و موى پس گوش را سترده فرماى؛ و خضاب كرده، ساختۀ زفاف باش. و بفرماى تا طعام عروس را نيك معطر كنند كه پرى با عطر آموخته است.

چون شاهزاده كار به فرمان كرد و از گرمابه به در شد، گفت اينك در سراى خويش باش تا من به رواق شده بسوختن بخور و خواندن عزايم دختر شاه پريان

ص:59

را با تخت سلطنت حاضر كنم و چون 7 ساعت از شب سپرى شود كس به طلب تو فرستم و با پرى هم بستر كنم. اين بگفت و به رواق در رفت و چندانكه سيم و زر و جواهر و درّ بود بر گرفت و با يك تن ملازم خود و 2 سر اسب حمل داده از برق و باد پيشى گرفت.

شاهزاده كه در شاهراه انتظار هر ساعتى سالى بر او مى رفت؛ چون ساعت به 7 رسيد و كس به طلب او نيامد، لختى با اضطراب و التهاب بزيست، آن گاه برخاسته به پشت رواق آمد و چند كرّت ندا در داد و جواب نشنيد، بى توانى به رواق در رفت و صورت حال را بازداشت، افغان كنان مردم خويش را طلب كرد و از هر جانب كه راه و طريقى مى دانست 100 سوار بيرون فرستاد و چندانكه در دنبال او شتافتند نشان او را نيافتند.

مع القصّه بعد از اصغاى كلمات دادخواهان، شاهنشاه بى توانى غلامحسين خان - سپهدار را فرمان كرد كه محال تويسركان و ملاير را به تحت فرمان خويش بدارد تا در ميان شاهزاده و دادخواهان بازپرسى به سزاى فرمايد. آن گاه ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را مأمور فرمود تا برفت و از ارتفاع منال ديوانى و حكومت شيخعلى ميرزا در ملاير آگهى حاصل كرده 1000 تن از اعيان آن اراضى را با خود كوچ داده به درگاه آورد.

و اين جماعت يك نيمه با شاهزاده كار به موافقت داشتند و نيمۀ ديگر از در مخالفت بودند.

شهريار تاجدار فرمود تا كار اين جماعت بر قانون شريعت فيصل دهيم و حكم داد تا ايشان از چمن كردان به اصفهان شوند و در محضر حاجى سيّد محمّد باقر شفتى گيلانى كه قدوۀ مجتهدين و افضل فضلاى ايران زمين بود حاضر شوند و طى سخن كنند.

شاهزاده به قدم اثبات و ضراعت پيش رفت و جبر كسر رعيّت را بر ذمّت نهاد و روى دل مردم را با خويش كرد و هم به حكم استخاره فرمانگزارى او واجب افتاد، لاجرم حاجى سيد محمّد باقر صورت حال را به كارداران دولت مرقوم داشت

ص:60

و شهريار تاجدار ديگرباره شيخعلى ميرزا را تشريف حكومت داد و ميرزا بهاء الدين بهبهائى را با او همراه كرد، تا اگر بر مردم جورى كند به عرض رساند. و هم بفرمود تا حاجى سيّد محمّد باقر، ملا احمد خراسانى را از قبل خود متوقّف ملاير فرمود تا امور آن اراضى همه بر وفق شريعت مصطفوى صلى اللّه عليه و آله صورت پذير گردد.

و هم در اين وقت شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله فرمانگزار سمنان و دامغان و خوار و جندق 5 تن از صعاليك بلوچ و 15 نيزه سر از آن جماعت كه ملازمان او در حدود جندق گرفته بودند به درگاه فرستاد؛ و حكم شد تا سرزندگان را نيز از تن دور كردند.

آن گاه معادل 200000 تومان از منال ديوانى مملكت فارس به سبب آفت ملخ خوراكى حمل رعيّت را سبك فرمود و حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس را رخصت انصراف داد. و پسران شجاع السّلطنه، هلاكو ميرزا و ارغون ميرزا و اباقا خان ميرزا و اوكتاى قاآن ميرزا را ملازم ركاب او فرمود و دوشنبۀ 8 جمادى الاولى از اصفهان كوچ داده، از راه نطنز و قم طىّ مسافت فرمود و يكشنبۀ غرۀ جمادى الآخره وارد طهران گشت.

بلاى طاعون

و اين هنگام شاهزاده ملك آراى مازندران و يحيى ميرزا حاكم گيلان از بيم بلاى طاعون فرار كرده و متوقّف طهران بودند و در خاك گيلان از 100000 تن افزون به مرض طاعون درگذشت. و اين بلا در بيشتر بلاد ايران سرايت كرد چنانكه [اين بلا] سالها در كرمانشاهان و نهاوند و همدان و بروجرد و آذربايجان ساير بود و يك نيمۀ مردم را از ميان برداشت. در طهران زيانى اندك كرد و يزد و اصفهان و كاشان و قم محفوظ بماند.

سفر كردن نايب السّلطنه به خراسان

اما نايب السّلطنه چنانكه به شرح رفت از راه اصفهان و كاشان طى كرده در اراضى ورامين 3 روزه توقّف فرمود و لشكر سمنانى و دامغانى و سوارۀ اوصانلو و خوار را فرمان ملازمت ركاب داد و تا بلدۀ سبزوار براند؛ و فرزند خود قهرمان ميرزا را به حكومت آن بلده نصب كرده، محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بركشيدند و تسخير قلعۀ سلطان ميدان را كه در تحت حكومت رضا قلى خان زعفرانلو بود، تصميم عزم داده از سبزوار بيرون شد؛ و در كنار قلعۀ سلطان ميدان لشكرگاه

ص:61

كرد. و محمّد حسين خان زنگنه را كه در حضرتش ايشيك آقاسى بود به نزديك رضا قلى خان فرستاد و پيام داد كه چون برق راه حضرت سپرد و اگرنه خاك خبوشان و عشيرت او بر باد خواهد رفت. و حكم رفت كه قلعۀ سلطان ميدان را سربازان لشكر به قوّت يورش فرو گيرند.

اسمعيل بيگ ميدانى كه با فوجى شمخالچى از قبل رضا قلى خان نگاهبان قلعه بود 3 روزه مهلت نهاد و رضا قلى خان را آگهى داد و او ميرزا محمّد رضا معتمد خود را گسيل درگاه نمود و خواستار شد كه ميرزا ابو القاسم قائم مقام به خبوشان شده او را مطمئن خاطر سازد. نايب السّلطنه بفرمود تا قائم مقام به اتّفاق ميرزا موسى رشتى كه در خراسان

وزارت احمد على ميرزا داشت به خبوشان شد و با رضا قلى خان چند روز سخن كردند.

فتح قلعۀ سلطان ميدان

و هم عاقبت رضا قلى خان كار بر اين نهاد كه زن و فرزند به گروگان دهم؛ و لشكرى كه در تحت فرمان دارم، در سفر هرات و خوارزم ملازم ركاب سازم، به شرط آنكه مرا از خبوشان به بيرون طلب نكند و از حاضر شدن به حضرت معفو دارند و كس فرستاده چهارشنبۀ 9 رجب قلعۀ سلطان ميدان را به ضبط كارداران نايب السّلطنه داد؛ و روز ديگر پسر خود حسينقلى خان را به اتّفاق جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان با پيشكشى لايق به درگاه فرستاد و پس از آن قلعۀ محمّدآباد را نيز تفويض كرد. و نايب السّلطنه آن قلعه را به ميرزا موسى رشتى به سيورغال عطا فرمود.

آن گاه محمّد جعفر خان باجمانلو را با 100 نفر سرباز به حفظ قلعۀ سلطان ميدان گذاشت و راه مشهد مقدّس برداشت، و محمّد زمان خان قاجار دولّو را حكومت نيشابور داد و خود روز پنجشنبۀ 17 رجب وارد شهر مشهد گشت: عليمراد خان جوينى خورشاهى و ابراهيم خان كيوانلو و رستم خان چوله [اى] و محمّد خان بغايرى از پس يكديگر به تقبيل حضرت پيوستند و پلنك توش خان جلاير حاكم كلات 22 رجب به درگاه آمد و نايب السّلطنه او را به سفارت خيوق مأمور داشت و خان خوارزم را پيام داد كه اگر ايمنى خواهى اسراى خراسان و ساير بلدان ايران را

ص:62

گسيل سازى و اگرنه ساختۀ جنگ مى باش.

پلنگ توش خان چون به كلات آمد مريض شد و از خدمت بازماند و نيز شاهزاده احمد على ميرزا چون مأمور به سفر دار الخلافه بود، از خراسان كوچ داده پنجشنبۀ 13 رمضان وارد طهران گشته. و از آن سوى خسرو ميرزا برحسب فرمان با لشكر از كرمان به يزد كوچ داد و از آنجا طىّ مسافت كرده در سلخ شعبان وارد طبس گشت و مير علينقى خان در مهمان پذيرى نيكو خدمتى كرد.

فتح ترشيز به دست خسرو ميرزا

و هم از آنجا خسرو ميرزا به فرمان نايب السّلطنه آهنگ ترشيز نمود، از بهر آنكه محمّد تقى خان عرب ميش مست كه حكومت ترشيز داشت در تقبيل سدۀ نايب السّلطنه كار به تسويف و مماطله مى گذاشت.

بالجمله خسرو ميرزا از طبس نيز لشكر نخعى ولالوئى و زنگوئى را ملتزم ركاب ساخته 8 رمضان در ارض ترشيز در ظاهر قلعۀ سلطان آباد لشكرگاه كرد. محمّد خان - قرائى با 4000 تن از مردم خود از تربت تا اراضى كوه سرخ سفر كرد تا اگر خسرو ميرزا بر قلعۀ سلطان آباد چيره شود در حضرت او اظهار نيكوخدمتى كند و اگر كار ديگرگون شود حال ديگرگون كند. نايب السّلطنه مكنون خاطر او را تفرّس فرمود و كس بدو فرستاد و حكم داد كه بى توانى طريق تربت گير كه ما را به مدد تو حاجت نيست. لاجرم محمّد خان بازشتافت، و از اين سوى خسرو ميرزا قلعۀ سلطان آباد را حصار داد و محمّد تقى خان با مردم خود چند كرّت از ميان قلعه بيرون شده كرّى كرد و هزيمت گشت.

اين وقت مير علينقى خان حاكم طبس كه هم از عرب بود، آستين طلب برزده به درون قلعه رفت؛ و محمّد تقى خان را بيم و اميد داده به نزديك خسرو ميرزا آورد و جعفر قلى خان برادر كهتر او كه هنوز در قلعه بود، همچنان طريق طغيان گرفت و بر روى لشكر شاهزاده در بست و از در كارزار از پس ديوار نشست.

خسرو ميرزا را آتش غضب زبانه كشيد و حكم به يورش داد. يوسف خان امير

ص:63

توپخانه و سربازان جلادت طراز از چارسوى سنگرها پيش بردند و به نقب و حفر ارض دست يازيدند و از دخان توپ و تفنگ جهان را قيرگون ساختند. در زمانى اندك چنان كار بر قلعه گيان سخت شد كه بستن و سپردن جعفر قلى خان را تصميم عزم دادند؛ و او اين معنى را تفرّس نمود و بى درنگ به اتّفاق علما و اعيان شهر تيغ و كفن از گردن درآويخت و روى به درگاه نهاد. شاهزاده بر وى ببخشود.

و هم در آن روز كه 18 رمضان بود، على اصغر خان عجم بسطام را با فوجى از لشكر به حفظ و حراست برج و بارۀ آن قلعه برگماشت و خبر اين فتح روز عيد فطر در طهران معروض درگاه شاهنشاه افتاد.

قتل حاجى فيروز افغان در خراسان

بالجمله بعد از فتح سلطان آباد، خسرو ميرزا با لشكر به قلعه درآمد و چون حاجى فيروز پسر تيمور شاه افغان چنانكه از پيش مرقوم افتاد، بعد از فرار برادرش شاهزاده محمود فرصت به دست كرده، با اهل خويش به مشهد مقدّس گريخت و شجاع السّلطنه همان هنگام حكومت مقدم او را بزرگ شمردند و چون كامران ميرزا با پدرش شاهزاده محمود كار به مقاتلت كرد، شاه پسند خان كه يك تن از بزرگان افغان بود، سفر خراسان كرد كه از كارداران ايران استمداد كند و كامران ميرزا را به تحت حكومت پدر آرد. بعد از سفر او به خراسان، شاهزاده محمود به بلاى وبا درگذشت.

اين هنگام شاه پسند خان بدان سر شد كه حاجى فيروز را با خود برداشته به هرات كوچ دهد. و كامران را از ميان برگيرد، لاجرم حاجى فيروز را از تربت حيدريه كوچ داده به ترشيز آورد تا از نايب السّلطنه استمداد كرده روانۀ هرات شود. اين هنگام كه خسرو ميرزا با لشكر به قلعۀ سلطان آباد درآمد، شبانگاه يك تن از ملازمان حاجى فيروز در طلب آب از منزل خويش بيرون شد و چون بى هنگام بود به دست قراولان سپاه گرفتار گشت، اين خبر به حاجى فيروز بردند و او شمشير كشيده براى دفع قراولان بيرون تاخت و قراولان او را ناشناخته مقتول ساختند.

ص:64

مع القصّه بعد از فتح سلطان آباد، خسرو ميرزا فرمان داد تا محمّد تقى خان و مصطفى قلى خان برادرش را كه محبوس او بود با ديگر برادران و خويشاوندان روانۀ مشهد نمودند و خود بعد از عيد فطر به ركاب نايب السّلطنه پيوست.

وقايع سال 1247 ه. 1831-1832 /م. و رسيدن سفرا به درگاه پادشاه

اشاره

در سال 1247 ه. چون يك ساعت و 53 دقيقه از شب چهارشنبۀ 17 شوال برگذشت آفتاب به خانۀ شرف تحويل داد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار بعد از انجام جشن نوروزى فرمان داد تا بديع الزّمان ميرزاى حاكم گرگان و تركمان يموت و كوكلان با لشكر استرآباد و مازندران از دشت تركمان سفر خراسان كرد و ملازم خدمت نايب السّلطنه شد.

فوت ايلچى انگليس

و اين هنگام جان مكدانلدكينز ايلچى انگليس در تبريز مريض گشته سفر آن جهانى كرد و مستر مكنيل نايب دوم او به جاى او منصوب شد و كارداران انگليس او را به توقّف دار الخلافه حكم دادند. پس از تبريز به طهران آمده مقيم گشت.

رسيدن سفير سند

و نظر على خان قاجار قزوينى كه به سفارت سند رفته بود مراجعت نمود. و ميرزا على خان والى سند مردى را كه منشى مهر على نام داشت به اتّفاق او با پيشكشى لايق به درگاه شاهنشاه فرستاد، بعد از ورود مورد عنايات پادشاه گشته مراجعت به سند نمود.

طغيان مير رواندوز

و هم در اين سال شاه مراد بيگ كه يك تن از اكراد قبيلۀ رواندوز است و به قوّت جلادت و غلبه به مير رواندوز نامور بود و به فرمان نايب السّلطنه حكومت كوى و حرير نيز داشت در ميانۀ كركوك و وان سر به طغيان برآورد و در محال لاهيجان ساوجبلاغ - مكرى تاختن كرده، اموال و اثقال مردم را منهوب ساخت.

چون اين خبر معروض درگاه پادشاه افتاد، منشور شد كه خسرو خان والى كردستان او را مقهور سازد و نايب السّلطنه نيز از خراسان حكم فرستاد تا محمّد خان سرهنگ فوج تبريزى در تدمير او خوددارى نكند.

در عشر آخر ذيحجه

ص:65

اين هردو لشكر پيوسته شدند و به جانب مير رواندوز سرعت نمودند، او نيز با مردم خود پذيرۀ جنگ شد. بعد از تلاقى فريقين قريب به 1000 تن از مردم مير رواندوز عرضۀ شمشير گشت و جمعى نيز دستگير شد. مير رواندوز از ميانه با جماعتى به سلامت بجست و از آن پس در پس ديوار خذلان نشست.

مقاتله شاهزادگان عراق

هم در اين سال ديگرباره در ميانۀ شاهزاده حسام السّلطنه فرمانگزار بروجرد و بختيارى و حشمة الدّوله محمّد حسين ميرزا حاكم كرمانشاهان و خوزستان كار به مقابله و مقاتله افتاد. چه بعد از مقاتلۀ نخستين، كارداران دولت در ميانه ايشان چنين حكومت كردند كه بعد از آنكه حشمة الدّوله خوزستان و لرستان را به تحت فرمان دارد، زيان حسام السّلطنه را در سر حكومت اين دو مملكت از خزانۀ خويش ادا نمايد و سجلّى از وى گرفته به حسام السّلطنه سپردند. در اين وقت كه هنگام رسيد و حسام السّلطنه مطالبه زر كرد، حشمة الدّوله روى بپيچيد.

لاجرم حسام السّلطنه تسخير خوزستان و لرستان را تصميم عزم داد و فرزند خود ابو الفتح ميرزا را براى جمع لشكر به ميان بختيارى فرستاد و از جماعت باجلان و بيرانوند نيز لشكرى كرده سه شنبۀ بيست و يكم ذيحجه از بروجرد خيمه بيرون زد و آهنگ خرّم آباد نمود و ابو الفتح ميرزا با لشكر بختيارى در گردنۀ راران به حضرت پدر پيوست.

بالجمله تا كنار قلعۀ خرّم آباد عنان نكشيد. نصر اللّه ميرزا برادر حشمة الدّوله بى توانى 5000 تن پياده و سواره از كرمانشاهان و كردستان فراهم كرده به عزم دفع او شتاب گرفت و تا نهاوند برآمد و همايون ميرزا كه حاكم نهاوند بود ناچار مهمان پذير گشت و كار علف و آذوقه لشكر او را به سامان كرد.

اين وقت حشمة الدّوله چنان صواب شمرد كه نخستين به عزم تسخير بروجرد پردازد، آن گاه با حسام السّلطنه مصاف دهد؛ و آهنگ بروجرد كرد. چون از اين نيرنگ حسام السّلطنه آگاه شد لابد از كنار خرّم آباد برخاست و جنگ حشمة

ص:66

الدّوله را تصميم عزم داده تاختن كرد، و در بين راه نخستين قراولان سپاه حشمة الدّوله با ابو الفتح ميرزا كه پيشتاز لشكر پدر بود دچار آمدند و درهم افتادند. ظفر ابو الفتح ميرزا را بود، قراولان حشمة الدّوله را هزيمت كرد؛ و هم در اين وقت هردو لشكر زمين جنگ نزديك كردند روز دوشنبۀ دوازدهم محرم [1248 ق/ 1832 م.] در زمين مرند بيرزاد كه ميان خاك خاوه و هرسين لرستان است تلاقى فريقين شد.

مردان نداى جنگ دردادند و آلات حرب و ضرب بگشادند. نخستين مردم بختيارى و باجلان جلادتى كردند و لشكر حشمة الدّوله را لختى بازپس بردند. اين وقت مردم بيرانوند لرستان كه در لشكرگاه حسام السّلطنه بودند و روى دل با حشمة الدّوله داشتند به يك بار جنبش كرده با لشكر حشمة الدّوله پيوستند. سپاه حسام السّلطنه از كردار ايشان ضعيف شدند و ديگر تاب درنگ نياورده پشت با جنگ دادند. ناچار حسام السّلطنه فرار كرده يك تنه تا بروجرد عنان نكشيد و حشمة الدّوله همچنان از قفاى او بتاخت و به كنار بروجرد آمده، آن بلده را به محاصره انداخت. ابو الفتح ميرزا چند كرّت از شهر بيرون شده رزم همى داد و باز حصار شد.

بالجمله شانزدهم محرم اين خبر در دار الخلافه سمر گشت، شاهنشاه در خشم شده، بفرمود تا غلامحسين خان سپهدار بدان اراضى تاختن كند و محمّد حسين ميرزاى - حشمة الدّوله را از كنار بروجرد به جانب كرمانشاهان كوچ دهد و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه اگر به كيفر اين گناه كه بى اجازت كارداران دولت اين مبارزت كرد، معادل 100000 تومان زر مسكوك تسليم كند، در حكومت بروجرد منصوب باشد؛ و الا او را نيز گسيل درگاه سازد و به ضبط ملك و مال او پردازد. سپهدار برحسب فرمان از طهران تا سلطان آباد را 2 روزه بتاخت و از آنجا عرض سپاه داده با 6000 تن سواره و پياده آهنگ بروجرد كرد و روز ورود او حشمة الدّوله برادر خود جهانگير ميرزا را به استقبال او مأمور داشت و حسام السّلطنه از شهر، فرزند خود كامران ميرزا [را] پذيره فرستاد.

ص:67

بالجمله سپهدار در بيرون دروازه لشكرگاه كرد و روز ديگر محمّد حسين ميرزا بعد از آنكه 45 روز بروجرد را حصار داده بود به جانب خرّم آباد جنبش داد. آن گاه به شهر در رفته رتق و فتق بروجرد و جاپلق و بختيارى را به كارگزاران خويش گذاشت و دست عمال حسام السّلطنه را از عمل بازداشت و پس از روزى چند، اصلاح امور حسام السّلطنه را به حضرت پادشاه خواستار شد و عريضه كرد؛ و حسام السّلطنه نيز راه دار الخلافه گرفت.

بعد از 4 ماه كه التهاب غضب شاهنشاه بنشست ديگرباره فرمان كرد كه سپهدار آن مملكت را به حسام السّلطنه گذارد و خود راه سلطان آباد سپارد.

چون راقم حروف [- مؤلف] مقاتلت شاهزادگان را بيشتر وقت خود حاضر بوده ام و معاينه كرده ام و در اين سفر نيز با سپهدار بدان سوى شتافتم، مقاتلت شاهزادگان را در 2 قصيده به نظم كردم. اگرچه شعراى متقدّم در قصايد خويش گاهى به نظم حكايات و روايات غزوات سخن كرده اند؛ لكن به جزئيات وقايع نپرداخته بلكه به هر حكايتى اشارتى كرده اند از بهر آنكه در قصيده با يك قافيه، دقايق قصّه را شمردن و سخن نيك آوردن كارى صعب است و اين كار جز در بحور مثنوى راست نيايد. من بنده كه در اين كتاب مبارك هرگز شعر عرب و عجم ننويسم مگر آنكه آن شعر كار تاريخ كند و سندى از بهر آن قصّه بود، اين هنگام چون انشاد اين قصايد را در ايراد جزئى و كلى چنان كرده ام كه گوئى فردوسى در مثنوى خويش قصّه كند و هم اين قصايد نيز تاريخى بود، بالجمله يك قصيده در اين كتاب تحرير كرده ام تا تذكرۀ شاعران باشد و روى اين سخن با آنان است كه داراى زبان باشند و حق سخن را بدانند و سخن پارسى را بشناسند.

ص:68

قصيده مسوّد اوراق در شرح مقاتلۀ شاهزادگان عراق

اشاره

ز پور دستان تا چند و دار و گير پشن(1) بداستان شهنشاه سخته گوى سخن

ببين چگونه دليران شوند در پرخاش ببين چگونه بزرگان بوند در داشن(2)

چگونه عزم مهان كرد از اين نورد و شتاب چگونه نظم جهان داد ازين فساد و فتن

سپرد در پى ختلى چسان فراز و فرود(3) گرفت بانى خطّى چسان زمين و زمن

حديث حشمت شاه و تقى شه غازى فسانه گشت و شنيدى تو نيز پار از من

در اين قصيده بدين وزن و قافيت گفتم هزار دستان ساز و ستارۀ ريمن(4)

ص:69


1- (1) پشن بر وزن چمن نام موضعى است كه ميان پيران و يسه و طوس نوذر جنك واقع شد و تورانيان فتح كردند و اكثر پسران گودرز در آن جنك كشته شدند و اين جنك را جنك لادن و جنك پشن گويند، و مخفف پشنك هم هست كه نام پدر افراسياب باشد.
2- (2) داشن بر وزن دامن عطا و بخشش و انعام باشد.
3- (3) ختلى بر وزن اصلى منسوب بختل باشد كه نام ولايتى است از بدخشان، و اسبى كه از آنجا آورند ختلى گويند.
4- (4) بفتح اول و ثالث و سكون ثانى و نون: محيل و مكار باشد و بكسر اول مخفف اهريمن است كه راهنماينده بديها و شيطان باشد، گويا مراد شاهزاده شيخعلى ميرزا است كه چون هزار دستان ساز شعر ميگويد و چون ستاره ريمن كارهاى شيطانى ميكند.

سخن در اين بنشاندم كه در در دارا شدند گرد ملك زادگان مردافكن

ستوده حشمت شاه و جهانگشا محمود همان تقى شه و شاپور شاه چير سخن(1)

كنون سرايم كز آن سپس ز دست قضا چه بر سر آمدشان و چه بودشان ويدن

بدان وتيره محمود شاه از بد چرخ نهفته ماند به رى همچو گنج در زهمن(2)

هنوز دلش چو آهن ميان نار جفا هنوز تنش چو سندان به زير پتك محن

به هيچ فن و فسون از فسون چرخ نرست فلك هميشه براوان بدين فسانه و فن

ولى چو شاپور از پادشاه دستورى گرفت و كرد به دار الشجاعه باز وطن(3)

بدان هوا كه هنوزش فراغ در بنگه بدان هوس كه هنوزش فروغ در روزن

ص:70


1- (1) شاپور تخلص شاهزاده شيخعلى ميرزا است.
2- (2) زهمن بر وزن بهمن نام خانه اى بوده در رى يا نام صاحب آن خانه - گويند كه او مردى درويش بود شبى در خواب ديد كه در دمشق گنجى خواهد يافت بدمشق رفت و در كوى و بازار هميگشت مردى با او گفت در اين شهر سرگشته چكنى ؟ قصه رؤيا بگفت، آن شخص بخنديد و گفت چندين سال است كه من بخواب ديده ام در شهر رى خانه ايست از زهمن و در آنجا گنجى است و من بر آن اعتماد نكردم زهى سليم دل كه تو باشى!، مرد بخانه باز آمد و زمين بكاويد تا هاونى زرين بيافت بوزن سى من و از آن توانگر گشت.
3- (3) دستور بمعنى رخصت و فرمان است. و دار الشجاعه شهر ملاير.

نديده بود كه چون چيره قايد دوران نديده بود كه چون تيره اختر روشن

بجان تفته شود مور و مار مرد اوبار بدست خسته بود موم كوه ريم آهن(1)

بلى ز پاى درآيد كجا زبردستى بود بقمعش هر زيردست دستان زن

شدند گرد همه خلق و خواست غوغائى كه شد ز خاطر غوغاى كاوه و قارن

تمام يكدل گفتند كز بد شاپور توان نشستن تا چند گه به بيت حزن

گهيش نعل در آتش كه كيميا جويد بدين اميد همى آب سوده در هاون

ز بسته جيوه همى جسته ره گشائى دل به طلق كُشته همى ديده زندگانى تن(2)

گهى به داعيۀ سلطنت برآرد سر كه تاج شه را درخور نباشد الاّ من

ستبر سازد ناى و خشن كند آواز همى ز نيزۀ ده باز و گرزۀ ده من(3)

ص:71


1- (1) او بار بر وزن افسار: بمعنى بلع كردن و خوردن است، و ريم آهن: چرك و كثافت آهن باشد بعد از گداختن كه بهنگام پتك زدن ميريزد.
2- (2) مربوط بصنعت كيميا است، بسته جيوه: يعنى جيوه و سيماب كه آنرا منعقد كنند و باصطلاح آنرا بكشند كه فرار و متحرك نباشد، و هكذا طلق كه چون كشته شود و حل گردد مفتاح اهل صنعت است، و لذا گويند «من حل الطلق استغنى عن الخلق».
3- (3) باز: گشادگى ميان هردو دست را گويند و بعربى باع و بتركى قلاج و ده باز يعنى ده باع بلندى نيزه.

گهى چو ديو گرفته كند هواى پرى پرى پژوه دهد زيب و زينت مسكن

براى وصل پرى شسته تن به گرمابه سترده موى زياد از مغاكهاى بدن

از اين چنين كس آئين عدل و شيمۀ داد حديث مست هيون است و ديدۀ درزن(1)

بس اين سخن بسرودند و ره نورد شدند بسوى درگه دارا سپهر امن و امن

در اصفهان به زمين بوس شاه پيوستند خروس و ولوله بر شد ز كلّۀ ادكن

ملك به پاسخشان لب گشاد از در داد كه دلپريش نباشيد زار و آسيون(2)

به حكم شرع ميان شما حكم آيم كه از نخستم اين شيوه بود مستحسن

سپس بخواست به دربار چير دل شاپور كه اى به بد شده آشوب مرد و فتنۀ زن

به كارخانۀ شرع محمّد مختار چه شاه شهر و چه شهروزۀ در و برزن(3)

ص:72


1- (1) هيون بر وزن زبون بمعنى شتر است و در زن بمعنى سوزن كنايه از اينكه توقع عدل و داد از او همچون رفتن هيون است بسوراخ درزن حتى يلج الجمل فى سم الخياط.
2- (2) آسيون بمعنى سرگشته و حيران و پريشان است، در اصل آسياون بمعنى آسيا مانند بوده است.
3- (3) شهروزه بر وزن هرروزه گدائى را گويند كه هرروز بر دور يكى از محلات شهر و كوچه و بازار بگردد و گدائى كند.

اگر ز فخر امم پيشواى دين باقر(1) كه جز به رأيش نتوان شناخت فرض و سنن

يكى مثال بيارى كه اين گروه تو را به كذب و بهتان آلوده مى كند دامن

تو جاودانه بر اين قوم حكمران باشى به فال نيك درآئى به خانه و مأمن

ور اين گروه از او آورند منشورى كه جز به راستى ايدر نرانده اند سخن

به رى درونت گذاريم جاودانه نژند ز ما نبينى هرگز به جز شكنج و شجن(2)

بگفت و خواست سپس مهرمجد و محور ملك سپهبد آيت نيروى قادر ذو المن

بدو سپرد همه ملك و مخزن شاپور كه خود تو زيور ملكى و زينت مخزن

كنون نگر كه از اين دو كه آورد منشور كه با دروغ قرين و كه با فروغ قرن

گر اين گروه به كذبند نايشان به فشار وگر كه فريه ز شاپور بيخ او بركن

سپس جنابه روان زى جناب فخر امم(3) شدند و خواست ز درگاه شورش و شيون

به لابه گفتند اى پيشواى دين مبين يكى به بخشا بر خستگان ظلم و محن

ص:73


1- (1) منظور حاج سيد محمد باقر شفتى است.
2- (2) شجن بمعنى رنج و تعب است.
3- (3) جنا به دو كودك توأمين را گويند، در اينجا مراد محض اتفاق است.

ز خوى و خصلت شاپور و كيش و ملّت او كنيم يك يك بر تو عيان به وجه حسن

اگر به اين صفت و شيمه لايق حكم است نهاده ايم به حكمش چو بندگان گردن

وگرنه برهان اين مردم ذليل ضعيف ز چنگ ظالم غدّار و جابر ريمن

گواه، شيخ الاسلام و نايب الصّدر است كه كيش مردم لوطش شده است شيوه و فن

ز هم نداند ريش سفيد و زلف سياه گه نياز چه فرهاد و چه بت ارمن

ز شيرخواره ندانسته مرد صد ساله كسى نماند كه پستان نياردش به دهن

حلال داند خون رزان و خون كسان چو آب صافى شريان كشيده دردى دن(1)

كسى كه سلوى و من برگ و ساز خوان كردى كنون نباشد قادر به برگ آويشن

كسى كه تنش همى رنجه بود از خارا كنون به خارى هرشب نهد به خارا تن

نوا نخواهد در ما مگر بناى يتيم ثمر نجويد از ما مگر كه سيب و ذقن

كسان ما نكند خواب جز به خاك مزار زنان ما نبود امن جز ز مرد عنن

بس اين چنين بسرودند تا وضيع و شريف گريستند بر ايشان چو ابر در بهمن

ص:74


1- (1) . دن: خم شراب است.

ستوده فخر امم گفت شادمان باشيد كه آيد از پس تنگى و رنج نعمت و من

درست گشت كه شاپور كافر است و لعين گزيده است به يزدان پاك اهريمن

نگاشت كفر وى و پس بر آن نهاد نگين بسوى شاه فرستاد آن خط روشن

كه اين چنين كس هرگز نه از مسلمانيست كه بر مسلمان باشد امير سرو علن

ازين محاكمه شاپور نيك ماند شگفت كه بايد از پى اين چاره جادوى جوزن(1)

شفيع ساخت امين شه و شبانگه نيز به پاى ماچان هردو شدند زانوزن

سرود امين جهانبان سپس به فخر امم كه گرچه فتنۀ شاپور بر تو شد روشن

ولى چو مرد پشيمانى آرد از عصيان به توبه بگذرد از جرمش ايزد ذو المن

كنون به توبه گرائيده است چون شاپور ز جرم او بگذر شاخ دولتش مشكن

بدين وتيره دل سخت نرم كردندش به پتك حيلت و نيرنگ كوفتند آهن

ص:75


1- (1) جوزن بروزن كودن نوعى از ساحران باشند در هندوستان كه دانه گندم و جو را بزعفران زرد كنند و افسونى بر آن خوانند و كسى را كه خواهند مسخر خود سازند.

به گاه فخر امم گفت حكمران شاپور بدين گروه بدين سان بماند و اين سن(1)

دگر نماند بى خلق چاره [اى] كه بر او ز كم و كيف نيارست هيچ كس لم و لن

دگر صباح به ناچار بار بربستند نژند گشته و مسكين به جانب مسكن

ز پى چو ضيغم غضبان بريد ره شاپور رسيد و بازش دار الشجاعه شد مكمن

هنوز هست بر آن زمره پس نگر سلطان هنوز هست بر آن گلّه پيشرو پازن

كنون نبرد تقى شه نيوش و حشمت شاه دو شير مرد اوبار و دو مرد شير اوژن

تقى شه از در دارا چو يافت دستورى بسوى دار و سرور آمد و نمود وطن

به جاى عيش عنا ديد و جاى سيم سفال به جاى مال و بال و به جاى جشن جَشَن(2)

نه غازيان كمانكش به گاه كوشش و كين نه مهوشان جفاجو به وقت شوخى و شن

نه آن درفش كيانى نه آن كلاه كيان نه آن حسام يمانى نه آن نسيج يمن

ص:76


1- (1) مخفف سان است كه بمعنى رسم و عادت و روش باشد.
2- (2) جشن بفتح اول و دوم تعب و رنج و حرارت تب را گويند و بسكون ثانى معروف است.

بدست خصم نيارست ديد ثروت خويش به هردو روزش آشوفت مغز كين كهن

يك انجمن ز مهان كرد و گفت كاى رادان يكى ببيند آخر به زندگانى من

عدو به گلشن خلد اندرون و تنگ تر است فراخ كيهان بر من ز روزن آن گلخن

نگفته اند كه هرچه از حسام برنايد نهاده اند به تيغ زبان مرد فطن

شما چه چاره سگاليد از پى اين كار عيان كنيد كه من نيز برزنم دامن

به پاسخش همه گفتند با زبان سنان همى شوند بزرگان ز خصم دستان زن

به نوك تير توان رخنه كرد در اعدا به تيغ تيز توان كينه خواست از دشمن

تقى شه آنگه ناچار عزم رزم نمود سران لشكر را خواست ز ايسر و ايمن

بگفت اى شده بدنام هر نبرده سوار از آن نبرد كه پيرار گشتتان ديدن

بر شما را بايد به جاى جفت، اجل تن شما را شايد به جاى جامه، كفن

ز جانورى چنين موت اسود است اولى ز زندگى چنين مرگ احمر است احسن

چو پشت سرخ گل از شرم گشت روى سران به لابه گفتند از پاسخ ايدريم الكن

ص:77

مگر كه كينه از خصم عنود بازكشيم چراغ بخت نمائيم خالى از روغن

اگر ز ننگ نه بررفته نام بازخريم بيفكنيم به آب و به آتش اندر تن

حلال بر تو مانند شير، ما را خون حرام بر ما بر سان مام، ما را زن

ازين گزافه تقى شه دل استوار نمود به عزم رزم ميان بست يكدل و يك فن

بخواست فوج يلان و كشن نمود سپاه كه بود درخور اين داورى سپاه كشن (1)

بسوى مرز لرستان ز خاك دارِ سرور سپه براند به كردار سيل بنيان كن

مكان به پاى سيه دز گرفت بو كه كند به كوه خارا رخنه به گرز خاره شكن

به دز درون بر نصرت شه آگهى بردند(2) كه بردميد ز گلزار خرمى راسن(3)

تقى شه است و دو بيور سوار نيزه گذار(4) كه روى باره كند بر تو پشت پالاون(5)

از اين فسانه چو آگاه گشت نصرت شاه بخواست پيكى گوينده و بديع سخن

ص:78


1- (1) بمعنى بسيار و انبوه است.
2- (2) نصرت شاه، لقب نصر الله ميرزا پسر شاهزاده محمد على ميرزا است.
3- (3) راسن بروزن دامن نباتى است كه بوى بد آن چون بوى سير است.
4- (4) بيور بروزن زيور بمعنى ده هزار است.
5- (5) مخفف پالاوان است ظرفى باشد مانند كفكير كه چيزها در آن صاف كنند.

بگفت ز ايدر به شتاب نزد حشمت شاه ولى برفتن، پاى از پر عقاب شكن

به كوچه شسته [اى] آسوده خيز و رزم آراى فغان كوس گزين از نواى اورامن(1)

تقى شه است و فزون از ستاره مرد دلير نه دير كز بر ما تابد اختر روشن

اگر به بويۀ گنجى، بسيج رنج نماى(2) وگرنه ما را در كام اژدها مفكن

رها نمود نوند و بخواست پيك دگر(3) بدو سرود كه بيدار مغز و با وى هن(4)

بپو به نزد تقى شه دلى به گاه پيام ز آب و آتش آكنده كن فضاى دهن

اگر به نرمى برتافت رخ سپاس گزار وگرنه بر به سخن پوش جامه هاى خشن

بگو كه راه نشايد بريد بر گردون بگو كه كوه نشايد كشيد بر گردن

گرفتم آنكه گشوديم بر تو اين مشكو(5) گرفتم آنكه سپرديم بر تو اين مأمن

چه سود زانكه نتانى نگاه داشتنش نه داشتى و سپردى به تيز دم آهن

ص:79


1- (1) بضم اول و فتح ميم: نوعى از خوانندگى است.
2- (2) بويه بمعنى اميد است.
3- (3) نوند، پيك و سفير.
4- (4) هن مخفف هان كلمه تنبيه است.
5- (5) مشكو و مشكوى بمعنى كوشك و بالاخانه است و حرمسر اى سلاطين را هم گويند.

مگر فرامش كردى نبرد حشمت شاه كه خار داند پورپشنگ و رزم پشن

مگر نديدى آن سنگ و هنگ در ميدان مگر نديدى آن توش و تاب در جوشن

نه دير، كايد ايدر به سان گرسنه شير به گاو كوهه برآشوبد از سم توسن

به پاى بور دگرگون كند فراز و فرود(1) به بانگ كوس دگرسان كند زمين و زمن

سپه به دارِ سرور آورد چو پور پشنگ جهان به روى تو سازد چو چاه بر بيژن

اگر به ميدان زان اژدها سبق بردى مسلم است ترا جاودانه اين مخزن

وگرنه بيهده اين بسختى و بِلا به مكش چو شير غضبان هر لحظه بر به ما مشكن

طمع مكن كه نه ما گله ايم و تو سرحان(2) هوا مپز كه نه تو آتشى و ما خرمن

مبين كه آب سيه دز بود به از حيوان مبين كه خاك لرستان بود به از لادن

چه زين تو را كه بود لعل ناب بر [به] بدخش چه زين ترا كه بود دُرّ نغز بر به عدن

بسا كه سر شده در بويۀ كله دارى نگاهدار سر و تار اين هوس به متن

ص:80


1- (1) بور: اسب تيز رو و سرخ رنك را گويند.
2- (2) سرحان يعنى گرگ.

سخن رسيد به بن رهسپار آمد پيك بر تقى شه و بسرود با ثنا و سون(1)

كزين هوا بگذر نام خود هبا به مكن كه اين هوس بفكن بيخ ما ز بن به مكن

تقى شه از سخن او به خشم رفت و سرود كه هان بپوبر نصرت شه و بگو از من

گمان كنى كه بود اين حصار روئين دز نه اين سپاه بود هر تنى چو رويين تن

اگر چو ماهى سازى ميان آب مكان وگر چو مرغ نهى بر بساط باد وكن(2)

همى درآيم در قعريم نهنگ آسا همى برآيم بر روى چرخ عنقا ون

بگفت و راند فرستاده را و گشت سوار به باره [اى] كه فلك با نورد آن كودن(3)

ز چارسوى سپه را به چرخ چاچى تير كه برج و باره به پيكان كنند پرويزن

دو شب دو روز ز گه تا به شب ز شب تا گه نگشت ديده ابطال آشنا به وسن(4)

نه تير ماند به كيش و نه تاب ماند به چرخ نه هوش ماند به مغز و نه توش ماند به تن

ص:81


1- (1) سون بروزن گون مدح و ثنا باشد.
2- (2) و كن يعنى آشيانه و لانه.
3- (3) كودن اسب پالانى بد را گويند.
4- (4) و سن يعنى چرت و پينكى.

ولى چگونه كسى جاى مى كند به فلك ولى چگونه كسى پاى مى نهد به پرن(1)

برند راه بر افلاك گوئى از سلّم كنند رخنه در البرز گفتى از سوزن

كسى كه حمله به دز بُرد آن پلنگ بُدى كه زى ستاره همى باز كرده چنگ و دهن

و گر خدنگى از دز رها شدى گفتى شهاب آيد از چرخ سوى اهريمن

تقى شه از پى اين داورى كه پيكى جست ز در درآمد و روى امل نمود شخن(2)

چه گفت، گفت كه ديدار بخت گشت سپاه چه گفت، گفت كه پستان فتنه يافت پهن(3)

دگر بجوشيد آن بحر كش ز هر لطمه كفيده چرخ فلك را چو پوست كفته مجن(4)

دگر بتوفيد آن كوه كش ز هر جنبش گُسسته تار زمان را چو خار مايه رسن

به پشت ختلانى زين نهاده حشمت شاه همان سپاهش پيرايه شد به پيراهن

به سمّ تازى مهر آورند قيرآگين ز چرخ چاچى چرخ آورند تير آژن(5)

ص:82


1- (1) مخفف پروين است.
2- (2) شخن يعنى خراشيدن صورت و نيز فرو رفتن و خليدن خار.
3- (3) پهن بر وزن دهن: شيرى كه به سبب مهربانى در پستان مادر طغيان ميكند.
4- (4) مجن يعنى سير.
5- (5) آژن بمعنى آجپدن است و تپر آژن يعنى چرخ آسمان را از ناوك تپر آجپده سازند.

از اين سخن نگه پردلان بهم شد راست گه آن به اين و گهى اين به آن زدى آرن

تقى شه از پى اين كار نيك ماند شگفت كه زخم مار چرا بى نصيب از چندن(1)

طلب نمود سمند و سوار گشت سپاه بره نداند گفتى محيط از فركن(2)

پذيره گشت به آهنگ رزم حشمت شاه دگر صباح چو خورشيد سرزد از روزن

دو ابر آتش پالا دو بحر طوفان زا دو كشن لشكر درهم شدند مرد اوژن

دگر ز جنبش شد پيكر زمين مفلوج دگر ز طوفان شد جامۀ فلك ادكن

ز تيغ رفته به خون و زمرّد خفته به خون هوا چو كوه بدخشان زمين چو كان يمن

به چشم گردان، دل طفل و سُفته چون پستان(3) بدست تركان، سرگوى و تيغ چون محجن

مصاف، لاله ستان شد چو باغ در اردى حسام ژاله چكان شد چو ابر در بهمن

اجل ز دهشت در برهمى دريد قبا فلك ز وحشت بر تن همى بريد كفن

ص:83


1- (1) چندن مخفف چندان است كه چوب صندل باشد و مار با آن الفت و ميلى دارد.
2- (2) فركن بروزن مخزن جوئى را گويند كه نواحداث كرده باشند.
3- (3) سفته كناپه از سوفار پيكان است باسفتن تپز كنند.

سپس كه جسم گوان طعمه كرد يوز و پلنگ سپس كه مغز سران مسته ساخت زاغ و زغن

بتافت روى سپاه تقى شه از ناورد چنانكه گله از گرگ باز كرده دهن

ز پى چو شير دژآگاه تاخت حشمت شاه(1) نبرد آز و پلنگ اوژن و نهنگ آون (2)

به تير فرد همى ساخت توسن و راكب به تيغ چار همى كرد راكب و توسن

تقى شه از دم آن اژدها به دارِ سرور كشيد رخت سر از كينه چون دل بهمن

نه دست آنكه ز فرار جسته باد افراه(3) نه جاى آنكه به كرّار كرده پاداشن

سپه چو جست فرار از قرار شاه چه سود چو مور گشت فره شير بر نهد گردن

ببست راه به شهر از چهار سوى و كشيد به برج و باره ز زنبورهاى تنّين تن

دگر صباح به كردار برق خرمن سوز رسيد حشمت و زد برق فتنه در خرمن

به پاى باره همى ده چهار روز نشست چو شير كز پى طعمه چشيده طعم وسن

ص:84


1- (1) دژ آگاه: يعنى خشمگين و سهمگين.
2- (2) آون مخفف آونك و بمعنى آويخته و آويز است.
3- (3) باد افراء: كيفر و جز او مكافات بدى باشد. يعنى نه ميتوانست فرارپان را كيفر كند و نه...

نه ره ز شهر برون و نه ره به شهر درون به خلق كار بسى تنگ شد از اين ديدن

نه كاروان بكشيدى دگر ز راه متاع نه برزگر بنهادى دگر به گاو جون(1)

خبر رسيد به شاه جهان كه كار جهان شگفت درهم و آشفته گشت و آسيون

به باد حادثه زين فتنه رفت خاك عراق سبك نشين و بر اين آتش آبى اندر زن

ملك بخواست همى بخردان چاره سگال بگفت اى ز شما تار چاره بر پرون(2)

مراست ظن كه بدين كار خود شوم ناچار براى چاره شما را چگونه باشد ظن

به پاسخ ملك آن رادبخردان گفتند كه گفت شاه چو در ثمين بود به ثمن

ز شاه آيد پرداخت كارهاى بزرگ و يا كسى كه پس از شه بزرگ سرّ و علن

ملك سرود كه گر ما نه رهسپار شويم كسى كه داند اين راه ساخت چون ارغن(3)

ص:85


1- (1) جون يعنى خرمن كوب كه بگاو بندند و غله را ازكاء جدا سازند و بمعنى جوغ هم آمده است.
2- (2) يعنى چرخ ابريشم.
3- (3) ارغن بر وزن ارزن نام سازى است كه آنرا افلاطون وضع كرده و ارغنون نيز همانست.

به جز سپهبد ايران ندانم و او راست كف كريم و دل باذل و سپاه كشن

نماز بردند آن گاه بخردان بر شاه كه رأى شاه به كشى بود قرين و قرن(1)

ملك به تخت كيان برشد و طلب فرمود امير ديوشكر ديوبند شيرشكن(2)

مهين سپهبد ايران بهينه صهر ملك خلاصۀ گيتى ستودۀ ذو المن

به نزد شاه خم آورد بال و شاه سرود كه اى به رزم چو دوزخ به بزم چون گلشن

نبرد حشمت شاه و فساد مرز عراق شنيده [اى] كه فسان شد ز مصر تا لندن

كنون به ناخن انديشه اين گره بگشاى بچاره از پى اينكار بر بزن دامن

به تركتاز بپو تا به مرز دارِ سرور ببين بر آتش اين فتنه كيست بابيزن(3)

بران بخوارى ز آن ملك فوج حشمت شاه و زان به جان تقى شه بنه هزار منن

ازين شكست گر او داد صد هزار درست(4) بدست لطف بدل كن زُبُول او بعكن

ص:86


1- (1) كشى بمعنى تندرستى و خوشى است و با كاف فارسى هم آمده است.
2- (2) شكر بكسر اول و فتح ثانى مخفف بروزن جگر بمعنى شكار و شكاركننده و شكننده باشد، و ديو شكر يعنى ديو شكار يا ديو شكن.
3- (3) با بيزن بروزن تابيد مخفف باد زن است.
4- (4) درست: بمعنى اشرقى است.

وگرنه بازفرستش به رى چو مرد گناه به بزم و رزم ممانش به گرزه و گرزن

به ملك و مالش خود را بزرگ دان و امير طلب نماى ز بهروزه تا به بهرامن(1)

سخن رسيد به بن داد خم سپهبد يال چو يافت دستورى از شه زمين و زمن

بخواست اسب و برآمد به پشت باره چو باد ز طور تافت همى نور وادى ايمن

ز مرز رى دو شبان روز تركتازى كرد به شهر سلطان آباد ساخت پس مكمن

دو پنج كرّه هزار از سوار نيزه گزار كشان ز نيزه فتد در دل فلك روزن

دو روز ماند و گزين كرد و بازشست به زين به زير گام ندانست خار را ز سمن

دگر صباح عيان شد سوادِ دارِ سرور ز مرد و مركب آكنده بُد تلال و دمن

خبر رسيد به حشمت شه دلير كه هان شد آنگهى كه نرويد ز خاك جز روين(2)

رسيد آنكه در اين دشت طاير تيرش سپاه ما برُبايد چو مرغكان ارزن

ص:87


1- (1) بهروزه بروزن فيروزه يعنى بلور كبود كم قيمت و بهرامن بروزن تردامن نوعى از ياقوت سرخ است.
2- (2) روين بر وزن سوزن بمعنى روناس است كه چيزى بدان رنك كنند.

نه او تقى شه و اين فوج نه سپاه وى است كه در نبرد تو باشد به بيم آبستن

سپهبد است و فلك در فلك سوار دلير سپهبد است و جهان در جهان سپاه كشن

شد اين فسانه چو آتش دل سپه سيماب غريو خواست و رخش و مراد يافت عرن(1)

به جز اطاعت چاره نديد حشمت شاه كه از اطاعت اهرون همى شود اهرن(2)

پذيره را به جهانگير شاه رخصت داد كه رو به نزد سپهبد در صلاح بزن

ادب نما و سخن از در ادب به سگال فروتنى كن و مسراى من من و سن سن

و زان طرف ز تقى شاه كامران شه گشت پذيره و به ثنا ده زبانش چو سوسن

دو خصم خونخواره در يك انجمن شستند نه زين به آن و نه از آن به اين فتور و فتن

هزبر و گور به يك آغل اندرون غنوند در آن سفينه كه نامدش كار فتنۀ سفن(3)

ص:88


1- (1) رخش: رنك سرخ و سفيد درهم آميخته باشد و بعضى گويند رنگى است ميان سياه و بور، و اسب رستم را نيز باين اعتبار رخش ميگفته اند، و مطلق اسب را هم گويند در اينجا همين معنى مراد است: و عرن تركيدكى دست و پاى آدمى و اسب و حيوانات ديگر است.
2- (2) اهرون نام حكيمى است از بنى اسرائيل، اهرن نام ديو است.
3- (3) سفن يعنى اره.

براند باره سپهبد به پاى بارۀ شهر ميان هردو گره شد پياده از توسن

بسان جم بر يأجوج فتنه سدى بست كه سد جم بر آن همچو برگ نسترون

ز هردو لشكر زين داورى وضيع و شريف بر آستانش پرستش گرفت همچو شمن(1)

دگر صباح به نزد تقى شه آمد و گفت اگرچه خصم تو چون اژدهاست لا تحزن

ز باره مرد بخواه و در حصار گشاى كه هين مصون همه بى اژدها است اين معدن

بدو سرود تقى شه كه اين نه از خرد است كه در كسى نگشود است بر رخ دشمن

اگر كه حشمت تا حشر بر به پاى حصار سگالدم ارنى گويمش به پاسخ لن

بدو سرود سپهبد كه رنج حصن مبر كه تيغ من پى تو هست حصنى از آهن

تو در گشا و ز من خواه كار حشمت شاه كه من به پيرايم نيك خارها ز چمن

مباش گفت تقى شه به بويۀ يعقوب كه ديد يوسف خواهى نه در به بيت حزن

چو نيك ديد سپهبد كه اين سخن باشد همى به گوش تقى شه چو آب در هاون

ص:89


1- (1) . شمن بر وزن چمن بت پرست را گويند.

دژم نشست و برآشفت و روى تافت چو مهر كه چند در بر مفلق تو را سخن سنسن(1)

گمان كنى كه چو حشمت شهم در آن هنگام كه رويها شده پنهان به زير ابر محن

سپاه من نشناسند برج و بارۀ زور به بحر و كوه برابر نهند ربع و دمن

به جان كوه به راه اندرون زنند شرار به كام بحر به كام اندرو كنند لجن

بگفت و خواست ز جا و طلب نمود سپاه دل استوار به گرمابه شد كه شويد تن

خبر به كشن سپه شد ز امر نافذ او روان شدند به مانند سيل بنيان كن

يكى سپه كه به گاه رماح نشناسند ز برگ نسترون هيچ درع نستيهن(2)

به مغفر روى اندر سپهر پيروزه به ساعد يلى اندر مجرۀ اورنجن(3)

ص:90


1- (1) مفلق يعنى مرد سخندان و بليغ، و سنسن بروزن ارزن مخفف سنسان سخن غير فصيح و غير بليغ را گويند.
2- (2) نسترون يانستردن بروزن پروردن يعنى گل نسرين و نستيهن بر وزن قصيدن نام برادر پيران و يسه است كه در جنك دوازده رخ بدست بيژن گشته شد.
3- (3) او رنجن بروزن نوبت زن ميلى باشد از طلا و يا نقره و امثال آن كه زنان در دست و پاى كنند، آنچه در ساعد كنند دست او رنجن و آنچه در پاى كنند، پاى او رنجن خوانند.

به گاز آهن خاى و به چنگ كه فرساى به ويله تندرسان و به جمله شير اوژن(1)

نظام بسته به وقت نبرد همچو كلنگ قطار گشته به پويه و رى چو كفك افكن(2)

نكرده خواب ز دهشت به خاك سام سوار نخفته امن ز وحشت به گور پورپشن

سران فوج تقى شاه نيك دانستند كه نيستند به پرخاش مرد اهريمن

اگر كه در نگشايند اين گروه آنند كه برشوند به باره چو مرغكان به وكن(3)

ز برج و باره به زير آمدند و بگشودند در حصار و فكندند مغفر و جوشن

همه سپاه سپهبد به شهر درشد و كرد به برج و بارۀ آن شهر مأمن و مسكن

دگر صباح بيامد به نزد حشمت شاه نشست و گفت كه مى نوش يك دو سخته سخن

كنون بخيز و سر خويش گير و بخرد باش صهيل ارغون مگزين به نغمۀ ارغن(4)

ص:91


1- (1) ويله بر وزن حيله، آواز عظيم، و شور و واويلا كردن است.
2- (2) كفك بر وزن برك بمعنى كف باشد مطلقا از جمله كف دهان و در اين جامرا شتر است كه از دهان كف ميافكند.
3- (3) وكن بر وزن چمن بمعنى لانه مرغان است.
4- (4) سهيل ارغون: يعنى شبه اسب و ارغن بمعنى ارغنون است.

ستوده حشمت شه چون هژير و بخرد بود نمود خلعت اندرز او طراز بدن

ببست رخت و برآمد به بارۀ تازى بهانه جوى نگشت و نجست حيلت و فن

سپهبد از بر او شد بر تقى شه و گفت كه برفروخت چراغت ز زر طراز لكن

كنون بيار پى شاه صد هزار درست به موميائى اشكسته مايه كن مثمن

كه زر كند همۀ كار ساخته چون زر زر آر و واره از اين قيل و قال و زغن عنْ (1)

وگرنه زى در دارا بپو و دل برگير از اين همه حشر و مال و خانه و مخزن

تقى شه اين سخنان چون شنيد ماند شگفت كه هست در همه احوال مبتلاى محن

بگفت از پى اين كار چاره ساز كه تو صمد پرستى و منهم نه بنده ام به وثن

سپهبدش چو پريشيده ديد گفت منال هرآنچه منت سرايم مپيچ از آن گردن

بپو به ملك رى و شاد زى به درگه شاه مترس ازين كه بمانى چو گنج در زهمن

بشه نياز برم تات باز بفرستد بسوى مشكوى و داور شوى به مرد و به زن

ص:92


1- (1) . يعنى زر بيار و خود را از اين گفت و شنود وا رهان.

سپس تقى شه زى درگه ملك بشتافت ولى تمام ز انديشه ذو شجون به شجن(1)

نياز نامه اسپهبدش شفيع گناه مگر بدان دهدش پادشاه پاداشن

ملك گذشت ز جرمش كه بد شفيع بزرگ بداد بارۀ ختلانى و نسيج يمن

دگر رهش به همان ملك كرد ملك خداى ز شاه يافت نشان با هزار شادى و شن

پس از دو ماه به دار السرور بازآمد دو هفته ماه سزيديش كوى پيراهن

چو شد به خانه خداوند شاه دار سرور نشست راد سپهبد به باد پا توسن

به شهر سلطان آباد زان سه ماهه سفر مظفر آمد و پهلوى ملك يافت سمن

پذيره رفت برون خلق شهر از كه و مه سران همه به سرو طفلگان به غژيدن(2)

به شهر درشد و بنشست با سماع و سرود بخواست نوبت شادى ز خانه و برزن

تبارك اللّه ازين نيكنامى و رادى كه از عراق گرفته است تا ديار دكن(3)

ص:93


1- (1) شجون جمع شجن بمعنى غم و اندوه است.
2- (2) غيژيدن بر وزن و معنى خيزيدن كه كودكان و يا شلان نشسته راه روند.
3- (3) دكن بروزن وطن نام ولايتى است در هند.

نه از غزا شده ديدار خاطر تو كدر نه از ريا شده دامان همت تو وسن(1)

وبال باشد جز از در تو عرض سؤال حرام باشد جز از پى تو مدح و سون

سخن اگرنه به مدح تو، در زبان هذيان نظر اگرنه بديد تو، درنگه درزن(2)

به دشت رزم تو، بهرام ترك تركش كَش به بام قدر تو هندوى چرخ چوبك زن(3)

منم كه كلكم در مدحت تو خون كرد است هزار مرتبه در ناف آهوان ختن

«سپهر» تا كى و تكرار قافيه تا چند ببخش بر شنونده از اين دراز سخن

اگرچه رادان زينگونه پيش ازين كردند بگفت خويش ازين بيش شيمه و ديدن

تو لب به بند و دعا را دو دست بربگشاى پى بقاى شهنشه به درگه ذو المن

هميشه تا كه ز ماه مدينه هست مثل كه بوى دوست برانگيختى ز نجم قرن(4)

ص:94


1- (1) و سن يعنى چركين.
2- (2) در زن بر وزن ارزن يعنى سوزن.
3- (3) چوبك زن يعنى نقاره چى.
4- (4) مقصود از نجم قرن اويس قرن است كه گويند پيغمبر اكرم فرمود كه من بوى رحمن را از جانب قرن مپشنوم.

ز راح لطفش ديدار ياورش گلگون ز زخم گرزش ستخوان دشمنش فركن(1)

بدين و تيره كسى در قصيده لب نگشود

به هوش باش كه اين شيوه ختم شد بر من

گرفتار شدن عبد الرّزاق يزدى

از اين پيش مرقوم افتاد كه عبد الرّضا خان يزدى از بافق طريق فرار گرفت، همانا بعد از فرار با 10 تن از مردم خود راه هرات پيش داشت. در ميان قاين و هرات بعضى از

صعاليك بدو بازخوردند و زر و سيم و جواهر ثمين چندانكه با او بود به غارت بردند، ناچار عبد الرّضا خان مراجعت به قاين نمود؛ و امير اسد اللّه خان حاكم قاين او را برداشته به حضرت نايب السّلطنه آورد و به شفاعت او جرمش معفو گشت و روز دوشنبه هفتم شهر ذى قعدة الحرام [1247 ق/آوريل 1832 م] نايب السّلطنه با 4000 تن پياده و سواره وارد مشهد مقدّس گشت و پانزدهم ذيقعده محمّد خان قرائى به ركاب پيوست و مورد نواخت و نوازش آمد. نايب السّلطنه پسر او را به شرف مصاهرت خويش مفاخرت داد و دختر او را از بهر يك تن از فرزندان خود خطبه نمود.

آن گاه ميرزا محمّد على آشتيانى مستوفى را به نزديك يار محمّد خان وزير كامران ميرزا فرستاد تا او را از در اطاعت و انقياد بدارد. اين هنگام يار محمّد خان با لشكرى ساخته در غوريان جاى داشت، بعد از رسالت ميرزا محمّد على و مراجعت او معلوم شد كه يار محمّد خان در مخالفت با كارداران ايران و حمايت رضا قلى خان يك دل و يك جهت است، اگرچه ميرزا قريش را به اتّفاق ميرزا محمّد على به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و لكن مكنون خاطر او مكشوف بود.

بالجمله نايب السّلطنه محمّد خان قرائى را روز غرۀ شهر ذيحجه رخصت داد تا به تربت حيدريه رفته سپاه خود را ساخته كرده باز حضرت شود. و از آن سوى رضا قلى خان زعفرانلو هراسناك شده و خواستار آمد كه نايب

ص:95


1- (1) فركن بروزن مخزن چيزيرا گويند كه بسبب طول مدت از هم فرو ريخيته و پوسپده باشد.

السّلطنه، قائم مقام را به قلعه اميرآباد گسيل سازد تا در آنجا با نجفعلى خان شادلو سخن كند و رضا قلى خان را اطمينان دهد.

لاجرم برحسب فرمان پانزدهم ذيحجه قائم مقام در قلعۀ اميرآباد نجفعلى خان را ديدار كرد و چون بى آنكه رضا قلى خان حاضر درگاه شود و تقبيل آستان كند معفو نبود، سخن ايشان باهم راست نيامد؛ اما نجفعلى خان در نهانى با قائم مقام مواضعه نهاد كه چون نايب السّلطنه آهنگ قلعه خبوشان كند ترك رضا قلى خان را گفته به حضرت پيوندد.

بعد از مراجعت قائم مقام، نايب السّلطنه آوازۀ سفر هرات را سمر كرد و روز دوازدهم محرم سال 1248 ه. /ژوئن 1832 م. با لشكر ساخته از شهر مشهد بيرون تاخت و 6 روز در اولنگ ياقوتى كه 2 فرسنگى مشهد است توقّف فرمود و از آنجا كوچ داده در چمن قهقه لشكرگاه كرد.

فتح قلعۀ اميرآباد به دست نايب السّلطنه

بالجمله روز يكشنبه دوم صفر در ظاهر قلعۀ اميرآباد چناران سراپرده راست كرد و قلعۀ اميرآباد از مستحدثات رضا قلى خان بود و خندق عميق داشت و ديوار آن را 9 ذرع ارتفاع بود [و] جمعى از مردم چناران و گروهى از تركمانان در آنجا نشيمن داشتند و يوسف خان تاتار با 300 تن شمخالچى از قبيلۀ زعفرانلو به فرمان رضا قلى خان نيز پاسبان قلعه بودند. بالجمله نايب السّلطنه شنبه 8 صفر يوسف خان گرجى امير توپخانه را با جمعى از قواد سپاه حاضر كرده حكم به يورش داد. لشكريان از چارسو سنگرها پيش دادند و سربازان به حفر و نقب ارض پرداختند و قلعه گيان چند كرّت گم گم نقابان(1) را اصغا نموده به مدافعه برخاستند و در ميان نقبها مقاتله آراستند.

بالجمله يك نقب را تا زير برج باره در برده با باروت انباشته كردند و آتش درزدند.

نوزدهم شهر صفر آن برج به زير آمد و يك نيمه آن به طرف خندق فرود شده خندق را آكنده كرد. توپچيان اين هنگام مانند تگرگ گلوله توپ بباريدند و سربازان را از

ص:96


1- (1) نقاب يعنى نقب زن، و گم گم، صداى كلنك است كه در زير زمين به پيچد.

علف و حشيش بارها بر زبر هم نهاده بر پشت همى كشيدند و به خندق درانداختند، تا آن كنده را آكنده كردند و به حكم يورش بر فراز باره همى عروج كردند.

يوسف خان امير توپخانه جلادت ورزيده بر فراز باره آمد و لشكر را همى تحريض داد و قويدل ساخت و دينار و درهم، بذل كرد، ناگاه گلولۀ يكى از شمخالچيان بر پيشانيش آمده بر جاى سرد شد. نايب السّلطنه چون اين بديد فرزند خود بهرام ميرزا را فرمود تا شتاب كرده بر جاى يوسف خان بايستاد و همچنان مردم را با بيم و اميد تحريض به جنگ همى داد. يوسف خان تاتار از اين كردار يك باره متزلزل گشت و شمشير از گردن آويخته از دروازۀ ديگر با سكنۀ قلعه واغوثاه كنان روى به حضرت نهاد و جبين ضراعت بر خاك سود.

نايب السّلطنه بر آن جماعت ببخشود و فرمان كرد تا لشكريان دست از غارت بازداشتند. و چون لشكريان، اين قلعه را به حكم يورش مفتوح ساختند و به حكم نظام

اموال قلعه گيان بهرۀ ايشان بود. نايب السّلطنه اموال مردم قلعه را با مردم قلعه تفويض و در بهاى آن معادل 20000 تومان زر مسكوك از خزانۀ خود با لشكر عطا كرد و بيرون مال رعيّت 300 قبضۀ شمخال و 300 سر اسب و 5 خروار سرب و باروت و 600 خروار غلّه مأخوذ كارداران نايب السّلطنه شد. و فرمان كرد تا آن قلعه را با خاك پست كردند و حكومت چناران را به كريم خان زعفرانلو برادرزادۀ ممش خان گذاشت و مژدۀ اين فتح به دست اسد اللّه خان افشار ياور توپخانه دوم شهر ربيع الاول معروض درگاه شاهنشاه افتاد و شهريار جهاندار معادل 15000 تومان زر مسكوك و 50 رزمه خلعت از بهر ابطال لشكر عطا كرده، 5000 تن سواره و پياده نيز ملازم حسن خان پسر آصف الدّوله فرمود تا به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوندد و شاهزاده ملك قاسم ميرزا نيز با ايشان كوچ داده و پانزدهم ربيع الاول به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

اما از آن سوى چون رضا قلى خان فتح قلعۀ اميرآباد را بدانست، سخت بترسيد و بفرمود تا لشكرى و رعيّت از هر ديه و قريه كه جاى داشتند كوچ

ص:97

داده در شهر خبوشان انجمن شدند؛ و نجفعلى خان شادلو پسر خود جعفر قلى خان را كه نيز داماد رضا قلى خان بود با 1000 تن شمخالچى شادلو به خبوشان فرستاد تا در حفظ برج و باره استوار باشند؛ و حسينقلى خان پسر رضا قلى خان با 1000 تن سوارۀ شمخالچى به حفظ قلعۀ شيروان بيرون شد كه در 10 فرسنگى خبوشان است. اما نايب السّلطنه، دوم ربيع الاول از اميرآباد بيرون شده به رادكان آمد و ابراهيم خان كيوانلو را به حكومت رادكان گذاشته، جمعه ششم ربيع الاول وارد طاس تپه گشت كه تا خبوشان 2 فرسنگ مسافت است.

نجفعلى خان شادلو به همان مواضعه كه با قائم مقام گذاشته بود، روز دوم ورود به ركاب پيوست و مورد نوازش گشت.

حسينقلى خان پسر رضا قلى خان يك دو كرّت با جمعى از تركمانان به انديشۀ شبيخون از شيروان تا كنار لشكرگاه نايب السّلطنه تاختن آورد و از هيچ سوى زيانى نتوانست كرد، ناچار طريق مراجعت سپرد و روز دهم ربيع الاول رسولى از جانب كامران ميرزا و يار محمّد خان افغان كه در غوريان لشكرگاه داشت برسيد و مكتوب ايشان را برسانيد، بدين شرح كه: اگر با رضا قلى خان كار با مداهنت و مسالمت خواهيد كرد ما نيز در ميانه سخن از در صلاح كنيم و اين مقصود را زودتر فيصل دهيم و اگر قصد تسخير خبوشان و تدمير رضا قلى خان است، ما از پاى نخواهيم نشست و لابد با او خواهيم پيوست.

نايب السّلطنه فرستاده او را هم در زمان بازفرستاد و پيام داد كه اگر رضا قلى خان طريق صدق سپرد، هرگز مورد عتاب و عقاب نشود و اگر شما را در اصلاح كار او خاطرى است حاضر درگاه شويد. بعد از مراجعت رسول و آگهى يار محمّد خان از لشكرگاه نايب السّلطنه و كماة رجال و كثرت ابطال دانست كه با او نتوان ساز جدال و قتال كرد، لشكر خود را باز هرات فرستاد و با 100 تن از ملازمان خويش به درگاه آمد و از نايب السّلطنه محلى منيع يافت و از پس او روز بيست و هفتم ربيع الاول بديع الزّمان ميرزا با لشكر استرآباد رسيد و پيوستۀ لشكرگاه گشت و از تركمانان سالور كه سكنۀ سرخس اند 50 تن بزرگان به درگاه آمدند

ص:98

و پيشكشى لايق پيش داشتند. نايب السّلطنه فرمود تا خسرو ميرزا ايشان را در مشهد مقدّس به مماطله بدارد و اگر آهنگ سرخس كنند، نگذارد.

فتح خبوشان به دست نايب السّلطنه

مع القصه رضا قلى خان چند كرّت ملا حسين كوچك سبزوارى را از قلعۀ خبوشان به درگاه فرستاد و آغاز مسكنت و ضراعت نهاد. نايب السّلطنه در پاسخ فرمود «اگر رضا قلى خان طريق سلامت جويد قلعۀ خبوشان را بسپارد و به حضرت ما پويد و اگرنه ما خود تسخير حصار كنيم و او را عرضۀ دمار سازيم». چون از آمدوشد سفير كارى به مراد نشد، فرمان داد تا لشكر جنبش كردند و خبوشان را حصار دادند. سپاه ركابى از طرف مشرق قلعه سر برزد و حسين پاشاى مقدم با فوج مراغه به سوى مغرب شد، سهراب خان گرجى با توپخانه جانب جنوب گرفت و بديع الزّمان ميرزا با ابطال رجال طريق شمال سپرد و از چارسوى خبوشان را فروكوفتند و سنگرها پيش بردند و حفرها از چپ و راست چنان تا لب خندق بريدند كه اگر 3 تن سوار در پهلوى يكديگر تا لب خندق رهسپار گشتى از فراز باره كس ايشان را ديدار نكردى.

در اين وقت حسن خان پسر آصف الدّوله با 5000 تن لشكر و حمل سيم و زر و تشريفات پادشاه از راه برسيد، نايب السّلطنه پذيره خلعت شهريار كرد و چون به لشكرگاه بازمى شد از بارۀ قلعه توپى به جانب او گشاد دادند و اين جرأت خدمتش را سخت غضبناك كرده، حكم داد تا لشكر به قوّت يورش قلعه را پست كنند. سپاه از جاى بجنبيد و جهان از گرد قيرگون شد. بانگ توپ و دخان تفنگ و هاياهوى مردان جنگ زمانه را قيرگون ساخت.

رضا قلى خان ابواب سلامت را مسدود يافت و كس نزد قائم مقام فرستاده، دقّ الباب استيمان كرد. قايم مقام پيام داد كه «جز در اين درگاه تو را ملاذ و پناه نمى دانم، بى توانى تن از گرداب بلا برآر و طريق حضرت سپار» و فرزند خود ميرزا على را نيز به نزديك او فرستاد تا بى آسيبش به لشكرگاه آورد. و رضا قلى

ص:99

خان در زمان تيغ از گردن آويخته طريق لشكرگاه گرفت و در سراپردۀ قايم مقام فرود شد و قايم مقام هم در آن روز كه هشتم ربيع الثانى بود او را به حضرت نايب السّلطنه آورد و از زيان جان ايمنى داد و نگاهبان برگماشت كه او را با مكانت قدر نگران باشند.

و روز ديگر نايب السّلطنه به شهر خبوشان درآمده برج و باره را با لشكر خويش سپرد و خود به گرمابه دررفت. دختر نجفعلى خان شادلو كه ضجيع رضا قلى خان بود يك رزمه جامه شاهوار و 10 سر اسب و 30 نفر شتر به پيشكش گذرانيد و 20 عرادۀ توپ و 2000 قبضه شمخال با باروت فراوان و غلۀ بسيار كه انباشتۀ رضا قلى خان بود مأخوذ گشت. آنگاه نايب السّلطنه بفرمود تا قلعۀ خبوشان را پست كردند و حكومت آن بلده را با سر ولايت نيشابور و بام و صفى آباد جهان ارغيان به نور محمّد خان برادر آصف الدّوله تفويض داشت و مژدۀ اين فتح را محمّد طاهر خان قزوينى روز چهاردهم جمادى الاولى در دار الخلافۀ طهران معروض درگاه پادشاه داشت.

مع القصّه چون نايب السّلطنه كار خبوشان را به نظم كرد و بعضى اموال رضا قلى خان را مأخوذ داشت، از ميان حجرۀ او مكتوبى به دست شد كه صادق آقاى برادر بيگلر خان چاپشلو كه در لشكرگاه نايب السّلطنه روز مى برد بدو نوشته بود و او را به شبيخون تحريض داده بود. نايب السّلطنه بفرمود تا به كيفر اين گناه سر او را از بدن دور كردند، آن گاه بعضى از لشكر را رخصت مراجعت به وطن داد، در نهان با ايشان مواضعه نهاد كه ما از تسخير سرخس ناگزيريم، شما كه مردم آذربايجانيد از راه نيشابور طىّ مسافت كرده در منزل آق دربند انجمن شويد و گوش بر فرمان باشيد و خود بيست و دوم ربيع الثانى از ظاهر خبوشان كوچ داده دوم جمادى الاولى به شهر مشهد مقدّس درآمد.

فرار رضا قلى خان زعفرانلو و گرفتارى او

بعد از 3 روز رضا قلى خان ايلخانى به بهانه گرمابه شدن و سر و تن شستن از خيابان بالا به حمام مشهور به حمام معمارباشى شد و بعد از بيرون شدن از حمام

ص:100

يك تن از ملازمان او تيغى و تفنگى بدو داد و او بر اسب خود برآمده راه فرار پيش گذاشت. 3 تن از نگاهبانان او به تكتاز درآمده، لجام اسبش بگرفتند و او بى درنگ يك تن را با گلوله تفنگ و آن ديگر را با شمشير از پاى درآورد و چون از تاختن سواره بيچاره ماند، از اسب فرود شد و پياده دوان دوان راه روضۀ مقدّسه گرفت كه در تحت قبّۀ مطهر حضرت رضا عليه السلام پناه جويد.

بعضى از لشكريان او را ديدار كردند و در نيمۀ راه مأخوذ داشتند و موى زنخش را از بن بركنده و تنش را از جامه عريان نمودند و سر و مغزش را با سنگ و چوب بكوفتند؛ و همچنان در حضرت نايب السّلطنه آوردندش. حضرتش بر وى ببخشود و رداى خويش را برگرفته او را عطا داد تا تن خويش بپوشيد و 50 تن سرباز برگماشت تا او را نيك نگران باشند. آن گاه تسخير سرخس را تصميم عزم داد كه نشيمن تركمانان سالور است.

آن جماعت خود را منسوب به تولى خان بن چنگيز خان مى دادند و او را ملقب به سالور خان مى دانند [و] مكانت خود را از آن برتر مى شمارند كه به قتل و اسر پردازند.

از اين روى تركمانان تكه و سارق و يمرعلى و على ايلى به نزديك ايشان رفته، اسب و سلاح به عاريت گيرند؛ و چون به مجتازان و مردم شيعى دست يافتند و اسير گرفتند، اسيران را با اموال به نزديك ايشان برند و يك نيمه بديشان بهره دهند.

فتح بلدۀ سرخس به دست نايب السّلطنه

بالجمله نايب السّلطنه دوازدهم جمادى الاولى سخن درانداخت كه به طرف هرات خواهم رفت و راه سرخس پيش گرفت. محمّد حسن خان پسر ابراهيم خان بيگلربيگى - هزاره نيز ملازم ركاب گشت؛ زيرا كه هنگام غلبۀ محمّد خان قرائى در مشهد مقدّس ابراهيم خان پدرش معادل 1000 تومان اسب از سكنۀ سرخس بخريد و زوجۀ پسر و اهل خود را مرهون قيمت اسب گذاشت تا كار سوارى چند راست كرده و تجهيز لشكر كرده بر مردم هزاره غلبه جويد. شير محمّد خان و اسكندر خان برادرزاده اش او را دفع دادند و اسبها را نيز مأخوذ داشتند. لاجرم تاكنون اهل او و زن محمّد حسن خان در سرخس به گروگان بود و اين هنگام محمّد حسن خان

ص:101

از پى چاره ملازم ركاب نايب السّلطنه گشت.

بالجمله نايب السّلطنه روز شانزدهم جمادى الاولى در آق دربند فرود شد و مهديقلى خان و محسن خان برادران محمّد خان قرائى با 300 تن سوار به لشكرگاه پيوستند و هم در آنجا طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله را با سوار شاهيسون و خمسه و قراگوزلو به رسم منقلاى بيرون كرد و خود با لشكر مازندران و استرآباد و سمنان و دامغان از قفاى او رهسپار گشت و حكم داد تا جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان شادلو با 2000 سوار خراسانى به 5 فرسنگ مسافت از قفاى اردو كوچ دهد و وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا با توپخانه و لشكر آذربايجان 5 فرسنگ بر قفاى جعفر قلى خان بودند، بدين گونه طىّ طريق همى كردند.

از قضا 300 سوار تركمان كه از تاخت و تاراج قاينات مراجعت كرده بودند با لشكر محمّد ميرزا دچار شدند. سواران لشكر از قفاى ايشان همى تاختند تا به افواج جعفر قلى خان درآمدند. از آنجا سوار جعفر قلى خان بديشان درآمد و ايشان را هزيمت كرده از دنبال بشتافت و تمامت آن جماعت را اسير و دستگير نمود و به حضرت نايب السّلطنه آورد و برحسب فرمان سر از تن همگى دور كردند.

بالجمله سه شنبۀ بيست و دوم جمادى الاولى نايب السّلطنه در اراضى سرخس خيمه زد و طهماسب ميرزا با 2000 سوار از لشكرگاه بيرون شد و با جماعتى از تركمان سالور دچار شده، جنگ درپيوست. برخى از لشكر شاهزاده مقتول شد و بقية السيف فرار كرده به لشكرگاه پيوستند. هم در آن حال وليعهد ثانى محمّد ميرزا از راه برسيد و لشكر برحسب فرمان او، بدان گروه تركمانان تاختن برد و ايشان را هزيمت كرد.

روز ديگر نايب السّلطنه، سهراب خان امير توپخانه را حاضر ساخته حكم به يورش قلعۀ سرخس داد و لشكر از جاى جنبش كرد و دهان توپ و خنپاره به جانب برج و باره گشاد يافت. سكنۀ سرخس از پى چاره اسيران شيعى را آورده در فصيل قلعه برابر گلولۀ توپ بداشتند تا توپچيان از باريدن گلوله لختى تقاعد ورزيدند.

ص:102

آن گاه بالى محرم بهادر قراول باشى و آدينه قورت خان سالور زمانى را كه شوهرهاى ايشان چنانكه مذكور شد در مشهد موقوف بودند، برداشته به لشكرگاه آمدند و 3000 تن اسيران شيعى را كه در سرخس بودند به درگاه آوردند و فرزندان ابراهيم خان و زوجۀ محمّد حسن خان را نيز بسپردند، باشد كه نايب السّلطنه دست از محاصرۀ سرخس بازدارد و مردان ايشان را نيز از حبس مشهد رها سازد.

نايب السّلطنه فرمود تا زنان ايشان را در لشكرگاه بازداشتند و بالى محرم را گسيل قلعه ساخت و فرمود تا اين حصار را با كارداران ما تفويض ندارند، از اين بليه و بلا رهائى نجويند. بعد از مراجعت بالى محرم باز مردم سرخس سر به اطاعت فرونداشتند و از پس ديوار قلعه آغاز طغيان و عصيان نمودند. اين كرّت نايب السّلطنه سخت غضبناك شد و فرمان به يورش داد. لشكريان بى آنكه حفرى كنند يا نقبى كنند از چارسوى حمله افكندند و مانند مرغان اولى اجنحه از در و ديوار قلعه صعود كردند و در آن بلده درآمده، تيغ بى دريغ در مردم نهادند و مدّت يك ساعت هر كرا يافتند عرضۀ تيغ ساختند. بالى محرم نيز در آن غوغا مقتول شد.

آن گاه برحسب فرمان، لشكر دست از قتل بداشت و به نهب و غارت پرداخت و كمتر كس بود كه معادل 1000 تومان بهره نيافت و از آن همه اموال 3000 خانوار سالور و 300 سر اسب خاصّ نايب السّلطنه گشت. پس بفرمود تا قلعۀ سرخس را با خاك پست كردند و 450 تن از قبايل تركمانان به اسم تجارت در سرخس جاى داشتند و ايشان نخّاس بودند كه اسيران شيعى را در سرخس خريده و مى بردند، در خيوق و ديگر بلدان تركمانان مى فروختند. و نايب السّلطنه بفرمود تا ايشان را حاضر كردند و اسيران شيعى را كه در سرخس گرفتار بودند نيز انجمن كرد و تيغ بديشان داد تا جميع اين برده فروشان را پاره پاره ساختند.

در اين وقت 1500 سوارۀ ساروق كه از مرو به مدد مردم سرخس مى

ص:103

آمدند چون راه با سرخس نزديك كردند و اين قصّه ها بشنيدند سر خويش گرفته از نيمۀ راه مراجعت كردند. آن گاه نايب السّلطنه بفرمود تا جعفر قلى خان شادلو و مصطفى قلى خان سمنانى با جماعتى از لشكر 3000 خانوار تركمان سالور را كه اسير بودند با 3000 اسير شيعى كه از دست مردم سرخس نجات داده بود به جانب مشهد مقدّس كوچ دادند و چندانكه

غلات و حبوبات در سرخس انباشته تركمانان بود، بر دواب سرخى حمل داده به جانب مشهد مقدّس فرستاد تا بلاى غلايى كه در مشهد بالا گرفته بود بنشست.

مع القصه شانزدهم جمادى الاخره اسيران شيعى به دروازه شهر مشهد قريب شدند، ميرزا هدايت اللّه مجتهد با تمامت مردم مشهد پذيره كردند و در بيرون شهر ميرزا هدايت اللّه نماز جماعت بگزاشت و بر منبر آمد و به شكرگزارى دولت ايران و سلامت شاهنشاه زبان به دعا برگشاد و مردم غوغا درانداختند، بعضى به هاياهاى گريه شاديانه كردند و برخى به هاياهوى از فرح و سرور افسانه نمودند. بعد از ورود به شهر نايب السّلطنه اسيران شيعى را روانه اوطان خويش نمود و اسيران تركمان را به شيعيان بذل فرمود و صورت حال را عريضه كرده، [به] مصحوب حضرت قلى خان شاهيسون روانه حضرت شاهنشاه داشت و اين مژده بيست و چهارم جمادى الاخره در دار الخلافه گوشزد مردمان شد.

اما نايب السّلطنه در چنين هنگام كه از شدّت برودت هوا كار بر مردم به صعوبت مى رفت و از كثرت برف و يخ طرق و شوارع يك باره مسدود بود، بعد از 10 روز از سرخس خيمه بيرون زد و 8 روز در آق دربند اقامت فرموده، در آنجا بديع الزّمان ميرزا را به مصاهرت خويش مفاخرت بخشيد و به جانب استرآباد مراجعت فرمود و از آنجا كوچ داده، در عشر آخر رجب در اراضى جام فرود شد و قلعۀ محمودآباد و دولت آباد و زاوه و سنگان را كه محمّد خان قرائى معقل خويش مى دانست بى مانعى مفتوح ساخت و مهديقلى خان و محسن خان برادران محمّد خان ناچار طريق خدمت سپردند. محمّد خان - قرائى كه در نهان با نايب السّلطنه ضمير صافى نداشت و در

ص:104

طريق صداقت تقاعد مى ورزيد، ناچار از تربت بيرون شده، حاضر درگاه شد و نايب السّلطنه را به تربت - حيدريه درآورده، دقيقه [اى] از قانون مهماندارى فرونگذاشت و پيشكش شايان پيش گذرانيد.

در اين هنگام كامران ميرزاى افغان كه فرمانگزار هرات بود خواست تا در حضرت نايب السّلطنه اظهار عقيدتى كند و ايمنى جويد، مكاتيب محمّد خان قرائى را كه بدو كرده بود به درگاه فرستاد، بدين شرح كه سفر نايب السّلطنه در خراسان خاصّ از بهر دفع خوانين خراسان يا فتح قلاع قرائى نيست؛ بلكه علت غائى فتح هرات و تسخير افغانستان است، اگر جمعى از لشكر افغان را روانه تربت دارى تا حفظ قلاع قرائى كند و من نيز

جمعى از قرائى را كه با خود يك دل نمى دانم از خود دور كنم و به حفظ و حراست هرات فرستم به صواب نزديك باشد.

مع القصه نايب السّلطنه مكاتيب محمّد خان را قرائت كرد و محمّد خان اين معنى را تفرّس نمود و هراسناك شده آهنگ فرار كرد و اين معنى مكشوف افتاد. لاجرم نايب السّلطنه بفرمود تا او را و برادرانش را بند برنهادند و حكومت تربت و برسن و كدكن و محوّلات و سرجام را به سهراب خان غلام پيشخدمت باشى تفويض فرمود و ابراهيم خان هزاره را در بعضى از اين اراضى به نيابت او برگماشت، آن گاه حسن خان - سالار پسر آصف الدّوله را از مشهد مقدّس احضار كرده رخصت انصراف به دار الخلافه داد و لشكر سمنان و دامغان را نيز بازفرستاد و خود از آنجا كوچ داده در نيمۀ شعبان وارد مشهد گشت و رضا قلى خان زعفرانلو را به اتّفاق محمّد خان در ارك مشهد محبوسا بازداشت و يار محمّد خان افغان را چنانكه مذكور شد از روزى كه به درگاه پيوست 50 تن سرباز او را نگران بود كه به محل خويش مراجعت نكند تا كار هرات يك سره شود و شاه پسند خان افغان كه با كامران ميرزا خصمى داشت از سبزار و فراه به درگاه آمد و در حبس يار محمّد خان براى فتح هرات مبالغت نمود.

كامران ميرزا براى خلاصى وزير خويشى حيلتى انديشيد و كس به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و معروض داشت

ص:105

كه يار محمّد خان بر سكنه هرات استيلاى فراوان به دست كرده، چنانكه مرا از عمل بازداشته. اگر كارداران حضرت وليعهد او را در حبس بدارند من شاكر نعمت خواهم بود و يار محمّد خان نيز معروض داشت كه كامران ميرزا با من از در خصومت است اگر مرا مورد ملاطفت داريد و رخصت مراجعت دهيد، قلعۀ هرات را بى زحمت سپاه و آمد و شد لشكر به كارداران حضرت سپاريم.

نايب السّلطنه حيلت ايشان را بدانست و در بازداشتن يار محمّد خان مبالغت بر زيادت كرد و فرستادۀ كامران ميرزا [را] بى نيل مرام بازفرستاد. و چون اين هنگام قلب شتا بود و يورش به جانب هرات مشكل مى نمود و سرباز آذربايجان نيز از زحمت سفر 2 ساله به ستوه بودند، از آن جماعت فوج خاصّه را مقيم درگاه داشت و ديگر افواج را ملازم ركاب فرزند خود خسرو ميرزا فرموده، روانه آذربايجان نمود تا هنگام بهار از نو تجهيز لشكر كرده براى فتح هرات و افغانستان و خوارزم و خوقند باز حضرت شود.

آن گاه يار محمّد خان را حاضر كرده فرمود افغانستان هميشه در تحت فرمان سلاطين ايران بوده اند، بعد از قتل نادر شاه افشار، احمد شاه افغان سر به طغيان و خودسرى برآورد و كريم خان زند آن دست نيافت كه او را به جاى خود بنشاند، لاجرم احمد شاه و فرزندان او مجال يافتند و يك چند از زمان، سر از خدمت سلاطين ايران برتافتند. اكنون كامران ميرزا بايد مملكت هرات را بسپارد و خود طريق درگاه شاهنشاه ايران گيرد يا سكه و خطبه به نام پادشاه ايران كند و منال ديوان را بر گردن نهد و پسر و دختر خود را به گروگان دهد تا آسوده باشد و اگرنه ما با سپاه ساخته به جانب او تاختن خواهيم كرد و كيفر او را به كنار خواهيم گذاشت.

يار محمّد خان بعد از اصغاى اين قصّه يك تن ملازمان خود را به سوى هرات گسيل نمود و صورت حال را به كامران ميرزا مكتوب كرد.

آمدن سفير خوقند به درگاه پادشاه

هم در اين ايّام محمّد على خان فرمانگزار خوقند، عبد الرحمن بيگ ملازم خود را به اتّفاق قاضى خوقند سفر ايران و روم فرمود و به سفارت ايشان معروض داشت

ص:106

كه پادشاه ختا لشكر تاخته مملكت كاشغر را به تحت فرمان كرد و مردم بت پرست را بر اهل سنت و جماعت غلبه داد، ما به كيفر اين كار تجهيز لشكر كرديم و اراضى كاشغر را از بت پرستان بپرداختيم، جمعى را اسير گرفتيم و برخى را مقتول ساختيم، لاجرم مژدۀ غلبه مسلمين را بر كفره در حضرت پادشاه ايران و ملك روم عريضه كرديم تا بدين شادى شريك باشند.

فرستادگان او نخست در ارض اقدس تقبيل حضرت نايب السّلطنه كرده از آنجا طريق دار الخلافه گرفتند. در عشر آخر رمضان حاضر درگاه پادشاه شده عريضه خان خوقند را با دو تن غلام و كنيز ختائى از پيشگاه حضور بگذرانيد و رخصت يافته سفر روم كردند، و هم از راه ايران مراجعت نموده طريق تركستان سپردند.

فرمان حكومت خراسان

اما نايب السّلطنه بعد از توقف در شهر مشهد از شاهنشاه ايران خواستار شد و برحسب تمناى او شهريار تاجدار فرمانگزارى جميع مملكت خراسان را به نام وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا منشور داد و تشريف فرستاد. آن گاه نايب السّلطنه ميرزا - موسى گيلانى را كه وزارت خراسان داشت به وزارت محمّد ميرزا برگماشت و ميرزا صادق برادرزاده قايم مقام را نيز ملازم ركاب او ساخت. پس از آن 6 فوج سرباز كه به شمار 4800 تن است از بلدان و امصار خراسان اختيار فرموده معلّمين برگماشت و تا ايشان كار نظم و نظام بياموزند و 4000 سوار نيز از قبايل آن مملكت معيّن فرمود و مرسوم و مواجب ايشان را از منال ديوانى خراسان مقرّر داشت تا فرمانگزار خراسان را منتظر فرمان باشند؛ و ميرزا موسى خان برادر كهتر قايم مقام را كه مردى باامانت و ديانت بود [و] به زهد و تقوى روز مى برد، در بقعۀ مطهرۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السّلام متولّى فرمود تا امور خدمۀ آن آستان ملايك پاسبان را به نظم كند و هر ملك و مالى كه سلاطين سلف و بزرگان پيشين خاصّ آن حضرت موقوف داشته اند مضبوط بدارد و دست تصرّف بيگانگان را مقطوع شمارد. و ميرزا موسى خان در انجام اين احكام خدمتى به سزا كرد، چندانكه نام او در جهان تذكره گشت.

ص:107

لشكر كشيدن فرمانفرماى فارس به كرمان

هم در اين سال ميرزا على اكبر كلانتر فارس با محمّد على خان ايلخانى قبايل قشقائى بدست مواصلت و پيوند خويشاوند شدند و باهم متّفق شده در عزل وزير فرمانفرما كه اين وقت ميرزا محمّد على مشير الملك بود مواضعه نهادند. از آن سوى مشير الملك اين معنى را دانسته در حضرت شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرما مواصلت و موافقت ايشان را از بهر مخالفت با فرمانفرما بازنمود و شاهزاده را با ايشان سرگران نمود. ميرزا على اكبر چون متوقّف در شهربند شيراز بود ناچار طريق ضراعت سپرده به دستيارى پيشكش و سخنان فريبنده فرمانفرما را با خويش بر سر مهر آورد، امّا محمّد على خان ايلخانى برادر خود مرتضى قلى خان ايل بيگى را در نهان القا كرد تا قبايل قشقائى را كوچ داده راه كرمان پيش گذاشت و خود نيز فرار كرده، در اراضى فسا با برادر پيوست. و هم در آنجا ميرزا محمّد حسين فسائى را كه از احفاد فاضل اديب اريب سيّد على خان بود در مخالفت فرمانفرما با خود متّفق كردند و به جانب كرمان شتاب گرفتند.

سيف الملوك ميرزا پسر ظل السّلطان كه اين وقت از قبل نايب السّلطنه حكومت كرمان داشت، مقدم ايشان را به فال گرفته در اراضى بم و نرماشير ييلاق و قيشلاق آن جماعت را معيّن كرد؛ و محمّد على خان ايلخانى برادرش مرتضى قلى خان را با تمامت ايل در آن اراضى سكون فرموده خود به اتّفاق ميرزا محمّد حسين فسانى و داماد خود ميرزا قاسم خان خلج به شهر كرمان دررفته به درگاه سيف الملوك ميرزا شتافت و در حال سيف الملوك صورت حال را عريضه كرده به مصحوب ميرزا محمّد حسين و ميرزا قاسم خان روانه حضرت نايب السّلطنه داشت و ايشان راه خراسان گرفتند.

از آن سوى فرمانفرما از اين قصّه آگاه شد و از شيراز به اراضى نيريز و دارابجرد تاخت و شيخ عبد الرّحمن حاكم ابوشهر را رخصت مراجعت داد. در اراضى دشتستان جمعى به خونخواهى و طلب ثار سابق بر او تاختند و مقتولش ساختند؛ امّا فرمانفرما شيخ محمّد امين شيخ الاسلام فارس را به اتّفاق ميرزا على اكبر كلانتر به استمالت ايلخانى و قبيلۀ او روانۀ كرمان فرمود و خود در نيريز اقامت جست

ص:108

و نيز از بهر دلجوئى با آن جماعت مشير الملك را از وزارت معزول كرد و ميرزا محمّد حسن نظام العلما را منصوب داشت و صورت حال را عريضه نگار داده به درگاه شهريار تاجدار فرستاد و شاهنشاه نيز چون سبب اين فتنه را دانست كه جز وزارت مشير الملك نبوده، رضا قلى خان سپانلوى قاجار را مأمور داشت تا او را به دار الخلافه آورد.

بالجمله فرمانفرما خود 40 روز در نيريز و دارابجرد روز برد و مراجعت جماعت قشقائى معلوم نشد، ناچار تجهيز لشكر كرده با 10000 تن سواره و پياده به جانب كرمان كوچ داد و در نيمۀ ربيع الاول در ظاهر قصبۀ شهربابك لشكرگاه كرد و هم در آنجا شيخ الاسلام و ميرزا على اكبر كلانتر بى نيل مرام به درگاه آمدند. ضجيع ابراهيم خان - ظهير الدّوله كه حكومت كرمان داشت چون با فرمانفرما از يك بطن و صلب خواهر بود و در شهربابك نشيمن داشت بى كلفت در به روى برادر بگشود و او را به ضيافت طلب فرمود و فرمانفرما بعد از ورود به سراى او نگاهبانان قلعه را كه 200 تن بودند به بذل اجرى و مواجب مستمال فرموده روانه شيراز فرمود.

اين هنگام شيخ الاسلام و ميرزا على اكبر معروض داشتند كه اگر ايلخانى عزل مشير الملك را از وزارت استوار بدارد طريق حضرت سپارد. لاجرم فرمانفرما، مشير الملك را روانه شيراز فرمود و چنان افتاد كه در عرض راه رضا قلى خان سپانلوى قاجار كه به طلب او مى شتافت او را ديدار كرد و خواست تا به دار الخلافه كوچ دهد، مشير الملك به عذرى چند تمسّك جسته راه شيراز گرفت.

مع القصه بعد از بيرون شدن مشير الملك ديگرباره شيخ الاسلام به كرمان شتافت و ايلخانى را به درگاه فرمانفرما آورد؛ لكن سيف الملوك ميرزا به مراجعت ايل قشقائى رضا نمى داد، ناچار فرمانفرما 12 روز در شهربابك توقّف فرمود و مردم كرمان كه نيز از سيف الملوك دل آزرده داشتند با كارداران او به كتاب و پيام آغاز مودّت و حفاوت كردند، چنانكه يك روز از قضا سيف الملوك ميرزا براى اصطياد

ص:109

و نخجير كردن از دروازۀ شهر بيرون شد، چون خواست مراجعت كند مردم شهر او را نگذاشتند و دروازۀ شهر به روى او بستند. سيف الملوك بيچاره ماند و به لشكرگاه عمّ خويش فرمانفرما آمد. روز ديگر مردم كرمان نيز به درگاه فرمانفرما انجمن شدند و از جور سيف الملوك بناليدند. در پايان كار فرمانفرما بفرمود تا علينقى خان قاجار، سيف الملوك را محبوسا به طرف فارس كوچ دهد و در نهان او را فرمود تا در اراضى بوانات سيف الملوك را رها داد و او به شهر يزد گريخت.

بعد از اين واقعه فرمانفرما به شهر كرمان درآمد و مردم كرمان به اطاعت و انقياد او كمر استوار كردند، زوجۀ سيف الملوك كه دختر نايب السّلطنه بود، اين هنگام در باغ - نظرميان ارك كرمان جاى داشت، دروازۀ قلعۀ ارك را به روى عمّ خويش ببست و علينقى خان قراگوزلو با فوج همدانى كه به فرمان نايب السّلطنه متوقّف كرمان بود به حفظ و حراست قلعه نشست. فرمانفرما بفرمود تا لشكريان با يورش قلعه را فرو گيرند. مصطفى قلى خان قشقائى برادر ايلخانى كه بعد از مراجعت ايل با 2000 سوار قشقائى به لشكرگاه فرمانفرما پيوسته بود، در خدمت ارغون ميرزا پسر حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و جمعى ديگر از لشكر به تسخير قلعه كمر بستند، و در اول حمله مصطفى قلى خان به زخم گلوله تفنگ درگذشت و ارغون ميرزا كه در ميان شجعان لشكر به جلادت و شجاعت نامبردار بود، يورش داد و او نيز زخمى با گلوله برداشته بغلطيد.

لشكريان پيش شدند و جسد او را از خاك برگرفته در گليمى نهادند تا به كنارى حمل دهند. در همان حال كه جز حشاشه [اى] از جان در تن نداشت گفت «شمشير ايران را در گليم مى پيچيد» و جان بداد.

فرمانفرما چون اين بديد در خشم شد و يك باره دل در فتح حصار بسته 50 روز آن قلعه را حصار داد تا از قلّت علف و آذوقه كار بر قلعه گيان تنگ شده، ناچار در حصار بگشادند، لاكن فرمانفرما نام از خونخواهى ارغون ميرزا و بى فرمانى علينقى خان - قراگوزلو نبرد و دختر نايب السّلطنه را با ملازمان خدمت او

ص:110

روانه يزد نمود.

و مردم يزد چون فتح كرمان را معاينه كردند و دست سيف الملوك ميرزا را از حكومت آنجا كوتاه ديدند خواستند تا سيف الدّوله ميرزاى برادر سيف الملوك را كه اين وقت حكومت يزد داشت معزول دارند و در تحت فرمان فرمانفرما شوند، پس عريضه [اى] چند نگار داده به حضرت او فرستادند و خواستار شدند كه با لشكر ساخته به طرف يزد كوچ دهد. فرمانفرما در جواب فرمود چون كرمان در تحت حكومت برادر اعيانى من شجاع السّلطنه بود و بى سببى از وى انتزاع نمودند مداخلت ما در آنجا بى سندى نيست؛ لاكن بى اجازت كارداران دولت، سفر يزد نتوانيم كرد.

آن گاه هلاكو ميرزاى پسر شجاع السّلطنه را به حكومت كرمان برگماشت و ميرزا حسن نظام العلما را ملازم خدمت او داشت و اباقا خان پسر ديگر شجاع السّلطنه را كه به جلادت مشهور بود، با لشكرى شايسته به رباط شمس كه سرحدّ كرمان و يزد است متوقّف داشت و در عشر اول جمادى الاولى راه شيراز برگرفت و پسر عمّ و داماد خود محمّد صادق خان پسر حسينقلى خان را روانه دربار شهريار نموده صورت حال را معروض داشت. و از چاكران نايب السّلطنه، لنزجان انگليس كه معلّم سرباز همدانى بود و اللّه ويردى خان نايب توپخانه ملازمت فرمانفرما را اختيار كردند و در ركاب او كوچ دادند.

اما از آن سوى هنگامى كه نايب السّلطنه مشغول تسخير خبوشان بود، محاصرۀ قلعه باغ نظر به عرض او رسيد، در زمان محمّد نظر خان مافى و بدر خان جليلوند را با 500 تن تفنگچى نيشابورى و ترشيزى به مدد قلعه گيان فرستاد و ايشان چون به يزد رسيدند، خبر فتح قلعه را اصغا نمودند و در آنجا متوقّف گشتند، اما مردم يزد چون دانستند، فرمانفرما مداخلت در كار يزد نخواهد كرد، عريضه [اى] نگار داده انفاذ درگاه نايب السّلطنه داشتند و از تعدّى سيف الدّوله ميرزا بناليدند. نايب السّلطنه فرزند خود قهرمان ميرزا را كه حكومت نيشابور داشت، به حكومت يزد مأمور فرمود و محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بركشيد و ايشان در عشر آخر

ص:111

جمادى الاخره وارد يزد شدند و سيف الدّوله - ميرزا به اتّفاق سيف الملوك ميرزا روانه دار الخلافه طهران گشتند.

آمدن ايلچى روس به درگاه پادشاه

و هم در اين سال ايمپراطورى روس ينارال بسقاويج را از گرجستان حاضر درگاه

كرده، به سرحدّدارى حدود مملكت له مأمور ساخت و ينارال بارون رازن را به جاى او فرمانفرماى گرجستان كرد و بارون رازن بعد از ورود به گرجستان، ميرزا ابراهيم برادر مهتر معتمد الدّوله منوچهر خان را كه در گرجستان مى زيست به درگاه شاهنشاه ايران رسول فرستاد و صورت حال خويش و حكومت خود را در گرجستان معروض داشت و او در نيمه ربيع الاول وارد طهران شده، در سراى معتمد الدّوله فرود شد و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت عريضه و پيشكش بارون رازن را پيش گذرانيد و مورد اشفاق و الطاف پادشاه شد و به لقب خانى مفتخر آمد.

آن گاه شهريار تاجدار ميرزا مهدى مستوفى پسر زكى خان نورى را براى تهنيت ورود بارون رازن به گرجستان به اتّفاق ميرزا ابراهيم خان روانه تفليس داشت و چون معتمد الدّوله اين هنگام به نظم گيلان مشغول بود، ميرزا ابراهيم خان براى ديدار برادر به اتّفاق ميرزا مهدى بيست و پنجم جمادى الاولى از دار الخلافه بيرون شده، به گيلان آمد و از آنجا از راه خلخال و اردبيل طريق تفليس سپرد و ميرزا مهدى ابلاغ فرمان پادشاه كرده، يك قطعه نشان شير و خورشيد الماس از قبل شهريار تسليم سردار گرجستان كرد و بعد از 20 روز از تفليس بيرون آمده، بيست و هفتم شوال وارد طهران گشت.

سبك داشتن پادشاه منال ديوانى را از رعايا

هم در اين سال به سبب مرض طاعون و كثرت برف و شدّت سرما و بلاى غلاكار بر مردم ايران به صعوبت رفت. شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران و شاهزاده يحيى ميرزا فرمانگزار گيلان و سلطان محمّد ميرزا حكمران اصفهان حاضر حضرت شهريار شدند، شاهنشاه عادل معادل 400000 تومان منال ديوانى اصفهان را از حمل رعيّت سبك ساخت و منال گيلان و مازندران را نيز به تخفيف سبك كرد و چون از شدّت قحط و غلا بيشتر مردم ايران در دار الخلافۀ طهران انجمن

ص:112

شدند، شهريار بفرمود تا انباشتهاى غلاّت و حبوبات را سر بگشودند و 7 ماه تمام انبوه فقرا و مساكين را اجرى

داد تا هنگام حصاد جو و گندم برسيد و مردمان تحصيل قوت توانستند كرد و به اوطان و مساكن خويش توانستند سفر نمود.

وقايع سال 1248 ه. / 1832 م. و آمدن وزير مختار روس

اشاره

در سال 1248 ه. 7 ساعت و 42 دقيقه از شب پنجشنبه بيست و هشتم شوّال چون برگذشت، آفتاب به برج حمل تحويل داد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار مجلس نوروز به پاى برد. در اين وقت خبر رسيدن گراف سيماناويج از قبل ايمپراطور روسيّه معروض افتاد، چه از شرايط عهدنامه بود كه پيوسته يك تن از دولت روسيّه در مملكت ايران مقيم باشد و كفيل امور دولتى و تجارتى بود و چنين كس را وزير مختار ناميدند و نيز از دولت ايران در مملكت روسيّه سفيرى اقامت جويد و بدين امور واقف باشد.

بالجمله چون سفارت گراف سيما [ناويچ] شايع گشت، برحسب فرمان، نخست على خان آدخلوى افشار نسقچى باشى نايب السّلطنه از تبريز او را پذيره كرد و مهمان پذير شد و روز ورود به دار الخلافه كه پانزدهم ذيقعده بود، امان اللّه خان افشار و سليمان خان - قاسملو تا يك فرسنگ او را استقبال كردند و در ارك سلطانى در سرائى شايسته فرود آوردند و روز ديگر ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و چند تن ديگر از چاكران دربار او را ديدار كردند، تهنيت ورود گفتند. بعد از تقبيل سدۀ سلطنت مقرّر شد كه در آذربايجان اقامت جويد. شهريار تاجدار پيشكش او را پذيرفتار شد و معادل 1000 تومان زر مسكوك و 4 بافتۀ كشميرى و چهار نشان مرصّع به جواهر آبدار او را و همراهان او را عطا فرمود و او در نيمۀ ذيحجه راه آذربايجان گرفت و ميرزا الكسندر ترجمان خود را براى انفاذنامه و هديه ايمپراطور به حضرت نايب السّلطنه به خراسان فرستاد.

رسيدن رسول خان خوارزم

و هم در اين سال اللّه قلى توره پادشاه خوارزم عريضه [اى] نگار داده با بزرگان تكه

ص:113

و ساروق انفاذ درگاه نايب السّلطنه نمود و معروض داشت كه اينك 5000 تن تركمانان سالور در آن حضرت اسير و دستگيرند و بلدۀ سرخس كه نشيمن ايشان بود يك باره خراب و بى آب است، اگر مروّت ملكانه را رفيق حال اسيران فرمائى و ايشان را از قيد رقيّت آزادى دهى من پايندانى كنم و ضامن باشم كه از اين پس اين جماعت در اسر شيعيان و غارت مجتازان اقدام نكنند. بزرگان تركمان با عريضۀ خان خوارزم به درگاه نايب السّلطنه آمدند و روى ضراعت و مسكنت بر خاك سودند و معادل 5000 تومان زر مسكوك پيشكش گذرانيدند و سجلّى به كارداران دولت ايران سپردند بدين شرط:

اول: آنكه قبايل سالور هرگز در اراضى خراسان دست به اسر و نهب و غارت نگشايند.

دوم: آنكه در حدود و شوارع ديده بانان بگمارند تا اگر از قبايل ساروق و ديگر طوايف براى غارت بيرون شوند دافع و مانع آيند.

سيم: آنكه اگر مغافصة تركمانان در خراسان اسير گيرند يا مالى برند بر ذمّت ايشان است كه خود استرداد كنند.

چهارم: آنكه بازرگانان ايران را از آق دربند تا كنار جيحون حافظ و حارس باشند و اگر ايشان را زيانى برسد، از خويشتن جبر كسر كنند.

پنجم: تجّارى كه اسيران را بيع و شرى كنند در اراضى خود نگذارند و خود نيز نخرند و نفروشند.

ششم: آنكه اگر فرمانگزار خراسان را تجهيز لشكر واجب افتد، ايشان نيز فرمان پذير باشند و چندانكه توانند ساز سپاه كرده حاضر ركاب شوند.

بعد از اين شرايط نايب السّلطنه 5000 تن اسير سالور را آزاد فرموده تا راه سرخس برگرفتند و به جايگاه خويش شدند.

و از پس آن فرستاده يار محمّد خان افغان از هرات بازآمد و از آن سخنان كه نايب السّلطنه پيام كرده بود چنانكه مذكور شد از نزد كامران ميرزا خبرى

ص:114

بر مراد باز نياورد؛ و معروض داشت كه كامران ميرزا سخن بر اين نهاد كه نايب السّلطنه با من همان كند كه با برادران خود در مملكت ايران روا دارد، در اين سفر معادل 15000 تومان زر مسكوك به رسم پيشكش انفاذ درگاه دارم تا از تسخير هرات خاطر خويش پرداخته كند و راه عراق پيش گيرد و اگر از اين بر زيادت طلبد و انصاف نكند، ساخته مصاف شويم و

رزم دهيم تا هر كرا خداى خواهد نصرت دهد.

سفر نايب السّلطنه به جانب طهران

نايب السّلطنه از اصغاى اين كلمات برآشفت و تسخير هرات را تصميم عزم داد و لشكر آذربايجان را ديگرباره به خراسان طلب فرمود و عريضه [اى] نگار داده به درگاه شهريار فرستاد و خواستار شد تا سپاه مازندران و استرآباد نيز طريق خراسان گيرند.

شاهنشاه در پاسخ او فرمان كرد كه براى فتح هرات وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا نيك پسنده است او را بگذار و خود طريق حضرت سپار كه ديدار تو را نيك خواستاريم و رضا قلى خان زعفرانلو و محمّد خان قرائى و عبد الرضا خان يزدى را كه گناه كردۀ دولت اند نيز با خود كوچ ده تا كيفر عمل خويش را مشاهدت كنند.

لاجرم نايب السّلطنه برحسب فرمان، شاهزاده محمّد ميرزا را بگذاشت و 15000 تن سواره و پياده را ملازم ركاب او ساخت و ميرزا موسى رشتى نايب خراسان را به وزارت او بركشيد و خود طريق حضرت برداشت و آن هر 3 تن را كه شاه به نام خوانده بود با محمّد خان عرب ميش مست و مهدى قلى خان برادر محمّد خان قرائى و جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان شادلو مواظب و ملازم ركاب ساخت و رضا قلى خان و محمّد خان را 2 روز قبل از ورود خود وارد دار الخلافه نمود؛ و خويشتن بيست و دوم محرم به شهر طهران درآمده تقبيل سدۀ سلطنت كرد و مورد اشفاق بى كرانه آمد.

آن گاه حكم رفت تا رضا قلى خان و محمّد خان را روانه آذربايجان نمود. در منزل ميانج رضا قلى خان مريض شده درگذشت و محمّد خان به سلامت متوقّف تبريز

ص:115

گشت. اما عبد الرّضا خان از آن پيش كه حاضر درگاه پادشاه شود، مقدارى افيون بلع كرد تا مگر بدان درگذرد و عقاب و عتاب پادشاه قهرمان را نبيند، اثر افيون چندانكه از عاج(1) روح كند نبود و به سلامت بزيست.

اما از آن سوى چون اين خبر در حضرت پادشاه مكشوف افتاد، آتش غضب پادشاه زبانه زدن گرفت كه آيا عبد الرّضا خان آن مكانت از بهر خويش نهاده كه محل بازپرس ما

بر او گران افتاده، چندانكه خويش را هلاك مى كند تا در پيشگاه ما حاضر نشود. لاجرم بفرمود تا با بند و زنجيرش حاضر ساختند و او را همچنان به شاهزاده محمّد ولى ميرزا سپرد و گفت اگر به جاى آن همۀ خزاين و دفائن كه با تو زيان كرد كالبدش را از روان پرداخته كنى روا باشد.

مردان دژخيم رنجير او را گرفته از پيشگاه حضور بيرون شدند، چون به كرياس درگاه رسيد دست فرابرده كارد يك تن از عوانان را از ميان بركشيده به شكم خويش زد، هم بدان زخم نمرد؛ و كارد را از او بگرفتند و او را به خانۀ شاهزاده محمّد ولى ميرزا بردند و سپردند. دوشنبۀ بيست و هشتم محرم هنگام سپيده دم فرزندان و اهل شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه نزديك به 300 تن توانند بود و اين جمله به دست عبد الرّضا خان منهوب و مخذول بودند، چنانكه مذكور شد، بر او تاختند. از فرزندان، شاهزاده چنگيز ميرزا و ناصر الدّين ميرزا و نصر اللّه ميرزا و داماد شاهزاده امام قلى ميرزا نبيرۀ بيك جان اوزبك پيشدستى كرده در قتلش آلات حرب و ضرب براندند و هركس به اندازۀ خويش جراحتى كرد و جسدش را بعد از 2 روز مدفون ساختند.

امّا محمّد تقى خان ميش مست حاكم ترشيز از شاهنشاه بخشايش آورد و بفرمود تا بند او را برداشتند تا ملازم ركاب نايب السّلطنه گشت و 2 پسر كوچك محمّد خان قرائى را نيز در نزد پدر متوقّف تبريز فرمود. اين هنگام فرزند نايب السّلطنه، خسرو ميرزا با لشكر آذربايجان از تبريز رسيده، در ظاهر دار الخلافه فرود شد، و پس از روزى چند برحسب فرمان

ص:116


1- (1) . ازعاج بمعنى كندن است، و مقصود جان كندن و مرگ است.

پادشاه و صوابديد وليعهد به جانب خراسان كوچ داد.

مقاتله قهرمان ميرزا با اباقا خان در كرمان

از جانب ديگر چنانكه مذكور شد، چون فرزند نايب السّلطنه، قهرمان ميرزا در حكومت يزد استقرار يافت از مردم يزد و نائين سپاهى ساز كرده، با 500 تن سواره و پيادۀ خراسانى كه ملتزم ركاب داشت براى تسخير كرمان تصميم عزم داد. محمّد نظر خان - مافى و بدر خان جليلوند نيز در ركاب او كوچ دادند. اباقا خان پسر شجاع السّلطنه چون اين بشنيد لشكرى آراسته كرد و پذيرۀ جنگ شد. در قلعه باغين كرمان هردو سپاه يكديگر را ديدار كردند و بانگ گيرودار بالا گرفت. اباقا خان فروغ الدّوله در آن جنگ جلادتى به نهايت كرد و با تيغ كشيده از يمين و شمال بتاخت و مرد و مركب به خاك انداخت. زمانى دير برنيامد كه 200 تن از لشكر خراسانى و يزدى مقتول گشت و محمّد نظر خان مافى با جماعتى اسير شد، بقية السّيف طريق فرار گرفته تا يزد عنان بازنكشيدند و اموال و اثقال ايشان منهوب گشت.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين قصّه بر قهرمان ميرزا برآشفت كه چرا بى اجازت كارداران دولت اين جسارت كرد و او را از حكومت يزد معزول ساخته ديگرباره سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان را نصب فرمود و حكومت كرمان را به نام هلاكو ميرزا پسر شجاع السّلطنه منشور كرد.

سفارت روس و انگليس

از پس اين وقايع محمّد حسين خان زنگنه ايشيك آقاسى نايب السّلطنه و ميرزا باباى حكيم باشى او مأمور به سفارت انگليس و روس آمدند و ميرزا محمّد تقى - على آبادى منشى الممالك به جنايت آنكه ديهى را بى فرمان پادشاه منشور كرده [و] به سيورغال مردى داده بود معزول شد؛ و ميرزا تقى نوائى مازندرانى به جاى او منشى الممالك گشت و آن گاه نايب السّلطنه معادل 50000 تومان زر مسكوك از شهريار عطا گرفته اجازت سفر خراسان يافت و نوزدهم ربيع الاول بدان جانب شتافت.

بلاى امراض

اما اين هنگام انواع اسقام و آلام در مملكت ايران گسترده گشت، محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران و حسام السّلطنه فرمانگزار بروجرد و حشمة الدّوله

ص:117

حكمران عراقين عرب و شاهزادۀ بهمن ميرزاى بهاء الدّوله حاكم سمنان و خوار از امتداد بلاى طاعون طريق حضرت گرفتند و در دار الخلافه انجمن شدند. و هم در طهران نزديك به 20000 تن به مرض تب لرزه و نوبه درگذشت و نيز از امتداد بلاى نوبه در ايران افزون از 200000 تن نابود گشت و مزاج پادشاه همچنان از راه بگشت و مدّتى دراز به تب لرزه روز گذاشت. بعد از اداى صدقات و امضاى معالجات چون روى بهبودى ديدار شد شجاع السّلطنه را رخصت فرموده تا نخست در شيراز شده به دستيارى برادر اراضى كوه كيلويه و دشتستان را به نظم كرده، سفر كرمان كند و در آن مملكت فرمانگزار باشد.

مراجعت نايب السّلطنه از طهران به خراسان

امّا از آن سوى چون نايب السّلطنه راه خراسان گرفت برحسب فرمان، سوار شاهيسون و خمسه نيز ملازم ركاب او گشت و مصطفى قلى خان با سرباز سمنان و دامغان در عرض راه بدو پيوست. در چمن كلپوش 10 روز لشكرگاه كرد تا لشكر مازندران و استرآباد برسيدند و از آنجا به طرف خبوشان كوچ داد و فرمان كرد تا وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا به تسخير هرات شتاب گيرد و شاهزاده بى توانى خيمه بيرون زد.

خسرو ميرزا را با لشكر آذربايجان و نجف على خان شادلو و امير علينقى خان عرب حاكم طبس و امير اسد اللّه خان عرب حاكم قائنات و ديگر خوانين با لشكرهاى خود ملتزم ركاب شدند و ملك قاسم ميرزاى افغان پسر حاجى فيروز و شاه پسند خان افغان كه نيز كينه خواه كامران ميرزا بودند بدو پيوستند.

سفر وليعهد ثانى محمّد ميرزا به هرات

و شاهزاده به جانب هرات سرعت گرفت، و بعد از بيرون شدن او نايب السّلطنه در عشر اول جمادى الاولى از خبوشان كوچ داده به شهر مشهد آمد و ميرزا ابو القاسم - قايم مقام را با سواره و پياده كه در ركاب داشت از قفاى شاهزاده محمّد ميرزا گسيل نمود.

امّا شاهزاده محمّد ميرزا نخستين به اراضى كوسويه عبور فرمود، اگرچه يار - محمّد خان افغان در مشهد مقدّس محبوس بود؛ لكن جماعتى كه به حفظ قلعۀ كوسويه مقرّر داشته بود دست از حراست بازنداشتند و ابواب قلعه را به روى لشكريان فراز

ص:118

كردند. شاهزاده حكم به يورش داد، ساعتى بر زيادت نرفت كه سپاهيان بر قلعه چيره شدند و افغانان را كه در آنجا نگاهبان بودند اسير گرفتند. آن گاه شاهزاده جمعى از پيادگان خراسان را به حراست آن قلعه بازگذاشت و راه هرات برداشت و بى آنكه به فتح قلعۀ غوريان نظرى گمارد تا پل نقره كه 3 فرسنگ تا هرات مسافت است براند.

و از آن سوى نيز كامران ميرزا 5000 سوار افغان را كه از كمات رجال بودند ساخته جنگ كرده بيرون فرستاد. در پل نقره هر 2 لشكر با يكديگر آميختند و بانگ گيرودار بالا گرفت و گرد سوار جهان را تار كرد، زمانى باهم بگشتند و از هم بكشتند. ناگاه توپچيان دهان توپها را به سوى افغانان گشاد دادند و از آن جماعت فراوان كس با خاك پست شد، لاجرم [افغانان] عنان برتافته به جانب هرات در تك تاز آمدند و سواران خراسانى از قفاى ايشان تا دروازۀ آن بلده تاختن كردند. از پس اين فتح شاهزاده كوچ داده در نيم فرسنگى هرات لشكرگاه كرد.

امّا قايم مقام از قفاى شاهزاده طىّ مسافت كرده، چون به غوريان رسيد 2000 سواره و پياده به محاصرۀ غوريان بازداشت و خود با ديگر لشكريان به لشكرگاه شاهزاده پيوست. كامران ميرزا ديگرباره جلادتى كرده از نو تجهيز لشكر كرده و كرّتى ديگر با شاهزاده نبرد آزمود؛ و هم سودى نبرد و مردمش كوفته و شكسته باز هرات شدند و او در تنگناى محاصره افتاد.

خاتمه كار نايب السّلطنه اعلى الله مقامه

امّا چون حكم قضا ديگرگون بود، كار هرات برحسب آرزو نيامد، از بهر آنكه نايب السّلطنه روزگارى دراز بود كه حرارت كبد و زحمت كالبد داشت و اطباى انگريزى و ايرانى به مداواى او روز مى بردند و گاهگاه بهبودى حاصل مى گشت. آن هنگام كه سفر خراسان خواست كرد حكيم كارمل و جان مكنيل كه دو طبيب نام بردار انگليس بودند و جمعى از اطباى ايران همداستان گشتند كه اگر نايب السّلطنه سفر كند و حركت مورث مزيد حرارت شود، اين ورم كه

ص:119

از سر انگشتان پاى تا پايان ران را فروگرفته است سبب هلاكت خواهد گشت. قايم مقام چون اين معنى را بدانست در نهان صورت حال را در

حضرت شاهنشاه معروض داشت و شهريار تاجدار او را پيام داد كه براى حفظ بدن اگر اين سفر را به ديگر وقت مقرّر دارى روا باشد.

نايب السّلطنه چون معلوم كرد كه سبب اين پيام قايم مقام بوده، بيم كرد كه مبادا شاهنشاه چنان داند كه از زحمت سفر و كوچ دادن لشكر تقاعدى ورزيده و خويشتن قايم مقام را بگفتن اين كلمات انگيخته، از اين روى بر قايم مقام خشم گرفت و سر و مغز او را با صدمت مشت درهم كوفت و راه خراسان پيش داشت. بعد از ورود به ارض اقدس هر روز مرض فزونى گرفت و قوّت بدن اندك شد. چون اين خبر به پادشاه برداشتند معادل 5000 تومان زر مسكوك به حكيم كارمل انگريزى عطا فرمود و او را به اتّفاق ميرزا علينقى ركن ملازم آصف الدّوله روانۀ مشهد مقدّس داشت، از قضا حكيم كارمل در منزل ميامى به مرض نوبه مدهوش گشت و هم در آن بيهوشى درگذشت. بعد از او كارداران دولت خواستند تا جان مكنيل را كه طبيبى حاذق و نايب اول ايلچى انگليس بود، براى معالجت گسيل مشهد سازند و او با اين سفر رضا نداد، چه دانسته بود كه مرض نايب السّلطنه مداوا نپذيرد. اين هنگام امناى دولت حكيم داود خان مسيحى را برگ و ساز راه كرده سفر مشهد فرمودند، او نيز به مرض نوبه گرفتار شد و حركت نتوانست كرد.

مع القصه اجل كه شاه از گدا نشناسد و توانگر از درويش نداند راه نزديك كرد، مرض قوّت گرفت، ورم پايها طريق صعود سپرد. نايب السّلطنه تفرّس كرد كه سفر آن جهانى در پيش است، ميرزا علينقى ركن را پيش طلبيد و فرمود كار ديگرگون شد و ما را سفرى ديگر پيش آمد، امّا با رحمت خداوند غفّار اميدوارم، اينك 47 سال در اين جهان روز شمرده ام و هرگز از فرمان پدر به يك سوى نشده ام، بيشتر وقت با مردم روم و روس در دار و كوب بوده ام و رواج دين كرده ام، و هم اكنون

ص:120

راز دل با خداوند اين خاك خواهم گفت و در اين تربت پاك خواهم خفت. غم فرزندان و بازماندگان ندارم كه ايشان بندگان آنند و فرزندان پادشاه. و صبح پنجشنبۀ دهم جمادى الاخره سال 1249 ه. / 26 اكتبر 1833 م. دم دربست و به ملكوت يزدانى پيوست.

ميرزا علينقى ركن در حال، راه دار الخلافه برگرفت و بيست و چهارم جمادى الاخره وارد طهران گشت. هيچ كس را نيروى آن نبود كه در ابلاغ اين خبر ساعى گردد و در حضرت پادشاه ناعى(1) آيد، عاقبت دو تن از شاهزادگان كودك را كه نوآموز سخن

بودند اين سخن را آموخته كردند تا ناگاه به زبان راندند و شاه را بر شاهراه تيمار نشاندند.

شهريار سالخورده را در مرگ چنين پسر كه عزم افراسياب و دل اسفنديار داشت آن به سر آمد كه كيومرث را در مرگ سيامك و فريدون را در قتل ايرج و كاوس را در خون سياوش و گشتاسب را در ماتم روئين تن روا بود و از آنجا كه در شريعت سلطنت پسنده نيست كه بنيان صبر و سكون پادشاهان چون ديگر مردم به دست قواصف بلا و عواصف عنا متزلزل شود، شهريار تاجدار خويشتن دارى همى كرد و فرمان داد تا مردم آذربايجان و سكنۀ خراسان، شاهزاده محمّد ميرزا را كه غصن آن اصله؛ و ثمر آن نخله؛ و فروغ آن ماه؛ و فرزند آن شاه است به جاى او بشناسند و فرمانش را نرم گردن و فروتن باشند.

آن گاه ظلّ السّلطان كه با نايب السّلطنه برادر اعيانى بود در سراى خويش مجلس سوگوارى گسترده كرد و اعيان درگاه و قواد سپاه و تمامت لشكرى و رعيّت در سوگ چنان پادشاه سلبها سياه كردند و بانگ ناله و آه به ماه بردند.

مراجعت وليعهد ثانى از هرات

اما از آن سوى در مشهد مقدّس چون نايب السّلطنه به جنان جاويد خراميد، محرمان درگاه و محرمان حضرت 3 روز اين راز را مستور داشتند تا مبادا در كنار هرات از چنين خبر پشت لشكر شكسته شود و مسرعى كه رفتن برق و باد

ص:121


1- (1) . ناعى: يعنى كسيكه خبر مرگ بياورد.

مى دانست گسيل لشكرگاه داشتند و بعد از 3 روزى جسد او را از ارك شهر مشهد به روضۀ مطهرۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام تحويل داده، در مقامى ارجمند با خاك سپردند. اما چون قايم مقام و سران سپاه از اين واقعه آگاه شدند، چنان صواب شمردند كه با كامران ميرزا كار به مصالحت و مسالمت كنند، لاجرم ميرزا موسى گيلانى نايب خراسان و نجفعلى خان كردشادلو به شهر هرات دررفتند و كامران را كه در آرزوى چنين روز بود، بشارت مصالحت دادند.

آن گاه ميرزا موسى مراجعت به لشكرگاه كرد و نجفعلى خان براى انجام شرايط

مصالحه در هرات متوقّف گشت. پس شاهزاده محمّد ميرزا از كنار هرات كوچ داده طريق مراجعت گرفت و 200 خانوار سكنۀ كوسويه را به امير اسد اللّه خان عرب سپرد تا با خود ببرد و در عشر آخر جمادى الاخره وارد مشهد مقدّس گشت و از پس چند روز نجفعلى خان شادلو با يك تن از مردم كامران ميرزا برسيد و معروض داشت كه كامران ميرزا انجام كار مصالحه را به رأى و رؤيت يار محمّد خان كه در اين حضرت محبوس است بازگذاشت.

پس كارداران شاهزاده محمّد ميرزا، يار محمّد خان را حاضر ساخته با او در كار مصالحه سخن كردند و او در پايان امر كار بر اين نهاد كه كامران ميرزا سكه و خطبه به نام شاهنشاه ايران كند و 15000 تومان زر مسكوك با 50 رزمه(1) نسيج كشمير به رسم پيشكش پيش بگذراند و كس به نزد كامران ميرزا فرستاد و او را از شرايط مصالحت آگهى داد. پس كامران ميرزا بى توانى يك تن از فرزندان خود را روانۀ مشهد مقدّس نمود تا اداى آداب تعزيت و تسليت كرد و آن پيشكش را از پيشگاه شاهزاده بگذرانيد.

و هم در اين سال چنانكه از اين پيش مرقوم شد بعد از مراجعت خسرو ميرزا از سفارت روس يك كرور تومان زر بر ذمّت كارداران ايران به جا ماند كه بعد از مدّت معيّن تسليم خازنان دولت روسيّه دارند، و اين هنگام وقت اداى آن

ص:122


1- (1) . رزمه: بكسر راء بسته بندى و بقچه لباس است.

زر بود، پس شهريار تاجدار ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه را مأمور به سفارت روس فرمود كه در اداى آن زر تسويفى اندازد و از نو ميعادى نهد. و اين معنى پوشيده بود كه نايب السّلطنه در زمان زندگانى خويش با كارداران روس سخن كرده و زمان اداى زر را 2 سال ديگر مهلت نهاده [بود.]

مع القصه اين خبر به شاهزاده محمّد ميرزا رسيد و او از راز پدر و ميعاد او آگاه بود، پس در حال عريضه [اى] نگار داده به حضرت شهريار فرستاد كه كارداران دولت ايران اين رنج نبرند و ايلچى به جانب روس گسيل نفرمايند و هرگز نام اين دين بر زبان نرانند كه اداى اين زر بر ذمّت من است.

لاجرم شهريار تاجدار شادخاطر شده او را مورد نواخت و نوازش فرمود و ميرزا - ابو القاسم قايم مقام را طلب داشت تا حاضر درگاه شده، در نظم آذربايجان و انتظام خراسان و تعيين وليعهد آنچه واجب باشد اصغا نمايد. و محمّد باقر خان قاجار دولّو برادر آصف الدّوله را كه خال شاهزادۀ محمّد ميرزا بود با 100 بستۀ جامه تشريف روانه خراسان فرمود تا سوگواران نايب السّلطنه را كه سلب سياه در بر كرده بودند، از سوگوارى برآرند و ميرزا محمّد خان پسر آصف الدّوله را نيز با 100 دست جامۀ ديگر مأمور به آذربايجان فرمود.

كيفر يافتن مرتضى قلى خان ايل بيگى قشقائى

و هم در اين سال مرتضى قلى خان ايل بيگى قبايل قشقائى مورد نكال و عقاب آمد.

همانا چون جماعت خلج از اراضى روم به ايران سفر كردند، گروهى از آن قبايل جدا شده طريق فارس سپردند، مردم خلج اين گروه را قاچقايى گفتند كه به معنى گريخته است و اين زمان به تغيير السنه به قشقائى مشهورند و راقم حروف ذكر قبايل تركمان و سبب القاب ايشان را در قصه اغوز خان مرقوم داشت.

مع القصه بعد از جانى خان ايلخانى قشقائى فرزندان او برحسب فرمان شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس مكانتى تمام به دست كرده، محمّد على خان لقب ايلخانى يافت و مرتضى قلى خان ايل بيگى شد و چون محمّد زكى خان سردار نورى از وزارت فارس معزول گشته با جماعت نورى از آن بلده بيرون شد، همه روزه اين

ص:123

برادران بر شوكت بيفزودند و قوّتى تازه به دست كردند، خاصّه مرتضى قلى خان ايل بيگى كه تنمّر ديگر داشت و آرزوئى افزون از حوصله خويش مى اندوخت از 60000 خانوار ايل والوس فارس 2000 خانوار كه به مال از ديگران افزون بودند، گزيده كرد و ايشان را عمله نام نهاد و از اين خانوار نيز 2000 سوار اختيار نمود و حكم داد كه ايشان پيوسته شاكى السّلاح ملازم خدمت او باشند راكبا او راجلا از وى جدا نشوند و ادات و آلات ملوكانه از بهر خود راست كرد، چندانكه هنگام لهو و لعب؛ و گساريدن عصير عنب، مردم طرب، سلطانش خطاب كردند؛ و هرگز طريق شهربند شيراز نمى سپرد و در حضرت فرمانفرما حاضر نمى گشت.

و نيز وقتى شاهرخ ميرزا پسر فرمانفرما را بفريفت و او را برداشته با 8000 مرد لشكرى به اراضى قمشه تاختن كرد و خان خانان سليمان خان پسر امير محمّد قاسم خان قاجار را كه از جانب مادر نسب با شهريار نامور داشت از حكومت قمشه خلع نمود و شاهرخ ميرزا را به جاى او گذاشت. چون كردار او بر فرمانفرما ناگوار آمد ديگرباره خواستار شد كه محمّد زكى خان نورى برحسب فرمان پادشاه به شرط وزارت طريق شيراز سپرد. چون محمّد زكى خان به اصفهان رسيد معلوم داشت كه مرتضى قلى خان با 5000 تن سواره و پياده در سر راه انتظار او مى برد تا بدو تازد و جهان از وجودش بپردازد ناچار محمّد زكى خان طريق مراجعت سپرد.

بالجمله كردار او بر خاطر پادشاه ثقيل افتاد و آن هنگام كه شجاع السّلطنه را رخصت فارس و كرمان مى فرمود، چنانكه رقم شد او را گفت كه فرمانفرما را در تدمير مرتضى قلى خان تحريضى ده. شجاع السّلطنه بعد از ورود به اصفهان فرزند خود اباقا خان را به نزد برادر گسيل ساخت و پيام پادشاه را بگذاشت. لاجرم فرمانفرما آقا بابا خان مازندرانى سردار فارس را مأمور به اراضى فيروزآباد ساخت و فرمود مرتضى قلى خان را به هر نحو توانى دستگير كن و بسته به نزد ما فرست، و خود در شيراز محمّد على خان ايلخانى و ميرزا قاسم خان داماد او را بگرفت و در حبس خانه

ص:124

بازداشت و فرزند خود امامقلى ميرزا را به خانۀ ميرزا على اكبر قوام الملك فرستاد تا او را به اتّفاق پسرش ميرزا محمّد خان كلانتر گرفته مغلولا به درگاه آورد. و برحسب امر ايشان را نيز در زندان خانۀ ايلخانى و دامادش محبوس داشتند.

اما از آن سوى آقا بابا خان طى مسافت كرده، در قلعۀ فيروزآباد اقامت جست و با مرتضى قلى خان كه در آن اراضى سكون داشت و با كبر و خيلاى تمام مى زيست ابواب مكاتيب و مهربانى مفتوح ساخت و عاقبت الامر او را به اندرون قلعه طلب داشت تا از در صواب و صلاح باهم سخن كنند و كدورت ضمير فرمانفرما را صافى دارند.

مرتضى قلى خان كه هرگز هيچكس را زبردست خود نمى پنداشت با 40 تن از مردان رزم آزموده، به درون قلعه آمد و با آقابابا خان در مجلس مشاورت و محاورت بنشست. چون لختى سخن كردند آقابابا خان منشور فرمانفرما را بدو داد و گفت هم اكنون برحسب اين فرمان مجرم و محبوسى، بى توانى دست فرا بند ده، تا تو را بى آسيب به جانب شيراز كوچ دهم.

مرتضى قلى خان از اصغاى اين سخن خشمناك شده زبان به دشنام برگشاد و از جاى جنبش كرده راه بيرون شدن قلعه پيش داشت. گروهى از تفنگچيان كه در بيرون دروازۀ قلعه جاى داشتند، برحسب مواضعه آقا بابا خان دهان تفنگها را به سوى او و مردمش گشاد دادند. مرتضى قلى خان چون راه بيرون شدن نيافت در كرياس قلعه اقامت جست و مردمش در گرد او انجمن شدند و در دروازۀ قلعه را به روى خويش بربستند. تفنگچيان از روزن در و فراز بام تگرگ گلوله بر ايشان باريدن گرفتند و تا از آن 40 تن كس به جاى بود، مرتضى قلى خان را آسيب نرسيد، بعد از قتل آن جماعت يك پاى مرتضى قلى خان نيز زخم گلوله برداشت و او گرفتار شد. آقا بابا خان او را محبوسا به شيراز آورد، پس از روزى چند به همان زخم وداع جهان گفت.

آن گاه فرمانفرما بفرمود تا ميرزا قاسم خان خلج داماد ايلخانى را از هردو چشم نابينا كردند و اموال او را مأخوذ داشتند. و هم در اين وقت از قضا در مقبرۀ اجداد ايلخانى بيرون دروازۀ كازرون معادل 60000 تومان زر مسكوك

ص:125

آشكار شده كارگزاران فرمانفرما مضبوط نمودند.

مع القصّه چون مرتضى قلى خان كه اصل فتنه و بيخ فساد بود قلع و قمع گشت، فرمانفرما، ايلخانى و ميرزا على اكبر و فرزندان او را از زندان برآورده نوازش فرمودند و بر سر عمل بازداشت.

وقايع سال 1249 ه. / 1833 م. و خاتمۀ امر شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

اشاره

در سال 1249 ه. چون يك ساعت و 30 دقيقه از جمعۀ دهم ذيقعده سپرى شد، آفتاب به بيت الشّرف در رفت و شهريار ايران فتحعلى شاه قاجار بساط عيد درنوشت و پس از روزى چند كرنيل با 23 تن از معلمين انگريز كه براى تعليم سرباز آذربايجان احضار شده بود، از راه برسيدند و مستر لنزى معلم توپخانه با حمل هاى تفنگ انگليسى وارد گشت، و همگان مورد نواخت و نوازش آمدند.

آن گاه شهريار ديندار براى تقبيل آستان بضعه موسى بن جعفر عليهما السلام سفر قم فرمود؛ و در آنجا ميرزا على محمّد خان كاشى را كه از وزارت ظلّ السّلطان معزول و در آن بقعه زاويه خمول داشت، حكم داد كه ايوان پيش قبۀ مطهره را از خشت زر كند و از ذروۀ قبه تا به پاى سنگ بلور رسم سازد. و از خزانۀ خويش چندانكه دينار و درم به كار بود نثار كرد.

و هم در آنجا سلطان محمّد ميرزا فرمانگزار اصفهان حاضر حضرت شد و ملتزم ركاب گشته روز عيد غدير در دار الخلافه فرود شد.

بزم سور و سرور شاهزادگان

و در اين وقت به فرمان شهريار جشن سور و سرور آراسته گشت و بساط عيش و عرسى كه خسروان را درخور است ساخته شد و سيف الدّوله سلطان محمّد ميرزا و برادر اعيانى او نيّر الدّوله فرخ سير ميرزا حاكم همدان و شاهزاده صاحبقران ميرزا امير - توپخانه و زنبورك خانه هريك با ضجيعى شايسته جفت آمدند و حسينعلى خان معير الممالك و سليمان خان قاسملو سرهنگ هزارۀ افشار به مصاهرت شاهنشاه

ص:126

قرين مفاخرت گشتند. بعد از انجام اين سور و سرور سيف الدّوله طريق اصفهان گرفت و نيّر الدّوله باز همدان شد.

درگيرى خسرو ميرزا با تركمانان

و هم در اين سال در نيمۀ ذيحجه خسرو ميرزا برادر شاهزاده محمّد ميرزا كه در آق دربند خراسان حافظ آن ثغور و ناظم آن اراضى بود، هنگام مراجعت به مشهد مقدّس با جماعتى از تركمانان دچار شد و رزمى صعب بپيوست و مردانه بكوشيد و ايشان را بشكست، برخى را بكشت و گروهى اسير گرفت. از اين ظفر كبرى تمام و تنمّرى بزرگ در دماغش جاى كرد و بعد از ورود به مشهد مقدّس از مسكنت و خضوع در حضرت برادر بكاست و عاقبت زيست بر وى صعب نمود، راه فرار برگرفته بيست و چهارم محرّم با يك سوار وارد دار الخلافه گشت و در سراى ظلّ السّلطان فرود شد و به كيفر اين جنايت از قبل شهريار مورد عنايت نگشت.

و از پس اين واقعه تركمانان تكه به اراضى ترشيز تاختن كردند و جمعى اسير گرفتند و مال فراوان به يغما بردند. و چون طريق مراجعت گرفتند، شاهزاده اسمعيل ميرزا حاكم بسطام [با] جماعتى از قفاى ايشان بتاخت تا بديشان در رسيدند؛ و 15 كس بكشتند و 20 تن اسير كردند و اموال منهوبه را استرداد نمودند.

آمدن ارستوف از دولت روس

و هم در اين وقت نيكولاى باوليج ايمپراطور روسيّه بعد از اصغاى قصّه وفات نايب السّلطنه قانون سوگوارى بگذاشت و ارستوف را كه از اعيان درگاه بود با مكتوب تعزيت به حضرت شاهنشاه فرستاد و او در نيمۀ محرّم سال 1250 ه. /اواخر مه 1834 م.

وارد طهران گشت و حاضر حضرت شده، مكتوب ايمپراطور را به شاهنشاه ايران سپرد و آداب تسليت و تعزيت به پاى برد؛ و از قبل ايمپراطور روسيّه تشديد و ترصيص امور شاهزاده محمّد ميرزا را خواستار گشت. آن گاه مورد نواخت و نوازش شهريار تاجدار شده، با پاسخ نامۀ ايمپراطور طريق مراجعت سپرد.

و شاهنشاه منشور كرد كه شاهزاده محمّد ميرزا از خراسان سفر كرده حاضر درگاه شود. و اين وقت مزاج پادشاه از اعتدال بگشت و به مرض نوبه و ذات الجنب و

ص:127

ذات الصّدر مدّتى دراز انباز بود و اين سبب طغيان و عصيان راهزنان گشت، چندانكه جمعى از قبايل بختيارى معادل 20000 تومان منال ديوانى را كه از اصفهان به طهران حمل مى دادند، به غارت بردند و مجتازان و بازرگانان را از طرق و شوارع فارس و اصفهان زحمت بسيار كردند، تا شاهنشاه را آثار بهبودى پديدار گشت و مردمان بر صراط مستقيم مستقرّ آمدند.

و از آن سوى چون شاهزاده محمّد ميرزا منشور احضار خويش را به دربار شهريار مطالعت كرد، برادر اعيانى خود قهرمان ميرزا را به حكومت خراسان بگذاشت و محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بازداشت و ميرزا ابو القاسم قايم مقام را ملتزم ركاب ساخته روز شنبه ششم صفر سال 1250 ه. / 15 ژوئن 1834 م. وارد دار الخلافه گشت. شاهزاده صاحبقران ميرزاى سالار توپخانه و زنبوركخانه با 4 عرادۀ توپ پذيره گشت و برحسب فرمان عبد اللّه خان امين الدّوله و ميرزا آقا خان وزير لشكر با 10 تن از مستوفيان طريق استقبال سپرد، و شاهزاده بعد از ورود به شهر تقبيل سدۀ سلطنت كرده،

مورد الطاف و اشفاق خسروانى گشت و بيرون دروازۀ طهران در باغ نگارستان منزل فرمود و صاحبقران ميرزا به مهماندارى او معيّن گشت.

تفويض ولايتعهد دولت ايران به شاهزادۀ جوانبخت محمّد ميرزا

امّا شاهزاده ظلّ السّلطان برادر اعيانى نايب السّلطنه چشم آن داشت كه از پس نايب - السّلطنه منصب ولايتعهد بدو تفويض شود؛ و كارداران دولت ايران دو گروه شدند و مجلس مشاوره و محاوره بياراستند. اللّه يار خان آصف الدّوله كه خال شاهزاده محمّد ميرزا بود، به اتّفاق غلامحسين خان سپهدار و منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله و جماعتى از چاكران دربار در تشديد امر شاهزاده محمّد ميرزا و تفويض ولايتعهد بدو رأى همى زدند؛ و عبد اللّه خان امين الدّوله و ميرزا تقى على آبادى و گروهى ديگر ظلّ السّلطان را به نيابت سلطنت مى ستودند. در پايان امر چون ميراث پدر خاصّ فرزند است، شهريار تاجدار محمّد ميرزا را به نيابت سلطنت

ص:128

اختيار نمود. و هم او نخست به فراستى كه خاصّ پادشاهان است دانسته بود كه وارث تاج و تخت محمّد ميرزا خواهد گشت، چنانكه از آن پيش كه نايب السّلطنه وداع جهان گويد بسيار وقت محمّد ميرزا را طلب مى فرمود و او را اندرز مى گفت و در نهان مژدۀ سلطنت بدو مى داد و بازماندگان دولت و پردگيان سراى سلطنت را بدو مى سپرد.

و شبى چنان افتاد كه شهريار تاجدار انجمنى كرد و چند تن از شاهزادگان را در گرد خود رخصت جلوس فرمود و شاهزاده محمّد ميرزا از پس حلقۀ شاهزادگان بنشست و چشم همى بر شهريار داشت و بر بازوبند پادشاه كه الماس درياى نور نيز در آن نصب بود دزديده نظرى مى گماشت، ناگاه پادشاه چنانكه كمتر از اهل محفل آگاه شدند، او را القا فرمود كه نگران چيستى ؟ اين بازوبندها بى زحمت اين شاهزادگان بهرۀ تو خواهد بود و چند كرّت به زير لب فرمود به تو مى رسد. محمّد ميرزا از اين كلمات سخت شرمگين شد و عرق خجلت بريخت.

مع القصه چون شهريار، شاهزاده محمّد ميرزا را وليعهد دولت فرمود، خواست تا ظلّ السّلطان آزرده خاطر نباشد و در ميان بزرگان ايران از محل خويش ساقط نشود فرمان كرد تا جمعى از شاهزادگان و گروهى از بزرگان حضرت و شناختگان دولت در نزد سلطان مجلسى كردند و منوچهر خان معتمد الدّوله را فرمود هم اكنون به اتّفاق محمّد ميرزا به نزديك ظلّ السّلطان حاضر باش و در انجمن با او بگوى:

برادر اعيانى تو نايب السّلطنه چندانكه زندگانى داشت اطراف مملكت را حافظ و ناصر بود و با اعداى دين و دولت كار به مبارزت و مقاتلت همى كرد و تو حاضر حضرت بودى و به حراست خزاين و دفاين و نظم دار الخلافه روز همى بردى، اينك محمّد ميرزا فرزند برادر تو است، اگر خواهى به نام و نشان پدر باشد و كار و كردار پدر كند و اگرنه او را به جاى خود در دار الخلافه بگذار و خود به جاى برادر باش و طريق آذربايجان سپار.

ظلّ السّلطان كه مكنون خاطر پادشاه را دانسته بود، عرض كرد كه: فرزند

ص:129

برادر من به جاى برادر من است، صواب آن است كه محمّد ميرزا به نام و نشان پدر باشد و منصب ولايتعهد بدو تفويض شود و در آذربايجان كه خرد و بزرگ را شناخته و پشت و روى امور را ديده و دانسته زيستن كند و من بنده كه خوكردۀ حضرتم همچنان سر به خاك درگاه نهم و پاسبان آستان باشم.

لاجرم شاهنشاه ايران او را تحسين فرستاده، فرمان داد تا تمامت ملكزادگان و عبد اللّه خان امين الدّوله با جماعت مستوفيان و دبيران و ميرزا آقا خان وزير لشكر با سران سپاه و قواد درگاه در باغ نگارستان بساطى شاهوار گسترده كردند، آن گاه به فرمان شاهنشاه، فرمان ولايتعهد و نيابت سلطنت با شمشير مرصّع به جواهر آبدار و خنجر مكلّل به لآلى شاهوار و كمر نشان شير و خورشيد كه خاصّ منصب ولايتعهد است و خلعتى درخور، شاهزاده صاحبقران ميرزا برداشته، روز پنجشنبۀ دوازدهم صفر به باغ نگارستان تحويل داد.

و شاهزاده محمّد ميرزا پذيرۀ تشريفات ملكى كرده، به ولايتعهد نامبردار گشت. و تمام مردم را به ايثار درهم و دينار كامكار ساخت و با آن جماعت اشراف حاضر درگاه پادشاه شده، جبين [ضراعت] شكرگزارى بر خاك سود و رخصت سفر آذربايجان حاصل كرده، شانزدهم شهر صفر راه برگرفت و برحسب فرمان، ميرزا محمّد پسر قايم مقام وزير آذربايجان گشت و نيز شهريار حكم كرد تا برادر وليعهد، خسرو ميرزا را

شاهزاده امام ويردى ميرزا برداشته به نزديك برادر برد و بدو سپرد.

مع القصه بعد از ورود به آذربايجان مردم ديده به ديدار او روشن كردند و خاطر به خيال او گلشن ساختند. اما برادران وليعهد خسرو ميرزا و جهانگير ميرزا و احمد ميرزا و يك تن ديگر كه چهار از يك مادر بودند باهم مواضعه نهادند و در نهان آهنگ عصيان و طغيان كردند، لاجرم وليعهد فرمان داد تا ايشان را از تبريز كوچ داده در قلعۀ اردبيل محبوس داشتند.

طغيان خوانين خراسان

اما از سوى خراسان چون وليعهد دولت محمّد ميرزا از آن اراضى بيرون مى شد، قهرمان ميرزا را به فرمانگزارى آن مملكت گذاشت و نور محمّد خان برادر آصف

ص:130

الدّوله سردار خراسان را نيز در خدمت او بازداشت. بعد از بيرون شدن وليعهد، رضا قلى خان - چاپشلو حاكم دره جز را كه نايب السّلطنه، عباسقلى خانش نام نهاد و پلنگ توش خان حاكم كلات از طريق فرمانبردارى تقاعدى ورزيدند، لاجرم نور محمّد خان لشكرى كرده به اراضى دره جز تاختن كرد.

عباسقلى خان مقاتلت با سردار را بيرون قوّت خود يافت، بى توانى به درگاه او شتافت، بعد از اداى منال ديوان از فرزندان خويشتن و اعيان دره جز چند كس در خدمت سردار به گروگان فرستاد و خاطر او را از قبل خويش مجموع ساخت. پلنگ توش خان چون اين بديد با سردار همين معاملت كرد، به قدم ضراعت به لشكرگاه شتافته نيكو خدمتى نمود و رخصت مراجعت يافته باز كلات شد و نور محمّد خان به مشهد مقدّس مراجعت نمود و صورت اين حال در عشر اول ربيع الاول معروض درگاه پادشاه افتاد.

تاختن شجاع الملك ميرزاى افغان به افغانستان

و هم در اين سال شجاع الملك ميرزاى افغان تسخير قندهار را تصميم عزم داد. و اين شجاع الملك بعد از آنكه پدرش تيمور شاه به جهان ديگر شد، چون با برادران پهلو نتوانست زد، پناهندۀ دولت انگليس شد و سالها با مختصر بضاعتى در زير لواى آن جماعت بود. آن گاه كه نايب السّلطنه آهنگ هرات كرد، اين معنى بر كارداران انگليس ناگوار افتاد، چه ايشان چنان در خاطر نهاده اند كه چون مملكت هرات و افغانستان در تحت فرمان پادشاه ايران افتد، در حكومت هندوستان خللى خواهد رفت.

لاجرم مستر مكنيل ايلچى انگليس كه متوقّف دار الخلافه بود، نايب اول خود جان - مكنيل را روانۀ خراسان نموده، باشد كه نايب السّلطنه را از اين آهنگ بگرداند. چون او را موافق شرايط عهدنامۀ دولتين ايران و انگليس حجتى نبود، بى نيل مرام مراجعت كرد و نايب السّلطنه نيز روزگار نيافت كه اين كار به پاى برد.

اما كارداران انگليس پسنده مى داشتند كه شجاع الملك بر افغانستان غلبه جويد و او نيز در ميان ايران و هندوستان سدّى ديگر باشد. لاجرم او را به 3000 تن لشكر هندوستان مدد دادند. رنجيد سكه صوبه دار مملكت كشمير و

ص:131

مير غلامعلى خان والى سند به رضاجوئى كارداران انگليس از اعانت و رعايت او دست بازنداشتند و گروهى از افغانان نيز در گرد او انجمن شدند.

بالجمله شجاع الملك با 30000 مرد لشكرى و توپخانه از راه پنجاب و كنار رودخانۀ سند طى مسافت كرده، قندهار را حصار داد. برادران فتح خان افغان كه هريك در آن اراضى مكانتى جداگانه داشتند تجهيز لشكر كرده، در ظاهر قندهار با شجاع الملك رزمى صعب دادند و او را هزيمت كردند.

طغيان محمّد تقى خان بختيارى

و هم در اين سال چون منال ديوانى فارس در عقدۀ تعطيل بود و قبايل بختيارى در مسالك و معابر زحمت كاروانيان مى داد، شاهنشاه آهنگ سفر اصفهان فرمود، چه روزگارى بود كه به سبب بلاى قحط و غلا و مرض طاعون و وبا و ناتندرستى پادشاه، كارداران ايران آن مجال نيافتند كه اخذ منال ديوان توانند يا مجتازان را از چنگ صعاليك برهانند. و بر زيادت در مملكت فارس آفت ملخ خوراكى و زحمت زلزله سكنه را

جوعان و مساكن را ويران داشت و 800000 تومان منال ديوانى فارس در عقدۀ تعويق و تعطيل افتاد.

و محمّد تقى خان پسر على خان كنورسى بختيارى از تاخت و تاراج قوافل و اخذ اموال تجّار تا بدان جا برگ و سامان كرد كه با 8000 لشكر بر سر شوشتر رفت و اسد اللّه ميرزا كه از قبل برادر خود محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله حاكم آن بلده بود، چون قوّت مقاتلت با او نداشت طريق مداهنت و موافقت گذاشت و محمّد تقى خان از اراضى شوشتر و دزفول به رام هرمز شتافت، ميرزا منصور خان بهبهانى و ولى خان ممسنى و جمال خان دشتى نيز با محمّد تقى خان ابواب موافقت و موالات فراز گرد كردند.

سفر كردن شاهنشاه ايران فتحعلى شاه به طرف اصفهان

بالجمله اين همه موجبات سفر پادشاه شد و روز يكشنبه سيّم جمادى الاولى در باغ - نگارستان خيمه زد و منشور كرد تا حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس و حسنعلى ميرزاى - شجاع السّلطنه حكمران كرمان در اصفهان حاضر حضرت شوند و تجهيز لشكر فرموده، شانزدهم جمادى الاولى از نگارستان كوچ داده به دار الامان قم آمد و از آن جا امام ويردى ميرزاى سركشيكچى باشى و صاحبقران ميرزا امير

ص:132

توپخانه و زنبوركخانه را حكم داد تا با بنه و آغروق، از راه جوشقان طى مسافت كرده، در منزل مورچه خورت اصفهان پيوسته ركاب شوند و خود راه كاشان پيش داشت و بيست و دوم جمادى الاولى در قريۀ فين فرود شد و پس از 8 روز طريق اصفهان گرفت.

در منزل مورچه خورت بنه و آغروق برسيد؛ و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه نيز از بروجرد به لشكرگاه پيوست و سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله حاكم اصفهان تا بدان جا پذيره گشت و شهريار از آنجا كوچ داده چهارشنبۀ چهارم جمادى الاخره وارد اصفهان شد و در باغ سعادت آباد نشيمن ساخت و فرمان كرد تا سيف الدّوله نشيمن و مكمن قبايل و صعاليك بختيارى را نيك بازداند و به اتّفاق آصف الدّوله به قلع و قمع ايشان پردازد، و روز دهم جمادى الاخره فرمانفرماى فارس برسيد و تقبيل آستان خسروى نمود.

شهريار تاجدار بفرمود تا محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه به اتّفاق فرمانفرما به جانب فارس كوچ دهد و منال ديوانى را كه از 4 سال پيش به جاى مانده است مأخوذ دارد؛ و فرمان كرد كه عبد اللّه خان امين الدّوله با 7000 سواره و پياده از قفاى فرمانفرما سفر شيراز كند و مفسدين ممسنى و بختيارى را گوشمالى به سزا دهد و جمع و خرج فارس را بر بصيرت رقم زند.

لاجرم فرمانفرما و محمّد تقى ميرزا روز شنبۀ هفدهم شهر جمادى الاخره اجازت يافته به طرف شيراز كوچ دادند و امين الدّوله، ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و ميرزا سيّد على تفرشى مستوفى را برداشته از لشكرگاه پادشاه بيرون شد و در لسان الارض تخت فولاد اصفهان منزل كرد و لشكريان بر گرد او انجمن شدند و سراپرده راست كردند؛ اما كار ديگرگون بود و خداى ديگرسان قضا كرده بود.

خاتمۀ كار شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

در اين وقت، زمان شهريار تاجدار نزديك شد و روزگار چاكران دربار تاريك گشت.

همانا شاهنشاه دانا يك سال از آن پيش كه مرگش فرارسد، بفرمود در قم به يك سوى از روضۀ مطهرۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السلام از بهر او مقبره [اى] كردند و دختر خود فخر الدّوله را فرمان كرد تا چون از سفر عتبات عاليات مراجعت مى كرد، 50 من تربت از

ص:133

مضجع شريف سيّد الشّهدا عليه آلاف التّحيّة و الثّناء با خود بياورد و آن را در مقبره خويش بگسترد.

و در دار الخلافه حكم داد تا از بهر نصب بر قبر خويش سنگى از مرمر صافى قطع كردند و ميرزا تقى على آبادى شرومه [اى] از آثار و صفات حضرتش تلفيق نمود و ميرزا زين العابدين مستوفى كاشانى به خط نستعليق بر آن سنگ رقم كرد و استادان فرهاد پيشه منقّر نمودند و اين سنگ در سراى سلطانى بود. در اين مدّت كه استادان رنج آن مى بردند همه روزه شاهنشاه به زيارت آن سنگ مى آمد و استادان را در انجام آن امر تعجيل مى نمود و ياد مرگ مى فرمود. و اين وقت كه سفر اصفهان پيش آمد، هم بفرمود تا از بهر مرقد مطهّر عباس بن على عليه السلام ضريحى از نقرۀ خام كنند و معادل 6000 تومان بهاى آن را از خزانۀ خاصّ بداد.

ميرزا هدايت اللّه مستوفى برادر ميرزا آقا خان وزير لشكر را به اتّفاق ميرزا تقى نورى مستوفى در انجام اين كار بگماشت و يك جهت روى با حضرت اللّه داشت، اما در اصفهان روز پانزدهم جمادى الاخره مزاجش از اعتدال بگشت و به مرض ذات الجنب گرفتار شد، چندانكه اطبّا در مداوا رنج بردند، سودى نبود. لاكن پادشاه غيور با اين همه رنج و غنا بر چاكران درگاه و قواد سپاه ظاهر مى گشت تا مبادا مردمان بيم مرگ پادشاه كنند و از راه بگردند. روز پنجشنبۀ نوزدهم شهر جمادى الاخره سال 1250 ه. مطابق يونت ئيل تركى [23 اكتبر 1834 م] سه ساعت قبل از فرود شدن آفتاب در رواق قزل اياغ هفت دست سعادت آباد از جامۀ خواب جنبش كرد و خواست تا تن را به جامه بيارايد و خويشتن را نيز با لشكر بنمايد. هنوز بند قبا را استوار نكرده بود كه ضعف قوّت كرد و پادشاه از پاى بنشست و بر آغا بهرام قراباغى كه يك تن از خواجه سرايان بود متكى آمد و هم در آن تكيه نفسى چند برآورد و دم فروبست.

شاهزادگان و بانوان پرده سراى از بهر آنكه اين واقعه در لشكرگاه گوشزد مردم نشود، لب از ناله و افغان و بانگ هاياهاى فروداشتند و جسد پادشاه را در همان سراى

ص:134

غسل و كفن كردند و نماز بگذاشتند. نخستين شاهزاده محمّد رضا ميرزا از بهر آگاهانيدن وليعهد بى توانى برنشست و مانند سحاب صبا راه آذربايجان پيش داشت و شاهزاده عبد اللّه - ميرزا نيز به طرف خمسه كه دار حكومت او بود شتاب گرفت. مردم لشكرگاه به تفرّس تفحص از زندگانى پادشاه بدگمان شدند و تا فروشدن آفتاب اگرچه اين راز را كس بر زبان نتوانست آورد و در دل همه كس آگاه بود، از لشكرگاه به مردم شهر نيز سرايتى رفت و چون شب درآمد دروازه هاى شهر ببستند و هركس از بام و برزن خويش سنگرى راست كردند و از پس سنگر نشسته بگشادن تفنگ دست بزدند.

از شامگاه تا سپيده دم از تمامت شهر اصفهان بانگ تفنگ و هاياهاى مردم به چرخ همى رفت و مردم لشكرگاه نيز بر دو بهره بودند، لشكريان مازندرانى و قشون ركابى و ديگر قبايل از بيرون سعادت آباد در كنار زاينده رود نشيمن داشتند و توپخانه و زنبورك خانه در ميان ايشان بود؛ و از اين سوى زاينده رود سراپردۀ غلامحسين خان سپهدار و لشكر عراقى جاى داشت و اين هردو لشكر از يكديگر هراسناك بودند و دهان توپها و زنبوره ها را به سوى هم راست كرده داشتند و در ميان اين دو لشكر قنطره بر زاينده رود هم لشكريان كرده بودند كه زياده از يك مرد رفتن نتوانست.

آصف الدّوله در اين وقت بنه و آغروق خود را از همان قنطره حمل داده به سراپرده سپهدار درآمد. محمود خان دنبلى قوريساول باشى و ميرزا مهدى ملك الكتّاب نيز كار بدين گونه كردند. آن گاه شاهزادگان و آصف الدّوله و سپهدار و ديگر بزرگان در سعادت آباد انجمن شدند و شورى افكندند. در پايان امر سخن بر آن نهادند كه جسد پادشاه را در تخت جاى داده بدان سان كه در زندگانى كوچ همى داد با لشكر كه در سعادت آباد جاى دارند، از راه نطنز طريق كاشان و قم گيرند و شاهزاده علينقى ميرزاى - ركن الدّوله كه از ديگر ملك زادگان اكبر بود، كارفرماى لشكر باشد؛

ص:135

و بعد از حمل جسد پادشاه و بيرون شدن يك نيمۀ لشكر، سپهدار با سپاه خود پردگيان سراى سلطنت را از سعادت آباد به دروازۀ شهر اصفهان كوچ دهد و به شاهزاده سيف الدّوله بسپارد و خود از راه مورچه خورت و سه به كاشان سفر كند.

لاجرم ركن الدّوله بازوبند درياى نور و ديگر جواهر و اثاثۀ سلطنت را به برادر اعيانى خود امام وردى ميرزا سپرد تا حارس و حافظ باشد و با خود حمل دهد. آن گاه كس فرستادند و امين الدّوله را پيام دادند كه چون حكم قضا ديگرگون بود و كار ديگرسان گشت روا باشد كه از لشكرگاه خويش به نزديك ما رهسپار شوى و آنچه به صلاح و صواب نزديك دانى بيان فرمائى تا به مشاورت يكديگر بنديم و لشكر از اينجا كوچ دهيم.

امين الدّوله دانسته بود كه آصف الدّوله و سپهدار او را در ولايتعهد محمّد ميرزا با خود موافق ندانند و اگر توانند آسيبى بدو رسانند، لاجرم سران لشكر را كه در نزد او حاضر بودند طلب داشت و فرمود شما را آگهى مى دهم كه شهريار تاجدار به دار القرار شتافت و گردنها از حمل قلادۀ حكم او آزاد گشت، اكنون بگوئيد تا بر چگونه ايد و كار بر چه سان خواهيد كرد. ايشان گفتند پادشاه ظلّ اللّه بود و ما را نام و نان و مال و جاه از او به دست شد، در زندگانى خويش حكم تو را بر ما روان ساخت روا نباشد كه چون او وداع جهان گويد بى توانى سر از فرمان او برتابيم و نابودش انگاريم، همچنان ما فرمان برداريم و حكم تو را چون دى و پرير بر خود روان داريم.

چون امين الدّوله از لشكر ايمنى يافت رسول شاهزادگان و امرا را بازپس فرستاد و پيام داد كه در زمان زندگى پادشاه من بر خود فرض كردم كه بعد از وى با هيچ سلطان كوچ ندهم و در حلّ و عقد امور ملكى سخن نكنم. از اين پس نفس را از هوا معزول خواهم داشت و در زاويۀ خمول خواهم زيست.

و از آن سوى مسرعى كه از برق جهنده تر بود از قفاى فرمانفرما گسيل ساخت كه بى توانى

ص:136

طريق مراجعت گير تا بى كلفت خاطر اصفهان را با تو تفويض دارم و اين سپاه كه در گرد من انجمن است، ملازم ركاب تو سازم. چون در اصفهان نشيمن كنى فرمان تو در شيراز روان تر باشد. لشكرهاى فارس بى درنگ به سوى تو شتاب گيرند و شجاع السّلطنه نيز از كرمان دررسد و ملكزادگان عراق بيشتر به سوى تو آيند؛ زيرا كه برادر بزرگترى و به جاى پدر توانى بود. محمّد ميرزا همسال فرزندان ايشان است، سر فروداشتن با برادرزاده كه به جاى فرزند است بر خاطر گران باشد. بالجمله دير نباشد كه با 100000 لشكر ساخته آهنگ طهران كنى و بجاى پدر در تمامت ايران حكمران باشى.

فرمانفرما چون مردى لين العريكه بود و آن غلظت در عنصر نداشت كه چنين هنر تواند كرد، چنان دانست كه اگر به شيراز شود و با مردم خود انباز آيد بهتر از اين كار به كام خواهد كرد، لاجرم شاهزاده حسام السّلطنه را به طرف بروجرد روانه فرمود و خويشتن سفر فارس اختيار كرد. امين الدّوله چون اين بديد لشكر را رخصت مراجعت به اماكن و اوطان خود داده و خويشتن به شهر اصفهان دررفت و سلطان محمّد ميرزاى كارفرماى اصفهان از سكون در آن شهر بيمناك شده، به اراضى چهارمحال سفر كرده و فوج جديد سرباز اصفهان را كه به سرهنگى مايور خان ارمنى به نظم كرده بود، ملازم درگاه خويش ساخت.

امّا شاهزاده ركن الدّوله شنبه بيست و يكم جمادى الاخره هنگام بامداد جسد پادشاه را بر تخت حمل فرموده با توپخانه و زنبوركخانه كوچ داد و شاهزادگان و امرا از پس تخت رده بستند و لشكر از پس و پشت ايشان بر صف شد، ميمنه و ميسره و قلب بياراستند و مقدمه و ساقه بر سامان گشت، هم بدان گونه كه پادشاه زنده بود، قطع مسافت كردند و چون دروازه هاى اصفهان مسدود بود، از سعادت آباد بر گرد شهر همى گشتند و نماز ديگر در باغ قوشخانه فرود شدند.

بعد از بيرون شدن آن جماعت غلامحسين خان سپهدار و آصف الدّوله در باغ

ص:137

سعادت آباد حاضر شدند و تاج الدّوله مادر سلطان محمّد ميرزا را كه اين وقت بانوى بانوان سراى سلطنت بود به اتّفاق ضجيع سلطان محمّد و ديگر جوارى و آحاد حريم پادشاه از سراى اندرون برآورده با احمال و اثقال ايشان به شهر اصفهان روانه فرمود و از دو رويه سرباز خلج نگاهبان و نگران بود. چندانكه از سعادت آباد به دروازۀ شهر در بردند و با امين الدّوله كه اين هنگام در كرياس دروازه جاى داشت بسپردند.

محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله نيز ملازم خدمت تاج الدّوله بود و در اصفهان با حضرت او مقيم گشت، آن گاه سپهدار و آصف الدّوله نيز برنشسته با لشكر عراقى طواف شهر اصفهان كردند و شامگاه به باغ قوشخانه درآمدند و در اين چند روز از تنگى علوفه و آذوقه كار بر لشكر صعب مى رفت چه بلاى قحط و غلا شايع بود؛ و ديگر آنكه مردم از پس دروازۀ اصفهان بودند و همه روزه هر كرا هرچه بايسته بود به شهر درمى شد و به دست مى كرد و هيچ كس افزون از قوت يك شبه نمى جست.

چون دروازه ها بربستند و بارگيرها را در بيابان به غارت بردند و هركس از لشكرگاه قدم بيرون گذاشت هم از لشكريان ثياب و سلب او را منهوب و مسلوب داشتند. و مردمان بيچاره ماندند، هم جوعان و هم هراسان بودند؛ و هر كرا يك نيمه نان سير كردى، اين هنگام از بيم جان و خوف جوع بدو قرصه قناعت ننمودى. من بنده در شكستن ناهار بر خوان سپهدار بودم؛ اما معدودى كه با من بودند يك روز نيك نگريستم كه از گوشت شتر و گوشت گوسفند كه بعضى را به اداى بها و برخى را به غارت آورده بودند، هريك تن دو من به وزن تبريز اكل گوشت كرده بود و اين بر زيادت از اشياء ديگر بود و از آنچه از مزرعه ها [و] كزر [ه] برآوردند.

مدفون ساختن جسد شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار را در روضه دار الايمان قم

مع القصه ركن الدّوله از راه نطنز رهسپار شد و اسكندر ميرزاى پسر ملك آراى مازندران را نگاهبان اثاثۀ سلطنت كرد. در هر ديه و قريه و هر شهر و بلد عالم و عامى با سلب سياه به استقبال شتافتند و بانگ ويله و افغان به فلك [و] ماه رسانيدند. روز پنجشنبۀ چهارم رجب وارد دار الامان قم گشته، جميع خادمان قبۀ مطهرۀ معصومه

ص:138

عليها السّلام و تمامت علما و عموم رعايا پذيره گشتند و جسد پادشاه را به شهر دربرده با حشمت سلطانى و شريعت احمدى صلّى اللّه عليه و آله در دخمۀ خويش با خاك سپردند، اعلى اللّه مقامه فى غرفات الجنان. مدّت زندگانيش در اين جهان 67 سال بوده، از اين جمله 38 منفردا پادشاهى كرد و 12 سال ولايتعهد داشت.

اما سپهدار و آصف الدّوله با لشكر عراقى از راه مورچه خورت طىّ مسافت كرده در سربند قهرود فرود شدند و از آنجا صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده به دست مسرعى سبك سير روانۀ حضرت وليعهد شاهزاده محمّد ميرزا داشتند و در شتاب كردن خدمتش به دار الملك رى الحاح فراوان نمودند. من بنده نيز شعرى چند انشاد كرده به دست رسول نهادم چنانكه عنقريب در ذيل قصّۀ شاهنشاه غازى محمّد شاه مرقوم خواهد شد.

مع القصه مردمان را بعد از اين داهيۀ دهيا آراى متشتته به دست شد و هركس به انديشۀ ديگر سر برآورد، چنانكه تفصيل اين جمله در ذيل سلطنت شاهنشاه حق پرست ديندار محمّد شاه قاجار به شرح خواهد رفت.

اكنون به ذكر آثار خجسته و تعداد اولاد و احفاد شاهنشاه برگذشته بپردازيم. صفت عدل و نصفت وجود وجودت و شهامت و شجاعت آن حضرت در نگاشتن وقايع سلطنت مرقوم افتاد، ديگر از تكرار آن سخن به اطناب رود؛ اما از شمايل موزون و آفرينش او شطرى نگار دهم كه شنونده را شگفتى آرد.

همانا خدايش به اندامى آفريد كه اگر با 100000 لشكرى آميخته رفتى و كسش از مسافتى كه چشم به زحمت سياه را از سفيد شناختى نظاره كردى، بدانستى كه مردم كدام و پادشاه كدام است؛ زيرا كه از اين 100000 مرد به خلقت موزون و اندام متناسب فرد بود. با كمرگاه باريك و سينۀ فراخ و چشمهاى گشاده و ابروهاى پيوسته، محاسن مشكينش از ميان برمى گذشت، عجب تر آنكه اولاد و احفادش كه اكنون در مملكت ايران زياده از 10000 تن تواند بود، در هريك كس نظاره كند نشان چشم و ابرو و ديگر علامات ببيند و بداند كه

ص:139

اين كس نسب بدان پادشاه رساند.

ذكر اولاد و احفاد فتحعلى شاه و اسامى آنان كه هنگام رحلتش زنده بودند

اشاره

تعداد اولادش تا آن گاه كه جهان را وداع گفت چنين بود. از روزى كه پادشاه به حدّ رشد و بلوغ رسيد و با زنان مضاجعت توانست كرد و فرزند آورد تا اين وقت كه به جهان ديگر شتافت از 47 سال افزون نبود. در اين مدّت قليل از صلب پاك او 2000 تن فرزند و فرزندزاده به عرصۀ شهود خراميد و بيشتر از ايشان هم در حيات او وداع زندگانى گفتند و تا اين زمان كه پس از وفات او 21 سال سپرى شده اگر فرزند و فرزندزادگان آن پادشاه را شماره كنيم عجب نباشد كه با 10000 تن راست آيد، لاكن راقم اين حروف مردگان ايشان را رقم نكند و نبيرۀ فرزندان را كه نسبت به آن شهريار بطن سيّم باشند، نام نبرد؛ بلكه فرزند و فرزندزادگان را كه هنگام وفات شهريار زندگانى داشتند برنگارد.

همانا 260 تن پسر و دختر بى واسطه از پشت پادشاه باديد آمد و 159 تن از ايشان در زمان حيات بمردند و 101 تن مخلّف ماندند. از اين جمله 57 تن پسر و 46 تن دختر بود و از پسرزادگان 588 تن فرزند به جاى ماند و اين جمله 296 تن پسر و 292 تن دختر بودند و از دخترزادگان 97 تن به جاى بود و از اين جمله 47 پسر و 50 تن دختر بود.

پس معلوم شد كه هنگام بيرون شدن از اين جهان آن پادشاه را 786 تن فرزند و فرزندزاده زندگانى داشت. اكنون اسامى ايشان را نگار دهم، پسران و دختران و فرزندان ايشان را هركه پسر باشد به نام رقم كنم و نبيرگان را كه دختر باشند بر شمار ايشان اختصار جويم و به ذكر نام بپردازم و پسران و پسرزادگان را بر دختران و دخترزادگان مقدّم سازم.

1. عباس ميرزا نايب السّلطنه

همانا ارشد و اشرف پسران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه، وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا بود كه آثار او در اين كتاب از بدايت تا نهايت برنگار شد و او روز چهارشنبۀ چهارم ذيحجه در سال 1203 ه. /اوت 1789 م. در محال

ص:140

نواى مازندران از بطن دختر فتحعلى خان دولّوى قاجار متولّد شد. با اينكه از هنگام مهد تا پايان عهد همه تجهيز لشكر كرد و نظم كشور داد، گاه با روم و روس جهاد همى كرد و گاه در خراسان و طوس رزم همى داد، خط نستعليق را نيك زيبا نوشت و نظم و نثر را نيك دانست. اگرچه وى يك سال شمسى پيش از شاهنشاه به آرامگاه شتافت از ذكر نام چنين نامبردار شاهى گريز نبود.

مع القصه از نايب السّلطنه 48 تن فرزند به جاى ماند، 22 تن دختر بودند. نام ايشان و نام فرزندان ايشان چنانكه بدان اشارت شد رقم نمى شود و 26 تن پسران بودند:

نخستين ايشان پادشاه جوانبخت محمّد شاه كه شرح سلطنتش از اين پس مرقوم مى شود و او در ششم ذيقعده در سال 1222 ه. /ژانويه 1807 از بطن دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار متولد شد؛ و دوم بهرام ميرزا، سيم جهانگير ميرزا، چهارم بهمن ميرزا كه با شهريار تاجدار محمّد شاه برادر اعيانى است، پنجم فريدون ميرزا ملقّب به فرمانفرما، ششم اسكندر ميرزا، هفتم خسرو ميرزا، هشتم قهرمان ميرزا كه با محمّد شاه

از يك مادر است، نهم اردشير ميرزا، دهم احمد ميرزا، يازدهم جعفر قلى ميرزا، دوازدهم مصطفى ميرزا، سيزدهم سلطان مراد ميرزا ملقّب به حسام السّلطنه، چهاردهم منوچهر ميرزا، پانزدهم فرهاد ميرزا [معتمد الدّوله]، شانزدهم فيروز ميرزا [نصرة الدّوله]، هفدهم خانلر ميرزاى احتشام الدّوله، هيجدهم بهادر ميرزا، نوزدهم محمّد رحيم ميرزا، بيستم مهديقلى ميرزا، بيست و يكم حشمة الدّوله حمزه ميرزا، بيست و دوم ايلدرم بايزيد ميرزا، بيست و سيم لطف اللّه ميرزا [شعاع الدّوله]، بيست و چهارم محمّد كريم ميرزا، بيست و پنجم جعفر خان [و] بيست و ششم عبد اللّه خان است.

2. دولتشاه محمّد على ميرزا

پسر دوم فتحعلى شاه شاهزاده محمّد على ميرزا است كه متخلّص به «دولت» بودى و به دولتشاه لقب داشتى. شب هفتم ربيع الثانى سال 1203 ه. /ژانويه 1789 م. در قصبۀ نوا متولد شد و او را 24 فرزند بود، 10 تن پسران بودند و 14 تن دختران. اما پسران:

اول محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله،

ص:141

دوم طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله، سيم نصر الله ميرزا ملقّب به والى، چهارم اسد اللّه ميرزا، پنجم فتح اللّه ميرزا، ششم عماد الدّوله امامقلى ميرزا، هفتم نور الدّهر ميرزا، هشتم جهانگير ميرزا، نهم محمّد رحيم ميرزا، دهم ابو الحسين ميرزا.

3. ملك آرا محمّد قلى ميرزا

پسر سيم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد قلى ميرزاست كه ملك آرا لقب داشتى و در اشعار خسروى تخلص فرمودى. چهارشنبۀ بيست و دوم رمضان سال 1203 ه. /ژوئن 1789 م. در قصبۀ نوا متولد شد و او را 46 تن فرزندان بودند 23 تن پسران و 23 تن

دختران. اما پسران:

اول محمّد كاظم ميرزا، دوم تيمور ميرزا، سيم اسكندر ميرزا [نايب الاياله]، چهارم بديع الزمان ميرزا [صاحب اختيار]، پنجم نوذر ميرزا، ششم قهرمان ميرزا، هفتم اردشير ميرزا، هشتم سلطان حسين ميرزا، نهم سلطان حسن ميرزا، دهم داراب ميرزا، يازدهم، نصر اللّه ميرزا، دوازدهم نور الدّهر ميرزا، سيزدهم شاپور ميرزا، چهاردهم بابر ميرزا، پانزدهم كيومرث ميرزا، شانزدهم سام ميرزا. هفدهم عبد اللّه ميرزا، هيجدهم ملك جمشيد ميرزا، نوزدهم شاه منصور ميرزا، بيستم لطفعلى ميرزا، بيست و يكم بهادر ميرزا، بيست و دوم محمّد رحيم ميرزا، بيست و سيم ملك بهمن ميرزا.

4. شاهزاده محمّد ولى ميرزا

پسر چهارم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد ولى ميرزا است، روز جمعه غرّۀ شوّال در سال 1203 ه. /ژوئيه 1789 متولد شد و او را 46 تن فرزندان بود، 26 تن پسران و 20 تن دختران. اما پسران:

اول اسمعيل ميرزا مادرش از كردان شادلوست، دوم چنگيز ميرزا، سيم نصر اللّه ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان بيات حاكم نيشابور است، چهارم محمّد ميرزا مادرش دختر محبعلى خان برادر محمّد خان قاجار ايروانى است، پنجم جعفر قلى ميرزا مادرش دختر اسحق خان قرائى است، ششم رضا قلى ميرزا هم مادرش خراسانى است، هفتم تيمور شاه ميرزاى برادر اعيانى چنگيز ميرزاست، هشتم شيردل خان برادر اعيانى رضا قلى ميرزا است، نهم هادى خان هم از مادر شيردل خان است، دهم جلال الدّين ميرزا

مادرش از سادات قرشى است، يازدهم محمّد طاهر ميرزا، دوازدهم محمّد عظيم خان از مادر

ص:142

محمّد ميرزا است، سيزدهم جهانگير ميرزا از مادر چنگيز ميرزا است، چهاردهم حسن خان از مادر نصر اللّه ميرزا است، پانزدهم موسى خان از مادر رضا قلى ميرزا است، شانزدهم جعفر خان برادر محمّد طاهر ميرزا است، هفدهم محمّد ولى ميرزا به نام پدر است از مادر جلال الدّين ميرزا، هيجدهم شير محمّد خان از مادر محمّد ولى ميرزا، نوزدهم امير خان از مادر رضا قلى ميرزا، بيستم شاهرخ ميرزا، بيست و يكم طهماسب - قلى ميرزا، بيست و دوم مهديقلى ميرزا، بيست و سيم عبّاس خان، بيست و چهارم احمد خان، بيست و پنجم مسعود ميرزا از مادر عبّاس خان است، بيست و ششم سعيد ميرزا از مادر احمد خان است.

5. حسينعلى ميرزا فرمانفرما

پسر پنجم فتحعلى شاه، حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس است در [10 يا 12 ذيحجه] سال 1203 ه. /سپتامبر 1789 م. روز اضحى در قصبۀ نوا متولد شد. فرزندان او 26 تن باشند، 19 تن پسران و 7 تن دختران. اما پسران:

اول رضا قلى ميرزا از دختر محمّد قلى خان افشار رومى ملقّب به نايب الاياله، دوم امام قلى ميرزا مادرش از معارف مازندران است، سيّم نجفقلى ميرزا ملقّب به والى مادرش از گرجيان است، چهارم نصر اللّه ميرزا از مادر امام قلى ميرزا است، پنجم تيمور ميرزا ملقّب به حسام الدّوله برادر اعيانى رضا قلى ميرزا است، ششم شاهرخ ميرزا از مادر نجفقلى ميرزا است، هفتم جهانگير ميرزا است، هشتم اكبر ميرزا از مادر شاهرخ ميرزا است، نهم كيخسرو ميرزا است ملقب به سپهسالار از دختر اميرگونه خان زعفرانلو است، دهم اسكندر ميرزا از مادر تيمور ميرزا است، يازدهم نادر ميرزا از مادر امامقلى ميرزا است، دوازدهم محمّد كاظم ميرزا مادرش از مردم شيراز است، سيزدهم

محمّد ميرزا از مادر رضا قلى ميرزا است، چهاردهم كامران ميرزا، پانزدهم داراب ميرزا، شانزدهم سلطان ابراهيم ميرزا از مادر كامران ميرزا است، هفدهم منوچهر ميرزا مادرش از تركمانان است، هيجدهم ايرج ميرزا و او با منوچهر ميرزا همزاد و توأمان است، نوزدهم طهماسب قلى ميرزا.

6. حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه

پسر ششم فتحعلى شاه، حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه، برادر اعيانى فرمانفرما

ص:143

است، جمعه غرّۀ ذيحجه سنۀ 1204 ه. /سپتامبر 1790 م. متولد شد و در اشعار «شكسته» تخلّص فرمودى. فرزندان او 16 تن باشند، 7 تن پسران و 9 تن دخترانند، اما پسران:

اول هلاكو ميرزا ملقّب به بهادر خان، دوم اباقا خان ملقب به فروغ الدّوله، سيم ارغون ميرزا، چهارم منكوقاآن ميرزا، پنجم اوكتاى قاآن ميرزا و اين پنج تن از بطن دختر مرتضى قلى خان عمّ شهريار تاجدار فتحعلى شاه بودند، ششم ابو سعيد ميرزا مادرش از مردم قم بود، هفتم قهرمان ميرزا مادرش دختر اسحق خان قرائى است.

7. محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه

پسر هفتم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه است روز شنبۀ ششم شهر صفر سال 1206 ه. /اكتبر 1791 م. متولد شد، در اشعار «شوكت» تخلّص فرمايد. فرزندان او 32 تن باشند، 15 تن پسران و 16 تن دختران اند، اما پسران:

اول ابو الفتح ميرزا مادرش دختر اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان شيرازى است، دوم شجاع الملك ميرزا از مادر ابو الفتح ميرزا است، سيّم اورنگ زيب ميرزا مادرش از

تركمانان است، چهارم ابو سعيد ميرزا، پنجم طهمورث ميرزا، ششم امير تيمور ميرزا مادرش دختر حسين خان دنبلى است، هفتم محمّد صفى ميرزا از دختر ميرزا احمد - خليفه سلطانى است، هشتم عالم گير ميرزا برادر اعيانى ابو الفتح ميرزا است، نهم جلال الدّين ميرزا از مادر ابو سعيد ميرزا است، دهم سنجر ميرزا از مادر جلال الدّين - ميرزا است، يازدهم داراب ميرزا، دوازدهم امير شيخ ميرزا، سيزدهم اسحق ميرزا، چهاردهم كامران ميرزا، پانزدهم امير حسين ميرزا، [شانزدهم اكبر ميرزا].

8. علينقى ميرزاى ركن الدّوله

پسر هشتم فتحعلى شاه، علينقى ميرزاى ركن الدّوله است پنجشنبه 19 شهر شوّال در سال 1207 ه. /مه 1793 م. متولد شد، فرزندان او اناثا و ذكورا 28 تن باشد يك نيمه پسر و نيم ديگر دختراند. امّا پسران:

اول سلطان بديع الزمان ميرزا مخاطب به سلطان، مادرش دختر مصّطفى قلى خان عمّ پادشاه است، دوم اسكندر ميرزا او نيز برادر اعيانى سلطان است، سيّم جهانگير

ص:144

ميرزا هم از مادر سلطان است، چهارم انوشيروان ميرزا هم از دختر مصطفى قلى خان است، پنجم اسحق ميرزا مادر او از جماعت بنى اسرائيل است، ششم داراب ميرزا مادر او از قبايل كرد است، هفتم محمّد كريم ميرزا، هشتم افراسياب ميرزا، نهم محمّد رحيم ميرزا، دهم نصر اللّه ميرزا، يازدهم شكر اللّه ميرزا مادرش از قاجار قزوين است، دوازدهم حمزه - ميرزا مادرش از مردم اصفهان است، سيزدهم سياوش ميرزا، چهاردهم امان اللّه ميرزا از مادر نصر اللّه ميرزاست.

9. شيخعلى ميرزاى شيخ الملوك

پسر نهم فتحعلى شاه، شاهزاده شيخعلى ميرزا است، ملقب به شيخ الملوك، شب چهارشنبۀ 14 رجب سال 1210 ه. /ژانويه 1796 م. متولد شد و او را 46 تن فرزندان

باشد 25 تن پسران و 21 تن دختران اند. امّا پسران:

اوّل نظر على ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار رساند، دوم احمد ميرزا مادرش همشيره محمّد حاتم خان تركمان ساكن ملاير است، سيّم آلب ارسلان ميرزا ملقّب به سالار مادرش از مردم گرجستان است، چهارم قزل ارسلان ميرزا از مادر سالار است، پنجم سلطان سنجر ميرزا هم از مادر سالار است، ششم محمّد رحيم ميرزا از مادر احمد ميرزا است، هفتم سلطان يوسف ميرزا مادرش خواهر هادى خان تركمان ساكن ملاير است، هشتم اسحق ميرزا از مادر سلطان يوسف ميرزا است، نهم طغرل تكين ميرزا وى نيز با سالار برادر اعيانى است، دهم فضل اللّه ميرزا مادر وى نيز تركمان است، يازدهم محمّد زمان ميرزا، دوازدهم محمّد جعفر ميرزا از مادر فضل اللّه ميرزاست، سيزدهم شاه مراد ميرزا، چهاردهم محمّد كريم ميرزا از مادر احمد ميرزاست، پانزدهم امام قلى ميرزا، شانزدهم محمّد هادى ميرزا از مادر احمد ميرزاست، هفدهم محمّد طاهر ميرزا هم با احمد ميرزا برادر اعيانى است، هيجدهم سلطان يعقوب ميرزا از مادر سلطان يوسف ميرزاست، نوزدهم ولى محمّد ميرزا مادرش دختر ميرزا محمّد خان قاجار دولّو است، بيستم جلال الدين ميرزا مادرش تركمان است، بيست و يكم عليقلى ميرزا، بيست و دوم عبد اللّطيف ميرزا مادرش دختر عبد اللطيف خان ملايرى است، بيست و سيم عبد الرّشيد ميرزا از مادر عبد اللطيف ميرزا است بيست

ص:145

و چهارم محمّد صفى ميرزا، بيست و پنجم اسكندر ميرزا.

10. عليشاه ظلّ السّلطان

پسر دهم فتحعلى شاه، شاهزاده عليشاه ملقب به ظلّ السّلطان است، سه شنبه [6] شهر شعبان سنۀ 1210 ه. / 19 آوريل 1796 م. متولد شد و او برادر اعيانى نايب السّلطنه است و 22 تن فرزند دارد، 10 تن پسر و 12 تن دختراند. اما پسران:

اول سيف الملوك ميرزا مادرش دختر قهار قلى ميرزا نسب به نادر شاه افشار رساند، دوم محمّد حسين ميرزا، سيم سيف الدّوله ميرزا برادر اعيانى سيف الملوك است، چهارم محمّد طاهر ميرزا، پنجم شجاع الدّوله ميرزا او نيز از مادر سيف الملوك است، ششم داود ميرزا، هفتم يعقوب ميرزا، هشتم ابو القاسم ميرزا، نهم ابو الحسن ميرزا، دهم ابو الفضل ميرزا مادر اين هر سه تن از مردم قم است.

11. عبد الله ميرزاى دارا

پسر يازدهم فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزاست كه «دارا» تخلّص فرمودى.

جمعۀ 24 جمادى الاولى سال 1211 ه. / 26 نوامبر 1796 م. متولد شد او را 30 فرزند كه 10 تن پسر و 20 تن دختراند. اما پسران:

اول محمّد محسن ميرزا مادرش دختر نظام الدّوله سليمان خان قاجار قوانلو است، دوم اسحق ميرزا، سيّم يعقوب ميرزاست، چهارم لطف اللّه ميرزا، پنجم خليل اللّه ميرزا، ششم عبد الحميد ميرزا، هفتم عبد المجيد ميرزا، هشتم عبد الرّشيد ميرزا برادر اعيانى عبد الحميد است، نهم انوشيروان ميرزا، دهم ابو سعيد ميرزا.

12. امام ويردى ميرزاى ايلخانى

پسر دوازدهم فتحعلى شاه، امام ويردى ميرزا ملقّب به ايلخانى [و سركشيكچى - باشى]، برادر اعيانى ركن الدّوله است شب چهارشنبه چهاردهم شوّال سال 1211 ه.

/آوريل 1797 م. متولد شد، او را 11 تن فرزند است 3 پسر و 8 دختر، اما پسران:

اول امامقلى ميرزا از سوى مادر نسب به نادر شاه افشار مى رساند، دوم محمّد حسن -

خان مادرش دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ شهريار تاجدار است، سيم على محمّد - ميرزا مادرش از دهقانان است.

13. شاهزاده محمّد رضا ميرزا

پسر سيزدهم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد رضا ميرزا است. در اشعار افسر تخلص كند، روز دوشنبه سيّم ذيقعده سال 1211 ه. /مه 1797 م. متولد شد، فرزندانش

ص:146

13 تن باشند 10 تن پسر و 3 تن دختر؛ اما پسران:

اول رضا قلى ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار رساند. دوم عليقلى ميرزا مادرش دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است، سيم محمّد زمان ميرزا برادر اعيانى عليقلى - ميرزا است، چهارم حسام الدّين ميرزا مادرش خواهر على خان اصفهانى است، پنجم محمّد جعفر ميرزا مادرش از مردم طهران است، ششم محمّد هاشم ميرزا مادرش مازندرانى است، هفتم محمّد باقر ميرزا از مادر محمّد جعفر ميرزا است، هشتم محمّد اسمعيل ميرزا هم از مادر محمّد هاشم ميرزا است، نهم اكبر ميرزا مادرش از مردم گيلان است، دهم جمال الدّين ميرزا از مادر محمّد جعفر ميرزا است.

14. حيدر قلى ميرزا

پسر چهاردهم فتحعلى شاه، شاهزاده حيدر قلى ميرزا است، جمعه پانزدهم صفر سال 1214 ه. / 20 ژوئيه 1799 م. متولد شد، در اشعار «خاور» تخلّص كند. او را 11 تن پسر و دختر است، 8 تن پسر و 3 تن دختر باشد، اما پسران:

اول مرتضى قلى ميرزا ملقّب به خانبابا مادرش دختر مهر على خان پسر مرتضى قلى خان عمّ شاهنشاه است، دوم حاجى نصر اللّه ميرزا برادر اعيانى مرتضى قلى - ميرزا است، سيّم امان اللّه ميرزا مادرش از قبيله قاجاريه است، چهارم نور اللّه ميرزا مادرش دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ پادشاه است، پنجم اسد اللّه ميرزا هم برادر اعيانى مرتضى قلى ميرزا است، ششم على محمّد ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار

رساند، هفتم شكر اللّه ميرزا از مادر امان اللّه ميرزا است، هشتم على اكبر ميرزا از مادر على محمّد ميرزا است.

15. شاهزاده محمود

پسر پانزدهم فتحعلى شاه، محمود ميرزا است، دوشنبه دوازدهم صفر سال 1214 ه.

متولّد شد و در اشعار تخلّص به اسم فرمايد، فرزندان او 34 تن باشند يك نيمه پسر و نيم ديگر دختراند، اما پسران:

اول مسعود ميرزا مادرش دختر محمّد خان ايروانى است، دوم محمّد زمان ميرزا مادرش دختر عليمراد خان زند است، سيم شيخ سياوش ميرزا با مسعود ميرزا برادر اعيانى است، چهارم سلطان تكش ميرزا از طرف مادر نسب به نادر شاه رساند، پنجم سلطان جهان ميرزا

ص:147

برادر اعيانى سلطان تكش است، ششم كيان ميرزا است به كاف فارسى مادرش از مردم قريه كيان نهاوند است، هفتم قاآن ميرزا، هشتم عبد الباقى ميرزا مادرش از مردم قزوين است، نهم سبكتكين ميرزا، دهم خسرو ميرزا، يازدهم مبارك - ميرزا از مادر سلطان تكش است، دوازدهم شكر اللّه ميرزا، سيزدهم نعمة اللّه ميرزا، چهاردهم مينك توش ميرزا، پانزدهم عطاء اللّه ميرزا، شانزدهم حيدر ميرزا، هفدهم

محمّد ميرزا.

16. شاهزاده همايون ميرزا

پسر شانزدهم فتحعلى شاه «همايون ميرزا» است، شب جمعه بيست و هشتم جمادى الاخره سال 1216 ه. /نوامبر 1801 م. متولد شد. در اشعار «حشمت» تخلص كند. او را 20 تن فرزند باشد 11 تن پسر و 9 تن دخترند. اما پسران:

اول محمّد شفيع ميرزا، مادرش دختر ميرزا شفيع مازندرانى صدر اعظم است، دوم اكبر ميرزا مادرش از كردان شادلو است، سيّم جوانبخت ميرزا، چهارم محمّد رحيم ميرزا مادرش دختر مرتضى قلى خان سپانلوى قاجار است، پنجم سلطان سيامك ميرزا، ششم ابو الفيض ميرزا، هفتم نجفقلى ميرزا، هشتم ابو نصر الدّين ميرزا از مادر ابو الفيض ميرزا است، نهم حسن ميرزا، دهم حسين ميرزا اين دو تن از مادر سيامك ميرزا توامان زادند، يازدهم نور الدّهر ميرزا مادرش از مردم دماوند است.

17. الله ويردى ميرزا

پسر هفدهم فتحعلى شاه، اللّه ويردى ميرزا است، شب سه شنبه بيست و سيم شهر رمضان از مادر بزاد و سال هجرت 1216 ه. /فوريه 1802 م. بود، در اشعار «بيضا» تخلّص دارد و او را يك پسر و دو دختر است نام پسرش رستم ميرزا است و مادر او دختر حسينقلى خان برادر شهريار تاجدار است.

18. اسمعيل ميرزا

پسر هيجدهم فتحعلى شاه، اسمعيل ميرزا است، شب جمعه چهاردهم شعبان سال

1217 ه. /دسامبر 1802 م. متولّد شد او را 14 تن فرزندان است يك نيمه پسر و نيمى دختر، اما پسران:

اول سلطان اويس ميرزا مادرش از مردم خراسان است، دوم اردشير ميرزا از مادر سلطان اويس است، سيّم محمّد ميرزا، چهارم غلامرضا ميرزاى و نيز برادر اعيانى سلطان اويس است، پنجم غلامحسين ميرزا هم از مادر

ص:148

سلطان اويس است، ششم ابو القاسم ميرزا و هفتم اسد اللّه ميرزا.

19. احمد على ميرزا

پسر نوزدهم فتحعلى شاه، احمد على ميرزا است. روز جمعه ششم شوّال 1218 ه/ 20 ژانويه 1804 م. متولّد شد، برادر اعيانى شاهزاده محمود است در اشعار به نام خود تخلص كند و او را 11 تن فرزند است 4 تن پسر و 7 تن دختران است، اما پسران:

اول يعقوب ميرزا مادرش از تركمانان است. دوم سلطان حسين ميرزا مادرش دختر محمّد تقى خان سوادكوهى است، سيم نادر ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان برادر شاهنشاه است، چهارم خان گلدى خان مادر او نيز تركمان است.

20. على رضا ميرزا

پسر بيستم فتحعلى شاه، على رضا ميرزاى برادر اعيانى شاهزاده محمّد رضا ميرزا است شب سه شنبه ششم ذيقعده 1218 ه. / 18 فوريه 1804 م. متولّد شد و او را به جز يك دختر فرزند نباشد.

21. كيقباد ميرزا

پسر بيست و يكم فتحعلى شاه كيقباد ميرزا است شب جمعه نوزدهم صفر سنه

1221 ه. / 19 مه 1806 م. متولّد شد و او را فرزند 5 تن دختران باشند.

22. بهرام ميرزا

پسر بيست و دوم فتحعلى شاه بهرام ميرزا است، شب پنجشنبه پنجم ربيع الاول 1221 ه. / 24 مه 1806 م. متولد شد او را 5 تن فرزند باشد 3 تن پسر و 2 تن دختر است اما پسران: اول امير اصلان ميرزا مادرش دختر امير اصلان خان كردستانى است، دوم شكر اللّه ميرزا مادرش مازندرانى است، سيم اسد اللّه ميرزا از مادر شكر اللّه ميرزا است.

23. شاپور ميرزا

پسر بيست و سيّم فتحعلى شاه، شاپور ميرزا است، شب چهارشنبه سيزدهم صفر 1222 ه. / 23 آوريل 1807 م. متولّد شد، او را يك پسر و يك دختر است نام پسرش مهديقلى ميرزا است، مادر او دختر امير اصلان خان كردستانى است.

24. ملك قاسم ميرزا

پسر بيست و چهارم فتحعلى شاه، ملك قاسم ميرزا است، روز چهارشنبۀ دوم جمادى - الاخره سال 1222 ه. / 8 اوت 1807 م. متولّد شده و بعد از رشد و بلوغ سفر آذربايجان كرده در خدمت وليعهد دولت نايب السّلطنه همى زيست.

ص:149

25. منوچهر ميرزا

پسر بيست و پنجم فتحعلى شاه، منوچهر ميرزا است، شب جمعه چهاردهم جمادى - الاخره متولد شد در سال 1222 ه. / 20 اوت 1807 م. او را 5 پسر و دو دختر است اما پسران:

اول اسد اللّه ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان برادر شهريار، دوم سلطان يوسف - ميرزا مادرش از مردم گرجستان است، سيّم محمّد كاظم ميرزا برادر اعيانى اسد اللّه ميرزا

است، چهارم محمّد حسين ميرزا مادرش دختر محمّد حسين بيك افشار است، پنجم على محمّد ميرزا هم از مادر اسد اللّه ميرزا است.

26. هرمز ميرزا

پسر بيست و ششم فتحعلى شاه هرمز ميرزا است شب دوشنبه چهاردهم جمادى الاولى سنۀ 1222 ه. / 21 ژوئيه 1807 م. متولد شد، 6 تن فرزندان دارد 4 تن پسر و 2 تن دختر. اما پسران: اول فرخ زاد ميرزا مادرش دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است، دوم فريدون ميرزا برادر اعيانى فرخ زاد است، سيم نصر اللّه ميرزا مادرش تركمان است، چهارم فرج اللّه ميرزا با نصر اللّه ميرزا برادر اعيانى است.

27. ملك ايرج ميرزا

پسر بيست و هفتم فتحعلى شاه، [ملك] ايرج ميرزا است پنجشنبه غرّۀ جمادى الاخره سال 1222 ه. / 3 سپتامبر 1807 م. متولّد شد او را 10 تن فرزند است 5 تن پسر و 5 تن دختر اما پسران:

اول محمّد حسن خان مادرش آصفه دختر على مراد خان زند است، دوم سنجر ميرزا مادرش از گرجستان است، سيّم غلامحسين ميرزا [ملقّب به صدر الشعرا و متخلّص به بهجت] مادرش دختر حسينقلى بيك پازوكى است، چهارم محمّد قلى ميرزا از مادر غلامحسين ميرزا است، پنجم جعفر قلى ميرزا برادر اعيانى غلامحسين ميرزا است.

28. كيكاوس ميرزا شهاب السّلطنه

پسر بيست و هشتم فتحعلى شاه، كيكاوس ميرزا است روز جمعه هيجدهم شوّال سال 1222 ه. / 20 دسامبر 1807 م. متولّد شد، فرزندان او 8 تن باشند 5 تن پسران و 3 تن دختران اند. اما پسران:

اول شاهويردى خان مادرش دختر فضلعلى بيك جوانشير است، دوم قزل ارسلان ميرزا برادر اعيانى شاهويردى خان است، سيّم اسد اللّه ميرزا مادرش دختر علينقى بيك قراجه داغى است، چهارم اسمعيل ميرزا

ص:150

هم از مادر شاهويردى خان است، پنجم ذو الفقار ميرزا هم از دختر فضلعلى بيك است.

29. شاهقلى ميرزا

پسر بيست و نهم فتحعلى شاه، شاه قلى ميرزا است چهارشنبۀ يازدهم محرم سال 1223 ه. /مارس 1808 م. متولّد شد او را 9 تن فرزندان اند 3 تن پسر و 6 تن دختر باشد.

اما پسران:

اول اردشير ميرزا است مادرش دختر حسن خان داشلوى قاجار است، دوم محمّد على خان مادرش دختر محمّد خان دولّوى قاجار است، سيّم خليل اللّه ميرزا مادرش از قبيله بزچلو است.

30. محمّد مهدى ميرزا

پسر سى ام فتحعلى شاه، محمّد مهدى ميرزا است شب يكشنبه غرّۀ شوّال سال 1223 ه. /دسامبر 1808 م. متولد شد، او را 9 تن فرزند است 4 تن پسر و 5 تن دختران اند. اما پسران:

اول محمّد كريم خان مادرش دختر امير خان عزّ الدّين لوى قاجار است، دوم محمّد صادق خان مادرش از مردم طهران است، سيّم محمّد رحيم خان مادرش دختر مهر على خان قاجار قوانلو است، چهارم لطفعلى خان برادر اعيانى محمّد رحيم خان است.

31. كيخسرو ميرزا

پسر سى و يكم فتحعلى شاه، كيخسرو ميرزا است برادر اعيانى كيكاوس ميرزا. او را 8 فرزند است 3 تن پسر و 5 تن دختران اند. اما پسران:

اول محمّد صادق خان مادرش دختر محمّد باقر خان [دولّوى قاجار] بيگلربيگى دار الخلافه است، دوم مرتضى قلى خان، سيّم محمّد حسين ميرزا اين دو برادر از يك مادرند و ميلاد كيخسرو ميرزا شب پنجشنبه سيزدهم صفر 1224 ه. / 1809 م. است.

32. كيومرث ميرزاى ايلخانى

پسر سى و دوم فتحعلى شاه، كيومرث ميرزاى ايلخانى ملقّب به ابو الملوك است. روز سه شنبه بيست و پنجم جمادى الاخره سال 1224 ه. /اوت 1809 م. متولّد شد و او را 6 تن فرزند است، 4 تن پسر و 2 تن دختران اند اما پسران:

اول هوشنگ ميرزا مادر او از مردم گرجستان است، دوم سيامك ميرزا مادر او دختر ميرزا قدير لشكرنويس مازندرانى است، سيّم سلطان احمد ميرزا مادرش دختر

محمّد خان دولّوى قاجار است، چهارم ادريس ميرزا برادر اعيانى

ص:151

هوشنگ ميرزا است.

33. جهانشاه ميرزا

پسر سى و سيم فتحعلى شاه، جهان شاه ميرزا است او نيز برادر اعيانى شاهزاده محمود است يكشنبه بيست و پنجم رمضان سال 1224 ه. / 5 نوامبر 1809 م. متولد شد او را 9 تن فرزند است 6 تن پسر و 3 دختر است، اما پسران:

اول عادلشاه ميرزا، دوم جهاندار ميرزا، سيّم قنبر ميرزا، چهارم فاضل شاه ميرزا برادر اعيانى جهاندار ميرزا است، پنجم محمّد حسين ميرزا [از] مادر عادلشاه است، ششم محمّد هاشم ميرزا.

34. سليمان ميرزا

پسر سى و چهارم فتحعلى شاه، سليمان ميرزا است، سه شنبه چهارم محرم سال 1225 ه. / 10 فوريه 1810 متولد شد او را 3 فرزند است يك پسر و دو دختر. نام پسرش داود ميرزا است و مادر او آقا بيگم دختر حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى است.

35. فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه

پسر سى و پنجم فتحعلى شاه، فتح اللّه ميرزا است، چهارشنبه نهم رجب سال 1226 ه متولّد شد و ملقّب به شعاع السّلطنه است. 3 تن فرزند دارد كه 2 تن پسر و يك دختر است اما پسران:

اول نور الدهر ميرزا، مادر او دختر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار است، دوم ابراهيم خان برادر اعيانى نور الدّهر است.

36. ملك منصور ميرزا

پسر سى و ششم فتحعلى شاه، ملك منصور ميرزا است [و] برادر اعيانى ملك قاسم ميرزا، سه شنبۀ بيست و دوم رجب سال 1226 ه. / 24 ژوئيه 1811 م. متولّد شد و او را در حيات پدر ولدى باديد نشد و بعد از پدر همچنان عقيم بماند، بيشتر وقت در نزد برادر روزگار برد.

37. شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله

پسر سى و هفتم فتحعلى شاه، شاهزاده بهمن ميرزا است ملقّب به بهاء الدّوله، شب يكشنبۀ بيست و سيم شهر شوّال 1226 ه. /نوامبر 1811 م. متولّد شد. 6 تن فرزندان او است 4 تن پسر و 2 دختر. اما پسران:

اول ساسان ميرزا مادرش از مردم گرجستان است، دوم مهديقلى خان مادرش دختر

ص:152

مهديقلى خان دولّوى قاجار بيگلربيگى استرآباد است، سيّم داراب ميرزا برادر اعيانى ساسان ميرزا است، چهارم فريدون ميرزا برادر اعيانى مهديقلى خان است.

38. سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله

پسر سى و هشتم فتحعلى شاه، سلطان محمّد ميرزا ملقّب به سيف الدّوله است و او را فرزند نباشد. مادر او تاج الدّوله بانوى سراى پادشاه است، ميلادش روز پنجشنبه بيست و ششم جمادى الاولى سال 1228 ه. / 28 مه 1813 م. است.

39. سلطان سليم ميرزا

پسر سى و نهم فتحعلى شاه، سلطان سليم ميرزا است. شب پنجشنبۀ بيست و ششم شوّال 1228 ه. /اكتبر 1813 م. متولّد شد. فرزندان 4 تن باشند 2 پسر و 2 دختر.

اما پسران:

اول آزاد خان ميرزا، دوم محمّد حسين ميرزا برادر اعيانى آزاد خان است.

40. سلطان مصطفى ميرزا

پسر چهلم فتحعلى شاه، سلطان مصطفى ميرزا است. جمعه يازدهم ذيقعده 1228 ه/ نوامبر 1813 م. متولّد شد او را 2 پسر باشد:

اول سلطان صيفور ميرزا [و] مادرش دختر خانلر خان پسر عليمراد خان زند است، دوم سلطان محمود ميرزا است برادر اعيانى سلطان صيفور.

41. سلطان ابراهيم ميرزا

پسر چهل و يكم فتحعلى شاه، سلطان ابراهيم ميرزا است شنبه نوزدهم جمادى الاخره سال 1228 ه. /ژوئن 1813 م. متولّد شد و او را 4 فرزند است يك تن پسر و 3 دختر. نام پسرش حسينعلى ميرزا [و] مادرش دختر حسينعلى خان قاجار ايروانى است.

42. سيف اللّه ميرزا

پسر چهل و دوم فتحعلى شاه، سيف اللّه ميرزا برادر اعيانى شاهزاده بهاء الدّوله [بهمن ميرزا] است، سه شنبۀ چهاردهم رجب سنۀ 1229 ه. /ژوئن 1814 م. متولّد شد.

او را 4 فرزند است 2 پسر و 2 دختر. اما پسران:

اول نصر اللّه ميرزا، دوم جهان بخش ميرزا هردو تن برادر اعيانى و مادر ايشان از گرجستان است.

43. يحيى ميرزا

پسر چهل و سيم فتحعلى شاه، يحيى ميرزا است. شب سه شنبۀ غرّۀ شهر محرّم سنۀ

1234 ه. / 31 اكتبر 1818 م. متولد شد، او را يك تن دختر باشد.

44. زكريّا ميرزا

پسر چهل و چهارم فتحعلى شاه، زكريّا ميرزا است، شب شنبه بيست و ششم ربيع

ص:153

الاول سنۀ 1234 ه/ژانويه 1819 م. متولّد شد برادر اعيانى يحيى ميرزا است [و] او را فرزند نباشد.

45. محمّد امين ميرزا

پسر چهل و پنجم فتحعلى شاه، محمّد امين ميرزا است روز دوشنبه دهم ربيع الثانى 1234 ه. /ژانويه 1819 م. متولّد شد او را دو تن دختر باشد.

46. سلطان حمزه ميرزا

پسر چهل و ششم فتحعلى شاه، حمزه ميرزا است شب چهارشنبه بيست و يكم رمضان سال 1234 ه. /ژوئيه 1819 م. متولّد شد، او را فرزند نباشد.

47. فرخ سير ميرزا

پسر چهل و هفتم فتحعلى شاه، فرخ سير ميرزا برادر اعيانى سلطان محمّد ميرزا، ملقّب به نيّر الدّوله است. [تولد او در ماه محرّم سال 1238 ه/سپتامبر 1822 م.]

48. سلطان احمد ميرزاى عضد الدّوله

پسر چهل و هشتم فتحعلى شاه، سلطان احمد ميرزا است، ملقّب به عضد الدّوله

است، جمعه نوزدهم ذيقعده 1234 ه. /سپتامبر 1819 م. متولد شد او را فرزند نباشد.

49. صاحبقران ميرزا

پسر چهل و نهم فتحعلى شاه، صاحبقران ميرزا است و او را يك پسر است كه محمّد حسن خان نام دارد و مادرش دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است. [تولد او در 21 رمضان 1234 ه/ژوئيه 1819 م. است]

50. طهمورث ميرزا

پسر پنجاهم فتحعلى شاه، طهمورث ميرزا است جمعه هفدهم جمادى الاولى سنه 1235 ه. /مارس 1820 م. متولّد شد او را فرزند نباشد.

51. جهانسوز ميرزا

پسر پنجاه و يكم فتحعلى شاه، حسينقلى خان ملقب به جهانسوز شاه برادر اعيانى يحيى ميرزا است او را فرزند نباشد. [متولد 1246 ه ق/ 1830 م.]

52. محمّد هادى ميرزا

پسر پنجاه و دوم فتحعلى شاه، محمّد هادى ميرزا است برادر اعيانى محمّد امين ميرزا.

[متولد 1824/1239 م.]

53. پرويز ميرزا

پسر پنجاه و سيم فتحعلى شاه، پرويز ميرزا است. [ملقب به نير الدوله، متولد ربيع الاول 1239 ه/نوامبر 1823 م.]

54. عليقلى ميرزا

پسر پنجاه و چهارم فتحعلى شاه، عليقلى ميرزا است. [ملقب به اعتضاد السّلطنه، تولد 23 ربيع الاول 1238 ه/نوامبر 1822 م.]

55. عباسقلى ميرزا

پسر پنجاه و پنجم فتحعلى شاه، عباسقلى ميرزا است و او برادر اعيانى عليقلى ميرزا است. [متولد 17 رجب 1241 ق/فوريه 1826 م.]

ص:154

56. كامران ميرزا

پسر پنجاه و ششم فتحعلى شاه، كامران ميرزا است. [متولد 1240 ق/ 1825 م.

برادر اعيانى اورنگ زيب ميرزا]

57. اورنگ زيب ميرزا

پسر پنجاه و هفتم فتحعلى شاه، اورنگ زيب ميرزا است. [متخلص به اورنگ، متولد 1247 ق/ 1831 م. برادر اعيانى كامران ميرزا]

58. جلال الدين ميرزا

پسر پنجاه و هشتم فتحعلى شاه، سلطان جلال الدين ميرزا است. [متخلص به جلال متولد 12 شعبان 1245 ق/فوريه 1830 م.]

59. امان اللّه ميرزا

پسر پنجاه و نهم فتحعلى شاه، امان اللّه ميرزا است. [متولد 1243 ق/ 1827 م.]

60. سلطان حسين ميرزا

پسر شصتم فتحعلى شاه، سلطان حسين ميرزا است. [متولد 1245 ق/ 1829 م]

اين جمله پسران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بودند، اگرچه سخن بر آن نهاديم كه هنگام بدرود شهريار تاجدار جهان چندانكه از فرزندانش زنده باشند نامبردار شوند [و زنده باشند ياد نمايد] و 5 تن از ايشان هنگام وفات شهريار تاجدار زندگانى نداشتند و نگارندۀ كتاب مبارك در اين نگارش حشمت وليعهد دولت نايب السّلطنه و شاهزاده محمّد على ميرزا را بداشت و 3 تن ديگر را بدان نگاشت كه عشره سادسه شكسته نشود و عدد با 60 راست آيد.

اكنون دختران شهريار را نگار كنيم از اين 48 تن كه رقم مى شود 2 تن قبل از رحلت شهريار به ديگر سراى تحويل دادند و 6 تن دوشيزگانند كه هنوز ديدار شوهر نكرده اند و با كس هم بستر نشده اند و 40 تن ضجيع شوهران و مادران دختران و پسران اند.

اسامى دختران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه

1 - همايون سلطان مشهور به خانم خانمان از مادر شاهزاده حسينعلى ميرزا [فرمانفرما] است و او ضجيع ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار حكمران كرمان بود، 5 تن فرزند آورد و دو تن از ايشان پسر است: اول عباسقلى ميرزا، دوم ابو الفتح ميرزا.

2 - شاهزاده بيگم جان هم از مادر فرمانفرما است در سراى امير محمّد قاسم خان قوانلو بود، يك پسر آورد، مسمى به سليمان خان و ملقّب به خان خانان و او را دو دختر بود كه يكى را با شاهنشاه كشورگشا محمّد شاه قاجار عقد بست و اينك فرزندش شاهنشاه جمشيد دستگاه ناصر الدين شاه كه ملكش جاويد باد صاحب تخت و تاج و خداوند باج و خراج است.

3 - سيّد بيگم كه همدم سلطان لقب دارد، هم از مادر فرمانفرما است

ص:155

به حبالۀ نكاح محمّد زكى خان نورى سردار فارس درآمد و در سفر بيت اللّه الحرام به مرض وبا درگذشت.

4 - ام سلمه مشهور به گلين خانم از مادر شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] است.

خط نسخ را نيكو نوشت و چند مجلد قرآن مجيد را نگار داده در عتبات ائمه دين عليهم السّلام موقوف داشت، ضجيع برادرزاده شهريار، زين العابدين خان گشت و دو تن دختر و يك پسر آورد. نام پسرش محمّد جعفر ميرزا است.

5 - مريم خانم از مادر حسام السّلطنه، ضجيع اللّه يار خان آصف الدّوله است او را 8 فرزند است 4 تن پسر و 4 تن دختر. اما پسران: اول حسن خان مشهور به سالار. دوم ميرزا محمّد خان ملقب به بيگلربيگى. سيم محمّد على خان. چهارم حسين خان.

6 - فخر جهان خانم مشهور به فخر الدّوله از مادر شاهزاده شعاع السّلطنه است، روزى چند در سراى ميرزا محمّد خان پسر حسينقلى خان برادر شهريار بود از وى جدائى جست. او را فرزند نباشد اما نيك بزرگ و حضرتش مطاف بزرگان است، سفر بيت اللّه الحرام كرده و تقبيل آستان ائمه هدى سلام اللّه عليهم فرموده.

7 - شاه بيگم مشهور به ضياء السّلطنه است از مادر شاهزاده محمود، در سراى درونى شهريار نگارندۀ اسرار بود و صيت حسنش افسانۀ تمامت بلدان و امصار. بعد از پدر ضجيع ميرزا مسعود وزير دول خارجه شد و از او فرزندان آورد.

8 - سلطان بيگم هم از مادر ضياء السّلطنه است روزى چند با پسر مهديقلى خان دولو همسر و هم بستر بود. در جوانى وداع جهان گفت و از او يك دختر ماند.

9 - گوهر ملك خانم با وليعهد دولت نايب السّلطنه از يك مادر است، نخست در سراى محمّد امين خان قاجار نسقچى باشى بود و از پس او ضجيع ميرزا ابو القاسم قايم مقام گشت او را فرزند نباشد.

10 - زينب خانم از مادر محمّد قلى ميرزاى ملك آراست، دوكرّت

ص:156

سفر بيت اللّه الحرام كرده و ملقّب به حاجى شاه شده. ضجيع اسمعيل خان پسر نظام الدّوله سليمان خان قوانلو است، از 10 تن فرزند، يك پسر دارد و نام او احمد خان است.

11 - خديجه خانم هم از مادر ملك آرا است، ضجيع محمّد باقر خان، ملقّب به

مريخ شاه پسر حسينقلى خان برادر شهريار است، 4 فرزند دارد 3 تن پسر است. اول اسد اللّه خان، دوم حسين خان، سيّم محمّد حسن خان.

12 - طيغان خانم است به حباله نكاح موسى خان قوانلو درآمد و بعد از روزگارى زاير بيت اللّه الحرام گشت، او را 9 فرزند است 5 تن پسران باشند: اول جعفر قلى خان، دوم مهديقلى خان هم نام جدّ خود است. سيّم محمّد قلى خان، چهارم سلطان قلى خان، پنجم موسى خان بعد از فوت پدر متولّد شد و نام پدر يافت.

13 - عزّت نسا خانم است با برادرزادۀ شهريار موسى خان پسر حسينقلى خان هم بستر گشت و بعد از وفات شوهر سفر بيت اللّه الحرام نمود و در پايان امر به حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى كارگزار ايران درآمد، چنانكه مذكور خواهد شد سه دختر دارد و يك پسر از موسى خان. نام پسرش اللّه قلى ميرزاى ايلخانى است.

14 - شمس بانو خانم، ضجيع ميرزا موسى خان برادر ميرزا ابو القاسم قايم مقام شد.

15 - خديجه سلطان مشهور به عصمة الدّوله، ضجيع ابراهيم خان ناظر پسر حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى است. او را 4 فرزند باشد 3 تن پسرند. اول صدر الدّوله، دوم آصف الدّوله، سيّم محمّد باقر خان.

16 - درخشنده گوهر خانم است ضجيع ميرزا اسمعيل خان پسر ميرزا خانلر حلال خور مازندرانى منشى الممالك، با شاهزاده اسمعيل ميرزا از يك بطن است. او را 4 فرزند است 2 پسر و 2 دختر. اما پسران: اول ميرزا نصر اللّه، دوم ميرزا فريدون.

ص:157

17 - گوهر شاه بيگم، در سراى على محمّد خان قاجار دولّو است و 2 دختر و يك پسر دارد نام پسرش محمّد خان است.

18 - شاه سلطان خانم ضجيع محمّد صادق خان قوانلو پسر مرتضى قلى خان عمّ شهريار است. بعد از وفات شوهر زاير بيت اللّه الحرام شد و در عتبات عاليات به حبالۀ نكاح ميرزا محمّد تقى شهرستانى كه فاضلى نحرير است درآمد، از محمّد صادق خان پسرى دارد كه نام او محمّد زمان ميرزا است.

19 - دختر نوزدهم فتحعلى شاه، گوهر خانم، ضجيع رستم خان پسر ابراهيم خان عمزاده شهريار است، 4 تن فرزند آورد 3 تن پسرند: اول عبد الحسين خان، دوم سهراب خان، سيّم رستم خان كه بعد از وفات پدر متولّد گشت و نام پدر يافت.

20 - تاجلى بيگم خانم از مادر شعاع السّلطنه است و زوجه نصر اللّه خان پسر

ظهير الدّوله ابراهيم خان قوانلو است، او نيز سفر مكه معظمه كرده و از نصر اللّه خان 5 فرزند آورده 3 تن پسر است: اول ابراهيم خان، دوم مهديقلى خان، سيّم خليل اللّه ميرزا.

21 - حسن جهان خانم مشهور به واليه، وى نيز از مادر شعاع السّلطنه است، ضجيع خسرو خان والى كردستان شد و 6 تن فرزند آورد 3 دختر و 3 پسر اما پسران: اول رضا قلى خان، دوم غلام شاه خان، سيّم احمد خان.

22 - ماه بيگم خانم به حبالۀ نكاح غلامحسين سپهدار عراق درآمد، او را 3 فرزند است 2 نفر پسرانند: اول يوسف خان، دوم حسن خان.

23 - دختر بيست و سيّم فتحعلى شاه سروجهان خانم زوجه آقا خان حاكم محلاّتى است كه او را طبقه اسمعيليه پشت بر پشت امام خويش دانند. وى را از آقا خان 3 فرزند است و 2 دختر و يك پسر كه على شاه نام دارد.

24 - خورشيد خانم زوجۀ عباسقلى خان سركردۀ جماعت افشار خمسه است 3 تن فرزند دارد يك تن پسر است مسمى به ولى محمّد خان.

ص:158

25 - مولود سلطان خانم زوجۀ رضا قلى خان پسر اسمعيل خان سردار دامغانى بود، از او جدائى جست و به سراى حاجى حسن خان پسر ذو الفقار خان پسر عمّ شوهر نخستين خود در رفت او را فرزند نباشد.

26 - عاليه سلطان خانم زوجه على خان دامغانى ميرآخور شهريار شد يك دختر و يك پسر آورد نام پسرش عيسى خان است.

27 - زبيده خانم زوجۀ على خان قراگوزلو است او را يك پسر است مسمّى به محمّد حسين خان.

28 - خورشيد كلاه از مادر شاهزاده سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است، ضجيع ميرزا على محمّد خان نظام الدّوله پسر عبد اللّه خان امين الدّوله گشت و 3 فرزند آورد يك تن پسر باشد مسمّى به نجفقلى خان.

29 - شيرين جان خانم هم از مادر سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است و در سراى محمّد قلى خان پسر حسين خان سردار ايروانى است.

30 - مرصع خانم او نيز مادر سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است و در سراى محمّد قلى خان ايشيك آقاسى باشى پسر آصف الدّوله است.

31 - قيصر خانم از مادر يحيى ميرزا است زوجه سليمان خان افشار قاسم لو است،

يك پسر دارد مسمّى به محمّد ولى خان.

32 - ساره سلطان خانم هم از مادر يحيى ميرزا است، زوجه جهانگير خان افشار ارومى شد.

33 - آقا بيگم زوجۀ ميرزا على اكبر هزار جريبى ملاّباشى است يك تن دختر دارد.

34 - شاه جهان خانم مشهور به خان بى بى چون همنام عمهّ شهريار است هم به عمهّ شاه مخاطب مى شود، زوجۀ ميرزا عبد الباقى منجم باشى گيلانى است او را يك دختر است.

35 - فرخ سلطان خانم از مادر شاپور ميرزا است و زوجۀ ميرزا

ص:159

غلامشاه پيشخدمت - باشى است كه نسب به ميرزا ابو القاسم فندرسكى مى رساند، زيارت بيت اللّه الحرام كرده و از ميرزا غلامشاه 6 فرزند آورده 2 تن پسرانند: اول ميرزا ابو القاسم، دوم سيد حسين ميرزا.

36 - ماه نوش لب خانم زوجۀ امير ديوان ميرزا نبى خان قزوينى است يك دختر و يك پسر آورده، نام پسرش داراب ميرزا است.

37 - حبّ نبات خانم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، برادرزاده شهريار ميرزا محمّد خان بعد از جدائى از فخر الدّوله او را به حباله نكاح درآورد و او را يك دختر باشد.

38 - پاشا خانم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، زاير بيت اللّه الحرام گشت و به نكاح سهراب خان گرجى خازن شهريار درآمد و دو پسر از او آورد: اول اريكلى خان ملقّب به والى، دوم محمّد على خان.

39 - فرزانه بيگم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است زوجۀ حسينعلى خان معيّر الممالك خزانه دار شهريار است او را يك دختر باشد.

40 - مهرجان خانم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، بعد از فوت شاهنشاه زوجۀ زين العابدين خان پسر قاسم خان هزار جريبى قولّلر آقاسى شد.

41 - سلطان خانم از مادر ملك ايرج ميرزا است زوجۀ محمّد باقر خان دولّو بيگلربيگى دار الخلافه گشت او را يك تن دختر باشد.

42 - خاور سلطان بيگم از مادر عليقلى ميرزا است، بعد از فوت شهريار به حبالۀ نكاح ميرزا نظر على حكيم باشى قزوينى درآمد يك تن پسر آورد مسمّى به ميرزا محمّد خان.

43 - رخساره بيگم بعد از فوت پدر زوجۀ محمّد خان ايروانى امير تومان شده [و] پس از او محمّد على خان ماكوئى او را نكاح بست و اكنون در سراى امير اصلان خان قوانلو است از محمّد خان يك دختر دارد.

ص:160

44 - خرّم بهار خانم از مادر كامران ميرزا است.

45 - بزم آرا خانم او نيز از مادر كامران ميرزا است.

46 - ماه تابان خانم با زوجۀ ميرزا نبى خان از يك مادر است.

47 - ملكزاده خانم است.

48 - بدر جهان خانم ملقّب به ماه باجى است، او نيز از مادر يحيى ميرزا است.

اسامى زوجات شاهنشاه فتحعلى شاه

اشاره

اما زوجات شاهنشاه ايران فتحعلى شاه عجب نباشد كه آن را كسى شمار كند با 1000 تن راست آيد؛ لكن در اين كتاب مبارك آنانكه در حشمت حسب و نسب سجلّ و سند داشته اند يا در سراى سلطنت صاحب ولد بوده اند و اگرنه، شناخته و نامبردار گشته اند به نام نگاشته مى آيد و آن جماعت كه نسب بزرگ داشته اند نخست رقم مى شود و بعد از آن طبقه [اى] كه هنگام رحلت پادشاه با فرزندان بوده اند شمرده مى آيد، آن گاه آن جماعت را مرقوم داريم كه بعضى را فرزند نبوده و برخى را فرزندان بمرده اند و هنگام بدرود پادشاه از جهان بى ولد بوده اند بالجمله:

نخستين: زوجات فتحعلى شاه، آسيه خانم دختر فتحعلى خان دولّوى قاجار است و او مادر نايب السّلطنه عباس ميرزا و ظلّ السّلطان و گوهر ملك خانم است و دو تن از فرزندانش نيز وفات كرده اند، او را شاه شهيد آقا محمّد شاه براى شاهنشاه عقد دائمى بست و در سنه 1850/1220 م. وداع جهان گفت، جسد او را به عتبات عاليات حمل دادند.

زوجه دوم: فتحعلى شاه نيز آسيه خانم نام داشت و او دختر محمّد خان قاجار همشيره نظام الدّوله سليمان خان قوانلو است، نخست در سراى مهديقلى خان عمّ شهريار بود و ابراهيم خان ظهير الدّوله را از او آورد، از پس او به عقد دائمى شاهنشاه درآمد.

محمّد قلى ميرزاى ملك آرا و خديجه خانم و زينب خانم فرزندان اويند 2 تن هم از وى

وفات كرده و او در مازندران وداع جهان گفت.

زوجه سيم: فتحعلى شاه، خير النساء خانم دختر مرتضى قلى خان عمّ شهريار است

ص:161

كه به طرف روس گريخت، چنانكه مرقوم شد او نيز معقودۀ شاهنشاه و مادر حيدر قلى ميرزا است دو تن هم از وى بمرده است با پسر به گلپايگان سفر كرد و در آنجا رخت به جهان ديگر برد.

زوجه چهارم: فتحعلى شاه، مريم بيگم خانم دختر شيخعلى خان زند و مادر شيخعلى ميرزا است از وى نيز دو تن فرزند وفات كرده با پسر سفر ملاير كرد و از آنجا به زيارت بيت اللّه الحرام شتافت و بعد از مراجعت به ديگر سراى مقام كرد.

اين 4 تن كه شمرديم زنان معقوده بودند و ديگران به مدّت معيّن و صيغۀ مشخص در سلك پردگيان سراى سلطنت درآمدند.

زوجه پنجم: فتحعلى شاه، بدرنسا خانم دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ شهريار است، او را يك فرزند بيامد و بمرد و چندان تندخوى بود كه مرافقت با ديگر زنان نتوانست كرد، لاجرم طلاق گرفته از سراى سلطنت بيرون شد و سفر بيت اللّه الحرام كرده پس از مراجعت به دار الخلافه وداع زندگانى گفت، جسدش را به عتبات عاليات حمل دادند.

زوجه ششم: فتحعلى شاه، خديجه خانم دختر محمّد خان عز الدّين لوى قاجار است يك فرزند آورد و بمرد، او را جاريه از مردم سبزوار بود، وقتى از خاتون خويش خواستار شوهر گشت و مسؤولش به اجابت مقرون نيفتاد، لاجرم خاتون خود را زهر بخورانيد و بكشت و شهريارش به كيفر اين كار بفرمود تا بر دهن خنپاره بستند و آتش در زدند.

زوجه هفتم: گوهر تاج خانم دختر ميرزا محمّد خان دولّو بيگلربيگى طهران بود در جوانى بمرد و يك دختر به يادگار گذاشت كه نام او گوهر خانم است و زوجه رستم خان پسر ابراهيم خان ظهير الدّوله مى باشد.

زوجه هشتم: فتحعلى شاه، ملك سلطان خانم دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است يك دختر آورد و روزگار نيافت.

زوجه نهم: سلطان خانم دختر اللّه قلى خان قاجار دولّو، والدۀ امان اللّه ميرزا است.

ص:162

زوجه دهم: فتحعلى شاه، بدرجهان خانم دختر محمّد جعفر خان عرب حاكم بسطام است. حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و [حسنعلى ميرزا] شجاع السّلطنه و سه دختر از بطن او است، [همايون سلطان، بيگم جان خانم، سيد بيگم] سه دختر هم از او وفات كرده [اند].

زوجه يازدهم: فتحعلى شاه، خير النسا خانم دختر شاهرخ شاه افشار است كه شاه شهيد آقا محمّد شاه بعد از فتح خراسان او را براى شهريار خواستارى نمود و او يك فرزند آورد و بمرد.

زوجه دوازدهم: فتحعلى شاه، آغابيگم مشهور به آغاباجى دختر ابراهيم خليل خان جوانشير حاكم قراباغ است، بعد از فوت والدۀ ملك آرا [آسيه خانم] به عقد دائمى شهريار درآمد و او را فرزند نيامد در سال 1248 ه. / 1832 م. در ارض قم وداع جهان گفته هم در آنجا مدفون گشت.

زوجه سيزدهم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر صادق خان شقاقى است يك فرزند آورد و زنده نماند.

زوجه چهاردهم: فتحعلى شاه، طرلان خانم دختر اللّه يار خان قليجه اى است از وى فرزند نيامد.

زوجه پانزدهم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر امامقلى خان افشار است، ملك قاسم ميرزا و ملك منصور ميرزا از بطن او است، دو تن هم وفات كرده [اند].

زوجه شانزدهم: فتحعلى شاه، قمر نسا بيگم خانم دختر حسينقلى خان پسر امامقلى خان افشار است، يحيى ميرزا و جهانسوز ميرزا و سارا سلطان و قيصر خانم و بدر جهان خانم از بطن او است يك تن وفات كرده.

زوجه هفدهم: فتحعلى شاه، زينب خانم دختر احمد خان مقدّم بيگلربيگى مراغه است او را فرزند نيامد.

زوجه هجدهم: فتحعلى شاه، خانم كوچك دختر محمّد تقى خان نبيره كريم خان زند است.

زوجه نوزدهم: فتحعلى شاه، مريم بيگم خانم دختر جعفر خان زند است او را

ص:163

فرزند نبوده.

زوجه بيستم: فتحعلى شاه، آقا بيگم دختر صيد مراد خان زند است او را نيز ولدى نبوده.

زوجه بيست و يكم: خاتون جان خانم دختر محمّد على خان زند است و مادر شاه قلى ميرزا و يك فرزندش وفات كرده، طواف خانه خداى نيز نموده است.

زوجه بيست و دوم: فتحعلى شاه خير النسا خانم دختر مجنون خان پازوكى است، يك دختر آورده خديجه سلطان بيگم خانم كه با ابراهيم خان ناظرش عقد بست.

زوجه بيست و سيم: فتحعلى شاه، نوش آفرين خانم دختر بدر خان زند است ماه نوش لب خانم زوجه ميرزا نبى خان و ماه تابان كه بعد از شاهنشاه به نكاح ميرزا حسين خان پسر ميرزا نبى خان درآمد دختران اويند.

زوجه بيست و چهارم: مهر نسا خانم همشيرۀ محمود خان قوريساول باشى دنبلى است و او نخست نامزد امير سليمان خان قوانلو بود، از پس او به سراى به سلطنت درآمد. دو فرزند آورد و دو كرّت زاير بيت الحرام گشت اما فرزندان او نماندند.

زوجه بيست و پنجم: فتحعلى شاه، خانم جان خانم دختر محمّد على خان زند ولد كريم خان، او را فرزند نبود.

زوجه بيست و ششم: خانم جانى خانم دختر ابراهيم خان طالش دو فرزند از او متولد شده و هردو تن مرده اند.

زوجه بيست و هفتم: فتحعلى شاه، آغابيگم خانم نسب به سلاطين صفويه مى رساند و او فرزند نياورد.

زوجه بيست و هشتم: فتحعلى شاه، نساباجى خانم از بزرگزادگان طالش است گوهرشاد خانم زوجه على محمّد خان دولّوى قاجار از بطن او است.

زوجه بيست و نهم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر ندر قلى خان زند است او را فرزند نباشد.

ص:164

زوجه سى ام: فتحعلى شاه، نبات خانم دختر تقى خان قاجار است او را ولد نباشد.

زوجه سى و يكم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر فتحعلى خان ولد رضا قلى خان عمّ شهريار است فرزند ندارد.

زوجه سى و دويم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر خانبابا خان نانگلى است، او را نيز ولد نباشد.

اين طبقه از زوجات شاهنشاه از شاهزادگان و بزرگزادگان ايرانند.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه هنگام وفات شهريار صاحب پسران و دختران بودند

اكنون زنانى كه در سراى سلطنت پسران و دختران آورده و خود بزرگ و بانوى سراى پادشاه شده اند رقم مى شود بالجمله:

زوجه سى و سيم: فتحعلى شاه، زيباچهر خانم از مردم گرجستان است شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] و ام سلمه خانم از بطن او است و يك تن فرزندش نيز وفات كرده.

زوجه سى و چهارم: فتحعلى شاه، بى بى كوچك خانم همشيرۀ صادق خان بروجردى است شاهزاده محمّد ولى ميرزا از بطن او است، مريم خانم هم از او است.

زوجه سى و پنجم: فتحعلى شاه، زينب خانم همشيره على خان بختيارى، شاهزاده محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه از بطن او است مريم خانم هم از او است، دو تن فرزندش نيز مرده است.

زوجه سى و ششم: بيگم جان خانم دختر حاجى صادق قزوينى است. ركن الدّوله و امام ويردى ميرزا و سلطان ابراهيم ميرزا از بطن او است. يك تن هم مرده است.

زوجه سى و هفتم: فتحعلى شاه، كلثوم خانم از سادات پازوار است شاهزاده عبد اللّه ميرزا از بطن او است.

زوجه سى و هشتم: فتحعلى شاه، مريم خانم از مردم گرجستان است. محمّد رضا ميرزا و عليرضا ميرزا از بطن او است. 3 تن هم از فرزندانش مرده است.

زوجه سى و نهم: فتحعلى شاه، مريم خانم از جماعت بنى اسرائيل است. محمود ميرزا و همايون ميرزا و احمد على ميرزا و جهانشاه ميرزا و از دختران ضياء السّلطنه و سلطان بيگم خانم از بطن او است، 5 تن از فرزندانش نيز مرده است.

ص:165

زوجه چهلم: فتحعلى شاه، فاطمه خانم مشهور به سنبل باجى همشيره على اكبر خان راهورى از بلوك كرمان است، شاهزاده شعاع السّلطنه و از دختران فخر الدّوله و واليه و تاجلى بيگم خانم از بطن او است 6 تن هم از فرزندانش وفات كرده.

زوجه چهل و يكم: فتحعلى شاه، گلبدن خانم ملقّب به خازن الدّوله از مردم گرجستان شاهزاده بهاء الدّوله و سيف اللّه ميرزا از بطن او است يك تن از اولادش وفات كرده، نخست در سراى سلطنت صندوقدار لقب داشت و نقش خاتم چنين كرده.

معتبر در ممالك ايران قبض صندوقدار شاه جهان.

و از آن پس خازن الدّوله نام يافت چندانكه شهريار را جواهر شاهوار و درهم و دينار و ادات سيم و زر و آلات مرصّع به جواهر و درر [و] رزمه هاى ديبا و سلبهاى زيبا بدست شد به تمامت سپرده او بود و هرگز محاسبى و آواره نگارى نداشت و علم او بر اين همه خزاين چنان احاطت داشت كه اگر شهريار از وى خردتر چيزى و ناچيزتر شيئى از آن خزاين طلب مى كرد در شب تاريك دست مى برد و اول بار مطلوب را برمى آورد بعد از وفات پادشاه زاير بيت اللّه الحرام گشت.

زوجه چهل و دوم: فتحعلى شاه، طاوس خانم ملقّب به تاج الدّوله از مردم اصفهان، شاهزاده سيف الدّوله و نيّر الدّوله و عضد الدّوله و از دختران شيرين جهان خانم و شمس الدّوله و مرصّع خانم از بطن او است. 3 تن از اولادش نيز مرده است. چون به سراى سلطنت درآمد چنان پسند خاطر شهريار افتاد كه از تمامت خاتونان فزونى جست، همانا جواهرى كه از بهر حلّى و حلل از سر و بر علاقه كرده بود معادل دو كرور تومان زر مسكوك را به تقويم رفت و بعد از وفات شهريار نقش نگين چنين كرد:

خاك غم ريخت فلك بر سر تاج

زوجه چهل و سيم: فتحعلى شاه، بنفشه بادام خانم از ارامنۀ آذربايجان است شاهزاده اللّه ويردى ميرزا از بطن او است.

زوجه چهل و چهارم: فتحعلى شاه، مشترى باجى از اهالى شيراز است و در

ص:166

علم موسيقى قوّتى تمام دارد، محمّد مهدى ميرزا و محمّد امين ميرزا و محمّد هادى ميرزا و از دختران حبّ نبات خانم و پاشا خانم و مهرجهان خانم و فرزانه خانم از بطن او است. 5 تن از فرزندانش وفات نموده.

زوجه چهل و پنجم: فتحعلى شاه، زليخا خانم از جماعت تركمانان است. اسمعيل ميرزا از بطن او است كه حكومت بسطام داشت.

زوجه چهل و ششم: فتحعلى شاه، پريشاه خانم از مردم گرجستان است، شاهزاده كيومرث ميرزا از بطن او است، دو تن از فرزندانش مرده است، نيك پارسا و پرهيزكار بود و بعد از پادشاه زاير بيت اللّه الحرام گشت و ملقّب به حاجى شاه شد.

زوجه چهل و هفتم: فتحعلى شاه، شاه پرى خانم ملقّب به سردار، در فنّ موسيقى نام بردار بود نسب به قبيلۀ مجوس رساند، ملك ايرج ميرزا و سلطان مصطفى ميرزا و از دختران جهان سلطان خانم از بطن اويند.

زوجه چهل و هشتم: فتحعلى شاه، شاه پسند خانم از مردم شيراز است و در موسيقى هنرى به سزا دارد، كيقباد ميرزا و كيكاوس ميرزا و كيخسرو ميرزا از بطن او است يك تن از اولادش نيز وفات كرده.

زوجه چهل و نهم: فتحعلى شاه، سكينه خانم از مردم اصفهان است. بهرام [ميرزا] و هرمز ميرزا از بطن او است يك تن از او نيز وفات كرده.

زوجه پنجاهم: فتحعلى شاه، جيران خانم از قبيلۀ كوكلان تركمان است، سليمان ميرزا و سلطان سليم ميرزا از بطن او است يك تن هم وفات كرده.

زوجه پنجاه و يكم: فتحعلى شاه، ستاره خانم از مردم اصفهان است والدۀ منوچهر ميرزا است.

زوجه پنجاه و دويم: فتحعلى شاه، گل پيرهن خانم از مردم گرجستان است؛ عليقلى ميرزا و عباس قلى ميرزا و نور الدّهر ميرزا و از دختران خاور سلطان از بطن او است.

زوجه پنجاه و سيم: فتحعلى شاه زيباچهر خانم خواهر نصير خان شيركوهى

ص:167

رشتى است شاپور ميرزا و از دختران فرخ سلطان خانم از بطن او است دو تن ولدش نيز وفات كرده.

زوجه پنجاه و چهارم: فتحعلى شاه ننه خانم همشيره محمّد مهدى خان پازوارى متخلّص به شحنه است، طيغون خانم و عزّت نسا خانم از بطن او است زاير بيت اللّه الحرام نيز گشت.

زوجه پنجاه و پنجم: فتحعلى شاه، بى بى خانم دختر حاجى يوسف بارفروشى است شاه سلطان خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و ششم: فتحعلى شاه، حاجيه خاتون خانم دختر لطفعلى بيك اصفهانى است شمس بانو خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و هفتم: فتحعلى شاه، خوش نما خانم از مردم گرجستان است. ماه بيگم خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و هشتم: فتحعلى شاه، فاطى خانم از مردم شيراز است، سروجهان خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و نهم: فتحعلى شاه، خيرنسا خانم از مردم بلباس است، شاه جهان خانم ملقب به خان بى بى از بطن او است.

زوجه شصتم: فتحعلى شاه، ننه خانم ملقّب به مهد عليا همشيره ملا عبد اللّه است از مردم سارى مازندران، كامران ميرزا و اورنگ ميرزا و از دختران بزم آرا خانم و خرّم بهار خانم از بطن او است و يك تن از فرزندانش نيز مرده است.

زوجه شصت و يكم: فتحعلى شاه، هما خانم از قبيلۀ كردجهان بيگلو است و جلال الدين ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و دويم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر حاجى الياس تجريشى از قراى طهران است، پرويز ميرزا از بطن او است دو تن از فرزندانش نيز وفات كرده.

زوجه شصت و سيم: فتحعلى شاه، ماه آفرين خانم دختر گل محمّد خان شيرازى است زبيده خانم از بطن او است.

زوجه شصت و چهارم: فتحعلى شاه، شاه فراز خانم از مردم بلباس است، آغابيگم از بطن او است.

زوجه شصت و پنجم: فتحعلى شاه، گلى خانم الشهير به آلاگوز از مردم قراباغ است سلطان حسين ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و ششم: فتحعلى شاه، ملك جهان خانم از اهالى شيراز

ص:168

است مولود - سلطان خانم از بطن او است.

زوجه شصت و هفتم: فتحعلى شاه، شهباز خانم از مردم قزوين است، رخساره بيگم خانم از بطن او است.

زوجه شصت و هشتم: فتحعلى شاه، اللّه كز [- آلاگوز] خانم از مردم بسطام است، صاحبقران ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و نهم: فتحعلى شاه، شهربانو خانم از قبيله خدابنده لو است و عاليه سلطان خانم از بطن او است.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه فرزند آوردند و فرزندان ايشان بمردند و هنگام رحلت شهريار فرزند نداشتند

اكنون جماعتى از زوجات فتحعلى شاه رقم مى شود كه فرزندان ايشان به جمله وداع جهان گفته اند و هنگام رحلت پادشاه فرزند نداشته اند.

زوجه هفتادم فتحعلى شاه، خيرنسا خانم دختر ابو طالب بيك سنگسرى 2 فرزند از او وفات كرده.

زوجه هفتاد و يكم فتحعلى شاه، حسن ملك خانم از جماعت لگزى است، يك فرزند از او مرده است.

زوجه هفتاد و دوم فتحعلى شاه، جهان افروز خانم دختر صيد نظر بيرانوند است يك

تن ولدش وفات كرده.

زوجه هفتاد و سيم فتحعلى شاه، حاجيه نبات خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 فرزند از او وفات كرده، او نخست در سراى جعفر قلى خان عمّ شهريار بود؛ و بعد از او به سراى سلطنت درآمد و بعد از مردن فرزندانش شاهنشاه او را طلاق گفت. و بعد از انقضاى مدّت معلوم او را با ميرزا شفيع صدر اعظم عقد بست؛ و بعد از وفات صدر اعظم به زيارت بيت اللّه الحرام شتافت.

زوجه هفتاد و چهارم فتحعلى شاه، دلارام خانم از مردم گرجستان است يك تن ولدش وفات نمود.

زوجه هفتاد و پنجم فتحعلى شاه، طوطى خانم از قبيله ارمنيّه است يك فرزند از او وفات كرد.

زوجه هفتاد و ششم فتحعلى شاه، خديجه خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 فرزند از او مرده.

زوجه هفتاد و هفتم فتحعلى شاه، جان بيگم از مردم قم است يك تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هفتاد و هشتم فتحعلى شاه، گل بخت خانم از قبيله تركمان يموت است 3 تن فرزندش فوت شده.

زوجه هفتاد و نهم فتحعلى شاه، حاجيه خانم از مردم طالش است 2 تن فرزندش مرده است.

زوجه هشتادم فتحعلى شاه، گلندام خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هشتاد و يكم فتحعلى شاه، شاه پرور خانم از قبيله قراچورلو است 2 تن فرزندش فوت شده.

ص:169

زوجه هشتاد و دوم فتحعلى شاه، سكينه خانم از مردم طهران است يك تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هشتاد و سيم فتحعلى شاه، سروناز خانم از مردم گرجستان است 2 تن ولد او وفات كرده.

زوجه هشتاد و چهارم فتحعلى شاه، جهان افروز خانم 2 تن ولد او وفات كرده.

زوجه هشتاد و ششم(1) فتحعلى شاه، شاه خاتون باجى از مردم مازندران است يك تن ولدش فوت شده.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه در سراى سلطنت فرزند نياورده اند

از اين پس آنچه از زوجات فتحعلى شاه برنگار مى شود و در سراى سلطنت اولاد نياورده اند.

زوجه هشتاد و هفتم فتحعلى شاه، ميرزا مريم دختر محمّد تقى بيك استرآبادى است.

زوجه هشتاد و هشتم فتحعلى شاه، سكينه خانم از تركمانان است.

زوجه هشتاد و نهم فتحعلى شاه، شيرين خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه نودم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه نود و يكم فتحعلى شاه، شاخ نبات خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و دوم فتحعلى شاه، شاه نبات خانم از مردم گنجه است.

زوجه نود و سوم فتحعلى شاه، جان جان خانم از مردم اصفهان است.

زوجه نود و چهارم فتحعلى شاه، شهربانو خانم از قبايل بنى اسرائيل است.

زوجه نود و پنجم فتحعلى شاه، گل پرى خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و ششم فتحعلى شاه، نرگس خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه نود و هفتم فتحعلى شاه، نرگس خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و هشتم فتحعلى شاه، جواهر خانم از جماعت تركمانان است.

زوجه نود و نهم فتحعلى شاه، شكوفه خانم از مردم گرجستان است.

زوجه صدم فتحعلى شاه، غنچه دهان خانم از قبيله تركمان كوكلان است.

زوجه صد و يكم فتحعلى شاه، كربلائى مريم خانم از مردم گرجستان است.

زوجه صد و دوم فتحعلى شاه، معصومه خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و سوم فتحعلى شاه، نوبهار خانم از مردم قراى طهران است.

زوجه صد و چهارم فتحعلى شاه، دل افروز خانم از تركمان كوكلان است.

زوجه صد و پنجم فتحعلى شاه، دل افروز خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و ششم فتحعلى شاه،

ص:170


1- (1) . زوجه هشتاد و پنجم از قلم افتاده است.

خير النّساء خانم از جماعات ارمنيّه است.

زوجه صد و هفتم فتحعلى شاه، آرزو خانم از جماعت شاهيسون زرگر است.

زوجه صد و هشتم فتحعلى شاه، منيژه خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و نهم فتحعلى شاه، شهناز خانم از قبيله شقاقى است.

زوجه صد و دهم فتحعلى شاه، لولى خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و يازدهم فتحعلى شاه، جان جان خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و دوازدهم فتحعلى شاه، ياسمين خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سيزدهم فتحعلى شاه، زيبانظر خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهاردهم فتحعلى شاه، سيّد نسا خانم از سادات كاشان است.

زوجه صد و پانزدهم فتحعلى شاه، آهو خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و شانزدهم فتحعلى شاه، ماهى خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و هفدهم فتحعلى شاه، نازآفرين خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و هيجدهم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و نوزدهم فتحعلى شاه، نور سلطان خانم از قبايل تركمان است.

زوجه صد و بيستم فتحعلى شاه، گلابى خانم از جماعت زنديه است.

زوجه صد و بيست و يكم فتحعلى شاه، شاه پسند خانم دختر رمضان بيك خمسه [اى] است.

زوجه صد و بيست و دوم فتحعلى شاه، جهان خانم از مردم باجلان است.

زوجه صد و بيست و سيم فتحعلى شاه، نازك بدن خانم از مردم قراباغ است.

زوجه صد و بيست و چهارم فتحعلى شاه، مرواريد خانم از قبيله بزچلو است.

زوجه صد و بيست و پنجم فتحعلى شاه، طوطى خانم از طايفه كارخانه زند است.

زوجه صد و بيست و ششم فتحعلى شاه، كوچك خانم از مردم بنى اسرائيل است.

زوجه صد و بيست و هفتم فتحعلى شاه، كوچك خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و بيست و هشتم فتحعلى شاه، شاه صنم خانم از قبيله بزچلو است.

زوجه صد و بيست و نهم فتحعلى شاه، گل صبا خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سى ام فتحعلى شاه، بيگم خانم از مردم ورامين است.

زوجه صد و سى و يكم فتحعلى شاه، مرال خانم از مردم تركمان است.

زوجه صد و سى و دوم فتحعلى شاه، شهربانو خانم از مردم مازندران است.

زوجه صد و سى و سيّم فتحعلى شاه، شاه نسا خانم از مردم عرب است.

زوجه صد و سى و چهارم فتحعلى شاه، پريزاد خانم از مردم قزوين است.

زوجه صد و سى و پنجم

ص:171

فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و سى و ششم فتحعلى شاه، گنجشكى از مردم اصفهان است.

زوجه صد و سى و هفتم فتحعلى شاه، سارا خانم از مردم دامغان است.

زوجه صد و سى و هشتم فتحعلى شاه، ملك جان خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سى و نهم فتحعلى شاه، خورده خانم همشيره ابو القاسم خان طهرانى است.

زوجه صد و چهلم فتحعلى شاه، شمشاد خانم از تركمان يموت است.

زوجه صد و چهل و يكم فتحعلى شاه، صنمبر خانم از جماعت عثمانلو است.

زوجه صد و چهل و دوم فتحعلى شاه، زينب خانم از مردم مازندران است.

زوجه صد و چهل و سوم فتحعلى شاه، مريم ككليك خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهل و چهارم فتحعلى شاه، شرف خانم از مردم خمسه است.

زوجه صد و چهل و پنجم فتحعلى شاه، جانى خانم از سادات مازندران است.

زوجه صد و چهل و ششم فتحعلى شاه، شاه ويردى خانم دختر استاد محمّد رضاى تارچى است.

زوجه صد و چهل و هفتم فتحعلى شاه، زينب خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهل و هشتم فتحعلى شاه، نبات خانم از مردم قزوين است.

زوجه صد و چهل و نهم فتحعلى شاه، فخر جهان خانم، دختر آقا محمّد جعفر كاشى است.

زوجه صد و پنجاهم فتحعلى شاه، نبات خانم دختر كربلائى محمّد مازندرانى است.

زوجه صد و پنجاه و يكم فتحعلى شاه، نياز خانم از مردم مجوس است.

زوجه صد و پنجاه و دوم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و پنجاه و سوم فتحعلى شاه، گوهر خانم از طايفه كليائى است.

زوجه صد و پنجاه و چهارم فتحعلى شاه، زينب باجى از مردم مازندران است.

زوجه صد و پنجاه و پنجم فتحعلى شاه، نرگس باجى از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و پنجاه و ششم فتحعلى شاه، خديجه خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و پنجاه و هفتم فتحعلى شاه، سارا خاتون از مردم اصفهان است.

زوجه صد و پنجاه و هشتم فتحعلى شاه، سكينه خانم از جماعت تركمان است.

اين جمله پسران و دختران و زنان شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بود كه برشمرديم.

اسامى بعضى از اعمام و عمزادگان و برادرزادگان شاهنشاه فتحعلى شاه

اشاره

اكنون بعضى از اعمام و عم زادگان شهريار را برمى نگارد. همانا پسرهاى محمّد حسن شاه كه عمّ شهريار در خاتمه احوال پدر شناخته آمد، اكنون نام

ص:172

اولاد بعضى از ايشان را و نام فرزندان حسينقلى خان برادر شاهنشاه را نگار مى دهد.

ذكر اولاد حسينقلى خان

مع القصه ذكر خاتمه كار حسينقلى خان و نابينائى او در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد، اما فرزندان او به تمامت در ايام نابينائى او متولّد شدند، 6 تن دختر و 6 تن پسر بودند، دختران را 6 تن از شاهزادگان نكاح بستند. اول ظلّ السّلطان، دوم اللّه ويردى ميرزا، سوم احمد على ميرزا، چهارم اسمعيل، پنجم عليرضا ميرزا، ششم منوچهر ميرزا؛ و نام 6 تن پسران حسينقلى خان بدين گونه است:

اول ميرزا محمّد خان، دوم زين العابدين خان، سوم محمّد صادق خان، چهارم محمّد باقر متخلص به مريخ شاه [و] مادرش گوهرتاج خانم دختر عليمراد خان زند است كه بعد از وفات شوهر به حبالۀ نكاح شاهزاده محمود درآمد، پنجم موسى خان مادرش از جماعت بنى اسرائيل است، ششم حسينقلى خان كه بعد از فوت پدر متولّد شده و نام پدر يافت.

ذكر اولاد مهديقلى خان

اما مهديقلى خان عمّ شهريار چون از جهان برفت ابراهيم خان ظهير الدّوله از وى باز ماند و ابراهيم خان در سنه 1240 ه. / 1824 م. در دار الخلافه وداع جهان گفت و از وى 21 تن دختر و 20 تن پسر بماند.

اول محمّد كريم خان كه اكنون در ميان شاگردان شيخ احمد احسانى ركن اشد و ناب احد است، دوم نصر اللّه خان، سوم رستم خان، چهارم خسرو خان، پنجم موسى خان، ششم اسمعيل خان، هفتم شاهرخ خان، هشتم اسد اللّه خان، نهم على محمّد خان، دهم عليقلى خان، يازدهم عيسى خان، دوازدهم محمّد تقى خان، سيزدهم غلامحسين خان، چهاردهم غلامعلى خان، پانزدهم محمّد حسن خان، شانزدهم عبد الرّحيم خان، هفدهم على اكبر خان، هيجدهم بهرام خان و 2 تن ديگر از دختر شاهنشاه فتحعلى شاه دارد كه مرقوم شد: اول عباس قلى ميرزا. دوم ابو الفتح ميرزا.

ذكر اولاد مرتضى قلى خان

ديگر عم شهريار مرتضى قلى خان است كه به طرف روس گريخت چنانكه مرقوم شد. او را 7 تن اولاد بود 5 تن دختران بودند اول به سراى شهريار

ص:173

در رفت، دوم به نكاح شاهزاده ملك آرا درآمد، سوم را شاهزاده محمّد ولى ميرزا عقد بست، چهارم معقوده شجاع السّلطنه گشت، پنجم را پسر عمّ او آقا خان پسر حاجى مصطفى قلى خان نكاح كرد.

اما 2 تن پسرانش: اول مهر على خان است كه او را 4 پسر بود: محمّد صادق خان و رستم خان و محمّد باقر خان و محمّد رحيم خان، [دوم] پسر دومش محمّد حسين خان است كه او را نيز پسرى مسمّى به مهدى خان است.

ذكر اولاد مصطفى قلى خان

عمّ ديگر شهريار حاجى مصطفى قلى خان است و او برادر اعيانى مرتضى قلى خان است، آن گاه كه برادرش از اراضى روس به گيلان تاختن كرد، به فرمان شاه شهيد او را در دار الخلافه ميل كشيدند تا مبادا فتنه اى بزرگ شود و او سخت دلير بود، چنانكه پيكان تير از صفحات آهن و نحاس در مى برد و هنگام اصطياد از پشت اسب گوران دشتى را با تيغ دو نيمه مى ساخت او را 10 دختر و 12 پسر است اما پسران:

اول محمّد حسن خان ملقّب به آقا خان، وقتى چنان افتاد كه يك تن ملازم او كه نصير نام داشت در كمين گاهى كه گزند شهريار توانست كرد با تفنگ ساخته به دست حارسان درگاه گرفتار شد، آقا خان از اصغاى اين قصه هراسناك شده از شكارگاه فرار برداشت، برحسب فرمان اسمعيل خان دامغانى كوهستانى با يك تن دژخيم از قفاى او به دار الخلافه رفته هردو چشمش را تاريك كردند، دوم محمّد ولى خان، سوم حسينعلى خان، چهارم محمّد كاظم خان، پنجم فضلعلى خان، ششم عيسى خان، هفتم باقر خان، هشتم احمد خان، نهم امام قلى خان، دهم اللّه ويردى خان، يازدهم ذو الفقار خان، دوازدهم بهرام خان.

بالجمله نام اولاد و احفاد شاهنشاه ايران فتحعلى شاه تا آن گاه كه رخت به جنان جاويدان برد برنگاشته و عشيرت حضرتش تا اين وقت كه سال هجرت بر 1271 ه.

مى رود، دور نباشد كه 10000 تن باشند.

همانا در اين كتاب مبارك ذكر حال سلاطين اقاليم سبعه مرقوم گشت، با اينكه بسيار پادشاهان را معدوديتى پسران بودند، گاهى پسران بر پدران بشوريدند

ص:174

و گاهى پدران به دفع پسران كوشيدند، گاهى برادران از يكديگر روى بركاشتند و به قلع و قمع يكديگر خاطر گماشتند. در سير سلاطين همه روى زمين مانند فتحعلى شاه سلطانى نيافتيم كه بدين عدّت و عدد فرزندان آرد؛ و از اين عجبتر آنكه اگرچه هريك از ايشان در مملكتى و شهرى فرمانگزارى و شهريارى بودند و توپخانه و زنبوركخانه و سوار و سربازان فراوان در گرد ايشان انجمن بود، هرگز سر از فرمان برنكاشتند؛ بلكه قوّت بركاشتن نيز نداشتند.

مع القصّه اكنون كه قصّۀ فتحعلى شاه پرداخته شد ذكر احوال شاهنشاه مبرور محمّد شاه اعلى اللّه مقامه مرقوم مى افتد، آن گاه به فرّخى و مباركى ذكر جلوس شاهنشاه؛ و خسرو خسروان، سلطان بن السلطان بن السلطان، ناصر الدين شاه كه دولتش مؤيد و ملكش متحلد به او نگار خواهد رفت و اولاد و احفاد فتحعلى شاه را چندانكه از هنگام وفات او تا زمان اين شهريار جهان داد پر عدد و عدّت افزوده اند هريك را به نام برخواهد نگاشت.

ص:175

ص:176

جلد دوم تاريخ قاجاريه

سلطان غازى محمد شاه قاجار

اشاره

ص:177

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

وقايع قبل از جلوس محمّد شاه به تخت سلطنت

اشاره

الحمد للّه المهيمن المعبود، و الصّلوة على محمّد المحمود، و على وصيّه و صهره و آله المستشرفين على سرّه الّذين هم صنايع اللّه و النّاس صنايعهم مادامت الشّمس بازغة و الكواكب طارقه

و بعد چنين مى نگارد، محمد تقى مستوفى لسان الملك كه چون قصّۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار به پاى رفت، حديث سلطنت وليعهد دولت او را آغاز كرده به كتاب نخستين پيوسته مى دارد.

همانا شاهنشاه جوانبخت محمّد شاه قاجار پسر وليعهد دولت و سلطان قوى آيت، نايب السّلطنه عباس ميرزا است و او پسر شاهنشاه ايران فتحعلى شاه و او پسر شاهزادۀ جهانگشا حسينقلى خان ملقّب به جهانسوز شاه و او پسر شهريار تاجدار محمّد حسن شاه و او پسر فتحعلى خان قاجار است كه شريك دولت و كفيل سلطنت شاه طهماسب بن شاه سلطان حسين صفوى بود [و] شاه شهيد آقا محمّد شاه كه در عرض اين سلاطين افتاده است، عمّ فتحعلى شاه و پسر محمّد حسن شاه است.

بالجمله شهنشاه غازى محمّد شاه چون 4 ساعت و 28 دقيقه از روز سه شنبۀ ششم شهر ذى قعده سپرى شد، در سال 1222 ه. مطابق تخاقوى ئيل تركى/ 26 دسامبر 1807 م در بلدۀ تبريز در ارك عليشاه از مادر متولّد گشت و مادر او دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است كه بيگلربيگى دار الخلافۀ طهران

ص:178

و فراهم آورندۀ خراج ايران بود.

بالجمله چون از مادر متولّد گشت، برحسب فرمان وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا، بشيرى روانۀ دار الخلافه شده، اين مژده به حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه آورد و شهريار شادخاطر شده، نايب السّلطنه را منشور كرد كه به حكم وصيّت شاه شهيد آقا محمّد شاه اين مولود را محمّد شاه نام كن و وليعهد ثانى دولت شناس.

بالجمله حضرتش در حجر تربيت پدر و جدّ روز تا روز همى باليده شد تا به حدّ رشد و بلوغ رسيد. پس به دستيارى آموزگاران هنرهاى رزم و بزم را نيكو بياموخت و به فطرت پاك و طويت صافى در ميان مردم شناخته آمد. هرگز دامان ورع تقو [ا] ى او به كدورت مناهى و ملاهى آلوده نشده، در لغات عرب و صنعت اهل ادب و تفسير كلام اللّه مجيد و حفظ اشعار طرفه و لبيد، هنرى به كمال داشت و خط نستعليق را نيكو نگاشت. در پيشۀ نقاشان و فن حساب دانان و مهندسان از تمامت باريافتگان درگاه و چاكران پيشگاه، رتبت برترى داشت و با اقتدار سلطنت، اظهار مسكنت همى كرد و دلش به سوى درويشان همى رفت و خوى ايشان همى داشت. در طريقت موحّدين و عقيدت آن جماعت معضلات حقايق و مشكلات دقايق را از در تعليم و تعلم توانست بود.

تاكنون در سلاطين شيعى، پادشاهى بدين پاكى طينت و صفاى طويت و فضل طبيعى و جود جبلى نخوانده ام و نشنيده ام. شجاعت و جلادت كه از سلاطين جز آن متوقّع نيست، هم در شخص او كمال ظهور داشت، چنانكه شطرى از آن در ذيل تاريخ شاهنشاه جهان فتحعلى شاه در قصّۀ روسيان و آذربايجان و جنگ افغانستان و خراسان مرقوم افتاد و اين شناخته بود كه در هر جنگ نايب السّلطنه عباس ميرزا، محمّد شاه را مأمور فرمود شكسته باز نيامد.

بالجمله آن گاه كه از سال ميلادش 12 عام برگذشت، در سنۀ 1234 ه. / 1819 م.

برحسب فرمان، حاضر حضرت شهريار تاجدار گشت و شاهنشاه از جبين او آيات سلطنت همى مطالعت كرد. و هم در اين وقت مهدعليا

ص:179

و ستر كبرى دخترزادۀ خويش را كه صبيّۀ اعتضاد الدّوله امير محمّد قاسم خان قاجار قوانلو بود، با او نكاح بست و سور و سرور پادشاهانه به پاى برد. و هم از اين دو شهزاده، شهريار مظفّر منصور، ناصر الدين شاه زيب و زينت تاج و تخت گشت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

مع القصه از اين پيش به شرح رفت كه فتحعلى شاه روز پنجشنبۀ دوازدهم صفر سال 1250 ه. / 20 ژوئن 1834 م. شاه غازى محمد شاه را در باغ نگارستان طهران تشريف ولايتعهد داد و او را روانۀ آذربايجان فرمود. و هم در اين سال خود سفر اصفهان كرده، روز پنجشنبۀ نوزدهم شهر جمادى الآخره به جنان جاويدان تحويل داد.

بعد از وفات فتحعلى شاه چنانكه مذكور شد، خاطرها ديگرگون گشت، بعضى از شاهزادگان آرزوى جاى پدر همى كردند و تخت و افسر همى جستند. نخستين شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس بود كه دو روز قبل از وفات فتحعلى شاه رخصت انصراف گرفته رهسپر شيراز گشت؛ و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه حكمران بروجرد و بختيارى نيز به فرمان پادشاه با او همراه شد تا در نظم قبايل و سكنۀ اراضى فارس با او همداستان باشد؛ و روز ديگر عبد اللّه خان امين الدّوله مأمور گشت كه با 7000 سواره و پياده از دنبال ايشان سفر شيراز كند و 600000 تومان منال ديوانى فارس را كه در عقدۀ تعطيل افتاده، مأخوذ دارد و حال رعيّت فارس را بازپرس كند و معلوم دارد كه منال ديوانى را عمّال اخذ كرده و ذخيره نهاده اند يا رعايا از خويش دفع داده اند.

چون شاهزاده حسينعلى ميرزا تا منزل مهيار برفت و امين الدّوله از سعادت آباد اصفهان كه لشكرگاه پادشاه بود يك تير پرتاب دور شد، در تخت پولاد خيمه زد، شهريار تاجدار رخت از اين جهان بيرون برد. و چون سالهاى دراز مى رفت كه اللّه يار خان آصف الدّوله و غلامحسين خان سپهدار را با امين الدّوله كار بر خصومت بود و بدان سان كه عادت خواجه تاشان است خصمى ايشان هرروز بر زيادت

ص:180

مى گشت، از اين روى امين الدّوله هرگز ايمن نمى زيست و رضا نمى داد تا محمّد شاه غازى كه خواهرزادۀ آصف الدّوله است بر تخت سلطنت جاى كند.

و از آن سوى چون آصف الدّوله و سپهدار مكنون خاطر امين الدّوله را دانسته بودند و بيم داشتند كه مبادا در زير لواى يكى از شاهزادگان جاى سازد و در سلطنت شاهنشاه غازى فتورى اندازد، بعد از وفات فتحعلى شاه دفع امين الدّوله را واجب شمردند و با شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدّوله كه اين هنگام بزرگترين شاهزادگان لشگرگاه بود هم داستان شدند و آقا على اكبر پيشخدمت فتحعلى شاه را به سوى او فرستادند و پيام دادند كه اينك شاهنشاه از جهان بيرون شد و كارها ديگرگون گشت، صواب آن است كه به نزديك ما تحويل كنى تا كار به شورى كنيم و با هرچه پيش آيد هم دست و هم داستان باشيم؛ و خواستند تا اگر امين الدّوله به جانب ايشان فراز شود او را مأخوذ داشته بازدارند.

اما چون اين پيام با امين الدّوله رسيد، نخستين سران سپاه را حاضر كرد و ايشان را از اين راز آگاه ساخت، آن جماعت هم دل و همزبان گفتند، يك روز بيش نيست كه فتحعلى شاه ما را با تو همراه كرده و به فرمانبردارى تو فرمان داده، هم اكنون او را زنده انگاريم و سر از خط فرمان تو برنداريم. امين الدوله چون از قبل لشكريان دل قوى كرد پيام بازفرستاد كه «من در حضرت شهريار سال فراوان بردم و زمان شيخوخت دريافتم، موى سفيد شد و قوى ضعيف گشت، از اين پس در كار دولت مداخلت نخواهم كرد و از زاويۀ عزلت بيرون نخواهم شد. شما از من چشم پوشيده داريد و اين چشمه را خوشيده انگاريد» و آقا على اكبر را بى نيل مرام مراجعت داد.

طلب نمودن عبد اللّه خان امين الدوله شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرما را به تطميع سلطنت ايران

عبد اللّه خان امين الدّوله بعد از مراجعت آقا على اكبر سطرى چند برنگاشت و محسن بيگ ملازم خويش را طلب داشت و او را سپرد و گفت به سرعت صبا و سحاب شتاب كن و هرچه زودتر به شاهزاده حسينعلى ميرزا پيوسته شو، اين مكتوب را بدو بسپار و بگوى:

به كجا مى روى ؟ اينك فتحعلى شاه را زمان برسيد و به سراى ديگر

ص:181

كوچ داد، چون اين خبر اصغا كنى بى توانى طريق مراجعت گير و مانند برق و باد در اين لشكرگاه حاضرباش، امروز فرزند اكبر و ارشد شهريار توئى و از همه برادران خزاين و دفاين بيشتر دارى! چون اين لشكر تو را بينند از گرد ركن الدّوله و ديگر شاهزادگان پراكنده گردند و به نزديك تو انجمن شوند.

پس بازوبند درياى نور و تاج ماه و ديگر اثاثۀ سلطنت كه از معادل 10 كرور زر مسكوك بر زياد است مأخوذ دارى، آن گاه ترا با 30000 تن سپاه سواره و پياده كه در لشكرگاه حاضرند و چنين گنج گران در تخت اصفهان جاى دهم، چون مردم فارس اين بدانند كه تو با چنين گنج و سپاه به اصفهان راه كرده [اى] خرد و بزرگ با تيغ و جوشن و اگر نيابند با چوب هاى دشت ارژن اعداد جنگ كرده 50 روز برنگذرد كه 50000 تن در اصفهان حاضر ركاب شوند؛ و از آن سوى برادر اعيانى تو شجاع السّلطنه كه مردم ايران بى آنكه پژوهنده شوند او را خواهنده اند. با يك چنين لشكر از كرمان و يزد برسد.

و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه كه به اتّفاق تو است، كليد عراق است، او را با خود به اصفهان كوچ ده تا لشكر بيرانوند و باجلان و بختيارى و ياراحمدى و ديگر قبايل را در حضرت تو حاضر سازد. و ديگر ملكزادگان كه در بلدان و امصار عراق فرمانگزارند؛ مانند شيخعلى ميرزاى حاكم ملاير و همايون ميرزاى حاكم نهاوند و از آن سوى محمّد حسين ميرزاى حاكم كرمانشاهان همگى طريق حضرت تو گيرند، چنان شود كه مردم دار الخلافۀ طهران از در اضطرار و اضطراب تا به اصفهان تو را پذيره شوند و بى كلفت خاطر به دار الخلافه درآورند.

مع القصه امين الدّوله از اين گونه سخن فراوان كرد و محسن بيگ پست و بلند زمين را به قدم عجل درنوشته در مهيار به شاهزاده حسينعلى ميرزا رسيد، مكتوب امين الدّوله را بداد و پيام او را بگزاشت.

دعوى سلطنت حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس

شاهزاده حسينعلى ميرزا از خبر مرگ پدر بى خويشتن شد، خداى بارى او را خوى سلطنت نداده بود و آن جلادت در گوهر نداشت كه تا چندين تركتاز تواند كرد، همى پنداشت كه دور از شيراز

ص:182

مردى غريب و مسكين است، لاجرم دهشت زده و هراسناك محسن بيگ را نيز برداشت و از مهيار شتاب گرفته تا قمشه بتاخت. و از آنجا شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه را وداع گفته او را روانۀ بروجرد نمود و خود به طرف شيراز در تكتاز آمد. و بعد از ورود به شيراز وقتى مسعود معيّن كرده تاج بر سر نهاده و به تخت برآمد و نام خويش را نقش به زر كرد و زينت منبر ساخت و خود را به سلطنت بلندآوازه فرمود.

برادر اعيانى او حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه نيز چون بشنيد كه شاهنشاه ايران به جنان جاويدان تحويل داد، لشكرى از مردم كرمان انبوه كرد و ملازم خدمت فرزند خود هلاكو ميرزا كرده، او را مأمور به تسخير يزد فرمود، و هلاكو ميرزا كوچ بر كوچ طريق يزد شتافت. سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان كه اين هنگام از قبل برادر خود سيف الملوك ميرزا حكومت يزد داشت اين قصّه بشنيد و چون از مردم يزد ايمن نبود، مقاتلت و مبارزت با هلاكو ميرزا را از طريق حصافت عقل منحرف يافت. لاجرم بى آنكه اسبى به ميدان تازد و رزمى سازد، يزد را تسليم داده، با 2 عرادۀ توپ و 500 سوار كه ملازم ركاب داشت طريق دار الخلافۀ طهران گرفت.

اما شجاع السلطنه بعد از بيرون فرستادن هلاكو ميرزا خود سفر شيراز كرد و در حضرت برادر آسود، و بدان انديشه بود كه حسينعلى ميرزا كليد خزاين و دفاين بدست او خواهد گذاشت و او تجهيز لشكر كرده سلطنت برادر را استوار خواهد داشت.

اما از آن سوى امين الدّوله در لشكرگاه خويش تا چاشتگاه روز ديگر بماند نه از شاهزاده حسينعلى ميرزا خبرى رسيد و نه محسن بيگ بازآمد. دانست كه فرمانفرما مراجعت نخواهد كرد. پس از آنجا كوچ داده، در كنار زاينده رود از پس ديواربارۀ شهر نزديك به سعادت آباد سراپرده كرد. چون ركن الدّوله و شاهزادگان جسد پادشاه را حمل دادند و لشكرى كه با امين الدّوله بود اجازت يافته با لشكر ركن الدّوله پيوست.

ص:183

در اين وقت كه توپچى و زنبوركچى و سواره و پياده همه آشفته خاطر و از يكديگر هراسنده بودند و هركس اگر توانست دست غارت به ديگرى فرا برد علف و آذوقه نيز تنگياب بود، ميرزا آقا خان وزير لشكر بدان تدبير و رويت در ميان اين جماعت بشير و نذير گشت كه اين مردم متشتّت آراى پراكنده خاطر را همدل و هم داستان نمود، بدانسان كه با جسد شاهنشاه چنان كوچ دادند كه گفتى پادشاه زنده است و بر پشت اسب طى مسافت همى كند. بالجمله چون در خاتمۀ احوال فتحعلى شاه اين قصه به شرح رفت به تكرار نخواهيم پرداخت.

روز ديگر كه غلامحسين خان سپهدار، تاج الدّوله و ديگر پردگيان سراى سلطنت را از سعادت آباد كوچ داده، در ميان دروازۀ اصفهان به امين الدّوله سپرد چنانكه مرقوم شد خود راه دار الخلافه برداشت. امين الدّوله پردگيان را برداشته به ميان شهر آورد و در خانه هاى سلطانى جاى داده و خود به سراى خويش فرود شد و چون هنگام رحلت پادشاه، شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى حاكم اصفهان به اراضى چهارمحال تاختن كرد و با سرباز خويش پيوست، چنانكه ذكر شد، امين الدّوله بعد از ورود به اصفهان كس به سوى او فرستاد كه از چه روى جا در چهارمحال كرده [اى] بى توانى برخيز و طريق شهر گير و كار شهر را به نظام كن.

مراجعت سلطان محمّد ميرزا از چهارمحال به اصفهان

سلطان محمّد ميرزا روز سوم به سعادت آباد آمد و از درآمدن به شهر بيمناك بود و با امين الدّوله مكتوب كرد كه اگر تو با من از در صدق بودى و مرا به اصفهان از روى نيرنگ طلب نكردى! اينك شاهزاده سليمان ميرزا را به چه انديشه در سراى خويش مهمان پذيرى ؟ امين الدّوله در پاسخ گفت كه خواهر من به شرط زناشوئى در سراى سليمان ميرزا است، در اين وقت كه پادشاه از جهان برفت بارگيرهاى او را در مراتع به غارت بردند، اكنون در سراى من از بهر آن است كه بسيج راه كند و طريق دار الخلافه سپارد.

بالجمله عاقبت امين الدّوله با او سوگند ياد نمود و در ظهر كلام اللّه رقم

ص:184

كرد كه هرگزش از در خيانت بيرون نشود، آن گاه سلطان محمّد ميرزا به شهر درآمد و امين الدّوله به حضرت او رفته معروض داشت كه اكنون اگر خواهى خود در اين شهر رتق و فتق مى كن و مرا بگذار تا در سراى خويش بياسايم و اگر خواهى تا من همه روزه بدين حضرت پويم و در حل و عقد امور مداخلت كنم، بايد از آنچه من گويم بيرون نشوى و [جز] بر آنچه حكم كردم حكومت نفرمائى. سلطان محمّد ميرزا پيمان نهاد كه از سراى درونى كمتر بيرون شود و در هيچ امر داخل نگردد.

اين وقت امين الدّوله به نزديك علماى شهر پيام كرد كه سالها در زمان دولت فتحعلى شاه روزگار به آسايش برديد و به عزّت، زيستن كرديد. اگر امروز خويش و تبار شما حقّ آن نعمت نگذارند و به هواجس نفسانى مردم شرير و مفسد را حفظ و حراست فرمايند، زمانى دير برنيايد كه جان و مال مردم به هدر شود. مردم حاجى سيّد محمّد باقر كه فحل علماى ايران بود و خويشاوندان آقا مير محمّد مهدى امام جمعه و گماشتگان ديگر علما، بعضى از مردم مفسد و شرير را كه سبب آشوب شهر و غارت اموال تجّار و نهب برزن و بازار بودند مأخوذ داشتند و روز ديگر محمّد على خان اصفهانى با جماعتى از سربازان به نزديك ايشان رفت و آن اشرار را گرفته به نزديك شاهزاده سلطان محمّد ميرزا آوردند. به صوابديد امين الدّوله و فرمان او ايشان را در ميدان نقش جهان اصفهان حاضر ساخته، هريك را از چپ و راست دست و پاى قطع كردند.

لاجرم آن بلده به نظام شد و حكومت شاهزاده و امين الدّوله استوار گشت. و اين وقت سيف الدّوله سربازى كه از چهارمحال به دست مايور خان به نظام كرده بود، ملازم خدمت داشت و از مردم بلده و حومۀ اصفهان و جماعت بختيارى كه در محلۀ لنبان نشيمن داشتند 2000 تن حاضر حضرت امين الدّوله بودند؛ و امين الدّوله هنوز همه روزه با حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس نامه مى كرد كه اگرچه از كنار اصفهان سفر شيراز كردن پسنديده نبود با اين همه از آن پيش كه

ص:185

يك تن در دار الخلافۀ طهران صاحب تخت و تاج شود و كار سلطنت بدو استقرار يابد با لشكرى ساخته به جانب اصفهان تاختن كن؛ بلكه غلبه تو را افتد. و اين معنى را نيك بدان كه در ارك شيراز روز بردن و سكه و خطبه به نام خود كردن كس پادشاه ايران نشود. روزگارى دراز نرود كه در همان ارك شيراز تو را حصار دهند و بى كلفت خاطر گرفتار كنند. و شاهزاده حسينعلى ميرزا كلمات امين الدّوله را وقعى نمى گذاشت و همچنان در ارك شيراز نشيمن داشت.

اكنون بر سر داستان شويم.

در همان ساعت كه فتحعلى شاه چشم از جهان بربست شاهزاده محمّد رضا ميرزا و فرزندش رضا قلى ميرزا بر اسب هاى تيزتك برنشسته با چند تن از ملازمان خود مانند برق و باد راه آذربايجان پيش گرفتند تا شهنشاه غازى محمّد شاه را از اين حديث آگاه كنند؛ و در حضرت او عقيدت خويش را مكشوف دارند. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا نيز بى توانى برنشست و آهنگ زنجان و اراضى خمسه نمود، باشد كه آن محال را از تحت حكومت شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه بيرون آورد و زمام ملك بدست گيرد، چه از پيش چنانكه مرقوم افتاد در آن مملكت فرمانگزار بود و بسا ذخاير و دفاين در دور و قصور خويش مدفون و مخزون داشت و بى آنكه خويشتن در آن اراضى فرمانگزار آيد از كشف آن خزاين هراسناك بود.

و اما آصف الدّوله و سپهدار به اتّفاق از راه مورچه خورت طى طريق همى كردند و لشكر عراق را با خود كوچ همى دادند. آن گاه كه در ديه قهرود، در سربند عباسى فرود شدند، عريضه به حضرت شاهنشاه غازى محمّد شاه نگار دادند كه هرچه زودتر به جانب دار الخلافۀ طهران سفر فرماى و تاج و تخت سلطنت را معطل مگذار تا مردم زياده طلب، از طلب و تعب باز نشينند و اهالى ايران را از جنگ و جوش بازدارند. اينك من كه سپهدار عراقم با 12000 تن مرد لشكرى چشم بر حكم و گوش بر فرمانم، اگر فرمان رود طريق آذربايجان گيرم و اگرنه در عراق فرمان پذيرم.

ص:186

محمود خان دنبلى قوريساول باشى و ميرزا مهدى ملك الكتّاب فراهانى نيز هريك عريضه [اى] نگار دادند و عقيدتى به كار بستند. نگارندۀ اين كتاب مبارك كه حاضر آن انجمن بود و از ديرباز استفتاح به نام شاهنشاه غازى مى نمود اين چند شعر انشاد كردم و به دست رسول نهادم:

به عشر دوم از دويمين جمادى ماه ز سال هجرت رفته دو ششصد و پنجاه

بمانده يازده روز و برفته يازده روز به چه ز شهر رجب هم ز چه ز تشرين ماه

به روز پنجم هفته به هفتم آبان كه مهر بود به ميزان درو به سرطان ماه

نهفت روى ز خلق و نمود روى به خلق كه ظلّ بار اله و كه ظلّ بار اله

بخاست از سر تخت و نشست بر سر تخت گزيده فتحعلى شه گزين محمّد شاه

بالجمله مكاتيب را فرستاده برگرفته به جانب آذربايجان سبك سير آمد و آصف الدّوله به اتّفاق سپهدار وارد كاشان شدند، چون حكومت كاشان خاص سپهدار بود نايبى از خويش برگماشت و طريق قم پيش داشت. آصف الدّوله در قم اقامت نمود و سپهدار طريق عراق پيمود، در سلطان آباد متوقّف گشت؛ اما ركن الدّوله و ديگر شاهزادگان و لشكريان چنانكه در خاتمۀ قصّۀ فتحعلى شاه به شرح رفت، چون جسد پادشاه را با خاك سپردند با لشكر مازندرانى و قشون ركابى و ديگر سپاهيان راه طهران پيش داشتند. و از آن سوى بامداد بيست و سوم جمادى الاخره مسرعى از عبد اللّه خان امين الدّوله به نزديك شاهزادۀ على خان ظلّ السّلطان رسيد و او را از وفات پادشاه آگاه ساخت و او به انديشۀ سلطنت پرداخت.

دعوى سلطنت شاهزاده ظلّ السّلطان در دار الخلافۀ طهران

اشاره

ظلّ السّلطان كه در طلب سلطنت مى زيست و از آن روز كه محمّد شاه غازى ولايت عهد يافت، چنانكه مرقوم شد، دلگران بود. اين هنگام يك باره مكنون خاطر را

ص:187

مكشوف داشت و در همان روز، وقت نماز ديگر محمّد باقر خان دولّوى قاجار برادر آصف الدّوله را كه بيگلربيگى طهران بود طلب نمود، ديگر بزرگان قاجار و اعيان دار الخلافۀ طهران را نيز حاضر كرده و ايشان را از مرگ پادشاه آگاه كرد و مكنون خاطر خويش را در طلب پادشاهى نيز باز نمود.

حاضران حضرت گفتند سال هاى فراوان است كه از پدران خويش ميراث خدمت سلاطين قاجاريه را بر ذمّت نهاده ايم، اكنون كه فتحعلى شاه از جهان برفت هرگز حقّ نعمت او را فراموش نكنيم و تا جان در تن داريم بيگانه را در ملك مداخلت ندهيم؛ لاكن هريك از فرزندان پادشاه صاحب تاج و گاه شود در حضرت او ايستاده شويم و اطاعت او را آماده باشيم. آن گاه ظلّ السّلطان كار شهر را به نظم و نسق كرده و از براى حفظ و حراست برج و بارۀ شهر نگاهبانان و ديده بانان برگماشت.

از پس آن، مجلس را از بيگانه بپرداخت و محمّد باقر خان بيگلربيگى را حاضر ساخت و با او گفت اينك خواهرزادۀ تو محمّد شاه در طلب تاج و گاه است و برادر تو آصف الدّوله اگرچه در قم اقامت دارد با او همدل و همراه است، اكنون بگوى كار ما با تو چگونه خواهد رفت، اگر حمايت خويشان خواهى جست هم اكنون طريق ايشان گير و اگرنه مرا از خويشتن آسوده فرماى. بعد از گفت وشنود فراوان محمّد باقر خان قرآن مجيد را در ميان نهاده سوگند ياد كرد كه تا سلطان جان در مملكت بدن فرمانگزار [ى] دارد از فرمان او برنگذرد و هرگز به جانب خواهرزاده و برادر ننگرد.

آن گاه ظلّ السّلطان دل قوى كرد و كليد دروازه و حراست برج و باره را همچنان با او بگذاشت.

روز ديگر مسرعى از شاهزاده امام ويردى ميرزا برسيد و مكتوب او را برسانيد بدين شرح كه با لشكر ساخته جسد پادشاه را به دار الامان قم آورديم و با خاك سپرديم، اينك با همان سپاه به راه دار الخلافه اندريم و ما را جز در حضرت تو سر ضراعت نيست و به هرچه حكم كنى از در اطاعت خواهيم بود.

ص:188

ظلّ السّلطان نيك شاد شد و در پاسخ فرمان كرد كه با تمامت لشكر هرچه زودتر حاضر درگاه شو.

اين سخن، مردم فتنه جوى را دل قوى ساخت، گروهى به نزديك ظلّ السّلطان انجمن شدند و گفتند بى درنگ جاى در اورنگ كن و تاج سلطنت بر سر زن تا مردم دور و نزديك انديشۀ تو را بازدانند و به درگاه تو شتاب گيرند؛ و اگر در اين كار تقاعد بورزى و مردمان تو را در طلب اين امر ندانند، بيم آن مى رود كه اشرار دار الخلافه ناگاه برشورند و به ارك سلطانى درافتند و سراى سلطنت و خزانۀ پادشاهى را منهوب دارند. و با اين همه ظلّ السّلطان بيم داشت كه چون بر تخت سلطنت جلوس كند، سلاطين دول خارجه و بزرگان ايران او را از تخت فرود آرند و گويند به حكم ولايتعهد و وصيّت فتحعلى شاه، سلطنت ايران خاصّ شاهنشاه غازى محمّد شاه است.

در اين وقت ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه كه از ميرزا ابو القاسم قايم مقام دهشتى تمام در خاطر داشت و از اين روى از سلطنت شاهنشاه غازى هارب بود گفت:

«جواب دول خارجه بر ذمّت من است» و نگاشته [اى] ظاهر ساخت كه «در ميان دول خارجه و بزرگان يوروپ برقرار است كه وصيّت شاهنشاه برگذشته در تعيين وليعهد، موقوف و منوط به رضاى جمهور است، اگر مردمان راضى به سلطنت وليعهد نباشند تغيير آن ممكن است.» اين نگاشته بسيارى از مردم را به قوّت كرد و بعضى از شاهزادگان و بزرگان كه در طهران بودند، جماعتى به حكم و گروهى به دلخواه خويش در كنار آن صفحه شرحى نگار دادند و خاتم برنهادند كه ما به سلطنت وليعهد هم داستان نيستيم و ظلّ السّلطان را به پادشاهى سلام داده ايم.

اين هنگام امام ويردى ميرزا نيز با لشكرها و اثاثۀ سلطنت برسيد، بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه و شمشير مرصّع و ديگر لآلى و اوانى سلطانى را تسليم كرد.

پس ظلّ السّلطان روز چهاردهم شهر رجب اثاثۀ سلطنت را بر خود راست كرده، ركن الدّوله او را به دست خود تاج كيانى بر سر نهاد و بر تخت سلطانى جاى

ص:189

كرد و بزرگان ايران در خدمت او بر صف شدند و او را تهنيت و تحيّت گفتند و نامش را در خطبه عادل شاه ياد كردند و بر سيم و زر عليشاه نقش نمودند. ركن الدّوله بدين نيكو خدمت ملقّب به تاج بخش گشت و افزون از حكومت قزوين فرمانگزارى گيلان و خمسه را منشور گرفت و امام ويردى ميرزاى سركشيكچى باشى شريك السّلطنه لقب يافت و منصب خود را با فرزندش امام قلى ميرزا گذاشت و شاهقلى ميرزا ايشيك آقاسى گشت.

و چون ظلّ السّلطان از اين امور بپرداخت، فرزند ارشد خود سيف الملوك ميرزا را به ولايتعهد برگماشت. آن گاه بفرمود تا با امين الدّوله منشور كردند كه نخستين تو ما را از اين داهيه آگهى فرستادى و بدين امر اقدام دادى اكنون از چه در اصفهان نشيمن ساختى و به جانب ما نپرداختى، بى توانى به جانب طهران راه برگير و در حلّ و عقد امور چنانكه بودى باش. امين الدّوله چون كار ظلّ السّلطان را استوار نمى دانست و سلطنت او را مكانتى نمى گذاشت سر به فرمان او درنياورد و همچنان در اصفهان روى دل با حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و شجاع السّلطنه داشت.

بالجمله چون محمّد حسين ميرزاى حشمت الدوله با ظلّ السّلطان افزون از برادرزادگى سمت مصاهرت داشت نيز فرمانى به سوى او كرد و حكومت كرمانشاهان را بدو گذاشت؛ و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا را نيز به حكومت قم منشور فرستاد؛ و اسمعيل خان پسر عبد الرزاق خان كاشى را در كاشان بازداشت و فرمان حكومت او را رقم كرد. از آن روز كه بر تخت نشست مهر از در گنجينۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه برگرفت و معادل 400000 تومان زر مسكوك بر بازماندگان و فرزندان آن مردم كه در ركاب پادشاه سفر اصفهان كرده بودند و همچنان آن جمع را كه در طهران اقامت داشتند عطا كرد. و چون ركن الدّوله و امام ويردى ميرزا و ميرزا آقا خان وزير لشكر و ديگر بزرگان سپاهيان از راه برسيدند قريب 400000 تومان ديگر برايشان بذل فرمود. رعيّت و لشكرى در دار الخلافۀ تهران غنى شدند و

ص:190

ظلّ السّلطان را عادلشاه خواندند. از اين روى كه بعد از قتل نادر شاه، عادلشاه خزانۀ او را پراكنده ساخت، چنانكه در جاى خود رقم شد.

مع القصه اين وقت سيف الملوك ميرزا پسر ظلّ السّلطان در حضرت پدر معروض داشت كه اين همه درهم و دينار كه در ميان مردم پراكنده ساختى براى قوام سلطنت تو به كارى نيست، پادشاهان كار با مردان شمشيرزن كنند نه با رضاجوئى جمعى پيرزن، از اين گنج كه ناسنجيده بذل مى فرمائى معادل 100000 تومان مرا تسليم كن و اين لشكر همچنان كه از گرد راه برسيده با من همراه كن تا از اين جا به اراضى خمسه و زنجان سفر كنم و در خاك سراب و گرمرود خيمه زنم و بر سر راه محمّد شاه و لشكر او سدّى سديد باشم، چنانكه يك تن از مردم آذربايجان بدين سوى سفر نكند، جز اينكه به طمع زر سر از اطاعت محمّد شاه برتابد و در اين حضرت جبين ضراعت بر خاك نهد.

جمعى از حاضران درگاه با سخن او هم داستان شدند و حصافت عقل او را ستايش كردند. محمّد جعفر خان كاشى كه وزارت ظلّ السّلطان داشت سالهاى فراوان بود كه با سيف الملوك ميرزا طريق مخاصمت و مبارات مى گذاشت و سخت از او هراسناك بود و با خود مى انديشيد كه اگر كار سلطنت بر ظلّ السّلطان راست آيد و سيف الملوك ميرزا به قوّت شود دور نباشد كه قصد جان او كند، چه ظلّ السّلطان مردى لين العريكه است و آن غلظت و صلابت در وجود ندارد كه تواند چاكرانش را از شرّ فرزندان حراست فرمايد.

لاجرم محمّد جعفر خان در نهانى با سلطنت ظلّ السّلطان رضا نمى داد، خاصّه در هر كار كه سيف الملوك ميرزا اقدام مى كرد قواعد آن را منهدم مى ساخت، هم در اين وقت رأى ظلّ السّلطان را كه مسخر داشت از اتّفاق با پسر بگردانيد.

تدبير كردن ميرزا آقا خان وزير لشكر در پراكنده ساختن سپاه ظلّ السّلطان

و از جانب ديگر ميرزا آقا خان وزير لشكر كه به خرد خرده بين و تدبير صواب اگر خواستى از آب آتش افروختى و از آفتاب سحاب كردى و از ديرباز دل در سلطنت محمّد شاه داشت و كار به مصلحت دولت او مى گذاشت، در اين وقت هنگام

ص:191

يافت و در حضرت ظلّ السّلطان معروض داشت كه در اين زمستان از سورت سرما و كثرت برف مرغ در آشيان بر جاى سرد شود خاصّه آذربايجان كه مملكتى سردسير است؛ و هم در اين سال قوّت برودت بر زيادت باشد كى تواند لشكر از آنجا جنبش كرد، گرفتم آنكه كارداران محمّد شاه اعداد راه توانند كرد و بسيج سفر توانند نمود، از پس نوروز سلطانى و اول بهار اقدام در اين امر كنند، واجب نباشد كه در چنين زمستان لشكرى كه هم اكنون رسيده مأمور به خمسه و زنجان فرمائى، اين جماعت تا بدايت بهار چندان خسته و مانده شوند كه هنگام نبرد جستن با سپاهيان و رزم داران با لشكر آذربايجان در اول حمله پشت با جنگ كنند و راه فرار پيش گيرند؛ و اين لشكر مازندرانى را من نيك شناخته ام. ايشان به ماهى مانند كه تا سر او به سنگ نيايد از راه نگردد. هم اكنون اين جماعت ناچارند كه سفر مازندران كنند و زنان و فرزندان خويش را پرسشى نمايند، چون نوروز سلطانى فراز آيد سفر برايشان سهل گردد و به هرجا كه بخوانى و به هركجا كه برانى مطيع و منقاد باشند.

ظلّ السّلطان و حاضران حضرت او كه مردمى نيازموده و نامجرب بودند چه دانستند كه مرد دانا چون بخواهد دست تدبيرش در شهد صافى زهر نقيع تعبيه كند، اين صورت را كه در معنى تشتّت شمل بود به تهيّاء امر حمل دادند، همدل و هم زبان اين رأى را پسنده داشتند. لاجرم وزير لشكر كار به كام كرد و سپاه مازندرانى و ديگر قبايل را به طرف مرابع و مساكن خويش گسيل ساخت و درگاه ظلّ السّلطان را از لشكر پرداخته كرد.

و هم در اين وقت حاجى خان قراباغى سرهنگ كه مأمور به توقّف خراسان بود، با يك فوج سربازان شقاقى برسيد. شگفتى آنكه ظلّ السّلطان هم او را به تشريف

ص:192

خنجر الماس و عطاى زر و سيم نوازش و نواخت فرموده روانۀ آذربايجان ساخت.

اما از آن سوى چنانكه مرقوم افتاد چون سيف الدّوله ميرزا پسر ديگر ظلّ السّلطان از يزد بيرون شد تا كاشان كوچ بر كوچ آمد و اين هنگام مردم كاشان بر دو شميت و طريقت بودند، گروهى در طلب سلطنت شاهنشاه غازى محمّد شاه چشم به راه بودند و انتظار ورود موكب او را به طهران مى بردند، از جملۀ ايشان ميرزا ابو الحسن وكيل الرّعاياى كاشان برادرزادۀ فتحعلى خان ملك الشعرا و فرزندان و اتباع او بود، من بنده نيز چون از سفر اصفهان به كاشان آمدم ديگربار با اردوى شهريار برگذشته فتحعلى شاه كوچ ندادم و در كاشان متوقّف و در دولتخواهى شاهنشاه غازى محمّد شاه با ميرزا ابو الحسن و اتباع خويش متّفق بودم.

از آن سوى اسمعيل خان كه از قبل ظلّ السّلطان حكومت كاشان داشت با مردم خويش و جماعتى از اهل بلده هم داستان شده، ساز مقاتلت و مبارزت طراز كردند.

چندگاه مساكن او را با ما سنگرها در ميان بود و جز گلولۀ تفنگ رسولى در ميانه متردّد نمى گشت، تا اين وقت كه سيف الدّوله ميرزا از يزد برسيد. اسمعيل خان او را پذيره شد و همچنانش با لشكر و توپخانه به شهر درآورد و اين حديث چاكران محمّد شاه را ضعيف كرد.

ميرزا ابو الحسن و فرزندش ميرزا محمّد از خانۀ خويش بيرون شده در سراى حاجى سيد محمّد تقى پشت مشهدى كه در ميان علماى اثناعشريه فاضلى نام بردار بود، پناهنده گشتند. هرچند من بنده ايشان را تحريض به مدافعه دادم و گفتم ما به خصومت كارداران ظلّ السّلطان نام برآورده ايم اگر سلطنت او را افتد كس بر ما ابقا نكند، صواب آن است كه هيچ از منازعت و مدافعت دست باز نداريم.

ميرزا ابو الحسن در جواب گفت هنوز از جنبش شاهنشاه غازى محمّد شاه و سفر او به دار الخلافه خبرى نرسيده و اكنون ظلّ السّلطان بر تخت سلطنت جاى دارد و اينك پسر او است كه با توپ و لشكر با ما طريق مقاتلت مى سپارد بهتر آن است كه كنارى گيريم تا او سفر طهران كند، آن وقت اسمعيل خان را دفع دهيم. اين بگفت

ص:193

و به خانۀ حاج سيد محمّد تقى برفت و بنشست.

اما از آن سوى اسمعيل خان بفرمودۀ سيف الدّوله ميرزا با چند تن از ملازمان سيف الدّوله به خانۀ حاجى سيد محمّد تقى شدند و با ميرزا ابو الحسن و فرزند او ميرزا محمّد با قرآن مجيد سوگند ياد كردند و ايشان را مطمئن خاطر ساخته به نزديك سيف الدّوله ميرزا آوردند. آن گاه اسمعيل خان اصرار فراوان نمود كه سيف الدّوله ايشان را ميل دركشد و نابينا سازد. سيف الدّوله پذيرفتار نگشت؛ لاكن اموال ايشان را به غارت برگرفت و در ميانه چند سر اسب و چند سر استر نيز از بندۀ مؤلف به غارت رفت.

بالجمله هردو تن را بر عرادۀ توپ سوار كرده راه طهران پيش داشت. بعد از بيرون شدن او من بنده و ديگر چاكران همچنان هم دست شده، اسمعيل خان را دفع داديم. اما از آن سوى چون سيف الدّوله ميرزا به اراضى شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه رسيد كه از آنجا تا طهران يك فرسنگ و نيم مسافت است خبر گرفتارى ظلّ السّلطان را اصغا فرمود چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. اين وقت ميرزا ابو الحسن و ميرزا محمّد رها شده به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم در رفتند.

اكنون با داستان شاهنشاه غازى محمّد شاه پردازيم و بازگوئيم كه چگونه خبر مرگ پادشاه را اصغا فرمود و آهنگ دار الخلافه نمود.

رسيدن خبر وفات پادشاه ايران فتحعلى شاه به شاهنشاه غازى محمّد شاه

همانا بعد از وفات فتحعلى شاه، شاهزادۀ ركن الدّوله به شتابى تمام مسرعى به جانب دار الحكومۀ خود بلدۀ قزوين روانه فرمود تا فرزندان و عمال او از اين قصّه آگاه شده اموال و اثقال خود را محفوظ دارند و شهر قزوين و حومۀ آن بلده را از تعرض قبايل و جماعتى كه در آن اراضى سكون دارند حراست فرمايند.

ص:194

فرستادۀ او 3 روز طى مسافت كرده وارد قزوين شد. در اين وقت چنان افتاد كه حاجى محمّد خان باغ ميشه [اى] كه خواهرش به شرط زنى در سراى نايب السّلطنه بود، در قزوين جاى داشت؛ و از اين روى از آذربايجان سفر قزوين كرد كه دختر شاهزاده ركن الدّوله را از براى پسر نايب السّلطنه كه خواهرزاده اش بود نكاح كند و هنوز اين كار به پاى نبرده بود كه فرستادۀ ركن الدّوله برسيد و خبر مرگ پادشاه برسانيد.

حاجى محمّد خان چون اين بشنيد لب از خواستگارى و خطبه ببست و بى توانى بر اسب خويش برنشست و مانند برق و باد طىّ طريق كرده 3 روزه از قزوين به آذربايجان شد و روز بيست و ششم جمادى الاخره وارد تبريز گشت و اين سخن را از مردم پوشيده داشت، جز اينكه به نزديك ميرزا ابو القاسم قايم مقام شده او را در نهانى آگهى داد. و قايم مقام بى توانى به حضرت شاهنشاه غازى رفته، اين قصّه بازگفت و معروض داشت كه اين راز را پوشيده مى فرماى تا كار سپاه به نظام گردد و از حضرت او مراجعت نموده به سراى خويش دررفت و آوازۀ رنجورى خويش را درانداخت و در به روى آشنا و بيگانه ببست و به حاضر شدن لشكر فرمان كرد.

محمّد خان زنگنه كه امير نظام و حكمران سپاه آذربايجان به تمام بود، در اين وقت در سرحدّ روم در غازگلى جاى داشت از بهر آنكه با سرعسكر دولت عثمانى و فرمانگزار ارزن الروم كار حدود و ثغور مملكتين و تردّد اهالى دولتين را به نظم كند و لشكرهاى ساخته ملازم خدمت او بود كه اگر كار بر طريق مصالحت و مسالمت نرود از در مناجزت و مبارزت بيرون شود. اين هنگام قايم مقام نخستين به سوى او نامه كرد كه كار ديگرگون گشت و شهريار جهان بيرون شد، اگر سرعسكر اين قصّه بداند و اين سخن در لشكرگاه پراكنده شود، لشكر ايران دل شكسته شوند و مردم روم بر تكبر و تنمّر بيفزايند و هرگز كار تو بر كام نشود، پيش از آنكه اين خبر گوشزد خاص و

ص:195

عام گردد با سرعسكر از در رفق و مدارا باش و در قرار امور تجارت و ديگر كارها تا آنجا كه سخن به غلظت نكشد و امر به مبارزت منجر نگردد، كار همى كن و بى توانى در ميانه معاهده رقم كن و با لشكر خويش طريق تبريز پيش گير كه بى درنگ آهنگ دار الخلافه بايد نمود.

محمّد خان [زنگنه] كه مردى دانا و توانا بود، چون اين مكتوب بديد در انديشه رفت و همى خواست تا اين كار را ساخته كند و مراجعت فرمايد و از غازگلى تا لشكرگاه سرعسكر 8 فرسنگ مسافت بود. پس رسولى نزديك او فرستاد و پيام داد كه با اتّحاد دولتين ايران و روم تعطيل در فيصل امر حدود مقرون به صواب نيست، اكنون كه شما به طلب ملاقات ما جنبشى نداريد من براى ديدار شما از پاى نخواهم نشست و فردا به گاه، به لشكرگاه شما خواهم شتافت.

و روز ديگر برنشسته به لشكرگاه سرعسكر در رفت و با او بنشست و گفت چون عباس ميرزاى نايب السّلطنه وداع جهان كرد قبيلۀ شكاكى و حيدرانلو و ديگر طوايف فرصتى بدست كرده معادل 120000 تومان اموال تجّار ايران را به غارت بردند و از كارداران دولت ايران بسيار وقت با شما انهى رفت كه اموال بازرگانان را مسترد سازيد و كار به مسامحت كرديد تا وليعهد دولت ايران محمّد شاه از خراسان به آذربايجان آمد و مرا با لشكر ساخته بدين جانب بتاخت و فرمان كرد كه اگر اين كار به رفق و مدارا به پاى نرود، فيصل اين امر را با زبان شمشير حوالت كنم. هم اكنون يا ورقى را به خط و خاتم خود نگار كرده به من سپار كه اين قبايل از تبعۀ دولت ايرانند تا خويشتن اموال تجّار را از ايشان استرداد كنم يا مال از بازرگانان را خود تسليم فرماى.

بالجمله لختى از اين گونه سخن كرد و به غازگلى مراجعت فرمود و روز ديگر سرعسكر بازديد محمّد خان [زنگنه] را تصميم عزم داده، سفر غازگلى كرد و در آن مجلس بر ذمّت نهاد كه معادل 80000 تومان در ازاى اموال بازرگانان تسليم كاردان دولت كند و سجلّى نگاشته بسپرد و خواستار شد

ص:196

كه روزى چند با محمّد خان به پاى برد تا از ديدار يكديگر نيك برخوردار شوند. محمّد خان سخن او را پذيرفتار شد و چندان ببود كه سرعسكر طريق منزل خويش گرفت. پس به قدم عجل و شتاب آهنگ تبريز كرد و چون 2 ساعت از شب سپرى شد لشكر را فرمان داد تا بى بانگ شيپور و هاياهاى كوچ دادن، ساختۀ راه شدند و ندانستند به كجا خواهند شد. بالجمله چنانكه نه سرعسكر بدانست و نه لشكر آگاه شد به جانب تبريز راه برگرفت. و هم در آن شب با سرباز و لشكر پياده 18 فرسنگ ايلغار همى فرمود.

اما از اين سوى، 2 روز بعد از آنكه حاجى محمّد خان [باغ ميشه اى] به تبريز آمد و خبر مرگ پادشاه ايران را برسانيد يك تن چاپار دولت انگليس نيز وارد تبريز گشت و كمل وزير مختار انگليس را آگاه ساخت، و از پس 2 روز ديگر شاهزاده محمّد رضا ميرزا و فرزندش رضا قلى ميرزا و چند تن از ملازمانش وارد شد تا شاهنشاه غازى را به سلطنت سلام گويد و او را به سفر دار الخلافه تحريض و تحريك دهد. اين هنگام مردم شهر تبريز از قصّه آگاه بودند، اما هيچ كس برخلاف نظام جنبش نمى نمود، الا آنكه اين سخن را گوش به گوش همى تذكره كردند.

قايم مقام چون دانست كه پوشيدن اين راز ديگر وقعى ندارد، ميرزا احمد مجتهد شهر تبريز را و ميرزا على اصغر شيخ الاسلام و ميرزا جبّار قاضى و صدر الفضلا ملاصدرى و ديگر علماى آن بلده را در نزد خويش انجمن كرد و فرمود شما نيز آگاه باشيد كه پادشاه ايران از جهان برفت، اكنون بايد در تمهيد قواعد و تشييد مبانى دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه هركه تواند به مال و اگرنه به دعا روز برد. نخستين بايد شاهنشاه را تعزيت گفت، آن گاه تهنيت فرستاد. و اين خبر موحش را هركس نتواند در آن حضرت مكشوف سازد، شما كه علماى دين و ناصحان امين مى باشيد همگى هم گروه به حضرت او شتابيد و پادشاه را از اين داهيه آگاه سازيد.

ص:197

پس علماى بلد مجتمعا به درگاه شاهنشاه رفتند و او را از مرگ جدّ خويش آگهى دادند. شاهنشاه غازى محمّد شاه اندوه دل آشكار ساخت و خزن و الم خويش را فراوان باز نمود و بى توانى سلب سياه طلب كرد و چند روز جامۀ سوگواران در بر كرد.

آن گاه وزير مختار روس و انگليس به اتّفاق در حضرت او حاضر شدند و رسوم تعزيت و تسليت به پاى بردند. آن گاه معروض داشتند كه تخت ملك را بى پادشاه گذاشتن و سلب سوگواران داشتن از اين بر زيادت پسنده نباشد، بعيد نيست كه مسامحت در اين كار فتنه [اى] حديث كند كه به زحمت بسيار دفع آن بايد كرد، بزرگان حضرت نيز بدين سخن هم داستان شدند.

جلوس شاهنشاه غازى محمّد شاه به تخت سلطنت در دار السّلطنۀ تبريز

اشاره

ميرزا ابو القاسم قايم مقام به دستيارى ستاره شناسان تعيين وقت نموده شب يكشنبۀ هفتم رجب سال 1250 ه. / 9 نوامبر 1834 م. 6 ساعت و 5 دقيقه از شب گذشته به طالع شانزدهم درجۀ اسد شاهنشاه غازى سلب سياه را از بر دور كرده، جامۀ سلطانى درپوشيد و بر تخت سلطنت جلوس فرمود و بار عام در داد و بزرگان درگاه و سران سپاه و دبيران حضرت انجمن شدند و تهنيت و تحيّت فرستادند و هركس بدين مباركباد پيشكشى درخور خويش پيش گذرانيد و تاريخ جلوس او را كه در سال 1250 ه. بود با عدد حروف كلمۀ «ظهور الحقّ » برابر يافتند.

آن گاه شاهنشاه غازى سفر دار الخلافۀ طهران را تصميم عزم داد. و چون از براى تجهيز لشكر و اعداد سفر زر مسكوك به دست نبود كارداران حضرت خواستند تا از وزير مختار انگليس چندانكه به كار باشد درهم و دينار به قرض ستانند و بعد از ورود به دار الخلافه دين خويش را بگذارند. پس قايم مقام، كمل را طلب كرد و از اين سخن پرده برگرفت.

كمل در پاسخ سخن به ليت و لعل مى افكند

ص:198

و كار به مماطله و تسويف مى انداخت.

قايم مقام برآشفت و با او گفت اگر در دادن زر و بسيج سفر تقاعدى ورزى در دولت انگليس مقصر خواهى بود و كتابى از محبرۀ خويش بيرون كرده بدو داد كه ميرزا بزرگ پدرش از سرگور اوزلى ايلچى انگليس گرفته بود بدين شرح كه بر ذمّت كارداران انگليس فرض باشد كه بعد از وفات فتحعلى شاه وليعهد دولت و نايب السّلطنۀ او را چندانكه سيم و زر به كار باشد و بسيج سفر لازم افتد از خويش تسليم كنند و بعد از ورود به دار الخلافه استرداد نمايند.

چون كمل اين عهدنامه را بديد جاى سخن بر او نماند معادل 30000 تومان زر مسكوك از بازرگانان تبريز به وام گرفته تسليم كارداران حضرت كرد و به كارگزاران انگليس كه در اسلامبول متوقّف بودند نگاشت كه دين بازرگانان را به كاركنان ايشان كه نيز در اسلامبول سكون دارند تسليم نمايند.

و اين هنگام قايم مقام كار سفر راست همى كرد و برحسب فرمان برادر اعيانى شاهنشاه غازى، بهمن ميرزا كه حكومت اردبيل و مشكين داشت حاضر درگاه شد تا ملازم ركاب باشد؛ و چون در ميان پسران نايب السّلطنه، جهانگير ميرزا و خسرو ميرزا چنانكه در ذيل تاريخ فتحعلى شاه مرقوم افتاد با شاهنشاه غازى طريق مخالفت مى سپردند و اين هنگام در اردبيل محبوس بودند، قايم مقام بيم كرد كه مبادا بعد از سفر شاهنشاه غازى به طهران، خاصّه اگر با مدعيان سلطنت مقاتلتى افتد يا فتورى در كار آيد، ايشان آذربايجان را آشفته كنند و مردمان را بر پادشاه بشورانند، لاجرم به صلاح و صوابديد او برحسب فرمان، اسمعيل خان فراش باشى با چند تن مردم دژخيم روانۀ اردبيل گشت و هردو تن را از هردو چشم نابينا ساخت.

و هم در اين وقت منصور خان فراهانى كه با 2 فوج سرباز قراجه داغى مأمور بود كه به خراسان رفته در آنجا اقامت كند، شاهنشاه غازى بعد از اصغاى قصّۀ فتحعلى شاه او را از سفر خراسان منع فرمود و حكم داد تا به اتّفاق لنزى

ص:199

انگريزى قورخانه و توپخانه را برداشته روانۀ اوجان شود و بعد از ورود شاهنشاه غازى به اوجان همه جا به منقلاى لشكر كوچ داده، بر مقدمۀ سپاه برود.

و هم در اين وقت سليمان خان گوران در تبريز بود، از بهر آنكه محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله فرمانگزار كرمانشاهان دل با او بد كرد و او را با خويش از در مخالفت دانسته از هردو چشم نابينا ساخت و او از كرمانشاهان فرار كرده پناهندۀ تبريز گشت؛ و ديگر ميرزا هدايت اللّه كردستانى از قبل رضا قلى خان والى كردستان متوقّف تبريز بود تا يكى از دختران نايب السّلطنه را از براى والى نكاح بندد، در اين وقت شاهنشاه غازى برادر خود بهرام ميرزا را فرمان كرد كه به اراضى كرمانشاهان سفر كند و محمّد حسين ميرزا را از حكومت آن مملكت خلع فرمايد و خود حكمران باشد. آن گاه ميرزا تقى قوام الدّوله آشتيانى را به وزارت او نصب فرمود و حكم داد تا سليمان خان گوران و ميرزا هدايت اللّه نيز ملازم ركاب او باشند، چه از امور حدود و ثغور آن اراضى آگاهند.

از پس آن فريدون ميرزاى برادر خود را ملقّب به نايب الاياله فرموده به حكومت آذربايجان باز گذاشت و خويش يك دل و يك جهة آهنگ دار الخلافه نمود. وزير مختار انگليس و روس در تقديم خدمت از چاكران حضرت گوى مسابقت همى بردند و در نظم توپخانه و قورخانه رأى نيك همى زدند.

سفر كردن شاهنشاه غازى از تبريز به طهران

شاهنشاه غازى چهاردهم رجب مطابق روز جلوس ظلّ السّلطان از تبريز كوچ داده در باغ شمال بيرون بلده لشكرگاه كرد؛ و هم در آنجا 3 روزه كار لشكر بساخت و راه برگرفته در سعدآباد فرود شد. و از سعدآباد كوچ داده ارض اوجان را لشكرگاه كرد. لنزى و منصور خان [فراهانى] كه در آنجا اقامت داشتند تقبيل سدۀ سلطنت نمودند. محمّد خان اميرنظام با سوار و پياده كه ملتزم خدمت داشت هم در آنجا به لشكرگاه پيوست و صورت معاهده با سرعسكر روم و قصّۀ سفر خويش را

ص:200

معروض داشت. از آنجا كه محمّد خان از غث و ثمين امور آذربايجان نيك آگاه بود حكم رفت تا مراجعت به تبريز كند و در نزد فريدون ميرزا به حلّ و عقد امور پردازد و حاجى حيدر على خان شيرازى نيز برحسب فرمان حكومت ارومى يافت.

و هم در اين منزل عيسى خان بيك تنكابنى از قبل منوچهر خان معتمد الدّوله حاكم گيلان حاضر درگاه شد، عريضه و پيشكش او را پيش داشت و به عرض رسانيد كه معتمد الدّوله با 40000 تومان زر مسكوك و لشكر ساخته به شتاب تمام ملازم ركاب مى شود.

و هم در آنجا از شاهزادۀ فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه كه حكومت زنجان و خمسه داشت مسرعى برسيد و عريضه و پيشكش او را از پيشگاه حضور بگذرانيد. شاهنشاه غازى منشور حكومت آن اراضى را با خلعتى لايق بدو فرستاد و فرمان كرد كه سرحدّ خويش را از لشكر بيگانه حافظ و حارس باشد.

اما از آن سوى چنانكه مرقوم شد، بعد از وفات فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزا از اصفهان تاختن كرده تا اراضى زنجان عنان بازنكشيد و همچنان كه از گرد راه برسيد از ديه و محال زنجان و ايل والوسى كه در آن اراضى سكون داشتند 3000 تن سواره و پياده در گرد خويش انجمن كرد و 10 روزه كار سپاه خويش راست كرده در يك فرسنگى شهر زنجان در كنار رود زنجانه رود لشكرگاه ساخت و با شعاع السّلطنه مكتوبى كرد بدين شرح كه:

سالهاى فراوان من حكمران زنجان بوده ام و در اين شهر رنج بسيار برده ام و دور و قصور برآورده ام، چنان افتاد كه روزى چند پدر ما كه پادشاه ايران بود از من رنجيده خاطر گشت و تو را كه برادر كوچك منى بر من اختيار فرمود و حكومت زنجان را با تو گذاشت و بر زيادت كردستان را تفويض فرمود. اكنون كه پادشاه به جهان جاويد تحويل داد صواب آن است كه حشمت برادر بزرگ بدارى و خانۀ مرا به من گذارى و خود به حكومت كردستان قناعت فرمائى

ص:201

و اگر انصاف ندهى و از در مخاصمت و مبارزت بيرون شوى با اين لشكر ساخته خواهم تاخت و شهر زنجان را به محاصره خواهم انداخت، بى شك اين شهر به دست من مفتوح شود و تو شرمگين و مخذول گردى.

شعاع السلطنه در پاسخ نگاشت كه:

پادشاهان را در شناخت مردم فراستى جداگانه است، خاصّه فتحعلى شاه را در حقّ ما، كه از تفرّس سلطنت بر زيادت سمت پدرى داشته و فرزندان خويش را نيك ممتحن فرموده، همانا در ناصيۀ من كفايتى مطالعه فرمود كه در دو مملكت فرمانگزارم ساخت. چون اين كار را من به فرمان پادشاه به دست كردم در شريعت ملك روا نباشد كه جز به فرمان پادشاهى از دست بگذارم. اگر تو كار ديگر مى كنى و از فرمان پدر به در مى شوى مرا بيمى نباشد. از بامداد كار جنگ خواهم ساخت و به استقبال جنگ بيرون خواهم تاخت.

فرستادۀ شاهزاده عبد اللّه ميرزا را رخصت انصراف داد و هم در آن شب ساز لشكر كرده 1500 تن سوار و 1000 تن سرباز و 500 تن غلام ركابى و ديگر مردم و 4 عرادۀ توپ و 100 زنبورك بساخت و صبحگاه از دروازۀ شهر بيرون تاخت.

اما از آن سوى چون لشكر عبد اللّه ميرزا مردمى چريك و متشتت بودند، دانستند كه سهل و آسان غنيمتى به دست نمى شود و فردا به گاه بايد حاضر حربگاه بود و با گلولۀ تفنگ و شمشير مردان جنگ، نبرد آزمود. تاب درنگ نياورده 2 ساعت از آن پيش كه سپيده برزند از لشكرگاه بيرون شدند و هركس به جانبى راه برگرفت. شاهزاده عبد اللّه ميرزا با معدودى از مردم خود ناچار به طرف قزوين روى گذاشت و چشم به راه شاهنشاه غازى همى داشت. و شعاع السّلطنه چون اين بديد مراجعت به شهر زنجان نمود و عريضه [اى] نگار داده به درگاه شهريار غازى فرستاد كه اگر 2 فوج لشكر بدين جانب مأمور شود من قوّتى به دست كنم و در بيرون شهر زنجان سنگرى راست كرده لشكرگاه سازم و بر سر راه لشكر عراق سدّى سديد باشم.

و برحسب خواستارى او فرمان شد تا

ص:202

لنزى صاحب انگريزى و منصور خان فراهانى با 200 تن سوار و 2 فوج سرباز و 6 عرادۀ توپ به جانب زنجان شتافتند. و بعد از ورود ايشان در آن اراضى به طرف شرقى شهر سنگرى راست كرده لشكر آذربايجان و خمسه و زنجان و كردستان جاى كردند و همچنان شاهزاده بهمن ميرزا با فوج ينكى مسلمان مأمور شد كه از راه سرچم و نيك پى به زنجان شود و منتظر موكب پادشاهى باشد و پس از 18 روز موكب شاهنشاه غازى برسيد. چنانكه مرقوم مى شود.

اما از آن سوى اين خبر در دار الخلافۀ طهران پراكنده گشت كه شاهنشاه غازى هم در اين زمستان به آهنگ دار الخلافه از تبريز بيرون شد، و با لشكر فراوان راه برگرفت و سورت سرما در عزم او لغزش نيفكند. ظلّ السّلطان از اين خبر آشفته خاطر گشت و بزرگان درگاه را حاضر ساخته سخن به شورى درافكند و گفت ما از آن گاه رأى بر خطا زديم كه لشكرهاى حاضر ركاب را از زر و مال غنى ساختيم و رخصت خانه داديم. اكنون لشكر بى نياز را چگونه توان از اوطان خويش به ميدان جنگ آورد و در برابر گلولۀ توپ و تفنگ بداشت؛ همانا ميرزا آقا خان وزير لشكر ما را مغرور ساخت و چنان لشكر انبوه را از كنار ما پراكنده كرد. حاضران حضرت گفتند افسوس بر گذشته به كارى نباشد، اكنون اگر توانيد با محمّد شاه از در مصالحت بيرون شويد.

فرستادن ظلّ السّلطان رسول و نامه به نزديك شاهنشاه غازى محمّد شاه

اشاره

تمهيد مصالحت را ركن الدّوله و ميرزا موسى نايب گيلانى هم دست و هم داستان شدند كه ما به حضرت محمّد شاه سفر كنيم و او را از انديشۀ مقاتلت بازداريم.

ظلّ السّلطان شاد شد، از نو ايشان را بسيج سفر كرده و سيم و زر بداد و گفت از قبل من با محمّد شاه بگوئيد كه:

نزديك 40 سال فتحعلى شاه كه پدر ما بود

ص:203

سلطنت ايران داشت و فرزند او عباس ميرزا كه برادر اعيانى من است وليعهد و نايب سلطنت كبرى بود و در آذربايجان همى زيست، اكنون كه پدر و برادر نماند همچنان ميراث پدر فرزند راست. من جاى پدر گرفتم تو نيز جاى پدر گير.

اينك تو فرزند برادر من بلكه فرزند من باشى، مانند پدر خويش وليعهد مى باش و مملكت آذربايجان را به تحت فرمان مى دار و بر زيادت از اين از خزانۀ پادشاهى يك كرور تومان زر مسكوك به سوى تو حمل دهم تا به سعت عيش روز برى، بيهوده چرا تجهيز لشكر بايد كرد و با عمّ خويش كه حشمت پدر دارد، مقاتلت نمود تا در ميانه جماعتى از مسلمين تباه گردند و خون جمعى بى گناه ريخته شود.

از اين لشكر تاختن و جنگ ساختن 300 تن از زنان و پردگيان فتحعلى شاه كه همه خواهران و مادران تو اند آشفته خاطرند، بر ايشان ببخش و اين جمع را پريشان مخواه و اگر اين پند از من نپذيرى و طريق مقاتلت برگيرى؛ اگر لشكر من شكسته شود، بفرمايم تا اين زنان گيسوان خويش را ببرّند و به ميدان جنگ درآيند، و اطفال خود را هدف گلولۀ توپ و تفنگ نمايند تا روزگار بر تو تنگ شود و نام تو به ننگ برآيد و اين اثاثۀ سلطنت كه امروز به دست من است، مانند تاج ماه و درياى نور و ديگر جواهر رنگين و لآلى ثمين كه هريك رواج سلطنتى و خراج مملكتى است خرد درهم شكنم. و جز اين نيز هرچه بيابم، بسوزم در آتش، بشويم در آب.

بالجمله ركن الدّوله و ميرزا موسى راه برگرفتند و كارداران ظلّ السّلطان چنان صواب شمردند كه لشكرى ساز كرده، از قفاى ايشان بيرون فرستند تا محمّد شاه از آن لشكر نيز بينديشد و با ركن الدّوله كار به مدارا كند. آن گاه از شهر و حومه قريب 7000 تن مرد لشكرى انجمن كردند و ملازم ركاب امام ويردى ميرزا برادر اعيانى ركن الدّوله نمودند و سهراب خان گرجى را بفرمودند تا توپخانه و زنبوركخانه را برداشته در خدمت امام ويردى ميرزا كوچ دهد تا اگر كار مصالحه به كران نرود ساختۀ جنگ باشند.

ص:204

بعد از بيرون شدن ايشان، خسرو خان گرجى معروض داشت كه من زبان قوم نيك تر دانم و با سخنان فريبنده بهتر توانم كارداران محمّد شاه را از كيد و كين بازنشانم. او نيز بسيج راه كرده از شهر بيرون شد. محمّد حسين خان ملك الشعرا كه انتهاز فرصت مى برد كه از شهربند طهران سر به در كند و خود را به لشكرگاه شاهنشاه غازى رساند، در اين وقت با خسرو خان همراه شد. اين هنگام از مردم لشكرى و سپاهى در طهران جز عددى اندك نبود و ايشان معدودى از عرب و گروهى از مازندران بودند كه حراست برج و باره مى داشتند و در تحت فرمان محمّد باقر خان بيگلربيگى مى زيستند.

جواب نامۀ ظلّ السّلطان از شاهنشاه غازى

مع القصه محمّد شاه غازى از اوجان راه برگرفت و طىّ مسافت همى كرد و در هر منزل لشكرى بدو پيوسته همى شد. در منزل ميانج ركن الدّوله و ملازمان او و ميرزا موسى نايب برسيدند و در حضرت پادشاه جبين ضراعت بر خاك نهاده پيام ظلّ السّلطان را بازگفتند. شاهنشاه غازى در جواب فرمود كه:

نخستين بايد دانست كه فطرت پادشاهان از خميرمايۀ ديگر است و خوى سلاطين از ديگر مردم جدا است و خداى بارى [تعالى] خوى سلاطين در ظلّ السّلطان نگذاشته است، با اينكه تخت ملك خاصّ او نشده و مردم ايران او را به سلطنت سلام نداده اند، خزانۀ دولت ايران را كه سلاطين بى موجبى نتوانند دست بدو برد، برگرفت و در ميان مردم پراكنده ساخت.

و اكنون حزن و اندوه پردگيان را بر من عرضه مى دارد و حملۀ مردان را با آه و نالۀ زنان دفع مى دهد و از شكستن جواهر مرا خسته خاطر مى خواهد، مگر من بى درياى نور و تاج ماه صاحب تاج و گاه نتوانم بود، اگر كس به چند پاره سنگ لايق افسر و اورنگ شدى گاهى نوبت به بازرگانان افتادى.

و اينكه مى گويد من به جاى پدر نشسته ام و ميراث پدر برده ام سخنى گزافه است؛ زيرا كه ميراث پدر بعد از اداى وصيّت او بهرۀ فرزندان افتد و آن نيز بهرۀ تمامت فرزندان باشد، امروز به حكم وصيّت، سلطنت ميراث من است و مداخلت ديگر كس در آن در شريعت پادشاهى حرام باشد.

صواب آن است كه ظلّ السّلطان حشمت

ص:205

خويش را نگه دارد و از آنچه حقّ او است بر زيادت نجويد.

در پايان كار به توسّط ميرزا ابو القاسم قايم مقام منال ديوانى شهر قم و كاشان را به سيورغال ابدى ظلّ السّلطان منشور كردند، به شرط آنكه از كبر سلطنت فرود شود و از انديشۀ تاج و تخت دست باز دارد. و از ميانج، شاهنشاه غازى كوچ داده طىّ طريق همى فرمود تا به اراضى زنجان آمد و در سمان ارخى كه از جانب شرقى يك فرسنگ تا زنجان مسافت است لشكرگاه كرد.

اين هنگام شعاع السّلطنه اسبى را كه «خجسته» نام داشت و به 800 تومان زر مسكوك خريده بود به نگارى كه خاص پادشاهان است زينت كرد و تاج زر بر سر زد و زين مرصّع به جواهر بربست و با لشكريان به استقبال بيرون شد و همچنان 1000 لولۀ تفنگ و 6 عرادۀ توپ و 100 لولۀ زنبورك و 130 سر اسب توپخانه و 10000 دست جامۀ سرباز و 200 باب خيمه و 1000 تومان نقد و 1000 خروار غلّه به رسم پيشكش پيش گذرانيد و مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشت، چاكران حضرت اسب خجسته را به فال نيك گرفتند.

بالجمله برحسب فرمان محمّد حسن خان خلخالى از سمان ارخى مأمور شد كه با 1000 تن لشكر در ارك زنجان متوقّف باشد تا اگر فتح طهران دير به دست شود يا فتورى در كار افتد موكب پادشاهى در آن زمستان ساكن زنجان باشد. آن گاه شاهنشاه غازى از زنجان كوچ داده، در سلطانيه لشكرگاه ساخت و از آنجا ميرزا يوسف همدانى را مأمور به كرمانشاهان فرمود و خطى به محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله فرستاد كه مملكت كرمانشاهان را به بهرام ميرزا گذاشته بى توانى طريق حضرت گير و آسوده همى باش.

و هم در سلطانيه فرستادۀ معتمد الدّوله منوچهر خان برسيد و معادل 1000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران حضرت كرد و معروض داشت كه اينك با لشكرى ساخته و 40000 تومان زر، معتمّد الدوله رهسپار حضرت است، بعيد نيست كه قبل از ورود به قزوين به لشكرگاه

ص:206

پيوسته شود، و اين خبر نيز بر قوّت لشكريان بيفزود و دلها را قوى ساخت. آنگاه شعاع السّلطنه را تشريف حكومت زنجان داده، رخصت انصراف داد و 300 تن سرباز و 2 عرادۀ توپ در قلعۀ سلطانيه گذاشته و راه برداشت.

چون هريك از اعيان دولت كه متوقّف طهران بودند مكشوف داشتند كه قواعد سلطنت ظلّ السّلطان متزلزل است، بدست آويز مصالحۀ بين دولتين از طهران بيرون شده به درگاه پادشاه غازى مى شدند، ميرزا مهدى ملك الكتّاب و اسفنديار خان بيات قوللر - آقاسى نيز تقبيل سدۀ سلطنت كردند، شاهزاده عبد اللّه ميرزا نيز برسيد و با چاكران درگاه پيوسته شد و چون منزل خرّم دره لشكرگاه گشت، برادر شهريار، اردشير ميرزا كه حكومت گروس داشت با فوج گروس به ركاب پيوست و در آنجا معروض داشت كه شاهزاده امام ويردى ميرزا از قبل ظلّ السّلطان با توپخانه [اى] به آهنگ جنگ در تكتاز است.

و هم قريب بدين منزل منوچهر خان معتمد الدّوله با 2000 تن سوار و جماعتى از تفنگچيان گيلانى و 40000 تومان زر مسكوك به لشكرگاه پيوسته جبين ضراعت بر خاك نهاد و پيشكش خويش را بگذرانيد و ملازم ركاب شد. بعد از رسيدن اين زر كارداران دولت مستغنى شدند و دين وزير مختار دولت انگليس را از گردن فرو گذاشتند.

بالجمله سالار پسر شيخعلى ميرزا نيز در عرض راه برسيد و عريضۀ پيشكش پدر را برسانيد، ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين كه وزارت محمّد حسين ميرزا داشت نيز ملحق گشت و وقت حركت از كرمانشاهان با محمّد حسين ميرزا مواضعه نهاد كه اينك من طريق درگاه پادشاه مى سپارم و كارداران دولت را ممتحن مى دارم اگر چنان فهم كردم حكومت كرمانشاهان را از تو دريغ ندارند و چون حاضر حضرت شوى رخصت انصراف خواهى يافت مكتوبى كه با تو مى نگارم در عنوان آن «هو العزيز» خواهم نگاشت چون بخوانى بى توانى طريق حضرت گير و اگر

ص:207

كار را ديگرگونه يافتم در عنوان «هو اللّه تعالى» مى نويسم. اين هنگام اگر توانى خويشتن دارى كن و با لشكرى كه قصد تو كند مقاتلت مى فرماى و اگرنه به هر جانب كه توانى طريق فرار سپار و معقلى از براى خويش بدست كن، با اين همه مواضعه چون به درگاه آمد و مأمولات محمّد حسين ميرزا را تباه ديد، در سر مكتوب او هو العزيز نگاشت و او را حاضر درگاه ساخته به مهالك صعبه انداخت، چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

شكست يافتن لشكر ظلّ السّلطان

بالجمله در اراضى ابهر به عرض رسيد كه شاهزاده امام ويردى ميرزا اراضى قزوين را درنوشته و تا سياه دهن كه 6 فرسنگ از اين سوى قزوين است تاختن كرده قراولان هر دو لشكر يكديگر را ديدار كرده، كرّى نموده اند. و فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى با سواران خود جلادتى به سزا كرده، قراولان لشكر امام ويردى ميرزا را تا به لشكرگاه او هزيمت داده و بسيار كس از هزيمتيان را هنگام عبور از كنار قزوين اهل حرفت و صنعت دستگير ساخته اسب و سلاح ايشان را مأخوذ داشته رها نمودند. و از آنجا خبر جنبش پادشاه و سپاه او در لشكرگاه امام ويردى ميرزا پراكنده شده و قوّت درنگ از بهر ايشان نماند. لاجرم راه فراز پيش داشته اند و از قزوين نيز بازپس شده در اراضى قيشلاق نشيمن كرده اند.

اما شهريار فرمان كرد تا صبحگاه لشكر ساز راه كرد و از ابهر رهسپر گشته تا ظاهر قزوين براند. سلطان بديع الزّمان ميرزا پسر ركن الدّوله با بزرگان قزوين پذيره شدند و در كار علف و آذوقه خويشتن دارى نكردند. لاجرم فرمان حكومت قزوين به نام سلطان بديع الزّمان ميرزا رقم شد و تشريف سلطانى بيافت.

بعد از 2 روز از قزوين خميه بيرون زد و در خاك على فرود شد، در آنجا اللّه يار خان آصف الدّوله كه متوقّف قم بود چنانكه مذكور گشت به اتّفاق ميرزا تقى على آبادى به درگاه پيوست. چون آصف الدّوله بعد از آنكه رسيدن موكب پادشاه را اصغا نمود از قم

ص:208

راه قزوين برگرفت و ميرزا تقى على آبادى نيز به فرمان ظلّ السّلطان براى اصلاح ذات بين از طهران بيرون شده در عرض راه به آصف الدّوله بازخورد و متّفقا تقبيل سدۀ سلطنت نمودند. خسرو خان گرجى و محمّد حسين خان ملك الشعرا نيز ملحق شدند.

اين هنگام مردمى كه در لشكرگاه امام ويردى ميرزا بودند خويشتن دارى نتوانستند كرد. نخستين امان اللّه خان افشار از لشكرگاه امام ويردى ميرزا جدا شده به حضرت آمد و زمين بوسه زد، از پس او سران و سركردگان يك يك و دو دو با مردم خود پيوستۀ ركاب شدند، چندانكه يك باره لشكرگاه امام ويردى ميرزا شكسته شد، شاهزاده كيومرث ميرزا به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم فرار كرده، روز ورود شهريار غازى به شهر طهران پذيره شد و محمّد طاهر ميرزا به طهران گريخت. امام ويردى ميرزا بيچاره ماند و بر جان خويش هراسناك گشت ناچار كنارى گرفته، كتابى به ركن الدّوله برادر اعيانى خود كرده او را در حضرت شهريار شفيع ساخت و خواستار آمد كه او را مطمئن خاطر ساخته به درگاه پادشاه آورند.

لاجرم شاهنشاه غازى وزير مختار دولت انگليس را نيز به نزديك او گسيل ساخت تا برفت و خط امان شهريار را بدو برد. آنگاه امام ويردى ميرزا شادخاطر شتاب گرفت و ركاب پادشاه را بوسه زد و جرمش معفو گشت و شاهنشاه پيمان نهاد كه هر گناه كه تاكنون فرزندان فتحعلى شاه در امر سلطنت كرده اند بازپرس نشود و از اين پس چون عصيانى كنند مأخوذ باشند و فرمان رفت كه منصب و مواجب امام ويردى ميرزا آنچه در حيات فتحعلى شاه برقرار بود كاسته نشود. پس امام ويردى ميرزا شادخاطر رخصت انصراف حاصل كرد كه به دار الخلافه شده، ظلّ السّلطان را از صورت مصالحه آگهى دهد و به تيول قم و كاشان راضى بدارد و طريق طهران پيش داشت.

از آن سوى سهراب خان گرجى با 18 عرّادۀ توپ و 300 زنبورك و 1000

ص:209

تن تفنگچى بختيارى به فرمان ظلّ السّلطان مأمور شد كه از طهران بيرون شده، به اتّفاق صاحبقران ميرزا به لشكرگاه امام ويردى ميرزا پيوسته شود، چون يك فرسنگ از طهران بيرون شد، كارداران ظلّ السّلطان چون ضعف امر خويش را معاينه كردند، در بيم شدند كه مبادا سهراب خان به لشكرگاه محمّد شاه پيوسته شود. لاجرم محمّد رضا خان پسر محمّد باقر خان بيگلربيگى را با 400 تن تفنگچى از قفاى او مأمور ساختند كه سهراب خان را نگران باشند.

از آن سوى چون سهراب خان از شكستن لشكر امام ويردى ميرزا آگهى يافت، محمّد رضا خان را مأخوذ داشت و كوچ داده صبحگاه به سليمانيه آمد و در آنجا شاهزاده هرمز ميرزا را كه در قراى سيورغال خويش اقامت داشت محبوس نمود، نماز ديگر از سليمانيه بيرون شد و چون يك ساعت از شب بگذشت در عرض راه به امام ويردى ميرزا كه اجازت يافته به طهران مى شتافت بازخورده و او را نيز مأخوذ داشت و قريب به قشلاق قزوين به لشكرگاه پيوست.

وزير مختار انگليس چون گرفتارى امام ويردى ميرزا را اصغا نمود به نزديك قايم مقام آغاز شكايت كرد. پاسخ رفت كه اگر سهراب خان از معاهدۀ ما و شفاعت شما آگهى مى داشت هرگز بدين امر شنيع مبادرت نمى كرد. هم اكنون او را رضا كنيم و رها كنيم.

بالجمله چون محمّد باقر خان بيگلربيگى دانست كه سپاه شاهنشاه غازى مانند سيل بنيان كن صعب و سهل زمين را درنوشته راه نزديك كرد، امام ويردى ميرزا نيز بدو پيوست، معلوم داشت كه اختر ظلّ السّلطان واژگونه است و دير نباشد كه گرفتار شود، لاجرم به نزديك او آمد و معروض داشت كه:

من سالها پروردۀ نعمت و پناهندۀ حضرت بوده ام، هرگز كفران نورزم و كافر نعمت نشوم. دانسته باش كه محمّد شاه با لشكرى در رسيد كه دفع او در قوّت بازوى ما نيست، اينك راه نزديك كرده و امام ويردى ميرزا نيز بدو پيوسته، يك دو روز برنگذرد كه در كمند خصم گرفتار شوى، صواب آن است كه هرچه توانى از زر و گوهر از اين خزانۀ دولت

ص:210

كه امروز مفتاحش به دست تو است برگيرى و با خود حمل دهى و در دار الامان قم در تحت قبّۀ مطهره جاى كنى و اگر توانى به جاى ديگر نيز توان رفت.

ظلّ السّلطان گفت مرا فرزندان و چاكران و پيوستگان فراوانند اگر با تمامت ايشان كوچ دهم نيكو باشد؛ و از اين سخن رهائى محمّد جعفر خان وزير در خاطر داشت.

محمّد باقر خان جواب باز نداد و او فهم كرد كه محمّد جعفر خان را بيرون شدن نگذارند.

لاجرم از اين عزيمت متقاعد گشت و محمّد باقر خان از نزد او بيرون شد و با خود انديشيد كه اگر قبل از ورود محمّد شاه تقديم خدمتى نكند در شمار پيوستگان ظلّ السّلطان برآيد و مورد عتاب و عقاب پادشاه شود. پس از قبل پادشاه منشورى مجعول خطاب به خويشتن نگاشت، بدين شرح كه قبل از ورود موكب پادشاه، ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان وزير او را و ديگر مردم كه در طغيان و عصيان با او هم داستان شدند گرفته با غل و زنجير محبوس دار و اگر در اين كار به مدارا كنى كيفر خواهى يافت و خاتم محمّد خان پسر مهدى قلى خان دولّو را گرفته به جاى مهر محمّد شاه بدان منشور نهاد.

آن گاه تفنگچيان قلعه را كه مازندرانى بودند طلب نمود، چه دانسته بود كه ايشان با ميرزا آقا خان وزير لشكر مواضعه نهاده اند كه هرگز با ظلّ السّلطان از در صدق و صفا بيرون نشوند و هروقت بتوانند از گزند او خوددارى نكنند. بالجمله آن منشور را با بزرگان ايشان باز نمود و آن جماعت را در گرفتن ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان هم داستان ساخت و از در حزم و دورانديشى با عامۀ تفنگچيان گفت كه ظلّ السّلطان از محمّد جعفر خان رنجيده خاطر شده و بيم دارد كه او به طرفى فرار كند و ديگر دست بدو نيابد، از اين روى مرا حكم فرستاده كه هم امشب او را مأخوذ دارم. چون ايشان را متّفق ساخت به جماعت قاجار پيام فرستاد كه امشب تا بامداد هركه از سراى خويش بدر شود خون او هدر گردد، در خانه هاى خويش بباشيد و در سراى استوار كنيد اگر غوغائى برآيد پرسش

ص:211

نفرمائيد. و محمّد رحيم خان و بعضى ديگر از مردم قاجار را كه با خود متّفق مى دانست حاضر كرد.

اما از آن سوى محمّد جعفر خان و سيف الملوك ميرزا از دور و نزديك اصغا نمودند كه در سراى محمّد باقر خان انجمنى است و تفنگچيان قلعه نه بر عادت همه روزه در آنجا تردّد مى نمايند، لاجرم تفرّس كردند كه خاطر او در حقّ ايشان ديگرگونه است. بعد از فرو شدن آفتاب به نزديك ظلّ السّلطان آمدند و هردوان معروض داشتند كه «ما امشب از كين و كيد محمد باقر خان آسوده نيستيم و او را در حضرت تو از در صدق و صفا نمى دانيم، صواب آن است كه او را طلب فرموده يك امشب در نزد ما بامداد كند» و در اين سخن الحاح فراوان نمودند.

در پايان امر، ظلّ السّلطان در پاسخ ايشان فرمود سخن به درازا نكشيد و در جايگاه خويش بيارميد كه اطمينان من بر محمّد باقر خان زياده از شما است، چه او را با من تاكنون 10 كرّت افزون با قرآن مجيد سوگند ياد كرده و همه روزه مكتوب برادر خود آصف الدّوله را سربسته به نزديك من آورده.

در اين وقت سيف الملوك ميرزا و محمّد جعفر خان از حضرت او باز شدند و محمّد جعفر خان به عادت همه شب در بالاخانۀ كشيكخانۀ سراى سلطنت برفت و بياسود و بعد از اكل و شرب، شاد بخفت و آسوده خاطر بيارميد.

گرفتارى ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان به دست محمّد باقر خان بيگلربيگى

نيمه شب محمّد باقر خان مردم خود را برداشته به اتّفاق جمعى از تفنگچيان مازندرانى هنگام سپيددم به دار الامارۀ سلطانى درآمد و مغافصة به بالاخانۀ كشيكخانه صعود نموده، محمّد جعفر خان را در جامۀ خواب فرو گرفت و ملازمان او را نيز مأخوذ داشت، بازوبند و اشياء ديگر كه در جيب و بغل او بود به دست خويش برگرفت و او را آورده، در ميان كشيكخانه كه در دهليزسراى است بازداشت.

ص:212

هم در اين موقع محمّد رحيم خان را با 10 تفنگچى فرستاد تا در ميان شهر رفته، شاهزاده محمّد ولى ميرزا را طلب داشت و پيام داد كه بيم و دهشتى نيست، تو را از بهر آن خواسته ام كه پيام مرا با ظلّ السّلطان رسول باشى.

چون محمّد ولى ميرزا حاضر شد گفت از قبل من در حضرت ظلّ السّلطان معروض دار كه از اين پيش هرچه گفتيم پذيرفتار نشدى، اكنون برحسب فرمان پادشاه محمّد جعفر خان را مأخوذ داشته و در حضرت تو از طريق ادب بيرون نشوم، اگر خواهى به هر جانب فرار مى كن كه تو را از مقصد باز نخواهم داشت.

محمد ولى ميرزا كه خود نيز از ظلّ السّلطان دل آزرده داشت به سراى درونى رفته در اطاق نمازخانۀ فتحعلى شاه، ظلّ السّلطان را دريافت كه مانند ابر بهارى به هاياهاى مى گريست. او را ديدار كرد و سخنان محمّد باقر خان را آشكارا داشت.

ظلّ السّلطان فرمود

هرگز به اين كلمات خاطر من آسوده نشود و بى گمان چون از اين سراى به در شوم مرا مأخوذ دارند و از هردو چشم نابينا سازند.

در اين وقت زنان حرمسراى به گرد او انجمن شدند و بر او دريغ و افسوس همى كردند و طريق چاره را مسدود يافتند.

محمّد باقر خان آنگاه حكم داد تا ظلّ السّلطان را در رواق معروف به كلاه فرنگى آورده نشستن فرمودند و جماعتى از تفنگچيان را در گرد او نگاهبان ساخت و فرمان شاهنشاه غازى را اين وقت بر مردمان مكشوف داشت. اهل و عشيرت محمّد جعفر خان چون اين بشنيدند بى توانى به خانۀ آقا محمود مجتهد در رفتند و محمّد باقر خان كس فرستاد تا ابواب سراى او را مقفل و مختوم داشتند و اين مژده را در عريضه [اى] نگار داده، به لشكرگاه فرستاد.

و از اين سوى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه كه گناه ظلّ السّلطان هم بر او بود چنانكه مرقوم شد، چون گرفتارى او را بدانست فرار كرده در آستانۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه پناهنده گشت و شاهزاده سليمان ميرزا كه از ميان ملك زادگان به دولت خواهى ظلّ السّلطان شناخته بود فرار كرده راه شيراز

ص:213

برداشت. مدّت سلطنت ظلّ السّلطان و خودسرى او 40 روز بود.

مع القصه روز ديگر شاهنشاه غازى با لشكرهاى ساخته و توپخانه و قورخانه و تمامت سران سپاه و اعيان درگاه به سليمانيه آمد و از آنجا در قريۀ طرشت رى منزل نموده، روز ديگر آهنگ دار الخلافه فرمود و سكنۀ طهران خرد و بزرگ طريق استقبال سپردند و شاهنشاه غازى روز چهاردهم شعبان وارد نگارستان كه از بيرون قلعۀ شهر است در اتاقى كه معروف به دلگشاى مى باشد درآمد. و از شهر خسرو خان گرجى شمشير الماس و ديگر آلات مرصّع به جواهر شاهوار و بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه و تمامۀ اثاثۀ سلطنت را از گنجوران ظلّ السّلطان انتزاع نموده به حضرت آورد.

شهريار بدان اشياء تن بياراست و بر كرسى مرصّع معروف به تخت طاوس كه نيز از شهر حمل داده بودند برنشست و بار عام در داد. تمامت شاهزاده گان و امرا و اعيان در پيشگاه حضور صف برزدند و شاهنشاه را به سلطنت سلام دادند و تهنيت و تحيّت فرستادند.

اول كس از شاهزادگان كه در بلدان ايران حكومت داشتند و در دار الخلافه حاضر شدند شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله بود كه حكومت سمنان و دامغان و اراضى خوار داشت، روز بيست و يكم شهر شعبان با 2000 تن سرباز سمنانى و دامغانى و 400 تن سوارۀ اوصانلو به درگاه آمد و در نگارستان ملازم حضرت پادشاه شد. به صوابديد قايم مقام حكم شد تا سپاهى كه ملتزم ركاب او بود به سرهنگى مصطفى قلى خان سمنانى سفر سمنان كرده و در آنجا بسيج راه كنند و به خراسان شوند. و غلام حسين خان سپهدار عراق با پيشكش شايسته به حضرت شتافت و نوازش و نواخت يافت و برادر اعيانى شاهنشاه غازى قهرمان ميرزا كه اين هنگام متوقّف خراسان بود، تهنيت جلوس پادشاه را عريضه نگار داده با پيشكشى لايق انفاذ داشت.

ص:214

روز تا روز از دور و نزديك سران و سرهنگان و اعيان امصار و بلدان طريق حضرت سپردند، محمّد حسين خان فيروزكوهى و عباسقلى خان لاريجانى و ديگر سركردگان مازندران هم در توقّف نگارستان تقبيل آستان نمودند، پادشاه غازى روز دوم شهر رمضان وارد شهر طهران شده به ارك سلطانى درآمد.

اين هنگام ظلّ السّلطان را برحسب فرمان از رواق كلاه فرنگى برآورده در خانۀ خواهر او فخر الدّوله جاى دادند و محمّد جعفر خان را به دست محمّد باقر خان بيگلربيگى سپرده تا در سراى خويش بازداشت. و چون محمّد باقر خان دانسته بود كه 40 بارگير از اموال و اثقال او به قريۀ شاهزاده عبد العظيم تحويل يافته، كس فرستاد و اين جمله را حمل داده در سراى سلطنت در اتاق نقاش خانه بر زبر هم نهاد؛ و پس از ورود شاهنشاه صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه باذل فرمان داد كه اموال محمّد جعفر خان را از طريف و تليد و سياه و سفيد با تو عطا كرديم. پس محمّد باقر خان آن اموال را به خانۀ خويش آورد و در ميان آن احمال 5000 تومان زر مسكوك به نقد يافت و ديگر اشياء نفيسه و جواهرى كه مأخوذ داشت با آن درهم و دينار مسكوك به ميزان 100000 تومان برمى رفت و از پس آن كس به خانۀ محمّد جعفر خان فرستاده ابواب سراى را مفتوح داشته هرچه يافت برگرفت.

اين هنگام محمّد جعفر خان كس به نزديك قايم مقام فرستاده معروض داشت كه از آن روز كه ظلّ السّلطان آغاز طغيان كرده سر به سلطنت درآورد من دانستم كه اقامت در حضرت او مورث وخامت است و پيوسته در انديشه بودم كه خويشتن را چنانكه از وى زيانى نبينم به كنارى گيرم، شاهد حال اموال و اثقال من است كه از شهر بيرون فرستادم تا خويشتن از دنبال فرار كنم، از قضا دست نيافتم و گرفتار شدم. اكنون كه محمّد باقر خان بر تمامت اندوختۀ من دست يافته ديگر مرا چه كند و محبس من در خانۀ او چرا باشد.

قايم مقام بفرمود تا حسينعلى خان معيّر الممالك و حاجى على خان حاجب الدّوله

ص:215

و آقا محمّد حسن خان صندوقدار برفتند و او را به نزديك وى آوردند. بعد از گفت وشنود او را به معيّر الممالك سپرد تا در سراى خويشتن بازداشت. و چون قايم مقام نماند، يك چند از مدّت سپردۀ حاجى قاسم خان سرتيپ فوج خاصه بود و در پايان امر به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى رها گشت و در سال ششم سلطنت شاهنشاه غازى از جمله چاكران درگاه شد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. اكنون بر سر سخن رويم.

بعد از ورود شاهنشاه غازى به طهران حاجى سيد محمّد تقى كاشى كه در ميان موحّدين طريقت و مجتهدين امور شريعت فحلى نامور بود به درگاه آمد و تهنيت جلوس بگفت. و اين هنگام شاهزادۀ طهماسب ميرزا پسر شاهزادۀ محمّد على ميرزا كه بعد از پدر در حضرت نايب السّلطنه مى زيست برحسب فرمان حكومت كاشان يافت و به مؤيد الدّوله ملقّب گشت. و ميرزا ابو الحسن وكيل الرّعاياى كاشان كه از قيد سيف الدّوله ميرزا رهائى جست چنانكه مرقوم افتاد، به وزارت او منصوب گشت و برحسب امر مبلغ 500 تومان زر كه به مصادره، سيف الدّوله ميرزا از وى مأخوذ داشته بود مسترد گشت.

جهانگير ميرزا برادر بزرگتر مؤيد الدّوله مأمور به حكومت يزد گشت و ملازم خدمت برادر شد كه از كاشان روانۀ يزد شود و او چون از كاشان راه برگرفت و به اراضى يزد نزديك شد، مردم آن بلده بر هلاكو ميرزا كه اين وقت يزد را به تحت فرمان كرده بود، چنانكه تفصيل آن در اين كتاب مرقوم است، بشوريدند و او ناچار به جانب كرمان فرار كرد و جهانگير ميرزا وارد يزد گشته بر مسند حكومت جاى كرد.

بالجمله طهماسب ميرزا راه كاشان برگرفت و عبد الصّمد خان زرزاء با جماعتى از سواران او نيز ملازم ركاب طهماسب ميرزا شد. بعد از ورود به كاشان اسماعيل خان را گرفته بازداشت و بر طريق اصفهان و شيراز قراولان برگماشت تا مبادا مغافصة از فرمانفرماى فارس و شجاع السّلطنه سپاهى بدين جانب تاختن كند.

ص:216

بعد از بيرون شدن طهماسب ميرزا از طهران و درآمدن سركردگان مازندران، به صوابديد ميرزا ابو القاسم قايم مقام، شاهنشاه غازى، ميرزا فضل اللّه نصير الملك مستوفى على آبادى را طلب فرموده فرمان كرد كه سفر مازندران نموده شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران را مطمئن خاطر ساخته حاضر درگاه سازد.

لاجرم ميرزا فضل اللّه به اتّفاق عبّاس خان قاجار قوانلو شب نوزدهم شهر رمضان از طهران بيرون شده، بيست و هفتم رمضان به شهر سارى در رفتند و شاهزاده را ديدار كرده فرمان احضار پادشاه را كه همه از در رفق و مدارا بود باز نمودند. نخستين ملك آرا سخت هراسنده بود و زنان و فرزندان او چنان بيمناك بودند كه در قتل ميرزا فضل اللّه همداستان گشتند تا مبادا ملك آرا را غرّه نمايد و سفر طهران فرمايد. ميرزا فضل اللّه و عباس خان گفتند با حصافت عقل سخن كنيد و كلمات سنجيده برانيد، اگر لشكرى داريد كه با محمّد شاه از در جنگ تواند بود عرض دهيد و اگر گنجى اندوخته ايد كه بدان تجهيز لشكر توانيد كرد سر بگشائيد و اگرنه خط عصيان بر خود نوشتن و از طريق فرمان پادشاه گشتن از شريعت عقل بيرون است، چون عصيان شما آشكار شود و بى فرمانى شما گوشزد بزرگان درگاه گردد، همان بزرگان مازندران شما را دست به گردن بسته به حضرت پادشاه برند.

ملك آراى اين رأى را استوار گرفت و دل در سفر طهران بست و كس فرستاده، پسر خود بديع الزّمان ملقّب به صاحب اختيار را از استرآباد حاضر كرد و روز چهاردهم شهر شوال از دروازۀ سارى بيرون شده راه دار الخلافه پيش داشت و در منزل على آباد از كثرت برف و باران 5 روز نتوانست جنبش كرد، از اين روى كارداران درگاه چنان دانستند كه ملك آرا از سفر طهران پشيمان شده است و از نيمۀ راه آهنگ مراجعت كرده.

لاجرم ميرزا تقى على آبادى را نامزد استقبال او كردند تا حال را بازداند.

ص:217

بعد از ورود ميرزا تقى به على آباد، ميرزا فضل اللّه به شتاب برق و باد به درگاه پادشاه آمد و ساحت ملك آرا را از اين آلودگى مصفّا داشت؛ و روز ديگر در ركاب برادر اعيانى پادشاه بهمن ميرزا كه اين وقت حكومت دار الخلافه داشت و جمعى ديگر از شاهزادگان و ميرزا على پسر قائم مقام به استقبال ملك آرا بيرون شد و او را در عشر آخر شوّال به شهر طهران درآورده در خانۀ موسى خان قوانلو فرود آوردند و بعد از 2 روز به حضرت پادشاه حاضر شد و كمال الطاف و اشفاق معاينه كرده رخصت جلوس يافت. و همچنان شاهنشاه غازى هريك از اعمام خويش را كه سنّ شيخوخت دريافته بودند چون مجلس از بار عام پرداخته بود هنگام ناهار شكستن، نشستن مى فرمود.

امّا ظلّ السّلطان، اگرچه گروهى او را نگران بودند و او را از شهر بيرون شدن نمى گذاشتند؛ لكن شهريارش از ديدار خويش بى بهره روا نمى داشت، او را به حضرت خويش طلب داشت و چون بر فراز مجلس آمد، پادشاه حشمت او را بر پاى خاست و ظلّ السّلطان محل سلطنت را وقعى نگذاشت، چنان بنشست كه بر صدر مجلس برآمد و اگرنه از محمّد شاه فروتر نبود. شاهنشاه غازى كه همه از حلم و حيا آفرينش داشت گشاده روى با او سخن كرد و اين كبر و خيلا را بر او نگرفت و هيچ از آنچه در ميانه برفته بود ياد نكرد.

و چون مجلس به نهايت شد، مردم مجرّب با ظلّ السّلطان گفتند اين گونه كردار از مردم گرفتار با شهريار روا نيست چنانكه خداوند جبّار را خويش و تبار نيست، هركس در حضرت او خاضع تر باشد و اطاعت و بندگى پيشه كند تقرّب او افزون است. پادشاه را كه ظلّ اللّه گويند بدين معنى تشبّه كند، از اينجا است كه سلاطين فرزند ندانند و پدر و عمّ نشناسند، هركه با ايشان از در ضراعت و صداقت بيرون شد قربت يابد.

و بدين سخنان حكمت آميز ظلّ السّلطان را از آن تكبّر و تنمّر فرود كردند تا چون ماه روزه سپرى شد و عيد فطر فرا رسيد و شاهنشاه غازى در دار

ص:218

الامارۀ سلطانى خواست بر تخت مرمر جلوس كند، ظلّ السّلطان پيش شده دست در بغل شهريار كرده و او را بر تخت صعود داد و خود باز شده بر صف بايستاد.

از آن سوى چون اين خبر پراكنده شد كه محمّد شاه در آذربايجان و مازندران و عراق نافذ فرمان گشت، در اصفهان عبد اللّه خان امين الدّوله كس به نزديك سلطان محمّد ميرزا فرستاد و پيام داد كه پادشاه ايران تعيين يافت. مرا ديگر در امور اين مملكت مداخلت نخواهد رفت. اين بگفت و از سراى خويش به خانه حاجى سيّد محمّد باقر رشتى كه فحل مجتهدين ايران بود پناهنده گشت و در آنجا بنشست. اين هنگام سيف الدّوله، نام شاهنشاه غازى را زينت سكه و خطبه نمود و مبلغى از زر مسكوك كه به نام شاهنشاه نقش كرده بود به رسم پيشكش به درگاه فرستاد و آن زر در عشر آخر شهر رمضان برسيد.

اما كارداران درگاه خسرو خان گرجى را به حكومت اصفهان مأمور داشتند و او را اندرز كردند كه سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله را بى آنكه از حشمت او كاسته شود گسيل طهران كن، اما نگران باش كه به ديگرسوى جنبش نتواند كرد. و ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را نيز حكم رفت كه سيف الدّوله را به دار الخلافه كوچ دهد. لاجرم خسرو خان به اصفهان شده امر آن بلد را به نظم كرد و برحسب فرمان سلطان محمّد ميرزا با عشيرت خويش و مادر خود تاج الدّوله حاضر دار الخلافه گشت.

تدبير نمودن اللّه يار خان آصف الدّوله و ميرزا ابو القاسم قايم مقام در امر وزارت اعظم براى خود

اشاره

از پس اين وقايع اللّه يار خان آصف الدّوله كه خال شاهنشاه غازى بود، روزگارى در حضرت فتحعلى شاه وزارت اعظم داشت، اين هنگام چنان مى دانست كه بى ذلّت طمع و طلب بدين منصب دست خواهد يافت. از آن جانب ميرزا ابو القاسم قايم مقام كه متصدّى امر وزارت بود او را از آرزوى خود دفع همى داد.

ص:219

از آنجا كه بيرون حوزۀ سلطنت هميشه حاملان سيف و علم مقهور عاملان قرطاس و قلم اند، خاصّه قايم مقام كه به اصابت رأى و حصافت عقل شناختۀ تمام ايران بود، عاقبت بر آصف الدّوله چيره شد و به صلاح و صوابديد او فرمان رفت كه آصف الدّوله سفر فارس كند و در مملكت فارس فرمانگزار باشد.

چون اين رخصت از پادشاه بگرفت به نزديك آصف الدّوله آمد و گفت امروز در مملكت پادشاه قاعدۀ دولت و قائمۀ سلطنت توئى، اگر اعانت و حمايت تو نبود از بدايت ولايتعهد تاكنون كار سلطنت بر محمّد شاه راست نمى گشت، هم اكنون مملكت فارس كه بهترين ممالك ايران است اگر به دست تو مفتوح و مضبوط نشود، از حوزۀ حكومت پادشاه بيرون خواهد بود. چندان سپاس و ستايش گذاشت كه طمع و طلب آصف الدّوله را يكى ده چندان ساخت. آن گاه فرمود كه من سفر شيراز به چند شرط توانم كرد:

نخستين آنكه 100000 تومان زر مسكوك از خزانۀ دولت مرا عطا كنند، ديگر آنكه مرا 18 سر اسب جنيبت بايد كه با لجام زرّين و زين مرصّع به جواهر ثمين باشد، اين جمله را از باره بند خاصّ تسليم كنند و مملكت فارس را به سيورغال من منشور دهند چندانكه من در آن اراضى حكمران باشم، منال ديوانى طلب نكنند.

قايم مقام با دلى فسيح و جبين گشاده معروض داشت كه مأخوذ بسيج سفر شما را از اين بر زيادت سنجيده ايم، باز اگر خاطرى هست مكشوف فرماى تا ساخته داريم.

آصف الدوله چون از قايم مقام كه وزير اعظم و كارگزار مطلق بود اين سخن بشنيد قوى دل شده و همچنان ديگرباره فرس طمع را تحريك داده گفت بايد پسر من حسن خان سالار امير بار باشد و پسر ديگر من محمّد قلى خان چون يك مدّت در اصفهان ملازم خدمت سيف الدّوله بود در امور اصفهان بينشى به سزا دارد حكومت اصفهان را با وى گذارند و دو پسر ديگر من بيگلربيگى و محمّد على خان از بهر حكومت بروجرد و همدان نيكو است.

بالجمله از اين گونه سخن فراوان كرد، قايم مقام به صوابديد او همه را بر

ص:220

صفحه رقم كرد تا به نزديك پادشاه برده منشور كند. و از نزد آصف الدّوله بيرون شده، به حضرت شاهنشاه غازى آمد و معروض داشت كه هيچ پادشاه را مانند آصف الدوله خالى و نيك سكالى نبوده، امروز بر پادشاه بخشايش آورد و عظيم فتوّت و مروّت ظاهر ساخت زيرا كه نام تخت و تاج نبرد آن را طلب نفرمود و فرود آن از زر و گوهر و اسب و استر و سياه و سفيد و طريف و تليد هيچ نماند كه نام نبرد و به نام طلب نكند و فهرست مسؤلات او را در پيش پادشاه گذاشت و چنان بود كه او معروض داشت. آن گاه گفت كسى كه لجام چاكرى در دهن دارد اين گونه سخن كند، اگر رها شود و قوّت به دست كند چه خواهد انديشيد.

اين كلمات در نزديك پادشاه، آصف الدّوله را از محل خويش ساقط ساخت و بر خويش واجب كرد كه هرگز او را در وزارت اعظم و صدارت كبرى دست ندهد و از بهر آنكه حاضر درگاه نباشد و در امور دولت مداخلت نكند او را به حكومت خراسان مأمور فرمود و به اتّفاق پسرش حسن خان سالار روانۀ آن اراضى داشت.

ذكر فتح شيراز توسط منوچهر خان معتمد الدّوله

آن گاه در دفع حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و تسخير مملكت فارس يكدل و يك جهت گشت و برادر كهتر خود فيروز ميرزا را براى حكومت فارس اختيار كرد و منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را طلب فرموده به تسخير فارس فرمان كرد و لنزى صاحب انگريزى معلّم توپخانه را با گروهى انبوه از سرباز و سوار ملازم خدمت او نمود.

لاجرم معتمد الدّوله بسيج راه كرده در عشر آخر شوّال از دار الخلافۀ طهران بيرون شد، ميرزا ابو القاسم همدانى ملقّب به ذو الرّياستين و محمّد طاهر قزوينى را كه از شناختگان ملازمان ركن الدّوله بود نيز با خويشتن كوچ داد؛ و لنزى صاحب را با 30 عرادۀ توپ و جماعتى از لشكريان بر منقلاى سپاه روان داشت و خود كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده، بعد از ورود به قم، اللّه ويردى ميرزا را كه به حكم ظلّ السّلطان در آن بلده حكومت داشت گرفته روانۀ طهران نمود؛ و حكومت قم را

ص:221

به حاجى امير اصلان خان قراگوزلو گذاشته راه كاشان برگرفت. و از كاشان، فيروز ميرزا و معتمد الدّوله با يك نيمه لشكر از راه اردستان و حدود يزد رهسپار شدند و نيم ديگر را به اتّفاق لنزى صاحب به جانب اصفهان مأمور ساختند.

شاهزاده سيف الدوله كه حكومت اصفهان داشت چون اين خبر بشنيد پذيرۀ لشكر شد و علف و آذوقۀ سپاه را بساخت. و در اصفهان لنزى صاحب را مسموع افتاد كه شجاع السّلطنه و شاهزاده حيدر قلى ميرزا و سليمان ميرزا و فرزندان فرمانفرما با لشكرى انبوه به آهنگ اصفهان بيرون شده اند، لاجرم شتابزده با سپاه خويش از اصفهان خيمه بيرون زد و به طرف فارس رهسپار آمد.

و همچنان از آن سوى چون اين خبر در مملكت فارس سمر گشت، فرمانفرما برادر اعيانى خود شجاع السّلطنه را با 10000 تن سوار و 5000 تن پياده به استقبال فرمان كرد و حكم داد كه بعد از شكستن لشكر محمّد شاه تا اصفهان عنان زنان كوچ دهيد و آن بلده را مسخر داشته نشيمن كنيد و مرا آگهى فرستيد.

بالجمله شجاع السّلطنه با آن لشكر ساخته از شيراز بيرون تاخت و پست و بلند زمين را درنوشته در منزل موسى آباد كه از اراضى قمشه است سواد سپاه محمّد شاه را ديدار كرد. لشكريان به هم برآمدند و از دو سوى رده شده صف راست كردند، لنزى صاحب فرمان داد تا توپخانه را پيش راندند و دهان توپها بگشادند و سربازان با تفنگ از پس توپخانه ساختۀ جنگ گشتند. از گلولۀ توپ و تفنگ تگرگ مرگ بباريد و ميدان حرب از دخان و گرد چنان شد كه مرد از مرد شناخته نبود.

شجاع السّلطنه كه آموختۀ شجاعت و جلادت بود، چون اين بديد دانست كه فارسان مملكت فارس مرد اين عزيمت نيستند و هم اكنون هزيمت شوند، تيغ بركشيد و از بهر آنكه لشكر را به قوّت كند چند كرّت تا كنار توپخانه تاختن كرد و حمله افكند و هم از اين گونه مبارزت سودى بدست نشد، لشكر شيراز را نيروى درنگ

ص:222

نماند به يك بار پشت با جنگ داده راه فرار پيش داشتند، چندانكه شجاع السّلطنه از چپ و راست بتاخت و مردم را به جنگ تحريض داد مفيد نيفتاد. ناچار خود نيز طريق فرار برگرفت و از قفاى لشكريان برفت و در عرض راه در ميان كوه و دره سيغناقى به دست كرده از بهر آسايش اقامت كردند.

لنزى صاحب نيز از دنبال ايشان برفت و برسيد و ديگرباره نايرۀ حرب بالا گرفت و چون از كثرت برف و برودت هوا فرار از حرب گاه صعب مى نمود، ناچار در اين كرّت شاهزادگان قدم اصطبار استوار كردند و تا فرو شدن آفتاب رزم دادند. چون شب تاريك جهان فرو گرفت و آذوقه و علوفه نيز به دست نبود، لنزى صاحب با غنيمتى كه از هزيمتيان به دست كرده بود به لشكرگاه خويش مراجعت كرد و شاهزادگان آن معنى را فوزى بزرگ شمرده، به اتّفاق لشكر بازشتافتند و هيچ كس تا در شيراز عنان باز نكشيد.

لنزى صاحب از پس اين فتح در منزل آباده به حضرت معتمد الدّوله پيوست و معتمد الدّوله بى توانى رهسپار آمد و مانند سيل بنيان كن از قفاى هزيمت شدگان برفت.

امّا لشكر فارس از آن هول و هيبت كه يافتند هم در شيراز نتوانستند اقامت كرد هر كس به وطن خويش گريخت. فرمانفرما و شجاع السّلطنه ناچار شهر را بگذاشتند و در قلعۀ ارك متحصّن گشتند و چون ساده دلان از بهر ورود معتمد الدّوله مهماندار و ميزبان معيّن كردند. و از آن سوى معتمد الدّوله دو روز قبل از نوروز به شهر شيراز درآمده ابواب شهر و بارۀ حصار را به مردم خويش بسپرد و در تسخير ارك يكدل گشت. چنانكه عنقريب مرقوم مى شود.

و هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه غازى بهمن ميرزا برحسب فرمان حكومت دار الخلافه طهران يافت و حاجى على اصغر كه از جملۀ خواجه سرايان بود به وزارت او منصوب گشت.

ص:223

و هم در اين سال فرمان رفت كه عبد اللّه خان امين الدّوله از اصفهان طريق درگاه سپارد و چون ديگر چاكران ملازم حضرت باشد، ميرزا تقى على آبادى نيز برحسب امر بدو مكتوب كرد و از رأفت پادشاهش نويد داد و هيچ مفيد نيفتاد و همچنان در خانۀ حاجى سيد محمّد باقر [شفتى] پناهنده بود.

وفيات

هم در اين سال ميرزا محمّد على خان وزير دار الخلافه پسر عبد الرزّاق خان كاشى كه در حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه در امور دولت مداخلت داشت و با وزراى درگاه مصالح مملكت شريك بود در ارض قم رخت به جهان جاويد برد.

و هم در اين سال ميرزا صادق مروزى كه وقايع نگار دولت و داروغۀ دفترخانه پادشاهى بود به سراى باقى تحويل داد.

سفر كردن شاهزاده بهرام ميرزا به كرمانشاهان

امّا از آن سوى چون بهرام ميرزا چنانكه مرقوم افتاد مأمور به حكومت كرمانشاهان و لرستان و عربستان گشت، نخستين در ركاب شاهنشاه غازى از تبريز تا باسمنج كوچ داده بعد از بيرون شدن پادشاه از آن منزل رخصت انصراف يافته مراجعت به تبريز كرد و بسيج راه نمود با ميرزا تقى قوام الدّوله و سليمان خان گوران و ميرزا هدايت اللّه امين كردستان راه برگرفت و 200 تن سوار شقاقى و 100 تن سوار قراپاپاق و يك فوج سرباز مراغه را ملازم ركاب ساخت و بعد از طىّ يك دو مرحله برحسب فرمان فوج مراغه را نيز روانۀ لشكرگاه پادشاه داشت و با سواران ركابى از طريق ساوجبلاغ مكرى و بانه رهسپار گشت و در اراضى سنقر، ميرزا هدايت اللّه را روانه سنندج نمود تا با سپاه كردستانى در كنار رود سيروان پيوستۀ ركاب گردد و سليمان خان را نيز مأمور فرمود كه از پيش، تاختن كرده جماعت گوران را ساختۀ خدمت كند و ذهاب را به تحت فرمان دارد.

بعد از ورود سليمان خان به ذهاب، نور الدّهر ميرزا كه از قبل برادر خود حشمة الدّوله حكومت ذهاب داشت تاب درنگ نياورده راه كرمانشاهان برگرفت و سليمان خان به ذهاب حكمروا گشت.

اما بهرام ميرزا از قفاى ايشان طىّ مسافت همى كرد و در اراضى شهر زور محمّد خان سرتيپ ايروانى كه از پيش در سليمانيه متوقّف و

ص:224

كارفرما بود برحسب فرمان شاهنشاه غازى با 4 عرادۀ توپ و 250 تن از سربازان مراغه به نزديك بهرام ميرزا شتافت و بعد از ورود به كنار سيروان، عبد اللّه پاشاى پسر سليمان پاشاى بابان با 4000 تن سوار بابان برسيد و با بهرام ميرزا پيوست، امّا در خاطر داشت كه اگر سلطنت بر محمّد شاه قرار گيرد اظهار عقيدتى كرده باشد و اگر روزگار ديگرگون شود كار ديگرگون كند. روزى چند برنگذشت كه خبر عبور شاهنشاه غازى از منزل ابهر و خرّم دره به جانب طهران برسيد، پس بهرام ميرزا دل قوى كرده، رود سيروان را عبره كرد و از اين سوى اوتراق نمود و عبد اللّه پاشا را با لشكر رخصت انصراف داد تا اگر حاجت افتد ديگربارش طلب فرمايد.

در اين وقت آقا محمّد صالح برادرزادۀ آقا محمّد جعفر مجتهد كرمانشاهان از قبل محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله وارد شد و حال پرسى به سزا كرد و از قفاى او ملك محمّد سلطان خمسه [اى] سرهنگ كه از جمله خدمتگزاران حشمة الدّوله بود برسيد و مكتوبى از محمّد حسين ميرزا برسانيد و نوشته [اى] از قايم مقام نيز باز نمود به شرح اينكه به صوابديد ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين، وزير حشمة الدّوله و معاهدۀ او حكومت كرمانشاهان و لرستان و عربستان برحسب فرمان خاصّ براى حشمة الدّوله است و بهرام ميرزا مأمور است كه در ذهاب اقامت كند و آن حدود و ثغور را حافظ و حارس باشد.

امّا بهرام ميرزا چون در نهان رخصت داشت كه اگر تواند حشمة الدّوله را در كرمانشاهان نگذارد، چشم از اين مكاتيب بپوشيد و ميرزا تقى قوام الدّوله را با 100 سوار روانۀ كرمانشاهان داشت و حشمة الدّوله را پيام كرد كه من از آمدن به كرمانشاهان ناچارم و اگر تو را حكومت اين مملكت بايد بى آنكه حاضر درگاه پادشاه شوى و خاطر كارداران دولت را از خويش صافى دارى كار به كام نتوانى كرد، و خود نيز از قفاى او كوچ بر كوچ همى رفت و از بزرگان كلهر و زنگنه و ديگر قبايل همه روزه پذيره گشتند و به او پيوستند.

ص:225

سليمان خان گوران با سپاه خود برسيد، رضا قلى خان والى كردستان با ميرزا فرج اللّه وزير خود و ميرزا هدايت اللّه امين كردستان و 4000 مرد لشكرى در منزل ماهى دشت به لشكرگاه بهرام ميرزا پيوست كه اگر حاجت باشد در ركاب او به كرمانشاهان در رود.

چون مردم آن بلده را مطيع و منقاد مى دانست، رضا قلى خان را با لشكر رخصت انصراف داد و ميرزا فرج اللّه و بعضى از سركردگان را ملازم ركاب ساخت و روز هيجدهم شهر رمضان كوچ داده در بيرون بارۀ شهر در قلعه [اى] كه شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] بنيان كرده بود فرود شد.

و از آن سوى ميرزا تقى قوام الدّوله در عرض راه 30 تن از راهزنان قبيلۀ بدره را دستگير نموده به نزديك شاهزاده آورد و چون بهرام ميرزا بيست و چهارم شهر رمضان وارد كرمانشاهان شد، بفرمود تا آن جماعت را عرضۀ هلاك و دمار ساختند. اما از آن سوى چون ميرزا ابو القاسم قايم مقام، ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين وزير حشمة الدّوله را با خود متّفق ساخت مكتوبى به مصحوب ملازم خود فتحعلى بيك به حشمة - الدّوله نگاشت و او را به نويد حكومت كرمانشاهان و ملاطفت شهريار جهان مستمال ساخت و ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين چنانكه بدان اشارت شد عريضه كرد و علامتى كه با حشمة الدّوله مواضعه داشت در عنوان عريضه رقم كرد.

لاجرم حشمة الدّوله در سفر دار الخلافه يك جهت گشت و چنان صواب شمرد كه با بهرام ميرزا ديدار نكند و از محل حشمت خود خويش را ساقط نسازد. لاجرم روز ورود بهرام ميرزا به شهر كرمانشاهان از دروازۀ ديگر بيرون شده راه طهران پيش داشت، امّا چون بهرام ميرزا در دار الامارۀ كرمانشاهان اقامت جست و كار آن بلده را به نظم كرد، فرزندان شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] را جداگانه نواخت و نوازش فرمود و اجرى هر را يك چون روزگار پدر و برادر مقرّر داشت.

آنگاه ملا عبد العزيز كاشانى را كه مأمور به ملازمت او بود روانه لرستان فرمود تا نصر اللّه ميرزا را كه از

ص:226

قبل برادر خود حشمة الدّوله حكومت آن اراضى داشت روانه كرمانشاهان دارد و محمّد على خان مكرى ايشيك آقاسى شاهزاده محمّد على ميرزا را كه متوقف كرمانشاهان بود روانۀ خوزستان فرمود تا برادر ديگر حشمة الدّوله، اسد اللّه ميرزا را نيز از آنجا به كرمانشاهان فرستد و صورت حال را نگار داده انفاذ درگاه شاهنشاه غازى داشت و خواستار آمد كه برادرش فرهاد ميرزا را به نزديك او گسيل سازند تا در تقديم خدمت به هرچه شايسته داند منصوب دارد.

كارداران دولت او را به تشريف تمثال پادشاه مفاخرت بخشيدند و معادل 3000 تومان زر مسكوك عطا كردند و 1000 تومان ميرزا تقى قوام الدّوله را بذل رفت و فرهاد ميرزا را نيز از تبريز طلب فرموده روانۀ حضرت او داشتند. بعد از ورود او به كرمانشاهان، بهرام ميرزا او را به حكومت لرستان مأمور فرمود.

بالجمله مملكت كرمانشاهان و لرستان و خوزستان بر بهرام ميرزا راست ايستاد، نصر اللّه ميرزا والى و اسد اللّه ميرزا به نزديك او شدند و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله در عشر اول شوال وارد دار الخلافه گشت و در حضرت شاهنشاه غازى حاضر شده زمين ببوسيد و پادشاه از ورود او نيك شاد شد چه فروسيّت و شجاعت او را از همه شاهزادگان افزون مى دانست.

و هم در شهر ذيقعده شاهزاده محمود [ميرزا] را كارداران دولت در لرستان مأخوذ داشتند و روانۀ درگاه پادشاه نمودند و او در اراضى لرستان با عددى قليل طىّ مسافت كرده كه به عتبات عاليات سفر كند و چاكران درگاه پادشاه چنان تفرّس كردند كه مكنون خاطر محمود ميرزا آن است كه مردم لرستان را با خود هم داستان كند و عصيان ورزد، لاجرم گرفتار شد.

و هم در اين سال فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى مأمور به حكومت مازندران گشت و آن مملكت را به نظام كرد و بعضى از تركمانان كه در جزيرۀ ميان كاله كمين گاه ساخته به اسر و نهب مردم مى پرداختند كيفر كرده هزيمت داد.

ص:227

ذكر وقايع احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1251 ه. / 1835 م.

اشاره

در سال 1251 ه. مطابق پيچى ئيل تركى چون 10 ساعت و 29 دقيقه از روز يكشنبه دوم شهر ذيحجة الحرام سپرى شد، آفتاب در بيت الشرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن نوروز به پاى برد.

در اين بساط عيد چون در حضرت پادشاه بزرگان درگاه بر صف شدند و هركس در جاى خود ايستاده شد، ظلّ السّلطان به همان سلبى كه فتحعلى شاه را سلام مى داد در رفت و خفتان خويش را بپوشيد و آن تاج زر كه همه ساله به قانون داشت بر سر زد و از بيرون ايوان بر لب آبگير بايستاد و پادشاه را درود و تحيّت فرستاد و بر عادتى كه چاكران درگاه پادشاه عجم را مخاطب سازند در گفت وشنود، قربان خاكپاى مباركت شوم گفت.

اما شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آرا به دست آويز وجع پاى و شيخوخت خويش به درون ايوان شده سلام داد و لختى دورتر از پايۀ تخت پادشاه بنشست، قايم مقام چون اين بديد شاهزاده بهاء الدّوله را به نزديك او رسول فرستاد و پيام داد كه ظلّ السّلطان برادر اعيانى نايب السّلطنه است و فتحعلى شاه وصيّت فرمود كه محمّد شاه حشمت او را نگاهدارد و قدر او را رفيع سازد، با اين همه با تاج و خفتان خويش بر لب آبگير ايستاده، تو را چه افتاده كه گاهى پادشاه را در عريضه خويش شاه بابا جانم به جاى عنوان نگار مى كنى - كنايت از آنكه با آقا محمّد شاه شهيد همنام است - و گاهى در پايۀ سرير سلطنت جلوس مى فرمائى. ازين پس در عنوان عريضه قربان خاكپاى مباركت شوم بنويس و در پيشگاه پادشاه ايستاده باش و اگرنه از آن نگار، عرضۀ دمار خواهى شد و از اين نشست تن و جان خواهى خست.

و در اين عيد شاهزادگان بزرگ مانند محمّد ولى ميرزا و محمّد رضا ميرزا و

ص:228

شاهزاده بهاء الدّوله و محمود ميرزا و حشمة الدّوله و ديگر كسان در پيشگاه حضرت بر صف بودند و كار آذربايجان و مازندران و عراق و اصفهان به نظام بود و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه حاكم بروجرد و بختيارى و شيخعلى ميرزا حاكم ملاير و تويسركان و هميون ميرزا حاكم نهاوند از قفاى يكديگر در عشر اول ذيحجه وارد دار الخلافه گشتند و در عيد اضحى هم گروه تقبيل سدۀ سلطنت كردند.

گرفتارى شجاع السّلطنه و فرمانفرما به دست معتمد الدّوله و انجام كار آنها

اما از آن سوى معتمد الدّوله چنانكه مرقوم افتاد، بعد از ورود به شيراز كس به نزد فرمانفرما و شجاع السّلطنه رسول فرستاد و پيام داد كه از پس ديوار ارك نشستن و در به روى خويش بستن و خود را به عصيان پادشاه بلند آوازه كردن پسند خردمند نباشد، شما را كه از حدود خوزستان تا حوزۀ بلوچستان دست قدرت دراز بود كدام كار به ساز كرديد كه در تنگناى ارك شيراز توانيد كرد، همانا اگر دير بپائيد و در نگشائيد به نيروى كوشش و قوّت يورش و گلوله هاى توپ باره كوب اين قلعه پست شود و قبّۀ جلال شما كه هرگز پستى نديده با خاك يكسان گردد؛ و اگر اجازت رود من يك تنه به حضرت شما آيم و شما را از قبل پادشاه آسوده خاطر كنم. فرمانفرما بدين سخن رضا داد و سخن بر اين نهاد.

اما از آن سوى شجاع السّلطنه با برادر گفت صواب آن است كه چون بامداد معتمد الدّوله بدين جا حاضر شود و با ما سر سخن باز كند به كيفر اين زشتى كه به روى ما آورده و او را به يك ضرب تيغ دو نيمه كنم و چون او از ميان برخيزد و سپاهش بى سالار ماند با معدودى بر لشكرش بتازم و جمله را پراكنده سازم و اين توپخانه و آلات حرب و ضرب را به دست كنم، و گمان آن نيز دارم كه بعد از قتل معتمد الدّوله اين لشكر در گرد ما انجمن شوند و از بهر ما براى جنگ اعدادى تازه باشد. فرمانفرما فرمود اين نيك رائى است اما بباش تا از من ايمائى رود، قبل از اشارت من بر اين كار جسارت مكن.

سخن بر اين نهادند.

و روز ديگر معتمد الدّوله

ص:229

با چند تن از شناختگان درگاه به حضرت فرمانفرما شد و چون نگاهبانان و حارسان ارك، كار فرمانفرما را استوار نمى دانستند از درآمدن مردم بيگانه اظهار كراهتى نمى كردند. لاجرم از قفاى يكديگر جماعتى از سربازان به ارك دررفتند و چون معتمد الدّوله با فرمانفرما آغاز سخن كرد و لختى از سطوت پادشاه و صولت سپاه باز راند، فرمانفرما را قوّت پاسخ و قدرت اشارت نماند. و در حال معتمد الدّوله حكم راند كه چند تن سربازان، ايشان را نگاهبان باشند و نگذارند به سراى درونى و نزديك پردگيان عبور كنند و گفت من حقّ نعمت فتحعلى شاه را فراموش نمى كنم و اولاد ايشان را زحمت نمى رسانم.

لاجرم سليمان ميرزا و پسران فرمانفرما و فرزندان شجاع السّلطنه هريك هرچه توانستند از مال پدر برگرفتند و به جانب بصره و بغداد فرار كردند.

آن گاه معتمد الدّوله فرمانفرما و شجاع السلطنه را به منصور خان سرتيپ فراهانى سپرد تا با فوجى از لشكريان راه طهران برگرفت، چون ايشان را در قريۀ كهريزك كه 3 فرسنگ تا طهران مسافت است فرود كردند، به صوابديد و صلاح و اصرار و الحاح قايم مقام، شاهنشاه غازى حكم داد تا چند تن از مردم دژخيم ملازم محمّد باقر خان بيگلربيگى دار الخلافه شده بدانجا سفر كردند، شجاع السّلطنه را از هردو چشم نابينا ساختند و اين واقعه در شب يكشنبۀ سيزدهم شهر ذيحجة الحرام بود و پس از 2 روز در سه شنبۀ پانزدهم هر 2 تن را وارد طهران كردند و فرمانفرما را در خانۀ منوچهر خان معتمد الدّوله منزل دادند.

و چون در اين سال مرض وبا طغيان كرد، چنانكه مذكور مى شود، فرمانفرما به مرض وبا گرفتار شد. ميرزا حسين، حكيمباشى فتحعلى شاه او را عيادت كرد و از بهر معالجت دوايى كه به قيمت اندك بود تجويز نمود. فرمانفرما گفت مداوا چه كنى كه نه خادمى دارم كه مهيّا كند و نه درهمى كه بها كنم. ميرزا حسين سخت شرمناك شد و چون زرى لايق با خود نداشت معدودى از فلوس نحاس در زير بساط

ص:230

گذاشت و برفت. مسموع افتاد كه وقتى اسبهاى رمۀ فرمانفرما را به شمار كردند 18000 برآمد و او را خزانه هاى اندوخته و بارهاى مرواريد بود. بالجمله در شب پنجشنبۀ بيست و ششم ربيع الاول سال 1252 ه. /ژوئيه 1836 م. به جهان جاويد خراميد.

قصۀ ولى خان ممسنى

اكنون حديث معتمد الدّوله در مملكت فارس به پاى مى رود، بعد از آنكه فرمانفرما و شجاع السّلطنه را روانۀ دار الخلافه نمود، اراضى فارس را به تحت فرمان كرد و به دفع مخالفين پرداخت. نخستين محمّد على خان ايلخانى قشقائى و ميرزا محمّد فسائى را گرفته روانۀ طهران نمود، امّا ولى خان ممسنى كه روزگارى دراز مى رفت كه با فرمانگزاران فارس طريق فرمان نمى سپرد و در عصيان با كارداران دولت نام بردار بود، هم در اين وقت 10000 تن سوار گرد خود انجمن كرده، تمامت شوارع و طرق را مسدود داشت و كاروانيان و مجتازان را عرضۀ نهب و غارت مى گذاشت، قلعۀ گل و گلاب و قلعۀ سفيد كه از زمان رستم دستان تاكنون به استحكام داستان است، از معاقل او بود و در طريق اين قلاع سنگهاى صخره تعبيه كرده بود كه اگر وقتى مردم بيگانه بدانجا يورش برند و صعود كنند به اندك جنبشى كوه پارهاى چند زبر زير شود و از فراز به فرود رود كه هر لختى 200 مرد را با خاك عجين سازد.

مع القصه معتمد الدّوله يك تن از ملازمان خود را بدو فرستاد و پيام داد كه بيهوده دورگرد مباش كه در مملكت چنين پادشاهى قهار ملاذى و پناهى از بهر تو نخواهد بود.

ولى خان، محمّد باقر خان پسر خود را به نزديك معتمد الدّوله فرستاد و اظهار فرمانبردارى كرد و خواستار شد كه او را حاضر خدمت نكند. معتمد الدّوله، محمّد باقر خان را مورد ملاطفت و اشفاق داشت و به تشريفات گوناگون خاطرش را شاد ساخت و گفت تا ولى خان را ديدار نكنم هرگز نزد من موثق نباشد و خاطر او نيز آسوده نشود، هم اكنون تعجيل كن و با پدر به نزديك من بشتاب.

محمّد باقر خان برفت و قصّه بگفت. ولى خان با خود انديشيد كه اگر يك تنه

ص:231

به شهر دررود و فرزندان و لشكريان او به دست نباشند، معتمد الدّوله هرگز او را مأخوذ ندارد.

پس اموال و اثقال خود را در قلعۀ سفيد جاى داده نگاهبان برگماشت و اهل و عشيرت خود را به اتّفاق محمّد باقر خان پسرش در قلعۀ گل و گلاب سكون فرمود و خود به شهر درآمده، نزديك معتمد الدّوله حاضر گشت. مردمان از ديدار او عجب كردند و در نزد معتمد الدّوله دوست و دشمن متّفق الكلمه گشتند كه ديو بيابان گرد به پاى خويشتن به بند آمده، رها كردن او از خرد بعيد است. لاجرم معتمد الدّوله فرمان كرد تا او را گرفته بازداشتند.

ولى خان چون خود را گرفتار ديد از در زارى و ضراعت بيرون شد و بر ذمّت نهاد كه قلعۀ سفيد را بر روى لشكريان مفتوح دارد و چندانكه اموال مردم را به غارت و سرقت برده و چندانكه پسران فرمانفرما هنگام فرار ذخيرۀ خود را نزد او به وديعت نهاده اند بسپارد. لاجرم معتمد الدّوله، محمّد طاهر خان قزوينى را با 2000 تن سواره و پياده مأمور به فتح قلعۀ سفيد ساخت و سليم خان سركردۀ سوارچگنى و حسنعلى خان سرهنگ فوج زرندى را با او متّفق داشت. ولى خان را نيز با ايشان سپرد و فرمود او را نگران بباشند تا آن زمان كه آنچه بر ذمّت نهاده ادا سازد. پس محمّد طاهر خان، ولى خان را برداشته تا به قلعۀ نورآباد كه از مستحدثات ولى خان است و تا قلعۀ سفيد نيم فرسنگ مسافت دارد كوچ داد.

در آنجا ولى خان با وعده وفا كرد و قلعۀ سفيد را از مردم خود پرداخته به دست لشكريان سپرد و محمّد طاهر خان فوجى از سربازان زرندى را به حراست آنجا بازداشت و با ولى خان اظهار مهر و حفاوت افزون كرد و پس از روزى چند او را گفت: از اين سفر نه غرض قلعۀ سفيد بود و بس؛ بلكه اموال منهوبه بايد مسترد شود و قلعه هاى ديگر نيز سپرده آيد. ولى خان از اصغاى كلمات او از سپردن قلعۀ سفيد نيز پشيمان گشت و روزى چند به مماطله و مسامحه مى گذشت تا يك شب كه محمّد طاهر خان را دل به طرف

ص:232

لهو و لعب رفت، بساطى بگسترد و سران سپاه را نيز حاضر كرد و بگساريدن كاسات عقار و اصغاى موسيقار پرداخت.

ولى خان كه حاضر انجمن بود چون دماغها را از تبخير شراب پرتاب ديد و نگاهبانان خود را نيز سرشار پيمانه و از خويش بيگانه يافت، كس فرستاد و بعضى از مردم خود را از قلعۀ نورآباد برآورده در كنار لشكرگاه، ايشان را با خود هم داستان ساخت و ناگاه بر مستان تاخت و در حملۀ نخستين محمّد طاهر خان و رضا قلى خان و سليم خان را مأخوذ خود داشته تا قلعۀ نورآباد براند و بند برنهاد و لشكر او را هزيمت كرد، چنانكه تا شيراز عنان نكشيدند و چون صبح برآمد كس به قلعۀ سفيد فرستاد سربازان زرندى را پيام كرد كه هم اكنون از قلعۀ سفيد بيرون شويد و سر خويش گيريد و اگرنه سركردگان شما را سر برگيرم. سربازان زرندى در پاسخ گفتند ما فرمانبردار پادشاهيم و از قتل 100 تن چنين سركردگان باك نداريم و در حراست قلعه نيكوتر شدند.

اما از آن سوى چون هزيمت شدگان به شهر شيراز در رفتند، معتمد الدّوله از اين قصّه آگاه شد و سخت تافته خاطر گشت و در زمان لشكرى از سوار و پياده به ساز كرد و با توپخانه و قورخانه به ملازمت شكر اللّه خان نورى و شيل صاحب انگريزى بيرون فرستاد و ايشان تا قلعۀ نورآباد تاختن بردند. ولى خان چون قوّت مقابله و مقاتله نداشت، عشيرت خود را كوچ داده با اموال و اثقال راه بيابان برگرفت و از دور و نزديك در شعاب جبال و شكاف اراضى از اين درّه به آن درّه همى شد [و] محمّد طاهر خان و ديگر سركردگان را با خود محبوسا همى برد. از پس او لشكريان، قلعۀ نورآباد را فروگرفتند و در فحص حال ولى خان همى روز شمردند.

يك دو ماه كه بدين گونه رفت و اين خبر در طهران معروض درگاه شاهنشاه غازى افتاد، پادشاه را عرق غضب در ضربان آمد و معتمد الدّوله را فرمان كرد كه چون اين منشور بخوانى، بى توانى خويشتن از شيراز بيرون شو و ولى خان را در هر بيغوله كه باشد دستگير كرده و دست بسته به حضرت فرست.

ص:233

چون اين منشور به معتمد الدّوله رسيد يك دل و يك جهت آهنگ ولى خان كرد و از آن سوى چون ولى خان در حبس و بند محمّد طاهر خان و ديگران سودى نيافت، بلكه آن را سبب تهييج و جنبش لشكر دانست، ايشان را رها ساخت تا به شيراز آمدند.

پس معتمد الدّوله محمّد طاهر خان را در شيراز گذاشته خود با سپاهى بزرگ خيمه بيرون زد و در خدمت شاهزاده فيروز ميرزا كه اين وقت حكومت فارس نامزد وى بود راه برگرفت. ولى خان چون اين بشنيد سفر بهبهان پيش گرفت كه خويشتن را به قلعۀ گل و گلاب رساند و در آنجا متحصّن گردد. خواجه حسين گلابى كه از پيش با او هم داستان بود، مقدم او را مبارك داشت و قلعۀ گل كه در فرود قلعۀ گلاب واقع است بدو سپرده و او باقر خان پسرش را با زنان و فرزندان در آنجا جاى داد و خود با لرهاى ممسنى اطراف بيابان گرفت و هرروز در بيغوله و دره [اى] روز همى گذاشت.

از اين سوى چون فيروز ميرزا و معتمد الدّوله با آن لشكر نامور به اراضى بهبهان رسيدند و خواجه حسين از عدّه و عدّت ايشان آگهى يافت، دانست كه از در ستيزه بيرون شدن پيشانى بر سندان زدن است، لاجرم بى درنگ به لشكرگاه فيروز ميرزا درآمد و نخستين به نزديك معتمد الدّوله آمده، اظهار عقيدت و انقياد كرد و بى كلفت خاطر قلعۀ گلاب را مسلم داشت. معتمد الدّوله حكم داد تا 300 تن از سربازان در قلعۀ گلاب جاى كردند و چون قلعۀ گلاب بر قلعۀ گل مشرف بود، سربازان دهان تفنگها را به طرف باقر خان و فرزندان و زنان ولى خان گشاد دادند. زمانى دير برنيامد كه قلعه مسخر گشت و لشكريان تاختن كرده، باقر خان و عشيرت ولى خان را به تمامت دستگير نمودند و دست بسته به لشكرگاه فرستادند.

در اين وقت نيز مكشوف افتاد كه ولى خان در اراضى كازرون گريخته است و در آنجا روزگار همى برد، معتمد الدّوله بفرمود تا اسمعيل خان قراچورلو با 300 تن سوار از دنبال او شتاب گرفت و در عرض راه معلوم داشت كه ولى خان در قريۀ خانه زنان كه از قراى شيراز است پنهانى زيستن كند. لاجرم به شتاب برق و

ص:234

باد تاختن برد. نيم شبى اطراف او را فرو گرفت؛ و بى آنكه تيغى از نيام برآيد يا تيرى از كمان گشاده بيند، او را گرفته و بسته به كازرون آورد و صورت حال را معروض فيروز ميرزا و معتمد الدّوله داشت و حكم رفت تا او را به شيراز كوچ داد.

بعد از ورود او به شيراز، معتمد الدّوله، ولى خان را با كنده و زنجير روانۀ دار الخلافه نمود و بسيار كس از مردم او را كه اصول شرارت بودند نابينا ساخت و از دزدان و صعاليك قبيلۀ او و ديگر قبايل چندان سر بريد و از سرهاى ايشان منارها برآورد كه قاطعان طرق را يك باره دست طمع مقطوع گشت، چنانكه وقتى مسموع افتاد كه يك تن از ملازمان معتمد الدّوله را معادل 1000 تومان زر مسكوك بر فتراك بسته بود و در اراضى ممسنى اسب را بر درختى بسته بخفت و اسب رها گشته برفت، بعد از 2 روز كه اسب خويش را بيافت همان زر بر فتراك بسته داشت و هيچ كس را از قبايل ممسنى آن دل نبود كه تواند آن زر بگشايد و دست بدان آلايد. لاجرم كاروانيان و مجتازان در امن و امان بزيستند.

حكومت اردشير ميرزا در گرگان و استرآباد

هم در اين سال شاهزاده اردشير ميرزا برحسب فرمان شاهنشاه غازى مأمور به نظم گرگان و استرآباد شد و اسكندر خان قاجار دولّو با فوج مراغه و ابراهيم خليل خان سلماسى با دو فوج و مصطفى قلى خان سمنانى با فوج سمنانى و فوج دامغانى و 200 تن غلامان ركابى و 2000 سوار شاهيسون و كرد و 12 عرّادۀ توپ ملازم ركاب او شدند و از شاهنشاه غازى اسبى با زين زرّين و خنجرى مرصّع به جواهر ثمين تشريف يافته از دار الخلافه بيرون شد و راه بسطام پيش داشت.

شاهزاده اسمعيل ميرزا كه از روزگار ديرين با نايب السّلطنه مبرور عباس ميرزا عقيدت صافى نداشت و با شجاع السّلطنه طريق مواضعه مى گذاشت هراسناك شد و از جماعت عرب و عجم شاهرود و بسطام و تركمان دشت انجمنى كرد كه اگر تواند، اردشير ميرزا را گزندى رساند. امّا شاهزاده با لشكر جرّار مانند آتش

ص:235

و آب پست و بلند زمين را به شتاب سحاب و شهاب درنوشت و راه بدو نزديك كرد. لشكر او از چنين سيلى دمنده چون خس و خاشاك به هر سوى پراكنده شدند و اسمعيل ميرزا بيچاره ماند. پس شاهزاده اردشير ميرزا از گرد راه برسيد و او را مأخوذ داشته به طهران فرستاد و لشكرى كه با خود داشت مأمور فرمود كه سفر خراسان كرده ملازم خدمت شاهزاده قهرمان ميرزا باشند و خود نيز تا مزينان برفت.

و از آنجا با لشكرى قليل مراجعت نمود و بسطام را به نظام كرد و طريق استرآباد سپرد و بى توانى از آن اراضى سپاهى فراهم آورده به دشت گرگان تاخت و چون اين خبر به عرض كارداران دولت رسيد، حاجى على اصغر خواجه سراى را با توپخانه و قورخانه و صمصام خان را با فوج ينكى مسلمان و بخشعلى خان يوزباشى را با 200 تن غلام ركابى و 1000 تن سوار شاهيسون و افشار به ملازمت ركاب او گسيل ساختند و ايشان در كنار گرگان بدو پيوستند. لاجرم از مردم يموت و كوكلان منال ديوان بگرفت و بر زيادت گروگان و پيشكش اخذ نموده روانۀ طهران داشت. [و] شاهنشاه غازى او را خلعتى لايق و كاردى مرصّع به جواهر شاهوار تشريف فرمود. از پس آن، شاهزاده ديگرباره سفر بسطام كرد و از آنجا به دار الخلافه آمد.

گرفتارى ميرزا ابو القاسم قايم مقام به فرمان شاهنشاه غازى و خاتمۀ كار او

اكنون به وقايع دار الخلافه بازگرديم. بعد از جشن نوروزى چون روزى چند برفت و هوا را سورت گرما باديد شد، شاهنشاه غازى از طهران به باغ نگارستان تحويل داد و كارداران دولت در پيرامون نگارستان خيمه ها افراشته كردند و ميرزا ابو القاسم قايم مقام در باغ لاله زار كه يك تير پرتاب تا نگارستان مسافت است نشيمن كرد.

اين هنگام شاهنشاه غازى در قيد و بند قايم مقام يك جهت گشت، چه از دير

ص:236

باز از وى رنجيده خاطر بود. با اينكه تشريف وزارت خاص از بهر قايم مقام مى نمود و عقده هاى سخت را به سرانگشت تدبير توانست گشود [و] فاضلى مؤدب و اديبى مجرب بود، آن كبرى كه با منصب همساز است و آن غفلتى كه با دولت انباز نگذاشت كه دل پادشاه را با خود صافى دارد و كدورات خاطرش را كه به سالهاى دراز متراكم بود بزدايد، چه از آن وقت كه وزارت نايب السّلطنه عباس ميرزا داشت پيوسته محمّد شاه از روش او به اكراه بود. اجرى و مواجب ملازمان حضرتش را بى كلفت و مشقت ادا نمى نمود و در حل و عقد امور دولت هرگز بر مراد او تقديم امرى نمى فرمود.

در مملكت خراسان يك شب چنان افتاد كه شاهزاده محمود در سراپردۀ محمّد شاه به ميهمانى حاضر شد، شاهنشاه غازى، قايم مقام را پيام كرد كه امشب مرا ميهمانى رسيده، خورش و خوردنى كه لايق ميزبان و ميهمان باشد بفرماى تا در اينجا حاضر كنند.

در پاسخ گفت قانون شما آن است كه هر شب بايد در سر خوان نايب السّلطنه كار اكل و شرب كنيد، خوان جداگانه به دست نشود. هم اكنون مهمان را عذر در كنار نهيد و بدانجا كوچ دهيد. محمّد شاه از اين سخن سخت آشفته شد و حشمت مانع بود كه قايم مقام را كيفر كند. ميرزا حسن آشتيانى مستوفى الممالك كه آن وقت در حضرت نايب السّلطنه مستوفى بود اين قصّه بشنيد و كار آن مجلس را از خورش و خوردنى ساخته كرد.

مع القصه از اين گونه كردارها فراوان افتاد كه در هريك، پادشاه غيور قتل قايم مقام را بر خويش واجب مى داشت و در خاطر نهفته مى كرد. بعد از آنكه در تخت سلطنت جاى كرد و زمام مملكت به دست گرفت همچنان كار وزارت با قايم مقام بود. اين هنگام نيز بر عادتى كه داشت بر مراد خاطر پادشاه كمتر مى رفت و اگر حكمى از پادشاه مى رسيد و آن را با صلاح دولت راست نمى دانست يا با طبع خويش موافق نمى يافت بى سؤال و جواب برخلاف آن حكم فرمان مى كرد و اين همه بر غضب شاه افزوده مى گشت و آن كين ديرينه نيز جوش مى كرد.

ص:237

وقتى چنان افتاد كه شاهنشاه غازى معادل 20 تومان زر به مردى باغبان عطا فرمود، قايم مقام كس فرستاد و آن زر استرداد كرد و بى توانى به شاهنشاه پيام داد كه ما هر دو در خدمت دولت ايران خواجه تاشانيم، الا آنكه تو چاكر بزرگترى و ما از 100000 تومان بر زيادت نتوانيم ايثار خويشتن كرد، اگر خواهى مهماندارى مملكت ايران را خود مى كن و 80000 تومان اين زر تو را باشد و من با 20000 تومان كوچ دهم و اگرنه من ميهمان دار شوم و تو با 20000 تومان قناعت فرماى. پادشاه را كه در خاطر خوى شير شرزه نهفته اند از اين كردار و گفتار آتش غضب افروخته گشت و ساختۀ هلاك و دمار قايم مقام آمد.

و از آن سوى قايم مقام كين و كيد پادشاه را با خود مى دانست اما چنان مى پنداشت كه تا بر تمامت ملك ايران نيك مستولى نشود، بر طريق دفع او نرود و با خود مى انديشيد كه تا آن هنگام، به دست وزراى مختار و دول خارجه و تدبيرهاى ديگر سجلّى به خاتم بزرگان ايران و سلاطين دول خارجه رقم كند كه چنانكه پادشاهى در خاندان سلاطين قاجار به شرط ولايتعهد از پدر به پسر يادگار است و هيچ كس آرزوى آن مقام نكند وزارت نيز بدين گونه باشد. پادشاهان نتوانند او را و فرزندان او را از وزارت خويش خلع كنند و غافل از آن بود كه تدبيرها با تقديرها راست نيايد.

بالجمله شاهنشاه غازى، چون هنوز پسرهاى فتحعلى شاه از محل خود ساقط نشده بودند و در چشم مردم با شوكت و مكانت تمام بودند اكراه مى داشت كه قايم مقام از مكنون خاطرش آگاه شود، مبادا كيدى آغازد و خللى در كار ملك اندازد. لاجرم با ميرزا نصر اللّه اردبيلى صدر الممالك و محمّد حسين خان زنگنه ايشيك آقاسى باشى و چند تن ديگر از رازداران حضرت در تدمير او هم داستان شد و حاجى ميرزا آقاسى را كه در طريقت پيشواى خويش مى دانست نيز آگاه كرد.

اما قايم مقام شب يكشنبۀ بيست و چهارم صفر هنگام نماز ديگر، با ميرزا تقى على آبادى و ميرزا موسى نايب رشتى ميعاد نهاد كه به خانۀ ميرزا محمّد پسر ميرزا

ص:238

احمد كاشى رفته در وفات ميرزا زين العابدين مستوفى كاشى كه عمّ او بود او را تسليت و تعزيت گويد. اين وقت از حضرت پادشاه كس به احضار او برسيد و او را طلب فرمود. و از آن سوى شاهنشاه غازى قاسم خان قوللر آقاسى را حاضر كرده، فرمود كه سالها پروردۀ نعمت ما بوده و در مهد فراغت غنوده [اى] امروز در تقديم اين خدمت اگر همه جان بر سرش كرده [اى] مسامحت نبايد روا داشت. قاسم خان اجابت فرمان را جبين ضراعت بر خاك نهاد، آن گاه اللّه ويردى بيك مهردار و ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را كه موثق و ممتحن بودند هريك را آلتى قتاله سپرد و فرمود بعد از درآمدن قايم مقام به نگارستان او را حكم به اقامت كنيد و اگر فرمان پذير نشود و ساز مراجعت كند به ضرب گلوله اش از پاى درآريد.

مع القصه قايم مقام به باغ نگارستان درآمد، او را گفتند در بالاخانۀ عمارت دلگشا باش تا پادشاه از سراى درونى بيرون شود. اللّه ويردى بيگ و ميرزا رحيم حربه هاى خويش پنهان داشته او را در بالاخانه جاى دادند و در برابرش ايستاده شدند، چون زمانى برگذشت و شاه حاضر نشد، گفت من با چند تن ميعاد نهاده ام كه به تسليت دوستى رفته باشم، صاحبخانه چشم به راه است. ميرزا تقى و ميرزا موسى نيز در شاهراه انتظارند در حضرت پادشاه معروض داريد كه زحمت بيرون شدن بر خود ننهد، فردا از بامداد حاضر حضرت خواهم شد. گفتند شاه فرمود تا مرا ديدار نكند مراجعت نفرمايد.

لختى ديگر توقّف كرد و ديگرباره آهنگ بيرون شدن فرمود، اللّه ويردى بيگ گفت فرمان اين است كه هم در اينجا بباشيد. گفت همانا من محبوسم و كلاه خويش را به زير سر نهاده رداى خويش را زيرپوش كرد و بخفت.

و از آن سوى شاهنشاه، اسد بيگ فرّاش خلوت را به نزديك حاجى قاسم خان سرتيپ فوج فرستاد و فرمان داد كه من قايم مقام را مأخوذ داشتم، هم اكنون فوجى از سربازان را بفرست تا اطراف باغ لاله زار پره زنند و نگاهبان باشند و مردم او را

ص:239

نگذارند از جائى به جائى متردّد شوند. حاجى قاسم خان گفت هرگز من با پيام، دل اين كار ندارم الا آنكه شاهنشاه غازى با خط خويش رقم كند. ديگرباره اسد بيگ برفت و خط پادشاه بياورد.

لاجرم حاجى قاسم خان گروهى از سربازان را حكم داد تا ميرزا محمّد و ميرزا على و ديگر فرزندان و ملازمان قايم مقام را نگاهبان شدند و اطراف باغ لاله زار را فروگرفتند و محمّد رضا خان فراهانى پسر عمّ قايم مقام را كه از خراسان رسيده بود، در پرۀ سرباز انداختند و بعضى از اموال و اثقال و اسب و استر او را يحيى خان ميرآخور نايب السّلطنه عباس ميرزا مأخوذ و مضبوط ساخت، از اين روى كه محمّد رضا خان بعد از وفات نايب السّلطنه در مشهد مقدس كار بر يحيى خان آشفته كرد و خواست او را محبوس و مغلول سازد، يحيى خان نيم شبى خويش را از بارۀ شهر به زير افكند و فرار كرد و اموالش بهرۀ محمّد رضا خان گشت.

مع القصه بعد از بازداشتن قايم مقام در بالاخانۀ دلگشا، شاهنشاه غازى فرمود نخستين قلم و قرطاس را از دست او بگيريد و اگر خواهد شرحى به من نگار كند نيز مگذاريد كه سحرى در قلم و جادوئى در بنان و بيان او است كه اگر خط او را بينم فريفته شوم و او را رها كنم. پس برحسب فرمان، عوانان دژخيم ادات نگارش او را گرفته از بالاخانۀ دلكشا فرود كردند و در بيغوله [اى] كه حوض خانه خوانند محبوس داشتند و بعد از 6 روز در شب شنبۀ سلخ صفرش خپه كردند و جسدش را در جوار بقعۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه با خاك سپردند. از پس آن اموال و اثقال و زر و گوهر و كتابخانۀ او را كارداران دولت مأخوذ داشتند و فرزندانش را مأمور نمودند كه در اراضى فراهان در قراى خويش نشيمن كنند و [از] عشيرت او هركه در آذربايجان بود هم مأمور به اقامت فراهان گشت و هريك را سيورغالى از منال ديوان مقرّر شد تا بدان معاش توانند كرد و برادرزادۀ قايم مقام ميرزا اسحق كه در اين وقت در آذربايجان وزارت فريدون ميرزا را داشت هم از آنجا بيرون شده در دار الامان قم اقامت كرد.

ص:240

فرستادن جمعى از شاهزادگان را به قلعۀ اردبيل و تفويض وزارت اعظم به حاجى ميرزا آقاسى

اشاره

بعد از هلاكت قايم مقام چون آغاز تابستان بود سورت گرما به قوّت شد و هواى طهران عفن گشته مرض وبا در ميان مردم افتاد و شاهنشاه ناچار بود از اينكه به اراضى ييلاق سفر كند و در شريعت سلطنت بعيد مى نمود كه جمعى از شاهزادگان را كه مهيّج فتنه توانند شد در دار الخلافه بگذارد و از آنجا بيرون شود. لاجرم بفرمود تا حاجى خان شكى و پرويز خان چاردولى با جماعتى از سواران روز چهارشنبۀ چهارم ربيع الاول شاهزاده حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و على نقى ميرزاى ركن الدّوله و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و امام ويردى ميرزاى كشيكچى باشى و شيخ على ميرزاى شيخ الملوك و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله و محمود ميرزا و اسمعيل ميرزا را گرفته هريك را با يك دو تن خادم روانۀ اردبيل داشتند و در قلعۀ اردبيل نگاهبانان بر ايشان گماشتند و در عشر اول جمادى الاولى صاحب اختيار پسر محمّد قلى ميرزاى ملك آرا را نيز بدانجا فرستادند.

بالجمله بعد از بيرون فرستادن شاهزادگان شاهنشاه غازى پنجشنبۀ پنجم ربيع الاول از نگارستان به جانب امامه كوچ داد و سراپرده را راست كرده، 2 ماه در آن اراضى اقامت فرمود. و اين هنگام شاهزاده اللّه ويردى ميرزا و ابو الملوك كيومرث ميرزا هراسناك شدند كه مبادا چون ديگر شاهزادگان مورد عتاب و عقابى گردند، لاجرم از ديه دربند كه محل اقامت ايشان بود و تا دار الخلافه 2 فرسنگ مسافت داشت برنشسته به جانب بغداد فرار كردند.

اما بعد از قايم مقام وزارت لشكر همچنان خاصّ ميرزا آقا خان وزير لشكر بود و هيچ كس آرزوى آن محل نمى كرد و در قوّت بازوى خود نمى ديد، چه اين 100000 لشكر را بيشتر به نام و نشان و حسب و نسب مى دانست و كمتر وقت بود كه

ص:241

اگر از اجرى و مواجب يك تن از لشكريان پرسش مى رفت او را به جريدۀ محاسبان و فرد نگارش لشكرنويسان حاجت افتد، مبلغ و مقدار هريك را باز مى نمود؛ بلكه ستده و ناستده را مى دانست، لاكن در وزارت كبرى و صدارت اعظم بسيار كس نيازمند بودند، يك چند روز ميرزا تقى على آبادى و ميرزا موسى نايب رشتى به اتّفاق در بعضى امور مداخلت مى نمودند و ميرزا نصر اللّه صدر الممالك اردبيلى كه اين وقت در قريۀ امامزاده قاسم سكون داشت و هم بدين آرزو روز مى برد؛ لاكن شاهنشاه غازى روى دل با حاجى ميرزا آقاسى داشت و در امامه او ملازم ركاب بود و حل و عقد امور به دست او صورت مى بست و پادشاه او را قطب فلك شريعت و طريقت مى دانست و با او به حسن عقيدت و صفاى نيّت مى زيست و مصدر كشف و كرامت مى شمرد. و از قضا بسيار وقت، از روزگار مستقبل خبرى مى گفت كه به راستى مى پيوست. چنانكه از ميرزا حسن مستوفى الممالك مسموع افتاد كه در حيات فتحعلى شاه خبر وفات نايب السّلطنه عباس ميرزا و جلوس شاهنشاه غازى محمّد شاه را به تاريخ وقت خبر داد و مستوفى الممالك در پشت كتابى بنگاشت و چنان بود كه او گفت.

بالجمله يا در زمان سير سلوك ص 8 فاى خاطرى به دست كرده بود يا كوكبى كه او را بدين مقام بركشاند تربيت مى فرمود و بر زبان و دست او آنچه او را به كار بود جارى مى كرد. بالجمله شاهنشاه غازى به اطراف ممالك فرمان كرد كه قايم مقام را حبس مؤيد كرديم و تدبير امور جمهور را به دست حاجى ميرزا آقاسى بازنهاديم فرمان او را پذيرفتار باشيد.

اما چون حاجى ميرزا آقاسى روزگار خويش را به تعلّم و تعليم برده بود از اسرار سلطنت و رموز ملك دارى بى خبر بود، ميرزا شفيع آشتيانى صاحب ديوان [را] كه مردى اديب و اريب بود و از آواره نگاران و مترسّلان فزونى داشت با خود يار كرد و در حل و عقد امور و رتق و فتق مملكت به مشاورت او همى كار كرد و او را فرمود كه ميرزا حسن آشتيانى آرزوى آن دارد كه مستوفى الممالك باشد و

ص:242

چون او را با محمّد خان - امير نظام از نخست روز طريق موافقت و مرافقت بوده جانب او را فرود من نخواهد گذاشت، لاجرم من بدين امر رضا ندهم و شاغل اين منصب مردى مجرّب مى بايد كه در كارهاى خطير بصير بود و روى دل او نيز با من باشد، امروز آن توئى.

ميرزا شفيع عرض كرد كه من با ميرزا حسن از عم زادگانيم و او از من روزگار بيشتر برده و سال فراوان ديده، حشمت او را نتوانم فرو گذاشت، چه در ميان خويشاوندان كردار من نكوهيده گردد. عاقبة الامر سخن بر اين نهادند كه ميرزا تقى قوام الدّوله را از كرمانشاهان طلب كنند و اين منصب را بدو تفويض دارند. لاجرم ميرزا موسى نايب گيلانى را برحسب حكم پادشاه به وزارت كرمانشاهان و لرستان و خوزستان مأمور داشتند و به خواستارى ميرزا موسى، فرهاد ميرزا نيز با او همراه شد و فرمان رفت تا ميرزا تقى قوام الدّوله راه حضرت سپارد.

و از اين سوى چون حاجى ميرزا آقاسى زشت مى دانست كه كس او را وزير خطاب كند يا صدر اعظم خواند و رتبت خويش را در حضرت پادشاه برتر از اين القاب مى پنداشت و همى بر زبان داشت كه چون نصرت پادشاه اسلام فرض است و مرا در خدمت محمّد شاه عقيدتى به كمال باشد، روزى چند زحمت اين خدمت بر خويش مى نهم و دامن تقواى خويش به پليديهاى دنيوى آلوده مى سازم تا محمّد خان زنگنه امير نظام از آذربايجان برسد و زمام امور را بدست گيرد. و پشت مناشير پادشاه را چنانكه قانون وزيران است خاتم نمى نهاد و اهالى دول خارجه چون دانستند كه حاجى ميرزا آقاسى لقب صدارت و وزارت را مكروه مى دارد او را شخص اول ايران خطاب كردند و اين لقب را پسنده داشت.

اما ميرزا حسن آشتيانى پسر ميرزا كاظم كه پدرش در حضرت شاه شهيد آقا محمّد شاه محلى لايق داشت و خود در نزد نايب السّلطنه عباس ميرزا مستوفى بود و از شناختگان درگاه شمار مى شد و شاهنشاه غازى را مورد الطاف و اشفاق بود، در

ص:243

ايّام توقف امامه مهر خويش را در پشت منشور پادشاه به جاى مستوفى الممالك نهاد و چون منشور به دست حاجى ميرزا آقاسى آمد خاتم او را محو كرد و آن منشور را به نزد پادشاه برده معروض داشت كه اين موضع خاتم خاصّ امين الدّوله است اگر فردا امين الدّوله طريق خدمت جويد و بدين حضرت پويد جواب او چيست. شاهنشاه غازى فرمود كه ميرزا حسن يك شب در خراسان ما را نان داد و مهمان ما را بنواخت، در ازاى آن، ما اين نان از او قطع نخواهيم كرد، شما نيز بايد دين ميرزا حسن را بر ذمّت همّت ما روا ندارى. و روى اين سخن با ضيافت شاهزاده محمود بود چنانكه مرقوم افتاد.

بعد از مراجعت از امامه، ميرزا مسعود تبريزى كه مردى زبان دان بود برحسب حكم وزارت دول خارجه يافت و ضياء السّلطنه را كه در ميان دختران فتحعلى شاه به نام بود از بهر خويش نكاح بست. ميرزا ابو الحسن خان شيرازى كه از پيش وزير دول خارجه بود، از بيم قايم مقام هنوز در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم پناهنده بود از قبل حاجى ميرزا آقاسى مطمئن خاطر شده به شهر درآمد و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت در ميان مقرّبان درگاه منخرط گشت.

اين هنگام شاهنشاه غازى در عشر اول شوال ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را روانۀ اصفهان فرمود و امين الدّوله را پيام كرد كه توقّف تو در اصفهان مورث اختلال حكمرانان آن اراضى است، نخست آنكه بى هول و هرب طريق حضرت گير و چون ديگر چاكران در تقديم خدمت باش و اگرنه تا دار الامان قم سفر كن و هروقت آسوده خاطر شدى راه طهران پيشدار.

امين الدّوله 6 ماه تمام ميرزا رحيم را به مماطله و تسويف بداشت، آنگاه شرحى به وزير مختار انگليس نگاشت و او را به شفاعت برانگيخت. مستر مكنيل از كارداران دولت خواستار شد تا او را رخصت سفر عتبات عاليات دادند. پس امين الدّوله از طريق كوهستان بختيارى به اراضى عراق عرب در رفت و در آستان ملك پاسبان كربلا و نجف مجاور گشت تا رخت به جهان ديگر برد، چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

ص:244

اما از آن سوى چون ميرزا موسى روانۀ كرمانشاهان شد و قوام الدّوله راه طهران پيش داشت، كار آن مملكت را به نظم كرد و بعد از چند ماه كه فصل خريف برسيد، شاهزاده بهرام ميرزا سفر خوزستان را تصميم عزم داد و ساز سپاه كرده با 5000 سواره و پياده و 6 عرّادۀ توپ تا جايدر براند و در آنجا با ميرزا محمود جهانشاهى كه از قبل كارداران دولت مأمور بود عرض سپاه داده، به جانب حليلان كوچ داد و ميرزا موسى به اتّفاق فرهاد ميرزا در حليلان به لشكرگاه پيوست و از آنجا بهرام ميرزا، ميرزا محمود را روانۀ دار الخلافه نمود و ميرزا بزرگ قزوينى را به وزارت لرستان بركشيد و خود با فرهاد ميرزا و ميرزا موسى راه خوزستان برگرفت.

در اول اراضى خوزستان شفيع خان بختيارى از قبل محمّد تقى خان كنورسى بختيارى كه سالها عصيان ورزيده بود و كاروانيان و مجتازان را از در فارس تا خاك كاشان عرضۀ نهب و غارت مى داشت به نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه محمّد تقى خان از حاضر شدن در اين حضرت هراسناك است اگر او را از طلب داشتن به درگاه معفو دارى در تقديم خدمت تقاعد نورزد و همه ساله پيشكش لايق انفاذ دارد. و بهرام ميرزا در پاسخ فرمود كه يك سال است، شاهنشاه غازى صاحب تاج و لوى گشته و محمّد تقى خان از سلطنت او ياد نكرده، اكنون بايد بى بهانه به نزديك ما حاضر شود و اگر نه به قوّت غازيان درگاه او را حاضر كنيم و ميرزا امين على آبادى را به اتّفاق شفيع خان به نزد محمّد تقى خان گسيل ساخت تا ابلاغ حكم كند و خود به جانب دزفول كوچ داد.

جعفر قلى خان پسر اسد خان بختيارى و ديگر بزرگان آن قبايل با سواره و پيادۀ فراوان در شهر دزفول به نزديك شاهزاده انجمن شدند و پس از 10 روز روانۀ شوشتر گشت. در شهر شوشتر شفيع خان و ميرزا امين از نزد محمّد تقى خان مراجعت كرده معروض داشتند كه محمّد تقى خان را نه چنان وحشت و دهشتى مركوز خاطر است كه هرگز بدين لشكرگاه تواند درآمد و شاهزاده يك جهت گشت كه

ص:245

بعد از نوروز لشكر بسازد و به قطع و قمع او بتازد، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

و ديگر در اين سال چون شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله را از حكومت كاشان برحسب فرمان معزول داشتند تا به خدمتى لايق تر از آن برگمارند، روز گرفتارى قايم مقام وارد دار الخلافه گشت و در آن مدّت كه شاهنشاه غازى در امامه جاى داشت عباسقلى خان جوانشير نبيرۀ ابراهيم خليل خان والى قراباغ را كه مردى با نسب بلند و حسب ارجمند است، به حكومت كاشان مأمور فرمود.

وفيات

و هم در اين سال روز پانزدهم محرّم ميرزا زين العابدين مستوفى كاشانى وداع جهان گفت و در پنجم ربيع الاول ميرزا اسد اللّه خان پسرش به مرض وبا درگذشت.

و هم در اين سال ميرزا هدايت پسر ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر رخت به جهان جاويد برد.

و هم در اين بلاى وبا محمّد حسين خان ايشيك آقاى باشى زنگنه و حاجى اسفنديار - خان توپچى باشى و محمّد رضا خان پسر سهراب خان گرجى و آقا فرج ايچ آقاسى و ميرزا نصير لشكرنويس و ميرزا مجيد لشكرنويس و اسمعيل خان پسر عبد الرّزاق خان كاشى به سراى جاويد تحويل دادند و در ممالك ايران نزديك به 50000 كس عرضۀ هلاك گشت. [و هم در اين سال حسينعلى ميرزا فرمانفرما فرزند فتحعلى شاه به مرض وبا در تهران درگذشت].

گرفتارى ظلّ السّلطان و محبوس شدن او در آذربايجان

و در اين مدت كه مرض وبا بالا گرفته بود برحسب فرمان، ظلّ السّلطان در قريۀ امامزاده قاسم كه از قراى طهران است سكون داشت.

بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از امامه به دار الخلافه، ظلّ السّلطان نيز حاضر حضرت شد و از كارداران دولت خواستار آمد كه شهر قم و كاشان را به سيورغال او تفويض دارند و خود در دار الامان قم نشيمن كند. چون در آن مدّت كه در امامزاده قاسم جاى داشت يك دو تن از سركردگان مازندران چند كرّت اسب و مرد حاضر كردند كه ظلّ السّلطان را از امامزاده قاسم به طرفى فرار دهند و اين معنى را ميرزا آقا خان وزير لشكر فهم كرده حصول اين مدعا و مأمول را در عقدۀ محال انداخت و پادشاه را از اين راز آگاه ساخت، لاجرم كارداران دولت توقّف ظلّ السّلطان را در قم روا نديدند؛

ص:246

لاكن اين راز را پوشيده داشته او را اجازت سفر مكه دادند. روز بيست و چهارم رجب كه با اول آذرماه مطابقه داشت از طهران بيرون شد و از قضا روز جلوسش بر تخت سلطنت در طهران هم اول آذرماه بود. بالجمله ظلّ السّلطان چون از شهر به در شد و لختى طى مسافت كرد برحسب فرمان چند سوار برفت و او را مأخوذ داشته سفر آذربايجان فرمودند و در شهر مراغه جاى دادند.

آمدن محمّد خان امير نظام به دار الخلافه

و هم بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از امامه، محمّد خان زنگنه امير نظام از آذربايجان برسيد، بزرگان درگاه و قواد سپاه خاصّه اهالى نظام به استقبال او شتافتند و او را با حشمتى تمام درآوردند و چون حاجى ميرزا آقاسى خود نيز پيوسته بر زبان داشت كه وزارت اعظم خاصّ امير نظام است اعيان درگاه يك باره در گرد او انجمن شدند. امّا حاجى ميرزا آقاسى روزى با ميرزا شفيع صاحبديوان فرمود كه من امير نظام را از بهر آن آوردم و بر پادشاه و چاكران درگاه عرضه دادم كه حشمت او از نظرها محو شود و اكنون كه او را به سوى آذربايجان مراجعت دادم ديگر كسى به طمع و طلب وزارت او نخواهد نشست و دل با من خواهد بست و اگر جز اين [مى] كردم پيوسته مردمان به هواى او مى زيستند و هيچ كارى به نظام نمى شد. مع القصه پس از يك دو ماه برحسب فرمان پادشاه غازى امير نظام روانۀ آذربايجان شد.

آمدن اللّه يار خان آصف الدّوله به دار الخلافه

و از جانب ديگر چون خبر گرفتارى قايم مقام در مملكت خراسان گوشزد اللّه يار خان آصف الدّوله شد بى آنكه منشورى به احضار او صادر شود راه طهران برگرفت و چنان مى پنداشت كه اين هنگام صدارت عظمى بى مانع و دافعى بهرۀ او خواهد بود، بعد از ورود به طهران، وى نيز كار به كام نتوانست كرد، پس از روزى چند فرمان شد تا بى توانى طريق خراسان برگيرد و مملكت خراسان را فرمانگزار باشد و برادر اعيانى شاهنشاه قهرمان ميرزا برحسب امر از خراسان احضار شد و مأمور به آذربايجان گشت و اين وقت كار وزارت اعظم بر حاجى ميرزا آقاسى راست بايستاد.

ص:247

و هم در اين سال مستر الست با مكتوب تهنيت و تحف و تحيّت از دولت انگليس به حضرت شاهنشاه آمد و اتحاد دولتين و اتّفاق جانبين را مشيد مبانى گشت و مورد الطاف خسروانى شد.

و هم در اين سال بهمن ميرزا برادر اعيانى شاهنشاه غازى برحسب فرمان حكمران دار السّرور بروجرد و سيلاخور و محال ملاير و تويسركان گشت و محمّد باقر خان بيگلربيگى به جاى او فرمانگزار دار الخلافه آمد و ديگر برادران پادشاه، خانلر ميرزا مأمور به حكومت يزد شد و منوچهر ميرزا حاكم گلپايگان و خوانسار گشت و همچنان آقا خان محلاّتى امام اسمعيليه در كرمان نافذ فرمان آمد و طريق عصيان و طغيان سپرد چنانكه در جاى خود مذكور شود.

وقايع سال 1252 ه. / 1826 م. و سفر كردن شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار به گرگان براى نظم قبايل يموت و كوكلان

اشاره

در سال 1252 ه. شب سه شنبۀ سيزدهم شهر ذيحجة الحرام چون 4 ساعت و ربع ساعت از شب برآمد، آفتاب به بيت الشّرف تحويل داد و بدايت سنۀ تخاقوى ئيل تركان گشت. شاهنشاه غازى محمّد شاه بر قانون سلاطين عجم جشن عيدى كرد و مردمان را چندان از زر و جامه عطا داد كه هيچ گاه ياد نداشتند. بعد از سپردن بساط عيد تسخير هرات را در خاطر گرفته فرمان كرد تا از ممالك محروسه لشكريان اعداد كار كرده در دار الخلافه ملتزم ركاب شوند.

و هم در اين وقت فريدون ميرزا از آذربايجان برحسب حكم حاضر حضرت شد و قهرمان ميرزا برادر اعيانى پادشاه از خراسان برسيد و منشور فرمانگزارى يافته روانۀ آذربايجان گشت.

آن گاه شاهنشاه غازى روز شنبۀ بيست دوم شهر

ص:248

صفر از دار الخلافه خيمه بيرون زد و در باغ نگارستان نشيمن ساخت و لشكرها همى گرد شدن گرفتند. از آنجا برادر خود فريدون ميرزاى نايب الاياله آذربايجان را با حسن خان سارى اصلان قاجار قزوينى و 5 فوج سرباز و توپخانه و قورخانۀ درخور، روز دهم ربيع الاول بر منقلاى سپاه از راه خوار و سمنان مأمور به طرف بسطام و كالپوش فرمود و خود روز يكشنبۀ هيجدهم ربيع الاول با سپاه بزرگ و توپخانۀ گران از نگارستان كوچ داده چمن فيروزكوه را لشكرگاه كرد و 40 روز در آنجا اقامت فرمود و همه روزه سپاهى از پى سپاهى برسيد. و ميرزا آقا خان وزير لشكر در عرض سپاه و فراهم آوردن مردم جنگى و به دست كردن علوفه و آذوقۀ لشكر خدمتى بزرگ تقديم كرد. چنانكه دوست و دشمن او را تحسين فرستادند. منوچهر خان معتمد الدّوله مراجعت از فارس كرده، هم در آنجا حاضر حضرت شد و پيشكشى لايق پيش گذرانيده مورد عنايت بى نهايت گشت.

چون بسيج خراسان و هرات ساخته شد، فرستادۀ اللّه يار خان آصف الدّوله حكمران خراسان برسيد و عريضه [اى] كه او نگار كرده بود برسانيد، بدين شرح كه اينك در تمامى اراضى خراسان بلاى وبا پراكنده است، در شهر مشهد مقدّس روزى 200 تن افزون بدين مرض از جهان بيرون شود و مردم خراسان در شعاب قلل جبل گريخته اند و هيچ كس را انديشۀ هيچ كس نيست، صواب آن است كه شهريار غازى تسخير هرات را به ديگر وقت اندازد. پادشاه نامدار ناچار عنان بگردانيد و نظم تركمانان تكه و يموت و كوكلان را بر تسخير هرات مقدّم داشت و از فيروزكوه به تدمير تركمانان كمر بست و هيبت سخط پادشاه و نظم وزير لشكر چنان بود كه در 40 روزه اوتراق فيروزكوه 45000 تن سواره و پيادۀ لشكر و 20000 تن بزرگان درگاه و خادمان ايشان، يك سنبله از مرزع رعيّتى پى سپر ستور نگشت.

بالجمله از همان فيروزكوه سران و سرخيلان قبايل يموت و كوكلان را

ص:249

مناشير كرده به محمّد صالح خان كرد محله [اى] سپرد و او را فرمود به ميان تركمانان سفر كن و ايشان را بگو، شما باج گزار سلاطين ايران بوده ايد و قلاّدۀ فرمانبردارى بر گردن داشته ايد، چه افتاده كه يك سال بر افزون مى رود كه از طريق اطاعت و ضراعت به يك سو شده ايد و سر به طغيان و عصيان برآورديد. هم اكنون اداى مامضى بايد كرد يا ساختۀ سزا و غزا بايد بود. روز سيم جمادى الاولى از فيروزكوه رايات نصرت افراخته شد و شيران ابطال در محال گورسفيد بيارميدند و از آنجا كوچ بر كوچ تا منزل شاهكوه عنان نكشيد.

در آنجا بعضى از بزرگان قبايل يموت و كوكلان حاضر درگاه شده جبين مسكنت بر خاك نهادند؛ اما بيشتر از آن جماعت از طريق اطاعت به يك سوى شدند و چنان مى پنداشتند كه كشيدن توپ و بردن لشكر و تحويل بنه و آغروق از قلل جبال و سيقناقهاى سخت كه ايشان راست محال است، چه تاكنون كمتر سلطانى را با احمال و اثقال در آنجا عبور افتاده، لاجرم در جواب محمّد صالح خان و پذيرفتن احكام پادشاه كار به مماطله و تسويف مى كردند.

اين هنگام شاهنشاه غازى فرمان كرد كه فريدون ميرزا كه در كالپوش سكون داشت 5000 سوار دلير از لشكر اختيار كرد، تا قارى قلعه كه تركمانان را معقلى محكم است عنان باز نكشيد و در آنجا گوش بر فرمان باشد. اين حكم از مصدر جلالت صادر شد و شاهنشاه غازى از شاهكوه كوچ داده، ارض تجر و محال ابرسيج را درنوشته به خرقان بسطام فرود شد. روز بيست و پنجم ربيع الاول چمن كالپوش لشكرگاه گشت.

امّا فريدون ميرزا يك روز قبل از ورود موكب پادشاهى محمّد خان امير تومان ايروانى و سهراب خان و حسن خان سارى اصلان را برداشته با 5000 سوار و 6 عرّادۀ توپ راه قارى قلعه برگرفت و اين وقت چنان افتاد كه جمعى از تركمانان كه به اراضى سبزوار به نهب و غارت تاخته بودند، هنگام مراجعت رعيّت تمورتاش بر سر راه ايشان بيرون شده جنگ بپيوستند و گروهى را از آن جماعت عرضۀ شمشير و برخى را دستگير

ص:250

نمودند، چند تن از تركمانان كه جان به سلامت بردند تا قارى قلعه تاختن كرده، ورود پادشاه را به كالپوش و سفر فريدون ميرزا را به قارى قلعه با بزرگان قبايل مكشوف داشتند و ايشان ساختۀ مقاتلت و مبارزت شدند و 10000 تن سوار جنگى انجمن كردند.

از اين سوى چون فريدون ميرزا به ظاهر قارى قلعه رسيد زمين رزمگاه تنگ شد و هر دو لشكر درهم افتادند و تيغ و سنان در يكديگر نهادند. اين هنگام توپچيان دهان توپها را بگشادند و سربازان مانند باران، گلولۀ تفنگ بباريدند. لشكر تركمان از ميدان جنگ به يك سوى شد تا از آتش توپخانه گزند نبيند و چند كرّت از دور و نزديك تركتازى كرده، حمله درافكند و چون دانستند از اين رزم ساختن جز جان باختن كارى به دست نشود، ناچار پشت با جنگ داده، روى به فرار نهاد [ه] و جانب خيوق و خوارزم را پيش داشتند.

لشكريان مسافتى بعيد از قفاى ايشان بتاختند و از آن جماعت 300 تن مقتول ساختند و 250 تن نيز اسير شد و چندان كه اموال و اثقال و آذوقه و علوفه در قارى قلعه بر زبر هم نهاده بودند به دست لشكريان افتاد. پس فريدون ميرزا در قارى قلعه اوتراق كرده صورت حال را معروض درگاه پادشاه داشت و گرفتاران را با سرهاى كشتگان گسيل حضرت نمود و معروض داشت كه قارى قلعه معقلى سخت است، اگر فرمان رود نگاهبانان برگماريم كه در اين حدود هميشه از بهر لشكر سيقناقى باشد.

شاهنشاه غازى فرمود كه فوجى از لشكر را همه ساله در اين قلعه گذاشتن و تيمار ايشان داشتن سودى نباشد، چه تركمانان در اين دشت پهناور بهرجا كه خواهند تحويل كنند، قارى قلعه را با خاك پست كن كه از بهر ايشان معقلى نباشد و آذوقه و علوفه و حبوباتى كه در آن قلعه انبار كرده اند 15 روز اجرى لشكر را برگير و هرچه بماند به آب رود فرو ريز و خود به كنار آب گرگان سفر كن كه ما نيز بدانجا خواهيم شد.

ص:251

لاجرم فرمان فرما برحسب فرمان، قلعه را ويران كرد و حبوبات را خورد ماهيان ساخت و خود آهنگ گرگان كرد.

و از اين سوى شاهنشاه غازى روز بيست و پنجم ربيع الثانى از كالپوش كوچ داده و در منزل دشت شاه نزول فرمود و از آنجا كوچ داده در ارض پاى قراول نزديك به دامان جبل جاى كرد و چون حمل دادن توپخانه و اثقال از آن جبل صعب المسلك به زحمت بود چند روز اقامت رفت. بعد از گذشتن توپخانه، از [ارض] پاى قراول بيرون شده از قراشيخ و كنار آب گرگان طى مسافت فرموده در گنبد قابوس ميان قبايل كوكلان نشيمن كرد.

بزرگان قبايل دامان بر ميان زده آذوقه و علوفۀ سپاهيان را بر پشت اسبهاى سوارى خود حمل داده به لشكرگاه مى آوردند. آن گاه حكم شد تا عباس خان قاجار بيگلربيگى استرآباد 500 تن از بزرگان آن قبايل را به رسم گروگان گرفته به همراه امير سعد اللّه خان فندرسكى روانۀ دار الخلافه داشت. چون كار كوكلان پرداخته شد رايت منصور پادشاهى به طرف مرابع يموت در اهتزاز شد و به جانب بى بى شروان لشكر به جنبش آمد و قبايل يموت از اصغاى اين خبر اموال و اثقال خود را حمل داده به جانب بلخان داغى طريق فرار پيش داشتند.

از قضا فريدون ميرزا كه از قارى قلعه طريق حضرت پادشاه مى سپرد در عرض راه با ايشان دچار شد و بيدرنگ به جنگ درآمد و بسيار كس از آن جماعت بكشت و برخى اسير گرفت و ديگر مردم مال و بنه بگذاشتند و راه فرار برداشتند. اسب و شتر و گاو و گوسفند آن جماعت با تمامت احمال و اثقال بهرۀ لشكريان گشت و فريدون ميرزا، بعد از اين فتح حاضر درگاه شد و شاهنشاه غازى عزم مراجعت را تصميم داده به جانب دار الخلافه كوچ داد.

عزل فضلعلى خان از حكومت مازندران

در دولت آباد دامغان معروض درگاه افتاد كه مردم سارى را از فضلعلى خان حاكم مازندران دهشتى در خاطر نشسته [است] چندانكه از دو سوى ساز مقاتلت و مبارزت طراز داده اند و فضلعلى خان در سراى امارت خويش كه از يك جانب با ديوار

ص:252

بارۀ شهر اتصال دارد جاى كرده و از جماعت كرد و ترك كه شاه شهيد آقا محمّد شاه از عراق بدان اراضى نشيمن فرموده [بود] در گرد خود انجمن ساخته و ايشان از 2000 تن افزون بودند و در برابر اين جماعت مردم سارى هم گروه شده كار به منازعت همى كنند. شاهنشاه غازى بعد از اصغاى اين قصّه فرّخ خان غفارى كاشانى پيشخدمت خاصّه را كه با حصافت عقل و اصابت رأى بود، مأمور داشت كه بدان مملكت سفر كرده حقيقت حال باز داند و به عرض رساند.

وقتى فرخ خان برسيد كه ميان فضلعلى خان و مردم سارى 7 تن به زخم گلولۀ تفنگ از جان پرداخته بود، لاجرم دانست كه ديگر مردم سارى را با فضلعلى خان از در اطاعت نتوان داشت، در سراى يك تن از مردم رعيّت فرود شد و شبانگاه مردم كرد و ترك را به نزديك خود طلب كرد و گفت از اين پس با فضلعلى خان آميختن و خون مردم سارى را ريختن نزديك كارداران دولت پسنده نباشد و صواب آن است كه شما از گرد او پراكنده شويد و به مرابع خويش رويد تا فضلعلى خان يك تنه بماند و خون ريختن نتواند.

جماعت كرد و ترك اين سخن را به صواب دانستند و به خانه هاى خويش شتاب گرفتند. بامداد چون فضلعلى خان جامۀ خواب بگذاشت و هيچ يار و ياور نداشت ناچار پذيرۀ فرمان گشت و فرّخ خان مهماندارى ملازم خدمت او داشته روانۀ دار الخلافه داشت و صورت حال را در عريضه [اى] بنگاشت. كارداران دولت منشور كردند كه برحسب فرمان پادشاهى در آن مملكت آمر و ناهى باشد و كار لشكرى و رعيّت را به نظام بدارد تا حكمران مازندران معلوم و مأمور گردد.

سفر بهرام ميرزا به خوزستان و نظم بختيارى

و هم در اين سال چون عيد نوروز سپرى شد چنانكه از اين پيش مرقوم گشت، بهرام ميرزا از شهر شوشتر به عزم تدمير محمّد تقى خان بختيارى خيمه بيرون زد و محمّد تقى خان قلعه تل را كه نشيمن داشت از مرد و مال تهى ساخته در سيقناق مونگشت كه معقلى استوار است جاى كرد و ايل والوس خود را از مرابع مراتع خود كوچ داده، در اطراف خويش نشيمن فرمود.

ص:253

چون بهرام ميرزا 3 منزل طىّ مسافت كرد و خبر ورود او با توپخانه و لشكر متواتر گشت، قبايل بختيارى كه در كنار محمّد تقى خان بودند هراسناك شدند و گفتند ما را با لشكر پادشاه قدرت مقاتلت نباشد و در ميان ايشان سخن به لا و نعم افتاد.

محمّد تقى خان دانست كه اگر كار اين گونه رود، دور نباشد كه مردم برشورند و او را دست بسته به لشكرگاه فرستند، لاجرم علينقى خان برادر خود را به نزديك بهرام ميرزا رسول فرستاد و خواستار شد كه اگر شاهزاده با معدودى از چاكران لختى از لشكرگاه به يك سوى شود و محمّد تقى خان را ديدار كند عجب نباشد كه وحشت او را بنشاند و ملازم ركاب گرداند. بهرام ميرزا به صوابديد ميرزا موسى نايب و رالنسن صاحب انگريزى آرزوى او را پذيرفتار گشت و ميرزا موسى را از لشكرگاه به نزديك محمّد تقى خان فرستاد تا او را حاضر كند و خود با 100 سوار از قفاى او راه برگرفت.

و از آن سوى محمّد تقى خان به اتّفاق ميرزا موسى با 4 تن سوار طى مسافت كرده به نزديك شاهزاده آمد و بهرام ميرزا او را مطمئن خاطر فرموده، آن گاه برحسب آرزوى محمّد تقى خان، ميرزا موسى را به حراست اردوى خود مراجعت فرمود و خويش فضان آقاى سرتيپ توپخانه و رالنسن صاحب را برداشته با 30 تن سوار روانۀ سيقناق مونگشت شد و محمّد تقى خان را با شمشير و جامه تشريف كرده بعد از 3 روزه مسافت به كوه مونگشت رسيد و آن معقلى است كه از سه جانب طريق عبور مسدود دارد و از اين سوى كه صعود توان كرد نيز 15 ذرع راه را بى نردبان نتوان برشد و بر فراز آن كوه آبى خوشگوار و ساحتى هموار است.

بالجمله [محمّد تقى خان] شاهزاده را بر فراز آن جبل صعود داده شرط ميزبانى به پاى برد و فرزندان خود را حاضر كرده تا هريك جداگانه مورد نواخت و نوازش شاهزاده شدند و خاطر آسوده كردند. روز ديگر بهرام ميرزا، محمّد تقى خان را برداشته به قلعه تل آمد، دو لولۀ توپ بى عرّاده در آنجا بيافت، فرمود تا به كرمانشاهان حمل دادند و از آنجا محمّد تقى خان را برداشته به لشكرگاه آورد و روز ديگر به طرف

ص:254

شوشتر كوچ داده 22 روز محمّد تقى خان را در شوشتر بداشت و با او معاهده نهاد كه ضجيع او و زن و فرزند على نقى خان و شفيع خان به شرط گروگان در كرمانشاهان نشيمن كنند و علينقى خان پيوسته ملازم ركاب باشد و 1000 تن سرباز از قبيلۀ خود به صوابديد رالنسن صاحب به نظام كرده، هم خويشتن به درگاه پادشاه برده عرض دهد و منال ديوانى را همه ساله برساند. بالجمله علينقى خان با گروگانى كه مقرّر كرده بود برسيد و محمّد تقى خان رخصت يافته به سيقناق خويش مراجعت نمود.

آن گاه چون از عرب بنى لام بعد از وفات پادشاه مبرور فتحعلى شاه در حوالى شوشتر تركتازى رفته بود، بهرام ميرزا بفرمود تا ميرزا احمد خان غلام پيشخدمت و حياتقلى خان سرهنگ به ميان آن جماعت رفته ايشان را كيفرى به سزا كردند و حاكم آن گروه را كه شيخ مذكور نام داشت معزول نموده شيخ نغمه را به جاى او منصوب فرمود و تشريف حكومت بداد. وزير بغداد نيز فرمان شاهزاده را پذيرفتار گشته، شيخ نغمه را خلعت فرستاد.

و آن گاه شاهزاده، اسمعيل خان قوانلوى قاجار را به حكومت شوشتر گذاشته خود ساز مراجعت كرد و يك ماه در دزفول توقّف نموده، كار آن بلده را به نظام فرمود و از آنجا به خرّم آباد فيلى سفر كرد، فرهاد ميرزا و ميرزا موسى از آنجا برحسب فرمان پادشاه روانۀ دار الخلافۀ طهران شدند و شاهزاده بهرام ميرزا روانۀ كرمانشاهان شد؛ و در آنجا برحسب فرمان شاهنشاه غازى تجهيز لشكر كرده، فوج گوران را كه سپردۀ محمّد ولى خان پسر سليمان خان بود مأمور به فرمانبردارى رالنسن صاحب انگريزى نمود و فوج كرمانشاهان را به نصر اللّه خان پسر حسن خان كلانتر سپرد و اين جماعت را روانه داشته در گرگان به لشكرگاه شاهنشاه پيوستند و خود از راه نهاوند و بروجرد طىّ مسافت كرده در چمن فتح آباد و گندمان و اراضى چهارمحال و نجف آباد همه جا سفر كرده كار مردم بختيارى و منال ديوانى ايشان را به نظام كرده روز بيست و پنجم شهر شعبان مراجعت به كرمانشاهان نمود.

عزل بهرام ميرزا از حكومت كرمانشاهان

و از آن سوى چون شاهنشاه غازى از سفر گرگان وارد دار الخلافه گشت،

ص:255

چنان معروض افتاد كه اختلالى در امر كرمانشاهان باديد شده و چون جمعى از بزرگان آن اراضى از بهرام ميرزا رنجيده خاطر و دهشت زده اند و نظم اين كار به دست او راست نيايد، لاجرم برحسب فرمان شاهزاده از حكومت آن مملكت معزول شده و روز چهاردهم شهر شوّال از كرمانشاهان بيرون شده از راه عراق و قم روانۀ دار الخلافۀ طهران گشت و معتمد الدّوله منوچهر خان ايچ آقاسى باشى در شهر رمضان مأمور به نظم سرحدّ عراق عرب و عجم و حكومت خوزستان و لرستان و بختيارى و كرمانشاهان گشت.

بعد از ورود به كرمانشاهان قبايل كلهر و گوران همچنان بر طريق عصيان مى رفتند.

حياتقلى و محمّد ولى خان و مصطفى قلى خان و جمعى ديگر از اعيان در اعلان كلمۀ عصيان هم دست و هم داستان آمدند. معتمد الدّوله در اندك روزگارى بر آن جماعت چيره شد و ايشان را از در اطاعت بازداشت و شاهنشاه غازى براى تعمير و تذهيب بقعۀ شريفۀ كاظمين عليهما السلام از خزانۀ خاص زرى بدو فرستاد و معتمد الدّوله، حاجى ميرزا حسن رشتى طبيب را براى انجام اين امر بدان ارض اقدس گسيل فرمود تا اين خدمت را تقديم كرد.

تبعيد محمّد قلى ميرزاى ملك آرا

و هم در اين سال روز پنجشنبۀ پانزدهم ربيع الاول شاهزادۀ محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران مأمور به توقف همدان گشت، اگرچه اقامت او در طهران مورث وخامتى نبود؛ لكن به دست آويز شيخوخت و سالخوردگى حشمت پادشاه را نيكو نگاه نمى داشت، لاجرم برحسب فرمان ميرزا موسى خان امير ديوان او را برداشته روانۀ همدان گشت و در آن بلده سكون فرمود.

تغيير و تبديل حكومت ايالات و ولايات

و هم در اين سال برادر كهتر شاهنشاه غازى اردشير ميرزا كه در علوم عربيّه و فنون ادبيّه و آداب رزم و بزم، هنرى به كمال داشت مأمور به حكومت مازندران گشت و ميرزا اسد اللّه خان نوائى به وزارت او نامبردار شد و شاهزاده فريدون ميرزا كه حكومت فارس داشت مأمور به حكمرانى كرمان آمد. آقا خان محلاّتى حاكم كرمان چون اين بدانست از شهر كرمان به اراضى بم سفر كرد و قلعۀ بم را

ص:256

سيقناقى كرده بنشست و رايت خودسرى افراخته كرد، چنانكه در جاى خود مرقوم خواهد شد.

و هم در اين سال چون قبل از سفر كردن شاهنشاه غازى به جانب گرگان جماعتى از مردم كاشان از عباسقلى خان جوانشير كه حكومت آن بلده داشت رنجيده خاطر شدند و به حضرت پادشاه شتافته زبان شكايت بازداشتند و به عرض كارداران دولت رسانيدند كه اگرچه عباسقلى خان به كردار و گفتار ستودۀ صغار و كبار است؛ لكن عمّال او از شهر و ديه از منال ديوانى بر زيادت طلب كنند و او به شريعت بذل و جود روا نمى دارد كه ايشان را در معرض مؤاخذت حاضر سازد، لاجرم شاهنشاه غازى اين بندۀ نگارنده را فرمان كرد تا سفر كاشان كرده، مأخوذ عمّال او را از مردم شهر و ديه در رسم و جريده كنم و فذلك حساب او را به عرض رسانم.

من بنده بعد از آنكه به كاشان رفتم و فرمان پادشاه بگفتم، عمّال او كه از اعمال خويش در بيم بودند زلال صفا و صدق را در ميان عباسقلى خان و اين بنده به شكايت و سعايت مكدّر ساختند و اين ببود تا شاهنشاه غازى به دار الخلافه مراجعت فرمود؛ و اين هنگام شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله برحسب فرمان حاكم كاشان گشت. بعد از ورود او جمع و خرج منال ديوان را من بنده جريده كرده به طهران آوردم و معروض درگاه داشتم.

و هم در اين سال سيف اللّه ميرزا حاكم سمنان گشت و فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه حكومت همدان يافت و محمّد خان ايروانى امير تومان حاكم عراق گشت.

و هم در اين سال سيف الملوك ميرزا پسر اكبر ظلّ السّلطان با بعضى از مردم در پنهان زبان به نكوهش كارداران دولت بازمى داشت و به گمان خويش فتنه مى انگيخت، چون صورت حالش مكشوف گشت برحسب فرمان او را كوچ داده در قزوين نشيمن فرمودند و نگاهبانى چند بر او گماشتند.

ص:257

سفارت ميرزا جعفر خان مشير الدّوله

و هم در اين سال ميرزا جعفر خان مشير الدّوله به نشان سفارت كبرى مأمور به توقّف اسلامبول گشت و او راه برگرفت و در ارزن الروم امر بيع و شراى بازرگانان ايران را به نظام كرد و از آنجا بيرون شده، در اسلامبول رحل اقامت انداخت و سلطان محمود كه اين هنگام سلطنت روم داشت او را محلّى شايسته نهاد و كسى از چاكران خود را با يك تن نايبان او روانۀ عتبات عاليات نمود و فرمان كرد كه در آن اراضى زايران مشاهد مقدسّه را مكانت بزرگ نهند و بازرگانان ايران را بر طريق اقتصاد باشند.

بالجمله ميرزا جعفر خان را در اسلامبول مكانتى به دست شد كه ارامنۀ بندر ازمير و ديگر مردم بسيار وقت به نزديك او پناهنده مى رفتند و خود را در جار و جوار او مى گرفتند و با دولت بلجيق [بلژيك] و اسپانيول از قبل دولت ايران عقد مسالمت و معاهدۀ تجارت بست، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

وقايع حال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سفر هرات در سال 1253 و 1254 ه. / 1827-1828 م.

اشاره

در سال 1253 ه. مطابق ايت ئيل تركى چون 10 ساعت و 4 دقيقه از شب چهارشنبۀ بيست و چهارم ذى الحجه سپرى شد، آفتاب از حوت به حمل جاى كرد، شاهنشاه غازى محمّد شاه جشن نوروزى به پاى برد و چون 5 روز بعد از تحويل شمس به برج حمل، ماه محرّم دررسد و سال 1254 ق/ 1828 م. درآيد و هم 5 روز به سال شمسى مانده باشد كه سال قمرى منقضى شود، لاجرم وقايع سال 1254 ق/ 1828 م. مرقوم مى گردد.

بالجمله بعد از در نوشتن بساط عيد، شاهنشاه غازى در فتح هرات و تدمير كامران ميرزا يك جهت گشت و فرمان كرد تا لشكر مازندران و آذربايجان و عراق گروه گروه كوچ داده، در دار الخلافه انبوه شدند. و از آن سوى كامران

ص:258

ميرزا با لشكرى ساخته، آهنگ تسخير سيستان داشت و فرمانگزار سيستان پناهندۀ شاهنشاه غازى شده صورت حال را به كارداران دولت نگاشت و از پس او امير دوستمحمّد خان سردار كابل و كهن دل خان سردار قندهار و شمس الدّين خان سردار افغانان محال هرات را هريك جداگانه رسولى و عريضه [اى] انفاذ حضرت داشته نيازمند شدند كه خسرو ايران در تسخير هرات و تدمير كامران ميرزا كار به تسويف ندارد.

شاهنشاه غازى فرستادگان ايشان را بنواخت و پاسخ مكتوب هريك را منشور كرد. و هم از قفاى ايشان قنبر على خان مافى را به نزديك كهن دل خان رسول كرد و شمشيرى كه قبضۀ آن به الماس مرصّع بود به تشريف او انفاذ فرمود.

و هم در اين وقت كمال افندى از قبل سلطان محمود خان پادشاه دولت عثمانى حاضر حضرت سلطانى شد و مكتوب خويش را برسانيد و شرح آنچه در ميان دولتين ايران و روم حادث شد در جاى خود به شرح مى رود.

بالجمله شاهنشاه روز چهاردهم شهر صفر از شهر طهران به باغ نگارستان تحويل داد. حاجى ميرزا آقاسى كه مشير درگاه و كارپرداز كلى و جزئى رعيّت و سپاه بود با تمامت شاهزادگان و بزرگان ايران بسيج سفر كرده، در پيرامون نگارستان سراپرده راست كردند. ميرزا آقا خان وزير لشكر كه زمام سواره و نظام پياده به دست رويت او بود در نظم سپاه آذربايجانى و جمع آورى لشكر عراقى و مازندرانى و اجراى علوفه و آذوقه چندان حسن رويت به كار داشت كه شاهنشاهش هر زمان تحسين و تحيّت فرستاد.

از آن سوى كامران ميرزا والى هرات چون تصميم عزم پادشاه را در تسخير آن اراضى دانسته بود، تدبيرى انديشيده، رسولى گسيل حضرت ساخت و اين هنگام رسول او كه فتح محمّد خان نام داشت برسيد و 50 طاقۀ بافته كشمير و 15 سر اسب به رسم پيشكش پيش گذرانيد و عريضه [اى] پيش داشت بدين شرح كه:

اگر شاهنشاه ايران اين عبد عقيدت كيش را چون ديگر چاكران حضرت شمارد و عصيانى كه

ص:259

از در كذب از اين بنده باز نموده اند معفو و منسى دارد؛ وجوه دنانير و رؤس منابر را به نام و لقب پادشاه زينت بخشم و هرگز از طريق طاعت نگردم. از براى بندۀ مطيع و منقاد سفر پادشاه و زحمت سپاه در اين اراضى واجب نباشد.

چون كارداران ايران كذب او را مجرّب داشتند كلمات او را وقعى نگذاشتند؛ و فرستادۀ او را بى نيل مرام بازفرستادند و پيام دادند كه سپاه را از سپردن اين راه گريز نيست، اگر سخن كامران ميرزا از در صدق و راستى است چون راه نزديك شود حاضر درگاه پادشاه آيد، آنگاه برحسب فرمان در آن مملكت آسوده خاطر حكمران گردد.

و از پس او شاهنشاه غازى فرهاد ميرزا و محمّد باقر خان بيگلربيگى و محمّد كريم خان پسر او را با فوجى كه سپردۀ او بود و حاجى قاسم خان سرتيپ تبريزى با فوج خاصّه مأمور به توقّف دار الخلافه فرمود و شاهزاده حمزه ميرزا را به اتّفاق حسن خان سارى اصلان و 30000 تن سوار و سرباز فرمان كرد كه همه جا از پيش روى لشكر برود و در نيشابور به لشكرگاه پيوسته شود.

و از پس او امير توپخانه حبيب اللّه خان شاهيسون را بفرمود تا با 60 عرادۀ توپ طريق محال خوار گيرد و بر منقلاى سپاه كوچ دهد و خود با سپاه ساخته و توپخانه و قورخانه كوس رحيل گرفت و روز يكشنبۀ نوزدهم شهر ربيع الثانى از نگارستان كوچ داده در قريۀ اشرف آباد فرود شد و از آنجا شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه را با 6000 لشكر كارآزموده روانۀ چمن گندمان داشت تا اشرار بختيارى را كيفر كند و اراضى كوهكيلويه را به نظم درآورد و امير اصلان خان قراگوزلو را ملازم خدمت او ساخت و همچنان بهرام ميرزا را به حكومت قزوين مأمور و طهماسب قلى خان قزوينى را به وزارت او بركشيد.

و روز ديگر از آنجا برنشست و كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده روز يكشنبۀ بيست و ششم شهر ربيع الثانى وارد شهر سمنان گشت،

ص:260

شاهزاده سيف اللّه ميرزا كه اين وقت حكومت سمنان داشت پذيره گشت و آذوقه و علوفۀ لشكر را به نيكوتر وجهى تقديم خدمت كرد و بعد از 7 روز از آنجا كوچ داده روز شنبۀ دهم جمادى الآخره در چمن بسطام قبّۀ خيام برافراخت و مدت 20 روز در آن اراضى اوتراق فرمود.

در آنجا معروض افتاد كه ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى، سفر تفليس و گرجستان را تصميم عزم داده تا زيارت اوچ كليسا كند و مملكت گنجه و قراباغ و ايروان را نيك بداند و هم مكتوبى به شاهنشاه غازى فرستاده كه ما تا به اين حدود سفر كرده ايم اگر شاهنشاه ايران نيز گامى چند فراگذارد تا يكديگر را ديدار كنيم و شادخوار باشيم، نيك سزاوار است. و اين هنگام چون سفر خراسان و فتح افغانستان در پيش بود اين كار بر آرزو نمى رفت.

سفر كردن وليعهد كيوان مهد دولت ايران به جانب ايروان به حال پرسى ايمپراطور روسيّه

چون همواره در ميان دولت ايران و دولت روسيّه كار به مهر و حفاوت بود، واجب افتاد تا يك تن كه لايق حال پرسى ايمپراطور باشد سفر ايروان كرده او را ديدار كند و تشييد بنياد اتّحاد فرمايد. لاجرم شاهنشاه غازى فرمان كرد كه ستارۀ روشن سپهر سلطنت و نيّر اعظم گردون خلافت، وليعهد دولت قوى آيت، ناصر الدّين ميرزا كه اين هنگام 7 ساله بود از تبريز خيمه بيرون زند و ايمپراطور را پذيره شود و تهنيت ورود گويد. محمد خان امير نظام و حاجى ملا محمود نظام العلما و ميرزا تقى خان وزير نظام و چند ديگر از شناختگان دولت ملازم ركاب او باشند؛ و محمّد طاهر خان قزوينى را نيز 50 بافتۀ شال رضائى و 3 رشته تسبيح مرواريد و 40 اسب تركمانى از بهر مباركباد ورود ايمپراطور سپرد و او از چمن بسطام بيرون شده در حدود ايروان به ركاب وليعهد پيوست.

ص:261

بالجمله محمّد خان امير نظام بسيج راه كرده در ركاب وليعهد بيرون شد و قبل از آنكه ايمپراطور روسيه درآيد، وليعهد دولت ايران در ظاهر ايروان خيمه راست كرد. كارداران دولت روسيّه به حضرت او آمدند و معروض داشتند كه برحسب فرمان ايمپراطور «در صرۀ» اين بلد سرائى شاهوار ترتيب كرده ايم تا وليعهد نشيمن فرمايد، چرا در ظلّ سراپرده روز بايد گذاشت». وليعهد فرمود «ما را خضارت چمن و غزارت جويبار از تنگناى حصار پسنده تر باشد».

و از آن سوى ايمپراطور از پايتخت دولت با 7 تن سوار كه از خاصّگان درگاه بودند كوچ همى داد و هر منزل سوارى دليل راه مى كرد و در منزل ديگر او را مراجعت مى داد و دليل ديگر ملازم ركاب مى ساخت، بدين گونه طىّ مسافت كرده يك روز بعد از ورود وليعهد وارد ايروان گرديد و هنگام ورود 15 توپ براى حشمت او گشاد دادند و چون وارد شد، به كليسا رفته نماز بگزاشت و كشيشان و مسكينان را بذلى به سزا كرد و پس از آن به عيادت مرضى و بيماران سالدات رفت و هريك را پرسش و نوازشى جداگانه فرمود، آن گاه حكيم خانه و دواخانه و قورخانه و جبّاخانه را يك يك بازديد كرد.

از آنجا به منزل خويشتن رفت و بى توانى بارن روزن را كه وزير اول بود، به حضرت وليعهد فرستاد و اظهار مهر و حفاوت فراوان نمود و پيام كرد كه عمّ تو مى گويد «من براى شما سرائى شاهوار پرداخته كرده ام چرا در صحرا منزل ساختيد». وليعهد همان جواب نخستين باز داد كه «از براى خضارت و نضارت در چمن نشيمن كرديم». ديگر گفت عمّ تو مى فرمايد «شنيده ام به سبب ضعف بنيت در اين سفر زحمت فراوان ديده ايد». در پاسخ فرمود «شوق ديدار ايمپراطور چندان است كه من هنوز در طريق محبّت يك قدم پيش برنداشته ام و در خاطر دارم كه قطع منازل بعيده توانم كرد». بارون روزن از اين سخن نيك شاد گشت و فراوان تحسين و تحيّت فرستاد،

ص:262

آن گاه معروض داشت كه فردا چون 3 ساعت از روز برمى آيد بدين حضرت حاضر مى شوم و در ركاب وليعهد، خدمت عمّ او ايمپراطور خواهيم رفت و رخصت مراجعت حاصل كرده بيرون شد.

و روز ديگر به هنگام برسيد و كالسكۀ خاصّ ايمپراطور آورده وليعهد را برنشاند و خود به اتّفاق ملتزمين خدمت وليعهد در ركاب او طىّ مسافت كرده او را در سراى ايمپراطور فرود آورد، و در اتاقى كه يك در به ايوان ايمپراطور راه داشت، نشيمن فرمود و زمانى دير برنيامد كه ايمپراطور خود آن در را فراز كرده بدين اتاق درآمد و وليعهد را در بغل كشيد؛ و هم از آن در به ايوان خويش شد و عيسى خان خال وليعهد نيز از دنبال در رفت، آن گاه ديگرباره در باز كردند و محمّد خان امير نظام و ديگر چاكران را طلب نمودند.

محمّد خان، نظام العلما را از پيش روى و خود از قفاى روان شد و ميرزا تقى خان از پس او و محمّد طاهر خان قزوينى و ميرزا محمّد حكيم باشى و ميرزا على اكبر مترجم تبريزى كه چاكر دولت روس بود از قفاى يكديگر دررفتند. ايمپراطور همچنان بر سر پاى بود و وليعهد را در بغل داشت و با او همى فرمود كه هرچه مى خواهى از اين عمّ بينى بزرگ بخواه كه بر هرچه دست دارد از تو دريغ نخواهد داشت و انگشتر الماسى كه تمثال ايمپراطور از طرف زير نقش داشت در انگشت وليعهد كرد.

آن گاه با محمّد خان امير نظام فرمود كه وجع پاى تو را شنيده ايم، از پاى بنشين.

محمّد خان از در ادب سر به فرمان درنياورد و ايمپراطور خود دست بر كتف محمّد خان نهاده او را بنشاند. در اين هنگام اجابت فرمان كرد و هم بى توانى بر پاى خاست.

آن گاه از حاجى ملاّ محمود نظام العلما پرسش نمود. محمّد خان معروض داشت كه از بزرگان علما است و از كمال امانت و ديانت كه او راست شاهنشاه اسلام به تعليم وليعهدش مخصوص داشته. ايمپراطور با نظام العلما فرمود كه اين گوهر گرانمايه را با تو سپردم در خدمت او نيكو همى باش تا اهل ايران در سايۀ اين

ص:263

درخت تناور راحت كنند.

نظام العلما عرض كرد كه انبياء از اخبار آسمانى نقل كرده اند كه قلوب ملوك مهبط الهام است، بعد از آنكه 2 پادشاه بزرگ اين بنده را در خور اين خدمت دانستند، انشاء اللّه كار برحسب آرزو خواهد شد و من مورد الطاف 2 پادشاه خواهم شد.

آن گاه پرسش حال محمّد طاهر خان كرد و خدمت او را بازدانست و ميرزا تقى خان را بپرسيد. محمّد خان عرض كرد كه از پيش، مستوفى نظام بود و اينك وزير نظام است و آن كس است كه در پطرزبورغ هنگام سفارت خسرو ميرزا تقبيل حضرت ايمپراطور كرده.

فرمود شكر خداوند را كه رفيق خود را ديگرباره ديدار كردم. پس به لسان ارسى حال او را پرسش كرده، پاسخ گرفت. آن گاه ميرزا احمد حكيم باشى را فرمود من از شما راضى شدم كه وجع پاى امير نظام را نيكو مداوا كردى و با ميرزا على اكبر مترجم گفت نشانى كه از بهر تو فرستادم مباركت باشد.

آن گاه با امير نظام فرمود حصار هرات را چه رصانت است و افغانان را چه مكانت كه شاهنشاه ايران را با لشكرهاى فراوان چندين سرگردان دارند. امير نظام از اين سخنان استشمام تحقيرى كرد و نيكو پاسخى داد، عرض كرد كه قلعۀ هرات را آن حصانت و رصانت است؛ بلكه با نظر كوكبى بنيان شده كه تاكنون به دست هيچ سلطانى مفتوح نگشته و صدق اين سخن را از كتب تواريخ توان دانست و افغانان خوى همين مردم لگزى دارند كه سالهاى دراز است كه با سپاه مانند تو ايمپراطورى رزم همى دهند و هرگز شكسته نشوند، با اينكه شهربندى و حصارى ندارند، و افغانان از پس ديوار قلعه خويشتن دارى كنند و هرگز به ميدان ايرانيان درنيايند.

ايمپراطور از اين سخن خاموش شد و ديگرباره فرمود: جماعتى از ايران به اراضى روسيه گريخته اند و برخى گرفتار شده اند و همچنين از جماعت روسيه

ص:264

كه در جنگها اسير ايران گشته اينك 2 فوج ينكى مسلمان در حضرت شاهنشاه ايرانند، اگر از جانبين اسيران و گريختگان را باز وطن فرستيم نيكوكارى باشد و قواعد دوستى و يك جهتى محكمتر گردد. و امير نظام معروض داشت كه چنين است و انجام اين امر را بر ذمّت نهاد.

پس رخصت انصراف داده به جمله مراجعت كردند و آن در را استوار كرد و از دنبال ايشان انفيه دان مرصّعى به الماس از براى امير نظام فرستاد و در عرض راه بدو رسانيدند و او گرفته سپاس گذاشت و بعد از ورود به منزل، انفيه دان مرصّعى نيز از براى ميرزا تقى خان و 2 ديگر از براى عيسى خان و محمّد طاهر خان انفاذ داشت و يك حلقۀ انگشترى از بهر محمّد آقاى پسر نظام العلما كه هنوز كودكى بود، عطا كرد و فرمود از بهر آن است كه محمّد آقا چون بزرگ شود بگويد پادشاهى بارأفت بود كه مرا در طفلى فراموش نكرد و نظام العلما و حكيمباشى و هريك از چاكران را جداگانه به مقدار محل او مبلغى زر بذل كرد و بعد از 3 روز ايمپراطور راه گرجستان برگرفت و وليعهد طريق آذربايجان پيش داشت و بعد از ورود به تبريز ديگرباره ايمپراطور تاجى مرصّع به الماس و نشان عقابى با حمايلى كه خاصّ پادشاهان است به ياد وليعهد انفاذ تبريز داشت.

آن گاه وليعهد صورت حال عريضه نگار كرده به مصحوب محمّد طاهر خان انفاذ درگاه شاهنشاه داشت و شهريار سخن ايمپراطور را در رها ساختن 2 فوج ينكى مسلمان پذيرفتار گشت. و چون ميرزا اسد اللّه خان نوائى وزير مازندران وداع جهان گفت محمّد طاهر خان را به جاى اين خدمت وكيل الدّوله لقب داده به وزارت مازندران بركشيد و روانه فرمود.

ص:265

حركت موكب پادشاهى از بسطام به جانب هرات و فتح قلعۀ غوريان

اكنون باز بر سر داستان شويم. مدت 20 روز كه چمن بسطام لشكرگاه پادشاه بود، همه روزه سران و سركردگان با لشكرهاى خود از ممالك محروسه به لشكرگاه پيوسته مى شدند. و هم در آنجا معروض افتاد كه اللّه قلى توره والى خوارزم جماعتى از قبايل كوكلان را كه در گرگان اقامت داشتند و خدمتگزار دولت ايران بودند با گروهى از سكنۀ قارى قلعه به جانب اتك كوچ داده، از بهر آنكه در خوارزم جاى دهد. چون اين خبر به آصف [الدّوله] بردند، نجفعلى خان شادلو را با انبوهى از سواران مأمور داشت تا تاختن برده، در كنار قلعۀ مهيين بدان جماعت رسيد. لشكر خوارزم چون اين بديدند نخستين به قلعۀ مهيين در رفته خويشتن را ساختۀ جنگ كردند و از آنجا هم گروه بيرون شده، رزمى صعب دادند و هم در پايان كار شكسته شدند. نجفعلى خان سردار اسير فراوان از آن جماعت گرفت و 1500 خانوار كوكلان را كوچ داده وارد بوزنجرد كرد و در آنجا سكون فرمود.

و هم در اين وقت اللّه يار خان آصف الدّوله نيز از خراسان پذيره شده برسيد و در حضرت شاهنشاه معروض داشت كه از هنگام جلوس شاهنشاه غازى تا اين وقت مدّتى دراز نباشد و كارداران دولت را هنوز استقرارى به دست نشده و شاهزادگان ايران را هنوز سوداى سلطنت از دماغ به زير نيامده، اگر در اين سفر خطرى بدين لشكر نامور رسد سرهاى به گريبان در رفته بلند شود و مدّعى سلطنت فراوان گردد و كار ايران دير به سامان آيد. صواب آن است كه شاهنشاه غازى از چمن بسطام تحويل مقام نفرمايد، سرداران و سركردگان را با لشكرهاى كارآزموده براى فتح هرات و افغانستان برگمارد.

اگر فتح كردند كار به كام شود، و اگر 10 كرّت شكسته شوند، زيانى به ناموس سلطنت نرسد.

ص:266

شاهنشاه غازى فرمود اكنون كه ما تا بدين جا تاخته ايم و سفر هرات را بلندآوازه ساخته ايم اگر در عزم ما فتورى و در آهنگ ما قصورى راه كند نيروى خصم دوچندان شود و دليرانه آهنگ جنگ كنند. اين بگفت و فرمان كرد تا آصف الدّوله به مشهد مقدّس شده، تجهيز لشكر خراسان كند و به ركاب پيوسته شود، و از پس آن فرمان كرد تا لشكر ساز راه كردند و روز بيستم جمادى الاخره از چمن بسطام كوچ داده در خيرآباد فرود شد.

در آنجا يك تن از مردم شاهيسون در ميان قورخانه تفنگى بگشاد و بيم رفت كه قورخانه آتش گيرد، قورخانه چيانش دست بسته به درگاه آوردند و حكم رفت تا سر از تنش برگيرند، به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى از آن مخافت به سلامت بجست. و در منزل مزينان نيز يكى از غلامان ركابى كار بدين گونه كرد و همچنين قورخانه چيانش به محل سخط پادشاه حاضر كردند اين نيز به الحاح حاجى ميرزا آقاسى از قتل امان يافت.

از قضا روز ورود به سبزوار مرد شاهيسون بر پشت اسب خويش در كنار چاهى ژرف سكون داشت و آن غلام اسب خويش را انگيخته به تركتازى طىّ مسافت مى كرد، چون نزديك شد اسب عنان از كف او بستد و بر مركب مرد شاهيسون بازخورد، لاجرم هر 2 تن از پشت اسب جدا شده به چاه درافتادند و جان بدادند. اكنون بر سر سخن باز شويم.

شاهنشاه از خيرآباد كوچ داده تا اراضى سبزوار عنان باز نكشيد. امير توپخانه در آنجا به ركاب پيوست و پس از 4 روز از سبزوار كوچ داده تا شهر نيشابور براند و 20 روز در آن بلده اقامت فرمود تا لشكريان بسيج سفر كردند و هرچه دربايست بود حمل دادند.

شاهزاده حمزه ميرزا و حسن خان سارى اصلان با سپاه از پيشگاه حضور بگذشتند، ولى خان تنكابنى سرتيپ فوج خمسه و قزوين با لشكر خود نيز برسيد. پس، از آنجا خيمه بيرون زد و در منزل قدمگاه حاجى ميرزا آقاسى و جماعتى از بزرگان درگاه 3 روزه رخصت زيارت قبّۀ منوّرۀ حضرت رضا عليه الصلواة و السّلام را حاصل كرده بدانجا

ص:267

رهسپار آمدند و شاهزادۀ عبد اللّه ميرزا نيز اجازت يافت يك ماهۀ شهر صيام را در مشهد مقدّس مقام كند. آن گاه شاهنشاه غازى از آن اراضى رخت بيرون برده از طريق تربت شيخ جام رهسپار گشت.

در آنجا اللّه يار خان آصف الدّوله برسيد؛ و هم از آنجا او را با 12000 سوار كارآزموده و پياده نظام و 9 عرّادۀ توپ مأمور به فتح بادغيس فرمود و فرمان شد كه اسكندر خان قاجار حاكم تربت حيدريّه با سواران و شمخالچيان قرائى نيز با آصف الدّوله كوچ دهد.

آن گاه از تربت شيخ جام به اراضى سر جام نزول فرمود و پس از 7 روز از آنجا طريق غوريان گرفت و روز ورود جمعى از افغانان از قلعۀ غوريان بيرون شده با عباسقلى خان ايروانى كه قراول سپاه بود دچار شدند و رزم پيوستند و در اول حمله شكسته شدند و به قلعه درگريختند. عباس قلى خان چند تن از آن جماعت را اسير گرفته با چند سر به حضرت پادشاه آورد و صورت حال را معروض داشت و مورد اشفاق خسروانى گشت.

مع القصه شاهنشاه غازى روز هفتم ماه شعبان در كنار قلعۀ غوريان لشكرگاه كرد.

محمّد خان افغان برادر يار محمّد خان با جماعتى از افغانان حافظ و حارس غوريان بود.

در زمان، ابواب قلعه را فراز كرده و ديوار باره را استوار نمود و از تفنگچيان و شمخالچيان زبردست بر سر باره ها لشكرى انبوه كرد. در اين وقت حاجى ميرزا آقاسى سخن بر اين نهاد كه شاهنشاه را بر سر فتح غوريان ايستادن و از مقصد بازنشستن لايق نباشد، هم اكنون بايد قلعۀ غوريان را نديده انگاشت و رايات ظفر را به سوى هرات برافراشت.

ميرزا آقا خان وزير لشكر فرمود اين رأى به صواب نيست چه غوريان را از پس پشت انداختن و به جانب هرات تاختن از شريعت كشورستانى بعيد است. همانا از پس اين اگر لشكر از طرف خراسان آهنگ لشكرگاه كند يا لشكريان را حمل آذوقه و علوفه واجب افتد از كنار غوريان چگونه عبور خواهند كرد و از

ص:268

زحمت افغانان چگونه به سلامت خواهند زيست. شاهزاده محمّد رضا ميرزا و چند تن ديگر از شاهزادگان و امرا در اين سخن با وزير لشكر هم داستان شدند.

حاجى ميرزا آقاسى گفت آيا تواند بود كه فتح قلعۀ غوريان در 2 ماه و 3 ماه به دست نشود و چون اين كار به دراز كشد صولت سلطنت شكسته گردد و مردم هرات را آن هراس و هرب كه امروز در دل است برخيزد. وزير لشكر گفت اگر در رتق و فتق اين امر مداخلت نفرمائى بر ذمّت من است كه اين حصار را زودتر از هفته [اى] گشاده دارم، حاجى ميرزا آقاسى غضب آلوده فرمود من از اين كار دست بازداشتم تو باش و قلعۀ غوريان.

پس وزير لشكر قواد سپاه را طلب فرموده و گفت اگر ما قلعۀ غوريان را بگذاريم و بگذريم، چندانكه در كنار هرات باشيم از خراسان نتوانيم خبر گرفت، اگرچه هرات را حصار داده باشيم خود نيز در محاصره خواهيم بود. بزرگان سپاه متّفق الكلمه گفتند سخن جز اين نيست كه تو فرمائى. حاجى خان سرتيپ و بعضى ديگر از سركردگان بر ذمّت نهادند كه قبل از انجام هفته اين كار را هر هفت كرده كنيم و اگر همه بذل جان كرده ايم سخن تو را نگذاريم به هزل باشد.

پس آن لشكر جرّار چون بحر هايج به جنبش آمد و قلعۀ غوريان را از چارسوى حصار دادند. افغانان از فراز برج و باره شمخالها بگشادند، و از اين سوى توپچيان دهان توپها را گشاده دادند و سربازان با سرنيزه هاى تفنگ و آلات ديگر اطراف قلعه را به حفر كردن و كنده بريدن فروگرفتند. يك دو روز بر زيادت نبود كه كنده ها را به خندق قلعه پيوسته كردند و از هر جانب توده هاى چند از خاك برافراشتند و توپها را بر فراز آن تلها صعود دادند، بانگ توپ و تفنگ و گرد دو خان جنگ، جهان را ديگرگون كرد و پاى ثبات قلعگيان برفت. شير محمّد خان را ديگر دل نماند و از فراز باره بانگ الامان بالا گرفت و فرياد برآورد كه ديدار محمّد حسين خان مرا واجب افتاده اگر تا پاى اين برج راه نزديك كند روا باشد.

ص:269

محمّد حسين خان سرتيپ فيروزكوهى و صمصام خان سرتيپ فوج ينكى مسلمان كه در برابر آن برج سنگر داشتند آواز او بشنيدند، پس محمّد حسين خان تا پاى باره رفت و شير محمّد خان از فراز برج ندا در داد و امان طلبيد.

لاجرم صورت حال معروض درگاه پادشاه افتاد و اميد بخشايش داد. آن گاه قلعگيان از در ضراعت و مسكنت معروض داشتند كه اگر اين حصار را دربگشائيم از مردم اين قلعه نام و نشان نماند، چندان مهلت بگذاريد كه اين لشكر آشفته به خيمه هاى خويش باز شود و اين جنگ و جوش فرو نشيند تا خويشتن به حضرت پوئيم و زينهار جوئيم.

بالجمله روز سه شنبۀ چهاردهم شعبان شير محمّد خان تيغ و كفن از گردن آويخته به اتّفاق محمّد حليم خان و محمّد طاهر خان به حضرت آمد و جبين ضراعت بر خاك نهاد و به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى عصيان او معفو گشت. شاهنشاه غازى فرمان كرد كه غوريان در امان باشد و مردمش از قتل و سبى و نهب و غارت محفوظ باشند و آن جماعت كه به حكم كارداران كامران ميرزا از محال خواف و ديگر قرى در آنجا سكون جسته اند، آسوده خاطر به هرجا كه خواهند كوچ دهند. آن گاه ميرزا اسد اللّه خان قاينى را بفرمود تا با يك فوج لشكر خراسانى در قلعۀ غوريان اقامت كند و حارس و حافظ باشد.

ورود موكب پادشاهى در كنار هرات و محاصره نمودن قلعۀ هرات را

اشاره

شاهنشاه بعد از 2 روز از غوريان كوچ داده روز بيست و سيّم شهر شعبان به اراضى هرات درآمده در جانب شمال قلعه قريب مصلاّ و مزار ابو الوليد لشكرگاه كرد. نخستين جماعتى از افغانان نزديك 6000 تن به فرمان كامران ميرزا از شهر بيرون تاخته با محمّد ولى خان تنكابنى سرتيپ و فتح اللّه خان مافى كه با مردم خود بر مقدمۀ سپاه بودند، بعد از عبور از پوزۀ كبوتر خان دچار آمدند و جنگ پيوسته كردند.

ص:270

با اينكه فتح اللّه خان از جنگ غوريان زخمى صعب داشت در قدم جلادتش فتورى باديد نشده و مردانه رزم داد و محمّد ولى خان كه از نامداران شجعان بود، خود علم برداشته حمله افكند.

سرخوش خان سرهنگ فوج قزوين و اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و باقر خان چليپانلو نيز به جنگ درآمدند و چون شيران رزم آزماى از چپ و راست تاختن كردند.

در آن رزمگاه باقر خان 8 زخم برداشت و از پاى ننشست.

در پايان كار افغانان شكسته شدند و راه قلعه پيش داشتند، لشكريان از قفاى هزيمتيان تا به دروازۀ هرات عنان نكشيدند و مرد و مركب به خاك افكندند و باز لشكرگاه شدند و از جانب ديگر 300 تن سوار افغان ناگاه از قفاى لشكر بيرون شده يك تن از فيل بانان را با يك فيل به قتل آوردند. چنداولان اردو چون اين بدانستند بر ايشان تاختند و آن جماعت را هزيمت ساختند.

هم در آن شب ديگرباره فوجى از افغانان از بهر شبيخون هم داستان شده از شهر بيرون تاختند و به جانب مصطفى قلى خان سمنانى و سپاه او حمله بردند.

مصطفى قلى خان بى توانى فرمان كرد تا سربازان تفنگهاى خويش بديشان گشاد دادند، لاجرم جمعى به خاك افتاد و برخى به شهر درگريخت. روز ديگر اردوى پادشاهى حركت كرده، چمن سنگ سفيد اوتراق گشت.

هم در آن روز افغانان از شهر بيرون شده به جانب لشكرگاه تركتاز همى كردند، حاجى خان امير بهادر جنگ آهنگ ايشان كرد و در اول حمله آن جماعت را هزيمت داد.

روز ديگر فرمان شد تا قلعۀ هرات را حصار دهند. روز شنبۀ بيست و هفتم شعبان لشكرها از چارسوى جنبش كرد. محمّد خان ماكوئى امير تومان به جانب شرقى قلعۀ هرات شده، در برابر دروازۀ قندهار فرود آمد. موسى [موسيو] سيمنوف مهندس فرانسه كه در علم هندسه استادى نامبردار بود كارفرماى لشكر او شد، سنگر راست كرد و سربازان را حفر كردن مارپيچ و كنده ساختن زمين و پيش داشتن سنگر بياموخت. محمّد ولى خان سرتيپ تنكابنى با فوجهاى جنگجوى قزوين به سوى ديگر شد و جنرال

ص:271

پروسكى مهندسى لشكر او كرد و حاجى خان امير بهادر جنگ در برابر برج خاكسترى جاى كرد [و] ميرزا رضاى مهندسى باشى تبريزى لشكر او را آموزگار گشت.

ولى خان تنكابنى خواست تا برحسب فرمان مارپيچ خود را از سنگر حاجى خان بگذراند و به جانب راست شود و چون سربازان قزوين به سنگر حاجى خان راه نزديك كردند، سرباز شقاقى به مدافعه بيرون شد و با سنگ طريق رزم سپرد و سربازان قزوين سر از سنگر به در كردند كه اين گونه آهنگ و جنگ با سنگ را باز دانند، مردم افغان از برج خاكسترى به يك بار دهان تفنگها بگشادند و 30 تن از مردم قزوين را مقتول ساختند.

در اين وقت بيم آن رفت كه در ميان سرباز قزوين و شقاقى كار به مقاتله رود، مهندسان صورت حال را معروض داشتند و شاهنشاه خشمگين شده، حاجى خان را به مورد عتاب بازداشت و كيفر گناه او را به وقت ديگر گذاشت.

بالجمله صمصام خان سرتيپ در برابر دروازۀ عراق نشيمن جست، حبيب اللّه خان امير توپخانه برج خاكسترى را كه در ميان بروج هرات به نام بود پيش داشت و توپهاى باره كوب را به جانب آن برج گشاد داد، ناگاه توپى كه بر زير آن برج بود با جمعى از حرسۀ قلعه به يك بار به زير آمد و هولى بزرگ در دل قلعگيان افكند.

مع القصه لشكريان از اطراف، مارپيچها از پيش بردند و سنگرها پيش دادند، از ميانه فوج محبعلى خان راه با قلعه نزديك كرده، قريب به دروازۀ قندهار 120 تن از سربازان در مسجد خرابه جاى كردند. شبانگاه 500 تن از افغانان هم دست و هم داستان گشته با تيغهاى آخته از شهر بيرون تاختند و سه كرّت بدان مسجد يورش بردند، در هر كرّت به آموزگارى موسى [موسيو] سيمنوف سربازان تفنگها بديشان گشادند و ايشان را بازپس بردند. در كرّت سيم بسيار كس از آن جماعت كشته شد، ناچار پشت با جنگ داده

ص:272

به شهر درگريختند، و همچنان بسيار شبها از شهر بيرون شده شبيخون به سر محمّد خان امير بهادر جنگ و صمصام خان مى بردند و جان بر سر اين جلادت مى باختند، و از مردم سنگر نيز بسيار كس مقتول و زخمى مى ساختند.

بالجمله نخستين امير بهادر جنگ در حضرت پادشاه معروض داشت كه مرا اجازت فرماى تا به قلعۀ هرات يورش برم و همى خواهم كه تا هيچ يك از افواج با من جنبش نكند، به شرط آنكه چون با مردم خود اين خدمت به پاى برم و شهر هرات را فروگيرم فتحنامه در بلاد و امصار به نام من رود. چندانكه شهريار فرمود كس بدين گونه در چنين قلعه يورش نيفكند، او بر الحاح بيفزود، چندانكه پادشاه ديگر سخن نكرد و حاجى خان اين سكوت را موجب رضا شناخته، به سنگر خويش شتافت و مارپيچ لشكر خود را به خندق شهر پيوسته كرد و سربازان به مهندسى ميرزا رضا چون روز تاريك شد خندق را انباشته كردند و بدان سوى خندق جاى گرفتند. [امير] بهادر جنگ كه از پيش روى سرباز همى رفت، ناگاه با گلولۀ تفنگ جراحتى يافت چنانكه از پشت هامۀ سر تا كمرگاه، پوست شكافته شد و يك ماهه مرهم كرد تا بهبودى يافت و اگرچه اين خدمت برخلاف فرمان بود؛ ليكن بدين جلادت يك قبضه شمشير الماس پاداش يافت.

محمّد ولى خان و جنرال پروسكى نيز مارپيچ و سنگر خود را تا به خندق بردند و همچنان صمصام خان و محبعلى خان تا به خندق راه كردند و محبعلى خان را جراحتى به كتف رسيد و يك روز چنان افتاد كه جمعى از سواران افغان در كنار لشكرگاه كمين ساختند تا هركس به علف چر رود مأخوذ دارند، مهدى خان قراپاپاق و چند تن از غلام - تفنگچيان بر ايشان تاخته 20 تن سر و اسير گرفتند. اين وقت چنان افتاد كه عمال تون و طبس معادل 5000 تومان زر مسكوك و مقدارى قورخانه و اشياء ديگر به جانب لشكرگاه حمل مى دادند. ديدبانان اين خبر به هرات بردند و جماعتى از افغانان نيم شبى بر ايشان تاخته 30 تن از مسلمانان را عرضۀ تيغ ساختند و آن زر و مال را برگرفته به هرات دررفتند.

ص:273

از پس اين وقايع ميرزا جان مستوفى هرات از نزد كامران ميرزا فرار كرده پناهندۀ درگاه پادشاه گشت و بعد از وى شمس الدّين خان سردار كه از بزرگان افغان و برادرزن كامران ميرزا بود، از يار محمّد خان وزير كامران رنجيده خاطر شده به حضرت شاهنشاه غازى شتافت و مورد اشفاق شاهانه گشت و فرمان شد كه شمس الدّين خان، ميرزا جان مستوفى را برداشته با جمعى از لشكر به قرى و مزارع هرات رفته آذوقه و علوفه به لشكرگاه حمل دهند و آنچه از رعيّت مأخوذ مى دارند، از بابت منال ديوانى سند بسپارند.

و از اين سوى در شب پانزدهم رمضان يار محمّد خان افغانى وقتى كه لشكر در جوش و جنگ و گشادن توپ و تفنگ بود بر فراز برج آمده فرياد برداشت كه اى لشكر دست از جنگ بازداريد، بامدادان يك تن به شهر قدم درنهد و ما را از قبل پادشاه امان دهد تا سر بر خط فرمان گذاريم، و طريق حضرت سپاريم. اين سخن گوشزد پادشاه شد و فرمان رفت تا سپاه 2 روز دست از جنگ بداشت و برحسب حكم، عزيز خان سرهنگ كه اين هنگام در حضرت شاهنشاه منصور، سردار كل عساكر منصوره است به درون هرات رفت و 2 روز توقّف نمود.

آن گاه با عريضۀ شاهزاده كامران و يار محمّد خان و جمعى از بزرگان افغان حاضر درگاه شد و مكشوف داشتند كه كامران ميرزا در خاطر نهاده كه سخنان دروغ خويش را فروغى دهد و پادشاه را به مواعيد كذب و انفاذ زر و سيم از تسخير هرات بازدارد.

شاهنشاه فرستادگان او را بى نيل مرام رخصت انصراف داد و فرمان كرد تا ديگرباره نيران حرب افروخته گشت.

و چون برحسب فرمان حاجى ميرزا آقاسى لشكريان يك نيمۀ قلعۀ هرات را حصار دادند و نيم ديگر را گشاده داشتند، بسيار وقت افغانان از آن دروازه ها كه در محاصره نبود بيرون شده شباهنگام بر سنگرها تاختن مى كردند و با سربازان ساز مقاتلت و مبارزت طراز مى دادند. ميرزا آقا خان وزير لشكر با حاجى ميرزا آقاسى آغاز سخن كرد كه از

ص:274

پيشين زمان تاكنون قانون پادشاهان در حصار دادن شهرها چنان بود كه ابواب طرق و شوارع را مسدود مى داشتند؛ بلكه اگر توانستند حمامۀ نامه را درون شدن و برون شدن نمى گذاشتند، اين گونه محاصره كه شما فرمان كرده ايد و 3 دروازۀ شهر را از آسيب لشكر معاف داشته ايد تا قيامت اين كار به خاتمت نرسد چه غلاّت و حبوبات به شهر درآورند و اگر لشكرى به مدد ايشان رسد بى كلفت به شهر دربرند و شبها نيز بر ما شبيخون آرند و چنان باشد كه تا كنار سنگر در رسند و از تاريكى شب هنوز سرباز ما نداند كه ايشان دوستانند يا افغانند. شاهزاده محمّد ميرزا و ميرزا نظر على حكيمباشى و جمعى از سران سپاه بدين سخن هم داستان گشتند.

حاجى ميرزا آقاسى سخن ايشان را استوار نمى داشت و مى فرمود 3 دروازه را حصار دهيد و 3 ديگر را مفتوح بگذاريد. عاقبت الحاح كردند و سرّ اين سخن را پرسش نمودند، در پاسخ گفت چون اطراف شهر را نيك حصار دهيم و سد طرق و شوارع كنيم كار بر خصم صعب شود و در حراست خويش نيك بكوشد و حفظ حصار نيكو كند و كار ما به درازا كشد، اما چون يك سوى شهر گشوده است و راه فرار گشاده است چون لختى سختى بيند شهر را بگذارد و راه فرار بردارد.

وزير لشكر گفت كه كار بدين گونه نيست، آن كس كه از تنگناى محاصره خواهد فرار كرد از راه شناخته بيرون نشود؛ بلكه با چند پارۀ چوب قنطره [اى] از بهر خندق راست كند و از ديوارباره فرود شود و از راه ناشناخته فرار كند. قواد سپاه عرض كردند كه راه صواب جز اين نيست، اگر ما را بدين گونه در فتح اين حصار برگمارى اين كار به دست ما راست نشود. و حاجى ميرزا آقاسى ناچار گردن نهاد و فرمان داد كه تمامت شهر را در محاصره گيرند؛ لكن چون در فتح غوريان و بسيار كارها سخن وزير لشكر استوار مى افتاد و شاهنشاه غازى او را مى ستود، اندك اندك در خاطر حاجى ميرزا آقاسى حملى گران افكند و بيم داشت كه يك سره روى دل پادشاه با او شود.

ص:275

بالجمله لشكريان جنبش كردند و شهر هرات را نقطۀ مركز نهاده، پرگار زدند و از همه سوى طريق صادر و وارد را مسدود داشتند. حاجى خان امير بهادر جنگ قراباغى با 2 فوج شقاقى از جانب تل بنگى كه به سوى ارك هرات است سنگر برده ميانۀ دروازه قوطى چاى و دروازۀ ملك جاى كردند؛ و ولى خان تنكابنى سرتيپ با جماعتى از مردم تنكابن و فوج خمسه و قزوين و فوج سمنانى و دامغانى و 300 تن از فوج خاصّه و گروهى از كجور و كلارستاقى به جانب برج خاكستر سنگر كرد؛ و صمصام خان با افواج بهادران ميان دروازۀ عراق و برج خاكسترى درآمد و حسام الملك كلبعلى خان افشار با جماعت افشار و كنگاور و كليائى و خدابنده لو به سوى برج فيلخانه شد، و اسكندر خان قاجار دولّو پسر فتحعلى خان با افواج قراجه داغى و مراغه و قرائى و گروس ميان دروازۀ خشك و برج شاه كرم به كار درآمد؛ و نبى خان سرتيپ قراگوزلو با افواج همدانى در زير برج خواجه عبد المصر به حفر كردن مارپيچ و نظم سنگر پرداخت و محمّد خان سردار با افواج عراق در برابر دروازۀ قندهار نيران گيرودار برافروخت. بدين گونه قواد سپاه با لشكرهاى خويش اطراف هرات را پرّه زدند.

فرستادن كامران ميرزا پسر خود را به طلب لشكر خوارزم و ميمنه و مقاتلۀ آصف الدّوله با ايشان

اما از آن سوى چون كامران ميرزا از اين پيش فرزند خويش نادر ميرزا را به اتّفاق پسر ملاّ شمس قاضى هرات و باقر خان ايشيك آقاسى و امير آخور خود به طلب مدد و پشتوان به نزديك اللّه قلى [توره] فرمانگزار خوارزم و مضراب خان والى ميمنه و شير محمّد خان هزاره و طايفۀ تايمنى و جماعت جمشيدى گسيل داشته، پيام داد كه اينك محمّد شاه آهنگ هرات فرموده و چنان ندانيد كه بعد از فتح هرات شما آسوده خواهيد زيست؛ زيرا كه تعب و طلب اين پادشاه و سپاه از بهر آزادى اسيران شيعى است و اين جماعت بيشتر در خيوق و ميمنه ميان قبايل پراكنده اند، هم اكنون پايان كار را نگران باشيد و از مدافعت و منازعت اين لشكر تقاعد روا نداريد.

لاجرم قبايل خوارزم و تركستان جوشش و كوشش را ميان استوار كردند،

ص:276

نخستين طايفۀ تايمنى 2000 تن سواره و پياده عرض داده طريق هرات برگرفتند و در عرض راه با نصر اللّه خان سركشيكچى باشى قاجار كه با جمعى از سپاهيان حمل غلات و حبوبات به لشكرگاه مى كرد بازخوردند و جنگ پيوسته شد؛ بسيار كس از مردم تايمنى عرضۀ شمشير و جماعتى نيز اسير گشت، بقيّة السّيف سر خويش گرفته تا مرابع و مساكن خود عنان باز نكشيدند.

اما چون پسر كامران ميرزا پيام پدر را به خان خوارزم برد، اللّه قلى توره 1500 تن سوار جرّار گزيده ساخت و خليفه عبد الرّحمن تركمان را كه مردم آن اراضى خاك مقدمش را به شفاى مرضى مى بردند بر آن جمله امير ساخت و خليفه عبد الرّحمن، نادر ميرزاى پسر كامران را با همراهان او برداشته تا ميمنه به نزديك مضراب خان شد و از ميمنه و اندخود و شبرغان 6000 سواركارى فراهم كرد و شير محمّد خان هزاره اگرچه همه روزه كس به درگاه پادشاه مى فرستاد و تقبيل سدۀ سلطنت را ميعاد مى نهاد، لكن سخن از در كذب مى كرد، و در اين وقت كه خبر لشكركشى خليفه عبد الرّحمن را بشنيد از قبايل درزى و فيروزكوهى و جمشيدى 4000 مرد رزم آزموده بدو فرستاد و او با 10000 مرد ساختۀ نبرد گشت.

و از اين طرف چنانكه بدان اشارت شد آصف الدّوله با 10000 مرد سپاهى و 9 عرّادۀ توپ از تربت شيخ جام مأمور گشت و از اين گونه سران و سركردگان ملازم ركاب او شدند. نخستين برادرزادۀ او اسكندر خان قاجار با فوج مراغه و فوج قرائى و سوار قرائى 2200 تن بسيج راه كردند كه يك نيمه را شير خان عمزادۀ او سرهنگ بود و نيم ديگر را احمد آقاسرهنگى داشت 2000 تن عرض داد و ديگر كلبعلى خان حسام الملك افشار با فوج اخلاص و سوار كليائى 1600 تن به ساز كرد و ديگر نبى خان قراگوزلو 1000 تن فوج قراگوزلو اعداد كرد و عبد اللّه خان صارم الدوله آن هنگام ياور آن فوج بود و ديگر عليمراد بيگ با 400 تن سرباز گروس كوس رحيل بنواخت و نور اللّه

ص:277

خان شاهيسون با 150 سوار جرّار و جعفر قلى خان كرد شادلو با 1000 تن سوار خراسانى و شادلو و ديگر سرباز نيشابورى و ترشيزى و پياده سرولايتى و شمخالچى كوهپايۀ مشهد مقدّس، اين جماعت نيز 1500 تن به شمار آمد.

پس آصف الدّوله از تربت شيخ جام به منزل كاريز و از آنجا به كهسان كه مبداى خاك هرات است كوچ داد و از آنجا به منزل شكيبان كه تا قلعۀ غوريان 2 فرسنگ مسافت است براند، آن گاه منزل قوشه را درنوشته در اراضى بادغيسات و يورت قبايل جمشيدى فرود شد و در قراتپه خيمه بزد. چون مردم آن اراضى را قوّت مقاتلت نبود، علف و آذوقه [اى] كه انباشته بودند بگذاشتند و راه فرار برداشتند و زمان خان جمشيدى با اينكه 6000 مرد جنگ داشت توان درنگ نياورد، قليل كرّى نمود و در حملۀ نخستين 200 تن از لشكر او قتيل و دستگير شد، ناچار طريق فرار برداشت. از پس او آصف الدّوله 3 روزه در قراتپه اوتراق كرد، آن گاه راه قلعه نو برگرفت و به هر زمين كه عبور همى داد مردم هزاره مربع و مرتع خود را وداع گفته به ديگر جاى مى رفتند و خانه هاى خود را آتش درمى زدند و آصف الدّوله چنان از قفاى ايشان مى رفت كه بسيار وقت آتش افروختۀ ايشان را ديدار مى كرد و حكم مى داد تا لشكريان بنشانند و خرابى روا ندانند.

بالجمله تا قلعۀ نو براند و در آنجا 10 روز اقامت كرد و از قبايل اورنگ و ديگر طوايف كه سكان سراپل و ميمنه و اندخود و شبرغان بود فحصى به سزا نمود، آن گاه از آنجا كوچ داده، به جانب بالامرغاب شتاب گرفت، از آن پيش كه [به] ارض پده كج فرا رسد، زمان خان جمشيدى و شير محمّد خان هزاره و شاه پسند خان فيروزكوهى لشكرى انبوه كرد [ه] به جنگ درآمدند. از دو رويه صف قتال راست شد و ابطال رجال طريق مبارزت و مقاتلت سپردند و اين كرّت افغانان مردانه بكوشيدند و مدت 4 ساعت رزم دادند، در پايان امر 250 تن از آن جماعت مقتول گشت و پاى اصطبار ايشان بلغزيد و به يك بار

ص:278

هزيمت شدند و آصف الدّوله به منزل پده كج درآمد.

و از آنجا اسكندر خان برادرزادۀ خود را با 2 فوج سرباز مراغه و قرائى و سوارۀ قرائى بر منقلاى لشكر روان داشت و چون اين منزل را در عرض راه، كوه و درّه و پست و بلندى فراوان بود، اسكندر خان ياوه شد و از راه ديگر كوچ داده و لشكر طريق ديگر برداشت. لاجرم اسكندر خان چون خواست از ميان درّه عبور كند جماعت هزاره و جمشيدى و فيروزكوهى و قبچاق كه از دور و نزديك نگران او بودند، ناگاه بر او درآمدند و مجراى آب را از آن درّه مسدود ساختند و از 2 جانب بر فراز كوه برآمدند، اسكندر خان و مردم او را كه در نشيب درّه بودند هدف گلولۀ شمخال و تفنگ ساختند و كار بر او صعب افتاد.

[اسكندر خان] چون شيران جنگى به مدافعه بيرون شد و بسيار كس از مردم او مقتول گشت و بسيار سر اسب نيز به خاك افتاد. اسكندر خان با اينكه خود نيز زخم برداشت اسبهاى كشته و مردان به خون آغشته را سنگر كرد و همچنان مردانه رزم داد. و از آن سوى چون آصف الدّوله نزديك به فرو شدن آفتاب به منزل رسيد و اسكندر خان را نيافت دانست كه در راه ياوه شده است، هم در اين وقت ناگاه بانگ شمخال و تفنگ برسيد و مكشوف افتاد كه تركان با اسكندر خان درآويخته اند، لشكريان خواستند به مدد او بيرون شوند، آصف الدّوله رضا نداد و گفت اكنون جهان تاريك شود و اسكندر خان تا بامداد خويشتن دارى تواند كرد و اگر اين لشكر هم اكنون جنبش كند و روز بيگاه شود، بعيد نيست كه راه بدو نكنند و خود نيز در تاريكى شب تباه شوند.

بالجمله آن شب تا بامداد ببودند، چون سپيده بزد جعفر قلى خان قراجه داغى و نبى خان قراگوزلو و كلبعلى خان افشار با افواج خود و جعفر قلى خان شادلو با سوار كرد شادلو و سوارۀ كليائى به حكم آصف الدّوله به مدد اسكندر خان بيرون شدند، هنوز 2 نيزه بالا آفتاب صعود نداده بود كه به رزمگاه برسيدند،

ص:279

اسكندر خان همچنان از پس كشتگان رزم مى داد. بعد از رسيدن لشكر نيران حرب و ضرب بالا گرفت، از 2 رويه لشكر به كوشش و كشش درآمدند، مردم اسكندر خان نيز نيروئى تازه به دست كردند و در پايان امر تركان را بشكستند و هزيمت دادند.

از قضا در اين وقت 3000 تن سوار به مدد تركان رسيد، هزيمتيان چون اين بديدند، ديگرباره دل قوى ساخته آهنگ جنگ كردند. جعفر قلى خان كرد شادلو و سواران خراسانى تاختن برده از پيش روى ايشان بيرون شدند. چون در ميان هر 2 لشكر حرب بر پاى ايستاد و كار به صعوبت افتاد، شير خان سرهنگ با فوج قراجه داغى از قفاى جعفر قلى خان برسيد و جنگ بپيوست. از 2 سوى دليرانه رزم دادند. 20 تن از سواران خراسانى و شادلو مقتول گشت و از آن سوى رحيم داد سلطان هزاره كه يك تن از سركردگان نامبردار بود، جراحتى صعب يافت و بسيار كس از مردم او اسير و قتيل گشت، لاجرم تركان پشت با جنگ دادند و طريق فرار پيش داشتند و ايرانيان به لشكرگاه آصف الدّوله مراجعت نمودند.

و اين هنگام آصف الدوله سفر بالامرغاب را تصميم عزم داد و مردى را كه حاجى - بيگ نام داشت و از نزد شير محمّد خان هزاره از در خديعت فرار كرده پناهندۀ لشكرگاه ايران شده بود، دليل راه كرد تا سپاه را راهنمائى كرده به بالامرغاب برد. حاجى بيگ كه از براى چنين وقت انتهاز فرصت مى داشت لشكر را به ميان درّه [اى] عبور داد كه از 2 سوى جبال بازخه افراخته داشت، چون لشكر به ميان درّه درآمد، ناگاه تركان از سيغناقها بيرون تاختند و ايرانيان را هدف شمخال و تفنگ ساختند.

فوج كلبعلى خان افشار كه بر فراز كوه عبور مى دادند تا مبادا دشمنان مشرف بر آن درّه شوند و كار بر لشكر سخت كنند، قوّت درنگ نياوردند. لاجرم لشكر ايران در تنگناى درّه سخت بيچاره ماندند، چنانكه نه قوّت رفتن داشتند نه نيروى باز شدن. در اين وقت سواران خراسانى كه از پست و بلند راه آگاه بودند از اسبها زير آمده دامن برزدند و بدان جبل صعود داده با فوج كلبعلى خان پيوستند

ص:280

و رزمى سخت بدادند و تركان را بشكستند؛ لاكن چندان سربازان در آن كوه بر فراز و فرود تاخته بودند كه بعد از اين فتح از شدّت عطش ايشان را ديگر قوّت قدمى برگرفتن نبود.

جعفر قلى خان شادلو مقدارى جوهر ليمو با خود داشت، اين وقت بر سربازان قسمت كرده تا قوّتى به دست كرده باز لشكرگاه شدند. و چون در اين جنگ نيز لشكريان اسبهاى خود را سنگر كردند، فرسى فراوان نابود گشت و بعد از انگيختن اين فتنه حاجى بيگ هزاره مفقود شد، چندانكه آصف الدّوله كس به طلب او شتافت نشان او نيافت.

بالجمله صبحگاه ديگر آصف الدّوله، اسكندر خان را با سوارۀ قرائى بر منقلاى سپاه فرمود و محمّد رحيم خان برادر جعفر قلى خان را با سوار شادلو به چنداول گذاشت و لشكر را كوچ داده تا منزل خواجه كند براند. بعد از ورود به منزل مكشوف افتاد كه جماعتى از تركمانان بر مردم اسكندر خان تاخته اند و بر ايشان غلبه ساخته چند كس اسير گرفته اند.

آصف الدّوله حكم داد تا سواران لشكرگاه زين بر اسبها بستند و برنشستند، نخستين 200 تن سوار به مدد قراولان رسيد، در اين هنگام ناگاه 3000 سوار هزاره از كمينگاه بيرون تاخت و جنگ درانداخت، سواران خراسانى چون اين بديدند دانستند با عدد اندك نتوان نبرد ايشان آورد، در زمان پياده شده اسبها را سنگر ساختند و به خويشتن دارى پرداختند. از اين طرف اسكندر خان قاجار و جعفر قلى خان قراجه داغى با 300 سوار برسيدند؛ و هم از قفاى ايشان آصف الدّوله با انبوهى از لشكر راه نزديك كرد.

سوارۀ هزاره را ديگر قوّت درنگ نماند و بى توانى پشت با جنگ داد.

پس روز ديگر آصف الدّوله از آنجا كوچ داده به كنار آب شهرود فرود شد كه اكنونش مردم آن اراضى، درياى بالامرغاب مى خوانند. در آنجا قراولان سپاه 5000 سر گوسفند از قبايل ارسارى براندند و 20 تن شبانان را اسير گرفتند.

و چون در اين مدّت از عبور لشكر ايران كار بر تركان صعب مى رفت و در مرابع خويش

ص:281

زيستن نمى توانستند به تفاريق 37000 خانوار جمشيدى و فيروزكوهى رود مرو را عبره كرده در اراضى بالامرغات سيغناق گرفتند و از آنجا شير محمّد خان هزاره و زمان خان جمشيدى و شاه پسند خان فيروزكوهى سواران جنگى خود را گزيده كرده به مضراب خان والى ميمنه و خليفه عبد الرّحمن تركمان و نادر ميرزا پسر كامران ميرزا كه به طلب مدد بدان اراضى رفته بود پيوستند؛ و مجلسى از پى مشورت كردند و پيمان نهادند كه تا جان در بدن و توان در تن دارند از مبارزت و مناجزت دست بازندارند. و اين هنگام 20000 تن سوار رزم آزماى در گرد ايشان انجمن بود. بالجمله پست و بلند رزمگاه را هندسه كرده 24 جاى سنگر بستند و ساختۀ جنگ نشستند.

اما آصف الدّوله به كنار رود شهرود همى طىّ مسافت كرد، در اين وقت يك تن از اسيران شيعى كه مجنون نام داشت و پيشخدمت محمّد خان هزاره بود، شمشير او را برگرفته به درگاه آصف الدّوله گريخت و صورت حال را مكشوف داشت كه اينك از جماعت اوزبك و مردم سرپلى و اندخودى و شبرغانى و سوارۀ تركمان سالور و ساروق و قبايل چاراويماق 20000 سوار جرّار در 2 فرسنگى اين لشكرگاه ساختۀ كارزارند و فراز و نشيب دشت را سنگرهاى سخت برآورده اند و مجارى آب را از لشكر بيگانه مسدود ساخته اند.

آصف الدّوله بعد از مشورت با سران سپاه بنه و آغروق و اثقال احمال را در لشكرگاه بگذاشت و محمّد ابراهيم خان قاجار را با 2000 تن سواره و پياده و 2 عرّادۀ توپ به حراست بازداشت و لشكر را با 8 عرّادۀ توپ جنبش داده سهل و صعب زمين را درنورديد. چون راه به سنگرهاى تركان نزديك شد، جنگى بزرگ پيش آمد، از 2 رويه صفها راست كردند و دليران رده بربستند. آتش توپها زبانه زدن گرفت و از گرد و دخان روى جهان قيرگون شد، نخستين نبى خان همدانى بر ميمنۀ تركمان حمله افكند و سربازان مراغه بر ميسره تاختن بردند، جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى با فوج خويش راه قلب

ص:282

پيش داشت و كلبعلى خان حسام الملك سرتيپ و مصطفى قلى خان و جعفر قلى خان شادلو و دوستمحمّد خان تيمورى و ديگر سران و سركردگان با افواج خود به يك بار از جاى خود جنبش كرده حمله بردند.

و از آن سوى تركان چون شيران غضبان به جنگ درآمدند و چهار كرّت هم گروه حمله انداختند، چنانكه با لشكر ايران بياميختند و با تيغ و خنجر خون يكديگر بريختند و هر كرّت توپچيان از دهان توپها تگرگ مرگ بر ايشان باريدند و ايشان را بازپس بردند.

در كرّت چهارم سوار تركان به يك بار پشت داد، اين هنگام سواران ايران در قفاى هزيمتيان تاختن كردند و سربازان به لشكرها يورش بردند. نور اللّه خان شاهيسون با مردم خود در آن حربگاه جلادتى به كمال ظاهر ساخت.

مع القصه 700 تن از تركان در آن گيرودار اسير و عرضۀ شمشير گشت، ناچار بنه و آغروق بگذاشتند و يك باره طريق فرار برداشتند، لشكريان تا 3 فرسنگ از قفاى ايشان برفتند و مرد و مركب گرفتند، آن گاه خيمه و خرگاه خويش را در سنگرهاى ايشان راست كرده 3 روز اقامت كرده و اموال و اثقال آن جماعت را به تمامت مأخوذ داشتند.

اين وقت باقر خان امير آخور كامران ميرزا كه ملازم پسرش نادر ميرزا بود، مژدۀ اين فتح را دست آويز كرده بر اسبى راهوار برنشست و چون برق جهنده طىّ طريق كرده به لشكرگاه شاهنشاه غازى پيوست و صورت حال را معروض كارداران درگاه داشت و از مقيمان درگاه شد و نواخت و نوازش خسروانه ديد.

اما آصف الدّوله بعد از آن فتح آهنگ يورت اوزبك كرده، به منزل چچكتو كه اول آن اراضى است درآمد و از آنجا به منزل آلتين خواجه كوچ داد. همانا گروهى از آن جماعت مرا حديث كردند كه آلتين خواجه غارى است كه 6 تن از مردگان را در آنجا به وديعت نهاده اند كه در جسد ايشان هيچ خللى راه

ص:283

نكرده و فسادى باديد نشده و جسد سگى و آهوئى در كنار ايشان افتاده كه نيز بر صورت نخستين است و زخم دندان سگ بر ران آهو نمايان است، چنانكه هيچ نقصان نپذيرفته و موى بدن سگ و آهو را خللى نرسيده و همچنان مرغى مانند حقار درافتاده است كه يك پر آن را آسيبى نباشد. و بعضى از مردم گمان كرده اند كه ايشان اصحاب كهفند و نگارندۀ اين اوراق قصّۀ اصحاب كهف و رقيم را در كتاب اول ناسخ التواريخ رقم كرد و به صواب آن درست باشد. اكنون بر سر سخن رويم.

آصف الدّوله از آلتين خواجه به منزل چهارشنبه و از آنجا به ارض قيصار فرود شد كه تا ميمنه 12 فرسنگ مسافت داشت. در اين هنگام يك باره كار بر تركان صعب افتاد، ناچار بزرگان ميمنه و سرپلى و سران اندخودى و شبرغانى و سركردگان چاراويماق و ديگر قبايل از در ضراعت به نزديك آصف الدّوله آمدند و سر انقياد و اطاعت فرو داشتند و خواستار شدند كه لشكر از قيصار جنبش نكند و ابواب كوشش و كشش مسدود دارد، الاّ آنكه آصف الدّوله يك تن از مردم خويش را به ميمنه فرستد و به هرچه خواهد فرمان پذير شوند. آصف الدّوله مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و جعفر قلى خان كردشادلو را روانۀ ميمنه نمود.

جعفر قلى خان راه برداشت، در 6 فرسنگى ميمنه، شير محمّد خان هزاره و زمان خان جمشيدى با 1000 سوار او را پذيره شدند و در قلعۀ المال يك شب به ضيافتش نيكو خدمتيها كردند و روز ديگر از طريق دوقّوزكتل روانه ميمنه شدند و دوقّوزكتل عبارت از 9 كوه باشد كه نادر شاه افشار از بهر عبور دادن توپ به ميمنه همه جا در سنگ خاره شارعى كرده.

بالجمله چون به ميمنه رسيد، خوانين تمام قبايل با 1000 سوار به استقبال او برسيدند و به اتّفاق تا ميمنه برفتند. مضراب خان والى، مقدم جعفر قلى خان را عظيم گرامى بداشت و او را 16 روز مهمان پذير بود و در فرمانبردارى و چاكرى شاهنشاه غازى پيمانى محكم نهاد، آن گاه فرزند خود حكومت خان را به شرط گروگان مأمور داشت كه همواره ملازم ركاب پادشاه باشد و همچنان رستم خان شبرغانى

ص:284

و شاه ولى خان اندخودى و ذو الفقار شيرسرپلى از قبيلۀ اوزبك و شير محمّد خان هزاره و زمان خان - جمشيدى و ديگر سپاهيان و سركردگان قبايل هريك، يك تن از فرزندان خود را از بهر گروگان گسيل حضرت شاهنشاه غازى داشتند و پير زمان خان جمشيدى، مير احمد خان عمزاده خود را با گروگانها همراه داشت و 100 سر اسب ختلانى و تركمانى كه ركاب سلطان را لايق بود، از بهر پيشكش گزيده كردند و از در ايلى و اطاعت عريضه ها نگار دادند و اين جمله [را] جعفر قلى خان برگرفته به لشكرگاه آصف الدّوله آمد.

و اين وقت تركان قويدل شدند و ابواب بيع و شرى مفتوح افتاد و مردم ميمنه از خوردنى و پوشيدنى حمل داده به لشكرگاه آوردند و لشكر را سعت عيش و خصب نعمت به دست شد و عبد اللّه خان قبچانى برادر شاه پسند خان به نزديك آصف الدّوله شتافته قلاّدۀ طاعت بر گردن نهاده، عفو عصيان خويش را به زبان ضراعت خواستار آمد و 12000 خانوار قبايل قبچاقى و مودودى و فيروزكوهى كه در تحت فرمان او بودند، از قيصار كوچ داده 8 فرسنگ بازپس آورد و در مساكن خويش جاى داد؛ و همچنان از سوى ديگر مضراب خان برادرزادۀ خود را با عريضه و پيشكشى جداگانه روانۀ درگاه شاهنشاه غازى كرد تا مگر آصف الدّوله را فرمان مراجعت دهد، چنانكه در جاى خود مرقوم مى افتد.

انگيختن علماى هرات افغانان را به جنگ شيعيان به نام جهاد

اشاره

چون اين اخبار به كامران ميرزا رسيد و فرستادگانش بى نيل مقصود مراجعت كردند از پى چاره با يار محمّد خان وزير خود سخن به شورى افكند و به صوابديد يار محمّد خان ملاّ عبد الحق كه از اجلۀ علماى مملكت هرات بود، مردم قريه پشتكى را كه از جملۀ سادات شمرده مى شدند به شهر طلبيد؛ و در مسجد جامع مردم شهر را انجمن كرده، پس از نماز جمعه ندا در داد كه اى مردم:

اگر اين سپاه بدين شهر

ص:285

راه كنند جان و مال شما به هدر شود و حفظ جان و مال واجب است و از اين بر زيادت مقاتلت با اين جماعت جهاد فى سبيل اللّه است كه اگر كشته شويد جاى در بهشت كنيد و اگر از ايشان بكشيد هم بهشت شما را باشد.

مردم را بدين كلمات جنبش داده همى گروه گروه به گرمابه دررفتند و غسل كردند و ناخن بچيدند و كفن بپوشيدند؛ و مردم پشتكى از پيش روى و شهريان از قفا، آلات حرب و ضرب را گرفته از دروازۀ خشك به آهنگ مقاتلت بيرون شدند. و نخستين به قراولان محمّد خان امير تومان بازخوردند و جنگ بپيوستند. در بدو گيرودار گلولۀ تفنگى بر مقتل على محمّد خان كردبچه آمد و برجاى سرد شد. يك تن از افغانان بشتافت كه سر از تن او برگيرد، علينقى خان افشار چون اين بديد با تيغ آخته بتاخت و 5 تن از افغانان را عرضۀ شمشير ساخت و خود نيز مجروح شد، با همان جراحت على محمّد خان را بر قرپوس زين حمل داده، از آن معركه بيرون برد و اين وقت خبر تركتاز ايشان در لشكرگاه پراكنده شد.

محمّد ولى خان سرتيپ تنكابنى و محبعلى خان خوئى و جنرال پروسكى با قراولان افواج خود از جاى جنبش كرده، بر آن جماعت حمله بردند. در اول حمله 38 تن از افغانان و 4 تن از سادات پشتكى و يك تن از عمزادگان يار محمّد خان وزير مقتول گشت و 56 تن جراحت يافت و جمعى نيز اسير گشت. افغانان را پاى اصطبار بلغزيد و پشت با جنگ داده به شهر درگريختند و جنرال پروسكى نيز در اين جنگ زخمى برداشت.

از پس اين جنگ برحسب فرمان جسد على محمّد خان را به مشهد مقدّس حمل داده با خاك سپردند و محمّد صالح خان فرزند او به جاى پدر منصوب گشت. و هم ديگرباره يار محمّد خان افغان به سنگر حاجى خان ندا درداد و طلب امان كرد و برحسب فرمان شاهنشاه غازى يك تن از ياورهاى فوج شقاقى به شهر هرات دررفته و آغاز گفت وشنود كرد. در پايان كار سخن چنان برآمد كه در كرّت نخستين با عزيز خان كردند.

ص:286

وقايع ديگر

و هم در اين وقت بخشعلى خان قراباغى يوزباشى با 100 تن از غلام از اردو بيرون شد كه از تربت شيخ جام و حدود ارض اقدس آذوقه و علوفه و قورخانه به جانب لشكرگاه حمل دهد و ديگر چنان افتاد كه اللّه قلى توره، 500 تن سوار از تركمانان جنگاور به مدد كامران ميرزا گسيل هرات داشت.

و از اين سوى حبيب اللّه خان امير توپخانه براى حمل خزانه كه از دار الخلافه مى آوردند، از لشكرگاه لختى پذيره شد و در عرض راه سواران تركمان را ديدار كرده بر ايشان حمله برد و از جانبين بانگ گيرودار برخاست. زمانى دير برنيامد كه از تركمانان 34 تن را سر برگرفت و 56 كس را دستگير نمود و 150 سر اسب مأخوذ داشت.

بقيّة السّيف با زحمت فراوان از مصافگاه راه فراز پيش داشتند. هم از قفاى هزيمتيان 4 فرسنگ تاختن كرد و روز ديگر اسيران را از پيشگاه شاه بگذرانيد و حكم رفت تا ايشان را نيز عرضۀ تيغ ساختند و امير توپخانه و ملازمانش را به خلاع فاخره قرين مفاخرت فرمودند. و نيز فرمان شد كه مصطفى قلى خان معادل 5000 خروار غلّه از محال بادغيس به لشكرگاه حمل دهد تا لشكريان را دعت و سعتى در امر معيشت باديد آيد.

و در اين هنگام چون فصل خريف بود و زمستان از پى در مى رسيد شاهنشاه غازى بفرمود تا مردمان در ظاهر هرات از چوب و سنگ و گل از بهر خويش خانه ها كنند.

روزى چند برنگذشت كه شهرى از نو بنيان گشت و مردم قورخانه و جبّاخانه نيز كارخانه ها برآوردند و به سعى اسمعيل خان فراشباشى توپهاى بزرگ بريختند، چنانكه كودكان مراهق به درون آن توانستند رفت و همچنان گلولۀ توپ بريختند و بارود [باروط] بساختند و فشنگ بپرداختند.

در اين وقت برادرزادۀ والى ميمنه حاضر درگاه پادشاه شد و عريضه و پيشكش مضراب خان را پيش گذرانيد و اظهار ضراعت و اطاعت كرد. شاهنشاه غازى رسول او را شادخاطر بازفرستاد و فرمان كرد تا آصف الدّوله طريق مراجعت سپارد و

ص:287

او در عشر اول ذيحجة الحرام به لشكرگاه پيوست و بزرگان قبايل جمشيدى و هزاره و تايمنى را كه به گروگان آورده بود عرض داد و مورد اشفاق خسروانه گشت. و حكم شد تا از كنار هرات راه خراسان گيرد و در حمل و نقل آذوقه و علوفه به لشكرگاه مساعى جميله معمول دارد و آن مردم كه به گروگان آورده بود به خلاع فاخره نواخت و نوازش فرمود و به اوطان خويش رخصت مراجعت داد.

آصف الدّوله خواستار آمد كه به پاى بارۀ هرات شده يار محمد خان را ديدار كند، باشد كه او را با پند و موعظت از اين غفلت و عطلت به زير آرد. بالجمله رخصت حاصل كرده به پاى باره شد و يار محمّد خان را طلب نمود و چندانكه با او از در بيم و اميد سخن كرد، مفيد نيفتاد. لاجرم برحسب فرمان طريق خراسان برگرفت.

و هم در اين وقت از جانب دوست محمّد خان سردار كابل و والى سيستان، رنجيد - سكه پادشاه پنجاب و بخارا و اللّه قلى توره والى خوارزم رسولان چرب زبان و تحف و هداياى فراوان از دنبال يكديگر برسيد و هريك مورد نواخت و نوازش شدند و از ممالك ايران منال ديوانى و تنسوقات سلطانى را فضلعلى خان يوزباشى به لشكرگاه حمل داد.

و هم در اين سال خسرو خان والى اصفهان از محمّد ابراهيم دريچه اى كه از كدخدايان محال لنجان بود، رنجيده خاطر گشت و چنان دانست كه رعيّت لنجان را در گذاشتن منال ديوان مخلّى باشد، لاجرم او را مأخوذ داشته محبوس فرمود و چندانش بداشت كه هم در زندان جان بداد. كردار او در خاطر مردم وحشتى انداخت؛ اما هنوز فرمان پذير بودند، چنان افتاد كه بعد از روزى چند آقا شفيع نجف آبادى را كه مردى شناخته بود، هم به زندانخانه درافكند، خويشان او گفتند بى گمان با آقا شفيع همان معاملت در ميان است كه با محمّد ابراهيم كرد، نخستين انجمنى كرده از در ضراعت بيرون شدند و بزرگان شهر را به شفاعت برانگيختند.

آقا مير محمّد مهدى امام جمعه

ص:288

مكتوبى به خسرو خان كرد و خواستار رهائى او گشت. خسرو خان پذيرفتار نشد و در قيد و بند آقا شفيع بيفزود، لاجرم مردم بشوريدند و غوغا برداشتند و اوباش شهر بر خسرو خان بتاختند و او را در عمارت هفت دست به محاصره انداختند. روزى چند كار به مقاتلت رفت و از جانبين جز گلولۀ تفنگ در ميانه رسول نبود. صورت اين حال، روز حركت شاهنشاه غازى به جانب هرات معروض درگاه افتاد. شاهنشاه غازى بفرمود تا فرّخ خان غفارى كاشانى بدانجا شده، صورت حال را بازداند و به عرض رساند.

فرّخ خان از طهران راه برگرفت و در منزل مورچه خورت عباسقلى خان توپچى باشى سابق از قبل خسرو خان او را استقبال كرد و آقا محمّد مهدى امام جمعه اصفهان، آقا محمّد على مذهّب را به نزديك او فرستاد و هريك همى خواستند او را به سراى خويش برند و با او متّفق شدند؛ و مردم شهر نيز انجمن شده، از دروازه بيرون تاختند و با فرّخ خان به شهر دررفته همى خواستند او را به سراى امام جمعه دربرند. فرّخ خان گفتار هيچ يك را پذيرفتار نشد و براى خويش منزلى اختيار كرد و چون بدانست كه ميان مردم اصفهان و خسرو خان كار به اصلاح نتوان كرد، صورت حال را معروض درگاه داشت.

لاجرم كارداران دولت منشور كردند كه خسرو خان را روانه درگاه سازد و خود به نظم شهر و اخذ خراج ديوانى بپردازد، تا آن گاه كه حاكمى نصب شود.

و از پس آن فضلعلى خان قراباغى را مثال حكومت بدادند، بعد از ورود، 4 ماه ديگر فرّخ خان در اصفهان بود، منال ديوانى را بپرداخت و بعضى ادات و آلات مرصّع به لآلى كه مأمور بود بساخت و روانه هرات گشت و فضلعلى خان در كار خويش استوار شد و مردم را آسوده خاطر نمود.

چون يك چند ديگر از مدّت حكومت او بگذشت ميرزا جواد اصفهانى كه وزير منال ديوانى بود، در اخذ اموال مردم و اتلاف منال ديوان خوددارى نتوانست كرد و همه شب به لهو و لعب و ساز و طرب به روز آورد و عاقبت الامر از وخامت عمل بترسيد و بيم كرد كه مبادا وقتى فضلعلى خان از منال ديوان پرسش كند، بدان

ص:289

سر شد كه با جماعتى هم داستان شده، سفر هرات كند و دست او را از حكومت اصفهان بازدارد.

فضلعلى خان مكنون خاطر او را مكشوف داشت و او را مجال نگذاشت و ناگاهش دستگير ساخته، جهان از وجودش بپرداخت.

و هم در اين سال شاهنشاه غازى شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله را كه حكومت همدان و توابع آن اراضى داشت حاضر حضرت نموده فرمان كرد تا در سفر هرات ملازم ركاب باشد و او بسيج راه كرده، از قفاى لشكريان كوچ داده، در اراضى هرات به درگاه پيوست و تا هنگام مراجعت پادشاه از تقديم خدمت هيچ شب و روز نياسود.

فرار كردن ظلّ السّلطان و بعضى شاهزادگان از قلعۀ اردبيل به مملكت روسيّه

اشاره

هم در اين سال [1254 ق] مرض طاعون در مملكت آذربايجان راه كرد و شهر مراغه و اردبيل را فروگرفت. چون هواى شهر تبريز به سلامت بود، ظلّ السّلطان را از مراغه و ديگر شاهزادگان را از اردبيل به بلدۀ تبريز تحويل دادند. چون بلاى طاعون بنشست ديگرباره فرمان شد تا اردبيل جاى كنند. ايشان ظلّ السّلطان و علينقى ميرزاى ركن الدّوله و حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه و امام ويردى ميرزاى كشيكچى باشى و شاهزاده محمود [ميرزا] و شيخعلى ميرزا و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله و بديع الزمان ميرزاى پسر ملك آرا بودند.

چون يك چند از مدّت از زمان در قلعه اردبيل توقّف نمودند ركن الدّوله در خاطر گرفت كه اگر توانند از تنگناى زندان فرار كند و خواست تا از ميان قلعه به بيرون شهر نقبى حفر كند و از آنجا به در شود. پس بى آنكه مكنون ضمير را مكشوف سازد، شاهزادگان را برانگيخت كه بايد در اين قلعه گرمابه [اى] از بهر خويش كرد و از حاجت به ميان شهر رفتن و با مردم فرومايه شنيدن و گفتن

ص:290

مستغنى گشت. پس به صوابديد يكديگر محمّد حسين ميرزا با محمّد خان زنگنه امير نظام مكتوبى كرد كه:

اگرچه ما بازداشتۀ زندانيم اما پادشاه زادگانيم و خود هريك در شهرى، شهريارى بوده ايم و با ساز و برگ شاهانه غنوده و آسوده ايم، امروز در اين قلعه گاه و بيگاه محتاج به گرمابه شويم و ناچار بايد ميان شهر عبور كنيم و با اهل برزن و بازار در حمّامها عريان شويم. اين حادثه بسيار بر ما صعب است و نام دولت را نيز پست كند اگر تو از مال خويشتن معادل 300 تومان زر مسكوك در راه ما بذل كنى تا در اين قلعه بنيان حمّامى كنيم بسيار نباشد.

و هريك از شاهزادگان در كنار آن مكتوب كلمه اى چند رقم كردند و خاتم برنهادند.

چون مكتوب ايشان ملحوظ امير نظام افتاد 300 تومان زر از بهر ايشان انفاذ داشت و شاهزاده ركن الدّوله متصدّى عمارت حمّام گشت. مهديقلى ميرزا پسر نايب السّلطنه كه حكومت اردبيل داشت و حاجى على عسكر خواجه سراى كه وزارت او مى كرد، اگرچه همه روزه به آن قلعه درمى آمدند و شاهزادگان را بازپرس مى كردند، به سبب بنيان حمّام از حيلت ايشان غافل ماندند. بالجمله شاهزاده ركن الدّوله آقا محمّد ابراهيم برادرزن خود را روانۀ قزوين كرد تا به بهانۀ حفر چاه حمّام 2 تن مرد مقنّى آورد و ايشان را بفرمود تا به كار درآمدند و در نهان مقنيان را آموخت كه از چاه حمّام نقبى به بيرون باره برند چنانكه از ميان خندق سر بركند. و اين خندق كه همه ساله پرآب بود، از قضا به سبب قلّت باران خوشيده بود و نيستان فراوان داشت.

بالجمله مقنّيان همه روزه چاه حمّام حفر كردند و همه شب نقب بريدند و صبحگاه سر نقب ببستند و خاك آن را با خاك حمّام بر زبر هم كردند، تا آن گاه كه سر از ميان خندق بيرون كرد و راهى به ميان نيزار شد، پس سنگى بر سر آن سوراخ نهادند و از اين سوى نيز سر نقب را استوار كردند و مسافت اين نقب

ص:291

20 ذرع بود.

چون كار نقب به پاى رفت، شاهزاده محمود و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله از دور و نزديك تفرّس كردند كه شاهزادگان آهنگ فرار دارند؛ و بيم كردند كه مبادا بعد از فرار شاهزادگان ايشان را به زحمت شكنجه رنجه بدارند، لاجرم حاجى على اصغر را ديدار كرده او را گفتند روزى چند برنگذرد كه شاهزادگان را در اراضى دولت روسيه خواهى يافت. حاجى على اصغر آشفته خاطر شده بى توانى به سراى ركن الدّوله شتافت و ركن الدّوله از ورود او سخت بترسيد و از براى پنهان داشتن امر صواب چنان دانست كه نشيمن او را بر سر نقب بسازد تا اگر در خانه فحص كند به زير پاى خويشتن گمان نبرد.

بالجمله بساطى بگسترد و حاجى على اصغر را برنشاند، از قضا گربه [اى] به ميان نقب دررفته بود و چون نقب را تاريك و مسدود الرّأس يافت مضطرب شد و هر زمان جستن كرده خويشتن را بدان تخته پاره كه بر سر نقب بود مى كوفت و بانگ برمى آورد و رنگ در چهرۀ ركن الدّوله ديگرگون مى شد و حاجى على اصغر آن بانگ مى شنيد و پرسش مى كرد، اما فهم نمى كرد كه از كجاست. و چون قضا بر اين رفته بود اين راز مستور بماند و حاجى على اصغر لختى از انديشه فرار ايشان به اندرز پند سخن كرد و ركن الدّوله در پاسخ سوگند ياد نمود و او مطمئن خاطر شده برخاست و راه خويش گرفت.

ديگرباره ركن الدّوله، آقا محمّد ابراهيم را بيرون فرستاد تا به دست تجارت 10 سر اسب بخريد و اسبها را در قريۀ كلخواران كه نزديك به قلعۀ ارك بود به پروار ببست و همى گفت چون فربى شوند در قزوين برده بفروشم و سودى برم. چون اين كارها به پاى رفت ركن الدّوله خواست بداند كه اگر شاهزادگان از اين راز آگاه شوند با او همراه خواهند شد يا بيمناك شده، اين راز از پرده بيرون خواهد افتاد. با خويش انديشيد كه در خلاصى از اين بند با ايشان مشورت مى كنم و ايشان

ص:292

را به كارى صعب و سهمناك مى طلبم، اگر اجابت كردند، همانا از اين نقب دل گريختن خواهند داشت و اگرنه، اين سرّ نيز از ايشان مستور دارم.

لاجرم شاهزادگان را در يك مجلس انجمن كرد و گفت تا چند در اين محبس خواهيم زيست ؟ گفتند چه چاره توان كرد. گفت اگر آنچه من گويم پذيرفتار شويد خلاصى توانيد جست. گفتند آن چيست ؟ گفت ما خود چند تن از شاهزادگانيم، رزمها كرده ايم و جنگها ديده ايم، هريك شمشيرى به دست كنيم و هم گروه بدين قراولها حمله افكنيم و همه را با تيغ بگذرانيم و از قلعه به در شويم. شاهزادگان گفتند سخن بر محال راندى، ما معدودى باشيم، چگونه توانيم بر اين جماعت غلبه كرد، بى شك جان بر سر اين كار نهيم. ركن الدّوله گفت كسى كه از جان نگذرد، چگونه از اين زندان تواند جست و ديگر سخن نكرد. شاهزادگان برخاستند و هركس به سراى خويش شد.

از ميانه لختى اسمعيل ميرزا را بداشت و گفت اگر بدانچه حكم كنم گردن نهى از اين بند رها شوى. در پاسخ گفت تا با من كشف ضمير نكنى و پشت و روى كار را ننگرم با تو پيمان نكنم و خود را به خطر نيفكنم. او را نيز گسيل كرد. تا شب يكشنبۀ بيست و ششم ربيع الثانى كه آهنگ فرار داشت، چون 6 ساعت از شب سپرى شد، ظلّ السّلطان را آگاه كرد و برادر اعيانى خود امام ويردى ميرزا را نيز آگهى داد و هر 3 تن بر سر نقب آمده، سر آن باز كردند و چند شمع در ميان بيفروختند. و از آن سوى چنانكه مواضعه كرده بود، آقا محمّد ابراهيم با 4 تن چاكر و يك تن دليل راه اسبها را برداشته، نزديك به كنار خندق بازداشت.

و از اين سوى چون شاهزادگان خواستند به درون نقب رفت، زن ركن الدّوله بيامد و آغاز زارى نمود كه فردا به گاه چون شما را نبينند فرزند من نصر اللّه ميرزا را سر بردارند.

ركن الدّوله فرمود او را نيز حاضر كن پس نصر اللّه ميرزا با پدر پيوست و هر 4 تن به نقب دررفته از ميان خندق سر به در كردند. در اين وقت ظلّ السّلطان از هول و هيبت مدهوش شد، ركن الدوله بفرمود تا

ص:293

رسنى بر كمر او بسته از خندق به فراز بردند و بر اسبى سوار كرده يك تن از پس پشت او بنشست و او را بداشت. پس شتابزده راه برگرفتند و در عرض راه به ميان درختستانى رفته، ياوه شدند و لختى سرگردان در ميان درختان از چپ و راست بشدند و شارع را ندانستند تا سپيده بزد و روز روشن شد، پس راه را بشناختند و به قدم عجل بتاختند. چون 2 ساعت از روز سپرى شد به قراولخانۀ دولت روسيه رسيدند و از قلعۀ اردبيل تا بدانجا 10 ميل مسافت بر زيادت نبود.

بالجمله قراولان گفتند شما را با كارداران دولت ايران نسپاريم و نيز اجازت ندهيم بيشتر سفر كنيد، هم در اينجا بباشيد تا صورت حال را به كپيتان كه كارفرماى ماست معروض داريم به هرچه حكم كند چنان خواهيم كرد. لكن چون ملسوف صاحب در اين وقت برحسب منشور ايمپراطور حكومت ارّان و طالش داشت و اين همان كس بود كه نيابت گربايدوف ايلچى داشت و چون گربايدوف در طهران به شورش عام مقتول گشت، چنانكه مرقوم شد، ملسوف به سعى ظلّ السّلطان و كارداران او از هلاكت نجات يافت، اين هنگام در قراولخانه روسيه به پاداش آن نيكوئى نيكو خدمتى همى كرد.

بالجمله اين قصّه را نگار كرده به كپيتان فرستادند.

اما از آن سوى چون روز برآمد عليمردان خان كه سرهنگ نگاهبانان قلعه بود به عادت همه روز به بازپرس حال شاهزادگان آمد و از آن چند تن خبرى نيافت، در حال حاجى على اصغر را آگهى فرستاد و او شتابزده بيامد و صورت حال را بازدانست، از غضب پادشاه بر جان خويش بترسيد. نخستين زن ركن الدّوله را به مقام عتاب و عقاب بازداشت و لختى با چوب سر و مغز او را بكوفت و او نقب را بنمود و گفت از اين راه به در شدند، مرا چه گناه باشد اگر توانيد ايشان را دستگير كنيد و كيفر رسانيد. آن گاه شاهزادگانى كه به جاى او بودند، به جمله را گرفته كنده و زنجير برنهاد و در يك زندانخانه بازداشت.

اين هنگام مهدى قلى ميرزا نيز برسيد و سخت آشفته حال بود و همى به گرد

ص:294

باره درمى آمد تا مبادا ديگران نيز راهى كرده باشند و وقتى ديگر بدر شوند. چون عبور او بر كنار زندانخانه شاهزادگان افتاد محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه فرياد برداشت كه اى مهدى قلى ميرزا نام و ننگ از بهر كدام روز است! ندانسته اى كه عمّ به جاى پدر باشد. ما همه عمّ توايم و هريك نزديك تو حشمت پدر داريم، اگر 3 تن برادران ما گناهى كردند، عصيانى بر ما نباشد. پاى ما را چرا بركنده نهاده ايد و زنجير به گردن افكنده ايد. اين سخنان بر مهدى قلى ميرزا كارگر افتاد و به زندانخانه در رفته كنده از پاى اعمام خويش برداشت و فرمود تا قراولان پيوسته نگران ايشان باشند و از ايشان جدا نشوند.

اما حاجى على اصغر و عليمردان خان با چند تن از مردم خود سوار شده چون برق و باد از دنبال شاهزادگان بتاخت و در قراولخانه روس ايشان را ديدار كرد و از غايت سادگى خواست مگر به زارى و ضراعت آن جماعت را به حبس خانه مراجعت دهد، روى بر خاك نهاد و اشگ بباريد و گفت اين كار كه شما كرديد اگر كس خبر به پادشاه برساند مرا با تيغ بگذارند بر من رحم كنيد و باز شويد. شاهزادگان گفتند تو مرد خصى باشى زن و فرزند ندارى خويش و پيوندت نباشد، اگر ترسناكى به همراه باش تا تو را با خويشتن كوچ دهيم. گفت اگر من با شما سفر كنم اين مزرع و مربعى كه در ايران كرده ام و لختى مال فراهم آورده ام، به جمله مأخوذ عوانان ديوان شود و اگر شما بر اين پير خسته ببخشيد و به زندانخانه مراجعت كنيد، مرا هيچ زيان نرسد و در انجاح اين مسئلت همى الحاح كرد.

شاهزادگان در خشم شدند و گفتند اى مرد گول احمق برخيز و راه خود گير ما هريك پادشاه و پادشاه زاده بوده ايم و بر سر تاج و تخت خصمى كرده ايم، بعد از 3 سال كه از محبس گريخته ايم باز شويم و خود را عرضه تيغ تيز سازيم از بهر آنكه تو پيرمرد خصى از 10 ذرع مربع و 10 كرى مزرع خود برخوردار باشى. اين قليل بضاعت را از خون اين جماعت افزون مى دانى! و او را بانگ زدند

ص:295

كه برخيز اى پير احمق و از پيش براندند. ناچار حاجى على اصغر باز اردبيل شد و مهدى قلى ميرزا صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده، به درگاه شهريار فرستاد.

قضيۀ سفارت حسين خان آجودان باشى به ممالك اروپا

هم در اين سال هنگام حركت اردوى پادشاهى به طرف هرات، برحسب فرمان حسين خان مقدّم كه آجودان باشى سپاه آذربايجان بود، سواره و پيادۀ لشكر آذربايجانى را با توپخانه و قورخانه كوچ داده وارد طهران گشت و در آنجا 2 فوج سربازان خمسه را كه از سفر هرات به سبب تأخير اجرى تقاعد ورزيده بودند مستمال ساخته با خود برداشت و در سمنان به لشكرگاه پيوست و 14 فوج سرباز و 5000 سوار در پيشگاه حضور عرض داد و مورد الطاف خسروانه گشت، نشان مرتبۀ سرتيپى و حمايل سرخ و يك قبضۀ خنجر مرصّع بيافت و از آنجا تا منزل ميامى ملتزم ركاب بود.

چون مستر مكنيل وزير مختار انگليس كه مأمور به توقّف دار الخلافه بود، از سفر كردن شاهنشاه غازى به طرف هرات و افغانستان هراسناك گشت و بيم داشت كه بعد از فتح هرات و افغانستان مملكت هندوستان آشفته شود و مردمان برشورند و كارداران دولت انگليس را از خود دفع دهند، و هم تواند بود كه دولت روس و ايران هم داستان شوند و در كار هندوستان خللى اندازند. بدين خيالات بنگاشتن و گفتن ترّهات پرداخت و هرروز مكتوبى به دولت انگليس گسيل كرد تا موارد مصافات را به كدورات وهميّات آلوده كند. و نيز مكشوف افتاد كه ويليام چهارم پادشاه مملكت انگليس وداع زندگانى گفت و چون از خاندان سلطنت پسرى مخلف نبود دختر برادر او كه ويكتوريا نام داشت، متصدّى امر سلطنت گشت.

در اين وقت كارداران ايران واجب دانستند كه سفيرى را سفر انگلستان فرمايند كه تهنيت جلوس او گويد و هم به اصلاح ذات بين پردازد و شبهات مكنيل را مرتفع سازد؛ و همچنان با دولت فرانسه و نمسه [اتريش] ابواب حفاوت و مهربانى بازدارد

ص:296

و ساز مصادقت و مؤالفت فراز آرد، از ميانه حسين خان را اختيار فرمودند و برحسب امر، آجودان باشى تمامت عساكر و مشير مشورتخانه و ايلچى كبير لقب يافت و مأمور به سفارت دول ثلاثه آمد؛ و از منزل ميامى رخصت يافته، روانۀ تبريز گشت. و روز پنجشنبۀ بيست و سيم جمادى الآخر از تبريز بيرون شد و طىّ مسافت كرده از طريق خوى و چالدران راه سپر گشت و در قريۀ قراكند كه سرحد اراضى روم و ايران است از قبل بهلول پاشا حاكم بايزيد مهماندار برسيد؛ و محال بايزيد را درنوشته به ارزن الروم آمد.

عثمان نورى پاشا سرعسكر و حاكم ارزن الروم قدم او را گرامى داشت و از مملكت او به حشمت تمام گذشته غرّۀ شعبان به شهر و اسكلۀ طرابزان درآمد، عثمان پاشا حاكم طرابزان نيز مهمان پذير گشت. روز پنجشنبۀ دوازدهم شعبان به كشتى بخار سوار شده 160 فرسنگ مسافت دريا را 10 شبانه روز درنورديد، يكشنبۀ پانزدهم شعبان وارد اسلامبول شد و شب پانزدهم رمضان به اتّفاق مستشار و نورى افندى و ميرزا - جعفر خان مشير الدّوله وزير مختار ايران شرف حضور سلطان يافت؛ و ملاطفت فراوان ديد و تمثال شاهنشاه غازى محمّد شاه را از آجودان باشى طلب فرموده ديدار كرد. بعد از رخصت از حضرت سلطان روم با ايلچى دولت فرانسه و نمسه كه در اسلامبول متوقّف بودند ساز مراودت و مخالطت نهاد؛ اما لاردپانصان پى ايلچى انگريز حسين خان را پيام داد كه اگر از بهر تماشا سفر لندن خواهى كرد راه گشاده است و اگر از در سفارت ايران بدانجا خواهى شد، چندانكه مسئولات مستر مكنيل در ايران قرين انجاح نشود راه نيابى.

بالجمله حسين خان پنجشنبۀ سيّم شوال از اسلامبول كوچ داده هفته ديگر به جزيره سيره سرحدّ خاك يونان آمد و از آنجا قطع مسافت كرده و از طريق جزيرۀ كارفو به مملكت نمسه فرود شد. بعد از ورود به دار الملك وينه پرنس مترنيخ وزير دول خارجه را ديدار كرد؛ و او بعضى از مكاتيب مستر مكنيل را كه از ايران به لندن فرستاده بود در آنجا به طبع درآورده پراكنده ساخته بودند آشكار ساخت.

ص:297

لختى از آشفته كارى ايران و شكايت سفر شاهنشاه غازى به هرات نگاشته بود.

حسين خان در پاسخ از نقض عهد كارداران انگريز بازنمود. چه در عهدنامه به شرحى كه در جلد اول تاريخ قاجاريه رقم شد ثبت است كه چون شاهنشاه ايران قصد افغانستان كند، دولت انگليس را در ميانه سخنى نيست و با اين معاهده كشتى جنگى به بندر فارس فرستادند و اخبار جنگ نمودند و كامران ميرزا را در مخالفت پادشاه ايران اغوا نمودند.

پرنس مترنيخ گفت نيكو آن است كه اين كلمات را رقم كنى تا من به لندن فرستم و مكشوف دارم كه مكنيل دولت انگريز را به نقض عهد شناخته خواهد داشت. پس اين سخنان را ترجمانى كرده انفاذ لندن داشت.

و از آن سوى ايلچى انگليس كه در نمسه بود، حسين خان را ديدار كرده آگهى داد كه ميان دولت انگريز و ايران كار بر مخاصمت و معادات است و سفارت تو در دولت ما پذيرفته نيست.

اما كارداران انگليس چون از سفارت حسين خان آگهى يافتند پارلمرستان وزير دول خارجه كس به نزديك او فرستاد كه اگر شاهنشاه ايران دست از افغانستان بازدارد 2 كرور زر مسكوك تسليم كنيم و مواجب سپاه آذربايجان را همه ساله از خويشتن برسانيم.

حسين خان صورت حال را عريضه كرده و به دست فرستادۀ خود فرج اللّه بيگ روانۀ درگاه شاهنشاه غازى داشت و خود روز چهارم ورود ادراك خدمت ايمپراطور نمسه كرده، مورد الطاف و اشفاق گشت و روزى چند ببود تا جواب مكتوب وزير دول خارجه از لندن برسيد.

نگاشته بودند كه ما را با دولت ايران خصومتى نباشد. چون مكاتيب مكنيل موارد صفا را مكدّر ساخته اگر كارداران ايران سخن از در معذرت كنند، عذر ايشان پذيرفته است.

بالجمله حسين خان بعد از 50 روز توقف در نمسه پاسخ نامۀ شاهنشاه ايران را از ايمپراطور نمسه گرفته، روز پانزدهم محرم [1255 ق] آهنگ مملكت فرانسه كرد چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

ص:298

قصّۀ خرابى محمّره به دست على رضا پاشا وزير بغداد

اشاره

و هم در اين سال [1254 ق] عليرضا پاشا وزير بغداد موارد دولتين ايران و روم را كه سالهاى دراز زلالى صافى بود به خس و خاشاك نقض عهد و طوفان فتنه و فساد مكدّر ساخت، از بهر آنكه در شهر محمّره عوانان حاكم و عشاران با مجتازان و بازرگانان طريق رفق و مدارا مى سپردند و از اين روى تجّار بيشتر حمل خود را به محمّره فرود مى آوردند و از وجه عشارى بصره كاسته مى شد. و اين معنى در خاطر عليرضا پاشا ثقلى مى افكند و انتهاز فرصت مى برد تا اين هنگام كه شاهنشاه غازى در ظاهر هرات لشكرگاه داشت وقت را شايسته دانست و لشكرى انبوه كرده، ناگاه بر سر محمّره تاختن آورد.

حاكم محمّره و جماعتى از عرب كه در آن بلده سكون داشتند، چون اين بشنيدند به قصد مدافعه بيرون شتافتند و در اول حمله پاى اصطبار ايشان بلغزيد، جماعتى قتيل و گروهى پراكنده گشتند. لشكر دولت عثمانى بى مانعى و دافعى به شهر دررفته و مردان را مقتول و زنان و صبيان را اسير گرفتند و اموال تمامت شهر و بازرگانان را از خانه ها و بازارها مأخوذ داشتند و به سوى بغداد كوچ دادند.

چون اين خبر در كنار هرات معروض درگاه شاهنشاه غازى افتاد، نخستين بفرمود تا كتابى به كارداران دولت روم كردند و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله را كه اين وقت سفير كبير و مقيم اسلامبول بود، منشور فرستاد كه اگر كارداران دولت روم جبر كسر اين خسارت كردند و عليرضا پاشا را بدين جسارت كيفر نمودند قواعد اتّحاد را فتورى باديد نخواهد شد؛ و اگرنه ما اين كينه را باز خواهيم جست و زيان محمّره را باز خواهيم داد.

چون اين منشور به اسلامبول رفت ميرزا جعفر خان وزراى دول خارجه را

ص:299

انجمن ساخته، چند كرّت با وزير دول خارجه و صدر اعظم دولت عثمانى سخن كرد. ايشان چون در جواب بيچاره ماندند، به اغلوطه انداختند و گفتند محمّره خود از اراضى مملكت روم است و از توابع شهر بغداد و بصره شمرده مى شود. چون مدّتى از زمان سر به طغيان و عصيان برآوردند، كيفر عمل ايشان فرض افتاد و با شريعت سلطنت آن جماعت را كيفر كرديم. شما را چه افتاده كه بر سر رعيّت ما طريق حمّيّت گرفته ايد و از در منازعت بيرون شده ايد، اين سخن وقتى توانيد كرد كه محمره در شمار اراضى ايران باشد.

چون سخن بدين جا رسيد، وزراى مختار دولت روس و انگليس و ديگر دول خارجه خاموش شدند و ميرزا جعفر خان سجلّى حاضر نداشت كه گواه دعوى خويش سازد، ناچار دم فروبست و سلطان محمود پادشاه آل عثمان وداع زندگانى گفت و سپاه او كه با ابراهيم پاشاى مصرى در مصاف مقاتلت بود شكسته شده و كپيتان پاشا كشتيهاى جنگى دولت عثمانى را چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد، به كارداران محمد على پاشا سپرد.

اين هنگام ميرزا جعفر خان سخن درانداخت كه اولياى دولت ايران مرا 4 ماهه به دار الخلافه طلب داشته اند و برنشست و شتابزده تا طهران بتاخت و صورت حال را بازنمود. حاجى ميرزا آقاسى دل بر آن نهاد كه در ازاى محمّره، شهر بغداد را مفتوح سازد و به مكافات عمل عمّال روم را پردازد. به دست آويز سفر اصفهان به تجهيز لشكر پرداخت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

امّا از آن سوى چون ميرزا جعفر خان سفر ايران كرد، امناى دولت روم را مكشوف افتاد كه اين سفر از بهر آن كرد كه ضعف دولت روم را بازنمايد و لشكر ايران را از براى كيفر محمّره جنبش دهد و از اين معنى سخت بترسيدند و صارم افندى را به سفارت ايران مأمور ساخته بيرون فرستادند؛ و سلطان مجيد خان بدو خطّى داد كه معادل 300000 تومان زيان محمّره را بر ذمّت نهد و اين امر را به مسالمت و مصالحت به پاى برد.

چون صارم افندى وارد دار الخلافه گشت، حاجى

ص:300

ميرزا آقاسى او را وقعى ننهاد و از براى زيان محمّره 5 كرور زر مسكوك همى طلب كرد. صارم افندى اجابت اين معنى را فوق طاقت دانسته، رنجيده خاطر طريق مراجعت گرفت و كار محمّره به تأخير افتاد تا وقتى كه ميرزا تقى خان وزير نظام مأمور به سفر ارزن الروم گشت. چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

سركوبى قيات تركمان

هم در اين سال قيات نامى از قبيلۀ جعفرباى تركمان جزيرۀ چركن را كه معدن نفت و نمك است به تصرّف خويش درآورد و اين جزيره را 6 فرسنگ مسافت دايره باشد و در بحر خزر برابر باكويه افتاده. مع القصه قيات از تجارت نفت و نمك آن جزيره در ساحل بحر برگ و سامانى به دست كرد و جماعتى از تركمانان گرد او انجمن شدند و اگر توانستند از تجارت نفت و نمك بر زيادت مردم طبرستان را اسير گرفتند؛ و در بلدان و امصار تركمانان بفروختند و اين جزيره از بهر ايشان معقلى منيع بود.

شاهزاده اردشير ميرزا كه در دشت داروگير چنگ شير داشت و در بحر آهنگ نهنگ دفع ايشان را تصميم عزم داد. 1000 تن تفنگچى اشرفى و كلبادى و عمرانلو و طالش گزيده ساخت و با قورخانه و آذوقه از اشرف بيرون تاخت و به كنار بحر آمده، كشتى در آب افكند و 6 فرسنگ رانده، نخست به جزيرۀ عاشوراده كه دور آن از نيم فرسنگ مسافت افزون نيست درآمد؛ و در آنجا روزى چند اعداد كار كرده راه جزيرۀ چركن برداشت. چون 2 روز ديگر براند، رياح عاصفه بوزيد و آب بحر را طغيان طوفان داد. يك شبانه روز كشتيها را خطرى هولناك پيش آمد. بعد از سكون باد و آرامش بحر، راه برگرفت و به جزيرۀ چركن دررفت.

تركمانان چون اين لشكر بديدند و توان مقاتلت و مبارزت نداشتند هركه توانست به طرفى گريخت و جمعى كثير عرضۀ شمشير گشت و خانه هائى كه از چوب كرده بودند و آلاتى كه از بهر حرب و ضرب و ديگر صنايع داشتند، بعضى حريق

ص:301

و برخى غريق آمد.

اردشير ميرزا چون از اين كارها بپرداخت، مراجعت كرد و صورت حال را نگاشته انفاذ حضرت پادشاه داشت. شاهنشاه غازى يك قبضۀ شمشير مرصّع به جواهر آبدار و يك قطعۀ نشان شير و خورشيد تمام الماس از مرتبۀ سرتيپى و حمايل سرخ به تشريف او فرستاد.

وقايع احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1255 ه. / 1829 م. و تشديد محاصرۀ هرات

اشاره

در سال 1255 ه. مطابق سنۀ تنگوزئيل تركى چون 3 ساعت و 41 دقيقه از روز پنجشنبۀ پنجم شهر محرّم الحرام برآمد، آفتاب از حوت به حمل شد و شاهنشاه غازى محمّد شاه در ظاهر هرات جشن عيدى بگذاشت و بزرگان دربار و قواد لشكر جرّار را بذل درهم و دينار فرمود؛ و در كار محاصره و تسخير بلدۀ هرات هركس را جداگانه پند و اندرز كرد و لشكريان كار بر سكنۀ هرات صعب كردند.

و از آن سوى مستر مكنيل وزير مختار دولت انگليس بعد از سفر كردن شاهنشاه غازى به هرات روزگارى در دار الخلافۀ طهران روز گذاشت و چندان كه توانست به كارداران دولت انگريز از در شكايت و سعايت مكتوب كرد؛ و ايشان را از خلل در امر هندوستان بيم داد. و چون سفر شاهنشاه به دراز كشيد به آهنگ هرات ساز راه كرد و روز سيزدهم شهر ذيحجه [1254 ق/ 1828 م] از طهران بيرون شد. وزير مختار دولت روسيه سيمونيچ نيز روز بيست و چهارم ذيحجه از دنبال او راه برداشت.

بعد از عيد نوروز نخستين مكنيل راه نزديك كرد و برحسب فرمان بعضى از ملازمان حضرت او را پذيره شدند و به لشكرگاه درآوردند و مقدمش را محتشم داشتند. از پس 10 روز ديگر وزير مختار دولت روسيه نيز برسيد، او را همچنان استقبال

ص:302

كردند و در لشكرگاه فرود آوردند. امّا مستر مكنيل كه در خاطر جز حيلت و نيرنگ نداشت، بعد از تقبيل سدۀ سلطنت معروض داشت كه اگر اجازت رود من به درون هرات رفته، كامران ميرزا را مطمئن خاطر ساخته به حضرت آورم و شهرى مانند هرات را خراب و بى آب نگذارم. شاهنشاه غازى نظر به مرافقت و موافقت دولت ايران و انگريز سخن او را از در صدق و صواب دانست و رخصت فرمود تا به آن بلده در رفته كامران را ديدار كند و بى تخريب ابنيه و تدمير سكنه آتش فتنه را بنشاند.

پس مكنيل به درون شهر هرات رفت و با خود انديشيد كه هنوز هرات مفتوح نشده است و كار مقاتلت و مبارزت به پاى نرفته است با اين همه فرمانگزاران افغانستان و كابل و قندهار فرمان پذير شاهنشاه ايران شده اند و گردن به زير حكومت كارداران ايران نهاده اند، اگر قلعۀ هرات از ميانه برخيزد و حدود مملكت ايران به اراضى هندوستان برچفسد بى توانى مردم هندوستان پناهندۀ دولت ايران شوند و كارپردازان انگليس را از ميان خود دفع دهند.

امّا گمان مكنيل بر خطا بود زيرا كه با اتّحاد دولت ايران و انگريز در سالهاى دراز چون حسن جوار اتّفاق مى افتاد مردم هند در انقياد با دولت انگريز بر زيادت مى شدند.

بالجمله مكنيل را در اين امر سوءظن افتاد و دل بر آن نهاد كه پادشاه ايران را بى آنكه فتح هرات كند مراجعت دهد. لاجرم كامران را دل قوى ساخت و او را از قبل دولت انگريز به مدد مال و آلات حرب و ضرب و مردان جنگ ضمانت كرد و از اين روى افغانان يكى بر ده شدند و در حفظ و حراست حصار مردانه بكوشيدند. چون ايشان را در كار استوار كرد به جانب لشكرگاه مراجعت كرد و معروض داشت كه چندانكه سخن از در بيم و اميد راندم مفيد نبود، كامران ميرزا هرگز از اين حصار بيرون نشود و گردن به اطاعت فرونگذارد.

و از اين سخن آتش خشم شاهنشاه زبانه زدن گرفت و بفرمود تا كار محاصره را سخت كردند؛ و نيز حكم داد تا هركه را در لشكرگاه از آلات نحاس به همراه

ص:303

بود مأخوذ ساختند و بگداختند و اهل صنعت چند توپ قلعه كوب بريختند كه هريك را كودك مراهق آسان به درونش توانست رفت و درخور اين توپها گلوله ها به كار بستند و مهندسان كارآگاه در اطراف هرات نگران شده در 3 موضع لايق 3 باستيان برافراختند و توپها را به جرثقيل بر فراز آن پشته ها بردند و درون هرات را هدف گلوله ساختند. و لوله در مرد و زن افتاد و ابنيه دور و قصور با خاك پست شد.

در عشر اول شهر صفر از نزول بلاد شدّت قحط و غلا و صدمت توپ كار بر قلعگيان مشكل افتاد، مردمى كه از قرى و حومه به شهر درآورده بودند، انجمن شدند و در نزد يار محمّد خان، افغان برداشتند كه ما را قوتى بذل كن كه بدان معاش كنيم يا رخصت فرماى از اين شهر به در شويم باشد كه لشكر ايران ما را زحمت نرسانند و اگر اسير گيرند هم نان دهند. يار محمّد خان چون بيچاره بود، رخصت فرمود. 4 روز از بامداد تا شامگاه 12000 تن مرد و زن و دختر و پسر جوعان و عطشان بى پرده و بى پروا همه ويله كنان و افغان زنان با چهره هاى معصفر و تن هاى لاغر از شهر هرات بيرون شده به لشكرگاه در مى آمدند.

پس شاهنشاه غازى بر ايشان بخشايش آورد و بفرمود چند روز از مطبخ خاصّ خويش همگان را نان و خورش دادند و سلب و پوشش عطا كردند. حاجى ميرزا آقاسى و ميرزا آقا خان وزير لشكر و ديگر امراى درگاه سيم و زر فراوان بر ايشان بذل فرمودند و برحسب فرمان نشيمن آن جماعت را معيّن كرده روانۀ مملكت خراسان نمودند.

در اين وقت حاجى خان امير بهادر جنگ چنانكه مذكور شد از مبارزت سابق جراحتى داشت و نيز گساريدن كاسات راح او را به پرسش حال سپاه نمى گذاشت، لاجرم 2 فوج شقاقى كه در تحت فرمان او بودند با يكديگر طريق شقاق و نفاق گرفتند و بر زيادت با جماعتى از افغانان مخالطت فراز كردند و آن جماعت ايشان را به اظهار تشيّع فريب داده و بسيار روز و شب به پاى بردند و باهم به لهو

ص:304

و لعب پرداختند.

چون افغانان اين كار بساختند يك شب باهم مواضعه نهادند يك نيمه در ميان شقاقى بخوردن خمر جاى ساختند و نيم ديگر به شبيخون تاختند، آن گاه هر 2 گروه متّفق شده 150 تن از سربازان شقاقى را سر برگرفتند و يك توپ ايشان را با خود حمل داده به درون شهر بردند و اين لغزش ديگر بود كه از بهادر جنگ باديد شد. و از پس اين ميرزا علينقى منشى فراهانى كه نگارندۀ رسايل سرّ بود به گناه كشف اسرار و ديگر جنايتها مورد سخط شهريارى آمد و جلادانش به جرّ طناب خپه كردند.

مع القصه در اين وقت كامران ميرزا با يار محمّد خان عتاب كرد كه تا چند مملكت را خراب بايد داشت و مردم را به هلاكت بايد گذاشت. صواب آن است كه شاهنشاه ايران را از در اطاعت بيرون شويم و در حضرت او جبين ضراعت بر خاك نهيم. يار محمّد خان عرض كرد كه نخست يك تن از مردم خود را بدان حضرت فرستيم و انابت جوئيم، پس از عفو گناه طريق درگاه سپريم. پس كامران ميرزا عريضه اى نگار كرد در عنوان عريضه نگاشت.

اى باغبان چو باغ ز مرغان تهى كنى كارى به بلبلان كهن آشيان مدار

و خواستار شد كه يك تن از ملازمان درگاه به درون شهر شده، او را مطمئن خاطر كند و طريق حضرت سپرد و به دست يكى از بزرگانان افغانان انفاذ داشت. برحسب فرمان حاجى عبد المحمّد محلاّتى كه در نزد حاجى ميرزا آقاسى مكانتى داشت، مأمور شده به شهر دررفت و كامران ميرزا تقبيل سدۀ سلطنت را تصميم عزم داد.

مكنيل صاحب وزير مختار دولت انگليس چون اين بدانست در نهانى يك تن از مردمان خود را به شهر فرستاده، پيام كرد كه هرگز از شهر بيرون مشو و

ص:305

روزى چند استوار باش كه من اين كار به كام تو خواهم كرد. و از اين سوى به حضرت شهريار غازى آمد و تحيّت بگفت و عرض كرد كه فتح افغانستان به دست شما سبب آشفتگى هندوستان است، نظر به اتّحاد دولتين ايران و انگليس صواب آن است كه از تسخير هرات دست باز داريد و طريق دار الخلافه سپاريد. شاهنشاه غازى در خشم شد و او را بانگ زد كه تو سفيرى ناآزموده بوده [اى] و صلاح دين و دولت ندانسته [اى] و از پيش براند.

اما از آن سوى كامران ميرزا به گفتار مكنيل و اغواى يار محمّد خان از پيمان خويش پشيمان شد و حاجى عبد المحمّد بى نيل مرام مراجعت كرد و روز پنجم شهر صفر از قبل مودود خان و ابراهيم خان فيروزكوهى، نادر بيگ و صاحب نظر بيگ و اسد اللّه بيگ حاضر حضرت شده پيشكشى شايسته بگذاشتند و عريضۀ مودود خان و ابراهيم خان را كه مشعر بر اطاعت و فرمانبردارى بود برسانيدند. برحسب فرمان قلعۀ نو بادغيس به تيول ايشان مقرّر شد و فرستادگان كامروا مراجعت كردند.

و در اين وقت شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله سنگى سخت و سفيد در گورستان هرات به دست كرده، گلولۀ توپ از آن برآورد و چون درخور اين كار افتاد فرمان شد تا 100 تن حجّار همه روزه از آن سنگها گلولۀ توپ و خمپاره بپردازند.

و هم در عشر اول صفر حكم رفت كه خلعت نوروزى حكام ايران را بديشان برند.

پس چند تن از پيشخدمتان خاصّه مأمور به حمل خلاع شدند. خلعت سيف اللّه ميرزا حاكم سمنان و شريف خان قزوينى وزير او را و همچنان خلعت يحيى ميرزا حاكم گيلان و امان اللّه خان افشار وزير او را ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه برگرفت و خلعت فريدون ميرزا فرمانفرماى فارس را هادى بيگ حامل گشت و خلعت منوچهر خان معتمد الدّوله را كه اين هنگام در كرمانشاهان بود و خلعت محمّد ناصر خان حاكم بسطام را به ميرزا حسنعلى پيشخدمت سپردند و خلعت قهرمان ميرزا فرمانگزار آذربايجان را ميرزا لطفعلى برگرفت و اسد بيگ فراش خلوت حامل خلعت فضلعلى خان حاكم اصفهان گشت.

ص:306

اين جمله روز دوم ماه صفر از هرات كوچ داده روانۀ مقصد شدند.

و روز هشتم صفر حبيب اللّه خان امير توپخانه و جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى و باقر خان كرد هراتى برحسب فرمان با جماعتى از سواره و پياده به نواحى كرخ تاختن بردند. نخستين مواشى و دواب مردم قلعۀ كرخ را در مرابع و مراتع منهوب ساختند و 60 سوار از مردم هرات كه در آن اراضى براى بيع اسب شده بودند دستگير نمودند.

اين هنگام امير توپخانه را مسموع افتاد كه چون مردم قندهار، كهندل خان را در فرمانبردارى شاهنشاه ايران يكدل دانستند، چند تن از علماى ايشان در رؤس منابر بناليدند و بر مردم هرات زبان به دعاى خير گشادند. گروهى از عوام آن بلده چنان دانستند كه سفر هرات كردن و با پادشاه ايران رزم دادن جهاد در راه دين باشد. پس 600 تن از آن جماعت به جانب هرات شتافتند و چون قلعۀ هرات را به محاصره ديدند و راه درون شدن نيافتند ناچار مراجعت كرده، در قلعه اى كه قريب بدين ارض است متحصّن شده اند.

امير توپخانه كس بديشان فرستاد كه بى اكراه طريق درگاه پادشاه ايران گيريد و در پناه باشيد و اگرنه ناچار عرضۀ هلاك و دمار خواهيد شد. آن جماعت سربرتافتند و به خويشتن دارى پرداختند. لاجرم امير توپخانه با 300 سرباز و 100 سوار و 2 عرادۀ توپ بتاخت و آن قلعه را حصار داد و فرمان كرد تا به گلولۀ توپ قلعۀ ايشان پست كردند و به قوّت يورش بر آن جماعت تاختند و 599 تن از آن مردم را سر بريدند و يك تن را زنده با سرهاى آن گروه به درگاه پادشاه آوردند.

شاهنشاه غازى بفرمود او را رها كردند تا باز قندهار شود و اين خبر را به علماى عامه رساند. آن گاه حكم كرد تا از آن سرها منارها كردند كه ديگر كسان بدان نگرند و اندازۀ خويش گيرند.

و هم در اين وقت قنبر على خان كه به اتّفاق اللّه داد خان فرستادۀ كهندل خان سفر قندهار كرده بودند، مراجعت نمود و چون به قلعۀ لاش رسيد شاه پسند خان

ص:307

از جماعت اسحق زه و شاه پسند خان برادر على خان از جماعت افغان خجانسوزى از نواحى سيستان نزديك قنبر على خان آمدند و به اتّفاق او به لشكرگاه پيوسته، تقبيل سدۀ سلطنت كردند و مورد نواخت و نوازش آمدند.

و همچنان خداداد خان از قبل كهندل خان برسيد و روز دوازدهم شهر صفر عريضۀ خويش را بداد و 2 سر فيل به پيشكش پيش گذرانيد و خواستار شد كه بر آرزوى كهندل خان فرمان رود تا لشكر قندهار را تجهيز كرده به حضرت آرد. شاهنشاه فرمود ما را با لشكر حاجتى نباشد نيكو آن است كه كهندل خان سپاه خود را برداشته به طرف فراه و اسفزاز و غور كوچ دهد و آن محال را كه جلال الدّين ميرزا پسر كامران حكومت داشت به تحت فرمان آرد.

چون خداداد خان راه قندهار برگرفت اين خبر به كامران ميرزا بردند كه دير نباشد كه لشكر قندهار بر سر جلال الدّين تاختن كند. لاجرم 300 سوار به مدد پسر بيرون فرستاد؛ و از اين پيش چون از پسر مدد خواسته بود 500 سوار به فرمان جلال الدّين ميرزا رهسپار هرات بودند در عرض راه نيم شبى اين 2 لشكر باهم دچار شدند و هر 2 گروه آن ديگر را لشكر قندهارى دانست، پس بى درنگ درهم افتادند و تيغ درهم نهادند و بسيار كس از طرفين در خون خويش غلطان گشت، چون سفيده بزد و تاريكى فرو نشست، دانستند كه ناشناخته يكديگر را بخستند و پشيمانى سودى نداشت.

و در عشر آخر صفر محمّد عمر خان پسر كهندل خان با 4000 سوار افغان به درگاه آمد و در حضرت شاهنشاه روى بر خاك نهاده طوق طاعت بر گردن گذاشت و از جمله ملازمان ركاب شد، چنانكه بعد از مراجعت پادشاه از هرات نيز با چاكران حضرت كوچ داده در دار الخلافۀ طهران توقّف كرد و از كارگزاران دولت هر سال معادل 20000 تومان مواجب در وجه او مقرّر گشت.

بالجمله محمّد عمر خان مأمور به دفع جلال الدّين ميرزاى پسر كامران ميرزا شد و به جانب فراه و اسفزاز كوچ داد و آن اراضى را به تحت فرمان كرد. جلال الدّين

ص:308

بيچاره شد و به اتّفاق اسمعيل خان كلانتر به درگاه شاهنشاه غازى پناهنده گشت، برحسب فرمان شاهزاده محمّد رضا ميرزا مهماندار شد و او را به محلّى لايق فرود آورد و به مكانتى بزرگ نهاد.

در اين وقت كار بر قلعگيان هرات روز تا روز سخت تر و صعب تر همى شد و چون لشكر ايران نيز طول مدت حصار دادن هرات خاطر رنجيده داشتند، در تخريب قلاع و رباع و حومۀ شهر و از قطع اشجار و درختستانها و باغها خوددارى نمى كردند. 20 فرسنگ و 30 فرسنگ اطراف هرات بيابان ساده گشت و از عمارت و زراعت پرداخته آمد و همچنان در شهر هرات از صدمت گلولۀ توپ و خمپاره كمتر خانه [اى] به سلامت بود؛ بلكه در محلاّت به جاى دور و قصور تلهاى خاك باديد گشت. با اين همه شهريار غازى دل بر آن داشت كه بى زحمت يورش و كثرت كشش شهر هرات مفتوح شود.

و مردم هرات به اغواى مستر مكنيل وزير مختار انگليس با اين همه زحمت خوددارى مى كردند و با اينكه زبردستى سپاه و توپچيان لشكرگاه را مجرب داشتند بسيار وقت بود كه زاغى يا كبوترى بر لب بارۀ هرات مى نشست و در زمان با گلولۀ توپ پست مى شد و گاه بود كه افغانان كلاه خود را بر سر چوبى كرده از پس ديوار باره نمودار مى كردند و به محض ديدار شدن با گلولۀ توپ بر باد مى رفت.

تعيين شاهنشاه غازى قواد سپاه را در سنگرها و تحريض لشكر را در محاصره هرات

اشاره

چون كار محاصرۀ هرات به دراز كشيد و كامران ميرزا از گردن كشى سر فرود نداشت، شاهنشاه غازى يك باره دل بر آن نهاد كه به حكم يورش آن قلعه را مسخر دارد. پس از سراپرده بيرون شده بر اسبى تيزتك برنشست و بر تل بنگى صعود فرمود. با اينكه از برج و بارۀ شهر مانند تگرگ گلولۀ توپ و تفنگ بر فراز

ص:309

آن تل مى باريد بدان ننگريست.

عرّاده هاى توپ را بدانجا كه روا دانست، بفرمود نصب كردند و از آن گونه كه بايست طريق يورش سرباز را بنمود و با سراپرده مراجعت فرمود.

آن گاه برحسب حكم حبيب اللّه خان امير توپخانه 10 روز دهان توپها را گشاده داشت و برج و بارۀ شهر را فراوان رخنه و ثلمه انداخت. از پس آن بفرمود تا شاهزاده محمّد رضا ميرزا به سنگر اسكندر خان دررفت و سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله به سنگر ولى خان تنكابنى جاى كرد و شاهزاده عليقلى ميرزا به سنگر محمّد خان سردار افواج عراق درآمد و برادر كهتر شهريار، حمزه ميرزا به سنگر كلبعلى خان افشار برفت، تا اين جمله نگران باشند و هر فوج لشكر بر زيادت جلادت كنند، به عرض رسانند تا از پادشاه پاداش برند و فرمان رفت كه تا 2 ساعت از آن پيش كه سفيدۀ صبح ديدار شود لشكر به كار درآيد.

رنجيدن مستر مكنيل به جهت محاصرۀ هرات و مراجعت به انگليس

مستر مكنيل چون اين بدانست آشفته خاطر شده، شتابزده به درگاه پادشاه آمد، از در ضراعت معروض داشت كه 3 روزه اين لشكر را از جنگ بازداريد تا من به درون شهر رفته، كامران ميرزا و يار محمّد خان را بدين حضرت آرم. شاهنشاه حشمت دولت انگليس را نگاه داشته مسئول او را به اجابت مقرون كرد و خطى به شاهزاده محمّد رضا ميرزا نگاشت كه مستر مكنيل را و مهدى خان قراپاباغ را با 4 سوار رخصت كن تا از دروازۀ حشك به شهر هرات دررود.

چون مكنيل به درون شهر دررفت كار ديگرگونه كرد. نخستين كامران ميرزا و يار محمّد خان را برانگيخت كه اين چند روز كه طريق مبارزت مسدود است هر رخنه و ثلمه كه در ديوار قلعه باديد شد تعمير كنيد و از خويشتن معادل 10000 تومان زر مسكوك بديشان داد و ايشان را به مرمّت برج و باره برگماشت و گفت 2 ماه ديگر خويشتن دارى كنيد تا كشتيهاى جنگى ما از كنار عمان ديدار شود، آن گاه رزم ايرانيان از شما بگردد و جنگ و جوش از جانب فارس برخيزد.

ص:310

چون از اين كار بپرداخت از هرات بيرون شده طريق لشكرگاه گرفت و مهدى خان قراپاباغ اين قصّه را به عرض رسانيد.

شاهنشاه غازى در خشم شده فرمان كرد تا مكنيل از لشكرگاه بيرون شود و او نيز بدين حديث و حادثۀ ديگر اينكه حاجى خان يك تن از فرستادگان را مأخوذ داشته و مكاتيب ما را از وى اخذ نموده چنانكه در جاى خود مسطور است طريق لندن برداشته و چون تا دار الخلافه سفر كرد از كارداران انگليس منشورى بدو آوردند كه خود به جانب انگليس سفر كن؛ لكن لشكر شاهنشاه را بى يك تن از صاحبمنصبان انگليس مگذار.

لاجرم استدرت [/استودارت] نايب دوم خود را از آنجا روانۀ هرات داشت و خود به جانب لندن رهسپار گشت. از پس او شاهنشاه بفرمود تا 2 باستيان از 2 جانب برج خواجه عبد المصر به سوى دروازۀ قندهار و دروازۀ خشك برآوردند، چندانكه از ديوار شهر بر فراز بود و 4 توپ كه اهل صنعت چنانكه مرقوم شد و در ظاهر هرات كرده بودند كه هريك 72 پوند گلوله را كه پوندى 96 مثقال است، اندازه داشتى. 2 توپ را با آلات جرثقيل بر سر 2 باستيان بردند و توپ ديگر بر فراز تل بنگى صعود دادند و از دهان اين توپها آتش و آهن به شهر باريدند. كمتر خانه [اى] معمور ماند و بسيار كس مقتول گشت.

و هم در اين وقت محبعلى خان سرتيپ ماكوئى با يك فوج سرباز خوى از راه برسيد و حكم شد تا در سنگر نبى خان قراگوزلو جاى كند.

و در اين گيرودار شير محمّد خان سردار هزاره فرصت به دست كرد، مراتع اسبهاى توپخانه را فحص نمود و با 1000 سوار تاختن برده 600 سر اسب از چراگاه براند.

سليمان خان افشار كه با 1000 تن سواره حارس و حافظ بود چون آگاه شد از دنبال بتاخت و از لشكرگاه نيز سوار كردستانى برفت، لكن بديشان دست نيافتند و از 50 اسب بر زيادت باز نياوردند.

درگيرى مؤيد الدّوله با افغانان

و هم در اين وقت معروض درگاه افتاد كه شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد

ص:311

الدّوله با بعضى از منال ديوانى و ديگر اشياء تا تربت شيخ جام قطع مسافت كرده و محمّد على خان ماكوئى و فوج دوم تبريز ملازم ركاب او است و از مردم شكيبان اين خبر به افغانان برده اند و 600 سوار از آن جماعت به جانب او رهسپار شده تا اگر بتوانند بدو كمينى بگشايند و از او چيزى بربايند.

شاهنشاه غازى چون اين بشنيد حبيب اللّه خان امير توپخانه و محمّد تقى خان سرتيپ بيات و مهدى خان قراپاباغ و جهانگير خان سركردۀ نظام پسر قاسم خان قوللر آقاسى را با 500 سوار و 2 عرادۀ توپ بيرون فرستاد، در حدود شكيبان با افغانان دچار شدند و نايرۀ گيرودار افروخته گشت. با زحمتى اندك افغانان هزيمت شدند و لشكريان 250 تن از آن جماعت را سر بريدند و 150 كس اسير گرفتند و در ركاب مؤيد الدّوله كه آموختۀ رزم و خو كردۀ كارزار بود به حضرت شهريار كوچ دادند و اسيران را در موقف عذاب باز داشتند. شهريار غازى بفرمود تا جمله را عرضۀ دمار و هلاك سازند.

شير محمّد خان برادر يار محمّد كه بعد از فتح غوريان تاكنون ملازم ركاب بود، معروض داشت كه 2 تن از اين جماعت از بزرگان قبايل افغان اند، اگر پادشاه بر ايشان بخشايش آورد و ايشان را بر جان امان دهد هريك معادل 5000 تومان زر مسكوك پيشكش پيش گذرانند. شاهنشاه در جواب او سخن نكرد و جلادان دانستند كه دعاى او به اجابت نبود و همچنان به كار قتل آن جماعت مشغول بودند، ناگاه از ميان افغانان يك تن جدا شده چند گام چنانكه استغاثت كند پيش شد و آن گاه با خنجر كشيده به جانب شهريار در تكتاز آمد. نخستين يكى از دربانان با خنجرش جراحتى كرد و چند كس كه حاضر حضرت بودند هريك با تيغش بزدند، شاهزاده عليقلى ميرزا نيز بر او شمشيرى راند آن گاه بند از بندش را با تيغ باز كرده به آتش سوختند. از پس اين قصّه فرمانگزارى جماعت شاهسون را نيز با امير توپخانه مفوض داشت و محمّد على خان ماكوئى را فرمان رفت تا در سنگر نبى خان قراگوزلو

ص:312

ساكن شود.

حملۀ سرخوش خان افشار

آن گاه شاهنشاه يك روز قواد سپاه را حاضر داشته كه مرا در خاطر چنان مى رود كه بايد به قوّت يورش اين قلعه را پست كرد و افغانان را كيفر كفران بچشانيد؛ اما نخست اين كار را با تجربت بايد سربه سر كرد، آن گاه تصميم داد، چه نخستين از خندقى عميق ببايد گذشت و از كنار خندق تا پاى باره شهر 50 ذرع عروج بايد نمود. و هم در عرض اين راه 3 فصيل است(1) كه اين زمان شير حاجى گويند و 3 كندۀ ديگر اندر است و از پس هر فصيلى جماعتى از افغانان با شمشير و شمخال و تفنگ جاى كرده اند. چون اين جمله را قهر كنند و بگذرند، آن گاه به پاى قلعه دررسند و بايد به برج و باره كه 10 ذرع افراخته است صعود نمايند. مردى عاقل امرى چندين خطير بيرون تجربت تقديم نفرمايد، اكنون بگوئيد شما كدام يك جان عزيز را خار مى داريد و به امتحان بدين قلعه يورش مى بريد تا بدانيم كه سرباز از اين كنده ها و فصيلها تواند گذشت يا در عرض راه نفس گسسته شود و عرضۀ هلاك گردد؟

از ميانه سرخوش خان افشار كه شير از پستان شجاعت مكيده بود جبين ضراعت بر خاك نهاد و اين خدمت بر ذمّت گرفت. شاهنشاه غازى او را تحسين فرستاد و فرمان كرد كه اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و مصطفى قلى خان سرتيپ فوج سمنانى و دامغانى نيز بر طريق او روند و پشتوان او باشند.

بالجمله روز ديگر سرخوش خان از بامداد كار جنگ راست كرد و دهان توپها گشاده داشت، آن گاه ميان استوار كرده به اتّفاق اسكندر خان مانند شيران جنگى رزم زنان از خندق بدان سوى شد و از 3 شير حاجى عبور كرده، 40 شمخال و 50 تفنگ از كف افغانان بربود و 30 تن از جماعت افغانان را سر برگرفت و در ميان شير حاجى سوم بنشست و صورت حال عريضه كرد و مسئلت نمود كه

ص:313


1- (1) - فصيل ديوارى است كوتاه تر از ديوار حصار و بارۀ شهر كه بعد از گذشتن از آن بديوار حصار ميرسند.

اگر شاهنشاه فرمان كند، هم از اين جا به بارۀ شهر صعود كنم و اگر جان بر سر اين كار كنم در راه دين و دولت سهل باشد و اگرنه همين برج خاكسترى را فروگيرم. شهريار او را فراوان تحسين كرد و فرمود ما خواستيم تا اين كار را ممتحن بداريم، هنوز هنگام نرسيده، هم اكنون به سنگر خويش مراجعت كن تا با تمامت سپاه به يك دست حمله افكنى.

سرخوش خان مراجعت كرد و مورد اشفاق شاهانه گشت و اسكندر خان هنگام باز شدن، در ميان خندق جراحت گلوله يافت و از آن تنگنا به قدم جلادت بيرون شتافت و بعد از 2 روز وداع زندگانى گفت و برحسب حكم توكّل خان فرزند او به جاى او منصوب شد. چون مصطفى قلى خان بر جان خويش بترسيد و از پس سنگر سر برنكرد فرمان رفت كه جلادان سرش برگيرند، به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى به جان امان يافت و پيمان نهاد كه هنگام يورش ديگر از ديگر سران سپاه پيشى جويد.

يورش بردن لشكر به قلعۀ هرات به فرمان شاهنشاه غازى

در اين وقت شهريار غازى فرمان كرد كه لشكريان اعداد كار يورش كنند و نخستين بساختن سلّم پرداختند و لشكر از افراز شير حاجى سيّم تا پاى باره آگهى نداشت و بعضى از افغانان القا كردند كه نردبان 6 پله پسنده باشد و سخن از در كذب و حيلت كردند چه نردبان 12 پله مى بايست. بالجمله نردبانهاى 6 پله راست كردند و ساختۀ كار شد. پس شهريار قواد سپاه را پيش طلبيد و ايشان را تحريض بر جنگ داد. جملگى هم آهنگ آواز برداشتند كه ما را ناف بر جنگ بريده اند و از پستان پيكان شير داده اند و از بهر يورش هم داستان شدند.

پروسكى صاحب پسر پادشاه مملكت له [/لهستان]

ص:314

كه سالها چاكر حضرت بود، به خواستارى خويش در سنگر صمصام خان جاى كرد؛ و سران و سركردگان هركس به سنگر خويش شدند و همچنان شاهزادگان از براى تحريض لشكر و بازآوردن خبر هر يك مأمور به اقامت سنگرى شدند.

شاهزاده محمّد رضا ميرزا ديگرباره به سنگر اسكندر خان دررفت و شاهزاده عليقلى ميرزا مقيم سنگر محمّد خان سردار شد و شاهزاده سيف الدّوله در پهلوى ولى خان تنكابنى قرار گرفت؛ امّا باستيانى كه در برابر برج خواجه عبد المصر بود كه سوى شرقى دروازۀ قندهار و از طرف شمال به دروازۀ خشك منتهى شود 14 عرّاده توپ استوار داشت و باستيانى ديگر را 10 خمپاره بود و 3 ديگر نيز 10 توپ داشت و اين هر 3 باستيان را قريب به خندق برده بودند و جوشش يورش نيز از اينجا مى رفت.

فرّخ خان غفارى پيشخدمت خاصه بود و به صدق لهجه معروف بود مأمور آمد كه در اين رزمگاه نگران باشد و لشكر را به يورش تحريض كند و جبن و جلادت هركس را معروض دارد.

پس از اين جايگاه اسكندر خان قاجار دولّو سرتيپ فوج مراغه و پسرش جعفر قلى خان سرهنگ اعداد جنگ كرده و جعفر قلى خان قراچورلو سرتيپ 2 فوج قراجه داغى به اتّفاق شير خان قراچورلو و احمد بيگ قراجه داغى كه هر 2 تن منصب سرهنگى داشتند ساختۀ كارزار شدند و همچنين نبى خان قراگوزلو سرهنگ فوج ششم قراگوزلو و عبد اللّه خان ياور به كار درآمدند و محبعلى خان سرتيپ فوج خوى و رشيد خان قراگوزلو سرهنگ فوج مخبران و فوج گروس و فوج سيّم مراغه اين جمله از بهر يورش هم دست و هم داستان شدند.

مع القصه در تمام سنگرها لشكرها اعداد كار يورش كردند و بامداد روز شنبۀ هشتم شهر جمادى الاولى طبل جنگ بكوفتند و شيپورها بنواختند و نخستين دهان توپها بگشادند و 40000 گلولۀ توپ در مدت 5 ساعت بر ديوار باره بباريدند و نيمى از ديوار به زير آوردند و هنوز بى دستيارى نردبان كس نتوانست

ص:315

به باره برآيد. بالجمله پس از يك ساعت از زوال آفتاب، توپچيان فيشنگ هاى جنگ را كه از بهر اجازت يورش علامتى بود آتش زده صعود دادند. پس به يك بار لشكر جنبش كرده و به جانب قلعه در تك تاز آمد.

هوا از گرد ابرى متراكم گشت و زمين از مرد بحرى متلاطم آمد. بانك طبل و نواى شيپور پردۀ گوشها همى دريد، دود تفنگ و دخان توپ سلب سوگوارى همى بريد. افغانان نيز از فراز برج و باره و ميان فصيل و كنده چون شيران خشم آلود كه كمين بگشايند ديدار شدند و به كار درآمدند.

از دو رويه جنگ پيوسته شد. صمصام خان ارس و 2 فوج ينكى مسلمان چون دانسته بودند بعد از مراجعت از سفر هرات به خواستارى ايمپراطور به اراضى روسيه مأمور خواهند شد در كار مقاتلت مماطلت داشتند و مصطفى قلى خان سمنانى با آن پيمان كه بعد از تقاعد از يورش نخستين نهاده بود، جبن جبلى ناقض عهد گشت و از پس سنگر سر بدر نتوانست كرد. ولى خان تنكابنى كه ضجيع شمشير بود و جگر شير داشت اين هر دو قائد لشكر را پشتوان خويش مى پنداشت، لاجرم از سنگر صمصام خان يورش افكند و از آنجا تا لب خندق كه از 3000 گام بر زيادت بود طى مسافت كرد و چندانكه به زخم گلوله و شمخال و تفنگ مردمش به خاك همى افتادند باك نداشت.

بعد از قطع طريق در كنار خندق با افغانان دست و گريبان شد و از آن جماعت همى بكشت تا پشت دادند، از خندق و خاك ريز و فصيل ها بگذشت و علم خويش را بر فراز شير حاجى سيّم نصب كرد و چون مصطفى قلى خان و صمصام خان را در قفاى خود نديد دانست كه با اين قليل مردم كه در نيم روز با؟؟ حورا مسافت بعيدى را با اين گرد و دود پيموده اند بدين بروج مرتفعه عروج نتوان كرد، لابد 100 تن سرباز به گرد رايت خويش بازداشت و باز شد كه از لشكرگاه جماعتى به اعانت برد.

هنگام مراجعت چون از خندق بدان سوى شد گلوله [اى] از دهان توپ بازشد و بر پس گردنش آمد چنانكه سرش برفت و كس ندانست اين توپ از طرف

ص:316

افغانان گشاده شد يا از سنگر ولى خان بود.

بالجمله هم در اين وقت پروسكى صاحب به زخم گلوله از پاى برفت. سرخوش خان سرهنگ كه در جلادت جگر پلنگ داشت چون جسد ولى خان را در حوزۀ ميدان بديد سربازان خويش را فرمان كرد كه به يك سوى آريد و ايشان از بيم گلوله و شمخال و تفنگ تقديم اين محال نمى فرمودند. سرخوش خان در خشم شد و برخاست تا به ضرب تازيانه تأديبى كند، از قضا گلوله [اى] بر پهلوى راستش آمد چنانكه از كار شد. سربازان جسد او را كه حشاشۀ جانى داشت به كنار آوردند.

لاجرم فوج تنكابنى و مردم قزوين و جماعت افشار را بى سرتيپ و سالار قوّت مقاتلت نماند و از آهنگ برج خاكستر بازنشستند؛ و از طرف فيلخانه كلبعلى خان افشار هم به كردار ولى خان حمله افكند و با اينكه بسيار از شناختگان سپاهش به زخم گلوله به خاك راه افتاد از كشش و كوشش خويشتن دارى نكرد و تا شير حاجى سيّم براند و اين فصيل ها و خاك ريزها چندان افراخته بود كه چون يك تن سرباز زخمى برمى داشت يا به خاك مى افتاد سكون او در هيچ مقام ممكن نبود، غلطان غلطان تا فرود خندق درمى رفت و افزون از آنان كه بر سر برج و باره بودند 8000 تن افغان در ميان اين كنده ها و شير حاجى ها رزم مى داد. سربازان چنان دلير و جنگجوى بودند كه بعد از طى مسافتى دراز و گرد و دخان رزمگاه عجلان و عطشان در گرمگاه روز از اين خاكريزهاى افراخته صعود مى كردند، آنگاه خسته و نفس گسسته با افغانان پيوسته مى شدند و با چنين حالت مقاتلت مى كردند، بدين زحمت 8000 افغان را هزيمت كردند.

و از آن سوى افغانان چنان دلير و بر طبع شير بودند كه يك روز فرّخ خان غفارى كاشانى من بنده را حديث كرد كه خويشتن نگران بودم كه 2 تن از مردم افغان كه افزون از يك پيرهن سلب دربر نداشتند با شمشير كشيده از يك سوى باره پديدار شده آهنگ چند تن سرباز كه بر فراز شير حاجى بود نمودند. سربازان

ص:317

دهان تفنگها بگشادند، يك تن از ايشان زخمى برداشته روى بركاشت و آن ديگر راه نزديك كرد و تيغ خود را بر يك تن از سربازان فرود آورد و سر برتافت كه مراجعت كند سربازان با گلوله اش بخستند و او جراحت يافته در ميان شير حاجى بنشست.

مع القصه كلبعلى خان حسام الملك چون به شير حاجى سوم برسيد و دانست كه سربازان از يورش بردن به برج خاكسترى روى برتافته اند، طاقت درنگ نياورده طريق مراجعت گرفت. و ديگر امير بهادر جنگ، حاجى خان قراباغى را نزديك سربازان مكانتى نمانده بود فرمان يورش داد و لختى راه بپيمود و از آن پيش كه به كنار خندق آيد پشت با جنگ داد.

و ديگر اسكندر خان قاجار با 2 فوج قراجه داغى چون پلنگ غضبان يورش داد و از خندق و خاك ريز و هر 3 شير حاجى بگذشت. لشكر او چنان عطشان شدند كه بيم هلاك مى رفت. شير خان سرهنگ را گفتند اگر يك مشك آب به دست كنى تا ما هريك جرعه اى بنوشيم، چنان بر فراز اين برج رويم كه هيچ مرغى بر آشيان خويش عروج نكرده باشد. شير خان بى درنگ آهنگ لشكرگاه كرد و چون از شير حاجى جدا شد به زخم گلولۀ افغانان در خون خويش بغلطيد و يك تن از افغانان تاخته سر او را برگرفت و برفت سربازان چون لختى درنگ كردند و از سرهنگ نشانى ندانستند از زحمت عطش پاى اصطبار ايشان بلغزيد و راه فرار برگرفتند و هنگام باز شدن جعفر قلى خان سرتيپ را نيز زخمى برسيد و همچنان با آن جراحت از مهلكه بيرون شتافت.

و بعد از شكستن ايشان لشكر اسكندر خان را كه از ديگرسوى حمله مى بردند قوّت مبارزت نمانده هزيمت شدند. اما نبى خان قراگوزلو و محبعلى خان و محمّد على خان ماكوئى كه هر 3 تن سرتيپ لشكر بودند، از جانب برج خواجه عبد المصر طبل جنگ بكوفتند و برفتند. در ميان خندق دليران افغان سر راه بر ايشان گرفته دست و گريبان شدند،

ص:318

اگرچه افغانان را هزيمت كردند امّا محبعلى خان زخم شمشيرى برداشت و نيروى رفتن براى او نبود، فوج او نيز به متابعت او مراجعت كردند.

امّا نبى خان قراگوزلو كه در نخجير دشمن باز سفيد و شير سياه بود بدان ننگريست، خندق و خاكريز 3 شير حاجى را درنوشت. چون از شير حاجى سيّم آهنگ برج و باره كرد، معلوم داشت كه نردبان 6 پله رسنده نباشد و اين حيلتى بود كه هنگام ساختن سلّم به كار بردند، بى توانى حكم كرد تا هردو نردبان را سر برهم نهاده استوار ببستند و با 200 تن سرباز از شير حاجى سيّم بيرون شده، برج خواجه عبد المصر را فروگرفتند و تبيرۀ(1) فتح بكوفتند و اين مژده به حضرت شاهنشاه غازى برسانيدند و تا نزديك به فرو شدن شمس در اين برج رايت فتح افراشته و خود نشيمن داشتند.

چون ديگر سپاهيان از كارزار برتافته بودند، افغانان هم گروه بدان سوى شتافتند و رزمى صعب برفت. در ميان گيرودار نبى خان به ضرب گلولۀ تفنگ درافتاد و سربازان جسد او را كه هنوز نفسى برمى آورد برگرفتند و بر طريق هزيمت برفتند؛ و ديگر محمّد خان سردار با سپاه عراق به دروازۀ قندهار تاختن برد او نيز تا شير حاجى سيّم برفت، جماعتى از لشكر او با 2 تن از شناختگان عراق مقتول گشت و او را مجال درنگ محال افتاد.

بالجمله از فوج قراجه داغى بعد از قتل شير خان قراچورلوى سرهنگ، جعفر قلى خان قراچورلوى سرتيپ را گلوله [اى] بر شكم آمد و از آن سوى بدر شد، امّا بهبودى يافته به سلامت زيست. و عبد اللّه خان قراگوزلو كه در فوج نبى خان ياور بود در ميان شير حاجى 2 كس را از افغانان مقتول ساخت و خود نيز زخم شمشير برداشت، از آنجا به مقام سرهنگى ارتقا نمود. هم اكنون رتبت سرتيپى يافته و صارم الدّوله لقب گرفته؛ و همچنان يك تن از سربازان كه شير على نام داشت از همان فوج قراگوزلو

ص:319


1- (1) . تبيره بر وزن كبيره دهل و كوس و طبل و نقاره باشد.

به زحمت فراوان 3 مرتبه بر فراز برج عروج كرد و نصب رايت نمود و افغانان او را به صدمت سنگ و ديگر آلات جنگ به زير انداختند و در پاداش اين خدمت محلى ارجمند يافت.

و از فوج مراغه 2 تن مرد نامور كه در منصب ياور بودند مقتول شدند؛ و از فوج مخبران رشيد خان قراگوزلو كه سرهنگ بود با گلولۀ تفنگ پايش را جراحتى رسيد و بهبودى يافت؛ و صمصام خان ارس را نيز به پاى زخمى رسيد هم جان به سلامت برد؛ و همچنان اسمعيل خان ارس كه داماد او بود گلوله [اى] بر سينه اش آمد و از پشت بجست، او نيز از مردن برست.

و ديگر خانلر خان سرهنگ فوج افشار قزوين و اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و ولى خان سرهنگ فوج سربندى مقتول گشتند و عبد الحسين بيگ ياور فوج گروس گلوله [اى] بر شكمش آمد كه از پشت به در شده و گلولۀ ديگر سرش را جراحت كرد و با اين همه بهبودى گرفت و جان به سلامت برد؛ و عليمردان خان سرهنگ فوج گروس هم دو جراحت برداشت و زنده بماند. مهديقلى خان سرهنگ شقاقى فوج شانزدهم بيرق بر فراز بارۀ هرات بزد و با يك پسر مقتول گشت. باقر خان چلپيانلو سركردۀ سوار هم عرضۀ دمار گشت و در چنين گرمگاه جنگ در ميان دو باستيان لختى از قورخانه آتش گرفت و اين نيز زيانى بزرگ در كار افكند.

فرخ خان اين هنگام طريق درگاه پادشاه برداشت، باشد كه لشكريان را مددى برساند، برحسب فرمان فوج فيروزكوهى روانۀ حربگاه شدند و اين هنگام جنگ به نهايت رسيده بود. لشكرها به سنگرها مراجعت كردند. نبى خان قراگوزلو و سرخوش خان افشار را كه با جراحت از ميدان جنگ به كنار آوردند، وقت فرو شدن آفتاب جان بدادند.

ميرزا آقا خان وزير لشكر كه از بدايت جنگ تا به نهايت در نظم سپاه و تحريض لشكر از يمين و شمال شتابنده بود و نام خرد و بزرگ را جريده داشت،

ص:320

نيكو فحص فرمود. 700 تن در اين يورش مقتول شدند و 100 تن زخمدار بودند و از طرف افغانان 1450 تن به خاك هلاك درافتاد.

مع القصه شاهنشاه غازى بفرمود تا جسد مقتولين را برگرفته به مشهد مقدس حمل دادند و در آن زمين كه ابواب بهشت برين است با خاك سپردند و لشكريان را حاضر حضرت كرده، الطاف و اشفاق شاهانه ظاهر ساخت و هركس را به اندازۀ زحمت نعمت داد. سران سپاه پيشانى بر خاك نهادند و هم آواز معروض داشتند كه هرگز از اين شرمندگى شكر زندگى نخواهيم كرد، جز اينكه ديگرباره اجازت يورش رود و اين قلعه به دست ما پست شود. شاهنشاه از كلمات ايشان نيك شاد شد و دانست از اين همه جوشش و كوشش فتورى و قصورى در جلادت ايشان باديد نشده، پس به آواز بلند فرمود كه من در اين كرت خويشتن با شما يورش خواهم داد، چه شما برادر دينى من هستيد و من خود را يك تن از شما دانم. ديگرباره لشكريان روى بر خاك نهادند و زبان به شكر و ثنا برگشادند.

آن گاه برحسب وصيّت نبى خان قراگوزلو يك فوج لشكر او به محمود خان قراگوزلو و فوج ديگر به مهديقلى خان قراگوزلو سپرده آمد و منصب ولى خان تنكابنى به پسرش حبيب اللّه خان مفوض گشت و على خان برادر شير خان قراجه داغى جاى برادر گرفت و حاجى عبد الرحيم خان پسر قهرمان خان افشار سرتيپ افواج قزوين گشت؛ و فضلعلى خان پسر سرخوش خان و حسن خان پسر حاجى محراب خان در فوج قديم و جديد قزوين سرهنگ شدند و محبعلى خان ماكوئى امير خميس لقب يافت و افواج شقاقى سپردۀ او آمد.

اما حاجى خان امير بهادر جنگ كه بسيار وقت در كار لشكركشى لغزش همى كرد، خاصّه در آن شبيخون افغانان چنانكه مرقوم شد بسيار مردم را به هلاكت گذاشت و يك توپ را به نهب افغانان از دست بداد و همى خواست تا معادل 10000 تومان زر مسكوك به امير توپخانه به رشوت فرستد تا اولياى دولت را از

ص:321

نهب آن توپ آگهى ندهد و اين كار ساخته نشد و اين هنگام تفرس كرد كه به كيفر عمل اسير اجل خواهد شد، لاجرم فرار كرده به بقعۀ على بن موسى الرضا عليه الصلوة و السلام پناهنده گشت.

چون كارگزاران حضرت خواستند مرسوم و مواجب او را كه از منال ديوان به سيورغال داشت مقطوع دارند شاهنشاه عادل باذل فرمود كه قتل حاجى خان در شريعت سلطنت واجب است؛ اما زن و فرزندان او عصيانى نكرده اند كه قطع مرسوم و مواجب كنيم. و مصطفى قلى خان سمنانى چون به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى از نهيب قتل برست به كيفر آن جبن كه در كار جنگ كرد برحسب فرمان موى زنخش را با ماست آلوده ساخته واژونه بر حماريش برنشاندند و در بازار لشكرگاه عبور دادند و فوج سمنانى و دامغانى به سيد حسن خان فيروزكوهى و رضا قلى خان سرتيپ قاجار پسر پير قلى خان سپرده آمد.

در اين وقت معروض افتاد كه مردم كرخ كه از نخست روز مطيع فرمان بودند با اهالى هرات طريق مودّت و مصافات سپرده اند و هيزم و نمك بديشان برده اند. لاجرم حكم رفت تا محمّد خان سردار ايروانى با 5000 تن سوار و 5 عرادۀ توپ بر سر ايشان تاختن برد. آن جماعت از در ضراعت بيرون شده، با تيغ و كفن او را پذيره كردند و انابت و استغاثت جستند و هم مبلغى زر و اشياء ديگر پيش داشتند. محمد خان چون ايشان را از در اطاعت يافت و به لشكرگاه مراجعت كرد، بعد از 3 روز مريض شده وداع زندگانى گفت و برحسب امر سلطانى منصب او به فرزندش محمّد حسن خان مخلف گشت.

ص:322

رسيدن كشتيهاى جنگى انگليس به جزيرۀ خارك و مراجعت شاهنشاه غازى از هرات

در اين وقت از شيراز و كرمان به سرعت برق و باد چند تن رسول برسيدند و از فريدون ميرزاى حاكم فارس و فيروز ميرزا حاكم كرمان عريضه برسانيدند، بدين شرح كه كشتيهاى جنگى دولت انگليس از درياى عمان تا كنار جزيرۀ خارك آمده 30 خانوار مردمى را كه در خارك نشيمن داشتند به بذل و احسان فريفته در آن جزيره جاى كرد [ه اند] و از براى اندوختن علف و آذوقه غلاّت و حبوبات را يكى بر چهار بها مى دهند و مردم ايشان در دور و نزديك در سواحل بحر به فراهم كردن آذوقه مشغولند.

شاهنشاه غازى از نقض عهد كارداران دولت انگليس و كردار ناهنجار ايشان به گفتار مكنيل سخت غضبناك شد و فرمود مردم انگريز چنان مى دانند كه مرا از مبارزت و مناجزت باكى و بيمى است، من چنان دانسته بودم كه عهدنامۀ انگليس در كنار درياى عمان ديوار آهنين است و دولت ايران طى سالهاى فراوان براى انگليس در حفظ هندوستان ديوار آهنين بود، اكنون كه نقض عهد كردند من نخست دست از هرات بازمى دارم و حدود مملكت را استوار داشته لشكرى برمى گمارم كه هميشه جنگ انگليس را پسنده باشند، آن گاه كار هرات را پرداخته خواهم كرد و از حمايت انگليس بر كنارى خواهم نشست تا مقدار حقوق دولت ايران از زمان ناپليون تاكنون بر خويشتن بازدانند و چنين سهل و آسان نقض عهد روا ندارند.

از آن سوى استدرت چون اين جلادت از لشكر ايران بديد، دانست كه در اين كرت اگر يورش برند هرات را يك باره با خاك پست كنند. اين هنگام آنچه در خاطر مى نهفت آشكار كرد و با كارداران دولت در ميان نهاد كه اگرچه سخن شما از در صدق است و ما در عهدنامه نهاده ايم كه چون پادشاه ايران آهنگ

ص:323

افغانستان كند، سخن نكنيم؛ لاكن بر شما حق دوستى داريم. با اينكه هنوز خبر فتح هرات در هندوستان سمر نگشته مردم هند طريق بى فرمانى گرفته اند و در پذيرفتن امر و نهى ما كار به مسامحت و مماطلت كنند. بى گمان اگر خبر فتح هرات بديشان رسد سر به نافرمانى برآرند و كارداران انگليس را دفع دهند. اكنون دولت انگليس ناچار است كه اگر شما مراجعت نكنيد به منازعت برخيزد و مملكتى مانند هندوستان را از دست نگذارد و اينك كشتيهاى جنگى ما تا جزيرۀ خارك طى مسافت كرده است و من خبر جنگ مى دهم، اگر از اينجا دست باز نمى داريد از جانب فارس ساختۀ جنگ باشيد.

كارداران دولت نيز در حضرت پادشاه معروض داشتند كه اينك از هرات جز نامى باقى نيست. از بيرون اين بلده تا 30 فرسنگ آبادى نمانده و از درون، خانه ها تل خاك شده. اهل صنعت و حرفت آن به بلاد بعيده جلاى وطن كرده، قليل مردمى بى توش و تاب از پس اين ديوار خراب به جاى مانده كه از بيم جان، به جان مى كوشند. بى گمان لشكريان فردا به گاه اين قلعه را فتح خواهند كرد، لكن سودى در اين امر نباشد. نخست آنكه گروهى سربازان مقتول شوند و بعد از فتح مملكتى خراب بدست شود كه سالها بايد از خزانۀ خاص سيم و زر به تعمير آن حمل داد و ديگر آنكه اين لشكر يك سال افزون است كه در ظاهر اين قلعه نشسته اند و همه روزه رزم داده اند، هم اكنون بايد از اينجا برخيزند و با دولت انگليس كه 50 سال است كار به مرافقت و موافقت رفته مقاتلت كنند. اگرچه كارداران انگليس نقض عهد كردند؛ اما دوست 50 ساله اگر خطائى كند مى توان متحمّل ثقل آن گشت.

و از آن سوى از شهر هرات علما و اعيان بيرون شدند و جبين مسكنت بر خاك نهادند و گفتند كامران ميرزا از فرمانبردارى اين حضرت هرگز خويشتن دارى نكند و به هرچه فرمان رسد اطاعت فرمايد؛ لكن با اين همه مقاتلت كه در اينجا افتاده چگونه دل آن دارد كه حاضر درگاه شود. او را از طلب نمودن به حضرت

ص:324

يك چند از زمان معاف داريد و از قتل اين قليل مردم كه در هرات به جاى مانده بگذريد. و در عرض اين ايام چنان افتاد كه در شب شانزدهم جمادى الآخره جماعتى از افغانان فوج قراگوزلو را به برج خواجه عبد المصر درآوردند و مطيع فرمان شدند.

چون اين قصه را معروض درگاه داشتند شاهنشاه غازى حكم داد تا سربازان از برج به زير آيند و فرمود تا نخستين دفع فتنۀ انگليس را از حدود فارس نكنم تسخير هرات نخواهم جست. اين بگفت و فرمان داد تا لشكر كوچ دهند، و روز يكشنبۀ هفدهم جمادى الآخره از ظاهر هرات راه برگرفته در منزل سحرخيزان فرود شد و از آنجا شير محمّد خان برادر يار محمّد خان را رها فرمود تا باز هرات شد و جلال الدين ميرزاى پسر كامران ميرزا معروض داشت كه من از خدمت پدر روى بركاشتم و راه بدين حضرت گذاشتم، اكنون بسيار صعب باشد كه با اهل و عشيرت كوچ دهم! اگر اجازت رود روزى چند بمانم و بسيج سفر كرده با زن و فرزند از قفاى لشكر طى مسافت كنم. مسئولش به اجابت مقرون گشت.

محمّد عمر خان پسر كهندل خان و شمس الدين خان سردار و جماعتى از بزرگان كابل و قندهار و هرات ملازم ركاب شدند و موكب پادشاهى از آنجا حركت كرده، در منزل زنگ صبا كه تا غوريان دو فرسنگ مسافت است فرود شده، در آنجا فرمان رفت كه امير اسد اللّه خان قاينى به ارض قاين و بلدۀ طون و طبس كوچ دهد و آن محال را حاكم باشد و محمّد على خان پسر آصف الدوله و جعفر قلى خان شادلو با 6000 تن لشكر مأمور به توقف غوريان گشت.

آن گاه شاهنشاه غازى فرمان كرد كه نقض عهد دولت انگليس را با ايران در دار الطباعه به زينت طبع محلى داشته در تمامت دول خارجه پراكنده سازند و همچنان با خط خويش منشورى نگاشت كه تمامت سپاه و مردان شمشير زن سلب نظام دربر كنند و اين منشور را نيز به طبع برده در همۀ بلدان و امصار ايران ارسال داشتند و صورت آن خط بدين شرح بود.

ص:325

شرح منشورى كه شاهنشاه غازى محمد شاه به خط خويش نگاشت و حكم داد كه مردم شمشيرزن جامۀ نظام پوشند

لباس نظام بهترين لباس است و حكم اين است كه همۀ نوكرهاى شمشيربند در اين لباس باشند و منفعتهائى كه منظور مى شود يكى اينكه همۀ مردم به صورت توحيد مى شوند و در نظر دشمن مهيب و جنگى و با نظام مى آيند. در پوشيدن سبك است و درآوردن آسان است. خرجش كمتر است. البته از قيمت يك دست لباس سابق دو دست لباس نظام دوخته مى شود. اگر آن لباس قديم پنج ماه دوام مى كرد و در بدن تازه بود اين يك سال دوام مى كند. البته دو كرور به قيمت شال به كشمير و هند مى رفت و در صندوقخانه تنها هر سال 3000 طاقه شال خريده مى شود؛ و همچنين مردم براى جبه و كمر بستن وارخالق و كليجه مبلغهاى گزاف در بهاى آن تبذير و اسراف مى كردند و پول از ايران بيرون مى رفت و حال به جهت لباس نظام اين همه چيز از مردم ايران رفع شد و شال هيچ لازم نيست. مردم متكبر متفرعن به شال و خز و لباسهاى بلند فخر مى كردند و بر امثال و اقران تفوق مى جستند و مردم نجيب از زخارف دنيوى بى نصيب، هم لازم مى شد كه لباسشان را آنطور كنند، بايستى 200 تومان خرج نمايند تا جبه ترمه يا پوست بخارا تمام كنند و راه روند و اين لباس نظام همگى از قدك و دارائى و شال ساده كرمانى خواهد بود و پوستهاى شيرازى در كليجه و كلاه ها استعمال مى شود كه پول بى جهت به كشمير و هند نرود؛ و بهترين اصناف مردم سربازها بودند و بزرگان شبيه به آنها نبودند، حالا كه رخت سربازى متداول شده، همه در لباس به آن مردمان غيور و ياران دولت و رواج دهندگان شريعت شبيه شدند؛ و حسن ديگر آنكه مردم نوكر لباسشان تفاوت با اصناف رعيت و خراج

ص:326

گزار و تجّار دارد و رخت قديم ايران همين لباس نظام بود، چنانكه در تخت جمشيد در صورتهاى سنگى سلاطين ايران امرا و چاكران ايشان را به آن لباس كشيده اند و صورت سنگى كه كشيده اند البته اكثر مردم در آنجا ملاحظه كرده اند.

مع القصه چون اين منشور را شاهنشاه غازى رقم كرد حاجى ميرزا آقاسى اين حكم را با آيتى چند از قرآن مجيد محكم نمود و گفت كريمة وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ را بعضى از مفسرين به ثيابك فقصر تعبير كرده اند و همچنين وَ لاٰ تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبٰالَ طُولاً و ديگر وَ لِبٰاسُ التَّقْوىٰ ذٰلِكَ خَيْرٌ اين همه دلالت بر آن كند كه جامه را كوتاه بايد داشت كه نه موجب كبر شود و نه با پليديها آلوده گردد.

بالجمله لشكر از زنگ صبا فرمان كوچ يافت و شاهنشاه غازى راه برگرفت و طى طريق كرده در محمودآباد فرود شد و ميرزا آقا خان وزير لشكر را كه زمام تمامت سپاه به دست او بود فرمان كرد تا همۀ لشكر را در عرصه [اى] كه كنج داشت فراهم كرد و عرض سواره و پياده بداد. از پس آن شاهنشاه ايران به خط خويش منشورى كرد و حكم داد تا آن مثال را بر ابطال فرو خوانند بدين شرح:

شرح منشورى كه محمد شاه خويش نوشته است

اشاره

سرداران و امراى تومان و سرتيپان و سرهنگان و [سركردگان] سران سپاه ظفر همراه و جميع افواج قاهره و سواران جلادت نشان و عموم ملتزمين ركاب، بدانيد، از وقتى كه به حكم خاقان مغفور در ركاب وليعهد مبرور به خراسان آمديم، نيّت همين بود كه خراسان امنيت شود و اسيرفروشى موقوف و ولايت امن گردد تا در آن سفر پيش، من مأمور شدم به تنبيه هرات. قضيۀ نايب السّلطنۀ مرحوم اتّفاق افتاد برگشتيم

ص:327

و شرط محكم كامران ميرزا كرد كه ديگر از هراتى دزدى و هرزگى نشود.

دو ماه نكشيد تا نقض عهد كردند، متصل چپاول نمودند و اسيرها بردند و من خود را در پيش خدا مقصر مى دانستم چرا كه از فضل خدا همۀ اسباب جنگ مهيّا بود و ما تكاهل مى كرديم، زحمت را به خود گوارا نمى ساختيم و اسيرها را در فكر پس گرفتن نمى شديم وگرنه نه خدا نه پيغمبر نه مردم هيچ كدام به من بحث نمى كردند و خود در پيش خود خجل بودم و مانعى هم به نظر نمى رسيد. چرا كه از رود سند تا جيحون اگر جميع به جنگ من مى شدند، بعد از فضل خدا به هيچ وجه آنها را مانع اين همّت نمى دانستم و حال آنكه سردار دوست محمّد خان از كابل و سردار كهندل خان از قندهار و بزرگان سيستان و بلوچستان و شمس الدّين خان كلا عريضه ها و آدمها فرستاده بودند، آن هم به نظر نمى رسيد. خلاصه آمديم و قشون به همّت مردانه جنگها در محاصره و فتوحات غوريان و بادغيسات و ميمنه همه را از جلادت و غيرتى كه داشتند درست كردند، چنانكه احدى از متمرّدين از سند تا جيحون ديگر نماند. بزرگان بلخ و اكابر اويماقات فيروزكوهى و هزاره [و] جمشيدى و غيره آمدند. از قشون نهايت رضامندى دارم. در سرماى زمستان و گرماى تابستان و زحمتهاى سنگر و جنگهاى كنار خندق و آوردن آذوقه از صحرا به همۀ اين زحمات در كمال شوق و غيرت تاب آوردند و منتهاى شوق ظاهر ساختند و يورشهاى مكرر بردند و جان نثاريها كردند، به شهر و اهلش صدمه ها زدند و در يك روز 40000 گلوله از توپها و خمپارها به شهر انداختند.

از اين صدمات امر شهر چنان پريشان شد كه 30000 نفر با كوچ و بنه از شهر بيرون شدند و قريب 1000 نفر از ساخلوى شهر به خدمت آمدند و از بزرگان شهر عريضه ها در جزو آمد كه در اين وقت با [وجود] اينكه 3 نفر ايلچى انگليس در 3 عهدنامه نوشته بودند كه دولت انگليس را به امر افغان به هيچ وجه رجوعى نباشد، اعلام جنگ رسيد به اين مضمون كه جنگ شما با مردم هرات باعث خرابى امر انگليس در هند

ص:328

خواهد بود و دشمنى با ماست و كشتيهاى جنگى آنها به خاك ما كه جزيرۀ خارك باشد آمدند كه اگر از هرات برنگرديد ما به فارس و كرمان قشون مى كشيم و ما مضبوطى بندرات و فارس را به همان عهدنامۀ دولتى مضبوط مى دانستيم. آن عهدنامه را محكمتر از 100 قلعه و توپها كه در بندر بسازيم، پنداشتيم.

در اين وقت قشون ما دو سال است كه در سفر است جنگ با افغانان و اوزبك كه كومك افغان بود مى كردند و با انگليس كه دولت بزرگى است صلاح حرب ندانستيم برگشتيم. مردم ايران چنان تصور ننمايند كه من از سفر و جنگ خسته شده [ام] يا نيّتى كه در پس گرفتن اسرا داشتم تغيير دادم، هرگز به خدا قسم. اسيرهاى ما خاطرجمع باشند كه تا جان دارم از اين نيّت برگشت نخواهم كرد و به فضل خدا همۀ اسرا را پس خواهم گرفت. حالا برگشتيم كه قشون را تازه كنيم و امور سرحد را مضبوط نمائيم، باز سردار خراسان يا ساخلوى خواهم گذاشت و قشون خراسانى بعد از فضل الهى فوجهاى آراسته و عساكر پيراسته در غوريان كه بيخ گلوى هرات است اگر به مخلصين ما از آنها اذيّتى بخواهد رسيد، فورا خودشان را به هرات خواهند زد و در تربت و مشهد مقدس غازيان جرّار و سربازان آتشبار و سواران شيرشكار و توپخانۀ رعدنشان مستعد و مضبوط دارند كه بعد از فضل خدا جواب 100000 قشون را در يك ساعت بدهند.

توپچيان مخلص و سربازان فدوى و سواران جرّار بدانيد كه مردن با غيرت و مردانگى به ذات پاك احديّت بهتر از 1000 سال زندگانى بردبارى و تملّق است و به قوّت اسد اللّه الغائب من شما را چنين دانسته و مى دانم كه از همه قشونهاى دول خارجه تابدارتر به زحمت و غيور و ديندار و پاس آبروى دولت را به كارتر مى باشيد و هرچه دارم براى شما مى خواهم نه در بند خانه و اوتاقهاى بازينت و لذت و خوش گذرانى هستم. همين قدر از خدا طالبم اذيّتهائى كه از همسايگان اوزبك

ص:329

و ساير تركمان به خراسان رسيد پس بگيرم و ذلّت به هيچ كس نكنم. اين منتهاى لذّت من است. همانا شما برادران دينى و غيور من هستيد.

تحريرا فى شهر جمادى الآخره [سال 1254 ه. ق]

مع القصه حكم فرمود تا اين منشور را ميرزا نظر على حكيمباشى بر افواج لشكر قرائت كرد و آن گاه به زينت طبع درآورده در بلدان و امصار ايران پراكنده ساختند. از پس آن شاهنشاه غازى از محمودآباد كوچ داده، روز شنبۀ هشتم رجب وارد شهر مشهد مقدس شد و از اول دروازه خيابان با وجعى كه در پاى داشت پياده قطع مسافت كرد و جبين ضراعت بر خاك آستان امام هشتم بسود و بدين شعر زبان بگشود. شعر:

در مجلسى كه خورشيد اندر شمار ذرّه است خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد

و مدّت 10 روز در آن خاك پاك توقّف فرموده مساكين و فقيران را به بذل سيم و زر غنى ساخت. آن گاه طريق دار الخلافه برگرفت.

رسيدن شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه از سفر خوزستان و فارس به لشكرگاه پادشاه

همانا از پيش مرقوم شد كه هنگام حركت اردوى پادشاهى به طرف هرات، شاهزاده سلطان مراد ميرزا مأمور به چمن گندمان شد كه از قبايل بختيارى گروگان گرفته به منوچهر خان معتمد الدّوله سپارد و حدود اصفهان و فارس را نگران باشد تا اگر كارى نه بر قانون برآيد، به نظام كند. منصور خان سرتيپ فراهانى با فوج پزچلو و فوج كمره و فوج فراهانى و على خان قراگوزلو با فوج همدانى و آقا خان سرهنگ گلپايگانى با فوج گلپايگانى و زين العابدين خان شاهيسون با 700 سوار و اسمعيل خان نايب توپخانه با 3 عرادۀ توپ و از جماعت خزل 400 تن سوار ملازم ركاب او گشت.

بعد از ورود او به گندمان، فريدون ميرزا فرمانفرماى مملكت فارس را حاجت افتاد و فوج گلپايگان و فوج قراگوزلو را طلب داشته به شيراز برد و حكم به اقامت داد، اما سلطان مراد ميرزا دوماه در گندمان اوتراق كرد و از مردم بختيارى

ص:330

گروگان بگرفت و امور آن اراضى را به نظم كرد، پس راه جانكى سردسير برگرفت. شاهرخ خان كه از جماعت هفت لنگ بختيارى بود و حكومت جانكى داشت، چون طليعۀ آن لشكر بديد هراسناك شد و آن اراضى را گذاشته به قلل بازخه فرار كرد. 3 ماه تمام شاهزاده در جانكى روز گذاشت و شاهرخ خان را نيز مطمئن خاطر ساخته به نزد خويش آورد و حكومت جانكى را همچنان با وى تفويض داشت و پسر او را در زمرۀ چاكران ملازم ركاب ساخت و آهنگ جانكى گرمسير كرد و توپخانه را از جبال شامخه به زحمت تمام عبور داد و به چمن مال مير درآمد. در كنار رود كرن محمّد تقى خان بختيارى با لشكرى ساز كرده، علم مخالفت برافراشت و لشكر را از آب عبره كردن نمى گذاشت.

15 روز در ميانه كار به مقاتلت و مبارزت مى رفت، در پايان كار محمّد تقى خان بيچاره گشت و دانست كه مرتع و مربع او پى سپر سنابك ستور خواهد گشت، از در زارى و ضراعت بيرون شد و خود نيز به قلعۀ تل كه او را نيكوتر معقل بود پناه برده متحصن گشت و علينقى خان برادر خود را به حضرت شاهزاده فرستاد تا بدانچه فرمان رود پذيرفتار شود و از قفاى او پسرش را با علف و آذوقه به لشكرگاه شاهزاده فرستاد و اظهار اطاعت و انقياد كرد و خواستار شد كه شاهزاده او را به درگاه طلب نكند، سلطان مراد ميرزا فرمود تا محمد تقى خان خود بدين درگاه حاضر نشود خاطر ما با او صافى نگردد و اگر در اين كار مسامحتى روا دارد ما را به جانب او ركضتى خواهد رفت.

محمّد تقى خان چون اين بدانست از منوچهر خان معتمد الدّوله گشايشى طلبيد و او سيّد عبد الحسين خان شوشترى را به نزديك شاهزاده رسول فرستاد كه اين هنگام به صواب نزديكتر است كه محمّد تقى خان را به جاى بگذاريد و طريق شوشتر برداريد تا در اين ماه محرم [1255 ق] كه درمى رسد مصيبت سيّد الشّهداء عليه الصلوة و السّلام را به اتّفاق به پاى بريم.

ص:331

لاجرم شاهزاده سفر شوشتر كرد و هر گروگان كه از بزرگان بختيارى مى ستده بود در آنجا به معتمد الدّوله سپرد و بعد از عاشورا از طريق بهبهان به شيراز شد و بعد از 50 روز از شيراز بيرون تاخت و چون خبر مراجعت شاهنشاه غازى از هرات بشنيد مردم خود را در چمن گندمان به جاى گذاشت و خود با صاحبان مناصب لشكر راه برگرفت، در ارض سمنان حاضر درگاه شد و در ازاى نظم بختيارى و نيكوخدمتى ها پاداش بزرگ از پادشاه يافت. نشان اول سرهنگى و حمايل سفيد به تشريف گرفت و بهرام ميرزا نيز از قزوين به حضرت آمد.

پس از آن كوچ بر كوچ طى مسافت كرده نوزدهم شهر شعبان وارد دار الخلافۀ طهران گشت. افواج ينكى مسلمان را به خواستارى ايمپراطور چنانكه مذكور گشت رخصت سفر به اوطان خود افتاد و مصطفى قلى خان سمنانى كه جنايتش عفو گشت به حكومت كاشان مفتخر آمد و شاهزادۀ بهاء الدّوله ملازم حضور شد و همچنين حمزه ميرزا حكومت قزوين يافت و آقا خان محلاّتى به خواستارى فريدون ميرزا فرمانفرماى فارس گناهش معفو شده حاكم محلاّت گشت.

و هم در اين وقت غراف ساويچ [سيمونيچ] ايلچى روس كه متوقّف دار الخلافه بود برحسب امر كارداران دولت روسيه راه پطرزبورغ گرفت و خامل صاحب با تحف و هدايا برسيد و به جاى او سكون يافت.

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه جشن سور و سرور گسترده شد و شاهزاده عليقلى ميرزا مؤلف اكسير التواريخ و شاهزاده سلطان مراد ميرزا را هريك با ضجيعى لايق عقد مزاوجت بستند.

هم در اين سال شاهنشاه غازى براى زيارت بقعۀ متبركۀ معصومه عليها السلام و زيارت قبر خاقان مغفور فتحعلى شاه اعلى اللّه مقامه به دارلامان قم سفر كرده، فقرا و مساكين را نواخت و نوازش فرمود و در آنجا معروض افتاد كه كشتيهاى جنگى انگليس از جزيرۀ خارك حركت كرده به بندر بوشهر آمدند. سكنۀ بوشهر و جماعتى از لشكر كه مقيم آن بندر بودند ايشان را به قوّت تمام دفع دادند و جماعت انگريزان

ص:332

ديگرباره به جزيرۀ خارك مراجعت كردند.

بالجمله بعد از هفته [اى] پادشاه غازى مراجعت به دار الخلافه فرمود و از پس آن وليعهد فلك مهد دولت و آفتاب سپهر سلطنت السلطان ناصر الدين شاه از آذربايجان حاضر درگاه شد. برادر اعيانى شاهنشاه قهرمان ميرزا و شاهزاده ملك قاسم ميرزا نيز به ملازمت ركاب او برسيدند و همچنان شاهزادۀ اردشير ميرزا از مازندران و فيروز ميرزا از كرمان به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر شدند.

و هم در اين وقت قنبر على خان مافى برحسب فرمان به رسالت بغداد مأمور گشت تا عليرضا پاشا را بياگاهاند كه تخريب محمره و زيان زوار را پاداش كن و اگرنه ساختۀ كيفر باش و نور محمّد خان برادر آصف الدّوله را به حكومت خوزستان و حدود نظم عراقين عرب و عجم مأمور فرمود، آن گاه شاهنشاه از دار الخلافه سفر ييلاق كرد و هنگام خريف مراجعت نمود و حكم داد تا سلطان مراد ميرزا با چمن سلطانيه كوچ داده لشكر عراق و آذربايجان را به معرض عرض درآورد و قهرمان ميرزا را مراجعت آذربايجان فرمود و اردشير ميرزا را روانۀ مازندران داشت.

و هم در اين وقت معروض افتاد كه در ميان مردم شيراز و توپچيان كار به خصومت رفته و از مناقشت به مقاتلت پيوست. فريدون ميرزاى فرمانفرماى فارس چندانكه خواست اصلاح ذات بين كند موفق نگشت، لاجرم حكم داد تا دهان توپها را از ارك به خانه هاى شهر گشاده داشته و بعضى از دور و قصور پست شد. شاهنشاه غازى ميرزا - نبى خان امير ديوانخانه را با يك فوج سوار شاهيسون مأمور به حكومت شيراز فرمود و شاهزاده فريدون ميرزا را احضار كرد تا در ميانه مردم رعيّت پايمال نشود.

و هم در اين سال برادر كهتر پادشاه منوچهر ميرزا حاكم لرستان و گلپايگان رخت به جنان جاودان كشيد.

و هم در اين سال ميرزا مسعود وزير دول خارجه مأمور شد كه به مشهد مقدس

ص:333

شده لشكر خراسان و قلعه غوريان را بازپرس كند و از مردم انگليس كه به افغانستان شده اند مكنون خاطر ايشان را بداند و به عرض رساند.

و ميرزا رضاى ميزان آقاسى مهندس باشى به رسالت خوارزم مأمور گشت.

و شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله حكومت يزد يافت.

و شاهزاده فرخ ميرزاى نيّر الدّوله فرمانگزار گلپايگان و خوانسار آمد.

هزيمت شدن رضا قلى خان والى كردستان از عبد اللّه پاشاى بابان

هم در اين سال عبد اللّه پاشا سر از فرمان كارداران ايران برتافت و مردم او در حدود كردستان طريق نهب و غارت سپردند. از دار الخلافۀ طهران حكم رفت كه رضا قلى خان والى كردستان از مردم خود لشكرى كند و محمود پاشا را كه پناهندۀ دولت ايران است با خود كوچ داده در شهر زور به جاى عبد اللّه پاشا نصب كند. لاجرم رضا قلى خان با لشكرى انبوه و ساز و برگ تمام به جانب شهر زور راه برداشت و در هر مربع و مرتع كه لشكرگاه كرد به حكم جوانى و هواجس نفسانى بساط لهو و لعب بگسترد و كار ساز و طرب بساخت.

عبد اللّه پاشا كه مردى مجرب و شيخى سالخورده بود و چون اين بدانست لشكرى كارآزموده عرض داده با 8 عرادۀ توپ به استقبال جنگ او بيرون شد و طى مسافت چنان كرد كه هيچ كس از وى نشان نداشت و چون راه نزديك كرد، در ميان دره [اى] كمين نهاد و هنگامى كه رضا قلى خان بگساريدن جام و برگرفتن كام مشغول بود و لشكرش نيز هركس با قنينه هاى باده به بيغوله درافتاده ناگاه كمين بگشاد و از ميان دره بيرون تاخت.

هنوز رضا قلى خان و مردم او دوست از دشمن ندانسته بودند كه گلوله هاى توپ عبد اللّه پاشا مرد و مركب درمى ربود. مع القصه رضا قلى خان و لشكر او خيمه و خرگاه بگذاشتند و راه فرار برداشتند، عبد اللّه پاشا و سپاه او درآمدند و تمامت آن اموال و اثقال را به غنيمت برگرفته طريق مراجعت سپردند.

سبب طغيان آقا خان محلاتى در حضرت پادشاه

هم در اين سال آقا خان پسر شاه خليل اللّه كه شرح حالش در جلد اول تاريخ قاجاريه مرقوم افتاد و جماعت اسمعيليه امروز او را امام مفترض الطاعه دانند،

ص:334

چون برحسب فرمان شاهنشاه غازى يك چند از مدّت زمان را حكومت كرمان داشت و سر به طغيان برآورد و سبب عصيان او در حضرت پادشاه اين بود كه حاجى عبد المحمّد محلاتى همۀ ايام در محلاّت كه دار الحكومه نخستين آقا خان بود روز مى گذاشت و مطيع فرمان آقا خان بود.

بعد از آنكه امر و نهى مملكت ايران تفويض به حاجى ميرزا آقاسى يافت، حاجى عبد المحمّد به دست آويز طريقت درويشان و سير و سلوك ايشان در خدمت حاجى ميرزا آقاسى راه كرد و اندك اندك رفيق حجره و شبستان و انيس باغ و بستان گشت و در رتق و فتق مملكت چون بيشتر وقت حضور داشت از نيك و بد سخنى توانست كرد. چون بدين مقام عالى رسيد بر آقا خان فزونى جست و دختر او را از بهر پسر خويش خواستار آمد و كردار او در خاطر آقا خان ثقلى عظيم افكند، چندانكه عاقبت سر از اطاعت پادشاه برتافت و گناه كردۀ حضرت گشت. و اين هنگام در قلعۀ بم متحصّن آمد.

لاجرم برحسب فرمان عباسقلى خان سرتيپ با فوج لاريجانى و حسن خان ياور توپخانه به دفع او مأمور شده او را در قلعۀ بم حصار دادند و از قفاى ايشان فيروز ميرزا كه اين وقت حكومت كرمان داشت با لشكرى ساز كرده بر سر قلعۀ بم تاختن برد و كار بر قلعگيان صعب انداخت، چون آقا خان از همه جهت خويش را در ششدرۀ بلا ديد قرآن مجيد را با تيغى از گردن آويخته به ركاب فيروز ميرزا آمد. شاهزاده او را به جان امان داد و صورت حال را معروض داشت.

سفارت حسين خان آجودان باشى به جانب فرانسه

هم در اين سال چنانكه بدان اشارت شد، روز يازدهم شهر محرم حسين خان - آجودان باشى از نمسه روانۀ فرانسه گشت و از وينه كه تا سرحد فرانسه 334 فرسنگ است بيرون شد. از اراضى دولت ورتمبرك و اراضى باويار [باواريا] و اراضى باد گذشته به شهر استرازبرغ كه اول خاك فرانسه است رسيد. از آنجا تا شهر پاريس 120 فرسنگ مسافت است. حاكم استرازبرغ ورود حسين خان را در 18 دقيقه به شهر پاريس رسانيد، به قانون نصب منارها كه در راه كرده اند، به دستيارى چرخ

ص:335

الماس و ابلاغ حروف مقطعه كه تفصيلش در جاى خود مرقوم خواهد شد. بالجمله دوشنبۀ غرّه شهر صفر وارد پاريس گشت.

مسيو ژوانين كه در سفارت جنرال غاردان از جانب ناپليون مدتى در ايران بود و زبان فارسى مى دانست از قبل كارداران دولت فرانسه او را مهماندار گشت و روز ديگر وزير دول خارجه را ديدار نمود و شبانگاه او به بازديد آمد و روز سيم حسين خان به حضرت پادشاه فرانسه رفته، به قانون ايران سه جاى سر فرود داشت و چون خواست نامۀ شاهنشاه غازى را بسپارد، پادشاه فرانسه از جاى برخاست و كلاه از سر برداشت و نامه را بگرفت و پس از زمانى به وزير دول خارجه سپرد و بنشست و فراوان اظهار حفاوت و مهربانى كرد.

آن گاه حسين خان رخصت انصراف يافته به نزديك ايمپراطريس زن پادشاه رفت. و هم در اين وقت نيز پادشاه برسيد و گفت خواستم تا سفير برادر خود را بار ديگر ديده باشم.

بالجمله از آن پس هديۀ پادشاه را كه يك قبضه شمشير مرصّع به جواهر شاداب و 16 طاقۀ شال رضائى و يك جلد كتاب شاهنامۀ فردوسى و يك جلد كتاب كليات سعدى بود پيش گذرانيد. و اين هنگام چنان افتاد كه مردم پاريس برشوريدند و خواستند پادشاه را مقتول سازند، چنانكه شرح آن در ذيل تاريخ فرانسه مرقوم خواهد شد.

بعد از آنكه پادشاه بر مفسدين غلبه كرد و ايشان را گرفته محبوس داشت آن كس را كه سبب اين فتنه بود خواست مقتول سازد. مادر آن مجرم به نزد پادشاه رفته بناليد و آب چشمش بر دست پادشاه چكيد. در اين وقت پادشاه از خون او بگذشت و خطى بدين گونه نوشت كه:

اگرچه مقصر، قصد هلاك كسى كرده بود كه آسايش خلق بواسطۀ وجود اوست؛ لكن به دستى كه اين حكم را مى نويسد قطره اى از آب چشم مادر او افتاد و از آن رحم به دل صاحب اين دست آمد، چون اركان دولت و جمهور را در عقاب و بخشش او حقى نيست و منحصر بوجود ماست از تقصير او درگذشتيم و به همان قطرۀ اشك او را بخشيديم و مرخص كرديم.

ص:336

مع القصه چون سفارت حسين خان در دولت انگريز پذيرفته نبود چنانكه مرقوم افتاد، احمال و اثقال خود را در پاريس گذاشته مسيو جبرئيل ترجمان خود را برداشته به قانون تماشائيان راه لندن برگرفت و از پاريس تا سرحد فرانسه كه 71 فرسنگ است طى مسافت كرده، به شهر كالى درآمد و از آنجا به كشتى تجارتى نشسته به جزيرۀ دور كه اول خاك انگريز است دررفت و روز ديگر وارد لندن شد. سرگور اوزلى كه سفارت ايران كرده بود، او را منزل بنمود و 40 روز اقامت جست و روز بيست و سيم ربيع الثانى شرحى به لارد پالمرستان وزير دول خارجه نگاشت كه مدتى مى گذرد كه با نامۀ دوستانه و هديۀ شاهانه از جانب شاهنشاه ايران براى تعزيت پادشاه ويليام چهارم و تهنيت جلوس ملكۀ انگلستان مأمورم؛ و نيز سوء سلوك مستر مكنيل را بايد شرح دهم تا ايلچى ديگر به جاى او معين شود. اكنون كه سفارت من پذيرفته نيست نامۀ شاهنشاه ايران را تسليم كردن شايسته نباشد. اگر ترجمانى روانه كنيد كه مضمون آن را بداند و بفهماند، روا باشد، چه تواند بود كه رنجيدگى طرفين را مرتفع سازد.

بالجمله روز نوزدهم جمادى الاولى حسين خان، وزير دول خارجه را ديدار كرد. بعد از گفت وشنود فراوان پرده از راز برگرفت و گفت بعد از اتّحاد دولت ايران با روس، دولت انگريز مأيوس شد و همچنان سفر شاهنشاه به هرات سبب آشفتگى هندوستان گشت؛ و نيز مكشوف افتاد كه نظم لشكر ايران با كارداران و معلمان روس است و بزرگان ايران بيشتر مواجب از دولت روس مى برند.

حسين خان گفت اگر بتوان زر و سيم را پوشيده گرفت معلم را نتوان پوشيده داشت.

ايلچى شما بنمايد كدام معلم روس در ميان لشكر ايران است و ديگر آنكه چگونه شاهنشاه رضا مى دهد كه چاكرانش مواجب خوار دولت روسيه باشند. اين سخنان كذب همه از مكنيل است با اينكه كارداران او را دلجوئى فراوان كردند چون خواست سفر لندن كند اخبار جنگ كرد و با حاجى سيد

ص:337

محمّد باقر كه فحل علماى ايران است كلمات ناپسند نوشت.

اما حسين خان چون راه مسالمت را مسدود يافت، صورت حال را به كونت نسلرود وزير دول خارجۀ روسيه نوشت و نيز بزرگان لندن بسيار كس آگهى يافتند و يك شب جماعتى با وزير دول خارجه گفتند آنچه ما دانسته ايم مستر مكنيل در ايران به فتنه جوئى روز گذاشته و چون تو خود او را از بهر اين كار اختيار كرده اى سوء سلوك او را مستور مى دارى. در جواب گفت چنين است؛ لكن چون سابق بر اين ميرزا صالح ايلچى دولت ايران از مستر ولك شكايت آورد و او معزول شد تاكنون سفراى ما در ايران مكانتى به سزا ندارند، هم اكنون اگر من مكنيل را عزل كنم از اين پس سفيران ما چاكران دولت ايران خواهند بود. اما بسيار كس از بزرگان لندن و مستر الس و سر جان كمبل و سرگور اوزلى گفتند: مكنيل مردى نجيب نيست و درخور سفارت ايران نبود و در راه دولت ايران ما زر و سيم فراوان داده ايم همه ياوه شده و اكنون دوچندان بايد در راه افغانستان بگذاريم. دوك ولينگتون شرحى نگاشت و به زينت طبع آورده در لندن پراكنده داشت كه خلاصۀ آن اين است.

نكوهش دوك ولينگتون مردم انگليس را در مخالفت با ايرانيان

اشاره

از نگارش پارلمنت و فرمانفرماى هندوستان چنان معلوم مى شود كه جنگ افغانستان كارى دراز و خطرناك است، 50000 تن لشكر و بسيار بزرگان به ولايت بى آب و علف مى روند و از هيچ رسم و راه آگاه نيستند و اهل آن ولايت دلير و جنگ آورند و 1500 ميل از سرحد انگليس دور است. ما 30 سال با ايران دوست بوديم و ايلچى بزرگ در آنجا داشتيم و سه چهار مليان پونت خرج كرديم. ايران براى ما قلعه [اى] بود كه سر راه فرانسه و روسيه را داشت تا قصد هندوستان نتوانستند كرد.

ص:338

اكنون مى گويند ايران معبر دولت روسيه شده.

ميان دولت ايران و انگليس سه طغرا عهدنامه موجود است و مقرّر است كه اگر دولت ايران با افغانستان مقاتله كند، دولت انگليس را در ميانه سخنى نباشد و در جنگ با افغانستان حق با دولت ايران است چه از مملكت هرات هنگام فرصت 10000 تن از ايرانى اسير بردند، شاهنشاه ايران لابد به تدمير دزدان لشكر كشيد و هرات را محاصره كرد.

با اينكه وزير بزرگ كامران به ايلچى انگليس نوشت كه پادشاه ايران لشكر بر سر ما مى آورد به شما زحمت نمى دهيم منع نكنيد، اعانت هم نكنيد. دولت انگريز خود هرزه درآئى كرد و مهندس به هرات فرستاد و جنگ با دولت ايران كرد و كشتى جنگى به جزيرۀ خارك فرستاده، قدرى مملكت دوست خود را تصرّف كرد و لشكر بزرگ به افغانستان فرستاد به خيال آنكه فرمانگزاران افغانستان با دولت ايران دوست تر مى باشند.

نيكو نوشته است وزير دول خارجۀ ايران كه بچه سبب دولت انگليس مقاتلۀ ما را با افغانستان سبب دشمنى خود مى دانند و خود چرا مداخلت مى اندازند. همانا دوستى دو دولت به شرايط عهدنامه است. اين سخن كه اكنون مى گويند مگر وقتى ايلچى مختار شما عهدنامه مى بست فراموش كرده بود يا اينكه دولت انگليس قوّت خود را زياد مى داند و چنان مى پندارد كه شكستن عهدنامه و عهدنامۀ جديد بستن آسان است همانا اين همه بد عهديها مثل كارهاى پونيك است كه پادشاهى بود به بدعهدى معروف. و اينكه كارداران انگليس مى گويند هرات كليد هندوستان است و بسبب دوستى ايران با روس كليد هند به دست روس مى افتد اين سخن استوار نباشد.

اكنون 5 ماه است سپاه ما طى مسافت مى كند و هنوز از سرحد ما به جائى نرسيده است كه يك گلوله به دشمن بيندازد و نمى دانيم كى خواهد رسيد و معلوم مى شود كه ديگربار سپاه بايد فرستاد. اين كليد بسيار از در دور است. سپاه روسيه اگر عزم هند كند از هرات

ص:339

بعد از 5 ماه به سرحد هند مى رسد، آن وقت كليدهاى بسيار بايد داشته باشد.

مملكتى را كه درهم و دينار فراوان نيست و كشتى بسيار نيست و سلطنت بحر نيست چگونه بر هندوستان دست مى يابد، در صورتى كه يك تن سركردۀ مهندس انگليس در ميان سپاه هرات با لشكر ايران جنگ مى كرد و يك تن وكيل سفارت در كابل بود و يك تن در قندهار و به اصرار عهد مى بستند كه با دولت ايران خصومت اندازند، بزرگان انگليس چه انديشه مى كنند؟ هيچ نمى گويند اينگونه كردار كار ما را مشكل خواهد كرد و به زحمت خواهيم افتاد؟

شاه شجاع كه راندۀ افغانستان است و 30 سال است مواجب خوار ماست شايستۀ آن نيست كه به جاى دوست محمّد خان كه مردى عاقل است بنشيند و او از تجّار در 100 تومان دو تومان نيم مى گيرد و مملكت كابل را به نظم دارد؛ و نيز افغانان را قوّت بسيار است و جنگ آورند. وزير مختار انگليس نوشته است كه پادشاه ايران هرات را محاصره نمود و لشكر او سه كرت بيرق را بر سر ديوار قلعه زدند و افغانان با دست و شمشير مدافعه نمودند و نگذاشتند به شهر درآيند و لشكرى كه ما فرستاده ايم بيشتر از هندوستان است و افغانان اهالى هندوستان را مرد جنگ نمى شمارند و به سخره مى گيرند. بالجمله اين ديوارى كه ما بدست خود مى خواهيم خراب كرد و سنگر سختى در ميان ما و اهل مشرق بود.

اكنون بر سر داستان رويم.

اگرچه سخنان دوك ولينگتون همه از در حكمت بود، لكن چون دولت ايران را با روسيه موافق گمان برده بودند مفيد نيفتاد. اما حسين خان آجودان باشى ديگرباره از لندن به فرانسه سفر كرده معلم و ايلچى و آلات حرب طلب نمود و كارداران فرانسه كونت سرسى را سفير بزرگ نمودند و 3 تن معلم توپچى و 2 تن معلم سواره و 5 تن معلم سرباز را حكم دادند كه 8 سال ملازمت دولت ايران كنند و با هر دولتى كه دولت ايران جنگ درافكند دست از مقاتلت بازندارند. جنرال داماس كه از شناختگان سركردگان ناپليون بود و بعد از آن

ص:340

عزلت اختيار كرده بود و خواست در شمار چاكران شاهنشاه ايران باشد با حسين خان همراه شد و نيز چند تن از اهل حرفت برداشته روز دهم رجب از پاريس بيرون شده از راه اسلامبول و طرابزان طى مسافت كرد و پنجم شوال وارد تبريز گشت.

سفر كردن شاهنشاه غازى به اصفهان و دفع دادن مردم شرير را از آن بلده

هم در اين سال اشرار و اوباش اصفهان سر به طغيان برآوردند و اهل صلاح و فلاح را آسوده نمى گذاشتند. چه بسيار شبها كه مردم فاجر به خانۀ مرد تاجر درمى رفتند، زن و فرزندش را فضيحت مى كردند، اموال و اثقالش را به غنيمت مى بردند. اگر او را به جان امان داده و بامداد از در دادخواهى ياد از حديث شبانه مى كرد بى گمان شب ديگر سر از تنش برمى داشتند و بسيار وقت بود كه اشرار حربه [اى] كه مسلمين را بدان مقتول ساخته بودند در آبگيرهاى مساجد غسل مى دادند و شستن مى فرمودند و بدان افتخار مى كردند.

لاجرم شاهنشاه غازى منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را به قلع و قمع اشرار و حكومت آن بلده مأمور ساخت و مصطفى قلى خان سمنانى را از حكومت كاشان معزول ساخته، شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه را به جاى او منصوب داشت و مدتى دراز برنيامد كه خويشتن سفر اصفهان را تصميم عزم داده، فرهاد ميرزا [نايب الاياله/ معتمد الدّوله] را در طهران بازداشت و محمّد باقر خان بيگلربيگى و فرزند او عيسى خان را و محمد حسن خان سردار و حاجى عبد الرحيم خان افشار را با فوج قزوين و حاج يوسف خان سرتيپ را با فوج خاصّه به حراست دار الخلافه بگذاشت و خود با جماعتى از لشكريان بطرف اصفهان در حركت آمد و تا كاشان براند و قريب 50 تن از اهل كاشان را كه نيز به شرارت شناخته بودند مأخوذ داشته روانۀ استرآباد فرمود؛ و حكم رفت كه در استرآباد مقيم و مجاور باشند.

و هم در كاشان عريضۀ خانلر ميرزا كه مأمور به حكومت كرمان و حدود سيستان بود برسيد و از مردم بلوچ كه قطع طريق مى كردند سرهاى فراوان فرستاد و [منوچهر خان] معتمد الدّوله از اصفهان تا كاشان پذيره گشت و ملازم ركاب شد و شهريار غازى

ص:341

روز بيست و پنجم شهر ذيحجه وارد اصفهان گشت و نصر اللّه خان كشيكچى باشى را مأمور ساخت تا اشرار در هرجا باشند مأخوذ دارد. 150 تن از مردم شرير بى دين در مدت اقامت شهريار در آن ديار دستگير شد و بيشتر عرضۀ دمار گشت و برخى را مأمور به توقّف اردبيل فرمودند و چنان آن عرصه امن گشت كه بسيار شب به حكم معتمد الدّوله اهل حرفت دكاكين را درنمى بستند و به خانه هاى خويش مى شدند و آسوده مى خفتند و هيچ وقت فلوسى از مال كس نابود نگشت.

خواستارى سلطان روم از ايمپراطور روسيه براى مصالحه با دولت ايران

و چون سلطان عبد المجيد خان پادشاه مملكت روم از كيفر محمّره برحذر بود خاصه چون اصغا فرمود كه شاهنشاه ايران با انبوه لشكر بطرف اصفهان كوچ داده، مكتوبى به ايمپراطور دولت روسيه كرد و خواستار شد كه در اصلاح ذات بين جنبشى كند و او كتابى الفت انگيز مبنى بر اين معنى گسيل حضرت شاهنشاه غازى داشت. قورت صاحب نايب و خامل صاحب ايلچى روس نامۀ ايمپراطور را به نظر شاهنشاه رسانيدند و مقرّر شد كه سفرا انجمن شوند و در تخريب محمّره و رفع زيان آن سخن كنند، چنانكه در جاى خود مسطور مى شود.

و هم در اين وقت امام مسقط رسولى با عريضه و پيشكش به حضرت پادشاه فرستاد.

شرح احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1256 ق. / 1840 م.

اشاره

در سال 1256 هجرى مطابق سنۀ سيچقان ئيل تركى چون 9 ساعت و 50 دقيقه از روز جمعۀ پانزدهم محرّم برآمد، آفتاب در بيت الشّرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن نوروزى بگذاشت و بعد از نظم اصفهان در شهر ربيع الاول نصر اللّه خان سركشيكچى باشى قاجار را مأمور به حكمرانى شيراز فرمود و ميرزا نبى خان امير ديوان را طلب داشت و منصب سركشيكچى باشى به ميرزا محمّد خان برادر نصر اللّه خان مفوض آمد.

ص:342

و هم در اين وقت حسين خان آجودان باشى با ايلچى دولت فرانسه و هداياى پادشاه فرانسه و معلمين سواره و پياده برسيد و مقرّر بود كه ايلچى فرانسه نيز متوقّف در ايران باشد. كارداران دولت ايران گفتند ما دوستى پادشاه فرانسه را بزرگ مى شماريم و مكانت عظيم مى گذاريم؛ اما هردو دولت كه باهم طريق موافقت مى سپارند عهدنامه [اى] در ميانه نگار مى دهند و بدان كار مى كنند، آن گاه كه ناپليون زندگانى داشت از قبل شاهنشاه ايران فتحعلى شاه سفيرى سفر فرانسه كرد و ميان دولتين عهدنامه [اى] نگار شد، هم اكنون با پادشاه فرانسه بدان عهدنامه كار كنيم و ايلچى او را در دار الخلافه اقامت فرمائيم و صورت عهدنامۀ ناپليون را كه در جلد اول تاريخ قاجاريه رقم نكردم در اينجا نگارش مى يابد كه سخن با ايلچى فرانسه مستور نماند.

صورت عهدنامه اى كه كارگزاران دولت ايران با اولياى دولت فرانسه نگارش داده اند

اشاره

چون در اين اوان سعادت نشان و زمان ميمنت اقتران خديو فلك جاه و سلطنت دستگاه، ايمپراطور ممالك فرانسه و پادشاه ايتاليا، بناى الفت و اتّحاد با اعليحضرت قدر قدرت، قضا بسطت، خورشيد رايت شاهنشاه صاحبقران و خسرو گيتى ستان، پادشاه انجم سپاه، آفتاب علم، وارث تختگاه كسرى و جم، فرمانفرماى ممالك فسيحة المسالك ايران و عجم، السّلطان بن السّلطان و الخاقان بن الخاقان ابو المظفر فتحعلى شاه خلد اللّه ملكه گذاشته به جهت تشييد مبانى الفت و وفاق دولتين علّيّتين و تجديد عهد مودّت و اتّفاق سلطنتين بهيّتين از دو جانب با رخصت كامله تعيين رخصت گزار فرموده، از طرف جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايطاليا وزير اعظم و كاتب سر ايمپراطورى صاحب حمايل همايون و نشانهاى دولت، موسيو هوگ مأمور گرديد و بناى عهد و شرط با بندۀ آستان فلك بنيان پادشاهى و چاكر درگاه سپهر انتباه شاهنشاهى سفير دولت جاويد قرار ابد قرين ميرزا محمد رضا وزير قزوين گذاشته،

ص:343

به مقتضاى صلاح دولتين علّيّتين با يكديگر مكالمه و محاوره و مجاهده نمودند. از قرار شروح مسطورۀ ذيل مواد مرقومه بناگذارى نموده كه من بعد امناى دو دولت كبرى و اولياى دو سلطنت عظمى رضانامۀ آنها را قلمى و به مهر همايون مزيّن ساخته تسليم يكديگر نمايند.

ماده اول: اينكه فيمابين اعليحضرت قدر قدرت پادشاه فلك بارگاه ايران و جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا صلح مؤيد بوده، من بعد با يكديگر شرايط الفت وداد و مراسم محبت و اتّحاد را مرعى فرموده همواره بين دولتين علّيّتين كمال وفاق بوده باشد.

ماده دوم: جناب ايمپراطور اعظم به مقتضى مراسم دوستى و مؤالفت با دولت علّيۀ ايران متعهد و كفيل گرديد كه من بعد احدى رخنه در خاك ايران ننمايد و چنانچه احدى خواسته باشد كه بعد از اين دخل در خاك ممالك ايران نمايد، جناب ايمپراطور اعظم با پادشاه سپهر تختگاه ايران موافقت به عمل آورده، به دفع دشمن پرداخته، حراست ممالك مزبوره را بنمايد و به هيچ وجه خوددارى نكنند.

ماده سيم: آنكه جناب ايمپراطور اعظم اداى شهادت نمود كه مملكت گرجستان حلال موروثى پادشاه ايران مى باشد و حقيقت مطلب بر جناب ايمپراطور مشخص و معلوم است.

ماده چهارم: جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا تمامت قبايل طايفۀ روسيه را از ملك گرجستان و تمامى خاك ايران اخراج نموده، تا بالكليه ترك حدود كشور ايران بنمايند و چنانچه با روسيه بناى عهد صلح نمايند، اين شروط [را] از جملۀ شروط عهدنامۀ ايشان قرار داده به طريق امور دولت خود در اين خصوص كوتاهى ننمايند و كمال تعهد در باب اين مطلب فرموده بر ذمّت همّت خود واجب و لازم ساخته.

ماده پنجم: آنكه از طرف قرين الشرف جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا يك نفر سفير معتبر رخصت گزار متعيّن آيد و در آستان فلك بنيان اعليحضرت

ص:344

قدر قدرت، پادشاه جمجاه ايران اقامت نموده به خدمتگزارى و صلاح انديشى دولتين قيام و اقدام نمايند.

ماده ششم: آنكه هرگاه رأى بيضاضياى جهان آراى اعليحضرت پادشاه ممالك ايران اقتضا نمايد كه عساكر پياده به ضابطۀ فرنگ تعليم و مهيّا نمايد؛ و بعضى قلعه ها به ضابطۀ قلعۀ فرنگ بنا گذارند، جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا بنابر آن مطلب توپ سفرى و تفنگ خزينه دار هرقدر ضرور باشد به صوب ايران ارسال و قيمت آن را از قرار قيمت فرنگستان به سركار جناب ايمپراطور اعظم داده شود.

ماده هفتم: آنكه در دولت علّيۀ ايران هرگاه خواهش نمايند كه به طريق قلعه هاى فرنگ ساخته باشند و توپخانه ها به قاعدۀ فرنگ و ترتيب عساكر پياده به ضابطۀ فرنگ تعليم نمايند، هرقدر توپچى و مهندس و تعليمچى لازم بوده و از قبيتان [- كاپيتان] معتبر ضرور شود، جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا بنابراين مطلب متعهد گرديد كه ارسال صوب ايران نمايند كه آنجا ترسيم قلعه و ترتيب توپخانه و تعليم عساكر پياده نمايند.

ماده هشتم: بنابر موافقت اين دو دولت بهيّه از جانب شوكت جوانب اعليحضرت قدر قدرت، پادشه جم جاه ممالك ايران از جهت قطع مكاتبه و مراسله كه با قرال انگليس گرديده، از جانب دولت علّيه ايران متعهد شوند كه بناى خصومت با ايشان گذاشته به جهت دفع آنها عساكر روانه نمايند و بر اين مطلب ايلچى شوكت مدار پادشاهى كه به جانب هند و انگليس رفته به ارجاع احضار او امر فرمايند و از جانب انگليس و كمپنى آنچه باليوز و وكلاى قرال انگليس كه در ساحل بنادر عجم و ولايت ايران اقامت نموده باشند، آنها را مطرود و اموال و امتعۀ انگليس ضبط شده، تجارت ايشان را برا بحرا از جانب ايران مقطوع نمايند؛ و فرمان قضا جريان پادشاهى در اين خصوص از مصدر عزّ و شأن صادر گردد. در اثناى اين مخاصمه از طرف ايران و انگليس به جهت سفارت يا بهانۀ ديگر هر گونه سفيرى كه به جانب

ص:345

آستان فلك بنيان پادشاهى عزيمت نمايند ايشان را مطرود نموده و راه ندهند.

ماده نهم: آنكه هرگاه در مستقبل، روسيه و انگليس باهم اتّفاق نموده، به جانب دولتين علّيّتين فرانسه و ايران عزيمت و حركت نمايند، اين دو دولت نيز به اتّفاق يكديگر به دفع آنها اقدام نموده، از روى موافقت و اتّحاد به مخاصمه و محاربه و مجادلۀ آنها پردازند. چنانچه به جانب يكى از اين دو دولت بناى سفر و حركت نمايند، اولياى دولتين ايران و فرانسه يكديگر را خبر نموده، به دفع آنها بپردازند و آنچه در مادۀ سابقه مرقوم شده از ضبط مال و امتعۀ ايشان و طريق مشروح در مادۀ فوق عمل نمايند و در مرافقت و موافقت و اعانت يكديگر به هيچ وجه من الوجوه كوتاهى و اهمال و مساهله و امهال جايز و روا ندارند.

ماده دهم: آنكه اعليحضرت پادشاه سپهر بارگاه ايران موافقت و مطابقت فرموده، از صوب افغان و قندهار و آن حدود تجهيز سپاه و تهيۀ جنود فرموده، وقتى كه مشخص شود و معين گردد به جهت تسخير و تصرف ممالك هندوستان متصرّفى انگليس، عساكر و جنود منصوره پادشاهى را مأمور و ارسال فرمايند و ولايات متصرّفى انگليس را ضبط و تسخير نمايند.

ماده يازدهم: هرگاه كشتى فرانسه از صوب بنادر مملكت ايران ظهور و عبور نمايد و بعضى تداركات و جزئيات و برخى اشياء ضروريات براى آنها در كار شود و لازم گردد، اهالى بنادر به ايشان محبّت و معاونت نمايند و در تدارك آنها لوازم دوستى را به عمل آورده، اعانت نمايند.

ماده دوازدهم: آنكه جناب ايمپراطور اعظم خواهش مى نمايد كه من بعد هرگاه به جانب هندوستان به جهت دفع انگليس فرستادن لشكر ضرور شود و اقتضا نمايد كه از جانب خشكى سپاهى به جانب هندوستان ارسال نمايند، اعليحضرت پادشاه ايران اذن و اجازت به ايشان عنايت فرمايند كه از هر راه و هر طرف كه رأى جهان آراى شاهنشاهى اقتضا نمايد به آنها رخصت داده، روانۀ هند شوند؛ و سپاه ايران نيز با ايشان موافقت نموده بالاتّفاق عزيمت تسخير هند نمايند. و من بعد در هروقت كه اين اراده و عزيمت را

ص:346

داشته باشند موقوف است بر آنكه مجددا اولياى دولت عليه ايران در اين خصوص اظهار نموده، چنانكه رأى عالم آراى پادشاهى اقتضا فرمايد و رخصت عبور به ايشان بدهند، عهدنامه [اى] در اين خصوص اظهار نموده فيمابين دولتين عليه ايران و فرانسه و كميت لشكر آنها را كه چقدر بوده باشد؛ و اينكه ذخاير و ضروريات ايشان در كدام راه و كدام منزل بايد تدارك شود و چه مقدار سپاه ايران همراه بوده باشد، همگى را قرارداد نموده و به اذن و رخصت اعليحضرت پادشاه جم جاه ايران روانۀ هندوستان شوند و در خصوص اين مطلب بايد اذن و رخصت شاهنشاهى و عهد و شرط على حده شود.

كمترين بنده درگاه جسارت به تعهد اين مطلب ننموده، مجددا موقوف به عرض اولياى دولت قاهره و اذن شاهنشاه عالم پناه است.

ماده سيزدهم: آنكه هرگاه بجهت كشتيهاى فرانسه در حين عبور از بنادر ايران بعضى اشياء از ذخاير ضرور شود، اهالى بنادر به قيمت فروخته، تنخواه را از فرانسه بازيافت نمايند؛ و همچنين هرگاه در حين عبور سپاه ايشان از راه خشكى جيره و بعضى اشياء ضرور شود، به نحوى كه در مادۀ سابقه قلمى شده ذخيره و آنچه به عساكر آنها ضرور شود اهالى ايران به ايشان فروخته از قرار قيمت ايران تنخواه را بازيافت نمايند.

ماده چهاردهم: آنكه شروطى كه در مادۀ دوازدهم مرقوم شده، مختص دولت فرانسه بوده با دولت روسيه و انگليس به هيچ وجه من الوجوه شروط مزبوره قرارداد نشود و از هيچ سمت با ايشان راه عبور و مرور ندهند.

ماده پانزدهم: آنكه به جهت آمد و رفت تجّار بنا به انتفاع دولتين و امور متعلقه به تجارت در دار السّلطنۀ طهران به خاكپاى مبارك اعليحضرت پادشاهى عرض شده، قراردادى به جهت امور مزبوره گذاشته شود و عهدنامۀ مجدّدى در اين خصوص مرقوم نمايند.

ماده شانزدهم: آنكه انشاء اللّه تعالى اين عهدنامه در دار السّلطنه طهران بعد از چهار ماه از اين تاريخ تبديل شده، رضانامه به مهر مبارك اعليحضرت قدر قدرت

ص:347

شاهنشاهى مزيّن شده، تسليم اولياى دولت فرانسه و به مهر جناب ايمپراطور رضانامۀ ايشان تسليم اولياى دولت بهيّۀ ايران شود.

تحريرا در اردوى جناب ايمپراطور اعظم كه محل فكستين بوده باشد فى شهر صفر هزار و دويست و بيست و دو هجرى.

مراجعت ايلچى فرانسه به پاريس

مع القصه كارداران ايران عهدنامۀ ناپليون را بر ايلچى فرانسه فرو خواندند و گفتند تاكنون پادشاهى به عظمت ناپليون از مملكت فرانسه برنخواسته و او چون خواست با شاهنشاه ايران طريق مرافقت سپرد، بر اين شرايط گردن نهاد و اولياى دولت ايران چون با دولت انگريز پيوستگى داشتند سر به اتّفاق ناپليون درنياوردند و اتّحاد با دولت انگريز را رجحان نهادند و همچنان كارپردازان انگلستان چون از ناپليون هراسناك بودند قدر موافقت با دولت ايران را نيكو مى شناختند، ضراعت و مهربانى فراوان مى نمودند و سيم و زر و آلات حرب چندانكه به كار بود به هديه مى فرستادند. اكنون كه ناپليون از ميان برخاست و آن روزگار سپرى شد، امروز خود را از دولت ايران مستغنى دانستند و نقض عهد كردند و به بهانۀ جنگ افغانستان و تسخير هرات كه در عهدنامۀ ايشان شرط است كه سخن نكنند، اظهار رنجش نمودند و اخبار جنگ كردند. در اين صورت اگر دولت فرانسه با شرايط عهدنامۀ ناپليون با ما طريق موافقت سپرند روا باشد؛ و اگرنه دوستى به زبان جز زحمت سفرا ثمرى نخواهد داشت.

ايلچى فرانسه را پذيرفتن اين شرايط عظيم گران مى نمود و او را از دولت خويش نيز رخصت نبود. لاجرم بعد از 3 ماه جواب نامۀ پادشاه فرانسه را گرفته به جانب پاريس معاودت كرده و جنرال و معلمين فرانسه در حضرت شاهنشاه كمر چاكرى استوار كرده متوقّف گشتند.

و شاهنشاه غازى بعد از نظم اصفهان و فارس از راه بروجرد و عراق مراجعت به دار الخلافه طهران فرمود [هشتم رجب 1256 ه. ق].

نيابت فرهاد ميرزا در حكومت فارس

هم در اين سال در شب جمعه بيست و هشتم رجب، نصر اللّه خان سركشيكچى

ص:348

باشى در شيراز به درود جهان كرد و جسد او را حمل داده در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم مدفون ساختند. و شاهنشاه غازى دختر فرمانفرماى مملكت فارس را از بهر درخشنده خورشيد سپهر سلطنت وليعهد دولت ابد آيت ناصر الدين شاه نامزد فرمود و برادر كهتر خود فرهاد ميرزا را كه حاكم طهران بود، نايب الاياله لقب داد و به مملكت فارس فرستاد. و ميرزا فضل اللّه نصير الملك مستوفى على آبادى را به وزارت او برگماشت.

فرهاد ميرزا در عشر اول ذيقعده وارد شيراز گشت و آن مملكت را به نظام كرد و چون مردم بهبهان در گذاشتن منال ديوانى كار به مماطلت مى كردند، منصور خان سرتيپ فراهانى را با دو عرادۀ توپ و دو فوج سرباز بدان اراضى گسيل ساخت تا بعضى از مردم شرير را دستگير كرده به شيراز فرستاد. و ميرزا قوما كه كارفرماى بهبهان بود فرار كرده به نزديك منوچهر خان معتمد الدّوله حاكم اصفهان و خوزستان شتافت.

و هم در اين سال آن هنگام كه شاهنشاه غازى از كاشان رهسپار اصفهان بود معروض درگاه افتاد كه مردم كرمان بر خانلر ميرزا كه اين وقت حكومت آن اراضى داشت برشوريده اند و او را در حكومت كرمان و اخذ منال ديوان مداخلت نمى گذارند.

شاهنشاه در خشم شده بدان شد كه جماعتى را به تدمير اشرار آن بلده مأمور ساخته، طايفۀ شماعى و كلانترى و بعضى از اعيان آن اراضى را كه باعث اين فتنه بودند كيفرى به سزا كنند.

كارداران حضرت از در ضراعت زبان به شفاعت گشودند كه چون ميان حاكم و رعيّت كار به منازعت رفته است، چون خانلر ميرزا نصرت يابد، به قوّت حكومت روزگار دراز مردم را به نكال و عقاب خواهد داشت و اگر حكومت كرمان به ديگر كس مفوّض شود، به سلامت نزديك تر باشد. لاجرم فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى را به حكومت اختيار فرمود و او را با يك فوج سرباز و دو عرادۀ توپ و 300 سوار شاهيسون روانه نمود.

بعد از ورود فضلعلى خان، مردم كرمان سر اطاعت پيش داشته، دست از طغيان

ص:349

كوتاه كردند. و خانلر ميرزا برحسب فرمان حاضر درگاه شد و بعضى از اشرار كرمان كه از بيم جان به قلاع خبيص و اسفندقه و ديگر جايها گريخته بودند اندك اندك آسوده خاطر شده باز جاى آمدند.

گرفتارى آقا خان محلاّتى و درآمدن او به طهران و ديگرباره فرار كردن و طغيان ورزيدن او

در اين سال چنانكه بدان اشارت شد چون آقا خان محلاّتى در قلعۀ بم دستگير آمد، او را روانۀ درگاه شهريار داشتند. روزى چند در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم توقّف كرد و بر جان خويش ترسان بود. حاجى ميرزا آقاسى حاج عبد المحمّد محلاتى را كه در معنى آقا خان از تحميلات او بار فرمانبردارى از دوش فروگذاشت و فرار كرد به شاهزاده عبد العظيم فرستاد تا او را مطمئن خاطر ساخته حاضر حضرت سازد. آقا خان را اگرچه اين امر رنجى عظيم بود؛ لكن پذيرفتار گشت و كلاه از سر برگرفته دستارى سبز به قانونى كه آئين سادات قرشى است بر سر بسته و به اتّفاق حاجى عبد المحمّد به خانۀ حاجى ميرزا آقاسى نزول كرده، به شفاعت او از وخامت عمل آسوده گشت. و بعد از روزى چند رخصت يافته روانۀ محلاّت شد و در خانه و قلعۀ خويش نشيمن كرده و مزرع و مرتع خود را مالك آمد.

آن گاه از اولياى دولت خواستار آمد كه او را اجازت سفر مكۀ معظمه و زيارت عتبات عاليات دهند. اين مسئولش نيز به اجابت مقرون گشت. پس زنان و فرزندان و اموال و اثقال خود را از راه بغداد روانۀ كربلا و نجف نموده، آن گاه در مدت 3 ماه در هرجا از بلدان ايران اسبى نامبردار شنيده بود كه توانست خريد از مردم خويش به نهانى فرستاد و دوچندان كه سزا بود بها داد و چنانكه كس ندانست در محلاّت 500 سر اسب تازى جهنده به مضمار بست و اعداد كار سفر كرد و مردم رزم ديده را نيز به بذل زر بفريفت و در عشر اول رجب يك شب

ص:350

از محلاّت برنشسته راه كرمان پيش داشت، چه در كرمان جماعت عطاء اللهى به تمامت طريقت اسمعيليه دارند و آقا خان را امام وقت پندارند، خواست تا در آنجا لشكرى انجمن كند و سر به خودسرى برآورد. فرمانى چند از قبل شاهنشاه غازى مجعول كرده شبيه خط و مهر تمامت مستوفيان درگاه را در پشت فرامين رقم كرد، بدين شرح كه «ما حكومت كرمان را تفويض به آقا خان نموديم، امر و نهى او را مردم كرمان نافذ دانند و سر از فرمان او برنتابند» و خود نيز به اعيان كرمان بدان گونه كه رسم حكام است مكتوب ها كرد و به حاجى سيد جواد مجتهد كرمان بدين شرح نامه [اى] كرد.

نامه آقا خان محلاّتى به حاجى سيّد جواد

اشاره

سفر كعبه كنم تا به خرابات رسم زانكه سالك به حقيقت رسد از راه مجاز

بندۀ درگاه عزم زيارت مكۀ معظمه داشتم، در عرض راه اين احكام و فرامين رسيد، مأمور حكومت و توقف در كرمان شدم. مهمان پذير باشيد و السلام.

و از اين سوى چون خبر بيرون شدن آقا خان از محلاّت معروض درگاه پادشاه افتاد و مكنون خاطر او مكشوف شد، حيلت سازى او را رقم كرده به دست مسرعان سبك سير روانۀ مملكت يزد و كرمان داشت.

مع القصه آقا خان همه جا به سرعت تمام طى مسافت كرده نخستين به كنار شهر يزد رسيد و چون جماعتى از قبايل عطاء اللهى در آن محال نشيمن داشت نتوانست پوشيده گذشت، خواست تا ايشان را نيز با خود كوچ دهد. لاجرم ميرزا حبيب اللّه دبير خود را روز سيزدهم رجب روانۀ شهر يزد نمود و عريضه [اى] از اردكان نگار كرده ارسال خدمت شاهزادۀ بهمن ميرزاى بهاء الدّوله نمود. بدين شرح كه «شاهنشاه غازى مرا رخصت سفر مكه معظمه فرموده تا از بندر عباس طريق مقصد سپرم» و فرمانى از پادشاه نگاشته از حاجى ميرزا آقاسى نيز بنمود كه «آقا خان از راه بندر عباس روانۀ مكۀ معظمه است حكام بلدان و امصار عرض راه حشمت او را نگاه دارند و همه جا

ص:351

پذيرۀ او گردند و مهمان پذير باشند.»

بهاء الدّوله كه فرمانگزار آن اراضى بود بفرمود تا در ميان شهر خانه [اى] از بهر ورود او معيّن كردند و سازوبرگ مهمان نوازى مهيا داشتند و چند كس نيز به استقبال او بيرون فرستاد كه روز پانزدهم رجب كه آقا خان ساعت ورود خود را مشخص كرده او را به شهر درآورد.

روز ديگر يك تن از پذيره شدگان آقا خان مراجعت كرده و در حضرت شاهزاده معروض داشت كه آقا خان از شهر يزد بدان سوى عبور كرده و در قلعه نو كه يك فرسنگ و نيم تا شهر مسافت دارد فرود شده، و هم در زمان چند تن از مردم عقدائى درآمدند و معروض داشتند كه آقا خان حكم داد تا مردم او 70 نفر از شتران ما را مأخوذ داشته با خود براندند.

شاهزاده بهاء الدّوله يك تن رايض خود را بدو فرستاد كه براى شما خانه [اى] در شهر معيّن كرده ايم چه شد كه درنيامديد و شتران اين مردم را از بهر چه رانده ايد. آقا خان در جواب گفت كه من فردا كه پانزدهم است نماز ديگر به شهر درمى آيم و از حضرت شاهزاده برخوردار مى شوم و اين شتران را به كرى گرفته ام و زر كرى را به ميرزا حبيب اللّه حكم فرستاد كه در شهر برساند. ميرزا حبيب اللّه نيز بر ذمّت نهاد و خود نيز به نزد آقا خان شد كه روز ديگر او را به شهر درآورد و زر كرى را به شترداران برساند و گذشتن از كنار يزد را بهانه چنين آورد كه چون گروهى از ايل عطاء اللهى در اين محال نشيمن دارند براى ديدار ايشان و اخذ زكوتى كه در ميان آن جماعت برقرار است بدانجا شد [م].

مقاتلت و مبارزت بهمن ميرزاى بهاء الدّوله با آقا خان محلاتى

بالجمله صبح پانزدهم مكشوف افتاد كه آقا خان دو ساعت قبل از سپيده دم از قلعه نو برنشسته و به طرف كرمان شتافته و هنگام زوال آفتاب مسرعى از دار الخلافه برسيد و خط شاهنشاه و نگارش حاجى ميرزا آقاسى را به شاهزاده بهاء الدّوله سپرد. بدين شرح كه:

آقا خان از محلاّت فرار كرده و مثالى چند از پادشاه

ص:352

جعل نموده تا بدان دست آويز فتنه انگيزد. چون او را بيابى مأخوذ دار و مغلولا به طهران فرست.

شاهزادۀ بهاء الدّوله خشمگين شد و نخستين پرسش كرد كه مردم آقا خان چندند و مكشوف داشت كه برادرانش محمّد باقر خان و ميرزا ابو الحسن خان و ديگر ميرزا احمد و ميرزا حبيب اللّه و ميرزا هادى و 200 سوار كارآزموده و جماعتى از شمخالچى ملازم ركاب او است و در يزد نيز جماعت عطاء اللهى با او پيوستند.

شاهزاده بهاء الدّوله را در يزد لشكرى به دست نبود، 100 تن از نگاهبانان قلعه ارك يزد را برداشته با 20 تن سوار كه حاضر بود آهنگ آقا خان كرد. بعضى از مردم مجرب گفتند:

اين چه عزم است كه تصميم داده [اى] با اين قليل مردم پياده چگونه مى توان با سواران از جان گذشته درآويخت، بيم آن است كه مردم شما هزيت شوند و شما دستگير گرديد و نام دولت را پست كنيد.

بهاء الدّوله از غضب افروخته گشت و گفت:

آقا خان و لشكر او را مكانت آن نيست كه من از او انديشناك شوم، اگر همه يك تنه باشم از قفاى او تاختن كنم و او را درهم شكنم.

اين بگفت و اسب خويش را طلب داشته برنشست و آن قليل مردم را برداشته، مانند ضرغام غضبان رهسپار گشت. چون 3 فرسنگ طى مسافت كرده به محمّدآباد رسيد، مسموع داشت كه سرباز شقاقى از كرمان مراجعت به طهران مى نمايد و در سر يزد فرود مى شود. يك تن به طلب مدد ايشان فرستاده، خود از قفاى آقا خان طريق مهريز كه تا شهر يزد 15 فرسنگ است گرفت و نزديك به سپيده دم وارد مهريز گشت. آقا خان از آنجا كوچ داده بود و از آن سوى سرباز شقاقى سر از فرمان برتافته كس به مدد بيرون نشد.

در اين وقت بهاء الدّوله خويشتن راه سر يزد برداشت و در آنجا ابو الفتح خان سرهنگ شقاقى را به كلمات عتاب آميز خطاب كرده 300 تن از سرباز شقاقى اختيار كرد. و هم در زمان از دنبال آقا خان شتابان گشت. اما آقا خان در همه جا در بيابان، دور از شارع قطع منازل مى كرد و به آهنگ

ص:353

شهر بابك و سيرجان مى تاخت و 10 فرسنگ از آن سوى مهريز چشمه و برجى در بيابان ظاهر بود. آقا خان بر سر آن چشمه فرود گشت و هنگام زوال آفتاب كه از آنجا خواست كوچ داد، شاهزاده بهاء الدّوله با 300 تن سرباز شقاقى 100 تن پيادۀ جندقى برسيد و در آن گرمگاه روز قوّت گرما، چشمه آب را در دست دشمن يافت ناچار از گرد راه آهنگ جنگ كرد.

دو رويه صف راست كردند. سواران آقا خان و شمخالچيان و جماعت عطاء اللهى هم دست و هم داستان حمله درانداختند. شاهزادۀ بهاء الدّوله كه به حكم حسب و نسب آموختۀ حرب و خوكردۀ ميدان بود چون اين بديد اسب برجهاند و از چپ و راست تاختن همى كرد و حمله همى برد، ناگاه در گرمگاه ميدان گلوله [اى] بر اسب او آمده و اسب از پاى برفت.

بهاء الدّوله را از اين حديث دهشتى در ضمير جاى نكرد و همچنان پياده در پيش روى سرباز از يمين به شمال شد و لشكر را تحريض بجنگ داد. بالجمله تا هنگام فرو شدن آفتاب هردو لشكر در برابر هم رزم دادند و ميرزا ابو الحسن خان برادر آقا خان نيز فراوان مبارزت نمود و جلادت آشكار كرد. 8 تن از سربازان مقتول گشت و 16 تن از مردم آقا خان به خاك افتاد و بسيار كس جراحت يافتند.

چون شب تاريك شد آقا خان با سواران خود راه سيرجان برگرفت و چون آن ارض سرحد يزد و كرمان بود، بهاء الدّوله روا نديد كه بى اجازت كارداران دولت از مملكت خويش بدان سوى سفر كند و ديگر پيادگان نفس گسسته را از قفاى سواران بتازد. لاجرم صبحگاه از سر آن چشمه راه يزد برگرفت.

اما در كرمان يك روز از پس آنكه مناشير مجعول آقا خان را مردم شهر مطالعه كردند، مسرعان سبك سير با فرمان پادشاه وارد كرمان شدند و حكم دستگير ساختن او را برسانيدند و گيرودار او را در يزد نيز انها داشتند. فضلعلى خان حاكم كرمان به اعداد كار پرداخت.

و هم در اين وقت چنان افتاد كه كهن دل خان والى قندهار و مهردل خان برادر او و خوانين افغان چنانكه به شرح رفت بعد از فرار از قندهار و پناه آوردن

ص:354

به دربار شهريار برحسب فرمان بلوك شهر بابك به سيورغال ايشان مقرّر شد و نشيمن از آنجا جستند تا هنگام برسد و سفر قندهار كنند و بر مملكت خويش دست يابند. بعضى از مردم شهر - بابك از سرداران افغان رنجيده خاطر شدند و از در خصومت سخن كردند، عاقبت كار به مقابله و مقاتله كشيد، سه چهار هزار تن از مردم شهر بابك و ايل عطاء اللهى و خراسانى هم گروه شده آهنگ افغانان كردند و حاجى محمّد على شهر بابكى كارفرماى آن جماعت گشت. افغانان چون قوّت آن جمع نداشتند، در قلعۀ شهر بابك متحصن گشتند و از جانبين بازار محاربت رواج گرفت.

در ميان اين گيرودار آقا خان برسيد و اين حديث را از اقبال بخت دانست، چه لشكرى ساخته جنگ بيافت و در خاطر نهاد كه نخستين قلعۀ افغانان را مسخر داشته اموال ايشان را مأخوذ دارد، آن گاه راه شهر كرمان سپارد، پس لشكريان را در كار محاصره استوار داشت؛ و از آن سوى محمّد باقر خان برادر خود را روانۀ سيرجان نمود تا مردم آن اراضى را از طغيان آقا خان بياگاهاند و ايشان را به اطاعت و انقياد او بخواند. محمّد باقر خان به اراضى سيرجان شتافت و قلعه زيدآباد را معقل خويش ساخته به اغواى مردم پرداخت.

و از جانب [ديگر] فضلعلى خان بعد از آگهى از كار آقا خان، مردم خويش را برداشته از كرمان بيرون تاخت و در منزل پاريز، ورود محمّد باقر خان را در قلعه زيدآباد اصغا نمود. نخستين آهنگ او كرد و محمّد باقر خان چون قوّت مقاتلت با او نداشت در قلعه زيدآباد متحصّن گشت و برادر را از اين كار آگهى فرستاد. آقا خان بى توانى از شهر بابك و عطاء اللهى و خراسانى سپاهى گزيده ساخته راه زيدآباد گرفت، آن گاه كه آفتاب سر بزد به زيدآباد رسيد و هم از گرد راه جنگ درپيوست و تا هنگام زوال آفتاب آتش حرب افروخته گشت و بسيار كس از جانبين به درود جهان كردند.

در پايان امر لشكر آقا خان شكسته شد و او با مردم خود فرار كرده به اراضى احمدى و لار گريخت

ص:355

و فضلعلى خان بعد از اين فتح از سيرجان به شهر بابك آمد و روزى چند از سرداران افغان معذرت جست و اشرار قبايل سيرجان و شهر بابك را كيفر كرد.

آن گاه معلوم داشت كه آقا خان ديگرباره در احمدى و لار تجهيز لشكر كرده و به طرف اسفندقه و جيرفت رفته و سعيد خان رودبارى و مردم گرمسير با او پيوسته اند و قلعه اسفندقه را كه معقلى محكم است، سيغناق خويش كرده و از حبوبات و غلات انباشته ساخته. فضلعلى خان مردم خويش را برداشته به دفع او رهسپار آمد و در ارض سوغان براى تجهيز لشكر روزى چند اقامت نمود و از كرمان 3 فوج سرباز و 2 عرادۀ توپ طلب نموده، با لشكر خويش پيوسته كرد.

در اين وقت خبر رسيد كه آقا خان از اسفندقه به طرف گرمسير سفر كرد.

فضلعلى خان ديگر از قفاى او تاختن را مناسب وقت ندانست و دفع دادن او را در اول بهار نيك تر شمرد، لاجرم مراجعت به كرمان كرد.

سفارت عبد الرزاق افندى

هم در اين وقت قنبر على خان مافى از سفارت بغداد مراجعت كرد و از قبل عليرضا پاشا، عبد الرزاق افندى كليددار روضۀ كاظمين عليهما السلام به درگاه آمده و اظهار مسكنت و معذرت كرد و زيان محمّره را بر ذمّت نهاد و خامل صاحب ايلچى روسيه براى تماشاى اصفهان حاضر حضرت گشت.

طغيان خانلر ميرزا عليه شاهزاده بهاء الدّوله

و هم در اين وقت شاهزاده خانلر ميرزا كه بعد از ورود فضلعلى خان به كرمان طريق خدمت مى سپرد چون به شهر يزد رسيد با شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله درآويخت كه از اين پيش حكومت اين شهر با من بود و من در اين امر از تو سزاوارترم. شاهزاده بهاء الدّوله چون ديد خانلر ميرزا هنوز طفلى است اگر با او از در مبارزت بيرون شود و او را دفع دهد پسند خردمندان نخواهد بود، شهر يزد را بگذاشت و راه اصفهان برداشت.

كارداران دولت مسرعى گسيل ساخته خانلر ميرزا را حاضر كردند و شاهنشاه غازى همى خواست او را در موقف عتاب بدارد و عقابى كند. به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى عصيانش منسى گشت و شاهزادۀ بهاء الدّوله ديگرباره به حكومت يزد بازشتافت.

ص:356

سفارت خوارزم

و هم در اين وقت ميرزا رضاى ميزان آقاسى از سفارت خوارزم بازآمد و از جانب اللّه قلى توره نيز رسولى برسيد، چهل رأس اسب تركمانى پيش گذرانيد.

حركت محمّد شاه به طرف همدان

آن گاه شاهنشاه غازى بعد از 3 ماه و 10 روز توقف از اصفهان خيمه بيرون زد و از راه خوانسار و جرفادقان قطع مسافت كرده به نهاوند و از آنجا به همدان سفر كرد و در آنجا شاهزاده حمزه ميرزا را طلب فرمود و حكومت قزوين را به طهماسب قلى خان تفويض داشت؛ و در آنجا بعضى از مردم خوانسار و گلپايگان كه از حكومت نيّر الدّوله فرخ سير ميرزا به زحمت بودند زبان به سعايت بازداشتند و سخن از در كذب و بهتان درانداختند و به عرض كارداران دولت رسانيدند كه شاهزاده با محمّد تقى خان بختيارى و ديگر بزرگان آن قبايل ابواب مكاتبات فراز كرده در عصيان و طغيان با دولت ايران مواضعه نهاده اند. لاجرم برحسب فرمان بخشعلى خان قراباغى يوزباشى برفت و او را در قزوين به حضرت آورد و بعد از فحص مكشوف افتاد كه او را جنايتى نبوده و از در سعايت بدو بسته اند، لاجرم ملازمت خدمت گشت.

وزارت محمّد امين خان نسقچى باشى در گيلان

مع القصه شاهنشاه غازى از همدان به قزوين راند در عرض راه عريضۀ فرخ خان پيشخدمت خاصّه كه از منزل كرون مأمور به فحص حال مردم گيلان شد، رسيد. و مكشوف افتاد كه امان اللّه خان افشار وزير گيلان طريق زهد گرفته و چنان در تزهد نام بردارى كند كه هنگام عبور در بازار و برزن اگر حبات گندم و ارزن درنگرد كه از جوال زراعت پيشه پاشيده باشد، ايستاده شود و حبه حبه بدست خويشتن برگيرد، جامۀ پشمين پوشد و بر حصير نشيند، از اين روى فيصل امور بدست او مهمل مانده و منال ديوانى مأخوذ نيفتاده.

لاجرم فرمان شد كه فرخ خان غفارى، يحيى ميرزا حاكم گيلان و امان اللّه خان افشار را روانۀ درگاه سازد و خود به نظم شهر و اخذ منال ديوانى پردازد. لاجرم ايشان از گيلان بيرون شده در قزوين به ركاب پيوستند و محمّد امين خان نسقچى باشى به جاى امان اللّه خان وزارت گيلان يافت و حكم رفت كه فرخ خان در گيلان

ص:357

توقّف كرده منال ديوانى را به جمله مأخوذ دارد و سالهاى مستقبل را نيز عمل معيّن كند كه اين گونه فتور در كار خراج نيفتد و فرخ خان اين خدمت پرداخته كرده بعد از 8 ماه طريق درگاه برداشت.

وقايع ديگر

بالجمله شاهنشاه بعد از اين وقايع راه طهران برگرفت و در دار الخلافه نزول فرمود و اين هنگام جهانگير ميرزا و جلال الدين ميرزا پسران كامران ميرزاى والى هرات به تقبيل سدۀ سلطنت رسيده، جبين ضراعت بر خاك نهادند و مورد الطاف و اشفاق خسروانه شدند.

و هم در اين سال سليمان خان امير تومان از حكومت خمسه معزول شده و شاهزاده حمزه ميرزا فرمانگزارى يافت.

و [هم در اين سال] ملا عبد العزيز كاشانى به اتّفاق عبد الرزاق افندى مأمور به سفر بغداد و توقف آن اراضى گشت تا در كار زوّار و تجّار ايران شحنگى كند و نگران باشد كه از لشكر و رعيّت آل عثمان ايشان را زيانى نرسد.

شرح حال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1257 ه. / 1841

اشاره

در سال 1257 هجرى مطابق سنۀ اودئيل تركى چون 3 ساعت و 40 دقيقه از شب يكشنبه بيست و هفتم شهر محرم سپرى شد، آفتاب به حمل تحويل داد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط عيد گسترده كرد و چاكران درگاه را به بذل درهم و دينار شاد ساخت.

در اول بهار اين سال از فضلعلى خان حاكم كرمان عريضه اى برسيد كه اگرچه آقا خان از اين جنگ شكسته برفت، لاكن از انديشۀ خويش باز نداشته در تجهيز لشكر و اعداد كار روزگار برد، اگر سپاهى درخور جنگ بدين جانب آهنگ كند روا باشد. لاجرم فرمان شد تا حبيب اللّه خان امير توپخانه با مردان ميدان و توپهاى باره كوب بسيج راه كرده طريق كرمان برداشت. و از آن سوى چنانكه بدان اشارت شد، آقا خان در گرمسير ميناب تجهيز

ص:358

لشكر كرده و در آن چند ماهۀ زمستان اعداد خويش را به سزا ديد و با سواره و پيادۀ انبوه 2 عرادۀ توپ و قورخانۀ فراوان برداشته به آهنگ تسخير شهر كرمان رهسپار گشت.

فضلعلى خان حاكم كرمان چون اين بشنيد نخستين اسفنديار خان برادر خود را با فوجى از لشكر به استقبال جنگ او بيرون فرستاد. و از قفاى او عبد اللّه خان سرتيپ با 2 فوج ملايرى و تويسركانى و 2 عرادۀ توپ راه برگرفت. ولى محمد خان سرتيپ تفنگچى كرمان نيز با سپاه خود از دنبال ايشان راه سپر شد. نخستين در دشت آب، اسفنديار خان با آقا خان دچار گشت، از دو رويه صف بركشيدند و جنگ درپيوستند. بانگ گيرودار بالا گرفت، اسفنديار خان مردانه بكوشيد و از آن سوى آقا خان و برادرانش پاى سخت كردند و پى درپى حمله افكندند و در ميانه اسفنديار خان چند زخم گران برداشت و هم گلوله بر مقتلش آمده، از پاى درآمد و لشكر او هزيمت شده بعضى كشته و برخى پراكنده شدند.

آقا خان چون از كار اسفنديار خان بپرداخت، هم در آن گرمى بر سر عبد اللّه خان تاختن آورد. عبد اللّه خان به اول حمله ضعيف گشت و چون قوّت جنگ او را در خويش نديد در قلعۀ بزنجان متحصّن گشت. آقا خان در حصار دادن او سودى نيافت او را بگذاشت و بى توانى آهنگ ولى محمد خان سرتيپ كرد و از گرد راه چون صرصر خزان بر وى زد، در اول حمله لشكرش را پراكنده ساخت و نيز محمد ولى خان را دستگير نمود. آن گاه در 7 فرسنگى كرمان در اراضى بردسير به قلعۀ مشيز جاى كرد و به اعيان كرمان همه روزه مكتوب فرستاد و ايشان را اغوا همى كرد كه فضلعلى خان را دست بسته به من فرستيد.

در اين وقت امير توپخانه از گرد راه برسيد و نخست آهنگ آقا خان كرد و او نيز بى خوف و هراس در برابر امير توپخانه ايستاد و صف راست كرده جنگ به پيوست.

آتش بلا بالا گرفت و دخان توپ و تفنگ جهان را قيرگون ساخت.

ص:359

در پايان كار آقا خان شكسته شد و طريق فرار در پيش داشت و باز كرّى كرده در مشيز جاى كرد و امير توپخانه مظفر و منصور به شهر كرمان درآمد.

اما فضلعلى خان از درد برادر و غلبۀ آقا خان پوست بر تنش زندان گشت و دانست كه اگر در شهر دير بماند دور نباشد كه مردم كرمانش دستگير ساخته به آقا خانش سپارند، ناچار به تجهيز لشكر پرداخت و در مدّتى اندك سپاهى درخور جنگ برآورد و به خونخواهى برادر كمر بسته به اتّفاق امير توپخانه راه قلعۀ مشيز برداشت.

آقا خان چون ديد از اغواى مردم كرمان جمعيت فضلعلى خان متفرّق نشد و اينك مرد برادر كشته با لشكر ساخته درمى رسد مصاف او را پسنده نداشت و از قلعۀ مشيز بيرون شد و به جانب بم و نرماشير كوچ داد. فضلعلى خان از فرار او دل قوى كرد و از قفايش تاختن كرد و در منزل ريگان كه سرحد بلوچستان و نرماشير است بدو رسيد و هردو لشكر ساختۀ جنگ شده، درهم افتادند و از يكديگر همى كشتند. بعد از كشش و كوشش فراوان لشكر آقا خان شكسته شد و دو بهره از مردمش مقتول و دستگير آمدند. و هم در اين وقت روز بيگاه شد و تاريكى جهان را فرو گرفت آقا خان هم در آن تاريكى از راه بيابان طريق فرار پيش داشت و تا قندهار براند و از آنجا راه هندوستان سپرده در بندر بمبئى سكون اختيار كرد. فضلعلى خان بعد از آن فتح مراجعت به كرمان كرده صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه داشت.

سركوبى قبايل سركش

هم در اين سال در مملكت فارس ميان قبيلۀ قشقائى و اهل ممسنى خصمى واقع شد و كار به مقاتلت و مبارزت انجاميد. فرهاد ميرزا كه حكومت شيراز داشت، ميرزا فضل اللّه نصير الملك را در آن بلده گذاشته به ميان قبايل شتافت، قلعۀ طوس و قلعه نوذر و ديگر معاقل ايشان را خراب كرد و از قبايل رستم و بكش و جاوى و دشمن [ز] يارى كه شعب ممسنى هستند گروگان گرفت و على ويس خان برادر خانعلى خان ممسنى را با چند تن از اشرار مأخوذ داشته بر دهان توپ بست

ص:360

و آتش در زد و خانعلى خان فرار كرده به جانب ماهورميلاتى گريخت. آن گاه حاجى شكر اللّه خان برادر ميرزا آقا خان وزير لشكر را به حكومت بهبهان بازداشت و از قبايل باوى و آ [غا] جرى و نوئى و باير احمدى [بوير احمدى] و ديگر قبايل گروگان گرفته به حاجى شكر اللّه خان سپرد تا آن جماعت را به شيراز كوچ داد و ميرزا كوچك ياور توپخانه را با توپ و سرباز در ممسنى به حكومت گذاشت و خود از راه خشت به بوشهر رفت.

فرستاده هرات

و هم در اين سال شير محمّد خان افغان از قبل كامران ميرزاى والى هرات و يار محمّد خان برادر خود كه وزارت كامران داشت با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه آمد و خواستار عفو گناه گشت و معروض داشت كه بعد از آنكه ناهموارى مردم انگليس را در افغانستان معاينه كرديم و دانستيم كه عصيان پادشاه ايران گناهى بزرگ بوده، اينك از در اطاعت و متابعت ايستاده ايم و نام پادشاه را بر سيم و زر نقش كرده ايم و خطبه به نام او مى خوانيم.

حكومت حاجى خان شكى در كرمانشاهان و قتل او به دست مردم كرند

اشاره

و هم در اين سال نور محمد خان سردار قاجار برحسب فرمان از حكومت خوزستان معزول شد و حاجى خان شكى به فرمانگزارى خوزستان و نظم حدود عراقين عرب و عجم مأمور گشت. اگرچه حاجى خان مردى جلد و شجاع بود و نسب به سليم خان شكى مى برد كه بسيار وقت نامش در اين كتاب مسطور افتاد و از اهل سنت و جماعت بود و در كيش خود متعصب و متنمّر بود، از آن سوى بيشتر از اهالى ايلات خوزستان و قبايل حدود عراقين غالى باشند و امير المؤمنين على عليه السلام را خداى يگانه دانند تعالى اللّه عما يقول الظالمون، لاجرم حاجى خان آن مردم را بر امورى كه خلاف شريعت خويش مى دانستند مأمور مى فرمود، خاصّه در قطع شارب، و ايشان از كلمات او هارب بودند.

عاقبت كار

ص:361

به خصومت رفت و در ميان قبيلۀ كرند آثار بى فرمانى پديدار آمد و حاجى خان چون اين بشنيد با لشكرى اندك به ميان آن قبيله سفر كرد تا ايشان را كيفر كند. نخست مردم كرند از در اطاعت و فرمانبردارى بيرون شدند و هديه و تحف پيش كشيدند و گفتند از مذهب و كيش ما سخن مكن و ديگر هرچه گوئى فرمان پذيريم و سر از اطاعت و انقياد بيرون نكنيم. حاجى خان نيز بدين سخن رضا داد.

از قضا يك تن از مردم او را براى اخذ آذوقه و با مردى از شناختگان كرند كار از مناقشه به مبارزت انجاميد و مقتول گشت، حاجى خان چون اصغاى اين قصّه نمود سخت خشمگين شد و آن كين كه در خاطر مى نهفت آشكار ساخت و حكم داد تا تمامت مردم كرند را در كنده و زنجير كشند و به جانب كرمانشاهان كوچ دهند و آن جماعت چون اين بديدند يك باره از در منازعت بيرون شده هم دست و هم داستان رو به سراى حاجى خان نهادند و او بهر مدافعت ميان استوار كرد و چون شير عرين از رواق خويش كمين بگشاد و 40 تن از مردم كرند را هدف گلولۀ آتشين ساخت. در پايان امر از اطراف آن خانه صعود كردند و آن رواق را بر سر او فرود آوردند و آتش در آن سراى زدند. حاجى خان از آن رواق بيرون شد و چون نيروى مقاتلت نداشت خويشتن دارى همى كرد تا سپيدۀ صبح سر برزد.

اين هنگام به ميان كاهدانى درگريخت و مقدارى كاه بر زبر خود ريخت، غوغاطلبان درآمدند و بعضى از مردم او را مقتول ساختند و او را نيافتند و چون ساعتى برگذشت و آتش به كاهدان درافتاد، ناچار از ميان كاه بيرون شد و مردم آن بلده به جانب او حمله بردند و تفنگها بگشادند. به يك بار چهار زخم گلوله بيافت و با چنين جراحت خنجر خويش را كشيده بدان جماعت بتاخت و دو تن را با زخم خنجر بكشت و خود نيز بيفتاد و بمرد. مردم كرند بعد از قتل او از بيم شاهنشاه ايران كوچ داده و در اراضى بغداد نشيمن كردند.

ص:362

چون اين خبر معروض درگاه پادشاه افتاد، عبد الحسين خان جوانشير را كه نسب به ابراهيم خليل خان مى برد، به حكومت آن اراضى نصب فرمود؛ و عليرضا پاشا وزير بغداد را فرمان كرد كه آن جماعت را دست بسته به درگاه فرستد.

وقايع ديگر

و هم در اين سال يك تن از فرزندان شاهنشاه غازى كه نام و لقب خاقان مغفور فتحعلى شاه داشت و هنوز چهار ساله بود به درود جهان كرد.

و هم در اين سال از قبل كارداران انگليس رياخ صاحب طبيب به دست آويز سياحت به دار الخلافۀ طهران آمد و با اولياى دولت سخن از اتحاد دولتين در ميان نهاد و چون اكراهى از اين سوى نيز نديد شادخاطر باز شد تا سفيرى براى انجام مصالحه طريق ايران گيرد.

اسارت محمد ولى خان دولّو

و هم در اين سال 800 سوار از جماعت تركمانان بر سر قافلۀ زوّار مشهد مقدّس تاختن برده، هيچ دقيقه از اسر و سبى و قتل و غارت فرو نگذاشتند. و هم در عرض راه از قضا با محمد ولى خان برادرزادۀ آصف الدّوله كه با معدودى به شكارگاه رفته بود بازخوردند و او را نيز مأخوذ داشتند. چون آصف الدّوله را اين قصّه مسموع افتاد با لشكرى ساخته به اراضى تركمانان تاختن برد و ايشان را زحمت فراوان كرد و با اين همه محمد ولى خان را نيافت چه او را به جانب مرو تاخته بودند.

لاجرم باز مشهد مقدس شده صورت حال را معروض داشت. شاهنشاه غازى محمّد على خان غفور را به نزديك اللّه قلى توره فرمانگزار خوارزم رسول فرستاد كه اگر «ايلغار تركمانان به فرمان تو بوده، ساختۀ جنگ باش و اگرنه اين جماعت را كه طراز اين منازعت كرده اند كيفر كن و محمد ولى خان و ديگر اسيران را به حضرت ما فرست».

ص:363

فتح بنفهل و بلوچستان به دست امير توپخانه و حكومت عباسقلى خان والى در كرمان

اشاره

هم در اين سال بعد از فرار آقا خان، امير توپخانه طريق بلوچستان گرفت و 15 منزل از آن سوى كرمان تاختن برد قلعۀ بمپور را محصور داشت و مدت 10 روز ديوار برج و باره را به گلولۀ توپ و خمپاره تخريب داد. مردم بمپور فرياد برداشتند و امان طلبيدند، امير توپخانه صغير و كبير آن شهر را كوچ داده در لشكرگاه سكون داد و آن قلعه را با خاك پست كرد و روزى چند در آن اراضى اقامت داشت. از قضا يك روز كه امير توپخانه به شكارگاه رفته بود يك تن از سربازان دست جميله [اى] را بگرفت و با او درآويخت و خواست با او درآميخته، شوهر آن زن اين بديد و غوغا برداشت و مردم بمپور جنبش كردند و خواستند تا زنان و اطفال خويش را با تيغ گذرانيده از پس آن رزم دهند تا به تمامت مقتول گردند و نيران حرب افروخته گشت و آلات ضرب به كار افتاد.

در اين وقت امير توپخانه برسيد و چندانكه خواست اين آتش افروخته را بنشاند نتوانست، او نيز تيغ بركشيد و حكم بر قتل داد. بيشتر از آن مردم عرضۀ هلاك و دمار گشت و ديگر اسير و دستگير شد. پس از بمپور اسيران را با كنده و زنجير با خود ببرد و تا مسافت 5 منزل به قندهار برفت و بسيار كس از متمرّدين را نابود ساخت، آن گاه صورت حال را عريضه كرده با اسيران فراوان روانۀ درگاه پادشاه داشت. شاهنشاه غازى طپانچه تمام الماس به تشريف او بفرستاد و ديگر سران و سركردگان را خلعتهاى گوناگون كرد و ايشان را حكم به مراجعت فرمود.

و در اين سال مكنيل صاحب از انگليس براى انجام كار مصالحه وارد دار الخلافه گشت و شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السلطنه از حكومت كاشان معزول شد و على خان -

ص:364

سالار خوان به جاى او منصوب گشت؛ و از قبل ايمپراطور روسيه غراف مدن به درگاه آمد و هداياى خويش را با مكتوب ايمپراطور پيش داشت و خامل صاحب مراجعت به پطرزبورغ كرد.

و هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه بهمن ميرزا حكومت آذربايجان يافت و خال او نور محمّد خان سردار به وزارت او سرافراز آمد و همچنان سلطان مراد ميرزا به حكومت بروجرد مأمور گشت و خانلر ميرزا فرمانگزار همدان و شاهقلى ميرزا حاكم ملاير گشت و نيز فضلعلى خان از حكومت كرمان معزول آمد.

حكومت عباسقلى خان جوانشير در كرمان

عباسقلى خان جوانشير والى كرمان و حدود بلوچستان گشت و از دار الخلافه راه برگرفت. بعد از ورود به يزد در خاطر گرفت كه اسيران بنفهل را كه امير توپخانه در ممالك ايران پراكنده ساخته چندانكه تواند به زور يا به زر از مردم بازستاند و به مساكن خويش رساند، تا دل مردم بلوچ را به سوى خويش كند و نام دولت را به عدالت بلند سازد. پس 10 روز در يزد اقامت كرد و معادل 3000 تومان زر مسكوك در بهاى اسيران بذل كرد و ميرزا محمّد على مجتهد يزد را نيز وصيّت كرد كه از پس او چندانكه اسير از شهر و قرى به دست شود خريده روانۀ كرمان دارد.

آن گاه راه كرمان برگرفت و بعد از ورود به كرمان نيز چندانكه در ميان سرباز و توپچى و تفنگچى كرمانى اسير بنفهل يافت بخريد و جمعى را نيز به قوّت فرمانگزارى از سراى مردمان طلب داشت و اين جمله را آذوقه و علوفه عطا كرده، به تفاريق روانۀ بنفهل داشت و از برادرزاده محمّد على خان بنفهلى سجلى رسيد بستد و صورت حال را [در] عريضه [اى] نگار داده روانۀ دربار داشت.

شاهنشاه غازى او را تحسين كرد و فرمان داد كه چندانكه در عراق از اسراى بنفهل به دست شود روانۀ كرمان دارند. بالجمله 3600 تن اسيران بنفهل به دست عباسقلى خان والى باز وطن شدند و بيشتر از آن جماعت را نيز بذر زراعت عطا كرد و محراب خان

ص:365

و ديگر بزرگان بنفهل را به خلعت و عطيّت شادكام ساخت و همچنان حاكم سيستان را به بذل تليد و طريف و انفاذ خلع و تشريف شيفته خاطر كرد، چندانكه از ديگر چاكران پادشاه نيك تر پذيراى فرمان بود و طريق تجارت به طرف بلوچستان و سيستان گشاده گشت.

مع القصه عباسقلى خان والى كار كرمان و بلوچستان را به نظم كرد و در اخذ منال ديوانى با مردم به رفق و مدارا بود و بر ذمّت نهاد كه چون در مملكت او مالى به سرقت برند، اگر از سارقين مأخوذ نتواند از خويشتن برساند. چنانكه با اين پيمان 2000 تومان زيان يافت و مالى كه چند ساله در حدود يزد و اصطهبانات به سرقت رفته بود به ابلاغ اميد و بيم استرداد كرده به خداوند مال تسليم نمود.

و ديگر فتحعلى خان مهنى كه در آذربايجان محبوس بوده، بعد از وفات خاقان مغفور فتحعلى شاه فرار كرده به ميان قبايل مهنى و مجاز كه در اسفندقه و سازه و ده جيرفت نشيمن داشتند دررفت و حكام كرمان تا اين وقت بدو دست نيافتند، عباسقلى خان چندانكه خواست خاطر او را از دهشت و وحشت پرداخته كند و به نزديك خويش حاضر سازد، نتوانست. لاجرم ميرزا اسد اللّه خان مستوفى كرمان را با جمعى از لشكريان مغافضة بر سر او تاخت و فتحعلى خان به ميان ريگستان گريخت و لشكر از قفايش بتاخت و او را در فراز تلى به محاصره انداخت و به قوّت يورش او را گرفته، مغلولا به كرمان آوردند و از آنجا روانۀ طهران داشتند.

و ديگر قلعه بم را كه از مرد و لشكر خراب و بى آب افتاده بود تعمير كرد و علف و آذوقه چندين ساله به ذخيره نهاد و چاه آب آن را كه انباشته بودند حفر نمود و در حومۀ كرمان حكم داد تا 12000 اصله توت غرس كردند تا از بهر كرم قز و تحصيل ابريشم به كار باشد.

بازگشت كهن دل خان به قندهار

و ديگر چنانكه مرقوم شد، بعد از غلبۀ مردم انگليس بر افغانستان برحسب فرمان شهر بابك و از فارس بلوك هرات و مروس به تيول و سيورغال سرداران افغان مقرّر شد و كهن دل خان سردار افغان به اتّفاق رحيم دل خان و مهردل خان

ص:366

برادرانش و محمّد صديق خان و محمّد عمر خان پسران او و ساير پسرها و سردارهاى قندهار و 500 تن ملازمان او در شهر بابك جاى كردند. بعد از حكومت عباسقلى خان والى چون افغانان به مبارزت مردم انگليس بيرون شدند چند كرّت كهن دل خان سردار خواست تا راه قندهار گيرد و با لشكر انگليس طريق گيرودار سپرد. چون در ميان دولت انگليس و ايران از روزگار قديم طريق مهر و حفاوت گشاده بود والى بدين امر رضا نمى داد. چون لشكر انگليس يك باره از افغانستان بيرون شد و ديگر جاى عذر نماند و نيز كهن دل خان بيمناك بود كه مبادا بعضى از مردم قندهار با او از در مخاصمت بيرون شوند و او را دفع دهند، لاجرم عباسقلى خان واجب دانست كه پناهندۀ دولت ايران را كامياب باز فرستد.

و از آن سوى چون كهن دل خان از اولياى دولت اجازت مراجعت حاصل كرد و برادر خود رحيم دل خان را ناگاه به كرمان فرستاد و صورت حال را باز نمود. عباسقلى خان والى نخستين كس فرستاده و منازل عبور ايشان را از نرماشير تا سرحدات و از آنجا تا سيستان علوفه و آذوقه فراهم كرد و اسمعيل خان سركردۀ جمازه سواران و نايب الحكومۀ بم و نرماشير را حكم فرستاد كه 100 شتر آذوقه به ايشان حمل دهد و چند تن مرد مقنى با خود همى برد كه اگر حاجت افتد در عرض راه حفر چاه كند و محمّد رضا خان حاكم سيستان را مكتوب كرد كه سپاهى لايق به ايشان همراه كند تا در قندهار متمكن شوند.

بالجمله محمّد رضا خان حاكم سيستان بعد از ورود ايشان بدان اراضى پسر خود لطفعلى خان را با 3000 سوار ملازم ركاب كهن دل خان ساخت تا او را به قندهار برده بر مسند حكومت جاى داد و خطى از كهن دل خان گرفت و نزديك عباسقلى خان فرستاد. بدين شرح كه

برحسب امر كارداران دولت ايران، لطفعلى خان با لشكر خود طريق خدمت سپرد و اينك من در قندهار مستولى شده ام و او را حارس و حافظ قلعۀ ارك قندهار داشته ام.

عباسقلى خان در پاداش اين خدمت و ازاى اين زحمت

ص:367

خنجر و كارد مرصّع و ديگر اشياء نفيسه از بهر محمّد رضا خان و لطفعلى خان انفاذ داشت.

فتنه مخدومقلى تركمان و ظهور حضرت ايشان در گرگان

هم در اين سال يك تن از مردم حيلت انديش كه در صورت به كيش درويشان بود و در معنى خبر از خوى ايشان نداشت، در اراضى گرگان به دعوى كرامت و وصول به مقام ولايت سر بركشيد و مخدومقلى تركمان كه در ميان قبايل تكه و يموت حكمروا و مكانتى به سزا داشت با جماعتى از تركمانان سر بر خط ارادت او نهاد و چنانكه رسم تركمانان است و نام اينگونه مردم را به نگاه داشت حشمت بر زبان نيارند، او را نيز «حضرت ايشان» لقب كردند و به پشتوانى او طريق عصيان گرفتند. محمّد ناصر خان قاجار قوانلو كه اين هنگام حكومت استرآباد داشت صورت حال را در حضرت شاهنشاه باز نمود.

شاهنشاه غازى فرمان كرد تا محمّد حسن خان سردار ايروانى با 10000 تن سوار و سرباز آهنگ او كرد و شاهزاده اردشير ميرزا فرمانفرماى مازندران نيز با لشكرى جرّار جنبش فرمود و از اراضى خراسان جعفر قلى خان ايلخانى برونجردى طريق گرگان گرفت و 6000 خراسانى را با خود كوچ داد.

چون ارض گرگان لشكرگاه گشت و ابطال رجال انجمن شدند براى تركمانان جاى جنبش و كوشش نماند. مخدومقلى بى آنكه تيغى فراز شود يا تيرى پرواز گيرد مربع و مرتع بگذاشت و به جانب دشت طريق فرار برداشت. اردشير ميرزا به صواب ديد سردار رسولى بدو فرستاد كه بيهوده طريق فرار مسپار كه از تركتاز اين لشكر مخلصى نتوانى جست. اگر كوچۀ سلامت جوئى حضرت ايشان را به حضرت ما فرست و زن و فرزند بزرگان تركمان را بدين جانب گسيل كن.

مخدومقلى خان چون اين حديث بدانست و ابواب چاره از همه جا مسدود يافت ناچار محمّد خان پسر خود را به اتّفاق حضرت ايشان به درگاه شاهزاده فرستاد و اعيان تركمان نيز گروگانها با پيشكش گسيل داشتند و پيمان نهادند كه اگر

ص:368

فرمان رود تا صرۀ خوارزم بروند و رزم دهند.

اردشير ميرزا صورت حال را معروض درگاه داشت، شاهنشاه غازى فرمان كرد كه شاهزاده با لشكر يك ماه در گرگان اوتراق كند تا محمّد على خان غفور از سفارت خوارزم باز شود و مكنون خاطر اللّه قلى توره مكشوف افتد و در ازاى اين خدمت نشان شير و خورشيد تمام الماس و حمايل مرتبۀ اول سرتيپى به تشريف شاهزاده اردشير ميرزا عنايت فرمود.

و هم در اين سال معادل 30000 تومان از منال ديوانى فارس را برحسب فرمان پادشاه، فرهاد ميرزا براى علف و آذوقۀ سپاه امير توپخانه به بمپور فرستاد.

سفر كردن منوچهر خان معتمد الدّوله به خوزستان و دفع فتنۀ محمد تقى خان بختيارى

اشاره

هم در اين سال چنانكه از پيش مرقوم گشت محمّد تقى خان كونرسى [- كنورسى] بختيارى فحل صعاليك و قدوه طاغيان بود و از اموال مجتازان و كاروانيان خزاين برهم نهاده 10000 سوار آماده [و] فراهم داشت. بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از اصفهان، معتمد الدّوله در قلع و قمع او يك جهت شد و در اول خريف از اصفهان خيمه بيرون زد و آهنگ اراضى خوزستان و سرحد مملكت روم و ايران كرد و از لشكر فوج خوى و فوج ششم تبريز و فوج لرستان و تفنگچى كلبادى مازندرانى و سوار بختيارى و لرستانى و لشكرى كه در تحت فرمان سليمان خان ارمنى بود با 6 عرادۀ توپ ملازم خدمت ساخت و راه خوزستان پيش گرفت و همه جا توپهاى جنگى را با خود حمل همى داد و هرجا به كوهستان و ييلاق ها عبور كرد و يخ سارهاى سخت پيش آمد، بفرمود تا با تبر و آلات ديگر يخ بشكستند و توپ ها را تحويل دادند و از آب ها و سنگلاخ ها همه به دست توپچيان و سربازان عراده هاى توپ را بكشيدند و راه ببريدند.

علينقى خان برادر محمّد تقى خان كه ملتزم ركاب بود، برادر را از اين درنگ و

ص:369

شتاب آگهى فرستاد و پيام داد كه چارۀ خويش كن؛ بلكه سر اطاعت پيش دار كه جز اين راهى و پناهى نمى دانم. لاجرم محمّد تقى خان برادر ديگر خود محمّد كريم خان را با اشيائى چند به استقبال فرستاد. پس محمّد كريم خان برسيد و پيشكش و عريضۀ برادر را برسانيد و محمّد تقى خان نيز از قفاى او با اشراف قبيله در منزل مال مير پذيره گشت و به ملازمان معتمد الدّوله پيوست، ملاطفت فراوان و تشريف گرانمايه يافت. آن گاه از معتمد الدّوله خواستار آمد كه شبى در قلعه تل به ميهمان او حاضر شود و مسئولش به اجابت مقرون افتاد.

معتمد الدّوله يك روز در آن قلعه به ميهمان او رفت. هم در آن قلعه معروض داشت كه اگر اجازت فرمائى من در اين قلعه با عشيرت خويش متوقّف باشم و چون نوروز بگذرد و در اول بهار در شوشتر حاضر شوم، هم اين آرزو پذيرفته آمد با برادران و ياران خويش در قلعه تل جاى كرد و معتمد الدّوله با لشكر طريق شوشتر سپرد و بيستم محرم وارد شوشتر گشت. اما چون نوروز سلطانى سپرى شد و زمان ميعاد فراز آمد محمد تقى خان باز طريق عصيان گرفت و از حاضر شدن به درگاه سر برتافت، چندانكه او را به وعد و وعيد، بيم و اميد دادند مفيد نيفتاد. علينقى خان و محمّد شفيع خان گفتند كه محمّد تقى خان بر خويشتن ترسناك است و او را نيز از قبايل بختيارى دشمنان فراوانند.

اگر اجازت رود علينقى خان به قلعه تل سفر كند و در آنجا در حراست عشيرت او بباشد، تواند بود كه راه حضرت گيرد.

معتمد الدّوله، محمّد حسين خان قراگوزلو و علينقى خان را روانۀ قلعه تل نمود و ايشان برفتند و او را مطمئن خاطر كرده تا صحراى له بهرى كه 5 فرسنگى شوشتر است بياوردند. هم در آنجا محمّد تقى خان خواستار آمد كه ميرزا محمّد خان كلبادى رفته او را از نو پيمانى نهد و اطمينانى دهد. بفرمودۀ معتمد الدّوله، ميرزا محمّد خان نيز برفت و باز كار به انجام نشد. اين كرت خواستار شد كه معتمد الدّوله خود بدانجا سفر كند و سهم او را بشكند. هرچند شفيع خان و محمّد حسين خان و ميرزا محمّد

ص:370

خان او را از اينگونه سخن منع كردند پذيرفتار نگشت. چون معتمد الدّوله اين سخن بشنيد گفت:

اگرچه هم اكنون قوّت آن دارم كه محمّد تقى خان را دستگير سازم لاكن چون از دراستيمان تا بدين جا سفر كرده، او را نديده مى انگاريم بگذاريد تا به قلعه معاودت كند و آنچه سرنبشت اوست ديدار نمايد.

پس محمّد تقى خان به قلعه تل شد و سركردگان به محل خويش عود كردند. پس از آن معتمد الدّوله به تجهيز لشكر پرداخت و حكم داد تا از قبايل هفت لنگ و چهارلنگ بختيارى مردان كارى انجمن شوند. كلبعلى خان و جعفر قلى خان پسر اسد خان بختيارى با مردم خود برسيدند و عليرضا خان كه پدرش را محمّد تقى خان مقتول ساخته بود، با دلى پركين و مردمى كينه جوى حاضر گشت و على همّت خان و مهديقلى خان و ديگر سران بختيارى با لشكرهاى ساخته بتاختند.

آن گاه معتمد الدّوله از شوشتر كوچ داده در تخت قيصرى فرود شد و سليمان خان سرتيپ برادرزادۀ خود را به طلايۀ سپاه و نظم لشكر اختيار نموده طريق قلعه تل پيش داشت. محمّد تقى خان چون اين بديد دانست كه با سيل بنيان كن ره نتوان بست، مجال اقامت محال يافت. لاجرم اموال و اثقال و عشيرت و تبار خود را برداشته با ابطال رجال به نزديك شيخ ثامر خان فرمانگزار قبايل چعب(1) شتافت و با خود انديشيد كه معتمد الدّوله را با شيخ چعب قوّت مبارزت نباشد و نيز چعب از حدود روم است و او را بدين اراضى فرمان عبور نيست و اگر در شمار روم نباشد از توابع فارس خواهد بود. در هرحال بيرون حكومت معتمد الدّوله است و شيخ چعب نيز فرمان پذير هيچ سلطان نبود و همواره 15000 سوار جرّار آماده داشت.

بالجمله محمّد تقى خان در فلاحيه سكون يافت و از پس او معتمد الدّوله قلعه تل را به على رضا خان پدر كشته سپرد و خود عنان به جانب چعب بگردانيد و نخستين شيخ - ثامر خان را پيام كرد كه:

به صواب نزديكتر آن است كه محمّد تقى خان را كه گناه

ص:371


1- (1) . كعب.

كردۀ دولت و در تحت حكومت من است به من فرستى و فتنۀ خفته را انگيختن و بندگان خداى را خون ريختن سبب نباشى.

شيخ ثامر خان پاسخ فرستاد كه:

من و محمّد تقى خان هردو تن از چاكران شاهنشاه غازى مى باشيم، لكن او امروز پناهندۀ من است اگر حفظ و حراست او نكنم در ميان عرب هدف سرزنش و شنعت باشم يك تن از شناختگان درگاه را بدين جا فرست تا محمّد تقى خان را مطمئن خاطر ساخته بدان حضرت آرد.

معتمد الدّوله، سليمان خان سرتيپ را براى انجام اين امر روانۀ فلاحيه داشت و او شيخ ثامر خان و محمّد تقى خان را ايمنى داده، به اتّفاق وارد لشكرگاه ساخت.

معتمد الدّوله ديگرباره او را مورد نوازش و نواخت داشته، ميرزا محمّد خان كلبادى را به مهماندارى او امر فرمود و چند تن را نيز بگماشت كه نگران او باشند تا مبادا طريق فرار سپرد و فرمود شيخ ثامر خان بعد از مراجعت على نقى خان و عشيرت محمّد تقى خان را روانۀ لشكرگاه دارد. بعد از مراجعت، شيخ چعب در بيرون كردن ايشان از فلاحيه كار به رفق و مدارا كرد و ايشان نيز هرروز به مماطله و مسامحه روزگار گذاشتند و على نقى خان در نهان اعداد لشكر همى كرد. لاجرم معتمد الدّوله سفر فلاحيه را تصميم عزم داد. از ميانه محمّد شفيع خان خواستار آمد كه مرا رخصت فرماى تا به فلاحيه شوم و اهل محمّد تقى خان را به اتّفاق على نقى خان بدين سوى آرم و اجازت يافته به فلاحيه شد.

چون نتوانست على نقى خان را به دستيارى پند و اندرز بدين سوى آرد و خود با او هم داستان شد و روى از طريق اطاعت برتافت و بعد از روزى چند يك شب كه از تيرگى ستاره ديدار نمى گشت به اتّفاق شيخ ثامر خان 15000 سوار جرّار كه در اين مدّت اعداد كرده بودند، برداشته به اردوى معتمد الدّوله شبيخون آوردند و اطراف اردو را دايره كردار پرّه زدند و به يك بار گلوله هاى آتشين بباريدند. معتمد الدّوله را كه دل قوى و رأى رزين بود از جاى نرفت و سليمان خان سرتيپ را حكم داد كه هيچ كس از لشكريان از جاى خود جنبش نكند. همگان

ص:372

برجاى خود رده باشند و توپچيان با گلولۀ توپ دفع اعراب دهند.

بالجمله لشكر عرب و بختيارى يورش آوردند و توپچيان دهان توپها به سوى ايشان بگشادند و آتش در دادند. بسيار كس از آن جماعت نابود گشت و لختى بازپس شدند، ديگرباره دليرى كرده يورش افكندند و على نقى خان نزديك به خيمه ميرزا محمّد خان كلبادى تاختن آورده، بانگ در داد كه «هان اى برادر چه نشسته اى كه وقت فرار است».

محمّد تقى خان از جاى جنبش كرد كه خود را به على نقى خان رساند، ميرزا محمّد كلبادى چون شير غضبان بدو حمله كرد و گرزى كه در دست داشت بر وى فرود آورد و بفرمود تا چند تن او را گرفته كشان كشان به سراپردۀ معتمد الدّوله رسانيد و معروض داشت كه شبيخون اين لشكر براى رهائى محمّد تقى خان است. بهتر آن است كه در اين سراپرده محبوس باشد. معتمد الدّوله فرمود تا او را زنجير گران برنهادند و نيك بداشتند.

بالجمله 5 ساعت از شب گذشته تا يك ساعت قبل از سپيده دم، لشكر عرب و بختيارى از هر جانب اردو همى يورش افكند و با گلولۀ توپ خسته شده بازپس نشست.

چون صبح روشن شد ديگر تاب درنگ نياوردند و پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند. چون در معابر رودلاخ فراوان بود، بسيار مردم ايشان غرقه آب گشت. مع القصه 800 تن از مردم بختيارى و عرب مقتول گشت و فراوان زخمدار شدند و از لشكر معتمد الدّوله 7 تن مقتول و 36 تن مجروح گشت.

مشايخ اعراب كه سالها از شيخ ثامر خان زحمت ديده بودند و جز گردن نهادن و رنج بردن چاره اى نداشتند چون اين خبر بشنيدند از دور و نزديك به نزد معتمد الدّوله شتافته، از در دادخواهى غوغا برداشتند. شيخ عبد الرضا كه از صناديد قبايل چعب و با شيخ ثامر خان نيز قرابتى داشت از سهم او فرار كرده روزگارى دراز در بغداد مى زيست و به آرزوى حكومت فلاحيه مى بود اين هنگام مكتوبى به درگاه معتمد الدّوله فرستاد و برحسب حكم او

ص:373

به لشكرگاه پيوست و همچنان قبيلۀ باوى به نزديك او شتافتند و به نوازش او كام يافتند. و ديگر شيخ عقيل و شيخ عجيل و جماعتى از مشايخ حاضر شده به خلاع گوناگون مفتخر آمدند.

و از آن سوى منصور خان سرتيپ فراهانى از قبل فرهاد ميرزا كه اين وقت حكومت فارس داشت با افواج خود براى اخذ منال ديوان مأمور سفر چعب بود و شيخ ثامر خان او را مكانتى نمى گذاشت ناچار در منزل چم صابى به نزديك معتمد الدّوله آمد و پس از چند روز مردم خود را برداشته از نهر جراحى كه مشهور به نهر خزاين است عبور نموده، بدان سوى آب لشكرگاه كرد. و معتمد الدّوله بفرمود تا بر نهر خزاين كه در كنار بيوت فلاحيه گذرگاه دارد قنطره بندند تا لشكر را از آب عبره داده در تخريب فلاحيه و تدمير شيخ ثامر خان كار يك سره كند. چون لشكريان به قطع نخيل و ساختن پل مشغول شدند، شيخ ثامر خان بى چاره ماند و علماى فلاحيه را با قرآنهاى مجيد به شفاعت بيرون فرستاد. معتمد الدّوله در جواب گفت شيخ ثامر خان را سه كار بايد كرد:

نخستين آن هنگام كه فرمانگزار فارس بودم منال ديوانى چعب را نداده است آن مال را به من فرستد و [دوم] علينقى خان را با عشيرت محمّد تقى خان بدين سوى گسيل سازد. سه ديگر آنكه با متردّدين و بازرگانان شوشتر و دزفول نيكتر مهر و حفاوت ورزد.

علما باز شدند و شيخ ثامر خان پذيرفتار اين شرايط گشت الا آنكه در فرستادن علينقى خان و اهل محمّد تقى خان طلب مهلتى نمود. معتمد الدّوله فرمود از اين نيز با تو دريغ ندارم، به شرط آنكه دو تن از اعيان مردم خويش به گروگان روانۀ لشكرگاه دارى.

پس دو تن از اكابر چعب را كه يكى فدعم و آن ديگر مريّد نام داشت به گروگان گذاشت و معتمد الدّوله ساز مراجعت نمود و محمّد تقى خان را با كنده و زنجير با خود كوچ همى داد.

در منزل قريبه يك قطعه نشان تمثال پادشاه مرصّع به جواهر مصحوب ميرزا ابراهيم مستوفى برسيد و معتمد الدّوله بدان مفاخرت جسته روانۀ شوشتر گشت و

ص:374

قصۀ شبيخون و فتح ثانى را معروض درگاه سلطانى داشت. ديگرباره يك قبضۀ شمشير و يك رشته حمايل سرخ و سبز امير تومانى با گل مرصّع از حضرت پادشاه در حقّ او مبذول افتاد و آقا اسمعيل پيشخدمت خاصه سلام، بدو آورد. معتمد الدّوله بدان شكرگزارى جشنى بزرگ كرد و 450 دست خلعت از خويش به اعيان لشكرى و رعيّت فرستاد.

و هم در اين وقت محبعلى خان ماكوئى با 6 عرادۀ توپ و فوج قديم خوى و دو فوج قراچه داغ و فوج قهرمانيه و فوج خلج ساوه و فوج زرند بيات و سوارۀ بروجرد و كرمانشاهان برحسب امر شاهنشاه غازى به نزديك معتمد الدّوله آمد.

اما چون مدت ميعاد شيخ ثامر خان به پايان رسيد و از فرستادن عشيرت محمّد تقى خان خبرى سمر نگشت جز اينكه آقا عباس برادر كهتر محمّد تقى خان به پاى خويش به نزديك معتمد الدّوله آمد و امان يافت، معتمد الدّوله بدان سر شد كه ديگرباره لشكر به فلاحيه برد. اما شيخ ثامر خان، على نقى خان را گفت كه از اين زياده مرا نيروى حراست شما نيست صواب آن است كه به ديگر جاى تحويل دهيد. علينقى خان از فلاحيه بيرون شد و از قفاى او زنان و فرزندان محمّد تقى خان كوچ داده، به دست آويز قرابتى كه با خليل خان بهمئى داشتند به خانه او شتافتند. خليل خان نيز چون توان اين كار نداشت ايشان را با خويش راه نداد و از آنجا طريق شعاب قلل جبل گرفتند تا در جبال شامخه معقلى بدست كنند، از قضا در اين آمد و شد با لشكر منصور خان دچار شدند و به جمله دستگير آمدند.

چون خبر به معتمد الدوله بردند صفر على خان باجلان را به لشكرگاه منصور خان فرستاد تا ايشان را به شوشتر آورد و ديگر محمد كريم خان از فلاحيه بيرون شده به خانۀ خليل خان بهمئى فرود شد و خليل خان بى توانى كس به نزديك عليرضا خان كه از قبل معتمد الدّوله در قلعه تل جاى داشت فرستاد و او را آگهى داد. عليرضا خان جماعتى را به دستگير نمودن او مأمور نمود و خود نيز از دنبال

ص:375

شتاب گرفت.

از آن سوى محمّد كريم خان تفرّس اين حال كرده از خانۀ خليل خان فرار كرده در عرض راه با عليرضا خان دچار شد از دو جانب جنگ بپيوستند و مردانه بكوشيدند، در ميانه محمّد كريم خان به زخم گلولۀ تفنگ از اسب درافتاد و جان بداد. و از جانب ديگر گروهى از سواران معتمد الدّوله كه براى گرفتن محمّد كريم خان بيرون شدند، ناگاه به محمّد شفيع خان سامانى [- سهونى] بازخوردند، در اراضى ديناران او را گرفته در زنجير كشيدند. علينقى خان از گرفتارى او آگاه شد، از ملا محمّد دينارانى استمداد كرده با گروهى بر سر سواران تاختن آورد و محمد شفيع خان را از ايشان گرفته رها ساخت.

از اين سوى عليرضا خان اين خبر بشنيد كه على نقى خان با ملا محمّد دينارانى، محمّد شفيع خان را رها ساخته اند از قلعه تل بيرون تاخت و بدان جماعت دررسيد و جنگ بپيوست؛ و در اول حمله ايشان را درهم شكست، علينقى خان فرار كرده بر جبلى بلند صعود كرد و ملا محمّد مقتول گشت و بيشتر مردم او و لشكر علينقى خان دستگير گشتند. عليرضا خان گرفتاران را محبوس كرد و سر ملا محمّد را از تن دور كرده به نزديك معتمد الدّوله فرستاد.

در اين وقت معتمد الدّوله فرمود كه شيخ ثامر خان در اداى منال ديوان و فرستادن على نقى خان نقض عهد كرد و گروگان او را زمان نكال برسيد و حكم كرد تا فدعم و مريّد را در بازار شوشتر سر از تن برگيرند و شيخ ثامر خان نيز بر خود نهاده بود كه ايشان را به قتلگاه فرستاده چه از پيش زن و فرزند هردو تن را به بريدن موى و پوشيدن سلب سوگوارى امر كرد. بالجمله مردم شوشتر از حكم معتمد الدّوله آگاه شدند، آقا سيّد حسين شوشترى و ديگر علماى آن بلده به حضرت شتافته به شفاعت زبان باز كردند و ايشان را از موقف هلاك رها دادند. پس بفرمود تا هردو تن را در خانۀ آقا محمّد زمان شوشترى جاى دادند و بى توانى آهنگ چعب فرمود.

ص:376

و اين هنگام نيز از شاهنشاه غازى منشور برسيد كه ما فلاحيه و نواحى آن را از تحت حكومت فرهاد ميرزا و عمّال فارس انتزاع كرديم و علاوه بر اصفهان و لرستان و خوزستان با تو سپرديم. پس ميرزا محسن خان شوشترى را به حكومت شوشتر باز گذاشته روز هشتم رمضان راه فلاحيه برداشت.

شيخ ثامر خان چون اين بدانست نخست در صيانت قلعه و حصانت مكان خاطر گماشت و باز انديشيد كه قلعۀ فلاحيه را آن رصانت نيست كه با چنين سيل بنيان كن پاى دارد و پس اموال و اثقال و زن و فرزند خود را برداشته روى به قلعۀ كوت - شيخ نهاد كه معقلى متين و حصنى به نهايت حصين است.

چون فرار او مكشوف افتاد، معتمد الدّوله، شيخ مسلم را كه حاضر بود فرمود كه به نزد برادر خويش شيخ عبد الرضا شتاب كن و او را از بغداد ملازم ركاب ساز كه حكومت فلاحيه خاص اوست و آقا محمّد زمان شوشترى را روانۀ كوت شيخ ساخت و فرمود شيخ ثامر خان را بگوى كه «اگر هم اكنون به نزديك ما شتابى و منال ديوانى را ادا نمائى همچنان شيخ قبيله و حاكم سلسله خواهى بود». آقا محمّد زمان برفت و بى نيل مرام باز آمد، لاجرم معتمد الدّوله كوچ بر كوچ تا فلاحيه سفر كرد. مردم آن بلده قرآنها حمايل كرده استقبال نمودند، شيخ عبد الرضا نيز از راه برسيد و برحسب وعده حكومت فلاحيه يافت.

و محبعلى خان شجاع الدّولۀ ماكوئى را كه ملازم خدمت او بود از فلاحيه به حكومت بختيارى فرستاد و دو فوج خوى و دو عرادۀ توپ و 1000 تن سوار با او همراهى كرد و مقرّر داشت كه از قبايل بختيارى دو فوج سرباز بساز كند و خراج 5 سالۀ بختيارى را بپردازد و از بزرگان ايشان 100 خانوار به شرط گروگان به سوى دار الخلافه كوچ دهد.

به خواستارى محبعلى خان، كلبعلى خان و جعفر قلى خان از قبايل چهارلنگ و محمّد - مهدى خان و عليرضا خان از قبايل هفت لنگ كه ملازم لشكرگاه معتمد الدّوله بودند با او همراه شدند تا در بعضى امور با ايشان كه بيناى آن اراضى اند

ص:377

شورى كند و محبعلى خان راه بختيارى برگرفت.

اما شيخ ثامر خان گمان داشت كه به سبب حدّت گرما و سورت تابستان، معتمد الدّوله را در آن اراضى تاب اقامت نخواهد ماند و پس از مراجعت او بر فلاحيه تاختن خواهد كرد. چون مدّتى از روزگار گذشت و استوارى قدم او را بديد هم در كوت شيخ تاب درنگ نياورد و از آنجا به كويت كه اراضى حجاز است گريخت و مختفى زيست.

در اين وقت شيخ عبد الرضا كه سالها به اميد حكومت فلاحيه مى زيست بى داعى از فلاحيه فرار كرد و برادرش شيخ مسلم نيز از لشكرگاه گريخته بدو پيوست و همچنان فدعم و مريّد كه سپرده ميرزا محسن خان بودند از شوشتر بگريختند، چون حيوانات وحش از چپ و راست پراكنده شدند. لاجرم معتمد الدوله حكومت فلاحيه را علاوه بر فرمانگزارى خوزستان به مولى فرج اللّه مفوض داشت و محمّره را كه به فتنۀ بصريان خراب بود حكم به تعمير و آبادانى كرد و حاجى محمّد على حمصى را به سفارت بصره نزد متسلم فرستاده پيام داد كه يا محمّره به دست شما آباد خواهد گشت يا بصره چون محمّره خراب مى شود و على پاشا وزير بغداد را نيز از اين گونه پيامى كرد و از كارداران دولت خواستار آمد كه به اراضى روم تاختن كند و كيفر خرابى محمّره را بازجويد.

امناى دولت ايران چون به توسط وزراى دول خارجه انگليس و روس ساز مصالحت و مسالمت با روم داشتند اجازت نكردند، لاجرم معتمد الدّوله از چعب به شوشتر و از آنجا به دزفول سفر كرد و محمّد تقى خان را مغلولا با 59 عرادۀ توپ و دو خمپاره و يك قنفذ و بسيار اسبان تازى به مصحوب فوج ميرزا محمّد خان كلبادى روانۀ درگاه شاهنشاه غازى داشت و حكومت دزفول را به حاجى ملا احمد كرمانشاهانى بازگذاشت و احمد خان پسر حسن خان والى فيلى را رخصت پشت كوه فيلى داد و محمّد حسين خان خرقانى را تشريف حكومت لرستان كرد و مولى فرج اللّه با گروهى لايق جنگ مأمور شد كه يك چند از زمان در چعب متوقّف باشد كه مبادا شيخ ثامر خان ساز مراجعه

ص:378

فلاحيه كند.

حركت محبعلى خان شجاع الدّوله ماكوئى به طرف كرمانشاهان

در اين وقت محبعلى خان [پس از فراغت] از امور بختيارى نزديك معتمد الدّوله آمد و حساب خراج بختيارى را با او باز نمود و از وى سجلى براى سند خويش گرفته روانۀ دار الخلافه داشت و هم لشكرى از قبايل بختيارى بساز كرده بود به عرض رسانيد.

و چون از طرف ديگر به كارداران ايران مكشوف افتاده بود كه عبد الحسين خان جوانشير حاكم كرمانشاهان در نظم آن ممالك قوّتى به كمال ندارد و از كمال ضعف حليف و هم سوگند خوانين كرمانشاهان شده، از دار الخلافه منشورى به معتمد الدّوله آمد كه در امور كرمانشاهان فحصى كند و كار آن مملكت را منظم دارد. لاجرم معتمد الدوله، محبعلى خان را با لشكرى ساخته روانۀ كرمانشاهان داشت.

عبد الحسين خان چون اين بشنيد، بيم كرد كه مبادا محب على خان طمع در حكومت كرمانشاه دربندد و در امور او خللى اندازد، لاجرم در موافقت و مواضعت با خوانين كرمانشاهان يك جهت شد و نخستين به قلعۀ زنجير رفته محمّد ولى خان گوران و جمعى ديگر از بزرگان قبايل را حاضر كرده و در دفع محب على خان پيمان كردند و از آنجا باز كرمانشاهان شد. در اين وقت مكتوب محبعلى خان بدو رسيد كه اينك من براى نظم اين مملكت رسيده ام. عبد الحسين خان در جواب نوشت كه مردم اين شهر به فرمان تو نخواهند شد و اگر پند نگيرى و از اينجا مراجعت نكنى دور نباشد كه گناه كردۀ دولت شوند. از قضا در اين وقت از دار الخلافه منشورى به محب على خان مى آوردند بدين شرح كه:

معتمد الدّوله مأمور داشتن تو را به كرمانشاهان معروض داشت و مقبول كارداران دولت گشت، همانا بى درنگ قاتلان حاجى خان را دستگير كن و از تدمير ايشان دست باز مدار و اگر كسى از مردم آن مملكت به مدد ايشان برخيزد خون او بريز.

و اين منشور به دست عبد الحسين خان افتاد و او برداشته ديگرباره

ص:379

به قلعۀ زنجير رفت و مردم را انجمن كرده از اين حكم هراسناك ساخت و از آنجا خطى به محب على خان نوشت كه بى درنگ آهنگ مراجعت كن و اگرنه عرضه هلاك و دمار خواهى شد.

محب على خان چون اين بدانست لشكر خود را ساخته جنگ نمود و آهنگ عبد الحسين خان كرد. مردم آن اراضى چون از جنبش لشكر و توپخانه آگهى يافتند قوّت درنگ نياورده هر گروه طريق طرفى گرفت و عبد الحسين خان لابد به شهر كرمانشاهان كوچ داده، و ديگرباره به بزرگان قبايل شرحى رقم كرد كه من از درون شهر لشكرى ساخته مى كنم و شما از بيرون نيز انجمنى كنيد تا به اتّفاق شبيخونى بر اين لشكر بريم و پراكنده سازيم. اين خط به دست محبعلى خان افتاد و با مسرعى سپرده روانۀ دار الخلافه داشت. كارداران دولت چون اين بديدند مثالى به محب على خان فرستادند كه عبد الحسين خان معزول است او را به سوى دار الخلافه گسيل ساز و خود حاكم كرمانشاهان باش. ناچار عبد الحسين خان سفر دار الخلافه كرد. شاهنشاه غازى او را عتاب كرد كه:

حسب و نسب تو را دانسته ام و همى دانم كه خويشتن را مقهور محب على خان نتوانستى ديد و اغواى مردم كرمانشاهان از اين روى كردى اما ندانستى كه اين چنين غوغا نام دولت را همى پست كند؟

پس عوانان را بفرمود تا او را لختى با چوب ادب كردند. از پس آن محب على خان به حكومت كرمانشاهان پرداخت و محمّد ولى خان گوران به دست مصطفى قلى خان كه از اقوام او بود مقتول گشت و ديگر قاتلين حاجى خان را نيز محب على خان مأخوذ و روانه طهران داشت.

و بعد از اين وقايع چون معروض افتاد كه عبد اللّه پاشا از شهر زور آهنگ كردستان نموده، محبعلى خان مأمور به دفع او گشت و با 15000 لشكر از سرباز و قبايل كرمانشاهان روانه كردستان شد. عبد اللّه پاشا چون آگهى يافت مراجعت نمود و محب على خان نيز باز شده در حكومت كرمانشاهان استقرار يافت،

ص:380

آن گاه از دزفول به خرم آباد فيلى و چمن الشتر سفر كرده آن مملكت را به نظم ساخت و از طريق بروجرد كه در تحت فرمان سلطان مراد ميرزا بود روانه اصفهان گشت، بيست و دوم شهر رجب به اصفهان درآمد.

و هم در اين سال در ميان دولت ايران و انگليس شرايط امور تجارت به صواب ديد كارپردازان تفصيل يافت و بدين شرح عهدنامه كردند و خاتم برنهادند.

صورت عهدنامه تجارت كه فيمابين دولتين بهيّتين ايران و انگليس سمت انعقاد يافت

چون به يمن الطاف خداوند يگانه جلت نعمائه و عظمت آلائه از روزى كه عهد دوستى و الفت ما بين دو دولت ذى شوكت ايران و انگليس مرتب و ممهد گشته، روزبه روز سلاطين نامدار و خسروان معدلت شعار دو دولت ابد آيت واحدا بعد واحد همگى اصول و فصول آن را ملحوظ و مرعى داشته، متعلقان مملكتين را از فوايد آن ممتع و محظوظ فرموده اند، مگر عهدنامۀ تجارت كه در ديباچه عهدنامه سال 1229 ه. اولياى دولتين علّيّتين وعدۀ انعقاد آن كرده اند و تا اكنون به بعضى از جهات در عهدۀ تراخى باقى مانده، لهذا براى تكميل جميع شروط معاهدۀ ميمونه، در اين سال فرخنده فال، اعليحضرت قضا شوكت، قدر قدرت، فلك رتبت، گردون حشمت، خسرو اعظم، خديو جم، خدم غوث الاسلام و المسلمين عود الملة و الدّين شاهنشاه ممالك فسيح المسالك ايران، خلّد اللّه ملكه و سلطانه جناب جلالت و نبالت همراه عزّت و فخامت اكتناه امير الامراء - العظام، زبدة الكبراء الفخام، مقرب الخاقان، حاجى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه را به وكالت مطلقه سرافراز فرمودند؛ و اعليحضرت كيوان رفعت، خورشيد رايت، شهريار عادل كامكار، خسرو باذل، شاهنشاه ممالك انگلستان و هندوستان ابد اللّه شوكته و دولته، جناب جلالتمآب، نبالت نصاب مجدت و درايت انتساب، عمدة السفراء لمسيحيه، زبدة الكبراء العيسويه، سرجان

ص:381

مكنيل وزير مختار را به وكالت كليه مفتخر فرمودند و وكيلان مشار اليهما عهدنامۀ تجارت را در ضمن اين دو فصل منعقد و به ذيل عهدنامۀ اصلى ملحق فرمودند كه بعون اللّه تعالى بين الدّولتين همواره منظور شود و متعلقان طرفين را فوايد آن عايد گردد.

فصل اول: تجّار دولتين علّيّتين بالسّويه مأذون و مرخص اند كه هرگونه امتعه و اقمشه خود را به مملكت يكديگر نقل نمايند و در هر بلدى از بلاد كه بخواهند مبايعه يا معاوضه نمايند و از متاعى كه مى آورند و مى برند در حين ورود يك مرتبه به طريقى كه از تجّار دولت هاى كاملة الوداد فرنگ گمرك و مال التّجاره گرفته مى شود از تجّار تبعه طرفين مطالبه خواهد شد و در زمان خروج يك مرتبه و ديگر به هيچ اسم و رسم از تجّار دولتين در مملكت هاى جانبين چيزى مطالبه نخواهد شد و تجّار و متعلقان و منتسبان طرفين در ولايات دولتين به نهجى كه به تبعۀ دولت هاى كاملة - الاتّحاد فرنگ از هرگونه رعايت و حمايت و احترام مخصوصه آنها به هر باب خواهند كرد.

فصل دوم: چون براى پرستارى تجّار جانبين لازم است كه از هر دولت وكيل التّجاره به اماكن مشخصه تعيين شود، لهذا قرارداد شد كه دو نفرى وكيل التّجاره از جانب دولت بهيّۀ انگليس در دار الخلافۀ طهران و دار السلطنه تبريز اقامت داشته باشند، فقط مشروط بر اينكه همان كه در دار السلطنۀ تبريز مقيم خواهد شد بالانفراد به خصايص جنرال قونسولى سرافراز باشد لاغير. و چون سالهاست كه باليوزى از دولت بهيّه انگليس در بندر بوشهر متوقّف است، دولت عليه ايران اذن مى دهند كه باليوز مزبور كماكان در آنجا اقامت نمايد و كذلك دو نفر وكيل التّجاره از جانب دولت عليه ايران در دار الخلافه لندن و در بندر مباركه بمبئى سكنى نمايند به همان مراتب و امتيازات كه وكيل التّجارۀ دولت بهيّۀ انگليس در مملكت ايران صأنها اللّه تعالى عن الحدثان خواهد بود.

ص:382

اين عهدنامۀ تجارت [را] ما كه وكلاى مختار دولتين هستيم در دار الخلافۀ طهران به تاريخ دوازدهم شهر رمضان المبارك سنۀ 1257 هجرى مطابق بيست و هشتم اكتبر سنه 1841 عيسوى به خط و مهر خود مرقوم و مختوم نموديم.

و هم در اين سال ايلچى مخصوص ميرزا جعفر خان مشير الدوله كه در اسلامبول اقامت داشت به اجازت كارداران دولت علّيّه ايران با دولت بلجيق [- بلژيك] كه در جاى خود مسطور است طريق مودّت بازداشت و عهدنامه [اى] در ميان دولتين ايران و بلجيق نگارش يافت بدين شرح:

صورت عهدنامۀ منعقده فيمابين دولت عليه ايران و دولت بهيّۀ بلجيق كه در اسلامبول استقرار يافته است

حمدا لمن طهرت فى الكون حكمته به تأسيس العهود و بدت فى العالم مشيّته به تمهيد العقود.

بر خردمندان تيزهوش و تيزهوشان سخن نيوش، پوشيده نيست كه جناب رب العباد انتظام امور معاش و معاد [عباد] را به قبضه ارادت و اختيار سلاطين با عدل و داد داد [تا] كافۀ برايا در تحصيل مآل و انجاح مطالب و اسعاف مآرب، طريق مهربانى و وداد سپرند و پيرامون تقاعد و خلاف حساب نگردند.

تبيين اين مقال آنكه اعليحضرت كيوان رفعت، مشترى سيرت، بهرام سطوت، خورشيد شوكت، ناهيد بهجت، عطارد فطنت، قمر طلعت، مالك ممالك [محروسۀ] ايران، وارث تاج و تخت سلاطين كيان، ظلّ اللّه فى الارضين، كهف الاسلام و المسلمين محمّد شاه قاجار خلّد اللّه ايام سلطنة الى آخر الدوران و اعليحضرت فلك رفعت، قضا آيت، قدر رتبت، پادشاه تمامى ممالك بلجيق، لئوپولد ادام اللّه ايّام سلطنة الى آخر الزمان، هردو على السّويه چون مناسب ديدند كه به جهت تأسيس قواعد دوستى و

ص:383

محبّت و تمهيد مراسم مهادنت و مودّت و ترفيۀ حال رعيّت و گشايش ابواب منافع تجارت بر روى رعايا و برايا، ما بين دولتين علّيّتين معاهدۀ دوستى و تجارت منعقد و برقرار شود؛ لهذا دولت علّيّۀ ايران عاليجاه مقرب الخاقان ميرزا جعفر خان مهندس باشى عساكر منصور [ه]، و ايلچى مخصوص دولت علّيّۀ عثمانيه صاحب نشان صورت همايون و نشان شير و خورشيد سرتيپى و صاحب دو حمايل افتخار سرخ و سبز و نشان افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه را از قرار دستخط اعليحضرت همايون و امضاى جناب جلالتمآب اجل افخم حاجى ميرزا آقاسى سلّمه اللّه تعالى در اين خصوص وكيل و مختار نموده؛ و اعليحضرت پادشاه بلجيق از قرار دستخط همايون و امضانامۀ جداگانه جناب برون فرانسو داجان وزير بحر و وزير مختار دولت بهيۀ بلجيق مقيم اسلامبول و صاحب منصب و نشان اعليحضرت پادشاه تمام مملكت بلجيق و صاحب نشان [درجه اول] آبرو و عزّت دولت فخيمۀ فرانسه و صاحب نشان درجه اول افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه را در اين باب مأذون و مختار ساخته، لهذا مأمورين مذكورين بعد از تبديل اختيارنامۀ طرفين قرار معاهده را در ضمن هفت ماده به نهج آتيه دادند.

مادۀ اول: فيما بعد مابين دولت علّيّه ايران و دولت بهيّه بلجيق و تبعه ايشان اساس دوستى مؤبّد و برقرار باشد.

مادۀ دوم: تبعۀ دولتين فخيمتين آمنا و سالما به مملكت يكديگر تردّد و گشت و گذار نمايند و هركدام خواهند با كرايه براى امر تجارت و نشيمن خود منزل و حجره و انبار اجاره كنند، مأذون باشند. و از طرف مباشرين ديوان ممانعت نشود و در حق آحاد رعيّت دولتين علّيّتين رعايت عزّت و حرمت ملحوظ شود، از اجحاف و ستم محفوظ و مصون باشند و اگر يكى از دولتين بهيّتين با دولت ديگر جنگ و محاربه داشته باشد اصلا به دوستى اين دو دولت خلل نخواهد رسيد.

مادۀ سيم: اشخاصى كه از تبعه دولتين بهيّتين به عنوان تجارت يا سياحت به ممالك

ص:384

يكديگر مى روند يا توقّف مى نمايند در حقّ آنها لازمه احترام مرعى مى شود، و از عوارض و تقسيم معاف باشند و در وقت دخول و خروج به تجّار دولت بلجيق از امتعۀ تبعۀ دولتين بهيّتين در يكجا از صد و پنج كمرك زياده مطالبه نشود و از امتعۀ تجّار دولت علّيّۀ ايران مثل تبعۀ دولتين متحابتين فرانسه و انگليس موافق تعرفه رفتار گردد.

مادۀ چهارم: از تبعۀ دولت [بهيّه] بلجيق اگر به طريق سياحت يا تجارت به ممالك دولت علّيّه ايران تردّد نمايند براى امنيت و سلامتى آنها از طرف دولت علّيّۀ ايران احكام و مناشير عبور مرحمت شود كه كسى مزاحم و مانع آنها نشود و حمايت از آنها بنمايند.

مادۀ پنجم: دولت علّيّۀ ايران مأذون نمايند كه دو نفر رئيس تجّار از دولت بلجيق در تبريز و در دار الخلافه طهران مقيم شوند كه به امور تبعۀ خود وارسى كنند و همچنين اگر امناى دولت علّيّه ايران بخواهند در شهرهاى بروكسل و آنورس مملكت بلجيقا رئيس تجّار بگذارند مأذون خواهند بود.

مادۀ ششم: اگر مابين تبعۀ جانبين از بابت معامله نزاع و دعوائى شود به استحضار رئيس تجّار يا ترجمان آن دولت موافق شريعت و عادت مملكت قطع و فصل آن دعوا شود و در صورتى كه يكى از تبعۀ دولتين مفلس و ورشكسته شود، بعد از تشخيص و تحقيق اموال و اسباب او را فيمابين ارباب غرما بالسويه تقسيم نمايند و همچنين در وقت وفات يكى از تبعۀ طرفين اموال و متروكات او به رئيس تجّار آن دولت تسليم شود.

مادۀ هفتم: انشاء اللّه اين عهدنامه دوستى [و] تجارت ابد الدهر با كمال صداقت و دقّت از طرفين ملحوظ و مرعى خواهد شد، به هيچ وجه خلل و نقصانى به اجزاى اين راه نخواهد يافت.

اين عهدنامۀ دوستى تجارت [به سياق واحد] در دو نسخه تحرير و املا شده، از جانب وكلاى طرفين ممضى و مختوم گشته و مبادله گرديد.

[انشاء اللّه تعالى نسخه مزبوره از طرفين دولتين بهيّتين تصديق گشته و در مدّت چهار ماه يا كمتر اين تصديق نامه ها به اسلامبول آمده بين المأمورين از سر نو مبادله گردد] در روز چهارشنبۀ بيست و دوم جمادى الاول سنۀ 1257 ه ق [/ 14 ژوئيه 1841 م. در دار الخلافه اسلامبول سمت انجام پذيرفت].

بالجمله بعد از انجام امر ميرزا جعفر خان مشير الدوله صورت عهدنامه را

ص:385

انفاذ دار الخلافه طهران داشت [و] حاجى ميرزا آقاسى بپذيرفت و خاتم برنهاد و ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه نيز مهر خويش بر زد. از پس آن كارداران دولت بلجيقا در اخذ گمرك مال التّجاره تغييرى روا داشتند و اين شرطنامه را جداگانه نگاشتند كه عمال دولتين كار از اين گونه كنند.

شرطنامۀ دولت بلجيق كه تميمۀ عهدنامه دولتين ايران و بلجيق شده

اشاره

نظر به اظهار جناب وزير بحر و ملاحظۀ كتاب تعريف به سبب تغيير فقرۀ آخر مادۀ سيم عهدنامه مباركه كه متعلّق به گمرك تبعۀ دولت علّيّۀ ايران و دولت بهيۀ بلجيقاست، نظام گمرك دولت بلجيقا مغشوش و پريشان مى شد، لهذا مأمورين طرفين محض ملاحظه صلاح دولتين علّيّتين قرار فقره مزبور را به اين نحو دادند كه تبعۀ دولتين گمرك را وقت ورود و خروج به مملكت يكديگر مانند شرط اول عهدنامۀ تجارتى دولت بهيّه انگليس كه اين اوقات ما بين دولت علّيّۀ ايران و دولت مشار اليها منعقد شده است كارسازى نمايند.

اين شرط نامه جداگانه انشاء اللّه بعد از تصديق و امضاى امناى دولتين ذيشوكتين در مدّت چهارماه يا كمتر در اسلامبول مبادله خواهد شد و همان قدر قوّت و قدرت خواهد داشت كه گويا در عهدنامه مباركه در بيست و يكم جمادى الاولى منعقد گشته است، لفظا به لفظ مندرج شده.

به تاريخ پانزدهم شهر ذيحجة الحرام سنه 1257 ه [/ 18 ژانويه 1842 م] در اسلامبول قلمى و مبادله گرديد.

وفيات

هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه غازى، قهرمان ميرزا كه حكومت آذربايجان داشت در بلدۀ تبريز روز چهارشنبه بيست و دوم ذيقعده به درود جهان فانى كرد و جسد او را به دار الامان قم حمل داده، در بقعۀ مطهرۀ حضرت معصومه با خاك سپردند.

و هم در اين سال محمّد خان زنگنه امير نظام عساكر آذربايجان در نيمۀ رمضان المبارك به سراى جاودانى تحويل داد.

ص:386

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109