ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

ديباچه

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه الاحد الواحد المتقدّس من كلّ ضدّ و ندّ، خالق الاشباح، فالق الاصباح، خضّ من عباده من شاء، بعوارف الالاء، و النّعماء و الصّلوة و السّلام على مرآت صفاته، و اشرف مخلوقاته و مظهر اسمائه و مظهر آياته، محمّد سيّد الثّقلين، و سند الخافقين و على صهره و وزيره و ظهره و ظهيره، امام المشارق و المغارب ابى الحسنين علّى بن ابيطالب عليه السّلام، و على الائمة الهداة المعصومين من آل طه و يس، و الّذين هم مصابيح الرّحمن و مفاتيح الايمان.

و بعد بندۀ درگاه يزدانى، و چاكر حضرت سلطانى، محمد تقى سپهر مستوفى چنين مى نگارد كه چون قدرت كاملۀ جهان آفرين به آبادانى ايران زمين تعلّق گرفت، شهريار جوان جوانبخت، وارث تاج و تخت، شبل ضرغام و غا، و بل غمام سخا، فروغ آفتاب سلطنت، برهان كتاب ميمنت، قدرت دست كبريائى، قوّت قلب پادشاهى، حجّت جود وجودت، آيت جلالت و جلادت، مفتاح مواهب، مصباح غياهب، شاه شيران نبرد آزماى، شير شاهان جهانگشاى، خلاصۀ سلاطين

ص:2

نامدار، سلالۀ صناديد قاجار، صدر السّلاطين، بدر الخواقين، المجاهد فى مناهج الدّين، ناصر الاسلام و المسلمين، ظلّ - اللّه فى الارضين، السّلطان ناصر الدين شاه قاجار لازالت رايات نصرته مرتفعه و سحاب كتائب اعداه منقشعه(1)، زينت تاج و گاه، و صاحب گنج و سپاه گشت و كار ملك و ملّت

را به نظام كرد.

و از آنجا كه از جزوى و كلّى هيچ امرى از امور، خود را معاف نمى دارد و از پيشگاه ذرّه تا بارگاه مهر انور و ازدبيب ذرّ(2) تا جنبش غضنفر را به نفس نفيس استقرار و استكشاف مى فرمايند، هم اين بنده را فرمود كه غرض از تحرير ناسخ التّواريخ آن است كه كتابى در فنّ تاريخ نگاشته آيد كه تاكنون در هيچ دولتى نظير آن نتوان يافت؛ و اگرنه كتب تواريخ بسيار است و سلاطين سلف نيز بسيار كس از مورّخين را گماشته اند و فراوان كتابها نگاشته اند؛ اما در هيچ يك تحقيقى به سزا نرفته و از در اجتهاد تلفيقى نشده.

همانا بيشتر از مورّخين كتابى از كتب متقدّمين را اخذ نموده و در برابر نهاده، آن گاه به كردار كاتبى، داستانى را نقل كرده اند و به حضرت ملوك آورده اند. و سلاطين پيشين و وزراى پيشين زمان، بدين معنى از كمال مناعت غورى نفرموده به ذكر نامى قناعت كرده اند.

همانا كتاب اوّل ناسخ التّواريخ را بدان قانون مرتّب داشتى كه از آن استيفاى تواريخ ربع مسكون و دنياى جديد توان كرد و از جغرافيا بهرۀ تمام توان يافت و مذاهب مردم جهان را توان دانست و بسيار از معضلات حكمت را در ذيل قصّۀ حكما فهم توان كرد، و از احوال جاهليّين و اقوال و اشعار ايشان فايدۀ علم ادب توان برداشت و مانند اين فوايد، در آن كتاب فراوان است. اكنون روا نباشد با عقيدت و صداقت صافى كه در هيچ زحمت و خدمت از تعب و طلب

ص:3


1- (1)كتائب جمع كتيبه، بمعنى لشكر مجهز است، و انقشاع بمعنى پراكنده شدن: يعنى ابرهاى باران خيز لشكر دشمنش پراكنده باد.
2- (2) ذر بمعنى مورچه است و دبيب جنبش و حركت حشرات را گويند.

ننشسته [اى] امروز از تحرير كتاب دوم ناسخ التّواريخ خود را معاف دارى.

هم اكنون در تلفيق و تنميق كتاب دوم استوار باش و كتاب اوّل را به دار الطباعه فرست كه برحسب فرمان به زينت طبع محلّى گردد. تا عاقل و باقل(1) و عارف و عامى را دسترس باشد و فايدۀ آن منتشر گردد. و اگرچه واردات حال سلاطين قاجار را با تواريخ سلاطين روى زمين در جاى خود نگار خواهى داد، هم روا باشد كه مختصر نگارشى از مآثر ايشان در صدر كتاب رقم كنى و خاتمه را به تفصيل اين اجمال موشّح سازى تا صدر و عجز و مبدأ و منتهى به خير باشد، آغاز و انجام به فال نيك درآيد.

چون آن كلمات به نهايت شد زمين ادب ببوسيدم و به قدم قبول تلقى نمودم و عرض كردم كه تاكنون در اين حضرت طريق خدمت سپرده ام و عوارف نعمت برده ام، بحمد اللّه پادشاه جهان كه دولتش جاويد باد، خود از كليّات تواريخ جهان آگاهند و مقدار هريك از مورّخين و اندازۀ كتب هريك از ايشان را نيكو دانند، انشاء اللّه به بخت شاهنشاه عالم نيز كتاب ثانى را چنان پرداخته كنم كه دوست و دشمن گواهى دهند كه از صدر اسلام تاكنون در هيچ دولتى از دول جهانيان، كتابى بدين سياقت و ذلاقت تحرير نشده كه جامع جميع حوادث حدثان و حاوى تمام وقايع جهان باشد و با اين خدمت و زحمت كه ثمرش سرمد و اثرش مؤبّد است، اگر از كرم پادشاه قدردان به حصول تمنّى و وصول منى اميدوار باشم تعبّد نباشد. اللّهم وفقنى بالا تمام بالنّبى و آله الكرام.

ص:4


1- (1) باقل نام مردى است كه در عرب بكند زبانى سمر شده است فيروزآبادى گويد آهويى به يازده درهم بخريد، هنگاميكه پرسيدند آهو را بچند خريده اى ؟ زبانش همراهى نكرد، ناچار باعجله ده انگشتانش را باز كرده و زبانرا هم از دهان خارج ساخت يعنى بيازده درهم خريده ام ؟ در اين ضمن آهو بگريخت.

مقدمه مؤلف

در سبب تصدير قصّۀ سلاطين قاجار بر معاصرين ايشان و مقدّم داشتن ذكر آن جماعت از جاى خود در كتاب ناسخ التّواريخ

مكشوف باد كه نگارندۀ اين كتاب مبارك ظهور سلسلۀ قاجار و ذكر سلاطين نامدار آن قبيلۀ جلادت آثار را در ذيل كتاب ثانى به تاريخ وقت خواهد نگاشت و هريك از اين پادشاهان را با معاصرين ايشان كه در تمامت روى زمين سلطنت كرده اند، به دقّت نظر شرح خواهد داد كه هيچ دقيقه از وقايع روزگار ايشان متروك و مطروح نماند.

همانا در اين مقدمة الكتاب و ديباجة الابواب فال نيك را مختصرى خواهم نگاشت و شرح سلطنت هريك از سلاطين قاجار را بر قانون ايجاز جواز(1) خواهم گذاشت. اگر از طريقتى كه در تلفيق اين كتاب نهاده ام و شريعتى كه در تنميق(2) آن ابواب پيشنهاد كرده ام، به يك سوى رفته باشم، روا باشد كه خوانندگان خرده نگيرند و عذرم پذيرند، زيرا كه انجام اين كتاب بر 500,000 بيت(3) تحرير تعليق يافته و اين نگارنده نيز نه مانندۀ ديگر تاريخ نگاران است كه كتابى از مورّخين پيشين در برابر نهد و بى دقّت نظر استنساخى كند، يا اطنابى به ايجاز مخلّ و موجزى را به اطناب ممل كشد و در معنى به مقدار كاتبى كار كند؛

ص:5


1- (1) جواز بمعنى رخصت و اجازت و دستك راه است.
2- (2) تلفيق بمعنى پيوند دادن جملات و عبارات، و تنميق آراستن و پيراستن آن از حشو و زوائد است.
3- (3) در اصطلاح، هريك سطر كتابت را يك بيت خوانند، و از شعر، دو مصراع كه صدر و عجزهم باشند، بيت خوانده ميشود.

بلكه مرا واجب افتاد كه كلمات كلدى و يونانى و لاتين و انگليس و فرانس و روس و جرمن و ديگر السنۀ ممالك يوروپ را ترجمانى كنم و از عبرى و عربى و تركى همه سخن به پارسى آرم و احاديث و خطب و ارجوزه و اشعار عرب و

استعارات و كنايات اصحاب ادب را به جمله صحيح از سقيم باز دانسته ترقيم سازم، و در احوال حكما و عرفا و دقايق مناظرات ايشان و معظلات و مشكلات مطالب آن جمع را شرح دهم، و مذاهب مختلفۀ مردم جهان را باز نمايم و مكشوف سازم كه مسائل و مستند هر قوم بر چيست و تحقيق هر قبيله در حقيقت مذهب خود بر چه سان است.

لاجرم در هر شطرى بلكه در هر سطرى با تشحيذ ناظر(1) و تشديد خاطر اجتهادى به سزا و جهدى به نهايت بايد. دانايان دانند كه اين كارى سهل و مهمّى اندك نيست؛ بلكه از صدر اسلام تاكنون در هيچ دولتى و مملكتى كس بدين طمع و طلب برنخاسته و انديشۀ اين خدمت و زحمت در ضمير نياورده و اين گونه توانائى در قوّت بازوى خود نديده.

من بنده كه به قوّت بخت شاهنشاه و تربيت داراى كارآگاه، آيت اين مبارزت خواندم و فرس در ميدان مناجزت را ندم، بيم آن كردم كه زندگانى من چندان كفايت نكند كه اين كار به نهايت شود و پيش از آنكه قصّۀ سلاطين قاجار گويم به جهان ديگر پويم، و از دولتى كه پدر بر پدر پروريدۀ نعمتش بوده ام و گوشت و پوست و استخوان به مزرع رأفت و مرحمتش پرورده ام، چندانكه حقوق آن از حقّ پدران بر فرزندان افزون است، هيچ ذكرى نكرده باشم.

پس ايراد اين مختصر كردم و در نزد مردم خردمند اين عذر از من بنده پسنديده باشد. اگر انشاء اللّه در ظلّ دولت شاهنشاه جم خدم و ذيل عاطفت سلطان افخم و خاقان اعظم، زمان يافتم و از زمانه روزى چند، روى برنتافتم، اين مختصر را در جاى خود به شرحى شايسته معتبر خواهم داشت.

ص:6


1- (1) تشحيذ بمعنى تيز كردن، و ناظر، مردمك ديده را گويند.

در بيان نسبت سلسلۀ قاجار و ابتداى ظهور آن قبايل جلادت شعار و شرح اين كه چگونه اين نام مبارك بر ايشان افتاد

چون 653 سال قمرى از هجرت [نبوى/ 1255 م] برگذشت، هلاكو خان به فرمان منگوقاآن بن تولى بن چنگيز خان سلطنت ايران يافت و آن گاه كه سفر عراق عرب و قلع و قمع خلفاى بنى عباس را تصميم عزم داد، از قبل منگوقاآن فرمان رفت كه از هر 10 خانوار مغول 2 خانوار بيرون شده از بهر حراست و حفظ حدود و ثغور از كنار تركستان تا كرانۀ مصر و شام نشيمن كنند. مأمورين 100,000 خانوار به شمار شدند و در آن اراضى جاى كردند. سر تاق نويان(1) ابن سابانويان بن جلاير بن نيرون، يك تن از نوئيان درگاه و سرهنگان سپاه هلاكو خان بود و در حضرت او كوچ مى داد.

چون تاريخ هجرت به سال 663 ق/ 1265 م پيوست هلاكو خان از جهان رخت بربست و فرزندش آباقا خان به جاى او نشست، سرتاق نويان را مورد رأفت و عاطفت ساخته منصب اتابكى فرزندش ارغون خان را بدو گذاشت و از لب رود جيحون تا قزل آقاج(2) مغان به حكومت او باز داد. آباقا خان نيز بعد از 17 سال پادشاهى روزگارش تباهى گرفت. از پس او تكودار خان برادرش 2 سال و ارغون خان فرزندش 7 سال و كيخاتو خان برادر ديگرش 3 سال و بايدو خان 8 ماه به نوبت سلطنت كردند

ص:7


1- (1) نويان و نوبين بلغت تركى شاهزاده و سپهسالار بزرك را گويند، و آتا بمعنى پدر، و تربيت كننده است، و أتابك و اتابيك بكسر باء موحده مربى اولاد سلاطين.
2- (2) آقاج بمعنى درخت است، و قزل يعنى سرخ، و قزل آقاج بمعنى درخت سرخ است كه براى نامگذارى انتخاب شده است، و همچنين آباقا و آباغا در تركى بمعنى عم است و نام پسر هلاكوخان هم بوده است.

و در سال 694 هجرى/ 1295 م غازان خان بن ارغون خان در چاربالش پادشاهى جاى كرد و اين هنگام سرتاق نويان نيز از جهان برفته بود و پسرش قاجار نويان كه نسب قبيلۀ قاجار بدو پيوسته مى شود، كمال رشد و بلوغ داشت.

غازان خان حقوق اتابك پدر را منظور نظر داشته، قاجار نويان را به جاى سرتاق نويان مورد الطاف و اشفاق داشت و آنچه در حوزۀ اقتدار سرتاق بود بدو باز گذاشت. و از قاجار نويان فرزندان بسيار باديد آمد و اولاد و عشيرت او فزونى گرفت و آن جماعت را به نام جدّ و پدر «قاجار» همى ناميدند. و قانون تركان از پيشين زمان بر اين بود كه چون طايفه [اى] به جلالت و جلادت مأمور شدندى بسيار از مردمان، خود را بدان طايفه ملحق ساخته به نام ايشان معروف مى گشتند، چنانكه در اولاد اغوز خان و سلسلۀ مغول و تاتار اين قصّه مرقوم افتاد.

بالجمله قبيلۀ قاجار عدّتى و شوكتى حاصل كردند و به جلادت و شجاعت معروف شدند. و چون سلطنت اولاد چنگيز خان را در ايران فتورى پديد آمد و حكومت سلطان ابو سعيد بن اولجايتو سلطان در سنۀ 736 هجرى/ 1336 م. به كران رفت، سلسلۀ قاجار نيز به تفاريق، به اقتضاى خويشاوندى و ايليّت به قبايلى كه در حدود شام نشيمن داشتند پيوستند و آن اراضى را از بهر خود وطن دانستند.

و چون امير تيمور گوركان در سال دوازدهم پادشاهى خود كه 803 سال از هجرت نبوى/ 1401 م. شده بود، سفر مصر و دمشق كرد، فرمان داد كه جماعت مغول از حدود شام كه اراضى بيگانه است كوچ داده به ايران آيند و از ايران به تركستان كه وطن اصلى ايشان است نشيمن جويند. لاجرم آن جماعت بار بسته به حدود ايران و ايران زمين آمدند و بيشتر راه تركستان پيش گرفتند و گروهى خاصّه مردم قاجار در آذربايجان و حدود گنجه و ايروان رحل اقامت افكندند.

ص:8

و چون دولت گوركانيه ضعيف شد، حسن بيگ بن على بن عثمان كه نخستين سلاطين آق قوينلو مى باشد و نسب به قاجار مى رساند در سال 871 هجرى/ 1467 م. نوبت سلطنت گرفت و 43 سال پادشاهى در خاندان او بماند.

چنانكه نام هريك از اين مردم كه ياد كرديم قصّۀ ايشان را در جاى خود به شرح خواهيم راند.

مع القصّه چون 995 سال از هجرت/ 1587 م. برفت و شاه عباس ماضى بر تخت ملكى جاى ساخت، فرمان داد كه قبيلۀ قاجار را از گنجه و ايروان كوچ دادند و ابطال

رجال ايشان را كه به شجاعت و جلالت از ديگران بر زيادت بودند، بفرمود در اراضى استرآباد در قلعۀ مبارك آباد كه در كنار گرگان و از مستحدثاث پادشاه ايران بود جاى كنند. و ايشان در مبارك آباد جمعى كه بر سوى فراز قلعه مقام گرفتند، ملقّب به قاجار «يخارى باش» شدند و آن گروه كه بر فرود قلعه بودند «اشاق باش» نام يافتند. اما نيمۀ ديگر را بفرمود تا در مروشاهيجان منزل نمايند.

و مراد شاه عباس از اين حكومت آن بود كه نواحى استرآباد و مازندران از تاخت و تاز تركمانان محفوظ ماند و اراضى خراسان از زحمت قبايل اوزبك [محفوظ] و محروس باشد و نيز در ضمير داشت كه از شريعت سلطنت برنيايد كه مردم قاجار با آن شجاعت و جلادتى كه ايشان راست در يك جاى انجمن باشند، لاجرم ايشان را متفرّق و متشتّت ساخت.

همانا قبيلۀ قاجار با اينكه از جميع قبايل ايران به عدد و شمار كمتر بودند در كار مبارزت و مناجزت فزونى داشتند، چندان كه بدين عدد قليل بر تماميت ايران غلبه جستند و سلطنت يافتند. شنيده شد كه وقتى يك تن از مردان قاجار سفر بغداد كرد، در هنگام عبور از جسر با يك تن مرد عثمانلو كه از غلامان پاشا بود باهم به خصومت دچار

ص:9

شدند و كار ايشان از مناقشه و مفاحشه به مكافحت و مناطحت انجاميد(1)؛ بالجمله يكديگر را با سنگ و مشت همى كوفتند و از اين سوى بدان سوى همى كشيدند تا هردو تن به ميان دجله درافتادند و در آب فرود شدند.

مردم كه از دور و نزديك نگران بودند غوغا برداشتند و غوّاصان را همى خواندند، باشد كه آنان را از آن غرقاب نجات دهند. ناگاه جنبش آب جسد ايشان را بر آب آورد و سر عثمانلو در چنگ مرد قاجار بود، همانا در زير آب بيم غرق و بلا نداشت، خنجر خويش برآورد و سر او را از بدن دور كرد.

و نيز مسموع افتاد كه يك تن از مردان قاجار كه به شتاب تمام از اصفهان آهنگ مازندران داشت، آن گاه كه از قم و پل دلاك بگذشت و به شعب كوه و چشمۀ صيدى برسيد بر سر آن چشمه فرود آمد و اسب خويش ببست و يك تنه بنشست تا ناهار بشكند. در اين وقت 200 تن از سواران افغان كه از دار الخلافه به اصفهان مى شدند با او بازخوردند و قصد او كردند، مرد قاجار كمان خويش برگرفت و لختى بر كوه صعود كرد

و فرياد برداشت كه اى سواران افغان آهنگ من نكنيد كه در اين سودا سود نبينيد. همانا 70 چوبه تير در كيش(2) دارم و بى گمان 70 كس، از شما را از پاى درآورم. گرفتم كه چون تير نماند و كار با نيزه و شمشير افتد شما مرا دستگير كنيد از يك تن چه خواهيد يافت.

ايشان پذيرفتار اين پند نشدند و به سوى او حمله كردند. پس مرد قاجار خدنگى بزه كرد، بر پيش آهنگ آن جماعت گشاد داد و آن تير بر قرپوس زين آمد و بشكست و بر ناف سوار آمد از پشت او بجست و همچنين تا پر بر سرين اسب نشست. مرد قاجار فرياد برآورد كه هان اى سواران اين زخم نگريستيد هم

ص:10


1- (1) مكافحت بمعنى دفاع كردن و مناطحت كوبيدن و زدن است.
2- (2) كيش با ثانى مجهول بر وزن ريش بمعنى تركش باشد، و آن جايى است كه تير در آن كنند و بركمر بندند.

اكنون اگر خواهيد باز حمله دهيد و بدين كوه صعود كنيد. ايشان از كرده پشيمان شدند و او را به جاى گذاشته عنان بگردانيدند. و از اين گونه جلادت از مردان قاجار فراوان دانسته ايم.

بالجمله قبيلۀ قاجار بعد از ورود به استرآباد پيوسته با تركمانان رزم دادند و آتش مقاتلت و مبارزت را افروخته داشتند. و پدران فتحعلى خان قرانلو همواره قايد آن قبيله و سيّد آن سلسله بودند، لكن هيچ وقت با سلاطين صفويه ساز مخالفت آغاز نكردند تا نوبت فرمانگزارى قاجار به فتحعلى خان رسيد.

بيان احوال نواب فتحعلى خان و صادرات ايام آن سردار جلالت آثار قاجار

نواب فتحعلى خان پسر شاهقلى خان بن مهدى خان بن ولى خان بن محمّد قلى خان است و او را دو برادر بود: يكى فضلعلى بيگ و آن ديگر مهر على بيگ نام داشت و مادر اين فرزندان شهربانويه ناميده مى شد و او خاتونى نامبردار بود كه در همۀ مازندران و استراباد برابر نداشت. گويند چون او را از بهر شاهقلى خان عقد مى بسند جشنى شاهوار كردند و در مجلس عيش و عرس او كرنا و ديگر سازها نواختند، چنان بزمى كردند كه در ميان قبايل قاجار و تركمان و مملكت مازندران تاريخى گشت.

بالجمله فتحعلى خان بعد از پدر به حدّ رشد و بلوغ رسيده در فنون فروسيّت و فراست قويدست گشت و همچنان در قلعۀ مبارك آباد نشيمن كرده، در قبايل قاجار فرمانگزار بود. چون آيات جهانگيرى و ملك ستانى در ناصيۀ او مشاهده مى رفت، حكام مازندران را از وى هول و هربى در دل افتاد و حكومت او در آن اراضى در خاطرها حملى افكند.

لاجرم محمّد خان تركمان قزوين كه اين وقت حكومت استرآباد داشت، به اغواى ميرزا احمد قزوينى كه او را وزير و دبير بود، قلع و قمع

ص:11

فتحعلى خان را در خاطر گرفت و چند تن از بزرگان قاجار را در اين كيد و كين با خود همدست و همداستان ساخت، و در نهان تجهيز لشكر كرده، نيم شبى بر قلعۀ مبارك آباد تاختن برده، فتحعلى خان را با برادرانش دستگير نمود، هر سه تن را در زندان بازداشت، روزى چند بر نيامد كه فتحعلى خان فرصتى بدست كرده از زندان برآمد و برنشست و به قبايل يموت پيوست.

از پس او جمعى از قاجار اشاق باش همدست شده، برادران او فضلعلى بيگ و

مهر على بيگ را از محبس برآورده مقتول ساختند و از بيم آنكه فتحعلى خان از بهر خونخواهى كمر بندد در حفظ و حراست قلعۀ مبارك آباد بر جدّ و جهد بيفزودند، و اصلمش خان قاجار را بر دروازۀ حصار نگاهبان ساختند.

اما از آن سوى چون فتحعلى خان خبر قتل برادران بشنيد در نهان با اصلمش خان پيمان بست و مواضعه نهاد، آن گاه از مردم يموت لشكرى ساز داده مانند سيل بنيان كن به سرعت صبا و سحاب به كنار مبارك آباد آمد. اصلمش خان در بگشود و او بى توانى به قلعه درآمد، و به كردار پلنگ زخمين و شير خشمگين، نخستين بر محمّد خان و ميرزا - احمد تاخت و هردو تن را گرفته به كيفر برادران سر برگرفت و در آن قلعه با مكانت تمام مكان ساخت.

قاطنين(1) استرآباد و قاطبۀ قاجار چون اين دليرى و دستبرد بديدند يك دل و يك جهت سر به فرمان او نهادند و او در استرآباد و نواحى نافذ فرمان گشت. آن گاه خواست تا كار ممالك مازندران را يكسره كند، نخستين تسخير اراضى فندرسك را در ضمير گرفت. از آنجا كه شكربيك نامى كه نسب به قبيلۀ كرد جهان بيگلو مى برد، در آن اراضى شوكتى به سزا داشت و با فتحعلى خان لواى مخالفت مى افراشت، لاجرم جمعى از مردان جنگ را برداشته آهنگ او كرد

ص:12


1- (1) قطون در لغت عرب بمعنى اقامت و توطن است، و قاطنين جماعت مقيمين را گويند.

و در اول حمله مردمش را درهم شكست و تاروپود جمعيّتش را درهم گسست و او را دستگير نمود [ه] و عرضۀ شمشير فرمود.

اين اقبال را نيز به فال گرفته و با ابطال رجال بى درنگ آهنگ مازندران كرد، چون لختى راه بپيمود در حضرتش معروض افتاد كه محمّد حسين خان و فضلعلى بيگ و محمّد تقى بيگ با چند تن ديگر از سران قاجار همداستان شده اند كه در نهان از مردم پيمان ستانند تا قوّت مقابلت دريابند و چهرۀ موافقت برتابند.

فتحعلى خان اگرچه بازوى توانا و دل قوى داشت؛ اما جانب حزم فرو نمى گذاشت. با خود گفت دشمن در خانه گذاشتن و پى بيگانه برداشتن در شريعت مبارزت معذور نباشد. بدين بهانه كه در اين سفر عدّت لشكر و اعداد كار از اين بيش بايد، عنان باز خانه تافت و از بهر آنكه مردمان ساده دل كه فريفتۀ دشمنان شده اند مقتول نگردند، تدبير بدين گونه ساز داد كه مجلسى به ضيافت بيارايد و سران مفسدين را دعوت فرمايد. چون مجلس بياراست و آن جمع را بخواست، از آنجا كه هر دل ناپاكتر باشد هراسناك تر

باشد، محمّد حسين خان از نيمۀ راه طريق فرار پيش گرفته راه بگردانيد. ديگران در آن بزم مخافت پاى نهادند و سر بر سر ضيافت دادند. چون فتحعلى خان دشمنان خويش را به دست اقبال پايمال كرد، هرروز قوّت و قدرت او در كار ملك و مملكت فزونى گرفت.

در اين هنگام كه 1135 سال از تاريخ هجرت/ 1723 م. برفته بود و جماعت افغان شهر اصفهان را به محاصره داشتند، اين خبر مسموع فتحعلى خان افتاد، روانديد كه پادشاه ايران را در چنين كارى صعب، به كارى نباشد. 1000 سوار از دليران قاجار اختيار كرده، به سرعت ستارۀ شهاب و يا طليعۀ آفتاب به جانب اصفهان شتاب گرفت و بعد از ورود بدان اراضى چند كرّت در جنگ افغان تركتازى نمود و بسيار كس از آن جماعت به خاك انداخت و عرضۀ تيغ و تير ساخت و بسيار سر، از آن سران سپاه بر سر سنان كرده و در پيشگاه شاه سلطان حسين صفوى

ص:13

به خاك راه افكند.

اعيان درگاه شاه سلطان حسين كه سالها در بستر امن و امان غنوده و از كار مقابله و مقاتله غافل و ذاهل بودند، بيم كردند كه مبادا در اين فتنه فتحعلى خان نيز دل ديگرگون كند و به هواى سلطنت بتازد و كارى بسازد. بدين انديشه هاى ناصواب پادشاه را با او بدگمان و سرگران ساختند. لاجرم فتحعلى خان برنجيد و اصفهان را با افغان گذاشته راه استرآباد برداشت و از پس او روز بيست و ششم شوال در سال 1135 هجرى/ 1723 م.

اصفهان به دست افغانان مفتوح و شاه سلطان حسين در معرض هلاك مطروح افتاد.

جماعت افغان بعد از فتح اصفهان، رايت جهانگيرى افراخته، تا به اراضى رى بتاختند. مردم رى استغاثت به فتحعلى خان برده، از وى استمداد كردند و او با لشكرى خونخوار آهنگ رى فرمود و در ابراهيم آباد ورامين با افغانان دچار شد. از هردو رو به صف برزدند، از چاشتگاه تا فرو شدن آفتاب، مردان جنگ به تب وتاب بودند و طريق حرب و ضرب مى پيمودند، چون جهان سياه شد و هردو سپاه جنگ را دست بازداشتند.

در حضرت فتحعلى خان معروض افتاد كه چون خبر فتح اصفهان و قتل شاه سلطان - حسين در اطراف جهان پراكنده شد، شاه طهماسب از آذربايجان به مازندران آمد و اينك در آن اراضى تجهيز لشكر همى خواهد كرد، تا با افغانان رزم دهد و دشمنان پدر را كيفر نهد.

بعد از اصغاى اين قصّه به شتاب تمام راه مازندران برداشت و در شهر سارى شاه - طهماسب را ديدار كرد و كفيل امور پادشاهى و وكيل دستگاه سلطنت او گشت. پس

شاه طهماسب را برداشته به استرآباد آورد و در آنجا لشكرى لايق بياراست و عرض سپاه داده راه خراسان پيش گرفت و در ايام محاصرۀ مشهد مقدس، روز شنبۀ چهاردهم شهر صفر كه سال تاريخ به 1139 ه/ 1726 م پيوسته بود، به اغواى نادر، پادشاه افشار او را شهيد كردند، چنانكه تفصيل اين جمله در جاى خود به شرح خواهد رفت.

ص:14

ذكر پادشاهى و جهانگيرى محمّد حسن خان قاجار و خاتمۀ احوال فرّخ مآل او

اشاره

محمّد حسن خان پسر فتحعلى خان است و او را برادرى بود كه محمّد حسين خان نام داشت و در روزگار كودكى او از جهان روى بركاشت. امّا محمّد حسن خان چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد، همه تن شعاع شجاعت و جوهر جلادت بود و آن آثار از وى ظاهر گشت كه دور و نزديك حشمت وجود و عظمت نهادش را گردن نهادند.

نادر شاه افشار چون مكانت او را دانست در قلع و قمع او يك جهت گشت.

محمّد حسن خان نيز مكنون خاطر او را مكشوف داشته راه دشت برگرفت و در ميان تركمانان نشيمن ساخت. مدّتى دير برنيامد كه از تركمانان سپاهى ملازم حضرت ساخته، به شهر استرآباد تاختن آورد و آن بلده را فرو كوفت.

محمّد زمان بيگ كه در اين وقت حكومت استرآباد داشت فرار كرده در كنار اتك(1) با بهبود خان كه سردار نادر شاه بود پيوسته شد و او را با لشكرى خونخوار جنبش داده به كنار گرگان آورد و محمّد حسن خان جنگ او را پذيره شده، در برابر او صف راست كرد و چون شير خشمگين حمله بپيوست و بهبود خان را بشكست. محمّد زمان بيگ ديگرباره از رزمگاه فرار كرده در قريۀ كنگاور وقتى كه نادر شاه از موصل باز مى شد، به درگاه آمد و صورت حال را باز نمود.

نادر شاه، محمّد حسين خان قاجار را با لشكرى كه اين جنگ را تواند ساخته كرد، فرمان داد تا به سرعت برق و باد شتافته به كنار استرآباد آمد و بدان بلده غلبه يافت و از دولت خواهان محمّد حسن خان هركه را به دست كرد، سر برگرفت و از سرهاى ايشان منارها برافراخت. ديگرباره محمّد حسن خان ناچار شده به طرف

ص:15


1- (1) اتك بمعنى دشت است.

دشت برفت و در ميان قبيلۀ داز(1)، جاى كرد.

نادر شاه به قبايل تركمان منشورى كرد كه محمّد حسن خان را دست بسته به درگاه فرستند و اگرنه منتظر آتش غضب و سورت سخط پادشاه باشند. بزرگان تركمانان انجمن شده به قبيلۀ داز آمدند و گفتند واجب افتاد، يا محمّد حسن خان را به درگاه فرستاد يا مورد سخط نادر شاه بايد بود. بكنج(2) كه صاحب وقايد قبيله بود، ناچار بدين سخن رضا داد. زن او كه مكانتى به سزا داشت، محمّد حسن خان را در سراى خويش پنهان كرده، به ميان انجمن آمد و گفت اى بزرگان قبايل تركمان سخن بر اين نهاديد كه پسر فتحعلى خان را دست بسته به قتلگاه فرستيد. اين بگفت و معجر برگرفت و در ميان انجمن افكند و گفت هم اكنون در سايۀ اين معجر بنشينيد و پاسخ نادر شاه را با زنان بگذاريد. تركمانان از گفتار او شرمسار شدند و سخن بر آن نهادند كه محمّد حسن خان را از ميان خود به سلامت كوچ دهند و در حضرت نادر شاه معروض دارند كه ما را از او خبرى نباشد. لاجرم محمّد حسن خان با دو سر اسب و يك تن غلام و يك بهله(3) باز از ميان تركمانان بيرون شد و راه دشت برگرفته مسافتى بعيد در نوشت و در ميان آن بيابان بى پايان يك تنه با آن غلام بزيست و خورش ايشان همه از صيد مرغان بود كه به دستيارى آن باز اصطياد مى كرد و بريان نموده اكل مى فرمود.

چون روزگارى بر آن سپرى شد، روزى چون آن باز را از بهر صيد رها كردند در پرواز صعود همى كرد و ديگر باز نيامد، روز ديگر زحمت جوع برايشان اثر كرده، ناچار يكى از اسبان را ذبح كردند و روزى چند بخوردند.

ص:16


1- (1) داز بروزن غاز، نام يكى از قبائل تركمان است.
2- (2) بكنج بر وزن سپنج از نامهاى تركمانان است.
3- (3) بهله بر وزن قهوه، دستكشى باشد از پوست كه ميرشكاران بدست كشند، و چرخ و باز و شاهين را بدست گيرند، تا از زحمت چنگال و نوك او در امان باشند.

چون از هيچ روى فتح بابى نشد، اسب ديگر را نيز بكشتند و بخوردند. آنگاه جوعان و حيران مانده بعد از دو روز به اتّفاق غلام، نيم جان، محمّد حسن خان پياده و گرسنه پهلو بر زمين نهاده آمادۀ هلاك گشت.

در اين هنگام همچنان كه صماخ گوش بر زمين داشت بنگ سم تكاوران(1) همى اصغا فرمود، در عجب شد كه در اين بيابان آمد و شد سواران از چه در باشد. به زحمت تمام بر پاى خاست و با آن همه ضعف، تيغ برگرفت و بركشيد تا اگر مردم نادر شاه باشد مصاف دهد، چون سواد خويشتن نمودار كرد سواران از دور او را ديدار كردند و به جانب او تاختند و او را بشناختند، پس حال او را فحص كرده نخستين مقدارى خوردنى در گلويش فرو دادند تا به قوّت آمد. آن گاه، گفتند شاد باش كه نادر شاه از جهان رخت بربست. و جنيبتى پيش داشته تا [محمّد حسن خان] بر نشست و او را به ميان قبيله آورده، لشكرى ملتزم ركابش ساختند تا ديگرباره به استرآباد تاخته آن بلده را مسخّر فرمود و اين هنگام 1160 سال از تاريخ هجرت/ 1747 م. گذشته بود.

آغاز سلطنت محمّد حسن خان قاجار

مع القصه محمّد حسن خان را هرروز عدّت و شوكت بر افزون گشت تا آن گاه كه كريم خان زند رايت خودسرى برافراشت و ميرزا ابو تراب دختر زادۀ شاه سلطان حسين را شاه اسمعيل نام كرده و خود را وكيل او خواند و با لشكرى انبوه در سنۀ 1165 ه/ 1752 م. جنگ محمّد حسن خان را ساخته شده، به اراضى استرآباد تاخت و در ظاهر آن بلده لشكرگاه كرد و 40 روز آن شهر را به محاصره داشت.

و از اين سوى محمّد حسن شاه هرروز لشكرى از شهر بيرون فرستاده با او رزم همى دادند و از طرف ديگر فرمان كرد تا تركمانان اطراف لشكرگاه او را

ص:17


1- (1) تكاور بروزن سراسر، بمعنى تك آورنده باشد، يعنى حيوانات رونده و دونده عموما، و بمعنى اسب و شتر باشد خصوصا، و مقصود بانگ و طنين امواج سم اسبان است كه در تار و پود زمين جريان مى يابد.

فرو گرفتند و از دور و نزديك ايشان را آسيب دادند، چندانكه كريم خان به محاصره افتاده و در لشكرگاه او قحط و غلا باديد آمد و كمر خان و شجاع الدّين خان زند كه از اكابر قوّاد(1) او بود [ند] مقتول شدند و شاه اسمعيل چون بخت را واژون و كار را ديگرگون يافت از لشكرگاه كريم خان فرار كرده به پاى حصار استرآباد آمد و پناه از محمّد حسن شاه جست. از اين جا است كه كريم خان گفت «شاهكۀ نمك به حرام بگريخت».

بالجمله چون كار بدين گونه رفت، كريم خان ناچار اموال و اثقال خويش را گذاشته از كتل نعل شكن راه فرار پيش گرفت. مردان قاجار اموال او را به غنيمت برگرفتند و از دنبال

او برفتند و بسيار كس از لشكر او اسير و دستگير تركمانان و دليران قاجار شدند. اما محمّد حسن شاه اسيران را از تركمانان خريد و آزاد ساخت و شاه اسمعيل را برداشته به طرف اشرف كوچ داد.

تسخير محمّد حسن شاه مازندران را

جمعى از مردم مازندران كه با كريم خان زند از در موافقت بودند طريق مخالفت گرفتند. لاجرم مقيم خان كه از مردم سارى بود به اتّفاق سبز على خان لاريجانى لشكرى ساز داده، در يك فرسنگى شهر بارفروش در برابر محمّد حسن شاه صف برزدند و جنگ درانداختند.

نخستين مقيم خان به گلولۀ زنبوره جراحت يافته گرفتار شد و لشكرش هزيمت شدند. پس محمّد حسن خان بفرمود تا حطب بر زبر هم نهاده برافروختند و مقيم خان را بسوختند. آن گاه آقا حيدر على و حاجى قنبر على مشهدسرى را مأخوذ داشته، بعد از مصادرۀ 20,000 تومان با فرزندان مقتول ساخت و بر تمامت مازندران نافذ فرمان گشت.

از پس اين واقعه در سنۀ 1168 ه/ 1755 م. احمد شاه افغان بعد از استيلاى در ممالك قندهار و كابل و هرات، ارض اقدس را مسخّر داشته، شاه پسند خان افغان را با 15000 سوار جرّار مأمور به تسخير

ص:18


1- (1) . قواد بر وزن تجار، جمع قائد و بمعنى پيشدار سپاه است.

استرآباد فرمود.

آوردن خوانين خراسان درياى نور و تاج ماه را نزد محمّد حسن شاه

ابراهيم خان و عباسقلى خان بغايرى و عيسى خان كرد و على خان قليچى با چند تن ديگر از بزرگان خراسان كه از تاخت وتاز افغانان در زحمت بودند؛ و قوّت مقاتلت نداشتند، از بلاد خويش بيرون شده به درگاه محمّد حسن شاه آمدند و صورت حال باز نمودند و پيشكش لايق پيش گذرانيدند كه از جملۀ آن اشياء دو قطعه الماس بود:

يكى به نام درياى نور و آن به ميزان 8 مثقال بود و آن ديگر تاج ماه نام داشت و در وزن 5 مثقال بود. لاجرم محمّد حسن شاه ايشان را مكانت تمام نهاد و تيول و سيور غالى شايسته عطا فرمود و در سلك ملتزمين درگاه و مقرّبان پيشگاه داشت.

آن گاه محمّد ولى خان قاجار يوخارى باش را به اتّفاق حسين خان برادرش به دفع افغانان نامزد كرد و ايشان با 4000 تن مرد رزم آزموده كوچ داده در سبزوار با افغانان كارزار كردند و چنان آن جماعت را شكسته [و] هزيمت دادند كه تا به مشهد مقدس عنان نتوانستند كشيد و مراجعت كرده حاضر حضرت شدند. محمّد حسن شاه از پس اين فتح لشكر براند و قزوين و گيلان را مفتوح ساخته باز تاخت و بى توانى رهسپار عراق شد.

سرداران كريم خان زند مدافعت [او] را كمر بسته بر وى درآمدند و در حملۀ نخستين از پاى برفتند. در آن رزمگاه محمّد خان بى كله با 17 تن ديگر از بزرگان قبيله زند اسير و دستگير گشتند، محمّد حسن خان اين جمله را به استرآباد فرستاده باز داشت و خود با لشكريان آهنگ اصفهان كرد.

كريم خان چون اين بدانست سپاهى گران، گرد كرده، پذيرۀ جنگ شد و در گلون آباد كه در چهار فرسنگى اصفهان است ميدان مقاتلت نهاد. هردو لشكر صف راست كرده، درهم افتادند و از يكديگر همى كشتند و خستند. هم در پايان لشكر زند شكسته شد، ناچار كريم خان اموال و اثقال خويش را به غنيمت مردم قاجار گذاشته راه شيراز پيش گرفت. پس شهر اصفهان و توابع آن در حوزۀ

ص:19

دولت آمد و ضميمۀ مملكت شد.

چون مملكت عراق را از دشمن بپرداخت و كار به كام ساخت و در سنۀ 1169 ه/ 1756 م. با لشكرى انبوه آهنگ مملكت آذربايجان كرد. آزاد خان افغان كه اين هنگام در آن اراضى فرمانگزار بود عرض سپاه داده با 20,000 مرد در 6 فرسنگى ارومى در برابر محمّد حسن شاه صف برزد. هردو لشكر دست به آلات حرب و ضرب برده باهم درآميختند و خون يكديگر بريختند. محمّد حسن شاه كسوت اصطبار بپوشيد و سخت بكوشيد، چندان كه لشكر دشمن خسته و شكسته هدف دمار و هلاك شدند. آزاد خان چون كار بدان گونه ديد، ناچار با چند تن از مردم خود از رزمگاه بيرون تاخته راه فرار برگرفت و از پس آن جنگ، ديگر در آذربايجان جاى درنگ نديد [و] لاجرم وداع ملك و مال گفته به اراضى تفليس شتافت.

اموال او بهرۀ ابطال گشت و لشكر او در ظلّ لواى محمّد حسن شاه درآمدند و جنابش بى درنگ 4000 تن از افغانان را نيز گزيده كرده، با سپاه خويش ملحق ساخت و تا قلعۀ شوشى بتاخت و آن بلدان و اراضى را عرضۀ نهب و غارت سپاهيان داشته به طرف تبريز

مراجعت كرد.

و اين هنگام 1170 سال از هجرت نبوى/ 1757 م. برفته بود كه آذربايجان را از مضافات ممالك محروسه داشت و فرزند اكبر و ارشد خود آقا محمّد شاه را كه در اين وقت 18 ساله بود، به فرمانگزارى آن مملكت گذاشت و خود از آنجا تسخير فارس را در ضمير گرفته، لواى مراجعت برافراشت و در هيچ منزل و مقام درنگ روا نديد، همچنان شتابزده تا به دار المؤمنين كاشان پيش آمد.

شيخ على خان زند كه بعد از مراجعت محمّد حسن شاه از قبل كريم خان به حكومت اصفهان استقرار داشت، چون دانست كه آن لشكر به كردار سيل دمنده و كوه رونده در مى رسند، بى آنكه پاى از سر بداند سر خويش گرفته راه شيراز پيش گرفت و محمّد حسن شاه با 50,000 مرد سواره و پياده بى مانعى و عايقى

ص:20

به اصفهان درآمد.

و چون در شهر اصفهان بلاى غلا و آسيب قحط استيلا داشت، توقّف فراوان در آن بلده روا نديد و فرمان داد تا از عراق، گندم و جو و ديگر حبوب حمل داده به اصفهان آوردند، چندان كه بذر جميع مزارع اصفهان را وفا كرد و بها را از خويش داد. پس بى درنگ در سنۀ 1171 ه. / 1758 م. از اصفهان به سوى شيراز خيمه بيرون زد و با آن سپاه كران پست و بلند زمين را درهم نورديده در يك فرسنگى شهر شيراز لشكرگاه كرد.

كريم خان زند ابواب حصار را مسدود ساخته متحصّن شد. بزرگان فارس چون غلبۀ محمّد حسن شاه را تفرّس كردند از هر جانب به حضرت او شتافتند. از جمله نصير خان لارى با 6000 مرد تفنگچى حاضر درگاه شد [ه] به لشكرگاه پيوست.

محصور شدن كريم خان زند در شيراز به دست محمّد حسن شاه

بالجمله 40 روز كريم خان زند در تنگناى محاصره به حفظ و حراست خود رنج مى برد. در اين وقت به سبب آن قحط و غلائى كه در همۀ اصفهان و فارس استيلا داشت در لشكر محمّد حسن شاه نيز كار به صعوبت مى رفت و لشكريان در رنج و تعب مى زيستند، چندانكه بيم آن بود كه مردمان متفرّق و متشتّت گردند. و چنان افتاد كه در اين سختى افغانان را وحشتى در خاطر نشست و دهشتى در ضمير گرفتند و از بيم جان و سختى غلا، نيم شبى سوار شده به سوى شيراز شتاب كردند و با كريم خان زند پيوسته شدند. و ديگر قبايل لشكر چون اين بديدند در اركان ثباتشان لغزشى عظيم افتاد و از يك سوى نيز مبتلاى قحط و غلا بودند. مجال درنگ از براى كس نماند، به يك بار آن لشكر انبوه درهم شكسته شد و هر قبيله [اى] طريق وطن خويش پيش گرفت.

چون محمّد حسن شاه از سراپردۀ خويش بيرون شد جز جماعتى اندك به جاى نبود.

از غايت غيرت و جلادت خواست تا با آن قليل مردمان قاجار كه پاى

ص:21

برجاى اند و تفنگچيان نصير خان لارى ثبات قدم ورزيده، دست از مقابله و محاصره باز ندارد، محمّد ولى خان قاجار دولّو از در خيرخواهى بيرون شده در حركت آن حضرت الحاح نمود و معروض داشت كه اينك كريم خان و مردان زند كه از بيم گزند شهريار در تنگناى اين حصارند، همه شيران كارزار و دليران گيرودارند. اين چنين لشكرى را با عدّتى اندك در برابر شدن و رزم دادن از طريقت حزم بعيد است. و خود برفت و اسب پادشاه را حاضر ساخته ركاب بگرفت.

محمّد حسن شاه چون نيك نگريست جاى زيست نبود ناچار دل بر كوچ دادن نهاد.

پس نخستين اسب جنيبت خاصّ خويش را كه قراقوزى نام داشت بفرمود حاضر كردند و زين برنهادند و دختركى كه از اصفهان در سلك جوارى درآورده، ملتزم خدمت ساخته بود، بفرمود تا برنشست و بعضى از جواهر(1) نفيسه برساخت زين بست. آن گاه گفت كس بدين اسب نتواند دست يافت، همه جا بر كنار راه باش كه كس عنانت نتواند گرفت. پس شتابزده تا اصفهان عنان بازمكش و در سراى خويشتن زيستن مى كن كه من نيز در قفا مى رسم.

آن دخترك برنشست و به سرعت صبا و سحاب شتاب كرد و همه جا از كنار شارع طى مسافت مى كرد تا به خيابان اصفهان كه جز بر جاده رفتن چاره نبود درافتاد.

از قضا در اين وقت يك تن از غلامان رايض(2) و جنيبت كشان محمّد حسن شاه از مازندران به شيراز مى شتافت در ميان خيابان چشم او زنى را نگريست كه بر قراقوزى برآمده به شتاب شهاب در مى رسد. چون برق جهنده از پيش رويش برآمده عنانش بگرفت و گفت: اسب محمّد حسن شاه را از كجا بدست كردى و به كجا مى شوى ؟ صورت حال را باز راند، لاجرم چون غلام رايض اين بشنيد او را برداشته به خانۀ پدر

آورد و با جواهر

ص:22


1- (1) - جوارى جمع جارية، بمعنى دخترى است كه در خدمت خانه باشد، و گاهى به كنيز زر خريد هم اطلاق شده است.
2- (2) - يعنى مهتر و پرورش دهندۀ اسب.

جاى داد و اسب قراقوزى را برداشته پذيرۀ محمّد حسن شاه شد و در سميرم آن جنيبت را ديگرباره به محمّد حسن شاه رسانيد تا بر نشست و طى طريق كرده، به اصفهان آمد و اين هنگام روز سيم شكستن و برنشستن از ظاهر شيراز بود، هم در اصفهان درنگ نكرده به همان سرعت طريق مازندران گرفت و اين خبر درست شد كه قراقوزى در شعب جبل مازندران سم خارا شكاف بر سنگ مى كوفت و مانند رعد صهيل مى كرد.

اكنون بر سر سخن رويم. محمّد ولى خان قاجار، شهريار را و لشكريان قاجار را برنشاند و راه اصفهان را پيش داد. اما از آن سوى حسين خان دولّوى قاجار يوخارى باش كه از قبل محمّد حسن شاه حكومت اصفهان داشت، چون پراكندگى لشكر پادشاه را اصغا نمود بى درنگ طريق مازندران برگرفت تا ساز مخالفت ولى نعمت را طراز دهد كه قبل از ورود محمّد حسن شاه مازندران را فرو گيرد. صفر على خان قوانلو اين معنى را دانسته، محمّد خان قوانلو عمزادۀ محمّد حسن خان را كه از قبل او والى مازندران بود به دست سفيرى مكتوبى كرد كه حسين خان را از استيلاى مازندران دفع دهد.

لاجرم چون محمّد حسن خان از شيراز به ظاهر بلدۀ اصفهان رسيد در باغ قوشخانه فرود شد و انديشۀ حسين خان دولّو را باز دانست، مجال نيافت كه در اصفهان درنگ كند و لشكرى از بهر جنگ كريم خان تجهيز فرمايد، بى توانى بر نشست و به سرعت برق و باد به سوى مازندران شتافت. اما از آن سوى چون مكتوب صفر على خان به محمّد خان رسيد و دانست كه حسين خان دولّو همى در رسد، بيم كرد كه جماعت افغانان را كه محمّد حسن شاه از آذربايجان كوچ داده در مازندران نشيمن فرموده، عداوت نهانى را عيان سازند و بعد از ورود حسين خان با او پيوسته شوند.

لاجرم پيش از آنكه اين خبر پراكنده شود 80 تن از بزرگان افغان را بدست آويز حفاوت و مهربانى در مجلس خويش حاضر كرده، حكم داد تا جمله را در غل و زنجير كشيده در حبس خانه باز داشتند.

ص:23

افغانان چون اين بشنيدند، در يك جاى انجمن شده گرد خود سنگرى كردند. محمّد خان چون خبر طغيان ايشان را بشنيد يوسف خان هوتكى را با 50 تن از سران افغان سر بر گرفت و با ابطال رجال خود بر سر افغانان تاختن برد و با آن جماعت رزم داده غلبه يافته، بعضى را عرضۀ شمشير و برخى [را] دستگير فرمود.

اما از آن سوى حسين خان كه با افغانان مواضعه داشت چون به فيروزكوه آمد و حال ايشان را بازدانست فسخ عزيمت از تسخير مازندران داده اراضى هزار جريب و فولاد محله را در نوشته به استرآباد آمد و آن بلده را مفتوح ساخته استوار بنشست. اما محمّد خان بعد از مقاتلت با افغانان 6000 سوار و پياده آماده كرده منتظر موكب شهريارى همى بود.

در اين وقت محمّد حسن شاه با چند تن به على آباد نزول فرموده و محمّد خان پذيره شد، در على آباد به درگاه پادشاه پيوست. آن گاه محمّد حسن شاه از على آباد كوچ داده به شهر سارى درآمد و روزى چند در آنجا به پاى برده، لشكرى بزرگ فراهم كرد و آهنگ استرآباد فرمود. حسين خان دولّو دانست كه رزم او را پاى ندارد، خويشاوندان و برادران خود را برداشته به دامغان گريخت و با ابراهيم خان بغايرى كه در دامغان بود هم داستان شد. محمّد حسن شاه از دنبال او به استرآباد درآمد و از آنجا با لشكر گران بيرون تاخته در ظاهر دامغان لشكرگاه كرد و حسين خان در تنگناى محاصره افتاد.

مقاتلۀ محمّد حسن شاه با شيخعلى خان زند

در اين هنگام خبر رسيد كه شيخعلى خان زند با سپاهى كارآزموده اراضى فيروزكوه را محطّ رحال فرموده، محمّد حسن شاه بيم كرد كه مبادا شيخعلى خان آهنگ مازندران كند و محمّد خان را قوّت جنگ او نباشد. لاجرم دست از دامغان بازداشته، عنان عزيمت به طرف سارى گذاشت. سپاهى كه ملتزم ركاب بودند از كثرت ذهاب و اياب خسته خاطر شده بسيار

ص:24

كس از راه و بيراه پشت به لشكرگاه همى كردند و بعد از ورود سارى تركمانانى كه ملتزم حضرت بودند نيز سر از ربقۀ اطاعت برتافته دست به غارت گشادند و باز خانه شتافتند. محمّد حسن شاه ناچار با جماعتى از اشاق باش و گروهى از غلامان خاصه راه استرآباد برداشت. شيخعلى خان بى مانعى به جانب سارى تاخته آن بلده را مسخّر ساخت و حسين خان دولّو نيز از دامغان سفر كرده در سارى با او پيوست.

اما محمّد حسن شاه ديگرباره در استرآباد ساز لشكر كرده بطرف اشرف تاخت و در

آن جا سنگرى برآورده آمادۀ جنگ گشت و شيخعلى خان نيز در برابر او لشكر بياراست و صف بر زد و روزى چند از هردو جانب بازار حرب و ضرب رواج داشت و مردان كارزار طريق مبارزت و مناجزت مى سپردند.

شيخعلى خان چون در اين سودا سودى گمان نداشت چنان صواب شمرد كه فتح استرآباد كند تا محمّد حسن خان را در مازندران مأمن و نشيمنى نماند. پس تمامت لشكر را برداشته از كنار درياى طبرستان طريق استرآباد پيش گرفت. محمّد حسن شاه چون اين بديد سنگر را گذاشته از راه خيابان رهسپار گشت و در ارض كلباد بين عسكرين زياده از يك فرسنگ مسافت نماند.

در اين هنگام از هردو لشكر جماعتى از پى آذوقه و علف بيرون شدند و باهم باز خوردند ناچار درهم افتادند. بانگ تفنگ و نعرۀ مردان جنگ بالا گرفت و هردو لشكر از آن گيرودار خبردار شدند و گروه گروه از سواره و پياده به اعانت مردم خود بيرون شدند.

عاقبت كار به كارزار كشيد و تمامت لشكريان از دو سوى دست به آلات حرب برده در كنار بحر، رزمى بزرگ افتاد و جمع كثير مقتول گشت. از پس آن جنگ محمّد حسن شاه به استرآباد آمد و شيخعلى خان از كلباد متوجه اشرف گشت.

اما محمّد حسن شاه بعد از ورود به استرآباد كس به خراسان فرستاده، ولى خان و نجف خان كرد شادلو را طلب داشت و ايشان با 10,000 سوار به حضرت وى حاضر شدند و سبز على خان شامبياتى را كه به دشت قبچاق گريخته بود

ص:25

نيز بخواند و مورد اشفاق و الطاف ساخت و سبب فرار وى آن بود كه محمّد ولى خان دولّو كه مقرّب درگاه محمّد حسن شاه بود، پدر او را بكشت و او مجال درنگ نيافته به دشت گريخت و ديگر از تفنگچيان استرآبادى و جماعت گرايلى و حاجى لر و كفشلر و كتول و ديگر قبايل هفت هشت هزار تن مرد جنگى فراهم كرد و اين هنگام نخستين به دفع منافقين پرداخت. پس محمّد ولى خان و برادران او و بنى اعمام حسين خان دولّو را در مجلس مشاورت طلب كرد و سبز على خان را فرمود كه چون من از مجلس مشاوره كناره جستم به خون پدر، محمّد ولى خان را مقتول ساز.

مع القصه چون اين جمله حاضر شدند، محمّد حسن شاه بهانه ساز كرده از مجلس بيرون شد، سبز على خان با جمعى از غلامان با تيغهاى آخته درآمدند و محمّد ولى خان و صادق خان و جمعى از اعيان يخارى باش را مقتول ساختند. چون اين كار پرداخته شد. با

18000 سوار و پياده خيمه بيرون زد و در بيرون اشرف، رزم شيخعلى خان را ساخته شد.

و از آن سوى شيخعلى خان نيز با لشكرهاى خود جنبش كرده در بيابان قرق، تلاقى فريقين گشت و كار جنگ بالا گرفت. بعد از گيرودار بسيار جماعت كردان خراسان نخستين بشكستند و يك باره عنان برتافته راه خراسان پيش گرفتند.

محمّد حسن شاه لختى ديگر با پيادگان بپائيد و مردانه رزم داد، پيادگان را نيز چون پاى نماند ناچار از آن گرداب بلا روى برتافت و از راه خيابان طىّ مسافت همى كرد، لشكر شيخعلى خان نيز از دنبال در شتاب بودند. در ميان راه پلى شكسته پيش آمد و آن پل از اقتحام و ازدحام هزيمت شدگان مسدود بود، محمّد حسن شاه را در كنار راه ساحتى به نظر آمد كه از اشجار ساده بود. با دو غلام خود فرس بدان جانب راند، ناگاه قوايم اسب باد پاى در آن عرصه به وحل در رفت.

و هم در اين وقت سبز على نام كرد كه از غلامان او روى برتافته

ص:26

به شيخعلى خان پيوسته بود به اتّفاق محمّد على آقاى دولّو برادر حسين خان با 10 سوار ديگر برسيد و ولى نعمت را گرفتار وحل ديد، چشم از سوابق نعمت پوشيد. هم گروه با تيغ و سنان بدو حمله بردند و سرى كه سالها زيب افسر بود از تن جدا ساختند.

چون محمّد خان قوانلو در استرآباد استماع اين خبر كرد جاى درنگ نديده در ركاب آقا محمّد شاه كه فرزند اكبر محمّد حسن شاه بود و حسينقلى خان و ديگر فرزندان پادشاه شهيد از استرآباد بيرون شده، بدان سوى گرگان كوچ دادند و اين واقعه در سال 1171 ه/ 1858 م. افتاد و مدت سلطنت محمّد حسن شاه 9 سال بود.

امّا از آن سوى، سر محمّد حسن شاه را برداشته به نزد كريم خان زند آوردند. وقتى كه كريم خان در شهر طهران در ميان دار الامارۀ خويش بر مسند سلطنت جاى داشت، يكى از مردم قاجار آن سر را در مخلاتى(1) نهاده بى محابا تا پيشگاه پادشاه به شتاب آورد.

كريم خان گفت: هان چيست در اين مخلاة ؟

گفت: سر محمّد حسن شاه.

كريم خان چون اين بشنيد از جاى جستن كرده بى آنكه كفش در پوشد از پيش روى كاخ به زير آمد و آن سر را از مخلاة برآورده با دست خويش در آب بشست و موى آن را به شانه زد و گلاب افشاند و آغاز سوگوارى نمود. روز ديگر در تابوت حمل داده خود تا دروازۀ شهر پياده تشييع فرمود و جميع بزرگان حضرت و امراى درگاه را همراه نموده، در حضرت شاهزاده عبد العظيم به قانون سلاطين بزرگش با خاك سپردند.

گويند نادر شاه افشار آن هنگام كه تسخير هندوستان كرد يك قطعۀ سنگ ياقوت به حضرتش آوردند كه به ميزان 18 مثقال بود، اعيان درگاه آن سنگ را بستودند و گفتند تاكنون ياقوتى كه به ميزان 18 مثقال آيد نديده ايم. نادر شاه فرمود كه من در ايران ياقوتى مى دانم كه 18 من به سنگ شاه وزن دارد و

ص:27


1- (1) . مقصود توبره است.

روى سخن با محمّد حسن شاه داشت چه به الهام دولت، هنرى كه در حيلت او بود، مكشوف داشت.

اولاد محمّد حسن شاه

بالجمله محمّد حسن شاه را 9 پسر و 2 دختر بود. اما پسران:

نخستين آقا محمّد شاه بود كه 15 سال از ديگر فرزندان بزرگتر بود.

دوم حسينقلى خان نام داشت و مادر ايشان خواهر محمّد خان قاجار بود و اين محمّد خان پدر سليمان خان، نظام الدوله، آقا محمّد شاه است و حسينقلى خان پدر فتحعلى شاه [است].

پسر سيم محمّد حسن شاه، مرتضى قلى خان

و چهارم مصطفى قلى خان نام داشت مادر ايشان دختر خواهر حسين خان دولّو بوده و اين حسين خان پدر مصطفى خان است.

پسر پنجم، جعفر قلى خان نام داشت و مادرش دختر محمّد خان است از قاجار عضد الدّين لو.

پسر ششم مهديقلى خان.

و هفتم عباسقلى خان نام داشت و مادر ايشان از مردم كرد محلۀ استرآباد بود.

مهديقلى خان پدر ابراهيم خان است كه در ميان قاجاريه به ابراهيم خان عمو مشهور

است.

اما عباسقلى خان در جوانى وداع جهان گفت و از وى فرزندى نماند.

پسر هشتم رضا قلى خان نام داشت مادرش از مردم اصفهان در سلك خاصگان حرم بود.

پسر نهم عليقلى خان نام داشت مادرش از مردم اصفهان در سلك جوارى شمار داشت. و 2 دختر محمّد حسن شاه نخستين شاه جهان بى بى خانم نام داشت. كريم خان چون در سلطنت قوى دست شد او را از قزوين به شيراز آورد تا از بهر محمّد رحيم خان پسرش عقد بندد. دختر كريم خان گفت كه اين دوشيزه درخور برادر من نيست بلكه شايستۀ قاطرچيان است.

لاجرم او را به قزوين بازفرستادند. آن گاه كه عليمراد خان زند پادشاهى يافت او را از بهر خود نكاح بست به خانلر خان بار گرفت. از اينجا بود كه چون آقا محمّد شاه صاحب تاج و تخت شد دختر كريم خان را گفت: خواهر مرا لايق قاطرچى شناختى و به كيفر اين سخن او را به بابا فاضل قاطرچى بخشيد و سالها او را در طهران بداشت و هم در

ص:28

سراى او بمرد.

و دختر دوم محمّد حسن شاه را زنى كه در ميان قاجاريه به زبيده خاله مشهور است از بهر پسر خود نكاح كرد و هردو در جوانى بمردند و از ايشان فرزند نيامد.

بيان شجاعت و جلادت نواب حسينقلى خان بن محمّد حسن شاه و كشورگشائى او

اشاره

اولاد و عشيرت محمّد حسن شاه چنانكه مذكور شد به اتّفاق محمّد خان قاجار قوانلو در ميان قبايل يموت جاى كردند و پس از روزگارى كه ايران زمين به زير فرمان كريم خان زند آمد، دانستند كه كناره جستن و در بيابان زيستن مورث فتوحى نخواهد بود و نام ايشان در صرۀ مملكت و حوزۀ حكمرانى از خاطرها سترده خواهد گشت، لاجرم طريق خدمت كريم خان را نوعى از مقدّمۀ نصرت يافته به حضرت او شتافتند. كريم خان مقدم ايشان را كه قاعدۀ سلطنت بدان محكم مى گشت، طليعۀ ميمنت گرفت و آقا محمّد شاه را كه فرزند اكبر محمّد حسن شاه بود و اين وقت 30 سال از زندگانى گذاشته بود، ملتزم ركاب ساخته با خود به جانب شيراز كوچ داد و برادران و خويشاوندان او را در قزوين نشيمن فرمود. روزگارى دراز برنيامد كه نواب حسينقلى خان از كنّ كودكى(1) سر بركشيده، از شربت شباب بنوشيد و او جنگ را شير آهنين چنگ و نهنگ بحر آهنگ بود.

چنانكه خداوندان سخن و گذارندگان خبر جهانسوز شاهش همى خواندند.

بالجمله حسينقلى خان چون كمال رشد و بلوغ يافت، آرزوى ديدار برادر كرد و سفر شيراز فرموده از ملاقات آقا محمّد شاه برخوردار گشت و آنگاه كه مراجعت را تصميم عزم داد، كريم خان حكومت بلدۀ دامغان را بدو تفويض فرمود. بعد از ورود به دامغان و نظم آن اراضى داعيۀ سلطنت و جهانگشائى كه در جبلش مستور بود جنبش كرده، لاجرم در ضمير گرفت كه نخستين دشمنان خانه را از بن براندازد و آن گاه به كار بيگانه پردازد.

پس تجهيز لشكر كرده، از

ص:29


1- (1) . كن بمعنى لانه و نهانگاه است.

دامغان مانند سيل دمان به جانب استرآباد تاختن برد و در نخستين حمله نواحى استرآباد را فرو گرفت و جمعى از سران قبيلۀ يوخارى باش را

سربرداشت و بزرگان قبايل كتول و حاجى لر را نيز عرضۀ شمشير ساخت.

مرتضى قلى خان و مصطفى قلى خان برادران حسينقلى خان به سبب قرابتى كه از سوى مادر با قبيلۀ يوخارى باش داشتند از شرّ ايشان ايمن بودند و در استرآباد نشيمن مى فرمودند. چون خبر تركتاز برادر را در آن اراضى اصغاء نمودند، از شهر بيرون شده او را ديدار كردند. و حسينقلى خان چون از كار نهب و قتل دشمنان بپرداخت، شاد خاطر به سوى دامغان عنان مراجعت برتافت.

در اين وقت محمّد خان سوادكوهى كه مشهور به دادو بود(1) و از قبل كريم خان حكومت مازندران داشت از دستبرد حسينقلى خان و آنگونه لشكر ساختن و به قتل و غارت تاختن هراسناك شد و با خود گفت از آن پيش كه در تدمير(2) مردان و تسخير بلدان مازندران دست جلادت از آستين بيرون كند، بايد او را از پاى درآورد. پس لشكرى ساز كرده، نخستين آهنگ تسخير نوكنده كرد كه آن هنگام مرتضى قلى خان در آنجا مقام داشت. چون اين خبر به حسينقلى خان رسيد، كس به نزد برادر فرستاد و پيام داد كه با مردم خود جنگ او را پذيره باش كه من از ديگرسوى كار او را آشفته خواهم ساخت. اين بگفت و معدودى از مردان كار ديده برداشته به كردار برق و باد به كنار سارى آمد.

غلبۀ حسينقلى خان بر مازندران

و از هيبت جلادت او هول و هربى تمام در خاطر كارگزاران محمّد خان افتاد، چندان كه خويشتن دارى نتوانستند كرد، بى كلفت شهر سارى را بدو گذاشتند تا درآمد.

چون اين خبر مسموع محمّد خان افتاد ناچار راه سارى را برگرفت و چون خواست از رستم كلا عبور كند مرتضى قلى خان بر او كمين بگشاد و ناگاه بر

ص:30


1- (1) دادو، بر وزن جادو، در اصل بمعنى غلام است.
2- (2) - تدمير: بمعنى هلاكت و تباهى است.

لشكر او تاخته حمله بيفكند و سپاه او را هزيمت كرده و محمّد خان را در آن دار و گير دستگير فرمود و دست بسته به نزد حسينقلى خانش گسيل ساخت و حسينقلى خان او را همچنان در غل و زنجير به بارفروش آورد، و از پس آن كه اموالش را مأخوذ داشت جهان از وجودش پرداخته كرد و بر تمامت مازندران پادشاه [و] حكمران گشت.

اما از آن سوى چون اين اخبار موحشه در حضرت كريم خان معروض افتاد، صواب چنان دانست كه مهدى خان پسر محمّد خان را به جاى پدر حكومت مازندران دهد؛ زيرا كه پدر كشته نيكوتر كينه خواهى تواند كرد. پس منشورى به نام مهدى خان كرد و او از مردم خود انجمنى كرده در بارفروش بر مسند امارت جاى نمود. چون حسينقلى خان اين خبر بشنيد ديگرباره چون شير صيد ديده شتاب از شهاب گرفت و صبحگاهى مانند بلاى آسمانى از دروازۀ بارفروش به درون رفت، مهدى خان چون چشم از خواب باز كرد دشمن را بر در سراى يافت. آشفته و پريشان خاطر خويشتن را از زواياى خانه بيرون انداخته در بيغوله هاى بارفروش پنهان گشت. حسينقلى خان فرمان داد تا فحص كرده او را دستگير ساختند و در حبس خانه بازداشتند. آن گاه تن به جامۀ جنگ بياراست و پست و بلندى مازندران را در نوشت، هرجا دشمنى داشت در معرض هلاك مطروح داشت و هرجا قلعۀ مسدود شنيد مفتوح فرمود و قلاع و بقاعى كه در نواحى استرآباد به دست اعدا برآمده بود، جمله را منهدم نمود.

كريم خان زند از كردار او خشمگين شده چند كرّت لشكر گران به دفعش نامزد كرد و از ستيز و آويز او سودى بدست نيامد. اين هنگام اللّه ويردى خان جاجرمى كه سالها در خدمت او طريق صداقت مى پيمود، نزول مقدمش را به جاجرم خواستار آمد و حسينقلى خان بدان جا شد.

ص:31

بعد از ورود جاجرم(1)، نصر اللّه ميرزا پسر شاهرخ شاه افشار نيز به سرعت تمام به جاجرم آمد، از بهر آنكه در جهانگيرى و مملكت گشائى با حسينقلى خان هم دست و هم داستان شود. چون اين معنى را در حضرتش مكشوف داشت حسينقلى خان فرمود كه كار سلطنت به شراكت، مانندۀ دو شمشير در يك نيام و دو شير در يك كنام(2) است، هرگز راست نيايد و او را به مراجعت وطن خويش اجازت فرمود و خود از جاجرم به راميان آمد.

تركمانان كوكلان بعد از بيرون شدن حسينقلى خان با 2000 سوار جرّار آهنگ جاجرم كردند و در ظاهر جاجرم سنگرى راست كرد [ه] جنگ را ساخته شدند. اللّه ويردى خان صورت حال را مكتوب كرده به دست سفيرى رونده معروض داشت. حسينقلى خان از اصغاى اين خبر آتش خشمش زبانه زدن گرفت و بى آنكه تجهيز لشكرى كند يا ساز

سپاهى دهد، بر اسب خويش برآمده و راه جاجرم پيش گرفت. 200 تن از غلامان او بر نشسته ملتزم ركاب گشتند و او مانندۀ شاهين فراز گرفته كه از دنبال صيد خويش آهنگ فرود كند، طىّ مسافت نموده به اراضى جاجرم درآمد.

تركمانان كه دست پرورد دشت بودند و مرد را از مرد نيكو مى شناختند؛ چون از ورود او آگهى يافتند، از كرده پشيمان شدند و كس به حضرت او فرستاده خواستار مصالحه و مداهنه گشتند1. حسينقلى خان نيز از مصالحه مضايقت نفرمود و با ايشان كار از در آشتى راند، آن گاه بزرگان را بار داده تا حاضر حضرت شدند و مورد حفاوت و عنايت گشتند و شاد خاطر، طريق منازل خويش سپردند.

اما جماعت قاجار يوخارى باش چون صولت و سطوت حسينقلى خان را نگران شدند و استيلاى او را در ممالك مازندران مشاهده كردند، دانستند كه

ص:32


1- (1) جا جرم، بفتح جيم ثانى، بلده اى است ميان نيشابور و جوين.
2- (2) كنام بر وزن مدام، آرامگاه و آشيانه سباع و بهائم است، و بيشتر بقرارگاه شيران اطلاق شود.

اگر روزگار يابد يك تن از ايشان را زنده نگذارد و استمداد از كريم خان نيز كارى به كران نبرد. حيلتى ديگر و كيدى ديگر گونه كردند و چند تن از تركمانان يموت را كه ملتزم ركاب و ملازم درگاه حسينقلى خان بودند به مال فراوان تطميع كردند تا اگر توانند كيدى انديشند و وجود آن حضرت را گزندى رسانند. ايشان نيز چون قضا بر اين رفته [بود] اين دغا را به امضا بردند و چشم از حقوق ولينعمت پوشيده نيم شبى خويشتن را به پشت سراپردۀ او رسانيدند و به يك بار در خوابگاه او گلوله هاى تفنگ را گشاده داده تا همچنان در جامۀ خواب شهيد شد و چندان كه غلامان دولتخواه فحص حال قاتلان او كردند، مكشوف نيفتاد.

چون اين خبر به كريم خان رسيد و مملكت مازندران را از چنين شيرى و شهريارى خالى ديد زكى خان زند را كه مصدر شرّ و گزند بود، به حكومت آن ممالك منصوب داشت. چنان كه شرح شرارت و شراست او در جاى خود مرقوم خواهد شد. مدّت عمر حسينقلى خان 27 سال بود و از وى 2 پسر ماند يكى فتحعلى خان كه شهريار جهان گشت و آن ديگر به نام پدر حسينقلى خان نام يافت.

همانا چون حسينقلى خان از شيراز به دامغان سفر كرد، مهد عليا را كه مادر فرزندان اوست از قبيلۀ قاجار عضد الدّين لو به شرط زنى به سراى آورد. نخستين شهريار جهان فتحعلى شاه از وى متولّد گشت. ديگرباره چون حمل يافت تركمانان حسينقلى خان را در جامۀ خواب شهيد كردند و زن و فرزند او در صحراى تركمان افتاد و در آنجا مهد عليا بار بگذاشت و پسرى آورد، لاجرم نام پدر را بر وى گذاشته حسينقلى خانش ناميدند.

كريم خان زند، مرتضى قلى خان برادر حسينقلى خان شهيد را فرمان كرد كه زن و فرزند را از ميان تركمانان مراجعت دهد و او اين كار به فرمان كرد و اين ببود تا آقا محمّد شاه بعد از فوت كريم خان از شيراز به مازندران آمد، آن گاه

ص:33

مهد عليا را از بهر خود نكاح بست و او را با شاهزادگان كه فرزندان برادرش بودند به سراى خويش آورد و همى بداشت چنانكه ذكر ايشان در جاى خود مسطور خواهد گشت.

ذكر سلطنت پادشاه كامكار آقا محمّد شاه بن محمّد حسن خان قاجار و خاتمه كار او

اشاره

شهريار جهان آقا محمّد شاه پسر ارشد و اكبر محمّد حسن شاه است و مرقوم شد كه بعد از انقضاى سلطنت پدر در خدمت كريم خان زند سفر شيراز كرد و 15 سال در آن بلده گرفتار بود. اگرچه كريم خان او را در مجلس خود جلوس مى داد و بر سر خوان خورش خود حاضر مى كرد، اما رخصت سفر مازندران و اجازت زيستن در استرآباد را نداشت تا آن گاه كه كريم خان مريض گشت و مرض او همى شدّت كرد، چندان كه تحويل او از اين جهان تفرّس مى شد.

اين هنگام آقا محمّد شاه از بهر آنكه پس از مرگ كريم خان در شهر بند شيراز نيز به بند نباشد، هرروز به بهانۀ صيد كردن و نخجير افكندن با باز و يوز 2 برادر خود جعفر قلى خان و مهدى قلى خان را برداشته و چند تن از خويشاوندان ديگر را نيز ملازم ركاب ساخته، بامداد از دروازۀ شهر بيرون مى شد و هر شامگاه چون فهم مى كرد كه كريم خان هنوز زنده است به شهر در مى آمد، تا روز سه شنبۀ سيزدهم شهر صفر در سنۀ 1193 ه. /فوريه 1779 م. از بيرون دروازۀ شهر بانگ تفنگ و آواز هاياهاى مردم را اصغا فرمود، دانست كه كريم خان وداع زندگانى گفته.

پس با برادران و خويشاوندان پاى از پروين و بال از شاهين استعارت كرد و به سرعت سحاب و شتاب شهاب تا به شهر طهران باز نكشيد. روزى چند اعداد كار را در اراضى رى متوقّف بود. خان ابدال خان كرد

ص:34

جهان بيگلو با 500 خانوار طريق خدمت گرفت و آن وقت خزائنى كه از عراق به شيراز و نيز خزانه [اى] را كه از مازندران به فارس حمل مى دادند از هر جانب كس فرستاده مأخوذ داشت و بر سپاهيان قسمت كرد و تقى خان زند را كه از قبل كريم خان سردار رى و فيروزكوه بود دستگير فرمود. تقى خان سلامتى جان را بهائى گران بداد و برست.

مخالفت مرتضى قلى خان با آقا محمّد شاه

اما از آن سوى دو برادر آقا محمّد شاه نخستين مرتضى قلى خان و آن ديگر مصطفى - قلى خان كه به خواستارى حسين خان دولّو ساكن استرآباد بودند و سفر شيراز نكردند، در اين وقت دانستند كريم خان زند از جهان برفت. مرتضى قلى خان سپاهى ساخته از استرآباد به سوى بارفروش بتاخت و آن بلده را فرو گرفته بنشست. از پس اين واقعه آگهى يافت كه برادرش آقا محمّد شاه از شيراز به مرز رى تاخته و رايت جهانگيرى برافراخته. اگرچه از رها شدن برادر اظهار سرور و شادى همى كرد؛ ليكن بر زبان داشت كه «مازندران را من به شمشير خويش صافى كرده ام و خاص خويش مى دانم اگر ديگرى طمع و طلب بدين مملكت بندد از پاى نخواهم داد» و جماعتى را به سوادكوه فرستاده سنگرى كردند و عبور آقا محمّد شاه را سدّى سديد شدند.

و هم در اين وقت رضا قلى خان برادر ديگر آقا محمّد شاه از منزل دولاب طهران پشت با برادر كرده به مازندران شتافت و با مرتضى قلى خان پيوست. مرتضى قلى خان ورود او را به فال نيك گرفته او را و مصطفى قلى خان را با جماعتى از لشكريان به طرف سوادكوه فرستاد تا با لشكر سابق متّفق گشته در دفع آقا محمّد شاه هم دست باشند.

آقا محمّد شاه چون از اين وقايع آگهى يافت جعفر قلى خان برادر خود را نزد مرتضى قلى خان رسول فرمود تا او را به نصايح مشفقانه از اين كردار ناصواب كرانه فرمايد. جعفر قلى خان برفت و بى نيل مقصود بازآمد. لاجرم كار به جنگ حوالت رفت.

ص:35

آقا محمّد شاه حكم داد تا جعفر قلى خان و خان ابدال خان كرد و لطفعلى خان دادوى، ايلات عراق و تفنگچيان سوادكوه را برداشته به سنگر ايشان بتاختند و جنگ درانداختند.

نخستين رضا قلى خان هزيمت شده راه بارفروش پيش گرفت و جمعى كثير مقتول گشت و سنگر ايشان بدست شد و اموال لشكريان به غنيمت رفت. مصطفى قلى خان چون كار بدين گونه ديد، به ركاب آقا محمّد شاه پيوست و مرتضى قلى خان اموال و اثقال خود را برداشته به استرآباد گريخت و آقا محمّد شاه با نصرت و فيروزى به شهر سارى درآمد.

مقاتلۀ آقا محمّد شاه با عليمراد خان زند

اما از آن سوى چون كريم خان از جهان برفت زكى خان عمزادۀ او صاحب تاج و تخت شد. عليمراد خان خواهرزادۀ خود را مأمور اصفهان داشت و او بعد از ورود به اصفهان تجهيز لشكر كرده، به طهران آمد و بعضى از سركردگان لاريجانى را با خود يار نموده، در آمل براى جنگ آقا محمّد شاه سنگرى كردند. آقا محمّد شاه برادر خود جعفر قلى خان را با 1000 تن سوار رزم آزماى بديشان تاخته به يك حمله آن جماعت را درهم شكست و جمعى از مردم لاريجان و افغانان مقتول گشت [و] بقية السيف به طهران مراجعت كردند. از پس اين فتح آقا محمّد شاه، رضا قلى خان قوانلو را به آمل گذاشت و خان ابدال خان كرد را به سارى مأمور داشت و خود آهنگ عراق فرمود.

اما از آن سوى چون رضا قلى خان برادرش از سوادكوه گريخته به استرآباد رفت باز آغاز فتنه كرد و لشكرى برداشته تا به اراضى ورامين بتاخت. آقا محمّد شاه، جعفر - قلى خان را به دفع او مأمور فرمود و خود از دنبال او همى كوچ داد.

رضا قلى خان از استماع اين اخبار تاب درنگ نياورده، ناچار به ركاب برادر پيوست و اظهار پشيمانى كرد و آقا محمّد شاه جرمش را معفو داشت و او ملتزم ركاب گشت. و با اين همه در نواحى طهران باز نيم شبى مخالفت برادر را نحوى از نصرت و ظفر شمرده با مردم خود به اراضى لاريجان گريخت

ص:36

و از نو آغاز فتنه كرد و مرتضى قلى خان نيز از استرآباد با لشكر خود تا فيروزكوه براند و رضا قلى خان از لاريجان كوچ داده بدو پيوست.

و هم چنان مهدى قلى خان كه از قبل آقا محمّد شاه به استمالت اهالى لاريجان رفته بود با مرتضى قلى خان موافقت نمود.

چون اين اخبار پراكنده شد آقا محمّد شاه، جعفر قلى خان را كه در اين وقت به حدود قزوين مأمور فرموده بود طلب كرد و خود نيز ساختۀ سفر مازندران گشت. نخستين جعفر قلى خان به اراضى مازندران درآمده با مرتضى قلى خان دچار شد و رزمى صعب در ميانه برفت و جعفر قلى خان بشكست و از ميان درختستان مازندران خود را به يك سو كشيده و ديگرباره اعداد لشكر كرده در خواجك كجور با رضا قلى خان رزم داد و لشكر او را هزيمت كرد و از دنبال ايشان چون شير دمنده برفت و رضا قلى خان را دستگير كرده

مغلولا به نزد برادر آورد.

آقا محمّد شاه باز طغيان و عصيان او را بر جهل و نادانى حمل داده از قتلش تقاعد ورزيد و ديگرباره از پياده و سواره لشكرى ملازم جعفر قلى خان فرموده به اراضى لاريجانش فرمان داد تا برفت و آن نواحى را از كدورت بدخواهان مصفّى داشت. آن گاه از بارفروش آهنگ استرآباد نمود تا چهاردانگه براند و در خاطر داشت كه مرتضى قلى خان از كردار نابهنجار خود پشيمان شده، پذيره خواهد گشت و به ركاب خواهد پيوست.

چون اين انديشه به صواب مقرون نيفتاد و جنگ با برادر را نيز مكروه مى داشت از آنجا رنجيده خاطر راه بگردانيد و به طرف اشرف كوچ داد. دولتخواهان حضرت معروض داشتند كه اگر شهريار رضا قلى خان را رها ساخته به نزديك مرتضى قلى خان گسيل فرمايد، دور نباشد كه مادۀ منازعت مرتفع گردد و مرتضى قلى خان نيز از در ضراعت بيرون شود. آقا محمّد شاه ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشت و رضا قلى خان را رخصت سفر استرآباد داد.

ص:37

بعد از ورود، مرتضى قلى خان نيز اظهار پشيمانى كرده، مصطفى قلى خان برادر اعيانى خود را با معدودى به حضرت فرستاده تا ملازم ركاب باشد.

آن گاه آقا محمّد شاه به سارى آمد و جعفر قلى خان و مصطفى خان را با 700 تن از ابطال رجال به تسخير گيلان مأمور داشت و خود به بارفروش آمده، استوار بنشست و رضا قلى خان قاجار قوانلو را به صيانت آمل مأمور كرد و رضا قلى خان برادر خود را به استمالت مردم لاريجان برگماشت.

از ميانه باز رضا قلى خان آتش فتنه را دامن بزد و با سران لاريجان اتّفاق كرده در سنۀ 1195 ه. / 1781 م. سپاهى ساز داد و ناگاه به جانب بارفروش تاختن كرده مغافصة به شهر درآمد و گرد سراى برادر را فرو گرفت و شورشى از مردم شهر و ابطال لشكر بر پاى كرد و مانند باران بهارى گلولۀ تفنگ در آن سراى بباريد.

آقا محمّد شاه، شاهزادگان جوان فتحعلى خان [شاه بعدى] و حسينقلى خان را به اتّفاق مادر ايشان مهد عليا برداشته در بادگيرى كه از پس سراى بود متحصّن شد.

هرچند از چار سوى بدان سراى يورش بردند، با گلولۀ تفنگ دفع همى داد. چون

لشكريان دانستند كه بدو دست نيابند آتش در سراى زيرين زدند و هم از آتش زيانى بدان بادگير نرسيد و آقا محمّد شاه يك تنه اين همه ثبات قدم از بهر آن داشت كه خان ابدال خان كرد از سارى برسد و با دشمنان رزم دهد.

از قضا خان ابدال خان نيز با دشمنان مواضعه داشت، وقتى برسيد و اين معنى معلوم گشت، آقا محمّد شاه سودى در تحصّن نديد، ناچار بيرون شد و رضا قلى خان را مخاطب ساخت و فرمود اگرچه در هواى افسر اين همه خودسرى كنى و به طلب تخت اين بدبختى را شعار دارى؛ لكن خداوند اين فضيلت بر جبلت تو ننهاده و اين معنى در نهاد تو به وديعت نگذاشته و از اين تعب و طلب جز رنج و شكنج بهره نخواهى يافت.

رضا قلى خان به كلمات كذب آميز مستمسك شده چنان انهى مى داشت كه من

ص:38

محرّك اين غوغا را نمى دانم و مردم را از اين طغيان باز نشاندن نمى توانم. بالجمله آقا محمّد شاه و شاهزادگان را بند گران بر نهاده و در محال بند پى آورده بازداشت و خود به هواى سلطنت سر بركشيد.

رضا قلى خان قاجار [چون اين قصّه بشنيد] از آمل اين خبر را بدست مسرعى پوينده تر از برق و باد به جعفر قلى خان و مصطفى قلى خان فرستاد و ايشان طريق گيلان را گذاشته مراجعت كردند. و از آن سوى مرتضى قلى خان و عليقلى خان و مهدى قلى خان و خوانين قاجار، چون اين قصّه بشنيدند، پسنده نداشتند و با 700 كس از ابطال رجال و گزيدگان لشكر به عزم كيفر از استرآباد بيرون شدند. رضا قلى خان چون آگاه شد، خان ابدال خان را با 400 تن جزايرچى به دفع ايشان روانه سارى ساخت و چون هردو لشكر باهم راه نزديك كردند و درهم افتادند، در حمله نخستين ببر سلطان كرد به دست شيران وغا(1) كشته شد و لشكر خان ابدال خان درهم شكست.

از ميانه خان ابدال خان كرد فرار كرده به سارى درآمد و ديگرباره انجمنى كرده روز ديگر رزم ديگر داد و جمعى را به عرض شمشير داده هم به سارى درگريخت و به اتّفاق محمّد قلى خان لاريجانى به دكّان صبّاغى در رفته پنهان گشت و لشكريان فحص حال او كرده دستگيرش ساختند.

اين هنگام مرتضى قلى خان به شهر سارى درآمد و از آن سوى چون رضا قلى خان اين

بشنيد با لشكر خود از بارفروش بيرون شده آهنگ سارى فرمود. در نيمۀ راه خبر شكست خان ابدال خان در ميان مردم او پراكنده گشت و هولى در دل لشكريان جاى كرده او را بگذاشتند و بهر سوى متفرّق شدند. رضا قلى خان ناچار فرار كرده به بند پى آمد تا از برادر عذر خواهد و به حضرت او پناهد.

آقا محمّد شاه او را بار نداد و عذر و فريب او را پذيرفتار نگشت. رضا قلى خان چون اين بديد راه عراق برگرفت و به نزد على مراد خان زند رفت و هم از خدمت او روى بر تافته به اصفهان گريخت و از آنجا به شيراز سفر كرد و

ص:39


1- (1) . وغا بر وزن دغا ميدان گير و دار و جنگ و ستيز است.

با صادق خان برادر كريم خان پيوست و از آن خوى و خيلا كه در مغز داشت در شيراز نيز نتوانست زيست كرد، و از آنجا به خراسان گريخت و در خراسان رخت به جهان ديگر برد. اكنون به داستان باز آئيم.

غلبۀ آقا محمّد شاه بر مرتضى قلى خان

در سنۀ 1194 ه. / 1780 م. خان ابدال خان كرد خواست تا از خانۀ خويش نقب به بيرون شهر سارى زده فرار كند. زنى كه در سراى داشت اين خبر به مرتضى قلى خان آورد و او حكم كرد تا سر او را برگرفته به نزديك آقا محمّد شاه فرستاد و مصطفى قلى خان برادر اعيانى خود را به سلام آقا محمّد شاه گسيل نمود و با اين همه چندانكه آقا محمّد شاه خواست، با او و ديگر برادران كار به موافقت و برادرى كند مفيد نيفتاد [و] عاقبت كار به مقاتلت كشيد.

مرتضى قلى خان در على آباد سنگرى كرده، جمعى از لشكريان را براى جنگ برادر بازداشت. آقا محمّد شاه، رضا قلى خان قاجار را با گروهى از مردان جنگ بر سر ايشان فرستاد تا در حملۀ نخستين آن جماعت را متفرّق كردند و خود بى توانى، از طريق على آباد آهنگ جنگ برادر كرده تا سارى بتاخت و مرتضى قلى خان را در قلعۀ سارى به محاصره انداخت و روزى چند از هردو جانب به مقابله و مقاتله روزگار گذاشتند. عاقبت كار به مرتضى قلى خان تنگ شد و ناچار از قلعه بيرون شده روى ضراعت بر قدم برادر نهاد. آقا محمّد شاه جرمش را معفو داشت و استرآباد و چهاردانگه و دودانگه [و] هزار جريب را به سيورغال اوامر او مقرّر فرمود و به جانب استرآباد مرخص نمود و ملتزمين ركابش را شادكام با او همراه داشت.

در اين هنگام در حضرت شهريار آقا محمّد شاه معروض افتاد كه قادر خان عرب كه حكومت بسطام داشت لشكرى گرد كرده و بر سر دامغان شتافته تا كلبعلى خان دامغانى را كه هواخواه دولت است دفع دهد. آقا محمّد شاه شاهزاده فتحعلى خان بن حسينقلى خان را كه در اين وقت 9 سال داشت در قلع [و قمع] اين فتنه

ص:40

برگماشت و اسمعيل خان قوانلو صاحب قلعۀ زرد و حاجى اسمعيل خان عزّ الدّين لو مالك ده ملاّ را با جماعتى لايق ملتزم ركاب او نمود و ايشان به تعجيل تمام شتافته به نزديك قادر خان لشكرگاه كردند و از دو سوى در برابر هم صف برزده جنگ درپيوستند. بعد از كشش و كوشش فراوان قادر خان هزيمت شد و شاهزاده عنان به سوى دامغان تافت و مژدۀ اين فتح معروض درگاه پادشاه داشت. آقا محمّد شاه در ازاى اين خدمت دامغان را به تيول شاهزاده مقرّر فرمود.

از پس اين واقعه عليمراد خان زند، اميرگونه خان افشار را سپاهى داده به تسخير مازندران مأمور فرمود و چون راه به اراضى مازندران نزديك كرد، اهالى لاريجان خدمت او را التزام داده به محال خويشش درآوردند. چون اين خبر گوشزد آقا محمّد شاه شد، نخستين عليقلى خان را با گروهى از سپاهيان به دفع او فرمان داد و او با مردم خود تاختن كرده و با اميرگونه خان جنگ درانداخت و از مصاف او سودى نبرده بى نيل مقصود بازگشت. آقا محمّد شاه چون اين بديد ناچار به عزم رزم او برنشست و در سبز ميدان او را دريافته جنگ بپيوست. بعد از ستيز و آويز اميرگونه خان شكسته شده راه طهران برگرفت و عباسقلى خان پسر او مقتول گشت و محمّد خان لاريجانى ملقّب به سفيد نيز عرضۀ شمشير شد.

آن گاه آقا محمّد شاه كار لاريجانى را به نظام كرده، از آنجا كوچ داد و ظاهر سمنان را لشكرگاه كرده و آن بلده را [به] محاصره انداخت. مردم قلعه چون طاقت درنگ و قوّت جنگ نداشتند، لابد طريق خدمت گرفتند. و از آنجا به دامغان و بسطام سفر كرده مردم آن محال را مورد ملاطفت فرمود. قادر خان عرب نيز طريق طاعت سپرد و عصيانش معفو و منسى گشت و فرمان داد تا با اهل و مال در سارى نشيمن كند و بسطام را به تيول جعفر قلى خان و سمنان را به سيورغال عليقلى خان مقرّر داشت و خود به استرآباد كوچ داد.

چون اين هنگام عليمراد خان زند از اصفهان به حدود كرمانشاهان سفر كرده

ص:41

بود صواب چنان دانست كه لشكرى از بهر تسخير طهران ساز دهد. پس عليقلى خان را با فوجى مأمور طهران فرمود و او به ظاهر شهر طهران آمده لشكرگاه كرد. مردم آن شهر ابواب آن بلده را استوار كرده به حفظ و حراست خود پرداختند، عليقلى خان چون چند كرّت يورش به شهر انداخت و كارى نساخت، دست از فتح حصار بازداشت و به نواحى و توابع شهر در رفته مردم آن اراضى را مطيع و منقاد فرمود و عنان مراجعت به سوى سارى گذاشت.

محاربه مرتضى قلى خان با هدايت اللّه خان گيلانى

آن گاه آقا محمّد شاه، مرتضى قلى خان را مطمئن خاطر فرموده با سپاهى لايق در چهارم شهر رمضان در سنۀ 1195 ه. / 1781 م. به تسخير گيلان مأمور داشت.

هدايت اللّه خان والى گيلان از بهر صيانت برگرد خويش خندقى كرده از آن سوى خندق لشكرگاه كرد و مرتضى قلى خان از اين سوى صف راست كرده بازار محاربت و مضاربت را رواج داد. 40 روز از دو سوى كار به مقابله و مقاتله مى رفت.

هدايت اللّه خان چون استشمام وخامت و ندامت از اين كار مى نمود ميرزا صادق منجم باشى لنگرودى و آقا محمّد صالح لاهيجى را كه مردى فاضل بود با پيشكشى شايسته روانۀ درگاه آقا محمّد شاه نمود و ملتزم خراج گرديد. لاجرم شهريار جهان مرتضى قلى خان را باز خواند تا مراجعت كرده به درگاه آمد. از پس آن در سنۀ 1197 ه . / 1783 م. آقا محمّد شاه با جملۀ برادران از سارى به مازندران آمد و از آنجا با سپاه بى كران آهنگ گيلان كرد، اگرچه از آنجا كه حاجى جمال پدر هدايت اللّه خان خواهر خود را به نكاح شهريار دلير محمّد حسن شاه داده بود و از اين روى او و فرزندش نيكخواه دولت قاجاريه بودند، اما چون هدايت اللّه خان جاى پدر گرفت با اينكه خدمت سلاطين قاجار را گردن نهاده بود حاضر حضرت نمى گشت و تقبيل درگاه نمى نمود، پيداست كه اين گونه كردار و سلوك با طبع غيور ملوك پسنده نيفتد.

لاجرم آقا محمّد شاه آهنگ او كرد و نخستين دو برادر خود جعفر قلى خان و مصطفى

ص:42

- قلى خان را با گروهى از لشكريان از بيراهه به لاهيجان مأمور داشت و جماعتى از تفنگچيان زبردست را از براى هدم سنگر و تدمير لشكر او فرمان داد. هدايت اللّه خان در برابر صف راست كرده يك دو سه جنبش نمود و كرّ و فرّى ظاهر ساخت، هم سرانجام تاب درنگ نياورده، پشت با جنگ داد و هزيمت شده، به كشتى دررفت و راه شيروان پيش گرفت و شهريار بى مانعى به شهر رشت درآمده و در دار الامارۀ هدايت اللّه خان فرود شده، مردم شهر را به اسعاف حاجات و انجاح منى مستمال(1) ساخت.

از پس آن معروض حضرت افتاد كه رضا خان زند از قبل عليمراد خان تا ساوجبلاغ تاختن كرده و بدان اراضى استيلا يافته، شهريار جعفر قلى خان را با گروهى از لشكريان به دفع او نامزد فرمود. جعفر قلى خان برنشست و تاختن كرده او را درهم شكست. و آقا محمّد شاه خود از گيلان به چمن سلطانيه كوچ داد و مصطفى خان دولّو را به تسخير زنجان مأمور فرمود تا برفت و آن بلده را مستخلص نمود و چون ايّام خريف و زمستان در پيش بود از سلطانيه كوچ داده، رهسپار قزوين گشت و از آنجا به مازندران شده زمستان را در شهر سارى به پاى برد.

در اين وقت يكى از بزرگان دولت روس كه كرفس خان نام داشت با چند فروند كشتى به كنار اشرف آمد و در ضمير گرفت كه به دست آويز كار تجارت در آنجا قلعه [اى] بنيان كند و در نهانى مردم مازندران را به دولت روسيه رغبت دهد. شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان به رأى دورانديش مكنون خاطر او را بدانست، لاجرم كرفس خان و مردم او را گرفته زنجير برنهاد و به درگاه پادشاه فرستاد. آقا محمّد شاه نخست او را از اين كردار ناصواب نكوهش كرد، آن گاه جرمش را با عفو ملكانه محو ساخته به انعام و خلعتش بنواخت و مراجعتش را به اراضى خويش اجازت داد. در اين وقت كرفس خان خواستار آمد كه از براى تمهيد وداد و تشديد اتّحاد با پادشاه روس يك تن از مردم استرآباد را به اتّفاق او

ص:43


1- (1) . انجاح منى، يعنى بر آوردن آرزوها، و استمالت بمعنى دلجوئى است.

رسول فرمايد و ملتمس او مقبول افتاد..

تزويج دختر جعفر خان با شاهزاده فتحعلى خان

از پس از اين واقعه شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان را كه در اين وقت 11 ساله بود خواست زنى به نكاح دهد، دختر جعفر خان ولد قادر خان عرب را از بهرش عقد بست و چنان كه پادشاهان را شايسته است مجلس عيش سور و سرور به پاى برد.

عزيمت فتح تهران و همدان

آن گاه تسخير طهران را تصميم عزم داد و خيمه بيرون زد و با لشكرى جنگجوى در ظاهر طهران فرود شد و آن بلده را به محاصره انداخت و از آنجا جعفر قلى خان را به تسخير همدان و تدمير مراد خان زند مأمور فرمود و عليقلى خان افشار را با 2000 سوار جرّار نيز ملتزم ركاب او ساخت. جعفر قلى خان بى درنگ لشكر براند و در برابر مراد خان رده بركشيد. چون كار حرب و ضرب به رونق شد، عليقلى خان افشار را پاى اصطبار بلغزيد و با مردم خود از جنگ گاه روى بركاشت. جعفر قلى خان از هزيمت او دهشتى در ضمير نياورده و همچنان مردانه حمله هاى گران افكند تا مراد خان را بشكست و جمعى از لشكريانش را دستگير نموده، هم از راه مراجعت نموده، به حضرت برادر پيوست.

اما از آن سوى چون مدّت محاصرۀ طهران به دراز كشيد هواى اندرون قلعه عفن گشت و بسيار كس مريض شد و هم از شهر به لشكرگاه اثر كرده بسيار كس از لشكريان عرضۀ دمار و هلاك گشت. لاجرم شهريار آهنگ مازندران كرده مدّت زمستان در آنجا بزيست.

در سنۀ 1198 ه. / 1784 م. نخستين چنان افتاد كه در شهر سارى آتش در سراى مردمان گرفته و 70 تن از مرد و زن بسوخت.

مقاتلۀ آقا محمّد شاه با شيخ ويس خان زند

اما از آن سوى چون عليمراد خان زند بعد از فوت زكى خان و قمع و قلع اولاد و

عشيرت كريم خان از شيراز به اصفهان آمده لواى سلطنت برافراخت، شيخ ويس خان ولد اكبرش را با 12000 كس از ابطال جماعت لر و كرد به تسخير مازندران مأمور ساخت. بعد از ورود شيخ ويس خان به اراضى رى،

ص:44

محمّد على خان حاكم خوار بدو پيوست و مردم سمنان نيز با او طريق انقياد گرفتند و همچنان اهالى لاريجان با او همدست شدند، پس به دل قوى چمن لار را لشكرگاه كرد. چون خبر او را در حضرت آقا محمّد شاه معروض افتاد، رضا قلى خان دولّو را به دفع او نامزد فرمود.

[و او] در روز مقاتلت شيخ ويس خان را بشكست و دو تن از سركردگان به اتّفاق 50 تن از لشكريانش را اسير فرمود. شيخ ويس خان از رزمگاه فرار كرده به دماوند نشيمن ساخت و به حراست خويشتن پرداخت. بعد از 15 روز عليمراد خان با لشكرى انبوه وارد طهران گشت و بى درنگ شيخ ويس خان را از طرف فيروزكوه و ويس مراد پسر عمّ خود را از جانب نور و اسمعيل خان زند را از سوى دامغان با لشكرهاى بسيار به تسخير مازندران فرمان داد.

در چنين هنگام كه اعيان درگاه پادشاه جهان آقا محمّد شاه، جاى آن داشت كه در دفع دشمن يك جهت باشند و همدست بكوشند، مرتضى قلى خان، برادر را گذاشته به لشكرگاه اعادى پيوست. لاجرم آقا محمّد شاه چنان صواب دانست كه در شهر استرآباد نشيمن كند و اعداد كار دشمن فرمايد. پس لشكر زنديه بى عايقى و مانعى در تسخير و تخريب شهر آمل و بارفروش پرداختند و در اراضى مازندران كار بر مراد ساختند.

محاصرۀ استرآباد به دست محمّد طاهر خان زند و فوت والدۀ آقا محمّد شاه

آن گاه عليمراد خان، محمّد طاهر خان خواهرزادۀ زكى خان را با جماعت بختيارى و ديگر مردم كه 8000 مرد به شمار برمى آمد، مأمور تسخير استرآباد نمود. و محمّد طاهر خان برحسب فرمان در ظاهر استرآباد لشكرگاه كرد و سنگرى راست كرده بنشست. مدّتى از دو سوى كار به مقاتله مى رفت. يك شب محمّد طاهر خان در كنار شهر برجى برآورد و تفنگچيان را در آنجا به جاى داشت. چون صبحگاه آقا محمّد شاه اين بديد فرمان داد تا لشكريان بيرون شده آن برج را به يورش فروگرفتند و از جانب ديگر جماعتى را برگماشت تا راه علف و آذوقه بر لشكرگاه محمّد طاهر خان مسدود نمودند.

ص:45

در اين وقت مهد عليا والدۀ آقا محمّد شاه كه خواهر محمّد خان قاجار بود، مريض شد و به جنان جاويدان رحلت فرمود. و بعد از روزى چند مهديقلى خان برادرش كه مادر او از مردم كرد محلۀ استرآباد بود درگذشت. آقا محمّد شاه سوگوارى مادر و برادر را ناديده انگاشت و چارسوى لشكرگاه محمّد طاهر خان را به محاصره انداخته يك باره طريق خورش و خوردنى برايشان مسدود ساخت، چندان كه كار بر او تنگ شده، ناچار با چند تن از نزديكان خود راه فرار پيش گرفت. جمعى از ابطال رجال دنبال او برگرفتند و در حوالى گرگان دستگيرش ساخته به نزديك شهريارش آوردند. فرمان رفت تا سرش از تن برگرفتند و لشكر او بيشتر اسير تركمانان شدند و معدودى به عراق گريختند. چون اين خبر پراكنده شد شيخ ويس خان نيز تاب درنگ نياورد، بنه و آغروق(1)خود را ريخته به طهران گريخت.

در اين وقت آقا محمّد شاه خواست كه به مازندران آيد و از آنجا اعداد فتح عراق فرمايد، لاجرم به تدبير ملكانه در ضمير گرفت تا مردى كارآزموده كه كه از تمامت مازندران به نجابت اصلى و اصالت فطرى ممتاز باشد و به شوكت و جلالت مختار اختيار كند و زمام لشكريان را به كف كفايت او نهد تا اين جماعت را به نظام و بر وفق مرام كوچ دهد. از ميانه ميرزا اسد اللّه خان نورى را كه پدر بر پدر از صناديد مازندران بلكه شناختۀ همۀ ايران بود اختيار فرمود. همانا پدران او در اراضى مازندران از عهد قديم بزرگان و خواجگان بوده اند چندان كه در آن مملكت به طايفۀ خواجگان مشهورند و نسب به خواجه ابو الصلت هروى مى رسانند، چنان كه در جاى خود مسطور است.

بالجمله آقا محمّد شاه، ميرزا اسد اللّه خان را حاضر حضرت داشته فرمود «اكنون آغاز دولت و بامداد اقبال است و اين معنى پوشيده نيست كه سلطنت را

ص:46


1- (1) . آغروق - بر وزن آبدوغ - لغت تركى است و بمعنى بار و بنه و احمال و اثقال است.

خاصّه در عنوان امر كار به نظام لشكر و قوام سپاه است، به الهام دولت چنان دانسته ام كه در اين امر جليل ترا كفيل فرمايم و از تشتت آرا و انقسام خيال بيهوده پوى لشكريان برآسايم» و او را به وزارت لشكر بركشيد و خلعتى در خور بداد و خويشتن جنبش كرده، به سراى درونى رفت و قلمدانى با خود حمل داده هم به دست خويشتن او را سپرد و گفت «اين مفتاح وزارت و كليد امارت است بدين ليقه و قلم ترا بر خداوندان شمشير و علم فرمانروا ساختم تا تمامت قوّاد سپاه و اعيان درگاهت نرم گردن و فروتن باشند».

ميرزا اسد اللّه خان چون مورد اين ملاطفت و مرجع اين رأفت گشت، جبين شكرگزارى بر زمين ضراعت سوده معروض داشت كه «به فضل خداوند قادر قهّار و اقبال شهريار تاجدار جماعت لشكريان را چنان سلوك دهم كه هنگام صلح از آب زلال بى آزارتر و روز جنگ از پلنگ و ريبال(1) خونخوارتر باشند و دلهاى ايشان را با پادشاه چنان مهربان دارم كه سر بر آستان نهند و جان به رايگان دهند». شهريارش تحسين فرستاده و او زمين بوسه داده در انجام كار كمر استوار كرد.

همانا هنوز آن قلمدان را كه وديعۀ سلطنت و طليعه ميمنت است جناب اشرف امجد صدر اعظم ميرزا آقا خان كه او را فرزند ارشد و آن قبيله را ركن ارشد است در مجرۀ زرّين مضبوط دارد و با تيغ هندى و رمح خطى برابر شمارد. اكنون بر سر داستان شويم.

از پس اين واقعه آقا محمّد شاه به صوابديد ميرزا اسد اللّه خان عرض سپاه ديده به مازندران سفر كرده. و عليمراد خان [زند]، رستم خان زند را كه از عمزادگانش بود با 2000 سوار جرّار به طرف سوادكوه فرستاد. و از اين سوى آقا محمّد شاه، جعفر قلى خان را به دفع او نامزد كرده در ارض زيراب با يكديگر دچار شدند و كارزار كردند. رستم خان تاب درنگ نياورده هزيمت شد. لاجرم اين همه ادبار كه از پى يكديگر دچار شد، فتورى سخت در كار

ص:47


1- (1) . ريبال - بكسر راء مهمله - شير را گويند.

عليمراد خان انداخت، و اين هنگام نيز از افراط خمر، مرض استسقا بر احوالش استيلا يافت و از طهران كوچ داده آهنگ اصفهان فرموده و در هر منزل مرض او فزونى گرفت تا در مورچه خورت كه 9 فرسنگى اصفهان است رخت از جهان بدر برد.

مرتضى قلى خان چون اين بديد در حضرت برادر ديگر جاى شفاعت و ضراعت نداشت، به ميان تركمانان گريخت و از آنجا به نزد پادشاه خورشيد كلاه روس شده او را ترغيب به تسخير ايران همى كرد تا در سنه 1212 ه. / 1797 درگذشت. جسد او را به عتبات عاليات آورده مدفون ساختند. هم بر سر سخن باز شويم.

عزيمت آقا محمّد شاه تسخير عراق را

بعد از وفات عليمراد خان [زند]، جعفر خان زند كه برادرزادۀ كريم خان و با عليمراد خان از طرف مادر برادر بود، در خمسه وفات برادر را اصغا فرموده شتاب زده، تا اصفهان بتاخت و به جاى او برنشست. اما از اين سوى آقا محمّد شاه در سنۀ 1199 ق / 1785 م. از مازندران آهنگ عراق فرمود و چون به اراضى ساوه فرود شد، ابطال خلج و بيات به ركاب پيوستند و از آنجا به دار الامان قم آمده، نجف خان زند را كه از قبل جعفر خان حكومت داشت به محاصره انداخت و به حكم يورش، بلدۀ قم را فروگرفت و در ميانۀ جمعى عرضۀ تيغ گشت. نجف خان از آن گيرودار طريق فرار برگرفته تا اصفهان بشتافت و به جعفر خان پيوست. و آقا محمّد شاه بعد از فتح قم كوچ داده به كاشان آمد. در آنجا على خان خمسه و سركردگان قراگوزلو به لشكرگاه پيوستند. آنگاه از كاشان آهنگ اصفهان فرمود.

جعفر خان چون اين بشنيد، احمد خان ولد آزاد خان افغان را و تقى خان زند را با لشكرى انبوه به مدافعه بيرون فرستاد و چون اين دو لشكر با يكديگر زمين جنگ تنگ آوردند، بازار حرب و ضرب روائى گرفت و 3 ساعت مدّت مقاتلت به درازا كشيد.

عاقبت تقى خان زند دستگير و عرضۀ شمشير گشت و احمد خان هزيمت شد.

ص:48

چون اين خبر به جعفر خان رسيد ديگر تاب درنگ نياورده اهل و عيال و اموال و اثقال خود را برداشته به شيراز گريخت و آقا محمّد شاه بى كلفت خاطر به اصفهان درآمد و 45 روز در آنجا نشيمن ساخته و امر آن بلد را به نظام كرد. آنگاه باقر خان خراسكانى(1) حاكم اصفهان را همچنان به حكومت بگذاشت.

در اين وقت معروض افتاد كه جماعت بختيارى با گروهى از مردم گلپايگان و فراهان همداستان شده به موافقت ابدال خان بختيارى و چند تن ديگر از بزرگان ايشان تا قريۀ عسكران به عزم مقابله و مقاتله شتافته اند. لاجرم شهريار از اصفهان به دفع ايشان خيمه بيرون زد. بعد از تلاقى فريقين، به اول حمله، مخالفين شكسته شدند و در سنگرى كه از بهر خويش كرده بودند پناه جستند. برحسب فرمان شهريار، جعفر قلى خان و على خان

افشار با فوجى از لشكريان، ايشان را به محاصره افكندند، آن جماعت هم در سنگر تاب درنگ نياورده بنه و آغروق خود را ريخته به قلل جبل گريختند.

لشكريان از دنبال ايشان بتاختند و بسيار كس دستگير و مقتول ساختند، ابدال خان و ديگر سرهنگان نيز گرفتار شدند و به معرض عقاب و عتاب درآمدند. فرمان رفت تا جمله را سر برگرفتند. آنگاه لشكريان دست نهب و غارت برآورده 80000 سر گاو و گوسفند و ديگر مواشى به غنيمت گرفتند. مردم بختيارى از اين هول و هيبت اوطان و مساكن خود را گذاشته به شعاب جبال و قلل باذخه جاى كردند و بعد از روزى چند از در انكسار و ضراعت بيرون شده به دست رسل و رسايل به كرم شاهانه توسّل جستند و شهريار عصيان ايشان را معفو داشت و به جانب اصفهان لواى مراجعت برافراشت.

در اين وقت اسمعيل خان فيلى به دست برادرش پيشكشى و عريضه انفاذ حضور داشته مورد الطاف خسروانه گشت و همچنان بر فرمانگزارى لرستان منشور يافت. آن گاه آقا محمّد شاه از اصفهان به سوى همدان سفر كرد، در آنجا، خسرو

ص:49


1- (1) . از آباداييهاى اطراف اصفهان است.

خان والى كردستان عمّ خود را با پيشكشى لايق به درگاه فرستاد و ايالت كردستان را حكم گرفت و از آنجا شهريار آهنگ طهران كرد.

فتح شهر طهران به دست آقا محمّد شاه

مردم شهر طهران چون فتح و فيروزى پادشاه را در آن سفر دانسته بودند، ديگر به حصانت قلعه و حراست خويش نپرداختند و به قدم ضراعت پيش آمدند، مهدى خان ولد محمّد خان سوادكوهى با يك عمّ و عمزاده كه خدمت عليمراد خان [زند] مى كردند، به حكم پادشاه نابينا شدند و شاهزادگان، فتحعلى شاه و حسينقلى خان كه مأمور به توقف مازندران بودند، حاضر درگاه آمدند.

اما از آن سوى جعفر خان زند چون دانست كه پادشاه از اصفهان به رى سفر كرد تجهيز لشكر نموده به اصفهان آمد و باقر خان خراسكانى را مقتول ساخت و حاجى عليقلى خان كازرونى را با جمعى از سپاه فارس به كاشان فرستاد و خود با لشكرى

آراسته به طرف گلپايگان و قلمرو كوچ داد. شهريار چون اين خبر بشنيد فرمان داد تا خسرو خان والى كردستان و على خان حاكم خمسه و سركردگان قراگوزلو با جماعت خود در اراضى همدان سر راه بر او گرفته جنگ درانداختند. يك روز از بامداد تا شامگاه حرب بر پاى بود، عاقبت جعفر خان شكسته شده به سنگر گريخت. لشكريان به گرد او درآمدند و از هر سوى حمله افكندند. چندانكه كار بر جعفر خان تنگ شد، ناچار اموال و اثقال خود را گذاشته به اصفهان گريخت. ديگرباره قوّتى و شوكتى بدست كرده بنشست.

آقا محمّد شاه با لشكرى رزم آزماى به دفع او برخاست و از اراضى فراهان گذشته به منزل دهق فرود شد. در آنجا مكشوف افتاد كه جعفر خان چون اصغاى عزيمت شهريار را نموده تاب درنگ نياورد و باز به شيراز گريخت. پس شهريار جعفر قلى خان را با 6000 كس مأمور به توقّف اصفهان فرمود و خود به چمن سنگباران آمد. در آنجا مسموع افتاد كه على خان خمسه [اى] از طريق اطاعت سر بر تافته لاجرم به جانب خمسه شتافت.

چون راه به خمسه نزديك كرد، على خان به قدم اعتذار بيرون شده

ص:50

استرحام و استعطاف نمود. پادشاه جرمش را معفو داشت و از آنجا به طهران آمد.

وقايع سال 1201 ق/ 1787 م. و فتح گيلان به فرمان آقا محمّد شاه

اشاره

چون از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله 1201 سال درگذشت، هدايت اللّه خان در شيروان اعداد كار كرده، به گيلان مراجعت نمود و بدان اراضى استيلا يافت.

آقا محمّد شاه چون اصغاى اين قصّه فرمود، مصطفى خان دولّو را با 6000 كس از ابطال به دفع او مأمور ساخت. هدايت اللّه خان چون اين بدانست، ايوانى خان گرجى را با جمعى از ابطال رجال به مدافعه برانگيخت و او تا رستم آباد كه 10 فرسنگى رشت است پذيرۀ جنگ شد. لاكن از آن پيش كه مصطفى خان به رستم آباد آيد و مصافى باديد شود، فرار كرده به هدايت اللّه خان پيوست و مصطفى خان از دنبال او بتاخت. ناچار هدايت اللّه خان بيرون شده در پير بازار صف برزد و با مصطفى خان رزم داده شكسته شد؛ چنان كه سكون رشت را در قوّت بازوى خود نديد. پس به جانب انزلى فرار كرده متحصّن گشت و لشكريان از قفاى او تا انزلى بتاختند و قلعۀ او [را] به محاصره انداختند.

كشته شدن هدايت الله خان گيلانى

از قضا يك شب آتشى در سراى يك تن از قلعه گيان افتاد و به دست باد پراكنده گشت و موجب پراكندگى خاطر مردم شد و از بيرون قلعه لشكريان چون اين بدانستند از هر جانب يورش افكندند. مجال توقّف بر هدايت اللّه خان محال افتاد، از قلعه به زير آمد تا به كشتى در رود و راه باكويه به پيش گيرد، ناگاه به تير يك تن از تفنگچيان

طالش به دريا افتاد. ملاّحان جسد او را از آب برآورده به خاك سپردند و سرش را به حضرت شهريار آوردند.

آنگاه آقا محمّد شاه از طهران به اصفهان آمد و على خان خمسه را كه سالها به هواى خودسرى كار

ص:51

مى كرد و نهفتۀ ضمير او در حضرت شهريار مكشوف بود، در عمارت هفت دست اصفهان ميل دركشيد(1) و از آن جا به چمن گندمان نزول فرمود و در منزل سنگباران، زكريا بيگ گرجى وكيل اركلى خان والى گرجستان با پيشكش و عريضه به درگاه آمد و پادشاه او را بنواخت و از آنجا از راه بروجرد، اراضى بختيارى را به نظام كرده به جانب همدان شد.

در آنجا لطفعلى خان عمّ خسرو خان والى كردستان با عريضه و پيشكش حاضر حضرت گشته خواستار شد كه چون خسرو خان از ادراك حضور بيمناك است او را مهلت گذراند تا بعد از ورود موكب پادشاه به طهران، اطمينانى به دست كرده روانۀ درگاه آيد. ملتمس او مقبول افتاد و شهريار از همدان به طهران آمد.

و هم در اين سال جعفر خان زند از شيراز به تسخير يزد بيرون شد، تقى خان يزدى از مير محمّد خان كه در اين وقت حاكم طبس بود استمداد كرد و او با لشكرى لايق تاختن كرده، در ظاهر يزد با جعفر خان مصاف داد و او را شكسته، اموال و اثقالش را با توپخانه و اثاثۀ سلطنت به غنيمت برگرفت و از اين فتح عجبى و تنمّرى در دماغ او راه كرده فتح اصفهان را تصميم عزم داد.

محمّد خان و اسمعيل خان عرب عامرى كه حاكم نطنز و اردستان بودند نيز با او پيوستند. جعفر قلى خان از اصفهان بيرون شده پذيرۀ جنگ او گشت و بعد از 14 روز مبارزت و مناجرت مير محمّد خان بنه و آغروق بريخت و به يزد گريخت و از آنجا به طبس شد.

عزيمت آقا محمّد شاه به تسخير شيراز

و هم در اين سال آقا محمّد شاه در اول بهار از بهر تسخير شيراز از طهران كوچ داد [ه]،

به اصفهان آمد و شاهزاده فتحعلى خان را به توقّف اصفهان حكم داده، متوجّه شيراز گشت و در مشهد امّ النّبى لشكرگاه كرد و عليقلى خان را بتاخت و تاراج آن اراضى فرمان داد، و اطراف و انحاى آن نواحى را تا تخت جمشيد عرضۀ نهب و غارت ساخت و در نيمۀ سنبله مراجعت به اصفهان فرمود. شاهزاده فتحعلى

ص:52


1- (1) . يعنى با ميل آتشين او را كور كرد.

خان چند قطعه الماس و ياقوت و بعضى اشياء نفيسه پيش گذرانيد. آنگاه عليقلى خان را با فوجى از جنگجويان در اصفهان گذاشته باز طهران شد.

در اين هنگام مرتضى قلى خان از باكويه لشكرى انبوه كرده به گيلان تاخت و سليمان - خان حاكم گيلان تاب درنگ نياورده به قزوين گريخت و صورت حال را باز نمود.

آقا محمّد شاه، محمّد حسن آقاى ناظر و امير محمّد حسين خان ارجمندى فيروزكوهى را به دفع او مأمور فرمود. جعفر قلى خان نيز با 5000 كس از دنبال ايشان كوچ داد.

اما از آن سوى پيش از آن كه جعفر قلى خان در رسد، مرتضى قلى خان ميدان مبارزات را بياراست و جنگى صعب درافكند. در اول حمله، محمّد حسن آقا هزيمت شد و پشت به رزمگاه داد. امير محمّد حسين خان ارجمندى چشم از زندگانى بپوشيد و مردانه بكوشيد.

نخستين با گلولۀ تفنگ زخمى صعب برداشته و همچنان مانند شير زخم يافته بر چپ و راست حمله افكند و 9 تن از ابطال رجال را به خاك انداخت و خود نيز بهرۀ خاك گشت.

مرتضى قلى خان بعد از اين فتح و فيروزى دانست كه با جعفر قلى خان پاى رزم نخواهد داشت اراضى گيلان را عرضۀ نهب و غارت ساخته به جانب باكويه شتاب گرفت. و از اين سوى در حين اين فتنه مسموع شهريار افتاد كه جعفر خان زند با 30000 مرد جنگى از شيراز خيمه بيرون زده و تسخير اصفهان را تصميم عزم داد، آقا محمّد شاه از اين حديث برآشفت و با 300 تن مرد رزم آزماى برنشست و آهنگ اصفهان كرد. چندان كه ملازمان حضرت معروض داشتند كه 30000 تن را با 300 كس دفع نتوان داد مفيد نيفتاد. در جواب فرمود فتح و اقبال با ايزد متعال است و همچنان به قدم عجل و شتاب راه برداشت.

فرار جعفر خان زند از آقا محمّد شاه

و از آن سوى چون جعفر خان تركتازى شهريار بازدانست از نيمۀ راه به جانب شيراز در تركتاز آمد، و اين معنى مقرّر بود كه چون آقا محمّد شاه در مملكت مازندران مستقرّ بود، جعفر خان رايت فتح اصفهان برمى افراشت و

ص:53

هرگاه بدو آگهى مى رسيد كه آقا - محمّد شاه رزم او را تصميم عزم فرمود و آهنگ اصفهان نمود، خواه با لشكر بسيار و خواه با نفر قليل، بى آنكه تيغى از غلاف برآيد و گردى از مصاف برخيزد، عار فرار را فخرى پنداشته دو اسبه طريق شيراز برمى داشت. و اين كار را چنان بر خويشتن استوار نهاده بود كه هنگام ورود او به اصفهان گروهى از درويشان كه خوى ايشان بدست كردن دبّوس(1) و باد افكندن، در بوق است، رسيدن جعفر خان را بدانستند، از بهر طلب دينارى و كديۀ درهمى فراهم شده، در بيرون اصفهان بر سر راه او انجمن شدند. چون آن سواران كه بر مقدمۀ جعفر خان بودند برسيدند و تكاوران جنيبت پديدار شد، هم گروه رده ساختند و باد در بوقها درانداختند.

جعفر خان در ميان پيشتازان خويش و پذيره شدگان شهر، ناگاه اصغاى چنان آوازهاى مهيب نمود، گمان كرد كه اين بانگ كرناهاى آقا محمّد شاه است، دلش از جاى برفت و عنان اسب بگردانيد و در طريق فرار چون شاهين شتاب گرفت، خاصّانش از قفا بتاختند و او را از قصّه آگاه ساختند، سخت غمنده و شرمسار گشت و گفت اكنون كه كار بدين گونه رفت از كوچۀ درويشان گذشتن و بديشان عبور كردن روا نباشد. پس از در ديگر به اصفهان درآمد تا اين هنگام كه بر حقّ گريخت.

مع القصّه چون خبر فرار او در منزل مورچه خورت معروض افتاد آقا محمّد شاه بى كلفت خاطر به اصفهان درآمد و مصطفى خان دولّو را از دنبال او تاختن فرمود و او تا ارض ايزد خواست برفت و چند عرّاده توپ از مردم جعفر خان مأخوذ داشته باز اصفهان شد و آقا محمّد شاه ظفر كرده و نصرت يافته مراجعت به طهران فرمود و زمستان را در مازندران به پاى برد.

قتل جعفر خان زند و طلوع پسرش لطفعلى خان

در آنجا معروض افتاد كه جعفر خان به دست كنيزكى كه در سراى داشت مسموم و

مريض گشت. ويس مراد خان و صيد مراد خان و شاه مراد خان

ص:54


1- (1) . منظور چوبدستى درويشان يعنى منشاء است.

اعمام عليمراد خان زند و ابراهيم خان ولد اسماعيل خان و حاجى عليقلى خان كازرونى كه يك سال در ارك شيراز زندانى بودند، در اين وقت دو تن از غلامان جعفر خان را كه يكى رجب و آن ديگر باقر نام داشت و نان و آب محبوسين را متصدّى بودند با خود يار كردند و شبانگاه از زندان بيرون تاختند و بر بام خلوت ارك برآمدند و آهنگ فرود شدن كردند.

صيد مراد خان از بيم جان بر بام بماند و ديگران به دست آويز طنابهاى شادروان به زير آمده، در زاويۀ خانه كمين نهادند. بامداد كه ظلمت برخاست يكى از زنان جعفر خان، مرد بيگانه [اى] در سراى ديده فرياد برداشت. جعفر خان چون بانگ او بشنيد با همه ناتوانى تيغ بركشيد و از خوابگاه خويش بيرون تاخت نخستين شاه مراد خان بر وى درآمد و جعفر خان تيغ بزد و بينى او را جراحت كرد.

ابراهيم خان چوب جاروبى به دست كرده از قفاى جعفر خان برآمد و بر او كوفت چنانكه از پاى درآمد. پس دست بياميخت و تيغ از كف او بستد و با همان شمشير سرش برگرفت و بر بام سراى افكند. صيد مراد خان بى توانى آن سر را برداشته به پاى ديوار ارك انداخت.

در اين وقت لطفعلى خان پسر جعفر خان كه در لار بود، چون خبر قتل پدر را اصغا فرمود، دانست كه راه به شيراز نتوانست كرد، به نزديك شيخ نصر عرب برفت و از او لشكرى استمداد كرده باز شيراز شد و آن بلده را مسخّر داشت و قاتلان پدر را دستگير ساخته برخى را نابينا و بعضى را مقتول نمود، آنگاه خود رايت استقلال برافراخته بر مسند پدر نشيمن ساخت.

آقا محمّد شاه چون اصغاى اين وقايع كرد در تسخير مملكت فارس يك جهت گشت و در سنه 1204 ق/ 1790 م. با لشكرهاى ساخته به شتاب صبا و سحاب به اصفهان آمد و از آنجا به جانب شيراز كوچ داد و در منزل بيضا كه 6 فرسنگى شيراز است بنه و آغروق را با برادر خود عليقلى خان گذاشته،

ص:55

ابطال رجال را برداشته به شيراز آمده، از آن سوى لطفعلى خان با 20000 سواره و پياده به عزم مقاتلت بيرون شده، در حوالى مسجد بردى با لشكر پادشاه برابر شد.

از دو روى صف راست كردند. آقا محمّد شاه در قلب سپاه جاى كرد و جعفر قلى خان

در ميمنه و مصطفى خان دولّو در ميسره ساكن شدند. نخستين لطفعلى خان 1200 تن از دلاوران جنگ را بر جعفر قلى خان گماشت و ايشان رزمى سخت افكندند و چون سستى در ايشان راه كرد، گروهى ديگر را به اعانت آن جماعت جنبش داد تا باهم پيوسته شدند و از بهر كوشش نيروئى از نو به دست كردند.

آقا محمّد شاه چون اين بديد، جماعتى را به دستيارى جعفر قلى خان فرمان داد.

ديگرباره لطفعلى خان انجمنى پشتوان قوم خود كرد و همچنين شهريار فوجى برانگيخت. از اين گونه كار كردند تا جنگ به انبوه و زمان كوشش و كشش به دراز كشيد و فراوان مرد و مركب به خاك درافتاد.

سرانجام لشكر لطفعلى خان هزيمت شدند و مردان شهريار تا به دروازۀ شهر از پى هزيمتيان بتاختند و بسيار كس از بزرگان سپاه را دستگير ساختند و از پيادگان 8000 مرد گرفتار گشت. ناچار لطفعلى خان به حصار در رفته متحصّن شد و پادشاه از مسجد بردى كوچ داده در يك فرسنگى شهر شيراز لشكرگاه كرد و سنگرى مشتمل بر سه دروازه بركشيده و يك ماه تمام استوار بنشست و چون فتح حصار در اين هنگام صعب مى نمود، به جانب طهران مراجعت فرمود. آنگاه حكم داد تا ضريحى زر اندود كرده، انفاذ درگاه ملايك پناه اسد اللّه الغالب على بن ابيطالب عليه السلام داشت.

وقايع سال 1205 ه/ 1791 م. و عزم آقا محمّد شاه به تسخير آذربايجان

اشاره

در پايان سنۀ 1205 هجرى آقا محمّد شاه نخستين از بهر دفع

ص:56

فتنۀ لطفعلى خان، شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان را با سپاهى لايق مأمور به اصفهان و توقّف در آن بلده فرمود. آنگاه تجهيز لشكر كرده به جانب آذربايجان كوچ داده، چمن اراضى طارم لشكرگاه گشت. سليمان خان را با 6000 مرد به طالش فرستاد تا اهالى آن اراضى را به معرض نهب و غارت درآورده، بزرگان آن جماعت را با زن و فرزند به زنجان فرستد. و نيز شهريار از طريق خلخال طىّ مسافت كرده با 2000 سواركار آزموده تسخير قلعۀ سراب و تدمير صادق خان را تصميم عزم داده، صادق خان شقاقى به انديشۀ مدافعت بيرون شده مبارزتى نمود، در اول حمله شكسته شد و طريق فرار برداشته تا قراباغ عنان باز نكشيد و در پناه ابراهيم خليل خان جوانشير بيارميد.

شهريار از پس او فرمان داد تا سراب را خراب كردند و هم به آتش بسوختند و از آنجا كوچ داده به اردبيل آمد. مصطفى خان حاكم قراجه داغ، پادشاه را پذيره شد و پيشكشى لايق پيش گذرانيده مورد اشفاق خسروانه گشت. از پس آن شهريار، جان محمّد خان قاجار را با جماعتى از مردان جنگ به دفع مصطفى خان طالش نامزد فرمود. او برفت و شكسته شده بازآمد. چون منازل صعب و درختستان فراوان در راه داشت، قلع و قمع او را به ديگر وقت گذاشت و از آنجا به سوى قراجه داغ سفر كرد و در چمن اشكنبر فرود شد.

حسينقلى خان دنبلى كه حاكم خوى بود در آنجا حاضر حضرت شده به حكومت خوى و تبريز مباهى گشت و زوجۀ او كه دختر ابراهيم خليل خان بود به توقّف قزوين فرمان يافت، آنگاه محمّد قلى خان حاكم ارومى بيمناك شده به اراضى اشنو گريخت.

آقا محمّد شاه، محمّد خان عزّ الدّين لوى قاجار را با 3000 كس به قلعۀ ارومى مأمور فرمود تا اهل و مال محمّد قلى خان را به لشكرگاه حمل داد.

نابينا شدن محمّد خان عزّ الدّين لو و جمعى به فرمان آقا محمّد شاه

همانا [محمد خان عزّ الدين لو] در حمل اموال، بعضى از اشياء نفيسه را به نهانى از بهر خويش ضبط كرد و اين معنى معلوم شد

ص:57

و هم در حضرت شهريار مسموع افتاد كه محمّد خان را از اين خيانت بر زيادت، آن است كه با محمّد ولى آقا و محمّد على خان جوجوق و محمّد تقى خان شامبياتى مواضعه افتاده و پيمانى نهاده اند كه اگر توانند شهريار را گزندى رسانند.

لاجرم آتش خشم پادشاه زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا محمّد خان را از ارومى با بند و كنده به درگاه آوردند و فرمان برفت تا او را و محمّد على خان جوجوق و محمّد على خان عزّ الدّين لو و محمّد ولى آقا را ميل دركشيدند و محمّد تقى خان را عرضۀ شمشير ساختند.

در اين هنگام محمّد قلى خان ارومى كه گريختۀ حضرت بود، درگاه پادشاه را پناه دانسته با پيشكشى سزاوار به تقبيل آستان شهريار حاضر شد و مهبط اكرام و اشفاق گشت.

از پس اين وقايع عريضۀ حاجى ابراهيم خان شيرازى ملحوظ نظر شهريار افتاد. به شرح آنكه لطفعلى خان تجهيز لشكر كرده، با 20000 كس سواره و پياده تسخير اصفهان را تصميم عزم داده خيمه بيرون زد. عبد الرّحيم خان برادر حاجى ابراهيم خان را با ديگر بزرگان و سركردگان فارس را ملازم ركاب ساخت و همه جا قطع مسافت كرده در سميرم عليا فرود شد.

از اين سوى شاهزاده فتحعلى خان كه وليعهد دولت و نايب سلطنت بود در چمن گندمان اصغاى اين حديث كرد و بيدرنگ ساختۀ جنگ شده، با لشكرى نامور تا ارض قمشه كوچ داد. آنگاه هردو سپاه از كم وبيش يكديگر آگاه شده رزمگاه را تنگ درآوردند و در تير پرتاب هم فرود شدند.

پريشان شدن لشكر لطفعلى خان زند به تدبير حاجى ابراهيم خان شيرازى

لطفعلى خان از دورانديشى در سنگر جاى كرد تا روز ديگر كار يكسره كند. چون پاسى از شب بگذشت عبد الرّحيم خان برحسب وصيّت برادرش حاجى ابراهيم خان سركردگان فارس و بزرگان قبيلۀ زند را انجمن كرده با ايشان درهدم بنيان كار و تخريب بناى امر لطفعلى خان، همداستان شد. و هم در آن نيم شب در ميان لشكرگاه تفنگى چند به پرتاب گشاد دادند و ساز مخالفت پيش نهادند.

لطفعلى خان چنان دانست كه لشكريان شاهزاده بيرون تاخته و شبيخون

ص:58

انداخته اند.

سخت هراسناك شده و بنه و آغروق خود را به جاى گذاشته با 200 تن از خاصّان خويش فرار كرده به سوى شيراز شتاب گرفت تا با زن و فرزند و خزاين و دفاين خود كه در شيراز داشت پيوسته شود و به تازه اعداد كارى كند. چون به دروازۀ شهر فراز آمد حاجى ابراهيم خان بفرمود تا دروازۀ حصار را استوار كرده، او را بار ندادند. لاجرم ناچار شده به بنادر فارس گريخت و آنچه در لشكرگاه داشت بهرۀ غازيان لشكر شاهزاده گشت.

مع القصّه حاجى ابراهيم خان هم در مكتوب خويش معروض داشت كه شهريار از بهر ضبط خزاين لطفعلى خان و صيانت مردم فارس، سردارى و سپاهى مقرّر دارد.

آقا محمّد شاه، ميرزا رضا قلى را بفرمود تا در اصفهان به حضرت وليعهد آمد و شاهزاده مصطفى خان را با 3000 كس با او يار كرده به اتّفاق به شيراز آمدند. بعد از ورود به شهر، ميرزا رضا قلى اموال و اثفال لطفعلى خان را حمل داده و جواهر سواره و پيادۀ او را مأخوذ داشته با 1000 سر ماديان مراجعت نمود.

امّا از آن سوى لطفعلى خان از بنادر فارس به اراضى خشت آمد و از زال خان خشتى استمداد كرده 300 مرد جنگى ملازم ركاب ساخت و با اين قليل مردم تسخير شيراز را تصميم عزم داد و طىّ مسافت نموده در منزل گويم فرود شد و از قضا اين وقت كاروانى را در راه كازرون بتاختند و خبر نهب قافله در شيراز پراكنده گشت.

مصطفى خان چون اين بشنيد با 700 تن از مردم خود برنشست و در 5 فرسنگى شيراز سر راه بر دزدان گرفت. در اول حمله، ايشان گريختند. ابدال خان عبد الملكى از

دنبال آن جماعت بتاخت. چون راه نزديك كرد چند تن سر برتافتند و او را زخمى بر سينه زدند، چنانكه از پاى درآمد. اين هنگام لطفعلى خان كه كمين نهاده بود چون پلنگ غضب كرده با مردم خود ناگاه بيرون تاخت و در برابر مصطفى خان به خروش آمد.

از اين سوى كه مصطفى خان نيز شيرى رزم آزماى بود كمان بگرفت و چندانكه تير در تركش

ص:59

داشت پرتاب كرد. چون جعبۀ تير پرداخته شد دست به نيزه برد و اسب بر جهاند.

در ميان آن دو مرد دلاور، جنگى مردانه به پاى رفت. عاقبت هردو لشكر از هم جدا شدند. لطفعلى خان به جايگاه شد و مصطفى خان باز شيراز گشت و حاجى ابراهيم خان صورت اين حال را نيز به دست مسرعى سبك سير معروض داشت.

مقاتلۀ جان محمّد خان با لطفعلى خان زند

آقا محمّد شاه، جان محمّد خان را با 5000 كس مرد جنگى مأمور به شيراز فرمود و لطفعلى خان در مدّت ذهاب و اياب اين سفير 2000 مرد لشكرى بر سر خود انجمن كرد و در مسجد بردى نشيمن فرمود. اين هنگام جان محمّد خان برسيد و هردو لشكر صف برزدند و جنگ درافكندند، بعد از گيرودار بسيار لشكر لطفعلى خان هزيمت شدند و او ناچار كرّ و فرّى نموده به زرقان فرار كرد و هم در آنجا به اعداد كار پرداخته، ديگرباره 4000 مرد بر سر خود انجمن ساخت.

و از اين سوى جان محمّد خان و مصطفى خان در ارض كلباد درآمدند و مصطفى خان از آنجا به حافظيۀ شيراز آمد. روزى چند از اين بگذشت يك شب لطفعلى خان برنشسته مانند برق و باد بر لشكرگاه جان محمّد خان شبيخون آورده و از هر جانب بتاخت و رزم بساخت. لاكن رخنه و ثلمه [اى] در آن لشكرگاه نتوانست كرد. لاجرم بى نيل مقصود مراجعت نمود.

اما از آن سوى آقا محمّد شاه از آذربايجان مراجعت به طهران را تصميم عزم داده، در اراضى خمسه ملاّ محمّد حسين ملاّباشى را به طلب آقا محمّد على مجتهد پسر آقا محمّد باقر بهبهانى اعلى اللّه مقامها فى روضات الجنان فرمان داده به كرمانشاهان سفر كرد و آن جناب را به طهران آورد.

تارى شدن مرض سكته بر آقا محمّد شاه

و از قضا چنان افتاد كه روز چهارشنبۀ هفدهم ربيع الثانى در سنۀ 1206 ه/ 1791 م.

آقا محمّد شاه همچنان كه بر تخت سلطنت تكيه داشت و با خاصّان حضرت سخن مى كرد، ناگاهش مرض سكات عارض شده قطع سخن كرد. سليمان خان قاجار كه قرب مكان داشت تفرّس مرض شهريار كرده، حاضران درگاه را به نيكوتر حيلتى رخصت انصراف داد و پادشاه را به دستيارى خواجگان و

ص:60

خصيان سراى به حرم خانه آورد و ميرزا مسيح و ميرزا احمد اصفهانى را كه طبيب حاذق بودند حاضر نمود تا به بركندن موى سر و اصابت زحمتهاى ديگر در تدبيرات بديع و معالجات انيق روز ديگر ديده باز كرد و سخن آغاز فرمود. پس دولتخواهان درگاه به شكرانه، پيشانى بر خاك نهادند و اداى صدقات و نذورات نمودند.

از پس اين واقعه صادق خان شقاقى كه به نزديك ابراهيم خليل خان گريخته بود 10 تن از برادران خود را با پيشكشى لايق به درگاه فرستاده، اطمينان خاطر حاصل نمود و خود نيز حاضر درگاه گشت و سليمان پاشا والى بغداد به مصحوب مصطفى آقا مكتوبى معروض داشته با چند سر اسب و استر و چند بهلۀ چرخ(1) و بعضى ديگر از اشياء نفيسه روانۀ درگاه نموده اظهار عقيدت و فرمانبردارى كرد.

و هم در اين سال آقا محمّد شاه فرمان داد تا عبد الرّزاق خان حاكم كاشان كه به حيلۀ ديانت و امانت آراسته بود مهندسان و بنّايان و استادان صناعت در مشهد مقدّس سيّد الشّهداء عليه التحية و الثنا حاضر نموده از نو قبه [اى] كردند و گنبدى رفيع برآورده با زر ناب مذهب نمودند. حاجى سليمان صباحى كاشانى قصيده [اى] به نظم كرده اين مصرع را به تاريخ آورده:

در گنبد حسين على زيب يافت زر

و هم در اين سال 1206 ه. / 2-1791 م آقا محمّد شاه وليعهد دولت فتحعلى خان را به

صيانت و امارت استرآباد و دامغان و بسطام و ديگر بلدان و امصار آن اراضى بازداشته، خود سپاهى گران به اصفهان كوچ داده و از آنجا به چمن گندمان شتافته راه شيراز پيش گرفت و در منزل ابرج معروض افتاد كه لطفعلى خان از زرقان آهنگ شبيخون لشكرگاه پادشاه فرموده. شهريار لشكريان را به

ص:61


1- (1) بهله در اصل بمعنى دست كشى باشد از جرم كه بر دست كشند تا از زحمت نوك و چنگال چرخ و باز در امان باشند، و در اينجا براى تعداد آمده است، و چنانكه گويند يك قبضه شمشير، گويند يك بهله چرخ يا يك بهله باز، و مقصود مجموع بهله و چرخ هردو است.

حفظ و حراست تحريض داد و ابراهيم خان را به ديدبانى بيرون فرستاد تا اگر از لشكر بيگانه خبرى داند به عرض رساند.

شبيخون لطفعلى خان به لشكر آقا محمّد شاه

چون سياهى شب جهان بگرفت، لطفعلى خان چون ديوانۀ زنجير گسسته و ديو از بند جسته بر سر ابراهيم خان تاختن كرده او را به اول حمله مقتول ساخت و مانند سيلاب بلا تا كرانۀ لشكرگاه پادشاه عنان باز نكشيد و بر يك جانب اردو ركاب گران كرد و عبد الله خان عمّ خود را فرمان داد تا با جماعتى از متهوّران سپاه به ميان لشكرگاه درآمد و غوغائى عظيم در لشكريان درانداخت و از هر سوى بانگ جزاير و تفنگ بالا گرفت و جماعتى پريشان و پراكنده شدند.

آقا محمّد شاه در چنين گرداب بلا مانند كوه پاى برجا خويشتن دارى كرد و خاصّان درگاه اطراف خرگاه پادشاه را پرّه زدند و صيانت و حراست پادشاه را كمر بستند.

عبد اللّه خان بعد از رزم سازى و تركتازى چنان دانست كه آقا محمّد شاه را نيز در ميانه آسيبى رسيده يا از ميان به كنارى فرار كرده، و از پس او لشكريان را جاى درنگ و نيروى جنگ نخواهد بود، لاجرم دست از جنگ بازداشته كنارى گرفت تا در بامداد به اسر ابطال و نهب اموال(1) دست برآرد. در اين وقت ميرزا فتح اللّه اردلانى كه از پيش شناختۀ لطفعلى خان بود و در لشكريان پادشاه مى زيست به نزديك لطفعلى خان شتافته او را مژدۀ فتح داد.

لطفعلى خان نيز شيفتۀ كلمات او شده يك باره دل بر آن نهاد كه صبحگاه سپاه بى پادشاه را مأخوذ خواهد داشت، پس آسوده خاطر در كنار مصاف گاه آرام گرفت.

چون سپيده دم نزديك شد آقا محمّد شاه حكم داد تا مؤذن بانگ برداشت. لطفعلى خان

چون آن ندا بشنيد دانست كه پادشاه را گزندى نرسيده و چون

ص:62


1- (1) أسر: بمعنى اسير كردن، و ابطال جمع بطل: يعنى قهرمانان، و نهب: بمعنى غارت معروف است.

روز برآيد با آن سپاه گران قوّت مبارزت نخواهد داشت، سخت آشفته خاطر گشت و بيدرنگ طريق فرار پيش گرفته به جانب كرمان سرعت گرفت. آقا محمّد شاه بفرمود تا فوجى از لشكريان از قفاى او بتاختند و جماعتى از مردم او را دستگير ساختند. و از اين سوى به حكام بلدان و امصار فرمان كرد تا افواج شقاقى و ديگر مردم از لشكر كه در آن گيرودار فرار كردند، جمله را دستگير ساخته با كنده و زنجير به درگاه فرستند و از آنجا به جانب شيراز كوچ داد.

حاجى ابراهيم خان و ديگر بزرگان شيراز پذيره شده شهريار را پوزش كردند و به شهر درآوردند. بعد از ورود به شهر آقا محمّد شاه فرمان داد تا اولاد و عشيرت كريم خان را كه بيشتر به دست عليمراد خان [زند] نابينا بودند به اتّفاق زن و فرزند لطفعلى خان و ساير بزرگان زند به جانب استرآباد و مازندران كوچ دادند. و ميرزا فتح اللّه خان اردلانى كه به يزد گريخته بود در اين وقت گرفتار شده به درگاه آوردند، به قطع زبان او فرمان رفت.

آنگاه امر مملكت فارس را به نظام كرده مراجعت به طهران فرمود. در طهران شاهزاده حسينقلى خان را كه اين وقت 14 ساله بود با جفتى نيكو نكاح بست و جشنى لايق بساخت.

آمدن لطفعلى خان ديگر باره به شيراز

اما از آن سوى چون لطفعلى خان از ابرج راه فرار برگرفته به كرمان درآمد، ولدان نظر على خان زند كه با او زمان ديرين به كين بودند از ورود او آگهى يافته شبانگاه بر سر او شتافتند و چند تن از مردم او را مقتول ساختند. لطفعلى خان را از اين حديث درست شد كه در كرمان زيستن نتواند كرد، بيدرنگ برنشسته بطرف راور گريخت. ميرزا محمّد خان - راورى نيز به كين او برخاست و رزم آراست و چند تن از ملازماتش را دستگير نمود.

لطفعلى خان را آن عدّت و عدد نبود كه با آن جماعت ساز مبارزت كند و آغاز مناجزت فرمايد، ناچار فرار كرده از راه چهل پايۀ لوط طريق طبس گرفت و در طىّ مسافت 4 تن از مردمش به مرض عطش هلاك شدند.

ص:63

چون به طبس رسيد امير حسن خان حاكم آن بلده 300 تن از مردم خود را محكوم و ملازم او ساخت.

لطفعلى خان با آن قليل جماعت آغاز كينه خواهى نمود و به هواى پادشاهى ديگرباره راه شيراز را برداشت و چون خواست از اراضى يزد و نواحى تفت عبور كند، لشكرى به فرمان تقى خان يزدى به دفع او درآمد و با او درآويخت. لطفعلى خان چون برق تابناك كه بر خار و خاشاك زند در ايشان افتاد، گروهى را با تيغ دو نيمه ساخت و جمعى را هزيمت كرده لختى از قفا بتاخت، آنگاه عنان برتافته به اراضى ابركوه، شتافت.

اما از آن سوى چون آقا محمد شاه خبر مراجعت او را به خاك فارس اصغا فرمود، محمّد حسين خان خاله زادۀ خود را با 8000 سوار بتاخت. وقتى به ارض ابركوه رسيد، معلوم داشت كه لطفعلى خان، نصر اللّه خان عمّ خود را به صيانت ابركوه گذاشته و خود طريق بوانات و اصطهبانات برداشته [است].

محمّد حسين خان نخستين دفع نصر اللّه خان را تصميم عزم داده، او را در قلعۀ ابركوه به محاصره انداخت و در ظاهر آن حصن استوار بنشست، چون مدّت محاصره به دراز كشيد از آقا محمّد شاه فرمان رسيد كه لطفعلى خان را گذاشتن و غم ابركوه برداشتن سرمايۀ سودى نخواهد بود، لاجرم محمّد حسين خان از ابركوه كوچ داده به طرف شيراز شتاب گرفت.

وقتى برسيد كه لطفعلى خان دست از قلعۀ دارابجرد بازداشته، طريق شيراز برداشته بود، لاجرم از راه تنگ كرم برفت و در پاى خرمن كوه بدو رسيد، از هردو سو صف قتال راست كردند و گرد از مصافگاه برانگيختند و خون يك ديگر بريختند، 11 روز در برابر هم لشكرگاه كردند و هر روز از بام تا شام رزم دادند. يك شب لطفعلى خان آهنگ شبيخون نمود و جمعى از ابطال رجال گزيده كرد، يك تن از مردم او كه حاتم نام داشت از لشكرگاه او فرار كرده به نزديك محمّد حسين خان آمد و او را از مكنون ضمير لطفعلى خان آگهى داد، تا به حفظ و حراست جايگاه خود پرداخت لاجرم چون لطفعلى خان نيم شب تاختن كرد، از هيچ سوى

ص:64

دست نيافت و بى نيل مقصود بازشتافت.

صبحگاه كه جهان روشن شد، محمّد حسين خان يك باره دل بر جنگ نهاده، صف برزد و لطفعلى خان از سنگر بيرون شده، رده بست. از هردو سوى جنگ پيوسته شد و كشش و كوشش به نهايت رفت. هم در پايان كار لشكر لطفعلى خان پشت با جنگ داده راه فرار پيش گرفت و مجال درنگ بر او محال نمود، ناچار از اراضى شيراز دل برگرفت و طريق طبس پيش داشت.

اما آقا محمّد شاه در اين وقت تسخير كرمان را تصميم عزم داده، در سنۀ 1207 ه/ 1792-1793 م. از راه اصفهان به چمن اسپاس آمد و شاهزاده فتحعلى خان را با 10000 سوار و 5000 پياده و زنبوره در هفدهم شوّال مأمور به فتح كرمان فرمود و مصطفى خان دولّو را ملتزم ركاب او ساخت. آن گاه حاجى ابراهيم خان [كلانتر] شيرازى را با بزرگان فارس طلب داشته در چمن اسپاس حاضر شدند.

اما شاهزاده فتحعلى خان طى مسافت فرموده در شهر بابك فرود شده و در آن جا محمّد رضا خان كرّانى را طلب نمود، و او بيمناك شده، روى برتافت و اموالش عرضۀ نهب و غارت گشت. آن گاه شاهزاده از آن جا برنشسته، باغ نظر را لشكرگاه كرد و مصطفى خان را با 6000 تن به بم و نرماشير مأمور فرمود، از بهر آنكه افغانان و ديگر مردم كه در آن اراضى نشيمن دارند [را] مطيع و منقاد سازد، او برفت و كامروا باز آمد.

مع القصّه، شاهزاده تمامت توابع و اراضى كرمان را به تحت فرمان كرده، محمّد - ابراهيم آقا برادر مصطفى خان را از بهر ضبط منال ديوانى در كرمان باز داشته، خود طريق حضرت گرفت و به درگاه پادشاه آمد. محمّد رضا خان كرّانى كه در اين وقت دستگير و گرفتار بود، برحسب فرمان در حضرت شهريار عرضۀ هلاك و دمار گشت.

آن گاه آقا محمّد شاه، جان محمّد خان قاجار برادر مصطفى خان دولّو را به هدم قلعۀ شيراز مأمور نمود تا برفت و آن بنا را با خاك پست كرد. آن گاه مراجعت

ص:65

به طهران فرمود و از آن جا سفر استرآباد كرد، از بهر آنكه جماعت يموت ساين خانى كه در طرف صحراى اترك و دشت قبچاق جاى داشتند، در اسرو نهب مردم استرآباد طريق طغيان مى سپردند.

لاجرم شهريار بعد از ورود به استرآباد بزرگان يموت را مكتوبى كرد كه ابطال رجال خويش را روانۀ درگاه و ملتزم ركاب سازيد و زن و فرزند خود را به گروگان بسپاريد و اگر نه ساختۀ جنگ شويد. ايشان از سپردن زنان خود به گروگان مضايقت نمودند، پس محمّد ولى خان قوانلو و مصطفى خان دولّو را با 10000 كس از لشكريان بر سر ايشان تاختن فرمود. مصطفى خان تا تپۀ خيت(1) كه ربع فرسنگ به منازل آن جماعت مسافت داشت لشكر براند و سنگرى راست كرد. يك دو روز تركان بر سر ايشان تاخته و از دور و نزديك جلادتى مى نمودند، روز سيم نيران حرب بالا گرفت و از دو سوى صف بسته، جنگ پيوسته شد، بعد از كشش و كوشش فراوان تركان شكسته شدند، 300 مرد دلير

عرضۀ شمشير گشت و 1000 زن و فرزند از آن جماعت طريق عدم سپردند و 800 كس از نسوان و كودكان دستگير گشت.

در آن گيرودار چنان افتاد كه بعضى از تركمانان زنان خود را بكشتند تا به دست مرد بيگانه اسير نشوند و نيز بعضى از زنان خويشتن را از بيم اسر هلاك كردند، چنانكه يك تن از زنان كه به دست مرد لشكرى اسير بود دست يازيده كارد از كمر مرد لشكرى بركشيده و خود را بكشت؛ و همچنان مردى از تركمانان زنى نيكو رخسار رديف خود ساخته به هزيمت مى تاخت چون لشكريان راه بدو نزديك كردند، آن زن را كه آفتاب انجمن بود به خاك راه انداخته با تيغش بدو نيم زد و از پس آنكه جنگ بكران رفت و هردو لشكر باز جاى شدند، يك تن از بزرگان تركمان كه بصره نام داشت به استرآباد آمد كه زنش را از قيد اسر برهاند. آقا محمّد شاه بفرمود تا او را واژگونه سر در آب بداشتند تا جان بداد و در آن سفر از زر و سيم و اسب و شتر و گاوميش و گاو و گوسفند غنيمت فراوان بهرۀ لشكريان

ص:66


1- (1) . خيت بر وزن چيت قريهء از توابع بلخ است.

گشت و اسيران بسيار با خود آوردند، با اين همه جنگ و جوش، از لشكر پادشاه زياده از 20 تن تباه نگشت.

مقهور شدن تركمانان به فرمان آقا محمّد شاه

بالجمله آقا محمّد شاه اسيران را از لشكريان بخريد و در شهر سارى نشيمن فرمود. از آن سوى چون تركمانان كار بدين گونه ديدند از بهر پيشكش اسبهاى گزيده اختيار كردند و 40 تن از پسران صناديد يموت را از براى گروگان عرض دادند و 500 سوار نيز از ميان قبايل خود انتخاب كردند كه در حضرت پادشاه ملازم ركاب باشند؛ اين جمله را مهر على آقاى داشلو برداشته در سارى حاضر درگاه شد و نيز بر گردن نهاد كه از زنان اعيان گروگان فرستد و هرگز جز از در صدق و عقيدت قدم نزند.

آقا محمّد شاه او را نيك بنواخت و مسؤولش را به اجابت مقرون داشته، اسراى ايشان را با او گسيل فرمود تا به اراضى خويش باز شتافتند و خود به جانب طهران كوچ داد. بعد از ورود در آن بلده نظام الدوله سليمان خان را با 6000 كس به دفع ابراهيم خليل خان مأمور فرمود و سليمان خان كوچ داد و به آذربايجان رهسپار گشت.

از آن سوى چون ابراهيم خليل خان اين بشنيد عبد الصّمد بيك پسر عمّ خود را با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه فرستاده، خواستار شد كه به سبب ضعف بدن و زحمت شيخوخت از سفر كردن به طهران روزى چند معاف باشد. عذرش پذيرفته و مسؤولش به اجابت مقرون گشت و سليمان خان به نظم ساير بلدان و اراضى آذربايجان متوقّف و مأمور گشت و عبد الصّمد بيك ملازم ركاب شد.

ص:67

وقايع سال 1208 و 1209 ه. / 1793-1794. م و عزيمت آقا محمّد شاه به دفع لطفعلى خان زند

اشاره

در سال 1208 ه. مرتضى قلى خان كرمانى كه از قبل شهريار حكومت كرمان داشت، با ملا عبد اللّه كه از علماى آن بلد بود و امام جمعه و جماعت و جمعى از شناختگان شهر همداستان شده، لطفعلى خان زند را كه اين هنگام در قاين متوارى بود به امارت خويش دعوت كردند. و او بدين مژده شادخاطر شده با چند تن از ملازمانش به شتاب شهاب و سحاب شتافته، به كرمان درآمد و بر مسند فرمانگزارى جاى كرده و بعضى از افغانان بم و سيستان چون اين بشنيدند به نزديك او شتافته در زير لوايش جاى كردند.

از آن سوى چون آقا محمّد شاه اصغاى اين خبر فرمود، شاهزاده فتحعلى خان را با سپاهى كه زحمت ميدان را از راحت ايوان باز ندانستند از پيش روى بيرون فرستاد و خود نيز با لشكرى گران به آهنگ كرمان خيمه بيرون زد. بعد از طى مسافت، نخستين به شهر بابك درآمده، اهل عصيان و طغيان را كيفرى به سزا كرد تا از كرده پشيمان و مطيع فرمان گشتند و از آنجا به نرماشير شده 40 تن از سران اشرار را عرضۀ هلاك و دمار ساخت و گروهى را در آبار قنوات در انداخته با خاك انباشته كرد، آنگاه شتاب زده به كرمان آمد و در ظاهر قلعه لشكرگاه كرد.

يك دو روز لطفعلى خان مردم خود را بيرون فرستاده رزم دادند و شكسته شدند، چون دانست كه با آن سپاه نيروى جنگ ندارد، يك باره دروازه هاى حصار را استوار بسته متحصّن گشت. آقا محمّد شاه چون اين بديد، فرمان داد تا ديوار گران و بنّايان 10000 تن در لشكرگاه حاضر كردند و از بيرون شهر در برابر هر برجى از حصار برجى برآوردند و ميان برجها را خندقى كردند و استوار بنشستند. 5 ماه، شبانه روز كار به حرب

ص:68

توپ و تفنگ مى رفت و از فرود برجها نقب همى زدند، بسيار بود كه در ميان نقبها از دو سوى لشكريان دست در گريبان مى شدند و يكديگر را با تيغ و خنجر مى خستند.

و آن هنگام كه زمستان پيش آمد شهريار فرمود تا لشكريان نيز خانه ها [درست] كردند و از خيمه به رواقها درآمدند. سرانجام قحط و غلا در كرمان باديد گشت، چندان كه 9000 تن از مردم را به حكم از شهر بيرون فرستادند، هم سودى نبود و از اين سوى چون كار محاصره به درازا كشيد آتش خشم شهريار زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا به يورش آن قلعه را فرو گيرند.

فتح كرمان و خاتمۀ كار لطفعلى خان

ابطال رجال روز جمعۀ 29 ربيع الاول 1209 ه. / 26 نوامبر 1794 م برفته، آنگاه كه آفتاب بنشست روى به حصار نهادند. چندانكه گلوله و احجار از برج و باره بباريد، دليران لشكر را باك نبود و همچنان يكدل و يك جهت به بروج شهر عروج كردند و شهر را فروگرفتند و دست به قتل و اسر و نهب و غارت برگشادند. لطفعلى خان در آن ظلمت شب چون كار بدين گونه ديد به هزار تعب و طلب خويشتن را از تنگناى حصار بيرون انداخته به قلعۀ بم گريخت، صبحگاه آقا محمّد شاه، محمّد ولى خان قاجار را از دنبال او بتاخت. اما از آن سوى چون لطفعلى خان به قلعۀ بم در رفت، مردم سيستان ضعف حال و فرار او را معلوم كردند و در اخذ و قيد او يك جهت شدند و نخستين اسب او را كه غرّان نام داشت و در ميان تكاوران نامور بود عقر كردند(1).

لطفعلى خان از درون خانه مكنون خاطر آن جماعت را تفرّس كرد و خواست تا خويشتن را به غرّان برساند و از آن بلا برهاند، از جاى خويش جنبش كرده با تيغ آخته بيرون تاخت، وقتى برسيد كه اسب را عقر كرده ديد، دست برهم نهاد، پس او را بگرفتند و غل برنهادند و روانۀ درگاه شهريار شدند. در نيمۀ راه محمّد ولى خان با ايشان دچار شد و لطفعلى خان را از آن جماعت بستد و به درگاه پادشاه آورد.

آقا محمّد شاه بفرمود تا او را ميل دركشيدند و از آنجا به طهرانش تاخته، عرضۀ هلاك

و دمار ساختند و عمّ او نيز نابينا گشت و ميرزا محمّد على خان كاشانى برادر

ص:69


1- (1) . عقر بمعنى زخم زدن و پى كردن ستور است.

فتحعلى خان ملك الشّعرا كه در خدمت او منصب وزارت داشت، به جرم اينكه وقتى از قبل لطفعلى خان مكتوبى به حضرت شهريار كرده و كلمات ناهموار در آن نامه نگار داده به معرض عقاب و عتاب حاضر آمد.

چون از آن نگار انكار نكرد، عرضۀ هلاك و دمار گشت و 100 تن از قبيلۀ افشار كرمان كه دولتخواه او بودند نابود شدند و دو قطعه الماس كه يكى درياى نور و آن ديگر تاج ماه نام داشت و از جمله جواهر محمّد حسن شاه بود، از انقلاب زمانه به دست لطفعلى خان افتاده در بازوى او بود، هم خاصّ شهريار گشت.

آن گاه فرمان رفت تا زن و فرزند سادات شهر بابك را به قريۀ كهك كه از توابع قم است، نشيمن فرمود كه از نخست وطن آن جماعت بود و 700 خانوار از جماعت عطاء اللهى بلدۀ مزبوره را به توقّف رى مأمور داشت و 1000 تن از جوانان تناور كرمان را به سركردگى مرتضى قلى خان كرمانى مأمور طهران فرمودند و حكم داد تا ديوار حصار كرمان را با خاك پست كردند.

آن گاه آهنگ شيراز فرمود و در اين گيرودار عبد الصمد بيك پسر عمّ ابراهيم خليل خان فرار كرده راه آذربايجان برداشت، چون بدان اراضى رسيد، بعضى از مردم شاهيسون او را شناخته قصد كردند كه دستگيرش سازند، اسب خويش را برجهاند تا از ميانه بجهد، از قفاى او بتاختند و با زخم گلوله به خاكش انداختند و سرش را از تن دور كرده به شيراز آوردند.

اكنون باز نمائيم كه شاهزاده فتحعلى خان كه بر مقدمۀ سپاه راه سپر بود كار بر چگونه كرد. نخستين قبايل مكرى را كه طريق مخالفت سپرده بودند كيفرى به سزا فرمود و از آن جا به جيرفت تاخت و ساكنين آن اراضى را مطيع ساخت، آن گاه طريق تهرود گرفت. مردم تهرود به حصار خويش در رفتند و متحصّن گشتند. شاهزاده، محمّد تقى بيك قوللر آقاسى را از بهر استمالت بديشان فرستاد، او را با تيغ بخستند و يك باره در ببستند.

شاهزاده فرمان داد تا لشكريان با يورش آن

ص:70

حصار فتح كردند.

پس شاهزاده اهل عصيان را كيفرى كافى كرد و از آنجا به ارض نرماشير و بم سفر كرد.

و با افغانان كارزار نمود و آن جماعت را ذليل و زبون فرمود تا خراج بر خويشتن نهادند و گروگان دادند. آن گاه از نواحى كرمان به فارس آمد و محال لار را به نظم كرد و قلعۀ قريه رادو را به حكم يورش مفتوح ساخت و به حضرت پادشاه بازگشت. آن گاه آقا محمّد شاه فرمانگزارى مملكت فارس بدو گذاشت و او را ملقب به جهانبانى فرمود. و حاجى ابراهيم خان شيرازى كه برزانت رأى و رصانت جزم شناخته بود، به وزارت اعظم بركشيد.

طغيان ابراهيم خليل خان و حركت آقا محمد خان قاجار به سوى آذربايجان و گرجستان

و هم در اين سال كه 1209 عام از هجرت/ 1794 م. برفته بود ابراهيم خليل خان با والى تفليس وداد و حفاوت گرفت و بزرگان شيروان و شماخى و قبّه و دربند را با خود تأليف داد و سر از طريق طاعت بپيچيد. لاجرم آقا محمّد شاه فرمان داد تا سپاه انجمن [شدند] و ميرزا اسد اللّه خان نورى كه وزير لشكر بود به عرض سپاه بايستاد و اصلاح كار مردمان را به صلاح و سلب آراسته كرد و پادشاه را كه به كفايت و كفالت او اعتمادى تمام بود از كار لشكر دل قوى گشت و خيمه بيرون زد و راه آذربايجان پيش گرفت.

بعد از ورود به اردبيل محمّد حسين خان قوانلو را حكم داد تا جماعتى از لشكر بر مقدمه تاخته در 3 فرسنگى قلعۀ پناه آباد بر سر پل خداآفرين كه قنطرۀ رود ارس است، لشكرگاه كند، از بهر آنكه ابراهيم خليل خان فرصت به دست نكند و دست به هدم و انمحاء پل نياورد.

اما محمّد حسين خان اگرچه به سرعت بتاخت، وقتى برسيد پل را به دست مردم ابراهيم خليل خان شكسته يافت و صورت حال معروض داشت. آقا محمّد شاه حكم داد تا سليمان خان از ميان لشكرگاه جماعتى از بنّايان و ديوار گران برداشته در كنار پل حاضر شد و پل را از نو بساخت و چهار برج از آن سوى پل برآورد.

و چون كار پل پرداخته گشت و پادشاه از عبور لشكر مطمئن خاطر شد،

ص:71

مصطفى خان قاجار را به تسخير طالش مأمور ساخت و سليمان خان را با 5000 تفنگچى و محمّد حسين خان برادر حاجى ابراهيم خان را با 3000 مرد از دنبال مصطفى خان بيرون

فرستاد. بزرگان طالش چون خبر لشكر بشنيدند زن و فرزند و اموال و اثقال خود را در كشتى جاى داده به طرف ساليان فرستادند و مردم ساليان از بيم پادشاه راه بديشان ندادند؛ و آن جماعت ناچار در ميان بحر كشتى بازداشتند و لنگر گران كردند.

تفنگچيان گيلانى كه در بحر رفتن توانستند و رزم كردن دانستند، برحسب فرمان به دريا در رفتند و كشتى ايشان بگرفتند و آن اموال و اثقال كه در كشتى بود مأخوذ گشت.

سليمان خان و مصطفى خان نيز رجال آن جماعت را كه در قلل جبال جاى كرده بودند عرضۀ نهب و غارت ساخته، گروهى را در قيد اسر انداختند. پس شهريار تاجدار چند تن از مفسدان طالش را با تيغ بگذرانيد و زن و فرزند ايشان را به مازندران و بعضى را به اردبيل نشيمن فرمود.

اما شاهنواز خان پسر شاه پلنگ را كه دستگير لشكر بود، بنواخت و مورد اشفاق شاهانه ساخت و آن گاه از پل ارس عبور نمود و مصطفى خان را با فوجى به منازل ارامنۀ قپان تاختن فرمود. و او بعد از قتل و نهب اسيران بسيار از زنان خوب رو و پسران مشكين مو با 106 نيزه سر به درگاه آورد. شهريار اسرا را به مردم امين سپرد كه از خيانت به صيانت باشند و رضا قلى خان نيز به جانب ديگر مأمور شد و مظفّر و منصور باز آمد.

آن گاه در منزل تخت طاووس، عبد الرحيم خان شيرازى و چراغ خان بختيارى را با فوجى به حراست پل و ساختن سنگر بازداشت و سليمان خان و مصطفى خان را با 10000 كس بر سر قلعۀ پناه آباد تاختن فرموده، در نيمۀ راه با قراولان ابراهيم خليل خان بازخوردند، بعضى را كشتند و برخى را دستگير نمودند و گروهى به قلعه گريختند و ايشان از دنبال هزيمتيان به ظاهر قلعه آمده، سنگر كردند و آقا محمّد شاه با انبوه سپاه از دنبال برسيد و حكم داد تا توپهاى آتشين دم را به سوى قلعه گشاد دادند و جمعى از

ص:72

قلعه گيان را هلاك ساختند و مصطفى خان را با 5000 كس به عسكران كه سه فرسنگى پناه آباد است فرستاد، تا راه بر متردّدين ببندد و رضا قلى خان را با فوجى به سنگر تخت طاو [و] س مأمور ساخت كه طريق قوافل و جواسيس مسدود دارد.

ابراهيم خليل خان با 10000 تن از قلعه بيرون تاخت و رزمى صعب در انداخت. بعد از كشش و كوشش، هزيمت شده راه قلعه پيش گرفت. 1000 تن از لشكر او مقتول گشت و جماعتى اسير شد. در اين وقت آقا محمّد شاه فرمود تا به ابراهيم خليل خان نامه كردند كه چند، از اين هول و هرب طريق خدمت گير و از اين رنج و تعب، بر آى. منشى در منشور، نگار داد:

ز منجنيق فلك سنگ فتنه مى بارد تو ابلهانه گريزى به آبگينه حصار

ابراهيم خليل خان در جواب نوشت:

گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد

بالجمله از آن سوى محمّد بيك و اسد بيك برادرزادگان ابراهيم خليل خان كه بيرون قلعه در مأمنى سخت نشيمن كرده بودند، پير قلى خان و عبد اللّه خان برحسب فرمان برفتند و ايشان را دستگير كرده بياوردند. ابراهيم خليل خان را اصغاى اين خبر برآشفتگى بيفزود و يك تن از خويشان خود را به درگاه فرستاده، اظهار زارى و ضراعت نمود و خواستار شد كه يك تن از نزديكان خود را به گروگان بسپارد و خراج بر گردن نهد، باشد كه شهريار بر شيخوخت و ضعف او ببخشايد و حاضر شدن او را به درگاه به وقت ديگر موقوف فرمايد.

ملتمس او مقبول افتاد و از پس آن محمّد خان قاجار ايروانى و جواد خان گنجه و ملك مجنون و ملك قلى و ملك اسمعيل با پيشكشهاى لايق به درگاه پيوستند و شيخعلى خان پسر فتحعلى خان قبّه [اى] به مصحوب يكى از اقرباى خود 5000 تومان نقد انفاذ درگاه داشت و حسين خان حاكم باكويه مكتوبى چاكرانه و پيشكشى درخور، به دست فرستادگان خود پيش داشت و سليمان پاشا حاكم بغداد اسبهاى تازى نژاد

ص:73

و استران قوى بنياد و ديگر تحف انفاذ حضرت نمود.

مع القصه آقا محمّد شاه بعد از 33 روز كه در ظاهر پناه آباد جاى داشت، روزى بزرگان درگاه و سرهنگان سپاه را فرمود تا در پيشگاه سلطانى انجمن شدند، آن گاه حكم داد تا جوانان قاجار كه از 30 سال كمتر روزگار داشتند به اتّفاق جوانان ديگر قبايل يك رده شدند و يك صف بر زدند، مشايخ و كهول نيز از قاجاريّه و ديگر طوايف كه 50 سال افزون نداشتند برحسب فرمان صف ديگر شدند و همچنان مردم پير و هرم انجمنى ديگر ساختند. آن گاه آقا محمّد شاه فرمود كه من اين جماعت را از بهر مشاورت گرد كرده ام و از جوانان و عوانان و پيران جداگانه رأى خواهم جست.

پس نخستين روى با جوانان كرد و فرمود ما از عراق به قصد فتح پناه آباد تاختن كرديم و اين قلعه را به محاصره انداختيم و كارى نساختيم. اكنون هنگام خريف و برودت هواست، آذوقه و علف نيز اندك است بنمائيد كه راه صواب كدام است، بمانيم و رزم دهيم يا به جانب عراق تصميم عزم فرمائيم ؟

جوانان معروض داشتند ما چاكران درگاهيم نه ناصحان خرگاه، روز مقاتله و مقابله

بكاريم نه هنگام محاوره و مشاوره. ما را هيچ رائى و هوائى نيست. چشم بر طاعت و گوش بر فرمانيم.

شهريار ايشان را تحسين فرستاد و فرمود اين جوانان با خرد پير و بخت جوان دمسازند، همانا ما را در اين شورى وكيل خويش نمودند و من از قبل ايشان سخن خواهم كرد. آن گاه روى با مشايخ و كهول فرمود كه رأى شما بر چگونه است ؟

ايشان گفتند ما نخستين خاموش باشيم تا اين جماعت پيران كه به سال از ما مهترند سخن كنند و رأى ايشان بازدانيم. پس آقا محمّد شاه با پيران مجرب خطاب كرد و رأى آن جماعت بازجست.

بزرگان قاجار عرض كردند از اين پس زمستان پيش آيد و علف و آذوقه مشكل به دست شود و لشكريان را زيستن صعب گردد، صواب آن است كه شهريار باز طهران شود و زمستان به پاى برد و نارسائى لشكر را به ساز آورده، هنگام بهار

ص:74

باز آيد.

و بزرگان آذربايجان عرض كردند تا به طهران تاختن و دشمن را بجاى گذاشتن نيكو نباشد. چه بعد مسافت، خصم را از مخافت امانى باشد. اگر شهريار در اين زمستان در آذربايجان اقامت فرمايند و لشكريان استجمام(1) دهند و هنگام بهار لواى كينه خواهى افراشته سازند به صواب نزديكتر است.

آقا محمّد شاه در پاسخ ايشان فرمود همانا سخن به صدق نكرديد و در مشورت هواى خويش جستيد، چه بزرگان قاجار سفر طهران پسنده كردند كه با زنان خويش پيوندند و بزرگان آذربايجان نيز مصاحبت اهل خويش را اختيار نمودند و هيچ انديشه نكردند كه بهر زنان خود چه خبر باز خواهند داد. آيا خواهيد گفت تمامت بزرگان ايران و سرهنگان سپاه و دليران لشكر در اين سفر يك تن جارچى را نتوانستند دفع داد؟ و از اين سخن روى با ابراهيم خليل خان داشت، چه از اجداد او يك تن اين منصب داشته.

بالجمله چون سخن پادشاه بدين جا رسيد كهول و مشايخ سر برداشتند و گفتند ما ديگر از اينجا سفر نكنيم تا اين قلعه را با خاك پست نسازيم و ابراهيم خليل خان را به دست نياريم.

آقا محمّد شاه فرمود شما نيكو سخن كرديد. اما چون من وكيل جوانان شده ام به صوابديد ايشان كار كنم. فردا بگاه، كوچ بايد داد. از بامداد لشكريان هركس بنه و آغروق خود را با خويشتن حمل كند و خود نيز بر نشسته در پهلوى بارگير جاى كند تا من حكم كنم كه به كجا خواهيم شد. سخن بر اين نهادند و صبحگاه تمامت لشكر كار بدين گونه كردند.

تسخير تفليس و توابع آن شهر به فرمان آقا محمّد شاه

آن گاه آقا محمّد شاه عنان اسب به سوى تفليس بگردانيد و تمامت لشكر از قفاى او راه برداشتند. پس از كنار پناه آباد به عزم تسخير تفليس كوچ داد و در منزل قراچاى بنه و آغروق را گذاشته، حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله را امر به توقّف فرمود و از آنجا به اركلى خان

ص:75


1- (1) . استحمام: بمعنى آماده كردن و تمرين دادن سرباز و يا اس.

والى گرجستان منشورى نوشت كه ما ملتمس ابراهيم خليل خان را مقبول داشتيم و او را روزى چند مهلت نهاديم و اينك با لشكرى كه عدد رمل و شمار نمل دارد به اراضى تفليس خواهيم شد، چون اين مملكت از عهد شاه اسمعيل صفوى تا آغاز دولت ما، در شمار ممالك ايران بوده، بايد از شريعت عقل بيرون نشوى و به حضرت ما پيوندى. اركلى خان گردن از فرمان پيچيده به حصانت برج و باره پرداخت و از شهر تفليس با لشكرى ساخته پذيره جنگ را بيرون تاخت.

بعد از تلافى فريقين جنگى صعب پيوسته شد. مردان كارزار به آويختن و خون ريختن درهم افتادند و اين هنگام بادى بر مراد لشكر شهريار وزيدن گرفت و قبايل گرجيه و ارامنه را به زحمت انداخت، چنانكه مجال درنگ نيافته پشت با جنگ دادند و لشكر از پس ايشان به آويختن و خون ريختن مشغول شدند و طريق دروازۀ شهر گرفتند، در اين وقت ناگاه از دروازۀ ديگر 400 تن از ابطال رجال و شجعان قبايل چركس بيرون شدند و بر قتل پادشاه مواضعه نهاده همگروه، راه سراپردۀ آقا محمّد شاه را گرفتند و همچنان اسب تاز و رزم ساز تا پشت سراپرده آمدند و بعضى از طنابهاى خيمه را با تيغ بزدند.

تسخير تفليس به فرمان آقا محمّد شاه

آقا محمّد شاه با اين همه، بى دهشت خاطر بر جاى خويشتن استوار بود، از زبر مسند

خود جنبش نفرمود و حكم داد تا بعضى از تفنگچيان مازندرانى كه حاضر درگاه بودند تفنگهاى خويش را بديشان گشاد دادند و بعضى از آن جماعت را كشته و برخى را هزيمت كردند.

در اين وقت اركلى خان را يك باره پاى اصطبار بلغزيد و طريق هزيمت پيش گرفت و دانست كه در شهر تفليس نيز خويشتن دارى نتواند كرد، لاجرم با چند تن سرهنگان خويش به شهر درآمد. زنش را كه ده فال نام داشت به اتّفاق خواهر و دختر خود برگرفته راه كاخيت و كارتيل پيش گرفت كه معقلى سخت و صعب بود.

ص:76

آقا محمّد شاه بعد از اخذ بنه و آغروق 70 تن از اعيان گرجيان را عرضۀ شمشير ساخت، آن گاه به شهر تفليس درآمد و لشكر دست به يغما برگشادند و چندانكه دانستند و توانستند از زر و سيم و ديگر اشياء نفيسه حمل دادند و 15000 تن از زنان و دوشيزگان و مردان و پسران [را] اسير و دستگير ساختند و كشيشان را دست بسته به رود ارس درانداختند و كليساهاى ايشان را بسوختند و بيوت و منازل ولات و رعات و ديگر مردم را پست و هدم كردند و بعد از 9 روز از تفليس خيمه بيرون زدند.

اين هنگام آقا محمّد شاه جوانان قاجار را طلب داشت و فراوان بنواخت و فرمود من وكيل شما بودم و به مشورت شما كار كردم. و از آنجا شهريار سفر گنجه فرمود، در دهنۀ جواد كه ملتقاى رود كر و رود ارس است مكشوف افتاد كه مصطفى خان دولّو مقتول گشته است و اين قصّه چنان بود كه آقا محمّد شاه او را با 12000 كس به دفع مصطفى خان حاكم شيروان مأمور فرمود، حاكم شيروان چون قوّت جنگ او را نداشت تاب درنگ نياورده به فيت داغى(1) كه معقلى منيع بود بگريخت و مصطفى خان دولّو بر شيروان استيلا يافت. در اين وقت برادر محمّد حسن خان حاكم شكى كه سليمان خان نام داشت از برادر رنجيده به نزد الكسندر لگزى حاكم جار و تله رفت و او را با لشكر بر سر برادر آورد.

محمّد حسن خان چون نيروى جنگ او نداشت به آقداش گريخت و شرح حال خود

را معروض درگاه آقا محمّد شاه داشت. شهريار حكم داد تا مصطفى خان دولّو او را مدد كند و مصطفى خان با فوج خويش به آقداش سفر كرد. در اين هنگام حاجى سعيد و حاجى نبى كه از اعيان آن ديار بودند به حضرت شهريار آمده، فساد ضمير و خيانت خاطر محمّد حسن خان را باز نمودند. چندانكه شهريار منشورى كرد كه مصطفى خان، محمّد حسن خان را مأخوذ داشته با اموال و اثقال به حضرت فرستد و سليم خان را به حكومت شكى گمارد و خود باز شيروان شود.

ص:77


1- (1) . داغى در لغت ترك بمعنى كوه است وفيت بمعنى صحرا، يعنى صحراى دامن كوه.

لاجرم مصطفى خان او را در بند كشيد و اموالش برگرفت و بدين دست آويز دست تعدّى از آستين برآورد. ملازمان محمّد حسن خان و ديگر اشراف و اعيان آن ديار را در شكنجه كشيده از بهر خويش مالى فراوان فراهم كرد و از اموال محمّد حسن خان نيز به نهانى نيمى از بهر خود برگرفت. چون اين كردار نابه هنجار در حضرت شهريار به ظهور پيوست، آقا محمّد شاه او را طلب داشت و عليقلى خان را به جاى او برگماشت. ناچار مصطفى خان برنشسته طريق حضرت گرفت.

قتل مصطفى خان دولّو به دست مردم شكى

مردمانى كه ايشان را به طلب مال به تعب انداخته و به زحمت شكنجه رنجه ساخته بودند در نيمۀ راه بدو تاختند، مصطفى خان نيز بديشان درآمد و جنگ درانداخت. از پس آنكه چند تن از طرفين طريق هلاك سپرد، مصطفى خان نيز مقتول گشت و شهريار از خبر قتل او دل آزرده شد.

اما عليقلى خان بعد از مصطفى خان قاجار بدان اراضى درآمد، در دفع مصطفى خان شيروانى تصميم عزم داده از دنبال او تا زمين فيت داغى براند و او را به محاصره انداخت و كار بر او صعب ساخت، چندانكه خراج بر خويشتن نهاد و ملتزم خدمت گشت. پس عليقلى خان از آنجا كوچ داده در ارض مغان به لشكرگاه پيوست و صورت حال را در حضرت پادشاه عرض نمود و ملازم ركاب گشته به طهران آمد.

جلوس شاهنشاه ايران آقا محمّد شاه بر تخت سلطنت و وقايع سال 1210 ه. / 1795-1796 م

اشاره

بسيار وقت صناديد درگاه و قوّاد سپاه خواستار همى بودند كه شهريار تارك مبارك را به تاج پادشاهى زيب دهد و چار بالش سلطانى را بر زبر تخت كيانى نهد. پادشاه سخن آن جماعت را وقعى نمى نهاد و ملتمس ايشان را پذيرفتار نمى گشت. همانا در ضمير داشت كه در تمامت ممالك ايران چندان كه يك تن از در نافرمانى تواند بيرون شد و انديشه مخالفت تواند در خاطر گرفت، سر را به حمل تاج گران

ص:78

نكند و بر تخت تكيه نزند.

اين وقت كه بر مراد دست يافت و آرزو در كنار گرفت، مسؤول بزرگان درگاه را به اجابت مقرون داشت و حكم رفت تا صناديد و شناختگان تمامت ايران در طهران حاضر شدند و به ساعتى نيكو اختيار رفت. آن گاه تاج كيانى را كه به جواهر بحار و جبال زينت ترصيع داشت، بر فرق فرقدان ساى نهاد و بازوبند درياى نور و تاج ماه را كه رفيق آرزوى هيچ پادشاه نبود بر بازوى جهانگشاى بست و رشته هاى لآلى منضود را كه هريك بيضۀ عصفورى يا بندقۀ كافورى مى نمود از يمين و شمال كتف و يال درآويخت و شمشير جهانگشا كه از زبان مار گرزه و دندان شير شرزه به كارتر بود بر ميان بربست و بر تخت گوهرآگين به شريعت ملوك پيشين زمان و سنت سلاطين باستان برنشست.

بزرگان ايران و اعيان امصار و بلدان و خاصّان درگاه و سرهنگان سپاه از دو سوى صف بركشيدند و رده شدند و تحيّت و تهنيت فرستادند و به ايادى متكاثره و خلاع فاخره مفتخر و مباهى گشتند و هنگام اين جلوس 1210 ه. سال از هجرت برفته بود.

سفر آقا محمّد شاه به تركستان و خراسان

از پس آن روزى چند لشكريان روزگار به آسايش و آرامش گذاشتند تا ديگرباره

آقا محمّد شاه از بهر نظم ممالك تصميم عزم داد و روز هفتم ذيقعده در سنۀ 1210 ه.

/مه 1796 م. با لشكرى افزون از حوصلۀ حساب و وزراى كارآگاه حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله و ميرزا شفيع صدر اعظم و ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر و تمامت امراء و سرداران از طهران طريق سارى و استرآباد سپرد و از آنجا به طرف دشت قبچاق كوچ داد. جماعت كوكلان را كه در فرمانبردارى خويشتن دارى مى كردند كيفرى به سزا كرد، دور(1) و ديار ايشان را به پاى ستوران بسپرد و مزرع و مرتع آن قبايل را بسوخت، مرد و زن، بعضى اسير و برخى عرضۀ شمشير گشتند.

آن گاه از طريق كالپوش خيمه به جاجرم زد و از آنجا رهسپار خراسان گشت.

ص:79


1- (1) . دور: جمع دار بمعنى كاشانه و منزل است.

اللّه يار خان قليجه حاكم سبزوار و ابراهيم خان كرد شادلو حاكم اسفراين و اميرگونه خان زعفرانلو و ممش خان زعفرانلو حاكم چناران و لطفعلى خان حاكم اتك و جعفر خان بيات حاكم نيشابور و صفر على خان بغايرى با لشكرهاى خود از قفاى هم به نوبت به ركاب پيوستند و سركردگان احشام در منزل جهان ارغيان با افواج خود برسيدند.

اما از ميانه، جعفر خان بيات بعد از نزول موكب پادشاه در نيشابور در تقديم خدمت تقاعد ورزيده و به معرض مصادره درآمد، بعد از اخذ اموال با زن و فرزند مأمور به توقّف طهران گشت. آن گاه صادق خان شقاقى را با 5000 كس مأمور به تسخير مشهد مقدّس نمود.

در اين وقت ميرزا مهدى كه در ميان علما نحريرى نامور و فحلى بلند آوازه بود به اتّفاق شاهرخ ميرزا و قهار قلى ميرزا پسرش از مشهد مقدّس پادشاه را پذير شده به درگاه آمدند.

آقا محمّد شاه، شاهرخ ميرزا را رخصت جلوس فرمود و ميرزا مهدى را در جنب او جاى داده و روز ديگر شاهرخ ميرزا را با فرزندش حكم داد كه ملازم ركاب باشد و سليمان خان را با 8000 تن از ابطال رجال بفرمود كه به اتّفاق ميرزا مهدى به شهر مشهد در رود و مردم آن بلده را به رأفت و ملاطفت پادشاه اميدوار و مطمئن خاطر سازد. و نادر ميرزا پسر ديگر شاهرخ ميرزا چون اين خبر معلوم كرد، مكتوبى كرده معروض داشت كه اگر عفو شاهانه شامل شود و رخصت رود بى آنكه حاضر درگاه شوم به جانبى روم. شهريار اجازت كرد و او زن و فرزند را برداشته طريق هرات برگرفت.

آن گاه آقا محمّد شاه آهنگ مشهد كرد و ابراهيم خان شادلو را كه در رسانيدن علف و آذوقه كار به مسامحه كرده بود با زن و فرزند مأمور به توقّف طهران فرمود، پس از دروازۀ

خيابان به شهر مشهد درآمده به تقبيل آستان ملايك پاسپان امام واجب الاطاعه على بن - موسى الرضا عليه التحيّة و الثنا پرداخت و از تلثيم(1) خاك آستانش سر مباهات به سماوات افراخت، آن گاه به مقرّ دولت و سلطنت جاى كرد و شاهرخ

ص:80


1- (1) . تلثيم در اينجا بمعنى بوسيدن است.

ميرزا چندانكه در قوّۀ اقتدار داشت از جواهر نفيسه و اشياء ديگر پيش گذرانيده و چون از بذل خزاين و كشف دفاين خواست خويشتن دارى كرد از وى به زحمت و تعب همى طلب داشته و شكنج و به رنج مطالبت نمودند تا تمامت جواهر و لآلى كه از نادرشاه افشار اندوخته داشت در پيشگاه شهود گذاشت.

مسموع افتاد كه آقا محمّد شاه از غلبۀ بر خاندان نادر شاه و به دست كردن آن همه لآلى آبدار و جواهر شاهوار چندان شاد خاطر شد كه بفرمود در رواقى نطعها بگستردند و آن جواهر را بر زبر نطع بريختند، آن گاه رواق را از بيگانه بپرداخت و چند نوبت از اين سوى رواق تا بدان سوى را با پشت و پهلو غلطان غلطان برفت.

بالجمله چون خبر ورود شهريار به شهر مشهد در اطراف و نواحى مشتهر شد، شاهزاده مراد خان اوزبك كه از اراضى مشهد دست تاراج باز نمى داشت چنان بيمناك شد كه تا بخارا عنان باز نكشيد. آن گاه آقا محمّد شاه بفرمود تا شاهرخ شاه با زن و فرزند در مازندران نشيمن سازد و او برحسب فرمان كوچ داده در نيمۀ راه به جهان ديگر شتافت، پس فرزندانش به مازندران جاى كردند.

آن گاه اسحق خان حاكم تربت حيدريه و برادر محمّد خان هزارۀ اويماقيه و ديگر بزرگان آن حدود حاضر حضرت شده، مورد الطاف ملكانه و خلاع شاهانه گشتند و به حكومت اراضى خويش مراجعت كردند. آن گاه محمّد حسن خان قراگزلو را به نزديك شاه زمان، خلف تيمور شاه افغان كه اين وقت سلطنت كابل و افغانستان داشت، رسول فرستاد و مكتوبى حفاوت آميز بدو كرد و بشارت فتح خراسان بداد و خواهش فرمود تا بلخ را كه جزو ممالك ايران است، عمال خويش را طلب دارد و به اولياى حضرت سپارد.

و اسمعيل آقاى مكرى را كه در سلك يساولان درگاه بود با منشورى مهرانگيز به نزديك شاهزاده محمود برادر شاه زمان كه فرمانگزارى هرات داشت گسيل ساخت و نيز كس به نزديك سلطان بخارا فرستاد و پيام داد كه شهر مرو را ويران كردى و اسيران بردى و بيرام على خان كه نسب با قبيلۀ قاجار داشت عرضۀ هلاك و دمار آوردى.

اكنون

ص:81

اسيران را باز فرست و از آنچه كردى ياد مى كن و جبر كسر مى فرماى و اگرنه

ساختۀ جنگ مى باش كه من سفر بخارا خواهم فرمود و با بخارا و سلطان بخارا آن همى خواهم كرد كه تو با مرو و بيرام على خان كردى.

سلطان بخارا را از اين خبر هول و هيبتى بزرگ در دل جاى كرد و دانسته بود كه آقا محمّد شاه را گفتار با كردار هم عنان رود، لاجرم اسيرانى كه در اراضى او از پيشين زمان تا آن وقت گرفتار بودند به شمار آورد [ه] 80000 تن برآمد، اين جمله را از بهر رها كردن مهيّا شد و از خزاين و دفاين گنجى بزرگ برهم نهاد كه اين جمله را بدهد و از اين بيم و بلا برهد، اما جنبش لشكر روس و سفر پادشاه از اراضى طوس، طوفان اين فتنه از وى بگردانيد، چنانكه مرقوم مى شود.

مع القصّه آقا محمّد شاه رسولان را بفرستاد و از حكام و ولات ممالك خراسان زن و فرزند به گروگان كرفته روانۀ طهران فرمود. چون اين كارها پرداخته شد، ناگاه مسرعى سبك سير برسيد و عريضۀ حكام آذربايجان برسانيد.

آمدن لشكر روسيّه به طرف ايران

محمّد خان بيگلربيگى ايروان و حسينقلى خان دنبلى بيگلربيگى تبريز و خوى و ديگر بزرگان آن اراضى نگارش داده بودند كه چون در سال پارين قتل جمعى از جماعت روسيّه در تفليس افتاد، پادشاه روس كترين دوم(1) زوجۀ پطر سيّم كه خورشيد كلاه لقب داشت به كين خواهى كمر استوار كرد و 80000 كس لشكر و 100 عرادۀ توپ به جانب مغان بيرون فرستاد. اينك در ارض جواد لشكرگاه دارند و گروهى از آن سپاه دربند را به محاصره انداخته اند و مردم باكويه و ساليان و طالش از بيم جان طريق خدمت ايشان را گرفته اند و جماعت شيروانيان و مردم گنجه نيز مغلوب و مقهور شده اند.

آقا محمّد شاه از اصغاى اين خبر جهان در چشمش تاريك شد و آتش خشمش زبانه زدن گرفت. در زمان، محمّد ولى خان قاجار را با 10000 سوار به سردارى

ص:82


1- (1) . كاترين.

خراسان بازداشته حكم به توقّف فرمود. و فتحعلى خان كتول را به حراست قلعۀ مشهد و تعمير روضۀ منوره و اخذ منال ديوانى فرمان داد و به جانب طهران به شتاب تمام بشتافت.

بعد از ورود به طهران، محمّد حسن خان كه به نزديك شاه زمان شده بود برسيد و سفير كابل، كدو خان به اتّفاق او جواب نامۀ شهريار از شاه زمان بياورد كه مشعر بر تهنيت تسخير خراسان و تشديد موالات و مضافات بود و تفويض بلخ را در طريق صدق و صفا بسيار اندك نهاده بود.

از پس اين واقعه خبر برسيد كه پادشاه روس را اجل موعود دريافت و ناگاه به راه عدم شتافت و پول(1) پسر پطر بجاى او نشست و چون اين خبر در لشكرگاه روسيه پراكنده شد، آن جماعت را مجال درنگ محال افتاد و ممالك شيروان و دربند و ديگر اراضى را گذاشته به دار الملك خويش شتاب گرفتند.

يكى از محرمان حضرت آقا محمّد شاه حديث كرد كه اين هنگام كه شهريار جنگ جماعت روسيه را ساخته مى شد و اعداد كار و عدّت سپاه ايشان را نيز نيكو مى دانست، يك شب كه سورت سرما به شدت بود در كنار آتش نشسته از اول شب امبرى [/انبر] به دست كرده و انگشتهاى(2) افروخته را در منقل يك يك همى گرفت و از اين سوى بدان سو [مى] گذاشت و اين كار را به تكرار همى كرد و سر فرو همى داشت تا آن گاه كه مؤذن بلند آوازه گشت. چون بانگ اذان بشنيد آن امبر را از خشم در ميان منقل كوفت، چنانكه انگشتهاى افروخته پراكنده گشت و گفت اى خداى قاهر غالب يا او را بكش، يا مرا از ميان برگير! روزى چند برنيامد كه خبر مرگ پادشاه روس برسيد.

بالجمله آقا محمّد شاه در ماه ذيقعده در سال 1211 ه. /مه 1797 م. از طهران خيمه بيرون زد و مانند سيل بينان كن، پست و بلند زمين را درنورديد و از راه اردبيل به كنار رود ارس آمده، لشكرگاه كرد و از ميان لشكر 10000 سوار جرّار گزيده ساخته بر سر قلعۀ پناه آباد تاختن فرمود. ابراهيم خليل خان از بهر

ص:83


1- (1) . پل.
2- (2) . انگشت - بكسر سوم - زغال را گويند.

وقايۀ جان، پل ارس را شكسته، بود، شاه بدان ننگريست و مانند باد از آب عبور كرد. اگرچه بعضى از لشكريان را سفاين شكسته غرقه شدند، اما ابراهيم خليل خان را از اين گونه عبره خوف و خشيّت بگرفت، چنانكه در ميان قلعه مجال درنگ در چشمش محال نمود، بى توانى اهل و اولاد خويش را برداشته بطرف شكى و اراضى لگزيه كوچ داد. و شهريار بى مانعى و دافعى به قلعۀ پناه آباد كه در حصانت و رصانت نظير آن نتوان يافت، در رفت. و اموال و اثقال و خزاين و دفاين كه در سالهاى دراز ولات و رعات آن مملكت اندوخته بودند مأخوذ داشت و در چار بالش سلطنت متكى آمد.

تسخير قلعۀ شوشى و خاتمۀ كار آقا محمّد شاه

در اين وقت چون روزگار شهريار را پايان رسيده بود و مدّتش به نهايت روى داشت، سه تن از خادمان نزديك را كه طريق جنايت سپرده بودند به وعيد كيفر و تهديد قتل منذر گشت و ميعاد به بامداد فردا نهاد و اين معنى مجرّب بود كه در آن حضرت شفاعت و ضراعت سودى نبخشد و سخنى كه بر زبان راند، چون قضاى آسمانى به امضا رساند.

لاجرم دانستند كه چون آفتاب سر از آب برزند تن به خاك خواهند سپرد. از در چاره بيرون شدند و از هرگونه سخن كردند، عاقبت باهم مواضعه نهادند كه اگر توانند و دست يابند پادشاه را تباه كنند.

و هم در آن شب كه شب شنبۀ بيست و يكم شهر ذيحجه بود و 1211 سال از هجرت پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله برفته، دو تن از ايشان جسارت ورزيده با دشنۀ كشيده به خوابگاه ولينعمت تاختند. نزديك به سپيده دم چنان پادشاهى را كه پادشاهان جهان از بيم او خواب نكردندى در جامۀ خوابش به اعانت يكديگر شهيد كردند و اورنگ خسروى را با خونش آلوده ساختند و صندوقچۀ جواهر و بازوبندهاى مرصّع و شمشير گوهرآگين و درياى نور و تاج ماه را برگرفته به نزد صادق خان شقاقى شتافتند چنانكه به شرح خواهد رفت.

ص:84

تاريخ سلطنت فتحعلى شاه قاجار

وقايع سال 1212 ه. / 98-1797 م و ذكر طلوع اختر دولت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

اشاره

به شرح رفت كه چون شهريار افراسياب عزم رزم خواه، آقا محمّد شاه را شهيد كردند قاتلان بى باك نخستين به نزد صادق خان شقاقى شدند و خبر باز دادند. صادق خان از وفور هول و هيبت و كمال غرابت، اين خبر را نيك استوار نداشت، قاتلان بى توانى بازشتافته جواهر و لآلى و اثاثۀ سلطانى را حمل داده بدو سپردند. لاجرم دانست سخن ايشان بر صدق است. هم در حال آن اشياء را مأخوذ داشته از قلعۀ پناه آباد بيرون شتافت و به سرعت برق و باد راه عراق گرفت.

اما از آن سوى چون صبحگاه اين حادثه مكشوف گشت، نخستين محمّد حسين خان قاجار كشيكچى باشى و ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر و ميرزا رضا قلى منشى الممالك به خوابگاه پادشاه شهيد در رفتند و پيكر شريفش را از خون لعل رنگ يافتند و آن قوّت نداشتند كه بدن پادشاه را از جائى به جاى ديگر نقل توانند كرد. ناچار بعضى از جواهر نفيسه كه قاتلان به جاى گذاشته بودند، برداشتند و جماعتى از سران سپاه را با خود يار كرده، از راه نخجوان و مراغه به جانب طهران شتاب گرفتند. در اين وقت شورشى بزرگ در لشكر افتاد و جوق جوق طريق فرار را از يكديگر پيشى مى گرفتند.

شاهزاده حسينقلى خان از لشكرگاه با چند تن از برادرزادگان كه از فرزندان وليعهد دولت فتحعلى شاه بودند ساز رفتن به طهران كرد و جماعتى از امراء و خوانين بنه و آغروق ريخته ملتزم ركاب شاهزادگان شدند. و حاجى ابراهيم خان شيرازى با فوجى از امراء و تفنگچيان مازندرانى از شاهزادگان به يك سوى افتاده از راه اردبيل و زنجان طريق طهران برگرفتند و در حوالى زنجان، محمّد حسين خان

ص:85

و ميرزا رضا قلى پيوسته شدند، اما

حسينقلى خان و سليمان خان با بسيار از سپاه از راه طالش و رشت به طهران آمده، در ظاهر قلعه فرود شدند.

شوراى دو نفر ه و قرارى گذاشتن

ميرزا شفيع صدر اعظم كه روزگارى وزارت آقا محمّد شاه داشت و بعد از آنكه حاجى ابراهيم خان اين محل يافت، او را به درگاه نگذاشتند، اين وقت در طهران متوقّف بود.

چون اصغاى اين خبر كرد با ميرزا محمّد خان [دولّوى] قاجار [بيگلربيگى] كه شهر طهران را برحسب وصيّت شاه شهيد حارس و حافظ بود مواضعه نهاد كه هيچ كس از امرا و لشكريان را به شهر در شدن نگذارند، چندان كه وليعهد دولت فتحعلى شاه در رسد.

پس دروازه هاى شهر را استوار كردند و راه بر صادر و وارد مسدود ساختند.

خودسرى عليقلى خان برادر آقا محمّد شاه در هواى سلطنت

عليقلى خان برادر آقا محمّد شاه نيز چون قتل برادر بشنيد سپاهى كه با او بود برداشت و از ايروان بيرون شده، از راه خوى و مراغه و تبريز به عراق آمده در قريۀ عليشاه كه از محال شهريار، 5 فرسنگى طهران است لشكرگاه كرد و در ضمير داشت كه به جاى برادر صاحب تاج و كمر گردد.

سوداى سلطنت صادق خان شقاقى

و از آن سوى چون جواهر پادشاه كه هريك خراج مملكتى بها داشت به دست صادق خان شقاقى افتاد آن را نتيجۀ اقبال دانسته در كار سلطنت يك دل گشت و با گروهى انبوه طى مسافت همى كرد و بسيار كس كه از لشكرگاه پادشاه متفرّق شده بهر جانب فرار

مى كردند، از بهر رستگارى خويش بر سر او انجمن شدند. پس، از رود ارس عبور كرده مردم شقاقى را نيز از هر سوى بخواند تا لشكرى بزرگ فراهم شد، آن گاه يكى از برادران خود را در تبريز به ايالت گذاشت و ديگر برادرش جعفر خان را به امارت قراجه داغ مأمور نمود و خود با آن لشكر گران به جانب طهران رهسپار گشت و نخستين فتح قزوين را واجب شمرد [ه] از بهر آنكه زن و فرزندش را كه به فرمان شاه شهيد در آنجا نشيمن داشتند رهائى بخشد.

بالجمله چون ظاهر قزوين را لشكرگاه كرد از آنجا برادران خود را كه در تبريز و قراجه داغ بودند مكتوبى كرد كه سپاهى لايق برداشته قلعۀ خوى

ص:86

را با خاك پست كنند.

ايشان نيز با 5000 كس در كنار خوى خيمه زدند. اما صادق خان چون ابواب شهر قزوين را مسدود يافت، حكم به يورش داد. از هردو جانب كار جنگ با تير و تفنگ، مى رفت و بسيار وقت كه از بهر يورش جنبشى مى افتاد مردم فراوان نابود مى گشت و بابى مفتوح نمى شد. صادق خان حكم داد تا جميع قرى و مزارع را كه در اطراف قزوين بود عرضۀ نهب و غارت داشتند و كار بر مردم آن اراضى صعب كردند.

رسيدن شهريار جهاندار فتحعلى شاه از شيراز به طهران

روزى چند بدين گونه كار همى رفت و هر سوى را هوسى در مى آمد تا آن گاه كه شهريار نامدار فتحعلى شاه در شيراز خبر قتل شاه شهيد را بشنيد، پس بى توانى خيمه بيرون زد و راه طهران برگرفت. چون قطع مسافت كرده به كنار طهران فرود شد، نخستين شاهزاده حسينقلى خان اگرچه در ضمير هوس سلطنت داشت، اما اين معنى را در خاطر نهفته، در بيرون طهران به درگاه برادر حاضر شده، جبين اطاعت و انقياد بر زمين نهاد. در اين وقت فتحعلى شاه منشورى به لشكر عليقلى خان كرد كه تا اين وقت فراوان زحمت سفر برده ايد، صواب آن است كه روزى چند به خانه هاى خويش باز شده از تعب راه برآسائيد، تا آن گاه كه وجود شما واجب افتد، حاضر درگاه خواهيد شد. لشكريان چون چنين فرمان يافتند سخن عليقلى خان را وقعى ننهاده باز خانه ها شدند و با او جز غلامان خاصّه كس نماند.

در اين وقت عليقلى خان را طلب فرمود كه مى بايد به نزديك و به شهر درآئى تا در كار سلطنت و مملكت مشورتى كنيم و دشمن را دفع دهيم. عليقلى خان چون لشكرى كه با او بتواند جنگ را ساخته شد نداشت، ناچار به شهر طهران درآمد. اما هنوز در خاطر داشت كه بعد از مشاوره، دوشيزۀ دولت در كنار او خواهد بود و همى بر زبان داشت كه ميراث برادر خاصّ برادر است. چندانكه وضيع و شريف او را پند و اندرز گفتند مفيد نيفتاد.

اين هنگام زنان قاجار كه روزگار فراوان ديده بودند، روزى در يك جا

ص:87

انجمن شده او را دعوت نمودند و گفتند اين گونه پندارها كه در دماغ جاى داده [اى] جز وبال و نكال ثمرى نخواهد داشت. صواب آن است كه وصيّت برادر را پذيرفتار باشى و وليعهد دولت را فرمان بردار آئى. هم سر برتافت و سخن ايشان را پذيرفتار نگشت. زنان قبيله همدست شده او را بد گفتند و براندند و لطمه زدند.

عليقلى خان از نزديك ايشان بيرون شده به خانۀ خويش شد. شهريار فتحعلى شاه چون چنان ديد دانست كه كار او با رفق و مدارا به صلاح نيايد. روز ديگر در ايوان دار الاماره بر مسند سلطنت جاى كرد و كس به طلب عليقلى خان فرستاد كه اينك حاضر باش تا مشاورت در امر سلطنت را به نهايت بريم كه كارى صعب در پيش است، همانا صادق خان با لشكرهاى گران در ظاهر قزوين نشسته و دل در سلطنت بسته هركه را تاج كمر بهره افتد، نخستين دفع او را كمر بندد. عليقلى خان از جاى جنبش كرده آهنگ دار الاماره كرد، او را 300 تن غلامان خاصّ بود كه زينت آلات حرب از فضه و ذهب داشتند، اين جمله ملازم ركاب او گشتند و گروهى از ملازمان نيز از پيش روى او مى رفتند و چنان بود كه هروقت عليقلى خان بر فتحعلى شاه در مى آمد، صدر مجلس مى جست و به جانب صدر مى شتافت.

اين نوبت را چون به دروازۀ دار الاماره درآمده، ايشيك آقاسى ملازمانى كه از پيش روى او بودند بار نداد و با عليقلى خان گفت اين مجلس شورى و قرار سلطنت است نه انجمن جهال و عوام، و چون عليقلى خان درآمد، هم در حال حكم داد تا دربانان در ببستند و ملازمان او را از پس درگذاشتند، آن گاه در پهلوى عليقلى خان درآمده او را چند گام در برابر ايوان همى برد و گفت هم اكنون سر خضوع فرود آر و كفش بيرون كن، چه اينك پادشاه از صدر ايوان نگران است. اين سخن بر عليقلى خان گران آمد و سخنى ناهموار گفت، در پاسخ خطابى درشت ديد و تهديد قتل يافت. ناچار خلع نعلين كرد و سر فرو داشت.

نابينا شدن عليقلى خان به فرمان پادشاه جهان

پادشاهش پيش خواند تا نزديك پيشگاه آمد. پس به فرمود تا صعود به ايوان كند.

چون عليقلى خان

ص:88

راه بگردانيد كه از باب ايوان داخل شود، از پس در او را به ديگر جاى بردند و از هردو چشم نابينا ساخته مأمور به توقّف بارفروش مازندران نمودند و در حال غلامانش را ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر به اشفاق و الطاف ملوكانه اميدوار ساخته، نام ايشان را در جريدۀ ملازمان درگاه نگار داد.

مسموع افتاد كه وقتى عليقلى خان از آقا محمّد شاه بيمناك شده از حاضر شدن به درگاه تقاعد ورزيد، آقا محمّد شاه مكتوبى كرده كه «هان اى عليقلى خان چرا وحشت در ضمير گرفتى و هراسناك شد [ى]. آن برادران كه از من كنار گرفتند و آزار ديدند، برادر من بودند، تو آقاباجى منى، روا نيست كه خواهر از برادر بيم كند». پس فتحعلى شاه را فرمود «به نزديك عليقلى خان بشتاب و او را از من مطمئن خاطر ساز و حاضر درگاه كن؛ لكن از قبل خود با او پيمان مكن و او را خط امان مده كه بعد از من دفع او بر تو واجب خواهد گشت».

مع القصه چون فتحعلى شاه از كار عليقلى خان بپرداخت روز ديگر حسين خان - قوللر آقاسى را با فوجى لشكر از پيش روى مأمور فرمود تا به قزوين تاختن كند و مردم قزوين را از ورود او دل قوى گردد، از بهر آنكه در جنگ صادق خان سستى نگيرند و اين هنگام در حضرت شهريار مردان جنگ اندك بودند. از قضا محمّد ولى خان قاجار كه به حكم شاه شهيد مأمور به حراست قلعۀ مشهد مقدّس بود، از شنيدن خبر شهادت آقا محمّد شاه با 6000 كس كه ملازم خدمت او بود از راه برسيد. فتحعلى شاه اين معنى را به فال نيك گرفت و لشكريان را از مال بى نياز كرده، عنان عزيمت قزوين گذاشت و همه جا به قدم عجل طىّ طريق كرده به قزوين آمد.

مقاتلۀ صادق خان شقاقى با پادشاه و فرار او

صادق خان ناچار جنگ را ساخته شد و در مصافگاه آمد و صف راست كرد و از اين سوى نيز شهريار بفرمود تا رده بركشيدند. ميسره و ميمنه بياراستند. پس از هردو سوى لشكريان درهم افتادند و دست و بازو گشادند. كوششى مردانه برفت و مردان بسيار نگونسار شدند. در پايان كار مردم صادق

ص:89

خان پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند.

صادق خان را تاب درنگ نماند و تا سراب عنان نتوانست بازداشت و چنان به شتاب برفت كه چند اسب جنيبت در زير قدمش جان بداد. اين هنگام چنان مى دانست كه قلعۀ خوى و تبريز در تحت فرمان برادرانش مى باشد و بدانجا پناه تواند برد.

اما از آن سوى چون حسين خان دنبلى چنانكه مسطور افتاد، در قزوين بود و برادر او جعفر قلى خان در ركاب شهريار كوچ مى داد، و ايشان بر طريق صدق مى رفتند و از جان و دل مطيع و منقاد بودند. برادران كهتر ايشان نيز در آذربايجان از در دولتخواهى بودند، لاجرم چون انديشۀ برادران صادق خان را دانستند 2000 مرد از اكراد و ديگر مردم فراهم كرده در مرند با برادران صادق خان مصاف دادند و ايشان را چنان هزيمت دادند كه 12 فرسنگ مسافت را در مدّت 2 ساعت در نوشته به تبريز درآمدند. و هم در آنجا خبر شكستن صادق خان را اصغا نمودند، نيز در تبريز نتوانستند زيست كرد، به جانب سراب شتافته با صادق خان پيوستند. از قضا ايشان و صادق خان در يك روز شكسته بودند.

مع القصه چنان افتاد كه در جنگ صادق خان قاتلان شاه شهيد به دست غلامان درگاه گرفتار شده، ايشان را به موافقت عذاب و عقاب آورده باز داشتند و حكم رفت تا جميع مفاصل ايشان را با كارد و دشنه از هم فصل دادند. آن گاه شهريار به اراضى زنجان آمد لشكرگاه كرد و منشورى به صادق خان شقاقى مسطور داشت و آن مثال را با ابراهيم خان عضد الدّين لوى قاجار سپرده و به نزد صادق خانش رسول فرمود.

بعد از رسيدن ابراهيم خان و رسانيدن احكام شهريار، صادق خان از در زارى و ضراعت بيرون شده استغفار و استرحام همى كرد و به نوبت و انابت گرائيد و جواهر و لآلى و بازوبند و ديگر اثاثۀ سلطنت را با ابراهيم خان سپرد و مكتوبى از در نيايش و طلب بخشايش به او داد تا به حضرت شهريار باز شده، اين جمله را پيش داشت.

ص:90

فتحعلى شاه جرم صادق خان را ناديده انگاشت و او را به حكومت گرمرود و سراب باز گذاشت و نيز محمّد خان ايروانى را كه ملتزم ركاب بود به امارت چخور سعد شاد خاطر فرمود. اسمعيل خان قاجار را به كوتوالى قلعۀ ايروان مأمور داشت و جعفر قلى خان دنبلى فرمانگزار تبريز و خوى گشت، آن گاه حسينقلى خان عز الدّين لوى را مأمور پناه آباد

فرموده منشورى به ابراهيم خليل خان كرد كه نعش شاه شهيد را به اتّفاق او به جانب عراق حمل دهد.

پس از زنجان به سوى طهران كوچ داد و از نيمۀ راه نظام الدّوله سليمان خان را به نظم گيلان فرستاد و روز 24 ربيع الاول در سنۀ 1212 ه. /اكتبر 1797 م. وارد طهران گشت و پس از روزى چند حسينقلى خان از پناه آباد مراجعت كرده، جسد شاه شهيد را بياورد. لاجرم با تمامت بزرگان درگاه و سران سپاه پذيره شد و جسد شهريار را فرود آورد و به شهر درآمد و هفته [اى] به سوكوارى روزگار برد.

آن گاه محمّد على خان قاجار را با 2000 سوار و 2000 مثقال زر مسكوك فرمان داد تا به اتّفاق ميرزا موسى منجم باشى و ملاّ مصطفى قمشه [اى] جسد شاه شهيد را به مشهد نجف على ساكنها آلاف التحيّة و التحف، حمل دهند و ابراهيم خان عزّ الدّين لو با قرّاء و حفّاظ قرآن مجيد ملازم باشند. روز 24 جمادى الاولى از طهران بيرون شدند و راه در نوشتند. سليمان پاشا والى بغداد به استقبال بيرون شد و نيكو خدمتى كرد. بالجمله نعش شاه شهيد را در مشهد نجف با خاك سپرده چند تن از قرّاء قرآن را ملازم آن مزار ساخته باز شدند.

جلوس شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار بر تخت سلطنت

چون اين كار نيز پرداخته گشت شهريار نامدار فتحعلى شاه فرمان داد كه منجّمين و ستاره شناسان ساعتى نيكوتر از بهر لبس تاج و جلوس تخت اختيار كردند. هم در آن ساعت كلاه كيانى كه خراج ملك كيان را بها داشت، بر سر نهاد و رشته هاى لآلى آبدار و جواهر شاهوار را از بر و دوش حمايل كرد و بازوبند تاج ماه و درياى نور بربست و بر تخت پادشاهى برنشست.

ص:91

دبيران بزرگ و اميران سترگ و اعيان درگاه و سرهنگان سپاه را بار داده تا درآمدند و پيشانى بر خاك نهادند. هر نفرى به جاى خويش بر صف شد.

شهريار سخن آغاز كرد و مردمان را به عدل وداد خويش نويد داد و دوست و دشمن را به بيم و اميد وعد و وعيد فرستاد. حاضران حضرت زبان به ستايش و نيايش گشودند و به لشكرانه جبين بر زمين سودند. آن گاه ابواب جود و كرم گشاده ساخت و مردم را به بذل و نياز و درم بنواخت.

پناهنده شدن شاهزاده محمود به دربار فتحعلى شاه

هم در اين روز شاهزاده محمود پسر تيمور شاه افغان از راه برسيد و رخصت بار حاصل كرده در پيشگاه شهريار درآمد و مورد اشفاق و الطاف ملكانه گشت.

و او را سبب هجرت و پيوستن بدين حضرت اين بود كه تيمور شاه افغان، شاهزاده همايون را كه اكبر اولادش بود ولايت عهد داده در قندهار سكون فرمود و شاهزاده محمود را به ايالت هرات بازداشت و برادران خود را در بالاى حصار كابل كه حصارى حصين و معقلى متين بود جاى داد و خود در كار كابل و پيشاور روزگار مى برد و شاهزاده زمان را كه كوچك ترين فرزندانش بود در نزد خود مى داشت. چون تيمور شاه وداع جهان گفت شاهزاده زمان كه حاضر حضرت بود تاج بر سر نهاد و سر به سلطنت برداشت.

برادران مهتر پادشاهى او را گردن ننهادند و لشكر برآورده چندين مصاف دادند.

نخستين شاهزاده همايون به دست شاهزاده زمان گرفتار شده به حكم برادر از هردو چشم نابينا گشت و شاهزاده محمود چون اين بديد و قوّت مقاتلت او نداشت، شاهزاده فيروز برادر كهتر خود را و شاهزاده كامران فرزند خود را برداشته به حضرت شهريار فتحعلى شاه پناه جست. بعد از ورود او پادشاه حكم داد تا اسمعيل آقاى مكرى مهماندار او باشد و چراغعلى خان نوائى مجالست و مصاحبت او فرمايد.

از پس اين واقعه در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه محمّد خان پسر زكى خان زند كه در غلبۀ دولت شاه شهيد به بصره گريخته بود، در اين وقت كه خبر قتل شهريار بدو رسيد [ه]، از بصره با جماعتى از خويشان به اراضى بهبهان آمد و از آنجا

ص:92

به كازرون شده جمعى از قبايل ممسنى بر سر او انجمن شدند. چون در آن اراضى از بيم لشكر پادشاه زيستن بر او صعب بود راه خبيص(1) پيش گرفت و از آنجا به جانب اصفهان تاخته در خراسكان فرود شد.

چون حاجى محمّد حسين خان اصفهانى كه بيگلربيگى آن اراضى بود، با اعيان اصفهان حاضر درگاه پادشاه بود، برادر حاجى محمّد حسين خان با جماعتى ساختۀ جنگ شده به دفع او بيرون شد و در اول حمله اسير و دستگير آمد. پس محمّد خان به سعادت آباد آمده، جاى كرد و ميرزا عبد الوهاب مستوفى را به حكومت اصفهان بازداشته

دست مصادره از آستين برآورد و به اخذ اموال تجّار و توانگران مشغول گشت.

بعد از اصغاى اين خبر، فتحعلى شاه، حسينقلى خان قاجار دولّو و مهر على خان داشلو و اللّه ويردى خان عزّ الدّين لو و حسين خان قوللر آقاسى را با جماعتى از لشكر به دفع او نامزد فرمود و ايشان به جانب اصفهان شتاب گرفتند. محمّد خان زند چون اين بشنيد مردم خود را برانگيخته به استقبال جنگ بيرون شد و در منزل جز تلاقى فريقين افتاد.

بعد از مقابله و مقاتله محمّد خان شكسته شد و راه سعادت آباد پيش گرفت و حسين خان از دنبال او بتاخت. چون مردم اصفهان از شكستن او آگهى يافتند به جانب سعادت آباد شتافتند و اموال و اثقال كثير كه در اين مدّت قليل برهم نهاده بود به غارت برگرفتند. و از آن سوى نجف خان زند كه آتش اين فتنه را دامن همى زد و اكنون به ميان قبايل بختيارى رفته استمداد همى كرد، به دست يوسف خان بختيارى گرفتار آمد و او را با جماعتى كه همراه داشت به درگاه فرستاد.

پس برحسب فرمان جسد او را به دهان خمپاره بسته آتش در زدند و مردم او را عرضۀ شمشير ساختند. چون اين خبر گوشزد محمّد خان و رستم خان برادرزاده اش گشت، بيشتر در

ص:93


1- (1) خبيص - بفتح خاء معجمة و كسر باء موحدة - قلعه ايست در نزديكى كرمان از جانب بيابان.

هول و هرب افتاد و به محال سيلاخور گريخت و در آنجا جمعى از مردم باجلان را بر سر خود انجمن كرد و به ميان قلعۀ آن اراضى در رفته نشيمن ساخت.

نظر على خان باجلان چون اين بديد جماعت خود را برداشته بر قلعۀ او تاختن برد و او را دستگير ساخت. يك تن از مردم باجلان كه مهدى نام داشت با چند تن دستيار شده او را رها كرد و ديگرباره بيرون شده از دور و نزديك لشكرى انبوه كرد و قصّۀ او در حضرت فتحعلى شاه معروض افتاد. شهريار محمّد ولى خان قاجار والى كزاز و ملاير و حسن خان والى فيلى و تقى خان حاكم بروجرد را به دفع او فرمان داد. اين جمله تجهيز لشكر كرده در اراضى سيلاخور با او جنگ در پيوستند و در اين جنگ تقى خان بروجردى زخمى صعب يافته جان بداد و هردو لشكر از هم جدا شدند و محمّد خان زند را بر شوكت و قوّت بيفزود و در اراضى سيلاخور نامور گشت.

هراسناك شدن جعفر قلى خان دنبلى

و از آن سوى جعفر قلى خان دنبلى كه ايالت تبريز و خوى داشت و ملتزم حضرت پادشاه بود رخصت انصراف حاصل كرده روانۀ آذربايجان شد.

صادق خان شقاقى چون اين بشنيد بيمناك شده حكومت سراب و گرمرود را بگذاشت و به اراضى شيروان گريخت. و عجب آنكه جعفر قلى خان دنبلى نيز به اغواى مفسدين و سخنان كذب فتنه جويان بر خويشتن بترسيد و پشت با دولت پادشاه كرده، روى مصادقت با صادق خان نهاد و با او همدست و همداستان شد. محمّد قلى خان افشار نيز بديشان پيوست. چون اين جمله باهم مواضعه نهادند و در مخالفت شهريار پيمان دادند، حسينقلى خان برادرزادۀ محمّد قلى خان مكنون خاطر ايشان را مكشوف داشته به جانب طهران شتاب گرفت و در حضرت پادشاه صورت حال را باز نمود.

فتحعلى شاه در خشم شد و قلع و قمع آن جماعت را تصميم عزم داد. نخستين محمّد ولى خان قاجار را با گروهى از لشكر قلمرو عليشكر فرمان داد كه بر سر محمّد خان زند بتازد و نام و نشان او را از اراضى عراق براندازد. آن گاه حسينقلى خان افشار را به ايالت اروميه اختيار فرمود و او را حكم داد كه از پيش روى سپاه تاختن كن و از جماعت افشار انبوهى

ص:94

ساخته، حصار ارومى را مفتوح ساز و محمّد قلى خان عمّ خود را دستگير كرده در بند زنجير بدار. و او برحسب فرمان خيمه بيرون زد. و نظام الدّوله سليمان خان را نيز با فوجى بر مقدمه جيش رفتن فرمود. آن گاه نواب شاهزاده محمود افغان را گفت كه تو مردى ميهمان بوده زحمت سفر از بهر تو روا ندارم، يك چند در دار المؤمنين كاشان كه حوزۀ امن و امان است نشيمن فرماى، چندان كه ما از سفر باز شويم و كار [تو] بر مراد كنيم. و او را روانۀ كاشان فرمود و خود روز دهم شهر ذيحجه با سپاهى رزم ساز خيمه بيرون زد و طىّ طريق كرده و چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

آمدن صادق خان شقاقى به درگاه پادشاه

چون صادق خان شقاقى از جنبش شهريار و مردان كارزار آگاه شد، در هول و هرب افتاد و كس به نزديك سليمان خان نظام الدّوله فرستاد [ه] آغاز زارى و ضراعت نهاد تا او را به شفاعت برانگيخت. بالجمله سليمان خان عفو گناه او را خواستار آمد و شهريار ملتمس او را پذيرفتار گشت. چون صادق خان خط امان يافت در منزل سياه سنگ به درگاه شتافته و از آن سوى چون جعفر قلى خان و محمّد قلى خان از قصّۀ صادق خان آگهى يافتند، عنان تمالك از دست بدادند. جعفر قلى خان از اراضى ايران به يك سوى شده به ميان كردان رومى و قبيلۀ كرد يزيدى جاى كرد و محمّد قلى خان به حصار ارومى گريخت.

اما حسينقلى خان برادرزادۀ او كه به گرفتن عمّ خويش مأمور بود، به اتّفاق محمّد على بيگ قولّلر آقاسى و جمعى از قبيلۀ بلباس بر سر ارومى تاخته، به اندك تركتازى قلعه را تسخير و عمّ خود را دستگير نمود و صورت حال را معروض داشت.

فتحعلى شاه بفرمود تا ميرزا رضا قلى منشى الممالك به ارومى رفته، اموال و اثقال محمّد قلى خان را مأخوذ داشت و اشرف خان دماوندى به حراست برج و باره مأمور گشت و شهريار روز ششم محرم در ظاهر اروميه لشكرگاه كرد و حكم داد تا محمّد قلى خان را جامۀ زنبوركچيان درپوشيدند و اجرى و جامكى(1) ايشان مقرّر كردند تا

ص:95


1- (1) اجرى، شهريه و ماهيانه ايستكه براى مستخدمين مقرر كنند و جامكى لباسى است مخصوص مستخدمين كه هرسال طبق مقررى دريافت داشته و بپوشند.

مردمان بدو به عبرت بينند و پند گيرند. آن گاه در هفدهم محرم از اروميه به جانب خوى كوچ داد و در آنجا حسين خان دنبلى كه بيگلربيگى خوى و تبريز بود، خدمتى به سزا كرد و شاهنشاه ايران را در باغى كه خود كرده بود خواستار ضيافت آمد و آن گونه ميهمان را چنان ميزبانى كرد كه سالها بر زبانها تذكره مى رفت و از پادشاه درخور خدمت خويش نواخت و نوازش ديد.

مخالفت شاهزاده حسينقلى خان به طاب سلطنت

اين هنگام معروض افتاد كه برادر شهريار شاهزاده حسينقلى خان كه مأمور به حكومت فارس بود از در مخالفت بيرون شده، سر به خودسرى برداشت و به هواى سلطنت جنبش كرد و جمعى از بزرگان آن اراضى را كه با خود از در صدق نمى دانست

ميل دركشيد و در حبس خانه بازداشت و ميرزا نصر اللّه را كه برحسب فرمان پادشاه مأمور به توقّف فارس بود نيز نابينا ساخت و فوجى از بهر گرفتن جان محمّد خان قاجار كه در اين وقت در لار بود مأمور فرمود و او تاب درنگ نياورده در عراق گريخت. از پس او رستم بيگ غلام خود را به حراست فارس و حفظ محبوسين بازداشته و عرض سپاه داده رهسپار عراق گشت، و چون راه به اصفهان نزديك كرد، محمّد على خان قاجار كه از قبل شهريار مأمور به نگاهداشت اصفهان بود، با حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان اين سخن در ميان نهادند و از هيچ روى دفع او را در قوّت بازوى خود نديدند، لاجرم از شهر بيرون شده در ارض دهق كه 14 فرسنگى اصفهان است جاى كردند و حسينقلى خان بى مانعى به اصفهان درآمد.

مع القصه چون شهريار اصغاى اين كلمات كرد سخت خشمگين و غمنده شد و در اصلاح اين كار تصميم عزم داد. پس نخستين نظام الدّوله سليمان خان را از براى نظم آذربايجان امر به توقّف فرمود و خود با سپاه راه عراق برگرفت.

اما از آن سوى چنان كه مرقوم افتاد، محمّد ولى خان قاجار برحسب حكم شهريار به دفع محمّد خان زند تا اراضى سيلاخور به قدم عجل و شتاب برفت و در آنجا با محمّد

ص:96

خان رزم داده، او را بشكست و محمّد خان از مصافگاه فرار كرده خواست تا خود را به اراضى بصره رساند. در نواحى دزفول مردم فيلى او را دستگير ساختند و به نزد حسن خان والى آوردند. حسن خان بيم كرد كه مبادا محمّد خان زند باز رها شود و روزى او را گزند رساند، لاجرم او را از هردو چشم نابينا ساخت و با زنجير و كنده به حضرت شهريارش فرستاد. از قضا روزى كه فتحعلى شاه از تبريز كوچ داده در منزل ارونق(1) جاى داشت، محمّد خان را حاضر كردند. شهريار بفرمود تا او را به مردم چهارده استرآباد سپردند. چه ايشان را از محمّد خان مطالبت خون مى رفت، پس حكم قصاص بر او جارى كردند. آنگاه پادشاه از آنجا كوچ داده در منزل ميانج(2) گرمرود فرود شد و در آنجا ابو الفتح خان پسر كهتر ابراهيم خليل خان جوانشير كه از پيش به احضار او حكم رفته بود به ركاب پيوست و مورد اشفاق شاهانه گشت و از آنجا طىّ طريق كرده در چمن سلطانيه خيمه زد.

اين هنگام در حضرت پادشاه معروض افتاد كه بعد از بيرون شدن شهريار از آذربايجان على همّت خان كليائى و خان بابا خان سركردۀ نانكلى، نظام الدّوله سليمان خان را بفريفتند كه در اين هنگام چون محمّد خان زند عراق را آشفته ساخته و حسينقلى خان تا اصفهان تاخته اگر به هواى سلطنت سر بركشى، تواند بود. و سليمان خان نيز سخن ايشان را استوار داشته لواى مخالفت برافراخت. فتحعلى شاه چون دفع حسينقلى خان را واجب تر مى دانست، مخالفت او را وقعى ننهاد و روز ديگر از چمن سلطانيه از راه قلمرو عليشكر طريق عراق برگرفت و حسين قلى خان نيز از اصفهان بيرون شده به محال فراهان مى تاخت.

مع القصه شهريار ملاّ على اصغر ملاّباشى را فرمان داد كه در ركاب شاهزادگان نواب عباس ميرزا و محمّد قلى ميرزا و حسينقلى ميرزا از طهران بيرون شده در بين

ص:97


1- (1) . ارونق - بروزن زرورنق - نام آبادى است.
2- (2) . يعنى ميانه.

راه به درگاه پيوندند، و ايشان در اراضى درجزين به لشكرگاه پيوسته شدند و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت منظور نظر پادشاه شده، هم از آنجا رخصت انصراف حاصل كردند و باز طهران شدند و شهريار از درجزين كوچ داده در قريۀ ساروق كه از توابع فراهان است فرود شد.

اما از آن سوى چون مهدعليا والدۀ پادشاه مخالفت پسر كهتر را با برادر مهتر بدانست، نخست به رسل و رسائل چندان كه توانست، حسينقلى خان را پند و اندرز كرد و هيچ مفيد نيفتاد، ناچار خود از براى اطفاى نايرۀ فساد به سرعت تمام به نزديك پادشاه آمد و كلمات حكمت آميز انشاد كرد و آتش خشم شهريار را بنشاند و از آنجا به جانب حسين قلى خان شتافت و از در مهر زبان برگشود و فرمود «در حضرت پادشاهت شفيع جنايت شده ام و كار بر مراد و مرام تو كرده ام، هواى پادشاهى بگذار و بر خويشتن تباهى مكن». اين سخنان را حسينقلى خان در گوش نبست و از جنگ و جوش ننشست. لاجرم فتحعلى شاه روز ديگر بنه و آغروق را در ساروق گذاشته با ابطال رجال راه برگرفت و در ارض كمره با برادر دچار شد.

از هردو روى صف راست كرده و ميمنه و ميسره بياراستند. لاكن چون شهريار را در ضمير مستتر بود كه چندان كه تواند كار به مداهنه و مدارا براند، لشكريان را از مبادرت در مبارزت منع فرمود و ميرزا موسى منجّم باشى را از ميدان جنگ به نزد برادر گسيل ساخت و پيام داد كه اگرچه در دامان مخالفت آويختى و رشتۀ اخوت گسيختى و نيك هم مى دانى كه در اين ميدان جنگ مردان تو را با لشكر ما نيروى درنگ نيست با اين همه خاطر ما هنوز مايل ائتلاف است. اگر خوف و خلاف از دل به يك سوى نهى و از در معذرت به جانب ما كوچ دهى، گناهت معفو دارم و دل آزرده ات نگذارم.

به ركاب آمدن حسينقلى خان به ميدان جنگ و طلب عفو كردن

ميرزا موسى برفت و اين كلمات را به لسان حكمت و زبان موعظت بگفت و او را از تكبّر و تنمّر فرود آورد، چندان كه بى توانى از ميان سپاه خويش اسب

ص:98

برجهانده يك تنه به نزديك برادر شتافت و روى بر خاك نهاده اشك بباريد. شهريار از فراز اسب دست فرا برده خاك از جبين و آب از چشمش بسترد و هم مهر اخوت جنبش كرد كه شهريار نيز آب در چشم بگردانيد و فرمود ما از جنايت و جرم ملتزمين ركاب حسينقلى درگذشتيم.

پس هردو لشكر باهم دمساز شدند و مخالطت آغاز نهادند.

اما ولى خان قاجار كه از جانب شهريار به دفع محمّد خان زند مأمور بود، بى سببى از سيلاخور بيرون شده به حسينقلى خان پيوست، كردار او در خاطر پادشاهى حملى گران بود بفرمود او را به ضرب تازيانه لختى زحمت كردند و با مسخرگان كوى و برزن قسرا(1)رقص كردن فرمودند آنگاه در زنجير و كنده اش بازداشتند. چون اين كار پرداخته شد حسينقلى خان قاجار را مأمور به سفر كرمان فرمود و نوروز خان عزّ الدّين لوى را به نظام بهبهان فرستاد و در پانزدهم شهر ربيع الاول به جانب طهران كوچ داد.

اما از آن سوى چون خبر اين فتح در تبريز گوشزد سليمان خان شد پاى اصطبارش لغزيدن گرفت و از هيچ سوى خلاص خويش را مناصى نديد، جز اينكه به درگاه پادشاه پناه جويد و گناه خويش را عذرخواه آيد و دست توسّل به توسط مقرّبان درگاه، به دامان عطوفت و عفو شاهنشاه زد. شهريار فرمود اگر آن چند تن مردم كه او را به خيانت و خلاف اغوا كردند به عوانان حضرت سپارد، جرم او را ناديده انگاريم. سليمان خان چون اين بشنيد بى توانى على همّت خان كليائى و خان بابا خان نانكلى را مأخوذ داشته در سلاسل و اغلال كشيد و با خود به طهران آورده ايشان را به عوانان سپرد و خود در اصطبل خاصّ پناه جست.

شاه كينه خواه نخستين حكم داد تا على همّت خان را به دهان خنپاره بسته

ص:99


1- (1) . قر بمعنى جبر است يعنى او را مجبور كردند كه با رقاصان در كوى و برزن برقصد.

آتش در زدند و حسين خان پسرش را نيز سر برگرفتند و خان بابا خان نانكلى را ميل دركشيدند و عبد اللّه خان خمسه [اى] را كه با ايشان همدست بود نيز نابينا ساخت، آن گاه جرم

سليمان خان را عفو فرمود و به مكانت و عظمتى كه داشت صعود داد.

مأمور شدن شاهزاده محمود افغان به طرف افغانستان

از پس اين وقايع به اصلاح كار محمود ميرزا و فيروز ميرزاى افغان كه مأمور به توقّف كاشان بودند پرداخت و حكم داد كه ايشان اعداد سفر هرات و قندهار كنند و به قواد و سرهنگان سپاه خراسان فرمان رفت كه با لشكرهاى آراسته اعانت محمود و فيروز را واجب شمارند، چندان كه بر سرير ملك موروث متمكّن گردند [و] ايشان از كاشان راه خراسان برگرفتند.

محاصرۀ قلعۀ خوى

اما از آن سوى چنان كه از پيش مذكور شد، جعفر قلى خان دنبلى از اراضى آذربايجان به نواحى روم ايلى و ميان مردم كرد يزيدى گريخت، در اين وقت از رجال آن قبيله لشكرى فراهم كرده بر سر خوى تاختن آورد و برادر مهترش حسين خان دنبلى را كه بيگلربيگى خوى و تبريز بود در قلعۀ خوى به محاصره انداخت.

حسين خان برج و بارۀ شهر را استوار كرده آن سيلاب بلا را سدّى سدّيد گشت و صورت حال را در حضرت پادشاه باز نمود. فتحعلى شاه ابراهيم خان قاجار دولّو را با لشكرى لايق به دفع او فرمان داد و ابراهيم خان طىّ مسافت كرده در ظاهر خوى با او دچار گشت و صف راست كرد، و حسين خان نيز با دل قوى و تن توانا ابطال رجال خويش را برداشت با ابراهيم خان پيوست. از آن سوى جعفر قلى خان نيز صف بركشيد، از دو جانب بازار تير و تيغ به رونق شد. از تركتاز مردان و گرد ميدان و طوفان جنگ و دخان تفنگ، جهان روى به قير و قطران شست و بسيار كس در خون خود بغلتيد، در پايان كار ابراهيم خان و حسين خان را كه در آن گرداب بلا، كوه راسخ و جبل ثابت بودند نصرت يار گشت، قبايل كرد يزيدى و طايفه شكاكى پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهادند.

وفات حسين خان دنبلى

جعفر قلى خان با همه گردى و مردى چون در ميانه، خويش را

ص:100

يك تنه يافت ناچار راه فرار برگرفت. چون خبر اين فتح معروض سدۀ سلطنت افتاد و اين وقت زمستان در پيش بود، فرمان رفت كه حسين خان در خوى و ابراهيم خان در تبريز متوقّف باشند. از قضا هم در آن زمستان حسين خان رخت به جهان جاويد كشيد. جعفر قلى خان چون اين خبر بشنيد ديگرباره سپاهى ساز كرده سريعتر از صبا و سحاب به سوى خوى شتاب گرفت.

مردم خوى پس از حسين خان قوّت جنگ او نداشتند ناچار او را درآوردند و بر حكومت وى گردن نهادند.

جعفر قلى خان چون بر خوى استيلا يافت در زمان، عريضه [اى] از در ضراعت نگار داده انفاذ حضرت شهريار داشت كه اگر عفو شاهانه شامل حال گردد، از جرم گذشته پرسش نفرمايد، مانند برادر مهتر هرگز از طريق اطاعت نگردم و چون ديگر چاكران از در صدق قدم زنم. شهريار در پاسخ فرمان داد كه اگر گناه خويش را از خاطر ما خواهى سترد و كيفر اين جرم را از پس پشت خواهى انداخت، نخستين پسر خود را روانه درگاه ساز و بعد از حصول اطمينان، خود حاضر حضرت شو و اگر نه پايمال سنابك ستور و دست فرسود گردان غيور خواهى شد. جعفر قلى خان چون از پذيرفتن فرمان گريزى نداشت اعداد امتثال كرد، چنانكه مذكور مى شود.

وقايع سال 2 جلوس شاهنشاه ايران فتحعلى شاه و تفويض ولايتعهد به نايب السّلطنه عباس ميرزا و حكومت او در آذربايجان

اشاره

شهريار نامدار فتحعلى شاه در سال دوم سلطنت خويش كه 1213 ه/ 99-1798 م.

سال از هجرت نبوى صلى الله عليه و آله برفته بود برحسب وصيّت شاه شهيد آقا محمّد شاه، شاهزادۀ آزاده نايب السّلطنه عباس ميرزا را كه در ميان فرزندان ركن اشدّ و فرزند ارشد بود وليعهد خويش فرمود. مقرّبان حضرت و صناديد مملكت فال

ص:101

نيك را درود فرستادند و به انعام و افضال شاهانه شاد خاطر شدند.

آن گاه شهريار بفرمود تا ميرزا اسد الله خان وزير لشكر كه در ميان مقرّبان حضرت به صدق نيّت و حسن طويت ممتاز بود، لشكرى شايسته عرض داده ملتزم ركاب وليعهد ساخت و برحسب فرمان سليمان خان قاجار نيز ملازم خدمت گشت و نايب السّلطنه به طرف آذربايجان كوچ داد و هم در اين وقت پسر جعفر قلى خان دنبلى كه حكم به احضارش رفته بود برسيد و مورد الطاف خديوانه گشت.

چون كار آذربايجان پرداخته شد، اعتضاد الدّوله ابراهيم خان قاجار كه بنى عمّ شهريار بود با فوجى از سپاه عراق و فارس روانه چمن گندمان گشت. در اين وقت فتحعلى شاه خويشتن سفر خراسان را تصميم عزم داد، از اين روى كه بعد از شهادت آقا محمّد شاه و بيرون شدن ولى خان قاجار از خراسان، نادر ميرزا ولد شاهرخ شاه افشار از اراضى هرات با گروهى از افغانان به طرف خراسان تاختن كرده، در شهر مشهد نشيمن ساخت و اكنون به سبب طغيان حسينقلى خان و اختلال امر آذربايجان مجال دفع او نبود.

اين هنگام شهريار نخستين جان محمّد خان قاجار را با جماعتى از طريق سبزوار مأمور به تسخير مشهد فرمود و خود از راه جاجرم و اسفراين كوچ داد و چون در چمن يام مقام كرد، صادق خان شقاقى و حسين خان [قاجار] قزوينى را با فوجى از لشكريان به طرف چناران ركضت فرمود تا اگر ممش خان طريق اطاعت و انقياد سپرد رستگار باشد و اگرنه حصار چناران را با خاك پست كنند و او را دستگير سازند. آنگاه از يام تا نيشابور عنان نكشيد [و] جعفر خان بيات كه حاكم نيشابور بود به تقديم خدمت پسرش را پذيره ساخت.

مخالفت جعفر خان بيات در نيشابور و قتل پسر او

اما پس از آنكه شهريار راه قلعۀ نيشابور نزديك كرد، جعفر خان از سپردن قلعه به دست لشكريان مضايقت نمود و دروازه استوار بربست و به حفظ و حراست قلعه بنشست. يك تن از بنى اعمام او كه حسين قلى خان نام داشت از وى روى برتافته به درگاه پادشاه شتافت و مورد الطاف خسروانه شد. اما شهريار از كردار نابهنجار جعفر خان تافته شد و اين معنى سبب شد كه

ص:102

لشكريان در نواحى نيشابور دست به نهب و هدم برآوردند و از تخريب ابنيه و تعذيب سكنه هيچ دقيقه مهمل نگذاشتند و همچنان آتش غضب شهريار زبانه زدن گرفت و حكم داد تا پسر جعفر خان را در پاى ديوار حصار آورده در پيش چشم پدر سر برگيرند و مردم دژخيم آن پسر را كه هنوز عذارش با خط مشكين اندوده نبود در پاى ديوار حصار آورده بر خاك افكندند و تيغ بر گلوگاهش نهادند و لختى ببودند و بيم دادند، باشد كه جعفر خان از باره به زير آيد. چون سودى نكرد مانند گوسپندش سر برگرفتند.

اما جعفر خان بعد از خرابى بوم و بر و قتل چنين پسر، تيغ و كفن بر گردن حمل داده به درگاه آمد و طريق اطاعت و انقياد گرفت و پادشاه گناهش را از خاطر بسترد و شهر نيشابور را به لشكريان سپرد.

اما از آن سوى چون صادق خان شقاقى و حسين خان قاجار قزوينى بر سر چناران رفتند صادق خان در نهانى با ممش خان مواضعه نهاده او را از ميانه فرار داد، تا به مشهد

مقدّس پناه جست. آن گاه چناران را به محاصره گرفت. چون اين معنى در حضرت شهريار مكشوف افتاد فرمان داد كه ايشان با جان محمّد خان پيوسته شوند و بيهوده در كنار چناران نمانند و خود با سپاه كوچ داده، در ظاهر مشهد لشكرگاه كرد و آن بلده را به محاصره انداخت و مزروع غلاّت و حبوبات كه در حومۀ شهر بود به تمامى پى سپر لشكريان گشت و راه آمد و شد بر مردم مسدود آمد. لاجرم بلاى غلا در ميان ايشان افتاده كار بر آن جماعت صعب شد.

نادر ميرزا علما و سادات را شفيع ساخت و معروض داشت كه با اين گناه كه مراست دل آن ندارم كه به درگاه آيم، مگر در ازاى اين جرم خدمتى تقديم رود كه اطمينان را بشايد، اينك خواستارم كه دختر مرا مخطوبه يكى از شاهزادگان فرمائى، و مرا روزى چند مهلت دهى تا خدمتى به تقديم رسانيده، آن گاه حاضر حضرت شوم. ملتمس او به اجابت مقرون شد و شهريار روز پنجشنبۀ پانزدهم ربيع الاول

ص:103

جانب طهران عنان بگردانيد و در قصبۀ چناران اميرگونه خان كرد زعفران لو حاكم خبوشان رخصت انصراف يافت و ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم مامور گشت كه دختر او را از بهر نكاح شاهزاده حسينعلى ميرزا به طهران كوچ دهد. و در منزل ارغيان جعفر خان بيات با خلعت حكومت نيشابور رخصت انصراف حاصل كرد.

اما چون فتحعلى شاه طىّ مسافت كرده در 4 فرسنگى آن قلعه فرود شد، صادق خان - شقاقى از در شقاق و نفاق بيرون شده، در حضرت شهريار رخصت الله يار خان قليجه حاكم سبزوار را خواستار آمد و پادشاه كارآگاه از كثرت الحاح و اصرار او، الله يار خان را رخصت انصراف داد. اما چون زمين ببوسيد و برفت بر قفاى او نگريست و فرمود اين پشتى است كه روى او را ديدار نخواهيم كرد و چنان بود، زيرا كه به آق قلعه در رفت و دربست و اظهار عصيان نمود. و چون هنگام كيفر نبود كس به دفعش مأمور نگشت و از پس او ابراهيم خان شادلوى حاكم اسفراين و سعادت قلى خان بغايرلو را به مراجعت محال خود اجازت افتاد. و از آنجا از پل ابريشم عبور كرده راه طهران پيش گرفت و چهارشنبۀ يازدهم ربيع الاخر وارد طهران شد و بعد از روزى چند در خاطر گرفت كه گنبد مطهر و بقعۀ مباركۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليه السّلام را تعمير فرمايد. 100/000 تومان زر خالص از بهر زراندود قبه و تذهيب بقعه به دار الامان قم فرستاد و بابى از زر ناب كرده در ضريح مباركش نصب نموده و بنيان قصر قاجار هم در اين وقت بود چنانكه در جاى خود به شرح خواهد رفت.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با جعفر قلى خان دنبلى

اما از آن سوى نايب السّلطنه عباس ميرزا با 15000 مرد رزم آزماى چون طىّ طريق كرده به تبريز آمد. نخست، كس به نزديك جعفر قلى خان دنبلى فرستاد و پيام داد كه تو فرزند خود به نزديك پادشاه فرستادى و پيمان نهادى كه خود نيز وحشت و دهشت به يك سوى نهى و با ملازمان ركاب كوچ دهى، اينك ما حاضريم بايد به حضرت ما آئى و سخنان ما را روى در روى اصغا نمائى.

جعفر قلى خان كه از

ص:104

كردار خود پربيم و باك بود، از اين خبر بر زيادت هراسناك شد و بدين حكومت سر درنياورد، لاجرم نايب السّلطنه در تسخير خوى و تدمير او يك جهت گشت و عرض سپاه داده، از راه سلماس سبك عنان شد. جعفر قلى خان چون اين بدانست يك تن از برادران خود را به حفظ و حراست خوى بازداشته به قدم عجل به ميان كردان در رفت و از قبايل يزيدى و شكاكى و سبيكى 15000 كس انجمن ساخته، مقاتلت و مبارزت را ميان بربست.

اما از اين سوى لشكر نايب السّلطنه قلعۀ هود را به محاصره انداختند. خان ابدال خان كرد كه از قبل جعفر قلى خان نگاهبان قلعه بود به مدافعه برخاست، ليكن لشكريان او را وقعى ننهادند و در حملۀ نخستين هود را مسخّر ساخته متمرّدين را مقتول و اموال ايشان را منهوب داشتند و بى توانى در طلب جعفر قلى خان كوچ دادند. امّا از آن سوى جعفر قلى خان نيز بى خوف و خشيت راه نزديك كرده بيابان سلماس را آب درانداخت، باشد كه دشمن را هزيمت كند و در گل ولاى دستگير نمايد.

بالجمله روز هفتم ربيع الاخر دو لشكر در برابر يكديگر شدند و كار حرب و ضرب ساخته كردند. بانگ دار و گير بالا گرفت و مردان جنگ در طلب نام و ننگ درهم افتادند و مردانه بكوشيدند، بعد از كشش و كوشش فراوان لشكر جعفر قلى خان روى بركاشتند و طريق فرار برداشتند و آن گل ولاى كه از بهر خصم آماده كردند خود درافتادند، چندان كه 2000 تن از ايشان دستگير و بهرۀ شمشير گشتند.

جعفر قلى خان به زحمت تمام از آن مهلكه بيرون شده راه چخور سعد گرفت و به قلعۀ

ماكو كه معقلى منيع است در رفت و نايب السّلطنه از پس اين فتح بى كلفت خاطر به قلعۀ خوى درآمد و آن بلده را به پير قلى خان قاجار شامبياتى سپرده به طرف تبريز كوچ داد و از تبريز صورت حال را مكتوبى كرده ارسال حضرت پادشاه داشت و مورد الطاف شاهانه گشت و ملتزمين ركابش كه در روز نبرد كار مردان مرد كرده بودند به خلاع فاخره مخلّى شدند.

ص:105

مقاتلۀ شاهزاده محمود افغان با قيصر ميرزا

اما از آن سوى چنان كه رقم شد محمود ميرزاى افغان از كاشان آهنگ هرات كرد و چون به شهر يزد برسيد، برادر خود فيروز ميرزا را در آن بلده باز گذاشت و خود روانۀ خراسان گشت. امير حسين خان طبسى و امير على خان عرب با لشكر خود به اعانت او از راه قاينات طريق فراه گرفتند و تسخير قندهار را تصميم عزم دادند. قيصر ميرزاى پسر شاه زمان كه والى هرات بود انديشۀ ايشان را در قصد پدر و فتح مملكت بدانست، در حال زمان خان درّاتى و تيمور خان تيمورى و اسحق خان قرائى را به دفع ايشان فرمان داد و اين جماعت با لشكرهاى خود در فراه سر راه بر محمود ميرزا گرفتند و نايرۀ قتال بالا گرفت، بعد از حرب و ضرب لشكر قيصر ميرزا شكسته شده و فراه به تصرف محمود آمد و بر عدد و اعداد سپاه بيفزود و به اتّفاق امير على خان بر سر هرات براند و آن بلده را به محاصره انداخت. پس از روزى چند به اغواى قيصر ميرزا مردم محمود ميرزا طريق نفاق سپرده رايت خلاف بركشيدند و به تاراج لشكرگاه دست گشودند و پراكنده شدند.

امير على خان چون اين بديد مردم خود را برداشته راه قاين پيش گرفت و محمود ميرزا به فراه گريخت و كامران ميرزا از فراه به يزد آمد و بعد از ورود موكب شهريار به طهران، فيروز و كامران به اتّفاق جهانگير خان به دربار شهريار آمدند و از آنجا برحسب فرمان يك چند به توقّف اصفهان مأمور گشتند.

اما محمود ميرزا از فراه به مروشاهيجان(1) آمد و از آنجا به بخارا شد تا مگر به استظهار شاه مراد اوزبك كه بيگ جان لقب داشت كار به كام كند. در آنجا اين مردى و مردانگى را

در قوّت بازوى او نديد، لاجرم به بهانۀ زيارت بيت اللّه الحرام از نزد او بيرون شده راه خوارزم گرفت. والى خوارزم مقدمش را گرامى داشته، سامان او را ساخته كرد و روانۀ درگاه شهريارش نمود. بعد از ورود به طهران برحسب فرمان در سراى آصف الدّوله ميرزا شفيع منزل نمود.

ص:106


1- (1) . نام شهرى است از مشهورترين شهرهاى خراسان قديم كه آنرا مرو خوانند.

و هم در اين وقت كه نيمۀ شهر جمادى الاخره بود دختر اميرگونه خان زعفران لو را با شاهزاده حسينعلى ميرزا به شرط زناشوئى زفاف دادند و نيز اين وقت ميرزا مهدى على خان ملقّب به بهادر حشمت جنگ برحسب فرمان امناى دولت بهيۀ انگليس و فرمانفرماى هندوستان در اواخر ربيع الاخر به درگاه شهريار آمد و تحف و هداياى فرنگستان و هندوستان كه براى وداد طرفين و اتّحاد دولتين حمل داده بود، پيش گذرانيد و مورد اشقاق شاهانه گشت، و از ديگر سوى ايلچيان چرب زبان از جانب تيپو شاه [تيپو سلطان]، سلطان دار الملك دكن برسيد و سه زنجير فيل و دو قفس مرغ و افسرى مرصّع به جواهر پيش گذرانيد و معروض داشت كه مردم انگليس 4 صوبه از 7 صوبۀ هند را متصرّف گشته اند و هنوز چشم دارند كه 3 صوبۀ ديگر را به دست كنند. متوقّع آن است كه اگر ما را با ايشان رزمى پيش آيد، پادشاه ايران از پايمردى ما دست بازندارد.

از پس اين وقايع اللّه يار خان حاكم سبزوار از در ضراعت بيرون شده، عفو عصيان را عريضه كرد و خواستار شد كه دوشيزه [اى] كه در سراى دارد به حضرت فرستد و ميرزا اسد اللّه مستوفى ديوان اعلى انجام اين خدمت را مأمور گشت. آن گاه پادشاه شاهزاده حسينعلى ميرزا را به امارت فارس مأمور و چراغعلى خان نوائى را به وزارت او مفتخر فرمود و شاهزاده محمّد قلى ميرزا فرمانگزار مازندران شد و ميرزا نصر اللّه به وزارت او نام بردار گشت.

از پس اين وقايع شهريار ديندار فتحعلى شاه از بهر زيارت مضجع مطهر معصومه بنت موسى بن جعفر عليه الصلوة و السلام سفر دار الامان قم فرموده، فرمان رفت تا مدرسۀ جديد معروف به فيضيه را بنيان كردند و بر تذهيب قبّۀ مباركه و تعمير مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام و تجديد دار الشّفا و كاروانسرا و حمام و بازار، موقوفات بر آستانۀ مقدّسه نيز حكم صادر شد. آن گاه از قم بيرون شده در غرۀ شهر رمضان وارد طهران

گشت و از پس روزى چند وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا حاضر درگاه آمد.

چون از سال هجرت 1800/1215 م. برفت حسن خان

ص:107

قراگوزلو كه مأمور به آوردن صبيۀ ابراهيم خليل خان جوانشير بود وارد طهران گشت و شهريار دختر ابراهيم خليل خان را در سلك پرده نشينان عصمت منسلك ساخت.

و هم در اين وقت معروض افتاد كه يك تن از اعيان دولت انگليس به رسم ايلچى تا حدود فارس طىّ مسافت كرده، فتحعلى بيگ نورى نايب ايشيك آقاسى به ميزبانى او معيّن گشت و از طرف ديگر طرّه بازخان افغان از نزد شاه زمان برسيد، معروض داشت كه در مملكت ما مسموع افتاد كه شهريار آهنگ خراسان فرموده، همانا سفر شهريار به خراسان موجب آشفتگى و پريشانى امصار و بلدان ماست، اگر سفر خراسان به ديگر وقت افتد از اشفاق شاهانه بعيد نباشد.

سفر پادشاه ايران به خراسان

فتحعلى شاه پاسخ او را متكوبى كرد كه ما را از طلب ملك موروث و تسخير خراسان تقاعد نخواهد رفت و اگر كسى را در اين كار سخنى باشد با زبان شمشير جواب خواهد گرفت. و يك تن از خدام اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان را رفيق طرّه باز خان ساخته رخصت انصراف داد. آن گاه نايب السّلطنه را به سوى آذربايجان گسيل فرمود و سليمان خان و ابراهيم خان و رضا قلى خان دولّو را ملتزم ركابش ساخت و صادق خان شقاقى را كه هيچ گاه از راه شقاق و نفاق نمى گشت به جهان ديگرش جاى داد و حكومت سراب و گرمرود را به سارو خان برادرش مفوّض فرمود و محمّد على سلطان برادر ديگرش را به لقب خانى مفتخر ساخته، سواران شقاقى را بدو سپرد. آنگاه سفر خراسان را تصميم عزم داد.

نخستين اعتضاد الدّوله ابراهيم خان قاجار را با 10000 تن مرد لشكرى روز دوشنبۀ دوم ذيحجة الحرام به تسخير آق قلعه و تدمير اللّه يار خان از پيش بيرون فرستاد و

مهديقلى خان دولّو و حسين خان قاجار قزوينى را متّفق او ساخت و فتحعلى شاه روز دوشنبۀ نهم ذيحجه از طهران خيمه بيرون زد و در منزل نمكه، 5 روز به عرض سپاه پرداخت. ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر نيك و بد

ص:108

سپاه را باز نمود و آلات و ادوات ايشان را بساخت. و در پنجم محرّم وارد اراضى مزينان شد و سراپرده افراخته كرد و شاهزاده حسينقلى خان را با جماعتى از لشكر مأمور به محاصرۀ سبزوار فرمود و خود فرمان داد كه مردان لشكر، ينگى قلعه را كه حصنى حصين و از مستحدثات اللّه يار خان بود مفتوح سازند و لشكريان به حكم يورش آن قلعه را گرفته با خاك پست كردند و از آنجا كوچ داده به ظاهر سبزوار فرود شد و آن بلده را به محاصره گرفت و حسينقلى خان را فرمود تا از آنجا كوچ داده به تسخير نيشابور پردازد.

مع القصّه چون كار بر مردم سبزوار صعب گشت، اللّه يار خان از در زارى و ضراعت بيرون شد و دخترش را كه تا اين زمان به مماطله مى داشت به همراه ميرزا اسد اللّه مستوفى روانۀ دربار نمود تا در سلك جوارى حريم سلطنت باشد؛ و نيز خواستار آمد كه اين پير 70 ساله را از احضار به حضرت معاف دارند تا از جان و مال اطمينانى به دست كرده ديگر وقت ملتزم ركاب شود.

و هم در اين زمان ديگرباره، طرّه باز خان افغان با تحف و هدايا از نزد شاه زمان برسيد و از قبل او ملتمس گشت كه از تمامت خراسان، اللّه يار خان و جعفر خان بيات از آن عصيان و طغيان كه از پيش كرده اند عظيم خوفناك اند، تواند بود كه شهريار روزى چند امان دهد تا پس از برخاستن لشكر از نزديك ايشان اطمينانى به دست كرده حاضر حضرت شوند و اگر جز اين كنند حجّت برايشان تمام باشد، باز ابطال رجال برقرارند و تيغ و سنان زدوده دارند.

شهريار ملتمس او را به اجابت مقرون داشت و حكم داد تا لشكر از نهب و غارت دست باز گيرند و حسينقلى خان را از كنار نيشابور طلب داشت و شاهزاده محمود افغان را كه ملتزم ركاب بود به جاى گذاشت و با سركردگان خراسان حكم رفت كه در اسعاف و انجاح مقصودش كه تسخير كابل و قندهار است دست باز ندارند و بيست و هفتم شهر صفر از ظاهر سبزوار كوچ داده راه برگرفت و در منزل

ص:109

اسفراين، حسينقلى خان به درگاه پيوست و در آق قلعه، ابراهيم خان اعتضاد الدّوله برسيد و ابراهيم خان عرب و عجم به توقّف مزينان مأمور گشت. و از آنجا طىّ مسافت كرده 14 روز در چمن كالپوش براى

نظم طايفۀ كوكلان و يموت توقّف فرمود و از آنجا به سمنان آمده، بساط عيش و عرس شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به پاى برد.

و چهاردهم ربيع الاخر وارد طهران گشت و پس از روزى چند به قزوين سفر كرده و شاهزادۀ نيرومند محمّد على ميرزا را كه حكمران آن اراضى بود نواخت و نوازش فرمود و بساط نكاح و زفاف براى او بگسترد و نواب ابراهيم خان را به نظم گيلان مأمور ساخته و خود مراجعت به طهران فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از آذربايجان براى تقبيل سدۀ سلطنت به طهران آمد.

رسيدن ايلچى انگليس به طهران

و اين هنگام فتحعلى بيگ نايب ايشك آقاسى كه به ميزبانى ايلچى انگليس مأمور بود با ايلچى برسيد و چند قطعه الماس و چند سنگ آينه و مروحۀ صندل و عود و ديگر اشياء نفيسه كه از فرنگ و هند، ايلچى حمل داده بود پيش گذرانيد و نامۀ فرمانگزار هندوستان برسانيد.

شهريار فرستادگان را نيك بنواخت و حاجى خليل خان ملك التّجار را به ابلاغ جواب نامه و تشديد معاهدات دوستانه به همراه سفير مأمور ساخت. آن گاه حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان را فرمان داد كه در اصفهان ميان عمارت چهل - ستون و بهشت آئين حرمسرائى شاهانه برآورد. و هم بفرمود تا در كنار رودخانه ود كه معبر قوافل مازندران [بود] رباطى استوار برافراختند؛ و هم رباطى در كناره گرد كه 5 فرسنگى طهران است بنيان فرمود.

و در سنۀ 1216 ه. / 1801 م. ستر كبرى، والده شهريار فتحعلى شاه زيارت عتبات عاليات را تصميم عزم داد و برحسب فرمان، نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى ملتزم هودج و ملازم عمارى گشت و از مرمر سنگى كه براى قبر شاه شهيد مصوّر و منقر كرده بودند ايشان به نجف اشرف حمل داده بر سر مزارش نصب كردند.

از پس اين وقايع چون اللّه يار خان قليجه و جعفر خان بيات ضمانت شاه

ص:110

زمان افغان را نيز وقعى ننهادند و پيمان بشكستند و حاضر حضرت نشدند قلع و قمع ايشان در شريعت ملك واجب افتاد، لاجرم اعتضاد الدّوله ابراهيم خان را با 20000 پياده و سوار مأمور به تسخير سبزوار فرمود و محمّد خان دولّو و پير قلى خان شامبياتى و جمعى ديگر از اعيان درگاه [را] با او همراه كرد. و حكم رفت كه اميرگونه خان زعفران لو و ابراهيم خان شادلو و ديگر خوانين خراسان به لشكرگاه ابراهيم خان پيوسته شوند و دقيقه [اى] از سبى و نهب و غارت و خسارت و شكستن و بستن فرو نگذارند. و نظام الدّوله سليمان خان قاجار را با 15000 سوار به دفع جعفر خان بيات و فتح نيشابور مأمور نمود.

خاتمۀ كار حاجى ابراهيم خان شيرازى

و اين هنگام چون هر خطرى را خطرى و هر كمالى را عين الكمالى در دنبال است، زوال دولت اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان شيرازى فراز آمد. همانا از اين پيش مرقوم افتاد كه حاجى ابراهيم خان و برادرانش سر از خدمت لطفعلى خان زند برتافتند و شهر شيراز را با خزاين و دفاين و زن و فرزند لطفعلى خان به كارداران آقا محمّد شاه سپردند.

شاه شهيد كه سلطانى حق شناس و پادشاهى كارآگاه بود، در ازاى اين خدمت روز تا روز بر مكانت و منزلت او فزود تا از كمال قرب و قرابت به وزارت اعظم مباهى آمد و در ممالك پادشاهى آمر و ناهى گشت.

بعد از انقضاى دولت شاه شهيد، شهريار نامور فتحعلى شاه نيز او را به منصب وزارت بازگذاشت و بى مواضعه و مواعظه و مشاورت و محاورت او هيچ امرى را فيصل نمى فرمود. لاجرم بر تمامت بزرگان درگاه و سرهنگان سپاه زبردست گشت و فرزندان و خويشاوندان خود را هريك در مملكتى از ممالك شهريار فرمانگزار نمود. چندانكه هيچ قريه [اى] از استقراى او مسلّم نمى رفت و هيچ خاطرى از استكشاف او معاف نمى افتاد.

اين غلبه و استيلا در خاطر شهريار ناگوار آمد و تنمّر پادشاهانه مكانت او را تا بدين جا در ممالك برنتابيد، اما با اين همه اين حمل گران را به وقار ملكى و سكون سلطانى برمى تافت و آثار خوف و استشعار در دل او راه نمى داد.

ص:111

مردم مفسد و حاسد كه در حاشيۀ سلطنت راه داشتند كدورت ضمير پادشاه را از وزير كارآگاه تفرّس نمودند و با يكديگر مواضعه نهاده به تشبيب و تقريب و كنايت و تصريح در حضرت شهريار معروض داشتند كه:

حاجى ابراهيم خان دست اقتدارش در اخذ نواصى(1) ادانى و اقاصى يكسان است و اينك مملكت ايران در انگشت او مانند يك حلقۀ انگشترى است كه به هر سوى خود داند بگرداند و از بيم آنكه پادشاه كه صاحب تخت و تاج است روزى بازپرس كند كه مال و خراج ايران را خاصّ خويش و خويشاوندان خود ساختى و به ديگر چاكران ما كه سالها رنج ديدند و شكنج يافتند نپرداختى، اينك پيوسته خاطر پادشاه را آشفته مى خواهد و اعداى دولت را از دور و نزديك انگيخته مى دارد، تا شاه را مجال سؤال نماند و او را عقاب و نكال نتواند.

و چند طغرا مكتوب كه هريك را از قبل او به خصمى از دولت نگار داده و خاتم او را بر آن نهاده بودند، به حضرت آوردند.

و اين جمله ملحوظ شهريار افتاد و آتش غضب سلطانى زبانه زدن گرفت و از بيم آنكه مبادا چون حاجى ابراهيم خان را به موقف عتاب و عذاب بازدارد و فرزندان و برادران او كه در اطراف ممالك فرمانگزارند سر به فتنه و فساد بردارند، اين راز را در ضمير نهفته داشت و از بهر دفع هريك از خويشان او يك تن از غلامان جلادت شعار را معيّن فرمود و ايشان را در نهانى القا كرد كه:

در غرۀ شهر ذيحجه بساط زندگانى حاجى ابراهيم خان را درخواهم نوشت. شما هريك در كاشان و اصفهان و بروجرد و شيراز و ديگر بلاد مى بايد روز اول ذيحجه برادران و فرزندان او را از پاى درآوريد و اگر زودتر از اين روز بديشان رسيديد كار بر وفق و مدارا كنيد تا غرۀ ذيحجه در رسد.

و هريك را مثالى و منشورى بر قتل و دفع خويشان حاجى

ص:112


1- (1) نواصى جمع ناصيه: بمعنى موى پيش سر، بالاى پيشانى، است و اخذ نواصى يعنى گرفتن موى پيش سر، كنايه از قهر و غلبه بردشمن است چه كسى كه موى پيش سرش در چنگ دشمن باشد، مقهور دست او خواهد بود، و ادانى: بمعنى نزديكتران، و اقاصى: بمعنى دورتران است.

ابراهيم خان در نهانى بداد

و منشورى جداگانه كه از بهر ايشان بهانۀ ورود آن بلاد باشد نيز بسپرد.

و اين جمله از پى انجام اين خدمت بيرون شدند و چون غرۀ ذيحجه پيش آمد حاجى ابراهيم خان را در پيشگاه سلطنت باز داشت و از كردار او به خشم و خشونت بازپرس فرمود و مكاتيب او را يك يك بر وى بنمود. حاجى ابراهيم خان چندانكه تبرّى نمود و عرض كرد كه «مرا از اين مكاتيب خبرى نيست؛ بلكه اين مكيدت، اهل حقد و حسد كرده اند» استوار نيفتاد و حكم رفت تا هردو چشم جهان بينش را از بن برآوردند و زبانش را كه در اين هنگام بر زيان خويش زبانه زن بود قطع كردند، آن گاهش مغلولا با زن و فرزندان كه نيز هريك زخمى و جراحتى جداگانه داشتند در قزوين جاى دادند و هم از آنجا به جهان ديگرش كوچ فرمودند.

اموال و اثقال او و فرزندان و ديگر خويشاوندانش كه هم در غرّۀ ذيحجه گرفتار شدند مأخوذ گشت و كار صدارت اعظم يك باره بر ميرزا شفيع مفوّض و مسلّم آمد.

طغيان شاهزاده حسينقلى خان بار ديگر

هنوز مورد ضمير شهريار از اين كدورت صافى نبود كه مخالفت شاهزاده حسينقلى خان با برادر دادگر مكشوف افتاد و آن چنان بود كه فتحعلى شاه بعد از قلع و قمع حاجى ابراهيم خان در ششم صفر المظفر از بهر صيد كردن و نخجير افكندن به اراضى لاريجان و لار و نوا بيرون شد و در آنجا معروض درگاه داشتند كه حسينقلى خان از آن روز كه به حكومت كاشان مأمور گشته به كبر و خيلاى سلطنت روز برده، خاصّه از آن هنگام كه محمّد قاسم بيگ بيرانوند كه وقتى به ملاّ بارانى ملقّب و زمانى ملاّ محمّد نام داشت و به هر زمان و هر مكان به اقتضاى وقت به نامى و لقبى برمى آمد به كاشان رفت و نام خود را محمّد قاسم گفت، چون مدعى كار صناعت و صنعت كيميا بود، حسينقلى خان براى اعداد كار سلطنت مقدم او را مبارك شمرد. و بعد از روزى چند سيّدى كه از پيش با محمّد قاسم خان عقد موالات محكم داشت و در فنون نيرنگها توانا بود برسيد و به شور و صوابديد

ص:113

محمّد قاسم خان ساز زهد و عبادت ساخته كرد، چندان كه در ميان مردم به تقوى و كرامات مثل گشت و حسينقلى خان به شوق فراوان او را به مجلس خاصّ طلب نمود و از باطن او استمداد در كار سلطنت فرمود.

سيّد به دستيارى نيرنگ صورت شيرى بدو آشكار كرد تا يك باره عقل او را بشيفت.

آن گاه گفت سلطنت آن وقت توانى كرد كه از سخن و صلاح محمّد قاسم خان بيرون كار نكنى. لاجرم اين سخن در خاطر حسينقلى خان جاى كرد چنان كه هر شب كه مجلس از بيگانگان پرداخته مى كرد، چون غلامان درم خريده در نزد محمّد قاسم خان به پاى مى ايستاد.

چون محمّد قاسم خان اين مكانت و عظمت بدست كرد، نخستين فرمود تا حسينقلى خان اعيان درگاه خود را كه از مخالفت او با برادر اكراه داشتند بعضى را نابينا و برخى را محبوس كرده اموال ايشان را مأخوذ داشت و در نيمۀ ربيع الاول شاهزاده محمّد تقى ميرزا را كه سپردۀ او بود از كاشان برداشته با مردم خود به جانب نطنز كوچ داد. و از نطنز نيز جمعى پياده فراهم كرده، به سرعت تمام به شهر اصفهان درآمد. و مذكور ساخت كه برحسب امر پادشاه حاجى محمّد حسين خان از حكومت اصفهان معزول و چون شاهزاده محمّد تقى ميرزا منصوب است، حاجى محمّد حسين خان از اين خبر فرار كرد و تا مردمان بر صدق و كذب اين سخن غورى مى كردند، بر اصفهان دست يافت و به اخذ اموال مردم مشغول شد و نقش زر و سيم به نام خويش كرده، محمّد قاسم خان را به وزارت بركشيد.

بالجمله چون فتحعلى شاه اصغاى اين داستان فرمود سخت غضبناك شد و جان - محمّد خان و حسينقلى خان قاجار را با گروهى انبوه از پيش روانه نمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا را در طهران امر به توقّف فرمود و ميرزا شفيع صدر اعظم را ملازم خدمت او كرد.

و هم در اين وقت نواب سليمان خان و ابراهيم خان كه مأمور به خراسان بودند به درگاه آمدند و نادر ميرزاى افشار برادر خود عباس ميرزا را براى تقبيل آستان پادشاه و عذر خود از حاضر نشدن به درگاه ايشان متّفق

ص:114

ساخته بود.

مع القصّه شهريار با ابطال رجال در اوايل شهر ربيع الاول خيمه بيرون زد و راه اصفهان برداشت. از آن سوى چون حسينقلى خان اين بشنيد طاقت درنگ از بهر او نماند. لاجرم قلعۀ اصفهانك را كه معقلى منيع بود، از حبوبات و غلاّت آكنده كرده، بعضى از مردم خود را به حفظ و حراست بازداشت و حاجى جعفر خراسكانى را در اصفهان به نيابت خود بگماشت و خود به صوابديد محمّد قاسم خان به طرف سيلاخور كوچ داد تا از مردم بيرانوند و باجلان لشكرى كند.

و اين هنگام حسينقلى خان را محمّد قاسم خان همى وسوسه مى افكند كه چون از اين پيش با فتحعلى شاه راه مخالفت سپردى و در ميدان جنگ لشكريان را گذاشتى و با برادر پيوستى، بسيار كس را به مهلكه انداختى و بسيار خاندانها ويران ساختى، هم اكنون مردمان از پيوستن با تو بيمناك اند كه مبادا باز با برادر كار به مداهنه و مصالحه كنى و ايشان را عرضۀ هلاك و دمار سازى. اگر خواهى مردم از دمسازى تو با برادر ايمن شوند و يكدل با تو پيوندند، شاهزاده محمّد تقى ميرزا را با تيغ بگذران.

حسينقلى خان فرمود تاكنون آنچه گفتى به كار بستم و اگر سودى نبردم دم نزدم؛ اما اين كار نخواهم كرد؛ زيرا كه محمّد تقى ميرزا فرزند من است و برادر، او را به فرزندى من باز داده. اما از آن سوى فتحعلى شاه با لشكرهاى ساخته به شهر اصفهان درآمد و حاجى جعفر خراسكانى فرار كرده به قلعۀ اصفهانك گريخت و نواب ابراهيم خان به استخلاص حصار و هلاك و دمار او مأمور شد و شهريار بر قفاى حسينقلى خان به طرف گلپايگان رهسپار آمد و در آنجا معروض حضرت افتاد كه حسينقلى خان به دمدمۀ محمّد قاسم خان به اراضى سيلاخور در رفت، به اميد اين كه قبايل بيرانوند و باجلان كه محمّد قاسم خان خود را از قبيلۀ ايشان مى شمارد، بر سر او انجمن شوند. اين معنى صورت نسبت و محمّد على خان از بروجرد و آقاجان قاجار از سيلاخور نيز جنگ او را ساخته شدند.

ص:115

لاجرم حسينقلى خان از سيلاخور به ارض كمره تاخت و محمّد قاسم خان چون از آن همه نيرنگها رنگى نبست و تدبير خود را با تقدير راست نيافت، خواست از ميانه به طرفى گريزد، خاصّان حسينقلى خان بر مكنون خاطرش مشرف شده راز او را مكشوف داشتند. حسينقلى خان او را گرفته كند و زنجير برنهاد و بازداشت. پس از 2 روز به همان شعبده ها كه دانست و توانست، بند بگسيخت و بگريخت و چنان بشتافت كه كس نشانش نيافت و حسينقلى خان بعد از فرار او بيچاره وار راه دار الايمان قم پيش گرفت، باشد كه در آنجا از جان امان يابد.

شهريار بعد از اطلاع بدين اخبار از بهر آنكه مبادا به طرف ديگر گريزد و فتنۀ ديگر انگيزد از هر جانب لشكرى به اخذ او پراكنده ساخت و خود نيز به طرف قم بتاخت. از ميانه اسمعيل خان دامغانى به حسينقلى خان رسيد، حسينقلى خان چون او را بديد تفنگ خويش را به سوى او بداشت تا مبادا از وى آسيبى بيند. اسمعيل خان عرض كرد كه از من با تو زيانى نرسد، جز اينكه برحسب فرمان پادشاه بهر جانب كوچ دهى با تو همراه خواهم بود. پس هم چنان حسينقلى خان با تفنگ ساخته به جانب اسمعيل خان نگران و قطع مسافت مى فرمود تا به شهر قم درآمد و در عتبۀ مقدّسۀ معصومه عليها السّلام جاى كرد و اسمعيل خان نيز در پهلوى او بنشست و از دنبال ايشان فتحعلى شاه با مردان سپاه برسيد.

شاهزاده محمّد تقى ميرزا نخستين به حضرت پادشاه شتافته شرف اندوز دربار شد و از ديدار پدر شاد خوار گشت و حسينقلى خان در حريم حرم شمشير به گردن آويخته به قدم زارى و ضراعت روى بر خاك نهاد و خاكسارى از حد بدر برد. شهريار ديگرباره بر وى ببخشود و گناهش را ناديده انگاشته سرش از خاك برگرفت و خاك از چهره اش بسترد. ستر كبرى و مهد عليا والدۀ شاه نيز زبان شفاعت بگشود و شهريار را بر عفو جرم برادر ناچار ساخت، لاجرم حكم فرمود كه يك چند از زمان در شهر قم

ص:116

متوقّف باشد، آن گاه بعضى از پيوستگان او را از قبيلۀ بيرانوند و باجلان و ديگر طوايف كه دستگير بودند طعمۀ شمشير فرمود. و از قم كوچ داده در اوايل جمادى الاولى وارد طهران گشت.

محبوس شدن حسينقلى خان

بعد از چند مدّت مردم قم و زايرين آن حرم از سوء سلوك حسينقلى خان بناليدند، پس حكم رفت تا او را به طهران آورده در قريه [اى] از قراى شميران محبوس داشتند و از بهر حبس خانۀ او حصارى معكوس كردند كه مثقب و مردرو آن از سوى بيرون بود تا مبادا وقتى در اندرون قلعه طغيان كند و خويشتن دارى بتواند. و همچنان در آنجا مى زيست تا آن گاه كه هم در اين سال والدۀ شهريار وداع جهان گفت. پس فرمان رفت تا مردم دژخيم برفتند و او را از هردو چشم نابينا ساختند و يك سال ديگر بزيست، آن گاه در طريق خراسان جان بداد.

اما از آن سوى بعد از آنكه نواب ابراهيم خان دست از محاصرۀ سبزوار بازداشت و از سفر خراسان باز آمد، از قضا قليچ آقا برادر اللّه يار خان قليچه در مدافعۀ با تركمانان مقتول گشت و اللّه يار خان بعد از قتل برادر كه هم پشت و پشتوان او بود، سخت ضعيف و ناتوان گشت و ديگر نيروى جنگ و مجال درنگ در خود نمى ديد. لاجرم وليعهد دولت،

نايب السّلطنه عباس ميرزا را به شفاعت خويش برانگيخت و دست توسّل به عفو خسروانه زده با زن و فرزند و اقوام و اتباع به طهران آمد و از شهريار نواخت و نوازش يافته قريۀ اشتهارد قزوين را هم كه در زمان پيشين مسكن قبيلۀ قليچى بود به سيورغال او مقرّر گشت و ميرزا محمّد خان قايخلوى قاجار به حكومت سبزوار مفتخر گشت.

و هم در اين سال ملك الشعرا آقا فتحعلى كاشانى كه در رزانت رأى و امانت طبع و سلامت سليقه و استقامت طريقه موصوف بود مأمور گشت كه به خطۀ رشت رفته به دست استادان صياغت و شناختگان صناعت ضريحى از سيم مشبّك براى صندوق مبارك ابى عبد اللّه الحسين عليه الصلوة و السلام برآورد و مراثى شهريار را كه خود در شهادت آن حضرت به نظم كرده در كتيبۀ آن ضريح مكتوب دارد. آقا فتحعلى

ص:117

در اين خدمت كه سعادت دنيى [دنيا] و عقبى را آكنده گنجى بود 5 ماه تمام رنج برد و آن ضريح را حمل داده در طهران از پيشگاه نظر پادشاه بگذرانيد.

و چون از اين پيش انديشۀ ناصواب حسينقلى خان را در كاشان همه روزه در حضرت پادشاه باز مى نمود و صدق لهجه او در پايان كار مكشوف افتاد، اين زمان كه كار حسينقلى خان به كران رفته بود، پادشاه حق شناس در پاداش آن صداقت و ازاى [اين] خدمت آقا فتحعلى را به لقب خانى سرافراز داشت و حكومت قم و كاشان و نطنز و جوشقان و ساير بلوك را بدو گذاشت.

اما آن ضريح مطهره را چون اين هنگام اراضى عتبات عاليات از فتنۀ عبد العزيز و پسرش سعود آشفته بود، محمّد حسين خان قراگوزلو در سنه 1218 ه. / 1803 م. حمل داده بر صندوق منوّر پيرايه ساخت.

بيان ظهور سعود بن عبد العزيز و خرابى كربلا و قتل سكنۀ آن بلدۀ طيّبه و تتمۀ احوال شهريار نامدار فتحعلى شاه قاجار

اشاره

عبد الوهاب نامى از عرب باديه سفر بصره كرد و در نزد يك تن از علماى بصره كه محمّد نام داشت يك چند از زمان متعلّم بود، آن گاه از آنجا به اراضى ايران آمده در اصفهان متوقّف گشت و در نزد علما به تحصيل علم نحو و صرف و معانى پرداخت و نيز از اصول و فقه بهرۀ تمام به دست كرده در مسائل شرعيه آغاز اجتهاد نهاد و در اجتهاد خويش اصل و فرع دين، چنين نهاد كه خداى فرد، رسل و رسائل بفرستاد و پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله قرآن بياورد و دين خويش بنمود و بعد از او خلفا هريك مجتهدى بودند مانند ابو بكر و عمر و عثمان و على عليه السلام و شافعى و ابو حنيفه و [امام] جعفر صادق عليه السلام. بدين گونه مجتهدى از پى مجتهدى برسيد و بايد مجتهدين استخراج مسائل از كتاب خداى كنند

ص:118

و بسيار چيز را بدعت دانست. از جمله بناى قباب عاليه بر قبور ائمه و انبيا و تذهيب بقاع به زر و سيم و موقوف داشتن اشياء نفيسه در مضاجع متبركه و طواف مراقد ايشان و تقبيل عتبه را شرك دانست و مرتكبين اين اعمال را با بت پرستان برابر نهاد و همى گفت بت پرستان آن صور كه از سنگ و زر مى كردند و پرستش مى نمودند شفعا مى دانستند نه خالق اشيا، و اين مردم كه تقبيل و طواف سنگ و زر مى كنند و صاحب بقعه را شفيع مى دانند نيز بت پرستان باشند.

مع القصّه با اين عقايد از اصفهان با وطن خويش مراجعت كرده با عبد العزيز كه يكى از مشايخ عرب بود بپيوست و او را با خود در اين عقايد همدست كرد و از آنجا كه هركس را هواى سرورى بر سر آيد و در دين مستقيم راسخ نباشد، اين گونه مستحدثات و بدع را در دين اسباب وصول به مطلب شناسد، لاجرم عبد العزيز پذيرفتار اين ترّهات گشت و هرروز در رواج اين كيش مردم خود را فراهم كرده با مشايخ اعراب رزم همى داد، چندانكه او را قوّتى و قوامى به دست شد. آن گاه در ارض درعيّه حصنى حصين برآورد و دست به نهب و غارت بگشاد، چندانكه در آن نواحى حاكم نافذ فرمان گشت و پسرانش به حد رشد و بلوغ رسيدند. سعود كه فرزند اكبرش بود و شجاعتى به كمال داشت در اراضى عرب جنگها كرد و جلادتها نموده بر نفاذ امر پدر بيفزود.

اين هنگام عبد العزيز را به خاطر آمد كه بر قلعۀ نجف اشرف تاختن كرده قبّۀ مبارك را پست كند و موقوفات بقعۀ شريفه را برگيرد و زايرين آن حضرت را كه به گمان خود بت پرست مى پنداشت مقتول سازد. پس لشكرى به سعود داده او را بدين مهم مأمور داشت و سعود با مردم خود به طرف نجف اشرف سرعت نمود و قلعۀ نجف را به محاصره انداخت و چند كرّت يورش به قلعه برده، مقصود حاصل نكرد و از آنجا بى نيل مرام مراجعت كرده، آهنگ كربلا نمود و با 12000 تن از ابطال رجال خود چون سيلاب بلامغافصة به كربلا درآمد و اين هنگام بامداد روز عيد غدير بود.

ص:119

پس نخستين تيغ بى دريغ در سكنۀ آن بلده نهاده 5000 تن از مرد و زن مقتول ساختند و ضريح مبارك را درهم شكستند و آلات زر و سيم و جواهر رنگين و لآلى ثمين كه سالهاى فراوان از هر كشورى و كشورستانى بدان جا حمل داده و خزينه نهاده بودند به نهب و غارت برگرفتند و قناديل زرّين و سيمين را فرود آوردند و خشتهاى زر احمر را از ايوان مطهر باز كردند و چندانكه توانستند در تخريب آثار و بنا كوشش كردند و بعد از 6 ساعت از شهر بيرون شدند و اشياء منهوبه را بر شتران خويش نهاده، به جانب درعيّه كوچ دادند.

سفر شهريار تاجدار به خراسان در سنه 1217 ه. / 1802 م

اكنون بر سر داستان شويم چون از سال هجرت 1217 برفت، شهريار ايران فتحعلى شاه از پس آنكه بساط جشن نوروزى در نوشت، نظم خراسان را تصميم عزم داد. نخستين ابراهيم خان اعتضاد الدّوله را با 10000 تن سواره و پياده از پيش روى بيرون فرستاد و هم منشورى به عبد العزيز كرد كه اگر اموال منهوبه را بدان ارض مقدّس باز

نفرستى و از اداى ديت كشتگان خوددارى كنى در فصل شتا كه سورت حرارت هوا بشكند خاك درعيّه را به سنابك فرس فارسان به باد خواهم داد و خطابى به سليمان پاشا والى بغداد نگار داده به دست اسمعيل بيگ بيات غلام بدو فرستاد كه اگر اولياى دولت عثمانيه را مضايقت نرود ما لشكرى به دفع عبد العزيز برانگيزيم و اگرنه قبل از آنكه كار او استوار شود از هلاك و دمارش خوددارى نكنيد.

سليمان پاشا استرداد اموال منهوبه وديت مقتولين را بر خود نهاد و معروض داشت كه اعداد دفع فتنۀ او را كرده ايم و دير نباشد كه يك باره آثارش از لوح جهان سترده شود؛ لكن سليمان پاشا را روزگار به پايان رفت و به جهان ديگر شتافت و عبد العزيز را قوّت بر زيادت شد.

مع القصه شهريار آنگاه با لشكرى دريا موج رهسپر خراسان شد. بعد از طى مسافت در ظاهر شهر مشهد لشكرگاه كرده، آن بلده را به محاصره انداخت و

ص:120

حسين خان قاجار - قزوينى را با جماعتى به دفع ممش خان كرد زعفران لو و تسخير قلعۀ چناران مأمور داشت. اما چون از امتداد مدّت محاصره بلاى غلا در شهر مشهد باديد آمد مردم شهر ميرزا مهدى مجتهد را كه فحلى نامور در ميان علماى عصر بود به شفاعت برانگيخته عرض كردند كه ما را قوّت مخالفت با نادر ميرزا نيست و از اين محاصره جمعى بى گناه تباه گردند، متوقّع از كرم شاهانه تواند بود كه بر مسلمانان ببخشايند و فتح اين حصار را به وقتى ديگر موقوف فرمايند. شهريار ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشته از كنار مشهد راه طهران برگرفت.

چون در اراضى سمنان فرود شد، قيصر ميرزا پسر شاه زمان افغان به درگاه آمد از بهر آنكه محمود ميرزاى افغان چنان كه مرقوم شد بعد از رخصت سفر به جانب قندهار و صدور احكام شهريار به بزرگان خراسان در اعانت او به بلدۀ قاين آمد و اعداد لشكر كرده راه افغانستان پيش گرفت و در اراضى قندهار اين خبر پراكنده شد كه اينك شاهزاده محمود از شهريار ايران فتحعلى شاه استمداد كرده، به حكم او لشكرى ساخته و بدين جانب تاخته، افغانان را اين خبر آشفته خاطر كرد و جنگ او را از صلاح و صواب دور دانستند، لاجرم او را پذيره شده بى زحمت و كلفتش به قندهار درآوردند و كمر خدمتش بر كمر ميان استوار كردند.

شاهزاده محمود اين معنى را به فال نيك گرفته، پسر خود كامران ميرزا را در قندهار به

حكومت بازداشته با لشكرى جنگجوى آهنگ كابل كرد. و از آن سوى زمان شاه با سپاهى لايق از كابل بيرون شده در برابر برادر صف برزده و از هردو سوى مردان جنگ صف برانگيختند و تيغ برآهيختند، فراوان خونها به خاك ريخته شد و خاك با خون آميخته شد و در پايان كار لشكر شاه زمان بشكست و خود نيز به دست شد. شاهزاده محمود بفرمود تا هردو چشمش را از بن برآوردند و به قوّت تمام ضجيع سلطنت و همخوابۀ دولت گشت.

ص:121

قيصر ميرزا پسر شاه زمان كه در هرات نشيمن داشت، چون خبر بشنيد تاب درنگ نياورده و شهر هرات را به فيروز ميرزاى برادر اعيانى شاهزاده محمود گذاشته راه فرار پيش گرفت و در شهر سمنان به درگاه پادشاه پيوست و يك زنجير فيل با بعضى اشياء ديگر پيش گذرانيد و مورد تفقّدات ملكانه گشت.

و هم در اين سال دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار را كه بلقيس سباى عصمت و رابعۀ شهربند عفت بود، از بهر وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا عقد بستند و شرط سور و سرور به پاى بردند. از پس اين عيش و عرس بزرگان افغان كه ملازم ركاب شاه زمان بودند، رخصت بار يافته در پيشگاه سلطنت جبين ضراعت بر زمين نهاده، عرض كردند: كه فتوّت و كرم پادشاه مآب و مناص(1) پناهندگان است و هيچ كس را ندانيم كه بدين حضرت فراز آيد و بى نيل مقصود باز شود. اينك قيصر ميرزا كه از تركتاز دشمن تافته و بدين درگاه شتافته، از طريق كرم و كرامت دور است كه محروم و مأيوس هجرت كند.

شاه را از چاپلوس ايشان دل به مهر مأنوس گشت و شاه زمان را به خلعت گرانبها و شمشير مرصّع دل به جاى آورد و بزرگان خراسان را فرمان كرد كه از اعانت او دست باز نگيرند و شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به فرمانگزارى مملكت خراسان منشور داد و مسرور داشت. و خود به طرف مازندران سفر كرده، بعضى از قبايل تركمانان كه طريق بى فرمانى گرفته بودند، گوشمالى به سزا داد و بر در اطاعت و انقياد بداشت و از آنجا به دامغان كوچ داده 20 روز ببود آن گاه مراجعت به طهران فرمود.

اما از آن پس كه محمّد ولى ميرزا حكومت خراسان يافت با لشكرى كه ملازم ركابش بود بدان اراضى شتافت و در ظاهر مشهد مقدّس لشكرگاه ساخته، آن بلده را به محاصره انداخت و راه بيرون شدن و درآمدن بر مردم شهر مسدود

ص:122


1- (1) . يعنى مرجع و پناه.

كرد. آن گاه حسين خان قاجار را در آنجا استوار بداشت و خود آهنگ نيشابور كرد. بعد از كوچ دادن شاهزاده، حسين خان

كار بر اهل شهر صعب كرد و مردم را توان سختى و محنت نماند، لاجرم در روضۀ مقدّسه به نزد ميرزا مهدى مجتهد كه نسب با خاندان نبوّت داشت و در علم و عمل نحريرى يگانه و حبرى فرزانه بود، انجمن شدند و فرياد و افغان برداشتند و از نادر ميرزا و زحمت محاصره و قحط و غلا عظيم بناليدند.

شهادت ميرزا مهدى مشهدى به دست نادر ميرزا

نادر ميرزا چون اين غوغا بدانست فهم كرد كه ديگر مردم شهر با او از در مهر نخواهند رفت و دفع بيگانه نخواهند داد، با خود گفت بعيد نباشد كه اگر دير ماند به دست دشمن اسير گردد، ناچار كار فرار به ساز كرد و بر اسب خويش برنشست و چنان دانست كه مصدر اين شرّ جناب ميرزا مهدى است و مردم به پشتوانى او در اين غوغا همدست شده اند. بدين خيال باطل آن غافل ذاهل، نخستين به نزديك صحن مقدّس راند و جناب ميرزا مهدى را پيام داد كه من اينك به ناچار ساختۀ فرارم و با تو وصيّتى دارم، اگر از در مردمى درآئى و كلمات مرا اصغا فرمائى از خوى سيادت و روش كرامت بعيد نباشد.

جناب سيّد كه سند صداقت و صفا بود و از عقيدت و مكيدت آن بدبخت خبرى نداشت، بفرمود تا به روى او در بگشودند و او را درآوردند. چون نادر ميرزا، جناب سيّد را ديدار كرد بى توانى شمشير آبدار بركشيد و چنان فاضل ديندارى را كه شهيد ثالثش لقب دادند، شهيد ساخت و بر اسب خود برنشست، و هم در آن تاريكى شب از دروازه به در شد و راه فرار پيش گرفت.

شئامت اين كردار ناستوده چشم او را پرده [اى] پيش گذاشت كه از اول شب تا بامداد همى تاختن كرد و چنان مى پنداشت كه 30 فرسنگ از لشكرگاه دور افتاده، چون صبح برسيد و آفتاب برآمد افزون از فرسنگى راه نبريده بود. لاجرم لشكرى كه از دنبال او مى شتافتند بى كلفت او را دريافتند و دستگيرش نموده، كنده

ص:123

و زنجير برنهادند و به جانب طهران كوچ دادند. شهريار دادگر به كيفر آن كردار نابهنجار فرمان داد رشته [اى] در كردنش افكندند و سخت بكشيدند تا خپه شد و جان بداد.

وقايع سال 1218 ه. / 1803 م.

اشاره

چون از سال هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله 1218 عام برفت شهريار ايران فتحعلى شاه را سفر آذربايجان فرض آمد، چه از اين پيش مرقوم افتاد كه در زمان دولت شاه شهيد، اركلى خان والى تفليس از خورشيد كلاه پادشاه روس استمداد كرده لشكرى فراوان به سردارى قزل اياق از دربند عبور كرده در ارض مغان خيمه زدند. روزى چند برنيامد كه خورشيد كلاه از جهان درگذشت، الكسندر پاوليچ كه فرزندزادۀ او بود به تخت ايمپراطورى جاى كرد و مقاتلت با شهريار ايران را به فال بد گرفت و قزل اياق را باز خواند و نيز زمانى برنيامد كه اركلى خان وداع جهان گفت و گرگين خان پسرش به امارت تفليس مستقر آمد و هم از سپاه ايران سر به متابعت روسيان نهاد.

الكسندر ميرزا برادر گرگين خان از تفليس فرار كرده به درگاه شهريار ايران پناه جست و نواخت و نوازش ديد.

ابتداى كار ايشپخدر

اما از آن سوى پادشاه روس يك تن از وزراى خود را كه سيسيانلو نام داشت و در

ايران به ايشپخدر مشهور است و جلادتى به كمال و شجاعتى به سزا داشت با جماعتى از سالدات و سوارۀ قزاق روانه تفليس فرموده، گرگين خان بى آنكه در اين كار غورى كند و رائى زند او را به شهر درآورد و طوق فرمان بردارى بر گردن نهاد. روزى چند برنيامد كه گرگين خان نخجير گرگ اجل گشت، ايشپخدر بدان شد كه ده ده فال زوجۀ او را با فرزندانش به تختگاه روس فرستد.

از ميانه طهمورث ميرزا پسر او نيز فرار كرده به درگاه شهريار ايران آمد و از آن سوى ايشپخدر بفرمود تاينارال لاژار، فرزندان گرگين خان را كوچ دهد. لاژار به نزد ده ده فال آمد و در بيرون شدن او حكم به استعجال مى داد. چون ديد كه او كار

ص:124

به اهمال همى كند پيش شد كه دستش گيرد و برنشاند. ده ده فال دست به جامه در برده حربۀ خويش را كه قمه خوانند بكشيد و بزد و لاژار را بكشت. با اين همه از اولاد گرگين خان نشان نماند و هم چنان آن مملكت در دست روسيان مسخّر گشت.

چون ايشپخدر از كار تفليس بپرداخت و اهل گرگين خان را روانه پطرزبورغ ساخت، آهنگ تسخير گنجه نمود و قلعۀ گنجه را محصور داشت. جواد خان قاجار حاكم گنجه صورت حال را به دست سفيرى انفاذ حضرت پادشاه داشته، خود با جماعتى كه داشت از قلعه بيرون شده جنگ بپيوست. نصيب بيگ شمس الدين لو و ارامنۀ گنجه در ميدان جنگ، جواد خان را گذاشته با روسيه پيوستند، ناچار جواد خان به محاصره افتاد و روسيان از چارسوى يورش آورده قلعه را فرو گرفتند و جواد خان را با پسر و جمعى از لشكر مقتول ساختند.

در اين وقت ايشپخدر به حكام قراباغ و ايروان رسول فرستاد و ايشان را به اطاعت خويش دعوت كرد و حكام آن اراضى چون حدوث اين فتنه را ادات مماطله در گذاشتن خراج مى دانستند با ايشپخدر طريق رفق و مدارا مى سپردند.

چون اين اخبار موحشه گوشزد شهريار نامدار شد، حكم داد تا ميرزا شفيع صدر اعظم با ايشپخدر نامه كرد كه اين گونه فتنه در ميان دولتين مورث تلف لشكر و تباهى طرفين است، نيكو آن است كه اراضى ايران را از مردم خود پرداخته كنى و رسولى دانا نزد وليعهد دولت گسيل سازى تا در كار تفليس با پسر اركلى خان سخن به صلاح كند

و اگرنه ساز مبارزت مى كن و جنگ را ساخته مى باش.

چون جواب كتاب بر آرزو نيامد فرمان رفت تا نخستين نايب السّلطنه عباس ميرزا روز دوشنبۀ بيست و هفتم ذيحجه به طرف آذربايجان كوچ داده و در تبريز بر تجهيز لشكر بيفزود و در چهاردهم صفر كه 1219 ه. [/مه 1804 م] سال از هجرت برفته بود از تبريز به آهنگ ايروان شتافته در نيم فرسنگى آن بلده لشكرگاه كرد. محمّد خان حاكم ايروان كه با سپاه روس نيز زبان چاپلوس داشت اقوامى

ص:125

كه در محال ايروان نشيمن داشتند به اراضى دولت عثمانى پراكنده ساخت و خود به حصانت قلعه پرداخته به دستيارى توپ و تفنگ به جنگ درآمد.

مقاتلۀ مهديقلى خان با ايشپخدر

نايب السّلطنه، مهدى قلى خان دولّوى قاجار را با 6000 سوار به ارض قارص(1) فرستاد تا آن قبايل را مراجعت دهد و اگر سر به فرمان درنيارند از قتل مردان و سبى زنان دست باز ندارد و مهديقلى خان برفت و قبيلۀ كنگرلو و قاجار را كوچ داده با اموال و مواشى طريق مراجعت گرفت.

در نيمه راه ايشپخدر با 20000 پياده و 6000 سواره و 30 عراده توپ در نواحى پنبك ايروان دچار شد. مهديقلى خان مانند شيرى كه از وى اخذ فريسه خواهند كرد، 700 تن از لشكر خود را ملازم خويش ساخته و ديگر مردان سپاه را به راندن دواب و اغنام و كوچ دادن زن و مرد آن قبايل بازداشت. و خود با آن مردم قليل چندان با ايشپخدر و آن گروه انبوه، كار به منازعه و مدافعه كرد كه آن قبايل به منازل خويش جاى كردند.

آن گاه از ميدان جنگ باز شده به لشكرگاه پيوست و ايشپخدر در پنبك(2) ايروان يك دو روز توقّف كرد، روز يكشنبۀ نوزدهم ربيع الاول هنگام نماز ديگر در حركت آمد، جمعى از روسيان حصار كليسا را از مردم تهى دانسته بدانجا راه نزديك كردند. مردمى كه در حصار بودند از پس مثقبها خاموش نشسته تا خصم نزديك شد. به يك باره تفنگها بگشادند و جماعتى از روسيه را به معرض هلاك درآوردند.

چون اين خبر معروض نايب السّلطنه افتاد حكم داد تا عليقلى خان شاهيسون با فوجى در حوالى اوچ كليسا كمين نهاده تا بامداد جماعت روسيه را آسوده نگذارد و صبح روز دوشنبه به فرمود تا سپاه سلاح جنگ به تن راست كرده، از جاى جنبش كردند. و ميرزا شفيع صدر اعظم و احمد خان مقدم حاكم مراغه و تبريز را به حفظ بنه و آغروق و حراست سنگر بازداشت، تا مبادا از قلعۀ ايروان، محمّد خان

ص:126


1- (1) . نام محلى است در سرحد ايران و روم.
2- (2) . بر وزن سنگك، نام محلى است.

كيدى سازد و به بنگاه تازد.

و از آن سوى ايشپخدر سپاه خود را به صورت سه قلعه بازداشت و از هر قلعه تا قلعۀ ديگر 200 قدم فصل گذاشت و توپها را بر گرد پيادگان حصارى آهنين كرد و خود از غايت جلادت در ميان لشكر به پهلو افتاده، فرمان جنگ به اشارت دست همى داد. و نايب السّلطنه مانند آتش تافته بهر جانب شتافت و ميمنه و ميسره را راست كرد. از ميان، نخستين سواران طايفۀ شاهيسون و خواجه وند و عبد الملكى از صف، اسب برجهانده بر سر يك بهره از جماعت روسيه تاختن بردند و ايشان به انداختن گلولۀ توپ و تفنگ دفع همى دادند. با اينكه گلوله چون باران بهار باريدن داشت، سواران سمندروار در آتش تافته در رفتند و با تيغ سر از پيادگان روسى برگرفتند، چندان كه يك بهره از ايشان كه مانند قلعه پره زده بودند پراكنده شده به قلعۀ ديگر پيوستند و همچنان دست به جنگ گشادند.

بالجمله حرب از طرفين بر پاى بود تا آفتاب بنشست. سه روز بدين گونه از بامداد تا شامگاه رزم دادند و مرد و مركب به خاك افكندند. اگرچه از هيچ جانب نصرتى معروف بدست نشد، اما ايشپخدر را لغزشى افتاد و لختى بازپس نشست و محمّد خان قاجار كه به اعانت روسيان اميدوار بود، سخت بترسيد و ميرزا شفيع صدر اعظم را به خواستارى به قلعه درآورده، اطمينانى حاصل ساخت و بعد از مراجعت صدر اعظم، پسر خود را با پيشكشى لايق به حضرت وليعهد فرستاده پيمان فرمانبردارى نهاد.

در اين وقت نايب السّلطنه براى استجمام مراكب به منزل قرخ بلاغ(1) [چهل چشمه] درآمده لشكرگاه كرد. ايشپخدر چون از اطاعت و انقياد محمّد خان آگاه شد سپاه خود را برداشته به يك ناگاه از راه دركه بر لشكرگاه مسلمين تاختن آورد، هنگامى كه لشكريان ميان گشاده آمادۀ آسايش بودند. نايب السّلطنه چون اين بديد برنشست و هركه را از

ص:127


1- (1) قرخ بكسر قاف لغت تركى و بمعنى چهل است، و بلاغ بضم باء بروزن چلاق بمعنى چشمه، يعنى چهل چشمه.

سواره و پياده حاضر يافت برنشاند و جنگ را پذيره شد. روسيان در كنار لشكرگاه عقدهاى توپ و تفنگ را بازگشودند و همى آتش باريدند.

در اين هنگام بعضى از مردم شمس الدّين لو و قزاق كه ملتزم ركاب وليعهد بودند، سر از خدمت برتافته دست به غارت برگشودند. لشكر مسلمانان كه از پيش روى با آتش افروخته پيشانى مى زدند، چون بازپس نگريستند بنه و آغروق خود را در معرض نهب ديدند، يك باره از جاى برفتند و طريق فرار پيش گرفتند. ايشپخدر بعد از اين نصرت به طرف ايروان شتافته در مسجد شهر جاى ساخت و سنگر محكم برآورد و دهان توپ و تفنگ به جانب باره بگشاد و محمّد خان دفع او را از پس برج و باره ميان استوار كرد.

رزم ايرانيان و روسيان

اما نايب السّلطنه بعد از فرار لشكر تا ارض صدرك ايروان شتابزده آمد و به جمع پراكندگان سپاه پرداخت و هم از آنجا صورت حال را مكتوب كرده انفاذ حضرت شهريار داشت.

فتحعلى شاه در زمان، اسمعيل بيك دامغانى را با گروهى از مردان خراسان بر مقدمۀ سپاه كوچ داد و خود نيز از چمن سلطانيه جنبش كرده سرعت فرموده از ارس بگذشت و در 3 فرسنگى ايروان در لشكرگاه نايب السّلطنه فرود شد و از آنجا جمعى از رجال ابطال را ملازم ركاب نايب السّلطنه فرمود تا از پيش روى بشتافت.

و هم در آن روز در برابر مسجد شهر ايروان با سپاه روس آتش جنگ بالا گرفت و تا شامگاه حرب بر پاى بود. و روز ديگر محمّد خان معروض داشت كه نگاهبان قلعه جمعى از مردم ارامنه اند، بيم آن دارم كه حمايت كيش و مذهب را از دست فرو نگذارند و هنگام فرصت با روسيان همداستان شوند. شهريار فوجى از پيادگان سپاه را به قلعۀ ايروان مأمور داشت تا برفتند و برج و بارۀ قلعه را فرو گرفتند و قلعه گيان بانك شادمانى بلند آوازه كردند.

ايشپخدر از آن سوى شب هنگام به قصد شبيخون سپاه خويش را برداشته طريق لشكرگاه پادشاه گرفت. حسن خان يوزباشى غلام كه طلايۀ لشكر بود و نزديك به سنگر

ص:128

روسيان بر نظاره مى زيست، مكنون ضمير ايشان را بدانست و از دنبال ايشان راه برداشت و يك تن سوار فرستاده، شهريار را آگاهى بداد. و برحسب فرمان لشكر مسلمانان سلاح جنگ بر تن راست كرده اطراف لشكرگاه را پره زدند.

اما سپاه روسيه چون در راه ياوه شدند، گاهى به يمين وقتى به شمال رفتند. نزديك به سپيده دم به حوالى لشكرگاه رسيده بر فراز تلّى علم راست كردند و لختى بياسودند و لشكر بر صف كردند و توپهاى تندر خروش را به كار داشتند. جنگى صعب در ميانه برفت و از اين شبيخون سودى به دست نشد. لاجرم سپاه روسيه آغاز مراجعت كردند و مسلمانان از دنبال ايشان مسافتى دراز درنوشتند و همه جا رزمساز گشتند.

چون سپاه روسيه به سنگرهاى خود رفتند فتحعلى شاه فرمان داد كه لشكريان ايشان را محصور بدارند و راه آذوقه(1) و علف را بديشان نگذارند، در اين وقت جمعى از تجّار تفليس با جماعتى از لشكر روس و على خان قاجار و عليقلى خان شاهيسون كه قراول(2)لشكر بودند دچار شدند. بعد از رزمى سخت مردان روس قتيل و تجّار اسير و دستگير شدند، اموال و اسرار را به درگاه آوردند. بعضى از اسيران كه لايق بودند در سلك غلامان پادشاه درآمدند.

آن گاه در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه در ارض پنبك ايروان گروهى از روسيان نشيمن ساخته و آذوقه و علف از گرجستان بدان جا حمل داده و از آنجا به لشكرگاه خويش مى برند. برحسب فرمان، پير قلى خان به دفع ايشان بيرون تاخت و چون راه بدان جماعت نزديك كرد، ايشان ايشپخدر را آگهى فرستادند و او به شتاب تمام لشكرى پرآشوب با چند عرادۀ توپ از بهر اعانت مردم خود و حمل آذوقه بتاخت. و از اين سوى شهريار على قلى خان شاهيسون را نيز با جمعى مأمور ساخت.

عليقلى خان از يك جانب و پير قلى خان از سوى ديگر سپاه روسيان را در ميان آورده، ميانۀ پنبك و ايروان آتش حرب افروخته شد و جنگى سخت پيش آمد كه

ص:129


1- (1) آزوقه لغت تركى است و لذا گاهى با ذال و غين «آذوقه» نويسند يعنى زاد و توشه
2- (2) قراول - بر وزن چپاول - هم لغت تركى است يعنى ديده بان و نگهبان.

از آن پيش كس نشان نداد. و بعد از كوشش گردان و مردان، هلاك شيران و دليران، سپاه روس بشكست و 4000 تن از ايشان بعضى اسير و برخى طعمۀ شمشير گشت و سپاه اسلام مظفّر و نيكنام باز شدند. و از رئوس مردم روس در كنار لشكرگاه منارها افراخته گشت و از بدن ايشان تلها برهم نهاده شد ديگر مجال درنگ براى ايشپخدر نماند. در اول ربيع الثانى از كنار ايروان به جانب تفليس بر تعجيل شد و سواران ايران از قفاى ايشان فراوان تاختن كردند و فراوان اسير آوردند.

در اين وقت محمّد خان قاجار حاكم ايروان و كلبعلى خان كنگرلو به حضرت شهريار حاضر شده مورد اشفاق خسروانه گشتند، و حكومت ايروان همچنان بر محمّد خان مقرّر آمد و پسرش كه ملازم ركاب بود، رخصت انصراف حاصل كرده به اتّفاق پدر مراجعت نمود و تومان(1) نخجوان را با ايل كنگرلو به كلبعلى خان مفوّض فرمود و ابو الفتح خان جوانشير به ايالت قراباغ و الكسندر ميرزا والى تفليس به توقّف قراجه داغ مأمور گشت.

آن گاه چون آغاز خزان و برودت هوا در پيش بود از طريق تبريز راه طهران برداشته چهاردهم شهر رجب وارد شهر دار الخلافه شد.

قتل حاجى خليل خان قزوينى در بندر بمبئى و سفارت محمّد نبى خان

و هم در اين سال حاجى خليل خان قزوينى كه به سفارت هندوستان برفت چنان كه مذكور شد، به درود زندگى گفت. آن هنگام كه ملكم بهادر ايلچى انگليس به بندر بمبئى درآمد، وزير انگليس 200 تن از سالدات از بهر تعظيم او در خدمتش بازداشت. روزى چنان افتاد كه يك تن از اين سالدات بى موجبى تفنگى گشاد داد، سرهنگ ايشان او را به معرض عتاب درآورد و ملازمان حاجى خليل خان خواستند تا گناه او را عذرى تراشند و از سخط سرهنگش خلاصى بخشند. چون طرفين از لغت يكديگر

ص:130


1- (1) تومان - در لغت تركى - بمعنى ده هزار است - و أمير تومان يعنى فرمانده ده هزار نفر سپاهى.

بى خبر بودند در ميانه بانگها بلند شد و غوغا برآمد، حاجى خليل خان از خانه بيرون شد كه صورت حال بداند و آن فتنه بنشاند، از قضا تفنگى ديگر كشاده شد و گلوله بر حاجى خليل خان آمد و او را بر جاى خود سرد كرد. رادويزلى وزير انگليس چون اين بدانست سخت غمنده گشت و مستر منستى باليوز بصره را از بندر بوشهر طلب داشته، از در معذرت به درگاه پادشاه رسول ساخت و هنگام توقّف در چمن سلطانيه به حضرت شهريار پيوست و عذر بگفت و مورد اشفاق شاهانه گشت.

فتحعلى شاه به جاى حاجى خليل خان، محمّد نبى خان خواهرزاده او را سفير فرمود و او طريق بمبئى گرفت. روزى كه بدان بلده در مى آمد 200000 تن از سپاهى و رعيّت او را پذيره شدند و بدين مكانت و عظمتش به شهر درآوردند. آن گاه او را روزى به نظاره لشكرش سير دادند و روز ديگرش به تماشاى كشتيهاى جنگ بيرون بردند.

محمّد نبى خان پرسش نمود كه گلولۀ توپ بر چوپ تا چند كار كند و كشتى را تا چه مقدار زيان رساند و آگاه نبود كه بهاى يك سفينه جنگى چند است. اما كارگزاران انگليس توپها را به يك سفينه كه 10000 تومان بها داشت گشاد دادند و آن كشتى را يك باره نابود ساختند.

بالجمله محمّد نبى خان 5 ماه در بمبئى و يك سال در بنگاله ببود و هنگام مراجعت با برگ و ساز فراوان كوچ داده به حضرت پادشاه درآمد.

پناه جستن ناصر الدّين توره از درگاه پادشاه

و هم در اين سال ناصر الدّين توره پناه از حضرت پادشاه جست، همانا بيگ جان پسر دانيال اتاليق بن حكيم اتاليق را نام مير معصوم بود و هم او را شاه مراد مى گفتند و در ميان لشكريان به ولى نعمت خطاب مى شد. از آنجا كه پدران او در نزد سلاطين مغول رتبت اتابيگى داشتند، اتاليق لقب يافتند. بالجمله چون بيگ جان از جهان بيرون شد 2 پسر او امير حيدر توره و ناصر الدّين توره از وى بازماند و ايشان را از اين روى توره خواندند كه از جانب مادر نسب به ابو الفيض خان كه از خاندان چنگيز خان [است] مى رسانند و لفظ تورى

ص:131

اگرچه در لغت به معنى خوى و روش است اما در ماوراء النهر شاهزاده را گويند.

مع القصّه بعد از پدر، مير حيدر توره سلطنت يافت و ناصر الدّين توره را از مرو كه دار الامارۀ او بود طلب فرمود. ناصر الدّين توره چون از مكيدت برادر دانا بود، سر از فرمان برتافت و رسول او را بى نيل مأمول بازفرستاد. آن گاه پناه از حضرت پادشاه جسته عريضه [اى] از در ضراعت نگار داده انفاد درگاه داشت. شهريار نامدار فتحعلى شاه به شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه فرمانگزار خراسان بود منشورى كرد كه دست از اعانت ناصر الدّين توره باز نگيرد و در رزم مير حيدر توره او را پايمردى كن.

طغيان محمّد خان افغان

و چون از هجرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله 1220 ه. / 1805 م. سال برفت، محمّد خان افغان در حضرت سلطانى بى فرمانى كرد، همانا محمّد خان پسر اعظم افغان خان غليجائى است. چون احمد شاه افغان از قبيلۀ ابدالى بود و ميان اين دو قبيله كار به معادات و مبارات افتاد، اعظم خان از دولت احمد شاهى روى برتافته با جماعتى از مردم خود به نزد كريم خان زند شتافت و از قبل او در اراضى نرماشير كرمان

نشيمن يافت و اندك اندك افغانان در آن مكان، مكانتى به دست كردند و در زمان دولت شهريار نامدار فتحعلى شاه، محمّد خان پسر اعظم خان به درگاه آمد و تفويض ولايت نرماشير را منشور گرفت.

در اين وقت كه اعتضاد الدّوله ابراهيم خان حكومت كرمان داشت، محمّد خان طريق طغيان و عصيان گرفت و بدان شد كه قلعۀ بم را به دست گيرد. ابراهيم خان چون اين بدانست اسمعيل خان عرب حاكم جندق را به حراست قلعۀ بم مأمور نمود و صورت حال را معروض درگاه داشت. شهريار نوروز خان عزّ الدّين لوى قاجار را كه ايشك آقاسى و حاجب دربار بود، با سپاهى لايق مأمور فرمود تا به سرعت تمام طى طريق كرده تا اراضى نرماشير براند. محمّد خان چون قوّت مبارزت نداشت به قلعۀ نرماشير دررفته، متحصّن گشت و بعد از يك دو كرّت كوشش و يورش قلعه مسخّر شد و محمّد خان در ميان داروگير دو زخم منكر برداشته با چند تن از مردم خود

ص:132

به طرف بلوچستان گريخت و ديگر مردم او طعمه تيغ شدند، آن گاه نوروز خان به طهران مراجعت كرد.

مقاتله نايب السّلطنه با روسيان

در اين وقت شهريار نامدار نايب السّلطنه عباس ميرزا را از بهر مقاتلت با سپاه روسيه سفر آذربايجان فرمود و ميرزا عيسى فراهانى را كه مردى كارآزموده و مجرب بود به وزارت او مقرّر داشت. لاجرم نايب السّلطنه روز شنبه چهارشنبۀ دهم شهر صفر با لشكرى رزم آزماى خيمه بيرون زد و شهريار روز بيست و چهارم صفر نيز از دنبال راه برگرفت. و در چمن سلطانيه اسمعيل خان دامغانى را نيز با جماعتى حكم داد كه به سرعت رفته با نايب السّلطنه پيوسته شود و شاهزاده على خان برادر اعيانى نايب السّلطنه را مأمور به توقّف زنجان فرمود و اسمعيل خان قاجار حاكم خوى را خطاب فرستاد كه او نيز با مردم خود به نايب السّلطنه پيوندد و خود روز دوشنبۀ سيزدهم ربيع الاول كوچ داده در چمن او جان فرود شد و معلوم افتاد كه ابراهيم خليل خان يك باره از دولت ايران روى بركاشته و پناه از پادشاه روس جسته.

لاجرم فرمان رفت كه نايب السّلطنه نخستين آهنگ تسخير قلعۀ پناه آباد كند. ابراهيم خليل خان چون اين بدانست جعفر قلى بيك پسر محمّد حسن خان را كه نبيره اش بود با پسر فضعلى بيك جوانشير از بهر استمداد به گنجه فرستاد و ايشپخدر جمعى از سالدات روسيه را به مدد او فرمان داد. چون ايشان به قلعۀ شوشى رسيدند، ابراهيم خليل خان، محمّد حسن خان پسر خود را با جماعتى از لشكر قراباغ و سپاه روسيه به محافظت پل خداآفرين مأمور نمود.

و از اين سوى چون برحسب امر نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى از ارض اهر بر مقدمه روان بود در 4 فرسنگى پل خداآفرين هنگام نماز ديگر با لشكر روس و قراباغ باز خوردند و بى درنگ از دو رويه به جنگ درآمدند و [كو] ششهاى مردانه در ميان برفت و بيم آن بود كه لشكر اسلام شكسته شود، اما از آن سوى چون خبر لشكر روس مسموع نايب السّلطنه افتاد از بهر آنكه

ص:133

مبادا با اسمعيل خان دچار شوند، خود نيز از دنبال اسمعيل خان استعجال مى فرمود.

از قضا در اين وقت برسيد كه اسمعيل خان را پاى اصطبار به سنگ بود و لشكرش را خشيتى تمام در خاطر جاى داشت. چون چشم اسمعيل خان بر رايت اسلام افتاد و رسيدن نايب السّلطنه را بدانست ديگرباره دل قوى كرد و به جنگ درآمد و بسيار كس از سپاه روسى و قراباغى مقتول گشت. چون لشكر روس رسيدن لشكر اسلام را به تازه نگريستند پشت با جنگ داده، به زحمت فراوان از ميان درختستانها خود را به قلعۀ شوشى دربردند. و نايب السّلطنه از رئوس ايشان حمل هاى گران به درگاه پادشاه فرستاد، و خود از دنبال هزيمت شدگان تا ارض آق اغلان بتاخت و نجفقلى خان گروس را به حراست آق اغلان بگذاشت و خود از راه چناقچى طىّ مسافت كرده، در ظاهر پناه آباد لشكرگاه كرد. و از آن سوى شهريار نامدار فتحعلى شاه در بيست و ششم ربيع الاول از راه قراجه داغ به تخت طاوس نزول فرمود.

در اين هنگام در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه پولكونيك گرگين سرهنگ سپاه روس به اتّفاق كتلراوسكى و جمعى از سران لشكر ابطال رجال خويش را گزيده كرده با 10 عراده توپ براى حفظ قلعۀ پناه آباد از گنجه بيرون شده اند، و 200 عراده اسلحه جنگ و آذوقه و علف با خود حمل مى دهند و اينك ارض عسكران لشكرگاه ايشان است. با اينكه هنوز لشكر اسلام غبار را از چهره نسترده بودند برنشست و لشكر

را جنبش داد.

چون راه بديشان نزديك كردند و لشكر صف برزدند، اسمعيل خان دامغانى اسب بر جهاند و در ميدان جنگ از يمين و شمال فراوان تاختن كرد و پير قلى خان قاجار و على خان قوانلوى قاجار و صادق خان عزّ الدّين لوى قاجار در ميمنه و ميسره درآمدند و مهديقلى خان قاجار از پيش روى صف از در جلادت جاى كرد و حاجى الله ويردى خان قاجار تفنگچيان كزاز و فراهان را بر رده كرد و نايب السّلطنه در قلب مردان رزم آزماى چون كوه پاى برجاى شد.

ص:134

و از آن سوى كتلراوسكى و پولكونيك نيز صف راست كردند و سالدات بر رده شدند و از دهان توپ و تفنگ آتش و آهن باريدند.

شيران ايران زمين مانند سمندر به سوى آذر همى رفتند و حمله افكندند. از ميانه صادق خان قاجار زخمى گران از گلوله برداشت، با اين همه در پايان كار سپاه روسيه را دست توانائى از كار شد و لختى بازپس شده به قبرستانى دررفتند و از پس عراده هاى توپ بايستادند و پيش روى خندقى كردند و متحصّن شدند.

چون اين اخبار در حضرت شهريار معروض افتاد فرمان داد تا حسينقلى خان قاجار با افواج دامغانى و 4 عراده توپ به لشكر نايب السّلطنه پيوست. 6 روز بدين گونه حرب بر پاى بود، عاقبت الامر مردان ايران دل از جان برگرفته به سنگر روسيان يورش بردند و به قوّت و غلبه به سنگر دررفتند و بسيار كس از ايشان بكشتند و اسير كردند.

شكست يافتن پولكونيك سردار روس از ايرانيان

پولكونيك از پس آنكه سه زخم برداشت با چند تن سالدات فرار كرده، در نيمۀ شب به قلعۀ ترناوت دررفت. پير قلى خان قاجار با فوجى از دنبال او تاخته او را به محاصره انداخت، پولكونيك مهلت خواست و پيمان نهاد كه بعد از 3 روز به حضرت نايب السّلطنه آيد. چون مسؤولش به اجابت مقرون شد و ايرانيان در كار محاصره سستى گرفتند، شب سيّم فرار كرده راه گنجه برداشت. دليران از دنبالش بتاختند و چند تن از همرهانش را عرضۀ تيغ ساختند و پولكونيك به تعب تمام به جبل جمرق كه از جبال

شامخه است صعود كرد و از گرداب بلا بيرون شد.

و هم اين هنگام مكشوف افتاد كه ايشپخدر با تمامت سپاه خود به اعانت پولكونيك از گنجه بيرون شده، در كنار رود ترتر نشيمن كرده. نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى را براى فحص حال بر طريق او بيرون فرستاد. اسمعيل خان چون لختى راه بپيمود با جمعى از روسيّه دچار شد و رزمى سخت داده، ايشان را به معرض هلاك و دمار بازداشت و جمعى را نيز اسير كرده به درگاه نايب السّلطنه باز

ص:135

شد، مژدۀ اين فتح روز پنجشنبۀ سيزدهم ربيع الثانى در منزل تخت طاوس معروض درگاه پادشاه افتاد. و از آن سوى چون اسمعيل خان شامبياتى قاجار حاكم خوى برحسب فرمان پادشاه به ايروان دررفت، معلوم كرد كه محمّد خان حاكم ايروان باز به تسويلات نفسانى جمعى از روسيّه را خواستار آمده و آن جماعت از اراضى شوره گل عبور كرده به قريۀ تالين آمده اند، از بهر آنكه كارگزاران شهريار بر آن ديار مستولى نشوند.

در اين وقت از قفاى اسمعيل خان، مهديقلى خان قاجار نيز برسيد و صورت حال از اسمعيل خان اصغا نمود، لاجرم به شهر و قلعۀ ايروان دررفته به بهانۀ استحمام و ديگر كارها سركردگان لشكرى كه به همراه داشت يك يك و دودو به قلعه طلب داشته، چون انجمنى لايق شدند فرمان داد تا به برج و باره برآمده اطراف قلعه را فروگرفتند.

وقتى محمّد خان آگاه شد كه قوّت مدافعه از بهر او نبود. پس مهديقلى خان صورت حال را معروض داشت و شهريار اشرف خان دماوندى را با جماعتى از لشكريان به حراست قلعۀ ايروان فرستاد و حكم داد كه مهديقلى خان، محمّد خان را بدارد و خود در آن مملكت فرمانگزار باشد.

و نيز از سوى ديگر خبر فتح گيلانيان بر سپاه روسيه برسيد، چه ايشپخدر، از بهر آنكه اطراف مملكت ايران را آشفته كند يك تن از سرهنگان سپاه را كه شفت نام داشت و در كارزار سخت زبردست و زفت(1) بود با 12 فروند كشتى آكنده به مردان كار و آلات كارزار و توپهاى آتشبار مأمور به تسخير رشت فرمود.

ايشان از بحر خزر(2) طى مسافت كرده 2 روز در حوالى طالش لنگر افكندند و از آنجا

به انزلى درآمدند. نگاهبانان انزلى چون نيروى مدافعت نداشتند به طرف رشت

ص:136


1- (1) زفت - بفتح اول و سكون ثانى - بمعنى درشت و فربه و نيز بمعنى چابك و كار آمد نيز آمده است.
2- (2) درياچه خزر.

گريختند و روسيان بى مانعى در انزلى جاى كردند و از آنجا آهنگ تسخير رشت نمودند.

ميرزا موسى منجّم باشى لاهيجى كه برحسب فرمان حكمران گيلان بود از مردان كار آزموده آن اراضى سپاهى [جمع] كرده در پيره بازار رشت كه درختستانى به انبوه داشت، سنگرى راست كرده آمادۀ مقاتلت و مبارزت گشت. و شفت نيز با مردم خود در رسيده جنگ بپيوست و از دهان توپ و تفنگ صاعقۀ بلا بباريد و مسلمانان دليرانه بكوشيدند و تفنگهاى خويش بديشان گشادند. زمانى دير برنيامد كه 1000 تن از سپاه روسيه به زخم گلوله به خاك افتادند. ناچار پشت با جنگ داده هزيمت شدند و به زحمت تمام خود را به انزلى رسانيده به كشتيها دررفتند و راه باكويه برگرفتند.

و هم در اين وقت محمّد ولى ميرزا فرمانگزار مملكت خراسان صورت رزم با تركمانان قبيلۀ تكه را بدين گونه عريضه نگار داده بود: كه حسين خان قاجار قزوينى سردار خراسان را با جمعى از دلاوران به قلع و قمع آن جماعت مأمور ساخته روز يكشنبۀ هيجدهم شهر ربيع الثانى در كنار رود طژن(1) [- تجن] هردو لشكر باهم دچار شده، آتش كارزار افروخته شد و حربى بزرگ در ميانه برفت. هم در پايان كار تركمانان شكسته شدند، برخى اسير و جماعتى مقتول گشتند. اسيرانى كه سالهاى دراز به دست كرده بودند استرداد شد و اموال و اثقال ايشان منهوب گشت. بالجمله 500 نيزه سر از تركمانان در منزل تخت طاوس در پيشگاه پادشاه به خاك راه افتاد.

مقاتلۀ اسمعيل خان دامغانى و ابو الفتح خان جوانشير با ايشپخدر

اكنون بر سر سخن ايشپخدر باز شويم. چون معروض درگاه پادشاه افتاد كه ايشپخدر به جهت حمايت پولكونيك از گنجه بيرون شده، در كنار رود ترتر لشكرگاه كرده و اينك گنجه از سپاه روسيه تهى است. پس شهريار نامدار حكم داد كه نايب السّلطنه عباس ميرزا به تسخير گنجه كوچ دهد و اسمعيل خان دامغانى را نيز با سپاهى رزمجوى به جنگ ايشپخدر بيرون فرستاد.

ص:137


1- (1) . رود تجن.

برحسب فرمان نايب السّلطنه تا اراضى گنجه تاختن كرده شهر گنجه را مسخر فرمود و قلعه را كه نشيمن لشكر روس بود به محاصره انداخت.

و چون در شهر گنجه و لشكرگاه آذوقه و علف اندك بود و اهل قلعه از حبوبات و غلاّت فراوان آكنده داشتند، از اين روى توقّف بسيار در كار محاصره صعب مى نمود.

لاجرم نايب السّلطنه حكم داد تا 5000 زن و مرد شهر گنجه را كه از مرور روسيان در شكنجه بودند، بر دواب خويش حمل داده تا شمكور(1) كه نيم فرسنگى گنجه است براندند و خود هم در آن شب در ظاهر قلعه بماند.

با اينكه روسيان تا بامداد لشكرگاه را هدف گلولۀ توپ و تفنگ ساختند، هيچ لغزش نفرمود و صبحگاه از آن جا كوچ داد و مردم گنجه را در شمكور يك يك بازپرسى به سزا كرده رهسپر منزل زكم آمد و در نيمه راه با جمعى از روسيه كه حمل آذوقه از بهر ايشپخدر مى دادند بازخورد و سرهنگ ايشان را با چند تن از مردمش دستگير ساخته وارد زكم شد، و از آنجا مردم گنجه را به اتّفاق پير قلى خان و محمّد على خان شامبياتى از راه ايروان روانۀ تبريز فرمود و آن جماعت را چنان به امن و آسايش حركت مى داد كه هميانى 2000 تومان زر مسكوك داشت از يك تن مردم گنجه مفقود شده به دست يك تن از لشكريان افتاد و همچنان آن هميان را به ختم و نشان به خداوند رز باز رسانيد و چون وارد تبريز شدند، پادشاه دادگر به مصحوب ملاّ ملك محمّد قاضى عسكر از بهر اهالى گنجه زر و سيم فراوان عطا فرمود.

امّا از آن سوى نايب السّلطنه چون مردم گنجه را به جانب تبريز گسيل نمود، خود به نواحى آخسقه(2) قزاق رفته روزى چند توقّف فرمود و جمعى از بزرگان كاخت و قلعه ينگى تفليس به حضرت شتافته نواخت و نوازش يافتند. آن گاه از آخسقه تا اراضى ايروان كه 18 فرسنگ است و بسيار جاى، جادّه در ميان درختستانها چنان است كه زياده بر يك تن نتواند عبور كرد، مردم قزاق از بهر تقرّب دولت

ص:138


1- (1) . بر وزن شبكور.
2- (2) . بر وزن آغشته.

روس همه جا در ميان بيشه ها كمين نهادند و نايب السّلطنه با دل قوى قطع مسافت همى كرد.

روزى چنان افتاد كه نايب السّلطنه از بهر دوگانه فرود شد و از ميان بيشه تفنگى به سوى او گشاد دادند و زخم گلوله موزه او را خراش داد و با اين همه لغزشى نفرمود و با تمامت اموال و اثقال صحيح و سقيم لشكر وارد ايروان شد و صورت حال را نگار داده، حاجى محمّد خان قراگزلو به درگاه شهريار آورد. اما اسمعيل خان دامغانى به اتّفاق ابو الفتح خان جوانشير و جماعتى كه به جنگ ايشپخدر مأمور بودند تا كنار رود ترتر براندند و با ايشپخدر مصاف دادند و جنگى صعب در ميانه برفت. در پايان كار ايشپخدر خود را به كوه آق درّه كه جبلى صعب المسلك است در سپرد و بسيار كس از مردم او دستگير مسلمانان گشت، آن گاه اسمعيل خان مظفّر و منصور به حضرت شهريار آمد.

سفارت احمد چلبى

در اين وقت شاهنشاه ايران وليعهد دولت نايب السّلطنه را براى فرمانگزارى و حكومت مملكت آذربايجان و انجام جنگ ايشپخدر در آذربايجان به جاى گذاشت و خود رايت مراجعت به سوى طهران افراشت و چون در منزل اوجان فرود شد، از قبل على پاشاى وزير بغداد، احمد چلبى به درگاه آمد و شكايت از عبد الرّحمن پاشاى بابان والى شهر زور آورد.

همانا شهر زور از سوى شمال به اراضى اروميه و از جانب جنوب به ارض كرمانشاهان و از طرف مشرق به كردستان و از جهت مغرب به خاك كركوك متصل است و از پيشين زمان، اكراد بابان در آن اراضى مسكن و نشيمن داشتند و ايشان را در آن اراضى قلعه [اى] بر سر جبلى است كه قلعۀ چولان خوانند چه به لغت ايشان چولان بادام كوهى را گويند. بالجمله ابراهيم پاشاى برادر عبد الرّحمن پاشا آن هنگام كه سليمان پاشا حكومت بغداد داشت در سه فرسنگى قلعۀ چولان شهرى بنيان كرد و آن را به نام والى بغداد، سليمانيه نام نهاد.

روزگارى دراز برفت كه ايشان در آن اراضى

ص:139

فرمانگزارند و چون اين اراضى از عهد باستان در شمار كردستان و از ممالك ايران بود و وقتى سلاطين آل عثمان به تحت فرمان آوردند، لاجرم حكام اين مملكت به اقتضاى وقت گاهى از سلاطين ايران پناه جويند و زمانى به دولت آل عثمان پيوندند و بين دولتين خصمى اندازند. همچنان چون روزگار ابراهيم پاشا به كران رفت و برادرش عبد الرّحمن پاشا به حكومت آن اراضى برنشست، با على پاشا والى بغداد از در خلاف و عناد بيرون شد و بسيار از محال بغداد را عرضۀ نهب و غارت ساخت، على پاشا دفع او را لشكرى آراسته در نواحى سليمانيه با او رزم داد و عبد الرّحمن پاشا هزيمت شده به كردستان گريخت.

و امان اللّه خان اردلانى والى كردستان در حضرت شهريار نامدار فتحعلى شاه صورت حال را معروض [داشت] و برحسب فرمان مسكن او را و اهل او را در كردستان مقرّر نمود. على پاشا پيشكشى لايق به مصحوب احمد چلبى روانۀ درگاه شهريار نموده خواستار شد كه عبد الرّحمن پاشا را از دولت ايران پناه ندهند و از خاك كردستانش بيرون شدن فرمايند. و احمد چلبى در اين وقت كه شهريار در چمن اوجان جاى داشت برسيد و اخبار خويش را برسانيد.

شهريار ايران، ميرزا صادق مروزى وقايع نگار را به مرافقت احمد چلبى رسول بغداد فرمود و در پاسخ على پاشا فرمان داد كه چون عبد الرحمن پاشا پناهندۀ دولت ما است، حكومت شهر زور را بايد بدو گذاشت و اگرنه امراى دولت عثمانى زود باشد كه از در بى فرمانى پشيمانى آرند و خود به طرف طهران كوچ داده، در عشر آخر شهر جمادى الاولى وارد دار الخلافه گشت و در پانزدهم شهر شعبان دختر مرتضى قلى خان عمّ خويش را از براى شاهزاده حسينعلى ميرزا نكاح بست و جشنى شاهوار از بهر بساط سور او به پاى رفت.

امّا از آن سوى چون نايب السّلطنه به فرمانگزارى آذربايجان استقرار يافت و به شهر تبريز درآمد، برحسب فرمان، محمّد خان قاجار حاكم ايروان را به همراه محمّد

ص:140

على خان - شامبياتى روانۀ درگاه شهريار داشت و خود در تبريز آرام گرفت.

تسخير ايشپخدر قلعۀ شوشى را

در اين وقت ايشپخدر حدود مملكت ايران را از لشكريان پرداخته يافت و دانست كه به سبب برودت هوا و اقتضاى شتا سفر كردن سپاه به آن حدود صعب است، نخستين به بهانۀ تماشاى قلعۀ شوشى و طلب ضيافت ابراهيم خليل خان را مغرور ساخت و او نيز سخن او را از در صدق دانسته به خوان ضيافتش دعوت نمود و ايشپخدر بى مانعى به قلعۀ شوشى دررفت و در زمان 400 تن از مردم خود را به حراست برج و بارۀ قلعۀ بازداشت و خود عنان عزيمت به جانب گنجه گذاشت.

اين هنگام شيخعلى خان حاكم قبّه و دربند و سرخاى خان لگزى و حسينقلى خان حاكم باكويه مكتوبى به حضرت نايب السّلطنه معروض داشتند كه بى گمان شفت بعد از

فرار از گيلان آهنگ باكويه خواهد كرد و دفع او را عدد و عدّتى واجب افتاده.

نايب السّلطنه، عسكر خان افشار ارومى را با جمعى از سواره و پياده مأمور ساخت و از سرب و بارود [- باروت] و سلاح و سلب سامانى لايق بديشان فرستاد و ايشان دل قوى كرده ساختۀ جنگ شدند. و از آن سوى شفت برسيد و كشتيهاى خود را در برابر باكويه بداشت. از دو سوى كار جنگ آماده شده و دهان توپها به آتش افشانى گشاده گشت. حسينقلى خان مردانه بكوشيد و چند فروند كشتى روسيان را با گلولۀ توپ درهم شكست و در آب پست كرد. روسيان از آب بيرون شده از سوى خشكى توپها را به جانب قلعه گشاد دادند و بنيان حرب را سخت تر نهادند.

در اين وقت شيخعلى خان به اتّفاق نوح بيگ پسر سرخاى لگزى نيز برسيد و به ميان قلعه دررفته با حسينقلى خان هم پشت و هم بازو شدند و آتش اين رزم روزى چند افروخته بود. در پايان كار شفت را روزگار آشفته شده، دانست از اين كارزار سودى به دست نكند، لاجرم مردم خود را برداشته به كشتى دررفت و كشتى براند و تا ميان پشت سارى طالش بيامد و بيارميد. و از طرف ديگر ايشپخدر از گنجه آهنگ شيروان نمود و مصطفى خان

ص:141

شيروانى صورت حال را به عرض نايب السّلطنه رسانيد.

در حال نواب وليعهد، پير قلى خان قاجار را با جماعتى از مردان كارزار به مدد او فرستاد. پير قلى خان چون به كنار رود كر كه 12 فرسنگى شيروان است فرود شد مكشوف داشت كه مصطفى خان از در خوف و هراس با ايشپخدر كار به مداهنه كرده و او را ديدار نموده و در ميانۀ گرگ آشتى انداخته و ايشپخدر سخن او را با خود از در صدق پنداشته و طريق باكويه برداشته تا حسينقلى خان را به كيفر شفت گوشمالى دهد. و شفت نيز با مردم خود به ايشپخدر پيوست.

بالجمله پير قلى خان اين اخبار را معروض داشت و نايب السّلطنه بى توانى حسينقلى خان - قاجار را با گروهى از دليران به جانب باكويه بتاخت و از قفاى او عسكر خان افشار را با 1000 سوار بيرون فرستاد و از دنبال ايشان احمد خان مقدم بيگلربيگى تبريز و مراغه را با توپخانه و سپاهى از سواره و پياده كوچ فرمود و خود نيز با همه سختى زمستان و كثرت برف و باران در بيست و دوم شهر ذيقعده از تبريز خيمه بيرون زد و از طريق اردبيل راه برداشت.

بعد از ورود اردبيل معروض افتاد كه عسكر خان افشار به سرعت صبا و سحاب به قلعۀ باكويه درآمد، و حسينقلى خان قاجار در كنار رود [كر] به حراست جسر فرود شد و پير قلى خان به اتّفاق شيخعلى خان در ظاهر قلعه لشكرگاه كردند. و از آن سوى در لشكر ايشپخدر از سورت سرما دوابى كه حمل توپخانه مى دادند بمردند و آذوقه و علف در لشكر او اندك شد و كار به صعوبت رفت. پس حيلتى انديشيد كه حسينقلى خان حاكم باكويه را فريب دهد و روى دل او را به وعدۀ خطا و وعيد عنا با خود كند، تا از اين سختى برهد و از گرداب بلا بجهد، پس حسينقلى خان را پيام داد و خواستار ديدار شد.

حسينقلى خان اين معنى را به فال نيك گرفته در بيرون قلعه جاى نشستن معيّن كرد. و روز ديگر ايشپخدر با دو سه تن از مردم خود از لشكرگاه بيرون شده بدان جاى شد و حسينقلى خان با ابراهيم خان عم زادۀ خود و يك دو تن ديگر از

ص:142

قلعه به در شده به نزد ايشپخدر آمد پس باهم بنشستند و سخن بپيوستند.

قتل ايشپخدر به دست ابراهيم خان باكويه

در ميان گفت وشنود ابراهيم خان به اشارت حسينقلى خان تفنگى كه در دست داشت از پس پشت ايشپخدر گشاد داد، چنانكه گلوله از سينۀ او بجست و به روى در افتاده، جان بداد. هم در زمان آن چند تن را كه با او بودند سر برگرفتند و سر ايشپخدر را نيز با يك دست او قطع كردند و غوغا درانداختند تا لشكريان از جاى جنبش كردند و بر روسيان حمله افكندند و بسيار كس را با شمشير بگذرانيدند و جمعى را اسير و دستگير ساختند.

شفت چون كار بدين گونه بديد با زحمت تمام با مردم خود به كشتيها دررفت و شتابزده تا پشت سارى رانده در آن جزيره متوارى گشت. از پس اين فتح حسينقلى خان سر و دست ايشپخدر را در مخلاتى جاى داده به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و نواب وليعهد از اردبيل روانۀ طهران نمود. روز ششم ذيحجه در دار الخلافۀ طهران در حضرت شهريار نامدار فتحعلى شاه به خاك راه افكندند و حكم رفت تا آن سر و دست را به خراسان برده بزرگان آن ديار ديدار كنند.

شرح حال حاجى ميرزا محمّد اخبارى

همانا وقتى امناى درگاه پادشاه از مولانا حاجى ميرزا محمّد اخبارى نيشابورى كه عالمى نحرير بود و نيز تسخير ارواح طاهره و خبيثه و علم اعداد و نيرنجات و طلسمات نيك مى دانست، خواستار شدند كه اگر توانى در هلاك و دمار ايشپخدر كه ديو [ى] ديوانه و از دين ما بيگانه است تدبيرى انديشى به صواب باشد. حاجى ميرزا محمّد ملتمس ايشان را مقبول داشت و 40 روزه ميعاد نهاد كه سر او را در حضرت پادشاه حاضر كنم. اين معنى را مقرّبان حضرت نيز معروض پادشاه داشتند.

آن گاه حاجى ميرزا محمّد در بقعۀ متبركۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه به زاويه دررفت و صورت مردى را به قصد ايشپخدر بر ديوار زاويه رسم كرد و خود بنشست و آن ذكرى كه مى دانست به كار بست.

همانا عبد الحسين خان پسر صدر اعظم حاجى محمّد حسين خان اصفهانى كه در ميان عجم و عرب به فضل و ادب نحريرى نامور است يك شب نگارندۀ اين كلمات را حديث كرد كه آن ايام كه حاجى ميرزا محمّد بدين

ص:143

طلب و تعب نشسته بود، در روضه شاهزاده عبد العظيم به زاويۀ او دررفتم و او را نگريستم كه رشته [اى] از پس پشت گذرانيده بر دو جانب آن صورت كه بر ديوار كرده، بسته بود و هردو چشم بر چهرۀ آن تمثال برگماشته بدان سان كه دو پيالۀ خونين مى نمود و پيوسته كلماتى چند بر زبان داشت و چنان مستغرق آن خيال و نگران آن تمثال بود كه از درون شدن من بدان زاويه و بيرون شدن هيچ آگاه نشد.

مع القصّه اين كار همى داشت تا روزى كه هنگام بود كاردى بگرفت و بر سينۀ آن نقش كه بر ديوار كرده بكوفت و بازآمد و بگفت ايشپخدر در اين وقت كشته شد. امناى دولت همى روز شمردند تا بامداد روز 40 برسيد. پادشاه بدو كس فرستاد كه روز ميعاد برسيد، عرض كرد كه هم امروز سر او را خواهند آورد. مردمان چشم بر او همى داشتند تا نماز ديگر آمد، ديگرباره شهريار پيام داد كه اينك روز به پايان مى رسد و از سر ايشپخدر اثرى نيست. پاسخ داد كه اگر آورندۀ سر را پاى اسب لنگ شود و چند ساعت از وعده آن سوى تر برسد بر من نيست، ساعتى برنيامد كه مسرعى برسيد و سر ايشپخدر را بياورد و مكشوف شده كه از منزل سليمانيه كه 6 فرسنگى طهران است اسب او از يك پاى لنگ شده و به زحمت آمده.

از پس اين واقعه امناى دولت از حاجى ميرزا محمّد خواستار شدند كه بهتر از اين قتل پادشاه روس است. فرمود پادشاهان را نتوان چنين سهل و آسان زيان كرد. هم در كيفر قتل ايشپخدر كه سردارى بزرگ و نفسى قوى بود مرا مقتول خواهند ساخت. و چنان بود كه او فرمود؛ زيرا كه امناى دولت را از كردار او وحشتى در ضمير نشست و با خود گفتند دور نيست هركه او را برنجاند با ايشپخدرش به يك پهلو بخواباند. پس حيلتى طراز كردند كه شهريارش به سخنان دلنواز در كمال اكرام و اعزاز سفر عتبات عاليات فرمود.

شهادت حاجى ميرزا محمّد اخبارى

از قضا وقتى به بغداد رسيد كه در ميان اسعد پاشا و داود پاشا بر سر وزارت بغداد كار به خصومت مى رفت، در اين وقت اسعد پاشا با حاجى ميرزا محمّد ابواب موالات و مضافات را گشاده

ص:144

داشت تا به صفاى ضمير و حسن تدبير او را مدد كند و بر خصم غلبه دهد. داود پاشا كه نيز حاجى ميرزا محمّد را آزموده داشت بترسيد و پيش از آنكه دشمن بر وى چاشت كند شام بر او خورد و در نهانى عوام اوباش بغداد را برشورانيد تا به يك بار غوغا برداشتند و هم آواز گفتند «حاجى ميرزا محمّد كافرى است جهود و مردى مردود، اگر در ازهاق روح و اراقت دمش تأخيرى رود، دير نباشد كه مردم اين شهر را از راه بگرداند و به چاه اندازد و هر مؤمن موحد را كافرى ملحد سازد».

و اين هنگام حاجى ميرزا محمّد در خانۀ خود نشسته با محرمان خود سخن پيوسته بود كه من انجام كار خويش ديده و دانسته ام، همانا از مدّت من ساعتى بيش نمانده و ايشان همى دريغ خوردند و گفتند اين چه خبر است كه هرگز كس مبيناد و اين از كجا گوئى ؟ و از كجا دانى ؟ ناگاه غوغاى خلق را اصغا نمودند و هنوز با خويش نيامده بودند كه اين شورش از كجاست و چراست كه مردمان با تيغها و خنجرهاى آخته اطراف خانه را فروگرفتند و از بام و در به درون سراى آمدند و حاجى ميرزا محمّد را شهيد كردند، خدايش بيامرزاد و از باغ رضوان آرامگاه دهاد. از اينجا بر سر داستان رويم.

فرار جعفر قلى خان دنبلى

بعد از قتل ايشپخدر، نايب السّلطنه عباس ميرزا قلع و قمع جعفر قلى خان دنبلى را واجب شمرد، از بهر آنكه روزگارى بود كه در قلعۀ تالين ايروان نشيمن داشت و در آن اراضى كار به بى فرمانى و تنمّر مى گذاشت؛ و جماعتى از روسيان نيز در تحت حكومت او بودند. لاجرم نايب مهديقلى خان قاجار بيگلربيگى ايروان را و حسينقلى خان بيگلربيگى اروميه را و اسمعيل خان حاكم خوى را و كلبعلى خان حاكم نخجوان را با گروهى انبوه از لشكر افشار و ايروان و سپاه كنگرلو و مردم خوى به محاربت و مضاربت او نامزد فرمود. و حاجى محمّد خان قراگوزلو را حكم داد كه به نزديك ايشان شده، فرمان دهد تا نخستين در برابر قلعۀ تالين حصنى حصين برآورند و 1000 تن از تفنگچيان زبردست در آن قلعه جاى دهند. آن گاه راه آذوقه

ص:145

و علف بر جعفر قلى خان و روسيان مسدود سازند.

اما از آن سوى چون جعفر قلى خان از دور و نزديك اين اخبار را اصغا نمود و صورت حال را تفرّس فرمود، قبل از فراهم شدن لشكر و سختى محاصره طريق فرار برگرفت و بعضى از مردمش دستگير قراولان مهديقلى خان قاجار شد.

تنبيه پاشايان عثمانى

و ديگر چون پاشايان دولت عثمانى در اين فتنۀ روسيه بعضى از اراضى ايران را زحمت مى كردند از جمله ابراهيم پاشا حاكم بايزيد وقتى 4000 تن از لشكر خود را به تاراج نواحى ايروان مأمور داشت، نايب السّلطنه اين هنگام كلبعلى خان حاكم نخجوان را به كيفر او حكم داد و او به تعجيل شتافته اراضى او را بياشفت و بسيار كس قتيل و دستگير نمود و ديگر پاشايان چون اين بديدند از در زارى و ضراعت بيرون شدند و مكتوبها مشعر برانابت از جنايت و پشيمانى از بى فرمانى نگار داده، به حضرت وليعهد فرستادند. پس حكم رفت تا سرداران سپاه به بلدان و امصارى كه فرمانگزار بودند، باز شدند.

استمالت مصطفى خان حاكم طالش

امّا مصطفى خان حاكم طالش كه پشت با دولت ايران كرده با شفت طراز مودّت داده بود و اين هنگام هراسناك شده بدان شد كه از طالش به جزيرۀ پشت سارى در رود و از آنجا به قزلر گريزد. نايب السّلطنه، ميرزا بزرگ وزير خويش را كه مردى پسنديده حسب و قرشى نسب بود به استمالت او گسيل فرمود و ميرزا بزرگ او را مطمئن ساخت. آن گاه مصطفى خان راه آذوقه و علف بر روسيان ببست و ديگر از براى شفت مجال درنگ نماند، لابد آهنگ فرار كرد و از شدّت جوع و گرسنگى و سورت سرما بسيار كس از مردم او هلاك شد.

و هم چنان مصطفى خان شيروانى كه از ضعف فطرت و سوء طويت داغ پشيمانى بر پيشانى داشت به كنار رود كر شتافته، احمد خان بيگلربيگى تبريز و مراغه را كه برحسب فرمان نگاهبان آن جسر و رود بود، ديدار كرد و او را در نزد وليعهد از در ضراعت به شفاعت انگيخت و پيمان نهاد كه از اين پس اگر همه سر بدهد پاى از طريق اطاعت بيرون ننهند.

ص:146

وقايع سال 1221 ه. / 1806 م. و تعيين شاهنشاه ايران فتحعلى شاه، وزراى اربعۀ دولت را

اشاره

روز جمعه سلخ شهر ذيحجة الحرام 6 ساعت و 20 دقيقه از روز گذشته، خورشيد از برج حوت به حمل شد و نوروز جمشيد به اول محرّم افتاد و لاجرم شهريار ديندار به جاى جامۀ زرتار، سلب سوگوارى در بر كرد و تا عاشورا در مصيبت سيد الشّهدا عليه التّحية و الثّنا چون ماتم زدگان روز گذاشت، آن گاه به نظم مملكت و تمهيد قواعد سلطنت پرداخت و حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان را كه در ترفيۀ حال رعيّت و سپاه و اخذ حقوق پادشاه معن بن زايده و قس بن ساعده بود(1) طلب فرمود و او را امين الدّوله لقب داد و به وزارت استيفاى ممالك مباهى داشت و فرمانگزارى اصفهان را به فرزند اكبر ارشدش عبد اللّه خان گذاشت.

همانا شهريار تاجدار فتحعلى شاه قواعد ملك را به 4 تن وزير دانشمند كه اركان اربعۀ مملكت اند استوار فرمود. در اين وقت نخستين، ميرزا شفيع اصفهانى كه در ثانى دار المرزش وطن گشت وزير اول و صدر اعظم بود و حاجى محمّد حسين خان اصفهانى وزير دوم و مستوفى الممالك آمد و ميرزا رضا قلى نوائى وزير دار الانشاء و منشى الممالك بود و نظم سپاه و وزارت لشكر را هم چنان از بدو دولت شاه شهيد تاكنون ميرزا اسد اللّه - خان نورى داشت.

بالجمله چون شهريار از اين كار بپرداخت، محمّد خان دولّوى قاجار را به نيابت و سردارى خراسان مأمور ساخت و حسين خان سردار خراسان و حاكم نيشابور را حاضر فرموده به جاى نظام الدّوله سليمان خان قاجار قوانلو كه وداع جهان گفته بود، سپهسالارى لشكر داد. آن گاه از بهر جنگ روسيان سپاهى بزرگ انجمن

ص:147


1- (1) . معن بن زائده از كريمان واسيخاى عرب است وقس بن ساعده از حكمهاى آنان.

كرده روز جمعه بيست و پنجم ربيع الاول خيمه بيرون زد و تا چمن سلطانيه عنان بازنكشيد.

آمدن سفير فرانسه

اين هنگام موسى [- مسيو] ژوبر از دولت فرانسه به رسالت آمد، چه روزگارى بود كه پادشاه فرانسه در خاطر داشت كه با دولت ايران ساز موالات طراز كند و طريق وداد باز دارد، چنان كه در سال شهادت آقا محمّد شاه 2 تن رسول از دولت فرانسه باسواد عهدنامۀ سلاطين صفويه كه در ميان دولتين رفته بود به دار الملك طهران آمدند، وقتى برسيدند كه هنوز بعد از شهادت آقا محمّد شاه، شهريار نامدار فتحعلى شاه از شيراز باز طهران نشده و بر تخت جلوس نفرموده بود. لاجرم حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله ايشان را به معاذير دلپذير بازفرستاد و همچنان بعد از قتل سكنۀ كربلا چنانكه مذكور شد اسمعيل بيگ بيات سفير بغداد گشت، يك تن از بازرگانان ارامنه كه داود نام داشت و تجارت فرانسه مى گذاشت به نزديك او رفته و مكتوبى چند به خط فرانسه بنمود و خود را از جانب آن دولت سفير خواند و به اتّفاق اسمعيل بيگ به طهران آمد. اولياى دولت ايران سخن او را استوار نداشتند و كتاب او را به كذب پنداشتند.

اين هنگام كه سلطنت مملكت فرانسه را ناپليون داشت و با دولت روس كار به معادات مى گذاشت، موسى ژوبر را به دولت ايران رسول فرستاد و پيام داد كه خصمى روسيان با شما روشن است و خصومت ما با ايشان مبرهن، همانا دشمن دشمن را دوست گيرند، خاصّه اين وقت كه وداد و اتّحاد دولت ايران و فرانسه موجب استيصال و اضطرار روسيان است. چون موسى ژوبر طىّ مسافت كرده وارد اراضى بايزيد شد محمود پاشا كه حاكم بايزيد بود به رعايت دولت روسيه و عثمانيه او را گرفته محبوس داشت و 10 تن ملازمان او را مقتول نمود.

چون اين خبر در اردبيل معروض حضرت نايب السلطنه افتاد، در حال مكتوبى به حاجى يوسف پاشا كه ايالت ارزن الروم داشت فرستاده او را گسيل ساخت و موسى ژوبر به درگاه نايب السلطنه آمد و از آنجا در چمن سلطانيه

ص:148

حاضر حضرت پادشاه شد و رسالت خويش بگذاشت و خواستار شد كه شاهنشاه ايران در پاسخ نامۀ ناپليون او را ايمپراطور خطاب فرمايد كه به معنى پادشاه است تا در ميان دول فرنگستان بدين نام بلند

آوازه شود، ملتمس او مقبول افتاد.

پس برحسب فرمان پاسخ نامۀ او نگار شد و ميرزا رضاى قزوينى منشى كه روزگارى وزارت شاهزاده محمّد على ميرزا را داشت به اتّفاق او به سفارت فرانسه مأمور گشت.

قتل ابراهيم خليل خان

و هم در چمن سلطانيه معروض افتاد كه چون ايشپخدر مقتول گشت و روزگار شفت آشفته شد و مصطفى خان طالش روى نيايش به حضرت نهاد، ابراهيم خليل خان از پيوستن با روسيان پشيمان گشت و از دار الامارۀ خود با زن و فرزند به در شده در بيرون قلعۀ شوشى نشيمن كرد و نايب السلطنه را در حضرت شهريار از عصيان و طغيان خويش شفيع ساخت و خواستار آمد كه لشكرى به اعانت او مأمور شود، تا روسيان را از اراضى خويش دفع دهد.

چون نايب السلطنه صورت حال را در حضرت شهريار بازنمود، فتحعلى شاه، حسين خان [سردار] و اسمعيل خان دامغانى و امان اللّه خان افشار غلام پيشخدمت حاكم خمسه را با لشكرى لايق به ملازمت ركاب نايب السلطنه مأمور ساخت تا به هرچه صواب شمارد، بگمارد. و نايب السلطنه، فرج اللّه خان شاهيسون را از راه چناقچى و ابو الفتح خان پسر ابراهيم خليل خان را كه نخست هواخواه دولت ايران بود، از راه قبّان به امداد ابراهيم خليل خان گسيل فرمود و خود نيز از اردبيل خيمه بيرون زد.

بعد از عبور از پل خداآفرين، ابو الفتح خان مراجعت نموده معروض داشت كه قبل از رسيدن لشكر به امداد ابراهيم خليل خان، جعفر قلى خان پسرزادۀ او كه با ابو الفتح خان عمّ خود خصومتى به كمال داشت حقوق جد و حشمت شيخوخت او را از خاطر بسترد و يك تن از سركردگان روس را كه مايور(1) نام داشت با 300 تن

ص:149


1- (1) مايور - بر وزن شاپور - مرتبۀ اول جنرال است باصطلاح روسيه، و مرتبۀ دوم

سالدات از قلعه گزيده

ساخته به خانۀ خود آورد و از راهى كه از ميانۀ خانه به بيرون قلعه داشت به اتّفاق آن جماعت در 4 ساعتى شب بيست و سيّم شهر ربيع الاول سر بدر كرده، بر سر ابراهيم - خليل خان حمله برده، و او را با زوجۀ او كه خواهر سليم خان شكى بود بكشت. و نيز دختر ابراهيم خليل خان كه خواهرزادۀ هماى خان لگزى بود و جمعى ديگر از پسران و دختران او مقتول گشتند و از پس اين واقعه مايور روسى حكومت قراباغ را به مهديقلى خان پسر ابراهيم خليل خان گذاشت. مع القصّه نايب السّلطنه از اين خبر سخت غمنده گشت و بى توانى آهنگ قلعۀ پناه آباد نمود.

در اين وقت فرستادۀ سليم خان شكى برسيد و معروض داشت كه سليم خان از اين پيش از در عناد با مصطفى خان شيروانى با روسيه پيوسته بود، چون قتل ابراهيم خليل خان را به دست ايشان مشاهده نمود از كرده پشيمان است و اينك از بهر مقاتلت با روسيان و اظهار ارادت با وليعهد ايران استمداد همى كند. نايب السلطنه، فرج اللّه خان شاهيسون را به امداد او مأمور ساخت.

و از سوى ديگر چون قبايلى كه در قراباغ نشيمن داشتند، ملتمس بيرون [شدن] از آن اراضى گشتند، عطاء اللّه خان شاهيسون را به كوچ دادن ايشان مأمور فرمود. و از جانب ديگر نجفقلى خان نيز برحسب فرمان به مهديقلى خان حاكم ايروان پيوسته بود و

ص:150

حسينقلى - خان افشار و اسمعيل خان قاجار با گروهى از سپاهيان از راه ايروان رهسپار گنجه و گرجستان بود و الكسندر ميرزا والى تفليس نيز پيمان نهاده بود كه در گرجستان به مقاتلت روسيان كارهاى بزرگ به پاى برد، و جمعى از لشكر ملازم صوابديد او بود.

در اين وقت ينارال نبلسين(1) سپاهى بزرگ از روسيه برداشته از تفليس بيرون شد و همه جا تاختن نموده عسكران را لشكرگاه ساخت، با اينكه هنوز حسين خان سردار و اسمعيل خان دامغانى و ديگر سرداران و سپاهيان كه از قبل شهريار مأمور شدند به درگاه نايب السلطنه نرسيده بودند، با عدّت و عدد اندك از منزل آق اغلان جنگ نبلسين را ساخته شد و احمد خان مقدم را به حراست بنه و آغروق بگذاشت و برنشست، در منزل

خنيشين تلافى فريقين شد. در بدو امر جماعت روسيه بر سر جبلى در رفته از جنگ بيمناك بودند، چون به خواستارى ابو الفتح خان جوانشير گرفتاران قراباغى آزاد شدند، روسيه را آگهى دادند كه لشكر ايران از بنه و آغروق خويش بركرانند و آذوقه و علف در ميان ايشان اندك است. اين معنى روسيان را دل قوى ساخته به جنگ درآمدند و هردو لشكر درهم افتادند. تفنگچيان عراقى از كزاز و فراهان و جماعت عرب بسطام يورش برده بر دهان توپ و تفنگ برآمدند، و روسيان نيز از عراده ها به زير آمده با خصم دست و گريبان شدند و تيغ و خنجر درهم نهادند و نبلسين از بهر تحريض لشكر به آويختن و خون ريختن، تمثال پادشاه را در ميدان جنگ ميان سالدات افكند و نيز شمشير خويش را بگشود و به يك سوى پرانيد تا روسيان را غيرت جنبش كرد و در كوشش سخت شدند.

مع القصّه هردو لشكر در تب و تاب بودند، تا آن گاه كه آفتاب بگشت و

ص:151


1- (1) نبلسين بكسر نون و ضم باى موحده و سكون لام و سين مهمله مكسور و تحتانى ساكن و نون، مردم ايران الفى در ميان ها و لام در آورده بنالسين گفتند.

لشكريان دست از جنگ باز داشتند. اين هنگام چون آب و آذوقه در لشكر ايران كمياب بود، نايب السّلطنه صواب در توقّف نديد، لشكر را برداشته از پل عبور داد و تا منزل حسن و حسين آمده نشيمن ساخت. و زمانى برنيامد كه حسين خان سردار و اسمعيل خان دامغانى و حسن خان و امان اللّه خان برسيدند.

و هم در اين وقت عطاء اللّه خان شاهيسون به دست مسرعى سبك سير معروض داشت كه قبايل قراباغى در كار كوچ دادن و طى مسافت كردن به مسامحه و مساهله روز مى برند و من طريق مجادله با ايشان مسدود داشته ام تا مبادا مال و مواشى آن جماعت پايمال لشكريان شود.

نايب السلطنه، ابو الفتح خان جوانشير را با فوجى از تفنگچيان به مدد عطاء اللّه خان مأمور داشت تا به اتّفاق، آن قبايل را منزل به منزل همى آورند. طايفۀ جبرئيل لو به نهانى كس نزد ينارال گسيل ساخته او را آگهى دادند و جعفر قلى آقا با جماعتى از روسيان تاختن كرده با جبرئيل لو همدست شدند و قريب به ارض قبّان با ايرانيان دچار شدند و جنگ بپيوستند و تفنگچيان چندان كه سرب و بارود داشتند كوشش كردند و در پايان كار بعضى اسير روسيان شدند گروهى به زحمت تمام سر خويش را گرفته از پيش بدر رفتند.

مقابلۀ ايرانيان با روسيان

چون اين خبر به نايب السّلطنه رسيد در حال اسمعيل خان دامغانى و حسين خان قاجار را با گروهى از دليران سپاه بيرون فرستاد و خود نيز از دنبال از طريق اصلاندوز راه برگرفت، و ينارال چون اين خبر بدانست گروهى از لشكر خود را به حفظ قلعۀ پناه آباد گذاشته و ديگر سپاهيان را برداشته به جانب گنجه سرعت گرفت و چون نايب السّلطنه از رود ارس عبور كرد و اين قصّه بشنيد به آهنگ گنجه يك جهت شد. در اين هنگام فرستادۀ شيخعلى خان و حسينقلى خان برسيده و نفاق مردم دربند و اتّفاق ايشان را با روسيّه معروض داشت و پير قلى خان قاجار كه به نزديك ايشان از در اعانت تاخته بود نيز ساز نمود كه مصطفى خان شيروانى باز به تسويلات

ص:152

شيطانى با روسيه متّفق شد و اسمعيل بيگ برادر خود را با فوجى به كنار رود كر مأمور داشته كه لشكر ايران را از عبور دفع دهند.

نايب السّلطنه نظم دربند و تأديب مصطفى خان را واجب تر دانست، پس حسين خان سردار را با گروهى، مأمور به ايلغار(1) ساخت و خود نيز از دنبال چنان بتاخت كه در عبور از آب كر باهم پيوسته عبره كردند و لشكر شيروانى چون اين بديدند پاى از سر نشناخته به هر سوى بتاختند و حسين خان همچنان پست و بلند آن اراضى را درنوشته، آتش نهب و غارت برافروخت و خشك و تر را بسوخت در ميانه بعضى از اموال بازرگانان شكى و تبريز به تاراج رفت. اين جمله را نايب السّلطنه از خويشتن بها داد تا مصطفى خان از اين تركتاز بيچاره ماند، از در عجز و نياز بيرون شد و طلب امان و اطمينان نمود و ديگرباره نايب السّلطنه چشم از جرمش پوشيده نجفقلى خان گروس و عطاء اللّه خان شاهيسون را به قلعۀ فيت كه اين وقت مأمن مصطفى خان بود فرستاد تا او را ديدار كردند و از عفو وليعهدش اميدوار ساختند. با اين همه از تلوّن طبع و سوء ظن در تقبيل درگاه و حضور پيشگاه مماطله نمود و محمّد على بيگ خاله زادۀ خود را به درگاه فرستاد.

لاجرم نايب السّلطنه از كنار رود كر به سوى آق سو كوچ داده، اسمعيل خان دامغانى و حسينقلى خان قاجار را به تسخير شريان كه معقلى متين بود مأمور فرمود تا به حكم

يورش از دو سوى آن محكمۀ محكم را مفتوح ساختند و بعد از قتل و اسر اموال ايشان را منهوب داشتند، نايب السلطنه بفرمود تا اموال آن جماعت را باز دادند و ايشان را با قبيلۀ مرادخانى كه افزون از 6000 خانوار بودند روانۀ مغان كردند.

در اين وقت ديگرباره مصطفى خان آشفته گشته سليم خان حاكم شكى را از در ضراعت به شفاعت انگيخت و پيمان داد كه حاضر درگاه شود و نيز در نهانى به حيلت

ص:153


1- (1) . ايلغار - لغت تركى - بمعنى تاختن و تعجيل كردن است.

اندوزى و تسويف وقت مشغول بود. ديگر روز چنان افتاد كه مردم او از كوه فيت به زير آمدند و با امان اللّه خان افشار كارزار دادند و بعضى مقتول و گروهى دستگير گشتند.

بالجمله هم در منزل آق سو، شيخ على خان و حسينقلى خان حاكم باكويه حاضر درگاه شده نظم دربند و حفظ آن حدود را بر گردن نهاده با فوجى از سواران لشكر مأمور آن اراضى شدند؛ اما مصطفى خان شيروانى به كذب اين خبر پراكنده كرد كه نايب السّلطنه، محمّد حسن خان برادر سليم خان را كه به حكم شاه شهيد به دست مصطفى خان دولّو نابينا شد لشكرى داده و به قيد و اسر سليمان خان فرستاده.

سليم خان ساده دل اين سخن را باور داشت و با مردم خود به كوه كلسن كورسن جاى كرد، نايب السلطنه پاس خدمت سابق او را نگاه داشته ميرزا ابو القاسم وزير ولد ميرزا عيسى قايم مقام را مأمور فرمود تا او را در بلدۀ شكى ديدار كرد و كدورت اين كذب را از خاطرش بسترد. آن گاه برحسب فرمان شهريار مهديقلى خان قاجار را از حكومت ايروان معزول فرمود و احمد خان بيگلربيگى تبريز و مراغه را به جاى او منصوب داشت و احمد خان با سپاهى شايسته به ايروان شد و برج و بارۀ قلعه را تعمير داد و استوار كرد.

اما اين هنگام هواى ايروان چنان عفن گشت كه از سپاه سواره و پياده 1600 تن هلاك گشت و احمد خان نيز سخت مريض شد و كار ايروان از نظم بگشت و روسيۀ پنبك و گرجستان انتهاز فرصت مى بردند تا كيدى انديشند. و كار نخجوان نيز از بهر خصمى كلبعلى خان با عمزاده اش عباسقلى خان سخت آشفته بود و هم معروض حضرت نايب السّلطنه افتاد كه ميان حسينقلى خان افشار حاكم ارومى و مصطفى خان كه از قبل دولت عثمانى حاكم هكارى است(1) كار به منازعت

ص:154


1- (1) هكارى بفتح هاى هوز و كاف مشدد نام محالى است بريك جانب موصل اكرادى كه آنجا مى نشينند هكاريه مى نامند.

افتاده و پير قلى خان نيز معروض داشت كه مردم دربند در نهانى با روسيان پيمان و پيوند نهاده اند و شيخعلى خان در كار

ستيز و آويز تهاون و تكاهلى دارد، و از اين روى پير قلى خان آهنگ مراجعت نمود.

و هم مكشوف افتاد كه امناى دولت ايران تأديب على پاشاى والى بغداد را كه سبب نقض عهد آل عثمان شده واجب شمرده اند. لاجرم نايب السلطنه كار شيروان را دست باز داشته از آق سو طريق مراجعت گرفت. مصطفى خان شيروانى چون اين بشنيد جماعتى را به نهب و غارت دنباله پويان لشكر بتاخت وقتى به كنار لشكرگاه رسيدند، حسن خان قاجار كه به رسم چنداولى(1) رهسپار بود ايشان را ديدار كرد، مانند صاعقۀ بلا بديشان درآمده و استيلا يافت، بعضى هزيمت شدند و گروهى مقتول و دستگير آمدند. آن گاه به فرمان نايب السّلطنه، پير قلى خان با فوجى روانۀ مغان شد كه اگر به صواب نزديك داند مردم شيروان را از آنجا كوچ داده در اراضى طالش بنشاند و خود مراجعت به تبريز فرمود.

تسخير روسيان شيروان را

از پس اين وقايع جماعت روسيه مغافصة به اراضى شيروان دررفتند و مصطفى خان هم از بهر آنكه قوّت مدافعت نداشت و هم از اين روى كه با مردم ساليان و طالش كار به خصمى مى كرد و سپاه روس را در مقاتلت با اين دو قبيله پايمرد خود مى دانست به حكومت روسيان گردن نهاد.

در اين وقت حسينقلى خان نيز از لشكر روس هراسناك شده با زن و فرزند خويش و پيوند از راه ساليان روانۀ تبريز شده، بعد از وى بو الغاكف كه يكى از سركردگان روس بود بى مانعى به باكويه دررفت و شيخعلى خان ناچار با روسيه طريق مداهنه و مدارا گرفت و بعضى از مردم ساليان كه با على خان حاكم خويش خصمى داشتند با مصطفى خان شيروانى ابواب مكاتبات و مصافات بازداشتند.

ص:155


1- (1) چند اول بضم جيم عجمى و نون ساكن در تركى جماعتى را گويند كه از دنبال لشكر بدارند و كوچ دهند.

لاجرم مصطفى خان دل قوى كرده مردم خويش را با جمعى از روسيان برداشت و تا ارض جواد بتاخت و از آنجا تصميم عزم داد كه بر لشكر پير قلى خان شبيخون برد و قبايل شيروان را كه او كوچ مى داد استرداد كند. پس شب هنگام بر سر او تاختن برد و پير قلى خان دفع او را به عزمى ثابت و جدى تمام به جنگ درآمد و بعد از گيرودار،

مصطفى خان را هزيمت كرد و از دنبال او تا كنار كر بتاخت.

مصطفى خان بعد از اين شكستن و گريختن آهنگ ساليان كرد، مير باقر بيگ برادر مصطفى خان كه برحسب امر نايب السّلطنه با 300 تن تفنگچى به حراست ساليان مأمور بود، آگهى از نفاق مردم و اتّفاق بعضى از ايشان با مصطفى خان نداشت با دل قوى به جنگ درآمد و از جانب ديگر آن جماعت كه با مصطفى خان پيمان داشتند در بگشودند و روسيان را درآوردند، مير باقر بيگ و جمعى از مردم طالش دستگير شدند و على خان از ميانه بجست.

رزم سليم خان شكى با روسيان

چون اين اخبار گوشزد ينارال نبلسين شد و كار باكويه و ساليان و مغان را پرداخته يافت به طرف شكى شتافت. سليم خان سپاهى از آوار و جار و تله به مدد آورده با توپخانه و قورخانه و اعداد تمام به سيغناق(1) كلسن كورسن نشيمن كرد و دو كرّت در حوالى شكى با روسيان صف جنگ بركشيد و مردانه بكوشيد، در پايان كار، جماعت لگزيه از جنگ روى بركاشتند و او را بگذاشتند. سليم خان ناچار طريق فرار گرفت و اهل و مال خويش را برداشته آهنگ تبريز كرد. و هم در راه چند نوبت با روسيان رزم داده از رود كر عبره كرد [ه] و از راه اردبيل به اتّفاق فرج اللّه خان شاهيسون به تبريز شتافت و بر حسب فرمان وليعهد نشيمن در اردبيل ساخت.

اما از آن سوى پولكونيك كه اين وقت در ارض جواد جاى داشت به مصطفى خان طالش مكتوبى كرد كه قبايل شيروان و مغان و رودبار را به اراضى خويش

ص:156


1- (1) سيغنان بكسر سين مهمله و تحتانى ساكن و غين معجمه و نون و الف و قاف در تركى جاى سخت و پناگاه را گويند.

باز فرست و اگرنه 300 تن از خويشان و عشيرت تو را كه در تحت فرمان من اندرند با تيغ بگذرانم.

مصطفى خان طالش او را پاسخى درشت نوشت و صورت حال را در حضرت نايب السّلطنه معروض داشت.

طغيان على پاشا وزير بغداد

اكنون قصۀ بغداد و طغيان على پاشا را باز نمائيم. از اين پيش مرقوم افتاد كه عبد الرّحمن پاشا با 5000 كس از اهل و عشيرت و سپاهى و رعيّت خود به دولت ايران پناهنده شد و در كردستان نشيمن يافت و ميرزا صادق وقايع نگار به رسالت بغداد مأمور گشت، از بهر آنكه على پاشا را از كين و كيد عبد الرّحمن پاشا باز دارد و حكومت شهر زور را ديگرباره به او بگذارد. بعد از ورود به بغداد، على پاشا، وقايع نگار را وقعى نگذاشت و حكومت شهر زور را با خالد پاشا تفويض فرمود اما تا بى فرمانى خود را مستور دارد عريضه [اى] از در خديعت نگار داده با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه فرستاد.

شهريار نامدار فتحعلى شاه را بى فرمانى او ثقلى در خاطر افكند و عبد الرّحمن پاشا را از كردستان حاضر آستان ساخته به شمشير و خنجر مرصّع و خلاع گران بها شاد خاطر ساخته به ايالت شهر زورش مأمور نمود و به امان اللّه خان والى كردستان نيز حكم رفت كه از استقلال او دست باز ندارد. و عبد الرّحمن پاشا راه شهر زور برگرفت و خالد پاشا از اصغاى اين خبر به بغداد گريخت. و از پس آن نواب محمّد على ميرزاى شاهزاده را صاحب اختيار حدود عراقين عرب و عجم لقب داد و ايالت كرمانشاهان تا حدود بغداد از سر حد بصره تا قصبۀ خرّم آباد بدو گذاشت و ابراهيم خان دولّو و محمّد على خان شامبياتى را ملتزم ركاب او داشت [و] در دهم شهر جمادى الاولى از چمن سلطانيه مأمور بدان حدود و ثغور گشت.

اما از آن سوى على پاشا دفع عبد الرّحمن پاشا را يك جهت شده با 30000 تن سواره و پياده و توپخانه و قورخانه از بغداد كوچ داده در ارض زهاب لشكرگاه كرد و سليمان پاشاى كهيا خواهرزادۀ خود را با 15000 تن لشكر به تدمير عبد الرّحمن پاشا و تسخير شهر زور مأمور نمود و خالد پاشا و سليمان پاشاى مسلم كركوك و كوى حرير را ملتزم ركاب او ساخت. و سليمان پاشاى كهيا

ص:157

بى توانى به اراضى شهر زور تاخت و عبد الرّحمن پاشا رزم او را بساخت و به اول حمله هزيمت شده به زمين كردستان باز گريخت. على پاشا را مژدۀ اين نصرت تحريك جلادت داده از زهاب برنشست و تا طاق گرا عنان بازنكشيد و اين خبر در چمن سلطانيه مسموع شهريار افتاد و فرمان داد تا

نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى با سپاهى جرّار مأمور خدمت شاهزاده محمّد على ميرزا شد و در بلدۀ همدان به حضرت او پيوست و شاهزاده در حال كوچ داده در منزل كرند جاى كرد.

على پاشا چون از اين تركتاز وقوف يافت از طاق گرا بازپس شده در كنار رود سيروان كه ميان شهرزور و بغداد است متوقّف گشت. اين هنگام شاهزاده، نوروز خان و محمّد على خان شامبياتى را با 10000 سوار از كردان مدانلو و جهان بيگلو و تركان قراگوزلو به اسر و نهب اراضى بغداد بتاخت و ايشان از زهاب تا بعقوبه و از بعقوبه تا مندليج را عرضۀ نهب و غارت كردند، فتاح پاشاى حاكم زهاب كرّ و فرّى نموده بى نيل مقصود به نزديك على پاشا گريخت. و اين هنگام فرج اللّه خان نسقچى باشى آدخلوى - افشار و محمّد ولى خان قاسملوى افشار داماد او و صفيار خان كردبچۀ افشار با سوارۀ جمعى ايشان از درگاه شهريار مأمور سفر كردستان شدند تا به اتّفاق امان اللّه خان والى، عبد الرحمن پاشا را در حكومت شهر زور استوار بدارند.

هزيمت روميان و گرفتارى سليمان پاشاى كهيا

بالجمله ايشان از چمن سلطانيه تا به كردستان بتاختند و از آن سوى سليمان پاشاى كهيا به اغواى خالد پاشا با لشكرهاى خود از شهر زور بيرون شده در كنار بحيره مريوان كه پايان خاك كردستان است با سپاه ايران دچار شدند، فرج اللّه خان و امان اللّه خان صف برآراستند، ابطال رجال اردلانى و كردستانى در ميمنه جاى كردند و هزارۀ افشار بر ميسره شدند، محمّد ولى خان افشار و صفيار خان كردبچه از چپ و راست جايگه ساختند، امان اللّه خان و فرج اللّه خان در قلب لشكر اندر آمدند.

ص:158

و از آن سوى سليمان پاشاى كهيا صف برزد و سليمان پاشاى مسلم كركوك را با اعراب و اكراد در برابر مردان اردلانى بداشت و غلامان گرجى و سپاه رومى را با جماعت افشار روى در روى كرد و جنگ درانداخت و آتش توپ و تفنگ برافروخت. بعد از گيرودار فراوان دليران افشار از ميسره به جانب ميمنۀ خصم كه كهيا جاى داشت يورش بردند و لغزشى در سپاه خصم افكندند.

سليمان پاشاى كهيا چون اين بديد به نزديك سليمان پاشاى مسلم شتافت و مردم ميسره را برداشته، بر ميمنۀ لشكر ايران حمله برد و سخت بكوشيد و از چپ و راست بردميد و بخروشيد. ايرانيان چون اين بديدند در گرد كهيا پره زدند و بى آنكه او را جراحتى رسانند دستگيرش ساختند و لشكرش را هزيمت ساخته از دنبال بتاختند، از يك سوى تا لشكرگاه على پاشا و از طرفى تا اراضى كركوك و موصل از قفاى هزيمتيان برفتند و اسير گرفتند و مرد و مركب به خاك افكندند و خاك اوديه را از خون دلاوران رنگين ساختند. 3000 تن از مردم آل عثمان عرضه شمشير شد و از مردم از اين بيشتر اسير گشت.

على پاشا چون كار بدين گونه ديد بر سمند بادپا برنشست و به كردار باد تا كنار بغداد بتاخت و در حال شيخ جعفر نجفى را كه در ميان علماى جعفرى فحلى نامور بود، از نجف اشرف طلب نمود و به حضرت شاهزاده محمّد على ميرزا شفيع انگيخت، جنابش نزديك شاهزاده سفر كرد و شاهزاده حشمت قدم او را بداشت و به خواستارى او لشكريان را از قتل و غارت اراضى بغداد منع فرمود و اسيران عرب و روم را آزاد ساخت و جناب شيخ جعفر مراجعت فرمود و سليمان پاشاى كهيا را كه مردى شناخته و نامور بود و رهانيدن او را بى اجازت شهريار پسنده نداشت با كنده و زنجير به درگاه پادشاه فرستاده، شاهنشاهش زنجير از گردن برداشت و او را به ميرزا شفيع صدر اعظم سپرد؛ و از چمن سلطانيه كوچ داد [ه]، روز بيست و دوم شهر جمادى الاخر وارد طهران گشت.

و از سوى ديگر حاجى يوسف پاشاى صدر اعظم دولت عثمانيه كه اين وقت

ص:159

فرمانگزار ممالك ارزن الروم و قراحصار مشرقى و سپهدار سپاه بود، فيضى محمود - افندى را كه از اعيان دولت بود به حضرت نايب السّلطنه از بهر رهائى كهيا رسول ساخت و از طغيان على پاشا كتابتى از در معذرت كرده و نايب السّلطنه به خواستارى در حضرت شهريار صورت حال را باز نمود و افندى را به طهران فرستاد.

و هم در اين وقت شيخ جعفر نيز براى خلاصى كهيا وارد طهران گشت. لاجرم شهريار سليمان پاشاى كهيا را به تشريف ملكانه خرسند فرمود و رخصت انصراف داد و عبد الرّحمن پاشا را خلعت حكومت شهر زور عطا فرمود و ميرزا صادق وقايع نگار را ديگر بار براى استقرار اين امر و تشديد مبانى محبّت ميان دولتين به اتّفاق كهيا روانۀ دار السّلام بغداد ساخت.

وقايع سال 1222 ه. / 1807 م تصميم عزم روسيان به تسخير ايروان

اشاره

چون 3 ساعت و 19 دقيقه از شب يكشنبۀ دوازدهم شهر محرّم الحرام بگذشت، در سنۀ 1222 ه. آفتاب از حوت به حمل شد و شهريار جمشيد دستگاه فتحعلى شاه جشن جمشيدى بگذاشت، آن گاه سپاه رزمجوى را از اطراف ممالك طلب داشت و روز دوشنبه هفتم شهر ربيع الاول از طهران خيمه بيرون زد. بعد از ورود به قزوين شاهزاده علينقى ميرزا را به حكومت آن اراضى بگماشت و از آنجا كوچ داده سه شنبه 17 ربيع الاول چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

و از طرف روسيّه مكشوف افتاد كه يك تن از وزراى روس كه سالهاى دراز با رزم و بزم مأنوس بود، به جاى ايشپخدر سپهسالار سپاه گشت و با لشكرى انبوه از طريق قزلر وارد تفليس شد و نخستين فتح ايروان را در ضمير گرفت.

و هم معروض افتاد كه روسيّه قراباغ به تاتف آمده، مبارزت ابو الفتح خان را طراز دادند و پاشايان قارص و بايزيد با روسيّه كار به رفق و مدارا كردند و اينك بدان سرند كه قبايل

ص:160

سبيكى و زملان كه ساكنين نواحى ايرانند به فريب و اگرنه به عتيب به سوى خود كشانند و احمد خان بيگلربيگى ايروان مريض و عليل افتاده و مردمى كه در تحت فرمان او و پاسبان قلعه اند بيشتر نيز رنجور و ناتندرستند.

در اين وقت با اينكه در تمامت آذربايجان به سبب قلّت غلّه بلاى غلا بالا گرفته بود، نايب السّلطنه را فتورى در اركان شهامت راه نكرد و حسين خان سردار قاجار را با مردان كارزار به سردارى ايروان منصوب داشت و احمد خان را طلب فرمود و پير قلى خان را به مدد مصطفى خان طالش بيرون فرستاده و نيز فوجى را به اعانت ابو الفتح

خان فرمان داد. لاجرم از آن سوى گدويج چون اين اخبار بشنيد از جنبش و كوشش فرو ايستاد، و پولكونيك بعد از ورود پير قلى خان به اراضى مغان مراجعت كرده از شيروان به گنجه دررفت و جمعى از روسيان كه در تاتف جاى داشتند، چون اعداد ابو الفتح خان را از تجديد لشكر بدانستند راه پناه آباد پيش گرفتند. و آن فرقه روسيان كه در شكى شدند و بعد از هزيمت سليم خان بر سر جار و تله شتافتند، چون از تاختن پير قلى خان آگاه شدند، آهنگ مراجعت نمودند و با مردم سليم خان كه در جار و تله جاى داشتند، چون به سبب برف و يخ طريق مراجعت و فرار يك باره مسدود بود، ناچار رزم دادند و بعضى مقتول و برخى به شكى گريختند.

و هم در اين هنگام از درگاه شهريار سپاهى جرّار وارد آذربايجان گشت و از آنجا بعضى نزديك حسين خان و ايروان شدند و نيمه ديگر به سوى مغان و نزد پير قلى خان مأمور گشتند و نايب السّلطنه با عدّت و عدد شايسته در تبريز بنشست.

مكتوب سردار روس به امناى دولت ايران براى مصالحۀ دولتين

از آن سوى گدويج چون با دولت عثمانى نيز كار به معادات و مبارات مى رفت، خواست تا با دولت ايران از در مصالحه و مداهنه بيرون شود و برحسب فرمان پادشاه روس ايشيك آقاسى خود را كه استپانوف نام داشت روانۀ درگاه پادشاه ساخت و مكتوبى به ميرزا شفيع صدر اعظم كرد و بعضى از اشياء نفيسه هديۀ او داشت و خواستار التيام جانبين و اتّحاد دولتين گشت

ص:161

و استپانوف در تبريز تشريف حضور نايب السّلطنه يافته از آنجا به طهران آمد و برحسب فرمان در خانۀ صدر اعظم فرود شد و مكتوب و مهداى او را برسانيد و مكنون خاطر را در كار مصالحه مكشوف داشت.

امناى دولت ايران در پاسخ گفتند ما را از مداهنه و مصالحه با دولت روسيّه كراهتى نيست، به شرط آنكه از تصرّف در اراضى ايران اگرچه به مقدار نقش قدمى باشد دست بازدارند و چون سخنان استپانوف را از در خديعت دانسته او را وقعى و مكانتى نگذاشتند و استوارى كار و ثبات حزم را، برحسب امر شهريار، حسن خان قوللر آقاسى

برادر حسين خان سردار با اشرف خان دماوندى و گروهى از لشكريان به طرف ايروان شتاب گرفتند و استپانوف كه در ظاهر طريق مسالمت و مصالحت مى سپرد، نيز به نزديك گدويج مراجعت كرد.

و از آن سوى چنانكه مرقوم شد چون از جانب حاجى يوسف پاشا، فيضى محمود - افندى رسالت خويش بگذاشت و سليمان پاشاى كهيا را رها ساخت و خود آهنگ مراجعت نمود و چون به تبريز آمد نايب السّلطنه، فتحعلى خان ايشيك آقاسى پسر هدايت اللّه خان رشتى را به اتّفاق او به نزديك حاجى يوسف پاشا رسول فرمود و ميان دولت علّيه ايران و آل عثمان را حبل اتّحاد و مهربانى محكم كرده بازآمد. و حاجى يوسف پاشا به حكام و پاشايانى كه در حدود اراضى روس بودند فرمان كرد كه با روسيان طريق مخالطت مسدود دارند و غلاّت و حبوبات را كه مايه قوّت و معيشت است با ايشان به معرض بيع و شرى درنياورند. گدويج از اين معنى پريشان خاطر شده از در كيفر و مكافات ابواب معادات و مبارات بر روى ايشان بازداشت و نخستين ينارال سويدوف را با سپاهى رزمجوى به جانب قارص مأمور نمود.

مقاتلۀ روسيان با ايرانيان

محمّد پاشا حاكم قارص اگرچه با مردم خود به عزم مقاتلت بيرون شد، اما در نهانى با روسيان مواضعه نهاده عنان بگردانيد و در قلعۀ قارص متحصّن گشت. يوسف پاشا اين معنى را مكشوف داشته سيّد على پاشا را با جماعتى مأمور ساخت و به مردم قارص فرمان كرد كه محمّد پاشا را با كنده و زنجير به نزديك من

ص:162

فرستيد و اگرنه منتظر عذاب و عقاب باشيد. محمّد پاشا چون اين بدانست عظيم بترسيد و از كرده پشيمان گشت و جنگ روسيان را ميان بست و به اتّفاق سيّد على پاشا با آن جماعت رزمى مردانه داده؛ ايشان را از حوالى قارص هزيمت داده تا به مسافتى بعيد بازپس شدند و در بعضى از قراى آن اراضى جاى كرد.

و از اين سوى نايب السّلطنه روز دوم شهر ربيع الثانى با لشكر جرّار و توپ و زنبوره آتشبار از تبريز بيرون شد و در ظاهر شهر لشكرگاه كرده تا اگر واجب افتد سواره و پياده از بهر جنگ آماده باشد.

در اين وقت از حاجى يوسف پاشا و حسين خان قاجار سردار ايروان مژدۀ غلبۀ روميان بر روسيان برسيد. بدين شرح كه بايدوف پسر گدويج با 4000 تن بر سر قلعۀ آخر كلك آخسقه برفت و گدويج نيز از دنبال او بشتافت. سليم پاشا كه والى آخسقه بود 3000 تن تفنگچى از جماعت لار به مدد قلعه گيان آخر كلك فرستاد و گدويج 3 ساعت قبل از سپيده دم فرمان داد تا لشكريان نردبانها بر ديوار قلعه استوار نهاده يورش بردند و صعود كردند، چندانكه سنگ و آتش از قلعه بباريدند و ايشان را از نردبانها به زير افكندند، روسيان بازپس نشدند و دليرى نمودند و همى از پس يكديگر صعود كردند تا به فراز باره بر شدند. و از آن سوى سپاه آل عثمان نيز از پاى ننشستند و تا هنگام صبح رزم دادند در پايان كار روسيان شكسته شدند و خويشتن را از باره به زير افكندند و راه فرار برگرفتند.

قلعه گيان چون اين بديدند در بگشودند و از دنبال هزيمت شدگان بتاختند و بسيار كس را اسير كردند و با 550 نيزه سر و 5 عرادۀ توپ و 6 عرادۀ قورخانه باز قلعه شتافتند.

اما گدويج بعد از اين هزيمت از بهر كيفر عزيمت راست كرد و با لشكر خود از بهر رزم يوسف پاشا به اراضى قارص دررفت و از طرف شوره گل ايروان

ص:163

رهسپار گشت و يوسف پاشا بعد از آن نصرت با كبر و خيلاى تمام آهنگ رزم او فرمود با اينكه مكتوب نايب السّلطنه بدو رسيد كه در رزم گدويج آهسته باش تا من نيز در رسم و تو را با سپاه ايران مدد دهم. همانا خود را محتاج ندانست و افواج لشكر را برانگيخت و سيّد على پاشا را بر مقدمۀ سپاه بتاخت و خود به مسافت نيم فرسنگ از پس پشت ايشان همى برفت، در منزل بايندرلوى شوره گل، پاشايان را با روسيان ديدار شد و بانگ گيرودار بالا گرفت.

بعد از ستيز و آويز لشكر روم شكسته شد، 500 تن از ايشان اسير و 500 تن عرضۀ شمشير گشت. يوسف پاشا هزيمت شده به قارص آمد و محمّد پاشا را كه چند كرّت از اسلامبول فرمان احضار رسيده بود و در امتثال فرمان مماطله و مساهله مى داشت روانۀ اسلامبول فرمود و چند كس را فرمود كه در عرض راه تا به كيفر آنكه با روسيان در نهان مواضعه نهاده بود سرش را برگرفتند.

جلوس سلطان مصطفى خان چهارم (1807-1808 م/ 1222-1223 ق)

هم در اين سال در عشر اول ربيع الثانى اهالى شرع اسلامبول و بزرگان قبايل ينكچرى با سلطان سليم [خان سوم] كه اين هنگام صاحب تاج و تخت بود، دل ديگرگون كردند و گفتند اين نظام جديد كه شعار مردم يوروپ است، در اسلامبول آشكار كردن، كار اسلام آشفتن و طريق عيسيويان گرفتن است. پس يك باره بشوريدند و او را گرفته از تخت سلطنت به زير آوردند و سلطان مصطفى پسر سلطان عبد الحميد خان را به سلطنت سلام دادند و حاجى ابراهيم خان نظامى را كه قوام اين نظام بدو بود با جمعى از بزرگان دربار عرضۀ هلاك و دمار ساختند، چنان كه در جاى خود در ذيل قصّۀ قياصره به شرح اين اجمال خواهيم پرداخت.

مع القصّه اين اخبار را نايب السّلطنه در عريضه نگار داده در چمن سلطانيه معروض درگاه شهريار داشت. و هم از طرف خراسان مژدۀ غلبه لشكر اسلام بر افغانان و صوفى اسلام برسيد.

همانا قلعۀ غوريان و آن اراضى كه در 8 فرسنگى هرات است از اين پيش به دست حسين قاجار مفتوح شد و شاهزاده محمّد ولى ميرزا

ص:164

كه والى خراسان بود آن اراضى را به اسحق خان قرائى كه ملازم ركاب بود گذاشت و اسحق خان برادرزادۀ خود يوسف على -

خان را به حكومت آنجا گماشت. مدّتى دراز برنيامد كه يوسفعلى خان طريق نفاق گرفت و با حاجى فيروز الدّين ميرزاى افغان كه حكمرانى هرات داشت در نهانى اتّفاق نمود و او را بر تسخير خراسان تطميع داد.

فتنۀ صوفى اسلام و خاتمۀ كار او به دست ايرانيان

در اين وقت يك تن از صوفيۀ جهريۀ بخارا كه صوفى اسلام نام داشت و 3 سال از بيم بيگ جان اوزبك در نواحى كرخ(1) روزگار مى گذاشت، آوازۀ كشف و كرامت بلند كرد و گروهى انبوه به ارادت و ملازمت آورد. حاجى فيروز نيز شيفتۀ شمايل او گشت و از در عقيدت دست ارادت بدو داد و چنان دانست كه از توجّه خاطر او بر بادى(2) و حاضر چيره خواهد شد و بر چاربالش ملك تكيه خواهد زد، پس تجهيز لشكر كرده 50000 تن از قبايل هرات و قندهار و فراه و اندخود و ماروچاق و قندز و ختلان و چينانجكث و ميمنه و فارياب و بادغيسات و اويماقات جمشيدى و تايمنى و فيروزكوهى و نگودرى انجمن كرد و صوفى اسلام را در هودجى زرّين جاى داده در ميان لشكر بازداشت و به شمار ايام سال 366 تن از ابطال را در گرد هودج نگاهبان گذاشت و 6 فرسنگ از هرات بيرون تاخته در قلعۀ شكيبان فرود شد.

و از اين سوى محمّد خان قاجار نايب خراسان برحسب فرمان پادشاه و اجازت شاهزاده محمّد ولى ميرزا با سپاه خون آشام تا قلعۀ شاه ده بتاختند و ميان فئتين زياده از فرسنگى نماند.

روز ديگر كه پنجشنبۀ بيست دوم شهر ربيع الثانى بود محمّد خان خوانين خراسان را برداشته با لشكر كرد و عرب و مردم هزاره و تيمورى از قريۀ شاه ده بيرون شد؛ و از آن سوى حاجى فيروز و صوفى اسلام نيز ميدان جنگ

ص:165


1- (1) كرخ بزبان نبطى زمين پست را گويند كه آب در آن جمع شود.
2- (2) بادى يعنى أهل باديه و ده نشين، حاضر يعنى شهرى كه در جامع و حضارة زندگى كند.

نزديك كردند و از هردو جانب صفها بياراستند و آلات حرب و ضرب به كار داشتند. نخستين از دهان توپ و تفنگ تگرگ

مرگ بباريدند و زنبورهاى آتشين را دهان بگشادند.

از پس آن دليران ايران از آن عجل و شتابى كه در نهاد داشتند توپ و تفنگ را بگذاشتند و با تيغهاى آخته به جانب خصم تاختند و همى مرد و مركب به خاك انداختند؛ و در ميان آن گيرودار صوفى اسلام را ديدار كردند و بر گرد او پره زدند و آن 366 تن مردم كه نگاهبان هودج او بودند دست از جان بشستند و بر اطراف هودج رده بستند و تا آن يك تن كه آخر شمار بود عرضۀ دمار نگشت كس به هودج دست نيافت.

بالجمله صوفى اسلام را با هودج به ضرب تيغ آبدار پاره پاره كردند و 6000 كس از افغانان را به خاك افكنده زمين را از خون ايشان لعل گون ساختند و بدل خان فوفلزائى و گداخان و محمود خان تايمنى و برادر پلنگ توش خان جمشيدى و مانند ايشان از سركردگان و بزرگان افغان 130 تن مقتول گشت و 3000 تن از افغانان اسير شد [ند] و 200 تن از سرهنگان ايشان نيز دستگير آمدند كه 3 تن از جمله عبد الغياث خان فوفلزائى و برخوردار خان اسحق زائى و يك برادر پلنگ توش خان جمشيدى بود تمامت بضاعت آن جماعت از تليد و طريف و سياه و سفيد و توپخانه و قورخانه غنيمت سپاه شد و محمّد خان از دنبال هزيمت شدگان تا دروازۀ هرات بتاخت و در ظاهر آن بلده لشكرگاه كرد و از براى فتح قلعه استوار بنشست.

حاجى فيروز چون كار بدين گونه ديد از در ضراعت بيرون شده، خراج دو سالۀ هرات را مهيّا ساخته به نزديك محمّد خان انفاذ داشت و يوسف على خان قرائى را كه علّت اين غايله و سبب اين فتنه بود دست به گردن بسته بيرون فرستاد و اسيران افغان را به بهائى گران زر بداد و بگرفت. لاجرم محمّد خان شادخاطر در عشر اول جمادى الاولى در مشهد مقدّس به حضرت نواب محمّد ولى ميرزا پيوست و مژده اين فتح در نيمۀ جمادى الاخره با 500 نيزه سر و خراج دو ساله هرات و بعضى اشياء نفيسه

ص:166

كه حاجى فيروز به رسم پيشكش انفاذ داشته بود در چمن سلطانيه از پيشگاه حضور شهريار بگذشت.

آنگاه شاهنشاه ايران از چمن سلطانيه كوچ داده روز دوشنبۀ هفتم رجب وارد طهران گشت. و از آن سوى نايب السّلطنه از چمن اشكنبر كوچ داده در هيجدهم شهر رجب به تبريز آمد و در حدود مملكت هر جاى از بهر حراست سپاهى در خور بازداشت.

آمدن ايلچى فرانسه از نزد ناپليون به ايران

و در هشتم شهر رمضان، ميرزا رضاى قزوينى كه سفير مملكت فرانسه بود چنانكه مذكور گشت از نزد ناپليون مراجعت كرد و جنرال غاردان [گاردان] كه حكمران 12000 تن لشكر بود نيز به حكم ايمپراطور فرانسه با 24 تن از مردم مجرّب و هنروران آن اراضى به اتّفاق او برسيد. نخستين جنرال غاردان به حضرت نايب السّلطنه آمد و نامه [اى] كه نيز از بهر او داشت بداد و مورد اشفاق گشت. آن گاه نايب السّلطنه فتحعلى خان نورى قوريساول باشى را به مهماندارى او گماشته، ايشان را روانۀ دربار شهريار داشت.

روز دوازدهم شهر رمضان در دار الخلافۀ طهران جنرال غاردان تقبيل درگاه شهريار دست يافت. مكتوب ناپليون را برسانيد و اشيائى كه به ارمغان آورده بود پيش داشت و در تشييد مبانى اتّحاد، پيمانى كه نهاده بود بنمود و صورت عهدنامه را به عرض برسانيد.

خلاصۀ آن بدين شرح كه ناپليون بر خويشتن نهاده است كه:

روسيان را خواه از در مصالحت و مداهنت خواه به طريق مناجزت و مبارزت از اراضى گرجستان و ديگر حدود كه به تحت فرمان آورده اند، بيرون كند و قبل از فيصل اين امر هرگز با روسيان ساز موالات و مصافات طراز نكند و شاهنشاه ايران را چندانكه آلات جنگ در بايست افتد از انفاذ مضايقت نفرمايد و در ازاى آن سلطان ايران از مهربانى و حفاوت با جماعت انگليس پرهيز فرمايد و آن گاه كه كار روسيان يكسره شود و ناپليون سپاهى به تسخير هندوستان مأمور دارد عبور ايشان را از خاك ايران مضايقت نرود.

مع القصه بعد از آنكه جنرال غاردان رسالت خويش بگزاشت و خبر عهد

ص:167

نامه به پاى برد، شهريار نامدار فتحعلى شاه پذيراى آن پيمان گشت و جنرال غاردان را نوازش و نواخت فرمود و او را به لقب خانى مخاطب ساخت و عسكرخان افشار ارومى را كه يك تن از سركردگان سپاه بود با جواب مكتوب و بعضى اشياء نفيسه به رسم ارمغان به درگاه

ناپليون رسول فرمود.

و هم در اين وقت چون سلطان مصطفى خان [چهارم] چنانكه مذكور شد به تخت سلطنت روم جاى داشت از درگاه شاهنشاه ايران مكتوبى به تهنيت جلوس او نگار داده، آقا محمّد ابراهيم شيخ الاسلام خوى حامل نامه و سفير حضرت او گشت. از پس او زيارت حضرت معصومه بنت موسى بن جعفر عليه السلام را شهريار دين پرست تصميم عزم داده، سفر دار الامان قم فرمود و از آنجا به تماشاى دار المؤمنين كاشان كوچ داده، پس از روزى چند مراجعت به طهران فرمود.

اما از آن سوى در نيمۀ جمادى الاخره دو تن از غلامان گرجى، على پاشاى والى بغداد را مقتول ساختند. بزرگان بغداد به نزديك سليمان پاشاى كهيا انجمن شده او را به حكومت بغداد برداشتند و او نخستين، كس فرستاده قاتلان على پاشا را كه فرار كرده بودند به دست آورده، عرضۀ هلاك و دمار داشت و احمد چلبى را با پيشكشى شايسته روانۀ دربار شهريار نمود و در استقرار حكومت خويش خواستار حكم مجدد شد.

شهريار ايران منشور حكومت او را با تشريفى لايق بدو فرستاد. و از آن سوى امناى دولت عثمانى مثال وزارت بغداد را به يوسف پاشاى سر عسكر ارزن الروم فرستادند.

چون خبر بديشان رسيد كه شاهنشاه ايران سليمان پاشا را در بغداد نصب فرمود، لاجرم طريق موافقت سپردند و سليمان پاشا را به حكومت بغداد گذاشتند، به يوسف پاشا فرمان كردند كه عثمان پاشا را در جاى خود به ارزن الروم بگمارد و خود طريق اسلامبول بسپارد.

بناى نظام جديد در ايران

هم در اين سال به آموزگارى فرستادگان ناپليون چنانكه مذكور شد در ممالك ايران سپاهيان را نظمى جديد براى جدال نهادند و حكم دادند كه يك نيمۀ

ص:168

لشكر به قانون مردم فرنگ پياده آهنگ جنگ كنند و بيشتر در كار حرب، توپ و تفنگ بكار برند.

نخستين در آذربايجان، نايب السّلطنه عباس ميرزا بدين طلب رنج و تعب فراوان برد و به نيروى بازوى سلطنت و حسن تدبير ميرزا بزرگ قائم مقام اين مقصود بر وفق مرام آورد. و هم به فرمان پادشاه در ديگر بلدان و امصار ولات و حكام كار بدين گونه كردند، نظام آذربايجان را سرباز خواندند و نظام عراق و مازندران را جانباز لقب دادند و يوسف خان گرجى كه از عهد صبى و ايام كودكى در حجر تربيت شهريار پرورش يافته و نيك و بد روزگار را با آموزگارى پادشاه دانسته بود، سپهسالار سپاه گشت و به لقب سپهدارى بلندآوازه شد و فرمانگزارى عراق از اراضى فراهان و كزّاز و كمره و سربند و فس و بزچلو و شراه و تفرش و آشتيان بدو تفويض گشت و 12000 تن پياده نظام از اين اراضى اختيار نموده قانون جنگ با تفنگ و توپ، بر قانون اهالى يوروپ بديشان آموخت.

رسيدن سفراى هند به ايران

و هم در اين سال سفراى سند به حضرت شهريار رسيدند.

همانا مملكت سند كه 60 فرسنگ طول و 20 فرسنگ عرض دارد بر شكل مثلثى باشد، از سوى مغرب به درياى هند پيوندد و از سوى جنوب به اراضى هند و كج و بوچ منتهى شود و جانب شمالش بيابان مكران است، حكام و فرمانگزاران اين مملكت شيعى مذهب اند و سكنۀ آن سنى و شيعى و بيشتر هنودند. چون نوبت ايالت آن مملكت به مير غلام شاه كه نسبت با خاندان آل عباس داشت رسيد، از طايفۀ دالپور بلوچ 4 برادر كه از امراى درگاه بودند و مكانتى تمام داشتند پيوسته به حفظ و حراست حيدرآباد كه دار الامارۀ سنداست و حكومت ديگر بلدان و امصار مشغول بودند. و اين برادران نخستين مير فتحعلى؛ دوم مير غلامعلى؛ و سوم مير كرمعلى؛ و چهار مير ثابت على نام داشت.

و چون ايشان را حشمتى تمام در آن اراضى بود، مير غلام شاه بدان سر شد كه با ايشان پيوندى كند تا به پاس خويشاوندى هرگز بر طريق خلاف نروند. پس

ص:169

از آن جماعت دوشيزه اى را به رسم زناشوئى طلب فرمود و اين جماعت را هرگز با غير قبيلۀ خود قانون مواصلت و مصاهرت نبود، اين كار را عارى دانسته، پذيرفتار نشدند. مير غلام شاه به قوّت سلطنت و اعطاى سيم و زر آن دختر را نكاح كرد. ايشان از اين كردار خسته خاطر شدند و بدو نامه كردند كه ما را در ميان قبايل سند از مكانت قدر انداختى و شرمسار ساختى.

مير غلام شاه در جواب ايشان منشورى كرده خاتم برنهاد كه من از هر قبيله جميله اى به شرط مصاحبت و مزاوجت به سراى خويش خواهم آورد تا كسى را با شما زبان شناعت گشاده نباشد. ايشان آن منشور را در تمام قبايل مشهود و مشهور داشتند و مردم را بر او بشورانيدند و با جماعتى انبوه يك دل و يك جهت بر او تاختند و او را مقتول ساختند، آنگاه جسدش را در بيرون حيدرآباد به خاك سپردند و بر سر قبرش قبه اى كردند. از پس او برادران چهارگانه به شراكت بر مسند ايالت جاى كردند و سجلّى نگاشتند كه بى مشاورت يكديگر كارى به تقديم نرود و اگر يك تن از ايشان از طريق مؤالفت بگردد آن 3 ديگر به اتّفاق مخالفت او كنند و از مسند حكومتش دفع دهند.

بالجمله روزى چند بدين گونه كار كردند تا مير فتحعلى كه برادر بزرگتر بود از جهان رخت بيرون برد. به موجب وراثت سهم او را با پسرش گذاشتند و مملكت سند را همچنان در ايالت اركان اربعه بودند.

اين هنگام از بيم آنكه محمود ميرزا ولد تيمور شاه افغان كه پناهنده دولت ايران بود چنانكه مرقوم افتاد، تسخير مملكت سند را تصميم عزم دهد، يا كارداران دولت انگليس چنانكه در هند دست يافته اند، به طلب سند نيز برخيزند و از اين هردو محكمتر آنكه شاهنشاه ايران به تسخير سند فرمان دهد. چنانكه در عهدنامۀ كيخسرو، پنجاب و سند در شمار اقطاع ايران بود و نادر پادشاه افشار نيز بعد از تسخير هندوستان كار بدين گونه نهاد و اقتفا به كيخسرو فرمود. اين گونه پيش بينى و دورانديشى خاطر ايشان را آشفته كرد، پس مجلسى شورى راست كردند و عاقبت سخن بر آن نهادند كه فروتنى و خضوع در خدمت شاهنشاه

ص:170

ايران عيبى و عوارى نباشد، از درگاه او كه معقلى منيع است پناه جوئيم و بر كار خويش پادشاه باشيم.

لاجرم ميرزا محمّد على و ميرزا اسمعيل را كه از اعيان سند بودند به رسالت ايران اختيار كردند و عريضه [اى] از در اطاعت و انقياد نگار داده، با پيشكشى لايق روانه ساختند و ايشان كشتى به دريا رانده از بندرعباس سر به در كردند و در عشر آخر شهر ذيقعده وارد دار الخلافۀ طهران شده، مكتوب و مرسول خود را از پيشگاه حضور پادشاه بگذرانيدند. پس از يك ماه فتحعلى خان غلام پيشخدمت خواجه وند به اتّفاق ايشان

سفير سند شد و يك قبضۀ شمشير مرصّع از بهر غلامعلى خان كه برادر مهتر بود و سه جامۀ گرانبها به خلعت آن سه تن ديگر برحسب فرمان حمل داده بديشان برد تا در مملكت سند قويدل و قوى دست گشتند و در شمار متوسّلان و پناهندگان دولت ايران آمدند.

وقايع سال 1223 ه. / 1808 م و طلب مصالحۀ سردار روس ميان دولتين

اشاره

6 ساعت و 8 دقيقه از شب پنجشنبۀ بيستم محرّم الحرام گذشته در سنۀ 1223 ه.

آفتاب از حوت به حمل شد و شهريار فتحعلى شاه جشن نوروزى به پاى برد. اين هنگام فرستادۀ گدويج سردار روس به طلب مصالحه و مداهنه به حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه آمد و به جنرال غاردان خان سفير دولت فرانسه نيز مكتوبى داشت، بدين شرح كه چون ميان دولت روس و فرانسه كار بر مهر و حفاوت مى رود بر تو است كه قواعد محبّت و اتّحاد را در ميان دولت ايران و روس استوار دارى. غاردان خان سخنان او را به نيكوتر بيانى معروض درگاه داشت. پادشاه فرمود كه گدويج در اين سخن حيلتى كرده و بدان سر است كه

ص:171

كارداران ايران را خواب خرگوش دهد و مغافصة فتنه انگيزد.

غاردان خان بر صدق سخن او برهانى چند اقتراح كرد و بر ابرام و الحال بيفزود تا از شهريار نامدار اجازت بر ترك مناجزت گرفته گدويج را آگهى بفرستاد و او شادخاطر شده در حضرت نايب السّلطنه مكتوبى به ترك معادات و اظهار مصافات نگار داد و بى توانى آغاز حيلت سازى كرد و از تفليس به دست آويز توقّف در پنبك خيمه بيرون زد.

نايب السّلطنه مكنون ضمير او را مكشوف داشته، ميرزا بزرگ قائم مقام را روانۀ دربار شهريار داشت، تا صورت حال را باز نمايد. و از اين سوى شهريار تاجدار روز پنجشنبۀ دهم ربيع الثانى از دار الخلافه بيرون شده در چمن سلطانيه لشكرگاه كرد و قائم مقام در آنجا به درگاه پيوست و انديشۀ گدويج را معروض داشت. شهريار فرمان كرد كه لشكرها ساختۀ جنگ شوند و دفع او را آهنگ كنند.

غاردان خان چون اين بدانست در حضرت پادشاه حاضر شد و معروض داشت كه

روزى چند برنگذرد كه از دار الملك فرانسه فرستاده دررسد و از در مهر و حفاوت حدود ايران را از لشكر روس پرداخته كند و چندان كه كار به مصالحت توان كرد، زحمت مقاتلت و مبارزت بر خويشتن نبايد نهاد و بى شك گدويج را در اين جنبش مقصودى جز آرامش در پنبك نيست، و سجلّى نگاشته خاتم برنهاد كه اگر از لشكر روس در حدود ايران مسابقتى در مكاوحت رود عصيان بر وى باشد، و هم خواستار شد تا امناى دولت ايران نيز پيمانى نهادند و سجلّى نگاشتند كه اگر از سپاه نايب السّلطنه سبقتى در جنگ روسيان افتد ميرزا بزرگ قائم مقام كه دبير دولت و وزير حضرت اوست مأخوذ عتاب و عقاب پادشاه گردد. سخن بر اين نهادند و از جنبش لشكر دست بازداشتند.

آن گاه قائم مقام فوجى را از مردم آذربايجان كه نظام جديد آموخته بودند در نظر شهريار عرض داد و مورد تحسين گشت و رخصت انصراف حاصل كرده و در بلدۀ خوى به ركاب نايب السّلطنه پيوست.

ص:172

نقض عهد سردار روس در مصالحه

در اين وقت فرستادۀ گدويج به نزديك غاردان خان آمد و پيام آورد كه چون ميان دولت فرانسه و روس قواعد محبّت و مودّت استوار است مرا دل همى خواست كه برحسب آرزوى تو با ايران كار به مصالحت كنم، اما چه توان كرد كه امپراطور مرا منشورى كرده كه بى مماطله قلعۀ ايروان را مفتوح سازم و از پذيرۀ حكم ناچارم. اگر تو را در اين كار چاره به دست است از پاى منشين كه من نيز شادخاطر خواهم بود. غاردان از نقض عهد گدويج سخت غمنده گشت و موسى [موسيو] لاژار نايب خود را به نزديك او مأمور نمود و بعضى كلمات حكمت آموز پيام فرمود و موسى لاژار در راه مريض گشت و وصول او به مقصود به تأخير افتاد.

و از آن سوى گدويج عهد را از پس پشت انداخته با لشكرى ساخته روى به ايروان نهاد و ينارال نبلسين را با سپاهى انبوه از طريق قراباغ به سوى نخجوان فرستاد.

چون اين خبر در حضرت نايب السّلطنه مكشوف شد، نخستين صورت حال را به دست مسرعى سبك سير معروض درگاه پادشاه داشت و لشكرى را كه حاضر حضرت بودند، نيمى را از جزايرچى تبريزى و غلامان تفنگچى و سرباز مراغه و جماعتى از توپچيان به مدد حسن خان قاجار برادر حسين خان فرستاد تا با تفنگچى استرآبادى و دماوندى و كرمانى و غلامان خراسانى كه متوقّف ايروان بودند همدست شده در حفظ و حراست آن مملكت استوار باشند و نيمۀ ديگر را از سربازان تبريز و خوى و تفنگچيان مقصودلو و چناشكى و خان دوزى محكوم فرمان فتحعلى خان نورى قوريساول ساخته به طرف نخجوان فرستاد و خود در خوى بنشست.

و از آن سوى چون شاهنشاه ايران اين كين و كيد از گدويج بدانست فرمان داد تا فرج اللّه خان افشار كه مأمور به اراضى شهرزور بود با سپاهى كه به همراه داشت، راه آذربايجان گرفته در بلدۀ خوى به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوسته شود و امان اللّه خان پسر فرج اللّه خان كه حكومت خمسه داشت نيز با 2000 سوار با او متّفق شد و از دنبال ايشان اسمعيل خان قاجار نيز با لشكرى جرّار

ص:173

رهسپار گشت.

اما از آن جانب چون حسين خان سردار ايروان ورود گدويج را در اراضى ايروان معلوم كرد، با لشكرى كه حاضر داشت برنشست و بتاخت و در سرحدّ ايروان، گدويج را دريافت و جنگ درانداخت. چون روسيان دهان توپهاى آتشين را گشاد دادند قبيلۀ كرد ايروانى بى آنكه يك تن مطروح يا مجروح گردد راه فرار برگرفتند و به ميان ايل و الوس خود شتافته، بى توانى اهل و مال خود را برداشته و از آب ارس عبور داده بدين سوى آب نشيمن جستند. حسين خان سردار با قليل جماعتى كه ملازم خدمتش بود رزمى مردانه داد و سودى در كشش و كوشش خود نيافت، ناچار به سنگر خود بازشتافت.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد فرج اللّه خان را از راه چورس و امان اللّه خان را از طريق نخجوان به مدد او فرستاد و احمد خان مقدّم را به حفظ حدود نخجوان امر فرمود و امير خان قاجار را با گروهى به حدود مغان و قيشلاقهاى قراجه داغ بازداشت و خود نيز با سرباز فراهان و كزّازى در محال چورس توقّف فرمود. اما از آن سوى بعد از شكست يافتن كردان ايروانى، گدويج در فتح ايروان يك دل شده سماندرويج پاروت - نكين را با سپاهى انبوه در تقديم اين مهم مأمور داشت.

هزيمت ايرانيان از روسيان

حسين خان سردار چون اين بدانست با اينكه لشكرى لايق اين جنگ نداشت آهنگ او كرد و در ضمير گرفت كه بعد از تلاقى فريقين نخست كرّى كند و حمله افكند، پس عطف عنان فرمايد تا روسيان او را هزيمت شده دانند و سواران ايشان اسب از قفاى او برجهانند و از پيادۀ لشكر خود دور مانند، آن گاه عنان بگرداند و يك تن از ايشان را زنده نگذارد. اين تدبير با تقدير راست نيامد، چون هردو سپاه درهم افتادند غبار رزمگاه چندان بالا گرفت كه روز تاريك شد و دوست از دشمن پديد نگشت. حسين خان از ميان آن غبار كنارى گرفت تا كار بر بصيرت كند، لشكريان چون سردار را در ميان نديدند هراسناك شده پشت بر جنگ داده راه فرار گرفتند، حسين خان با

ص:174

معدودى كه ملتزم ركاب داشت از غايت غيرت چند كرّت حمله افكند و جمعى را نابود ساخت. و هم در پايان كار ناچار باز لشكرگاه شد.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد از تهاون لشكريان در كار و فرار ايشان در گيرودار خشمناك شده چند تن را با تيغ بگذرانيد. و هم در آن روز فرج اللّه خان و امان اللّه خان با لشكر خود برسيدند و با حسين خان پيوسته شدند و ديگرباره اعداد جنگ روسيان كردند. در اين وقت در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه لشكر ايران در جنگ جماعت روس كه آهنگ نخجوان داشتند بيمناك شده، تهاونى ورزيده اند و نيز نظر - على خان و فرج اللّه خان حاكم اردبيل از نجفقلى خان گروس كه حاكم قلعۀ اردبيل بود، بدگمان شده با ايل والوس خود فرار كرده و حسينقلى خان باكويه را كه قاتل ايشپخدر بود دستگير ساخته، به طرف لنكران تاخته؛ و مصطفى خان طالش كه حاكم آن اراضى است در خاطر دارد كه روسيان را راه دهد و از بيم برهد.

نايب السّلطنه از اصغاى اين كلمات برآشفت و از منزل چورس كوچ داده به كنار رود ارس آمد و در نيم فرسنگى شهر نخجوان لشكرگاه كرد و حسين خان سردار ايروان را حكم فرستاد تا صادق خان عزّ الدّين لوى قاجار را با افواج افشار ارومى در شرور گذاشته به اتّفاق فرج اللّه خان و امان اللّه خان با سپاهى ساخته حاضر حضرت شد.

و اين هنگام روسيان قريب به قريۀ قراباباى نخجوان درآمدند و در زمينى منيع و مرتفع جاى كردند كه امكان يورش بدان مكان ممتنع بود و پى درپى لشكر روس به مدد ايشان در مى رسيد، اگرچه در اين وقت سودى در مبارزت ملحوظ نبود، نايب السّلطنه مكروه داشت كه بى مبارزت و منازعت طريق مراجعت گيرد.

مقابله روسيان و ايرانيان

لاجرم ساختۀ جنگ شد و فرمان داد تا حسين خان سردار و امان اللّه خان افشار و افواج محمّد خان زنگنه و محمّدبيگ قاجار افشار كه سرهنگ سرباز بود بر ميمنه شدند و على خان قاجار با گروه حاتم خان

ص:175

بيگ دنبلى و نبى خان كزّازى بر ميسره درآمدند، جنگ پيوسته شد و سربازان تبريزى جلادت كرده بر آن تلى كه جاى روسيان بود صعود كردند و خاك رزمگاه را با خون بياميختند و يك نيمۀ ايشان را از زبر جبل فروريختند.

در اين هنگام لشكر عظيم به مدد روسيان رسيد و از پس سواران ايران درآمد و غبار جنگ جهان را قيرگون ساخت و نعرۀ داروگير بالا گرفت، سواران را توان جنگ و نيروى درنگ نمانده به يك بار روى برتافته بر طريق فرار شتافتند، پيادگان اسلام در ميان دو لشكر به محاصره افتادند. محمّدبيگ سرهنگ سرباز نيز زخمى شد. پس سربازان بازپس شدن گرفتند و گريزى با ستيز و آويز همى كرده خويشتن را به قلب لشكر رسانيدند و روسيان نيز رزمجويان قريب به قلب گاه آمدند. نايب السّلطنه با سواران صف خويش از جاى جنبش كرده حمله افكند و 150 سر از آن جماعت بگرفت و ايشان را باز پس برد. در آن رزمگاه 1000 تن از طرفين مقتول گشت و هنگام مراجعت 3 عرادۀ توپ از لشكر اسلام بجاى ماند.

نايب السّلطنه توپچيان را مأخوذ معاقب داشت و از بيم آنكه مبادا قلعۀ ايروان را آسيبى رسد در زمان آب ارس را عبره كرده در منزل قبّان باسان لشكرگاه كرد و على خان قاجار و ابراهيم خان يوزباشى را با فوجى به دفع روسيّه نخجوان مأمور فرمود.

على خان مغافصة بر ايشان تاختن برد و چند تن از روسيان را در بيرون سنگر يافته سر برگرفت و روسيان هراسناك شده از آنجا كوچ دادند و شهر مخروبۀ نخجوان را لشكرگاه كردند، پس على خان با غنيمت فراوان باز شتافت.

اين وقت موسى لاژار كه از جانب جنرال غاردان به نزديك گدويج براى انجام كار مصالحه مى رفت و در راه مريض شد با ضعف حال و نقاهت به حضرت نايب السّلطنه رسيد و الحاح فراوان نمود كه از جنگ روسيان دست بازداريد تا من پيغام غاردان را برسانم و پاسخ بستانم.

نايب السّلطنه به انجاح ملتمس او از منزل قبان باسان بازپس شده در قريۀ

ص:176

چورس نشيمن كرد و موسى لاژار به نزد گدويج رفته پيغام خويش را بگذاشت و جوابى بر وفق آرزو نيافت، آن گاه به مردم قلعۀ ايروان پيغام كرد كه گدويج از فتح اين قلعه ناچار است و سكنۀ قلعه در معرض هلاكند، صواب آن است كه قلعه را بگذاريد و بگذريد. و گدويج نيز نامه اى مشحون بدين گونه كلمات به حسن خان فرستاد و جوابى ناهموار شنيد و در تسخير قلعه يك دل گشت. و از طرف ديگر سماندرويج با فوجى مغافصة به نواحى ماكو تاخت و مواشى بسيار منهوب ساخت.

يورش روسيان به قلعۀ ايروان و قتل ايشان

بالجمله نايب السّلطنه، حسين خان سردار و فرج اللّه خان افشار و صادق خان قاجار و امان اللّه خان افشار را با گروهى به مدد قلعه گيان مأمور فرمود، ايشان چون لختى قطع مسافت كردند، سحابى متراكم باديد آمد و چندان برف بباريد كه مجال عبور بر پياده و سواره محال مى نمود، ناچار بازشتافتند. گدويج چون اين بشنيد يك باره با دل قوى تسخير قلعه را تصميم عزم داد و با تمامت لشكر از چارسوى قلعه درآمد و توپهاى باره كوب را دهان بازداد تا نيمۀ شب بانگ رعد و شرار برق توپ پردۀ ابر برمى دريد. به ضرب گلوله 3 ذرع از ديوار باره را پست كردند و راه برشدن به قلعه را بر سالدات سهل نمودند. آن گاه در شب نهم شوّال نزديك به سپيده دم از چار [چهار] طرف حكم به يورش داد و سالدات روسى نردبانها بر كتف كشيده از خندق بگذشتند و بر ديوار قلعه نصب كردند. قلعه گيان چون اين بديدند مانند شيران نخجير ديده مشعلها و چراغدانها را بنشاندند و لب از سخن ببستند و از پس ديوار خاموش شده كمين نهادند.

چون روسيان آهنگ صعود كردند، برخى در نيمۀ نردبانها و بعضى بر فراز باره رسيدند، حسن خان با اينكه نقيه(1) و مريض بود از فرط جلادت به كار درآمد و فرمان داد تا به يك بار دليران ايران مشعلها بيفروختند و تيغ ها بياهيختند و دهان تفنگها را به سوى خصم بگشادند. اشرف خان دماوندى و ميرزا على نقى خان استرآبادى و كلبعلى خان قاجار و غلامان خراسانى و ديگر لشكريان به جنگ درآمدند، بانگ

ص:177


1- (1) . يعنى مريضى كه تازه از بستر بيمارى برخاسته و دوران نقاهت را مى گذراند.

توپ و تفنگ و هاياهوى مردان جنگ تذكرۀ روز محشر همى گشت.

مع القصّه 3000 تن از لشكر روس مقتول گشت و 2000 تن زخم منكر يافت و بسيار كس از سركردگان بزرگ روس مانند پولكونيك [پالكونيك] و مايور [- ماژور] و قبيتان [- كاپيتان] وافى سر جان بر سر اين كار نهادند. شگفتى آنكه در چنين جنگ شگرف 3 تن از مسلمانان مطروح و 6 تن مجروح گشتند و از اين 9 تن بر زيادت كس را آسيب نرسيد.

بالجمله روسيان به سنگر خويش گريختند و گدويج سخت غمنده گشت و از طرف ديگر اسمعيل خان قاجار از درگاه شهريار با فوجى دريا موج و آلات حرب و ضرب و حملهاى درم و دينار به درگاه وليعهد پيوست و نايب السّلطنه در زمان اعداد سپاه كرده با سواران افشار و خمسه و چاردولى و مقدّم و پيادگان ملايرى و سرباز از چورس حركت كرده به طرف نخجوان رهسپار گشت. و حسين خان سردار و اسمعيل خان قاجار را با جماعتى مأمور ايروان داشت و على خان قاجار و امان اللّه خان افشار را بر مقدّمه روان كرد.

چون خبر جنبش نايب السّلطنه گوشزد گدويج شد از براى او قوّت درنگ نماند، شب دوشنبۀ بيست و دوم شوّال از سنگرهاى خود بيرون شده طريق فرار برداشتند.

اسمعيل خان قاجار از دنبال آن جماعت بشتافت و ايشان را در نيمۀ راه دريافته جمعى را بكشت و گروهى را اسير گرفت. چنان كار بر روسيان تنگ شد و ايشان را دهشت بگرفت كه جماعتى به اختيار خويش از لشكرگاه خود فرار كرده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و پناه جستند.

بالجمله عرّاده و آلات فراوان از لشكر گدويج غنيمت گرفتند و گدويج تا اراضى گرجستان چنان به زحمت طىّ مسافت كرد كه يك تن از زخمداران سپاهش جان به سلامت نبرد و فراوان از لشكريانش را سورت سرما دست و پاى از كار بينداخت و بسيار كس در شعب جبال و پست و بلند اتلال در ميان برف سپرى شد. و از آن سوى ينارال

نبلسين چون خواست از ميانه بيرون شود، على خان و امان اللّه خان

ص:178

و فتحعلى خان نورى كه قراول سپاه بودند در 4 فرسنگى نخجوان او را دريافتند و جنگ در پيوستند. از نعرۀ مردان و حملۀ گردان دلها آشفته شد و از آتش تفنگ و دخان توپ سرها پرآشوب گشت، جمعى از روسيان در آن گيرودار گرفتار شدند و گروهى عرضۀ هلاك و دمار گشتند.

چون آفتاب بگشت و جهان تاريك شد هردو لشكر دست از جنگ بازداشتند و در كين و كيد يكديگر در سنگر خويش جاى كردند. نيم شب نبلسين مردم خود را برداشته راه فرار برگرفت و تا قريه قراباباى بتاخت. صبحگاه نايب السّلطنه بر اثر او برفت و چون نبلسين نظارۀ سپاه ايران كرد، دانست كه ديگر نيروى آن ندارد كه با حمل گران از آن مهلكه بر كران شود، عرّاده و باروط و اموال و اثقال و آذوقه و علف چندان كه در لشكرگاه داشت بر زبر هم نهاده آتش در زد و لشكر خود را برداشته راه قراباغ و كتل سسيان پيش داشت.

نايب السّلطنه، كريم خان كنگرلو را با جماعتى از قفايش بتاخت و مردم ملاير و فوجى از سرباز را حكم داد تا مگر از بيراهه سر راه ايشان گيرند و خود از دنبال رهسپار گشت.

سختى سنگ و صعوبت كتل و ضيق طريق مانع از مسابقت بود، روسيان در ميان كتل فرود گشته متحصّن گشتند و همچنان نيم شب مسارعت كردند.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با روسيان

نايب السّلطنه در منزل قراباباى نزول كرد و روز ديگر احمد خان مقدّم را از طرف يمين مأمور ساخت و خود از راه سلوارتى در حركت آمد و اين هنگام چنان ميغ بجنبيد و صرصر بوزيد كه هيچ كس يمين و شمال خود را ديدار نمى توانست كرد، با اين همه بشتافتند و روسيان را دريافتند و جنگ درانداختند و جمعى را مقتول ساختند، بسيار كس اسير شد و گروهى خويشتن به ركاب آمدند و پناهنده شدند، چندى كه زنده ماندند از هول و هيبت در چنان سورت سرما و شدّت برف خويشتن را به قلل جبال شامخه در بردند. پس نايب السّلطنه به قرابابا مراجعت فرمود و از آنجا به نخجوان شده يك دو روز آن اراضى را به نظم كرده راه تبريز برگرفت و صورت حال خود را

ص:179

در حضرت شهريار باز نمود تا درازاى اين خدمت هريك از قواد سپاه مورد نواخت و نوازشى شدند. و چون على خان قاجار در ميدان كارزار جراحتى عظيم يافته بود رخت به جنان جاويد كشيد و نايب السّلطنه فرمود تا جسد او را به نجف اشرف حمل دادند.

آن گاه از امير خان قاجار عريضه [اى] به حضرت نايب السّلطنه رسيد كه مصطفى خان طالش رفع وحشت از گريختگان قبايل شاهيسون نموده خواستار است كه جرم نظر على خان و فرج اللّه خان شاهيسون به زلال عفو محو شود. نايب السّلطنه به شكرانۀ اين ظفر زلالت قدم ايشان را نديده انگاشت و همچنان آن جماعت را در عداد لشكريان بازداشت.

از پس آن مكشوف شد كه شيخعلى خان قبّه [اى] لشكرى از قبايل لگزى فراهم كرده وارد قبّه گشت و با روسيه آغاز مقاتلت نهاد. با اينكه بعد از اصغاى اين خبر افواج روسى كه در باكويه بودند از بهر مدد مردم خود به قبّه درآمدند و رزم دادند، نصرت شيخعلى خان را افتاد، جمعى را بكشت و چند عرّادۀ توپ بگرفت.

و نيز آقا ابراهيم شيخ الاسلام خوى كه رسول اسلامبول بود تهنيت جلوس قيصر را برسانيد و اين هنگام مراجعت به تبريز كرد.

ابتداى اتّحاد دولتين ايران و انگليس

اما از آن سوى، چون امناى دولت انگليس معلوم كردند كه ناپليون با شاهنشاه ايران طريق مهر و حفاوت گرفته و در ميان ايشان سفراى متواتر متردّدند، بيم كردند كه مبادا عهد ايشان استوار گردد و روزى پيش آيد كه پادشاه ايران، ناپليون را از اراضى خود راه گشاده دارد تا به مملكت هندوستان دست يابند. فرمانگزار هندوستان جنرال ملكم - بهادر را سفير ايران ساخت و امناى دولت را مكتوب كرد كه اگر شهريار ايران از دوستى ناپليون دست بازدارد و سفير او را به حضرت خويش بازنگذارد، با دولت انگليس همدست و همداستان خواهد بود و در هر كار پايمردى و دستيارى خواهد ديد.

شهريار ايران اگرچه دانسته بود كه پيمان ناپليون و سفير او جنرال غاردان

ص:180

خان را ثباتى و صحّتى نيست، از حشمت سلطنت بعيد دانست كه قبل از ظهور اين معنى غاردان را از دربراند، لاجرم ملكم بهادر قريب بندر بوشهر رحل اقامت انداخت، تا اين هنگام كه به

صوابديد وزير دولت انگريز و صناديد آن مملكت، اتّحاد با دولت ايران را واجب شمردند و مردى كه سر هر فرد جنس نام داشت و او را برونت لقب كرده بودند كه در دولت ايشان لقبى ارجمند است به سفارت ايران مأمور داشتند؛ زيرا كه كرّتى در زمان كريم خان زند مأمور ايران گشته پشت و روى بعضى امور را نگريسته بود.

بالجمله سر هر فرد جنس سجلّى كه از كريم خان زند در پيمان و پيوند دولتين گرفته بود از بهر تذكرۀ محبّت برداشته و مكتوب پادشاه انگريز را كه به شاهنشاه ايران فتحعلى شاه نگار يافته بود بگرفت و به سوى ايران بشتافت، بى آنكه فرمانفرماى هندوستان را ديدار كند به بمبئى آمد و كشتى در آب رانده از بندر بوشهر سر به در كرد، و در آنجا ساكن شد و مكتوبى به امناى دولت ايران نگاشت كه اينك من از دولت انگريز وزيرى مختارم كه طريق سفارت ايران سپرده ام، همانا در رفع روسيان از ممالك ايران از اعداد آلات نفع و ضرر و بذل سيم و زر خويشتن دارى نخواهم كرد؛ به شرط آنكه امناى دولت ايران از پس آنكه معاهدات ناپليون را بى ثبات ديدند و كذب جنرال غاردان را روشن كردند باب مراودت را با دولت فرانسه مسدود دارند و غاردان را مطرود شمارند و اگرنه عنان باز دارم و طريق مراجعت سپارم.

بعد از اصغاى اين خبر، شهريار نامور امناى دولت را فرمان كرد تا انجمن شده

پى مصلحت مجلس آراستند نشستند و گفتند و برخاستند

بالجمله تقصير جنرال غاردان را بدين گونه باز نمودند: اول آنكه غاردان بدين گونه پيمان داد كه چون ناپليون با الكسندر باوليج ديدار كند و عقد موالات استوار فرمايد:

نخستين: از بيرون شدن روسيان از ممالك گرجستان سخن كند، بعد از آنكه پادشاه روس را ديدار كرد از كار ايران و گرجستان دم در بست و پيمان بشكست.

دوم: آنكه غاردان از قبل گدويج خواستار مصالحه آمد و سجلّ مختوم سپرده

ص:181

و موسى لاژار نايب خويش را به نزديك گدويج از بهر

انجام مصالحت متردّد ساخت، بجاى آنكه گدويج را از اقطاع ايران بيرون كند حفظه و حرسۀ قلعۀ ايروان را پيام داد كه اين قلعه را به گدويج بگذاريد و سر خويش گيريد و اگرنه جان و مال بر سر اين كار خواهيد كرد.

سيّم، آنكه موسى ويردى كه آموزگار نظام جديد بود و موسى لامى كه هندسه نيك دانست و اين دو از همراهان غاردان بودند و در آذربايجان به تعليم هندسه و رسوم نظام اشتغال داشتند، هنگام تاختن اشتغال نواير حرب دست از تعليم باز داشتند و گفتند غاردان از طهران ما را حكم فرستاده كه دست از خدمت و اعانت اهالى ايران باز داريم، از اين روى كه ميان دولتين روس و فرانسه قواعد وداد و اتّحاد محكم است و نتوان به هواى مؤالفت ايرانيان مخالفت روسيان كرد.

چهارم، آنكه عسكر خان افشار ارومى كه سفير فرانسه گشت، ناپليون جانب مهمات او را مهمل گذاشته و روزگارى است كه اصلاح امورش را به تسويف وقت معلّق داشته.

غاردان خان چون اصغاى اين كلمات كرد و از جوابى كه مقرون به صواب باشد بيچاره ماند، گفت «سخن شما بر صدق است اگرچه بيرون شدن روسيان از اراضى ايران صورت نبست لاكن از اعداد آلات حرب مضايقت نرود» ديگرباره سجلّى سپرد كه 3000 قبضۀ تفنگ و ديگر ادوات كه به كار جنگ آيد در مدّتى اندك تسليم كارداران نايب السّلطنه دارد و اگر اين پيمان را نيز كسرى و نقصانى باديد آيد، ديگر طمع دوستى به دولت ايران نبندد و باز مملكت خويش شود.

و اين هنگام حكم شد كه سرهر فرد جنس را اعيان دولت ايران يك چند از زمان، در شيراز بازدارند و روزگارى نيز در اصفهانش مهمان پذير باشند، اگر غاردان گفتار با كردار موافق كند متوقّف طهران باشد و اگرنه سر هر فرد جنس را درآرند و غاردان بار بربندد.

و سخن بر اين نهادند، و شهريار تاجدار على محمّد خان حاجيلر استرآبادى را كه يوزباشى غلامان بود

ص:182

به ميزبانى سر هر فرد جنس روانۀ شيراز فرمود و شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانگزار مملكت فارس و محمّد زكى خان نورى را با او مأمور ساخت تا سر هر فرد جنس را از بندر بوشهر با مكانت تمام به شيراز آوردند و پس از ايّامى چند

به ميزبانى على محمّد خان حاجيلر تا اصفهان كوچ داد، روزگارى نيز در آنجا توقّف كرد.

مراجعت ايلچى فرانسه نزد ناپليون

و از آنچه غاردان را عهد بود وفا ننمود، لاجرم بى آنكه ناپليون او را طلب كند و اجازت مراجعت دهد راه مملكت فرانسه برداشت، و موسى [- موسيو] ژوانين را در طهران گذاشت. امناى دولت ايران گفتند توقّف تو در طهران و رسيدن سفير انگليس موجب زيانى نباشد، چنانكه در پايتخت سلاطين آل عثمان از هر دولتى سفيرى و از هر مملكتى مشيرى اقامت دارد. غاردان سخنان ايشان را وقعى نگذاشت و شتابزده راه تبريز برداشت و در آنجا نيز از تقبيل آستان نايب السّلطنه اعراض كرده سفر فرانسه را تصميم عزم داد و از كارداران نايب السّلطنه نيز پذيرفتار توقّف نگشت، ناچار نايب السّلطنه فتحعلى خان نورى را به مهمان دارى او مأمور فرمود و او از بيم پاشايان عثمانى از راه تفليس روانۀ فرانسه گشت و موسى لاژار را نيز در تفليس گذاشت.

بعد از بيرون شدن غاردان پيوسته موسى لاژار از ورود لشكر روس به تفليس و حشمت ايشان به جانب موسى ژوانين مكتوب مى كرد و انهى مى داشت كه من به سفارت ايران و انجام معاهدات ناپليون مأمور خواهم گشت. اما از آن سوى چون غاردان به پاريس رسيد از اين روى كه ناپليون او را طلب نفرموده بود و از شهريار ايران نيز رخصت انصراف نداشت مورد عتاب و عنا گشت و از مقام خويش نازل افتاد. آن گاه ناپليون، عسكر خان را حاضر ساخت و فرمود چون كار اسپانيا پيش آمد ما را از انجام امرى كه با پادشاه ايران ميعاد نهاديم بازداشت و دير نباشد كه كار تو را به كام كرده اجازت مراجعت دهم و پس از روزى چند عسكر خان را رخصت انصراف فرمود و مكتوبى به شهريار ايران نگاشت و در آن نامه از حسن سفارت عسكر خان سطرى چند باز نمود و او به دار الخلافۀ طهران آمد،

ص:183

موسى لاژار و موسى ژوانين نيز مراجعت به پاريس كردند.

رسيدن سفير انگليس به دار الخلافه

اما از آن سوى بعد از بيرون شدن غاردان، از قبل شهريار ايران حكم رفت تا سر هر فرد جنس را از اصفهان به جانب طهران حركت داده در بيست و هشتم شهر ذيحجه وارد طهران كردند و نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى او را پذيره شده، در خانۀ حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله فرود آورد و پس از دو روز در پيشگاه شهريار حاضر گشت و نامۀ پادشاه انگريز را پيش داشت، يك قطعۀ الماس كه 25000 تومان بهاى آن بود، بعد از فتح نامه ظاهر گشت و ديگر چيزها از اشياء نفيسه و تحف گرانبها پيش گذرانيد و عهدنامۀ دولت انگريز را باز نمود، مشعر بر اينكه چندانكه با مبارزت روسيه زور و زر به كار آيد خوددارى نخواهيم كرد. بالجمله سر هر فرد جنس مورد اشفاق و الطاف ملكانه شده آسايش گرفت.

آن گاه شاهنشاه از بهر تشويق مسلمانان در محاربت و مضاربت با روسيان، ميرزا بزرگ قائم مقام وزارت كبرى را فرمان كرد تا از علماى اثنى عشريه طلب فتوى كند و او حاجى ملا باقر سلماسى و صدر الدين محمّد تبريزى را براى كشف اين مسأله روانۀ خدمت شيخ جعفر نجفى و آقا سيد على اصفهانى و ميرزا ابو القاسم جيلانى نمود تا در عتبات عاليات و دار الامان قم خدمت ايشان را دريابند و نيز به علماى كاشان و اصفهان مكاتبت كرد.

بالجمله جناب حاجى ملا احمد نراقى كاشانى كه فحل فضلاى ايران بود و شيخ جعفر و آقا سيّد على و ميرزا ابو القاسم و حاج ميرزا محمّد حسين سلطان العلماء امام جمعۀ اصفهان و ملا على اكبر اصفهانى و ديگر علماء فقهاى ممالك محروسه هريك رساله - [اى] نگاشتند و خاتم گذاشتند كه مجادله و مقاتله با روسيه جهاد فى سبيل اللّه است و خرد و بزرگ را واجب افتاده است كه براى رواج دين مبين، و حفظ ثغور مسلمين، خويشتن دارى نكنند و روسيان را از مداخلت در حدود ايران دفع دهند. و ميرزا بزرگ - قائم مقام اين مكاتيب را مأخوذ و مرتب كرده رسالۀ جهاديه نام نهاد.

ص:184

و هم در اين سال فتحعلى خان خواجه وند از سفر سند بازآمد و مير ثابت على كه از قبل ولات سند سفير ايران بود به اتّفاق او تقبيل سدۀ سلطنت كرد و 4 قبضه تفنگ مرصّع و يك قبه سپر پولاد و بعضى اشياء ديگر پيش گذرانيد و عرايض ولات سند را پيش داشت.

شهريار تاجدار سر هر فرد جنس را حاضر ساخته فرمود چون مملكت سند از پيوستگان دولت ايران است، كارداران انگريز را از اهانت آن اراضى پرهيز واجب است.

و شاهزاده محمّد ولى ميرزا فرمانگزار مملكت خراسان و شاهزاده حسينعلى ميرزا حكمران مملكت فارس را فرمان كرد كه اگر از افغانان هرات و قندهار و ديگر اراضى روزى در نواحى سند تركتازى كنند از دفع ايشان دست بازنگيرند. آن گاه مير ثابت على را شادكام رخصت انصراف داده، ميرزا مهدى دبير حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله براى ابلاغ اشفاق پادشاه با او همراه شد.

زلزلۀ مازندران

و هم در اين سال در مرز مازندران زلزله [اى] حادث شد كه از آن پيش كس نشان نمى داد، بسا قريه ها و بقعه ها و مزرعه ها چنان زبر به زير و پشت به روى شد كه كس ندانست كه به كجا بود و كجا شد، يك ماه تمام زمين متزلزل بود و جانوران بيابانى از دهشت روى به آبادانى مى نهادند.

وقايع سال 1224 ه. / 1809 م. و مأمور شدن شاهزادگان به حكومت ولايات

اشاره

در سنۀ 1224 ه. روز سه شنبۀ چهارم صفر 3 دقيقه پيش از آنكه روز برآيد آفتاب از حوت به حمل جاى كرد. پس از انجام جشن نوروز، شهريار تاجدار فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزا را به حكمرانى خمسه گماشت و ميرزا محمّد تقى على آبادى را كه از منشيان خاص اختصاص داشت و در نظم و نثر قويدست بود به وزارت او بركشيد. و شاهزاده حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا را به حكومت بروجرد و سيلاخور و جاپلق باز گذاشت

ص:185

و ميرزا على گرايلى را كه از اين پيش يك چند پيشكار شاهزاده حسينقلى خان بود فرمان وزارت وى داده، شاهزاده شيخعلى ميرزا را كه شيخ الملوك لقب داشت و از سوى مادر نسب به شيخعلى خان زند مى رسانيد اراضى ملاير و تويسركان و آن نواحى را مفوّض داشت و حاجى ميرزا اسمعيل اشرفى مازندرانى را كه يك چند از زمان، رتبت نظارت ديوان اعلى داشت به وزارت او برگماشت. و شاهزاده حسنعلى ميرزا را به نيابت دار الخلافۀ طهران و حكومت مملكت بسطام و جاجرم و قبايل تركمانان كوكلان مورد نواخت و نوازش فرمود و ميرزا موسى نايب كه از صناديد رشت بود و به رأى صايب و فكر ثاقب پسنديده و ستودۀ بزرگان ايران بود وزارت او يافت.

اين هنگام در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه چون گدويج در تسخير ايروان سپاه خويش را به معرض تدمير درآورد، ايمپراطور روس او را از محل خود ساقط فرموده و طور مصوف را كه به شهادت و شجاعت موصوف است سردارى گرجستان بداد و به رزم مسلمانان مأمور فرمود. شهريار ايران حكم داد تا سپاهيان انجمن شوند و شاهزاده محمّد على ميرزا نيز با لشكرهاى خود از كرمانشاهان كوچ داده در چمن سلطانيه حاضر ركاب گردد.

رسالت ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به انگليس

آن گاه واجب افتاد كه به رسالت دولت انگريز شخصى نامزد شود، از اين روى كه چون سر هر فرد جنس سفير ايران گشت معادل 12000 تومان مثال داشت كه از كمپنى هند گرفته تسليم امناى دولت ايران سازد، تا از بهر اعداد سپاه و مبارزت روسيان مددى باشد. چون سر هر فرد جنس هنگام عبور، فرمانفرماى هندوستان را ديدار نكرد او رنجيده خاطر شد و اين زر را با فرستادگان سر هر فرد جنس تسليم نداشت و چون امضاى حكم دولت انگريز بر وى لازم بود ملكم بهادر را از طرف كمپنى به رسالت برگماشت.

سرهرفرد جنس از اين معنى آزرده خاطر شد و از دولت ايران خواستار آمد تا يك تن به سفارت سفر لندن كند و در تعيين سفير و امضاى عهدنامه و اجراى زر سخن راند.

لاجرم به خواستارى حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله، حاجى ميرزا ابو

ص:186

الحسن خواهرزادۀ حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله از حضرت شهريار به لقب خانى مفتخر شده سفير دار الملك لندن گشت و از تنسوقات، رشته هاى مرواريد و ملبوسات كشمير و دو قرطه فاد زهر مرصّع و بعضى اشياء ديگر مصحوب او آمد. در عشر اول ربيع الثانى از طريق روم ايلى راه لندن برداشت و مكتوبى دوستانه نيز از بهر سلطان مصطفى [خان چهارم] كه اين هنگام سلطنت روم [- عثمانى] داشت مرقوم شد.

حركت فتحعلى شاه به طرف آذربايجان

آن گاه شاهنشاه ايران از طهران خيمه بيرون زد، روز جمعۀ بيستم ربيع الاخره چمن -

كمال [آباد] را كه 8 فرسنگى طهران است لشكرگاه كرد. اين وقت مصطفى قلى خان عرب را كه از جد و پدر حكومت ترشيز داشت دست به گردن بسته به درگاه آوردند، از اين روى كه مدت 8 سال حاضر حضرت نگشت و در قلعۀ خويش خويشتن دارى همى كرد، لاجرم شاهزاده محمّد ولى ميرزا فوجى به تسخير قلعه و تدمير او گماشت تا بدو دست يافتند و دست بسته به درگاه پادشاهش فرستادند. شهريار تاجدار بر جانش ببخشود و حكم داد تا بعد از اخذ اموال و زن و فرزند در دار الخلافه نشيمن سازد.

آن گاه از چمن كمال آباد رهسپار گشته در چمن سلطانيه فرود شد و شاهزاده محمّد على ميرزا نيز از پس روزى چند برسيد و ميرزا بزرگ قائم مقام نيز از تبريز به تقبيل سدۀ سلطنت بشتافت و از حركت موكب پادشاه به طرف آذربايجان آگاه شده مراجعت كرد. پس شهريار تاجدار محمّد على ميرزا را بر قانون منقلا(1) از پيش بيرون فرستاده و خود از پس دو روز كوچ داده، نايب السّلطنه عباس ميرزا 20000 پيادۀ جديد نظام با 20 عرادۀ توپ برداشته پذيره پادشاه شد و از دو سوى راه ايشان را بر صف كرد و شهريار از ميان لشكر عبور كرده نايب السّلطنه را تحسين فراوان فرستاد و لشكريان را هريك جداگانه نواخت و نوازش فرمود و روز بيست و دوم شهر جمادى الاخره ارض اوجان را لشكرگاه نمود.

ص:187


1- (1) . لغتى است تركى بمعنى مقدمه لشكر و پيش طلايه.

و از آن سوى مكشوف گشت كه طور مصوف سردار روس با لشكر انبوه در منزل سوغانلق كه يك فرسنگى تفليس است استوار بنشست و ينارال نبلسين را با جماعتى جنگجوى به اراضى قراباغ مأمور داشت و فوجى ديگر را به حفظ و حراست پنبك و نگاهبانى شوره گل بيرون فرستاد؛ ولى پولكونيك را با لشكرى جداگانه به حمايت گنجه و قبايل قزاق و شمس الدّين لو حكم داد.

و از سوى ديگر از ولات آخسقه، و باش آچيق نگارشى چند معروض افتاد كه با كارداران ايران از در صدق و عقيدت مى باشند و انتهاز فرصت مى برند تا با جماعت روسيه كين و كيد خود آشكار سازند، لاجرم شهريار نامدار شاهزاده محمّد على ميرزا را با 20000 سواره و پياده و 5 عرّادۀ توپ مأمور نواحى تفليس داشت و مهر على خان - قوانلو و اسمعيل خان دامغانى و محمّد على خان شامبياتى و ميرزا محمّد خان لاريجانى و ذو الفقار خان و مطلب خان سركردگان لشكر سمنانى و دامغانى ملتزم ركاب او شدند. و بعد از روزى چند نايب السّلطنه عباس ميرزا را از راه چمن گوگجه ييلاق بيرون فرستاد تا

در آن نواحى اقامت كرده بر زشت و زيباى امور محمّد على ميرزا نگران باشد و به مقتضاى وقت كار كند و فرج اللّه خان نسقچى باشى را با سپاهى لايق به نظم اراضى طالش و توقّف محال اردبيل فرمان داد، آن گاه به سبب حدّت گرمى هوا و سورت حرارت چمن اوجان، شهريار ايران از آنجا كوچ داده در محال سراب نشيمن فرمود.

مقاتلۀ محمّد على ميرزا با روسيان

اما شاهزاده محمّد على ميرزا بر طريق ايروان رهسپار گشته، حسين خان بيگلربيگى ايروان را ملتزم ركاب ساخت و در چمن آباران رحل اقامت انداخت و رزم روسيه را به سردارى اسمعيل خان دامغانى و جمعى از ابطال رجال ساخته كرد و لشكر بيرون تاخت و مانند برق و باد بر آن جماعت روسيان كه در آن اراضى اقامت داشتند حمله افكند و سخت بكوشيد و بسيار كس از ايشان بكشت و بسيار اسير گرفت و جماعتى تفنگها ريخته در مصافگاه پناهنده گشتند و جمعى كه به جاى ماندند متحصّن گشتند.

ص:188

قبايل بزچلو و ديگر طوايف كه در سوابق زمان از ايروان كوچ داده در پنبك و شوره - گل جاى كرده بودند، چون اين بديدند روى خلاص و مناص جز در حضرت شهريار مشاهده نكردند. لاجرم جبين ضراعت بر خاك نهاده به شفاعت اسمعيل خان زلات ايشان محو و منسى گشت و تقى بيگ بزچلو كه راه آذوقه و علف بر روسيان مسدود داشت، مورد اشفاق و الطاف آمد و بعضى از قبايل كه در طغيان و عصيان ثابت و راسخ بودند عرضۀ نهب و غارت گشتند.

آن گاه شاهزاده محمّد على ميرزا ظفر كرده و نصرت يافته باز شتافت و در كنار قراسوى ايروان لنگر اقامت انداخت تا آن گاه كه نايب السّلطنه در آنجا نزول كرده، يكديگر را ديدار كردند و بر ديدار يكديگر شادخوار گشتند. آن گاه از ايروان شتاب كرده در اراضى سراب حاضر آستان پادشاه گشت و رخصت گرفته به كرمانشاهان شتافت.

اما نايب السّلطنه با انبوه لشكر چند روز در چمن كلنبر توقّف فرمود، ابو الفتح خان جوانشير را با مردان دلير مأمور ساخت كه ساكنين قراباغ و نواحى قبّان و مقرى را

مستمال ساخته از در اطاعت بدارد و جمعى از سوارۀ شاهيسون را به حدود باكويه بيرون تاخت كه سپاه روسى را فحصى كنند و خبرى آرند.

مقاتلۀ ايرانيان و روسيان

نخستين جماعت شاهيسون در تك تاز آمده نيم شبى با گروهى از روسيان دچار شدند و به گيرودار افتادند، به زخم تيغ و خنجر و سرنيزه جنگى مردانه كردند و تمامت روسيان را مقتول ساختند و سرهاى ايشان را بر دابهاى عرّاده حمل كرده به درگاه شهريار فرستادند. آن گاه نايب السّلطنه از كلنبر كوچ داد و از طريق اردوباد كه مضيق بلاد بود تا نخجوان براند. در آن جا، پولكونيك بارون ويردى و ديگر، اصيصور ميخائيل برادرزادۀ طور مصوف به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مكتوبى صلح انگيز پيش گذرانيدند به شرح آنكه اگر بعضى از حدود ايران به دولت روس تفويض شود، درازاى آن مملكت ارزن الروم و بغداد و ديگر حدود عثمانيه كه با خاك ايران پيوسته است به اعتضاد دولتين ايران و روس مفتوح و مفوّض داريم و اگر سفيرى از ايران

ص:189

به نزديك ايمپراطور روس مأمور گردد كار مصالحه به انجام رسد.

نايب السّلطنه ايلچيان را مأمور به تبريز فرمود و نامۀ ايشان را ارسال حضرت پادشاه داشت تا به هرچه حكم شود روا باشد و خود از نخجوان سفر گنجه پيش گرفت و با قلّت آذوقه و صعوبت طريق و سورت سرما طىّ مسافت كرده در گوگجه نزول فرمود و پير قلى خان قاجار و حاجى محمّد خان قراگوزلو را با فوجى از سپاه به نظم قبايل گنجه بيرون تاخت و خود نيز جنبش كرده، سكنۀ آن اراضى و قاطنين آن ديار چون اين بديدند گروه گروه به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مورد الطاف گشتند.

از آن سوى چون پولكونيك قاطبۀ قبايل را در انقياد نايب السّلطنه مايل ديد سكون خويش را در ميان ايشان بيرون رويت يافت، لاجرم به تعجيل تمام بيرون شتافت و امير خان قاجار برحسب فرمان تا حوالى شهر گنجه ايلغار داد و بعضى از روسيان را كه با او دچار شدند، طعمۀ شمشير آبدار ساخت و ارامنه [اى] كه ساكن قلعه بودند پيام

دادند كه اگر از امناى دولت اطمينانى حاصل شود قلعه را بسپاريم، آن گاه امير خان باز حضرت شد.

در اين وقت مسموع نايب السّلطنه افتاد كه بعد از مراجعت شاهزاده محمّد على ميرزا طور مصوف دل قوى كرده ساختۀ جنگ شده است و در نواحى گنجه در ارض زكن لشكرگاه ساخته، پولكونيك و نبلسين نيز بدو پيوسته، با تمامت لشكر روس، رزم را تصميم عزم داد و چون از مواضعۀ ارامنه كه در قلعه جاى داشتند با امير خان آگاه شد، ايشان را محبوس داشت.

بعد از اصغاى اين خبر نايب السّلطنه دل بر جنگ نهاد، با اينكه لشكرش از نيمه نيز نيمى كمتر بودند بنه و آغروق را به جاى گذاشت و مهديقلى خان قوانلو را به حراست بازداشت و خود آهنگ جنگ طور مصوف را مانند ستارۀ شهاب شتاب گرفت. و از آن سوى نيز روسيان از بهر جدل قدم عجل مى زدند تا روز تاريك شد و ميان فئتين مسافت نزديك افتاد، هردو لشكر فرود شده بيارميدند.

ص:190

طور مصوف گروهى از سواره و پياده را با توپخانه به قصد شبيخون برانگيخت، چون راه به لشكرگاه نزديك كردند، ابراهيم خان بيات را كه طلايۀ لشكر بود، از دور نگريستند و حمحمۀ اسبان و همهمۀ مردان بشنيدند، بيم كردند كه مبادا ايرانيان به آهنگ شبيخون ايشان بيرون شده اند، لاجرم بى نيل مقصود طريق مراجعت پيمودند. چون سپيده بردميد و آفتاب علم بركشيد طور مصوف از در مصالحه و مداهنه بيرون شد و كس به نزد حضرت نايب السّلطنه فرستاده بدين گونه معاهده نهاد كه با دولت ايران بدسكال نباشد و طريق جدال نپويد، قبايلى كه كمر خدمت بر ميان دارند زيان نكند. سخن بر اين نهادند و روز ديگر لشكر روس راه گرجستان برداشت و ايل والوسى كه دولتخواه ايران بودند طريق ايروان گرفتند و نايب السّلطنه نيز به سوى ايروان كوچ داد.

طغيان مصطفى خان طالش و محاصرۀ جاميشوان

و اين هنگام شاهزاده محمّد على ميرزا در نواحى ايروان جاى داشت در گوگجه به

عسكر برادر تاخت و يكديگر را به شادكامى ديدار كردند و فرستادگان طور مصوف را كه در تبريز متوقّف فرموده بود طلب داشت و نوازش كرده، به نزديك او گسيل نموده و آن گاه محمّد على ميرزا چنان كه مذكور شد روانۀ حضرت شهريار گشت و نايب السّلطنه به ايروان آمد و حسين خان را در آنجا بازداشت. و از جانب ديگر فرج اللّه خان افشار چنان كه گفته آمد با پياده و سوارۀ خود روزى چند در اردبيل توقّف نمود و با نظر على خان شاهيسون كه اين هنگام حكومت اردبيل داشت طريق مهر و حفاوت مى گذاشت تا آن گاه كه در فرستادن سوار شاهيسون به درگاه نايب السّلطنه كار به مماطله كرد و مكشوف افتاد كه به حقوق خويشاوندى با مصطفى خان طالش مواضعه نهاده و دل با روسيان داده.

لاجرم امان اللّه خان برادر او را و فرج اللّه خان عمّ او را كه نايب اردبيل بود گرفته مغلولا روانۀ درگاه پادشاه داشت و خود در تدمير مصطفى خان طالش يك جهت گشت و مصطفى خان اين هنگام وجوه سپاه و رعيّت طالش را با اموال و اثقال در

ص:191

كنار درياى خزر در قلعۀ جاميشوان جاى داد و به پشتوانى روسيه مير حسن خان ولد خود را با لشكرى درخور به قلع و قمع حسينعلى خان باكويه و هاشم خان شيروانى و على خان - رودبارى و محمّد خان بيگدلى كه در حدود اوجا رود جاى داشتند مأمور نمود و او ناگاه تاختن كرده بديشان حمله برد و على خان و محمّد خان و برادر هاشم خان شيروانى را دستگير ساخته باز طالش تاخت.

از اين سوى فرج اللّه خان افشار با لشكر جرّار به لنكران آمد كه جاى نشست مصطفى خان است و لشكريان ابنيه و جدران آن را ويران كردند و مصطفى خان در جاميشوان متحصّن گشت و اين جاميشوان از سه سوى با دريا پيوسته است و از يك جانب به سوى لنكران طريقى بر خشكى دارد.

بالجمله مصطفى خان هم در آنجا جماعتى از سالدات روسيه را با چند عرادۀ توپ به مدد آورد و مير هدايت خان پسر خود را نزد مصطفى خان شيروانى فرستاد و از او نيز استمداد كرده با اينكه عمر سلطان كه يك تن از بزرگان شيروان بود براى اتّحاد فى مابين مصطفى خان شيروانى و مصطفى خان طالش سفر طالش كرد، و او را با امير حسن خان پسر مصطفى خان طالش منازعتى افتاد و جان بر سر اين كار نهاد، مصطفى خان شيروانى از خون عمر سلطان بگذشت و فوجى از تفنگچيان ساليان را به جاميشوان فرستاد. و هم در اين وقت برحسب فرمان شاهنشاه ايران ميرزا محمّد خان سركردۀ هزارۀ لاريجانى به

مدد فرج اللّه خان برسيد و او در محاصرۀ مصطفى خان طالش كوششى بليغ نمود.

مردم مصطفى خان بيمناك شدند و هرروز از عشيرت او و ديگر مردمان طالش يك يك و دودو فرار كرده به نزديك فرج اللّه خان آمدند و فتح جاميشوان بر خود مى نهادند و از آن سوى در تنگناى محاصره نيز بسيار مرد و زن به گرو درآمد. لاجرم مصطفى خان را دهشتى عظيم بگرفت و كس به فرج اللّه خان فرستاده سلسله استيمان(1)بجنبانيد.

ص:192


1- (1) . يعنى طلب امان.

فرج اللّه خان اين معنى معروض داشت و برحسب فرمان پادشاه، ميرزا بزرگ وزير نايب السّلطنه طريق طالش برداشت و در لنكران اميرگونه بيگ بنى عمّ مصطفى خان پذيرۀ او شده، عقيدت مصطفى خان را باز نمود، آن گاه ميرزا بزرگ به جاميشوان رفته مصطفى خان را مطمئن خاطر ساخت تا كمر اطاعت را بر ميان استوار كرد و از آنجا باز شتافته فرج اللّه خان را با لشكر مراجعت فرمود.

و در اين وقت القاص بيگ گرجى فرستادۀ والى آخسقه و باش آچيق با جمعى از اعيان آخسقه به درگاه پيوستند و خواستار اعانت و حمايت بودند تا از شرّ روسيان محفوظ مانند. شهريار تاجدار ايشان را خوشدل ساخت [و] نايب السّلطنه را فرمان داد تا از اعانت ايشان دست باز ندارد.

لقب قائم مقامى يافتن ميرزا بزرگ

مع القصّه چون اين كارها پرداخته شد، نايب السّلطنه به تبريز آمد و شهريار تاجدار روز دهم رمضان از چمن اوجان طريق طهران گرفت و در عشر آخر رمضان به دار الخلافه درآمد. ميرزا بزرگ وزير نايب السّلطنه كه ملازم ركاب بود، اين هنگام از امناى دولت خواستار شد كه وزارت نايب السّلطنه با ميرزا حسن فرزند اكبرش مفوّض گردد. ملتمس او مقبول افتاد، برحسب فرمان ميرزا حسن به وزارت نايب السّلطنه سربلند گشت و ميرزا بزرگ به نيابت وزارت ديوان اعلى و لقب قائم مقام بلندآوازه شد و با خلاع فاخره رخصت انصراف حاصل نموده به آذربايجان آمد.

و اين هنگام پولكونيك بارون ويردى از قبل طور مصوف به درگاه نايب السّلطنه آمد و مكتوب طور مصوف را پيش داشت، بدين شرح كه ايمپراطور روس مرا مأمور داشته كه اگر ايرانيان را نيز اقبالى باشد، با ايشان كار به مصالحه كنم، اكنون اگر كار به متاركه نهيم و طريق تردّد سفيران را گشاده داريم زود باشد كه يك باره باب مقاتلت مسدود شود، اينك مرا با ميرزا شفيع صدر اعظم و اگرنه با ميرزا بزرگ نايب الوزاره ديدارى واجب افتاده كه در حدود مملكت يكديگر را دريابيم و قواعد دوستى و شرايط مصالحه را معتبر سازيم.

نايب السّلطنه صورت حال را معروض سدۀ سلطنت داشت و برحسب امر، جواب

ص:193

مكتوب بدين گونه كرد كه ميرزا شفيع صدر اعظم از ملازمت ركاب دور نتواند افتاد؛ لكن ميرزا بزرگ قائم مقام بعد از رسيدن نوروز براى قرار متاركه و نظم قراجه داغ بدان حدود سفر خواهد كرد و يكديگر را ديدار خواهيد نمود، و فرمان داد تا در حدود و ثغور دليران ايران از مقاتلت با روسيان خويشتن دارى كنند. بارون ويردى مكتوب نايب السّلطنه [را] به نزديك طور مصوف فرستاد و خود در تبريز توقّف نمود.

در اين ايّام چنان افتاد كه جماعتى از اقطاع شيروان به نواحى مغان تاختن كرده و 20000 سر گوسفند از قبايل قراجه داغ به يغما بردند. چون اين خبر مكشوف شد، بارون ويردى كس به طور مصوف فرستاده از اين حادثه خجلت خويش را باز نمود.

طور مصوف در پاسخ نگاشت كه بعضى از قبايل بى آگهى من بدين كار نابهنجار پرداخته اند، هنگام ديدار نايب الوزاره اين معنى را مكشوف خواهم داشت. از پس اين حديث معلوم گشت كه جمعى از لشكر روس مغافصة وارد مقرى قراباغ شده اند كه تا اين وقت در تحت فرمان ابو الفتح خان جوانشير بوده، ديگرباره بارون ويردى اين خبر را به طور مصوف مكتوب كرده او حكم داد تا روسيه از مقرى بيرون شدند.

و هم در اين سال تركمانان كه در كنار رود طژن [- تجن] مسكن داشتند، ديگرباره در معابر مسلمانان آغاز تركتازى نهادند. شاهزاده محمّد ولى ميرزا امراى خراسان را ملتزم ركاب ساخته با لشكرهاى فراوان خيمه بيرون زد و تا اراضى نسا و ابيورد و رونه و مهنه اطراف رود طژن را به معرض نهب و غارت درآورد و بسيار كس از تركمانان را طعمۀ شمشير و فراوان اسير ساخت و غنيمتى لايق بهرۀ لشكريان گشت كه از جمله 100000

سر گوسفند بود و حملهاى گران از سرهاى ايشان به درگاه پادشاه فرستاد و مورد فضل و احسان آمد.

و هم در اين سال ميرزا رضا قلى نوائى صاحب ديوان انشاء به وزارت مملكت خراسان مخصوص شد و ميرزا عبد الوهاب اصفهانى كه به معتمد الدّوله ملقّب شد

ص:194

منشى الممالك گشت.

طغيان مردم بستك و جهانگيريه

و هم در اين سال بستك و جهانگيريه كه از توابع لار است با عبد اللّه خان ولد نصير خان كه حكومت لار داشت طريق مخالفت سپردند. چون اين خبر به شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس رسيد صادق خان دولّوى قاجار را با فوجى به دفع ايشان فرستاد. چون آن جماعت را بضاعت اقامت نماند طريق فرار پيش داشته، به جماعت عرب وهابى كه ساكن صحارى عمان بودند پيوستند، صادق خان از قفاى ايشان بتاخت و آن جماعت را در اراضى بحرين و قطيف دريافت. از دو رويه لشكر را بر صف ساخته جنگ درانداختند. صادق خان در حملۀ نخستين فرّى نمود و جماعت عرب چنان دانست كه خصم از خوف طريق هرب گرفت. گستاخ به غنيمت بنه و آغروق پرداختند و در سر قسمت منازعه و مناقشه ساختند، چندان كه كار با زخم تيغ و كارد افتاد. اين هنگام صادق خان با مردان خود روى برتافت و چون سيل بنيان كن برايشان درآمد و تمامت آن لشكر با تيغ بگذرانيد و محكمۀ بستك و جهانگيريه را به حاكم لار سپرده باز شيراز شد.

و هم در اين سال سفير سند كه امين حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله بود مراجعت نمود و مير غلامعلى نامى از قبل ولات سند به همراهى او با پيشكش و عريضه برسيد و مورد الطاف شاهانه شده مراجعت كرد.

و هم در اين سال شهريار نامدار ميرزا بزرگ قائم مقام را حاضر حضرت كرده معادل 200000 تومان تسليم او كرد تا در حدود روسيه قلاع استوار برآورد و به آذوقه و علف بينبارد، آن گاه شهريار دين دار به زيارت قم و تماشاى كاشان سفر كرده در عشر آخر ذيحجه مراجعت به دار الخلافه فرمود.

ص:195

وقايع سال 1225 ه. / 1810 م. و ملاقات قائم مقام با سردار روسيه

اشاره

روز چهارشنبۀ پانزدهم شهر صفر در سنۀ 1225 ه. 5 ساعت و 46 دقيقه از روز بگذشت آفتاب به بيت الشّرف حمل شتافت و شهريار عجم فتحعلى شاه به سنت جمشيد جم، جشن نوروزى به پاى برد و هريك از شاهزادگان را كه در حدود مملكت جاى داشتند به حكم سلطنت از مصدر خلافت، مناشير ملاطفت و خلاع مفاخرت صادر كرد.

نايب السّلطنه، عباس ميرزا به حكم ميعاد سال پارين با طور مصوف فرمان داد كه قائم مقام وزارت كبرى، او را ديدار كند و سخن او را در كار صلح و اگرنه جنگ اصغا نمايد. با اينكه در اين وقت مكشوف شد كه طور مصوف با حاكم باش آچيق كه اين هنگام سليمان خان بود، از در مؤالفت بيرون شده و خواستار ديدار آمده، در مجلس ملاقات و مصافات او را دستگير ساخته محبوسا روانه تفليس داشت، نايب - السّلطنه، قائم مقام را فرموده كه خلف وعده در كيش كرم روا نباشد بى بيم و باك به نزديك او شتاب كن و اگر طراز حيلت و نيرنگ كند با غلامانى كه ملازم خدمت دارى ساختۀ جنگ اوباش.

بالجمله قائم مقام راه برگرفت و طور مصوف بعد از تعيين چند جاى و تجديد رأى، از آن سوى عسكران مكانى معيّن ساخت و قائم مقام بدانجا شتافته سراپرده به نام دولت ايران برافراشت، و طور مصوف بعد از پذيره شدن و فروتنى كردن فرود شد. پس باهم بنشستند و منشور دو دولت برخواندند و سخن از در صلاح براندند و نامه از بهر متاركه نگار دادند و هردو دولت را در نگارش برابر نهادند.

در اين وقت معلوم شد كه در عين توقّف نايب الوزاره در عسكران فوجى مأمور به تسخير مقرى شده، قائم مقام از طور مصوف سبب پرسيد در پاسخ گفت: چون قبل از متاركه، سپاه روس كرّى در اراضى مقرى كردند و نيز مقرى از توابع قراباغ

ص:196

است روا باشد كه امناى دولت ايران سخن از آن نكنند. لاجرم اين سخن ثلمه اى در بنيان مصالحه انداخت و ديگر آنكه طور مصوف مكشوف داشت كه بعد از مصالحۀ با ايران آهنگ منازعت روميان دارم، همانا لشكرى از اراضى آخسقه و قارص به مملكت روم خواهم برد، يكى از پيمان متاركه آن است كه از ايرانيان بديشان مدد نشود. اين شرط يك باره قواعد متاركه و مصالحه را متزلزل ساخت؛ زيرا كه در ميان دولت ايران و آل عثمان اين شرط استوار بود كه در صلح و جنگ، هردو دولت همدست و همداستان باشند.

بالجمله نايب الوزاره در حضرت نايب السّلطنه صورت حال را باز نموده و برحسب امر به ترك متاركه گفت و آهنگ مراجعت كرده، طور مصوف نيز لختى مشايعت كرده باز پس شد.

ابو الفتح خان جوانشير چون اراضى مقرى را زير پاى روسيان ديد سكنۀ آن ديار را و قاطنين قبّانات و نواحى مقرى را كوچ داده بدين سوى آب ارس نشيمن فرمود. و نايب السّلطنه حكومت دزمار را به ازاى مقرى بدو گذاشت و قبايل قراباغ به جانب نخجوان و ديگر ممالك محروسه كوچ دادند. و اغورلو خان گنجه [اى] چند كرّت به نواحى گنجه تاختن كرد، بسيار كس از سالدات روسيه را مقتول ساخت و قبيلۀ آيرملوى گنجه را كوچ داده به طرف شرور و نخجوان آورد.

و از آن سوى شهريار تاجدار روز دوشنبۀ بيست و هفتم ربيع الاول از طهران خيمه بيرون زد و جمعه بيستم جمادى الاولى چمن سلطانيه را لشكرگاه ساخت و شاهزاده على خان برادر اعيانى نايب السّلطنه را به دفع روسيه پنبك و اباران مأمور فرمود و اسمعيل خان دامغانى و برادران او ذو الفقار خان و مطلّب خان با سرباز دامغان و سمنان و سوار مافى و خواجه وند و عبد الملكى ملتزم ركاب او شدند.

مقائلت ايرانيان با روسيان

پس شاهزاده كوچ بر كوچ تا چمن قراباغلر نخجوان براند و در آنجا براى ديدار

نايب السّلطنه و صوابديد او در كار جنگ بنشست. مع القصّه بعد از بيرون شدن شاهزاده على خان، شهريار تاجدار از چمن

ص:197

سلطانيه كوچ داده در چمن اوجان نزول فرمود. اين هنگام نايب السّلطنه در چمن دوكيجان جاى داشت چون خبر ورود موكب شهريار را اصغا نمود به استقبال شتافت و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت رخصت انصراف يافته به نخجوان آمد و شاهزاده على خان را روانۀ اباران ايروان ساخت و شاهزاده على خان، اسمعيل خان دامغانى را با جماعتى به حمام لو مأمور فرمود تا با پارت نكين مبارزت داده گروهى از روسيه را در ميدان مناجزت به خاك افكندند و خود از آنجا بر سر قبايل شمس الدّين لو و طوايف گنجه و قزاق و رزم نبلسين بيرون شد و در حدود گنجه مواشى قبيلۀ قزاق به تمامت منهوب گشت و نبلسين و افواج او از هر جانب به جنگ درآمدند و بسيار كس از ايشان اسير و دستگير شد.

و از جانب ديگر طور مصوف از طرف صدقلو عنان مراجعت به سوى تفليس گذاشت و ميرزا محمّد على خان كاشى وزير شاهزاده على خان اين خبر به حضرت شهريار آورد و از قفاى نايب السّلطنه، على خان شاهزاده را نيز روانۀ دربار شهريار نمود.

سفارت ملكم بهادر

و هم در اين سال ملكم بهادر سفير دولت انگليس به حضرت شهريار پيوست.

همانا از پيش مرقوم شد كه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت لندن مأمور گشت تا معلوم كند كه رسول دولت ايران سرهرفرد جنس است يا ملكم بهادر خواهد بود، اگرچه هنوز جواب نامۀ او ملحوظ كارداران دولت نگشته بود، لكن چون ملكم بهادر از قبل فرمانفرماى هندوستان در بندر بوشهر انتظار رخصت مى داشت، از شريعت سلطنت بعيد مى نمود كه او را وقعى نگذارند، لاجرم محراب خان بكشلوى افشار نايب نسقچى باشى را به ميزبانى او بيرون فرستادند تا ملكم بهادر را از بندر بوشهر كوچ داده در پانزدهم جمادى الاولى با جماعتى از اعيان دولت انگريز در چمن سلطانيه حاضر درگاه پادشاه ساخت، تا نامۀ خود را برسانيد و تنسوقات خود را پيش گذرانيد و مستر -

كرشط و مستر لنزى توپچى و چند تن ديگر كه در كار توپخانه و ديگر كارهاى جنگ بر قانون انگريز دانا بودند در درگاه پادشاه ملازم خدمت ساخت و توپخانه و گلوله چندانكه به همراه آورده

ص:198

بود بسپرد و برحسب امر شهريار ايشان متوقّف تبريز گشتند و به كار توپخانه و ديگر امور پرداختند.

بالجمله سرهرفرد جنس نيز با ملكم بهادر از در مهر و حفاوت مى زيست تا عريضۀ ميرزا ابو الحسن خان از لندن برسيد كه سرهرفرد جنس چون از پايتخت دولت انگريز مأمور شده برحسب حكم كارپردازان انگليس متوقّف ايران باشد و ملكم بهادر مراجعت كند. لاجرم ملكم بهادر را شهريار به اشفاق ملكانه خرسند ساخته رخصت مراجعت داد و او از طريق مراغه به بغداد شده از آنجا از راه بحر به هندوستان شد.

اين هنگام سليمان خان شكى و حسينقلى خان باكويه حاضر حضرت شهريار شدند و فرستاده شيخعلى خان قبّه [اى] نيز برسيد و عريضۀ او را از پيشگاه حضور بگذرانيد.

اين جمله خواستار بودند كه سردارى با سپاه از قبل پادشاه به مغان شود و شيخعلى خان را از خازنان شهريار بذل درهم و دينار افتد تا به اتّفاق مصطفى خان شيروانى كه از مخالطت با روسيان پشيمانى دارد اعداد كار كرده با لشكر روس كوس زند. شهريار تاجدار ملتمس ايشان را مقبول داشت، عطاى سيم و زر كرد و ابراهيم خان قاجار را با لشكرى جرّار به كنار رود كر فرستاد تا اگر اين سرداران كردار را با گفتار راست كنند از رود كر عبور كنند و در اعانت ايشان مطمح قصور نشود و اگرنه اراضى قراباغ را به سنابك ستور بسپارد و دست فرسود غارت بدارند.

مع القصّه ابراهيم خان مدّتى دراز در مغان ساكن بود و از ايشان استشمام رايحۀ

صدق نفرمود، لاجرم به قصد غارت، آب كر را عبره كرد و اراضى قراباغ را به معرض نهب درآورد، حمله هاى بزرگ از سيم و سلب به دست كرد و مواشى فراوان براند و ديگرباره در آصلاندوز مغان مقام كرد و پيرقلى خان قاجار برحسب حكم شهريار نيز از ايروان به حفظ حدود مغان آمد و ميرزا بزرگ نايب الوزاره نيز فوجى از پياده و سواره برداشته از حضرت شهريار با پير قلى خان قاجار برد و سپرد تا در كار قراجه داغ و دزمار قوى دست

ص:199

باشند.

آن گاه ابراهيم خان قاجار احضار به دربار شد، اما پير قلى خان بعد از ورود به قراجه داغ به اتّفاق حاجى محمّد خان قراگوزلو حاكم آن اراضى آهنگ قراباغ نموده، از آب ارس عبره كرده و او از بهر تنبيه مهديقلى خان قراباغى كه در قلعۀ عسكران جاى داشت راه بدو نزديك كرد و او را در پس ديوار قلعه يافت و دانست كه فتح آن حصن آسان نتوان داشت، لاجرم او را بگذاشت و از رود ترتر بگذشت و آهنگ ايل جبرئيل لو فرمود. با اينكه آن ايل در معقلى منيع جاى داشتند، به پاى مردى يورش، دست فرسود لشكريان گشتند و هرچه از صامت و ناطق داشتند عرضۀ نهب و غارت شد.

آن گاه پير قلى خان بازشتافت و جماعت چلبيانلو را كه در كنار آب ارس به جانب انسى ارمنستان جاى داشتند و با طرفين طريق تذبذب و تبصيص(1) سپردند، كوچ داده، به اتّفاق قبيلۀ يوسفانلو بدين سوى آب آورد و صورت حال را معروض درگاه نايب السّلطنه داشت و چندانكه از طاغيان دولت اسير گرفته بود بازنمود و نايب السّلطنه فرمود اسيران سنى و شيعى را حاجى محمّد خان از لشكريان گرفته باز جاى فرستاد.

سفر ميرزا صادق وقايع نگار براى تسكين فتنه بغداد

و هم در اين سال امناى دولت عثمانى در قلع و قمع سليمان پاشاى وزير بغداد يك جهت شدند؛ زيرا كه او را مطيع و منقاد كارداران ايران مى دانستند، چنان كه از قصص

سابقه خوانندگان را مستفاد مى افتد.

بالجمله رئيس الكتّاب را كه حالتى افندى نام داشت، از اسلامبول گسيل بغداد فرمودند و فرمان دادند كه پاشايان كركوك و موصول و قبايل اعراب در تخريب كار وزير بغداد او را منقاد باشند. لاجرم حالتى افندى به بغداد شتافت و چنانكه

ص:200


1- (1) تذبذب آنستكه در ما بين دو دستۀ دشمن جانب احتياط نگهداشته و آشكارا به هيچ طرف متمايل نشوند، و تبصبص آنستكه همچون سك دم بجنبانند و با هريك از طرفين كه مواجه شوند خود را طرفداران معرفى كنند.

خواست سليمان پاشا را به دست غدر و احتيال پايمال كند مجال نيافت، پس از پى چاره از بغداد كناره گرفت و در سليمانيه با عبد الرّحمن پاشا بپيوست و با او در دفع سليمان پاشا همدست شد و سكنۀ نواحى بغداد را برشورانيد.

سليمان پاشا از در چاره عريضه [اى] نگار كرده به دست مسرعى سبك سير به طرف اوجان فرستاد [و] شهريار ايران ميرزا صادق وقايع نگار مروزى را براى تسكين اين فتنه روانه فرمود.

قبل از آنكه وقايع نگار وارد بغداد شود، عبد الرّحمن پاشا و ديگر پاشايان كركوك و موصول سپاهى ساز داده تا در بغداد براندند و سليمان پاشا با لشكر خود براى مدافعت و منازعت بيرون تاخته جنگ درانداخت. اهالى بغداد او را بگذاشتند و روى از جنگ بركاشتند. سليمان پاشا چون اين بديد ناچار راه فرار برداشت و با معدودى از ملازمان خود به ميان قبيله [اى] از اعراب پناه جست، شيخ قبيله رشته حميّت و غيرت را بگسيخت و خونش بريخت.

پس عبد الرّحمن پاشا بى مانعى وارد بغداد شد و به صوابديد حالتى افندى يك تن از گرجيان را كه عبد اللّه آقا نام داشت، به مسند وزارت و نمرقۀ امارت برنشاند. چون ميرزا صادق وقايع نگار در كرمانشاهان واقف اين اخبار گشت سفر بغداد را ترك گفته به حضرت شهريار مراجعت نمود.

و از آن سوى چنان افتاد كه حالتى افندى از عبد الرّحمن پاشا رنجه خاطر شده در انجمن عام او را سخنان ناهموار گفت و عبد الرّحمن پاشا نيز حمل اين خشونت نكرده جوابى درشت براند، و از اين روى بيمناك شده پناهندۀ دولت ايران گشت و عبد اللّه پاشا را برانگيخت تا پيشكشى ساز داده به مصحوب احمد چلبى روانۀ درگاه پادشاه ساخت و شهريار ايران امضاى وزارت او را در بغداد منشور كرد و از پس آن فصل زمستان نزديك شد و هواى اوجان برودت گرفت موكب پادشاهى در حركت آمده غرّۀ شوّال جنبش كرد و در عشر آخر شوّال وارد طهران گشت. اكنون باز داستان روسيان آغاز كنيم.

جنگ روسيان و روميان

چون طور مصوف باز دانست كه لشكر

ص:201

ايران از ايروان باز شدند با مردم خود در اراضى آخسقه لشكرگاه كرد. سليم پاشا كه از اين پيش حكومت باش آچيق داشت و پيوسته با شريف پاشا در سر حكومت آخسقه طريق منازعت مى سپرد، چون اين بديد ترك خصومت گفته پسر خويش را با لشكرى لايق به مدد شريف پاشا فرستاد و خود نيز آمادۀ كار گشت. اما طور مصوف 3 ساعت قبل از سپيده دم به حكم يورش، بلدۀ آخسقه را مفتوح ساخته به درون رفت، از ميان شهر، اجاقلويان و صولى بيگ و شريف پاشا و ديگر دلاوران عثمانى به نيروى تفنگ و استعمال سيف و سنان ساخته جنگ شده تا دو ساعت بعد از طلوع مهر، آتش كين افروخته بود و در پايان كار طور مصوف و لشكر روسيه منهزم شده تا يك فرسنگ بازپس شدند و چند روز توقّف كرده، ديگرباره اعداد نبرد كرده و از چار [- چهار] سوى آخسقه يورش افكند.

سپاه عثمانى باز مردانه بكوشيدند و اين كرّت چنان روسيان را هزيمت كردند كه به لشكرگاه خويشتن نتوانستند باز شد، سلسلۀ نظام ايشان متفرّق و متشتّت گشت و بعد از مسافت 4 فرسنگ يكديگر را يافته به اراضى گرجستان شتافتند. شريف پاشا صورت حال را معروض حضرت نايب السّلطنه داشت، وليعهد دولت ايران يك سر اسب با زين زرّين و يك قبضه خنجر مرصّع به جواهر ثمين تشريف شريف پاشا كرد و ديگر دلاوران مصاف را هريك به خلعتى لايق قرين الطاف ساخت.

و از آن سوى ديگرباره طور مصوف با جماعتى از روسيّه در حدود باش آچيق سفر كرد و حيلتى طراز داده سليمان خان را پيام فرستاد كه اگر با ما ديدار كنى قواعد محبّت و وداد استوار گردد و دولتين روم و روس متّحد گردد. سليمان خان به استظهار گروهى از مردم باش آچيق آهنگ ملاقات او كرد و ندانست كه اين مردم نيز با طور مصوف مواضعه نهاده اند.

بالجمله بعد از ملاقات و مقالات سليمان خان را مأخوذ داشت و باز تفليس شد و هم روزى چند برنگذشت كه حكم داد تا او را محبوسا به پطرزبورغ برند. سليمان خان از اين معنى آگاه شد و چون شب برسيد و مجلس شرب خمر ساخته گشت

ص:202

و كاسات باده دورى چند پيموده شد، به بهانۀ حاجتى از مجلس بيرون شد و در حال جامۀ خويش را ديگرگون ساخته و همچنان ناشناخته از دروازۀ شهر بيرون تاخت و بر اسبى كه از پيش بازداشته بود برنشست و تا بلد [ۀ] آخسقه عنان بازنكشيد. و در زمان سليمان بيگ، ديوان بيگى آخسقه را كه از خويشاوندانش بود به درگاه شهريار ايران رسول نمود و خواستار شد كه او را به زور و زر مدد دهند تا كين خويش را از طور مصوف بازجويد.

ملتمس او مقبول افتاد و برحسب فرمان شهريار حسين خان سردار ايروان با لشكر جرّار و حمل درهم و دينار به اراضى آخسقه شتافت. در بدو امر چندتن از كارتيل و قراقلخان به نزديك او رهسپار شده و خواستار آمدند كه اگر صواب دانى لوان ميرزا والى زادۀ گرجستان را به حكومت ما نصب فرمائى، باشد كه از اين پس از جفاى روسيان روى زيان نبينم و حسين خان برحسب آرزوى ايشان لوان ميرزا را با برگ و ساز فراوان به جانب كارتيل روان فرمود و او بعد از ورود رزمهاى مردانه با روسيّه نمود.

و از آن سوى در حدود مملكت آل عثمان، سليمان خان نيز چند كرّت با روسيان ميدان مبارزت بياراست و كار مقاتلت راست كرد، هم در پايان كار آن جماعت را از اراضى آخسقه هزيمت كرد و يك قلعه بيش در دست ايشان نماند و شريف پاشا كه والى آخسقه بود يك باره بياسود، اما از اين روى حسين خان سردار چون چنان مى دانست كه ديدبانان شريف پاشا در جميع طرق و شوارع نگران روسيانند، شريعت سپاهيان را در كار طلايه و قراول مهمل گذاشت و از رواح تا صباح به ملاعبۀ قمر و خمر و مسامرۀ زيد و عمر(1) اشتغال فرمود.

روسيان اين بدانستند و مغافصة نيم شبى در كنار لشكرگاه او دهان توپ ها را بگشادند و آتش بباريدند. مردم اردو كه در جامۀ خواب خويش بى سلاح و ثياب و بيشتر در خواب بودند عظيم در قلق و اضطراب افتادند، هركس سر خويش گرفت و راهى پيش داشت. پس روسيه بتاختند و دست به نهب و غارت برافراختند.

ص:203


1- (1) . مسامره يعنى شب زنده دارى و قصه گوئى در شب.

ميرزا علينقى خان فندرسكى استرابادى جلادتى مردانه كرده و خويشتن را بيهشانه به دهان توپ هاى آتش زبانه زد و از تگرگ مرگ بيم نكرد، بسيار كس بكشت و بسيار كس اسير گرفت، چندانكه لشكر روس شكسته شد و از كنار لشكرگاه كناره گرفت.

اما حسين خان سردار را از پس اين گيرودار اقامت مشكل افتاد، بى توانى مراجعت كرده در اوجان به حضرت نايب السّلطنه پيوست و ديگرباره اعداد كار كرده، محمّد بيگ -

قاجار افشار سرهنگ و قاسم بيگ سركردۀ غلام تفنگچى را نيز برداشته در بيست و سيم شهر صيام به قصد قراكليساى پنبك ايلغار كرده با آنكه بيشتر از شوارع و طرق آكندۀ برف و يخ بود و سورت سرما كمال شدّت داشت در يك شبانه روز 28 فرسنگ راه پيموده در 8 فرسنگى پنبك فرود شد و در آنجا لشكر را به نظم كرده هم راه برداشت، دو ساعت قبل از سپيده دم به سنگر حاجى قرا نزديك شد، پس لختى بپائيد و 5 تن از مردم خود را مأمور ساخت تا از سنگر و لشكر روسيان خبرى آرند. ايشان برفتند و در بيرون سنگر روس به دو تن سالدات بازخوردند و هردو را مأخوذ داشته زنده به نزد سردار آوردند و او را از عدّت لشكر خصم و رسم و راه آگاه ساختند.

مقاتلۀ حسين خان سردار با جماعات روس

پس حسين خان مانند شير غضبان تاختن كرده و نزديك بامداد به كنار سنگر رسيد، روسيان از اين كين و كيد آگهى يافتند و از بهر مدافعت برتافتند. بازار محاربت و مضاربت رواج گرفت و آتش توپ و تفنگ افروخته گشت. ايرانيان از چار سوى يورش دادند و حمله افكندند، و همه گروه به سنگر درآمدند و تمامت روسيان را با تيغ بگذرانيدند و جمعى از آن لشكر به قريه [اى] كه با سنگر اتصال داشت درگريختند و در خانه هاى ارامنه پناهنده شدند.

ايرانيان هم بدان قريه در رفتند و هر خانه را كه در آن سالدات روسى بود آتش در زدند و خانه را با ايشان بسوختند و ارامنه را نيز مقتول ساختند، زن و فرزند و احمال و اثقال ايشان را به نهب غارت برگرفتند و توپ هاى روسيان را بشكستند

ص:204

و دواب و اغنام ايشان را براندند و ارامنه را با اسيران كوچ داده مراجعت كردند.

از سنگر ديگر كه نزديك به حاجى قرا بود گروهى از روسيان به دنبال ايرانيان بيرون شدند، به طمع اينكه غوغائى انگيزند و اموال منهوبه را مسترد سازند، چون لختى راه پيمودند غلامان تفنگچى روى برتافته ايشان را دفع دادند و جمعى را مقتول نمودند.

آن گاه سردار كامروا و شادخوار مراجعت كرد و سرهاى روسيان را با اموال منهوبه به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و از خجلت آن غفلت آزاد گشت.

از آن پس در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه روسيان علف و آذوقه از قراباغ به قريۀ شيخ آويز آورده منبر كرده اند(1) و از آنجا به مقرى حمل مى دهند. فرمان كرد تا محمّد بيگ قاجار سرهنگ با جماعت احسان خان دنبلى و نفرى از غلامان تفنگچى به قدم عجل از رود ارس عبره كردند و از كثرت برف و يخ و صعوبت جبل و تنح(2)بيم ناكرده ناگاه در گرد شيخ آويز پره زدند.

از جماعت ارامنه و روسيه 15 تن فرار كرده به بام كليسائى كه در كنار شيخ آويز بود بررفتند و با تفنگ به ستيز و آويز درآمدند، ديگر مردم اسير و دستگير شدند و ايشان را هم در آن قريه چون گوسفند سر بريدند، گروهى به درون يكى از خانه ها در رفته خويشتن دارى همى كردند، سربازان ايران چند نارنجك آتشين افكنده تا به نيران آتش شكافته گشت، ناچار آن جماعت از خانه بيرون شده سر بدادند و سرهاى ايشان را سربازان بر سر نيزۀ تفنگ كرده با غنيمت فراوان مراجعت كردند و از ايرانيان در اين مبارزت زياده از 14 تن مطروح و مجروح نگشت.

مع القصّه صورت اين واقعه در دار الخلافۀ طهران به عرض پادشاه ايران رسيد، آن گاه شهريار تاجدار سفر كاشان و اصفهان فرمود و چون در آن اراضى بلاى غلا ظاهر بود معادل 100000 تومان از منال ديوانى حمل رعايا را سبك ساخت و مراجعت به طهران فرمود.

وفيات

و هم در اين سال ميرزا حسن پسر ميرزا بزرگ قائم مقام كه وزارت نايب السّلطنه داشت، مريض شده در دوم محرّم وداع جهان گفت.

ص:205


1- (1) . يعنى انبار كرده اند.
2- (2) . يعنى جايگاه.

وقايع سال 1226 ه. / 1811 م. و قصّۀ عرب وهابى

اشاره

روز پنجشنبۀ بيست و پنجم شهر صفر در سنۀ 1226 ه. بعد از انقضاء 11 ساعت و 36 دقيقه از روز، خورشيد به حمل شد و شهريار نامدار فتحعلى شاه جشن عيدى بگزاشت و نخستين فتحى كه در اين سال روى نمود خبر شكست عرب وهابى بود.

همانا آن جماعت از اراضى نجد هرروز بر قوّت و شوكت افزوده تا زمين بحرين را به تحت فرمان آوردند. و همّت بر قتل و غارت مسقط استوار كردند. امام مسقط نهفته خاطر ايشان را به شاهزاده حسينعلى ميرزا كه فرمانگزار فارس بود بازنمود و برحسب فرمان او صادق خان دولّوى قاجار كه هم از اين پيش چنانكه ذكر شد كارزار آن گروه عرب را مجرب داشت، با فوجى از دليران عجم تا به مسقط تاختن كرد و از آنجا نيز لشكرى با مردم خود پيوسته كرد و تا حوالى درعيّه عنان بازنكشيد. سعود كه سيّد آن سلسله و قيّل آن قبايل بود، براى مدافعت و منازعت، سيف بن مالك و محمّد بن سيف را با گروهى از عرب كه عدد رمل و عدّت نمل داشتند بيرون فرستاد و هردو لشكر در برابر يكديگر درآمده بازار ستيز و آويز گرم كردند.

بعد از كشش و كوشش محمّد بن سيف و سيف بن مالك با زخمهاى مهلك به صعوبت و زحمت طريق هزيمت گرفتند و مردم ايشان طعمۀ تيغهاى سرافشان شد. امام مسقط به شكرانه، پيشكشى شايان، به درگاه شاهزاده حسينعلى ميرزا فرستاد و مژدۀ اين فتح روز دوشنبۀ بيستم ربيع الاول در حضرت شهريار معروض افتاد.

رسيدن رسول روم به دار الخلافه

و هم در اين وقت از جانب دولت عثمانى براى تشييد مبانى اتّحاد، سيد عبد الوهاب افندى به اتّفاق شاكر افندى و حيرت افندى در عشر ثانى ربيع الثانى وارد طهران شد و بر حسب فرمان در خانۀ ميرزا شفيع صدر اعظم فرود شد و مكتوب سلطان را با

ص:206

اشيائى كه به هديه داشت در حضرت پادشاه پيش كشيد و فرمان و ارمغان صدر اعظم را نيز بسپرد و خواستارى امناى دولت آل عثمان را از كارداران ايران بنمود، به شرح آن كه پاشايان بابان خاصه عبد الرّحمن پاشا مفسد دولتين و سبب ذات بين است او را در ظلّ حمايت خويش ندارند و اگر تهييج فتنه كند تنبيهش را واجب شمارند و سرحدّداران روم را در حدود آخسقه و قارص پشتوان باشند و ايشان را از مدد زر و لشكر مضايقت نفرمايند.

شهريار ايران هرچه سفير روم خواستار شد پذيرفتار گشت و فرمود اين همه برحسب آرزوى شما خواهد بود، ليكن پاشايان شهر زور بايد به صوابديد امناى دولت ايران منصوب گردد و نيز وزير بغداد ما را مطيع و منقاد باشد. آن گاه سفراى روم را نواخت و نوازش فرموده، فرمان كرد كه در آذربايجان در حضرت نايب السّلطنه متوقّف باشند.

و موكب پادشاهى روز سه شنبه نهم جمادى الاخره از طهران در حركت آمد [و] يكشنبه غرّۀ رجب چمن سلطانيه مضرب خيام شد و اسمعيل خان دامغانى براى جنگ روسيان مامور به آذربايجان گشت. آن گاه در چمن سلطانيه بزم سور و سرور گسترده دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار را براى شاهزاده شيخعلى ميرزا و دختر سليمان - خان قوانلو را براى شاهزاده عبد الله ميرزا عقد بستند.

طغيان حاجى فيروز والى هرات

بعد از طىّ بساط عيش و عرس اخبار خراسان بدين گونه رسيد. همانا پس از قتل صوفى اسلام چنانكه رقم شد يك چند مدّت حاجى فيروز والى هرات فرمانبردار و باجگزار بود. اين هنگام به هواى نفسانى و وسوسۀ شيطانى براى استرداد اراضى غوريان برپاى شد و دست از گذاشتن خراج بازداشت. شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه والى مملكت خراسان بود با لشكرهاى ساخته روز شنبۀ بيست و ششم جمادى الاخره از مشهد مقدّس خيمه بيرون زد و تا كنار پل نقره كه 3 فرسنگى هرات است كوچ بر كوچ برفت و فرمان داد تا لشكريان نواحى و توابع هرات را پايمال سنابك ستور كردند. كار بر حاجى فيروز صعب افتاد ناچار

ص:207

از در ضراعت بيرون شده، خراج هرات را به دست فرزند خود ملك حسين ميرزا حمل داده به نزديك شاهزاده فرستاد و از عصيان و طغيان خويش انبابت جست و شاهزاده عذر او را بپذيرفت و مراجعت فرموده، صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده به حضرت شهريار فرستاد. و مژدۀ اين فتح در عشر آخر شعبان در چمن سلطانيه معروض درگاه سلطان افتاد.

و هم در اين سال عبد الرّحمن پاشاى حاكم شهر زور با حالتى افندى رئيس الكتّاب كه شرح حالش مرقوم شد، هم دست و هم پشت گشت و خاندان سليمان پاشا را ويران كرده، در دودمان او هرچه يافت مأخوذ داشت. و اراضى كوى و حرير را نيز در تحت فرمان آورد، آن گاه خالد پاشا بنى عمّ خود را در محال زهاب حكومت داد و محمود - آقاى پسر خويش را در كوى و حرير بگماشت و احمد آقاى برادر خود را در سرحدّ بابان به حفظ قلعۀ سردشت بازداشت. اين هنگام با امان اللّه خان والى كردستان ساز مخالفت طراز داد.

مقاتلۀ محمّد على ميرزا با روميان

شاهزاده محمّد على ميرزا اين معنى را معروض داشت، شهريار تاجدار بفرمود تا نايب السّلطنه، احمد خان مقدّم بيگلربيگى مراغه و بوداق خان حاكم ساوجبلاغ مكرى را از راه بلباس به دفع او بيرون تاخت. آنگاه نوروز خان عزّ الدّين لوى قاجار نيز به فرمان شهريار از طريق سردشت رهسپار گشت و قاسم خان قاجار قوانلو و ابراهيم خان و محمّد حسن خان ولدان جان محمّد خان دولّو و يوسف خان سپهدار و فرج الله خان افشار نسقچى باشى و نصر الله خان قراگوزلو را با لشكرهاى ساخته فرمان كرد كه يكشنبه دوازدهم شهر رجب از چمن سلطانيه بيرون شده ملتزم ركاب شاهزاده محمّد على ميرزا گشتند كه از طريق زهاب آهنگ شهر زور كنند.

اين جمله تا كرمانشاهان بتاختند و از آنجا در ركاب شاهزاده در غرّۀ شعبان به اراضى زهاب نازل شدند. خالد پاشاى بنى عمّ عبد الرّحمن پاشا سلامت جان را جز در اطاعت شاهزاده و تقبيل آستان او نديد، بى توانى پسر عبد الرّحمن پاشا را گرفته دست به گردن

ص:208

بربست و او را برداشت به درگاه شاهزاده آورده به عوانان بسپرد و قراولى سپاه ايران را بر خويشتن نهاد. و شاهزاده از زهاب كوچ داده در كنار رود سيروان لشكرگاه كرد و يك دو روز براى استجمام مراكب ببود و آن گاه آهنگ شهر زور كرده، از جانب ديگر نوروز خان قاجار تا نواحى سردشت سبك سير گشت و احمد آقاى برادر عبد الرّحمن - پاشا بى آنكه مردان كار را ديدار كند و ميدان كارزار ببيند آن حصن محكم را بگذاشت و طريق فرار درنوشت.

عبد الرّحمن پاشا نيز تاب درنگ نياورده به اراضى كوى و حرير گريخت و شاهزاده چون به شهر زور بشتافت و او را نيافت همچنان از قفاى او به قدم عجل و ايلغار تا قلعۀ كوى بتاخت و او را به محاصره انداخت و توپهاى باره كوب را بدان قلعه گشاد داد؛ و عبد الرّحمن پاشا خويشتن را در دهان مرگ نگريست، ناچار تيغ و كفن حمايل كرده حاضر درگاه شاهزاده شد و پيشانى بر خاك نهاد. شاهزاده بر وى ببخشود و جرمش را محو و منسى داشت، پس عبد الرّحمن پاشا به شكرانه، خزانه ذخاير را مفتوح داشته پيشكشى لايق پيش گذرانيد و زن و فرزند خود را به گروگان ملتزم ركاب ساخته تا در كرمانشاهان ساكن باشند و حكم ايالت خود را از شاهزاده گرفته ديگرباره در آن بلدان و امصار فرمانگزار گشت.

اين هنگام شاهزاده به كرمانشاهان معاودت كرد و سرداران سپاه به درگاه پادشاه شدند. شهريار تاجدار از چمن سلطانيه كوچ داده روزى چند در چمن كمال آباد كرج فرود شد و ميرزا شفيع صدر اعظم 3 روز پادشاه ايران را ميزبان بود و از آنجا حركت نموده جمعۀ هفتم شهر شوّال وارد دار الخلافه گشت و اين وقت خبر رسيدن سفير انگليس منتشر گشت.

بازگشت ميرزا ابو الحسن خان ايلچى

همانا از اين پيش مرقوم شد كه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت لندن مأمور گشت، بعد از طىّ مسافت چون به حدود آن مملكت فرود شد، سرگور اوزلى بارونت كه از اعيان دولت بود به ميزبانى و مهمان پذيرى او را پذيره گشت و با مكانتى تمامش به لندن درآورد. امناى دولت انگليس كه به رسالت سرهرفرد جنس بر گردن

ص:209

نهاده بودند كه همه ساله معادل 120000 تومان براى اعداد جنگ روسيان به ايران فرستند، اين وقت معادل 80000 تومان برافزودند و سجلّ كردند كه سالى 200000 تومان تسليم كارداران ايران كنند، سالى 1500 تومان نيز در وجه ميرزا ابو الحسن خان برقرار كردند كه از دولت كمپنى هندوستان مأخوذ دارد.

آنگاه سرگوراوزلى بارونت را سفير ايران ساخته به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان مأمور داشتند و ايشان كشتى در آب افكنده از درياى محيط رهسپار شدند. كشتى ايشان در قبّۀ بحر از باد مخالف عنان از كف ناخدا بستد، وقتى به خويش آمدند نزديك به ساحل ينكى دنيا بودند، ناچار رخت به خشكى كشيدند و در بندر ريجنرو [- ريودوژانيرو] كه از توابع ممالك برازيل است و در تحت فرمان پادشاه پرتكيز سر به در كردند.

پادشاه پرتكيز كه از نهيب ناپليون فرار كرده در آنجا نشيمن داشت از حال ايشان آگاه شد و جمعى را به استقبال فرستاده هردو تن را بامكانت تمام وارد شهر ريجنرو كرد و روزى چند به مهمانى بداشت. و چنان افتاد كه در آن ايام مارى كه 13 ذرع درازا و يك ذرع پهنا داشت به دست مردى در ميان درختستان نخجير شد، چون جسد آن سخت شگرف و شگفت بود به حضرت پادشاه پرتكيز(1) آوردند. بفرمود تا پوست آن را كه ضخامت چرم گاو داشت بركندند و به مصحوب ميرزا ابو الحسن خان انفاذ حضرت پادشاه ايران داشت تا از خلقت آن جانور شگفتى گيرند، هم اكنون پوست آن مار برقرار است.

مع القصّه چون طوفان باد باز نشست، ديگرباره كشتى در آب افكندند و برنشسته تا بندر بوشهر براندند.

رسيدن ميرزا ابو الحسن خان و ايلچى انگليس به دار الخلافه

چون كارداران درگاه آگاه شدند، برحسب فرمان شهريار ايران ميرزا زكى مستوفى - مازندرانى براى ميزبانى از طهران سفر كرد و در بندر بوشهر ايشان را دريافت و از آنجا تا به دار الخلافه سنّت مهمانى و مهربانى را دست بازنداشت. چون راه نزديك كردند محمّد على خان قاجار قوانلو نايب سركشيك و

ص:210


1- (1) . يعنى مملكت پرتغال.

ميرزا محمّد على خان وزير شاهزاده على خان مأمور به استقبال سفير انگليس شده او را به شهر درآوردند و در سراى حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله جاى دادند و سرگور اوزلى مردى دانا بود و به زبان عربى و فارسى و تركى و انگريزى و فرانسه و روس سخن مى كرد و خط ايشان را مى نوشت.

بالجمله روز جمعۀ بيست و هشتم شوّال باريافته حاضر درگاه شهريار شد و نامۀ پادشاه انگليس كه مشحون به مضامين وداد بود بداد. نخستين يك قطعه الماس كه 25 قيراط ميزان داشت و 25000 تومان بهاى آن بود براى زينت نامه علاقه كرده بودند و ديگر اشياء نفيسه نيز پيش داشت و به چرب زبانى و دقيقه دانى عذرخواه حقارت آن ارمغان آمد. شهريار ايران فرمود از هديۀ دوستى مانند پادشاه انگريز كه اعظم اشياء جهان است بزرگتر سفير او است كه در حسن سلوك و اداى آداب ملوك نظيرى نتواند داشت و او را نواخت و نوازشى درخور فرموده رخصت انصراف داد.

سرگوراوزلى پس از تقبيل آستان به سراى خويش آمده زوجه اش را كه از بانوى سراى پادشاه انگليس نيز رسالتى داشت به توسط حاجى ميرزا عليرضاى پسر حاجى ابراهيم خان شيرازى كه خواجه سراى حريم سلطانى بود، روانۀ حرم خانه داشت تا خدمت دختر ابراهيم خليل خان جوانشير را كه بانوى كبير بود دريافت و از قبل خاتون خود عنبرچه [اى] كه به الماس ترصيع يافته و 4000 تومان بها داشت پيش گذرانيد.

آن گاه سرگور اوزلى در طهران از بهر خويش خانه [اى] بنيان كرد و بيارميد و معادل 600000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران درگاه نمود، چه از آن گاه كه سرهرفرد - جنس اين زر مقرّر مى داشت تاكنون 3 سال بود و 30000 قبضۀ تفنگ انگريزى و 20 عرّاده توپ و 40 عرّادۀ قورخانه نيز بسپرد و 30 تن مهندس و معلّم كه نظام جديد و كارهاى جنگ را دانا بودند بگماشت تا ملازمت دولت ايران كنند و از تعليم سپاهيان

خوددارى ننمايند و با امناى دولت نيز هريك جداگانه

ص:211

تحفه [اى] فرستاد و هديه [اى] كرد. اين هنگام سرهرفرد جنس برحسب امر پادشاه انگليس رخصت حاصل كرده مراجعت به لندن نمود.

پيدا شدن قبر ارغون خان

و هم در اين سال دخمۀ ارغون خان مغول در ارض سجاس آشكار گشت. همانا سجاس از توابع خمسه است، بقعۀ قيدار بن اسمعيل ذبيح عليه السلام در آن اراضى است و در نيم فرسنگى آن بقعه قريه اى است كه ديه ارغون نام دارد و بر فراز قلعه چشمه اى است معروف به ارغون بلاغى(1) و بر طرف آن قريه جبلى است. مردى از قبيله شاهيسون كه كربلائى فتحعلى نام داشت دختر خويش را با چوپان خود نامزد كرد، مرد چوپان روزى در دامان آن جبل لحظه [اى] از بهر آسايش نشست و نگريست كه موشى از سوراخى بيرون شد و مرواريد چند بياورده در ظلّ آفتاب بگسترد. مرد چوپان آن جمله را برگرفت، نيمى پنهان كرد و نيمى را به نامزد خويش هديه ساخت.

كربلائى فتحعلى اين راز بدانست و نيم شب بشتافت و خاك را بشكافت و آنچه از زر و جواهر بيافت برگرفت و به خانه آورده در زمين بنهفت. مردى از اهالى گروس كه مجيد نام داشت هم بر اين سرّ واقف گرديد و برحسب تذكره [اى] كه او را بود دانست كه قبر ارغون خان است، وى نيز برفت و كاوش ديگر كرد و آلاتى ديگر از سيم و زر بيافت و بترسيد كه اين راز از پرده بيرون افتد، لاجرم به طرف شيروان سفر كرده و از آنجا به حاجى ترخان شد.

اما از آن سوى چوپان را چون از مضاجعت نامزد مأيوس كردند و از بهر دختر شوى ديگر خواستند آن مرواريدها كه از بهر خود نهفته بود برداشت و به نزديك شاهزاده عبد اللّه ميرزا فرمانگزار خمسه آورد و صورت حال بازگفت.

شاهزاده كس فرستاده آن اشياء را از كربلائى فتحعلى مأخوذ داشت و آن تاجى از زر بود، مرصّع به لعل و زمرّد و فيروزه و كمرى نيز بدين ترصيع و خنجرى كه قبضه و غلاف از زر ناب داشت و مرصّع به جواهر شاداب بود و جامى از زر سرخ مرصّع به لعل و فيروزج و مشربه [اى] از ذهب خالص كه 4 پهلو داشت و ديگر صفيحه هاى زر كه بر

ص:212


1- (1) . بلاغى در لغت تركى بمعنى چشمه است يعنى ارغون چشمه.

زبر ساخت زين بوده است و يك علاقۀ شمشير از زر ناب و چند قطعه لعل به اندازۀ بادام و 25 قطعۀ مرواريد، هريك به مقدار بندقى بود. شاهزاده عبد اللّه ميرزا ديگرباره آن اراضى را كاوش كرده چند ميخ زر بيافتند كه هريك ميزان 25 مثقال بود. صورت اين حال معروض درگاه پادشاه شد، سليمان بيگ كرد مدانلو مأمور شده آن اشياء را به حضرت شهريار حمل داده به خازنان سپردند. اكنون بر سر داستان روسيان شويم.

كوچاندن ارامنه

از چمن سلطانيه، شهريار ايران نايب السّلطنه را مأمور داشت كه از جنگ روسيه دست باز ندارد و در نظم حدود ايران از پاى ننشيند. نايب السّلطنه نخستين اشرف خان - دماوندى و ابراهيم بيگ سرهنگ فوج تبريزى و على بيگ يوزباشى و نظر على خان كنگرلو حاكم نخجوان را مأمور ساخت كه به اراضى مغاويز قراباغ شده، سكنه آن نواحى را به جانب نخجوان كوچ دهند و اگر فرمان پذير نشوند به معرض تدمير آرند. ايشان برفتند و هركه بر طريق فرمان رفت بنواختند و گروهى از ارامنه كه عصيان ورزيدند پايمال نهب و غارت ساختند و بسيار كس اسير گرفتند. لاجرم ارامنه از عصيان امر نادم شدند و طريق نخجوان برداشتند. پس نايب السّلطنه اسيران ايشان را از لشكريان بخريد و مسترد ساخت و خود تا كنار رود ارس سفر كرده، فرمان داد تا حصنى محكم در آنجا بنيان كردند و به جانب تبريز عود فرمود.

اين هنگام اسمعيل خان دامغانى با لشكرى جرّار از درگاه شهريار برسيد، نايب - السّلطنه او را بر مقدمۀ سپاه به جانب چمن كلنبر بيرون فرستاد و خود را دنبال او بيرون شد. بعد از ورود او به كلنبر، امير خان قاجار دولّو را با محمّد بيگ قاجار افشار و گروهى از لشكر مأمور ساخت كه به ايلغار تا اراضى بركشاط تاخته قلعۀ بركشاط را مفتوح دارند.

ايشان آب ارس را عبره كرده، به سرعت تمام طىّ طريق نمودند و از ميان

ص:213

درختستانها كه مردم بركشاط در چند جاى از تنه درخت سنگرها كرده بودند، همه جا رزم داده بسيار كس را بكشتند و فراوان اسير كردند و چنان رزم صعب افتاد كه بسيار زنان نيز مقتول شدند و در پايان كار قلعۀ بركشاط كه اللّه قبا نام دارد بگرفتند، اموال و اثقال و زن و فرزند آن جماعت را برداشته مراجعت كردند. با اينكه بيشتر از لشكر پياده بودند، 8 فرسنگ برفتند و 8 فرسنگ بازآمدند و اين همه در مدّت 24 ساعت به پاى رفت. نايب السّلطنه اسيران ايشان را نيز ابتياع نموده مسترد ساخت و آن جماعت اميدوار شده به قراچه داغ جاى كردند.

جنگ ايرانيان و روسيان

و از طرف ديگر پير قلى خان قاجار را با سواران قراجه داغ مأمور به اراضى قراباغ و آوردن ايل جبرئيل لو فرمود. پير قلى خان از طريق چناقچى كه اصعب مسالك است راه برگرفت و سكنۀ ارامنه آن اراضى سنگرهاى فراوان نهاده بودند. پير قلى خان تفنگچيان استرآبادى را فرمود تا هر سنگرى را فتح كنند، چند تن به حراست بازدارند و آهنگ سنگر ديگر كنند. در ميانه دو تن از اعيان استرآباد مقتول گشت و با اين همه آن جماعت را توان مقاتلت نماند، ناچار كوچ داده بعضى در قراجه داغ و برخى در نخجوان نشيمن كردند. اما پير قلى خان كه جلادتى كرده بى اجازت از راه چناقچى رفت و سبب قتل سرهنگان استرآبادى شد، در حضرت نايب السّلطنه مورد خطاب عتاب آميز گشت و تهديد وعيد عقاب يافت.

از پس اين واقعه آقابيگ كه قايد ايل كولانى است، كس به حضرت نايب السّلطنه فرستاده معروض داشت كه قبايل مغاويز با من پيمان نهاده اند كه به طرف نخجوان كوچ دهند و از بيم ينارال خطاكوف و مهديقلى آقاى حاكم قراباغ جنبش نتوانند كرد، اگر سرهنگى و سپاهى بدين سوى شود اين كار به پايان رود.

نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى را مأمور ساخت و او چون به ميان ايشان در رفت آن جماعت بيم كردند كه قصد اسمعيل خان نهب و تاراج است و از مواضعۀ

ص:214

آقابيگ بى خبر بودند، لاجرم از در مقاتلت و مبارزت بيرون شدند. اسمعيل خان از بهر اينكه ايشان را دهشتى در خاطر نيفتد كس را آسيبى نكرد و خويشتن را حفظ كرد كه از ايشان نيز آسيبى نبيند. آن جماعت نيز لطف اين دقيقه را دريافتند و يك باره كوچ داده به ارض نخجوان شتافتند.

در اين هنگام معروض افتاد كه امين پاشاى سرعسكر دولت عثمانى از ارزن الروم آهنگ قارص نموده و مأمور است كه از صوابديد نايب السّلطنه در رزم روسيه بيرون نشود. لاجرم نايب السّلطنه از چمن كلنبر كوچ داده به سوى ايروان شد تا با روسيۀ تفليس و باش آچوق به اتّفاق امين پاشا رزم دهد. بعد از ورود به نخجوان چون هنوز سرعسكر وارد قارص نگشته بود از راه نخجوان به قراباغ ايلغار كرد و صادق خان قاجار عزّ الدّين لو را برايل كوروس گماشت و اشرف خان دماوندى و على خان نورى را با او متّفق ساخت تا آن قبيله را گوشمالى به سزا داده و بسيار از قبايل را به جانب نخجوان كوچ دادند.

ينارال خطاكوف با سپاه خود وارد كوروس شد و چون در قوّت بازوى خود مبارزت لشكر ايران را نديد در معقلهاى منيع كوروس سنگر كرده متحصّن شد، و بسيار كس از سالدات او فرار كرده به درگاه نايب السّلطنه آمدند. بالجمله نايب السّلطنه چند كرّت لشكر به گنجه فرستاد تا بسيار كس از روسيان را مقتول و اسير ساختند و بعد از 20 روز توقّف، قبايل مطيع و منقاد را آذوقۀ يك ساله عطا كرده مراجعت به نخجوان فرمود.

طلب ملاقات سرعسكر روم، حسين خان سردار ايروان را

در اين وقت معروف افتاد كه سرعسكر روم وارد قارص شده با حسين خان سردار ايروان مجلس ملاقات طراز كنند و سرعسكر روم برنشسته با مردم خود طريق ميعادگاه گرفت. در بين چند تن از سواران او در پيش روى صف براى لعب به اسب تازى و تفنگ اندازى مشغول شدند، ناگاه تفنگى گشاده يافته، گلوله آن از كنارۀ چهرۀ سرعسكر بگذشت و چانه و دندان او درهم شكست، چنانكه درافتاد و از هوش بيگانه شد، بى آنكه سردار ايروان را ديدار كند او را به قارص باز

ص:215

پس بردند.

نايب السّلطنه، مستر كمل جراح انگريزى را كه ملتزم ركاب او بود به معالجت سرعسكر فرستاد و او را بازپرسى به سزا فرمود و سران لشكر او را پيام داد كه از اين داهيه دل بدمداريد و رنجه نباشيد كه لشكر شما را آنچه واجب افتاد كارداران ما كفايت كنند. بالجمله زخم سرعسكر بهبودى يافته، چون هنگام خريف نزديك بود به ارزن الروم بازشتافت و روسيان در امكنۀ خويش آسايش گرفتند.

مقاتلۀ ميرزا احمد كاشانى با جماعت روسى

اما نايب السّلطنه پسنده نداشت كه بى مقاتلت و منازعت با روسيان مراجعت فرمايد، لاجرم ميرزا احمد مستوفى خاصّه كاشانى را كه برادرزادۀ فتحعلى خان ملك الشّعرا بود و در امور نظام جديد رتق و فتق تمام داشت به جنگ روسيان مأمور كرد. همانا آنچه از جماعت روسيان به تفاريق در مصافگاه اسير شدند و بعضى خود از لشكرگاه روس فرار كرده به درگاه نايب السّلطنه پناه جستند، از اين جمله 10000 تن مرد رزم آزماى به نظام شد و ايشان طريقت مسلمانان گرفتند و به ينكى مسلمانان لقب يافتند و در نظام جديد ايشان را فوج خاصّه همى خواندند و پيوسته نايب السّلطنه از در رأفت و ملاطفت فرمود كه سرهنگ و سردار اين فوج من خود همى باشم.

و چون ميرزا احمد با كمال فضل و ادب و فصاحت در كلمات عجم و عرب و شعر نيكو و نثر دلپذير، در صفت شجاعت و جلادت مكانتى به كمال داشت، نايب السّلطنه او را نايب خويش خواند و سردارى اين جماعت را بدو گذاشت. و اين هنگام بفرمود تا ميرزا احمد در اراضى مقرى با روسيّه رزم دهد و ابراهيم بيگ باكويه سرهنگ فوج تبريز را نيز با جماعتى با او مأمور ساخت و ميرزا احمد با لشكر خود كوچ داده، به قلعۀ كور - دشت آمد و مهدى خان هزار جريبى را با جمعى از تفنگچيان كه در آنجا سكون داشتند، برداشته، از آب ارس عبره كرد [ه] و مانند سيل بنيان كن به مكامن روسيّه تاخته جنگ درانداختند.

نخستين نيران توپ و تفنگ انداخته شد و زمانى دراز بباريدن گلوله كار همى كردند.

چون از اين ستيز و آويز هيچ سوى را گريز نبود،

ص:216

ميرزا احمد را عرق مردانگى در ضربان آمد و ناپروا به پيش روى صف تاخته، حكم يورش داد. لشكر از دو سوى باهم درآمدند و با سرنيزه هاى تفنگ ساخته جنگ شدند و بسيار بود كه دست به گريبان شدند، يكديگر را به كشتى گرفتن و قوّت كردن از پاى درآوردند. در پايان كار روسيان شكسته شدند و در برج سبد و برج مختر متحصّن گشتند و مسلمانان در گرد ايشان پره زدند و از چار سوى يورش برده بديشان دست يافتند و آن جماعت را به تمامت با تيغ بگذرانيدند، آن گاه قريه مقرى را با خاك پست كرده بسيار كس از روسيان را اسير گرفتند و اموال و اثقال ايشان را حمل داده، به حضرت نايب السّلطنه مراجعت كردند، ميرزا احمد كه مصدر اين جلادت بود مورد عطوفتى عظيم شد.

آن گاه نايب السّلطنه، احسان خان سرهنگ را با جمعى از غلامان تفنگچى مأمور به اراضى اجنان قراباغ ساخت. او نيز تا قير قلعه كه معقلى منيع بود بتاخت و با سكنۀ آن اراضى كه جماعتى از ارامنه بودند رزم داده، ايشان را بشكست و زن و فرزند و مواشى و اموال آن گروه را مأخوذ داشته از راه پل خداآفرين، به قراجه داغ مراجعت كرد و آن جماعت چون اين بديدند ناچار كوچ داده به قراجه داغ شتافتند، لاجرم نايب السّلطنه اسيران ايشان را مسترد ساخت و به عطاى علف و آذوقه و سيم و زر بنواخت.

اين هنگام مكشوف شد كه روسيان بدان سرند كه از طريق گروس و هاتف حمل آذوقه و علف به مقرى كنند، نايب السّلطنه ديگرباره ميرزا احمد مستوفى را با فوجى از بهادران و جعفر قلى خان مقدّم را با سرباز مقدّم و 100 تن از غلامان رزم ديده بتاخت تا از طريق اردوباد مانند برق و باد سرعت كرده در ميان مقرى و قبّان درآمدند. روسيان چون اين بدانستند در گروس متوقّف و متحصّن گشتند. لاجرم ميرزا احمد به قبّان تاختن برد و قبايلى كه در آنجا سكون داشتند كوچ داده پناهندۀ دولت ايران ساخت، آن گاه نايب السّلطنه جنبش كرده وارد بلدۀ خوى

ص:217

گشت.

اين وقت مكشوف افتاد كه يك تن از سرداران روس كه جنرال مركيز نام داشت كس به نزديك ايمپراطور فرستاد و مكشوف نمود كه طور مصوف در جنگ سپاه ايران كار به مساهله مى گذارد و لشكر روس را بيهوده به معرض دمار و هلاك مى آورد، اگر حكومت

مرا باشد كار بر آرزو كنم و لشكر ايران را درهم شكنم. لاجرم ايمپراطور او را منشور سردارى بداد و مأمور ساخت و جنرال مركيز سرعت زده به تفليس آمد. و چون از مراجعت سپاه ايران آگاه شد، بى توانى ينارال پنبك را با 8000 تن سالدات مأمور به فتح ايروان ساخت. نايب السّلطنه چون اين بدانست توپخانۀ ركاب را با مستر لنزى معلم انگريزى و جمعى از دليران رجال را كه حاضر حضرت بودند برداشته از خوى بيرون شد و به شتاب تمام تا قبّان بتاخت. در آنجا مكشوف شد كه حسن خان برادر حسين خان سردار با 2000 تن مرد لشكرى به دفع ايشان از ايروان بيرون تاخت.

ينارال پنبك چون جلادت حسن خان و جنبش موكب نايب السّلطنه را بدانست، پشت با جنگ داده طريق مراجعت سپرد و بسيار از مردم او از كثرت برف و سورت سرما هلاك شدند، لاجرم نايب السّلطنه از قبّان مراجعت به تبريز فرمود.

اما از قبل دولت عثمانى درويش پاشا كه حكومت وان داشت با اينكه امناى دولت عثمانى را از در بى فرمانى وقعى نمى گذاشت، هم با كارداران ايران ساز مخالفت طراز مى كرد و گاه گاه به نهب اراضى ايران تركتازى مى نمود. و چنان افتاد كه مغافصة در نواحى ايروان تاخته ايل تيمور آقاى برادر اسمعيل آقا را به معرض غارت درآورد و در ميانه تيمور آقا و يك برادر كهتر او و چندتن ديگر مقتول شد [ند]. چون اين خبر به نايب السّلطنه برداشتند، فتحعلى خان قاجار بيگلربيگى خوى و سلماس را و عسگر خان افشار ايل بيگى كردان ارومى را رخصت كيفر

ص:218

فرمود تا با لشكر خود به اراضى وان تاختند.

يحيى بيگ نامى كه حارس آن حدود بود چون قوّت مقاتلت نداشت اهل خود را برداشته به درويش پاشا پيوست و هردوان ساختۀ جنگ شدند، چون سپاه ايران برسيد هم بيمناك شده طريق هزيمت گرفتند. مسلمانان بى مانعى اهل و عشيرت ارامنه را كه در آن اراضى ساكن بودند اسير و دستگير ساختند و مراجعت نمودند، ياسينجى زاده - سيد عبد الوهاب افندى سفير دولت عثمانى از در ضراعت زبان شفاعت گشود و پيمان نهاد كه اگر از اين پس درويش پاشا عصيانى ورزد و طغيانى كند در مكافات او هيچ كس را جاى معذرت نماند. لاجرم نايب السّلطنه اسيران ارامنه را از خويش بها داده از لشكريان بخريد و بازپس فرستاد.

و هم در اين سال شيخعلى خان قبّه [اى] محمّد بيگ قاضى تبرسران را كه با روسيّه

در نهان مواضعه داشت از مسند قضا به زير آورده، عبد اللّه بيك [را] كه يك تن از خويشاوندانش بود منصوب ساخت و چند كرّت با جماعت روسيّه رزم داد و بيشتر ظفر جست.

اجازت ايمپراطور سرداران روس را در صلح با ايرانيان

اما از آن سوى جنرال مركيز چون معاينه كرد كه 8000 تن سالدات او از حسن خان و 2000 كس سپاه ايران هزيمت شدند و صعب تر از اين، آنكه از مبارزات با شيخعلى خان كه قليل سپاهى داشت سودى نبردند، صورت حال را در خدمت امپراطور مكشوف داشته اجازت يافت كه كار به مصالحت كند. لاجرم نخستين عبد اللّه خان قاجار را از بند رها ساخت و اين عبد اللّه خان را پير قلى خان قاجار براى استمالت ابراهيم - خليل خان هنگام زندگانى به شوشى فرستاد و ابراهيم خليل خان او را گرفته به روسيّه سپرد و تا اين زمان در گنجه به شكنجۀ زندان بود، بالجمله او را رها ساخت و نامه [اى] از در مهر پرداخته بدو سپرد و مادر اغورلو خان پسر جواد خان قاجار را براى دلجوئى اغورلو خان با او همراه كرد و روانۀ درگاه نايب السّلطنه ساخت و مصطفى آقاى - قزاق را نيز فرمود تا با حسين خان سردار ايروان طريق وداد و اتّحاد سپرد.

ص:219

اما حاجى محمّد خان مستوفى ديوان نايب السّلطنه كه حكومت قراجه داغ داشت و در تدمير جماعت روسيّه رأى نيكو همى زد، اين هنگام چندتن از قبيلۀ اميرلوى قراباغى را برانگيخت تا به قلعۀ شوشى رفته نيم شبى به دروازۀ خليفه لوى شوشى شتافته، قورخانۀ روسيّه را آتش زدند و علفى كه از بهر دواب در بيرون قلعه و درون منبر كرده بودند بسوختند و چند خانه در شهر نيز بسوخت. مردم روس چنان دانستند كه مهدى قلى آقاى پسر ابراهيم خليل خان كه حكومت قراباغ دارد، مصدر اين فتنه گشته و گمان كردند كه مردم شوشى همگروه بشوريده اند.

بالجمله آن شب تا بامداد شورشى عجب بود و بسيار كس از روسيه مقتول گشت و همچنان حاجى محمّد خان خواست تا جعفر قلى آقاى پسر محمّد حسن خان ابن ابراهيم خليل خان را و قبيلۀ جبرئيل لو را مستمال سازد و او سخت ترسناك بود از بهر آنكه در شهادت آقا - محمّد شاه اين سخن سمر گشت كه جواهر فراوان از خوابگاه پادشاه بدست كرده و نيز بيم داشت كه برادر كهتر او ابو الفتح خان جوانشير كه از بدايت امر پناهندۀ دولت ايران بود، بعد از دفع روسيّه، حاكم قراباغ شود و او را زبون خويش گيرد.

بالجمله با اين همه دهشت به تحريك و تحريض حاجى محمّد خان خواست تا روى به دولت ايران نهد، روسيان اين معنى را تفرّس كرده جعفر قلى آقا و لطفعلى مين باشى - جبرئيل لو را دستگير ساخته محبوس داشتند. محمود آقا كه از بزرگان جبرئيل لو بود آن قبايل را به معقلى صعب برده، اين صورت را به حاجى محمّد خان انحا داشت و او در حضرت نايب السّلطنه عرضه داشت نمود و واجب شمرد كه از بهر نجات ايشان با سپاهى لايق بدان جانب ركضت فرمايد.

و هم [چنين] حسين خان سردار ايروان معروض داشت كه قلعۀ آخر كلك از اراضى آخسقه را روسيه به ناگاه فرو گرفتند و مسافت ايشان با ايروان قريب افتاد، دور نباشد كه اگر فرصتى به دست كنند آسيبى رسانند، از براى مدد لشكر ايروان چند

ص:220

عرادۀ توپ با فوجى از سپاه بدين سوى بايد فرستاد.

نايب السّلطنه چون اصغاى اين كلمات فرمود با اينكه سخت مريض و عليل بود و سپاهى اندك ملازم خدمت داشت در دوازدهم محرم از تبريز خيمه بيرون زد و راه برگرفت. اين هنگام معروض افتاد كه روسيان جعفر قلى آقا را به اسبى برنشاندند و 50 تن سالدات بر وى گماشتند كه او را به قلعۀ گنجه برد و لجام اسب او بدست يك تن سرباز همى بود، چون خواستند از رود ترتر عبره كنند، سربازان به كنار رود از بهر شناختن معبر متفرّق شدند. جعفر قلى آقا فرصت به دست كرده لجام را قطع كرد و يال اسب را گرفته مهميز بزد و از آب مانند باد بگذشت و همچنان تا ميان ايل جبرئيل لو تاختن كرد و بى توانى كس به حضرت نايب السّلطنه فرستاد و صورت حال را عرضه داشت نمود، و قبيلۀ جبرئيل لو را كوچ داده از تحت حكومت روسيان بركنار آورد.

جنگ نايب السّلطنه با روسيان در سنگر سلطان بود

نايب السّلطنه او را مورد اشفاق و الطاف ساخته حكومت قراباغ را تفويض او

فرمود و 4000 تومان مواجب در وجه او مقرّر داشت و خود از رود ارس گذشته به قصد رزم روسيان از طريق اصلاندوز تا 3 فرسنگى سنگر سلطان بود كه لشكرگاه روسيان بود برفت. و آن اراضى در ميان شكى و شيروان و شوشى و گنجه واقع است، آن گاه فرمان داد كه امير خان قاجار و حاجى محمّد خان با سوارۀ چاردولى و افشار و جماعت مقدّم و قراداغى و ايل جبرئيل لو پيوسته شوند و با ايشان همدست شده، تمامت قبايل قراباغ را از ميان درختستانها و بيشه ها كوچ داده از رود ارس بگذرانند و هركس بى فرمانى كند، اسير يا طعمه شمشير گردد و خود آهنگ سنگر سلطان بود، فرمود. صبحگاه ديگر بر سر سنگر تاخت و روسيان از سنگر بيرون شده صف برزدند و بگشادن توپ و تفنگ آغاز جنگ كردند.

اسير شدن روسيه به دست لشكر ايران

از اين سوى نيز نخستين مستر لنزى توپچى باشى انگريزى توپهاى خويش را به كار داشت و دهان توپ روسيان را هدف ساخته، چند توپ را خرد [و] درهم شكست و عرادۀ توپ ايشان را نيز پست كرد و چند تن از توپچى روس مقتول گشت، آن گاه

ص:221

از چار سوى توپها را به سنگر ايشان راست كردند و ابراهيم بيگ با دو فوج سرباز تبريزى و ميرزا احمد كاشانى با جماعت بهادران و جعفر قلى خان با سرباز مراغه و نظر على خان و مايور كرشت با افواج خود يورش برده به سنگر دررفتند و جماعتى انبوه از روسيان را با سرنيزۀ تفنگ مقتول ساختند و چند تن كبيتان و افيچال و شرژند و يك تن مايور را بكشتند و يك تن مايور را با جماعتى اسير گرفتند. مهدى قلى خان جوانشير حاكم قراباغ با سواران خود از ميان سنگر سلطان بود راه فرار برگرفت و بعضى از مردم او نيز گرفتار شد.

چون روسيان اين بديدند علم سفيد را كه نشان امان است افراشته كردند، نايب - السّلطنه فرمان داد تا سپاه دست از جنگ بداشتند و ميرزا بزرگ قايم مقام به ميان ايشان رفته، تمامت اسلحۀ جنگ را از آن جماعت بستد و 2 علم عقاب پرچم و 2 عرادۀ توپ كه نشان خاصّۀ دولت روس داشت نيز مأخوذ فرمود و سرهنگ و سركردگان ايشان را با

720 تن سالدات كه 180 تن از ايشان جراحت داشت از پيشگاه حضور بگذرانيد.

نايب السّلطنه ايشان را امان داد و فرمود تا مجروحان را مرهم و مداوا كنند و كشتگان را به آئين خويش مدفون سازند و مژدۀ اين فتح را عريضه نگار كرده با تمامت اسيران و توپ و علم سفيد و نشان مايور روانۀ دربار شهريار داشت.

و اين جمله در دار الخلافۀ طهران از پيشگاه شاهنشاه ايران بگذشت و عريضه [اى] كه نايب السّلطنه نگار كرده بود ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در ميدان پيشگاه و بار عام به طلاقت تمام برخواند.

آن گاه شهريار تاجدار گروه اسيران را به حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله سپرد تا بدان جودت و جود كه لازم وجود داشت، ايشان را از پوشش و خورش آسوده دارد و 200000 تومان زر مسكوك در وجه نايب السّلطنه بذل فرمود و اسيران بيشتر دين اسلام گرفتند و در رسته ينكى مسلمانان درآمدند. و از آن سوى امير خان و جعفر قلى آقا نيز 6000 خانوار از قبايل قراباغ را به جانب قراداغ كوچ

ص:222

داده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

اين هنگام مسموع افتاد كه 400 تن سالدات و يك عرادۀ توپ از قلعه پناه آباد به مدد لشكر سلطان بود بيرون شده اند، نايب السّلطنه امير خان را به تدمير ايشان مأمور داشت.

روسيان چون سواد سپاه او را نظاره كردند، به قلعه ترناوت در رفتند و امير خان به محاصرۀ ايشان پرداخت و ايشان نيم شب از قلعه فرار كرده در ميان برف به جبل جمرق گريختند. لشكريان از دنبال ايشان تا دامان جبل بتاختند و بسيار كس مقتول ساختند و چنان افتاد كه يك تن از سرداران روس كه در سنگر سلطان بود مقتول شد، زن او با مال و زر فراوان اسير شد، نايب السّلطنه او را با اموال به قلعۀ شوشى فرستاد و حكم داد تا ارامنه [اى] كه در حوالى كوه جمرق جاى داشتند كوچ داده به كنار رود ارس آوردند.

اين هنگام ينارال مركيز سردار روس كه به استمالت شيخعلى خان قبّۀ [اى] و لگزيۀ داغستان و مصطفى خان شيروانى رفته بود، قصّۀ سلطان بود و تركتاز نايب السّلطنه را بشنيد، مجال درنگ نيافته بى نيل مرام بازشد و از رود كر عبره كرده به قراباغ در رفت و ينارال كتلراوسكى را مأمور به توقّف قلعۀ شوشى كرده خود به جانب تفليس شتافت.

اين هنگام چون علف و آذوقه نيز تنگياب بود نايب السّلطنه از آب ارس گذشته در اصلان دوز فرود شد و جعفر قلى آقا را نواخت و نوارشى تازه كرده حكومت قراجه داغ را با او گذاشت و مراجعت به تبريز فرمود.

اين هنگام معروض افتاد كه جماعت بلباس گاه گاه به سكنۀ سلدوز و صاين قلعه دست تعدّى دراز دارند و بر اراضى ايشان تركتازى كنند، نايب السّلطنه، احمد خان مقدّم و عسكر خان افشار را با جماعتى مأمور فرمود تا برفتند و ايشان را كيفرى به سزا كردند.

ص:223

وقايع سال 1227 ه. / 1812 م. و جنگ لشكر ايران و روس

اشاره

چون 5 ساعت و 25 دقيقه از شب يكشنبۀ هفتم شهر ربيع الاول بگذشت، در سنۀ 1227 ه. آفتاب به حمل شد، شهريار ايران فتحعلى شاه بعد از جشن نوروزى سرگور - اوزلى بارونت ايلچى انگريز را به اتّفاق حاجى ميرزا ابو الحسن خان شيرازى روانۀ آذربايجان فرمود تا كار معلمين انگريزى و نظام جديد را بازپرسى كند. و خود روز شنبۀ بيست و پنجم جمادى الاولى با سپاه ساخته در 7 فرسنگى طهران كنار رود كرج را لشكرگاه كرد و فرمان داد تا به نام شاهزاده سليمان ميرزا حصنى محكم برآوردند و باغستانى غرس نمودند و سليمانيه خواندند. حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله بنا را به پاى برد و برحسب فرمان گروهى از تفنگچيان جاجرمى را براى حراست آن حصن با زن و فرزند در آنجا سكون فرمود. بالجمله شهريار از آنجا كوچ داده روز دوشنبۀ دوازده جمادى الاخره در چمن سلطانيه فرود شد.

غلبۀ ايرانيان بر روسيان

اما چون خبر فتح سلطان بود و غلبۀ اسلاميان بر روسيان در اراضى گرجستان پراكنده شد، مردم قسق كه از حكومت روسيّه در زحمت بودند، دل قوى كرده همدست و همداستان بر افواج روسيان كه حافظ آن اراضى بودند بيرون تاختند و تمامت آن

جماعت را مقتول ساختند، حسين خان سردار ايروان نيز به نواحى شوره گل و پنبك شتافت و جمعى از روسيّه و سوارۀ قزاق را نابود ساخت، سالدات روسيّه چون غلبۀ ايرانيان همى نگريستند به تفاريق فرار كرده، به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

ينارال مركيز سردار روس چون اين معاينه كرد، سلسلۀ مصالحه و مداهنه را جنبش داد و ينارال ليسالويج حارس شوره گل و پنبك را فرمود تا به مصحوب حاجى ابو الحسن - ايروانى كه تجارت آن اراضى داشت نامه هاى مهرانگيز نگاشت، باشد كه

ص:224

با نايب السّلطنه كار به صلح كند. اين هنگام ايمپراطور او را طلب داشت و ينارال مركيز روانۀ پطرزبورغ گشت و به جاى او ينارال رديشجوف منصوب گشت و تا تفليس سبك عنان آمد.

اما از اين سوى چون عصيان و طغيان مصطفى خان طالش و صفاى خاطر او با روسيان به نهايت شد، نايب السّلطنه يك تن از بنى اعمام او را كه سيّد كاظم نام داشت به استمالت او مأمور فرمود تا اگر از اين غوايت بازآيد مورد عنايت گردد و اگرنه عنا و عذاب بيند؛ و از درگاه شهريار ايران نيز ملاّ على گيلانى بدين قصد رهسپار بود. اين هردو برفتند و او را ديدار كردند و بى نيل مقصود معاودت نمودند.

و هم در اين وقت چنان افتاد كه از قبل دولت آل عثمان وزير بغداد سر از ربقۀ اطاعت و انقياد بيرون كرد؛ زيرا كه حكومت عبد الرّحمن پاشاى بابان به فرمان شهريار ايران در شهر زور پسندۀ خاطر امناى دولت عثمانى نبود، از بهر آن كه در اين غلبه و قوّت ايرانيان ثلمۀ دولت و فتح بغداد را معاينه مى ديدند، لاجرم از بلدۀ اسلامبول به عبد اللّه پاشاى وزير بغداد فرمان رسيد كه عبد الرّحمن پاشا را از منزلت خويش خلع كن و خالد پاشاى عمّ او را كه خصم اوست به حكومت شهر زور برگمار.

لاجرم عبد اللّه پاشا با لشكرى لايق در عشر آخر جمادى الاخره از بغداد بيرون شده، از آن سوى عبد الرّحمن پاشا نيز پذيرۀ جنگ شده در ارض دلو عباس كه 3 منزلى شهرزور است تلاقى فريقين شد. در اول حمله عبد الرّحمن پاشا بشكست، بعضى مردمش عرضۀ دمار و برخى گرفتار شدند و خود با چند تن فرار كرده تا دار الدّوله - كرمانشاهان عنان بازنكشيد و عبد اللّه پاشا، خالد پاشا را به حكومت شهر زور بازداشته خود طريق بغداد برداشت و خواست تا اين كار را در حضرت شهريار نيز استوار بدارد و

اسمعيل خان حاكم اردبيل را مصحوب عريضه [اى] داشته روانۀ چمن سلطانيه نمود.

شهريار ايران او را بى نيل مراد رخصت مراجعت فرمود.

و از اين سوى نيز

ص:225

معلوم افتاد كه دولت عثمانى با روسيه كار به مصالحه كرده اند و از كارداران ايران نام نبرده اند، اين معنى نيز بر خشم شاهنشاه بيفزود. چه در ميانه، اين پيمان محكم بود كه هريك از [دو] دولت ايران و روم با روسيان طريق صلاح گيرد بى اذن و اجازت آن ديگر نباشد. لاجرم شهريار تاجدار ظهير الدّوله قاسم خان قاجار - قوانلو را و يوسف خان گرجى سپهدار را و فرج اللّه خان نسقچى باشى افشار را با لشكرى جرّار روز پنجشنبۀ چهاردهم شعبان از چمن سلطانيه مأمور ساخت و موكب پادشاهى به سبب طول توقّف در آن اراضى به چمن سجاس رود نزول فرمود.

تاراج كردن لشكر ايران اطراف بغداد را

بالجمله بعد از ورود سرداران به كرمانشاهان، شاهزاده محمّد على ميرزا، مهدى خان كلهر را به جانب بغداد رسول فرمود تا اگر عبد اللّه پاشا از كرده پشيمانى آرد و عصيان خويش را پاداشى به سزا كند، به طرف او ركضتى نشود، و خود با لشكر از كرمانشاهان تا به زهاب شتاب كرد. و مهدى خان باز ركاب شد و صورت اصرار عبد اللّه پاشا را در مخالفت بازنمود. لاجرم شاهزاده لشكريان را 3 بهره ساخت، گروهى را از طريق قراتپه بتاخت و جماعتى را از طرف قزل رباط مأمور به قتل و اسر نمود و خود از زهاب حركت كرده، كنار رودخانۀ خانقين عرب و عجم را لشكرگاه كرد و لشكريان اقطاع و انحاء بغداد را به تمامت خراب و بى آب كردند.

عبد اللّه پاشا بيچاره گشت و جناب شيخ محمّد جعفر نجفى را كه در ميان مسلمين اثناعشريه فقيهى نامور بود، از بهر شفاعت به حضرت شاهزاده فرستاد. برحسب خواستارى او حكم رفت كه لشكريان دست از نهب و غارت بردارند آن گاه عبد اللّه پاشا از زر مسكوك و اشياء ديگر پيشكشى درخور انفاذ داشت و عذرخواه گناه خويش آمد. شاهزاده جرم او را عفو كرد و عبد الرّحمن پاشا را به حكومت شهر زور

برگماشت و صورت حال را به حضرت شهريار عرضه داشت. يكشنبۀ پنجم شهر رمضان در سجاس اين خبر به عرض رسيد.

اين هنگام پادشاه

ص:226

به جانب دار الخلافه كوچ داده، پنجشنبۀ نهم شوّال وارد طهران گشت و شاهزادۀ محمّد ولى ميرزا والى خراسان برحسب فرمان، ناصر الدين توره - بخارائى و اسحق خان قرائى و امراى خراسان را ملتزم ركاب ساخته، حاضر درگاه شد و از تقبيل حضرت شاهنشاه كامياب شده مراجعت نمود.

و هم در اين سال 4 تن از ارامنۀ جلفاى اصفهان در سراى سلطنت به كار تقطيع زجاج و نصب آينه مزدور بودند، شب هنگام فرصتى به دست كرده از بام سراى به خزانه خاصّه دررفتند و 30000 تومان زر مسكوك به سرقت برگرفتند و بيرون شدند و در پايان كار به فحص حاجى محمّد حسين خان اصفهانى امين الدّوله گرفتار شدند و آن زر استرداد شد. شهريار بردبار به فتوّت فطرى و مروّت جبلى بر جان ايشان ببخشود.

وقايع سال 1228 ه. / 1813 م و طغيان يوسف كاشغرى

اشاره

پس از 11 ساعت و 11 دقيقه از شب يكشنبۀ هفدهم ربيع الاول در سنه 1228 ه كه خورشيد به بيت الشرّف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بعد از تقديم جشن نوروزى، فرمان داد تا لشكر از ممالك محروسه سالك درگاه شدند و سفر آذربايجان را تصميم عزم داده، پنجشنبۀ نوزدهم جمادى الاولى از طهران به باغ نگارستان خيمه زد. اين هنگام خبر طغيان يوسف كاشغرى سمر گشت.

همانا يوسف كاشغرى پسر محمّد امين خواجه و او پسر آى خواجه است و آى خواجه نسب به مخدوم اعظم مى رساند كه در همۀ تركستان نامور بود و مردمان بدو نياز مى بردند و طلب رشد و رشاد مى كردند. مردم تركستان اولاد و احفاد او را سادات مخدوم اعظم خوانند.

و كاشغر مملكتى است از يك سوى با خاك بدخشان و از ديگر جانب با زمين ختا پيوسته مى شود و 8 شهر نام بردار در آن اراضى است مانند كاشغر

ص:227

و ياركند و آق سو و ايله و ختن و قامل و طرفان و قبايل قالماق كه نسب به مغول مى رسانند، معادل 300000 خانوار ميان خاك ختا و كاشغر سكون داشته اند و مردم كاشغر را زحمت مى كرده اند.

چنان افتاد كه وقتى يك تن از اولاد مخدوم اعظم به كاشغر شد و مردم آن مملكت را از كيش بت پرستى بدين اسلام آورد و قبيله قالماق نيز مطيع فرمان او شده از زحمت كاشغريان دست بازداشتند. چون از جهان جاى بپرداخت فرزندان او آى خواجه و گون - خواجه عظمت پدر يافتند. آى خواجه بر سرير سلطنت جاى كرد و گون خواجه مسند

ارشاد بگرفت. اين هنگام مردم ختا از سلطنت آى خواجه و تركتاز قبيلۀ قالماق زحمت همى ديدند، پادشاه ختا ناچار ساختۀ جنگ شد، بعد از كارزار فراوان قالماق را مقهور و آى خواجه را مغلوب ساخت. ناچار هردو برادر فرار كرده به شهر بدخشان دررفتند.

پادشاه ختا به تطميع سيم و زر سلطان شاه را كه شهريار بدخشان بود بفريفت، تا خواجگان را به ضيافت طلب داشت و سر هر 2 تن را برگرفته به نزديك پادشاه ختا فرستاد. محمّد امين خواجه پسر آى خواجه به كابل گريخت و احمد شاه ابدالى افغان به انتفام خواجگان لشكرى خون آشام برداشته بدخشان را مسخر كرد و سلطان شاه را گرفته به محمّد امين خواجه سپرد تا به قصاص عمّ و پدر در ميدان كابل او را سر از تن برگرفت و جسدش را مصلوب داشت.

آن گاه محمّد امين خواجه سفر بدخشان كرد و بر مسند ارشاد تكيه زد. چون او نيز وداع جهان گفت فرزندش يوسف خواجه جاى او بگرفت. اما چنان افتاد كه اخترش شوريده و روزگارش آشفته شد و سفر مصر كرد و از آنجا پست و بلند زمين را درنوشته به شهر زور آمد و عبد الرّحمن پاشا را فريفتۀ خويش كرد و گاهى به بغداد شد و با اسعد - پاشا پسر سليمان پاشا ساز مخالطت نهاد.

عبد اللّه پاشا كه اين هنگام وزارت بغداد داشت يوسف خواجه را باعث

ص:228

فتنه دانست و او را مأخوذ داشته به باليوز انگريز سپرد و باليوزش محبوسا روانۀ هندوستان ساخت.

يوسف خواجه در بندر بمبئى از دست نگاهبانان فرار كرده به بصره گريخت و از بصره سفر شيراز كرد و از آنجا به دار الخلافه طهران آمد.

چون اموال و اثقال او هنگام لشكركشى شاهزاده محمّد على ميرزا در شهر زور به غارت رفته بود به شفاعت حاجى محمّد حسين خان قاجار مروزى از شهريار تاجدار فرمان گرفت و اموال منهوبه را استرداد كرد، و نيز با ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم طريق مخالطت بازداشت و با بسيار كس از امناى دولت الفت گرفت و گاه گاه لعب شطرنج نيكو باخت و چنان بود كه هنگام ذكر اسماء اللّه يك ساعت تمام حبس نفس مى نمود و در ضمير داشت كه اگر نتواند سر به سلطنت بركشد و اين شعر نقش خاتم كرده بود.

شعر

آى خواجه چون به فردوس برين شد زين جهان جانشين اوست يوسف خواجۀ صاحبقران

طغيان يوسف كاشغرى

بالجمله در مدّت توقّف طهران به اقربان قليج خان تركمان يموت مواضعه نهاد و به تفاريق آلات حرب و ضرب ابتياع نموده به دشت گرگان فرستاد، آن گاه پوشيده از مردم برنشسته مانند برق و باد به دشت گرگان شتافت و در زمانى قليل جمعى كثير از جماعت كوكلان در گرد خود انجمن كرده به اراضى فندرسك تاخت و قلعه پسرك را به محاصره انداخت، و بى كلفت خاطر قلعه را فرو گرفت. و از جانب ديگر ميرزا علينقى خان - فندرسكى را فريب داده با خويش خواند و او را در كنار گرگان به پسران ودود باى خان تركمان كوكلان سپرد تا به خون پدر شهيدش ساختند، آن گاه در حدود استرآباد چندان كه دانست و توانست از قتل و غارت بازننشست.

صورت اين وقايع در باغ نگارستان مكشوف ضمير پادشاه ايران گشت، بى توانى فرمان داد تا شاهزاده محمّد ولى ميرزا، والى خراسان از طريق جاجرم به دفع

ص:229

قبايل كوكلان تصميم عزم دهد. و شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى طبرستان را حكم رفت كه از اراضى استرآباد قبيلۀ يموت را كيفرى شايان كند و ابراهيم خان دولّوى قاجار با 5000 پياده و سواره مأمور به تركتاز گرگان گشت و اسمعيل خان قاجار شامبياتى و ذو الفقار خان سردار سمنانى باجيوش كارآزموده طريق چمن كالپوش پيمودند.

آن گاه موكب پادشاه را برگرفته روز دوشنبۀ دوازدهم جمادى الاخره چمن سلطانيه را لشكرگاه ساخت. و هم در آن روز شاهزاده محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و جابلق با لشكر خود به ركاب پيوست.

مع القصّه برحسب فرمان، شاهزاده محمّد ولى ميرزا از ارض اقدس طريق دشت - گرگان گرفت و اسمعيل خان شامبياتى و ذو الفقار خان با لشكر او پيوسته شدند و چنان تركتاز كردند كه تركمانان را پوست بر تن زندان گشت. بسيار كس از ايشان بكشتند و فراوان اسير گرفتند. خواجه كاشغرى چنان بگريخت كه هيچ كسش نام و نشان ندانست.

لاجرم شاهزاده مراجعت به خراسان نمود و ممش خان ولد امير خان كرد زعفران لو را با 1500 اسير تركمان و 350 نيزه سر روانۀ درگاه شهريار داشت. و او روز پنجشنبۀ نهم شهر رجب در چمن سلطانيه حاضر حضرت شد و اين جمله را از پيشگاه

شهود بگذرانيد. شهريار تاجدار به مصحوب عليمردان بيگ غلام پيشخدمت شمشيرى كه نيامش به جواهر ترصيع داشت تشريف شاهزاده كرد و بزرگان خراسان را نيز به خلاع جداگانه افتخار داد.

اما خواجۀ كاشغرى بعد از مراجعت شاهزاده محمّد ولى ميرزا به ارض اقدس، از زاويۀ خمول سر بركشيد و ديگرباره از تركمانان يموت و كوكلان سپاهى گران فراهم كرده آهنگ استرآباد نمود. شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آرا، اين بدانست و با لشكر خويش از استرآباد پذيرۀ جنگ او گشت. و ابراهيم خان قاجار دولّو را با فوجى بدان سوى گرگان برگماشت. يوسف خواجه با 20000 مرد جنگى روز پانزدهم شهر رمضان در برابر

ص:230

لشكر شاهزاده صف برزد و خود از پيش روى سپاه آستين را تا مرفق برزده با نيزه خطى بر يمين و شمال همى تاخت و اول كس او بود كه اسب بزد و به ميدان آمد و تا لب آب گرگان عنان نكشيد و تركمانان از دنبال او جلادت همى ورزيدند و تاختن كردند و لشكر شاهزاده را چنان هزيمت كردند كه بسيار كس از هول و هرب خويشتن را در آب افكند و جان بداد.

اين هنگام يك تن از مردم كرايلى كه خواجه كاشغرى را نيكو مى شناخت او را ديدار كرد و بى توانى از جاى بجنبيد و هم در آن جنبش تفنگ خويش را بدو بگشاد و يوسف - خواجه بدان گلوله از اسب درافتاد و جان بداد. چون پادشاه بدخشان در ازاى خون سلطان شاه پدر خويش پيمان نهاده بود كه هركس سر يوسف خواجه را به نزد او برد، زر و سيم فراوان عطا كند. اين هنگام بر سر جسد يوسف خواجه ميان تركمانان عظيم منازعت رفت و جمعى كثير مقتول گشت، عاقبت سر او را برگرفته با خود ببردند و ايرانيان بر جسدش اسب تاختند و انگشترى او را با دشنه [اى] كه در كمر داشت برگرفته به نزد شاهزاده آوردند و او به حضرت پادشاه فرستاد.

رسيدن رسول روم به دار الخلافه

هم در اين سال در اراضى عراق عرب چنان افتاد كه اسعد پاشاى پسر سليمان پاشا از بغداد بيرون شده، به ميان عرب منتفج رفت و لشكرى ساز داده براى تسخير بغداد بازشتافت. عبد اللّه پاشا كه اين زمان وزارت بغداد داشت به دفع او بيرون شد و در ميدان مقاتلت مقتول گشت. اسعد پاشا سر او را برگرفته به اسلامبول فرستاد و از دولت عثمانى فرمان وزارت بغداد گرفت. و از اين سوى نيز پيشكشى لايق ساز داده به مصحوب رجب آغا به حضرت شهريار ايران گسيل ساخت.

شاهنشاه از چمن سلطانيه نصر اللّه خان نورى غلام پيشخدمت پسر ميرزا اسد اللّه - مستوفى را با تشريفى لايق و ساخت و ستام(1) مرصّع به لالى و جواهر به اتّفاق رجب

ص:231


1- (1) ستام - بروزن لجام - ساخت يراق زين اسب را گويند و بمعنى لجام و سر افسار محلى بزر و نقره هم آمده است.

آغا روانۀ بغداد نمود و اسعد پاشا را در مسند وزارت استوار بداشت.

و هم در اين سال جلال الدّين افندى از قبل اولياى دولت عثمانى رسول شده به حضرت شهريار پيوست. و او مردى زياده طلب و بيرون از ادب بود، چنانكه اولياى دولت ايران را به نام همى خواند و گستاخ خطاب [مى] كرد و سخن بر اين داشت كه اموال منهوبۀ اهالى عراق عرب كه هنگام اعانت عبد الرّحمن پاشا به دست لشكريان افتاده استرداد بايد كرد. در پاسخ حكم رفت كه سفر تبريز كند و با سيّد عبد الوهاب - افندى بباشد، بعد از نزول موكب پادشاهى به چمن اوجان جواب نامۀ او نگار خواهد رفت و او سفر تبريز كرد و با سيّد عبد الوهاب افندى هم داستان گشت و چون وقت برسيد كارداران ايران هر 2 تن را طلب كردند و مجلس گفت وشنود بياراستند.

ايشان آغاز سخن كرده، نخستين اموال منهوبۀ سكنۀ عراق عرب طلب نمودند.

بزرگان ايران پاسخ دادند كه اعراب آن اراضى از زوّار عجم به تركتاز و سرقت مال فراوان برده اند، استرداد اين هر 2 مال باهم تواند بود.

ديگرباره سخن كردند كه سرحدّداران ايران از مداخلت در امور بابان و شهر زور كه از توابع ثغور روم است دست بازدارند.

جواب رفت كه چون قبايل بابان در حدود كردستان ييلاق كنند و مردم كردستان به اراضى بابان به قيشلاق روند، اگر پاشايان شهر زور دست نشان كارداران ايران نباشند، اين مخالطت قبايل در پايان كار سبب مخالفت دولتين گردد.

و عاقبت سخن بر آن نهادند كه مبلغ 10000 تومان كه عبد الرّحمن پاشا به قانون منال ديوانى بر گردن نهاده كه همه ساله تسليم عمال ايران نمايد از وى طلب نكنند. كارداران ايران از اين قدر مضايقت نكردند و تمسّك عبد الرّحمن پاشا را به سفراى روم سپردند.

پس شهريار ايران سيّد عبد الوهاب را كه از دولت عثمانى نيز احضار شده بود

رخصت انصراف داد، اما جلال الدّين افندى كه برحسب فرمان مأمور به توقّف

ص:232

ايران بود يك چند از ايّام در اوجان و تبريز روز برد، آن گاه بى آنكه كارداران يكى از دولتين او را اجازت مراجعت دهند، ديدار احمد پاشاى سرعسكر ارزن الروم را بهانه ساخته روانه شد و از آنجا راه اسلامبول گرفت و سخنى چند به سعايت براند. اولياى دولت عثمانى چون بر مخائل او دانا بودند سخنان او را وقعى ننهادند.

و هم از قبل دولت ايران ميرزا رضاى منشى كه در كار سفارت مجرب بود سفير دولت روم شد و در ارزن الروم احمد پاشا با او رسم مهربانى و حفاوت به پاى برد. و از آنجا راه برگرفته وارد اسلامبول گشت و از قبل سلطان روم نواخت و نوازش يافت و قواعد اتّحاد بين دولتين را محكم و مشيّد ساخت. اين هنگام آغاز داستان روسيان كنيم.

اهتمام سردار روس در كار مصالحه با ايران

چون خبر جنبش شهريار ايران و انجمن لشكرهاى جنگجو پراكنده شد و نيز مكشوف افتاد كه ناپليون با ايمپراطور روس ساز مكاوحت و مناطحت نهاده و آهنگ تسخير ممالك روس فرموده، ينارال رديشجوف سردار روس در مصالحه و مداهنه با كارداران ايران يك دل و يك جهت گشت و پولكونيك فريقان را از قبل خود نزديك سرگور اوزلى برونت ايلچى بزرگ دولت انگليس گسيل ساخت و با او مكتوب كرد كه اگرچه هنوز ميان دولت روس و انگليس حبل مودّت محكم نيست؛ اما دير نباشد كه ناچار طريق وداد گيرند؛ زيرا كه ناپليون چنان شورشى در عالم افكنده كه بيشتر دولتها به ناچار بايد باهم متّحد شوند و حراست خويش كنند، چنانكه هم اكنون از قبل ايمپراطور مأمورم كه اگر بتوانم با دولت ايران پيمان اتّحاد محكم كنم و از پطرزبورغ از جانب دولت روس سجلّى كه هواجوى دولتين و نيكوسگال جانبين است مكتوب كرده و خواستار شد كه كارداران ايران و روس را باهم مانوس داريد و افساد ذات بين را از ميان دولتين مرتفع سازيد.

و هم عريضه [اى] مشعر بدين گونه معانى به حضرت نايب السّلطنه نگار داد و هم از

دنبال او مايور پايوف ايشيك آقاسى خود را به اتّفاق حاجى ابو الحسن خان تاجر ايروانى مأمور ساخته بر تأكيد و تشييد قواعد مصالحت بيفزود.

ص:233

چون از امناى درگاه پادشاه ايران مضايقتى در كار مصالحت نبود، نايب السّلطنه جواب مكتوب رديشجوف را به خواستارى سفير انگليس از در رفق و مدارا نگار داده، فرستادگان سردار روس را رخصت انصراف داد. امّا چون هنوز ساز مصالحت طرازى نداشت كار به مسامحت كردن روا نبود، لاجرم برحسب فرمان شهريار، اسمعيل خان قاجار و ميرزا محمّد خان برادرزادۀ او با گروهى از سواره و پياده روانۀ آذربايجان شدند و به نايب السّلطنه خطاب رفت كه در دفع مصطفى خان طالش خويشتن دارى نكنند [و] نايب السّلطنه از تبريز خيمه بيرون زد.

در اين وقت عريضۀ اشرف خان دماوندى برسيد كه اسد سلطان قراچورلو و قبايل مغاويز قراباغ به نخجوان كوچ دادند و اسد سلطان با سوار قراچورلو مراجعت به گروس قراباغ كرده، روسيان آن حدود را زحمت فراوان داد و بسيار بكشت و بسيار غنيمت آورد و امامقلى خان افشار و سهراب بيگ يوزباشى و نظر على خان كنگرلو به اتّفاق اشرف خان - دماوندى از قتل و اسر روسيه هيچ دقيقه مهمل نگذاشتند و حسين خان سردار ايروان كار پنبك و شوره گل را ساخته كرد و امير خان قاجار و حاجى محمّد خان قراگوزلو و على خان نورى مزارع و مرابع خزيرك و قراباغ را خراب و بى آب كردند.

لاجرم در منزل اهر قراجه داغ، مستر كاردان كه از جانب سفير انگليس روانۀ تقليس بود عريضۀ سردار روس را به حضرت نايب السّلطنه آورد، خواستار شد كه لشكريان دست از جنگ بازدارند و مكانى را بيرون از شهر تبريز معيّن فرمايند تا سردار روس حاضر حضرت شده كار مصالحت را استوار دارد.

نايب السّلطنه 40 روزه مدّت نهاد كه شمشير انتقام در حبس نيام باشد، جز در دفع مصطفى خان طالش كه از مشاركت با اين متاركه بيرون است، و نجفقلى خان حاكم گروس را به ميزبانى سردار روس فرمان داد و ميعاد نهاد كه اگر تا دوازدهم رجب كه دوازدهم ايّام متاركه است سردار روس از تفليس به سوى ايروان

ص:234

شود، پيمان متاركه بر بطلان خواهد بود.

ملاقات كردن ميرزا ابو الحسن خان با سردار روس

مع القصّه صورت اين متاركه را روانۀ درگاه شهريار داشت. ايلچى انگريز در كار مصالحه ابرام و الحاح نموده، عاقبت سخن بر آن نهادند كه حاجى ميرزا ابو الحسن خان شيرازى سردار روس را ديدار كند و كار مصالحت را به پايان برد. پس حاجى ميرزا - ابو الحسن خان برحسب فرمان رهسپار شده در چمن گلستان قراباغ فرود شد و رديشجوف شرط پذيره به جاى آورده باهم بنشستند و سخن درپيوستند. رديشجوف با نگارندۀ خود فرمود تا بدين گونه صورت صلحنامه را نگار داد، چنانكه عنقريب مسطور خواهد گشت.

مع القصّه نايب السّلطنه به دفع مصطفى خان طالش يك جهت شد و از منزل اهر كوچ داده به نواحى مشكين آمد و امير خان قاجار را با لشكرى جرّار و توپخانۀ صاعقه بار روانۀ طالش داشت، و ميرزا محمّد على مستوفى را به مرافقت او فرمان داد. امير خان از طريق اركوان روان شد و اسمعيل خان قاجار شامبياتى و صادق خان قاجار عزّ الدّين لو با مردم خود از راه دريغ و زوند مأمور شدند و لشكر گيلانى از طرف آستارا جنبش كرده، روز هفتم شعبان امير خان و ساير لشكريان در لنكران نزول كردند.

مصطفى خان هرجا مضيقى در مسالك بود با درختان زفت سنگر بست و هرجا پلى و قنطره [اى] يافت بشكست و مير حسن خان پسر خود را با جماعت گاميشوان حافظ و حارس معابر داشت و ايشان در برابر سپاه شهريار چون خس و خار كه بر گذر سيلاب افتد، تاب درنگ نياوردند و جماعت روسيان كه در لنكران بودند به گاميشوان گريختند و كشتى هاى جنگى را كه در هر كشتى 16 توپ بود و لتكۀ فراوان كه هريك را يك توپ بود جنبش داده در برابر معمورۀ لنكران بداشتند و خود در كنار بحر به استظهار كشتيهاى جنگى و درختستانها و نيستانهاى كنار بحر ساختۀ جنگ شده، توقّف نمودند.

ص:235

امير خان چون اين بدانست گروهى از لشكر و چند عرادۀ توپ برداشته، به شتاب تمام به سوى ايشان شتافت و جنگ درپيوست. 2 ساعت از جانبين سفير گلولۀ توپ و تفنگ متردّد بود، جمعى تباه شدند و يك فروند لتكۀ روسيان به صدمت توپ ايرانيان شكسته، مردمش غرقه شدند. آن گاه امير خان همان مضيق سخت را كه تا لنگرگاه كشتى

روسيان 700 ذرع بيش نبود، لشكرگاه كرد و آن زمين را از طرف عرض 70 ذرع خشكى بر زيادت نبود.

بالجمله طريق آمدوشد روسيان را مسدود ساخت و از قزل آقاج تا ارض شلومار كه 6 فرسنگ است برجهاى مثلث بنيان كرد و در هر برجى فوجى برگماشت تا مجال عبور بر روسيّه محال افتاد و گاميشوان را به محاصره گرفت. 4 ماه مدّت محاصره بطول انجاميد و در اين ايّام با اينكه شب و روز بانگ توپ و خمپاره به ستاره برمى شد زياده از 4 تن از لشكر ايران عرضۀ هلاك نگشت، مصطفى خان از قلّت آذوقه و علف و امتداد محاصره بيچاره گشت.

در پايان كار برحسب فرمان 3 حصن حصين در آن اراضى بنيان كردند، نخستين در لنكران كه نشيمن مصطفى خان بود و ديگر در اركوان و سه ديگر را در ارض آستارا و اين 3 قلعه را به صوابديد ميرزا ابو القاسم وزير پسر قائم مقام از مبداى زمستان تا نيمۀ عقرب به پايان بردند و توپخانه و آذوقۀ يك ساله از بهر حرسۀ قلاع 3 گانه آماده نمودند و حاجى محمّد خان قراگوزلو حاكم و حارس آن قلاع و اراضى گشت و ميرزا رفيع خان رشتى با تفنگچيان رشت به حفظ اركوان پرداخت.

اما از آن سوى در اين مدّت كه نايب السّلطنه مشغول كار طالش بود، مدت 40 روزۀ متاركه به پاى رفت و رديشجوف سردار روس از تفليس بيرون شده به قراباغ آمد و اعلام كرد كه مى بايد خدمت نايب السّلطنه را دريابم و سخن مصالحه را به پاى برم. لاجرم نايب السّلطنه، نجف قلى خان گروس را به مهمان دارى او روانۀ قراباغ داشت

ص:236

و قرار ديدار را در سلطان حصارى گذاشت.

اين هنگام چنان افتاد كه الكسندر ميرزا والى گرجستان كه در ايروان بود، به عزم ملاقات سليم پاشاى [والى] آخسقه به چلدر رفته بود و از آنجا به گرجستان شده، مصدر فتنه گشت و اين معنى موجب وحشت خاطر سردار روس شده، از رسيدن به حضرت نايب السّلطنه پشيمان گشت و پيام داد كه ملاقات ما در كنار رود ارس مى تواند بود و من تا سلطان حصارى نخواهم آمد و نيز بعضى سخنان در ميان انداخت كه ديدار متعذّر شود.

از جمله هنگام ملاقات خواستار تساوى جانبين بود و ينارال حق ويردوف را فرستاد و پيام داد كه من در مصالحت اختيار تمام ندارم؛ لاكن متاركه مى توانم كرد، چندانكه سفرا ميان دولتين متردّد شوند و قرار محكم بگذارند.

نايب السّلطنه، صادق خان پسر نجفقلى خان گروس را با مستر لنزى توپچى و مستر كمل حكيم انگليس مأمور ساخت كه به اتّفاق حق ويردوف به نزديك او شوند و در كليات امور سخن كنند و ميرزا ابو القاسم وزير را فرموده تا به اصلاندوز شود كه با رود ارس متّصل است و وحشت خاطر سردار روس را بزدايد.

بعد از رسيدن ميرزا ابو القاسم به اصلاندوز، رديشجوف سردار روس، حق ويردوف را به نزديك او فرستاده، بعضى سخنان پيام داد كه كشف حال كرد كه اين آمدوشد همه از در فريب و نيرنگ است. لاجرم ميرزا ابو القاسم، حق ويردوف را رخصت مراجعت داده صورت حال را معروض داشت و نايب السّلطنه از سلطان حصارى كوچ داده به اصلاندوز آمد و رديشجوف به تفليس شد و كتلراوسكى را به حراست قراباغ بازگذاشت و او در آق آغلان ساكن شد.

اما چون در ايّام توقّف در سلطان حصارى از بزرگان شكى در حضرت نايب السّلطنه تظلّم آوردند و از تعدّى جعفر قلى خان دنبلى بناليدند و سليم خان نيز در اين كار اصرار نمود، لاجرم پير قلى خان قاجار و ميرزا محمّد خان قاجار و عليمردان خان خمسه [اى] را فرمان رفت تا با سپاهى لايق از طريق قراباغ راه شكى گيرند و

ص:237

خود با سپاهى قليل در اصلاندوز درآمده، لشكر ايران از چارسوى سنگر روسيه را به محاصره انداختند و ايشان را چون قوّت مبارزت در ميدان نبود به خويشتن دارى پرداختند، تا آن گاه كه علف و آذوقه اندك و كار بر روسيان صعب افتاد، پس حيلتى كردند و چند تن از مردم قراباغ را گماشتند تا به لشكرگاه اسلام آمده و جعفر قلى خان قراباغى را بفريفتند كه ما از قبل قبايل قراباغ آمده ايم، اگر سپاهى به همراه ما بيرون كنيد كه پشتوان قبايل باشد بى توانى بدين جانب كوچ دهند.

جعفر قلى خان صورت حال را معروض داشت و برحسب امر نايب السّلطنه، صادق خان قاجار با فوجى از رود ارس عبره كرده، جاسوسان از بيش و كم سپاه جعفر قلى خان و قلّت لشكر در مخيم نايب السّلطنه آگاه شدند و ينارال روس را خبر بردند و او دل قوى كرده، نيم شبى با ابطال رجال خود كار شبيخون را ساخته كرد و از آق آغلان بيرون تاخت و ناگاه در گرد قراولان ايران پره زده، همگان را دستگير ساخت و به سرعت شتاب كرده در صبح نخستين، سواد لشكر او را سپاه اسلام ديدار كردند و گمان بردند كه اينك صادق خان مراجعت نموده و چون نيك نگريستند و دانستند اينك سپاه روس در رسيد، آن مجال نيافتند كه صف راست كنند.

نايب السّلطنه كه جلادت جبلى و شهامت فطرى داشت، قدم پيش گذاشت و فرمان داد تا زنبورك ها را آتش درزدند و از آن بانگ نابهنگام هركس از لشكريان كه دابۀ خود را به شب چر برده بود تفرّس فتنه كرد و به لشكرگاه شتافت و نايب السّلطنه به ميان سربازان آمد و ايشان را به زحمت بر صف كرد و على خان نسقچى باشى را فرمود تا اهالى صنعت و حرفت را از اردوبازار كوچ داده، از ميان جنگ و جوش لختى بركنار برد.

اين هنگام روسيان دررسيدند و سواران قزاق قلّت ايرانيان را نگريستند و بى توانى حمله كردند. نايب السّلطنه غلامان ركابى را برداشته اسب برجهاند و برايشان درآمد و رزمى مردانه داد و آن جماعت را هزيمت كرده تا ميان توپخانۀ

ص:238

روس از دنبال ايشان بتاخت. اين هنگام توپها را بر روى هم دهان بگشودند و بانگ داروگير دردادند.

چون ميان دولت انگليس و روس كار به مصالحه رفته بود، معلّمين انگريز از تعليم توپچيان آذربايجان به يك سوى شدند. نايب السّلطنه چون اين بديد از اسب بزير آمد و دامن بر ميان استوار كرد و توپچيان را آموزگارى فرمود و خود نيز كار توپچيان همى كرد و توپها را آتش همى در زد و با قلّت سپاه 4 ساعت بدين گونه رزم داد تا بارگيرهاى اهل اردو برسيد. آن مردم كه از كار جنگ بيگانه بودند به كنارى شدند و جعفر قلى خان مقدم در اين جنگ گاه از كثرت كوشش و كشش نام بردار شد، چنان كه چند كرّت در ميدان گيرودار نايب السّلطنه اش تحسين فرستاد.

شبيخون آوردن سردار روس به لشكرگاه نايب السّلطنه

بالجمله چون در اين مقاتلت از اين بر زيادت سودى نبود، نايب السّلطنه لشكر را برداشته از آن مصاف گاه يك تير پرتاب كناره گرفت و به پاى تل اصلاندوز رفت و ديگرباره هنگام عصر آتش حرب بالا گرفت و هردو لشكر درهم افتادند و فرياد داروگير برآمد تا آن گاه كه آفتاب به نشيب شد، پس هردو سپاه دست از جنگ بازداشتند و سپاه روسيّه بر فرازتل شدند كه نيم شب طريق مراجعت سپارند.

چون شب تيره شد جمعى از سالدات روسيه كه در جنگ سلطان بود اسير شدند و در ميان لشكر اسلام بودند، خود را به لشكر روس رسانيدند و ايشان را ساختۀ مراجعت ديدند. گفتند اگر شما ساز شبيخون كنيد ما از پيش روى لشكر برويم و سربازان شقاقى و نخجوانى را كه در اين مدت شناخته ايم به نام بخوانيم تا چنان دانند كه مردم ايشانيم و شما را ناگاه به ميان ايشان دراندازيم. اين رأى را ينارال پسنديده داشت و لشكر را جنبش فرمود، بدين حيلت وقتى سرباز شقاقى و نخجوانى با خويش آمدند با روسيان دست به گريبان بودند. در اول حمله مستر كرشت [- كريستى] انگريزى كه سرهنگ فوج شقاقى و نخجوانى بود و از جنگ كناره مى نمود با چند تن ديگر مقتول و مجروح

ص:239

گشتند، سربازان را نيز قوّت درنگ نماند، آهنگ تل اصلاندوز كردند و همچنان توپچيان با توپخانه دنبال ايشان گرفتند.

سقطۀ نايب السّلطنه در رزمگاه

نايب السّلطنه چون اين بديد خواست تا لشكر را دل دهد و ديگربار به كار دارد.

فى الحال اسب برجهاند و خويشتن را در ميدان آن بلاى بالا گرفته انداخت، ناگاه اسبش در كوى درافتاد و از پشت زين بغلطيد. چند تن از غلامان كه ملازم ركاب بودند چنان دانستند كه او را آفتى رسيد و زندگانى بگذاشت، از كمال دهشت بانگ برداشتند كه نايب السّلطنه زنده نماند. هركس از لشكريان اين بشنيد يك باره دل از جان برگرفت و اگر توانست به طرفى گريخت. نايب السّلطنه برخواسته از مضيق آن فرودگاه صعود نمود و سوارى را نگريست كه زمام اسبى را گرفته به شتاب مى گذرد و چنان دانست كه يك تن از مردم روس است كه اسب مسلمانى را به غنيمت مى برد، تيغ برآهيخت و از پيش روى او درآمد. از قضا يك تن از جنيبت داران نايب السّلطنه بود او را بشناخت و فرود شده اسب پيش داشت. پس نايب السّلطنه برنشست و به ميان سپاه اسلام درآمد و آن جماعت را اگرچه هزيمتيان بودند به خويشتن دارى تا زمين حاجى حمزه لو آورد و روسيان نيز تفنگ مقتولين را اخذ كرده، بى توانى از اصلاندوز بيرون شدند و از رود ارس بگذشتند.

نايب السّلطنه آن شب را متوقّف گشته روز ديگر فرمان داد تا مقتولين را به خاك سپردند و احمال و اثقال لشكرگاه را حمل دادند. از آن سوى پير قلى خان بعد از عبره از

رود كر چون خبر شبيخون روسيه و شكستن لشكر اسلام را اصغا نمود، سفر شكى را بى حاصل دانست و مراجعت كرده به ركاب پيوست. همچنان صادق خان و جعفر قلى خان از اراضى قراباغ و ابراهيم خان از طرف ساليان اين خبر بشنيدند و به درگاه شتافتند. آن گاه نايب السّلطنه به مشكين شتافت و روزى چند ببود. و در آنجا معروض افتاد كه روسيان به قبايل مغاويز كه ساكن درۀ ايلدگز نخجوان بوده اند تاختنى كرده اند. اين خبر واجب كرد كه در تبريز تجهيز لشكرى لايق شود و طريق انتقام سپرده آيد، لاجرم از مشكين به تبريز سفر فرمود.

ص:240

اما از آن سوى چون شيخعلى بيگ كنگرلو برادر نظر على خان حاكم نخجوان در جنگ اصلاندوز گرفتار روسيان گشته بود، جماعت روسيان به گمان خويش او را فريفتۀ مواعيد كردند و آهنگ نخجوان نمودند، باشد به تدبير او فتح نخجوان كنند. از اين سوى نايب السّلطنه از در دورانديشى نظر على خان را طلب فرمود و كريم خان كنگرلو را به حكومت نخجوان بازداشت؛ اما شيخعلى بيگ از لشكرگاه روسيان فرار كرده به ركاب پيوست.

روسيّه چون اين بديدند آهنگ نخجوان را بى سود دانسته مراجعت كردند. در اين هنگام اسمعيل خان دامغانى با سپاه از درگاه پادشاه برسيد، نايب السّلطنه او را از طريق اردبيل به موقان [- مغان] مأمور داشت و خود نيز از راه قراجه داغ طريق موغان گرفت و همه جا برف از ركاب سوار مى رفت.

در نيمۀ راه مكشوف افتاد كه قبايل قراباغى روسيان را به ميان خود دعوت كرده اند و ايشان بدان جا در رفته و ابطال قبايل را با خود يار كرده، مغافصة بر سر اركوان تاختند و على خان نورى كه حافظ اركوان بود با چند تن از سركردگان چون كوچ دادن ايل و رسيدن روسيان را شنيدند بى آنكه رزمى دهند از اركوان به در شدند و ميرزا احمد - مستوفى كاشانى را كه روسيّه ينكى مسلمان نيز در تحت فرمان بود غيرت و حميّت نگذاشت كه با هزيمتيان يار شود و فرار كند، ساز مقاتلت طراز كرده با آن قليل مردم قانون مردانگى محكم كرد و آستين تا مرفق برزده از پيش روى صف تركتازى همى كرد.

هاياهاى مردان جنگ بلند شد و بانگ توپ و تفنگ بالا گرفت. ميرزا احمد در آن گرد قيرگون و ميدان آهار كرده به خون، چندان از يمين به شمال و از چپ به راست بتاخت و رزم ساخت كه شربت شهادت بنوشيد و از جهان ديده بپوشيد.

پس از آن روسيّه قصد لنكران كردند و نايب السّلطنه به ايلغار طريق

ص:241

طالش سپرد. در ارض مشكين مكشوف افتاد كه جماعت روسيّه شب عاشورا از چارسوى به قلعۀ لنكران يورش افكنده اند و جنگى سخت در ميانه شده، نخستين تفنگچيان لاهيجانى شكسته شده، برجى را كه حارس و حافظ بودند دست بازداشته هزيمت شدند و روسيان صعود نموده از فراز برج، توپ و تفنگ به سوى سربازان محمّد بيگ قاجار افشار بگشادند.

صادق خان قاجار سردار سپاه لنكران و محمّد بيگ قاجار افشار كه در ميدان جنگ نهنگ دم آهنگ و شير رزم آزماى بودند، چندان بكوشيدند كه شربت شهادت بنوشيدند، اگرچه 2500 تن از روسيان كشته شد و بسيار كس مجروح گشت؛ لكن بر قلعۀ لنكران دست يافتند. كتلراوسكى نيز 3 زخم برداشت كه بعد از بهبودى بعضى از اعضاى او از كار بماند.

بالجمله نايب السّلطنه مجروحان را پرستاران برگماشت، تا مداوا كنند و فرزندان مقتولين را تيول و سيورغال مقرّر فرمود و به سبب قلّت آذوقه و سورت برودت هوا اسمعيل خان دامغانى را به توقّف اردبيل مأمور داشت.

مقاتلۀ حسين خان با سردار روس

اين وقت منشور شهريار تاجدار رسيد كه نايب السّلطنه را از اين شدّت عنا ملالتى نبايد بود، بى توانى طريق تبريز گيرد و انتقام اين كارزار را موقوف به بهار دارد. لاجرم نايب السّلطنه مراجعت به تبريز فرمود و حسين خان سردار ايروان را حاضر حضرت نمود.

از آن سوى سردار روس، ينارال پنبك را با 2000 تن سالدات مأمور به ايروان داشت كه از راه پنبك و شوره گل تاختن كرده، باشد كه از مزارع ايروان اخذ غلاّت توانند كرد و از اين سوى نيز حسين خان رخصت انصراف حاصل كرده، وقتى به ايروان رسيد كه به مقدار 2000 تن از اهالى ايروان آمادۀ جهاد بودند و بعضى از علما كفن كرده با مجاهدين رهسپار مى شدند.

حسين خان همان مردم را برداشته از شهر بيرون شد و با روسيان جنگ درانداخت و چندان بكوشيد كه سردار روس را هزيمت كرد. در آن جنگ 40

ص:242

تن از مسلمانان شهيد شد و از روسيان 400 تن به خاك افتاد. حسين خان فرمود تا سر روسيان را از تن دور كرده به نزد نايب السّلطنه فرستاد و او به حضرت شهريار گسيل ساخت، وقتى برسيد كه پادشاه عنان عزيمت به جانب آذربايجان گذاشته بود.

بالجمله چون سورت سرما بشكست، شاهنشاه ايران از ظاهر طهران كوچ داده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد و جنگ روسيان را ساخته آمد. نخستين شاهزاده محمّد تقى ميرزا را با امير دلير يوسف خان سپهدار عراق و سوار باجلان و پيادۀ بختيارى روز شنبۀ چهارم رجب از راه سرچم و نيك پى بيرون فرستاد و روز شنبۀ ششم رجب شاهزاده محمود ميرزا را با توپخانه و سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى گسيل ساخت؛ و فرج اللّه خان افشار نسقچى باشى پسرش امان اللّه خان غلام پيشخدمت خاصّه ملازم خدمت او شد و روز پنجشنبۀ نهم رجب شاهزاده على خان، رضا قلى خان و محمّد حسن خان دولّو را با لشكرى پرخاشجوى برداشته راه برگرفت و روز شنبۀ يازدهم رجب موكب پادشاهى با لشكرى كه عدد رمل و عدّت نمل داشت در جنبش آمده روانۀ چمن اوجان شد، دوشنبۀ بيستم رجب در اوجان لشكرگاه كرد و نايب السّلطنه عباس ميرزا با توپخانه و نظام جديد پذيره ساخته به تقبيل سدۀ سلطنت پرداخت.

اما از آن سوى چون سردار روس جنبش پادشاه و ازدحام سپاه و انجمن صناديد ايران را در اوجان بدانست و از جانب ديگر تصميم عزم ناپليون را در تسخير امصار و بلدان روسيه اصغا نمود، در قوّت بازوى ايمپراطور روس نديد كه در يك زمان با دو دشمن نيرومند پنجه زند، لاجرم مكتوبى به سرگور اوزلى بارونت ايلچى انگريز نگاشت و او را به استحكام قواعد مصالحت برانگيخت.

سرگور اوزلى در پايۀ سرير سلطنت خواستار مصالحت گشت و ميرزا شفيع صدر اعظم ايران با او موافقت نموده و ايلچى انگريز پيمان نهاد كه شرايط مصالحت و خاتمۀ مداهنت و مهادنت بر آرزوى كارداران ايران خواهد رفت.

لاجرم ميرزا ابو الحسن خان شيرازى رخصت يافته برنشست و چنانكه مذكور شد، سردار روس را ديدار كرد و شهريار تاجدار از چمن اوجان به شهر تبريز

ص:243

سفر فرموده، مردم آن بلده را نواخت و نوازش فراوان كرد و به بذل سيم و زر خوشدل و خرسند ساخت و غرۀ شهر رمضان مراجعت به طهران فرمود.

نايب السّلطنه بعد از حركت موكب شهريار فرزند ارشد اكبر خود شاهزاده محمّد ميرزا را كه در فاتحۀ امر آثار پادشاهى از ديدارش آشكار بود، در آذربايجان

گذاشته قائم مقام را در حضرتش بازداشت و خود به درگاه پادشاه شتافت و مورد عطوفت و ملاطفت گشت. و از براى تجهيز لشكر، شاهنشاهش حملى گران از سيم و زر بداد و رخصت مراجعت حاصل نموده وارد تبريز شد.

و از آن سوى سردار روس با ميرزا ابو الحسن خان كار بدين گونه كرد و صورت عهدنامه را نگارندۀ او بدين گونه نگار داد:

صورت عهدنامه اى كه در ميان دولت ايران و روس به صلاح و صوابديد ميرزا ابو الحسن خان ايلچى، و سردار روسيه مرقوم شد

اعليحضرت ايمپراطور ممالك روسيه به القابه، و اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به اوصافه، به ملاحظۀ كمال مهربانى و اشفاق دولتين علّيّتين كه دربارۀ اهالى و رعاياى جانبين دارند، به دفع و رفع امور عداوت و دشمنى كه برعكس رأى شوكت آراى ايشان است طالب، [و] استقرار مصالحۀ ميمونه و دوستى جواريّت سابقۀ موكده را [در بين الطرفين] راغب مى باشند، به عاليجاه نيكولاى رديشجوف به القابه، اختيار كلى عطا شده و اعليحضرت شاهنشاه ايران هم امير الامراء العظام ميرزا ابو الحسن خان به اوصافه را در اين كار مختار بالكل نموده اند. حال در معسكر روسيه من محال گلستان. متعلّقه به ولايات قراباغ، يعنى رودخانه زيوه ملاقات واقع و جمعيّت نموده، بعد از ابراز و مبادلۀ متمسّك مأموريت و اختيار كلّى خود به يكديگر و ملاحظه و تحقيق امور متعلّق به مصالحۀ مباركه به نام نامى

ص:244

پادشاهان عظام، قرار و به موجب اختيار نامه جات طرفين قيود و فصول و شروط مرقومۀ ذيل را الى ابد مقبول و مستصوب و استمرار مى داريم.

فصل اول: بعد از اين، امور جنگ و عداوت و دشمنى كه تا به حال در بين دولتين علّيّتين روسيّه و ايران بود موقوف و به موجب اين عهدنامه الى ابد متروك و مراتب مصالحۀ اكيده در دوستى و وفاق شديده فيما بين

ايمپراطور و اعليحضرت شاهنشاهى و ورّاث و وليعهدان عظام ميانۀ دولتين علّيّتين فخام پايدار و مسلوك خواهد بود.

فصل دوم: چون پيشتر به موجب اظهار و گفتگوى طرفين قبول رضا در ميان دولتين شده است كه مراتب مصالحه در بناى اوسطاطوسكوه او - پريزنديم باشد يعنى [طرفين] در هر موضع و جائيكه الى قرارداد مصالحة الحال بوده است از آن قرار باقى و تمامى اولكاء ولايات خوانين نشين كه تا حال در تحت تصرّف و ضبط هريك از دولتين بوده، كماكان در تحت ضبط و اختيار ايشان بماند. لهذا در بين دولتين علّيّتين روسيه و ايران برحسب خطّ مرقومۀ ذيل سنور و سرحدات مستقر و تعيين گرديده:

از ابتداى اراضى آدينه بازار به خط درست از راه صحراى مغان تا [به] معبر يدى بلوك رود ارس، [و] از بالاى كنار رود ارس تا اتصال و الحاق رودخانۀ كپنك چاى به پشت كوه مقرى و از آنجا خط حدود سامان ولايات قراباغ و نخجوان و ايروان و نيز رسدى از سنور گنجه جمع و متصل گرديده، و بعد از آن حدود مزبور كه به ولايات ايروان و گنجه و هم حدود قزّاق و شمس الدّين لو [را و] تا مكان ايشك ميدان مشخّص و متّصل مى سازد و از ايشك ميدان تا بالاى سر كوههاى طرف راست طرق و رودخانه هاى حمزه چمن و از سر كوههاى پنبك الى گوشۀ محال شوره گل و از گوشۀ شوره گل از بالاى كوه برف آلداگوز گذشته از سرحد محال شوره گل و ميانۀ حدود قريۀ سدره به رودخانۀ آرپه چاى ملحق و متّصل شده معلوم و مشخّص مى گردد و چون ولايات خان نشين طالش در هنگام عداوت و دشمنى دست بدست افتاده،

ص:245

لهذا به جهت زيادة صدق و راستى، حدود ولايات طالش مزبور را از جانب انزلى و اردبيل، بعد از تصديق اين صلح نامه از پادشاهان عظام، معتمدان و مهندسان مأموره كه به موجب قبول و وفاق يكديگر و [به] معرفت سرداران جانبين جبال و رودخانه ها و درياچه [ها] و امكنه و مزارع طرفين [را] تفصيلا تحرير و

تميز و تشخيص مى سازند، آن [را] نيز معلوم و تعيين ساخته. آنچه در حال تحريرى اين صلح نامه درست در تحت تصرّف جانبين باشد معلوم نموده، و آن وقت خط حدود ولايات طالش نيز در بناى اوسطاطوسكوه اوپريزنديم مستقر و معيّن ساخته، هريك از طرفين آنچه در تصرّف دارد بر سر آن باقى خواهد ماند و هم چنين از سرحدات مزبورۀ فوق اگر چيزى از خطّ طرفين بيرون رفته باشد معتمدان و مهندسان مأمورۀ طرفين هريك طرف موافق اوسطاطوسكوه اوپريزنديم رضا خواهد داد.

فصل سيم: اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به جهت ثبوت دوستى و وفاقى كه با اعليحضرت ايمپراطور ممالك روسيّه دارند با اين صلح نامه [به عوض خود] و وليعهدان عظام تخت شاهانۀ ايران، ولايات قراباغ و گنجه كه الان مسمّى به ايلى سابط پول و اولكاء خوانين نشين شكى و شيروان و قبّه و دربند و باكويه و هرجا از ولايات طالش را [با خاكى كه] كه الان در تحت تصرّف دولت روسيه است و تمامى داغستان و گرجستان و محال شوره گل و آچوق باش و كورنه و منگريل و ابخاز و تمامى الكاء و اراضى كه در ميانۀ قفقاز و سرحدات معينة الحاليه بود و نيز آنچه از اراضى و اهالى قفقازيه و الى كنار درياى خزر متّصل است مخصوص و متعلّق دولت ايمپريۀ روسيّه مى دانند.

فصل چهارم: اعليحضرت ايمپراطور روسيّه براى اظهار دوستى و اتّحاد خود با اعليحضرت شاهنشاه ايران و به جهت اثبات اين معنى بنابر هم جواريّت طالب و راغب است كه در ممالك شاهانۀ ايران مراتب استقلال و اختيار پادشاهى را در بناى اكيده مشاهده و ملاحظه نمايند ، لهذا از خود و از عوض وليعهدان عظام اقرار مى نمايند كه هريك از

ص:246

فرزندان عظام ايشان كه به وليعهدى دولت ايران تعيين مى گردد، هرگاه محتاج به اعانت و امدادى از دولت علّيّه روسيّه باشند مضايقه ننمايند تا از خارج نتواند كسى دخل و تصرّف در مملكت ايران نمايد و به امداد و اعانت دولت روس، دولت ايران محكم و مستقر گردد و اگر در سر امور

داخلۀ مملكت فيمابين شاهزادگان مناقشتى رخ نمايد، دولت علّيّه روس را در آن ميانه كارى نيست تا پادشاه وقت خواهش نمايد.

فصل پنجم: كشتيهاى دولت روسيه كه بر روى درياى خزر براى معاملات تردّد مى نمايند، به دستور سابق مأذون خواهند بود كه به سواحل و بنادر جانب ايران عازم و نزديك شوند و زمان طوفان و شكست كشتى، از طرف ايران اعانت و يارى دوستانه نسبت به آنها شود و كشتيهاى جانب ايران هم به دستور سابق مأذون خواهند بود كه براى معامله روانۀ سواحل روسيه شده، به همين نحو در هنگام طوفان و شكست كشتى، از جانب روسيه اعانت و يارى دوستانه دربارۀ ايشان معمول گردد. و در خصوص كشتيهاى عسكريّۀ جنگى روسيه، به طريقى كه در زمان دوستى و يا در هروقت كشتى هاى جنگى دولت روسيه با علم [و بيرق] در درياى خزر بوده اند، حال نيز محض دوستى اذن داده مى شود كه به دستور سابق معمول گردد و احدى از دولتهاى ديگر سواى دولت روس كشتى جنگى نداشته باشند.

فصل ششم: تمامى اسرائى كه در جنگ ها گرفتار يا آنكه از اهالى طرفين اسير شده از گرجستان و هر مذهب ديگر باشند مى بايد الى وعدۀ سه ماه هلالى بعد از تصديق و خط گذاردن در اين عهدنامه، از طرفين مرخّص و رد گرديده، هريك از جانبين خرج و مايحتاج به اسراى مزبوره داده به قراكليسيا رسانند. وكلاء سرحدات طرفين به موجب نشر اعلامى كه در خصوص فرستادن آنها به جاى معيّن به يكديگر مى نمايند اسراى جانبين را بازيافت خواهند كرد و آنان كه به سبب تقصير يا به خواهش خود از مملكتين فرار نموده اند، و به آن كسانى كه به رضا و رغبت خود ارادۀ آمدن داشته باشند [اذن] داده شود كه به وطن اصلى خود مراجعت كنند. و هريك از هر قومى

ص:247

چه از اسرا، چه فرارى كه نخواسته باشند بيايند كسى را به او كارى نيست و عفو تقصيرات از طرفين نسبت به فراريان داده خواهد شد.

فصل هفتم: علاوه از اظهار و اقرار مزبورۀ بالا، رأى اعليحضرت امپراطور ممالك روسيه و اعليحضرت شاهنشاه ايران قرار يافته كه ايلچيان معتمد طرفين كه هنگام لزوم مأمور و روانۀ دار السّلطنه جانبين مى شوند بر وفق لياقت رتبه و امور كليّه، مرجوعۀ ايشان را برداشته و حاصل و پرداخت و مسجّل نمايند.

و به دستور سابق وكلائى كه از دولتين به خصوص حمايت ارباب معاملات در بلاد مناسبۀ طرفين تعيين و تمكين گرديده زياده از ده نفر عمله نخواهند داشت، ايشان به اعزاز شايسته مورد مراعات گرديده، به احوال ايشان به هيچ گونه زحمت نرسيده؛ بل زحمتى كه به رعاياى طرفين عايد گردد به موجب عرض و اظهار وكلاى رعاياى مزبور، رضائى به ستم ديدگان جانبين داده شود.

فصل هشتم: در باب آمدوشد قوافل و ارباب معاملات در ميان ممالك دولتين عليّتين، اذن داده مى شود كه هركس از اهالى تجّار به خصوص ثبوت اينكه درست رعايا و ارباب معاملات متعلّق [به] دولت علّيّه روسيه و يا تجّار متعلقۀ دولت بهيۀ ايران مى باشند، از دولت خود يا از سرحدداران جانبين تذكره و [يا] كاغذ راه در دست داشته باشند، از طريق بحر و برّ به جانب ممالك اين دو دولت بدون تشويش آيند و هركس هرقدر خواهد متوقّف گشته به امور تجارت و معامله اشتغال نمايند و زمان مراجعت آنها به اوطان خود از دولتين مانع ايشان نشوند، آنچه مال و تنخواه از امكنۀ ممالك روسيّه به ولايات ايران و نيز از طرف ايران به ممالك روسيّه برند، تنخواه به معرض بيع رسانيده و يا معاوضه به مال و اشياء ديگر نمايند. اگر در ميانۀ ارباب معاملات طرفين به خصوص طلب و غيره، شكوه و ادّعائى باشد به موجب عادت مألوفه به نزد وكلاء طرفين يا اگر وكيل نباشد به نزد حاكم آنجا رفته امور خود را عرض و اظهار سازند تا ايشان از روى صداقت مراتب ادعاى آنها را تحقيق و معلوم كرده، خود يا به معرفت ديگران قطع و فصل كار را ساخته، نگذارند كه تعرّض و زحمتى به ارباب معاملات عايد و واصل شود و ارباب تجّار

ص:248

طرف ممالك روسيه كه وارد ممالك ايران مى شوند، مأذون خواهند بود كه اگر خواهند با اموال و تنخواه خودشان به جانب ممالك پادشاهانۀ ديگر كه دوست ايران باشند بروند، طرف دولت ايران بلامضايقه تذكرات راه به ايشان بدهند. و همچنين از طرف دولت علّيۀ روسيّه نيز در مادۀ اهالى تجّار دولت ايران كه از خاك ممالك روسيه به جانب ساير ممالك پادشاهان كه دوست روسيّه باشند مى روند معمول خواهد شد. وقتى كه يكى از رعاياى دولت روسيّه در زمان توقّف و تجارت در ممالك ايران فوت شد و اموال و املاك او در ايران بماند چون مايعرف او از مال رعاياى متعلّقۀ به دولت است؛ لهذا مى بايد اموال مفوت به موجب قبض الواصل شرعى رد و تسليم بازماندگان ورثۀ مفوت گردد و نيز اذن خواهند داد كه املاك مفوت را اقوام او بفروشند، چنانچه اين معنى در ميان ممالك روسيه [و] نيز در ممالك پادشاهانۀ ديگر، دستور و عادت بوده و متعلّق به هردو دولت كه باشد مضايقه نمى نمايند.

فصل نهم: باج و گمرك اموال تجّار طرف دولت روسيه كه به بنادر و بلاد ايران بياورند از يك تومان، مبلغ 500 دينار در يك بلده گرفته، از آنجا با اموال مذكور به هر ولايات ايران كه بروند چيزى مطالبه نگردد و همچنين از اموالى كه از ممالك ايران بيرون بياورند آنقدر [گرفته] زياده به عنوان خرج و توجيه و تحميل و اختراعات چيزى از تجّار روسيّه باشر و شلتاق مطالبه نشود و به همين نحو در يك بلده باج و گمرك تجّار ايران كه به بنادر بلاد ممالك روسيّه مى برند يا بيرون بياورند به دستور گرفته اختلافى به هيچ وجه نداشته باشد.

فصل دهم: بعد از نقل اموال تجّار به بنادر در كنار دريا و [يا] آوردن از راه خشكى به بلاد سرحدات طرفين اذن و اختيار به ارباب تجّار و معاملات طرفين داده شده كه اموال و تنخواه خودشان را فروخته و اموال ديگر خريده يا معاوضه كرده، ديگر از امناى گمرك از مستأجرين طرفين اذن و دستورى نخواسته باشند؛ زيرا كه بر ذمّۀ امناى گمرك و مستأجرين لازم آن است كه ملاحظه نمايند كه معطلى و تأخير در كار تجارت

ص:249

ارباب معاملات وقوع نيابد. باج خزانه را از بايع يا از مبيع هر نحو در ميانۀ

خودشان سازش مى نمايند حاصل و بازيافت نمايند.

فصل يازدهم: [بعد] از تصديق و خط گذاشتن در اين شرط نامچه [به] وكلاى مختار دولتين بلاتأخير به اطراف جانبين اعلام و اخبار و امر اكيد به خصوص بالمرّه ترك و قطع امور عداوت و دشمنى به هرجا ارسال خواهند كرد. اين شروط نامه الحاله كه بخصوص استدامت مصالحۀ دائمى طرفين مستقر و دو قطعۀ مشروحه با ترجمان خط فارسى مرقوم و محرّر و از وكلاى مختار مأمورين دولتين مزبور [تين] بالا تصديق [با خط] و مهر مختوم گرديده و مبادله به يكديگر شده است، مى بايد از طرف اعليحضرت ايمپراطور روسيه و از جانب اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به امضاى خط شريف ايشان تصديق گردد. چون اين صلح نامچۀ مشروحۀ مصدقه مى بايد از هردو دولت پايدار به وكلاى مختار برسد لهذا [از] دولتين علّيّتين در مدت سه ماه هلالى وصول گردد.

و تحريرا فى معسكر روسيّه در رودخانۀ زيوه من محال گلستان متعلّقۀ به ولايات قراباغ به تاريخ بيست و نهم ماه شوّال سنۀ 1228 ه. و تاريخ دوازدهم ماه اكدمير [اكتبر] سنۀ 1813 م.

صورت نوشتۀ سردار روسيه نيكولاى رديشجوف سپارنى اكد

اشاره

چون ميان وكلاى دو دولت پايدار عهدنامه [اى] قرار يافته، بنابراين شد كه بعد از اتمام مصالحه و دستخط گذاشتن براى استقرار دوستى و اتّحاد، سفرا آمدوشد نمايند؛ لهذا ايلچى كه از دولت علّيّه ايران براى مبارك باد به دولت بهيۀ روس مى رود و مطالبى كه از شاه خود مأمور است بر رأى حضرت ايمپراطور اعظم عرض و اظهار نمايد، سردار دولت بهيّۀ روس تعهد نمود كه در مطالب ايران به قدر مقدور كوشش و سعى نمايد.

به جهت اعتماد خط گذاشته مهر نموديم، به تاريخ سيزدهم ماه اكدمير.

ص:250

سفارت ميرزا ابو الحسن خان به مملكت روس

بالجمله ميرزا ابو الحسن خان بعد از اتمام امر مصالحه عزيمت ركاب ظفر انتساب را نموده، از معسكر روسيّه برآمد و در دار الخلافه شرفياب ركاب مظفّر شده، اين هنگام سرگور اوزلى ايلچى انگريز كه بنيان قواعد مصالحت ميان دولت ايران و روس مى نمود، مراجعت انگلستان را تصميم عزم داد و براى انجام كار مصالحه از اراضى روسيّه آهنگ عبور كرد. شهريارش اجازت داد و بعضى از كاسات و آلات ذهب خالص كه ضيافت ملوك را لايق بود، او را عطا فرمود، و پادشاه انگريز را نيز مكتوبى از در حفاوت كرده او را سپرد و جواب نامۀ بانوى حرم پادشاه انگريز نيز از قبل خاتون سراى سلطنت نگار يافت.

بالجمله سرگور اوزلى نايب خود مستر موريه را در ايران گذاشته از راه تفليس و پطرزبورغ رهسپار گشت و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى از قبل شهريار تاجدار مأمور به سفارت روس گشته، از طهران بيرون شد. 2000 تومان نقد، كارداران حضرت تسليم او نمودند و نيز خط دادند كه اگر حاجت افتد 40000 تومان از تجّار گيلان اخذ نمايد. و به صوابديد ايلچى انگريز كار مصالحت را چنان به پاى برد كه روسيان دست از اراضى ايران كه در مدّت منازعت مداخلت كرده اند بازدارند.

عصيان خوانين خراسان

و هم در اين سال بزرگان خراسان اعلام كلمۀ عصيان كردند؛ زيرا كه شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه در آن ناحيت والى ولايت و راعى رعيّت بود به فتواى جوانى و شريعت كامرانى و تكبّر و تنمّر ملكزادگى چون از بزرگان خراسان تفرّس عصيانى مى فرمود، در خاطرش حملى گران مى افكند و در خشم مى رفت و آغاز خشونت و غلظت مى كرد، و ايشان را به دشنام برمى شمرد و به سخنان زشت اسلاف و اخلاف آن جماعت را ياد مى كرد. سالها مى رفت كه صناديد آن اراضى خاطر رنجيده داشتند و كشف كدورت ضمير نمى توانستند كرد، تا اين هنگام كه قصّۀ شبيخون روسيه در

اصلاندوز و طغيان كاشغرى گوشزد مردمان شد.

اسحق خان سردار قرائى و ديگر بزرگان خراسان

ص:251

در بيابان گرگان انجمنى به شوراى افكندند و سخن بر آن نهادند كه شاهزاده محمّد ولى ميرزا را گرفته بازدارند و ممالك خراسان را در ميان خويش بخش كنند. و چون در عرض راه قوّت آن نيافتند كه كار بر مراد كنند هريك به بهانۀ ديگر از ركاب شاهزاده رخصت انصراف يافتند؛ و اسحق خان قرائى نيز از منزل بابا قدرت اجازت يافته به تربت حيدريه شتافت. آن گاه بزرگان خراسان متّفق الكلمه شده روز چهارشنبۀ بيست و هفتم شعبان لواى مخالفت برافراختند و در مراتع چناران رمۀ شاهزاده را عرضۀ نهب و غارت ساخته، طريق مشهد مقدّس برگرفتند و در حوالى آن بلده به تركتازى دست گشودند.

شاهزاده چنان پنداشت كه اسحق خان را از طغيان ايشان خبرى نيست، فى الحال كس به نزديك او فرستاده، او را براى دفع اين فتنه طلب داشت. اسحق خان كه مصدر آن داهيه بود با لشكر خود طريق مشهد گرفت و روز يكشنبۀ يازدهم رمضان كه روز ورود او به مشهد بود و شاهزاده يك باره از حيلت او غرّ و غافل بود، بفرمود تا محمّد خان قاجار نايب خراسان به اتّفاق ميرزا رضا قلى نوائى وزير خراسان به استقبال بيرون شد.

اسحق خان چون ايشان را ديدار كرد هردو تن را گرفته بازداشت و به شاهزاده پيام داد كه من از خشونت طبع و درشتى خوى شما ايمن نيستم، اگر خواهى من به درون شهر شوم و بزرگان خراسان را دفع دهم، بست و گشود ابواب بلد و حفظ و حراست برج و بارۀ شهر بايد در تحت فرمان من باشد. شاهزاده ناچار بدين سخن رضا داد و اسحق خان تفنگچيان قرائى را به برج و بارۀ شهر فرستاده، خود به درون آمد و در چهارباغ فرود شد و شاهزاده را دست حكمرانى از كار بازماند.

آن گاه اسحق خان پيام داد تا رضا قلى خان كرد زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو حاكم برونجرد و بيگلر خان چاپشلو حاكم درجز و سعادت قلى خان بغايرلو حاكم جهان ارغيان به شهر درآمدند و مجلس مشاورت ساز داده، ميرزا هدايت اللّه پسر ميرزا مهدى شهيد - ثالث را نيز حاضر كردند و سخن

ص:252

درانداختند. ميرزا هدايت اللّه كه در نهان با اسحق خان همداستان بود خوانين خراسان را خطاب فرمود كه مخالفت با سلاطين نامدار خاصّه با فتحعلى شاه قاجار كه در هر كشورى پسرى فرمانگزار دارد كارى به نهايت دشوار است، اكنون كه شما در اين بحر منظلم درافتاده ايد زمام كار را به دست يك تن بازدهيد و به فرمان يك تن گردن نهيد، باشد كه روزى چند بپائيد و اگرنه فرداست كه از هر سوى

لشكرها جنبش كند و خاك اين اراضى به باد رود.

خوانين خراسان متّفق الكلمه گفتند امروز اسحق خان درجۀ شيخوخت دارد و ما را به جاى پدر تواند بود، از صواب و صلاح او بيرون نخواهيم شد. ميرزا هدايت اللّه گفت كار به كردار است نه به گفتار، اگر اين سخن از در صدق است در نزد اسحق خان نشستن و عقد مؤاخات بستن رأى نيست، هم اكنون برخيزيد و در پيشگاه او ايستاده شويد. خوانين خراسان از اين سخن برآشفتند و گفتند ما را حشمت و حسب و شرافت نسب از اسحق خان افزون است، خادم او نخواهيم شد. و از جاى جنبش كرده دامن برافشاندند و از مجلس به در شده هم در زمان از شهر بيرون تاختند. اسحق خان چون تقدير را با تدبير خويش راست نيافت از كرده پشيمان و چارۀ كار را به اطاعت شاهزاده دانسته به قدم ضراعت به حضرت او شتافت و زمين ببوسيد و سرشك ندامت بباريد. و روز عيد فطر شاهزاده را بر وسادۀ فرمانگزارى جاى داد و ميرزا شمس الدّين تفرشى را كه امين خويش مى دانست براى ارتفاع گناه از خود به درگاه پادشاه فرستاد.

بالجمله خبر مخالفت خوانين خراسان با شاهزاده، نوزدهم رمضان در اوجان معروض افتاد و شهريار تاجدار پنجشنبۀ دوازدهم شوّال از چمن اوجان كوچ داده در قزوين ميرزا شمس الدّين برسيد و خبر تمكن شاهزاده را بر مسند ايالت برسانيد.

ص:253

در روز يكشنبۀ نهم ذيحجه موكب پادشاهى وارد طهران گشت و ميرزا شمس الدّين را روز ورود طهران در عرض راه عارضه [اى] افتاد و هنگام احتضار ميرزا شفيع صدر اعظم را بر سر او عبور رفت و او مواثيق خوانين خراسان و اتّفاق ايشان را با اسحق خان در طغيان و عصيان به شرح برشمرد و بمرد.

اما خوانين خراسان از آن موافقت كه در مخالفت شاهزاده كرده بودند به نهايت هراسناك بودند، لاجرم فرمانگزار خوارزم را به سوى خويش دعوت كردند كه روز رزم ايشان را پشتوان باشد.

اين هنگام محمّد رحيم خان پسر عوض ايناق بن محمّد امين بن ايناق حكومت خيوق(1)و خوارزم را داشت كه بعد از برادرش التزر خان رايت فرماندهى افراشته بود، چون دعوت خراسانيان بشنيد طعمع و طلب خاطر، او را جنبش داد و با لشكر خود در قلب شتا از خوارزم راه خراسان برگرفت، چون به ارض دره جز رسيد او را خوانين خراسان

بتاخت و تاراج نواحى خراسان رغبت همى دادند.

محمّد رحيم خان وخامت پايان كار و مخالفت شهريار ايران را بينديشيد و ولايت دره جز را منهوب داشت و از همانجا عنان مراجعت فرو گذاشت و چون به خيوق رسيد، عريضه [اى] به حضرت شهريار نگار داده به مصحوب ملك على نامى روانه فرموده و اغواى خوانين خراسان را در تحريك خود بازنمود. كارداران حضرت پاسخ او را نگاشته و لختى از بيم و اميد سخن رانده فرستادۀ او را رخصت انصراف دادند.

و هم در اين وقت حسينقلى خان پسر اسحق خان قرائى كه يك چند مدّت وزارت خراسان داشت، حاضر درگاه شد و در سراى ميرزا شفيع صدر اعظم درآمد، تا رفع گناه از پدر كند و [با] سپاه به دفع خوانين خراسان برود، و در آن وقت كه فصل زمستان بود مأمور به توقّف طهران شد و امير حسن خان عرب حاكم طبس كه از در صدق طريق طاعت مى سپرد، علينقى خان پسر خويش را با پيشكشى لايق گسيل درگاه پادشاه ساخت تا صدق عقيدت خود را آشكار داشت.

ص:254


1- (1) . خيوه.

و هم در اين سال برحسب فرمان حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله اصفهانى، نظام الدّوله لقب يافت و مأمور به نظم فارس و عراق گرديد و فرزندش عبد اللّه خان كه بيگلربيگى اصفهان بود حاضر حضرت شده ملقّب به امين الدّوله گشت و استيفاى ممالك محروسه بدو تفويض يافت.

و هم در اين سال امير حيدر توره فرمانگزار ماوراء النهر، عليرضا نامى را رسول فرموده عريضه [اى] به حضرت پادشاه ايران نگاشته بود، بعد از ورود به طهران عريضۀ ملك ماوراء النهر را برسانيد و قابى با سرپوش كه از سنگ يشب به يواقيت و لعل، مرصّع كرده بودند، پيش داشت و رخصت يافته از طريق بغداد راه روم برگرفت تا از سلطان روم كه او را خليفة الخلفا مى دانند استفتا كنند كه در طريق سنت و جماعت اسير گرفتن مردم شيعى مذهب و بيع و شرى برايشان جايز باشد يا روا نيست.

و هم در اين سال از والى اراضى يمن دو تن عرب طليق اللسان به رسالت برسيد و از جور سعود فرمانگزار ممالك نجد شكايت به درگاه پادشاه آورد.

فرستادن سعود رسول و پيشكش به درگاه پادشاه

و هم در اين سال سعود نيز چند تن عرب به رسالت فرستاد و يك قطعه زمرّد صافى كه به مقدار ترنجى بود پيشكش ساخت و خواستار شد كه حجاج عجم از راه اراضى نجد طريق مكّه معظمۀ سپرند.

و حكمران بحرين، شيخعلى نامى را با چند رشتۀ مرواريد و بعضى اشياء نفيسه از هندوستان به حضرت فرستاد و پناهندۀ دولت ايران گشت؛ زيرا كه اعراب عتوبى ساكن جزاير فارس پس از انقضاى مدّت نادر شاه، بر ولايت بحرين دست يافتند و از تبعۀ ايشان قبيله جواسم كه در جزيرۀ قشم جاى دارند بسيار وقت به سرقت كشتيهاى ايران و هندوستان دست گشودند. بعد از اتّفاق دولت روم و انگريز مقرّر شد كه كارداران دولتين در قلع و قمع حاكم بحرين و طايفۀ جواسم متّحد باشند، لاجرم حاكم بحرين دفع اين داهيه را، دست توسّل به دامان كارداران ايران زد و حكم رفت تا معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب منشى الممالك به صوابديد كارپردازان مملكت جواب مكاتيب سفيران را نگار داده، طريق مراجعت گرفتند.

ص:255

و هم در اين سال ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله اگرچه سالى 20000 تومان و بر زيادت از منال ديوانى مقرّر داشت، چون از كثرت كرم و شدّت حيا هيچ سائل را محروم نتوانست ديد و رعايت درويشان و مساكين را بر خويش واجب مى داشت معادل 30000 تومان مديون گشت. شاهنشاه قدردان حق شناس بفرمود تا از خزانۀ خاصّ معادل 30000 تومان زر مسكوك خادمان حرمسراى حمل كرده تسليم معتمد الدّوله نمودند تا ديون خويش را بگذاشت.

آن گاه شهريار تاجدار سفر قم و كاشان فرموده و حكم داد تا در قريۀ فين كه از نواحى كاشان است بيان عمارتى دلكش كردند و روز يكشنبۀ هفتم ربيع الاول سنه 1229 ه. / 28 فوريه 1814 م. مراجعت به طهران فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از تبريز به حضرت شتافت و تقبيل سدۀ سلطنت دريافت.

اين هنگام شهريار جهاندار براى دفع فتنۀ خراسان فرمان داد كه اسمعيل خان دامغانى با هردو برادرش ذو الفقار خان و مطلّب خان با لشكرهاى ساخته و نظام سمنانى و امان اللّه خان افشار سرتيپ پيادۀ بختيارى با سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى روز دوازدهم ربيع الاول به طرف خراسان رهسپار شوند و حسين قلى خان پسر اسحق خان قرائى را نيز رخصت مراجعت فرمود.

وقايع سال 1229 ه/ 1814 م. و تنبيه خوانين خراسان

اشاره

روز دوشنبۀ هشتم ربيع الاول در سنه 1229 هجرى 4 ساعت و 5 دقيقه از روز گذشته خورشيد به حمل شد. شاهنشاه ايران فتحعلى شاه چون بساط نوروزى فروگذاشت فرمان داد تا لشكرهاى رزمجوى از ممالك محروسه حاضر حضرت شوند تا به اراضى فيروزكوه سفر كند و كارداران درگاه به كار خراسان نگران باشند.

امّا اسمعيل خان دامغانى چنانكه به شرح رفت به اتّفاق سرداران سپاه، راه خراسان

ص:256

برگرفت و در شهر مشهد روزى چند بپائيد، آن گاه پنجشنبۀ هفدهم ربيع الاخر لشكر خود را ساخته كرده از آن بلده بيرون تاخت، و از آن سوى رضا قلى خان زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو و بيگلر خان چاپشلو و سعادت قلى خان بغايرلو با مردم خود پذيرۀ جنگ شدند و شب شنبۀ نوزدهم ربيع الاخر به لشكرگاه اسمعيل خان شبيخون آوردند، رزمى در ميانه برفت و از مردم خراسان بسيار كس خسته و كشته گشت. بامداد از هر دو رويه صف راست كردند، از سوى خراسانيان 20000 مرد رده بست و از جانب اسمعيل خان 5000 كس بر زيادت نبود.

بالجمله جنگ درانداختند رضا قلى خان و بيگلر خان جلادت كرده، اسب برجهاندند و با لشكر خود به صف امان اللّه خان افشار حمله بردند و آغاز كشش و كوشش نمودند.

سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى و پيادگان بختيارى چون شيران نخجير يافته برايشان تاختن بردند. بانگ داروگير برخاست و خاك با خون آميخته شد. در پايان كار خراسانيان پشت دادند و طريق هزيمت گرفتند و مردم عراق تا نواحى خبوشان از قفاى ايشان برفتند و مرد و مركب گرفتند. روز ديگر اسمعيل خان دامغانى به جانب مشهد مقدّس بازشتافت و صورت اين حال در عشر اول جمادى الاولى در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

اما از اين سوى چون لشكرها در دار الخلافۀ طهران انجمن شدند، شهريار تاجدار شنبۀ يازدهم ربيع الثانى از شهر بيرون شده، در قصر قاجار خيمه زد و امير محمّد قاسم خان قوانلوى قاجار و يوسف خان گرجى سپهدار عراق را و فرج اللّه خان آدخلوى افشار نسقچى باشى را و حسن خان سردار قاجار قزوينى را با لشكرى درخور و توپخانۀ لايق به منقلاى(1) اردو روانۀ اراضى بسطام و چمن كالپوش داشت و خود با لشكرى بيرون حساب كوچ داده در چمن فيروزكوه نزول كرد. اين هنگام خبر طغيان محمّد زمان خان عزّ الدّين لّوى قاجار برسيد.

طغيان محمّد زمان خان عزّ الدّين لوى قاجار

همانا محمّد زمان خان يك چند از زمان مورد عطوفت شاه شهيد آقا محمّد شاه بود و پس از او

ص:257


1- (1) . لغتى است تركى بمعنى مقدمه جيش و پيشرو سپاه.

شهريار نامور فتحعلى شاه او را به حكومت بسطام و كبودجامه خرسند مى داشت، و بعد از خمود فتنۀ خواجۀ كاشغرى به ايالت استرآباد و قبايل تركمانان سربلند گشت. با اينكه مهدى خان بالارستاقى به ميرزا شفيع صدر اعظم دعويدارى محمّد زمان خان را انهى داشت، شهريار تاجدار در شريعت عدالت روا نديد كه بى ظهور عصيانى او را از مكانت خود ساقط سازد تا اين هنگام سر به طغيان برآورد.

نخستين بعضى از بزرگان قاجار را كه با كارداران دولت يار مى دانست به دست تركمانان مأخوذ داشت و با خوانين خراسان به دستيارى مكاتيب، عقود مصادقت و مصافات محكم نمود و امير خان برادرش را به قلعۀ ماران فرستاد، آن گاه 30000 كس از تركمانان يموت و كوكلان را با خود هم دست و هم داستان ساخته رايت مخالفت برافراخت و آهنگ مقاتلت و تسخير مملكت نمود.

هم در اين هنگام يك تن از جواسيس او در لشكرگاه گرفتار شد، شهريار تاجدار او را به جان امان داده و منشورى چند نگار داده او را سپرد كه در نهان به بزرگان و علما و كارفرمايان استرآباد برساند، بدين شرح كه:

محمّد زمان خان را كه ديوى ديوانه و از خرد بيگانه است اگر مأخوذ

داشتيد و دست بسته به حضرت فرستاديد مورد عطوفت و ملاطفت خواهيد بود و اگرنه روزى چند برنگذرد كه مردان آن ديار عرضۀ دمار خواهند گشت و زنان و صبيان به سبى و اسر خواهند رفت.

جاسوس راه برگرفت. و پادشاه از چمن فيروزكوه كوچ داده در على بلاغ [/چشمه على] دامغان فرود شد.

اما از آن سوى جاسوس در ظاهر شهر استرآباد مناشير پادشاه را در ميان عدلى از علف نهاده بر پشت بست و به شهر دررفت، در خانۀ آقا محسن شيخ الاسلام درآمد و مثال شاه را بدو داد. و شيخ الاسلام شب هنگام سادات و بزرگان شهر را در سراى خود انجمن كرده، بيم و اميدى كه در منشور بود باز نمود. و آن جماعت اطاعت پادشاه را واجب شمرده دفع محمّد زمان خان را هم داستان شدند و بامداد غوغا برداشته، گرد سراى او را فروگرفتند.

ص:258

مسموع افتاد كه محمّد زمان خان اين هنگام آهنگ حمام داشت.

چون طغيان اهل شهر و مكنون خاطر ايشان را بدانست چنان آشفته شد كه برون كردن جامه را فراموش كرد و با سلب و دستار و كلاه به آب گرم گرمابه دررفت.

بالجمله محمّد زمان خان و مردم او يك شب تا بامداد رزم دادند و خويشتن دارى كردند. در پايان كار، 3 تن از بزرگان تركمانان مقتول گشت و از بزرگان يموت آقا محمّد حسين يخشى قوچاق و آدينه حسن خان تاتار و جعفرباى و نوروز خواجه و قوچاق صوفى القى و طغان نياز خان يخمر و پسر عمّ قربان قليج و يك تن از خويشان ولى كافر دوجى گرفتار شدند.

و از اين سوى خليل آقاى سپانلوى قاجار با گلولۀ تفنگ محمّد زمان خان مقتول شد بالجمله اهالى استرآباد محمّد زمان خان را نيز گرفته به زندان خانه بازداشتند و صورت حال را در حضرت شهريار باز نمودند. شاهنشاه ايران، ميرزا يوسف اشرفى نايب مستوفى الممالك را به ضبط اموال او مأمور ساخت و ميرزا محمّد خان عرب بسطام يوزباشى غلامان را حكم داد تا محمّد زمان خان و هواخواهان او را مغلولا حاضر حضرت كند.

و اردوى پادشاهى در حركت آمده شنبه ششم رجب چمن نمكۀ دامغان لشكرگاه شد و امير خان برادر محمّد زمان خان نيز در قلعۀ ماران به دست لطفعلى خان كتول گرفتار گشت.

مع القصّه هردو برادر در چمن نمكه در پيشگاه پادشاه به موقف عتاب و عقاب ايستاده شدند، پس لختى به چوب و تازيانه عذاب ديدند، آن گاه مردم مسخره شان چون عروسان به سرخاب و خط و خال حلى و حللى كرده واژونه بر خرى ريش(1) و پست برنشاندند و در لشكرگاه عبور دادند. آنگاه فرمان رفت تا هردو تن را از ديدگان نابينا ساختند و محمّد حسين آقاى قاجار شامبياتى و عليمردان و ملك عبد الحسين و مرتضى قلى استرآبادى كه در اين عصيان با او همداستان بودند، حكم رفت تا جسد ايشان را بند از بند مقطوع داشتند.

ص:259


1- (1) . ريش: بمعنى لاغر و نزار.

همانا نواب فتحعلى خان قاجار چنانكه مرقوم افتاد فضلعلى بيگ شامبياتى را كه جدّ اين محمّد حسين آقا بود به جرم جنايت مقتول ساخت و پسر فضلعلى بيگ را نيز به كيفر گناه محمّد حسن شاه تباه كرد و محمّد تقى بيگ فرزند او را شاه شهيد آقا محمّد شاه بكشت. و با فتحعلى شاه كه آن وقت وليعهد دولت بود فرمود كه اينك پسر محمّد تقى - بيگ كه محمّد حسين آقا نام دارد و كودكى است، دانسته باش كه چون با تو كسى از كين كمر بندد وى در ركاب او خواهد بود و به دست تو گرفتار خواهد گشت، او را زنده مگذار كه قسمت تو است.

مع القصّه محمّد حسين آقا را چندان دل قوى بود كه تمامت بدن او را بند از بند از هم باز كردند و او تا پايان كار آه نكرد و هيچ سخن نگفت جز اينكه هنگام قطع مفاصل او جلاّد خيو بر روى او افكند با جلاّد برآشفت و او را برشمرد و گفت تو را حكم دادند كه اعضاى مرا از هم باز كنى نه اينكه حشمت مرا نگاه ندارى.

بالجمله 200 تن از تركمانان نيز در نواحى استرآباد دستگير شدند و مدّت طلوع و غروب محمّد زمان خان 13 روز برآمد. آنگاه شهريار ايالت استرآباد را نيز به شاهزاده محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران بازگذاشت و اردوى پادشاه در حركت آمده نوزدهم شهر رجب اراضى ارباع ميدان جوق را مضرب خيام داشت.

اما از طرف خراسان، ابراهيم خان هزاره چون مخالفت خوانين را با شاهزاده محمّد ولى ميرزا معاينه كرد در قريۀ ابدال آباد جام جاى كرده، با حاجى فيروز الدّين - ميرزاى والى هرات ابواب مصافات بازداشت و او را به تسخير قلعۀ غوريان برانگيخت، و حاجى فيروز پسر خود ملك قاسم ميرزا را با لشكرى لايق مأمور به تسخير غوريان

نمود، و حاجى آقا خان هراتى وزير خود را ملازم خدمت او ساخت. و ملك قاسم ميرزا بر سر غوريان آمده؛ محمّد خان پسر اسحق خان قرائى را كه حارس قلعه بود به محاصره انداخت.

لشكر كشيدن كامران ميرزا به طرف خراسان

اما از آن جانب ديگر چون محمّد خان و اسحق خان پدرش عريضه به نزديك

ص:260

كامران ميرزا فرمانگزار قندهار نگاشته بودند و بر ظهر قرآن مجيد خاتم نهاده و پيمان نهاده بودند، كه اگر با سپاه خويش آهنگ خراسان كند، بى كلفت آن ممالك را به وى سپارند.

كامران ميرزا نيز به سخن ايشان فريفته شده با لشكرى جرّار از قندهار بيرون شد، و نخستين عبور او بر هرات افتاد.

حاجى فيروز چون جنبش كامران را بدانست از كرده پشيمان شد و ملك قاسم ميرزا را از غوريان بازخواند و چون نيروى جنگ كامران را نداشت، مكتوبى به اسمعيل خان سردار دامغانى كرد. بدين شرح كه:

اگر به سوى هرات كوچ دهى و دفع كامران كنى هم در زمان 50000 تومان زر مسكوك به حضرت شهريار ايران پيشكش دارم و همه ساله منال ديوانى هرات را بگزارم و نام پادشاه را زينت سكه و خطبه دانم.

لاجرم اسمعيل خان برادران خود ذو الفقار خان و مطلّب خان را با لشكرى كه حاضر داشت كوچ داده، تا پل نقره 3 فرسنگى هرات قطع مسافت كرد و بنه و آغروق را در آنجا گذاشته يك منزل بدان سوى هرات برفت و در پل مالان فرود شد. كامران چون آهنگ اسمعيل خان را بدانست، روا نديد كه با كارداران ايران خصمى افكند، مكتوبى از در معذرت نگار داده به مصحوب نصير خان هزاره به نزديك اسمعيل خان فرستاد، از خصمى با شاهنشاه ايران براءت جست و از 3 منزلى هرات مراجعت به قندهار نمود. و حاجى فيروز شادخاطر شده، اسمعيل خان و برادران او را به هرات درآورده [و] بدانچه پيمان نهاده بود وفا كرد. اسمعيل خان در نيمۀ رجب به مشهد مقدس مراجعت نمود و مژدۀ فتح هرات در عشر اول شعبان در چمن ميدان جوق معروض درگاه پادشاه افتاد.

اين هنگام شهريار تاجدار شاهزاده محمّد ولى ميرزا را در چمن ميدان جوق طلب داشت و شاهزاده حسنعلى ميرزاى حاكم طهران را نيز حاضر فرمود و در خاطر داشت كه براى رفع وحشت خوانين خراسان محمّد ولى ميرزا را مأمور به حكومت طهران فرمايد و حسنعلى ميرزا را به خراسان گسيل سازد و دانايان درگاه

ص:261

هركس رائى زد، در پايان امر سخن بر آن مقرّر شد كه ديگرباره محمّد ولى ميرزا به حكومت خراسان باز شد و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله براى استمالت خوانين خراسان ملازم خدمت او گشت و شاهزاده حسنعلى ميرزا به حكومت طهران و بسطام باز شد و فرمانگزارى بلدۀ يزد نيز با او مفوّض گشت.

از پس اين وقايع چون تركمان يموت و كوكلان گاهى با خواجۀ كاشغرى سر به طغيان برآوردند و زمانى با محمّد زمان خان طريق عصيان سپردند و برحسب فرمان اللّه يار خان قاجار دولّو ايشيك آقاسى و حاجى رضا قلى خان دولّوى قاجار و عيسى خان دامغانى غلام پيشخدمت باشى مأمور به تدمير تركمانان گشتند و محمّد قاسم خان قوانلو و يوسف خان سپهدار و فرج اللّه خان افشار نيز از چمن كالپوش جنبش نمودند. اما چون تركمانان از كردار خود ايمن نبودند احمال و اثقال و زنان و فرزندان خود را كوچ داده، در اقصاى دشت راندند.

چون قطع آن مسافت بعيد براى عدم علف و آذوقه محال مى نمود، ناچار سرداران سپاه ساز مراجعت كردند و شاهنشاه ايران در بيست و ششم شعبان از چمن ميدان جوق كوچ داده از راه على بلاغ دامغان و فيروزكوه و لاريجان در عشر آخر شهر رمضان وارد طهران گشت و از بهر 4 تن شاهزادگان مجلس سور و عرس برآراست و دختر شاهزاده حسينقلى خان را كه برادرزادۀ شاهنشاه بود به فرزند خود شاهزاده محمّد رضا ميرزا عقد بست و دو تن از دختران محمّد خان قاجار ايروانى را يكى به شاهزاده امام ويردى ميرزاى ايلخانى و آن ديگر را به شاهزاده محمود سپرد و دختر مهر على خان بنى عمّ شهريار بهرۀ شاهزاده حيدر قلى ميرزا افتاد.

آمدن هنرى اليس به سفارت

از پس اين سور و سرور از قبل دولت انگليس مردى كه هنرى الس نام داشت از راه اسلامبول به سفارت برسيد از بهر آنكه دو فصل از فصول عهدنامه [اى] كه سر -

گوراوزلى بارونت در سنۀ 1226 ه. با دولت ايران عقد كرده بود تغيير دهد.

ص:262

يكى آنكه نام وليعهد در عهدنامه معين نشود، ديگر آنكه هر سال معادل 200000 تومان كه بر ذمّت دولت انگليس بود كه تسليم كارداران ايران كند، به شرط باشد و شرط اين است كه چون جنگ روسيان با ايران به صلاح پيوسته، پادشاه ايران طلب اين زر از انگليس نكند و از اين پس نيز، اگر ايرانيان به جنگ روسيان مبادرت كنند هم مطالبت اين زر نخواهند كرد و اگر روسيان اقدام جنگ ايران كنند دولت انگليس همه ساله 200000 تومان تسليم كند؛ و سفراى انگليس در ميانه نگران باشند تا اگر سرحدداران طرفين از حدود خويش قدم پيش نهند معاينه كنند و صورت عهدنامۀ سرگور اوزلى بارونت چون در اين وقت كمال يافت در اينجا نگارش رفت.

صورت عهدنامه اى كه در ميان دولتين ايران و انگليس برنگار شده

الحمد للّه الكافى الوافى. اما بعد، اين خجسته اوراق دسته گلى است كه از گلزار بى خار وفاق رسته و به دست اتّفاق وكلاء حضرتين سنيّتين بهيّتين به رسم عهدنامۀ مفصل برطبق ما صدق و خلود پيوسته مى گردد.

چون قبل از اينكه عاليجاه زبدة السفراء سرهرفرد جنس بارونت از جانب دولت بهيۀ انگريز به جهت تمهيد مقدمات يك جهتى دولتين عليّتين وارد دربار سپهر اقتدار شهريارى شده بود، عهدنامۀ مجملى فيما بين وكلاء دولت عليه ايران جناب ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم به القايه و حاجى محمّد حسين خان مستوفى الممالك ديوان معظم به اوصافه با مشار اليه كه وكيل و سفير دولت بهيۀ انگريز بود به شروط چند كه تبيين آن به عهدنامۀ مفصل رجوع شده مرقوم گرديده بود و عهدنامۀ مزبوره على شرايطها به تصديق و امضاى دولت انگلتره مصدق و ممضى آمده، بعد كه عاليجاه سرگور اوزلى بارونت به القابه ايلچى بزرگ دولت مزبوره براى اتمام عهود

و انجام مقصود حضرتين شرفياب التزام درگاه خلايق پناه پادشاهى

ص:263

گرديد، از جانب فرخنده دولت وكيل و كفيل در باب يك جهتى بود و وكلاى اين همايون حضرت قاهره به صلاح و صوابديد مشار اليه عهدنامۀ مفصله مشتمله بر عهود و شروط معيّنه مرقوم و مشروح ساخته. بعد از آنكه عهدنامه يك جهتى و اتّحاد منظور دولت بهيّۀ انگلتره گرديده، چند فصل از آن را با تغييرات چند به مقتضاى مراسم يك جهتى و اتّحاد دولتين عليتين انسب دانسته، عاليجاه هنرى الس را روانه و در طىّ نامۀ دوستانه خواهشمند تغييرات مزبوره گرديده. لهذا جناب صدر معزى اليه و نايب الوزاره ميرزا بزرگ قائم مقام و معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب منشى الممالك و وكلاء دولت علّيّۀ ايران با عاليجاه مستر موريه به القابه ايلچى جديد دولت بهيۀ انگلتره و عاليجاه مشار اليه شروع در تفصيل شروط و عهود كرده مقاصد معاهدۀ ميمونه از قرارى است كه بعد از تغييرات مزبوره در فصول 11 گانۀ لاحقه شرح داده خواهد شد و امور متعلّقۀ به تجارات و معاملات مملكتين از قرارى است كه در عهدنامۀ تجارتانۀ جداگانۀ لاحقه شرح داده خواهد شد.

فصل اول: اولياى دولت علّيّۀ ايران بر خود لازم داشتند كه از تاريخ اين عهدنامۀ فيروز، هر عهد و شرطى كه به هريك از دولتهاى فرنگ كه با دولت بهيّۀ انگلتره در حالت نزاع و دشمنى باشد بسته اند، باطل و ساقط دانند. و لشكر ساير [طوايف] فرنگيان را از حدود متعلّقۀ به خاك ايران راه عبور به سمت هندوستان و طرف بنادر هند ندهند. و احدى از اين طوايف را كه قصد هندوستان و دشمنى با دولت بهيّۀ انگلتره است نگذارند كه داخل مملكت ايران شود و اگر طوايف مزبوره خواهند كه از راه خوارزم يا تاتارستان و بخارا و سمرقند و غيره عبور به مملكت هند نمايند، شاهنشاه ايران حتى المقدور پادشاهان و واليان و اعيان آن ممالك را مانع شوند و از راه دادن طوايف مزبوره بازدارند،

ص:264

خواه از راه تخويف و تهديد [و] خواه از روى رفق و مدارا.

فصل دوم: چون اين عهد [نامه] خجسته كه در ميان دو دولت ابد مدّت

به دست دوستى و صدق بسته آمد اميد چنان است كه بخواست خداى يگانه از هرگونه تغيير و تبديل مصون و روزبه روز ملزومات و مقتضيات يك جهتى و يگانگى در ميانه افزون [گردد] و پيوند موافقت و مواحدت [و مؤالفت] ميان اين دو پادشاه جمجاه فلك دستگاه و وليعهد و فرزندان و احفاد امجاد ايشان و وزراء و امراء و ولات و حكام ولايات و سرحدّات مملكتين ابد الآباد برقرار و استوار باشد. پادشاه والاجاه انگريز قرارداد مى نمايد كه [اگر] بر سر امور داخلۀ [مملكت] ايران فيما بين شاهزادگان يا امرا و سردارها مناقشتى روى دهد دولت بهيّۀ انگريز را در آن ميان كارى نيست، تا شاه وقت خواهش نمايد و احيانا اگر احدى از مشار اليهم ولايتى و جائى از خاك متعلّقۀ [به] ايران را به آن دولت بهيّه بدهند كه به ازاء آن كومك و اعانتى نمايند. هرگز اولياى دولت بهيۀ انگريز به اين امر اقدام نكرده، پيرامون آن نگردند و دخل و تصرف در خاك متعلّقۀ به دولت ايران نخواهند كرد.

فصل سيم: مقصود كلى از اين عهدنامه آن است كه دو دولت قوى - شوكت از جانبين امداد و كومك به يكديگر نمايند، به شرطى كه دشمنان در نزاع و جدال سبقت نمايند و منظور اين است كه از امداد جانبين به يكديگر هردو دولت قوى و مستحكم گردند. اين عهدنامه محض از براى رفع [تقدّم و] سبقت نمودن دشمنان در نزاع و جدال استقرار پذيرفته است و مراد از سبقت تجاوز نمودن از خاك متعلّقۀ به خود و قصد ملك خارج از خود نمودن است. و خاك متعلّقه به هريك از دولتين ايران و روس از قرارى است كه به اطلاع وكلاء دولتين ايران و انگلتره و دولت روس بعد از اين معيّن و مشخص گردد.

فصل چهارم: چون در يك فصل از فصول عهدنامۀ مجمله كه فيما بين دولتين علّيّتين بسته شده، قرارداد چنين است: كه اگر طايفه [اى] از طوايف فرنگيان به ممالك

ص:265

ايران به عزم دشمنى بيايند و دولت علّيّۀ ايران از دولت بهيّۀ انگليس خواهش امداد نمايند، فرمانفرماى هند از جانب دولت بهيّۀ انگلس خواهش مزبور را به عمل آورند و لشكر به قدر خواهش و سردار و [و اسباب] و اساس جنگ از سمت هندوستان به ايران بفرستند و اگر فرستادن لشكر امكان نداشته باشد به عوض آن، از جانب دولت بهيّۀ انگليس مبلغى وجه نقد كه قدر آن در عهدنامۀ مفصله كه من بعد فيما بين دولتين قويّتين بسته مى شود معيّن خواهد شد. الحال مقرّر است كه مبلغ و مقدار آن 200000 تومان ساليانه باشد و اگر دولت علّيۀ ايران قصد ملكى خارج از خاك خود نموده، در نزاع و جنگ سبقت با طايفه [اى] از طوايف فرنگستان نمايند، امداد مذكور از جانب دولت بهيّۀ انگريز [به هيچ وجه] داده نخواهد شد. چون وجوه نقد مذكور براى نگاهداشت قشون است، ايلچى بهيّۀ دولت انگريز را لازم است كه از رسيدن آن به قشون مستحضر و خاطرجمع شود و بداند كه در خدمات مرجوعه صرف مى شود.

فصل پنجم: هرگاه اولياى دولت علّيّۀ ايران خواهند كه براى تعليم و تعلّم نظام فرنگ معلّم به ايران بياورند، مختارند كه از مملكتى از ممالك فرنگ كه با دولت بهيّه انگلتره نزاع و جدال نداشته باشند معلّم بگيرند.

فصل ششم: اگر كسى از طوايف فرنگ كه در حالت مصالحه با دولت بهيۀ انگريز مى باشند، نزاع و جدال با دولت علّيّۀ ايران نمايند، پادشاه والاجاه انگلستان كمال سعى و دقت [مى] نمايند كه فيما بين دولت علّيّۀ ايران و آن طايفه صلح واقع شود و اگر اين سعى بجا نيفتد، پادشاه ذيجاه انگلستان به طريقى كه مرقوم شده از مملكت هند، عسكر و سپاه به كومك ايران مأمور كند، يا آنكه 200000 تومان مقرّره را براى خرج عساكر و سپاه و غيره كارسازى دولت علّيۀ ايران نمايند. و اين اعانت و امداد [را] مادام كه جنگ فيما بين دولت علّيۀ ايران و آن طايفه باشد و اولياى دولت عليّۀ ايران صلح ننمايند مضايقه نشود.

فصل هفتم: چون قرارداد [مملكت] ايران اين است كه مواجب قشون شش ماه

ص:266

[به شش ماه] داده مى شود و قرارداد تنخواهى كه به عوض عساكر از دولت بهيّه انگريز داده مى شود، اين شد كه تنخواه مزبور را به ايلچى آن دولت بهيّه هرچه ممكن شود زود و بيشتر مهمسازى نمايند.

فصل هشتم: هرگاه طايفۀ افاعنه را با دولت بهيّۀ انگريز نزاع و جدالى باشد، اولياى دولت علّيۀ ايران از اين طرف لشكر تعيين كرده به قسمى كه مصلحت دولتين باشد به دولت بهيّۀ انگريز امداد و اعانت نمايند و وجه اخراجات آن را از دولت بهيّۀ انگريز بگيرند، از قرارى كه اولياى دولتين قطع و فصل نمايند.

فصل نهم: اگر جنگ و نزاعى فيما بين دولت عليّه ايران و افغان اتّفاق افتد، اولياى دولت بهيّۀ انگريز را در آن ميانه كارى نيست و به هيچ طرف كومك و امدادى نخواهند كرد، مگر اينكه به خواهش طرفين واسطۀ صلح گردند.

فصل دهم: اگر از رؤساى ايران كسى بخواهد دشمنى كند و ياغى بشود و فرار به ولايات انگريز نمايد [بايد] به محض اشارت امناى دولت ايران آن كس را از ولايت مزبور بيرون نمايند و اگر بيرون نرود او را گرفته روانۀ ايران نمايند و در صورتى كه پيش از رسيدن آن كس به ولايات مزبوره اشاره [اى] از امناى دولت ايران دربارۀ او به حاكم آن حدود برسد آن كس را رخصت فرود آمدن ندهند و بعد از ممانعت اگر آن كس فرود آيد، او را گرفته روانۀ ايران نمايند. و همچنين از جانب دولتين معلوم است كه شرايط اين فصل مذكور از طرفين استقرار پذيرفته.

فصل يازدهم: اگر در بحر العجم دولت علّيۀ ايران را امدادى ضرور شود از دولت بهيّۀ انگريز به شرط امكان و فراغبال [در آن وقت] كشتى جنگ و قشون بدهند و اخراجات آن را موافق برآورد آن وقت قطع و فصل نموده بازيافت نمايند و كشتيهاى مزبور بر آن خورها و لنگرگاهها عبور

كند كه امناى دولت علّيۀ ايران نشان مى دهند و از جاهاى ديگر بى رخصت و ضرورتى عبور نكنند.

خاتمه: ما كه وكلاى حضرتين علّيّتين مى باشيم، اين عهدنامۀ مفصله

ص:267

را كه سابقا فيما بين وكلاى دولتين علّيتين به فصول دوازده گانه نگارش يافته حال به تغييرات چند كه منافى دوستى و يك جهتى دولتين علّيّتين نبود و به صلاح حضرتين انسب مى نمود، در فصول يازده گانه تعيين و تقرير و تحرير كرده دستخط و مهر گذاشتيم.

به تاريخ بيست و پنجم ماه يونبر [نوامبر] سنۀ 1814 عيسوى مطابق دوازدهم شهر ذيحجه الحرام سنۀ 1229 هجرى مصطفوى على هاجرها [الف] السلام و التّحية تحريرا فى دار الخلافۀ طهران صأنها اللّه تعالى عن الطوارق و الحدثان و السلام و الاكرام.

پس از انجام عهدنامه، هنرى الس مراجعت به انگلتره نمود و از پس آن ميرزا رضاى قزوينى منشى كه به سفارت اسلامبول شده بود، در عشر آخر ذيحجه شادخاطر و كامروا وارد طهران شد.

و هم در اين وقت احمد چلبى از قبل اسعد پاشا وزير بغداد برسيد و عريضۀ اسعد پاشا را برسانيد و پيشكش همه سالۀ بغداد را پيش داشت و مورد اشفاق خسروانه گشته مراجعت كرد.

و هم در اين سال انجسوف گرجى از قبل نيكولاى رديشجوف سردار روسيه با پيشكشى لايق به تهنيت مصالحۀ دولتين علّيّتين ايران و روس برسيد. برحسب فرمان شهريار، نصر اللّه خان نورى غلام پيشخدمت خاصّه به مرافقت انجسوف روانۀ تفليس گشت و يك قطعۀ نشان مرصّع شير و خورشيد كه خاصّ دولت ايران است و يك قبضۀ شمشير و يك سر اسب به تشريف سردار روس برد. پس از مراجعت نصر اللّه خان، ديگرباره سردار روس پولكونيك پاولاننج وزير عسكر را به شكرانۀ عواطف شهريار با

پيشكشى لايق پيشگاه، به درگاه فرستاد.

و روز يكشنبۀ بيست و هفتم محرم سنه 1230 ه. حاجى آقا خان وزير حاجى فيروز والى هرات و ابراهيم خان بيگلربيگى قبايل هزاره به درگاه شهريار آمدند و پيشكش خود پيش داشتند. ابراهيم خان چون اغواى فتنۀ

ص:268

غوريان كرده بود، مأمور به توقّف طهران گشت و حكمرانى قبايل هزاره به آزاد خان پسر محمّد خان هزاره مفوّض شد و حاجى آقا خان از قبل والى هرات خواستار شد كه در مقاتلت با شاه محمود كارداران ايران دست از رعايت او باز ندارند. ميرزا صادق وقايع نگار مروزى در دوم ربيع الاول به همراه او مأمور به سفر هرات گشت و اشفاق شاهنشاه ايران را به حاجى فيروز مكشوف داشت.

و هم در اين وقت ميرزا حمزۀ كلائى مازندرانى وزير محمّد قلى ميرزاى ملك آرا برحسب فرمان معزول شد و مهديقلى خان دولّوى قاجار به نظم اراضى مازندران مأمور گشت.

و هم در عشر آخر محرم حاجى ملا محمّد زنجانى كه در زاويه [اى] از زواياى مسجد دار الخلافۀ طهران نماز به جماعت مى گذاشت و در كسب علوم نيز اندك بضاعت داشت، روزى در عبور كوى و برزن با مستى دچار شد و در ميان ايشان عربده [اى] برفت، حاجى ملا محمّد اين معنى را دستاويز كرده با جمعى از مريدان خود بى آگهى كارداران دولت به سراى جماعت ارامنه كه سكنۀ طهران اند در رفت و خمهاى خمرو اوانى ديگر مسكرات هرچه بيافت بشكست و بعضى اموال ايشان نيز به دست عوام به غارت رفت.

شهريار نامدار فرمود اين جماعت در پناه اسلاميان اند و نيز از اهل ذمّت شمرده شوند، خسارت ايشان در شريعت ما پسنديده نيست و جسارت حاجى ملا محمّد در سدۀ سلطنت سخت نكوهيده است. پس فرمان داد تا او را و اهل او را هركه بود از زن و فرزند از دار الخلافۀ طهران اخراج كردند.

وقايع سال 1230 ه. / 1815 م. و فتنۀ مردم زلف آباد

اشاره

در سنۀ 1230 ه، 10 ساعت و 53 دقيقه از روز سه شنبۀ نهم ربيع الثانى چون برگذشت، آفتاب با حمل تحويل داد و پادشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى به پاى برد. در اين سال نخستين فتنۀ زلف آباد فراهان

ص:269

پيش آمد.

همانا ابودلف كه يك تن از امراى بنى عباس است چنانكه ذكرش در جاى خود مسطور است در اراضى فراهان به نام خود بناى شهرى كرد و آن را دلف آباد نام نهاد كه به فتح دال مهمله و لام مفتوح است. در اين زمان آن را ذلف به ضم ذال معجمه و سكون لام خوانند و نيز به محاذات اين شهر زمين را حفر كرد و شهرى در تحت ارض آن آراسته داشت كه هم چنان مساجد و معابد و بازار و برزن و دور و قصور همه با روى زمين برابر بود و از هر خانه چاهى به خانۀ زيرين حفر داد كه سبب تموّج هوا و ضياء خانۀ زيرين باشد و خط محيط اين شهر كه در تحت ارض است از 3 فرسنگ كمتر نباشد.

مردم زلف آباد كه نيز جلادتى در نهاد داشتند جرأت ايشان را اين معقل منيع افزون كرد، ايمانى خان حاكم خويش را بى فرمان شدند و منال ديوانى را از گردن بنهادند، آن گاه روزها در شهر زيرين جايگاه مى ساختند و شبها به قتل و غارت كاروانيان مى پرداختند.

يوسف خان سپهدار عراق اين قصّه را در حضرت پادشاه عرضه داشت و برحسب فرمان عبد اللّه خان گرجى يوزباشى با غلامان شاهيسون و سوارۀ خزل و سربازان خلج و ساوه و فراهانى به دفع ايشان بيرون شدند.

مردم زلف آباد تفگنچيان خود را انجمن كرده به ميدان جنگ آمدند و به اوّل حمله هزيمت شده، بدان شهر زيرين در رفتند. لشكريان اطراف زلف آباد را حصار دادند و طريق آب و

آذوقه از آن جماعت مسدود داشتند. پس از روزى چند كار برايشان سخت شد ناچار امان طلبيدند و پناهنده شدند، آن گاه از آن بيغوله ها بيرون شده هرچند تن به يكى از آبادانى هاى عراق و آذربايجان وطن جستند. پس شهر زبرين به دست لشكر ويران گشت، لكن شهر زيرين همچنان بر حال خود باقى است و تخريب آن كارى عظيم سخت است.

عصيان اسحق خان قرائى

از پس اين واقعه مكشوف شد كه ديگرباره خوانين خراسان به اغواى اسحق

ص:270

خان - قرائى طريق طغيان سپرده اند. شهريار ايران، اسمعيل خان دامغانى سردار را با سپاهى جرّار در عشر آخر جمادى الاخره به تنبيه ايشان و تسخير قلعۀ خبوشان(1) مأمور داشت و شاهزاده محمّد ولى ميرزا را طلب فرموده و خود روز شنبه هفدهم شهر رجب از تهران بيرون شده، در چمن خوش ييلاق لشكرگاه كرد. اما اسمعيل خان سردار از راه جاجرم و اسفراين قطع طريق كرده قلعۀ خبوشان را حصار داد و خوانين به خويشتن دارى پرداختند.

و از آن سوى محمّد خان قاجار دولّوى نايب خراسان به اتّفاق اسحق خان قرائى از ارض اقدس بيرون شده قلعۀ رادكان را به محاصره گرفت. قوجه خان كيوانلو حاكم رادكان و بيگلر خان چاپشلو حاكم اتك ساختۀ جنگ شده از قلعه بيرون تاختند.

در ميان فئتين اندك كرّ و فرّى برفت و خراسانيان هزيمت شدند. بيگلر خان به اراضى درّه جز گريخت و قوجه [خان] ديگرباره به قلعه شتافت. اسحق خان قرائى چون قلع فتنه را روا نمى داشت، محمّد خان را به سخنان فريبنده از قلعه و تسخير آن بازگذاشت و به اتّفاق او در ظاهر خبوشان به لشكرگاه اسمعيل خان پيوست و لشكريان بيست و هشتم شهر شعبان فتح قلعۀ خبوشان را يكدل شدند و پيادگان بختيارى از چارسوى يورش برده بر بروج قلعۀ خبوشان عروج كردند و حرسۀ قلعه را به تيغ بگذرانيدند و از آنجا آهنگ شهر نمودند.

اين هنگام چون اسحق خان دانست كه خوانين خراسان را ديگر نيروى جنگ نيست در نزد سردار ضمانت كرد كه آن جماعت را از در اطاعت بدارد و خون جمعى بى گناه در ميانه تباه نشود. پس لشكريان دست از جنگ بازداشتند و اميرگونه خان زعفرانلو، رضا قلى خان پسر خود را و نجفعلى خان شادلو را در قلعۀ شهر باز گذاشت و خود به

لشكرگاه اسمعيل خان سردار آمد؛ و ميرزا هدايت اللّه و ميرزا عبد الجواد ولدان ميرزا - مهدى شهيد ثالث را از مشهد مقدّس طلب نمود و ايشان به لشكرگاه آمده او را و حسينقلى خان قرائى را برداشته از چمن خوش ييلاق

ص:271


1- (1) . قوچان.

به درگاه شهريار آمدند و به شفاعت آن دو سيّد قرشى نسب، از عتاب و عقاب شهريار برآسودند.

پس اميرگونه خان رخصت انصراف حاصل كرده، بعد از مراجعت به خبوشان، رضا قلى خان و نجفعلى خان را از بهر گروگان به طهران فرستاد و خود كمر فرمانبردارى استوار كرد.

آن گاه شاهنشاه ايران شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به حكمرانى خراسان بازفرستاد و از چمن خوش ييلاق كوچ داده روزى چند از بهر نخجير در فيروزكوه ببود و چهارشنبۀ بيست و دوم شوّال وارد تهران گشت.

اما ميرزا صادق وقايع نگار چنانكه مذكور شد چون به هرات رسيد و منشور عواطف پادشاه را برسانيد، حاجى فيروز را دل قوى شد و به طمع و طلب قندهار و قهر و غلبۀ بر شاهزاده محمود ميان بست و رشيد خان درّانى را به اتّفاق وقايع نگار با پيشكشى شاهوار گسيل درگاه شهريار ساخت و او خواستار شد كه از قبل شهريار براى دفع شاه محمود سپاهى به اعانت حاجى فيروز انگيخته شود. بعد از ورود به طهران حكم رفت كه يك چند رشيد خان در سراى ميرزا شفيع صدر اعظم متوقّف باشد. آنگاه پادشاه در نيمۀ ربيع الاول سفر قم و بعضى اراضى عراق را تصميم عزم داده دوازدهم ربيع الثانى مراجعت فرمود.

اين هنگام چنان افتاد كه 2 تن از تركمانان يموت و كوكلان كه يك تن حسين و آن ديگر قربان نام داشت و اين هر 2 پسر يك تن از قاتلان شاهزاده حسينقلى خان پدر شهريار جهاندار بودند به دست مهديقلى خان بيگلربيگى استرآباد گرفتار شدند، ايشان را در زنجير كشيد و خواست تا هر 2 تن را به درگاه شهريار فرستد، شب هنگام قربان خود را هلاك كرد و حسين نيز خنجر كشيده بر گردن خويش فرود آورد و آن خنجر به زنجير آمد و زندانبان بدانست و از آن پس نگذاشت تا به قتل خويش دست يابد و او را زنده به درگاه آوردند. شهريار بفرمود تا هر 2 چشمش را از بن بركندند.

وفيات

و هم در اين سال مصطفى خان طالش مريض شده، از جهان بگذشت و پسرانش

ص:272

مير حسن و مير حسين و عباس بيگ باهم مخالفت آغاز كردند و از رونق و مكانت بيفتادند.

و از پس او جعفر قلى خان دنبلى وداع جهان گفت و او در پايان كار از كردار خود پشيمان بود و گاه و بيگاه در حضرت نايب السّلطنه اظهار انفعال مى نمود. بعد از وى مردم شكّى سر از اطاعت پسرش اسمعيل خان برتافتند و كارداران روسيه مخالفين او را گرفته به اراضى خود به شرط حبس فرستادند، لاجرم اسمعيل خان در حكومت شكّى قوّت يافت و امير اصلان خان برادر جعفر قلى خان با جمعى از خويشان خود به درگاه نايب السّلطنه آمد.

وقايع سال 1231 ه. / 1816 م. و فتنۀ والى خوارزم

اشاره

در سنۀ 1231 ه. بعد از 4 ساعت و 43 دقيقه از شب پنجشنبۀ بيست و يكم ربيع الثانى خورشيد به حمل شد و شهريار به قانون پار و پيرار جشن نوروزى به پاى برد. آن گاه به خواستارى شاهزاده محمّد ولى ميرزا براى دفع خوانين خراسان، فرج اللّه خان افشار با 10000 تن سواره و پياده در عشر آخر جمادى الاولى مأمور به خراسان گشت و ميرزا صادق وقايع نگار به اتّفاق رشيد خان درّانى با فرج اللّه خان همراه شدند كه از خراسان به هرات شوند و به جهت مخالفت خوانين خراسان لشكر فرستادن به هرات و تسخير قندهار را به وقت ديگر موقوف داشتند.

و از جانب ديگر قربان قليج خان يموت پشت با دولت ايران كرده به خوارزم شتافته و محمّد رحيم خان اوزبك را به اراضى گرگان و دشت اتك دعوت نمود. والى خوارزم نيز مردان رزم را انجمن كرده سفر گرگان را تصميم عزم داد تا از تركمانان گروگان گيرد و ايشان را مانند قبايل تكه ايل والوس خويش دارد.

چون اين خبر مسموع شهريار افتاد، فرمان داد تا فرج اللّه خان با لشكر خود از اراضى بسطام طريق استرآباد سپرد و از اين سوى نيز ذو الفقار خان و مطلّب

ص:273

خان با سرباز سمنان و دامغان به او پيوستند و بيگلربيگى استرآباد با مردم خود با ايشان همدست شد.

محمّد رحيم خان چون جنبش سپاه را بشنيد يك تن از مردم خود را به نزديك ذو الفقار خان سردار رسول فرستاد كه من از بهر اخذ زكوة شرعى به ميان اين قبايل تاخته ام و ساختۀ جنگ پادشاه نيستم.

ذو الفقار خان رسول او را بار نداد و چون شنيده بود كه مردم خيوق سازى را كه چگور مى نامند نيكو مى نوازند، شب هنگام كه به جامۀ خواب در رفت، فرستادۀ محمّد رحيم خان را طلب نموده، حكم داد تا از بيرون سراپرده بنشست و تا بامداد چگور بنواخت،

صبحگاه نيز او را ديدار نكرد و گوش به گفتار او نداد و بازش فرستاد.

هزيمت والى خوارزم از لشكر ايران

بالجمله والى خوارزم در حدود سپرك كه از اراضى فندرسك است سنگرى راست كرده بنشست، و از اين سوى لشكريان راه نزديك كردند. لاجرم از هردو سوى صف ها راست شد و بانگ گيرودار بالا گرفت. خوارزميان را در حملۀ اول پاى ثبات بلغزيد و به سنگر خويش گريختند و آن روز بى گاه شد. بامداد ديگر سپاه ايران مانند شيران جنگجوى جنبش كردند و عرّاده هاى توپ را پيش راندند و راه بزدند. محمّد رحيم خان نيز از آن سوى با 30000 مرد خوارزمى و تركمان از سنگر به ميدان آمد و مردان خويش را به نظم كرده، آتش حرب زبانه زدن گرفت و آلات ضرب به چكاچاك افتاد.

امروز نيز در پايان رزم سپاه خوارزم پشت دادند و ابطال ايران دنبال ايشان برگرفتند و بسيار مرد و مركب به خاك انداختند و بسيار كس دستگير ساختند. محمّد رحيم خان تا خيوق عنان بازنكشيد و بنه و آغروق او يك باره بهرۀ لشكر گشت.

چون مژده اين فتح به حضرت شهريار آوردند، بفرمود فرج اللّه خان همچنان با لشكر خود طريق خراسان سپرد و خود با لشكر كار ديده سه شنبۀ هفتم رجب آهنگ چمن سلطانيه فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از آذربايجان به تقبيل سدۀ سلطنت شتافت و شاهزاده محمّد على ميرزا از كرمانشاهان و شجاع السّلطنه حسنعلى

ص:274

ميرزا از طهران نيز حاضر ركاب شدند.

اما از آن سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا فرمانگزار خراسان، محمّد خان قاجار دولو نايب خراسان را مأمور به فتح قلعۀ رادكان و تدمير قوجه خان فرمود، امير قليج خان - تيمورى و عبد الكريم خان عرب بسطامى را ملازم خدمت او ساخت و خود با اسحق خان - قرائى و سپاه سبزوار و نيشابور از شهر مشهد خيمه بيرون زد.

اما محمّد خان نخستين دفع بيگلر خان چاپشلو حاكم درّه جز را فرض شمرده، بدو تاخت و بيگلر خان با مردم خود و جمعى از تركمانان تكه به مدافعه پرداخته به اول حمله شكسته شد. لشكريان از قفاى او شتاب كردند و قلعۀ عمارات را از حرسۀ او ستده اموال و اثقال بيگلر خان را منهوب ساختند و او به درّه جز گريخت. آنگاه محمّد خان باز شده قلعۀ رادكان را حصار داد و اين وقت اميرگونه خان زعفرانلو با مردم خود به لشكرگاه محمّد خان پيوست، اسحق خان قرائى نيز از در نفاق مى رفت و در شبان تيره به نهانى علف و آذوقه به قلعگيان مى فرستاد و اميرگونه خان را اغوا مى كرد كه اگر توانى رضا قلى خان پسر خود را با نجفقلى خان آگهى ده تا نيم شبى بر اين لشكرگاه شبيخون آرند.

چون اين معنى صعب مى نمود سخن بر آن نهادند كه كس به حضرت شهريار فرستند و بيگلر خان را به زبان ضراغت شفاعت كنند. فرستادگان ايشان به طهران آمد [ند] و شهريار به صلاح وقت فرمان داد كه شاهزاده دست از محاصرۀ رادكان باز دارد.

عباسقلى خان نوائى غلام پيشخدمت اين منشور را 6 روزه به ارض اقدس برد و شاهزاده از رادكان دست بازداشته مراجعت به مشهد مقدّس فرمود.

قتل اسحق خان قرائى و پسرش حسينعلى خان

اين هنگام اسحق خان قرائى پسر خود حسينعلى خان را به دربار شهريار فرستاد و عرضه داشت كه خوانين خراسان را از شاهزاده وحشتى در خاطر نشسته كه ابدا به ركاب او پيوسته نشوند، اگر يك تن از ملكزادگان ديگر والى اين مملكت گردد روا باشد.

كارداران دولت پذيرفتن كلمات او را روا نديدند و آزردگى خاطر او را يك باره نيز نپسنديدند، لاجرم منشور حكومت ترشيز را به افتخار حسينعلى خان صادر

ص:275

كرده او را سپردند. حسينعلى خان مراجعت كرد و بى آنكه شاهزاده را وقعى و مكانتى نهد به ترشيز رفت و به كار حكومت و حصانت قلعۀ ترشيز پرداخت. اسحق خان نيز بدين انديشۀ ناهموار، پسر را دستيار شد و حسن بيگ قرائى را به شكايت و سعايت شاهزاده به درگاه پادشاه فرستاد.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا در قتل او يك جهت گشت و منتهز فرصت بود كه او را با پسرش به يك پهلو خواباند، از قضا روزى كه اسحق خان در پيشگاه شاهزاده به پاى بود، حسينعلى خان پسرش از راه برسيد و درآمده از دور بايستاد. شاهزاده او را پيش خواند و آغاز سخن كرد حسينعلى خان از آن خيلا كه در دماغ داشت با شاهزاده به خشونت سخن

مى گذاشت.

بالجمله چندان پاس ادب نكرد كه شاهزاده را غضب بجنبيد و بردبارى در فرمانگزارى و صلاح و صواب مملكت دارى در چشمش خوار نمود و بى توانى بفرمود تا عوانان درآمدند و طناب شادروان قطع كرده در گردن حسينعلى خان درانداختند و بكشيدند تا جان بداد. از پس او اسحق خان را مأخوذ داشتند و با او نيز همين معاملت كردند و جسد هر 2 تن را در ميان ميدان پيش سراى درافكندند و مردم ايشان را در حبس خانه بينداختند و اموال هردوان را مضبوط ساختند. اين حديث در عشر آخر رمضان در چمن سلطانيه معروض درگاه پادشاه افتاد و اردوى پادشاهى كوچ داده، در عشر آخر شوّال وارد طهران گشت.

اما از آن سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا بعد از قتل اسحق خان قرائى و پسرش حسينعلى خان ولايت ترشيز و اراضى سرجام خاف را به تحت فرمان آورد، اما محمّد خان پسر اسحق خان برادر ديگرش حسنعلى خان را به ضبط تربت حيدريه گماشت و خود در قلعۀ دولت آباد جاى كرد.

محمّد خان قاجار نايب خراسان و امير قليج خان تيمورى برحسب حكم شاهزاده قلعۀ دولت آباد را حصار داد. در اين هنگام آزاد خان حاكم قبايل هزاره به درود جهان كرد و اسكندر خان بنى عمّ او به فرمان شاهزاده حكومت هزاره و ولايت جام دريافت و امارت غوريان نيز بدو

ص:276

تفويض گشت.

در اين وقت شاهزاده را بيم آن افتاد كه مبادا بازماندگان اسحق خان، حاجى فيروز والى هرات را به عصيان و طغيان اغوا كنند و تحريك دهند، لاجرم ميرزا عبد الكريم مستوفى خود را به سفارت هرات گسيل ساخت. اما از اين تدبير در كار حاجى فيروز به كارى نبود و در تسخير غوريان يك جهت گشت و فتحعلى خان مروزى را كه در قريۀ شكيبيان سكون داشت با 300 تن بر سر غوريان فرستاد و آن قلعه را مستخلص كرد.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا چون اين بدانست، اسكندر خان حاكم هزاره را بفرمود تا نواحى غوريان را منهوب ساخت. آن گاه [حاجى فيروز] طريق بى فرمانى گرفت و با بنياد خان هزاره متّفق شده و بنياد خان از قبايل هزاره و جمشيدى و فيروزكوهى فوجى برآورد و نصير خان برادر خود را از قندهار بخواند و با حاجى فيروز نيز بپيوست و ساختۀ جنگ شده در غوريان بنشست. محمّد خان نايب خراسان چون اين احاديث بشنيد دست

از محاصرۀ قلعۀ دولت آباد بازداشته آهنگ غوريان كرد. چون در اين وقت ميرزا صادق - وقايع نگار متوقّف در هرات بود، حاجى فيروز، حيلتى انديشيد و به دروغ گوشزد وقايع نگار ساخت كه لشكرى از هرات به شبيخون لشكرگاه محمّد خان نايب مأمورند.

وقايع نگار اين سخن را باور داشت و بدست آويز ملاقات محمّد خان نايب و اصلاح ذات بين به اردوى محمّد خان شتافت و او را از اين قصه آگهى داد و باز هرات شد.

اما محمّد خان را چون سپاهى درخور جنگ حاضر نبود، بيمناك شد و راه مشهد مقدّس برگرفت. از قفاى او، حاجى فيروز آسوده خاطر ملك قاسم ميرزاى پسر خود را بى مانعى به غوريان فرستاد و بنياد خان افغان دست به غارت اراضى خاف برگشود.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا ديگرباره محمّد خان نايب را با 2000 سواره و پياده افشار بيرون فرستاد و ايشان در نواحى غوريان هيچ دقيقه از نهب و غارت فرو نگذاشتند و چون لشكر را از آن غنايم حملى گران نصيب افتاد، هنگام مراجعت

ص:277

در تربت شيخ جام غنيمت خود را قسمت كرده و هركس به تفاريق طريق مشهد گرفت.

و از آن سوى محمّد خان قرائى و اسكندر خان و بنياد خان و نصير خان چون دانستند كه محمّد خان نايب را از لشكريان جز قليلى حاضر نيست و در مقاتلت او مسارعت كردند و در گرد او پره زدند. محمّد خان نايب لابد به جنگ درآمد و لختى بكوشيد چون قوّت جنگ نداشت هزيمت شد و به جانب مشهد بگريخت، مصطفى خان استرآبادى نيز در ميانه به دست مردم قرائى اسير شد.

محمّد خان قرائى و خوانين خراسان بعد از فتح دل قوى كرده كس به طلب حاجى فيروز فرستادند و حاجى فيروز نيز اين سخن ايشان را استوار داشته، مدد خان افغان نايب هرات و حاجى آقا خان وزير خود را و دوست محمّد خان درّانى را با لشكرى كه توانست بيرون فرستاد و به اندك جنبشى اراضى غوريان و جام و باخزر را به زير فرمان آورده بزرگان آن محال را به گروگان كوچ داده، در هرات نشيمن داد و ميرزا عبد الكريم مستوفى شاهزاده را بى نيل مقصود بازفرستاد، و ميرزا صادق وقايع نگار را در حبس خانه بازداشت.

تغيير حكومت خراسان

چون اين اخبار در حضرت شهريار مكشوف افتاد شاهنشاه ايران دانست كه از آن پس خوانين خراسان از شاهزاده محمّد ولى ميرزا ايمن نتوانند بود و از بيم جان تا توان دارند از خويشتن دارى بازنخواهند نشست، لاجرم شاهزاده حسنعلى ميرزا را به حكومت خراسان فرمان داد و به شجاع السّلطنه ملقّب فرمود و اسمعيل خان سردار دامغانى را با لشكرى در خور ملتزم ركاب او ساخت و محمّد ولى ميرزا را به حضرت طلب داشت.

لشكر كشيدن حاجى فيروز والى هرات به خراسان

شجاع السّلطنه نخستين ابراهيم خان هزاره را كه در طهران محبوس بود در حضرت پادشاه از در ضراعت شفاعت كرده رها ساخت و او را ملتزم خدمت خويش نمود؛ و در هفدهم محرم سنۀ 1232 ه. /هشتم دسامبر 1816 م. وارد مشهد مقدّس گشت. خوانين خراسان دست از فتنه بازگرفتند و طريق خدمت سپردند و حاجى

ص:278

فيروز نيز چون خبر ورود شاهزاده حسنعلى ميرزا و لشكر پادشاه را بشنيد پسر خويش ملك قاسم ميرزا را از غوريان بازخواند و رشيد خان افغان را به تهنيت ورود شاهزاده فرستاد و بنياد خان هزاره به قلعه محمودآباد جام گريخت.

اين وقت اسمعيل خان سردار دامغانى به استمالت محمّد خان قرائى برفت و او را از ارض تربت به حضرت شاهزاده آورد و شجاع السّلطنه اموال منهوبۀ پدرش را از مردمان استرداد نموده بدو سپرد و 2000 خروار غلّه از مزارع ترشيز به انعام او مقرّر كرد، با اين همه چون محمّد خان رخصت يافته باز تربت شد برادرش حسنعلى خان را گرفته محبوس نمود و در نهانى با بنياد خان افغان و نصير خان هزاره كه در محمودآباد بودند مواضعه نهاد و همچنان چون خوانين خراسان بعضى حاضر حضرت شاهزاده نشدند، اسمعيل خان سردار با لشكرى جرّار برفت و محال رادكان تا خبوشان را پى سپر سنابك ستوران نمود. خوانين از در ضراعت بيرون شده قبول خدمت و طاعت كردند.

آن گاه شاهزاده، رشيد خان فرستادۀ حاجى فيروز را رخصت مراجعت داده فرمود كه با حاجى فيروز بگوى «كه اگر خراج هرات را تا به پايان نگزارى و سكه و خطبه از نام

پادشاه ايران بگردانى دست فرسود ندامت و پشيمانى خواهى بود». بعد از رسيدن رشيد خان، حاجى فيروز، وقايع نگار را حاضر كرده به بذل مال بنواخت و گسيل ساخت و او بعد از آنكه 9 ماه در هرات محبوس بود به مشهد مقدّس درآمد و متوقّف گشت.

و هم در اين سال نايب السّلطنه عباس ميرزا، امير خان قاجار خال خود را به خواستارى بوداق خان حاكم مكرى به تأديب قبايل بلباس مأمور داشت و يوسف خان گرجى سرهنگ فوج بهادران را با او بيرون فرستاد. ابراهيم خان سرتيپ و جعفر قلى خان مراغه [اى] با مردم خود و سپاه بوداق خان نيز ملتزم خدمت او شدند و جماعت بلباس از آن سو پذيرۀ جنگ شده رزمى سخت دادند، چندان كه 1000 تن از آن جماعت مقتول و بقية السيف هزيمت شدند و هركس از آن قبايل به طرفى گريخت و اموال

ص:279

ايشان به تمامت عرضۀ غنيمت گشت.

سفر شاهزاده محمّد على ميرزا به نظم بختيارى

و هم در اين سال شاهزاده محمّد على ميرزا، اسد خان بختيارى را مطيع فرمان كرد و اين اسد خان مردى به نهايت دلير بود، چنانكه وقتى دانسته به جنگ شير كمر بربست و آن شير را به يك ضرب شمشير بكشت. پيوسته در كوهسار بختيارى مى زيست و هيچ كس را فرمانبردارى نمى كرد و در اخذ اموال كاروانيان هيچ خوددارى نمى فرمود. آن ايّام كه حكومت بختيارى با شاهزاده محمّد تقى ميرزا بود، ميرزا على گرايلى وزير خود را به استمالت اسد خان برانگيخت و از شاهزاده محمّد على ميرزا خواستار شد تا او نيز آقا قاسم صندوقدار خود را با ميرزا على رفيق راه ساخت. بعد از ورود ايشان اسد خان هر 2 تن را گرفته محبوس نمود.

در اين وقت كه مملكت بختيارى برحسب فرمان شاهنشاه ايران مفوّض به شاهزاده محمّد على ميرزا آمد، با سپاه خويش به نظم بختيارى بيرون شد و نزديك به دزميران كه جايگاه اسد خان بود لشكرگاه كرد و دزميران بر زبر كوهى رفيع است و جز از يك جانب راه آمد [و] شدن ندارد و از آن راه نيز چون خواهند به در شوند، از فراز قلعه طنابها فرود آرند و به ميان شخص بربندند و به سوى بالا بركشند.

بالجمله شاهزاده محمّد على ميرزا، ميرزا محمّد لواسانى وزير خود را به استمالت اسد خان به قلعه فرستاد و خود نيز يك تنه به پاى دز آمده بايستاد. ميرزا محمّد نيز بعد از داستانهاى فراوان سخن بر آن نهاد كه اسد خان از دز فرود شده با شاهزاده ديدار كند كه اگر ايمن شد ملتزم ركاب گردد و اگرنه باز قلعه شود. چون از قلعه به زير آمد شاهزاده او را گرم پرسش نمود و سخن به نرمى درپيوست و سواران او يك يك و دودو درآمدند و ناگاه بر گرد اسد خان پره زدند و دهان تفنگها به سوى او بداشتند.

چون اسد خان چنين ديد ناچار طريق مسكنت گرفت و جبين مذلّت بر خاك نهاد.

شاهزاده بر وى ببخشود و فرمود باز قلعه خويش شو و بسيج راه كرده دو روز ديگر در لشكرگاه ما حاضر باش. اسد خان چون اين بديد دل قوى كرد و مراجعت به دز نموده ساختگى خويش كرد و پس از دو روز به حضرت شاهزاده آمد و همواره

ص:280

ملازم خدمت بود.

و هم در اين سال حكومت دار الخلافۀ طهران را كه پس از شجاع السّلطنه مفوّض به

شاهزاده اسمعيل ميرزا بود به برادر اعيانى نايب السّلطنه، على خان شاهزاده مفوّض آمد و او را به ظلّ السّلطان ملقّب داشته، عليشاه خواندند.

و هم در اين سال ميرزا موسى رشتى وزير شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا كه مردى دانا و آزموده بود و حكومت يزد داشت برحسب فرمان به وزارت خراسان نامزد شد و محمّد زمان خان پسر حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله اصفهانى مأمور به حكومت يزد گشت. و اين هنگام ميرزا ابو الحسن خان شيرازى از سفر روس مراجعت كرد.

مراجعت ميرزا ابو الحسن خان از دولت روسيه

همانا ميرزا ابو الحسن خان چون رسول مملكت روسيّه شد در هر ارضى و بلدى مكانتى تازه يافت و چون پادشاه روس براى جنگ ناپليون در حدود مملكت خويش بود، بعد از ورود ميرزا ابو الحسن خان در ظاهر پطرزبورغ در باغ پادشاهى بيرون آن بلده منزل ساخت تا ايمپراطور روس مراجعت به تختگاه خويش كرد، پس بفرمود 3 فرسنگ راه را را بزرگان درگاه به استقبال ميرزا ابو الحسن خان بيرون شدند و او را عظيم عزّت و حشمت بداشتند و از يك فرسنگ راه 50000 سالدات و 2000 سوار و 60 عرّادۀ توپ از دو رويه راه بر صف كردند و او را از ميان رده به شهر درآوردند.

پس از چند روز كه از زحمت راه بياسود به حضرت ايمپراطور دست يافت و نواخت و نوازش فراوان ديد و از كلمات ايمپراطور چنان معلوم مى داشت كه مملكت تفليس و شيروان و ديگر اراضى كه روسيّه به تحت فرمان درآورده اند دست باز خواهند داشت و به كارداران ايران خواهند گذاشت.

آن گاه كه ملك ناپليون به نهايت شد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد گشت خاطر ايمپراطور از قبل او آسوده آمد، روزى ميرزا ابو الحسن خان را در پيشگاه خويش حاضر فرمود و گفت ممالك گرجستان و آذربايجان را هرگز از

ص:281

در عنف و تعدّى به دست نكرده ايم؛ بلكه اهالى اين مسالك به قدم رضا پيش شده اند و پناهندۀ دولت ما گشته اند، از كيش مروّت و آئين مملكت دارى بعيد است كه پناهندگان دولت روسيه را دست بسته به كارداران ايران سپاريم. بالجمله مردم مملكت گرجستان و قراباغ چون مذهب عيسى عليه السلام دارند نيكوتر آن است كه در تحت فرمان پادشاه روس باشد و مردم داغستان چون بسيار وقت به اراضى گرجستان تركتازى مى كنند و به نهب و غارت پردازند نيز واجب است كه فرمانبردار روسيّه باشد، لاكن در اراضى شيروان و گنجه [و] طالش مكروه نمى دارم و مسترد مى سازم. اين نيز وقتى است كه ايلچى مختار ما كه سرحدّدار جديد گرجستان است بدان اراضى درآيد و رضاى خاطر مردم باز داند.

سخن بر اين نهاد و الكسندر يرملوف را سردار قفقاز نمود و ايلچى مختارش لقب نهاده و به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان روانۀ درگاه شاهنشاه ايران داشت. يرملوف بعد از ورود به تفليس براى نظم آن اراضى متوقّف گشت و ميعاد نهاد كه در نيمۀ بهار به حضرت پادشاه آيد و چند تن از مردم خود را با عريضه به همراه ميرزا ابو الحسن خان روانۀ درگاه شاهنشاه نمود.

و هم در اين سال هنرى الك انگريزى لقب وكالت يافته مأمور به توقّف ايران گشت و مستر موريه از حضرت شاهنشاه رخصت مراجعت يافته به انگلتره شتافت.

وقايع سال 1232 ه. / 1817 م. و ذكر شهامت و شجاعت شجاع السّلطنه در خراسان

اشاره

در سنۀ 1232 ه. 10 ساعت و 33 دقيقه از شب جمعۀ دوم جمادى الاولى چون بگذشت، خورشيد به بيت الشرّف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه جشن جمشيد بگذاشت.

اين هنگام ميرزا ابو الحسن خان ايلچى از روس با فرستادگان يرملوف برسيدند و عريضۀ سردار روس را باز نمودند. شهريار تاجدار فرمود كه هنگام توقّف در چمن - سلطانيه حاضر درگاه شود؛ و عسكر خان

ص:282

ارومى افشار برحسب فرمان پادشاه و اختيار وليعهد دولت به ميهماندارى او نامزد شد، و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را حكم رفت كه روانۀ زنجان شده، چون ايلچى روس وارد شود او را در چمن سامان ارخى كه تا سلطانيه يك فرسنگ راه است فرود آورد و در مدّت غيبت اردوى پادشاه، مكنون خاطر او را باز داند. و ميرزا فضل اللّه مستوفى على آبادى نيز مأمور شد كه آنچه ايلچى روس را در خرج راه به كار باشد از منال ديوانى معلوم دارد تا مأخوذ دارند و به كار برند. اين جمله راه برگرفتند، آن گاه فرمان رفت كه از ممالك محروسه لشكرها براى كوچ دادن به سلطانيه در حركت آيند.

اما از طرف خراسان از اين پيش مرقوم شد كه حاجى فيروز بزرگان جام را از بهر گروگان به هرات كوچ داده و رعيّت جام را در قلعۀ محمودآباد سكون فرمود و بنياد خان فرمانگزار ايشان گشت. بعد از رسيدن حسنعلى ميرزا به خراسان، محمّد خان قرائى بر گردن نهاد كه هروقت فرمان رود قلعۀ محمودآباد را از تصرّف بنياد خان انتزاع دهد و از قبايل قرائى نيز جمعى در محمودآباد باز داشت. اين هنگام اسمعيل خان سردار به فرمان شاهزاده كس بدو فرستاد كه به وعده وفا كن. محمّد خان جواب باز داد كه چون شاهزاده به نظم جام كوچ دهد، مضايقتى در سپردن قلعۀ محمودآباد نخواهد رفت.

شجاع السّلطنه در اين وقت واجب دانست و در عشر اول جمادى الاولى با نفرى اندك صبحگاهى از ارض اقدس برنشست و به قدم عجل طىّ مسافت نموده در همان شب به شهر خبوشان آمد و رضا قلى خان ايلخانى كه پدر خويش اميرگونه را در حبس مى داشت، چون اين گونه ورود شاهزاده را بدانست سر از پاى نشناخته پذيره شد و جان و مال را به رسم پيشكش پيش داشت.

صبحگاه كه اين خبر پراكنده شد، نجفقلى خان شادلو حاكم بزنجرد و بيگلر خان چاپشلو حاكم درّه جز و سعادتقلى خان بغايرلو حاكم جهان ارغيان و قوجه خان كيوانلو حاكم رادكان شتابزده به حضرت شاهزاده شتافتند و جداگانه نواخت و نوازش يافتند.

چون خاطر ايشان را مطمئن ساخت همچنان بامداد ديگر

ص:283

برنشسته به ناگاه به ارض اقدس درآمد و خوانين خراسان پيشكشى لايق فراهم كرده با زن و فرزند طريق مشهد مقدّس گرفتند تا به گروگان در آن بلده بگذارند و 2000 سوار جرّار نيز به ركاب آوردند.

مقاتله شجاع السّلطنه با افغانان هزاره

آن گاه شجاع السّلطنه سه شنبۀ بيست و ششم جمادى الاخره تسخير هرات را تصميم عزم داده، از شهر مشهد خيمه بيرون زد و چون در سنگ پشت جام فرود آمد، محمّد خان قرائى نيز به حضرت آمد و برحسب امر شاهزاده، ميرزا محمّد خان تكلوى جامى به اتّفاق محمّد خان روانه شد كه قلعۀ محمودآباد را به دست گيرد، و ايشان راه برگرفتند و شاهزاده از قفا رهسپار شد. روز ورود به محمودآباد، محمّد خان نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه بنياد خان در بيرون قلعه بى فرمانى همى كند، اينك لطفعلى خان برادرزادۀ خود را با 500 هزاره به حراست قلعه بازداشته و خود با سپاهى كمينگاهى گرفته كه اگر تواند گزندى به اردوى شاهزاده رساند.

شجاع السّلطنه چون اين بشنيد چون شير غضبناك به كنار قلعه آمد و لشكر را حكم به يورش داد. عبد اللّه خان ارجمندى و رستم خان قراگوزلو و مطلّب خان دامغانى از 4 سوى به جنگ درآمدند. و اسمعيل خان سردار توپ هاى آتشين را روى به قلعه بازداد و شاهزاده

از پيش روى سپاه همه جا به يمين و شمال همى تاخت و لشكريان را تحريص داد.

بالجمله دليران رزمجوى حمله ها [ى] متواتر كردند و در اندك زمان از خندق عبره داده، از برجهاى قلعه صعود كردند و دست به قتل برگشادند. لطفعلى خان با جمعى راه فرار برگرفت و شاهزاده با گروهى از قفاى ايشان تاختن كرد و بسيار كس را با شمشير خويشتن دو نيمه همى ساخت.

بالجمله در آن مصاف 350 تن از مردم هزاره گرفتار شد و 120 نيزه سر به شمار آمد.

فرمان رفت تا گرفتاران را برخى به زمين با ميخ آهنين بدوختند و بعضى را در آتش سوختند و جماعتى را سر با گرز نرم كردند و اعضاى

ص:284

جمعى را با تيغ از هم باز گشادند، آن گاه از سرهاى ايشان در آن ارض مناره بنيان كرد و عددى به درگاه پادشاه فرستاد و اين قصّه را عرضه داشت نمود. بنياد خان كه اين بشنيد در طريق فرار از برق و باد شتابنده تر گشت.

آن گاه [شاهزاده] ميرزا محمّد خان تكلوى جامى را به حكومت جام باز گذاشته به جانب هرات جنبش كرد. چون به تربت شيخ جام رسيد، عطا محمّد افغان از قبل حاجى فيروز به درگاه آمد و زمين ببوسيد و معروض داشت كه حاجى فيروز، غوريان را باز گذارد و اطاعت دولت ايران را فرض شمارد، به شرط آنكه شاهزاده از اراضى جام پيشى نجويد و هرات را كه از احمد شاه به ميراث مانده از حاجى فيروز دريغ ندارد.

شجاع السّلطنه سخن او را وقعى نگذاشت و بازش فرستاد و از تربت شيخ جام كوچ داده چون به منزل كوسويه نزول كرد، امير حسن خان عرب حاكم طون و طبس با لشكر خود به ركاب پيوست.

بالجمله شاهزاده طى مسافت نموده در پل نقره 3 فرسنگى هرات لشكرگاه كرد. از آن سوى حاجى فيروز گروهى از شمخالچيان را در مصلاى هرات و تل بنگيان كه معقلى منيع است بازداشت و خود در قلعۀ هرات نشيمن ساخت. روز ديگر شاهزاده از پل نقره برنشسته با سپاه و توپخانه تا كنار آب انجيل آمد. لشكر فيروزكوهى و مردم عرب در اول حمله تل بنگيان را فرو گرفتند و جمعى از شمخالچيان را بكشتند و قليلى به شهر گريختند. روز ديگر قلعۀ هرات به محاصره افتاد. امير حسن خان به دروازۀ درب جوشن و امير اعلم خان به دروازۀ قندهار و امير قليچ خان به دروازۀ قوطى چاى و محمّد خان قرائى به دروازۀ عراق و حسينقلى خان بيات نيشابورى به دروازۀ ملك مأمور

آمدند و سپاهيان به نهب و غارت نواحى پرداختند.

روزى چند برنيامد كه حاجى فيروز كليد غوريان را با 50000 تومان زر مسكوك به حضرت شاهزاده فرستاد و نام پادشاه ايران را زينت سكه و خطبه نمود؛ و خوانين خراسان نيز خواستار شدند تا شاهزاده از حصار هرات دست بازداشت

ص:285

و خاطر بر دفع مردم هزاره و نظم بادغيسات گماشت؛ زيرا كه بعد از فتح محمودآباد، بنياد خان و نصير خان فرار كرده از اراضى بادغيس بگذشتند و در درۀ بام كه 5 فرسنگى رود مرغاب است نشيمن ساختند و با بهرام خان فيروزكوهى خويشى نموده او را به نزديك خود بردند و ابراهيم خان بيگلربيگى به عداوت بنياد خان، امير قليچ خان تيمورى و محمود خان جمشيدى را با خود متّفق كرده به درگاه شاهزاده آمد و تدمير را فرض و آسان شمرد، و اسمعيل خان سردار نيز بدين سخن هم داستان شد.

سفر شجاع السّلطنه به سقناق هزاره

لاجرم شاهزاده، ابراهيم خان هزاره را با فوجى از پياده و سواره براى استمالت قبايل از پيش بيرون فرستاد و از پس او اسمعيل خان سردار و امير قليج خان تيمورى و مطلّب خان دامغانى و عبد اللّه خان فيروزكوهى و رستم خان قراگوزلو و محمّد نظر خان مافى و نگاهدار خان چگنى را با سپاه ايشان به منقلاى لشكر روانه ساخت و خود بعد از 2 روز از منزل كهدستان با امير حسن خان و امير علم خان عرب و محمّد خان قرائى و حسينقلى خان بيات نيشابورى و سوارۀ كرد و توپخانه كوچ داد، چون 2 منزل به طرف بادغيس برفت راه صعب گشت و سنگلاخهاى شگفت باديد آمد كه بسيار اسبها را عقر كرد. مكشوف افتاد كه ابراهيم خان هزاره به جانب حصن بنياد خان صعوبت مسالك را سهل نموده و مفاسد امر را مخفى داشته.

بالجمله چنان شد كه بسيار وقت شاهزاده به اتّفاق امراء خويشتن طناب عرّاده هاى توپ را به دوش حمل همى دادند و از تنگى علف و آذوقه بسيار دواب به معرض هلاك درآمدند. و چون مراجعت از آنجا موجب جلادت دشمن بود 10 روز بدين گونه قطع مسافت كرد، روز يازدهم در قلعۀ نو كه مسكن قديم قبيله هزاره بود فرود شد.

اما از آن سوى ابراهيم خان كه از پيش روى بتاخت به اتّفاق محمود خان جمشيدى با نصير خان برادر بنياد خان دچار شد و رزمى سخت بداد و هزيمت گشته به نزديك اسمعيل خان سردار گريخت و سردار از منزل مرغ چوبين 3 فرسنگى

ص:286

درۀ بام حركت كرد.

و از آن سوى بنياد خان و نصير خان بيرون شده با قراولان سپاه بازخوردند و به اندك ستيز و آويز شكسته شده به قلعه گريختند.

اسمعيل خان با سپاه برسيد و اطراف قلعه را فرو گرفت و بگشادن تفنگ و تواتر حمله، بسيار از مردم هزاره هلاك شدند. بنياد خان و نصير خان ناچار از در خاكسارى بيرون شده، امان طلبيدند و مقرّر شد كه فردا پگاه به لشكرگاه سردار آيند. و اسمعيل خان حكم داد تا لشكريان دست از جنگ بازداشتند. از قضا مردم بنياد خان از دور و نزديك بر سر او انجمن شدند و لشكرى لايق جنگ فراهم گشت، لاجرم بنياد خان دل قوى كرده از بهر مبارزت بيرون تاخت و در ظاهر درۀ بام سنگرى كرده، عباسقلى خان برادرزادۀ خود را با گروهى در آنجا بازداشت و خود با سپاهى بزرگ در جاى ديگر كمين نهاد. چون كار جنگ رواج يافت مطلّب خان دامغانى برادر اسمعيل خان سردار با سربازان خود يورش برده سنگر ايشان را بگرفت و عباسقلى خان را با مردم او عرضۀ تيغ ساخت.

لشكريان اين وقت به اخذ غنيمت پرداختند، ناگاه از طرفى بنياد خان با سواران خود در رسيد و در حملۀ اول كربلائى باقر انزائى سركردۀ پيادگان انزائى استرآبادى كشته شد و مردم او از جنگ هزيمت گرفتند و سواران هزاره به قتل ايشان از دنبال بتاختند.

سواران سپاه سردار چون اين بديدند بيمناك شدند و پى گريختگان برداشتند، چندانكه سردار كلاه برگرفت و افغان همى كرد سودى نبخشيد، ناچار خود نيز برنشست و بگريخت. ناگاه گريختگان در منزل مرغ چوبين يك يك و دودو به لشكرگاه شاهزاده رسيدند و قصّه بگفتند.

شاهزاده بى توانى امير حسين خان عرب و اسمعيل خان قاجار شامبياتى را به حراست اردو بازداشته، خود برنشست و توپخانه را تحريك داده و شتاب كرد. ناگاه به جماعتى كه از دنبال هزيمتيان مى تاختند، دچار شد و بانگ رعدآساى توپ بالا گرفت و خود نيز با نيزه خطى بديشان حمله كرد و 130 تن از آن جماعت را دستگير ساخت، ديگران به قلعۀ درۀ بام بازگريختند و در زمان

ص:287

حكم داد تا گرفتاران را با ميخهاى آهن بر زمين كوفتند و به منزل مرغ چوبين باز آمد؛ و كس فرستاده اسمعيل خان سردار را كه به قلعۀ نو گريخته بود

نيم شبى به لشكرگاه آوردند. بامداد آهنگ درۀ بام كرد. خوانين خراسان معروض داشتند كه چون يك نيمۀ لشكر به قلعۀ نو گريخته اند و اين مردم نيز بيمناك گشته اند انتقام اين كار به ديگر وقت مبارك تر است.

لاجرم مراجعت فرموده در منزل شكيبان معروض افتاد كه مدد خان درّانى با جمعى از افغانان در قريۀ پشنگ جاى دارد و ميرزا صادق وقايع نگار را كه ملازم اردو بود به فحص حال بيرون فرستاد. او برفت و مدد خان را به درگاه شاهزاده آورد. مكشوف شد كه از حاجى فيروز والى هرات و حاجى آقا خان وزير او رنجيده و به ملازمت شاهزاده شتافتند. لاجرم شجاع السّلطنه او را به خلعت گرانبها و خنجر مرصّع مفتخر ساخته، ملازم ركابش فرمود و از شكيبان به چمن بيرنى آمد. در آنجا عطا محمّد خان افغان از قبل حاجى فيروز با عريضه و پيشكش شايسته برسيد و مورد نواخت و نوازش شده، باز هرات شد.

آن گاه امير علم خان عرب و ابراهيم خان هزاره و امير حسن خان حاكم طبس و ديگر سركردگان را رخصت انصراف داده خود روز شنبه دهم رمضان وارد مشهد مقدّس گشت و وقايع احوال را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت نمود.

هم در اين سال روز پنجشنبه هفدهم شهر شعبان برحسب فرمان شهريار تاجدار بساط عيش و عرس بگستردند و 2 تن از دختران حسينقلى خان را كه برادرزادگان شهريارند براى شاهزاده ظل السّلطان و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا عقد مزاوجت بستند.

و هم در اين سال شاه زمان افغان كه به دست برادرش شاهزاده محمود نابينا گشت با يك پسر خود به درگاه پادشاه آمد و آهنگ زيارت بيت اللّه داشت و مورد الطاف و اشفاق خسروانى گشت.

رسيدن يرملوف ايلچى روس

در اين هنگام وقت رسيدن الكسندر يرملوف ايلچى روس قريب افتاد و اين يرملوف از قبل مادر نسب به جوجى خان بن چنگيز مى رساند، خوئى خشن و خاطرى

ص:288

مستبد داشت. پس از 2 ماه كه نظم مملكت تفليس و قراباغ بداد برحسب ميعاد آهنگ چمن - سلطانيه كرد. عسكر خان افشار به فرمان نايب السّلطنه از اوچ كليسا مهمان پذير گشت و در ايروان، حسن خان برادر حسين خان سردار با 5000 كس از سواران نامور به استقبال او شتافت و حسين خان كه در شهر ايروان از بهر مضيف سراپردۀ پنج سرى بر پاى كرده بود، وقت رسيدن ايلچى تا بيرون سراپرده پذيره شد و دست او را به قانون اهالى يوروپ كه علامت محبّت نهاده اند فشار داد و به سراپرده آورد و او را با شرايط مهمان نوازى از خاك ايروان بگذرانيد.

و روز ورود به تبريز برحسب حكم نايب السّلطنه از قريۀ سهلان تا سراى دار الاماره 25000 سوار و 15000 سرباز و 20000 كس پياده و 40000 كس از اهل حرفت و صنعت با 40 عرادۀ توپ از دو رويه صف بركشيدند و همه تن چون تمثال ديوار از سخن خاموش و چشم بر ايلچى داشتند.

بالجمله يرملوف بدين ساز و سامان درآمد و روز ديگر رخصت بار يافته به حضرت نايب السّلطنه شتافت. اما از نايب السّلطنه سخنى كه تشييد قواعد مصالحت كند، نشنود؛ زيرا كه خاطر او شيفتۀ جنگ بود و آهنگ انتقام داشت.

لاجرم يرملوف با كدورت ضمير از آنجا كوچ داده به زنجان آمد و شاهزاده عبد اللّه - ميرزا او را عظيم بزرگ داشت و هيچ دقيقه از پذيره دادن و مهمان پذيرى فرو نگذاشت و برحسب امر شاهنشاه ايران او را در چمن سامان ارخى فرود آورد و ميرزا عبد الوهاب - معتمد الدّوله با او طريق موافقت و مؤالفت سپرد.

از اين سوى شاهنشاه ايران روز يكشنبه بيست و هفتم شهر شعبان از دار الخلافۀ طهران حركت فرموده، جمعه هفدهم شهر رمضان وارد چمن سلطانيه گشت و از توپخانه و زنبوركخانه و سوار و سرباز و شاهزادگان و امرا چندان انجمن بودند كه كمتر وقت بدين ازدحام و انتظام سپاهى باديد آمد.

و يرملوف به لباسى دگرگون از يك سوى بيرون شده، نظاره سپاه و رسيدن پادشاه را بدان شوكت و حشمت همى كرد.

ص:289

و بعد از ورود به چمن سلطانيه به فرمان شهريار اسبى با ساخت مرصّع به جواهر آبدار به نزديك ايلچى بردند تا برنشسته به لشكرگاه آمد. و امان اللّه خان والى كردستان با 5000 سواره پذيرۀ او شد و از سراپردۀ شاه تا 2 ميل راه سربازان و توپچيان و زنبوركچيان از 2 رويه صف راست كردند.

گذرانيدن ايلچى روس ارمغان امپراطور را از نظر پادشاه ايران

بالجمله يرملوف با اين مكانت وارد شده در سراپردۀ ميرزا شفيع صدر اعظم درآمد؛ و محمود خان دنبلى قوريساول باشى از قبل پادشاه بدانجا شده او را پرسشى به سزا نمود.

و روز ديگر هنگام بارعام كه شاهنشاه ايران بر تخت مرصّع جاى كرد و ادات و اوانى زر و گوهر كه هريك به الماس و يواقيت شاهوار ترصيع داشت به كار شد. و شاهزادگان با سلب هاى زرتار و جواهر آبدار حلّى و حلل كرده، در برابر پادشاه رده بستند؛ و بزرگان و امراى ايران در جاى خويش بر صف شدند. حكم به احضار ايلچى رفت و يرملوف با 40 تن از مردم روسيه و 2 تن ترجمان برنشسته، لختى در كشيك خانه بياسود و از آنجا به سراپردۀ خسروانى درآمد و به اتّفاق حاجب بار از هنگامى كه پادشاه ديدار شد تا آن گاه كه به خرگاه درآمد، 4 جاى سر فرو داشت و شاهنشاه ايران بدان قانون كه با سفراى يوروپ كار همى كرد او را اجازت جلوس داد.

يرملوف برحسب امر بنشست و بى درنگ برخاست و نامۀ ايمپراطور را ميرزا شفيع صدر اعظم از دست يرملوف اخذ نموده، در پيش تخت شهريار گذاشت. پس از مطالعۀ مكتوب و پرسش حال ايمپراطور روس، همراهان يرملوف را احضار فرموده، هريك را عطوفتى در خور فرمود و جمله را اجازت داد به قانونى كه درآمدند باز شدند.

روز سيّم تحف ايمپراطور را از نظر پادشاه بگذرانيد و آن صورت فيلى از ذهب خالص بود كه در پهلوى چپ آن صنعت ساعتى كرده بودند كه هنگام مدار آن ساعت، تمامت اعضا و جوارح فيل مشابه كار طبيعت در حركت بود و نغمه به قانون موسيقى مى نواخت و 3 قطعه آينۀ صافى كه هريك 5 ذراع طول و 2 ذراع مقدارى

ص:290

بر زيادت عرض و يك به دست ثخن داشت و ديگر اشياء نفيسه نيز پيش گذرانيد.

برحسب فرمان آينه ها در كاخهاى سلطنت كه تمامت آن كاخها نيز از آئينۀ بلور بود نصب گشت.

و همچنان يرملوف از قبل ايمپراطور افسرى مكلّل به جواهر و بعضى اشياء ديگر به ميرزا شفيع صدر اعظم عطا كرد؛ و هريك از بزرگان درگاه را هديه [اى] جداگانه داد.

اگرچه سفر يرملوف براى تشييد قواعد عهدنامه سابق بود و ليكن پاره [اى] سخن از قبل ايمپراطور معروض داشت كه بنيان مودّت را متزلزل مى ساخت.

نخستين آن بود كه پادشاه روس را با دولت عثمانى آهنگ مخاصمت است، شاهنشاه ايران را به حكم اتّحاد در اين مخاصمت اعانت روسيه لازم است و اگرنه اعانت روميان نيز نفرمايد.

شهريار تاجدار در پاسخ فرمودند عهد ما با ايمپراطور همان است كه در عهدنامه مسطور است.

ديگر عرض كرد كه دشت خوارزم با اراضى دولت روسيه پيوسته است و بازرگانان روس را پيوسته مردم خوارزم زحمت رسانند و اموال ايشان را به غارت برگيرند.

شاهنشاه ايران يا خود لشكر به خوارزم فرستاده آن اراضى را در تحت فرمان خويش آرد، يا اجازت دهد كه لشكر روسيه از درياى خزر به استرآباد شود و از آنجا يا از راه خراسان يا از طريق دشت به تنبيه خوارزميان عبور كنند.

شهريار فرمود كه اگرچه در فصول يازده گانه عهدنامه اين سخن مرقوم نيفتاد ولاكن در طريق محبّت مضايقت نمى رود، اما عبور سپاه روسيه در خاك ايران روا نيست و از تسخير خوارزم كارداران ايران را مكروهى نباشد به شرط آنكه نخستين فتح بلخ و بخارا و هرات به دست شود، آن گاه رزم خوارزم آسان گردد. چنانكه نادر شاه افشار نيز چنين كرد.

ديگر عرض كرد كه اگر اجازت رود يك نفر باليوز از دولت روسيه در گيلان متوقّف باشد و زشت و زيباى تجارت روسيه را باز داند.

امناى دولت بدين سخن وقعى ننهادند. و ابا كردند.

ص:291

و ديگر عرض كرد كه برحسب عهدنامۀ مباركه مؤتمنى معيّن شود كه حدود طالش را باز نمايد.

شهريار انجام اين كار را به صوابديد وليعهد دولت عباس ميرزا باز گذاشت.

ديگر عرض كرد توقّف وكلاى طرفين در سرحدّ دولتين واجب است.

پاسخ رفت كه پس از مراجعت به تفليس معتمدى به درگاه ما فرست تا با كارپردازان دولت ايران اين كار ساخته كنند.

آن گاه يرملوف را به خلعت گران بها و شمشير مرصّع و اسب با ساخت و ستام مكلّل به جواهر و يك قطعه نشان شير و خورشيد الماس سرافراز فرمود و همراهانش را جداگانه هريك را به جبّه قرين اعطا و اعزاز داشت، رخصت مراجعت فرموده به مهماندارى عسكر خان افشار بازشتافت.

رفتن محبّعلى خان خلج به سفارت روم

از پس يرملوف، پادشاه روشن ضمير را مكشوف افتاد كه او از كاوش روم و خوارزم از پاى نخواهد نشست، دور نباشد كه وقتى به دولت ايران نيز از وى زيانى رسد. لاجرم محبّعلى خان خلج حاكم ساوه را كه مردى كهنسال بود، با يك زنجير فيل و 4 سر اسب و چند رشته تسبيح مرواريد و بعضى اشياء ديگر به سفارت روم فرستاد، وانهى داشت كه اگر يرملوف به حدود ايران يا روم وقتى دست تعدّى دراز كند، دولت عثمانى و ايران به اتّفاق دفع او دهند.

محبّعلى خان در عشر آخر شوال از چمن سلطانيه طريق حضرت سلطان محمود خان ملك روم گرفت و شهريار تاجدار راه دار الخلافه پيش داشته شنبۀ يازدهم ذيقعده وارد طهران گشت.

هم در اين سال ميرزا شاه خليل اللّه مقتول گشت.

شهادت شاه خليل اللّه در يزد

همانا ميرزا شاه خليل اللّه پسر سيّد ابو الحسن خان است و او از سادات اسمعيليه مى باشد. هم اكنون جماعتى كه طريقت اسمعيليه دارند، ايشان را امام خويش دانند.

چنانكه در ذيل مذاهب جهانيان طريقت اين جماعت را نيز به شرح باز خواهيم نمود.

بالجمله در مدّت دولت زنديه، سيّد ابو الحسن خان حكومت كرمان داشت و چون عزل شد، در محلاّت كه محال قم است، نشيمن گرفت. و همچنان جماعت

ص:292

اسمعيليه از هندوستان و تركستان زكوة خود را به حضرت او مى آوردند و اگر نيروى سفر كردن نداشتند به آب دريا مى افكندند و چنان مى پنداشتند كه به دست امام مى رسد و بسيار كس نذر مى كردند كه در حضرت امام حىّ ، مدّتى معيّن مجاور باشند و طى مسافت كرده در اراضى محلاّت و هرجا كه امام را مسكن باشد حاضر مى شدند و به جاروب كشى و ديگر كارها مى پرداختند.

بعد از سيّد ابو الحسن خان امامت قوم به شاه خليل اللّه فرزند او رسيد و او بعد از روزگارى سفر يزد كرد، و 2 سال توقّف نمود. روزى چنان افتاد كه به يك دو تن از ملازمان او در بازار يزد با اهل حرفت منازعت كردند و زحمت رسانيدند. مضروبين شكايت به ميرزا محمّد جعفر صدر الممالك بردند و او به احضار ملازمان شاه خليل اللّه حكم داد. ايشان هراسناك شده به سراى شاه خليل اللّه گريختند و عوانان صدر الممالك بى نيل مقصود باز شدند.

ملا حسين يزدى كه مردى اديب و فاضل بود چون اين بديد، خواست تا در نزد صدر الممالك اظهار عقيدتى كند. بى توانى از مجلس جنبش كرده با جماعتى از عوام آهنگ سراى شاه خليل اللّه كرد. و او از بهر دفاع در سراى بسته بر لب بام سنگرى كرد و به عزم مدافعت بنشست. مردمان به يورش اول در سراى شكسته و شاه خليل اللّه را با دو سه تن از مردم او پاره پاره كردند.

حاجى محمّد زمان خان پسر حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله كه اين وقت حكومت يزد داشت، ملا حسين و ديگر اشرار را كه اين كار كردند، بگرفت و بازداشت و صورت حال را عريضه نگاشت. شهريار كس فرستاد تا صدر الممالك و ملا حسين و ديگر مردم گناهكار را حاضر درگاه ساختند.

نواب صدر الممالك را به سخنان خشن از مكانتى كه داشت فرود كرد، و ملا حسين را در زندان بردند و در زنجير كشيدند، به شفاعت نظام الدّوله، ملا حسين به جان ايمن شد و عقاب او به زحمت چوب معلّق شد و صدر الممالك به عذر گناه پيشكشى لايق پيش كشيد و مخذولا روانۀ يزد شد. و

ص:293

چون قاتل معيّن نبود، ديت مقتول را از تمامت مرتكبين اين كار مأخوذ داشتند. آن گاه شهريار تاجدار آقا خان ولد اكبرش را كه به جاى پدر امام اسمعيليه بود مورد عطوفت داشت و او را به مصاهرت خويش بركشيد و حكومت ساير البلوك قم و محلاّت را بدو گذاشت.

دفع طغيان مردم مغويه

و هم در اين سال مردم بندر مغويه(1) كه در كنار درياى عمان است با جماعت جواسم و قبايل عتوبى هم داستان شده، سر به طغيان برآوردند. شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانرواى فارس با جيشى از شيراز بيرون شده تا 2 منزولى بندر مغويه در اراضى پنج - فال فرود آمد. و از آن سوى 5000 كس از مردم جواسم با كشتى براى امداد به كنار بندر مغويه آمدند.

شاهزاده، محمّد زكى خان نورى مازندرانى را كه مردى جلادت شعار و در مملكت

فارس سردار بود، به دفع ايشان برانگيخت. مردم مغويه چون قوّت مقاتلت در خود نديدند به حصار در رفتند. محمّد زكى خان به محاصره پرداخت و روز سيم حكم يورش داده قلعه را فرو كوفت و آن جماعت را عرضۀ تيغ ساخت و در كنار بحر از سرهاى ايشان منارها برافراخت و بازتاخته در ركاب شاهزاده مراجعت به شيراز نموده، و مژدۀ اين فتح در غرۀ ربيع الثانى معروض درگاه شاهنشاه افتاد.

آن گاه شهريار ايران به تماشاى مازندران سفر كرد. شاهزاده محمّد قلى ميرزا فرمانگزار مازندران نيكو خدمتى نمود و مهديقلى خان دولّوى قاجار حاكم استرآباد با سركردگان يموت و كوكلان در بلدۀ اشرف به ركاب پيوست و پيشكشى لايق پيش گذرانيد و شاهنشاه ساز مراجعت نهاده، پنجشنبۀ پنجم جمادى الاولى وارد طهران گشت.

و هم در اين سال فتح خان افغان از قبل شاهزادۀ محمود فتح هرات كرد.

طغيان فتح خان افغان

همانا شاهزادۀ محمود چنانكه به شرح رفت به اعانت كارداران ايران بر افغانستان غلبه جست، فراه و هرات را با برادر حاجى فيروز گذاشت. بعد از ورود شاهزاده حسنعلى

ص:294


1- (1) . بر وزن شكوفه.

ميرزا به خراسان، حاجى فيروز را وحشتى در ضمير نشست. و ملك حسين پسر خود را با حسن خان ناظر روانۀ كابل نموده، از برادر استمداد لشكرى كرد، باشد كه قوّتى گيرد و غوريان را استرداد كند. محمود شاه كه تسخير هرات را در ضمير داشت اين معنى را به فال نيك گرفت و فتح خان وزير خويش را با لشكرى انبوه روانۀ هرات داشت تا هرات را به دست گيرد و اگر تواند به خراسان نيز زحمتى رساند.

و اين فتح خان مردى دلاور بود و 20 برادر داشت كه هريك در محلى سردارى و فرمانگزارى بودند و حكومت او در وزارت محمود شاه از پادشاه بر زيادت بود و نقش خاتم چنين داشت.

بيت

چه بخت دولت محمود شه معظّم شد غلام خاص فتح خان وزير اعظم شد

بالجمله فتح خان با لشكر فراوان و توپخانه تا حدود فراه براند. حاجى آقا خان وزير

حاجى فيروز صواب ندانست كه او را به شهر درآورد، به استقبال او تا نواحى هرات استعجال كرد و تسخير غوريان را بر ورود به هرات مقدّم داشته او را در بيرون شهر فرود آورد و فتح خان چند روزى ببود و روى دل مردم همى با خويش كرد، آن گاه حاجى فيروز را به دست آويز مشورت به بيرون شهر دعوت كرد، پس از لحظه [اى] گفت وشنود از نزد او بيرون شد و حكم داد تا او را و بزرگان دولت او را در حبس بازداشتند و به شهر هرات در رفته خزاين و دفاين و احمال و اثقال حاجى فيروز را مأخوذ داشت و ملك قاسم ميرزاى پسر حاجى فيروز را پس از چند جراحت دست ببست و زنان و دختران را اسير كرد. و هم از تعرّض با ايشان دست باز نداشت و حاجى آقا خان وزير و عبد الرّشيد خان درّانى را مقتول ساخت.

آن گاه حاجى فيروز و زنان و فرزندان او را روانۀ قندهار نمود و خود در هرات بنشست و كهندل خان برادر خود را به تسخير غوريان فرستاد و به مكاتيب و مواعيد محمّد خان - قرائى و ابراهيم خان و بنياد خان هزاره و ديگر بزرگان جمشيدى و خراسانى را با خود بر سر مهر و حفاوت آورد و با محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم نيز هم داستان گشت، آن گاه عصيان با دولت ايران را بلندآوازه كرد. و دو روز

ص:295

قبل از نوروز اين حديث در حضرت شهريار انتشار يافت و فرمان رفت تا لشكرها انجمن شوند و شجاع السّلطنه تا رسيدن لشكر در حراست حدود خراسان استوار باشد.

وقايع سال 1233 ه. / 1818 م. و ذكر سفارت ميرزا ابو الحسن با انگليس

اشاره

در سنۀ 1233 ه. چون از روز سه شنبۀ سيزدهم جمادى الاولى 4 ساعت و 20 دقيقه سپرى شد، خورشيد بساط حمل سپرد و شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار به آئين جمشيد جشن نوروزى در نوشت. و نخستين نظم خراسان را تصميم عزم داد و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را به استمالت خوانين خراسان كه با فتح خان افغان ابواب موالات مفتوح داشتند مأمور داشت و به اتّفاق او ذو الفقار خان و مطلّب خان را با لشكر سمنانى و دامغانى در جمعۀ يازدهم جمادى الاخره بيرون فرستاد.

آن گاه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى را به سفارت انگلتره مأمور فرمود تا پادشاه انگلستان را كه صلح دولت ايران و روس به توسط كارداران او بود آگاه سازد كه الكسندر يرملوف فرستادۀ ايمپراطور روس را ديگرگون يافتيم، از اطوار او چنان تفرّس كرديم كه زمانى دير برنگذرد كه عهد بشكند و اوراق عهدنامه را درنوردد و رقم مصالحت را به دست مسامحت محو سازد، و ديگرباره كار به مقاتلت و مبارزت اندازد.

و همچنان از 200000 تومان مسكوك كه در ايام مقاتلت با روسيه همه ساله از دولت انگريز به دولت ايران حمل مى شد و پس از مصالحۀ پيشكاران انگريز از انفاذ يك نيمۀ آن ذهب دست باز داشته اند طلب كند. و يك قبضۀ شمشير و چند رشته مرواريد و قابى از سنگ يشب كه تمثال شاهنشاه ايران بر آن رسم بود و بعضى اشياء ديگر به هديۀ پادشاه انگلستان مقرّر شد.

ص:296

و چون ميرزا ابو الحسن خان از طريق اسلامبول رهسپار بود، هم مكتوبى به سلطان محمود خان ملك روم مرقوم افتاد و همچنان نامه [اى] به ايمپراطور نمسه و كتاب ديگر به پادشاه فرانسه رقم شد و هريك را ارمغانى جداگانه فرمان رفت. و ميرزا ابو الحسن خان در نيمۀ رجب راه برگرفت و شهريار نيز ساز سپاه كرده، در هيجدهم رجب خيمه بيرون زد و تا ارباع فيروزكوه و نمكه براند و در آنجا اقامت جست تا خبر خراسان باز داند و كار بر مصلحت وقت براند.

طغيان محمّد رحيم خان والى خوارزم و فتح خان افغان

اما از آن سوى شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا فرمانگزار خراسان، محمّد امين خان - پازوكى كرد و امير قليچ خان تيمورى را به حراست قلعۀ غوريان و حصن محمودآباد بازداشت و فوجى را به تاراج و نهب اراضى با خزر و تربت گماشت. و از طرف افغانستان بعد از نوروز، فتح خان از مردم قزلباش كابل و افغانان قندهار و سكنۀ هرات و بلوچستان و سيستان و قبايل جمشيدى و هزاره و فيروزكوهى لشكرى انبوه ساز داده، با توپخانه و زنبورك خانه به آهنگ تسخير خراسان از هرات بيرون شد.

و محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم نيز با مردان رزم آزماى تا اراضى سرخس تاختن كرد و از خوانين خراسان محمّد خان قرائى و ابراهيم خان هزاره به لشكرگاه فتح خان پيوستند و رضا قلى خان زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو و بيگلر خان چاپشلو و سعادت قلى خان بغايرلو در حصارهاى خويش استوار نشستند و نگران شدند تا هر كرا نصرت يار شود بدو يار شوند.

شاهزاده شجاع السّلطنه نخستين دفع افغان را واجب دانست و روز هشتم رجب با سپاهى جنگجوى راه هرات برگرفت. ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله به اتّفاق ذو الفقار خان و مطلّب خان در منزل كال ياقوتى بدو پيوست، و هم از آنجا كوچ داده در رباط كافر قلعه مكشوف افتاد كه فتح خان با 30000 مرد سپاهى در اراضى كوسويّه ساختۀ جنگ است و مسافت او تا بدين حضرت از 2 فرسنگ بر زيادت نيست. شجاع السّلطنه چون اين بشنيد بنه و آغروق را در كافر قلعه گذاشته با 10000

ص:297

تن سواره و پياده و زنبورك خانه كار مقاتلت بياراست و ايلغار كرده در اراضى كوسويّه تلاقى فريقين افتاد.

فتح خان چون سپاه شاهزاده را ديدار كرد يك تن از افغانان را رسول فرستاده و پيام داد كه شاهزاده غوريان را به دولت افغان گذارد و محال تربت و باخرز را به محمّد خان و ابراهيم خان سپارد تا از اينجا هر 2 سپاه، بى آنكه باهم آويخته شوند و خونها ريخته گردد، مراجعت نمايند و اگر شاهزاده از جنگ نپرهيزد و با ما در آويزد چه داند كه فتح و نصرت كرا باشد، بعيد نباشد كه به تكبّر ملكزادگى و تنمّر جوانى مملكت سلطانى را متزلزل كند.

شاهزاده در پاسخ گفت كه مولاى تو محمود را كه پروردۀ نعمت پادشاه ايران است هرگز آن مكانت نباشد كه در ميان ملوك سخن به نيك و بد كند و دم از خير و شرّ زند، تو را چه افتاده كه ديروز حشمت افغان سدوزائى را شكستى و چشم از حقوق ولى نعمت پوشيدى، چندانكه با بانوان سراى ايشان نيز درآويختى! و درآميختى، اين گونه سخن از اين گونه مردم پسنده نباشد، اگر ايمنى خواهى آن چند تن قرائى و هزاره را دست بسته به سوى ما فرست و اگرنه جنگ را ساخته باشد. چون سخن به پاى رفت و سفير فتح خان باز شد، بازار مبارزت رواج گرفت.

مقاتلۀ شجاع السّلطنه با فتح خان

شجاع السّلطنه صف راست كرده و ميمنۀ لشكر را به ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله و فضلعلى خان قوانلوى قاجار سپرده و سواران خواجه وند و عبد الملكى را در زير رايت ايشان بداشت و پيادگان استرآبادى را با يك عرادۀ توپ از پيش روى ميمنه كرد و حسينقلى خان بيات نيشابورى را با پيادگان خراسانى به جناح ميمنه فرستاد. آن گاه ذو الفقار خان حاكم سمنان را با سربازان سمنانى و سوارۀ قراچورلو به طرف ميسره بداشت و مطلّب خان حاكم دامغان و على اصغر خان عجم بسطام و سربازان دامغانى را جناح ميسره بداد و خود چون شير نخجير ديده با سواران مافى و غلامان ركابى در قلب جاى كرد.

و از آن سوى فتح خان، شير دل خان برادر خود را با مردان سيستان و دليران

ص:298

فيروزكوهى و جمشيدى در ميمنه بداشت و كهندل خان برادر ديگر خود را با لشكر هراتى و تايمنى و درزى به ميسره فرستاد و بنياد خان را با سواران هزاره و چيچكو در جناح ميسره جاى داد و محمّد خان را با جماعت فراهى و سبزوارى در جناح ميمنه گماشت و خود با خيل قزلباش كابل و افاغنۀ قندهار و ابراهيم خان هزاره و محمّد خان -

قرائى و توپخانه به قلبگاه درآمد و جمعى از لشكريان را نيز در سابقه و كمين جاى ستادن فرمود.

اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و آلات ضرب به كار افتاد و دهان توپها از طرفين گشاده شد و از گرد و دود رزمگاه جهان سياه گشت. شيردل خان با جماعتى از سپاه افغانان بر ميسرۀ سپاه شاهزاده حمله افكند و سربازان سمنانى و سواران قراچورلو برايشان درآمدند و به دستيارى تفنگ و ديگر آلات جنگ آن جماعت را چنان هزيمت كردند كه هر تن به ديگرسوى همى رفت و بسيار كس از ايشان به خاك معركه افتاد.

ديگرباره افغانان يك حملۀ ديگر انداختند و ذو الفقار خان كار ايشان را بساخت، اين وقت كهندل خان با مردم سيستان و قبايل هرات چون پلنگ خشمگين به آهنگ ميسرۀ سپاه شاهزاده سبك عنان شد، پيادگان استرآبادى حيلتى انديشيدند و خواستند تا آن جماعت را از لشكرگاه خود دور كنند و يك باره دستگير سازند. لاجرم لختى بازپس شدند و فرّى نمودند.

سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى چون اين بديدند ايشان را هزيمت شدگان پنداشتند و بى توانى روى بركاشتند و از جانب ديگر بنياد خان هزاره بدانجا كه بنه و آغروق شاهزاده بود بتاخت و هنوز مردم او دست به چيزى فرا نبرده بودند كه سواران ركابى شاهزاده برسيدند و جنگ درپيوستند.

بنياد خان را نيروى جنگ ايشان نماند و از پيش روى سواران بگريخت، از قضا در هزيمت با سواران خواجه وند و عبد الملكى كه ايشان نيز از جنگ فرار كرده بودند هردو سپاه گريخته در كنار ميدان باهم درآويختند.

ص:299

بعد از گيرودار و كشش و كوشش بسيار بنياد خان به جانب كوسويّه گريخت و جماعت خواجه وند و عبد الملكى طريق مشهد مقدّس برداشت.

اما ميدان رزمگاه از گرد دود چون شبان سياه بود و هيچ كس دوست از دشمن نمى شناخت. شجاع السّلطنه در آن گردگاه با چند تن از غلامان جان بر كف نهاده و كف بر لب آورده چون پيل مست قدم استوار داشت و از يمين و شمال حمله مى افكند، در ميانه چند تن از افغانان او را دريافتند و با تيغهاى آخته به سوى او شتافتند. شاهزاده اسب بر جهاند و مانند شير خشمگين برايشان درآمد. يك تن از افغانان كه مردى دلاور بود پيشدستى را تيغ بر فرق شاهزاده براند، شاهزاده سر بدزديد و آن تيغ بر سر اسب

آمده، لختى جراحت كرد. هم در آن حال شاهزاده ديگرش مجال نداد، شمشير بزد و او را دو نيمه ساخت ديگرى را از كمرگاه بزد و آن يك را سر بپرانيد.

بالجمله 4 تن را شاهزاده پاره پاره ساخت و چند تن ديگر از افغانان را صفر على بيگ و مشهدى قلى بيگ قليجى و رستم بيگ شادلو كه از ملازمان ركاب بودند بكشتند.

هزيمت افغانان از ايرانيان

افغانان چون اين جلادت مشاهدت كردند روى بركاشتند و بسيار كس از گريختگان سپاه ايران چون استوارى و درنگ شاهزاده را در جنگ بدانستند، از دور و نزديك انجمن شدند. ذو الفقار خان سمنانى كه در شهامت و شجاعت نامور بود چنان دانست كه سپاه ايران شكسته شدند، مردم خود را انجمن كرده در يك سوى ميدان در كنار رود - هرى جاى كرد و مبارزت را پاى داشت. فتح خان را در آن ظلمت جنگ گلوله [اى] از تفنگ بر دهان آمد و عظيم جراحت كرد، ناچار پشت با جنگ داده با قزلباش كابل و افغان قندهار به اراضى فراه و سبزوار گريخت.

مع القصه در پايان كار افغانان به يك باره هزيمت شدند و از ميدان كارزار تا كنار سبزوار كه 20 فرسنگ مسافت است همه جا كشته و افكنده و اسير و دستگير بود، چنانكه هواى آن طريق چنان عفن گشت كه يك چند از مدّت زمان عبور كاروانيان صعوبت مى رفت.

ص:300

گرفتارى ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله

بالجمله ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در تاريكى گردگاه حيران بماند، ندانست

منصور كيست و مقهور كدام است ؟ بى آنكه راه بداند و جاى بشناسد به ارض كوسويّه بتاخت [و] از آنجا مسموع بداشت كه شاهزاده در ميدان كارزار استوار است، بى توانى عنان برتافت و در كنار رود هرى جمعى از سواره و پياده نگريست كه انجمن شده اند.

چنان دانست كه اينك شاهزاده و سواران او است. به سوى ايشان شتاب كرد و چون برسيد او بنياد خان بود. معتمد الدّوله را دستگير ساختند اين هنگام آفتاب بگشت و روز كوتاه شد.

شاهزاده آن شب را در كافر قلعه فرود شد و بنياد خان در رباط كوسويّه منزل گزيد.

معتمد الدّوله و محمّد خان قرائى نيز با او بود [ند] و محمّد خان، بنياد خان را مى انگيخت كه معتمد الدّوله را به هرات فرستد و او از وخامت كردار مى انديشيد و معتمد الدّوله نيز او را بفريفت و روى دل او را با شاهزاده كرد و عفو گناه او را خواستار آمد.

شاهزاده به شفاعت او حكومت غوريان و باخزر و كوسويّه را بدو گزاشت و خط حكومت او را با خلعتى گرانبها به مصحوب ميرزا عليرضاى رشتى، برادرزادۀ ميرزا موسى وزير خود بدو فرستاد و بنياد خان جمعى از بنى اعمام خود را به رسم گروگان ملازمان خدمت معتمد الدّوله نموده، روانۀ درگاه شاهزاده داشت.

روز ديگر، نخستين ذو الفقار خان به لشكرگاه فتح خان درآمده، مردم او از غنيمت بهره [اى] عظيم يافتند و از پس او شاهزاده و لشكر او درآمدند ايشان نيز از آن غنيمت بى بهره نبودند.

از پس اين وقايع شجاع السّلطنه مراجعت كرده مژدۀ اين فتح را در حضرت شهريار عرضه داشت و شهريارش به صدور منشور ملاطفت مسرور فرموده. و هم از فيروزكوه حكم رفت كه شجاع السّلطنه از محاصرۀ تربت دست باز ندارد و حسن خان - قاجار قزوينى را با 5000 تن از ابطال رجال به تسخير قلعۀ صفى آباد و دفع سعادت قلى خان مقرّر فرمود.

شاهزادۀ محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و بختيارى به مقاتلّت و مبارزت محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم مأمور گشت و مهدى قلى خان

ص:301

و محمّد خان دولّوى قاجار با 10000 تن لشكر ملازم ركاب او شدند و فرمان شد كه اگر محمّد رحيم خان از اراضى درون و مهين قدم فراتر نگذاشته دست از او باز دارند و حصار بزنجرد را محصور دارند و نجفقلى خان شادلو را دستگير نمايند.

شهريار تاجدار چون اين احكام براند خويشتن نيز سفر خراسان را تصميم عزم داد و با لشكرى از حوصلۀ حساب افزون راه برگرفت و از شاهزادگان محمّد ولى ميرزا و محمّد رضا ميرزا و همايون ميرزا و حيدر قلى ميرزا و اللّه ويردى ميرزا و امام ويردى ميرزا ملازم ركاب شدند و قاسم خان قوانلوى قاجار كه به مصاهرت پادشاه مفاخرت داشت هم رهسپار آمد.

بالجمله اردوى پادشاهى از چمن ميدان جوق جنبش كرده از راه جاجرم جهان نورد گشت. در منزل اسفراين فرستادگان شجاع السّلطنه برسيدند و نقاره خانه و توپخانه و زنبورك خانۀ فتح خان را به حضرت آوردند و روز سه شنبۀ سيّم شهر رمضان اراضى بام كه از محال جهان ارغيان است مضرب خيام شد و در آنجا مكشوف افتاد كه سعادت قلى خان در قلعۀ صفى آباد جاى كرده حراست قلعۀ بام را به مرتضى قلى خان برادرش گذاشته. برحسب فرمان، عبد اللّه خان ارجمندى و سربازان فيروزكوهى قلعۀ بام را حصار دادند و هدف توپهاى باره كوب ساختند. روز سيّم از قلعه گيان بانگ استغاثه بلند شد و مرتضى قلى خان با تيغ و كفن درباره بند پادشاه مأمن جست. شهريار ديندار بر وى ببخشود و در ازاى غنيمتى كه از مردم قلعه بهرۀ لشكريان مى شد معادل 3000 تومان زر مسكوك از خويشتن به لشكر عطا كرد.

سعادت قلى خان در قلعۀ صفى آباد چون اصغاى اين خبر نمود از در زارى و ضراعت محمّد قاسم خان قوانلو را به شفاعت انگيخت و به خواستارى او به تقبيل آستان پادشاهى شتافت و رقم عفو و عطوفت يافت.

و در اين سفر چنان افتاد كه روزى شهريار به گرد قلعۀ بام برمى آمد و نظارۀ توپچيان و نظام ايشان مى كرد. محمّد نام بغايرى اين بديد و بدانست و گستاخانه شمخال خويش را به سوى پادشاه بگشاد. گلولۀ شمخال خطا كرد و از پادشاه بگذشته بر پيشانى

ص:302

يك تن از غلامان آمد، مغز او را پراكنده ساخت. بعد از فتح قلعۀ بام چون شهريار بر آن جماعت ببخشود و تيغ به خون اين خاين نيز نيالود.

مع القصّه بعد از فتح بام، ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله از نزد شجاع السّلطنه به لشكرگاه آمد و معروض داشت كه اين هنگام كه شاهزاده تربت حيدريه را حصار داده از قبل شاه محمود افغان و پسرش كامران ميرزا، ملاّ شمس مفتى هرات و خان ملاّ خان ملاّ باشى درّانى به نزديك شاهزاده آمد و او را در حضرت پادشاه شفيع ساخته اند كه زلات ايشان به زلال عفو از جريدۀ جهان شسته گردد و سخن بر اين نهاده اند كه ما را از جسارت فتح خان خبرى نبوده و ما اين كاوش نفرموده ايم و اگر اجازت رود فرستادگان او را در پيشگاه پادشاه حاضر سازيم تا به كشف مسئول خويش پردازند.

شاهنشاه ايران فرمود كه ايشان را به نزد ما بار نباشد و پاسخ ايشان را شجاع السّلطنه بگذارد. و بدين گونه پيام فرستد كه اگر به كيفر اين جنايت فتح خان را دست بسته به سوى ما فرستى يا هردو جهان بين او را از چشمخانه بيرون كنى، ديگرباره با تو طريق ملاطفت و مصافات خواهيم سپرد و اگرنه ساختۀ عذاب و عقاب مى باش. چون سخن به پاى رفت معتمد الدّوله بازشتافت و شهريار سه شنبۀ دهم رمضان از بام كوچ داده در منزل پير شهباز فرود شد.

فرار محمّد رحيم خان والى خوارزم

و در آنجا معروض افتاد كه محمّد رحيم خان خوارزمى چون سفر پادشاه را به ارض خراسان بدانست چنان هراسناك شد كه بنه و آغروق را به جا گذاشته شتابزده به جانب خوارزم شتافت. لاجرم محمّد تقى ميرزا كه ساختۀ رزم او بود به محاصره بزنجرد پرداخت و كار بر نجفقلى خان شادلو تنگ شده و برادر خود محراب خان بيگ و شرف خان بيگ و 20 تن از خويشاوندان و جماعتى از علما و سادات را به نزديك محمّد تقى ميرزا فرستاد و او را در حضرت پادشاه به شفاعت برانگيخت. شاهزاده آن جماعت را به درگاه پادشاه گسيل ساخت و به خواستارى او گناه ايشان معفو گشت.

ص:303

امّا رضا قلى خان زعفرانلو به استمداد محمّد خان قرائى راه تربت پيش گرفت و چون تربت را محصور يافت بازشتافت. لاجرم شهريار تاجدار فرمان داد كه حسن خان قاجار - قزوينى و عيسى خان ميرآخور با 10000 پياده و سواره به منقلاى سپاه به طرف خبوشان بيرون شدند و خود دوشنبۀ شانزدهم رمضان كوچ داده در ظاهر قلعۀ خبوشان لشكرگاه كرد.

حسن خان و عيسى خان در جانب جنوب قلعه سنگرى برآوردند و يوسف خان سپهدار و اسمعيل خان سردار به سوى مشرق شدند و سراپردۀ شهريار در برابر دروازۀ مشهد برپاى شد. و از آن سوى وقتى رضا قلى خان از اراضى تربت بازشتافت و از اين جوش و جيش آگاه شد و دست نيافت كه به حصار خبوشان در رود، عظيم بترسيد و اهمال و اثقال خود را ريخته به قلعۀ شيروان كه 10 فرسنگى خبوشان است گريخت.

چون اين خبر در لشكرگاه سمر شد فرمان رفت تا شاهزاده محمّد تقى ميرزا از كنار بزنجرد برخاسته در ظاهر قلعۀ شيروان نشست و راه آمد و شد بر قلعه گيان ببست. اما از آن جانب ديگر چون امير حسن خان حاكم طبس برحسب حكم شاهزاده شجاع السّلطنه يك چند از مدّت زمان به تخريب قلاع تربت روز مى گزاشت و حصن دوغ آباد را كه از محال محولات تربت بود با خاك پست كرد، محمّد خان قرائى را در مملكت خراسان معقلى محكم كه به استظهار آن استوار تواند نشست نماند. لاجرم از كارداران شجاع السّلطنه خواستار آمد تا ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله برفت و خاطر او را از كدورت وحشت و دهشت صافى داشته به حضرت شاهزاده آورد.

و روز ديگر شجاع السّلطنه در خانۀ او و خوان او ميهمان شد و دل او را باز جاى گذاشته ملازم ركابش داشت و از خاك تربت به ارض اقدس و مشهد مقدّس كوچ داد، آن گاه آهنگ درگاه شاهنشاه ايران كرد و امير حسن خان طبسى و محمّد خان قرائى و امير قليچ خان تيمورى و ابراهيم خان و كريم داد خان تيمورى و ندر محمّد خان برادر بنياد خان هزاره و پلنگ توش خان برادر صيد محمّد خان

ص:304

جلاير حاكم كلات و خوانين چاپشلو و منصور خان فرستادۀ كامران ميرزاى افغان و حكيم خان حاكم سرخس و بزرگان و صناديد قبايل تركمانان سالور و ساروق و سرخس و مرو و اعيان يمرعلى و على ايلى و مهچه و مهنه و درون و نسا و ابيورد و آخال اين جمله در ركاب شجاع السّلطنه بشتافتند.

و چون قربت اردوى پادشاه يافتند برحسب فرمان جماعتى از ملك زادگان و پيشكاران پيشگاه و قواد سپاه پذيره شدند و شجاع السّلطنه را با عظيم مكانتى به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر كردند. شهريارش نوازش فرمود و ملازمان ركاب او را نيكو نواخت و خوانين خراسان و افغانستان و تركمان را كه از 1000 تن، بر زيادت بودند به نزديك حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله مهمان فرستاد. نظام الدّوله را كه در بساط نعمتش معن زائده از بهر زائده جبين تواند سود، در لشكرگاه 20 سراپرده از بهر ضيافت خانه افزون داشت.

هم در آنجا شبى در ظلمت ليل دو تن از سواران تركمان از كنار خيام عبور دادند، ناگاه به كويى كه فضول مياه مطبخ او در مى رفت درآمدند چندان كه مهميز زدند و مركب را تحريك دادند، باشد كه از آن آب عبره كنند در قوّت بازوى ايشان نبود، ناچار دل بر مرگ نهادند و جان بدادند.

مع القصّه بعد از اين وقايع چون رضا قلى خان نيك نگريست، خوانين خراسان و

بزرگان افغان و تركمان را بعضى مقهور و برخى را در التزام خدمت پادشاه مجبور يافت و خويشتن را در طريق عصيان و يك تنه ديد، از كارداران دولت خواستار آمد كه اگر ميرزا - شفيع صدر اعظم يك شب مرا ميهمان آيد و خاطر مرا از غضب پادشاه ايمن فرمايد، هيچ بهانه نجويم و بر طريق حضرت پويم. برحسب فرمان شهريار، صدر اعظم، ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را و ميرزا رضاى قزوينى منشى و ميرزا فضل اللّه منشى مؤلف تاريخ ذو القرنين كه مشتمل بر آثار سلاطين قاجار است با خود برداشته در عشر آخر شهر رمضان راه قلعۀ رضا قلى خان را پيش گرفت.

چون با قلعه قريب شد رضا قلى خان با 500

ص:305

تن جزايرچى به استقبال بيرون شد و از اسب به زير آمده، ركاب صدر اعظم را بوسه زد و اجازت يافته برنشست و در ركاب او به قلعه درآمد.

يك هفته صدر اعظم به استمالت او روز گذاشت و اميرگونه خان پدرش كه هم در آن قلعه به دست پسر محبوس بود او را فرمود كه صواب آن است كه صدر اعظم را ملتزم ركاب شوى و به حضرت پادشاه شتاب گيرى، اگر با خون تو شمشير آلايد نام دولت ايران به زشتى برآيد و اگر بر جان تو ببخشايد جاودانه ايمن خواهى زيست. سخن پدر را نيز وقعى ننهاد.

روز هشتم شجاع السّلطنه نيز يك تنه به قلعه درآمد و يك شب ببود و هرچه دانست

و توانست بفرمود اين همه سخن حكمت آميز كه حدّت شمشير تيز داشت در دل رضا قلى خان راه نكرد و روز هشتم صدر اعظم، رضا قلى خان را به جاى خود گذاشته راه برداشت. بعد از ورود به درگاه آتش خشم پادشاه افروخته گشت.

چون ايل والوس رضا قلى خان و مواشى ايشان را 3 سيغناق(1) بود، حكم رفت تا شاهزاده محمّد ولى ميرزا با جماعتى به تسخير سيغناق فارج و اسپيد جرد جنبش كرد و شاهزاده امام ويردى ميرزا به سوى استاد خرده عنان بگذاشت. و محمّد خان قاجار دولّو از لشكرگاه شاهزاده محمّد تقى ميرزا آهنگ سيغناق راز و قوشخانه كرد و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و محمّد قاسم خان قوانلو در نواحى خبوشان تاختن كردند. 3 روزه مدّت بر زيادت نرفت كه تمامت مواشى و اثقال و اموال آن قبايل منهوب شد و از جانب ديگر لشكريان ديوار قلعۀ شيروان و خبوشان را با توپهاى باره كوپ رخنه و ثلمۀ فراوان كردند و به زير برج و باره بسيار نقب در بردند.

رضا قلى خان را ديگر توان خويشتن دارى نماند، جماعتى از علما را به شفاعت برانگيخت و آلات حرب و ضرب خويش را چندان كه خنپاره و زنبوره و شمخال و تفنگ داشت با 6 عرادۀ توپ به درگاه پادشاه فرستاد و زن و دختر و پسر خود را به گروگان نهاد و استغاثت آورد كه در اين سفر چون آتش خشم پادشاه بر من

ص:306


1- (1) . يعنى پناه گاه و مأمن.

تافته است دل ديدار ندارم، روا باشد كه بر من ببخشايد و ديگر وقت حاضر حضرت فرمايد.

شجاع السّلطنه و خوانين خراسان تا خون بى گناهان هدر نشود و قلعه خبوشان پى سپر لشكر نگردد، بدين سخن هم داستان شدند و به خواستارى در آستان پادشاه جبين بر خاك نهادند، شهريار از ايشان بپذيرفت و زن و فرزند رضا قلى خان را به گروگان روانۀ مشهد مقدّس داشت.

نابينا شدن فتح خان به دست كامران ميرزا

و چون برحسب فرمان، شاه محمود، فتح خان افغان را نابينا ساخت شهريار فرستادگان كامران ميرزا را نوازش و نواخت فرمود و رخصت انصراف داد و نجفقلى خان

نسقچى شجاع السّلطنه را به سفارت هرات مأمور فرمود و از بهر كامران ميرزا خلعتى گرانبها و كمر خنجرى مرصّع به جواهر ثمين انفاذ داشت و امير حسن خان حاكم طبس را وكيل خراسان لقب داد و هريك از صناديد خراسان و بزرگان تركمان را جداگانه عطائى رفت.

آن گاه اردوى پادشاه در نيمۀ شوال با 100000 كس از ابطال رجال به طرف مشهد مقدّس كوچ داد و 6 روز در آن ارض مقدّس توقّف فرمود و هر بام و شام در آستان على بن موسى عليه التّحية و الثناء چهرۀ ضراعت بر خاك سود و ميرزا موسى رشتى وزير شاهزاده را معادل 10000 تومان تسليم كرد، تا در پهلوى روضۀ مقدّسه صحنى جديد بنيان كند و از آنجا به جانب دار الخلافۀ طهران رهسپار گشت و روز پنجشنبۀ هفتم شهر ذيحجه وارد آن بلده گشت.

اكنون بشرح گوئيم كه فتح خان افغان را چگونه ميل كشيدند. همانا آن هنگام كه فتح خان رزم مى داد شاه محمود با فرزند خود كامران [ميرزا] از قندهار بيرون شد و كامران [ميرزا] را به هرات فرستاده خود در فراه توقّف نمود. آن گاه كه فتح خان شكسته شد و شاهنشاه ايران حكم داد كه كامران ميرزا، يا فتح خان را به نزد ما فرستد يا او را نابينا سازد، كامران ميرزا ناچار شد و بى آنكه پايان كار را بينديشد فتح خان را مأخوذ داشته از هردو چشم نابينا ساخت و او را با برادرش شير

ص:307

دل خان در حبس خانه انداخت.

اين هنگام شاه محمود مراجعت به قندهار نمود و از پس او پردل خان برادر ديگر فتح خان از هرات فرار كرده، در قريۀ نادعلى از جماعت غليجائى انجمنى كرد تا اگر تواند كامران [ميرزا] را گزندى رساند و برادران خود را از زندان او برهاند. كامران [ميرزا] برادران او را رها ساخت تا از كيد و كين او برآسايد.

اما از آن سوى چون خبر نابينائى فتح خان سمر شد، محمّد عظيم خان برادر مهتر او كه فرمانگزار كشمير بود و برادر كهتر خود دوست محمّد خان و يار محمّد خان را به طلب شاهزاده ايوب به اراضى پيشاور فرستاد و او را بر تخت نشانده، با شاه محمود نبرد آزمود و تا حدود جلال آباد را در تحت فرمان آورد؛ و از طرف ديگر محمّد عظيم خان، عبد الجبّار خان برادر ديگر خود را به اتّفاق دوست محمّد خان به تسخير كابل مأمور فرمود و همچنان محمّد زمان خان برادر ديگر را به هندوستان گسيل ساخت تا شجاع الملك پسر تيمور شاه را كه پناهندۀ دولت انگريز بود، بياورد، تا با سمندر خان حاكم دره مبارزت كرده او را هزيمت ساخت. و محمّد هاشم ميرزا و سلطان اسد ميرزا در چنين هنگامه از نزديك شاه محمود گريخته به شير دل خان پيوستند و با او همدست شدند. و اين وقت پر دل خان در ركاب محمّد هاشم ميرزا و سلطان اسد ميرزا به طلب منال ديوانى شكارپور راه بلوچستان برداشت.

بالجمله تمامت افغانستان آشفته شد و جز حصار قندهار و هرات در حكم شاه - محمود و كامران [ميرزا] باقى نماند. لاجرم كامران ميرزا روى ضراعت به درگاه شاهنشاه ايران نهاد و خالق داد خان درّانى را با يك زنجير فيل و 5000 تومان زر مسكوك و ديگر اشياء به درگاه فرستاد. شهريار فرستادۀ او را بنواخت و به وعدۀ ملاطفت و اعانت نويد داد و رسول او را رخصت مراجعت فرمود.

اما رضا قلى خان بعد از حركت اردوى پادشاه از خاك خراسان به مشهد مقدّس سفر كرد و حاضر درگاه شجاع السّلطنه شد و مكانتى عظيم يافت. آن گاه اجازت

ص:308

مراجعت بستد، تا بسيج سفر كرده، در ركاب شجاع السّلطنه طريق سدۀ سلطنت بسپارد. و چون باز خبوشان شد، ديگرباره پيمان شكست و دروازۀ حصن بربست، ناچار شجاع السّلطنه او را بازگذاشت و طريق دار الخلافه برداشت و در طهران مورد عطوفت شهريار گشت و برادر اعيانى خود حسينعلى ميرزا را كه نيز حاضر درگاه بود ديدار كرد.

و هم در اين سال حاجى محمّد حسين خان عزّ الدّين لوى قاجار مروزى پسر بيرام - على خان مريض شد و 3 روز قبل از نوروز جهان را به درود كرد و او مردى بزرگ نژاد و دانا دل بود، فضلى به كمال و فرهنگى به سزا داشت، شهريار را در مجلس خاصّ مصاحب و دربار عام مخاطب بود.

و هم در اين سال برحسب پيمانى كه در ميان دولت ايران و روس رفت چنانكه مذكور شد، پولكونيك مزراويج از دولت روسيه به صوابديد الكسندر يرملوف به درگاه پادشاه ايران آمد تا حدود طالش را معيّن كند و خود نيز در ايران توقّف كند و كار تجارت روسيه را نگران باشد. شاهنشاه ايران فرمود تا وليعهد دولت عباس ميرزا او را در مملكت آذربايجان جاى نشيمن معيّن كند و يك تن از كارداران خود را از بهر تعيين حدود طالش با او همراه دارد.

و هم در اين سال ميرزا عبد الحسين خان غلام پيشخدمت كه به اتّفاق خالوى خود ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت فرنگستان مأمور بود و به صوابديد ميرزا

ابو الحسن خان مكتوب ايمپراطور نمسه مصحوب او گشت، جواب نامۀ پادشاه ايران را از ايمپراطور گرفته با تحف و هداياى او برسانيد.

و هم در اين سال احمد خان بيگلربيگى آذربايجان در مراغه وداع جهان گفت و نايب السّلطنه پسران او حسن آقا و نور اللّه خان و جعفر قلى خان را مورد نوازش داشته حكومت مراغه را به نور اللّه خان و سرباز مراغه را به جعفر قلى خان سپرد.

ص:309

وقايع سال 1234 ه. / 1819 م.

اشاره

چون در سنۀ 1234 ه. 2 ساعت و 11 دقيقه از روز چهارشنبۀ بيست و چهارم جمادى الاول برگذشت آفتاب به بيت الشرف شد، شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بعد از انجام جشن نوروز، شاهزاده حسنعلى ميرزا را رخصت مراجعت به خراسان داد و اسمعيل خان سردار و ذو الفقار خان برادر او را با 10000 پياده و سوار جرّار ملتزم ركاب او ساخت.

وفات ميرزا شفيع صدر اعظم

شجاع السّلطنه در سلخ جمادى الاخره راه خراسان برگرفت و موكب پادشاهى روز پنجشنبۀ بيست و هفتم شعبان از طهران حركت كرده بعد از طى مسافت چمن سلطانيه لشكرگاه شد.

و در اين سفر ميرزا شفيع صدر اعظم در منزل سليمانيه مريض گشت و ناچار در قزوين اقامت جست. شهريار تاجدار از چمن سلطانيه ميرزا احمد حكيم باشى اصفهانى و حاجى آقا بزرگ منجم باشى گيلانى و محمود خان قوريساول باشى دنبلى را از بهر معالجت و مصاحبت او مأمور داشت. چون مدّت او را پايان رسيده بود، روز نوزدهم رمضان المبارك وداع زندگى گفت. شاهزاده علينقى ميرزا حاكم قزوين جسد او را به مكانتى تمام به سلطانيه حمل داد و از آنجا به حسب فرمان به زمين كربلا برده، در آستانۀ حسين بن على عليهما السلام با خاك سپردند. مدّت زندگى او از 70 سال بر زيادت بود.

يك دختر از او بازماند و او مخطوبۀ شاهزاده همايون [ميرزا] گشت.

وزارت حاجى محمّد حسين خان اصفهانى

و پس از وى وزارت اعظم به حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله مفوّض گشت و پسرش عبد اللّه خان امين الدّوله، مستوفى الممالك آمد. لفظ «وزير اعظم» وفات ميرزا شفيع و نصب حاجى محمّد حسين خان را تاريخ گشت.

لشكركشى محمّد على ميرزا به طرف بغداد

و هم در اين سال شاهزاده محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم

ص:310

به تأديب پاشاى بغداد سبك عنان گشت..

همانا داود پاشا كه از گرجى زادگان بغداد است، در بغداد، ديوان افندى بود. خاطر اسعد پاشا كه وزارت بغداد داشت از او برنجيد و از بغدادش بيرون شدن فرمود.

داود پاشا روزى چند از پاشايان كركوك و موصل و شهرزور استمداد كرد و كس او را نصرت نتوانست. در پايان امر استغاثت به حضرت شاهزاده محمّد على ميرزا آورد و بر گردن نهاد كه بعد از فتح بغداد معادل 50000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران شاهزاده فرمايد.

لاجرم شاهزاده او را با زر و لشكر مدد داد تا در بغداد بر وسادۀ وزارت جاى كرد، چون اسب مراد و مرام رام يافت پيمان بشكست و از وفاى وعده سر برتافت.

شاهزاده محمّد على ميرزا كه اسفنديار را عبد ذليل مى پنداشت از اين كردار خشمگين شد و لشكرى انبوه كرده اراضى مندليج و زهاب و بعقوبه به زير قدم لشكريان

در سپرد و از درگاه پادشاه، عيسى خان دامغانى امير آخور با 10000 تن مرد كارآزماى نيز بدان سوى رهسپار گشت و ميرزا صادق وقايع نگار رسول بغداد شد كه اگر داود پاشا از كرده پشيمان گردد و دين خويش بگذارد لشكر را از آسيب آن اراضى باز دارد.

امّا داود پاشا چون نزول اين دواهى را مشاهدت كرد و وخامت كار را معاينه فرمود، آقا احمد كرمانشاهانى را كه عالمى نحرير بود و در بقعۀ مطهرۀ كربلا مجاورت داشت به شفاعت برگماشت و احمد چلبى را با پيشكشى لايق حضرت و منالى كه بر خويشتن نهاده بود نزديك شاهزاده گسيل ساخت.

لاجرم شاهزاده بفرمود تا لشكر دست از غارت بازداشت و گناه او را ناديده انگاشت و صورت حال را در حضرت شهريار باز نمود.

و نيز در چمن سلطانيه رعيّت گيلان كه در تحت حكومت خسرو خان گرجى بودند از جور و اعتساف حاكم خويش بناليدند. پادشاه عدالت كيش دست او را از عمل بازداشت و شاهزاده محمّد رضا ميرزا را به حكومت گيلان گماشت و ميرزا

ص:311

عبد الوهاب معتمد - الدّوله را براى رفع حساب خسرو خان و گيلانيان مأمور فرمود.

و هم در چمن سلطانيه نايب السّلطنه عباس ميرزا به تقبيل سدۀ سلطنت شتافت و پس از روزى چند رخصت انصراف يافته به آذربايجان شد و شهريار تاجدار از چمن سلطانيه كوچ كرده جمعۀ نوزدهم ذيقعده وارد طهران گشت.

مجلس سور وليعهد ثانى محمّد ميرزا

و اين هنگام وليعهد ثانى دولت شاهزاده محمّد ميرزا پسر ارشد و اكبر نايب السّلطنه عباس ميرزا را حاضر درگاه ساخت و از بهر او مجلس سور و سرور به پاى برد و دختر محمّد قاسم خان قوانلو را كه از سوى مادر نيز نسب به شاهنشاه ايران مى رسانيد از بهر او نكاح بست و آن دو فرزندزاده را در ساعتى نيكو از ديدار هم شادخوار ساخت.

شگفت آنكه شاه شهيد آقا محمّد شاه روزى با فتحعلى شاه خطاب كرد كه من جماعت قاجار دولّو را با دولت خويش شريك ساختم، تو مى بايد دختر ميرزا محمّد خان - قاجار دولّو را با عباس ميرزا كه وليعهد دولت است به شرط زناشوئى بازگذارى و فرزند ايشان كه از سوى مادر دولّو و از جانب پدر قوانلو خواهد بود و نيز وليعهد دولت خواهد گشت چون به سن رشد و بلوغ رسد همچنان تو زنده باشى از بهر او دخترى از جماعت قوانلو ضجيع فرماى تا فرزند ايشان از دو جانب نسب به قوانلو رساند و چون پادشاه باشد همه قوانلو باشد. اين بگفت و از كمال بهجت برخاست و به وجد و سماع درآمد و چند كرّت بفرمود همه قوانلو باشد.

همانا به الهام دولت اين سخن كرد و امروز برهان آن سخن شاهنشاه جوان جهاندار ناصر الدّين شاه است كه در تخت سلطنت ايران جاى دارد و او از جانب پدر پسر محمّد شاه است و محمّد شاه پسر عباس ميرزا و او پسر فتحعلى شاه باشد و مادرش نيز نبيرۀ فتحعلى شاه است و پدر مادرش امير محمّد قاسم خان پسر سليمان خان قوانلو است. پس بفرمودۀ شاه شهيد آقا محمّد شاه همه قوانلو باشد.

و هم در اين سال شاهنشاه ايران فتحعلى شاه دختر ميرزا شفيع صدر اعظم را از بهر شاهزاده همايون [ميرزا] عقد بست.

و هم در اين وقت دختر شاهزاده محمّد قلى ميرزاى

ص:312

ملك آراى مازندران را به شرط زنى به سليمان خان پسر امير محمّد قاسم خان سپرد و سليمان خان ملقب به خان خانان است و با دخترى كه به وليعهد ثانى عقد بسته شد برادر اعيانى است، لاجرم از سوى مادر نيز نبيرۀ شهريار تاجدار است.

و هم در اين هنگام محمّد صادق خان قوانلو نبيرۀ مرتضى قلى خان برادر آقا محمّد شاه و على محمّد خان پسر محمّد خان نايب دولّو به مصاهرت شهريار تاجدار قرين مفاخرت آمدند.

و از طرف خراسان چنانكه مرقوم افتاد، چون شجاع السّلطنه و اسمعيل خان بدان جانب كوچ دادند خوانين خراسان ديگرباره به دست شفعاء استغاثت آوردند و حاضر شدن به درگاه را به ديگر وقت معلّق ساختند. كارداران دولت نيز از بهر آنكه مسلمانان به هدر نشوند، در تأخير تسخير خبوشان مسامحت روا داشتند و حكم رفت تا لشكريان دست از محاصره باز داشتند.

از پس اين وقايع روز يكشنبه دوازدهم جمادى الاولى سفر قم و كاشان را شهريار خيمه بيرون زد و جمعه دوم جمادى الاخره مراجعت فرمود.

و اين وقت از قبل سلطان محمود خان ملك روم، سليمان افندى به سفارت برسيد و احمد چلبى فرستادۀ داود پاشاى وزير بغداد نيز با او همراه بود. برحسب فرمان

ميرزا صادق وقايع نگار پذيره شد و ايشان را در سراى حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم فرود آورد. مكتوب و مهداى خويش را در حضرت پادشاه پيش داشتند و به خلاع گرانبها و كمر خنجر مرصّع شادكام شده پاسخ دوستانه بگرفتند و در عشر آخر رجب مراجعت كردند.

وقايع سال 1235 ه. / 1820 م. و رسيدن رسول ايمپراطور روسيه

اشاره

در سنۀ 1235 ه. بعد از 4 ساعت و 1 دقيقه از شب سه شنبه 6 جمادى الاخره آفتاب از حوت به حمل شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بساط عيد به پاى برد. در اوايل اين سال سرخاى خان لگزى و مصطفى خان

ص:313

شيروانى و مهدى خان قراباغى از كارپردازان روسيه برنجيدند و جلاى وطن اختيار كرده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مورد عطوفت و عنايت شدند.

و از پس آن عبد الصّمد خان افغان از قبل شاه محمود و فرزندش كامران ميرزا با پيشكش فراوان به درگاه پادشاه آمد و از آشفتگى ممالك افغانستان و عصيان برادران فتح خان و ضعف شاه محمود بناليد. شهريار پشتوانى او را بر ذمّت شجاع السّلطنه نهاد و عبد الصّمد خان را پنجشنبۀ 26 شعبان رخصت انصراف داد و خويشتن نيز از دار الخلافه خيمه بيرون زده راه چمن سلطانيه برگرفت.

در منزل سليمانيه فرستادگان ايمپراطور روس برسيدند و مكتوب مودّت و حفاوت برسانيدند و تحف و هداياى ايمپراطور را پيش داشتند و آن حوضى مثمّن از بلور صافى بود كه از هر جانب تا جانب ديگر 4 ذراع بعد داشت و عمق آن 2 ذراع برمى آمد و فواره [اى] در مركزش منصوب بود و چند قطعه آينه كه هريك را 4 ذراع عرض و 6 ذراع طول بود و همچنان قناديل و چهل چراغهاى بلور و ديگر اشياء پيش داشتند.

شهريار تاجدار تحف ايمپراطور را به طهران فرستاد و فرستادگان او را كامروا اجازت انصراف داد و از سليمانيه كوچ داده، 12 رمضان چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

نايب السّلطنه از آذربايجان و ظلّ السّلطان از طهران در آنجا جبين ساى سدۀ

سلطنت گشتند. چون سورت ايام صيف بشكست، در غرۀ ذيقعده كوچ داده روز يازدهم ذيقعده مراجعت به طهران فرمود.

از آن سوى بعد از مراجعت عبد الصّمد خان افغان، شاهزاده شجاع السّلطنه ساز لشكر كرده از ارض اقدس بيرون تاخت و محال باخرز و شهر نو را از تصرّف بنياد خان مستخلص ساخت [و] بر آن اراضى امير قليچ خان تيمورى را فرمانروا داشت.

امير حسين خان حاكم طبس و محمّد خان قرائى در ميان راه به ركاب پيوستند. و شجاع السّلطنه را پيوسته در خاطر بود كه محمّد خان را دستگير سازد و شفاعت امير حسن خان حايل مى افتاد.

در تربت شيخ جام ناگاه امير حسن خان به مرگ

ص:314

فجى درگذشت، شجاع السّلطنه چون اين بديد بى توانى محمّد خان را مأخوذ داشته زنجير برنهاد و در زمان به جانب تربت - حيدريه شتافت. بازماندگان محمّد خان متحصّن شدند و يك دو روز خويشتن دارى كردند و چون دانستند كه اين كردار سبب هلاك و دمار محمّد خان خواهد گشت، ناچار مادر محمّد خان، دو پسر ديگر على خان و مهدى قلى خان را برداشته با كليد قلعه تربت به حضرت شجاع السّلطنه آمد.

اين وقت شاهزاده را فتوّت فطرى و مروّت جبلى جنبش داد تا محمّد خان را با مادر و برادران مورد نوازش داشته خلعت گرانبها داد و جمله را رخصت فرموده تا بر تربت حيدريه بشتافتند؛ و روز ديگر با چند تن از نزديكان درگاه به سراى محمّد خان ميهمان شد و يك تن از خواهران او را در حباله نكاح خويش درآورد؛ و محمّد خان را يك باره از دهشت ضمير آسايش داد و صورت حال را در حضرت شهريار تاجدار عرضه داشت نمود.

اما از آن سوى شاه محمود افغان را چون ساختن لشكر و كوچ دادن شجاع السّلطنه مكشوف افتاد، هراسناك شد كه مبادا در مملكت او تاختنى كنند، صيد كريم خان افغان را با پيشكشى فراوان گسيل درگاه شاهنشاه ايران داشت و او نخستين در تربت حيدريه، به حضرت شجاع السّلطنه پيوست و معروض داشت كه جنبش اين لشكر يك باره افغانستان را آشفته سازد؛ و مردم را بر محمود شاه برشوراند، اگر رعايت جانب او نزديك كارداران ايران معتبر است، هم اكنون فرمائى تا اين سپاه طريق مشهد سپارد.

شجاع السّلطنه به خواستارى او امير قليج خان تيمورى را در محال خاف و باخرز

بازداشته به مشهد مقدّس مراجعت كرد و صيد كريم خان طريق طهران برداشت و پيشكش شاه محمود را پيش گذرانيد. شهريار تاجدار فرمود مملكت خراسان سپرده شجاع السّلطنه است و كار حدود ثغور آن اراضى منوط به صوابديد اوست و

ص:315

صيد - كريم خان را با تشريف خسروانه و جواب نامه بازفرستاد و امير على نقى خان پسر امير حسن خان را منشور حكومت طبس و وكالت خراسان صادر گشت.

ذكر شكايت فقهاى رشت از عرفاى عهد

و هم در اين سال فقهاى مملكت گيلان معروض داشتند كه خدام حضرت شاهزاده محمّد رضا ميرزا و على خان اصفهانى وزير او را با درويشان نعمت اللهى ارادتى به نهايت است و به تسويلات ايشان نيز شاهزاده از ارادت كيشان درويشان است. هم اكنون از بى قيدى اين جماعت كس نام از جمعه و جماعت نبرد و آيات شريعت منهدم و مطموس باشد.

شاهنشاه ايران به دست آويز نخجير كردن تا اراضى طارم شتافت و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و ملازمان حضرت او را حاضر كرده در معرض عتاب و عقاب بداشت، وزير او را نيز از عمل معزول كرد و حاجى محمّد جعفر قراگوزلو كه در قريۀ كبوتر آهنگ نشيمن داشت و در طريقت نعمت اللهى خليفۀ عهد و مرشد وقت بود به اتّفاق سيّد حسين همدانى مورد سخط پادشاه شدند و به مصادرۀ 2000 تومان زر مسكوك گرفتار گشتند.

فاضل خان گروسى اميرجار كه فاضلى نامبردار و اديبى كامكار بود با جماعتى از چاووشان به اخذ آن مأمور شد و عبد اللّه خان امين الدّوله از بهر فيصل حساب گيلان راه رشت درنوشت و شاهنشاه مراجعت به طهران كرد و امير محمّد قاسم خان قوانلو را از بهر نظام قبايل بختيارى روانۀ اصفهان داشت.

بازگشت ميرزا ابو الحسن خان از انگلستان

اين وقت ميرزا ابو الحسن خان شيرازى كه به سفارت انگلتره رفته بود، برسيد و مكاتيب سلاطين روم و نمسه و فرانسه را كه هنگام عبور ديدار كرده بود برسانيد، معادل 100000 تومان زر مسكوك كه كارداران انگليس از تسليم به كارپردازان ايران مضايقت كردند مأخوذ داشت. و سبب انفاذ و علّت امساك اين زر در دولت انگريز از پيش به شرح رفت و نيز خطى به امضاى وليعهدى نايب السّلطنه عباس ميرزا بياورد و نيز يك قطعه خاتم الماس، پادشاه انگريز به تهنيت وليعهدى نايب السّلطنه به مصحوب ميرزا - ابو الحسن خان بفرستاد و مدّت سفارت ميرزا ابو الحسن خان 3 سال بود.

تهييج فتنه در ميان ايران و روم

و هم در اين سال ميان دولت روم و ايران كه سالها طريق مودّت گشاده بود،

ص:316

ادات خصومت آماده گشت، نخستين از بهر آنكه سليم پاشاى، حاكم بايزيد و موش، قاسم - آقاى حيدرانلو را با ايل و عشيرت از محال چالدران تحريك داده به اراضى روم برد و قبايل سبيكى را نيز از ايران برگران داشت و چندانكه حكمرانان خوى و ايروان در استرداد ايشان سخن كردند، به مماطلت و مسامحت دفع داد.

ديگر آنكه چون داود پاشا، سليمان پاشا را مقهور كرد و وزارت بغداد را بگرفت، صادق بيگ پسر سليمان پاشا فرار كرده پناهندۀ دولت ايران گشت. حافظ محمّد پاشاى سرعسكر ارزن الروم از نايب السّلطنه خواستار شد تا خاطر او را ايمن كرده، روانۀ ارزن الروم داشت، بعد از ورود بدان اراضى به اغواى داود پاشا او را مقتول ساخت و نيز مكاتيب حافظ محمّد سرعسكر به پاشاى موش در تحريك قبايل سبيكى دستگير شد و ملحوظ افتاد و مكنون خاطر او مكشوف گشت كه خون شيعيان اثنى عشريه را هدر داند و مال ايشان را مباح شمارد و ديگر آنكه والدۀ شاهزاده على نقى ميرزا رهسپار زيارت بيت اللّه الحرام گشت و جماعتى از مردم ايران ملتزم خدمت خدام او گشتند. بعد از ورود

به ظاهر ارزن الروم سرعسكر حكم داد كه سراپردۀ او را فحص كنند تا مبادا اموال تجّار را از جماعت عشّار به نهانى حمل دهند.

چون انديشۀ او مكشوف شد بفرمودۀ حاجى على رضا پسر ابراهيم خان شيرازى، حاجى ربيع خان و حاجى على خان كزّازى با 4000 تن از مردم ايران اطراف سراپرده را پره زده ساختۀ جنگ شدند. صبحگاهى كه سرعسكر با 2000 تن از مردم شهر بيرون شد بدانست كه قوّت مبارزت ندارد، لاجرم با چند تن از نزديكان خود پيش شده اظهار خضوع كرده مراجعت نمود.

سفارت حاجى حيدر على خان به مصر

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه ايران نايب السّلطنه عباس ميرزا، حاجى حيدر على خان صندوق دار خود را كه برادرزادۀ حاجى ابراهيم خان

ص:317

شيرازى بود به سفارت مصر به نزديك محمّد على پاشا فرستاد و يك قبضه شمشير كه نيامش با جواهر ثمين ترصيع داشت از بهر او انفاذ نمود و بدو مكتوب كرد كه در تدمير جماعت وهابى و عبد اللّه بن سعود و تسخير اراضى درعيّه و نجد سعى جميل مبذول دارد كه ايشان در عصيان دولت روم و ايران و غارت اموال زايرين بيت اللّه الحرام هرگز خوددارى نكنند.

بعد از ورود حاجى حيدر على خان به مصر و ابلاغ حكم شاهنشاه ايران، محمّد على - پاشا برادرزادۀ خود ابراهيم پاشا را با سپاهى رزمجوى مأمور داشت تا به مملكت نجد تاخته حصن درعيّه را مفتوح ساخت و جماعت وهابى را مقتول نمود و عبد اللّه سعود را مغلولا به اسلامبول فرستاد، سلطان محمود خان فرمود سر از تنش دور كردند.

آن گاه، حاجى حيدر على خان شادكام مراجعت نموده از طريق مكۀ معظمه راه ايران برداشت و وارد تبريز شد.

وقايع سال 1236 ه. / 1821 م. و طغيان افغانان

اشاره

در سنۀ 1236 ه. چون 9 ساعت 50 دقيقه از شب چهارشنبه شانزدهم جمادى - الاخره بگذشت خورشيد به بيت الشرّف شد. شاهنشاه ايران فتحعلى شاه چون جشن نوروز بگذارد، ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را مأمور به خراسان فرمود، تا خاطر خوانين خراسان را از وحشت زدوده كند و ايشان را حاضر درگاه پادشاه سازد.

معتمد الدّوله در بيست و دوم رجب بيرون شد و شاهزاده شجاع السّلطنه در عشر اول شعبان درآمد و طغيان و عصيان خوانين خراسان را باز نمود.

و نيز شاهزاده محمّد على ميرزا به حضرت پادشاه پيوست و معروض داشت كه چون محمود پاشا پسر عبد الرّحمن پاشاى بابان به جاى پدر حاكم شهر زور شد، به اغواى داود پاشاى وزير بغداد سر از فرمان كارداران ايران برتافت.

ص:318

بالجمله شهريار تاجدار، محمّد على ميرزا را باز كرمانشاهان فرستاد و شجاع السّلطنه را رخصت مراجعت به خراسان داد و نور محمّد خان دولّوى قاجار را با سپاهى آراسته ملازم ركاب او ساخت و موكب پادشاهى چهارشنبۀ 11 شعبان در حركت آمده در اراضى فيروزكوه و نمكه عرض سپاه داده شد و از آنجا كوچ داده، در چمن خوش ييلاق لشكرگاه افتاد.

امّا از آن سوى معتمد الدّوله طى مسافت كرده نخستين در خبوشان رضا قلى خان را ديدار كرد، آن گاه نجفعلى خان و محمّد خان قرائى و امير علم خان را ملاقات نموده و ايشان را در طاعت پادشاه همداستان كرد و فرزندان ايشان را به شرط گروگان گسيل درگاه داشت. لاجرم حسينقلى خان پسر رضا قلى خان زعفرانلو و عليمراد خان پسر نجفعلى خان - شادلو و مهدى قلى خان برادر محمّد خان قرائى و محمّد صادق خان برادر امير علينقى خان عرب زنگولى و اسد اللّه خان پسر امير علم خان عرب خزيمه در چمن خوش ييلاق حاضر حضرت شدند و از قبل شهريار مورد نواخت و نوارش گشته مأمور به توقّف طهران آمدند.

مقاتلۀ ايرانيان و افغانان

اما شجاع السّلطنه چون به مشهد مقدّس شتافت معلوم داشت كه در مدّت ذهاب و اياب او به دار الخلافۀ طهران، بنياد خان افغان قلعۀ شهر نو را به محاصره انداخته و نواحى باخرز را منهوب ساخته. لاجرم شجاع السّلطنه 2 تن از پسران خويش هلاكو ميرزا و ارغون ميرزا را ملازم ركاب ساخته با سپاهى لايق، تدمير بنياد خان را تصميم عزم داده از مشهد مقدّس بيرون شد؛ و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در تربت حيدريّه به حضرت او پيوست و خواستار آمد كه يك تنه به نزديك بنياد خان رفته او را مطمئن خاطر بدارد و به حضرت آرد. اين بگفت و راه برگرفت و برفت.

بنياد خان بعد از ملاقات با معتمد الدّوله دست از محاصرۀ قلعۀ نو بازداشته در محال باخرز به قلعۀ كاريز شتافت و رو از درگاه شجاع السّلطنه برتافت. شاهزاده از كردار او بر خشم و كين بيفزود و با 3000 تن مرد لشكرى

ص:319

به جانب او جنبش كرد. و از آن سوى بنياد خان با 10000 تن سوار جمشيدى و هزاره [اى] و فيروزكوهى پذيرۀ جنگ شد.

روز جمعۀ 24 رمضان در بيرون قريۀ كاريز هردو لشكر تنگ درآمدند و صف جنگ راست كردند. از بامداد تا نيمۀ روز كار به ستيز و آويز رفت، ناگاه هلاكو ميرزا كه دل شير و چنگ پلنگ داشت اسب برجهاند و با نيزۀ خطى حملۀ گران افكند و چون باد و برق خويشتن را بر لشكر بنياد خان زد، بسيار مرد و مركب به خاك انداخت و فراوان كس را جراحت كرده مطروح ساخت. بنياد خان را پاى اصطبار لغزش گرفته روى به هزيمت نهاد.

شجاع السّلطنه به احمال و اثقال او ننگريست و از قفقاى او تاختن كرد. بنياد خان تا قريۀ كوسويّه بشتافت و چون خصم را تركتاز در قفا يافت هم در كوسويّه نتوانست زيست كرد و از آنجا نيز عنان زنان به ميان ارباع جمشيدى گريخت.

اين هنگام اموال او در لشكرگاه و اندوختۀ او در كوسويّه به تمامت غنيمت لشكريان شد و بسيار كس از مسلمانان را كه در كوسويّه محبوس داشت تا به تركمانان در معرض بيع و شرى درآورد رها گشتند. بالجمله شجاع السّلطنه، ابراهيم خان هزاره را به حكومت شهر نو و باخرز بازداشت و عنان به جانب هرات گذاشت. در منزل بيرنى فرستادگان شاه محمود برسيدند و اظهار مسكنت و اطاعت كردند، لاجرم ميرزا موسى گيلانى وزير به هرات شد و تمسّك 10000 تومان خراج همه ساله را بستد و 100 طاقه شال بافتۀ كشمير به رسم پيشكش گرفته مراجعت نمود و در منزل بيرنى به لشكرگاه پيوست.

آن گاه شجاع السّلطنه راه مشهد مقدّس برداشت و صورت قصّه را در حضرت پادشاه عرضه داشت. شهريار تاجدار، هلاكو ميرزا را كه روز جنگ آن جلادت كرده بود لقب بهادر خانى عطا كرد. و از جانب ديگر چون تركمانان بام و بورمه به اغواى محمّد - رحيم خان در سال پار، نواحى سبزوار را منهوب ساختند اگرچه عليمراد خان حاكم جوين از دنبال

ص:320

ايشان بتاخت و 70 نيزه سر و 100 تن اسير بگرفت؛ لاكن كارداران دولت بدين قدر راضى نبودند.

لاجرم برحسب فرمان ذو الفقار خان سمنانى و عليمراد خان افشار سركردۀ سواران خمسه در ركاب شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران راه دشت برگرفتند و در منزل سندر و چندر شاهزاده اقامت جست و ذو الفقار خان و عليمراد خان بتاخت و تاراج قبايل بام و بورمه پرداختند، بسيار كس مقتول ساختند و زنان و پسران و دختران ايشان را اسير گرفتند و اموال آن جماعت را غنيمت نموده قسمت كردند و اين خبر را به عرض پادشاه رسانيدند.

و هم در اين سال شهريار يك باب از زر خالص مرصّع به جواهر ثمين كه 10000 تومان بها داشت، به مصحوب عبد اللّه خان امين الدّوله روانۀ مشهد مقدّس داشت و ميرزا هدايت اللّه مجتهد آن را در پاى ضريح نقره در قبّۀ على بن موسى عليهما السلام نصب نمود و امين الدّوله مراجعت كرد.

مخاصمت روميان با ايرانيان

اما از قبل اولياى دولت آل عثمان چنانكه به شرح رفت، چون آن كردارهاى ناستوده

ظاهر گشت و قبايل حيدرانلو و سبيكى را در اراضى خود نشيمن دادند، چندانكه كارداران ايران امناى دولت روم و سر عسكر ارزن الروم را مكتوب كردند، از نقض عهد و شكستن پيمان تحذير نمودند سودى نبخشيد، لاجرم برحسب فرمان نايب السّلطنه، حسن خان قاجار قزوينى با سپاهى گران از ايروان خيمه بيرون زد تا جماعت حيدرانلو را باز جاى آورد.

چون لختى به جانب حيدرانلو كوچ داد سليم پاشا با لشكرى از روميان مغافصة بر سر حسن خان بتاخت و جنگ درانداخت. با اينكه حسن خان ساختۀ رزم نبود و گمان نداشت كه روميان در شكستن عهد تا بدين جا جدّ و جهد كنند، برنشست و چون پلنگ غضبان به جنگ اندر آمد. هردو لشكر لختى باهم بگشتند و از هم بكشتند. لاكن از هيچ سوى نصرت بدست نشد.

اين هنگام خسرو محمّد پاشا از اسلامبول به سرعسكرى ارزن الروم منصوب گشت و حافظ على پاشا معزول شد و او نيز رعايت عهدنامه نكرد و در نگاهدارى

ص:321

قبيلۀ حيدرانلو نيكوتر برآمد و رسولى به نزديك نايب السّلطنه فرستاد و اراضى چهرى را كه از محال سلماس است در تحت فرمان خويش خواست. نايب السّلطنه، حاجى على بيك - تبريزى را به همراه فرستادۀ او مأمور فرمود تا با سرعسكر در رفع منازعت ذات بين سخن كند.

خسرو محمّد پاشا، حاجى على بيك را محبوس نمود و گفت تا چهرى را بدست نكنم تو را از دست نگذارم؛ و حافظ على پاشا را به حكومت قارص منصوب داشته، با لشكرى انبوه به حدود ايروان مأمور نمود تا در قراى ايروان تقديم قتل و غارت كرد. و صادق پاشاى پسر سليمان پاشاى وزير بغداد كه بدين دولت پناهنده بود و كارداران ايران براى تشييد اتّحاد دولتين او را با مهماندار روانۀ ارزن الروم كردند. بعد از ورود به حكم سرعسكر صادق پاشا در حبس خانه افتادند و پس از روزى چند صادق پاشا را با 20 تن ملازمان او سر برگرفتند و سرهاى ايشان را روانۀ اسلامبول داشت و مهماندار را بى پاسخ نامه بازفرستاد.

لشكركشى نايب السّلطنه به ممالك روم

لاجرم نايب السّلطنه را آتش غيرت تحريك داد و لشكرها را انجمن كرد، روز 12 ذيحجه از تبريز خيمه بيرون زد و تا بلدۀ خوى بتاخت. چون سر عسكر اين شنيد احمد افندى دواتى را از در ضراعت به درگاه نايب السّلطنه فرستاد، باشد كه آن سيل برخاسته را بنشاند. چون اين رسالت نيز از در حيلت بود پذيرفته نيفتاد و نايب السّلطنه، حسن خان را به منقلاى سپاه مأمور ساخته خود نيز راه برگرفت و تا منزل چالدران براند، امّا حسن خان سپاه رومى را درهم شكست و اسير فراوان دستگير نمود و توپخانۀ ايشان را بگرفت و از آنجا به جانب توپراق قلعه شتافت و به حكم يورش مفتوح ساخت.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى اين خبر به سوى وان و بايزيد كوچ داده و در سوى غربى بايزيد محكمۀ زنگ زور را بدست قراولان سپاه مفتوح ساخت. مردم شهر بايزيد هراسناك شده، علماء و قضات خويش را به درگاه فرستاده و امان طلبيدند

ص:322

و سر اطاعت پيش داشتند و مورد رأفت گشتند.

در اين وقت بهلول پاشا كه از پيش، در بايزيد جاى داشت و سرعسكر او را معزول و محبوس نمود، به حراست قلعۀ آق سراى مأمور شد و به حكم سرعسكر به استخلاص زنگ زور ميان بست و توپخانه خود را بدانجا براند.

روز ديگر نايب السّلطنه، امير اصلان خان دنبلى را با يوسف خان و فوج بهاداران بر قلعۀ آق سراى كه در فراز جبلى شامخ استوار بود و حصار شهر برگماشت و بهلول پاشا را پيام داد كه اگر سلامت خواهى در اين حضرت اقامت جوى و اگرنه زود باشد كه قرين ندامت باشى. بهلول پاشا هراسنده شد و با اينكه برادر خويش را نزد سرعسكر به گروگان باز داشته بود، برادر ديگر را به درگاه فرستاد. نايب السّلطنه بدين قدر رضا نداد، ناچار بهلول پاشا حاضر حضرت گشت و لشكريان بى مانعى و عايقى بر بروج شهر عروج كردند و حصار آق سرا را به زير پاى درآوردند.

نايب السّلطنه لشكر را از قتل و غارت بازداشت و حكومت بايزيد را با 5 محال ديگر به بهلول پاشا گذاشت و عبد الحميد پاشا را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نظم سپاه گذاشت و حسين خان سردار ايروان را به اتّفاق بهلول پاشا و صناديد شهر به جامع بايزيد فرستاد تا خطبه در منبر جامع به نام شاهنشاه ايران فتحعلى شاه كردند و مردم شهر را از وضيع و شريف به بذل تليد و طريف شاكر احسان ساخت.

حاجى حسن پاشاى چچن اوغلى كه با لشكرى انبوه به حراست حدود و ثغور آن ممالك مأمور بود، از شنيدن اين اخبار متزلزل گشت، لشكرش پراكنده شد و خود در

قلعۀ سنگ كه معقلى منيع بود متحصّن آمد. نايب السّلطنه، امير اصلان خان را به دفع او فرستاده بعد از مقاتلت و مبارزت حاجى حسن پاشا شكسته شد. ناچار قلعه را بگذاشت و به ارزن الروم گريخت؛ و نايب السّلطنه در تسخير ارزن الروم يك جهت شد و لشكر همى براند. در محال الشكرد معلوم گشت كه سپاه عثمانلو كه در حسن قلعه جاى داشتند،

ص:323

بعد از اصغاى فتح بايزيد راه فرار برداشته اند، به قراحصار و معدن و نريمان كه از آن سوى ارزن الروم است در رفته اند.

نايب السّلطنه، محمّد زمان خان قاجار و حسن خان و عبد اللّه خان دماوندى و رحمة اللّه خان را با 1000 تن سرباز و 1000 كس تفنگچى و 8000 سوار كرد و عجم بر اثر ايشان بتاخت و خود از طريق ملاذگرد در شتاب آمد. در منزل خامور، صدقى افندى مدرّس ارزن الروم با جماعتى از علما از قبل اجاقلويان شهر و بزرگان قبايل و سوباشيان محل به درگاه نايب السّلطنه آمدند و جبين ضراعت بر خاك مسكنت سودند و خسرو محمّد پاشاى سرعسكر كه در نارين قلعه متحصّن گشته بود عريضه [اى] از در انكسار نگار داده، خواستار عفو گناه آمد و پيشكشى بر گردن نهاد كه همه ساله انفاذ داشته از طريق فرمانبردارى نگردد و هنوز اين سخن در ميان بود كه معروض افتاد كه سليم پاشاى والى ارمنيّه به فرمان سرعسكر با 20000 تن لشكر از حدود بولانلوق به يك ناگاه از دنبال محمّد زمان خان و حسن خان تاختن كرده اند.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد صدقى افندى و حاجى ملا باقى قاضى عسكر را رخصت مراجعت به ارزن الروم فرمود و در پاسخ سرعسكر پيام هاى درشت و سخنان زهرآگين فرستاد و از آنجا به جانب بولانلوق ايلغار كرد. لشكر روم چون جنبش اين جيش را تفرّس كردند بى آنكه با مردى درآويزند و گروهى برانگيزند راه فرار برگرفته، حسن خان و ديگر دليران ايران تا حدود گلى سولمز كه 3 فرسنگى ارزن الروم است از دنبال هزيمتيان برفتند.

و هم از آن جا نايب السّلطنه 10000 سواره و پياده و 2 عرادۀ توپ از قفاى گريختگان و فحص قبايل حيدرانلو مأمور نمودند. و مردان كارزار چون سيل بى زنهار پست و بلند زمين را درنوشته، تا جنجشور و ترشور و ترجان كه 4 فرسنگى ديار بكر است بشتافتند.

اگرچه ايل حيدرانلو را درنيافتند، لاكن تمامت آبادانى ها و قريه ها پى سپر سپاه گشت و جماعتى كثير

ص:324

عرضۀ شمشير آمد و 5000 تن مرد و زن و دختر و پسر اسير شد و 200000 سر مواشى و اغنام دستگير افتاد و 17 عرادۀ توپ و فراوان از آلات ضرب و حرب و اموال و اثقال، بهرۀ لشكريان گشت، چنان شد كه سپاه نقل آن احمال را برنتابيدند و يك نيمۀ اموال منهوبه را به رود فرات درانداختند. سليم پاشا چندانكه دانست و توانست مرد و مال از آن اراضى به قلل جبال شامخه صعود داد و شهر و حومه را يك باره از مردم بپرداخت و خود در ميژ، كه شهر موش خوانند جاى كرد و ديوار حصار را استوار داشت.

جنگ حسين خان سردار ايروان با لشكر روم

نايب السّلطنه حسين خان سردار را به دفع او فرستاد و او با 6000 مرد لشكرى كوچ داد، آن گاه اسمعيل خان بيات را مأمور به فتح قلعۀ ملاذگرد نمود. اسمعيل خان برفت و آن حصنى كه به غايت حصين بود، به حكم يورش بگشود و توپخانه و صلاح جنگ هرچه يافت برگرفت و در كنار قراسو به حسين خان سردار پيوست. و سواران سپاه از بهر نهب و غارت به هر سوى پراكنده شدند، ناگاه جمعى از كردان يزيدى و حسنانلو و سواران چهاردولى و بزچلو كمين گشاده جنگ درپيوستند.

حسين خان سردار چون اين بدانست اسمعيل خان بيات و كريم خان كنگرلو و عسكر خان افشار را مدد فرستاد. و از آن سوى سليم پاشاى چندان كه در قلعه لشكر داشت، بيرون فرستاد و جنگ عظيم گشت، آن روز تا 4 ساعت از شب برفت حرب بر پاى بود، آن گاه توپ و تفنگ را دست باز داشته با شمشير و خنجر به يكديگر درآمدند و 7 ساعت ديگر رزم دادند.

اين وقت حسين خان سردار جمعى از سواران قراباغى را بفرمود تا هركس يك تن از سربازان مقدّم را رديف ساخته از آب عبره دادند. چون سربازان به مصافگاه درآمدند و طبل جنگ بزدند و تفنگها بگشادند، مجال درنگ بر لشكر روم محال افتاد. يك باره پشت با جنگ داده به قلعه گريختند. روز ديگر آگهى به نايب السّلطنه رسيد و از منزل حسن سهل تا كنار قراسو

ص:325

بتاخت و بى درنگ آن آب را عبره كرده و عنان زنان تا كنار شهر براند و آن بلده را از 3 سوى به محاصره انداخت.

مردم شهر چون اين صولت و جلادت مشاهدت كردند سادات و صناديد شهر هر يك مصحفى بر كف نهاده به حضرت آمدند و از بهر شفاعت روى ضراعت بر خاك سودند. نايب السّلطنه بر ايشان ببخشود و 14 ساعت ميعاد نهاد كه اگر سليم پاشا طريق حضرت سپارد لشكريان را از قتل و غارت شهر باز دارد و محمّد حسين خان زنگنه را به طلب سليم پاشا به شهر فرستاد و او بى مماطله و مسامحه سليم پاشا را با تيغ و كفن به درگاه آورد و در پاداش اين خدمت محمّد حسين خان كه منصب نيابت داشت ايشيك - آقاسى شد.

بالجمله روز ديگر ميرزا ابو القاسم فراهانى وزير، در مسجد جامع بتليس [- بدليس] و ميژ خطبۀ نصرت به نام شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قرائت كرد و لشكريان روزى چند در آنجا ماندگى خويش را دفع دادند. و نايب السّلطنه محمّد زمان خان و حسن خان را كه برحسب فرمان قلعۀ خنوس را فتح كرده بودند بخواند و 17 عرادۀ توپ هم از آنجا حمل داده و سليم پاشا را به حكومت ارمنيّه بازگذاشت و 10000 تن سواره و پياده از آن ممالك ملتزم ركاب ساخت؛ و محمّد بيگ برادر سليم پاشا را به لقب خانى عطا فرموده بر آن جماعت سرهنگ نمود.

و چون سپاه را به سبب قلّت آذوقه از يك راه كوچ دادن صعب مى نمود: نخستين حسين خان سردار را با 7000 كس از طريق خامور گسيل ايروان ساخت و 4000 تن سوار شقاقى و شاهيسون و قراداغى و قراباغى را از راه كوه سپان روانۀ خوى داشت و محمّد خان را از طريق بتليس و محمّد باقر خان قاجار و حسن خان را از راه اخلاط روانه داشت و فرمود قلعۀ وان را نيز مسخر دارند. سليم پاشا تسخير قلعه وان را بر خويشتن نهاد و ايشان را از محاصره بازداشت و نايب السّلطنه اسيران را آزاد ساخت و خود از راه آرديش رهسپار گشت.

روز 12 صفر قلعۀ ارجيش را كه از 3 سوى محاط آب است و از سوى

ص:326

ديگر وحلى(1) صعب در پيش دارد به وفود مهابت و سورت سطوت مسخر داشت و 12 عرادۀ توپ برگرفت و محال بكرى و بند ماهى و محمودى را نيز تحت فرمان آمد و چون اين اراضى با خاك خوى پيوسته بود به فتحعلى خان قاجار بيگلربيگى خوى تفويض يافت.

بالجمله در اين سفر كه 2 ماهه مدّت بر زياد نداشت بلاد و امصار و قراى بايزيد و الشكرد و ديادين و ملاذگرد و بتليس و ميژ و اخلاط و عادلجواز و ارجيش و خنوس با تمامت محال و حدود و قبايل و رعيّت و لشكرى به زير فرمان و در شمار ممالك سلطان

ايران آمد. و نايب السّلطنه از آن همه غنيمت كه ميان سپاه قسمت شد بيرون 48 عرادۀ توپ چيزى مأخوذ نداشت. و هم در اين وقت معروض افتاد كه بعضى از لشكريان كه مأمور به تسخير حكارى بودند 18 سنجاق حكارى را مسخّر داشتند.

مع القصّه نايب السّلطنه در اين سفر مانند يك تن از آحاد لشكر همى زيست و در خوردن و نوشيدن و پوشيدن بر هيچ كس فزونى نجست و چون عنان بازگذاشت مژدۀ اين فتح را در حضرت پادشاه عرضه داشت.

اما چون اين خبر در اسلامبول سمر گشت اولياى دولت عثمانى 2000 تن لشكر و 10 عرادۀ توپ به نزديك داود پاشاى وزير بغداد فرستادند و او را برانگيختند تا اگر تواند حدود ايران را به سنابك ستوران ويران كند.

داود پاشا نخست محمود پاشاى بابان را كه به قوّت كارداران ايران در شهر زور حكومت داشت با خود همداستان كرد و محمّد آقاى كهيا را با 10000 كس مرد سپاهى و جماعت دلوّباش روانۀ شهرزور داشت و محمود پاشاى بابان با 3000 تن سوار در كنار آب سيروان به كهيا پيوست. چون محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين اين بدانست با 15000 سواره و پياده در عشر اول ذيحجه از كرمانشاهان خيمه بيرون زد و 10 عرادۀ توپ با لشكر برانده و حسن خان والى فيلى از پشتكوه لرستان با 3000 كس بدو پيوست.

ص:327


1- (1) . يعنى مرداب وزمين گل آلود.

اين هنگام حسين پاشا خان خمسه و محمّد باقر خان مافى را از راه سنندج بفرستاد و خود عقبه چيان را در نوشته در هيجدهم ذيحجه قريب به شهر زور لشكرگاه كرد، و محمّد آقاى كهيا و محمود پاشا در ياسين تپه كه از 3 جانب با آب پيوسته و از يك جانب با خلاب سنگرى راست كرده بنشست و 15 عرادۀ توپ در پيش سنگر بداشتند.

اين هنگام محمود پاشا از در كذب و حيلت چند كس به حضرت شاهزاده فرستاد كه اگر گناه مرا معفو دارند و خاطر مرا ايمن فرمايند، فردا كه از 2 جانب صف راست شود با لشكر خود از كهيا بدان سوى گريزم و در زمان با كهيا درآويزم. شاهزاده چون كلمات او را با صدق راست ندانست پاسخى ملايم سئوال باز داد و فرستادگان او را بازفرستاد؛ و آن شب را بى بنه و آغروق به پاى برد.

روز ديگر كه خورشيد سر بر زد ساختۀ جنگ گشت و موسى و ده [- موسيوده] معلّم انگريز را با جماعتى از سرباز و سوار و توپخانه و زنبورك خانه از ميان دره چنانكه خصم نديده و ندانست بفرستاد تا ناگاه از قفاى دشمن درآيند و نبرد آزمايند و خود

لشكر را جنبش داده ميمنه و ميسره راست كرد و بر فراز تلّى صعود كرده جبين بر خاك نهاد و از كارساز بى نياز طلب نصرت نمود و سخت بگريست. آن گاه به ميان سپاه آمد از دو سوى گيرودار دليران بالا گرفت و دهان توپ و تفنگ صاعقه بار آمد و از خون مردان خاك ميدان گونۀ لعل و مرجان گرفت. روميان را مجال درنگ نماند، پشت با جنگ داده به يك بار روى برتافتند.

محمود پاشا به اتّفاق كهيا عنان زنان به طرف كركوك گريختند. شاهزاده بى زحمتى در لشكرگاه كهيا فرود شده، سراپرده و خرگاه و توپخانه و هرچه روميان را بود به دست لشكر ايران افتاد. آن گاه شاهزاده مظفّر و منصور به سليمانيه نزول فرمود. كهيا چون اين بديد و از مراجعت به بغداد شرمگين بود، مغافصة در باره بند شاهزاده پناهنده شد و از آسيب جان به سلامت نشست.

ص:328

اين وقت شاهزاده، عبد اللّه پاشاى عمّ على پاشاى والى ديار بكر را كه از پيش به درگاه شاهزاده پناه جسته بود به حكومت شهر زور فرستاد و خود [ماه] محرّم را در سليمانيه به پاى برد و صورت اين قصّه را به حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت و در اول شهر صفر از سليمانيه خيمه بيرون زد تا حصار بغداد را بگشايد و نخستين زيارت روضه عسكريّين عليهما السّلام و تقبيل آستانه سرّمن راى نمود.

وفات شاهزاده محمّد على ميرزا

آن گاه به طرف بغداد شتافت، در منزل دلو عباس مزاجش از اعتدال بگشت و سخت مريض شد. و از آن سوى داود پاشا هراسناك گشت و شيخ موسى نجفى را كه در ميان علماى اثنى عشريه نامبردار بود، شفيع ساخت و به درگاه فرستاد. شاهزاده محمّد على ميرزا را مكانت شيخ موسى و شدّت مرض از تسخير بغداد بازداشت و داود پاشا را به جاى گذاشته به جانب كرمانشاهان كوچ داده، در منزل طاق گرا زحمت اسهال بر ضعف بدن بيفزود ناچار در آنجا رحل اقامت انداخت و دانست از اين مرض جان به سلامت نبرد.

حسن خان فيلى و اسد خان بختيارى را طلب كرد و فرمود دور نباشد كه چون من نباشم از اين لشكرگاه نتوانيد به سلامت بيرون شد، اكنون كه مرا حشاشه [اى] از جان به جاى است طريق مأمن خويش گيريد و برگذريد. و شب شنبۀ 26 شهر صفر در سال 1237 ه. / 14 نوامبر 1821 م. هنگام سپيده دم رخت از اين جهان به جنان جاويدان كشيد و در 6 ربيع الاول اين خبر مسموع شاهنشاه ايران افتاد و در سوگوارى پسرى چونين اگرچه با دل شكسته و خاطر خسته بود به كبرياى سلطنت و شريعت ملكدارى اظهار حزن و فزغ نفرمود و فرزند اكبر ارشد او محمّد حسين ميرزا را به جاى پدر نصب كرد و منشور فرمانگزارى عراقين عرب و عجم را بدو فرستاد و او را حشمة الدّوله لقب داد، بالجمله جسد شاهزاده را در بيرون كرمانشاهان در ميان روضه [اى] كه خود كرده بود با خاك سپردند.

ص:329

وقايع سال 1237 ه. / 1822 م و ذكر فتنۀ ميان دولت ايران و روم

اشاره

چون 1237 سال از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله برگذشت و 3 ساعت و 39 دقيقه از روز پنجشنبۀ 26 جمادى الاخره برفت آفتاب از حوت به حمل شتافت و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى به پاى برد، آن گاه لشكرها را انجمن كرد و روز سه شنبه 5 شوال خيمه بيرون زد و از طهران تا سليمانيه براند و از آنجا ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را به خواستارى شاهزاده حسنعلى ميرزا از بهر استمالت خوانين به خراسان فرستاد و خود از سليمانيه كوچ داده دوشنبۀ پانزدهم شوال چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

در اين وقت اولياى دولت آل عثمان در استرداد ممالكى كه نايب السّلطنه به دست كرده بود، چنانكه به شرح رفت يك دل و يك جهت كشتند و هرجا در ممالك عثمانى تاجرى ايرانى يافتند او را محبوس و اموالش را مأخوذ داشتند و زايرين بيت اللّه الحرام را در مملكت به حبس خانه درانداختند و محمّد رؤف پاشا را سرعسكر ساخته به ارزن الروم فرستادند.

تصميم عزم نايب السّلطنه در تسخير ممالك روم

از اين سوى نايب السّلطنه، نخستين حسن خان قاجار قزوينى را به طرف قارص و نريمان و فتح قلعۀ مغاز بتاخت و او در اول ركضت با سپاه روم دچار شد و در جنگ آن جماعت مردانه بكوشيد و ايشان را بشكست و بسيار كس بكشت و سعيد آقاى سيواسى را كه سرهنگ آن قوم بود با 1000 تن اسير بگرفت و روانۀ درگاه نايب السّلطنه داشت. و از اين طرف نايب السّلطنه در عشر آخر شعبان از تبريز به جانب خوى كوچ داد، بعد از ورود به خوى اسيران روم نيز در رسيدند. نايب السّلطنه اسيران را آزاد ساخت و سعيد - آقاى سيواسى را طلب داشته به سوى سرعسكر روم گسيل ساخت و پيام داد كه اگر از اين جنگ و جوش دست بازدارى و در ميان دولتين رفع ذات بين كنى

ص:330

بر طريق سلامت رفته باشى و اگرنه راه ندامت خواهى سپرد.

بعد از مراجعت سعيد آقا، سرعسكر روم و ديگر پاشايان بر كيد و كين بيفزودند، چندانكه يك باره ابواب مداهنه و مهادنه مسدود شد و كار بر مقاتلت و مبارزت افتاد، ناچار نايب السّلطنه ساز لشكر كرده در نيمۀ شهر صيام از بلدۀ خوى بيرون شد و نخستين جماعتى از سپاه را به طرف سلماس و الباق و اراضى وان روان كرد تا از آن سوى رزم دهد.

جنگ توپراق قلعه

در اين وقت مسموع افتاد كه جلال الدّين محمّد پاشا و حافظ على پاشا و ابراهيم پاشا با لشكرى بيرون حساب توپراق قلعه را به محاصره انداخته اند و در قلعه از ايرانيان 100 تن سرباز و 19 تفنگچى خلج بر زيادت نبود. نايب السّلطنه چون اين بشنيد لشكريان را از اراضى وان بخواند و از چالدران عنان به جانب الشكرد گذاشت و در منزل اواجق لشكرى كه از بهر حراست قبايل نزد فتحعلى خان بيگلربيگى خوى بودند به ركاب پيوستند. سكنه محال وان چون اين بديدند ميدان را از لشكر ايران خالى پنداشتند و 4000 تن سواره و پياده كردان رومى و دلى باش و هيطا بر سر قبايل خضرلو و تكورى كه در ارض توره و حاجى بيك جاى داشتند تاختن بردند؛ و مواشى ايشان را به نهب پيش براندند. طايفۀ تكورى در اين وقت با لشكر وان هم داستان شد و با آن جماعت كوچ داد.

از قضا اين هنگام سهراب خان غلام خاصّه با افواج سرباز و سواران مقدّم كه از دنبال اردو كوچ مى داد با مردم وان بازخورد و جنگى صعب در ميانه برفت. در پايان كار لشكر وان شكسته شد و گروهى اسير گشت، مواشى منهوبه را استرداد كردند و طايفۀ تكورى را بازجاى آوردند و در منزل اواجق به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

و هم در اين وقت محمّد زمان خان قاجار و فتحعلى خان بيگلربيگى خوى كه به تاراج

نواحى وان مأمور بودند، مظفّر و منصور درآمدند. اما از طرف ديگر خبر رسيد كه حافظ على پاشا در محاصرۀ توپراق قلعه سنگرها نزديك كرده و نقبها در برده، دير نباشد كه آن حصار را بگشايد و همچنان ارامنه [اى] كه در آن اراضى

ص:331

جاى دارند به استظهار روميان سر از خدمت برتافتند و در 8 فرسنگى توپراق قلعه 2000 خانوار با آلات حرب و ضرب در قراكليسيا سنگرى كرده اند.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى اين اخبار از اواجق ايلغار كرده راه برداشت و نخستين بر قراكليسيا بگذشت. جماعت ارامنه را كه با سيل دمنده توان مقاومت نبود، كشيشان را با خاج و انجيل پيش داشته از در استغاثت جبين ضراعت بر خاك نهادند. نايب السّلطنه گناه ايشان را ناديده انگاشت، لاكن فرمان داد كه در يك جاى انجمن نشوند و در محال ديادين سكون نمايند و آن شب را در آنجا به پاى برده، صبحگاه برنشست و خواست تا لشكر را به آسايش كوچ دهد از بهر آنكه ماندگى بيرون كنند و جنگ را توانا باشند. در بين راه مسموع افتاد كه پاشايان از جنبش لشكر ايران آگاه شده اند و در كوشش و يورش افزوده اند، باشد كه قبل از رسيدن لشكر فتح قلعه كنند. نايب السّلطنه از اين خبر آشفته خاطر گشت و بى توانى حسين خان سردار و حسن خان برادر او را با گروهى قليل از لشكريان برداشته شتابزده راه برگرفت و از بهر آنكه ميدان جنگ را بداند و جاى توپ و زنبوره باز نمايد تا قريب سنگر روميان براند.

سپاه آل عثمان از ديدار لشكر بيگانه به هم برآمدند، نخستين 14 عرادۀ توپ و 4000 مرد لشكرى از قبايل دلى باش و هيطا بر فراز تلّى راندند و دهان توپ و تفنگ را به سراشيب گشودند. نايب السّلطنه با غلام تفنگ چيان از دامان تل به جنگ درآمدند. لختى سفير گلوله در ميان آمد و شد كرد، كار بدين گونه همى رفت تا سپاه ايران كه يك فرسنگ از دنبال بود با توپخانه برسيد.

و اين هنگام هرجا فراز تلى و معقلى بود لشكر آل عثمان به زير داشتند و توپها را بر فراز پشته ها جاى داده بودند با اينكه سوار و پياده ايرانيان 8 فرسنگ راه سپرده بود و اسبهاى توپخانه در آن گرمگاه از طول مسافت خستگى و تشنگى داشت، نايب السّلطنه بى ترس و

ص:332

بيم حسن خان قاجار را با سرباز و سوار ايروان و نخجوان و خوى حكم به يورش داد و آن جماعت چون شعله نيران به جانب بالا بال گرفتند و در اول حمله خود را بر فراز پشته رسانيده چند عرادۀ توپ از روميان بستدند.

جماعت دلى باش و هيطا چون پلنگ زخم خورده به جنگ درآمدند و هردو لشكر درهم آميختند و يكديگر را با كارد و خنجر خون ريختند. بعد از داروگير فراوان، غلبه روميان را افتاد، توپهاى خويش را بازپس ستدند و ايرانيان را شكسته سراشيب براندند.

نايب السّلطنه چون اين بديد جعفر قلى خان مرندى و قاسم خان تركمان و محمّد رضا - خان باكوئى برادر ابراهيم خان سرتيپ را با دو فوج سرباز تبريزى و مرندى به مدد هزيمت شدگان فرستاد.

مقاتله حسن خان سارى اصلان با روميان

حسن خان سردار كه پسر دستان و شير نيستان را به مرد نمى داشت ديگرباره چون پلنگ غضبان و نهنگ دمان به جنگ درآمد و با دل تفته و تن كفته و دهان پرگرد و كف از ميان صف بيرون شد و به سوى فراز در تك تاز آمد. لشكريان چون اين بديدند دل قوى كردند و از دنبال او به شتاب آمدند.

هم در اين كرّت، روميان چون شيران ديوانه گرد برانگيختند و مانند شير و آب با ايرانيان درآميختند. سرهاى دليران در زير نعل ستوران پخش گشت و خاك آن پشته از خون كشته لعل بدخشان شد. در اين حمله 6 عرادۀ توپ و يك عراده خنپاره، دليران ايران بگرفتند و از فراز كوه به زير درانداختند. صفهاى لشكر روم كه از دور و نزديك بدان رزمگاه نظاره بودند دلهاى ايشان از اين جلادت بجنبيد و اين هنگام جنگ بزرگ پيش آمد.

در آن رزمگاه سليم پاشا با 10000 تن سواره و پياده در برابر امير خان قاجار جاى داشت و با توپ و تفنگ كار همى كرد. نايب السّلطنه چند تن نسقچى بفرستاد و حكم داد كه امير خان بر سليم پاشا حمله افكند و يورش اندازد و خود نيز با ميمنه و ميسره و جناح و ساقه از جاى درآمد.

ص:333

نخستين لطفعلى خان كتول با چند تن از غلامان بر سر توپخانۀ روميان بتاخت، دو تن از توپچيان را به خاك انداخت، ناگاه گلولۀ توپ بر دهانش برآمد و برجاى سرد شد. نايب السّلطنه بفرمود تا اسكندر خان قاجار كه امير توپخانه بود، توپها را تحريك داده مانند باران بهار گلوله بباريد و لشكريان از دنبال ديگر حمله افكندند. ناگاه پاى اصطبار روميان لغزش يافت، يك باره روى از جنگ برتافتند.

نخستين جلال الدّين محمّد پاشا كه به چوپان اوغلى معروف بود 20000 سوار و پياده با 20 عرادۀ توپ در زير رايت داشت روى بركاشت، از قفاى او على پاشا با 10000 تن مرد لشكرى از كنار توپراق قلعه طريق هزيمت برگرفت. غلامان ركابى و جماعتى از سوار در قفاى گريختگان اسب برجهاندند. ابراهيم پاشا كه با 8000 مرد به حراست سنگر چوپان اوغلى قيام داشت با شكستگان بياميخت و به سنگر گريخت.

نايب السّلطنه از بهر آنكه مبادا غلامان ركابى را از لشكر ابراهيم پاشا آسيبى رسد، بفرمود تا حسين خان سردار سرباز و توپخانه را برداشته بر سر سنگر راند و در حملۀ نخستين به سنگر در رفت، 21 عرادۀ توپ و خنپاره و 14 رايت به دست كرد. روميان را در سنگر نيز توان درنگ نماند، لشكر ايشان نيز به تفاريق پراكنده گشت و امير خان قاجار بر اثر سليم پاشا راه برداشت و مرد و اسب فراوان دستگير كرد.

بالجمله توپخانه و قورخانه، خيمه و خرگاه، ناطق و صامت، تليد و طريف، هرچه با آن لشكر و در آن لشكرگاه بود غنيمت دليران گشت و لشكر روم در اين حربگاه دوچندان مردم ايران بودند، زيرا كه كتاب اجراى لشكر روم به دست شد 51000 تن به شمار آمد و از اين جمله آن كس كه جان به سلامت برد و در تن جراحتى نداشت افزون از 1000 كس نبود و غنيمتى كه خاصّ دولت بود بيرون كتاب، بهاى قورخانه و گلوله توپ و باروط و جبه خانه به 60000 تومان پيوست.

ص:334

مراجعت نايب السّلطنه بعد از فتح ممالك روم به ايران

بالجمله نايب السّلطنه روز ديگر طريق مراجعت ايران سپرد و ميرزا محمّد تقى مستوفى را به ارزن الروم رسول فرستاد و محمّد رؤف پاشاى سرعسكر را پيام داد كه ما را مركوز خاطر نبود كه با دولت آل عثمان خصمى اندازيم، سبب اين ركضت و باعث اين جنبش پاشايان نامجرب شدند؛ هم اكنون اگر از كرده پشيمان باشيد و كار به صلاح و صواب انديشيد، ما را از مداهنه و مهادنه مضايقت نخواهد رفت. محمّد رؤف پاشا در پاسخ عرضه داشت كه تا اين ارضى پى سپر لشكريان است كار مصالحت و مسالمت به پاى نرود. اگر فرمائى هردو لشكر باز خانه هاى خويش شوند، آن گاه مردان كارآزموده از طرفين مختار آيند و مبانى مصالحت را مشيد دارند؛ و ميرزا محمّد تقى را بازفرستاد.

لاجرم نايب السّلطنه از راه خوى به تبريز آمد و مژدۀ اين فتح را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت. شاهنشاه تاجدار، حسن خان قاجار را كه در آن كارزار همه كار به مردى كرد، خويشتن او را به سارى اصلان لقب نهاد(1) و از آن پس نام او را در مناشير بدين سان رقم كرده اند و ديگر صناديد سپاه را هركس به مقدار زحمت مورد رحمت فرمود.

همانا هنگام مراجعت نايب السّلطنه مرض وبا در لشكرگاه بالا گرفت. بعد از ورود به تبريز در آن بلده نيز اين بلا شايع افتاد. روز 25 ذيقعده ميرزا بزرگ قائم مقام مريض شد و جهان را وداع گفت. شهريار تاجدار چون اين بشنيد فرزند ارشد اكبرش ميرزا ابو القاسم وزير نايب السّلطنه را قائم مقام صدارات كبرى فرمود و منصب وزارت را به برادر ديگرش ميرزا موسى خان عطا كرد.

مع القصه يك دو سال همى بود كه مرض وبا پست و بلند جهان را درنوشت، از بلاد چين و هندوستان به حدود ايران گذشت، از شهر شيراز و يزد و اصفهان و كاشان و

ص:335


1- (1) . سارى يعنى زرد، و آصلاح يعنى شير، و هر دو كلمه تركى است.

قزوين و تمامت عراق عجم و آذربايجان از 100000 تن افزون بكشت و بسيار وقت بود كه مردم ايران اين مرض را مشاهدت نكرده بودند.

اكنون بر سر داستان آئيم، چون نايب السّلطنه از ممالك آل عثمان به جانب ايران عطف عنان كرد، مردم وان با جماعتى از كردان ساز سپاهى كرده ناگاه در حدود سلماس تاختن بردند و جمعى از مردان و زنان را عرضۀ تيغ ساخته بازشتافتند، چون نايب السّلطنه اين بدانست يوسف خان غلام خاصّۀ خويش را با جماعت بهادران و ينكى مسلمان به دفع ايشان فرستاد، چون يوسف خان از سلماس بيرون شد، نصير خان بيگ پسر مصطفى خان هكارى كه با پدر خويش نيز كار به خصومت و مبارات داشت به اتّفاق عثمان بيگ هرتوشى انجمنى از كردان كرده با 3000 تن مرد جنگ آهنگ يوسف خان كرد. وقتى برسيد كه يوسف خان افزون از 200 تن نومسلمان مرد لشكرى نداشت، با آن قليل مردم صف بر زد و رزمى مردانه بداد و كردان را بشكست، عثمان بيگ و نصير خان بيك به صعوبت از رزمگاه طريق سلامت سپردند، يوسف خان هزيمتيان را بگذاشت و بى توانى به تسخير قلعه باشقلان پرداخت، نخستين برجى را كه

در برابر باشقلان بر زبر پشته بود حصار داد، 3 ساعت از جانبين بگشادن توپ و تفنگ كار كردند، در پايان امر به قوّت يورش آن برج را مسخّر داشته حرسۀ آن را با تيغ بگذرانيدند.

فتح باشقلان در مضاى اين كار صعب آسان گشت و حافظ و حارس آن حصن نيز عرضه تيغ شد. آن گاه به حكم يوسف خان، ابراهيم خان حاكم باشقلان را عسكر خان افشار برداشته روانۀ درگاه نايب السّلطنه گشت و همچنان يوسف خان قبايل آن اراضى را به نظم كرده بازشتافت و مصطفى خان هكارى كه نسب به سلاطين بنى عباس مى رسانيد به حضرت نايب السّلطنه آمد و جبين اطاعت بر زمين سود و مورد نواخت و نوازش شده تشريف گرانبها يافت و باز هكارى شتافت. و نصير خان بيگ پسرش كه راندۀ درگاه پدر بود، هم در اين وقت وداع جهان گفت.

ص:336

آن گاه نايب السّلطنه 200 تن از فوج بهادران را به حراست قلعه باشقلان باز داشت و مصطفى خان هكارى دختر خود را از بهر وليعهد ثانى محمّد ميرزا نامزد كرده با ساز و برگى شايسته به درگاه نايب السّلطنه فرستاد.

چون اين وقايع معروض درگاه پادشاه افتاد شهريار تاجدار بدان شد كه از طرف بغداد و كركوك و موصل نيز اراضى آل عثمان را آسيبى كند. لاجرم حكم داد كه محمّد حسين - ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم لشكر خود را جنبش داده با 10 عراده توپ آهنگ بغداد كند و امير محمّد قاسم خان قوانلو را با تفنگچيان استرآبادى و هزار جريبى فرمان كرد تا به محمّد حسين ميرزا پيوسته شود و عبد اللّه ميرزا حاكم خمسه را مأمور به تسخير شهر زور كرد و ذو الفقار خان سمنانى و مطلّب خان برادر او با لشكر سمنان و دامغان ملازم ركاب عبد اللّه ميرزا شدند و فضلعلى خان قوانلوى قاجار و امان اللّه خان والى كردستان نيز بدو پيوستند و ميرزا فضل الله على آبادى مستوفى از بهر تعيين علف و آذوقۀ سپاه با لشكريان كوچ داد.

بالجمله اين جماعت روز 22 ذيقعده از چمن سلطانيه بيرون شدند و شهريار تاجدار چهارشنبۀ سيم ذيحجه خيمه بيرون زد و در محال اسفندآباد عيد اضحى كرد و از آنجا به جانب چمن يارسينج كوچ داد.

جنگ محمّد حسين ميرزا در اراضى بغداد با رومى

اما از آن سوى نخستين محمّد حسين ميرزا محال مندليج و بدرائى و زرباطيه را به زير قدم مردان كار، فرسوده كرد؛ و داود پاشاى وزير بغداد، سيّد عبد اللّه شبر را به شفاعت برانگيخت. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا قبايل بابان و شهرروز را كيفرى به سزا كرد؛ لكن در اين هنگام مرض وبا در لشكرگاه ايشان فراوان شد و بسيار از لشكريان را بكشت و مطلّب خان دامغانى نيز وداع زندگانى كرد، ناچار سپاه طريق مراجعت سپرد و هركس به طرفى گريخت. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا راه زنجان برداشت و اين مرض به لشكرگاه شاهنشاه نيز شايع گشت و جعفر قلى خان نوائى قوريساول باشى و دوستعلى خان - معيّر الممالك و ميرزا مقيم مازندرانى مستوفى را

ص:337

نابود ساخت.

ناچار شاهنشاه ايران سپاهيان را رخصت انصراف داده خود با جمعى از خاصّان درگاه روزى چند در دامان جبل الوند بنشست و ايّام محرّم [1238 ق/سپتامبر 1822 م] را تا عاشورا در نهاوند ببود و از آنجا به سوى بروجرد كوچ داد و راه طهران برگرفت. روز چهارشنبه 24 محرّم وارد دار الخلافه گشت.

اما از آن سوى چون محمود پاشا نيز از بيم بلاى وبا به كركوك در رفت و عبد اللّه پاشا در سليمانيه قرار گرفت، چون سورت مرض وبا بشكست، ديگرباره محمود پاشا آهنگ سليمانيه كرد. چون اين قصّه به عرض شاهنشاه ايران رسيد فرمان كرد كه نايب السّلطنه او را دفع دهد و حدود كردستان را به نظم كند.

نايب السّلطنه، محمّد حسين خان ايشيك آقاسى را با مكتوبى مشحون با بيم و وعيد بدان اراضى گسيل ساخت تا در كركوك محمود پاشا را ديدار كرد و تبليغ احكام بداشت.

محمود پاشا هراسناك شد و عثمان بيگ برادر كهتر خود را به اتّفاق محمّد حسين خان به حضرت نايب السّلطنه فرستاده خواستار عفو گناه گشت و مورد ملاطفت افتاد. و از آن سوى عبد اللّه پاشاى عمّ او پناهندۀ دولت آل عثمان شده حكومت شهر زور را از داود پاشا خط و خلعت گرفت. لاجرم نايب السّلطنه تشريف حكومت شهر زور را به مصحوب عثمان بيگ به محمود پاشا فرستاد و ابراهيم خان باكوئى را با 2 فوج سرباز تبريز و مراغه [اى] مأمور داشت كه او را در جاى خود مستولى دارد.

بعد از رسيدن ابراهيم خان، عبد اللّه پاشا بيچاره گشت و ناچار سر خويش گرفته پناهندۀ دولت ايران گشت و محمود پاشا در ميانۀ كوى و سليمانيه خلعت حكومت در بر كرده وارد سليمانيه شد. داود پاشا چون اين بدانست در خشم شد، محمّد پاشا حاكم كوى را بفرمود تا اهل و مال محمود پاشا را از اربل كوچ داده به موصل آورد تا از آنجا از راه بغداد روانۀ اسلامبول دارد.

مادر محمود پاشا صورت حال را به دست مسرعى در حضرت نايب السّلطنه عرضه داشت، وليعهد بى توانى حكم به ابراهيم خان فرستاد كه اگر در اخذ اهل و مال محمود - پاشا تهاون ورزى مأخوذ عقاب و نكال خواهى گشت.

ص:338

ابراهيم خان از سليمانيه بر سر كركوك براند و از چارسوى حصار داد و توپهاى باره كوب را دهان بازداشت. بكر پاشاى حاكم كركوك از در خضوع بيرون شده، فرمانبردارى كرد و پيشكشى لايق بفرستاد، پس از آنجا كوچ داده قلعۀ اربل را به محاصره انداخت و كار بر قلعه گيان سخت كرد تا فرزند و خويشاوندان برادر محمود پاشا هركه در آنجا بود بگرفت و از آنجا به كنار آب موصل آمد و اطراف موصل را با لشكر پره زده و جنگ درانداخت. مردم موصل چون مقاتلت او را در قوّت بازوى خود نديدند، مادر محمود پاشا و فرزندان او را به اردوى ابراهيم خان گسيل ساختند و آسيب او را از خود دفع دادند.

ابراهيم خان از آنجا بر سر كوى آمد و محمّد پاشا را در قلعۀ كوى به حصار انداخت و ساز مقاتلت و مبارزت بياراست. محمّد پاشا جلادت ورزيده 45 روز خويشتن دارى كرد و همه روزه نبرد آزمود. در پايان كار كه پاى اصطبارش از كار شد از در عجز و ضراعت بيرون آمد و سخن بر آن نهاد كه اگر او را به سلامت گذراند تا راه بغداد گيرد بى كلفت، قلعه كوى را باز گذارد.

ابراهيم خان اين سخن را پذيرفتار گشت و او قلعه را گذاشته راه بغداد گرفت. از پس او ابراهيم خان به قلعۀ كوى در رفته عثمان بيگ را به حكومت بازداشت و 14 عرادۀ توپ با تمامت قورخانه به دست كرد و بفرمود تا توپها را خرد و درهم شكستند و قورخانه را حمل داده به درگاه نايب السّلطنه آمد و از دنبال او محمود پاشا نيز حاضر حضرت شد و از نايب السّلطنه اشفاق و الطاف ملكانه بديد و به خلعتى تازه بلندآوازه گشت و باز سليمانيه شده به حكمرانى پرداخت.

ص:339

وقايع سال 1238 ه. / 1823 م. و ذكر مصالح ميان دولتين روم و ايران

اشاره

چون 1238 سال قمرى از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله بگذشت در روز جمعه هشتم رجب بعد از 9 ساعت و 28 دقيقه آفتاب به بيت الشّرف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه ساز و برگ نوروزى طراز داده جشن عيد بر قانون كرد. در عنوان امر و بدو سال، نايب السّلطنه عباس ميرزا معروض داشت كه محمّد رؤف پاشا سرعسكر ارزن الروم برحسب فرمان سلطان محمود خان ملك روم بدان سر است كه در ميان دولت ايران و روم كار به مصالحت كند. شهريار تاجدار انجام اين امر را به اختيار نايب السّلطنه باز داد و فرستادۀ او را بازفرستاد.

نايب السّلطنه، ميرزا محمّد على مستوفى آشتيانى را روانۀ ارزن الروم داشت تا با سرعسكر از هر در سخن كردند و دو عهدنامه يكى به زبان پارسى و آن ديگر به لغت تركى نگار دادند. در يكشنبه 19 ذيقعده [1238 ق/ژوئيه 1823 م.] اين سجل رقم شد [و] ميرزا محمّد على باز ايران شد و از آن سوى عهدنامه را سرعسكر به اسلامبول فرستاد و قيصر روم خاتم بر نهاد و در نيمۀ شهر جمادى الاخره [1239 ق/ فوريه 1824 م] نجيب افندى كه يك تن از صناديد دولت روم بود، آن عهدنامه را برداشته به طهران آورد.

برحسب فرمان ميرزا ابو القاسم مستوفى كاشى او را پذيره شده در سراى عبد اللّه - خان امين الدّوله اقامت داد. بعد از تقبيل سدۀ سلطنت مكتوب ملك روم را بسپرد و عهدنامه را كه قيصر خاتم بر نهاده بود بداد. بعضى از آن نگارش با مكنون خاطر شاهنشاه ايران راست نيامد، لاجرم ميرزا ابو القاسم قائم مقام را بفرمود تا با نجيب افندى

سخن كرده آن كلمات موافق ضمير پادشاه داشت و عهدنامه به نام ميرزا محمّد على و سرعسكر روم از

ص:340

نو نگاشت. آن گاه قاسم خان سرهنگ تبريزى به اتّفاق نجيب افندى سفير روم شد و عهدنامه جديد را به مهر سلطان محمود خان معتبر داشته مراجعت كرد و صورت عهدنامه اين است.

صورت عهدنامۀ دولت روم و ايران

غرض از تحرير اين كتاب مستطاب آنكه در اين چند سال به سبب وقوع بعضى از حوادث ميان دولتين علّيّتين اسلام روابط صلح و صفوت و ضوابط دوستى و الفت قديمه مبدّل به نقار و خصومت و مؤدّى به حرب و كدورت شده بود، به مقتضاى جهت جامعيۀ اسلاميۀ اسلام و عدم رضاى طرفين به سفك دماء و وقوع اين گونه حوادث و اوضاع و اعادت سلم و مودّت و تجديد دوستى و محبّت از جانب دولتين علّيّتين [فخيمتين] اظهار رغبت و موافقيت شده، و به موجب فرمان همايون اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به القابه، فتحعلى شاه قاجار خلّد الله ملكه و اقباله، و حكم مأموريت نامۀ نواب وليعهد دوران عباس ميرزا به اوصافه اين عبد مملوك و چاكر جان نثار [ميرزا محمّد على مستوفى] به وكالت نامه مباهى و مخصوص گشته از جانب دولت علّيّه عثمانى نيز به امر و فرمان اعليحضرت سلطان غازى، سلطان محمود خان به تمجيده، وكالت نامه به جناب والى ولايت ارزن الروم محمّد امين رؤف پاشاى سرعسكر جانب شرق عنايت شده بود، اين عبد مملوك در مدينۀ ارزن الروم با جناب سرعسكر مشار اليه ملاقات و بعد از مبادله وكالت نامه هاى مباركه، عقد مجلس مكالمه كرده مصالحه مباركه به اين آئين ترتيب و تعيين يافت:

اساس. از قرارى كه در تاريخ 1159 ق/ 1746 م. به موجب مصالحه و عهدنامۀ واقعه [مقرّر] گشته، حدود و سنور قديمه و شرايط سابقه از امر

حجّاج و تجّار و ردّ فرارى و تخليه سبيل اسرا و اقامت شخص معيّن در دولت علّيّتين تماما و كمالا بين الدولتين باقى و مرعى و معتبر بوده به اركان آن وجها من الوجوه خللى عارض نشده و در مابين دولتين علّيّتين شرايط دوستى و مقتضاى الفت و محبّت ابدا در كار باشد.

بعد از اين شمشير خلاف در غلاف بوده، در ميانه دو دولت معامله [اى] كه مؤدّى

ص:341

كدورت و برودت و منافى سلم و صفوت باشد وقوع نيابد، و آنچه داخل حدود قديمۀ دولت علّيّه عثمانى مى باشد و در اثناى حرب و قتال به دست دولت فخيمۀ ايران آمده، از جمله قرى و اراضى و قلاع و قضا و قصبه، حال [مصالحه] تحرير از تاريخ اين تمسك معتبره الى مدّت 60 روز به طرف دولت عثمانى تماما تسليم شود و به مراعات حرمت اين مصالح خيريه، گرفتاران طرفين را بلاكتم و اخفا تخليۀ سبيل كرده آنچه در اثناى راه محتاج اليه آنها باشد از مأكولات و غيرها عطا شود و به سرحدّات طرفين ايصال نمايند.

ماده اول: دولتين علّيّتين را در امور داخلۀ يكديگر مداخله نيست. فيما بعد از جانب بغداد و كردستان مداخله جايز نداشته، از جمله محالى كه از توجيهات و سنجاقات و كردستان داخل حدودى باشد سببا من الاسباب و وجها من الوجوه از طرف دولت علّيۀ ايران مداخله و تجاوز و تعرض در متصرّفين سابق و لا حق تصاحب نشود و در حوالى مذكوره اگر از اهالى طرفين به ييلاق و قيشلاق عبور نمايند در باب مرسومات عاديّۀ ييلاقى و قيشلاقى و ساير دعاوى كه وقوع يابد مابين وكلاى نواب وليعهد [دولت] ايران و وزير بغداد مخابره شده، رفع نمايند كه باعث كدورت در ميان دو دولت نگردد.

ماده ثانيه: از اهالى ايران كسانى كه به كعبۀ معظّمه و مدينۀ مكرّمه و ساير بلاد اسلاميه آمد و شد مى نمايند، مثل حجّاج و زوّار و تجّار و متردّدين اهالى بلاد اسلام روميّه با آن جماعت مثل اهالى خودشان معامله نمايند و از ايشان دورمه و ساير وجوه خلاف قانون شرعيه اصلا چيزى مطالبه نشود و كذلك از زوّار عتبات عاليات مادامى كه مال التّجاره

داشته باشند بر وفق حساب گمرك مطالبه شود و زياده طلب ننمايند و از طرف دولت عليه ايران نيز با تجّار طرف بهيّۀ عثمانى و اهالى ايشان بر اين وجه معامله نمايند و به مقتضاى شرايط سابقه فيما بعد در حق حجّاج و تجّار دولت علّيّه ايران تنفيذ و اجراى شرايط قديم از جانب وزراى عظام و امير حاج و مير ميران كرام

ص:342

و ساير ضابطان و حكام دولت علّيه عثمانى كمال دقّت و رعايت شود. و از شام شريف الى حرمين محترمين و از آنجا الى شام شريف از جانب امين صرّه هميون به معرفت معتمدى متعيّن كه در ميان آنها است نظارت نمايد و از مخدّرات حرم شاهنشاهى و حرمهاى شاهزادگان عظام و ساير اكابر دولت بهيّۀ ايران كه به مكه معظّمه و عتبات عاليات مى روند، فراخور مرتبۀ ايشان حرمت و اعزاز شود. و كذلك در خصوص رسومات گمرك تجّار و اهالى دولت بهيّۀ ايران مانند دولت علّيۀ عثمانى معامله شود و از مال تجارت ايشان يك دفعه به قرار 100 قروش 4 قروش گمرك گرفته و به دست ايشان تذكره داده مادامى كه از دست ايشان به دست ديگرى منتقل نشده مكرّر از ايشان گمرك نگيرند. تجّار ايران لاجل التجاره چوپوق شيراز كه به دار السعاده مى آورند در بيع و شرى آن انحصار نباشد و به هركس كه خواهند بيع نمايند و با تجّار و تبعه و اهالى دولتين علّيّتين كه به مملكتين جانبين آمد و شد مى كنند، به

مقتضاى جهت جامعيّۀ اسلاميه معامله دوستانه شده از هر ايذا و اضرار محفوظ باشند.

مادۀ ثالثه: آنچه از عشيرۀ حيدرانلو و سبيكى متنازع فيها بوده و امروز در خاك دولت عليه عثمانى ساكن مى باشند، مادامى كه در سمت آنها است اگر به حدود ممالك ايران تجاوز كرده خسارت رسانند سرحدّداران در منع و تربيت ايشان دقّت نمايند و اگر از تجاوز و خسارت دست بر ندارند و از جانب سرحدّدار منع ايشان نشود، از تصاحب ايشان دولت علّيه عثمانى كف يد نمايد و اگر ايشان به رضا و اختيار خود به جانب ايران بگذرند دولت عثمانى ايشان را منع و تصاحب نكند و بعد از آنكه به طرف دولت بهيّۀ ايران بگذرند بعد اگر به خاك عثمانى بيايند قطعا تصاحب و قبول ايشان نشود [و] در صورتى كه ايشان بطرف ايران نگذرند و آن وقت از حدود دولت عثمانيه تجاوز كرده خسارت بزنند سرحد نشينان دولت علّيۀ ايران در منع و تجاوز ايشان دقت نمايند.

مادۀ رابعه: به موجب شرط قديم، فرارى دولتين از طرفين تصاحب نشود و كذلك

ص:343

از جملۀ عشاير و ايلات هركسى كه بعد از اين تاريخ از دولت علّيۀ عثمانى به دولت فخيمۀ ايران و از دولت بهيّۀ ايران به دولت علّيۀ عثمانى بگذرد، بايد آن گذشتگان تصاحب نشوند.

ماده خامسه: آنچه در دار السّلطنه و ساير ممالك دولت علّيه عثمانى اموال تجّار ايران موافق شرع و دفتر محفوظ نگاه داشته شده است، از تاريخ اين تمسّك در ظرف 60 روز در هر محلى كه باشد به موجب دفاتر مرقومه و معرفت شرع و معتمد دولت ايران به صاحبان آنها تسليم شود و سواى اموال محفوظه آنچه در اثناى وقوع عداوت از حجّاج و تجّار و ساير اهالى ايران كه در ممالك عثمانى بعضى ضابطان جبرا از بعضى گرفته باشند، بعد از افاده و اظهار دولت علّيّۀ ايران از دولت عثمانى فرمان برطبق همان افاده به عهدۀ وكيل آنها در هر محل صادر شود و بعد از اثبات شرعى گرفته تسليم نمايند.

مادۀ سادسه: در ممالك دولت علّيۀ عثمانى از اهالى ممالك طرفين كسانى كه فوت مى شود، اگر وارث و وصى شرعى نداشته باشند، مأمورين بيت المال تركۀ همان متوفى را به معرفت شرع دفترى كرده و به ثبت و سجلّ شرعى رسانند و آن مال را بعينه در محل مأمن تا مدّت يك سال حفظ نمايند تا وارث و وكيل شرعى آن آمده به موجب ثبت و سجلّ شرعيه اشياء متروكه تسليم شود و رسوم عاديه [و] كرايۀ محل آن اشياء را گرفته باشد و آن اشياء اگر در مدّت مذكوره حريق و تلف شود ادعاى آن نشود و اگر در مدّت مزبوره وارث و وصى نرسد تركۀ محفوظه را مأمورين بيت المال به اطلاع معتمد دولت علّيۀ ايران فروخته ثمن آن را حفظ نمايند.

مادۀ سابعه: به موجب شروط سابقه براى تأييد و تأييد دوستى و مودّت در هر سه سال يك نفر از دولتين در طرفين علّيّتين معتكف و مقيم باشند و از تبعۀ دولتين علّيّتين كه در اثناى حرب به طرفين گذاشته اند در حق ايشان بنا به حرمت مصالحۀ خيريه سياست اين اسائت نشود.

ص:344

خاتمه: آنچه از اساس و شرايط و مواد كه در فوق مذكور شد، بر منوال محرّره كه بالمذاكره قرار داده شده و از طرفين قبول گشته ادعاى اموال منهوبة الضيعات و تضمين مصارف جزئيه از جانبين مضى مامضى گفته صرف نظر شود و از جانبين دولتين علّيّتين بر وفق عادت تصديق نامه ها مبادله شده بواسطۀ سفرا از تاريخ تمسّك الى مدّت 60 روز در رأس حدود دولتين به يكديگر ملاقات كرده به آستانۀ دولتين ايصال و تسليم شود و به اين وجه عقد و تجديد اين مصالحه خيريّه به مسالمۀ حقيقيّه از تاريخ تمسّك معتبره مرعى و معتبر گشته و از هر جهت نايرۀ كدورت و خصومت منطفى بوده و منافى دوستى و خلاف اين عهود و شروط معقودۀ مربوطه از جانبين وضع و حركتى و معامله [اى] جايز ندارند؛ و از جانب جناب وكيل مشار اليه نظر به رخصت كامله از جانب دولت عثمانى در اين تاريخ 1238 يوم يكشنبه 19 شهر ذيقعدة الحرام اين تمسّك ممهور و ممضى شد. الخاتمة بالخير و السعاده و الحمد للّه اولا و

آخرا و باطنا و ظاهرا تحريرا فى اواخر شهر ربيع الثانى سنۀ 1239 ه. در دار الخلافۀ طهران اين عهدنامه مباركه در حضور نجيب افندى سفير دولت عثمانى تصحيح شد.

آمدن شيخ موسى به شفاعت داود پاشا به درگاه پادشاه

اما از جانب ديگر داود پاشاى وزير بغداد جناب شيخ موسى نجفى را كه از فحول فقهاء اثنى عشريه بود براى عفو گناه خويش و استرداد قلعۀ مندليج روانۀ درگاه پادشاه ايران داشت و بى آنكه او رسالت خويش بگزارد و خبرى باز آرد مصرف افندى را با لشكرى رزمجوى به تسخير قلعۀ مندليج فرستاد. ايمانى خان فراهانى و مهدى خان كلهر كه حارس و حافظ قلعه بودند قوّت دفع او نداشتند، لاجرم ايمانى خان بگريخت و مهدى خان دستگير شد و مندليج مفتوح گشت.

چون اين خبر مسموع پادشاه ايران گشت فرمان رفت كه محمّد حسين ميرزا اين كين بخواهد و داود پاشا را كيفر كند و خسرو خان گرجى را فرمود تا با لشكر بختيارى پيوسته شود؛ و قبل از آنكه خسرو خان طىّ مسافت كند، محمّد

ص:345

حسين ميرزا جلادت ورزيده با 5000 سوار و 5 عرادۀ توپ از كرمانشاهان بيرون شد و به ايلغار تا مندليچ بتاخت؛ و از گرد راه حكم به يورش داد و مندليج را بگشود و 800 تن از روميان را عرضۀ تيغ ساخت و در عشر آخر شوّال اين خبر به عرض شهريار رسيد و در ازاى اين جلادت محمّد حسين ميرزا را حشمة الدوله لقب داد و حكم رفت تا او باز كرمانشاهان شود و خسرو خان در مندليج متوقّف گردد.

اما داود پاشا از اين كردار سخت پشيمان گشت و عريضه [اى] از نو بنگاشت و شيخ موسى را به شفاعت برانگيخت. شهريار جرمش را معفو داشت و منشورى به نامش مسطور گشت و اين شرايط در آن مرقوم افتاد.

نخست: آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.

دوم: آنكه خزانۀ نجف اشرف را كه در فتنۀ وهابى به كاظمين عليهما السلام حمل داده اند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران باز جاى بردند و طومار تفصيل آن اشيا را خدّام عتبات عاليات خاتم بر نهاده به دفتر خانه دولت ايران سپارند.

سيم: آنكه در اراضى عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوى شرعى عجم را به مجتهدين شيعه گذراند.

چهارم: آنكه داود پاشا هر سال 5000 تومان زر مسكوك به شكرانۀ عفو گناه به درگاه فرستند.

بالجمله وقايع نگار حضرت ميرزا صادق مروزى به اتّفاق جناب شيخ موسى روانه بغداد شد و حكم رفت كه اگر اين شرايط را داود پاشا بر گردن نهاد و سجلّى به مهر صناديد آن اراضى بداد، قلعۀ مندليچ را بدو گذارند. بعد از ورود وقايع نگار به بغداد، داود پاشا سر طاعت و انقياد پيش داشت و ميرزا صادق را كامروا بازفرستاد.

و هم در اين سال خوانين خراسان در نهان به كارداران ايران انهى كردند كه شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا را مكنون ضمير آن است كه سر از ربقۀ اطاعت پادشاه بيرون كند و به هواى سلطنت سربركشد. پادشاه كارآگاه بدين سخنان كذب و ترّهات بى معنى وقعى ننهاد. اما چون شجاع السّلطنه اين قصّه بشنيد بى توانى حاضر

ص:346

حضرت شد و به اصرار و الحاح فراوان حكومت خراسان را از گردن فرو گذاشت و با برادر اعيانى خود حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس رخصت يافته تا به اصفهان برفت، چون مزاجش از صحت بگشته بود و در آنجا به معالجت و مداوا مشغول شد و حسينعلى - ميرزا راه شيراز را برگرفت.

از پس او شهريار تاجدار شاهزاده علينقى ميرزاى حاكم قزوين را طلب داشته حجّة السّلطان لقب داد و به حكومت خراسان فرستاد و ميرزا ابو القاسم مستوفى اصفهان را به وزارت او بركشيد و برادر اعيانى حجّة السّلطان، امام ويردى ميرزا را كه سركشيكچى و ايلخانى ايل قاجار بود به حكومت قزوين فرستاد و خدمات ايلخانى را به ميرزا اسد اللّه خان نورى كه از بدو كار شاه شهيد آقا محمّد شاه تا اين وقت وزير سپاه و امين درگاه بود باز گذاشت. و چون ميرزا اسد اللّه خان به سبب وزارت لشكر و امور سپاه و نظم

جزئى و كلى جنود پادشاه خاطرى به كمال مشغول داشت فرزند خود ميرزا هدايت اللّه مستوفى را به نيابت خويش به خدمت سركشيكچى گذاشت. و در اين وقت ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر نيز پاسبان باشى لقب يافت.

و هم در اين سال شهريار تاجدار سفر سلطانيه را ترك گفته در نواحى طهران در اذيال جبل البرز ييلاق فرمود.

و هم در اين سال حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى مريض شد و صبح چهارشنبه 13 صفر وداع زندگى گفت. فرزند اكبرش عبد اللّه خان امين الدّوله كه مستوفى الممالك بود به جاى پدر خدمت وزارت اعظم نيز دريافت.

و هم در اين سال شهريار تاجدار ملاّ على محمّد كاشانى و حاجى عبد اللّه اصفهانى خواجه سرا را هريك 1000 تومان زر مسكوك بداد تا از قبل شهريار و نيابت والدۀ پادشاه سفر مكه معظّمه كرده زيارت بيت اللّه الحرام كنند. و اين شعر را شهريار به نظم كرده، بفرمود تا بر لوحى مرمر منقّر نمودند و حاجى عبد اللّه حمل داده در مسجد الحرام به يادگار گذاشت تا از شهريار ايران تذكره باشد.

ص:347

(بيت)

محرمى بايد كه پيغامى برد نزد جانان نام گمنامى برد

آنگاه در عشر اول جمادى الاخره به جانب قم سفر كرد و از آنجا به طهران آمده، بر اريكه و سلطنت متّكى گرديد.

وقايع سال 1239 ه. / 1824 م

در سنۀ 1239 ه. چون 3 ساعت و 18 دقيقه از شب يكشنبه 19 رجب برگذشت، خورشيد به بيت الشرّف شد و شهريار عجم فتحعلى شاه جشن نوروز به آئين جم بگزاشت و روز پنجشنبۀ 12 شوّال از طهران به نگارستان خيمه زد و پس از 10 روز كوچ داده، چهارشنبۀ دوم ذيقعده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد و نخستين مردم گيلان به حضرت آمدند و از كارپردازان شاهزاده محمّد رضا ميرزا شكايت آوردند.

محمّد رضا ميرزا از حكومت آن اراضى دست بازداشت و برحسب فرمان، شاهزاده يحيى ميرزا حكمران گيلان گشت و منوچهر خان غلام ارمنى ايچ آقاسى باشى به نظم آن مملكت و تربيت شاهزاده مأمور گشت؛ و شاهزاده علينقى ميرزا كه در سال پارين فرمان حكومت خراسان يافت و به حجة السّلطان ملقّب آمد و با خوانين خراسان و نفاق ايشان برنتابيد، لاجرم دواسبه به حضرت شتافت و از فرمانگزارى خراسان استعفا جست.

شهريار تاجدار ديگرباره او را به حكومت قزوين بازداشت و ركن الدّوله لقب داد و هم در زمان كس به طلب شاهزاده حسنعلى ميرزا شجاع السّلطنه فرستاده او را حاضر درگاه فرمود و ديگرباره به حكومت خراسان منصوب نمود.

و اين هنگام وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا برحسب فرمان به درگاه آمد و به معالجت و مداواى ميرزا احمد طبيب احمدآبادى اصفهانى مزاجش كه از صحت بگشته بود بهبودى يافت و فرزند اكبر نايب السّلطنه شاهزاده محمّد ميرزا

ص:348

را كه وليعهد ثانى دولت بود چون ملازمت ركاب پدر داشت مورد عنايت پادشاه گشت و ايالت اراضى قراگوزلو نيز بدو تفويض آمد و در ركاب نايب السّلطنه باز تبريز گشت و شهريار تاجدار روز يكشنبه دوازدهم ذيحجه از سلطانيه كوچ داده 22 ذيحجه وارد طهران گشت

و عبد اللّه خان امين الدّوله اصفهانى را كه حل و عقد امور دولت را كفيل بود، به نظم اصفهان مامور فرمود.

وقايع سال 1240 ه. / 25-1824 م. و ذكر سفر شاهنشاه ايران به اصفهان

اشاره

در سنۀ 1240 ه. چون 9 ساعت و 8 دقيقه از شب دوشنبه غرّۀ شعبان سپرى آفتاب رهسپر حمل گشت و شهريار تاجدار فتحعلى شاه بساط عيد درنوشت، 2 روز بعد از نوروز از طهران خيمه بيرون زد و راه اصفهان پيش گذاشت و در ضمير داشت كه در اين سفر بعضى از مردم اصفهان را كه با زيردستان و رعايا طريق جور و اعتساف سپرده اند، كيفرى به سزا فرمايد؛ زيرا كه از علماى اصفهان كتابى رسيده بود كه حاجى هاشم خان در هتك حرمت مردم و اخذ مال ايشان هيچ دقيقه فرو نمى گذارد و اين حاجى هاشم خان و قبايل او از طوايف بختيارى بودند و سالها در محلۀ لنبان اصفهان نشيمن داشتند.

عصيان حاجى هاشم و نابينا شدن او

چنان افتاد كه عبد اللّه خان امين الدّوله خواهر او را به شرط زنى آورد و اين سبب تكبّر و تنمّر حاجى هاشم خان گشت و جماعتى از بختيارى كه در شمار عشيرت او بودند دست به طغيان برآوردند و اهل حرفت و صنعت و تجّار اصفهان را بسيار وقت مى آزردند و اموال ايشان را بى حجّتى و سندى اخذ مى كردند.

چندانكه حاجى محمّد حسين خان اصفهانى زندگانى داشت جراحات اين جماعت را به مرهم عطوفت و احسان التيام مى داد و ايشان نيز چندان درازدستى نمى كردند كه پاى اصطبار مردم بلغزد، تا اين هنگام كه حكومت اصفهان به ميرزا على محمّد خان

ص:349

پسر امين الدّوله مفوّض گشت و او خواهرزاده حاجى هاشم خان بود يك باره سكنۀ لنبان سر به طغيان برداشتند و بسيار افتاد كه به خانۀ تجّار دررفتند و اموال ايشان را با شكنجه بگرفتند، چنان شد كه نه حاجى هاشم خان را در پايان امر آن قوّت بود كه جماعت خود را از آن درازدستى منع كند و نه عبد اللّه خان امين الدّوله به سبب زن و فرزند توانست حاجى هاشم خان را دفع دهد. ناچار خويشتن به حضرت شهريار زبان به سعايت باز كرد و از حاجى هاشم خان آغاز شكايت نمود.

لاجرم پادشاه عادل بعد از ورود به اصفهان، حاجى هاشم خان را مأخوذ داشته از هر دو چشم نابينا ساخت و فرمود چون امين الدّوله در تأديب حاجى هاشم خان مسامحت كرد؛ اگر خواهد از محل خود ساقط نشود 50000 تومان زر مسكوك به خازنان حضرت سپارد. و امين الدّوله از انفاذ اين زر خويشتن دارى كرد و اين كار با كبرياى سلطنت راست نيامد.

لاجرم شاهزاده سلطان محمّد ميرزا را به حكومت اصفهان نصب كرد و او را سيف الدّوله لقب داد و يوسف خان گرجى را كه فرمانگزار عراق و سپهدار سپاه بود فرمان داد كه در حضرت سيف الدّوله شاغل خدمت باشد و كار اصفهان را به نظم كند و 200000 تومان از منال ديوانى حمل رعاياى اصفهان را سبك ساخت و امين الدّوله برحسب فرمان ملازم ركاب شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس شد و حساب فارس را جزوى و كلى بازپرس كرده معادل 30000 تومان از منال ديوانى به تخفيف رعايا بازگذاشت و طريق حضرت شهريار برداشت.

آن گاه در غرّۀ شوّال پادشاه كوچ داده مراجعت به طهران فرمود و چون از امين الدّوله آزرده بود وزارت اعظم را به اللّه يار خان دولّوى قاجار كه هم به مصاهرت شهريار افتخار داشت تفويض داد و او را به آصف الدّوله ملقّب فرمود و حسن خان پسر او را كه دخترزاده پادشاه بود امير بار فرمود و سالاربار لقب داد. آن گاه روز هشتم ذى قعده از طهران به باغ نگارستان خيمه زد و منوچهر خان را به نظم گيلان فرستاد و موكب پادشاهى در حركت آمده هيجدهم ذيقعده چمن سلطانيه لشكرگاه گشت.

ص:350

رسيدن ايلچى روس به ايران

اين هنگام كارداران دولت روسيه را نصب خاطر گشت كه با دولت ايران نقض عهد كنند و پيمان بشكنند، پس سخن درانداختند كه بعضى از اراضى گوگجۀ ايروان به حكم صلح نامه بايد در تحت فرمان ما باشد و همچنان چون در صلح نامه مرقوم شد كه هريك از دولتين معتمدى معيّن فرمايند تا حدود طالش را باز نمايند. در مدّت 14 سال كه فى مابين دولتين ايران و روس كار به مصالحه و متاركه مى رفت چون مردم روس از حق خود بر زيادت طلب مى كردند اين كار به پاى نرفت.

اين هنگام يك باره روسيان سر برداشته و گفتند محال بالغ لو و گونى و گوگجه دنكيز جزو مملكت ما باشد و اگرنه كار به مخاصمت خواهد رفت. و ينارال يرملوف سردار گرجستان، پولكونيك مزراويج وكيل دولت روس را با شاه مير خان ارمنى كه ترجمان او بود روانه درگاه شاهنشاه ايران داشت تا اين دعوى را بر مراد خويش كند.

و از آن سوى نايب السّلطنه و حسن خان سارى اصلان نيز حاضر حضرت شدند و برحسب فرمان روزى چند با مزراويج سخن كردند و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى و ميرزا محمّد على آشتيانى كه از تقرير و عهد تحرير عهدنامه آگهى داشتند نيز در مجلس گفت وشنود حاضر بودند. در پايان امر چون مزراويج را با شرايط عهدنامه حقّى نبود، سخن بر اين نهاد كه اين اراضى را كارداران با ما به رسم عطا بازگذارند و اگر نه كار ما با عمّال نايب السّلطنه راست نيايد و بى شك آغاز مقاتلت و مجادلت شود.

سفارت وقايع نگار به طرف روس

لاجرم شاهنشاه ايران ميرزا صادق وقايع نگار را به اتّفاق مزراويج سفارت تفليس فرمود تا با يرملوف سخن كند و آتش اين فتنه را فرونشاند. آن گاه ميرزا ابو الحسن خان - شيرازى را به وزارت امور دول خارجه مفتخر ساخت و شب پنجشنبه نوزدهم محرّم 1241 ه. / 5 سپتامبر 1825 م. راه طهران برگرفت. و نايب السّلطنه براى نظم محال قراگوزلو و همدان بدان اراضى

ص:351

شتافت و شاهزاده يحيى ميرزا به اتّفاق منوچهر خان برحسب فرمان در قزوين به ركاب پيوستند و بعضى از اشرار گيلان را به درگاه آوردند.

شاهنشاه بعد از تأديب آن جماعت را مأمور به توقّف سمنان فرمود و معادل 60000 تومان به تخفيف منال ديوانى گيلان مقرّر داشت و از آنجا به حدود ساوجبلاغ سفر كرده يكشنبه چهاردهم صفر وارد طهران گشت.

و از آن سوى وقايع نگار به اتّفاق مزراويج طىّ مسافت كرده، بعد از ورود به تبريز مزراويج سبقت جست و قبل از رسيدن وقايع نگار، يرملوف را ديدار كرد و از طريق مرافقت و موافقت بگردانيد و سخن بر اين نهادند كه بايد قبل از رسيدن سفير ايران قريۀ بالغ لو را مسخر داشت و فوجى سالدات با چند عرادۀ توپ به حراست گذاشت، اگر سردار ايروان از بهر انتزاع ميان بندد ناقض عهد و فاتح نزاع او خواهد بود و اگر سخن نكند بباشيم تا سفير ايران برسد، آن گاه گوئيم كه ما هرگز گمان نداشتيم كه كارداران ايران از ارض بالغ لو كه درخور هيچ زرعى و حرثى نيست با دولت روسيه دريغ دارند، اكنون كه كار بدين گونه رفت و صورت حال معروض ايمپراطور روس شد، بى آنكه از دولت فرمانى رسد نتوانيم دست از بالغ لو باز داريم. همانا كارپردازان ايران از بهر بالغ لو ترك مصالحت نخواهند گفت و آغاز مقاتلت نخواهند كرد.

بالجمله سخن بر اين نهادند و كينياز قراكليسيا را حكم دادند تا برفت و قريۀ بالغ لو را بگرفت و يك تن مايور با 200 تن سالدات و 2 عرادۀ توپ در آنجا باز بگذاشت. و از اين سوى چون وقايع نگار به ايروان رسيد، كينياز به حسين خان سردار پيام داد كه سفير ايران را در اين سفر مقصود چيست اگر غرض تحديد حدود دولتين است اين منازعه و مناقشه برخاست و اگر ديدار يرملوف را طالب است او به حدود چچن سفر كرده پس بباشد تا يرملوف به تفليس مراجعت كند.

وقايع نگار سخنان او را وقعى نگذاشت و از راه بالغ لو كوچ داده سه شنبۀ

ص:352

بيست و پنجم ربيع الاول وارد تفليس گشت و روز ورود او را عظيم مكانت گذاشتند و به سزا پذيره گشتند و يرملوف هنگام سفر وليمنوف را از بهر گفت و شنيد سفير ايران به جاى گذاشته بود و او با وقايع نگار سخن درانداخت و جز از در غدر و حيلت حرفى بر زبان نرانده، وقايع نگار گفت از اينگونه سخن چيزى به دست نخواهد شد، نيكو آن است كه من حكم شاهنشاه ايران را بر لوحى رقم كنم و تو پاسخ خود را در ذيل آن نگار دهى تا مرا حجّتى باشد. پس قلم برداشت و خلاصۀ حكم شاهنشاه را بر صفحه [اى] بنگاشت بدين شرح كه:

اكنون سال فراوان است كه دولتين علّيّتين ايران و روس را موافقت است بهتر آن است كه كارداران دولت روسيّه در تشييد قواعد اتّحاد طرفين رنج برند تا لشكرى و رعيّت دولتين بى كلفت خاطر زيست كنند. اكنون كه جماعت روسيّه از حدود خويش قدم فرا پيش نهاده اند و قلعۀ بالغ لو را زير دست كرده اند صواب آن است كه از خلاف رأى شاهنشاه ايران بپرهيزند و از آن اراضى بيرون شوند، تا اين مسالمت به مخاصمت نپيوندد و اين مصافات به معادات بدل نشود.

و وليمنوف در تحت اين كلمات نگاشت كه:

ما قريۀ بالغ لو را بعض حدود خود دانسته ايم و زير دست كرده ايم تا از قبل ايمپراطور فرمان نرسد دست بازنداريم.

اين هنگام الكسندر باوليج ايمپراطور روس در بيست و يكم ربيع الاول سنۀ 1241 ه.

/ 5 نوامبر 1825 از جهان رخت بدر برد و برادر او قسطنطين [كنستانتين] به هواى سلطنت سر بركشيد چون او به غلظت طبع و شراست خوى شناخته بود، اعيان دولت روسيه او را از در فرمانگزارى نگذاشتند و برادر ديگرش نكولاى باوليج [- نيكولاى پاولوويچ] را به سلطنت برداشتند. چنانكه شرح حال ايشان در ذيل قصّۀ سلاطين يوروپ مرقوم خواهد شد.

ص:353

بالجمله وقايع نگار را در چنين وقت مجال انديشه نماند، ناچار نگاشتۀ وليمنوف را برداشته روز بيست و هشتم جمادى الاخره از تفليس راه برگرفت و بعد از ورود به دار الخلافۀ طهران صورت حال را باز نمود و شاهنشاه ايران كيفر كار روسيان را تصميم عزم داد.

و هم در اين سال نايب السّلطنه عباس ميرزا دختر شاهزاده محمّد قلى ميرزا از براى فرزند خود جهانگير ميرزا عقد بست و دختر خويش را به بديع الزمان ميرزا پسر شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدوله به نكاح داد.

وفيات

و هم در اين سال ظهير الدّوله ابراهيم خان والى كرمان كه عمزادۀ شاهنشاه بود وداع زندگانى گفت و فرزند ارشدش عباسقلى خان كه دخترزادۀ شاهنشاه بود به جاى پدر حاكم كرمان شد.

و هم در اين سال امان اللّه خان والى كردستان رخت از جهان بيرون برد و حكمرانى كردستان به فرزندش خسرو خان كه شرف مصاهرت پادشاه داشت مفوّض گشت.

و هم در اين سال محمّد حسين خان قراگوزلو رخت به سراى باقى كشيد و رستم خان ولد اكبرش به جاى پدر كارفرماى پياده و سوارۀ قراگوزلو گشت و ملازم خدمت وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا شد.

و هم در اين سال يوسف خان گرجى سپهدار سپاه و حاكم عراق كه به نظم اصفهان مشغول بود در آن بلده مريض شد و چشم از جهان ببست و فرزندش غلامحسين خان كه به مصاهرت شهريار افتخار داشت و با اينكه سنين عمرش افزون از 17 نبود به سلامت فطرت و كرامت طبع و شهامت خاطر امتياز داشت جاى پدر گرفت و خدمت وزارت شاهزاده سلطان محمّد ميرزا و نظم اصفهان به خسرو خان گرجى مفوّض گشت.

طغيان پسر محمّد رحيم خان والى خوارزم

و هم در اين سال رحمن قلى توره خوارزمى تسخير خراسان را در خاطر گرفت. چون در اين سال محمّد رحيم خان والى خوارزم درگذشت، فرزند او رحمن قلى توره به جاى پدر برنشست و نخستين لشكرى از قبايل اوزبك و تركمان و سالور و ساروق

ص:354

و تكه و يمرلى سكنه ابيورد و درون و مهنه انجمن كرده مغافصة تا كنار شهر مشهد مقدّس براند و لشكرگاهى عظيم كرد.

شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا وقتى اين بدانست كه در حضرت او لشكرى درخور رزم خوارزميان حاضر نبود، از قضا هم در آن شب ابرى عظيم متراكم گشت و برفى شگرفت بباريد و صرصرى دم سرد بوزيد و سورت سرما چنان شد كه بيشتر از لشكر خوارزم جان بدادند و بارگير ايشان نيز بمرد. رحمن قلى توره به زحمت تمام از آن داهيه دهيا راه فرار پيش گرفت و با بعضى از مردم خود افتان و خيزان تا اراضى سرخس برفت و صبحگاه مردم از شهر مشهد بيرون شده، لشكرگاه او را از صامت و ناطق متصرّف شدند.

اما رحمن قلى توره بعد از ورود به سرخس گريختگان لشكر خود را انجمن ساخت و فوجى را به تاراج نواحى جام و سرجام مأمور فرمود. از قضا شجاع السّلطنه فرزند خود

ارغون ميرزا را از سبزوار طلب داشته بود و او در منزل شريف آباد با بعضى مردم رحمن قلى توره بازخورد. ارغون ميرزا كه خوكردۀ كارزار بود چون ايشان را ديدار كرد با شمشير آخته به ميان ايشان تاخت، زمانى دير برنيامد كه جمعى از آن قوم را دستگير و برخى را عرضۀ شمشير ساخت. و نيم ديگر از لشكر او نيز در حدود جام با امير نصر اللّه خان تيمورى دچار آمد كه او نيز رهسپار حضرت شجاع السّلطنه بود. دلاوران تيمورى دمار از آن جمع برآوردند.

چون اين خبر به رحمن قلى توره رسيد سورت غضب در دماغ او اثر كرده يك باره دل بر كيفر نهاده و ديگرباره در تجهيز لشكر جدّى بليغ فرمود و 3000 تن مرد مبارز را از قبايل اوزبك قونقرات و مردم قراقالماق انجمن كرد و جمعى از سواران سالور و ساروق را با ايشان همدست نموده و قواد سپاه خويش را مانند دولت نظر پى و عوض آيناق و رجب مهتر و دولت مراد پروانچى و مراد سردار و تراب پى و سعيد نياز خان را با ايشان همراه ساخت تا به كنار مشهد مقدّس برانند و چندانكه توانند از نهب و غارت خويشتن دارى نكنند

ص:355

و آن جماعت به شتاب شهاب و شميت عقاب به اراضى مشهد تاختن كردند و اين خبر روز چهارشنبۀ چهاردهم رجب معروض شجاع السّلطنه افتاد.

شاهزاده در زمان لشكرى را كه حاضر ركاب داشت برداشته بيرون شتافت و همچنان شتابزده در دامان جبل اژدركوه با آن گروه دچار شده از دو رويه مردان بر صف شدند و گردان به گيرودار درآمدند. بعد از آويختن و خون ريختن، تركمانان پشت با جنگ دادند و خراسانيان در قفاى ايشان به تك تاز آمدند و 1000 تن اسير و 500 نيزه سر از آن جماعت به دست كرده باز شتافتند.

شجاع السّلطنه هم در آن جايگاه از سرهاى ايشان منارها برافراشت و رحمن قلى توره، بعد از اين حديث هولناك، مجال توقّف در اراضى سرخس محال يافت و باز خوارزم شتافت. و مژدۀ اين فتح روز نوروز معروض حضرت شهريار ايران افتاد.

وقايع سال 1241 ه. / 26-1825 م. و ابتداى نقض عهد روسيان با ايرانيان

اشاره

در سنۀ 1241 ه. چون 2 ساعت و 56 دقيقه از روز سه شنبۀ دوازدهم شعبان برفت، خورشيد در خانۀ شرف جاى كرد و شهريار ايران فتحعلى شاه قاجار بساط نوروزى بياراست و فرمان داد تا نقش دينار و درهم را بدين گونه كردند.

بر چهرۀ درهم كه معادل 36 نخود سيم بود اين مصرع رسم شد.

مصرع

سكۀ فتحعلى شه خسرو صاحبقران

و بر چهرۀ دينار كه 18 نخود ذهب خالص ميزان داشت اين مصرع رسم شد.

مصرع

سكۀ فتحعلى شه خسرو كشورستان

و 9 درهم چنين را به يك دينار بها نهادند و يك دينار را با يك چنين درهم يك تومان خواندند.

و هم در اين وقت در اراضى ورامين رى و جبال دامغان از زر و سيم مسكوك مقدارى به دست شد كه بعضى سكه شاپور ذو الاكتاف و برخى سكۀ خلفاى بنى عباس

ص:356

و ديگر ملوك نقش داشت اين جمله را خازنان پادشاه مضبوط ساختند.

و اين هنگام شاهنشاه ايران در كيفر جماعت روسيه يك جهت شد، چه از اين پيش نقض عهد ايشان و درآمدن به قلعۀ بالغ لوى ايروان به شرح رفت، و هم در اين مدّت كه در اراضى مسلمانان مسلّط بودند از درازدستى با زنان بيگانه و اخذ اموال مردم خوددارى نمى نمودند. اين حديث به دست بعضى از چاكران نايب السّلطنه كه از مصالحۀ با روسيان دلگران بودند گوشزد آقا سيد محمّد اصفهانى كه ساكن عتبات عاليات بود گشت و او به كارداران درگاه شاهنشاه ايران نگاشت كه اين هنگام جهاد با جماعت روسيه فرض افتاده، پادشاه اسلام را در اين امر رأى بر چگونه است. شهريار تاجدار فرمود كه ما پيوسته به انديشۀ جهاد شاد بوده ايم و خويشتن را از بهر ترويج دين و رونق شريعت نهاده ايم.

ورود آقا سيّد محمّد مجتهد به دار الخلافه

جناب آقا سيّد محمّد چون مكنون خاطر پادشاه را اصغا فرمود، بى توانى از عتبات كوچ داده، راه دار الخلافه برگرفت و در عشر آخر شوّال المكرّم وارد تهران شد و تمامت شاهزادگان و علماى آن بلده جنابش را پذيره شدند و شهريارش نيز عظيم گرامى بداشت و از اجراى لشكر بر زيادت 300000 تومان زر مسكوك از خزانۀ خاص باز كرد تا در تجهيز لشكر به كار شود.

پس آقا سيد محمّد دل شاد كرد و با هريك از علماى ايران مكتوبى نگار داد كه به حضرت شهريار گرد آيند و مردم را از بهر جهاد تحريص كنند. و فرمان رفت كه عبد اللّه خان امين الدّوله كه اين هنگام از خدمت وزارت معزول بود، آقا سيد محمّد و ديگر علما را ميهمان پذير باشد.

و از جانب ديگر ميرزا ابو القاسم مستوفى اصفهانى را به ميهماندارى جان مكدونالدكينز انگليس مأمور فرمود كه از قبل دولت كمپنى هندوستان روانه ايران بود كه به جاى هنرى ولك وكيل دولت انگليس در ايران مقيم باشد و اين هنگام تا بندر ابوشهر رانده بود.

بالجمله در اين وقت شاهزاده محمود ميرزا كه حكومت نهاوند داشت برحسب فرمان شهريار فرمانگزار لرستان فيلى گشت و شاهزادۀ همايون برادر اعيانى او

ص:357

حكومت نهاوند يافت. آنگاه روز شنبۀ بيست و ششم شوّال شاهنشاه ايران از دار الخلافۀ طهران كوچ داده و در سليمانيه فرود شد و پس از 4 روز راه برگرفته دوشنبۀ ششم ذيقعده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

رسيدن ايلچى روسيه براى مصالحه و نپذيرفتن مجتهدين

جمعه دهم ذيقعده نايب السّلطنه حاضر درگاه شد و از قبل نيكولاى ايمپراطور روس كينياز منچيكف به سفارت ايران آمد و برحسب فرمان سه شنبۀ چهاردهم ذيقعده خسرو خان والى كردستان و فرج اللّه خان آدخلوى افشار او را استقبال كرده در سراپردۀ آصف الدّوله اللّه يار خان وزير اعظم فرود آوردند و ميرزا ابو القاسم قايم مقام و ميرزا رحيم شيرازى طبيب كه اين وقت منشى الممالك بود و ميرزا تقى على آبادى او را ملاقات كرده پرسشى به سزا نمودند و شانزدهم ذيقعده در حضرت شهريار بارجست و مكتوب ايمپراطور برسانيد و تخت بلورى كه به هديۀ داشت پيش گذرانيد و اين تخت را الكسندر باوليج از بهر شاهنشاه ايران پرداخته بود، چون او نماند برادرش نيكولاى بعد از جلوس بر سرير سلطنت پادشاهى همان تخت را ارسال داشت و اين تخت را 3 ذرع طول و 2 ذرع عرض باشد كه از بلور بيضا مرصّع كرده اند و در آن از هر سوى 3 مشربه از بهر فوران آب جاى داده و از پس پشت نشستگاه صورت خورشيدى از بلور صافى پرداخته اند.

بالجمله بعد از تقبيل سدۀ سلطنت، سفير روسيه مراجعت كرد و روز جمعه هفدهم ذيقعده جناب آقا سيد محمّد و حاجى ملا محمّد جعفر استرآبادى و آقا سيد نصر اللّه استرآبادى و حاجى سيد محمّد تقى قزوينى و سيد عزيز اللّه طالش و ديگر علما و فضلا وارد لشكرگاه گشتند و شاهزادگان و امراء ايشان را پذيره كردند. در روز شنبه هيجدهم جناب حاجى ملاّ احمد نراقى كاشانى كه از تمامت علماى اثنى عشريه فضيلتش بر زيادت بود به اتّفاق حاجى ملا عبد الوهاب قزوينى و جماعتى ديگر از علما و حاجى ملا محمّد پسر حاجى ملا احمد كه او نيز قدوۀ مجتهدين بود از راه برسيد.

ص:358

تمامت شاهزادگان و قاطبۀ امراء و اعيان نيز به استقبال بيرون شتافتند و جنابش را با تكبير تهليل و مكانت و محلى جليل فرود آوردند و اين جمله مجتهدين كه انجمن بودند به اتّفاق فتوى راندند كه هركس از جهاد با روسيان بازنشيند از اطاعت يزدان سربرتافته، متابعت شيطان كرده باشد.

شاهنشاه ديندار و وليعهد دولت نيز سخن ايشان را استوار داشت. از ميانه

معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب و حاجى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه رزم روسيه را پسنده نمى داشتند و رضا نمى دادند. مجتهدين ايشان را پيام هاى درشت فرستادند و گفتند همانا شما را در عقيدت و كيش خود فتورى است و اگرنه چگونه جهاد با كافران را مكروه مى شماريد، لاجرم ايشان دم در بستند.

و از آن سوى سفير روس چندان كه سخن از در صلح راند و همى گفت وقت آن است كه كس به حضرت ايمپراطور گسيل داريد تا او را تهنيت جلوس گويد و از بهر پادشاه گذشته تعزيت فرمايد، سخن او را نيز وقعى نگذاشتند. و از قضا هم در اين وقت كينياز و سرحدداران پنبك و قراكليسيا از حدود خود بيرون شده تا آباران و ايروان تاختن كردند.

اين معنى يك باره علماى دين و اعيان دولت را در كار جهاد يك جهت كرد و سفير روس از گفت وشنود با كارداران دولت مأيوس شد و خواست تا مجتهدين را ديدار كند؛ بلكه ايشان را از انديشۀ جدال فرود آورد و خويشتن بر گردن نهد كه دست روسيان را از حدود ايران باز دارد. مجتهدين در پاسخ گفتند كه:

شريعت ما با كفّار از در مهر و حفاوت سخن كردن گناهى بزرگ باشد.

اگرچه روسيان از حدود ايران بيرون شوند، هم جهاد با ايشان را واجب دانيم.

در پايان كار شاهنشاه ايران سفير روس را طلب داشته فرمود اكنون كار برحسب تشييد مبانى شريعت است و ما همواره قوام ملّت را بر صلاح دولت فضيلت نهاده ايم و او را رخصت انصراف داده 1000 تومان زر مسكوك و بعضى از اشياء ديگر او را عطا فرمود و برحسب فرمان ميرزا اسمعيل منشى نايب السّلطنه به مهماندارى او مأمور گشت و راه آذربايجان برداشت.

از پس او شهريار تاجدار يك باره دل بر جهاد نهاد و نخستين شاهزاده اسمعيل

ص:359

ميرزا را با تفنگچيان استرآبادى و هزار جريبى و فندرسكى به منقلاى سپاه مأمور فرمود و ايشان دوشنبۀ چهارم ذيحجه از سلطانيه راه آذربايجان برگرفتند و جمعۀ هشتم محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله با جماعت خواجه وند و عبد الملكى و مافى از قفاى اسمعيل ميرزا بيرون شد و نايب السّلطنه دوشنبۀ يازدهم طريق تبريز گرفت و مجتهدين از بهر تحريض مجاهدين پنجشنبۀ چهاردهم برنشستند و حاجى محمّد خان قاجار دولّوى با

جماعتى از لشكر به طرف طالش در شتاب آمد. و فرمان رفت كه حسين خان سردار ايروان و برادرش حسن خان سارى اصلان حدود گوگجه دنكيز و بالغ لو را از روسيان پرداخته كند. و شهريار تاجدار روز پنجشنبۀ بيست و يكم ذيحجه كوچ داده از راه مغان چاى رهسپار گشت و سه شنبۀ بيست و ششم ذيحجه اراضى اردبيل را لشكرگاه كرد.

فتوح عساكر ايران در اراضى متصرّفى روسيه

امّا از آن سوى حاجى محمّد خان قاجار به محال اوجارود بشتافت و با جماعت روسيه كه در قريۀ گرمى جاى داشتند جنگ درانداخت و به حكم يورش بدان قريه در رفته تيغ بر روسيان نهاد، 20 تن اسير و 30 نيزه سر و 2 عرادۀ توپ از ايشان بگرفت و روانۀ درگاه داشت؛ و اين جمله روز ورود پادشاه در اردبيل از پيشگاه حضور بگذشت.

و از جانب ديگر چون حسين خان سردار ايروان از فرمان پادشاهى آگهى يافت اعداد كار كرده پس از 2 روز در جمعۀ بيست و دوم ذيحجه بر سر سنگر باش آباران [آپاران] تاختن برد و [با] 1000 تن سالدات كه در آنجا جاى داشتند به جنگ درآمد و جمعى را بكشت و آن جماعت را بشكست. كينياز با گروهى از مردم خود فرار كرده به درختستانها گريختند و سبحانقلى خان قاجار قزوينى هم در آن شب جمعه بر سنگر بالغ لو بتاخت و حرسۀ آن سنگر را بشكست و 2 عرادۀ توپ بگرفت.

و حسن خان سارى اصلان از طريق كمرى بر سر قراكليسيا برفت و با 400 تن سالدات روسيه كه در آنجا انجمن داشتند طريق مقاتلت و مجادلت سپرد و بسيار كس از ايشان عرضۀ هلاك

ص:360

و دمار ساخت و آن جماعت را هزيمت كرد و 2 عرادۀ توپ بگرفت و زنان و فرزندان ارامنه را اسير ساخت و اراضى شوره گل را يك باره از روسيان بپرداخت و بوداق سلطان آيروملو را با ديگر مسلمانان به چخورسعد ايروان آورد. و همچنان تقى خان بزچلو ساكن گوگجه دنكيز از طرف دره چچك راه حمزه چمنى برگرفت و اسبان توپخانه كينياز را براند و راعيان اسبها را بكشت و صورت اين فتوح از پى يكديگر در حضرت پادشاه مكشوف گشت.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با سردار روسيه

اما نايب السّلطنه چون به تبريز درآمد الكسندر ميرزا والى گرجستان و مصطفى خان شيروانى و محمّد حسين خان شكى را به محال گرجستان و شيروان و شكى مأمور فرمود و حاجى محمّد خان قراگوزلو را با فوجى از لشكر با مصطفى خان شيروانى متّفق ساخت و امير خان سردار را به اتّفاق مهديقلى خان جوانشير از طريق مقرى و اراضى بر كشاط روانه داشت و خويشتن روز دوشنبه بيست و دوم ذيحجه راه قراباغ پيش گرفت. اما از آن سوى 2000 تن سالدات كه در محال گروس و خنزيرك و چناقچى سكون داشتند طريق قلعۀ شوشى برداشتند، تا در آنجا اعداد كار كرده با ديگر لشكريان ساخته جنگ مسلمانان گردند، در بين راه با شاهزادۀ اسمعيل ميرزا بازخوردند و آتش حرب افروخته گشت. حاجى آقالربيك قراباغى با مردم خود نيز از قفاى روسيان درآمد و رزم در داد.

و هم در اين وقت نايب السّلطنه از راه در رسيد و جنگ بپيوست، از چاشتگاه تا فرو شدن آفتاب آتش حرب افروخته بود. در پايان كار روسيان در قيد اسار و بوار درآمدند 1000 تن اسير و 500 نيزه سر و 4 عرادۀ توپ به دست لشكر اسلام افتاد. و اين جمله چهارشنبۀ يازدهم محرّم در ظاهر اردبيل از نظر پادشاه بگذشت. آن گاه فرمان رفت تا در قلاع چناقچى و خنزيرك و گروس حافظ و حارس بازداشتند و علف و آذوقه بدادند.

و حاجى محمّد خان قاجار دولّو بعد از فتح قريۀ گرمى به اتّفاق مير حسن خان پسر مصطفى خان طالش و آقا سليمان گيلانى سرهنگ

ص:361

فوج شقاقى بر سر قلعۀ لنكران رفت و به قوّت يورش فتح قلعه كرده، هرچه از تليد و طريف يافت برگرفت. شگفتى اينكه 14 سال از اين پيش چنانكه ذكر شد اين قلعه در شب تاسوعا به دست روسيان افتاد و اين وقت هم در شب تاسوعا مفتوح گشت.

بالجمله 3 عرادۀ توپ و 200 تن اسير از آن جماعت دستگير شد و دوازدهم محرّم حاضر درگاه شهريار آمد. فرمان رفت تا قلعۀ لنكران را با خاك پست كردند و از پس آن فتح قلعۀ ساليان افتاد و اموال و اثقال بهرۀ لشكريان شد، از جمله 100000 خروار آرد بدست كردند. آن گاه برحسب فرمان مير حسن خان حكومت طالش يافت و شهريار

تاجدار بفرمود تا از سرهاى روسيان 5 مناره در كنار معبر شرقى اردبيل افراخته كردند و 400 تن از اسيران روس با 10 عرادۀ توپ به شاهزاده سلطان محمّد ميرزا حاكم اصفهان سپرده آمد و ديگر اسيران را روانۀ طهران داشتند.

از پس اين وقايع نايب السّلطنه، اغورلو خان پسر جواد خان زيادلوى قاجار حاكم گنجه را از خوى طلب نمود و او را با محمّد ولى خان افشار ارومى متّفق ساخت و علما و اعيان گنجه را مكتوبى مشعر بر تحريض جهاد با روسيه كرده، بديشان سپرد و گسيل گنجه داشت و از قفاى ايشان عليقلى آقاى برادر اغورلو خان را از طريق آيروم بر سر قبايل قاجار و آيروملو و قزاق و شمس الدّين لو فرستاد تا ايشان را بر روسيان بشوراند؛ اما مردم گنجه و قبايل و نواحى آن بلده چون از رسيدن اغورلو خان آگهى يافتند، در عصيان با روسيان يك جهت شدند و قبايل قزاق و شمس الدّين لو، ايل بيگى خود را كه روسيان مقرد گويند بكشتند و سر به طغيان برداشتند.

جماعت روس كه در زورآباد گنجه سكون داشتند چون اين بديدند از بهر كيفر غوغاطلبان و تسخير گنجه بيرون شتافتند و مردم گنجه جنگ ايشان را پذيره گشتند و در خان باغى گنجه با روسيان دچار شدند.

ص:362

در ميان جنگى عظيم برفت، هم در پايان، روسيان شكسته شدند و جمعى كثير از ايشان عرضۀ شمشير گشت و گروهى اسير شد [ه] و 8 عرادۀ توپ دستگير آمد، از آن جماعت عددى اندك با يك عرادۀ توپ به طرف شمكور گريختند. اغورلو خان جمعى از سواران را از قفاى ايشان بتاخت تا در شمكور ايشان را نابود ساخت.

آن گاه اغورلو خان به جاى جدّ و پدر در شهر گنجه به حكومت بنشست و روز يكشنبه پانزدهم محرّم سرهاى روسيان و اسيران ايشان از پيشگاه پادشاه گذشت. و اين هنگام نايب السّلطنه فرمان داد تا امير خان سردار نيز در گنجه متوقّف باشد و عبد اللّه خان - دماوندى و نوروز على خان سرهنگ سپاه سمنانى قلعۀ گنجه را حافظ و حارس گردند و از جانب ديگر مصطفى خان شيروانى تا نزديك شيروان براند و برحسب فرمان شهريار ابراهيم خان قاجار دولّوى با 2 عرادۀ توپ و حاجى محمّد خان قاجار با جمعى از لشكر به پشتوانى مصطفى خان از طريق ساليان راه برگرفتند و تا منزل جواد براندند.

جماعت روسيّه كه در شكى و شيروان جاى داشتند چون اين جنگ و جوش بديدند

بى درنگ به جانب بزمك كه معقلى محكم بود فرار كردند. لاجرم مصطفى خان در شيروان و محمّد حسين خان در شكى شاد خاطر به حكمرانى پرداختند. و از جانب ديگر كينياز قراكليسيا چون دستبرد حسن خان سارى اصلان را بدانست چندان كه احمال و اثقال و آذوقه و علف به ذخيره داشت بر زبر هم نهاده آتش در زد؛ و به قلعۀ لرى گريخته در آنجا متحصّن گشت.

ص:363

مع القصّه از جمعه بيست و دوم ذيحجه [1241] تا جمعه بيستم محرّم [1242] اين جمله را بلدان و امصار مفتوح گشت. آن گاه برحسب حكم شهريار شاهزاده شيخعلى ميرزاى حاكم ملايرى با لشكرى انبوه از لشكرگاه به عزم تسخير قلاع قبّه و باكويه راه برگرفت و شهريار تاجدار بيست و يكم محرّم به آهنگ قلعۀ شوشى از ظاهر اردبيل كوچ داده، بيست و چهارم محرّم در يك فرسنگى اهر در كنار رود طويله شامى فرود شد و اللّه يار خان آصف الدّوله را با 20000 تن لشكر و 10 عرادۀ توپ فرمان داد كه به ركاب نايب السّلطنه پيوسته شود و در فتح قلعۀ شوشى با او هم دست گردد و 100000 تومان زر مسكوك از بهر تجهيز لشكر بدو داد و فرمود بعد از فتح شوشى بى توانى آهنگ تفليس فرمايند. و او بيست و هفتم محرّم كوچ داده و دهم صفر در ظاهر قلعۀ شوشى به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوست.

و چنان افتاد كه در اين وقت سفير دولت انگليس جان مكدانلدكينز به مهماندارى ميرزا ابو القاسم مستوفى بيست و نهم محرم حاضر درگاه پادشاه شد و برحسب امر شهريار، محمّد حسن خان دولّوى نسقچى باشى و محمّد ولى خان افشار او را پذيره كرده درآوردند؛ و روز ديگر ميرزا صادق وقايع نگار و ميرزا فضل اللّه على آبادى او را بازپرسى به سزا كرده پنجشنبۀ چهارم صفر تقبيل سدۀ سلطنت حاصل كرد؛ و مورد الطاف و اشفاق پادشاه شد.

مع القصّه از آن سوى نايب السّلطنه، وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا را مأمور به حفظ و حراست شهر و قلعۀ گنجه فرمود و محمّد قلى خان قاجار را با جماعت خواجه وند و عبد الملكى و نظر على خان مرندى را با لشكر مرندى ملازم خدمت او ساخت و خود در فتح شوشى يك جهت گشت و حكم داد تا لشكريان در اطراف قلعه سنگرها نزديك بردند و كار بر مردم شوشى سخت كردند. قلعه گيان از در چاره با لشكر اسلام ساز مداهنه طراز كردند و پيام دادند كه اگر ما را در مال و جان زيانى نباشد، از درآوردن سپاه اسلام در اين قلعه و متابعت پادشاه اكراهى نداريم. روزى چند بدين مماطله و تسويف به پاى بردند. و از آن سوى مددوف كه در خدمت ايمپراطور روس سردارى نام بردار بود، سپاهى از جماعت روسيّه و ارامنه و قزاق ساز داده با 20 عرادۀ توپ مغافصة به جانب گنجه رهسپار گشت و از كار شوشى كه بيم آفت و محل مخافت بود ياد نكرد.

شكست يافتن مسلمانان از روسيان و كشته شدن امير خان سردار

وليعهد ثانى محمّد ميرزا چون قصد مددوف را بدانست با اينكه لشكرى درخور جنگ او نداشت، جلادت ورزيده پذيرۀ رزم او شد و قلعۀ گنجه را به نظر على خان - مروزى سپرد، امير خان سردار كه جنگ را شير آهنين چنگ بود هم

ص:364

ملازم ركاب شاهزاده محمّد ميرزا گشت. در اراضى شمكور هردو لشكر با يكديگر ديدار كردند و جنگ استوار گشت. بانگ گيرودار برخاست و شرار توپ و تفنگ بالا گرفت. امير خان كه در ميان آن دود و دم با دل تفته و لب كفته از چپ و راست رزم مى داد، ناگاه گلولۀ تفنگ بر مقتل او آمده بيفتاد و رخت به جهان جاويد برد و لشكر اسلام كه هم از نخست با لشكر عدو قلّت عدد داشتند، چون سردار را كشته ديدند يك باره روى بركاشتند، و مددوف هم در آن روز كه چهاردهم صفر بود از پس اين ظفر بى درنگ آهنگ قلعۀ گنجه كرد.

فتح گنجه به دست روسيه

نظر على خان مرندى چون اين جلادت از مددوف بدانست تاب درنگ نياورده قلعه را بگذاشت و طريق فرار برداشت و لشكر روسيه بى مانعى و دافعى شهر و قلعه را فرو گرفتند. از آن سوى چون خبر آهنگ مددوف به طرف گنجه در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد، نخستين دفع او را واجب شمرد و دست از محاصرۀ شوشى بازداشت و

حكم داد كه مهديقلى خان جوانشير ايل والوسى كه ساكن اراضى قراباغ اند [را] به جانب قراچه داغ كوچ دهد و خود بى توانى سپاهى كه حاضر حضرت بود، برداشته از قفاى مددوف تاختن كرد، وقتى برسيد كه شهر و قلعۀ گنجه از لشكر روس آكنده بود، ناچار فرود شده لشكرگاه راست كرد تا لختى سپاه از زحمت راه بياسايد و از صبحگاه ساز مقاتلت فرمايد.

از قضا، هم در آن شب بسقاويچ كه يك تن از جنرالان جنگجوى روسيه بود با 4000 تن سالدات از طريق تفليس برسيد و با مددوف بپيوست و بامداد دوشنبه بيست - و سيم ساز مقاتلت طراز گشت. و نايب السّلطنه ملازمان ركاب و سواران عبد الملكى و سربازان عراقى و بختيارى را در ميمنه بازداشت و سپاهيان استرآباد و مازندران را بر ميسره كرد و جهانگير ميرزا را با 2 تن ديگر از فرزندان خود در قلب [سپاه] جاى داد و سرباز و سوار آذربايجانى را در پيرامون ايشان بگماشت و خود با جماعتى از دليران لشكر در ميان درّه كمينگاه گرفت.

و از آن سوى

ص:365

مددوف ديوار حصار را پشتوان ساخته، لشكر خويش را بر صف كرد و سواران قزاق را از چپ و راست بداشت و خود با سرباز و توپخانه در قلب شد. نخستين تفنگچيان عراقى و مازندرانى ساز مبارزت كردند و به پشته [اى] كه در آنجا گروهى از جماعت روسيّه سيغناق كرده بودند يورش بردند، و در اوّل حمله روسيان را هزيمت دادند و پس از [آن] سواران ايران اسب برانگيختند و با گروه قزاق درآويختند. سوار قزاق نيز تاب درنگ نياورده و پشت با جنگ دادند.

شكسته شدن لشكر اسلام و فرار ايشان از روسيان

مددوف چون اين نگريست از قلبگاه جنبش كرد و حكم داد تا دهان توپها بگشادند و

از دخان و شراره مصافگاه چون شب قيرگون پرستاره گشت و گلولۀ توپ و تفنگ چون تگرگ مرگ بباريد. نايب السّلطنه در انديشه رفت كه مبادا فرزندان را كه نوآموزكارزارند در آن ظلمت جنگ آسيبى رسد، كس به شتاب فرستاد كه ايشان را بركنار كارزار باز دارند.

نگاهبانان ايشان هم از نادانى و هم از در آشفتگى فرزندان نايب السّلطنه را در پيش چشم لشكريان از قلبگاه به يك سوى بتاختند، سرباز آذربايجانى چنان فهم كردند كه ايشان طريق فرار گرفتند، لاجرم بى اينكه رزمى دهند و حمله افكنند به جمله سر بر كاشتند و بارگيرهاى لشكر عراقى و بختيارى را كه به كار جنگ بودند برنشسته راه فرار برداشتند.

جماعت مازندرانى و عراقى چون اين بديدند نيروى جنگ از ايشان برفت و از دنبال هزيمت شدگان برفتند. از ميان 2500 تن مردم عراق و بختيارى را كه اسب نبود بر پشته [اى] صعود كرده متحصّن شدند و يك روز و يك شب با روسيان رزم دادند و در پايان كار به جمله اسير و دستگير گشتند و 4 توپ از سپاه اسلام به دست روسيان افتاد و نايب السّلطنه به اتّفاق آصف الدّوله ناچار دنبال هزيمتيان گرفتند و تا كنار رود ارس براندند.

چون شهريار تاجدار اين قصّه بدانست هردوان را حاضر حضرت ساخت و ديگرباره به ساز لشكر پرداخت و فرمان داد كه نايب السّلطنه همچنان در كنار رود

ص:366

ارس ساختۀ جنگ باشد، از قضا در غرۀ شهر ربيع الاول در طويله شامى كه لشكرگاه پادشاه بود، برفى چنان شگرف بباريد كه مجال درنگ در آنجا محال نمود، ناچار كوچ داده از طريق اهر راه تبريز گرفت و در ظاهر آن بلده فرود شد و مجتهدين را كه در مدّت مقاتلت در تبريز جاى داشتند ملاقات نموده نواخت و نوازش فراوان فرمود و بعد از 3 روز به طرف دهخوارقان كوچ داد.

مراجعت شاهنشاه ايران به دار الخلافه

شيخعلى ميرزا و حاجى محمّد خان دولّوى و ابراهيم خان قاجار از اراضى قبّه مراجعت كرده در آنجا حاضر درگاه شدند؛ و بزرگان داغستان و چچن به تقبيل سدۀ سلطنت شتافته مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشتند. و مهديقلى خان جوانشير 6000 خانوار ايل و الوس قراباغ را كوچ داده در اراضى خويش نشيمن فرمود. و حسن خان سارى اصلان و مصطفى خان شيروانى و محمّد حسين خان شكى برحسب فرمان تا 2 فرسنگى تفليس را به معرض نهب و غارت درآوردند. و نايب السّلطنه تا آغاز فصل شتا در كنار ارس سكون فرمود و امير حسن خان طالش را در اراضى خويش فرمانروا ساخت. و شهريار تاجدار بيست و ششم ربيع الاول از دهخوارقان كوچ داده دوم ربيع الثانى وارد دار الخلافه گشت.

و از آن سوى مددوف در عشر اول جمادى الاخره از آب ارس عبور كرده به حدود مشكين شتافت، از بهر آنكه قبايل قراباغ را باز جاى برد و از محال كنگرلو و احمد بيگ لو عبور كرده در كرملو لشكرگاه كرد.

چون اين خبر در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد. قاسم خان و حسين پاشاى يوزباشى و رحمت اللّه خان سرتيپ فوج قراجه داغى و محمّد رضا خان سرهنگ فوج دوم تبريزى را با سپاهى ساخته به دفع او فرستاد. و از جانب ديگر شاهزاده عبد اللّه ميرزا برحسب حكم شهريار تاجدار با لشكرى جرّار روز سيزدهم جمادى الاخره روانه اردبيل گشت. مددوف چون اين انجمن لشكريان را از جوانب بدانست شتابزده آهنگ مراجعت كرد و از اسبهاى توپخانه و عراده هائى كه حمل آذوقه مى داد فراوان بهرۀ لشكر اسلام گشت.

ص:367

وفات آقا سيد محمّد مجتهد

اين هنگام جناب آقا سيد محمّد كه در ميان علماى ايران فحلى نامبردار بود مزاجش از اعتدال بگشت و از تبريز بيرون شده در بين راه به مرض اسهال وداع جهان گفته در جنان جاويدان جاى كرد.

رفتن شجاع السّلطنه به هرات

و هم در اين سال شاه محمود افغان از فرزند خود كامران ميرزا تفرّس عصيانى كرده

بيمناك شد و از شهر هرات بيرون شده از قبايل فراه و سبزوار انجمنى كرد و در دفع پسر يك جهت گشت.

كامران ميرزا به حضرت [حسنعلى ميرزا] شجاع السّلطنه كه فرمانگزار خراسان بود پناهنده گشته استمداد فرمود. شاهزاده، محمّد امين خان پازوكى را با 500 سوار گسيل هرات ساخت و كامران را كامروا فرمود. شاه محمود چون اين بدانست به اراضى ميمنه و مرغاب و بادغيس و غرجستان شتافت و از جماعت اوزبك و ديگر قبايل 4000 تن سوار پرخاشجوى ساز داده به قصد پسر سر برتافت. و از اين سوى كامران ميرزاى پسر خود جهانگير ميرزا را به مدافعۀ پدر برانگيخت و محمّد امين خان [پازوكى] با سوارۀ خراسانى در باغ شاه جاى كرد.

اما شاه محمود از منزل سرچشمۀ بادغيس ايلغار كرده از دامنۀ معروف به كمر كلاغ سرآشيب شده به كنار هرات آمد و از گرد راه جماعتى را به دفع محمّد امين خان [پازوكى] و سوارۀ خراسانى بتاخت تا باهم درآويختند؛ لاكن هيچ جانب را ظفر به دست نشد و شاه محمود خود بر سر فرزندزادۀ خويش جهانگير تاختن كرد و در حملۀ اوّل او را بشكست و كامران را در قلعۀ هرات حصار داد.

اين هنگام شاهزاده كامران بيم كرد كه مبادا مردم شهر بر وى بشورند و شاه محمود را درآورند، لاجرم صورت حال را در حضرت شجاع السّلطنه معروض داشت. و شاهزاده در عشر اول ذيحجه از نيشابور ايلغار كرده 5 روزه به كنار غوريان آمد و كامران ميرزا دل قوى كرده با لشكر ساخته از بلدۀ هرات بيرون شد و با پدر ساز مقاتلت كرد. بعد از كشش و كوشش شاه محمود شكسته شد و طريق فرار برگرفت.

ص:368

از پس او شجاع السّلطنه در چمن سنگ بست لشكرگاه كرد و كامران ميرزا با امراى افغان حاضر حضرت شده از نواخت و نوازش شاهزاده كامروا گشت؛ و شجاع السّلطنه را به سراى خويش دعوت كرده به شهر درآورد و مفاتيح حصار شهر و خزاين خويش را پيش داشت. و شجاع السّلطنه از ميان آن همه جواهر شاهوار يك انگشترى عقيق اختيار كرد و فرزند خود ارغون ميرزا را با 5000 سوار در شهر هرات گذاشته در عشر اول محرّم 1242 ق/ 1826 م. مراجعت به ارض اقدس كرد و مژدۀ اين فتح در طويله شامى معروض درگاه شهريار ايران افتاد.

لشكركشى پادشاه خوارزم به خراسان

و هم در اين سال اللّه قلى توره برادر رحمن قلى توره به اغواى محمّد خان قرائى با لشكرى ساخته از خوارزم بيرون شد، در عشر اوّل شهر رجب از طريق مرو و سرخس به اراضى جام رانده، در كنار قلعۀ محمودآباد لشكرگاه كرد و دست به نهب و غارت برگشاد. از قضا شبى نزديك به سپيده دم چند سر اسب در لشكرگاه او افسار گسيخته درهم افتادند و پرستاران و رايضان ستوران برخاسته غوغا درانداختند و ندا در دادند كه از دور و نزديك مردم فراهم شده اسبها را دستگير كنند، غوغاى ايشان سبب وحشت لشكريان گشت.

هركس از خواب انگيخته شد چنان دانست كه شجاع السّلطنه با سپاهى ساخته به آهنگ شبيخون تاخته. به يك بار لشكر خوارزم جنبش كرده طريق فرار پيش داشتند و الله قلى توره تا به سرخس عنان نتوانست كشيد و از آنجا نيز بى درنگ آهنگ خوارزم كرد و صبحگاه مردم جام به لشكرگاه او درآمد [ه] طريف و تليد و سياه و سفيد هرچه يافتند برگرفتند و مژدۀ اين فتح در عشر آخر شعبان در دار الخلافۀ طهران معروض حضرت شهريار ايران افتاد.

ص:369

وقايع سال 1242 ه. / 1826-1827 م. و مقاتلت ايرانيان با روسيان در سر آذربايجان

اشاره

در سال 1242 ه. چون 8 ساعت و 45 دقيقه از روز چهارشنبۀ بيست و دوم شعبان سپرى گشت، آفتاب به بيت الشّرف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه جشن نوروزى بگذاشت، از بهر مقاتلت با روسيه به احضار لشكرها منشور كرد. و از آن سوى كارداران روس 2 فروند كشتى جنگى از درياى خزر به حدود استرآباد و مازندران براندند و جماعت تركمان را كه سكنۀ سواحل بحر خزر بودند به بذل سيم و زر بفريفتند و بر فرمانگزاران دولت ايران برشورانيدند، از ميانه مردى كه قيات نام داشت و در ميان ايل جعفر باى حكمران بود، ساختۀ طغيان و عصيان گشت.

بديع الزمان ميرزاى پسر شاهزاده محمّد قلى ميرزا كه حكومت استرآباد داشت مهدى خان و محمّد تقى خان هزار جريبى و ميرزا اسمعيل خان فندرسكى را ملازم ركاب ساخته تفنگچيان استرآباد و مازندران را با 1000 سوار كوكلان نيز برداشته شب پنجشنبۀ نوزدهم شعبان از آن پيش كه سپيده برزند خويشتن را بر مردم جعفر باى زد و مردان را خون بريخت و زنان را برده گرفت و اموال و اثقال آن جماعت را حمل داده به استرآباد مراجعت كرد. روسيان چون اين بدانستند بى نيل مرام كشتيهاى خود را باز جاى راندند.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين خبر منوچهر خان ايچ آقاسى را فرمان كرد كه به گيلان رفته فرضۀ انزلى را حافظ و حارس باشد و عبد اللّه خان امين الدّوله برحسب امر ملتزم خدمت شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى حاكم اصفهان شد.

ص:370

حكومت بسقاويج در ارمنستان و ابتداى مقاتله او با ايرانيان

اما از آن جانب دولت روسيه را كار ديگرگون گشت؛ زيرا كه معروض ايمپراطور افتاد كه حدود مملكت ايران را كه به روزگارى دراز از كارداران ايران پرداخته و از علف و آذوقه و آلات حرب و ضرب انباشته داشت به يك تاختن لشكر ايران دست فرسود خويش ساختند و اين معنى در خاطر ايمپراطور ثقلى بزرگ انداخت.

لاجرم الكسندر يرملوف سردار گرجستان را از محل خود ساقط ساخت و ينارال بسقاويج را به جاى او نصب كرد و كينياز مددوف را نيز از حكومت قراباغ و شيروان و شكى برگرفت و انجسوف را برگماشت و ايشان در فتح ممالك ايران يك جهت شدند.

نخستين بسقاويج تصميم عزم داد و ينارال دويج را با 10000 تن سالدات و 20 عرادۀ توپ به تسخير ايروان برانگيخت و انجسوف نيز با 6000 تن سالدات و 10 عرادۀ توپ راه قراجه داغ گرفت و در غرۀ شوال دويج در اوچ كليسيا و انجسوف در پل خداآفرين فرود شدند.

مقاتلۀ سارى اصلان با روسيان

حسين خان سردار ايروان برادر خود حسن خان سارى اصلان را با 5000 سوار و 1000 تن سرباز به قلع دشمن از قلعه بيرون فرستاد. و از آن سوى ينارال دويچ با 3 فوج سرباز و 1000 تن سوار قزاق و 4 تن عرادۀ توپ بر سر قلعۀ سردارآباد كه از مستحدثات حسين خان سردار ايروان بود تاختن كرد. حسن خان سارى اصلان پذيرۀ جنگ او كرده، در كنار قراسو كه ميان طريق اوچ كليسيا و سردارآباد است، او را ديدار كرد. مانند شير خشم كرده و پلنگ زخم خورده بر سر روسيان درآمد و در اول حمله 130 تن از آن جماعت را عرضۀ شمشير و 200 تن را زنده دستگير نمود.

با اين همه ينارال دويچ را فتواى در عنصر جلادت پديد نشد و لشكر خود را از آن محافظت بيرون آورده، عنان زنان بر سر سردارآباد آمد و از نيم شب حكم به يورش داد.

حرسۀ قلعه نيز به مدافعت برخاستند و تا بامداد رزم دادند. دويچ چون فتح سردارآباد را صعب ديد، از آنجا سر برتافته مانند ديو ديوانه به قصد قلعۀ

ص:371

تالين شتافت و همچنان كرّ و فرّى كرده روى ظفر نديد، ناچار طريق مراجعت گرفت.

اما انجسوف از كنار پل خدآفرين جنبش كرد كه از آب ارس عبور كند و به اراضى قراجه داغ نهب و غارت افكند. وليعهد ثانى دولت ايران شاهزاده محمّد ميرزا با 6000 سوار و 4000 تن سرباز و 5 عرّادۀ توپ در آن ارض لشكرگاه داشت. چون اين بدانست، مانند شير آشفته بديشان كمين بگشاد و هنگام عبور از آب دهان توپها را به آن جماعت گشاد داد و از آن گلوله هاى آتشين بسيار كس در آب جان سپردند. انجسوف را قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ داده، سر خويش گرفت. و اين خبر در عشر آخر شوّال معروض درگاه پادشاه افتاد.

سفر شاهنشاه ايران به آذربايجان

شهريار تاجدار اين هنگام فرمان داد تا قنديلى از زر ناب كرده با جواهر خوشاب مرصّع نمودند كه در قيمت معادل 5000 تومان زر مسكوك برآمد و آن را بر بقعۀ مطهرۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام موقوف داشته به بلدۀ قم فرستاد و خود روز سه شنبه هشتم شهر ذيحجه از دار الخلافه تهران خيمه بيرون زد و راه آذربايجان پيش داشت.

و از آن سوى كارداران روسيه ينارال منكروف را به اتّفاق كينياز سوار سيمز با 4000 تن سالدات و 1000 سوار قزاق و 4 عرادۀ توپ از اوج كليسيا برانگيختند تا به لشكرگاه حسن خان سارى اصلان شبيخون افكنند. در نيمۀ راه قراولان سپاه ايشان را ديدار كرده سارى اصلان را آگاه ساختند، در زمان برخاسته بنه و آغروق خويش را بگذاشت با 4000 سوار در بيرون سنگر كمين گرفت. اين هنگام روسيان برسيدند و بى درنگ به لشكرگاه درآمدند و از قفاى ايشان سارى اصلان و مردم او با تيغهاى آخته بتاخت و شمشير در آن جماعت بنهاد و جمعى كثير را با تيغ بگذرانيد. ينارال منكروف چون اين بديد قوّت مبارزت از بهر او نماند، ناچار توپخانۀ خويش را گذاشته راه فرار پيش گرفت.

ص:372

گروهى از سواران دنبال ايشان گرفتند؛ و هم در آن شب تا كنار رود ارس برفتند، روسيان بعضى در آب غرقه شدند و برخى دستگير گشتند.

سارى اصلان گرفتاران را سر برداشت و رؤس ايشان را انفاذ درگاه پادشاه نمود. در منزل ميانج 500 نيزه سر از پيشگاه حضور بگذشت و برحسب فرمان اين جمله را به دار الخلافه طهران حمل دادند تا مسلمين بدان شاد شوند.

آن گاه اردوى پادشاه از ميانج به طرف تبريز كوچ شد. و اين وقت چنان افتاد كه روسيان 500 عرادۀ آذوقه از بهر مردم خود از تفليس به جانب ايروان حمل مى دادند كه در حصار دادن ايروان به كار لشكر شود، حسن خان سارى اصلان اين بدانست و شب هنگام، تاختن برده عراده هاى آذوقه را مأخوذ نمود و نگاهبانان را سر برگرفت. و اين خبر در تبريز مكشوف حضرت پادشاه افتاد و شهريار تاجدار از تبريز خيمه بيرون زده، در چمن قبله، لشكرگاه كرد.

اما روسيان چون از حصار دادن ايروان سودى بدست نكردند، دست بازداشته به جانب نخجوان شتافتند و قصد تسخير قلعۀ عباس آباد كه از مستحدثات نايب السّلطنه عباس ميرزا است نمودند. نايب السّلطنه اين بدانست و از بلدۀ خوى تا محال چورس براند و احسان خان پسر كلبعلى خان را كه از پيش حكومت نخجوان داشت با سپاه نخجوانى به حراست قلعۀ عباس آباد مأمور فرمود و محمّد امين خان دولّوى قاجار را با گروهى از بختيارى با او همداستان كرد.

احسان خان چشم از احسان شهريار و حفظ بيضۀ اسلام پوشيده، در نهان با ينارال بسقاويج ابواب مؤالات باز داشت و او را به محاصرۀ عباس آباد تحريض نمود. و لشكر روس شتاب كرده عباس آباد را حصار دادند. اين وقت شاهزاده علينقلى ميرزا برحسب امر شهريار با 5000 سوار و 5000 پياده به ارض چورس آمد و پادشاه از چمن قبله كوچ داده، در ظاهر خوى فرود شد و نايب السّلطنه حاضر حضرت آمده، احكام پادشاه را اصغا نمود و پس از 4 روز مراجعت فرمود.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با بسقاويج

اللّه يار خان آصف الدّوله نيز با 5000 سوار و پياده ملتزم ركاب نايب السّلطنه شده، روانۀ

ص:373

چورس شد. اين وقت محاصره عباس آباد مكشوف افتاد، لاجرم نايب السّلطنه، ركن الدّوله و آصف الدّوله را با 6000 سوار و 2 عرادۀ توپ برداشته از چورس بيرون شد؛ و حسن خان سارى اصلان را منشور فرستاد كه به آهنگ جنگ روسيه راه برگير، اينك من كمين نهاده ام، چون روسيان لشكر تو را اندك ببينند دست از محاصرۀ عباس آباد باز دارند و از سيغناق و سنگر خويش بيرون شده با تو درآويزند، پس من كمين بگشايم و از قفاى ايشان درآيم و كار به كام كنم.

از قضا يك تن از ارامنۀ ايروان كه در لشكر سارى اصلان بود اين راز را بدانست و شب هنگام اسبى از باره بند سارى اصلان بگشود و برنشست و چون باد به نزديك بسقاويج تاخت و او را از اين كيد و كين آگاه ساخت.

لاجرم بسقاويج با ساختگى تمام كوچ داد. و از اين سوى چون نايب السّلطنه رهسپر گشت، كار بر آرزو نيافت و در بين راه بسقاويج را ديدار كرد. ناچار صف كارزار راست كرده، جنگ پيوسته شد، اگرچه زمانى دراز مردم ايران پاى اصطبار افشردند؛ اما با قلّت عدّه و عدّه روى ظفر نتوانستند ديد، بسيار كس، پشت با جنگ دادند. در ميانه 4 تن از روسيان به آهنگ نايب السّلطنه تاختن كرد و خدمتش به خويشتن هر 4 را دفع داد، يك دو تن را با تيغ بزد و ديگرى را با گلوله به خاك انداخت و فضلعلى خان قوانلوى قاجار در آن رزمگاه از پس آنكه اسبش از پاى درآمد، پياده همى رزم داد تا از كثرت جراحت با كشتگان هم آغوش افتاد، ملازمانش او را گرفته به كنار آوردند. چون بهبودى گرفت از شاهنشاه ايران «جان نثار دولت» لقب يافت.

فتح عباس آباد به دست روسيه

مع القصّه ايرانيان به محال چورس مراجعت كردند و بسقاويج علمى را كه نشانۀ دولت ايران داشت برافراشته از رود ارس عبور كرد و تا كنار عباس آباد تاختن نمود.

احسان خان كه از پيش با او مواضعه داشت، چون اين بدانست هركس از حرسۀ قلعه را كه دولتخواه ايران مى دانست، گرفته بند برنهاد و در

ص:374

به روى بسقاويج بگشاد و روز بيست و هفتم شهر ذيحجه بسقاويج به عباس آباد درآمد و محمّد امين خان قاجار و عباس خان سركردۀ فوج بختيارى و چند تن ديگر را مأخوذ داشته روانۀ تفليس نمود و احسان خان را به پاداش اين خدمت حكومت نخجوان داد.

چون اين خبر معروض درگاه شهريار تاجدار افتاد، حاجى محمّد خان دولّوى قاجار و اسفنديار خان نايب غلامحسين خان سپهدار را با سرباز خلج و ساوه و قم به حراست قلعۀ خوى مأمور داشت؛ و عبد اللّه خان فيروزكوهى به حفظ قلعه تبريز شتافت؛ و شاهزاده محمّد ميرزا وليعهد ثانى دولت به نهب و غارت اراضى قراباغ بيرون تاخت؛ و برادرش جهانگير ميرزا به جانب ساليان كوچ داد؛ و شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدّوله به توقّف اراضى چورس مأمور گشت و نايب السّلطنه طريق ايروان گرفت.

ظهور وبا در لشكرگاه روسيان و طلب مصالحه نمودن ايشان

آن گاه شاهنشاه ايران از ظاهر خوى كوچ داده از راه چمن مرند و قريۀ النجق وارد چمن مهربان گشت. و از آن سوى بعد از ورود بسقاويج در عباس آباد مرض وبا در لشكرگاه او در افتاد و هر روز 300 تن و زياده رهسپار هلاك مى گشت، ناچار از آنجا كوچ داده راه قراباباى قراباغ پيش گرفت و خواهرزادۀ خود ميرزا گربايدوف را به نزديك نايب السّلطنه گسيل داشت و سخن از در مصالحه و مداهنه كرد. سخنان او را به عرض شهريار تاجدار رسانيدند، پسنده نداشت و فرمود «سخنان بسقاويج از در حيلت و نيرنگ است، بدين ترهات وقعى نبايد گذاشت».

لاجرم ميرزا گربايدوف بى نيل مرام از نزد نايب السّلطنه مراجعت نمود. و اين هنگام شيخعلى خان برادر احسان خان كنگرلو كه حكومت اردوباد نخجوان داشت اقتفا به برادر كرده قلعۀ اردوباد را به روسيان سپرد و خدمت ايشان گرفت، شهريار تاجدار فرمان داد تا ابراهيم خان قاجار دولّو با افواج مقدم و قراگوزلو به طرف اردوباد تاختن كرده و از گرد راه به حكم يورش قلعه را باز ستدند و حرسۀ آن قلعه را مقتول ساخته، خود متوقّف شدند و سرهاى كشتگان را برگرفته

ص:375

تنهاى ايشان را از بيرون ديوارباره سراشيب آويخته كردند.

و نيز شاهزاده محمّد ميرزا اراضى قراباغ را منهوب ساخت و جهانگير ميرزا ساليان را ويران كرد و پاسبانان آن محال را مقتول ساخت و توپخانۀ ايشان را كه حمل و نقلش مشكل مى نمود به درياى خزر انداخت و هفدهم شهر صفر سال [1243] اين خبر در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

اما نايب السّلطنه چون ايام عاشورا را به پاى برد، شاهزاده ركن الدوله را در چورس گذاشته راه ايروان برداشت و بعد از ورود به ايروان قاسم خان تبريزى سرهنگ فوج خاصّه و جعفر قلى خان مقدّم و حاجى ميرزا محمّد خان مقصودلوى استرآبادى و لطفعلى خان ملايرى را با لشكرى كارآزموده و توپخانه و قورخانه به حراست قلعۀ ايروان مأمور ساخت. حسين خان سردار ايروان را ملتزم ركاب فرمود و به قدم عجل شتافته، قلعۀ اوچ كليسيا را حصار داد. حرسۀ قلعه از جماعت روسيان كه ساكن اباران بودند استمداد كردند و ايشان اجابت نمودند.

مقاتلۀ نايب السّلطنه در قريۀ اشترك با روسيان و ظفر يافتن او

نايب السّلطنه اين بدانست و يوسف خان گرجى سرهنگ توپخانه و سهراب خان گرجى غلام پيشخدمت باشى را با 4000 تن لشكر به محاصرۀ اوچ كليسيا بازگذاشت و خود طريق اباران برداشت. در قريۀ اشترك كه از ارض ايروان است با جماعت روسيّه كه به مدد مردم اوچ كليسيا مى آمدند دچار شد. از هنگام چهره شدن مهر تا آن سوى زوال نيران قتال افروخته بود و مردان جنگ به دهان توپ و تفنگ حمله مى بردند و رزم مى دادند. در پايان كار روسيان هزيمت شدند و توپخانه و آلات حرب و ضرب بريختند و به جانب اوچ كليسيا گريختند. سواران سپاه از قفاى ايشان تاختن كردند و از آن سوى، لشكر ايران دست از محاصره بازداشته از پيش روى آن جماعت بيرون شدند و دست به قتل واسر گشودند. از آن جمع الاّ عددى قليل به سلامت نرست.

نايب السّلطنه از پس آن فتح يك روز در لشكرگاه بماند و سرهاى كشتگان را با اسيران به دست يحيى خان امير آخور خويش روانۀ درگاه پادشاه داشت و خود مراجعت به ايروان فرمود.

ص:376

و از آن سوى بسقاويج چون اين بشنيد ينارال ارستوف گرجى را به حفظ قلعۀ عباس آباد گذاشته خود از منزل قراباباى نخجوان آهنگ ايروان كرد. شاهزاده ركن الدّوله و حسن خان سارى اصلان نيز از ارض چورس كوچ داده طريق ايروان گرفتند و صحرانشينان ايروان كه در كنار رود ارس نشيمن داشتند در سيغناقهاى محكم جاى داده،

لشكرى به حفظ ايشان گماشتند و بعد از ورود ايشان به ايروان، نايب السّلطنه از آنجا بيرون شده در دامن آقرى داغ نزديك به قريۀ آبخوره لشكرگاه كرد و بسقاويج به اوچ كليسيا شده، مجروحان لشكر را روانۀ تفليس داشت و خود خاطر بر فتح قلعۀ سردارآباد گماشت.

نايب السّلطنه، سارى اصلان را به حفظ قلعۀ سردارآباد مأمور فرمود و خود آهنگ عباس آباد كرد. ينارال ارستوف از عباس آباد پذيرۀ جنگ شده با لشكرى ساخته تا قريۀ خوك نخجوان بتاخت. در آنجا هر دو لشكر صف راست كردند و جنگى هولناك درانداختند. نايب السّلطنه پاى اصطبار استوار كرد، چندانكه ارستوف شكسته شد و راه عباس آباد پيش داشت، آن گاه نايب السّلطنه به منزل چشمه شاهى خوى فرود شده و پادشاه را از قصّه آگاه كرد.

شهريار تاجدار فرمان كرد كه آصف الدّوله در قلعۀ تبريز نشيمن سازد و عبد اللّه خان - ارجمندى و طهماسب قلى خان لاريجانى و ولى خان تنكابنى و حاجى حسن خان دامغانى و علينقى خان قراگوزلو و عبد اللّه خان دماوندى با افواج خود ملتزم ركاب او باشند و معادل 10000 تومان زر مسكوك از بهر نايب السّلطنه عطا فرمود. آن گاه از چمن مهربان به اراضى سراب خيمه زد.

مراجعت شهريار تاجدار به دار الخلافه

اين هنگام يحيى خان برسيد و 2300 نيزه سر و 1500 اسير و 5 عرّادۀ توپ از پيشگاه پادشاه بگذرانيد. شاهنشاه ايران يك فوج از اسيران را با 2 عرّادۀ توپ روانۀ اصفهان فرمود تا خاصّ شاهزاده سلطان محمّد ميرزا باشد و ديگر اسيران با آلات حرب و ضرب چندان كه بود گسيل طهران

ص:377

نمود و خود نيز از سراب كوچ داده شنبه دوازدهم ربيع الاول وارد دار الخلافه گشت.

فتح قلعۀ سردارآباد و ايروان به دست روسيه

بعد از بيرون شدن شهريار تاجدار از مملكت آذربايجان لشكر ايران را يك باره هول و هرب در خاطر نشست و بسقاويج را طمع و طلب زيادت شد. اين هنگام آصف الدّوله، افواج مازندرانى را روانۀ تبريز داشت و گروهى از رجال را برداشته به اتّفاق ميرزا - ابو القاسم قايم مقام از آب ارس عبور كرده به قريۀ النجق آمد. و نايب السّلطنه روزى چند در ايروان نخجوان به پاى برده، چون علف و آذوقه اندك بود به اراضى چورس شتافت؛ و از آنجا به بلدۀ خوى درآمده، آصف الدّوله و قايم مقام را طلب داشت و بسقاويج در محاصرۀ سردارآباد قدم اجتهاد استوار كرد.

حسن خان سارى اصلان چون استشمام هول و هرب از لشكر اسلام همى نمود، در قوّت بازوى خود نديد كه از در مدافعت بيرون شود و با روسيان رزم دهد، لاجرم ديوار حصار را ثلمه كرد و از آنجا به در شده، به جانب ايروان گريخت؛ و بامداد كه ارامنۀ سردارآباد از فرار او آگهى يافتند يك باره دل از خويشتن دارى برگرفتند و ابواب قلعه را گشوده روز دوشنبه نهم ربيع الاول بسقاويج را با مردم او [به قلعه] درآوردند و علف و آذوقه [اى] كه انباشته داشتند به روسيان گذاشتند.

بسقاويج از پس فتح سردارآباد آهنگ ايروان كرد و آن بلده را حصار داد و دهان توپها را به جانب قلعه بگشاد. پس از روزى چند كه از جانبين كار بدين گونه رفت، جعفر قلى خان مقدّم و فوج مراغه هم از بيم جان و هم از آن روى كه با احسان خان در نهان مواضعه داشت از قلعه فرود شده فرار كرد و آن ديگر مردم كه حارس و حافظ قلعه بودند هراسناك شدند، چنانكه دست ايشان از كار همى شد. و از آن سوى شب جمعه چهاردهم ربيع الاول هنگام سپيده دم بسقاويج از طرف جامع ايروان چون تگرگ بلا گلولۀ توپ و تفنگ بباريد و فرازبارۀ حصار را از حرسه بپرداخت.

ص:378

سارى اصلان چون اين بدانست كه ديگر از لشكر اسلام كار مبارزت ساخته نيست، دست از جنگ باز داشته در مسجدى كه خود بنا كرده بود جاى كرد. پس اهل قلعه در فراز كردند و بسقاويج درآمد و نخستين كس فرستاده حسن خان سارى اصلان و حاجى محمّد خان مقصودلو و حمزه خان انزالى و ديگر شناختگان لشكر را بند برنهاده محبوسا روانۀ تفليس داشت.

چون اين خبر در بلدۀ خوى معروض نايب السّلطنه افتاد، شاهزادۀ ركن الدّوله و اللّه يار خان آصف الدّوله را روانۀ تبريز نمود و رحمت اللّه خان فراهانى را با فوجى از سرباز به درۀ دزكركر گسيل ساخت كه مبادا روسيان از آنجا عبور كرده آهنگ تبريز كنند و خود به اراضى مرند كه از توابع خوى است نشيمن جست.

هم در اين وقت مسموع افتاد كه ينارال ارستوف با لشكر فراوان و توپخانۀ درخور از درۀ دز كركر عبور كرده به جانب تبريز شتافت. نايب السّلطنه، فتحعلى خان رشتى بيگلر بيگى تبريز را به نزديك بسقاويج رسول فرستاد و پيام داد كه:

در اين وقت اگرچه لشكر ايران در آذربايجان اندك است و اين قليل مردم نيز از جنگ دهشت زده و شكسته خاطراند؛ اما نيكو آن است كه از اين جنگ و جوش بازنشينى و از عاقبت كار بينديشى كه اگر 100000 تن از روسيّه يا دول ديگر در بلدان و امصار ايران درآيد، هيچ كس از در مدافعت بيرون نشود، همان اهل صنعت و حرفت از در ديندارى بر خود واجب كنند و يك شب جهان از وجود جمله بپردازند.

و خود ديگرباره مراجعت به خوى فرمود و حاجى محمّد خان قاجار و اسفنديار خان نايب سپهدار را به اتّفاق بهرام ميرزا در آنجا گذاشته خود طريق تبريز گرفت.

در منزل طسوج معروض افتاد كه ارستوف در قريۀ صوفيان جاى كرده، تا مردم تبريز از بيم و بلا ايمنى داده، آن گاه به فتح قلعه پردازد. نايب السّلطنه به تعجيل آهنگ تبريز كرد، و از آن سوى چون نظر على خان يكانلوى حاكم مرند به جرم آنكه قلعۀ گنجه را بى زحمت مقاتلت به روسيان گذاشت و هزيمت جست

ص:379

به فرمان نايب السّلطنه عرضۀ هلاك آمد. اين وقت كه ارستوف نزديك شد، مردم مرند كه رنجيده خاطر بودند بدو پيوستند.

از ميان بلدۀ تبريز پسر حاجى ميرزا يوسف مجتهد كه مير فتّاح نام داشت جوانى نامجرب بود به تسويلات نفسانى و تخيّلات شيطانى چنان دانست كه اطاعت ايمپراطور روس مورث متابعت عوام النّاس خواهد شد و محراب و منبر او رونق و رواج ديگر خواهد يافت. پس به منبر برآمد و دعاى دولت ايمپراطور بگفت و مردم را به خدمت او دعوت كرد.

به يك بار مردم برشوريدند و غوغا درانداختند و حفظه و حرسۀ برج و باره را به زير انداختند. چون ركن الدّوله و آصف الدّوله نگاهبانان برج و باره را مقهور عامۀ شهر يافتند از در چاره بيرون شدند، ركن الدّوله از شهر بند تبريز بدر شد و آصف الدّوله زنان و پردگيان نايب السّلطنه را از شهر بيرون فرستاد تا در قريۀ باسمنج به ركن الدّوله پيوستند و خود در شهر بماند و چندانكه در اطفاى نيران فساد جنبش كرده، مفيد نيفتاد.

فتح شهر تبريز به دست روسيّه

از آن سوى چون بانگ توپ روسيّه از ارض آجى چاى كه 2 فرسخى تبريز است بلندآوازه شد، مير فتاح علمى افراشته كرد و مردم شهر را برداشته به استقبال روسيّه رهسپر گشت. روز جمعه سيّم شهر ربيع الثانى در سال 1243 ه. /اكتبر 1827 م.

جماعت روسيّه را به ارك شهر تبريز درآورد و در حال آصف الدّوله را مأخوذ داشته به ارك دربردند و نگاهبانان سپردند.

اين هنگام نايب السّلطنه كه به آهنگ تبريز مى تاخت چون به 2 فرسنگى شهر رسيد، اين قصّه بشنيد، قايم مقام را روانۀ تبريز فرمود و خود ناچار سر بتافت و به جانب سلماس شتافت.

اما ارستوف چون بر تبريز دست يافت فرمانگزارى تبريز و صواب و صلاح امور را به رأى و رؤيت مير فتّاح گذاشت و اين خبر به نزديك بسقاويج انهى كرد و او از ايروان كوچ داده طريق تبريز گرفت. در اراضى نخجوان فتحعلى خان رشتى [را] كه از جانب نايب السّلطنه رسول بود ديدار كرد و او را در چنين وقتى وقعى نگذاشت.

ص:380

اما بعد از ورود به تبريز از دورانديشى چنان صواب شمرد كه مداخلت در امور مسلمين نفرمايد تا مبادا به يك بار برشورند و آن كنند كه اصلاح نتوان كرد. و آصف الدّوله را ديدارى از در مهر و حفاوت نمود، و در معنى طريق مسالمت و مصالحت سپرد و حكومت شهر را نيز همچنان كه بود تفويض به فتحعلى خان رشتى داشت و با او كار بر وفق مدارا كرده آن گاه به طلب فتح خوى برخاست و سپاهى بدان جانب مأمور نمود.

درآمدن روسيان به خوى

و نايب السّلطنه چون چارۀ كار را در چنين هنگام جز در مصالحه نمى دانست روا نديد كه در سر خوى كار به مقاتلت و مخاصمت كند، بى درنگ لشكرى كه در خوى اقامت

داشت با آلات حرب و ضرب به سلماس آورد و حكومت آن ولايت را با امير اصلان خان دنبلى گذاشت و روسيّه بى دافعى و مانعى به شهر خوى دررفتند.

مذاكرات صلح

اين وقت قايم مقام در سلماس حاضر حضرت شد و نايب السّلطنه از سلماس به اروميه آمد و بيژن خان گرجى غلام پيشخدمت را به نزديك بسقاويج فرستاد و بدو نگاشت كه از اين غلبه كه ناگاه تو را افتاده طريق تنمّر مگير و از حشمت شاهنشاه ايران و كثرت شاهزادگان و عدّت سپاه و شورش خاصّ و عام در حفظ بيضۀ اسلام ايمن مباش و كار بر مداهنه و مهادنه مى كن كه سلامت طرفين و رفاهيّت جانبين در اين است. بالجمله بيژن خان به نزديك بسقاويج شد و نامه بداد و پيام خويش بگذاشت.

بسقاويج سخنان او را با ميزان عقل راست يافت و دانست كه فتح بسيار بلاد و امصار از بهر سلاطين به سهولت تواند بود؛ امّا به صعوبت نتوان نگاهداشت، خاصّه وقتى كه بينونت مذهب در ميان باشد و با اينكه روسيّه هنوز تصرّف كلى در تبريز نكرده بودند و با مسلمانان مخالطت فراوان نداشتند، بسيار كس از سالدات ايشان در برزن و بازار تبريز مفقود شد. چه بازاريان و اهل صنعت و حرفت هرجا بدان جماعت دست مى يافتند نابود مى ساختند. و چون بسقاويج اين معانى را فهم كرده بود، در جواب بيژن خان از قبول

ص:381

مصالحت و مسالمت سخن كرد و خواستار شد كه نايب السّلطنه [را] در يك مجلس ديدار كند و كار مصالحه استوار دارد و مجلس ملاقات را در 8 فرسنگى مراغه در اراضى دهخوارقان معيّن كرد.

چون اين خبر به نايب السّلطنه رسيد براى حفظ دماء مسلمين و حراست بيضۀ اسلام سخن بسقاويج را پذيرفتار گشت و فرزند خود بهرام ميرزا و خوانين قاجار و لشكريان را از طريق ارومى و سلدوز به جفتو كه اكنون به زحمت آباد مشهور است فرستاد و خود با چند تن از ملازمان حضرت روانۀ لشكرگاه بسقاويج گشت.

و از آن سوى چون شاهزاده علينقى ميرزا پردگيان سراى نايب السّلطنه را از باسمنج كوچ همى داد، قبايل يكانلو و شقاقى به آهنگ نهب و غارت تا اراضى زنجان از قفاى

ايشان همى برفتند و علينقى ميرزا با آن قليل مردم ايشان را دفع همى داد. بعد از ورود به زنجان پردگيان را به اتّفاق حاجى على اصغر خواجه سراى و عبد اللّه خان دماوندى روانۀ شهر همدان فرمود و خود طريق قزوين گرفت.

انجمن شدن لشكرهاى ايران براى دفاع و جهاد روس

و از آن سوى خبر غلبۀ روسيه در آذربايجان روز جمعه دهم ربيع الثانى معروض حضرت سلطان افتاد، شاهنشاه ايران اين هنگام ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را كه كار وزارت اعظم مى كرد طلب داشت و حكم داد كه به جميع ممالك محروسه منشور كنند تا لشكرها گرد آيند و اعداد جنگ نمايد. چون برحسب امر، معتمد الدّوله مناشير پادشاه را به سرداران سپاه رسانيد:

نخستين غلام حسين خان سپهدار عراق كه در حضرت پادشاه مفاخرت و مصاهرت داشت با 12000 سرباز و علف و آذوقۀ 4 ماهه روز پنجشنبۀ چهاردهم جمادى الاخره در اراضى ساوه لشكرگاه كرد؛ و در عشر اول رجب شاهزاده ملك آراى مازندران و استرآباد با 10000 تن سوار گرايلى و اوصانلو و افغان و پيادۀ استرآبادى و هزار جريبى برسيد؛ و شاهزادۀ محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه با 6000 سوار باجلان و بيرانوند و پيادۀ بختيارى و سيلاخورى و توپخانه در عشر آخر رجب درآمد؛ و شاهزادۀ جهانشاه از قبل شاهزاده محمود

ص:382

والى لرستان با لشكر فيلى برسيد؛ و شاهزاده حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه در مشهد مقدّس علم مبارك حضرت رضا عليه الصّلواة - و السّلام را برداشت؛ و تمام امراى خراسان و لشكريان آن اراضى را در گرد علم انجمن كرده، سپاهى بزرگ ساز داد و به قدم عجل تا دار الخلافه بتاخت.

مع القصّه در زمانى قليل لشكرى افزون از حوصلۀ حساب در دار الخلافۀ طهران فراهم شد و همچنان شاهزادگان همه روزه از بلدان و امصار خود با لشكرى فراوان همى درمى آمدند. و چون بسقاويج، ينارال رازن را با سپاهى بزرگ در ميانج نهاده بود كه هم حفظ حدّ آذربايجان كند و هم اگر تواند مردم زنجان را فريفتۀ دولت روس گرداند،

شهريار تاجدار ميرزا تقى على آبادى را كه منشى خاصّ حضرت بود، به وزارت شاهزاده عبد اللّه ميرزا روانۀ زنجان فرمود و شاهزاده شيخعلى ميرزا را نيز با لشكرى در خور، مأمور به توقّف زنجان فرمود.

اما از آن سوى چون بسقاويج براى ديدار نايب السّلطنه به دهخوارقان درآمد و نايب السّلطنه نيز آهنگ دهخوارقان كرد، روز ورود نايب السّلطنه، بسقاويج و تمامت سرداران روسيّه به استقبال بيرون شدند و به قانون خويش خضوع نموده، كلاه برگرفتند.

و نايب السّلطنه با هريك به اندازۀ محل او رأفتى و ملاطفتى فرمود و بسقاويج به ميزبانى پرداخت و آصف الدّوله را نيز از تبريز حاضر ساخت.

بعد از 4 روز كه سخن از مصالحت همى رفت، بسقاويج سخن بر اين نهاد كه كارداران روسيّه در مدّت مصالحۀ دولتين در اراضى و قلاع قراباغ و ديگر قلاع و حدود آذربايجان كه متصرّف بودند از آذوقه و علف و توپخانه و آلات حرب و ضرب و اموال و اثقال لشكرى گنجينه ها داشتند و لشكر ايران به يك تاختن جمله را منهوب ساختند و ديگرباره معادل 20 كرور زر مسكوك ايمپراطور روسيّه تجهيز لشكر كرد و بخت او مساعدت كرده، مغافصة آذربايجان مفتوح شد، اكنون كار بر مصالحت است يا اين بلدان و امصار را كه مفتوح ساخته ايم چندان به ما گذاريد كه از منال

ص:383

ديوانى آن حقوق خويش را مأخوذ داريم و اگر تفويض اين بلاد را مكروه مى داريد و استرداد مى خواهيد اين زر كه ما در اين كار نهاده ايم به ما بايد داد، بالجمله 15 كرور زر مسكوك به ما بسپاريد تا از تبريز و بلاد ديگر كه مفتوح كرده ايم بيرون شويم.

نايب السّلطنه، فتحعلى خان رشتى را به حضرت پادشاه فرستاد تا ابلاغ اين خبر كند.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين كلمات در خشم شد و فرمود ما يك نيمۀ اين زر را به تجهيز لشكر عطا كنيم و يك تن از روسيان را در آذربايجان زنده نگذاريم، و فرمان كرد تا شاهزاده شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و غلام حسين خان سپهدار با لشكرى جرّار از دار الخلافه كوچ داده در بلدۀ قزوين انجمن شدند.

چون بسقاويج اين بشنيد از آن سورت و حدّت كه در خاطر داشت اندك فرود شد و دال خسكى را كه يكى از محرمان خويش مى دانست گسيل حضرت پادشاه داشت و قايم مقام نيز برحسب امر نايب السّلطنه رهسپار شد تا به اتّفاق دال خسكى كار مصالحه را ساخته كنند و زيان دولت روسيّه را بر كارداران ايران حمل فرمايند و مال المصالحه را بر 10 كرور زر مقرّر كردند.

كارپردازان ايران معروض داشتند كه اكنون مملكت آذربايجان تصرف سپاه روسيّه اندراست، بعد از آنكه لشكر اسلام انجمن شوند و بدان اراضى تاختن برند، اگرچه آن مملكت را از روسيان پرداخته كنند، اما در ميانه مردم فراوان مقتول خواهد كشت و همچنان زر و سيم بسيار بر سر اين كار خواهد شد و چون روسيّه مقهور شوند و از آذربايجان ساز سفر كنند از اين مال المصالحه افزون از اموال و اثقال تجّار و رعايا به غارت خواهد رفت، به صواب نزديك تر آن است كه شهريار تاجدار مال المصالحه را از خزانه عطا كند و بر جان و مال مسلمانان بخشايش آورد.

چون پادشاه، عاقل و دورانديش بود آتش غضب را به زلال عقل و رويت فرونشاند و اين حمل را بر خويشتن نهاد. چندانكه شاهزادگان و اعيان ايران و قواد سپاه و بزرگان درگاه غوغا برداشتند و ندا در دادند كه مملكت ايران بيشۀ

ص:384

شيران و خوابگاه دليران است ما اين عار بر خود نپسنديم، جان و سر بر سر اين كار نهيم و زر ندهيم و روسيان را با اين شور و شورش كه در سر داريم از تفليس بدان سوى تر بريم. شاهنشاه فرمود كه:

ما پشت و روى اين كار را ديده ايم و دانسته ايم كه شما بر روسيان غلبه توانيد كرد و آذربايجان را مسترد توانيد ساخت؛ اما تا ممكن است از تعمير بلاد و ترفيۀ عباد چشم نتوان بست، غافل آن است كه چون دو كار پيش آيد، غرور جاهلانه و غيرت بى هشانه را نخست از خود عزل كند آن گاه حكومت فرمايد. پادشاهان كه خزاين را به سيم و زر و لآلى و درر انباشته كنند از بهر آن است كه اگر روزى به كار بود، به كار برند؛ ما نيز امروز اين زر بدهيم و به اراقۀ دماء عباد و تخريب بلاد راضى نشويم.

و فرمان كرد تا حاجى ميرزا ابو الحسن شيرازى وزير دول خارجه سفر دهخوارقان كرده، قواعد مصالحه را ممهد دارد.

شايعۀ نيابت سلطنت شجاع السلطنه

اما از اين سوى مردم دار الخلافۀ طهران، چون شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا با انبوه لشكر خراسان برسيد و كلمات او را در اصرار جهاد با روسيه اصغا نمودند و تجلّد و تنمّر او را در كار جنگ بديدند با خود انديشيدند كه سزاوار آن است كه شهريار تاجدار او را وليعهد دولت كند و نايب السّلطنه را كه مقهور روسيان گشته معزول فرمايد. اندك اندك اين ترّهات چندان شايع گشت كه ينارال دال خسكى باور داشت و چنان پنداشت كه نايب السّلطنه از ولايت عهد [ى] معزول است و از اين پس نايب سلطنت شجاع السّلطنه خواهد بود، لاجرم بسقاويج را نامه [اى] كرد كه كارداران روس را سخن مصالحت و مسالمت با نايب السّلطنه بود و شرايط مواثيق عهدنامه با او محكم گشته، از پس آنكه وليعهد دولت ايران شجاع السّلطنه شد و او را جز كاوش با روسيان سخنى بر زبان نيست، اين رنج بردن و عقد مصالحه استوار كردن باد به چنبر بستن است.

بسقاويج چون اين سخن بشنيد ميرزا ابو الحسن خان را وقعى نگذاشت و

ص:385

آصف الدّوله را برداشته از دهخوارقان روانۀ تبريز شد. نايب السّلطنه نيز ناچار از طريق صاين قلعه افشار و سامان مكرى به اراضى گروس شتافت و اميرزاده بهرام ميرزا با بنه و آغروق بدو پيوست و ميرزا ابو الحسن خان در زنجان اقامت كرده صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه ايران كه از اين گونه مصالحه در خاطر حملى گران داشت شادخاطر شده يك باره دل بر جهاد نهاد.

اهتمام ايلچى انگليس در مصالحۀ ايران و روس

اين هنگام مكدانلد ايلچى مختار دولت انگليس كه متوقّف تبريز بود از بهر عقد مصالحت ميان دولتين ايران و روس ميان بست و نخستين بسقاويج را ديدار نمود و گفت بعد از قلع و قمع ناپليون كارداران دول فرنگستان سخن بر اين نهادند كه اگر پادشاهى از اراضى خود پيشى جويد و به دولتى ديگر مداخلت كند دولتهاى ديگر هم دست شوند و او را از پاى درآورند تا مبادا قوّت زيادت كند و مانند ناپليون مورث فتنه و تخريب ممالك شود، هم اكنون اگر كارداران روسيه دست از مملكت آذربايجان باز ندارند واجب افتد كه دولت انگليس با ديگر دولتها هم داستان گردد و دولت روس را از پاى بنشاند.

مع القصّه بسقاويج را از حدّت و تنمّر فرود آورد، آن گاه راه دار الخلافه برداشت و به حضرت پادشاه آمد و به عرض رسانيد كه بسيار وقت در مملكت روم و فرنگستان مملكتى مفافصة به دست دشمن افتاده و به حكم مصلحت وقت 20 كرور و 30 كرور زر داده اند و استرداد ممالك خود نموده اند، اين ننگى نباشد، بلكه فخرى باشد

و اگر بر كارداران ايران حملى گران است شهريار تاجدار اشارت فرمايد تا دولت انگليس اين زر از خزانۀ خويش تسليم روسيان كنند و آتش اين فتنه را فرو نشانند.

بالجمله شهريار را نيز از آن خشم تافته به زير آورد و كار مصالحه را ساخته كرد و باز آذربايجان شتافت. اين نوبت در قريۀ تركمان چاى از توابع تبريز، بسقاويج به اتّفاق آصف الدّوله حاضر شد و نايب السّلطنه نيز بدان جا شتافت و منوچهر خان ايچ آقاسى با معادل 8 كرور زر مسكوك نيز راه تركمان چاى گرفت و ميرزا ابو الحسن

ص:386

خان از زنجان بدان سوى رهسپر گشت.

چون اين جمله در تركمان چاى انجمن شدند نايب السّلطنه و بسقاويج منشور وكالت خود را به يكديگر سپردند و در شب پنجشنبۀ شهر شعبان المعظم سال 1243 ه. مطابق سنه تنگوزئيل تركى/ [1828 م.] عهدنامۀ مباركه را نگار دادند. سجلّى با خاتم نايب السّلطنه و ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه، بسقاويج مأخوذ داشت و سجلّى به مهر بسقاويج به نايب السّلطنه سپرده آمد، آن گاه كوس شادمانى بكوفتند و بسقاويج راه تبريز برداشت تا لشكر خود را از آنجا كوچ داده و ينارال رازن را با 5 تن ديگر از مردم خود به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان روانۀ حضرت شاهنشاه ايران نمود كه صورت عهدنامه را به نظر كارداران دولت رساند.

و او در عشر آخر شعبان حاضر درگاه شد و عريضۀ بسقاويج را با پيشكش او بعد از 3 روز از پيشگاه حضور بگذرانيد و مورد التفات شاهانه گشته با جواب عريضۀ بسقاويج مراجعت كرده، اللّه يار خان آصف الدّوله و منوچهر خان ايچ آقاسى نيز حاضر حضرت شدند و روزگار آسايش فراز شد و لشكريان اجازت مراجعت به اوطان خويش يافتند. در اين جا صواب نمود كه مختصرى از عهدنامه نگار شود.

ص:387

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109