داستان های راستین جلد اول

مشخصات کتاب

داستانهای راستین جلد اول تالیف: سید ابوالحسن مولانا چاپ آسیا

سرشناسه: مولانا،سید ابوالحسن

عنوان و نام پدیدآور: داستان های راستین- جلد اول/ تالیف: سید ابوالحسن مولانا

زبان: فارسی

مشخصات نشر:آسیا

مشخصات ظاهری:2ج

موضوع:داستان های آموزنده در کتب حدیث شیعه

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین الصلوة والسلام علی سیدنا محمد و آله الطیبین الطاهرین داستانها و حکایاتیکه در اخبار اهل بیت از پیغمبر گرامی «ص » و جانشینان او از ائمه طاهرین علیهم السلام روایت شده است در کتابهای حدیث بسیار بچشم میخورد.

این روایات باندازۀ زیاد است که حساب یکصد روایت و دو صد روایت نیست. این داستانها از اینرو که ازعلوم حجج الهی سرچشمه گرفته است هر گز بدیگر داستانها هر چند آموزنده هم باشد قابل قیاس نیست . در این داستانها از خدا شناسی و دیگر عقاید دینی و نیز از آداب معاشرت و زندگی و اخلاق نیکو و پسندیده و از فقه و تفسیر و پند و اندرز ودستورات شرع و دانستنیهای مفید در موضوعات گوناگون سخن رفته است . در این کتاب که یک قسمت

ص: 2

از آن اخبار جمع آوری شده است . اولاً متن روایت با اشاره بمدرک آن ذکر شده است . و سپس در ذیل هر روایت ترجمه آن بیان شده تا استفاده اش منحصر بعربی زبانها نگردد بلکه کسانی هم که بفارسی آشنایی دارند بتوانند از آن استفاده کنند و گاهی هم روی اینکه فائده کتاب بیشتر گردد شرح و توضیح مختصری نیز در ذیل بعضی روایات بکار رفته است. و نامیدم آنرا به «داستانهای راستین » و از خداوند متعال مسئلت مینمایم که ما را در انجام وظایف و دستورات دینی موفق فرماید .

10 رجب « روز ولادت امام محمد تقی علیه السلام ، 1398 ه ق سید ابو الحسن مولانا

ص: 3

داستان 1

کا: عن محمد بن سلیمان الدیلمی عن أبیه قال :

قلت لابی عبدالله (علیه السلام) فلان من عبادته و دینه وفضله . فقال کیف عقله ؟ قلت لاادری . فقال : أن الثواب، علی قدر العقل . إن رجلا من بنی اسرائبل کان یعبد الله فی جزایر البحر خضراء نضرة کثیرة الشجر ظاهرة الماء . وان ملکاً من الملائکة مر به فقال : یارب أرنی ثواب عبدک هذا فأراه الله { تعالی } ذلک . فاستقلة الملک .

فاوحی الله تعالی الیه : أن اصحبه . فاتاه المالک فی صورة انسی.

فقال له : من انت ؟ قال انا رجل عابر بلغنی مکانک وعباتک فی المکان فأتیتک لاعبد الله معک . فکان معه یومه ذلک. فلما أصبح قال له الملک أن، مکابک لنزه و ما یصلح الا العبادة . فقال العابد : ان لمکاننا هذا عیباً . فقال له : وما هو ؟ قال لیس لربنا بهیهة فلو کان له حمار وعیناه فی هذا الموضع . فان هذا الحشیش یضیع .

فقال [ ذلک الملک . وما لربک حمار . فقال لوکان له حمار مان یضیع مثل هذا لحشیش . فاوحی الله إلی الملک . انما اثیبه علی قدر عقله.

ص: 4

سلیمان دیلمی از پدرش روایت میکند که بامام صادق (علیه السلام) عرض کردم که فلانی در عبادت و دینداری و فضیلت چنین و چنان است . فرمود عقلش چگونه است عرض کردم که نمیدانم پس فرمود که ثواب باندازۀ عقل است مردی از بنی اسرائیل در یکی از جزایر دریا عبادت خدا میکرد.

جزیره سبز و خرم و پر از درخت و آب ظاهر بود فرشتۀ از فرشتگان بر وی گذر کرد . عرض کرد پروردگارا ثواب عبادت این بنده ات بردن بنما . خداوند ثواب آنرا باو نشان داد . فرشته آنرا کم شمرد. خداوند باو وحی کرد که با عابد مصاحبت کند. پس فرشته در صورت انسانی نزد عابد آمد عابد از او پرسید تو کیستی . گفت من مردی عابدم مکان و خدا پرستی ترا شنیدم . نزد تو آمدم تا با تو در اینجا خدا را عبادت کنم . آن روز را با او گذراند.

چون صبح شد . فرشته باو گفت که این جای تو چای پاکیزه ایست که سزاوار نیست مگر به عبادت : عابد گفت: اینجا را یک عیب است . فرشته گفت آن عیب چیست ؟ عابد گفت . برای پروردگار ما حیوانی نیست اگر او را

ص: 5

بک الاغی بود آنرا در اینجا میچرانیدیم زیرا که این علفها اینجا ضایع میشود . فرشته گفت برای پروردگار تو الاغی نیست . عابد گفت : اگر برایش الاغی بود مثل این علفها ضایع نمیگردید . پس خداوند بفرشته وحی کرد همانا باندازه عقل او او را ثواب میدهیم.

داستان 2

م. ج - بالإسناد عن ابی محمد علیه السلام قال : قال الحسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام وقد حمل الیه رجل هدیة.

فقال له : ایما احب الیک ؟ ان ارد علیک بدلها عشرین ضعفاً عشرین الف درهم او افتح لک بابا من العلم تقهر فلان الناصبی فی قریتک تنقذ به ضعفاء اهل قرینک ؟ إن أحسنت الاختیار جمعت لک الامرین . وان اسأت الاختیار خیرتک لتأخذ ایهما شئت فقال : یا ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فثوابی فی قهری ذالک الناصب و استنقاذی لاؤلئک الضعفاء من یده قدره عشرون ألف درهم ؟ قال : بل اکثر من الدنیا عشرین ألف ألف مرة . فقال : یا بن رسول الله فکیف أختار الادون. بل أختیار الأفضل . الکلمة التی اقهر بها عدو الله و أذوده عن اولیاء الله . فقال الحسن بن علی (علیه السلام) : قد أحسنت الاختیار .

ص: 6

وعلمه الکلمة واعطاه عشرین الف درهم . فذهب الرجل فاتصل خبره به . فقال له اذ حضره . یاعبدالله مار بح احد مثل ربحک .

ولا اکتسب احد من الأوداء ما اکتسبت . اکتسبت مودة الله اولاً ومودة محمد (صلی الله علیه و آله) و علی ثانیاً . ومودة الطیبین من آلهما ثالثاً .

ومودة ملائکة الله رابعاً. ومودة اخوانک المؤمنین خامساً. فاکتسبت بعدد کل مؤمن و کافر ما هو افضل من الدنیا الف مرة فهنیناً لک هنیئاً.

از امام حسن عسکری (علیه السلام) روایت شده است که فرمود که مردی خدمت امام حسن مجتبی علیه السلام هدیه آورد امام فرمود : کدام یکی نزد تو محبوبتر و خوشایندتراست از اینکه یا در عوض این بیست برابرش که بیست هزار درهم است برایت بدهم . و یا اینکه دری از علم و دانش برایت باز کنم که فلان ناصبی را که در آبادی تو است با آن غالب آیی . وضعفا و بیچارگان آبادی خودرا از او نجات دهی؟ و اگر بهترین این دو را بر گزیدی برایت هر دو را جمع میکنم . و اگر در انتخاب بهتر خطا کردی ترا در گرفتن هر کدام که بخواهی مخیر میکنم عرض کرد: یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثواب من در اینکه این ناصبی را مغلوب کرده و ضعیفان را از دستش برهانم باندازۀ بیست هزار در هم میشود؟ امام

ص: 7

فرمود : بلکه بیشتر است از دنیا بیست هزار مرتبه . عرض کرد : یابن رسول الله پس چگونه بر گزینم آنچه را پست تر است بلکه آنچه را که بهتر است اختیار میکنیم . سخنی که با آن بتوانم بر دشمن خدا غالب آیم و او را از دوستان خدا دور گردانم .

امام فرمود: خوب بر گزیدی و آن سخن را باو بیاموخت و بیست هزار درهم نیز برایش داد . آنگاه آنمرد برفت ( آن ناصبی را مغلوب گردانید ) و خبر بحضرت رسید وقتی که در خدمت حاضر شد. حضرت فرمود: ای بندۀ خدا کسی سودی نبرد همانند سودی که تو بردی و کسی از دوستان تجارتی نکرد مانند تجارتی که تو کردی .

اول : اینکه تو دوستی خدا را کسب کردی .

دوم : اینکه دوستی محمد و علی صلوات الله علیهمارا.

سوم : دوستی پاکیزگان از آل ایشان .

چهارم، دوستی فرشتگان خدا :

پنجم : دوستی برادران مؤمن را .

پس کسب کردی بشماره هر مؤمن و کافری آنچه را که افضل و بهتر است از دنیا هزار مرتبه. پس گوارا باد ترا .

ص: 8

داستان 3

م. عع - عن الحسن بن علی بن محمد فی حدیث قال . قال رجل : للصادق (علیه السلام) یا بن رسول دثنی علی الله ما هو ؟ فقد أکثر علی المجدلون حیرونی ، فقال له : یا عبد الله هل رکبت سفینة قط ؟ قال نعم . قال : فهل کسر بک حیث لاسفینة تنجیک. ولأسباحة تغنیک ؟ قال : نعم قال: فهل تعلق قلبک هنالک نن شیئاً من الأشیاء قادر علی ان یخلصک من ورظتک ؟ قال : نعم . قال الصادق علیه السلام : فذلک الشئ هو الله القادر علی النجا حیث لامنجی .وعلی الاغاثة حیث لامغیث .

مردی بامام صادق (علیه السلام) عرض کرد که یا ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) مرا بخدا دلالتم فرما که چه چیز است ؟ زیرا جدل کنندگان با من بسیار جدل میکنند و مرا حیران و سر گردان ساخته اند فرمود: ای بندۀ خدا هیچ بکشتی سوار شده ای؟ سائل گفت : بلی امام : آیا هیچ اتفاق افتاده است که کشتی بشکند و کشتی دیگری هم نباشد تا ترا نجات بدهد و شناوری هم نباشد تا بفریادت برسد ؟

ص: 9

سائل : بلی امام : آیا در این هنگام دلت متوجه چیزی شده است که قادر بر خلاص کردنت بشود و ترا از مهلکه بره اند ؟ سائل : بلی امام : این چیز همان خدا است که قادر است ترا نجات داده و بفریادت برسد. در حالیکه کسی نبود که ترا نجات دهد و بفریادت برسد .

*( شرح ) برای اثبات هستی خدا از راههای گوناگون استدلال کرده اند . و یکی از راههای خدا شناسی راه شعور باطن یا «راه دل» است. هر کسی از اعماق دل خودندائی رابگوش جان می شود که او را بسوی پروردگار جهان میخواند .

راه خداشناسی از « راه دل » روشنترین راهی است برای شناسائی پرودگار که نور و تابشش نیازی بآوردن دلیل عقلی ندارد . بلکه این شناسائی در نهاد در انسانی گذاشته شده است . و پیش از آنکه از راه دلیل عقلی

ص: 10

به هستی جهان آفرین پی برد باوجدان فطری خود هر کس در می یابد که نیرویی مقتدر و توانا که فوق جهان محسوس بوده بر تمام جهان حکومت میکند .

بویژه وقتی که انسان در خطر حوادث هولناکی واقع گردد . و در تاریکهای دریا و بیابان راه را گم کند و از جمیع علل و اسباب عادی مأیوس گردد .

و در این وقت است که دلش بسوی پناهگاهی میگراید و از او یاری میخواهد . و با وجدان فطرت میداند اگر او بخواهد او را از آن خطر نجات خواهد داد . چون اوست قدرتی بی پایان که بر جهان هستی فرمانروائی میکند . و آن قدرت بی پایان همان خداست . و این درک فطری ووجدانی که دلها بوجود پروردگار گواهی میدهد در قرآن و روایات اسلامی مورد توجه قرار گرفته که این روایت نمونه از آنهاست .

داستان 4

ج ۔۔ دخل ابوشاکر الدیصانی وهو زندیق علی ابی عبدالله (علیه السلام) فقال له : یا جعفر بن محمد دلنی علی معبودی . فقال

ص: 11

ابو عبدالله (علیه السلام) اجلس - فاذاً غلام صغیر فی کفه بیعة یلعب بها .

فقال أبو عبدالله (علیه السلام) ناولنی یا غلام او البیضة . فناوله ایاها . فقال ابو عبدالله، (علیه السلام) یا دیصانی فی هذا حصن مکنون 4له جلد غلیظ و تحت الجلد الرقیق ذهبة مایعة و فضة ذائبة . فلا الذهبة تختلط بالفضة الذئبة ولاالفضة الذائبة تختلط بالذهبة ! ثمایعة . فهی علی حالها لم یخرج منها خارج مصلح فی فیخبر عن اصلاحها .لم یدخل فیها مفسد فیخبر عن افسادها. لایدری للذکر خلقت ام الانثی. تنفلق عن مثل ألوان الطواویس . أتری لها مدبرا ؟ قال : فأطرق ملیاً . ثم قال : أشهد أن لااله الاالله وحده لاشریک له و أشهد، إن محمداً عبده ورسوله . و انک امام و حجة من الله علی خلقه . وانا تأئب مما کنت فیه.

ابوشاکر دیصانی که زندیقی بود . خدمت، أمام صادق (علیه السلام) وارد شد و عرض کرد . ای جعفر بن محمد مرا بمعبودم راهنمائی کن . أمام فرمود : بنشین در این بین پسر بچۀ که در دستش تخم مرغی بود و با آن بازی می کرد نمودار شد.

امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای بچه این تخم را بمن بده . او آنرا بحضرت داد . امام فرمود. ای دیصانی این قطعه ای است پوشیده که بر اوست پوست زبر و غلیظ و در زیر این پوست

ص: 12

زبر و غلیظ باز پوستی است نازک ودر زیر این پوست نازک طلائی است روان و نقره ای است گداخته. که نه طلای روان مخلوط بنقرۀ گداخته میشود . و نه نقره گداخته بطلای روان . و این حصار بی رخنه همین طور بحال خود باقی است که نه چیزی از داخل آن بیرون میشود که مصلح آن باشد و از صلاح آن خبر دهد . و نه مفسدی بداخل آن وارد میشود تا از فساد و تباهی آن خبر کند. و کسی نمی داند که آن تخم مرغ از برای نر آفریده شده است یا از برای ماده . آنگاه آن شکافته گردد و مثل این طاوسهای رنگارنگ از آن بیرون میآید . آیا سزاوار نیست که برای این مدبری باشد ؟ یا گمان داری که این همه بدون مدبر و خالق بوجود آمده است ؟ راوی گفت : دیصانی مدتی دراز سر بزیر انداخته و بفکر فرو رفت . آنگاه گفت : گواهی میدهیم که خدائی نیست جز خدای یگانه که شریک ندارد و گواهی میدهم که محمد (صلی الله علیه و آله) بندۀ او ورسول او است و تو امام و حجتی از جانب خدا. و من نیز از آن عقیدۀ باطلی که داشتم توبه میکنم.

ص: 13

داستان 5

ید - عن هشام بن الحکم فی حدیث أنه سئل عنه ابوشاکر الدیصانی أن یستأذن له فی الدخول علی الصادق (علیه السلام) لیسئل عن مسئلة فاستأذن هو . فاذن له الإمام (علیه السلام). فدخل الدیصانی. فقال له:

ما الدلیل علی ان لک صانعاً ؟ فقال : وجدت نفسی لاتخلو من احدی جهتین : أما أن أکون صنعتها أنا . فلا أخلو من أحدی معنین .

اما أن اکون صنعتها و کانت موجودة . او صنعتها و کانت معدومة فان کنت صنعتها وکانت موجودة فقد استغنیت بو جودها عن صنعتها.

وان کانت معدومة فانک تعلم ان المعدوم لایحدث شیئاً . فقد ثبت المعنی الثالث ان لی صانعاً وهوالله رب العالمین فقام و ما اجاب جواباً.

در حدیثی از هشام بن الحکم نقل شده است که ابوشاکر دیصانی از من خواست که از امام صادق علیه السلام اذن بگیرم تا بخدمتش برسد. و سئوالی که دارد از آنحضرت بپرسد . پس او هم اذن خواست. وحضرت هم اذن داد . ودیصانی خدمت حضرت رسید و عرض کرد : که چه دلیل داری بر اینکه برایت صانع وخالقی است حضرت فرمود : من خودم را دریافتم که از دو حال بیرون نیست . یا اینکه خود من خودم را بوجود آوردم و این از دو

ص: 14

بیرون نیست یا اینکه خود من خودم را بوجود آوردم و از دو معنی خالی نیست. با اینکه من خودم را آفریدم و بوجود آوردم در حالیکه خود من موجود بودم. یا اینکه خودم را آفریدم و بوجود در آوردم در حالیکه معدوم بودم.

اگر من خودم را آفریدم و بوجود در آوردم در حالیکه موجود بودم پس در این هنگام بی نیاز و مستغنی بودم که او را وجود داده و خلق بنمایم ( زیرا این تحصیل حاصل است . یعنی چیزی که وجود پیدا کرده است. دیگر نمیتوان اورا دوباره بوجود در آورد که امری است محال ) اگر من خودم را خلق کردم در حالیکه خود من معدوم بودم پس براستی تو میدانی که چیزی که نیست و معدوم است چگونه میتواند چیزی را بوجود در آورد . پس ثابت گردید معنی سوم . واو اینکه از برای من صانع وخالقی است و او خدائی است پرورش دهنده موجودات . پس دیصانی بر خاست . و نتوانست چیزی بگوید .

ص: 15

داستان 6

کا: - عن هشام عن ابی عبدالله (علیه السلام) انه قال للزندیق الذی سأله من این اثبت الأنبیاء والرسل ؟ قال : انا لما أثبتنا أن لنا خالقاً صانعاً متعالیاً عنا وعن جمیع ما خلق . کان ذلک الصانع حکیما متعالیاً لم یجز أن یشاهده خلقه ولا یلامسوه فیباشروهم و یباشروه . و یحاجهم و یحاجوه . ثبت ان له سفراء فی خلقه یعبرون عنه إلی خلقه وعباده ویدلونهم علی مصالحم و منافعهم.

وما به بقائهم و فی ترکه فنائهم، فثبت الامرون و الناهون عن الحکیم العلیم فی خلقه والمعبرون عنه جل عزه . هم الانبیاء علیھم السلام وصفوته من خلقه حکماء مؤدبین بالحکمة مبعوثین بهاء. غیر مشارکین للناس علی مشارکتهم لهم فی الخلق والترکیب فی شیئی من احوالهم من احوالهم مؤیدین من عند الحکیم التعلیم بالحکمة . ثم ثبت ذلک فی کل دهر وزمان مما أتت به الرسل والأنبیاء من الدلال و البراهین.

لیکلا تخلو أرض الله من حجة یکون معه علم یدل علی صدق مقالته و جواز عدالته .

هشام بن الحکم از امام صادق (علیه السلام) روایت میکند که در پاسخ زندیقی که از حضرت سوال کرد که از کجا پیغمبران و رسولان را اثبات کردی ؟

ص: 16

فرمود : چون ما ثابت کردیم آفریننده و صانعی داریم که برتر از ما و از همه آفرینده هاست. و آن آفریننده وصانع. حکیم و بلندمرتبه . که هرگز روا نباشد که کسی از مخلوقاتش او را به بیندو یا لمس کند تا با آنها مباشرت کند یا آنها با او مباشرت نمایند . و یا اینکه او با مخلوقاتش احتجاج کند و یا آنها با خدا احتجاج نمایند . پس باید او را رسولانی باشد در بین مردم که از جانب او بسوی مخلوقات و بندگانش پیام آورند و مقاصد و خواسته های او را بیان کنند و آنانرا بر مصالح و منافع مطلع سازند و راه بقا و فنای آنرا بگویند.

پس ثابت گردید که از جانب خدای حکیم و علیم وجود کسانیکه در بین مردم باید امر و نهی کنند . ومقاصد خداوند را برای مردم تشریح نمایند. و آنها همان پیامبرانند که برگزیدگان خدایند از خلق . و پرورش یافتگانند بحکمت که بدان بسوی مردم مبعوثند. وجز در خلقت و ترکیب در هیچیک از احوال و اخلاق شباهتی با مردم ندارند. و مؤیدند از جانب خدای حکیم و علیم بحکمت . بعلاوه این موضوع در هر زمان و روز گای با دلایل و براهینی که رسل و انبیاء

ص: 17

آوردهاند ثابت شده . تا اینکه روی زمین از وجود حجتی خالی نگردد . حجتی که همراه با علمی است که براستی و درستی سخن وی و صدق و عدالت او گواه و دلیل است .

داستان 7

کا عن یونس بن یعقوب . قال : کان عند ابی عبدالله (علیه السلام) جماعة منهم حمران بن أعین ومحمد بن النعمان و هشام بن سالم والطیار و جماعیة فیهم هشام بن الحکم وهو شاب . فقال :

ابوعبدالله (علیه السلام) یاهشام ألا تخبرنی کیف صنعت بعمرو بن عبید ؟ و کیف سألته ؟ فقال هشام : یا ابن رسول الله انی اجلک واستحییک .

ولایعمل لسانی بین یدیک . فقال ابوعبدالله (علیه السلام) اذا أمرنکم بشئی فافعلوا . قال هشام: بلغنی ما کان فیه عمر بن عبید وجلوسه فی مسجد البصرة . فاذاً انا بحلقة کبیرة فیها عمرو بن عبید . وعلیه شملة سوداء متزراً بها من صوف وشملة مرتد یابها . والناس یسألونه ..

فاستفرجت الناس فافرجوا الی ثم قعدت فی آخر القوم علی رکبتی ثم قلت ایها العالم . انی رجل غریب تأذن لی فی مسألة. فقال لی :

نعم . فقلت له : ألک عن ؟ فقال : یا بنی أی شئی هذا من السئوال وشئی تراه کیف تسأل عنه ؟ فقلت: هکذا مسألتی . فقال یا بنی سل وان کانت مسألتک حمقاء . قلت : أجبنی فیها قال لی : سل . قلت

ص: 18

الک عین ؟ : قال نعم . قلت : فما تصنع بها ؟ قال اری بها الالوان والاشخاص . قلت : فلک أنف ؟ قال : نعم قلت : فما تصنع به ؟ قال : أشم به الرایحة . قلت : ألک فم ؟ قال : نعم قلت : فما تصنع به ؟ قال اذوق به الطعم . قلت : فلک أذن ؟ قال : نعم قلت : فما تصنع بها ؟ قال اسمع بها الصوت : قلت : ألک قلب . قال : نعم قلت : فما تصنع به ؟ قال : امیز به کل ما ورد علی هذه الجوارح والحواس . قلت : او لیس فی هذه الجوارح عنی عن القلب ؟ فقال: لا. قلت: فکیف ذلک وهی صحیحة سالمة ؟ قال : یا بنی أن الجوارح اذا شکت فی شئی شمته اورأته . او ذاقته اوسمعته ردته الی القلب فیستیقن الیقین ویبطل الشک قال هشام : فقلت له : فانما أقام الله القلب لشک الجوارح ؟ قال : نعم . قلت : لابد من القلب والا لم تستیقن الجوارح ؟ قال : نعم فقلت له : یاابامروان فالله تبارک و تعالی لم یترک جوارحک حتی جعل لها اماماً یصحح ویتیقبن به ماشک فیه . ویترک هذا الخلق کلهم فی حیرتهم و شکهم واختلافهم لایقیم لهم أماماً یردون الیه شکهم وحیرتهم ویقیم لک أماماً الجوارحک ترد الیه حیرتک وشکک قال: فسکت ولم یقل لی شیئاً ثم التفت الی فقال لی . انت هشام بن الحکم ؟ فقلت : لا. قال : امن جلسائه ؟ قلت : لا. قال : فمن أین انت قال: قلت : من اهل الکوفة . قال : فانت اذاً هو . ثم ضمنی الیه و أقعدنی فی مجلسه

ص: 19

وزال عن مجلسه وما نطق حتی قمت : قال : فضحک ابوعبدالله (علیه السلام) وقال : یاهشام من علمک هذا ؟ قلت : قلت شئی اخذته منک و الفته.

فقال : هذا والله مکتوب فی صحف ابراهیم وموسی .

یونس بن یعقوب گفت . که جماعتی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) خدمت او بودند. منجمله حمران بن اعین و محمد بن النعمان وهشام بن سالم وطیار که در میان آنها هشام بن حکم هم بود که جوانی بود نورس .

امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای هشام آیا خبر نمیدهی مرا از مناظره ات باعمرو بن عبید ؟ هشام عرض کرد . یابن رسول الله از جلالت شأن و مهابت و بزرگواری شما شرم دارم و زبانم در برابر شما بند می شود .

حضرت فرمود: هر گاه شما را بچیزی امر کردم آنرا بکار بندید .

هشام عرض کرد: شنیدم : موقعیتی را که عمرو بن عبید پیدا کرده و در مسجد بصره جلوس میکند . ( و از مسائل دینی سخن میگوید) و این برایم گران آمد . متوجه بصره شدم و روز جمعه وارد بصره شدم و بمسجد بصره رفتم .

ناگاه مردم بسیاری را دیدم که دور هم حلقه زده وعمرو بن

ص: 20

عبید هم در میان آنها حاضر بود و جامۀ سیاه پشمینی بکمر بسته و جامۀ دیگری را هم بردوش انداخته و اتصالا مردم از او پرسش میکنند . از مردم راه خواستم برایم راه دادند.

ورفتم در حلقۀ آنان داخل شدم و در حلقه بدو زانو نشستم و گفتم : ای مردعالم من مرد غریبم اجازه میفرمایی که از شما سؤالی بکنم ؟ عمرو بن عبید گفت . بلی گفتم . آیا چشم دارید ؟ بمن گفت . پسر جان این چه پرسشی است ؟ چیزی که می بینی چه پرسشی دارد؟ گفتم پرسش من همین است گفت : بپرس . گرچه پرسش تو احمقانه است گفتم : جواب مرا بگویید .

گفت : بپرس.

گفتم : آیا شما چشم دارید ؟ گفت : بلی چشم دارم گفتم . با چشم خود چه میکنید ؟

ص: 21

گفت : با چشمم رنگها و اشخاص را می بینم گفتم : آیا بینی دارید ؟ گفت : بلی گفتم : با آن چه میکنید ؟ گفت : با آن بو را استشمام میکنم گفتم : آیا شما دهان دارید ؟ گفت : بلی گفتم : با دهانتان چه میکنید ؟ گفت . با آن مزه ها را میچشم .

گفتم : آیا شما گوش دارید ؟ گفت : بلی گفتم : با آن چه میکنید ؟ گفت : با آن صدا را میشنوم گفت : آیا شما قلب دارید ؟ گفت : بلی گفتم : با قلب چه میکنید ؟ گفت : با آن آنچه را که باعضاء و جوارح وارد

ص: 22

میشود تمیز میدهم .

گفتم : مگر این اعضاء از قلب بی نیاز نیستند ؟ گفت : نه گفتم : چگونه بی نیاز نیستند . در حالیکه همه آنها صحیح و سالمند .

گفت : پسر جان . وقتی که این اعضاء در چیزیکه آنرا ببویند یا ببینند یا بچشند یا بشنوند تردید وشک بنمایند در تشخیص آن به قلب رجوع میکنند تا یقین بهم رسد و شک زایل گردد .

هشام گفت : باو گفتم : پس خدا قلب را از برای رفع شک حواس پا بر جا داشته است.؟ گفت : بلی گفتم : پس باید قلب باشد و گرنه اعضاء و جوارح را یقینی نباشد ؟ گفت : بلی گفتم : یا ابا مروان ( و آن کینۀ عمرو بن عبید است ) خدای تبارک و تعالی این اعضاء را بدون امام و پیشوا رها

ص: 23

نکرده . و برای آنها امام و پیشوائی گماشته است. تا ادراک آنها را تصحیح کند و در مورد شک یقین بدست آورد .

پس چگونه است که این همه را در شک و حیرت و اختلاف وا گذارد و برایشان امام و پیشوائی تعیین نفرماید تا آنها را از شک و حیرت باز گرداند . در حالیکه برای اعضای تو امامی تعیین کند تا در حیرت وشک بدو رجوع کنند .

گفت : پس خاموش گردید . و چیزی بمن نگفت و رو بمن کرد و گفت آیا تو هشام بن الحکم هستی ؟ گفتم . نه گفت : از همنشینان او هستی ؟ گفتم : نه گفت . پس از کجائی؟ گفتم : از مردم کوفه گفت : تو خود او هستی. و مرا در آغوش کشید و در جای خود بنشانید و خود از جایش برخاست و بمن چیزی نگفت تا اینکه من بر خاستم وهشام گفت : که امام صادق (علیه السلام) خندید و فرمود :

ای هشام این سخنان را که بتو آموخت ؟

ص: 24

عرض کردم : چیزی است که از شما آموخته ام و آنرا جمع و جورش کرده ام .

فرمود : بخدا قسم که این در صحف ابراهیم وموسی نوشته شده است .

داستان 8

کا: - عن عبد الرحمن بن سیابة . قال : لما أن هلک أبی سیابة . جاء رجل من اخوانه الی فضرب! لباب علی فخرجت الیه فعزانی وقال لی : هل ترک ابوک شیئاً ؟ فقلت له : لا فدفع الی کیسا فیه الف درهم .. وقال لی : احسن حفظها وکل فضلها.

فدخلت الی امی وانا فرح فاخبرتها. فلما کان بالعشی اتیت صدیقا کان لابی فاشتری لی بضایع سابریاً وجلست فی حانوت .

فرزق الله عز وجل فیها خیراً وحضر الحج فوقع فی قلبی فجئت الی امی فقلت لها : قد وقع فی قلبی أن أخرج الی مکة . فقالت لی فرد دراهم فلان علیه . فهیأتها وجئت بها الیه فدفعتها الیه . فکأنی وهبتها له . فقال: لعلک استقللتها ؟ فاز یدک ؟ قلت : لا ولکن وقع فی قلبی الجج وأحببت أن یکون شیئک عندک . ثم خرجت فقضیت نسکی. ثم رجعت الی المدینة فدخلت مع الناس علی ابی عبدالله (علیه السلام)

ص: 25

و کان یأذن اذناً عاماً فجلست فی مواخیر الناس وکنت حدثا .

فاخذ الناس یسألونه ویجیبهم .

فلما خف الناس عنه أشاره الی فدنوت الیه . فقال لی : الک حاجة ؟ فقت له : جعلت فداک أنا عبدالرحمن بن سیابة . فقال :

ما فعل ابوک . فقلت . هلک . قال فتوجع و ترحم قال : ثم قال افترک شیئاً قلت : لا . قال : فمن این حججت . قال : فابتدأت فحدثته بقصة الرجل . قال فما ترکنی أفرغ منها حتی قال لی :

فما فعلت الألف ؟ قال : قلت رددتها علی صاحبها . قال : فقال لی: قد احسنت. وقال لی ألاوصیک ؟ قلت : بلی جعلت فداک. قال: علیک بصدق الحدیث واداء ، الانابة تشرک الناس فی اموالهم هکذا . و جمع بین اصابعه . قال : فحفظت ذلک عنه. فزکیت ثلاثمأة الف درهم .

عبدالرحمن بن سیابه گفت : چون پدرم سیابه وفات کرد. یکی از دوستان او بنزد من آمده و در را زد .

بیرون آمدم مرا تسلیت گفت : آنگاه سؤال کرد که آیا پدرت ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه پس کیسۀ بمن داد که در آن هزار درهم بود . و بمن گفت خوب این را حفظ کن و سرمایۀ خود قرار بده و منافعش را خرج کن .

نزد مادرم آمدم در حالیکه شادان و فرحناک بودم و اورا

ص: 26

و او را از جریان با خبر ش کردم . شامگاه بنزدیکی از دوستان پدرم رفتم . او برایم اجناسی از لباسهای شاپوری خرید . و من در دکان نشستم و خداوند در آنسال مال زیادی بمن روزی فرمود . موقع حج فرا رسید. در دلم افتاد که بحج روم نزد مادرم آمدم . و باو گفتم که در دلم افتاده بمکه روم . مادر گفت : پس پولهای فلانی را بخودش رد کن . من هم هزار درهم فراهم کردم . و با همان مبلغ بنزدش رفتم و پولها را برایش پس دادم و در خود احساس میکردم که گویا آنها را باو بخشیدم . او در این هنگام گفت شاید این پولها را کم شمردی ؟ اگر کم است بیشتر بدهم . گفتم نه کم نبود . چون فکر حج در دلم افتاد خواستم که مال شما نزد خودتان باشد پس بحج خارج شدم و اعمال حج را بجا آوردم و بمدینه بر گشتم. با مردم خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم و آن موقع برای همه اجازۀ ملاقات بود . و من آخر مجلس نشستم و آنوقت من جوانی بودم نورس . و مردم اتصالا از امام سؤالاتی میکردند .

وامام بسؤالهای آنها جواب میداد همینکه مجلس تا اندازۀ

ص: 27

خلوت شد امام با اشاره مرا نزد خود فرا خواند . من نیز بامام نزدیک شدم . فرمود : آیا کاری و احتیاجی داری ؟ عرض کردم قربانت شوم من عبدالرحمن بن سیابه هستم .

امام فرمود : پدرت چه میکنند . عرض کردم : پدرم فوت کرده است. امام اظهار حزن کرد و بر پدرم رحمت فرستاد و فرمود : آیا پدرت چیزی باقی گذاشته است ؟ عرض کردم : نه . فرمود پس از کجا حج کردی؟ گفت : شروع کردم بگفتن داستان آن مرد . و گفت که : امام مهلتم نداد که من داستان او را تمام کنم . و بمن فرمود : هزار درهم را چه کردی ؟ عرض کردم : آنرا بصاحبش پس دادم گفت : که بمن فرمود : که خوب کردی . آنگاه بمن فرمود:

برایت یک وصیتی بکنم ؟ عرض کردم قربانت شوم بلی.

فرمود بر تو باد براستی در گفنار واداء امانت تا شریک اموال مردم شوی و انگشتان خود را بهم چسانید ( یعنی همینطور) راوی گفت پس این را از آنحضرت یاد گرفتم و سیصد هزار درهم زکوة مالم را پرداخت کردم .

ص: 28

داستان 9

کا: - عن ولید بن صبیح قال : قال لی : شهاب بن عبدربه اقرأ ابا عبدالله (علیه السلام) عنی السلام واعلمه انه یصیبنی فزع فی منامی قال : فقلت له أن شهاباً یقرئک السلام ویقول لک : یصیبنی فزع فی منامی . قال قال له : فلیزک ما له . قال : فابلغت شهاباً ذلک.

فقال لی : فتبلغه عنی ؟ فقلت : نعم فقال له : أن الصبیان فضلا عن الرجال لیعلمون أنی از کی مالی . قال : فابلغته. فقال ابوعبدالله (علیه السلام) قل له : انک تخرجها ولا تضعها فی مواضعها .

ولید بن صبیح گفت : که شهاب بن عبدربه گفت که از من بامام صادق (علیه السلام) سلام برسان وخبر ده در خواب ترس وفزع بمن عارض می شود راوی گفت : برای حضرت عرض کردم که شهاب برای شما سلام میرساند و میگوید که برایم در خواب ترس عارض میشود . حضرت فرمود : باو بگو که زکوة مالش را بدهد . راوی گفت که سخن حضرت را بشهاب رسانیدم . و او برایم گفت : که سخن مرا بحضرت میرسانی ؟ گفتم : بلی گفت : بایشان عرض کن : که علاوه بر مردان کودکان هم میدانند که من زکوة

ص: 29

مالم را میدهم . گفت : من نیز سخن اورا بحضرت رسانیدم امام فرمود . برایش بگو درست است که تو زکوة مالت را اخراج میکنی . اما آنرا در جای خودش صرف نمیکنی .

داستان 10

مستدرک : عن الباقر (علیه السلام) ان امیر المؤمنین (علیه السلام) اتی البزازین . فقال لرجل بعنی ثویین فقال الرجل یا امیر المؤمنین عندی حاجتک فلما عرفه مضی عنه . فوقف علی غلام فاخذ ثوبین احدهما بثلاثة دراهم ، والأخر بدرهمین . فقال یا قنبر خذالذی بثلاثة فقال انت اولی به تصعد المنبر و تخطب الناس . فقال انت ولک شره الشاب. وانا استحیی من ربی أن أتفضل علیک. وسمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول ألبسوهم مما تلیسون واطعموهم وما تأکلون.

امام باقر علیه السلام فرمود که حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) بنزد بزازان آمد و بمردی فرمود دو لباس برایم بفروش مرد گفت : یا امیر المؤمنین در نزد من آنچه مورد احتیاج شماست موجود است . چون آن مرد حضرت را شناخت از او رد شد . و در مقابل دکان جوانی ایستاد . و در لباس

ص: 30

از او خرید . یکی به سه درهم و دیگری به دو درهم . و فرمود ای قنبر لباس سه در همی را تو بردار. قنبر عرض کرد : شما سزاوار ترید باین به منبر میروید و برای مردم سخن میگویید .. امام فرمود : تو جوانی و تراست حرص و رغبت جوانی ( به تجمل و زیبائی ) ومن شرم دارم از خدا که بر تو فزونی جویم .. و شنیدم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که که میفرمود بپوشانید بر آنها از همان لباسی که خود می پوشید . و غذا بدهید بآنها از آنچه خود میخورید .

داستان 11

کا: - عن مهاجر الاسدی عن الامام ابی عبدالله (علیه السلام) قال: مر عیسی بن مریم علی قریة قدمات اهلها وطیرها ودوابها. فقال:

اما انهم لم یموتو الا بسخطة و لو ماتوا متفرقین لتدافنوا ، فقال :

الحواریون یاروح الله وکلمته ادع الله أن یحییهم انا فیخبرو اماکانت اعمالهم فنجتنبها . فدعی عیسی (علیه السلام) ربه فنودی من الجو ان ناداهم . فقام عیسی (علیه السلام) باللیل علی شرف من الارض . فقال :

یا اهل هذه القریة فاجابه منهم مجیب یاروح الله وکلمته فقال : ویحکم ما کانت أعمالکم . قال : عبادة الطاغوت وحب الدنیا مع خوف قلیل

ص: 31

اعما لکم. قال عبادة الطاغوت وحب الدنیا مع خوف قلیل واهل بعید وغفلة فی لهو و لعب. فقال (علیه السلام) کیف کان حبکم للدنیا. قال: کحب الصبی لامه . اذا اقبلت علینا فرحنا وسررنا واذا ادبر عنا بکینا وحزنا قال : کیف کانت عبادتکم للطاغوت . قال : الطاعة لأهل المعاصی قال : کیف کانت عاقبة امرکم . فقال : بتنا فی لیلة عافیة و اصبحنا فی الهاویة . فقال (علیه السلام) وما الهاویة قال : سجین . قال : وما السجین.

قال : جبال من جمر توقد علینا یوم القیامة . قال (علیه السلام) فما قلتم وما قیل لکم . قال : قلنا ردنا الی الدنیا فنزهد فیها . قیل لنا کذبتم . قال : ویحک کیف لم تکلمنی غیرک من بینهم . قال .

یاروح الله انهم ملجمون بلجام من نار بأیدی ملائکة غلاظ شداد .

وأنا کنت فیهم ولم اکن منهم فلما نزل العذاب عمنی معهم . فأنا معلق بشعرة علی شفیر جهنم لا ادری اکبکب فیها أم أنجو منها فالتفت عیسی (علیه السلام) الی الحواریین . وقال : یا اولیاء الله اکل الخبز الیابس بالملح الجریش ، والنوم علی المزابل خبر کثیر مع عافیة الدنیا والاخرة.

امام صادق علیه السلام فرمود : که عیسی علیه السلام بیک آبادی گذر کرد که مردم آن و هر چه در آن آبادی از پرندگان و جانداران بودند هلاک شده بودند . عیسی گفت براستی آنها نمرده اند مگر بخشم پروردگار واگر تدریجاً

ص: 32

میمردند همدیگر را بخاک میسپردند . حواریون گفتند: ای روح الله و کلمة الله از خدا بخواه تا آنها را زنده کند .

تا از اعمالشان بما خبر دهند تا ما از اعمال آنان دوری گزینیم.

عیسی (علیه السلام) پروردگارش را بخواند. پس صدائی از فضا در آمد که آنانرا ندا کن عیسی (علیه السلام) موقع شب بر تپۀ از زمین ایستاد و گفت: ای مردم آبادی . در این موقع او را یکنفر از آنها پاسخ داد که لبیک ای روح الله و کلمة الله. آنحضرت فرمود وای بر شما چه اعمالی شما داشتید ؟ گفت : پرستش طاغوت و دوستی دنیا با ترس اندک و آرزوی دور و دراز وغفلت در لهو و لعب عیسی (علیه السلام) فرمود دوستی شما بادنیا چه گونه بود؟ او در جواب گفت : چون دوستی کودک بامادر . هروقت که دنیا بما روی میآورد شاد و خورسند میشدیم. چون برما پشت میکرد میگریستیم و محزون میشدیم . عیسی (علیه السلام) فرمود:

پرستش شما طاغوت را چگونه بود . گفت : اطاعت از گنهکاران . فرمود : سرانجام کار شما چگونه شد ؟ گفت : شب را سحر کردیم به عافیت و سلامتی و

ص: 33

وصبحگاهان در هاویه افتادیم .

فرمود: هاویه چست ؟ گفت : سجین فرمود سجین چیست ؟ گفت : کوههائی است از آتش تافته و شعله ور که تا روز قیامت برما افروخته است .

فرمود پس شما چه گفتید و به شما چه پاسخ دادند ؟ گفت : که گفتیم ما را بدنیا باز گردانید تا در آن زهد را پیشه خود سازیم . پاسخ دادند که شما دروغ میگوئید .

فرمود: وای بر تو چگونه شد که در بین شما کسی جز تو با من سخن نگفت ؟ و گفت : یاروح الله . آنها را لگامهائی از آتش بردهان است . و بدست فرشتگانی تند و سخت گرفتارند . و من در میان آنها بودم ولی از آنها نبودم . و چون عذاب فرود آمد مرا هم با آنها در گرفت . ومن با تار موئی در لب دوزخ آویزانم . و نمیدانم که در دوزخ در افتم و یا اینکه از آن نجات یابم . آنگاه عیسی (علیه السلام) متوجه حواریون شد و فرمود : ای دوستان خدا نان خشک بانمک زبر خوردن

ص: 34

ودر مزبله ها خوابیدن در اوست خیر کثیر باعافیت و سلامتی دنیا و آخرت .

* شرح:

شیخ جلیل بهاء الدین عاملی «قدس سره» در کتاب اربعین در ذیل حدیث شریف بیاناتی دارد که قسمتی از آنها را باختصار در اینجا می آوریم .

حواریون : آنها خواص حضرت عیسی (علیه السلام) بودند و گفته شده است که آنها را حواریون گفتند چون آنها گازر و لباس شو بودند که جامه های مردم را از چرک و کثافات تمیز میکردند و سفید می نمودند . مشتق از (حور) که آن سپیدی خالص است . و بعضی از علماء فرموده است که آنها براستی گازران نبودند بلکه این اسم که بانها گفته شده است رمز و اشاره شده است باینکه آنها نفوس مردم را از کدورت ها و نا پاکیها از اخلاق زشت پاک میکردند و نفوس آنانرا از جهان تاریکی به جهان نور و روشنی بالا میبردند.

( ذیل حدیث ( 18 از کتاب مذکور )

ص: 35

ویحکم :"ویج کلمۀ ترحم است و ویل کلمۀ عذاب و بعضی از لغویین هر دو را بیک معنی دانسته ، و هر کدام از آنها را در جای دیگری استعمال میکند .

طاغوت : از طغیان گرفته شده است . و آن بمعنی سر کشی و تجاوز از حد است . و آن بر کاهن و شیطان و بت ها و برهر رئیس و پیشوای گمراهی و بر هر چه که انسان را از پرستش خدا باز دارد و بر هر چه جز خدا پرستش و عبادت شود گفته میشود . و در مفرد و جمع هر دو استعمال شود .

فأنا معلق بشعرة : که من با تار موئی در لب جهنم آویزانم . واین کنایه از این است که نزدیک است که من در جهنم واقع شوم . وبعید هم نیست که معنی صریح لفظ اراده شود . وشفیر هرچیز کرانۀ آنرا گویند .

* « بیان حال و ذکر مثال » آنچه که این شخص در بارۀ اهل این آبادی توصیف نمود . و از عمل آنها بازگو کرد . از ترس کم و آرزوی دور و دراز وغفلت و لهو وفرح و شادی باروی آوردن دنیا

ص: 36

وحزن وغم با پشت سر کردن آن بعینه همان حال ما وحال مردم زمان ماست . بلکه در بیشتر آنان از این ترس کم هم خبری نیست .

و چه نیکو مثلی را آورده است شیخ صدوق در کتاب اکمال الدین واتمام النعمة از قول بعضی از حکماء در تشبیه حال انسان و فریفتگی وی بدنیا و غفلت او از مرگ و عواقب آن از شداید و پیش آمدهای هولناک و کوشش او در لذتهای زود گذر فانی دنیا که آمیخته است با کدورتها و ناملایمات بأن شخصی که در بیابانی از فیلی بچاهی پناه برد و ریسمانی بکمر داشت که سر آنرا بر شاخی از درخت که لب آن چاه بود بست(1) و خود را از چاه آویزان کرد . ودر ته آن چاه اژدهائی بود که دهانش گشوده ودر انتظار افتادن آن شخص بود که اورا ببلعد وطعمۀ خویش سازد . و در بالای چاه دو موش سپید و سیاهی بود که پیوسته بجویدن آن ریسمان مشغول بودند . آن شخص با اینکه

ص: 37


1- از اول مثل تا کلمه ( بست) از جای دیگر گرفته شده است و در کتاب اربعین این جمله نیست .

اژدها را در پائین میدید . و دو موش را نیز در بالا نگاه میکرد . که ریسمان را اتصالا میجوند و قطع میکنند .

اما او بخوردن عسلی خاک آلود که در دیوار چاه بود اشتغال داشت و زنبورهای زیادی هم دور عسل گرد آمده و پیوسته او با آنها در گیرودار بود و همه همتش صرف خوردن آن عسل بود ، وابداً ببالا و پائین توجهی نداشت.

و در این مثل چاه همین دنیاست. ورپسمان هم عمر آدمی . و اژدهائی که دهانش گشوده بود عبارت از مرگ است و دو موش سپید و سیاه شب و روز که با آمد شد آنها پیوسته رشتۀ عمر آدمی قطع میشود. و مراد از زنبورها مردم روز گار است که در کارهای دنیا پیوسته مزاحم انسان هستند .

وبجانم قسم : که این مثل بهتر مثلی است که در بارۀ مردم غافل آورده شده است . و از خداوند متعال بصیرت و بینائی و عافیت و هدایت را خواستاریم و پناه میبریم براو از ضلالت و گمراهی.

وبعد فرماید شاید گمان کنی که این حدیث اطاعت

ص: 38

از گنهکاران را از روی مجاز عبادت شمرده است . اما واقع امر چنین نیست. بلکه اطاعت از آنها از روی حقیقت عبادت و پرستش آنها است زیرا عبادت خضوع و تذلل و وطاعت و فرمانبرداری است. و از اینرو خدای تعالی پیروی از هوی و هوس را عبادت از آن شمرده است . آنجا که فرماید : «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ » آیا دیدی کسی را که فرا گرفت هوای خود را خدای خود آیه 25 سورۀ فرقان) و نیز پیروی و اطاعت شیطان را عبادت او قرار داده است .

چنانچه فرماید . «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ » آیا عهد نکردم با شما ای فرزندان آدم آنکه نپرستید شیطان را یعنی اطاعت نکنید.

بدرستی که او شما را دشمنی است آشکارا 60 سورۀ یس سپس اخباری را در این مقام ذکر فرموده است که در اینجا فقط بیک روایت اکتفا میشود .

کا: عن ابی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال قلت له « اتخذوا احبارهم ورهبانهم ارباباً من دون الله ، فقال : أما والله مادعوهم إلی عبادة انفسهم . ولو دعوهم ما أجابوا . و لکن احلوا لهم حلالا، وحرموا علیهم حلالا . فعبدوهم من حیث لا یشعرون .

ص: 39

یعنی ابو بصیر گوید که با مام صادق (علیه السلام) عرض کردم که «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ ... الایة (1) آیه 31 از سوره توبه ترجمه ( فرا گرفتند یهود و نصاری دانشمندان و پارسایان خود را خدایان بجز از خدا ؟) فرمود : بخدا که دانشمندان و پارسایان آنها را به پرستش خود نخواندند.واگر بسوی خود میخواندید اجابت نمیکردید. بلکه حلال کردند بر آنان حرام را وحرام کردند بر آنان حلال را پس ندانسته بر آنها پرستش کردند .

* دلالت حدیث بر عذاب دوزخ آنچه را که این حدیث از سرنوشت مردم آن آبادی بیان میکند که تا روز قیامت در کوههائی از آتش تافته معذبند صریح است در وقوع عذاب در عالم برزخی یعنی در مدتی که ما بین مرگ و روز قیامت است . و اجماع و اتفاق و اخبار وقرآن همه بر این سخن گواه است .

ص: 40


1- حبر : با لفتح دانشمند جهودان وبا لکسر سیاهی و دانشمند جهودان . جمع احبار وحبور راهب : پارسای ترسایان . رهبان با لضم جمع و نیز در رهبان گاهی مفرد آید .

و بیشتر اهل شرایع نیز بر این قولند . و شیخ صدوق روایت میکند از امام صادق (علیه السلام) که مابین دنیا و آخرت هزار گردنه ناهموار است که آسانترین آنها مرگ است

داستان 12

کا: - عن حماد بن عیسی . قال قال لی : ابوعبدالله (علیه السلام) یوماً یاحماد اتحس أن تصلی قال : فقلت یا سیدی أنا احفظ کتاب حریز فی الصلوة . فقال : لاعلیک . یاحماد . قم فصل . قال :

فقمت بین یدیه متوجها الی القبلة . فاستفتحت الصلوة . فرکعت و سجدت فقال : یاحماد لاتحسن أن تصلی . ما اقبح بالرجل منکم تأتی علیه ستون سنة اوسبعون سنة فلایقیم صلوة واحدة بحدودها تامة . قال : حماد فاصابنی فی نفسی الذل . فقلت جعلت فداک فعلمنی الصلوة . فقام ابوعبدالله (علیه السلام) مستقبل القبلة منتصباً فارسل یدیه جمیعاً علی فخذیه قد ضم اصابعه . وفرق بین یدیه حتی کان بینهما قدر ثلاث اصابع منفرجات و استقبل باصابع رجلیه القبلة لم یحرفها عن القبلة . فقال بخشوع الله اکبر ثم قرء الحمد بتر تیل وقل هو الله احد . ثم صبر هنیئة بقدر ما یتنفس وهو قائم ثم رفع یدیه حیال وجهه و قال الله اکبر وهو قائم ثم رکع وملاء کفیه من رکبتیه منفرجات ورد رکبتیه الی خلفه ثم سوی ظهره حتی

ص: 41

الوصب علیه قطرة من ماء او دهن لم تزل الاستواء ظهره ومد عنقه وغض عینیه . ثم سبح ثلاثاً بترتیل فقال : سبحان ربی العظیم و بحمده ثم استوی قائماً. فلما استمکن من القیام قال : سمع الله لمن حمده . ثم کبر وهو قائم . ورفع یدیه جمال وجهه . ثم سجد و بسط کفیه مضمومتی الأصابع بین یدی رکبتیه حیال وجهه فقال: سبحان ربی الاعلی و بحمده ثلاث مرات . ولم یضع شیئاً من جسده علی شیئی منه و سجد علی ثمانیة أعضاء . أعظم الکفین والرکبتین وأنامل ابهامی الرجلین والجبهة والانف و قال : سبعة منهن فرض یسجد علیها وهی التی ذکرها الله عز وجل فی کتابه فقال تعالی : المساجد لله فلا تدعوا مع الله احداً. وهی الجبهة والکفان والرکبتان والابهامان. ووضع الانف علی الارض سنة. ثم رفع رأسه من السجود . فلما استوی جالساً قال : الله اکبر . ثم قعد علی فخذه الایسر فقد وضع قدمه الایمن علی بطن قدمه الایسر و قال : استغفر الله ربی واتوب الیه . ثم کبر وهو جالس و مسجد السجدة الثانیة وقال کما قال فی الأولی ولم یضع شیاً من یدیه علی الارض علی شیئی منه فی رکوع ولا سجود وکان مجنحاً ولم یضع ذراعیه علی الأرض فصلی رکعتین علی هذا ویداه مضمومتا.. الاصابع وهو جالس فی التشهد . فلما فرغ من التشهد سلم وقال: یا حمادهکذا صل

ص: 42

حماد بن عیسی گفت . که امام صادق(علیه السلام) روزی بمن فرمود : که ای حماد میتوانی نماز را نیکو بجا آوری ؟ عرض کردم : ای آقای من من کتاب حریز را حفظ دارم فرمود : باکی نیست بر تو ای حماد برخیز و نماز خوان پس در حضور امام رو بقبله ایستادم و بنماز شروع کردم و رکوع و سجود آنرا بجا آوردم. فرمود :ای حماد نمیتوانی نماز را نیکو بجا بیاوری و چه زشت است که مردی از شما شصت و یا هفتاد سال از عمرش سپری شود ولی نتواند یک نمازی با حدودش بر وجه تمام بیاورد . حماد گفت : پس در نفس خود ذلتی بزرگ پدید آمد و عرض کردم . فدایت شوم پس نماز را برایم یاد بده. آنحضرت برخاست و بجانب قبله منتصباً راست بایستاد و هردو دست خود را بر دو ران خود افکند. وانگشتان خود بهم چسبانید و هر دو قدم خود را چنان بهم نزدیک ساخت که بیش از سه انگشت باز از همدیگر فاصله نداشت.

وانگشتهای هر دو پا را بدون کمترین انحرافی بطرف قبله قرارداد. با کمال خشوع ایستاد و فرمود ( الله اکبر) و باترتیل

ص: 43

حمد و نیز قل هو الله احد را قرائت فرمود. و بعد همانجوریکه ایستاده بود باندازه یک نفس کشیدنی صبر کرد و دو دست خود را برابر روی خویش بلند کرد و همانطوریکه ایستاده بود فرمود : ( الله اکبر ) و بعد برکوع رفت و هر دو کف دستها را از زانوان خویش پر کرد در حالیکه انگشتان از همدیگر گشاده بود . و هر دو زانوی خود را چنان بعقب باز گردانید که پشت مبارکش صاف و راست شده بود از آنجا که اگر قطره آبی یا روغنی بر پشتش ریخته میشد .

زایل و بر طرف نمیشد . و گردن خود کشیده و راست گردانید. و هر دو چشم خود فرو خوابانید.

و آنگاه سه مرتبه با ترتیل تسبیح بجا آورد و فرمود (سبحان ربی العظیم وبحمده . و پس از آن راست بایستاد . و چون متمکن برقیام گردید فرمود : ( سمع الله لمن حمده ) آنگاه در همان حالیکه ایستاده بود فرمود ( الله اکبر ) و هردودست خود را مقابل صورت خود بلند کرد . و بعد بسجده رفت و هردو دست را در مقابل زانوهایش پهن کرد و سه مرتبه ( سبحان ربی الاعلی ) فرهود . و چیزی از اعضای بدن خود

ص: 44

را بر عضو دیگر از آن نگذاشت . و هشت عضو خود را در سجده بر زمین آورد . ( کف دستها و زانوها وسر دو انگشت ابهام پاها . و پیشانی . و بینی . و گفت که هفت تا از آنها واجب است که باید بر زمین فرود آید. و آنها عبارت است از آنچه که خدای تعالی آنها را در کتاب خودش یاد کرده است و فرموده که ( المساجد لله فلا تدعوا مع الله احداً ) پیشانی و دو کف دستها وزانوها و دو انگشت ابهام از پاها. و اما گذاشتن بینی بر زمین مستحب است آنگاه سر از سجده برداشت و چون راست بنشست فرمود (الله اکبر) آنگاه بر جانب چپش جلوس کردو پشت پای راست را بر شکم قدم برخواست چپش گذارد و فرمود استغفر الله ربی اتوب الیه و بعد از آن در همانجائیکه نشسته بود فرمود ( الله اکبر ) و بسجده دوم رفت . وهمان تسبیح را که در سجدۂ اول گفته بود باز آنرا بگفت. و در حال رکوع و سجود هیچ عضوی از بدن خود را بر عضو دیگر از بدنش حمل نکرد . در حالیکه در سجود بازوها را از پهلو جدا نگاه داشته بود و هیچکدام از ودو ذراع خود را بر زمین نه نهاد و باین ترتیب دو رکعت بجا آورد . ودر حالیکه برای تشهد نشسته بود انگشتان دستهایش را بهم

ص: 45

چسبانیده بود. و چون از سجده فارغ گشت فرمود : ای حماد این چنین نماز بخوان * شرح قوله : لإعلیک : لا برای نفی جنس است و حذف اسم آن در امثال مقام مشهور است . یعنی : لاباس علیک . ای فی القیام والصلوة او فی العمل بکتابه . یعنی باکی نیست ترا در اینکه برخیزی و نماز بخوانی یا باکی نیست ترا در اینکه بکتاب حریز عمل کنی و بر طبق آن کتاب نماز بخوانی.

قوله : ما اقبح بالرجل ... ( چه اندازه زشت است بر مردی از شما ( شیعیان) که شصت یا هفتاد سال از عمرش سپری شود...) در این تقبیح مخاطب حماد نبوده است . و گویا مقصود بعضی از شیعه بوده که در آن مجلس حضور داشت و شصت و هفتاد سال از عمرش گذشته بود که نمی توانست نمازی را با حدودش بروجه تمام بجا بیاورد. زیرا حماد در آن هنگام تقریباً سی سال داشته است و گویا روی غرور جوانی بود که در جواب پرسش امام (علیه السلام) که میفرماید ای حماد آیا میتوانی نیکو نماز بجا آوری . عرض کرد : من کتاب حریزرا حفظ کرده ام . وحریز سجستانی از مردم کوفه بود ولی برای تجارت

ص: 46

به سیستان زیاد سفر میکرد و از اینرو به سجستانی معروف گردید و کتابی داشته در صلوة و از ثقات اصحاب صادق (علیه السلام) بوده است .

و حماد بعد از وفات صادق (علیه السلام) که در سال 148 بوده و شصت سال بلکه بیشتر زنده بود وذات حماد بسال 209 اتفاق افتاد . و او از ثقات روات شیعه است که امام صادق و کاظم و رضا علیهم السلام را درک کرده است . و حضرت کاظم (علیه السلام) از برای او دربارۀ خانه و همسر و فرزند و خادم و پنجاه بار حج دعا نمودند .

حماد هم به همۀ آنها نائل آمد. و چون خواست که حج پنجاه و یکمین را بجا آورد موقعی که میخواست در جحفه غسل احرام را بجا آورد غرق شد.

قوله: قرأ الحمد بترتیل... ترتیل با تأنی و شمرده شمرده خواندن را گویند قوله تعالی : ورتل القرآن ترتیلا یعنی بخوان قرآن را و آشکار ساز حروف آنرا تأنی خواندنی و آشکار ساختنی و از امیر المؤمنین (علیه السلام) مروی است « الترتیل حفظ الوقوف واداء الحروف » ترتیل حفظ کردن وقوف واداء کردن حروف است یعنی از مخارج خود .

ص: 47

داستان 13

البحار : عن الرضا (علیه السلام) أن امرأة سالت : ابا جعفر (علیه السلام) فقالت : اصلحک الله انی متبتلة فقال لها ما التبتل عندک قالت لا ارید التزویج ابداً . قال : فلم ؟ قالت ألتمس فی ذالک الفضل فقال انصر فی . فلو کان فی ذلک فضل لکانت فاطمة علیها السلام أحق به منک . انه لیس احد یسبقها الی الفضل .

امام رضا عیله السلام فرمود زنی از امام محمد باقر (علیه السلام) در مقام سؤال عرض کرد که من زنی هستم (متبتله) امام بان زن فرمود : که قصدت از تبتل چیست ؟ عرض کرد بطور همیشه قصد ندارم ازدواج کنم امام فرمود چرا ؟ عرض کرد میخواهم از این راه بفضیلت و کمال برسم. امام فرمود: از این فکر منصرف باش . اگر خودداری از این کار فضیلت و کمال داشت . هر آینه حضرت فاطمه (علیه السلام) شایسته تر بود از تو بأن . و بدرستی کسی نیست که پیشی گیرد بآن حضرت در فضیلت .

داستان 14

مشکوة الأنوار : مر برسول انته (صلی الله علیه و آله) رجل وهو فی اصحابه.

ص: 48

فقال بعض القوم مجنون . فقال (صلی الله علیه و آله) : بل هذا مصاب. انما المجنون عبد او امة أبلیا شبابهما فی غیر طاعة الله .

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) با جمعی از اصحاب خود بودند که مردی از کنار حضرت گذر کرد . بعضی از آن قوم گفتند که این مرد دیوانه است . رسول گرامی فرمود بلکه این مرد به بلیه گرفتار است. بدرستی دیوانه آن مرد یا زنی است که جوانی خودشان را در غیر طاعت خدا صرف کرده اند .

داستان 15

ارشاد القلوب - روی عن امیر المؤمنین (علیه السلام) اجتاز بقصاب وعنده لحم سمین . فقال یا أمیر المؤمنین هذا اللحم سمین. اشتر منه . فقال (علیه السلام) لبس الثمن حاضراً. فقال: انا اصبر یا امیرالمؤمنین فقال له انا اصبر عن اللحم .

امیر المؤمنین (علیه السلام) از دکان قصابی عبور کرد. قصاب گوشت فربهی داشت . عرض کرد: یا امیر المؤمنین این گوشت پروار است . از آن خریداری کنید . حضرت فرمود : پول آن حاضر نیست . قصاب عرض کرد صبر میکنم یا امیر المؤمنین ( نسیه میدهم ) امام فرمود من صبر

ص: 49

میکنم . یعنی بجای صبر تو من از خوردن گوشت صبر میکنم و خود را مقروض نمیکنم .

داستان 16

ئل : کان داود بن زر بی شکا ابنه الی ابی الحسن (علیه السلام) فیما افسد له . فقال : استصلحه فما مأة الف فیما انعم الله علیک .

داود بن زربی از پسرش بامام رضا (علیه السلام) شکایت کرد که قسمتی از اموالم را نابود کرده است . امام (علیه السلام) فرمود: فرزندت را اصلاح کن. وصد هزار در مقابل نعمت هائی که خداوند بتو عطا فرموده اهمیتی ندارد

داستان 17

ئل : معتبره اسحاق بن عمار قال : قلت لأبی عبدالله (علیه السلام) ربما ضربت الغلام فی بعض ما یجرم . قال : وکم تضربه ؟ قلت ربما ضربته مأة فقال : مأة مأة ؟ فأعاده ذلک مرتین. ثم قال : حد الزنا.

اتق الله. فقلت. جعلت فداک. فکم ینبغی لی أن اضربه ؟ فقال واحداً.

فقلت والله لو علم أنی لا اضر به الا واحداً ما ترک لی شیئاً الا افسده . قال : فاثنین فقلت: هذا هو هلاکی . قال فلم ازل اماکسه

ص: 50

حتی بلغ خمسة . ثم غضب ، فقال : یا اسحاق ان کنت تدری ما اجرم فأقم الحد فیه ولا تعد حدودالله .

اسحاق بن عمار گفت گاهی پسرم را در بعضی از جرم ها و نافرمانیها که میکند ( از روی تأدیب میزنم) فرمود چقدر . عرض کردم : گاهی اتفاق میافتد که صد تا او را بزنم . فرمود : صد تا صدتا ؟ دو مرتبه تکرار کرد . آنگاه فرمود : حد زنا را میزنی ؟ از خدا بترس . عرض کردم : قربانت چقدر برایم شایسته است که او را بزنم . فرمود: یک تا . عرض کردم : بخدا اگر بفهمد که من او را نمیزنم مگر یک زدن در اینصورت او برای من در زندگی چیزی باقی نمی گذارد جز اینکه او را تباه کند . فرمود پس دو تا عرض کردم : این دیگر برابر است با ملاکت من. اسحاق گفت : پیوسته من ایستادگی میکردم . تا رسید به پنج تا .

آنگاه حضرت خشمگین شد و فرمود ای اسحاق . اگر حد جرم و نافرمانی را دانستی پس آنرا بجا بیاور والا از حدود خداوند تجاوز نکن .

ص: 51

* شرح شیخ الفقهاء صاحب الجواهر میفرماید : جماعتی ذکر کرده اند که در تأدیب کودک زیادتر از ده تازیانه کراهت دارد و همینطور است مملوک. لکن من دلیل واضحی براین نیافتم .

و در تکملة ألمنهاج (1) میفرماید: مانعی ندارد زدن طفل از روی تأدیب پنج یا شش زدن بارفق و نرمی و بروایت اسحاق بن عمار و بروایت حماد بن عثمان که معتبره است استدلال میفرماید: وروایت چنین است قلت : لابی عبدالله (علیه السلام) فی ادب الصبی والمملوک . قال خمسة أو ستة وارفق.

عرض کردم بامام صادق (علیه السلام) درباره تأدیب کودک و مملوک . فرمود پنچ تا یا شش تا که آنهم از روی رفق و تر می باشد .

داستان 18

البحار : عن ابراهیم بن عبد الحمید : قال : کان ابوالحسن ای موسی (علیه السلام) فی دار عایشة فتحول منها بعیاله : فقلت له جعلت

ص: 52


1- تألیف آیت الله العظمی آقای خوئی دام ظله .

فداک تحولت من دار ابیک. فقال انی اجببت ان اوسع علی عیال ابی انهم کانوا فی ضیق واجببت ان اوسع علیهم حتی یعلم انی وسعت علی عیاله . فقلت جعلت فداک هذا للامام خاصة . قال : و للمؤمنین . ما من مؤمن الا وهو یلم باهله کل جمعة . فإن رأی خیر أفحمد الله عز وجل . وان رأی غیر ذلک استغفرو استرجع .

ابراهیم بن عبد الحمید گفت : که حضرت کاظم (علیه السلام) در خانۀ عایشه سکونت داشت که از آنجا با خانواده اش بجای دیگری منتقل شد. بحضرت عرض کردم فدایت شوم از خانه پدرتان منتقل شدید ؟ حضرت فرمود : که براستی دوست داشتم که بخانواده پدرم توسعه بدهم .

زیرا آنها در فشار بودند دوست داشتم که بانها توسعه بدهم تا پدرم بداند که من بخانواده اش توسعه داده ام . عرض کردم فدایت شوم این فقط با مام مخصوص است ( که میداند ) ؟ فرمود نه : غیر امام از سایر مؤمنین نیز این طور هستند هیچ مؤمنی نیست مگر اینکه هر جمعه خانواده اش را زیارت میکند. اگر خوبی از آنها مشاهده کرد خدای عز وجل را حمد و ستایش کند. و اگر غیر این از آنها به بیند استغفار کند و گوید : انا لله وانا الیه راجعون.

ص: 53

داستان 19

کا: عن أبی حنیفة سائق الحاج قال : مر بنا المفضل. وأنا وختنی فتشاجر فی میراث فوقف علینا ساعة . ثم قال لنا : تعالوا الی المنزل فأتیناه . فاصلح بیننا باربعمأة درهم . فدفعها الینا من عنده اذا استوثق کل واحد منا من صاحبه . قال : أما انها لیست من مالی ولکن ابوعبدالله (ع امرنی اذا تنازع رجلان من اصحابنا فی شئیان اصلح بینهما وافتدیهما من ماله. فهذا من مال ابی عبدالله (علیه السلام) ابوحنیفه سائق الحاج گوید : که مفضل بن عمر برما گذر کرد . ودر اینحال من ودامادم در بارۀ ارثی نزاع داشتیم. قدری پهلوی ما ایستاد . بعد بما گفت بمنزل بیائید پس بمنزل او رفتیم و او میان ما با چهار صد درهم آشتی داد . و آنرا از خودش بما داد وما هر دو برای اظهار صلح و آشتی وثیقۀ بهمدیگر سپردیم .

آنگاه مفضل گفت : بدانید که این پولها مال خود من نیست . ولکن امام جعفر صادق (علیه السلام) مرا امر فرموده است که هر وقت که دو مردی از اصحاب ما در چیزی نزاعشان افتد در بین آنها آشتی دهم و از مال آنحضرت

ص: 54

عوضی دهم . واین هم مال امام صادق (علیه السلام) است .

* شرح ختن : بفحتین داماد و پدر زن و مانند آن جمع آن أختان آید .

داستان 20

ف : روی عن موسی بن جعفر علیه السلام انه مر برجل من اهل السواد دمیم المنظر . فسلم علیه و نزل عنده و حادثه طویلا.

ثم عرض علیه نفسه فی القیام بحاجة أن عرضت له . فقیل له یا بن رسول الله أتنزل الی هذا . ثم تسأله عن حوائجه وهوالیک احوج؟ فقال : (علیه السلام) عبد من عبیدالله واخ فی کتاب الله وجار فی بلاد لله .

یجمعنا وایاه خیر الأباء آدم . وخیر الأدیان الاسلام . الحدیث .

روایت شده که حضرت موسی بن جعفر بمرد روستائی زشت منظری گذر کرد . و بر وی سلام نمود و نزد او فرود آمد و با او گفتگوی طولانی کرد. باو فرمود: که اگر حاجتی برایش پیش آید آنرا انجام دهد به حضرت عرض شد: که یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) آیا نزد این مرد می نشینی و از حوائجش میپرسی در حالیکه او بشما نیازمند تر است . فرمود که او بنده ایست از بندگان خدا و برادری

ص: 55

است در کتاب خدا و همسایۀ ای است با ما در بلاد خدا . و حضرت آدم بهترین پدران و افضل ادیان اسلام ما و اورا جمع کرده و با هم ربط داده است .

* شرح جار فی بلاد الله « همسایه ای است در بلاد خدا » گاهی در اخبار از همسایه معنی وسیع اراده شده است چنانچه در این روایت هم چنین است .

مرحوم محدث نوری در « کلمه طیبه » میفرماید : در مصباح الانوار از جناب صادق (علیه السلام) روایت کرده که فاطمه زهرا علیها السلام هر گاه دعا میکرد برای مؤمنین و مؤمنات دعا میکرد ودعا نمیکرد برای نفس خود. پس کسی .

از سبب آن پرسید فرمود « الجار ثم الدار » یعنی در هر چیزی اولاٌ همسایگان را مقدم دار آنگاه بخانه خود پرداز و در این کلام شریف اشاره ایست بسری دقیق چه از سائل از سبب، تقدیم دعا برای مؤمنین بردعا برای نفس مقدس خویش پرسید در جواب حواله فرمود بمطلب معهود و مسلم از تقدیم جار بر صاحب دار. این کلام آنگاه جواب شود

ص: 56

که مؤمنین جار آنمعظمه باشند و چون دعا اختصاصی به مؤمنین ساکنین در همسایگی نداشت پس تمام مؤمنین را همسایه دانستند : پس مراد از همسایه خصوص ساکن در خانه متصل بخانه انسان نباشد بلکه دایرۀ آن وسیع و و مقصود از آن عام است که هر مؤمنی . مؤمنی را جار باشد نظر باینکه در عالم ارواح همه جنودی بوده و هستند مجتمع و گرد هم آمده . بلکه مکرر در اخبار رسیده که مؤمنین بمنزلۀ یک جسدند که اگر بیکی صدمه رسد باقی متألم میشوند و معلوم است که اعضاء یکجسد همه مجاور یکدیگرند و در پارۀ از اخبار فرمودند همه بمنزله یک بنایند که قوت هریک بدیگری است و در قرآن نیز ایشان را مدح فرمود که بنیانند مرصوص نظر باینکه حفظ دین و جان و مال و عرض هر مؤمنی بسته بدیگری است ... پایان محل حاجت .

داستان 21

کا : عن معاویة بن وهب قال : خرجنا إلی مکة و معنا شیخ متعبد متأله لا یعرف هذا الأمر یتم الصلوة فی الطریق ومعه

ص: 57

ابن اخ له مسلم. فمرض الشیخ. فقلت لابن اخیه نوعرضت هذا الأمر علی عمک لعل الله ان یخلصه. فقال کلهم دعو الشیخ یموت علی حاله.

فانه حسن الهیئة. فلم یصبر ابن اخیه حتی قال له : یا عم ان الناس ارتدوا بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) الا نفراً یسیراً. وکان لعلی بن ابیطالب (علیه السلام) من الطاعة ما کانت لرسول الله (صلی الله علیه و آله) وکان بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) الحق والطاعة له فتنفس الشیخ وشهق وقال. أنا علی هذا. وخرجت نفسه . فدخلنا علی أبی عبدالله (علیه السلام) فعرض علی بن السری، هذا الکلام علیه . فقال هو رجل من أهل الجنة. فقال له ابن السری انه لم یعرف شیئاً من ذلک غیر ساعته تلک . قال : فتریدون منه وإذا قد دخل والله الجنة .

معاویة بن وهب گفت : که بمکه بیرون شدیم و باما بود شیخی آلهی وعابد که عارف بولایت ائمه اهل بیت نبود . و نماز خودش را در راه تمام میخواند و برادر زادۀ هم داشت مسلمان که با او همراه بود .

این شیخ مریض شد. من ببرادر زاده اش گفتم که کاش موضوع ولایت را بر او عرضه داشت . شاید خدا او را نجات دهد. همه آنان گفتند که بگذارید شیخ در همین حالی که دارد بمیرد. زیرا چون وضع و هیئت او خوب است

ص: 58

برادر زاده اش تاب نیاورد . و باو گفت که عمو بدرستی که مردم بعد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دین برگشتند مگر جماعت اندکی و حضرت علی بن ابیطالب را همان حق طاعتی بود که از برای رسول خدا بود . راوی گفت که شیخ آهی کشید و نعره زد و گفت : که من هم بر همین عقیده هستم و روحش خارج شد. تا اینکه ما خدمت امام جعفر صادق داخل شدیم . علی بن سری از برای امام این سخن را عرض نمود . امام فرمود: که او مردی است از اهل بهشت . علی بن سری عرض کرد که او چیزی از موضوع ولایت را نمیشاخت مگر در همان ساعت مرگ.

امام فرمود : دیگر از او چه میخواهید . بخدا او داخل بهشت شد.

* شرح قوله : یتم الصلوة فی الطریق ( نمازش را در راه تمام میخواند و اینکه این مرد نمازش را تمام میخواند روی این بوده است که بیشتر سنیان قصر را ( شکسته خواندن نماز را در سفر ) واجب نمیدانند و آنهائیکه میگویند قصر در

ص: 59

سفر واجب نیست در بین خود اختلاف کرده اند . بعضی ها میگویند قصر افضل است چنانچه شافعی گوید . و بعضی ها مانند مزنی از اصحاب شافعی تمام خواندن را افضل میدانند و بعضی ها نیز گفته است که واجب است در سفر قصر در نماز چنانچه ابوحنیفه فتوی داده است .

داستان 22

البحار - عن ابن عباس . جاء عون بن مالک الاشجعی الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال : یارسول الله (صلی الله علیه و آله) ان ابنی اسره العدو وقد اشتد غمی و عیل صبری . فما تأمرنی . قال : أتراک أن تکثر من قول لاحول ولا قوة الا بالله فی کل حال . فانصرف وهویقول لاحول ولا قوة الا بالله علی کل حال فبینا هو کذلک اذ أتاه ابنه و و معه مأة من الابل غفل عنها المشرکون فاستاقها . فاتی الاشجعی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فذکر له ذلک فنزلت الآیة . ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب .

عون بن مالک اشجعی خدمت رسول خدا آمد و عرض کرد یارسول الله پسرم را دشمن اسیر کرده و من سخت غمناکم و شکیبائیم تمام شده است .

ص: 60

حضرت فرمود : که کلمه «لاحول ولا قوة الا بالله » را در جمیع حالات بگوید . و او بر گشت و پیوسته در جمیع حالات میگفت « لاحول ولا قوة الا بالله » و در این بین که که او بگفتن آن مشغول بود ناگاه پسرش آمد وصد شتر هم همراه داشت . که مشرکین غافلگیر شده بودند و او آنها را نیز با خود آورده بود . اشجعی بنزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و قضیه را برای حضرت بیان کرد و آیه نازل شد «وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ » سورۂ طلاق آیه 3 و 4) .. هر کس از خدا بترسد قرار دهد او را راه خلاصی. وروزی دهد اورا از جائی که گمان نبرد » .

داستان 23

کا : دخل سفیان الثوری کلیمی علی الصادق(علیه السلام) قراه متغیر اللون فسأل عن ذلک . فقال : کنت نهیت أن یصعدوا فوق الیت . فدخلت فاذا جاریة من جواری ممن تربی بعض ولدی قد صعدت فی سلم والصبی معها فلما بصرت بی ارتعدت و تحیرت و سقط الصبی الی

ص: 61

الارض فمات . فما تغیر لونی لموت الصبی وانما تغیر لونی علیها من الرعب و کان (علیه السلام) قال لها : انت حرة لوجه الله لا بأس علیک .

سفیان ثوری بمحضر امام صادق (علیه السلام) وارد شد . دید که امام رنگش متغیر شده است . از علتش پرسید . فرمود که من خدمتکاران را نهی کرده بودم که به پشت بام بالا نروند. وقتی که داخل خانه شدم ناگاه دیدم یکی از کنیزان من که بپرورش بعضی از کودکانم اشتغال داشت از نردبان بالا رفته و چون چشمش بمن افتاد لرز واضطراب بر اندامش افتاد و کودک بزمین افتاد و مرد . و این تغییر رنگ من بخاطر کودک نیست . بلکه از برای ترسی است که بر آن کنیز وارد آمده است . آنگاه به کنیز فرمود : تو آزادی در راه خدا . وباکی بر تو نیست .

داستان 24

البحار - عن حفص بن ابی عائشة قال: بعث ابوعبدالله (علیه السلام) غلاماً له فی حاجة فا بطاء فخرج ابو عبد الله (علیه السلام) علی اثره لما أبطاء فوجده نائما فجلس عند رأسه یروحه حتی انتبه . فلما انتیه قال ابوعبدالله (علیه السلام) یا فلان والله ماذلک لک تنام اللیل و النهار لک اللیل و انا منک النهار .

ص: 62

امام صادق (علیه السلام) غلامی را با نجام کاری فرستاد غلام درنگ کرد . پس حضرت دنبال غلامش براه افتاد. دید که غلام خوابیده است . بر بالای سرش نشسته و او را باد میزد تا اینکه غلام بیدار شد . فرمود: بخدا سوگند ای فلان این کار ترا سزاوار نیست که شب و روز را بخوابی . شب از برای تو است ( که استراحت کنی ) و روز از برای خدمت ما .

داستان 25

کا : عن مرازم . قال خرجنا مع ابی عبدالله (علیه السلام) حیث خرج من عند ابی جعفر المنصور من الحیرة فخرج ساعة اذن انتهی له السالحین فی أول اللیل . فعرض له عاشر کان یکون فی السا لحین فی اول اللیل . فقال : له لاأدعک أن تجوز . فألح علیه وطلب الیه فأبی أباء وأنا ومصادف معه . فقال له مصادف جعلت فداک انما هذا کلب قد آذاک. و أخاف أن یردک. وما أدری ما یکون من أمر أبی جعفر . وأنا و مرازم أتأذن لنا أن نضرب عنقه. ثم نطرحه فی النهر فقال کف یا مصادف . فلم یزل یطلب الیه، حتی ذهب من اللیل اکثره . فأذن له فمضی فقال : یا ،مرازم هذا خیر أم الذی

ص: 63

قلتما : قلت : هذا جعلت فداک . فقال : ان الرجل یخرج من الذل الصغیر فیدخله ذلک فی الذکر الکبیر .

مرازم گفت : ما بهمراه امام صادق (علیه السلام) وقتیکه حضرت از حیره از نزد ابوجعفر منصور بیرون آمد خارج شدیم . امام همان ساعتی که بایشان اذن داده شد حرکت فرمود : وسر شب به سالحین رسید یکنفر گمرکچی که در آنجا بود بحضرت متعرض شد و گفت که نمیگذارم عبور کنی . حضرت بار اصرار کرد و خواهش کرد که اجازه عبور بدهد . و او هم امتناع میورزید . و من ومصادف در حضور حضرت بودیم و مصادف بحضرت عرض کرد قربان شما این گمرکچی که بشما آزار داد سگی است و من میترسم که شما را نزد منصور باز گرداند و نمیدانم که در این دفعه منصور با شما چگونه رفتار میکند و من و مرازم در خدمت شما حاضریم . اگر اذن دهید گردن او را بزنیم وجسدش را برودخانه بیندازیم . امام فرمود: ای مصادف از این سخن دست بردار. و پیوسته حضرت از او خواهش میکرد تا اینکه بیشتر شب در گذشت . آنوقت بحضرت

ص: 64

اذن عبور داد و جضرت براه افتاد . پس حضرت فرمود : ای مرازم این کار بهتر است یا آنچه را که شما میگفتید ؟ عرض کرد : قربانت این بهتر است . پس از آن فرمود : ای بسا مرد از خواری کوچکی بیرون آید ولی همین کار او را در خواری بزرگی وارد سازد .

* شرح 1- حیره : شهری بود در نزدیکی کوفه 2- السالحین : علامه مجلسی فرماید : قوله فی السالحین اول اللیل - یعنی آنهائیکه در اول شب از اهل سلاح ( پاسبانان گشت ) میگردند . چنین گفته شده است.

اما معنی درستتر این است که ( سالحین ) در هر دو جای روایت اسم جایی است که در چهار فرسخی بغداد به سمت مغرب واقع است. وسخن جوهری که (سیلحون) شهری است در یمن وعوام آن را (سالحون) گویند محل نظر است پایان سخن مجلسی و ممکن است که سالحین اسم جائی بوده است در نزدیکیهای حیره که باعتبار وجود مردان مسلح در آنجا باین اسم نامیده شده است ، همانجائیکه

ص: 65

امام را از عبور مانع گردیدند . گرچه همین جا باین اسم مانند سالحین بغداد در اشتهار نبوده است .

داستان 26

اعیان الشیعة : قال السید الأمین فی الکتاب المزبور . بعد حیاة الامام الکاظم (علیه السلام) ارسل الرشید احد قواده الی المدینة وهو الجلودی وأمره أن یهجم علی دور آل ابی طالب ویسلب نسائهم ولایدع علی احد منهن الا ثوباً واحداً . فامتثل الجلودی حتی وصل الی دار الامام الرضا علیه السلام فجعل الامام النساء کلهن فی بیت واحد ووقف علی باب البیت . فقال الجلودی لابد من دخول البیت وسلب النساء فتوسل الیه وحلف له انه یأتیه بکل ماعلیهن من حلی وحلل علی ان یبقی الجلودی مکانه ولم یزل یلاطفه حتی أقنعه ودخل الامام وأخذ جمیع ما علی النساء من ثیاب وجمع مافی الدار من اثاث وسلمه الی الجلودی وحملة الی الرشید . وحین ملک المأمون . غضب علی هذا الجلودی وازاد قتله وکان الإمام حاضراً عند المأمون فطلب منه أن یعفو عنه ویهبه له . فظن الجلودی ان الامام یحرض المأمون علی قتله لما سبق من اسائته . فقال الجلودی:

یا امیر المؤمنین أسالک بالله و بخدمتی للرشید ان لاتقبل قوله فی. فقال المأمون والله لااقبل قوله فیک . اضربوا عنقه . انتهی ملخصاً مع تغییر یسیر .

ص: 66

بعد از شهادت امام کاظم (علیه السلام) هارون الرشید یکی از افسران خود را بنام جلودی روانه مدینه کرد و امر کرد که بخانه های آل ابیطالب هجوم آورده و زنان آنها را لخت کند. و چیزی غیر از یک لباس برای هر نفری باقی نگذارد.

جلودی امتثال امر کرد تا بخانۀ امام رضا (علیه السلام) رسید.

امام همگی زنانرا داخل یک خانۀ نمود و خود نیز در در خانه ایستاد . وجلودی میگفت که باید بخانه وارد شده و زنانرا لخت کنم و امام میخواست که او را بخودش جلب کند و قسم یاد کرد که هرچه زنان از لباس و زر و زیور دارند همه را برای او بیاورد و او هم در جای خودش باشد : و پیوسته با او ملاطفت و مهربانی میکرد تا بالاخره او را قانع ساخت. امام داخل خانه شد. و هر چه زنان از لباس و پوشیدنی داشتند و هر چه در خانه از اثاث بود همه را جمع کرده و و برای جلودی تسلیم نمود و او هم آنها را بهارون برد.

چون ملک و سلطنت به مأمون رسید . جلودی مورد غضب مأمون قرار گرفت و قصد کرد که جلودی را به قتل برساند . و در آن هنگام امام نیز نزد مأمون حاضر بود و از

ص: 67

مأمون خواهش کرد که از او در گذرد و او را بامام ببخشد.

جلودی روی سابقۀ بدی که نزد امام داشت . گمان برد که حضرت مأمون را بکشتن وی ترغیب مینماید گفت یا امیرالمؤمنین ترا بخدا و بخاطر خدمت و بندگیم بهارون از تو میخواهم که سخن او را دربارۀ من قبول نکنی. مأمون گفت بخدا قسم که سخن او را در بارۀ تو قبول نخواهم کرد . و امر کرد گردنش را بزدند .

داستان 27

البحار عن کتاب الفنون : نام رجل من الحاج فی المدینة.

فتوهم ان همیانه سرق . فخرج فرأی جعفر الصادق (علیه السلام) مصلیاً ولم یعرفه فتعلق به و قال له انت اخذت همیانی . قال : ما کان فیه. قال : الف دینار. قال : فحمله الی داره و وزن له الف دینار وعاد الی منزله و وجد همیانه فعاد الی جعفر معتذراً بالمال . فابی قبوله قال شئی خرج من یدی لایعود الی . قال : فسأل الرجل عنه . فقیل هذا جعفر الصادق (علیه السلام) قال : لاجرم هذا فعال مثله .

مردی از حاجیان در مدینه خوابیده بود . بیدار شد همیانش ندید . گمان کرد همیانش دزدیده شده است بیرون

ص: 68

آمد امام جعفر صادق رادید که نماز میخواند و آنحضرت را نمیشناخت. با او در آویخت و گفت همیان مرا تو برداشته ای امام فرمود : چه مقدار پول در همیانت بود . پاسخ داد هزار دینار . حضرت او را بخانه اش برد . و هزار دینار برایش وزن کرد . و آن مرد بمنزلش بر گشت . وهمیان را در منزل یافت پول حضرت را برداشت و خدمتش آمد .

و از کارش عذر خواهی کرد. اما امام از قبول پول امتناع ورزید وفرمود : این چیزی است که از دستم خارج شده است و دوباره بدستم بر نمیگردد . او از شخص حضرت تحقیق کرد. گفتند که این امام جعفر صادق است... آن مرد گفت . لاجرم این کار از کسی شایسته است که چون او بزرگواری باشد .

داستان 28

البحار - عن داود الرقی قال: کنت جالساً عند ابی عبدالله (علیه السلام) اذ قال لی مبتدئا من قبل نفسه یاداود لقد عرضت علی اعمالکم یوم الخمیس . فرأیت فیما عرض علی من عملک صلتک لابن عمک فلان . فسرنی ذلک . انی علمت أن صلبک له اسرع الفناء عمره وقطع أجله

ص: 69

قال داود و کان لی ابن عم معانداً خبیثاً . بلغنی عنه وعن عیاله سوء حال . فصککت له نفقة قبل خروجی الی مکة . فلما صرت بالمدینة خبرنی ابوعبدالله (علیه السلام) بذلک .

داود رقی گفت : خدمت امام صادق (علیه السلام) نشسته بودم.

ناگاه ابتداء وبدون سابقه به من فرمود: ای داود روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرضه شد. از جمله اعمال تو که بر من عرضه گردید صله و احسان تو را نسبت به پسر عمویت فلان مشاهده کردم . و این کار تو مرا خوشحال گردانید . و من میدانم که صله تو او را زودتر عمرش را نابود کند و رشتۀ زندگیش را قطع نماید .

داود گفت : من پسر عموئی داشتم ناصبی و پلید خبردار شدم که او و خانواده اش در سختی و تنگدستی بسر می برند . قبل از حرکتم به مکه حواله برای مخارجش تهیه کردم . و چون بمدبنه رسیدم امام صادق (علیه السلام) مرا از آن خبر داد .

* شرح صککت له : یعنی دفعت الیه صکاً . وصک معرب چک فارسی است و آن عبارت است از برات و حواله که مینویسند

ص: 70

داستان 29

کا : عن الیسع بن حمزة قال : کنت فی مجلس ابی الحسن الرضا (علیه السلام) قد اجتمع الیه خلق کثیر یسألونه عن الحلال والحرام اذ دخل علیه رجل طوال آدم. فقال: السلام علیک یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) رجل من محبیک ومحبی آبائک و اجدادک مصدری من الحج وقد فقدت نفقتی وما معی ما ابلغ به مرحلة. فإن رأیت أن تنهضنی الی بلدی ولله علی نعمة . فاذا بلغت بلدی تصدقت بالذی تولینی عنک . فلست موضع صدقة . فقال له : ( اجلس رحمک الله ) واقبل علی الناس یحدثهم حتی تفرقوا و بقی هو وسلیمان الجعفری و خیثمة وانأ . فقال : اتأذنون لی فی الدخول. فقال له : سلیمان ( قوم الله امرک ) فقام فدخل الحجرة و بقی ساعة ثم خرج ورد الباب و اخرج یده من اعلی الباب. وقال: این الخراسانی . فقال: ( هااناذا) فقال خذ . هذه الماتی دینار واستعن بها فی مؤونتک و نفقتک و تبرک بها ولا تتصدق واخرج فلا اراک ولا ترانی ثم خرج.

فقال سلیمان: جعلت فداک لقد اجزلت و رحمت . فلماذا استترت وجهک عنه . فقال : مخافة أن اری ذل السؤال فی وجهه لقضائی حاجتة . أما سمعت حدیث رسول الله (صلی الله علیه و آله) المستتر بالحسنة تعدل سبعین حجة . والمذیع بالسیئة مخذول والمستتر بها مغفور . اما

ص: 71

سمعت قول الأول .

متی آته یوماً لاطلب حاجة رجعت الی اهلی و وجهی بمائه الیسع بن حمزۀ قمی گفت : که من در مجلس امام رضا (علیه السلام) بودم که خلق بسیاری هم آنجا بودند و از حلال وحرام پرسشهائی از امام (علیه السلام) میکردند که ناگاه مردی بلند قامت و گندم گونی وارد مجلس شد و گفت السلام علیک یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) من مردی از دوستان شمایم و از دوستان پدران و اجداد شما . اکنون از حج بر میگردم و نفقه و خرجی را گم کرده ام . و چیزی با من نیست که مرا بیک منزل راه برساند . اگر مصلحت می بینید مرا بشهرم روانه کنید و مرا خداوند نعمت داده ( که در شهرم غنی هستم) و چون بشهر خود برسم آنچه را که بمن بخشیده اید آنرا از جانب شما صدقه و احسان کنم . زیرا که من مستحق صدقه نیستم :

امام (علیه السلام) فرمود بنشین که خدا ترا رحمت کند. آنگاه متوجه مردم شد . وبآنان سخن میگفت . تا اینکه پراکنده شدند . و در مجلس کسی نماند جز آن مرد خراسانی و

ص: 72

سلیمان جعفری و خثیمه و من .

پس امام فرمود : آیا رخصت میدهید که باندرون داخل شوم . سلیمان گفت قوم الله امر ک ( خداوند کارت را استوار گرداند ) پس بر خواست و داخل حجره شد .

قدری در اندرون مکث کرد . وبعد خارج شد و در را بست و دستش را از بالای در بیرون آورد و فرمود : خراسانی کجاست . عرض کرد اینجا حاضرم . حضرت فرمود بگیر این دویست اشرفی را و استعانت جو با آن در مخارج خود و منتفع شو با آن وصدقه هم مده از جانب من . بیرون شو تا من ترا نبینم و تو مرا نه بینی . پس حضرت بیرون آمد.

سلیمان عرض کرد . فدایت گردم با اینکه عطای بسیاری باو دادی و رحمش کردی . چرا رویت را از او پو شاندی ؟ فرمود: از ترس اینکه مبادا ذلت و خواری سؤال را در رویش ببینم . زیرا که حاجتش را بر آوردم . آیا مگر نشنیدی حدیث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را که فرمود : پنهان کنندۀ نیکی ثوابش برابر است با هفتاد حج . و افشا کنندۀ بدی هم خوار ومخذول است و کسی که آنرا بپوشاند آمرزیده است

ص: 73

آیا نشنیدی سخن اولی را شاعر پیشین (متی ... الخ) حاصل مضمون شعر این است ( ممدوح من کسی است که اگر روزی روی حاجتی بنزدش روم . برمیگردم بنزد اهل خود در حالیکه آبرویم هم بجای خود است .

داستان 30

البحار - عن الحارث الهمدانی : قال : سامرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فقلت : یا أمیر المؤمنین . عرضت لی حاجة . قال : فرأیتنی لها اهلا . قلت . نعم یا امیرالمؤمنین (علیه السلام) قال : جزاک الله عنی خیرا ثم قام الی السراج فاغشاها وجلس . ثم قال : انها اغشیت السراج لئلا اری ذل حاجتک فی وجهک . فتکلم - فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول : الحوائج أمانة من الله فی صدور العباد .

فمن کتمها کتب له عبادة . و من أفشاها کان حقاً علی من سمعها ان یعینه.

حارث همدانی : گفت که شبی با امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفتگو میکردم : پس عرض کردم یا امیرالمؤمنین مرا بشما حاجتی افتاده است . فرمود که آیا مرا بآن حاجت اهل میدانی ؟ عرض کردم بلی یا امیرالمؤمنین فرمود : که خدا

ص: 74

پاداش خوبی از من بتو عطا فرماید . آنگاه بطرف چراغ پاشد و آنرا خاموش گردانید و نشست . سپس فرمود که از این رو من چراغ را خاموش کردم . که ذلت و خواری در رویت نبینم . اکنون سخنت بگو . زیرا که من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که میفرمود: حاجتها امانتی است از خدا در سینه های بندگان . هر کسی آنرا مستور کند ثواب عبادت در باره اش نوشته شود . و هر کس که آنرا ظاهر سازد لازم آید بر کسی که آنرا میشنود او را یاری نماید .

* شرح حارث همدانی : حارث بن عبد الله اعور همدانی از خواص اصحاب امیر المؤمنین است و نسب مرحوم شیخ بهائی هم به او میرسد. وهمدان بسکون میم قبیله ای است در یمن .

داستان 31

سن - عن حسین بن ابی العلاء . قال : خرجنا الی مکة نیف وعشرون رجلا. فکنت اذبح لهم فی کل منزل شاة . فلما اردت ان ادخل علی ابی عبدالله (علیه السلام) قال لی : یاحسین و تذل المؤمنین؟

ص: 75

قلت : اعوذ بالله من ذلک . فقال : بلغنی انک کنت تذبح لهم فی کل منزل شاة . قلت : ما اردت الاالله . فقال : أما کنت تری ان فیهم من یحب ان یفعل فعالک . فلا یبلغ مقدرته . فتقاصر الیه نفسه ؟ قلت : استغفر الله ولا اعود .

حسین بن ابی العلاء گفت: که زیادتر از بیست مردبودیم که بسفر مکه خارج شدیم . و من در هر منزلی برای آنها گوسفندی ذبح میکردم . چون خواستم که بمحضر امام صادق (علیه السلام) شرفیاب شوم ، بمن فرمود یاحسین : آیا مؤمنین را خوار و ذلیل میکنی ؟ عرض کردم : بخدا پناه میبرم که بچنین کاری اقدام کنم : حضرت فرمود : که بمن خبر رسید که تو در هر منزلی برای آنها گوسفندی ذبح میکردی . عرض کردم : ای مولای من بخدا قسم من باینکار جز خشنودی پروردگار قصدی نداشتم . پس امام فرمود : آیا نمی بینی که در بین آنها کسی باشد که دوست دارد مثل کارهای تو بجا بیاورد اما قادر بآن نباشد . و در نزد نفس خود احساس کوچکی و خواری بنماید. عرض کردم. یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) من از اینکار استغفار مینمایم و دیگر بچنین کاری اقدام نمیکنم.

ص: 76

داستان 32

ئل - عن اسحق بن عمار قال قال لی ابوعبدالله (علیه السلام) کیف تصنع بزکوة مالک اذا حضرت . قلت : یأتونی الی المنزل.

فاعطیهم . فقال لی : ما أراک یا اسحق الإ قد أذللت المومنین .

وایاک ایاک . أن الله تعالی یقول : من أذل لی ولیاً فقد ارصدلی بالمحاربة .

اسحق بن عمار گفت : امام صادق (علیه السلام) بمن فرمود: ای اسحق چون بمالت زکوة تعلق گرفت آنرا چگونه میپردازی عرض کردم . بخانه ام میآیند و من آنها را زکوة میدهم .

بمن فرمود : ای اسحق نمی بینمت جز اینکه تو مؤمین را خوار و ذلیل گردانیده ای حذر کن حذر کن که این کار را نکنی . براستی که خدای تعالی میفرماید . کسی که یکی از دوستانم را خوار کند پس بتحقیق خود را آماده جنگ من کرده است.

داستان 33

البحار - کان بین الحسین (علیه السلام) و بین الولید بن عقبة منازعة فی ضیعة . فتناول الحسین (علیه السلام) عمامة الولید عن رأسه وشدها

ص: 77

فی عنقه . وهو یومئذ وال علی المدینة . فقال : مروان بالله مارأیت کالیوم جرأة رجل علی امیره . فقال الولید : والله ماقلت هذا غضباً لی ولکنک حسدتنی علی حلمی عنه. وانما کانت الضیعة له فقال الحسین (علیه السلام) الضیعة لک یاولید وقام .

بین امام حسین (علیه السلام) و ولید بن عقبه بر سر مزرعۀ نزاعی بود . حضرت عمامۀ ولید را از سرش برداشت و بگردنش پیچید . ودر آنوقت ولید والی وحکمران مدینه بود. مروان گفت بخدا من هرگز مانند آنچه را که امروز دیدم تا بحال مشاهده نکرده ام . که مردی بر امیر خود اینقدر جسارت و گستاخی کند . ولید گفت . بخدا این سخن را بخاطر اینکه در راه من خشمگین شدی نگفتی بلکه تو برحلم و بردباری من حسد ورزیدی ( و این سخن را بزبان آوردی ) وجز این نیست که مزرعه ملک حسین (علیه السلام) است امام فرمود : مزرعه مال تو است ای ولید. و پا شد ورفت.

* شرح موقعی که ولید قلدری و زور گوئی میکرد . امام ایستادگی کرد . و زیر بار ظلم وستم نرفت . و چون ولید

ص: 78

از راه انصاف در آمد و بحق اعتراف کرد امام از راه بزرگواری کار او را نادیده گرفت و زمین را هم باو بخشش کرد .

داستان 34

قب - ان امیر المؤمنین (علیه السلام) مر باصحاب التمر : فاذاً هو بجاریة تبکی . فقال یاجاریة مایبکیک . فقالت بعثنی مولای بدرهم فأبتعت من هذا تمراً فأتیتهم به فلم یرضوه . فلما أتیته به أبی أن یقبله . قال یا عبدالله انها خادم و لیس لها امر . فاردد درهمها وخذ التمر . فقام الیه الرجل فلکن : فقال الناس : هذا امیر المؤمنین فربا الرجل واصفر واخذ التمر ورد الیها در همها .

ثم قال یا امیر المؤمنین ارض عنی فقال ما ارضانی عنک ان اصلحت أمرک وفی فضائل احمد . اذا اوفیت الناس حقوقهم .

امیر المؤمنین (علیه السلام) از کنار خرما فروشان گذر میکرد ناگاه چشمش بکنیزی افتاد که گریه میکرد . فرمود: که چه چیز تورا بگریه انداخته است. عرض کرد آقایم مرا بازار فرستاد و یکدرهم بمن داد . من هم از این شخص خرما خریدم و باهل خانه آوردم . آنها آنرا نپسندیدند .

آوردم که پس بدهم او هم از قبول امتناع کرد. حضرت

ص: 79

حضرت فرمود: ای بندۀ خدا این خدمتگزار است و از برای او اختیاری نیست . خرما را بگیر و پولش را پس بده مرد پا شد و مشتی بحضرت حواله کرد . مردم گفتند ایشان امیر المؤمنین است . ترس و وحشت او را فرا گرفت و رنگش زرد شد . خرما را از کنیز گرفته پولش را پس داد آنگاه عرض کرد یا امیر المؤمنین از من راضی شوید. حضرت فرمود: اگر کارت را اصلاح کردی من از تو راضی میشوم . ودر فضایل احمد بن حنبل چنین نقل کرده وقتیکه بحقوق مردم وفادار شدی .

داستان 35

کا : عن بحر السقا. قال قال لی ابو عبدالله (علیه السلام) با بحر حسن الخلق یسر . قال الا اخبرکم بحدیث ما هو فی یدی احد من اهل المدینة. قلت بلی : قال بینا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ذات یوم جالس فی المسجد اذ جائت جاریة لبعض الأنصار وهو قائم فأخذت بطرف ثوبه . فقام لها النبی (صلی الله علیه و آله) فلم تقل شیئاً ولم یقل لهاالنبی (صلی الله علیه و آله) شیئاً حتی فعلت ذلک ثلاث مرات . فقام لها النبی (صلی الله علیه و آله) فی الرابعة وهی خلفه. فاخذت هدیة من ثوبه ثم رجعت. فقال الهالناس

ص: 80

فعل الله بک و فعل . حبست رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثلاث مرات لا تقولین له شیئاً ولا هو یقول لک شیئاً ما کانت حاجتک الیه . قالت ان لنا مریضاً فارسلنی اهلی لأخذ هدیة من ثو به لیستشفی بها . فلما اردت أخذها رآنی . فقام فاستحییت منه أن آخذها وهو یرانی واکره أن استمره فی اخذها فاخذتها .

بحر سقا گفت : که امام صادق (ع بمن فرمود : ای بحر خوشرفتاری مایۀ سرور و شادی است . سپس فرمود: آیا تو را خبر دهم بحدیثی که در دست هیچکس از اهل مدینه نیست ؟ عرض کردم . بلی فرمود : که در آن بین که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روزی در مسجد نشسته بود . ناگاه کنیز بعضی از انصار آمد و خود انصاری هم در حالیکه ایستاده بود آن کنیز جامۀ رسول خدا را کشید . پیغمبر از برای او برخاست و او هم چیزی نگفت و پیغمپر باو چیزی نگفت تا اینکار را سه بار انجام داد. چهارمین بار پیغمبر باز از برای او برخاست در حالیکه او در پشت سر پیغمبر بود رشته از جامۀ پیمغبر بر گرفت و برگشت مردم باو گفتند (فعل الله بک وفعل) واو را نفرین کردند. که سه بار رسول خدا را گرفتار ساختی. نه چیزی باو گفتی و نه ایشان بتو چیزی فرمود: چه کار با او داشتی ؟

ص: 81

گفت ما بیماری داریم . خانواده ما مرا فرستادند تا رشتۀ از جامه رسول خدا را بر گیرم تا با آن شفا یابد . چون خواستم که آنرا برگیرم مرا دید و از جا برخاست و من شرم داشتم که آنرا بر گیرم در حالیکه مرا می بیند. و نیز خوش نداشتم از خود آنحضرت بخواهم که خود آنرا بر گیرد پس آنرا بر گرفتم .

* شرح یسر - بالضم وبضمتین آسانی و توانگری و فراخ دستی خلاف عسر ، وممکن است که بصیغه مضارع خوانده شود. یعنی سبب سرور و شادی شود.

ماهو - ماء نا فیه است و جمله صفت حدیث قائم - حال است از بعض الانصار

داستان 36

عم . شا۔ الحسن بن محمد عن غیر واحد من اصحاب مشایخه . أن رجلا من ولد عمر بن الخطاب کان بالمدینة . یؤذی ابا الحسن موسی (علیه السلام) ویسبه أذا راه . ویشتم علیاً . فقال له بعض حاشیته یوماً دعنا نقتل هذا الفاجر . فنهاهم عن ذلک اشد النهی

ص: 82

وزجرهم . وسأل العمری . فذکر انه بزرع بناحیة من نواحی المدینة . فرکب الیه . فوجده فی مزرعة له . فدخل المزرعة بحماره فصاح به العمری لاتواطی زرعنا . فتوطاه (علیه السلام) بالحمار حتی وصل الیه . و نزل وجلس عنده و باسطه وضاحکه . وقال کم غرمت علی زرعک هذا قال مأة دینار . قال : کم ترجو أن تصیب . قال: لست أعلم الغیب . قال : له انما فلت کم ترجو أن یجیئک فیه، قال: ارجو أن یجیئنی مائنا دینار قال : فأخرج له ابوالحسن (علیه السلام) صرة فیها ثلاثمأة دینار . وقال : زرعک علی حاله . والله یرزقک فیه ما ترجو قال. فقام العمری فقبل رأسه وسأله أن یصفح عن فارطه.

فتبسم الیه ابوالحسن (علیه السلام) وانصرف . قال وراح الی المسجد. فوجد العمری جالساً . فلما نظر الیه . قال : الله اعلم حیث یجعل رسالته .

قال : فوثب اصحابه الیه . فقالوا له ماقضیتک . قد کنت تقول غیر هذا. قال: فقال لهم قد سمعتم ما قلت الأن وجعل یدعو لأبی الحسن (علیه السلام) فحاصموه وخاصمهم . فلما رجع ابو الحسن (علیه السلام) الی داره .

قال لجلسائه الذین سألوه فی قتل العمری، ایما کان خبراً ما اردتم.

أم ما اردت . اننی اصلحت امره بالمقدار الذی عرفتم و کفیت شره وذکر جماعة من أهل العلم ان ابا الحسن (علیه السلام) کان یصل بالمأتی دینار الی الثلائمأة وکان صرار موسی مثلا .

ص: 83

در مدینه مردی بود از فرزندان عمر بن خطاب که پیوسته حضرت کاظم (علیه السلام) را اذیت میکرد . هر وقت که آنحضرت را دیدی دشنامش میداد. و بامیر المؤمنین (علیه السلام) بد میگفت . بعضی از اصحاب پیشنهاد کردند که بگذارید ما این فاجر را بکشیم . حضرت آنها را بشدت نهی فرمود و از این کار بازداشت . تا اینکه پرسید عمری کجاست ؟ گفتند : که در یکی از اطراف مدینه مشغول زراعت است حضرت سوار شد و او را قصد کرد و او را در مزرعه اش پیدا نمود . و با الاغی که سوار بود بمزرعۀ آن مرد داخل شد. عمری صدا زد که زراعت ما را پایمال نکن حضرت توجه نکرد سواره آمد تا بنزد او رسید و از مر کب پیاده شد و نزد او نشست . با گشاده روئی و تبسم کنان پرسیدند که چقدر بزراعت خود خرج کرده ای . پاسخ داد صد دینار فرمود چقدر امیدواری بهره گیری گفت: من غیب نمیدانم حضرت فرمود : گفتم چقدر امیدواری که بتو فایده رسد .

گفت امید من آنست که دوست دینار بمن فایده برسد آنگاه حضرت کیسۀ بیرون آورد که در او سیصد دینار بود و فرمود این بستان و زارعتت هم بحال خود باقی است

ص: 84

وخداوند روزی خواهد فرمود بتو آنچه که امیدوار بودی آنگاه عمری برخاست و سر مبارک آنحضرت را بوسید و از آنحضرت خواهش کرد که از بدیهایش در گذرد و او را عفو فرماید . و آنحضرت تبسمی کرد و از آنجا باز گشت . پس از آن عمری را در مسجد مشاهده فرمود که نشسته است چون نظرش بحضرت افتاد گفت ( الله یعلم حیث یجعل رسالته ) یارانش باو گفتند که قصه تو چیست ؟ تو پیش از این غیر این میگفتی. عمری گفت : اکنون نیز این را می گویم که شنیدید . و بنا کرد حضرت را دعا کردن و یارانش باوی مخاصمه میکردند . او هم با آنها مخاصمه میکرد . چون حضرت بخانه بازگشت باصحاب خود که بکشتن آن مرد اشاره میکردند فرمود: چگونه دیدید که او را بصلاح آوردم و شرش را از خود دور کردم و جماعتی از اما گفته اند . که صلۀ ابوالحسن (علیه السلام) که انعام میفرمود دویست دینار بود تا سیصد دینار. وصرار موسی ( در بین مردم مثل شده بود.

ص: 85

داستان 37

کش- عن الصادق (علیه السلام) مر سلمان علی الحدادین بالکوفة .

واذاً شاب وقدصرع والناس قد اجتمعوا حوله. فقالوا یا اباعبدالله هذالشاب قدصرع فلو جئت و قرأت علیه فی اذنه . فجانه سلمان فلما دنی منه رفع الشاب رأسه . وقال یا اباعبدالله لیس فی شیئی مما یقول هؤلاء ولکن مررت بهؤلاء الحدادین وهم یضربون بالمرازب . فذکرت قول الله عز و جل ( ولهم مقامع من حدید ) قال : فدخلت فی قلب سلمان من الشاب محبة فاتخذه اخا . فلم یزل معه حتی مرض الشاب فجائه سلمان . فجلس عند رأسه وهو فی الموت فقال یا ملک الموت ارفق . فقال : یا اباعبدالله انی لکل مؤمن رفیق امام صادق (علیه السلام) فرمود: که سلمان وقتی از کنار آهنگران کوفه گذر میکرد ناگاه جوانی آنجا غش کرده بود و مردم هم دورش گرد آمده بودند . بسلمان گفتند : یا ابا عبد الله این جوان غش کرده . ای کاش بیائی و در گوشش چیزی بخوانی. سلمان نزد او آمد . چون بجوان نزدیک شد . جوان سر بلند کرد و گفت یا اباعبدالله در من آنچه را که اینها میگویند از آن چیزی نیست . اما من از کنار این

ص: 86

آهنگران گذر کردم و آنها با چکشهای آهنگری آهن میکوبیدند. یاد کردم سخن خدای عز وجل را که میفرماید.

«وَلَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِیدٍ » یعنی و بر تعذیب آنها است گرزهائی از آهن 22 سوره حج ( و این حال برایم دست داد ) از این جریان محبتی از جوان در دل سلمان افتاد و پیوسته با او بود تا اینکه جوان بیمار شد . سلمان نزدش آمد . و بالای سرش نشست و او در حال مرگ بود ( و خطاب کرد به ملک الموت ) و گفت : ای ملک الموت : با این جوان برفق و نرمی رفتار کن. ملک الموت گفت : من با هر که مؤمن است مهربانم .

داستان 38

کا - عن حماد بن عثمان : قال : بینا موسی بن عیسی فی داره التی فی المسعی یشرف علی المسعی اذ رأی أباالحسن موسی (علیه السلام) مقبلا من المروة علی بغلة . فامر ابن هیاج رجلا من همدان منقطعاً الیه ان یتعلق بلجامه ویدعی البغلة . فأقاه. فتعلق با للجام وادعی البغلة فثنی رجله فنزل عنها . وقال لغلمانه خذوا سرجها وادفعوها الیه. فقال : والسرج ایضاً . فقال: ابوالحسن (علیه السلام) کذبت . عندنا البینة بانه سرج محمد بن علی . واما البغلة فانا اشتریناها منذ قریب وانت اعلم وما قلت .

ص: 87

در این بین که موسی بن عیسی در خانه اش که در کنار مسعی قرار داشت ناگاه دید که امام کاظم (علیه السلام) در حالیکه باستری سوار بود و از مروه حرکت میکند. به ابن هیاج که مردی بود از همدان و از سر سپردگان او بود امر کرد که از زین استر بگیرد و مدعی شود که از استر از آن اوست او هم آمد از زین استر گرفت و ادعا کرد که استر مال او است امام پایش از رکاب برداشت و پیاده شد و و بغلامانش فرمود: زین استر را بگیرید و استررا باو بدهید.

آن مرد گفت زین هم از آن من است . حضرت فرمود : دروغ گفتی ما بینه داریم که این زین محمد بن علی (علیه السلام) است . واما استر را در این نزدیکیها خریداری کرده ایم . و تو داناتری و بانچه میگوئی * شرح «موسی بن عیسی ، یکی از سران بنی عباس بود .

« مسعی » یعنی محل سعی که در عمره و در حج بعد از نماز طواف واجب است هفت مرتبه سعی کردن میان صفا و مروه (صفا و مروه اسم دو کوهی است ) و شروع سعی از

ص: 88

صفا است وختم آن در مروه و طول مسعی (400) متر است «همدان» بسکون میم اسم قبیله ای است در یمن چنانچه گذشت .

با اینکه آن مرد در ادعای خود دروغگو بود . اما امام (علیه السلام) بجهت حفظ آبروی خود استر را تسلیم او کرد و اگر کار بمرافعه میکشید امکان داشت طرف شاهدهای دروغین فراهم آورد که هم استر را تصاحب میکرد و هم باعث زحمت امام (علیه السلام) میگردید .

داستان 39

قب - عن الباقر (علیه السلام) فی خبر انه رجع علی (علیه السلام) الی داره فی وقت القیظ فاذا امرأة قائمة تقول ان زوجی ظلمنی و اخافنی وتعدی علی . وحلف لیضربنی . فقال : یا أمة الله اصبری حتی یبرد النهار ثم اذهب معک ان شاء الله . فقالت یشد غضبه وحرده علی . فطأطأ رأسه ثم رفعه وهو یقول لا والله او یأخذ المظلوم حقه غیر متعتع این منزلک فمضی الی بابه فوقف فقال : (السلام علیکم ) فخرج شاب . فقال : علی (علیه السلام) یاعبدالله اتق الله . فانک قد اخفتها و اخرجتها فقال الفتی وما انت وذاک و الله لاحرقنها

ص: 89

لکلامک فقال أمیر المؤمنین علیه السلام آمرک بالمعروف و انهاک عن المنکر تستقبلنی بالمنکر و تنکر المعروف . قال : فاقبل الناس من الطرق ویقولون سلام علیکم یا امیر المؤمنین . فسقط الرجل فی یدیه . فقال یا امیر المؤمنین اقلنی (فی) عثرتی : فوالله لاکو نن ارضاً تطأنی . فاغمد علی سیفه . فقال : یا امة الله ادخلی منزلک .

ولا تلجئی زوجک الی مثل هذا وشبهه .

امام باقر (علیه السلام) روایت میکند که روزی علی (علیه السلام) در شدت گرمای تابستان بخانه اش برمیگشت. ناگاه بزنی رسید که ایستاده و میگفت که شوهرم بمن ظلم و تعدی کرده و مرا ترسانیده و قسم یاد کرده است مرا بزند . علی (علیه السلام) فرمود: یا ( أمة الله ) صبر کن تاهوا خنک شود تا با خواست خدا بهمراهی تو نزد شوهرت بروم . زن گفت : در صورت تاخیر خشم و غضبش شدت پیدا میکند . حضرت سر بزیر انداخت دوباره سرش بلند کرد و فرمود : نه بخدا که باید حق مظلوم گرفته شود بدون اینکه تأخیری در وی رخ دهد.

و پرسید که منزلت کجاست و بدرخانۀ شوهرش حرکت کرد. حضرت در خانه ایستاد و فرمود ( السلام علیکم ) جوانی از خانه بیرون آمد . حضرت فرمود: ای بندۀ خدا

ص: 90

از خدا بترس که زنت را ترسانیده ای و از خانه بیرونش کرده ای جوان گفت : این کار بتو ربطی ندارد . بخداکه که از برای همین سخنت او را آتش خواهم زد. علی (علیه السلام) شمشیر کشید و فرمود : من ترا امر بمعروف و نهی از منکر میکنم و تو با منکر با من روبرو میشوی و معروف را انکار مینمائی امام باقر فرمود : که مردم از کوچه ها روی آوردند و میگفتند « سلام علیکم یا امیرالمؤمنین » جوان از کردۀ خود نادم شد و عرض کرد یا امیر المؤمنین از گناهم در گذر که بخدا قسم غایت تواضع را دربارۀ همسرم مراعات میکنم .

حضرت شمشیر خود را بغلاف داخل کرد . و فرمود .

( یا امة الله ) بمنزلت داخل شو . و کاری نکن که شوهرت را در مثل این کار و مانند این وادار سازی

داستان 40

مکا- عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه امر اصحابه بذبح شاة فی سفر .

فقال رجل من القوم علی ذبحها وقال الآخر : علی سلخها. وقال آخر علی قطعها و قال آخر : علی طبخها فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی أن القط لکم الحطب . فقالوا : یارسول الله لا تتعبن بأبائنا

ص: 91

وامهاتنا انت . نحن نلفمیک . قال : عرفت انکم تکفونی. و لکن الله عز وجل یکره من عبده اذا کان مع اصحابه أن ینفرد من بینهم .

فقام (صلی الله علیه و آله) یلقط الحطب لهم .

از نبی گرامی (صلی الله علیه و آله) روایت است که آنحضرت در سفری اصحاب خود را به ذبح گوسفندی امر فرمود : یکی از آنها عرض کرد کد ذبح آن بر عهدۀ من است و دیگری گفت کندن پوستش هم بر عهده می است و شخص دیگری هم گفت قطعه قطعه کردن را من عهده دار میشوم . ویکنفر دیگر هم گفت پختن او را من تعهد میکنم رسول خدا هم فرمود : هیزم جمع کردن هم بر عهدۀ من است . عرض کردند : یا رسول الله پدران و مادران ما فدای شما . خودتانرا در زحمت و مشقت واقع نسازید . ما از شما باین کار کفایت میکنیم . فرمود : من میدانم که شما از من کفایت میکنید . و لیکن خدای عز و جل نمی پسندد که چون یکی از بندگانش همراه با یاران خود باشد خودش را از میان یارانش کنار بکشد. آنگاه حضرت پا شد و مشغول جمع آوری هیزم گردید .

ص: 92

داستان 41

البحار - عن حماد بن عثمان قال حضرت ابا عبد الله (علیه السلام) وقال له رجل اصلحک الله ذکرت أن علی بن ابیطالب (علیه السلام) کان یلبس الخشن . یلبس القمیص باربعة دراهم وما أشبه ذلک و نری علیک لباس الجدید .

فقال له : أن علی بن ابیطالب کان یلبس ذلک فی زمان لاینکر . و لو لبس مثل ذلک الیوم شهر به فخیر لباس کل زمان لباس اهله . غیر أن قائمنا اذا قام لبس لباس علی وسار بسیرته.

حماد بن عثمان گفت : که در نزد امام صادق (علیه السلام) حاضر بودم . مردی بامام عرض کرد ( اصلحک الله ) ( خدا بضلاحت رهبری کند) شما میگفتید که علی بن ابیطالب لباس خشن و پیراهن چهار درهمی ویاهمانند آن میپوشید.

و اکنون بر شما می بینم لباس تازه (غیر از آنچه جد شما آنرا می پوشید ) حضرت فرمود : علی (علیه السلام) آن لباس را زمانی میپوشید که آن قبح وزنندگی نداشت و اگر امروز همانند آنرا میپوشید بآن شهرت مییافت. و بهترین لباس در هر زمان لباس اهل آنزمان است جز قائم ما که چون قیام کند لباس علی (علیه السلام) میپوشد و بسیرت او رفتار نماید .

ص: 93

داستان 42

کا۔ عن عبدالرحمن بن الحجاج قال: کان رجل من أصحابنا بالمدینه. فضاق ضیقا شدیداً واشتدت حاله. فقال له ابوعبدالله (علیه السلام) اذهب فخذ حانوتاً فی السوق وابسط بساطاً . ولیکن عندک جرة من ماءٍ والزم باب حانوتک . قال : ففعل الرجل فمکث ماشاء الله .

قال : ثم قدمت رفقه من مصر فألقوا متاعهم کل رجل منهم عند معرفته وعند صدیقه حتی ملاء واالحوانیت و بقی رجل منهم لم یصب حانونا یلقی فیه متاعه . فقال له اهل السوق هیهنا رجل لیس به باس و لیس فی حانوته متاع. فذهب الیه فقال له: القی متاعی فی حانوتک فقال : نعم . فالقی متاعه فی حانوته . وجعل یبیع متاعه الاول فالأول حتی اذاً حضر خروج الرفقة بقی عند الرجل شئی یسیر من متاعه . فکره المقام علیه . فقال : لصاحبنا أخلف هذا المتاع عندک تبیعه وتبعث الی بثمنه . قال فقال : نعم . فخرجت الرفقة وخرج الرجل معهم وخلف المتاع عنده . فباعه صاحبنا و بعث بثمنه الیه . قال : فلما أن تهیأ خروج رفقة مصر من مصر . بعث الیه ببضاعة فباعها ورد الیه ثمنها . فلما رأی ذلک الرجل اقام بمصر وجعل یبعث الیه بالمتاع ویجهز علیه. قال : فأصاب و کثر ماله وأثری .

ص: 94

عبدالرحمن بن الحجاج گفت: که در مدینه مردی از از اصحاب و یاران ما سخت تنگدست و حالش دگو گون شد. امام صادق (علیه السلام) باو فرمود که ببازار رو ودکانی آنجا بگیر و از در دکان کنار مرو . مرد بدستور امام عمل کرد و در دکانش تا زمانیکه خدا خواسته بود بیکار نشست .

تا اینکه قافلۀ از بازرگانان مصر بمدینه آمدند . و هر کدام از آنها روی سابقۀ که داشته کالای خود را نزد دوست خود گذاشت. تا تمام دکانها پر گردید . و یکی از بازرگانان دکانی پیدا نکرد که کالای خود را در آنجا بگذارد .

اهل بازار بآن بازرگان گفتند که در اینجا مردی است که بروی باکی نیست . ودکانش از کالا خالی است پس خوب است که کالایت را در دکان او بگذاری و بفروشی . پس بازرگان نزد او رفت . و گفت اجازه میدهی که کالایم را در دکان شما بگذارم؟ آن مرد اجازه داد . بازرگان کالایش را در دکان او گذارد . و شروع کرد بفروختن و تدریجاً بفروش میرسانید. تا اینکه پس از چندی قافلۀ بازرگانان عازم حرکت شدند . ولی مقدار کمی از کالای این بازرگان

ص: 95

هنوز باقی بود و بفروش نرفته بود . بازرگان دلش نخواست که بخاطر این اقامت کند. راوی گفت . آن بازر گان بدوست ما پیشنهاد کرد که آیا اجازه میدهی که این کالا در نزدت امانت بگذارم تا آنرا بفروشی و بهایش را بمن بفرستی ؟ او هم قبول کرد . قافلۀ بازرگانان حرکت کردند. و آن مرد مردم بازرگان نیز با آنها براه افتاد . و کالایش را نزد او گذارد . دوست ما آنرا بفروخت و بهایش را ببازرگان فرستاد . چون بار دیگر بازرگانان مصر آمادۀ خروج از مصر شدند. آن مرد بازرگان هم کالائی باو فرستاد . این دفعه نیز کالا را فروخته و بهایش را بازرگان فرستاد . چون بازرگان این امانت را از او مشاهده کرد . دیگر از مصر خارج نشد و اقامت را بر خود گزید . و پیوسته بآن مرد کالا میفرستاد . تا اینکه دوست ما) دارائی و ثروتش بسیار گردید .

ص: 96

داستان 43

کشف : عن الصادق (علیه السلام) فقد أبی بغلة له . فقال : لئن ردها الله تعالی لاحمد نه بمحامد یرضاها . فما لبث أن أتی بها بسرجها و لجامها . فلما استوی علیها و ضم الیه ثیابه رفع رأسه الی السماء . فقال : الحمدلله . فلم یزد ثم قال : ما ترکت ولا بقیت شیئاً جعلت کل انواع المحامد لله عز وجل . فما من حمد الا وهو داخل فیما قلت .

قال المؤلف : اقول صدق و بر (علیه السلام) فان الألف واللام فی قوله : الحمدلله . یستغرق الجنس وتفرده تعالی بالحمد انتهی.

امام صادق علیه السلام فرمود که پدرم استرش را گم کرد . و فرمود که اگر خدای تعالی این استر را بمن باز گرداند او را بسپاسی ستایش کنم که خشنود گردد. چیزی نگذشت که استر را بازین ولگام بیاوردند. و چون سوار شد وراست بر آن بنشست و جامه خود فراهم کرد سر بآسمان نمود و عرض کرد ( الحمد لله ) یعنی سپاس مخصوص خداوند است . و بیش از این چیزی نگفت و آنگاه فرمود: چیزی بجای نگذاشتم . وهمه انواع حمد وستایش را

ص: 97

مخصوص خدای عز وجل گردانیدم. وهیچ حمد و ستایشی نیست جز اینکه داخل این حمدی است که گفتم .

* شرح:

علی بن عیسی الاربلی بعد از نقل حدیث گوید : راست ودرست فرمود آنحضرت . زیرا که الف و لام در ( الحمد لله ) از برای استغراق است که تمام جنس خود را فرا گیرد و منفرد گرداند خدای تعالی را بحمد و سپاس .

داستان 44

کشف : عن الأسود بن کثیر شکوت الی بی جعفر (علیه السلام) الحاجة وجفاء الإخوان . فقال : بئس الاخ اخ یرعاک غنیا ویقطع فقیراً . ثم امر غلامه فاخرج کیسا فیه سبعمأة درهم .

فقال : استنفق هذه . فاذا فرغت فأعلمنی . وقال : اعرف المودة لک فی قلب أخیک بما له فی قلبک .

اسود بن کثیر گفت : که از احتیاج خود وجفای برادران بامام باقر (علیه السلام) شکایت بردم. فرمود : که بد برادری است آن برادری که ترا در زمان غنا و توانگری رعایت

ص: 98

کند. و در حالت فقر و بی چیزی از تو ببرد . آنگاه غلام خویش را امر فرمود : که کیسۀ که در آن هفتصد درهم بود بیرون آورد . وفرمود این را خرج کن و چون تمام شود مرا آگاه کن . و فرمود : بشناس دوستی و مودت خود را در دل برادرت بآنچه از برای اوست در دل تو .

داستان 45

یب - عن محمد بن ابی حمزة عن رجل بلغ امیر المؤمنین (علیه السلام) قال مر شیخ مکفوف کبیر یسأل . فقال أمیر المؤمنین (علیه السلام) ماهذا . قالوا یا امیرالمؤمنین نصرانی فقال أمیر المؤمنین (علیه السلام) استعملتموه حتی اذا کبر وعجز منعتموه انفقوا علیه من بیت المال .

امیرالمؤمنین (علیه السلام) از نزد پیرمردی نابینا و کهنسالی که از مردم گدائی میکرد گذر نمودند. و درباره اش پرسش کردند گفتند: یا امیرالمؤمنین یکنفر نصرانی است امیرالمؤمنین فرمود : او را بکار کشیدید . و چون پیر و ناتوان گردید از کمک و خرجی مضایقه اش کردید . و فرمود : او را از بیت المال خرجی دهید .

ص: 99

داستان 46

ئل - عن عبدالله بن سنان قال : کنت عند ابی عبدالله (علیه السلام) اذ دخل علیه رجل فاعطاه ثلاثین دیناراً یحج بها عن اسمعیل ولم یترک شیئاً من العمرة الی الحج الا اشترط علیه حتی اشترط علیه أن یسعی فی وادی محسر . ثم قال : یاهذا اذا أنت فعلت هذا کان لاسمعیل حجة بما أنفق من ماله . و کانت لک تسع بما اتعبت من بدنک .

عبدالله بن سنان گفت : در محضر امام صادق (علیه السلام) بودم که ناگاه مردی داخل محضر امام گردید . امام او را سی دینار عطا فرمود : تا از طرف اسمعیل فرزندش حج کند و چیزی فرونگذاشت از عمره گرفته تا حج جز اینکه همه را بر او شرط کرد : حتی شرط کرد. بر او در وادی محسر نیز سعی کند. سپس فرمود : ای فلانی چون این را انجام دادی از برای اسماعیل است ثواب بک حج در مقابل آنچه از مالش خرج میکنم . و از برای تو است ثواب نه حج بجهت رنج و مشقتی که بر بدنت وارد آوری

ص: 100

* شرح 1- محسر : بکسر سین بر وزن محدث . اسم یک وادی است بین مشعر ومنی .

2- مستحب است سعی بمعنی هروله یعنی سرعت در پیاده روی برای پیاده و تحریک مرکب از برای سواره چنانچه در کتاب جواهر فرموده است. و در صحیح معاویة بن عمار از امام جعفر صادق (علیه السلام) نقل میکند که حضرت میفرماید : چون از وادی محسر که (آن یک وادی بزرگی است بین جمع « مشعر الحرام » و منی و آن بمنی نزدیکتر است گذر کردی سعی کن ( یعنی بسرعت گذر کن) تا از آنجا رد شوی زیرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شترش را آنجا بحر کت در آورد و میفرمود. ( اللهم سلم لی عهدی . واقبل عذری . وأجب دعوتی واخلفنی « بخیر » فیمن ترکت بعدی.) و در صحیح محمد بن اسمعیل از ابو الحسن (علیه السلام) نقل میکند که فرمود : سعی صد گام است . و در خبر محمد بن عذافر صد ذراع تعیین فرموده است .

ص: 101

داستان 47

ف - قدم المدینة رجل من أهل نجران و کان فیه بیان وله وقار وهیبة . فقیل یارسول الله (صلی الله علیه و آله) ما اعقل هذا النصرانی.

فزجر القاتل. وقال : مه . ان العاقل من وحدالله وعمل بطاعته .

یک مرد نصرانی بمدینه آمد . و زبانی گویا و وقار و هیبتی در او بود . عرض شد یا رسول الله . این نصرانی چه خردمند است . رسول خدا گوینده را منع کر دو فرمود: خاموش . براستی خردمند کسی است که خدا را یگانه بشمرد و بطاعتش عمل کند .

داستان 48

کا۔ عن الفضل بن یونس . قال تغدی عندی الحسن (علیه السلام) فجیئی بقصعة و تحتها خبز . فقال : اکرموا الخبز أن یکون تحتها وقال لی : مر الغلام أن یخرج الرغیف من تحت القصعة .

فضل بن یونس گفت : که حضرت کاظم علیه السلام وقتی ناهار را نزد من میل فرمودند . خدمتگزاران کاسه ای آوردند و در زیر کاسه نان بود. امام فرمود : نانرا گرامی

ص: 102

دارید . و در زیر کاسه نگذارید و بمن فرمودند که بغلام امر کن تا نان را از زیر کاسه بیرون آورد .

داستان 49

کا- عن الصادق (علیه السلام) قال : جائت امرأة عثمان بن مظعون الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقالت : یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان عثمان یصوم النهار ویقوم اللیل . فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) مغضباً یحمل نعلیه حتی جاء الی عثمان فوجده یصلی فانصرف عثمان حین رأی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال له : لم یرسلنی الله بالرهبانیة و لکن بعثنی بالحنفیة السهلة السمحة . أصوم واصلی وألمس اهلی. فمن احب فطرتی فلیستن بسنتی و من سنتی النکاح .

امام صادق (علیه السلام) فرمود که همسر عثمان بن مظعون بنزد پیغمبر گرامی (صلی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد یارسول الله (صلی الله علیه و آله) که براستی عثمان روزه میگیرد و شبها را بعبادت برمیخیزد رسول الله خدا خشمناک بیرون آمد. در حالیکه کفش های خودش حمل میکرد آمد . تا بعثمان رسید دید که عثمان نماز میخواند چون رسول خدا را دید از نماز منصرف شد. حضرت باو فرمود : ای عثمان خدا مرا

ص: 103

برهبانیت به پیغمبری نفرستاد . بلکه مرا مبعوث گردانیده به دین توحید و سهل و آسان ، من خودم روزه میگیرم و نماز میخوانم و با اهل خود آمیزش مینمایم پس هر که فطرت مرا دوست دارد باید بسنت من عمل نماید و از سنت من است نکاح .

داستان 50

کا- عن علی بن محمد النوفلی عن ابی الحسن (علیه السلام) قال :

ذکرت الصوت عنده . فقال : أن علی بن الحسین (علیه السلام) کان یقرء.

فربما یمر بها قمار فصعق من حسن صوته . وان الإمام لو اظهر من ذلک شیئاً لما احتمله الناس من حسنه قلت: و لم یکن رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصلی بالناس ویرفع صوته بالقرآن؟ فقال: أن رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان یحمل الناس من خلفه مایطیقون .

علی بن محمد نوفلی گفت : که درباره صدا در نزد امام رضا (علیه السلام) سخن گفتم . حضرت فرمود: که امام زین العابدین (علیه السلام) وقتی که قرآن میخواند گاهی رهگذری از کنار حضرت عبور میکرد و از شنیدن صدای زیبای حضرت بیهوش میشد . و براستی که اگر امام از صدای

ص: 104

خویش چیزی ظاهر کنند مردم هر گز حسن وزیبائی آنرا طاقت نیارند. راوی گوید : عرض کردم مگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم نماز نمیخواند؟ و صدای خویش را بخواندن قر آن بلند نمیکرد ؟ حضرت فرمود : رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باندازۀ توانائی مردم که پشت سرش بودند از زیبایی صدای خویش ظاهر میساخت .

داستان 51

کا- عن معمر بن خلاد قال : سألت أبا الحسن (علیه السلام) فقلت :

جعلت فداک . الرجل یکون مع القوم فیمضی بینهم کلام یمزحون ویضحکون فقال : لا بأس مالم یکن. فظلت انه عنی الفحش ثم قال: أن رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان یأتیه الأعرابی فیأتی الیه الهدیة . ثم یقول مکانه : اعطنا ثمن الهدیة فیضحک رسول الله (صلی الله علیه و آله) وکان اذا اغتم یقول : ما فعل الأعرابی أتانا .

معمر بن خلاد گفت : که از حضرت رضا (علیه السلام) پرسیدم که قربانت شوم . مردی در میان جماعتی قرار میگیرد . و در میان آنها سخنی پیش میآید . مزاح میکنند و می خندند. فرمودباکی نیست مادامیکه نباشد. راوی گفت:

ص: 105

من یقین کردم که حضرت فحش و ناسزا گفتن را از آن اراده فرمود . وبعد حضرت فرمود : که مردی اعرابی بنزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می آمد و از برای حضرت هدیه میآورد . سپس در همانجا میگفت که پول هدیه ما را بده . رسول خدا می خندید . و هر وقتی که حضرت غمناک میگردید میفرمود که اعرابی چه شد ای کاش که میآمد.

داستان 52

البحار - عن الصادق عن أبیه (علیه السلام) قال : أتی النبی (صلی الله علیه و آله) رجل فقال : مالی لااحب الموت ؟ فقال له : الک مال قال : نعم قال فقدمتة قال لا ؟ قال : فمن ثم لا تحب الموت .

امام صادق از پدرش (علیه السلام) روایت کرد که فرمود : مردی خدمت نبی گرامی (صلی الله علیه و آله) رسید و عرض کرد : چه شده است که من مرگ را دوست نمیدارم؟ فرمود: آیا ترا مالی هست ؟ عرض کرد : بلی . فرمود آیا چیزی از آن برای آخرت خود فرستادی ؟ عرض کرد نه فرمود: از این رو تو مرگ را دوست نداری .

ص: 106

داستان 53

ب - عن جعفر عن ابیه علیهما السلام : أن الحسن بن علی علیهما السلام کان جالساً ومعه اصحاب له فمر بجنازة. فقام بعض القوم. ولم یقم الحسن (علیه السلام) فلما مضوا بها قال بعضهم. ألا قمت عافاک الله ؟ فقد کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقوم الجنازة اذ أمروا بها . فقال الحسن (علیه السلام) انما قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) مرة واحدة . وذلک انه مر بجنازة یهودی وقد کان المکان ضیقاً . فقام رسول الله (صلی الله علیه و آله) . وکره أن تعلو رأسه.

امام صادق (علیه السلام) از پدرش روایت کرده که فرمود: روزی امام حسن مجتبی (علیه السلام) با اصحاب خود نشسته بود که ناگاه جنازۀ را عبور دادند . بعضی از آنها از جا برخاست . ولی حضرت از جایش بر نخاست چون جنازه را عبور دادند . بعضی از آنها عرض کرد . خدا شما را عافیت دهد . چرا شما از جا برنخاستید ؟ با اینکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وقتی که جنازۀ را عبور میدادند از جا بر میخاست امام حسن (علیه السلام) فرمود : رسول خدا تنها یک بار در برابر جنازه برخاست . و آن وقتی بود که جنازۀ یک مرد یهودی

ص: 107

را عبور میدادند و راه هم تنگ بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جا بر خاست زیرا خوش نداشت که جنازۀ آن یهودی در بالای سر حضرت قرار بگیرد .

داستان 54

کا۔ عن ابی عمرو الشیبانی قال : رأیت اباعبدالله (علیه السلام) و بیده مسحاة وعلیه از ار غلیظ یعمل فی حایط له . والعرق یتصاب عن ظهره فقلت : جعلت فداک اعطنی أکفک . فقال لی: احب ان یتاذی الرجل بحر الشمس فی طلب المعیشة .

ابو عمرو شیبانی گفت : امام صادق (علیه السلام) را دیدم که در دستش بیلی گرفته و ازار زبر و خشنی بر تن داشت و در بستانش کار میکرد . وعرق از پشتش میریخت . عرض کردم: قربانت بیل را بمن بده و من از شما کفایت میکنم.

فرمود: من دوست دارم که مرد در راه تأمین معاش خویش از گرمای آفتاب اذیت بیند .

داستان 55

کا- بسنده عمن اخبره قال نزل بابی الحسن (علیه السلام) ضیف وکان جالساً عنده یحدثه فی بعض اللیل فتغیر السراج . فمد الرجل

ص: 108

یده لیصلحه . فزبره ابوالحسن (علیه السلام) ثم بادره بنفسه فاصلحه .

ثم قال : انا قوم لانستخدم أضیافنا.

برای حضرت رضا علیه السلام مهمانی وارد شد. و حضرت در نزد او نشسته و پاره از شب را با او سخن میگفت . در اثناء چراغ عیبی پیدا کرد . آن مرد دست دراز کرد تا چراغ را اصلاح نماید. حضرت او را نگذاشت و خودش مبادرت نمود و چراغ را اصلاح کرد . سپس فرمود : ما قومی هستیم که مهمانان خودرا بکار و وا نمیداریم

داستان 56

کا- عن رجل من أهل بلخ قال : کنت مع الرضا (علیه السلام) فی سفره الی خراسان . فدعا یوماً بمائدة له . فجمع علیها موالیه من السودان وغیرهم فقلت : جعلت فداک لو عزلت لهؤلاء مائدة فقال : مه أن الرب تبارک و تعالی واحد والام واحدة والاب واحد والجزاء بالاعمال .

مردی از اهل بلخ گفت : که در سفر امام رضا (علیه السلام) بخراسان با آنحضرت همراه بودم . روزی خواست که

ص: 109

سفرۀ غذا بیاورند . امام (علیه السلام) غلامان خود را از سیاهان و غیر سیاهان در کنار سفره جمع کرد . عرض کردم : بهتر بود که برای اینها سفرۀ جداگانه گسترده میشد . فرمود : خاموش باش که پروردگار تبارک و تعالی یکی است و مادر و پدر یکیست و پاداش وجزاء هم در مقابل اعمال است

داستان 57

کا- عن علی بن جعفر عن أخیه أبی الحسن (علیه السلام) قال اخذ ابی بیدی . ثم قال : یا بنی أن ابی محمد بن علی علیهما السلام اخذ بیدی کما أخذت بیدک وقال : ان ابی علی بن الحسین علیهما السلام أخذ بیدی وقال : یا بنی افعل الخیر الی کل من طلبه منک.

فان کان من اهله فقد اصبت موضعه . وان لم یکن من اهله کنت انت من اهله . وان شتمک رجل عن یمینک ثم تحول الی یسارک فاعتذر الیک فاقبل عذره .

علی بن جعفر از برادرش امام کاظم علیه السلام روایت میکند که پدرم دست مرا گرفت و بمن فرمود که پسر جانم بدرستی که پدرم محمد بن علی علیهما السلام دست مرا گرفت چنانچه من دست ترا گرفتم و فرمود که براستی

ص: 110

پدرم علی بن الحسین علیهما السلام دست مرا گرفت و فرمود : پسر جانم . هر که از تو خوبی در خواست کند تو نیز در باره اش خوبی را انجام بده . اگر او اهل و شایسته خوبی است پس تو موردش را پیدا کرده و اگر او از اهلش نباشد تو خود اهل و شایستۀ آنی . و اگر مردی در جانب راستت بتو دشنام دهد آنگاه بجانب چپ تو بر گردد و از تو پوزش بخواهد تو هم پوزش او را بپذیر .

داستان 58

کا۔ عن ابی بصیر : قال : قلت لأبی عبدالله (علیه السلام) أن شیخاً من أصحابنا یقال له عمر سأل عیسی بن أعین وهو محتاج. فقال له عیسی بن أعین : أما . ان عندی من الزکاة ولکن لااعطیک منها .

فقال له ولم ؟ فقال : لأنی رأیتک اشتریت لحماً و تمرا : فقال :

انما ربحت درهماً فاشتریت بدانقین لحماً و بدانقین تمرا . ثم رجع تا بدانقین لجاجة . قال : فوضی ابوعبدالله (علیه السلام) یده علی جبهته ساعة. ثم رفع رأسه . ثم قال : ان الله نظر فی اموال الاغنیاء ثم نظر فی الفقراء فجعل فی اموال الاغنیاء مایکتفون به . ولو یکفهم لن ادهم. بلی فلیعطه مایأکل ویشرب و یکتسی و یتزوج ویتصدق و یحج .

ص: 111

ابوبصیر گفت که بامام صادق علیه السلام عرض کردم که یکی از دوستان ما بنام عمر در حالیکه محتاج و فقیر است . از عیسی بن اعین کمک مالی خواست . عیسی گفت : در نزد من از زکات چیزی هست اما از آن بتو نمیدهم . گفت چرا ؟ عیسی گفت . من ترا دیدم که گوشت و خرما خریده بودی . عمر گفت : براستی که من یکدرهم سود بردم. دو دانگ آنرا دادم گوشت خریدم. و دو دانگش را هم دادم خرما خریدم دو دانگ دیگر را در احتیاجی که داشتم خرج کردم . ابو بصیر گفت : که امام مدتی دستش را بر پیشانی نهاد . بعد دست از سرش برداشت و فرمود: خداوند در اموال توانگران نظر کرده و در حال فقراء هم نظر نموده است . و قرار داده در اموال توانگران آن مقدار حقی را که کفایت خرج فقراء بکند و اگر آن مقدار کفایت نمیکرد آنرا زیادتر قرار میداد آری باید بپردازد بر او آنچه را که میخورد و میاشامد و میپوشد و آنچه را که خرج تزویج میکند و یا صدقه میدهد و بحج میرود .

ص: 112

داستان 59

کا : فی حدیث قد احتج فیه الصادق (علیه السلام) علی الصوفیة علی بطلان طریقتهم . الی ان قال (علیه السلام) ثم من قدعلمتم فی فضله وزهده سلمان و ابوذر فاما سلمان فکان اذا اخذ عطائه رفع منه قوته لسنة حتی یحضر عطاءه من قابل . فقیل له . انت فی زهدک تصنع هذا وانت لا تدری لعلک تموت الیوم او غداً فکان جوابه أن قال مالکم لاترجون لی البقاء کما خفتم علی الفناء . أما علمتم یاجهلة ان النفس قد تلتاث علی صاحبها اذا لم یکن لها من العیش ما تعتمد علیه . فاذا هی احرزت معیشتها اطمأنت .

در حدیثی که در کافی روایت کرده است حضرت صادق (علیه السلام) بر بطلان رفتار وطریقه صوفیه در آنجا استدلال میکند . تا آنجا که فرماید از آنهائیکه شما (صوفیه) در فضل وزهدش عالم هستید سلمان و ابوذر است . اما سلمان را رفتار چنین بود که چون عطایش را دریافت میکرد . قوت ورزق یکساله اش را از آن فراهم میکرد تا اینکه زمان عطایش درسال دیگر برسد. باو گفتند که یا اباعبدالله تو با این مقامی که درزهد داری چگونه چنین رفتار میکنی آیا تو نمیدانی که شاید همین امروز که هست یا فردا مرگت برسد.؟

ص: 113

در جواب آنها گفت: چرا همانگونه که از مرگ بر من میترسید . برزندگیم امیدوار نمیشوید . ؟ مگر نمیدانید ای مردم نادان که چون آدمی را آن معیشت و گذرانی که بآن اعتماد کند نباشد نفسش باوی بمعارضه برمیخیزد . اما چون کار معیشت خویش را فراهم سازد نفسش آرام گیرد .

داستان 60

ألانصاف ۔ عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال : جاء یهودی الی عمر سأله عن مسائل فارشده الی علی بن ابیطالب لیسأله . فقال علی (علیه السلام) سل . فقال : أخبرنی کم بعد نبیکم من امام عادل ؟ وفی ای جنة هو ؟ ومن یسکن معه فی جنته ؟ فقال له علی (علیه السلام) یاهارونی لمحمد (صلی الله علیه و آله) بعده اثنا عشر اماماً عادلاً لایضرهم خذلان من خذلهم ولایستوحشون بخلاف من خالفهم . اثبت فی دین الله من الجبال الرواسی . ومنزل محمد (صلی الله علیه و آله) فی جنة عدن والذین یسکنون معه هؤلاء الاثناعشر اماماً فاسلم الرجل وقال: انک اولی بهذا المجلس من هذا . وانت الذی یفوق ولا یفاق ویعلو ولایعلی .

امام صادق (علیه السلام) فرمود که یکنفر یهودی نزد عمر آمد و از او مسائلی پرسش مینمود. عمر او را به علی بن ابیطالب (علیه السلام)

ص: 114

راهنمائی کرد . تا از آنحضرت پرسش کند. علی علیه السلام فرمود : بپرس . گفت مرا خبر ده که بعد از پیغمبر شما چند امام عادل هست . و در کدام بهشتی جای اوست . و کدام کسی با او در بهشت سکونت کند . علی (علیه السلام) فرمود که ای هارونی برای محمد (صلی الله علیه و آله) بعد از او دوازده امام عادل است . وضرر نرساند بآنها عدم یاری آن مردمی که آنها را واگذارند و باری ننمایند. و در وحشت و ترس نیفتند با مخالفت آنانکه با ایشان مخالفت میورزند. و آنها در دین خدا پابرجاترند از کوههای محکم و استوار . و منزل محمد (صلی الله علیه و آله) نیز در بهشت عدن است . و آنهائیکه باوی در بهشت سکونت می کنند همان دوازده نفر امام هستند. و آن مرد مسلمان شد . و گفت که تو باین جایگاه (خلافت) سزاوارتری از این مرد . وتوئی که برتری و تفوق داری بر دیگران و کسی را بر تو برتری و تفوق نیست .

تمام شد جلد یکم از کتاب « داستانهای راستین » در شب جمعه 24 رجب 1398 ه ق. والحمدلله والصلوة علی محمد و آله . مؤلف : سید ابو الحسن - مولانا

ص: 115

مدارک احادیث کتاب

«1» کا - اشاره به کافی - تألیف ثقة الاسلام ابو جعفر محمد بن یعقوب بن اسحاق کلینی رازی . و او در اوایل غیبت کبری میزیسته. وکافی را که یکی از کتب اربعۀ شیعه است در مدت بیست سال تألیف نموده و در سال 329 در بغداد وفات یافته است و قبرش در بغداد در کنار جسر معروف است.

«2» ب - اشاره به تهذیب تألیف شیخ الطایفه محمد بن حسن طوسی است و کتاب مزبور شرح کتاب مقنعۀ استادش شیخ مفید است. شیخ در علوم و فنون اسلامی دارای تألیفات است.

و تهذیب یکی از کتب اربعه است و تولد شیخ بسال 385 درطوس واقع شد ووفاتش در 22 محرم سال 460 است .

«3» البحار - بحار الأنوار - تألیف علامه محمد بن باقر بن محمد تقی بن مقصود علی ملقب به مجلسی از بزرگان محدثین و فقهای شیعه است تولدش در سال 1037 و وفاتش در سال 1111 ( غم و حزن ) در اصفهان واقع شد و در جامع عتیق در بقعۀ پدرش مجلسی اول بخاک سپرده شد .

مستدرک . مستدرک الوسائل: تألیف محدث جلیل میرزا حسین بن میرزا محمد تقی بن میرزا علی محمد بن تقی نوری طبرسی متولد

ص: 116

18 شوال 1254 در قریۀ ( یا لو ) از مضافات نور طبرستان و وفانش در سال 1320 اتفاق افتاد و در جوار امیرالمؤمنین علیه السلام مدفون گردید.

«4 »ب. اشاره به قرب الاسناد - تألیف ابوالعباس عبدالله بن جعفر بن حسین ( حسن ) بن مالک بن جامع حمیری قمی و او از مشایخ کوفه حدیث اخذ کرد . و او از ثقات اصحاب امام حسن عسکری است .

«5» مکا - اشاره به مکارم الاخلاق - تألیف رضی الدین حسن بن فضل طبرسی است که از فرزندان امین الاسلام طبرسی صاحب مجمع البیان است. تاریخ تولد و وفات او بدست نیامد.

«6» مشکاة الأنوار - تألیف ابو الفضل علی بن رضی الدین حسن بن فضل طبرسی از نویره های صاحب مجمع البیان و این کتاب چون تکمله ای ایست بکتاب پدرش ( مکارم الأخلاق ).

«7» مع اشاره بمعانی الاخبار تألیف شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن موسی بن بابویه قمی . و در حدود سال 350 در اوایل سفارت حسین بن نوح نوبختی با دعای امام زمان عجل الله فرجه بدنیا آمد و در سال 381 در ری وفات یافت .

«8» ید - اشاره بکتاب توحید شیخ صدوق.

«9» ارشاد القلوب - تألیف محدث جلیل حسن بن

ص: 117

محمد دیلمی. تولد و وفاتش بدست نیامده و در سالهای 656 و 771 میزیسته است .

«10» قب - اشاره به مناقب . تألیف شیخ بزرگوار محمد بن علی بن شهر آشوب سروی مازندرانی و وفاتش شب جمعه 22 رمضان سال 588 در بیرون شهر حلب در جبل جوشن نزدیکی محسن سقط امام حسین (علیه السلام) مدفون است . و نزدیک صد سال عمر کرد .

«11» ج- اشاره بکتاب احتجاج . تألیف أحمد بن علی بن ابی طالب طبرسی . تولد و وفاتش معلوم نیست و او از مشایخ ابن شهر آشوب است .

«12» شا۔ اشاره به ارشاد - تألیف شیخ المشایخ ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان البغدادی ملقب به مفید.

تولدش 21 ذی القعده سال 336 و وفاتش 3 رمضان در بغداد سال 413. و علی بن الحسین موسوی معروف بسید مرتضی در میدان اشنان بروی نماز خواند. و روز وفاتش چندان جمعیت زیادی بر نماز او حاضر شده و از مخالف و موافق بروی گریه کردند که سابقه نداشت .

«13» کشف - اشاره به کشف الغمة تألیف بهاء الدین ابو الحسن علی بن عیسی الاربلی ساکن بغداد . که مردی بود فاضل ثقة . محدث و ادیب و شاعر وجامع فضایل و کمالات و در سال

ص: 118

687 از تألیف کتاب مزبور فارغ گردید .

«14» ئل - اشاره به کتاب وسائل الشیعة تألیف محدث متبحر ورع ثقۀ محمد بن الحسن بن علی المشغری . ولادت او در قریۀ مشغره شب جمعه 8 رجب 1033 و وفات او در 21 رمضان 1104 در مشهد رضوی که ساکن آنجا بود اتفاق افتاد و در صحن عتیق جنب مدرسۀ میرزا جعفر مدفون گردید .

کش - اشاره برجال کشی، تألیف أبو عمر و محمد بن عمر بن عبد العزیز کشی. ثقۀ عالم و بصیر برجال و اخبار و او از شاگردان عیاشی صاحب تفسیر بوده است رجال کشی را شیخ الطایفه .

تهذیب نموده و مرتبش ساخته است . و آنچه اکنون برجال کشی شهرت دارد کتاب اختیار الرجال شیخ طوسی است و اما خود رجال کشی معلوم نیست که در زمان موجود باشد.

15- اشاره است به تفسیر منسوب بامام حسن عسکری(علیه السلام) اعیان الشیعة - تألیف علامه فقیه ادیب سید محسن امین عاملی است که در 4 رجب سال 1371 ه ق وفات کرد .

فی - اشاره به « تحف العقول » تألیف محدث جلیل حسن بن علی بن حسین بن شعبه حرانی . و او معاصر صدوق بوده است و تاریخ ولادت و وفاتش معلوم نیست .

الانصاف. تألیف سیدهاشم بحرانی تو بلی صاحب تفسیر برهان و کتاب معالم الزلفی ومدینة المعجزات وغیرها است و فاتش سنۀ 1107 میباشد.

مؤلف . سید ابو الحسن - مولانا 27 رجب ( روز مبعث ) 1398 ه ق.

ص: 119

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109