عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

سرشناسه: کمره ای، خلیل 1278-1363.

عنوان و نام پدیدآور: عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/تالیف خلیل کمره ای.

ویرایش و تحقیق: محسن فیض پور، 1353.

مشخصات نشر: قم دارالعرفان، 1389.

مشخصات ظاهری: 7 ج.

شابک: 500000 ریال دوره: 3-76-2939-964-978؛ ج. 7:2-78-2939-964-978

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: حسین بت علی علیه السلام، امام سوم، 4-61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق. -- فلسفه

موضوع: عاشورا.

رده بندی کنگره: 1389 9 ع ک/ 41/5 BP

رده بندی دیویی: 297/9534

کتابشناسی ملی: 2167334

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد حاج میرزا خلیل کمره ای عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

(ما - 1) انس بن حرث 22

شیوۀ کارزار 24

پیام من ای رهگذر! 26

(مب - 2) حبیب بن مظاهر 43

حبیب در کوفه پایتخت دولت علی علیه السلام 44

حبیب از آتیه درخشان باخبر است 44

حبیب و سخنرانی وی برابر مسلم بن عقیل 46

کارگری حبیب در کوفه و در پیچ و خم راه کربلا 46

دیر آمده، ولی به دوندگی تلافی می کند 47

تأثیر سخن و حرکت بنی اسد 49

حبیب به هر راهی تلاش می زند، اکنون به راهنمائی دیگرش بنگرید 50

حبیب چرا این همه تلاش می زند؟ 51

حبیب و سخنرانی برابر سپاه و دفاع 52

حبیب خندان و گریان است! 53

حبیب در جبهۀ جنگ و حمایت از سخنرانی امام علیه السلام 54

حبیب در سپاه امام علیه السلام خداوند پرچمی است 54

حبیب هنگامی که بالای نعش مسلم بن عوسجه می آید افسرده است 55

ص:7

حبیب در سر نماز جنگ می کند تا کشته شود 56

حسین علیه السلام در اندوه آن سرور و دشمن به دور آن سر 57

پیامی از کوی حبیب 60

(مج - 3) مسلم بن عوسجه سعدی اسدی 73

مسلم و مراسلۀ با حسین علیه السلام 74

از حرص خدمت، اجنبی را پذیرفت 75

جهاندار با فقد نمونۀ شر گرفتار خطر است 76

بیچارگی و پنهانی 77

شب عاشورا، سخنرانی مسلم و نباختن بخت 77

نص سخنانش یا پرتوی از آن شب 83

خندق آتش و مسلم و شمر و امام علیه السلام 88

شتاب امروز برای تلافی عقب افتادگی دیروز 89

مسلم را میان غبار بجوئید، به پارۀ اخگری برمی خورید که بر او خاکستر و غبار نیست 90

اگر بخواهی مرا زنده کنی جلوی او بمیر 94

برای ما جان می دهد دشمن به شادی ما به شیون 94

پیامی از ثابتات الهیه 96

(مد - 4) جبلَّة بن علی شیبانی 117

سابقه اش 117

پیامی 118

(مه - 5) زیاد بن عُریب، ابوعمره همدانی صائدی 121

به کربلا آمد 122

شیوۀ کارزار 122

پیامی به شنوندگان 123

(مو - 6) حنظلة بن اسعد شبامی 127

ص:8

حنظله در کربلا 128

سخنان آتشین او 129

حنظله دلسوزیش برای امام علیه السلام و بی پرواییش از دشمن، سخت در امام علیه السلام تأثیر می کند 130

پیامی از پروانه ای 132

(مز - 7) حبشی بن قیس بن سلمه، نهمی همدانی 153

کی به کربلا آمد؟ 154

پیامی به نیکنامی 154

(مح - 8) عمار بن ابی سلامه، دالانی همدانی 155

عمار در کاخ ابد و پیام به معماران دیگر 157

(ن - 9) سیف بن حرث بن سریع بن جابر همدانی جابری 159

(نا - 10) مالک بن عبد الله بن سریع بن جابر همدانی جابری 159

دو قطرۀ اشک پر بها 160

پیام دو تن جوانمرد 162

(لب - 11) شبیب مولای حرث بن سریع همدانی جابری 167

پیامی از گمنامی 168

(نج - 12) سُوار بن منعم 173

پیام یک تن اسیر 174

(ند - 13) عمرو بن عبد الله جندعی 183

سه تن از اصحاب حسین علیه السلام در آخرین مرحله 184

پیام یک تن عقب افتاده از کاروان 186

(نو - 14) عمرو بن قرظه انصاری خزرجی 193

پیامی از این سالار گرامی 199

(نو - 15) نعیم بن عجلان انصاری خزرجی 214

نعیم از کوفه می آید 220

ص:9

پیامی به ارباب نعمت 220

(نح - 16) بشر بن عمرو حضرمی 231

این مرد نازنین که پیک برایش آمده، بُشر است 233

بشر در عین گذشت از پسر، در راه خدا به فرزند اظهار دلبستگی می نماید 233

حسین علیه السلام در نوازش یک تن از یاران 236

نص جوابش به امام علیه السلام با بشارتی از کوی شهیدان 241

امام علیه السلام محمد بن بشر را به سراغ اسیری در ری و مازندران با پنج طاقه بُرد یمنی روانه می کند 247

اما خود بشر تا کی با امام علیه السلام هست؟ 248

پیامی از کوی بشر یا نوید و بشارت 248

(نط - 17) عبد الله بن عروة بن حراق غفاری 257

(س - 18) عبد الرحمن بن عروة بن حراق غفاری 257

با امام علیه السلام برادری می کنند و به کربلا می آیند 258

شیوۀ کارزار 258

امام علیه السلام و استقبال از تقاضای برادرانه 260

یک تنند یا دو؟ 260

شیوۀ کارزار 260

پیام دو تن به یک زبان 262

(سا - 19) عبد الله عمیر کلبی 273

شیوه کارزار 275

جنگ دیگرش 277

بهترین تاکتیک یا شیوه کارزار 289

کشته او در غبار دیگری پوشیده شد، زن او رفت که غبار از خونش پاک کند، خود در خون غلطید 289

ص:10

باید بی گناهش کشت 293

پیامی از رزم دو تن مرد و زن یا مختصری از سوره احسن القصص 295

(س - 20) سالم بن عمرو 313

پیامی از ارکان تنومند 314

(سأ - 22) قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی 327

(سب - 23) کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی 327

(سج - 24) مقسط بن زهیر بن حرث تغلبی 327

پیامی در استحکام اخوت 329

(سد - 25) کنانة بن عتیق تغلبی 343

پیامی به قهرمانان شجاعت 344

(سه - 26) امیه بن سعد طائی 347

کی به کربلا آمد؟ 347

پیامی از مبدأ به معاد 348

(سو - 27) حجاج بن بدر سعدی 352

صورت آن نامه 359

(سز - 28) قعنب بن عمر نمری 361

پیامی از مهبط ملک یا آیین سخن و سخنوری 361

ص:11

ص:12

بسم الله الرحمن الرحیم

أثْنِی عَلیَ اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلیَ السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُک عَلی أن أکرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَةً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکرینَ...

أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا) «یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:13


1- (1) بحارالأنوار: 392/44، باب 37

سالار شهیدان شب عاشورا که در آخرین فصل زندگانی گذرا (دنیا) است در انجمن شهدا چه خوش فرمود: خطابۀ خود را در انجمن یاران به لطف شروع کرد؟! گویی برای افتتاح فصل اوّل از زندگانی ابدی و به شکرانه آن به یاران نیز کلید سعادتی می دهد، مردان حقیقت را همه وقت مقالید فوز در دست است، خود به آن سرخوشند، اگر چه در لجه خون غرق باشند؛ بنگرید برای ابراز آخرین تصمیم خود در آن پیش آمد تاریک از چه مطلع پرشکوهی به سخن شروع می کند!

خدا را به نیکوترین ثنا، هماره ثنا خوانم و او را در برابر پیش آمدهای خوش و ناخوش همیشه می ستایم.

ایزدا! تو را در برابر اینکه به نبوت، ما را گرامی داشته ای، و قرآن را به ما تعلیم داده ای و به رموز آیین ما را آشنا کرده ای می ستایم.

مهیمنا! در برابر اینکه برای ما گوش شنوا و چشم بینا و دل دانا قرار داده ای تو را حمد می کنم، ای ولی نعمت ما! پس لطف خود را اتمام نما و ما را در برابر این دولتهای به نهایت سرشار، از شکرگزاران قرار بده.

اما بعد، یاران من! من اصحابی را از اصحاب گزیده خود به وفاداری و نیکی کامل تر نمی دانم؛ خاندان من!! خانواده ای را نیکوکارتر و یگانه تر و برتر از خاندان خودم سراغ ندارم.

خدایم شما یاران گزیده و خاندان یگانه را به نیکوترین پاداش خیر از جانب من جزایتان دهد.

ص:14

وَ مِمّا شَجانی انَّنی کنْتُ نائِماً اعَلِّلُ مِنْ بَرْدٍ بِطَیبِ التَّنَسُّم

الی انْ دَعَتْ وَ رَقاءُ مِنْ فَوقِ ایکةٍ تَفَرَّدَ مَبْکاها بّحُسْنِ التَّرَنُّم

فَلَوْ قَبلَ مَبْکاها بَکیتُ صُبابَةً بِسُعْدی شَفَیتُ النَّفْس قَبْلَ التَّنَدُّم

وَلکنْ بَکتْ قَبْلی فَهَیجْ لِی الْبُکاءَ بَکیتُ وَ قُلْتُ الْفَضْلُ لِلْمُتَقَدِّمُ (1)

کبوتر طوق دار (حماسۀ مطوّقه) تا توانست از شاخساران نالید که بیدار باشید و هشیار - سپس خود در چنبر دام و تله آمد که از نزدیک به همقطاران راه خلاص بیاموزد؛ به کبوتران در میان تله درس اجتماع و تعاون آموخت باشد که به یک پرش دام و میخ های آن را از زمین برکنند.

افسوس که ما بعد از نالیدن و به خون غلطیدن به هوش آمدیم، اکنون صیاد ستمگر هر چه بخواهد با ما می کند.

ص:15


1- (1) الوافی بالوفیات: 351/19.

إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً وَ رَبَطْنا عَلی قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً... وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلاَّ اللّهَ فَأْوُوا إِلَی الْکَهْفِ یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً1

در بخش سومین به سوی نیکوترین سرمنزلها می رویم به سرمنزل جوانمردانی می رویم که از راه نزدیک بدین کوی آمدند، از کوفه و پیرامون آن شهرستان به کربلا آمدند و وقتی رسیدند که امام علیه السلام مهمان گرامیشان به دیار آنها وارد شده بود.

مسافت راهشان بیش از دوازده فرسنگ راه نبود، ولی این راه کوتاه و نزدیک، در نظر دوراندیش بسی دراز است از پیچ و خم حب خانمان و مال و منال و از چین و شکن رُعب و هراس دشمن بد کنش، گذر کردند که در حقیقت از تپه و ماهور هامون و نشیب و فراز بیابان کارش درازتر و مسافتش پر اندازه تر است. و آنان که از بصره آمدند علاوه بر این گردنه های حیات و حب مال و منال - و سنگلاخ رعب و هراس - تشنگی و خستگی دوری راه بین بصره و کربلا را هم داشتند که صد فرسنگ و بیش است.

رجالی از دوران گذشته به نام (اصحاب کهف) تنها چند مرحله از مراحل

ص:16

بی شمار راه پرخار این جوانمردان را رفتند که از نباهت(1) شروع شد و به اعتزال و کناره گیری و پناهندگی به کهف و کوهستان ختم گردید ادیان آسمانی به قدردانی آنان زبان گشوده اند و امم، مسلمین، نصارای تواریخ دنیا دیده به سوی آنان دوختند و به سراغ آنان و به هوای کوهستانشان رفتند، از اینها گذشته خدای قرآن در این مصحف ابد (قرآن) به صورت تعظیم و تقدیر آنان را یاد فرمود و تلاوت قرآن را بر مسلمین الزام کرد که زبان خدا هیچ زمانی از یاد آنان خاموش نباشد، اگر در یک امت خاموش باشد در امت دیگر نباشد و اعتزال و قیام آن را به نام فتوت و جوانمردی یاد فرموده و قبول کرد.

حق سبحانه حق آنها را ادا کرد؛ زیرا کناره گیری آنان در دورۀ سختی رعب انجام گرفت. آنان ترس و لرزان سخنی از مقصد خود می گفتند، پنهانی از شهر بیرون می آمدند و به کوهستان می رفتند. کار آنان به نهایت بزرگ بود ولی تنها در حدود دائرۀ جنگ صامت یعنی جهاد با نفس بود، با رعب دشمن و حب دوست مبارزه ها کردند تا آن کار انجام گرفت، این بادیه بسی سهمگین است ولی شهیدان این کوی، این مرحلۀ پر طول و عرض را توأم کردند به مرحلۀ پر جزر و مدّی از جنگ و رزم و آتش که بین کوفه تا دامنۀ دشت کربلا دریای متلاطمش می غرّید و می خروشید.

در این بخش عدّه ای را می بینید که در این دریای پرطوفان شناوری می کردند.

آن عده ای که بعد از ورود امام علیه السلام به کربلا تا عصر عاشورا آمدند سه

ص:17


1- (1) نباهت: آگاهی، هوشیاری، زیرکی.

طبقه اند:

نخست آنان که: مستقیماً از کوفه به کوی شهیدان روان شدند.

دیگر: آنان که از لشکر عمر سعد تا پیش از جنگ به امام علیه السلام ملحق شدند.

سومین: آنان که از بامداد عاشورا تا عصر عاشورا آمدند.

اسامی طبقه نخستین:

1 - انس بن حرث کاهلی اسدی

2 - حبیب بن مظاهر اسدی

3 - مسلم بن عوسجه سعدی اسدی

4 - جبلة بن علی شیبانی

5 - زیاد بن عریب حنظلی

6 - حنظلة بن اسعد شبامی

7 - حبشی بن قیس نهمی

8 - عمار دالانی

9 - سیف بن حرث بن سریع

10 - مالک بن عبد الله بن سریع

11 - شیب مولی حرث

12 - سُوار بن منعم بن حارث

13 - عمرو بن عبد الله همدانی

14 - عمرو بن قرظه انصاری

15 - نعیم بن عجلان

ص:18

16 - بشر بن عمرو

17 - عبد الله بن عروه و برادرش

18 - عبد الرحمن بن عروه

19 - عبد الله بن عمیر کلبی

20 - سالم بن عمرو

21 - جابر بن حجاج

22 - قاسط بن زهیرو برادرش

23 - کردوس بن زهیر و برادرش

24 - مقسط بن زهیر

25 - کنانة بن عتیق

26 - امیة بن سعد طائی

27 - حجاج بن بدر سعدی

28 - قعنب بن عمرو نمری

ص:19

ص:20

یا سعدُ دَعْ عنک دعوی الحُبّ ناحیة و خلَّنی و سؤال الارسم الدَّثر

سل کربلاکم حَوْت منهم هلال دُجَی کاَّنها فلک للانجم الزَّهر

لله من فی فیا فی کربلاء ثووا و عندهم علم ما یجری من القدر

قد غَیرَ الطَّعن منهم کلَّ جارحةٍ سوَی المکارم فی امن من الغیر

جار الزَّمانُ علیهم غیر مُکترث و ای حُرّ علیه الدَّهر لم یجر

اما تری الدَّهر قد دارت دوائره علی الکرام فلم تُبْقَ و لم تذر (اذْری)(1)

ص:21


1- (1) دیوان الازری الکبیر: 296.

اسدی ها

(ما - 1) انس بن حرث

اشاره

(1)

وی انس بن حرث بن نبیه بن کاهلی بن عمرو بن صعب بن اسد بن خزیمه - اسدی کاهلی است.

انس صحابی ارجمند بلند پایه ای است. از کسانی است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیده و از او حدیث شنیده، از جمله آنچه از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده و آن را همی حدیث کرده، همین است که جمّ غفیر و گروه انبوهی از عامه(2)

ص:22


1- (1) نام وی را در پاره ای کتب به تصحیف مالک بن انس نوشته اند، علامه در خلاصه گوید: انس بن حرث بن نبیه کاهلی با حسین بن علی علیه السلام در کربلا کشته شد.ابوعلی در رجال خود گوید: انس بن حرث کاهلی روز طف به همراه حسین علیه السلام کشته شد.عسقلانی در اصابه گوید: انس بن حرث... اسدی کاهلی شمارۀ او در کوفیین است. (صحابه به واسطۀ جهاد اسلامی و نشر دین متفرق شده و به نواحی مختلف پراکنده شده بودند. بنابراین هر کدام به همان ناحیه معروفند که آنجا اقامت گزیدند.) یعنی از صحابۀ کوفه نشین است، ابن عساکر در تاریخ کبیر خود گوید انس بن حرث بن نبیه کاهلی، صحابی بزرگی بود از کسانی است که پیامبر صلی الله علیه و آله را دیده و حدیث از او شنیده، عبد الرحمن سلمی او را در عدد اصحاب (صفه) شمرده و روایت از او کرده، - جزری در (اسدالغابه) گوید: حرث بن نبیه پدر انس از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و نیز از اصحاب (صفه) است.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: سعید بن عبدالملک حرانی از عطاء بن مسلم او از اشعث بن سحیم او از پدرش او از انس بن حرث بازگو کرده که گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: اِنَّ ابْنی هذا (یعنی الحسین علیه السلام) یُقْتَلُ بِاَرْضٍ یُقالُ لَها کربلاءُ فَمَنْ شَهِدَ ذلِک مِنْکمْ فَلْیَنْصُرْهُ. یحیی بن سعید شامی حاتمی که از مشایخ علامه است در کتاب (درّ النظیم) از اشعث بن عثمان -

و خاصه(1) از او روایت کرده اند که او گفت:

خودم از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: در حالتی که حسین بن علی علیه السلام در کنارش نشسته بود، که این پسر من به سرزمینی از زمین های عراق کشته می شود، هان! هر کس در آن موقع حضور داشته باشد یاریش کند.(2)

این امر را جزری در (اسد الغابه) و ابن حجر در (اصابه) و دیگران ذکر کرده اند.(3)

وی هنگامی که حسین علیه السلام را در عراق دید، آمد، حاضر قضیه شد، او را یاری کرد و به همراهش کشته شد.

اهمیت قضیۀ این صحابی کبیر (انس) بنا به گفتۀ جزری و ارباب سیر، در آن است که وی مقارن فرود آمدن حسین علیه السلام به کربلا وارد شد و در میان آنان که

ص:23


1- (1) جعفر بن نما در (مثیر) از اشعث بن ابی سحیم او از پدرش او از انس بن حرث روایت می کند که گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می گفت: اِنَّ ابْنی هذا (و اشارَ الی الحسین) یُقْتَلُ بِاَرْضِ العَراقِ فَمَنْ ادْرَکه منکم فَلْیَنْصُرْهُ. و در ذیل هر سه روایت ذکر شده که انس بنابراین حاضر شد و بهمراه حسین علیه السلام در کربلا کشته شد.
2- (2) مثیرالاحزان: 17، مولد الحسین؛ بحارالأنوار: 247/44، باب 3.
3- (3) اسدالغابة: 131/1 و 349؛ الإصابة: 271/1.

سعادت آنان را فرا گرفته، شبانه با حضرت وی ملاقات کرد.

آری، رهروان کوی حقیقت هنگام و نابهنگام ندارند، همین که سراغی از مقصد گرفتند چون اختران شبگرد رو به کوی مقصود روانند. رسول خدا صلی الله علیه و آله شهیدان این کوی را، شبروان یا ستارگان آسمان دانست که فرمود:

وَ هُوَ یَومَئِذٍ فی عُصْبَةٍ کاَنَّهُم نُجُومُ السَّماءِ)(1) در اعمال حج رمزی از این رشادت هست: حاجیان در اعمال خود موظفند که از عرفات به مشعر، شب هنگام پیش از خواندن نماز مغرب کوچ کنند تا بیاموزند که برای همیشه فاصله ای نباید بین معرفت که وقوف عرفات رمزی از آن است با حرکت باشد، حتی شب تار و حتی فریضۀ نماز.

شیوۀ کارزار

ابومخنف و اهل سیر روایت کرده اند که: «در هنگامۀ عاشورا وقتی که نوبت کارزار به این صحابی کبیر (انس) رسید از حضرت اباعبد الله برای جنگ اجازه خواست، امام اذنش داد، با آنکه این بزرگوار پیری کهن سال بود و با پیامبر صلی الله علیه و آله در جنگ اولین و در جنگ آخرین او (بدر و حنین) حاضر بود، به مبارزه بیرون آمد. برای کهنسالی ابروان خود را با دستمالی که خواست به پیشانی می بست و از جلوی دیدگان برمی افراشت و میان کمر را با عمامه ای می بست و در همین حال حسین علیه السلام به او نگاه می کرد و گریه می کرد.

ص:24


1- (1) کامل الزیارات: 68، باب 22؛ بحارالأنوار: 264/44، باب 31، حدیث 22.

اوخ؛ از این نگاه، حبذا از این اشک

عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن یار با یار یک چشم زدن می گوید

و با گریه می فرمود: خدای از تو و سعی و کوشش تو تشکر کند ای پیر بزرگ.»(1)

پس به مبارزه بیرون آمد و به لشگر حمله می برد و می گفت:

1 - قدعلَمْت مالکها والدودان والخندفُیون و قیس عَیلان

2 - بانَّ قومی آفةُ الاقران لَدَی الوغی و سادةُ الفُرْسان(2)

ترجمه:

1 - قبائل عرب از کاهل و دودان(3) و خندف و قیس عیلان همگی آگاهند و می دانند که مردان قبیلۀ من در آن هنگام نبرد آفت همسران و سران سوارانند و همی جنگ می کرد و حمله پشت حمله می برد، با شیر اوژنی(4) هیجده تن پیاده افکند، گذشته از زخمی ها.

و به گفتۀ مناقب، چهارده تن مرد کشت بعد شهید شد، در قائمیات آمده:

ص:25


1- (1) شکر الله لک، او سعیک یا شیخ. «اعیان الشیعه: 500/3؛ ابصار العین: 99-100»
2- (2) بحارالأنوار: 24/45، بقیة الباب 37؛ العوالم: 268؛ اعیان الشیعه: 500/3.
3- (3) کاهل و دودان که در شعر مذکور است هر دو تیره ای هستند از اسد بن خزیمه و دودان با دال مهمله مضمومه و واو، و نیز دال مهمله و الف و نون.
4- (4) اوژن: اسم در ترکیب به معنی (اوژننده) به معنی افکننده و اندازه آید: خنجر اوژن، شیر اوژن.

السَّلامُ عَلی انَسِ بنِ کاهِلِ الأسَدَی، و دربارۀ وی و حبیب بن مظهر اسدی کمیت بن زید اسدی که هر سه افتخار قبیله بنی اسد بودند گفته:

سوی عُصْبة فیها حبیبٌ معفَّرٌ قضی نحبه و الکاهلی مرمَّلٌ (1)

ترجمه:

گذشته از غیرتمندانی فداکار که در میان آنان حبیب محبوب به خاک آلوده مرگ را گذراند و کاهلی به خون خود غلطان افتاده است.

شاید شهیدی را که (شرح دیوان ابی فراس) به نام جابر بن عروه غفاری ذکر کرده؛ همین شخص شریف باشد؛ زیرا او می گوید: سپس جابر بن عروه غفاری به مبارزه آمد. وی شیخی کبیر و با رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ بدر و احد حاضر بوده، با عمامه ای کمرش را همی بست و با دستمالی ابروان خود را به پیشانی می بست تا از جلوی دیدگان بلند شود. در همین حال امام علیه السلام به او نظاره می کرد و می گفت: «خدایت تشکر از این کوشش کند تا پایان».

پیام من ای رهگذر!

انس و مانندگان وی از شهیدان کهنسال از حضور خود به کربلا در آن میدان خون با فرسودگی پیری نظر مخصوصی داشتند؛ نظر داشتند که نه به زور بازو (تنها) بلکه به اهمیت مقام خود و اعتبار شخصی خویش از حق یاری نموده باشند.

ص:26


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 100؛ اعیان الشیعه: 500/3.

این پیران سالخورده که به واسطۀ فزونی سن از نیرو ناتوان و فرسوده شده بودند، در جامعۀ اسلامی آن روز به واسطۀ عنوان (صحابگی) بسی اهمیت داشتند، عموماً به نسبت طول عمر و پیری صحابه، بر اهمیت و اعتبار آنان هر چه پیش می رفت می افزود. اینان که باقی ماندگان حوزۀ نبوت بودند پیامی از این فداکاری خویش به خداوندان نفوذ کلمت و اولیای امر امت می دهند که هان! آگاهید بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله هر چه زمان می گذشت بر اعتبار صحابه می افزود و تا آخر سدۀ اول که به نسبت مرور زمان از عده باقیماندگان صحابه به تدریج کاسته شده بود، بر اهمیت آنان در جامعۀ اسلامی به طور روز افزون اضافه شده بود. به اندازه ای که در هر دهه بلکه هر سال، عده رفتگان صحابه و عدۀ باقیماندگان آنان به حساب بود و نام آنها از زن و مرد در خاطرها سپرده می شد و عدّۀ هر صقع(1) و هر ناحیه بلکه هر شخصی در هر شهری مشخص و معلوم بود و آخرین شخصی از آنان که در شهری می مرد، فوت او را از حوادث آن سال می شمردند و آخر اضافی و آخر مطلق را تعیین نمودند که فلان آخرین صحابی بود که در مصر یا افریقیه یا شام یا عراق از دنیا گذشت و بدین سان

ص:27


1- (1) صقع: ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین.

گویند: (بَهْمَان) آخرین صحابی به قول مطلق بود که بعد از او روی زمین از صحابی خالی شد، این ضبط دقیق نشان اهمیت آنان است و بعدها نیز در دورۀ تابعین بیش از این برقدر صحابه و اهمیت صحابکی افزوده شده به اندازه ای که در مقام ضبط نام آنان برآمده و برای آن طبقاتی قائل شدند، مثل اینکه آنان را که به علاوه از درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله رسوم آیین، از او فرا گرفته و در جنگ هایش حاضر بوده طبقه ای گرفتند و آن را که فقط رسوم آیین یاد گرفته و در جنگهایش حاضر نبوده طبقۀ دیگر و آنان را که در جنگها حاضر ولی حدیثی نیاموخته طبقه ای شمردند و گذشته از این طبقات آنان که در صغر سن پیامبر صلی الله علیه و آله را دیده و سن آنان برای درک حدیث یا اقدام به جهاد سازگار نبوده طبقه جداگانه ای شمردند، اشخاص صحابه را معلوم کردند که در چه طبقه ای واقع بودند، این ضبط و رسیدگی شاهد اهمیت شأن آنان نزد جامعۀ اسلامی می بود و اهمیت پیغمبر صلی الله علیه و آله که به خاطر مسلمین همی افزده می شد اهمیت آنان را افزوده می کرد، اطفالی که در جنگ ها حاضر بودند همچون فضیل بن خدیج، و سمرة بن جندب؛ در جنگ احد و قضیۀ کشتی گرفتنشان در سان سپاه و دیگر اطفال به نام و نشان مضبوط بود و برای هرکدام از طبقات در کتاب های مربوط به این فن ترجمۀ

ص:28

جداگانه و تاریخچۀ مخصوصی و برای خدمات او و اقدامات نیکش یادداشتی مضبوط می بود، برای احادیث و امتیازات وی در کتاب طبقات باب مخصوص و در دیوان دولتی اسلامی عنوان خاصی می بود که از روی آن امتیاز، رواتب و مقرری سالیانه برای خود و وُرّاثش مرتب بود.

در دیوان خلیفه دوم مهاجرین و انصار که دارای سابقه های پیشتری بودند به اندازۀ بیشتری موظف بودند، اصولاً رواتب از آنجا شروع شد، گواه اعتبار صحابه همین بس که در احصائیه عدد صحابه سخن ها راندند و از هشت تا دوازده هزار عدد را رساندند.

صدوق در خصال خود به حدیثی از امام جعفر صادق علیه السلام دوازده هزار دانسته و شهید در درایه به یکصد هزار و اندی گفته و محمد بن سعد تلمیذ واقدی معاصر مأمون از علمای سدۀ دوم کتاب طبقات را برای ضبط صحابه و طبقات آنان و تابعین و حالات آنان ساخته، عزالدین جزری کتاب معظم خود (اسدالغابه) را در تاریخچۀ صحابه نگاشت و همچنین ابن عقده.

ابن عبدالبرّ اندلسی کتابی به نام استیعاب در احوال اصحاب به جا گذاشت.

ابن حجر عسقلانی کتاب «اصابه» را به نام نامی صحابه اختصاص داد، این مقدار تألیف در این موضوع

ص:29

کاشف از اهمیت شأن صحابگی است که در جامعۀ اسلامی پیش آمده بود؛ شنیده اید هر گاه در شهری یک تن از آنان داد می کشید که ای مردم! من صحابی رسول خدایم، مردم به سوی او می شتافتند و برای اخذ حدیث و آموختن رسوم آیین، پیرامون وی را می گرفتند، این صحابه اسناد معتبر دین پیامبر صلی الله علیه و آله بودند و خود آگاهید که در آن روزگاران پرچم نام دین از همه پرچم ها برتر بود، مسلمانان شنیده بودند که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده: اصحاب من همچون ستارگانند، شما به هر کدام اقتدا کنید هدایت یافته اید، از اینجا اصل اقتدا و تقلید تأسیس شد و به صورت مراجعات روحانیت پیش آمد، مراجعات به صحابه، پایه مقام روحانیت کنونی بوده که به مرور زمان به صورت کنونی، مراجعه به مراجع تقلید در آمده، منظور از این توضیح فهمیدن پایه اعتبار و اهمیتی است که در آن روزگاران صحابه داشته اند و صحابگی داشت، هر لشگری که چند تن از صحابه در میان آنان به غزوه ای می رفتند مانند چراغ درخشان، در انظار دوست و دشمن نمایان بود. جنگجویان همی از همدیگر سراغ می گرفتند که در این سپاه چند تن از صحابه هستند، اعتماد و پشت گرمی لشگر به آنان، به درجه ای بود که هر گاه دو لشگر از مسلمین با یکدیگر برابر می شدند اعتبار از آن لشگری بود که

ص:30

عدد صحابه در آن زیادتر بود و آنکه از عده ای صحابه به همراهش برخاسته بودند، وزن او افزون و دعوت او بر حق شمرده می شد، انس و مانندگان او تا سال 61 هجری شش دهه از عقود سدۀ اول را گذرانیده و از دورۀ نبوت بسی دورتر رفته و بیش از پیش بر اعتبارشان در نظر مسلمین افزوده شده بود و از آمدن انس آن صحابی کبیر و حبیب و مسلم بن عوسجه و عبد الرحمن بن عبد ربه و... به کوی شهیدان همی اهمیت بر اهمیت حسین علیه السلام می افزود، گرچه حسین علیه السلام خود میزان حق بود و وزن حقیقی سپاهش به خود او بود، ولی به ملاحظۀ آنکه او را رقیب می شمردند و به ملاحظۀ نظری که جامعۀ آن روز به اصحاب محمد صلی الله علیه و آله داشتند، به آمدن آنان اهمیت و اعتبارش می افزود؛ هر چه بر عدۀ حسین علیه السلام از صحابه می افزود به ویژه صحابیان عراق مانند انس، حبیب، مسلم بر معنویت نهضت حسین علیه السلام افزوده می شد و اقدام او بیشتر به حق معرفی می شد و دعوت او قوی تر می گشت، در سپاه دشمن هیچ از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نبود، ولی در عده اندک حسین علیه السلام چندین صحابی کبار بودند؛ مانند عبد الرحمن بن عبد ربه که از حجاز به همراه آمده بود و صحابیان عراق که همی بار سفر بسته و زی حسین علیه السلام راه می پیمودند و پیاده یا سواره شبانه به کوی فداکاری

ص:31

می پوئیدند و در اولین زمان امکان بهنگام و ناهنگام با شتاب خود را به آستان وی می رساندند، شگفتا! با این اعتبارات مذهبی و سندهای کیش و آیین، دشمن موقعیت او را ملاحظه نکرد، این بزرگان تا آخرین نفس خود کوشیدند که به طرز اقدام خویشتن و فداکردن تعین و شخصیت خویش، آن هم با وضع شتاب زدگی که کاشف از اهمیت قضیه است هر چه بیشتر اهمیت امر حسین علیه السلام را بفهمانند، خود را موظف می دیدند که برای آگهی دادن به خطورات موقع، به محض ورود حسین علیه السلام به خاک عراق بیایند و هماندم که پای او به خاک عراق آشنا شد، هروله کنان خود را به سرزمین قدمگاه او برسانند، پیامبر صلی الله علیه و آله دربارۀ آنها فرموده بود: اصحاب من ستارگانند، آنان اخترانی فروزان بودند که به هر خاکی وارد می شدند معلوم می شد آن عرصه مورد نظر خدا است، اینان به آمدن با شتاب آن هم با تعین مقام، آن هم با فرسودگی پیری اهمیت مقدم حسین را آگهی می دادند آشکارا داد می زدند که اهمیت موقع است که پیران سالخوردۀ متعین را با فرسودگی به میدان آورده وگرنه پیران به واسطۀ عمر از هوا و هوس و هیاهو و شور سر و جوش جوانی افتاده اند و شور سر آنان به متانت و پختگی تبدیل شده، پیران کهن سال متشخص که به تعین مقام محفوفند، همواره در خانه آرمیده اند،

ص:32

از خانه بیرون نمی آیند مگر در مواقع استثنائی، چنانکه در هند علمای متعین قدم بر زمین نمی نهند، اینگونه شخصیت ها تا اهمیت و خطورات امر، سترگ نباشد به دشت پرغوغا نمی آیند تا چه رسد به آنکه به دشت کربلا آیند و برای رفتن به آن دشت خونین منتظر اولین فرصت باشند و برای ملاقات کاروان سالار شهیدان نگذارند شب تار به روز بکشد، معلوم است اهمیت دادن اینگونه پیران پخته از خطورات امر است، نه از شور سر و جوش جوانی و شتاب زدگی، اینان با وجود پختگی مخصوص به پیران سالخورده از شتاب خود چنان اشعار می داشتند که تعجیل واجب و توقف حرام است.

یک ساعت توقف در این کار برابر یک ساعت مرگ است. این شعار، شعار حق مطلق است که حمایت کشان آن پای هیچگونه مانع نباید بایستند و نمی ایستند شب تار برای داخل شدن در سان و رساندن خود به موقع سان راه را می پیمایند که در اولین ساعت صبح (سپیده) و اولین بامداد زندگانی به اعلان شعار آن به پا برخیزند وظائف دیگر را تأخیر می اندازند؛ توقف در راه آن را هم عنان با مرگ می دانند.

رهروان کعبه را دیده اند که برای رساندن خویش به مشعر که محل اعلان شعار حق شناسی است، حرکت از عرفات را به عذر شب تأخیر نمی اندازند که شب

ص:33

بگذرد تا کاروان راه افتد، خیر! هر مقصدی که به سان کعبه حق مطلق شناخته شود، باید برای تسریع در آن خواب را ازچشم قدغن کرد، موانع طبیعی را مانع ندانست، ولی چون در دنیا هیچ یک از امور، چه راست آن و چه دروغین، حق مطلق نیست از این جهت سکون بر انسان حرام نشده و خواب و راحت و توقف تجویز شده؛ زیرا امور به صلاح و فساد آمیخته یا صلاح و فساد اضافی و نسبی است و اگر از امور اختیاری و اغراض زندگانی چیزی به سان کعبۀ حق مطلق باشد و حق مطلق شناخته شود آن را نیز مانند کعبه و به حکم مشعر باید گرفت و به شتاب شعار آن را اعلان کرد و در جرگۀ حمایت کشان آن، خود را از سان گذراند؛ موانع طبیعی و وظائف مقرره دیگر را دیگر مانع از تسریع در آن ندانست در آنجا هم توقف یک ساعت، برابر یک ساعت مرگ است، انسان هر گاه از زندگانی متعارف که اموری است مختلط و اضافی منتقل شود به تجدید حیات که به نام (حج) حق مطلق را خواهان باشد، باید توقف را اگر چه به خواب باشد نبیند؛ آگاهید که حاجیان مسافت بین عرفات و مشعر را باید شبانه طی کنند و برای ادای وظیفه مشعر که بالحقیقه یک نوع سان دادن است خود را شبانه به مشعر رسانده باشد: مشعر مکان شعار است، و شعار الهی که لباس احرام است به منزلۀ سایر

ص:34

شعارها و همچون نشان های عموم دول، لباس نظام خداوندی است، نظامیان بعد از پوشیدن لباس نظام باید عموماً سان بدهند و خود را با لباس از سان بگذرانند یعنی با لباس خود را معرفی کنند و برای هر سان موقع مخصوصی است.

برای سپاهیان خدا که حمایت کنان خانه خدایند موقع این سان سپیدۀ صبح مشعر است که مکان آن عرصۀ شعار و زمان آن هنگام سان عمومی زنده ها است، حاجیان از عرفات تا این عرصه برای سان و نمایش شعار خویش باید این مسافت طولانی (دو فرسخ) را شب هنگام آمده باشند، باید برای درک سپیدۀ صبح مشعر بعد از ختم روز عرفات بی توقف حرکت نموده باشند، گویی توقف آنان به اندازه ای ممنوع است که هر آن آن، یک آن مرگ است که باید از آن گریزان بود، موانع طبیعی را هر چه باشد مانع ندانست؛ حتی هنگامۀ شب را که مانع طبیعی هر حرکتی است برای رهسپاران کوی کعبه مانع نشمرد، بلکه موانع دیگر مانند وظائف وقت را همچون نماز مغرب مانع از تسریع آن ندانست.

نماز را که اهم فرائض است می باید عقب انداخت و کوچک کرد و گویی سرّ حیات و ممات در این جنبش و آرامش است و چنانکه کاروان حیات آنی وقفه در راه خود ندارد، در این راه نیز آنی نیز اگر چه

ص:35

برای نماز باشد نیست، باید برای موقع سان عمومی زندگان که مطلع آن سپیدۀ صبح است، خود را به لباس سان معرفی نمود و چنان شتاب کرد که جهانیان در متحرک وقفه نبینند و جز جنبش احساس نکنند، باید با کاروان وجود هم نوا گفت:

موجیم که آسودگی ما عدم ما است ما زنده به آنیم که آرام نگیریم(1)

توقف هر چه بوده فقط در بقعۀ عرفان برای احراز حقیقت و اطمینان به اهمیت آن جایز بوده، یا بگو لازم، ولی بعد از عرفان کعبه و سمت آن برای حرکت به سوی آن تسریع لازم است که در سپیدۀ نخستین از عمر نوین در عرصۀ سان با لباس خدمتگزاری حاضر بود؛ باید بین عرفان و اقدام پیوند داد و ختم روز عرفان و وقفۀ آن را متصل کرد به آغاز حرکت و چیزی را نگذاشت فاصله شود.

می دانید که حج مشق اعمال عمرانه است بهترین مصرف حقیقی آن، همین مورد بود که این صحابی عالی قدر کرد، این مهین صحابی که مرجع روحانی آیین بود برای آنکه به کردار خود پیامی به مقامهای ارجمند مراجع تقلید دهد و روحانیان را به وظیفۀ آنی آنان بیاگاهاند، با پیری و فرسودگی و تعین به پای

ص:36


1- (1) کلیم کاشانی.

خود آمد و برای آنکه به وجوب تسریع در اینگونه وظیفه اشعاری داشته باشد که به پایۀ قضایای حیاتی بدان اهمیت دهند و اعتنا فرمایند، همانگاه که پای حسین علیه السلام به خاک عراق آشنا شد خود را رسانید تا بگوید ای زعمای ارجمند آیین، هر جا پیامبری قدم نهاده یا از خون شهید قطره ای در آن چکیده که به نام آن مسجدی ساخته اند حق مطلق بدانید و خود را به آن برسانید و شبانه این راه را بپیمائید و تعین و اعتبار را صرف آن کنید، یک روز را در سال برای تشریف مساجد تعیین نمائید و تعظیم مخصوصی برای آن قائل شوید، اشخاص روحانی محبوب شخصاً با تعین خود کوچکی کنند و در آن روز به جاروب کشی مساجد اقدام فرمایند، تا مردم به مأمن اخلاقی خود که مسجد است رو آرند و از فساد اخلاق که خطر حیاتی دارد ملت اسلام را برهانند.

و بدانید که: برای حیات شما و حیات معنوی ملت این قضیه حق مطلق است و بدانید که: تعظیم شعائر بی صرف کردن تعین از اشخاص محبوب روحانی صورت پذیر نخواهد بود و برای این کار اکتفا کردن به پیش نماز هر مسجدی کافی نیست، باید بزرگترین اشخاص به آخرین درجه تواضع خود مردم را دعوت کند، و همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله که خود شخصاً برای بنیان مسجد از کوه سنگ می کشید، امروز عظمای

ص:37

عصر گرد و غبار مسجد را به چشم بکشند تا سعد معاذ و رؤسای قبائل اوس و خزرج نیز بکنند، اینجا جایگاه حق مطلق و آرامگاه قطره ای از خون شهیدان است؛ جای شبهه نیست که مسجد مأمن اخلاقی و وادی ایمن عمومی است و احترام و بهای اخلاق را متخصصان آن می دانند، چنانکه مثل است: احترام امام زاده را متولی باید بدارد، اگر چه حسین علیه السلام در عصر ما نیست، خون او در جایگاه هر مسجدی است. مساجد کانون حق مطلق و جایگاه قطره های خون شهیدان است. معلوم است تا خونی ریخته نشده، حقی شناخته نشده و مسجدی ساخته نگردیده است.

و نیز در مساجد، قرآن هایی اوراق شده ریخته و انباشته شده در صورتی که پای هر حرفی از آن خون چندین شهید ریخته شده و چنانکه در آن زمان به اقدام اصحاب محمد صلی الله علیه و آله از قرآن تعظیم حقیقی شد، باید در این زمان به احترام مراجع تقلید بشود.

باید چنان قرآن را احترام کرد که مردم به آموختن آن از نو شروع کنند، در قرطبه شصت هزار زن حافظ قرآن بود، البته در دامن این زنان جوانان و مردان قرآنی به عمل می آمد که کارگزاران جهان می شدند و نیز از اقسام حق مطلق بیمارداری است، در بیمارستان ها برای پاره ای خدمات به وجود روحانیان نیازمندند، تسلیت های آیین برای تخفیف درد بیماران

ص:38

کمک کار است و پاره ای از حوائج مریض ها از قبیل پیام به کسان و ارسال نامه به دوستانشان از عهدۀ روحانیان برمی آید.

اینها همه حق مطلق است و شعائر دیگری نیز از قبیل اینها می توان جست که مانند قضایای حیاتی حائز اهمیت باشند:

نقطه عیش نمودم به تو هان سهو مکن ورنه چون بنگری از دائره بیرون باشی(1)

انس در پیام خود گوید: ای زعمای عصر؛ اسرار کار مرا در نظر آرید و فریضۀ مشعر را اعتنا فرمائید (چنانکه در کتاب اسرار حج به آن اشاره شده و پیشنهادهائی در آخر آن کتاب برای تعظیم شعائر نامبری شده) و برای تعین خویش مصرفی بهتری از این آیا هست؟ که روزی را در سالی از باب تشریف به جاروب کشی مساجد (مأمن های اخلاقی و وادی های ایمن عمومی) اختصاص دهید.

انس پیام می دهد که از ما پیران کهن سال جهاد با بازو ساخته نیست، ولی جهاد دیگری برمی آید، حفظ اهمیت مسجد که مرکز پخش امواج آواز خدا است به نفوذ کلمه نیازمند است مگر از باب تشریف روزی را نامزد کنید و در تمام حوزه های اسلامی اشخاص

ص:39


1- (1) حافظ شیرازی.

درجه اول به مباشرت، جاروب دست گیرید و برای تأمین اخلاق و تعمیر کانون آن و مرکزیت دادن آیین و انجمن های آن به این کار ساده از عموم دعوت به خیر نمائید، باشد که خون شهیدان را حفظ نموده باشید، حفظ خون شهیدان از همان اغراض صحیحی است که امل و آرزوی خیرخواهان و کعبۀ پویندگان است.

انس بن حرث و سایر صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله که جذر مجذور شمایند با پیری و فرسودگی و سالخوردگی به سوی آن شبانه آن هم با شتاب می آمدند و دستمال برای بلند کردن ابروان از روی دیدگان به پیشانی می بستند، شما نیز ای آموختگان پیامبر صلی الله علیه و آله ابروان خود را از جلو دیده گاهی عقب زنید تا مفسدان اخلاق را ببینید، تمام نیکانی که در پیرامون شمایند، نیکانند ولی ابروان شمایند و اگر از بدکاران هم باشند تا نزد شما آیند موقتا شبلی و بایزید شوند؛ شما هم موقتاً مسیح وش(1) به محلۀ بدنامان مانند کمرکچی و زن نامی آنچنان که طبیب گاهی به سراغ بیمار می رود بروید و بدانید با پیچیدگی به این ابروان

ص:40


1- (1) در مجمع البحرین در کلمۀ (ومس) گوید: خرج عیسی علیه السلام مِنْ بَیتِ مُومِسَةٍ فَقیلَ لَهُ ما انْتَ وَ هذا فقال علیه السلام الطَّبیِبَ قَدْ یأتی المَرْضی. «شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 183/7»

و حجاب های تعین فسادهای اخلاقی توده و کانون های آتشین آن را نمی توانید ببینید و از انجمن های اخلاقی شکن و آیین ویران کن نخواهید خبر داشت؛ پس چگونه ممکن است به درمان آنها بکوشید یا در فکر آن باشید، همیشه فکر زادۀ دیدنی ها است؛ این شهیدان سالخورده رشیدانه همچون جوانان برمی خاستند و با عمامه کمر می بستند و با شور و نوا رجز می خواندند و حسین شهید؛ کاروان سالار رهروان این کوی به آنان نظر داشت، از آنان تشکر می نمود و بر آنان دعا می کرد (ای دعایش پشتیبان شما) بدانید:

بَرِ شهیدان کوی عشقش به سرخ روئی علم نگردد کسی که هر دم به ناله نی چون بهر قد کمر نبندد.

اگر احترام خون شهید حق مطلق نباشد و پرستاری بیمارها و جمع آوری مصحف ها، و... حق مطلق نباشد پس حق مطلق کجا و کدام است؟ و از آن بگذریم چه چیزی شایستۀ احترام است.

انس بن حرث همان صحابی نورانی گویی برای پیغام برفراز بلندی برآمده و از جانب مهین مربی خود (محمد) به این پیام ندا می دهد که هان! من شبانه آمدم، هان! من در اول ازمنۀ امکان آمدم، هان! من از جانب محمد صلی الله علیه و آله سفارشی داشتم که: هر کس توانست خون حسین علیه السلام را احترام کند؛ و اینک من در خاک کربلا خفته ام که پیام دهم ای رهگذر از ما

ص:41

به محمدی های هم کیش ما بگو ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

در این مکتب شما هم حقائق بیاموزید و پیش ادیب عشق، عشق و شور بیاندوزید تا شما زعمای عصر زعماءی دهر شوید و پس از مرگتان بسان انس و دیگر شهیدان جای پای شما را مسجد بسازند و برای هم آهنگی با پیامبر علیه السلام و شنیدن رازهای درون نهاد مقدسش رابطۀ فیمابین را حفظ فرمائید و دریچه های آن را هیچگاه مسدود مکنید و با او در این مزرعه کار بکنید.

ملت اسلام ضیعتی است مبارک کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان

برزگری کن دراین زمین و مترس ایچ(1) از شغب و گفتگو و غلغل خصمان

گرش بورزی به جای هیزم و گندم عود قماری بری و لؤلؤ عمان

ور متغافل شوی ز کشت ببرند بیخ درختان و ساق کشتت کرمان(2)

ص:42


1- (1) ایچ: هیچ، ناچیز، معدوم.
2- (2) ناصرخسرو.

وکم ذا؟ و این اولئک و الله الاقَلُّون عددا و الاعظمون قدرا یحفظ اللهُ بهم حُجَجَهَ وَ بیَّناته حتّی یودعوها نظرَاَئهُم وَ یزرعوها فی قلوب اشباهِهُمْ هَجَمَ بِهِم العلْم علی حقیقة البصیرة و باشروا رَوْح الیقین و اسْتلانوا ما اسْتَوْعَرَهُ المترفون و انسُوْا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلَّقةٌ بالمُحَلّ الاعلی.(1)

(مب - 2) حبیب بن مظاهر

اشاره

(2)

وی ابوالقاسم حبیب بن مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طریف بن عمرو بن قیس بن حرث بن ثعلبه بن دودان بن اسد بن خزیمه اسدی فقعسی است. (پدر به پدر نامی است.)

حبیب صحابی است پیغمبر صلی الله علیه و آله را درک کرده، ابن کلبی او را ذکر کرده و

ص:43


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147؛ بحارالأنوار: 75/75، باب 16، حدیث 46.
2- (2) علامه در خلاصه و ابوعلی در رجال خود گویند: (تعبیر از علامه است که مناسب تر و زیباتر است) وی حبیب بن مظهر، بضم میم و فتح ظاء مشاله با تشدید هاء و راء آخر به وزن معظم و محمد و مظاهر نیز گفته شده، مشکور است با حسین علیه السلام در کربلا کشته شد.

پسر عموی ربیعة بن خوط بن رئاب ابا ثور است که شاعر هنرور و سوار نامی است.(1)

حبیب در کوفه پایتخت دولت علی علیه السلام

اهل سیر گفته اند: حبیب در کوفه نزول کرده منزل گزید. «جزء رزمجویان و مجاهدین اسلام است که در سر حد عجم به کوفه که لشکرگاه شرقی عرب وارد شدند و برای جهاد و آمادگی در راه آن آنجا را منزل گزیدند.»

حبیب با امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ هایش عموماً همراه بود از مخصوصان علی علیه السلام و از حاملان علوم وی بود.

حبیب از آتیه درخشان باخبر است

«کشی» از فضیل بن زبیر(2) روایت می کند که: میثم تمار بر اسب خود سوار بود

ص:44


1- (1) عسقلانی در اصابه و عزالدین جزری در اسد الغابه بعد از ذکر نسب حبیب گویند: (تعبیر از عسقلانی است) وی از صحابه است برای او ادراک پیامبر صلی الله علیه و آله دست داده، عمر کرد تا با حسین علیه السلام روز طف کشته شد با پسر عمش ربیعة بن خوط بن رئاب ابا ثور که شاعر و سوار نامی است.(اینکه گوید خوط شهید شد، از شگفتی ها است که اصابه از ابن کلبی ذکر کرده) و نیز از مرزبانی نقل شده که: ربیعة بن خوط بن رئاب حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله را درک کرد و در روز (ذیقار) نیز حاضر بود سپس در کوفه منزل گرفت، در آنجا همی بود تا حسین علیه السلام از مکه به عراق آمد و در کربلا پیاده شد، ربیعة بن خوط از کوفه بیرون آمد و به همراه پسر عمش حبیب نزد امام علیه السلام آمدند و حبیب با او می بود تا روز عاشورا با کشتگان دیگر از یاران حسین که در حملۀ اول شهید شدند، جلوی روی امام علیه السلام به خاک افتاد.
2- (2) در رجال کشی از جبرئیل بن احمد روایت می کند: وی از محمد بن عبد بن مهران و وی از احمد بن نظر و وی از عبد الله بن یزید اسدی و وی از فضیل بن زبیر بازگو می کند.

و می گذشت از پیشگاه مجلس بنی اسد عبور نمود، حبیب بن مظاهر هم سواره رو به او جلو می آمد تا نزدیک مجلس بنی اسد به همدیگر برخوردند و با یکدیگر به گفتگو پرداختند تا سر و گردن دو اسب از هم درگذشت، سپس حبیب گفت: «پیش آمد میثم را باز گفت»

درست گویا می بینم بزرگمردی که موی جلوی سرش ریخته، قدری شکمش پیش آمده است و در نزدیکی دار الرزق خربزه می فروشد، می بینمش که در راه محبت خاندان پیغمبرش صلی الله علیه و آله به دار آویخته شده و شکمش را بر فراز چوبۀ دار شکافته اند.

میثم در برابر گفت: من هم مردی را می شناسم سرخ پوست برای وی دو گیسوان است «ضفیرتان» برای یاری دختر پیامبرش نهضت نموده کشته می شود و سرش در کوفه جولان داده خواهد شد. سپس از یکدیگر جدا شدند، اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو تن ندیده ایم.

راوی گوید: هنوز مجلس متفرق نشده بود که رُشید هجری بدان سو آمده و مطالبۀ آن دو را کرد، گفتند: از هم جدا شدند و ما شنیدیم چنان و چنین گفتند، رشید گفت: خدا میثم را رحمت کند که فراموش کرده که آن کس که سرش را می آورد در عطای وی صد درهم افزوده خواهد شد.

سپس وی هم از آن کوی گذر کرد مردم گفتند: این به خدا سوگند دروغگوترشان بود، راوی گوید: روزها و شبها نگذشت که میثم را دیدیم بر در سرای عمرو بن حریث به دار آویخته و سر حبیب هم به کوفه آمد، به همراه

ص:45

حسین علیه السلام کشته شده بود و دیدیم تمام آنچه را که گفته بودند.(1)

حبیب و سخنرانی وی برابر مسلم بن عقیل

اهل سیر ذکر کرده اند: «حبیب از کسانی بود که با حسین علیه السلام مکاتبه و مراسله داشت.

گفته اند: هنگامی که مسلم بن عقیل وارد کوفه شد و در خانۀ مختار منزل گرفت، جماعت شیعه بنای آمد و رفت نزد او گذاشتند در میان آنها گروهی از خطبا به سخن برخاستند، نخست عابس شاکری بر همه مقدم شد و آن خطبۀ آتشین شورانگیز را که در ترجمه اش گذشت خواند، پس از او حبیب برپا ایستاده رو به عابس کرد و گفت:

خدا تو را رحمت کند که آنچه به عهدۀ خود داشتی با گفتاری بسی مختصر انجام دادی، من هم به خدایی که جز او خدا نیست بر آن سرم که تو هستی، استوارم بر آنچه تو استوار هستی.»(2)

کارگری حبیب در کوفه و در پیچ و خم راه کربلا

گفته اند: حبیب بن مظهر و مسلم بن عوسجه در کوفه برای حسین علیه السلام همی بیعت می گرفتند تا زمانی که عبید الله زیاد داخل کوفه شد و اهل کوفه مسلم را

ص:46


1- (1) رجال الکشی: 78؛ بحارالأنوار: 92/45، بقیة الباب 37، حدیث 33.
2- (2) فَقَام حبیب و قال لعابس: رحمک الله قد قَضَیْتَ ما فی نفسک بواجز من القَوْل و انَا (ولله الَّذی لا اله الا هو) لعلَی مثل ما انت علیه. «ابصار العین فی انصار الحسین: 101-102؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 144، پاورقی»

واگذاشتند و یاوران او فرار کردند، عشائر و قبیله؛ آن دو تن را پنهان کردند و از بیرون آمدنشان جلوگیری نمودند تا وقتی که حسین علیه السلام به کربلا وارد شد. حبیب و مسلم از کوفه رو به سوی وی بیرون آمدند اما در پنهانی شبانه راه می آمدند و روز را در جائی پنهان می شدند تا به او رسیدند.

گویند در شب هفتم یا هشتم محرم رسیدند.

در صف رندان نشاط پیش و پسی نیست پیشتر آن کو به صدق بیشتر آمد(1)

دیر آمده، ولی به دوندگی تلافی می کند

محمد بن ابی طالب روایت می کند: «حبیب وقتی به حسین علیه السلام رسید و اندکی یاوران و فراوانی جمعیت دشمن جنگجویش را دید به حسین علیه السلام عرض کرد: در این نزدیکی قبیله ای از بنی اسد هستند، اگر اذن بدهی من به سراغ آنها می روم و آنها را به یاری تو دعوت می کنم، بلکه خدا آنها را هدایت کند و به واسطۀ آنها این پیش آمد را از تو بگرداند.

امام علیه السلام اذنش داد، حبیب به سوی آنها رفت تا آنها را دیدار کرد، پس در مجلس آنها نشست و آنها را موعظه کرد و در سخنان خود گفت: ای بنی اسد! من به سراغ شما آمده ام و نیکوترین چیزی را که رائد هر قوم برای قوم خود می آورد آورده ام.

این حسین علیه السلام است، فرزند امیرالمؤمنین پسر فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله، با

ص:47


1- (1) نشاط اصفهانی.

یک عده اندکی از مؤمنان غیرتمند با تعصب، پشت منزل شما یا در وسط شما یا بین انبوه شما پیاده شده است و اعدا و دشمنانش در پیرامون او می چرخند که او را بکشند، من آمده ام پیش شما که او را از شرّ اشرار نگهدارید.

دربارۀ او حرمت پیغمبر خدا را حفظ کنید؛ زیرا به خدا سوگند! اگر از او نصرت و یاری کنید، قطعاً خدا شرف دنیا و آخرت به شما عطا می کند؛ من شما را به خصوص به این سرفرازی و مکرمت از آن رو گرامی داشتم و از آن رو تخصیص دادم که تیره و تبار من هستید، پسران پدر من هستید، و از جهت خویشاوندی نزدیکترین مردم به من هستید.»(1)

امروز باید ار کرمی می کند سحاب فردا که تشنه مرده بود لای گور بخیز(2)

ص:48


1- (1) فقال فی کلامه: یا بنی اسد! قد جِئْتَکمْ بخیر ما اتی به رائد قَوْمَه هذا الحسین بن علی امیرالمؤمنین علیه السلام و این فاطمة بنت رسول الله صلی الله علیه و آله قد نَزَلَ بین ظَهْرانیکم فی عصابة من المؤمنین و قد اطافت به اعدائه لیقتلوه فاتیتکم لتمنعوه و تحفظوا حرمة رسول الله فیه، فوالله لئن نَصَرْتُموه لیُعطینَّکم الله شرف الدُّنیا و الآخرة و قد خصَّصْتُکمْ بهذه المکرمة لانکم قومی و بنو ابی، و اقرَبْ الناس منّی رحماً. فقام عبد الله بن بشیر الاسدی و قال: شَکرَ الله سعیک یا اباالقاسم. فوالله لجئتنا بمَکرُمَة یستأثر بها المرء الاحبَّ و الاحب، امّا انا فاوَّلُ من اجاب و اجاب جماعة بنحو جوابه فنهدوا مَعَ حبیب. «ابصار العین فی انصار الحسین: 102؛ اعیان الشیعه: 554/4»
2- (2) سعدی شیرازی.

تأثیر سخن و حرکت بنی اسد

«عبد الله بن بشیر اسدی پس از این نطق به پا برخاست و گفت: ای حبیب! خدمت تو و سعی و کوشش تو را خدا توفیق شکرگزاری دهد که به خدا سوگند! برای ما کرامتی آورده ای که مرد، عزیزان خود را برای رساندن به آن برمی گزیند و با أحبّ فالاحبّ و به عزیز و عزیزترش آن را تخصیص می دهد، اما من اولین کسی هستم که می پذیرم.

گروهی مثل جواب او را پاسخ گفتند و به همراه وی برخاستند ولیکن مردی از خود آنها، خود را بیرون کشیده ابن سعد را خبردار کرد، او هم ارزق را (شبامی است از بنی شبام) به سرکردگی پانصد سوار فرستاد و شبانه در عرض راه به آنان رسیده از آنان ممانعت نمود، آنها دست برنداشتند، پس با آنان به جنگ پرداختند. وقتی که دانستند طاقت آن حمله را ندارند به ناچار در همان تاریکی شب مراجعت کردند و از منزلگاه خویشتن به دفاع پرداختند.»(1)

ص:49


1- (1) تا بدانی که کار حبیب بی اثر نماند، بنگر که بعد از فاصله ای این ندا صدائی باز آورد. ارشاد گوید: وقتی پسر سعد با سرها و اسیرها از کربلا کوچ کرد و آن بدنهای پاک را واگذاشت. قومی از بنی اسد که در غاضریه منزل گزیده بودند، آهنگ دفن آنان را کرده به سوی حسین علیه السلام و یارانش آمدند، نماز بر آنان خواندند و آنان را دفن کردند، ابونعیم در کتاب (حلیة الاولیاء) گوید: بنی اسد حبیب را نزد سر مقدس حسین علیه السلام همانجا که آرامگاه کنونی وی است دفن کردند، به شأن او را بسی اعتنا کردند؛ زیرا وی از تیره خودشان و رئیس ایشان می بود.آری نیکبختا! هیچ دعوتی بی اثر نیست، دیر یا زود اثر آن به صاحبش برمی گردد و اگر تو در زندگی اثر آن را نبینی بعد از رفتن تو او به سان زادۀ صالح به جای تو خواهد آمد و همچنین کار بد تو.فعل تو که زاید از جان و تنتهمچو فرزندت بگیرد دامنت «مولوی»

حبیب برگشت، به خدمت امام علیه السلام پیش آمد را خبر آورد. حسین علیه السلام فرمود: وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ و لا حول و لا قوة الا بالله(1)(2)

حبیب به هر راهی تلاش می زند، اکنون به راهنمائی دیگرش بنگرید

طبری ذکر کرده که: «ابن سعد وقتی در کربلا پیاده شد و کثیر بن عبد الله شعبی آن مردک بی باک را به رسالت پیش امام علیه السلام فرستاد و ابوثمامه او را شناخته و برگردانید.

قرّة بن قیس حنظلی را بعد از او فرستاد، وقتی امام علیه السلام وی را دید که می آید، فرمود: آیا این مرد را می شناسید؟

حبیب گفت: آری! این شخص مردی است تمیمی، حنظله مادرش از قبیلۀ ما است، پسر خواهر ما است، من او را پیشتر از این به حسن عقیده می شناختم، اینطورش نمی دیدم که به این مشهد حاضر شود. می گوید: پس آمد و بر حضرت علیه السلام او سلام کرد و رسالت عمر را ابلاغ نمود، حسین علیه السلام وی را پاسخ داد که اهل شهر شما به من نوشته، بعد حبیب به او گفت:(3) ای قرّه! خدایت

ص:50


1- (1) انسان (76):29.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 102؛ بحارالأنوار: 386/44، باب 37.
3- (3) قال ویحک، یا قرَّة! این ترجع؟ الی القوم الظّالمین؟ انْصُرْ هذا الرَّجل الَّذی بآبائه ایَّدَک الله بالکرامة و ایانا مَعَک.

رحمت کند کجا مراجعت می کنی؟ پیش قوم ظالمین؟ این مرد را یاری کن که به پدران او خدا ما را و تو را به کرامت رسانیده، تأیید کرد.

نقطه عیش نمودم به تو هان سهو مکن ورنه چون بنگری از دائره بیرون باشی(1)

قرّه گفت: پیش صاحبم مراجعت می کنم که جوابش را ابلاغ نمایم، بعد در این باب فکری می کنم.»(2)

من می گویم: قره یک وقت نگریست که از دائرۀ شهیدان بیرون بود و به نعش آن کشتگان نظاره می کرد، عصر عاشورا یا روز یازدهم محرم کبوتران حرم را دید که بالای آن پیکرهای پاک به آهنگ پرشوری نغمه می سرایند و زینب در آن میان می گوید: یا جدّاه صلّی علیک ملیک السَّماء.(3)

قضیه جگر خراش زنان اسیر بالای نعش شهیدان از این قره بن قیس مذکور است.

حبیب چرا این همه تلاش می زند؟

شیخ کشی می گوید: «حبیب از آن هفتاد تن مردانی بود که حسین علیه السلام را یاری کردند، با آنکه به کوه کوه آهن برخوردند و به استقبال سرنیزه ها و شمشیرها به

ص:51


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) تاریخ الطبری: 311/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 103.
3- (3) حدیث نغمه سرائی اسیران بر سر نعش شهیدان به خصوص زینب علیها السلام از این قرّه روایت شده است.

سینه و صورت رفتند و بر آنان پیشنهاد امان و مال و منال می شد، زیر بار نمی رفتند و می گفتند: عذری برای ما نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله نیست، اگر حسین علیه السلام او کشته شود و هنوز از ما مژگانی به هم بخورد؛ تا در پیرامون وی تمام کشته شدند.»(1)

حبیب و سخنرانی برابر سپاه و دفاع

طبری ذکر کرده: «عصر نهم وقتی لشکر پیش آمده و به صدد جنگ با حسین علیه السلام از جا جنبش کردند و عباس به امام علیه السلام گفت: ای برادر! دشمن خود را رساند.

امام علیه السلام فرمود: برو نزدشان بپرس چه تازگی پیش آمده؟ عباس علیه السلام سوار شد و در این هنگام جماعتی از اصحاب هم که حبیب و زُهیر در میانشان بودند به دنبال وی سوار شدند و جلو آمدند.

عباس از لشگر پرسید: گفتند: امر امیر آمده یا تسلیم به حکم او یا جنگ.

عباس علیه السلام فرمود: عجله مکنید تا خبر را به ابوعبد الله علیه السلام برسانم بعد شما را دیدار کنم، پس به سوی حسین علیه السلام برگشت، همراهان برابر اردوی دشمن ایستادند، حبیب به زهیر گفت: با این مردم سخنی بگو اگر مایل باشی، و اگر هم صلاح بدانی من بگویم؟ زهیر فرمود: تو سخن را آغاز کرده ای پس خودت نیز به انجام رسان تو بگو، پس حبیب رو به آن مردم کرده گفت:

معاشر الناس! یعنی ای گروه معاشرت کرده! به وظیفه آشنا، هان، واقعاً به خدا

ص:52


1- (1) رجال الکشی: 79؛ بحارالأنوار: 93/45، بقیة الباب 37، حدیث 33.

سوگند! بد مردمی هستند، فردا پیش خدا مردمی که بر خدا وارد شوند و کشته باشند ذریۀ پیامبر و عترتش و خانواده اش و عباد و زهاد اهل این شهر را که از سحرگاهان همی به اجتهاد و کوشش برپا می ایستند و خدا را بسیار ذکر می گویند.»(1)

سخن که بدینجا رسید عزرة بن قیس «یکی از سران دشمن است» گفت: ای حبیب! تو تا می توانی تزکیۀ نفس و خودستائی می کنی لیکن زهیر جوابی داد که در ترجمۀ زهیر در جلد اول گذشت.

حبیب خندان و گریان است!

شیخ کشی از کتاب مفاخره بصره و کوفه ذکر کرده که: حبیب بن مظاهر اسدی خندان بیرون آمد؛ همی می خندید، بریر بن خضیر سیدالقرّاء به او گفت: ای برادر! این ساعت ساعت خنده نیست، گفت: پس چه موقعی از این موقع برای شادمانی سزاوارتر است؟ به خدا سوگند! این پیش آمد چیزی نیست مگر اینکه این از خدا بی خبرها با شمشیرهای خود بر ما بتازند و ما با حورالعین دست به گردن کنیم.(2)

ص:53


1- (1) فقال معاشر القوم، انَّه و الله لبئس الْقوم عند الله غَدَاً قوم یقدمون علی الله و قد قتلوا ذریَّة نبیَّه، و عترته و اهل بیته و عُبّادَ اهل هذا المصر المُجْتهدین بالاسحار و الذّاکرین الله کثیراً. «ابصار العین فی انصار الحسین: 103؛ تاریخ الطبری: 316/4»
2- (2) رجال الکشی: 79؛ بحار الأنوار: 93/45، بقیة الباب 37، حدیث 33.

حبیب در جبه جنگ و حمایت از سخنرانی امام علیه السلام

ابومخنف گوید: «هنگامی که حسین علیه السلام در بامداد عاشورا موعظه می کرد و به کار نابخردانۀ ایشان اشاره می فرمود؛ و در آن جمله فرمود: «نسب مرا در نظر بگیرید و بعد بنگرید که آیا کشتن من به صلاح شما است.»

شمر سخن وی را قطع کرده گفت: پسر ذی الجوشن از خدا پرستی برکنار است، اگر بفهمد که تو چه می گویی...

حبیب گفت: اما من گواهی می دهم که تو هفتاد مرتبه از خداپرستی برکناری و راستی نمی فهمی که او چه می گوید؛ خدا دل تو را مهر نهاده.»(1)

سپس امام علیه السلام به سر سخن برگشت تا پایان.

حبیب در سپاه امام علیه السلام خداوند پرچمی است

طبری و دیگران همی گفته اند: «حبیب در سپاه حسین علیه السلام سردار ستون چپ بود و زهیر سردار ستون راست، و گفته اند: حبیب زود از جا بلند می شد برای جنگ و دعوت مبارز را آسان و سبک می پذیرفت.

سالم غلام زیاد ویسار غلام عبید الله در آغاز جنگ مبارز طلب کردند و یسار با «سرپرباد» پیشاپیش سالم می آمد گفتند: باید حبیب یا زهیر یا بُریر بیاید، حبیب و بریر به تندی و به سبکی به جانب او بلند شدند ولی امام علیه السلام آن دو تن را

ص:54


1- (1) فقال حبیب: اشهد انَّک تعبدَ الله علی سبعین حرفاً و انَّک لا تدری ما یقول طبع الله علی قلبک. «ابصار العین فی انصار الحسین: 104؛ الإرشاد، شیخ مفید: 98/2؛ تاریخ الطبری: 323/4»

نشانید، عبد الله بن عمیر بلند شد، امام علیه السلام اذنش داد.

حبیب هنگامی که بالای نعش مسلم بن عوسجه می آید افسرده است

گفته اند: وقتی مسلم بن عوسجه به زمین افتاد امام علیه السلام پیاده به بالین سرش آمد و حبیب به همراهش بود.

حبیب به آن افتادۀ نیم رمق گفت: ای مسلم! بر من سخت است به خاک افتادنت، لیکن مژده ات با به بهشت.

مسلم با صدای ضعیف ناتوانی گفت: خدا تو را مژده به خیر بدهد.

باز حبیب گفت: اگر من علم نداشتم که به دنبالت هستم و همین ساعت خود را به تو می رسانم، خیلی دوست داشتم وصیت کنی و هر چه اندیشناک آنی به من بگویی تا من دربارۀ آن حفظ حرمت تو را بکنم که تو ازجهت چه از جهت دین و چه از جهت خویشاوندی لایق آنی.

مسلم گفت: بلی، با این وصف باز وصیت دارم، وصیت می کنم به این شخص حاضر (و با دو دست اشاره به حسین علیه السلام کرد) خدایت رحمت کند، می خواهم که جلوی او بمیری.

حبیب گفت: خواهم کرد، قسم به خانۀ خدا و پروردگار کعبه.»(1)

ص:55


1- (1) فقال حبیب: عزَّ علیَّ مصرعُک، یا مسلم ابشر بالجنّة فقال له مسلم قولا ضعیفا: بشَّرک الله بخیر، فقال حبیب: لو لا انی اعلم فی اثرک لاحق بک من ساعتی هذه: لاَحْبَبْتُ ان توصی الیَّ بکلّ ما اهمَّک، حتی احفظک فی کلّ ذلک بما انت له اهل من القرابة و الدّین فقال: بلی، أوما بیده الی الحسین و قال اوصیک أن تقتل دونه، فقال أفعل و رب الکعبة. «ابصارالعین فی انصار الحسین: 104؛ اللهوف: 162؛ الإرشاد، شیخ مفید: 103/2؛ تاریخ الطبری: 331/4»

حبیب در سر نماز جنگ می کند تا کشته شود

گفته اند: آن هنگامی که حسین علیه السلام از آنان برای ادای نماز مهلت طلبید.

حصین بن تمیم به حضرت او علیه السلام جواب گفت که این نماز از تو قبول نمی شود.

حبیب در پاسخ آن بی ادبی گفت: آیا نماز از آل پیامبر خدا صلی الله علیه و آله (به گمان تو) قبول نمی شود و از تو قبول می شود؟ ای شراب خوار یا ای خر یا ای مکار! حصین بن تمیم برآشفت و حمله کرد، حبیب هم به او حمله نمود، ضربت شمشیر حبیب به رخسار اسب حصین آمد، اسب او را از جا کند از اسب افتاد، همراهانش او را برداشتند و از چنگال حبیب او را بیرون برده نجاتش دادند و حبیب بنا کرد به حمله آوردن که او را از دست آنان برباید، حمله می برد و می گفت:

اقسم لو کنّا لکم اعداداً او شطرکم ولّیتَمْ اکتادا

یا شرَّ قوم حسباً و اداً(1)

ترجمه قسم می خورم که اگر با عدۀ شما یک میزان بودیم یا به قدر یک حصۀ هم از شما بودیم شما روگردان بودید و میان دو شانۀ خویش را جلوی شمشیر می دادید، ای قومی که نام و نیروتان شرارت است؛ سپس نیز با آن مردم به پیکار و نبرد پرداخت و به حمله شروع کرده شمشیر می زد و می گفت:

1 - انا حبیب و ابی مظهَّرٌ فارسُ هیجاء و حرب تُسْعَرْ

2 - انتم اعَدُّ عدَّةُ و اکثَر و نحن او فی منکم و اصْبَرُ

ص:56


1- (1) بحار الأنوار: 26/45؛ باب 37؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 105.

3 - و نحن اعلی حجة واظهر حقاً واتقی منکم و اعْذَرُ(1)

ترجمه:

1 - منم حبیب و پدرم مُظهّر، سوار میدان پر شورش و جنگ پرآتش.

2 - شما به شماره بیشترید لیکن ما باوفاتریم و از شما بردبارتریم.

3 - ما دارای حجت برتر و نمایان تریم، از شما با تقواتر و معذورتریم.

این رجز را همی می خواند و از دستش صدای چکاچک شمشیر و از حنجره اش نعرۀ دلاوری طنین انداز می بود تا کشتار فراوانی از آن مردم کرد، لیکن بدیل بن صریم عقفانی تمیمی حمله به او کرده، شمشیری به سرش فرود آورد و دیگری از بنی تمیم به او حمله آورد با سر نیزه از کارش انداخت؛ حبیب افتاد، رفت که باز بلند شود، حصین بن تمیم تلافی کرد شمشیر به تارک سرش زد که باز افتاد و آن مرد تمیمی از اسب به زیر آمد، خود را بر سرش رساند و به شتاب سرش را از تن جدا کرد.

حسین علیه السلام در اندوه آن سرور و دشمن به دور آن سر

ابومخنف روایت کرده: «حبیب که کشته شد، حسین علیه السلام سخت تکان خورد و گفت:(2) نزد خدا احتساب می کنم خود و حامیان اصحابم را «از قرار این اظهار

ص:57


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 105.
2- (2) عندالله احتسب نفسی و حماة اصحابی و وجد فی المقاتل انه علیه السلام ایضاً قال الله درّک یا حبیب لقد کنت فاضلا تختم القرآن فی لیلة واحدة، یعنی خدای راست که بر تو همی رحمت پیاپی فرستد همانا فاضل بودی یک شبه قرآن را ختم می نمودی. «ابصار العین فی انصار الحسین: 106؛ تاریخ الطبری: 336/4؛ بحار الأنوار: 27/45»

به رفتن وی خود را نیز رفته دانست و تسلیت از دست رفته ها را به خود تذکر داد که جان خود و یاران با حمیت را که پشت و پناه سپاهند به پیشگاه خدا تقدیم و در حساب می کنم، از این سخن عظمت پیشامد و خطورات موقع را احساس توان کرد، به هر حال دو شمشیر دار با یک نیزه دار حبیب را افکندند ولی سر او باز بلند شد، قاتل سر را برید.»

حصین بن تمیم به او گفت: چون من هم در کشتنش با تو شرکت داشته ام، پس سر را به من بده که به یال اسبم آویزان کنم که مردم آن را ببینند و بدانند که من شریک تو بوده ام، بعد از من بگیر و تو نزد عبید الله ببر؛ من نیاز به جایزه ندارم و هر چه در برابر کشتن وی به تو می دهد من به آن نظری ندارم.

آن مرد قبول نکرد کشمکش پیش آمد.

آن سری که دشمن به کشته او می نازد، البته درست به فقد او خود را رفته می داند.

بنازم سر این سروران که کشته شان هم باعث سربلندی است، بهتر ز کدوئی نباشد آن سر، که او فضل و هنر را مقر نباشد.

قبیلۀ هر دو میان افتادند و به مطابق تقاضای «حصین» اصلاحشان دادند، بنابراین سر حبیب را به حصین رد کرد و او آن سر مکرم را با گیسوانش به گردن اسب خود معلق کرد «گفتیم که این سر دو ضفیره (طرّه گیسوان) داشت» در میان لشگر گرداند و سپس او را پس داد، قاتل آن را گرفت او نیز با دو گیسویش به یال اسب خود آویزان کرد و به کوفه آورد.

با آنکه در کوفه به هر تار مویش دلی آویزان بود.

ص:58

هنگامی که رو به قصر دارالامارة آن را برای عبید الله می آورد، پسر حبیب (قاسم) که آن روز سنش نزدیک به بلوغ بود چشمش به سر پدر افتاد، او نیز به همراه سوار به راه افتاد.

هر گاه داخل قصر می شد او هم داخل می شد و هر گاه بیرون می آمد از او جدا نمی شد، تا سوار به او شک برده گفت: پسرک چه کار داری که به دنبال من همی می آیی؟

گفت: نه چیزی نیست! گفت: آری، مرا خبر ده، گفت: راستش این است که این سر، سر پدر من است.

من نه به اختیار خود، می روم از قفای وی آن دو کمند عنبرین، می کشدم کشان کشان(1)

آیا به منش می دهی تا دفنش کنم؟ گفت: امیر رضایت نمی دهد که دفن شود و من هم امید دارم که امیر جایزۀ خوبی برای کشتن وی به من بدهد.

قاسم گفت: لیکن خدا بر این، جز بدترین پاداش ها به تو نمی دهد. هان! به خدا قسم، بهتر از خودت را کشته ای و به گریه افتاد، سپس از او جدا شد.

بخواهمت که ببینم کدام جرئت و یاری روم که بی تو نشینم کدام صبر و تحمل

قاسم درنگ کرد تا بالغ شد، برای خود کاری پیش نگرفت و در پی اندیشه ای نبود، مگر در خیال قاتل پدر که بلکه به غافلگیری او را دریابد و به خون پدر

ص:59


1- (1) شیخ کمال خجندی.

بکشد، تا زمان حکومت مصعب بن زبیر، در روزگاری که وی با عبدالمک مروان و سپاه شام در باجمیراء(1) می جنگید، قاسم داخل لشکر مصعب شد، ناگاه قاتل پدر را در سراپرده ای دید، او را دنبال کرد و آمد و رفت نمود، مترصد غفلتی از او بود، تا وقتی که او به خواب نصف النهار رفته بود بر او داخل شد و به شمشیر او را زد و ریز ریزش کرد، بدنش سرد شد.»(2)

پیامی از کوی حبیب

از زبان حبیب خبری از غیب شنیدید و نیز از او دوندگی و فداکاری بس عجیبی دیدید و ملاحظه کردید که این صحابی ارجمند برای یاری حق بسیار دوندگی کرد، در شهرستان کوفه و در آن پهن دشت با وقار مخصوص به هر برزن رفت و به هر کوچه دوید.

آیا کدام یک از این دو عجیب تر و رشیدتر است؟ غیب دانی، یا فداکاری؟

و آیا بین این دو ارتباطی وجود دارد یا نه؟ خبر دادن از غیب و آگهی از آینده بسی مشکل است، از مدعیان بی حقیقت که بگذرد به مصداق راستین آگاه از غیب، کم برمی خورید از جوکیان هند و ریاضت کشان سخنانی شنیده اید، ولی هیچکدام از آینده به طور

ص:60


1- (1) موضعی است از موصل نرسیده به تکریت، در جنگ هائی که مصعب با عبدالملک داشت لشکرگاه وی بود.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 71/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 106؛ تاریخ الطبری: 335/4.

صریح نخواهند گفت، وگرنه آتیۀ آشفتۀ خود را می دیدند، مدعی بی حقیقت به اندازه ای در هر برزن فراوان بوده که سبب شده عده ای اصلاً منکر آگهی از غیب شده اند؛ ولی تو هلّا که منکر نشوی، اگر چه به طور کلی نباشد که مختص به ذات اقدس الهی است که شعاع روان آدمیت هنگام تجرّد از آلایش و فراغت از غوغای خودپرستی کارها می کند و از خدا مددها می گیرد، مردمانِ راست روش خوابهای راست راجع به آینده بسی می بینند.

انسان به شرط آنکه شیوه اش در بیداری صدق مطلق شد خواب وی صدق مطلق خواهد بود.

به پیش بینی فکری بنگرید تا به وجود اشعۀ غیب نما در روان آدمیت اطمینان یابید؛ پیش بینی فکری که در بیداری و به طور متعارف خدای کمابیش به همه کس از آن بهره ای داده، یک نوع پرتوی از اشعه غیب نما است نه تنها رشید هجری بلکه همه کس می یابد که: سر یک تن فداکار را مانند حبیب دشمن زیاد ارزش می دهد. و نه تنها میثم، بلکه هر کس از اوضاع آشفتۀ عراق آگاه می بود و از فشار کارگران بنی امیه و گرفتاری شیعۀ حق در ایام معاویه و جهانداری پسر زیاد و خود زیاد و از نهضت و عزیمت مردان با عزم و طرفداران حق و شدت فداکاری ایشان اطلاع می داشت و از ارادۀ تزلزل ناپذیر خصیصین پیروان

ص:61

خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله گمان برمی بود به پیش بینی تا حدی و به مددهای انوار الهی تا آخرین حد آگاه می شد که آتیۀ همقطاران میثم و حبیب به گردن زدن و شکم پاره شدن و سر به هدیه بردن خواهد کشید. و گذشته از پیش بینی روان، هر کس گرفتار انقلاب و آشفتگی شد یا بتابید همم اولیای خدا روح او از تن و عادات و مأنوسات آن رخ برتافت، آیندگان به او نیم رخ می نمایند، کشتی نشینان که دچار طوفان و از جهت کشتی خود گرفتار انقلاب فکری باشند، مقدرات آتیه خود را در بیداری تا حدی و در هنگام خلسه و خواب تا حد بیشتری خواهند دید، به ویژه اگر خطری در پیش رو مقدر شده باشد و نیز انقلابات جنگی را در خواب یا خلسه می نمایانند و پایان جنگ را خواه فیروزی باشد خواه شکست، به واسطۀ مزعجات به رؤسا خبر می دهند، گویی مزعجاتی می رسد و در پی آن پیام آورانی خبر آینده را می آورند.

و نیز سفرهای مهمی که وضع خانواده یا مسافر را به هم می زند پیش از وقوع، روان را اشعۀ تازه ای می دهد که سفر و آتیۀ مسافر یا دیگران را می نمایاند.

کشتی شیعه در بیست سال حکومت معاویه در تلاطم بود و اگر گاه گاهی نبود یا در ظاهر هویدا نبود، در فکر زعما و پیشگاه خیال آنان همواره می بود و

ص:62

رؤسای شیعه مانند حبیب از آن تشویش و انقلاب بهرۀ کاملی داشتند و به پیش بینی هم شده، می توانستند همه چیز را ببینند. نهایت آنکه در پیش بینی فکری پرتو روان از مبادی کون و علل حوادث و ارتباطات سلسله علل و معلول به آثار به طور مبهم و سربسته فقط راه می دهد و نام و نشان حوادث را آشکار نمی نماید، ولی هر گاه مدد غیبی به اشعّۀ فکر کمک کرد و انوار الهی به این ناحیه تأیید نام و نشان را نیز به طور روشن خواهد گفت، مسیح گفت: وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ 1

فیض روح القدس اگر باز مدد فرماید، دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.

آری، مشکلات انسان فقط در آلودگی های خود اوست و هر چه اشکال هست در تحصیل تجرد و بی آلایشی است، منظور از تجرد در اینجا، آن نیست که فلاسفه دربارۀ ذات نفس ناطقه گویند، بلکه تجرد همت و پاکی اراده است که از رأی (خودگزینی) به کنار رود تا محرم خدا شود، آنچه انسان خود پنداشته و به آن همت گذاشته پردۀ او است. معلم دوم (فارابی) گفته: تو در پرده ای هستی از پوشش خود تا چه رسد به

ص:63

انانیت.

حبیب می گوید: تو در پرده هستی از آنچه در همّ آن هستی، حبیب می گوید: راه این تجرد محضاً فداکاری است و منظور از فداکاری احترام ارادۀ خدا است که نیاز به از خود گذشتن دارد، اندک آن اندک و زیاد آن زیاد.

از صدق فداکاری چیزها برخاسته می شود که اهل جهان از آن بی خبرند، خدای در هر کس روّیۀ تضحیه و روح فداکاری ببیند، راههائی پیاپی بر او باز می کند و ارادۀ خود را در هر پیش آمد بر او روشن می دارد. تو آگاهی که از ارادۀ او تا ذات مقدس او فاصلۀ زیاد نیست و به ملازمه ای که بین اراده و ذات اقدس است، از نعمت قرب پر بهجت او را خرسند می دارد و به وظائف پیش پایش می آگاهاند، راه خدا ارادۀ او است که در تمام اقطار جهان پخش است و در تمام حالات انسان و برای هر پیش آمد یا به نفی یا به اثبات پیش پای رهروان است، چنانکه ذات اقدس او محیط است، ارادۀ او که کرسی فرمانفرمائی است در همه جا با هر وضع و به هر حال هست و از هر وضع که شخص انسان گرفتار آن است و ارادۀ وی با آن امر اصطکاک دارد، این راه آغاز می شود و مستقیماً از همان وضع و همان شخص به جوار خدا می رسد، انسان با هر وضعی روبرو است، از همانجا مستقیماً راهی از نو به خدا

ص:64

شروع می شود، چون هر امری و اصطکاک با آن به نحوی برخورد با ارادۀ خدا دارد و به نفی آن یا اثبات آن اراده خدا احترام و احراز می شود و احترام ارادۀ خدا راه مستقیم به سوی خدا است و پوئیدن راه خدا که آثار قرب به خدا و آگهی از غیب را دارد همانا به اصرار در فداکاری و به رام کردن عضلات برای تمکن از اجرای منویات الهی و به مبارزه کردن به امیول و عواطف است که برای هم آهنگی با مقصد خدایی رام و رایگان باشند و بگذارند دولت خدایی تخت و بارگاهی در حوزۀ آنها (بهر حالند) بزند؛ رفتار و سلوک شخص هر گاه چنین شد که با هر چه پیش آمد و با کاری که روبرو است می کوشد که محبوب خدا را انتخاب کند، خداپرستی از او و حکومت از دولت خدایی در او آغاز و از این احترام ارادۀ خدا که یک نوع از خودگذشتگی و فداکاری است، این راه باز شده و همی رو به تکمیل می رود، تا به جائی که رابطۀ خود را با خدا در تمام عمر (از جوانی تا پیری به هر دیار و شهرستان و دهکده و بیابان، و با هر گونه وضعی که روبرو می شود) یکسان نگه می دارد و مرکز وجود او پایتخت مستحکمی از خدا می شود که در این سر حد به ثابتات الهی نزدیک، احترام ارادۀ یزدان همیشه روبروی انسان می چرخد، چه آنکه در هر حال اراده ای هست و احترام آن نیاز

ص:65

به خودگذشتی دارد؛ وگرنه هر گاه کسی تمنا کند که کاش گوشۀ عزلتی فراهم می شد که به عبادت خدا بپردازد، یا انتظار بدارد که بعد از تأمین آتیه و فراغت مطلق راه خدا را پیش بگیرد، از راه خدا آنقدر دور است، که از فداکاری دور است آن تمنا ضد فداکاری است و این راه، راه راست به خدا نیست، راهی است بعد از طی راه خود پرستی، شگفتا! که انسان به اندازه ای در اشتباه است که راه خدا را در کوچه ای می جوید، پس از کوچه خودپرستی. دریغا! از این گمراهی، مثلاً راه او را در امکنۀ دوردستی می داند که اینک فراهم نیست، برای آنکه راه خودپرستی و نفع خود را ابتدا تأمین کند، راه خدا را به گوشۀ عزلت موقوف می دارد و برای آنکه به خود پرستی او لطمه ای نخورد کار خدایی را به جائی حواله می کند که قابل وصول نیست، به تمنای فراغت مطلق است یا به تمنای گذشته ها، مثلاً می گوید: اگر صفین بود و امام علیه السلام حاضر بود من در رکاب او جان فشانی می کردم با آنکه مبارزه کردن با دشمن کهنۀ پوسیده، راه به خدا نیست، چون اصطکاک با منافع و مزاحمت با اراده ندارد و چیزی که اصطکاک به فداکاری نکند راه خدا نیست؛ و همچنین اگر کسی عبادت را برای امید به تأمین آتیه و به قصد حفظ آسایش نفسی کند و استخدام عالی برای دانی نماید به کوچۀ خودپرستی

ص:66

نزدیکتر است تا خداپرستی:

خود بین خدای بیند اگر بیند اعمی سهیل را و ثریا را(1)

انسان تا روی به خویش است، به صورت جهنم افتاده برای آنکه از خودپرستی جز دود و خاکستر برنخواهد خواست و اگر از خود روگرداند و یکسره به ارادۀ خدا و احترام آن پردازد، چه فرق می کند فداکاری در زمان پیش یا روزگار کنونی و چه تفاوت می کند که به نماز بایستد یا به جهاد بپردازد، هر کدام را با خودگذشتی بکند، راه خداپرستی رفته است، معیار فداکاری است و معیار فداکاری احترام ارادۀ او است، این مقصد گاهی به ذکر است و گاهی به اغماض از کارها، گاهی به کشتن و گاهی به خود کشته شدن گاهی به اقدام و کار است و گاهی به ترک و کنار، بالاخره به هر چه مبارزه ای بین میل خود و ارادۀ خدا تشکیل دهد، از آنجا راه راست به خدا را باید سراغ گرفت و این مطلب برای هر کس به وضعی خواهد بود، یعنی به حسب پیش آمد او خواهد بود و باقی امکنه و ازمنه و سایر افعال و احوال، اگر راه خدا معرفی شده برای او بالقوه است.

ص:67


1- (1) صفا اصفهانی.

«اِنَّ الرّاحِلَ الَیک قَریبُ المَسافَةِ الاّ انْ یَحْجَبَهُمُ الامالُ دُونَک»؛(1)

راهرو خدا آن کسی است که در ناحیۀ دل یک نقطه را همیشه روشن بدارد، یعنی در هر پیش آمدی که با آن روبرو شده در حول و حوش ارادۀ خدا و در راه حفظ آن زد و خورد کند؛ به احترام عقیدۀ توحید با تمام نیرو به روشن داشتن ناحیۀ دل برای پایبندی به یاد خدا و حاکم کردن آن بکوشد، به یگانه شناسی استمرار دهد و تکیه گاهی همیشگی برای خود داشته باشد که ضامن ابقای رابطۀ وی با خدای متعال باشد و به واسطۀ آن داخلۀ نفس او ایمن از غوغا و شورش باشد (این پایه را ایمان می نامیم)، چنانکه هر ملکۀ نفسانی ضامن بقای خود و ضامن بقای فعالیت و استمرار عمل خویش است و بسان غریزه قوۀ تولید مثل برای موقع و غیر موقع به همراه خود دارد و بسان خاصیت جسم زنده در رفو کردن زخم خود، نیروی جبران هر نقصی که در فعالیت او رخ دهد دارد، ایمان هم بقای خود را ضامن و فعالیت خود را برای موقع سازگار و ناسازگار باقی می دارد، وی از جسم زنده (در مرمت کردن ناتوانی خویش) قوی تر است، جسم

ص:68


1- (1) إقبال الأعمال: 67.

زنده به خاصیت خود بدل ما به تحلل می گردد و زخم خود را به تراوش مخصوص رفو می کند و به واسطۀ نیروی حیاتی همی به زیست خویشتن مایه و مدد می رساند، جان پاک هم به پرتو نور توحید و بیدار داشتن اندیشۀ روشن. پیاپی به حفظ این یک نقطه؛ مایه و مدد می دهد و در اثر روشن نگهداشتن آن همیشه آتش جنگ های امیول و رغبتهای غیر فاضله را می نشاند و در مملکت داخلی تاج و تخت را تسلیم پیوستگان خدا می دارد و فرمان های خدا را بر عواطف و به دنبال عواطف بر عضلات اجراء می کند، و کم کم عواطف و عضلات و اعضا به اجرای منوّیات الهی رام و رایگان و آزمون خواهند بود، بعد از تأمین داخل به خارج نیز نور پاشی می کند و برای تیرگی های تودۀ اینگونه مردان به منزلۀ چراغ خدایی خواهند بود که از تیرگی های ملوک الطوائفی و طوفان هرج و مرج آنها را یعنی تودۀ امت خود را می رهانند، در این موقع خدا برای رهبری توده مدد می کند و نور ثابتی این مردان پابرجا را با ثابتات الهیه پیوند می دهد، مملکت داخلی نفسانی، آنان را از تیرگی ملوک الطوایفی حفظ، و به تبع محیط پیروان را هم (کم یا زیاد) از طوفان و گرد و باد حفظ می کند و امواج انوار فعال او با طوفان انحراف های توده مبارزه می کند، خدای آنان آنها را خلیفۀ خود معرفی

ص:69

می کند و نام و نشان کوی خود را به اشاره و دلالت آنها مرهون می داند، گویی شعاع نور خدا در آنجا منزل گزیده و روابط را روشن و راه را نزدیک کرده، اینان چراغ نورانی یک ملت خواهند بود و در میان جامعۀ خود به مبارزاتی که می کنند دمادم نور خدا را فروزان تر می کنند و در شهرستان خویش احساسات اهالی را برای حمایت حریم ارادۀ یزدان بیدار می دارند، وجود اینان در میان توده به منزلۀ نبض حیات است که به فاصله هائی پیاپی غفلت را به ذکر تبدیل می نمایند.

حبیب به شورشیان پیام می دهد که خودسری مکنید و هر چه می کنید به برانداختن این زمره زنده دلان اصرار مورزید. اینانند که خدا را یعنی خیر مطلق و احترام ارادۀ وی را به یاد جامعۀ خود همی آورند و مانند چراغ فروزان نوبه به نوبه درخشندگی خود و محیط خود را تجدید می کنند و تا آنان زنده اند در شبستان آن شهرستان ستارگان چشمک می زنند.

حبیب می گوید: به احترام آنان بکوشید که انوار ثابتی از این ثابتات الهیه تا جهان بالا شما را رهبری می کند، اینان به اطمینان و ثبات خویشتن لنگر قرارند برای مدینه فاضله، از اضطراب روح اجتماع (به واسطۀ تعدی فقر و غنی و طبقات ثروتمند و کارگر) همی جلوگیری می کنند، و به نور خود تاریکی هر طوفان

ص:70

انقلاب خیز را به روشنی تبدیل می نمایند.

حبیب آن چراغ شب افروز شهرستان مرکزی آن عصر، گویی با پرچمی که سالار محبوبش به دستش داده پیامی برای توده می دهد که: هان! مبارزه با اولیای دین در هر شهرستانی به ویرانی آن شهرستان می کشد و به تخلف از ارادۀ خدا می انجامد به خود سری و قلق و وحشت منتهی می شود و حرمت و حریمی منظور نخواهد ماند و بالاخره به ویرانی خواهد انجامید و پیامی هم برای روشنی بخشان هر کوی می دهد که هان ای روشنان! شما برای روشن نگهداشتن خاطره خدایی بکوشید و بیش از مردم و پیش از مردم برای تنظیم طبقات در تحت حکومت الهی یعنی تقدم افاضل که محبوب نخستین خداست دوندگی کنید که دوندگی در آن خداپرستی است، فداکاری در آن پای ارادۀ خداست به تو ای روشن دهندۀ هر شهر و دهکده می سپارم که به هر دوندگی اقدام کرده ای بر آن اصرار بورز که محبوب و معظم شوی و پرچم حبیب را برافراشته داری، حبیبا! به محبوبیت شهر خویشتن بکوش، مدینه پر از انبوه خلائق است در پیکر بزرگ آن، هوشی گذارده شده است، اشخاص نورانی هوش این تنند، باید آنان به محبوبیت شهرستان خویش و آرایش جمال و زیبایی معنوی آن نظر داشته باشند؛ زیرا همیشه هوش تن را آرایش می هد و

ص:71

مشاطگی می کند، پایان پیام را به پایان پیام راز کمیل به پایان می رسانیم. ای کمیل! ای رازدار من! سخن آخر را بشنو و برگرد:

«اولئک خلفاء الله فی ارضه و الدعاة الی دینه؛ آه آه شوقاً الی رؤیتهم»(1)

ص:72


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.

چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذر و دست یار من گیر

دراین گفتن جهان بر وی برآشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت

حدیث عشق از آن بطال می نوش که درسختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل در او بند دگرچشم از همه عالم فروبند

اگر مجنون و لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نوشتی(1)

(مج - 3) مسلم بن عوسجه سعدی اسدی

اشاره

(2)

ص:73


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) ابن عبدالبر در استیعاب و ابن حجر در اصابه گوید:وی مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبة بن دردان بن اسد بن خزیمة ابوحجل سعدی اسدی است، مردی است شرافتمند، مهین، پربخشش و ریزش، عابد، قاری، پارسا، به همراهی حسین علیه السلام در طف -

مسلم رادمردی بود از اشراف، سردار، اهل عبادت، پارسا، محمد بن سعد در طبقات گوید: مسلم صحابی بود، پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدار کرده، شعبی از او روایت دارد؛ وی سوار نامی بی مانند و شجاع بود. این نام آور در مغازی و فتوحات اسلامی برای خود ذکر و نامی دارد، دربارۀ وی گفتاری از شبث بن ربعی خواهد آمد.

مسلم و مراسله با حسین علیه السلام

اهل سیر گفته اند: «وی از کسانی است که از کوفه برای حسین علیه السلام مراسله فرستاد و با امام علیه السلام وفا کرد و او هم از کسانی است که برای حضرت وی هنگامی که مسلم بن عقیل به کوفه آمد بیعت می گرفت، یک بیرق در فرمان او بود.»(1)

گفته اند: هنگامی که عبید الله داخل کوفه شد و مسلم بن عقیل ورود او را شنید به جنگ او برخواست، و برای هر یک از چهار دستۀ کوفه، یک نفر سردار (فرمانده) معین کرد و برای سرداران خود بیرق هایی معین نمود:

1 - مسلم بن عوسجه را امیر رُبع مذحج و اسد کرد.

2 - ابوثمامه را بر رُبع تمیم و همدان

3 - عبد الله بن عمر بن عزیز(2) را بر ربع کنده و ربیعه

ص:74


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 108.
2- (2) به گفتۀ حدائق، وی سواری بود شجاع از شیعیان کوفه و در همه جنگ های علی علیه السلام حضور -

4 - عباس بن جعده جدلی(1) را بر اهل مدینه فرمانده کرد.

این چهار تن سالار را هر کدام فرمانده یک بیرق کرد.

همه با سپاهیان خود از جا کندند و به سوی عبید الله پیش آمدند، تا او را در قصر دارالاماره محاصره کردند، تا اینکه ابن زیاد مردم را وادار کرد که مسلم بن عقیل را تنها گذاشته، پراکنده شوند.

از حرص خدمت، اجنبی را پذیرفت

می گوید: «مسلم بن عقیل از خانۀ مختار که در آن پیاده شده بود، بیرون آمد و رفت به منزل هانی که شریک بن اعور(2) در آنجا نزول کرده بود (و تفصیل آن خواهد آمد)؛ عبید الله زیاد در صدد برآمد که جایگاه و موضع مسلم را بداند، معقل غلامش را برای این کار گمارد و سه هزار درهم به او داد که به وسیلۀ آن

ص:75


1- (1) وی به گفتۀ ابوجعفر، هنگام خذلان مسلم بن عقیل گرفتار محمد بن اشعث شد، او به ابن زیادش تسلیم کرد، وی هم زندانیش نمود و چون مسلم شهید شد او را احضار کرد و گردن زد.
2- (2) مهمان پسر زیاد بود در بصره، از خراسان معزول شده و نزد او وارد شده بود، از بصره به همراه او به کوفه آمد و در بین راه بیمار شد و چون شیعه بود و مایل بود که حسین علیه السلام زودتر به کوفه برسد، بیماری خود را سخت وانمود می کرد که بلکه عبید الله به هوای وی بماند، ولی عبید الله بر سر او نایستاد و پیش آمد، وی از عقب آمد، ولی به منزل هانی وارد شد، به آن بیماری مرد. (وی غیر حارث اعور است که حار همدان من یمت دربارۀ او آمده است.)

راهی به مسلم بن عقیل بیابد، غلام قبول کرده و داخل مسجد جامع شد، نزد مسلم بن عوسجه آمد، وی را دید که در پهلوی ستونی نماز می خواند، منتظر او ماند تا از کار نماز فارغ شد، سپس نزد مسلم آمد، سلام کرد و گفت: ای بندۀ گزیده، من مردی هستم از اهل شام، غلام ذی الکلاع، راستش این است که: خدا بر من منت نهاده به محبت اهل بیت و محبت هر که به آنها محبت دارد، از این رو سه هزار درهم دارم و خیال دارم آن را برسانم به دست مردی از آنان که به کوفه آمده و برای پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله بیعت می گیرد، بر آن سرم که او را ملاقات کنم ولی کسی مرا به او راهنمائی نکرد، قدری پیش در مسجد نشسته بودم از چند نفر شنیدم که تو را نشان دادند و گفتند: این مرد کسی است که وی را علم و آگاهی به اهل بیت هست، بنابراین من نزد تو آمدم که این مال را از من تحویل بگیری و مرا راهنمائی کنی بر سالار و صاحب خود که با او بیعت کنم، اگر هم بخواهی پیش از ملاقات او از من بیعت بگیر.»(1)

جهاندار با فقد نمون شر گرفتار خطر است

مسلم بن عوسجه به او گفت: حمد خدا را که مرا ملاقات کردی، من از این جهت مسرورم که تو به آنچه آرزو داری نائل خواهی شد و اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله را خدا به تو یاری خواهد داد، ولی خرّم نیستم که تو مرا به این کار شناختی، با این وضع که هنوز این کار نموّی به سزا نکرده، از بیم این خدا نشناس و سطوت او هراسانم.

ص:76


1- (1) بحار الأنوار: 342/44، باب 37؛ الإرشاد، شیخ مفید: 43/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 108.

پس در همانجا از او بیعت گرفت و او را پیش از آنکه از آنجا بیرون برود قسمهای سخت داد که صمیمیت به خرج بدهد و کتمان کند. او هم وعده های رضایت بخش داد آنقدر که او را راضی کرد، بعد مسلم به او گفت: تو چند روزی نزد من آمد و رفت کن تا برایت اجازه بخواهم، بنابراین او پیش مسلم آمد و شد می کرد تا اذن گرفت و نزد مسلم بن عقیل داخل شد و عبید الله زیاد را بر مکان او راهنمایی کرد. (این پیش آمد بعد از مردن شریک بود)

رفتم که خار از پا کشم، محمل نهان شد از نظر یک لحظه غافل گشتم و صد ساله راهم دور شد

بیچارگی و پنهانی

گفته اند: «مسلم بن عوسجه بعد از آنکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه دستگیر شده و کشته گشتند بیچاره شد، و مدتی پنهان گشت، سپس با زن و بچه اش به سوی حسین علیه السلام فرار کرد و در کربلا به کوی او رسید و جان را فدیۀ او کرد.»(1)

شب عاشورا، سخنرانی مسلم و نباختن بخت

ابومخنف از ضحاک بن عبد الله بن قیس همدانی بازگو می کند که: «شب عاشورا حسین علیه السلام خطبه ای برای یاران خویش خطابه کرد و در آن خطابۀ طوفان زا فرمود:

«این مردم فقط در جستجوی منند، اگر مرا بیابند از جستجوی دیگران دست

ص:77


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 109.

برمی دارند؛ و این شب است که شما را فرو گرفته، کار مرکب زیر پا می کند، انسان را تا سپیده دم به جائی می رساند بنابراین شما بروید و سپس گفت: هر مردی از شما دست یک مرد از اهل بیتم را بگیرد.»(1)

سخنی است شگفت، موقعی است عجیب، انجمنی است از راد مردان جهان، مردانی که هر چه کار سخت می شود آنان سخت تر می شوند، هر چه روزگار تیره می شود آنان درخشنده تر می شوند و با این درخشندگی جواب به امام علیه السلام می دهند، فروغ پاسخ ایشان نه تنها تیرگی را در شب عاشورا برداشت، بلکه آن شب را برای همیشه روشن ساخت.

مردان یگانه، در اشتداد کار رو به یگانگی می روند و در تیرگی آن فروزان تر می شوند، خورد و کلان آن انجمن از این خطبۀ امام علیه السلام جوش در سینه شان لبریز و حرارت آنان بیشتر شد، و مسلم به اندازه ای فروزان گردید که روشنی وی به همراهانش می تابید و حرارت او بر هر سنگ و کلوخی می دمید، مسلم بن عوسجه در ادای پاسخ پس از اهل بیت بر همه پیشی گرفت. و شاید مقدم داشتن اهل بیت از راه تأدب بوده، یا حرارت آنها آنها را بی تاب داشته مقدم کرده بود، وگرنه بر آنان نیز پیشی می گرفت، به هر حال مسلم با بی تابی چنانکه می نماید بر همه پیشی گرفت و اصحاب همگی به مسلم حق تقدم می دادند که از او به واسطۀ پیری و کارآگهی او وظیفۀ خود را بیاموزند.

ص:78


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 108-109؛ اللهوف: 55؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 31؛ الأمالی، شیخ صدوق: 220.

جملگی شاید انتظار، بلکه تمنا داشتند که اینگونه پیران صحابه و سران اسلام برای اینگونه مواقع پیش افتند و به آنها آنچه باید بیاموزند. چون جهان اسلام هر چیز را از صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله آموخته بود، ولی مسلم بی تابی از آن می کند که می بیند جای درنگ نیست، چه که می بیند دعوت او، همراهان او، امام علیه السلام را به کوفه آورده و اصرار آنان امام علیه السلام را گرفتار و فرزند پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را به این روز رسانیده، اینک مبادا سستی در جواب و خونسردی اندکی همراهان را سست کند و مبادا مانند قضیۀ مسلم بن عقیل بشود که پس از جوشش های زیاد به پیرامونش، مردم کوفه تنهایش گذاشتند، تا وی رفت و همراهان زنده ماندند. مانده اند اما با یک جهان افسردگی و پژمردگی، زنده اند اما با کمال آزرم و یک دنیا شرمندگی، زمانه فرصت نداد که عذر این زنده ماندن را از مسلم شهید بخواهند.

ما عذر آنکه بی تو چرا زنده مانده ایم خواهیم از تو خواست اگر مرگ امان دهد

مسلم خواست به علاوه از ادای حق خود به هم نوایان سخنی بیاموزد، راه باز کند، مسلم در بین راه نبوده که انجمن ذی حسم را ببیند و بنگرد که یاران در پاسخ امام علیه السلام چه کردند و چه گفتند، ولی باز حق دارد که از قضیۀ کوفه هراسان باشد. مسلم به مانند زهیر ناطق نخستین در انجمن پیش مراعات آداب انجمن را نکرد، زهیر که در انجمن پیش از کربلا پیشرو کاروان شهیدان شد، از همراهان اجازۀ پیش آهنگی در جواب گرفت و مسلم نگرفت، گویا مسلم حق داشت، بی هرملاحظه

ص:79

پیشی گرفت، چون دیر رسیده بود و این هنگام کارد به استخوان رسیده بود. مسلم در کربلا هنگامی که کار بالا گرفته بود آمد، وقتی آمد که مهین سالار محبوبش را گرفتار خطر دید. در این بحران می خواست دست و پا بزند، مبادا یاران برگردند، بود که به ماندن آنان خطر برگردد و اگر نگردد، وی و آنان نیز با محبوب معظمشان بروند و گرفتار خطر زنده ماندن بی یار نشوند.

مسلم همیشه می خواست که عذر زنده ماندن یاران پس از مسلم بن عقیل را از امام علیه السلام بخواهد، ولی زمانه کج رفتار به این اندازه هم فرصت نداد که در این باره خاطر امام علیه السلام را از دلتنگی بیرون آورد، ولی از آن بابت همی در جوش و خروش می بود و هنوز آن نگذشته اینکه به گوش خود از امام علیه السلام این سخن غم انگیز آتش خیز را (با هر چه شدت) می شنود، البته با آن دل پرجوش و آتش خاموشی ناپذیر بر این بی تابی ملامت ندارد، گذشته از آنکه آن انجمن پیشین انجمنی بود با آرامش و سخنرانی امام علیه السلام در آنجا شبیه به رأی خواستن و به رأی گرفتن بود، ولی در اینجا آتشی دیگر شعله زد. از آغاز در این انجمن طوفان زا از گریبان سخن؛ شرارۀ حماسه و شعلۀ غیرت سر زد، از دنبالۀ سخن امام علیه السلام و از جواب برادران و جوانانش پیاپی آتش بر آتش افزود و به علاوه، از همان ساعت عصر و هنگامۀ پسین و پیشنهاد دشمن و شتاب و خیرگی او در عصر که به تاخت و تاز پرداخت؛ یاران خود به جوش آمده بودند، می خواستند با یک اشارۀ امام علیه السلام صد خون بریزند. اکنون حرارت این خطبه بر آن افزود و بر آن آتش دامنی زده شد، مسلم بی قرار

ص:80

گشته طومار آداب را در هم پیچید، یا رسم ادب را برای فرصت دیگر گذاشت؛ یا بگو ادب این انجمن همین بود «الصبر محمود الا عنک» و با کمال انکار به طور استفهام گفت: آقا تو می گویی ما برویم، مگر از آتش ما خبر نداری؟

ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت

خواهم که شوم خاک کوی تو که تا روزی برخیزم و بنشینم چون گرد به دامانت(1)

مسلم؛ در این انجمن، نخستین گوینده بعد از اهل بیت است، از جوش و خروش سنگها را به فغان می آورد.

این مهین مربی سخنور می گوید: اگر دشمن از هر سو درآید، ما نیز از هر اسلحه استفاده می کنیم، این مهین جنگ آور در سخن خود رسم ارادت را می آموزد که می گوید: دشمن اگر دور ما را دائره وار بگیرد ما از او سینه و دل می شکافیم، اگر اسلحۀ جگر شکاف نباشد سنگ خارا هست؛ اگر چنین نکنیم در انجمن آزادگان چه عذری داریم؟؛ هیچ کاری ما را پریشان و پراکنده نمی کند مگر آن وقت که به آرزو برسیم و جلوی پای تو بمیریم، تا آزادگان که به کوی تو آیند از ما نیز گرد و غباری ببینند، تو می گویی برویم؟ چگونه برویم؟

مسلم می گوید: ای پرتو نور خدا! آتش و حرارت ما به اندازه ای است

ص:81


1- (1) سعدی شیرازی.

که سنگ را از هامون به جای اسلحه به کار می برد، ما از اسلحه بی نیازیم؛ ما از آتش تو چنانیم که فردا در میدان جنگ سنگ از دست ما به فغان خواهد آمد و حال رقت آور تو چنان است که ما را چنین برافروخته کجا برویم؟ و این آتش دل را جز به جان دشمن به کجا خاموش کنیم؟

جان در تب و دل در تف از آتش هجرانت دامن مزن آتش را دست من و دامانت

پروانه به وصل شمع می سوزد و می سازد می سوزم و می سازم من با غم حرمانت

این آتش در نهاد هر کس می بود به شتابش وامی داشت و هر کس کار آگاه می بود از این شتاب و از آن جواب که خواهد آمد می فهمید که: مسلم شتاب دیگری هم برای فردا در نظر دارد؛ این پیشروی، پیشروی دیگری فردا به دنبال می آورد؛ پیداست که این گوینده در پوست خویشتن نمی گنجد و شتابش او را نخستین شکار دشمن خواهد کرد، فردا که چنگال دشمن به او و چنگال او به دشمن بند شود، خود را به آخرین تلاش و اولین سر نیزه راحت می کند، نظیر این پیشروی را در تاریخ توّابین در انجمن خونخواهان امام علیه السلام که سلیمان بن صرد سردارشان سخنرانی می کرد، از یک تن فداکار غیور می بینید، سلیمان در سخنرانی خود گفت: هان! ای حضرات بنی اسرائیل برای توبه مأمور شدند که: به دست خود، خود را بکشند، خویشاوندان شمشیر کشیدند و مجرمان به اختیار خود گردن نهادند تا دوازده هزار تن از آنان کشته شد و توبه

ص:82

آنان پذیرفته گشت، هلّا! اگر شما برای توبه به خودکشی مأمور می شدید چکار می کردید؟

خالد بن سعد بن نفیل که خود و برادرش دو تن از سران خونخواهان امام علیه السلام هستند گفت: این توبه ای بود که خدای برای امم دیگری قرار داد، به خدا اگر توبۀ ما هم این بود، من اولین کسی بودم که خودکشی می کردم، ولی اینک مالم را در این راه دادم تا گاه جنگ فرار رسد.

سلیمان به همنشینان خود آهسته گفت: «هان! بدانید این برادر گرامی در هنگام جنگ فردا اولین شکار دشمن است.»

باری شتابزدگی مسلم بن عوسجه را خدا دوست می داشت، یاران هم، آن را سخن خود از حنجرۀ مسلم می دانستند، اینک نص سخنانش را می آوریم تا ببینید این سالار سخن با آن همه آتش، طبق آرزوی آن انجمن سخن می گوید و چنانکه مقتضی آن عرصه است دم از مهر و بهادری می زند.

نص سخنانش یا پرتوی از آن شب

راوی گوید: «کسان امام علیه السلام آنچه باید به پاسخ امام علیه السلام بگویند گفتند؛ عباس سر سخن را برداشت، و بعد از کسان خانوادگی مسلم بن عوسجه بلند شد، سرپا ایستاد و گفت: آیا ما دست از تو برمی داریم و در این وقت که این دشمن هنگفت به این وضع به تو احاطه کرده، یعنی مانند نگین انگشتر تو را فرا گرفته، پیرامون تو را رها می کنیم. با آنکه نزد خدا عذری برای ادای حق تو فراهم نکرده ایم.

هان! به خدا از این سرزمین نمی روم تا سر نیزه ام را در سینۀ دشمن بشکنم و به شمشیر خود تا قبضۀ آن در دستم است دل دشمن را بشکافم و از تو مفارقت

ص:83

نمی کنم؛ و اگر سلاح جنگی به همراهم نباشد که با آن بجنگم آنها را با سنگ می زنم و پروانه وار جلوی تو را دارم تا به همراه تو و پیش پای تو بمیرم.»(1)

و بعد از مسلم اصحاب و یاران به روش او سخن راندند:

به این سخن گرانمایه بنگرید، ببینید آیا مهر است و دلداری یا جنگ است و بهادری؟

مسلم بن عوسجه به استادی در سخن؛ شیوه کارزار، فردا را در ضمن اظهار فدویت به فداکاران نمایش می دهد. در ضمن اظهار مهر اشعار می دارد که باید فردا از هر اسلحه ای استفاده کرد، باید منتظر اسلحه نبود، می گوید، شیوۀ کارزار فردا این است که: باید هر چه را دم دست است اسلحه نمود و از آن برای دفاع استفاده نمود، رضا و خرسندی خدا را وگرنه عذر صحیحی را نزدش تأمین کرد. باید از جوش و خروش شما همقطاران سنگها به فقان آیند، به همراهان آگهی می دهد که باید به هر قوه و نیرو و به هر اسلحه و به هر پاره سنگ دسترس شد، او را سپر حفظ وجود اقدس سالار خود قرار داد، باید پروانه وار دور امام علیه السلام گشت، مسلم در سخن خویش از سنگ و کلوخ سخن راند که اگر

ص:84


1- (1) ثُمَّ قام مسلم بن عوسجه، فقال: انَحْنُ نخلّی عنک، و لم نَعْذر الی الله فی اداء حقّک ام و الله لااَبْرَحُ حتی اکسر فی صدورهم رُمْحی واضربَهم بسیفی ما ثبت قائمة بیَدی و لا افارقُک وَ لو لم یکن معی سلاحٌ اقاتلُهُم به لقذفتهم بالحجارة دونک حتّی اموت معک و فی اللهوف، انَحْنُ نخلّی عنک و نَنْصرفُ و قد احاط بک هذا العدوّ لا یرانی الله ابداً و انا افعل ذلک. «تاریخ الطبری: 318/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 109؛ اللهوف: 92؛ الإرشاد، شیخ مفید: 92/2»

اسلحه نباشد سنگ و کلوخ هست، در این سخن نظر او به خدمتگزاری بود ولی در ضمن هم فهمیده شد که مرد جنگجو از هر گونه اسلحه در موقع خود استفاده می کند و هر وقت از حماسه یکپارچه آتش شد، سنگ و کلوخ را نیز استعمال می کند، و این در وقتی است که شعلۀ غیرت او به هر چه می رسد آن را وسیله دفاع قرار می دهد و در این موقع همه چیز به دست او آلت و ابزار دفاع می شود.

زهی سخنور که در مقام ابراز مهر و دوستی شیوۀ بهادری را می آموزد و در عین آنکه از جنگجویی و رزم آوری سخن می راند، دلبستگی پروانه را که بی پروا می چرخد و از حریم دلدار بسی دور نمی رود، مشق می کند، مهر و کینی است به هم آمیخته، معلوم نشد که مهرش بیشتر است یا قهرش، و این سخن را باید در باب تشبیب و تغزل ذکر کرد یا در باب حماسه.

من اینقدر می دانم که مهر اگر مهر حقیقی باشد که از دل باشد نه از طراوات، زبان شاعرانه با قهر و کین توأم است؛ ماکیان در حفظ جوجگان خود مهر و عاطفۀ حقیقی دارد نه شاعرانه، از بال و پر خود برای دفاع اسلحه می سازد، منقار خود را به جای گرز به کار می برد؛ آواز خود را درشت می کند و به جای نعره به کار می برد، از کاکل گردن یال و کوپالی نمایش می دهد، بال و پر خود را افراشته می دارد و خود با یک نوع شیر اوژنی می فهماند که اطفال وی در پناه شیری هستند.

مسلم شبیه این وضعیت را نشان می دهد، به همراهان آن انجمن و به امام علیه السلام و سالار خود عرضه می دارد که ما هر چند ضعیف و اندکیم؛

ص:85

از آن پرندۀ ضعیف ناتوان تر نیستیم، چون مهر ما صادق است، پروانه وار در پیرامون تو می چرخیم و بی پروا بر دشمن می تازیم، مسلم قدرت ارادت را نشان می دهد و معلوم می کند این معنویت هر جا بار اندازد پرندۀ ضعیف را شیر اوژن می کند و پیر را حرارت جوانی می دهد و عدۀ اندک را دلاور می کند و انجمن آنان را منور می سازد، چنانکه به اشعۀ خود تیرگی اوضاع و تاریکی شب را روشن می دارند، چنان سرگرم دلدادگی خویششان می سازد که هموم دیگر جهان را فراموش می کنند، ولی در عین حال با این دلدادگی و سرگرمی همه به همدیگر سبک دفاع فردا را با طرز حملۀ به بدخواه می آموزند.

این سخن تا این زمان به همکیشان و محرمان حرارت می دهد و سنگدلان را به وادی ارادت نزدیک می کند، در تابلوهای جنگی باید وضعیت او را برابر دیدگان مدافعان میهن اسلام و نظامیان غیور نهاد و باید آن پاره سنگ هایی را که مسلم اشاره داشت، بالای آرامگاهش نصب کرد و بر آن این پیام را از کوی شهیدان نگاشت که: ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو، ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ای که بر آرامگاه «مسلم» می گذری بایست و بگو: ای مسلم، درود و تحیت بر روان پر شورت که از شتاب به موقع و تهییج به فداکاری، حرارت جوانی به تن پیر می دهد، حبذا گفتارت، آزادگان و آنان که خود در بدن دارند و از اخلاص دل، نهادی آکنده دارند، و بر این صدقت آفرین و درود سرشار دارند، که جنگ فردا را نمایش می دهد و از

ص:86

روزنۀ سخن، سخنور به خون آغشته ای را پیش از هر کس در بامداد فردا می نمایاند.

در زیارت قائمیه(1) بر این قیام و بر این سخن و بر پایان فداکاری وی که راه پرسنگلاخ را رفت و رأی خود را تبدیل نداد، درود و تحیت فرستاده است.

گوید: درود بر مسلم بن عوسجه اسدی باد که به حسین علیه السلام در موقعی که اذنش به انصراف داد گفت: «آیا ما از تو کناره بگیریم از ادای حق تو نزد خدا چه عذری آوریم؟ نه به خدا تا در سینۀ دشمن این نیزه ام را بشکنم و به شمشیرم تا ریز ریز شود، بر سر و مغز دشمن بزنم، مفارقت از تو نکنم و اگر به همراهم اسلحه ای نباشد که با آنان نبرد کنم به سنگشان می زنم و از تو جدا نمی شوم تا با تو بمیرم.»

بر روانت درود باد که تو اولین کسی بودی که جان دادی و خود را به

ص:87


1- (1) السَّلام علی مسلم بن عوسجة الاسدی القائل للحسین و قد اذن له فی الانصراف: انحن نخلّی عنک؟ و بمَ نَعْتذر عندالله من اداء حقّک لا و الله حتی اکسّر فی صدورهم رُمْحی هذا و اضربهم بسَیْفی ما ثبت قائمه فی یدی و لا افارقُک و لو لم یکن معی سلاح اقاتلُهم به لقذفتهم بالحجارة و لم افارقک حتی اموت معک، و کنت اول من شری نفسه و اول شهید (من شهداء الله) شهد الله و قضی نحبه ففزت و رب الکعبة شکر الله استقدامَک و مواساتک امامک اذ مشی الیک و انت صریعٌ فقال: رحمک الله یا مسلم! و قرء علیه السلام فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً. «إقبال الأعمال: 575؛ المزار: 491»

خدا فروختی، نخستین شهیدی بودی که خدایش گواه بود، مرگ را به قیافۀ پیش بازی و نوبۀ خطر خود را بسان پرداختن دین گذراندی تا کامیاب شدی، (به پروردگار کعبه سوگند) خدایت به شکرانۀ پیش روی و جان نثاری به امام علیه السلام بنوازد که تو به خاک افتاده بودی و امامت پیاده به سرت آمد و به امضای وفاداریت از قرآن آیۀ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ 1 را خواند و اشعار فرمود: تو را که نوبۀ خود را گذراندی و ما را که در انتظاریم و خواهیم گذراند، خدا به پایداری در نظر آورده و ستوده که فرموده گذشته و آینده شان جام پر از زهر را خوردند و سخن خود را تبدیل نکردند.

خندق آتش و مسلم و شمر و امام علیه السلام

مفید گوید: «بامداد عاشورا هنگامی که در خندق نی ها را آتش زدند (خندق پشت خیمه ها بوده) شمر سواره به تاخت گذر کرد و داد زد که ای حسین! شتاب کردی به آتش پیش از روز قیامت؟

امام علیه السلام در جواب فرمود: ای زادۀ بُز چران، تو شایسته تری که آن آتش، در تو بگیرد!

مسلم بن عوسجه در صدد برآمد که با تیرش بزند، لیکن امام علیه السلام او را از این اقدام منع کرد.

مسلم عرض کرد: این فاسق از دشمنان خدا است و از عظمای جبّاران

است،

ص:88

خدا ساخته که اکنون دست به او می رسد.

باز امام علیه السلام فرمود: تیر میانداز که من خوش ندارم و رو گردانم از آن که ابتدا شروع به جنگ کنم.»(1)

شتاب امروز برای تلافی عقب افتادگی دیروز

ابومخنف گوید: «بعد از جنگ های مختصر تن به تن، آتش جنگ درگرفت، ستون راست سپاه پسر سعد به فرماندهی عمرو بن حجاج حمله کرد «عمرو بن حجاج سردار ستون راست بود» (جنگ در جانب فرات واقع شد) و هر دو لشگر ساعتی در اضطراب بودند.

مسلم بن عوسجه در این جبهه بود «گفته اند: وی در میسره بود و زهیر فرمانده میسره بود، گر چه خالی از اشتباه نیست» و چنان به سختی می جنگید که مانند آن شنیده نشده بود، مسلم جنگ کرد و همگی کوشیدند؛ آری، اگر چابکی نمی کردند و تلاش بیش از جان نمی زدند، آن حملۀ قوی را نمی توانستند عقب بزنند؛ و زدند، آری، عقب زدند اما تلف پرخسارتی دادند که مسلم بن عوسجه باشد.

مسلم در آن هنگامه جنگ می کرد و رجز می خواند و با بهادری تیغ کشیده به دست راستش بالا و زیر می رفت.

1 - ان تسئلوا عنّی فانّی ذو لبد و انَّ بیتی فی ذُری بنی اسد

ص:89


1- (1) تاریخ الطبری: 322/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 96/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 109.

2 - فمن بغانی حائدٌ عن الرّشد و کافرٌ بدین جبّار صَمَد(1)

1 - اگر از من بپرسید نه من مسلمم، بلکه مسلم شیر اوژنم، شیری جنگجویم، خانواده ام در طبقۀ اعلی بنی اسد (یعنی پسران شیر) می باشد.

2 - آن کس که ستمگر من است، از راه رُشد بر کنار است و به آیین خدای جبار، کافر است.

پشت هم شمشیر می زد تا مسلم بن عبد الله ضبابی و عبد الرحمن بن ابی خشکاره بجلی هر دو عنان اسب به سوی او برتافتند و بر او تاختند، در کشتنش شرکت کردند و او اولین شهید از لشکر حسین علیه السلام است.

مسلم را میان غبار بجوئید، به پار اخگری برمی خورید که بر او خاکستر و غبار نیست

لشکر را از سنگرهای خود عقب زدند، اما برای سختی کارزار غبار عظیمی پیدا شد، وقتی غبار از هم بازگشت، ناگهان همه دیدند که مسلم بن عوسجه افتاده است.

سر در رهت نهاده ام ای یار پاگذار از پا درآمدم ز غم ای دوست دستگیر

حسین علیه السلام با پای پیاده بلافاصله بالای سرش روان شد، روبروی مسلم رسید، در مسلم نیم جانی دید، فرمود: به رحمت خدا اندر باشی ای مسلم، (ای همقطار ما، نیکو آیه ای دربارۀ تو به زبان امام علیه السلام آمده است) امام علیه السلام این آیه را خواند و

ص:90


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 251/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 110.

سپس به او نزدیک شد:

فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً

ترجمه:

یک عده وظیفۀ سنگین خود را انجام دادند و یک عده (که مائیم) انتظار دارند که هر دوگانه رأی خود را تبدیل ندادند.»(1)

قد غیرَ الطَّعْنُ منهم کلَّ جارحة الا المَکارم فی امن من الغَیر(2)

«حبیب هم خود را نزدیکش رسانده و گفت: ای مسلم! بسی سنگین است بر من به خاک و خون افتادنت؛ مژدگانیت به بهشت باد.

مسلم در بستر خون خوابیده به صدای ضعیف و نحیف جواب داد (متشکرم) خدا به تو بشارت خیر دهاد.(3)

حبیب باز گفت: اگر اینطور نبود که: من می دانم که من هم به دنبال تو همین ساعت می آیم و از عقب خود را به تو می رسانم، دوست داشتم که به من وصیت کنی دربارۀ هر کاری که در اندیشۀ آنی «یعنی در دل به فکر آنی» تا من به انجام آن پاس خاطر تو را داشته باشم؛ زیرا به واسطۀ خویشاوندی و به واسطۀ دینداری، اهلیت آن داری که پاس خاطر تو را داشته باشند ولیکن بقای من اندک است و

ص:91


1- (1) اللهوف: 64؛ مثیر الاحزان: 74؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 110.
2- (2) کاظم الأزری (دیوان الازری الکبیر).
3- (3) فقال مسلم قولا ضعیفاً، بشرک الله بخیر.«الإرشاد: 103/2»

معلوم نیست.»(1)

«مسلم با نیم رمق که داشت مطلب بسی مهمی را از تذکر نام وصیت یادآور شد که از بس اهمیتش می گذاشت احتیاط را لازم دید که به خود و به هر نیم رمقی هم آن را سفارش کند. گفت: با این وصف باز وصیتی دارم،(2) جای حیرت است که چه کاری آنقدر اهمیت دارد؟ که پیری زیر شمشیر از یاد آن بیرون نمی رود و به بازماندگان آنی خود، آن را وصیت می کند و با دو دست آن را دارد و چون دست خود را از آن کوتاه می بیند به آن اشاره می کند و برای اینکه مبادا به دلالت اشاره سهل انگاری شود به هر دو دست اشاره می دارد؛ حبیبا! به اینگونه مقصد مهم باید اهمیت داد که مهم یک تن شهید صادقی است آن هم در دم آخر، باید دو چشم به اشاره او دوخت و دو گوش به لب او داشت و چون او افتاده و آوای او جوهر ندارد، باید سرتا پا گوش و هوش بود که مبادا از دست در رود، ببین مسلم از ترس آنکه مبادا از دست در رود، دو دستی آن را ارائه می دهد؛ این فرصت تنگ است و عرصه عرصۀ جنگ است، پیر راه از گردنۀ بین دو جهان گذشته در سر پیچ است و اکنون از نظر غائب می شود، هان نیم قدم به آن سو گذاشته و در این سوی گردنه بیش از نیم نفسی از او نمی رسد و این نیم نفس را برای ادای پیامی مهم بدینجا مانده و برای آن پیام مهم است که نیمرخ را از جهان

ص:92


1- (1) تاریخ الطبری: 331/4؛ اللهوف: 64؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 104.
2- (2) فقال له: بلی اوْصِیْک بهذا رحِمَک الله (و اومی بیدیه الی الحسین علیه السلام) ان تَمُوت دونه.

بالا به جهان شما دارد، هر گاه مطمئن شد که این سخن به شما رسیده، خواهد یکسره رخت بربست و بدرود جهان گفت.»

ص:93

اگر بخواهی مرا زنده کنی جلوی او بمیر

مسلم به نیم رمق گفت: با این وصف باز هم وصیت دارم؛ این شخص را (و دو دستی به سوی حسین علیه السلام اشاره کرد) که بالای سرم ایستاده به تو سفارش می کنم (خدایت رحمت کند) سفارش دارم که پیش او بمیری.

حبیب گفت: می کنم به خانۀ خدا و خدای خانه سوگند.

چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی در افتادند با هم

چو ملّاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر(1)

برای ما جان می دهد دشمن به شادی ما به شیون

راوی گفت: «مسلم بن عوسجه برابر روی همه جان داد، صیحه کنیزش بلند شد که: «واسیداه، یابن عوسجتاه» ای آقای من، ای آقازادۀ من؛ در اثر آن شیون، لشگر عمر سعد به یکدیگر بشارت می دادند که: «مژده باد مسلم بن عوسجه کشته شد.»(2)

«شَبَث بن ربعی» به آنان گفت: خدا مرگتان بدهد، مادرتان به شیون شما بنشیند، خویشتن را به دست خودتان می کشید و خود را ذلیل دیگران می کنید.

آیا خرّمید که مانند مسلم بن عوسجه کشته شود؟ هلا بدانید به حق آن کسی که من به او اسلام آورده ام، برای مسلم میان مسلمین موقف های بسی گرامی من

ص:94


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) تاریخ الطبری: 332/4.

دیده ام.

من در روز سَلق آذربایجان(1) در آن جبهۀ جنگ با کفار دیدم که این مرد

ص:95


1- (1) سلق به وزن شفق هر دشت پهن و زمین باز و بیابان پهناور است. آذربایجان ناحیۀ معروفی است، (به سال 20 هجری) حذیقة بن یمان آن را فتح نمود و به گفتۀ پاره ای تاریخ نگاران بعد از فتح نهاوند بود.احمد بن داود دینوری در کتاب اخبار الطوال و یاقوت حموی در معجم البلدان خود گویند: با حذیفه بسیاری از سپاه کوفه همراه بود که از جمله مسلم بن عوسجه و از جمله شبث بن ربعی بودند، چون جبهۀ جنگجویان کوفه در سر حد (ری و آذربایجان) بود، ده هزار جنگجو از اهل کوفه در این دو سر حد می بود، شش هزار در سر حد آذربایجان و چهار هزار در سر حد ری.کوفه در آن روزگاران چهل هزار جنگجو داشت، در هر سال ده هزار از آنان بدین میدانها گمارده می شدند که بنابراین هر مردی در چهار سال یک دفعه نوبت به او می رسید.طبری و دینوری گویند: این ناحیه در آغاز در روزگار خلیفۀ دوم فتح شد، خلیفه، مغیرة بن شعبه ثقفی را والی کوفه کرد و فرستاد و به همراه وی خطی برای حذیفه بن یمان به نام والی گری آذربایجان روانه داشت، حذیفه در نهاوند بود که این خط به او رسید، با سپاه انبوهی از آنجا به سمت آذربایجان روانه شد تا به اردبیل رسید که در آن روزگار شهرستان مرکزی آذربایجان بود، و مرزبان آنجا برای جنگ با مسلمین جنگجویان را از اهل باجروان، میمند، ندّ، سرواو، شیز، میانج و دیگر بلاد جمع آوری کرده با مسلمین چند روز به سختی جنگید، سپس مرزبان با حذیفه به مبلغ 8000/000 (هشت میلیون) وزن درهم برای جمیع آذربایجان صلح کرد، به شرط آنکه حذیفه احدی از آنان را نکشد و اسیر نکند و هیچ آتشکده (خانۀ آتش) را ویران ننماید و به کردهای بلاد شیجان، سیلان و میان دووان تعرضی نکند و اهل شیز (در قدیم شهرستانی بود در آذربایجان در جنوب شرقی دریاچه ارومیه) را به خصوص از جنش ها (جای نزدیک، مکان جنبش یا آرزو) و از اظهار آنچه در آن مواقع اظهار می دارند ممانعت نکند.حذیفه بعد از آن با اهل موقان و گیلان جنگ کرد و به آنها تلفات وارد آوردند و با آنها نیز به -

بهادر شش تن کافر ماجراجو را پیش از آنکه سوارهای مسلمین تمامی سر صف آمده باشند کشته بود، آیا مانند اوئی از شما کشته می شود و شما خوشحالی می کنید؟»(1)

کمیت بن زید اسدی دربارۀ مسلم گوید: «و انَّ اباحجلٍ قتیلٌ مُجحل»(2)

پیامی از ثابتات الهیه

مسلم بن عوسجه که در گرداب دریای اعظم با یار خود غرق بود و به ملاح می گفت: (مرا بگذار و دست

ص:96


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 110؛ بحار الأنوار: 20/45، بقیة الباب 37؛ العوالم، الامام حسین علیه السلام: 263.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 111.

یار من گیر) همی گوید: در جهان پر حوادث که به امواج متلاطمی گرفتاریم؛ در سر دو راهۀ حیرت انگیزی هستیم، یک راه به دولت خدا است و دیگری به وادی فنا. دو راه شگفت انگیز برای این دو سفر بزرگ در پیش است، تو راه مرا بگیر و بیا، این دو راه یکی خطیر و دیگری خطری است، این دو راه غیر از جاده های کوتاهی است که برای مقصدهای کوچک دیده اید، از این دو یکی سفری است به سوی خدا و به سوی خیر مطلق که باید با پا و سر آن را رفت و به تمام عمر مبارک آن را پیمود و به شوق بی منتهی آن را جست، اشتیاق بی پایانی جز اشتیاق های موقتی که برای کمالات محدود اندوخته اید، لازم است و آن دیگر نقطۀ مقابل آن است که باید از آن گریزان بود، امواج فنای آن هر ناحیۀ انسان را بگیرد می برد، ما در دریای پرطوفانی از امواج غرایز و اشواق و موانع هستیم؛ اطواری برای رهرو عمر در پیش است، در هر طوری به چیزی رغبت دارد، چه که برای کمالی رغبتی گمارده شده و به غریزه یا اراده اشتیاقی در کار است و آن اشتیاق را چه موقت و چه دائم جاده برای رهرو آن کمال قرار داده اند، برای کمالات ثابت تر چون اولاد، علم، اخلاق، آوازه، نام، اشتیاقی فزونتر و جنبشی پایه دارتر و برای تحریک جوینده اش، مأموران بیشتری قرار داده اند؛ و برای کمالات مطلق و

ص:97

ثابتات الهیات اشتیاقی بی نهایت از دل و جنبشی عمرانه از انسان باید؛ وگرنه هر یک از آن امواج کشتی ما را به طرف دیگر می برد، مسلم به عملیات مستمر انقطاع ناپذیر خود پیام می دهد که برای پیوستن به این ساحل نجات که قرارگاه ثبات و دولت ثابتات است و برای فرار از تلاطم حادثه های طوفان خیز باید یکپارچۀ جنبش بود و یک قطعه حرکت و یک جهان هشیاری و یک دنیا بیداری، مسیح علیه السلام در درسی به حواریین می فرمود: زندگی در شهرستان به مانند اسفنج است گناهان را می مکد و به درون می آورد.

حواریین پرسیدند: پس در شهر چگونه باید زندگانی کرد؟ فرمود: مانند سپاهی دلیر که بر در قلعه ای به پاسبانی آن قلعه کمر بسته و دشمن از هر سو پیرامون قلعه را دارد؛ جویای رخنه ای به درون است و از داخلۀ آن دژ و دژنشینان نیز اطمینانی نیست که هر دم شورش می کنند و با دشمن بیرونی همدست می شوند، یا ناخدایی که دریا از بیرون و کشتی نشینان از داخل، در صدد کشتی ویند؛ این ناخدا و این پاسبان باید خواب نداشته باشند؛ یک چشم به بیرون و یک چشم به درون داشته، یک گوش به صداهای شورشیان داخلی و دیگری به هیاهوی غوغائیان خارجی داشته باشد، این سپاهی اگر از آشوب کلی و جزئی به کلی آسوده و مطمئن شود، برای او جایز است که بر تخت

ص:98

بنشیند و به راحت در دژ، خداوندگاری کند و اگر آشوب، رخنه در دژ کرد، نه دژ باقی می ماند نه او، او خود به حالت حاضر بین این فنا و آن بقا است، حالت حاضر او حالت بیداری و هوشیاری و پاسداری است و حفظ حالت حاضر برای او لازم که یک قدم فرار از ویرانی است، و فاتحیت در هر مبارزه ای با داخلیان و خارجیان نیز واجب که یک قدم به سوی استقرار است.

او اگر یک قدم بی جا بگذارد فتنه ای تحریک می شود و برای خاموش کردن آن فتنه، صد قدم از ایمنی دور می گردد و اگر یک قدم دیر بجنبد صد رخنه رخ می دهد.

هر زمانی صد بصر می بایدت هر بصر را صد نظر می بایدت(1)

مسلم در دم آخر و در هر نفس، سفارش به آن دارد که یک لحظه نباید پاسبان غافل بنشیند، پاسبانی است و هوشیاری پاسبانی است و بیداری.

مسلم می گوید: به پیری بنگرید که میان خون تپیده با صدای ضعیف، دمی را که در حال احتضار فرصت دارد صرف پاس آن می کند، آن پیر با نیم رمق در میان گرد و غبار با حرارتی تمام به دو دست اشاره می دارد

ص:99


1- (1) عطار نیشابوری.

و دیگران را به تکلیف هدایت می کند، آخرین حد هوشیاری پاسبان را نشان می دهد و آخرین حرارت خود را صرف تأمین روابط خود با این دولت الهی می کند.

مسلم می گوید: سرباز مدینه فاضله و شهرستان معدلت و فضیلت باید دل پرشورش نگذارد، قلبش در دم مردن از ضربان بیافتد، چنانکه گویی قلب او بعد از مردن همی می زند و حرارت می دهد و خدا مردمان خاص را به زیارت او امر می کند که بلکه به جوش آیند و خاموشان بلکه به خروش آیند.

مسلم می گوید: به آرامگاه سرباز گمنام از آن می روند که از حرارت وی و ضربان قلب او حرارتی بگیرند،(1) حبیب بر سر کشتۀ او می آید که پیام او را بشنود و به جهان بگوید: که هله ای فداکاران بدانید که سلطان جهان هم به دیدن اینگونه سرباز پرجوش می آید، و حسین علیه السلام سلطان دو دنیا را اگر فرصت دهند در آرامگاه مسلم بن عوسجه می ایستد، و از این پایداری او انگشت به دندان گرفته، گویی جهان را برای شرکت در حیرت می طلبد و از آمدن بر سرش گویی به آرامگاهش اشاره می کند که باید جهانیان به اینجا

ص:100


1- (1) من شنیده ام که در آرامگاه سرباز گمنام رمزی از این معنی هست، در نقطۀ قلبش چراغی به فواصل نبض و قرعات قلب چشمک می زند.

بیایند و از قلب پرنور و دل پرجوش این سرباز که در این آرامگاه خفته است. وسایل استقرار پرچم خود و روابط حسنه با پایتخت خدایی را بنگرند، هشدار که دشمن و دوست، زن و مرد بر سر کشتۀ او می آیند.

شبث بن ربعی می گوید: به ملتی باید گریست که از چنین سربازان فداکار محروم می شود.

کنیز مسلم بن عوسجه در صحرای پر از جمعیت و هامون پر از غوغا صدا کشیده و آه و فغانش با سکوت امام علیه السلام به امضا رسید که زنان قبیله باید نام اینچنین زنده دلان را زنده کنند.

زنان ایران از این رو هنوز برای این شهیدان خویش نوحه می سرایند، بود که ما در همگی، یعنی میهن اسلام چنین فرزندانی بیارند، بانوان کوفه در انجمن های سوگواری به یاد این فداکاران می گریستند که در خاطر پسرهای خویشتن نام آنان را جایگیر کنند و از خاطرات انباشته شان لبریز نمایند که در نسل و در عمل تراوش کند.

مسلم می گوید: قربانگاه من زیارتگاه امام جهان حسین علیه السلام بود، گویا امام علیه السلام به سراغ دل پرجوش من آمده بود که مانند جرقۀ آتش می درخشید.

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند که آتشی که نمیرد درون سینة ماست

گویی قرعات قلب من به حروف نور بر جبهه همی

ص:101

نوشت که فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً و این نوشته را امام علیه السلام می خواند و ترجمه می کرد؛ امام علیه السلام به نبض من نظر داشت و هر دم می گفت: به جای «زوّاران» همواره رحمت یزدان به زیارتگاه تو بیاید.

مسلم می گوید: این همه احترام از برکت کوی حق و کوشش من بود، من می گویم: آری، از عظمت دولت است که نشانۀ سربازان آن محترم است، ولی کوی حق بر عده ای گُم است، این دولت مجلل ترین دولت ها است، ولی کوشش جوینده اش پرپیچ و خم است، برای خدمتگزاران آن مجلل ترین بهجت ها است؛ ولی طرز خدمتگزاری به آن ناپیدا است؛ هر چه کارگزاران آن به خدمت بیشتر می کوشند، به شکوه آنان افزوده است، ولی نااهلی اهل سلوک برای مردم شکوکی بیش نیافزوده، هر افت و خیزی در این راه در آغوش کامیابی است، ولی کسانی به راه دانی برخاستند که بهرۀ پویندگان ناکامی درآمد، ولی به هر حال برابر بها و ارجمندی آن هر اندازه پوئیدن و پائیدن کم است.

مسلم برای جهاد از عربستان به کوفه و از کوفه به آذربایجان و از آنجا باز به شهرستان کوفه و انجمن های آن و از آنجا به کربلا و بیابان در تکاپو بود، گاهی شب هنگام و گاهی روز رهسپار آن

ص:102

می بود، به سر می دوید، به زبان دعوت و تبلیغ برای آن می نمود، دم احتضار را به سفارش و تأکید آن را می گذراند و برای آنکه ضعف صوت و نارسایی آواز خود را جبران کند، به دو دست به سمت آن اشاره می کرد و نشانی راه آن و کوی آن را می داد، دیگران نشانه های دیگری از این کوی داده اند، ولی این نشانی که مسلم داده از نشانه های آنها با کوی حق دمسازتر و سازگارتر است، دیگران نشانی کوی حق را هزاران گفته اند و نامها برای آن نهاده اند و کتابهای خود را به نام «سفر از خلق به حق» و به نام «در خود فرو رفتن» و به نام «محو تعین و رفع حجب» آغاز کرده اند.

(چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند)

اما مسلم، شهید نخستین، پیشرو کاروان شهیدان نشانی حقیقی را به یک جمله گفت. اما آن یک جمله را با آه پرشور در بستر خون در دم احتضار با توجه کاملی گفت: از بس توجه به راهنمایی این کوی و نشانه های آن داشت، اشاره دست را به آواز بی رمق خود هم ضمیمه کرد و دو دستی نشانی آن کوی را نمایاند که مبادا سهل انگاری شود و برای اینکه هر چه بیشتر آن را هویداتر نموده باشد گفت: (فداکاری است) و راست گفت و رفت.

هیاهوی میدان و گرد و غبارش در آن روز نگذاشت این کلمۀ درخشان، روشنی خود را نشان دهد و

ص:103

چنانکه هست بتابد، ولی این قدر فهمیده شد که این کلمه و معنی آن از مجهود عمرانۀ یک تن شهید رشید آگهی می دهد که برای آن به خون آغشته و پای آن افتاده است.

مسلم بن عوسجه از جوانی تا پیری این راه را رفته و به صورت جنگ در جهاد آذربایجان و به صورت دعوت در انجمن شهرستان کوفه و به تکاپو در راه کربلا و در دشت خون و به اشاره و دلالت در میان بستر خون و به راهنمایی با دست و بازو همی در تکاپو بوده، ولی البته راه و رسم منزلها را نیکوتر از اهل «دیر و کنشت» می داند.

این مرد خدا یکپارچۀ اشتیاق و جنبش و یک عمر در تلاش و کوشش بوده و سرتا پا هوشیاری و بیداری بود.

بنابراین نشانۀ این کوی را از عارف گوشه نشین بهتر می داند و نیکوتر ارائه می دهد.

سقراط و مسلم، این دو خردمند نورانی یا دو تن پیر فداکار، گویی با شبح نورانی هر دو «سر دو راهۀ» حیرت انگیز خطرخیزی برای همیشه ایستاده اند و همی گویند: یک قدم از این کوتاه آمدن روان نیست و یک قدم به سوی خلاف جایز نه.

این سقراط است که کوشش می کند تا دست جوانها را بگیرد و از راه پرپیچ و خم خلاف آنها را رو به راه توحید و معدلت بیاورد؛ کاسۀ زهر به دست گرفته و

ص:104

همی اشاره می کند که غفلت نکنید، با بی باکی مخصوصی از جان می گذرد و در راه حقیقت جانفشانی می کند و در عین حال از پرت شدن به پرتگاه خلاف حقیقت هراسان است، این مسلم بن عوسجه که از کوشش و تلاش بعد از تمام شدن اسلحه به سنگ و کلوخ دست می زند و با زن و بچه می آید، و آنچه را خود نتوانسته انجام دهد در دم احتضار به دیگران سفارش و وصیت می کند.

این دو تن پیر خرد با قیافۀ جد و شبح نورانی برای همیشه در سر دو راهۀ خطر خیز حیرت انگیز ایستاده اند و به آیندگان که از دنبال همی رسند می گویند:

این راه، راه قرب به آستانۀ دولت خدا و بهره مندی از خیر مطلق است و آن راه، راه دوری از خیر و سفر به دیار پراکندگی و رو به گمگشتگی است، این دو راه را به نشان بشناسید، چنانکه دو تن هر گاه در فصل گرما به دو جهت مخالف حرکت کنند؛ یکی به طرف کوهپایه و دیگری رو به کویر، بعد از جدا شدن از نقطۀ وسط هر چه دورتر می شوند، آثار پیش رو را بیشتر می بینند و نشانه های سمت سمت مقصد را نیکوتر می یابند. بهره مندتر و یا آسیب رسیده تر خواهند بود، آثاری از نسیم و هوای لطیف همی می وزد که از آن کوی خبر می آورد یا گرما و کثافت

ص:105

به استقبال می آید که همی خفقان می آورد، نزدیک شدن به هر منطقه ای آثار آن منطقه را کمابیش به انسان می رساند.

بنابراین حمای ذو الجلال و پیشگاه دولت (عزیز حمید) با رهروان کویش آیا چه می کند؟ معلوم است او از آن بهجت های پرشکوه که دارد به استقبال می فرستد، بهجت هایی که از آن کوی خبر می دهد، فراخور حرم اوست.

(ذات مقدس او مجلل ترین بهجت مندان است) و نفحات بهجت های او نسیم های جوار دربار الهی است، منطقه ای که حیات آن موت ندارد، عزت آن خواری، بقای آن فنا، علم آن جهل ندارد و یکسره حیات اندر حیات است، می باید آثار بهجت همچون نسیم از آن بوزد و از وزیدن آن فرح زاید و انبساط رخ دهد و قدرت فزاید و از کوهپایه کم اثرتر نباشد، بنابراین به این میزان باید سنجش کرد و نشانی هایی را که مسلم بن عوسجه شهید نخستین از این راه می دهد با نشانی هایی که اهل «دیر و خانقاه» می دهند، مقایسه کرده دید که آثار هدایت در کدام بیشتر است.

این شهید از راه فداکاری رفته و به راهروان آینده نیز توصیه نموده که از این راه برای آزمایش بیایید.

اینک در انجمنی که هستی به یک تن از همنشینان خود هر که باشد نظر افکن و یک قدم به فداکاری به

ص:106

سوی او نزدیکتر شو و در راه او نفعی را اراده کن، بلافاصله در این اولین قدم رو به فداکاری به نشان های کعبۀ کوی، باری برمی خوری و فوری از نفس خود احساس مسرتی می کنی و برای آنکه خیر خلق را خواسته ای؛ چون افاده غیر از جنس کمالات الهی است، خود را به افق اعلی نزدیکتر می بینی و در اثر این کمال خدایی، سایۀ ثابتی از خیر برای خود می نگری او را ساختۀ خود می دانی و (ساخته هر کس به طور ثبات از خود اوست)، آن بیگانه اکنون برادری است که در محبت تو تابع عرضی و غرضی نیست، معین نوائب تو و یار و غمگسارت خواهد بود و به هر حال تا آن خیال در اندیشه ات هست، گویی نسیم مسرت بخشی از آن انگیخته می شود و دماغ تو از آن (یعنی از خود تو) در عطر آغشته است و به واسطۀ حسن قیافۀ خودت و اقبال و خیال پاکت، از او نیز به حسن قیافه ای برمی خوری و پیش از انجام دادن نیت از «وجنات» او سرور و بهجتی به استقبال ارادۀ شریفه تو می شتابد، گویی او ناگفته عزم تو را که از جنس حب و شناسائی است و از کوی باری است شناخته، او و هر کس آشنای با خدا است و آشنا آشنا را می شناسد، کوی باری خیلی آشناتر از کوی های دیگر است با هر کس، این اولین قدم در این راه و برترین آثار و اولین بهرمندی و کامیابی است.

ص:107

من از همنشینی به واسطۀ پرگویی که در عین بی سوادی داشت، خسته و فراری بودم، روزی دنبال کارش فرستاده بودم، نیت خیری دربارۀ او کردم، دیدم حالت قلبی من فوری دگرگون گشت و از انزجار و ملامت به انس و مودت تبدیل شده، می دیدم تا شاهد آن خیال جلوی چشم من آمد و رفت می کند، خستگی بر من رخ نمی دهد، آیا این نیک بینی و حب از کجا آمده؟ پر واضح است که از کوی باری آمده است! و لذا در سایۀ آن سیادت بر نفس خویش و اطمینان به برادر، راه خدا و احراز معاون برای موقعی که نیاز به تفانی یاران هست، هر کدام به نوبۀ خود خواهد آمد، اثری از کوی باری آمده و همۀ این فرشتگان سعادت را به همراه آورده که هر کدام یک ناحیه را معمور می دارند، تا دولتی شبیه دولت خدایی تشکیل یا روابطی با او بدهند، دولت خدا طبعاً به بقا نوید می دهد، چون بقا خاصۀ ذات اقدس او و دولت او است.

در همین قدم بایستیم و بنگریم، آن کس که به راه خلاف رفته چه احساس کرده؛ به قاعده تقابل می باید از سمت مقابل تهدید به فنا، به دست آورده باشد.

او را فرض کن یک قدم از وسط دورتر رفته و به اهمال امر خلق یا به حسادت گرفتار است؛ اگر به اهمال امر خلق اندر است و به نظر محبت به آنها

ص:108

نمی نگرد، به سوء تحمل گرفتار خواهد بود و از آن به زود رنجی و خستگی و تضجر از مردم وارد و در دنبال آن به ناراحتی همیشگی و قلق دائمی گرفتار است و اگر راه حسادت رفته باشد، در قدم اول افواج اندوه به مانند راهزنان یغماگری که وارد راه شده یا قبائل وحشی تاراج گر که به شهر ریخته، از آتش اندوه و غصه و احتراق و سوزش دود و خاکستری برپا خواهد ساخت و هر چه پیش می رود پیاپی تفرقه و تباغض و رقابت و قطع رحم خواهد وارد شد، برای ویران کردن کشور دزدان و بیگانگان فوج فوج با هر بیدادگری و هر شدتی پیاده خواهند شد و از تارج و یغما فروگذار نخواهند کرد و برای آنکه دستشان به ویرانی باز و در کار خود آزاد باشند، پاسبان الهی را که بسان سپاهی در کشور زیست می کنند مجبور به جلای وطن می کنند.

آن خیرخواهی مانند سفارت، دو دولت را به هم ارتباط داده، نسیمی از «نجد» آورد که به هر سو وزید وجدی افزود، نشاط و حرکتی داد، به عزت و ارجمندی نوید داد و به ثبات و بقا پیوند نمود و در این ارتباط با دولت ثابتات، فرشتگان نیکبختی به استقبال همی آمدند و تاجور آن فضیلت را به الهیاتی آشنا کردند که همگی زندگی ده، بقا بخش، عمران آموز بوده و از نقشۀ دولت خدایی او را آگاه نموده،

ص:109

روحیۀ او را فراخور آن «دولت ابد مدت» ساختند، از تصرف هر کدام عمرانی نو و تجدید حیاتی می شد که بالحقیقه تجدید آشنایی با خدا بود.

آن چنگ زدن به دامان ثابتات جهان سبب تأمین بقا شد، ولی آن خودخواهی در مقابل راهی باز کرد و انسان را از طریقی پرسنگلاخ برد که به مثابۀ تپه و ماهور پشت همش اندوه ها و تهمت ها است و در پی آنها فساد، خیانت، کشتار، خواری، یکی پس از دیگری مانند گردنه های پشت هم، نمایان می شود و همیشه مقصد که راحتی نفس و خودخواهی باشد دور، و فقط از پشت چندین تپه و ماهور نادیدنی رخ می نماید.

این راه خلاف بسی سحرآسا و سراب وار است، به طلسمی ماند که به عمر هیچ سفری با مسافت اندکش طی نخواهد شد، همانا چنانکه راه خیر مطلق تمام شدنی نیست، سفر تشنه در بیابان سراب نیز غیر منقطع است، هر چه مسافر در امتداد مسافت پیش رود مسافت به حال خود باقی است، چون به همان نسبت که او پیش می رود مقصد عقب می رود، پس مسافر هر چه رفته از امتداد فاصلۀ فیمابین هیچ نکاسته، گویی راهرو یک قدم از مبدأ دورتر نرفته و در این جادۀ طلسم آسا هیچ به غایت نزدیکتر نگردیده، چون فاصله ای که در این راه فریبنده بین راهرو و مقصد است، تابع امتداد خط شعاعی بینش با نقطۀ انعکاس

ص:110

(واتاب است) تابع منظر و موقع دیدگان ناظر است و از آثار چشم انداز شخص است و این چشم انداز به انتقال مسافر جای خود را تغییر می دهد، یعنی هر چه مسافر پیش آید نقطۀ مقصد عقب می رود و در پیش و پس رفتن همیشه موازنه خویش را به یک نسبت محفوظ می دارد؛ بنابراین از زیر قوس قزح نمی توان گذشت و به سراب نمی توان رسید؛ زیرا تا شرایط منظر و ناظر در آن مسافت هست، فاصله هم در بین هست و وقتی فاصله از بین می رود که شرائط برداشته شود، ولی در این صورت مقصد هم از نظر پنهان شده است، این مقصد طلسم آسا را در عوالم محسوس گویی رمزی قرار داده اند از سرگشتگی که در خودپرستی و در کینه توزی و کفرورزی است که هر چه سرمایه در این سه مقصد صرف شود، صد در صد از دست دادن مایه است، بدون بهره گیری و بدون وصول به مقصد.

مسلم در رجزش می خواند:

فمن بَغانی حائدٌ عن الرَّشد و کافرٌ بدین جبار صمَد(1)

پیام می داد: ارمغان آن راه که من رفتم عزت و نوازش

ص:111


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 110.

بود و درد سر این راه خواری و آتش؛ و هر قدم رو به هر یک از این دو ناحیه از کانون اصلی آثاری است که راهرو را فرا می گرفت، آنکه کانون اصلی آن دولت علیای اله بود، راه آن نوید ثبات همی آورد که خاصه دولت الهی است و اطمینان به بقا می داد و استقرار نظم پایتخت دل و استحکام رشتۀ برادری و نیروی تعاون همراه داشت و در هر یک از این ثابتات ابدی وصول پیاپی می رسد، چه خدا و پرتو نور او قدم به قدم به استقبال هر راهروی در هر جا هست می رسد.

چنانکه در راه خلاف، تجزیه داخلی و منازعۀ وجدان با میل کارگر، و تفکیک آن به آن که پیاپی می رسند، مانع از رسیدن به آرزوی خود بین و راحت نفس او خواهند بود، بنگرید او به خدا همیشه می رسد و این به خود هرگز نمی رسد. نعمت نظم پایتخت دل هر گاه به حدی رسید که اعضا در پای دوستی و دشمنی ایستاد و عواطف و غرایز با اراده همنفسی کرد، دولت ثابتی دست خواهد داد که فرشتگان همی بر آن فرود آیند: إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ 1 ؛ فرشتگان همی گویند:

ص:112

دولت شما از تجزیۀ داخلی ایمن و از تفکیک دمادم و از منازعۀ اعمال با وجدان و وجدان با اعمال آسوده است، و خدا همی خواهد که وجود شما را به منزلۀ (باغ نمونه) قرار دهد و از وجود شما رشته های برادری با هم آهنگان پیوسته بدارد که حوزه ای از نمودۀ شما برای جهان و جهانیان در دسترس باشد، تا از روی آن در پیکر امت که بسی بزرگ است دولت ثابت و الهی برقرار کنند که از انحلال و هبوط ایمن و آسوده باشد، و (به عکس) در خودپرستی همه ویرانی و انحلال است و ارتباط با خدا مقطوع و فصل مشترک این دو راه همان مفصل «خودخواهی و فداکاری» است؛ یعنی خلق را به سود خود خواستن، یا برای همنفسی با امام علیه السلام کاروان سالار فداکاران و خیرخواهان خیر خلق را برگزیدن.

شهید نخستین با نیم نفس در دم احتضار توصیه به همین معنی داشت که: ای همقطاران! من از جهان یک کلمه فهمیدم و در دم آخر آن را به شما می گویم، ساعتی که جان بین لب و گلو است، ساعت توبه از بیهودگی ها، ساعت صدق و راستی، ساعت بازیافت از کار ثواب.

در چنین ساعتی من به تمام جد به شما می گویم: در راه خیر خلایق فداکاری کنید که دولت خیر مطلق و پرتو نور اعظم شما را فرا گیرد و به کاروان سالار

ص:113

خیرخواهان امام علیه السلام مدد دهید که ستون خیمۀ بارگاه عدل برپا شود و شما را به واسطۀ این دولت ثابت به جهان بالا و جوار خدا منتقل کنند و دولت شما هیچگاه هبوط نکند، بلکه همی رو به علو و برتری رود.

من می گویم: با تصدیق به اینکه مسلم بن عوسجه در مکتب نیکبختی از امام علیه السلام تصدیق گرفت و امام علیه السلام به تلاوت آیۀ مبارکۀ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً1 در بدرقۀ او امضا کرد که با شهیدان گذشته همچون حمزه و جعفر طیار و... شهیدان آینده همچون خودش علیه السلام همقطار است و تصدیق کرد که آنچه در او بود ثابت می بود و چون از جهان تغیر بیرون رفته و به گفتۀ سقراط به جهان لایتغیر وارد شده بود، امام علیه السلام عدم تبدیل او را به پایه اعلا امضا نمود.

قد غَیرَ الطَّعن منهم کلَّ جارحةٍ إلّا المکارم فی امِنِ من الغَیر(1)

و حق داد که در ثابتات غیر قابل زوال و فنا، نام او را وارد کنند، ولی با این حال به واسطۀ فقد نمونۀ شر و بی اطلاعی از لوازم جهانداری از دشمن بدخواه و جاسوس او غفلت نمود (او همه کس را چون خود عادل

ص:114


1- (2) دیوان الازری الکبیر: 301.

می دانست) و در آن موقع آشفته به جاسوسی و اهمیت آن اعتنایی ننمود، از این جهت سبب برهم خوردن نقشۀ مسلم بن عقیل و مافوق او شد و خود و مافوق را گرفتار هبوط کرد، آری هبوط انسان از دو راه است(1) یکی از بدی حال خود شخص که این پاکان از آن برکنارند، دیگری بدی اوضاع محیط، به ویژه اگر توأم شود با نقصان جهات اجتماعی و غفلت از آن، نگهدران آیین که جهانداران حقیقی اند، باید از جهات هبوط فردی و هبوط اجتماعی هر دو آگاه باشند، تا حوزۀ ایمان را بتوانند نگهداری نمایند.

زعمای دین در این زمان از مسلم بن عوسجه این پیام را در می نیوشند که همچنان که از اسباب هبوط فردی و گناهان ارادی باید انسان برحذر باشد.

همچنان به تلافی جهات اجتماعی نیز باید بکوشد وگرنه حوزۀ آیین متلاشی خواهد بود و یک تن مؤمن آن قدر قوی نیست که بتواند با نیروی عوامل محیط که دائم التأثیرند برابری کند.

مکن تغافل از این بیشتر که می ترسم گمان کنند که این بنده بی خداوند است

ص:115


1- (1) در قرآن مجید سورۀ 2 هبوط آدم ابوالبشر را دو مرتبه امر نموده، شاید به همین جهت باشد.

ص:116

دعائه فی مکارم الاخلاق

اللهم صل علی محمَّد و آل محمَّد و مَتعنی بهُدَی صالح لا اسْتَبْدل به و طریقة حقّ لا ازیغُ عنها و نیَّة رشد لا اشک فیها و عمَّرنی ما کان عُمْری بِذْلَةَ فی طاعتِک فاذا کان عُمْری مرتعاً للشَّیْطان فَاَقْبضنی الیک قَبْل ان یسبقَ مَقْتُک الیَّ او یستحکم غضبک علیَّ.(1)

(مد - 4) جبلَّة بن علی شیبانی

اشاره

(2)

جبله شجاعی بود از اهل کوفه

سابقه اش

در صفین حضور داشته؛ طبرانی و ابونعیم و دیگران از (مطین) به سند خود به «عبید الله بن ابی رافع» (وی کاتب امیرالمؤمنین علیه السلام بود) ذکر کرده اند که جبلة بن علی شیبانی، از جمله کسانی است که به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین حضور

ص:117


1- (1) صحیفۀ سجادیه: دعای 20.
2- (2) جبلة بن علی بن سوید بن عمرو بن عرفطة بن ناقد بن تیم بن سعد بن کعب بن عمرو بن ربیعه شیبانی، در زیارت قائمیه نامی و سلامی دارد.

داشت.

جملۀ ارباب سیر و تراجم گویند: «جبلة بن علی از شجاعان کوفه بود، نخست به همراه مسلم بن عقیل قیام کرد؛ تا وقتی که مسلم دست تنها مانده کشته شد، به ناچار گریخت و نزد قبیلۀ خویش پنهان شد.

سپس هنگامی که حسین علیه السلام به کربلا آمد، وی در ایام آرامش دو لشکر (هُدنه) به سوی حسین علیه السلام آمد و به حضرت او پیوست.

حدائق الوردیه(1) گوید: در هنگامۀ طف وقتی که آتش جنگ فروزان شد جبلۀ بن علی برابر روی امام علیه السلام به جنگ پیش رفت و به مبارزه پیکار کرد تا کشته شد.

ساروی گوید: از کشتگان وقعۀ طف در حملۀ اولی، جبلة بن علی شیبانی است.»(2)

پیامی

اگر به یادگار این شهید جز شهادت چیزی دست نیامده نه نطقی، نه اقدام برجسته ای.

معلوم است از جلالت قدرش نمی کاهد، قدر او و گروه دیگر که نطقی ابراز نداشته اند و در حملۀ اولی پیش جنگ بوده اند، در این است که: مانند عضو بدن

ص:118


1- (1) حدائق الوردیة: 122.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 215.

بودند که برای اعضای دیگر به فداکاری اقدام می کند و «منتی» بر آنها اظهار نمی دارد، مانند دست که هنگام خطر جلوی چشم می آید و منتی بر او نمی گذارد، و پا که برای چشم می رود و رنج می کشد ولی ابرازی جز به همان عمل نمی کند.

بیرون آمدن از کوفه در آن بُحران رشادتی بوده است و آمدن آن راه از جهت خطر و رنج کم اشکال نبوده، تنها همان محافظت عقیده کردن و در برابر رأی عموم و هیاهوی عوامل خود را نباختن نهایت رشادت است و به علاوه فداکاری آخرین سنگر است در دولت فضیلت و حقیقت. «کلُّ الصَید فی جُوْف الفراء»

ص:119

ص:120

اللهمَّ انصُرْ جُیُوش المسلمین و سرایاهم و مرابطیهم حیث کانوا من مشارق الارض و مغاربها انَّک علی کلُّ شیء قدیر.(1)

«خطبۀ جمعه امیرالمؤمنین علیه السلام»

(مه - 5) زیاد بن عُریب، ابوعمره همدانی صائدی

اشاره

(2)

ابوعمره از صحابۀ ادراکی، شجاع، پارسا، معروف به عبادت بود، عُریب پدرش صحابی بوده است، جمله ای از صاحبان طبقات و تراجم مانند جزری در اسدالغابه و ابن حجر در اصابه و ابن عبدالبرّ در استیعاب او را ذکر کرده اند.

و این پسر ابوعمره به واسطۀ صغر سن از زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله جز از دیدن رسول خدا صلی الله علیه و آله بهره اش نبود.

ص:121


1- (1) مصباح المتهجد: 383.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی زیاد بن عریب بن حنظلة بن دارم بن عبد الله بن کعب الصائد بن شرجیل بن عمرو بن جشم بن حاشد بن جشم بن حیزون بن عوف بن همدان، همدانی صائدی است. بنوصائد تیره ای از همدانند.

به کربلا آمد

صاحب اصابه گوید: «ابوعمره در روز طفّ حاضر بود و به همراه حسین علیه السلام کشته شد.»(1)

شیوۀ کارزار

شیخ ابن نما گوید: «مهران کاهلی مولای آل کاهل می گوید: من در کربلا شاهد و حاضر و ناظر بودم و در آن جنگ و قتال هنگامی که کرّ و فرّ سخت بود، مردی را جنگجو دیدم که هر چه تمامتر به سختی نبرد می کرد؛ بر هیچ قومی حمله نمی برد مگر آنکه آنها را از هم می پاشید و بعد پیش حسین علیه السلام برمی گشت و به حضرت او می گفت:

ابشر هدایت الرّشد یابن احمدا فی جَنَّة الفردوس تعلوا صعداً

یعنی دلتنگ مباش ای پسر پیغمبر، مژدگانی بده ای فرزند احمد، رهنمون رُشد باشی که هر چه این راه را پیش می روی به بهشت فردوس برین بالا می روی.

من می گویم گویا به این اظهار احساسات امام علیه السلام را دلداری می داد.

من از آنها پرسیدم: که این مرد رزمی کیست؟

گفتند: ابوعمره حنظلی است و گفته اند: خثعمی، لیکن عامر بن نهشل از بنی تیم اللات بن ثعلبه در بین راه در اثنای آن کرّ و فرّ خود را به او رسانید و او را شهید کرد و سرش را از تن جدا نمود.

ص:122


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 134؛ الاصابة: 115/5؛ تاج العروس: 73/5.

راوی گفت: ابوعمره مرد شب زنده دار و نمازگزاری بود.»(1)

پیامی به شنوندگان

پیام این شهید از گوش و دیده به دل دشمن وارد شده، از زبان او سرزده به شنونده می رسد و به شنونده می گوید: که هر اثر از تو بروز کند، جهان ضامن حفظ آن است.

لوح خاطر دشمن و دوست، متون کتب و تواریخ، دل رنج دیدگان و رنجبران، همگی بایگانی اعمال مایند، اگر کوه صدای تو را بشنود پس می دهد؛ اگر دل سخت دشمن از دیده بنگرد که تو به درمانده ای دلداری می دهی یا از ستم رسیدۀ دشمن را دفع می کنی، خواهند خبر تو را به جهان رسانید.

علی علیه السلام گویی این دفتر بایگانی را می دید که باز شده و رقیب هایش که از پس او به دنیا آمده اند سخت آنها را تحت دقت گذارده اند که موضع مؤاخذه ای بر او بگیرند و به مسئولیتی بر علی راه یابند، آنان از مطالعۀ هر رقمی قیافۀ مخصوصی به خود می دهند، و علی علیه السلام از قیافۀ آنان متأثر می شود، در دنبال سخنان خود به عقیل، می گوید:

«به خدا سوگند! اگر روز رستاخیزی نبود و مکافات

ص:123


1- (1) مثیر الاحزان: 42؛ بحار الأنوار: 30/45؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 135.

خدایی از امم ساقط می شد و مردگان در خوابگاه خود با استخوانهای پوسیده به حال خویش واگذار می شدند، باز من شرمم می آمد از رقیب هایی که بعد در کنار من می نگرند و در دفتر افتضاحاتی که نسخه از روی نسخه نوشته خواهد شد رسیدگی خواهند کرد و در موقع کشف لغزشی از من؛ به نگاه خشم آلود به سوی من نظر خواهند انداخت، بنابراین صبر می کنم بر این روزگار که با پیچ و خمش همواره در گذر است، چنان که شب با خواب های آشفته اش می گذرد و در سپیدۀ صبح همه صورتهای موذیه اش از خاطر خواب آلود انسان می گریزد با آنکه چقدر فرق است بین آن کسی که در بهشت خود خیمه زده و غرق نعمت است و گناه.

کاری که در جهنم صیحه و فریاد دارد، تا آنجا که می فرماید: مگر نفوس حتی در برابر وزن یک دانه خردل مسئول نیستند؛ تا آنجا که می فرماید: بار خدایا! من از آن گریزانم (یعنی از رشوه) همچنان که کرۀ اسب از داغ می گریزد من به او سُهی را نشان می دهم او به من ماه را نشان می دهد (یعنی من که ریزترین ستاره ای را که به چشم دیده می شود می بینم و می نمایانم و دفتر بایگانی اعمال را مو به مو می نگرم، لاجرم از قرص ماه غافل نیستم.) من که از یک تار کرک که از کره شتر فرو افتاده امتناع می ورزم، آیا

ص:124

شتری را که در خوابگاه خویش بسته است ببلعم؟ آیا کژدم هایی را که به جنب و جوش افتاده اند از آشیانه شان التقاط کرده برگیرم؟ و مارهای کشنده را در خوابگاه خود ببندم؟؟!!»(1)

ص:125


1- (1) و الله لو سقطت المکافات عن الامم و ترکت فی مضاجعها بالیات فی الرَّمَم لاَسْتَحْیَیْتُ من مَقْتِ رقیبٍ یکشف عن فاضحاتٍ من الاوزار تُنْسَخُ؛ فَصْبراً علی دنیا تَمُرُّ بأوانها کلیلةٍ باحلامها تنسلخ کم بین نفسٍ فی خِیامِها ناعِمةَ و بین اثیمٍ فی جهیمٍ یَصْطَرِخُ الی... الَیْسَت النفوس عن مثقال حبَّة من خردل مسئولة، الی... اللهمَّ انّی نَفَرْتُ عنها نفار الْمُهْرَة من کیَها، اریه السُّهی ویرینی القمر؟ امتنعُ من وَبْرة من قلوصها ساقطة؟ و ابْتلغُ ابلاً فی مبرکها رابطة؟ ادَبیبَ الْعقارب من وکرها الْتَقِطُ ام قواتل الرُّقش فی مبیتی ارْتَبِطُ؟؟ «الامالی، شیخ صدوق: 422»

ص:126

سید اهل نشاط و مراقبت (ابن طاووس) چه می گوید؟

و لولا امْتَثال امرُ السنَّةِ و الکتاب فی لَبس شعار الجَزَع و المُصاب لاَجْل ما طُمِسْ مَنْ اعلم الهدایة و اسِّسْ من ارکانِ الغوایة و تأسُّفاً علی ما فاتنا من السَّعادة و تلهُّفا علی امثال تلک الشَّهادة و الاّ لکنّا قد لَبِسْنا لِتلْک النَّعمة الکبری اثواب المسرَّة و البشری.(1)

«دیباچة لهوف ابن طاووس»

(مو - 6) حنظلة بن اسعد شبامی

اشاره

(2)

ص:127


1- (1) اللهوف: 4، المقدمة.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: حنظلة بن اسعد شبامی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، با او در کربلا کشته شد.شهاب الدین عبد الله بن یاقوت حموی بغدادی در کتاب خود از ابن کلبی ذکر کرده گوید: وی حنظلة بن اسعد بن جشم بن عبد الله بن راشد بن جشم بن حیزون بن نوف ابن همدان، همدانی شبامی است، بنوشبام تیره ای از همدانند، و شبام نام کویی است که حنظله در آن سکنی گزیده، به همراه حسین علیه السلام در طف کشته شد، و شبام به کسر شین در اصل چوبی است که به دهان بزغاله می نهند که شیر نخورد، در کوفه طایفه ای از شبام هست.

این مرد بزرگ، از وجوه شیعه، خداوند زبان، صاحب فصاحت، دارای شجاعت، معلم قرائت بود.

برای او پسری است به نام علی که در تاریخ و تاریخ نگاری نامی دارد.

حنظله در کربلا

ابومخنف گوید: «همین که حسین علیه السلام وارد اطراف فرات شده و در کربلا پیاده گردید، حنظلة بن اسعد آمد و به شرف خدمت امام علیه السلام رسید.

این مرد ستوده از بس شایسته و لایق بود، امام علیه السلام او را برای پیغام و رسالت و برای مکاتبات فیمابین در آن چند روز آرامش (هُدنه) پیش عمر سعد می فرستاد.(1)

هنگامی که روز عاشورا کار بالا گرفت و از اثر جنگ های خونین گویند: بیش از دو تن از یاران امام علیه السلام زنده نبودند «سوید بن عمرو خثعمی، و بشر بن عمرو حضرمی» و لشکر دشمن نزدیک خیمه گاه رسیده بود و جنگ در پیرامون خرگاه امام علیه السلام بود، حنظله بعد از جنگهای خونین تمام روز در پیش روی امام علیه السلام ایستاد که از تیر و سر نیزه و شمشیر دشمن، امام علیه السلام را حفظ کند و در آن غوغای مرگبار داد می زد و به سخنان مؤمن آل فرعون لشگر را تذکر می داد و آن سخنان پیامبرانه را در آن هنگامۀ آتشین بر زبان می راند، چونان پیامبری به خون آغشته، انذارات خیرخواهانه را به آواز رسا ادای و تبلیغ می کرد.

رو به لشگر روان شده پیش روی امام علیه السلام قدم پیش گذاشت و لشگر را صدا زد:

ص:128


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 152-153؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 130.

ابومخنف گوید: حنظله هنگامی جلوی امام علیه السلام برای اذن رفت که دو تن برادران جابری به نام: سیف و مالک، با امام علیه السلام وداع می کردند و به حال امام علیه السلام گریان بودند.

ارشاد مفید گوید: شوذب و عابس بعد از حنظله شهید شدند.»

سخنان آتشین او

حنظله جلوی امام علیه السلام آمده اذن از او خواست و رو به لشگر رفته فریاد کرد:

«ای مردم من! من ترس دارم بر شما مانند روزهای تلخ حزب های «بد» را، مانند اسلوب قوم نوح، عاد، ثمود، و دسته هایی که بعد از آنان بودند.

خدا چنان نیست که به بندگان ظلم روا دارد.

این جهان کو هست و فعل ما ندا سوی ما آید همی از ما صدا

ای مردم من! من به علاوه از این روزهای تلخ بر شما از عذاب رستاخیز ترس دارم، آن روز «بد» که از عهدۀ عذاب برنیایید و از سختی عذاب رو به گریز دارید و گریزگاهی برای شما نیست که شما را از دست خدا نگهدارد!

هر کس گمراهی او را خدای امضا کند برای او راهنمایی نیست.

ای مردم من! مکشید حسین علیه السلام را که خدا شما را به عذابی دردناک نابود خواهد کرد، البته دست خالی خواهد بود و کامیاب نخواهد شد آن کس که در پی دروغ برود و آن را بسازد و تعقیب کند.»(1)

ص:129


1- (1) یا قوم؛ انّی اخاف علیکم مثل یَوْمِ الاحزاب مثلِ دَأب قوم نوحٍ و عادٍ و ثمودٍ و الَّذین من بعدهم و ما الله یرید ظلما للعباد، یا قومِ انّی اخافُ علیکم عذاب یوم التَّناد یوم تُوَلُّوْنَ -

حنظله دلسوزیش برای امام علیه السلام و بی پرواییش از دشمن، سخت در امام علیه السلام تأثیر می کند

حنظله پروانه بود و از دشمنش پروا نبود، حنظله چون بی پروا رو به سرنیزه می رفت کشته شدنی بود، ولی از بس در بند امام علیه السلام بود، سخن از کشته شدن امام علیه السلام می گفت نه از کشته شدن خود، امام علیه السلام آن پروانه را نواخت که آن کس که در دم کشته شدن، از کشته شدن خود نالان نباشد و از یاد کشته شدن من در فغان باشد، کشتن او کشتن من است، حرمت او حرمت من است، قصد جان او قصد جان من است.

امام علیه السلام در پیرامون دفاع او سخنان شگفت انگیزی فرمود:

امام علیه السلام آن پروانه را نواخت، و به سخنش جواب گفت، تو گویی امام علیه السلام ناظر به حال او بود و با صد افسوس دریغ می خورد که چرا اینچنین جوانمردان خونشان به زمین بریزد.

امام علیه السلام فرمود: «ای پسر اسعد! خدایت رحمت کند، اینان همان هنگام مستوجب عذاب شدند که دعوت تو را نپذیرفتند، همین که حق را نپذیرفتند و از جا برخاستند که خون تو و همراهان تو را مباح شمرند، همانگاه مستوجب عذاب شدند، تا چه رسد به کنون که برادران صالح تو را کشته اند.»(1)

ص:130


1- (1) فقال له الحسین علیه السلام یابن اسعد: رحمک الله انَّهم قد اسْتَوْجَبوا وَ العذاب حین ردُّوْا -

حنظله دریافت که امام علیه السلام تا چه پایه نظر به یاران خود دارد، فهمید که آنان در نظر امام علیه السلام آنقدر محترمند که بی حرمتی به آنان گناه کبیره و قاصد سوء به آنان مجرم است. فهمید که بعد از کشته شدن یاران صرف نظر کردن دشمن از کشتن امام علیه السلام به حال آن دورافتادگان ثمری ندارد و خون یاران امام علیه السلام خون امام علیه السلام است.

حنظله گفت: راست گفتی، ای پسر پیامبر صلی الله علیه و آله فدایت گردم، تو آگاه تری و به این مقام ارجمند شایسته تری «یعنی قاصد سوء به تو مستوجب عذاب باشد.»

بنابراین آیا به سوی خدا نرویم؟ و خود را به برادران صالح خود نرسانیم؟

امام علیه السلام فرمود: آری، به سوی نشأه ای که از دنیا و آنچه در او است نیک تر و بهتر و به ملک بی زوال و پادشاهی فناناپذیری که کهنگی و فرسودگی در آن نیست.

حنظله گفت: پس السلام علیک یا اباعبد الله، صلی الله علیک و علی اهل بیتک.

خدای بر تو و خاندانت صلوات و درود آورد و بین ما و تو را در بهشتش شناسایی دهد و ما را با هم گرد آورد.

حسین علیه السلام فرمود: آمین، آمین.»(1)

ص:131


1- (1) قال: صَدَقْت یابن رسول الله! جُعِلْتُ فداک، انت اعلم و احقٌّ بذلک افلا نروح الی ربِّنا و نلحَقْ باخوانِنا الصّالحین... قال علیه السلام بلی رح الی ما هو خیر من الدنیا و ما فیها و الی -

«سپس حنظله با شمشیر کشیده رو به آن مردم قدم پیش گذاشت و تیغ بر آنان آخت، می زد و می شکافت و پیش می آمد، تا به دور او پیچیدند و او را در حومۀ حرب «حوزۀ جنگ» کشتند.

ارشاد گوید: سپس حنظلة بن اسعد شبامی پیش روی حسین پیش رفت و داد زد: ای اهل کوفه! ای مردم من! مکشید حسین را که خدا شما را به عذابی نابود خواهد کرد، و ناکام خواهد شد آنکه دروغی را تعقیب نماید؛ سپس جنگ کرد تا کشته شد.»(1) (رضوان الله علیه)

پیامی از پروانه ای

وحدت مرام اگر منتهی شود به از خودگذشتگی، به اتحادی از روان و نام و نشان نوید می دهد که در دنیا و عقبی یک سرانجام و فرجام خواهد داشت و در معاد به میعادی وعده می دهد که در بزم انس تخت ها برابر هم بزنند و در فراز آنها برابر هم بنشینند.

قرآن مجید از تکرار عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ خودداری نفرموده، آری از وحدت مرام کارها خواهد

ص:132


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 131؛ الإرشاد، شیخ مفید: 105/2؛ اللهوف: 164؛ تاریخ الطبری: 329/3؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 72/4.

برخاست. وحدت مرام که در این عدۀ نجبا جلوه گر شد، حنظله را با امام علیه السلام و امام علیه السلام را با وی اتحاد شگفت انگیزی داد که دیوانگان آن را دستاویز کردند و گفتند: حسین علیه السلام در کربلا کشته نگشته و شبه او به حنظلة بن اسعد افتاد که به جای امام علیه السلام کشته شد و خودش مانند مسیح به آسمان بر شد.(1) گرچه

ص:133


1- (1) بحارالأنوار، از عیون الأخبار، از تمیم قرشی از پدرش از احمد بن علی انصاری از هروی روایت می کند که به امام رضا علیه السلام گفتم: در سواد کوفه مردمانی هستند که معتقدند برای پیغمبر صلی الله علیه و آله در نماز سهوی پیش نیامده، جواب داد.... گفتم: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان آن گروهی هستند که معتقدند حسین علیه السلام شهید نگشته و شبه او به حنظلة بن اسعد شبامی افتاده و خود امام علیه السلام به آسمان برده شده، چنانکه عیسی بن مریم به آسمان بر شد و به این آیه احتجاج می کنند: لَنْ یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً جواب داد: که دروغ گفتند؛ غضب و لعنت خدا بر آنان باد؛ کافر شدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله را در اخباری که داد که حسین علیه السلام کشته می شود تکذیب کردند، به خدا سوگند، حسین علیه السلام کشته گشت و آن کس که از حسین علیه السلام بهتر بود نیز کشته گشت، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام و امام حسن علیه السلام. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 204/2؛ بحار الأنوار: 272/44، باب 33، حدیث 4»و نیز از احتجاج، از اسحاق بن یعقوب روایت می کند: که توقیعی به خط مولایمان (صاحب الزمان) به دست محمد بن عثمان عمروی;، رسید که در ضمن آن نوشته بود: امام کسی که عقیده اش این باشد که حسین علیه السلام شهید نگشته، پس کفر است و تکذیب و گمراهی. «الاحتجاج: 469/2-470»و نیز از (علل الشرایع) از عبد الله بن فضل هاشمی روایت می کند که: به امام جعفر صادق علیه السلام -

غُلاة این نتیجه را به غلط گرفتند ولیکن اتحادی از وحدت مرام برمی خیزد. شگفت انگیز بعضی راه مبالغه در آن پیموده اند و گفته اند:

متحد جانهای شیران خدا است همچو آن یک نور خورشید سماء

صد بود نسبت به صحن خانه ها چون نماند خانه ها را قاعده

مؤمنان باشند و نفس واحده(1)

اما خالی از اغراق و مبالغه، مشاهده شد که تیغ جهان جنبید که حنظله را از امام علیه السلام یا امام علیه السلام را از وی

ص:134


1- (1) کشکول شیخ بهایی.

جدا کند و نشد، و بالاخره هر دو در یک کوی خوابیدند و مردم به یک نام و نشان به سراغ آنان می روند و در جهان آینده که از خواب گران این جهان برخیزیم خواهیم دید در بهشتی که از دنیا و آنچه در آن است نیکوتر است، هم بزمند و در پادشاهی بی زوال که هیچ کهنگی و فرسودگی در آن نیست، بر تخت های برابر هم می نشینند و چنانکه حنظله در پایان تمنا داشت، پیوستگی آنان در بهشت افزون تر از این جهان باشد. من مطمئنم دعائی که آمین امام علیه السلام پشتیبانش باشد به هدف نزدیک است، حنظله از وداع مجبور بود؛ ولی چون نمی توانست دیده از رخسار امام علیه السلام برگیرد با دل پر سوز ملاقات در میعادگاه، دیگری را تمنا می داشت، امام علیه السلام هم با دل پرمهر به دعایش آمین می گفت. و لامحاله جائی که جنگ و کین این جهان نتوانست آنان را از هم جدا کند، تنعم آن جهان نیز نخواهد کرد و وقتی که در سختی، همدیگر را فراموش نمی کردند البته در خوش هم نخواهند کرد؛ آگاهید که خوشی بیشتر موجب جوشش است؛ گر چه آن مهر فروزان خوش و ناخوشی نمی فهمد، رشته آشنائی حنظله را با امام علیه السلام هیچ جهانی نمی تواند برید.

ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح

ص:135

میان آن دل کاین در اندر بود باز بود در راه دائم قاصد راز

اگر عالم همه گردند همدست گمان آن مبر کاین در توان بست(1)

انس حنظله و سایر شهیدان کوی حسین علیه السلام در آن جهان و نورستان جنان بسی برتر از تصور ماها است، همیشه نتیجه از مقدمات کامل تر است، میوه نیشکر از خود نیشکر شیرین تر است، چنانکه میوۀ حنظل نیز از حنظل تلخ تر است، معاد پایان حرکات است و راه این پایان خطری ندارد (ره عشقبازان خطری ندارد) به شرط آنکه با وجود وحدت مرام، هدف، مقصد الهی و حقیقت اساسی باشد، وحدت مرام این عدۀ نجبا و از خودگذشتگی حقیقیشان در راه یک مقصد خدایی به روی خلق دری از حقیقت باز کرده به شعرا و ترانه شمع و پروانه شان آبرو داد و به گفتار حکما دربارۀ معاد نفوس اعتبار بخشود.

به روی خلق دری از سعادت باز می کند که از فداکاری در پیشگاه اولیاء و فرمانبری از عظما و زعما به آنان و جهان آنان می پیوندند.

حکما گویند: نفس از مجاورت با بدن و ارتباط شدید با آن خود را عین بدن می داند و همت می گمارد که

ص:136


1- (1) وحشی بافقی.

فنای او را فنای خود بداند و شدیداً از آن جلوگیری کند و همواره این حالت برای نفوس از مجاورت و ارتباط شدید رخ می دهد؛ از مجاورت با اندوهگین خود را اندوهگین و از ارتباط با شادمان خود را شادمان می بیند.

پس در جهان در موقع معاد روحانی نفوس که ارتباطشان با جهان نور شدیدتر است و انوار قواهر اعلین و ادنین از هر ناحیه به آنها محیط خواهد بود و آنها خود را در میان آن نورستان پربهجت و فعالیت می یابند و با آن انوار قاهره دست به گردن و هم آغوش اند، این حالت اتحاد شدیدتر است، و آنچه در آنان هست نفوس آنان را در خود می بینند و به آن مبتهج و خرمند.

آیا نفس انسان از فناء در آنها چه بقائی احراز؟ و از سریرهای فعالیت آنان چه سریرهای متقابلی در برابر خواهد زد؟ خدا آگاه است، از پرتو اشعّۀ آن جهان نورستان که همی از شش جهت مترامی و پیاپی الی غیرالنهایه می رسد و در نفس، جهان هایی، و جهان هایی می آورد آیا چه بهجت و سرور می زاید، خدا دانا است.

در هندسه گویند: دو آینه متقابل صور خود را در یکدیگر مکرر در مکرر می اندازند، نورستان عقول به آیینۀ خانه ای ماند که آیینه های بی شمار در آن

ص:137

و همگی متقابل و در هر یک از آنان به تجلیات بی شمار از همه می آید و از آن یک در همه، فرقی که با عکس آیینه دارند آن است که اشعه آیینه زنده نیستند، ولی تجلیات آن محیط همگی زنده اند، همچنین از تفانی در جنب عقول صاعده در قوس صعوده، اتحادی رخ می دهد که آنچه در آنان هست انسان در خود می بیند، از جوار قهرمانان انسان در خود قدرتی باور می کند، از یادآوری شجاعان و خواندن شاهنامه از القائات هر روش، از همنشینی با هر هنروری، انسان در خود توانایی مخصوص آنان را کمابیش اگر چه آنی باشد می بیند از مطالعه هر ادبی و هر رفتار پسندیده یا گفتار موزون یا نقش ارژنگی نفس بهره کافی می گیرد، چنانچه از دیدن هر رنگی تا چند ثانیه آن رنگ در شبکیه چشم خواهد بود، به طوری که هر گاه چشم را به هم گذاری باز آن صفحۀ رنگین را در جلوی دیده خود می نگری، همچنین دیده بصیرت که به رخ امام علیه السلام یا به رخسار انوار نبوت یا به جبهۀ عقول فعاله گشوده شود تا اندازه ای محو آنان خواهد شد و آنچه در آنان هست چه انوار و برکات و چه زحمت و صدمات را در خود خواهد یافت و سپس در معاد که هنگام دولت آنان است در مقام فعالیت، خود را هم سنگ آنان خواهد دید. شطحیات عرفا و زیادروی در ادعا، از اثر

ص:138

این حالت نفس است.

این تفانی نفوس و عملیات عشق در هر جهانی نامی و نمایشی دارد گاهی «حسّ تقلید است و گاهی فرمان بری عظما و گاهی ارادت عشق نما و با این نمایش ها خود سرّی است پنهان، و رازی است از خدای جهان در روح و روان انسان».

گویی خدا خواسته که از دلدادگی به مظاهر زیبای طبیعت و از حسّ تقلید و از فرمانبری از قهرمانان انسان را به محاسن اساسی بکشاند و می خواهد وی از راه ظواهر کون رخنه به سرّ اصلی وجود نماید و با افلاک انوار خرد که محور گردش جهانند آشنا شود و به عبودیت حق از سایه های موقت نیمرخ که آغاز در منظر است رو بتابد و توجه به هدف اساسی وجود نماید و به تکرار عبادت بهره از دولت الهی یاید.

آن حالت شیوائی نفس شالوده ای است که خدا برای این مقصد بلند پایه ریخته و حسّ تقلید امری است اساسی به شرط اینکه این موهبت به سمت هدف اساسی و مقصد ایجاد متوجه شود و نیز زعما این موهبت را در نفرات به راه تربیت بگمارند و تعیین هدف را به خدا وابگذارند.

پیام حنظله به زعما این است که: وحدت مرام در نفوس کارها می کند و راه عشق و تفانی که از وحدت مرام شروع می شود به ارادت و اتحاد روان می انجامد،

ص:139

ولی چون این موهبت در اتباع شالوده ای است که خدا برای مقصدی بلند پایه در زمینۀ نفوس ریخته، از این موهبت نباید سوء استفاده کرد و در این امور اساسی نباید راه را به غلط رفت و این حالت شیوایی نفس و موهبت اتْباع را نباید صرف خودپرستی خویش نمود و این زمینۀ حاصلخیز را صرف بیهوده کرد؛ بلکه باید حسّ تقلید را صرف رشد الهی افراد کرد، این حس خداداد را راهی از روان آنان به خود و اخلاص به حقیقت ابدیه را، راهی از خود به خدا دانست تا بضاعت نفوس در راه تربیت خود آنها صرف شده و تعیین هدف از خدا شده باشد.

اما حقیقت حسین علیه السلام به شیوۀ شیوای اتحاد و وحدت نفرات خود را می نواخت و از آن فروگذار نمی کرد، ولی در عین حال خدا را برای آنان و برای خود هدف قرار می داد و یک مقصد برتر را هدف یگانه می شمرد، نخست برای تفادی و نوازش نفرات نقشۀ کامل و صحیحی به دست داد، و دیگر برای چشم پوشیدن از خود و دیگران در جستن راه هدف؛ هدف اساسی ایجاد را تعیین فرمود، اما نخست بنگرید که: در سرگذشت فداکاری این شهید و در شدت کارزار امام علیه السلام چه وحدت و اتحادی را مراعات می فرمود و به همان گرمی که در موقع خوشی دم از اتحاد می زد در این موقع ناخوش نیز آنان را به وحدت می نواخت،

ص:140

پیش از این روز سخت در دو مورد، یکی در نامه ای و دیگر در خطبه ای، با دوستانش به این نوای وحدت آنان را صدا زده فرا خواند:

اما آن نامه: هنگامی که به کربلا پیاده شد به دوستان در کوفه، از قبیل: حبیب و سلیمان بن صرد و مسیب و عبد الله وال نامه ای نگاشت(1) یک قطعه از آن این است: که من آمده ام شما هم بیایید...

نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم(2)

یعنی اینک که کار بدین منوال است، بیایید که در خوشی و ناخوشی با یکدیگر باشیم، اگر زنده ماندیم با هم؛ و اگر کشته گشتیم نیز با هم باشیم، من حاضرم که زن و بچه ام که عزیزترین خانوادۀ نبوت است، با زن و بچه همگی در ناگواری ها شریک باشند و بالحقیقه یکی باشیم و عین این مضمون را در موقع دیگر به طور خطابه به جمعیت دیگرشان خطابه کرد.

در منزل (بیضه) چند منزل پیش از پیاده شدن به کربلا برای لشکر «حرّ و همراهان خود» خطبه ای خواند و در آن خطبه رو به اهل کوفه کرد که ای اهل کوفه!

ص:141


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 89/4.
2- (2) بحارالأنوار: 381/44، باب 37.

هان، به شما می گویم: شما نوشتید و من آمدم، اینک اگر بر سر سخن خویشتن هستید که من هم به راه شما مضایقه از هیچ چیز خود ندارم.

نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم

در هر پیش آمد، جان من با جان شما، خود من با خود شما و کسان من با کسان شما همدوش خواهند بود.

در غوغای جنگ هم امام علیه السلام آن اتحاد را فراموش نفرمود و به حنظله فرمود: ای پسر اسعد! نه سخن من، سخن تو را رد کردند؛ گوئیا به حنظله این پیام را می فرمود که به جهان برسد و حنظله آن پیام را در می نیوشید که به جهانیان برساند.

بنگرید: آن آتش حرب جهنمی نتوانست از اتحاد اینان بکاهد، گوته نویسنده نامی آلمان در کتاب (فوست) رمزی از این سرگذشت را بیان کرده است.

حنظله با محبوبش از میان آتش داد می زد: که ساکنان این کوی را اگر شمشیر عالم از جا بجنبد رشتۀ محبت نگسلد، تیغ های برانی که از بامداد تا کنون در کار بوده نتوانسته است رشتۀ محبت آنان را قطع کند یا از اتحاد آنان بکاهد، در آن موقف سهمگین و وضع آشفته این هر دو تن بیش از اندازه به یکدیگر نظر دارند.

آن یک تن به محافظت سالار خود با کمال بی پروایی از سر نیزه و تیغ تیز که به او متوجه است به آن دگر

ص:142

متوجه است و پروانه وار به دور او می چرخد، رو به دشمن می دود و دست ها را از یکدیگر باز می کند که تیرها او را بگیرند و به حسین علیه السلام نرسند و همی داد می زند که: مرا بکشید و به او علیه السلام صدمه رسانید، این پروانه گویی از سوختن بال و پر خویش هیچ پروا ندارد.

امام علیه السلام از روی وحدت و یگانگی در آن هنگامه دعوت خود را از او می دانست و آمد و رفتی را که او برای اصلاح فیمابین نزد دشمن کرده بود، از خویشتن می دانست و سخن امام علیه السلام را که به سفارت برده بود به زبان هم نفسی از خود او می شمرد، چنانکه فرمود: ای پسر اسعد! همانگاه که بدخواه، دعوت تو را نپذیرفت مستوجب آتش شد تا چه رسد به کنون که برادرانت را کشته اند.

حنظله به محافظت وجود اقدس امام علیه السلام تلاش چنان می کرد، و امام علیه السلام به محافظت احترام حنظله می فرمود: دعوت تو.

تو خود آگاهی که تکیه این سخن به نکته های معنوی است تا نظر مهری به طرف نباشد و وحدت مرام و ناموس تکافل کاملاً منظور نباشد و گوینده و شنونده را اتحادی نداده باشد سخن را به این طراوت نمی گویند.

طراوت سخن از طراوت روح است، اگر طراوت روح

ص:143

و روان و نشاط و وجدان به زبان مدد نمی کرد، آن هنگامۀ پرسوز، می دانی برای زبان آوری نمی گذاشت به ویژه با این آهنگ و با این دم.

شعرا از شمع و پروانه سخن ها رانده اند، قصه شمع و پروانه ترانۀ آنها است، اما در موقع سوز و گداز خود سخن را فراموش می کنند، شعرا از مصالح سخن کاخ ها می سازند، اما هر گاه در را بزنی خودشان را در آن کاخ نمی جویی، و به هر حال قواعد بلاغت و استاد مجازی به پایه معنویت این مهر و عطوفت نمی رسد.

این سخن از این سخنور در این هنگامه به شعرا پیام است که چسان سخن بسرایید شعرا سخنی بگویند که در آن حقیقت و معنویت کم از سخن نباشد، و به زعما پیامی است که در راه وحدت بکوشند ولی به قصد هدف حقیقت.

باید سخن، و معنی آن و مرام و مرمی آن، همه فدای حقیقت علیا باشد، باید از سخن به معنی و از معنی به مرام و از مرام به هدف و از هدف به سوی هدف اصلی و حقیقت الهی نظر داشت، پله به پله قدم برداشت و به دنبال امام علیه السلام رفت.

چنانکه کشتی نشینان دیده را به ناخدا و ناخدا را دیده به قطب نما و قطب نما را توجه به سمت است، خلایق و امام و مرام، همگی به سمت هدف اساسی باشد؛ باید از حسین علیه السلام کاروان سالار شهیدان و

ص:144

سفینه نجات ناخدایی آموخت، و آنچه او علیه السلام در آستانۀ بارگاه خداوند جهان گفت، همواره در نظر داشت.

در عرفات، در روز عرفه در آستان حقیقت آنچه خود شناخته بود و جهان باید بشناسد اعتراف می فرماید نخست از ابتدای سیر قافلۀ وجود تا نوبت خود و از گذرگاه های خویش از بندرها و از پاسبانی های ناپیدا تا آخرین سرحد اقلیم وجود که آمده بود گزارش داده می گوید:

ابتَدَأتَنی بنعمتک قبل ان اکون شیئاً مذکوراً، خَلَقْتَنی من التُّراب ثمَّ اسْکنتنی الاصلاب امْناً لریب المنون و اخْتَلاف الدُّهور و السّنین...

فاَبْتَدَعْتَ خلقی من مَنیّ یُمْنی و اسْکنتْنی فی ظُلمات ثَلاث بین لحم و دم و جلد، لم تشهدنی خلقی و لم تجعل لی شیئاً من امری ثُمَّ اخْرَجْتَنی للَّذی سَبَقَ لی من الهدی الی الدُّنیا تامّا سویّا و حَفَظْتَنی فی المهد طفلا صبیّاً و رَزَقْتَنی من الغذاء لَبَناً مریّا و عَطَفْتَ علیَّ قلوب الحواضن و کفَّلتنی الاُمّهات و کلأتنی من طوارق الجانّ و سلَّمتنی من الزیّادة و النُّقصان حتّی اذا استَهْلَلْتُ ناطقاً بالکلام و اتْممت علیَّ سوابغ الانْعام و ربّیْتنی زائداً فی کل

ص:145

عام حتّی اذَا إکتَمَلْتَ فَطرتی و اعْتَدَلْتَ مرَّتی اوْجَبْتَ عَلَیَّ حجَّتَک بان الْهَمْتَنی معرفتک و روَّعْتَنی بعجائب حکمتک و ایْقَظْتَنی لما ذَرَأتَ فی سمائک و ارضک من بدایع خلقک و نَبَّهْتَنی لشکرک و ذکرک و اوْجَبْتَ علیَّ طاعتک و عبادتک و فَهَّمْتَنی ماجائت به رُسُلُک و یَسَّرْتَ لی تقبل مرضاتک...

ثُمَّ اذ خَلَقْتَنی من حُرّ الثَّری لم تَرْضَ لی بنعمة دون اخْری و رزَقْتَنی من انواع المعاش و صُنُوف الریّاش...

حتّی اذا اتْمَمْتَ علیَّ جمیع النّعم و صَرَفْتَ عنّی کلَّ النّقم، زلَلْتَنی الی ما یُقَرِّبنی الیک و وفَّقْتَنی لما یُزْلِفُنی لدیک... ثُمَّ ما صرفت و دَرَأتَ عنّی، اللهمَّ من الضُّر و الضَّرّاء اکثَرُ ممّا ظَهَرَ لی من العافیة و السَّرّاء...(1)

بعد از این مراحل برای گواهی از موهبت های حاضره در روح و پیکر تا حدی بنیان روح و بدن انسان را تشریح می کند و در روان از معنویات، ایمان را گواه آورده عزیمت تصمیم، توحید صریح، نهاد پر اسرار را

ص:146


1- (1) البلد الامین: 251 (دعای عرفه)؛ الاقبال: 339.

متذکر می شود و به ودایع پیکر می پردازد و از رشته های مجرای نور دیدگان که در هر ثانیه امواج آن هزاران هزار است شروع می فرماید و سر رشته را می کشد و گواه های خود را پیاپی می آورد، از قبیل رشته های مجرای نور دیدن، خطوط چین و شکن صفحۀ پیشانی، شکافهای راهروهای نفس که (180 ملیون حجره و راه و دهلیز ریه باشد) نرمه های لوله های دماغ، پیچ و واپیچ سوراخ های گوش، محتویات درون دهان و دو لب که دو لنگه در بچه آن است، حرکات تلفظات و ایجاد صوت، پیوندگاه فک اعلی و اسفل، رستگاه دندان و خود دندان ها، گذرگاه سهل آب و نان؛ بار سنگین مغز و سریر آن، رسایی طنابهای گردن که از تن بیرون آمده، مشتملات صندوقچۀ سینه؛ طنابهای چپ و راست رگهای قلب، آویختگی پردۀ دل، پاره های حواشی جگر که کارخانه های گوناگون در آن هست، اندوخته های زیرین استخوان سینه، جایگاه مفصل و بند و پیوند اندام ها، اعضای کار و فرمان قبض و بسط، انگشتان و سرانگشتان و سیم های دائم کار آن، گوشت و ماهیچه ها، خون و دوران، مو، بشره، عصب و جهازات آن، قلمه ها استخوان ها، مغز استخوان، لولۀ عروق، جمیع جوارح، نسوج و نمو دمادم در روزگار شیر خوارگی سنگینی بدن که زمین بار آن را می کشد،

ص:147

خواب رفتن، از خواب بیدار شدن، آرامش، حرکات خم شدن و سر به زمین نهادن را یکان یکان بر مذکورات پیش می افزاید؛ بعد اقرار می دارد که:

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا(1)

و سپس به تمنا و دعا می پردازد و سرانجامی را که لایق این تهیه و پیش اندوختگی تمنا می کند.

شما خوانندگان گرامی تا دعای عرفه را پیش رو نگذارید به هدف سخن آشنا نمی شوید.

نزدیک به هدف:

الهی انَّ اختلاف تدبیرک و سُرْعَة طواء مقادیرک مَنَعا عِبادک العارفین بِک عَنِ السُّکون الی عطآء و الیأسِ منک فی بلآء... الهی ما اقْرَبَک منّی و ما ابْعَدَنی منک و ما أرأفَک بی فما الَّذی یحجُبُنی عنک... الهی عَلمْتُ باختلاف الآثار و تَنَقُّلات الأطوار انَّ مُرادَک منّی ان تَتَعَرَّفَ الی فی کلِّ شَئٍ حتّی لا اجهَلَک فی شئٍ... الهی انَّک تَعْلَمُ انّی و ان لم تَدُم الطاعة منّی فعلا جزماً فقد دامت مَحَبَّةً و عَزْماً... الهی تَرَدُّدی فی الآثار یوجِبُ بُعْدَ

ص:148


1- (1) سعدی شیرازی.

الْمَزار... الهی امَرْتَ بالرُّجوع الی الآثار فَارْجِعنی الَیْک بِکسْوَة الانوار و هِدایة الاِسْتِبْصار حتّی ارْجَع الَیْک مِنها کما دَخَلْتُ الَیْک منها مصونَ السِّرِ عَنِ النَّظَر الیها و مرفوع الهمَّة عن الاعتماد علیها... الهی هذا ذُلّی ظاهرٌ بَیْنَ یَدَیْک، مِنْک اطْلُبُ الْوُصُولَ الیک و بِک اسْتَدِلُّ علیک فَاهْدِنی بنورِک الیک وَ اقِمْنی بصدقِ الْعُبُودیَّة بین یدیک، الهی علِّمْنی مِن علمک الْمَخْزُونَ وَ صُنِّی بِسِتْرِک الْمَصون؛ الهی حقّقی بحقائِقِ اهْلِ القُرْب وَ اسْلُک بی مسلَک اهْلَ الْجَذْب الهی اغْنِنِی بتدبیرک عن تدبیری و باختیارک عن اختیاری و اوْقِفْنی عن مراکز اضطراری... الهی انَّ القضاء و القَدَرِ یُمَنِّینی و انَّ الْهوی بوثائق الشَّهْوَه اسَرِنی، فَکنْ انت النَّصیر لی حتّی تَنْصُرَنی و تُبَصّرَنی و اغْنِنِی بفضلک حتّی اسْتَغْنِیَ بِک عن طلبی، انت الَّذی اشْرَقْتَ الانْوار فی قلوبِ اولیائک حتّی عَرَفوک وَ وَحَّدُوک وَ انت الَّذی ازَلْتَ الاَغیار عن قلوب احِبّائک حتّی لم یُحبُّوا سِواک وَ لم یلجَئوا الی غَیْرِک؛ انت المونِسُ لهم حیثُ اوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ و انت الَّذی هَدَیْتَهُمْ حَیثُ اسْتَبانت لَهُمُ الْمَعالمُ... ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَک وَ مَا الَّذی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک

ص:149

لَقد خاب من رَضِیَ دونک بَدَلاً و لقد خَسِرَ مَنْ بَغَی عَنْک مُتَحَوِّلاَ کیف یَرْجی سِواک و انت ما قَطَعْتَ الاِحسان... یا من اذاقَ احِبّائَهُ حَلاوة الْمُوانَسَةِ فَقاموا بین یدیه مُتَمَلِّقین و یا مَن البسَ اولِیائَهَ مَلابسَ هَیبته فقاموا بین یدیه مستغفرین؛ الهی اطْلُبْنی برَحْمتک حتّی اصِلَ الیک و اجْذُبْنی بِمَنِّک حتّی اقْبِلَ الیک... الهی انَّ رَجائی لا یَنْقَطِعُ عنک و انْ عَصَیْتُک کما انَّ خوفی لایُزایِلُنی و انْ اطَعْتُک فَقد دَفَعْتَنِی الْعَوالِمُ الیک... تَعَرَّفْتَ لِکلِّ شَئٍ فما جَهْلِک شئٌ و انت تَعَرَّفْتَ الَیَّ فی کلِّ شَئٍ فَرَأیْتُک ظاهراً فی کلِّ شَئٍ... یا من استوی برحمانیَّته فَصارَ الْعَرشُ غَیباً فی ذاتِه، مَحَقْتَ الآثار بالآثار و مَحَوْتَ الاَغْیار بمُحْیطاتِ افلاک الانوار.(1)

آن حالت شیوای نفس از یک طرف، و این اسناد معتبره از طرف دیگر، گواهی می دهد که هر زخمی که به تن امام علیه السلام می رسیده به بدن حنظله وارد می شده و به عکس هم، هر زخمی که به آنان می رسیده به امام علیه السلام هم می رسیده، به عدد شهیدان کویش که کشته شدند حسین علیه السلام کشته شد.

دیوانگان و بیگانگان که به غلو رفتند، مطلب را واژگون دیدند و نتیجۀ اتحاد را اینطور تصور کردند که حسین علیه السلام کشته نشد، با آنکه نتیجه اتحاد آن است که هر شخص از شهدا به عدد همگی کشته شده باشد.

ص:150


1- (1) الاقبال: 349 (دعای عرفه).

ص:151

انگشت به لب گرفت انگشت کاتش چه وجیه و من چنین زشت

خندید و جواب دادش آتش آورد ورا به رقص و رامش

خواهی بشوی اگر چه من نور نزدیک به من شو و ز خود دور

انگشت ز لب بدیده آورد پس مغبچه اش(1) به معبد آورد

«سید علیرضا ریحان (آیینة دانشوران)»

(مز - 7) حبشی بن قیس بن سلمه، نهمی همدانی

اشاره

(2)

سلمه جدّ این شهید صحابی است، شرف صحابگی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را داشت، جماعتی از اهل طبقات او را ذکر کرده اند و گفته اند که: در صفین با امیرالمؤمنین علیه السلام بود(3) و قیس پدرش تنها رؤیت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده

ص:152


1- (1) مغبچه: بچه آتش پوست؛ پسرکی که در میکده ها خدمت کند.
2- (2) بنونهم بطنی، یعنی تیره ای از همدانند.
3- (3) ابن حجر عسقلانی در اصابه گوید: وی حبشه بن قیس بن سلمة بن طریف بن ابان بن سلمة بن حارثة بن نهم همدانی نهمی است و هم او گوید: جدش صحابی است و به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین حضور داشته است.

و خود این شهید از کسانی است که در قضیۀ طفّ بوده است.

کی به کربلا آمد؟

وی جزء کسانی است که در ایام صلح موقت و آرامش به کربلا آمدند،

ابن حجر گفته: و به همراه حسین علیه السلام کشته شد و گوید: وی بعد از آمدن به کربلا و ضمیمه شدن به اردوی حسین علیه السلام ملازم امام علیه السلام بود تا هنگامۀ روز عاشورا شد و آتش جنگ درگرفت، حبشی برابر روی حسین علیه السلام پیش رفت و به جهاد پرداخت و در حملۀ اولی که عده ای از یاران کشته شده بودند شهید شد.(1)

پیامی به نیکنامی

این شهید جز یک کلمه پیام ندارد و آن کلمه کلمۀ (اطاعت) است که به جای هر عمل دیگر، ضامن سعادت است. می توان برای نیل به هر مقامی به همین کلمه یگانه اکتفا کرد:

«انَّ الله خلق الجنّة لمن اطاعه و لو کان عبداً حبشیاً»(2)

امام سجاد علیه السلام

ص:153


1- (1) اعیان الشیعه: 386/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 134.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 151/4.

وانّی لِمَنْ قومٌ لا تاخُذُهُمْ فی الله لومةُ لائِم سیماهم سیما الصّدّیقین و کلامهم کلامُ الابرار عُمّارُ اللّیل و مَنار النَّهار، مُتَمَسّکون بحبل القرآن یُحْیون سَنَنَ الله و سُنَنَ رَسوله لایستکبرون و لایَعْلون و لایَغْلون و لایفسدون، قلوبُهُمُ فی الجَنان و اجسادُهُمْ فی العمل.(1)

(مح - 8) عمار بن ابی سلامه، دالانی همدانی

اشاره

(2)

پدر ابوسلامه صحابی است.

ص:154


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 234 (قاصعة).
2- (2) در قائمیات سلامی دارد، ولی در لفظ عمار نسخه بدل ابوعمار است، عسقلانی در اصابه گوید: وی عمارة بن ابی سلامة بن عبد الله بن عمران بن رأس بن دالانی همدانی دالانی است، بنی دالان تیره ای از همدانند.از رجال ابوعلی نقل کرده اند که گوید: عمارة بن ابی سلامة دالانی همدانی از اصحاب حسین علیه السلام است. با او در کربلا کشته شد، ولی در نسخه ای که در دسترس مؤلف است کسی به این عنوان نیست و شاید عمرو بن ابی سلمه بن ام سلمه ربیب رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد که از صحابه است، یا عمرو بن ثمامه باشد که به نشانه (جخ) گوید (سین).

ابن کلبی و عسقلانی گفته اند: «رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده و این هر دو با طبری گفته اند که: نیز از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده است، به همراه او علیه السلام در جنگ های سه گانه اش «جمل، صفین، نهروان» حضور داشتند.

و دربارۀ عماره بن ابی سلامه دالانی، کامل ابن اثیر گوید: وی از خواص اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام و از مجاهدان پیش روی او علیه السلام در حروب سه گانه اش بوده است.

هم او بود که در جنگ جمل هنگامی که علی علیه السلام رو به بصره می رفت از حضرت او علیه السلام پرسشی کرد.

هنگامی که بسیج جنگ شد و امیرالمؤمنین علیه السلام از ذیقار به سوی بصره حرکت کرد وی پرسید: که یا امیرالمؤمنین! وقتی بر اینان وارد شوی «یعنی بر طلحه و زبیر و عایشه» چه خواهی ساخت؟

علی علیه السلام فرمود: آنها را دعوت می کنم به خدا و به طاعت او، اگر نپذیرفتند با آنان جنگ می کنم.

وی گفت: پس در این صورت آنها هرگز غلبه نخواهند کرد و بر داعی حق چیره نخواهند شد، این را در جملۀ سخنان خود گفت.

در اصابه ابن حجر گوید: عمارة بن ابی سلامه دالانی در طفّ به نزد حسین علیه السلام آمد و نبرد کرد تا پیش رویش کشته شد، ابن کلبی همینطور ذکر کرده است.

حمید بن احمد در حدایق از ساروی گوید: عمارة بن ابی سلامه دالانی در

ص:155

حمله اول که جمعی از اصحاب حسین علیه السلام کشته شدند، شهید شد.»(1)

عمار در کاخ ابد و پیام به معماران دیگر

عمار از مبانی جنگ جمل و مشاهدۀ پایۀ کارهای علی علیه السلام دریافت که در دنیا کاخ فناناپذیری هم هست، بنایی که معمارش طراز حق را همواره در نظر داشته باشد ویرانی ندارد، دیواری که مایل نباشد نمی افتد. هر چه از مائل به عمودی برود و طراز گیری وی به دقت بشود استحکام آن بیشتر و دوام آن زیادتر خواهد بود، تا جایی که اگر عدل از هر جهت در آن ملاحظه شود مثلاً در زمین غصب هم نباشد که دلی از آن مایل شود و به خرابی آن مائل گردد بقای ابدی آن امید می رود؛ اگر فنایی رخ می دهد به واسطۀ انحراف خود بنا است یا تمایلاتی که از باد و باران و رخنه جانوران و امثال آنان پیش می آید، عمارتی که از ویرانی به کلی برکنار و همواره سلامت است «حق است و دعوت به حق» که هرگز باد و بارش و عوامل تعریه رخنه به آن نمی کنند و مرور زمان و تغییر اوضاع به ویرانی آن نمی کوشند.

جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را

ص:156


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 133-134؛ الاصابة: 107/5.

عمار فهمید که معمار می تواند سلامت عمارت را تضمین کند به شرط آنکه: آنچه دیگران برای مرمت مایه می گذارند و برای جبران ریزش و تلافی ویرانی به کار می برند از آغاز صرف استقامت بنا کنند.

موسی علیه السلام برای فرعون ضامن شباب ابدی و حیات ابدی و صحت ابدی و شاهی ابدی شد، و لذا عمار تمام کشش و کوشش خود را در اینجا یعنی در استقامت مبنا صرف کرد، با علی علیه السلام این سخن را گفت و با حسین ابن علی علیه السلام در تکمیل آن به عمل پرداخت، وی آن بقایی را که می جست در کوی حق یافت،

جائی که خورده بود می آنجا نهاد سر

ما الحُبُّ الاّ لِلْحَبیبِ الاَوَّلِ الاَوَّلُ (1)

ص:157


1- (1) اعیان الشیعه: 167/4؛ بلاغات النساء: 119.

فَاِنْ کانَ لابُدَّ لِلْعَصَبة فَلیَکنْ تَعَصُّبُکمْ لِمَکارم الخصال و مَحامِدِ الاَفْعال وَ محاسِنِ الاُمُور الَّتی تَفاضَلْتَ فیهَا الْمُجَداءُ وَ النُّجداءِ مِن بُیوتاتِ الْعَزَب و یَعاسیب الْقَبائل بِالاخلاقِ الرَّغیبة و الاحلامِ الْعَظیمة و الاخطارِ الجلیلة و الآثارِ المحمودةَ فَتَعَصَّبُوا لِخلالِ الحمد مِن الحفظ لِلجوارِ وَ الوفاءِ بالذَّمام و الطّاعَةِ لِلْبِرِّ وَ المعصیة للکبْر و الآخذ بالافضلِ و الکفِّ عَنِ البَغْیِ وَ الاعظامِ للقتلِ و الانصافِ لِلْخَلْق و اجتنابِ الفِساد فی الارض.(1)

دو تن برادر

(ن - 9) سیف بن حرث بن سریع بن جابر همدانی جابری

و برادرش

(نا - 10) مالک بن عبد الله بن سریع بن جابر همدانی جابری

اشاره

این دو تن از طرف مادر برادر بودند و از یک پستان شیر خورده اند، ولی از

ص:158


1- (1) نهج البلاغه: 234 (قاصعة).

طرف پدر پسر عمو بودند، این دو تن در موقع آمدن، شبیب مولای خویش را نیز با خود آوردند، همگی در کربلا پیاده شده و منضم به خیل فداکاران حسین علیه السلام گردیدند.

دو قطرۀ اشک پربها

گفته اند: «وقتی که حسین علیه السلام را در روز عاشورا با آن حال دیدند، هر دو تن گریه کنان پیش آمدند و اجازه جنگ خواستند.

این وقتی بوده که لشگر دشمن به خرگاه امام علیه السلام رسیده بودند، امام علیه السلام آستانۀ ابدیت را برای آنان تفسیری می کند که گوئیا شب زفافی است با صبح پادشاهی.

امام علیه السلام به آنها فرمود: ای پسران برادرانم! گریۀ شما برای چه؟ به حق خدا، من امید دارم که شما پس از یک ساعت دیگر چشم روشن باشید.

«هر چه خواهد دلت همان بینی»

گفتند: خدایمان به قربانت کند، نه (به حق خدا) نه بر جان خود گریه داریم ولیکن بر تو می گرییم، می بینیم که دشمن تو را فرا گرفته و ما به بیشتر از جان دسترس نداریم که از تو دفاع کنیم.

اشک را به بدرقۀ جان نثار کردند تا آگهی دهند که در این کوی هر چه بیفشانی کم است و نیز اطلاع دهند بذل خون دل در این راه اندک است، پس اشک را در این کوی بریز و سخن را نیز به عذرخواهی روانه کن که عذر قصور را بخواهد.

امام علیه السلام فرمود: ای فرزندان برادرانم! از خدای می خواهم که به این دلسوزی

ص:159

شما برای من و مواسات شما با من به نیکوترین جزایی که به پرهیزکاران می دهد پاداشتان دهد.»(1)

برای این خدمت فوق العاده امام علیه السلام دست به دعا است که خدا نعمتی فوق قرة العین بدهد، قرة العین را در آغاز امام علیه السلام خود اطمینان داد، ولی دید پیش این خدمت و این حُسن نیت آن کم است، چه این نیت از وادی دل است که جهان غیرمحدودی است پس نیکوترین جزا برای آنان از خدا خواست.

ابومخنف گوید: «این دو قرّة العین را در این حیص و بیص بودند که شهید دیگری «حنظلة بن اسعد شبامی» پیش رفت و موعظه کرد و جنگ نمود و کشته گشت «چنانکه گذشت»

پس از او این دو تن رو به لشگر رفتند لیکن به شتاب مخصوصی هر کدام در آن صدد بودند که از آن دگر پیش بیافتد، می رفتند و می دویدند و برگشته نگاهی به سوی امام علیه السلام می کردند و به وداع می گفتند:

«السَّلام علیک یابن رسول الله»

ص:160


1- (1) جاء الفتیان الجابریان و هما یبکیان فقال لهما الحسین علیه السلام ای بنی اخویّ: ما یُبْکیکما؟ فَوَ الله انّی لاَرْجو انْ تکونا بعد ساعةٍ قریریَ العِین، فقالا: لا، والله ما علی انفسنا نبکی ولکی نبکی علیک نراک قد احیط بک و لا نقدر علی ان نمنعک باکثر من انفسنا، فقال الحسین علیه السلام: جزا کما الله یا ابنی اخویّ عن وَجْدِکما من ذلک و مواساتکما ایّای احسن جزاء المتَّقین. «معالم الفتن: 291/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 132، مقتل الحسین، ابومخنف: 151، تاریخ الطبری: 337/4»

و حضرت او علیه السلام جواب می داد که:

«و علیکمَا السَّلام و رحمة الله و بَرَکاته».

بعد هر دو به جنگ و نبرد پرداختند، پشت به پشت هم داده یکدیگر را

حمایت می کردند و به گوش خود فغان و شیون و صدای گریه زنان و اطفال اهل حرم را می شنیدند؛ زیرا لشگر دشمن نزدیک مخیم رسیده بودند؛ پیکار کردند تا هر دو کشته شدند، در قائمیات هر دو تن سلامی دارند.»(1)

پیام دو تن جوانمرد

من از مسابقه این دو تن جوانمرد پشتیبانی یافته ام که به فلسفه ملولان حمله آرم، دیدید که امام علیه السلام این دو تن گریان را دو قرة العین خواند و قریر العین دید، یعنی به مرگ چشمشان به چیزهای دیگری دیدنی روشن خواهد شد.

و امام دیگری علیه السلام(2) به بالین بیماری از دوستان رفت و به او دلداری داد که: آیا کسی دیده اید که پیراهن چرکین را از او بکنند و پیرهن نوینی به او بپوشانند و او دلتنگ شود، مرگ جز این نیست که تن فرسوده را که پیراهن کهنه است از انسان می گیرد و تن نوینی به آن می دهد. ما امتحان کرده ایم جایی که از دل پرشور و عاطفه بجوشد و از عشق به فضیلت چشم اشک

ص:161


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 133؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 153.
2- (2) امام زین العابدین علیه السلام است، در کتاب اعتقادات صدوق;، در باب عقیده شیعه به موت.

بریزد تلخی مرگ در خلال آن جوش و خروش و در میان آن فغان و اشک ناپیدا و گم خواهد شد، به یاد فضیلت و به سوز دل هراس مرگ را از دل می توان بیرون کرد.

خیام ندانسته که قیافۀ مرگ در حوزۀ عقل و در منطقه اراده، بد و عبوس نیست و صورت عکس نمی اندازد و اگر هم در آن دو قطر عکس بیاندازد عکس بد نمی اندازد و فقط در محوطۀ عواطف خودپرستی آن هم گاهی که خیال به انگیزش بپردازد به تمام چهره یا نیمرخ این بدقیافه (مرگ) عکسی می اندازد، برای آنکه او عکس بد نیندازد و رخسار مهیب عبوس او در انسان نیافتد، باید کوشید که اشتباه نکرد، مرگ از دریچۀ اشتباه رخنه می کند و از اشتباه سوء استفاده کرده در حوزۀ گمان و خیال تصورش تمرکز می کند و به عواطف فرمان می دهد که همگی پیرامون او برانگیزند و در اطاق سیماب وشی عکس خود را همی مهیب تر و رخسار خویش را همی هولناک تر نشان می دهد و انسان به اشتباه دیگری به علاج او از راه تغافل می کوشد، می خواهد به وسیله می خوارگی چشم و دیده به هم نهد که بیهوش باشد بلکه منظره آن اطاق پر دود را نبیند.

خیام (منظور رباعیات است) عمر خود را به این دو اشتباه سراسر تیره کرد.

ص:162

با آنکه علاج افسردگی این است که: یا شور دل را به سوی فضیلت افزاید یا اندیشۀ فضیلت را راه دهد که در دل که (مرکز عواطف است) راه یابد و آنقدر انگیزش از عواطف کند که جائی و محلی برای خیال مرگ نباشد، بالحقیقه مرگ از راه افسردگی و یک نوع بیکاری و یک اندازه بی شوری فرصت پیدا می کند که خیال بد سهمگین خود را در فکر خیام وارد می کند و بعد ریشۀ خود را از تکرار اندیشه همی مستحکم تر می کند، تا جائی که جایگیر همه چیز دیگر می شود و روی زیبای زندگی و این جهان و آن جهان را تیره می کند، به جان عزیز سوگند! اگر خیام گرفتار آفات بیکاری و کابوس این خیال نمی شد، فراخنای جهان بر او تنگ نمی نمود و اگر محیط برای فضلای خیام منش کاری تهیه می کرد و آنان را از چُرت بیکاری بیرون می آورد، هیچ گاه نوبت ناله و فغان از ترس مرگ نمی داشتند (باز سوگند) که برای فضلا، بعد از دور فکر باید کار تهیه کرد و آنها را به نشاط کار از افسردگی بیرون آورد، زیرا در منطقه کار صورت مرگ نیست یا اگر هست خوش نما است و نیز در (منطقۀ فکر) صورت مرگ بدنما نیست و باز در حدود مملکت اراده طعم او تلخ نیست، فقط جایی که کار واگذار به عواطف باشد و سلطنت در حوزۀ آن، مفوّض به خیال باشد، و فکر و اراده از کار

ص:163

معزول باشد هر چه بخواهی اندیشۀ مرگ به سراغ انسان می آید و هر چه اصرار بورزی که رخسار مرگ را عبوس نبینی باز خواهی دید، هر چه بخواهی به دفاع از او اصرار کنی، رخسار او عبوس تر و قیافه بدش جاگیرتر می شود.

شور اهل عرفان نیکو علاجی برای تعدیل افسردگی و ملولی فلسفه می بود، اگر خود گرفتار زیاد روی نمی شد و دستاویز جُهال و طبقۀ ضد علم نمی گردید.

پیام این دو جوانمرد این است که دفتری از کار ما و رفتار و کردار ما تهیه کنید که در آن دفتر و به وسیلۀ آن به جای گوشۀ عزلت خیام، میدان نبرد ما را ببینید و در اثنای جنگ نوای سالار کاروان را برای سرگرمی بشنوید و در آینه اشک رخسار فردوس و تاجوران آن را بنگرید و در میان گرد و غبار، بزم انس و غمخواری بچینید و دفتر ملولان را در هم نوردید.

ملولان همه رفتند دَرِ خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چه بر بام بلندید

تن تازه بپوشید چه این کهنه فکندید(1)

من از کار این پاکان و دفتر این رادمردان برای جوانان

ص:164


1- (1) مولوی.

بسی سرخوشم که یاد دفتر ملولان خیام نما را از بین می برد و به جای می خوارگی و شراب که آنان به علاج غصه های مرگ می کوشند و می نوشند، شربت نشاط جوان مردی را بنوشند و سخن خود را با موسیقی وقار و کار درنیوشند و به دنبال شهیدان این کوی بروند.

نونهالان بدانند که ما برای سرفرازی دنیا بسی کار و اندکی عمر داریم و بعد از آن از سرفرازی دنیا تا همسری با شهدا و علما و انبیا علیهم السلام، بیشتر از آن کار و کمتر از آن فرصت داریم.

کارلیل می گوید:

وَ لَیْسَ مَنْ امْنیَّة احْقَر الادَمیّین انْ یَأکلَ الْحلوی حتّی انَّ الْجُنْدیَّ الْجِلْفَ الَّذی یَبِیْعُ یَمینَهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ یَقول (و حقِّ شَرَفی)

فَلْیَعْمَد ایُّکمْ الی ابْلِدَ انسانٍ فَلْیُریه سَبیلَ الْمَکرُماتِ فَاذا یَتَأجُّحَ قلبُهُ ناراً.

ص:165

و انَّ الله سبحانه قد امتنّ علی جماعة هذه الاُمَّة فیما عَقَدَ بَیْنَهُمْ من حبل هذِه الاُلْفَةِ الَّتی یَنْتَقِلون فی ظلّها و یأوون الی کنفها بنعمةٍ لایعرف احدٌ من المخلوقین لها قیمةً لانّها ارحجُ مِن کلِّ ثَمَنٍ وَ اجَلُّ من کلّ خَطَرٍ.(1)

(لب - 11) شبیب مولای حرث بن سریع همدانی جابری

اشاره

(2)

شبیب بهادری است شجاع، به همراه پسران سریع (سیف و مالک) به کربلا آمد.

به گفته ابن کلبی، شبیب بن عبد الله صحابی بود، شرف صحابگی و صحبت رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده بود و به همراه علی بن ابی طالب علیه السلام تمام جنگها

ص:166


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: شبیب بن عبد الله مولی حرث بن سریع همدانی جابری از اصحاب حسین علیه السلام است با او در کربلا کشته شد.عسقلانی در اصابه گوید: وی شبیب بن عبد الله بن شکل بن حیّ بن جدیه (به فتح جیم و سکون دال و یاء تحتانیه است) مولای حرث بن سریع همدانی جابری، و بنوجابر تیره ای از همدانند.

را که او علیه السلام حضور داشته بود، شمارۀ او در کوفیین است.

ابن شهر آشوب گوید: «شبیب بن عبد الله در حمله اول که جمله ای از اصحاب حسین علیه السلام کشته شدند پیش از ظهر روز عاشورا شهید شد.»(1)

پیامی از گمنامی

شبیب در پیام خود گوید: بهره برداری نه تنها از ثروت مادی خیزد و فوز و کامیابی نه مخصوص رجال فوق العاده است، ثروتهای اخلاقی هم بهره ها به انسان می دهد، ثروت هایی که از راه اخلاق، وفا، صفا، اخلاص، صمیمیت، تحمل برای پسر آدم در دسترس است برای کمال او کافی است و قیام به وظیفه نیز برای فوز و کامیابی وافی است. شباب و جوانی سرمایه ای است، صحت و تندرستی ثروتی است، امنیت و آسایش دارایی است، بهره گیری از آنها به وسیلۀ اخلاق و تحمل وظیفه برای هر انسان مقدر و مواریث آنان که افعال حکیمانه و عوائد خداپسندانه باشد ثابت تر است از مواریث شهرت و نامی که از عقل فوق العاده و عبقریت برمی خیزد؛ انسان اگر چه مولی و بنده باشد و به برجستگی نام آوران نرسیده باشد، هر گاه تمتع از موهبت های خدادادش برای

ص:167


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 77/4-78؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 133؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 199/4.

خودش باشد و بهره برداری از مسامع و ابصار و قوایش به خودش برگردد کامیاب خواهد بود؛ زیرا هر کس را خدایش به قدر کفایت از موهبت هائی که برای حیات و سعادت ضرورت دارد دارنده کرده، بی سعادتی اکثر از آن برمی خیزد که جهازات مسامع و مناظر و قوا از انسان است، ولی این قوا استخدام دیگران می شود و بهره برداری از آنها نصیب دیگران می گردد.

در دعای همیشگی رسول الله صلی الله علیه و آله است که:

اللهمَّ متِعنا باسماعِنا و ابْصارِنا و قوَّتِنا ما احْیَیْتَنا(1)

هر کس با هر درجه از قوا که باشد دو چیز را باید در نظر بگیرد، یکی وظیفه که تحمل کند، دیگری مقصد که هدف بلندی داشته باشد؛ زیرا هر کس با هر وضعی که روبرو است و در هر محیطی که هست تکلیفی دارد و لازم نیست که او خود از ابتدا نامی باشد یا فوق العادگی داشته باشد؛ بلکه لازم نیست که کار در ردیف کارهای خارق العاده باشد، همین که در کارهای پیشرو از تحمل وظیفه نگریخت و کارهای پیش پارا با دلگرمی و امانت به پایان رسانید از کرامت اخلاقی بهره مند می گردد و به برکت آن به

ص:168


1- (1) إقبال الأعمال: 699.

بالاترین مقام خود را می رساند.

می دانید که برای سواد اعظم مردم کارهای معمولی بسیار است، ولی موقع برای کارهای نمایان کمتر اتفاق می افتد که فوق العادگی داشته باشد.

واضح است که در میدان حیات؛ جلو برای همه باز نیست که فوق العادگی نشان دهند و از این جهت است که عظما اندکند، ولی همه می توانند خود را به کرامت اخلاقی برسانند و از آنجا به بالاترین مقام برآیند.

هر مردی قادر بر آن هست که نهایت جدیت را در راه اداء کردن ذمّۀ خود بذل کند.

هر مردی قادر است که به سعی خود به قدر استطاعت حیات خود را سودمند و سودبخش بگرداند.

هر مردی قادر است که راست و درست و امین و مخلص باشد، حتی در کارهای بسی کوچک، خلاصه قادر است قیام کند به واجباتی که خدا برای او اختیار کرده و در ضمن قیام به واجب اگر چه در کارهای عادی رائج و معمولی باشد، هم حیات سعادت آمیز و اخلاق فاضله تأمین و هم آمادگی برای کارهای نمایان مهیا می شود، آماده می شود برای عظمت، آماده می شود برای پذیرایی موقع های فوق العاده، می دانید ثروت اتفاقی نادراً اتفاق می افتد، نباید کسی به انتظار آن اتفاق بماند بلکه باید راههای متعارف که صد در صد

ص:169

خلائق از آنها می روند و می رسند رفت و راه متعارف آن اکتساب است و تدریج افزایش بر افزایش، همچنین عظمت از مهیایی و آمادگی که آن هم به تدریج و از انجام وظایف عادی حاصل می شود فراهم می گردد.

همان باهت و بیداری که برای کارهای عادی و مقتضیات زندگانی و لوازم حیات معمولی مساعد است، برای وظیفه ای که آدمی در اعظم مواقف به گردن می گیرد نیز معاون است، چیزی که هست مواقف عُظمی نادر است ولی اعمال عادی همیشگی است و انسان را در احاطه خود دارد، من سفارش به دوستان نمی کنم که کارهای فوق العاده بکنید، سفارش می کنم که کارهای دم دست را نیکو انجام دهید که شما را برای مواقع خطیر؛ بزرگ کرده اند، و اگر موقع خطیر پیش نیاید برای زندگی عادی و محیط آن شما را مطاع می گرداند.

شبیب از میان کوفه یعنی هیجده هزار شیعه و بالغ بر چهل هزار صنادید کوفه برخاسته و آنها را به ننگ و پستی خود گذاشته آمده و در کوی شهیدان آرمیده که ما را بیاگاهاند که یک تن مولا چه راهی باید برود که برتر از صنادید آید.

ص:170

ص:171

فارْعَوا عبادَ اللهِ ما برعایتِه یَفوزُ فائِزُکمْ و باضاعَتِه یَخْسَرُ مُبْطَلِکمْ و بادِرُوا آجالَکم وَ کان قَد نَزَلَ بِکمُ الْمَخُوفُ فَلا رَجْعَةً تُنالُونَ وَ لا عَثْرَةً تُقالُون (الی) الْزِمُوا الاَرْض و اصْبِرُوا عَلَی البلاء (الی) فَاِنَّهُ مَنْ ماتَ مِنْکمْ عَلی فِراشِه وَ هُوَ عَلی مَعرِفَةِ حَقِّ ربِّه وَ حَقَّ رَسوله وَ اهل بَیْتِهِ ماتَ شَهیداً و وَقَعَ اجْرُهُ عَلَی الله وَ اسْتَوْجَبَ ثَوابَ مَا نَوی مِنْ صالِح عَمَلِه وقامَت النّیَّة مقامَ اصْلاتِه لِسَیْفِه.(1)

(نج - 12) سُوار بن منعم

اشاره

سوار از اشخاصی است که در ایام (هدنه) صلح موقت و آرامش دو لشگر، از کوفه به سوی حسین علیه السلام آمد و با او باقی ماند تا هنگامۀ عاشورا پیش آمد، هنگامی که آتش جنگ در گرفت، در حمله اولی نبرد و پیکار کرد تا زخمدار شد و به خاک افتاد.(2)

ص:172


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 232.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: سوار بن منعم بن حابس بن ابی عمیر ابن نهم همدانی نهمی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، به همراه او در کربلا کشته شد. -

در حدائق می گوید: «سوار جنگ کرد تا وقتی که به خاک افتاد او را اسیر آوردند نزد عمر سعد، عمر خواست او را بکشد قبیله اش و پسر عموهایش دربارۀ او شفاعت کردند، بنابراین نزد آنها زخم دار و مجروح می بود تا در سر شش ماه وفات کرد.»(1)

ولیکن بعضی از مورّخان روایت کرده اند که: همین طور که اسیر شد، اسیر ماند تا وفات کرد و شفاعت خویشانش تنها راجع به نکشتن بود.

قائمیات نیز به این معنی گواه می دهد؛ زیرا که در این زیارت آمده:

«السلامُ عَلَی الْجَرِیْحِ المأسُوْرِ سُوار بن ابی عُمَیْر النُهَمی».(2)

ترجمه:

سلام و درود بر روان پاک زخمی اسیر (سوار بن ابی عمیر) باد، چنانکه می نگرید، او را به اسیری نام برده و جهت اسیری او را در نظر گرفته است.

پیام یک تن اسیر

پیام او این است که پراکندگی اوضاع نگذاشت که من در آرامگاه شهیدان بخوابم ولی شما مرا از نظر دور مدارید که پراکندگی در مکان و زمان تغییر حقیقت

ص:173


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 135-136؛ الحدائق الوردیة: 122.
2- (2) إقبال الأعمال: 576 (زیارت ناحیه مقدسه)؛ معجم رجال الحدیث: 336/9 در بعضی نسخ «الفهمی» آمده است.

نمی دهد.

در کلام حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه اشاره به این است که: زخمی بستری که زخم از کربلا برداشته است آرامگاه او در کربلا است.

گو اینکه اکنون در خانۀ دشمن در زندان باشد ما به مبدأش می نگریم، هر کس بر سر هر مبدأ کشته شد آرامگاه او همانجا است.

آن خلیفه زادگان مقبلش زاده از عنصر جان و دلش

گر ز بغداد و هری یا از ری اند بی مزاج آب و گِل نسل وی اند(1)

جایگاه رجال در نظر من آرا و اهوای آنان است، نه منزل و مأوای آنان، انسان در منزلگاه رأی خود منزل دارد و در محلۀ رأی و مکان رأی رفت و آمد می کند با آنکه سوای آن محله هزاران کوی دیگر هست که می تواند انسان را جا بدهد، ولی چون رأی در آن سو نیست، انسان هم در آن سو نیست؛ رأی انسان به سوی مشرق باشد انسان بدان سو می رود، اگر به سوی مغرب باشد بدان سو می رود و به همراه خود تمام محمولات سبک و سنگین را بدان سو می کشد، رأی انسان را هر جا جستی، انسان را در آنجا جسته ای؛ هر گاه او به

ص:174


1- (1) مثنوی مولوی.

سوی خدا و رو به بالا باشد تمام ملابس و مساکن با پاکی مخصوص رو به ارتفاع به سوی بالا پیش می رود، و مطاعم و مشارب طعم طهارت و تعالی می چشند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود

: «اَبِیْتُ عِنْدَ رَبّی یُطْعِمُنی و یَسْقینی»(1) یعنی من شب را پیش پروردگارم تا صبح بودم به من می خورانید و می آشامانید.

رسول الله صلی الله علیه و آله تعیین نفرمود که در کجا بوده که یک شب پیش پروردگار به سر برده و پروردگار خود ساقی بوده و سفره می گسترانیده، ولی آنقدر معلوم است که نور رأی هر گاه ربوبی باشد و در آستان پروردگار بود، همه مدارک را آن سو فرا می کشد و مشاعر را جملگی به بالا می برد و گذشته از مشاعر پرتوی به جهازات بدن و پآیین تر از آن به لباس و مسکن و خوردنی ها و آشامیدنی ها می افکند و آنها را نیز به بالا فرا می برد.

این خورد گردد پلیدی زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بُخل و حسد وان خورد زاید همه نور احد

هر دو نی خوردند از یک آب خور این یکی خالی و آن پر از شکر

ص:175


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 214/1.

هر دو گون زنبور خوردند از محل لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب آن یکی سرگین شد و آن مشک ناب(1)

آرامگاه سوار اسیر که معلوم نیست که در کجای کوفه است، به ما می گوید: قبر من با آنکه از شهیدان این کوی برکنار است مورد سلام حضرت حجت علیه السلام است، تا بدانید که: برای شما ممکن است بدون آنکه به آسمان بروید و به معراج درآیید، بلکه در خانه خویشتن باشید و با پروردگار باشید، او ساقی باشد و سفره بگستراند، به انوار قلوب آداب آسمانی را فرود آورد و سفره بچیند و به وسیلۀ خیال پاک و از مجرای طهارت لقمه، غذا را از حالی به حالی و از جهانی به جهانی بگرداند، چنانکه خیال پاک لقمه را در بیرون از حالی به حالی می گرداند همچنان در داخل بدن درست او را از جهانی به جهانی می گرداند.

هر خیالی تو گویی به سرپنجۀ خود گریبان، یک جزو از ماده را می گیرد و آن را زیر و بالا می کند.

خیال وادارت می کند که دست به سوی رفّ دراز کنی که ظرفی را از بالای آن برگیری، هر گاه قامت رسا نیست، نگاهی به اطراف خانه در پیرامون خود

ص:176


1- (1) مثنوی مولوی.

می کنی، هر چه را بتوان زیر پا گذاشت زیر پا می گذاری و گاهی برای زیر پا چندین چیز را روی هم می چینی تا به بالا برآیی، در این کار تو مختصر بالا رفته ای امام به دنبال خیال و به تبع تو سایر چیزهای پراکنده جای خود را عوض کرده و به ترتیبی روی یکدیگر چیده شده تا نردبان تو گشته است، پس هویدا است که خیال به سرپنجۀ خود از نهانخانۀ غیب دستی زی بدن و به سوی بیرون دارد و با انگشتان نادیدنیش همگی را منقلب می کند، در انسان ربانی همتی در تارک سر و رأی و علم و نظری در روح و روان است که به بالا همی نظر دارد و مادامی که او رو به بالا می رود و به آن صدد کار می کند، مدیران داخلی و سران لشگر آن اسپهبد و جهازات و سایر ظروف هم رو به این سمتند، تا او به کار باقی است آنها نیز باقی اند. هر گاه او بایستد آنان نیز از آن سوی می ایستند.

در زیارت شهیدان این کوی آمده

:السلام علیکم ایها الربانیون، آنان در آستانۀ ربوبیتند، در آن آستانی هستند که رأی خود را آنجا فرستادند.

من در محاکمۀ بین قدیسین و این کلمۀ لاهوتی آنان که اصل آدم از جهان بالا است از بهشت فرود آمده و هوای آنجا را همی دارد، با مادیین و کلمۀ هبوط آمیز

ص:177

شبلی شمیل که ما انسان را و اصل آن را در زمین جستجو کردیم و یافتیم و آنان در آسمان جستجو کردند و نیافتند.

تأملها کردم دیدم کلمۀ الهیین رمزی است اسرار آمیز که تصدیق به ظاهرش باید از راه مبادی مقدسۀ دین باشد و سخن مادیین به افکار پست نزدیک است که گویند انسان از موادی است ملاس و اقلیم و اطوار تغذیه و تعلیم و جملۀ مؤثرات محیط بر مشاعر او اثری می گذارند که روحیۀ او را می سازند، گویی انسان به گردبادی ماند که از تفاعل مجموع به دست آمده نه روحی است که دارای هویت مستقل باشد، بالاخره در محاکمه بین آن دو نزدیک بود عاجز شوم، تا راهی برای فصل قضا از اینجا یافتم که انسان را نباید در آسمان جست و نباید در زمین؛ بلکه باید در کوی آرا جستجو کرد و یافت.

ممکن است مدفن تنی در دیاری برتر از زمین باشد یعنی در آستان عرش باشد، آیا عرش پروردگار کجا است در درون هر هسته ای عرش از پروردگار هست، در تشکیل هر خانواده ای و در عقد هر زن و شوهری عرشی از پروردگار هست، در اساس تشکیل هر مجتمع عدالتی عرشی از خدای هست، فرشتگان در پیرامون آن عرش طواف می کنند و برای انجام فرامین

ص:178

غیبی آماده اند، مادامی که آن عرش نلرزد، آنها پرچم دولت را فرو می آورند و در آن دیار می دارند، پس اگر فرشتگان توانستند در افق عقیده تختی زدند و از افق عقیده به افق افکار و آرا و از آنجا به افق اراده پرچم الهی را فرود آورند و باز توانستند از افق اراده هم فروتر آوردند و در اقلیم ماده هم تخت خدایی را زدند، آن تن آرامگاهش در ظلّ عرش الهی است و برتر از این، اگر تربیت طفل در گهواره نبوت شد که به عکس فلسفه ایمان را از طبیعت به سوی قلب می برد و مقررات الهی از آغاز داخل در بنیۀ اعصاب او شد و ایمان مخالط با خون و گوشت و پوست او گردید، بدن او حیاً و میتاً در آستانۀ عرش آرامگاهی دارد.

سالار شهیدان این کوی را برای محافظت بر مقررات حق و عدل تن لگد کوب شد، پس شگفتی نیست اگر محرمان راز خبر دادند که بدنش بعد از کشته شدن به آستانۀ عرش رفت، یعنی در جلباب نور پوشیده و به هوای تبعیت روح و روان از وضع تکوین منقلب گردید ولیکن بعد از نوازش دربار به حال طبیعت برگشت که به هم زبانی خاکیان نزدیک باشد و در سر راه هر رهگذری باشد و به او پیغامی به اهل آیین دهد که:

ص:179

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:180

ص:181

آخرین شهید در قائمیات ونمایشی از صفات و روحی همگی

السَّلامُ عَلَی الْجَریحِ الْمُرْتَثِّ مَعَهُ عَمْرِو بن عبد اللهِ الْجَنْدَعی السَّلامُ عَلَیْکمْ یا خیر انْصارٍ السَّلام علیکم بِما صَبَرْتُمْ فنِعْمُ عُقْبی الدّار بَوَّاُکم الله مُبَوَّءَ الاَبْرار اشْهَدُ لَقَدْ کشَفَ اللهُ لَکمُ الْغِطآء وَ مَهَّدَ لَکمُ الْوَطآءَ وَ اجْزَلَ لَکمُ الْعَطاءَ و کنْتُمْ عَنِ الْحَقّ غیر بطاءِ و انتم لنا فَرَطٌ وَ نحنُ لَکم خُلَطاءُ فی دار البقآء و السَّلام علیکم و رَحْمَةُ الله وَ بَرَکاته.(1) «اقبال ابن طاووس»

(ند - 13) عمرو بن عبد الله جندعی

اشاره

(2)

عمرو بن عبد الله جندعی از اشخاصی است که از کوفه به سوی حسین علیه السلام

ص:182


1- (1) المزار، محمد بن المشهدی: 495، جامع احادیث الشیعه: 499/12؛ بحار الأنوار: 272/98، باب 19.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: عمرو بن عبد الله جندعی همدانی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است و بنو جندع تیره ای از همدانند.

آمد، در ایام صلح و آرامش موقت (مهادنه) با کسانی که در طفّ فرات به امام علیه السلام پیوستند به حضرت او علیه السلام پیوست و با او بود تا هنگامۀ روز عاشورا.(1)

سه تن از اصحاب حسین علیه السلام در آخرین مرحله

حدائق الوردیه از ضحاک بن عمرو بن قیس بن عبد الله مستوفی روایت کرده(2)

ص:183


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 136.
2- (2) ضحاک یکی از منابع موثق قضایای تاریخی کربلا است، نیکو می دانم ترجمۀ او را در اینجا ذکر کنم که برای فهم استواری عهد، صراحت لهجه، جرأت و جسارت نمونه ای است و نیز برای اطمینان به وثاقت تاریخ کربلا لازم است؛ (علمای سیر) از جمله طبری از ابومخنف و از عبد الله بن عاصم روایت کرده گوید: ضحاک بن قیس همدانی مشرقی با مالک بن نسر ارحبی در قصر بنی مقاتل در ایام (هدنه) نزد حسین علیه السلام آمدند به قصد آنکه سلامی بدهند، حسین علیه السلام آنان را به یاری خود دعوت فرمود، مالک بن نسر به اظهار اینکه وام دار و صاحب عیال است اعتذار خواست، ولی ضحاک وی علیه السلام را اجابت کرد اما به این شرط که: اگر دید نصرت او برای امام علیه السلام فائده ای ندارد از بیعت امام علیه السلام آزاد باشد؛ حسین علیه السلام هم رضایت داد، ضحاک می گوید: روز عاشورا هنگامی که اصحاب امام علیه السلام همگی به خاک خوابیدند و با او غیر سوید و بشر حضرمی باقی نمانده بود، نزد امام علیه السلام آمدم و گفتم: یابن رسول الله! فدایت گردم، تو خود آگاهی که بین من و تو شرط و قرار چه بود؟ فرمود: بلی راست می گوئی؛ اما نجات برای تو چگونه تواند بود؟ اگر بر آن توانایی داری از بیعت من به حلّی.ضحاک می گوید: آمدم به سراغ اسبم، من وقتی که دیدم اسبهای یاران ما همگی از پا درآمده و در می آید، اسبم را آوردم و در فسطاطی که از یاران میان خیمه های مسکونی (بیوتات) بود داخل کردم.گوید: عدد بیوتات یکصد و سی و شش تا بود، هفتاد تای از آن، از حسین علیه السلام بود و باقی مال اصحابش، اسب را پنهان کردم و برگشتم پای پیاده به همراه امام علیه السلام کارزار کردم و آن روز در جلوی حضرت او علیه السلام دو مرد کشتم و دست مرد دیگری را قطع کردم، حسین علیه السلام چندین بار -

ص:184

ص:185

که: «عمرو جندعی در ایام هدنه از کوفه به سوی حسین علیه السلام آمد و در روز عاشورا آخرین کسی که از اصحاب امام علیه السلام با او باقی بود، سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی و عمرو بن عبد الله جندعی بود.»(1)

عمرو بن عبد الله به همراه امام علیه السلام جنگ کرد تا هنگامی که لشگر دشمن به خیمه گاه احاطه کردند، عمرو برای کارزار پیش رفت، دلیرانه نبرد می کرد تا غرق جراحت شد با تن پر از زخم به خاک افتاد، ضربتی به سرش آمده بود که کارش را ساخت، از آن ضربت مدهوش به زمین افتاد(2) لیکن خویشان و بنی اعمام او، او را به دوش گرفتند و از میدان بیرون بردند، گفته اند: و ارْتُثَّ بالجراحات.

در حدائق گوید: وی تا یکسال نزد خویشانش در بستر افتاده بیمار بود تا در سر سال وفات کرد.

پیام یک تن عقب افتاده از کاروان

عمرو جندعی آخرین شهیدی بود که از یاران در دم آخر به همراه امام علیه السلام بود، عمرو شهید کوشید که پیش از اهل بیت و پیش از امام علیه السلام کشته شود و بدان کوی آمده بود که با حسین علیه السلام باشد و با هم بروند، ولی بخت همراهی نکرد و کاروان به عقب افتاد، تن مرتث(3) او را به کوفه بردند، اما باکی نیست چون به

ص:186


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 169.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 136.
3- (3) مرتثّ: افتاده و سست.

تن زخم دار مدهوش باز از عقب آنان رفت، نالان به آنها رسید، دست تقدیر او را به یک سال عقب انداخت که در این یک سال از اثر ناله، کاروانی دیگر از پی شهیدان روانه کند و خود بعد یک سال به کاروان نیکبختان بپیوندد.

آری، به هر ناله ای که از بستر بیماری وی برمی خواست دلی از آل همدان جریحه دار می گشت، از هر زخمی که دهان می گشود خاطراتی بر قلب های جریحه دار وارد می شد، تجدید غم به دنبال می آورد و حس انتقام را تحریک می کرد، تحریکات در آل همدان و نخع و کهلان به اندازه ای مؤثر شده بود که بعد از رفتن یزید و اضطراب محور خلافت و انقلاب عراقین که در کوفه انجمن شورائی برای انتخاب حاکم موقت برپا گردید، از انتخاب عمر سعد زمزمه ای شد زنان آل همدان که سوگوار کربلا بودند، هنگامی که این خبر را شنیدند به مسجد جامع ریختند و شیون کنان پیرامون منبر را گرفتند، همی مویه می کردند که پسر سعد را همین بس نبود که پسر پیغمبر ما را کشته که اکنون باید امیر ما هم بشود، مردان آل همدان هم به تعصب زنان و بانوان خود شورش کرده با شمشیر کشیده به مسجد ریختند و پیرامون بانوان را گرفتند و سوگند ادا کردند که تا زنده اند نگذارند قاتل پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله قدم بر فراز منبر بنهد، از اجتماع زن و

ص:187

مرد آن روز هنگامه ای شد مردم به یاد شهدا سخت بگریستند، معلوم است بیماری که یک سال تمام در میان قبیله ای بنالد و جان بدهد خواهد توانست قبیله را به دنبال نالۀ خود ببرد و به سوی هدف خود بکشاند.

پیام این کوی این است که ارادۀ ثابت با تن رنجور از یک تن فداکار تن را افتان و خیزان و بعد از آن قبیله را به دنبال خود و به سمت مقصد می کشد و در محل خدمت خود، فعالیتی بروز می دهد.

دو تن برادر از جنگ احد زخم برداشته بودند، یکیشان با تن زخم دار در بستر خوابیده بود، خبر شدند که رسول خدا صلی الله علیه و آله مأمور جنگ دیگری به نام (حمراء الاسد) گردیده و با تن زخم دار برای جنگ رفته و به همراه خود جز زخمی های احد، از یاران نبرده، آن یکی که حالش بهتر بود آمد به بالین برادر بستری که برخیز، به دنبال پیغمبر صلی الله علیه و آله برویم، او از زخم و ناتوانی خود شکایت کرد، وی گفت: برخیز در گردنه های بین راه من تو را به دوش می برم، برخواستند و دومی در پیچ و خم گردنه های راه، یک گردنه را به پای خود می آمد و گردنۀ دیگر را اولی به دوشش می گرفت تا بعد از یک فرسخ خود را به اردوی پیغمبر صلی الله علیه و آله رساندند.

پیام کوی این شهید می گوید: مردان قبیله ام تن مرا از

ص:188

کربلا بردند که آنان مرا به خود ملحق کنند، ولی من با تن رنجور و اندوه بی پایان به دنبال ارادۀ خود به کوی شهیدان رفتم و بالاخره آنان را هم به دنبال به کوی شهیدان بردم، آری آن اراده ای که گریبان مرا در آغاز از دست علائق خویش و بیگانه و دلسوزی خویشان و نکوهش بد کنشان باز گرفت و به حدی در راه وفا پافشاری کرد که خویشان غمخوار نتوانستند جز تنی را از من از میدان کربلا به در ببرند، آن هم در موقعی که من مدهوش بودم می تواند در موقع رنجوری هم کار خود را انجام دهد و قبیله ای را تحریک کند.

خوانندۀ این کتاب حدس می زند که خویشانی که تن از دست رفته و از کار افتادۀ این شهید را از غوغا به در برده اند، قبلاً برای بازداشتن او از این مقصد بسی به او پیچیده و به نام خیراندیشی پاپیچ راه او شده اند و نتوانسته اند او را از راه باز دارند، در میدان کربلا هم از دور مواظب او بوده و به هوای او می کوشیده اند تا همین که مدهوش شده توانسته اند او را به دوش بیرون برده اند، من مستبعد می دانم که بی سابقه و اتفاقاً به او برخورده باشند و او را مدهوش یافته به درش برده باشند، این مقدمۀ فرضیه نیروی شوق را به گوش رهگذر می کشد که شوقی که با هزاران پاپیچ از کار باز نماند و اراده ای که راهی را پیش گیرد و از آن راه

ص:189

نتوان برگرداند و جز در موقع بیهوشی غمخواران نتوانند تنش را از دست او بگیرند و از سمت هدف بگردانند، به کوی او باید گذر کرد که نسیمی از این کوی به هر کس بخورد او را به نیکبختان ملحق خواهد کرد.

فصل آخر کتاب شهیدان را این شهید در کوفه آن هم در بستر بیماری تشکیل داد، یعنی همین که بستر او را از خانه ها برچیدند، دنبالۀ قافلۀ شهیدان تمام شد و چون با وجود فاصلۀ مدت یک سال و فاصلۀ مسافت کوفه و کربلا باز او را در قائمیات در سیاهۀ شهیدان کوی حسین علیه السلام ریز داده از اینجا معلوم می شود به روی ما کتاب سعادت همچنان باز است و تازه ما در فاتحۀ فصل تازه ای هستیم یعنی هر چه عقب باشیم باز هر گاه آثاری از آن کوی به همراه داشته باشیم با آنان هستیم؛ خاتمۀ فصل کتاب آنان از نو فاتحۀ فصل نخستین سعادت است و تن (مرتث) او این سروش را می رساند.

قاموس گوید: (ارتث) از معرکه بدن رثیث یعنی زخم دار پر جراحت او را با نیم رمقی به در بردند، بنگرید با اینکه او را بردند و با آنکه معنی کلمۀ (ارتثاث) این است، باز در زیارت قائمیه او را خطاب می کند که (معه) یعنی هر زخمی دهان می گشود، وردش این بود که با حسین علیه السلام و به همراه او علیه السلام

ص:190

بود و خود او می گوید: گر چه مرا به کوفه باز آوردند و از همراهان آن کوی جدا کردند، ولی باز در کوی شهیدانم گویی قبر من در کوفه نیست در جائی است که دل من است، در آنجا است که از آنجا این زخم های گلگون را آورده ام، هر زخمی اثری است که از کوی شهیدان به همراه دارم، ارمغانی که از کوی شهیدان آورده ام با خود و به همراه خود خواهم برد، این شهید را با تن خسته زنده بردند و ضحاک بن قیس هم زنده از کربلا رفت؛ او زبان نداشت که حال خود را بگوید، ولی ضحاک زبانی داشت که شرح ماجرای خود و سایر شهدا را می داد، این شهید صریع مدهوش بود، نه زبانی که محافل را پر کند و نه زمانی که از گزارش شرح حال متون تواریخ را فقط بسترش به ترجمۀ حالش برخاست (گرسنه را ناله بیش باشدش تأثیر)

تأثیر نالۀ او بیش از این است که از یاد برود، پس حاشا که از یاد اولیای خدا برود، آن کس که از یاد می رود که خود برود، ضحاک خود رفت؛ نامش از نامۀ شهیدان و یادش از خاطر قائم به خونخواهی آنان نیز رفت، او هر چند خودش خبر خود را می داد فراموش بود، ولی این شهید که بستر و خاک گزارش او را ترجمه می کرد در یادها هست و پیامش به وسیلۀ زیارت قائمیه به همۀ دوستان می رسد، پیام او

ص:191

این است که هر کس خود نرفت و گر چه تن او را به زور برده باشند باز در کوی شهیدان است و هر که به دنبال آید نام او در نامۀ نیکبختان و خاتمۀ نام ها است.

ص:192

فَلَقَدْ کنّا مَعَ رَسولِ الله صلی الله علیه و آله و انَّ الْقَتْلَ لَیُدُورُ عَلَی الآباء و الابنآء و الاخوان و الْقِرابات فَلا نَزْدادُ علی کلِّ مصیبةٍ و شدَّةِ الاّ ایماناً و مُضیّا عَلَی الحَقّ و تسلیما للاَمْر وَ صبراً علی مُضَضَ الجراح.(1)

(نو - 14) عمرو بن قرظه انصاری خزرجی

اشاره

(2)

عمرو شخصیتش بزرگ و شخصش نامی بود، پدرش قرظه بن کعب، ملک ری را به سال (34 ه) بنا به قولی به همراه ابوموسی فتح کرد.

ص:193


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 121.
2- (2) قرظة بن کعب بن عمر بن عائذ بن زید بن منات بن مالک بن ثعلبه بن کعب بن خزرج انصاری، ابن کلبی و دیگری چنین ضبط کرده اند.ولی عسقلانی در اصابه و جزری در اسدالغابه و ابن عبدالبر در استیعاب گویند: وی عمرو بن قرظة بن کعب بن ثعلبة بن عمرو بن کعب بن اطنانه؛ انصاری خزرجی است، قرظه با حرکات ثلاث در قاف و راء و ظاء معجمه.

قرظه از صحابۀ روات است(1) و از اصحاب امیرالمؤمنین است که با او از مدینه هجرت کرده؛ در کوفه منزل گزید و به همراه علی علیه السلام در جنگهایش جهاد کرد(2) امیرالمؤمنین علیه السلام او را در عین التمر(3) به جمع خراج منصوب کرد، نیز از طرف حضرت او علیه السلام والی ایالت فارس بود(4) ، در سنۀ پنجاه و یک وفات کرد،(5) اولین کسی است که در کوفه دربارۀ او نوحه گری شد، اولاد بسیاری به جا گذاشت که مشهورترین آنان این عمرو (شهید) است و دیگر علی (شقی).(6)

ص:194


1- (1) بخاری گوید: وی از صحابۀ روات بود، برای وی شرف صحابگی بود. «التاریخ الکبیر، بخاری: 193/7»
2- (2) کشی در رجال خود در احوال قرظه گوید: روزی که علی علیه السلام به سمت صفین حرکت کرد پرچم انصار را به قرظة بن کعب بن ثعلبه انصاری صحابی داد.
3- (3) عین التمر شهرستانی است در مغرب فرات، دارای قراء و مزارعی زیاد در زمانی که سپاهی از معاویه به سرکردگی نعمان بن بشیر بر آنجا تاخت، قرظه مأمور خراج آنجا بود؛ ابن ابی الحدید در ذیل خطبۀ 41 این قضیه را ذکر کرده است.
4- (4) محمد بن سعد در طبقات گوید: قرظه در جنگ احد و جنگ های بعد از آن با پیغمبر صلی الله علیه و آله حاضر بوده و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود و در کوفه فرود آمد.«طبقات: 17/6»در اصابه از بغوی بازگو کرده گوید: قرظه در کوفه مسکن گزید و خانه بنا کرد، ابو عمرو کنیه داشت، با علی علیه السلام در جنگ های سه گانه اش حاضر بود، علی علیه السلام او را والی فارس کرد، نصر بن مزاحم منقری گوید: در صفین از امرای علی علیه السلام بود.«الاصابة: 329/5»
5- (5) صحیح مسلم از طریق علی بن ربیعه روایت کرده که، اولین کسی که در کوفه بر او نوحه گری شد، قرظة بن کعب بود، قرظه اولادی به جا گذاشت که مشهورترین آنان همان عمرو است و علی.
6- (6) ابصار العین فی انصار الحسین: 155.

عمرو بن قرظه در ایام مهادنه که هنوز کار ستیزه بالا نگرفته بود پیش از

جلوگیری آب(1) از کوفه آمده خود را به حضرت اباعبد الله علیه السلام رسانید، نمایندۀ امام علیه السلام بود، در مذاکراتش با عمر سعد از لیاقت و شایستگی چنان بود که حضرت او علیه السلام، او را از طرف خود برای مکالماتی که ردّ و بدل می شد نزد عمر سعد می فرستاد، پیش از آمدن شمر ذی الجوشن می رفت و جواب می آورد تا به واسطۀ وصول شمر آمد و رفت بین آنها قطع شد.

طبری از طریق ابوجناب از هانی بن ثبیت حضرمی که خود در کربلا حاضر بوده بازگو کرده گوید:

«حسین علیه السلام عمرو بن قرظه را پیش عمر سعد مبعوث کرد که امشب مرا بین دو لشگر ملاقات کن، عمر سعد با بیست سوار آمد و امام علیه السلام هم تقریباً با بیست سوار بود، وقتی ملاقات کردند، حضرت علیه السلام امر به اصحابش داد کناره گرفتند، عمر هم به همراهان خویش چنین امر را کرد.

می گوید: ما چنان کنار کشیدیم که نه سخن آنان را شنیدیم و نه همهمۀ آنان را. آنها گفتگو کردند، طول دادند به اندازه ای که پاره ای از شب رفت، سپس هر دو با همراهان خود به لشگرگاه خویش بازگشتند، مردم روی اندیشۀ خود گفتند که حسین علیه السلام به عمر سعد گفت: بیا با من نزد یزید برویم و هر دو لشگر را به حال خود واگذاریم. عمر سعد گفت: در این صورت خانۀ من ویران خواهد شد، فرمود: من برایت می سازم، گفت: مزرعه ام گرفته خواهد شد. فرمود: در این

ص:195


1- (1) حدائق گوید: روز ششم محرم رسید.

صورت من بهتر از آن از مالم که به حجاز است به تو خواهم داد، عمر سعد باز قیافه ای به کراهت نشان داد.»(1)

گوید: مرد این شایعات را بی آنکه سخنان آنان را شنیده باشند، یا علم و اطلاعی از آن یافته باشند بازگو می کردند و شیوع می دادند، عمرو بن قرظه می بود تا روز دهم محرم پیش آمد و آن رستاخیز برپا شد، از امام علیه السلام برای جنگ استیذان کرد، بعد به مبارزه بیرون شد از لشگرگاه خود بیرون آمد و رجز می خواند:

1 - قد علمت کتائب الانصار انی ساحمی حوزة الذمار

2 - فعل غلام غیر نکس، شار دون حسین مهجتی و داری(2)

چون والی زادۀ فارس بود، جملۀ لشگر به شخصیت او معترف و از او و پدرش والی ایالت فارس اطلاع داشتند، همین بس که کوفه در ماتم پدر او یکپارچه شیون شده بود و چون در خاطر داشت که در رفت و آمدها و مذاکرات خلوتی عمر سعد گفت: ابن زیاد خانه ام را خراب کند از این جهت در رجزش نام از خانه برد و از (مهجة) و خون دل سخن گفت، و چون از دودمان انصار بود و انصار متعهد شده بودند که پیغمبر صلی الله علیه و آله و آل او را به ایواء و منعه و نصرت نگهداری کنند و این عهده را به مرحلۀ عمل هم آوردند، وی نامی از انصار و کتیبه های حمایت کش و متعهد آنان برد و گوش جهانیان را پر از این صدا کرد.

ص:196


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 99؛ تاریخ الطبری: 312/4.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 156، مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 130، پاورقی؛ تاریخ الطبری: 330/4؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 253/3.

ترجمه:

1 - کتیبه های افواج انصار از اوس و خزرج می دانند و آگاهند که من حمایت کش حوزۀ تعهد خویشم (چنانکه معمول انصار در نگهداری پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.)

2 - مانند رفتار یک تن جوان رشید واژگون نشده، برای نگهداری حسین علیه السلام و در راه حسین علیه السلام خانه ام را می فروشم و خون حجرۀ قلبم را بذل می کنم.

شیخ ابن نما می گوید: در این رجز که گفت: (دون حسین مهجتی و داری) گوشه به پسر سعد ناجوانمرد زد؛ زیرا آن هنگام که حسین علیه السلام به او تکلیف کرد که برگرد، به همراه من باش، گفت: از خانه ام ترس دارم، فرمود: من به جای مالت از مال حجازم به تو عوض می دهم، باز او کراهت ابراز داشت.

بعد از این رجز به جنگ پرداخت، یک ساعت جنگ کرد، پس برگشت ایستاد جلوی روی حسین علیه السلام که او را از دشمن حفظ کند.

ابن طاووس گوید: در آغاز کارزار در ادای خدمت به پادشاه آسمان مبالغه کرد و بین سداد و جهاد جمع کرد، سپس برگشت پیش روی امام علیه السلام.

ابن نما گوید: «همی تیرها را که می آمد به پیشانی و به سینه می گرفت، از این رو نگذاشت که صدمه یا خدشه ای به حسین علیه السلام وارد شود، تا آخر که جراحت زیاد دید و بدنش سوراخ سوراخ شد، نگاهی به روی امام علیه السلام کرد.

آوخ از این نگاه و زهی جوانمردی و وفا

ص:197

و گفت:(1) ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله! آیا وفا کردم؟

امام علیه السلام فرمود: آری، تو پیش از من به سوی بهشت می روی، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله را سلام برسان!!

یعنی چون به بهشت پیش از من داخل می شوی پیغمبر صلی الله علیه و آله را پیش از من دیدار می کنی.

و آگاهی بده که من حتماً به دنبال تو می آیم.»(2)

«سپس عمرو بن قرظه به رو بر زمین افتاد (رضوان الله علیه) اما علی برادرش به همراه عمر سعد بود و کار نابهنجاری کرد.

محتمل است دست سیاست او را به این کار وادار کرده باشد؛ زیرا میدان داری آن انصاری زاده باوفای پر از تهییج بود و به یادآوری دوران پیغمبر صلی الله علیه و آله و اقدامات انصار تحریکات بی اندازه داشت، بنابراین بازیگران آن روز برای شکستن تأثیرات او؛ این برادر را به نقیض کارهای او وادار کردند و تذکر به لشکر دادند که مقتضیات آن اقدامات گذشته و مبادی و اصول دیگری الآن به کار آمده است.

علی شقی وقتی که برادرش «عمرو» شهید شد، از وسط صف خود را بیرون کشید و میان میدان رسید، آشکارا داد زد: ای حسین، ای کذاب بن کذاب! برادرم

ص:198


1- (1) )و قال: اوفیتُ یابن رسول الله صلی الله علیه و آله! فقال صلی الله علیه و آله: نعم، انت أمامی فی الجنة، فابلغ رسول الله عنی السلام و اعلمه انی علی اثر...!
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 131، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 156؛ مثیر الاحزان: 45؛ اللهوف: 64.

را گول زدی و به کشتن دادی؟

حضرت او علیه السلام در جواب فرمود: من برادرت را گول نزدم، لیکن خدا او را هدایت کرد و تو را گمراه!

علی گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم مگر پیش از آن بمیرم.

پس به سوی حضرت علیه السلام حمله کرد، نافع بن هلال جلو آمده با سر نیزه او را به زمین انداخت، همراهان او به نافع حمله کردند و علی را از آن ورطه به در بردند؛ بعد مداوا شد و بهبودی یافت.»(1)

شیخ سماوی به شگفت است که در کتب حضرات برای علی ترجمه و روایت و مدح دیده می شود، ولی برای عمرو شهید نامی نیست.(2)

من گمان دارم که برادران (جماعت) ما نه از بدخواهی چنین کرده باشند، بلکه یافته اند که دست سیاست، علی را به آن کار ناهنجار وادار کرده بود؛ یا علی بعد از قضیۀ کربلا توبه کرده و به حسن ظاهر و صلاح خود کوشیده و به هر حال:

ولِکلِّ غُرَّةِ مَعْشِر من قومه دَعِرٌ یهَجِّنُ رأیه و یعِیبُ

پیامی از این سالار گرامی

این صحابی زادۀ گرامی، پیام خود را ذکری و یاد مدینه در دوران طلائیش در 60 سال پیش قرار داد و از دوره ای که مهاجر و انصار در مدینه یثرب مدینۀ

ص:199


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 131؛ تاریخ الطبری: 330/4؛ قاموس الرجال: 339.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 156.

نوینی تشکیل دادند یادآوری کرده پیامی داد و از معاهده ای که در آغاز، انصار یعنی هفتاد و سه تن مرد و دو تن زن، نمایندگان مدینه در مکه با پیغمبر صلی الله علیه و آله کردند و برای ترویج آیین، پیغمبر صلی الله علیه و آله را با تعهداتی از مکه به مدینه آوردند و به تعهدات خود عمل کردند، تا مثل اعلی برای جهان و سرمشق برای آیندگان گذاردند، آوائی در گوش اسلامیان فرو خواند.

و از نغمه اتحادی که در شعب مکه بین عنصر وحی و الهام (محمد صلی الله علیه و آله) و بین مردان اولی اسلام برخواست، صفیری زد؛ در نیم شبی پیغمبر اقدس صلی الله علیه و آله خون خود را با آنها روی هم ریخت و یک خون در تن همگی جریان یافت و کلمۀ متحدۀ (الدم الدم الهدم الهدم) بر زبان نبی صلی الله علیه و آله وحی آسا گذشت.(1)

ص:200


1- (1) هفتاد و سه مرد و دو زن از انصار در موسم حج از یثرب به مکه آمدند، در خفیه و پنهان از قریش در عقبۀ منی شبانه گرد آمدند، بعد از انتظار کمی محبوبشان محمد پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به همراه عباس عمویش وارد شد، در این وقت که وحی مکه با نیروی مدینه یکی می شد و رجال آن به صدد انعقاد بیعت عقبه بودند، علی علیه السلام و حمزه در دهنه عقبه کشیک می دادند، عباس به سخن آمد که ای مردمان یثرب! بدانید محمد پسر برادر من صلی الله علیه و آله در میان بنی هاشم، قبیله خود از هر جهت محفوظ است. اگر شما نتوانید از عهدۀ نگهداری او برآیید از این کار بگذرید، اسعد بن زراره گفت: یا رسول الله! به دست دراز کن و از ما بیعت بگیر، عباس گفت: ای مردم! شما به کار بزرگی اقدام می کنید باید خود را آماده کنید که با عرب و عجم و روم و فرس بجنگید، اسعد بن زراره باز گفت: یا -

اکنون گویی همان صدای محمد صلی الله علیه و آله و آهنگ صوت در 72 تن پیش قدمان تأسیس اسلام با نوای این شهید جوان به هم آمیخته است و می گوید: در سرزمین کربلا در این هامون خشک هم می توان مدینه را ساخت، مدینه اولین مهبط فردوس آسمانی شد که واحد نخستین برای شهرستان های بی شمار اسلامی باشد و از روی او همه جا مجتمع بسازند. خدای قرآن نقشۀ مدینه را برداشت و در قرآن که سجل ابد است گذاشت و آب و گل مدینه را تحت نظر قرار داد و چنانکه متخصصان فنی شیمیائی به مواد و مصالح رسیدگی می کنند و آنچه را در ساختمان بناهائی محکم به کار می رود، سخت در تحت دقت می گذارند، خدای آگاه خصائص حوزۀ اولیه مدینه و

ص:201

روحیۀ آنان را بازرسی فرموده، نتیجه بازرسی را بیرون نویس کرده و هفت رقم امتیازات آنان بوده که سه آن را در یک ستون و چهار دیگر را در ستون دیگر درج فرموده و بدین قرار تمام شرائط تشکیل مدینه فاضله را تقریر فرمود.

شخصیت هایی را با سه گونه خصائص از بیرون به مدینه آورد و شخصیت های ممتازی را نیز از مدینه که دارای چهار گونۀ خصائص دیگر بود برگزید و از این فعل و انفعال، برای تکوین مولود جدیدی که روان زیست کردن به آخرین درجۀ فعالیت در آن بود اتحاد و یگانگی پدید آورد، تا آن مولود رشید به دنیا آمد و نامش را اسلام گذاردند.

پیام این جوانمرد شهید این است که: ای مردان رشید آیندۀ اسلام، آن خصائص را که بین شهرستان شما با فردوس اعلی رابطه اش محفوظ باشد از دست ندهید، این خصائص بود که آن تشکیلات داده شد و خصائص امم دیگر محکوم به تبعیت آنان گردید و آداب و رسوم نژادهای دیگر هضم در آن شد.(1)

ص:202


1- (1) در سورۀ حشر که خدا خار و خسک را از ساحت مدینه پاک کرد و یهودی ها را از پیرامون حوزۀ مدینه تبعید نمود، چون املاک آنها را واگذار به عناصر پاک قابل زیست می فرماید: به تشریح مبانی معنوی خود مدینه می پردازد که معلوم باشد آنان استحقاق بقا دارند و املاک دیگران باید تملیک آنان شود، به ویژه املاک یهود که پیکرشان مواد صالح بقا را به کلی فاقد است و -

ای آیندگان! شما مهاجر و انصار را به آن خصائصی که خدا پسندیده بشناسید، خصائص مهاجرین و رجالی که از بیرون به مدینه آورد از این قرار بود:

1 - نخست تن به مهاجرت دادند در راه مبدأ مقدس صرف نظر کلی از یار و دیار کردند، از خانه و لانه برای خاطر مبدأ خود که آیین باشد گذشتند.(1)

2 - با آن حال چشم از مال مردم بسته بودند و در پی جویایی رزق از خدا و به جستجوی راه رضوان ملک اکبر بودند.(2)

3 - به یاری خدا برخاسته و به نصرت رسول خدا صلی الله علیه و آله کمر بسته بودند، امتیازات رجال مدینه که به استقبال این مردان بغل گشودند از این قرار بود.(3)

4 - نخست خانه را آب و جاروب کردند و ایمان دل مهیا کردند که دو خانه پیشاپیش برای پذیرایی واردان

ص:203


1- (1) لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ «حشر (59):8»
2- (2) یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً «حشر (59):8»
3- (3) وَ یَنْصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِکَ هُمُ الصّادِقُونَ «حشر (59):8»

این آیین مهیا باشد.(1)

5 - دیگر محبت می ورزیدند با این واردان مهاجرین و آنان که به سوی اینان می آیند.(2)

6 - و بی نظر شدند مطلقاً به آنچه خدا به واردان بدهد و خود را بی حاجت از آن دیدند.(3)

7 - لقمه را از دهان خود می گرفتند در حال تنگدستی و به هم کیشان می خوراندند و آنان را بر خویشتن مقدم می داشتند.(4)

عمرو بن قرظه روح مدینه در پیکرش بود و خون آن رجال در عروقش می گشت، نبضش به همان آرزو و آمال می زد و خاطرات آن دورۀ طلائی در پیش نظرش جلوه گری می کرد و تحریک می نمود که در این کوی باید مدینه را مجدداً ساخت و از هفتاد و دو تن شهیدان این کوی، هشتاد نفر مؤسسان اول را مکرر کرده، دعوت آنان را باز آغاز کرد؛ خلاصه آنکه: مدینه را با همان معنویت باید مکرر نمود، چه آنکه مصالح و مواد مدینه در هر جا به دست آید، در آنجا

ص:204


1- (1) وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ «حشر (59):9»
2- (2) یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ «حشر (59):9»
3- (3) ) وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا أُوتُوا «حشر (59):9»
4- (4) وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ «حشر (59):9»

می توان مدینه ای ساخت گرچه در بیرون منطقه حجاز باشد، عمران جهان و اصلاح انسان موقوف به آن است که خلق در مدینه ای گرد آیند که از مصالح مدینه رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را ساختمان کرده باشند، آگاهید که مصالح بنیان هر شهر یعنی مایۀ تشکیلات و اجتماعات و طرز حکومت آن، رجال آن است که نه خشت و گل؛ بلکه رجال هم نیست؛ زیرا رجال به گذشتنی اند، مردان مدینه رسول صلی الله علیه و آله بر اسبان خود نشستند و رفتند، اما تشکیلات و نظاماتی که از مصالح اخلاق و بنیان روحیۀ آنان بر پا بود ثابت و پایدار می بود و قابل تکرار و تجدد بود و به قدری قابلیت تکرار داشت که در هر اقلیمی از آن عناصر می شود مدینه ای از نو ساخت.

خدای قرآن در نقشه برداری مدینه پیغمبر صلی الله علیه و آله به حقائق اخلاقی مردان آن پرداخت، نه به نام اشخاص که رمزی باشد از اینکه مدینه قرآن مدرسه سیاری است و مؤسسۀ قابل تکرار؛ در هر سرزمین این مصالح به دست آمد مدینه را در آنجا بسازید، خدای مهربان برای سرّ بزرگی، مدینه را در زمان خلافت علی علیه السلام به کوفه منتقل کرد(1) و بعد از بیست سال از آنجا به

ص:205


1- (1) هنگامی که علی علیه السلام با نهصد تن از مهاجر و انصار از مدینه به سمت بصره حرکت می کرد می فرمود: قد قلعت دار الهجرة باهلها.

کربلا نقل داد. از منطقه ای به منطقه دیگرش آورد و از نامی به نام دیگرش تحویل داد و از میان شهر به بیابان تجدیدش کرد و نام آن را (کوی شهیدان) گذاشت و بشر را به دورش گرد آورد تا او را از جمود و تصلب برهاند و برای تطور هوشیارش دارد؛ زیرا در نردبان ارتقا باید به همان نسبت که ثبات و دلبستگی به وضعی دارند صلاحیت انتقال و تطور هم داشته باشند و موازنه بین ثبات و تطور محفوظ باشد؛ هر گاه موازنه محفوظ نباشد بشر یا به ثبات می کوشد و تقلید و جمود و تصلب پیاپی هر کدام بعد از دیگری بر او زور آور می شود و مانند گچی که به کار برود و هوا بخورد، حالت تحجر به خود می گیرد و از مماشات با سیر اطوار طبیعت عاجز می شود و از ادامۀ زندگی محروم می گردد.(1)

و یا به تطوّر عجله می کند و قبل از نضج به سراسیمگی وضع خود را به هم می زند و خود را به نشیب و فراز می اندازد، تا سر و دستش بشکند و مغزش از هم بپاشد؛ بنابراین برای حفظ مسلمین از این دو خطر بزرگ شصت سال بعد از دوران مدینه در

ص:206


1- (1) گویند: از ملا نصرالدین پرسیدند: چندم ماه است؟ گفت: پنجم، بعد از یک هفته دیگر باز از او پرسیدند: اینک چندم ماه است؟ گفت: پنجم است، گفتند: ملا تو هفته پیش گفتی پنجم، گفت: مرد باید حرفش یکی باشد، مردی که به یک هفته سخنش بگردد مرد نیست.

بیابانی همان حوزه را باز تشکیل داده و پایان فتح و ظفر، او را تبدیل کرد به شهید شدن تا مسلمین بیاموزند که با حفظ کلیات اساسی و مطالب جوهری، مدینه به کربلا منتقل می شود.

هلا ای آیندگان! شما هم در زمان خود آن را به جای دیگر انتقال دهید و نظر شما محدود به یک طرز و یک محل نباشد و دیده به یک مکان و یک رنگ مدوزید و تاریخ عقب سر را بنگرید بلکه از تاریخ، دیده ای به جلو باز کنید و به مدینۀ تکرار پذیر رفت و آمد کنید.

علی علیه السلام می فرمود:

«دارالهجرة قد قلعت باهلها»(1) مدینه دار هجرت با اهلش به همراه من از جا کنده شد، می خواست مدینه را در کوفه تجدید نماید ولی مسلمین به ثبات بیش از آنقدر که لازم است گرفتار بودند و نسبت تطورشان موازنه به اثباتشان نداشت، از این جهت در اواخر عمر خود مشهود او شد که سپاه او در کوفه نتوانستند محاکاتی از حوزۀ مدینه بنمایند تا در خطابه ای که آنها را تهییج می کرد که از مثل اعلی نباید عقب بمانید، صریحاً جواب منفی شنید و غلبۀ تحجر بر تطور آشکارا شد و حقاً برای قائدی

ص:207


1- (1) نهج البلاغه: نامه 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 151/3.

همچون امیرالمؤمنین علیه السلام آن جواب ناشایسته بود.

در آن خطابه می فرمود:

نص خطابه:

در مدینه آن روزی که با رسول الله صلی الله علیه و آله معاهده بستند که او را با کسانی از مهاجرین که به همراه او هستند از شمشیر دنیا نگهدارند تا رسالت خدا را تبلیغ کند، بیش از دو قبیله نبود که زاد و بومشان قدمت نداشت، و شماره شان از سایر عرب افزون نبود (اوس و خزرج)؛ هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و آل او را مأوی دادند و خدا و دین خدا را نصرت کردند و پیمان با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بستند بر یاری او یکدل شدند به مشکلاتی برخوردند که کس ندیده، نخست عرب به تمامه به یک کمان تیر به سوی آنها گشاد، دیگر آنکه قبایل یهود بر علیه آنان هم سوگند شدند و دیگر قبائل، قبیله پس از قبیله، آنان را به غزوه گرفتند، آنان نیز همین که کار را چنین دیدند در برابر هر یک از این مشکلات تصمیماتی گرفتند.

نخست از برای دین تجرد کردند:

از همه چیز بیرون آمدند و از کارهای دیگر دست کشیدند.

دیگر آنکه: مابین خود و عرب هر رشته داشتند و بین خود و یهود هر پیمان بسته بودند بریدند و برابر اهل نجد و یمامه و اهل مکه و تهامه و اهل کوهستان و

ص:208

جلگه پرچم دین را برافراشتند.

دیگر آنکه: در زیر پلاس زد و خورد همی صبر ورزیدند تا عرب برای محمد صلی الله علیه و آله سر فرود آورد و محمد صلی الله علیه و آله پیش از آنکه دیده از این جهان بربندد چشمش روش نشد و قرة العین خود را در آن دید.

اینک شما یاران من در این شهر و شمارتان در میان مردم دیگر، به نسبت بیش از آن دو قبیله است در میان عرب آن روز.

در این اثنا، مردی ناهنجار، دراز قد، گندم گون بلند شد و گفت: نه تو مثل محمد صلی الله علیه و آله و نه ما مثل آنانیم که ذکر کردی؛ ما را تکلیف بیش از طاقت تحمیل مکن.

فرمود: ای مرد درست استماع کن تا بتوانی درست جواب بدهی، خدایتان مرگ بدهد که جز اندوه بر اندوه نمی افزایید، آیا منظور من این بود که من مثل محمد صلی الله علیه و آله یا شما مثل انصار اوئید؟ من مثلی زدم و امیدوار بودم که تأسی به آنان کنید.

بنگرید: بشر به واسطۀ عدم موازنه بین ثبات و تطور و اصرار بر ثبات و تقلید تحجر آسا، چون معتقد است قائد به پایۀ محمد صلی الله علیه و آله نیست، با آنکه مثل علی علیه السلام توانا است از وظیفه و رشد کوتاه می آید و خود را هم معذور می داند، گاهی مسلمین داد می زدند که (یا اهل

ص:209

الاسلام قد غیرت سنة عمر)(1) بلکه در همین خطبه مردی از آن مفاوضه متأسف شد، به اظهار اسف برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام چقدر ما محتاج به اصحاب نهروان بودیم اگر زنده بودند.

از این سخن انجمن مسجد از هر ناحیه به سخن آمد، پس مردی برخاست و به آواز بلند داد زد که: اثر فقد (اشتر مالک) امروز بر مردم عراق آشکارا شد. اگر اشتر زنده بود هر کس می دانست چه بگوید، با او سخن کم بود. علی علیه السلام به خشم آمده فرود آمد و فرمود: ای مردم! آیا حق من بر شما بیشتر است یا حق اشتر؟ آیا اشتر حقی جز حق برادری بر شما داشت؟ با آنکه من حق امیری بر شما دارم.

بنگرید: مردم همیشه به عقب نگاه می کنند و به عذر نبودن اشخاص پیش و به صرف عدم مطابقۀ وضع حاضر با اوضاع گذشته از حرکت باز می مانند.

این شهید می گوید: رشید آن مردی است که با دوری صدها فرسخ از مدینه و مرور ده ها سال از آن دوره و برکنار بودن از آن رجال و تنها بودن خود را تنها نبیند و هم آهنگان خود را برای تجدید مدینۀ پرشکوهی مجلل تر از آن مدینه در هامون کربلا علم سازد و

ص:210


1- (1) الکافی: 59/8، خطبۀ امیرالمؤمنین: حدیث 21.

گوید:

ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قران و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:211

ص:212

فاطمة بنت الرسول صلی الله علیه و آله تخاطب معشر الفتیة واعضاد الملة و حضنة الاسلام و تعلل تهاونهم بحقها فتقول علیها السلام

اَلا قَدْ اری انْ قد اخْلَدْتُمْ الَی الْخَفْض و ابْعَدْتُمْ من هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ و الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَة و نَجَوْتُمْ مِنَ الضَّیْقِ بالسَّعَةِ فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ - وَ قبل ذا - ایْهَاً بنی قَیْلَة ءَاُهْضَمُ تُراثَ ابی وَ انْتُم بمرائی منّی و مسمع و منتدی و مجمع تلبسکم الدعوة و تشملکم الجندة و انتم ذوو العدد و العدة و الاداة و القوَّه و عنْدَکمُ السَّلاح و الجُنَّة و انْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالکفاحِ مَعْرُوفُونَ بالخیرِ وَ الصَّلاحِ و النُّخْبَةُ الَّتی انتخبت و الخیرة الَّتی اختیرت، قاتلتم العرب و تحمّلتم الکدّ و التَّعب و ناطَحْتُمُ الاُمم و کافحتم البهم، فلا نبرح او تبرحون، نأمرکم فتأتمرون حتّی اذا دارت بنا رحی الاسلام و درّ حلب الایام و خضعت نعرة الشرک و سکنت فورة الافک و خمدت نیران الکفر و هدأت دعوة الهرج و استوسق نظام

ص:213

الدین فانی حرتم بعد البیان.(1)

(نو - 15) نعیم بن عجلان انصاری خزرجی

اشاره

(2)

نعیم و نعمان و نضر، سه برادر از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، برای ایشان در صفین مواقفی گزیده می بود که سبب آوازه و نام بود.

ایشان شجاع و شاعر بودند، نعیم از شهدای این کوی است و نعمان و نضر هم از گزیدگانند.(3)

نصر بن مزاحم منقری کوفی در کتاب صفین گوید: نصر بن عجلان انصاری علی علیه السلام را در صفین به ابیاتی مدح کرده، گوید:

1 - قَدْکنْتُ عَنْ صفَّین فیما قد خَلا و جُنود صفَّین لَعَمْری غافلاً

2 - قَدْ کنْتُ حَقّاً لا احاذرُ فتنةً و لَقَدْ اکونُ بذاک حقّاً جاهلاً

3 - فَرَاَیت فی جُمْهور ذلک مُعْظَماً وَ لَقَیتُ من لَهَوات(4) ذاک عیاطلاً(5)

4 - کیفَ التّفرُّق و الوصی امامنا لا کیف الاّ حیرةً و تخاذلاً

5 - لا تَغتبنَّ عقولکم لا خیر فی من لم یکن عند البلابل(6) عاقلاً

ص:214


1- (1) الاحتجاج: 103/1-104؛ بحار الأنوار: 228/29-229.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی نعیم بن عجلان بن نعمان بن عامر بن زریق انصاری زرقی خزرجی است.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 158.
4- (4) جمع لهاة - گلوگاه و زبان کوچک.
5- (5) عیطل - گردن دراز که با حسن اندام توأم باشد و نیز هر چه گردن آن دراز افتد.
6- (6) بلبله - اختلاط الاسنة و تفریق الآراء.

6 - وذروا معاویة الغوی وتابعوا دین الوصی تصادقوه عاجلاً(1)

ترجمه:

1 - من در گذشته (به حیاتم سوگند) به صفین و سپاه صفین و پیش آمد این قضیه گماندار نبودم.

2 - من حقاً از فتنه ای هراس نداشتم و می توان به من حق داد که بی گمان و غافل از فتنه باشم.

3 - لیکن در انبوه این فتن چیزهای بزرگی دیدم و از گلوگاه اژدهای فتنه به گردن بلند طویل برخوردم.

4 - تفرقه چه جا داشت و چگونه آمد؟ با آنکه وصی جلوی دیده ما است، سؤال و جوابی ندارد، منشأی برای آن، جز حیرت و واگذاری حق نیست.

5 - زنهار مبادا خرد از مغز شما روی نهفته دارد که خیری در آن کس نیست که هنگام به هم ریختن سرنیزه ها و تفرقه آرا، خردمند نباشد.

6 - و معاویه را که گمراه و گم رأی است واگذارید و به پیروی آیین وصی بیایید که همین زودی ها صدق آن را خواهید یافت.

و اما نعمان بن عجلان برادر نعیم و نضر، ارباب سیر گویند: لسان انصار بود، شاعرشان شمرده می شد، گویندۀ اشعار زیر، اوست که به خدمات انصار و فداکاریشان افتخار می کند و به جدیت خود و قبیله اش قریش را تهدید می کند:

ص:215


1- (1) وقعة صفین: 365؛ اعیان الشیعه: 221/10.

1 - فَقُلْ لِقُرَیش نحنُ اصحاب مکة و یوْمَ حُنَینٍ وَ الْفَوارِسُ فی بَدْرٍ

2 - نَصَرْنا و آوَینا النبی وَ لم نَخَفْ صُرُوف اللّیالی و الْعَظیمَ منَ الاَمْر

3 - وقُلْنا لقومٍ هاجَرُوا مرحباً بِکمْ وَ اهْلاً و سَهْلاً قد امِنْتُمْ مِنَ الْفَقْر

4 - نقاسمُکمْ اموالَنا و دِیارنا کقِسْمَةِ ایسار الْجُزُورِ عَلی الشَّطْر(1)

ظاهراً مقصود او از قریش که مخاطب کرده و تهدید نموده معاویه و حزب اموی است که علی علیه السلام همیشه از او و از آنان به نام قریش شکایت می کرده و مستبعد است که مقصود کفار قریش باشد، چه آنکه در تهدیدات خود به جنگ (حنین) اشاره می کند و معلوم است که از جنگ حنین به بعد تا زمان معاویه، با قریش بوده، پیش از جنگ حنین بود، و از اینکه وی (خوله دختر ابن قیس) را که زوجۀ حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام باشد بعد از کشته شدن حمزه تزویج کرده، تأیید می شود که وی در زمان حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده و صحابی می باشد و از مباهاتش به آنکه ما اصحاب مکه ایم؛ معلوم می شود که شخصاً در بیعت عقبه بوده و این افتخارات روی اتحاد و یگانگی قومیت است و از

ص:216


1- (1) الاستیعاب: 1501/4؛ اسدالغابة: 26/5؛ الاصابة: 351/6؛ معجم رجال الحدیث: 182/20.

اینکه وی جزو گواه های امیرالمؤمنین علیه السلام بود در قضیه رحبۀ کوفه، محقق می شود که صحابی است به جلد اول رجوع شود.

اما راجع به نعیم برادر شهیدش، درست در دست نیست که صحابی رسول خدا علیه السلام بوده یا نه، ولی خون انصار در تن و خوی آنان در نهاد او بوده که به حمایت ذمه و تعهدات آنان برآمد، در کوی شهیدان آرمید.

ترجمه:

1 - به قریش بگو: ما همان اصحاب مکه ایم که بیعت و وحدت اسلامی را در مکه علی رغم شما بر پا داشتیم، ما اصحاب روز جنگ (حنین) و سواران روز «بدر» یم.

2 - پیامبر را نصرت کرده و مأوا دادیم و خوفی از گردش اختر شبگرد و پیش آمدهای بزرگ ننمودیم.

3 - در پذیرایی مهاجرین بغل گشودیم و آنها را با آغوش باز وارد کردیم و با روی گشاده خوش آمد گفتیم و از فقر تأمین به آنها دادیم.

4 - اموال و خانه مان را بسان شتر قربانی که پاره پاره می شود به قسمت میان نهادیم و پیش کش کردیم.

البته اینگونه حماسه سرایی، افکار معاویه را پریشان می کرد، چه آنکه تجدید یادی از خاطرات دوران کفر او می نمود و نیز یاران علی علیه السلام را به جانفشانی عهد رسول الله صلی الله علیه و آله تذکر می داد و تثبیت می کرد.

ابن سکن و ابن منده از طریق یزید بن هارون از عیسی بن میمون، از محمد بن کعب، از نعمان بن عجلان انصاری این حدیث را روایت کرده اند که: «رسول

ص:217

الله صلی الله علیه و آله بر من داخل شد در حالی که من تن داشتم، فرمود: حال خود را چگونه و خود را به چه حال می بینی ای نعمان؟ گوید: عرض کردم: می یابم که تب می کنم! فرمود:

الّلهُمَّ شفاءً عاجلاً؛ بار خدایا! شفای عاجلی.»(1)

مبرّد در کامل ذکر کرده که: «علی بن ابی طالب علیه السلام نعمان را بر بحرین به حکومت برگماشت او شروع به بخشش و ریزش کرد، هر کس از بنی زُریق نزدش می آمد به او عطا می داد.»(2)

نصر بن مزاحم منقری کوفی در کتاب خود گوید: نعمان بن عجلان انصاری برای هنگامۀ صفین شعری گفت به جنگجوئی خود در راه علی علیه السلام و بی باکی در راه حق تذکری داد، گفت:

1 - سائل بصفین عنّا عنْدَ وَقَعْتَنا و کیفَ کنّا غَداةَ الْمَجْد نبتدرُ

2 - واسئل غداة لقینَا الاُزُدَ قاطَبةً یوم البُصَیرة لَمّا استجمَعَتْ مُضَرٌ

3 - لَوْلا الالهُ و عفوٌ مِنْ ابی حَسَنٍ عَنهم و ما زالَ عنهُ الْعَفْوُ ینْتَظرُ

4 - لَوْلا الالهُ و قوم قد عرفتهم فیهم عفافٌ و ما یأتی بِهِ الْقَدَرُ

5 - لَمّا تداعَتْ لهم بالْمِصْرِ داعیةٌ اِلاَّ الکلابُ و الاَّ الشّاةُ و الْحُمْرُ

6 - کمْ مُقْعِص قَد تَرَکناهُ بمقفرةٍ تَعْوِی السِّباعُ لدیه و هُوَ مُنْعَفرٌ

ص:218


1- (1) اسد الغابة: 26/5؛ الاصابة: 351/6.
2- (2) الاصابة: 352/6؛ معجم رجال الحدیث: 183/20؛ اعیان الشیعه: 225/10.

7 - ما انْ تَراهُ وَ لایبْکی علانیةً اِلی القیمة حتی تُنْفَخِ الصُّوَرُ(1)

ترجمه:

1 - راجع به ما از یکدیگر پرسش کن، از روز صفین، از هنگامۀ کارزار ما که چسان؟ برای بامدادان مجد شتابان و پیش قدم بودیم؟

2 - و پرسش کن از روز جمل از بامدادی که با قبیلۀ ازد قاطبة روبرو شدیم، در هنگامۀ هولناک بصره، در آن روز تیره که مضر خود را جمع آوری کرده بود.

3 - اگر به ملاحظۀ خدا و عفو ابوالحسن علیه السلام نبود که همیشه عفو از او انتظار می رود.

4 - اگر ملاحظۀ خدا و ملاحظۀ قومی که عفت در آنان است و می شناسی و پیش آمد مقدرات نبود.

5 - در آن شهر (یعنی بصره) صاحب نفسی که بانگی بردارد به غیر از سگها و گوسفندها و گاو و خرها باقی نمی ماند.

6 - بسیار اجل رسیده از آنان که دربیابان خشک او را گذاشتیم و درندگان در پیرامون وی به عوعوند و او به خون و خاک آلوده، تو او را نمی بینی.

7 - و بر او گریه و مویه به آشکارا نمی شود، تا روز قیامت تا نفخ صور بدمد...

باری نعمان و نضر گزیدگانی بودند در خلافت حسن بن علی علیه السلام مردند و برادر گزیده شان (نعیم) برای کار پربهایی باقی ماند.

ص:219


1- (1) وقعة صفین: 380.

نعیم از کوفه می آید

«نعیم در کوفه ماند تا هنگامی که حسین علیه السلام به سمت عراق حرکت کرد وی از کوفه به سوی او بیرون آمد و از یاران جان نثار او گردید و بود تا وقتی که روز عاشورا پیش آمد، به قتال پیش رفت و کارزار کرد تا در حمله اولی کشته شد، وی با جماعتی از گزیدگان در این حمله که یک ساعت قبل از ظهر بوده است شهید گشت.»(1) (رضوان الله علیه)

(آن همه گفتار بود و این همه کردار)

پیامی به ارباب نعمت

این کوی به ارباب نعمت پیام می دهد که کردار مشکل تر از گفتار است، گرچه گفتار سنجیده هم از اقسام کار است و ادامۀ هر یک از آن دو مشکل تر از خود او است، اما صبر تلخ است ولی میوۀ شیرین دارد.

فعالیت در کردار و گفتار، درختی است بارور که نعمت از شاخه های آن فرو می ریزد، ولی کسی از دولت آن همیشه برخوردار است که نعمت، او را سست نکند؛ زیرا نعمت بعد از تولد از فعالیت، عوارضی از قبیل رخاوت، آسایش و علل دیگر به همراه دارد که مضاد با فعالیتند.

مسلمین صدر اول از اثر فعالیت توانستند بساط نعمت

ص:220


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 158.

را بگسترانند، ولی گرفتار عوارض نعمت شدند و نتوانستند از آن بهره برگیرند جز عده معدودی، ناموس منظمی است که از عصبیت فعالیت و از فعالیت دولت زاید، و از دولت تنعم و از تنعم آسایش و از آسایش رخاوت عزیمت و از رخاوت عزائم ضعف اراده و از ضعف اراده انحطاط و از انحطاط فنا خیزد.

گویی حیای اجتماعی و ادبی هم مانند حیات طبیعی دور جوانی و دور پیری به دنبال هم دارد که حلقات آن سلسله وار به هم پیوسته اند و قوس نزول آن دست به کمر قوس صعود زده و در پی آن می آید، همه دانسته اند که متنعمان دول، چه اسلامی و چه قبل از اسلام، ساسانی ها، رومانی ها، بنی اسرائیل و در دول اسلامی خلافت اموی، عباسی، فاطمی، شرقی، غربی، از مرتفع ترین قله های مکنت سرازیر شدند و از آسایش بی کران رو به انحطاط نهادند؛ همان اممی که به واسطۀ عصبیت نژادی یا قبیلگی یا وطنی فعالیت هایی معجزآسا می داشتند و کوه را از جا می کندند، زوال آنها علتی جز عوارض نعمت نداشت، اتصال و تعاقب این حلقه ها چنان پیوسته است که فریبندۀ فکر است، نظام فکر را به هم می زند، حتی نظامی گوید:

ز هر جا آتش آنجا دود خیزد زیان آنجا است کانجا سود خیزد

ص:221

جهان چون گربه ماند بی کم و بیش که خود زاید، خورد خود، زادة خویش

ولی این حیرت از آنجا است که به گیتی نیک ننگریسته اند، باید گیتی را به نظر الهیین نگریست و باید دانست که فعالیت دو چیز به همراه خود می آورد، یکی در نهاد و نهان و دیگری در بیرون و آشکار و عیان و آن امر نهانی را به شیوۀ همه امور قیم و نگهبان بضاعت بیرون می کند نخست، اثر در نهاد می کند و سجیه را در آن جهان نهان تولید می کند و به همراه آن تأثیری دیگر در بیرون می کند که نعمت را بر و ثمر می دهد، این دو (یعنی سجیه در درون و نعمت در بیرون) زادۀ فعالیتند، ولی یکی را که پر بهاتر است در نهاد پنهان می کند که دسترس دزد و غارتگر نباشد و دیگری را که نعمت است در بیرون می چیند و چون همیشه صورت تابع معنی و پیکر قائم به روان است، بقای نعمت و تأمین آتیۀ آن را به سجیه حواله می کند و اگر در تولد این دو مولود قابله بداند و آگاه باشد که سجیه را قیم وش(1) و نیکو عمل آورد، چنانکه از عهده قیمومت برآید، او خود همواره و برای همیشه از عوارض سوء، نعمت جلوگیری می کند و سایۀ آسا نعمت را در زیر بال

ص:222


1- (1) قیم وش: مانند قیم و متوالی امر.

خود می آورد و تا نعمت در سایۀ سجیه و بسان زادۀ او باشد، شخص حکمفرما بر محیط بیرون است و دولت محکوم شخصیت، و در تصرف او است؛ ولی هر گاه سجیه نباشد یا صالح برای قیمومت نباشد شخصیت حکمفرما بر مال و ثروت نیست، بلکه محیطی که او را در برگرفته بر او حکمفرما است و او در تصرف محیط خواهد بود و از تصرفات محیط نعمت، اندک اندک خلل در بنیان فعالیت رخ می دهد و قوه فعاله را چه آیین باشد و چه عصبیت از پا در می آورد.

نیروی دین مصطفی صلی الله علیه و آله و فعالیت انصار او، تا هنگامی بود که به نعمت و عوارض آن برنخورده بود. این نیرو بسیار قوی و شدید بود، از تحمل هیچ زحمتی خسته نمی شد. کارهای محیر العقول کرد، در ظرف مدت کم، جزیرۀ پهناور عربستان را از عناصر فاسده به کلی پاک کرد، با قبائل بی حدمر، عرب قتال کرد، با امم ناهنجار زیر و درشت شاخ به شاخ زد، با دیوهای هولناک و اژدرهای دمان سرپنجه زد تحمل هر گونه رنج و تعب کرد و کرد، مصطفی صلی الله علیه و آله پیاپی فرمان می داد و آنها همی اجرا می کردند، دست برنداشتند تا آسیای اسلام به چرخیدن افتاد، پستان روزگار به شیر آمد؛ عربدۀ شرک آرام گرفت. دیگ بی حقیقتان از جوش افتاد، آتش کفر در آتشکده ها خاموش شد. دعوت هرج و مرج ساکن گردید. روی تلی از خاکستر

ص:223

فردوسی از بهشت برین به نام (مدنیت اسلام) فرود آمد، نظام عادلانه ای که فلاسفه در خواب نمی دید پابرجا شد؛ این همه از اثر فعالیت قوۀ پرشکوهش بود، قوه ای که آتش آتشکده و باد دماغ عرب، هوای جهانداری جهانداران؛ خاک وطن کشورداران، دیو و دد و زبر و درشت آن را از کار نیانداخت و با او مقاومت نتوانست تا آن قوه، آثار حیاتی گرانبهایی از خود در مدت کمی به خلایق داد هنگامی که به نعمت و حکومت رسید، عوارض نعمت او را در میان گرفت. به آسایش تن داد، آفتابش کم نور شد، نورش کم حرارت، شروع به ارتداد کرد، حیرت زده شد، دیگر نتوانست لقمه را فرود ببرد و آنچه خوشگوارش بود نتوانست گوارا بنوشد.

فاطمۀ زهرا، دختر نبوت، مادر حکمت علیها السلام انصار را به این درس حکمت اعلی و انحطاط اجتماعی تذکر داد و آنها را از دور انحطاط بیم داد که فرمود:

«اَلا قَدْ اری انْ قد اخْلَدْتُمْ الَی الْخَفْض و ابْعَدْتُمْ من هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ و الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَة و نَجَوْتُمْ مِنَ الضَّیْقِ بالسَّعَةِ فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ»(1)

ص:224


1- (1) بحار الأنوار: 296/29؛ الاحتجاج: 104/1.

پیغمبر که به هر دو مولود نظر داشت و به ترتیب سجیه و روحیه بیشتر از تنظیم دولت و تقسیم نعمت می کوشید، همیشه به صحابه خود می فرمود: من از چیزی که بر شما ترس دارم همان دنیای پر زر و زیوری است که در اثر فتوحات، درش به روی شما گشاده می شود.

صدق گفت و تیر هم به نشان خورد؛ سجیه مسلمین نُضج(1) نگرفته بود که بتواند نعمت را برای خود نگه دارد، نعمت فتوحات از اندازه بیرون شد و آسایش زور آور گشت و مملکت پر عوائد؛ مسلمین را از پا تا سینه به خود فرود برد، همم و فعالیت صدر اول از صدر فرود آمد، زمام شخصیت را به دست مؤثرات محیط سپرد، آن قوۀ مهیب تناور را از کار انداخت، جز تربیت شدگان مصطفی صلی الله علیه و آله صاحبان سجایای علیا مانند نعیم و برادرانش نتوانستد تا آخرین نفس با دودمان مصطفی صلی الله علیه و آله هم آهنگ باشند و از دولت آیین با حسین علیه السلام خاتمۀ اصحاب کساء بهره مند گردند و برای حفظ قرآن با اهل ارتداد افتان و خیزان این گونه مبارزه کنند.

متنعمان زیادند، ولی دارندگان نعمت کم و اندکند. نعیم شهید این کوی در پیام خود به ارباب نعمت گوید

ص:225


1- (1) نضج: پختگی و رسیدگی، پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن میوه یا غیره.

که: پایبندی برای نعمت خود بجوئید، آن را پابند بزنید، از امتحاناتی که جهانیان تا کنون داده اند، به دست آمده: آن کسی متنعم است که سجایای صالحه اش همیشه به یک حال قیمومت می کند و از نهانخانۀ دل امور بیرون را موزون می دارد و نعمت و ملک را در تصرف خود همی دارد، نه خود را به تصرف آنها، نعمت و بقای آن سایه آسا به دنبال سجیه اوست و تا سجیه ثابت و ابدی نباشد، نعمت ابدی نخواهد بود؛ زیرا هر چیز سایه سجیه و زادۀ او باشد باقی است وگرنه زائل، از این جهت در آیۀ اَلرَّحْمنِ الرَّحِیمِ رحمت به صیغۀ رحیم تکرار شده تا اشعار داشته باشد که لطف بی چون به حکم اینکه صادر از سجیه است، بی چند و چون است و چون بنیان آن، سجیۀ الهیه است پس بی زوال است.(1)

بنگر که: از لطف بی چونش برای فعالیت که به منزلۀ مادر است دو گونه و دو رشته موالید مقرر کرده، یعنی همدوش نعمت که از او می زاید و در برون است بسان توأمان سجیه هم از این مادر یعنی فعالیت

ص:226


1- (1) گفته اند: صفت مشبهه دلالت بر ثبات می کند و وزن کریم، حلیم، رحیم، نعیم، اوزان صفات سجایا است، بعضی نکته تکرار را تعدد رحمت رحمانی و رحمت رحیمی می دانند و بعضی گفته اند: برای اشعار به وصول رحمت است به متعلقات که از کلمۀ (کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً) استفاده می شود، ولی نکته اصلی همین است که ما گفتیم.

می زاید و در درون است که نگهبان نعما بیرون باشد.

نگهبان همیشه باید در سنگری پنهان و محفوظ باشد اگر در تربیت موالید ما توانا باشیم خدا رشتۀ دولت را نخواهد برید، حقیقت چنان نیست که ظاهر فریبندۀ حیات ادبی گوید:

جهان چون گربه ماند بی کم و بیش که خود زاید، خورد خود، زادۀ خویش

بلکه در حیات ادبی چنانکه از فعالیت نعمت زاید سجیه هم می زاید، از این مادر که کار و کردار و جدیت و اقدام باشد دو مولود می زاید که یکی از آنها نعمت است، هر گاه قابله ای در کار نباشد یا توجه او تنها به نعمت (که یکی از توأمین است) معطوف شود آن مولود دیگر که عادت، سجیه باشد از بی توجهی می میرد یا از کار می ماند. دیده اید از دو دست هر کدام را از کار عاطل بگذارند لاغر و ترسو می شود و بیکاره بار می آید، به لطف ایزد بنگر مولود فناپذیر را توأم می فرماید به مولودی دیگر فناناپذیر تا اگر هر دو شیر خوردند و بر پا شدند آن یک نگه دارند، این یک باشد اگر آسایش از افنای امم کوتاه نیامده، لطف او هم از نوازش زندگان کوتاه نیامده که در تولید و توالد زمام امر فناپذیرها را به دست معنویات فناناپذیر داده:

ص:227

خبر شنیدم که لطف ایزد به روی جوینده در نبندد

دری که بگشود بر اهل عرفان زروی حکمت دیگر نبندد

روی کاروان حیات رو به فنا نیست.

اشتباه است که در حیات طبیعی هم دور جوانی و دور پیری را منتهی به نابود شدن می پندارند و فنا و مرگ را نهایت و پایان مسیر قافله زندگی می دانند؛ زیرا بعد از مرور عمر طبیعی روانی و جانی مجهز و صالح بقا یافته ایم که هر یک از ادوار عمر یک ناحیه ای او را ساخته است، از دور بلوغ استقامت عضلات زائیده، ولی عرفان پروردگار هم زائیده از دور کهولت نیز چنانچه ازدواج پیش آمده تجسم محبت هم پیش آمده، با هر یک از این امور طبیعی هر یک از آن امور الهی هم به دست آمده و بعد از این دو دور در دورۀ اواخر کهولت هم تلاش معاش اولاد آمده و هم قوت اراده و استحکام اندیشه و رأی و در پایان عمر که شهوت از کار افتاده، محبت آلوده، به شهوت جنسی تبدیل شده، به محبت بی آلایش اولاد، در این وقت که در بیرون، آثاری برای جهان به یادگار می گذارد، آثار فناناپذیری هم به همراه خود می برد، عرفانی آمیخته به محبت و محبتی همدوش اراده و عزیمت و خالی از هر گونه غبار و کدورت، خلاصه آنکه: حیات طبیعی و حیات ادبی هر دو رو به فنا

ص:228

نیستند، نهایت آنکه بقای موالید فناپذیر را خدا به موالید ثابتات محول فرموده، گویی لطف او عهده دار بوده که هر چه را داد، سبب بقای او را هم بدهد و خواسته است در سایۀ انعام بی زوال او ما نعیم و متنعم باشیم به شرط آنکه مانند خاندان نعیم شهید و نعمان حکومت بحرین و ادوار انقلابی اسلامی، نتواند عوائد روحی ما را خلل رساند.

خاندان (عجلان) انصاری به سجیه ثابتی بهره مند بودند که دوره های پرامتحان عهد رسول الله صلی الله علیه و آله و دوره های پرفتنه ارتداد و دوره ای جمل و صفین آنها را از کار نیانداخت و به واسطۀ حکومت خانوادۀ خود در بحرین و حکومت معاویه از روحیۀ خود نکاستند و به زبان و قدم همعنان با علی علیه السلام و فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله سبط شهید گواهی و فدایی دادند، آخرین نفرشان با آخرین کسی از هداة و دعاة همنفسی کرد باید به این خانواده و به این تربیت و اقدام، درود و تحیت فرستاد، در زیارت قائمیه آمده:

السلام علی نعیم بن العجلان الأنصاری،(1) نعیم در نعیم بهشت آرمیده و از کوی کربلا به ارباب نعمت همی گوید:

ص:229


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 338.

ای رهگذر از ما به دیگران بگوئید: ما در این تربت خوابیدیم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:230

به پیکی که در کربلا به کوی بشر می آید بگوئید:

با خبر بهتری بازگردد.

ما مسّه الخطب الا مس مختبر فما رأی منه الا اشرف الخبر

و واحد العصر اذ نابته نائبة من النوائب کانت عبرة العبر

این الاولی؟ کان اشراق الزمان بهم اشراق ناحیة الآکام بالزهر(1)

(نح - 16) بشر بن عمرو حضرمی

اشاره

(2)

بشر، پایدار، با بصیرت، باوفا، یگانه؛ از حضرموت یمن است، عداد او در کنده

ص:231


1- (1) دیوان الازری الکبیر: 298.
2- (2) ابن عبدالبر در استیعاب گوید: وی بشر بن عمرو بن احدوث حضرمی کندی است، بشر از حضرموت و عداد او در کنده است؛ تابعی بود، اولادی داشت معروف در مغازی و حروب نامی.طبری وی را بشیر به صیغۀ تصغیر دانسته، ولی بشارت کوی او اثبات کرد که: تصغیر در مورد تفخیم است.

است، تابعی است، برای وی اولاد زیادی بوده که در مغازی و فتوحات اسلام معروفند.(1)

بشر به کربلا می آید، ولی پیکی در پی او به کوی او می آید و با خبری باز می گردد که از جهان فضیلت بشارتی به جهانیان برساند.

حدائق گوید: بشر از آنان است که در ایام صلح موقت، آرامش (مهادنه) به سوی حسین علیه السلام آمدند بشر بود و عظمت بر عظمت می افزود، تا هنگامۀ عاشورا پیش آمد و کشته شد.(2)

شب عاشورا برای بشر در آن هنگامۀ تاریک و تیره روزگار تیرگی دیگری آورد و گویی جهان می کوشید که بر تیرگی اوضاع بیفزاید، ولی شعاع دیگری در کار بود که پرتو بر پرتو می افزاد و شخصیت بشر را به تابش خود نمایان تر می کرد.

ارشاد و دیگران در تعقیب مذاکرات شب عاشورا گویند: «در این وقت پیکی از کوفه رسید و داخل اردوی حسین علیه السلام شد، آمد پیش مردی از اصحاب حسین علیه السلام و گفت: از فلان پسرت خبر رسیده که سپاه دیلم او را اسیر کرده اند، بیا به همراه من برگرد، تا در تهیه کردن فدیه برای او سعی کنیم.

گفت: که چه؟ یعنی پسرم را از بند رها کنم که بعد چه کنم؟

زنده ماندن خود و اجتماع اولاد برای آن است که همچو روزی بر پسر

ص:232


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 173؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی.
2- (2) الحدائق الوردیة: 122؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 173؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نبینم یا برای خود ببینم.

نه نه، بگذار او باشد، یعنی او در سر حد از دست برود و در اسیری بمیرد و من در اینجا کشته شود، هم او و هم خودم را در حساب خدا می گذاریم!»(1)

این مرد نازنین که پیک برایش آمده، بُشر است

سید داودی گوید: وقتی شب عاشورا رسید، حسین علیه السلام اصحاب خود را جمع کرد و در انجمن آنان به سخن ایستاد، ثنای خدا را نمود، پس رو به یاران کرد و فرمود: اما بعد: من اصحابی را شایسته تر از شما نمی دانم، تا اینجا که راوی گوید: به بشر بن عمرو حضرمی در این حال که از سوز محترق بود؛ گوینده ای گفت که: پسرت «عمر» در ثغور ری اسیر شده است.

بشر در عین گذشت از پسر، در راه خدا به فرزند اظهار دلبستگی می نماید

بشر گفت: «نزد خدا او را و نفس خویش را احتساب می کنم که هر دو صرف راه خدا شدیم، من دوست نداشتم که او اسیر باشد و من بعد از او باقی بمانم.»(2)

(یعنی خوش پیش آمده که اسیری او با مردن من نزدیک است، و من نمی مانم

ص:233


1- (1) فقال له: انَّ خبر ابنک (فلان) وافی انَّ الدَّیلم اسروه فتنصرف معی حتی نسعی فی فدائه فقال: حتی اصنع ماذا؟ عندالله احتسبه و نفسی. «مقاتل الطالبین: 78؛ اللهوف: 57»
2- (2) عندالله احتسبه و نفسی ما کنت احب ان یوسر و انا ابقی بعده. «ابصار العین فی انصار الحسین: 174؛ العوالم: 244؛ موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام: 488»

که داغ و فراق او را ببینم).

کاش این سخن پر سوز و گداز به گوش حسین علیه السلام غمخوار دلسوختگان نرسیده بود، ولی چه باید کرد؟ راز محبت پوشیده نخواهد ماند، سوز فراق فرزند که از کوفه به دامنۀ دشت کربلا رسید، به سمع مبارک امام علیه السلام هم می رسید، این حسینی است که ناظر حال دلسوختگان بود، سوز قلب مادر و کسان این فرزند اسیر را احساس می فرمود، متوجه بود که خاندان بشر در کوفه از این خبر ناگوار به چه آشفتگی گرفتار شده اند.

حسین علیه السلام از مکه برای فریاد رسی دوستانش حرکت کرده، رنج و شکنج آنها او را بی قرار داشته که به کوفه آمده، حسین علیه السلام یکپارچه عاطفه است. هنگام پیاده شدن به کربلا به شیعیان کوفه اش نوشت شما بیایید که من هم آمده ام:

نفسی مع انفسکم اهلی مع اهلیکم(1)

این حسین، حسین مجد و بزرگواری است که بخشش های دیگران و بیگانگان را (اگر می پذیرفت) برمی داشت و به سراغ بیوه زنان جنگ صفین می رفت، امام مجد علیه السلام می بیند که بشر به هوای او آمده، البته از عواطف او بدرقه می کند بلکه برای بدرقۀ عواطف خاندان بشر و زن او که مادر این فرزند باشد بی تاب است.

ص:234


1- (1) تاریخ الطبری: 305/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 86؛ تحف العقول: 505، پاورقی؛ معالم المدرستین: 72؛ موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام: 438.

همه کس از این قضیه در می یابد که گرفتاری هر یک از برجستگان شهدا از جهت تعلقات زن و فرزند چقدر بوده، بنگرید زن و کسان بشر که از خود او گذشته اند و گذاشته اند، به کربلا آمده متوجه خبرهای سر حد «ری» بوده اند و دیده به دنبال فرزند عزیز خود داشته اند و به محض اینکه خبر «بد» به ایشان رسیده، پیکی تهیه کرده و به دنبال «پدر» روانه کرده اند که او را باز آرند به گمان من این پیک از کسان خود بشر و از قبیله خود یا زنش بوده که علاقه مند به استخلاص (عمرو) آن فرزند اسیر شده بود.

به هر حال این خبر از چیزهای دیگر و ناملائم های پر خطر خبر می داد و این پیک که از اسیری یک تن خبر می داد، بالحقیقه از اسیران محبتی خبر می داد که در کنج کوفه به انتظار شهیدان کوی حسین علیه السلام که سفر کردگان آنان بوده اند نشسته بودند و برای پاره های جگرهاشان، دیده خونین به راه کربلا داشتند. واضح است، پسر حبیب بن مظاهر که در هنگام آوردن سرها و اسیرها به کوفه دنبال سر قاتل می رفت، از آغاز دیده به دنبال پدر می داشته؛ زنان آل همدان همگی در کنج خانه در کوفه نشسته و چشم به راه شهدای آل همدان، مانند عابس، بریر، حنظله و... دوخته بودند و به نظر من قلب حساس امام علیه السلام از همۀ آنان آگاه و از عواطف و جوش خاطرشان در تأثر بود و بر تأثرات و آتش دل و آه درونش هر یک کوهی از اندوه می افزود، به خصوص چنین پیکی که از شتاب اینکه شبانه آمده بود، در کربلا دل پاکان آن شب آب شده، روی هم ریخته و از اتصال قطره های آن دریای پرموجی از عواطف در جوش

ص:235

بود و فردا از خون آنان که روی هم می ریخت دریای خروشانی پدید می آمد، موجی به این شور و نوا که ناله اش از ناف کوفه به سوی بشر می آمده و به سمع امام می رسیده نبود؛ اگر چه امام علیه السلام در طوفانی بود که نباید علی القاعده به ناحیۀ دیگران بنگرد ولی امام است، با هر دلی هست بنگرید چه توجهی به سوی بشر و خاندان کوفه اش می کند.

حسین علیه السلام در نوازش یک تن از یاران

ارشاد گوید: آن گفتار به سمع امام علیه السلام رسید به او فرمود: تو برگرد و برو، از جهت بیعت من آسوده خاطر باش؛ از گردنت بیعت برداشتم و من به قدر فدیۀ پسرت برای رهایی و آزادی او به تو می بخشم.

سید گوید: حسین علیه السلام به او فرمود: خدایت رحمت فرستد، تو از بیعت من آزادی، پس برو و برای رهایی پسرت بکوش.(1)

بشر جواب امام علیه السلام را باید چه بگوید؟ باید جوابی بگوید که بتوان آن را در هر مجمعی گفت: بتوان صدای آن را در مجلسی بلند کرد، بشر اکنون در برابر امام علیه السلام و روبرو با امام است، سخنی که با دیگران توان گفت غیر از سخنی است که با شاهان توان گفت، معلوم است با هر کسی سخنی باید، انسان غیر از آن سخنان که با کسان دارد سخنی با

ص:236


1- (1) )فقال له الحسین صلی الله علیه و آله: انصرف و انت فی حل من بیعتی و انا اعطیک فداء ابنک. فسمع الحسین صلی الله علیه و آله مقالته فقال: رحمک الله انت فی حل من بیعتی فاذهب واعمل فی فکاک ابنک. «اللهوف: 57؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 174»

محرمان دارد و غیر از سخنی که با محرمان دارد سخنی با یار مهربان دارد، از اینها گذشته غیر از سخنانی که با دیگران دارد سخنی با خویشتن دارد که کسی جز خودش محرم آن نیست.

جوابی که اکنون بشر باید بدهد از مشکل ترین پاسخ ها است، برابر با کسی است که شاهان لایق روبرو شدن با او نیستند، باید جواب شاهانه داد و در عین حال از حدود صدق بیرون نرفت، چون روبرو با کسی است که آگاه از حال او و مطلع از سوز درون اوست، روبرو با کسی است که علاوه بر مکرمت های بی اندازه اش، تازه مکرمتی ابراز کرده که دریا از روی آن خجل است.

امام علیه السلام در این گوشه صحرای هول خیز، هر گوشۀ دامنش به دست دشمنی است و هر گوشۀ دلش گرفتار دلبندی است و معهذا از بزرگواری در فکر اوست که طفل او را آزاد کند و دل زن و فرزند او را شاد نماید و در پذیرایی مهمانش و بالحقیقه میزبانش حاضر است آنچه از حجاز آورده بدهد و در راه آزاد کردن اسیری؛ هم نوائی با مادر فراق دیده اش بکند و به همقدمی با پدر پیرش گامی بردارد، در عین آنکه زن و فرزند خودش گرفتار صحرایی هولناک و دشمنی خونریز است.

امام علیه السلام اصرار داد برای استخلاص نوباوگان اسلام که در سرحدات و ثغور برای جهاد به جنگ رفته و به چنگ دشمن افتاده اند کس بفرستد و فرستاده گسیل دارد در صورتی که نوباوگان خاندان خودش در ناف بلاد دشمن گرفتارند، گرفتار چنگال بی رحم ترین مردمند، این بزرگواری حسین علیه السلام به پایه ای است که چیزی با آن برابری نمی کند، جوابی که

ص:237

لایق این مکرمت باشد و برابری با این نوازش بکند، کو و کجا؟ اگر از گوینده ای سراغ آن را دارید با مژدگانی خبر بدهید بشارت آن را بیاورید.

انصاف را جز از کوی این شهید که اکنون با حسین علیه السلام روبرو است نتوان آن را یافت، فقط از کوی بشر بشارت آن می رسد و سر آنکه بشر توانست جواب لایقی داد، آن بود که بشر در صندوق سینه اش دل داشت؟ نفاقی به سراغ او نیامده بود تا او را تجزیه نموده باشد و اراده اش از هم آهنگی با دل جدا شده باشد، یا دست و زبانش جز پیغام دل را بدهد، گمان مکن که هر کسی دل دارد، آن کسان که سیاستمدارند و راه نفاق را رفته اند، اگر دست میان پوست آنان ببری دل آنها را کوچکترین اعضای آنان می یابی، همه چیز در میان پوست آنان هست و دل نیست.

بشر خوب تشخیص داد که در این هنگامۀ باریک باید دل را گرفت و روی دست گذاشت که گواه سخن با زبان همعنان باشد، باید پاسخ را به دل واگذار کرد که او را با جوشش عاطفه اش می توان نزد هر صاحبدلی نهاد برای برابر با امام علیه السلام، در این هنگام به ساخت و ساز زبان، نتوان جوابی شایسته پرداخت، آنچه سخن سازان (شعرا) گویند، گر چه مؤدبانه باشد، شاید نتوان برابر امام علیه السلام گذاشت، سخن سازان دل ندارند و سخن این مقام را باید دل بگوید اما دل پر سوز، دیگران از شهدا خطابی را از امام علیه السلام عموماً شنیدند، سخن امام علیه السلام به اشخاص آنان شخص به شخص نبود، ولی بشر اکنون شخصاً با امام روبرو است. بشر هم اگر دل پراخلاص اختیار از دستش نگرفته بود از جواب برازنده

ص:238

بیچاره می ماند؛ ولی خوشبختانه اختیار را به دل واگذار کرد چه که از او مطمئن بود که انباشته از ارادت است، جواب را به او واگذار کرد که او آنچه صریح منویات او است آزادانه بیرون بریزد.

الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست(1)

و انصاف را، سخنی از محبت و عاطفه گفت که نشان دار بود، خودش داد می زد که سخن اهل دل است، سخن کسی است که از عشق پاک در نالش و در سوزش است و فراق یار از همه چیز بر او سنگین است؛ سخن دل بی تاب است که اختیار از صاحب می گیرد و از کوی یار، به هیچ بهانه نمی رود که مبادا دچار سراغ گرفتن خبر یار از رهروان راه بشود، تصور می کند که اگر از کوی دوست جدا بشود آنقدر دل تاب ندارد که سر راه بنشیند و از رهگذر پیاده یا شتر سوار که از سمت کربلا می آید، سراغ خبر کاروان دوست را بگیرد دل از اینقدر ناتوان است تا چه رسد به آنکه خبر ناگوار تلخی بشنود، خصوص آنکه از صد نفر رهگذر یک نفرش ممکن است آگاه باشد و از صد نفر آگاه، یک تن از سپاه باشد و از هزاران نفر یک تن است که خیرخواه و راستگو باشد.

بشر می گوید: اگر من از این کوی بروم و سر راه بنشینم و قانع باشم که

ص:239


1- (1) وحشی بافقی.

از رهگذران آینده و رونده خبر بگیرم در سرتاسر بلاد، کی و کجا؟ به دوستی دست می یابم که خیرخواه باشد و دل پرسوز مرا بداند و دوست صمیمی شما باشد که از روی دلسوزی خبرهای نیک و بد را بدهد، اگر بروم باید صدها دشمن را پذیرایی کنم که بلکه دوستی در آن میان بیابم.

راه صد دشمنم از بهر تو می باید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت(1)

بشر امیدوار نیست که کسی مانند خودش بشارت از کوی حقیقت بدهد، بشر برای این بی تابی دل، در آستین گواه صادقی داشت، از او تقاضا می نمود که تو برخیز و گواهی بده، گواه او همان کس بود که از او استفهام می کرد، بشر از امام علیه السلام، خود استفهام می کرد؛ از خود او پرسید که آیا من می توانم بروم؟ خود تو بگو: که دل تو حال دل مرا بهتر از همه کس می داند، آنچه من بخواهم از دل خود اظهار دارم از دل تو می پرسم، از دل پرمهری که به فکر فرزند و زن و زن و فرزند من است.

ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح

اگر عالم همه گردند همدست گمان آن مبر کاین در توان بست

میان آن دو دل کاین در بود باز بود در راه دائم قاصد راز(2)

ص:240


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) وحشی بافقی.

نص جوابش به امام علیه السلام با بشارتی از کوی شهیدان

بشر گفت: هیهات که من از تو مفارقت کنم؛ از تو مفارقت کنم و بعد خبر تو را از شتر سواران و قافله هایی که عبور می کنند بگیرم؛ این به خدا هرگز شدنی نیست، و از آن گذشته از تو جدا نخواهم شد.(1)

سید در لهوف جواب را به طوری ذکر کرده که پرسوزتر است، و در آن جواب گویی بشر در پاسخ از عقل و خرد هم استمداد کرده، با روی باز گفت:

در این صورت درندگان صحرا مرا زنده زنده بخورند اگر من از تو مفارقت بکنم و سپس از آیندگان و روندگان و شترسواران و قافله هایی که عبور می کنند خبر از تو بگیرم، و تو را با این یاران اندک دستخوش بی کس بگذارم (یعنی که بی کسی هر چه خواهد بر سر تو آرد) این نخواهد شد هرگز، یا اباعبد الله.(2)

بنگرید: درختم سخن خود گفت یا اباعبد الله، گویی التماس می کند که یا اباعبد الله به فریادم برس، مرا از این لیاقت میانداز که از کوی شهیدان تو ساقط گردم، بگذار مفتخر باشم که بشارت وفا؛ فداکاری، غیرت، خرد را به همکیشان محبوبم برسانم.

آن جنجگویی که از میدان پرافتخاری چنین سر بپیچد، لایق او همین است که درندگان او را بخورند که نه ثوابی در ریختن خون او باشد و

ص:241


1- (1) فقال: هیهات ان افارقک ثم اسئل الرکبان عن خبرک لایکن و الله هذا ابداً و لا افارقک.
2- (2) فقال: اکلتنی اذن السباع حیاً ان انا فارقتک و اسئل عنک الرکبان و اخذ لک مع قلّة الاعوان، لا یکون هذا ابداً یا ابا عبد الله. «اللهوف: 57؛ إقبال الأعمال: 77/3؛ العوالم: 338؛ بحار الأنوار: 70/45»

نه انتقامی در پس داشته باشد، نه تنی یا خونی از او به زمین در جا بماند که کسان او بر سر قبرش آیند یا سراغ از قطعات تنش بگیرند - حاشا - خوردۀ درندگان از همه کس ناچیزتر می شود، چه که درندگان از پوست او هم نمی گذرند، خون او را از روی زمین با زبان پاک می کنند که نشانۀ معصومی درندۀ خورنده باشد و معلوم کند که او بی گناه است، چه که خونی هم از کشته اش به زمین نمانده که سراغ قاتل را توان گرفت، مأکول هر چه باشد آکل چون کار خود را به حکم فطرت انجام می دهد بی گناه است و شاهد آنکه به حکم فطرت انجام می دهد آنکه از مأکول خود چیزی باقی نمی گذارد، خونی که خون بها برای او نباشد، بس بی ارزش است و قابل قیام برای انتقام هم نیست، بی احترامی که درنده به تن و لاشه مأکول خود می کند و آن را برای دریدن به خاک می کشد لایق او است، انسان زنده خدایش قهرمان زمین آفریده و جهازات خداوندگاری برّ و بحر را به او داده، از توانایی خداداد در آن منطقه که وی پا می گذارد درندگان فرار می کنند و جنگلها از بین برداشته می شود، بلکه انسان، اسب تازی می کند و به شکار شیر و ببر و پلنگ می رود که از دورادور بوی انسان و نشانۀ خداوندگار خاک و جهان هویدا باشد، این چنین نایب خداوندگار را اگر خدای ببیند که نتواند درندگان را از دور پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله براند و از نمایندگان خدا نتواند دفاع کند، اگر او را به دست ننگ بدهد و به گرگ و پلنگ بسپارد که بی رحمانه با سرپنجۀ تیز درندۀ خود او را بدرانند، به عدالت خیانت نکرده آری، میدان های پرخون قبائلی عرب، که عادت عرب را

ص:242

به جنگ و رزم عهده دار بوده در ننگ خواهد رفت، اگر بشنود تعلیم شدگان او را گرگ خورده، جنگجویی که عرب بود می کوشید که هر روزی اولاد خود را برای افتخار تازه ای آماده کند و چه افتخاری برای بشر بهتر از این مهیا می شد که به شهیدان «احد و بدر» و به رزمجویان «یرموک و قادسیه» مباهات کند و بگوید که ما با عدّۀ اندک که وضع تجهیزمان به اسلوب تجهیزات جنگی نبود، جنگ سختی کردیم و در صحرای بی آبی از مهمان خویش چنان پذیرایی کردیم که برای افتخار باید نمایندگانی به بازرسی از جهان آیند که هر ناحیۀ این هنگامۀ پرغوغا را در تحت دقت بنهند و خبرش را تنظیم نمایند و در مدرسه های آموزش و پرورش در دسترس دانش آموزان بگذارند.

ما به کربلا آمده ایم که آن لقب افتخاری را از علی علیه السلام بگیریم که در صفین به «ابی ایوب» داد، آن شعری را که علی علیه السلام دربارۀ ضرب دست او گفت ما با نوک قلم شمشیر بر فراز دانشگاه جنگ بنگاریم:

وَ عَلَّمنا الضَّربَ آبائُنا وَ نَحنُ نُعَلِّمُ ایضاً بنینا(1)

گوئی بشر می گوید: ما پدران، پسر را می خواهیم که مشق جنگش بیاموزیم تا برای اینگونه افتخارات و اینگونه روزهای پر افتخار به میدانش بفرستیم. ما خود پسران چنین پدران بوده ایم. اگر پسر من اسیر است دلخوشم که به نام سر حد داری بلاد اسلام گرفتار شده، ما و مادر آن فرزند به او از این جهت علاقه مندیم که جنگجوی سر حد آیین

ص:243


1- (1) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 214/5؛ اعیان الشیعه: 489/1.

است و نگهدار مرز دین.

ما معتقدیم که بایدش از حبس رها کرد که از وجود او سر حدی مأمون باشد، تو که خود هستۀ مرکزی آیینی، پس چگونه دست از تو بداریم و به سراغ سرحدی برویم، ارادۀ ما چنین سست نیست که دنبال محبت هر چه باشد برویم، گر چه محبت من به فرزندم آن بود که به عرض رسیده که من گفته ام: «دوست نداشتم او اسیر شود و من زنده بمانم.» ولی ما فرزندانی را که به این محبت بزرگ کرده ایم و مادران آنان در اسیری آنان چنان بی تابند که به دشت کربلا کسی به سراغ من می فرستند، محضاً برای بزرگی و بزرگ منشی آنان، آنان را دوست داریم و کجا آن بزرگواری و این بزرگواری؟ اگر ما در تشخیص بی بصیرت بودیم یا از اراده ضعیف بودیم یا از عهد سست پیمان بودیم، هرگز به اینجا نمی آمدیم، کسانی که از کوفه آن شهر پرمحاصره و مخاطره توانسته اند خود را به این کوی تو آورند؛ سلاسل محبت را بگسلیده اند تا توانسته اند بیایند، اگر از این دشت باز گردم و نور بصیرت خود را کور کنم، یا به ارادۀ خود فتور آرم یا از افتخار و زمینۀ آن دور مانم؛ بایدم درندگان بخورند که چیزی ارزش ندارم، اباعبد الله مرا به این پستی مخواه، مرا از این کوی مردان؛ بگذار خبر مرا هم برای اهل و عیالم ببرند که این خبر خسارت آنها را تلافی کند و مرهمی به زخم درون آنان بنهد، گویی این پیک که اکنون به صحرای مرگ ما آمده فرشته ای است که خدای برای امتحان ما فرستاده و برای آنکه دل ما را بسوزاند باشد که بوی دل سوختۀ ما که خدا را خشنود می دارد بیشتر برخیزد، در

ص:244

این هنگامه پیغامی آورده که از آهن داغ سوزنده تر است، گویی مردمان کوفه به ما رشک می برند که در کوی توایم، از این جهت به جای نوازش به سوزش ما می افزایند، ولی هر چه می خواهند بکنند.(1)

ای فرشته نوازش اگر می خواهی بدانی که از دل سوختۀ ما چه بوی عطری برمی خیزد آتش را بیشتر کن و داغ را بیشتر بر آتش بنه.

(تا بر آتش ننهی، بوی نیاید ز عبیر)

از سخنان عطرآمیز و مشکبیز بشر، امام علیه السلام بشارت هایی شنید، از درون مردان کوی خود خبرهایی دید که قابل نشر به جهان است، حیف دید که چنین مردانی از کوی او بروند، باید اینان به دور او باشند و به همراه او به خاک روند که هر کس به سراغ حسین علیه السلام آید، مشامش از عطر و عبیر این مردان راه معطر شود.

دید اینان لایقند که پیرامون امام علیه السلام بخوابند، دید دوست دارد که برای

ص:245


1- (1) در زیارت قائمیه به این پاسخ بشر نظر انداخته و دیده که دماغ را معطر می کند، درود و تحیت بر سخنرانیش فرموده، گوید: السلام علی بشر بن عمرو الخضرمی شکر الله قولک للحسین 7 و قد اذن لک فی الانصراف، اکلتنی اذن السباع حیّاً ان فارقتک و اسئل عنک الرکبان و اخذ لک مع قلة الاعوان لا یکون هذا ابداً. «إقبال الأعمال: 77/3؛ المزار: 493»من برای بدرقه، تقدیری نیکوتر از این شعر نمی دانم:و اذا اراد الله نشر فضیلةطویت اتاح لها لسان حسودلو لا اشتعال النار فیما جاورتما کان یعرف طیب عرف العود «اعیان الشیعه: 415/4؛ الکنی و الألقاب: 411/1؛ کشف الخفاء: 360/1»

همیشه خود در وسط آنان باشد و آنان برای هموار به پیرامون او باشند که حلقۀ اهل صفا دائره ای تمام باشد.

امام علیه السلام بنابراین او را اجازه ماندن داد، ولی از یاد اهل و عیال او که پیکی فرستاده اند بیرون نرفت و از یاد فرزند اسیرش که اسیر زندان سرحدات است، فارغ ننشست، خواست برای نوازش اهل و عیال او از خود چیزی فرستاده باشد، ولی پارچه ای باشد که رشتۀ محبت را محکم تر کند و آنها برای فرزند اسیرشان در زندان بفرستند و او را شاد خاطر کنند، پارچه های بُردی که در ظاهر او را از زندان دشمن و از خطر مرگ برهاند و در حقیقت از مرگ ابد رهایی بخشد و حیات ابد بدهد و از یاد خود و شهیدان در خاطر عاطر؛ آن اسیر انگیزش محبتی باشد؛ در زندان به او خبر دهند که امام علیه السلام برای رهائی تو چند پارچه قیمتی فرستاده اما در وقتی فرستاده که امید زندگی فردا را به خود نداشته، در وقتی فرستاده که ابرهای تیره و تاری، او و عزیزان او را فراگرفته و تهدید به خطر می کردند، در وقتی که شبانه با پدرت (بشر) روبرو بود و گفتگو از تو می کرد و هر دو به فکر تو بودند، او و پدر با وفایت بیش از امشب و فردا تا عصری زنده نیستند، عزیزا! اگر پارچه هایی که به تو می رسد ارزش حقیقی آن را بدانی که در بازار معرفت چه قیمتی دارد به هیچ بها، آن را از دست نخواهی داد، اگر اسرار این پارچه ها را به حروفی می نوشتند، تو از خواندن چند سطر آن در زندان به حال آنها منقلب می شدی، خصوص سطری که پدرت نوشته:

فرزند نامی من، من از محبت تو کسری نداشتم، به اندازه ای دل من از

ص:246

محبت تو انباشته بود که زندگی را بعد از اسیری تو آنی نمی خواستم، ولی دلم پایبند مهمان عزیز بود و مغناطیس محبت او توأم شده بود به حالت مظلومیت رقت آوری، خاندان او به وضع اسف آوری گرفتار بودند، فرزند من! اگر من به سراغ تو می آمدم و به خذلان او حاضر می شدم، تو خود مرا ملامت می کردی که چرا چنان عزیزی را با چنان عزیزان دستخوش بی کسی گذاشتی که بی کسی هر چه بخواهد به سر او و عزیزانش بیاورد. باری عزیزا! اگر بدانی که این پارچه ها در سرّ سرّ چه محبتی را در بردارند، زندان بر تو گوارا و فراخ خواهد بود، عزیزا! زندان آن نیست که تو در آنی، این است که به این دشت پنهاور من برای بی گناهان معصوم می بینم. عزیزا! این پارچه ها را امام علیه السلام در ذیل امضای سخنان من می فرستد.

در خاتمه برادرت را محمد اکنون از کربلا می فرستیم، او پیغام ما را و تفصیل ماجرا را به تو خواهد گفت...!

امام علیه السلام محمد بن بشر را به سراغ اسیری در ری و مازندران با پنج طاقه بُرد یمنی روانه می کند

سید گوید: امام علیه السلام به بشر فرمود: پس این پارچه های یمنی را از من به پسرت (محمد) بده. گوید: این پسر به همراهش بود که مگر دربارۀ فکاک برادرش، یا فدیۀ برادرش کمکی باشد. و امام علیه السلام پنج پارچه داد که قیمت آن

ص:247

هزار دینار می شد.(1)

اما خود بشر تا کی با امام علیه السلام هست ؟

ساروی ذکر کرده که در حمله اولی کشته شد.(2)

ولی طبری از عبد الله عاصم از ضحاک بن عبد الله حدیث کرده، گوید: «وقتی دیدم اصحاب حسین علیه السلام همگی به خاک افتاده اند و دشمن به خود و اهل بیتش راه یافته و با او به غیر از سوید بن عمرو بن ابی المطاع و بشیر ابن عمرو حضرمی باقی نمانده نزد امام علیه السلام آمدم و عذر خواستم و فرار کردم.

گوید: بشر هم برای جنگ پیش رفت و شهید شد.»(3) (رضوان الله علیه)

پیامی از کوی بشر یا نوید و بشارت

آرامگاه شهیدان را باید زیارت کرد که از آتش سوزان انقلاب و جنگ نیک بیرون آمده اند و هر ناحیه و هر عضو از اعضای آنان سوخته شده ولی بر نواحی عظمت خیز و فضیلت زا خاکستری هم ننشسته، بلکه درخشنده ترش نموده است، عظمت مرد از سه ناحیه است که عظمت را در خود برای خود و فضیلت را در زیارتگاه خود برای زائران تأمین می دارد:

ص:248


1- (1) تاریخ مدینة دمشق: 182/14؛ تهذیب الکمال: 407/6؛ اعیان الشیعه: 601/1؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 174.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 155؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 169؛ تاریخ الطبری: 339/4.

1 - ناحیۀ عواطف، 2 - ناحیۀ بصیرت، 3 - ناحیۀ اراده.

هر یک از این نواحی جهانی است که در گوشه ای از وجود یک تن مرد با عظمت گرد آمده، عاطفه با جهان خود از دل، و بصیرت با جهان مخصوص از مغز، اراده با جهان خاص به خود از روحیه طلوع می نماید.

این شهید که به زیارتگاه اوئیم، دل داشت و دل او یک عالم محبت بود، دیدید که حب فرزندش به پایه ای بود که گفت: دوست نداشتم فرزندم اسیر شود و من باقی بمانم. و دیدید که در هنگام پاسخ به امام علیه السلام و عذر از نرفتن از کوی شهیدان می گفت: من از تحمل دور شدن و خبر گرفتن از آینده و رونده عاجزم و این مطلب بالنسبه به حال من تصور شدنی نیست.

(این سخنان از دل و جوشش عواطف برمی خیزد.)

باز بنگرید: این شهید که در آرامگاه اوییم، بصیرت نافذه اش به اندازه ای کارگر بود که دور شدن از میدان پرافتخار را سقوط خود می دانست و برکنار شدن از کوی شهیدان را مساوق بی ارزشی می شمرد و باز به ارادۀ خلل ناپذیرش بنگرید که به دور افتادگان از کوی شهیدان اگر چه برای حفظ جان یا نجات عزیزان باشد به طور خشم نظر می افکند و حکم مبرم صادر می کند که باید او را به درندگان خورانید، ابرام

ص:249

حکم از شؤون اراده و قوه غضب است که منزع شجاعت و عهده دار ابرام حکم و انجاز فرمان است و در هنگام توافق بین محبت و حکمت و هم آهنگی آنان، اراده قوّۀ منفّذۀ هر دو است، ولی در هنگام معارضه حکمت با محبت این قوه منفذه طرفدار تنفیذ حکمت است و تعادل و هم آهنگی این سه گونه قوا که بنیۀ مردان یگانه را تشکیل می دهد، نغمۀ موزونی از روح و روان به همراه دارد که آن را نغمۀ (عدالت) می نامند و نقص در هر یک از این جهات مانند نقص در خلقت اعضا است، روح کامل باید محبتش جهانی باشد. دلی که علیل نباشد هواخواه هر موضوع جمیل زیبایی است. مشاعر حساس طفل انسان به همدستی هم، موضوعات جمیله را تفحص می کنند و صورت می گیرند و از برابر دل، سان داده به انگیزش دل می کوشند، تا دل را هواخواه هر نیک و زیبا کنند و در این هنگام برای اینکه ظاهر فریبندۀ موضوعات انسان را به اشتباه نیاندازد، بصیرت به قضاوت بر می خیزد و اراده نیز پهلو به پهلوی او برای اجرای قضا و حکم مبرم او همعنان می شود، در داخله انسان هر یک از این سه، جهانی جداگانه دارند که انگیزش جهان آن و اسباب توسعه و ازدیاد آن زیاد و موانع و علل آن هم یک دنیا است، معلوم است دنیا که هر روز خود را تجدید می کند و در فصول و مفاصل خود

ص:250

جهان های نوینی ابراز می دارد، از تمام اطوار خود نمونه می فرستد که انگیزش محبت کند و انسان را صاحبدل کند که خیر و زیبا را بپسندد و بطلبد، دنیا خود را نزدیک می آورد، احتیاجات هم انسان را حرکت می دهد و پیش می برد، تا از مقابلۀ تابلوهای زیبای عالم و آثار آن در مشاعر حساس انسان، عواطف او را تحریک و محبت او را برانگیزانند و جرم تن انسان را تبدیل کنند به اشعه گرم محبت و انس که اوائل راه بهشت و مقدمه تحول وجود جرمانی او است به عوالم لطیف روحانی؛ و چون در این اقتصاد باید حداکثر سود را از سرمایه گرفت در این مرحله نباید کوتاه آمد؛ زیرا هر گاه تولید کم شود و در هواخواهی تمام زیباهای جمیل کوتاهی آید، عیش او ناقص و بهشت او مکدر است و از آن طرف اگر محبت او صرف زیبایی های فریبنده شود یا زیبایی های موقت را اشتباه کند، به خیر دائم یا دنبال خیر دائم نرود، باز فقری آمیخته به حسرت و آتش و نکبت و وبال خواهد داشت و بالحقیقه تولیدی است با نبودن مصرف که نتیجۀ آن ضایع شدن سرمایه و کساد و فساد آن به صرف در زیادروی شهوت است؛ بنابراین بصیرت و خرد را بر آن گماشته اند که زیبا و جمیل را بازرسی کند و هر چه را خیر دید برگزیند وگرنه نه؛ و بصیرت را دارای یک جهان هوش فرمود که اقسام

ص:251

خیر را از یکدیگر جدا کند و آنچه هم در ذات خود هم برای نتایج خیر است با آنچه در ذرات خیر است و در نتائج نه و آنچه برای نتائج خیر است و در ذات خویشتن نه، هر کدام را به اندازه شایسته اش محبت دهد و اگر بصیرت کم آید و برابری نکند با انگیزه های محبت، محبت تبدیل می شود به شهوت و افراط آن عقوبت افزا می شود، پس برابر یک جهان مهر و یک جهان عقل باید که با یکدیگر تکافو کنند و در پهلوی این دو، جهان اراده را گذاشته اند که باید او هم در تنفیذ حکم توانا و در خوش و ناخوش و در رغبت و نفرت همواره حکم بصیرت را پیش ببرد و اگر اراده نقصانی داشته باشد و از برابری با آن دو کارگر کوتاه آید، تلف بیشتری و خسارت افزون تری وارد می آورد و خیانت به عقیده و نفاق و تجزیۀ داخل پیش می آید و حرمان و اندوه و اسف و دود و آه بی پایان برمی خیزد؛ شیعیان کوفه بصیرت داشتند، اما از جهت فتور اراده دچار شرمندگی چاره ناپذیری شدند.

پیامبران که میزان خلق و خُلق و روح و روان او تمایلات و حرکاتند، چون در هر سه جهان تکمیلند، وجود آنان موزون و نغمۀ عدالت از بنیان آنان متوازن است، پیغمبر اسلام که میزان الاعمال انسان است، اولاد را بسی دوست می داشت، در محبت آن بی تاب

ص:252

بود.

برای خنداندن اطفال خود را مهیا می کرد و می فرمود:

«من لا یرحم لا یرحم».(1)

برای فرزندانش حسین و ابراهیم می خندید و می گرئید و در فوت ابراهیم می فرمود:

«یحزن القلب و تدمع العین و لانقول ما یسخط الرب.»(2)

دختر زید بن حارثه را می نواخت و به یاد پدرش اشک می ریخت، زنها را دوست می داشت، می فرمود:

«قال احسنکم خلقاً و الینکم کنفاً و ابرکم بقرابته» (3) و محبت بی حد او چون به هماهنگی بصیرت و تکافوی اراده موزون بود، محبوب بود و از نزدیک شدن به او و حب پاک او و به بصیرت و همچنین به ارادۀ او، بهجت بیننده می افزود.

همچنین شهیدان این کوی از محبت کسری نداشتند، بلکه در درجه آخر و به شدت محبت آراسته بودند و چون توافق و هماهنگی بین محبتشان با اراده و بصیرتشان صورت وجود داشت، زنده و مرده شان

ص:253


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 155/3؛ الامالی، سیدمرتضی: 169/2.
2- (2) الاحتجاج: 215/1، به صورت روایت ذکر شده؛ من لایحضره الفقیه: 177/1.
3- (3) الکافی: 240/2، باب المؤمن و علاماته، حدیث 35.

معطر بود، این کشتگانند که از کشته شان بوی خون و از سوخته شان بوی دود نیاید؛ به رهگذر کویشان عطر می دهند و آهسته به گوش او می دمند که:

«کنْ کالصَّنَدلِ یُتعطّرُ مِنْهُ حَتّی الفاسُ».

بشر پیکی باز گرداند و از کربلا و کوی یاران بالحقیقه پیامی به جهان فرستاد که در هر رهگذر و به هر کس بگوید: برو مثل صندل باش که هر چه از تو بسابند عطر تو بیشتر و بوی مشک از تو بلندتر گردد، از تعادل اراده و محبت و وحدت آن دودم آتش برگردد و هر چه فشار امتحان شدیدتر و تراکم داغ و فراق و سوز و احتراق زورآور شود، عبقۀ همتت عبیر آسا، پاشیده تر گردد.

بشر در شب تیرۀ عاشورا بلاها از اطراف خود به سراغش می آمدند، یا پیکی از خود می فرستادند، ولی هر کدام دامن خود را از خبر خوش پر کرده و به بشارت به سوی جهانیان و زندانیان برمی گشتند و در فردای عاشورا، آن روز خونین هر چه روز برمی آمد و کار رزم و آتش بالا می گرفت از پایداری خود معنویت خود را آشکاراتر و نهاد پاک خویش را هویداتر می کرد و بر جهان ارادت و محبت توسعه می داد تا پایان کارزار که اشعه جان و روانش چشم دوربین آفتاب را پر کرد و فرا گرفت، آفتاب که تنش را می سوزانید بوی عطر ایمان و مردانگی وی را به

ص:254

همراه اشعه خود به اطراف جهان پراکنده می کرد و برای هر کس که نصیبش نبوده که خود به آرامگاه وی به زیارت آید آفتاب عهده دار بود که به منطقۀ تابش خویش، خود حامل پیام باشد، هر یک از اشعه آفتاب یک مخبری شد که در منطقۀ حکومتش خبر او و سخن وی را برساند و بگوید: هله، عشاق فضیلت بدانند که بُشر تنها از شخص خود دلی پر عاطفه داشت، که چون دل طفل ساده و بصیرتی نافذ داشت، که چون فیلسوف عاقل و ارادۀ قوی ثابتی داشت که چون اراده سلحشور از خطر بی باک بود و از توافق این سه ناحیه نغمۀ روان او موزون و آهنگ مرام او متوازن.

بُشر در این کوی ماند که این پیام ها را به جهان بدهد و بگوید: آن کس که بتواند از توازن قوا خبری به جهانیان برساند، چرا از این کوی بگریزد و خود را از سقوط به حدی رساند که از یک خط سیر محدودی به یک سمت رود که خیر کاروان شهیدان را از آینده و رونده بگیرد.

بَینا یری الانسان فیها مخبرا حتی یری خَبَرٌ منَ الاَخْبار

الْعَیشُ نَوْمٌ وَ الْمَنیة یقْظَةٌ وَ الْمَرْءُ بَینَهُمَا خیالٌ ساری

ص:255

وَلَدُ المعزی بعضه فاذا مضی بَعْضُ الْفَتی فَالْکلُّ فی الآثار(1)

ص:256


1- (1) نهج السعادة: 72/4؛ الکنی و الالقاب: 48/1-49.

در حمراء الاسد دو تن از پیروان پیامبر صلی الله علیه و آله

از زخم های احد افتان و خیزان به اردو می رسند.

اِنَّ رَجُلاً مِنْ اصْحابِ النَّبیّ مِنْ بَنی عَبْد الاَشْهِلَ کان شَهِدَ احُداً قال: شَهِدْتُ انَا وَ اخٌ لی فَرَجَعنا جَریحَیْن، فَلَمّا اذّنَ مُؤَذِّنُ رسول الله صلی الله علیه و آله بِالْخُرُوجِ فی طَلَبِ الْعَدُوِّ قُلْنا: لاتَفُوْتَنا غَزْوَةٌ مَعَ رسول الله صلی الله علیه و آله والله ما لَنا دابَّةٌ نَرْکبُها وَ ما منا الاّ جَریحٌ ثَقیلٌ فَخَرَجْنا مَعَ رسول الله صلی الله علیه و آله وکنْتُ ایْسَر جُرْحاً مِنْ اخی فَکنْتُ اذا غُلِبَ حَمَلْتُهُ عَقَبَةً وَ مَشی عَقَبةً حتّی بَلَغْنا مَعَ رَسول الله صلی الله علیه و آله حَمْراءَ الاَسَدْ.(1)

(نط - 17) عبد الله بن عروة بن حراق غفاری

و برادرش

(س - 18) عبد الرحمن بن عروة بن حراق غفاری

اشاره

(2)

ص:257


1- (1) بحار الأنوار: 39/20، باب 12؛ تاریخ الطبری: 212/2؛ تفسیر مجمع البیان: 447/2.
2- (2) در رجال ابوعلی به نشانۀ (جخ) گوید: عبد الرحمن بن عذره، (سین) و طبری در شهادت این دو جوانمرد گوید: ابن عزرۀ غفاریان.

عبد الله و عبد الرحمن غفاری دو برادرند؛ این دو برادر از اشراف کوفه، از شجاعان آنان، و از صاحبان موالاتند.

حدائق الوردیه در ترجمۀ این دو تن پس از معرّفی ایشان گوید: جدشان (حُرّاق) از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است، از کسانی است که به همراه حضرت او علیه السلام در جنگهای سه گانه اش جهاد کرد.

با امام علیه السلام برادری می کنند و به کربلا می آیند

سماوی در ابصار می گوید: عبد الله و عبدالرّحمن به طفّ فرات خدمت امام علیه السلام آمدند.(1)

شیوۀ کارزار

طبری گوید: «اصحاب حسین علیه السلام وقتی که دیدند دشمن بر آنان چیره شده و قادر نیستند جان او و جان خود را از آن حمله محفوظ نگهدارند، به رغبت بی اندازه به (تنافُس) بدانسان که خریداران بسر چیز نفیس بریزند، می کوشیدند که جلوی رویش کشته شوند، عبد الله و عبد الرحمن پسران عروه غفاری، این دو برادر رزم آور از این رو پیش آمدند و عرض کردند: یا اباعبد الله! علیک السلام، دشمن کار را از دست ما گرفت، نزدیک به تو شد، ما دوست داریم که پیش روی تو کشته شده باشیم و تا زنده ایم این حمله را از تو ممانعت و جلوگیری کنیم و

ص:258


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 175.

دفاع کنیم.»(1)

یا در قلب بوده اند یا در این هنگام وضع تشکیلات لشکری امام علیه السلام به هم خورده بود و ظاهراً بعد از حبیب وضع صف و میمنه و میسره به هم خورده بوده و تمام پیرامون امام علیه السلام بوده اند و نظرشان به حفظ وجود اقدس او بوده، با یک دیده به او می نگریسته و با دیدۀ دیگری به دشمن، و همه یک دست بوده اند که سنگری برای بنیۀ مقدس امام علیه السلام در پیش دشمن و در جلوی شمشیر و سر نیزه بسازند و کوشش آنان این بود که این نفس آخر را به یاد محافظت و حمایت باشند و اینک که چاره از دست رفته، اقلاً کشته شان پیش روی امام علیه السلام به خاک بیافتد، تنشان در جلوی نظر امام علیه السلام از حس و حرکت و از جنبش و نبض بماند، تا از خود مطمئن باشند که کوتاهی نکرده اند و گواهی و امضا از نمایندۀ خدا (عین الله الناظره) بر اختتام فصل اخلاص خود داشته باشند و در عین حال از کشتۀ خویش مانعی پیش پای دشمن و از تن خود در جلوی سم اسب او سنگری وگرنه سنگی فراهم نموده باشند و اگر این هم به دست نیامد، تا زنده اند به فراخور حال بیچارگی دفاع از امام علیه السلام ستمدیده کرده اند. انصاف را اقدام رشیدانه ای چنان، که از نیتی چنین برخیزد زخم درون سینه حسین علیه السلام را مرهم می گذارد و به یاد تحسین و تقدیر می اندازد

ص:259


1- (1) فقالا: یا اباعبد الله! علیک السلام حازنا العدو الیک فاحببنا ان نقتل بین یدیک، نمنعک و ندفع عنک. «تاریخ الطبری: 337/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 151»

که به برادری و اخوت، آن دو تن را بپذیرد و پهلوی خود بخواند و از وجود آن دو با خود سه برادر تشکیل دهد؛ والحق آن عشق ورزی با آن لطافت و رقت مهمان نوازش را می خواست که امام علیه السلام فرمود.

امام علیه السلام و استقبال از تقاضای برادرانه

حسین علیه السلام فرمود: «ترحیب می گویم، به آغوش باز می پذیرم، پس هر دو تن نزدیک من بایستید، هر دو تن آمدند نزدیک امام علیه السلام ایستادند و به جنگ پرداختند.(1)

یک تنند یا دو؟

یک روح نظامی از دو حنجره، نعرۀ کارزار می کشید، یک روان از دو زبان رجز می خواند؛ یک روحیه و یک خوی از دو دست و شمشیر دلاوری می کرد.

شیوۀ کارزار

یک تن رجز می خواند و می جنگید، آن دگر تتمۀ رجز را می خواند و می گفتند.

یکی می گفت:

1 - قَدْ عَلِمَتْ حَقَّاً بَنُو غِفارٍ (دیگری می گفت) و خَنْدَفُ بَعْدَ بَنی نَزارٍ

2 - لَنَضْرِبنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارٍ (دیگری می گفت) بِکلِّ عَضْبٍ صارمٍ بَتّارٍ

ص:260


1- (1) فقال الامام صلی الله علیه و آله: مرحباً بِکما ادْنُوا منّی فَدَنوا منْهُ فجعلا یُقتلان قریباً منه.

3 - یا قَوْمِ ذُوْ ذُوْا عن بَنی الاَطْهار (دیگری می گفت) بِالْمُشْرفی وَ الْقَنَا الخطّار»

(1)

ترجمه:

1 - بنی غِفار درست شناخته و دانسته اند و قبیلۀ خندف و پس از آن «بنی نزار» هم آگاهند.

2 - الحق ما، بزه کاران را با دم تیغ و شمشیر برّان می زنیم.

3 - ای مردان کاری، دشمن را از پیرامون اولاد اطهار دور کنید با سر نیزۀ لرزان و شمشیر برّان.

پس مستمراً جنگ کردند تا هر دو تن کشته شدند.

از عوالم ذکر شده که گوید: سپس عبد الله و عبد الرحمن دو تن غفاری نزد او علیه السلام آمدند و گفتند: ای اباعبد الله (السلام علیک) ما آمده ایم که پیش روی تو کشته شویم و از تو دفاع کنیم.

امام علیه السلام گفت: مرحبا به شما، با من نزدیک باشید، آنها نزدیک آمدند، گوید: و گریه می کردند.

سپس دنبال ذکر گریه قضایای فتیان جابریان را به نام این دو تن غفاری ذکر کرده، و ظاهراً اشتباهی برای عوالم رخ داده و منشأ اشتباه تشابه قضایای این قربانیان حق است.

طبری پس از ترجمۀ غفاری ها گوید: «و جاء الفتیان الجابریان»

ساروی گفته: عبد الله در حمله اولی و عبد الرحمن به مبارزه شهید شد.

ص:261


1- (1) تاریخ الطبری: 337/4؛ معالم المدرستین: 115.

دیگران گفته اند: هر دو تن به مبارزه کشته شدند، ظاهراً ارجوزه هم همین است.(1)

پیام دو تن به یک زبان

از اموری که در جهان امروز به پایۀ مسائل ریاضی ثابت و محقق است و بدون استدلال معلوم همه است، حاجت به تعاون و همدستی است.

این قدر مسلم است، ولی تا چه اندازه و به چه معنی؟ هم نفسی این دو تن شهید در تمام مراحل حتی در سخن و حماسه حدی را معلوم می دارد که آن را سر حد حقیقی برای تحدید تعاون باید دانست و گذارد.

این دو تن می گویند: به این اندازه تعاون لازم است که حتی سخن و قصیده ای که از یک تن شروع می شود، دیگری باید آن را تمام کند و به نظر تتمم و به منظور تعاون، عمل نافع خود را به جا آورد و به قدر وسعت دائرۀ عمل، دائرۀ نظر هم وسعت داشته باشد، به قدری که عمل سرایت دارد و برکت می رساند نظر و اندیشه هم بزرگ باشد و خود را در تتمیم کار مردم سامان خویش به منزلۀ آنان و نایب آنان داند؛ کار کار آنان باشد که از بنیۀ من و تو و انسان دیگری صادر شده است.

دیگران به صور گوناگون این حقیقت عالی را تصور

ص:262


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 176؛ تاریخ الطبری: 337/4؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 273.

کرده اند، حکما کنجکاوی را عمیق تر کرده گفته اند: در پیراهن امکان جز ازدواج و ترکیب نیست، چنانکه هسته های دو لپه به هم لحیم و در آغوش همدیگر درآمده و در یک قشر جا گرفته و یک پیراهن پوشیده اند، همچنین هر ممکن زوج ترکیبی است و نکاحی در جمیع ذراری ساری است، از ادبا یک تن به شاگردان خود املا می کرد که: کوری شلی را دید که به واسطۀ فقدان پای از پا درآمده و در گرداب فاقه مستغرق گشته، بدو گفت: مرا چشم نیست و تو را پای نه و بدین واسطه هر دو از کسب و کار محرومیم، چه شود که از در مهر درآیی و پا بر دوش من نهی؟

یکی چشم و آن دیگری پا شویم به هر جا که باید بدانجا شویم

یک آئیم ما هر دو تن ز آن سپس به هر کار ما را بود دست رس

حکیمانه گفت و پذیرفت لنگ رهیدند آن هر دو از قید ننگ

به گیتی اگر بنگری فی المثل همه خلق در حکم کورند و شل

«اَینَ الإنسانُ» گوید: در دماغ افراد انسان همه گونه معدنی است، اما به اندازه ای که فراخور حاجت مجتمع انسانی باشد اندازه گیری شده، دماغ صنعت و

ص:263

کار را آفریدگار افزون و از دماغ فکر و علم خلق فرموده، چون نیاز مجتمع به فزونی آن و کمی این حکم می کرد، یک مفکر می تواند چنین کارگر را به کار وا دارد.

معدن طلا کم است و از آهن زیاد و به پایۀ کمی و زیادی آن دو، ضرورات حیاتی بیشتر به آهن است و کمتر به طلا نیاز به آهن فزون از حساب است، موارد برخورد به آتش، موارد خاک ورزی، کشاورزی، کارخانجات ابزار آنها آهن است، ابزار کتابت، دوخت و دوز آهن است، اسلحۀ جنگ؛ ابزار درویدن و صدها موارد دیگر از آهن است.

آهن که معدن آن زیاد و خودش در دسترس است، برای همۀ این موارد ضرور است و طلا که اندک است حاجت به آن نیز به همین قیاس در کارگاه آفرینش اندک است، کم و زیادی هر فلز را بسته به ازدیاد حاجت به آن و به مصرف آن قرار داده و آنچه مصرف آن کم است افزایش موالید آن عبث است.

بنابراین باید دماغ افراد را به طور آزاد در دسترس تربیت گذاشت و هر چه را به سرشت و طبع خود خواهانند در آنان تکمیل نمود که آنچه را طبیعت زیاد و کم بار آورد به همان نسبت برای صلاح و اصلاح حال بشر لازم است؛ مثلاً پیغمبر برای بشر یکی کافی است؛ باید همان اندازه که نیاز طبیعت

ص:264

است اسلحه ساخت و پرداخت و کم و زیادی گرچه در بازار معمول موجب عزت بعضی و منشأ أرج و بهای آن است ولی در نظر لزوم و در تشکیل و تألیف جامعۀ موزون متناسب، به یک نسق ضرورند و چنانکه یک تن در سرتاپای خود مستغرق عوائد مجموع است، دست های دور دست در پی هم درآمده، قماش ها را وصله به وصله و پارچه به پارچه از دست خیاط و سوزنی و چرخ ساز و چرخ کار گذرانده، و هر دستی به نوبۀ خود از جاهای بسی دور دراز شده، تا به قامت یک تن او جامه آراسته و همچنین در تهیۀ مسکن و مأوا و میوه و غذا و تجهیز و وسایل علم و آگاهی همی کوشیده اند، تا همه چیز را در دسترس همگی گذاشته اند و یک تن بالحقیقه با دست رنج یکصد هزاران می زید و صدها دیگران شانه و زانو زیر بار او نگاه داشته و زیر دست او را گرفته اند، تا چند گامی رو به سرمنزل مقصود پیش رفته، خلاصه آنکه همه با او متحد شده اند که او توانسته بهره مند از کار همگی شود او هم باید همت نموده با آنان متحد شود که بتوانند کار خود را تمام نمایند و منظور از اتحاد آن نیست که همگی یک فلز باشند و یک کار پیش گیرند؛ زیرا فلز قشونی و دل آهنین او برای جنگ سازگار و فلز قلب مادر برای پرورش طفل ضرور و این هر دو غیر از فلز مفکر عالمند و اینها مجموعاً غیر

ص:265

از فلز کشاورزی و درزی است، بلکه وحدت مطلوبه، عبارت از تشریک مساعی است، کاری را برگزیند که آنچه را مجتمع از نقصان آن لنگ است تلافی نماید و به منظور نفع مجتمع بکوشد، در این صورت هر چه عمل بیشتر در پیکر کلان مجتمع؛ مفید باشد و از دائره کوچک به دائره بزرگ و از بزرگ به بزرگتر در مجتمع انسانی پیش رود آن کار بزرگتر و صاحب آن معظم تر است. تا کار به جایی برسد که از نتیجۀ کار او عموم بشر بهره مند باشد و در عین حال نیتی فراخور آن عمل مفید در نهاد داشته و تا آنجا که عمل و اثرش رسیده، نیت و همت او نیز رسیده باشد.

بی بهرگی انسان غالب از قصور است، نه قصور عمل همه کس، کار می کند ولی همه کس به منظور این تبادل کار نمی کند وگرنه اغلب اعمال هر کس به سود دیگران است، و خود عمل و معظم آثار آن عائد دیگران و صرف راه آنان می شود، اغلب خود مردم به بیشتر از نیم اعمال خود بهره مند نیستند و نیم باقی خواهی نخواهی از دست آنان بیرون و صرف دیگران است.

بنایان، جز اندکی دست مزد از کار ساختمان ها که هزاران کس از آنها متمتع است؛ بهره مند نمی گردند، ولی اثر کار آنها عائد خلقی بی شمار از جهانیان می شود، خود در هنگام کار، گویی از انتفاع دیگران و

ص:266

دیگران در غفلتند و به منظور خیراندیشی آنان کار را نمی پردازند و چنانکه برکت کار توسعه دارد نظرشان توسعه ندارد ممکن است کار (فورد) به محیط جهان برسد، ولی همت نه، این اثر جهان گیر از (فورد) هر گاه با غفلت از اثر نیک و بدش باشد یا از غفلت گذشته به صدد خالی کردن جیب و دامن و غارت مال دیگران باشد یا اندیشۀ خیر باشد، ولی اندیشه اش رسا نباشد یا به اندازۀ نفوذ اثر رسا نباشد از ثواب نفع خلق و خیررسانی به آنان دور و شخص عامل از عظمت شخصیت مهجور خواهد بود. باید به همراه اثر جلیل اندیشۀ جلیل جمیلی در نهاد روان باشد و پشتیبان یک اثر با عظمت باید منویات تابنده ای باشد با عظمتی بیشتر، شاید عمدۀ تفاوت انبیا علیهم السلام با سایر خلق همین نکته اساسی باشد وگرنه در مدت عمر و در جوارح کارگر و در اوقات موزوعۀ بر خواب و خوراک، ارقام دو دسته فرق زیادی نمی کند و با این حال عظمت آنان قابل قیاس با عظمت دیگران نیست. منشأ آن عظمت غیر محدود به ناچار توسعۀ خیر اندیشی آنان است که از وسعت، جهانی را فرا می گیرد و به جهانیان می رسد و گرچه عمل نرسد و در اینجا است که همت دیگران از همت آنان کوتاه می آید اگر چه عمرشان کوتاه تر نیست و آنان که با انبیا همقدمی کردند و به مقصد انبیا و به منظور آنان که نجات

ص:267

خلق و خلاص اهل عالم و تثبیت قوانین فطرت باشد قدم برداشتند و نیت خیرشان تابع نیت انبیا و به همان صدد و به همان سمت متوجه است، از این نیت حسنه و سعۀ صدر به جهان بزرگی وارد هستند، به ویژه اگر مانند آنان متحد به اخلاق شده و به نظر اتحاد، تتمیم کار آنان را بخواهند، اگر چه به عمل ضعیف باشد در جنگ احد انصار همه زخمی و مجروح برگشته بودند، دو تن برادر که عبد الله بن سهل و رافع بن سهل از بنی عبد الاشهل باشند زخم های گران از جنگ داشتند، عصر جمعه از جنگ احد برگشته بودند، بامداد شنبه مجدداً فرمان بسیج برای جنگ (حمراء الاسد) به نام تعقیب از سپاه قریش آمد، رافع که جراحتش افزون بود به برادر گفت: «(به خدا سوگند)

اِنْ تَرَکنا غَزاةً مَعَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله لغبن وَ اللهِ ما عِنْدِنا دابَّةٌ نَرکبُها وَ لانَدری کیفَ نَصْنَعُ؟»(1) عبد الله گفت: برخیز که از این نعمت بزرگ بی بهره نمانیم. هر دو به راه افتادند، قدری رفتند، رافع از خود رفت و از پا درآمد نشست، عبد الله او را به دوش گرفت و بدین سان به آستان رسول الله صلی الله علیه و آله رسیدند، و در صف مجاهدان قرار گرفتند.

ص:268


1- (1) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 56/15.

تمام اهمیت تعاون، از نظر داشتن به اتحاد است و اتحاد موقوف به نظر داشتن به تتمیم وجود و حظوظ آفریدگان است، اگر چه عمل اندک باشد، در نهج البلاغه در حقوق والی به رعیت و حقوق رعیت به والی می فرماید:

«وَ لَیْسَ امْرُءٌ وَ انْ عَظُمَتْ فی الحَقّ مَنزِلَتُهُ وَ تَقَدَّمَتْ فی الدّینِ فَضیلَتُهُ بِفَوقٍ انْ یُعانَ عَلی ما حَمَله الله مِن حَقِّهِ و لا امرءٌ وَ انْ صَغَّرْتُه النُّفُوسُ وَ اقْتَحَمهُ العُیُونُ بِدُونِ انْ یُعینَ عَلی ذلِک اویُعانَ علیه.»(1)

اگر کار خود را تتمیم کار دیگران و به منظور تتمیم عمل آنان قرار دهد هر چه باشد بزرگ است؛ و اگر بزرگ هم نباشد کار بزرگ و اثر بزرگ تولید می کند، به تألیفی که آفریدگار در ترکیب نر و ماده و در طبیعت آنان به کار برده بنگر که: هر کدام بعد از ازدواج و در هنگام عمل اتحاد، چون تتمیم تقاضای دیگری را می دارد، مولود جدید بشر را پدید می آورند.

پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله که در بنیان کاخ تربیت اخلاقی آخرین خشت و خشت آخرین می بود، کار خود را متمم کار پیامبران پیشین می دانست، چون به نظر اتحاد به آنان می نگریست، از این جهت بزرگ جهان

ص:269


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 207.

بود، چه مانع دارد که در جامعۀ اسلامیان برای نیابت از (اولوالامر) هیئتی مرکب از متخصصان در هر جهت تشکیل دهند و همه به یکدیگر به نظر تتمیم و اتحاد نظر کنند.

عالم مجتهد، با دکتر طب، با عالم اقتصاد؛ با عالم به علم اجتماع، با زعیم سیاسی مجمعی داشته باشند.

و هیچ کدام خود و جامعه را مستغنی از دیگری ندانند و به آرای متبادل وظیفه یومیه مسلمین را که رساله عملیه باشد بنویسند و کار (وضع رساله را) تنها به عهده مجتهد آیین نگذارند که از جهت اسلوب یا ازجهت انشاء یا از جهت ترجمه یا از توجه به موضوعات مورد حاجت و غفلت از ابتلائات، نقصی در رساله رخ دهد و باب اعتراض شروع شود اینان به او کمک کنند و او هم اینان را بپذیرد.

این دو تن شهید همین که در برادری و برابری کار را به آخرین حد رساندند، هر دو تن به سوی سومین خود که اشرف خلائق بود رفتند. امام علیه السلام آنان را پذیرفت، نزدیک خود طلبید، به حمایت خود پسندید، خود را سوم آنان قرار داد؛ این کار معقول محبوب، پیامی به اولیای امور می دهد که به جهان بزرگتری وارد شوید و تتمیم عمل همکاران را بخواهید، نه امتیاز و تفوق خود را، گذشتگان هر چه کوتاه بوده اند در پلکان ارتقا، اولین پله بوده، کار از آنان شروع شده

ص:270

و بالا آمده، (شک نخستین، پایۀ فکر بوده) آنها بیشتر از این نتوانستند برآیند، تو بر آنان رحم آر و در فکر یا در عمل که برتر از آنان آمده ای خود را جزء متم آنان و آنان را جزء یا جذر متمم خویشتن گیر؛ زیرا بالحقیقه هم همین است، هر چه باشد تو نیم قصیده آنان را تمام می کنی، پس مغفرت برای آنها بطلب، غفاریان راه مغفرت را رفتند که به تمام معنی برادری کردند و با امام خلق علیه السلام در نیت خیر برای نجات خلق (از آینده و حاضر) همدردی و برابری کردند و با یکدیگر در پیمودن راه پرپیچ و خم این وادی به مانند ستاره دو پیکر در یک پیراهن و یک نام، تمام بام گردون را طی کردند و در ابراز منویات به یک کلام سخن پرداختند.

ص:271

ص:272

اُسْدٌ و لیس لها الاّ الوغی اجَمٌ و لا مَخالیبُ غیر البیض و السَّمَر

صالوا و لولا قضاءُ الله یمسکهم لم یترُکُوا من بنی سُفْیان من اثر

مااَوْ مَضَتْ فی الْوَغی منهم بروق ظبی الاّ وَفاض سحابُ الهام بالمَطَر

یسْطُوْ بمثل هلال کُلّ بدر دُجی فی جُنْحِ لیلٍ من الهَیجاء معتکرٍ(1)

(سا - 19) عبد الله عمیر کلبی

اشاره

(2)

ابصار سماوی گوید: عبد الله عمیر بطلی است، شجاع، از اشراف.

طبری، از ابومخنف او از ابوجناب حدیث کرده گوید: «از قبیله ما مردی بود

ص:273


1- (1) دیوان الأزری الکبیر: 297.
2- (2) ابن حجر عسقلانی در اصابه گوید: وی عبد الله بن عمیر بن عباس بن عبد قیس ابن علیم جناب ابووهب کلبی علیمی است به وزن تصغیر در علیم.

به نام عبد الله عمیر در کوفه نزول کرده بود، نزد (بئر الجعد) از همدان خانه برای خویشتن اتخاذ فرموده، در آن خانه با زوجه اش (امّ وهب) دختر (عبد) که از قبیله (بنی النمربن قاسط) است، منزل گزیده بود.»(1)

ابومخنف گوید: «این مرد بهادر سپاه کوفه را در نخیله دید سان می دهند که به جانب حسین علیه السلام بتازند، از آن ها و کار آن ها سؤال کرد، به او گفته شد که می خواهند بر حسین، فرزند فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله بتازند او با خود گفت(2): به خدای عمری بود که من بر جهاد اهل شرک حریص بودم و امیدوارم که جهاد با این مردم حق کش که می خواهند با پسر دختر پیامبرشان صلی الله علیه و آله بجنگند، ثوابش نزد خدا کمتر نباشد از ثوابی که خدا در جهاد مشرکان به من می دهد.

گوید: پس نزد زنش داخل شد و به او آنچه شنیده بود خبر داد و او را به آنچه اراده داشت آگهی داد.

زن به او گفت(3): زهی بخت، خوش به نشان زده ای، خدایت تو را به اینگونه کارهای رشیدانه برساند، این کار را بکن و مرا نیز به همراهت ببر، می گوید: این زن را شبانه برداشت و بیرون آمد و خود را به حسین علیه السلام رسانید و به پای

ص:274


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 179.
2- (2) فقال: و الله لقد کنت علی جهاد اهل الشرک حریصاً و انی لأرجو الا یکون جهاد هؤلاء الذین یغزون ابن بنت نبیهم ایسر ثواباً عندالله من ثوابه ایای فی جهاد المشرکین.
3- (3) فقالت: اصبت، اصاب الله بک ارشد امورک، افعل و اخرجنی معک.

حضرت او علیه السلام ایستادگی کرد تا کشته شد.»(1)

شیوۀ کارزار

ابومخنف گوید: «روز عاشورا عمر سعد نزدیک آمد و خود، جنگ را افتتاح کرد، خودش تیر انداخت و مردم از پس او تیر انداختند، پس از تیرباران یسار غلام زیاد و سالم غلام عبید الله به میدان آمدند. مبارز خواستند و گفتند: کیست به مبارزه آید؟ کسی از شما به نبرد بیاید حبیب و بریر از جا پریدند، لیکن حضرت علیه السلام فرمودشان شما بنشینید. عبد الله بن عمیر سرپا بلند شد و گفت(2): ابا عبد الله! مشمول رحمت خدا باشی، اذن به من رسیده که به سوی آنها بیرون آیم.

امام علیه السلام دید او مردی است بلندبالا، گندم گون، بازوها سطبر و محکم، بین دو شانه اش فراخ باز.

فرمود: من گمان می برم قتّال اقران باشد(3) (یعنی کشنده سرکشان) بیرون برو، اگر می خواهی، پس یک تنه بیرون آمد، برابر آن دو ایستاد، آن ها گفتند: تو کیستی؟ نسبت خود را با آنها گفت: آن ها گفتند: نمی شناسیمت، باید زهیربن قیس

ص:275


1- (1) معالم المدرستین: 103/3؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 123؛ تاریخ الطبری: 326/4.
2- (2) فقال: ابا عبد الله رحمک الله ائذن لی فلأخرج الیهما، فرأی حسین 7 رجلا آدم طویلا، شدیدالساعدین، بعید ما بین المنکبین، فقال حسین 7 انی لا حسبه للاقران قتالا اخرج ان شئت.
3- (3) موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام: 524؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 180.

یا حبیب بن مظاهر یا بریربن خضیر برای ما بیرون بیایند. (یسار(1) در این حال در جلوی سالم بود و خود را پیش می انداخت، مهیای زد و خورد بود) عبد الله به یسار نهیب زد که زنا زاده آیا از چون توئی رواست که از مبارزه کسی سر باز زند، مگر جز این هست که هرکس از آحاد مردم به مبارزه تو بیرون بیاید از تو بهتر است.(2)

سپس با شمشیر به او حمله کرد، زدش تا ریزریز شد، هنگامی که عبد الله خود را مشغول یسار کرده و همی شمشیرش می زد، ناگهان سالم از عقب سر «یسار» رسید حمله کرد؛ اصحاب ابوعبد الله بانک زدند که هشدار که آن غلام دیگر خود را رساند، لیکن آن نامور به خطر او اعتنا نکرد تا فرا رسید، آن غلام به پیش دستی ضربتی انداخت؛ عبد الله دست چپ را جلوی شمشیر گرفت، شمشیر فرود آمد و انگشتهای او را پراند، عبد الله بعد از این ضربتی که خورد به سوی او برگشت و شمشیر به او زد تا او را نیز کشت و پس رو به حسین علیه السلام برگشت با سرافرازی رجز می خواند و اظهار احساسات می کرد و از اینکه هر دو را جمعاً کشته، به امام علیه السلام و به بانوی خود (امّ وهب) دلداری می داد، می خواند:

1 - انْ تُنْکِرونی فَاَنَا بن کلبٍ حَسْبی بَیتی فی عُلَیمٍ حَسْبی

ص:276


1- (1) و یسار مستنتلَ امام سالم.
2- (2) فقال له الکلبی: یا بن الزانیه و بک رغبة عن مبارزة احد من الناس ویخرج الیک احد من الناس الا و هو خیر.

2 - انّی امرءٌ ذو مرّةٍ وَ عَصْبٍ و لستُ بالخَوّارِ عِنْدَ الْحَرْب

3 - انی زَعیمٌ لَکَ امَّ وَهَبٍ بالطَّعْنِ فیهم مُقْدِماً والضَّرَبِ

فعْلَ غُلامٍ مُؤمنٍ بالرَّب»(1)

ترجمه:

1 - اگر اصرار دارید که مرا نشناسید من بزرگ زاده ام، خود آن خانواده بزرگم (عُلیم) برای خانوادگیم بس است.

2 - من خود به خویشتن مردیم، توانا به مقصود صاحب غیرت، خداوند نیرو؛ و در هنگامه رزم پر بی صدا نیستم.

3 - ای بانویم (امّ وهب) من سالار توام، آنطور که بخواهی عهده دار نیزه در تن این بدخواهانم با پیشروی و شمشیر زدن چونان رفتار یک تن پسر که مؤمن به پروردگار است.

جنگ دیگرش

ابو مخنف می گوید: «امّ وهب (زنش) عمود خیمه ای را برگرفت رو به شوهرش می آمد و می گفت: پدر و مادرم به فدایت! جنگ کن، پیش روی ذریه پاک سرشت محمد صلی الله علیه و آله، آن غیرتمند آمد رو به جانب زن که او را پیش زنان به خیمه زن ها برگرداند؛ لیکن آن زن پرشفقت دامنش را گرفته و لباسش را می کشاند و می گفت: هرگز تو را رها نمی کنم، مگر اینکه همراه تو بمیرم.»(2)

ص:277


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 101/2؛ تاریخ الطبری: 326/4-327؛ مثیر الاحزان: 42.
2- (2) اقبلت نحو زوجها تَقُوْلُ له، فداک ابی و امّی قاتل دون الطَّیّبین ذُرّیَّة مُحَمَّدصلی الله علیه و آله... فَاخَذَتْ تجاذبْ ثوبه ثمَّ قالت انّی لن ادَعَک دون ان اموت معک. «العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 260؛ بحار الأنوار: 17/45؛ تاریخ الطبری: 327/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 65/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 180؛ اللهوف: 63»

بنگرید: جمال مردانگی هرگاه به وفا جلوه گر شد و روان مردان به استقامت و حمایت جلوه گری کرد، چه ها می کند؟ زن پردگی را از پرده بیرون می کشد، زنان نجیب به علاوه از سراپرده شرافت قومیت در پرده دیگریند از عفاف و هرچه قدر حب بر آنها زور آور شود مقدورشان نیست که با محبوب در میان میدان دست به دامن شوند مگر اینکه آفریدگار، محبت و انس و عاطفه را در درون و جمال طلعت را با لوازم آن در بیرون در جنس زنان از آن رو قرار داده که پله اولین تکوّن باشد و تکوین اجتماع را از محبت شروع فرموده باشد و سپس جمال برتری را به نام فضیلت حمایت و غیرت و حس تقدم و شرف در مظهر باشکوهی قرار داده و آن را مرد آفریده و آن را پله دومین ارتقای بشر به عالم بالا کرده، البته برای انتقال نسل بشر از وادی عدم به جهان جنبش، در آغاز منشأ لازم است که لایق تهیه و تکوین باشد و محبت اصل جنبشها است، از این جهت پایه تکوین و پله اولین را از این مظهر زیبا شروع کرده و ظواهر آن را گیرنده قرار داده که مردان را با همه جلال و شکوه فرود آورد تا در کار ایجاد رخنه ای رخ ندهد و برای صعود بشر به پله دومین بعد از دور تولید و توالد، مردان و زنان را شیفته مظهر باشکوه فضیلت و ظواهر آن قرار داده که بشر بعد از

ص:278

انگیزش تکوین وقفه نکند، زهی حکمت که مرد و زن را که دو مظهر ممتازند پهلوی هم آفریده و هر مظهری را بسان چشمه ای پر ریزش از معنویات قرار داده که از اتصال به هم دریایی از عواطف انس و محبت که با غیرت و شرافت و حمایت آمیخته، تشکیل می دهند که گوهر تکوین و سپس بقا را بیرون می دهد، امواج این دریا که بی چند و بی چون است، از نظر ایزد و از حساب و نظم بیرون نیست.

قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود(1)

امواج این دو دریای (پر جذر و مد) باید به نسبت معینی از اکثریت و اقلیت اختلاط یابد، باید در آغاز، به حد اکثریت از حب جمال و اقلیت از حب فضایل، و در پایان به عکس؛ این یعنی به حد اکثریت از فضایل و اقلیت از حب جمال باشد و به علاوه از آنکه در دوران عمر نسبت مخصوص منظور است، در سرشت بنیه زن و مرد هم هر دو گونه عنصر به نسبت مخصوصی هست، در بنیه زنان از عنصر عاطفه به حد اکثریت و عنصر پاسبانی و غیرت و حمایت به حد اقلیت و در مردان به عکس این است؛ مردان و زنان باید با نظم فطرت با یکدیگر آمیزش کنند و از آمیزش تشویش آمیز این دو دریای متلاطم برحذر باشند و از افراط و تفریط جنون آمیزی که گاهی جهانیان گرفتار جنون مردانگی شده و به خواری زنان می کوشیدند و گاهی گرفتار جنون عشق شده، از فضایل بلکه از هستی ساقط می شدند برهند؛ و کشتی خود را از گرداب خطر

ص:279


1- (1) پروین اعتصامی

خیز بگذرانند، باید مطابق نظم فطرت گاهی دریای محبت امواج خود را چیره سازد که مردان را فرا گیرد و گاهی دریای فضیلت به جزر و مد خود بیافزاید و از امواج خروشان خود مرد و زن را از سرگرمی هوسهای دوره جوانی بترساند و برهاند و زنان را به دنبال فضیلت و به جهان مردان وارد نماید و به فضایل علیا بکشاند و از عواطف نفسانی سفلی به جهان مکرمت و بقا برساند؛ زیرا آن عواطف سفلی برای التیام و وحدت و سپس انگیزش و تکوین لازم بود، ولی برای احراز بقا، باید در طبقه علیا درآیند و چون بقا پس از تکوین است، وسایل آن نیز پس از آن به دست می آید و هنگامی که دور آن سپری شود دوران این می رسد، فعالیت وسایل هرکدام و اسباب آن در موقع هنگام به جا و ضرور و در نابهنگام بیهوده است؛ آفریدگار به هر کدام در موقع خود اعتنا فرموده و به پله فرودین که مرحله اول حیات و مملو است از عشق و عواطف چنان نظر فرموده که به پله زیرین؛ زیرا نسبت قیمومت و قیومیت حضرتش به همه آفریدگان و همه مراتب یکسان است، گرچه بین مراتب هریک خود با دیگری تفاوت است، از این جهت مردان را که شاهان فضیلتند مجبور می کند که با جهانداریشان در جهان غیرمحدود عظمت و در ممالک پهناور فضیلت خود، سر فرود آرند و به جاذبه محبت جنسی به سمت زنان روند تا در ساختمان پله فرودین رخنه ای رخ ندهد که بر زبر آن پله برترین بنا شود، رجال را اگرچه از انبیا باشند در تحت تأثیر قوه مجهولی گذارده که آنها را از مرتفع ترین قله افکار عالیه خواهی نخواهی در تحت فرمان جهازات خودکار فرود

ص:280

آورد، و مجذوب جهان محبت و انس و ظاهره عشق شوند و به میل دل فرود آیند. آری، فرود آیند که ثانیاً بالا روند یعنی در ظاهر، فرزندان ناتوان را از خاک برگیرند و در باطن به پدری و فرزند داری برسند در ظاهر از بستر عدم مولداتی را به پا دارند و در حقیقت خود خداوندگاری آموزند، هم در ظاهر جهان به عده جهانیان بیافزایند و هم در باطن خود، به کیفیت جهانیانی آشنا شوند و در عین انجذاب آنان، جنس زنان را هم پهلو به پهلوی مردان قرار داده که مقاصد آنان را به واسطه نمونه ای که در خود از فضایل علیا دارند دریابند؛ زیرا به نسبت معین (چند درصد) از عنصر مردانگی در آب و گل زنان آمیخته هر دو را از یک گل سرشته اند و لذا از زنان هم در مواقعی در صف فضیلت علیا قرار می گیرند و هنگامی که از تکوین اولاد که دور نخستین خدمتگزاری آنان است گذشتتند؛ در پله برتر از آن بر می آیند و هنگامی که مردان خود را به جلوه جمال معنوی و حمایت حرم و حریم و غیرت و نگهداری از ناتوان دیدند، آنان نیز به افق همت وارد می شوند و به پا می ایستند که استوانه خیمه عظمت را بر سر طبقات انام باز دارند و اولاد بشر را در سطح بام فضیلت نگه دارند و سایبانی برای بلا دیدگان و بیماران فضیلت بزنند و این هنگام وقتی خواهد بود که جمال روان در جلوه گری بر جمال انس چیره آید که زنان نیز در چشمه خورشید فضیلت بنگرند و در آن خیره شوند و خود و جهان خود را فراموش کنند گوینده ای گوید: اگر خدا مقرر کرده بود که زنان سرپرست مردان و تاج سر و نقطه هدف باشند گل آن ها را از مغز دماغ بر می داشت و

ص:281

اگر درباره آنها اراده کرده بود که بنده مردان باشند، گل آنان را از خاک قدم آنها برمی داشت و چون نظر داشت که هم رأی و همراه و جفت و هم شأنشان آنها باشند، گل آنها را از پهلوی مرد گرفت.

من می گویم: هر دو را پهلوی هم داشته و باز داشته و سرشان را رو به آسمان برافراشته که هردو با هم تعاون کنند، ولی هدف را بالاتر از یکدیگر بنگرند در دوران ازدواج و امتزاج، تعاون نمایند که از عهده برآیند و در آن کار قوی باشند و هنگام ازدواج و بعد از آن تا مدت اندکی از کوچه جاذبه جنسی از مرحله محبت جسمی بگذرند و وارد مرحله حس تعاون شوند، گویی عشق و شهوت جنسی دهلیزی است برای ساحت تعاون و لذا زن و شوهر بعد از سالیان اول ازدواج که برای جمال سر فرود می آورده اند، نظرشان از جمال یکدیگر منصرف به اخلاق و سلوک می شود و ملامح جمال، چیز عادی خواهد درآمد و از دوران تولید برای خود و اولاد بهره عمده ای تحصیل می کنند، یعنی برای آنها تکوین حیات و برای خود تکوین و تکمیل روحیه خداوندگاری، و بعد از این دور تولید هر دو سر به بالا دارند و به سمت بالا متوجه اند، طبیعت، آنها را چنان که باید به ترتیب بالا برده، نخست در تعمیر پله اولین و سپس به مرمت پله دومین و در پایان، آنها را به افق اعلی سوق داده و اگر روش زن و مرد و آمیزش آنان از این حدود بگذرد و غیر از این باشد، خود، طبیعت را از مجرای صحیح فطرت منحرف کرده اند و محیط و تلقینات سوء به انحراف آنها مدد کرده، نوازندگان بیش از اندازه آنها را سرگرم نموده و شعرا که از خطر تلقین سوء و تأثیر عقیده

ص:282

کج باکی ندارند و از زیاده روی در اغراق باز نمی ایستند، نوای عشق زنان را بر همت بلند مردان ترجیح داده اند، گفته اند:

به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد

که به جذبه محبت پسر از پدر بریدم(1)

شاعر آتش را تندتر کرده گوید:

حبّذا جاذبه عشق زلیخا که نهشت پسر از چَه به دعای پدر آید بیرون

با آنکه زلیخا در پی یوسف می رفت، این گوینده همت یوسف و نزاهت و عفت او را با بلندی کاخ فضیلت چیزی نشمارده و اهمیت آن را در تربیت از نظر فرو هشته و آن هم زلیخا را در دور نخستین دیده نه در دور آخر، با آنکه بلقیس به آستان بوسی سلیمان می آمد، گوینده انحراف خود و دیگران را سپر کرده گوید:

ای سلیمان نگران باش که بلقیس آمد

آری، ما قبول داریم که در افراد به طور ندرت عشق جنونی رخ داده و آنها از شدت استغراق در حب کارشان به جنون کشیده، ولی حتماً این شاهکاری های عشق در افراد غیر منظم بوده با افسانه آنها ساخته، گویندگان بی نظم می بوده.

قیس عامری و مانندگان او بسان شش انگشت خارج از نظم و بی قاعده از

ص:283


1- (1) سیدای نسفی.

دست طبیعت جسته و از فلته های طبیعت بوده و همچنین بی اعتنایی به زن که از روی جنون مردانگی برای بعضی مردها رخ داده، از بی نظمی رجالی بوده؛ همچون ابومسلم خراسانی که می گفت: نزدیکی به زن جنونی است و مرا جنون یک بار در عمر کافی است.

گویند «بانوی» به یکی از «صدور» پیام فرستاد که اگر از فکرهای سیاسی قدری بکاهی، من به همسری با تو حاضرم او در جواب گفت: من از بس در افکار سیاسی غوطه ورم عنین شده ام، بعضی از اهل تجرید زن نمی گیرند و پاره از حکما نیز به واسطه انحراف اصلا نگرفتند، ولی راه حکیمانه همان راهی است که طبیعت می رود، راه حکیمانه همانست که انبیا رفته اند، کم شنیده اید که پیامبری زن نگرفته باشد (مگر عیسی علیه السلام) و هیچ نشده که در راه عشق آن، خود را باخته باشد، راه صحیح آمیزش و زبان راستین فطرت همان منطق و لهجه ای است که از این بانو در کوی شهیدان میان میدان گویا شد، این بانو به گفتار و کردارش، اسرار و اطوار منظم طبیعت را با نظم حقیقی خود ترجمه کرد و میل به علو فضیلت را سر آرزوها دانست و چنانکه در هر بدن سر آشکار است او این آرزو را آشکارا گفت و به سربلندی ادا کرد، ولی محبت به شوهر را در میان سخن و محاذی به امکان دل جا داد، چه دل در میان هرتن است، لذا مطلب دل را در پرتو انوار آن گنجانید و به روشنایی آن در نظر آورد، چه که عواطف دل باید در تحت انوار فکر و مغز منظم باشد، دل را در میان می دید، آن هم به رنگ و رویی آمیخته از دو گونه عاطفه، نخست عاطفه شریف ملکوتی به ملکات شوهر و

ص:284

دیگری بشری به شوهر، آری، دو محبت به او می دید. یکی عاطفه علیا به آنکه اینک در گریبان او مردانگی بسی جمیلی به تازگی دیده است و تا کنون شوهرش را به این جلوه نیکو ندیده بود، اینک که دید از وفا و حمایت حریم برای کشتن دشمن و بریدن دست خیانت کاری که بخواهد به سراپرده محبوبش دراز شود، انگشتان خود را به بریدن می دهد و با خون هر سر انگشت طومار وفا را امضا می کند و تعهد خود را به سر انگشتان خود اعتبار می دهد، شوهر را بزرگتر از آنکه می دیده دید؛ از بس بی تاب جمال همت و مردانگی او گردید، خواست با او هم آهنگی کند و به او بپیوندد، لذا او هم عمود خیمه برگرفت و پس از این عاطفه علیا از عاطفه زناشوئی و اتحاد آغاز و انجام دم زد.

به شوهر می گفت: من باید با تو بمیرم. در این گفتارش عاطفه زناشوئی به طور نیمرخ جلوه می کرد و این راز را مانند آن دو آشکارا به میان نمی نهاد می گفت: باید با هم باشیم ولی از راه مرگ؛ رمز از اینکه اتحاد زناشوئی مطلوبی است پآیین تر از آن دو و باید در پرتو آن دو باشد و پوشیده تر به میان آید.

قامت انسان را خدای بدین سان آفریده که مغز را بر سر نهاده و دل را در میان و جهاز تناسل را در پایان، تا رمزی باشد از آن که کار آن مقصد نهایی ایجاد نیست و نباید مقصد نهایی شما هم باشد، بلکه دل نیز با آنکه پای او در میان است، در وسط و میان است نه آنکه مقصد همان است؛ ببینید این بانوی با عفت، همسری را به چه صورت و از روی چه حقیقت و حکمت می دید می گفت: ارزش تو اکنون بیشتر بر من معلوم

ص:285

شد، اکنون که جمال حقیقت و حمایت تو را دیدم و دیدم تو همان آرزوهای «بلند منی» که تا حال به صورت شوهری، تو را می دیدم و اکنون از این زد و خورد، آرزوهای زناشویی از من فراموش گردید، آرزوهایی دیگر از قبیل حمیت، حمایت، خداوندگاری در دل نهفته بود، چون تو را در زد و خورد دید در من بیدار شد و سر برداشت و می بینم در این آرمانها نیز من ناقصم و تو کاملی؛ تو نماینده آمال منی و ممثل آیین وفا و ملجأ غیرت و دین و محبوب فریقین هستی، پس ملامتی ندارم که خواهان باشم که در جهان جاوید هم زیر سایه تو باشم، باید دست تو را ببوسم که برای تعبیر از آمال من آشکارا به میدان آمدی، و سجل حال نیکبختی را با نوک شمشیر به خون تسجیل کردی و برای من نگاشتی که چه بایدم کرد و برای تفسیر مبهمات راه سلوک با سر انگشتان افتاده ات اشاره کردی که بیا، من هم آمده ام، آمده ام که با هم برویم و به آیندگان نشان دهیم که هان! ما زنان و مردان به منظور این نهایت به دنیا آمده ایم، شما آیندگان مرام مرد و زن را در افق دیگری بنگرید، کوی شهیدان دریچه ای است رو به جهان جاوید، این کوی می نمایاند که مرد و زن به سمت فضیلت می روند، ذرات موالید بدان سوی رهسپارند، همه نظر دارند که از جمال و انس و محبت توشه برگیرند و در سایه عظمت و فضیلت زیست نموده و در جهانی بهتر از این جهان ایست کنند و هر زنده دستش از این مقصد کوتاه شود، باید لرزان و هراسان دست به دامان کسان شود.

این بانو، شوهر را نزدیک شهادت و مشرف به رفتن دید دست به دامن

ص:286

او شد، باشد که به دامن بقا دستی برساند و حاضر شد به قدری که لایق حب حیات جاوید است التماس کند، که مرا نیز آمال است:

1 - نخست آنکه از مقصد باز مگرد و سر از راه فداکاری برمتاب.

2 - دیگر آنکه من با بازوی ناتوان، زیر بازوی تو را می گیرم و به همراه تو نبرد می کنم.

3 - دیگر آنکه به امید آن شرکت می کنم که مرا همراه ببری.

شگفتا! از حب فضیلت که امروز چه ها بکند.

حب فضیلت است که آن ملکه عفت را به میدان می آورد.

آوخ، از این حب که آن بانوی بلند همت را با سر تکبر به التماس وا می دارد که من نه تنها از مبدأ حرکت به سوی این کوی با تو بوده و به این هوا آمده ام، از آغاز خدمت به خانه تو هم آهنگ تو بودم، تو مرا زن و زن را به صورتی جدا از خود می دیدی، نی نی زنان نیز در سرّ سرّ از سرشت می دانند از این جهت پسر می زایند، پسران راز دل مادرانند و معلوم می کنند که زیر پرده جمال، جلالی است و در تن هر زن از انسان، روانی است.

افسوس زبانی نیست که از امواج عواطف و احساسات مشاعر درون ما زنان حکایتی کند، همچنانکه نقاشی نیست که جمال مردانگی شوهر را که اینک من می نگرم بنگرد و از آن نقاشی بردارد.

آری، جز صفحه میدان و آفتابی شدن آن پردگی، زبانی به ترجمه این داستان پرشور در کار نبود، زبان خودش که توأم با عفت مخصوصی به دنیا آمده بود، برای ترجمه و تعبیر کافی نبود، بلکه می کوشید که در

ص:287

عین ابرازش پنهان کند و آنچه آفتابی شده نهفته دارد، ولی چه کند که اختیار از دست رفته بود و به میدان آمده بود؛ آن میدانش به جای صد زبان برای ترجمه می کوشید و گرچه خود در برابر خلق به پوشیدن.

ز دل مهر رخ تو رفتنی نی غم عشقت به هر کس گفتنی نی

ولیکن سوزش مهر و محبت میان مردمان بنهفتنی نی

طبری گوید: «زن چنین می گفت و مرد برای برگرداندنش چنان، دست چپش از مفصل انگشتان قطع شده بود و دست راستش از خون به قائمه شمشیر چسبیده بود،(1) به واسطه بی دستی از عهده برنمی آمد که آن بانو را برگرداند تا خود امام علیه السلام آن زن را صدا زده و فرمود: برگرد ای بانو، پاداش خیر باد شما خانواده را از جانب اهل بیت، ای بانو خدایت رحمت کناد، برگرد پیش زنان با آنها بنشین؛ نبرد به عهده زنها نیست.»(2)

ابصار گوید: «امام علیه السلام خود به سراغ او آمد و فرمود: آن زن آشفته به خیمه زنان دیگر برگشت.»(3)

ص:288


1- (1) و انَّ یمینه سدکت علی السَّیف.
2- (2) فناداها الحسین علیه السلام فقالَ: جُزیتم من اهل خیراً ارْجَعی رحمک الله الی النِّسآء فَاجْلسی مَعَهُنَّ، فانَّه لیس علی النّسآء قتالٌ فانصرفت الیهنّ. «تاریخ الطبری: 327/4؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 260؛ اللهوف: 63»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 180.

امام علیه السلام نوازش فرمود، او هم ادب کرد، اما از عمرش یک ساعت بیشتر نمانده بود، و هرکس بالاخره به آرزوی خود می رسد.

بهترین تاکتیک یا شیوه کارزار

ابوجعفر طبری گوید: «عمروبن حجاج زبیدی که فرمانده بر ستون راست بود حمله کرد، یاران امام علیه السلام در برابر آنها ایستادگی کردند، با آن حمله سر جای خود ماندند و بر فراز زانو نشستند و نیزه ها را جلوی آنها سر دادند، لذا سواران دشمن نتوانستند جلو بیایند، بلکه یاران امام علیه السلام آنها را تعقیب نمودند ولی مسلم بن عوسجه را تلف دادند.

بعد لشکر ستون چپ به سرداری شمربن ذی الجوشن حمله برده و باز یاران امام علیه السلام سر جای خود و سنگر خود ماندند و با سرنیزه آنها و حمله آنها را عقب زدند، این شهید بی انگشت، در این موقع به سختی جنگ می کرد در میسره بود، این شیر اوژن به کردار مانند شیر می جنگید و به علاوه از آن کشتار آغاز جنگ از لشکر دشمن مردانی را کشت، لیکن در آخر. هانی بن ثبیت حضرمی و بکیربن حی تمیمی (از تیم الله بن ثعلبه) به او حمله برده، او را کشتند.»(1)

کشته او در غبار دیگری پوشیده شد، زن او رفت که غبار از خونش پاک کند، خود در خون غلطید

طبری گوید: «پس لشکر کوفه از همه سو حمله کردند، لشکر راست به سرکردگی عمروبن حجاج، لشگر چپ به سرکردگی شمر، سواره به سرکردگی

ص:289


1- (1) معالم المدرستین: 106/3؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 138.

عزره بن قیس، پیاده به سرکردگی حصین بن تمیم، تمام لشگر پیرامون اصحاب را گرفتند، اصحاب نیز همگی به دفاع پرداختند؛ سخت کارزار کردند و رزمی کردند بسیار هولناک و سخت، ولی بیشترشان به زمین افتادند، قلت و اندکی بر آنان هویدا شد، وقتی غوغا فرو نشست و گرد و غبار شکافت، زن عبد الله را دیدند که به سر نعش شوهرش می رفت.

گویا آن زن بعد از داغ شوهر در پی فرصت بوده و جنگهای پیاپی و منظره های خونین هم بر آتش او افزوده در این شورش که کسی مواظب او نبوده، مجالی پیدا کرده و میان گرد و غبار خود را به بالین شوهر رسانیده است.

زن او رفت که غبار و خون از روی شوهر بزداید، خود در خون رفت باری آن بانو هنگامی که به کشته رسید، پهلوی سرش نشست خاک و خون را از صورت آن کشته پاک می کرد و می گفت: بهشت بر تو گوارا باد؛ از آن خدا که به بهشت روزیت کرد من نیز مسئلت می کنم که مرا هم صحبتت کند.»(1)

عجیب نغمه ای است، خوش آهنگی، صدای شیون نوای زمزمه، حال رقت آور، آهنگ مظلومیت او از آینده تازه ای به او خبر می داد، حب

ص:290


1- (1) و خرجت امرأة الکلبی تمشی الی زوجها حتی جلست عند راسه تمسح عنه التراب و تقول: هنیئاً لک الجنه - قالوا - و تقول ایضاً - اسئل الله الذی رزقک الجنة ان یصحبنی معک. «تاریخ الطبری: 333/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 69/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 141؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 181»

ذات و لذات فراموش او شده، غریزه حب حیات او تبدیل گردیده، خون به سر متوجه شده، آشیانه دل ویران شده و غرایز یک به یک، یکی پس از دیگری از آشیان پریده احساس به خطر، بیم از دشمن به خاطر راه ندارد و به عکس دل، سر از شور سروری و همسری پر است، افکار علیا به امواج خود نزدیک است از سر لبریز شود و تا دیک جمجمه سر شکاف نشود معلوم نمی شود در تن زن چه خونی است، خون مردان است که در زیر پرده جنسیت پوشیده است و به نام زن او را نامیده و کم و کوچکش می بینند، با آنکه هرگاه مردان در آتش می سوزند، زنان بی پروا رو به آتش می روند و به دنبال مردان، گیسوان خود را می سوزانند و اگر جاذبه عواطف سفلی آنها را به کنار بکشد، باز تجدید همت نموده و با گیسوان سوخته در دل آتش می روند.

گویی کتاب عذرای قریش پایان سوختن «اسماء را» در سر نعش محمدبن ابی بکر شهید، از این بانو آموخته یا از آن حقیقت ثابت نموده که گفتیم: مردان در آغاز به سوی زنان می روند ولی در انجام زنان به سوی آنان و به سمت هدفشان می دوند و به کلی از جهان خود می گذرند و دل و امیال دل، فراموششان می شود با سر پرشوری بر می خیزند که با مردان همسری کنند، اولاد خود را به نکوهش و سرزنش تحریک می کنند که مردانه به کار بپردازند و سر فرازی تهیه کنند، خود به سر کوی شهیدان می روند و غبطه به مردان می خورند.

این بانوی بال و پر سوخته را بنگر که بعد از نشستن غبار که دید نفرات اردوی خودشان خسته اند و برگشته به فکر نگهداری سنگر خویشتن اند

ص:291

و مزاحم با او نیستند، با بال و پر سوخته دو مرتبه خود را درون آتش انداخت و سمندر وار این (مرغ ققنس) می نالید که اگر تو رفتی و دستم از دامن تو کوتاه شده، پس از (خدا) می خواهم که همیشه دامنش در دست است و چون رشته لطفش پیوسته است، می تواند بین هر دو گسسته را هم پیوست دهد، اگرچه بین آن دو جهانی فاصله باشد؛ لطف ایزد بر در است اگر ببیند که کس او را می خواند و افتاده ای به فریاد خواهی او نظر دارد، از در بسته به در می آید، من اینک که می بینم عمر تو سر آمده و از وفای تو چیزی کم نیامده، از لطف بی چون می خواهم که فاصله را بین من و تو کم کند، و مرا به جهان تو برساند، خدای یزدان شور سر مرا می داند من هم بر درش می نشینم تا کامم را روا کند.

در محل ریزش خون شهید، دری از لطف ایزد باز است که از آن در، خواستاران را محروم برنمی گردانند، جایی که یک قطره خون شهید چنین است، من که بر بالین سرت هزاران قطره خون می بینم، به جای سرت که پیش پای سالار ما انداختند، خونها روی هم می جوشد و از پایین پایت که بریدند تا از رفتار باز ماند، دری به بهشت باز است و از انگشتان خونین و زخم های تن نازنینت دلجویی هایی خدای ودود دارد، پس خدایم مرا که دیگر دل ماندن در دنیا را ندارم و سر همسری تو را دارم، به تو خواهد رسانید.

سری دارم ز سودای تو پرشور دلی در سینه ام چون مرده در گور

ص:292

همی خواهم به بالینت نشینم که باشم تا قیامت با تو محشور

باید بی گناهش کشت

شمر به غلامش «رستم» گفت: برو و سر این زن را به عمودی بزن.

می خواست مردم بفهمند باکی به این منظره های دل گداز نیست، اقدام شمر و غلامش باعث بی اعتنایی و بی باکی لشکر می شد؛ چنانکه صدای شیون، نوای زمزمه، حال رقت آور، آهنگ مظلومیت او باعث انقلاب دلها و هیجان هر سنگدل می گشت.

غلام آمد و عمودی به سر زن زد که فرق سر را شکافت و مغزش را پریشان کرد، در آن جایگاه مرد.(1)

سر آن بانوی نجیب هم لایق سربلندی بود.

سماواتی گوید: سه سر از اصحاب در قضیه (طف) پرتاب شد، پیش پای حسین علیه السلام:

1 - سر عبد الله بن عمیر که به جانب حسین علیه السلام پرتاب شد و مادرش او را برگرفت.

2 - سر عمر بن جناده.

3 - سر عابس شاکری.(2)

ص:293


1- (1) تاریخ الطبری: 334/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 181؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 141.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 227.

باز می گوید: اعضای سه تن از عزیزان حسین علیه السلام و انصار او در حال کشته شدن قطعه قطعه شد:

1 - عباس بن علی علیه السلام که دست راستش قطع شد، بعد دست چپش، بعد سرش.

2 - علی بن الحسین علیه السلام که سر مبارکش شکافت، بعد با شمشیرها او را پاره پاره کردند.

3 - عبد الله بن عمیر که دستش در منازله «یسار و سالم» افتاد، بعد ساق پایش و بعد هم سرش بریده شد، به جانب حسین علیه السلام پرتاب گشت.(1)

باز گوید: به همراه حسین علیه السلام در روز طفّ یک زن کشته شد و آن بانو امّ وهب نمری قاسطی زوجه عبد الله عمیر بود، برای آن که بر سر نعش شوهرش ایستاد، شوهر او کشته افتاده بود، آن بانو گفت: مسئلت دارم از آن خدایی که بهشت را روزی تو کرد که مرا هم صحبتت کند، رستم غلام شمر او را کشت.(2)

باز گوید: روز طف از خیمه گاه حسین علیه السلام پنج زن نمایان شدند، یکی جاریه مسلم بن عوسجه بود که هنگامی که مسلم به زمین افتاد، آن جاریه آمد و صیحه می زد که ای آقای، ای آقازاده ام.

دوم: مادر این شهید (عبد الله) که به همراه پسرش بیرون آمد و او را تشجیع می کرد و بعد از کشته شدن عبد الله نیز آمد که سوگواری کند و هم به جنگ بپردازد.

ص:294


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 226.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 227.

سوم: ام وهب زن عبد الله بن عمیر بود، بیرون آمد که به همراهش جنگ کند و بعد از کشته شدن شوهرش نیز آمد و کشته گشت.

چهارم: مادر عمر بن جناده که بعد از کشته شدن زاده اش آمد که جنگ کند.

پنجم: زینب کبری که بعد از کشته شدن علی بن الحسین علیه السلام آمد، در حالی که صیحه و فریاد می کشید که (یا حبیبا یابن اخا) آمد، تا خود را روی نعشش انداخت و امام علیه السلام آمد و بازش گرداند.(1)

و باز سماوی گوید: زنهای انصار حسین علیه السلام غیر از بانوان فاطمی نژاد و زنان آل ابوطالب علیه السلام در کوفه ماندند؛ زیرا که هنگام رسیدن به کوفه خویشاوندان آنان درباره آنان از هر قبیله نزد ابن زیاد شفاعت کردند و آنها را از میان اسیران جدا کردند و بانوان آل ابی طالب علیه السلام و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله تا شام رفتند.(2)

پیامی از رزم دو تن مرد و زن یا مختصری از سوره احسن القصص

عشق و عفت هرگاه با یکدیگر جمع شوند بهای آدم را به پایه حقیقی بالا می برند و زن و مرد را هر دو در کوی شهیدان می خوابانند:

«مَنْ عَشَقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ مات شهیداً.»(3)

به امضای پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله است که در هر تنی این دو خصلت با هم اجتماع داشته باشند و شخص عمری با

ص:295


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 228.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 228.
3- (3) کنز العمال: 372/3، حدیث 6999؛ میزان الحکمة: 1988/3.

آنها بگذراند تا بمیرد شهید مرده است، ولی اشکالی که هست در دو جا است، یکی در طرز اجتماع و تصویر چگونگی این گردآوری است و دیگری در عملی کردن آن است گویند: زنجیر و سلسله نمی توانند جلوی عشق را نگه دارند، عشق آدمی سوز دل و شور سر به همراه دارد، سوز درون با پرده داری و ضبط نفس نمی سازد، تمام محاسن محبوب از مشاعر بیننده به داخل سر می کشند و تمام مشاعر برای تحریک اشتیاق همدستی می کنند و اشتیاق هم دل را به جنبش وادار می نماید، دل آدمی از این رو پر بها است که اشتیاق او را حرکت می دهد و اشتیاق های او آمیخته به سوز درون است.

دل عاشق مثال چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه(1)

دل بی حال باید زیر پرتو عفت و در حدود انسانیت بماند و هیچ جوششی از آن بی اجازۀ سلطان فضیلت از سرحد خویش پای بیرون ننهد، این است که در تصویر آن اشکال و در تحصیل آن اشکال بیشتری است؛ راه تصویر و تحصیل آن را این شهید و بانویش آسان نشان دادند و گفتند: بهترین تصویر آن این است که مرد سپهبد فضیلت و آفریننده عفت و عبد الله مطلق باشد و

ص:296


1- (1) باباطاهر همدانی.

زن دل خود را به او بدهد، به این نضد و ترتیب اتحادی تصور می شود که مانند اتحاد شیمیاوی مولد کمال ثالثی می شود، این تطریز ایجاب می کند که هر سافل رو به عالی برود و هر عالی پرتو به سافل بیافکند، این طرح ریزی مطابق قوانین فطرت و ایجاد است، دو عنصر آب تا یکی نشوند، تولید طبیعت ثالثی نمی شود، کمال منظور از خلقت انسان که ولید وجود و مولود تحولات انسان است و همچنین اولاد، از پرده اتحاد زن و مرد بیرون آیند، بهترین طراحی در اعمال صناعی همان است که مطابق نقشه ایجاد و فطرت باشد، طراحی صحیح، راه عمل را سهل و عملی شدن آن را آسان می نماید، تصویر صحیح تحصیل صحیح را به همراه می دارد، خدایی که عمر و عمران داده، برای مولدات و مولدات عمران نیز راه تصویر صحیح و تحصیل صحیح باز گذاشته است.

گوئی عبد الله، زاده عمیر، با شوهر ام وهب سه «اسمند» که خدای برای حل رمزی به کوی شهیدان فرستاده، آری، حل رمزی بس مشکل، رمزی که هنوز بین دو جنس مشابه متشابه است.

حکمای قدیم و فلاسفه جدید برای حل عقده (زن در جامعه) در کشاکشند، آری، خدای این عقده را خواسته، طبیعت زن را از مرد آفریده و اعجازی در آفرینش و زندگی و زندگانی و معیشت آنان فرموده:

ص:297

که یکی را دو کرده و دو تن را باز یکی کرده که رو به هدف و سرمنزل مقصودشان که بیرون از هر دو و برتر از هردو باشد با تعاون بروند، از اتحاد اثنین و آمیزش آنان گره در کار افتاده که چگونه با هم بروند و رو به هم نروند؛ حقاً تلک معجزه المعجزات چسان و چگونه خود را در دیگری نبازند و در عین حال، یک آیند و به هم بگرایند و رو به هدف آرند به قول گوینده ای:

هرچه کرد آن دو زلف فره کرد کارم اندر گره در گره کرد

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها(1)

برای باز کردن این گره بهترین وسیله، همان نوامیس خلقت است، در نوامیس خلقت باید عشق در میان باشد اما فقط در میان باشد نه آنکه سر بکشد و سر در آرد بلکه باید سرّی باشد و در زیر سر باشد، سر عضو بالای تن است، محصولش رأی نیک و همت زیبا است، پس باید از گریبان انسان تنها رأی نیک سر بکشد و به نظر آید و در منظر انسان نخست صورت و سر جلوه گری نماید که مرکز فکر و عقل و اراده است و سپس آنچه زیر سردارد رخ بنماید و به وسیله

ص:298


1- (1) حافظ شیرازی.

انس؛ اشتیاق های دل که سرّ دل است، از میان پرده ای پس از سر و صورت نمایان گردد تصویر اجتماع عشق و عفت به آن است که زن و مرد هر دو وجهه همت و اختیار حیات را به همت مردانه واگذار کنند که آنها به حسب ساختمان برای میل به علو بهتر مهیایند، یعنی به واسطه خلو از شهوت جنسی و مشاغل آن، اگرچه گاه به گاه باشد، صعود برای آنها آسان تر است، آنان به واسطه خلو گاه به گاه از ثقل امیال و عملیات تناسلی و تعطیل طبیعی جهازات تناسلیشان، فکرشان بیشتر مصروف جهان همت خواهد بود و به نسبت کمتر مصروف عالم شهوت یعنی تناسبی را که باید بین قسمتهای حیاتی باشد بهتر می توانند منظور دارند چه این تناسب برای مردم روشن نیست، ولی شما آگاهید که اعضای رئیسه در بدن سه اند که برای حفظ حیات زنده در کارند که قلب و دماغ و کبد باشد یعنی جهاز حیات و جهاز فکر و جهاز غذایند، این سه جهاز به ضمیمه چهارم، جهاز تناسل عهده دار حفظ شخص و حفظ نوع هستند، و البته اجتماع چهاردسته کارگر فعال با چهار دستگاه جهازات باید با تناسب مخصوص و تألیف موزونی باشد و اجمالا از این وضع به طور روشن به دست می آید که: فکر زن و مرد و کوشش آنان باید سه ربع صرف آن سه قسمت و یک ربع صرف این قسمت باشد، یعنی پای عشق جنسی

ص:299

به نسبت (4 و 1) در کار است، زن نمی تواند این نسبت را محفوظ بدارد؛ زیرا خدا او را چنان آفریده که همیشه آماده است برای عمل تلقیح، کار آمدی او را برای تناسل به حسب امیال قلبی او موکول نکرده و عمل تولید و پیشرفت آن را موکول به دو اراده نفرموده که توافق آن دو پیشرفت را دچار زحمت کند و با این حال قلب او را نیز بیشتر از مرد مملو از آمال جنسی و امیال نفسانی فرموده که کار تناسل و جنبه تجاذب تناسلی به مرکز ثقلی وابسته باشد، پس کار نسبت گیری و میزان سنجی را به عهده او نگذارده، بلکه او را با فعالیت مخصوصش در کار تولید گمارده و برای آنکه خللی در تولید که کار بغرنج پرزحمتی است رخ ندهد، او را به مانند جهازات خود کار بی اختیار به عمل خود نموده، پس گناهی بر او نیست اگر نظم و تعدیل که کار خدایی است از او نیاید، ولی برای جبران این ثقل و تعدیل تمایلات او به جهان پآیین، مردان را طوری آفریده که وجهه همتشان به اداره محیط متوجه است؛ یعنی از ثقل تسافد(1) نهاد آنها را گاه گاهی خالی نموده و آنان را چنان آفریده که گاهی کار تناسل، از آنان برآید و گاهی برنیاید و چنانکه جهاز عضو او را

ص:300


1- (1) تسافد: برجهیدن ددان به روی یکدیگر.

گاهی خالی از عمل نموده، میول او را نیز به مطابقت آن بین بین قرار داده که در هنگام خلو از کار تناسلی، از فکر آن نیز فارغ باشد و یک دل و یک جهت به سمت محیط فضایل، یعنی رو به بالا حرکت نماید و بتواند از نقطه مرکز خودپرستی و خودبینی برهد و به محیط اوسع برسد که هر حق و هر عدل و هر نظم را خواستار باشد حتی نظم و تألیف این چهار قوّه فعال و الفت شیماوی آنها را که موجب الفت زن و مرد باشد و بالحقیقه خدا را که عبارت اخری این محیط است بخواهد؛ زیرا کلمه خدا تعبیر جامعی است از هر حق و هر عدل و هر نظم، و مرد که به همت والای خود خویشتن را در آن فانی کرد، یا در راه جستجوی آن نفسانی نمود «بنده مطلق» و «عبد الله» (به تمام معنی کلمه) خواهد بود و چون از این معانی (عبد الله مطلق) نظم و عمران برمی آید؛ خداوند سبحان قیمومت زن را به مردان داده و فرمود: اَلرِّجالُ قَوّامُونَ 1. و پیامبر صلی الله علیه و آله رمزی از این حقیقت بیان کرد: که اگر سجده برای غیرخدا جایز بود، زنان را امر می دادیم که به مردان سجده کنند.

زنی که موهبت نظم و تألیف را خدا به او نموده

ص:301

باشد، اراده و کوشش خود را به شوهر خود هبه می نماید و بالحقیقه: خود موهبتی برای شوهر خواهد بود، و اگر زن از خود، دل و اراده و کوشش را به شوی ببخشاید، او و شوهر او، هر دو به موهبت های اساسی ایجاد می رسند، زن در تولد ثانوی انسان مؤثر، بلکه مادر محسوب است.

ام وهب رمزی بود از این روش، چه که در آغاز به شوهر خود، حق داد که رو به کوی شهیدان کند، و خود را به دنبال اراده او خواست که گفت: مرا نیز به همراه خود ببر.

«اِفْعَلْ وَ اخْرجْنی مَعَکْ» از خانه به این هوا آمد و از خیمه نیز به میدان رفت که ای یوسف من! راه همان است که رفتی بنازم شوهر گرامی، بکوش، در پای پاکی و پاکان جان فشانی کن که مردی است و جانفشانی، زندگی است و پاکی «قاتلَ دُوْن الطّیبین ذُرّیۀ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله» کسی که در راه پاک سرشتان قربانی نشود گوهر سرشت او کی به پاکان می پیوندد و در میان گفت: من نیز می آیم مرا نیز به این سر منزل مقصود باید ببری. و در پایان هم بر سر نعش او نشست و غبار از بدن او می زدود و بالحقیقه: مانند آن گوهر؛ بی غبار هم باید بر سر او ماند و ماند تا جان فشاند حیاً و میتاً، زیر بال او نهان شد، در افتتاح سخن و

ص:302

اختتام حسن، پایان را به فعالیت شوهر خواست، انصاف را راه حل آن عقده، مشکل همان بود که او رفت و حقاً انجام آن تصویر به تأثیر و فعالیت مردان بسته است، یعنی نهفتن عشق در پرده عفاف باید از تأثیر مردانگی مردان باشد، باید نیروی نظم و اعتدال آنان از عهده خداوندگاری برآید و حفظ نسبت 4 و 1 یک در چهار را خود بکنند و عملاً به زیردستان هم بیاموزند و نصیب هر ربع یک انسان را استیفا نموده، زنان را نیز سرگرم آن کنند که به همکاری با همدیگر یک ربع فکر و کوشش را در پای همت بلند و فکر رسا صرف نمایند که توجه به خدا باشد و محصول جهاز فکری یعنی دماغ است و یک ربع را صرف آسایش حیاتی و ترویج خاطر و رفع خستگی نمایند که کمکی به تجدید حیات شود و بر محصول جهاز حیاتی که قلب است بیافزاید - و یک ربع را صرف تأمین معیشت نمایند که کار عضو رئیسی دیگر یعنی (کبد) که جهاز غذا است لنگ نماند، همین که همه جهازات و اعضای رئیسه به کار خود پرداخته و اوقات را مستغرق نمودند، ربع مخصوص به جهاز تناسلی که عضو دیگر رئیسی است و فعال در بقای نوع است، در زیر پرده نظم خواهد درآمد که ظل خداوند جهان است و پنهان و مستور خواهد زیست و این نقشه متین که مطابق با ریاست اعضا و کلیات

ص:303

جهازات است، نیز مطابق درجات قامت انسان است، زیرا اعضای رئیسه سه گانه در قامت تن فوق عضو تناسلی آفریده شده، کبد و قلب بر زبر جهاز تناسلی است تا چه رسد به مغز که فوق همه است و این نضد و ترتیب حکایت می کند از اسرار طبیعت و نظم و ترتیب اطوار خلقت و نیز جهاز تناسلی را که در دنباله همه نهاده پوشیده و مستورش داشته و به علاوه در آغاز عمر و در ثلث آخر عمر از این جهاز، کار نخواسته، با آنکه آن جهازات دیگر شدیداً مشغول کارند، در آغاز عمر جهاز تغذیه و جهاز حیات به شدت و جهاز فکر به کندی و به نسبت کمتر - و در خاتمه عمر این دو به کندی و ضعف و آن یک به شدت و در وسط عمر یعنی در بین اول و آخر جهاز تناسلی در کار است - آن هم، با اشتغال رقیبان و همسایگان به طوری که کارخانه آن سه آنی از کار خود تعطیل ندارند، ولی جهاز تناسلی در همان اثنا نیز گاهی از کار باز می ماند به خصوص در مرد که ابزار او (یاسیف) نیست که بتوان همیشه به یک نسق از او کار کشید، پس از این نقشه هایی که طبیعت به دست داده و فطرت و حکم داوری ربوبیت را در منظر نهاده، باید اطمینان کرد که این تقسیم مرضی خدا و حکم محکم جهان الوهیت است و برای اجرای این حکم مردی محکم و عزمی مستحکم باید تا

ص:304

خداوندگاری کند، یعنی تابع نظم مطلق باشد که صورت رأی خدا است و با عزم و همت خود را به خدا بپیوندد و از خدا جدا نشود. واضح است نظام مطلق عرش خدا است. خدا در آنجا است، نه تنها دماغ به فکر خدا است، هرگاه جهاز غذا هم در تحت نظم به کار خود بپردازد شخص در عبادت خدا است «الکادُّ علی عیاله کالمُجاهد فی سبیل الله»(1) این سخنان همه منطقی است، ولی مردی گو که منطق خود را گم نکند، به هیچ بیم و هراس خدا را از دست ندهد، اگر سپاه انبوهی را دید که بر علیه (قائم بر حق) سان می دهد، هراس او را نگیرد و خود را نبازد.

(عبد الله ابو وهب) در پشت کوفه سپاهی را دید که سان می دهند و در صدد جنگ با حسین علیه السلام اند، نه از کثرت آنها ترسید و نه از مهابت و شوکت آنها هراسید، از آرزوی خود که جهاد با مشرکان باشد یاد آورد،(2) و پرده مغالطه او را در اشتباه نیانداخت که اینان مسلمند و غیر از آرزوی منند، بلکه با رشادت فکر از استنباط عاجز نشد و از مقاومت با نفس، وا مانده نگردید و نفس نتوانست به گوش او بگوید در

ص:305


1- (1) الکافی: 88/5، باب من کد علی عیاله، حدیث 1.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 179.

این هنگام در ترک نصرت امام علیه السلام مجرم معلوم نیست، گناهی است که مجرم شناخته نمی شود، تو که اکنون بازپرس بالای سر نداری و صد عذر می توانی بیاری، از قبیل خبر نداشتم، نشنیدم، از نصرت مأیوس بودم.

او به خانه آمد و محبت خاندان و سامان با وجود این که بسیار نیرومند است نتوانست او را از اسب همت پایین آرد یا مجذوب کند و در فکر و اراده او رخنه اندازد؛ به لهجه نرم ولی با نیروی قوی خلل ناپذیر اراده حتمی خود را به بانوی خویش اطلاع داد؛ و هنگامی که زن از او تقاضا کرد که او را به همراه ببرد، از بار سنگین حمل عیال در میدان پرجنجال شانه خالی نکرد، اراده چنانش به بالا می کشید که هر ثقل دیگر را نیز به همراه خود صعود می داد، سپس در آغاز جنگ که هنوز سرها گرم نشده و خون ها از زد و خورد به جوش نیامده و دستها با بی باکی از آستین بیرون نشده بود، او قد علم کرد رشیدانه به پا خاست، حسین علیه السلام مرد رشیدی دید و انصافاً چنانکه به چشم حسین علیه السلام رشید آمد، رشید بود، نه بزم او را زمین گیر می کرد و نه رزم؛ بلند قامت، بلند همت بود، در پیش قدمی احتیاج به سابقه تحریکات نداشت، آگاهید آنکه دیگر آن را سرگرم کند و خود در سرگرمی به دیگری نیاز نداشته باشد، خود پیش افتد، و نیازی به

ص:306

پیش افتادگی دیگران نداشته باشد، دارای حس شریفی است که منبع احساسات گرامی دیگری است، این حس مانع از سرافکندگی است، این حس از گریبان هرکس سر بکشد خویش و تبار و زعیم و قائد را نیز سربلند می کند، بلکه اهل ملت و کیش و جماعت حزب و هم لباس را از سرافکندگی بیرون می آورد.

حسین علیه السلام چون خداوند این حس است، از برخاستن او مجدداً به نگاه خریدار نگاهی به او فرمود، به رشادت جسمش نگریست، دید با رشادت حسش مطابقه می کند. به جاذبه سنخیت که بین او و خود دید حبذا گفت، فرمود:

«اَحسَبَهُ لِلاَقرانِ قتّالاً»(1) یعنی کشنده همسران است، این همت والا بر هر رقیبی و هر دشمنی تفوق می جوید و جز به آستان حقیقت سر فرود نمی آورد، پس ما را سرافکنده نمی گذارد همچنان که نگذاشت، دیدگان به دنبال این سرند، دو لشگر را توجه به سمت او معطوف باید، آسان چون برافراشته تر از هر خیمه ای است، همگی چشم به او دوخته اند، بانویش که صد احسنت در دل به او گفته، دیده به راه او دارد که به چه حالت از میدان بر می گردد، برگشت و به افتخار آنکه کاری را خاتمه

ص:307


1- (1) معالم المدرستین: 103؛ موسوعة کلمات الامام الحسین: 524.

داده به بانو دلداری می داد که من زعیم توام، یعنی آن زعیمی که در تحت سرپرستی او، نوامیس خدا نظم را ادامه می دهند و به فعالیت آنها نسب تألیفی بین عناصر اجتماعی و کیان امت استوار گردیده، موزون می شود، نسبی که مؤدی به وحدت می شود و از وحدت و اتحاد موالید مبارکی پدید می گردد، تولد ثانوی انسان در جهان فضیلت به دست می آید، آن دو پیکر بهشتی یعنی زن و مرد را چون دو عنصر مختلف آب الفتی می دهد که مولد موجود دیگری از بین دو گردد و تولید دو مولود جدید شود که یکی علوی روحانی و دیگری اولاد جسدانی است، یکی همان هدف وجود کائن بشری است که «جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء» است و دیگری اولاد که وسیله تجدید بقا است، همه وقت ولید تازه از اتحاد پدید آید، اگر الفت صحیح مقدور و مقدر شود اتحاد حتمی است و از اتحاد ولید و زاده جدید پدید آید، هرچه به دست نیامده از عدم قدرت بر تألیف صحیح است، پیش از آنکه زن از مرد پدید آید او یگانه بوده، باید انجام هم چون آغاز به مبدأ خود معاد کنند و یکی گردند تا تکوین میسر گردد.

زهی قدرت که خدا به مردان داده که زعامت کنند و سرپرست خاندانها باشند و نظم خدایی و نسب تألیفی

ص:308

اعضای رئیسه را موزون بسازند و از حفظ آن نظام والا عشق را در پرده عفت بدارند، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که مترجم رموز فطرت است فرمود: هرگاه بخواهید زنان شما در عفت باشند، مردان شما باید عفت بورزند.

قرآن در سوره عشق و عفت (احسن القصص) سوره یوسف، یوسف را به همت عفت و مردانگی نام برده است که تمام قوا را از مراکز اعضای رئیسه برانگیخته و آن ها را به بدرقه قوه رئیسه ذکاء و هوش و به مشایعت مرکز این قوه که مغز دماغ باشد واداشته است، و آن هم همه قوای را به دنبال انداخته و به درگاه خدا بالا برده، خدا به او می بالد که در مجلس بزم، زلیخا را به دنبال خود کشانیده و به وادی فضیلت و آشنائی با خدا رسانیده است، یوسف را که از فکر غرایز جنسی خالی بوده به نیکنامی پیش داشته و زلیخا را بدون آنکه نامی از او ببرد به دنبال او دوانیده، گویی (قرآن) که کتاب اصول فضیلت است، دستور می دهد که: در مثل قرآن که دفتر آگاهی است، سخن از فضایل دیگر است و بهره ای از سخن بیش از این نصیب (عشق و عفت) نیست.

این یوسف فضیلت و شهامت که در میدان رزم بانوی مکرمت را به دنبال آورده در زیارت قائمیه سلامی

ص:309

دارد: (السلام علی عبد الله بن عمیر الکلبی)(1) و بانویش که صد مانند زلیخا مات اوست نام ندارد با آنکه او به دنبال خیال شوهر آمده و به فکر مکرمت که تاج سر است، با تاج سر خود یعنی شوهر خود به کوی شهیدان آمده، خود آن بانو هم چیزی نمی خواست مگر آنکه زیر سایه شوهر باشد و فدیه او شود بنگرید، نام این بانو را در زیارت نامها پنهان کرده اند که در کوی شهیدان جز ذکر مردانگی نباشد و جز نمایش مردان نامی برده نشود.

ملتی را که سعی و کوشش بیش از آن نیست (4 و 1) یک در چهار متوجه عشق و امیال جنسی باشد، باید سفله و منحط شمرد؛ امتی که مدفن افکارشان یعنی کتابخانه هایشان که ترجمان احساسات آنها است و مظهر فکر آنها و عکاسخانه دماغ و مغز است، پر از افسانه عشق ورزی باشد و سخن سرایان آنان (شعراء) کوشیده باشند، به دیوان لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و مانند آنان عشق را از پرده عفت بیرون آرند و به فطرت طبیعت ننگرند که عشق را در پرده عفت پیچیده است، باید کورشان انگاشت و به گورشان کرد و بر لوحه قبرشان جز یک کلمه (موت) ننگاشت.

ص:310


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3؛ المزار: 493.

آیا به طبیعت نمی نگرند که در هنگام تولد مولود جدید، نخست سر جنین را نمایان می کند و در خاتمه عمر در هنگام پیری که دور پختگی است آب و رنگ، جمال و زیبائی را از گونه و رخسار زن و مرد هر دو باز می گیرد که به فراخور تبدلات دور جوانی، حب جمال هم به حب خیر تبدل یابد و رخسار پیر آگهی دهد که خاتمه کار بشر نمایشی است از تحول میل به جمال، به رشد و نیکی و انتقال آن به رغبت بر خیر و در میدان عمر بین فاتحه و خاتمه که میدان جهاد است، جهاد از دوش زنان برداشته شده است که زن زیر پرده فکر و غیرت و اراده مردان زیست کند و حب جنسی در افتتاح و در وسط و در اختتام، زیر انوار فکر و نظام عادلانه اش پوشیده باشد.

دوستان! نهفته و نگفته نماند که من از شعرهای شرم آور شاعر زبان فارسی خود(1) و از لوحه سر قبرش همیشه در خجلتی بودم و هروقت او را در پهلوی نویسنده عربی(2) می گذاردم که در کتاب افسانه های خود خصوص افسانه حجاج بن یوسف که یکی از حلقات اوست، با نزاکت مخصوصی عشق (جمیل و بثینه) را نمایش داده، غرق عرق می شدم تا این دوره

ص:311


1- (1) ایرج.
2- (2) جرجی زیدان.

که بانوئی از ایرانیان دیوان حکمتی برای پسران ادب آورد و رقم نفی و محو بر مردان جلف و گویندگان بی نظم کشید از خجلت بیرون آمدم، این بانو در دیوان خود یک سر مو از نزاکت پا بیرون ننهاده و به عکس شعرائی که با نوک زبان و نیش قلم می کوشند که پرده از عشق برگیرند و از پرده عفت بیرونش آرند، این بانو تسجیل کرده است که آنان را که در نمایشگاهی پایین تر از حدود مردانگی اند، در گودال مردگان بیاندازید و بر لوح قبرشان هیچ کلمه ای جز کلمه (موت) منویسید. آرامگاه آنان کوی شهیدان نیست که ساکنان آن سروش پیامبری صلی الله علیه و آله را به سان هاتفی برای همیشه بسرایند و به سان بزم (قرآن) که برای یوسف و زلیخا رخ داد و رزم میدان که برای عبد الله و ام وهب پیش آمد به آیندگان بیاموزد که وقت هنر و سرفرازی است، غافل منشین؛ نه وقت بازی است. و بگوید: ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو که ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:312

ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی

انّ الله تَبارک و تعالی ایّد المؤمن بروح مِنْهُ تحضره فی کُلّ وَقْتٍ یُحسنُ فیه و یتَّقی و تغیب عنه فی کُلّ وقتٍ یُذْنب فیه و یعتدی، فَهِیَ مَعَه تَهْتَزُّ سُرُوراً عندَ احْسانه و تَسیخُ فی الثَّری عِنْدَ أسائته، فتعاهدوا عباد الله نَعَمه باصلاح انفسکم تزدادوا یقیناً و تربحوا نفیساً ثمیناً - رَحِمَ الله امرؤاً هَمَّ بخیرٍ فعلمه اوْ هَمَّ بشرٍّ فارتدَعَ عنه، ثُمَّ قال علیه السلام نحن نؤیِّد الرّوح بالطّاعة لله و العمل له.(1)

«موسی بن جعفر علیه السلام در ذیل آیه وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ 2 در شرح حزب خدا»

(س - 20) سالم بن عمرو مولی بنی المدینه کلبی

اشاره

(2)

ص:313


1- (1) الکافی: 268/2، باب الروح الذی أید به، حدیث 1؛ بحار الأنوار: 194/66، باب 33، حدیث 10.
2- (3) عسقلانی در اصابه گوید: وی سالم بن عمرو بن عبد الله بن ثابت بن نعمان امیة بن امرء القیس بن ثعلبة مولی بنی المدینه کلبی است.

«سالم» در زیارت قائمیه ذکری و سلامی دارد(1) مولای بنی المدینه است که بطنی از قبیلۀ کلب باشد کوفی و از شیعه است.(2)

اهل سیر گویند: «سالم، سوار نامداری بود در آغاز به همراه مسلم بن عقیل برخاست و هنگامی که مردم مسلم را تنها گذاشتند؛ کثیربن شهاب تمیمی سالم را با جماعتی دیگر از شیعه دستگیر کرد و می خواست که وی را با همراهانش به عبید الله زیاد تسلیم کند، او از چنگ آنان گریخت و نزد قبیله خود پنهان شد تا در ایام مهادنه (صلح موقت) شنید که امام علیه السلام به کربلا پیاده شد، از کوفه به سوی حسین علیه السلام بیرون آمد و منضم به اصحاب او از کلبیین شد.

حدائق الوردیه می گوید: و همواره با حضرت او علیه السلام می بود تا کشته شد، ساروی گوید: در حمله اولی با دیگر از اصحاب که کشته شدند شهید گشت.»(3)

برای او در زیارت قائمیه ذکر و نام و سلام هست.(4)

پیامی از ارکان تنومند

زنجیر و زندان دشمن برای همت شخصی که ارکان خودش در داخله تندرست و سالم باشد، تأثیری ندارد

ص:314


1- (1) قال علیه السلام: السلام علی سالم مولی بنی المدینة الکلبی.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 182.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 182-183؛ الحدائق الوردیة: 121؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 9/4.
4- (4) بحار الأنوار: 273/98.

و اگر داشته باشد به اندازه ای نیست که او را درمانده کند، او مانند مردمانی نیست که اگر پایش به سنگی برخورد برگردد، یا اگر خون از انگشتش آمد از ضعف به زمین بنشیند، یا اگر جسمی دید اراده اش متزلزل شود، یا اگر خطری از او گذشت و لطمه ای یا طپانچه ای خورد یا نهیبی به او رسید نیرویش برود و دو مرتبه باز برنخیزد، آنکه ارکانش سالم باشد، از اینگونه تحمیلات، اعضایش خسته و وامانده نمی گردد و از زیر صدمه و فشار و از زیر بار آن مجدداً برمی خیزد و بالاخره نجات می یابد ولی کسانی که به واسطه ضعف نسل یا علل اعتیادات سوء به سست نهادی و یا استرخای عصب گرفتارند، زود اراده را از دست می دهند و آنکه به اعتیادات مضر عضلات او تاب تحمل حوادث گیتی ندارد، در راه فرو می ماند و چون هیچ راهی خالی از حوادث نیست، همه کس در بند حوادث می افتد، ولی نجات از آن برای کسی تصور می شود که بندی بر اعصاب و عضلاتش از داخل نباشد، ولی کسی که به واسطه اعتیادات مضر اعصاب و عضلاتش خسته است و خود به خود در بند است و غیر از سلسله حوادث بیرون، زنجیرهای نادیدنی دیگری قبلا از سست نهادی یا ناتوانی روان یا بیماری و نقاهت ایمان یا خستگی و نقاهت ابدان به دست و پای او است، به محض آنکه به حوادث برخورد کند،

ص:315

کند و بندش سنگین می شود، سنگین است و سنگین تر می شود و بالاخره نجات او از قید حوادث دور است.

هر تن از گرفتاران به اعتیادات مضر مانند این شهید رشید (سالم) گرفتار حبس عبید الله می شد توانایی تجدید عزیمت برای او بعد از حبس نمی ماند، بلکه بعد از غوغای کوفه و قضیه زد و خوردهای هولناکی که بین یاران مسلم بن عقیل و سیاه ابن زیاد رخ داد، همین که از معرکه می جست دیگر از نفس می افتاد و به گوشه ای می خزید و دلش مانند گنجشک می تپید و از ناتوانی و خستگی عصب دیگر، هوس بیرون آمدن از خلوتخانه نمی کرد، البته معلولان از اینگونه رشادتها عقب مانده اند، ولی عقب ماندگی منحصر به معلولان نبوده و نیست.

بسیاری از مردمان کوفه زنجیر و زندان ندیدند و اگر هم دیدند بیرون آمدند، ولی تجدید عزیمت نکردند و گرفتار فتور عزیمت بودند و با آنکه اعتیاد سوئی نداشتند به سست نهادی در کند و زنجیر بودند، از اینجا استنباط می شود که ارکان دیگری برای انسان هست که آن هم گاهی گرفتار اختلال می شود و روحی که باید جنبش و تحریک بدهد علاوه بر روح تن است، گاهی او به ضعف و استرخای مخاوف و هراس مبتلا می گردد و به واسطه ترس و بیم رخنه می بیند و نیروی مقاومت و قوه استقامت از او می رود،

ص:316

خصوص اگر وسایل تحمس و تحمیس یعنی وسایل جوش و خروش و غیرت و غلبه نداشته و یا بعلاوه از نداشتن این وسایل به واسطه موسیقی و اعتیاد به نغمه طبل و طنبور، به آفت سست نهادی که موسیقی نواز به آن مبتلا است گرفتار باشد که در موقع هر عمل ضروری به محض آنکه صدایی بشنود قوت استقامت اراده و برخاستن برای رفع حاجت از او سلب است و خوی سست نهادی و ضعف اراده و از دست دادن خود برای هر آوازی به او زور آور است چنانکه در هنگام مسموم شدن بدن به زغال یا الکل یا اعتیاد به افیون یا شیره، روح بدن از نگهداشتن خویش و حفظ نسوج تن عاجز است و از جذب غذا و نضج - و توزیع آن در مانده است و به تصلب شریان و فشار دم مبتلا است، همچنین مبتلایان به موسیقی و چیزهای دیگری که مانند آن تحمس و جوش و خروش را زائل می کنند، از حفظ اراده عاجزند و روح قوه را فاقدند، اختلال «روح قوه» غیر از اختلال «روح تن» است و علل این اختلال هم غیر از علل آن اختلال است، خود «روح قوه» هم غیر از روح تن است و غیر از این دو روح، سه روح دیگر در کار است که از اجتماع آنها در شخص ارکان تنومند این گونه اشخاص سالم از عهده هر افت و خیز برمی آیند و بالحقیقه: ارکان تنومند که پیام می دهند پس از هر افتادن باز برخیزید، عبارت از

ص:317

این پنج روحند که اگر سالم باشند و اختلالی در آنها نباشد از افتادن و سقوط درمانده نمی شوند و باز برمی خیزند و می کوشند تا بالاخره یا فاتح شوند یا در کوی شهیدان بیارامند و این پنج روح از این قرارند:

1 - روح تن - که نضج و توزیع غذا را به عهده دارد و نشاط اعضا را به وسیله جذب غذا می دارد.

2 - روح شهوت که اشتها و مبدأ ادراکی تخیلی را برای غذاهای ملائم و مناسب تحریک می کند و در مریض بستری که سدّه ای(1) در مجاری غذا دارد این اشتها اختلال می یابد، گاهی بیمار چندین روز در بستر خوابیده و به اشتها نمی آید و ادراک میل نمی کند، همچنین عنین دغدغه و میل شهوت جنسی نمی کند و این روح اشتها، غیر از روح تن است که او تنها مانند گیاهان غذا را جذب می کند اما احساس به اشتها ندارد و این روح احساس به اشتها می کند.

3 - روح قوت است که مقاومت می دهد و وا می دارد به چیرگی بر دشمن، وسایل تکوین آن غیر از وسایل تکوین اشتها است، وسایل تکوین آن، تحمیسات و تشجیعاتی است که غیرت را فزاید و علل اختلال آن هم غیر از علل اختلال آن دو است، موسیقی شدید که انسان را بی اراده می کند، خمول ها و انظلام ها و

ص:318


1- (1) سدّه: چیزی که در روده گیر کند و مانع خروج مدفوعات شود.

محیطهای بی شور و تربیت های اغراق آمیز تصوف، راجع به بی ارادگی و نفس کشی فلجهائی در این روح می آورند که از مقاومت او می کاهند به حدی که مقدور او نیست که در هیچ میدان جنگی برای دفاع از حرم و حریم قیام کند.

4 - روح ایمان، که تحریکات این محرکات سابق الذکر را متوجه به سمت مقصد معینی می نماید و تولید آن از مبادی عبرت و فکرت است، تحولات بزرگ جهان که قادر بر تحول فکر باشد، گویندگان توانا که منطقشان برای استبصار کافی باشد.

معجزات انبیا علیهم السلام و کرامات اولیا که در منظر باشند و سنگ های حوادث که انسان را به غیب ملجأ کند، همه اینها مبدأ زایش و افزایش روح ایمان است و این روح به منزله مهندس برق و مهندس بخار است که بخارهای پراکنده را نمی گذارد باد به هر طرف ببرد، آنها را در لوله های مخصوصی می دواند و میل آنها را متوجه به سمت مقصد معین می کند و خود مهندسی است که از قلب به بدرقه آنها در اعصاب می رود که به راه مخصوصشان ببرد و تحریکات آنها را در تحت نظر خود می گیرد، روح قوه و مقاومت های او را و همچنین روح شهوت و تمایلات او را به نظامات خود محدود می کند، هرجا باید حرکت روح قوه را تند کند و صرف آتش خشم کند و شور بدهد، به منزله

ص:319

مهندس برق همان جا را نقطه فروزان می کند وگرنه، نه.

و این روح هرگاه اختلالی یافت و از جهت نقص گویندگان، آسیب به استبصار و به او رسید، یا مبادی اعتبار و فکرت کم شد، یا بیننده حوادث انقلاب آمیزی از جهان ندید که به گرداننده نهانی متوجه شود، یا سرگرمی او به دنیا و افتتان او به مردم و خلل مجامع تثبت و استبصار مانع افروختن این روح مکرم شد، تحریکات محرکات سابق بی نظم می شود، و به علاوه به واسطه هر دم رائی به تقلید مردم دل می دهد.

قالُوا یا مُوسَی اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ 1

اگر صحیح و سالم باشد و ارکان زیردستان او نیز صحیح و سالم باشند، فتور و خستگی ها را از خود می زداید و همت می کند که بعد از افتادن باز برخیزد و به راه مقصود برود و اگر اشتباهاً راه مقصود را از دست داد و به نام گناه فلج و اختلاجی به او رسید باز برمی گردد، در موقع ارتکاب گناه برق او از جریان می افتد، ولی بعد به حال خود برمی گردد و به مانند سکته ای که به سیم برق بر بخورد و باز به حال خود برگردد، او نیز گرفتار اینطور حوادث می شود.

ص:320

امام صادق علیه السلام فرمود: زناکار که در کار زنا است، روح ایمان با او نیست،(1) اما تا او در روی سینه زن هست، ولی بعد برمی گردد.

5 - روح قدس است - که از مبدأهای مخصوصی تابش می یابد و به واسطه علل و عوارض مخصوصی غروب می نماید، از عمق وجودی انواری در گریبان انسان سر می کشد، گاهی در سیم عصب این پنج نور می دمد. نخست روی سطح عصب را روح بدن می پوشد و روی آن را روح شهوت می گیرد و روی آن را روح قوت و روی آن را روح ایمان و روی آن را روح قدس، این روح قدس از میان محیط نیکان و نیکی که اطراف انسان را فرا گرفته باشد، به سان برق به داخل اعصاب انسان می جهد و گاهی بیشتر از آن قدری است که اعصاب به خود گرفته اند، گویی زیاد می آید و در رخسار اهل ایمان از بشاشت، به طور خفیف نمایان می شود و گاهی به طور آشکارا از چشمان یا از پیشانی یا از مواضع وضو می تابد و این روح که بر زبر یا زیر چهار نور دیگر طلوع می کند و به نام «روح قدس» است، از دمیدن خود آن «چهار» را تأیید می کند که تحریک می پذیرند و هر زنجیری را پاره می کنند به این معنی که از لغزش هایی که روح ایمان

ص:321


1- (1) الخصال: 608/2.

را از کار می انداخت جلوگیری می کند و روح ایمان را مجبور می کند به بودن و فعالیت و پیاپی تحریک می کند و تحریکات خود را شدیدتر می سازد تا در مثل میدان (بدر) کار را به آخر می رساند و در «احد» می افتد و برمی خیزد و بعد از هفده مرتبه افتادن و برخاستن باز نمی گریزد و در جنگ احزاب واحد پیشقدم می شود و از جنگ (حنین) رخ نمی تابد و به مانند شهیدان این کوی خصوص سالم و همراهانش بعد از چندین وهله خطر در کوفه از قبیل حبس و دستگیری باز به کار برمی خیزد، یعنی سراپا سالم است، نه به روح ایمان او فتوری رخ داده، نه به روح قوّۀ او و نه به روح بدن او.

روح قدس به مانند برقی که از میان هوا و ابر به زمین و اعماق آن می جهد و زمین به وسیله درختان و سر نیزها و جنگلها و میله های برق گیر و قامت انسان و نوک گوش اسب ها و... و دائماً از هوا آن را می گیرد و می بلعد و فرو می کشد، همچنین از کارهای نیک و از محیط نیکان که نیکی در آن دست به دست داده، مغز و اعصاب انسان برای تأیید روح ایمان، نوری را فرا می کشد که او را هرچه بخواهی مقدس و پاک از آلایش ها می دارد.

یک تن از اصحاب امام صادق علیه السلام به او عرض کرد: ما در مجلس شما که هستیم، به روح دیگر و نشاط

ص:322

دیگری هستیم و وقتی بیرون می رویم آن حال و نشاط از ما زائل می شود.

فرمود: اگر به آن حال ادامه می دادید به آسمان طیران می کردید.(1)

گاهی کارهای نیک انسان زیاد است و نیکان در محیط انسان زیادند، در اینصورت این روح مقدس و نور متلألئی افزون از اعصاب نیکوکار می آید و به بیرون متوجه می شود و حال برق خفیفی را دارد که گاهی از زمین زیاد می آید و در هوای نمناک بارش زده که قوّۀ تولید برقش زیاد است، بر نوک شاخسارها به طور خفیف نمایان می شود و گاهی هم بر سر «نیزه ها» و گاهی بر سر گوش های «اسبان» و گاهی در «پر کاهی» که بر زمین نمناک است، از هر دو گوشه یا یک گوشه اش بیرون می تابد و به منزله چراغ بسیار کوچکی روشنی می دهد، این نقطه های روشن از برقی که زمین بلعیده افزون بوده و هرگاه زمین خشک شود آن نیز به زمین فرو می رود، روح قدس هم هرگاه پیرامون انسان، نیکی و نیکوکاری کم شود به زمین فرو می رود.

سالم شهید این کوی به محیط ما که مردمانش از همه این پنج روح عاری شده اند، می گوید: شما تا به پایه من

ص:323


1- (1) الکافی: 423/2، باب فی تنقل احوال القلب، حدیث 1.

به تجدید عزیمت قادر نباشید ارکان شما تنومند نیست، در محیط ناسالمی که به جای مؤیدات غیبی و به عوض آن که روحی به تأیید روح و نوری بالای نوری آمده باشد، بیماری بالای بیماری آمده و هوای مسمومی به میان هوای مسمومی داخل گردیده و برای هریک از این انوار مانع از جریان پدید آمده اند، روح قدس به واسطۀ نبودن نیک هایی تحریک زا - و روح ایمان به واسطۀ نقص گویندگان و خلل مجامع تثبت و استبصار و روح قوت به واسطه نداشتن وسایل تحمیس و زوال آنها و روح شهوت و روح بدن به واسطه اعتیادهای سوء و مسموم شدن به الکل و اعتیاد به افیون و شیره همه بدرود کرده و به عمق زمین، یا عمق عالم وجود که معدن و مخزن آنها است فرو رفته اند و سست نهادی و ضعف بدن را فرو گرفته و بند و پابندهای ناپیدا به جای زنجیر و سلسله از داخل به دست و پای آنان زده شده، مردم چنین محیط مگر درس حال ما را بخوانند و معیار یک تن سالم و ارکان نیرومند را بفهمند و پایه فعالیت آن را بنگرند، تا بلکه از خواب گران برخیزند، پیام این تن سالم پر جنب و جوش را در نیوشید و برای سلامت از بیماری ها و آفت های روح و تن رسیدگی کنید که در صد چند از شما به اختلال جهازات بدنی گرفتارید و صد چند به اختلال قوای محرکه روح قوه - و صدچند

ص:324

به اختلال روح ایمان و صد چند به فقد روح قدس -

مسیح علیه السلام در شهری آگهی داد که بامدادان از آنجا کوچ می کند، مردم بیماران خود را صبحگاهان بیاورند تا به دم مسیحائی خویش آنها را شفا دهد و برای آنها از خدا شفا طلبد، بامدادان که به سرکشی بیماران آمد، آنها را ده تن یافت، به طور تعجب گفت: آیا تمام این بیماران این قریه فقط همین ده تن اند؟ گفتند: آری، فرمود: کاش به قدر این ده تن تندرست در آنان بود.

ص:325

ص:326

امیرالمؤمنین علیه السلام از فراق برادر گذشته اش در ناله است و برادرانی را به برادری تربیت می کند.

کانَ لیْ فیما مَضی اخٌ فی الله و کان یُعظِمه فی عَیْنی صِغَرُ الدُّنیا فِی عَیْنه... و کان ضعیفاً مستضعفاً فَاِنْ جاء الجِدُّ فَهُوَ لَیث غادٍ و صِلّ وادٍ... و کان لا یَلْوم احَداً علی ما یَجِدُ الْعُذْرَ فی مِثْلِهِ حَتّی یَسمَعَ اعْتِذارَهُ... و کان اذا بَدَهَه امْرانِ نَظَرَ ایَّهُما اقرَبُ الَی الهوی فَیُخالِفُه فَعَلَیکُم بِهذِهِ الخَلائِقُ فَالزِمُوها و تَنافَسوا فیها.(1)

سه تن برادر تغلبی

(سأ - 22) قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی و برادرش

(سب - 23) کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی و برادر دیگرش

(سج - 24) مقسط بن زهیر بن حرث تغلبی

اشاره

این سه برادر فرزندان عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی؛ هرسه تن از اصحاب

ص:327


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 289.

امیرالمؤمنین علیه السلام اند(1). از آنانند که پیشروی او در جنگهای سه گانه اش که خود حضور داشته جهاد کرده بودند، پس از علی علیه السلام با حسن علیه السلام مصاحبت کردند و بعد در کوفه باقی ماندند، در جنگها ذکر و نام و آوازه دارند به خصوص در صفین، وقتی که حسین علیه السلام وارد کربلا شد، این سه برادر از کوفه به سوی امام علیه السلام بیرون شده و در شب هنگام (گویند: شب عاشورا) به او علیه السلام رسیدند. در پیشگاه حضرت او علیه السلام شبی را صبح کردند و همین که بامداد شد و جنگ به شدت برپا گشت، برابر دیدگان او جهاد و کوشش کردند تا در حمله اولی با دیگر از اصحاب شهید شدند.(2)

ساروی گوید: قاسطبن زهیر تغلبی و کردوس بن زهیر برادرش هر دو پیش روی حسین علیه السلام کشته شدند.(3)

شاید معنی اینکه گویند: پیش روی امام علیه السلام کشته شدند، آن است که در قلب

ص:328


1- (1) ابوعلی در رجال خود گوید: قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی از اصحاب امیرالمؤمنین است - محقق استرآبادی در رجال خود گوید: کردوس بن عبد الله بن زهیر تغلبی از اصحاب علی بن ابی طالب علیه السلام است. نصربن مزاحم منقری کوفی در کتاب صفین گوید: علی علیه السلام هنگامی که برای قبائل پرچم بست و به اشخاص متعین از هر قبیله داد، همان ها را رئیس و فرمانده آنان قرار داد، بر قریش و اسد و کنانه عبد الله بن عباس را قرار داد و بر کنده حجربن عدی کندی را و بر قبیلۀ بکر بصره حصین بن منذر را و بر تمیم بصره احنف بن قیس و قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی را و بر حنظلۀ بصره، اعین بن ضبیع و کردوس بن عبد الله بن زهیر تغلبی را مقرر فرمود.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 200؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 267/4.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 200؛ معجم رجال الحدیث: 9/15.

سپاه بوده اند.

پیامی در استحکام اخوت

این سه تن شهید برای برادری جامعه اسلامی به هشیاران همی گویند: بر برادری و اخوت فطری، اخوت و برادری تربیتی را بیافزائید تا از عهده اینگونه وفا برآئید و در هنگام سخت هم به سان زمان سهل، با یکدیگر توأم باشید و هیچ حد از شدت، شما را از همدیگر نبرد، پا به پای همدیگر تا آخرین مراحل بپائید، اگر تربیت به استحکام روابط برادری نکوشد برادری فطری کافی نیست که تا آخرین مراحل همنفسی و همدستی را تکافل نماید.

گرچه برادری فطری نیکو پیوندی است، ولی جدائی دو پسر آدم ابوالبشر(1) از همدیگر و عقب ماندن یکی از آنان از وادی فضایل و از برادر دیگر به حدی که فقد تکیه گاه معنوی او را به ضعف و بی تابی وا داشت و دیگری به واسطه اتکای به حقیقت و فضیلت، به شجاعت و بردباری گرائید؛ آن یک به خشونت و درندگی افتاد و آن دگر به حلم و مروّت سر بر افراخت و در پایان آن یک گناه قتل عالمی به گردن گرفت و دیگری شهید راه خدا شد، گواهی می دهد

ص:329


1- (1) سورۀ مائده (5):28.

که تا پیوند طبیعی منضم به پیوند تربیتی نشود، وحدت آمال و وفای از آنها انتظار نمی رود.

امیرالمؤمنین علیه السلام در تربیت برادری این سه تن، بهترین راه را به زعما آموخت، نیکویی راه و روش تربیت از نتیجه مکشوف می گردد. برادری این سه تن و هم قدمی آنان تا نفس آخرین به وفا هویدا می کرد که به واسطه حوادث از همدیگر جدا نمی شدند و چونان سه شاخه ای که از یک اصل و تنه روئیده باشند، باد هرکدام را تکان می داد دیگری هم تکان می خورد و اگر می توانست صدمه باد و طوفان را هم به تن خود می خرید که صدمه برادر دیگرش را تخفیف دهد و آسیب را از مهین سالار و بالحقیقه از برادر بزرگترشان بگرداند، همچون برادری دو تن مؤسس اسلام اخ الرسول علیه السلام با خود رسول صلی الله علیه و آله که می فرمود:

«اَنَا مِنْ رَسُول الله کالصّنو من الصنو(1) و الذراع من العضد» (2) ، و اینگونه برادری از هر نعمتی ارجمندتر است.

نهج البلاغه گوید

: «و ان اللهُ سُبْحانه قد امتنّ علی جماعة هذه الاُمَّة فیما عَقَدَ بینهم من حَبْل هذه

ص:330


1- (1) در بعضی نسخ «کالضوء من الضوء» آمده است.
2- (2) نهج البلاغه: نامۀ 45.

الاُلْفَةِ الَّتی ینتقلون فی ظِلِّها و یأوُون الی کنفها بِنِعْمَة لا یَعْرِفْ احَدٌ من المخلوقینَ لَها قیمةً لاَنَّها ارْجَحُ مِنْ کُلِّ ثَمَنٍ وَ اجَلُّ مِنْ کُلِّ خَطَرٍ»(1) در قیمت و بهای آن هرچه می خواهی بگو - ولی سخن در پیدایش و تکوین آن است و اینقدر معلوم است که مبدأ تکوین آن باید یکی و یگانه باشد و فرق اسلامی که وحدت مبدأ خود را از دست داده اند به این دولت عظمی دست ندارند، بلکه فرق هر مذهب مانند شیعه با تنوعات اصنافی و مسلکی و تربیتی که مبدأ تکوین روحیه آنان متفرق است از این وحدت آمال برکنارند، باید کتابی که فکر می دهد یکی باشد و آن مبدأ فکری که ایمان به آنها تلقین می کند به امید دیگری در مؤسس توأم باشد، یعنی با عاطفه و رحمت مزدوج باشد تا هر توجه که از مبدأ فاعلی زائیده شود در رحم عواطف و رحمت؛ پروریده گردد و روشنائی عرفان با مولدات مهر و نوازش، روحیه ای به جمعیت بدهد که عواطف را با معرفت در نهاد سرشت مستحکم گردد و همواره توأم باشند و پرچم وفا را برپا دارند، به این سه تن بنگرید: گویی پرچم را از دست امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین گرفته و تاکنون آن

ص:331


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعة)، لوم العصاة.

را نگهداری می کنند.

باید برای این گونه برداری مبدأ تولید روحیه، مانند بذور دو لپه باشد که تعاضدی بین روشنائی فکر با نوازش داشته باشد، آن هم نوازشی که با ریزش فکر توأم باشد و این مبدأ تولید دوگانه الفتی و اتحادی نظیر الفت شیماوی با هم داشته تا اخوتی بدهند که در هرجهانی ثابت باشد، از این سه تن برادر وفایی دیده شد که گویی هریک با دو دیگر و آن دو هم نیز با آن یک و با حسین علیه السلام و هر 4 تن با علی علیه السلام متحدند و در زندگی و مرگ یگانه اند، پرچمی را که از دوران سپری شده داشته تا کنون نگه داشته اند.

این اندازه وفا از آن است که فکری که به آنان داده شده در آنان با عواطف توأم شده و در روحیه آنان وحدت آمال ایجاد کرده است، تا فکر با عواطف آمیختگی نداشته باشد، اینگونه تخم وفا از مزرع وجود سبز نمی شود، استحکام ترکیب بین فکر و عواطف در آنان چنان قوت داشت که تابیده آنها را حوادث واتاب نمی کرد و تا وحدت آمال در روحیه آنان به تابیدگی خود هست آنان نیز با هم هستند، مبدأ ایجاد این اتحاد بین فکر و تمایل که چنین الفت به آنها داده و آن دو را به هم آویخته و آمیخته داشته فکر تنها نیست؛ فلاسفه که فکر به جهان می دادند کمتر توانستند کسی را با خود برادر نمایند، ناطقان

ص:332

زبردست در انجمن های دینی با آنکه هر فکر رشیدی به خلائق می دادند از ایجاد اخوت عاجز بودند - در فلاسفه، و علمای مراجع آیین، و مشایخ طریقت و مجامع مدرسان، و انجمن های ناطقان بنگرید: هرکدام بین این دو امر روحانی در خود بیشتر ازدواج داده یعنی هم فکر می داده و هم به ملاطفت راه دلها را به همدیگر باز می کرده اند، وحدت آمال بین مستفیدان و اقتران بین اراده و فکر خلائق بیشتر پدید آورده اند، ولی ناطقان انجمن ها که فکر می دادند ولی بذل و ایثار را با هوشیاری همدوش نمی کردند، از زعامت و همدستی و فداکاری خلائق بی بهره بودند و بعضی انجمن ها بذل و ایثار داشت، ولی چون فکر و روشنایی به مردم نمی داد چندقدمی بیش پیش نمی رفت، جمعیت به ساخت و ساز و به صرف صیغه اخوت هم آهنگ نمی گردند، به محض مواضعه و قرارداد اخوت موجود نمی شود، باید به علاوه از وضع و مواضعه «فکری» به جمعیت داده شود که پای آن قدم بردارند و آن را هدف سازند و بین مبدأ تا هدف هم روشن باشد و برای آنکه جمعیت تا هدف بروند و از راه نایستند باید هم ایمان در آنان تکوین شود و هم تعاون، ایمان از توأم بودن گفتار با کردار در مؤسس و از توافق و ازدواج فکر با عمل تکوین می گردد، اما تعاون که ایمان اجتماعی است به محض این تضمین نمی شود

ص:333

اخوتی که هرکدام از طرفداران یک مرام و آحاد نسبت به دیگران به سان دو شق مغز در «بدن» هر نیمه به تکمیل کار آن دگر برخیزد و از تعاضد آنها یک بدن فراهم آمده هر کار را انجام داده تکمیل کند، به ایمان فردی و مبدأ آن تکوین نخواهد شد، مبدأ ایمان فردی که اجتماع «فکر و عمل» در مؤسس باشد، در فعالیت کار شگرفی انجام می دهد و در مشاعر دیگران تصرف کرده و فکر آنها را با رأی و و رأی را با اراده و اراده را با عواطف ازدواج می دهد و در نتیجه برای همیشه ایمان تولید می کند، ولی کار تکوین اخوت بالاتر و مشکل تر از این است و به منشأ برتر از ازدواج گفتار و کردار نیاز دارد، در پیدایش اخوت اسلام که بنگرید می بینید: سبب ایجاد آن ازدواج دو امر معنوی بود که هرکدام معاضد آن دگر بوده و هیچکدام بدون آن دگر کارگر نبود، یکی قرآن که از بالا نور می داد و دیگری مهر و ملاطفت بود که هرکدام را به دل دیگر راه می داد، تابش پیاپی که از پرتوهای فروغ قرآن مجید می رسید، به آنها روشنایی فکر می داد و آغوش بازی که انصار اهل مدینه نسبت به پیغمبر و واردین و مهاجرین داشتند به آنها دل گرمی می داد، بین مهاجر و انصار برای ایجاد اخوت التزام سه شرط بود: ایواء و منعه - و ایراث.

یک تن از انصار که گویا سعدبن ربیع باشد بعد از

ص:334

التزام مأوی دادن و حمایت کشیدن و شریک میراث نمودن، دست برادر جدیدش عبد الرحمن بن عوف را گرفته، برد، انبارهای خرما و سایر دارایی خود را به او ارائه داده گفت: در نظر دارم برای تو تنصیف کنم حتی آنکه از «دو زن» یکی را طلاق گویم تا تو در حباله نکاح درآوری.

بلی شرط برادری همین است، گرچه او نپذیرفت و گفت: خدا برکت درمال و عیال به تو بدهد، فقط سرمایه ای به قرض به من بده، ولی آغوش باز او و این دو نیروی معنوی که در مؤسس و مؤسسان اسلام بود، در تکوین اخوت چه کرد، و چه وحدت آمالی داد؟

اخوت اسلامی نوزادی بود: پدرش نور، مادرش رحمت، پیغمبر صلی الله علیه و آله که می فرمود:

«المؤمنون اخوه ابوهم النور، و امهم الرحمة»؛ نظرش به همین بود که مبدأ تکوین روحیه شان مانند بذر دو لپه بین روشنائی فکر و نوازش و ریزش تعاضدی داشت.

شخص مؤسس و تشکیل دهنده جماعت باید برای تولید این روحیه در خود یک چنین مزدوج نهفته داشته باشد.

امیرالمؤمنین علیه السلام از آن به کوی شهیدان ارمغان می فرستاد که در هنگام دولت خویش از تعاضد این دو سرّ روحانی و از تربیتی که در تحت نظر خودش

ص:335

انجام می گرفت مقصد مشترکی ایجاد می کرد و از معارف بی پایان خود که نهج البلاغه، اندکی از آن است به یاران فکر می داد و در عین حال در صفین و جمل نیز به یاران پرچم می داد و نوازش می نمود و مهر و عطوفت می رساند تا مانند کردوس بن زهیر را با خود و اولاد اطهار، وحدت آمال می داد و برادر جانی می کرد و مانند قاسطبن زهیر را به برادری پایدار برپا می داشت.

از عرفان - این مبدأ فاعلی - آنان را به عقیده نورانی آشنا کرده، در خاطر آنان توجه زائیده و سپس آن خاطره را در دامن دایه عواطف و رحمت پروریده تا چنین روح مکرم به بار آورده که پیش از حسین علیه السلام در کوی شهیدان خوابید، از عواطف ابوالائمه امیرالمؤمنین علیه السلام که به آنها پرچم داد غافل مباشید، و از وفای آنان (وفای آن خصلت تابان و زاده فضیلت و پرورده رحمت) فراموش ننمایید که گویی پرچم را تا این موقع بعد از 20 سال نگهداری نموده است، در آرامگاه آنان که بروید و خون آنان را تجزیه کنید در آن خون، یک روحیه ای می یابید که اثر ثابت وراثتی عواطف و معرفت، تار و پود آن است از عواطف و معرفت، به وراثت خویی در این سه تن دارد، خفتگان آن آرامگاه آگهی از ازدواج دو خصلت برجسته در مؤسس می دهند و ما را از تعاون آن دو معنویت، خبر

ص:336

می کنند و می گویند: این مهر و وفا از آن روشنایی عرفان و نوازش به ارث در ما مانده که توانستیم در روز سختی نیز برادری خود را محفوظ داریم.

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو ما در این خاک خفتیم که به قرآن و به خاندان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم، منشأ فتوحات اسلام نیز همین بود، از جانب سرسلسله دو مبدأ یعنی القاء معارف با نوازش توأم بود که یاران اسلام وفا را که نمایش امتزاج و اتحاد فکر با دل بود در جهان نمایش دادند، این کوی که نوازش و معارف علی علیه السلام را توأمان با هم داشته، سه برادر را در آرامگاه شهیدان با هم آورده، به مفکران پیام می دهد که سر پیش نرفتن افکار شما آن است که فکر را تنها و تنها به جمعیت می دهید، با آنکه باید نوازش و بذل هم در کار باشد تا فکر دماغ را روشن دارد و در معاضدت آن مهر نیز دل را از آنان هماهنگ فکر کند، باید این دو قوه در شما مقترن و مزدوج باشد تا به مانند دو عنصر آب با الفت شیماوی یا دو سیم مثبت و منفی برق، معجزه آسا سریعاً در دیگران دل و فکر با هم قرین کردند و در نتیجه به وحدت آمال، مردم همه با یکدیگر و با شما یکی گردند، به خدمتگزاران نیز پیام می دهد که تنها بذل خدمت، بدون توجه دادن افکار مانند راهرو بی چشم است، بنگرید: خدمتگزاری

ص:337

برای همه از دست بشر فعال تر نیست، به همه خدمت می کند و در همه نعمت ها و مولّدات دستی در کار دارد، ولی چون مردم در غفلتند و او زبانی ندارد که مردم را توجه به خدمات خود دهد، مردم نعمت را از او به دست می آورند، ولی او را می بُرند - به وسیله او از مزارع زراعت برمی دارند و از معادن، فلزات و ابزار می گیرند و از کارخانه ها ملابس می پوشند - و از آب و گل بنا می نهند و در سایه آن می نشینند و از پشت گوسفند و کرک شتر فرش و قالی می گیرند، مواد اولیه را از او می گیرند و سپس به کمک او به صناعات آنها را ساخته و آماده می کنند و هرکدام را برای یک گونه کارگشائی می گیرند، ولی در مکافات او اهمال می نمایند و به جای محبوبیت مطلق، این خدمتگزار مطلق را بی رمق می خواهند - به هرکس در هر گوشه ای بنگرید می بینید دست یک ربع از بشر به همدستی برخاسته تا جامه به تن او آراسته و دست یک ربع دیگر تا غذا به گلوی او رسانده و دست ربعی دیگر تا مسکن و مأوا به او داده و دست ربعی دیگر تا به تربیت او کوشیده و فکر به او بخشیده، بنابراین او می باید محبوب تر از بشر نداشته باشد، مگر آفریننده او لیکن شما به سرمایه داران بنگرید که نظری که به مال و میراث دارند به یتیم و به مسکین، خلاصه به جنس انسان ندارند، یتیم و مسکین را که دو فرد

ص:338

انسانند و مزایای انسانیت را عریان از نعمت مولدات دارند، قرآن مجید(1) برابر مال و میراث و محبوبیت آن قرار داده که آشکارا شود، نظر انسان ساقط است که بذر زنده را در پهلوی اثاث و متاع بی جان و مرده می گذارد آن را به زمین می نهد و این را برمی گزیند و خدا در آیه(2) دلیلی برای بی قیمتی انسان ذکر می کند که معیار سنجش گرامی بودن و خوار بودن خود را وضع امور نفسانی خود نمی داند، بلکه گرامی بودن و خواری در نزد پروردگار را به رفاهیت و افزایش نعمت می سنجد، در صورتی که بی قیمتی او از همین است که نظر او ارج ندارد، باری زبان حال این سه برادر شهید می گوید که: از دائره المعارف علی علیه السلام و زبان گویای او ما هم فکر با حسین علیه السلام شدیم و هم قدم او به کوی شهیدان آمدیم و اگر اهل جهان چنانکه خدمتشان به همدگر می رسد فکرشان نیز به این معنی می رسید و این فکر رسا در همه ایجاد می گردید، همگی برادر می شدند، یعنی اگر ارتفاع فکر همه، در این سطح مشترک می آمد که می فهمیدند قیمت و بهای انسان به تنهایی افزون از بهای مال و اندوخته است همگی قدر همدگر را می دانستند و

ص:339


1- (1) سورۀ فجر (89):16.
2- (2) سورۀ فجر (89):17.

اخوت اسلامی به دائره اخوت بشری تبدیل می یافت و ظلم از بین می رفت.

حکیمی، کودکانی را دید که در کویی خاکبازی می کنند گفت: اینان حکمای آینده و فلاسفه و مهندسان و مفکران شمایند که حالا با خاک بازی می کنند.

دکتری از ابرار، اطفال راهی را برگرفته بود و بزرگ نموده، به جای ثروت و مال به آنان انس می ورزید و می گفت: از کجا یک تن از اینان مثل نادرشاه نگردد، او نیز در طفولیت چنین مولودی بوده، یعنی مولود طبیعی او به اقتران تعاون، توانایی آن دارد که ارشد موجودات گردد؛ اقتران های برکت زا گواهی می دهد که سرّی ربوبی در تعاون هست، از قبیل اقتران تربیت صحیح با طبیعت فطرت هر امر فطری به انضمام تربیت صحیح، رشید می شود، حتی برادری فطری که آن نیز با اخوت تربیتی راه صحیح می رود، مرد و زن به ازدواج تشکیل خاندان می دهند، واحد نخستین حیاتی، با تکرر، به شکل حیات علیا می رسد، بذر دو لپه به تعاون نهال از خود بیرون می دهند، دو شق مغز سر و دو نیم تن به اتحاد یک بدن را تشکیل داده و کارها را صورت صحیح می دهند، توجه دادن فکرها به هدف و بذل و ایثار به ازدواج هم، مولود جدیدی

ص:340

آن هم مزدوج از فکر مغز و جان دل در دیگران می پرورانند که برادرانه یک مسلک را می پیمایند؛ می توان کلیه مقاصد قرآن را در دو کلمه مختصر کرد - یکی توجه به هدف وجود (توحید) که فکری است و اعتقادی، دویم: بذل و ایثار و انتظامات اقتصادی که بالحقیقه تضییع نکردن حقوق انسانیت دیگران است، یا بهتر بگوییم انسانیت را در حد خود دوست داشتن و ارج و بها دادن به آن بیش از مولدات دست او؛ که مایه برادری است و منشأ حب مبدأ ایجاد اوهم هست؛ موهبت ها را خدا از مزارع و ملابس و مساکن و نقود به وسیله سرپنجه دست به انسان می دهد، تا انسان بداند که موهبت عظمی به او، همان دست بشر است و سایر موهبت های خدایی پس از موهبت دست و به وسیله او به همه می رسد، خدا خواسته انسان را به محبوبیت بشر هوشیار کند که نعمت های دیگر، مواد اولیه، مصنوعات قیمتی، امتعه ضروری را از مخازن غیب با واسطه دست بشر بیرون نهاده، شهدای راه انسانیت در آستان این مقصد الهی رفتند که محبوبند و با این فکر مقدس و راز تعاون هم آواز بوده و به جهانیان می گویند که: اگر به این سرّ ربوبی آشنا شوید و اخوت اسلامی را درک کنید مولودهای بس مبارکی از تعاون و اخوت خواهید دید.

ص:341

روش دولت علی علیه السلام که منازعه با بنی امیه داشت یکی از جهات آن همین بود که علی علیه السلام قدر و بهای آدم، عجم، عرب، موالی را برتر از مال داشت، دست بشر را احترام می کرد، لذا به او اعتراض می کردند.

ص:342

کلمات قصار

اِفْعَلُوا الْخَیْر ولا تُحَقِّروا منه شیئاً فَاِنَّ صَغیره کبیرٌ وَ قَلیْلَهُ کَثیرٌ وَلا یَقُولَنَّ احَدَکُمْ انَّ احَدَاً اولی بِفِعْلِ الْخَیْرِ مِنّی فَیَکُوْنُ والله کَذلکَ انَّ لِلْخَیْر وَالشَّرِّ اهْلاً فَمْهما تَرَکْتُمُوه منْهُما کفا کُمُوْهُ اهله.(1)

(سد - 25) کنانة بن عتیق تغلبی

اشاره

(2)

کنانه از ابطال کوفه و از عباد و قرّای آن شهر بود.

در طف در (ایام مهادنه) به سوی حسین علیه السلام آمد و جلوی روی امام علیه السلام جهاد کرده، شهید گشت.

ص:343


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 422.
2- (2) ابوعلی در رجال خود گوید: کنانة بن عتیق تغلبی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، (جخ) با او در کربلا کشته شد - عسقلانی در اصابه گید: وی کنانة بن عتیق بن معاویه بن صامت بن قیس تغلبی کوفی - او و پدرش عتیق (با تاء منقوط وقاف) «فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله» در احد حضور داشتند - ابن منده او را در تاریخ خود ذکر کرده علامه در رجال خود گوید: کنانة بن عتیق بن معاویه بن صامت فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله.

حدائق از احمدبن محمد سروری گوید: کنانة بن عتیق در حمله اولی با شهدای حمله اولی کشته شد.(1)

مناقب گوید: از کشتگان حمله اولی کنانة بن عتیق بود.(2)

دیگران گفته اند: بین حمله اولی و ظهر شهید شد، در زیارت قائمیه نامی و سلامی دارد.(3)

پیامی به قهرمانان شجاعت

کوی این شهید که خود از ابطال کوفه و پدرش فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله بود به مردان با شهامت گوید: شجاعت که یکی از عناصر اساسی روح و روان است، باید به پایه تیر ترکشی باشد برای نبوت، چنان تمحض به اجرای فرمان حکمت داشته، تخصص به او یابد که مانند این ابطال پدر فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله یابد - و پسر از قربانیانی باشد که سالار شهیدان حسین علیه السلام از بقایای دولت علی علیه السلام در کنانه داشته و در کویش مانند ستاره درخشیدن گرفتند - اینان گویند هرگاه قهرمانان شجاعت در فرمان فضیلت بوده و به سان تیر برای حکمت و هدایت در ترکش ذخیره باشند، از

ص:344


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 199.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) معجم رجال الحدیث: 133/15؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 199.

تأثیر غرایز پست خود آزادند و سبب عتق و آزادی کلی می شوند وگرنه وبال بزرگی برای جامعه خواهند بود.

در جنگهای پرغوغای داخله نفس و در جنگ های جهان خارج هرگاه قوای حماسه به طور کلی هم آهنگ با انوار هدایت شده این کار مشکل میسور گردد، بسیاری از مشکلات میسر خواهد گشت، چه قوای عقلی تقویت گشته فاتح شوند و چه شکست خورده کشته گردند، راه حقیقت متمیز و طریق نجات روشن است، چه در هنگام منازعه که شهوت با فرهنگ خرد دمساز نیاید و عقل از مشتهیاتی که تنها شهوت خواهان آنها است کنار بکشد، شجاعت در نفس و قهرمانان شجاعت در خارج به نام غیرت برخاسته و به حمایت خرد و آیین در پهلوی آنها و حزب آنها قرار می گیرند و برای اینکه مثل آیین عدالت باشند و به تنظیم مدینه فاضله بپردازند و به ارتش دستور وظیفه دهند، در کوی آنان به خاک می خوابند که به امت عادل محمدی بگویند: ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:345

ص:346

کلمات قصار

ما کان الله لیفتح علی عبدٍ باب الشُّکر و یغلق عنه باب الزیادة و لا لیفتح علی عَبْد باب الدُّعاء و یغلق عنه بابَ الاِجابَة و لا لیفتح لِعَبْد بابَ التّوبة و یغلق عنه باب المغفرة.(1)

(سه - 26) امیه بن سعد طائی

اشاره

(2)

امیة بن سعد، سواری نامی، شجاع؛ از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است؛ تابعی است؛ در کوفه نزول کرده؛ برای وی در مغازی و حروب به خصوص در روز صفین نامی هست.

کی به کربلا آمد؟

هنگامی که قدوم حسین علیه السلام را به کربلا شنید، در ایام مهادنه با کسان دیگری که به کوی شهیدان آمدند؛ از کوفه خارج شده به سوی امام علیه السلام آمد، گویند: در

ص:347


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 435.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی امیة بن سعدبن زید طائی است.

شب هشتم از محرم رسید؛ ملازم امام علیه السلام بود تا روز عاشورا، هنگامی که آتش جنگ برافروخت در جلوی روی امام علیه السلام به جنگ پیش رفت تا کشته شد.

حدائق گوید: در حمله اولی در اول جنگ با کسانی دیگر از اصحاب حسین علیه السلام شهید گشت.(1)

پیامی از مبدأ به معاد

نیکبختان این کوی که زادگان سعادت بودند غالباً در ابتدا تربیت را از دولت علی علیه السلام گرفته بودند که در آخر در تربت شهیدان آرمیدند،

شود بلبل نخست از بوی گل مست ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

مدار ستارگان را بنگرید که در آن مدار مطلع و مغیب آنها که دو نقطه اول و آخرند، محاذی یکدگرند، مدارات آفتاب که (360) اند (90) در شمال خط استوا و (90) در جنوب است همه جا؛ چه در آفاق مستقیمه و چه در آفاق مایله و چه در آفاق حمائلی بُعد و انحراف هر مدار در آغاز و انجام در مشرق و مغرب مساوی است، اگر مداری اصلا بعد سمت ندارد در هیچکدام یک از مشرق و مغرب یعنی مبدأ و منتهی ندارد و اگر در جنوب معدل النهار یا در شمال آن بعد داشته باشد در مطلع و مغیب به یک

ص:348


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 198؛ الحدائق الوردیة: 122؛ اعیان الشیعه: 498/3.

اندازه بعد سمت دارد - خلاصه آنکه ستاره از هر نقطه افق که طلوع می کند برابر همان نقطه از مغرب را در نظر گرفته، در همان جا غروب می کند، این ستارگان کوی حسین علیه السلام که غروب گاهی چنین بافر و بهی گرفتند، مبدأ حرکت را از دولت علی علیه السلام ابوالائمه گرفتند و به مانند نظامیان که در یک خط می روند و به سوی هدف می دوند، اینان از انسان اعلی راه و روش آموختند، اختروار در آسمانی به محاذات آسمان بالا برآمدند و بر فراز قبه فلک همت رفتند تا در رکاب سبط والا به زمین فرود آمدند، ولی چنانکه ستارگان به نظر می آید به زمین فرو می روند با آنکه به زمین نمی روند و بلندی و ارتفاع آنها از زمین در موقع سقوط و موضع آن عیناً به قدر بلندی و ارتفاع در سایر بقاع است، اینان هم فقط برای این که دم نظر ما باشند در زمین کربلا فرود آمدند وگرنه مدفن آنان در جهان ماوراء است، با امام علیه السلام در یکجا غروب کردند که در افق دیگر با هم طلوع نمایند آری، در جهانی دیگر زیبا طلوع کرده می درخشند، مقدرات آخر هرکس، غالباً همان است که از آن شروع می کند، معاد و مبدأ هرکار بلکه هرکس یکی است، آن کس طبیب می شود که در مدرسه طب وارد شده باشد، گزاف در کار عالم نیست. در جهان، نظامی متبع است که سعادت پایان، زاده مقدمات متناسب آن

ص:349

است، آیا هیچ شاگرد بنایی از گریبان طب و شیمی سر درآورده؟ هیچ یک از تربیت شدگان معاویه کار بزرگی در اسلام کرده اند؟

از این پیام متین، از این زاده سعادت (امیه) تو سررشته سعادت را بجو، و این رشته را محکم بگیر، پایه کار خود را محکم بردار، خاتمه نیک را به خدا واگذار. با سهل انگاری در مبدأ، انتظار خاتمه نیک از غفلت است. متصور نیست که ستاره ای از مدار جنوبی معدل برآید و در نقطه شمالی معدل فرود آید، یا راهروی به سمت ترکستان به راه افتد و در کعبه پیاده شود، آن را که در قمارخانه رود چاره ای نیست جز آنکه لیلاج(1) شود.

یکی میل است با هر ذره رقاص کشد هر ذره را تا مقصد خاص

غرض کاین میل چون گردد قوی پی شود عشق و در آید در رگ و پی(2)

شود بلبل نخست از بوی گل مست ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

ص:350


1- (1) لیلاج یا لجلاج: کند زبان، کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید.
2- (2) وحشی بافقی.

مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ1

قال علیه السلام یعنی مِمَّنْ تَرْضَوْنَ دینَه وَ امانَته و صلاحَه و عفَّتَه و تَیُقَّظه فیما یشهدُ بِه، و تحصیلَه و تمییزَه، فما کلّ صالحٍ مُمَیّز و لامحصّل و لا کلّ محصّل مُمَیّزٍ، صالح و انَّ مِنْ عِبادِ الله لَمَنْ هُوَ اهلٌ لصالحه و عفَّته لو شهد لم یُقْبل شهادتُه لقلّة تمیّزه فاذا کان صالحاً عفیفاً ممیزاً محصّلاً مجانباً للمعصیة و الهوی و المیل و التّحاملُ فذلِکَ الرُّجل الفاضل، فبِه فَتمسّکُوا و بِهُداهُ فاقتدوا و ان انقطع عنکم المطر فاستمطروا به و ان امتنع نباتٌ فاستخرِجوا به النّبات و ان تعذّر علیکم الرزق فَاسْتَدِرُّوا به الرّزق، فان ذلک ممن لایخیّب طلبه ولا ترُدُّ مسئلته.(1)

«امام رضا علیه السلام»

ص:351


1- (2) تفسیر الامام العسکری: 673، حدیث 375؛ وسائل الشیعه: 399/27، باب 41، حدیث 34054.

(سو - 27) حجاج بن بدر سعدی

اشاره

(1)

حجاج بصراوی، و از بنی سعد تمیم بود.

بنی سعد آنانند که در پاسخ یزید بن مسعود نهشلی که به یاری حسین علیه السلام دعوتشان نمود، استمهال و تعلل کردند.

حجاج از بصره به سوی حسین علیه السلام روانه شد و نامه ای را که یزیدبن مسعود نهشلی(2) به پاسخ امام علیه السلام نگاشته بود آورد، با امام علیه السلام باقی ماند و جلوی روی او علیه السلام کشته شد.(3)

ص:352


1- (1) در زیارت قائمیه، وی را حجاج بن زید سعدی دانسته؛ فرماید:«السلام علی الحجاج بن زید السعدی» عسقلانی در اصابه گوید: وی حجاج بن زید بن جبلة بن مرداس بن بون بن عبد قیس بن مسلمه بن عامربن عبید سعدی بصراوی است. تمیمی و یکی از صحابه است، والدش زیدبن جبله از اشراف اسلام است، ابوالفرج اصفهانی از علاءبن فضل بازگو کرده که عمرو بن اهیم بر احنف بن قیس و حجاج بن زید و حارث بن بدر گذر کرده سلام کرد، جواب گفتند: متفکرانه ایستاد، گفتند: چیست؟ گفت: در روی زمین نجیب تر از پدران شما نبود، چگونه امثال شما را از مادرانتان به جا گذاردند؟ آنها خندیدند. ابن عساکر در تاریخ خود ذکر کرده که وی بر معاویه ورود نمود، گفتار زیادی بین آنها جاری شد که از آن معلوم می شود که وی در صفین با علی بن ابی طالب علیه السلام حضور داشته.
2- (2) این نامه نامه ای است عجیب، نمونه ای است از ادب عربی غیر مخضرمی، بلکه شاهکاری ادبی است از صدر اول - به نظر من آنچه در این کتاب از شهدا نطقی یا مقالی یا خطبه ای یا نامه ای ضبط شده، تمام سند پربهائیست برای عربیت و خصوص این نامه و نیز خطابه ای که مقدمةً از این شیعه رشید می بینید سند اخلاص و شهامت و منطق آدمیت و روش انسانیت و اسلامیت او است.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 212.

طبری از صقعب بن زهیر از ابی عثمان نهدی بازگو کرده که حسین علیه السلام نامه ای با (سلیمان بن رزین) به یک نسخه برای رؤسای اخماس بصره و برای اشراف آن نگاشت.

(ابن طاووس) سید داودی نیز این نامه را تأیید می کند(1) و می گوید: امام علیه السلام

نامه ای به بصره به منذر بن جارود عبدی؛ و یزیدبن مسعود نهشلی؛ و احنف بن قیس، و دیگر از رؤسای اخماس بصره و اشراف آن نگاشت، احنف جوابی به امام علیه السلام نوشت و به صبر و امید اشاره کرده بود، اما منذر فرستاده حضرت او را پیش عبد الله برد و او وی را کشت، اما یزید بن مسعود

به کار پرداخت و به زبان و منطق که چون بال فرشته است و مثل اثیر مرکب نور است قبائلی را از خود و جهانی را در آینده مهبط ملائک کرد.

یزید بن مسعود اقوام خود را از بنی تمیم؛ بنی حنظله؛ بنی سعد؛ بنی عامر را جمع آوری کرد.

در میان ایشان به خطابه ایستاد، شما در این ترجمه خطابه شگفتی که جامع جمیع شرایط خطابه است، از تنفیر و تحبیب و شورا می بینید، از حسن مطلع و حسن اختتام آن غافل مباشید، از یک تن عرب اسلامی که خون زنده اسلام در تن و منطق زندۀ ادب در زبان دارد، منتظر سخن و سخنرانی باشید.

ص:353


1- (1) العوالم، الامام الحسین: 187؛ مثیر الاحزان: 17.

گفت:(1) ای بنی تمیم! آیا مقام مرا در میان خویشتن و شأن مرا با خودتان چسان

ص:354


1- (1) فَخَطَبَهُمْ فقال: یا بنی تمیم! کَیْفَ تَرَوْنَ موضعی فیکم، و حَسَبی منکم، فقالوا: بخٍ بخٍ: انْتَ وَاللهِ فِقرَةُ الظَّهر، و رَأسُ الْفَخْر، حَلَلْتَ فِی الشَّرَفَ وسطاً، و تَقَدَّمْتَ فیه فَرَطاً، قال: فانّی قَدْجَمَعْتُکُمْ لِاَمْرٍ اریدُ انْ اشاوِرَکُمْ فیه؛ و اسْتَعینُ بِکم علیه. فقالوا: انّا و الله نمنُحک النَّصیحة، و نَجْهدُ لَک الرَّای، فَقُلْ حتّی نَسْمَعَ، فقال: انَّ معاویةَ قَدْ ماتَ: فَاَهْوِنْ به والله هالکاً و مفقوداً، الا و انَّه قد انکسر بابُ الْجُور وَالاِثْم، وَ تَضَعْضَعَتْ ارکانُ الظُّلم و قَدْ کان احْدَثَ بَیْعَةً؟ عَقَدَ بهَا امراً ظَنّ انَّه قَدْ احکمه، و هیهات الَّذی اراد؛ اجْتَهَدَ وَالله فَفَشَلَ و شاوَرَ فَخَذَلَ: وَ قد قام یزید شارِبُ الخُمور و رَأسُ الْفُجُور یَدَّعِی الخَلافةَ علی المسلمین و یَتَأمَّرُ عَلیهم بِغَیْرِ رَضیِّ منهم، مع قِصَر حِلْمٍ؛ وَ قِلَّةِ عِلْمٍ، لا یعرف من الحقّ مَوْطِیَ قَدَمَیْه، فَاُقْسِمُ بالله قسماً مَبْرُوْراً لجهاده علی الدّین افضل من جهادِ الْمُشرکین، و هذا الحسین بن علیّ امیرالمؤمنین، و ابن رسول الله صلی الله علیه و آله، ذو الشَّرَفِ الاَصیلِ، وَ الرَّأیِ الاَثیلِ، له فضلٌ لا یُوْصَفُ، و عِلْمٌ لایُنْزَفُ هُوَ اوْلی بِهذا الاَمْرِ، لسابقته وَ سنّه، و قِدمه و قرابته، یعطِف علی الصَّغیر و یَحْنُوْ عَلی الکبیر فَاَکْرِمْ بِه راعِیَ رَعیَّةٍ، و امامَ قوم، و حَبَبَتْ للهِ به الحجَّةُ، و بلغت به الموعِظَةُ، فلا تعشوا عن نورِ الحق، ولا تسکعُّوْا فی وَهْدِ الباطِل، فقد کان صخرُ بن قیس (یعنی الاحنف) انخزل بکم یوم الجمل فاغسلوا بخروجکم الی ابن رسول الله صلی الله علیه و آله و نصرته، والله لا یُقَصّرْ احَدٌ عن نصرته الاّ اورثه اللهُ الذُّلَ فی وُلِده وَ القلَّة فی عشیرته، و ها اناذا، قد لَبِسْتُ لِلْحَرْبِ لامَتَها وَ ادَّرَعْتَ لَها بدِرْعِها، من لم یُقْتَل یَمُتْ و من یَهْرِبْ لمَ یَفُتْ، فَاَحْسِنُوْا رَحمِکم الله رَدَّ الجَواب، فقالَتْ بنوحنظلة: یا اباخالد! نحن نِبْلُ کنانتک و فُرْسانُ عَشیرتِک، ان رَمَیْتَ بنا اصَبْتَ و ان غزوتَ بنا فَتَحْتَ، لا تخوضُ واللهِ غمرةً الاّ خُضْناها و لا تلقی والله شِدَّةً الاّ لَقَبْناها، نَنْصُرُک باَسْیافِنا وَ نقیک بِاَبْدانِنا اذا شِئْتَ.و قالت بنوسعد، اباخالدٍ انَّ ابْغَضْ الاشیاء الینا خلافُک، وَالخُرُوجُ مِنْ رَایکَ و قد کان -

می بینید؟

گفتند: به، به، زهی بر تو که تو (به خدا) مهره پشتی و بر سر تاج افتخاری، به شرافت در میان ما نقطه مرکزی، در قبیله سالار و پیشقدمی، تو نماینده آمال مائی.

گفت: پس بنا بر این راستش این است، من شما را برای امری بزرگ جمع آوری کرده ام، می خواهم با شما مشورت کنم و از شما در آن کار یاری و مدد بجویم، گفتند: ما از صمیمیت خودداری نمی کنیم بگو تا بشنویم. گفت: آگاهید که معاویه مرد. ابن فقید هلاکت رسیده را (به خدا) باید بسیار خوار و بی ارج - شمرد - هین دروازه جور و گناه ویران شده شکست برداشت و ارکان ظلم و ستون های ستم متزلزل و لرزان شد.

آن مردک، راستی را: بیعت نوظهوری احداث کرد، امری را به واسطه آن بدعت تازه به عهده مردم نهاد، کاری را به هم بست و به گمان خود آن را استوار و محکم کرد، هیهات، این که او اراده کرده شدنی نیست، کوشش کرد (به خدا) لیکن به آرزو نرسید، آن کار را به صورت شورا و صوابدید نمایش داد، در عین

ص:355

آنکه باعث خذلان شد؛ این یزید است؛ شراب خوار میگسار مست، سردسته گناهها، که به جور ادعای خلافت بر مسلمانان می کند، می خواهد بر آنان بی رضایت آنها فرمانروایی کند، با آن حوصله کوتاه، با آن علم اندک آن قدر در شناسایی حق کور است که از حق جای پای آن را هم نمی داند، از این رو من قسم می خورم به خدا قسمی مبرور (یعنی راست) که جهاد با او در راه دین افضل است از جهاد با مشرکان،

افسری کان نه دین نهد بر سر خواهش افسر شمار خواه افسار

بر خود آن را که پادشاهی نیست بر گیاهیش تو پادشا مشمار

ای هواهای تو خدا انگیز وی خدایان تو خدا آزار(1)

و اینک حسین علیه السلام است فرزند علی امیرالمؤمنین؛ پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله دارای شرفی اصیل؛ رأئی استوار؛ او را فضلی عظیم است که به توصیف نمی گنجد، و علمی شگرف است که تک آن در نمی آید، او به این امر (یعنی خلافت) اولی است از جهت سن و سابقه و دنیا دیدگی، و خویشاوندی که در او جمع است، بر کوچک دلسوز و بر بزرگ مهربان است.

بنابراین گرامی داریدش که نیکو چوپانی است برای رعیت، وی آن پیشوای قوم است که حجه خدا به وجود او تمام و لازم، و موعظه به او رسا خواهد بود؛ پس از نور حق کوری تا کی؟ و درنگ در گودال باطل تا چند؟ دیگر از نور حق کور ممانید و افتان و خیزان در گودال باطل سرگردان مگردید، صخربن قیس

ص:356


1- (1) سنایی غزنوی.

(احنف) در روز جمل، به واسطه تثاقل و عقب کشیدن و آن روش بی شور، شرف و سربلندی شما را از بین برد؛ بیایید به وسیله رفتن به سوی پسر پیامبرتان صلی الله علیه و آله و نصرت او، آن لکه ننگ را از دامن خود بشویید - به حق خدا؛ احدی از نصرت او کوتاهی نمی کند، مگر آنکه خدا در اولاد و ذریه او ذلت و خواری به میراث خواهد گذاشت و در عشیره و قبیله اش قلت خواهد داد؛ هان! این منم که برای جنگ آماده ام، اسلحه آن را پوشیده و زره در بر کرده ام، هرکس کشته شود می میرد و هرکس بگریزد جان در نمی برد، اینک جواب مرا درست بدهید خدای رحمتتان کناد.

پاسخهای نیکو و مؤدبی از قبیله به رئیس می رسد.

بنوحنظله به سخن آمده گفتند: ای اباخالد! ما تیر ترکش توایم و سواران عشیره تو، اگر ما را به هدفی روانه کنی نشان را خواهی زد و اگر به اتفاق ما به جنگ بپردازی فتح خواهی کرد، تو در هر ورطه فرو روی ما هم در آن ورطه خوض می کنیم و هر سختی را که تو رو به رو شوی، ما هم رو به رو می شویم، ما شمشیرها به نصرتت می کشیم؛ و با بدن هایمان از خطرها حفظت می کنیم.

بنوسعد جوابی آمیخته به تعلل می گویند:

بنوسعد پس از آنها به سخن آمده گفتند: ای اباخالد! مبغوض ترین کارها نزد ما مخالفت ورزیدن با تو و بیرون رفتن از رأی تو است و صخرابن قیس (یعنی احنف) هم که ما را به ترک قتال امر داد، در آخرهم فرمان او را محمود و ستوده دیدیم و عزت ما، در ما باقی ماند، پس ما را مهلت بده که مراجعه به مشورت کنیم و بعد رأی خود را نزد تو آوریم.

ص:357

بنوعامر پاسخ مساعد می دهند:

سپس بنوعامر تکلم کردند و گفتند: ای ابوخالد! ما نواده های پدرت و هم قسم و هم پیمان های خودت هستیم، البته خوشنود نخواهیم زیست، اگر تو در غضب باشی و به وطن نمی مانیم اگر تو کوچ کنی، ما را بخوان تا اجابت کنیم؛ فرمان بده تا اطاعت نماییم؛ امر واگذار به تو است هرگاه بخواهی امر کن.

در نسخه ای هست: امر از تو، اطاعت از ما.

بعد از این جوابها خطیب والا (یزید بن مسعود) نگاهی به بنی سعد کرده گفت: ای بنی سعد! اگر این کار را بکنید (یعنی کناره گیری)؛ دیگر هرگز خدا شمشیر از جانتان برنخواهد داشت و همیشه تیغ خودتان در میانتان خواهد بود.(1)

پس از آن، نامه ای برای حسین علیه السلام نگاشت،

بال دیگری از ملک قلم است، در سخن و خطابه و در قلم و نامه به ویژه در این خطابه گذشته و نامه ای که اینک از نظر می گذرد، رموزی از مقصد ملائک هست.

بعضی از ارباب مقاتل گویند: این مراسله را به همراه حجاج بن بدر سعدی به کوی حسین علیه السلام فرستاد.

این نامه که در پاسخ امام نوشته، در عین حال که اختصار و بلاغتی سرشار دارد، نمونه خوبی است از ادب آن.

ص:358


1- (1) اللهوف: 26-28؛ موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام: 384-385؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 212.

صورت آن نامه

(1)

اما بعد: نامه تو به من رسید، آن امری که به من پیشنهاد فرموده و مرا به آن خوانده ای فهمیدم، آن امر بالحقیقه بخت و دولتی است که من برای خود به چنگ آرم و کامیابی از نصیبی است که به وسیله نصرت و یاری تو بدان برسم؛ روی زمین را خدا از عاملی برای خیر و دلیلی کافی برای نجات خالی نمی گذارد، و شما حجت خدایید بر خلقش و امانت اویید در زمینش؛ آن شاخسارید که از درخت زیتونه احمدیه برآمده، او اصل و تنه و شما شاخه آنید، پس به فال نیک و بخت همایون وارد شو به کار که من بنی تمیم را برای تو رام کرده و آنها را برای طاعت تو آماده کرده ام، چنانکه همگی از پی یکدیگر؛ در فرمان؛ شتابان ترند از شترانی که چهار روز تشنگی کشیده، برای روز پنجم رو به آب می آورند.

بنی سعد را هم برای تو رام کرده و شست و شویی از زنگار دل آنها کردم، به آبی چون باران تند که از ابر بهاری بریزد در حینی که برق از آن ابر، رخ، به

ص:359


1- (1) و کتب الی الحسین علیه السلام مع الحَجّاج زید السَّعدی (بسم الله الرَّحمن الرَّحیم) اما بعد: فقد وَصَلَ الیَّ کتابُک، و فَهِمْتُ ما نَدَبْتَنی الَیْه و دَعْوتنی له مِنَ الاَخْذ بِحَظّی مِنْ طاعَتِک وَ الْفَوْزِ بِنَصیْبی مِنْ نُصْرَتِکَ وَ انَّ الله لَمْ یُخْلِ الاَرْض قطُّ مِنْ عامل عَلَیْها بخیرٍ او دلیل علی سبیل نجاةٍ وَ انتُمْ حُجَّة الله علی خَلْقه وَ وَدیعَتُهُ فی ارضه، تَفَرَّعْتُمْ من زَیْتُوْنَةٍ احْمَدیَّةٍ هُوَ اصْلُها وَ انْتُمْ فَرْعُها فَاقدم سَعِدْتَ بِاسْعَدٍ طائرٍ فَقَدْ ذَلَّلْتُ لَکَ اعْناقَ بَنی تمیمٍ وَ ترکْتُهُمْ اشَدَّ تَتابعاً فی طاعَتِکَ مِنَ الاِبِلِ الظماء لورود الماء یوم خمسها و قَدْ ذَلَّلْتُ لَکَ بَنی سَعْدٍ وَ غَسَلْتُ دَرَن قُلُوبِها (و فی نسخة دَرَنَ صُدُورِها) بماء سَحابَةِ مُزْنٍ حینَ اسْتَهَلَّ بَرْقُها فَلَمِعَ.

خنده نماید و پس از آن بدرخشد.

این نامه را به همراه حجاج ارسال داشت و حجاج خود برای روانه شدن به آن راه با (قعنب عمر نمری) مهیا و آماده بود و در این هنگام جماعتی از عبدیین روانه کوی حسین علیه السلام شده بودند و در طف به پیشگاه امام علیه السلام رسیدند.(1)

ذخیره گوید: آنان هفت تن بودند که در کربلا نزد امام علیه السلام آمدند.

سید گوید: وقتی که امام علیه السلام نامه را قرائت کرد؛ فرمود: «ما لَکَ» زهی به همت تو؛ خدا تو را از هر هراس ایمن کند و عزتت بدهد و در روز عطش اکبر سیرابت کند.(2)

حجاج به همراه حسین علیه السلام باقی ماند تا جلوی روی امام علیه السلام کشته شد.

حدائق گوید: بعد از ظهر به مبارزه شهید شد - دیگران گفته اند: در حمله اولی پیش از ظهر کشته گشت.(3)

ص:360


1- (1) اللهوف: 28-29؛ مثیر الاحزان: 18؛ بحار الأنوار: 339/44؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 188؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 213.
2- (2) فَلَمّا قَرَءَ الحُسَیْن علیه السلام الکِتابَ قال: مالَکَ آمَنَکَ الله مِنَ الْخَوف و اعَزَّکَ وَ ارْواکَ یَوْمِ الْعَطَشِ الاَکْبَرْ. «حیاة الامام الحسین علیه السلام: 327/2»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 214؛ الحدائق الوردیة: 122.

(سز - 28) قعنب بن عمر نمری

اشاره

قعنب از رجال و بصراوی است؛ در زیارت قائمیه با سلام نام برده شده.(1)

حدائق گوید: قعنب مردی از شیعیان بصره بود، همین که حجاج بن بدر تمیمی سعدی نامه مسعود بن عمرو نهشلی را برای حسین علیه السلام آورد، قعنب به همراه او نزد حسین علیه السلام آمد و تا روز طف نزد امام علیه السلام باقی ماند، هنگامی که آتش جنگ در گرفت پیش روی امام علیه السلام پیش رفته، نبرد کرد تا در حمله اولی با دیگر شهیدان کشته گشت.(2)

پیامی از مهبط ملک یا آیین سخن و سخنوری

به همراه این دو تن شهید نامه ای به کوی شهیدان آمد که به حسین علیه السلام در بحبوحه آزردگی نشاطی داد، و در ترجمه شان خطابه ای گوشزد شد که هواخواهی از دولت عدالت و نسیم تخلص از نکبات ستم از آن بر

ص:361


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 215؛ الحدائق الوردیة: 122.

می خاست و هر انسان را به مردانگی و برازندگی آشنا می نمود.

از سخن، این نوع آثار حمیده برمی خیزد و با آنکه لطف سخن بیش از لطافت حریر و پرنیان است خود در تأثیر، مرد آفرین است، با آنکه تار و پود او را باد از لطافت می برد، باز شدتی و قوتی به مردان می دهد که کوهها را از جا می کنند، سخن در هودج خود که از نسج نسیم و جنس امواج است، موجوداتی نهفته دارد که فاعل و کارگر بلکه فعال و کارآفرینند این موجوداتی که نهفته در سخنند تا از صماخ(1) گوش عبور ننموده اند، خود را در حریر نسیم چنان پیچیده دارند که ضعیف و ناتوان به نظر می آیند، بلکه هیچ به نظر نمی آیند، اما بعد از عبور از این معبر اسرارآمیز (صماخ گوش) در مشاعر انسان پخش می شوند و در هر دژی از این مملکت بی در، غوغا و هیاهوئی به پا می کنند و روح که افسرده در بن تن افتاده و خمود، به گوشه ای آرمیده خود را با قوا و غرایز (با عجله هرچه تمام تر) برای استقبال تازه واردها آماده می کند و بعد از (برخورد و اندکی زد و خورد و تأمل نهایی) هردو سپاه تسلیم یک حکم می شوند و افراد خود را سان داده برای قیام به هرکاری برمی خیزند.

ص:362


1- (1) صماخ گوش: داخل گوش.

این خطابه که ترجمه شد شاید در حرکت دادن این دو تن شهید رشید (صاحبان ترجمه) بی تأثیر نبوده، زهی قوت نیروی تبلیغات که از تأثیر خود دو تن یا هفت تن را به میدان کربلا می فرستد، وصفی بر صفوف شهیدان می افزاید، دو تن را بر می انگیزاند که از انبوه دشمنان نمی هراسند و از راه دوربین بصره و کربلا (116 فرسخ) و فشار زور جباران که دارها در بصره و کوفه بر سر پا نموده اند بیم ندارند و باشد که این خطابه و تبلیغ از کوی کربلا به سوی جهان و جهانیان برود و این نامه با خون شهیدان به دست آیندگان افتد و کارها بکند، عجب مدارید که این خطیب مبلغ در سخنرانی خود زبان از فرشته آموخته باشد و شهیدان در کار خود مؤید به ملک باشند - کار و کرداری که از استقامت برخیزد و میل قرب به خدا را بیافزاید از فرود آمدن ملک به سر منزل آگهی می دهد.

إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا1 و سخن و گفتاری که قلوب را با خدا رایگان کند هم دم و هم نوا با ملائکه است.

ص:363

زندگی سخن با زندگی ملک همسان است، سخن به مشرق و مغرب می رود بی آنکه پایش فرسوده شود، در عین آنکه در یک ناحیه لباس سفر را که نسج نسیم است از تن خود کنده و در مشاعر لباس نور به تن پوشیده، در ناحیه دیگری در سفر است و به شتاب باد از اقلیمی به اقلیم دیگر رهسپار است. مرور زمان و گذشت دوران او را پیر و کهنه نمی کند، برای دوران آینده به همان طراوت جوانی زیست می کند. این سخن که از دهان یک تن از یاران حسین علیه السلام به یاری حق برخاست مانند شهدا نیست که کشته شود، زنده ای است که هیچ گاه خونش ریخته نمی شود، عمرش محدود نیست، این خطابه به گوش هوش احرار می گوید: صدور احرار مدفن اسرار نیست، خلوت خانه ای است زنده برای فرشتۀ مهوشی، غوغا طلبی شورانگیزی که قرار نخواهد گرفت در آن جایگاه از جا برمی خیزد و بر از پردازی اسرار و رموز عدالت و ولایت الهی را با اهل دل می گوید و شوری بر می انگیزد از شور دل افواجی را هواخواه عدالت مطلق و هوادار کشتگان راه عدالت می نماید.

سخن از هر دری در می آید، به هر خانه ای که بخواهد وارد می شود، درب آهنین و سنگین به روی او نمی ایستد، هرجا خاطر زنده ای او را متوجه شود او بار می اندازد، در طرفه العین به نواحی مختلف پخش

ص:364

می شود و همیشه با دلهای زنده و زنده دلان دست در آغوش است و از خاطرهای زنده دیدن می کند و آنها را مشتاق خود می نماید، خاطرهای پاک پای او را بوسه می زنند، تا قدم بر صحنه مملکت دل می نهد، ساکنان کوی دل زمام امور را به دست او می دهند و او هم تا همه را نورانی و ملکوتی نکند و لباس انتظام و نور شوق ندهد و به فعالیت وا ندارد از خانه دل بیرون نمی آید، این سخن که از صحنه کربلا از کوی شهیدان به جهان پخش می شود با آیندگان و نوزادان انسان توجه دارد، همین که آنها به بلوغ رسیدند و سخن توانست در آنها راه یابد برای سعادت آنان دست به کار می زند، مانند فرشتگانی که منتظرند رخنه ای در خاک یابند تا او را حیات دهند؛ این حریرپوش در هر تن خاکی راه یابد از هودج حریر برآمده لباس نور می پوشد و به تنویر او می کوشد، چنان که نور به تمام جهات متقابله در پرواز است، هودج نشینان این سخن در شعور ارباب شعور به شش جهت روشنایی می دهند و به هر سو پر و بال می گشایند و غرایز و مشاعر نارسا را زیر بال خود می گیرند.

این سخن پروین نه از روی هواست هرکجا نوری است آن نور خداست

ملک اگر بخواهد وسیله ای را در زمین استخدام کند بهتر از سخن نیست؛ زیرا که تناسب راکب و مرکوب

ص:365

شرط راه مقصود است؛ اگر ملک مقصودی در زمین داشته و نظری به جهانیان و نفوس ناطقه انسان دارد باید از سخن که سیار، تندپای، متنفذی است نگذرد، باید به رشته های او درآید و خطوط ارتباطیه او را تا آخرین عمقی که از دلها در نفوذ خود دارد تحت نظر قرار داده تصرف نماید و بالاخره اگر بخواهد فعال در مجامع باشد باید المام و اعتنای به مجاری مخابرات نفس ناطقه بکند و از این مجاری امور که خدا در دسترس نفس ناطقه گذاشته به سهل و آسانی استفاده کند و تا هرجا رشته فعل دولت نفس کشیده شده، برای فعالیت خود مورد استفاده قرار دهد و نفس ناطقه را که بندری است معمور بین جهان آلهیت و جهان محسوس، فکرش به طرف بالا، نطقش به طرف زیر پخش است؛ فرودگاه خود قرار داده با فکرش از یک طرف و با نطقش از طرف دیگر مساعدت کند تا آنها را به هرجا که به تنهایی نمی توانند برسند برساند و مرمت راههای توجه عقل او را خود به عهده بگیرد و عقل نظری او هرچه را توانست از صورت نظم کون دریابد یا عقل عملی نتوانست نظم وجود را در عمل محاکات کند او دستگیری نموده او را توانا کند و هرچه را نطق نتواند ابلاغ نماید به او بیاموزد و اگر او خود توانا است، او را مبلغ خود شمرده و نظر به نطق او داشته باشد.

ص:366

این دو تن شهید، در ترجمه خود آن خطابه و به همراه خود آن نامه را آوردند که بگویند: اگر هودجی برای فرشته سعادت باشد همانا سخن است و اگر محملی بتواند این فرشته نیک پی را از بالا، سرمنزلی فرود آرد همان قلم است، تبلیغات قلم و سخن فرشته وش بر انسان وارد می شوند، هرگاه انشای نامه ای یا القای مقاله ای مبدأ تشکیل دولت اعلی آلهی گردید، نشانه های نزول ملک و نمونه های عنایت عقل فعال را می باید از آن دو جست؛ چنان که قله های کوهساران مرتفع، مطرح اشعه نور خورشید است. نفس ناطقه که عقل بالقوه است مهبط اول و اولین مهبط اشعه عقل فعال است، فرشتگان نطق ناطقان را استخدام می نمایند و آن را وسیله عبور قرار می دهند که از جهان نهان به در آیند و به مشاعر و مسامع نو آموزان سرکشیده، بال و پر بگشایند و به اهتراز امواج عرفان، سخن تقدیس بیاموزند و روابط حسنه «باخیر اعظم» تعلیم کنند، هر هودجی از سخن بر انسان وارد گردید و آرای خدا پسندی در مسامع و مشاعر و جهان فکر به رهروان فکر داد، حتماً آن هودج محمل ملائکه بوده، نهایت آنکه آنها در جمل و عبارات به لباس سفر بوده اند و از این رو به نظر کوچک می آمده اند، ولی هنگامی که در داخله انسان وارد شدند و محیط را محیط مشاعر دیدند، چنانکه ماهی در آب

ص:367

حیات را از سر می گیرد؛ آنان نیز لباس سفر را از تن بیرون کرده و شعور محیط را متناسب با فعالیت خود دیده، برای زندگی دادن به اهل منزل به کار پرداخته همگی را حرکت می دهند، جای پای ملک باید سبزه و زنده شود و به عکس دیگران که بر سر هرچیز پا نهند آن را خسته و فرسوده می کنند، نور به جای پای خود توانایی و نشاط و خرمی می دهد و آن را از جا برمی انگیزد یا بر سر هرچیز نهاد او سنگینی را احساس نمی کند - قرآن مجید که ظاهرش پرده ای از سخن است چون محمل ملک بوده، به جهان این همه سبزی و خرمی داده است.

از این مقاله ای که در بصره برای یاری امام علیه السلام در انجمن اسلامی خوانده شد مگذرید و از آن نامه ای که به کربلا آمد غافل مباشید که به نظر من در آن میان، زبان ملک در کار است - از جملات آغازش من منطق ملائکه را می شنوم، یعنی جملاتی که فرمان زهوق(1) به باطل داد و بافته های معاویه را وانمود و معلوم کرد که بافته مرد باطل هرچند قهرمان هم باشد باطل است، عقد و بیعت معاویه و پیمان نوظهورش نوزادی بود که تا زاد گودال قبرش نیز در همان حال کنده شد، ولیعهدی یزید با خودش رفتنی

ص:368


1- (1) زهوق: نابودن شدن، هلاک شدن.

است، و رأیی که در مؤسس چنین سست باشد پایمال شدنی است، حکومت تحمیلی بر خاطرهای مسلمین چونان لباس بزرگها بر تن کودک است؛ که موقتاً کودکی هوس می کند، ولی عدم تناسب و گشادگی آستین و تنه، او را ناراحت و مجبور به خلع می کند، عدم تناسب آن رأی هم با آرای عمومی اسلامی و افکاری که هنوز نضج خود را از دست نداده اند سبب طبیعی است که پایدار نماند.

و باز آن جمله ای که منافیات مقام را برای گزیدۀ او گوشزد کرد پر از حکمت است؛ گفت: کوتاهی حلم؛ اندک بودن علم، بی خبری از حق و حقوق رعیت که هریک جدا جدا منافی مقامند؛ در یزید و به علاوه می گساری و فجور که طغیان شهوات است و حقوق رعیت را پایمال می کند، همین که در یک تن باشند باید دست او را بست که تعدی او اسباب زحمت خلائق است، به جای شرائط انتخاب والی و ممیزات شخص اول، این همه منافیات در یک تن یزید که سردسته فجور است گردآمده؛ هشدارید که از این جملات پرمعنی خطبای آلهی بر می خیزند که کم از ملائکه نیستند، سنائی گوید:

ای هواهای تو خدا انگیز وی خدایان تو خدا آزار

من نشانه های پای جبرائیل را در جمله دیگرش می نگرم که گفت: ما به شخصیتی عظیم و مقدس

ص:369

دسترس داریم (حسین ابن علی علیه السلام) که سراپا بزرگواری و مجد و یک دنیا پختگی و رأی و یک جهان سابقه نیک و امتحان است، مجتمعی است از شرائط رعیت پروری، بر بزرگ ها با عطوفت؛ به کوچک ها نوازش کن؛ چوپانی خلائق کمتر از چوپانی گوسفندان نیست، پیشوای قومی که آیین اسلام، دینشان باشد باید مثل حسین باشد که بسی بیش از مقاصد قومیت را بداند باید حجت خدا به او تمام و سخن و مرامش رسا؛ او یک سر به مقصد عالی بلند ایجاد متوجه باشد.

ابن عباس می گوید: در مکه دست جبرائیل در دست حسین علیه السلام بود و همی گفت:

«هَلُّمُوا الی بیعِ الله»(1)

واضح است پرچم هر حقی، امام عادل است. برای نظامات الهی اگر دولتی است پرچم آن را جبرائیل می داند و نشان می دهد و بشر را می آگاهاند.

در سخن این سخنور کسری نمانده بود، به جز آنکه در راه این حقائق راهنه و در پای این نظامنامه جامعه بشری، مردانگی و ایستادگی بشود و برای حفظ پرچم حق تا پای مرگ بر سر آن بایستند، از جملات اواخر مقاله اش دم اسرافیلی و نشانه های حیات ابدی نمودار

ص:370


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 52/4، بحار الأنوار: 185/44، باب 25.

بود؛ حیات اراده را نفخ کرد و گفت: هان! هرکس کشته نشود می میرد، عمری که چنین است پس چرا پای این مقصد سامی به پایان نرسد، کسی که مقصدش سامی و عالی و آلهی نباشد یا پای آن جانفشانی نکند جانش با خواری قرین است.

بعد از این تحریکات شدید آن شدید القوی (یزیدبن مسعود نهشلی) خود را برافراشت و گفت: من که شاخص این دعوتم، خود لباس جنگ به تن کرده و زره پوشیده ام، و از شما منتظر جواب مردانه ام.

آیا در این پایان و حسن اختتام که جهاد را پیشنهاد نموده و از خطر کشته شدن نترسید، اسرافیل با نیمرخ جلوه گر نشده که به حیات دیگر تسلیت و اطمینان و امیدواری و افراد را بر نشاط و جنبش و وقار افراشته دارد.

در هر سرمنزلی یا میان هر خانواده ای که این فرماندهان خیر و صلاح وارد گردند چه از آسمان فرود آیند و چه از هودج سخن به در آیند، مردم را از شب کوری و بی نوری نجات می دهند و از گودال باطل بیرون می آورند، نقصان مردم غالباً به سبب یکی از این دو آفت است یا بی نوری و بی بصری که از تشخیص نظامات الهی در جامعه بشری کورند، یا گرفتاری به گودال باطل که از جهت خوی گرفتن به آن. توانایی بیرون آمدن از آن را ندارند، جبران این دو آسیب

ص:371

منوط است به فعالیت جبرائیل که چراغ علم و اسرافیل که سلطان حیات و حرکت است و این هر دو فعالیت در این مقاله پرشور و خطابه این سخنور بود، چه بهتر آنکه نامه ای از او به کربلا آید که این سخنان از کوی شهیدان که محل نشر انوار است(1) به جهات جهان پخش شود و به دست هر زنده دلی برسد، باشد که اسلامیان مراوده با عقل فعال را از سر گیرند، عقل فعال یا ملک از همین گونه سخنان در دل وارد می شود، مهبط اولین برای طبقۀ علیای ملائک همانا خود نفس ناطقه است و در رتبۀ ثانی که از آن کانون فروتر آمده به جهان و جهانیان بخش می شود و چنانکه فرودگاه خود آن جانان، جان انسان است که الطف از پرنیان است، بال آنان هم از جنس شعاع حماسه و موج اینگونه هیجان است.

محمل و محمل نشین هر دو از لطافت چنانند که به حس در نمی آیند و در عین حال، به نهایت؛ در جهان فعالند؛ لطافت حریر را به این می سنجد که آن را بین دو انگشت فشار می دهند، لطافت ابر و بخار به

ص:372


1- (1) چنانکه بؤره عدسه که آن را حفرة النار گویند، مجتمع خطوط اشعه است، برای صوت هم مجتمعی است و چنانکه هر اثری که در نور گذرندۀ از عدسه هست؛ مجتمع آن در (بؤره عدسه) بیش از آن هست؛ همچنین در مجتمع صوت هم که غلظه خیز است هر خبری هست، و به این منظور است که حقایق را باید در کوی شهیدان جست.

اندازه ای است که برای سنجش نتوان آن را بین دو انگشت نهاده فشار داد، بلکه باید آن را با دو چشم سنجید و لطافت نور که بیش از آن است به محاصرۀ دیدگان هم سنجیدنی نیست، لطافت جان انسان از اینها بالاتر و لطافت فرشتگان از همه برتر است و از این جهت است که از نظر پنهانند.

تفاوت در مراتب لطافت همدوش با تفاوت در فعالیت است، هر آنچه لطیف تر باشد فعال تر خواهد بود و آنکه از نظر پنهان است فعالیت او بیشتر است به اندازه ای که آنچه در سنجش لطافت چنان است که محصور در محوطۀ ما نیست و منفعل از ما نیست، ما به اندازۀ تأثر خویشتن از او، فعالیت و لطافت او را میزان گیری می کنیم، گرماسنج میزانی است که او از گرما متأثر می شود، بخار در دیگ فعالیتی می کند و به وسیلۀ آن تحریکاتی در کارخانجات و چرخ های سنگین وزن آنها می آورد که می چرخند. ما قوۀ او را از تأثیر اینها می سنجیم. نور و حرارت که بامدادان به همراه خورشید سر از مشرق برمی کشند دو جنس لطیفند که جهان را در تمام اقطار شرق و غرب و بالا و زیر به حرکت در می آورند، منظومۀ شمسی را اداره می کنند. خورشید (عروس جهان) که با چادر آتشین سر از مشرق درمی آورد نخست پرتو می افکند، اقطار هوا را می شکافد و فرود می آید، هر ناحیۀ از هوا را

ص:373

که رخنه نمود سبک تر و لطیف تر از هوای مجاور می نماید و در اثر آن به تحریکات شروع می کند، آنچه را خفیف و سبک وزن نمود فرمان حرکت می دهد. آنها طبق فرمان او به بالا می جهند، هوای اطراف برای جای گیری آنها می شتابند و از نتیجۀ آن بادها وزیدن می گیرد، کشتی ها، دریاها، بخارها، گازها، نباتات به حرکت برمی آیند، حرارت لطیف و نور و طیف تا هر جا از طبقات مواج هوا و مسالک و جلگه ها و اقیانوس های ژرف و دریاها بروند فعالیت می کنند، کانون جهان بشریت دل بی آرام انسان است که باید عشق و شور و حرارت و نور بدهد، باید در پرده از پردگیان مهوشی سخن فرا بگیرد که آن را به جهانیان برساند، ملک که پنهان از نظر است، لطیف تر از نسیم رهگذر است، سبک خرامتر از نسیمی است که بر چمن می گذرد. سنگینی پا ندارد و جای پای او را کسی احساس نمی کند، تا انسان رفته خبر شود که رهروی با موج سخن هست و به پی جویی او برخاسته، او به آرامی در میان نسیم از پردۀ سخن بیرون آمده از گوش به هوش سرمی کشد؛ گاهی دل هشیار نمی بیند، ولی در هر سرمنزلی که دل هشیاری سراغ دارد فرود می آید و به هر جا فرود آمد در مشاعر و مسامع اهل آن منزل تأثیر نیکی می کند، آن فرستاده خدایی در بن گوش هوش برای تنفیر از باطل و تحبیب حق به سخن

ص:374

ایستاده به معرفی قیام می کند، هر چه ملک بیشتر پرتو به نفوس زمینی بدهد تنفر از باطل مستحکم تر و هر چه عقل فعال عنایت را بیشتر نماید، نفس به دولت مُثلی شیفته تر می گردد.

مبدأ دولت الهی (مدینه فاضله) همین است که ملک آمد و رفت را مکرر کند تا آشنایی و شناسایی زیادتر شده در ساحت دل از آب و گل خود شخصی ملکوتی نورانی فعال برپا دارد که برای همیشه نمایندۀ ملک باشد. برابر همۀ مزاحمات ایستادگی کند، از بنیان کوهها بلکه از بنیان جهان نیز استوارتر باشد و همواره در برابر باطل عرض اندام کند تا از نفوذ او جلوگیری نماید. این ملکه ملکوتی همان نهفته ای است که خود را در لباس حریری (نسج نسیم) پیچیده بود و تا در نهانخانه دل درنیامده بود کارکنان خود را مستور داشته بود. اگر این اشخاص ملکوتی در هودج سخن نهفته نبودند، پس چگونه بارز گردیدند؟ و اگر این نهفته ها از فرشتۀ سعادت زبان نیاموخته اند پس چسان این ملکوتیت را انجام می دهند؟ گویند ملک جز بر پیامبران صلی الله علیه و آله نازل نمی شود با آنکه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

ص:375

«لابن آدم لُمَّتان لُمَّة الملک و لمة من الشیطان»(1)

نفس ناطقه بین جهان الهیت و جهان محسوس بندرگاهی است معمور که در آن و به خصوص در مورد خطبا و مبلغان ملائکه آهسته و آرام المامی یعنی اعتنایی می کنند که از اثر آن تحریکات شروع می شود و نفس ناطقه سرشار به کار می پردازد، فکر را به تکاپو در تحت سرپرستی عقل نظری به اطراف وجود می جهاند و پس از درک صورت نظامنامۀ الهی در کون مجدداً به کار پرداخته، در تحت سرپرستی عقل عملی به تشکیل دولت الهی می پردازد، به نطق می ایستد که در جامعۀ بشری هم فراخور ارادۀ الهی نظامنامه ای تنظیم نماید، پس کارهای پر بها می کند، نطق های آتشین می نماید، معرفی از حق می کند، تحبیب وجهه او را انجام می دهد، این کارها بسی پربها است. ادراک صورت خیر اعظم که به فکر و عقل نظری نموده و تشبه به او که در فکر و عقل عملی می کند و نطق هایی که برای دیگران این راه را آسان می کند، همۀ اینها مجاری کار ملکند. دست جبرائیل در میان دست حسین علیه السلام بود که می گفت:

ص:376


1- (1) بحار الأنوار: 389/70، باب 145، و در روایت دیگر به این مضمون در الکافی: 330/2، باب القسوة، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 39/67، باب 44 آمده است.

«هَلُمُّوا الی بیعة الله»؛ حسین علیه السلام به همان تحریکات به بصره نامه نگاشت که یزید بن مسعود را به آن سخن پر حرارت وا داشت.

آن نامه بال ملک بود یا نسیمی از بال ملک که به کوی شهیدان وزید، به جهتی برای خسته دلان آورد، صورت انسان را که محل پخش افکار و انوار است نباید از میدان جولان ملک به کنار انگاشت و نطق را در (حد انسان) تأویل به فکر کرد، گویند معنی «الانسان حیوان ناطق» آن است که مفکر است. آری، نفس ناطقه را، فکر، خود نخستین فرودگاه فرشتگان بالا است، اما صوت انسان وسیلۀ پخش فکر است و مجاری آن که امواج را پخش می کند راه و رشتۀ نفوذ ملک است، ملک محمل ها از انشا، سخن می گیرد و هودجها، از بال و پر قلم می سازد که گفتۀ خدا را به جهان و جهانیان می فرستد و در طرفة العین به چپ و راست و جنوب و شمال، آنها را می رساند.

طفلی پرسید که ملک موت وقتی که در مشرق هست آیا در عین حال در مغرب هم هست؟ چسان یک تن در دو مکان تواند بود؟ پرتو آفتاب در میان حجره تابیده بود گفتم: فکر تو خود آیتی است روشن، ولی به مَثَل، چنانکه آفتاب در حجرۀ ما تابیده و در عین حال در تمام حجرات شهر و تمام سکنۀ روی زمین بلکه

ص:377

در عوالم دیگر نیز هست، با آنکه قرص آفتاب در مرکز واحد است، همچنان ملک موت و نیز ملک حیات؛ افکار شما آیندگان هم اگر از روی سجایای صالحه برخیزد، برای پرتو ملائکه آسمان با افکار ناطقان کربلا همعنان است، چه آنکه صحنۀ تابش انوار آن مهوشان، جان و روان هر انسان است، هر نطقی، هر نامه ای از شما به مقصد خیر جهان باشد، ملائک اطراف آن را می گیرند (دست خداوندگار باغ دراز است) تا هر جا زندگی و هوش ساری است از زیر ثری تا ثریا، از عمق ارحام تا روی زمین تا تک دریای ژرف، املاک کارفرمای حیات و رزق و علم یعنی اسرافیل و میکائیل و جبرائیل همگی پرتو می افکنند، با آنکه پرتو آنها لطیف تر از نسیم و حریر است و با آنکه خود در جهان خود استوارند، با بال و پری نازکتر از بال و پر پرندگان و برتر از نسیم هوا و موج نور می توانند در میان سخنان ما باشند و چنانکه از ظواهر هر هودجی می توان فهمید که هودج نشینان آن، از چه طبقه اند، از درباریانند یا از دیگران، از ظواهر قرآن هم مثلاً توان فهمید که در هودج این سخن کیانند.

تو از این دو تن شهید که با نامه ای به کوی شهیدان آمدند و هودجی از پرنیان سخن برای تبلیغ همیشگی در آنجا فرود آوردند که با خوابیدن خویشتن، آن

ص:378

پردگیان هیچگاه از تبلیغات باز نمی مانند و از کار نمی افتند و اقدام آنان مستمر و برقرار است، به گوش خود بشنو و به هوش درنیوش که می گویند: جانا تو هم برخیز و سخنی بگو و بخواب که سخن تو با نامۀ ما هر چند ما و تو خفته باشیم، بیدار و در کار خواهد بود.

گاهی مردی از گریبان تن بیرون می دهند که سلحشور و جنگی است برای دفاع، شمشیر به دست او می دهند و گاهی ملکی برمی انگیزند که به داد تیره بختان می رسد، قرآن مجید که در دست ها و زبانها می چرخد کارهایی دارد که کامها را شیرین می کند؛ و هر بامداد مانند مهوش، هر هفت جلوه خود را می نمایاند.

حریفی نغمۀ او را دید گفت:

اِنَّ لَهُ لَحَلاوَةً وَ انَّ عَلَیْهِ لَطَلاوَةً وَ انَّ اعْلاهُ لَمُثْمرٌ وَ انَّ اسْفَلَهُ لَمُعْذِقٌ و انَّهُ یَعْلُوْ وَ لا یُعلی عَلَیه.(1)

باز گفت:

ما هذا قَوْلُ الْبَشَرُ، انْ هذا الاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ.

ترجمه:

برای وی وه چه حلاوتی است؟ و بر او چه آب و رنگی است؟ باغستان های او در پایین، نهرها جاری دارد و بر شاخ، میوه ها، یعنی باغ ها، کاخ ها، دولت ها،

ص:379


1- (1) بحار الأنوار: 168/18، باب 1؛ اعلام الوری: 42.

خواهد داد که اسفل و اعلی آن همدگر را نگهدار است، همیشه برتری جوید و هیچ چیز بر او برتر نشود.

این گفتار بشر نیست، سحری است که داستان شود به زبان ها و زمان ها و انجمن ها روایت شود و زبان زد گردد.

از الف تا یا است در قوة مداد کاتبی کو تا نویسد صاد و ضاد

سیف و سکین و سنان و سلسله خفته در آهن چون در هامون گنه

«پایان جلد دوم»

آرزومندانی که تمنای تشریک مساعی با شهیدان این کوی دارند و آن را جزو آرزوهای ایمانی خود می دانند، سعی در مقصد مشترک را از این کتاب و از پیام خفتگان آن کوی بیاموزند.

«یا لَیْتَنا کنّا مَعَکمْ فَنَفُوْزَ فَوزَاً عَظیْماً»

ص:380

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109