سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 12

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد12/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه.

مشخصات نشر:قم: فیضیه، 1377

مشخصات ظاهری:16 ج.

شابک:500000ریال (دوره) ؛ 25000 ریال: ج. 1: 9646764010 ؛ 160000 ریال:ج.1،چاپ سوم:978-964-6764-01-0 ؛ 25000 ریال: ج. 2 : 964-6764-02-9 ؛ 25000 ریال: ج. 3: 9646764045 ؛ 250000 ریال (ج.3) ؛ 25000 ریال: ج. 4 : 964-6764-05-3 ؛ 25000 ریال: ج. 7: 9646764088 ؛ 25000 ریال: ج. 8: 9646764096 ؛ 25000 ریال: ج. 9: 964676410X ؛ 25000 ریال: ج. 10: 9646746118 ؛ 45000 ریال: ج. 12: 9648320047 ؛ 25000 ریال: ج. 13: 9646764207 ؛ 45000 ریالج. 13،چاپ (1385) : 964-8320-05-5 ؛ 25000 ریال: ج. 14: 9646764215 ؛ 25000 ریال: ج. 15: 9646764223 ؛ 25000 ریال: ج. 16: 9646764231

عنوان های دیگردوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره:BP159/8/ف18س9 1377

رده بندی دیویی:297/312

شماره کتابشناسی ملی:م 78-13699

ص :1

اشاره

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 12

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

مباحث اصول عملیه (اصالة الاشتغال)

- مقام اول؛ تردید بین متباینین

- فرق امارات و اصول تنزیلیه

- تنبیهات اشتغال

- تکثر مخاطب و عدم انحلال خطاب واحد به متعدد

- شبهۀ غیر محصوره

- مقام ثانی؛ دوران امر بین اقل و اکثر

- اقل و اکثر در مطلق و مشروط

- اقل و اکثر در شبهات موضوعیه

- حکم زیادۀ عمدی و سهوی در مأمور به

ص:5

ص:6

مقام اول؛ تردید بین متباینین

درس دویست و بیست و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقام اول؛ تردید بین متباینین

مجرای اصالة الاشتغال

بحث درباره اصالة الاشتغال است. مورد اصالة الاشتغال و مجرای این اصل جایی است که ما علم به تکلیف و شک در مکلّف به داشته باشیم و تردید ما در رابطۀ با مکلّف به باشد، نه در رابطۀ با اصل تکلیف.

لذا فرموده اند: اینجا در دو مقام بحث واقع می شود؛ زیرا که مشکوک بودن مکلّف به، و مردد بودن مکلّف به، به دو صورت تصور می شود، و دو نوع است: یک وقت این است که مکلّف به مردد بین متباینین، یا امور متباین است، که طرفین یا اطراف مورد شک و مورد تردید، اموری هستند که تباین وجودی دارند، یعنی وجودات متعدده هستند، و وجودین مستقلین هستند. اما یک وقت این است که احد طرفین، جزء طرف دیگر شناخته می شود، بر فرضی که تکلیف به طرف دیگر تعلق گرفته باشد، که اصطلاحا از آن تعبیر می کنند به اقل و اکثر. فعلا بحث ما در مقام اول است، آنجایی که تردید بین متباینین باشد، مثل نماز و نماز جمعه، و مثل تردد خمر، بین انائین، که هر انائی خودش یک

ص:7

وجود مستقل، و امر مستقلی هست. آیا در این مورد تکلیف چیست؟ اگر اصل التکلیف معلوم باشد، و شک در مکلّف به باشد، اینجا تکلیف چیست؟ آیا احتیاط لازم است یعنی موافقت قطعیه وجوب دارد یا ندارد؟ بر فرضی که موافقت قطعیه وجوب نداشته باشد، آیا مخالفت قطعیه حرام است یا مخالفت قطعیه اش هم مانعی ندارد؟

ما یک قسمت از این بحث را در کتاب القطع در مسألۀ بحث در علم اجمالی ذکر کردیم، که آیا علم اجمالی علیّت تامه دارد برای تنجّز تکلیف یا مقتضی تنجّز است؟ یا اصلا اقتضای تنجّز هم در آن وجود ندارد؟ و آیا علم اجمالی در رابطۀ با حرمت مخالفت قطعیه و در رابطۀ با وجوب موافقت قطعیه یکسان است یا بین این دوتا فرق می کند؟ نسبت به حرمت مخالفت قطعیه یک نوع تأثیر دارد، تأثیرش به نحو علیّت است. اما نسبت به وجوب موافقت قطعیه تأثیرش به نحو اقتضا است. یک قسمت از این بحثها را در مسألۀ علم اجمالی که برحسب تعرّض مثل صاحب کفایه، و مثل مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامهما) در ذیل کتاب القطع واقع شده است، بحث کردیم.

در آنجا ما یک نوع تقسیم دیگری در اول کتاب القطع ذکر کردیم، که حالا دیگر مجالی برای تکرار آن بحث نیست. بعد از آن که معلوم شد محل نزاع ما مطلق تکلیف است، یعنی نزاع ما اختصاصی به تکالیف وجوبیه ندارد، اختصاصی به تکالیف تحریمیه ندارد، لذا عنوان بحث را ما العلم بالتکلیف قرار می دهیم. البته در معنای تکلیف یک نوع الزام مستتر است. وقتی که می گوییم: علم به تکلیف، آیا اقتضا می کند وجوب احتیاط را یا نه؟ یعنی علم به تکلیف لزومی. اما این تکلیف لزومی، وجوبی باشد، یا تحریمی باشد! فرقی نمی کند. بلکه ما می توانیم پا را فراتر بگذاریم بگوییم: گاهی از اوقات اصلا نوع تکلیف هم برای ما روشن نیست. ما یک وقت می دانیم که تکلیف وجوبی است، لکن نمی دانیم که در روز جمعه مکلّف به، نماز جمعه است یا نماز ظهر است؟ اینجا نوع تکلیف که عبارت از وجوب باشد، برای ما مشخص است، لکن واجب برای ما مردد است و متعلق تکلیف برای ما مجهول است. یا این که گاهی اصل حرمت را ما می دانیم، لکن نمی دانیم که این حرمت به فلان عمل تعلق گرفته است یا به یک عمل دیگری که مباین با این عمل و وجود مستقلی هست؟ اینجا عرض کردیم پا را بالاتر می گذاریم.

معلوم بودن جنس تکلیف و مشخص نبودن نوع تکلیف

یک فرض سومی هم در اینجا تصور می شود، و آن فرض سوم است که ما جنس

ص:8

تکلیف را می دانیم، لکن نوع تکلیف برای ما مشخص نیست؛ همان طورکه مکلّف به برای ما مشخص نیست، نوع تکلیف هم مشخص نیست، تنها جنس تکلیف برای ما مشخص است. مثل این که ما می دانیم که اینجا یک تکلیف لزومی حتمی تحقق دارد، لکن نمی دانیم(از باب مثال) آیا این تکلیف لزومی عبارت از وجوب نماز جمعه است یا این تکلیف لزومی مثلا عبارت از حرمت غصب است؟ یک طرفش مسألۀ وجوب مطرح است و یک طرف آن مسألۀ حرمت مطرح است، لکن نه مثل دوران بین محذورین. در دوران بین محذورین متعلق حرمت و وجوب، شیء واحد بود. ما نمی دانستیم که نماز جمعه واجب یا حرام است؟ اینجا امر دائر بین محذورین است و مربوط به اصالة التخییر است، که یک اصل دیگری است غیر از اصالة الاشتغال.

اما اینجا مسأله این طور نیست. علم اجمالی ما به صورت«امّا» است و این طور تعبیر می کنیم که«امّا انّ صلاة الجمعة واجبة، و امّا انّ الغصب حرام» اینجا ما اجمالا می دانیم که یک تکلیف لزومی تحقق دارد، نمی دانیم که آن تکلیف لزومی وجوب متعلق به صلات جمعه است یا حرمت متعلق به غصب است؟ این هم یکی از مصادیق قاعدۀ اشتغال است، و از مواردی است که اصالة الاشتغال در آن پیاده می شود. کما این که در اصالة الاشتغال فرقی نیست بین این که شبهه، شبهه حکمیه باشد، یا این که شبهه، شبهه موضوعیه باشد. در مثال نماز جمعه که اول ذکر کردیم، که ما علم اجمالی داریم به این که یا نماز جمعه واجب است یا نماز ظهر. اینجا طبعا شبهه، شبهۀ حکمیه است، یعنی نمی دانیم که وظیفه شرعی«فی عصر الغیبة ماذا؟ هل هو وجوب صلاة الجمعة، أو وجوب صلاة الظهر»؟ و گاهی هم شبهه، شبهۀ موضوعی است مثل تردد خمر بین انائین، که اینجا اشتباه در رابطۀ با حکم شرعی نیست، اشتباه در رابطۀ با یک امر خارجی است، که مشخّصش شارع نباید باشد، بلکه از طرق دیگر باید این معنا کشف بشود، که آیا این مایع موجود در اناء واقع در یمین خمر است یا مایع موجود در اناء واقع در یسار؟ بالاخره اینها موارد قاعدۀ اشتغال است. حالا باید ملاحظه بکنیم، ببینیم در تمام این مواردی که مجرای قاعدۀ اشتغال است، اقتضای قاعدۀ اشتغال این است که انسان باید همه جوانب را رعایت بکند، و لذا از آن تعبیر به قاعدۀ احتیاط می شود؛ آیا در این موارد قاعدۀ اشتغال و احتیاط جریان پیدا می کند یا نمی کند یا در مسأله تفصیل است؟ و بالاخره باید بحث بکنیم، که آیا مولا در اطراف علم اجمالی می تواند ترخیصی بدهد در بعض اطراف یا در جمیع اطراف یا نمی تواند ترخیص بدهد؟ یا در این مسأله هم باید بین

ص:9

موارد، و بین فروض تفصیل قائل شد؟

مراد از علم به تکلیف در قاعدۀ اشتغال

شما گفتید: مجرای قاعدۀ اشتغال علم به تکلیف، و شک در مکلّف به است. دربارۀ این علم به تکلیف مقداری باید توضیح داده بشود، و فروضی که در اینجا تصور می شود باید ملاحظه بشود. شما علم به تکلیف دارید، و شک در مکلّف به. این علم به تکلیف یعنی چه؟ چطور شما عالم به تکلیف هستید؟ و علم شما به تکلیف با چه خصوصیاتی متعلق شده است؟ اینجا(نظرم هست که ظاهرا در همان بحث علم اجمالی اشاره ای به این فرض شد) گاهی از اوقات مسأله این طور است، چون قاعدۀ اشتغال اصلش یک قاعدۀ عقلی است، لذا باید انسان خوب دقت بکند و با معیار عقل بسنجد، ببیند آیا این قاعده مقتضای عقل هست یا این که مقتضای عقل نیست؟ قاعدۀ اشتغال، مثل اصالة البرائة نیست، ما دو جور اصالة البرائه داشتیم: یک برائت شرعیه داشتیم، و یک برائت عقلیه داشتیم. در برائت شرعیه ما می بایست روی آیات و روایات، و ادلۀ شرعیه تکیه بکنیم، ببینیم از حدیث رفع چه استفاده می شود؟ از آیه«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» چه مقدار استفاده می شود؟ آن تابع حضور ادله و تابع مفاد عرفی ادله بود.

اما برائت عقلی استناد به همان قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان داشت. در اصالة الاشتغال از نظر اصل قاعده ما هرچه داریم و نداریم استناد به عقل دارد. «قاعدة عقلیة محض» دیگر ارتباطی به روایت و ظاهر روایت و مفاد آیه ندارد. لذا باید خوب دقت بشود و با عقل ملاحظه بشود، ببینیم در کدام یک از این فروض قاعدۀ اشتغال پیاده می شود، و کجا پیاده نمی شود، کجا را شارع می تواند ترخیص در مخالفت بدهد، و کجا را شارع نمی تواند ترخیص در مخالفت بدهد؟ اینها را باید با دقت عقلیه ملاحظه بکنیم. در علم به تکلیف، یک فرض این طور است، که آن تکلیفی که معلوم است برای انسان، یک تکلیف حتمی جدی مسلم از ناحیۀ مولا هست که ناشی از ارادۀ جدّیۀ قطعیۀ مولا شده است، به طوری که مولا هیچ گونه رضایت به مخالفت این تکلیف ندارد، و به هیچ وجه راضی به مخالفت این تکلیف نیست، حتی با فرض اجمال مکلّف به، و مشخّص نبودن مکلّف به، و روشن نبودن مکلّف به، هیچ گونه رضایتی به مخالفت این تکلیف ندارد.

گاهی از اوقات شما علم به یک چنین تکلیفی پیدا می کنید، علم به یک چنین وظیفه ای از ناحیۀ شارع پیدا می کنید. در مثالهای عرفی که نظرم هست، سابقا هم این

ص:10

مثال را به نظرم ذکر کردیم، مثال این است: فرض کنید که می دانید مولا، هیچ گونه رضایت به کشته شدن فرزندش ندارد، او روی علاقه شدیدی که بواسطۀ ابوت نسبت به این فرزند دارد، به هیچ وجه راضی به قتل او نیست، حتّی در موردی که مشتبه باشد، حتّی در موردی که مشخص نباشد، و روشن نباشد که«انّ هذا ابن للمولا». اگر شما علم به یک چنین تکلیف قطعی، و به یک چنین ارادۀ جدّیه از ناحیه مولا پیدا کردید، آیا در چنین موقعیتی اگر بین زید و عمرو، فرزند مولا مردد شد، یعنی بین دو نفر مردد شد، شما علم اجمالی دارید به این که یکی از این دو نفر فرزند مولا هست، در این جا با توجه به آن علم به ارادۀ جدّیه مولا هیچ تعقل می شود که قتل یکی از این دوتا ولو به نحو اجمال جایز باشد، یعنی آیا بین این دوتا جمع می شود که از طرف مولا ارادۀ حتمیۀ جدّیه به حفظ فرزند، و بقای او متعلق شده باشد، و از طرف دیگر بگوییم: اینجا فرضا شما لازم نیست که احتیاط بکنید، چون فرزند مولا مشخّص نیست، و بین زید و عمرو مردد است، شما یکی از این دوتا را«یجوز لک ان تقتل»، تا چه برسد به این که بگوییم: هردو جواز قتل دارد روی عدم تشخص و روی عدم تعیّن فرزند مولا. شما در اینجا مسأله را حل بکنید، تا برسیم به این که افراد اطراف شبهه زیاد باشد، تا برسیم به آنجایی که حتّی اطراف شبهه، غیر محصوره باشد.

حرمت مخالفت قطعیۀ علم اجمالی

اینجا اگر مسأله و ملاک آن روشن شد، در مواردی که اطراف زیاد باشد حالا چه محصوره و چه غیر محصوره، آنجا دیگر مسأله روشن می شود. آیا در اینجا بین این دو مطلب امکان جمع هست؟ یعنی آیا کسی می تواند در اینجا ادعا بکند، بگوید: چون فرزند مولا مشخص نیست، اینجا«یجوز لک مخالفة قطعیة»، اصلا مخالفت قطعیۀ این علم به علت اجمالی بودنش هیچ مانعی ندارد. کسی می تواند این معنا را تصور بکند؟ و آیا حتّی نسبت به مرحوم محقق خوانساری(اعلی الله مقامه) و همین طور محقق قمی، (اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب قوانین، که این دو بزرگوار در حرمت مخالفت قطعیه علم اجمالی مناقشه کرده اند، گفته اند: نه معلوم نیست که مخالفت قطعیۀ علم اجمالی مانعی داشته باشد، و مسلم نیست برای ما حرمت مخالفت قطعیه علم اجمالی. آیا به این دو بزرگوار ما می توانیم حتی نسبت بدهیم که در این موردی که ما فرض کردیم، در مقابل یکی دو مورد دیگری که مقامش پائین تر از این مورد اول است، آیا این مورد اول،

ص:11

مسأله ای قابل تردید است؟ مولا می گوید: «انّی لا ارضی بقتل ولدی، و لو کان ولدی غیر مشخص» این طور کأن دارد می گوید. با این که ولد من مشخص نیست، مردد بین زید و عمرو است، معذلک من راضی نیستم به این که ولد من کشته بشود، باید تحفّظ بشود، باید مراقبت بشود تا ولد من محفوظ بماند. آیا در اینجا اگر کسی از مرحوم محقق قمی(ره) سؤال بکند، بگوید: مولا این طور تعبیر کرده است، که«انّی لا ارضی بقتل ولدی، و لو کان ولدی غیر مشخص» معذلک شما می گویید: اینجا مخالفت قطعیۀ علم اجمالی حرام نیست؟ اینجا که ولد مردد بین زید و عمرو است، معلوم نیست که حرمت قتل در اینجا ثابت باشد؟ آیا به یک طلبه ای می شود یک چنین نسبتی داد؟ تا چه برسد به مقام شامخی که این دو بزرگوار، و این دو محقق دارند، که بواسطۀ همین مقام شامخ عنوان محقق به آنها گفته شده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): مکلّف به شما که مردد است، شما علم به تکلیف دارید. اگر مولا یک چنین تعبیری کرد، آیا علم به تکلیف ندارید؟ چرا. آیا مکلّف به برای شما مردد نیست؟ چرا. شما تحفّظ بر این عنوان داشته باشید، «العلم بالتکلیف و شکّ فی المکلّف به»، آیا اینجایی که مولا می گوید: «انّی لا ارضی بقتل ولدی و لو کان غیر مشخص» این ضابطه ای که در مجرای اصالة الاشتغال ذکر شده است، اینجا تحقق ندارد؟ شما عالم به تکلیف هستید، و شک در مکلّف به دارید.

(سؤال... و پاسخ استاد): مکلّف به این نیست. مکلّف به عدم قتل الولد است، باشد ولی مکلّف به دوتا نیست، مکلّف به یک عنوان است، مکلّف به عدم قتل الولد است، منتها(الولد) مردد است بین زید و عمرو. اینجا تعبیر می کند و لو کان ولدی غیر مشخص، این سبب نمی شود که مکلّف به از تردید خارج شد، شما الان نمی دانید که زید ولد مولا است یا عمرو ولد مولا هست؟ برای شما فرقی نمی کند، شما شاک در این مطلب هستید.

پس شکی برای شما هست مسلم، این شک شما هم شک در مکلّف به هست، از طرفی هم عالم به تکلیف هستید.

نظر محقق خوانساری(ره) و قمی(ره) در جواز مخالفت قطعیۀ علم اجمالی

آیا مثل مرحوم محقق خوانساری(ره) و محقق قمی(ره) که حرمت مخالفت قطعیه را مورد مناقشه قرار داده اند، و گفته اند: لعّل مخالفت قطعیه در مورد علم اجمالی جایز باشد، آیا این مورد را هم می گیرد؟ این موردی که این قدر واضح است، و این قدر

ص:12

روشن است که به هر طلبه ای بگویید: مثل دو دو تا چهارتا مسأله پیش او روشن است، آیا این قابل مناقشه است؟ یا این که باید مناقشۀ اینها را برای صور دیگر، و فروض دیگر بگذاریم. در این فرض اصلا راهی برای انسان باز نیست. نه تنها مخالفت قطعیه اش حرام است، حتی مولا ترخیص در قتل یکی از این دوتا را هم نمی تواند صادر بکند. برای این که این اجتماع نقیضین است. ترخیص در قتل یکی با تعلّق اراده حتمیه، و عدم رضایت به قتل الولد و لو کان غیر مشخص این دوتا باهم جمع نمی شود که از یک طرف بگوید:

بچه من علی ای حال باید محفوظ بماند، از یک طرف هم بگوید: مانعی ندارد که این زید را شما بکشید، درحالی که زید احتمال دارد که همان ولد مولا باشد؛ نه تنها مخالفت قطعیه اش حرام است، بلکه ترخیص در ارتکاب بعضی از اطراف هم در اینجا جایز نیست و بلکه بالاتر حتی اگر شبهه غیر محصوره باشد، در شبهه غیر محصوره که حالا بعدا هم«ان شاء الله» بحثش را می کنیم، در شبهه غیر محصوره، اگر ما یقین داریم ولد مولا در قم است اجمالا می دانیم که در این یک میلیون نفر، ولد مولا وجود دارد، و مولا هم گفته است: که«انّی لا ارضی بقتل ولدی و لو کان غیر مشخص» آیا مولایی که یک چنین ابراز عدم رضایت می کند، و می گوید: با فرض اجمال و عدم تشخّص فرزند باید جانش محفوظ بماند تا سلامت او حفظ بشود، همین مولا در همین مورد شبهۀ غیر محصوره به نظر نمی رسد که حتی بتواند اجازه کشتن یک نفر از این یک میلیون نفر را بدهد، این دوتا باهم جمع نمی شوند. نمی تواند بگوید: بچه من بطور شبهۀ غیر محصوره مردد بین این یک میلیون نفر است، شما یک دانه از اینها را می توانی بکشی، و یجوز لک قتل واحد، این دوتا باهم جمع نمی شود، چرا؟ برای این که احتمال می دهیم که همان یکی تصادفا فرزند مولا باشد. و اگر فرزند مولا شد، بین این دوتا معنا قابل جمع نیست، که از یک طرف تجویز در قتل یکی صادر شود، و از طرف دیگر هم بگوید: «انّی لا ارضی بقتل ولدی و لو کان غیر مشخص».

لذا عرض کردیم که این را هم باید از مورد بحث بین محققین و دیگران خارج بکنیم، این یک مسألۀ واضح و روشن است، از تمام جهاتش؛ شبهه محصوره باشد، غیر محصوره باشد، موضوعیه باشد، حکمیه باشد، نه تنها مخالفت قطعیه اش حرمت مسلم دارد، بلکه موافقت قطعیه اش هم واجب است، و معنای وجوب موافقت قطیعه، همین عبارت اخری از این است که مولا نمی تواند ترخیصی در مخالفت ولو نسبت به بعضی از افراد و اطراف صادر بکند. بلکه باید احتیاط کامل رعایت بشود، «حفظا لولد المولا و

ص:13

تحفظا للتکلیف الحتمی الجدی الصادر من المولا» پس روی منطق عقل، و روی معیار عقلی، در این قسم بلااشکال قاعدۀ اشتغال از همۀ جهات، هم از نظر حرمت مخالفت قطعیه، و هم از نظر وجوب موافقت قطعیه در آن جریان دارد، و کسی نمی تواند در اینجا مناقشه بکند.

اما صورت دوم که انشعاب به دو صورت پیدا می کند؛ صورت دوم این است که شما علم به تکلیف دارید، اما نه تکلیف فعلی حتمی جزمی، بلکه به تکلیفی که از روی قیام حجّت و اماره و مثل اینها ثابت شده است. شما در حقیقت علم به این معنا دارید، مثلا در آنجایی که خمر مردد بین انائین است، شما می گویی: من اینجا علم به تکلیف دارم، این علم به تکلیف را معنا بکنید، چه جوری شما علم به تکلیف دارید؟ یعنی علم به تکلیف به همان نحوی که در صورت اولی ذکر کردیم؟ یعنی علم دارید به این که مولا راضی نیست به این که قطره ای شما خمر بنوشید، ولو این که خمر مردد بین مایعین باشد، ولو غیر مشخص باشد. اگر این طور باشد، این فرض اول است، که گفتیم: حکمش قاعدۀ اشتغال است با تمام ابعادش.

اما فرض دوم این است که شما این جوری علم به تکلیف دارید، که آیه شریفه ای که می گوید: «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ» این آیه شریفه یک اطلاقی دارد، اطلاقش این خمر موجود بین انائین را هم می گیرد. در حقیقت دلیل شما بر حرمت این خمر غیر مشخّص و موجود بین انائین، این است که آیۀ شریفه اطلاقش این خمر را می گیرد، و الاّ آیه نگفته است که انما الخمر و لو کان غیر مشخص، آیۀ شریفه یک اطلاقی را بیان کرده است، اطلاقش؛ هم مورد علم تفصیلی به خمر را شامل می شود و هم مورد علم اجمالی به خمر را شامل می شود. پس در حقیقت اگر گفتید: من اینجا علم به تکلیف دارم، این علم به تکلیف را باید معنا بکنید، یعنی چه علم به تکلیف دارید؟ علم به تکلیف شما واقعش این جوری است. علم دارید به این که دلیلی که دلالت بر حرمت شرب خمر می کند، این دلیل یک اطلاقی دارد، و اطلاقش مورد خمر معلوم بالاجمال را هم شامل می شود. آیا بالاتر از این است؟ البته اگر بالاتر شد ما حرفی نداریم، داخل در قسم اول می شود، لکن یک فرض اینجوری داریم.

علم به تکلیف ما در حقیقت بازگشت به شمول اطلاق است، علم به شمول عموم است، فرض کنید یک خبر واحد معتبر، خبر عادل، قائم شده است بر این که یا این عمل واجب است، یا آن عمل واجب است. یا مثلا این جور یک خبر واحد معتبری قائم بر

ص:14

وجود یک شیئی شده است، لکن شما الان خبر در اختیارتان نیست، نمی دانید که آن شیء در خبر واحد که دلالت بر وجوبش می کند، کدام شیء است؟ اینجا هم شما می گویید: من علم به تکلیف دارم. چطور شما علم به تکلیف دارید؟ واقعش این است که شما علم به تکلیف نداری، شما علم به این معنا دارید که یک خبر واحد معتبری قائم بر وجوب احد الشیئین شده است، و الاّ در حقیقت علم به تکلیف حتمی جدی وارد من قبل المولا، و لو کان متعلقه غیر مشخص یک چنین معنایی برای شما مطرح نیست. و اکثرا هم در موارد علم اجمالی، این فرض دوم واقع می شود، و الاّ همان فرض اول کمتر تحقق می کند. اینهایی را که ما تعبیر به علم اجمالی می کنیم، معمولا از قبیل همین قسم دوم است، که معنای علم به تکلیف آن علم به قیام الحجّة علی التکلیف است، علم به قیام دلیل معتبر علی التکلیف است، علم به وجود روایت معتبرة علی التکلیف است.

در این موارد که ما به این صورت علم داریم، مطلب چه جوری است؟ اینجا هم مثل همان صورت اول قاعدۀ اشتغال جریان پیدا می کند یا اینجا با صورت اول فرق دارد؟ و همان طورکه اشاره کردم، همین صورت دوم هم منشعب به دو صورت می شود که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - مجرای اصالة الاشتغال را توضیح دهید.

2 - در صورت معلوم بودن جنس تکلیف و مشخص نبودن نوع تکلیف وظیفه مکلف چیست؟

3 - مراد از علم به تکلیف در قاعدۀ اشتغال را بیان کنید.

4 - ارتکاب مخالفت قطعیۀ علم اجمالی حرمت دارد یا جواز؟ توضیح دهید.

5 - نظر محقق خوانساری(ره) و قمی(ره) در جواز مخالفت قطعیۀ علم اجمالی چیست؟

ص:15

درس دویست و بیست و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که در مورد علم به تکلیف و شک در مکلّف به، که مورد و مجرای اصالة الاشتغال است، علم به تکلیف گاهی به این صورت است که ما علم به تکلیف فعلی جدّی واقعی از مولا داریم، و اینکه اراده حتمیّه او به تحقّق این مکلّف به در خارج متعلّق شده، و در هیچ حالی، و با هیچ کیفیتی، هیچ گونه رضایت به ترک آن ندارد. اگر علم اجمالی به تکلیف به این نحو شد، عرض کردیم که هم مخالفت قطعیه اش حرام است، و هم موافقت قطعیه اش واجب است. معنای وجوب موافقت قطعیه، این است که مولا ترخیص در مخالفت ولو در رابطۀ با بعضی از اطراف نمی تواند بدهد، و آن مخالفتی که در این مورد از بعضی از بزرگان نقل شده، عرض کردیم، به هیچ وجه جای آن نیست.

اماره بر تکلیف واقعی فعلی

اما فرض دوم این بود که ما علم اجمالی به تکلیف واقعی فعلی من جمیع الجهات نداریم، بلکه ما علم به هیچ حجّتی بر تکلیف نداریم، علم به یک اماره ای بر تکلیف

ص:16

داریم، مثل اینکه می دانیم یک خبر واحد معتبری دلالت بر وجوب احد امرین کرده، با قطع نظر از مسألۀ علم که در روز جمعه است، فرضا می دانیم که یک خبر واحد معتبری قائم شده بر اینکه در روز جمعه باید نمازی خوانده شود، و آن مردد بین جمعه و ظهر است. یا آن مثالی که دیروز در شبهه موضوعیه عرض کردیم، شما که علم اجمالی دارید به اینکه خمر مردد بین این دو مایع است، اینجا در حقیقت علم اجمالی شما به این معنا متعلّق شده که می بینید دلیل حرمت خمر اطلاق دارد، و اطلاقش صورت علم اجمالی را هم شامل می شود، اطلاقش شامل صورت تردد بین المایعین هم هست، نه اینکه علم اجمالی دارید به اینکه مولا اراده اش تعلّق گرفته به اینکه باید از خمر اجتناب شود، و لو کان غیر مشخص، و لو کان مرددا بین مایعین، نه یک اطلاقی در اینجا هست، و به تعبیر اصطلاحی اصالة الاطلاق در اینجا محکم است، اطلاق حرمت خمر، صورت تردد خمر بین مایعین را شامل می شود. پس یک وقت هم شما اینطوری علم دارید، که معلوم و متعلّق علم شما، تکلیف واقعی حتمی مولا نیست، بلکه متعلق علم شما عبارت از یک حجّت و دلیل و اماره ای است که قائم بر تکلیف شده است.

همانطوری که دیروز عرض کردم این هم دو صورت دارد. - حالا این دو صورت به ضمیمه صورت دیروز مجموعا سه تا فرض را تشکیل می دهد - یک صورت این است که شما ولو اینکه علم دارید به قیام حجّت و به قیام دلیل، و لازمه حجّت بر تکلیف این است که گاهی از اوقات حجّت مطابقت با واقع دارد، و گاهی از اوقات حجّت مخالف با واقع است، یعنی آن خبر واحدی که فرضا دلالت می کند بر اینکه در روز جمعه یک نمازی واجب است مرددا بین الظهر و الجمعة، به حسب واقع از دو حال، خارج نیست:

یک وقت این خبر واحد، حجّت بر تکلیف مطابقت با واقع دارد، یعنی در واقع هم همین معنا هست، خبر مطابق با واقع است. یک وقت نه، در عین اینکه این خبر حجّت است و شما هم باید بر طبقش عمل کنید، لکن درعین حال کذب محض است، و هیچ گونه مطابقتی با واقع ندارد پس نتیجتا اینجا دوتا احتمال پیش می آید.

فروض مختلف در صورت قیام یقین حجت بر تکلیف

این حجّتی که یقینا قائم بر تکلیف شده، «اما ان تکون مطابقة للواقع» این یک احتمال.

و«اما ان تکون مخالفة للواقع» این احتمال آخر. دو احتمال اینجا مطرح شد و دو فرض بوجود می آید: یک وقت شما عالم هستید به اینکه علاوه بر اصل علم به قیام حجّت، یک

ص:17

علم دیگری دارید به اینکه اگر این حجّت مطابقت با واقع داشته باشد، مولا به هیچ وجه دیگر دست از واقع برنمی دارد، لکن روی فرض مطابقت، روی فرض مصادف بودن با واقع، شما یک وقت این معنا را می دانید، یک وقت نه این معنا برای شما روشن نیست، برای شما مسلم نیست که اگر این خبر واحد در آن مثالی که عرض کردیم، مطابق با واقع باشد، مولا روی واقع ایستاده، و واقع را اراده کرده، و به تمام معنا مطلوب برای مولا است.

پس این دو فرض روی این جهت پیش می آید. شما علم دارید به قیام الحجّة علی التکلیف، لکن چون در حجّت دوتا احتمال جریان دارد: «احتمال المطابقة و احتمال المخالفة» روی فرض احتمال مطابقتش دوتا حال پیدا می شود: یک وقت شما عالم هستید به اینکه علی فرض«کون هذا الخبر مطابقا للواقع» مولا گریبان شما را به هرحال می گیرد، به هیچ وجه حاضر نیست که از مرادش، و از متعلق اراده خودش رفع ید کند.

یک وقت این معنا را می دانید، یک وقت نه این معنا هم برای شما روشن نیست. شما هستید و فقط علم به قیام حجّتی بر تکلیف، و نمی دانید که اگر این حجّت مطابقت با واقع داشته باشد، مولا رفع ید نکرده، و هیچ گونه راضی نیست به اینکه علی فرض المخالفة، با تکلیفش مخالفت شود. حالا در این دو صورت از نظر قاعدۀ اشتغال، و از نظر جواز عدم وجوب موافقت قطعیه، بلکه جواز مخالفت قطعیه، تکلیف چیست؟ باید ما حساب کنیم. عرض کردیم اینجا در این جهت بحث ما فعلا مسألۀ تعبد نیست، مسألۀ آیه و روایت هم نیست، مسأله ای است که باید با معیار عقل سنجیده شود، و ببینیم عقل در این رابطه چه حکومتی دارد؟

علم به قیام حجّت مطابق با واقع

اما در قسم اول از این دو قسم اخیر، که شما علم به قیام حجّت دارید، و علاوه عالم هستید به اینکه اگر این حجّت مطابقت با واقع داشته باشد، مولا به تمام معنا روی تکلیف خودش ایستاده و به هیچ وجه راضی به مخالفت و ترک مکلّف به نیست. این جا هم به نظر می رسد که مثل همان قسم اولی است که ما دیروز خواندیم، چرا؟ برای اینکه ما از یک طرف به قیام الحجّة عالم هستیم، در حجّیت حجّت تردید نیست. حالا این حجّت می خواهد حجّت شرعیه باشد یا حجّت عقلیه باشد در این دیگر فرق نمی کند. بالاخره حجّیت این حجّت این مسلم است و ثابت شده. شما هم عالم هستید به اینکه حجّت قائم

ص:18

بر تکلیف شده، خبر قائم معتبر دلالت کرده بر اینکه در روز جمعه یک نمازی مرددا بین الجمعة و الظهر واجب است. خبر واحد در جای خودش حجّیتش ثابت شده، و هیچ قابل مناقشه نیست. اینجا ما معتقدیم که نه تنها بر شما لازم است که احتیاط کنید، هم نماز جمعه و هم نماز ظهر را انجام دهید، به همان ملاکی که در قسم اول ذکر شد. برای اینکه چه فرق می کند که آن حجّتی که قائم بر تکلیف شده، علم وجدانی باشد یا حجّتی که قائم بر تکلیف شده، خبر واحد معتبر شرعی باشد؟ از نظر حجّیت و قیام الحجّة علی التکلیف بین این دوتا فرقی نمی کند.

لذا همان ملاکی که در قسم اول اقتضا می کرد جریان قاعدۀ اشتغال و وجوب احتیاط را، همان ملاک در این فرض هم اقتضا می کند. آیا در اینجا مولا می تواند ترخیص در مخالفت نسبت به بعضی از اطراف بدهد؟ می تواند مولا بگوید: حالا شما لازم نیست بین نماز ظهر و نماز عصر جمع کنید؟ یکی از آنها را اگر اتیان کنید کافی است، دیگری را من به تو اجازه می دهم که ترک کنی؟ می گوییم: نمی شود. جمع بین این دوتا مطلبی که می خواهیم عرض کنیم، امکان پذیر نیست، چرا؟ برای اینکه شما از یک طرف می گویید:

این خبر واحد جوری است که اگر مطابقت با واقع داشته باشد، مولا به هیچ وجه راضی به مخالفت نیست. از طرفی هم می گویید: مولا گفته یکی از این دو نمازها را ترک کن. من الممکن آن نمازی را که من ترک کردم، همان نمازی باشد که به حسب واقع وجوب داشته و تکلیف مولا در رابطۀ با او بوده. فرض کنید من نماز جمعه را ترک کردم، به حسب واقع هم نماز جمعه واجب بوده، اینجا چه طور شما بین این دو مطلب جمع می کنید؟ از طرفی می گویید: تکلیف متعلّق به صلات جمعه طوری است که مولا به هیچ وجه راضی به ترکش نیست، منتها اصلش برای شما معلوم نیست، اصلش را حجّت غیر علمی ثابت کرده است. لکن در حجّیتش تردید و مناقشه نیست. پس از یک طرف می گویید: «لو کانت صلاة الجمعة بحسب الواقع واجبة، لم یرضی المولی بترکها اصلا» از یک طرف هم لازمه ترخیص در مخالفت بعضی از اطراف، معنایش این است که می توانی تو نماز جمعه را ترک کنی، بین این دوتا چه طوری شما می توانید جمع کنید؟

فرق میان اجتماع نقیضین قطعی و اجتماع نقیضین احتمالی

منتها فرق این صورت با صورت دیروز این می شود که در قسم اول که دیروز بحث کردیم یک اجتماع نقیضین قطعی تحقّق پیدا می کرد، اما در این فرض یک اجتماع

ص:19

نقیضین احتمالی تحقق پیدا می کند. برای اینکه ما نمی دانیم که خبر واحد مطابقت با واقع دارد یا نه؟ و احتمال مخالفت خبر واحد با واقع جریان دارد، لکن در استحالۀ اجتماع نقیضین فرقی بین صورت قطع و شک نیست. آیا شما می توانید به خودتان اجازه دهید احتمال اجتماع نقیضین را؟ آیا اجتماع نقیضین ممتنع در صورت قطع به اجتماع نقیضین است یا اجتماع نقیضین ممتنع صورت احتمال را هم می گیرد؟ تمام ممتنعات اینطور است، که شما حتّی احتمالش را نمی توانید بدهید، نه قطع به آنها ممتنع است. اگر شریک الباری امتناع پیدا کرد، معنایش این نیست که قطع به شریک الباری ممتنع است. این اگر امتناع پیدا کرد، نه شما یقین به شریک الباری می توانید داشته باشید، و نه احتمال وجود شریک الباری را می توانید بدهید. لذا در امور مستحیله که در رأس آنها مسألۀ اجتماع نقیضین قرار گرفته که اساس امور مستحیله را مسألۀ اجتماع نقیضین تأسیس کرده، هیچ فرقی نمی کند که شما بخواهید علم به اجتماع نقیضین داشته باشد یا احتمال اجتماع نقیضین بدهید؟ امر ممتنع نه قطع به او امکان دارد و نه احتمال او امکان دارد. و فرق بین این قسم و قسم دیروز فقط در همین معنا است، و الاّ در استحاله فرقی نمی کند.

به عبارت دیگر در قسم اول چون دوتا احتمال نبود، مناقضه قطعی بود. اما اینجا مسألۀ تناقض روی احتمال مصادفه و احتمال مطابقه پایه گذاری می شود، و در صورتی که آن طرف احتمال باشد که خبر واحدی که قائم شده به طورکلی مخالفت با واقع باشد، آنجا که دیگر جای اجتماع نقیضین نخواهد بود. ولی روی یک فرض و روی یک احتمال هم اگر اجتماع نقیضین پیاده شود، خود این هم مستحیل و ممتنع است. لذا روی نظر عقل به نظر می رسد که در این قسم دوم هم احتیاط به تمام معنا واجب است، نه مخالفت قطعیه اش جایز است، و نه ترک موافقت قطعیه جایز است، بلکه موافقت قطعی به تمام معنا واجب است.

علم به قیام دلیل معتبر شرعی یا عقلی بر تکلیف

اما صورت سوم این است که شما فقط عالم هستید به اینکه یک حجّتی و یک دلیل معتبر شرعی یا عقلی بر تکلیف قائم شده، همین مقدار. اما این معنا را نمی دانید که اگر این حجّت مطابقت با واقع داشته باشد، مولا روی تکلیف خودش ایستادگی دارد. نه، احتمال می دهید که مولا روی بعضی از جهات و مصالح اگر هم این حجّت مطابقت با واقع داشته باشد، مولا از تکلیفش، روی بعضی از جهات دست برداشته، و روی بعضی

ص:20

از مصالحی که در کار است. این جا بعد از آن که اصل فرض روشن شد، یک وقت ما اینجوری بحث می کنیم، که اگر از ناحیه مولا ترخیصی در مخالفت نسبت به بعضی از اطراف صادر نشود، یعنی ما باشیم و همین مقدار، از ناحیه مولا هیچ چیزی نیامده، هیچ تجویز و ترخیصی در مخالفت احتمالیه که ارتکاب بعضی از اطراف باشد، نیامده، در این صورت وظیفه چیست؟ یک بحث هم در این رابطه است، که آیا مولا در اینجا حق ترخیص و حق تجویز دارد یا ندارد؟ و آیا ترخیصی که می تواند از ناحیه مولا صادر شود، ترخیص در مخالفت احتمالیه است یا اینکه نه خیلی مطلب بالا می رود حتّی ترخیص در مخالفت قطعیه هم مانعی ندارد؟ اینها را باید بحث کنیم.

علم به قیام حجّت بر تکلیف و عدم ترخیص از ناحیه مولا

اما آن جهتش که اگر از ناحیه مولا ترخیصی نیامده، ما هستیم و علم به قیام حجّتی بر تکلیف، و یقین هم نداریم که مولا به هیچ وجه راضی به مخالفت این تکلیف نیست، ترخیصی هم نیامده از طرف مولا. آیا در اینجا وظیفه ما چیست؟ در این حال با عدم ورود ترخیص، وظیفه این است که همان قاعده اشتغال جریان پیدا می کند. بعد از آن که مولا خبر واحد را بین خودش و بین شما حجّت قرار داد، گفت: پشتوانه خبر واحد، این خبر واحد حجة بینی و بینه. حالا شما عالم شدید به اینکه این خبر واحد یک چیزی را در روز جمعه واجب کرده، مرددا بین صلاة الجمعة و بین صلاة الظهر. از طرفی هم نمی دانید که مولا رفع ید کرده از تکلیف خودش، چون تکلیفی از ناحیه مولا صادر نشده. مطلب اضافه ای از ناحیه مولا نیامده، آن که الان هست«وجود هذا الخبر الذی هو حجّة بین المولی و بین العبد» بدون اینکه دیگر از ناحیۀ مولا مطلبی صادر شده باشد. آیا در اینجا عقل حکم به وجوب احتیاط نمی کند؟ آیا در اینجا عقل توقف می کند؟ می گوید: چون برای ما روشن نشده که آنچه واجب است نماز جمعه است، یا نماز ظهر؟ لازم نیست که درگیر این خبر واحد باشیم.

به عبارت روشن تر با مراجعۀ به عقل سلیم، اگر از عقل بپرسیم، مولا خبر واحد را گفته: حجّة بینی و بینه، اما آیا فرق است بین آن خبر واحدی که روشن بگوید نماز جمعه واجب است، و بین آن خبر واحدی که مردد باشد مفادش بین وجوب نماز جمعه و نماز ظهر. آیا با مراجعه به عقل، عقل می گوید بین این دوتا فرق می کند؟ درست است مولا خبر واحد را حجّت قرار داده، اما این برای آنجایی است که شما علم تفصیلی به قیام

ص:21

حجّت داشته باشید. اما اگر علم اجمالی به قیام حجّت داشته باشید، نه، این خبر واحد را دیگر لازم نیست که شما مورد رعایت و ملاحظه قرار دهید. یا بعد از آن که ما مراجعه به عقل می کنیم، عقل می گوید: فرقی نمی کند، همانطوری که در اصل علم تفصیلی و علم اجمالی فرقی بین علم تفصیلی و علم اجمالی از نظر عقل نمی کرد، در اینجا هم فرقی نمی کند که این حجّت قائمه که شما علم به قیامش دارید، علم تفصیلی است به قیام حجّت داشته باشید یا علم اجمالی به قیام حجّت داشته باشید؟ بین این دوتا فرق نمی کند. لذا اگر از ناحیه مولا علاوۀ بر حجّیت خبر واحد یک ترخیصی در مخالفت صادر نشود، ظاهرش این است که قاعده اشتغال همینجا حاکم است، و احتیاط به معنای وجوب موافقت قطعیه را بر شما تکلیف می کند.

انما البحث در این است، که آیا در اینجا مولا می تواند اجازه در مخالفت دهد ولو اینکه خودش خبر واحد را حجّت قرار داده؟ علاوه بر حجّیت، بیاید در مورد علم اجمالی ترخیص در مخالفت دهد. آیا در اینجا جایز است یا نه؟ ظاهرش این است که اینجا مانعی ندارد. برخلاف آن دو قسمی که ذکر کردیم که ترخیص مولا ولو در مخالفت احتمالیه مستلزم قطع به تناقض، یا احتمال تناقض بود، در اینجا مسأله ای پیش نمی آید، اینجا اشکالی وجود ندارد، چرا؟ برای خاطر اینکه هم از نظر ثبوت مانعی ندارد، هم از نظر اثبات مانعی ندارد. از نظر ثبوت مسأله به این صورت است، ما حساب می کنیم و می گوییم: چطور شد که مولا از یک طرف خبر واحد را معتبر کرده، و ممکن است این خبر واحد مصادف و مطابق با واقع باشد و از یک طرفی هم آمده مخالفت را تجویز می کند. چون ما آن علم دوم را نداریم که علی فرض المصادفه، مولا رفع ید از تکلیف خودش نکرده، چون این معنا برای ما معلوم نبوده و فرض ما این فرض است، می گوییم: مانعی ندارد، ممکن است مولی به حسب واقع تکلیفی داشته باشد، ممکن است این خبر واحد هم مصادف و مطابق با واقع باشد، لکن درعین حال روی یک مصلحت اهمی، و روی یک جهت مهمتری مولا آمده از آن تکلیف واقعی خودش رفع ید کرده، از آن تکلیف واقعی دست برداشته و ترخیص و تجویز را صادر کرده و این مشابه دارد. اول ما مشابهش را ذکر کنیم تا بهتر روشن شود.

در شبهات بدویه و به طورکلی در مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و واقعی، یک راه مهم همین معنا بود. مولا آمده حدیثی به نام حدیث رفع جعل کرده، گفته: «رفع ما لا یعلمون»، «کل تکلیف مجهول» این مرفوع است. ما می آییم توی این شکها و جهلها

ص:22

حساب می کنیم، می بینیم بعضی از اوقات که انسان شک در یک تکلیفی دارد، ولو اینکه خودش نمی داند، اما به حسب واقع این تکلیف در جای خودش ثابت است. فرض کنید شما شک در حرمت شرب توتون دارید، اگر به حسب واقع شرب توتون حرام باشد، اینجا بین آن حرمت واقعیه و ترخیص در مخالفت که از حدیث رفع شما استفاده کردید، چه طوری جمع کردید؟ چه طوری جمع شد بین اینکه شرب توتون به حسب واقع حرام باشد، و به حسب حکم ظاهری محکوم به حلّیت؟

جواز مخالفت در صورت وجود حجّت معتبرۀ شرعیۀ علی التکلیف

آنجا هم ما در بحث جمع بین حکم ظاهری و واقعی به همین معنا اشاره کردیم که مولا ممکن است روی یک مصالح بالاتر، و روی اینکه دلش نمی خواهد دین اسلام یک دین ثقیل سنگین غیر دارای جاذبه باشد، نمی خواهد یک چنین معنایی در رابطۀ با دین مطرح شود. این دینی است که الی آخر زمان باید دوام پیدا کند، باید روی مبنای سهولت و سماحت پایه گذاری شود، روی یک مصلحت خیلی قوی تر و مهم تر، از آن حرمت مجهوله شرب توتون با اینکه در واقع در جای خودش محفوظ است، رفع ید می کند، و به مقتضای«رفع ما لا یعلمون» اجازه در مخالفت و ارتکاب در شبهات بدویه می دهد.

همان ملاکی را که شما در رابطۀ با شبهات بدویه فکر کردید و چاره ای هم ندارید که در آنجا مسأله را به همین صورتها حل کنید، نظیرش را چرا نشود در ما نحن فیه پیاده کنیم؟ مولا از یک طرف خبر واحد را یک حجّت معتبرۀ شرعیۀ علی التکلیف قرار می دهد، لکن از طرفی هم ملاحظه می کند که این خبر واحد معتبر، اگر بخواهد در صورت علم اجمالی هم نقش داشته باشد، شاید یک محذوراتی، یا یک جهات دیگری به وجود بیاید. لذا چه مانع دارد که در خصوص صورت علم اجمالی، اجازۀ در مخالفت و ترخیص در مخالفت را صادر کند.

لذا به نظر می رسد که در اینجا ترخیص از ناحیۀ مولا هیچ گونه مانعی ندارد، به خلاف آن دو قسمی که دیروز ذکر کردیم. لکن درباره این ترخیص بعضی از مناقشات هست که باید ملاحظه کنیم، و علاوه ببینیم که این ترخیص در ملاحظۀ با آن حجّیت خبر واحد چه نقش دارد؟ یعنی از نظر مقام اثبات آیا حالت تقییدی در او به وجود می آورد؟ آیا حجّیت خبر واحد را تقیید می کند؟ یا اینکه عنوانش هم عنوان تقیید نخواهد بود. بالاخره این دو مربوط به مولا است. یکی حجّت قرار دادن خبر واحد، و یکی ترخیص در مخالفت. اگر

ص:23

این دوتا را باهم ملاحظه کنیم، چه حسابی بین این دوتا هست آیا مسألۀ اطلاق و تقیید است یا اینکه نه یک مسألۀ دیگری مطرح است؟ «ان شاء الله» این دو جهت را ملاحظه بفرمائید برای بحث بعد.

پرسش:

1 - در صورت قیام اماره بر تکلیف واقعی فعلی، وظیفه چیست؟

2 - فروض مختلف در صورت قیام یقین و حجت بر تکلیف را نام ببرید.

3 - اگر علم به قیام حجّت مطابق با واقع پیدا شد، تکلیف مکلف چیست؟

4 - فرق میان اجتماع نقیضین قطعی و اجتماع نقیضین احتمالی را بیان کنید.

5 - آیا مخالفت در صورت وجود حجّت معتبرۀ شرعیۀ علی التکلیف جایز است؟

ص:24

درس دویست و بیست و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در فرض سومی که دیروز بحث شد که آن فرض عبارت از این بود، که ما علم اجمالی به تکلیف نداریم، بلکه علم اجمالی به وجود یک حجّتی در تکلیف در کار است، و درعین حال نمی دانیم که اگر آن حجّت و اماره مطابق با واقع و مصادف با واقع باشد، مولا روی تکلیف خودش ایستادگی دارد، احتمال می دهیم که در این حال روی یک جهتی، و روی یک مصلحتی مولا رفع ید کرده باشد. در اینجا گفتیم: تا مادامی که از ناحیۀ مولا ترخیصی صادر نشده باشد، بلکه ما باشیم و همان علم اجمالی به قیام حجّت، و دیگر از ناحیه مولا تجویز مخالفت و ترخیص مخالفت صادر نشده باشد، اینجا لازمۀ حجّیت آن حجّت، و علم اجمالی به قیام حجّت، وجوب احتیاط است، لازمه اش رعایت همه اطراف است.

لکن بحث در این بود که آیا مولا می تواند ترخیص در مخالفت دهد یا نمی تواند؟ و آیا مخالفتی را که مولا می تواند ترخیص دهد، حتّی مخالفت قطعیه را هم شامل می شود؟ یعنی مولا می تواند ارتکاب همۀ اطراف شبهۀ تحریمیه را تجویز کند، می تواند مخالفت و

ص:25

عدم اتیان به تمام اطراف شبهات وجوبیه را تجویز کند؟ مثلا بگوید: در روز جمعه ولو اینکه اماره قائم شده بر اینکه یا نماز جمعه واجب است و یا نماز ظهر، لکن هردو را می توانید ترک کنید. و در مثل خمر مردد بین انائین بگوید: هردو را می توانی شرب کنی و ارتکاب هردو طرف جایز است؟ آیا می تواند مولا یک چنین ترخیصی دهد؟

اشکال در ترخیص در ارتکاب همه یا ترک همه اطراف

اصل ترخیصش را دیروز ما بحث کردیم، و مطلب روشن شد. اما این جهتش که ترخیص در ارتکاب همه اطراف در شبهات تحریمیه، و یا ترک همه اطراف در شبهات وجوبیه باشد، چون بحث ما اعم از وجوبیه و تحریمیه است، اینجا ربما یقال: به اینکه مولا نمی تواند چنین ترخیصی را بدهد، و حق تجویز چنین معنایی را ندارد، چرا؟ برای اینکه این ترخیص و تجویز، در حقیقت ترخیص و تجویز معصیت است. مولا اگر بگوید: هردو اناء را می توانی شرب کنی، با اینکه شما یقینا می دانی خمری در اینجا وجود دارد، و اطلاق ادلۀ حرمت خمر، خمر معلوم بالاجمال را هم شامل می شود که در حقیقت ما علم اجمالی به قیام حجّت داریم، علم اجمالی به اصالة الاطلاق داریم.

می دانیم اطلاق حرمت شرب خمر، این خمر معلوم بالاجمال را هم شامل می شود.

گفته اند: اگر مولا ارتکاب هردو اناء را تجویز کند، این در حقیقت تجویز و ترخیص معصیت است. و در ترخیص معصیت دو اشکال وجود دارد و دو تالی فاسد دارد: یک اشکالش این است که معصیت قبیحة عقلا، معصیة المولی این قبح عقلی دارد.

همانطوری که اطاعت المولی حسن عقلی دارد، معصیت المولی هم قبح عقلی دارد. و اگر مولا بخواهد در یک موردی معصیت را تجویز کند، برگشتش به این می شود که ما هو قبیح عقلا، از ناحیه مولا که حکیم علی الاطلاق است، تجویز شده، این با مقام حکمت مولا نمی سازد، و با حکیم بودن مولا سازگار نیست، که بیاید درباره یک امری که قبح عقلی مسلم دارد، تجویز و ترخیص صادر کند.

اشکال دوم تجویز المعصیة این است که این مستلزم تناقض است، تناقض در کار خود مولا، و در شأن خود مولا. برای اینکه مولا از یک طرف می گوید: از خمر اجتناب کن، از یک طرف هم می گوید: نه مانعی ندارد ارتکاب کنی خمر را. این تناقض روشن است، که از یک طرف مکلّف را در رابطۀ با شرب خمر تحذیر کند، و از طرف دیگر تجویز کند شرب خمر را. در خود وضع مولا و در خود ارادۀ مولا یک تناقضی تحقق

ص:26

پیدا می کند. لذا«تجویز المعصیة مستلزم للتناقض فی شأن المولی» پس چطور شما می توانید در همین مثال خمری که ذکر شد بگویید: «یجوز للمولا أن یرخص ارتکاب جمیع الاطراف و کلا المایعین» این ترخیص در معصیت است، و این دو تالی فاسدی در آن تحقق دارد. ممکن است کسی بگوید آیا این حرف درست است یا نه و این بیان قابل قبول است یا نه؟

می گوییم، اولا همان مقایسه ای را که ما دیروز ذکر کردیم، به صورت نقض، جواب نقضی این می شود، و حلش را هم از راه حل در همان جا به دست می آوریم. می گوییم:

شما در شبهات بدویه می گویید: مسأله چه طوری است؟ مولا در مسألۀ شرب توتون، اگر به حسب واقع شرب توتون حرام باشد، و خود مولا جعل حرمت برای شرب توتون کرده باشد، لکن به استناد حدیث رفع، و برطبق مفاد حدیث رفع، خود مولا ارتکاب شرب توتون را تجویز کرد. اینجا تجویز ارتکاب شرب توتون با حرام بودن واقعی شرب توتون، که به تعبیر شما از او تعبیر به معصیت می شود، مسأله چه طوری حل شده است؟ چطور مولا در اینجا معصیت را تجویز کرده؟ چطور ترخیص در مخالفت حرام واقعی از ناحیۀ مولا صادر شده؟ همین راه حلّی که شما برای اینجا ذکر می کنید، در اینجا هم ما همین حرف را می زنیم. مسأله مسألۀ علم و جهل نیست، مسأله تجویز در مخالفت و ترخیص در معصیت است، شما در شبهات بدویه هر راه حلی را که پیدا کردید، ما هم اینجا همان راه حل را پیشنهاد می کنیم.

راه حلّ برای تجویز مخالفت و ترخیص در معصیت

راه حل آن این است که عنوان معصیت صرف مخالفت یک تکلیف واقعی نیست، نفس مخالفت یک تکلیف واقعی، موجب نمی شود که عنوان معصیت تحقق پیدا کند.

معصیت آنجایی است که مولا یک تکلیفی داشته باشد، و روی تکلیفش هم ایستادگی کند، و به هیچ وجه راضی نباشد به مخالفت این تکلیف، و ابدا رفع ید از این تکلیف نکرده باشد. اگر یک تکلیف قرص به تمام معنا بود، و مولا رفع ید نکرد، ما نمی توانیم در اینجا به هیچ وجه مخالفت کنیم، ولو اینکه علم هم نباشد، همانطوری که دیروز بعضی از دوستان شما ذکر می کردند. در صورت احتمالش هم اگر یک چنین موردی شما تصور کردید، یعنی یک جایی اینجوری بحث شد، شما احتمال می دهید یک تکلیفی را که در مثالهای عادی مثال دارد و جوری است که می دانید که مولا اینقدر روی این تکلیف

ص:27

ایستاده که حتّی در صورت احتمال هم راضی نیست به مخالفت این تکلیف. مثل اینکه فرض کنید مولا یک بچه کوچکی دارد، از فضای اتاق رفت بیرون و وارد حیات شد، شما احتمال می دهید که این بچه برود سر حوض بیفتد در حوض و غرق شود. اینجا مسألۀ چطور است؟ با اینکه صرف احتمال بیشتر نیست، ولی مسألۀ این است، که اگر مولا اینجوری به حفظ ولدش علاقه مند است که حاضر نیست حتی در صورت احتمال هم شما بی اعتنایی کنید؛ لذا اگر بچه افتاد در حوض و تلف شد، مولا می آید مؤاخذه می کند. هی شما بگو: آقا من که علم به تکلیف نداشتم، من شک داشتم، شبهه، شبهه موضوعیه بود، مثل خمر مردد، مثل مایعی که احتمال خمریت در او جریان پیدا کند، آیا اینجا روی منطق، این معنا از شما پذیرفته است؟ شما می توانی در مقابل مولا بگویی من که علم به تکلیف نداشتم، من چه می دانستم که بچه توی حوض افتاده. مولا چه جواب می دهد؟ می گوید مگر تو احتمال نمی دادی؟ شما باید بگوئید: چرا. آیا می توانید بگویید که با احتمال که تکلیف منجّز نمی شود، احتمال که موجب تنجّز تکلیف نیست، مولا به شما جواب می دهد: این تکلیف از آن تکلیفهایی است که حتی در صورت احتمال هم تو می دانستی که من راضی به مخالفتش نیستم، یعنی یک تکلیفی است که حتّی در صورت احتمال هم باید رعایت شود.

پس این که ما در آن فرض اول و دوم اینقدر روی مسألۀ وجوب احتیاط تکیه داشتیم، نه تنها برای خاطر علم اجمالی بود، این یک خصوصیتی دارد که اگر احتمال هم در کار باشد، همین معنا پیش می آید. لذا بزرگان می گویند: بعضی از اوقات احتمال منجّز است، همانطوری که علم موجب تنجیز است، گاهی احتمال هم موجب تنجیز است.

شرط استحقاق عقوبت در صورت مخالفت با تکلیف

اما در مواردی که معمولا برائت جاری می شود، مثل شرب توتون. آن چه در اینجا تحقق پیدا کرده، مخالفت التکلیف الواقعی هست. ولی هر مخالفتی لا یکون معصیة، هر مخالفتی لا تکون قبیحة عقلا. آن مخالفتی معصیت است و موجب استحقاق عقوبت است و قبح عقلی بر او ترتب پیدا می کند که مولا از تکلیف به آن رفع ید نکرده باشد، مولا روی آن سماجت داشته باشد و ایستادگی کند. مخالفت چنین تکلیفی که مورد عنایت مولا باشد، و راضی به مخالفت نباشد، عنوان معصیت دارد، قبح عقلی دارد، استحقاق عقوبت دارد، و معنا هم ندارد که مولا در چنین شرائطی مخالفت را تجویز کند.

ص:28

اما در مثل شرب توتون و امثال آن مسأله این نیست، فوقش این است که در واقع و لوح محفوظ شرب توتون حرام است. اما این حرمت حرمتی نیست که مولا رویش پابرجا باشد، خود مولا به واسطۀ رعایت یک مصالح بالاتر، و رعایت یک جهات قوی تر، گفته «رفع ما لا یعلمون» من به شما اجازه می دهم که شرب توتون کنید در صورتی که شک در حرمت دارید، ولو به حسب واقع هم حرام باشد. می گوییم: پس شما چه می کنید اگر به حسب واقع حرام باشد؟ می گوید: من رفع ید می کنم از آن حرمت، برای خاطر یک مصلحت بالاتر در رابطه مثلا با کلی دین، و کلی قوانین دین. اگر این طور شد، آیا از حدیث رفع می توانیم انتزاع کنیم که این تجویز المعصیة است؟ کجای حدیث الرفع تجویز المعصیة است؟ کجای حدیث الرفع ما هو قبیح عقلا است؟ از کجای حدیث رفع دیگر مسألۀ تناقض و استلزام تناقض استفاده می شود؟ همین معنا را ما در اینجا هم پیاده می کنیم.

می گوییم: از مولا یک حجّتی و دلیلی آمده، و اطلاق آن دلیل اقتضا می کند که خمر موجود بین انائین هم حرام باشد. و اگر از ناحیه مولا ترخیصی نبود، عقل به ما می گفت احتیاط کنید، از هردو باید اجتناب کنید. اما حالا مولا می خواهد بگوید: نه من به تو اجازه می دهم که اجتناب نکنید، این تجویز ارتکاب هردو در رابطۀ با قیام حجّت بنام اصالة الاطلاق بر حرمت خمر در اطراف علم اجمالی، عینا مثل حدیث«رفع ما لا یعلمون» می ماند در رابطۀ با حرمت واقعیه ای که برای شرب توتون در لوح محفوظ ثابت است. همانطوری که او اسمش تجویز المعصیة نیست، و تناقضی هم در آنجا شما نمی توانید ادعا کنید، اینجا هم همینطور است. می گوییم: لابد مولا تجویز کرده، یک مصلحت بالاتری را رعایت کرده، لابد رفع ید کرده از مقتضای اطلاق، برای خاطر یک جهت بالاتر. پس این کجایش تناقض است؟ کجایش ترخیص در معصیت قبیحه عند العقل است؟ لذا به نظر می رسد در عین اینکه ما با عدم وجود ترخیص احتیاط را لازم می دانیم، لکن درعین حال معتقدیم که مولا می تواند ترخیص در مخالفت دهد، آن هم مخالفت قطعیه، یعنی ترخیص در ارتکاب همۀ اطراف در شبهات تحریمیه، و عدم اتیان به هیچ یک از اطراف در شبهات وجوبیه.

(سؤال... و پاسخ استاد): اگر مسألۀ تناقض بود که ما دیروز عرض کردیم در مسألۀ استحالۀ تناقض، فرقی نیست بین قطع به تناقض، یا احتمال به تناقض؟ در شبهات بدویه احتمال تناقض را چه طوری حل می کنید؟ صرف اینکه یکی ظاهری و یکی واقعی است،

ص:29

مسأله ای را حل نمی کند، یعنی آیه و روایتی نیامده بگوید که«اذا کان احد الحکمین ظاهریا و الآخر واقعیا» هیچ محذوری در او نیست؟ شما همانجا باید بنشینید حل کنید.

راه حل جمع میان حکم ظاهری و واقعی

جمع بین حکم ظاهری و واقعی به صرف اینکه احدهما ظاهری و الآخر واقعی حل نمی شود، باید اساسی حل شود، که چطور آنجا تناقضی تحقق ندارد؟ و چطور احتمال تناقض هم ندارد؟ شما نگویید آنجا ما نمی دانیم که به حسب واقع شرب توتون حرام است. لکن وقتی احتمالش را دادید و از طرفی هم حکم ظاهری را مناقض با حکم واقعی فرض کردید، باید احتمال تناقض در آنجا بدهید، و احتمال تناقض هم مثل قطع به تناقض محال است، فرقی نمی کند در مسألۀ متناقضین همانطوری که دیروز عرض کردیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): گفتیم اینها فارق نمی شود، این تعبیرات مثل بیان موضوع است، مثل این می ماند که شما بگویید: اینجا شبهه بدویه است، اینجا شبهه مقرونه به علم اجمالی است. من هم می دانم آنجا بدویه است و اینجا مقرونه است، لکن ملاکش را باید در نظر گرفت. در شبهات بدویه بین ترخیصی که از حدیث رفع استفاده می شود، و حکم واقعی علی تقدیر ثبوته، که شما احتمال ثبوتش را می دهید، بین این دوتا چه طوری رفع تناقض می شود؟ باید طوری باشد که احتمال هم در کار نباشد. یعنی چه نشده؟ معلوم نیست، یعنی شما احتمال ثبوتش را می دهید؟ علی فرض الثبوت که مناقض با این حدیث رفع است. پس احتمال متناقضین است. همین که شما می گویید منجّز نیست، معنایش این است که مولا رفع ید کرده، منتها کلمۀ تنجّز را هی زیاد تکرار می کنید، همین که می گویید منجّز نیست، یعنی مولا رفع ید کرده از آن تکلیف، نخواسته که آن تکلیف در صورت احتمال ثابت شود، و الاّ در آن مثال ولد مولا که عرض کردیم، با اینکه شما علم هم ندارید، همانجا تکلیف منجّز است. با اینکه علم هم نداری. عنوان نفس محترمه به چه لحاظ؟ شما که یقین نداری به این مسأله، اگر ببینی و یقین کنی بله؟ و الا بین احتمال غرق شدن ولد مولا و احتمال اینکه این مایع خمر باشد، چه فرق می کند؟ هردو احتمال است و اینطور نیست که احتمالش هم غیر عقلایی باشد، هردو احتمال عقلایی است. چطور شده که در اینجا برای شما لازم نیست، لکن در آنجا برای شما لزوم دارد؟

(سؤال... و پاسخ استاد): اگر مولی از تکلیفش رفع ید کرد این تکلیف کانّه لم یصدر

ص:30

است، اگر کانّه لم یصدر باشد دیگر بین مخالفت احتمالی و قطعی آن چه فرق می کند؟ اصلا فرض عدم تشخّص است، معنای علم اجمالی عدم تشخّص است، معنای علم اجمالی تردید است. بالاخره اینجا مکلّف به مشخص نیست، و ما علم نداریم که مولا با عدم تشخّص روی تکلیفش ایستادگی کرده، فقط یک اطلاقی در اینجا قائم است، یک خبر واحد معتبری قائم است، یک حجّتی از ناحیه مولا قائم است، اما حالا بخواهیم قسم بخوریم که مولا«لم یرفع یده حتی مع عدم التشخّص» نه احتمال می دهیم رفع ید کرده باشد، و اگر رفع ید کرد بین مخالفت احتمالی و مخالفت قطعی چه فرق می کند؟ برای اینکه معنای رفع ید یعنی«کانّه لم یصدر التکلیف من المولی» اگر«لم یصدر التکلیف من المولی» شد، دیگر فرقی بین مخالفت قطعیه و مخالفت احتمالیه نیست.

پس همان جوابی را که ما در رابطۀ با حل شبهات بدویه در مقایسۀ با واقع و حکم واقعی می توانیم ذکر کنیم و چاره ای هم جز آن نداریم، اینجا هم همان مسألۀ پیاده می شود، طابق النعل بالنعل، فقط آنجا شبهه اش شبهۀ بدویه است اصطلاحا، اینجا شبهه اش اصطلاحا شبهۀ مقرونۀ به علم اجمالی است.

نسبت ترخیص در ارتکاب و شمول دلیل حرمت در یک مصداق

دو مطلب دیگر باقی مانده که یکی از آن دو را عرض می کنیم و مطلب دوم چون مفصل است برای بحث بعد«ان شاء الله».

مطلب اول این است، (بنابر ترتیب بحث) حالا که مولا می تواند ترخیص کند، مثل اینکه مولا سراغ این مکلّف آمد که همینطور متحیّر ایستاده، نمی داند این اناء خمر است یا آن اناء خمر است؟ مولا به او گفت که من به تو اجازه دادم که هردو را ارتکاب کنی. ما هم گفتیم که این معنایش رفع ید از تکلیف است، مانعی هم ندارد ترخیص در معصیت هم نیست هیچ گونه قبح و استلزام تناقضی هم در او مطرح نیست، اینها را گفتیم.

بحث در این است که وقتی مولا به او گفت که من به تو اجازه می دهم ارتکاب هردو اناء را، این تجویز المولی وقتی که مقایسه می شود با دلیل حرمت شرب خمر که آن هم از ناحیه مولا صادر شده، این دوتا دلیل باهم چه نسبتی دارند؟ یک جا مولا می گوید:

«حرمت علیک الخمر» و این«حرمت علیک الخمر» اطلاق دارد. هم خمر معلوم بالتفصیل را می گیرد، و هم خمر معلوم بالاجمال را. حالا هم آمده می گوید: در مورد علم اجمالی من به تو اجازۀ مخالفت قطعیه می دهم. چه نسبتی بین این اجازۀ مخالفت قطعیه

ص:31

در رابطۀ با دلیل تحریم خمر، وجود دارد؟ یعنی وقتی که این دوتا دلیل را ملاحظه می کنیم، باید بگوییم چه طوری باید بین این دوتا دلیل جمع کرد؟ و چه طوری باید توفیق بین این دوتا دلیل حاصل شود؟ آنچه که ابتدائا توی ذهن می آید این است که کسی بگوید: این تجویز مخالفت قطعیه در صورت علم اجمالی، تقیید می کند اطلاق دلیل حرمت خمر را، یعنی دلیل حرمت خمر نه اینکه اطلاق داشت، هم علم تفصیلی و هم علم اجمالی را می گرفت. بگوییم: این تجویز ارتکاب در صورت علم اجمالی، می آید اطلاق دلیل حرمت خمر را تقیید می کند، و او را مقیّد می کند به صورت علم تفصیلی به خمر، مثل اینکه از اول مولا اینجوری گفته: «حرمت علیک الخمر فی صورة کون الخمر مشخصا تفصیلا» این ابتدائا به ذهن می آید که در مقام توفیق بین او دو دلیل و جمع بین آنها، از مسألۀ تقیید و اطلاق استفاده کنیم، یعنی ادله مرخّصه، مقیّد ادله ای باشد که دلالت بر حرمت می کند و اطلاق و عمومش شامل صورت علم اجمالی هم می شود، و در نتیجه با ادلۀ ترخیص ما استفاده کنیم که آن ادله تکلیف صورت علم اجمالی را نمی گیرد. آیا این کار را بکنیم؟ یا اینکه نه لازمه بیان ما، و این راهی را که ما طی کردیم، یک مطلب دیگری است، و آن این است که ما نیاییم دلیل مرخص را مقیّد اطلاق قرار دهیم، چرا؟ برای اینکه اگر مقیّد اطلاق قرار دادید، آنجایی که شما اعتق رقبة را با لا تعتق رقبة کافره تقیید می کنید، معنای تقیید چیست؟

معنای تقیید این است که از اول اراده مولا به عتق رقبۀ کافره تعلق نگرفته بود، معنای تقیید این است. اراده جدّی مولا از اول محدود به رقبه مؤمنه بود، و اصلا در رابطۀ با رقبۀ کافره اراده ای نداشته مولا، معنای تقیید و اطلاق این است. درحالی که این راهی را که ما طی کردیم، معنایش این نیست که مولا از اول تکلیفی نداشته، نه، مولا تکلیف داشته، لکن رفع ید از تکلیف کرده، فرق است بین رفع الید من التکلیف، و بین اینکه ما دلیل دوم را حاکی از این قرار دهیم که از اول مولا در مورد علم اجمالی اصلا اراده اش متعلّق به حرمت شرب خمر نشده بود. به عبارت روشن تر، اگر شما مسألۀ اطلاق و تقیید را در اینجا پیاده کنید، معنایش این است که وقتی مولا اینجا مخالفت قطعیه را تجویز کرد، ما می فهمیم که از اول اشتباه کردیم، خیال می کردیم که ادلۀ حرمت خمر شامل معلوم بالاجمال هم می شود، درحالی که به حسب واقع از اول اینطور نبوده مطلب، و ادلۀ حرمت خمر، خمر معلوم بالاجمال را نمی گرفته، منتها روی اطلاق لفظی ما تخیّل شمول می کردیم.

ص:32

اما ما این حرف را نمی زنیم، و این راهی را که طی کردیم یک چنین نتیجه ای نمی خواهیم از این راه بگیریم، ما می خواهیم اینجوری بگوییم: در عین اینکه مولا ترخیص کرده، آن اطلاق هم سر جای خودش محفوظ است، یعنی اطلاق حرمت خمر و شمولش نسبت به مورد علم اجمالی از جهت جعل و وضع مولا هیچ جهتی و هیچ اشکالی در او نیست، منتها مولا روی رعایت یک مصلحت اهم، و مصلحت اقوایی رفع ید کرده از مقتضای اطلاق، نه اینکه ما این ترخیص مولا را دلیل بر این قرار دهیم که از اول در حقیقت یک اطلاق پوچی در کار بوده، یک اطلاق تخیلّی در کار بوده، و از اول مولا نسبت به خمر معلوم بالاجمال هیچ گونه تحریمی نداشته شما خیال می کردید که تحریم در کار بوده. لذا توفیق بین این دلیل مرخّص و آن دلیلی که اطلاقش خمر معلوم بالاجمال را می گیرد، اقتضا ندارد که ما مسألۀ تقیید و اطلاق را در اینجا پیاده کنیم. بلکه باید همین معنا را بگوییم، که اطلاق سر جای خودش محفوظ، دلیل حرمت شرب خمر، خمر معلوم بالاجمال را می گیرد، لکن مولا لرعایت مصلحت اقوا رفع یده عن هذا الاطلاق، و الاّ اطلاق، مجعول بوده و متعلق اراده بود، و تکلیف برطبق اطلاق تحقق گرفته است. این یک مطلب است مطلب دوم که«ان شاء الله» بعد.

پرسش:

1 - اشکال ترخیص در ارتکاب یا ترک همه اطراف چیست؟

2 - چه راه حلّی برای تجویز مخالفت و ترخیص در معصیت وجود دارد؟

3 - شرط استحقاق عقوبت در صورت مخالفت با تکلیف را ذکر کنید.

4 - راه حل جمع میان حکم ظاهری و واقعی چیست؟

5 - نسبت ترخیص در ارتکاب و شمول دلیل حرمت در یک مصداق را توضیح دهید.

ص:33

درس دویست و بیست و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم در فرض سوم اگر دلیل مرخصی از ناحیۀ مولا صادر نشود، عقل حکم به وجوب احتیاط می کند. اما اگر دلیل مرخص صادر شود هیچ مانعی ندارد و عنوان ترخیص در معصیت تحقق پیدا نمی کند، و تناقضی در کار نیست. بحث این است که آیا دلیل مرخصی از ناحیۀ مولا در شریعت صادر شده یا صادر نشده؟ آیا در اطراف علم اجمالی به اکثر موارد علم اجمالی از قبیل همین قسم سوم که مسأله حجّت و اماره در کار است، یعنی علم به تکلیف واقعی تحقق ندارد، بلکه علم به قیام حجّت و اماره در کار است چون اکثر موارد علم اجمالی از قبیل همین قسم سوم است، آیا در این علم اجمالی های متعارف، دلیل مرخصی از ناحیۀ مولا صادر شده یا نه؟

فرق اصالة الحلیة با اصالة البرائة

اینجا باید ملاحظه کنیم، تتبّع کنیم، ربما یقال به این که در ادلۀ اصالة الحلیة که شعبه ای از اصالة البرائه است، اصالة البرائه در مطلق شبهات وجوبیه و تحریمیه جریان دارد، امّا

ص:34

اصالة الحلیه، در خصوص شبهات تحریمیه جریان دارد. به اضافۀ این که اصالة الحلیّة لسانش لسان جعل حلّیت است، لسان اثبات حلیّت است، لسان اذن در مخالفت است.

می گوید: «کل شیء لک حلال» جعل حلیّت می کند.

گفته شده: در ادلۀ اصالة الحلّیه، از روایاتی می شود استفاده کنیم که در موارد علم اجمالی، شارع جعل حلیّت کرده، شارع ترخیص در ارتکاب داده، شارع اذن در مخالفت داده است. در ادلّۀ اصالة الحلیّه، به یک چنین روایاتی برخورد می کنیم، ما هم این روایات را ملاحظه می کنیم، روایاتی که مرحوم شیخ، و دیگران هم متعرض شده اند.

این روایت در وسائل هستند. سه تا روایت داریم، که تعبیرشان مثل هم است. این سه روایت به یک تعبیر هستند، منتهی با فرض این که دوتا از این سه تا روایت، در مورد خاص است، یعنی در مورد پنیر وارد شده، و یک روایت مورد ندارد، فقط یک ضابطه کلیّه و قاعدۀ کلیّه ای را تعیین کرده است. امّا در افادۀ این ضابطه و در بیان آن ضابطه با دو روایت دیگر مشابه باهم هستند، حالا این سه تا روایت را می خوانیم بعد«ان شاء الله» ببینیم معنای این سه تا روایت چیست؟

روایات مورد استناد در اصالة الحلیة

یکی روایت مرسلۀ معاویة بن عمّار در جلد 17 وسائل، ابواب الاطعمة المباحه، باب 61 حدیث 7، است که در این روایت اشکال سندی است به لحاظ ارسالی که در آن وجود دارد. مرسله معاویة بن عمّار عن رجل من اصحابنا ما نمی دانیم این رجل چه کسی است، «قال: کنت عند ابی جعفر(علیه السلام)» آن رجل می گوید: من خدمت امام باقر (صلوات اللّه علیه) بودم، «فسأله» یک کسی آمد و مسأله ای از امام باقر سؤال کرد، «فسأله رجل عن الجبن» پرسید: آیا پنیر، خوردنش جایز است یا خوردنش جایز نیست؟ «فقال ابو جعفر(علیه السلام)»، امام باقر فرمودند: «انّه لطعام یعجبنی» اتفاقا پنیر یک غذائی است که من خوشم می آید از آن، «یعجبنی» و من علاقه به آن دارم. بعد فرمودند:

«و سأخبرک عن الجبن و غیره»، من هم در رابطۀ با پنیر و هم چیزهائی که مشابه با پنیر است، یک ضابطۀ کلی در اختیار تو می گذارم، ضابطه این است که می فرماید: «کل شیء فیه الحلال و الحرام، فهو لک حلال» هرچیزی که در آن چیز حلال و حرام باشد، عنوان «کل شیء فیه الحلال و الحرام» بر آن منطبق است، می فرماید: «فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام» تا این که حرام را مشخصا بدانیم«فتدعه بعینه»، بعد خود او را بعینه ترک

ص:35

کنید.

در این جا یک نکته ای را عرض کنیم، اصلا این مسألۀ پنیر چه بوده که مورد سؤال واقع می شده؟ روی چه توهّمی سؤال از پنیر در این روایت شده؟ و از جواب امام هم استفاده می شود که پنیر ینقسم الی قسمین: قسم حلال و قسم حرام، و شما تا مادامی که مثلا آن قسم حرامش را مشخصا ندانی، لازم نیست که از پنیر اجتناب کنی، یعنی اگر به یک پنیری برخورد کردی که احتمال دادی از قسم حلال یا قسم حرام است، لازم نیست که از آن پنیر اجتناب شود. نه آن پنیر«لک حلال حتّی تعرف الحرام بعینه» یا«فتدعه بعینه» پنیر حلال کدام است، پنیر حرام کدام است؟ این بحث را در باب نجاست میته فقهای ما بحث کرده اند، در کتاب الطهارة در بخش نجاست میته هم بحث شده است.

شما می دانید که پنیر ساختنش نیاز به یک چیزی دارد که عرفا از آن تعبیر می کنند به مایۀ پنیر، و در لسان فقه از این تعبیر بانفحه می شود. و این مایۀ پنیر یک جزئی است از اجزاء داخلی حیوان، که خشک شدۀ آن رنگ زردی دارد، در بازار به فروش می رسد.

سؤال این است، یعنی منشأ توهم این است، که گاهی این حیوان خودش می میرد و بعد آن جزء مایۀ پنیر را از حیوان مرده می گیرند و از آن در ساختن پنیر استفاده می کنند، به اصطلاح فقهی انفحه که از میّت گرفته می شود، از نظر فقهای غیر امامیه و فقهای اهل تسنن، این انفحه از میته مثل سایر اجزای میته، محکوم به نجاست بوده و می گفتند: اگر با انفحه از میته پنیری ساخته شود، این پنیر حرام است خوردنش. امّا آن که با انفحه غیر میته مثل حیوانی که ذبح می شود، و بعد مایۀ پنیر را از شکمش بیرون می آورند، اگر از او ساخته شود این پنیر حلال است، امّا اگر از میته ساخته شود، این حرام است.

تصادفا ظاهرا آن طوری که در ذهن من هم است، و من خودم نوشتم این مسأله را، تمام علماء شیعه ظاهرا خلاف این مطلب را می گویند، عقیده شان این است که دو جور پنیر نداریم اصلا، همانی هم که از انفحه میته ساخته می شود، حلال است، یعنی هیچ جای محکوم به نجاست نیست، اصلا این جزء محکوم به حرمت نیست، مثل بعضی از اجزای دیگر میته، که محکوم به نجاست نیست، این هم این طوری است، تصادفا فتوا از نظر علمای شیعه و مذهب اهل حق، عبارت از این است که ما دو جور پنیر نداریم، و لذا یک احتمال قوی در کار است که اصلا این روایت تقیّتا صادر شده، برای خاطر این که ما دو جور پنیر نداریم، می گوید: حلال و حرام، در مورد جبن اصلا مورد ندارد، مگر آن که روی تقیه در مورد جبن فقط تحقق داشته باشد، امّا ضابطۀ کلیّه را ما نمی توانیم رفع ید

ص:36

کنیم.

پس این که چرا سؤال از پنیر در این روایات شده، مگر پنیر چه خصوصیّاتی دارد؟ به لحاظ این نکته ای است که عرض کردیم. سؤال در این روایت از پنیر بود، امام هم در جواب فرمود: من خوشم می آید از پنیر، بعد هم یک قاعدۀ کلیّه در مورد پنیر و غیر پنیر فرمودند که«کل شیء فیه الحلال و الحرام فهو لک حلال» ببینید تعبیر به این صورت است«کل شیء فیه الحلال و الحرام».

روایت دیگر که در همان باب 61 ابواب اطعمه مباحه، بعنوان حدیث اول ذکر شده، حدیث نسبتا مفصّلی است، لکن ذیلش عین همین روایت معاویة بن عمّار است، آنجا مسأله سؤال از پنیر است، امام هم در جواب به همین عبارت تعبیر می کند«کل شی فیه الحلال و الحرام فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام بعینه فتدعه» منتهی آن هم یک اشکال سندی دارد، که عبد الله بن سلیمان که راوی این روایت است، مجهول الحال است، معلوم نیست که وثاقتی داشته باشد، وضعش مشخص نیست، پس آن روایت اوّل مرسله بود، و این روایت دوم هم مجهوله است به لحاظ مجهول بودن عبد الله بن سلیمان. این دوتا روایت در مورد پنیر وارد شده، و این ضابطۀ کلیّه را افاده کرده است.

امّا روایت سوم: این روایت سوم در جلد دوازدهم وسائل است، ابواب ما یکتسب به، باب چهارم، حدیث اوّل، روایت عبد اللّه بن سنان است، یک سند بسیار خوبی دارد، نقل می کند عن ابی عبد اللّه(علیه السلام) در این روایت دیگر مسألۀ پنیر در آن مطرح نیست، فقط همان ضابطۀ کلیه را به همان نحوی که در روایات قبلی مطرح کرد، اینجا مطرح کرده است. امام صادق(صلوات اللّه علیه) در ذیل این روایت می فرماید: قال:

«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال ابدا حتّی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه» این هم عبارت روایت عبد اللّه بن سنان است.

مراد از کلّ شیء فیه الحلال و الحرام

حالا این سه تا روایت، که ضابطۀ کلیّه و قاعده را بیان کرده اند«کل شیء فیه الحلال و الحرام» و«کل شی فیه حلال و حرام» بالاخره اینها مثل هم می ماند، به این ترتیب قاعده را بیان کردند. آیا این قاعده معنایش چیست؟ «کلّ شیء» این شیء معنایش چیست؟ شیئی که در آن حلال و حرام باشد، منقسم به قسمین شود، یک احتمال دارد که البته معنای این روایت هم یک وقت با قطع نظر از آن حتّی تعرف است که غایت در روایت

ص:37

است. یک وقت به ملاحظۀ آن غایت است، آن غایت هم از حتّی تعرف است، آن هم بحث دارد که مقصود از حتّی تعرف چیست؟ با قطع نظر از غایت، آیا مقصود از شیء چیست؟ «کلّ شیء فیه الحلال و الحرام»،

سه تا احتمال در کار است: یک احتمال این است که ما این شیء را به معنای طبیعت بگیریم، به معنای جنس بگیریم، بگوییم: اگر یک جنسی، یک طبیعتی درش حلال و حرام بود، معنایش این است که این طبیعت دوتا نوع داشته باشد، دوتا سنخ داشته باشد، یک نوعش حلال باشد و یک نوعش حرام باشد، مثل این که اگر شما جنس و طبیعت المایع را در نظر بگیرید، شیء را عبارت از مایع در نظر بگیرید، در مایع دو نوع وجود دارد:

یک نوع مایع حلال است، مثل آب و سرکه و امثال ذلک. یک نوع مایع حرام است مثل خمر و آن چیزهائی که مطابق با خمر است. این شیء که عبارت از مایع است، «فیه الحلال و الحرام» روایت می گوید: «فهو لک حلال» حالا به غایت فعلا کاری نداریم، این یک احتمال در خود روایت است.

احتمال دوم این است که شیء را این طور معنا کنیم، که روی علم اجمالی پیاده شود، بگوییم: شما الان علم اجمالی دارید، که این دوتا مایع یکی شان خمر است، ما این طور بگوییم که شیء عبارت از مجموع المایعین است، مجموع المایعین فیه«حلال و حرام».

می دانیم در مجموع این انائین و مجموع مایعینی که اینجا تحقّق دارد، حلال و حرام فعلی وجود دارد، حلال و حرام واقعی وجود دارد، هم خمر وجود دارد، و هم مثلا سرکه وجود دارد. شما شیء را مجموع المایعین قرار دهید، آن وقت معنای روایت این می شود که این مجموع برای تو حلال است، این مجموع برای تو مرخّص فیه است.

احتمال سوم این است که یک معنای عامّی را در نظر بگیریم، که هم احتمال اول را شامل شود، و هم احتمال دوم را شامل شود. یک معنایی که هم طبیعت را بگیرد و هم مجموع الشیئین را که یکیش حلال است و یکیش حرام است، هردو را بگیرد، یک معنای عام دلالت کند.

فرق میان احتمالات در روایات

فرق بین این سه احتمال را شما توجّه فرمودید. اگر ما روایت را روی احتمال اوّل معنا کنیم، روایت می گوید: به باب علم اجمالی ارتباط پیدا نمی کند، روایت می خواهد این حرف را بزند، بگوید: پنیر مثلا دو نوع وجود دارد: نوع حرام و نوع حلال. اما الان

ص:38

مبتلا به شما چیست؟ الان مبتلا به یک پنیری هستید که نمی دانید از نوع حلال است یا حرام؟ روایت می گوید: این پنیری که مردّد است بین این که فرد نوع حلال باشد، و بین این که فرد نوع حرام باشد، برای تو حلال است، یعنی روی احتمال اول، روایت ارتباط به شبهات بدویه پیدا می کند، و دیگر علم اجمالی را شامل نمی شود، از علم اجمالی اصطلاحا تعبیر به شبهه مقرونه می شود، یعنی شبهه ای که مقرون به علم اجمالی است.

احتمال دوم را اگر ما بگیریم روایت شبهۀ مقرونۀ به اجمالی را می گیرد، درست نقطۀ مقابل احتمال اوّل است. اصلا این در مورد علم اجمالی وارد شده، برای این که شما شیء را عبارت از مجموع الشیئین گرفتید، که شیء یکی حلال و یکی حرام است، ولی در غیر علم اجمالی تصوّر نمی شود. لذا احتمال دوم تنها در مورد علم اجمالی پیاده می شود.

اگر احتمال سوم را بگیریم، نتیجه اش این می شود که این روایات، هم شبهات بدویه را شامل می شود، و هم شبهات مقرونۀ به علم اجمالی را. در مورد هردو وارد شده، و ترخیص در مورد هردو مغایر این روایات خواهد بود. پس این احتمالات این نتیجه را دارد که چون این روایات، شبهات بدویه و هم شبهات مقرونۀ به علم اجمالی را می گیرد، در مورد هردو وارد شده، و ترخیص در مورد هردو مغایر این روایات خواهد بود. پس این احتمالات این نتیجه را دارد، که روی احتمال اوّل، خصوص شبهه بدویه و روی احتمال دوّم شبهه مقرونه، و روی احتمال سوّم کلتا الشبهتین را می گیرد. این به لحاظ«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال».

مقصود از حتّی تعرف در روایات

اما به لحاظ غایت چطور؟ روایت می گوید: «حتّی تعرف» تعرف به معنای تعلم، مراد از تعلم چیست؟ آیا علم تفصیلی یا علم اجمالی یا هردو است؟ یا این که نه، برحسب این احتمالات فرق می کند؟ می گوید: «حتّی تعرف الحرام»، معرفة الحرام ای العلم بالحرام. چه علمی مقصود از این روایت است؟ اگر ما احتمال اوّل را بگیریم که این روایات در خصوص شبهات بدویه پیاده شده باشد، ظاهرش این است که حتّی تعرف، هم علم تفصیلی را شامل می شود، و هم علم اجمالی را. برای این که علم اجمالی هم معرفة. کما انّ العلم التفصیلی معرفة علم اجمالی هم معرفت است. پس بنابر احتمال اول، مسألۀ علم اجمالی داخل در غایت می شود، یعنی دیگر ترخیصی در مورد علم اجمالی

ص:39

صادر نشده، برای این که علم اجمالی در غایت داخل شده، و حتّی تعرف الحرام منه بعینه داخل شده، و در غایت می خواهد دلالت بر لزوم اجتناب کند.

امّا اگر ما احتمال دوم را بگیریم، احتمال دوم مغیّای ما عبارت از علم اجمالی بود، یعنی اصلا مورد«کل شیء فیه حلال و حرام» عبارت از علم اجمالی بود، اگر مغیّا عبارت از مورد اجمالی باشد، غایت دیگر نمی شود علم اجمالی را شامل شود، حتما باید غایت علم تفصیلی باشد، اگر گفتند: مورد علم اجمالی برای تو مجموع شیئین حلال است حتّی تعرف، نمی شود این حتّی تعرف خود این علم اجمالی را بگیرد، و غیر علم اجمالی هم معرفة، لکن چونکه این قانون مغیّا در علم اجمالی مطرح شده، حتما باید غایت علم تفصیلی باشد، یعنی روایت روی این احتمال خیلی خوب دلالت می کند، این که در مورد علم اجمالی مجموع شیئین، که فیه حلال و حرام برای تو حلال است این مجموع، تا این که علم تفصیلی پیدا کنی، اگر علم تفصیلی پیدا کردی، این غیریت کنار می رود، امّا تا زمانی که این علم اجمالی خودش باقی است، این غیریت هم هست در کار. لذا روی احتمال دوم چاره ای نداریم که غایت را عبارت از علم تفصیلی بگیریم.

احتمال سوم چطور؟ این احتمال سوم، کانّ یک مجموعه ای از احتمال اول و دوم بود. در احتمال دوم غایت اختصاص به علم تفصیلی داشت. حالا که ما می خواهیم هر دو را در اینجا بیاوریم، و هردو احتمال را جمع کنیم، نتیجه این می شود که ما در غایت چه بگوییم، چاره ای نداریم جز این که غایت را خصوص علم تفصیلی قرار دهیم، مثل احتمال دوم، برای این که وقتی شما می خواهید جمع کنید بین احتمال اول و دوم، معنای جمع این است که علم اجمالی را بیاورید در مغیّا، علم اجمالی مقتضای احتمال دوم بود، و شما که می خواهید جمع کنید بین المطلبین و بین الاحتمالین، لازمه جمع بین احتمالین این است که علم اجمالی در مغیّا است، که اگر علم اجمالی در مغیّا شد، کیف یمکن که در غایت علم اجمالی هم باشد، هم در مغیّا باشد، هم در غایت است. چون پای علم اجمالی در مغیّا وارد است، چاره ای نداریم جز این که غایت را عبارت از علم تفصیلی قرار دهیم. لذا از نظر غایت بین احتمال دوم، و احتمال سوم هیچ فرقی نیست، روی هر دو غایت شما علم تفصیلی به حرمت دارید، منتهی روی احد احتمالین مغیّا خصوص صورت علم اجمالی است، روی احتمال اخیر مغیّا اعم از علم اجمالی و شبهات بدویه است.

اما این دوتا در معنا مشترک هستند، هم احتمال دوم و هم احتمال سوم، که مولا در

ص:40

اطراف علم اجمالی ترخیص داده، مسأله ای که ما دنبالش هستیم، روی این دوتا احتمال این معنا را دلالت می کند، که مولا رخّصت فی ابواب علم اجمالی، بمقتضای«کل شیء فیه حلال و حرام» روی احتمال دوم و روی احتمال سوم.

منتهی مطلبی که اینجا باقی می ماند این است که آیا از بین این احتمالات ثلاثه، کدامیک رجحان دارد؟ کدام نزدیک تر و کدام بعیدتر است؟

ابتدائا مخصوصا باتوجّه به مسألۀ جبن در ذهن می آید که همان احتمال اول نزدیک باشد، و انسان بهتر آن احتمال اول را بپسندد، و اگر این طور شد، دیگر این روایات به ما ارتباطی پیدا نمی کند، بلکه ارتباط به شبهات بدویه پیدا می کند.

لکن وقتی انسان اندکی دقت کند و خصوصیاتی را که در عنوان اخذ شده، ملاحظه کند، می بیند این خصوصیات با احتمال دوم و سوم بهتر می سازد، می گوید: «کل شیء فیه حلال و حرام» یعنی الان مبتلا به شما شیء فیه حلال و حرام است، الان محل ابتلاء شما شیء فیه حلال و حرام است. در احتمال اول مبتلا به من شیء فیه حلال و حرام به این معنا نیست، یک ماهیتی هست، له نوعان، نوع حلال و نوع حرام، و الان یک فرد مردد در کار است.

به عبارت روشن تر، علت این که احتمال دوم و سوم از احتمال اول هم نزدیکتر است، این است که در احتمال اول آن شیء مبتلا به«محتمل الحلیة و الحرمة» است. اما در احتمال دوم و سوم نه، آن شیء مبتلا به بالفعل درش حلال و حرام وجود دارد و ظاهر عبارت«کل شیء فیه حلال و حرام» این است که مبتلا به شما بالفعل درش حلال و حرام باشد، چه مقدار در احتمال اول، مبتلا به من، بالفعل در آن حلال و حرام هست؟ مبتلا به من یک پنیر است، محتمل الحلیة و الحرمة، احتمال حلیت حرمت وجود دارد. اما در احتمال دوم و سوم، نفس حلیت و حرمت واقعیه وجود دارد. لذا به نظر می رسد که احتمال دوم و سوم اقرب از احتمال اول باشد.

نتیجه بحث تا اینجا این می شود، که این دو سه تا روایت، که یکی شان روایت صحیحۀ کامله بود و آن اشکالاتی هم که در مورد پنیر بود در این روایت وجود نداشت، چون این روایت در مورد پنیر چیزی قائل نشده بود، فقط قاعدۀ کلیه بود، ظاهرش این است که در اطراف علم اجمالی این هم دلالت بر ترخیص و جعل حلیت کند. روایت دیگری هم در کار است آن را هم ملاحظه کنید، تا بعد ببینیم نتیجه در رابطۀ با این روایات اصالة الحلیّة ترخیص در اطراف علم اجمالی است یا نه؟

ص:41

پرسش:

1 - فرق اصالة الحلیة با اصالة البرائة در چیست؟

2 - به کدام روایات برای اصالة الحلیة استناد شده است، چرا؟

3 - مراد از کلّ شیء فیه الحلال و الحرام در روایات چیست؟

4 - فرق میان احتمالات سه گانه در روایات را توضیح دهید.

5 - مقصود از حتّی تعرف در روایات را ذکر کنید.

ص:42

درس دویست و بیست و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة

یکی از روایات دیگر که در مسألۀ اصالة الحلیة به آن استناد شده و در جلد دوازدهم وسائل، ابواب ما یکتسب به، باب چهارم، حدیث چهارم، است روایت معروف مسعدة بن صدقة است، «عن ابی عبد الله(علیه السلام) قال: سمعته یقول: کل شیء هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه، فتدعه من قبل نفسک، و ذلک مثل الثوب یکون علیک، قد اشتریته و هو سرقة، و المملوک عندک لعله حرّ قد باع نفسه، او خدع فبیع قهرا، او امرأة تحتک و هی اختک او رضیعتک، و الاشیاء کلها علی هذا حتی یستبین لک غیر ذلک، او تقوم به البینة».

این روایت معروفی است که نه تنها در اینجا، بلکه در باب حجّیت بیّنه هم به آن تمسک می شود، و از آن روایاتی است که کلمۀ بیّنه در آن بکار رفته است. لکن فعلا ما به این جهتش کاری نداریم، صدر این روایت چنین بود: «کل شیء هو لک حلال»، این روایت با آن سه روایت قبلی در این جهت فرق می کند که آن سه روایت قبلی موضوع را

ص:43

«کل شیء فیه حلال و حرام» قرار دادند. لذا در«فیه حلال و حرام»، ما سه تا احتمال عرض کردیم که یک احتمال اختصاص به شبهۀ بدویه بود، و یک احتمال اختصاص به شبهۀ مقرونۀ به علم اجمالی بود، یک احتمال کلتا الشبهتین بود. اینجا تعبیر«کل شیء» است. منتها به لحاظ این که غایت را«حتّی تعلم انه حرام» قرار داده است، آن غایت قرینه می شود بر این که مقصود از شیء، شیء غیر معلوم الحرمة است. و به عبارت دیگر؛ «شیء مشکوک الحلیة و الحرمة» است، در حقیقت کأنه این جور گفته شده: «کل شیء شک فی حلیته و حرمته، فهو لک حلال حتّی تعلم انه حرام»، این حلیت ادامه دارد، روی مشکوک الحرمة، تا عنوان مشکوک الحرمة زائل شود، و شک تبدّل به علم به حرمت پیدا کند.

بنابراین معنا که در این روایت ذکر شده است، آیا این تعبیر اطراف علم اجمالی را می گیرد یا نه؟ شبهات بدویه که بلااشکال مشمول این عنوان هستند، حتما این عنوان بر مسأله شرب توتون و امثال شرب توتون در شبهات بدویه صادق است برای این که اینها شیء مشکوک الحلیة و الحرمة هستند. آیا در شبهات مقرونۀ به علم اجمالی هم این عنوان صادق است یا این عنوان صادق نیست؟ آنجا هم انسان می تواند بگوید: صادق است. برای این که هریک از اطراف علم اجمالی مشکوک الحلیة و الحرمة است، و موضوع، مجموع الشیئین نیست، به خلاف روایات گذشته که ما روی دو احتمالش عنوان مجموع الشیئین را موضوع قرار می دادیم، برای این که می خواستیم فیه حلال و حرام را درست کنیم. اما اینجا کاری به مجموع نداریم، ما فیه حلال و حرام نداریم که مجبور شویم که مجموع الشیئین را تصور کنیم. هریک از این دو انائی را که علم اجمالی به وجود خمر در یکی شان داریم، موضوع مستقلی هستند، هر انائی، شیء مستقلی است.

وقتی که هر انائی شیء مستقل شد، مشکوک الحلیة و الحرمة است. آیا اناء واقع در طرف یمین«لیس بمشکوک الحلیة و الحرمة»؟ چرا. اناء واقع در طرف یسار«لیس بمشکوک الحلیة و الحرمة»؟ چرا. اگر علم اجمالی و شبهۀ مقرونه داخل در«کل شیء لک حلال» شد، آن وقت ما استفاده می کنیم که این«حتی تعرف انه حرام»، دیگر معرفت تفصیلیه خواهد بود، این علم که در غایت واقع شده است، حتما علم تفصیلی خواهد بود، چرا؟ برای این که مغیّای آن علم اجمالی را هم گرفته است و اگر علم اجمالی در مغیا باشد، دیگر معنا ندارد که معرفت شامل علم اجمالی هم بشود، حتما باید علم تفصیلی را دلالت کند.

ص:44

لذا اگر ما باشیم و صدر این روایت، خیلی مطلب روشن است، یعنی یک ترخیص کامل در اطراف علم اجمالی مثل همان ترخیصی که در شبهات بدویه هست، به یک عبارت هم وارد شده است، به یک نحو هم ترخیص صادر شده است، تحت یک ضابطه هم شبهه بدویه را مرخص فیه قرار داده است، و هم شبهۀ مقرونه به علم اجمالی را مرخص فیه قرار داده است، و این هم تأیید می کند همان جهتی را که ما عرض کردیم، که نحوۀ ترخیصشان هم یک نحو ترخیص است. همان طورکه در شبهات بدویه ترخیص به معنای رفع ید از آن حکم واقعی است، ترخیص در اطراف علم اجمالی هم همین نحو ترخیص است، و به همین ملاک صادر شده است. لذا این روایت به لحاظ صدرش روایت بسیار خوبی است، و هیچ اشکالی در این نیست.

اشکال در استدلال به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة

لکن یک اشکال در این روایت است، که این روایت را موهون و سست می کند، و آن این است، بعد از این که امام صادق(علیه السلام) - برحسب این روایت - این ضابطه کلیه را بیان کردند، مواردی را به عنوان مصادیق این قاعده، و مثال برای این قاعده بیان کردند، که این مصادیق و موارد، یکی دوتا هم نیست، چهارتا، پنج تا مورد مثال برایش ذکر فرمودند. اشکال این است؛ وقتی که ما این چهار پنج تا مورد را می بینیم، اگر در بعضی از آنها بشود توجیهی کرد، در اکثر این موارد مسألۀ حلیتی که در کار است، ربطی به این قاعده ندارد، یعنی علت حلیتش مسأله دیگری است، علت حلیت راه دیگری است، نه مسألۀ«کل شیء لک حلال». یکی یکی مثالهایی را که برحسب این روایت ذکر شده است، ما ملاحظه کنیم، ببینیم که آیا حلیت در این مثالها به عنوان این است که قاعدۀ حلیت و«کل شیء لک حلال» در این جا پیاده شده است یا این که نه حلیت یک منشأ دیگری دارد، و یک امارات دیگری در کار است یا یک اصول دیگری در کار است که آن اصول تقدّم بر اصالة الحلیة دارد.

تقدیم اصول دیگر در مصادیق روایت بر اصالة الاحتیاط

ملاحظه فرمودید، که همه اصول در یک ردیف نیستند، مثلا استصحاب با اصل برائت یا با اصل اباحه اگر در کار باشند، چه موافق و چه مخالف، استصحاب تقدم بر آنها دارد، که حالا در جای خودش ثابت شده است. حالا ملاک تقدم چیست؟ آن هم مورد بحث

ص:45

است. ولی این مسلم است تقریبا که استصحاب مقدم بر اصالة الاباحة یا اصالة البرائة است، چه استصحاب موافق با آنها باشد یا مخالف؟ حالا مثالها را ملاحظه بکنید.

مثال اول می فرماید: «و ذلک مثل الثوب یکون علیک، قد اشتریته و هو سرقة»، یکی از مثالها این است، شما بازار رفتید و پارچه ای را خریده و آورید عبا یا قبا دوختید و بر دوش گرفتید. احتمال می دهید که این جنسی را که از این بزاز خریدید مال خودش نباشد، بلکه واقعش سرقت باشد. این دزدی شده، و حالا آمده به صورت معامله در اختیار شما قرار گرفته. شما اینجا احتمال سرقت می دهید، در نتیجه احتمال حرمت می دهید. احتمال حلیت هم می دهید که نه، سرقت نباشد، مال خود بزاز باشد. اما ملاک حلیت در اینجا چیست؟ به چه دلیلی این پارچه برای شما حلال است؟ روی کل قاعدۀ «کل شیء لک حلال» یا این که روی مسأله ید؟ و این که ید امارۀ بر ملکیت است شرعا و عند العقلاء، ید این معنا را حل کرده. این پارچه دست بزاز بوده، و ید امارۀ بر ملکیت است، هم شرعا و هم عند العقلاء. ید مجوّز تصرف شماست در این مال محتمل السرقه، ید ملاک است، نه قاعدۀ«کل شیء لک حلال»، اگر قاعدۀ«کل شیء لک حلال» هم نبود، مسأله همین بود، و ید تقدم بر اصالة الحلیة دارد، ید اماره است، و اصالة الحلیة اصل است. و در مقامی که اصل و اماره باشد، ولو این که مفادشان هم متطابق باهم باشد، لکن درعین حال اماره تقدم بر اصل دارد.

ما اینجا چه کنیم؟ اولین مثالی که در این روایت به عنوان قاعدۀ حلیت زده شده، مثالی است که هیچ ارتباطی به قاعدۀ حلیت ندارد. این مستند به ید و اماریت ید است، و تقدم اماره بر اصل است. این را چکار کنیم؟

مثال دوم«و المملوک عندک لعله حرّ قد باع نفسه أو خدع فبیع قهرا» می گوید: یک مملوکی به عنوان عبد یا امه پیش شما هست. شما این را خریدید و با آن معاملۀ ملکیت می کنید، لکن احتمال داده می شود که این به حسب واقع اصلا حر باشد، حر بوده به چه صورتی در دست شما قرار گرفته؟ دوتا فرض را روایت ذکر می کند. یک فرض این است که این آمده، خودش اقرار کرده که بأنه عبد لزید، با زید تبانی کرده اند، آمده اقرار کرده به این که من عبد زید هستم، زید هم او را به شما فروخته. یا این که نه، اصلا خدع فبیع قهرا، یا این که یک آدم حری بوده این را گول زدند و به صورت قهر و زور او را فروختند، به طوری که نتوانسته از خودش دفاع بکند، و حتی مسألۀ حریتش را ابراز بکند، این احتمال جریان دارد. امام طبق این روایت می فرماید: اینجا«کل شیء لک

ص:46

حلال» جاری نمی شود، درحالی که یا همان مسألۀ ید است، که امارۀ بر ملکیت است، بالاخره از دست کسی شما خریدید، از دست زید خریده شده، یا مسألۀ ید و اماریت ید بر ملکیت است یا نه، مسألۀ«اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» است، خودش اقرار به عبودیت کرده، خودش اقرار به رقیت و مملوکیت کرده است. و اقرار کسی بأنه عبد مثلا لزید این هم یکی از مصادیق«اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» است.

این که شما در مواردی شنیدید که اقرار عبد به درد نمی خورد، این مال آن اقرارهایی است که به ضرر مولا تمام بشود، مثل این که تصادفا ما در بحث فقه در همین روزها همین بحث را داریم که اگر عبدی اقرار به لواط کرد، چهار بار هم اقرار کرد، ما اقرارش را نمی پذیریم چرا؟ برای این که این اقرار معنایش این است که این عبد کشته شود و اگر کشته شد ضربه مالی به مولا می خورد. این اقرار، اقرار علی المولا است، اقراری است که ضررش به مولا متوجه می شود. اما اینجا که این مسأله نیست، این دارد اقرار می کند بأنه عبد للمولا. این صددرصد به نفع مولا است. لذا این اقرار پذیرفته است، در اقرار العقلاء دیگر شرطش این نیست که حتما حر باشد، می خواهد عاقل حر باشد یا عبد باشد، مشروط به این که اقرار بر ضررش خودش باشد فقط، و پای مولا در کار نیاید، و ضرری به مولا توجه پیدا نکند، این اقرار پذیرفته است. یکی از اقرارهای پذیرفته، همین است که اقرار کند بأنه عبد لزید، این صددرصد به ضرر خودش است و به نفع زید است. فرض این است که این چنین اقراری کرده، وقتی که می گوید: «لعله حرا قد باع نفسه» حر چطوری می تواند بیاید خودش را بفروشد؟ لابد اقرار به عبودیت می کند، اقرار به رقیت می کند. اگر اقرار به رقیت کرد، و شما خریدید، حالا که می خواهید در او تصرف بکنید، این حلیت تصرف شما مستند به چیست؟ آیا مستند به قاعدۀ«اقرار العقلاء علی انفسهم» است؟ چه ارتباطی به قاعدۀ«کل شیء لک حلال» دارد و چطور این مورد، مثال برای قاعدۀ«کل شیء لک حلال» قرار بگیرد؟ لذا در این دو مورد هم که«المملوک عندک لأنه حرا قد باع نفسه، أو خدع فبیع قهرا»، یا ید مطرح است، یا«اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» مطرح است، و در حقیقت حلیت هیچ ارتباطی به قاعدۀ حلیت پیدا نمی کند.

مثال دیگر در روایت«أو امرأة تحتک و هی اختک أو رضیعتک»، کسی زنی را گرفته، احتمال می دهد که این خواهر خواهر نسبی او باشد. فرض کنید پدرش در یک شهری زنی داشته است و دختری از او متولد شده، حال پسرش احتمال می دهد که این زنش، همان دختر باشد. یا این که نه احتمال می دهد که مسألۀ رضاع محرم در کار بوده، یعنی

ص:47

این هم از شیر مادر استفاده کرده، به مقداری که نشر تحریم، و نشر حرمت کرده باشد.

اینجا با قطع نظر از روایت، مسأله چطوری است؟ در باب رضاع، استصحاب عدم تحقق رضاع در کار است. برای این که رضاع یک امر حادثی است، رضاع یک امری است که فرض کنید بعد از یک ماه، دو ماه، سه ماه بعد الولادة احتمالا تحقق پیدا کرده است. در آن روزهای اولی که این متولد شده که مسألۀ رضاع مطرح نبوده، بعد احتمالش می دهیم که از شیر مادر او استفاده کرده و خواهر رضاعی این شده. استصحاب عدم تحقق رضاع در اینجا تحقق دارد. و حلیت مستند به همین استصحاب عدم تحقق رضاع است. دیگر نوبت به قاعدۀ«کل شیء لک حلال» نمی رسد، استصحاب عدم تحقق رضاع در اینجا مسأله را حل می کند. پس در رضاعش روشن است.

اما آنجایی که احتمال می دهد که این خواهر نسبی او باشد، که از همان هنگامی که نطفۀ او منعقد شده، به عنوان خواهر نسبی، نطفه اش منعقد شده، آیا اینجا هم استصحابی جریان دارد یا استصحابی جریان ندارد؟ مرحوم آخوند(ره) در این قبیل از موارد استصحاب جاری می کنند، مثل استصحاب عدم قرشیت مرأة که مکرر در مباحث مختلف بحث شده، مرحوم آخوند استصحاب عدم قرشیت را جاری می کند، روی مبنای ایشان باید اینجا هم استصحاب عدم اختیت جاری بشود. برای این که بین قرشیت و بین اختیت هیچ فرق نمی کند. همان طورکه مرأة در آن هنگام انعقاد نطفه اش اگر اخت باشد اتصاف به اختیت دارد، اگر قرشی هم باشد در همان حال، اتصاف به قرشیت دارد. زمانی بر مرأة نگذشته که ما یقین به عدم قرشیت، یا یقین به عدم اختیت داشته باشیم. لکن مرحوم آخوند این استصحاب را جاری می دانسته اند، لذا روی مبنای ایشان اینجا هم این استصحاب عدم اختیت جریان دارد. اما ما این مبنا را نپذیرفتیم، و گفتیم: استصحاب عدم قرشیت بلحاظ نداشتن حالت سابقۀ متیقّنه، جریان ندارد.

روی مبنای ما اینجا چطور است؟ اصلا مسأله از نظر فقهی چطور است؟ اگر کسی می خواهد حالا ابتدائا یک زنی را بگیرد، لکن احتمال می دهد که این محرمش باشد، بلحاظ همان احتمالی که دادیم پدرش در یک شهری زوجه ای داشته است، و یمکن که این فرزند پدر باشد از زوجه دیگر، آیا در اینجا از نظر فقهی ابتدائا ازدواج جایز است یا ازدواج جایز نیست؟ برای این که ازدواج جایز، در مورد اجنبیه است، و«هذه لم یحرز کونها اجنبیة» انسان می تواند با زن اجنبی ازدواج بکند، با زن غیر محرم ازدواج بکند. و چون این احراز نشده اجنبیه بودنش، لذا من ابتدائا به ذهنم می آید(البته این را باید

ص:48

مراجعه کرد) که اصلا ازدواج در این صورت جایز نباشد، جایز نیست کسی با زنی که احتمال بدهد«أنّها اخت له» ازدواج بکند. حالا بر فرضی که جایز باشد، و جوازش را هم ما مستند به همین قاعدۀ«کل شیء لک حلال» بدانیم، نتیجه این می شود که تنها این یک مورد، آن هم نه برمبنای مرحوم آخوند، روی مبنای آنهایی که استصحاب عدم اختیت را جاری نمی دانند، مصداق«کل شیء لک حلال» باشد. اما بقیۀ موارد دیگر، و حتی همین مورد روی مبنای مرحوم آخوند، مصداق این قاعدۀ کلیه و ضابطه کلیه نیستند. در اینجا این اشکال پیش می آید که آیا درست است از مثل امام(علیه السلام) یک ضابطۀ کلیه ای را مطرح کنند، و بعد برای این که ضابطه کلیه، موارد متعددی را بعنوان مثال و مصداق بیان کنند، که تمام این موارد یا اکثر این موارد مصداق برای این ضابطه نباشد؟ این یک وهن مهم در روایت ایجاد می کند برای این که انسان فکر می کند یک چنین تعبیری شایسته مقام امام نیست، بلکه مادون الامام یک طلبه فاضل هم یک چنین تعبیری نمی کند، تا چه برسد به امام که یک ضابطۀ کلی به این صورت مطرح کنند بعد هم مواردی را ذکر بفرماید که اینها اکثرا هیچ ارتباطی به این ضابطه و قاعده ندارد.

لذا روایت مسعدة بن صدقه با این که صدر این روایت، خیلی از نظر دلالت روشن بود، مع ذلک در این روایت این وهن مهم پیدا شده، بطوری که انسان نمی تواند به این روایت استناد بکند. در دنبال روایت هم دارند«و الاشیاء کلها علی هذا حتّی یستبین لک غیر ذلک، أو تقوم به البینه» که آنهم خودش یک بحث دیگری دارد که بین یستبین أو تقوم به البینه، چه فرقی هست؟ که در باب بینه باید بر آن بحث بشود.

چهارتا روایت دیروز و امروز ما در این باب خواندیم. روایت مسعدة بن صدقه را که روایت امروز بود، ملاحظه فرمودید که این اشکال در آن بود. دوتا روایت دیروز هم از نظر سند مورد اشکال بود. یکی مرسلۀ معاویة بن عمار بود، یکی روایت عبد الله بن سلیمان که اینها هم از نظر سند مورد مناقشه بودند، یک اشکال دیگری هم در آنها بود که اشاره کردیم و آن این است که آن دوتا روایت در مورد پنیر وارد شده بود، و ظاهر آن دو روایت این بود، که اگر پنیر را انفحه از میته قرار داده باشند، حرام است، منتهی در مورد مشکوک بودن، و لو فی صورة العلم الاجمالی، مانعی ندارد. این تقریبا این معنا را تأیید می کرد، که انفحه از میته موجب حرمت پنیر خواهد بود، درحالی که دیروز عرض کردیم که فتوای فقهای شیعه این معنا نیست، فقهای شیعه می گویند: فرقی نمی کند، ما اصلا دو جور پنیر نداریم که یک قسم حلال باشد و یک قسم حرام باشد. نه، تمام پنیرها

ص:49

حلال است، حتی آن پنیری که از میته در آن قرار داده باشند، و شما علم تفصیلی داشته باشید به این که از انفحۀ میته ساخته شده باشد، مع ذلک حلال است، این فتوای فقهای شیعه است.

لذا به ذهن می آید که آن دوتا روایت علاوه بر این که از لحاظ سند گرفتار اشکال بودند، از لحاظ صدور تقیة هم این معنا در آنها هست. برای این که روایت تأیید این معنا را دارد که«أن فی لبن قسمین»، قسم حلال دارد و قسم حرام دارد، و قسم حرامش همانی است که انفحه از میته در آن باشد، درحالی که مذهب اهل حق غیر از این معناست. پس آن دوتا روایت هم کنار می رود. یک روایت برای ما باقی می ماند، که روایت عبد الله بن سنان است، که این هم از نظر سند روایت صحیحه ای بود، و هم به لحاظ این که در مورد مسألۀ پنیر وارد نشده بود، بلکه فقط یک ضابطۀ کلیه ای را دلالت می کرد، بدون این که مسأله پنیر در آن مطرح باشد، همان قاعدۀ کلیه«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال ابدا» که از همه آن اشکالات هیچکدام در آن وجود ندارد.

در بیان احتمالات هم همان طورکه دیروز عرض کردیم، آن احتمال اول بعید بود، امر دایر بین احتمال دوم و احتمال سوم بود. و در هردو احتمال پای علم اجمالی در کار بود، یعنی در صورت علم اجمالی دلالت بر حلیت می کرد، منتهی روی احتمال دوم بالخصوص در مورد علم اجمالی وارد شده بود، و روی احتمال سوم، هم شبهۀ بدویه را می گرفت، و هم شبهۀ مقرونۀ به علم اجمالی را شامل می شد. لقائل أن یقول که همین یک روایت برای ما کفایت می کند. ما در وجود ترخیص، بیشتر از یک روایت نیاز نداریم.

روایتی که هیچ اشکال سندی و اشکال دلالی در آن مطرح نباشد، کافیست. می گوییم:

درست است، لکن یک مشکله اینجا هست. این مشکله اصلا مسیر حرفها را عوض می کند، و آن این است که ما گفتیم: در اطراف علم اجمالی ترخیص شارع هیچ منافاتی با آن تکلیف معلوم بالاجمال ندارد، این عدم منافات روی حکم چه کسی بود؟ روی حکم عقل. گفتیم: عقل می گوید: منافاتی ندارد. از یک طرف شما علم اجمالی به تکلیف داشته باشید، از یک طرف هم شارع ترخیص در ارتکاب همه اطراف بدهد، بگوید هردو مایع را شما می توانید ارتکاب بکنید اینها همه مسلم.

نقش فهم عرفی در فهم از روایات

اما مسأله این است، وقتی که ما با روایت سروکار پیدا می کنیم، در فهم مفاد روایت،

ص:50

و در آنچه که روایت می خواهد بر آن دلالت بکند، دیگر مسألۀ عقل مطرح نیست، اینجا مسألۀ عرف مطرح است. برای این که روایت را باید عرف معنا کند، قرآن را باید عرف معنا بکند، اینجا دیگر جای عقل نیست، اینجا فهم عرف، و فهم عقلا متّبع است. لذا روایت عبد الله بن سنان را روی معیار و میزان عقلی پیاده نمی کنیم، روایت عبد الله بن سنان را باید در بازار معنا بکنیم، ببینیم در بازار روایت عبد الله بن سنان را چطور معنا می کنند. وقتی که روایت را در بازار می بریم، بازاری نمی پذیرد که شارع بتواند در تمام اطراف علم اجمالی ترخیص بدهد، آن دیگر فهم عرفی دارد، فهم عقلایی دارد، نه فهم عقلی. اگر ملاک در مفاد روایات هم دقتهای عقلیه بود، همین جا مسأله تمام بود. روایتی است دلالت کرده بر ترخیص در همه اطراف، عقل که می گوید: مانعی ندارد ترخیص در همه اطراف. اما روایت را عقل نباید معنا بکند، روایت را باید عرف معنا بکند. وقتی که مراجعه به عرف می کنیم، می گوییم: ایها العرف یقینا می دانیم اینجا خمر حرام موجود است، آیا شارع می تواند بگوید: بخور مانعی ندارد هردویش را ارتکاب بکن؟ عرف می گوید: نه، ما سر در نمی آوریم. ما اسم این را ترخیص در معصیت می گذاریم، ما این را مناقض با آن تکلیف معلوم بالاجمال می بینیم و چون این ترخیص در معصیت و ترخیص در معصیت جایز نیست، پس روایت عبد الله بن سنان معنایش این نیست که شما استفاده کردید، روایت عبد الله بن سنان مال شبهات بدویه است، باید فقط در شبهات بدویه پیاده شود. اما در شبهات مقرونۀ به علم اجمالی، چون مستلزم تناقض عند العرف است، عرف از روایت عبد الله استفاده ترخیص نمی کند، و ما هم متأسفانه مجبوریم که در فهم مفاد روایات، نظر عرف را ملاک و معیار قرار بدهیم.

لذا این مشکل سر راه ما وجود دارد و سبب می شود که روایت عبد الله بن سنان هم نتواند آن چیزی را که از نظر عقل تجویز شده، دلالت بر او داشته و دلالت بر ترخیص کند. دقت بفرمایید، شاید دراین باره توضیح مختصری ان شاء الله عرض کنم.

پرسش:

1 - چگونه به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة استدلال شده است؟

2 - اشکال در استدلال به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة را توضیح دهید.

3 - چگونگی تقدیم اصول دیگر بر اصالة الاحتیاط را در مصادیق روایت مسعدة بیان کنید.

4 - نقش فهم عرفی در فهم از روایات تا چه حدّ است، توضیح دهید.

ص:51

درس دویست و سی ام

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که در بین روایات اصالة الحلیة آنهایی که ارتباط با علم اجمالی دارد، تنها یک روایت معتبرۀ صحیحة السند، و تقریبا از نظر دلالت هم خوب، داشتیم و آن روایت عبد الله بن سنان بود، که مفاد این روایت، ترخیص در اطراف علم اجمالی به حرمت بود. اگر شما علم اجمالی به حرمت داشته باشید، روایت عبد الله بن سنان همۀ اطراف را ترخیص و تحلیل می کرد. بحث هم این بود که آیا یک روایت می تواند در این مرحله نقشی داشته باشد یا نه؟

مفاد ادله ترخیص در اطراف علم اجمالی

یک اشکالی سابق ذکر کردیم و آن این بود که مسألۀ ما در اساس ولو این که مسألۀ عقلی است، و با ملاحظۀ عقل معلوم شد که ترخیص در اطراف علم اجمالی مانعی ندارد. ولی دلیل بر ترخیص، دلیل شرعی. شارع باید در ضمن آیه و یا روایت، ترخیص را افهام و اعلام بکند، آیه و روایت مفادش باید از عرف و عقلا گرفته شود. شما که بحث

ص:52

می کنید«ظواهر القرآن حجّة» بعد ظاهر را معنا می کنید، یعنی«ما یفهمه عرف العرب من الکلمات و الجملات» آن ظهوری که این آیه و روایت در نزد عرف دارد آن ظهور متّبع است، آن ظهور حجّیت دارد. مفاد ادله ترخیص باید از عرف گرفته شود، و باید آیه و روایت را عرف معنا بکند. ما وقتی که مراجعه به عرف می کنیم، می گوییم: ایّها العرف شارع یک جایی گفته: «الخمر حرام» بعد روایتی هم از امام صادق(علیه السلام) آمده است که سندش هم صحیح است، می گوید: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام منه بعینه فتدع». آیا شما از این روایت عبد الله بن سنان استفاده می کنید که من در این موردی که علم اجمالی به حرمت دارم، برطبق این روایت شارع می خواهد ارتکاب خمر مردد بین انائین را ترخیص بدهد و تجویز کند، و از آن حرمت خمر رفع ید کند، «فی صورة علم الاجمالی» آیا از«کل شیء فیه حلال و حرام» یک چنین معنایی استفاده می کنیم؟ عرف ابای از این معنا دارد، عرف می گوید: من استفاده نمی کنم. می گوییم: چرا؟ آیا لفظ قصور دارد؟ می گوید: نه من چون این معنا را ترخیص در معصیت می دانم، و مستلزم تناقض می دانم، لذا از«کل شیء فیه حلال و حرام» چنین استفاده ای نمی کنم. این روایت نمی خواهد این حرف را بزند، نمی خواهد این مفاد را داشته باشد. عرف این جور می گوید. هی شما بگو: از نظر عقل مانعی ندارد، ترخیص در اطراف علم اجمالی، ترخیص در معصیت نیست، و این ترخیص با آن تحریم خمر، بینشان مناقضه تحقق ندارد. این معنایش رفع ید از مصلحت اقوی و مصلحت اتم است.

عرف می گوید: من این چیزها را درک نمی کنم، من این مسائل را نمی فهمم. امام صادق (علیه السلام) این جمله را برای اصحابشان گفته اند. می خواستند مطلبی را از این راه تفهیم کنند، و ملاک در فهم هم، فهم اصحاب است. فهم اصحاب، یعنی همان فهم بازار، همان فهم عرف، همان فهم عقلا. لذا ما نمی توانیم یک چنین چیزی را از این روایت استفاده بکنیم. آیا روایتی که این جهت در آن وجود دارد. ما می توانیم این روایت را به عنوان مقابل علم، و دلیل مرخّص در اطراف علم اجمالی قرار بدهیم؟ این مطلبی بود که آن روز ذکر کردیم.

ممکن است شما یک حرف صناعتی هم اینجا بزنید(این حرف قبلی حرف عرفی بود) که آن هم نتیجه اش، همان نتیجه خواهد شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): معنا می کند، می گوید: این عبارت این را نمی خواهد بگوید.

برای خاطر این که این یک مطلبی است که ما نمی توانیم بپذیریم. چون برای ما قابل

ص:53

پذیرش نیست، لذا این عبارت این حرف را نمی زند، این یک چیز دیگر را می خواهد بگوید، و این معنای ظاهر روایت است. معنای فهم عرف همین است.

حالا مطلبی که به صورت صناعت می شود در اینجا پیاده کرد، این است که کسی ممکن است از این راه وارد بشود؛ ما گفتیم: در روایاتی که این تعبیر وارد شده است، که سه تا روایت این تعبیر در آن بود. «کل شیء فیه حلال و حرام»، نه«کل شیء لک حلال» که در روایت مسعدة بن صدقه وارد شده بود؛ آن سه تا روایت که از جمله همین روایت عبد الله بن سنان است، تعبیرش این جوری بود«کل شیء فیه حلال و حرام» ما گفتیم: سه تا احتمال در این هست. یک احتمال شبهه بدویه، یک احتمال شبهۀ مقرونۀ به علم اجمالی، احتمال سوم هردو. منتها می خواستیم بگوییم: که احتمال اوّل ابعد و ضعیف تر از دو احتمال دیگر است. اینجا لقائل ان یقول: به این که ما این ابعدیت را قبول نداریم.

«کل شیء فیه حلال و حرام» همان طورکه با علم اجمالی می سازد که شما مجموع انائین را یک شیء فرض کنید و در آن حلال و حرامی تصور بکنید، همان طور هم احتمال دارد که«کل شیء» مقصود طبیعت باشد، و«فیه حلال و حرام» یعنی یک نوعش حلال و یک نوعش حرام است که منطبق بر شبهۀ بدویه بشود. اگر بگوییم: نه این ظهور ندارد، لکن به عنوان یکی از احتمالات ثلاثه مطرح است یا نه؟ و ما نمی پذیریم که این ابعد از دو احتمال دیگر باشد. اگر به عنوان یکی از احتمالات ثلاثه، و در ردیف آنها مطرح شد، شما دیگر دلیل مرخص ندارید، چرا؟ برای این که دلیل مرخصتان روایت عبد الله بن سنان است، روایت عبد الله بن سنان هم ممکن است شبهات بدویه را بگوید، دیگر چه دلیلی دارید بر این که در اطراف علم اجمالی ترخیص صادر شده است؟ باید شما این احتمال شبهۀ بدویه را به کلی از بین ببرید، ابعدیت و مرجوحیت را ثابت کنید، تا بتوانید بگویید: روایت عبد الله بن سنان در اطراف علم اجمالی ترخیص داده است.

اما اگر کسی بگوید: نه ما این معنا را نمی پذیریم، و شاید یک مؤیدی هم از این طرف ذکر کند، و آن مؤید این است که بخواهیم شیء در«کلّ شیء» را عبارت از مجموع الشیئین قرار بدهیم، لعل این امر بعیدی باشد. اما به خلاف این که مقصود از شیء را ما طبیعت قرار دهیم. اگر شیء را بگویید و اراده طبیعت بشود، چه بعدی در آن هست؟ «کل طبیعة فیها حلال و حرام» این طبیعت برای تو حلال است، «حتی تعرف»، آن نوع حرامش را. اما به خلاف این که ما بخواهیم مجموع انائین را به عنوان یک شیء واحد فرض بکنیم، و بگوییم: «فیه حلال» به اعتبار یک اناء، و«فیه حرام» به اعتبار اناء دیگر. اصلا

ص:54

ممکن است کسی اولویت را این طرف قرار بدهد. بر فرضی هم که اولویت نباشد، در یک ردیف بودن احتمالات، مسأله را خراب می کند. یک احتمال این است که روایت عبد الله بن سنان، شبهۀ بدویه را فقط دلالت داشته باشد، که احتمال اول از آن احتمالات ثلاثه بود. طبق این احتمال دیگر چطور شما می توانید برای اطراف علم اجمالی به این روایت با این که تنها روایت در ادلۀ اصالة الحلیة از این نظر است، استناد بکنید؟ لذا این هم یک راهی می شود برای این که ما نتوانیم واقعا به روایت عبد الله بن سنان اعتماد کنیم.

برای این مسألۀ مهم که ترخیص در اطراف علم اجمالی، ترخیص در همۀ اطرافش است، چون مقتضای روایت عبد الله بن سنان ترخیص در همه اطراف است.

(سؤال... و پاسخ استاد): آنجا هم فعلیت به این معنا دارد. بالاخره طبیعتی اگر در آن حلال و حرام باشد، برای شما حلال و حرام است، یعنی دو نوع یکی به نام حلیت و حرمت برای شما موجود است. الان برای شما خمر حرام است، ولو این که الان در اختیار شما بالفعل خمری نیست. اما این طور نیست که شما بگویید: من الان مکلف به حرمت شرب خمر نیستم.

(سؤال... و پاسخ استاد): آنها کنار رفتند. ما روی همین روایت بحث کردیم.

تعبیرشان یکی است، یعنی این روایت حالا چون سندش ضعیف است این طور نیست که مفادش هم با این فرق بکند. نه آن روایت مسعدة بن صدقه بود، شما اشتباه می کنید، فقط یک فرقش این بود که این وارد در مورد پنیر نشده بود، اشکالات تقیه و اینها هم در این روایت نبود.

اما تعبیری که در این روایت شده بود، عین تعبیری است که در این دوتا روایت شده بود، هیچ فرقی نداشت. به خلاف روایت مسعدة بن صدقه، که تعبیرش غیر از این تعبیر بود.

بیان صاحب جواهر(ره) در روایت مسعدة بن صدقة

«اضعف الی ذلک» این که صاحب جواهر هم یک بیانی در رابطۀ با این روایت دارد، این طورکه نقل شده، حالا خود من هم ندیدم جواهر در کجا شاید هم در همان مسأله پنیر اینها عنوان کرده باشد. از ایشان نقل شده که فرموده: کسی که عمل به این روایت کرده باشد و اخذ به مضمون این روایت کرده باشد، «نادر بین الاصحاب». اصلا عمل به این روایت را اسناد به نادر از اصحاب می دهد، یعنی اصحاب دیگر به این روایت عمل

ص:55

نکرده اند. این مطلب هم مقداری روایت را سست می کند، روایت را موهون می کند.

روایتی که مشهور برطبق آن عمل نکرده باشند، و به فرمایش ایشان ندور داشته باشد عامل به این روایت، چطور می شود به عنوان یک دلیل مرخّص در اطراف علم اجمالی ما به آن استناد بکنیم؟ پس نتیجه این طور شد که ادله اصالة الحلیة، آنهایی که می شد ارتباط به علم اجمالی داشته باشد، هیچ کدام نتوانست ترخیصی بر اطراف علم اجمالی ثابت بکند. ممکن است شما بفرمایید: ادلۀ مرخّصه منحصر به ادلۀ اصالة الحلیة نیست، ادلۀ اصالة البرائة چطور است؟ چون اصالة البرائة غیر از اصالة الحلیة است.

در اصالة البرائة جنبۀ نفی هست«رفع ما لا یعلمون»، ضیقی بر مردم نسبت به «ما یعلمون و ما لا یعلمون» قرار نداده است، بگویید: همین برای ما کافی است. در همین مثال خمر مردد بین انائین، یا در شبهات تکلیفیه یعنی شبهات حکمیه، چرا ما به«رفع ما لا یعلمون» تمسک نکنیم؟ چرا به«الناس فی سعة ما لم یعلمون» یا«فی سعة فی ما لم یعلمون» تمسک نکنیم؟ ولو این که ادلۀ اصالة الحلیة با تعبیری که در آن هست و با خصوصیات دیگر نتواند اینجا را شامل بشود؟ اما ادلۀ اصالة البرائة چطور؟

لذا همان حرفی که زدیم اینجا پیاده می شود، یعنی همان طورکه نظر عرف و فهم عرف در مفاد«کل شیء فیه حلال و حرام» جریان دارد و متبع است، در معنای حدیث رفع هم متبع است، یعنی به عبارت روشن تر ما به عرف این مسأله را می گوییم: شارع در یک مورد خمر را حرام کرده، در ضمن حدیث رفع هم می فرماید: «رفع ما لا یعلمون». ما اینجا علم اجمالی داریم به این که خمر بین انائین موجود است. آیا«رفع ما لا یعلمون» اینجا را شامل می شود؟ آیا ما می توانیم به حدیث رفع تمسک بکنیم و از آن ترخیص استفاده بکنیم و بگوییم: «حیث ان الخمر غیر معلوم تفصیلا فحدیث الرفع یشمل هذا المایع». می گوییم: نه. چرا؟ برای این که می گوید: من از«ما لا یعلمون» استفاده نمی کنم آن موردی را که حتی شما علم اجمالی داشته باشید. من از«ما لا یعلمون» استفاده نمی کنم اینجایی که شما علم اجمالی بوجود خمر دارید، تا رفع«ما لا یعلمون» شامل آن بشود.

اینجا دیگر کلمۀ بعینه و امثال ذلک نیست که احتمالاتی در آن بیاید. در این«ما لا یعلمون» عرف می گوید: آیا خمر در اینجا معلوم است یا غیر معلوم؟ اگر خمر را در اینجا غیر معلوم بگیرد، «رفع ما لا یعلمون» شامل آن می شود. اما اگر خمر در اینجا معلوم شد، یکی از اینها خمر است. خمر معلوم است منتها مشخص نیست. اینجا دیگر ما نمی توانیم به«رفع ما لا یعلمون» تمسک بکنیم.

ص:56

لذا عرف از«رفع ما لا یعلمون» و همین طور از«الناس فی سعة ما لم یعلمون» این معنا را استفاده نمی کند، این مورد را از موارد ثبوت علم می بیند، نه از موارد عدم العلم و الجهل، یعنی در حقیقت علم اجمالی کأنّ یک اضافه ای به علم دارد، یک اضافه ای به جهل دارد. عرف در اینجا آن اضافۀ به علمش را مورد تکیه قرار می دهد، و این را مشمول«ما لا یعلمون» نمی بیند. لذا در ذهن ما هم بعید است که ما به«رفع ما لا یعلمون» تمسک بکنیم، و بگوییم: با وجود علم اجمالی به خمر حدیث رفع دلالت بر رفع می کند.

این نظر عرف است در این باب. پس ادلۀ برائت هم نقشی ندارد.

یک چیز دیگر اینجا باقی مانده است و آن مسألۀ استصحاب است. فرض کنید که علم اجمالی داریم به این که یکی از این دو ظرف خمر است، درحالی که حالت سابقه در هر دو حلیت بوده است. لقائل ان یقول: ما دلیل مرخص را«لا تنقض الیقین بالشک» قرار می دهیم، بلحاظ این که در هردو اناء استصحاب عدم خمریت و بقاء خلیّت جاری می شود، و حکم به حلیت می کند. «لا تنقض الیقین بالشک» نسبت به این اناء طرف یمین جاری است و حاکم به حلیّت. نسبت به اناء طرف یسار هم جریان پیدا می کند و حکم به حلیت می کند. چه مانعی دارد که ما همین«لا تنقض الیقین بالشک» را دلیل مرخّص در اطراف این قبیل از علم اجمالی هایی که حالت سابقه غیر محرمه دارد، حالت سابقۀ غیر وجوبیه دارد، قرار بدهیم؟ و هکذا.

استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی

در این صورت با همین مسأله ای که مکرر به آن اشاره کردیم، ارتباط پیدا می کند. و آن این است که اختلافی در کلمات شیخ انصاری(علیه الرحمة)، در خود رسائل استفاده می شود. شیخ عقیده شان این است که در اطراف علم اجمالی، اصول و مخصوصا استصحاب که یک خصوصیتی در آن هست که در ضمن بحث اشاره می کنم«ان شاء الله»، جریان ندارد. منتها چرا استصحاب در اطراف علم اجمالی جاری نمی شود؟ اینجا کلام شیخ مختلف است. کلام شیخ در کتاب اشتغال علی ما هو ظاهر کلام ایشان است، و در کتاب استصحاب علی ما هو صریح کلام ایشان است. کلام شیخ در این دو رساله، رساله اشتغال و رساله استصحاب، این است که علت این که استصحاب در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کند، این است که اگر بخواهد دلیل لا تنقض موارد علم اجمالی را شامل بشود، در خود دلیل، تناقض بوجود می آید. خود«لا تنقض الیقین بالشک» با جملۀ

ص:57

بعدی مناقضه پیدا می کند. بیان ذلک، شیخ می فرماید: در دلیل استصحاب کأنّ دوتا حکم را شارع جعل کرده است: یک حکم«لا تنقض الیقین بالشک» نهی از نقض یقین به شک است. حکم دوم می فرماید: «و لکن انقضه بیقین الاخر، ایجاب النقض بیقین اخر». دوتا حکم«انقض الیقین بالشک» و مفاد«لا تنقض الیقین بالشک»، پس«ایجاب نقض هذا الیقین بیقین آخر». این مفاد انقضه بیقین آخر که به صیغه امر وارد شده است.

پس در دلیل استصحاب تعرض به دو حکم شده است. مرحوم شیخ می فرماید: در این مثالی که من عرض کردم، همین جایی که شما علم اجمالی به خمریت دارید، در حالی که حالت سابقه در هردو خلیت بوده است. مرحوم شیخ می فرماید: اگر شما روی این دوتا اناء بخواهید«لا تنقض الیقین بالشک» را پیاده بکنید، بگویید: این اناء سابقا خل بوده است، و الان خمریت آن مشکوک است«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: بر حالت خلیت اثر بار بکن. اناء طرف یسار هم همین طور است. پس نتیجه چه می شود؟ نتیجه این می شود که«لا تنقض الیقین» هردو اناء را محکوم به خلیت می کند. ایشان می گوید:

این درست، لکن مطلب که اینجا تمام نمی شود. این انقضه بیقین آخر را شما چکار می کنید؟ مگر شما علاوۀ بر این دو یقین به خلیّت، یک یقین به خمریت پیدا نکردید؟ یعنی یک یقین به خلاف سابق تحقق دارد، یک یقین بر ضد حالت سابقه تحقق دارد. این یقین بر ضد حالت سابقه را هم انقضه بیقین آخر، می گوید: واجب است. پس آن یقین سابق را به این یقین بر ضد حالت سابقه که در احد الانائین است، باید نقض بکنید. لازمه این که آن یقین به این یقین نقض بشود، این است که احد الانائین حرام است، اگر احد الانائین حرام شد، «لا تنقض الیقین بالشک» که می گفت: هردو حرام است.

راه حل برای دفع تناقض در دلیل استصحاب

نتیجه این می شود که شارع دوتا جمله پشت سر هم فرموده باشد، جملۀ اول بگوید:

هردو اناء حلال است، و جمله دوم بگوید: احد الانائین حرام است. «هذا هو التناقض».

چه کنیم برای این که این تناقض پیش نیاید؟ یک راه بیشتر نداریم آن راه این است که بگوییم: «لا تنقض الیقین بالشک» اصلا افراد علم اجمالی را نمی گیرد، اصلا به علم اجمالی کاری ندارد، این مال شبهات بدویه است، مال آنجاهایی است که پای علم اجمالی در کار نباشد، و این ربطی به موارد علم اجمالی ندارد. عقیدۀ شیخ در این دو رساله، این است که علت عدم جریان استصحاب مخصوصا که این دوتا حکم در آن ذکر

ص:58

شده است، همین تناقض در دلیل«لا تنقض» است، که فرار از تناقض اقتضا می کند که بگوییم: «لا تنقض» موارد علم اجمالی را نمی گیرد، اگر مبنا این شد، دوتا خصوصیت در این مبنا هست: یک خصوصیت این است که روی این مبنا مرحوم شیخ مانع از ترخیص در اطراف علم اجمالی را، یک مسألۀ اثباتی قرار داده است. یعنی دلیل قصور دارد، مقام اثبات نمی تواند چنین ترخیصی را دلالت داشته باشد. به عبارت روشن تر روی این مبنا، اگر از مرحوم شیخ بپرسیم شما می گویید که اصولا در اطراف علم اجمالی ترخیص از نظر عقل جایز نیست؟ شیخ می فرماید: نه، بلکه من می گویم: «لا تنقض و لکن انقضه» نمی تواند دلالت بر ترخیص بکند، برای این که مستلزم تناقض است. اما اگر شما یک دلیلی فرضا پیدا کردید که مستلزم تناقض نبود، هیچ مانعی ندارد.

مانع از جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی برمبنای شیخ(ره)

روی این مبنا مانع از جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی، یک مانع اثباتی است، مانع دلالی است. کما این که یک خصوصیت دیگر هم در این مبنا هست، و آن این است که روی این مبنا فرق نمی کند عدم جریان اصول در اطراف علم اجمالی بین این که مقتضای علم اجمالی حرمت باشد و یا مقتضای آن حلیت باشد؟ یا اگر عکس شد مطلب.

مثل این که ما دوتا ظرف داریم، هردو حالت سابقه اش نجاست بوده است، لکن حالا علم اجمالی به طهارت یکی پیدا کردیم، حالت سابقه در هردو نجاست بوده است، لکن یقین کردیم یکی از آنها اتصال به کرّ پیدا کرده است و طاهر شده است، اما نمی دانیم کدام است؟ روی این مبنای شیخ اینجا هم شما به استصحاب نمی توانید تمسک بکنید، چرا؟ برای این که اگر دوتا استصحاب اینجا جاری کردید، این دوتا استصحاب می گوید، از هردو اجتناب بکن. درحالی که«انقضه بیقین آخر» چون شما یقین به طهارت یکی پیدا کردید، می گوید: لازم نیست که از آن یکی که طاهر است اجتناب بکنید، این می گوید: از هردو اجتناب کن، آن می گوید: از یکی اجتناب کردن لازم نیست و این هم تناقض است.

تناقض همه اش این نیست که در طرف علم اجمالی مسألۀ تکلیف مطرح باشد. اگر عکسش هم شد باز مسألۀ تناقض پیش می آید.

لذا روی این مبنای شیخ فرقی نمی کند، که تکلیف، یعنی آن که گریبان گیر انسان است، در ناحیه علم باشد، یا در ناحیه اطراف علم اجمالی و حالتهای سابقه باشد. علی کلا التقدیرین این تناقض در دلیل استصحاب تحقق پیدا می کند. اما از کلام مرحوم شیخ

ص:59

در کتاب القطع و همین طور در بعضی جاهای دیگر از رسائل، استفاده می شود که علت عدم(جریان استصحاب مثلا که آن بهترین مصداق است) جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی یک جهتی نیست که مربوط به مقام اثبات دلالت باشد. بلکه یک جهتی است مربوط به مقام ثبوت و در حقیقت در آن جهت عقلی با ما مخالفت دارد، و آن این است که ایشان می فرمایند: ترخیص در اطراف علم اجمالی مستلزم معصیت است، مستلزم مخالفت عملیه قطعیه است که به تعبیر مرحوم شیخ اکثرا این جور تعبیر می کند. ترخیص در اطراف علم اجمالی، مستلزم مخالفت قطعیۀ عملیۀ آن تکلیف معلوم بالاجمال است.

این معنای این است که ایشان مانع را مربوط به مقام ثبوت می داند، یعنی همان حرفی که ما زدیم و بحث کردیم که آیا ترخیص اسمش ترخیص در معصیت است یا نه؟ ایشان اسمش را ترخیص در معصیت نمی داند. اگر کسی این مبنای مرحوم شیخ را بپذیرد، علاوه بر این که مانع را در رابطۀ با مقام ثبوت قرار داده است، یک خصوصیت دیگر هم دارد و آن این است که آن دو مثالی که ما زدیم روی این مبنا بینشان فرق دارد. اگر در مسألۀ انائین حالت سابقه خلیت باشد، و علم اجمالی به خمر پیدا کردید اینجا، استصحاب دوتا جواز ارتکاب، مستلزم مخالفت عملیۀ تکلیف معلوم بالاجمال است؛ اما در این مثال دوم چطور؟ اگر شما این دوتا اناء را که حالت سابقه هردو نجاست بود، و بعد علم اجمالی به طهارت احد الانائین پیدا کردید، در دوتا استصحاب نجاست کردید و از هردو اجتناب کردید، کجا خراب می شود؟ مخالفت تکلیف نشده است. برای این که علم اجمالی شما علم اجمالی به طهارت است. علم اجمالی به طهارت که تکلیف آور و الزام آور نیست. خیلی چیزها حلال است انسان نمی خورد. حرام است که گریبان انسان را می گیرد.

لذا این مثال دوم روی این مبنای دوم مرحوم شیخ دیگر مانعی از جریان استصحاب نباید در اطراف علم اجمالی باشد. دوتا استصحاب بقای نجاست جریان پیدا می کند، و هیچ مخالفت تکلیف معلوم بالاجمال هم لازم نمی آید. این دوتا مبنای مال مرحوم شیخ را ملاحظه بکنیم ولو این که روی یک مبنایش بحث کردیم، اما روی مبنای دیگر که مربوط به مقام اثبات است، یک مقدار باید«ان شاء الله» بحث بشود.

پرسش:

1 - مفاد ادله ترخیص در اطراف علم اجمالی چیست؟

ص:60

2 - بیان صاحب جواهر(ره) در روایت مسعدة بن صدقة و اشکال آنرا بیان کنید.

3 - استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی را ذکر کنید.

4 - چه راه حلّی برای دفع تناقض در دلیل استصحاب وجود دارد؟

5 - توضیح دهید چه چیزی مانع از جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی برمبنای شیخ(ره) است؟

ص:61

درس دویست و سی و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که از کلمات مرحوم شیخ(ره) نظرات مختلف استفاده می شود، در بعضی از جاها تصریح دارند به این که علت عدم جریان اصول عملیه مطلقا در اطراف علم اجمالی، این است که جریان اصول مستلزم مخالفت قطعیۀ عملیه است و در حقیقت ترخیص در معصیت است، و ترخیص در معصیت، ثبوتا ممتنع است و عقلا غیر مجاز است، ربطی به مقام اثبات و دلالت ندارد، یعنی عقل این معنا را تجویز نمی کند.

نظر شیخ(ره) در علت عدم جریان اصول عملیه مطلقا در اطراف علم اجمالی

از بعضی از کلمات ایشان استفاده می شود که علت عدم جریان، در رابطۀ با مقام اثبات و مقام دلالت است، یعنی اگر دلیل استصحاب بخواهد علم اجمالی را شامل بشود، در خود دلیل تناقض لازم می آید، در جهت اثبات تناقض لازم می آید. ولی اگر فرضا به یک عبارت دیگری شارع استصحاب را بیان می کرد که تناقضی در مفاد آن دلیل تحقق پیدا نمی کرد، مانعی نداشت که اطراف علم اجمالی را شامل شود، دیگر اشکالی از

ص:62

این جهت در این معنا نبود که استصحاب هم در اطراف علم اجمالی جریان پیدا کند.

چون مانع مربوط به مقام اثبات است، یعنی دلیل یک خصوصیتی دارد که اگر بخواهد علم اجمالی را بگیرد، از نظر مقام دلالت تناقض پیدا می کند. لکن ممکن بود به یک عبارت دیگری شارع بیان بکند که اشکالی به مقام دلالت نباشد و از طرف دیگر شامل علم اجمالی هم بشود، معنای مانع اثباتی یک چنین مطلبی است. اما بخلاف مانع ثبوتی، اگر چیزی ثبوتا گیر داشته باشد، دیگر در هیچ قالبی نمی شود درستش کرد، و به هیچ صورتی نمی توان آنرا ارائه کرد. برای خاطر این که مقام ثبوتش محل اشکال و محل منع است.

و اما تناقض در دلیل استصحاب را توضیح دادیم که شیخ می فرماید: در دلیل استصحاب دوتا حکم بیان شده. یکی«لا تنقض الیقین بالشک» و یکی هم«انقضه بیقین آخر» اگر«لا تنقض الیقین بالشک» علم اجمالی را بگیرد، و در اطراف علم اجمالی هم لا تنقض جاری بشود، پس با«انقضه بیقین آخر» چه کنیم؟ یعنی لا تنقض می گوید: مثلا هردو ظرف طاهر است، «انقضه بیقین آخر» می گوید: یکی نجس است. آن وقت چطور می شود در دلیل واحد، هم حکم به نجاست یکی شده باشد، و هم حکم به طهارت هردو شده باشد؟ این تناقض است. این را توضیحش را عرض کردیم.

جواب این است: اگر مانع را مرحوم شیخ جهت ثبوتی می دانند، ما این را مفصّل بحث کردیم که ترخیص در اطراف علم اجمالی، اسمش ترخیص در معصیت نیست، بر هر مخالفت تکلیفی که عنوان معصیت منطبق نمی شود، آن مخالفتی عنوان معصیت دارد که شارع از تکلیف خودش رفع ید نکرده باشد، و روی تکلیف خودش ایستاده باشد. اما اگر از تکلیف رفع ید کرد، روی یک مصلحت و جهتی، مخالفت چنین تکلیفی لا تسمی معصیة و اگر معصیت نشد، دیگر ترخیص، ترخیص در معصیت نیست، و از نظر مقام ثبوت اشکالی تصور نمی شود، که بحثش را ما مفصل کردیم.

مراد از یقین در دلیل استصحاب

و اما از نظر مقام اثبات که عمدۀ بحث امروز ما است. شیخ فرمود: اگر لا تنقض علم اجمالی را بگیرد، تناقض بین دو حکمی که در دلیل استصحاب واقع شده تحقق پیدا می کند ما اول باید این مسأله را ملاحظه بکنیم، ببینیم آیا در دلیل استصحاب ولو این که صورتا شما با دوتا حکم برخورد می کنید، یک«لا تنقض الیقین بالشک» دارید، یک

ص:63

«انقضه بیقین آخر» دارید، و در بادی نظر فکر می شود که اینها دو حکم مستقل مجعول در دلیل استصحاب است. آیا واقع مطلب هم همین است؟ ما اینجا دوتا حکم مجعول داریم، دوتا حکم مرتبط به شارع داریم. یکی«لا تنقض الیقین بالشک» است و یکی «انقضه بیقین آخر» است.

برای این که به واقع این مطلب درست برسیم، سؤال می کنیم آیا این یقینی که در دلیل استصحاب ذکر شده، این همان یقین وجدانی صددرصد است که شما می گویید: حجّة معتبرة عقلا؟ یا این که این یقین یک معنای عامی را دارد، مقصود از یقین حجّت معتبره است. حالا می خواهد این حجّت معتبره یقین باشد یا حجّت معتبره مثلا بیّنه باشد؟ یک بحثی در باب استصحاب هست، بعدا هم«ان شاء اللّه» آنرا بحث می کنیم و آن این است که اگر یک بینه ای قائم شد بر این که عبای من در صبح نجس بوده بیّنه حجّة شرعا. ظهر من شک دارم در این که نجاستش باقی است یا نه؟ اینجا استصحاب جریان پیدا می کند یا نه؟ اگر یقین در دلیل استصحاب، یقین قطعی صددرصد باشد، اینجا دیگر جای جریان استصحاب نیست. شما کی یقین سابق دارید؟ شما یک بینه ای بر نجاست عبا در اول صبح دارید. اما آنهایی که می گوید: یقین در دلیل استصحاب، بمعنای مطلق حجّت معتبره است، هم یقین صددرصد را شامل می شود، و هم سایر حجج معتبره را شامل می شود. لازمه اش این است که دلیل استصحاب در اینجا هم جریان پیدا بکند. اول صبح بیّنه قائم شد بر نجاست ثوب، ظهر شک دارید که این نجاست برطرف شده، یا نه؟

مراد شیخ انصاری(ره) از یقین در لا تنقض لا یقین بالشک

تحقیق در این مسأله در باب استصحاب است، لکن ما اینجا روی هردو فرضش بحث می کنیم، و روی هردو احتمال از مرحوم شیخ سؤال می کنیم. اگر شیخ بفرماید که مقصود از یقین در«لا تنقض الیقین بالشک» یقین قطعی صددرصد است، همانی که در کتاب القطع مطرح است. همانی که حجّت معتبرۀ عقلی است، در این فرض این«انقضه بیقین آخر» یعنی چه؟ «انقضه بیقین آخر» معنایش این است که اعمل علی طبق یقین لاحق، انقضه بیقین آخر. صبح شما یقین به نجاست داشتید، حالا یقین به طهارت دارید، این انقضه بیقین آخر، می گوید: «اعمل علی طبق هذا الیقین» از مرحوم شیخ سؤال می کنیم، که هذا الیقین مگر قطع نیست؟ مگر شما در کتاب القطع نفرمودید: شارع نفیا و اثباتا روی قطع نمی تواند دخالت بکند؟ شارع نمی تواند بگوید: القطع حجّة، برای این که

ص:64

حجّیت ذاتی آن است. نمی تواند بگوید: القطع لیست بحجّة برای این که معنای القطع لیست بحجّة، این است که بگوییم: الاربعة لیست بزوج. شما که خودتان در کتاب القطع بما یاد دادید که شارع در باب قطع، هیچ گونه نفی و اثباتی نمی تواند داشته باشد، نه نفی حجّیت بکند و نه اثبات حجّیت بکند.

بعد از آنکه در کتاب القطع یک چنین مسأله ای مسلم شد، این اعمل علی طبق یقین لاحق یعنی چه؟ شما می خواهید بگویید: حکم شرعی است و مثل«لا تنقض الیقین بالشک» می باشد. شارع یقین لاحق را می خواهد حجّت قرار بدهد. شارع نمی تواند یقین را حجّت قرار بدهد. حجّیت برای قطع، یک حکم مجعول شرعی نمی تواند قرار بگیرد.

همان طورکه خودتان در کتاب القطع فرمودید. پس چطور می تواند انقضه بیقین آخر هم حکم مجعول شرعی و مفاد دلیل شرعی باشد؟ اگر ما بگوییم: لا تنقض شامل علم اجمالی می شود، لازم می آید تناقض بین الحکمین، حکمینی ما نداریم تا این که تناقض لازم بیاید. یک حکم روی این مبنا در دلیل استصحاب است، «لا تنقض الیقین بالشک» شما بفرمایید: پس این انقضه بیقین آخر اینجا چه نقشی دارد؟ حالا که یقین نمی تواند مجعول شرعی قرار بگیرد، حالا که شارع نمی تواند ما را ملزم بکند به این که عمل کن علی طبق یقین لاحق، این به شرع مربوط نیست. عقل ما را الزام می کند بر این که برطبق قطع عمل بکنیم. پس این انقضه بیقین آخر در دلیل استصحاب چه نقشی دارد؟ روی این مبنا که مقصود از یقین قطع و یقین وجدانی باشد.

جواب این است که ما روی این مبنای مجبوریم که این انقضه بیقین آخر را، نه بعنوان یک حکم ثانی با آن معامله بکنیم، بلکه این را غایت برای حکم اول قرار بدهیم، یعنی این جور بگوییم: کأن شارع این طور فرموده: «لا تنقض الیقین بالشک الی ان یجیء یقین آخر» یعنی شارع می گوید: این لا تنقضی که من برای شما جعل می کنم، ادامه دارد، و استمرار دارد تا این که یک یقین دیگری بیاید، وقتی که یقین دیگر آمد، لا تنقض بساطش را جمع می کند، کنار می رود، دیگر مورد برای لا تنقض وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): حالا که این طور شد که این انقضه بیقین آخر، یک حکم مستقلی در ردیف«لا تنقض الیقین بالشک» نیست، بلکه غایت و چیزی است که منتهای حکم اول را می خواهد دلالت بکند، پس در حقیقت شارع در دلیل استصحاب یک حکم دارد. اگر یک حکم داشته باشد، و این یک حکم شامل اطراف علم اجمالی بشود، دیگر تناقض بین کدام دوتا حکم لازم می آید؟ ما دوتا حکم نداریم که بینشان تناقض باشد.

ص:65

(سؤال... و پاسخ استاد): آنچه توی ذهن شماست که بین غایت و مغیا تناقض لازم می آید، شما از غایت هم استفاده حکم می کنید. و الاّ اگر غایت حکمی نباشد، و غایت حکمی را دلالت نکند، دیگر چه تناقضی اینجا لازم می آید، چه تناقضی تحقق پیدا می کند؟ علاوه صریح کلام مرحوم شیخ، تناقض بین الحکمین است. ایشان تصریح به این معنا دارد.

عدم دلالت غایت بر حکم

اینجا چون غایت یقین است، امتناع دارد که در مورد غایت حکم وجود داشته باشد، غایت نمی شود در اینجا دلالت بر حکم بکند، برای خاطر این که حکم در مورد یقین نفیا و اثباتا ممتنع است. این در صورتی که مراد مرحوم شیخ از یقین، یقین وجدانی باشد.

حال اگر مرحوم شیخ بفرماید: مراد من حجّت معتبره است، «لا تنقض الیقین بالشک» در حقیقت به این برگشت می کند، «لا تنقض الحجّة المعتبره بلا حجة» شک بمعنای لا حجّت است، یقین بمعنای حجّت معتبره است. آن وقت به این برگشت می کند که«لا تنقض الحجة المعتبره بلا حجّة، بل انقضها بحجّة المعتبره اخری» اینجوری باید یقین را در این روایات معنا بکنیم. اگر ما این جوری معنا کردیم، باز می گوییم: این انقضه بیقین آخر، ولو این که شما یقین را بمعنای حجّت معتبره معنا کردید، لکن یکی از مصادیق حجّت معتبره، همان یقین صددرصد است. شما یقین صددرصد را که نمی توانید خارج بکنید.

تمام تلاش شما این بود که بینه و امثال بینه را هم باید ملحق به یقین بکنید. اما نمی توانید کاری بکنید که یقین صددرصد از مفاد دلیل استصحاب بیرون برود. این انقضها بحجّة معتبره، یک مصداق روشن این حجّت معتبره، عبارت از یقین صددرصد است. نسبت به این مصداق شارع چطور می تواند جعل حکم بکند؟ چطور شارع می تواند حکمی بنام وجوب نقض به دنبال لا تنقض پیاده بکند؟

نتیجه این می شود که نسبت به یقین، باید بگوییم: این انقضها بیقین آخر حکم مستقل نیست، و استمرار«لا تنقض الیقین بالشک» را افاده می کند. اما نسبت به مثل بینه، شارع می تواند بگوید: بینۀ بر نجاست را، با بینه بر طهارت نقض بکن، این یک حکم مجعول شرعی است. این مثل قطع نیست که دیگر شارع در نفی و اثباتش نتواند دخالتی داشته باشد، می تواند بگوید: بینۀ بر نجاست با بینه بر طهارت نقض می شود. البته در ذهن شما چنین نباشد که چه ترجیحی دارد؟ فرض این است که زمانها مختلف است، بینۀ بر

ص:66

نجاست در اول صبح قائم شده، بینۀ بر طهارت، طهارت در ظهر را دلالت می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): اشکالش این بود که مطلقا شارع نمی تواند در آن دخالت بکند.

اینجا ایشان خواستند یک دفع توهمی بکنند، اگر شارع بگوید: بینۀ بر نجاست را با بینۀ بر طهارت نقض کن. چه ترجیحی دارد بینۀ طهارت نسبت به بینۀ بر نجاست؟ ما گفتیم: باهم منافاتی ندارد، آن بینه بر نجاست صبح قائم شده، این بینه بر طهارت ظهر قائم شده. لذا بر این بینه از نظر حکم ظهر، باید طهارت را مترتب کرد. اگر مقصود از یقین هم قطع باشد و هم بینه و اشباه بینه، بینه را ما فقط بعنوان یک مصداق از حجّتهای شرعیه مثال می زنیم، لکن می گوییم: این انقضه بیقین آخر میخواهد هردو یعنی قطع و بیّنه را بگوید. نسبت به یقین که می رسد این«انقضه لیس حکما بل بیان لاستمرار حکم لا تنقض الیقین بالشک» نسبت به بینه که می رسد، عنوان حکم مجعول ثانوی دارد. «انقض البینة ببینة اخری»، یک حکم مجعول شرعی ثانوی.

قدر جامع برای تناقض در استصحاب

از اینجا می فهمیم که شما نمی توانید برای انقض قدر جامعی درست کنید که هم یقین و هم بیّنه را بگیرد. چرا؟ برای این که قدر جامع ندارد اینجا. اگر انقض بیقین متعلق بشود، لازمه اش عدم الحکم است، یعنی شارع حکمی ندارد. و اگر به بینه متعلق بشود، لازمه اش وجود الحکم است. آیا می شود انقض را ما جوری معنا کنیم که هم با عدم الحکم و هم با وجود الحکم بسازد. مثل کسی که سؤال بکند، که این انقض در لا تنقض الیقین بالشک که در دنبالش واقع شده، چه می خواهد بگوید؟ بگویید: این انقض هم حکم نیست، هم حکم هست. حکم نیست بلحاظ تعلقش به یقین وجدانی، حکم هست بلحاظ تعلقش به بینه. آیا می شود ما یک چنین معنایی برای انقضه بیقین آخر بکنیم؟ چون پای یقین مطرح است، و یقین وجدانی را نمی توانیم از انقضه بقین آخر بلا اشکال خارج بکنیم، چاره ای نداریم جز این که بگوییم: انقض لیس بحکم. اگر انقض حکم نشد، پس دیگر در دلیل استصحاب حکمینی وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): عرض کردم شما خیال می کنید از غایت حکم استفاده می شود. پس بفرمایید: داخل در غایت نیست کما این که توضیح می دهیم، در جواب دیگر توضیح می دهیم که داخل در غایت نیست اصلا، بلکه این داخل در مغیا است«لا

ص:67

تنقض الیقین بالشک» اطراف علم اجمالی را می گیرد، بدون این که در دلیل هیچ گونه تخالف و تناقضی باشد. مثل این که شما فرض کردید که حتما باید تناقضی را ما دست و پا بکنیم، باید یک کاری بکنیم که این تناقض در دلیل استصحاب حتما وجود داشته باشد، نه، چنین نیست. ما باید لا تنقض الیقین بالشک را به ملاحظه انقضه بیقین آخر، ببینیم مفادش چیست؟ بالاخره چه می شود از این تعبیر شایع در باب استصحاب استفاده کرد.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما مثل این که یک جهت را درست توجه نکردید. اگر بگوییم: انقضه بیقین آخر یعنی لا تنقضه بطورکلی، بینه را می گیرد، این معنایش این نیست که حتما درباره انقض ما باید یک جعل حکمی را مرتکب بشویم، نه، ما می خواهیم استصحاب را در مورد بینه از لا تنقض استفاده بکنیم. اما ما مجبور نیستیم حالا که پای بینه در کار آمد، بگوییم: دلیل استصحاب هردو جهتش را دلالت می کند؟ هم می گوید: بینۀ سابق را با شک نقض نکن، و هم می گوید: بینۀ سابق را با بینه لاحق نقض بکن. لزومی ندارد ما این را از دلیل استصحاب استفاده بکنیم. این مثل آن ادله ای می شود که در آن اصلا کلمۀ انقضه بیقین آخر نیست. کما این که در خیلی روایات استصحاب هم این ذیل را ندارد. لکن در بعضی از روایاتش هم لا تنقض دارد، انه تنقضه بیقین آخر، و امثال این تعبیرات. پس اگر دلیل استصحاب بینه را گرفت، فقط لا تنقض الیقین بالشک بینه را می گیرد، می گوید: در مورد بینه هم استصحاب بکنید. اما این که این بیّنه به بینۀ دیگر نقض بشود، آن را از عموم دلیل حجّیت بینه ما استفاده می کنیم، دیگر چه لزومی دارد به انقضه بیقین آخر ما تمسک بکنیم؟

متعلق یقین لاحق برای نقض یقین سابق

یک اشکال دیگری بطورکلی بمرحوم شیخ وارد است، حالا ما از این حرفهایی که در انقضه بیقین آخر زدیم، که این یا قطع است و یا مصداقش قطع است، و شارع نمی تواند در اینجا جعل حکم بکند، این حرفها را در این اشکال دوم نادیده و ناشنیده فرض می کنیم. شما فرض کنید که انقضه بیقین آخر می تواند، حتی در مورد یقین صددرصد، شارع حکم به لزوم نقض بکند، بگوید مانعی هم ندارد، لکن مسأله این است؛ این که شارع می فرماید: انقضه بیقین آخر، یقین دیگری که می خواهد نقض بکند یقین اول را، به چه باید متعلق شده باشد؟ به نفس ما تعلق به الیقین السابق، بدون لحاظ زمان. زمانش را

ص:68

کنار بگذارید، چون اگر زمان را در باب استصحاب بخواهیم برایش حساب باز کنیم، اصلا قضیۀ متیقّنه و مشکوکه ما در هیچ استصحابی اتحاد ندارد. برای این که شما یقین داشتید که عبا صبح نجس است، حالا شک به طهارت دارید، به صبح چه ارتباطی دارد؟ این بهترین مصداق استصحاب است. در استصحاب هم که می گوید: قضیۀ متیقّنه و مشکوکه باید متحد باشد. چه اتحادی دارند؟ «انی کنت علی یقین من طهارة ثوبی» و الان شک در نجاست دارم، قضیۀ متیقّنه مال سابق است، قضیۀ مشکوکه مربوط به وضع فعلی است.

عرض کردم در باب استصحاب، زمان را باید کنار بگذاریم. اما زمان که کنار رفت، قضیۀ متیقنه و مشکوکۀ ما، به تمام معنا باید متحد باشد، یعنی شک بنفس ما تعلق به الیقین متعلق شده باشد، یقین شما به طهارت عبای زردتان است، شک هم به بقای طهارت همین عبای زرد متعلق است. همان طورکه در شک این طور است، در انقضه بیقین آخر این یقین آخر به چه متعلق شده باشد؟ یقین آخر هم باید به نفس ما تعلق به الیقین السابق متعلق شده باشد، به عین ما تعلق به الیقین السابق متعلق شده باشد، با قطع نظر از زمان. شما صبح یقین داشتید به طهارت هذا العبا، و ظهر یقین کردید به نجاست هذا العبا. این یقین است که باید نقض بکند یقین قبلی را، بلحاظ تأخرش، بلحاظ این که مربوط به زمان بعد است، خوب نقض می کند یقین قبلی را. اما اگر یقین لاحق با یک چیزی دیگری متعلق شد من صبح یقین داشتم به طهارت هذا العبا، حالا یقین دارم به نجاست هذا القبا، ارتباطی باهم ندارد. پس این انقضه بیقین آخر، معنایش این است، یقین آخر متعلق بعین ما تعلق به الیقین السابق، آیا غیر از این شما از دلیل استصحاب استفاده می کنید؟

شمول شک به اطراف علم اجمالی

شک هم همین طور است، در لا تنقض الیقین بالشک. به مرحوم شیخ عرض می کنیم، «لا تنقض الیقین بالشک» اطراف علم اجمالی را می گیرد. چطور می گیرد؟ برای این که این دوتا انایی که الان علم به نجاست یکیشان پیدا شده، و حالت سابقۀ هردو طهارت است، می گوییم: اینجا دوتا لا تنقض پیاده می شود. یک لا تنقض در اناء طرف راست، می گوید:

«هذا الاناء کان طاهرا یقینا»، و الان شک در نجاستش است. یک لا تنقض روی این اناء مشخص واقع در طرف راست جریان پیدا می کند. یک لا تنقض هم روی انای مشخص

ص:69

واقع در طرف چپ جریان پیدا می کند، به این صورت که می گوییم: «هذا الاناء کان طاهرا سابقا یقینا»، و الان مشکوک است که نجاست دارد یا نه؟ لا تنقض الیقین بالشک می گوید: «هذا الاناء طاهر»، لا تنقض اول هم می گفت: «اناء الیمین طاهر». پس نتیجه این طور شد، که دوتا لا تنقض است. یکی می گوید: «الاناء المشخص الواقع فی طرف الیمین طاهر». یکی می گوید: «الاناء المشخص الواقع فی طرف الیسار طاهر»، انقضه بیقین آخر شما، بلحاظ علم اجمالی کدام یقین را در اینجا دارید که جلو این استصحابها را بگیرد؟ اگر بخواهید یقینی داشته باشید که جلوی این استصحابات را بگیرد، باید یقین شما متعلق به ما تعلق به الیقین السابق باشد، یقین سابقتان به اناء طرف یمین تعلق گرفته بود. آیا حالا شما یقینی بر خلافش دارید؟ نه؛ یقین سابقتان به اناء واقع در طرف یسار متعلق شده بود، حالا کدام یقین برخلاف این است که می خواهید نقضش کنید؟ باید یک یقینی برخلاف این یقین داشته باشید.

شما می گویید: «و اللّه کان اناء الواقع فی طرف الیمین طاهرا» الان هم می گویید:

«و اللّه یکون نجسا»؟ نه می گویید: «و اللّه کان اناء الواقع فی طرف الیسار طاهرا» الان چه یقینی جلو این را بگیرد؟ در حقیقت آن یقینهای شما با تمام مشخصات بود، الان یقینی به خلاف آن ندارید، یعنی قضایا باهم فرق کرده قضایای متیقّنه از هم جدا شده، هذا الاناء طاهر و هذا الاناء طاهر، چه ارتباطی دارد به این که بگوید: احدهما لا علی التعیین نجس؟ اینها متیقنهایش فرق می کند. متیقنها جدا می شود، نه بلحاظ زمان فقط که بگوید: در باب استصحاب مسألۀ زمان مطرح نیست، نه آن را ما هم قبول داریم. غیر از مسألۀ زمان باید متیقن مشکوک در لا تنقض، و دوتا متیقنها در انقضه بیقین آخر یکی باشد. درحالی که اینجا یکی نیست، اینجا دوتا یقین متعلق به اناء مشخص یمین و یسار است، یک یقین هم متعلق به احدهمای لا علی السبیل التعیین است. آیا متیقن مشخص، با متیقن لا علی السبیل التعیین یکی هستند؟ یا دوتا هستند، دوتا هستند دوتا که شدند انقضه بیقین آخر اینجا را نمی گیرد. برای این که معنای انقضه بیقین آخر، یعنی«انقضه بیقین آخر متعلق بعین ما تعلق به الیقین السابق» و اینجا ما نداریم یقین آخر متعلق بعین ما تعلق بیقین السابق. یقین سابق به دو مشخص متعلق شده. یقین لاحق به احدهما لا علی سبیل التعیین متعلق شده. پس چکنیم؟

بگویید: لا تنقض علم اجمالی را می گیرد، انقضه بیقین آخر هم با آن مخالفتی ندارد.

عرض کردم دلیلی نیامده که ما حتما باید در اینجا مسألۀ تناقض را بپذیریم، «لا تنقض

ص:70

الیقین بالشک» اطراف علم اجمالی را با این بیان می گیرد، و انقضه بیقین آخر ولو این که یک حکم مجعول ثانوی مستقل شرعی هم باشد، اینجا را شامل نمی شود، برای این که مقصود از یقین، یقین متعلق به ما تعلق به الیقین السابق است، و ما در علم اجمالی یقین متعلق به ما تعلق به الیقین السابق نداریم. پس نتیجه این طور شد، که بیان مرحوم شیخ(ره) در رابطۀ با این که دلیل استصحاب، اگر بخواهد اطراف علم اجمالی را شامل بشود، در آن تناقض لازم می آید، ابدا تناقضی در کار نیست. با این دو بیانی که ملاحظه فرمودید.

پرسش:

1 - نظر مرحوم شیخ(ره) در علت عدم جریان اصول عملیه مطلقا در اطراف علم اجمالی چیست؟

2 - مراد شیخ(ره) از یقین در لا تنقض لا یقین بالشک را توضیح دهید.

3 - توضیح دهید چرا غایت بر حکم دلالت نمی کند؟

4 - قدر جامع برای تناقض در استصحاب را بیان کنید.

5 - متعلق یقین لاحق برای نقض یقین سابق و شمول شک به اطراف علم اجمالی چیست؟

ص:71

درس دویست و سی و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که آیا اصول عملیّه در اطراف علم اجمالی جریان پیدا می کند یا نه؟ اگر جریان پیدا کرد، معنایش این است که شارع در ضمن اصول عملیّه ترخیص در مخالفت تکلیف معلوم بالاجمال داده، و این ترخیص به نظر ما ترخیص در معصیت نبود.

عرض کردیم که کلمات مرحوم شیخ مختلف بود؛ ایشان در بعضی از موارد منشأ عدم جریان را لزوم مخالفت عملیه می دانستند، و در بعضی از رساله هایشان مثل استصحاب، منشأ را لزوم تناقض در ادلۀ اصول می دانستند. لکن ظاهر کلامشان این بود که اصول عملیّه در این جهت یکنواخت هستند، و فرقی بین اصول عملیه قائل نبودند.

کلام محقق نائینی(ره) در تقسیم اصول عملیّه

اما مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) تصریح می فرمایند: اصول عملیّه دو نوع است، و منشأ عدم جریان این اصول در اطراف علم اجمالی مختلف است.

خلاصۀ بیان ایشان چنین است که می فرماید: ما دوجور اصل عملی داریم: یک اصل

ص:72

عملی تنزیلی داریم، و به تعبیر دیگر اصل عملی محرز داریم، و یک اصل عملی غیر تنزیلی و غیر محرز داریم. پس«الاصول العملیة علی قسمین، اصول تنزیلیة و اصول غیر تنزیلیة» که عرض می کنیم مراد ایشان چیست؟ ایشان می فرماید: این اصول تنزیلیّه با اصول غیر تنزیلیّه ولو این که در این جهت مشترک هستند که هیچ کدام در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کنند، لکن ملاک عدم جریانشان فرق می کند، و روی همین فرق یک آثار عملی هم گاهی بر آن ترتب پیدا می کند. سپس می فرماید: ملاک عدم جریان اصول عملیۀ غیر تنزیلیّه، لزوم مخالفت عملیه است. هرکجا مستلزم مخالفت عملی شد، این اصل غیر تنزیلی جریان پیدا نمی کند. و هرکجا جریان اصل غیر تنزیلی مستلزم مخالفت عملیه نشد، جریان پیدا می کند.

اما در اصول تنزیلیّه، مطلقا در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کند؛ چه می خواهد جریانش مستلزم مخالفت قطعیه باشد، و چه می خواهد جریانش مستلزم مخالفت قطعیه نباشد. مثلا می فرماید: یکی از اصول تنزیلیّه، استصحاب است، و یکی از اصول غیر تنزیلیّه، اصالة الطهارة است. پس«اصالة الطهارة اصل غیر تنزیلی و الاستصحاب من الاصول التنزیلیّه». مثلا در اطراف علم اجمالی، شما علم اجمالی دارید به این که این دو انائی که اینجا وجود دارد، حالت سابقه اش نجاست است و علم اجمالی به طهارت پیدا کردید. اگر بخواهید دو استصحاب بقای نجاست جاری کنید، در استصحاب بقای نجاست که مخالفت عملیۀ با تکلیفی نیست. نتیجه این می شود که شما از این دو اناء اجتناب می کنید. آیا اجتناب از این دو اناء، تکلیفی را به هم زده؟ با تکلیف معلومی مخالفت شده؟ با این که اینجا مخالفت عملیه تحقق ندارد. در اینجا که حالت سابقۀ انائین نجاست است، دوتا استصحاب اگر بخواهید جاری بکنید، با هیچ تکلیف معلومی مخالفت نشده، ولی چون استصحاب به نظر ایشان از اصول تنزیلیه است، و اصول تنزیلیّه مطلقا در اطراف علم اجمالی جریان ندارد، ولو این که مستلزم مخالفت عملیه نباشد، لذا در این مثال استصحاب جریان پیدا نمی کند.

اما اگر مسألۀ«اصالة الطهارة» مطرح باشد، «اصالة الطهارة» در آنجایی در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کند که جریانش مستلزم مخالفت عملیۀ قطعیه باشد. اما اگر فرض کردیم در یک جایی«اصالة الطهارة» جاری می شود، و مستلزم مخالفت عملیه نیست، ایشان می فرماید: مانعی از جریان«اصالة الطهارة» ما نمی بینیم. این خلاصۀ بیان ایشان بود که با توضیح و تعلیلی هم که ذکر می کنم، مدعای ایشان روشن می شود. مدعای

ص:73

محقق نائینی(ره) این است: «الاصول العملیة علی قسمین، تنزیلیّ و غیر تنزیلیّ، اما الاصول العملیة التنزیلیة، فلا تجری فی اطراف علم الاجمالی مطلقا»، می خواهد مخالفت عملیه باشد یا نه؟ و اما اصول عملیۀ غیر تنزیلیه، تنها در اطراف علم اجمالی در موردی جریان پیدا نمی کند که مستلزم مخالفت عملیه باشد.

مقصود از اصول تنزیلیه و فرق آنها با اصول غیر تنزیلیه

اولا مقصود ایشان از اصول تنزیلیه چیست؟ و ثانیا فرق بین اصول تنزیلیّه و غیر تنزیلیه چیست؟ اصل تنزیلی همان طورکه از کلامشان استفاده می شود، این است که شارع مفاد این اصل را نازل منزلۀ واقع قرار داده باشد. به این صورت که شارع می فرماید: شما دو احتمال می دهید: یک احتمال مطابق با این اصل و یک احتمال مخالف با این اصل. با آن احتمال مطابق اصل، معاملۀ واقع کن، و احتمال مقابل را نادیده بگیر و احتمال مخالف را الغاء کن، مثل این که تو احتمال مخالف نداری، مثل این که وجدانا احتمال مغایر با مفاد اصل در کار نیست. مثلا استصحاب اصل تنزیلی است، شما که اول صبح به نجاست عبا یقین داشتی، حالا موقع ظهر شک می کنی در بقا و عدم بقای نجاست، پس شما دو احتمال می دهید: یک احتمال بقاء النجاسة است، یک احتمال عدم بقاء النجاسة است. احتمال بقای نجاست که مطابق با استصحاب است، شارع می گوید:

بنا بگذار که این احتمال همان واقع است. این طرف همان واقع است. و اما احتمال عدم بقای نجاست را، این را«افرضه کالعدم»، فرض کن که چنین احتمالی نمی داری، و چنین احتمال عدم بقای حالت سابقه در تو وجود نداشت. معنای اصل تنزیلی نازل کردن مفاد اصل منزلۀ واقع، و قرار دادن احتمال مخالف اصل را در محیط شریعت یک امری کالعدم، یک امری کأنّه غیر موجود و کأنّه غیر متحقق، مثل این که شما از اول احتمال عدم بقای نجاست را نمی دادید، منتها یک وقت تکوینا احتمال عدم بقای نجاست داده نمی شود، یک وقت شارع تعبدا می گوید: این احتمال را کنار بگذار، این احتمال را نادیده بگیر، و این را کأنّه غیر متحقق فرض بکن، این معنای اصل تنزیلی است.

اما اصل غیر تنزیلی این است که شارع مطابق با احد احتمالین یک حکمی جعل می کند، بدون این که بگوید: این را نازل منزلۀ واقع فرض کن، بدون این که بگوید:

احتمال مقابلش را کالعدم قرار بده، نه، به واقع کاری ندارد. یک حکم ظاهری مجعول در مورد شک در طهارت از ناحیۀ شارع صادر می شود، و هیچ هم نمی گوید: این احتمال

ص:74

طهارت را نازل منزلۀ واقع قرار بده. لذا استصحاب را ایشان یکی از اصول تنزیلیه می داند، بعد باید با ایشان بحث بکنیم. «اصالة الطهارة»، «اصالة الاباحة» و امثال ذلک را از اصول غیر تنزیلیه می داند و از کلامشان استفاده می شود که غیر از استصحاب هم، ما اصل تنزیلی داریم. شاید قاعدۀ تجاوز و فراغ این طور باشد. اگر قاعدۀ تجاوز و فراغ را ما به عنوان یک اصل تلقی کردیم، آن هم به استصحاب می خورد، یعنی در تنزیلی بودن هم ردیف استصحاب است، نه اینکه هم ردیف با«اصالة الاباحة» و«اصالة الطهاره» باشد.

بین اصل تنزیلی و غیر تنزیلی چرا باید فرق باشد؟ چرا لازمۀ تنزیلی بودن اصل، این است که مطلقا در اطراف علم اجمالی جاری نشود؟ اما اصل غیر تنزیلی فقط در صورت لزوم مخالفت عملیه جاری نشود، چه فرقی است بین اصل تنزیلی و اصل غیر تنزیلی؟ ایشان می فرماید: فرض کنید دو ظرف که حالت سابقه شان طهارت است، و ما علم اجمالی به نجاست یکی پیدا کردیم، در اینجا می خواهد دوتا اصل تنزیلی به نام استصحاب، در این دو اناء جاری بشود، وقتی این دوتا اصل تنزیلی جاری شد، معنایش چیست؟ معنایش این است که در این اناء احتمال طهارت را نازل منزلۀ واقع کن، یعنی «کأنک احرزت الواقع و الواقع هو الطهارة»، منتها این احراز احراز تعبدی است نه احراز وجدانی. وقتی که در اناء طرف یمین«لا تنقض الیقین بالشک» جاری می شود، و لا تنقض هم اصل تنزیلی است، می گوید: «نزله منزلة الواقع، و اجعله انه طاهر کأنه فی الواقع»، یعنی در محیط شرع، شارع کأنه گفته: طاهر واقعا. این اناء دیگر هم همین طور، استصحاب در آن جریان پیدا می کند. آن هم کأنّه طهارت واقعیه در آن پیاده می شود. آن وقت از یک طرف شارع در مقام تعبّد بگوید: «انت محرز للطهارة فی الانائین، از یک طرف دیگر شما وجدانا می دانید یکی نجس است. آیا این احراز طهارت تعبدیۀ واقعیه، نسبت به هردو اناء می تواند اجتماع پیدا بکند با احراز وجدانی به نجاست احد الانائین که لازمۀ علم اجمالی و معنای آن است؟ برای این که علم اجمالی احراز وجدانی است.

آن یقین وجدانی شماست، منتها علی سبیل الاجمال.

مقصود از احراز تعبّد و واقع در اصول تنزیلیه

پس در حقیقت ایشان می فرماید: اینجا ما دو مطلب داریم: یکی احراز وجدانی نجاست احد الانائین، یکی احراز تعبّدی طهارة الانائین. بین احراز تعبّدی و احراز

ص:75

وجدانی، نمی شود این طور مغایرت باشد، نمی شود این طور تناقض و عدم امکان اجتماع در کار باشد. برای این که هرچه تعبّد دائره اش وسیع باشد، نمی تواند وجدان را کنار بگذارد، نمی تواند احراز وجدانی را نادیده بگیرد. لذا اصول تنزیلیه چون معنایش احراز تعبّد و واقع است، و این با احراز وجدانی نمی سازد، ما نمی توانیم بگوییم: اصول تنزیلیه در اطراف علم اجمالی جاری است. اما در«اصالة الطهارة» احرازی نیست، واقعی در آن نیست، یک حکم مجعول ظاهری است، بدون این که مسألۀ تنزیل و احراز در آن باشد. پس ما حکم ظاهری غیر تنزیلی و غیر محرز، را با واقع مقایسه می کنیم، اگر دیدیم که مخالفت عملیه برای واقع دارد، جلویش را می گیریم. اما اگر یکجایی مخالفت عملیۀ با آن واقع نداشت، اینجا چه منافاتی بین این دو اصل و بین آن واقع در کار است؟ چه عدم امکان اجتماعی بین علم اجمالی، و بین اصلین تصور می شود؟ لذا در اصول غیر تنزیلیه فقط باید مراقب باشیم که مخالفت با واقع از آن زائیده نشود. اما در اصول تنزیلیه مسأله فرق نمی کند، چه مخالفت عملیه باشد و چه نباشد، نفس آن احراز الواقع به صورت تعبد، نمی تواند با مسألۀ احراز وجدانی و علم وجدانی اجتماع پیدا بکند، این خلاصه بیان مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در مسألۀ اصالة الاشتغال که مورد بحث ما است.

ما دو حرف با ایشان داریم: یک مسألۀ صغروی است، و آن این است که آیا استصحاب که ایشان به عنوان واضح ترین مثال برای اصول تنزیلیه ذکر می فرماید، اصل تنزیلی هست یا نه؟ بحث دوم این است که بر فرضی که استصحاب اصل تنزیلی باشد، آیا این فرقی که ایشان به صورت ضابطۀ کلی بین اصل تنزیلی و اصل غیر تنزیلی ذکر کردند، واقعیت دارد یا واقعیت ندارد؟ ما این دو مطلب را باید بررسی بکنیم.

دلیل بر تنزیلی بودن استصحاب

اما مطلب اول، آیا استصحاب اصل تنزیلی است؟ می گوییم: به چه دلیل؟ شما دلیل استصحاب را ملاحظه کنید. دلیل استصحاب با دلیل«اصالة الطهارة» چه فرق می کند؟ «اصالة الطهارة» می گوید: «کل شیء طاهر»، شما معنا می کنید یعنی«کل شیء شک فی طهارته و نجاسة فهو طاهر ظاهرا»، یعنی چه فهو طاهر؟ یعنی عملا بنای بر طهارت بگذار، یعنی در لباس مشکوک الطهارة نماز بخوان، در لباس مشکوک الطهارة با رطوبت با آن تماس بگیر. غیر از یک بنای عملی و ترکیب آثار طهارت در دلیل اصالة الطهارة ما

ص:76

چیزی ملاحظه نمی کنیم، پس دلیل استصحاب با این دلیل چه فرق می کند؟ دلیل استصحاب با دلیل«اصالة الطهارة» از نظر بیان چه فرقی دارد؟ به عبارت دیگر این تنزیلی بودن و غیر تنزیلی بودن را، ما باید از راه دلیل و نحوۀ مفاد دلیل استفاده بکنیم.

دلیل هایشان باید لسانهای مختلف داشته باشد، دلیل باید مسألۀ اصل را به صورت تنزیل بیان بکند. دلیل استصحاب«لا تنقض الیقین بالشک» است. «لا تنقض الیقین بالشک» معنایش چیست؟ آیا معنای«لا تنقض الیقین بالشک» این است، یعنی تفرض نفسک فی حال الشک متیقنی می خواهد بگوید: اول ظهر که شما شک در بقای نجاست دارید، تو خودت را متیقن ببین، آیا این معنای«لا تنقض الیقین بالشک» است یا این که این نقض و عدم نقض هم مربوط به عمل است؟ یعنی اگر یقین به نجاست داشتی، حالا شک در بقای نجاست داری، همان آثار نجاست را بار بکن، همان آثار متیقن را بار بکن.

اگر گفت که آثار متیقن را بار بکن عملا، و در مقام عمل در این لباس مشکوک النجاسۀ که حالت سابقۀ نجاست دارد نماز نخوان، معنایش این است«انت متیقن فی جوّ الشریعة، انت متیقن فی عالم التعبد، الق الشک فی عدم البقاء»، عرض کردم که«لا تنقض الیقین بالشک» چون روایت است، روایت را باید عرف معنا بکند، روایت را باید بازار معنا بکند، از کجای«لا تنقض الیقین بالشک» استفاده می شود که شک این طور بگوید:

شک مسبوق به یقین این به منزلة الیقین، و شما در این شک باید احتمال مطابقش را نازل منزلۀ واقع قرار بدهید، و احتمال مخالف را الغاء بکنی و کالعدم فرض بکنی.

(سؤال... و پاسخ استاد): این که می گوید: نقض نکن، و نقض و عدم نقض فعل اختیاری مکلف است، چه چیزی در اختیار مکلّف است؟ آنچه در اختیار مکلف است، عمل است، «لا تنقض الیقین بالشک» یعنی عملا آن حالت سابقه را الان هم ترتیب اثر بده. اگر حالت سابقه نجاست است، آثار نجاست را بار بکن، در این لباس نماز نخوان، با دست مرطوب با این لباس تماس نگیر.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما روی لا تنقض بحث می کنیم، دلیل استصحاب هم لا تنقض است، غیر از لا تنقض همۀ ادله اش باطل است، دلیل استصحاب روایات است و همین روایت لا تنقض، ادلۀ دیگر از بنای عقلا، اماره، اجماع،... همه باطل است، دلیل استصحاب«لا تنقض الیقین بالشک» است. آیا خود این بیان«لا تنقض الیقین بالشک» معنایش این است که روی حساب شما می گوییم: شک وجود دارد و الاّ در عالم تعبد شکی نیست.

ص:77

پس در عالم تعبد شما به وجود حالت سابقه، متیقن هستی، این معنای«لا تنقض الیقین بالشک» است، با این که معنای ظاهرش این است که موضوع را مفروض قرار داده، یقین موجود، شک موجود. این دوتا موجود، اینها حالات نفسانی مکلف است.

لکن یک چیزی مربوط به عمل مکلف است، و آن این است که می تواند از نظر عمل همان آثار حالت سابقه را بار بکند، می تواند از نظر عمل خلاف آثار حالت سابقه را بار کند. آن که در اختیار مکلف است، نقض عملی است، او ترتیب اثر دادن و عدم ترتیب اثر دادن است. لذا از دلیل استصحاب به هیچ صورت تنزیلی بودن به این معنایی که مراد ایشان است، نمی توانیم استفاده بکنیم. البته توضیح بیشتر این مطلب را در باب استصحاب ذکر می کنیم، و آنجا باید با ایشان حساب کنیم که آیا استصحاب اصل تنزیلی است یا نه؟

(سؤال... و پاسخ استاد): نهی بودن چه دلالتی بر تنزیل دارد؟ نه نهی دال بر تنزیل است، نه امر دال بر تنزیل است. اتفاقا نهی دلیل بر این است که به عمل المکلف تعلق گرفته، و خود این نهی هم یکی از مؤیّدات ما است، یعنی مربوط به مقام عمل است، نمی خواهد بگوید: افرض نفسک متیقنا، افرض نفسک متیقنا یعنی چه؟ عملا آثار حالت سابقه را بار بکن. نهی خودش دلیل بر این است که مسأله مستقیم به عمل تحقق گرفته، و به جهات مربوط به عمل متعلق است، و خود این یکی از مؤیّدات ما است. سلمنا که استصحاب یک اصل تنزیلی است، این بیان ایشان را ما باید بررسی بکنیم که بین اصول تنزیلیه، و غیر تنزیلیه فرق وجود دارد. و فرقش هم به همان بیانی که ایشان ذکر کردند، که اصول تنزیلیه معنایش احراز واقع است به صورت تعبد، و دوتا احراز تعبدی با یک احراز وجدانی برخلاف سازگار نیست.

نقش مخالفت عملیۀ تکلیف واقعی در اصول غیر تنزیلیه

اما در اصول غیر تنزیلیه، چون این مسأله مطرح نیست، فقط روی همان مخالفت عملیۀ تکلیف واقعی تکیه می شود. این را مقداری بررسی بکنیم، ما می گوییم: اگر مسأله به تعبد مربوط است، شارع می گوید: تعبدا احتمال خلاف را الغاء بکن، تعبدا خودت را متیقن فرض بکن، این چه منافاتی دارد با این که یک انسان یک علم وجدانی به خلاف داشته باشد؟ اگر شارع یک موجودی را که شما دارید با چشم می بینید، گفت: در عالم تعبد آثار عدم را برایش بار بکن، این چه مانعی دارد؟ اگر از باب مثال گفت: کسی که

ص:78

مرتد شد، مرتدی که احد ابوینش در حین انعقاد نطفه اش، مسلمان بود، با این که شما دارید در خیابان می بینید این مرتد را، علم تفصیلی وجدانی به حیات این مرتد داری، لکن شارع می گوید: تعبدا این را مرده فرض کنید، بروید اموالش را تقسیم کنید، اگر زنش می خواهد شوهر دیگری بگیرد مانعی ندارد. من شما را متعبد می کنم به این که این موجود را معدوم فرض کن، این زنده را مرده فرض بکن، چه مانعی دارد؟

می گوید: ما علم تفصیلی اینجا داریم، ما می بینیم که این مرتد در خیابان مشغول راه رفتن است و حیاتش محفوظ است. اما درعین حال شارع می فرماید: افرضه میتة در عالم تعبد این مرده است، اموال او تقسیم، زنش می تواند شوهر جدید مثلا بعد از عده اختیار بکند. بین این مسألۀ تعبدی و این مسألۀ وجدانی با این که شما علم تفصیلی به خلاف دارید، چطور جمع می کنید؟ در اصول تنزیلیه که مسأله بالاتر از این نیست؟ شما علم اجمالی به نجاست احد الانائین داشته باشید. شارع می گوید: در عالم تعبد، شما نسبت به هردو محرز الطهارة هستید، و من شما را متعبد می کنم بانّه طاهر، کأنه الواقع، چه منافاتی اینها باهم دارد؟ مسألۀ تعبد با وجدان، همه نوعش قابل اجتماع و قابل سازش است. در علم تفصیلیش قابل سازش است، تا چه برسد به علم اجمالی. پس این که می گوید: احراز تعبدی در دو طرف علم اجمالی با وجود احراز وجدانی قابل جمع نیستند، این بیان را نمی توانیم از ایشان بپذیریم.

شما خودتان در مسائل فقهیه به مواردی برخورد می کنید که مسألۀ ملازمۀ شرعیه در کار است به حسب واقع، ملازمه اش هم شرعی است، ولی خود شارع بین متلازمین شرعی، گاهی تفکیک و جدایی می اندازد، و چون این مطلب یک مطلبی است که خود مرحوم نائینی(ره) این نکته را در کتاب الاستصحاب به آن توجه فرمودند، و خواستند جوابی از این مطلب بدهند، «ان شاء الله» توضیح هم برای اصل، و هم جوابی را که ایشان ذکر کردند، و هم این که آیا این جواب تمام است یا ناتمام؟ «ان شاء الله» عرض می کنیم.

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) در تقسیم اصول عملیّه را توضیح دهید.

2 - مقصود از اصول تنزیلیه و فرق آنها با اصول غیر تنزیلیه را بیان کنید.

3 - مقصود از احراز تعبّد و واقع در اصول تنزیلیه چیست؟

ص:79

4 - دلیل بر تنزیلی بودن استصحاب را ذکر کنید.

5 - نقش مخالفت عملیۀ تکلیف واقعی در اصول غیر تنزیلیه چیست؟

ص:80

درس دویست و سی و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق امارات و اصول تنزیلیه

بحث در تفصیلی بود که مرحوم محقق نائینی(ره) دربارۀ اصولی که در اطراف علم اجمالی جریان پیدا می کند، قائل بودند. ایشان می فرمودند: اگر اصل از اصول تنزیلیه باشد، در اطراف علم اجمالی مطلقا جریان پیدا نمی کند؛ اما اگر از اصول غیر تنزیلیه باشد، تنها در صورتی جریان ندارد، که مستلزم مخالفت عملیه باشد و اگر مستلزم مخالفت عملیه نباشد، مانعی ندارد.

فرق امارات و اصول تنزیلیه در کلام محقق نائینی(ره)

ایشان برای دلیل بر این مطلب فرمودند: اصول تنزیلیه، یا به تعبیر دیگر، اصول محرزه، برای تعبد به واقع و برای احراز واقع آمده، یعنی لسان ادلۀ این اصول، می گوید:

از این دو طرف احتمال، از این دو طرف شک که مجرای اصل عملی شک است، آن

ص:81

طرف را که مطابق با این اصل است، به عنوان واقع با آن برخورد بکن، و طرف مقابل او را کالعدم قرار بده، مثل این که در عالم تعبد اصلا تو شاک نیستی، بلکه کأنّ واقع را ملاحظه می کنی. ما نکته ای برای توضیح بیان ایشان عرض می کنیم، کسی نگوید: پس اصول تنزیلیه اماره شدند، حکم امارات بر آنها بار شد، با امارات هم معاملۀ واقع می شود. فرق این دو در این است که امارات کاشفیت از واقع دارند، کشفی هم که در آنها وجود دارد، مورد تأیید شارع واقع شده است. اما در اصول تنزیلیه، هیچ گونه کاشفیتی وجود ندارد، این طور نیست که شما طریق به واقع داشته باشید، بلکه روی احد الطرفین بناگذاری می کنید بر این که آن واقع است و معاملۀ واقع با آن می کنید، آن را نازل منزلۀ واقع می کنید، بدون این که راهی به واقع داشته باشید و بدون این که اینجا کاشفی و طریقی در رابطۀ با واقع وجود داشته باشد.

خلاصۀ بیان مرحوم محقق نائینی(ره) دربارۀ این که چرا اصول تنزیلیه در اطراف علم اجمالی مطلقا جریان پیدا نمی کند، همین بود که احراز تعبدی با احراز وجدانی به خلاف نمی سازد. شما بخواهید احراز بکنی تعبدا طهارت این دو اناء را، و استصحاب طهارت بخواهد بگوید: با این دو اناء معاملۀ طهارت واقعیه بشود، این نمی سازد، با این که شما وجدانا علم دارید به این که یکی از اینها نجس است، و عالم هستید به خلاف این تعبد، جمع بین احراز تعبدی و احراز وجدانی به خلاف نمی شود.

استدلال استاد به تعبد به خلاف در ردّ محقق نائینی(ره)

ما عرض کردیم چرا نمی شود؟ ما مواردی داریم که خود شارع حتّی در مورد علم تفصیلی که دیگر بهترین مصداق احراز وجدانی است، ما را متعبد به خلاف می کند، به ما می گوید: آثار خلاف را بار بکن، بنا بگذار بر غیر این که معلوم به تفصیل شماست، مثل مرتد که دیروز عرض کردیم. خود مرحوم نائینی(ره) در کتاب استصحاب، در مسألۀ تعارض استصحابین، ان قلتی را مطرح کرده، که این ان قلت تقریبا به همین بیان ما برمی گردد، و بعد در مقام جواب برآمده، و از این حرف جوابی ذکر کرده اند. ما خلاصۀ آن ان قلت با جوابی را که ایشان ذکر کردند ملاحظه می کنیم ان شاء الله، ببینیم جواب ایشان درست است یا نه؟

در ان قلت می فرمایند: تعبد گاهی از اوقات آنقدر دایره اش وسیع است و گستردگی دارد که حتی بین دو امری که ملازمۀ شرعی دارد، مع ذلک تفکیک می کند. با این که

ص:82

ملازمه، ملازمۀ خود شرعی است، شارع یک چنین مطلبی را به عنوان حکم واقعی بیان کرده، لکن تعبد به مفاد اصل گاهی بین متلازمین شرعیین تفکیک می کند و گاهی بین متلازمین عادیین تفکیک می کند و گاهی بین متلازمین عقلیین تفکیک می کند. دو مسأله ای که بینشان تلازم عقلی است و تلازمشان هم قابل مناقشه و قابل ایراد نیست، مع ذلک تعبد بین این دوتا ایجاد مفارقت می کند. مثلا در جایی که تعبد ایجاد تفکیک می کند بین متلازمین شرعیین. دو مطلبی که به حسب واقع تلازم شرعی دارند، تعبد می آید اینها را از هم جدا می کند، اگر یک مایعی مردد باشد بین البول و الماء، احتمال می دهید که این مایع بول باشد و احتمال می دهید که این مایع ماء باشد، حال اگر کسی با این مایع مردد بین البول و الماء وضو گرفت. بعد از وضو فکر می کند آیا این وضو صحیح است، یا باطل است؟ اینجا دوتا استصحاب جریان پیدا می کند: یک استصحاب این است که وضو تحقق پیدا کرد یا نه؟ استصحاب بقای حدث جریان پیدا می کند، برای این که شما نمی دانید که با این وضو آیا حدث قبل الوضوء زائل شد یا زائل نشد؟ استصحاب بقای حدث از این نظر جریان پیدا می کند. از طرف دیگر هم شما تردید دارید که این مواضع وضوء که با این مایع مردد بین البول و الماء، غسلات و مسحات نسبت به او واقع شده، چون احتمال بولیت در این مایع جریان داشت و لازمۀ بولیت نجاست دست وپا و سر و صورت شماست، اینجا استصحاب طهارت مواضع وضو را جاری می کنید، می گویید:

قبل از این که با این مایع سروکار پیدا کنیم، این مواضع وضو طاهر بود، حالا شک داریم که این طهارت از بین رفته یا نرفته؟ استصحاب می کنیم بقای طهارت اعضا و مواضع وضو را. پس از یک سو استصحاب بقای حدث جاری می شود، و عدم تحقق طهارت معنوی. و از یک سو استصحاب بقای طهارت مواضع وضو جریان پیدا می کند.

نتیجه این طور می شود که شما از نظر اعضای وضو محکوم به طهارت هستید، اما وضو هم ندارید. حالا که می خواهید وضو بگیرید مجددا، دیگر لازم نیست مواضع وضو را تطهیر بکنید، مواضع وضو محکوم به طهارت است. درحالی که این تفکیک بین دو ملازم شرعی است، تفکیک بین المتلازمین شرعیین است. برای این که به حسب واقع اگر این مایع بول بوده، هم وضو حاصل نشده، و هم مواضع وضو نجس است. و اگر این مایع ماء بوده، هم وضو حاصل شده، و هم مواضع وضو پاک است. حالا شما آمدید تفکیک کردید، گفتید: نه؛ مواضع وضو پاک، اما وضو غیر محقق. اینجا دوتا استصحاب که عبارت از تعبد شرعی است، آمده بین المتلازمین شرعیین تفکیک کرده، و مانعی هم

ص:83

ندارد.

تفکیک بین متلازمین عادیین و تفکیک بین متلازمین عقلیین

اما مثال تفکیک بین المتلازمین العادیین. اینها را در باب استصحاب لابد ملاحظه فرمودید. در کتاب رسائل و کفایه و امثال ذلک گفتید: اگر ما استصحاب حیات زید را جاری بکنیم، چه آثاری بر حیات بار می شود؟ آن آثار شرعیه ای که روی خود حیات زید بار شده باشد. آن وقت می گفتید: اگر یک اثر شرعی روی حیات زید بار شده، روی نبات لحیۀ زید بار شده. زید مثلا آن موقع که شما دیدید پانزده سالش بود، حالا بیست سال است، یعنی شک دارید که آیا زید زنده است یا نه؟ اگر زنده باشد، عادتا نبات لحیه برای او حاصل شده. شما استصحاب حیات زید را جاری می کنید، آثار حیات را بار می کنید، آثار حیات این است که اموالش را کسی نمی تواند تقسیم بکند، زوجه اش را کسی نمی تواند نکاح بکند و هکذا. اگر یک اثری روی نبات لحیۀ او بار شده باشد، مثل این که شما نذر کردید، که اگر زید نبات لحیه برای او باشد، هزار تومان صدقه بدهید. در رابطۀ با این اثر چه کار باید کرد؟ شما در باب استصحاب خواندید، در رابطۀ با این اثر، استصحاب عدم جریان پیدا می کند، برای این که زید در پانزده سالگی که نبات لحیه نداشت، حالا شک دارید که نبات لحیه تحقق پیدا کرده یا نه؟ استصحاب عدم نبات لحیه جاری می شود، و حکم می کند به این که آن صدقۀ هزار تومان لزوم ندارد. از یک طرف استصحاب حیات، از یک طرف استصحاب عدم نبات لحیه، درحالی که بین این دو تلازم عادی وجود دارد. «اذا کان حیا تکون حیاته ملازمة عادة لنباة لحیة»، لکن شما نسبت به حیات، استصحاب وجود، اما نسبت به نبات لحیه، استصحاب عدم نبات لحیه را جاری می کنید. این تفکیک بین متلازمین عادیین است.

تفکیک بین دو متلازم عقلی به این صورت است، مثل موارد استصحاب کلی و فرد.

فرض کنید در استصحاب کلی قسم دوم، یک فردی در اینجا موجود شده، مرددا بین طویل المدة و قصیر المدة، لکن نمی دانید که این فرد آیا طویل المدت یا قصیر المدت است، آنجا شما چه می گویید؟ می گویید: استصحاب کلی جریان دارد، آثار کلی برایش بار می شود، هر اثری که روی کلی مردد بین قصیر و طویل است، آن اثر بار می شود. اگر یک اثری روی طویل المدة بالخصوص بار شده باشد شرعا، آن اثر را شما بار می کنید یا نه؟ آن اثر را شما بار نمی کنید. برای این که در رابطۀ با آن اثر شما استصحاب عدم

ص:84

حدوث فرد طویل المدة را جاری می کنید. چون اثر اثر خاص است، استصحاب عدم حدوث فرد طویل المدة، نفی می کند اثر شرعی مترتب بر حدوث و بقای این فرد را، در حالی که استصحاب بقای کلی، حکم می کند بان الکلی باق. اگر کلی بخواهد بقا داشته باشد، مگر امکان دارد که در غیر ضمن فرد طویل المدة بقا داشته باشد؟ کلی بدون فرد که نمی شود. کلی عقلا باید در ضمن فرد تحقق پیدا بکند. شما از یک طرف استصحاب بقای کلی را در رابطۀ با اثر مترتب بر کلی جاری می کنید، و از یک طرف استصحاب عدم حدوث فرد طویل را در رابطۀ با اثر خاص مترتب بر فرد طویل جاری می کنید، درحالی که اگر کلی بخواهد باقی باشد، عقلا غیر از این راه ندارد که حتما باید در ضمن فرد طویل باشد، تا بقا داشته باشد. اینجا دو استصحاب جاری می کنید، و بین المتلازمین العقلیین تفکیک قائل می شوید.

پاسخ محقق نائینی(ره) از اشکال تفکیک متلازمین شرعی، عقلی، عادی

پس خلاصۀ حرف ان قلت این است که تعبد خودش یک عالم مستقلی است، و همه کار هم می کند. بین متلازمین شرعی، عقلی، عادی تفکیک می کند. چه مانعی دارد که در موارد علم اجمالی، در عین این که شما علم اجمالی به خلاف دارید، مع ذلک تعبد بگوید: هم هذه الاناء طاهر، و هم ذاک الاناء طاهر، ولو این که علم اجمالی به نجاست یکی داشته باشیم. این خلاصۀ اشکالی است که مرحوم نائینی(ره) آنجا مطرح می کنند.

بعد ایشان می خواهند جواب بدهند و در مقام جواب می خواهند به این نتیجه برسند که بین علم اجمالی محل بحث ما که ایشان می فرماید: اصول تنزیلیه در هیچ یک از اطرافش جریان ندارد، و بین این مثالهایی که در ان قلت ذکر شده، و تعبد ایجاد تفکیک کرده بین المتلازمین مطلقا، بین این دوتا فرق است، یعنی در این مواردی که ان قلت می گوید:

ایشان می فرمایند: ما هم قبول داریم. اما لازمه اش این نیست که در اطراف علم اجمالی هم ما این مسأله را بپذیریم. اینجا یک خصوصیتی دارد، و یک فرقی بین علم اجمالی و بین آن موارد وجود دارد که اینجا اصول تنزیلیه نمی تواند جریان پیدا بکند. استصحاب اینجا نمی شود جاری بشود، ولی در این مثالهایی که می خواهد بین متلازمین ایجاد تفکیک بکند، استصحاب می تواند جاری بشود.

خلاصۀ بیان ایشان این است که می فرماید: این تعبد به مفاد دو استصحاب و به مؤدای دو اصل یک وقت به این صورت است که این دوتا اصل روی یک مطلب اتفاق

ص:85

دارند، و روی یک امر این دوتا اصل متفق هستند، آن امر چیست؟ و آن این است که یک چیزی را که شما تفصیلا می دانید هست، دو اصل متفقا می گویند: نه نیست. یا یک چیزی را که تفصیلا می دانید نیست، این دو اصل متفقا می گویند: هست. یک وقت این طوری است، که هردو اصل یک فریاد دارند، یک حرف دارند، و اینها متفق هستند، برای این که با معلوم تفصیلی شما ثبوتا او نفیا، آنها مخالفت داشته باشند، یعنی اگر شما علم تفصیلی به ثبوت دارید، اینها اتفاق بر نفی دارند. و اگر علم تفصیلی به نفی دارید، این دو اصل متفق بر اثبات هستند. اما یک وقت این طور نیست، مسألۀ این نیست که این دوتا اصل یک اتفاقی دارند، مسأله این است که شما دو استصحاب را پهلوی هم می گذارید، این دوتا هیچ اتفاقی هم باهم ندارند. فقط خارجا علم اجمالی داری به این که یکی از این دوتا مخالفت با واقع است، همین مقدار. علم اجمالی به کذب یکی از این دوتا داریم.

ایشان می فرماید: اینها دوتا عنوان است. فرق بین اطراف علم اجمالی، و بین این مثالهایی که در ان قلت ذکر شد، همین جهت است. در اطراف علم اجمالی شما می خواهید دوتا استصحاب طهارت جاری بکنید. طهارت هذه الاناء، و طهارت ذاک الاناء. کأن این دو استصحاب اتفاق دارند علی طهارة کلا الانائین، از این طرف شما می دانید که یکی از این دو اناء نجس است. آن وقت ایشان اینجا تعبیر می کنند، کلمۀ احدهما را می آورد، یعنی که شما عالم هستید تفصیلا بان احدهما نجس، این دوتا استصحاب طهارت، اتفاق دارند علی نفی آن چیزی که شما علم تفصیلی به ثبوتش دارید. شما علم تفصیلی به ثبوت نجاست دارید، این دوتا استصحاب طهارت، اتفاق بر نفی آن دارند. یا بالعکس، اگر حالت سابقۀ این دوتا ظرف نجاست باشد، و شما علم اجمالی به طهارت پیدا کنید، اینجا وقتی که دوتا استصحاب نجاست جاری می شود، اینها اتفاق دارد بر نفی آن که شما علم تفصیلی به ثبوتش دارید، و هو طهارت احدهما، این عنوان، طهارت و احدهما این احراز وجدانی نسبت به او است، و این دو استصحاب نجاست متفق هستند بر نفی این طهارتی که معلوم به تفصیل برای شما است.

فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین

اما در این مثالهایی که در تفکیک بین متلازمین زده شد، مسأله این طور نیست. شما ببینید یک استصحاب در بقای طهارت اعضای وضو جاری می کنید، یک استصحاب هم در بقای حدث و عدم طهارت معنوی جاری می کنید، این دوتا استصحاب بر چه توافق

ص:86

کردند؟ دو استصحاب دو موضوع می گوید. یکی مربوط به طهارت خبثیه و اعضای وضو است، یکی مربوط به طهارت حدثیه و تحقق و عدم تحقق طهارت وضوئی است. منتها شما یک علم اجمالی دارید به این که یکی از این دوتا استصحابها دروغ است، علم اجمالی به کذب احد الاستصحابین دارید، نه این که یک مطلبی به تفصیل برای شما معلوم باشد، و این دو استصحاب بخواهند آنرا نفی بکنند. پس خلاصۀ فرقی که ایشان بین ما نحن فیه که اطراف علم اجمالی است، و بین این مواردی که در ان قلت در رابطۀ با تفکیک بین متلازمین ذکر کرده است، قائل است این است که در آنجا هردو اتفاق دارند علی نفی ما علم بثبوته تفصیلا، او ثبوت ما علم تفصیلا نفیه. اما در این مثالها دوتا زبان دارند، دوتا حرف دارند، ربطی به هم ندارند، اعضای وضو چه ارتباطی با مسألۀ حدث و بقای حدث و عدم بقای حدث دارد؟ منتها شما یک علم اجمالی به کذب یکی از این دوتا استصحابها دارید. آیا بیان ایشان تمام است و این بیان می تواند یک فارقی بین ما نحن فیه و بین آن مسائلی که در ان قلت ذکر شد، باشد؟

نقض استاد به فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین

اولا ما یک نقضی به ایشان می کنیم، تا بعد به جواب حلی مسأله برسیم. نقض این است که در اطراف علم اجمالی، چون ما همه اش مثال را طهارت الانائین و نجاسة الانائین ذکر کردیم، خیال شده که علم اجمالی فقط محدود به همین چیزهاست، درحالی که در شروع بحث اشتغال گفتیم: یکی از مواردی که قاعدۀ اشتغال در آن جریان پیدا می کند، آنجایی است که شما علم به جنس تکلیف داشته باشید، نه به نوع تکلیف. ندانید که یک وجوبی هست مردد بین جمعه و ظهر، ندانید که یک خمری است مردد بین این اناء و آن اناء، آنها هم یک قسم هستند. اما یک قسمت هم این است، اگر شما علم اجمالی پیدا کردید به این که«اما هذه العمل واجب و اما ذاک العمل حرام»، این هم یکی از موارد علم اجمالی است، یکی از موارد قاعدۀ اشتغال است. مرحوم نائینی(ره) که می گویند: اصول تنزیلیه جریان پیدا نمی کند، اینجا هم می خواهند بگویند: جریان پیدا نمی کند. درحالی که اینجا دوتا استصحاب داریم که هیچ باهم ارتباط ندارد: یکی استصحاب عدم وجوب هذه العمل، یکی استصحاب عدم حرمة هذه العمل. اینها هم دو لسان دارند، اینها هم دو زبان دارند. سؤال این است که بین این مورد و بین مسألۀ وضو با مایع مردد بین البول و الماء چه فرقی می کند؟ سؤال می کنیم، بین این مورد اشتغال

ص:87

بالخصوص و مسألۀ وضو با مایع مردد بین البول و الماء چه فرقی می کند؟ در آن استصحاب طهارت اعضاء، در استصحاب بقاء الحدث، ربطی به هم ندارند. اینجا هم استصحاب عدم وجوب هذا، چه ارتباطی دارد با استصحاب عدم حرمة هذا؟ مثل دوتا ظرف نیست که دوتا استصحاب طهارت جاری بشود، یا دو استصحاب نجاست جاری بشود. نه اینها هم دوتا زبان دارند، دوتا لسان دارند و روی هیچ مسألۀ هم بینشان اتفاق نیست، عدم وجوب هذا، با عدم حرمة هذا، هیچ بینشان مناسبت و ارتباطی نیست. این نقضی بود.

و اما جواب حلّی این است که ولو این که حالا یک چنین فرقی هم ایشان می خواهند ذکر بکنند، حالا دقت بکنیم ببینیم آیا این فرق فارق هم است یا این که نه فقط عنوانش این است که این دو استصحابها در اینجا یک چیز می گویند: یعنی هردویش استصحاب طهارت است؟ اما آنجا یکی بقاء الحدث و عدم النجاسة مواضع الوضوء است؟ اما در اساس مطلب بینشان فرق نیست، ولو این که در این جهت از نظر این که اتفاق دارند، یعنی لسانهایشان یکی است، یا لسانهایشان مختلف است، بینشان فرق وجود دارد. دقت بفرمایید که انشاء الله این را هم عرض کنیم و از این بحث نتیجه گیری کنیم.

پرسش:

1 - فرق امارات و اصول تنزیلیه در کلام محقق نائینی(ره) را بیان کنید.

2 - استدلال استاد به تعبد به خلاف در ردّ محقق نائینی(ره) را ذکر کنید.

3 - چگونگی تفکیک بین متلازمین شرعی و عادی و عقلی را توضیح دهید.

4 - پاسخ محقق نائینی(ره) از اشکال تفکیک متلازمین شرعی، عقلی، عادی چیست؟

5 - فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین در چیست؟

6 - نقض استاد به فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین را بیان کنید.

ص:88

درس دویست و سی و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در بحث استصحاب در مسألۀ تعارض استصحابین بین ما نحن فیه و بین مواردی که استصحاب تفکیک بین متلازمین می کند، فرق می گذارند.

یکی از مثالهای تفکیک بین متلازمین این بود که اگر کسی با یک مایع مردد بین البول و الماء وضو گرفت، پس از وضو دو شک برای این شخص در کار است: یکی این که آیا وضو تحقق پیدا کرد یا تحقق پیدا نکرد؟ و دیگر این که آیا مواضع وضو که قبلا طاهر بود، طهارت خودش را از دست داد یا از دست نداد؟

منشأ این معنا این مسأله است که اگر مایع بول باشد، هم وضو حاصل نشده و هم مواضع وضو نجاست پیدا کرده و متنجس شده است. و اگر مایع ماء بوده هم وضو تحقق پیدا کرده و هم طهارت قبلیۀ مواضع وضو از بین نرفته، و متبدل به نجاست نشده است.

اینجا دوتا استصحاب جاری می شود، و در جریان این دوتا استصحاب مرحوم نائینی(ره) مناقشه ای ندارند.

ص:89

جریان دو استصحاب متلازم در کلام مرحوم نائینی(ره)

پس دو استصحاب هست: یکی استصحاب بقای طهارت مواضع وضو و دیگری استصحاب حدث و عدم تحقق طهارت معنویه، درحالی که به حسب واقع متلازم با یکدیگر هستند، و نمی شود بین اینها شرعا تفکیکی حاصل بشود، لکن این دوتا استصحاب را که لازمه اش تفکیک بین متلازمین است، ایشان جاری می دانند و فرموده اند: بین این استصحاب و بین استصحابی که در ما نحن فیه مسأله علم اجمالی می خواهد جریان پیدا کند، فرق می کند. مثل شخصی که مردد بین دو انائین باشد. ایشان می گوید: اگر بخواهد در اینجا دوتا استصحاب جریان پیدا بکند که نتیجه اش این است که با علم اجمالی به نجاست مغایرتی در کار است، این دوتا استصحابها جریان پیدا نمی کند، این دو استصحاب در ما نحن فیه اتفاق دارند روی یک مطلب، هردو می خواهند طهارت را ثابت بکنند، هردو اثبات طهارت می کنند. درحالی که ما می دانیم طهارت در هردو وجود ندارد و یکی از این دو نجس است. تعبیرشان این طور است که این دوتا استصحاب در ما نحن فیه اتفاق دارند«علی نفی ما علم تفصیلا ثبوته أو علی ثبوت ما علم تفصیلا نفیه». تصادفا همین مثال را می فرمایند که شما در دو استصحاب طهارت را جاری می کنید و می گویید: هذین الانائین طاهر هستند، این مخالف با آن چیزی است که شما علم تفصیلی به او دارید، و هو نجاست احدهما، این نجاست احدهما که مورد تردید و مورد شک نیست.

این دوتا استصحاب کأنّ در این ما علم تفصیلا ثبوته أو نفیه، متفق باهم است. اما به خلاف مسألۀ وضو گرفتن با مایع مردد بین البول و الماء. آنجا دوتا استصحاب روی یک مسأله اتفاق ندارند، استصحاب طهارت مواضع وضو، چه ارتباطی با استصحاب بقای حدث دارد؟ آنچه در کار است، این است که شما علم اجمالی دارید به این که یکی از این دو استصحابها مخالف با واقع است، یعنی اگر مایع ماء بوده است، پس استصحاب بقای حدث دروغ است. و اگر مایع بول بوده، پس استصحاب بقای طهارت اعضای وضو دروغ است. فقط یک چنین مسألۀ علم اجمالی در کار است. پس بین آنجا و اینجا ایشان می خواهند این فرق را بگذارند و بگویند: ما که در اطراف علم اجمالی اصول را جاری نمی کنیم، در این قبیل از موارد است. اما آنجایی که مثل تفکیک بین متلازمین باشد، مسأله ای نیست که هردوتا استصحاب جریان پیدا بکند.

ص:90

نظر استاد در جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین

عمده بحث با ایشان، فرق بین این دو است. آیا همین مقدار فرق می تواند فارق باشد.

بعد از آن که ما یک مسأله را اینجا مسلم مورد توجه قرار بدهیم، که این دو استصحاب طهارت که جریان پیدا می کند، دو مصداق از«لا تنقض الیقین بالشک» است، دو فرد از عنوان کلی استصحاب است، ولو این که این طهارت را می گوید، آن هم طهارت را می گوید، اما طهارت هذا الاناء، چه ارتباطی به ذاک الاناء دارد؟ طهارت هذا الاناء خودش یک مسأله مستقلی است، و طهارت اناء دیگر، مسأله دیگری است، یک حکم دیگری دارد و استصحاب دیگری در آن جریان پیدا می کند. پس به مجرد این که ما در هر دوی اینها استصحاب طهارت جاری می کنیم، این سبب نمی شود که اینها را به صورت کأنّ یک استصحاب ببینیم، یعنی فرق است بین دو استصحابی که هرکدام طهارت یک اناء را ثابت می کند و بین یک استصحابی که در مفادش طهارت و اناء باشد، طهارت مجموع الانائین باشد.

اگر ما یک استصحاب می داشتیم، یک فرد از«لا تنقض الیقین بالشک» در این جا پیاده می شد، و آن فرد مفادش این بود که مجموع الانائین طاهر. اینجا می توانستیم بگوییم: ما علم تفصیلی به خلاف داریم، ما یقین داریم که مجموع الانائین لیس بطاهر. چطور می شود این استصحابی که مفادش طهارت المجموع است، جریان پیدا کند؟ اما فرض این است که ما دوتا استصحاب داریم، منتها نتیجه اش طهارت است، مضاف به اناء یمین، آن نتیجه اش طهارت است، مضاف به اناء یسار، اما دوتا استصحاب هستند. وقتی که مسألۀ علم اجمالی به نجاست را با این دوتا استصحاب به عنوان دوتا استصحاب مقایسه می کنیم، آیا بیش از این است که ما علم اجمالی به کذب احد الاستصحابین داریم، همان طورکه در مسألۀ وضو به مایع مردد بین بول و ماء هم همین است؛ منتها فرقشان این است که آنجا استصحاب، یکی روی طهارت و مواضع الوضوء جریان پیدا می کند، یکی هم روی بقاء الحدث المعنوی جریان پیدا می کند.

آیا مجرد این فرق باعث دو قسم شدن می شود؟ آنهم فرق به این مهمی که ما بگوییم:

در ما نحن فیه هیچ یک از اصول حق جریان ندارد، اما در وضو به مایع مردد بین البول و الماء هردو جاری می شود و هیچ اشکال ندارد. ما چه طور بین این دوتا یک فرق خیلی اساسی و مهم، بگذاریم. علاوه این که ایشان در آنجا علم تفصیلی تعبیر می کنند،

ص:91

می گویند: این اصلان که در همین مورد علم اجمالی، «یتّفقان علی نفی ما علم تفصیلا ثبوته» ما علم تفصیلی اینجا نداریم، آن که هست، علم اجمالی است. شما بخواهید روی عنوان احدهما علم تفصیلی را درست کنید، بگویید: عنوان نجاست احدهما، معلوم به تفصیلی است. تمام علم اجمالی ها به یک چنین علم تفصیلی برمی گردد، تمام علم اجمالیها را می شود به علم تفصیلی این سبکی ما برگردانیم. علم تفصیلی در کار نیست، هرکجا پای احدهما مطرح شد، ولو این که یک عنوان به آن اضافه شود، «نجاسة احدهما، طهارة احدهما، خمریة احدهما» این سبب نمی شود که عنوان علم تفصیلی تحقق پیدا بکند. علم اجمالی به علت وجود همین عنوان احدهما است. چطور ما در نحن فیه می توانیم بگوییم: این دوتا استصحاب چون متفق هستند بر نفی یک معلوم التفصیل ثبوتی، لذا نمی شود دو استصحاب جاری بشود؟ اما در مسألۀ وضو به مایع مردد، هیچ مانعی ندارد.

ما کمترین فرق بین این دوتا مورد نمی بینیم، به لحاظ این که در هردو مسأله، دوتا استصحاب وجود دارد. و در هردو مسأله هم مسألۀ علم اجمالی به کذب احد الاستصحابین است. هم در ما نحن فیه این طور است و هم در مسأله وضو با مایع مردد بین البول و الماء. پس اگر شما در آنجا قائل به جریان استصحابین شدید، در ما نحن فیه هم چاره ای ندارید و لازمه این بیان این است که در اینجا هم شما مانعی از جریان استصحابین نبینید.

عدم سازش احراز تعبدی با احراز وجدانی به خلاف

تا اینجا مرحوم نائینی(ره) می خواست بین اصول تنزیلیه و یا به تعبیر دیگر، اصول محرزه و بین غیر اصول تنزیلیه و غیر اصول محرزه، (که غیر اصول تنزیلیه، مثل اصالة الاباحه، مثل اصالة الطهارة)، از نظر جریان در اطراف علم اجمالی فرق بگذارد و بفرماید: اصول تنزیلیه مطلقا جریان ندارد، برای همین بیانی که ما را به اینجا کشاند که احراز تعبدی سازش ندارد با احراز وجدانی به خلاف، که خود ایشان در مسألۀ تفکیک بین متلازمین، یا در آن مثالی که ما عرض کردیم که گاهی از اوقات شارع ما را متعبد می کند به نبود یک چیزی که یقین وجدانی به ثبوتش داریم، ما از احراز یقینی بالاتر نداریم؛ ولی چه مانعی دارد که شارع ما را متعبد به عدم آن بکند. ما یقین وجدانی به حیات مرتد داریم، مرتد فطری. اما شارع ما را متعبد به مرگ او می کند، و دستور می دهد

ص:92

که آثار عدم حیات بر او بار بشود، و«کأنّه بارتداده عرض له الموت و یترتب علیه آثار الموت». پس ما در بحث با مرحوم نائینی به اینجا رسیدیم که بین اصول تنزیلیه بنابر این که ما اصل تنزیلی و این تقسیم را از ایشان بپذیریم و بگوییم: استصحاب یکی از موارد اصول تنزیلیه است؛ با غیر آن فرق است. ولی ما تفصیل در ما نحن فیه را نمی پذیریم که در اطراف علم اجمالی از نظر جریان اصل، بین اصول تنزیلیه و اصول غیر تنزیلیه فرق باشد. فرقش هم به این کیفیت که اصول تنزیلیه مطلقا جریان پیدا نکند، ولو مخالفت علمیه در کار نباشد. اما اصول غیر تنزیلیه تنها در یک صورت جریان پیدا نکند، و آن صورتی است که مستلزم مخالفت عملیه و ترخیص در معصیت باشد.

تا اینجا به صورت نتیجه گیری از بحثهای گذشته، که زمینه ای برای شروع در دنباله بحث ما می شود، به عنوان این که مطلب مخلوط به هم نشود، عرض می کنیم که این مسألۀ مهمی است که انسان گم نشود و بداند که کجا می رود، و دنبال چه مسأله ای است، و نتیجه چه بوده است؟ پس ما به اینجا رسیدیم که یک حرفی مرحوم شیخ زده بود، که ایشان در بعضی از جاها علت عدم جریان اصول علمیه را تناقض در ادلۀ اصول قرار داد.

ما با ایشان تقریبا تسویه حساب کردیم، و گفتیم: مسأله تناقض در ادله اصول مطرح نیست. بین اصول تنزیلیه، و غیر تنزیلیه هیچ فرق نمی کند. یا نباید هیچ کدام مطلقا جریان پیدا بکند، یا در خصوص همان صورت استلزام مخالفت علمیه مطلقا نباید به جریان پیدا بکند.

بحث ما در اطراف علم اجمالی است، اگر در موردی که علم اجمالی متعلق به یک تکلیف فعلی حتمی لا یرضی المولا بترکه، است، اینجا به هیچ وجه، نه تنها مخالفت این علم اجمالی جایز نیست، حتی مولا در ارتکاب به بعضی از اطراف هم به هیچ وجه نمی تواند ترخیصی قائل بشود. ولو این که شبهه، شبهۀ غیر محصوره باشد که ما بحثش را کردیم. اینجا ما اگر این را بخواهیم در یک قالب دیگری همین صورت علم اجمالی را در بیاوریم، باید به این صورت مسأله را تمام کنیم، برای این که عناوین موجب انحراف نشود. بگوییم: در این قسم از علم اجمالی که معلوم بالاجمال ما، یک تکلیف فعلی حتمی لا یرضی المولا بترکه بأیّ وجه من الوجوه است، علم اجمالی ما، علت تامّه برای حرمت مخالفت قطعیه و علت تامّه برای وجوب موافقت قطعیه است، یعنی چنین علم اجمالی هم از نظر حرمت مخالفت قطعیه، علیّت تامه دارد و هم از نظر وجوب موافقت قطعیه، علیّت تامه دارد. و چون این علیّت تامه به مقتضای حکم عقل است و عقل در این

ص:93

باره هیچ گونه تردیدی ندارد، بلکه به صورت قطع برای علم اجمالی است در این صورت دو علیّت تامه قائل است، اینجا اگر ما یک دلیل شرعی دال بر ترخیص هم داشته باشیم، باید این دلیل شرعی را کنار بگذاریم. برای این که دلیل شرعی نمی تواند با عقل قطعی مخالفت داشته باشد. عقل قطعی هم اگر در مقابلش یک دلیل شرعی بود، باید آن دلیل شرعی توجیه بشود، آن دلیل شرعی حمل برخلاف ظاهر بشود. و الاّ چطور می تواند یک دلیل شرعی برخلاف حکم عقلی قطعی دلالت داشته باشد؟

لذا در این قسم از علم اجمالی، اصلا ما سراغ دلیل مرخّص نمی رویم. برای خاطر این که دلیل مرخّص در این فرض، اصلا قابل تصور و تعقل نیست. علم اجمالی علیّت تامه هم برای حرمت مخالفت قطعیه دارد، و هم برای وجوب موافقت قطعیه. عناوین که عوض می شود موجب اشتباه نشود. وجوب موافقت قطعیه، معنایش این است که ترخیص در بعض هم جایز نیست، ارتکاب بعض هم جایز نیست بلکه باید به طورکلی جوری تکلیف رعایت بشود که علم به موافقت و قطع به موافقت حاصل بشود. پس در این قبیل از علم اجمالی، دوتا علیّت تامه بلا اشکال مطرح است.

تفکیک میان مخالفت قطعیه و موافقت قطعیه

اما در آن قبیل که محل بحث ما بود، که ما علم اجمالی به یک تکلیف فعلی حتمی «لا یرضی المولا بترکه» ابدا و اصلا نداریم، بلکه معلوم بالاجمال ما یک تکلیفی است که از روی اطلاق ثابت شده، یک تکلیفی است که از روی عموم ثابت شده، یک تکلیفی است که از راه خبر واحد ثابت شده، یک تکلیفی است که از راه بیّنه ثابت شده است. ما تکلیف را از این راهها پیدا کردیم و معلوم بالتکلیف ما، همین معناست. در اینجا چه عرض کردیم؟ اینجا بین مخالفت قطعیه، و موافقت قطعیه باید تفکیک کنیم. از نظر مخالفت قطعیه که عبارت دیگری از ترخیص فی جمیع الاطراف است. کلمۀ ترخیص فی جمیع الاطراف، عبارت اخری از مخالفت قطعیه است. اینجا بحث ما به اینجا رسید که ما یکوقت روی مبنای عقل می خواهیم مشی بکنیم، روی مبنای عقل در این قبیل از علم اجمالی، ترخیص ولو فی جمیع الاطراف هیچ مانعی ندارد و این اسمش ترخیص در معصیت نیست. برای خاطر این که ممکن است که مولا اول یک تکلیفی داشته باشد، اما برای خاطر یک مصلحت اهم، و یک مصلحت اقوی، رفع ید از آن تکلیف کرده باشد.

کما این که در شبهات بدویه، شبهاتی که پای علم اجمالی مطرح نیست، وقتی که شارع

ص:94

همۀ شبهات بدویه را حلال می کند، آیا در موارد این شبهات بدویه، ولو نسبت به بعضی از اینها، حکم واقعی وجود ندارد؟ آن حرام را با این حلیت ظاهریه چه جوری جمع می کنید؟ مولا حرمت واقعیه شرب توتون را برداشته، برای یک مصلحت مهم تر، ولو این که آن مصلحت مهم تر تسهیل بر امت باشد. دین را به عنوان یک دین سمحه و سهله نشان داده باشد که خود این یک مسأله بسیار اساسی است.

همان طورکه در آنجا شما مسأله را به این صورت پیاده می کنید، ما در موارد علم اجمالی هم به همین ملاک، و روی همین حساب مسأله را پیاده می کنیم. می گوییم: چه مانعی دارد که شارع لمصلحة اقوا و اهم و اتم، در اطراف علم اجمالی ترخیص داده باشد، از نظر عقل مانعی نیست. لکن گفتیم: این یک گرفتاری عرفی دارد، یعنی شارع وقتی که می خواهد ترخیص بدهد، باید از راه روایت این ترخیص را به ما تفهیم کند، از راه لفظ این ترخیص را به ما تفهیم کند. وقتی که پای روایت در کار می آید، اینجا دیگر حساب عقل کنار می رود. روایت را باید عرف معنا کند، روایت را باید عقلا درک بکنند، متبع در فهم روایات فهم عقلا و بازار است، از عقلا که ما مسأله را می پرسیم: آیا می شود شارع در اطراف علم اجمالی نسبت به هردو طرف ترخیصی صادر بکند؟ برای عقلای دیگر آن مسألۀ عقلی هضم نشده، برای آنها روشن نیست. آنها فکر می کنند که اسم ترخیص در همه اطراف، معصیت است، اسمش ترخیص در یک امر قبیحی است، اسمش یک مخالفت با آن تکلیف اولیه است. لذا اینجا حساب عقلا به مناسبت این که پای الفاظ مطرح است، از حساب عقل جدا می شود.

نتیجه این می شود که علم اجمالی نسبت به حرمت مخالفت قطعیه که عبارت از ترخیص فی جمیع الاطراف است، اگر با منطق عقل وارد بشویم، علیّت تامه ندارد. بلکه صرف المقتضی است، یعنی اگر شارع ترخیص بکند، ولو فی جمیع الاطراف هیچ مانعی ندارد. اما از نظر عقلا علیّت تامه پیدا می کند. لذا اگر از ما سؤال کردند در این قسم دوم علم اجمالی که آیا اجمالی نسبت به حرمت مخالفت قطعیه، علیّت تامه دارد یا ندارد؟ باید جواب بگوییم: اگر روی منطق عقل بخواهید سؤال بکنید، این علیّت تامه ندارد. اما اگر روی منطق عقلا و عرف بخواهید مسأله را تمام کنید، علیّت تامه دارد. این در رابطۀ با حرمت مخالفت قطعیه.

علیّت تامه در صورت علم اجمالی نسبت به حرمت مخالفت قطعیه

ص:95

آنوقت یک بحث می ماند که این بحث اتفاقا بحث بسیار مهم و جالبی است و آن این است که در این قسم دوم از علم اجمالی، که پای اطلاق و عموم و اماره و حجّت معتبر در کار است، آیا نسبت به وجوب موافقت قطعیه مسأله چه جوری است؟ آیا علم اجمالی علیّت تامه دارد برای وجوب موافقت قطعیه یا این که مجرد الاقتضاء، و صرف المقتضی است، یعنی مقتضی برای وجوب موافقت قطعیه است. این عبارت ها آدم را منحرف می کند، اگر عبارتش را بخواهیم عوض کنیم، بگوییم: آیا ترخیص در بعضی از اطراف علم اجمالی فقط، در همه اطراف این جایز است یا نه؟ ببینید این دوتا عبارت یک معنا را می دهد، اما فاصله مفهومی این دو خیلی زیاد است. آیا ترخیص در بعضی از اطراف علم اجمالی مانعی دارد، یا نه؟ عبارت دومی که همین معنا را دلالت می کند، این است که آیا علم اجمالی علت تامۀ برای وجوب موافقت قطعیه است یا این که فقط یک مقتضی است، اگر دلیل مرخصی در مقابل نباشد، موافقت قطعیه واجب است. اما اگر دلیل مرخصی در مقابل آمد، موافقت قطعیه لزوم ندارد، فقط همان حرمت مخالفت قطعیه است.

در این مسأله ما روی منطق عقل نمی خواهیم بحث کنیم. چرا؟ برای این که آن عقلی که مخالفت قطعیه را حرام نمی دانست، به طریق اولی مخالفت قطعیه را واجب نمی دانست. باز به عبارت دیگر آن عقلی که ترخیص در همۀ اطراف را جایز می داند که معنای مخالفت قطعیه بود، ترخیص در بعضی از اطراف را به طریق اولی جایز می داند.

او می گفت: من ترخیص در همۀ اطراف را هم جایز می دانم، تا چه برسد به ترخیص در بعضی از اطراف. لذا از نظر عقل مسأله ای نیست. او ارتکاب همه اش را جایز می دانست، بعضش را دیگر به طریق اولی. فقط مسأله اینجا روی عرف پیاده می شود.

ترخیص در بعض اطراف علم اجمالی از نظر عرف

آیا عرفی که ترخیص در همه اطراف را جایز نمی دانست، عنوان او را ترخیص در معصیت می دید، آیا ترخیص در بعضی از اطراف را هم جایز نمی داند؟ عرف می گوید:

آیا در موارد علم اجمالی، مولا حق دارد بگوید: تنها دست به طرف یکی از این اطراف علم اجمالی دراز کنید؟ آیا عرف چنین حرفی می زند؟ می گوید: همان طورکه من ترخیص در جمیع اطراف را جایز نمی دانستم، ترخیص در بعض هم جایز نمی دانم؟ یا این که نه انصافا و وجدانا عرف بین این دوتا فرق قائل است؟ ترخیص در جمیع را به

ص:96

لحاظ این که ترخیص در معصیت می دید، می گفت: جایز نیست. اما ترخیص در بعض از نظر عرف هیچ مانعی ندارد. آیا عرف می گوید: حالا که شارع گفته است خمر حرام است، اگر اینجا بیست تا ظرف است که شما علم اجمالی دارید به این که یکی خمر است، شارع دیگر حق ندارد بگوید: حتی یکی از این ظرفهای بیست گانه را می توانی ارتکاب بکنی؟ عقلا چنین حرفی را نمی زنند. عقلا بین ترخیص در اطراف به طورکلی، و ترخیص در بعض فرق قائل هستند. لذا حکم از نظر عرف مثل همان حکم عقل است، منتها عقل بالاتر می گفت که عرف دیگر مساعد نبود. اما در اینجا عرف و عقل متحد هستند که ترخیص در بعض هیچ مانعی ندارد. ولی مانع نداشتن، معنایش این نیست که دلیل مرخّص هم داریم! خیلی چیزها از نظر عقلا و عقل مانعی ندارد، ولی وقوع هم ندارد؟

لذا این مسأله مهم در اینجا به دو عبارت مطرح است، علم اجمالی با علت تامه برای وجوب موافقت قطعیه، و یا به تعبیر دیگر، ترخیص در بعض اطراف آیا جایز است یا نه و علیّت تامه دارد یا نه؟ ترخیص جایز است یا نه؟ بعد از آن که ثبوتا از نظر عقل و از نظر عقلا، ترخیص در بعض جایز است و مانعی ندارد، بحث در مقام اثبات واقع می شود.

آیا در ادلۀ شرعیه در روایاتی که از ناحیه مولا رسیده است، ترخیص در بعضی از اطراف علم اجمالی که به حسب مقام ثبوت، متفق علیه عقل و عرف است، به حسب مقام اثبات ترخیص داریم یا نه؟ اگر ترخیص ثابت شد، معنایش این است که دیگر علم اجمالی، علت تامه برای وجوب موافقت قطعیه نیست. آن که مورد بحث بعدی ما قرار می گیرد، ملاحظه ادلۀ شرعیه از نظر دلالت اثباتی، و ترخیص در بعضی از اطراف علم اجمالی است.

پرسش:

1 - چگونگی جریان دو استصحاب متلازم را در کلام مرحوم نائینی(ره) بیان کنید.

2 - نظر استاد در فرق میان جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین چیست؟

3 - چرا احراز تعبدی با احراز وجدانی به خلاف سازش ندارد؟

4 - تفکیک میان مخالفت قطعیه و موافقت قطعیه به چه صورت است؟

5 - در صورت علم اجمالی نسبت به حرمت مخالفت قطعیه با علیّت تامه حکم چیست؟

6 - آیا ترخیص در بعض اطراف علم اجمالی از نظر عرف جایز است؟

ص:97

درس دویست و سی و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم ترخیص در اطراف علم اجمالی در آن قسم دوم علم اجمالی، که علم اجمالی به یک تکلیفی که از راه اطلاق ثابت شده باشد، یا از راه عموم ثابت شده باشد، یا از راه یک امارۀ معتبره مثل خبر واحد ثابت شده باشد، تعلق بگیرد، در اطراف چنین علم اجمالی، اگر بخواهد مولا ترخیص بدهد و ارتکاب را از نظر عقل مطلقا تجویز کند، مانعی ندارد. هم ترخیص و هم در جمیع الاطراف، و هم ترخیص در بعض الاطراف، لکن از نظر عقلا در این جهت تفصیل است.

اگر ترخیص فی جمیع الاطراف باشد، عقلا تجویز نمی کنند، اسم این را ترخیص در معصیت می گذارند.

ترخیص در معصیت محکوم به قبح است و علاوه غیر معقول. اما اگر ترخیص در ارتکاب بعضی از اطراف باشد، اینجا عقل و عقلا هردو متفق هستند که هیچ گونه مانعی ندارد، و از ناحیه مولا در ترخیص در مخالفت احتمالیه، تالی فاسدی ترتب پیدا نمی کند، لکن این از نظر مقام ثبوت بود.

ص:98

ترخیص در اطراف علم اجمالی از نظر مقام اثبات

آیا از نظر مقام اثبات، دلیلی بر ترخیص بعضی از اطراف وارد شده است یا نه؟ برای این که هرچیزی که ثبوتا ممکن باشد و استحاله نداشته باشد، دلیل بر این نیست که اثباتا هم وقوع پیدا کرده است. اگر ترخیص در بعضی از اطراف مانعی نداشته باشد، صرف عدم المانع کفایت نمی کند، باید از نظر مقام اثبات دلیل بر این معنا وجود داشته باشد. و الاّ اگر دلیلی نباشد، همان علم اجمالی نقش تعیین کننده دارد، و حکم به لزوم احتیاط می کند کما این که مکرر عرض کردیم. پس فعلا بحث ما متمرکز در این جهت است که آیا از نظر مقام اثبات، در بین ادله و روایات، یک دلیل داریم که دلالت بر ترخیص بعضی از اطراف بکند یا نداریم؟ بحث ما متمرکز در این جهت است.

ما غیر از آن چهار روایتی که قبلا ملاحظه فرمودید، و مقداری به مناسبت ترخیص همه اطراف در آن روایات بحث کردیم، روایت دیگری در این رابطه نداریم. لذا باید باز یک مرور دیگری به آن روایات بکنیم، ببینیم آیا از آن روایات ترخیص در بعضی از اطراف، استفاده می شود یا نه؟

اگر نظرتان باشد ما چهارتا روایت در این باب داشتیم. یکی مرسلۀ معاویة بن عمار بود؛ یکی روایت عبد الله بن سنان بود؛ یکی روایت عبد الله بن سلیمان بود؛ یکی هم روایت مسعدة بن صدقه. این چهار روایت تعبیرشان متفاوت بود. به این صورت که در سه تا از این روایات یک نحو تعبیر شده بود، و یک روایت یک تعبیر دیگر داشت. سه تا روایت تعبیرشان این جوری بود. «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» که شیء را موصوف به فیه حلال و حرام کرده بود. نگفته بود«کل شیء هو لک حلال» گفته بود: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال». اما یک روایت که آن هم روایت مسعدة بن صدقه بود، تنها روایتی بود که این تعبیر در آن ذکر شده بود که می گفت: «کل شیء هو لک حلال» نه«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» نه«کل شیء هو لک حلال حتی تعرف انّه حرام». این یک جهت در آن روایات.

جهت دیگری که ما عرض کردیم این بود که از این روایات سه تا مورد اشکال و مورد مناقشه است، یا مناقشه سندی دارد، مثل روایت معاویة بن عمار، که روایت مرسله است و مخدوش است. یکی روایت عبد الله بن سلیمان بود، که به علت این که خود عبد الله بن سلیمان مجهول بود، این روایت از نظر سند ضعیف شناخته می شد. عبد الله

ص:99

بن سلیمان از نظر کتب رجالیه مجهول است. بر فرض که در روایت مسعدة بن صدقه، در سندش مناقشه نکنیم، چون خود مسعدة بن صدقه این طور از سابق در ذهنم است یک قدری از نظر رجالی مورد ان قلت است، لکن از نظر متن خلل دارد. برای خاطر این که یک قاعدۀ کلیّه به نام«کل شیء هو لک حلال» بیان کرده، و برای این قاعدۀ کلیه پنج شش تا مثال ذکر کرده، که همۀ این مثالها، یا حداقل به استثنای یکی از مثالها، هیچ کدامش مصداق این قاعده نیستند؛ همه یا مربوط به قاعدۀ ید یا مربوط به قاعدۀ اقرار است، یا مربوط به استصحاب عدم تحقق رضاع است، و امثال ذلک. پنج تای از این مثالها به مفاد «کل شیء لک حلال» که اصالة الحلیة است، هیچ گونه ارتباطی ندارد. و بنابر مبنای مرحوم آخوند، مثال ششم هم مربوط به باب استصحاب است، نه به اصالة الحلیة.

بنابراین روایت از نظر متن مخدوش است. آیا ممکن است روایتی، قاعده ای را ذکر بکند، و برای این قاعده پنج، شش مصداق ذکر بکند که هیچ کدام از اینها، یا پنج تای از اینها لااقل، هیچ ارتباطی به این قاعده نداشته باشند، و مصادیق قواعد دیگر، و ضوابط دیگر باشند. لذا آن دوتا روایت برای خاطر ضعف سند، و این روایت بخاطر خدشۀ در متن قابل استناد نخواهند بود.

استدلال به صحیحه عبد الله بن سنان

تنها یک روایت است که نه از نظر متن خللی در آن وجود دارد، و نه از نظر سند مورد مناقشه است، و آن صحیحه عبد الله بن سنان بود. صحیحه عبد الله بن سنان از آن سه تا روایتی بود که می فرمود: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال». ما در احتمالات ثلاثه ای که در این تعبیر ذکر کردیم که دوتا از آن احتمالات نتیجه اش این بود که علم اجمالی را هم شامل می شد، و این دوتا احتمال هم مورد تقویت قرار گرفت. و این در صورتی بود که ما این عبارت را طوری معنا کنیم که«کل شیء فیه حلال و حرام» اطراف علم اجمالی را هم بگیرد. اگر می خواست فقط علم اجمالی را بگیرد، می بایست شیء را این طور معنا کنیم، بگوییم: این دوتا ظرفی که اینجا وجود دارد، این دوتا مایعی که وجود دارد، و شما علم اجمالی به خمریت یکی از این دو مایع دارید، اگر بخواهد مصداق«کل شیء فیه حلال و حرام» قرار بگیرد، باید شیء را چه جوری معنا کنیم؟ شیئی که می خواهد هم حلال بالفعل در آن وجود داشته باشد، هم حرام بالفعل در آن وجود داشته باشد. مجبور بودیم که شیء را عبارت از مجموع المایعین بگیریم، بگوییم: مجموع

ص:100

الانائین، مجموع المایعین شیء، فیه حلال به اعتبار این که یکی خمر نیست، و حرام به اعتبار این که یکی خمر است. هم حلال در این مجموع وجود دارد، هم حرام در این مجموع وجود دارد. و الاّ اگر بخواهیم شیء را خصوص این مایع بگیریم، مایع طرف چپ، این فیه حلال و حرام نیست. خصوص مایع طرف یمین بگیریم، این فیه حلال و حرام نیست. پس باید مجموع بگیریم، مجموع را«شیء فیه حلال و حرام» بگیریم تا روایت عبد الله بن سنان بر اطراف علم اجمالی انطباق پیدا بکند.

اشکال در ترخیص همۀ اطراف با استناد به صحیحۀ عبد الله بن سنان

لکن اگر ما این کار را کردیم، نتیجه چه می شود؟ آیا این روایت در آن جهتی که ما در رابطۀ با آن جهت بحث می کنیم، می شود نتیجه بخش باشد؟ جواب این است که نه، برای خاطر این که اگر روایت را این جور معنا کردید، اگر شیء را عبارت از مجموع الشیئین گرفتید، این ضمیر فهو لک حلال به مجموع الشیئین برمی گردد، معنایش این است این مجموع الشیئین برای تو حلال است، و این ترخیص در جمیع است، این ترخیص در همه اطراف است. ما گفتیم: ترخیص در همه اطراف، مورد قبول عقلا نیست، مورد قبول عرف نیست. عرف نمی تواند از روایت یک چنین چیزی را استفاده کند. پس اینجا ما با مشکلی مواجه می شویم. برای این که روایتی که یمکن الاستدلال بها منحصرا صحیحۀ عبد الله بن سنان است، و صحیحه عبد الله بن سنان«تدل علی الترخیص فی جمیع الاطراف» و عقلا نمی پذیرند. دلیل بر ترخیص بعضی از اطراف را از کجا بیاوریم؟ چه دلیلی داریم بر این که شارع مقدس ترخیص در بعضی از اطراف داده است؟ این روایت می گوید: و هو الترخیص فی المجموع. نمی توانیم آن را تأویل بکنیم. برای این که هو، مرجع ضمیر شیء است. شیء، هم مجموع المایعین است، روایت به دلالت قوی مجموع المایعین را حلال می کند. اصلا صحبت از ابعاض نیست. صحبت از این مجموع و حکم المجموع است، می گوید: این مجموع حلال است. روایت عبد الله بن سنان یک چنین مفادی دارد، و این مفاد قابل قبول نیست، عقلا نمی پذیرند. و ما دلیل دیگری که دلالت بر ترخیص در بعضی از اطراف داشته باشد، نداریم.

لکن ما این جهت را به صورت جواب دوم و حرف دوم در این مسأله مطرح می کنیم:

اگر کسی روایت مسعدة بن صدقه را به عنوان آن اشکالی که از نظر متن، ما مورد مناقشه قرار دادیم، مورد مناقشه قرار نداد. فرضا گفت: روایت مسعدة بن صدقه قابل استناد

ص:101

است، قابل استدلال است. روایت مسعدة بن صدقه عبارتش«کل شیء فیه حلال و حرام» نیست، آن عبارتش غیر از آن چهار روایت است، این روایت یک تعبیر خاصی دارد، می فرماید: «کل شیء هو لک حلال» نه«کل شیء فیه حلال و حرام»، «کل شیء هو لک حلال» که ما به قرینۀ«حتی تعرف» که به عنوان غایت مطرح شده است، در شیء این صفت را خودمان اضافه می کنیم، یعنی«کل شیء لم یعرف حرمته» و به تعبیر دیگر«کل شیء شکّ فی حلیته و حرمته» مثل قیدی که شما در قاعده طهارت دارید.

دلالت روایت مسعدة بن صدقة بر ترخیص بعض اطراف

«کل شیء طاهر حتی تعلم انّه قذر»، معنایش این است که«کل شیء شکّ فی طهارته و نجاسته فهو لک طاهر» و شاهد شما این غایت«حتی تعلم انّه قذر» است. روایت مسعدة بن صدقه تنها روایتی است که این جمله در آن ذکر شده است. حال اگر ما از مناقشات سندی و متنی صرف نظر کردیم، آیا این روایت در این بحث موردنظر ما، می تواند نقشی داشته باشد و دلالت بر ترخیص بعضی از اطراف بکند یا نمی تواند؟ این که دیگر مجموع را موضوع قرار نداده است، این هر شیئی را، هر طرفی از اطراف علم اجمالی را، خودش مستقلا موضوع قرار داده است. می گوید: اناء طرف یمین شیء شکّ فی حلیته و حرمته فهو لک حلال مستقلا. اناء طرف راست هم همین طور است. آیا از این تعبیر و از این روایت، ترخیص در بعض ما می توانیم استفاده بکنیم یا نه؟

اشکال بر استدلال به روایت مسعدة بن صدقة و پاسخ استاد

لقائل ان یقول: که شما نمی توانید از این روایت هم استفاده کنید، همان طورکه از روایت عبد الله بن سنان نمی توانستید استفاده کنید. چرا؟ برای خاطر این که این روایت ما دو طرف علم اجمالی دارد، چه چیزی را می خواهد محکوم به حلیت بکند؟ می خواهد بگوید: هم اناء طرف راست حلال است، و هم اناء طرف چپ؟ این همان ترخیص در جمیع شد، ترخیص در جمیع غیر عقلایی بود. این را که نمی توان مفاد«کل شیء هو لک حلال» حساب کرد. می خواهد خصوص اناء طرف یمین را بگوید: حلال است، اناء طرف یمین چه خصوصیتی در مقابل اناء طرف یسار دارد؟ چه مزیتی دارد که کل شیء لک حلال اناء طرف یمین را بگیرد، اما اناء طرف یسار را نگیرد؟ اگر عکس بخواهید بکنید، آن هم همین طور، بخواهد اناء طرف یسار را بگیرد و حکم به حلیت بکند، این

ص:102

ترجیح بدون مرجح است، تخصیص من غیر مزیة است. پس هردو که نشد، یمین و یسار هم بالخصوص که ترجیح من غیر مرجح است. یک احتمال دیگر در اینجا هست و آن این است که بگوید: احدهما حلال، به عنوان احدهما. احدهما که واقعیت ندارد. شیء در «کل شیء»، در اینجا دوتا هست. اناء طرف یمین و اناء طرف یسار. آیا غیر از این دوتا ما یک واقعیت سومی به نام احدهما داریم؟ آیا سه تا مصداق برای«کل شیء هو لک حلال» در اینجا است که ما دوتا مصداقش را برای خاطر آن محذور کنار بگذاریم، اما مصداق سوم چون محذور ندارد، اخذ بکنیم، آیا کل شیء هو لک حلال اینجا سه تا مصداق دارد؟ منتها می گوییم: یمین بالخصوص نه، این فرد برود کنار. یسار بالخصوص نه، این فرد هم کنار برود؛ اما یک فرد سومی بنام احدهما حلال باشد، ما سه تا فرض در اینجا نداریم. آن که واقعیت است، آن که حقیقت است دوتا شیء و دوتا مصداق برای شیء اینجا وجود دارد. «شیء شکّ فیه حلیته و حرمته» دوتا است، که این برای مزید توضیح است، و آن این است که ما مطلق شیء را نمی خواهیم حلال بکنیم، شیء شکّ فی حلیته و حرمته. آیا شیء موصوف بانّه شکّ فی حلیته و حرمته در مایعین دوتا هست یا سه تا هست؟ ما سه تا شیء شکّ فی حلیته و حرمته داریم یا دوتا شیء شک فی حلیته و حرمته داریم؟ یکی اناء طرف یمین، یکی اناء طرف یسار.

پس اگر مستشکل این جور می گوید، اگر فرضا روایت مسعدة بن صدقه را بخواهید در اینجا پیاده بکنید، چه جوری پیاده می کنید؟ مجموع، یعنی کلا الشیئین ترخیص در جمیع است، یمین و یسار بالخصوص ترجیح من غیر مرجح است، احدهما که یک چیز اعتباری خالی از واقعیت است. پس اگر روایت مسعدة بن صدقه هم محکّم باشد، باز شما نمی توانید ترخیص در بعض اطراف را استفاده کنید. این اشکالی است که به حسب ظاهر یک اشکال قوی است. لکن خواسته اند از این اشکال تخلّص پیدا بکنند، و در حقیقت راهی پیدا بکنند که این روایت مسعدة بن صدقه یک ترخیص در بعضی از اطراف استفاده بشود. یکی از راههایی که دنبال شده است، راهی است که متوقف بر یک مقدمه است، که امروز مقدمه اش را عرض کنیم و نتیجه اش موکول به بعد بشود.

جریان حکم و تحقق ملاک حکم در همۀ افراد؛ مستفاد از اطلاق و عموم

مقدمه این است، گاهی از اوقات ما وقتی که برخورد به یک دلیل لفظی مثل یک اطلاق و عموم می کنیم، می بینیم مستقیما نمی شود از این اطلاق و عموم استفاده کرد. با

ص:103

مراجعه به عقل گاهی انسان می تواند استفاده بکند. در حقیقت استفادۀ مستقیم راهش برای انسان مسدود است، اما به ضمیمۀ حکم عقل امکان استفاده هست. پس وقتی عمومی در یک جا وارد شد، و اطلاقی در یک جا به چشم می خورد، ما دو مطلب از این عموم و اطلاق استفاده می کنیم. مثلا وقتی که مولا«اکرم العلماء» گفت یا وقتی که مولا اعتق رقبة گفت، ما دو مطلب استفاده می کنیم: یک مطلب این است که این حکم وجوب اکرام نسبت به تمام افراد علما جاری و ساری است، این حکم عام است. زید عالم وجوب اکرام دارد، عمرو عالم وجوب اکرام دارد، الی سایر افراد عام. مطلب دومی که استفاده می کنیم؛ این است که ملاک این حکم در تمام افراد تحقق دارد، همان طورکه اصل الحکم در تمامی افراد عام تحقق دارد، ملاک حکم هم در همه وجود دارد. هم در زید ملاک وجوب اکرام هست، و هم در عمرو عالم ملاک وجوب اکرام است، و هم در سایر افراد علما ملاک وجوب اکرام است.

اثر تعلق قید به ماده یا هیئت

در اطلاق هم همین طور است. وقتی که مولا اعتق رقبة می گوید، هم استفاده می کنیم که این وجوب العتق ساری است در تمام افراد رقبه، من دون فرق بین المؤمنة و الکافره.

و هم استفاده می کنیم در هر رقبه ای آن هم مؤمنه باشد یا کافره، ملاک حکم وجود دارد، ملاک وجوب عتق در تمام افراد رقبه محقق است. در این صورت می گویند: اگر یک قیدی در کار آمد، اگر یک مخصّصی در کار آمد، این قید دوتا حالت می تواند پیدا کند، و دو صورت در آن تصور می شود: یک وقت قید به ماده می خورد و اطلاق ماده را می گیرد که مقصود از ماده، متعلق حکم است. یک وقت قید به ماده ارتباط ندارد، جلوی اطلاق حکم را می گیرد، جلوی اطلاق هیئت را می گیرد. این دوتا باهم فرق می کند، و نتیجه، نتیجۀ مختلفی خواهد بود. اگر یک قیدی آمد دایره متعلق حکم را مضیق کرد، معنایش این می شود که افرادی که خارج از این دایره هستند، دیگر نه حکم در آنها وجود دارد، و نه ملاک حکم در آن وجود دارد. اگر مولا گفت: «اکرم العلماء»، بعد در ضمن یک دلیل مخصّصی گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء»، شما این دلیل را وقتی که مخصص آن عام قرار می دهید، نتیجه چه می شود؟

نتیجۀ این تخصیص این می شود، که یک قیدی از ناحیۀ مخصص به اکرم العلماء وارد می شود، یعنی این جوری می شود«اکرم العلماء غیر الفساق». حکم روی این عنوان آمده

ص:104

است، مثل این که اگر از اول مولا یک چنین چیزی می گفت، اگر از اول مولا می گفت:

«اکرم العلماء غیر الفساق» آیا شما در رابطۀ با عالم فاسق باز می گفتید: حکمی وجود دارد؟ باز استکشاف می کردید که ملاک حکم وجود دارد؟ نه. اگر از اول مقیدا مولا مسأله را مطرح می کرد و پیاده می کرد. حالا هم که به صورت تخصیص پیاده شده، این عنوان را به متعلق می دهد، اکرم العلماء بعد از تخصیص بلا تکرم الفساق من العلماء عنوانش این می شود، اکرم العلماء غیر الفساق، یعنی شما از تخصیص استفاده می کنید در عالم فاسق نه حکم وجوب اکرام تحقق دارد، و نه ملاک وجوب اکرام تحقق دارد. معنای قیدی که به ماده می خورد تضییق ماده است، و تضییق الماده معنایش این است که دایرۀ حکم و ملاک را به محدودۀ خودش اختصاص می دهد، دیگر در خارج از این دایره نه حکم وجود دارد و نه ملاک وجود دارد. پس قیدی که به ماده می خورد، یک چنین نقشی دارد.

نتیجة اگر شما عالم فاسق را اکرام کردید، یک کار لغوی کردید. نه حکم داشته و نه ملاک داشته هیچکدام.

اما گاهی از اوقات قید به ماده نمی خورد، اطلاق، حکم را مقید می کند، و الاّ ماده به اطلاق خودش باقی است، ماده به سعۀ خودش باقی است. مثل این که مولا گفته: «انقذ الغریق» این«انقذ الغریق» مادة و هیئة اطلاق دارد. یک حکمی است، این حکم هم اطلاق دارد. معنایش این است که ملاک وجوب انقاذ در تمام افرادی که عنوان غریق به آنها منطبق می شود، وجود دارد. لکن این اطلاق یک قیدی دارد، اطلاق هیئت. و آن در جایی است که اگر شما گرفتار دوتا غریق شدید در عرض هم، بدون این که اهم و مهمی در کار باشد، مشغول غرق شدن و هلاک شدن هستند. آیا اینجا«انقذ الغریق» پیاده می شود یا نمی شود؟ به اطلاق وجوب انقاذ قید می خورد. برای این که اگر«انقذ الغریق» بگوید: هر دوی اینها را انقاذ بکن، این تکلیف بما لا یطاق است. «انقذ الغریق» با این که در تمام غریقها ملاک وجوب انقاذ تحقق دارد، لکن اینجا اگر بخواهد هیئت که مفادش وجوب است، پیاده بشود، یلزم منه المحال. لذا اطلاق هیئت اینجا مقیّد می شود. اما حالا که اطلاق هیئت مقیّد شد، ماده هم مضیق شده است؟ ملاک ماده هم از اینجا بیرون رفته یا ملاک در اینجا موجود است؟ چون ملاک در اینجا موجود است.

در اینجا حرفی را که اول زدیم، که اگر شما بخواهید مستقیما به دلیل مراجعه کنید، دلیل«انقذ الغریق» اینجا پیاده نمی شود. «انقذ الغریق» بخواهد بگوید: هردو را انقاذ بکن، تکلیف به محال است. بخواهد بگوید: زید را انقاذ کن، ترجیح من غیر مرجح است.

ص:105

بخواهد بگوید: عمرو را انقاذ کن، ترجیح من غیر مرجح است. به دلیل نمی شود مستقیما مراجعه کرد. لکن همین«انقذ الغریق» را به کمک عقل در اینجا به او مراجعه می کنیم.

عقل می بیند که ملاک در هردو وجود دارد. دلیل اینجا بیچاره است و نمی تواند دلالت بر حکم به وجوب انقاذ بکند، دلیل از نظر مقام دلالت بیچاره شده است لذا عقل به کمک دلیل می آید. می گوید: چون ملاک در اینجا وجود دارد، و تو هم نمی توانی«انقذ الغریق» را نسبت به هردو پیاده کنی، و نسبت به یکی دون دیگری ترجیح من غیر مرجح است، من با توجه به«انقذ الغریق»، در اینجا تخییر را پیاده می کنم، می گویم: تو مخیّری، می خواهی زید را انقاذ کن، می خواهی عمرو را انقاذ کن. این تخییر را که دلیل نگفته است؟ عقل هم اگر«انقذ الغریق» نبود یک چنین حرفی نمی زد. این دوتا به کمک هم یک چنین تخییری را در اینجا پیاده کردند، یعنی لو لا«انقذ الغریق» چنین مسأله ای نبود، لو لا عقل هم در این جا مسأله ای نبود به نام تخییر. اما عقل با توجه به«انقذ الغریق»، به لحاظ این که ماده که عبارت از انقاذ الغریق است، تمام الملاک در آن وجود دارد، و قید مربوط به اطلاق هیئت است، در اینجا حکم به تخییر می کند.

پس نتیجه این طور شد که گاهی از اوقات ما در رابطۀ با یک دلیل لفظی مستقیما نمی توانیم چیزی از آن استفاده بکنیم، اما به ضمیمۀ حکم عقل یک چنین معنایی قابل استفاده است. بعد ایشان در ما نحن فیه این حرف را پیاده کنند که نحوه پیاده شدنش را «ان شاء الله» عرض می کنیم.

پرسش:

1 - ترخیص در اطراف علم اجمالی از نظر مقام اثبات به چه صورت است؟

2 - اشکال در ترخیص همۀ اطراف با استناد به صحیحۀ عبد الله بن سنان را توضیح دهید.

3 - اشکال بر استدلال به روایت مسعدة بن صدقة و پاسخ استاد را بیان کنید.

4 - مقصود از اینکه مستفاد از اطلاق و عموم، جریان حکم و تحقق ملاک حکم در همۀ افراد است؛ یعنی چه؟

5 - اثر تعلق قید به ماده یا هیئت را توضیح دهید.

ص:106

درس دویست و سی و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم ترخیص ادلۀ حلیت در بعض اطراف

بحث در این بود که آیا ادلۀ حلیت«کل شیء هو لک حلال حتی تعرف الحرام» یا«انه حرام بعینه» بنابر اینکه به لسان حجّت شرعی باشند، در اطراف علم اجمالی، نسبت به بعضی از اطراف می توانند دلیل مرخص باشند یا نمی توانند؟ اشکالی شده بود در این که نمی توانند. جوابی از آن اشکال داده شد، به این که گاهی دلیل لفظی مستقیما نمی تواند مورد مراجعه واقع شود، لکن به کمک عقل و به ضمیمۀ عقل، می شود از دلیل لفظی استفاده کرد.

تفصیل مثالش را هم دیروز عرض کردیم، مثالش هم دلیل«انقذ الغریق» است. در آنجایی که دو غریق ما داشته باشیم، و فرضا اهم و مهمی هم در بین نیست، لکن قدرت نداریم که هردوی آنها را انقاذ کنیم، لکن قدرت انقاذ یکی وجود دارد، ما اگر دلیل را بخواهیم ملاحظه کنیم، دلیل می گوید: چون قدرت انقاذ بر هردو وجود ندارد«لا یجب علیک»، نسبت به انقاذ یکی هم دلیل دیگر نمی تواند دلالت داشته باشد برای همان

ص:107

اشکال، که یکی معیّن، ترجیح من غیر مرجح است، و یکی غیر معیّن، یک امر اعتباری و غیر واقعی است. پس«انقذ الغریق» در اینجا چه نقشی دارد؟ گفته شد: چون این قید به اطلاق هیئت متعلق است، مادّه ملاک این عمومیت را دارد، در تمام انقاذها ملاک وجوب انقاذ هست، در تمام افراد این ملاک هست. حتّی نسبت به هردو که شما قدرت بر جمع بین انقاذین ندارید، باز هم ملاک وجود دارد، لکن حکم وجود ندارد. هیأت که مفادش وجوب است، و مفادش الزام و حکم است، نمی تواند به شما بگوید: هردو غریق بایستی انقاذ شود!! برای این که شما قدرت بر امتثال ندارید، نمی توانید هردو را باهم انقاذ نمائید. پس اشکال در ناحیۀ اطلاق حکم است به لحاظ این که این اطلاق به صورت عدم قدرت بر امتثال مقیّد شده است.

استفادۀ تخییر از انضمام عقل با دلیل لفظی

اما از ناحیۀ مادّه هیچ مسأله ای وجود ندارد، ملاک در هردو وجود دارد؛ لذا عقل حکم می کند نه این که خودش حکم به تخییر بکند، وقتی که عقل را ضمیمه کردیم به «انقذ الغریق» از ضم عقل به دلیل لفظی، ما استفادۀ تخییر می کنیم.

آن وقت گفته شد: این معنی را در ما نحن فیه پیاده می کنیم. عین همین مسأله ای که شما در«انقذ الغریق» در مورد غریقین پیاده کردید، ما در«کل شیء هو لک حلال» در مورد علم اجمالی پیاده می کنیم، به این صورت، می گوییم: اگر«کل شیء هو لک حلال» بخواهد تمام اطراف علم اجمالی را بگیرد و تمام اطراف را شامل بشود، این مستلزم ترخیص در معصیت است. مثل عدم قدرت بر انقاذ غریقین، منتهی آن مربوط به عدم قدرت بود، و این مربوط به ترخیص در معصیت است.

اگر«کل شیء هو لک حلال» هردو طرف را بگیرد، برای خاطر این تالی فاسد نمی شود. اگر که نشد، آیا ملاک حلیّت در مشتبه الحلیّة در این بعض اطراف وجود ندارد؟ شارع روی چه ملاکی گفته: مشتبه الحلیة حلال است؟ روی چه ملاکی مشکوک الحلیة را محکوم به حلیّت کرده است؟ هر ملاکی باشد در اطراف علم اجمالی این ملاک محقّق است.

این مایع موجود در طرف یمین که مردد است بین«انّه خمر، او المایع الآخر، الواقع فی طرف الیسار». آیا این مایع«لیس بمشکوک الخمریة»؟ چرا. آن مایع«لیس به مشکوک الخمریة»؟ بله.

ص:108

شمول ادلۀ حلیت به شبهات بدویه و اطراف علم اجمالی

البته اینجا یک حرفی است که بعدا هم صحبت می کنیم«ان شاء الله». اصلا کسی ممکن است بگوید: ادلّۀ اصول به هیچ وجه اطراف علم اجمالی را نمی گیرد، مقداری سابق اشاره کردیم، حالا روی این بحث نداریم. ما روی این بحث داریم که«کل شیء هو لک حلال» همان طورکه شبهات بدویه را شامل می شود، و شبهات بدویه مصادیق این ضابطۀ کلیه هستند، اطراف علم اجمالی هم تک تک این طور هستند، اناء واقع در طرف یمین این طور است، و اناء واقع در طرف یسار این طور است. پس ملاک حکم شارع به حلیّت در مشکوک الحلیة، در هردو طرف وجود دارد. همان طورکه ملاک انقاذ غریق در کلا الغریقین وجود داشت، اینجا هم ملاک در هردو طرف وجود دارد. منتهی شما نمی توانید از هردو استفاده کنید، نمی توانید دو حلیّت را در اطراف علم اجمالی پیاده کنید. برای این که ترخیص در معصیت است. مثل آنجایی که نمی توانستید دوتا غریق را انقاذ کنید، از باب عدم قدرت، فرق نمی کند. آنجا علت عدم وجود حکم این بود که شما قدرت بر جمع نداشتید، اما اینجا علت عدم جریان دوتا اصالة الحلیة این است که موجب ترخیص در معصیت است. لکن حالا که هردو جاری نشد، درحالی که ملاک هم در هردو وجود دارد و تحقق دارد، اینجا همان عقلی که ما به دلیل لفظی ضمیمه می کردیم و با کمک عقل استفادۀ تخییر می کردیم، همان عقل هم اینجا به عینه همان حکم را می کند. چطور در انقاذ غریقینی که قادر بر امتثال نیستید، عقل از راه دلیل لفظی حکم به تخییر را ثابت می کند، اما در ما نحن فیه ثابت نمی کند؟ آنجا یک دلیل ما«انقذ الغریق» است، اینجا«کل شیء لک حلال» است. آنجا جمع بین انقاذ غریقین نمی شود، اینجا هم جمع بین دوتا اصالة الحلیة نمی شود؛ برای این که مستلزم ترخیص در معصیت است.

پس همان طورکه آنجا مسألۀ تخییر با کمک عقل ثابت است، مسألۀ تخییر در اینجا هم ثابت بشود. نتیجه این می شود که«کل شیء هو لک حلال» به این طریق دربارۀ بعضی از اطراف علم اجمالی دلالت بر ترخیص می کند. ما ترخیص در بعض از اطراف را به این صورت استفاده می کنیم.

(سؤال... و جواب استاد): صحبت شما دوتا جواب دارد: یکی این که اولا«کل شیء لک حلال» امر نیست تا ارشادی باشد یا مولوی؟ ثانیا بحث ما در امر نیست، بحث ما در حکم شارع است. حکم شارع گاهی به صورت امر است، گاهی به صورت حکم به

ص:109

حلیت در مشتبه الحلیة است. هردویش حکم شارع است. امر حکم و«کل شیء لک حلال» هم حکم. این حکم ظاهری فی مورد مشتبه الحلیة، و آن هم حکم متعلق به انقاذ الغریق.

کلام محقق یزدی(ره) در فرق میان مشتبه الحلیة و ادلۀ انقاذ غریق

آیا این راهی که ذکر شده، این راه تمام است یا نه؟ در اینجا فرقی بین ما نحن فیه، و بین«انقذ الغریق» ذکر شده است، که این فرق را مرحوم محقق یزدی(ره) مؤسس حوزۀ علمیۀ قم در کتاب درر الحکم ذکر کرده اند، ببینیم این فرق تمام است یا نه؟ اگر فرق تمام شد، این بیان به طورکلی کنار می رود و از این راه که دیگر ما نمی توانیم ترخیص در بعضی از اطراف استفاده کنیم. فرقی که ایشان ذکر می فرمایند؛ عبارت از این مطلب است، ایشان می فرماید: در«انقذ الغریق»، درست است هردو ملاک دارد، در اینجایی که پای غریقین مطرح است، علاوۀ بر این که هردو ملاک دارد، ما یک قطعی هم اینجا داریم، و آن این است که اگر شما علی طبق احد الاقتضائین، و احد الملاکین رفتار بکنید، هیچ مسأله ای بوجود نمی آید. شما اگر از این دوتا غریق یکی را انقاذ کنید، آیا شبهه ای در کار است؟ یک چیزی در مقابل وجود ملاک در انقاذ هردو غریق هست که ممکن است مزاحم با این ملاک باشد؟ نه، در انقذ الغریق ما هستیم و دوتا غریق، و وجود الملاک فی انقاذ کلیهما، اگر یکی از اینها را انقاذ کردیم، اگر جری عملی برطبق احد الملاکین تحقق پیدا کرد، (که اینها الفاظی است که آدم را منحرف می کند). یعنی اگر یکی از این دوتا را انقاذ کردیم، آیا مسأله ای بوجود می آید ولو احتمالا؟ هردو ملاک داشتند، نتوانستید هردو را انقاذ کنید، یکی را انقاذ کردید، دست شما درد نکند، در مقابل این ملاک و جری علی طبق هذا الملاک مسأله ای نیست. آیا در ما نحن فیه هم مسأله این طور است؟

درست است که ملاک اصالة الحلیة و یا به تعبیر دیگر، حکم شارع به حلیّت، در هر دو طرف علم اجمالی وجود دارد، هم ملاک حلیّت در این اناء وجود دارد، هم در آن اناء ملاک حلیّت وجود دارد. در هردوی آنها هم نمی شود«لانّه ترخیص فی المعصیة»، امّا حالا که شما می خواهید یک اصالة الحلیة را در یکی از این دو اناء پیاده کنید، یقین دارید که هیچ مسأله ای بوجود نمی آید؟ یا احتمال می دهید که علم اجمالی راضی به این کار نباشد؟ آن علم اجمالی که مقتضی وجوب احتیاط است، آن علم اجمالی که فقط در

ص:110

مقابل ترخیص شارع خضوع می کند، اما لو لا الترخیص، حکم می کند به این که باید احتیاط تحقق پیدا کند و از همه اطراف اجتناب پیدا شود، آیا در مقابل این علم اجمالی، باز هم می توانیم روی ملاک اصالة الحلیة در این اناء واقع در طرف یمین تکیه کنیم؟ یا این که اینجا با آنجا فرق می کند؟ آنجا اگر شما احد الغریقین را انقاذ می کردید، در مقابل انقاذ او چه چیزی می توانست مقاومت کند؟ کار بسیار خوبی بود، مسأله به همان جا ختم می شود. یعنی طرف حساب ما همان وجود ملاک فی انقاذ کلا الغریقین بود.

در اینجا ما با دوتا مطلب مواجه هستیم: یکی«وجود ملاک اصالة الحلیة فی کل من الطرفین» یکی هم علم اجمالی که در مقابل است، و علم اجمالی اقتضای وجوب احتیاط و لزوم مراعات دارد. آیا شما در اینجا قاطع به این مطلب هستید که اگر اصالة الحلیة را در یک طرف اعمال کردید، هیچ مسأله ای در کار نیست؟ یا احتمال قوی می دهید که اینجا علم اجمالی محکّم است؟ یعنی شارع راضی نیست که شما دست از علم اجمالیتان بردارید، و یک طرف را حتّی به عنوان بعض الاطراف مرتکب بشوید؟ اما در مسألۀ انقاذ غریق جای این حرف نبود، کسی بگوید من چون قدرت ندارم دوتا غریق را انقاذ کنم، احتمال می دهم که مولا راضی نباشد، که یکی از آنها هم انقاذ بشود؟ جای این حرفها در آنجا نیست. اما در ما نحن فیه جای این حرف وجود دارد.

در حقیقت فارق بین اینجا و آنجا این است، که ما در آنجا قاطع هستیم به این که اگر احد الغریقین انقاذ بشود، هیچ اشکالی ندارد. اما اینجا احتمال می دهیم نظر شارع این بوده که ما روی همان مقتضای علم اجمالی مشی کنیم. (این اضافه ای است که من عرض می کنم) و دلیل هم در خصوص علم اجمالی وارد نشده، تا شما بگویید: اگر ما این دلیل را در مجموع بخواهیم پیاده کنیم نه در بعض، یلزم لغویة دلیل الشرعی. نه؛ دلیل به صورت«کل شیء هو لک حلال» است. مصداق روشن این دلیل هم شبهات بدویه است، منتها ما می گوییم: به حسب اطلاق و به حسب ظاهر عنوان، شامل علم اجمالی هم می شود. اگر دلیل منحصرا در مورد علم اجمالی وارد شده بود، ما مجبور بودیم بگوییم:

این ترخیص در بعض را هم اگر نخواهد دلالت داشته باشد، «یلزم لغویة الدلیل». اما این مسأله هم در کار نیست، لذا ما اینجا قاطع نیستیم که اگر اصالة الحلیة در بعضی از اطراف جریان پیدا کند، این مورد رضایت شارع است، درحالی که احتمال می دهیم نظر شارع این باشد که ما علی طبق العلم مشی کنیم، یعنی احتیاط و لزوم مراعات علم اجمالی در کار باشد. این بیان را با توضیحی که عرض کردم، ایشان مختصر ذکر کردند، این جوابی

ص:111

است که فرق بین مقامین را درست می کند.

اشکال مرحوم نائینی(ره) و استفادۀ ترخیص از ادلۀ حلیت

پس چه کنیم تا اینجا که به جایی نرسیدیم. «کل شیء هو لک حلال» نتوانست در بعضی از اطراف علم اجمالی به عنوان دلیل مرخّص پیاده شود. آیا راه دیگری هست یا نه؟ مرحوم نائینی(ره) ان قلت خیلی مفصّلی اینجا ذکر کرده اند، و یک قلت خیلی مفصل تر. ان قلت ایشان درصدد این معناست که یک راهی پیدا کند که«کل شیء هو لک حلال» به صورت ترخیص در بعض اطراف پیاده شود، بیان ایشان در این ان قلت، شبیه بیان گذشته است، منتها طرز ورود و خروج و نحوۀ تقریبش تقریبا فرق می کند، و الاّ خیلی شبیه همان راهی است که ذکر کردیم و جواب دادیم.

ایشان در ان قلت می گوید: این که ما گفتیم: در اطراف علم اجمالی این طور نیست که در همۀ اطرافش اصل جاری بشود، این موجب این معنا نیست که بخواهیم بگوییم: در بعضی از اطراف هم جریان ندارد؟ نه، در بعضی از اطراف می تواند جریان پیدا کند.

وقتی که ادلۀ اصول را مثل همین دلیل اصالة الحلیة را در مورد اطراف علم اجمالی ملاحظه می کنیم، و البته فرض هم این است که این ادله شامل علم اجمالی می شود، برای این که اگر کسی بگوید: این ادله از اول«کل شی هو لک حلال» اختصاص به شبهات بدویه دارد، ما دیگر بحثی با این مطلب نداریم، لکن بحث روی این فرض است، و روی قبول این مطلب است، که ما«کل شیء هو لک حلال» را همان طورکه در شبهات بدویه پیاده می کنیم، ظاهرش این است که اطراف علم اجمالی را هم می گیرد.

فرق میان حجّیت دو اماره از باب طریقیت و از راه سببیت

از نظر اثبات و دلالت قصوری در«کل شیء هو لک حلال» وجود ندارد. وقتی که مبنا این طور شد، ایشان می فرماید: دو اصالة الحلیة در مورد دو طرف علم اجمالی که ریشه اش«کل شیء هو لک حلال» است، نه این که هردو پشتوانه دارد، یعنی وقتی ما روی اناء واقع در طرف یمین انگشت می گذاریم، می خواهیم اصالة الحلیة را بیاوریم، می گوید: پشتوانه این اصالة الحلیة چیست؟ می گوییم: «کل شیء هو لک حلال». روی اناء واقع در طرف یسار هم همین طور. چون این دوتا اصالة الحلیة ها پشتوانه دارد، و هر کدام دلیلش«کل شیء هو لک حلال» است، منتها نمی تواند این دوتا مجموعا جریان

ص:112

پیدا بکند تا اصل عملیه پشتوانه دار می شود مثل دو امارۀ متعارض. منتها همانطوری که در کفایه ملاحظه فرمودید، در دو اماره متعارض اگر حجّیت اماره از باب طریقیت باشد، قاعده چه اقتضا دارد؟ سقوطهما عن الحجّیة رأسا. مرحوم آخوند(ره) در بحث تعادل و ترجیح این مسأله را عنوان کردند. اگر دوتا اماره حجّیتش از باب طریقیت شد، قاعده در تعارض طریقین اقتضای تساقط می کند. اما اگر حجّیت دو اماره از باب سببیت شد، به این معنا که وجود اماره خودش ایجاد مصلحت می کند، و مؤثر در تحقق مصلحت است، نه این که صرفا به صورت یک آینه کاشفیت و طریقیت داشته باشد، قاعده اقتضای تخییر می کند، می خواهی به این اماره اخذ کن، می خواهی به آن اماره اخذ کن، چون هم این اماره احداث مصلحت کرده است، هم آن اماره احداث مصلحت کرده، مسأله به صورت طریقیت نیست که ما بگوییم: یکی دروغ می گوید و ما را به واقع نرسانده، لذا هردو کنار بروند. پس قاعده در تعارض امارتین بنابر سببیت، مقتضی تخییر است.

می گوید: ان قلت: این دو اصالة الاباحه با پشتوانۀ«کل شیء هو لک حلال» که در هر کدام وجود دارد، تعارض این دوتا اصالة الاباحة عین تعارض امارتین من باب سببیت است. همان طورکه حکم در آنجا تخییر است، و باز بالاتر همان طورکه در متزاحمین قاعده اقتضای تخییر می کند در همین فرض تساوی که فعلا موردنظر ماست، اینجا هم قاعده اقتضای تخییر می کند. منتها می گوید: در تخییر در متزاحمین و امارتین و همین طور ما نحن فیه، دوتا مسلک وجود دارد، دوتا راه برای تخییر وجود دارد، و دوتا قول در آن هست: یک قول این است که اصلا عقل کاری به حکم و دلیل شارع کاری ندارد.

در همین مورد خودش مستقلا روی کرسی حکم تخییر را پیاده می کند. حتّی در همان «انقذ الغریق» بعضی ها چنین می گویند. یک مسلک در باب متزاحمین این است«العقل یحکم مستقلا بالتخییر» بعد از آن که کار به دلیل شرعی ندارد، می بیند دلیل شرعی نمی تواند در اینجا پیاده بشود، مسألۀ تخییر را خودش حکم می کند.

تقیید بر اطلاق در باب متزاحمین

اما راه دوم در باب متزاحمین و مسلک دوم این است، که ما اطلاق دلیل را قید می زنیم، یعنی می گوییم: «انقذ الغریق»، زید غریق را شامل می شود، در صورتی که عمرو را انقاذ نکند، این قید به او می خورد. و عمرو را شامل می شود در صورتی که زید را انقاذ نکند. در آنجایی که ما یک غریق داشته باشیم، «انقذ الغریق» هیچ قید و شرطی ندارد. اما

ص:113

اینجایی که دوتا غریق قابل انقاذ به طور مجموع داریم، این«انقذ الغریقها» به عقل مربوط نیست که بیاید مستقلا حکم به تخییر بکند، خود«انقذ الغریق» زید مقید به عدم انقاذ عمرو می شود و انقذ الغریق عمرو مقیّد به عدم انقاذ زید می شود. نتیجه این می شود که اگر عمرو را انقاذ نکردی، زید را انقاذ کن، اگر زید را انقاذ نکردی عمرو را انقاذ کن، و «هذا معنی التخییر». اما این تخییر از تقیید آن اطلاق استفاده شده، نه تخییری است که مستقلا عقل حکم به او کرده باشد. می گوید: ان قلت این دوتا مسلک در باب تخییر در متزاحمین وجود دارد، و بعد هم می گوید: ما ترجیح می دهیم که مسلک حق همین مسلک باشد، نه این که مستقلا عقل خودش حکم به تخییر بکند، برای این که اگر ما بخواهیم این مسلک را بگیریم، معنایش این است که ما در مورد غریقین اصلا دور«انقذ الغریق» خط بکشیم.

ممکن است از ما سؤال کنند چرا دور«انقذ الغریق» خط می کشی؟ شما بگویید:

امکان اجتماع ندارد، می گوییم: مگر شما نمی گویید: الضرورات تتقدر بقدرها؟ بیایید به اندازۀ ضرورت دور«انقذ الغریق» را خط بکشید. ضرورت می گوید: اطلاق«انقذ الغریق» قابل پیاده شدن نیست. اما اگر اطلاق را در مورد غریقین مقیّد کردید، گفتید: انقاذ زید مشروط به عدم انقاذ عمرو، انقاذ عمرو مشروط به عدم انقاذ زید، دیگر چه داعی دارید که«انقذ الغریق» را به طورکلی از غریقین بیرون ببرید؟ لذا ان قلت می گوید:

مسلک حق، همین مسلک است که به اندازۀ ضرورت در دلیل تصرف بکند، و دلیل همین مقدار اگر در آن تصرف بشود، کفایت می کند. آن وقت عین همین مسأله را در«کل شیء هو لک حلال» پیاده می کند. می گوید: «کل شیء هو لک حلال» را چه داعی دارید در اطراف علم اجمالی به صورت کلی از صحنه خارج بکنید؟ آن که در مقابل شما هست این است که ترخیص در معصیت نباشد. ترخیص در معصیت در مقابل حلیّت هردو مشتبه است، اما چه مانعی دارد که بگویید: «هذا المشتبه حلال» به شرطی که کاری با دیگری نداشته باشی!! و این دیگری هم حلال است، به شرطی که کاری با این اولی نداشته باشی! که«کل شیء هو لک حلال» هم به صورت تقیید همان طورکه در«انقذ الغریق» پیاده می کردید، اینجا هم پیاده بکنید به اندازۀ ضرورت«کل شیء هو لک حلال» را کنار بگذارید. ضرورت می گوید: هردو نمی شود، اما حالا که هردو نشد، چرا هرکدام مقیّدا به عدم دیگری«کل شیء هو لک حلال» در آن جاری نشود؟ لذا ان قلت می گوید:

ما خیلی روشن همان طورکه«انقذ الغریق» را به صورت حکم مقیّد در هردو غریق پیاده

ص:114

می کنیم، اینجا هم«کل شیء هو لک حلال» را در اطراف علم اجمالی به صورت حلیّت مقیّدۀ به عدم ارتکاب دیگری پیاده می کنیم. اناء طرف یمین حلال، مشروط به عدم ارتکاب یسار. اناء طرف یسار حلال، مشروط به عدم ارتکاب اناء یمین. و هذا معنای ترخیص در بعضی از اطراف است.

مرحوم نائینی(ره) جوابی از این ان قلت داده اند، که جواب را«ان شاء الله» مطالعه دقیق می فرمایید، تا ببینیم که آن جواب درست است یا درست نیست؟

پرسش:

1 - حکم ترخیص ادلۀ حلیت در بعض اطراف را بطور مختصر بیان کنید.

2 - استفادۀ تخییر از انضمام عقل با دلیل لفظی چگونه ممکن است.

3 - کلام محقق یزدی(ره) در فرق میان مشتبه الحلیة و ادلۀ انقاذ غریق را ذکر کنید.

4 - اشکال مرحوم نائینی(ره) و استفادۀ ترخیص از ادلۀ حلیت را توضیح دهید.

5 - فرق میان حجّیت دو اماره از باب طریقیت و از راه سببیت در چیست؟

ص:115

درس دویست و سی و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در ضمن یک ان قلت، راهی برای تخییر باز کردند و از آن راه خواسته اند استفاده کنند که ترخیص در بعض اطراف در علم اجمالی مانعی ندارد، یعنی اصول عملیه مثلا«اصالة الحلیة» بتواند در بعضی از اطراف جاری بشود، که در ضمن ان قلت، این مطلب را دیروز عرض کردیم.

در قلت این راه را می خواهند مسدود کنند و جوابی مفصل به ان قلت داده اند.

تخییر؛ مقتضای دلیل و کاشف یا مقتضای مدلول و منکشف

خلاصۀ جواب ایشان این است که می فرماید: مواردی که تخییر در آن موارد ثابت است، غیر از مواردی است که دلیل خاص در تخییر دارد. مواردی که دلیل خاص بر تخییر دارد، مثل تخییر در کفارات و خصال کفارات در افطار ماه رمضان، دلیل خاص دارد و بحثی هم ندارد، به ما هم ارتباطی ندارد. اما آن مواردی که دلیل خاص قائم بر تخییر نشده است، و ما در حقیقت با استمداد و کمک و امثال اینها می خواهیم یک

ص:116

تخییری درست بکنیم، ایشان می فرماید: «لا تخلوا عن احد امرین»، از یکی از این دو قسم و دو صورت بیرون نیست: یک صورت این است که خود دلیل حکم، و به تعبیر ایشان کاشف، بما انه دلیل و کاشف از آن استفادۀ تخییر در مقام عمل می شود، کاری به مدلول نداریم، کاری به مجعول نداریم، کاری به این نداریم که این دلیل چه چیزی را جعل کرده، و مجعول در این دلیل چیست؟ مجعول در رابطۀ با تخییر نقش ندارد. دلیل، اقتضای تخییر می کند، مثبت حکم اقتضای تخییر می کند. گاهی این طور است، خود ایشان مفصل مثالش را ذکر کرده اند که ما هم ذکر می کنیم«ان شاء الله».

گاهی هم در دلیل هیچ اقتضای تخییر نیست، بلکه آنچه در ضمن این دلیل جعل شده، و آنچه را که از راه این دلیل کاشف، انکشاف پیدا کرده است، آن مدلول، آن مجعول، آن منکشف، اقتضای تخییر می کند. پس گاهی تخییر مقتضای دلیل و کاشف است، و گاهی تخییر مقتضای مدلول و منکشف است.

احتمالات در خروج مصادیق از تحت عام

اما آنجایی که دلیل اقتضای تخییر بکند، کاری به مجعول و منکشف نداریم، یعنی تخییر در رابطۀ با مقام دلالت است، در رابطۀ با مقام اثبات است. ایشان می فرماید: مثلا یک دلیل عامی به نام«اکرم العلماء» فرضا وارد می شود، و ما یقین می کنیم که زید عالم و عمرو عالم، اجمالا از این دلیل«اکرم العلماء» خارج شدند. اجمالا دلیل مخصّص این معنا را برای ما روشن کرده که زید عالم و کذا عمرو عالم هردو خارج از«اکرم العلماء» هستند، لکن تردید ما در این جهت است که آیا خروج زید و خروج عمرو به نحو اطلاق است؟ یعنی زید مطلقا از«اکرم العلماء» خارج شده است؟ عمرو هم مطلقا از«اکرم العلماء» خارج شده است؟ خروج مطلق برای زید و خروج مطلق برای عمرو. آیا مسأله این طور است؟ این یک طرف احتمال.

طرف دوم احتمال این است که خروج هرکدام از اینها مشروط به دخول دیگری باشد، یعنی عدم اکرام زید که معنای خروج است، در صورتی است که شما عمرو را اکرام کرده باشید، یعنی حکم عام را روی آن بار کرده باشید. و کذا عدم اکرام عمرو در صورتی است که اکرام زید محقق شده باشد. خروج هریک از این دوتا مشروط به بقاء دیگری در تحت عام باشد. ما این تعبیر را آوردیم برای این که این تعبیر روشن تر مسأله را می فهماند، لکن تعبیر در کلام محقق نائینی(ره) چنین است که می فرماید: یک

ص:117

تخصیصی در رابطۀ با زید و عمرو هست، لکن نمی دانیم این تخصیص، افرادی و احوالی هردو هست؟ یا این که این تخصیص، تخصیص احوالی است فقط؟ که اصلا عام، تخصیص افرادی نداشته باشد. اگر خروج زید و عمرو به نحو اطلاق باشد، به آن کیفیتی که من عرض کردم، معنایش این است که عام هم از نظر افراد تخصیص خورده است، زید و عمرو و هم از نظر احوال تخصیص خورده است، یعنی زید چه عمرو اکرام بشود و چه نشود. عمرو چه زید اکرام بشود و یا نشود. اما به خلاف آن فرض دیگر، آنجایی که خروج هرکدام از اینها به صورت مقیّد باشد. به قول ایشان تخصیص افرادی برای عام مطرح نیست، برای این که نمی توانیم بگوییم: زید خارج از عام است، نمی توانیم بگوییم: عمرو خارج از عام است. بعضی از حالات خارج شده است. زید در حال اکرام، عمرو خارج از«اکرم العلماء» است. عمرو در حال اکرام، زید خارج از«اکرم العلماء» است. پس تخصیص که در اینجا مطرح است، این تخصیص احوالی فقط است.

اما به خلاف آن احتمال اول، که هم تخصیص افرادی است، افرادی که شد، لا محاله احوالی هم خواهد بود. اگر فرد خارج شد، اگر موصوف خارج شد، صفت هم دنبال او خارج خواهد بود.

پس بالاخره در دلیل مخصّصی که زید و عمرو را اخراج کرده، چنین تردیدی هست، که آیا زید و عمرو مطلقا از«اکرم العلماء» خارج شده اند؟ یا این که نه خروج هرکدام در صورت دخول دیگری است، عدم اکرام عمرو در صورت اکرام زید، و عدم اکرام زید در صورت اکرام عمرو. اگر مخصّص ما یک چنین اجمالی پیدا بکند، ما با توجه به دلیل «اکرم العلماء» و توجه به این که در مقدار تخصیص باید به اندازۀ قدر متیقّن در مقابل عام دلیل مخصّص نقش داشته باشد.

این را من عرض می کنم مثلا در عام و خاص خواندید که اگر مخصّص مردد بین اقل و اکثر مفهومی باشد، نسبت به اقل حجّیت دارد. اما نسبت به اکثر، عام به قوت خود باقی است. این معنایش این است که دلیل مخصّص دربارۀ قدر متیقّن خودش می تواند نقش داشته باشد، در مقابل عام. اما آن چه خارج از قدر متیقن است، عموم«اکرم العلماء» و دلیل عام به قوت خودش باقی است. این معنا را که شما توجه کردید، حالا اینجا قدر متیقّن چیست؟ این دوتا احتمالی که شما دربارۀ خروج زید و عمرو می دهید که یکی خروجشان خروج مطلق باشد، و به تعبیر ایشان تخصیص افرادی، و احوالی هردو باشد.

اما یکی خروجشان خروج مقیّد، و تخصیص، تخصیص احوالی است فقط. اینجا قدر

ص:118

متیقّن این است که شما تخصیص را تخصیص احوالی بدانید، خروج را خروج مقید بدانید. برای این که در زائد بر مورد شما نمی دانید خروجی تحقق پیدا کرده است، یا نه؟ به عبارت روشن تر اگر عمرو را اکرام بکنید، یقین دارید زید از«اکرم العلماء» خارج است. اما اگر عمرو را اکرام نکردید، دیگر چه دلیلی دارید بر این که زید از«اکرم العلماء» خارج است؟

یک صورتش متیقّن است، اگر عمرو را اکرام کردید، زید مسلما از«اکرم العلماء» خارج است، یعنی لازم نیست اکرام بشود. اما اگر عمرو را اکرام نکردید، دیگر یقین ندارید که زید از«اکرم العلماء» خارج شده است. در عکسش هم همین مسأله، دربارۀ عمرو هم که شما مسأله را مطرح می کنید، اگر عدم اکرام عمرو در صورت اکرام زید باشد، شما یقین دارید به این که این عمرو خارج شده است، و این اکرام نکردن مانعی ندارد. اما اگر زید را اکرام نکردید، می خواهید عمرو را اکرام نکنید، چه مجوزی بر این عدم اکرام دارید در مقابل عموم«اکرم العلماء»، و در مقابل دلیل عام قوی؟ لذا می فرماید: چون در باب تخصیص باید قدر متیقّن گرفته شود، و قدر متیقّن در مقابل عام عنوان مخصّصیت دارد، اینجا هم قدر متیقّن با اجمال دلیل مخصّص این می شود، هر کدام از اینها را می توانی اکرام نکنید، اما در صورتی که دیگری را اکرام بکنید، در صورتی که حکم عام درباره دیگری پیاده بشود، بیشتر از این شما در مقابل«اکرم العلماء» به عنوان دلیل مخصّص ندارید.

پس وقتی که مجموعشان را ملاحظه کردیم، دلیل عام با این دلیل مخصّصی که به این نحو اجمال دارد، نتیجه این شد که برای شما یک تخییر وجود دارد، نمی توانید از این تخییر کنار بروید. یا باید زید را اکرام کنید، یا عمرو را. شما مخیّر بین اکرام زید و بین اکرام عمرو هستید.

این تخییر اینجا زاییده می شود، این تخییر بوجود می آید. اما این تخییر از کجا پیش آمده؟

ما به مفاد«اکرم العلماء» کار نداریم، به مفاد دلیل مخصّص کاری نداریم. به دلالتشان کار داریم، به دلیلیتشان کار داریم. این دلیلیتش به آن نحو است، و این دلیلیتش به نحو اجمال است، اجمال دلیل مخصّص وقتی که در مقابل عام قرار می گیرد، از نظر جمع بین این دوتا به حسب مقام دلالت، یک تخییری در مقام عمل بوجود می آید، که شما مخیّر می شوید بین اکرام زید و عمرو. این تخییر از نوع اول است.

ص:119

ارتباط تخییر با حکم و شباهت آن به باب متزاحمین

اما تخییر از نوع دوم که به مقام دلالت ارتباط ندارد، به حکم ارتباط دارد، به مجعول و مدلول ارتباط دارد. ایشان می فرماید: باب متزاحمین از این قبیل است. مثال«انقذ الغریق» در مورد غریقین که شما قدرت بر امتثال ندارید. دلیل چه اقتضای تخییر می کند؟ دلیل حکمی را جعل کرده است، یک تکلیفی را به دوش شما گذاشته است. توجه به آن تکلیف برای شما تخییر را بوجود می آورد؛ برای این که شما تکلیف را حساب می کنید، می بینید قدرت بر امتثال این تکلیف در مورد هردو غریق ندارید. دو غریق را نمی توانید انقاذ بکنید، در دو غریق نمی توانید تکلیف را رعایت بکنید، و قدرت هم شرط تکلیف است. اینجا مسأله تخییر پیاده می شود، بلحاظ این که مثلا ملاک در هردو وجود دارد، اهم و مهمی هم در کار نیست، مسألۀ دیگری هم در اینجا مطرح نیست، اینجا عقل، حکم به تخییر می کند، عقل در رابطۀ با تکلیف حکم به تخییر می کند. و این به مقام دلالت«انقذ الغریق» ارتباط ندارد. مربوط به مدلول است، مربوط به تکلیفی است که«انقذ الغریق» این تکلیف را آورده است، که ما از آن تعبیر به مدلول می کنیم. در مدلول با این موقعیت به مقتضای حکم عقل تخییر است.

پس ایشان می فرماید این دو نوع تخییر را داریم که یکی برحسب اقتضای دلیل و کاشف است، و دیگری برحسب اقتضای مجعول و مدلول و منکشف است. بحث در این است که آیا ادلۀ اصول عملیه در اطراف علم اجمالی می تواند به یکی از این دو نحو تخییر، تخییر را ثابت کند؟ اگر بتواند به یکی از این دو نحو تخییر را ثابت کند، همان ترخیص در بعضی از اطراف استفاده می شود. اما اگر نتوانست ثابت کند، معنایش این است که ادلۀ اصول علمیه همان طوری که در تمامی اطراف جریان پیدا نمی کند، نسبت به بعضی از اطراف هم نمی تواند نقش داشته باشد.

کلام نائینی(ره) در عدم جریان تخییر در اصول عملیه نسبت به علم اجمالی

مرحوم نائینی(ره) می فرماید: هیچ یک از این دو قسم، تخییر را در مورد اصول عملیه نسبت به علم اجمالی نمی توانیم پیاده بکنیم، چرا؟ برای این که اما قسم اول که تخییر در رابطۀ با مقام دلالت بود، در رابطۀ با مقام دلیلیت بود. ایشان می فرماید: در ادله اصول عملیه، اجمالی به صورت تعیین در تمام موارد خودش، وجود ندارد و در تمام مصادیق

ص:120

خودش، اقتضای حلیّت می کند. در دلیل«اصالة الحلیة» چه اجمالی وجود دارد؟ و از چه راهی دربارۀ دلالت ما تخییر را استفاده بکنیم؟ ایشان می فرماید: قسم اول از تخییر در ادله اصول مطرح نیست. برای این که آن تخییر بواسطۀ برخورد یک دلیل مجمل با دلیل مثل عام و مبین پیش می آمد. جمع بین یک مبین و مجمل آن تخییر را اقتضا می کرد. اما ما در اینجا دلیل مجملی نداریم و«اصالة الحلیة» هم می گوید: «کل شیء هو لک حلال». چه اجمالی در این دلیل وجود دارد؟ در مقابل دلیل عام«کل شیء هو لک حلال» یک دلیل مجملی نداریم که جمع بین این دوتا اقتضای تخییر بکند. ما هستیم و این«کلّ شیء هو لک حلال». این را چطور به صورت تخییر قسم اول بخواهیم مطرح بکنیم؟ معنا ندارد تخییر قسم اول در اینجا پیاده بشود. چرا تخییر قسم دوم پیاده نشود؟

قسم دوم که مربوط به مجعول و مدلول بود. در حقیقت آن قسم دوم تقریبا نزدیک بما نحن فیه است، یعنی همان طور که«انقذ الغریق» یک دلیل است، ولی در مورد غریقین و تزاحم، مسأله تخییر پیاده می شد. اینجا چرا تخییر نباشد؟ ایشان در تعلیل عدم جریان تخییر، قسم دوم مسأله را می فرمایند: از یک طرف اولا ببینیم مفاد اصول عملیه و ادلۀ اصول عملیه، چیست؟ و به تعبیر دیگر، مجعول در ادلۀ اینها چیست؟ چون قسم دوم تخییر در رابطۀ با مجعول بود. ببینیم مجعول در ادلۀ اصول عملیه چیست؟ ایشان می فرماید: آن که در ادلۀ و اصول عملیه بطورکلی جعل شده، این است که شارع حکم کرده به این که شما عمل خودتان را مطابق با مؤدّای اصل بکنید. اما این یک قید اضافه دارد، در اصول محرزه شما علاوۀ بر این که عمل خودتان را تطبیق بر مؤدّای اصل می دهید، یک اضافه ای هم در اصول تنزیلیه و محرزه هست، و آن این است که آن مؤدّا را بما انّه الواقع فرض می کنیم.

اما در اصول غیر محرزه، بما انّه الواقع هم در آن مطرح نیست. اما این جهت کاری فعلا به این مسأله ندارد، بما انّه الواقع باشد، یا لا بما انّه الواقع باشد. و فرقی را که ما بین اصول تنزیلیه و غیر تنزیلیه ذکر کردیم، به اینجا مربوط نیست. لکن همه اصول عملیه در این جهت شرکت دارند که مفاد و مدلول دلیلشان این است، که شارع حکم کرده به این که من و شما عمل خودمان را تطبیق بر مؤدای اصل بکنیم. اگر استصحاب نجاست جاری شد، عملا معاملۀ نجاست بکنیم. اگر«اصالة الحلیة» جریان پیدا کرد، عملا معاملۀ طهارت بشود، هر اصلی هر مفادی داشته باشد. لکن این حکم شارع در صورتی است که مرتبۀ حکم ظاهری را شما حفظ کرده باشید، همه جا شارع چنین حکمی نمی کند، همه

ص:121

جا شارع اصل را پیاده نمی کند. در مواردی که مرتبۀ حکم ظاهری و موقعیت حکم ظاهری منحفظ است، اصل پیاده می شود.

خصوصیات مورد برای حفظ حکم ظاهری

در کجا مرتبۀ حکم ظاهری منحفظ است؟ ایشان می فرمایند: چند خصوصیت باید باشد، تا اصلا حکم ظاهری قابل پیاده شدن باشد: یکی این که شما جاهل به واقع باشید.

دیگر این که شارع امکان داشته باشد که شما را متعبد به مؤدّای این اصل بکند، یعنی در مواردی که امکان ندارد، باز جای جریان اصل نیست. سوم که هو العمده؛ جایی است که مخالفت عملیه لازم نیاید. اما آنجایی که مخالفت عملیه لازم می آید، دیگر مرتبۀ حکم ظاهری به هیچ وجه منحفظ نیست.

پس نتیجه این طور شد که مدلول ادله اصول حکم شارع به تطبیق العمل علی المؤد الاصول فی مواردی که این سه جهت در آن وجود داشته باشد و حیث این که در اطراف علم اجمالی این حکم شارع اگر بخواهد پیاده بشود، مخالفت علمیه لازم می آید. برای این که فرض ما آنجایی است که نمی تواند در همۀ اطراف ترخیص پیاده بشود، برای مخالفت علمیه. در نتیجه شرائط جریان ادله اصول، اصلا در اطراف علم اجمالی به این صورت وجود ندارد، برای این که اگر بخواهد پیاده بشود، یلزم المخالفة القطعیه. و یکی از شرائط جریان اصل، این بود که مستلزم مخالفت عملیه نباشد. بعد می فرماید: نه این که شما خیال بکنید که ما می گوییم: ممتنع است که در اطراف علم اجمالی مسألۀ تخییر، و ترخیص در بعضی از اطراف پیاده بشود؟ نه، ما ممتنع نمی دانیم. ما ثبوتا این معنا را جایز می دانیم. ولی هرچیزی که از نظر مقام ثبوت جایز و ممکن شد، این طور نیست که از نظر اثبات هم وقوع داشته باشد و ما آن نقص و کمبودی را که در اینجا روی آن عنایت داریم، این است که از نظر مقام اثبات دست ما کوتاه است. ما راهی نداریم که ترخیص در بعضی از اطراف را از آن استفاده بکنیم. برای این که نه از قبیل قسم اول تخییر است، و نه از قبیل قسم دوم، و ما دیگر غیر از این دو قسم، قسم سومی برای تخییر اصلا تصوّر نمی کنیم. و ما نحن فیه از هیچ کدام از این دو نوع نخواهد بود.

بنابراین تخییری که ان قلت در اینجا بیان کرد، ایشان می فرماید: با این بیان ما، این تخییر و ترخیص در بعضی از اطراف کنار می رود. این بیان مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه) است.

ص:122

سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) با توجه به کلام مرحوم محقق نائینی(ره) چند اشکال مهم بر کلام ایشان دارند، که این اشکالات را«ان شاء الله» عرض می کنیم، بعد از این بحث نتیجه گیری می کنیم.

پرسش:

1 - آیا تخییر؛ مقتضای دلیل و کاشف است یا مقتضای مدلول و منکشف؟ توضیح دهید.

2 - احتمالات در خروج مصادیق از تحت عام را بیان کنید.

3 - کلام مرحوم نائینی(ره) در عدم جریان تخییر در اصول عملیه نسبت به علم اجمالی چیست؟

4 - خصوصیات مورد برای حفظ حکم ظاهری را ذکر کنید.

ص:123

درس دویست و سی و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در جواب ان قلت راه تخییر را در ما نحن فیه به طورکلی مسدود کردند، و فرمودند: ما بیشتر از دو نوع تخییر در غیر مواردی که دلیل خاص بر تخییر قائم است، نداریم: یکی تخییری که به اقتضای دلیل و کاشف تحقق پیدا می کند، و یکی تخییری که به اقتضای مدلول و مجعول و منکشف تحقق پیدا می کند. و ادلۀ اصول عملیه در اطراف علم اجمالی منطبق با هیچ کدام از دو قسم تخییر نیست، و چون انطباق ندارد، لذا تخییر در ما نحن فیه منتفی خواهد بود.

اشکالات حضرت امام(ره) بر مرحوم نائینی(ره) در تخییر در اصول عملیه

اینجا همان طورکه اشاره شد، اشکالات متعددی از ناحیۀ سیدنا الاستاذ الاعظم الامام (مدّ ظله العالی) به مرحوم نائینی(ره) شده است: یک اشکال این است، می فرمایند: شما در قسم اول گفتید: تخییر به اقتضای دلیل و کاشف تحقق پیدا کرده، نه به اقتضای مجعول و مدلول. و تصریح به این معنا هم در عبارت ایشان شده، در مثال«اکرم العلماء» و

ص:124

خروج زید و عمرو و تردد خروج بین این که آیا به نحو اطلاق است یا فی بعض الحالات است؟ ایشان در ذیل آن مثال تصریح می کنند، به این که ما اینجا از ناحیۀ مجعول هیچ گونه مسأله ای به نام تخییر نداریم. برای این که هم دلیل عام ما، یک حکم تعیینی را دلالت دارد، و هم دلیل خاص ما، یک حکم تعیینی را دلالت دارد.

پس از نظر حکم و این که حکم مجعول در هردو دلیل به نحو تعیین تحقق دارد، تردیدی نیست. اما از نظر دلیل، مسأله روشن نیست. در اینجا ایشان می فرمایند: در دلیل عام، ما مسأله را قبول داریم، در«اکرم العلماء» تخییر نیست، هر عالمی به نحو تعیین، دلالت بر وجوب اکرامش می کند؛ اما در دلیل مخصّص که مجعول در دلیل مخصّص به نحو تعیین است یا نمی دانید چه چیزی در دلیل مخصّص جعل شده و مدلول دلیل مخصّص چیست؟ - عبارت ایشان صریح در این مطلب است - شما می گویید: مجعول در دلیل خاص و عام، هردو به نحو تعیین است. اگر در دلیل خاص مجعول به نحو تعیین است، پس دیگر شما چه تردیدی در اینجا دارید؟ برای این که اگر شما این معنا را احراز کردید که در دلیل خاص، مجعول به نحو تعیین جعل شده، این عبارة أخرای از این است که یقین دارید که زید و عمرو فی جمیع الحالات خارج شده اند.

فرق تخصیص افرادی و تخصیص احوالی

اگر زید و عمرو فی بعض الحالات خارج شده باشند، این معنایش تخییر است. شما یک وقت شک دارید در این که تخییر است، یا تعیین است؟ این حرف در رابطۀ با مجعول است. یک وقت یقین دارید که در دلیل خاص هم مثل دلیل عام، حکم به نحو تعیین جعل شده، لازمۀ این که در دلیل خاص، حکم به نحو تعیین جعل شده باشد، این است که زید و عمرو فی جمیع الحالات خارج شده باشند. و به تعبیر خود مرحوم نائینی(ره) تخصیص باید هم افرادی و هم احوالی باشد. برای این که دو شق بیشتر نیست. اگر تعیین است معنایش این است که تخصیص افرادی و احوالی است و اگر تخییر است، معنایش این است که تخصیص احوالی فقط است، یعنی خروج هرکدام، مقیّد به دخول دیگری و ورود دیگری است. عدم اکرام هرکدام مقیّد به اکرام دیگری، و به اجرای حکم عام در مورد دیگری است.

شما که اینجا می گویید: مجعول ما همان طورکه در دلیل عام به نحو تعیین است، در دلیل خاص هم به نحو تعیین است، پس لازمه اش این است که شما می دانید که تخصیص

ص:125

هم افرادی است، و هم احوالی. اگر این معنا را می دانید، دیگر تردیدی ندارید، زمینه ای برای تخییر نیست. شما علم دارید به این که تخییر وجود ندارد، علم دارید به این که مفاد دلیل خاص هم تعیین را دلالت دارد که معنای تعیین، همان خروج مطلق زید و عمرو بدون قید و شرط باشد.

پس اگر شما ملتزم شدید به این که تردید داریم در مسأله، معنایش این است که نمی دانید که در دلیل خاص چه حکمی جعل شده؟ آیا مجعول، حکم تعیینی است یا این که مجعول حکم تخییری است؟ پس این قسم اول نشد، این دیگر به دلیل و کاشف ارتباط پیدا نکرد، این به مجعول ارتباط پیدا کرد، به مدلول ارتباط پیدا کرد، به مفاد دلیل خاص ارتباط پیدا کرد، که آیا مفادش حکم تعیینی است یا مفادش حکم تخییری؟ این یک اشکال.

اشکال دوم در این قسم دوم تخییر در کلام ایشان است که ایشان می گفت: سخن از دلیل پیش نیاورید، هرچه هست مربوط به مدلول و مجعول است. مثال به باب متزاحمین می زدید، که مثال معروف«انقذ الغریق» است و«انقذ الغریق» در مورد دو غریق است.

ایشان می فرمایند: آیا در قسم دوم که شما می گویید، دلیل مطرح نیست، اینجا هم حساب دلیل مطرح است؟ چطور حساب دلیل مطرح است؟ برای این که اگر از عقل بپرسیم که چرا شما در اینجا حکم به تخییر می کنید؟ عقل از ما می پرسد که مگر اینجا مسأله ای وجود دارد؟ می گوییم: بله. می گوید: آن مسأله چیست؟ می گوییم: احتمال می دهیم در اینجا انقاذ اصلا وجوب نداشته باشد، در اینجایی که دو غریق هست، و ما قدرت بر انقاذ کلیهما نداریم، اصلا احتمال می دهیم که انقاذ غریق اینجا وجوب نداشته باشد، عقل به ما چه چیزی می گوید؟ می گوید: اطلاق«انقذ الغریق» چه می شود؟ اولین مسأله ای که در اینجا مطرح است، در تزاحم بین غریقین، اطلاق«انقذ الغریق» است، و الاّ اگر«انقذ الغریق» اطلاق نداشته باشد، و صورت غریقین را شامل نشود، و اختصاص داشته باشد به آنجایی که تنها شما مواجه با یک غریق شوید، هرکجا با یک غریق مواجه شدید، «انقذ الغریق» هست. اما آنجایی که پای دو غریق در کار است، نه، اصلا«انقذ الغریق» آنجا نیست. اگر چنین مسأله ای باشد، باز هم تزاحم است یا باز هم تخییر است؟

دلیل مقید در اطلاق و خروج افراد

پس اولین مسأله ای هم که در اینجا اساس قرار می گیرد، مسألۀ اطلاق در«اکرم

ص:126

العلماء» است. در قسم اول مسألۀ عموم مطرح بود، اینجا مسألۀ اطلاق مطرح است. آنجا دلیل مخصّص دلیل لفظی بود که زید و عمرو را اخراج می کرد، و خروجش مردّد بین خروج مطلق و مقیّد بود، اینجا دلیل مقیّد عبارت از حکم عقل است، عقل می گوید: اگر تو قدرت می داشتی که هردو را انقاذ کنی، برحسب اطلاق هردو را باید انقاذ کنی، لکن چون قدرت نداری که هردو را انقاذ کنی، انقاذ کلا الغریقین بر تو واجب نیست. پس اطلاق اینجا مقیّد شد. منتها همان طورکه در زید و عمرو دلیل مخصّص به قول ایشان، مردد بین خروج مطلق و خروج مقیّد بود، اینجا هم همین مسأله است، و آن مسأله این است، حالایی که ما قدرت نداریم بر انقاذ کلا الغریقین، آیا کلا الغریقین مطلقا خارج است؟ ولو این که من قدرت بر انقاذ یکی داشته باشم؟ یا این که نه اخراج کلا الغریقین از اطلاق«انقذ الغریق»، مال آنجایی است که اگر شما قدرت بر هیچ کدام نداشته باشید، هیچ کدام را نباید انقاذ کنید؟ اما اگر قدرت بر انقاذ داشته باشید، عدم انقاذ هرکدام مقیّد به انقاذ دیگری خواهد شد. مثل عدم اکرام زید که مقیّد به اکرام عمرو بود، اینجا هم عدم انقاذ کل واحد من الغریقین، مقیّد به انقاذ دیگری است. ما الفرق بین«انقذ الغریق» و بین «اکرم العلمایی» که ایشان در قسم اول ذکر کردند؟ «انقذ الغریق» هم طابق النعل بالنعل روی همان«اکرم العلماء» پیاده می شود، منتها با یک فرقهایی که فارق نیست، آنجا عموم است، اینجا اطلاق است، آنجا مخصصش دلیل لفظی است، اینجا مخصصش حکم عقل است، در صورتی که قدرت بر امتثال هردو نداشته باشید، هردو برای شما لزوم ندارد.

این دو اشکال را ایشان در رابطۀ با اصل بیان مرحوم نائینی(ره) بیان فرمودند.

عدم هیچکدام از اقسام تخییر در اطراف علم اجمالی

اما نتیجه ای که ایشان گرفتند، این بود که اصول عملیه در اطراف علم اجمالی، نه از قبیل قسم اول تخییر و نه از قبیل قسم دوم تخییر است. ایشان هردو را منع می کنند، می فرمایند: ما می توانیم اصول عملیه را از قبیل«اکرم العلماء» قرار بدهیم، و می توانیم از قبیل قسم دوم قرار بدهیم. و البته ترجیح با این است که از قبیل قسم دوم قرار بدهیم.

بیان ایشان چنین است که می فرمایند: ادلۀ اصول عملیه مثل«اکرم العلماء» دلیل عامی هستند، مخصوصا با این که در دلیل«اصالة الحلیة» حتی کلمۀ«کل» به کار رفته، «کل شیء هو لک حلال، حتّی تعرف انّه حرام بعینه»، این دلیل عام است. اطراف علم اجمالی را هم بعمومه می گیرد، مثل«اکرم العلماء» که زید و عمرو را بعمومه می گرفت. لکن در

ص:127

مقابل این«کل شیء لک حلال» ما یک دلیل مخصّصی داریم، و آن دلیل مخصّص ما مردد است، بین این که اطراف علم اجمالی را به طورکلی از«کل شیء لک حلال» خارج کند، حتّی در یک طرف هم شما نتوانید«اصالة الحلیة» را پیاده کنید یا این که نه«اصالة الحلیة» در هریک از دو طرف جریان پیدا نمی کند، به شرطی که در طرف دیگر جریان پیدا کند؟ همان طوری که در خروج زید و عمرو شما مردد بودید بین این که مطلقا خارج است، یا خروج هرکدام مشروط به دخول دیگری است، عین همین عبارت را شما می توانید اینجا پیاده کنید. آیا اطراف علم اجمالی که از مصادیق«کل شیء لک حلال» است، و ما مسلّم می دانیم در اطراف علم اجمالی تخصیص خورده، این طور نیست که بتواند هم این مشتبه و آن مشتبه هردو را شامل شود؟ این را می دانیم. لکن میزان و مقدار خروج را نمی دانیم که چه مقدار است، آیا این دو که از دلیل«کل شیء لک حلال» بیرون آمدند، مطلقا بیرون آمدند؟ بدون هیچ قید و شرطی؟ تا معنایش این باشد که شما در هیچ یک از دو طرف نمی توانید«اصالة الحلیة» را پیاده کنید؟ یا این که نه، بیرون آمدن هریک از دو مشتبه از عموم«کل شیء لک حلال» مشروط به بودن دیگری در تحت این عموم است؟ و مشروط به دخول دیگری در تحت این عموم است؟ در اینجا هم همین حرف را بگویید: حیث این که ما در مقام تخصیص باید اکتفای بر قدر متیقّن کنیم در مقابل دلیل عام، قدر متیقّن این است که خروج هرکدام مقیّد به دخول دیگری باشد، یعنی قدر متیقّن این است که ما از عموم دربارۀ این دو به کلی رفع ید نکرده باشیم، بلکه فی بعض الحالات رفع ید کرده باشیم، «اذا تردد بین جمیع الحالات و بعض الحالات» این بعض الحالات به صورت قدر متیقّن است.

در این صورت پس چرا شما گفتید: قسم اول تخییر در مورد اصول عملیه در اطراف علم اجمالی پیاده نمی شود؟ و مهم تر قسم دوم است. ایشان می فرمایند: این را دیگر کأنّ نمی توانیم انکار کنیم. این مطلب مسلّمی است که ادلۀ اصول عملیه در اطراف علم اجمالی عین دلیل«انقذ الغریق» نسبت به غریقین می ماند، هیچ فرقی بین این دو نیست، حتی مخصّص هم در هردو، مسألۀ عقلی است. «انقذ الغریق» اطلاقی داشت، «کل شیء لک حلال» بالاتر عمومش را دارد، اطلاق و عموم برای ما فرقی نمی کند. «انقذ الغریق» در مورد غریقین روی عدم قدرت مکلف بر انقاذ کلا الغریقین، اطلاق«انقذ الغریق» مقیّد شده بود. اینجا هم«کل شیء لک حلال» در مورد علم اجمالی اگر بخواهد هردو طرف را شامل شود، چون عرف، ترخیص در معصیت را جایز نمی بیند، می گوید: اینجا نمی شود

ص:128

«کل شیء لک حلال» را نسبت به کلا الطرفین پیاده کنید، اینجا تخصیص خورده است.

اما چه مقدار تخصیص خورده؟ همان طورکه در«انقذ الغریق» شما می گفتید: ملاک حکم در انقاذ کلا الغریقین وجود دارد، (چون در قسم ثانی دیگر ما روی مقام دلالت تکیه نمی کنیم، روی مقام مدلول تکیه می کنیم)، می گفتید: در این دو غریق یکی به نام زید و یکی به نام عمرو، نمی توانیم بگوییم: ملاک انقاذ و وجوب انقاذ در آنها وجود ندارد. در مشتبهین در اطراف علم اجمالی از نظر ملاک«اصالة الحلیة» آیا می توانید بگویید: ملاک تحقق ندارد؟! این اناء واقع در طرف یمین، مشتبه الحلیة نیست؟! اناء واقع در طرف یسار مشتبه الحلیة نیست؟! همان طور وجود الملاک فی انقاذ کلا الغریقین موجب این معنا بود که شما حکم به تخییر را از ناحیۀ عقل صادر کنید، اینجا هم وجود ملاک«اصالة الحلیة» در هردو مشتبۀ در اطراف علم اجمالی اقتضا می کند که«اصالة الحلیة» را، بنحو تخییر، نه به نحوی که هردو خارج شود برای خاطر این که ترخیص در معصیت لازم می آید. لذا ایشان می فرماید: هیچ فرقی بین ما نحن فیه، و بین متزاحمین که مسألۀ انقاذ غریق باشد، وجود ندارد.

جریان اصول عملیه به نحو تخییر در اطراف علم اجمالی

ما که می خواهیم این بحث را کنار بگذاریم، آیا ترخیص در بعض اطراف علم اجمالی جایز است یا نه؟ به عبارت دیگر؛ آیا اصول عملیه به نحو تخییر در اطراف علم اجمالی جریان پیدا می کند یا نه؟

عرض کردیم در میان آن چهار روایت، روایت واحده ای که در آن«کل شیء لک حلال» بود که در هریک از دو طرف علم اجمالی مستقلا می خواست«اصالة الحلیة» را پیاده کند، و به عبارت دیگر دو«اصالة الحلیة» در اطراف علم اجمالی داشته باشیم، روایت مسعدة بن صدقه بود، که از نظر متن اضطراب و خدشه داشت و در نتیجه نشد ما به روایت مسعدة بن صدقه تمسک کنیم.

و اما سه روایت دیگر که در بین این سه روایت صحیحۀ عبد الله بن سنان هم وجود داشت، تعبیرشان این بود: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» و ما گفتیم: اگر این «کل شیء» را بخواهیم در اطراف علم اجمالی پیاده کنیم، باید مجموع الشیئین را شیء واحد قرار بدهیم. و اگر مجموع الشیئین، شیء واحد شد، نتیجۀ دیگری هم شما از آن استفاده می کنید، و آن این است که یک«اصالة الحلیة» در اطراف علم اجمالی است. روی

ص:129

تعبیر«کل شیء فیه حلال و حرام» که شما می خواهید مجموع شیئین را شیء واحد فرض کنید، و بگویید: در آن حلال و حرام وجود دارد، دربارۀ علم اجمالی چند«اصالة الحلیة» جاری می شود؟ یک«اصالة الحلیة». موضوعش مجموع الاشیاء است، و«اصالة الحلیة» که بخواهد روی مجموع الشیئین وارد شود، ترخیص در معصیت بود، این که از نظر عقلا و عرف ممتنع بود.

در اینجا این سؤال پیش می آید، که آیا«کل شیء فیه حلال و حرام» در رابطۀ با اطراف علم اجمالی چه نقشی دارد؟ جواب این است: اصلا اطراف علم اجمالی«شیء فیه حلال و حرام» نیست، اصلا مصداق«اصالة الحلیة» نیست. آنچه که مصداق«اصالة الحلیة» است، ترخیص در معصیت در دنبالش است. آنچه که شما می خواهید«اصالة الحلیة» را در آن جاری کنید، مصداق«اصالة الحلیة» نیست، موضوع«اصالة الحلیة»، «شیء فیه حلال و حرام» است، و«شیء فیه حلال و حرام»، مجموع الاطراف است، مجموع المشتبهین است. در مجموع المشتبهین هم یک«اصالة الحلیة» می خواهد جاری شود، این«اصالة الحلیة» هم مستلزم ترخیص در معصیت است. آن وقت در اطراف علم اجمالی این اناء واقع در طرف یمین«هل هو شیء فیه حلال و حرام»؟ چون معنای«فیه حلال و حرام» این نیست که«فیه احتمال الحلال و احتمال الحرام»، بلکه«فیه حلال» یعنی«فیه حلال قطعا»، و«فیه حرام» یعنی«فیه حرام قطعا». پس از ادلۀ«اصالة الحلیة» آن که می تواند به درد بخورد، روایت مسعدة بن صدقه بود، که فاقد حجّیت بود. و این سه تا روایت که صحیحۀ عبد الله بن سنان در میان آنها است، موضوع را«کل شیء فیه حلال و حرام» قرار داده و اطراف علم اجمالی«لیس شیئا فیه حلال و حرام»، اصلا موضوع برای «اصالة الحلیة» نیست، مصداق برای«اصالة الحلیة» نیست. این در رابطۀ با«اصالة الحلیة».

اگر شما بگویید: اصول عملیه که منحصر به اینها نیست، مهمترین اصول عملیه، استصحاب است. استصحاب چطور؟ در بحث استصحاب، ولو این که آن روز هم اشاره ای به این مطلب شد و مسأله ای هم در این رابطه مطرح شد، صحبت کردیم که این یقین و شک که در دلیل«لا تنقض الیقین بالشک» قرار گرفته، آیا مقصود یقین و شک وجدانی است؟ یا مقصود از یقین، حجّت معتبره است؟ ولو این که یقین نباشد و بینه باشد ولو این که سایر امارات برایش قائم شده باشد؟

در بحث استصحاب که رسیدیم با قرائن و شواهدی، این معنا را به اثبات می رسانیم،

ص:130

که یقین و شک در دلیل«لا تنقض الیقین بالشک» مقصود حجّت معتبره، و شک یعنی لا حجّت، «لا تنقض الیقین بالشک» یعنی«لا تنقض الحجّة بلا حجّة» در این معنا خلاصه می شود، و مفادش چنین چیزی است. اگر مفادش این شد، ما چه استفاده ای می خواهیم کنیم؟ ما می خواهیم استفاده کنیم که اگر مقصود از یقین، حجّت شد، «لا تنقض الحجّة بلا حجّة» اصلا اطراف علم اجمالی را نمی گیرد. برای خاطر این که علم اجمالی هم خودش یک حجّت معتبره است. داخل در مصداق یقین به این معنایی است که ما ذکر کردیم، و در این انائینی که الان علم اجمالی وجود دارد، اینجا حجّت معتبره تحقق دارد، و وقتی که حجّت معتبره تحقق داشت، دیگر معنا ندارد که استصحاب در اطراف آن جریان پیدا کند. لذا دلیل استصحاب هم با این بیانی که اثباتش«ان شاء الله» در بحث استصحاب است، اصلا در اطراف علم اجمالی به طورکلی پیاده نمی شود.

در نتیجه؛ در اطراف علم اجمالی ترخیص در همۀ اطراف عقلا مانعی ندارد، عرفا و از نظر عقلا جایز نیست، و دلیل شرعی نمی تواند این مطلبی را که عقلا برایشان قابل قبول نیست، اثبات بکند، یعنی عقلا از دلیل شرعی چنین استفاده ای را نمی کنند. اما ترخیص در بعضی از اطراف، نه عقلا اشکال دارد، و نه عرفا اشکال دارد، لکن این از نظر مقام ثبوت بود. اما از نظر مقام اثبات دلیلی نداریم که دلالت بر ترخیص در بعضی از اطراف کند. با این که امکان عقلی و عرفی در ترخیص در بعضی از اطراف وجود دارد، لکن از نظر مقام اثبات دست ما به جایی بند نیست.

هذا تمام الکلام در این مسأله ای که خیلی طول کشید، و بعد تنبیهات مسألۀ اشتغال است«ان شاء الله».

پرسش:

1 - اشکالات حضرت امام(ره) بر محقق نائینی(ره) در جریان تخییر در اصول عملیه چیست؟

2 - فرق تخصیص افرادی و تخصیص احوالی را ذکر کنید.

3 - دلیل مقید در اطلاق و چگونگی خروج افراد را بیان کنید.

4 - در اطراف علم اجمالی چه موقع هیچکدام از اقسام تخییر جاری نمی شود؟

5 - جریان اصول عملیه به نحو تخییر در اطراف علم اجمالی را توضیح دهید.

ص:131

درس دویست و سی و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تنبیهات اشتغال

بعد از آن که اصل بحث دربارۀ علم اجمالی از نظر علیّت و اقتضا و شؤون این دو بحث شد، تنبیهاتی مرحوم آخوند ذکر می فرمایند. گرچه مطلب اوّلی را که می خواهیم عرض کنیم، ایشان قبل از شروع در تنبیهات به دو سطر بیان کردند، ولی این هم شاید شایسته باشد که به عنوان تنبیه مطرح شود، و آن این است که آیا علم اجمالی در آنجایی که اطرافش تدریجی باشد، (نه این که بالفعل تحقق داشته باشد) همان نقشی را دارد که در اطراف فعل غیر تدریجی دارد؟ یا این که این تدریجیت مانع از تأثیر علم اجمالی است، و نقشی را که علم اجمالی در اطراف فعلی دارد، در اطراف تدریجی نخواهد داشت؟ لکن مثال برای این مسأله چیست؟ و در چه مواردی تدریجیّت تحقق دارد؟

در باب استصحاب وقتی که به استصحاب امور تدریجی می رسند، مسألۀ زمان و امور متدرجّۀ در وجود را مطرح می کنند، مثل سیلان دم، جریان ماء، که اینها تدریجا

ص:132

تحقق پیدا می کند. آنجا مثالش روشن است. اما در اطراف علم اجمالی چطور مسألۀ تدریجیّت پیاده می شود؟

فرق میان واجب معلق و واجب منجّز

از عبارت مرحوم آخوند(ره) این معنا استفاده می شود، که ایشان به این صورت تصویر کردند، که اگر امر دائر باشد بین واجب معلق و واجب منجّز، آن هم ظاهر این است که نه در یک شیء، به این صورت که ما علم اجمالی داریم به این که یا این عمل و این شیء به طور واجب منجّز واجب است؟ و یا شیء دیگر و عمل دیگر به طور واجب معلق واجب است؟ شما در فرق بین واجب منجّز و معلّق در جلد اوّل آن جایی که اقسام واجب را برایتان بحث می کردند، در بحث مقدمۀ واجب، فرق بین واجب معلق و منجّز را به این صورت بیان کردند، که در واجب معلق و منجّز، در هردو ما وجوب فعلی داریم، تکلیف فعلی داریم، لکن در واجب منجّز، مکلّف به ما امر فعلی است، اما در واجب معلق، مکلّف به امر استقبالی است، مثالی که برای واجب معلّق در آنجا زده شده بود، حج بود برای بعد الاستطاعه. کسی که در ماه مثلا رجب مستطیع شد، یا الان که مثلا مقدمات حج فراهم است، مستطیع است. این الان حج برایش وجوب دارد. و لذا برایش واجب است که مقدماتش را تهیه کند. اما مکلّف به که عبارت از حج است، در زمان خاصی تحقق پیدا می کند، در استقبال تحقق پیدا می کند، در موسم باید تحقق پیدا کند.

الان معقول نیست که حج واقع شود شرعا. پس برای مستطیع حج وجوب فعلی دارد، لکن واجب که عبارت از حج باشد«یکون امرا استقبالیا»، متوقف بر زمان خاصی است، که زمان خاص در آینده تحقق پیدا می کند، ذی حجّه در آینده تحقق پیدا می کند.

اشتراک واجب منجّز و معلق در اصل وجوب و فعلیّت وجوب

پس واجب منجّز و معلق هردو در اصل وجوب و فعلیّت وجوب مشترک هستند، لکن واجب در واجب منجّز، یعنی مکلّف به فعلیت دارد. اما در واجب معلق«امر استقبالی».

حال اگر این معنا را در اطراف علم اجمالی پیاده کردیم، یک علم اجمالی این طوری پیدا کردیم، مثل این که کسی یقین کرد، یا فلان شیء همین حالا برایش واجب است، یا فلان شیء بعد از یک ماه برایش واجب می شود، لکن همین الان وجوب دارد. اگر چنین

ص:133

علم اجمالی پیدا کرد«بانّ امّا هذه الشیء واجب بنحو الواجب المنجّز و امّا ذاک الشیء واجب بنحو الواجب المعلق»، اگر اینجا چنین علم اجمالی پیدا کرد، این علم اجمالی با علم اجمالی به این که یا نماز جمعه واجب است، یا نماز ظهر چه فرق می کند؟ این علم اجمالی با علم اجمالی به این که یا این اناء خمر است، یا اناء دیگر، چه فرق می کند؟ اگر شما می خواهید علم به تکلیف فعلی متعلق شده باشد، همان طورکه در واجب منجّز تکلیف فعلی است، در واجب معلق هم فعلی است. اختلاف بین این دوتا مربوط به واجب است، نه مربوط به تکلیف باشد، مربوط به مکلف به است. کسی که مستطیع شد، حج برایش واجب است، فرض کنید ادای دینش هم واجب است. هردو تکلیف فعلیت دارد، هم اداء الدین، یعنی دینهایی که به مردم دارد، اداء الدین برایش واجب است و هم چون مستطیع شده حج واجب است، در هردو هم وجوب فعلیت دارد. لکن اداء الدین مسأله ای است که همین حالا باید تحقق پیدا کند، اما حج در آینده باید تحقق پیدا کند.

حالا اگر این مثال را آوردیم و دربارۀ علم اجمالی پیاده کردیم، گفتیم: «صار عالما امّا بوجوب اداء الدین فعلا، و امّا بوجوب الحج فی موسمه» آیا از نظر حرفهایی که دربارۀ علم اجمالی زدیم فرقی می کند؟ مطلب طوری می شود که دیگر بگوییم: در چنین علم اجمالی احتیاط واجب نیست و لزوم مراعات ندارد؟ یا این که کمترین فرقی بین آن مثالهایی که تا به حال می زدیم و بین این مثال نمی توانیم تصور کنیم، هر حکمی دربارۀ آن علم اجمالیها گفته شد، در این علم اجمالی هم می گوییم؟

از کلام مرحوم آخوند استفاده می شود که تدریجیّت اطراف، فقط همین یک مورد را دارد، یعنی دوران امر بین معلق و منجّز است. لذا در دنبالش می گوید: تکلیف همان طور که«یمکن ان یتعلّق بامر حالی، یصح ان یتعلق بامر استقبالی»، ایشان این مطلب را در دنبال تدریجیة الاطراف می گوید. معلوم می شود که مثال تدریجیت از نظر مرحوم آخوند همین مورد است که امر دائر بین معلق و منجّز باشد.

واجب مشروط بنابر نظر مرحوم شیخ(ره) و مشهور

آیا ما می توانیم مورد دیگری اضافه کنیم که عبارت مرحوم آخوند شاملش نمی شود؟ و آن این است که اگر امر دائر شود بین این که یا این شیء وجوب مطلق داشته باشد، یا شیء دیگر واجب مشروط باشد. شما فرق بین واجب مطلق و واجب مشروط را در بحث واجب مطلق و واجب مشروط ملاحظه کردید. در واجب مطلق، تکلیف فعلیت

ص:134

دارد، مشروط به شرط نیست، تکلیف همین الان محقق است. اما در واجب مشروط آن طورکه مشهور قائل هستند، نه آن طورکه مرحوم شیخ قائل بود. مشهور در مثل«ان جاءک زید فاکرمه»، می گویند: جزایی که معلق به شک شده، مفاد هیئت«اکرمه» است، وجوب الاکرام معلق بر مجیء زید است، نه این که اکرام مقیّد به مجیء زید باشد. مجیء زیدی که به عنوان قید در این شرط در قضیۀ شرطیه مطرح است، مربوط به هیئت«اکرم» است، یعنی مربوط به مفاد جزاست. اگر از شما بپرسند جزای در«ان جاءک زید فاکرمه» چیست؟ شما نمی توانید بگویید: جزاء اکرام است. بلکه جزاء وجوب متعلق به اکرام است، حکم، جزاء قرار گرفته است. لذا مشهور در واجب مشروط عقیدۀ شان این بود که قید به هیئت می خورد، یعنی در حکم تعلیق است، در وجوب تعلیق است. و معنای این که تعلیق در وجوب باشد، این است که قبل از مجیء زید اصلا وجوبی تحقق ندارد، «ان جاءک زید فاکرمه» می گوید: اگر مجیء محقق شد، آن وقت وجوب اکرام تحقق پیدا می کند، آن وقت وجوب اکرام فعلیت پیدا می کند.

پس قبل از آن که مجیء زید محقق شود، فعلیّتی برای وجوب اکرام تحقق ندارد. لذا واجب مشروط آن است که«قبل تحقق الشرط لا یکون هناک تکلیف و لا یکون هناک فعلیة التکلیف»، الان مکلف به نماز مغرب و عشاء نیستیم، چون وجوب نماز مغرب و عشاء معلّق به غروب شمس است«و حیث لم یتحقق الغروب لا یکون الوجوب بمتحقق». لذاست که واجب معلّق و منجّز را که بحث قبلی بود، باید از مصادیق واجب مطلق قرار دهیم. برای این که در واجب مشروط اصلا تکلیف فعلیّت ندارد، قید و شرط ارتباط به اصل الحکم دارد.

آن چه که می خواستیم مطرح کنیم این است، آیا مسألۀ تدریجیّت را می شود بین واجب مطلق و مشروط تصوّر کرد؟ به این معنا که یا فلان شیء الان واجب است به نحو واجب مطلق، یا فلان شیء واجب است به نحو واجب مشروط، که هنوز شرطش هم نیامده، هنوز شرطش تحقق پیدا نکرده. آیا چنین مثالی نمی توانیم برای تدریجیت اطراف بزنیم؟ همان طورکه از کلام مرحوم آخوند استفاده می شود، فقط مسألۀ معلّق و منجّز مطرح است؟ یا این که نه، واجب مطلق و مشروط را هم می شود اینجا مطرح کرد؟

ظاهر این است که این هم می شود. برای این که بعد از آن که شما علم اجمالی دارید به این که تکلیفی به این صورت در کار است، یا الان باید این شیء انجام شود به نحو واجب مطلق، یا شیء دیگر مثلا دو ساعت بعد به نحو واجب مشروط. آیا آن عقلی که

ص:135

دربارۀ علم اجمالی به آن صورتی که مفصل بحث کردیم، علم اجمالی را مقتضی احتیاط می دید، منتها عقل برای ترخیص هم منعی قائل نبود، اما از نظر مقام اثبات، دلیل مرخصی که بتواند ترخیص را پیاده کند، نداشتیم. برای این که یا ترخیص در جمیع الاطراف بود و عرف زیر بار نمی رفت. در ترخیص در بعض الاطراف هم دلیل معتبری دلالت بر ترخیص در بعض نکرد. پس نتیجه همان حکم عقل به لزوم احتیاط در جای خودش محفوظ ماند. آیا عقلی که در آنجا حکم به لزوم احتیاط می کند، در اینجا حکم به لزوم احتیاط نمی کند؟ کسی ممکن است این معنا در ذهنش بیاید، بگوید: چون یک طرف تکلیف معلق و مشروط است، و تکلیف قبل تحقق الشرط فعلیت ندارد، پس حالا یک علم اجمالی به یک تکلیف فعلی در رابطۀ با همۀ اطراف وجود ندارد؟ برای این که اگر تکلیف به نحو واجب مطلق باشد، الان فعلیت دارد. اما اگر از قبیل«ان جاءک زید فاکرمه» شد، مشروط به شرطش است، معلق بر شرط است، و شرط هم که تحقق پیدا نکرده است.

عدم علم اجمالی به تکلیف فعلی با وجود شرط

اگر کسی این حرف را بزند و بگوید: در یک طرف قضیه چون جنبۀ تعلیق و شرط وجود دارد، پس شما علم اجمالی به تکلیف فعلی متعلق به هر طرف ندارید، اگر طرف واجب مطلق باشد، فعلیت دارد. اما اگر طرف واجب مشروط شد، هنوز شرط حاصل نشده، پس تکلیف فعلی نیست، در نتیجه این علم اجمالی هیچ اثری ندارد. نتیجۀ این حرف این است که با این که شما می دانید که یا این شیء به نحو واجب مطلق واجب است، و یا این شیء به نحو واجب مشروط واجب است، لازمۀ این شبهه این است که علم شما کالعدم است، مثل کسی است که اصلا چنین علمی ندارد، همان طورکه جاهل در شبهات بدویه اجرای برائت می کند، هم وجوب این را از بین می برد، و هم در موقع شرط، وجوب آن مشروط را، چون اینجا هم علم اجمالی«وجوده کالعدم» است، لذا اینجا مثل همان شبهات بدویه است و دوتا«اصالة البرائة» جریان پیدا می کند و هیچ گونه معارضه ای هم بین این دو«اصالة البرائة» تحقق ندارد. آیا بیننا و بین عقولنا می توانیم چنین حرفی بزنیم؟! بگوییم: کسی که علم اجمالی این سبکی دارد، «وجود هذه العلم کالعدم»، با این که می داند خداوند اینجا تکلیفی یا الان یا یک ساعت دیگر دارد، مع ذلک بگوییم: حالا را که حساب می کنی که تکلیفی در کار نیست، بعد هم شاید مثلا

ص:136

مقدمات آن مکلف به بعدی فراهم نباشد، این هم برای این است که می گوییم: در ذهن کسی نیاید که صبر می کنیم یک ساعت دیگر که رسید آن وقت علم اجمالی به تکلیف فعلی می شود، نه، این ثمره اش در آنجا ظاهر می شود، که اگر آن تکلیف مشروط بعدی یک مقدماتی دارد که این مقدمات را حالا می شود تهیه کرد، ولی«فی ظرفه» نمی شود تهیه کرد. آیا بیننا و بین عقولنا، اینجا علم اجمالی نقش ندارد؟!! آن عقلی که دربارۀ علم اجمالی به آن نحو حکم به لزوم احتیاط می کرد، در اینجا حکم به لزوم احتیاط نمی کند؟!!

ظاهر این است که این هم یکی از موارد است. مسأله منحصر به واجب معلق و منجّز نیست که از عبارت مرحوم آخوند استفاده می شود. بلکه در واجب مطلق و مشروط هم مسأله این است.

شما بگویید: یک طرف غیر فعلی است، می گوییم: باشد. ما حرفی در باب مقدمۀ واجب زدیم که آن حرف این بود که اگر ما واجب مشروطی داشته باشیم، مثلا مولا گفت:

اوّل شب باید بالای بام بروی، به نحو واجب مشروط. «اذا غربت الشمس یجب علیک الکون علی السطح» به نحو واجب مشروط. حالا دو ساعت به غروب مانده، اگر شما حالا بخواهید اقدام کنید بر تهیه سلّم و نردبان، چون روز است برایتان امکان دارد. اما وقتی غروب شد، دکانها می بندند و دیگر تهیۀ نردبان امکان ندارد. اینجا سؤالی مطرح می شود، مولا به صورت واجب مشروط گفته: «اذا غربت الشمس یجب علیک الکون علی السطح» کون علی السطح بدون نصب سلّم نمی شود، شما الان دو ساعت مانده به غروب، سؤال: «هل یجب علیک تحصیل السلّم ام لا؟» انسان ابتدائا در ذهنش می آید که نه. برای این که وجوب نصب سلّم، وجوب مقدمی است، و وجوب مقدمی تابع وجوب ذی المقدمه است. چطور می شود هنوز ذی المقدمه وجوب پیدا نکرده، مقدمه وجوب پیدا کند؟ الان چرا تحصیل سلّم واجب باشد؟ مگر کون علی السطح واجب است که تهیه و نصب سلم وجوب پیدا کند؟ در ذهن می آید که نه. صبر می کنید تا غروب، غروب هم که شد، می گویید: متأسفانه مولا باید تکلیفش را بردارد، چرا؟ برای این که وقتی غروب شد، بدون سلّم که نمی شود کون علی السطح تحقق پیدا کند؟ در نتیجه با تکلیف مولا این طور لعب کند، بازی کند و آنرا از بین ببرد. بگوید: قبل الغروب که ذی المقدمه واجب نبود، «فکیف یجب المقدمة»؟ بعد الغروب هم که ذی المقدمه می خواهد واجب باشد، من قدرت ندارم بر کون علی السطح، «لعدم وجود السلّم و عدم امکان تحصیله»، در نتیجه باید از مولا عذرخواهی کنیم که تکلیفش را بردارد. درحالی که شما از دو ساعت

ص:137

به غروب هردو مسأله برایتان روشن بود. هم می دانستید که مولا یک تکلیف مشروط به غروب شمس دارد، و هم می دانستید بعد از آن که غروب شمس تحقق پیدا بکند، برای شما تحصیل سلّم امکان ناپذیر است. اما الان برایتان روشن و ممکن است.

حکم عقل به لزوم اتیان مقدمه واجب مشروط

سؤال: عقل در اینجا چه حکم می کند؟ بیننا و بین عقولنا اگر قرار بگیریم، عقل در اینجا حکم می کند به این که باید دو ساعت به غروب مانده، بروید سلم را تحصیل کنید.

و اگر بخواهیم نکتۀ این مطلب را خیلی روشن کنیم، در بحث مقدمۀ واجب عرض کردیم که نکته اش این است که ما از طرف عقل مأمور هستیم به این که غرض مولا را تحصیل کنیم، ولو این که مولا در بعضی از موارد روی عدم اطلاع، امر هم نداشته باشد. مثال روشن این است: مولا در منزل نیست، بچه اش افتاده در حوض، شما می دانید که اگر مولا بود و اطلاع پیدا می کرد، امر مؤکدی صادر می کرد. اما حالا نیست، اطلاع ندارد، آیا عبدی می تواند بگوید: چون ما امری از ناحیۀ مولا نداریم، روی چه جهتی برویم بچۀ مولا را از هلاکت نجات بدهیم؟ اینجا حکم عقل است. عقل می گوید: غرض مولا یتعلق بحفظ ولده، یک غرض بسیار مهمی است که برای عبد صحیح نیست که این غرض مولا را نادیده بگیرد. حالا خودش نیست تا امر کند، اطلاع ندارد تا امر کند، این مسألۀ دیگر است.

همین عقلی که در این مورد با وجود اینکه امر اصلا تحقق ندارد، حکم می کند به این که«یلزم علی العبد» از باب همان قواعد و قوانین مولویت و عبودیت، این که بچۀ مولا را از مرگ نجات بدهد، در مثال ما دیگر به طریق اولی حکم می کند، می گوید: تو که می دانستی مولا تکلیفی اول غروب دارد، می دانستی که اول غروب تحصیل سلّم امکان پذیر نیست. دو ساعت به غروب برایت امکان داشت تحصیل سلّم«بسهولة و غیر عسر»، آیا اینجا عذری و مجوزی از ناحیۀ عقل برای مخالفت می تواند کسی بتراشد؟ بگوید:

قبل الغروب که ذی المقدمه واجب نیست«حتی تجب مقدمته»، بعد الغروب هم که تکلیف به غیر مقدور است، و تکلیف به غیر مقدور«لا یجب اطاعته»؟ پس تکلیف مولا به طورکلی کنار برود؟ نمی شود این حرفها را زد.

اینجا هم در ما نحن فیه مسأله چنین است. شما وقتی علم اجمالی دارید به این که مولا یا یک تکلیف فعلی دارد، و یا یک تکلیف مشروط به شرطی که بعدا تحقق پیدا

ص:138

می کند، آیا عقلا ما می توانیم این علم اجمالی را نادیده بگیریم؟ و همین حرف را بزنیم که چون آن معلوم ما یک تکلیف فعلی علی کل حال نیست، بلکه یک طرفش فعلیّت دارد، و یک طرفش مشروط به شرطی است که هنوز حاصل نشده، در نتیجه علم اجمالی«وجوده کالعدم»؟ و هیچ فرقی بین این عالم به علم اجمالی، و کسی که علم اجمالی را ندارد، بگوییم: فرقی نمی کند، همان طورکه او می تواند به«اصالة البرائة فی کلا الطرفین» متشبث شود، این هم با این که علم اجمالی به این خوبی دارد مع ذلک بیاید«اصالة البرائة» را در رابطۀ با هردو حکم مطلق و مشروط جاری کند. انصافا و از نظر عقل مسأله این طور نیست.

لذا فرض تدریجیّت را ما در دو صورت به این نحوی که عرض کردیم، یکی مسألۀ معلّق و منجّز، و یکی هم مسألۀ مطلق و مشروط در هردو قابل پیاده شدن است، و علم اجمالی در هردو مؤثر است.

تنبیه دوم این است که اگر کسی اضطرار پیدا کرد، فرض کنید در شبهات تحریمیه مثالش روشنتر است و الاّ در شبهات وجوبیه هم تصور می شود. در شبهات تحریمیه اگر کسی اضطرار پیدا کرد، به این که یکی از اطراف علم اجمالی را مرتکب شود. مثل این که اضطرار پیدا کرد«الی شرب احد الانائین»، اینجا یک وقت اضطرار پیدا می کند به یک طرف معیّن بالخصوص، مثل این که اضطرار پیدا می کند به آن اناء واقع در طرف یمین روی یک جهت. یک وقت اضطرار به احد الاطراف پیدا می کند، اضطرار دارد یکی از این دو مایع را بخورد، هیچ خصوصیتی هم برای یمین و یسار وجود ندارد. اوّلی اضطرار به طرف معین از آن تعبیر می شود. دومی اضطرار به واحد غیر معین.

این اضطرار یک وقت قبل از آن است که اصلا مولا تکلیف صادر کرده باشد که تکلیف مولا و صدور تکلیف مولا بعد الاضطرار است. اما یک وقت تکلیف صادر شده، لکن این علم به تکلیف پیدا نکرده. یک وقت قبل تعلق التکلیف اضطرار پیدا می کند، یک وقت بعد تعلق التکلیف، و قبل العلم بالتکلیف. یک وقت بعد تعلق التکلیف و بعد العلم بالتکلیف.

با این که مولا«اجتنب عن الخمر» گفته، او هم می داند«اجتنب عن الخمر» را مع ذلک برای حفظ نفسش اضطرار پیدا می کند به شرب احد الانائین. آیا در این موارد، اضطرار جلوی تأثیر علم اجمالی را می گیرد یا نمی گیرد؟ یا بین این موارد از نظر عقل تفصیل وجود دارد؟ «ان شاء الله» برای بحث بعد.

ص:139

پرسش:

1 - فرق میان واجب معلق و واجب منجّز در چیست؟

2 - آیا واجب منجّز و معلق در اصل وجوب و فعلیّت وجوب مشترک هستند؟

3 - واجب مشروط بنابر نظر مرحوم شیخ(ره) و مشهور و مرحوم آخوند(ره) را بیان کنید.

4 - حکم عقل به لزوم اتیان مقدمه واجب مشروط را با ذکر مثال توضیح دهید.

ص:140

درس دویست و چهلم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اضطرار به ارتکاب در اطراف علم اجمالی در شبهات تحریمیه و وجوبیه

اگر در اطراف علم اجمالی در شبهات تحریمیه، اضطرار به ارتکاب پیدا شد، یا در شبهات وجوبیه، یعنی در علم اجمالی بوجوب، اگر اضطرار به ترک پیدا شد، - ما برای تسهیل، مسألۀ علم اجمالی متعلق به تحریم را مثال می زنیم، برای این که به اذهان نزدیکتر است. - اگر اضطرار به ترک در وجوب یا اضطرار به ارتکاب در تحریم پیدا شد، یک وقت اضطرار به یک طرف معیّن است، و یک وقت اضطرار الی واحد غیر معیّن است. در هردو صورت یک وقت اضطرار قبل از تعلق تکلیف و صدور الحکم من ناحیة المولا است. یک وقت بعد«صدور الحکم، لکن قبل تعلق العلم بالحکم»، هنوز علم به حکم پیدا نکرده و علم اجمالی برایش پیدا نشده اضطرار برایش تحقق پیدا کرد. یک وقت هم بعد تعلق تکلیف و بعد العلم به تکلیف اضطرار پیدا می شود. پس در هردو، یعنی چه اضطرار بواحد معین، و چه اضطرار بواحد غیر معین، این فروض و صور تصور می شود.

ص:141

بحث این است که ببینیم اضطرار در این صور چه نقشی دارد؟ آیا جلوی تأثیر علم اجمالی و اقتضای علم اجمالی را می گیرد یا نمی گیرد؟ یا بین این صور فرق است؟

همین طور بین اضطرار به طرف معین و طرف غیر معین فرق می کند یا نه؟ اینها را باید ملاحظه کنیم.

اول اضطرار بواحد معین را مورد بحث قرار می دهیم. چنانچه شخصی علم اجمالی پیدا کرد به این که احد الانائین نجس است، احد الانائین خمر است. و اضطرار پیدا کرد به ارتکاب اناء واقع در طرف یمین. در اینجا چه حکمی در کار است؟ آن صور را باید ملاحظه بکنیم. دو صورتش یک حکم دارد، و یک صورتش حکم دیگر دارد. اگر اضطرار قبل از آنی باشد که مولا تکلیفی در رابطۀ با خمر مطرح کرده باشد. هنوز مولا خمر را تحریم نکرده، هنوز نهی از ناحیۀ مولا صادر نشده، این اضطرار پیدا کرده به این که اناء طرف یمین را ارتکاب بکند. بعد که اضطرار تحقق پیدا کرد، حکم از ناحیۀ مولا صادر می شود که«الخمر حرام». اینجا باز گفتیم: دو صورتش یک حکم دارد. یک وقت قبل تعلق العلم بتکلیف است، یک وقت قبل تعلق اصل تکلیف است.

فرض ما در جایی است که قبل تعلق تکلیف باشد، آن فرضش هم مشابه با این است و حکمش با این یکسان است، اینجا با توجه به دو مطلب: از یکسو اضطرار دارد الی الارتکاب اناء الیمین، از یک سو هم تکلیف مولا آمده، و این علم اجمالی دارد به این که احد الانائین خمر است. ما در این بحث نداریم که آن اناء مضطرالیه، جواز ارتکاب دارد.

برای این که اگر اناء مضطرالیه علم تفصیلی به خمریتش هم بود، علم تفصیلی به تعلق تکلیف به آن اناء یمین بود«رفع ما اضطروا الیه» ارتکابش را تجویز می کرد، نسبت به طرف مضطرالیه مسأله ای نیست. بحث در این است که آیا طرف دیگر به علت این که طرف علم اجمالی قرار گرفته، و حالا هم تکلیف از مولا صادر شده، وجوب اجتناب دارد یا طرف دیگر وجوب اجتناب ندارد؟ آن که محل بحث است وجوب اجتناب و عدم اجتناب از طرف دیگر است. ظاهر این است که در اینجا اجتناب واجب نیست، از طرف دیگر لازم نیست اجتناب بشود، یعنی علم اجمالی آنجا نقشی ندارد، علم اجمالی تأثیری در این معنا نمی کند که نسبت به طرف دیگر یک موافقت احتمالیه تحقق پیدا بکند، چرا؟

ما اصل اضطرار را با تکالیف اولیه، ببینیم چه حسابی دارد، و اضطرار با تکالیف اولیه چه می کند؟ بعد روی علم اجمالی مسألۀ اضطرار را پیاده کنیم.

ص:142

مبانی مختلف در شرط بودن تکلیف با وجود اضطرار

در اینجا دوتا مبنا وجود دارد: یک مبنا این است که عدم اضطرار، از قیود و شرایط تکلیف است، از حدود تکلیف است، همان مسألۀ معروف که مشهور هم این معنا را قائلند که می گویند: هر تکلیفی یک شرائط عامه دارد، یعنی تکلیف نسبت به این شرائط عامه بصورت واجب مشروط است، که در حقیقت نسبت به این شرائط تمام تکالیف عالم عنوان واجب مشروط پیدا می کند. منتها نه این که در اصل الحکم تقیید و اشتراکی باشد، در فعلیت حکم تقیید و اشتراک است. مثلا شما می گویید: قدرت شرط تکلیف است. این قدرتی را که شما شرط تکلیف می دانید، این علمی را که شرط تکلیف می دانید، شرط برای کدام مرتبه و مرحله ای از تکلیف است؟ در انشاء التکلیف که چنین شرطی نکرده اند؟ نگفته اند: که«اقیموا الصلوة ان کنت قادرا» نگفته«اقیموا الصلوة ان کنت عالما» در انشاء و اصل تقنین این شرایط مطرح نیست. در انشاء، تکلیف بنحو واجب مطلق است، اما وقتی به مرحلۀ فعلیت می رسد، وقتی به مرحلۀ بعث و زجر می رسد، وقتی به مرحله ای می رسد که این تکلیف می خواهد گریبان مکلّف را بگیرد، اینجا است که قدرت لازم است، اینجا است که علم لازم است، اینجا است که عدم اضطرار لازم است. این شرایط را مشهور در رابطۀ با تکالیف بنحو واجب مشروط قرار داده اند، منتها در مرحلۀ فعلیت تکلیف، وقتی که شما می گویید: هر تکلیفی مشروط به شرایط عامه است، که از اینها تعبیر به شرایط عامه می شود، این همان مرحلۀ فعلیت تکالیف است، نه اصل تقنین و اصل الحکم باشد. یک مبنا همین مبنای مشهور است که می گویند: یکی از شرایط فعلیت هر تکلیفی، این است که مکلف اضطرار بفعل در تحریمیات، و اضطرار به ترک در واجبات نداشته باشد. اضطرار که در کار آمد، مسألۀ فعلیت تکلیف منتفی می شود.

اما مبنای دیگری در کار است، که این مبنا را سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) اختیار فرمودند، روی این مبنا هم خیلی پافشاری دارند، و تحقیقش را ما در بعضی از همین مسائل آیندۀ نزدیک«ان شاء اللّه» عرض می کنیم، لکن اصل مبنا را اینجا باید مطرح بکنیم. مبنای ایشان این است که این شرایطی را که بعنوان شرایط عامۀ تکلیف اینها قرار می دهند، نه؛ اینها شرایط تکلیف نیستند، حتی شرایط فعلیت تکلیف هم نیستند.

بلکه نبودن هریک از این شرایط بصورت یک عذر عقلی است، که مانع می شود از این

ص:143

که مولا بتواند در برابر تکلیف احتجاج بر عبد کند. اگر مولا مثلا یک دستور برای عبیدش صادر کرد، گفت: عبید من فردا به مسافرت برود. در این دستور هیچ فرق نمی کند بین آن کسی که قدرت بر مسافرت دارد، و کسی که قدرت بر مسافرت ندارد. منتها فرقش این است فردا صبح که می شود مولا می بیند که نه تای از این عبید به مسافرت رفته اند، لکن یکیشان تخلّف کرده است. مولا سؤال می کند«لم تخلفت» عبد می گوید: من قدرت نداشتم، بصورت واقعیه است. مولا این عذر را در برابر مخالفت تکلیف می پذیرد، نمی گوید: تکلیف شامل حالت نبوده، نمی گوید: تکلیف در مورد این نبوده، چون تکلیف عام بوده. منتها در برابر مخالفت تکلیف، کان معذورا، این عذر از کجا آمد؟ از ناحیه عقل آمد. عقل می گوید: غیر قادر معذور در مخالفت است. ببینید تعبیر عقل در این رابطه این است، نمی گوید: چون قادر نیست مکلّف نیست، مشهور اینجوری می گویند.

ما حتی در تعبیرات خودمان هم می گوییم: چون قادر نبوده«هو معذور فی المخالفه» فرق است بین عدم کونه مکلفا، و بین کونه معذورا فی مخالفة التکلیف. این دوتا مبنا اختلافشان روی همین مسأله است. مبنای اول می گوید: «العاجز غیر مکلف بتکلیف الفعلی» اصلا تکلیف درباره او فعلیت پیدا نکرده. مبنای دوم می گوید: نه تکلیف دربارۀ او هم فعلی است، منتها به علت عذر، معذور در مخالفت است. و معنای معذوریت در مخالفت، این است که مولا حق ندارد احتجاج بکند، مولا، حالا که فهمید عبد غیر قادر است، نمی تواند بگوید: مگر تو مشمول تکلیف من نبودی؟ مگر تکلیف لزومی از ناحیۀ من صادر نشد؟ این جور احتجاجات برای مولا صحیح نیست. برای خاطر این که یک عذر موجه عقلی دارد، و به مولا اجازۀ چنین احتجاجی را نمی دهد. پس در اینجا دوتا مبنا هست: یکی این که عدم الاضطرار که بحث ما نحن فیه است، من قیود فعلیت التکلیف. مبنای دوم این است که، «الاضطرار عذر فی مخالفة التکلیف»، و به عبارت دیگر؛ عدم الاضطرار بنابر مشهور شرط فعلیت تکلیف است، بنابر مبنای استاد شرط تکلیف فعلی قابل للاحتجاج است، با این قید. تکلیف فعلی اگر بخواهد برای مولا صلاحیت احتجاج داشته باشد، و مولا بوجود آن تکلیف احتجاج بر عبد بکند، شرطش عدم الاضطرار است، این اختلاف دوتا مبنا.

در ما نحن فیه مسأله چطور پیاده می شود؟ اگر ما مبنای مشهور را اختیار کردیم، که عدم الاضطرار را شرط فعلیت تکلیف می گیرد. اینجا اضطرار قبل التعلق التکلیف بوده، یا اگر بعد التعلق التکلیف بوده، قبل العلم بالتکلیف بوده، در این شرایط اضطرار تحقق

ص:144

پیدا کرده. حالا اضطرار پیدا کرد الی اناء الیمین، بعد تکلیف مولا آمد، یا علم به تکلیف مولا پیدا کرد، چون هردو صورت یک حکم را دارد. «اصل التکلیف او العلم بالتکلیف».

حالا این تکلیفی که آمده، شما علم اجمالی به چه چیزی دارید که می خواهد این علم اجمالی شما تأثیر در وجوب احتیاط بکند؟ در کتاب القطع، حتی در باب علم تفصیلی، می گفتیم: علم تفصیلی در صورتی نقش دارد که علم تفصیلی شما به تکلیف فعلی متعلق باشد. اما اگر علم تفصیلی به یک تکلیف انشائی پیدا کردید، این علم تفصیلی اثر ندارد.

پس همان طورکه در باب علم تفصیلی این طور است، در باب علم اجمالی هم همین طور است. اگر علم اجمالی به یک تکلیف فعلی تعلق گرفت، اینجا علم اجمالی شما منجّز است، علم اجمالی شما تأثیر در وجوب احتیاط و لزوم مراعات می کند.

مراد مشهور از عدم الاضطرار، شرط و قید الفعلیة

می خواهیم ببینیم با اضطرار قبلی، آیا شما الان علم اجمالی به یک تکلیف فعلی دارید؟ یا این که نه شما احتمال می دهید که خمر در همان اناء یمینی باشد، خمر در اناء مضطرالیه باشد. و اگر در انای مضطرالیه شد، بواسطه اضطرار فعلیت پیدا نکرده است.

چون مشهور می گویند: «عدم الاضطرار شرط الفعلیة، عدم الاضطرار قید الفعلیة». شما که نمی دانید این قید الان تحقق دارد یا ندارد؟ شما احتمال می دهید این خمر در اناء یمین باشد، و اگر در اناء یمین باشد، تکلیف در رابطۀ با او فعلیت پیدا نکرده، برای این که عدم الاضطرار یکی از قیود تکلیف است، عدم الاضطرار یکی از شرایط تکلیف است. با وجود این احتمال، آیا شما علم اجمالی متعلق به تکلیف فعلی نسبت به کلا الطرفین دارید؟ یا این که شما اینجا متحیر ایستاده اید؟ می گویید: اگر این تکلیف روی اناء یمین رفته باشد، لیس بفعلیه. اگر روی اناء واقع در طرف یسار رفته باشد، هو فعلی. پس احتمال یک تکلیف فعلی برای شما هست، نه علم به یک تکلیف فعلی ولو بنحو اجمال.

پس معلوم شد که روی مبنای مشهور چون ما علم به تحقق شرط نداریم و احتمال می دهیم که خمر همان اناء مضطرالیه باشد. و اگر او باشد«التکلیف لیس بفعلی» روی این جهت علم اجمالی به تکلیف فعلی در کار نیست. چطور این علم اجمالی می تواند نقش داشته باشد؟ روی مبنای سیدنا الاستاذ هم همین جور است، منتها عرض کردیم یک قیدی اضافه می شود. برمبنای ایشان در اصل مسألۀ علم اجمالی، کدام علم اجمالی مؤثر است؟ کدام علم اجمالی منجّز است؟ علم اجمالی به تکلیف فعلی؟ ولو قابلیت احتجاج

ص:145

هم نداشته باشد؟ آیا این علم اجمالی مؤثر است؟ اگر شما علم تفصیلی هم پیدا بکنید به یک تکلیف فعلی غیر قابل للاحتجاج فایده ندارد. تا چه برسد به علم اجمالی. پس باید علم اجمالی شما متعلق بشود به یک تکلیف فعلی قابل للاحتجاج. این عنوان باید معلوم بالاجمال شما باشد، و این عنوان در این مسألۀ اضطراری که ما فرض می کنیم، عنوان محتمل است، نه معلوم بالاجمال. چرا؟ برای این که اگر خمر در اناء یمینی باشد، ما دیگر تکلیف فعلی قابل للاحتجاج نداریم. اگر در اناء یسار باشد، تکلیف فعلی قابل للاحتجاج داریم. پس شما احتمال می دهید یک تکلیف فعلی قابل للاحتجاج باشد، و احتمال که نمی تواند نقش داشته باشد. باید علم داشته باشید به یک تکلیف فعلی قابل للاحتجاج، ولو علم اجمالی. و شما در این فرض از اضطرار، چنین علم اجمالی برایتان وجود ندارد.

وظیفۀ مکلف در صورت شک در تکلیف با وجود اضطرار

یک اشکالی در اینجا هست. این اشکال مبتنی بر یک مسأله ای است که در باب قدرت مطرح است، و آن مسأله این است؛ مولا یک تکلیفی را صادر کرد، اینجا مکلف سه حالت دارد: یک وقت می داند که قدرت بر انجام این تکلیف را دارد. یک وقت می داند که قدرت بر انجام این تکلیف را ندارد، و عاجز از انجام این تکلیف است. اما اگر مکلف شک داشت، با یک تکلیفی از ناحیۀ مولا مواجه شد، اما هرچه حساب می کند نمی داند که آیا قدرت دارد بر این که این تکلیف را انجام بدهد یا نه؟ اینجا تکلیف چیست؟ در مورد شک در قدرت، تکلیف چیست؟ تصادفا همه ظاهرا در اینجا قائل شده اند به این که لازم است این تکلیف را اتیان بکند، به صرف شک در قدرت نمی تواند در مقابل تکلیف صادر من قبل المولا از خودش عدم موافقت نشان بدهد، باید دنبال آن برود. اگر مواجه شد با این که قدرت دارد، باید کار را به آخر برساند. اما الان که ایستاده و شاک در این است: «هل له قدرة ام لیس له قدرة؟» دیگر حق ندارد«اصالة البرائة» و امثال اینها را اینجا پیاده بکند و برای خودش مستمسکی درست بکند در مخالفت تکلیف مولا.

پس نتیجه این طور شد، که در مورد شک در قدرت، اصطلاحا احتیاط لازم است.

لقائل ان یقول: این مسألۀ اضطراری که شما در اینجا مطرح کردید، و خواستید بعلت این اضطرار نسبت به طرف دیگر هم بگویید: مکلف وظیفه ندارد، بین این دوتا مسأله چه فرق می کند؟ چطور شما در مسألۀ شک در قدرت احتیاط را لازم می دانید؟ ولی در مسألۀ اضطرار می گویید: نه؛ علم اجمالی بدون خاصیت است. ممکن است در ذهن شما

ص:146

بیاید چه ارتباطی این دو باهم دارد؟ ارتباطش خیلی روشن است. ارتباطش به این کیفیت است که شما در مسألۀ شک در قدرت، شاک هستید در این که قدرت بر انجام تکلیف دارید یا نه؟ در مسألۀ اضطرار هم، چون اضطرار بواحد معیّن است، و معلوم نیست که آن واحد معیّن خمر باشد، شما هم اینجا شک دارید در این که آیا اضطرار به همان متعلق تکلیف تعلق گرفته یا اضطرار بخوردن آب تعلق گرفته؟ برای این که اضطرار به خمر معلوم نیست. شما مضطرید این اناء طرف یمین را ارتکاب بکنید، علی ای حال، یعنی«سواء کان هذا الاناء خمرا، ام کان هذا الاناء ماء» آن که مضطرالیه است، ارتکاب اناء واقع در طرف یمین است. هرچه می خواهد درش باشد«سواء کان هو الخمر او الماء» پس چون این طور است، شما فکر می کنید، که آیا این اضطرار به متعلق تکلیف تعلق گرفته؟ «علی تقدیر کون ما فی الاناء خمرا» یا بغیر متعلق تکلیف تعلق گرفته؟ «علی تقدیر کون ما فی الاناء ماء» پس آنجا شک در قدرت دارید، اینجا هم شک دارید در این که اضطرار به متعلق تکلیف تعلق گرفته یا نه؟ پس چه شد که در مسألۀ شک در قدرت، شما لزوم احتیاط را پیاده می کنید؟ اما در ما نحن فیه می گویید: علم اجمالی وجوده کالعدم، هیچ اثری بر آن ترتب پیدا نمی کند.

فرق میان ارتکاب اطراف علم اجمالی و شک در قدرت

لکن در مقام جواب از این شبهه، می شود این طور بگوییم: بین ما نحن فیه، و بین مسألۀ قدرت یک فرقی وجود دارد، و آن این است که در مسألۀ قدرت، ما اصلا شک داریم در این که قید آن تکلیف فعلی(بنابر مشهور) یا تکلیف فعلی قابل للاحتجاج بناءا علی مبنا الاستاذ، آیا آن قیدش تحقق دارد یا ندارد؟ تکلیف قدرت می خواسته. حالا یا فعلیتش قدرت می خواسته؟ یا صلاحیت للاحتجاجش قدرت می خواسته؟ شما شک دارید در این که آیا این قید تحقق دارد یا ندارد؟ می گوییم: به مجرد شک در این معنا، شما معذور در مخالفت این تکلیف نیستید در مسألۀ شک در قدرت. اما در ما نحن فیه، ما می دانیم که اضطرار تحقق پیدا کرده است. اصل تحقق الاضطرار در ما نحن فیه معلوم است، ما تردیدی نداریم در این که اضطرار در کار است، منتها تردید ما در مضطرالیه است، که آیا مضطرالیه همان متعلق تکلیف است؟ یا مضطرالیه غیر متعلق تکلیف است؟ این فرق را می توانیم بین ما نحن فیه، و بین مسألۀ قدرت به این صورت بگذاریم، که آنجا ما اصلا شک داریم که آیا قادر هستیم یا نیستیم؟ آیا به تعبیر سیدنا الاستاذ، در مقابل

ص:147

تکلیف، و مخالفت تکلیف عذری برای ما هست یا نه؟ با شک در عذر، با شک در معذوریت، ما چطور می توانیم در مقابل تکلیف مولا مخالفت بکنیم؟ اما اینجا ما یقین داریم که این اضطرار تحقق دارد، یقین داریم که اضطرار حدث لنا و عرض لنا، منتها متعلق این اضطرار برای ما روشن نیست که آیا متعلق این اضطرار همان متعلق تکلیف است؟ یا مضطرالیه ما غیر متعلق تکلیف است؟

آیا این فرق به این صورتی که عرض کردیم ولو این که وجود دارد، و یک چنین فرقی مسلم هست، این فرق فارق ام غیر فارق؟ دقت فرمایید تا ببینیم آیا این فرق به این کیفیت صلاحیت فارقیت دارد یا ندارد؟

پرسش:

1 - در صورت اضطرار به ارتکاب در اطراف علم اجمالی در شبهات تحریمیه و در شبهات وجوبیه، وظیفه چیست؟

2 - مبانی مختلف را در شرط بودن تکلیف با وجود اضطرار را ذکر کنید.

3 - مراد مشهور از«عدم الاضطرار شرط و قید الفعلیة» را توضیح دهید.

4 - وظیفۀ مکلف در صورت شک در تکلیف با وجود اضطرار چیست؟

5 - فرق میان ارتکاب در اطراف علم اجمالی و شک در قدرت را بیان کنید.

ص:148

درس دویست و چهل و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در اضطرار بواحد معین قبل تعلق التکلیف، یا قبل تعلق العلم بالتکلیف بود.

عرض کردیم که بنابر هردو مبنا در رابطۀ با آن شرایط عامه نسبت به تکالیف اینجا علم اجمالی نمی تواند تأثیر در تنجیز داشته باشد. چه ما مسألۀ عدم اضطرار را از حدود و قیود تکلیف بدانیم، همان طورکه مشهور قائلند؟ یا اضطرار را بصورت یک عذر عقلی برای مخالفت تکلیف بدانیم، همان طورکه سیدنا الاستاذ قائل بوده اند.

لکن در اینجا شبهه ای شده بود، و ما نحن فیه به مسألۀ شک در قدرت در غیر علم اجمالی تنظیر شده بود. آنجایی که شما علم تفصیلی بتوجه یک تکلیف دارید، لکن شک دارید در این که می توانید آن تکلیف را انجام بدهید یا نمی توانید؟ در مسألۀ شک در قدرت، ظاهرا همه قائل به وجود احتیاط هستند، و گفته اند: مجرد شک در قدرت نمی تواند«اصالة البرائة» را جاری بکند، و به اسناد«اصالة البرائة» تکلیف مولا مخالفت بشود. شبهه در این بود، که بین ما نحن فیه و مسألۀ شک در قدرت چه فرق می کند؟ چطور در مسألۀ شک در قدرت احتیاط لزوم دارد؟ اما در اینجایی که اضطرار به یک

ص:149

طرف معین تعلق گرفته است، و ما احتمال می دهیم که آن طرف معین متعلق تکلیف باشد، و احتمال هم می دهیم که متعلق تکلیف نباشد، اضطرار بشرب اناء یمین متعلق شده، اما اناء یمین معلوم نیست که محتوی خمر باشد؟ معلوم نیست که تکلیف در این رابطه وجود داشته باشد. پس در حقیقت شما شک در این معنا دارید، که آیا این تکلیف متوجّه به اضطرار و به متعلقش شده، یا متعلق نشده؟ همان طورکه در شک در قدرت احتیاط لازم است، اینجا هم باید روی قاعده احتیاط لازم باشد.

فرق تحقق اضطرار با شک در قدرت

فرق این دو را دیروز ذکر کردیم، لکن بحث در فارقیت آن فرق بود. ظاهر این است که آن فرق فارق است چرا؟ برای این که در مسألۀ شک در قدرت مخصوصا روی مبنای استاد، نمی دانیم در مقابل مخالفت تکلیف، آیا عذری وجود دارد یا ندارد؟ شک در اصل تحقق عذر داریم، شک در عنوانی که موجب عذر می شود، داریم. اما اینجا ما شک نداریم در این که اضطرار آمده، یا نیامده؟ اینجا مسألۀ شک در اضطرار را مطرح می کردیم، کسی در یک جایی شک بکند، که آیا اضطرار تحقق دارد یا ندارد؟ این شک در اضطرار، مشابه شک در قدرت است. اما در ما نحن فیه ما شک در اضطرار نداریم. ما یقینا می دانیم که اضطرار تحقق دارد. اصل تحقق الاضطرار برای ما مسلم است، منتها اگر اضطرار بغیر متعلق تکلیف تعلق گرفته باشد، این اضطرار نقشی ندارد. اگر انسان مضطر به شرب الماء شد، اگر مایع موجود در اناء یمین که مضطرالیه ماء باشد، این اضطرار اثر جدیدی نکرده است. اما اگر مایع موجود در اناء یمین خمر شد، اضطرار هم مسلم است، باز هم ما بگوییم: اینجا عذری در کار نیست؟ باز هم این اضطرار محقق را مثل قدرت مشکوکه به حساب بیاوریم؟ اینجا اضطرار محقق است، منتها علی احد احتمالین بلا نقش است، و روی احتمال دیگر عذری است در مخالفت تکلیف مولا. اما در مسألۀ شک در قدرت، ما اصلا نمی دانیم عذری هست یا نیست؟ آیا عجزی تحقق دارد یا ندارد؟ عدم توانائی بر انجام تکلیف مولا که معذّر است برای انسان، تحقق دارد یا ندارد؟ لذا آن که مشابه با مسألۀ شک در قدرت است، شک در اضطرار است، و در ما نحن فیه شک در اضطرار مطرح نیست، اضطرار مسلم است، لکن در مضطرالیه یک تردید وجود دارد، که آیا مضطرالیه، متعلق تکلیف است یا مضطرالیه لیس بمتعلق للتکلیف؟

(سؤال... و پاسخ استاد): هر اضطراری معذّر است. کلمۀ معذّر را معنا کنیم، معذّر

ص:150

یعنی در آنجایی که تکلیف هست. هر اضطراری معذّر تکلیف است. آنجا تکلیفی نیست تا این که اضطرار نقش داشته باشد. اضطرار را شما وقتی که در رابطۀ با تکلیف مطرح کنید، معذّر است، و اضطرار هم اینجا مسلم است. اما در مسألۀ شک در قدرت، یک تکلیفی هست. در مقابل نمی دانید که اصلا معذّری وجود دارد، یا ندارد؟ اگر شما عاجز باشید، معذورید. و بر فرض این که شما شک در عجز دارید، شک در تحقق معذر دارید.

اما اینجا اضطرار مسلم است.

(سؤال... و پاسخ استاد): عذر مشکوک است، یعنی عذری در مقابل تکلیف، آن فرض دیگرش اصلا تکلیفی نیست تا عذر باشد یا نباشد. اگر مضطرالیه متعلق تکلیف نباشد، عذر در مقابل چه؟ آنجا اثری برای این اضطرار نیست. ما کاری نداریم که هر کجا اضطرار وجود داشته باشد مؤثر باشد؟ مسأله این است که این اضطراری که به اناء الیمین متعلق شده، اگر اناء یمین ماء باشد، اضطرارش بلا اثر. اما اگر خمر شد، این اضطرار در مقابل آن عذر مسلم است، بخلاف مسألۀ شک در قدرت. در مسألۀ شک در قدرت تکلیف مسلم است، شک در اصل وجود ما یتحقق به العذر است. اینجا عقل می گوید: در مقابل تکلیف باید عذر حسابی داشته باشید، عذر محرز داشته باشید، همین که بگوید:

من شک دارم که عاجزم یا قادرم، این مجوز مخالفت تکلیف مولا نمی شود. اما اگر اینجا مضطرالیه خمر شد، باز هم می گوییم: این اضطرار اثری ندارد؟ پس نتیجه این طور شد که این مقایسه بلا وجه است، اگر ما در شک در قدرت مسألۀ احتیاط را پیاده کردیم، لازمه اش این نیست که در اینجا هم مسألۀ احتیاط را پیاده کنیم. لذا روی هردو مبنا در اضطرار به واحد معین که قبل التعلق تکلیف یا بعد التعلق تکلیف و قبل العلم باشد، به همین فرضی که ملاحظه فرمودید، «لا یجب الاحتیاط و الاجتناب عن الاخر».

حکم اضطرار بواحد معین بعد تعلق التکلیف

اما در همین فرض اگر اضطرار بواحد معین، بعد تعلق التکلیف، و بعد العلم به تکلیف باشد، یعنی در حقیقت اضطرار بعد از علم اجمالی پیدا بشود. مثلا شما هستید و این دو ظرف، علم اجمالی پیدا کردید بانّ احدهما خمر، هیچ اضطراری هم در کار نیست. لکن یک ساعت بعد، اضطرار پیدا کردید به این که اناء یمین را شما شرب بکنید. در اینجا مسأله چطور است؟ ظاهر این است که احتیاط واجب است. ما که تعبیر به وجوب احتیاط می کنیم، یعنی اجتناب از طرف دیگر لزوم دارد، و الاّ آن مضطرالیه که تردیدی در

ص:151

جواز ارتکاب، و جواز شربش نیست. بحث در لزوم اجتناب و عدم لزوم اجتناب از طرف دیگر است. اینجا می گوییم: بر شما لازم است از طرف دیگر اجتناب بکنید، چرا؟ برای این که علم اجمالی قبلا آمده، تکلیف را منجّز کرده، موافقت قطعیه را واجب کرده، حالا بعد از آن که همۀ این مسائل پیاده شده، برای شما یک اضطراری پیدا شد. آیا زمانی که عقل حکم به وجوب موافقت قطعیه می کند، اگر اضطرار به ارتکاب یک طرف پیدا شد، عقل ارتکاب طرف آخر را تجویز می کند؟ می گوید: حالا که اناء یمین بعلت اضطرار جایز شد، اناء یسار هم ملحق به اناء یمین؟ آیا این طور است؟ یا عقل می گوید: نه؛ این اضطرار موافقت قطعیه را از بین می برد؟ اما حالا که موافقت قطعیه واجب نشد، چرا بکلی مسألۀ موافقت از بین برود؟

لااقل در این موقعیت، موافقت احتمالیه لزوم دارد، یعنی در حقیقت عقل می گوید: از هردو اینها باید اجتناب کنید. این حکم عقل مثل حکم شرع می ماند. اگر شارع می گفت:

از هردو اجتناب کن لکن اضطرار می آمد جواز ارتکاب برای یکی صادر می کرد، آیا این سبب می شد که دیگری هم جواز ارتکاب داشته باشد؟ نه؛ ملازمه ای نیست. عقل هم همین حرف را می زند، کأنّ می گوید: «یجب علیک الاجتناب عن کلا الانایین». منتها یکی به علت اضطرار عنوان مستثنی پیدا کرد، اما در دیگری چه مجوزی برای ارتکاب و مخالفت وجود دارد؟

پس اینجا بلحاظ این که علم اجمالی قبلا آمده، اثر تنجیزی بر آن بار شده، وجوب موافقت قطعیه ترتب پیدا کرده، بعد از این که تمام این مسائل پیاده شده، حالا یک اضطراری به ارتکاب اناء یمین پیدا شد. این اضطرار فقط در ظرف خودش می تواند نقش داشته باشد، نسبت به متعلق خودش اثر دارد. اما نسبت به طرف دیگر که حکمش قبلا معلوم شده، علم اجمالی روی آن اثر گذاشته و عقل حکم به لزوم اجتناب او را صادر کرده، این اضطرار سبب نمی شود که حکم از روی دیگری کنار برود. لذا در اضطرار بواحد معین، اگر بعد از تعلق تکلیف و بعد العلم به تکلیف باشد، با مراجعۀ به عقل انسان این جور استفاده می کند، که اجتناب از طرف دیگر که ما تعبیر به موافقت احتمالیه می کنیم، لزوم دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): چطور از بین می رود، اضطرار که علم اجمالی را از بین نمی برد؟ علم اجمالی یعنی چه؟ علم اجمالی به این که یا این است و یا آن، حالا که اضطرار آمد، علم تفصیلی می شود، کجا منحل می شود؟

ص:152

حکم اضطرار بواحد غیر معین، بعد تعلق التکلیف

این راجع به اضطرار بواحد معین. اما اگر اضطرار به واحد غیر معین شد. این اضطرار دارد که احد الانائین را ارتکاب بکند، احد غیر معین، اختیار هم با خودش است. اناء یمین بر یسار ترجیح ندارد، و اناء یسار بر یمین ترجیح ندارد. یک عطشی برایش پیدا شده او را مشرف بر هلاکت کرده، باید یکی از این دو اناء را شرب بکند من دون رجحان. در اضطرار بواحد غیر معین، تکلیف چیست؟ یکی را انتخاب کرده و شرب کرد، آیا از دیگری باید اجتناب بکند یا نه؟ بله، چرا؟ برای خاطر یک نکته، که این نکته فارق بین اضطرار بواحد معین و اضطرار بواحد غیر معین است. و آن نکته این است که اضطرار بواحد غیر معین با آن تکلیف معلوم بالاجمال که از ناحیه مولا آمده، هیچ گونه معارضه ای ندارد، هیچ گونه مزاحمتی ندارد. بعبارت روشن تر، این که ما گفتیم: در باب اضطرار دو مبنا وجود دارد: یک مبنا این که عدم الاضطرار قید برای تکلیف باشد، یک مبنا این که اضطرار یک عذر عقلی باشد. این دو مبنا در کجا است؟ در آنجایی که اضطرار بمتعلق تکلیف تعلق بگیرد، اضطرار به خمر تعلق بگیرد، اضطرار به مبغوض مولا متعلق بشود. و به عبارت دیگر بین تکلیف، و بین اضطرار مزاحمت باشد، مزاحمت هم معنایش این است، که مکلف در بادی نظر این جور می گوید: با تکلیف خدا چه کنم؟ با اضطرار چکنم این معنای مزاحمت است ولو این که حالا اضطرار تقدم دارد. اما در موردی که هردو در یک جا ورود می کند، و در یک معروض تحقق پیدا می کنند. اما اگر شما مکلف به اجتناب از خمرید، لکن اضطراری به شرب الماء پیدا کردید، اینها چه ارتباطی باهم دارد؟

در اضطرار به واحد غیر معین مسأله چنین است. شما مضطر به شرب خمر نشدید، شما مضطر به شرب احد الانائین شدید. بطوری که اگر شما علم تفصیلی به خمر پیدا می کردید، لازم بود برای رفع اضطرار از اناء غیر خمر استفاده کنید، مسألۀ اضطرار به واحد غیر معین به این صورت است. اما در اضطرار بواحد معین این طور نبود. شما علی ای حال مضطر به اناء یمین بودید، «سواء کان هو الخمر او الماء» آنجا مزاحمت ایجاد می شد برای خاطر این که«یمکن ان یکون اناء یمین خمرا» و درعین حال من مضطر به شرب او هستم. باز روشن تر، اگر آنجا علم تفصیلی هم پیدا می کردید به این که اناء یمین خمر است، باز هم مجبور بودید اناء یمین را شرب کنید، فرض این بود. در اضطرار

ص:153

بواحد معین فرض این است. اما در اضطرار بواحد غیر معین، که همان تخییر است، معنایش این است که انسان رفع اضطرار را باحد الانائین می تواند بکند. اگر اینجا شما علم تفصیلی پیدا می کنید، فرضا به این که اناء یمین خمر است، باز هم می توانید رفع اضطرار را به اناء یمین بکنید؟ یا حتما باید رفع اضطرار، به اناء یسار تحقق پیدا بکند؟

ارتکاب حرام واقعی در صورت اضطرار

پس عمده در این مسأله این است، که بین اضطرار عارض، و بین تکلیف، هیچ گونه مزاحمتی تحقق ندارد، یعنی«یمکن ان یکون تکلیف المولا فعلیّا صالحا للاحتجاج» و درعین حال اضطراری به ارتکاب یک طرف هم شما داشته باشید. بله در اینجا یک مسأله مطرح است، و آن این است که شما که علم غیب ندارید؟ اضطرار به ارتکاب یکی هم دارید. حالا تصادفا دست کردید اناء طرف یمین را برای ارتکاب، و برای شرب، و تصادفا بحسب واقع خمر بود، می گوییم: مانعی ندارد. اینجا در حقیقت اضطرار نقشی نداشته، جهل شما در این معنا نقش داشته. برای این که اگر شما عالم می شدید بانّ اناء الیمین خمر اصلا عقل به شما اجازه نمی داد که دست بطرف اناء یمین دراز بکنید، عقل می گفت: اناء یمین لزوم اجتناب ندارد، بعلت این که تکلیف مولا به آن متعلق است، اناء یسار هم بعنوان اضطرار بواحد غیر معین، رافع اضطرار است. پس اگر شما آن انائی را که ارتکاب کردید مصادف با خمر واقعی، و متعلق تکلیف واقعی بود، می گوییم: مانعی ندارد، لکن علت عدم مانعیت مسألۀ اضطرار نیست، مسألۀ اضطرار هیچ گونه عذری در مقابل تکلیف مولا نخواهد بود، بلکه آنجا مسألۀ جهل و عدم تشخیص شما مطرح است.

بطوری که اگر مسألۀ جهل مرتفع می شد و کنار می رفت، و شما می دانستید که آن خمر است، ابدا به شما اجازه ارتکاب او داده نمی شد.

در نتیجه در اضطرار بواحد غیر معین، قاعده اقتضای احتیاط می کند. برای این که در مقابل تکلیف مولا شما چه دارید؟ چه چیزی بعنوان قید تکلیف مولا مطرح باشد؟ چیست که بعنوان عذری برای مخالفت تکلیف مولا مطرح باشد؟ اضطرار باحد الاطراف، مزاحمتی با تکلیف ندارد، منافاتی ندارد. اما بخلاف اضطرار بواحد معین، که روی فرض مصادفه، اضطرار بجنگ تکلیف واقعی می رفت. ولی بشهادت این که اگر علم تفصیلی هم پیدا می کردید در آن فرض به این که اناء یمین خمر است، باز هم مرتکب می شدید. اما در ما نحن فیه اگر علم تفصیلی برای شما پیدا می شد، حق ارتکاب

ص:154

اناء یمین را نداشتید. این خلاصۀ مسائل در باب اضطرار بود، لکن از مرحوم آخوند همان طورکه در کفایه ملاحظه فرمودید، تعجب است که می فرماید: هم در اضطرار بواحد معین، هم در اضطرار بواحد غیر معین، در اضطرار بواحد معینش هم فرقی بین آنجایی که قبل تعلق التکلیف باشد، بعد تعلق التکلیف باشد، قبل العلم باشد، بعد العلم باشد، جمیع این فروضی را که از دیروز تا امروز ما بحث کردیم، و نتیجۀ بحث این شد، که در اضطرار بواحد غیر معین، مطلقا احتیاط واجب است، و در واحد معین هم در یک فرضش احتیاط، اما در دو فرض دیگرش«لا یجب الاحتیاط». ایشان تمامی این فروض را می فرماید: «لا یجب الاحتیاط» حکم به عدم احتیاط در تمامی این فروض در کتاب کفایه می فرماید.

فرق میان اضطرار بواحد معین با اضطرار بواحد غیر معین

بعد مثل این که خود ایشان توجه پیدا می کنند که بین اضطرار بواحد معین، با اضطرار بواحد غیر معین مثل این که یک فرقی وجود دارد. لذا در حاشیۀ کفایه فرق را بیان می کنند، لکن بعکس این مطلبی که ما ذکر کردیم، یعنی در اضطرار بواحد غیر معین می فرماید: احتیاط واجب نیست، اما در اضطرار بواحد معین می فرماید: احتیاط واجب است. و دلیلی هم اقامه می کنند که تقریبا عین مدعا است. می فرماید: در اضطرار بواحد معین، علم اجمالی منجز است. مانعی از تأثیر علم اجمالی در تنجیز دیده نمی شود. اما در اضطرار بواحد غیر معین علم اجمالی مؤثر نیست. این عین مدعا است، باید دلیل اقامه بشود. چرا در آنجا مؤثر است؟ و چرا در اینجا مؤثر نیست؟ با این که روی موازینی که دیروز و امروز ملاحظه کردیم، دیدیم مطلب عکس است. در اضطرار بواحد غیر معین، هیچ مانعی از تأثیر علم اجمالی وجود ندارد، برای خاطر این که این اضطرار مزاحمتی با آن تکلیف ندارد، مخالفتی با آن تکلیف ندارد، و نمی تواند عذری در مقابل آن تکلیف باشد. اما بخلاف اضطرار بواحد معین، آنجا امکان دارد که روی متعلق تکلیف پیاده شده باشد. و اگر روی متعلق تکلیف پیاده شد، اضطرار بجنگ تکلیف می رود، عذر در مقابل مخالفت تکلیف است.

علی ای حال آنچه به نظر می رسد و با عقل ما محاسبه می شود، به همین کیفیت است.

اما مرحوم آخوند(ره) در متن، هیچ فرقی از آن نظر نمی گذارند، در حاشیه هم برعکس آن جهتی که عرض شد، فرق قائلند.

ص:155

پرسش:

1 - فرق تحقق اضطرار با شک در قدرت را بطور اختصار ذکر کنید.

2 - حکم اضطرار بواحد معین و بواحد غیر معین بعد تعلق التکلیف چیست؟

3 - ارتکاب حرام واقعی در صورت اضطرار به چه صورت است؟

4 - فرق میان اضطرار بواحد معین با اضطرار بواحد غیر معین در چیست؟

ص:156

درس دویست و چهل و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تکثر مخاطب و عدم انحلال خطاب واحد به متعدد مبتلابه بودن مکلّف از شرائط تنجّز علم اجمالی

معروف بین متأخرین از بزرگان اصولیین از جمله مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) این است که یکی از شرائط منجزیّت علم اجمالی این است که باید هردو طرف یا اطراف، مبتلا به مکلّف باشد، به این معنا که به حسب عادت، مکلّف بتواند آن را انجام بدهد، یا آن را ترک کند، در شرائطی باشد که ارتباط با مکلّف داشته باشد، امکان ارتکاب در تحریمیّات باشد؛ آن هم نه امکان عقلی، بلکه امکان بحسب العادة.

لذا این مسأله را بر این معنا تفریع کردند که شما اگر علم اجمالی داشته باشید به این که یا مایعی که در نزد شما است، نجس است، یا مایعی که در فلان کشور دور افتاده است، و به حسب عادت دسترسی به آن مایع امکان ندارد. اگر چنین علم اجمالی پیدا کردید، این علم اجمالی«لا یکون منجّزا» و نتیجۀ عدم منجزیّتش این است که از مایعی که

ص:157

در اختیار شماست، دیگر لازم نیست که اجتناب کنید، با این که طرف علم اجمالی است.

لکن به علّت این که آن طرف دیگر از محلّ ابتلاء مکلّف و شما بیرون است و شرط منجزیّت علم اجمالی این است که هردو طرف مبتلا به عادی مکلّف باشد، لذا علم اجمالی نقشی در این صورت ندارد، و اثر لزوم مراعات بر آن مترتب نمی شود. و به تعبیر دیگر؛ گفته اند: همان طورکه در متعلق تکلیف در باب نواهی و همین طور اوامر، - نواهی اش از باب مثال است - یک قدرت عقلیّه به نظر عقل اعتبار دارد، به حیثی که اگر در متعلق تکلیف، مکلّف قدرت عقلیّه ای نداشته باشد، این تکلیف از نظر عقل جایز و صحیح نیست. همان طورکه از نظر عقل قدرتی به نام قدرت عقلیّه شرط است، از نظر عرف و عقلا هم قدرتی به نام قدرت عادی دخالت دارد. مثلا اگر مولا - در غیر مورد علم اجمالی - الان به شما بگوید: من شما را نهی می کنم از خمری که مثلا در کاخ سفید آمریکا وجود دارد، یا در کاخ کرملین وجود دارد، من شما را از این خمر نهی می کنم.

طلبۀ مدرسۀ فیضیه را نهی کند از خمری که در آمریکا و شوروی وجود دارد، اینجا عقلا می گویند: این مستهجن است، عرف می گوید: این تکلیف، تکلیف مستهجنی است، و علّت استهجان این تکلیف یک نکته و مسأله است، و آن این است که شما پیش خودتان فکر می کنید، که غرض مولا از این زجر چه بوده است؟ غرض مولا از توجه دادن این تکلیف به من چه بوده است؟ آیا غرضش این نیست که«شرب هذا الخمر» ترک شود؟ آیا غرضش این نیست که منهیّ عنه در خارج تحقق پیدا نکند؟! غرض مولا در باب نواهی چنین مطلبی است.

می گوییم: این غرض خودبه خود حاصل است، اگر تکلیف به این غرض هم نکند، تحقق دارد. برای این که من کجا و خمر موجود در اقصی نقاط عالم کجا؟ عادتا قدرتی برای ارتکاب این خمر وجود ندارد، عادتا مکلّف دسترسی به این خمر ندارد. خودبه خود مکلّف به واسطۀ عدم قدرت عادی، تارک منهی عنه است، و غرض مولا بدون تکلیف هم حاصل است، پس اصلا چه وجهی داشته است که مولا نهی کرده است؟ «هذا النهی یکون مستهجنا، هذا التکلیف یکون بلا وجه» در همان مورد علم تفصیلی اش هم این طور است. این در رابطۀ با علم تفصیلی است. مولا بخواهد یک تکلیف روشن با این خصوصیّات به شما متوجه کند، شما خودتان حکم به استهجانش می کنید«بما انّکم من العرف و العقلاء» و این که عقلا چنین مسأله ای را درک می کنند و چنین حساب استهجان برای این تکلیف باز می کنند.

ص:158

فعلیّت تکلیف، شرط تأثیر علم اجمالی

اگر در مورد علم تفصیلی مسأله این طور شد، آن وقت این اشتراط در مورد علم اجمالی هم روشن می شود. برای خاطر این که شرط تأثیر علم اجمالی این است که تکلیف به هر طرفی که متعلق شود، و در هر جانبی که تحقق داشته باشد، بتواند فعلیّت داشته باشد، بتواند گریبان مکلّف را بگیرد، بتواند تکلیف صحیح باشد. درحالی که بعد از آن که شما علم اجمالی پیدا کردید به این که یا مایع نزد شما خمر است، یا آن مایعی که در اقصی نقاط عالم وجود دارد، خمر است، اینجا شما علم اجمالی به یک تکلیف صحیح قابل پیاده شدن در هردو طرف ندارید. برای این که اگر متعلق تکلیف، مایع در نزد شما باشد، این تکلیف غیر مستهجن است. اما اگر متعلق تکلیف مایع موجود در اقصی نقاط باشد، این تکلیف مستهجن و غیر صحیح است.

پس در حقیقت شما در رابطۀ با یک تکلیف فعلی غیر مستهجن، علم اجمالی ندارید، بلکه فقط شکی برایتان هست، و آن این است که این مایع موجود در نزد من که محل ابتلاء من است، و مقدور عادی من است، آیا این مایع«خمر ام لا؟»، شما شک دارید مثل شبهات بدویه، مثل شبهات موضوعیّۀ بدویّه، همان طورکه آنجا شک در تکلیف است و مسألۀ علم اجمالی مطرح نیست، اینجا هم مسألۀ علم اجمالی نمی تواند تأثیر داشته باشد.

این مطلبی است که هم در رسایل و هم در کفایه و کتب مشابه ملاحظه فرمودید. لکن در بحث پریروز در طرح هردو مبنا، عرض کردیم که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) در مقابل مشهور مبنایی دارند، مبنای ایشان در اینجا باید توضیح داده بشود، و بعد از توضیح آن مبنا، در مسألۀ ابتلاء، نتیجه می گیریم، که آیا شرط تأثیر علم اجمالی این هست که هردو طرف مورد ابتلاء مکلّف باشد یا این که نه؟ اگر بعضی از اطراف هم از محل ابتلاء خارج بود، مع ذلک علم اجمالی منجّز است، علم اجمالی اثر دارد. و جواب این استهجانی را که تقریر کردیم، آن وقت روشن می شود. پس باید این مبنا اینجا توضیح داده بشود.

قول مشهور در انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده

برای توضیح این مبنا این حرف را ما باید بررسی کنیم، و آن این است که ظاهر مشهور که مبنای دیگر را اتخاذ کرده اند، این است که خطابات شرعیّه - اساس این مطلب

ص:159

است - مثل«اقیموا الصلوة و آتوا الزکاة و اجتنب عن الخمر» و امثال ذلک، آن طورکه ظاهر الفاظی که دلالت بر این خطابات می کند، و اقتضا دارد این است که«اقیموا الصلوة» یک خطاب است، لکن مخاطب به لحاظ این که به صورت جمع ذکر شده است، و به صورت - بعضی جاها - «یا ایها الذین آمنوا» قبلش ذکر شده است، عمومیّت پیدا می کند، خطاب واحد است، اما مخاطب متعدد است، مخاطب تکثّر دارد به اندازۀ تکثّر مکلّفین در عالم و به اندازۀ تعدّد مکلّفین در جمیع عالم. آیا در این موردی که خطاب واحد است و مخاطب متعدّد است، واقعیّت مسأله چطور است؟ واقعیّت مسأله، آیا به این صورت است که این خطاب انحلال به خطابات متعدده پیدا می کند؟ یعنی همان طورکه مخاطب تعدد دارد و به حسب تکثّر مکلّفین متکثّر است، آیا خطاب هم انحلالا تکثّر پیدا می کند؟ یعنی«اقیموا الصلوة» جای میلیاردها«اقم الصلاة» نشسته است. صورتش را که نگاه می کنید یک خطاب است، لکن در باطن به حسب تعداد مکلّفین، خطابها متعدد است، یعنی به زید گفته شده است: «اقم الصلاة»، به عمرو گفته شده است: «اقم الصلاة»، به بکر گفته شده است: «اقم الصلاة»، به صورت خطاب، منتها به جای این که به هرکدام از اینها مستقیما یک«اقم الصلاة» ی توجه پیدا کند، یک«اقیموا» گفته شده است که باطن«اقیموا» همین میلیاردها«اقم الصلاة» است. آیا مسأله این طور است؟ یا این که نه، درست است که مخاطب متعدد است، درست است که مخاطب تکثّر بیش از اندازه دارد، اما اگر مخاطب متعدد شد، لازمه اش این نیست که خطاب متکثّر باشد! خطاب واحد، اما مخاطب، متکثّر.

آثار انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده

شما بفرمایید: چه ثمره ای بر این بار می شود؟ اگر ما در باب«اقیموا الصلوة» قائل شدیم به این که خطاب انحلال به خطابات متعدده پیدا می کند، و یا این که قائل شویم به این که یک خطاب واحد که متوجه مخاطبین متعدد است، انحلال پیدا نمی کند، بر این چه ثمره ای ترتب پیدا می کند؟

ثمره اش این است که اگر ما انحلال را قائل بودیم و تکثّر خطاب را قائل بودیم، باید دربارۀ هر مکلّفی شرائط شخصی آن مکلّف را در رابطۀ با خطاب خودش در نظر بگیریم. در این صورت چه مسأله ای به وجود می آید؟ می گوییم: اگر بنا شد که در رابطۀ با هر مکلّفی شرائط شخصی آن مکلّف در نظر گرفته شود، لازمه اش این است که از اول

ص:160

قائل شویم به این که این افراد عاصی و کسانی که تکلیف مولا را مخالفت می کنند، و مولا هم علم به مخالفت اینها دارد، و یقین به عصیان اینها دارد، مولا حق ندارد که اینها را مخاطب قرار بدهد، حق ندارد تکلیف خودش را متوجه اینها کند. دربارۀ کفار هم به طریق اولی، چرا؟ برای خاطر این که در تکالیف شخصیّه، و در خطابات شخصیّه که مقصود شما از امر و نهی، تحقق انبعاث و انزجار است، و شما امر می کنید به منظور این که مأموربه در خارج تحقق پیدا کند، نهی می کنید به منظور این که انزجار از منهیّ عنه در خارج تحقق پیدا کند.

اگر امر و نهی به این منظور است، اگر شما یقین دارید که دستوری اگر به فرزندتان صادر کردید، یقینا ترتیب اثر نمی دهد، و هدف شما هم از این دستور، این نیست که بخواهید برای او زمینه سازی کنید برای عتاب و خطاب. هدفتان همان هدف در اوامر و نواهی متعارفه است، آیا در اینجا یصحّ منکم، این که امر کنید فرزند خودتان را با توجه به این که غرض شما تحقق مأموربه در خارج، و یقین هم دارید به این که او ترتیب اثر به امر شما نمی دهد. آیا این امر صحیح است یا نه؟ یا باید غرض از امر را عوض کنید، بگویید: من می خواهم صورتا امری بکنم و او مخالفت کند تا زمینۀ عقوبت و مؤاخذه فراهم شود، این یک مسألۀ دیگری است.

اما در باب اوامر متعارفه، هدف مولا از امر، این است که مأمور به در خارج تحقق پیدا کند. اگر مولا یقین دارد به این که در صورت امر به زید، هیچ اثری زید بر امر مولا بار نمی کند و«وجود امر المولی کالعدم بتمام المعنی، هل یصح من المولی» این که چنین امری داشته باشد؟ شما در ذهنتان این مسأله نیاید، که در باب اوامر و همین طور در باب نواهی، آنچه که لازم است، امکان انبعاث و انزجار است، و این امکان انبعاث و انزجار، هم در عصات تحقق دارد، و هم در کفار تحقق دارد.

جواب این است که نه، مسأله به امکان انبعاث تمام نمی شود، مسأله به امکان انزجار تمام نمی شود. همان طورکه شما در اعمال اختیاریّه ای که از روی ارادۀ شما صادر می شود، یک تصوری دارید، یک تصدیق به فایده ای دارید، و باید نتیجۀ این عمل را توجه داشته باشید، تا عمل اختیاری و انتخابی از شما تحقق پیدا کند، این بعثی که از مولا صادر می شود، امری که از مولا تحقق پیدا می کند، این امر و بعث هم فعل اختیاری مولاست، و باید در این فعل اختیاری فایده وجود داشته باشد، باید مولا هدفی از این بعث داشته باشد، نتیجه ای را در این رابطه باید در نظر بگیرد. و الاّ صرف این که روی

ص:161

کرسی امر و نهی بنشیند و همین طور دهانش را باز کند و چشمش را روی هم بگذارد و امر و نهی صادر کند، مسأله به این صورت نیست، همان طورکه اعمال اختیاری من و شما مبادی و مقدمات لازم دارد، امر و نهی هم که از مولا صادر می شود، مبادی و مقدمات دارد. یکی از مبادی مهمّش مسألۀ فایده و نتیجه ای است که بر این ترتب پیدا می کند.

عدم اثر امر مولی به مکلف

یک سؤال پیش می آید: در آنجایی که مولا یقین دارد به این که امرش کمترین اثر در رابطۀ با مکلّف ندارد، چطور می تواند آن هدف متعارف در باب اوامر را داشته باشد؟ چطور می تواند این امر واجد تمام مبادی فعل اختیاری باشد؟ چطور می تواند این بعث از مولا صادر شود؟

لذا اگر ما در باب خطابات قائل به انحلال شویم، لازمۀ انحلال این است که زید امر مستقل دارد، عمرو امر مستقل، یعنی خطاب مستقل. باز اشتباه نشود که زید خطاب مستقل دارد، بکر خطاب مستقل دارد و اگر هرکدام خطاب مستقل داشته باشند، باید شرائط شخص آنها در رابطۀ با خطابشان ملاحظه شود. و اگر ما بخواهیم شرائط را در نظر بگیریم، لازمه اش این است که دربارۀ عصات، مخصوصا خداوند که عالم است که چه کسی عصیان می کند و چه کسی نمی کند، باید ملتزم شویم به این که امری تحقق ندارد، و این یک تالی فاسدی است که نمی تواند انسان به آن ملتزم شود.

و همین طور یک تالی فاسد در رابطۀ با احکام وضعیّه پیدا می کند، به این صورت که این مسأله ای را که شما به نام ابتلاء در احکام تکلیفیّه پیاده کردید، چرا در احکام وضعیّه پیاده نمی کنید؟ لازمۀ حرف شما این است که در احکام وضعیّه هم پیاده کنیم، به چه صورت؟ به این صورت، اگر مولا نتواند حکم به وجوب اجتناب از خمر غیر مبتلا به را برای شما صادر کند، حکم به نجاستش هم نمی تواند بکند. آیا خمری که در اقصی نقاط عالم است، از نظر نجاست هم تفکیک بردار است؟ یا از نظر حکم تکلیفی، می گویید:

تفکیک بردار است؟ آیا تنها لزوم اجتنابش از شما کنار می رود؟ یا حکم به نجاستش هم دربارۀ شما دیگر مورد ندارد؟ اگر شما بخواهید بین این دو جدایی بیاندازید، بگویید:

تنها در حکم تکلیفی مسأله این طور است. چه فرق می کند بین حکم تکلیفی و وضعی؟ مگر شارع خمر را که نجس می کند، به منظور ترتّب آثار نیست؟!! به منظور این نیست که

ص:162

آثار نجاست بر این خمر بار شود؟!! همان طورکه«اجتنب عن الخمر» را در مورد شما که به آن خمر مبتلا به نیستید، نمی تواند صادر کند، حکم به نجاست هم نمی تواند بکند. آیا از نظر فقهی شما می توانید این مسأله را ملتزم شوید؟ از شما اگر بپرسند: «هل الخمر نجس ام لا؟» شما به عنوان یک فقیه می توانید در جواب بگویید: «الخمر نجس بالنسبة الی من کان مبتلا بالخمر» و اما نسبت به کسی که ابتلاء به خمر ندارد، «لا یکون نجسا».

اگر کسی به عنوان فقهی چنین مسأله ای را بگوید، به او می گوییم: نجاست که قابل تفکیک نیست، اگر نجس شد، برای همه نجس است.

باز اینجا نکته ای است، البته در نجاست ظاهریّه، تفکیک بردار هست. شما اگر حالت سابقۀ این فرش را می دانید که نجاست بوده است، شما استصحاب نجاست را جاری می کنید. اما کسی که تازه وارد شده است، و حالت سابقۀ این فرش را نمی داند، «اصالة الطهارة» جاری می کند.

نتیجه این می شود که این فرش نسبت به شما نجس و نسبت به کسی که حالت سابقه اش را نمی داند طاهر. در حکم ظاهری تفکیک مانعی ندارد. اما بحث ما در حکم واقعی است. آیا از نظر نجاست واقعیّۀ خمر، ما می توانیم تفکیکی قائل شویم؟ آنچه که در اقصی نقاط عالم است و خمر محل ابتلایش هست، «یکون نجسا بالاضافة الیه»، اما ما که دورافتاده هستیم، و محل ابتلائمان نیست، «لا یکون نجسا بالاضافة الینا» این دو تالی فاسد. یک تالی فاسد سومی هم دارد که برای بحث بعد«ان شاء الله».

پرسش:

1 - توضیح دهید آیا مبتلا به بودن مکلّف از شرائط تنجّز علم اجمالی است یا نه؟

2 - مراد از فعلیّت تکلیف، شرط تأثیر علم اجمالی است، یعنی چه؟

3 - قول مشهور در انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده را تشریح کنید.

4 - آثار انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده چیست؟

5 - در صورت علم مولی به عدم اثر امر او به مکلف، چه باید کرد؟

ص:163

درس دویست و چهل و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که این خطاباتی که تکلیف برای عموم معین می کند و مقتضای آن خطاب، ثبوت تکلیف برای همه است؛ آیا لازمۀ این ثبوت تکالیف برای همه، این است که خطابات انحلال پیدا کند؟ خود خطاب«اقیموا الصلوة» به عدد مکلفین به نماز، تکثر و تعدد پیدا کند؟ مثل این که به هر مکلفی مستقلا خطاب واحدی توجه پیدا کرده باشد؟ آیا مسأله این طور است؟ عرض کردیم این تالی فاسد دارد. اگر این جور ما بخواهیم ملتزم بشویم، مشکلاتی به وجود می آورد. یکی از مشکلاتش همان مطلبی بود که در مسألۀ شک در قدرت مورد اشاره واقع شد.

عرض کردیم که اگر مکلفی شک بکند در این که قدرت دارد یا ندارد؟ چون لازمۀ این انحلال و لازمۀ تکثّر خطاب این است که اگر مکلفی قادر نباشد، معنا نداشته باشد که خطاب به او توجه پیدا بکند. بشخص عاجز و غیر قادر، خطاب مستقل نمی تواند توجه پیدا بکند، بگوییم: «ایها الفقیر یجب علیک» این که صد میلیون به فلان مؤسسه کمک کنید. این خطاب لغو است، این خطاب مستهجن است، و بلکه از نظر عقل آن قدرت

ص:164

عقلیّه مطرح است اولا، این خطاب غیر صحیح و باطل است.

وظیفۀ مکلف شاک در قدرت بر تکلیف

حالا اگر در جایی یک مکلّفی شک کرد در این که آیا قدرت دارد یا ندارد؟ آنهایی که یقینا می دانند قدرت دارند، وضعشان مشخص. آنها که یقینا غیر قادر هستند، وضعشان روشن. اما آن مکلّفی که شک دارد در این که قدرت دارد یا ندارد؟ روی مبنای انحلال خطابات، مرجع شک در قدرت به این می شود که مکلّفی که شک می کند در این که قدرت دارد یا ندارد؟ در حقیقت شک می کند که آیا خطابی به او توجه پیدا کرده است یا خطابی به او توجه پیدا نکرده است؟ چون اگر قادر باشد خطاب به او متوجه است. و اگر قادر نباشد خطابی در کار نیست. پس شک در قدرت در این شخص، بازگشتش به شک در توجه خطاب است. در صورت شک در توجه خطاب، چاره ای جز جریان«اصالة البرائة» نیست. اگر شک دارد عبدی در این که مولا خطابی به او توجه داده است، یا نداده است؟ باید«اصالة البرائة» جریان پیدا بکند. درحالی که مشهور بلکه متفق علیه، این است که در مورد شک در قدرت، باید احتیاط بکند.

بحث مربوط به علم اجمالی نیست، در غیر موارد علم اجمالی اگر کسی شک کرد در این که قدرت بر انجام مأموربه معلوم به علم تفصیلی را دارد، یا ندارد؟ اتفاق بزرگان قائم بر وجوب احتیاط در مسألۀ شک در قدرت است. ما سؤال می کنیم که این دوتا چطور با هم جمع می شود؟ از یک طرف شما مسألۀ انحلال خطاب را به خطابات متکثره مطرح می کنید، می گویید: «کل مکلّف له خطاب خاص» البته در صورتی که قدرت داشته باشید، چون به غیر قادر نمی شود خطاب شخصی توجه پیدا کند. و از طرفی هم می گویید: در مورد شک در قدرت، مکلّف باید احتیاط بکند، با این که لازمۀ انحلال به خطابات متعدده جریان«اصالة البرائة» در مورد شک در قدرت است. این هم یک مسأله ای است که با انحلال جمع نمی شود. پس چه کنیم؟

عدم تلازم میان خطاب متعدد و مخاطب متعدد

این مسأله را به صورتی که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) معتقد هستند (با توضیح)، عرض می کنیم. ما می گوییم: «اقیموا الصلوة و آتوا الزکاة» و امثال ذلک ولو این که مخاطب متعدد است، لکن همان طورکه ظاهر لفظ اقتضاء می کند، و ظاهر کلام

ص:165

اقتضاء می کند، خطاب واحد است، لازم نیست که اگر مخاطب متعدد باشد، خطاب هم تعدد داشته باشد. خطاب یک خطاب است، توجه دادن کلام یک توجه است. منتها مخاطب فرق می کند. گاهی مخاطب انسان یکی است، گاهی مخاطب دوتا است، گاهی تکثر و تعدد فراوان دارد. و از نظر خصوصیّات مخاطب فرق دارد، و الاّ اصل الخطاب واحد. و این که اینها خیال کرده اند که چون مخاطب متعدد است، لازمه اش این است که خطاب هم متعدد باشد، مسأله این طور نیست. این واقعیّت هم با این معنا موافقت ندارد.

وقتی که یک کسی وارد مدرسۀ فیضیّه شود، یک وقت آهسته یک مسأله ای را اعلام می کند که دو نفر می فهمند، یک نفر می فهمد. اما یک وقت با صدای بلند و فریاد یک مسأله ای را اعلام می کند، آیا از نظر وحدت اعلان بین این دو صورت فرق است؟ اعلان واحد است، خطاب واحد است، لکن در اعلان اول یک نفر فهمید، در اعلان دیگر دو نفر فهمید، در اعلان با فریاد، صدها نفر فهمیدند. اینجا معنای این که صدها نفر فهمیده اند، این نیست که صد اعلان تحقق پیدا کرده باشد، و صد اخبار تحقق پیدا کرده است. اعلان واحد، اخبار واحد، لکن افرادی که تحت تأثیر این اعلانها قرار می گیرند، آنها تعدد دارند.

ما در آیات شریفه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همان طوری که ظاهرش اقتضا می کند، «اقیموا» یک خطاب است، این خطاب به عموم مردم است به عموم مکلفین است، لکن به خطاب واحد عموم مردم را مخاطب و مکلّف قرار داده است. وقتی که مسأله این طور است، سراغ شرایط یک چنین خطابی می آییم. در چه صورتی انسان می تواند خطاب واحد را متوجه به عموم بکند، به صورتی که هرکدام البته مکلّف و موظف باشند. در چه شرایطی یک چنین خطابی صحیح است؟ آیا اگر ده نفر بودند، نه نفر اینها عاجز از انجام مأموربه بودند، می توانیم به یک خطاب واحد این ده تا را ما مکلّف به یک تکلیفی بکنیم؟ مثلا اگر مولایی ده تا عبد دارد، می خواهد یک دستوری در رابطۀ با این ده تا صادر بکند، که نه تایشان عاجز از انجام این دستور هستند، هشت تایشان عاجز از انجام این دستور هستند.

در حقیقت مخاطبین و عبید به حسب نوعشان قدرت ندارند این مأموربه را در خارج انجام بدهند. اینجا چنین خطابی صحیح نیست، صحیح نیست خطاب به نحوی که شامل ده نفر بشود. اما اگر ما مسأله را عکس کردیم، این ده نفر، نه تایشان قدرت بر انجام مأموربه دارند، و یکی شان قدرت ندارد، بحث این است که آیا«یصح للمولا» که بگوید:

«ایها العبید افعلوا کذا» عبید ده تا هستند، نه تایشان قادر، و یکیشان عاجز از انجام

ص:166

مأموربه، آیا این تکلیف به این کیفیّت که خطاب واحد باشد، و مخاطب تعدد داشته باشد، در این شرایط صحیح است یا نه؟ ما می گوییم: مانعی ندارد و هیچ اشکالی ندارد.

این یک مسألۀ طبیعی است، یک مسأله ای است که بین خود ما هم تحقق پیدا می کند.

اگر امام بزرگوار فرمود: ای جوانها! شما جبهه را خالی نگذارید. در بین جوانها به یک افرادی برخورد می کنیم که اینها قدرت بر رفتن جبهه ندارند، و این دستور نمی تواند گریبان آنها را به این صورت بگیرد. این معنایش چیست؟ آیا معنایش این است که این دستور عمومی انحلال پیدا می کند؟ نسبت به قادرین دستور هست، و نسبت به غیر قادرین اصلا خطابی توجه ندارد؟ یا این که نه، این دستور دستور عمومی است، و در دستورات عمومی باید شرایط نوع در نظر گرفته بشود، شرایط اکثریّت، آن هم اکثریّت قابل توجه، آنها باید در نظر گرفته بشوند. اگر اکثر جوانها قدرت بر رفتن جبهه و همکاری با رزمندگان داشته باشند، اگر این معنا در نوعشان وجود داشته باشد، صحیح است برای آن کسی که می تواند دستور صادر کند، یک چنین دستوری صادر بکند. منتها این دستور عام آنهایی که اتصاف به قدرت دارند، که آن نوع افراد مخاطبین و مکلفین هستند، برای آنها در برابر مخالفت این دستور هیچ گونه عذری وجود ندارد. اما آن که قادر نیست، معذور در مخالفت این تکلیف عمومی است، تکلیف به نحو عموم است، و شرط تکلیف به نحو عموم هم قدرت نوعیّه است، نه قدرت کل واحد واحد من افراد المکلفین.

ملاحظۀ نوع مخاطبین؛ مصحح خطاب واحد با مخاطب متعدد

لذا مصحح خطاب واحد در صورتی که مخاطب متعدد باشد، ملاحظۀ اکثریّت مخاطبین، از نظر واجدیّت شرایط است. و در مسألۀ ابتلاء و عدم ابتلاء هم که ما دیروز مطرح کردیم، حالا نمی خواهیم در آن رابطه الان نتیجه بگیریم، لکن در کلی مطلب، آیا تکلیف به نحو عموم در چه موقعیتی از نظر ابتلا و عدم ابتلا می تواند صحیح باشد؟ اینجا می گوییم: ملاحظۀ حال نوع را باید بکند. اگر این مأموربه، اگر این منهی عنه مورد ابتلاء نوع مکلفین است، می تواند یک دستور به نحو عموم در این مورد صادر کند. اما اگر در یک جایی نوع مکلفین محل ابتلائشان نباشد، نوع مکلفین ارتباطی با این مأموربه و منهی عنه نداشته باشند، اینجا«لا یصح من المولا بل یستهجن عرفا و عقلائیا» این طور که دیروز ذکر کردیم«یستهجن» چون یک چنین خطاب به نحو عمومی که نوع افراد این

ص:167

عموم، این مأموربه محل ابتلائشان نیست، این منهی عنه مورد ابتلائشان نیست.

اینجا هم باید ملاحظۀ نوع را بکنیم، ملاحظۀ اکثریّت افراد را از نظر ابتلاء و عدم ابتلاء بکنیم. آن وقت آن تالی فاسدهایی که بر آن مسلک مشهور مترتب می شد، در اینجا تحقق ندارد. یکی مسألۀ شک در قدرت شخصیّه است. اگر من مکلّف در قدرت شخصیّۀ خودم شک کنم که آیا قدرت دارم یا ندارم؟ اینجا دیگر تکلیف به این صورت نیست که یک خطاب مستقلی در کار باشد، و من شک داشته باشم در این که آن خطاب به من توجه پیدا کرده است یا نکرده است؟ اینجا یک تکلیف عامّی است، و در مقابل این تکلیف عام، اگر مخالفت بشود باید عذری ارائه بشود. آیا شک در قدرت می تواند از نظر عقل یک معذّری در برابر مخالفت تکلیف عام مولا باشد؟ مثل این که در همان مثال عبید، اگر یکی از آن عبید ده گانه مخالفت بکند امر مولا را، مولا از او بپرسد که چرا مخالفت کردی؟ چرا در ردیف دیگران دستور مرا اطاعت نکردی؟ او جواب می دهد که من شک داشتم در این که آیا قدرت دارم یا ندارم؟ آیا این شک در قدرت می تواند یک عذر عقلی برای مخالفت تکلیف مولا باشد؟

روی این بیانی که ما عرض می کنیم: نه، اما روی قول به انحلال، همان مسأله ای بود که عرض کردیم. برای این که روی قول به انحلال، عبد این جور می گوید: این دستور تو منحل می شد به دستورات متعدده، و هر دستوری در مورد قدرت باید پیاده بشود، و چون من شک در قدرت و عدم قدرت داشتم، شک داشتم در این که خطاب تو و حکم تو اصلا شامل حال من شده است یا شامل حال من نشده است؟ لذا من«اصالة البرائة» را جاری کردم و به استناد«اصالة البرائة» تخلف از دستور مولا تحقق پیدا کرد. پس در مورد شک در قدرت که همه قائل هستند به لزوم احتیاط، این ملازم با این است که ما مسأله را به همین صورت تمام کنیم.

و همین طور در مسألۀ احکام وضعیّه، آن خمری که در اقصی نقاط عالم است، ملاک من و شما نیستیم، ملاک افراد ما فقط نیست که در رابطۀ با آن خمر حالت عدم ابتلاء دارند. ملاک نوع مردم هستند، نوع مکلفین، نه نوع ما مردم، نوع آنهایی که این دستور و تکلیف در رابطۀ با آنها هست. اگر یک خمری باشد که مورد ابتلاء نوع باشد، ولو صد میلیون هم از محل ابتلائشان خارج باشد، پانصد میلیون هم از محل ابتلائشان خارج باشد، مانعی ندارد که به لحاظ ابتلاء نوع، مسألۀ نجاست برای این خمر جعل شود، آن هم نجاست عام، بدون این که ما تبعیض و تفکیکی قائل بشویم، بگوییم: برای این گروه

ص:168

نجس است و برای گروه دیگر نجس نیست. دیروز عرض کردیم در نجاست ظاهریّه می شود بین افراد و اشخاص تفکیک قائل شد. اما در نجاست واقعیّه اگر میته نجس است، برای همه نجس است، و اگر خمر محکوم به نجاست است، برای همه محکوم به نجاست است. روی این بیانی که عرض کردیم، این مسأله هم روشن می شود، که ملاک در جعل احکام وضعیّه، ملاحظۀ ابتلاء نوع مکلفین است. اما اشخاص و افراد این طور نیست که ابتلاء و عدم ابتلائشان مستقلا دخالت در حکم خودشان داشته باشد، چون حکم به نحو عموم است، و نه به نحو این که هر شخصی«له خطاب مستقل».

اشکال عموم حکم با وجود افراد عاصی و کافر

انما الاشکال در عاصی و کافر است. در آنجا مسأله به چه صورت مطرح است؟ در عاصی و کافر اگر مولا می داند که بعضی از این مکلفین معصیت می کنند، بعضی از مکلفین حالت کفر را اختیار می کنند، که لازمۀ حالت کفر هم، تحقق عصیان و مخالفت احکام فرعیّه است علی القاعده. به عبارت روشن تر، آیا در یک حکم عمومی که از ناحیۀ حاکم صادر می شود، آن هم مثل مسألۀ قدرت و ابتلاء است؟ یعنی حاکم نباید عالم باشد به این که اکثرا مخالفت می کنند؟ اگر عالم شد به این که اکثرا مخالفت می کنند، باز حق ندارد یک دستور عامی صادر کند. اگر یقین دارد که صدی، هفتاد مردم این دستور را مخالفت خواهند کرد، آیا حق ندارد در اینجا دستور عمومی صادر کند؟ حق ندارد در اینجا دستوری صددرصد که شامل همه بشود، صادر کند؟ آیا عیب از مسأله قدرت و از مسأله ابتلاء است؟ یا این که اینجا قاعدة با آنجا فرق می کند، یعنی به این صورت لازم نیست به این تعبیر، لازم نیست در توجیه یک خطاب به نحو عموم این معنا که علم داشته باشد به این که اکثرا موافقت می کنند، ولی در قدرت لازم است، باید عالم باشد به این که اکثرشان قادر هستند، باید بداند که این منهی عنه مورد ابتلاء اکثریّت مردم است.

اما آیا در باب عصیان و کفر، لازم است که بداند اکثرا موافقت می کنند؟ ظاهر این است که این در خطابات به نحو عام شرط نیست. اگر یک مولایی برای ده تا عبدش یک دستوری را صادر کرد به نحو عموم، آیا شرطش این است که یقین داشته باشد که لااقل شش تایشان موافقت می کنند، به طوری که اگر این یقین را نداشته باشد، این تکلیف به نحو عموم این صحت ندارد؟

ما می بینیم از نظر عقل و عقلاء مسأله این طور نیست، موافقت می کنند. شما بگویید:

ص:169

نه، لازم نیست که مولا علم به موافقت اکثریّت قابل اعتنا داشته باشد، این را قبول می کنیم. اما آن طرفش، اگر علم به مخالفت اکثریّت مکلفین پیدا کرد، در اینجا دستور به نحو عموم درست است یا نه؟ درست است که لازم نیست علم به موافقت داشته باشد، اما اگر علم به مخالفت پیدا کرد، یعنی مولا می داند این دستوری است که برای این ده تا صادر می کند، به دستور واحد شش تایشان مخالفت می کنند، آیا با علم به مخالفت اکثریّت مکلفین صحیح نیست که مولا این دستور را صادر کند؟ یا لقائل ان یقول چرا، اینجا مانعی ندارد. مولا دستورش را به نحو العموم صادر بکند، ولو این که می داند اکثرا مخالفت می کنند.

عدم ممانعت از صحت دستور مولا با علم او به مخالفت اکثر

این علم به مخالفت اکثر، مانع از صحت دستور مولا نخواهد بود. اگر کسی پنج شش تا بچه دارد، حالا می خواهد یک دستوری صادر کند برای همۀ شان، می داند که بیش از نصفشان مخالفت می کنند، بگوید: فایده ای ندارد ما این دستور را بی خود صادر می کنیم، برای این که بیش از نصف با این دستور مخالفت می کنند. اینجا ظاهرا مسأله این طور نیست. دستور را می تواند صادر کند، ولو این که یقین داشته باشد به این که بیش از نصف یک اکثریّت معتنابه در مقابل این تکلیف مخالفت می کنند. پس مسألۀ عصیان را با مسألۀ قدرت و ابتلاء از نظر ارتباطش با دستور عام ما نباید یکسان قرار بدهیم، اینها یک مسائلی است که عقلائی است. وقتی که انسان به عقلا مراجعه می کند، می بیند که بین اینها فرق می گذارند. اگر مولا هشت تا عبدش غیر قادر باشد، مولا به خود اجازه نمی دهد که دستور عام صادر کند، اما اگر هشت تایشان اختیارا، عامدا دستور مولا را مخالفت می کنند، و مولا هم عالم به این مخالفت است، این علم به مخالفت، سبب نمی شود که دستور مولا کنار برود، و مولا به خودش اجازۀ صدور دستور ندهد. لذا روی این مبنا تمام آن توالی فاسده، کنار می رود، و به این معنا حل می شود.

جمع ما بین دو مطلب به این معنا تحقق پیدا می کند، که ما از یک طرف معتقدیم که همۀ کفار عالم، همۀ غیر مسلمانها، همان طورکه مکلّف به اصول هستند، مکلّف به فروع هم هستند. «اقیموا الصلوة» یعنی عامة البشر، «کتب علیکم الصیام» برای عموم بشر است.

اگر در بعضی جاها هم خطاب«یا ایها الذین آمنوا» است این برای خاطر این نیست که این احکام فرعیّه اختصاص به مؤمنین دارد. لذا شما خودتان می گویید: کفار هم معاقب

ص:170

در مقابل اصول هستند، و هم معاقب در مقابل فروع هستند. معنایش این است که این دستورات گریبان آنها را هم گرفته است. درحالی که آنها تمامشان عاصی هستند، و عصات فراوانی هم در بین خود مسلمانها وجود دارد، و خداوند هم عالم به عصیان اینها هست، عالم به کفر اینها هست، عالم به مخالفت اینها نسبت به تکالیف مولاست. آن وقت چطور بین این دو جمع می شود؟ نسبت عصات و کفار نسبت به مطیعین یک نسبت خیلی بزرگی است، یعنی مطیعین در اقلیّت قرار گرفته اند، و عاصین و کافرین در اکثریّت واقع شده اند. مع ذلک تکلیف مولا گریبان اینها را گرفته است و حکم می کند به این که همۀ اینها موظف هستند، و همه معاقب هستند و غیر مطیعین در برابر مخالفت تکلیف محسوب می شوند.

این برای این جهت است که در دستور عام، و تکلیف به نحو عموم، لازم نیست که علم داشته باشد اکثرا موافقت می کنند، بلکه اگر علم به مخالفت اکثر هم داشته باشد، این مانع از توجیه خطاب به نحو عموم و صدور تکلیف عام نخواهد بود. لذا تمام آن توالی فاسده با این بیان برطرف می شود، بضمیمۀ این که ظاهر ادله هم این است که خطاب واحد است. چرا شما از ظاهر«اقیموا» دست برمی دارید؟ چرا«کتب علیکم الصیام» را از ظاهرش دست برمی دارید؟ اینها خطاب واحد است، لکن مخاطبش متعدد است و لازمۀ تعدد مخاطب تعدد خطاب نخواهد بود و الا مواجه با همان مشکلات خواهیم شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): حالا اگر دستور صادر کرد، می گویید: «هو مستهجن»؟ یک مقدار کارها و دستورات عقلائی خودمان را که در نظر بگیریم، می بینیم هیچ گونه استهجانی در اینجا تصور نمی شود. مولا دستوری صادر کرده است برای ده تا عبدش و شش تا مخالفت کردند. علم هم داشته است به این که شش تا مخالفت می کنند. این مانع از صدور تکلیف مولا نخواهد بود. تحقق مأموربه به اختیار عبد است، چهارتا اختیار کردند مأموربه در خارج تحقق پیدا کرد، شش تا اختیار نکردند، تحقق پیدا نکرد. مسألۀ جبر و اکراه نیست، دستوری است که باید با شرایط عقلائیّه این دستور تطبیق پیدا کند.

نتیجۀ این بحث را در رابطۀ با ابتلاء در مورد علم اجمالی چون اساس بحث ما بود، «ان شاء الله» بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - وظیفۀ مکلف شاک در قدرت بر تکلیف چیست؟

ص:171

2 - آیا میان خطاب متعدد و مخاطب متعدد تلازم باید باشد؟

3 - چرا ملاحظۀ نوع مخاطبین؛ مصحح خطاب واحد با مخاطب متعدد است؟

4 - اشکال عموم حکم با وجود افراد عاصی و کافر در چیست و چگونه قابل حلّ است؟

5 - توضیح دهید آیا دستور مولا با علم او به مخالفت اکثر، ممکن است؟

ص:172

درس دویست و چهل و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اگر همۀ اطراف علم اجمالی مورد ابتلاء شخص مکلّف باشد یعنی هر مکلّفی ابتلاء و عدم ابتلاء خودش را ملاحظه کند، همۀ اطراف، محل ابتلاء او باشند، اینجا علم اجمالی به تکلیف صلاحیّت تنجیز و تأثیر دارد. و اگر بعضی از اطراف از محل ابتلاء خارج شد، نسبت به طرف محل ابتلاء هم دیگر علم اجمالی نقشی ندارد و احتیاط واجب نیست.

این حرف مشهور بود.

روی آن مسأله ای که مطرح شد، که آیا خطابات شرعیّه که توجه به عموم دارد، انحلال به خطابات متعدده و متکثّره پیدا می کند؟ خطاب ولو این که صورتا واحد است، لکن در باطن خطابات متعدد و متکثر است. یا این که نه، خطاب واحد است، مخاطب متعدد، و انحلال هم مطرح نیست، این طور نیست که خطابات متعدده در کار باشد، خطاب واحد منتها به نحو العموم. ما بحث کردیم و نتیجه گرفته شد، که این خطاب به نحو العموم است، و خطاب به نحو العموم، یک شرائطی دارد که در رابطۀ با نوع مکلّفین باید ملاحظه بشود، نه در رابطۀ با تمامی آحاد و افراد مکلّفین.

ص:173

استهجان تکلیف مولا در مکلّف با توجه به قدرت عادیه

عرض کردیم که در مسألۀ قدرت که مسألۀ ابتلاء هم دنبالۀ آن است، دوجور قدرت موجود است: یک قدرت، قدرت عقلیّه است، و یک قدرت، قدرت عادیّه. در مسألۀ قدرت عقلیّه، عرض کردیم که ملاک، قدرت نوع مخاطبین و مکلّفین است، یعنی مولا اگر ده تا عبد داشته باشد، ولو این که یکی دوتا از اینها قدرت بر انجام مأموربه انجام نداشته باشند، می تواند به نحو العموم برای اینها دستور صادر کند، خطابش می تواند به نحو العموم باشد. در خطاب به نحو العموم، لازم نیست که تمامی مخاطبین اتصاف به قدرت عقلیّه داشته باشند. همین که نوعشان، اکثرشان این حالت در آنها وجود داشت، مانعی از توجه خطاب ملاحظه نمی شود. در قدرت عادیّه که مسألۀ ابتلاء و عدم ابتلاء هم در رابطۀ با همین قدرت است، برای این که ریشۀ محل ابتلاء این بود، چیزی را که مکلّف قدرت عادی بر انجام آن ندارد، تکلیف مولا در این رابطه استهجان دارد. قدرت عادی دربارۀ او چون نیست، عقلا و عرف این تکلیف را مستهجن می شمارند. این حرف را وقتی که در رابطۀ با خطاب عام می خواهیم مطرح کنیم، آنجا باید به این صورت پیاده بشود، همانطوری که در صحت خطاب به نحو العموم قدرت عقلیّۀ نوع مکلّفین شرط است. در عدم استهجان خطاب به نحو العموم هم شرط است که نوع مکلّفین قدرت عادیّه داشته باشند. و به عبارت دیگر این منهی عنه محل ابتلائشان باشند، عادتا بتوانند آنرا انجام بدهند، بتوانند آنرا ترک کنند. قدرت عادی عبارت اخری از مبتلا به بودن و غیر مبتلا به بودن است. در خطاب به نحو العموم، اگر نوع مخاطبین، نوع مکلّفین، یک شیئی محل ابتلائشان بود، یعنی قدرت عادی بر انجام آن داشتند، این خطاب صحیح است.

لازمۀ صحّت این خطاب چه چیز است؟

لازمۀ صحت این خطاب این است که، (عمدۀ نکته اینجاست) اگر در یک موردی اشخاصی از مکلّفین ابتلاء به این منهی عنه و متعلق نهی نداشتند، لکن نوع مکلّفین مبتلا بودند، نوع مکلّفین قدرت عادیّه برایشان تحقق داشت. اینجا تکلیف چیست؟ تکلیف این است که همه مکلّف هستند، همه تکلیف دارند. حتی آن کسی که این منهی عنه خارج از محل ابتلاء اوست. برای این که فرض این بود که انحلال در کار نیست. اینطور نیست که خطاب واحد منحل به خطابات بشود، اینطور نیست که زید یک خطاب داشته باشد، و عمرو یک خطاب دوم، و بکر یک خطاب سوم، و هرکسی در مورد خطاب

ص:174

خودش ابتلاء خودش و استهجان و عدم استهجان خطاب را دربارۀ خودش فکر کند. نه، مسأله اینطور نیست. مسأله یک دستور عام است که خودش شرائطی دارد، و از جملۀ شرائط دستور عام، این است که مقتضای این دستور و متعلق این دستور، مبتلا به نوع باشد. اما صدی ده هم از محل ابتلایشان خارج باشد، مانعی ندارد، صدی بیست از محل ابتلایشان خارج باشد، مانعی ندارد. مانع ندارد به این معنا، یعنی در عین این که مبتلا به این صدی ده و بیست نیست، مع ذلک دستور برای آنها محقق است، دستور برای آنها ثابت است، دستور عمومیّت دارد. نمی تواند بگوید: من از این برنامه خارج هستم. منتها حالا متعلق تکلیف محل ابتلاء من نیست، نباشد. این لازمه اش این نیست که تکلیف استهجانی پیدا بکند، لازمه اش این نیست که در دستور به نحو عموم خللی پیدا بشود.

اثر ابتلائات و عدم ابتلائات شخصیّه

لذا ابتلائات و عدم ابتلائات شخصیّه، هیچ نمی تواند در این معنا نقش داشته باشد، و نتیجۀ این بحث در علم اجمالی محل کلام ما ظاهر می شود. در آنجاهایی که علم اجمالی مطرح نباشد، حالا شما بگویید: دستور به نحو عموم او را شامل بشود، یا بفرمایید:

انحلال است و شامل نمی شود، اثر عملی بر او ترتّب پیدا نمی کند. اما اثر عملی در مورد علم اجمالی ظاهر می شود. اگر علم اجمالی پیدا کرد به این که یا این مایع خمر است، و یا مایعی که مثلا در اقصی نقاط عالم است، خمر است. آن مایع درست است که از محل ابتلاء شخصی این خارج است، اما خروج آن مایع از محل ابتلاء، سبب نبودن تکلیف نمی شود، تکلیف به نحو عموم است، علم اجمالی منجّز و مؤثر هم پیدا کرده است، و نتیجۀ علم اجمالی این است که از این مایعی که در دستش است، و الان محل ابتلائش است، از این باید اجتناب کند. ثمره در اینجا ظاهر می شود.

پس اگر خطاب انحلال پیدا می کرد همین طورکه معروف بین متأخرین است، در اینجا علم اجمالی به تکلیف فعلی ندارد، برای این که احتمال می دهد که خمر، آن مایع دومی باشد، آن مایع دوردست باشد. و باوجوداین دیگر نمی تواند این تکلیف پیاده بشود، و تنجز پیدا کند. اما اگر ما گفتیم: ابتلاء و عدم ابتلاء شخصی نقش ندارد، و ملاک ابتلاء اکثریّت است، ولو شخص این مکلّف از محل ابتلائش خارج باشد، اینجا این علم اجمالی چه کمبودی دارد؟ این علم اجمالی چه قصوری در او وجود دارد، که تأثیر در تنجیز نکند؟ تأثیر در پیاده شدن تکلیف نکند؟

ص:175

لذا با علم به خروج آن مایع دوم از محل ابتلاء، باز برای او واجب است که از این مایعی که در اختیارش است، و تنها مایع در اختیارش است، مع ذلک باید اجتناب بکند.

پس در صورت علم، بعد از آن که مطلب چنین شد، دیگر به نظر ما صورت شکش دیگر به طریق اولی، اگر شک دارد که فلان طرف علم اجمالی از محل ابتلاء خارج است یا نه؟ ما در صورت علمش گفتیم: حتما باید احتیاط بکند. در صورت شکش که دیگر هیچ مشکلی باقی نمی ماند. روی این مبنا دیگر فرض مسألۀ شک در ابتلاء، یک فرض جدیدی نیست که بخواهیم بر آن بحث مستقلی داشته باشیم، صورت علمش احتیاط واجب، صورت شکش دیگر به طریق اولی و مسلم.

شک در خروج یک طرف از علم اجمالی

اما روی آن مبنا، اینها مسأله ای را به نام صورت شک مطرح کرده اند. یعنی اینهایی که گفتند: در صورت علم به خروج از محل ابتلاء، علم اجمالی نقش ندارد، و وجوب اجتناب از مایع دیگر در کار نیست، روی این مبنا مسألۀ شک در ابتلاء و عدم ابتلاء را فرض کردند و گفته اند: اگر ما در یک موردی شک کنیم، یک طرف علم اجمالی را می دانیم از محل ابتلاء خارج نیست، یک طرف دیگرش را شک داریم، و اگر بخواهید مسألۀ علم اجمالی خیلی مخلوط نشود، چون اساس این مسأله در صورت شک ابتدائی هم مطرح است، و آن این است که، روی مبنای اینها در همان مورد علم تفصیلی است.

آن وقت علم اجمالی هم به تبعش روشن می شود. آنها گفته اند: در مورد علم تفصیلی، اگر ما عالم باشیم به این که این متعلق نهی از محل ابتلاء خارج است، چون در همین جا ما می گوییم: تکلیف هست، لکن اینها می گویند: تکلیف فعلیّت ندارد، این فرض را قبول کردیم. حالا اگر شک کردیم. پس مسأله را متمحض در این قرار بدهیم که یک شیئی مشکوک است که آیا محل ابتلاء هست یا محل ابتلاء نیست؟ آیا تکلیف در این رابطه تحقق دارد یا در این مورد تحقق ندارد؟ تصادفا اکثر آنهایی که در صورت علم به عدم ابتلاء، قابل به عدم وجوب اجتناب و عدم وجوب احتیاط شدند، در اینجا مسألۀ وجوب احتیاط را مطرح کردند. گفتند: نه، اگر شک بکنید، اینجا باید احتیاط کرد.

اینها برای روشن شدن محل بحث یک نکته ای را تصریح می کنند، به این که شک ما در خروج و یا عدم خروج، آن قسمی مطرح است که منشأ شک، شبهۀ موضوعیّه نباشد، بلکه منشأ شک، شبهۀ حکمیّه باشد. چون دوجور اینجا تصور می شود: یک وقت این

ص:176

است که مسأله به این صورت است؛ فرض کنید ماهیّت ابتلاء، و عدم ابتلاء برایمان روشن است. می دانیم که تا صد فرسخ اگر یک خمری باشد این محل ابتلاء ماست، و اگر از صد فرسخ گذشت این از محل ابتلاء ما خارج است. یک وقت این را می دانیم، آن وقت در امر خارجی تردید می کنیم، یعنی شک می کنیم که آن خمری که تحقق دارد و وجود دارد، آیا در محدودۀ صد فرسخ است؟ «حتی یکون موردا للابتلاء» یا خارج از محدودۀ صد فرسخ است؟ «حتی یکون خارجا عن مورد الابتلاء» پس عنوان ابتلاء و عدم ابتلاء برای ما روشن است، لکن«لامر خارجی و للشبهة الموضوعیة» نمی دانیم خمر در کجا واقع شده است؟ اگر در محدودۀ صد فرسخ واقع شده باشد، این محل ابتلاء ماست. اگر بیرون قرار گرفته است این خارج از محل ابتلاء است. اما یک وقت این است که تردید ما، تردید مشابه شبهات حکمیّه است. مثل این که همانطوری که فرضا ما مفهوم فاسق را نمی دانیم چه چیز است؟ مفهوم فاسق یک مفهومی است مردد بین اقل و اکثر. ما احتمال می دهیم که مقصود از فاسق مطلق مرتکب معصیت باشد، اعم من الصغیرة و الکبیرة. احتمال هم می دهیم که معنای فاسق، خصوص مرتکب گناه کبیره باشد، که یک مفهوم مردد بین اقل و اکثر دارد، که معنای اقل و اکثر یک قدر متیقّن، و یک شک در زائد است.

ما در ابتلاء هم ما چنین شکی می کنیم. مثلا می دانیم که اگر یک مایعی از باب مثال، پانصد فرسخ با ما فاصله داشته باشد، این مسلم از محل ابتلاء بیرون است. اما اگر چهار صد فرسخ فاصله داشت، نمی دانیم که آیا این از محل ابتلاء بیرون است یا نه؟ نه از باب این که در یک امر خارجی ما تردید داریم، نه؛ ما در مفهوم ابتلاء، یعنی آن ابتلائی که عدم آن ابتلاء به جنگ تکلیف می رود، و تکلیف را از فعلیّت ساقط می کند، تکلیف را مستهجن می کند. نمی دانیم مقصود از این عدم ابتلاء چه چیز است؟ آیا حتما باید پانصد فرسخ فاصله داشته باشد؟ یا این که اگر چهارصد فرسخ هم از باب مثال فاصله داشت، در این هم عنوان عدم ابتلاء و خروج از محل ابتلاء مطرح است؟

شک در مفهوم عدم ابتلاء و حکم به وجوب احتیاط

پس بین این دو فرق است. یکی شبهه اش شبهۀ حکمیه است، یکی شبهه، شبهۀ موضوعیه. اینها گفته اند: بحث ما در این که حکم به وجوب احتیاط می کنیم، در شبهۀ موضوعیّه ابتلاء و عدم ابتلاء نیست، بلکه بحث ما در آنجایی است که مفهوم ابتلاء برای

ص:177

ما روشن نیست، و نمی دانیم که چه ابتلاء و عدم ابتلائی است که فعلیّت و عدم فعلیّت تکلیف، دائرمدار او خواهد بود. البته عدم آشنایی ما هم به نحو اقل و اکثر است، یعنی قدر متیقّن دارد، و زائد مشکوک دارد. قدر متیقّنش پانصد فرسخ به بالاست، زائد مشکوکش چهارصد فرسخ است، که آیا این هم خارج عن محل الابتلاء؟ ام لا یکون خارجا عن محل الابتلاء؟

اینها بحث را در اینجا متمرکز کرده اند. سپس گفته اند: اگر تکلیفی به نحو مثلا عموم که انحلال پیدا می کند، توجه پیدا کرد، نسبت به این مکلّف، این متعلق تکلیف مثلا در چهار صد فرسخی واقع است. حالا مکلّف متحیّر است، نمی داند که اینجا چه کند؟ اگر چهار صد فرسخ خارج از محل ابتلاء باشد، خطاب فعلی و تکلیف فعلی به او توجه ندارد. اما اگر در محدودۀ ابتلاء باشد، خطاب فعلی و تکلیف فعلی به او توجه پیدا کرده است. اینها گفته اند: ما در اینجا می گوییم: برای او احتیاط واجب است، یعنی در صورت علم تفصیلی، باید از آن منهی عنه اجتناب کند، تکلیف به او تعلق دارد. و در صورت علم اجمالی هم از طرف دیگری که در اختیارش است، باید اجتناب بکند، چرا؟ اینجا ادلۀ مختلفه ای برای این ذکر شده است. یک دلیل مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه) در کتاب رسائل به نحو اجمال به او اشاره کرده اند، و بعد دیگران این دلیل ایشان را توضیح داده اند، که نیاز به بحث دارد.

تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت و حکم به احتیاط

اما یک دلیل مرحوم محقق یزدی(اعلی الله مقامه الشریف) مؤسس حوزه در کتاب دررشان ذکر کردند، ایشان استدلالشان به این صورت است، می فرماید: همین مقداری که مکلّف علم دارد به این که این مورد مبغوض مولاست، و متعلق غرض مولا قرار گرفته است، و مولا به این مورد عنایت دارد، ولو این که نمی داند تکلیف فعلی به این متعلق شده است یا نه؟ برای این که شک دارد در این که محل ابتلاء است، یا محل ابتلاء نیست؟ اگر محل ابتلاء باشد، تکلیف فعلی به او متعلق است. اگر محل ابتلاء نباشد، نه. پس تعلق تکلیف فعلی مشکوک است. ایشان می گویند: ولو این که این معنا مشکوک است که ما قبول داریم، لکن می داند که این خمر است، خمر هم مبغوض مولاست، مولا دلش نمی خواهد که کسی خمر را ارتکاب کند، مفسده در او موجود است، جهات موجوده در زجر مولا در او تحقق دارد، همین علم سبب می شود که عقل گریبان انسان را می گیرد،

ص:178

می گوید: باید احتیاط کنی، باید رعایت تکلیف مولا را بکنی. اگر شما در مقابل عقل بگویی: من علم به خطاب فعلی و تکلیف فعلی ندارم، عقل می گوید: نداشته باش، تو که علم به غرض مولا داری، تو که می دانی که مولا از خمر خیلی بدش می آید و ناراحت می شود.

ایشان می گوید: اینجا چاره ای جز مسألۀ احتیاط نیست، و بعد اینجا را به مسألۀ شک در قدرت تشبیه می کند، می فرماید: چطور در مسألۀ شک در قدرت باید احتیاط کرد، آنجا هم شما می توانستید این حرف را بزنید که من چون شک در قدرت دارم، شک در توجه خطاب فعلی و تکلیف فعلی دارم. اما مع ذلک در مقابل علم به غرض مولا، عقل به شما اجازه نمی داد که با شک در قدرت مخالفت تکلیف مولا را بکنید. می گفت: حتما باید احتیاط کرد، باید رعایت کرد، همان طورکه در مسألۀ شک در قدرت عقلیّه عقل حکم به لزوم احتیاط می کند، در مورد شک در قدرت عادیّه که مسألۀ ابتلاء و عدم ابتلاء است، اینجا هم عقل حکم می کند به لزوم احتیاط.

ردّ تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت توسط استاد

قیل، که مشبه به آن شبهۀ موضوعی است، اما مشبهش شبهۀ حکمیّه، شبهۀ مفهومیّه.

در مسألۀ شک در قدرت، شک در شبهۀ موضوعیّه است، یعنی شما نمی دانید که آیا قدرت عقلی را واجد هستید یا نه؟ نه این که در مفهوم قدرت شما شک داشته باشید. اما اینجا در مفهوم ابتلاء و عدم ابتلاء شما تردید و شک دارید، لکن درعین حال ایشان این تشبیه را کردند ولو این که مشبهش به نحو شبهۀ مفهومیّه، و مشبه به او به نحو شبهۀ موضوعیّه است.

این بیان را ایشان در کتاب درر دارند، لکن این بیان تقریبا جوابش تا حدی روشن است، و آن این است که شما که می گویید: من علم به غرض مولا دارم، این علم را شما از کجا آوردید؟ علم به غرض مولا در این مورد هست، این علم از کجا آمده است؟ آیا خواب دیدید علم به غرض مولا پیدا کردید؟ یا این که ما علم به غرض مولا را باید از راه تکلیف مولا به دست بیاوریم. هرکجا مولا تکلیفی داشت، به لحاظ این که احکام الهیّه اوامر و نواهی تابع مصالح و مفاسد است، ما از راه تکلیف، علم به غرض مولا و هدف مولا پیدا می کنیم. اما اگر در یک موردی ما یقین داشته باشیم به این که تکلیف تحقق ندارد، خطاب فعلی تحقق ندارد، یا در ما نحن فیه شک داریم در این که خطاب فعلی

ص:179

تحقق دارد، یا ندارد؟ به لحاظ این که شما می گویید: تکلیف مشروط به ابتلاء است، تکلیف مشروط به قدرت عادیّه است، و ما نمی دانیم که ابتلاء تحقق دارد یا ندارد؟ با وجود شک در خطاب فعلی و شک در تکلیف فعلی چطور شما در این مورد علم به غرض مولا پیدا می کنید؟ در این مورد از کجا علم به غرض در کار است؟ و الاّ اگر اینطور است، شما در شبهات موضوعیّه اولا به طورکلی باید حکم به احتیاط بکنید و در بعضی از موارد شبهات حکمیّه هم باید حکم به وجوب احتیاط بکنید.

بحث ما در رابطۀ با شخص این مکلّف است، شخص این مکلّف دربارۀ این مایعی که در چهارصد فرسخی وجود دارد، از کجا می فهمد که مولا نسبت به این مکلّف غرضی دربارۀ این خمر دارد؟ آیا اگر تکلیف نباشد، باز هم راهی برای این علم وجود دارد، یا ندارد؟ پس این که شما جمع کردید بین این دو و می فرمایید: هم علم به غرض دارد، و هم شک در توجه خطاب فعلی و تکلیف فعلی دارد، به حسب ظاهر این دو قابل اجتماع نیستند. برای این که معنای شک در تکلیف فعلی و در توجه خطاب فعلی، این است که شک دارد، که آیا مولا دربارۀ این و شخص این مکلّف نسبت به این مایع مفروض«هل یکون له غرض؟ ام لا یکون له غرض»؟ بله، در موالی عرفیّه گاهی ما اگر تکلیف هم نباشد، غرض مولا را به دست می آوریم. مثل این که بچۀ مولا مشرف به هلاکت است، مولا خودش نیست یا توجه و اطلاع ندارد، دستوری هم نداده، ما می فهمیم که غرض مولا نجات جان بچه است ولو تکلیفی هم دراین باره مطرح نیست، مع ذلک بر عبد واجب است که بکوشد و غرض مسلّم مولا را با این که هیچ تکلیفی نیست، تحصیل کند.

اما در باب مولای حقیقی، ما فقط از راه تکالیف باید پی به این مسائل ببریم. هر کجا دیدیم موظف به وجوب نماز هستیم، می فهمیم که مصلحت ملزمه ای در کار است. هر کجا یک تکلیف تحریمی به ما توجه پیدا کرد، می فهمیم که مفسدۀ ملزمه ای در کار است.

اما هر کجا تکلیفی نبود، پس چرا ما علم به غرض مولا پیدا می کنیم؟ راه علم برای ما به حسب عادت و نوع منسد است، و این دو بیان عرض کردیم غیر قابل اجتماع است. لذا این دلیل ایشان در مورد شک در ابتلاء، نمی تواند دلالت بر وجوب احتیاط داشته باشد.

لکن یک دلیل دیگری است که طول و تفصیل دارد ان شاء الله بعد.

پرسش:

1 - استهجان تکلیف مولا در مکلّف با توجه به قدرت عادیه چگونه ممکن است؟

ص:180

2 - با شک در خروج یک طرف از علم اجمالی وظیفه چیست؟

3 - در صورت شک در مفهوم عدم ابتلاء و حکم به وجوب احتیاط چه باید کرد؟

4 - بیان محقق یزدی(ره) در تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت و حکم به احتیاط چیست؟

5 - ردّ محقق یزدی(ره) در تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت توسط استاد چیست؟

ص:181

درس دویست و چهل و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مشهور در موارد خروج از ابتلاء قائل هستند به این که علم اجمالی تأثیری ندارد و شرط فعلیّت تکلیف و عدم استهجان تکلیف این است که مکلّف به مورد ابتلاء باشد.

لکن روی مبنای مشهور یک مسأله ای باقی ماند و آن صورت شک در ابتلاء بود. اگر در یک موردی ما شک داشته باشیم به این که آیا داخل در محل ابتلاء هست و یا خارج از محل ابتلاء؟ و این شک هم در کلمات اصولیین به صورت شبهۀ مفهومیّه بیان شده، یعنی اگر شک ما در این که فلان جا، فلان چیز محل ابتلاء هست یا نه؟ برای این است که ما دایرۀ مورد ابتلاء را نمی دانیم چه مقدار وسعت دارد؟ به عبارت دیگر دائرۀ آن مردد بین اقل و اکثر است. مثلا می دانیم که اگر یک خمری در هزار فرسخی ما قرار گرفته باشد، (مثلا در آمریکا قرار گرفته باشد) این خارج از محل ابتلاء ما هست. اما اگر یک خمری در پانصد فرسخی ما در اروپا مثلا واقع بود، آیا آن هم خارج از محل ابتلاء هست یا خارج از محل ابتلاء نیست؟ شبهۀ ما شبهۀ مصداقیّه نیست، شبهۀ ما شبهۀ مفهومیّه و مردد

ص:182

بین اقل و اکثر است، یعنی قدر متیقّن دارد و مقدار مشکوک دارد. یک مقدار را یقینا می دانیم خارج از محل ابتلاء است، یک مقدار را شک داریم که آیا خارج از محل ابتلاء است یا نه؟ و در نتیجه شک داریم که آیا در رابطۀ با تکلیف مولا استهجان دارد یا ندارد؟ یعنی اگر مولا ما را نهی کند از شرب خمری که مثلا در پانصد فرسخی واقع شده است «هل یکون مستهجنا بنظر العقلاء؟ ام لا یکون مستهجنا بنظر العقلاء»؟ اگر خارج از محل ابتلاء باشد، استهجان دارد و اگر خارج نباشد استهجان ندارد. و چون ما تردید داریم که آیا خارج از محل ابتلاء هست یا نه؟ در نتیجه شک می کنیم که آیا تکلیف در رابطۀ با آن به وجوب اجتناب، استهجان دارد یا این که«لیس بمستهجن»؟

مسأله ای که مورد بحث واقع شده است این مسأله است. در اینجا چه باید کرد و چه باید گفت؟ البته ثمره اش در مورد علم اجمالی ظاهر می شود. اگر تکلیف دربارۀ آن فعلیّت داشته باشد علم اجمالی اثر تنجیزی خودش را دارد. اما اگر تکلیف در رابطۀ با او فعلیّت نداشته باشد، بلکه استهجان داشته باشد، اینجا طرف علم اجمالی هم که واقع شد علم اجمالی دیگر بلااثر است. نه تنها دربارۀ او بلااثر است، دربارۀ این طرف محل ابتلاء هم بلااثر خواهد بود. در موارد شک در ابتلاء، شک در استهجان و عدم استهجان، به چه دلیلی می توانیم مراجعه کنیم؟ آیا دلیل، تکلیف را در اینجا ثابت می کند یا تکلیف را در اینجا نفی می کند؟

استدلال شیخ(ره) به اطلاق ادلۀ محرمات در موارد شک در ابتلاء

اینجا در کلام مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه) در کتاب رسائل یک استدلال مختصری شده است، که آن استدلال را مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) توضیح داده اند. مرحوم شیخ این طور فرموده: ما در موارد شک در ابتلاء، استدلال می کنیم به اطلاق ادلۀ محرمات، یعنی«اجتنب عن الخمری» که داریم این دلیل شرعی که دلالت بر حرمت شرب خمر می کند، اگر خمری در پانصد فرسخی واقع است، شک داریم که تکلیف دربارۀ او استهجان دارد، یا ندارد؟ ایشان فرموده: به اطلاق دلیل حرمت شرب خمر، تمسک می کنیم، لکن دیگر توضیح ندادند، شرح نکردند که چطور ما می توانیم به این اطلاق تمسک کنیم. توضیحش را مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه) دادند که کلام ایشان مفصل است، لکن خلاصۀ کلام ایشان را ما عرض می کنیم. بعد ببینیم که آیا این استدلال با این تقریبی که ایشان بیان کردند، درست است یا نادرست؟

ص:183

پس برای چه چیز استدلال می کنیم؟ برای این که در مورد شک در محل ابتلاء، ما همان احکام ابتلاء را صادر کنیم، نه احکام خارج از محل ابتلاء را. حکم ابتلاء در آنجا پیاده بشود، و از نظر علم اجمالی هم دیگر مانعی از تأثیر و تنجیز وجود نداشته باشد.

ایشان می فرمایند: یک مطلبی در کتاب عام و خاص بحث شده که اگر ما یک عامی داشته باشیم، و بعد یک مخصّصی داشته باشیم، و این مخصّص ما از نظر مفهوم اجمال داشته باشد، مفهومش مجمل و غیر مبیّن باشد، و اجمالش هم به این صورت باشد(چون دو نوع اجمال داریم) یک وقت اجمال به نحو تردید بین متباینین است، مثل این که مولا گفته: «لا تکرم زیدا العالم» بعد از«اکرم العلماء» و ما دو زید عالم داریم: یک زید بن عمرو داریم و یک زید بن بکر داریم. و نمی دانیم این که مولا فرموده است«لا تکرم زیدا العالم» کدامیک از این دو مراد مولا هست؟ اینجا اجمال و تردّد بین متباینین است. اما یک وقت نه، تردید و تردّد بین اقل و اکثر است، یعنی دلیل مخصص ما یک قدر متیقنی دارد به نام اقل، و یک زائدی هست که مورد شک است. مثل این که مولا گفته: «لا تکرم الفساق من العلماء» و ما در مفهوم فاسق تردید داریم، تردیدمان هم به این صورت است که می دانیم اگر کسی مرتکب گناه کبیره باشد، این بلااشکال فاسق است. اما اگر کسی گناه صغیره به تنهایی مرتکب شد، «هل هو فاسق؟ و هل ارتکابه قادح فی العدالة؟» اینجا را می گویند: اجمال مفهومی و تردید بین اقل و اکثر. حالا گفته: اگر دلیل عام ما تخصیص بخورد به یک مخصّص مجملی که اجمال و تردید بین اقل و اکثر در آن باشد، اینجا وظیفه چیست؟

حکم عقل بعنوان دلیل مقید لبّی و مجمل در برابر اطلاق

گفته اند: وظیفه این است که نسبت به آن مقدار متیقّن از دلیل مخصّص، ما از عام رفع ید می کنیم. اما نسبت به آن مقدار مشکوک که عبارت از مرتکب الصغیره است، رجوع به دلیل عام می کنیم، رجوع به«اکرم العلماء» می کنیم، و حکم وجوب اکرام را دربارۀ او پیاده می کنیم. پس این معنا در بحث عام و خاص مطرح شده است. حالا ایشان می خواهد همین معنا را در ما نحن فیه پیاده کند، می فرماید: «اجتنب عن الخمر» یک دلیل مطلقی است، یعنی اگر ما خودش را ملاحظه کنیم، در«اجتنب عن الخمر» مسألۀ ابتلاء و عدم ابتلاء مطرح نشده است، دلیل اجتنب عن الخمر اطلاق دارد. لکن در مقابل این اطلاق یک دلیل مقیّدی داریم که آن دلیل مقیّد عبارت از حکم عقل است. عقل، اجتنب

ص:184

عن الخمر را تقیید می کند و می گوید: آن صورتی که محل ابتلاء نباشد، و خارج از محل ابتلاء باشد«اجتنب عن الخمر» در آنجا نقشی ندارد، در آنجا نمی تواند تأثیری داشته باشد. پس یک مقیّد عقلی لبّی در مقابل اطلاق دلیل حرمت شرب خمر وجود دارد.

حالا این دلیل مقیّد ما اجمال دارد، برای این که ما نمی دانیم دائرۀ ابتلاء و عدم ابتلاء توسعه یا تضییق دارد؟ قدر متیقّن دارد. آنجایی که فرضا هزار فرسخ فاصله باشد یقینا خارج از محل ابتلاء است. اما آنجایی که پانصد فرسخ فاصله باشد، آیا از محل ابتلاء خارج است یا نه؟ همان طورکه در مخصّص فاسق عنوان فاسق مردد بین اقل و اکثر بود، اینجا عنوان ابتلاء مردد بین اقل و اکثر است. دلیل مقیّد لبّی و عقلی ما«امره دائر بین الاقل و الاکثر»، همان طورکه در مسألۀ عام و خاص نسبت به آن مقدار مشکوک بود، ما رجوع به عموم«اکرم العلماء» می کردیم و می گفتیم: عام را باید در مورد شک پیاده کرد، و محققین این معنا را ذکر کردند و ما هم در بحث عام و خاص این معنا را ذکر کردیم، اینجا هم همین طور است، اینجا هم مطلقی هست و دلیل مقیّدی هست، و دلیل مقیّد هم مردد بین اقل و اکثر است، نسبت به آن مقدار مشکوک، باید رجوع به اطلاق شود، رجوع به دلیل«اجتنب عن الخمر» کنیم، و دلیل حرمت را در مورد شک پیاده کنیم.

اشکال محقق نائینی(ره) در رجوع به عموم در موارد قدر مشکوک

بعد ایشان یک ان قلت و اشکالی به خودشان متوجه می کند که بعد هم جواب می دهند. کأنّ ان قلت این طور می گوید: شما مثل این که«حفظت شیئا و غابت عنک أشیاء» شدید، در بحث عام و خاص در آنجایی که مخصّص، اجمال مفهومی و تردد بین اقل و اکثر داشته باشد، ما در قدر مشکوک، در صورتی رجوع به عموم«اکرم العلماء» می کنیم که مخصّص ما منفصل باشد، یعنی اول مولا اکرم العلمائی گفته باشد، و بعد به یک دلیل منفصلی، بگوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» اینجا چون برای عام یک ظهوری در عموم منعقد شده است، و در ابتداء صدورش همراه با مخصّص نبوده است شما اینجا در آن مقدار مشکوک می توانید به ظهور عام در عموم تمسک کنید، و نسبت به مرتکب الصغیرة، اکرم العلماء را محکّم و حاکم قرار بدهید. اما اگر همین مخصص ما به صورت مخصص متصل شد، مثل این که از اول مولا گفت: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» به صورت مخصّص متصل اگر مولا مسأله را پیاده کرد، و شما در مفهوم فاسق هم تردید دارید، نمی دانید آیا«مرتکب الصغیره فاسق ام لا»؟ آیا در اینجا هم به عموم تمسک

ص:185

می کنید؟ اینجا برای عموم، ظهوری منعقد نشده است. آن ظهوری که برای عموم منعقد شده است، ظهور در اکرام عالم غیر فاسق است، از اول یک چنین ظهوری برای عام منعقد شده است، و اینجا عموم به آن معنا نداریم که شما بخواهید تمسک به عموم بکنید؟ همان طورکه اگر مولا گفت: «لا تکرم الفساق» به خود لا تکرم الفساق شما نمی توانید تمسک کنید، در«اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» مسأله این طور است.

علی أی حال در بحث عام و خاص ثابت شده است که در مخصّص منفصل که در اجمال مفهومی، تردّد بین اقل و اکثر است، به عام می شود مراجعه کرد. اما اگر مخصّص متصل باشد، در هیچ یک از فروض شما حق رجوع به عام و تمسک به عام ندارید. بعد از آن که این درست شد، «ان قلت» اشکال خودش را تکمیل می کند، کأنّ کسی به ان قلت می گوید: ما در باب مسألۀ ابتلاء مقیّد لفظی نداریم، مقیّد ما مقیّد عقلی است. عقل حکم می کند به این که مواردی که خارج از محل ابتلاء باشد از اطلاق«لا تشرب الخمر» بیرون است. پس مخصّص ما مخصّص عقلی است. آن وقت کأنّ سؤال می کند که آیا مقیّد و مخصّص عقلی حکم مخصّصات متصله را دارد یا حکم مخصّصات منفصله را دارد؟ این یک مسألۀ کلی است، که در آنجایی که تقیید و تخصیص از عقل سرچشمه می گیرد، آیا احکام مخصّص متصل بر آن جریان پیدا می کند؟ یا احکام مخصّص منفصل جریان پیدا می کند؟

تقسیم احکام و مقیّدات عقلیه

اینجا ان قلت می گوید: احکام عقلیّه و مخصّصات و مقیّدات عقلیّه بر دو نوع است:

یک وقت عقل به نحو ضرورت و بداهت و وضوح، حکم می کند که ما از او تعبیر به عقل درونی می کنیم، یا تعبیر به عقل بدیهی می کنیم. اما یک وقت این است که نه، مخصّص عقلی است، اما عقل ضروری نیست، بلکه عقل نظری است. معنای عقل نظری این است:

همین طورکه عقل او را درک نمی کند، باید یک مبادی، یک مقدمات، یک خصوصیّاتی را در نظر بگیرد، یک صغری و یک کبری با فکر و تأمل ترتیب بدهد، آن وقت در دنبال این مبادی، و در دنبال این صغری و کبری یک حکم به نتیجه بکند، که ما تعبیر به عقل نظری می کنیم.

ان قلت می گوید: اگر مخصّصات عقلی ضروری باشد، این از قبیل مخصّص لفظی متّصل است، چرا؟ برای این که عقلی ضروری نیاز به فکر ندارد، نیاز به تحقّق مبادی و

ص:186

تحقّق صغری و کبری ندارد، این یک مسألۀ بدیهی و روشن است، و به مجرّدی که انسان عام را شنید، این عقل ضروری مثل یک قرینۀ متّصلۀ به کلام، و مخصّص متّصل به کلام و همراه کلام خواهد بود، کلام از این عقلی ضروری جدایی ندارد. اما به خلاف این که عقلی نظری باشد؛ در عقلی نظری ما می توانیم بگوییم: مخصّص منفصل است، چرا؟ برای این که انسان عام را که می شنود، دلیل عام را که ملاحظه می کند، بلافاصله انتقال به مخصّص پیدا نمی کند، و چون انتقال به مخصّص پیدا نکرد، عام در معنای عامش ظهور پیدا می کند، انعقاد ظهور برای عام می شود، و برای عام ظهوری تحقّق پیدا می کند. بعد از آن که مبادی آن حکم عقل پیدا شد، و صغری و کبری تحقق پیدا کرد، این به منزلۀ یک مخصّص منفصل و یک حجّت اقوی حاکمیّت بر عام پیدا می کند، تا اندازه ای که دلیل مخصّص بتواند پیاده بشود. پس مخصّص عقلی نظری به منزلۀ مخصّص لفظی منفصل است، و مخصّص عقلی ضروری به منزلۀ مخصّص لفظی متّصل است.

اشکال در عقلی ضروری بودن استهجان تکلیف در صورت عدم ابتلاء

ان قلت در ما نحن فیه ادعا می کند، و می گوید: مسألۀ محل ابتلاء بودن، و مستهجن بودن تکلیف در صورت عدم ابتلاء، یکی از احکام عقلیّۀ ضروریّه است، از آنهایی است که فکر لازم ندارد، مبادی و مقدمات لازم ندارد. و چون از این قبیل احکام است این یک مقیّد لفظی متّصل شد. و اگر مقیّد لفظی متصل شد، دیگر در اجمال مفهومی و تردّد بین اقل و اکثر، حق نداریم رجوع به اطلاق کنیم، حق نداریم«لا تشرب الخمر» را در اینجا پیاده کنیم.

ما اطلاقی نداریم، دلیل اطلاق ظهور اطلاقی برای او منعقد نشده است. مثل این می ماند که مولا به صورت یک دلیل لفظی گفته باشد«لا تشرب الخمر»، یا بگوید:

«اجتنب عن الخمر الاّ ما کان خارجا عن محل الابتلاء» اگر یک چنین چیزی به صورت دلیل لفظی و متّصل بیان می کرد، شما حق نداشتید که در مورد شک به اطلاق تمسک کنید، اینجا هم با این که مسأله عقلی است، لکن چون عقلی ضروری است، حکم همین تقیید به متّصل را دارد، و در تقیید به متّصل در هیچ صورتش تمسک به اطلاق جایز نیست. اگر تمسک به اطلاق جایز باشد ظهور اطلاقی ظاهر نشده است تا تمسک به ظهور اطلاقی جایز باشد. این ان قلتی است که مرحوم محقق نائینی(ره) به صورت اشکال بر خودشان ذکر کردند.

ص:187

پاسخ نائینی(ره) به ضروری بودن استهجان تکلیف در صورت عدم ابتلاء

لکن دو جواب ذکر کرده اند، یک جوابشان این است که ما قبول نداریم که این مسألۀ استهجان تکلیف در مورد خروج از ابتلاء، یکی از احکام عقلیّۀ ضروریّه باشد، ما ضروری بودن این معنا را نمی پذیریم. ممکن است که در مقابل شما ادعا کنیم که این یکی از احکام عقلیّۀ نظریّه است، و اگر از احکام عقلیّۀ نظریّه شد، این ارتباط به مخصّص منفصل پیدا می کند، و در مخصّص منفصل در آن مقدار مشکوک ما می توانیم به عموم و اطلاق تمسک کنیم. این را به صورت اولا در جواب از این ان قلت ذکر می فرمایند. بعد می فرمایند: و ثانیا در همان مخصّص لفظی متّصل که شما گفتید: تمسک به عام به هیچ وجه جایز نیست، در لفظی متصل که بلااشکال تمسک به عموم جایز نیست، مسأله دو صورت دارد: یک صورتش جایز نیست، و یک صورت جایز است. اگر از قبیل«لا تکرم الا الفساق من العلماء» باشد، جایز نیست. حالا این خصوصیّتش چیست؟ می فرماید:

خصوصیّتش این است که فاسق یک عنوان واقعی است، و یک معنای واقعی است و مراتب هم ندارد، یعنی شدت و ضعف در او تصور نمی شود. درست است که امرش دایر بین اقل و اکثر است، لکن مسألۀ اقل و اکثر یک معنا دارد، و مسألۀ مراتب که عبارت از شدت و ضعف و قوت و ضعف است، آن یک معنای دیگری دارد. فاسق، فاسق است.

دیگر شدت و ضعف در معنای فاسق تصور نمی کنیم. منتها فاسق را نمی دانیم که آیا اختصاص به مرتکب کبیره دارد؟ یا مرتکب صغیره را هم شامل می شود؟ اینجا اگر مولا گفت: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» در این نوع مخصّص لفظی متّصل، ما در مقدار مشکوک حق نداریم به اکرم العلماء تمسک کنیم.

اما گاهی از اوقات مخصّص ما این طور نیست که یک عنوان واقعی بدون مراتب باشد، بلکه یک عنوانی است که شدت و ضعف دارد، ضعف و کمال در او تصور می شود. مثل مسألۀ ابتلاء در ما نحن فیه، خارج بودن از محل ابتلاء، مراحل و مراتب دارد. یکی قویا از محل ابتلاء خارج است، و یکی فی الجمله از محل ابتلاء خارج است، شدت و ضعف در او تصور می شود. اینجاهایی که پای شدت و ضعف مطرح است، حتی اگر دلیل لفظی متّصل هم در کار باشد، مثل این که بگوید: «اجتنب عن الخمر الاّ ما کان خارجا عن الابتلاء» ایشان می فرماید: در آن مرتبۀ ضعیفه اش ما می توانیم به اجتنب عن الخمر تمسک بکنیم، چرا؟ برای این که ما شک داریم که علاوۀ بر این که تخصیص به

ص:188

مرتبۀ قویّه در کار است، آیا تخصیص به مرتبۀ ضعیفه هم در کار هست؟ در حقیقت شک در تخصیص زائد داریم، و در شک در تخصیص زائد، تمسک به عموم هیچ مانعی ندارد.

بیان ایشان را دقت بفرمایید، تا ببینیم اشکالاتی که بر کلام ایشان وارد است چیست؟ و در نتیجه آیا این دلیلی که مرحوم شیخ ذکر کرده اند که در مورد شک در ابتلاء به اطلاق ادلۀ محرمات ما می توانیم تمسک کنیم، آیا تمام است یا نه؟

پرسش:

1 - استدلال شیخ(ره) به اطلاق ادلۀ محرمات در موارد شک در ابتلاء را توضیح دهید.

2 - حکم عقل بعنوان دلیل مقید لبّی و مجمل در برابر اطلاق چیست؟

3 - اشکال محقق نائینی(ره) در رجوع به عموم در موارد قدر مشکوک را بیان کنید.

4 - تقسیم در احکام و مقیّدات عقلیه را ذکر کنید.

5 - اشکال در عقلی ضروری بودن استهجان تکلیف در صورت عدم ابتلاء و پاسخ محقق نائینی(ره) چیست؟

ص:189

درس دویست و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به اطلاق در مورد شک در شبهه مفهومیه

بحث در این بود که در مورد شک در ابتلاء، یعنی شبهه مفهومیه ابتلاء، آیا می توانیم به اطلاق ادلۀ محرمات مثل اطلاق«لا تشرب الخمر و اجتنب عن الخمر» تمسک کنیم یا نه؟ دیروز عرض کردیم که مرحوم شیخ اجمالا این استدلال را بیان کرده اند، و مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) آنرا توضیح داده اند، خلاصه بیان ایشان این بود، با این که در مقابل این اطلاقات ما یک دلیل مقیّدی داریم، و این دلیل مقیّد ما، دلیل عقلی ضروری است، و دلیل عقلی ضروری مانند مخصّص متّصل است، لکن درعین حال در ما نحن فیه، مانعی ندارد که ما به اطلاق تمسک کنیم.

حرف آخرشان این بود، برای این که عنوان مقیّد و مخصّص ما، یک وقت عنوان غیر ذی مراتب است و یک وقت عنوان ذی مراتب، اگر عنوان غیر ذی مراتب باشد، در مخصّص متّصل نمی شود تمسک به عام کرد، ولو این که مردد بین اقل و اکثر باشد. اما اگر عنوان ذی مراتب باشد، مثل مسألۀ ابتلاء، که مراتب دارد خروج از ابتلاء شدتا و

ص:190

ضعفا و قوتا، اینجا هم می توانیم ولو این که مخصّص متّصل باشد، تمسک به عام داشته باشیم. برای این که اینجا شک ما برگشت به شک در تخصیص زاید می کند، و هرکجا که عنوان، شک در تخصیص زاید باشد، برای شما تمسک به عام هیچ مانعی ندارد.

ایشان یک ان قلت مطرح کرده بود، و در جواب آن مطلب ان قلت را پذیرفته بودند، منتهی از راه دیگری برای جواب تخلّص پیدا می کردند. در مجموعه این بیانات، یک اشکالاتی هست. یک اشکال در رابطۀ با این حرف، برای همه مسایل و موارد عام و خاص مورد ابتلاء است و آن این است که، بین ان قلت و قلت این معنا مسلم بود، که اگر مخصّص ما، مقیّد ما، یک حکم عقلی ضروری باشد، بمنزلۀ مخصّص متّصل است. و اگر حکم عقلی نظری باشد، به منزلۀ مخصّص منفصل است، یعنی در حقیقت این تقسیمی که در مخصّصات لفظیه جریان پیدا می کند، که المخصّص قد یکون متّصلا و قد یکون منفصلا در مخصّصات عقلیه هم این تقسیم جریان دارد. «المخصّص العقلی قد یکون متّصلا و هو ما کان عقلیا ضروریا، و قد یکون منفصلا و هو ما کان عقلیا نظریّا». این یک مطلبی بود که بین ان قلت و بین قلت مسلم بود، و روی تسلّم این معنا، بین ان قلت و قلت اختلاف شده بود، که آیا مخصّص در مسألۀ ابتلاء که مورد بحث ماست، از قبیل عقلی ضروری یا از قبیل عقلی نظری است؟ این به این اعتبار است که بین این دوتا اختلاف است، و اثر مترتب بر این دوتا می شود. حالا می خواهیم ببینیم آیا واقعیت مطلب هم همین طور است؟ مخصّصات عقلیه هم علی نوعین؟ مخصّص عقلی ضروری کالمتّصل، و مخصّص عقلی نظری کالمنفصل؟

فرق مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری

آن چه در کلام ایشان به عنوان فرق بین این دوتا ذکر می شد، عبارت از این مطلب بود که اگر مخصّص عقلی ضروری باشد، انسان با شنیدن عام، لا محاله توجه به آن مخصّص دارد، و دیگر نیاز به فکر و تأمل، و توجه به مبادی ندارد. اگر یک چیز عقلی ضروری شد، بمجردی که انسان مسألۀ مربوط به او را توجه پیدا کرد، این معنا مورد توجه خواهد شد. اما اگر مخصّص عقلی نظری باشد، مستمع و مخاطب بعد از آن که عام را می شنود، توجه به مخصّص ندارد، باید یک مقدماتی پیدا شود، یک صغرا و کبرایی تشکیل پیدا کند، تا بعد انتقال به این مخصّص نظری پیدا شود. پس این فاصله در کار است، کأنّ نیاز به زمان دارد. و اگر فاصله در کار شد، همان حکم مخصّص منفصل را پیدا

ص:191

می کند، مخصّص منفصل شأنش جدای از عام است. بین او و بین عام فاصله موجود است، و در نتیجۀ این فاصله، عام در حین صدورش ظهور در عموم برای او منعقد می شود، و ظهور برای عام استقرار پیدا می کند، منتهی دلیل مخصّص چون یک حجّت اقوایی هست، تقدّم بر این ظهور دارد، و اقوای از این ظهور است، و الاّ دلیل مخصّص کشف نمی کند از این که ظهوری برای عام نبوده، و از اول انعقاد ظهوری تحقق نداشته است.

همین معنا در مخصّص عقلی نظری هم، به حسب بادی نظر وجود دارد. بین عام و بین این حکم عقل فاصله وجود دارد. در این فاصله عام ظهور در عموم پیدا کرده، ظهور حجّت منعقد شده، منتهی بعد که توجه به این حکم عقل می شود، یک حجّت اقوایی در مقابل ظهور عام در کار است، به همان ملاکی که مخصّص لفظی منفصل تقدّم پیدا می کند، مخصّص عقلی نظری هم نسبت به مورد خودش تقدم بر عام پیدا می کند. این بیان از کلمات مرحوم محقق نائینی(ره) استفاده می شد، و مورد قبول ان قلت و قلت هر دو بود.

نظر استاد در فرق میان مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری

آیا ببینیم واقع مطلب هم همین طور است؟ یا این که نه؛ لقائل ان یقول که در مخصّص عقلی نظری ولو این که فاصلۀ زمانی در کار است، ولو این که عقل انتقال به او پیدا نمی کند، مگر بعد از تحقق مبادی، و تشکیل شدن صغری و کبری، و در حقیقت فاصله زمانی باید در کار باشد. لکن حرف این است که بعد از آن که عقل انتقال به این حکم نظری پیدا کرد، مثلا خود عقل فهمید که فاسق از علما، لیاقت و شایستگی اکرام را ندارد، بدون این که یک دلیل لفظی در رابطۀ با عدم اکرام فاسق در کار باشد. خود عقل یک جهاتی در نظر گرفت و گفت: اکرام مثلا عالم برای خاطر مثلا تعظیم شعائر و برای اهمیت دادن به اسلام است، و این در مورد عالم فاسق که معنا ندارد، چه بسا ضرر عالم فاسق از جاهل فاسق برای اسلام بیشتر باشد. آیا در اینجایی که عقل انتقال پیدا می کند به این که عالم فاسق نباید اکرام شود، اگر بعد از یک ساعت که انتقال پیدا کرد، اینجا واقع مطلب چیست؟ واقع مطلب این است، که عقل بعد از یک ساعت پی به واقعیت می برد، اما نه واقعیتی که حالا تحقق پیدا کرده، نه واقعیتی که حالا حادث شده، واقعیتی که همراه عام بوده، واقعیتی که ملازم با عام بوده. این فاصلۀ زمانی برای خاطر این بوده که عقل در

ص:192

این فاصله درک نکرده، نه برای این بوده که به حسب واقعیت«لا تکرم الفساقی» از نظر حکم عقل همراه«اکرم العلماء» نبوده.

به عبارت روشن تر حالا که بعد از یک ساعت عقل می فهمد که فاسق وجوب اکرام ندارد، آن وقت به چه حکم می کند؟ حکم می کند به این معنا، که از اول فاسق وجوب اکرام نداشته، من انتقال پیدا نکرده بودم، من توجه نکردم، من متنبه این مطلب نشدم، این فاصله زمانی برای تنبّه عقل مطرح است، نه برای واقعیت تخصیص. لذا واقعیت تخصیص من اول الامر بوده. عقل نفهمیده، حالا فهمیده که این واقعیت من اول الامر تحقق داشته.

این مسأله ممکن است به ذهنتان بیاید که در مخصّص لفظی منفصل هم همین معناست. اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» بعد از یک ساعت دیگر«لا تکرم الفساق من العلماء»، شما در بحث عام و خاص، جمع بین عام و خاص را به چه نحو توجیه کردید؟ در بحث عام و خاص این طور گفتید: ارادۀ جدی مولا از اول روی اکرام عالم غیر فاسق بوده، خاص تصرف در ارادۀ جدی مولا نمی کند، مولا از اول اکرام عالم فاسق مقصودش نبوده. پس چطور عام مطرح شده؟ چرا عام را مولا بیان کرده؟ به صورت یک قانون کلی و این که ارادۀ استعمالیه تعلق به اکرام کل عالم گرفته، و به عبارت دیگر، با این که مخصّص متّصل و منفصل در این معنا مشترک هستند. مولا چه بگوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» به صورت مخصّص متّصل، و چه بگوید: «اکرم العلماء» و یک روز بعد بگوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» هردو در این معنا مشترک هستند، که ارادۀ جدی مولا از اول تعلق به امر محدود گرفته، ارادۀ جدی مولا به اکرام غیر فاسق متعلق شده، در این جهت هیچ فرقی ندارند. در هردو مولا می خواهد عالم غیر فاسق اکرام بشود، پس چرا گاهی به صورت مخصّص متّصل می آورد و گاهی به صورت مخصّص منفصل؟ اگر در هردو ارادۀ جدی مولا یک مطلب است، پس چرا در تمامی موارد بصورت مخصّص متّصل مطلبش را بیان بکند؟ مخصّص منفصل که همان نقش را دارد.

جدایی مخصّص لفظی از مخصص عقلی

نکته ای در اینجا وجود دارد، که حساب مخصّص لفظی را همین نکته از حساب مخصص عقلی جدا می کند، و آن این است گاهی از اوقات مولا فقط در مقام این نیست که بخواهد مراد جدیش را بیان بکند، می خواهد قانون در اختیار مردم قرار بگذارد، که

ص:193

این قانون را مردم در موارد شک، و در مواردی که نیاز به رجوع به قانون وجود دارد، مردم رجوع به این قانون و به این عموم کنند. لذا ارادۀ استعمالیه که این کلمۀ ارادۀ استعمالیه عبارت اخرای از ارادۀ قانونیه و از اراده قانونگذاری است، این اراده قانونیه باید به این صورت مطرح بشود، که عامی را بصورت قانون در اختیار مردم بگذارد، بعد در آینده برطبق مصلحت وقت، و برطبق مصالح دیگر، بصورت مخصّص و تبصره این قانون را تقیید و تخصیص بزند. اما در مخصّص لفظی متّصل این معنا دیگر تحقق ندارد.

اگر از اول گفت: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» شما شک کردید که آیا مرتکب الصغیره فاسق أم لا؟ دیگر دستتان از تمسک به اکرم العلماء کوتاه است. در کثیری از موارد در رابطۀ با مخصّص منفصل، شما می توانید مراجعه به عموم کنید، اما در رابطۀ با مخصّص متّصل، نمی توانید مراجعه به عموم کنید. همین جهت موجب شده که متکلم گاهی از اوقات مراد جدی خودش را با مخصّص منفصل ابراز کند، و الاّ عرض کردم در این جهت تردیدی نیست، که چه در مورد مخصّص متّصل، و چه در مورد مخصّص منفصل، از اول دایرۀ ارادۀ جدی تعلق به ماعدای مورد مخصّص گرفته.

وقتی که ثمرۀ تخصیص به منفصل این شد که مولا با توجه به این معنا خواسته اول یک قانون ظاهر در عمومی در اختیار مکلّف بگذارد، تا مکلّف در موارد شک بتواند رجوع به این قانون بکند، و لازمۀ این مطلب این بوده که مخصّصاتش را بصورت منفصل بیان بکند. البته اکثرا این طور است. گاهی هم یک جهاتی اقتضا می کند که به صورت مخصّص متّصل بیان کند. حالا که این طور شد، آن وقت در ما نحن فیه اینجایی که مخصّص شما یک حکم عقلی نظری است، یعنی شما بعد از یک ساعت می فهمید که عام از اول عموم نداشته، بعد از یک ساعت می فهمید که اینجا علماء غیر فساق مقصود بوده، و عالم فاسق صلاحیت اکرام ندارد، آیا اینجایی که توجه شما به عدم وجوب اکرام فاسق بعد از یک ساعت دیگر است، این هم مثل مخصّص منفصل است؟ این هم مثل آنجایی می ماند که مولا قانونی در اختیار شما گذاشته، و اراده کرده مخصّصاتش را یکی از پس دیگری به مرور زمان مطرح کند؟ یا این که در اینجا اشکال در شماست؟ شما توجه به این مخصّص نکردید. انتقال شما به عدم لزوم اکرام فاسق بعد از گذشتن یک ساعت از عام است، یعنی شما در اینجا در حقیقت این طور باید مسأله حساب کنید. شما بعد از یک ساعت می فهمید که در اشتباه بودید، یعنی یک ساعت خیال می کردید که عام ظهور در عموم داشته، و انعقاد ظهور برای عام در عموم بوده، بعد از یک ساعت

ص:194

می فهمید که مسأله این طور نبوده است. اصلا«لم ینعقد للعام ظهور و لم یستقر له ظهور» اما بخلاف مخصّص لفظی منفصل، آنجا بعد از آن که مخصّص می آید، شما می فهمید که ارادۀ جدی مولا برطبق ارادۀ استعمالیه نبوده است. اما از وجود مخصّص لفظی منفصل، کشف عدم انعقاد ظهور نمی کنید، ظهور برای خودش منعقد شده، در موارد شک قابل تمسک است، قابل مراجعه است.

اما در عقلی نظری و مخصّص عقلی نظری، مسأله این طور نیست. و به عبارت دیگر، ما بین مخصّص عقلی ضروری، و بین مخصّص عقلی نظری فرقی به نظرمان نمی رسد.

فقط فرقش در رابطه با ماست، که در عقلی ضروری بلافاصله ما انتقال پیدا کردیم، و در عقلی نظری«مع الفاصله» ما انتقال پیدا کردیم، و الاّ در اصل حکم عقل، و در آن چیزی که ما به او انتقال پیدا کردیم، بین این دوتا فرقی به نظر نمی رسد، و در نتیجه مخصّصات عقلیه به طورکلی اینها مثل مخصّصات لفظیه متّصله است، و احکام مخصّص لفظی متّصل برایش جریان پیدا می کند. دیگر نمی دانیم آن تقسیمی را که در مخصّص لفظی به کار رفته، آن تقسیم را در مخصّصات عقلیه هم پیاده کنیم. این یک اشکال به آن قلت و قلت که به مجموع کلام محقق نائینی(ره) است.

شباهت مخصص عقلی با مخصّص لفظی متّصل

یک اشکال هم در حرف آخر ایشان است و آن این بود که این عقلی هم مثل مخصّص لفظی متّصل باشد، لکن در خود مخصّص لفظی متّصل ایشان می فرمایند، این که شما شنیدید که اگر مخصّص متّصل شد، دیگر ما حق رجوع به عام نداریم مسأله اینطور نیست. اگر مخصّص ما ذا مراتب باشد، ما می توانیم به عام مراجعه کنیم. اما اگر مخصّص ما ذا مراتب نباشد، اینجاست که حق رجوع به عام در مخصّص متّصل نداریم.

بعد برای این دو مثال زده، ذا مراتب را مثل مسألۀ ابتلاء در ما نحن فیه که خارج از محل ابتلاء، مراتب متفاوت و با شدت و ضعف در آنها وجود دارد. برای آن طرف عنوان فاسق را مثال می زند، می فرماید: فاسق یک عنوان واقعی است، و«لیست بذات مراتب».

اولا یک مناقشه ای در خود این مثال هست. شما می گویی: فاسق ذات مراتب نیست، آیا ذات مراتب نیست؟ فاسق بلااشکال ذات مراتب است. آیا کسی که مثلا یک نفس محترمه ای را عمدا به قتل می رساند، با آن کسی که مثلا ده تومان مال یتیم را می خورد، اینها در فسق یکسان است؟ مثلا آن کسی که مال یتیم یا غیر یتیم خورده با آن کسی که

ص:195

قاتل عمدی است و بدون جهت قتلی کرده، آیا اینها یک مرتبه دارد؟ آیا کسی که نظر می کند خدای نکرده به یک اجنبیه با یک کسی که زنا می کند با اجنبیه، اینها مراتب مختلفه فسق نیست؟ آیا هردو در یک مرتبه از فسق قرار گرفته اند؟

همان طورکه خروج از ابتلاء مراتب دارد، مسأله فسق هم مراتب دارد. کما این که این جهتش که در باب فاسق مورد بحث ماست، که آیا ببینیم مرتکب صغیره را شامل می شود یا شامل نمی شود؟ اگر فاسق مرتکب صغیره را شامل شد، آیا بین مرتکب صغیره و مرتکب کبیره اختلاف مرتبه وجود ندارد و هردو در یک حد فاسق هستند؟ و به یک درجه عنوان فسق برایشان هست؟ یا بلااشکال بین مرتکب صغیره و کبیره اختلاف مرتبه تحقق دارد؟

لکن این مناقشه در مثال است کاری به مثال نداریم، ایشان می فرماید: مخصّص لفظی متّصل اگر ذات مراتب نباشد، ما حق نداریم تمسک به عام کنیم، چرا؟ برای این که برای عام ظهوری منعقد نشده، چون مخصّص متّصل است. و با وجود متّصل بودن مخصّص، ظهور عمومی انعقاد پیدا نکرده، تا شما بتوانید به اکرم العلماء تمسک پیدا کنید.

عدم شک در زائد در مخصص ذات مراتب

ما می گوییم: این را می پذیریم، لکن در آن طرف می فرمایید: اگر ذات مراتب باشد، ولو این که مخصّص هم متّصل است، مع ذلک در آن مرتبۀ مشکوکه ما می توانیم به عام تمسک کنیم. و علتش این است که ما شک در تخصیص زاید داریم. آیا واقع مطلب این طور است؟ اگر مخصّص ما ذات مراتب شد، یک مرتبه اش قدر متیقّن، و یک مرتبه مشکوک، و متّصل به عام هم بود، ما شک در تخصیص زاید داریم؟ کی شک در تخصیص زاید داریم؟ تخصیص یک تخصیص است، تخصیص تعدد ندارد، تخصیص شیء واحد است. این شیء واحد مردد بین اقل و اکثر است، مردد بین مرتبۀ قویۀ متیقّنه است و شمول مرتبۀ ضعیفه مشکوکه. همان طورکه در آنجایی که ذات مراتب نباشد، این اتصال تخصیص، و متّصل بودن به عام مانع از انعقاد ظهور برای عام می شود، در اینجایی که هم مخصّص دارای مراتب باشد، این سبب نمی شود که در اینجا عام زنده شود، عام در اینجا ظهوری برایش انعقاد پیدا کند؟

منشأ عدم انعقاد ظهور در مخصّص متّصل، همین مطلبی است که مکرر در کفایه و جاهای دیگر به آن برخورد کردید. که کلام متکلم تا مادامی که به پایان نرسد، تا زمانی که

ص:196

قرائنی که متکلم می خواهد همراه کلام بیاورد، نیاورد، «لا ینعقد له ظهور» تا متکلم گفت:

«رأیت اسدا» شما حق ندارید حمل بر معنای حقیقی کنید. پس باید ببینید آیا دنبال اسدا کلمۀ یرمی می آید؟ یا این که کلام با اسد پایان می پذیرد؟ اگر پایان پذیرفت، شما می تواند به ظهور اسد تمسک کنید، و الاّ اگر در دنبالش کلمۀ یرمی آمد، دیگر معنا ندارد که بگویید: کلمۀ اسد ظهور در حیوان مفترس دارد. در عامی که به مخصّص متّصل تخصیص می خورد، همین حکم است. مخصّص متّصل یک قرینۀ لفظیۀ متّصله به کلام است، و نمی گذارد برای عام ظهور در عموم انعقاد پیدا بکند، برای آن که کلام بدون او پایان پیدا نکرده، تمامیت برای او پیدا نشده، آن وقت در این جهت چه فرق می کند که مخصّص ما ذات مراتب باشد یا غیر ذات مراتب باشد؟ ذات مراتب بودن و غیر ذات مراتب بودن، در ملاک عدم انعقاد ظهور برای عام در مخصّص متّصل هیچ گونه نقشی نمی تواند داشته باشد.

در نتیجه این بیانی را که محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) به عنوان توضیح استدلال شیخ بیان کرده اند، ناتمام است. بیان دیگری از مرحوم آخوند(ره) در کفایه و حاشیه کفایه وجود دارد، که تقریبا مقابل این بیان مرحوم شیخ و مرحوم محقق نائینی است، آن را ملاحظه بفرمایید ببینیم آیا تمام است یا نه؟

پرسش:

1 - تمسک به اطلاق در مورد شک در شبهه مفهومیه به چه معنا است؟

2 - فرق مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری در چیست؟

3 - نظر استاد در فرق میان مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری را بیان کنید.

4 - مراد از جدایی مخصّص لفظی از مخصص عقلی چیست؟

5 - چه شباهتی مخصص عقلی با مخصّص لفظی متّصل دارد؟

6 - عدم شک در زائد در مخصص ذات مراتب به چه معنایی است؟

ص:197

درس دویست و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ابتلاء به معنای وجود محرک در نفس مکلف

مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه، بعد از آن که ملاک در باب ابتلاء را به این نحو بیان می کنند، می فرمایند: ملاک در باب ابتلاء که مجوز تکلیف مولا و موجب فعلیت تکلیف مولا هست، این است که ببینیم در نفس این مکلّف نسبت به این تکلیف و برای این عبد، محرک به اتیان این عمل وجود پیدا می کند یا پیدا نمی کند؟ اگر داعی به اتیان یک فعل در نفس عبد منقدح شد این معنای تحقق ابتلاء است، این معنای مبتلا به بودن آن عمل است. برای این که چیزی که محل ابتلاء نباشد، و خارج از دایره ابتلاء باشد، معنا ندارد که در نفس انسان یک داعی و محرک به انجام آن پیدا بشود و به اتیان آن تحقق پیدا بکند.

پس ملاک در ابتلاء، به تعبیر ایشان«صحت انقداح الداعی فی نفس العبد الی العمل» است، این ملاک در ابتلاء و عدم تحقق ابتلاء است. بعد می فرماید: ولو شک فی ذلک، اگر این معنا مورد شک بشود، در یک موردی مشکوک باشد، که آیا داعی برای عبد به

ص:198

اتیان عمل تحقق دارد یا تحقق ندارد؟ یعنی می تواند نه این که بالفعل تحقق داشته باشد، می تواند در نفس عبد یک علت محرکه برای انجام عمل تحقق پیدا بکند.

اگر شک کردیم در این معنی در یک موردی، ایشان می فرماید: «کان المرجع البرائة»، اینجا باید به«اصالة البرائة» تمسک کرد. بخلاف مرحوم شیخ که به اطلاق دلیل محرمات تمسک می فرمودند، اینجا ایشان می فرماید: «کان المرجع البرائة لا اطلاق الخطاب» باطلاق اجتنب عن الخمر و امثال ذلک از ادلۀ محرمات، شما حق ندارید تمسک کنید.

چرا به برائت می شود رجوع کرد و چرا به اطلاق خطابات حق مراجعه نداریم؟ پیداست که ثمره اینها متفاوت است. اگر باصالة البرائه رجوع کنیم، معنایش عدم فعلیت تکلیف در صورت شک در ابتلاء است. و اگر به اطلاق خطاب تمسک بشود، معنایش فعلیت تکلیف در صورت شک در ابتلاء است. ایشان می فرماید: علت این که باید مراجعه به اصالة البرائه کرد؟ این است که لعدم القطع بالاشتغال. ما یقین نداریم که ذمه اشتغال به تکلیف پیدا کرد، ما شک داریم در این که ابتلاء تحقق دارد یا نه؟ شک داریم در این که آیا محرک در نفس عبد می تواند تحقق پیدا بکند یا نمی تواند؟ با شک در این معنا، ما قاطع به اشتغال نیستیم، و چون قاطع به اشتغال نیستیم،، شک در تکلیف است و شک در تکلیف مجرای اصالة البرائه است. حالا چرا به اطلاق خطاب نمی شود تمسک کرد؟

صحت تمسک به اطلاق در مورد شک در وجود تقیید

ایشان می فرماید: «لا اطلاق الخطاب» مرجع شما اطلاق خطاب نیست، چرا؟ برای خاطر این که ما در مواردی می توانیم به اطلاق خطاب تمسک کنیم که خطاب ما با عدم تقیید، امکان اطلاق داشته باشد، یعنی صحیح باشد که این اطلاق تحقق داشته باشد، یعنی وجود و عدم تقیید مسأله ای ایجاد نکند. شما در اعتق رقبة اگر شک کردید که قید ایمان دخالت دارد، یا ندارد؟ و دلیلی بر تقیید رقبه به ایمان وجود نداشته باشد، می توانید به اطلاق اعتق رقبة تمسک بکنید، چرا؟ برای این که اگر تقیید به ایمان هم نباشد، در امکان اطلاق و صحت اطلاق هیچ گونه مناقشه ای نیست. اگر حکم به حسب واقع وجوب عتق مطلق رقبه باشد، مسأله ای به وجود نمی آید. پس اطلاق با قطع نظر از وجود قید ایمان، امکان و صحت دارد، منتهی شک دارید که آیا این قید ایمان را مولا برایش حسابی باز کرده یا نکرده؟ شما رجوع به اطلاق اعتق رقبة می کنید، در نتیجه استفاده می کنید که قید ایمان هیچ گونه مدخلیتی ندارد. ایشان می فرماید: جای تمسک به اطلاق

ص:199

است، که صحت اطلاق با قطع نظر از تقیید، مفروغ عنه و مسلم باشد. اما«لا» می فرماید:

نه در این مواردی که به این صورت حالا می خواهیم مطرح کنیم. عبارت ایشان این است که می فرماید: «لا فیما شک فی اعتباره فی صحته»، نه در آن مواردی و در آن چیزهایی که ما شک داریم، که اصلا در صحت اطلاق اعتبار دارد یا ندارد؟

ظاهر عبارت ایشان این است که«لا فیما شک فی اعتباره فی صحته»، یعنی اصل صحت اطلاق مفروغ عنه نیست ما شک داریم در این که اعتبار در صحت اطلاق دارد یا ندارد؟ عبارت این است. مرحوم مشکینی می فرماید: «فی العبارة مسامحة واضحه» در این تعبیر ایشان یک مسامحه روشنی است، چرا؟ برای این که ما در مسألۀ ابتلاء، شک نداریم در این که قید ابتلاء در صحت کلام دخالت دارد، فرض این است که ما مسأله را تا اینجا به این صورت پیاده کردیم، و برای ابتلاء و تقیید حکم به ابتلاء حساب باز کردیم. محل بحث ما صورت شک در ابتلاء است، و چون محل کلام در اینجاست، باید به جای«لا فیما شک فی اعتباره فی صحته» مرحوم آخوند این طور تعبیر کرده باشند، که«لا فیما شک فی تحقق ما یعتبر فی صحته»، آن که برای ما مشکوک است، این نیست که چه اعتبار دارد در صحت اطلاق و چه ندارد؟ ما مسلم می دانیم که قید ابتلاء در اینجا نقش دارد.

منتهی شک داریم در این که ابتلاء آیا تحقق دارد یا ابتلاء تحقق ندارد؟ وقتی که شما شکتان در تحقق ابتلاء است، باید تعبیرتان این طور باشد«لا فیما شک فی تحقق ما یعتبر فی صحته»، یعنی وقتی که قید ابتلاء مسلم همراه کلام هست، اینجایی که شما شک دارید در این که ابتلاء تحقق دارد یا ندارد؟ نمی توانید به اطلاق تمسک کنید. یک چنین توضیحی هم مرحوم مشکینی راجع به این عبارت می دهند.

لزوم تصریح مولی به محل ابتلا نبودن در موارد مقتضی

از خود مرحوم آخوند(ره) هم در آن نسخه های قدیمی کفایه در چاپ طاهر، حاشیه منه ظاهرا وجود ندارد. اما در آن نسخه هایی که حاشیه مرحوم قوچانی را دارد، که از حواشی بسیار دقیق و تحقیقی بر کفایه است، و ایشان استاد مرحوم مشکینی بوده(علیهما الرحمه) در آنجا در آن نسخه خود مرحوم آخوند در حاشیۀ همین عبارت، یک استدراکی کرده اند، یعنی اینجا به طورکلی فرمودند: تمسک به اطلاق جایز نیست اصلا.

یک موردی را با کلمۀ نعم در حاشیه استدراک کرده اند، که می فرمایند: گاهی از اوقات مقام این طور اقتضاء می کند، چون مقامات مختلف است، موقعیتها از نظر ایراد کلام و

ص:200

ایراد نحوۀ حکم فرق می کند. می فرماید: اگر یک وقت مقام این طور اقتضاء کرد، که اگر این متعلق تکلیف، محل ابتلاء مکلّف نباشد، مولا در کلامش باید اشاره کند به این مطلب، پس اگر یک خصوصیتی در یک مقامی چنین اقتضایی کرد، اینجا جایی است که مولا باید مسأله را روشن کند، اگر این متعلق تکلیف محل ابتلاء مکلّف نباشد، مقام اقتضاء می کند، که مثلا مولا این طور بگوید: اعتق رقبة یا در آن طرف بگوید: «اجتنب عن الخمر ان ابتلیت بها» اگر ابتلایی نباشد، موقعیت اقتضاء می کند که تعبیر مولا این طور باشد، بگوید: «اجتنب عن الخمر ان ابتلیت بها» لکن درعین حال می بینیم در کلام مولا این قید ذکر نشده، مولا گفته: «اجتنب عن الخمر» از این نحوۀ بیان مولا، که«اجتنب عن الخمر» را مطلق ذکر کرده، درحالی که مقام اقتضاء می کرده، که اگر محل ابتلاء نباشد، کلمۀ«ان ابتلیت بها» را عقیب«اجتنب عن الخمر» ذکر کند، حالا که ذکر نکرده می فهمیم که این محل ابتلاء هست، دیگر لازم نیست قید«ان ابتلت بها» را بگوید. اگر محل ابتلاء نبود، قید«ان ابتلت بها» به مناسبت خصوصیت مقام لازم بود. اما حالا که قید«ان ابتلیت بها» را نگفته، و به ما گفته: «اجتنب عن الخمر» اینجا از خود این دلیل می فهمیم که خمر محل ابتلاء است. شک ما این طور برطرف می شود، شک ما در تحقق ابتلاء و عدم ابتلاء، یک راه حلش اطلاق است، خطاب به این صورت، این هم در موقعیتهای خاصی. در مقام خصوص اطلاق خطاب یک چنین نتیجه ای را می دهد. برای این که می فهمیم که اگر محل ابتلاء نبود، مولا باید قید«ان ابتلیت بها» را گفته بشود، و حیث این که قید«ان ابتلیت بها» را نگفته می فهمیم که این محل ابتلاء است. مراجعۀ به اطلاق«اجتنب عن الخمر ینتج کون مورد شک محل ابتلاءا للمکلف»، یک چنین استدراکی هم ایشان در حاشیه کفایه دارد.

لکن راجع به اصل مطلب ایشان، راجع به مطلبی که در متن کفایه بیان کرده اند، نه این استدراکی که در حاشیه بیان شده، مرحوم محقق نائینی(ره) که طرفدار تمسک به اطلاق «اجتنب عن الخمر» بود، در آن دلیلی که مرحوم شیخ ذکر کرده بودند، و ایشان توضیح و تفصیلش را بیان کرده اند، و ما عرض کردیم، در اینجا مرحوم نائینی(ره) در متن کفایه اشکال دارد.

بیان ایشان چنین است، می فرماید: این چه صحبتی است که شما می کنید؟ ما در جایی می توانیم تمسک به اطلاق خطاب کنیم، که صحت اطلاق و امکان اطلاق را با قطع نظر از این تقیید احراز کرده باشیم؟

ص:201

کلام محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات

محقق نائینی(ره) می فرماید: اگر ما این باب را در مسألۀ تمسک به مطلقات به این صورت بخواهیم باز کنیم، نتیجه اش این می شود که فاتحۀ تمسک به مطلقات به طورکلی خوانده می شود. هیچ کجا شما نمی توانید تمسک به اطلاق کنید، چرا؟ برای خاطر این که شما در اعتق رقبة، شک می کنید در این که قید ایمان، آیا به صورت تقیید در مقابل این اطلاق هست یا نه؟ مرحوم آخوند(ره) می گوید: ما می دانیم که اطلاق با قطع نظر از این تقیید، امکان و صحت دارد. از کجا صحتش را شما به دست آوردید؟ اگر شما بخواهید صحت اطلاق را به دست بیاورید، معنایش این است که شما باید احراز کرده باشید که آن مصلحتی که در عتق رقبه وجود دارد، آن مصلحت ملزمه در عتق مطلق رقبه وجود دارد، «سواء کان مؤمنة أم غیر مؤمنه»، اگر این معنا را احراز نکرده باشید، از کجا شما می فهمید که اطلاق امکان دارد؟ امکان اطلاق فرع این است که آن مصلحت در مطلق وجود داشته باشد؛ فرع این است که آن مصلحت در تمامی افراد وجود داشته باشد.

شما کجا می توانید احراز کنید وقتی که مولا گفت: اعتق رقبة، و شک دارید در این که قید ایمان دخالت دارد یا ندارد؟ از کجا می توانید احراز کنید که این عتق رقبه مصلحت ملزمه اش در تمامی افراد است، بدون این که قید ایمان کمترین مدخلیتی داشته باشد؟ از کجا می توانید این معنا را احراز کنید؟ این سبب می شود که هیچ کجا شما نتوانید تمسک به اطلاق کنید. یا مثلا در مسألۀ«اجتنب عن الخمر» شما اگر در یک موردی خواستید به اطلاقش تمسک کنید، باید احراز کنید که آن مفسدۀ ملزمۀ محرمۀ خمر، در تمامی افراد خمر وجود دارد، و هیچ فرقی بین خمر دون خمر نیست، هیچ قیدی در این معنا دخالت ندارد. در کجا برای احراز این معنا راه دارید؟ و چون راهی برای احراز این معنا ندارید، در نتیجه باب تمسک به مطلقات در تمامی موارد به روی شما مسدود می شود، و در هیچ کجا راهی برای تمسک به اطلاق برای شما وجود ندارد. پس این چه بیانی است که شما دارید؟

بعد ایشان می فرماید: واقع این مطلب این است، که راه به دست آوردن این ملاکات، خود خطابات است. ما باید اول تمسک به اطلاق کنیم، از راه اطلاق بفهمیم که در تمامی افراد مصلحت، یا مفسده وجود ندارد. و الاّ اگر مسأله اطلاق را کنار بگذاریم، هیچ کاشفی و راهنمایی برای این که این معنا را برای ما روشن کند، اصلا در کار نیست. شما

ص:202

در همان مورد شک در ایمان و قید ایمان، در اعتق رقبة، اول تمسک به اطلاق می کنید، ثبت العرش می شود، بعد هم از راه اطلاق می فهمید که مصلحت، در عتق تمامی افراد رقبه وجود دارد، من دون فرق بین الکافر و المؤمن. و الاّ اگر بخواهید شرط را احراز وجود مصلحت در تمامی افراد بدانید، و بعد تمسک به اطلاق کنید، این احراز برای شما هیچ طریقی ندارد، هیچ راهی ندارد. کما این که ایشان می فرماید: در غیر باب مطلقات همین طور است، ما از کجا می فهمیم که نماز مصلحت ملزمه دارد؟ از راه تکلیف مولا.

مولا«أقیموا الصلاة» می گوید، از راه«أقیموا الصلاة» ما کشف می کنیم که مصلحت دارد، و الاّ اگر مولا امر به نماز نکرده بود، ما اشتمال نماز را بر مصلحت ملزمه نمی توانستیم بدست بیاوریم، و راهی برای احراز این معنا وجود نداشت. حالا که این طور شد، مطلب عکس می شود.

تفاوت نظر مرحوم آخوند(ره) و محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات

مرحوم آخوند(ره) می فرمود: اول باید احراز امکان کنیم بعد تمسک، ایشان می گویند: اول تمسک کنید به اطلاق، بعد کشف می کنید وجود ملاک و امکان را در تمامی افراد مطلق. مرحوم محقق نائینی(ره) در ما نحن فیه نتیجه می گیرد، می گوید: حالا که شما شک در ابتلاء و عدم ابتلاء دارید، تمسک به اطلاق کنید، و بعد از آن که اطلاق، حکم را در مورد شک در ابتلاء روشن کرد، آن وقت شما می فهمید که اطلاق نسبت به این مورد امکان پذیر بوده، و صحت اطلاق نسبت به این مورد مسلم بوده، لکن بعد از تمسک به اطلاق این معنا کشف می شود.

بعد ایشان یک تنزیلی کرده اند، فرموده اند: اگر در دلیل مثلا این طور وارد شد که در روایات هم هست، در دعاها هم هست، «اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» در ادعیه هم وجود دارد«اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» ما می دانیم که بنی امیه این طور نبود که حتی سه تا مؤمن در آنها پیدا نشود در آن فامیل عریض و طویل و کثیر. پس معلوم می شود که مؤمنهایشان خارج از«اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» هستند، آنهایی را که ایمانشان را احراز کردیم، مسأله درباره آنها روشن است. حالا انگشت گذاشتیم روی یک فرد از بنی امیه، شک داریم در این که ایمان دارد یا ندارد؟ اینجا تکلیف چیست؟ ایشان می گوید: اینجا باید در همین مورد شک به«اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» تمسک بکنید. «اللهم اللعن بنی امیة» مورد شک را می گیرد، آن وقت نه تنها مسأله اینجا خاتمه پیدا می کند، بعد که مورد شک

ص:203

را گرفت، نتیجه می گیریم که«هو لیس بمؤمن»، که«هو لیس بمؤمن» را بعد از تمسک به اطلاق، یا عموم«اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» استفاده می کنیم، نه این که شرط تمسک به «اللهم اللعن» این باشد، که ما از اول عدم ایمان را احراز کرده باشیم، بعد بیاییم سراغ «اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» نه در این مورد مشکوک رجوع به عموم و یا اطلاق اللهم العن می کنیم، و نتیجه می گیریم که این فرد مشکوک الایمان که اللهم العن شاملش شد، «هو لیس بمؤمن» چرا؟ برای این که عقل می گوید: مؤمن معنا ندارد مورد لعن و نفرت و نفرین واقع بشود.

بعد می گوید: همین طور که در این مثال مسأله این طور است، در مسأله شک در ابتلاء هم شما همین کار را بکنید. در مورد شک در ابتلاء رجوع به اطلاق کنید، بعد که رجوع به اطلاق کردید، معلوم می شود که هو محل للابتلاء، و هو مبتلا به. پس در حقیقت وظیفه این است که از این طرف اطلاق ما وارد بشویم، نه از آن طرف که راه تمسک به اطلاق مسدود بشود، کاری هم ندارد، دید به ابتلاء و عدم فعلیت تکلیف، در مورد غیر ابتلاء، یک حکم عقلی است، یعنی عقل قبیح می داند تکلیف به غیر مبتلا به را. آنجا هم عقل قبیح می داند لعن مؤمن را، که تقیید در مقابل«اللهم اللعن بنی امیة قاطبة» است، و این دو تا حکم عقلی مثل هم می مانند، فرقی نمی کند. آنجا لعن مؤمن را تقبیح می کند و تقیید در اللهم اللعن بوجود می آورد، اینجا هم تعمیم و تکلیف لصورة عدم الابتلاء را تقبیح می کند، و می گوید: معنا ندارد که یک متعلقی که از محل ابتلاء خارج باشد، در موردش تکلیف پیاده بشود، پس در حقیقت مرحوم نائینی علاوۀ بر این که دلیل خودشان را محکم بیان کرده اند، این بیان مرحوم آخوند در کفایه که می خواستند مرجع را برائت قرار بدهند لا اطلاق الخطاب، را هم به این نحو تضعیف کرده اند.

پاسخ به شباهت مورد وجود مخصص عقلی و نظری با مخصّصات متّصله

لکن ما دیروز آن بیان اول مرحوم محقق نائینی(ره) را جواب دادیم، و عرض کردیم که آنجایی که مخصّص عقلی باشد، چه عقلی نظری باشد، و چه عقلی ضروری باشد.

این مثل مخصّصات متّصله خواهد بود. و عرض کردیم در مخصصات متّصله هم فرقی نیست بین این که عنوان مخصّص ذا مراتب باشد؟ یا عنوان مخصّص غیر ذات مراتب بشود. در هیچ کدام از اینها تمسک به عموم و اطلاق جایز نیست. آن دلیل ایشان را به آن صورت دیروز مورد مناقشه قرار دادیم. اما این بیان امروز ایشان ببینیم که آیا همین طور

ص:204

است مسأله؟ آیا مسألۀ تقیید به ابتلاء با مسألۀ تقیید به رقبه، ولو این که حکم تابع مصالح و مفاسد است، آیا انصافا می شود این دوتا را در عرض هم قرار داد؟ بگوییم: همان طور که شما در مورد شک در تقیید رقبه به ایمان، می توانید به اعتق رقبة مراجعه کنید، و لازم نیست که احراز مصلحت مطلقه کرده باشید یا در محرمات احراز مفسدۀ مطلقه کرده باشید؛ در باب ابتلاء هم همین طور است یا این که نه تقیید به ابتلاء، یک تقیید بدیهی ضروری متّصل به کلام است؟ اصلا هرکسی تکلیف را می شنود، شکی برایش پیدا نمی شود که این مقید به ابتلاء است، به خلاف مسأله مصلحت و مفسده، اصلا مسأله مصلحت و مفسده یک مسألۀ عرفی و عقلایی نیست.

از نظر علمی هم محل بحث است. یک عده ای منکرند که احکام تابع مصالح و مفاسد در متعلق باشد. بعضی ها گفته اند: همه احکام تابع مصالح در خود احکام است، نه در متعلقات. حتی محرمات هم تابع مصالح در تحریمات است، بعضی ها این را انکار کرده اند، گفته اند: لازم نیست که اصلا مصلحت و مفسده ای وجود داشته باشد. و بالاخره مسألۀ مصلحت و مفسده، یک مسأله ای است که با اذهان عرف و عقلاء خیلی مناسب و نزدیک نیست، اما بخلاف مسألۀ ابتلاء، الان شما به یک عوامی که هیچ نمی فهمد بگویید:

«یجب علیک الاجتناب» می گوید: یعنی چه یک چنین تکلیفی چه معنا دارد چنین تکلیفی که متعلقش محل ابتلاء نیست. لذا واقعش این است که تکالیف به صورت یک تقییدات متّصله، اینها مقیّد به ابتلاء هستند، و تقییدشان هم تقیید متّصل است، و در تقیید متّصل مثل این می ماند که هر مطلقی این قید به شرط کونه محل لابتلائک همراهش است، گفته:

«اجتنب عن الخمر» به شرط کونه محلا لابتلائک، اصلا مثل این که این طور گفته. اگر مولا این طور گفته باشد، شما اگر شک کردید در این که محل ابتلاء است یا نه؟ این مثل چه می ماند؟ مثل این می ماند که شما شک کنید در این که آیا این مایع خمر است یا نه؟ اگر شک در خمریت این مایع کنید، آیا شما مجازید که«اجتنب عن الخمر» تمسک کنید؟ خمری که نمی دانید«هل هو خمرا أم لا»، در این مورد می شود به«اجتنب عن الخمر» تمسک کرد؟ همان طورکه در خمریتش این طور است، در شک در ابتلاءش هم همین طور است. مولا گفته: به شرط أن تکون مبتلا به به شرط أن ابتلیت بها، تو شک داری که این مبتلا به است یا نه؟ آن وقت با این شرط و شک در تحقّق این شرط، دیگر فرقی هم بین شبهۀ مصداقیه و مفهومیه نمی کند، در آنجایی که متّصل به کلام باشد، شبهۀ مصداقی و مفهومیش هیچ فرق نمی کند.

ص:205

این مثل تمسک به عام در شبهۀ مصداقی مخصّص نیست، آن مال مخصّصات منفصله است، و تازه همان هم محل بحث است. در مخصّصات منفصله هم بعضی ها قائل به عدم جواز تمسک به عام است. اما اینجا اصلا از آن بحث خارج است، این مقیّد متّصل و کأنه تلفظ بها. آیا اگر مولا تلفظ به این می کرد، و شما شک داشتید در این که آیا ابتلاء تحقق دارد یا نه؟ نمی توانستید تمسک به دلیل کنید. لذا قاعده همان طور است که مرحوم آخوند بیان کرده اند، نه به تقریب ایشان. قاعده این است که رجوع به اصالة البرائة بشود نه رجوع به اطلاق خطاب. هذا تمام الکلام در این مسأله بحث آینده«ان شاء الله» مسألۀ شبهه غیر محصوره است.

پرسش:

1 - مقصود از ابتلاء به معنای وجود محرک در نفس مکلف چیست؟

2 - آیا در مورد شک در وجود تقیید، تمسک به اطلاق صحیح است؟

3 - چرا تصریح مولی به محل ابتلا نبودن در موارد مقتضی لازم است؟

4 - کلام محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات را توضیح دهید؟

5 - نظر مرحوم آخوند(ره) و محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات چه تفاوتی دارد؟

6 - پاسخ استاد به محقق نائینی(ره) در شباهت مورد وجود مخصص عقلی و نظری با مخصّصات متّصله چیست؟

ص:206

درس دویست و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شبهۀ غیر محصوره

بحث درباره شبهۀ غیر محصوره است، قبل از آن که وارد این بحث بشویم دو مقدمه را باید متذکر بشویم: یک مقدمه مطلبی است که در اول بحث اشتغال بطور تفصیل بیان کردیم، و آن این است که مورد این نزاع که وجوب اجتناب به تمام معنا در اطراف علم اجمالی است یا این که شارع می تواند در ارتکاب بعضی از اطراف، و یا همه اطراف ترخیصی داشته باشد، کجاست؟ و جایی که می شود این مسأله در آن پیاده شود، کدام صورت است؟

عدم جواز ترخیص در مخالفت با فرض اجمال مکلّف به

ما در آنجا عرض کردیم، اگر علم اجمالی شما واقعا علم باشد، یعنی یقین وجدانی باشد، و علم صددرصد به یک تکلیف فعلی تعلق بگیرد به این نحو، که مولا هیچ گونه

ص:207

رضایتی به مخالفت این تکلیف ندارد، ولو با فرض اجمال مکلّف به، و تردّد بین طرفین یا اطراف. اگر چنین چیزی را فرض کردیم، در آنجا تذکر دادیم که اگر شبهه، شبهۀ غیر محصوره هم باشد و اطراف شبهه به تمام معنا کثرت داشته باشد، به هیچ وجه مخالفت چنین تکلیف معلومی جایز نیست، و مولا هم نمی تواند ترخیص در مخالفت بدهد، مثالی آنجا ذکر کردیم و گفتیم: اگر شما فرض کنید که فرزند مولا که مورد کمال علاقۀ مولا هست، و به هیچ وجه راضی به قتلش نیست، مردد بین اطراف غیر محصوره ای شد، مثلا بین افراد یک شهر یک میلیون نفری مردد شد، و شما یقین دارید که مولا به قدری به این فرزند علاقه دارد، که حتّی با این که مردد بین یک میلیون نفر است، مع ذلک راضی به قتل فرزند به هیچ وجه نیست.

در این صورت آیا مولا می تواند اجازۀ قتل یک فرد از این شهر را بدهد در صورتی که احتمال می دهد آن فرد، ولد مولا باشد؟ به صرف این که این مردد بین اطراف غیر محصوره، و شبهه اش، شبهۀ غیر محصوره است، آیا مولا می تواند چنین اجازه ای را بدهد؟ این که می گوییم: نمی تواند، نه از باب این که می خواهیم سلب قدرت از مولا کنیم، بلکه از باب این است که این دوتا مطلب باهم جمع نمی شود، که از یک طرف ارادۀ حتمیۀ مولا به حفظ الولد متعلق باشد، در هر صورت و با هر شرایط، و از یک طرف اجازه بدهد که فلان فرد که«یحتمل ان یکون ولدا للمولا یجوز لک قتله» بین این دوتا جمع نمی شود. در شبهۀ محصوره که حکم روشن بود، و در شبهۀ غیر محصوره مطلب همین طور است. لذا باید موضوع شبهۀ غیر محصوره را مثل شبهۀ محصوره قرار بدهیم.

حکم عقل به حجیت اطلاق و شمول آن به معلوم بالاجمال

گفتیم: در شبهۀ محصوره کجا می شود بحث کرد که آیا وجوب اجتناب از هردو طرف لازم است یا نه؟ کجا می شود بحث کرد که آیا مولا ترخیص در مخالفت نسبت به بعضی از اطراف می تواند بدهد یا نه؟ اصلا این نفی و اثبات، کجا می تواند پیاده بشود؟ گفتیم در جایی که یک دلیلی از ناحیه مولا آمده به نام«اجتنب عن الخمر» و این دلیل اطلاق دارد، و اطلاقش شامل این خمر موجود بین الانائین می شود، یعنی خمر مردد بین این دو ظرف است. پس آن مقداری که از ناحیه مولا در این خمر تردید بین انائین مطرح است، وجود یک دلیلی است که به اطلاق، شامل خمر معلوم بالاجمال هم می شود. البته ما نمی خواهیم بگوییم: این اطلاق حجّیت ندارد؟ این اطلاق حجّیت دارد، بطوری که اگر

ص:208

از شارع ترخیص صادر نشود، رعایتا لهذا الاطلاق، عقل حکم بوجوب اجتناب عن کلّ الانائین می کند. عقل این مقدار برای اطلاق دلیل مولا و حجّیت این اطلاق حساب باز می کند، لکن می گوییم: مسألۀ شبهۀ محصوره، و همین طور شبهۀ غیر محصوره در یک چنین موردی باید پیاده بشود. اینجا می تواند انسان بحث بکند که اگر اطلاق«اجتنب عن الخمر» شامل خمر مردد بین انائین شد، آیا اولا عقل حکم به وجوب اجتناب از هردو اناء می کند یا نمی کند؟ شارع می تواند ترخیص در ارتکاب بعض اطراف داشته باشد یا نمی تواند داشته باشد؟

اینجا جای این بحث است. و همین طور اگر به جای اطلاق، عموم باشد، باز هم اختصاص به عموم ندارد. اگر فرض کنید که یک اماره معتبره ای قائم بر حکمی شده باشد، مثل این که یک خبر واحد معتبری فرض کنید در مثال معروف، که صلاة عند رؤیة الهلال واجب است، دلالت کرد، لکن شما نمی دانید که آیا مقصود از این صلاة، دعای عند رؤیة الهلال است یا نماز معمولی متداول عند رؤیة الهلال است؟ اینجا می توانید بحث کنید که یک اماره معتبره ای قائم بر وجوب احد الشیئین شده، آیا لازمۀ قیام این اماره، این است که ما احتیاط کنیم و هردو را بجا بیاوریم؟ یا عقل حکم به احتیاط نمی کند؟ و آیا در چنین شرایطی شارع می تواند بگوید: یکی از این دو را می توانی ترک بکنی یا نمی توانی؟ مسألۀ شبهۀ محصوره و همین طور شبهۀ غیر محصوره در این قبیل از موارد و فروض را باید مطرح کنید. و الاّ در جایی که علم صددرصد و یقین وجدانی و یک تکلیف فعلی به تمام معنا تعلق گرفته باشد، نه در باب شبهۀ محصوره، و نه در باب شبهۀ غیر محصوره، اصلا نمی تواند مورد بحث باشد. برای این که در هردو هم لزوم احتیاط بدیهی است، و هم شارع به هیچ وجه، ولو نسبت به بعضی از اطراف نمی تواند اذن در مخالفت، و اذن در عدم عنایت بدهد. پس این نکته ای را که در باب شبهۀ محصوره بیان کردیم، عینا در محل نزاع در باب شبهۀ غیر محصوره هم چنین مسأله ای است. این یک مقدمه.

استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره

مقدمه دوم این است که در بعضی از استدلالات، مثل کلام شیخ بزرگوار(ره) در رسائل و مثل بعضی از کلمات دیگر این طور ملاحظه شد، که در شبهۀ غیر محصوره، مسأله وجوب احتیاط مطرح نیست، ایشان این طور استدلال کرده اند، گفته اند: اگر ما

ص:209

بگوییم: در شبهۀ غیر محصوره احتیاط لازم است، ولی به واسطۀ تعلق علم اجمالی به حرمت یک شیء مردد بین یک میلیون شیء، مستلزم عسر و حرج است. اگر بخواهیم بگوییم: از تمامی این یک میلیون باید اجتناب شود، عسر و حرج لازم می آید. یا این طور استدلال کرده اند که انسان گاهی به ارتکاب بعضی از اطراف در شبهۀ غیر محصوره اضطرار پیدا می کند یا گاهی این طور استدلال می کنند، می گویند: در شبهۀ غیر محصوره این طور نیست که همۀ اطرافش مورد ابتلاء انسان باشد، و لذا بعلت عدم ابتلاء وجوب احتیاط را کنار می برند.

نکته ای که بعنوان مقدمۀ دوم می خواستیم عرض کنیم، این است که این استدلالات بطورکلی از محل نزاع خارج است، چرا؟ برای خاطر این که وقتی بحث را درباره شبهۀ غیر محصوره می آوریم، می خواهیم ببینیم که این شبهۀ غیر محصوره روی آن امتیاز غیر محصوره بودن، آیا یک حکم خاصی دارد؟ یک حکمی جدای از حکم شبهۀ محصوره دارد؟ آیا غیر محصوره بودن شبهه، موجب تغییر حکم است موجب این است که شبهۀ غیر محصوره یک حکمی مخالف با شبهۀ محصوره داشته باشد؟ این طور ما باید بحث کنیم. شما تمسک به عسر و حرج می کنید، پس اگر در شبهۀ محصوره هم یک جایی انسان عسر و حرج پیدا کرد، باز همین حکم را دارد. در شبهۀ محصوره هم نظر مبارک شیخ این است که اگر بعضی از اطراف از محل ابتلاء خارج باشد، علم اجمالی اثر ندارد.

پس این چه خصوصیتی برای شبهۀ غیر محصوره شد؟ خصوصیتی که برای شبهۀ غیر محصوره است، همان غیر محصوره بودن است، همان کثرت اطراف است.

البته ما باید بحث بکنیم که ملاک در شبهۀ غیر محصوره چیست؟ این هم خودش یک داستانی دارد، ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره این است که در این باب روی این عنوان ما باید تکیه بکنیم، نفس غیر محصوره بودن، نفس تکثّر اطراف و زیادی اطراف در شبهۀ غیر محصوره. اما این که در شبهۀ غیر محصوره یک قسمت از افراد محل ابتلاء نیست، به ما چه ارتباطی دارد؟ شما در شبهۀ محصوره گفتید: از محل ابتلاء خارج باشد علم اجمالی اثر ندارد. لذا مسألۀ عسر و حرج، مسألۀ اضطرار، مسألۀ ابتلاء و عدم ابتلاء، همه اینها را ما باید از بحث کنار بگذاریم. ما فقط روی عنوان شبهۀ غیر محصوره تکیه بکنیم، یعنی «اذا کانت الاطراف متکثرة» با توجه به ضابطه ای که بعد«ان شاء الله» برای شبهۀ غیر محصوره عرض می کنیم، آیا در نفس همین عنوان وجوب احتیاط هست؟ یا در آن وجوب احتیاط تحقق ندارد؟ لذا به عنوان تحریر محل نزاع، باید این نکته در محل بحث

ص:210

کاملا روشن شود.

بعد از آن که این دو مقدمه روشن شد، ببینیم آیا در شبهۀ غیر محصوره احتیاط واجب است یا احتیاط واجب نیست؟ و چه دلیلی می توانیم بر عدم وجوب احتیاط، روی نفس عنوان شبهۀ غیر محصوره اقامه کنیم؟ اینجا چند دلیل در این باب ذکر شده، که یک به یک باید این ادله ملاحظه بشود.

استدلال به اجماع بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره

دلیل اول که نباید خیلی روی آن تکیه کرد، این است که جمعی از اعلام و بزرگان در اینجا ادعای اجماع کرده اند، بلکه بعضی هایشان ادعای ضرورت کرده اند بر این که در شبهۀ غیر محصوره، احتیاط، وجوب ندارد، اجماع منقول و همین طور ضرورت منقوله هم چنین است. تا خود انسان دنبال نکند، و دنبالش نرود، و به اجماع و ضرورت نرسد، نفس ادعای اجماع، یا ادعای ضرورت بما هو، نمی تواند حجّیت داشته باشد، این اولا. و ثانیا ما احتمال می دهیم که این ادعای اجماع، برای خاطر ادله دیگر است، یعنی اجماع استناد به ادله دیگر دارد. و اگر اجماع استناد به روایت، یا مسایل دیگر پیدا کرد، دیگر اجماع اصالت ندارد، نمی تواند یک حجّت مستقله ای در مقابل سایر ادله واقع بشود. لذا این دلیل اول به نظر من دلیل تمامی نیست.

و اما دلیل دوم که عمده دلیل در باب شبهۀ غیر محصوره همین دلیل دوم است، وجود یک سلسله روایاتی است که با ملاحظۀ این روایات، انسان می فهمد که در شبهۀ غیر محصوره احتیاط واجب نیست، و می تواند انسان اطراف را مرتکب بشود. اگر کسی بخواهد همۀ این روایات را مراجعه کند، مرحوم سید محمد کاظم طباطبایی صاحب عروه(اعلی الله مقامه الشریف) در حاشیۀ مکاسب شیخ، در بحث جوایز سلطان، در مکاسب محرمه، این روایات را جمع آوری کرده اند، و روایات هم متعدد و متکثّر است.

لکن ما یکی دو سه روایت که مرحوم شیخ و دیگران متعرض شده اند، و یک روایت را هم که مرحوم شیخ در کتاب رسائل متعرض نشده، عرض می کنیم.

روایات مستفاد در شبهۀ غیر محصوره بر عدم وجوب احتیاط

روایاتی را در باب شبهۀ محصوره خواندیم، تنها یک روایت از این روایات از نظر سند قابل اشکال و مناقشه نبود، که صحیحۀ عبد الله بن سنان بود، از امام صادق(صلوات

ص:211

الله علیه) نقل می کرد، عبارتش این بود، می فرمود: «کل شیء فیه حلال و حرام، فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه» عنوان را«کل شیء فیه حلال و حرام» قرار داده بود. این روایت از لحاظ سند صحیح است، و هیچ گونه مناقشه ای در آن نیست، احتمالی را به یک صورتی می خواهیم در اینجا پیاده بکنیم ولو این که سابقا دو سه تا احتمال دربارۀ این روایت ذکر کردیم، لکن آن احتمالی که ظاهر این روایت است، و عرف آن احتمال را از روایت استفاده می کند، این است که«کل شیء فیه حلال و حرام» اولا مقصود از فیه حلال این نیست که در آن احتمال حلّیّت است، این احتمال حلّیّت را اگر ما بخواهیم باید تحمیل به روایت بکنیم، و الاّ شیء در روایت موصوف شده به فیه حلال و حرام، یعنی هم حلال بالفعل در آن وجود دارد واقعا، و هم حرام بالفعل در آن وجود دارد واقعا.

وقتی که این معنای فیه حلال و حرام را از روی ظاهرش استفاده کنیم، باید بگوییم:

مقصود از شیء، شیء واحد نیست. برای این که شیء واحد نمی شود حلال بالفعل و حرام بالفعل باشد، بلکه مقصود از شیء، یک مرکبی است، مجموع شیئین است، مجموع الاشیاء است، مثل این که وقتی که این دوتا انائی که اینجا وجود دارد، و شما علم اجمالی دارید بأن احدهما خمر، اگر ما بخواهیم شیء را در اینجا پیاده کنیم، باید بگوییم:

مجموع الانائین، این دوتا اناء فیه حلال قطعا و حرام قطعا، آیا ظاهر روایت این است؟ یا این که روایت را طوری بگیریم که فقط شبهات بدویه از روایت استفاده شود، بگوییم:

شیء، یعنی طبیعت. وقتی که ما شک می کنیم که شرب توتون حلال أم حرام؟ بگوییم:

طبیعت الشرب فیه حلال باعتبار شرب الماء، و فیه حرام باعتبار شرب الخمر، سپس فهو لک حلال را روی مطلب سومی پیاده کنیم، بگوییم: پس شرب توتون حلال است، نتیجه اینطور می شود. پس وقتی که فیه حلال داریم، حلال شرب ماء است، فیه حرام داریم، حرام شرب خمر است، چه چیزی را می خواهیم با روایت تحلیل کنیم؟ روایت می خواهد حلّیّت چه چیزی را بیان بکند؟ فهو لک حلال، یعنی شرب توتون حلال، نتیجه این طور می شود.

ارتباط وجود حلال و حرام در ماهیت با حکم به حلیت

(این نکته را توجه بفرمایید سابق عرض نکردیم) آیا وجود یک حلال و حرام در طبیعت و یک ماهیتی، نسبت به بعضی از انواعش، چه ارتباطی دارد بر این که نوع دیگر

ص:212

حلال است؟ اگر شرب الماء حلال است، شرب الخمر حرام است، وجود حلال و حرام چه ارتباطی دارد با این که شرب توتون را محکوم به حلّیّت بکنیم؟ این طور اگر معنا کنیم، خیلی خلاف ظاهر است. بجای حلال احتمال حلّیّت بگذاریم، و جای حرام احتمال حرمت بگذاریم، خیلی خلاف ظاهر روایت است. لذا این احتمال به نظر بعید می آید، و همین طور اگر بخواهد مجموع الاحتمالین مراد روایت باشد. بعنوان این که از شیء یک معنای عامی بگیریم، هم منطبق بر طبیعت بشود، هم منطبق بر مجموع الشیئین بشود، که لازمۀ این مطلب این است، که در فیه حلال و حرام کأن استعمال لفظ در اکثر از معنا لازم بیاید. برای این که این فیه حلال را در رابطۀ با مجموع که می سنجیم، فیه حلال و حرام واقعا معنا بکنیم. وقتی که در رابطۀ با طبیعت بخواهیم بسنجیم، فیه حلال و حرام به معنای احتمال حرمت و احتمال حلّیّت باشد. لذا این احتمال هم بعید است.

آنچه معنای ظاهر روایت است و تناسبش هم اقتضاء می کند این است که این هو لک حلال، باید در رابطۀ با وجود حلال و حرام باشد، و الاّ حلّیّت شرب توتون چه ارتباطی دارد به حلّیّت شرب ماء و حرمت شرب خمر؟ این حلّیّت باید متناسب با حلال و حرامی است که به عنوان فیه حلال و حرام مطرح شده، عرف این طور می فهمد. خود شما هم وقتی که روایت را با خلو ذهن ملاحظه بکنید، همین معنا در ذهنتان می آید. لذا«کل شیء فیه حلال و حرام» معنایش این است، یعنی«اذا کان هناک شیء مجموع و مرکب، و فیه حلال بالفعل، و حرام بالفعل» بمناسبت این اختلاط حلال و حرام، و با تناسب وجود حلال و حرام، هو لک حلال، این شیء برای شما حلال است، «حتّی تعرف الحرام منه بعینه»، مگر این که حرام از آنرا مشخصا بشناسید و تشخیص بدهید، «فتدعه»، آن حرام را شما ترک بکنید و رها بکنید.

شبهۀ غیر محصوره تنها مورد صحیحۀ عبد الله بن سنان

آیا روایت عبد الله بن سنان که از نظر سند هم قابل مناقشه نیست، چنین ظهوری ندارد؟ ظاهرش این است. حالا که ظاهرش این شد، این طور می گوییم: این روایت صحیحه؛ هم مورد شبهۀ محصوره را شامل می شود، و هم مورد شبهۀ غیر محصوره را.

هردویش، مجموع است، هردویش، مرکب است، هردویش فیه حلال بالفعل و حرام بالفعل است، بعد از آن که هردوتا را شامل شد، اگر نظرتان باشد، در شبهۀ محصوره ما گفتیم: ولو این که روایت یک چنین معنایی را دلالت می کند، و ما نمی توانیم از نظر ظهور

ص:213

روایت تردیدی در این معنا داشته باشیم، لکن عرف زیر بار نمی رود، عقلا این معنا را در شبهۀ محصوره نمی پذیرند، این معنا را عقلا موجب ترخیص در معصیت می دانند.

می گویند: چطور مولا از یک طرف«اجتنب عن الخمر» بگوید، از یک طرف هم بگوید:

در خمر مردد بین انائین برای تو جواز ارتکاب دارد؟ لذا شبهۀ محصوره اش را برای این که عرف و عقلاء نمی پذیرند، ما از روایت عبد الله بن سنان خارج می کنیم؟ اما شبهۀ غیر محصوره چطور؟

عرف و عقلاء در شبهۀ غیر محصوره چنین مطلبی ندارند. شما مراجعه کنید به عرف و عقلاء، آنجا منافاتی قائل نیستند. لذا روایت بعمومها شبهۀ غیر محصوره را می گیرد، شبهۀ محصوره از تحتش خارج می شود، و شبهۀ غیر محصوره به عنوان تنها مورد پیاده شدن روایت در تحت روایت باقی می ماند. در نتیجه این طور می شود، که ما اگر شبهۀ غیر محصوره را در تحت این روایت ابقاء نکنیم، یبقی الروایة بلا مورد. این روایت دیگر بلامورد است. برای این که شبهۀ بدویه را که از اول نمی گرفت، شبهۀ محصوره را هم عرف زیر بار نمی رفت به منزلۀ یک دلیل مخصّصی بر این روایت بود. پس اگر دلالت به جواز شبهۀ غیر محصوره هم نکند، یبقی الروایة بلا مورد. لذا برای این که روایت بلامورد نباشد، ما این صحیحه را در مورد شبهۀ غیر محصوره پیاده می کنیم، و از آن استفاده می کنیم که تا مادامی که حرام در شبهۀ غیر محصوره مشخص نباشد، هیچ گونه مانعی از ارتکاب در کار نیست.

لکن مرحوم شیخ(علیه الرحمه) در اینجا یک بیانی در کتاب رسائل دارند. ایشان در مقام جمع بین روایت عبد الله بن سنان که از آن استفاده حلّیّت و عدم وجوب اجتناب می شود، و بین یک روایاتی که ظهور در وجوب اجتناب دارد، فرموده: شبهۀ غیر محصوره واقعش این است که سرش بی کلاه است، اصلا معلوم نیست که داخل کدامیک از این دو دسته است، چرا؟ برای این که آن اخباری که دلالت بر حلّیّت می کند، قدر متیقنش شبهات بدویه مثل شرب توتون است و آن روایاتی که دلالت بر وجوب اجتناب می کند، قدر متیقنش شبهات محصوره است. و نسبت به شبهۀ غیر محصوره، هردو دسته روایت ظهور دارند، یعنی هم اخبار حلّیّت، شبهات غیر محصوره را می گیرد و هم اخبار وجوب اجتناب شبهات غیر محصوره را می گیرد، و هردو هم به ظهور دلالت دارند، یعنی از نظر دلالت تقدّم و تأخّری بینشان وجود ندارد. لذا ایشان می گوید: ما با شبهۀ غیر محصوره چکار بکنیم؟ آیا شبهۀ غیر محصوره را در اخبار حل باقی بگذاریم؟ این ترجیح

ص:214

من غیر مرجح است. آیا داخل در اخبار وجوب اجتناب بکنیم؟ این هم ترجیح من غیر مرجح است. برای این که این دو دسته روایات دوتا قدر متیقّن دارند، و هردویشان هم ظهور در شبهۀ غیر محصوره دارند. اگر بخواهیم این معنا را فی احد الدلیل دون الاخر وارد بکنیم، هیچ مرجّحی در کار نیست، در نتیجه دلیل بر وجوب حلّیّت از روایات نمی تواند قائم بشود.

این بیان مرحوم شیخ را ملاحظه بفرمایید، مناقشه در این بیان از همان تقریب روایت عبد الله بن سنان روشن می شود. تا بعد«ان شاء الله».

پرسش:

1 - آیا در فرض اجمال مکلّف به، ترخیص در مخالفت جایز است؟

2 - استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره چیست؟

3 - چگونه به اجماع بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره استدلال می شود؟

4 - کیفیت استفادۀ از روایات را در شبهۀ غیر محصوره برای عدم وجوب احتیاط ذکر کنید.

5 - چه ارتباطی وجود حلال و حرام در ماهیت با حکم به حلیت دارد؟

6 - توضیح دهید آیا شبهۀ غیر محصوره تنها مورد صحیحۀ عبد الله بن سنان است؟

ص:215

درس دویست و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم شیخ(ره) در کتاب شریف رسایل در رابطۀ با این اخباری که عنوانش این است که«ما لم یکن حرمته یکون حلالا» فرمودند: این اخبار، نص در شبهات بدویه است، و قدر مسلم و متیقّن از اینها عبارت از شبهات بدویه خواهد بود.

دلالت این اخبار به نحو ظهور بر حلّیّت در شبهات غیر محصوره است.

لکن در مقابل اخباری داریم که در شبهات دلالت بر وجوب اجتناب دارد، که ما این اخبار را در بحث برائت ملاحظه کردیم. مرحوم شیخ می فرماید: قدر متیقّن و مورد مسلّم اخبار وجوب اجتناب، عبارت از شبهات محصوره است، منتهی به نحو ظهور، شبهات غیر محصوره را هم شامل می شود. پس در نتیجه این دو دسته اخبار، اخبار حلّیّت نص در شبهات بدویه، و اخبار وجوب اجتناب، نص در شبهات محصوره، و اما شبهات غیر محصوره به حسب ظاهر داخل در هردو دلیل است، و ما اینجا راهی برای تشخیص این معنا نداریم، که آیا شبهات غیر محصوره را در تحت اخبار حلّیّت باقی بگذاریم و در نتیجه حکم به حلّیّت بکنیم یا شبهات غیر محصوره در تحت اخبار وجوب اجتناب باقی

ص:216

بماند، و در نتیجه حکم به وجوب اجتناب بکنیم؟

عدم شمول صحیحۀ عبد الله بن سنان به شبهات بدویه

لذا ایشان می فرماید: «ادخال الشبهة الغیر المحصورة فی احدهما و اخراجه من الاخر، ترجیح بلا مرجح» روی این بیانی که ما عرض کردیم، دیگر جا برای این مطلب شیخ «علیه الرحمه» باقی نمی ماند. برای این که ما اخبار حلّیّت را، یعنی آنهایی که در ما نحن فیه و علم اجمالی امکان جریان داشت، بررسی کردیم، و دیدیم که در بین اخبار حلّیّت تنها یک روایت است که صلاحیت استناد و استدلال دارد، و آن همان روایت عبد الله بن سنان است، تعبیری که در این روایت وارد شده، همان تعبیری بود که دیروز بحث کردیم «کل شیء فیه حلال و حرام»، ندارد«کل شیء لک حلال» بلکه دارد«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام» و ما این طور که در رابطۀ با روایت دیروز استظهار کردیم، اصلا این روایت شبهات بدویه را نمی گیرد، نه این که نص در شبهات بدویه است. اصلا تعبیرش شامل شبهات بدویه نمی شود. این تعبیر اختصاص دارد به مواردی که علم اجمالی در کار باشد، مال مواردی است که فیه حلال بالفعل، و حرام بالفعل، وجود داشته باشد. و اگر در یک شیء بخواهد حلال بالفعل و حرام بالفعل وجود داشته باشد، لابد باید این شیء را یک شیء مرکب، و یک مجموعه ای فرض کنیم، که در این شیء مرکب و مجموعه هم حلال بالفعل وجود دارد، و هم حرام بالفعل وجود دارد.

مجموع انائین را، مجموع مایعین را عبارت از شیء فرض بکنید، که در آن هم ماء وجود دارد مسلم، و هم خمر وجود دارد محققا.

اگر ما روایت عبد الله بن سنان را به همین معنایی که عرف معنا می کند، قبول کردیم، دیگر این روایت کجا و شبهات بدویه کجا؟ در شبهات بدویه فیه حلال و حرام وجود ندارد، این اختصاص پیدا می کند به شبهات به اصطلاح مقرونۀ به علم اجمالی. در مقابل شبهات بدویه که خالی از علم اجمالی است. دیروز بحث کردیم، گفتیم: حالا که روایت عبد الله بن سنان شبهات مقرونۀ به علم اجمالی را گرفت، ما دلیل داریم که شبهات محصوره به صورت تخصیص خارج از این ادله است، نه بصورتی که عنوان دلیل شامل نشود؟! نه؛ فیه حلال و حرام هست، لکن از این دلیل خارج است و شاهد هم عقلا بودند، که اسم اذن در ارتکاب در شبهۀ محصوره را اذن در معصیت می گذاشتند، آنرا مستلزم اذن در مخالفت می دانستند، و می گفتند: مولا نمی تواند اذن در معصیت بدهد،

ص:217

اذن در معصیت از مولا قبیح است، و علاوه سازگار با تکلیف مولا نیست، نمی شود مولا از یک طرف عبد را مکلف بکند و ملزم کند، و از یک طرف اذن در معصیت و اذن در مخالفت بدهد؟!

حکم عقلا به ارتکاب در شبهات محصوره و عدم آن در شبهات غیر محصوره

در شبهات محصوره این اذن در ارتکاب را عقلا موجب اذن در معصیت می دانستند.

اما در شبهات غیر محصوره این طور نیست، فارقش نظر عقلا است. لذا شبهات غیر محصوره به عنوان تنها مورد، در اخبار حلّیّت باقی می ماند، بطوری که اگر شبهات غیر محصوره را هم بخواهیم از اخبار حلّیّت و از روایت عبد الله بن سنان کنار ببریم، دیگر چه موردی برای روایت عبد الله باقی می ماند؟ «کل شیء فیه حلال و حرام» را کجا پیاده بکنیم؟ در چه موردی و بر چه مصداقی این عنوان تطبیق بشود؟ لذا برای این که این روایت بلامورد نماند، و از طرفی هم با نظر عقلا مخالفت نکند، روایت عبد الله بن سنان را در مورد شبهۀ غیر محصوره پیاده می کنیم. با توجه به این راه دیگر جا برای فرمایش مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) استاد کل متأخرین، ظاهرا باقی نمی ماند.

نتیجه بحث تا اینجا این شد، که روایت عبد الله بن سنان به عنوان این که یک روایت صحیحه معتبره است، و با این تقریبی که برای این روایت شد، و روی ظاهر این روایت تکیه شد، از این روایت در مورد شبهۀ غیر محصوره می توانیم استفادۀ جواز ارتکاب، و عدم وجوب اجتناب را داشته باشیم. پس استدلال به این روایت به حسب ظاهر یک استدلال صحیح خالی از مناقشه است.

استدلال شیخ به روایت ابی الجارود

لکن روایات در این باب متعدد است، عرض کردیم که مرحوم سید در حاشیۀ مکاسب در مسألۀ جوایز سلطان روایات فراوانی را جمع آوری کرده اند، لکن یک روایت دیگری را چون مرحوم شیخ هم در کتاب رسائل متعرض شده اند، عرض می کنیم. و آن روایت ابی الجارود است که شیخ در رسائل این روایت را هم مطرح کرده اند. در کتاب شریف وسائل جلد 17، ابواب الاطعمة المباحة، باب 61، حدیث 5، ابی الجارود اینطور می گوید: «سألت أبا جعفر علیه السلام، فقلت»، یعنی«سألت أبا جعفر عن الجبن»، از پنیر سؤال کردم، و اشکال به پنیر را عرض کردم، «فقلت اخبرنی من رأی انه یجعل فیه المیته»،

ص:218

گفتم: علت این که من از پنیر از شما سؤال می کنم، این هست که به من اطلاع رسیده، اطلاع هم از ناحیه کسی رسیده که خودش مشاهده کرده، و دیده است که در پنیر، از همان میته قرار می دهند، یعنی آن مایۀ پنیر که مربوط به حیوان میته است. پس در رابطۀ با پنیر چه کنیم؟ فقال: امام فرمود: «أمن أجل مکان واحد یجعل فیه المیته، حرم فی جمیع الارضین»؟ آیا برای خاطر این که در یک نقطه، در یک منطقه در پنیر میته می گذارند، این سبب می شود که همه پنیرهای روی زمین حرام بشود؟ بعد می فرماید: «أذا علمت انه میتة فلا تأکله، و أن لم تعلم فاشتر و بع و کل» آنهایی را که نمی دانی که در آنها میته قرار دادند، خوردن و خریدن و فروختنش جایز است. بعد امام اضافه می فرماید: «و الله انی لأعترض السوق»، من خودم می روم بازار«فاشتری بها اللحم و السمن و الجبن»، گوشت و روغن و پنیر خریداری می کنم، و الله باز تکرار می کند، «و الله ما أظنّ کلّهم یسمّون» من گمان نمی کنم که همه اینها در موقعی که گوسفند را ذبح می کنند، نام مبارک خداوند را ببرند و تسمیه که شرط حلّیّت حیوان و تزکیه حیوان است، این تسمیه را رعایت بکنند!! بعد می فرماید: «هذه البربر» آیا این بیابانیها رعایت می کنند؟ «هذه السودان» این سیاهها رعایت می کنند؟ اینها آشنایی به مسایل ندارند تا تسمیه را رعایت بکنند؟ تا شرایط تذکیه را رعایت بکنند؟ این روایت را مرحوم شیخ نقل می کنند.

مناقشۀ استاد در استدلال به روایت ابی الجارود

البته ابتدائا یکی دوتا مناقشه به این روایت وارد است. اولا از نظر سند این روایت چندان قابل اعتماد نیست که همه هم این را قبول دارند. و ثانیا از نظر دلالت، از یک بعدش در این روایت مناقشه است، که قبلا اشاره کردیم و گفتیم: این روایاتی که در مسألۀ پنیر وارد شده، و دلالت بر حرمت پنیر به لحاظ مایۀ پنیر میته می کند، این روایات همه اش تقیه ای است. برای این که علمای امامیه وقتی که بحث میته و نجاست میته و عدم جواز انتفاع از میته را در کتاب الطهارة مطرح می کنند، یکی از مستثنیات را همین مایۀ پنیر میته قرار می دهند، می گویند: نجس نیست، و استفادۀ از آن در باب ساختن پنیر هیچ مانعی ندارد. برخلاف علمای اهل تسنن که اینجا دیگر از مقدس تر شدند، آنها قائل شدند باین که نه این نجس است، این میته است، و در پنیر نمی شود از این استفاده کرد.

این روایت اصلا روی همین مبنا وارد شده، برای این که می گوید: «أمن أجل مکان واحد یجعل فیه المیته» یعنی قبول دارد این معنا را، که اگر ما یقین داشته باشیم،

ص:219

مخصوصا به مناسبت عبارت بعدی که«أذا علمت أنه میتة فلا تأکله»، این روایت هم این معنا را پذیرفته. لذا از این بعدش یک جهت تقیه ای در این روایت وجود دارد. اما اگر ما این دو مناقشه را صرفنظر کردیم، مسألۀ سند و مسألۀ صدور تقیه را کنار گذاشتیم. سؤال این است که آیا این روایت با قطع نظر از این دو اشکال در باب شبهۀ غیر محصوره دلالت بر جواز ارتکاب دارد یا این که نه، با قطع نظر از این دوتا اشکال، باز هم این روایت دلالت بر جواز ارتکاب در شبهات غیر محصوره ندارد؟

مرحوم شیخ در رسائل، نظر مبارکشان این است، که اگر ما این دوتا اشکال را هم فرضا کنار بگذاریم، این روایت اصلا به شبهۀ غیر محصوره ارتباط ندارد، چرا؟ برای این که شیخ می فرماید: معنای این روایت این است که امام می گوید: «أمن أجل مکان واحد یجعل فیه المیته» آیا برای خاطر یک مکانی که در پنیر میته می گذارند، «حرم فی جمیع الارضین»؟ جمیع ما فی الارضین را ایشان این طوری معنا می کند، یعنی پنیرهای جای دیگر حرام است؟ پنیرهای نقاط دیگری هم که در پنیر میته نمی گذارند حرام است؟ این نقطه در پنیر میته می گذارند و حرام است. اما آن نقطه ای که ما یقینا می دانیم در پنیر میته نمی گذارند، و اصلا بنایش این نیست که در پنیر میته بگذارند، آن دیگر به چه مناسبت حرام باشد؟ شیخ می گوید: معنای روایت این است. اگر معنای روایت این است دیگر به شبهۀ غیر محصوره چه مربوط است؟ پنیر اگر از آن نقطه ای که«یجعل فیه المیته حرام»، اما اگر از آن نقطه ای است که«لا یجعل فیه المیته فهو حلال»، ولی صورت شک در روایت فرض نشده، عنوان روایت این است«أمن أجل مکان واحد یجعل فیه المیته حرم فی جمیع الارضین»، یعنی سائر نقاطی که لا یجعل فیه المیته، و مسلم میته را در پنیر قرار نمی دهند. حرمت پنیر در اینجا چه ملازمه ای دارد با حرمت پنیر در جای دیگر؟ این کجایش به شبهۀ غیر محصوره ارتباط پیدا می کند؟ این بیان را مرحوم شیخ دارند.

لکن انصاف این است که این بیان قابل قبول نیست، یعنی اصلا شأن امام نیست که این طوری حرف بزنند، شأن امام نیست که این طوری مسأله را مطرح بکند، مخصوصا با توجه به یک نکته، و آن نکته این است که سائل از چه چیزی سؤال می کرد؟ سائل می خواهد بگوید: آن موردی که بنا نیست که در پنیر میته بگذارند، حکمش چیست؟ این را می خواست بپرسد یا موردی که در پنیر میته می گذارند، حکمش چیست، این را می خواهد سؤال بکند؟ یا سائل مورد شک را سؤال می کند؟ می گوید: در بعضی از مناطق در پنیر میته می گذارند، و الان این پنیری که من از بازار و خیابان می خرم، احتمال می دهم

ص:220

که از آن منطقه باشد. دلیلی نداریم، اما من احتمال می دهم که بواسطۀ تجارت و نقل و انتقال، پنیر را از آنجا آورده باشند؟ ولو فرض کنید که در محل خود ما در پنیر میته نمی گذارند؟! اما نمی دانم که این پنیر مال محل ما هست؟ من احتمال می دهم که این پنیر مربوط به این محل است، احتمال هم می دهم مربوط به محلی است که در پنیر میته می گذارند؟! سائل صورت شک را سؤال نکرده؟ امام هم که در جواب می فرماید: که «أمن أجل مکان واحد یجعل فیه المیته حرم فی جمیع الارضین» امام می خواست یک مسألۀ بدیهی را ذکر کند که اگر در این نقطه در پنیر میته می گذارند، و در آن نقطه مسلم نمی گذارند، در آن نقطه حرام نیست؟ این را که همه می دانند حرام نیست، دیگر مطلبی نیست که من شأن الامام باشد که مسأله را بیان بکند.

تقریب روایت ابی الجارود بر عدم وجوب اجتناب در شبهۀ غیر محصوره

لذا پیداست که امام صورت شک را بیان می کند، و از مرحوم شیخ در اینجا تعجب است مخصوصا با تفریعی که امام کرده، می فرماید: «اذا علمت أنه میتة فلا تأکله و أن لم تعلم فاشتر و کل و بع» مسأله علم و شک مطرح است، نه مسأله این که اینجا در پنیر میته می گذارند و آنجا نمی گذارند؟ و من مسلم می دانم یک پنیری که برای آنجایی است که میته نمی گذارند، تکلیفش چیست؟ این اصلا از محل روایت و مورد روایت سؤالا و جوابا خارج است. سؤال برای مورد شک است، امام هم در جواب همین را بیان می کند.

و اگر مسأله شک مطرح شد، شبهه، شبهۀ غیر محصوره می شود. برای این که فرض کنید در یک نقطه در پنیر میته می گذارند، و در نقاط دیگر نمی گذارند.

این شخص یک علم اجمالی دارد به این که در بین این پنیرهای عالم، پنیری از آن نقطه ای که درش میته می گذارند، وجود دارد. این شبهۀ غیر محصوره شد. و روایت با این تقریب در شبهۀ غیر محصوره دلالت می کند بر عدم وجوب اجتناب، دلالت می کند بر این که ما علمت انه یعنی بعینه و بشخصه و بعلم تفصیلی، وقتی فهمیدی که میتة فلا تأکل، اما وقتی که مسأله علم تفصیلی مطرح نشد، و همین طور بصورت شبهۀ غیر محصوره مسأله در کار بود، اینجا فاشتر و بع و کل.

باز یک تعجب دیگر از مرحوم شیخ است. آیا این ذیل روایت معنایش چیست؟ امام می فرماید: روی این روایت«و الله انی لاعترض السوق اشتری اللحم و السمن و الجبن، و الله ما أظنّ کلّهم یسمّون هذه البربر» این بیابانی ها، و«هذه السودان» این سیاههای دور

ص:221

از اسلام، مقصود امام از این عبارت چیست؟ این که امام می فرماید: «و الله انی لاعترض السوق»، من می روم بازار، کلمۀ بازار به چه عنوان اینجا مطرح شده است؟ آیا کلمۀ بازار به عنوان سوق المسلمین مطرح است؟ یکی از چیزهایی که شارع مورد اعتبار و اعتنا قرار داده است، سوق مسلم است؟ همان طور که شارع بر ید مسلم تکیه کرده، سوق مسلم را هم شارع رویش تکیه کرده است. آیا مسأله سوقی که در این روایت مطرح شده است، ناظر به سوق المسلمین است؟ که در حقیقت معنای این جمله روی این احتمال اینطور می شود: امام می فرماید: این گوسفندی که من گوشتش را می خرم، و روغنش را می خرم و پنیرش را می خرم، من اطمینان ندارم که تسمیه ای در کار بوده است، و ذبح شرعی و تذکیۀ شرعی در کار بوده است، شک دارم. چون سوق، سوق المسلمین است، این پشتوانۀ این معنا می شود که این برای من حلال باشد. سوق المسلمین محلل این لحم و سمن و جبن خواهد بود.

حلیت مشکوک در شبهۀ غیر محصوره، در روایت ابی الجارود

آیا معنای روایت این است که شیخ انصاری(اعلی الله مقامه) روایت را این طور معنا کرده است؟ یا این که نه.

در این روایت کلمۀ سوق اصلا هیچ موضوعیتی ندارد. بلکه فقط امام می خواهند اینطور بگویند: خود من بالمباشره می روم بازار، گوشت و روغن و پنیر می خرم درحالی که اطمینانی ندارم که تسمیه تحقق پیدا کرده باشد. در حقیقت امام می خواهد در اینجا روی شبهۀ غیر محصوره مسأله حلّیّت را پیاده بکند، نه روی عنوان سوق المسلمین. به نظر می رسد که معنای دوم ظاهر روایت است. «انّی لاعترض السوق» در کجا امام روی کلمۀ سوق تأکید کرده است؟ و عنوان سوق المسلمین را محلل قرار داده است؟ و اگر هم این معنا باشد، کانّ باید از مرحوم شیخ(علیه الرحمه) سؤال کرد که چه تناسبی بین ذیل و صدر این روایت پیدا می شود؟ اگر یک جایی حلیت به استناد سوق مسلمین شد، این چه ارتباطی دارد با این که حلّیت استناد به چیز دیگری داشته باشد؟ امام به چه مناسبت در ذیل مسألۀ«اذا عملت انه میتة فأشتر»، این معنا را با آن دو قسم بیان می کند؟ مسأله ای که پشتوانۀ سوق مسلمین دارد، چه ارتباطی دارد با مسألۀ«اذا علمت انه میتة فلا تأکل و أن لم تعلم فأشتر». چه ارتباطی است بین المسألتین؟ و لااقل ما باید این تناسب و ارتباط را حفظ بکنیم.

ص:222

مراد از سوق در روایت ابی الجارود

حفظ این ارتباط و تناسب در این است، که ما بگوییم: سوق در روایت موضوعیتی ندارد، فقط معنایش این است که امام یک جریانی را نقل می کند، و می خواهد بگوید:

خود من بالمباشره می روم گوشت و پنیر و روغن می خرم، درحالی که من گمان نمی کنم که بر همۀ اینها نام خداوند برده شده باشد؟ این بربرها و سودان، یعنی اینهایی که مسلّم تسمیه نمی گیرند. ولی شبهه، شبهۀ غیر محصوره است، ولو من عالم هستم به این که این بربرها و سودان تسمیه نمی گویند، و حرامی در بین گوسفندها وجود دارد، لکن درعین حال من بالمباشره خودم متصدی انجام این کار هستم. خودم گوشت این چنینی یعنی گوشت مشکوک را می خرم. خودم روغن مشکوک را می خرم. خودم پنیر مشکوک را می خرم. پس اگر بخواهیم ذیل روایت معنای متناسب با صدر داشته باشد، این طور نیست که مسألۀ سوق المسلمین در ذیل روایت مطرح باشد، سوق المسلمین چه ارتباطی با مطلب بعد پیدا می کند؟ و علاوه خود لحن روایت، لاعترض السوق معنایش این نیست که در سوق یک خصوصیتی وجود دارد. امام می خواهد از این جمله مباشرت خودش را در مسأله خریدن آن گوشت و روغن و پنیر بیان کند.

لذا به نظر ما همان طور که صدر روایت دلالت می کند بر این که در شبهات غیر محصوره اجتناب لازم نیست، ذیلش هم همین معنا را تأیید می کند، و مؤید همین معنی است و این روایت با قطع نظر از آن دو اشکالی که به آن روایت بود، یکی از روایات است، عرض کردیم روایات متعدد دیگری هم در این باب وجود دارد که از آنها استفاده می شود که در شبهات غیر محصوره اجتناب واجب نیست. لکن بعضی از ادلۀ دیگر هم بر عدم وجوب اجتناب ذکر شده، که باید آن ادله را هم ملاحظه بکنیم، و بعد هم«ان شاء الله» ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره و این که مقصود از این عنوان چیست را بیان کنیم که بعد «ان شاء الله» عرض می کنیم.

پرسش:

1 - آیا صحیحۀ عبد الله بن سنان شامل شبهات بدویه می شود؟

2 - حکم عقلا به ارتکاب در شبهات محصوره و عدم ارتکاب در شبهات غیر محصوره را چیست؟

ص:223

3 - استدلال شیخ به روایت ابی الجارود و مناقشۀ استاد در آنرا توضیح دهید.

4 - تقریب دلالت روایت ابی الجارود بر عدم وجوب اجتناب در شبهۀ غیر محصوره چگونه است؟

5 - از روایت ابی الجارود چگونه حلیت مشکوک در شبهۀ غیر محصوره، استفاده می شود؟

ص:224

درس دویست و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در ادله ای بود که بر عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره اقامه شد.

اولین دلیل مسألۀ اجماع بود که ملاحظه فرمودید. دلیل دوم روایاتی بود که دلالت بر این مسأله می کرد که عمده دلیل، همین روایات واردۀ در مسأله است.

دلیل محقق یزدی(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره

مرحوم محقق یزدی مؤسس حوزۀ علمیّه قم در کتاب درر دلیل دیگری اقامه کرده اند، می فرمایند: معنای این که تکلیفی، تنجّز پیدا می کند و به مرحلۀ تنجّز می رسد این است که تکلیف به یک مرحله ای می رسد که مولا می تواند به آن تکلیف، بر عبد احتجاج بکند، و این تکلیف را مستمسکی در مقابل عبد قرار بدهد، و موجبی برای صحّت مؤاخذه و صحّت عقوبت بداند. به طورکلی در تمامی موارد، معنای تنجّز یک تکلیف این است.

بعد می فرماید: حالا این را ما می خواهیم دربارۀ شبهۀ غیر محصوره پیاده کنیم، ببینیم آیا پیاده می شود یا نه؟

ص:225

در شبهۀ غیر محصوره وقتی که شما تکلیف را در رابطۀ با هر طرفی و با هریک از اطراف شبهۀ غیر محصوره می سنجید، می بینید نسبت به هرکدام، یک احتمال ثبوت تکلیف در کار است. آن وقت باید ببینیم این احتمال تکلیفی که در اطراف شبهۀ غیر محصوره در مورد هر طرفی وجود دارد، اصلا از نظر عقلا مورد اعتنا و اعتماد هست یا نه؟ ایشان می فرماید: ما حساب کردیم، دیدیم این احتمال، ضعیف است و ضعفش هم ناشی از کثرت اطراف است. هرچه دایرۀ اطراف، وسیع تر و گسترده تر باشد، احتمال در مورد هر طرفی و در مورد هر فردی، ضعیف تر و پایین تر است. آیا این احتمال تکلیفی که می خواهد در دنبالش مسألۀ تنجّز و صحة الاحتجاج تحقق پیدا کند، مورد اعتنا عقلا هست یا نه؟

معنای شبهه غیر محصوره

بعد می فرماید: اصلا ما شبهۀ غیر محصوره را طبق ضابطه شبهۀ غیر محصوره(همان طورکه در بحث ضابطه ما هم ان شاء الله عرض می کنیم) عبارت از این می دانیم، یعنی آنجایی که احتمال تکلیف دربارۀ هریک از اطراف آن قدر ضعیف باشد که عقلا به این احتمال اعتنایی نکنند، و ترتیب اثر به این احتمال ندهند. اصلا معنای شبهۀ غیر محصوره روی بیان ایشان یک چنین چیزی است نه این که حساب کنیم، ببینیم آیا ضعف احتمال در اطراف شبهۀ غیر محصوره به این حد می رسد که مورد اعتنا عقلا باشد یا نباشد. اصلا جای این حرف نیست. مورد شبهۀ غیر محصوره و عنوان شبهۀ غیر محصوره، در یک چنین محلی است که ضعف به مرحله ای برسد که وجود و احتمال تکلیف، «صار کالعدم، صار بمنزلة العدم» و عقلا به این احتمال ترتیب اثر ندهند. نه تنها ترتیب اثر نمی دهند، بلکه اگر کسی بخواهد در بعضی از موارد، اثر مرتب کند، چه بسا از ناحیۀ عقلا حکم به سفاهتش صادر بشود.

بعد مثال می زند، می گوید: اگر کسی فرض کنید بچه اش به قول من مثلا در تهران است، بعد هم روزنامه اعلام کرد که امروز بر اثر تصادف رانندگی یک نفر در تهران کشته شد، روی احتمال عقلی بخواهید مسأله را پیاده کنید، احتمال می دهد که آن کسی که بر اثر تصادف رانندگی از بین رفته است، فرزند این شخص باشد که ساکن تهران است، لکن عقلا به این احتمال، نه تنها ترتیب اثر نمی دهند، نه تنها اعتنا نمی کنند، بلکه می گویند: اگر کسی بلند شود و روی این احتمال داد و قال راه بیندازد، این نشانۀ سفاهت

ص:226

اوست. پس نه تنها این احتمال نباید منشأ اثر واقع بشود، بلکه اگر کسی بر این احتمال اثر مرتب کند، شروع کند به فریاد کردن و گریه کردن و مجلس فاتحه تشکیل دادن، و اعلامیّۀ عزا پخش کردن، از او بپرسند که چه شده است؟ می گوید: در تهران امروز یک تصادفی بوده و یک فردی کشته شده است، و من احتمال می دهم که آن فرد، فرزند من باشد در بین ده میلیون نفر! پیداست که این از نظر عقلا یک کار غیر عقلائی و سفیهانه تلقی می شود.

لذا ایشان می فرماید: در شبهۀ غیر محصوره، نسبت به هر طرفی که توجه پیدا می کنیم، و روی هر فردی که دست می گذاریم، درست است که احتمال تکلیف هست، اما چه احتمالی؟ احتمالی که عقلاء وجودش را کالعدم می دانند و این احتمال را منشأ برای ترتیب اثر نمی دانند. و در حقیقت این طور تعبیر کنیم که در هریک از اطراف شبهۀ غیر محصوره، یک امارۀ عقلائیّه و یک ظن اطمینانی، وجود دارد بر این که آن، حرام نیست و آن عبارت از آن خمر مردد بین یک میلیون ظرف نیست، و خمر در آن وجود ندارد. و ما می توانیم با اتکای بر این امارۀ عقلائیّه بر نبودن هر طرفی، و عدم وجود حرام در هر طرفی، اکتفا کنیم، و مجوّز ارتکاب در رابطۀ با تمامی اطراف علم اجمالی در شبهۀ غیر محصوره برای ما تحقق پیدا بکند.

عدم جمع بین موجبۀ جزئیه و سالبۀ کلیه

بعد می فرمایند: «و لکن فی ما ذکرنا تأمّل» این حرف ما یک اشکالی دارد، و دیگر آن اشکال را حل نکرده اند، و ظاهر این بوده است که به نظر ایشان اشکال لاینحل است و آن این است که شما که می گویید: در هریکی از این اطراف، یک امارۀ عقلائیّه، و یک ظنّ اطمینانی وجود دارد بر این که آن حرام واقعی معلوم بالاجمال نیست، بین این ظنّ اطمینانی، و بین علم اجمالی به وجود خمر بین این یک میلیون طرف، چطور جمع می شود؟ چطور می شود که انسان از یک طرف علم اجمالی داشته باشد، به این که خمر در بین این یک میلیون طرف وجود دارد، و از طرفی هم در رابطۀ با تمام یک میلیون، ظن اطمینانی داشته باشد به این که آن خمر و محرّم واقعی نیست؟ و فرموده: اگر ما بخواهیم این را مثلا به صورت عناوین منطقیه دربیاوریم، باید بگوییم: علم به موجبۀ جزئیّه، با ظن به سلب کلی چطور باهم جمع می شود؟ انسان از یک طرف علم به موجبۀ جزئیّه داشته باشد از یک طرف هم اطمینان به سالبۀ کلیّه داشته باشد، جمع بین این دو چطور تصور

ص:227

می شود؟ علم به ایجاب جزئی، ظن به سالبۀ کلیّه، درحالی که شما در منطق ملاحظه کردید که«نقیض السالبة الکلیة هی الموجبة الجزئیة» موجبۀ جزئیّه نقیض سالبۀ کلیّه است. با این که نقیض است، شما هم علم به ایجاب جزئی داشته باشید که احد النقیضین است، و هم اطمینان و مظنّه به سالبۀ کلیه داشته باشید که طرف دیگر نقیض قرار گرفته است. ایشان می فرماید: این اشکال در اینجا هست، و ما نمی دانیم این اشکال را کأنّ چطور حلش کنیم؟

خلط بین متعلق اطمینان با متعلق علم در کلام محقق یزدی(ره)

لکن به نظر می رسد که حلّ این اشکال تا حدی روشن باشد و آن این است که یک خلطی در بیان ایشان شده است، و یک مغلطه ای اینجا در کار است. آن مغلطه این است:

ما بلااشکال علم به موجبۀ جزئیّه داریم. یقین داریم که در بین این یک میلیون مایع، یکی از آنها عبارت از خمر است. خمر به نحو موجبۀ جزئیّه و به نام مسمّای خمر در اینجا وجود دارد. این بحثی ندارد ولی اشکال در آن طرف قصّه است. آیا ظن و اطمینان را شما اینجا چطور پیاده کردید، که می فرمایید: با علم به موجبۀ جزئیّه جمع نمی شود؟ اگر ما ظن و اطمینان را این طوری پیاده کنیم که همان طوری که علم داریم به این که در بین این یک میلیون، خمر وجود دارد، اطمینان هم داریم که در بین این یک میلیون، خمر وجود ندارد، این دو باهم جمع نمی شود، ما هم قبول داریم ولی بیان شما این نبود. بیان شما این بود که متعلق اطمینان، سالبۀ کلیّه نیست. متعلق اطمینان شما«کل واحد من هذه الاطراف» است، یعنی وقتی روی اناء اول، دست می گذارید، اطمینان دارید که«انه لیس بخمر». پس متعلق اطمینان شما، سلب کلی نیست. متعلق اطمینان شما، نبودن«هذه الاناء»، خمر است. روی اناء دوم که دست می گذارید، یک اطمینان دیگری هست، آن هم متعلق به این که اناء دوم«لیس بخمر».

در حقیقت متعلق اطمینان و متعلق علم، دوتاست و موجبۀ جزئیّه و سالبۀ کلیّه روی یک عنوان جمع نشده است. اگر ما بخواهیم روی یک عنوان، جمع کنیم، حق با شماست، علم به موجبۀ جزئیّه با ظن به سالبۀ کلیّه در یک مورد، امکان اجتماع ندارد بعد از فرض تناقض بین این دوتا. اما در باب اطمینان، مسأله این نیست. هیچ کس نیامده ادعا کند که من اطمینان دارم که در هیچ کدام از این یک میلیون، خمر نیست. ما چنین اطمینانی را ادعا نکردیم. خود شما یک چنین اطمینانی را در کلامتان ادعا نفرمودید. شما روی یک

ص:228

یک دست گذاشتید. وقتی که روی یک یک دست گذاشتید، اینجا متعلق علم با متعلق اطمینان از هم جدا می شود.

شاهدش در باب شبهۀ محصوره است، روی بیان شما اینجا یک سؤال مطرح می شود. مگر شما نمی گویید: ما در باب شبهۀ محصوره علم به ایجاب جزئی داریم علم داریم«بأن بین هذین الانائین خمر» بنحو ایجاب جزئی. لکن در مورد هرکدام از این دو طرف که مسأله را مطرح می کنید چه حالتی برای شما وجود دارد؟ حالت شک. شک دارید که این اناء واقع در طرف یمین«خمر ام لا»، شک دارید که اناء واقع در طرف یسار «خمر ام لا». ما اینجا از شما سؤال می کنیم این شکهایی که دربارۀ هریک از دو طرف وجود دارد، شما این شک را روی سالبۀ کلیه پیاده بکنید، بگویید: آنجا هم ما علم به موجبۀ جزئیه داریم، و شک در سالبۀ کلیه، چطور این دوتا باهم جمع می شود؟ مگر آنجا ایجاب جزئی نیست؟ چرا. روی بیان شما مگر سالبۀ کلیّه هم نیست؟ شما از یک طرف علم به ایجاب جزئی دارید، از یک طرف شک در سلب کلی، «کیف یجتمعان؟» علم به ایجاب جزئی، با شک در سلب کلی چطور باهم جمع می شود؟

چاره ای ندارید که بگویید: راه حل این است که متعلق علم، غیر از متعلق شک است و اصلا این سلب و ایجاب، روی یک عنوان نرفته است تا مسألۀ تناقض مطرح بشود.

شما علم دارید«بأن بین هذین الانائین خمر» اما در این که دیگر شک ندارید، در سلب این هم شما شک ندارید. آنچه که شما شک دارید در رابطۀ با«کل واحد من الطرفین» است یعنی اناء طرف یمین را که مورد ملاحظه قرار می دهید شک دارید که«انه خمر او لیس بخمر»، اناء طرف یسار را هم که مورد ملاحظه قرار می دهید، شک دارید که«انه خمر او لیس بخمر». پس بین علم و شک در شبهۀ محصوره، چطور مسأله را جمع کردید؟ عین همان معنا در شبهۀ غیر محصوره از نظر علم و اطمینان پیاده می شود، یعنی اینجا متعلقها فرق می کند، «ما تعلق به العلم غیر ما تعلق به الاطمینان، ما تعلق به العلم وجود الخمر» بین یک میلیون، اما«ما تعلق به الاطمینان» نبودن خمر، بین یک میلیون نیست تا تناقض تحقق پیدا کند یا در شبهۀ محصوره شک در کار باشد. «ما تعلق به الاطمینان عدم کون هذا الفرد خمرا، عدم کون ذاک الفرد الثانی خمرا، عدم کون ذلک الفرد الثالث خمرا» پس اطمینان در رابطۀ با افراد است، و علم در حقیقت در رابطۀ با مجموع است. و چون متعلق علم و اطمینان دوتاست، همان طورکه در باب شبهۀ محصوره بین علم و شک شما جمع کردید، درحالی که یک طرف ایجاب جزئی است، و

ص:229

یک طرف سلب کلی، اینجا هم همین طور است. بین علم به ایجاب جزئی، و اطمینان به سلب کلی به این نحو که ما عرض کردیم قابل جمع است. لذا این شبهه ای که ایشان خواستند با آن کلام خودشان را از اعتبار ساقط کنند، در اینجا مطرح نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد:) یک میلیون اطمینان هست، اما هر اطمینانی به فردی متعلق شده است. بعد از آن که این یک میلیون اطمینان را دارید، اگر از شما سؤال کنند که با وجود یک میلیون اطمینان، آیا اطمینان دارید به این که در این مجموعه خمر نیست؟ جواب می دهید نه. با این که یک میلیون اطمینان دارید، اما همین یک اطمینان را شما ندارید، برای این که متعلق فرق می کند، این در طرف نقیض علم به ایجاب جزئی قرار می گیرد، برای شما این اطمینان نیست اما آن یک میلیون اطمینان چون به یک شیء دیگری متعلق شده است، برای شما وجود دارد، و وجدانا هیچ گونه مناقضه ای هم با علم ندارد. کما این که در شبهۀ محصوره این یک مسألۀ وجدانی است، که هم انسان علم دارد و هم شک دارد. منتها علم در رابطۀ با مجموع دارد، شک را در رابطۀ با کل فرد و کل طرف دارد. و از نظر وجدان نمی توان وجود علم و وجود شک را در شبهۀ محصوره انکار کرد. آنجا را اگر شما مقیاس قرار بدهید و کاملا در آن دقت بفرمایید اینجا هم همین طور است.

عدم حجّیّت اماره با وجود علم به خلاف

لکن به جای این شبهه ای که ایشان ذکر کرده اند و جواب دادیم، یک شبهۀ دیگری در کار است که تقریبا جوابش مشکل است، و آن شبهۀ این است. می گوییم: این دلیل را ما پذیرفتیم، معنای این دلیل این بود که در هریک از اطراف، یک ظنّ اطمینانی و یک امارۀ عقلائیّه وجود داشته است که«هذا لیس بخمر». دلیل را قبول کردیم، لکن یک مشکله ای اینجا هست و آن این است که اماره به طورکلی، چه عقلائیّه باشد، و چه شرعیّه باشد، در موردی حجیّت دارد که شما برخلاف این اماره علم نداشته باشید هر علمی چه علم تفصیلی باشد، یا علم اجمالی باشد. اگر شما علم تفصیلی برخلاف یک اماره ای داشته باشید، یک خبر واحدی آمد مسأله ای را به صورت روایت برای شما نقل کرد، لکن شما علم تفصیلی دارید به این که این دروغ است، زراره هم برای شما نقل کرده باشد، حجّیت ندارد برای این که با وجود علم، دیگر جا برای اماره نیست. معنا ندارد اماره در مقابل علم عرض اندام کند. و اگر شما علم اجمالی پیدا کردید، به این که مثلا از این دو روایت،

ص:230

یکی دروغ است، اما نمی دانید کدامشان دروغ و مخالف با واقع است، اینجا قاعده اقتضا می کند که هیچ یک از دو روایت برای شما حجّیت نداشته باشد، چون این از مورد تعارض است، و قاعده در متعارضین بنابر طریقیّت، اقتضای تساقط می کند. گرچه با مقبولۀ ابن حنظله و امثال ذلک، مسائل دیگری پیش می آید، ولی فعلا به آنها کاری نداریم. قاعده اقتضا می کند که اگر علم اجمالی به کذب احدی الروایتین پیدا کردید، در حالی که حجّیت روایت را از باب طریقیّت می دانید نه از باب سببیّت، هردو روایت تساقط کند و کنار رود. این مسأله، مسلّم است.

حالا که این مسأله، مسلّم شد، می خواهیم این مسأله را در ما نحن فیه به صورت شبهۀ پیاده کنیم، و آن این است که شما می گویید: ما دربارۀ هریک از این اطراف، یک اطمینانی داریم، یک امارۀ عقلائیّه داریم، امارۀ عقلائیّه می گوید: اناء اول، لیس بخمر، اناء دوم، لیس بخمر، اناء سوم، لیس بخمر. شما همۀ این امارات عقلائیّه را در رابطۀ با این یک میلیون می خواهید منشأ اثر قرار بدهید، درحالی که ما علم اجمالی داریم به این که یکی از این امارات، دروغ است برای این که بالاخره خمر که از بین نرفته است. خمر در اینجا وجود دارد، و از این اطراف، خارج نشده است. شما که یک میلیون امارۀ عقلائیّه اینجا درست می کنید، و به استناد به یک میلیون امارۀ عقلائیّه، ارتکاب همه را می خواهید تجویز کنید، ما می گوییم: ما علم اجمالی داریم به این که یکی از این امارات دروغ است و اگر علم اجمالی به کذب در احدی الامارتین، یا یکی از یک میلیون اماره به وجود آمد، تمامش از حجّیّت ساقط می شود، همان طوری که اگر شما علم اجمالی به کذب احدی الروایتین پیدا می کردید، هردو از حجّیّت ساقط می شد، شما هم اینجا علم اجمالی دارید به کذب احدی از این یک میلیون امارۀ عقلائیّه. این شبه را اینجا چطور ما می توانیم دفعش کنیم که مبنای این شبهۀ این است که«حجّیّت کل امارة سواء کان عقلائیة ام شرعیة انما هی فیما اذا لم یکن هناک علم بخلافها، سواء کان العلم علما تفصیلا، ام علما اجمالیا» اینجا از مصادیق علم اجمالی است، شما علم اجمالی به کذب یکی از این یک میلیون اماره دارید.

مگر این که اینجا هم دلیلی که مرحوم محقق یزدی ذکر کردند، باز در نوبت دوم هم پیاده کنید و بگویید: درست است که ما یک علم اجمالی داریم به این که یکی از این یک میلیون اماره خلاف واقع است لکن یک امارۀ عقلائیّه در هریک از این اطراف درست می کنیم، و با این امارۀ عقلائیّۀ دوم، می گوییم: این آنی نیست که علم اجمالی به کذب در

ص:231

آن وجود دارد. یک سلسله امارۀ عقلائیّۀ دوم درست می کنیم. مثلا در همین اناء اول، یک اماره قائم شد«علی أنه لیس بخمر»، بعد این اماره گرفتار علم اجمالی به کذب«احد الامارتین» شد، حالا باز روی همین فرض اول، امارۀ دوم، می گوییم: چون شما علم اجمالی به کذب در بین یک میلیون اماره دارید، و یک میلیون عبارت از احتمالی است که«لا یعتنی به العقلاء» نتیجۀ این می شود که در رابطۀ با همین فرد اول، یک امارۀ عقلائیّۀ ثانویه درست می شود بر این که این آنی نیست که علم اجمالی به کذب در آن بوده است.

باز یک میلیون علم اجمالی به این سبک درست می شود.

لکن اینجا منتهی به تسلسل می شود چون بعد از آن که یک میلیون اماره به این نحو در اینجا درست کردیم، باز یک علم اجمالی به کذب سلسلۀ دوم از آن امارات پیدا می شود ولی دیگر در اینجا در این وهله دیگر نباید بیفتیم. واقعش این است که در اینجا ولو این که علم اجمالی به کذب احدی از این یک میلیون اماره داریم، این علم اجمالی موجب تساقط یک میلیون اماره نمی شود. عقلا اصلا این را موجب سقوط و موجب این که همۀ یک میلیون اماره برای یک علم اجمالی به این که یکیشان دروغ است، نمی دانند. این از نظر عقلا موجب سقوط همان امارۀ عقلائیّۀ خودشان نمی شود.

در نتیجه شبهه ای که ما ابداع کردیم و شبهه ای که خود ایشان بیان کرده بودند ناتمام است، و این بیان در رابطۀ با عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره یک بیان قابل اعتماد و قابل استدلال خواهد بود.

پرسش:

1 - دلیل محقق یزدی(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره چیست؟

2 - اشکال محقق یزدی(ره) را به کلام خودشان بیان کنید.

3 - جواب استاد را از اشکال در عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره توضیح دهید.

4 - اشکال استاد بر دلیل محقق یزدی در عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره چیست؟

5 - توضیح دهید آیا اماره با وجود علم به خلاف، حجّیّت دارد؟

ص:232

درس دویست و پنجاه و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره

بحثی واقع شده است دربارۀ این که ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره چیست و عنوان شبهۀ غیر محصوره را با چه قاعده و ضابطه ای مشخص کنیم؟ ابتدا باید این مطلب ذکر بشود، که عنوان شبهۀ غیر محصوره با توجه به ادله ای که برای عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره ذکر کردیم، فرق می کند.

به عبارت روشن تر: ما یک دلیلی به نام اجماع اقامه کردیم با مناقشه اش، و دلیلی به نام روایات مطرح بود و دلیلی هم دیروز از صاحب کتاب درر نقل شد. این طور نیست که تمامی این ادله روی عنوان شبهۀ غیر محصوره تکیه کرده باشد بلکه به حسب ادله، آن عنوان مأخوذ در دلیل هم فرق می کند. مثلا روایات با این کثرتی که در این باب دارد، که ما دو روایتش را متعرض شدیم، ملاحظه کردید که اصلا کلمۀ شبهۀ غیر محصوره در روایت ذکر نشده است. این در حقیقت یک اصطلاح فقهی است، نه اصطلاح روایتی. در روایات هیچ کجا نداریم که اسم یک شبهۀ را محصوره گذاشته باشد، و یک شبهۀ را غیر

ص:233

محصوره، این عنوان، عنوان فقهی است، مربوط به فقها و اصولیین است که یک چنین عنوانی درست کرده اند. پس نمی شود عنوان فقهی را گردن روایات بگذاریم. باید عنوان مأخوذ در روایات را ملاحظه کنیم.

بله، اگر در مسألۀ اجماع، مناقشه ای نداشته باشیم، و اجماع را در این باب حجّت بدانیم، و معقد اجماع را هم عنوان شبهۀ غیر محصوره بدانیم، آن وقت بما این که حجّیّت اجماع در نزد امامیّه برای این است که کاشف از رأی معصوم و موافقت معصوم(علیه السلام) است، از این راه می شود عنوان شبهۀ غیر محصوره را اضافۀ به معصوم بدهیم، لکن همان طورکه عرض کردیم: در این دلیل مناقشه ای در کار است.

ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره از نظر دلیل اجماع

به هرحال ما که الان می خواهیم برای شبهۀ غیر محصوره ضابطه ای درست کنیم، باید توجه داشته باشیم که روی کدامیک از این ادله این عنوان مطرح شده است تا ما دربارۀ این عنوان بحث کنیم و همچنین نسبت به ادله ای که این عنوان در آن مطرح نشده است، ببینیم عنوان مأخوذ در آن ادله چیست و ضابطه ای که در عنوان آن ادلّه اخذ شده، عبارت از چیست؟ لذا بحث را نباید محصور در عنوان شبهۀ غیر محصوره کرد بلکه در کل عناوینی که در رابطۀ با ادلۀ عدم وجوب احتیاط در اینجا مطرح است، باید بحث کرد.

اگر ما در دلیل عدم وجوب احتیاط روی اجماع تکیه کردیم - و گفتیم: این اجماع در اینجا حجّیّت دارد، کاشف از رأی و موافقت معصوم(علیه السلام) است و اجماع، یک دلیل محکمی دراین باره خواهد بود - عنوانی که در معقد اجماع ذکر شده است، همین عنوان شبهۀ غیر محصوره است. نفس همین عنوان که در اصول و در فقه مطرح است، در معقد اجماع به عنوان عدم وجوب احتیاط اخذ شده است.

لزوم مراجعه به عرف در فهم معنای شبهۀ غیر محصوره

لازمۀ این مطلب با قطع نظر از مناقشه ای که در این دلیل هست، دو چیز است: یکی این که اگر یک عنوانی در دلیلی اخذ شد، «من آیة او روایة او اجماع» ما باید در فهم معنا و مفهومش به عرف مراجعه کنیم، از عرف بپرسیم شبهۀ غیر محصوره کدام است؟ و این وصف و موصوف، دارای چه معنایی است؟ اینجاست که مجال پیدا می شود بر این که به عنوان«الشبهة غیر المحصورة» ضابطه درست کنیم، و می بینیم که بزرگان ما در مقام بیان

ص:234

ضابط برآمده اند، جمعی شبهۀ غیر محصوره را این جوری معنا کرده اند، گفته اند: معنای عرفی شبهۀ غیر محصوره، یعنی«ما یعسر عدّه» آن چیزی که شمارش آن مشکل است، و آمارگیری و احصی نمودن آن موجب اشکال و زحمت است. بعضیها اضافه ای کردند و گفته اند: «ما یعسر عدّه» در چه مقدار از زمان؟ انسان یک وقت یک چیزی را در طول ده سال می شمارد، آمده اند کلمۀ«فی زمان قصیر» را به آن اضافه کرده اند گفته اند: «ما یعسر عدّه فی زمان قصیر». خود زمان قصیر هم مراتب دارد، این را دیگر به عرف احاله کرده اند، یعنی همین که عرف زمان کوتاهی را صالح برای این نبیند که اطراف این شبهۀ شمارش بشود و شمردن آن در یک زمان قصیر مشکل باشد.

از اینجور تعبیرات در ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره ذکر کرده اند، که به تعبیر مرحوم محقق خراسانی در کتاب کفایه که به یک نصف سطر از این مسأله گذشته اند، فرموده اند:

«و ما قیل فی بیان الضابط للشبهة الغیر المحصورة لا یخلو من جزاف» یعنی حرفهایی است که دلیلی همراهش نیست، لکن اجمالش این است که اگر ما روی اجماع تکیه کردیم، باید عنوان شبهۀ غیر محصوره را از عرف بگیریم، بگوییم: اطراف هذه الشبهة شما می گویید: محصور است یا محصور نیست؟ هر کجا که عرف عنوان غیر محصوریّت پیاده کرد مثل یک عددهای نسبتا بالا، این را داخل در شبهۀ غیر محصوره ببینید. پس یک لازم این دلیل اجماع، لزوم احالۀ به عرف و ارجاع به عرف است.

لزوم اکتفا بر قدر متیقن در دلیل اجماع

یک لازم دیگر هم این دلیل دارد و آن این است که همان طورکه در شبهۀ محصوره، هم دربارۀ عدم وجوب موافقت قطعیّه و وجوب بحث می شد، و هم دربارۀ حرمت مخالفت قطعیّه و عدم حرمت بحث می شد، اینجا هم اگر ما روی اجماع تکیه کردیم، اجماع یک دلیل لبّی است، دلیل لبّی، یعنی دلیل بلا لسان، و در دلیل بلا لسان باید بر قدر متیقّنش اکتفا شود. لازمۀ اجماع بر عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره، همین مقدار است که موافقت قطعیّه، وجوب ندارد اما مخالفت قطعیّه اش هم جایز است؟ این را دیگر ما از اجماع استفاده نمی کنیم برای این که اجماع نسبت به این معنا بیانی ندارد، و ساکت است، و ما باید بر قدر متیقّن اکتفا بکنیم. لذا لازمۀ دلیل اجماع فقط این است که برای عدم وجوب احتیاط کفایت می کند اما برای جواز مخالفت قطعیّه، و عدم حرمت مخالفت قطعیّه، دیگر اجماع لسانی ندارد که این معنا را ثابت کند.

ص:235

اما آن مناقشه ای که ما در دلیل اجماع کردیم، حالا هم به قوّت خودش باقی است. آن مناقشه این است که اجماع در مواردی می تواند واجد ملاک حجّیّت باشد که در آن موارد، ادلۀ دیگری وجود نداشته باشد که ما احتمال بدهیم مجمعین به آن ادله تمسک کرده اند، و الاّ اگر در مسأله ای، آیه ای، روایتی، دلیل عقلی وجود داشته باشد، و ما احتمال بدهیم که مبنای فتوای مجمعین، آن آیه یا روایت یا دلیل عقل است، اینجا دیگر اجماع اصالت خودش را از دست می دهد و نمی تواند واجد ملاک حجّیّت باشد، و تصادفا در ما نحن فیه هم مطلب همین طور است برای این که یک مسأله ای که این همه روایات در آن وارد شده است، و روایات دلالت بر عدم وجوب احتیاط می کند، اگر یک اجماعی در این مسأله تحقق پیدا کرد، آیا شما احتمال عقلائیّه نمی دهید که منشأ فتوای مجمعین، وجود این روایات کثیره باشد یا این که کاملا این معنا به نظر نزدیک می آید که همۀ اینهایی که قائل به عدم وجوب احتیاط شده اند، به استناد این روایات و این نصوص متعدده بوده است؟ و اگر جایی این احتمال در کار آمد، دیگر اجماع نمی تواند در مقابل روایات، خودش یک دلیل مستقلی باشد به طوری که ما دو دلیل داشته باشیم: یکی به نام اجماع، یکی هم به نام روایت، و هرکدام استقلال داشته باشد، و ارتباط باهم نداشته باشند. لذا آن مناقشه ای که اول عرض کردیم اینجا به قوّت خودش باقی است. این در صورتی است که ما روی عنوان اجماع تکیه کنیم.

ضابطۀ شبهه غیر محصوره طبق روایات

اما اگر ما روی روایات تکیه کردیم، که مهمترین روایت در این باب، صحیحۀ عبد الله بن سنان بود که می گفت: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام بعینه»، عنوانی که برای«فهو لک حلال» در موضوع این دلیل اخذ شده است، عبارت از «شیء فیه حلال و حرام» است که ما استظهار کردیم که مقصود از این شیء، یعنی آن مرکّب و مختلط از حلال و حرام. پس عنوان، عنوان«المختلط من الحلال و الحرام» است، حتی کلمۀ شبهۀ هم در اینجا ذکر نشده است تا به محصوره و غیر محصوره برسد.

«کل شیء فیه حلال و حرام» یعنی«المختلط من الحلال و الحرام» منتها این روایت در مورد شبهۀ محصوره تخصیص خورده بود.

ممکن است که به ذهن شما بیاید که وقتی که دلیل عامّی به یک عنوانی تخصیص خورد، به قول مرحوم آخوند در کفایه، آنچه که تحت عام باقی می ماند، همان غیر عنوان

ص:236

المخصص است، یعنی دلیل عام دیگر عنوان پیدا نمی کند، عنوانش همان نبودن عنوان مخصّص است. وقتی که شما«اکرم العلماء» را به«لا تکرم الفساق من العلماء» تخصیص زدید، این معنایش این نیست که«اکرم العلماء» می شود«اکرم العلماء العدول». عدول جنبۀ اثباتی دارد. عنوان اثباتی در کار نیست بلکه«علماء غیر الفاسق» چون عنوان فاسق مورد تخصیص است، و آنچه که تحت«اکرم العلماء» باقی می ماند، آن است که عنوان مخصّص را نداشته باشد، آن است که عنوان فاسق را نداشته باشد. عام یک چنین عنوانی پیدا می کند: (عالمی که فاسق نباشد).

شما بگویید: در ما نحن فیه هم مسأله حل شد برای این که«کل شیء فیه حلال و حرام» به شبهۀ محصوره تخصیص خورده است، ما برای بعضی از ملاحظات، شبهۀ محصوره را از«کل شیء فیه حلال و حرام» اخراج کردیم پس نتیجه این است که آنچه که در«کل شیء فیه حلال و حرام» باقی می ماند، غیر شبهۀ محصوره است، یعنی شبهۀ غیر محصوره.

لکن جواب این است که ما به چه ملاکی شبهۀ محصوره را از«کل شیء فیه حلال و حرام» خارج کردیم؟ ملاک این بود می گفتیم: در شبهۀ محصوره اگر مولا بخواهد نسبت به همۀ اطراف اذن در مخالفت صادر کند، معنایش اذن در معصیت است، و اذن در معصیت هم قبیح است و هم محال است. دو علت بطلان در او وجود دارد. وقتی که ملاک این شد، ما همین ملاک را باید در مقابل«کل شی فیه حلال و حرام» داشته باشیم.

اصلا کلمۀ شبهه به نام محصوره یا غیر محصوره نه در«کل شیء فیه حلال و حرام» مطرح است، نه در ملاکی که عبارت از قبیح بودن و محال بودن اذن در معصیت است.

باید روی این تکیه کنیم. بگوییم: از این«کل شیء فیه حلال و حرام» یک مورد خارج شده است که عنوانش شبهۀ محصوره نیست بلکه عنوانش«ما اذا کان الاذن فی الارتکاب مستلزما للاذن فی المعصیة» این خارج شده است. «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال الا ما کان الاذن فی الارتکاب فیه مستلزما للاذن فی المعصیة» مسأله این است. اگر این شد دیگر حتّی عنوان شبهۀ محصوره هم اینجا مطرح نمی شود.

پس این معنا در ذهن نیاید که اگر ما گفتیم: شبهۀ محصوره از«کل شیء فیه حلال و حرام» خارج شده است، معنایش این است که به عنوان شبهۀ محصوره خارج شده است، نه عنوان شبهۀ محصوره اصلا مطرح نیست. آنچه که به جنگ«کل شیء فیه حلال و حرام» می رود، آنجایی است که مستلزم اذن در معصیت باشد. لذا همین عنوان خارج

ص:237

می شود، به همان تعبیری که عرض کردیم. لذا در ذهن نیاید که اینجا به واسطۀ تخصیص شبهۀ محصوره، یک عنوانی به نام شبهۀ غیر محصوره برای ما پیدا می شود. نه محصوره و نه غیر محصوره، نه در دلیل عام مطرح است و نه در دلیل مخصّص، عنوانی برایش ثابت است. این را دیگر باید عقلا مشخص کنند. هر کجا که اذن در ارتکاب را موجب اذن در معصیت می دانند، بگویند: اینجا جایز نیست. هر کجا که اذن در ارتکاب را موجب اذن در معصیت نمی دانند، به مقتضای«کل شیء فیه حلال و حرام» باید حکم به جوازش بکنند.

لذا اگر مسأله روی روایت پیاده شود، ولو این که در مورد شبهۀ محصوره هم تخصیص خورده است، لکن به این کیفیّتی است که ملاحظه می فرمایید، نه به عنوان شبهۀ محصوره و غیر محصوره. پس ملاحظه کردید که لازمۀ رجوع به روایات، و استناد به روایات برای عدم وجوب احتیاط، یک چنین معنایی است. دیگر معنا ندارد که ما ببینیم شبهۀ غیر محصوره کدام است؟ ملاک از هردو طرف برای ما مشخص است. ملاک عام «المختلط من الحلال و الحرام» است، ملاک مخصّص هم«ما کان الاذن فیه مستلزما للاذن فی المعصیة» است. یک چنین عنوانی با ملاحظۀ روایات پیدا می شود.

فرق بین روایات و اجماع از نظر ضابطیت شبهه غیر محصوره

لکن این روایت یک نتیجه ای هم دارد که این نتیجه در اجماع نبود، و آن این است که در اجماع، گفتیم: آن مقداری که از اجماع استفاده می شود فقط عدم وجوب موافقت قطعیّه است، اما دیگر اجماع نسبت به جواز مخالفت قطعیّه ساکت است. اما اگر به روایات استناد کنیم، این معنا هم استفاده می شود برای این که«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» معنایش این است که تا حرام مشخص نشود، همه اش محکوم به حلّیّت است، یعنی نه وجوب موافقت قطعیّه دارد، و نه حرمت مخالفت قطعیّه، اگر همه را هم شما مرتکب شوید، برای این که حرام برای شما مشخص نشده است، همین کفایت می کند برای حکم به حلّیّت و ثبوت به حلّیّت.

منتها در اول بحث اشتغال و همین طور در اول یک بحث دیگری این معنا را ذکر کردیم که چطور می شود شما از یک طرف، علم به تکلیف داشته باشید و از یک طرف، شارع نسبت به تمام اطراف، ترخیص در مخالفت بدهد؟ ما علتش را بیان کردیم، گفتیم:

این بازگشتش به این است، چون تکلیف که برای شما به علم ثابت نشده است، تکلیف از

ص:238

راه اطلاق، ثابت شده است، از راه عموم، ثابت شده است، از راه قیام امارۀ معتبره مثل خبر واحد ثابت شده است، البته اگر ترخیص شارع در مخالفت نبود، برای شما لازم بود که احتیاط کنید و موافقت قطعیّه را تحصیل کنید لکن حالا که شارع ترخیص می دهد، این ترخیص معنایش رفع ید از مقتضای آن اطلاق است، رفع ید از مقتضای عموم است، رفع ید از مفاد امارۀ معتبره است، و مانعی ندارد که شارع روی یک مصلحت اقوایی، و یک مصلحت بالاتری رفع ید کند. همان طورکه در جمع بین حکم ظاهری و واقعی، یک چنین معنایی را ملتزم می شویم که تفصیلش را یکی دوبار در همین بحث اشتغال عرض کردیم.

به هرحال لازمۀ تمسک به روایات این است که عنوان«المختلط» است، مخصّصش هم آن عنوان را دارد، و نتیجۀ تمسک به روایات هم این است که حتّی مخالفت قطعیّه محکوم به حرمت نیست.

ضابطۀ شبهه غیر محصوره از نظر محقق یزدی(ره)

و اما این دلیلی که دیروز صاحب کتاب درر(اعلی الله مقامه الشریف) بیان کردند، که اصلا عنوان را یک عنوان دیگری قرار دادند. از آن دلیل دیروزی اینجور استفاده می شود که روی کلمۀ شبهۀ غیر محصوره تکیه نکنید بلکه روی این عنوان تکیه کنید که هر کجا کثرت اطراف به حدی رسید که احتمال وجود حرام در رابطۀ با هر طرف به اندازه ای ضعیف باشد که آن احتمال، مورد اعتنای عقلا نباشد، مورد ترتیب اثر عقلا نباشد. اصلا عنوان را باید این قرار دهیم.

ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره روی این دلیل، این است که شما کثرت اطراف را در نظر بگیرید، مثلا اگر عدد پنج تا باشد، می بینید احتمال این قدر ضعیف نیست که عقلا ترتیب اثر ندهند. اگر عدد بیست تا باشد، باز می بینید این طور نیست که عقلا روی احتمال بین بیست طرف، وجود این احتمال را دربارۀ هرکدام کالعدم ببینند. ملاک همین معناست.

ببینید آیا مرتبۀ احتمال و ضعف احتمال به حدی می رسد که مورد عدم اعتنای عقلا باشد یا نمی رسد؟ هر کجا که ضعف احتمال به این مرتبه برسد، این بیان به نام دلیل ایشان در اینجا پیاده می شود، یعنی در رابطۀ با هر فردی، یک امارۀ عقلائیّه وجود دارد، بر این که خمر، عبارت از آن فرد نیست، عبارت از مایع اول نیست، عبارت از مایع دوم نیست.

البته این را هم توجه بفرمایید که روی بیان ایشان معنایش این نیست که در فرد اول،

ص:239

امارۀ عقلائیّه هست، دوم هست، سوم هست تا مثلا یک فرد مانده به آخر، آن فرد آخری، دیگر امارۀ عقلائیّه ندارد، نه، این طور نیست. فرد آخری با این که آخرین فرد است، مع ذلک از نظر وجود امارۀ عقلائیّه با فرد وسط و اول فرقی نمی کند منتها امارۀ عقلائیه ای که روی فرد اول قائم می شود، حکم می کند به این که خمر، مال افراد بعدی است. اما امارۀ عقلائیه ای که روی فرد آخر قائم می شود، با این که این امارۀ عقلائیه وجود دارد، این هم حکم می کند که خمر در بین افراد قبلی بوده و به حسابش رسیده شده، یعنی دیگر مسألۀ خمر گذشت، این طور نیست حالائی که امارۀ عقلائیّه در افراد غیر فرد آخر قائم شود، معنایش این است که در فرد آخر دیگر امارۀ عقلائیّه وجود ندارد.

از این بیان می خواهیم این استفاده را بکنیم که طبق این دلیل دیروز هم همان طورکه موافقت قطعیّه وجوب ندارد، مخالفت قطعیّه هم حرام نیست، یعنی لازمۀ وجود امارۀ عقلائیّه نسبت به کل فرد این است که ارتکاب تمام افراد جایز است«حتی الفرد الآخر».

فرق بین روایات و دلیل محقق یزدی(ره)

اگر بگویید: پس بین روایات و این دلیل، ظاهرا فرقی از این نظر پیدا نشد. می گوییم:

یک فرق بینشان وجود دارد، یک فرق در کار است که این فرق هم دقیق است و آن این است که اگر ما به استناد روایات، مشغول ارتکاب این اطراف شدیم، اینجا ولو این که از اول، قصد ارتکاب مجموع را داشته باشیم. بالاتر، ولو این که خدای نکرده از اول قصد شرب خمر داشته باشیم، بگوییم: ما همۀ این هزار طرف را ارتکاب می کنیم برای این که بین اینها خمر وجود دارد، روی روایات، این کار هیچ مانعی ندارد برای این که ما روایت را این جوری درست کردیم، گفتیم: مولا از حرمت واقعی خمر، رفع ید کرده است، از اطلاق«اجتنب عن الخمر» رفع ید کرده است یعنی مثل این که اصلا«اجتنب عن الخمر» اطلاق ندارد، و اصلا خمر معلوم بالاجمال به شبهۀ غیر محصوره را شامل نمی شود. اگر از اول اطلاق«اجتنب عن الخمر» خمر معلوم بالاجمال در اطراف شبهۀ غیر محصوره را شامل نمی شد، شما چه وضعی داشتید؟ ارتکاب ولو به نیّت شرب الخمر هم مانعی نداشت چون اطلاق دلیل خمر معلوم بالاجمال را نمی گیرد حالا هم که می گوییم: مولا از حکم اولی خودش به واسطۀ یک مصلحت اعمّی، رفع ید کرده است اینجا اگر از اول قصد ارتکاب مجموع و رسیدن به شرب خمر هم در کار باشد، هیچ مانعی ندارد.

اما با توجه به دلیل دیروز مانع دارد. دلیل دیروز می گوید: شما هر طرفی را به استناد

ص:240

امارۀ عقلائیّه«علی انه لیس بخمر» می توانی مرتکب شوی، یعنی من دست از حرمت خمر برنداشتم، و اطلاق عموم دلیل حرمت به قوّت خودش باقی است منتها اینجا یک امارۀ عقلائیّه قائم است. مثل این که در یک موردی بیّنه قائم بشود«علی أنه لیس بخمر» وجود امارۀ عقلائیّه به شما اجازۀ ارتکاب می دهد. امارۀ عقلائیّه روی چه مبنایی اجازۀ ارتکاب می دهد؟ روی مبنای این که«أن هذا لیس بخمر»، و فرد دوم«لیس بخمر»، و فرد سوم«لیس بخمر». امارۀ عقلائیّه روی«لیس بخمر» تجویز ارتکاب می کند. آن وقت لازمۀ این بیان، این است که اگر کسی از اول قصد ارتکاب مجموع را به عنوان رسیدن به شرب خمر داشته باشد، روی این دلیل آخر جایز نیست. پس با این که بین هردو دلیل در جواز مخالفت قطعیّه اتفاق هست، لکن در این جهت بین دو دلیل فرق وجود دارد.

پرسش:

1 - ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره را از نظر دلیل اجماع بیان کنید.

2 - دو لازمه ای که در دلیل اجماع برای ضابطه شبهه غیر محصوره وجود دارد، چیست؟

3 - ضابطۀ شبهه غیر محصوره را طبق روایات بررسی کنید.

4 - فرق بین روایات و اجماع از نظر ضابطیت شبهه غیر محصوره چیست؟

5 - ضابطۀ شبهه غیر محصوره از نظر محقق یزدی(ره) را با فرق آن با روایات بیان کنید.

ص:241

درس دویست و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ضابطۀ محقق نائینی(ره) برای شبهه غیر محصوره

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در مقام بیان ضابطه برای شبهۀ غیر محصوره، می فرمایند: شبهۀ غیر محصوره عبارت از آن شبهه ای است که کثرت اطراف و زیادی اطراف به مرحله ای برسد که جمع بین این اطراف در استعمال واحد، امکان عادی نداشته باشد مثلا اگر از مأکولات است، امکان عادی نداشته باشد که در استعمال واحد همۀ شان خورده بشوند، اگر از مشروبات است هکذا، از ملبوسات است به همین کیفیّت.

آن استعمالی که مناسب با شبهۀ غیر محصوره است، یعنی آن استعمال محرّمی که حالا بین اطراف غیر محصوره، مردد شده است، در استعمال واحد به علّت کثرت اطراف تمکن عادی از آن وجود نداشته باشد.

بعد می فرماید: بالاخره در شبهۀ غیر محصوره دو خصوصیّت معتبر است: یکی این که اطراف باید کثرت داشته باشد، کثرت اطراف را ما نمی توانیم نادیده بگیریم و دیگر این که کثرت اطراف به همین مرحله ای که عرض کردیم برسد، که به علّت کثرت، تمکّن

ص:242

از استعمال دفعتا وجود نداشته باشد. کلمۀ دفعه هم در عبارت نیست. تمکن عادی از استعمال این وجود نداشته باشد.

بعد می فرمایند: گاهی از اوقات ما در شبهۀ محصوره به همین مسألۀ عدم تمکن از جمع در استعمال برخورد می کنیم، ولی چون آن عدم تمکّن معلول کثرت نیست، آن را شبهۀ محصوره می گوییم، نه شبهۀ غیر محصوره. ملاک، مجرد عدم تمکّن از جمع در استعمال نیست بلکه ملاک این است که این عدم تمکّن به علّت کثرت، تحقق پیدا کرده باشد و معلول کثرت باشد.

بعد مثال می زنند، می فرمایند: در شبهۀ محصوره اگر علم اجمالی پیدا کرد به این که یا این مایعی که اینجا موجود است، خمر است، یا فلان مایعی که در اقصی نقاط مغرب واقع شده است. وقتی که علم اجمالی یک طرفش مایع موجود فی البین باشد، و یک طرفش هم مایع موجود در اقصی نقاط مغرب، طبعا تمکن عادی از جمع در استعمال این دو وجود ندارد. این شخص چه موقع دسترسی دارد به آن مایعی که در اقصی نقاط مغرب وجود دارد؟ تمکّن عادی از استعمال آن مایع موجود در اقصی نقاط مغرب ندارد ولی اینجا چون منشأ عدم تمکّن، کثرت اطراف نیست، بلکه منشأ عدم تمکّن این است که آن اناء و مایع در اقصی نقاط مغرب واقع شده است لذا ما این را شبهۀ غیر محصوره نمی گوییم بلکه این را شبهۀ محصوره می گوییم.

در مثال ایشان مناقشه ای در ذهن شما نیاید که این از محل ابتلاء خارج است، باشد، خارج بودن از محل ابتلاء بنابر نظریۀ مشهور، حکم علم اجمالی را از تأثیر می اندازد، نه این که عنوان شبهه را عوض می کند. محل ابتلاء بودن و نبودن در موضوع شبهۀ محصوره و غیر محصوره نقش ندارد. این شبهه، شبهۀ محصوره است، ولو این که به علّت عدم ابتلاء بنابر قول مشهور، علم اجمالی اینجا نمی تواند اثر تنجیزی داشته باشد ولی ما فعلا در حکم، بحث نداریم ما در موضوع بحث داریم که شبهۀ محصوره کجا تحقق دارد، و شبهۀ غیر محصوره کجا تحقق دارد؟ پس با این که یک طرف در مثال ایشان از محل ابتلاء خارج است، لکن خروج از محل ابتلاء، تأثیر علم اجمالی را از بین می برد، نه این که عنوان شبهۀ محصوره بودن را هم منتفی بکند.

به هرحال می فرماید: ما در این مثال این حرف را نمی زنیم، برای این که اینجا عدم تمکّن از استعمال، معلول کثرت نیست، بلکه عدم تمکّن از استعمال، ناشی از بعد آن مایعی است که در اقصی نقاط مغرب وجود دارد. پس عدم تمکّن باید ناشی از کثرت

ص:243

باشد. نه کثرت به تنهایی کافی است، و نه عدم تمکّن به تنهایی کافی است، بلکه این دو باید تحقق پیدا کند، اجتماع پیدا کند، تا عنوان شبهۀ غیر محصوره تحقق پیدا بکند. لذا ما اینجا نمی توانیم روی عدد بحث کنیم. باید ببینیم عدد را به اضافۀ به چه چیز می سنجیم.

به فرمایش ایشان اگر مسأله را روی یک دانۀ گندم پیاده کنیم، علم اجمالی پیدا کردید به این که یک دانۀ گندم در بین این یک کیلو گندم مثلا نجس است، این حرام است. یک دانۀ گندم نسبت به یک کیلو گندم، شاید نسبت از یک هزارم هم کمتر باشد، لکن درعین حال «هذه لیس بشبهة غیر محصورة» برای این که کثرت وجود دارد، اما آن قید دوم، وجود ندارد. عدم تمکّن از جمع در استعمال نسبت به یک کیلو گندم محقق نیست. یک کیلو گندم را آرد می کنند و می پزند و می خورند و جمع در استعمال در اینجا کاملا مورد تمکّن است.

پس بالاخره در تحقق شبهۀ غیر محصوره باید دو خصوصیّت اجتماع پیدا کند: یکی عنوان کثرت، و دیگر عدم تمکّن از جمع در استعمال، که معلول همین کثرت باشد و به همین کثرت استناد داشته باشد.

عدم حرمت مخالف قطعیه در شبهه غیر محصوره از نظر محقق نائینی(ره)

ایشان بعد از بیان ضابطه، یک نتیجۀ حکمی هم می خواهند بگیرند، و آن نتیجه این است، می فرمایند: حالا که ملاک این شد، پس معلوم می شود که در شبهۀ غیر محصوره، مخالفت قطعیّه حرام نیست. از کجا معلوم می شود؟ ایشان می فرماید: از همین ضابطه ای که ما ذکر کردیم برای این که اگر مخالفت قطعیّه بخواهد حرام باشد، حرمت، فرع قدرت است. باید مخالفت قطعیّه مقدور باشد، حتی یتصف بالحرمة و ما گفتیم: در شبهۀ غیر محصوره، تمکّن ندارد از این که اینها را در استعمال جمع بکند، قدرت ندارد که اینها را باهم ارتکاب کند، و بعد از آن که این قدرت نبود، پس معنایش این است که جمع در استعمال که همان عبارت اخری از مخالفت قطعیّه است، «لیس بحرام» و منشأ عدم حرمت هم عدم قدرت است. ما فرض کردیم که«انه غیر متمکن و غیر قادر من الجمع فی الاستعمال» وقتی که قدرت نبود، حرمت کنار می رود. حرمت مخالفت قطعیّه که کنار رفت، دیگر مسألۀ وجوب موافقت قطعیّه، آن هم در دنبالش هست، آن هم متفرع بر این است. اگر در یک جایی مخالفت قطعیّه حرام نبود، دیگر موافقت قطعیّه وجوب ندارد.

البته یک علّت دیگری هم ایشان ذکر کرده اند که ما مفصّلا سابق رویش بحث کردیم،

ص:244

و آن علّت این است که می فرماید: چرا موافقت قطعیّه در مواردی که موافقت قطعیّه واجب است، وجوب دارد؟ برای این که اگر وجوب نداشته باشد، لابد به استناد اصولی است که در اطراف علم اجمالی جریان پیدا می کند. یک اصالة الاباحة در این مایع، یک اصالة الاباحة در آن مایع، آن وقت به استناد این اصول، ارتکاب، جواز پیدا می کند در حالی که ایشان می گوید: ما گفتیم: اصول عملیّه در اطراف علم اجمالی جریان ندارد، و منشأ عدم جریان هم تعارض این دو اصل است، و منشأ تعارض این دو اصل هم این مسأله است که اگر بخواهد دو اصالة الاباحة جریان پیدا بکند، مستلزم مخالفت قطعیّه است، مستلزم تحقق یقین به مخالفت است و چون مخالفت قطعیّه حرام است، و جریان این دو اصل، مستلزم تحقق مخالفت قطعیّه است، لذا در هیچ یک از دو طرف، اصالة الاباحة جاری نمی شود. اما اگر ما در ما نحن فیه فرض کردیم که مخالفت قطعیّه«لیست بحرام»، کما این که در شبهۀ غیر محصوره ایشان می گویند: همین فرض را کردیم، گفتیم:

به علّت عدم تمکّن، و به علّت عدم قدرت، مخالفت قطعیّه حرام نیست، دیگر بین اصول جاری در اطراف، تعارض تحقق ندارد. و بعد از آن که بینشان تعارض تحقق نداشت، اصالة الاباحة در تمام اطراف جریان پیدا می کند، و لازمۀ جریان اصالة الاباحة، عدم وجوب موافقت قطعیّه است.

لذا ایشان از این ضابطه ای که خودشان بیان کرده اند، این نتیجه را برداشت می کنند که اولا مخالفت قطعیّه حرام نیست و ثانیا متفرعا علی الاولی موافقت قطعیّه هم وجوب ندارد. پس در شبهۀ غیر محصوره، نه موافقت قطعی واجب، و نه مخالفت قطعی حرام است. این بیانی است که ایشان ذکر فرموده اند.

اما سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) سه اشکال به این بیان مرحوم محقق نائینی دارند، که البته بعضی از اشکالات مبنایی است، و روی مبنایی است که این مبنا را ما هم بحث کردیم. اشکال اول ایشان این است، می فرماید: این که شما گفتید: ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره این است که کثرت اطراف به مرحله ای برسد که«لا یتمکن من الجمع فی الاستعمال»، استعمال را معنا کردید«من اکل او شرب او نحوهما»، اینجا جای یک سؤال است، و آن سؤال این است که«لا یتمکن من جمعه فی الاستعمال دفعة» یک مرتبه خوردن، یک مرتبه آشامیدن؟ یا این که«لا یتمکن من الجمع فی الاستعمال و لو تدریجا» ولو ده بار، ولو صدبار؟ در عبارت ایشان نه کلمۀ دفعه ذکر شده است، و نه اعم از دفعه.

فقط دارد«لا یتمکن من جمعه فی الاستعمال». لذا این سؤال اینجا مطرح می شود، یعنی

ص:245

«فی الاستعمال دفعة» یا«و لو فی الدفعات»، کدام یک مقصود شماست؟

لزوم دخول شبهات محصوره در تعریف شبهه غیر محصوره

اگر مقصود«دفعة» است، لازمه اش این است، که خیلی از موارد شبهۀ محصوره هم داخل در غیر محصوره بشود و آن در جایی که در شبهۀ محصوره کثرت اقتضا کند که تمکّن برای انسان در یک دفعه استعمال نباشد، مثلا اگر شما علم اجمالی پیدا کردید، به این که یکی از این ده عدد نان حرام است، بلااشکال همه می گویند: این شبهه محصوره است درحالی که این ضابطه ای که شما ذکر می فرمایید: اینجا وجود دارد، برای این که اولا ده تا کثرت دارد، ثانیا عدم تمکّن از جمع در استعمال دفعتا هم، همین کثرت است.

اگر به جای ده تا یک عدد نان بود، یا دو عدد نان بود، می شد انسان سر سفره یک عدد نان و دو عدد نان را بخورد اما ده تا بودن، سبب شده است که تمکّن از جمع در استعمال دفعتا تحقق نداشته باشد. پس ضابطۀ شما بر این مثال منطبق است یعنی کثرت و عدم تمکن، «و لو لا الکثرة لکان متمکنا من الجمع فی الاستعمال دفعة» و این نه این که یک مورد نادری باشد، موارد زیاد است. دو ظرف آب وجود دارد، فرض کنید پنج لیتر آب در هرکدام هست، علم اجمالی دارید به این که یکی از این دوتا خمر است، اینجا اگر یک ظرف بود، امکان داشت که در استعمال واحد شرب بشود، اما چون دوتا شده است، کثرت پیدا کرده است، این سبب می شود که در شرب واحد، انسان نتواند هردو را شرب کند. پس موارد زیادی از شبهۀ محصوره را باید داخل در شبهۀ غیر محصوره بکنیم.

اما اگر مراد شما این باشد که«لا یتمکن من جمعه فی الاستعمال و لو تدریجا» شما که قید به تدریجا نزنید، یعنی یک روز و دو روز و ده روز و یک ماه و دو ماه، ولو تدریجا، اگر پای تدریج مطرح شد، قیدی هم برای تدریج نیامد، خیلی از شبهات غیر محصوره هم«یتمکن من جمعه فی الاستعمال بمرور الایام و الشهور و السنوات» آنها تمکّن از جمع در استعمال دارد. پس این بیان شما علی کلا التقدیرین مورد اشکال است، چه مقصود شما از تمکن از جمع، دفعتا باشد، و چه مقصود شما تمکّن از جمع ولو تدریجا باشد. احتمال سومی هم که در اینجا وجود ندارد. این یک اشکال.

عدم مانعیت جهل و عجز از فعلیت تکلیف

اشکال دومی که عرض کردم مبنایی است و مبنا را ما مفصل بحث کردیم، این طورکه

ص:246

سابق ذکر شد، ایشان قدرت و علم و نظائر اینها را شرط برای تکالیف بنحو عام نمی دانند، بلکه می فرمودند: اگر یک مولایی یک دستور عامی برای همۀ عبیدش صادر کند، این یک تکلیف عامی است که متوجه همه حتّی آنهایی که جاهل هستند، حتّی آنهایی که عاجز هستند می شود. شرایط تکلیف بنحو العموم، یک شرایط خاصی است، ولو مولا یقین دارد که در بین این پنجاه نفر، سه نفرشان عاجز هستند، پنج نفرشان به این تکلیف جاهل باقی خواهند ماند لکن«یصحّ منه اصدار التکلیف بنحو العموم، بالاضافة الی الجمیع» و همه هم مکلف هستند منتها آنهایی که تکلیف به گوششان نمی خورد و جاهل به تکلیف باقی می مانند، اینها در مخالفت معذور هستند، نه این که از اول تکلیفی به اینها توجه پیدا نکرده است. تکلیف بنحو العموم همه را گرفته است، منتها اینهایی که جاهل هستند در مخالفت معذور هستند، آنهایی که عاجز هستند، معذور در مخالفت هستند. پس مسألۀ جهل و عجز و امثال ذلک، اینها به صورت عذر مطرح هستند، نه به صورت این که مانع از فعلیّت تکلیف هستند، و موجب عدم تحقق تکلیف در مورد جاهل و در مورد عاجز باشند.

روی این مبنا اگر کسی از در مدرسه وارد شد، به صورت یک تکلیف عام گفت: همه باید بایستید، آنهایی که بر نشستن و ایستادن هردو قدرت دارند بلااشکال تکلیف در مورد اینها پیاده می شود، و هیچ گونه عذری در مخالفت این تکلیف ندارند. اما اگر چند نفری پیدا شد که اینها به علّت کسالت و ناراحتی پا اصلا قدرت بر ایستادن ندارند، اینها معذور هستند. روی مبنای ایشان معذور در مخالفت هستند، اینها قدرت ندارند برای این که بایستند، اینها معذور در مخالفت تکلیف هستند.

حالا سؤال این است که اگر ما به عکس این برخورد کردیم، به یک افرادی که به واسطۀ یک علّتی قدرت بر نشستن ندارند، همیشه باید در حال ایستاده باشند، آیا اینها در مقابل تکلیف شما معذور هستند؟ معذور بودن یعنی چه؟ نظر تکلیف کننده این بود که اینها در حال قیام باشند، اینها هم در حال قیام هستند. شما نمی توانید دیگر این حرف را اینجا پیاده کنید، بگویید: چون قدرت بر ترک قیام ندارد، لذا این هم مثل گروه دوم معذور است. آیا می شود کسی این حرف را بزند؟ بگوید: گروه دوم قدرت بر قیام نداشته اند، پس معذور هستند، گروه سوم هم چون قدرت بر ترک قیام نداشته اند باز هم معذور هستند. اگر این حرف را انسان بزند، شاید موجب خنده باشد. معذوریت در گروه سوم معنا ندارد. مولا می خواهد همه ایستاده باشند، اینها هم ایستاده اند، دیگر معذور یعنی

ص:247

چه؟

در مورد سوم که با گروه دوم و با گروه اول در اصل تکلیف مشترک است، بحث در این است که آیا همان طورکه گروه دوم را معذور در مخالفت می بینیم، آیا برای گروه سوم هم عذری می توانیم تصور کنیم؟ بگوییم: اینها در رابطۀ با یک طرف، قدرت ندارند، اینها قدرت بر ترک قیام ندارند و چون قدرت بر ترک قیام ندارند، پس معذور هستند؟ عذری اینجا تصور نمی شود. مولا قیام را می خواهد و حالت قیام در اینها هم وجود دارد.

پس نمی توانیم اینجا مثل گروه دوم مسألۀ معذوریت را پیاده کنیم.

وجود تمکن مکلف برای ترک منهی عنه در شبهات غیر محصوره

در ما نحن فیه ایشان این طور نتیجه می گیرند و چنین می گویند: شما می گویید: تمکّن از جمع در استعمال در شبهۀ غیر محصوره نداریم، نداشته باشیم. مگر مولا جمع در استعمال را می خواهد؟ ترک، مطلوب مولاست. در شبهۀ تحریمیّه در باب نواهی، آنچه که مقصود مولاست، این است که منهی عنه در خارج تحقق پیدا نکند. این قدرت دارد که در شبهۀ غیر محصوره منهی عنه در خارج تحقق پیدا نکند، منتها از آن طرف قدرت ندارد که اینها را اتیان نکند. مگر باب واجبات است که مسألۀ اتیان مطرح است؟ مگر مطلوب فعل است که شما می گویید: مسألۀ جمع در استعمال مقدورش نیست؟ مطلوب در باب نواهی، ترک است. آیا ترک اینها و اجتناب از تمامی اطراف با تمام کثرتی که دارد، این هم مقدور نیست؟ یا آنچه که مقدور نیست، فعل است، جمع در استعمال برای مکلف، مقدور نیست اما ترک استعمال همۀ اطراف این که«فی کل آن مقدور للمکلف».

وقتی که این طور شد، این که می فرمایید: مخالفت قطعیّه حرام است به علّت این که تمکّن از جمع در استعمال ندارد، می گوییم: نه، تمکّن از جمع در استعمال در باب نواهی اصلا نمی شود مطرح باشد و این عینا مثل همان مثالی است که عرض کردیم. مولا قیام را طالب است، این گروه سوم هم قائم هستند، و صرف این که قدرت بر ترک قیام ندارند، اینها را از دایرۀ تکلیف بیرون نمی برد، و مسألۀ معذوریت را دربارۀ اینها پیاده نمی کند.

لازمۀ دقّت در متعلقات احکام شرعیه

و اما اشکال سوم، می فرمایند: یک خلطی در اینجا شده است، و آن خلط این است که ایشان می فرماید: مخالفت قطعیّه به علّت عدم تمکّن از جمع در استعمال«لیس بحرام»،

ص:248

اصلا چرا شما کلمۀ حرام را روی مخالفت قطعیّه می آورید؟ ما در کدام حرام بحث داریم؟ ما روی حرام شرعی بحث داریم. اینجایی که خمر بین هزارتا ظرف یا بیشتر، مردد می شود، آن حرامی که اینجا تحقق دارد چیست؟ «لا تشرب الخمر» است. دیگر ما یک حرامی علاوۀ بر«لا تشرب الخمر» به نام مخالفت قطعیّه نداریم. حرام شرعی به نام مخالفت قطعیّه در اینجا مطرح نیست. آن چه مطرح است، این است که اگر کسی همۀ اطراف را ارتکاب کند، خمر را ارتکاب کرده است، و ارتکاب الخمر حرام.

به عبارت روشن تر: در باب احکام باید روی متعلقاتش دقت کنیم. چطور در باب اجتماع امر و نهی، روی مسألۀ متعلق امر و نهی آن دقتها را به کار می برید. در همۀ موارد این طور است. این که ایشان می فرماید: مخالفت قطعیّه«لیست بحرام لعدم التمکّن من الجمع فی الاستعمال» کدام حرام بحث است؟ حرامی که مطرح است، عبارت از شرب الخمر است. آیا غیر از«لا تشرب الخمر» چه در شبهۀ محصوره، و چه در شبهۀ غیر محصوره، ما حرام دیگری داریم؟ اگر حرام دیگری نداشتیم، قدرت را باید در چه رابطه ملاحظه کنیم؟ قدرت را باید در رابطۀ با متعلق تکلیف ملاحظه کنیم. متعلق تکلیف، شرب الخمر است. اگر خمر بین یک میلیون اناء هم مشتبه بشود، شرب الخمر امکان دارد برای این که خمر یک ظرف بیشتر نیست، و یکی از این اناءها به حسب واقع، بیشتر خمر نیست. پس آن چه متعلق تکلیف است، عبارت از عنوان شرب الخمر است، و شرب الخمر هرچه هم بین اطراف غیر محصوره مورد تردید واقع شود، امکان استعمال عادیش مطرح است برای این که«هو لیس الا فی اناء واحد» یکی از اینها عبارت از شرب الخمر است.

پس این که شما پای مجموع را در کار می آورید و اسمش را مخالفت قطعیّه می گذارید، می گویید: بنابر این که عدم تمکّن از مخالفت قطعیّه مطرح است، پس حرمت ندارد، این از بحث خارج است برای این که ما حرمتی به نام حرمت مخالفت قطعیّه نداریم که روی مقدوریت متعلق و عدم مقدوریت متعلق بحث کنیم.

آنچه مطرح است«حرمة شرب الخمر» است، و متعلقش که عبارت از شرب الخمر باشد، همیشه و فی جمیع الحالات، تمکّن از استعمالش مطرح است. لذا این بیانی را هم که ایشان از این نظر بیان کرده اند، با این اشکال سوم مورد اشکال ایشان قرار می گیرد.

طبعا ضابطۀ مرحوم محقق نائینی نمی تواند در باب شبهۀ غیر محصوره یک ضابطه قابل قبولی باشد.

ص:249

پرسش:

1 - ضابطۀ محقق نائینی(ره) را برای شبهه غیر محصوره توضیح دهید.

2 - چرا مخالف قطعیه در شبهه غیر محصوره از نظر مرحوم نائینی(ره) حرام نیست؟

3 - اشکال اول امام راحل(ره) را بر ضابطه محقق نائینی(ره) بیان کنید.

4 - آیا جهل و عجز، مانع فعلیت تکلیف هستند؟ توضیح دهید.

5 - آخرین اشکال امام(ره) را بر کلام محقق نائینی(ره) در مورد عدم مانعیت جهل و عجز از فعلیت تکلیف بیان کنید.

ص:250

درس دویست و پنجاه و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شک در محصوره بودن یا غیر محصوره بودن شبهه

بعد از آن که بین شبهۀ محصوره و شبهۀ غیر محصوره اختلاف در حکم پیدا شد، و چنین نتیجه گرفتیم که در شبهات محصوره، اجتناب واجب است، و در غیر محصوره واجب نیست، یک فرضی پیش می آید که اگر در یک موردی شک کنیم که این شبهۀ مورد ابتلاء آیا شبهۀ محصوره است یا شبهۀ غیر محصوره و شکّمان هم دوجور تصور می شود: یک وقت شبهه شبهۀ مفهومیّه است، و یک وقت شبهۀ مصداقیّه.

شبهۀ مفهومیّه این است یک وقت ما در معنای شبهۀ غیر محصوره تردید داریم، و طبعا همیشه تردید هم، تردید بین اقل و اکثر است، نه تردید بین متباینین. برای این که یک مواردی قطعا داخل در شبهۀ غیر محصوره هست، یک مقادیری قطعا داخل در شبهۀ غیر محصوره است، لکن یک مقادیر دیگری و کثرت اطراف به یک مرتبۀ دیگری مشکوک است که آیا شبهۀ غیر محصوره است یا شبهۀ محصوره؟ مثلا ما می دانیم که عددی که به ده هزار برسد، اگر از باب مثال کثرت به این مرتبه رسید، این«شبهة غیر

ص:251

محصورة»، لکن روی عدد پنج هزار تردید داریم از نظر نفس عنوان، که آیا کثرت به این مرتبه، عنوانش عنوان شبهۀ غیر محصوره است یا عنوانش عنوان شبهۀ محصوره؟ از این به شبهۀ مفهومیّه تعبیر می کنیم.

اما گاهی از اوقات شبهه، شبهۀ مصداقیّه است، یعنی در رابطۀ با مفهوم و معنای شبهۀ غیر محصوره هیچ گونه تردیدی نداریم. فرضا می دانیم که عدد پنج هزار هم، «شبهة غیر محصورة» از نظر معنا و مفهوم این رقم مشخص است، لکن این مبتلا به در خارج، یعنی این اطرافی که الان محل ابتلاء ما هست، از نظر عدد در این اطراف تردید داریم، که آیا اطراف شبهۀ ما در این جریان خارجا به پنج هزار می رسد یا نمی رسد؟ از باب این که نتوانسته ایم عدد را به دست بیاوریم، راهی برای تشخیص عدد نبوده است، و چون راه برای تشخیص عدد نبوده است، ما نمی دانیم که پنج هزارتاست یا کمتر؟ اگر فرضا پنج هزار باشد، مسلّم شبهۀ غیر محصوره است، و اگر کمتر باشد مسلّم نیست. اما این واقعیّت خارجی، این شبهه ای که محل ابتلاء ما هست، آیا تعداد اطراف و کثرت اطرافش به پنج هزار می رسد یا نمی رسد؟ از این به شبهۀ مصداقیّه تعبیر می کنیم.

حالا بحث این است که در موارد شبهه چه شبهۀ مفهومیّه باشد، و چه شبهۀ مصداقیّه باشد، تکلیف چیست؟ آیا باید حکم به عدم وجوب اجتناب بکنیم؟ یا حکم به وجوب اجتناب بکنیم؟ یا این که به لحاظ ادلّه و یا به لحاظ مصداقی بودن و مفهومی بودن شبهه، مسأله فرق می کند و این طور نیست که در تمامش مسألۀ وجوب اجتناب یا عدم وجوب اجتناب بصورت یکنواخت پیاده شود؟ لذا هم لازم است که از یک طرف تک تک ادله را ملاحظه کنیم، و از یک طرف هر دلیلی را با هریک از شبهۀ مفهومیّه و شبهۀ مصداقیّه مستقلا ملاحظه کنیم، تا ببینیم نتیجه چه می شود؟

بررسی ادلۀ عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره

قبلا عرض کردیم که ادله ای که دلالت بر عدم وجوب اجتناب در شبهات غیر محصوره می کند، عمدتا عبارت از دو دلیل است. دلیل سوم را که به عنوان اولین دلیل ذکر شده بود، نپذیرفتیم. گفتیم: ادعای اجماعی که در مورد شبهۀ غیر محصوره، شده بود اصالتی ندارد و ما نمی توانیم مستقلا از راه اجماع مسأله ای را به دست بیاوریم، لذا دو دلیل دیگر باقی ماند: یکی روایات حلیّت بود، که عمدۀ روایات حلیّت همان صحیحۀ عبد الله بن سنان بود که می گفت: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتّی تعرف

ص:252

الحرام». و یکی هم آن دلیلی بود که مرحوم محقق یزدی(اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب درر بیان فرمودند، که بازگشت آن دلیل به این بود، که در هریک از اطراف شبهۀ غیر محصوره، یک امارۀ عقلائیّه وجود دارد، و آن امارۀ عقلائیّه حکم می کند به این که آن خمر نیست، و حرام واقعی نیست، و حرام معلوم بالاجمال نیست. حالا باید تک تک این دو دلیل را ملاحظه کنیم، و هرکدام را هم در رابطۀ با شبهۀ مفهومیّه در باب محصوره و غیر محصوره و همین طور شبهۀ مصداقیّه مستقلا ان شاء الله ملاحظه کنیم.

بهترین دلیل ما در این مسأله، همین روایاتی بود که در این باب وارد شده بود؛ روایت می گفت: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» با تقریباتی که مکرر عرض کردیم، گفتیم: این تعبیر«فیه حلال و حرام» برای شبهات مقرونۀ به علم اجمالی است اما شبهات بدویّه، یعنی شبهات خالی از علم اجمالی، این«فیه حلال و حرام» در آن جریان ندارد. پس این مال شبهات مقرونۀ به علم اجمالی است لکن این تعبیر همان طوری که شبهات غیر محصوره را شامل می شود، و در آن حکم به حلّیّت می کند، به مقتضای ظاهر دلیل، شبهات مقرونۀ به علم اجمالی که محصوره باشد را هم به حسب اطلاق دلیل و یا عموم دلیل، می گیرد. پس«کل شیء فیه حلال و حرام یعمّ کلتا الشبهتین المحصورة و غیر المحصورة».

برای اخراج شبهات محصوره تا به حال یک راه ذکر می کردیم، لکن یک راه دیگری هم ممکن است کسی اضافه کند، و ما روی هردو راه بحث می کنیم. شبهات محصوره را به چه دلیلی از این«کل شیء فیه حلال و حرام» خارج کنیم با این که عمومیّت دارد و هر دو را شامل می شود؟

راهی که تا به حال طی می کردیم، می گفتیم: عقلا و یا به عبارت دیگر، عقل عرف نه عقل واقعی و عقل فلسفی(هرکجا تعبیر به عقلا می شود، یعنی ما یفهمه عقل العرف، عقل عرف این جوری حکم می کند) می گوید: چون در شبهات محصوره ترخیص در همۀ اطراف معنایش ترخیص در معصیت است، و مستلزم اذن در معصیت است، و معصیت علاوۀ بر این که قبیح است، و شارع نمی تواند اذن در قبیح صادر کند، علاوه اذن در معصیت، مناقض با تکلیف خود مولاست. نمی شود مولا از یک طرف روی تکلیف پافشاری داشته باشد، و از یک طرف اذن در معصیت بدهد و اذن در مخالفت قطعیّۀ از مولا صادر بشود. لذا می گفتیم: عقلا به این«کل شیء فیه حلال و حرام» یک قیدی می زنند، می گویند: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال، امّا اذا لم یستلزم ذلک

ص:253

الاذن فی المعصیة» اما آنجایی که موجب اذن در معصیت است که عبارت از شبهات محصوره است، آنجا دیگر نه، آنجا«فهو لک حلال» پیاده نمی شود. پس راه تخصیص «کل شیء فیه حلال و حرام» که تا به حال مشی می کردیم این راه بود.

وجود اجماع بر وجوب اجتناب در شبهات محصوره

حالا ممکن است یک راه دیگری هم کسی اضافه کند، بگوید: ما این حرفها را نمی زنیم. ولو این که در شبهات غیر محصوره هم اجماعی بر عدم وجوب اجتناب نداشته باشیم، اما در شبهات محصوره اجماع بر وجوب اجتناب داریم. مثلا کسی تا به حال در شبهات محصوره نگفته: لازم نیست اجتناب کنید. وجوب اجتناب در شبهۀ محصوره، یک مسألۀ اجماعی است، و در معقد اجماع واقع شده است.

ما هردو را برای این بحث ان شاء الله ملاحظه می کنیم. اول مسألۀ اجماع را بررسی می کنیم. با ملاحظۀ اجماع، سه دلیل داریم: یک دلیل«اجتنب عن الخمر» است که دلیل تکلیف واقعی و تکلیف اولی ماست. یک دلیل«کل شیء فیه حلال و حرام» است که از آن استفادۀ حلّیّت می شود. دلیل سوم ما اجماعی است که قائم شده است بر این که در شبهۀ محصوره«یجب الاجتناب».

اولا اینجا خود معقد اجماع، عنوان«الشبهة المحصورة» است لذا وقتی که می خواستیم برای شبهۀ غیر محصوره و محصوره ضابطه بیان کنیم، گفتیم: در صورتی باید روی این عنوان تکیه کرد که دلیل ما اجماع باشد، اما اگر دلیل ما مسائل دیگر شد، کلمۀ محصوره و غیر محصوره در دلایل دیگر به هیچ عنوان مطرح نیست. اما اگر عنوان، معقد اجماع قرار گرفت، خود همین عنوان مطرح است، و خود این عنوان مورد بحث است، که ما عرض کردیم: برای تشخیص این عنوان باید به عرف رجوع کرد.

حالا عنوان این است که اجماع قائم شده است بر این که شبهۀ محصوره«یجب الاجتناب عنها» حالا برای ما یک شبهه ای پیش آمده است(چون بحث ما در صورت شک است) اگر شبهۀ ما، شبهۀ مفهومیّه است، یعنی معنای شبهۀ محصوره ای که در معقد اجماع واقع شده است را ما نمی دانیم، مثل همان مثالی که اول زدیم، منتها از این طرف باید وارد بشویم ما می دانیم عدد ده هزارتا غیر محصوره است، عدد هزار هم محصوره است، لکن روی عدد پنج هزار تردید داریم که آیا از نظر مفهوم«یکون محصورة ام غیر محصورة»؟ اجماع هم روی خروج شبهۀ محصوره منعقد شده است، اینجا چه باید کنیم؟

ص:254

لزوم اخذ به قدر متیقن از دلیل اجماع

دلیل ما می گوید: «کل شیء فیه حلال و حرام» و اجماع قائم شده است بر این که شبهۀ محصوره خارج است، چون شبهۀ محصوره بین اقل و اکثر مردد است، آن قدر متیقّن اخذ می شود، نسبت به مورد مشکوک که عدد پنج هزار است، شک داریم که از«کل شیء فیه حلال و حرام» خارج شده است یا نه. لذا باید در مورد شک به«کل شیء فیه حلال و حرام» رجوع کنیم. در حقیقت اینجا اجماع بر یک مخصّص مجمل مفهومی مردد بین اقل و اکثر قائم شده است مثل مسألۀ فسق که مکرر مثالش زده شده است، که باید در قدر متیقّن به دلیل مخصّص رجوع کرد، اما در زائد بر قدر متیقّن باید به همان دلیل عام اوّلی ما که«کل شیء فیه حلال و حرام» است رجوع کرد. پس نتیجه این شد که اگر دلیل مخصّص ما در شبهۀ مفهومیّه اجماع باشد، ملجأ و مرجع ما«کل شیء فیه حلال و حرام» است، و در نتیجه عدم وجوب اجتناب است. اما روی همین فرض که مخصص ما اجماع باشد، اگر شبهۀ ما مصداقیّه شد، مثل این که فرض کنید می دانیم که عدد پنج هزار شبهۀ غیر محصوره نیست، و عدد ده هزار شبهة غیر محصوره است، لکن در این واقعیّت خارجیّه تردید داریم، که آیا این اطراف شبهۀ ما به ده هزار می رسد«حتّی یکون شبهة غیر محصورة»؟ یا این که حدود پنج هزار است«فیکون شبهة محصورة»؟ اینجا تکلیف چیست؟ و فرض این است که مخصّص ما هم عبارت از اجماع است.

اینجا روی مطلبی که ما در باب عام و خاص مشی کردیم، نمی توانیم به اجماع تمسک کنیم، برای این که نمی دانیم که عنوان اجماع تحقق دارد یا ندارد. شک داریم که این شبهه، شبهۀ محصوره است یا غیر محصوره. اجماع روی شبهۀ محصوره قائم شده است. آیا با وجود شکّ، می توانیم به اجماع تمسک کنیم؟ مثل این که بخواهیم در شکّ در عالمیّت یک فردی به«اکرم العلماء» تمسک کنیم، اینکه امکان ندارد، زیرا باید موضوعش محرز باشد، تا شما بتوانید به خود آن دلیل تمسک کنید.

پس به اجماع که نمی شود تمسک کرد، به«کل شیء فیه حلال و حرام» هم نمی شود تمسک کرد، برای این که این همان مسألۀ معروفه تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصّص است که ما تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّه مخصّص را مطلقا جایز نمی دانیم، «من دون فرق بین ما اذا کان المخصّص لفظیا و ما اذا کان لبّیا کما فی المقام» برای این که اینجا اجماع قائم شده است، و اجماع دلیل لبّی است، و مخصّص ما مخصّص لبّی است،

ص:255

لکن در همین مخصّص لبّی هم چون شبهه، شبهۀ مصداقیّۀ مخصّص است، همان طوری که در باب عام و خاص بحث شد، تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصّص، به هیچ وجه جایز نیست، چه مخصّص لفظی باشد، یا لبّی باشد، و در لبّی هم بین اجماع و غیر اجماع هیچ فرقی نیست.

لذا روی این مبنا، خود اجماع نمی تواند این مورد را بگیرد، «کل شیء فیه حلال و حرام» هم، که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصّص است، پس این دو دلیل کنار می رود. این دو دلیل که کنار رفت، آن دلیل اول ما که«اجتنب عن الخمر» باشد، به قوّت خودش باقی است برای این که لازمۀ آن دلیل این بود که تا زمانی که از ناحیۀ شارع ترخیص تحقق پیدا نکرده باشد، شما باید احتیاط کنید، شما باید همۀ جوانب و اطراف را رعایت کنید. ادلۀ مرخصۀ ما«کل شیء فیه حلال و حرام» بود، که متأسفانه نشد به این دلیل تمسک کنیم برای این که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّه مخصّص بود. لذا از اجماع و«کل شیء فیه حلال و حرام» که دست ما کوتاه شد، همان دلیل اوّلیّۀ تکلیف به لحاظ حکم عقل به وجوب اجتناب و عدم وجود مرخّصی من قبل المولی، اقتضا می کند که در این مورد که عبارت از شبهۀ مصداقیّۀ عنوان محصوره و غیر محصوره است، شما باید احتیاط کنید.

مکررا گفتیم که عقل عرف حکم می کند به این که شبهات محصوره(آن هم نه به عنوان شبهۀ محصوره، عنوان در اینجا مطرح نیست) هرکجا که اذن در ارتکاب، مستلزم اذن در معصیت باشد، این عنوان از«کل شیء فیه حلال و حرام» خارج شده است. روی این مبنا ما چکار کنیم؟

بررسی مخصص عقلی از نظر حکم متصله یا منفصله بودن

در یکی از مسائلی که با مرحوم محقق نائینی(ره) بحث بود، یک بحث هم در این رابطه بود که اگر مخصّص ما عقلی باشد آیا مخصّص عقلی به منزلۀ مخصّص متصل است یا به منزلۀ مخصّص منفصل است؟ یا بین عقل نظری و عقل بدیهی فرق می کند؟ از عبارت مرحوم محقق نائینی استفاده می شد که بین عقل نظری و عقل بدیهی فرق است.

اگر مخصّص، عقل بدیهی باشد، به منزلۀ مخصّص متصل است اما اگر مخصّص، عقل نظری باشد، چون نیاز به فکر دارد، نیاز به تحقّق مبادی دارد، مخصّص منفصل است.

لکن در جوابی که ما عرض کردیم، به این نتیجه رسیدیم که تمام مخصّصات عقلیّه چه

ص:256

نظریّه باشد، و چه بدیهیّه باشد، به منزلۀ مخصّص متصل است و ما اصلا مخصّص منفصل عقلی تصور نمی کنیم. هرکجا که مخصّص ما عقلی بود، آنجا عنوان مخصّص متصل به خودش می گیرد و جهتش را هم عرض کردیم.

روی این مبنایی که ما ذکر کردیم، اینجا شما فرض کردید که یک مخصّص عقلی دارید، مخصّص عقلی وقتی که به منزلۀ مخصّص متصل شد، مثل این می ماند که روایت از اول این جوری صادر شده است: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال، اذا لم یستلزم ذلک الاذن فی المعصیة» گویا یک چنین عبارتی با تمام این خصوصیات برای شما آمده است. اگر مخصّص متّصل شد، آیا شما دیگر می توانید به آن دلیل مشتمل بر مخصّص متّصل تمسک کنید؟ اگر گفت: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» شما هرجوری در معنای فاسق تردید داشته باشید، چه شبهۀ شما شبهۀ مفهومیّه باشد، و چه شبهۀ شما شبهۀ موضوعیه باشد، به این عبارت نمی توانید تمسک کنید برای این که موضوع این عبارت، عالم غیر فاسق است، اصلا از اول یک موضوع مقیّدی مطرح است. همان طور که اگر شما در عالمیّت و عدم عالمیّت زید به هرگونه ای شک داشته باشید مفهوما او مصداقا نمی توانید به«اکرم العلماء الا الفساق» تمسک کنید، همان طور هم اگر در رابطۀ با فاسق تردید داشته باشید مفهوما او مصداقا، به این دلیل نمی شود تمسک کرد، برای این که این دلیل موضوع دارد، و تا زمانی که موضوعش احرازش نشود«لا یجوز التمسک». آن حرفهایی که در باب مخصّص مجمل مفهومی مردد بین اقل و اکثر زدند، همه مال مخصّص منفصل است. اما اگر مخصّص متّصل شد، به هیچ وجه تخصیص عام در هیچ مرحله ای جایز نیست. پس اگر حکم عقل عرف را به منزلۀ مخصّص متصل قرار دادیم، نتیجه این می شود که اگر در شبهۀ محصوره و غیر محصوره از نظر مفهوم، یا مصداق تردیدی داشته باشید، در هیچ یک از دو صورت به«کل شیء فیه حلال و حرام» نمی توانید تمسک کنید چه شبهۀ شما شبهۀ مفهومیّه باشد، یا شبهۀ شما شبهۀ مصداقیّه باشد. لذا روی این مبنا لازم است به همان دلیل«اجتنب عن الخمر» که اولین دلیل ما در رابطۀ با حکم بوده است، تمسک کنید و وجوب احتیاط را در مورد شک نتیجه بگیرید.

این روی فرض این که دلیل ما در این مسأله، روایات باشد.

پرسش:

1 - معنای شبهه مفهومیه و مصداقیه را بیان کنید.

ص:257

2 - به کدامیک از ادلۀ عدم وجوب احتیاط در شبهات غیر محصوره می توان در صورت شک در محصوره بودن شبهه تمسک کرد؟

3 - آخرین راه برای اخراج شبهات محصوره از«کل شیء لک حلال» چیست؟ توضیح دهید.

4 - آیا در صورت شک در محصوره بودن شبهه می توان به اجماع تمسک کرد؟ چرا؟

5 - مخصص عقلی در حکم مخصص متصل است یا منفصل؟ توضیح دهید.

ص:258

درس دویست و پنجاه و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که اگر در موردی شک داشته باشیم که آیا شبهۀ محصوره یا غیر محصوره است، گاهی شک از جهت مفهوم است و شبهۀ ما شبهۀ مفهومیه است، و گاهی از جهت مصداق است. دیروز بحث کردیم که اگر دلیل ما بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیر محصوره روایات باشد، که عمدۀ دلیل هم همین روایات است، نتیجه اش چه خواهد بود.

مقتضای دلیل مرحوم یزدی(ره) در صورت شک در محصوره یا غیر محصوره

فعلا بحث در این است که اگر دلیل را آن دلیل اخیری که در کتاب درر ذکر فرمودند، قرار بدهیم با ملاحظه این دلیل آیا در موارد شک باید حکم به وجوب احتیاط کرد یا به عدم وجوب احتیاط یا بین شبهۀ مصداقیه، و شبهۀ مفهومیه فرق می کند؟ کدامیک از اینهاست؟ ظاهر این است که همین شق اخیر است، یعنی اگر شبهه، شبهۀ مفهومیه باشد، در زائد بر قدر متیقّن باید حکم به وجوب احتیاط بکنیم و اگر شبهه، شبهۀ مصداقیه باشد،

ص:259

اجتناب کردن لازم نیست و احتیاط در مورد شبهه، وجوب ندارد.

بیانش این است که اگر شبهه، شبهۀ مفهومیه شد، ما در اینجا دو دلیل بیشتر نداریم:

یکی دلیل تکلیف واقعی که علم اجمالی در رابطۀ با همین دلیل، اقتضای وجوب احتیاط می کند. در مقابل این دلیل، کأنّ ما مخصّصی داریم، منتها مخصّص ما لفظی نیست، امّا مخصّصی در مقابل این دلیل وجود دارد و مفاد آن مخصّص این است که آنجایی که در هریک از اطراف، یک امارۀ عقلائیه وجود داشته باشد، و آن امارۀ عقلائیه حکم کند به این که آن فرد یا افراد، آن خمر واقعی نیستند، آن محرّم واقعی نیستند، اینجا دیگر اجتناب لازم نیست. حالا ما به شبهۀ مفهومیه به این کیفیت شکّ کردیم که مثلا می دانیم اگر کثرت اطراف به ده هزار برسد، اینجا امارۀ عقلائیه در مورد هریک از اطراف به ملاحظه کثرت، قطعا وجود دارد، اما اگر عدد مثلا به پنج هزار رسید، شکّ می کنیم که آیا در اینجا هم امارۀ عقلائیه نسبت به هریک از اطراف تحقق دارد یا ندارد؟

نتیجه این می شود که ما می دانیم آنجایی که کثرت به ده هزار برسد، این از دلیل تکلیف واقعی و مقتضای علم اجمالی بیرون است، اما آنجایی که کثرت به پنج هزار رسید، مثل همان جایی که در عنوان فاسق شک می کردیم که آیا خصوص مرتکب کبیره را دلالت می کند یا هم مرتکب کبیره و هم مرتکب صغیره. در حقیقت مخصّص ما یک اجمالی دارد من حیث المفهوم و اجمالش هم به نحو تردید بین اقل و اکثر است. اینجا نسبت به مقدار متیقن، دلیل مخصّص حاکم است، و نسبت به زائد بر مقدار متیقّن، به عام رجوع می شود، به«اکرم العلماء» رجوع می شود. اینجا هم نسبت به پنج هزارتا شک داریم که آیا امارۀ عقلائیه تحقق دارد یا ندارد؟ در نتیجه شک می کنیم که همان طورکه کثرت ده هزار از دلیل تکلیف واقعی و مقتضای علم اجمالی خارج شده است، آیا کثرت پنج هزار هم خارج شده است یا نشده است؟

اینجا باید به همان دلیل تکلیف واقعی، و مقتضای علم اجمالی رجوع کنیم، بگوییم:

در پنج هزار، اجتناب واجب است«لعدم الدلیل علی اخراجه» و تا زمانی که دلیل بر اخراجش قائم نشود، در تحت همان دلیل تکلیف باقی می ماند، این در آنجایی که شبهۀ مفهومیه باشد.

عدم وجوب احتیاط در شبهه مصداقیه طبق دلیل محقق یزدی

اما اگر شبهۀ مصداقیه شد، معنای شبهۀ مصداقیه این است که فرضا ما می دانیم که مثلا

ص:260

امارۀ عقلائیه در ده هزار مسلّم هست، لکن در اینها به شبهۀ خارجیه تردید داریم که آیا عدد به ده هزار می رسد یا عدد به ده هزار نمی رسد و راهی هم فرضا برای استکشاف نداریم. اگر ده هزار باشد، این شبهۀ خارجیه مبتلی بها است و قطعا خارج است و عنوان مخصّص محقّق است اما احتمال می دهیم که ده هزار نباشد و کمتر از ده هزار باشد. در اینجا دیگر من حیث المفهوم تردید نداریم، بلکه تردید من حیث المصداق است.

نمی دانیم آن عددی که موجب تحقّق امارۀ عقلائیه است، آیا در شبهۀ مورد ابتلاء ما آن عدد واقعیت دارد یا واقعیت ندارد. در اینجا چه کنیم؟ آیا در اینجا هم مثل شبهۀ مفهومیه، احتیاط واجب است؟

جواب این است که نه، به خاطر همان ملاکی که شما در«لا تکرم الفساق من العلماء» در آن فرض شبهۀ مفهومیه اش گفتیم در شبهۀ مصداقیه اش هم مثل همان مثال است. اگر شما شک کردید که زید عالم، فاسق ام لیس بفاسق، نه برای خاطر این که معنای فسق را نمی دانستید، بلکه برای این که تحقق معنای فسق را در زید نمی دانستید، این همان تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه مخصّص است، و تحقیق این بود که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه مخصّص جایز نیست. شما اینجا هم بیش از دوتا دلیل ندارید: یک دلیل عبارت از دلیل تکلیف واقعی است، و همان مقتضای علم اجمالی. یک دلیل هم وجود امارۀ عقلائیه علی خلافها، و در این شبهۀ مصداقیه به هیچ کدام نمی توانید تمسک کنید، نه به دلیل مخصّص، برای این که احراز موضوع نشده است، نه به دلیل عام، برای این که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه مخصّص جایز نیست. لذا چیزی که موجب الزام احتیاط باشد، برای شما وجود ندارد. دلیل تکلیف دیگر نمی تواند در اینجا نقشی داشته باشد. لذا در شبهۀ مصداقیه احتیاط واجب نیست.

بررسی جواز و عدم جواز وضو با مایع مردد

بحث شبهۀ غیر محصوره تقریبا تمام شد. فقط یکی دو نکته اینجا لازم است، آن هم به لحاظ این که مورد تعرض واقع شده است و ثمره فقهی هم دارد. یک نکته این است که شما در فقه در بحث وضو ملاحظه فرموده اید اگر یک مایعی مردد شد بین این که مثلا ماء است یا بول است یا مثلا خمر است. یک مایع هم بیشتر نیست، مایعی مردد شد بین انّه ماء أم بول که ما به آن شبهۀ بدویه می گوییم. در شبهۀ بدویه اصالة الحلیة و اصالة الطهارة جریان پیدا می کند لکن سؤال این است که آیا با این مایع مشتبه که حلّیّت و طهارت آن

ص:261

ثابت شده است، کسی می تواند وضو بگیرد یا نمی تواند وضو بگیرد؟

جواب، منفی است برای این که در وضو مسأله حلّیّت از این نظر مطرح نیست. در وضو لازم است که انسان با آب وضو بگیرد، و باید احراز کند که«انّ هذا المایع ماء» یا با یقین احراز کند، یا بوسیله یک اصلی یک اماره ای مائیت آن احراز شود. اما صرف این که این مردد بین ماء و بول است، مردد بین ماء و خمر است، ولو این که دلیل بر طهارتش قائم شده است، اما دلیل طهارت نمی گوید: «هذا ماء» ولو این که دلیل بر حلّیّت آن قائم شده است، لکن دلیل حلّیّت نمی گوید: «هذا ماء»، فقط حکم به حلّیت می کند، حکم به طهارت می کند. لذا این معنا در شبهۀ بدویه مسلّم است که«لا یجوز التوضّی بالمایع المردد بین کونه ماء أو بولا أو خمرا» ولو این که دلیل حلّیت و دلیل طهارت محکّم است.

این معنا در شبهات بدویه مسلّم است.

آیا در شبهات غیر محصوره، اگر یک خمری مردد شد بین هزار ظرف، که بقیه اش ماء بود و یکی خمر بود و گفتید: چون شبهه شبهۀ غیر محصوره است، اینجا«لا یجب الاجتناب» و حتی روی بعضی از فروض، گفتید: مخالفت قطعیه اش هم مانعی ندارد، اینها درست. اما سؤال این است که اگر بخواهد با یکی از این ظروف و هزار ظرفی که تحقق دارد و علم اجمالی دارد بأنّ احدهما خمر، وضو بگیرد، آیا این وضو جایز است یا این که اطراف شبهۀ غیر محصوره، مثل شبهات بدویه است و همان طورکه در شبهات بدویه جایز نبود، در اطراف شبهۀ غیر محصوره هم این معنا جایز نیست و با این که ارتکاب جایز است و حلّیت تحقق دارد، معذلک احتمالا«لا یجوز التوضّی، حتّی من واحد من هذا الظروف الکثیره» اینجا مسأله چطوری است؟

این جا آن دو وجهی که ما ذکر می کردیم(یکی مسألۀ روایات بود و یکی هم دلیلی که در کتاب درر مطرح شده بود) از نظر ثمره اختلاف پیدا می کند، یعنی روی یکی از این دو دلیل، وضو گرفتن از هیچ یک از این هزار ظرف، لیس بجائز اما روی دلیل دیگر، هیچ مانعی ندارد. یک نظری هم به آن دلیلی که مرحوم محقّق نائینی اقامه فرموده بودند، باید کرد، ببینیم مقتضای آن دلیل چه خواهد بود؟

نتیجه روایات در بحث جواز وضو با مایع مردد

اگر دلیل را عبارت از روایات قرار بدهیم، روایات می گفت: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام». روایات فقط مسأله حلّیّت را دلالت دارد،

ص:262

می گوید: این مجموع مرکب از حلال و حرام، محکوم به حلّیّت است، محکوم به جواز ارتکاب است، محکوم به جواز استعمال و استفاده در شرب است. اما از کجای«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» استفاده می شود که این اناء اول، ماء، اناء دوم ماء، اناء سوم ماء؟ و تا زمانی که این عنوان را احراز نکنیم، و عنوان ماء تحقق پیدا نکند، نمی توانیم مسألۀ توضی را مطرح بکنیم برای این که دلیل می گوید: با آب باید وضو گرفت. اگر دلیل ما«کل شیء فیه حلال و حرام» باشد، این مثل همان دلیلی است که در شبهات بدویه قائم است. در شبهات بدویه هم همان«کل شیء فیه حلال و حرام» جریان دارد. تعبیر از نظر موضوعش فرق می کند، او«کل شیء لک حلال» است، این«کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» است. از نظر حکم به حلّیت دیگر بین ما نحن فیه، و بین شبهات بدویه فرق نمی کند. لذا همان طورکه در شبهۀ بدوی، یعنی یک مایع مردد بین ماء و بول، کسی حق نداشت با آن مایع وضو بگیرد، لعدم احراز عنوان المائیة، روی این تقریب در شبهۀ غیر محصوره هم مسأله همین طور است برای این که دلیلی که قائم شده، فقط عنوان حلّیت را دلالت می کند، و دیگر عنوان مائیت را دلیل ثابت نمی کند.

بله؛ اگر حالت سابقه مائیت داشته باشد، می توانید استصحاب مائیت را جاری بکنید، و نتیجۀ استصحاب مائیت، جواز التوضی به و الوضوء منه است ولی فرض این است که این استصحاب هم وجود ندارد، و حالت سابقه متیقّنه ای در کار نیست. لذا اگر دلیل ما در مسألۀ شبهۀ غیر محصوره روایات حلّیت باشد، شبهات غیر محصوره، با شبهات بدویه از این نظر یکسان خواهد شد. همان طورکه در شبهات بدویه«لا یجوز التوضی» در شبهات غیر محصوره هم«لا یجوز التوضی».

نتیجۀ دلیل محقق یزدی(ره) در بحث جواز وضوی با مایع مردد

اما اگر دلیل را آن دلیل کتاب شریف درر قرار بدهیم، و به استناد امارۀ عقلائیه، شبهات غیر محصوره را غیر لازم الاجتناب بدانیم، اینجا نتیجه اش جواز توضّی است، برای این که وجود یک خمر بین مثلا هزار مایع ماء، سبب می شود که نسبت به هریک از این ظروف، یک امارۀ عقلائیه داشته باشیم«علی انّه لیس بخمر». معنای امارۀ عقلائیه «علی انّه لیس بخمر»، همان امارۀ عقلائیه است«علی انّه ماء» برای این که این دو از هم تفکیک ندارد. وقتی که شما می گویید: امارۀ عقلائیه بر این مایع اوّل قائم شده است بر این که این خمر نیست، می گوییم: چرا؟ می گویید: برای این که احتمال خمریت، آن قدر

ص:263

ضعیف است که«لا یعتنی به عند العقلا» این عبارت الاخری است(حتّی لازم و ملزوم هم نیست) از این که در این مایع اوّل امارۀ عقلائیه قائم شده است«علی انّه ماء» و فرض این است که این امارۀ عقلائیه را ما به عنوان یک دلیل شرعی، و حجّت شرعی می پذیریم. پس در حقیقت یک امارۀ حجّتی قائم شد«علی انّ المایع الاول ماء».

این مثل آنجایی می ماند که بیّنه قائم شود. اگر در شبهۀ بدویه، یک بیّنه ای بعد از چند روز آمد و شهادت داد که این مایعی که شما در آن تردید داشتید، «هو ماء» آیا قیام البیّنه و اعتبار البیّنه نتیجه اش این است که پس حالا دیگر وضو گرفتن به این مانعی ندارد؟ بیّنه یک چیزی را زائد بر«اصالة الحلیة» و«اصالة الطهارة» مطرح کرده است. ما نحن فیه هم همین طور است؟ در هریک از این اطراف شبهۀ غیر محصوره امارۀ عقلائیه قائم شده، نه بر این که این حرام نیست بلکه بر این که موضوع حرام تحقق ندارد، عنوان خمر تحقق ندارد، و معنای این که عنوان خمر تحقق ندارد، این است که عنوان الماء تحقق دارد. و همین فرع است«علی انّ المایع الاول لیس بخمر» این اصلا عبارت اخری از این است که هو ماء، یعنی هیچ فرقی نمی کند که شما تعبیر کنید که امارۀ عقلائیه دارید«علی انّ المایع الاول ماء» یا امارۀ عقلائیه دارید«علی انّ المایع الاول لیس بخمر». هیچ فرقی نمی کند.

لذا فرق بین این اماره و بین«کل شیء فیه حلال و حرام» همین است، که«کل شیء فیه حلال و حرام» برای ما موضوع درست نمی کند، او«هو لک حلال» می گوید و حکم به حلیت را در آنجا پیاده می کند. اما اماره، موضوع مشخص می کند، می گوید: «هذا ماء».

وقتی که این امارۀ عقلائیه بر مائیت قائم شد، عینا مثل همان مثال شبهۀ بدویه است که یک بیّنه ای بر مائیتش قائم شود. اگر بیّنه بر مائیت قائم شد، شما می توانید وضو بگیرید، ولو این که در حکم به حلّیت نیاز به بیّنه نداریم.

بالاخره فرق بین این دو دلیل به نظر یک فرق خیلی بیّن و روشن می رسد، و نتیجتا روی این مبنا از نظر جواز توضّی هیچ مانعی در شبهۀ غیر محصوره نیست. اما شبهۀ غیر محصوره روی مبنای روایات، همان حکم شبهۀ بدویه را دارد بدون کمترین فرق بین شبهۀ بدویه و شبیه غیر محصوره است.

نتیجه بیان محقق نائینی(ره) در مسألۀ جواز وضو با مایع مردد

مرحوم محقّق نائینی در ضابطۀ شبهۀ غیر محصوره فرمودند: آن است که از یک طرف کثرت در آن تحقق داشته باشد، و از طرفی«لا یتمکن جمعه فی الاستعمال عادة» بعد هم

ص:264

در ذیل کلامشان فرمودند: از این بیان معلوم می شود که چرا مخالفت قطعیه در شبهۀ غیر محصوره حرام نیست؟ برای این که مخالفت قطعیه در آنجایی حرام است که مقدور و متمکّن منه باشد و ما اینجا فرض کردیم که«لا یتمکن من جمعه فی الاستعمال» و چون تمکّن عادی وجود ندارد، لذا مخالفت قطعیه لیس بحرام.

بعد هم فرمودند: اگر مخالفت قطعیه حرام نشد، دیگر موافقت قطعیه اش به طریق اولی واجب نیست برای این که مسأله وجوب موافقت قطعیه، دنبالۀ مسألۀ حرمت مخالفت قطعیه است، یعنی در طول هم واقع شده. اول باید مخالفت قطعیه حرام باشد، بعد نوبت به این برسد که ببینیم موافقت قطعیه واجب است یا واجب نیست؟ اما اگر از اول گفتیم: مخالفت قطعیه لیس بحرام، یعنی شما هزارتا ظرف را هم ارتکاب بکنید مانعی ندارد، دیگر چه بحثی برای وجوب موافقت قطعیه باقی می ماند؟

آیا نتیجۀ این مبنایی که ایشان ذکر کردند، در این مسألۀ مورد بحث این است که وضو گرفتن به یکی، یا چندتا از اطراف شبهۀ غیر محصوره، جایز است یا غیر جایز است؟

ظاهر این است که روی بیان ایشان هم جایز نیست، برای این که ایشان حرمت مخالفت قطعیه را به علت عدم تمکّن، کنار بردند(البته مناقشاتی که ما قبلا در این حرف داشتیم کنار، با قطع نظر از این مناقشات داریم بحث می کنیم) حالا که مخالفت قطعیه حرام نیست، معنایش این است که«هذا ماء، ذاک ماء». این مائیت از کجا احراز شود؟ این مائیت از کجا استفاده شود؟ روی مبنای ایشان ما طریقی برای احراز عنوان مائیت نداریم.

لذا قاعده اقتضا می کند که روی بیان ایشان هم، وضو گرفتن به اطراف شبهۀ غیر محصوره جایز نباشد، درحالی که مقرّر(علیه الرحمة و الرضوان) نقل می کند که استادشان مرحوم محقّق نائینی(ره) به این معنا تمایل داشته اند که وضو گرفتن به اطراف شبهۀ غیر محصوره را تجویز کنند، و بگویند: مانعی ندارد. اما لازمۀ دلیلشان را که شما ملاحظه می کنید، تقریبا در ردیف«کل شیء فیه حلال و حرام» واقع می شود، و فقط مسأله رفع حرمت و برداشتن حرمت است، اما راهی برای اثبات مائیت و احراز مائیت وجود ندارد.

پرسش:

1 - مقتضای دلیل محقق یزدی(ره) در صورت شک در محصوره یا غیر محصوره بودن شبهه چیست؟

ص:265

2 - آیا احتیاط در شبهه مصداقیه طبق دلیل مرحوم یزدی(ره) واجب است؟ توضیح دهید.

3 - بیان روایات در مسألۀ جواز وضو با مایع مردد چیست؟

4 - نتیجۀ دلیل محقق یزدی(ره) در بحث جواز وضو با مایع مردد چیست؟

5 - نتیجه بیان محقق نائینی(ره) را در مسألۀ جواز وضو با مایع مردد توضیح دهید.

ص:266

درس دویست و پنجاه و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم شبهۀ وجوبیه غیر محصوره

همان طورکه شبهات محصوره گاهی شبهۀ محصورۀ تحریمیه و گاهی شبهۀ محصورۀ وجوبیه است، در شبهات غیر محصوره هم، هردو صورت تصور می شود. گاهی شبهۀ غیر محصورۀ تحریمیه است، مثل اینکه خمر مردد بین هزار اناء باشد، این شبهۀ غیر محصورۀ تحریمیه است. گاهی هم شبهۀ غیر محصورۀ وجوبیه داریم، در عین این که غیر محصوره است، لکن وجوبیه است البته مثال زیادی ندارد. مثلا فرض کنیم اگر کسی نذر بکند به یک نذر صحیحی که از اناء و آبی که تعلق به زید دارد، شرب کند«نذر ان یشرب من اناء معیّن» بعد این اناء زید مردد شد بین هزار اناء، و مشخص نشد که آیا اناء اوّلی اناء زید است یا اناء دومی اناء زید است و همینطور که اناء زید مثل خمر در شبهات تحریمیه بین هزار اناء مردد شد.

شبهات غیر محصورۀ وجوبیه هم مثل تحریمیه اش لزوم موافقت ندارد. همان طورکه در تحریمیه ارتکاب همه جایز بود، اینجا هم مخالفت همه جایز است، یعنی می تواند از

ص:267

هیچ کدام از این هزار اناء شرب نکند، با این که نذر کرده که از اناء متعلق به زید شرب کند و اناء متعلق به زید بین این هزار اناء مردد است لکن چون شبهۀ غیر محصوره است، لازم نیست که مسألۀ شرب در اینجا پیاده بشود.

دلیل عدم وجوب شبهه وجوبیه غیر محصوره

عمده بحث این است که یک چنین معنایی در باب شبهۀ غیر محصورۀ وجوبیه از چه دلیلی استفاده می شود؟

اگر ما در آن قسم از شبهات غیر محصوره به روایات استدلال کردیم، اصلا روایات در مورد شبهات تحریمیه است برای این که موضوعی که در روایت عبد الله بن سنان ذکر شده است«کل شیء فیه حلال و حرام» است یعنی مسألۀ حلّیّت و حرمت در موضوع روایات فرض شده است، و حکمی هم که در روایات ذکر شده است، مسألۀ حلّیّت است. پیداست که این بیان به شبهات تحریمیه اختصاص دارد اما در باب شبهات وجوبیه دیگر«کل شیء فیه حلال و حرام» نداریم. و این حرف را هم مکرر عرض کردیم که هیچ واجبی به حرام برنمی گردد، و هیچ حرامی به وجوب برنمی گردد. معنای واجب این نیست که ترک آن حرام است، برای این که امر به شیء نه مقتضی نهی از ضد خاص است، و نه مقتضی نهی از ضد عام است. معنای این که امر به شیء مقتضی نهی از ضد عام نیست، این است که اگر شیئی واجب شد، ترکش اتصاف به حرمت ندارد. معنای وجوب این است که فعل باید تحقق پیدا کند اما این که ترکش هم حرام است، چنین چیزی نیست.

و این مطلب، یک شاهد قوی هم دارد، اگر امر به شیء مقتضی نهی از ضد عام شد مثلا، لازمه اش این است که اگر کسی خدای نکرده نماز را ترک کرد، این دو تکلیف را مخالفت کرده باشد هم وجوب متعلق به فعل را، و هم نهی متعلق به ترک را. پس وجوب شیء مستلزم حرمت ترک نیست، و حرمت شیء مستلزم وجوب ترک نیست لذا کسی نگوید: چون روایت عبد الله بن سنان«کل شیء فیه حلال و حرام» دارد، ما می توانیم شبهات وجوبیه را هم به شبهات تحریمیه ارجاع بدهیم و بگوییم: واجب یعنی آن که ترکش حرام است. نه، نه شبهات تحریمیه به وجوبیه برمی گردد و نه بالعکس. لذا روایت عبد الله بن سنان که مهمترین دلیل در ما نحن فیه بود، تنها شبهات غیر محصورۀ تحریمیه را دلالت می کند.

ص:268

عمومیت امارۀ عقلائیه نسبت به شبهات تحریمیه و وجوبیه

اما آن دلیلی که صاحب کتاب درر اقامه فرمودند، عمومیت دارد. مسألۀ امارۀ عقلائیه در هردو جریان دارد، هم در باب خمر، امارۀ عقلائیه بر این قائم است که«الاناء الاول لیس بخمر، الاناء الثانی لیس بخمر و هکذا الی آخر الانائات» هم در شبهات غیر محصورۀ وجوبیه جریان پیدا می کند، به این صورت که مثلا شما نذر کرده اید که از اناء متعلق به زید شرب کنید، حالا اناء متعلق به زید بین هزار اناء مشتبه شده است، اینجا می آییم سراغ اناء اول، می گوییم: شک داریم که«هذا اناء زید ام لا»؟ امارۀ عقلائیه بر این قائم می شود که«هذا لیس باناء زید». وقتی که امارۀ عقلائیه این معنا را نفی کرد، در نتیجه شرب از اناء اول بر شما لازم نیست، اناء ثانی هم هکذا، و اناء ثالث هکذا، الی آخر الانائات. بطورکلی امارۀ عقلائیه در هرکدام جریان پیدا می کند، و حکم می کند«بانّه لیس باناء زید». وقتی که امارۀ عقلائیه این معنا را نفی کرد، پس بر شما لازم نیست که از این انائات، و حتّی یکی از این انائات شرب کنید برای اینکه آن چه بر شما لازم است، شرب من اناء زید است، و اینجا این امارۀ عقلائیه، کأنّ مثل یک بیّنه ای می ماند که در تک تک اطراف، قائم شده«علی انّه لیس باناء زید». وقتی که اناء زید نشد، «فلا یجب علی الناذر الشرب منه.»

پس نتیجه این طور شد که یکی از ثمراتی که بین آن دو دلیل ظاهر می شود، این است که روایات شبهات وجوبیه را نمی گیرد، مگر این که آنجا یک اجماع بر عدم فصل ضمیمۀ روایات کنیم، و الاّ خود لسان روایات شبهات وجوبیه را نمی گیرد، اما آن دلیل اخیر «بلسانه یعمّ کلتا الشبهتین، التحریمیه و الوجوبیه». این هم به عنوان تتمۀ کلام تذکرش در بحث شبهۀ غیر محصوره لازم بود. این بحث تمام شد.

حکم ملاقی با احد اطراف نجس معلوم بالاجمال و صور مختلف

بحث دیگری که مرحوم آخوند(ره) در کفایه عنوان می فرمایند که این هم در رابطۀ با علم اجمالی است، این است که اگر شما علم اجمالی داشته باشید به این که احد الانائین نجس است، علم اجمالی به وجود نجس بین الانائین در کار باشد و بعد یک چیزی با احد طرفین علم اجمالی ملاقات کند، آیا ملاقی با احد طرفین، یا احد اطراف علم اجمالی، چه حکمی دارد؟

ص:269

اتفاقا این یک مسأله ای است که کثیرا ما مورد ابتلای انسان واقع می شود. مثل این که یک فرش بزرگی در منزل هست، شما علم اجمالی دارید به این که یک قطعۀ بسیار کوچک از این نجس است، اما تشخیص نمی دهید که آن قطعه کوچک کدام طرف فرش است، حالا می خواهید با پای مرطوب یا دست مرطوب با بعضی از قسمتهای این فرش ملاقات کنید، این محل بحث ماست یعنی ملاقی با احد اطراف، یا احد طرفین علم اجمالی به وجود نجس. این ملاقی چه حکم دارد؟ آیا ملاقی محکوم به نجاست است با این که شما یقین ندارید که با خصوص محل نجس ملاقات کرده است؟ یا محکوم به نجاست نیست؟ یا در صور مسأله تفصیل هست؟ این عنوان بحث است.

اما مطالبی که در این بحث باید ملاحظه کنیم، و بعد ان شاء الله نتیجه بگیریم متعدد است. یک مطلب راجع به صور و فروضی است که در اینجا تصور می شود، و آن این است که، شما اینجا در حقیقت دوتا علم دارید: یک علم اجمالی به وجود نجس فی البین دارید، یکی هم علم به ملاقات دارید. یقین دارید که پای مرطوب شما، یا دست شما مع الرطوبة با این فرش ملاقات کرد. اینجا ابتداء سه صورت تصور می شود:

یک وقت علم به ملاقات بعد از علم اجمالی به نجاست است. اول علم اجمالی به نجاست به نحو اجمال پیدا شد، بعد علم به ملاقات حاصل شد.

و گاهی عکس است، اول علم به ملاقات پیدا می شود، می دانید که دست شما با این قطعۀ فرش ملاقات کرد، ولی در حال ملاقات، مسأله ای نبود، بعد علم اجمالی به نجاست در همان حال پیدا می کنید، که علم شما اجمالا به وجود نجاست، متأخر از علم شما به ملاقات است.

گاهی هم این دو مقارن باهم تحقق پیدا می کند. هم علم اجمالی به نجاست پیدا می شود، و هم علم به ملاقات فی زمان واحد و آن واحد تحقق پیدا می کند. این فروضی است که از یک طرف تصور می شود. و همین طور از آن طرف؛ گاهی ملاقای شما(نه ملاقی که آن فرد سوم است) داخل در محل ابتلا است، یعنی درحالی که شما علم به ملاقات پیدا می کنید، ملاقی هم در محل ابتلا به حال خودش باقی است. گاهی از اوقات ملاقای شما در حال علم به ملاقات، در حال علم اجمالی از محل ابتلای شما خارج شده است، و بعدا ممکن است بین این دو یک فرقی در حکم وجود داشته باشد، لکن این یک فرضی در مسأله است. باز علم اجمالی شما سه حالت می تواند پیدا بکند:

یک وقت طرف علم اجمالی شما همین طور که تا حالا مثال می زدیم، یک طرفش

ص:270

ملاقی است، یک طرفش هم آن قطعه دیگر، و علم اجمالی طرف دیگر به نجاست احد الانائین از اول پیدا شده است. گاهی از اوقات آن که ابتداء متعلق علم اجمالی شما قرار می گیرد، ملاقی بر آن طرف دیگر است و ملاقی خارج از دایره علم اجمالی است. و گاهی از اوقات ملاقی و ملاقی هردو یک طرف علم اجمالی قرار می گیرد، و طرف دیگرش هم آن طرف. شما علم اجمالی پیدا می کنید، یا این نجس است یا این ملاقی و ملاقی نجس است، که از نظر طرف قرار گرفتن برای علم اجمالی همان طورکه ملاقی طرف است برای علم اجمالی، ملاقی هم طرف برای علم اجمالی است، و هیچ گونه تقدّم و تأخّری از نظر طرفیت برای علم اجمالی بین ملاقی و ملاقی وجود ندارد، و بین اینها فرق وجود دارد، کما این که توضیحش را در نتیجۀ بحث ان شاء الله عرض می کنیم.

آن که فعلا می خواستیم بگوییم این است که مسأله، صور متعددی دارد و ذکر این صور برای این است که ممکن است حکم این صور باهم فرق داشته باشد.

دلیل نجاست ملاقی با نجس

مطلب دیگر این است در غیر مورد علم اجمالی، اگر یک چیزی با نجس ملاقات کرد، دست مرطوب شما با فرض کنید با یک خون خشکی ملاقات کرد، این دست شما وجوب اجتناب پیدا می کند. بحث این است که آیا این وجوب اجتنابی که برای ملاقی هست، به لحاظ این است که اجتناب از دم اجتناب از ملاقی را اقتضا می کند بطوری که اگر شما از ملاقی دم اجتناب نکنید، کأنّ از خود دم اجتناب نکرده اید که اثر اجتناب از دم، و وجوب اجتناب از دم، این است که شما از ملاقی هم اجتناب کنید. آیا مسأله این است؟ یا این که شارع«جعل الدم نجسا» و از طرفی«جعل الدم منجّسا» که معنای منجّسیت را عرض می کنیم. معنای این که الدم منجّس، این است که این دست مرطوب اگر با دم ملاقات کرد، یتصف بالنجاسة. حالا که یتصف بالنجاسة، وجوب اجتنابی که برای این تحقق پیدا می کند، خودش یک مسأله مستقلی است. یک حکم مستقلی است.

این طور نیست که اجتناب از این ملاقی، با اجتناب از دم ارتباط داشته باشد. «الدم نجس شرعا یجب الاجتناب عنه و قد جعله الشارع منجّسا، و معنی منجّسیته صیرورة الید الرطبة الملاقیة معه نجسا». یعنی در حقیقت ما حالا یک موضوع دیگری برای نجاست پیدا کردیم، یک مصداق دیگری برای نجاست تحقق پیدا کرد. و همان طورکه دم خودش وجوب اجتناب دارد، این ملاقی هم«بما انّ الشارع جعله نجسا لاجل الملاقات»

ص:271

وجوب اجتناب دارد.

پس معنای وجوب اجتناب از دم، وجوب اجتناب از ملاقی نیست، ملاقی علی فرض نجاسته، همان طورکه شارع«جعل الدم نجسا، حکم بنجاسة الملاقی» همان طورکه نجاست دم، یک حکم وضعی تعبّدی استقلالی است، نجاسة الملاقی هم یک حکم وضعی تعبّدی استقلالی است. همان طورکه دم وجوب اجتناب دارد، ملاقی هم وجوب اجتناب دارد. آیا کدام یک از اینهاست؟ این عنوان مسأله است. ببینیم آیا اجتناب از ملاقی، از آثار اجتناب از ملاقی است و از توابع اجتناب از ملاقی است بحیثی که اگر شما از ملاقی اجتناب نکنید کأنّ از ملاقی شما اجتناب نکرده اید؟ یا همان طورکه عرض کردیم، هرکدام از اینها استقلال دارند، منتها منشأ نجاست ملاقی این است که شارع برای ملاقات، سببیت للنجاسة قائل شده است. شارع در این روایات معروفه«الماء اذا بلغ قدر کرّ لم ینجّسه شیء» آب وقتی که به اندازه کر رسید، هیچ نجسی نمی تواند او را تنجیس کند، هیچ عین نجسی نمی تواند مؤثر در نجاست او باشد که معنایش این است ولو این که مفهوم هم قائل نیستیم لکن اجمالا از این تعبیر استفاده می کنیم که اگر آب به اندازه کر نباشد، ینجسه شیء، یا کلّ النجاسات به این جهت هم کاری نداریم. ولی این مقدار متیقّن است که اگر آب به اندازه کر نباشد، اعیان نجسه اثر تنجیسی در آن دارند. اثر تنجیسی، یعنی ملاقات اعیان نجسه سببیت پیدا می کند در معنای ینجس و تنجیس، یعنی سببیت للنجاسة. اگر خون با ماء قلیل ملاقات کرد، این ملاقات سببیت دارد«علی ان یصیر الماء نجسا».

در نتیجه اینجا سه مطلب وجود دارد: یکی نجاسة الدم که امر مجعول شرعی است.

یکی سببیة الدم للنجاسة ملاقی. دم سببیت برای این معنا دارد، و سببیت هم حکم شرعی وضعی است، و در بحث احکام وضعیه تحقیق شده است که این قسم از سببیت، قابل جعل است. همان طورکه شارع می تواند شرطیت را جعل کند، جزئیت را جعل کند، مانعیت را جعل کند، همان طور هم شارع می تواند سببیت را جعل کند و در اینجا دم را سبب شرعی قرار داده است لنجاسة الملاقی. حکم سوم مسأله نجاسة الماء الملاقی مع الدم است. این نجاست هم مثل نجاست خود دم است. بین نجاسة الدم و نجاسة الملاقی هیچ فرقی نمی توانیم قائل بشویم. «کما انّ الشارع جعل الدم نجسا، کذلک جعل الماء القلیل الملاقی للدم نجسا». پس سه حکم دارد: اثر نجاست دم، وجوب اجتناب از دم است. اثر نجاسة الماء الملاقی للدم، وجوب الاجتناب عن الماء است. و وجوب اجتناب

ص:272

از دم، غیر وجوب اجتناب از ماء است. وجوب اجتناب از دم این است که دم همراه شما در نماز نباشد. حق ندارید در مقام شرب از دم استفاده کنید. وجوب اجتناب از ماء ملاقی للدم هم، همین آثار را در ردیف خود دم دارد، بدون این که ارتباطی بین اینها وجود داشته باشد.

استدلال شیخ انصاری(ره) برای نجاست ملاقی با نجس

اینجا از بیان مرحوم شیخ(علیه الرحمة) صاحب کتاب شریف رسائل استفاده می شود که مطلب، این طور نیست، مطلب هم همان حرف اول است. اجتناب از شیء معنایش اجتناب از ملاقی شیء هم خواهد بود. وقتی که شارع می گوید: «یجب علیک الاجتناب من الدم» خود این«یجب علیک الاجتناب من الدم» همراهش«یجب علیک الاجتناب من الملاقی» هست. مرحوم شیخ یک چنین نظریه ای را دارند و دو دلیل برای این مطلب ذکر کرده اند: یکی یک آیه کوتاه از قرآن مجید، و دیگر یک روایتی که در این باب است.

اما آیه می فرماید: «وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ» ایجاب کرده دوری و اجتناب از رجز را. مرحوم شیخ می فرماید: اگر انسان بخواهد از رجز هجرت پیدا کند، و تهجّر از رجز برای او حاصل شود، معنایش این است که هم از خودش اجتناب کند، هم از ملاقیش اجتناب کند. پس چون تعبیر به هجرت شده است، تعبیر به تهجّر شده است، ایشان می فرماید:

ظاهر تهجّر این است که هم از خودش و هم از ملاقی اش باید اجتناب کرد.

جواب این حرف روشن است، جواب این است که از کجا شما این معنا را استظهار می فرمایید؟ فاهجر با فاجتنب هیچ فرق نمی کند. همان طورکه در کلمۀ اجتنب، مسألۀ اجتناب از ملاقی هیچ گونه مطرح نیست، و کلمۀ اجتنب عن الدم ظهور در اجتناب از ملاقی ندارد، کلمۀ فاهجر در آیه شریفه هم همین طور است. کجا از این استفاده می شود که باید هجرت بشود از خود رجز، و از ملاقی رجز؟ از کجای آیه می شود این معنا را استفاده کرد؟ لذا این استدلال خیلی استدلال ضعیفی است، و ما نمی توانیم این استدلال را بپذیریم.

استدلال شیخ(ره) به روایت جابر برای اثبات نجاست ملاقی نجس

لکن عمده، روایتی است که مرحوم شیخ در این باب به آن روایت استناد کرده است.

جابر جعفی روایت می کند عن أبی جعفر(علیه السلام) «انّه اتاه رجل فقال:» کسی آمد

ص:273

خدمت امام باقر(علیه السلام) و عرض کرد: «وقعت فأرة فی خابیة فیها سمن أو زیت»، در یک ظرفی که در آن روغن یا زیت بود، یک موشی افتاده در آن و همانجا مرده است، اینجا تکلیف چیست؟ «فما تری فی أکله» آیا خوردن این روغن یا زیت با چنین وضعی جایز است؟ «فقال أبو جعفر(علیه السلام) لا تأکله» حق نداری آن روغن و زیت را بخوری. «فقال الرجل: الفأرة اهون علیّ من أن اترک طعامی لاجلها» یک موش کوچکتر از آن است که من یک ظرف بزرگ روغن، یا زیت را به عنوان طعام تهیه کردم، برای یک موش همه را من رفع ید کنم و کنار بگذارم. «الفأرة اهون علیّ من أن اترک طعامی لاجلها! فقال: أبو جعفر(علیه السلام)» امام باقر در جواب این حرف، فرمود: «انّک لم تستخف بالفأرة» تو فأره را کوچک نشمردی، استخفاف به فأرة نکردی، «و انّما استخففت بدینک» بلکه حکم خدا را و دینت را مورد اهانت و حقارت قرار دادی!. کأنّ امام باقر(علیه السلام) استدلال می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کل شیء» خداوند میتۀ از هرچیزی را تحریم کرده و محکوم به حرمت قرار داده است.

استدلال مرحوم شیخ به این روایت، این جوری است می فرماید: رجل که نمی خواست موش را بخورد که امام می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کل شیء» اگر سؤال از خوردن موش می کرد، یک چنین استدلالی به حسب ظاهر درست بود بلکه او می خواست از روغنی که در آن فأرۀ میته واقع شده است، استفاده کند، از زیت استفاده کند، پس چطور امام می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کلّ شیء»؟ شیخ می فرماید: این تناسبش این جوری است که ما باید بگوییم: این ملازمه از نظر امام مسلّم بوده است که وقتی که میته حرام شد، ملاقی این میته هم محکوم به حرمت می شود به طوری که اگر شما از ملاقی اجتناب نکنید، کأنّ از میته اجتناب نکرده اید. و الاّ اگر این حرف را نزنیم و این توجیه را برای روایت قائل نشویم، این استدلال امام چه جوری تمام می شود؟ او نمی خواسته میته را بخورد که امام می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کلّ شیء» پس معلوم می شود که این مقدمه مفروغ عنه بوده است که معنای حرمت میته این است که ملاقی آن حرام است، و اگر کسی از ملاقی اجتناب نکند، کأنّ اجتناب از خود میته تحقق پیدا نکرده است. دقت بفرمایید ببینید این استدلال درست است یا درست نیست؟

پرسش:

1 - دلیل عدم وجوب شبهه وجوبیه غیر محصوره چیست؟

ص:274

2 - آیا امارۀ عقلائیه مذکور در کلام صاحب درر شبهات وجوبیه را نیز شامل می شود؟ توضیح دهید.

3 - فروض متصوره در بحث ملاقی با احد اطراف نجس معلوم بالاجمال را بیان کنید.

4 - دلیل اول شیخ(ره) بر نجاست ملاقی با نجس چیست؟

5 - کیفیت استدلال شیخ(ره) به روایت جابر برای اثبات نجاست ملاقی نجس را توضیح دهید.

ص:275

درس دویست و پنجاه و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم ملاقی با نجس و استدلال شیخ انصاری(ره)

بحث در این بود که آیا نجاست ملاقی با نجس، و وجوب اجتناب از آن، یک حکم استقلالی است و نیاز به دلیل خاص دارد؟ یا این که معنای اجتناب از نجس، این است که هم از خودش اجتناب بشود، و هم از ملاقی آن اجتناب شود که روی این مبنا، دیگر نجاسة الملاقی نیاز به دلیل مستقل ندارد. همان دلیلی که می گوید: «الدم نجس»، همان دلیل اجتناب از دم و از ملاقی دم را اقتضا می کند کدامیک از اینهاست؟

عرض کردیم که مرحوم شیخ در این باب به یک روایتی تمسک کرده اند آن روایت این بود که یک فأره ای در یک ظرفی که مشتمل بر سمن و زیت بود، واقع شده، و در آنجا مرده بود امام فرمودند: باید از خوردن این سمن و زیت اجتناب کنی. بعد سائل گفت: «الفأرة اهون علیّ من ان اترک طعامی لاجلها». برای خاطر یک فأره دست از خوردن طعامم برنمی دارم! امام فرمودند: «انّک لم تستخفّ بالفأرة بل انما استخففت بدینک». دین را سبک شمردی که اینجور تعبیر می کنی. بعد یک بیانی که تقریبا به منزلۀ

ص:276

تعلیل بود فرمودند: «ان اللّه حرم المیتة من کل شیء».

استدلال شیخ به این روایت به این سبک بود که آن که مورد سؤال سائل بود، مسألۀ خوردن طعام و اجتناب از سمن و زیت بود. چرا امام در مقام تعلیل فرمود: «انّ الله حرّم المیتة من کل شیء»؟ معلوم می شود که نجاست میته معنایش این است که هم از خودش اجتناب شود، و هم از ملاقی اش اجتناب شود. و اگر این مسأله در کار نباشد، این تعلیل روایت ناتمام خواهد بود و قابل توجیه نیست. این بیان مرحوم شیخ است.

آیا واقعا معنای روایت این است؟ اولا روایت از نظر سند استحکامی ندارد. و از نظر دلالت آیا روایت را همین طورکه مرحوم شیخ معنا و استفاده کردند، باید معنا کرد؟

بررسی معنای ظاهر روایت

دو مطلب را مقدمتا باید ملاحظه بکنیم. یکی این که ظاهر در این روایت می فرماید:

«ان الله حرّم المیتة من کل شیء». مسألۀ تحریم و حرمت در این روایت مطرح شده است، نه مسألۀ نجاست. و اگر بخواهیم این کلمه«حرّم» را به معنای«نجّس» معنا بکنیم، یعنی حکم بنجاسة المیتة، این خیلی خلاف ظاهر است، و شاهدی بر این معنا نداریم که کلمۀ حرمت در این روایت به معنای نجاست استعمال شده باشد. «حرّم المیتة، یعنی حرّم أکل المیته.» مخصوصا با توجه به یک نکته و آن این است که هر میته ای که خوردنش حرام است، این طور نیست که نجس هم باشد. اگر میتۀ محرّمه دائما نجس هم بود، یعنی «کل میتة محرمة الاکل کان نجسا» وجهی داشت که کلمه حرّم را حمل بر نجاست کرد. اما واقعیت مطلب که این نیست. ما میته ای داریم که خوردنش حرام است و نجاست هم ندارد مثل ماهی که در آب بمیرد. اگر ماهی در آب مرد و تذکیه شرعی برایش تحقق پیدا نکرد، «میتة محرمة الاکل لکنها لیست بنجسة» برای این که دارای خون سائله و دم سائله نیست، و خودشان می گویند: میته ای نجس است که دارای خون سائله باشد اما در ماهی محرمه، این قید وجود ندارد. پس بعد از آن که می بینیم در بین میته های محرمة ألاکل، میته هایی پیدا می شود که در عین این که نجس نیستند مع ذلک محرمة ألاکل هستند، اینجا چه وجهی دارد که ما حرّمه در این روایت را به معنای نجاست معنا بکنیم؟

عدم حرمت ملاقی حرام

مطلب دومی که باید به آن توجه کرد، این است که اگر یک چیزی حرام شد، (در باب

ص:277

حرام نه در باب نجاست) آیا ملاقی آن هم حرام است؟ در مسأله تحریم هم بین حرمت شیء و حرمت ملاقی ملازمه وجود دارد که اگر تصرف در مال مغصوب حرام شد، آیا ملاقی با مال مغصوب هم حرمت دارد؟ اگر خوردن ماهی در آب مرده حرام شد، آیا ملاقی با این ماهی هم خوردنش حرام است؟ در مسألۀ حرمت، بین ملاقی و ملاقی هیچ گونه ملازمه ای تحقق ندارد. مسألۀ ملاقی و ملاقی تنها در باب نجاست مطرح است و الاّ در باب حرمت اگر کسی بخواهد این حرف را بزند، شاید از نظر فقهی مورد تمسخر واقع شود که اگر چیزی حرام شد، ملاقی آن هم حرام است! در مسألۀ حرمت چه ارتباطی بین ملاقی و ملاقی هست؟ و چه ملازمه ای بین این دو وجود دارد؟

بعد از آن که این دو مقدمه را در نظر گرفتیم، امام در مقام استدلال، مسألۀ نجاست را مطرح نفرموده است، بلکه مسألۀ حرمت را مطرح کرده است، و حرمت هم در باب میتة اعم از نجاست است و از طرفی در باب حرمت، ملاقات هیچ نقشی ندارد که اگر چیزی حرام شد، ملاقی او«بما انّه ملاقی الحرام» اتصاف به حرمت پیدا بکند؟ این یک مطلب روشن و بدیهی است.

حالا که این طوری شد این ذیل که می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کل شیء» چرا ما روی این، این قدر تکیه می کنیم؟ چون این به منزلۀ تعلیل است، یعنی اساس حرف روایت همین جمله است، و استدلال روایت به همین معناست. لذا ما روی این تکیه می کنیم که خودش را اول معنا کنیم«انّ الله حرّم المیتة من کل شیء» روی حرمت تکیه شده، نه روی نجاست. و حرمة الشیء هم لا یستلزم حرمة الملاقی، آن وقت اینجا یک مشکله ای پیدا می شود، و آن مشکله همان است که سبب شده بود که مرحوم شیخ راه را از آن طرف منحرف کنند. اینجا این مشکله بوجود می آید که مگر راوی می خواست این فأره را بخورد که امام می فرماید: «انّ الله حرم المیتة من کل شیء»؟ راوی و سائل می خواهد زیت و سمن را بخورد. مسألۀ خوردن موش و مردۀ موش مطرح نیست. پس او دارد سؤال می کند از این که من می خواهم سمن و زیت کذایی را بخورم، امام در جواب می فرماید: «انّ الله حرّم المیتة من کل شیء» چه تناسبی بین این سؤال و جواب هست؟ و چه ارتباطی بین این تعلیل و بین مورد سؤال آن شخص هست؟ همین است که سبب شده است که مرحوم شیخ آن راه را اتخاذ بفرماید. کلمۀ حرّم را به معنای نجاست معنا کند، و محور استدلال امام را مسألۀ نجاسة المیتة قرار بدهد درحالی که این خیلی خلاف ظاهر بود، یعنی اصلا مرحوم شیخ تعلیل را کنار گذاشتند، ظاهر تعلیل را پایمال

ص:278

کردند درحالی که در هر کجا مسألۀ تعلیل مطرح باشد، اساس و محور، همان تعلیل است، بقیه را باید منطبق با تعلیل کنیم. مورد روایت را باید با تعلیل تطبیق بدهیم، نه این که تعلیل را بر مورد روایت تطبیق کنیم.

معنای تعلیل موجود در روایت

لذا ما این کار را می کنیم، از این تعلیل امام این جوری استفاده می کنیم. مورد روایت آنجایی است که این فأرة در این سمن و زیت افتاده و آنجا مرده است، و مدتی طول کشیده، و بر اثر طول کشیدن، اجزاء این موش مرده در تمام سمن و زیت پراکنده شده است، بحیثی که از هر گوشۀ زیت کسی بخواهد بخورد، لا محاله اجزایی از فأرة باید خورده شود. روایت را این جوری معنا می کنیم، البته اگر تعلیل نبود، ما چنین کاری نمی کردیم ولی نمی توانیم به تعلیل دست بزنیم. به تعبیر علمی«تحکیما للتعلیل» مورد روایت را اینجا قرار می دهیم. اگر مورد روایت این طور شد، دیگر خوردن این سمن، یعنی خوردن میته. چون آن که از میته خوردنش حرام است که مجموع المیته نیست، کل جزء من اجزاء میته خوردنش حرام است. پس هر گوشه ای از این سمن و زیت بلحاظ این که یک جزئی از اجزاء میته ولو جزء صغیری در آن وجود دارد و این حالت پیش آمده است کما اینکه طبعا هم پیش می آید برای این که اگر طول بکشد، بلحاظ این که سمن و زیت هم مایع است، خود مایع این اثر را می گذارد که بر اثر طول مدت، حالت تفرق و پراکندگی اجزاء برای آن حیوان پیش بیاید، و تمام این سمن و زیت آلودۀ به اجزاء میته و اعضای میته شود.

فقط اینجا ممکن است به نظر شما یک مبعّدی وجود داشته باشد، و آن مبعّد این است که اگر سمن و زیت موش در آن افتاده باشد و مرده باشد و اجزایش متفرق و پراکنده شده باشد، این اگر حلال هم باشد، انسان طبعش تنفّر دارد از این که این سمن و زیت را بخورد، تا چه برسد به این که حرام باشد. آن وقت آیا می شود مورد سؤال را حمل کرد بر یک چیزی که طبع اصلا از آن تنفّر دارد و کسی از آن سؤال نمی کند.

جواب این استبعاد هم این است که این در آن زمانها بوده و وضع اعراب در آن زمان مخصوصا با کمبودهایی که داشته اند، و با این که خیلی این مسائل برایشان مورد توجه نبوده است، منافاتی ندارد از یک چنین مسأله ای سؤال کنند. و الاّ اگر ما بخواهیم این مسألۀ تنفّر طبع را مطرح کنیم، در یک روغن مایع اگر یک موشی بیفتد و بمیرد، ولو این

ص:279

که پاک باشد، الان کسی از آن روغن نمی خورد درحالی که این عربی که سؤال کرد آن قدر جواب امام برایش سنگین بود، که گفت: «الفأرة اهون علیّ من اترک طعامی لاجلها» برای خاطر یک موش مرده من دست از روغن و زیت که طعام من است، که خود همین فیه اشعار به این که چیزی غیر از این ما نداریم که از آن استفاده کنیم. لذا این استبعاد هم نمی تواند روایت را آن طورکه مرحوم شیخ معنا کرده اند، آن طور معنا کند.

ظاهر همان است که ما نمی توانیم از تعلیل صرف نظر کنیم، ظهور تعلیل بسیار قوی است، و این قوّت ظهور تعلیل، سبب می شود که ما مورد روایت را یک چنین موردی فرض کنیم، و اگر یک چنین موردی فرض شد، دیگر از محل کلام ما و شیخ طور کلی خارج می شود برای این که این روایت آنجایی را دارد می گوید که رسما و علنا می خواهد اکل میته کند، منتها اجزای صغار متفرق در تمام سمن و زیت را.

پس نتیجه این مقدمه دوم این شد که نجاسة الملاقی خودش یک دلیل مستقلی دارد، خودش یک حکم وضعی شرعی جدید است، و اگر ما دلیل نمی داشتیم مثل«الماء اذا بلغ قدر کرّ لم ینجسه شیء» که معنای این روایت این است که نجاسات اثر تنجیسی دارند، و معنای آن همان سببیتی بود که شارع برای نجس نسبت به نجاست ملاقی قائل شده بود، اگر این مسائل نبود، ما هیچ استفاده نمی کردیم. اما حالا که این مسائل هست، هرکدام از ملاقی و ملاقی حکم مستقل دارند. ملاقی، نجس مستقل و ملاقی، نجس آخر و کلاهما وجوب اجتناب دارند، نه این که معنای اجتناب از ملاقی این است که از ملاقی هم اجتناب شود که این در شئون نجاست ملاقی قرار بگیرد که ثمره این حرف در بحث ما خیلی روشن است که بعدا عرض می کنیم.

عدم کاشفیت بیّنه دوم با وجود بیّنه اول

مقدمه دیگر که این هم در بحث ما نقش دارد و به عنوان مقدمه باید حسابش روشن شود، عبارت از این است. فرض کنید اگر بیّنه ای قائم شد مثلا بر این که این مایع خمر است. این«بیّنه امارة معتبرة شرعیة، قائمة علی خمریة هذا المایع» شما به لحاظ حجّیّت این اماره، باید همۀ آثار خمریت را بر این مترتب بکنید، بطوری که اگر شرب کردید، حد شرب در اینجا پیاده می شود. حالا سؤال این است: بعد از آن که بیّنه اول قائم شد علی انّه خمر، اگر یک ساعت دیگر یک بیّنه دیگری هم که آن هم دو شاهد عادل است(غیر از آن بیّنه اول) قائل شدند«علی انّه خمر» عین همان بیّنه اول شهادت دادند، هیچ مخالفتی نبود

ص:280

بلکه صددرصد تأیید بیّنه اول بود، آیا این بیّنه دوم چه نقشی دارد؟ این بیّنه دوم دیگر می تواند عنوان حجّیّت پیدا کند؟ این بیّنه دوم منجّزیت دارد؟ این بیّنه دوم کاشفیت دارد یا این که با وجود بیّنه اول، همۀ این اوصاف و القاب، مربوط به همان بیّنه اول است؟ بیّنه اول کاشفیت داشت، بیّنه اول منجّزیت داشت، بیّنه اول حجّیت و صلاحیت للاحتجاج داشت، اما بیّنه دوم با این که بر وفق بیّنه اول است، و مطابق با همان بیّنه اول است، دیگر چه معنا دارد که آن هم کاشفیت پیدا کند؟ مگر در رابطۀ با یک شیء، دو کشف معنا دارد؟ شما ممکن است دو مرتبه یک شیء را کشف کنید فی زمان واحد؟ این که امکان ندارد. در رابطۀ با یک تکلیف، دو مرتبه تنجّز معنا ندارد. در رابطۀ با حجّیت و صلاحیت للاحتجاج، همان بیّنه اول صالح للاحتجاج، دیگر بیّنه دوم چه نقشی می تواند داشته باشد؟ فرض هم این است که هیچ گونه مخالفتی با بیّنه اول ندارد که بگوییم: لعل بیّنه دوم یک مطالبی را دلالت می کند که بیّنه اول از آن غافل بوده، یا بالعکس لذا مسأله این است.

نه تنها در باب امارات معتبره مسأله به این صورت است، در باب علم هم همین طور است. نمی شود که علم چه تفصیلی باشد، و چه اجمالی باشد در رابطۀ با یک معلوم، دو مرتبه کاشفیت داشته باشد، دو مرتبه منجّزیت داشته باشد، دو مرتبه حجّیت و صلاحیت للاحتجاج داشته باشد. لذا آن قاعدۀ کلی است. آن علمی که اول می آید آن امارۀ معتبره ای که اول قائم می شود فعلیت با او خواهد بود، آن دیگری عنوان فعلی ندارد.

می توانیم یک عنوان تعلیقی به آن بدهیم، بگوییم: «الامارة الثانیه کاشفة لو لم تکن الامارة الاولی» عنوان کاشفیت را معلقا بر عدم اماره اولی بدهیم. «الامارة الثانیة منجّزة لو لم تکن الامارة الاولی» که معنایش این است که یک تنجیز تعلیقی و یک تنجیز تقدیری برای امارۀ دوم و یا علم دوم در کار است. و الاّ فعلیت از نظر کشف و از نظر تنجیز، و از نظر صلاحیت للاحتجاج، در اختیار آن علم اول و اماره اول است.

بعد از آن که این سه مقدمه روشن شد، وارد بحثمان می شویم. بحث ما این بود که آیا ملاقی با احد طرفین علم اجمالی به نجاست، یا احد اطراف علم اجمالی به نجاست، محکوم به نجاست است؟ یا این که محکوم به نجاست نیست؟

کلام محقق خراسانی(ره) درباره ملاقی با نجس معلوم بالاجمال

اینجا مرحوم آخوند در کتاب کفایه می فرماید: اگر این علم اجمالی قبل از مسألۀ ملاقی تحقق پیدا کند که اول شما علم اجمالی داشتید بآن احد الانائین نجس، مدتی

ص:281

گذشت، بعد یک چیزی با احد الانائین ملاقات کرد، ایشان اینجا می فرمایند: لازم نیست که شما از ملاقی اجتناب کنید فقط همان اجتناب از ملاقی و آن طرف دیگر که قبل از مسألۀ ملاقات هم همان مطرح بود، همان واجب است. یعنی در حقیقت ملاقات اینجا اثری نمی گذارد. ملاقات تکلیفی را بوجود نمی آورد. ایشان می فرماید: اجتناب از ملاقی لازم نیست، بلکه اجتناب از ملاقی و همان طرف دیگر علم اجمالی لازم است.

اما در عکس این صورت که اول علم اجمالی ما یک طرفش ملاقی باشد، و یک طرفش هم همان طرف آخر، مثل این که اصلا اطلاعی از ملاقات نداشتیم، مسألۀ ملاقات را نمی دانستیم. یک مرتبه برایمان علم اجمالی پیدا شد به این که یا ملاقی نجس است و یا آن طرف دیگر نجس است و بعد از آن که این علم اجمالی بوجود آمد، فهمیدیم که ملاقات در کار بوده است، یعنی اگر ملاقی نجس باشد، ریشه اش ملاقات با این ملاقی است، نه این که خودش مثلا اصالة عنوان نجاست داشته باشد. اما این معنا بعد برای ما معلوم شد. آن که در درجه اول برای ما به عنوان متعلّق علم اجمالی مطرح شد، علم اجمالی به نجاسة الملاقی، و طرف الاخر است. بعد فهمیدیم که ملاقاتی بوده است، و اگر نجاستی باشد، ریشه اش ملاقات است، و ریشه اش مسألۀ ملاقی است.

اینجا مرحوم آخوند می فرماید: عکس آن صورت اول باید از ملاقی و از آن طرف دیگر اجتناب کنید، اما از ملاقی که اساس در باب ملاقات است بر شما لازم نیست اجتناب کردن.

صورت سومی که ایشان ذکر می کنند آنجایی است که ما اصلا علم اجمالی نداریم.

اول ملاقات تحقق پیدا کرد. یک چیزی آمد به این ملاقی ملاقات کرد و عنوان ملاقی و ملاقی پیدا شد. بعد که ملاقات تحقق پیدا کرد، یک مرتبه برای ما علم اجمالی پیدا شد که یا آن طرف نجس است و یا ملاقی و ملاقی باهم نجس است برای این که مسألۀ ملاقات قبلا تحقق پیدا کرده بوده و ملاقی و ملاقی هردو محقق بودند منتها پای نجاست و علم به نجاست مطرح نبوده است. الان که مسألۀ علم به نجاست مطرح می شود، دیگر ما نمی توانیم پای ملاقای فقط را در کار بیاوریم، یا پای ملاقی فقط را در کار بیاوریم. ما این جوری فکر می کنیم، می گوییم: یا این اناء طرف یمین نجس است، و ملاقی و ملاقی هر دویشان طاهر هستند و یا این که هردوی اینها نجس هستند برای این که اگر ملاقی نجس بوده، قطعا ملاقی هم نجس بوده است. در وقوع به عنوان طرف علم اجمالی، مسألۀ ملاقی و ملاقی در عرض هم طرف اجمالی قرار می گیرد. اینجا را مرحوم آخوند

ص:282

می فرماید: «یجب الاجتناب» از هرسه. از ملاقی و ملاقی و طرف دیگر باید اجتناب کرد.

این بیانی است که ایشان در کتاب کفایه بیان کرده اند، و بیان حقی هم هست، لکن نیاز به توضیح دارد که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال استاد را بر استدلال مرحوم شیخ(ره) به روایت جابر بیان کنید.

2 - معنای تعلیل موجود در روایت جابر را توضیح دهید.

3 - مقدمه دوم در مورد عدم حرمت ملاقی حرام را در کلام استاد بیان کنید.

4 - صور مسألۀ ملاقی با نجس معلوم بالاجمال را از نظر محقق خراسانی(ره) بیان کنید.

ص:283

درس دویست و پنجاه و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل محقق خراسانی(ره) درباره حکم ملاقی با نجس معلوم بالاجمال

بحث در تفصیلی بود که مرحوم آخوند(ره) در کفایه بیان فرموده بودند که عمده اش این است که اگر علم اجمالی به نجاست، یک طرفش ملاقی باشد و یک طرفش شیء دیگر و بعدا علم به ملاقات حاصل شود. این که ما ملاقی می گوییم: «لا بعنوان کونه ملاقیا، ذات الملاقی» علم اجمالی پیدا کرد به این که ذات ملاقی نجس است و یا طرف دیگر؟ اینجا فقط واجب است که از ملاقی و آن طرف دیگر اجتناب کند، و به هیچ وجه لازم نیست که از ملاقی اجتناب شود، ولو بعد العلم بالملاقات. بعد از آن که علم به ملاقات پیدا شد، و عنوان ملاقی تحقق پیدا کرد، باز هم باید از ملاقی و طرف دیگر اجتناب شود، دون الملاقی.

و کذا عکس این مطلب: اگر علم اجمالی اول بین ملاقی و آن طرف بود، علم اجمالی پیدا کرد که یک قطعۀ کوچک از این فرش ده دوازده متری، نجس است و مردد بین ده قطعه و بیست قطعه است. بعد با دست مرطوب با یکی از قطعات این فرش ملاقات

ص:284

حاصل شد، که ملاقات و علم به ملاقات بعد از علم اجمالی به نجاست ملاقی یا طرف بود. اینجا می گوییم: فقط اجتناب از ملاقی و طرف لازم است و در این مثال، اجتناب از فرش لازم است. اما اجتناب از ملاقی به هیچ وجه لزوم ندارد. بحث عمده روی این تفصیل است، که در یک صورت اجتناب از ملاقی لازم است، و در یک صورت اجتناب از ملاقی لازم است.

این دلیلش چیست؟ چرا ما مسأله را به این صورت مطرح می کنیم؟ و چرا این نتیجه در این جا تحقق پیدا می کند؟ این مبتنی بر همان دو مقدمه، و دو نکته ای بود که در مقدمات ذکر شد: یک مقدمه این است که نجاسة الملاقی، خودش یک نجاست مستقله ای است، و حکم وضعی تعبّدی خاص است و تا مادامی که دلیل بر نجاسة الملاقی قائم نشود، ما نمی توانیم حکم کنیم بان الملاقی نجس، برای این که معنای اجتناب از نجس، اجتناب از خود نجس است. اما معنای اجتناب از نجس، اجتناب از نجس و ملاقی نجس نیست. وقتی که شارع می فرماید: «اجتنب عن الدم» آیا یعنی «اجتنب عن الدم و عما یلاقی الدم»؟ این«عما یلاقی الدم» از«اجتنب عن الدم» استفاده نمی شود، که توضیحش را عرض کردیم.

مقدمه دیگر این بود که یک شیء دو مرتبه انکشاف پیدا نمی کند، دو مرتبه نمی تواند اتصاف به انکشاف فعلی پیدا کند. امارۀ بعد الاماره نمی تواند کاشفیت فعلیه داشته باشد.

امارۀ ثانویه نمی تواند اتصاف به منجّزیت پیدا کند. مثلا اگر بیّنه قائم شد«علی ان هذا المایع خمر»، ثم بیّنه دیگری قائم شد«علی انّه خمر»، آن بیّنه ثانویه دیگر نمی تواند حجّیت فعلیه داشته باشد فقط می تواند یک حجّیت تقدیریه داشته باشد، یعنی بگوییم:

اگر بیّنه اولی نمی بود، و بیّنه ثانی تنها در رابطۀ با خمریت این مایع تحقق داشت، این اتصاف به منجّزیت فعلیه و کاشفیت فعلیه پیدا می کرد. پس انکشاف بعد الانکشاف، و کاشفیت بعد الکاشفیة و تنجّز بعد التنجّز، هیچ کدام عنوان فعلیت نمی توانند پیدا کنند. در همۀ آنها عنوان تعلیقی و تقدیری تحقق دارد. با توجه به این مقدمات، می خواهیم ببینیم آیا این دو صورتی که مرحوم آخوند(ره) بیان کردند، حق با ایشان است، یا نه؟ و آیا اشکالاتی که بر ایشان شده است، قابل دفع است و یا قابل دفع نیست؟

تفصیل محقق خراسانی(ره) درباره ملاقی با نجس معلوم بالاجمال

اما توضیح بیان ایشان این است که در آنجایی که علم اجمالی پیدا کردید به این که

ص:285

یک قطعۀ از این فرش نجس است. فرض می کنیم علم اجمالی دارید به این که یا قطعه یمین این فرش نجس است و یا قطعه یسارش نجس است و بعد با دست مرطوب با قطعۀ یمین ملاقات کردید. اینجا می خواهیم بگوییم: بر شما لازم نیست که دستتان را تطهیر کنید، لازم نیست از دست مرطوب اجتناب کنید. ولو این که با احد طرفین علم اجمالی به نجاست ملاقات کرده برای این که اوّلا معنای«اجتنب عن الفرش» به لحاظ این که نجس است، این در محدودۀ خود فرش است. «اجتنب عن الفرش، اجتنب عنه و عما یلاقیه» نیست.

ملاقی اگر خودش ملاقی با نجس باشد، خودش یک اصالتی در نجاست دارد، و یک استقلالی در محکوم بودن به نجاست دارد«لا بما انه من شئون الاجتناب عن الملاقی».

اینجا اوّل که شما علم اجمالی پیدا کردید، این علم اجمالی شما علی ایّ تقدیر منجّزیت پیدا کرد، یعنی به واسطۀ این که این شبهه اش شبهۀ محصوره است، و علم اجمالی در شبهات محصوره آنجایی که موانعی در بین نباشد، منجّز است، و اینجا هم هیچ گونه مانعی در بین نیست، شما علم اجمالی دارید به این که یا قطعه یمین نجس است و یا قطعه یسار نجس است لذا هیچ گونه مانعی از تنجیز این علم اجمالی و تأثیر منجّزیت نمی بینید. این علم اجمالی اثر می کند و اتصاف به منجّزییت دارد. معنای منجّزیت این علم این است که«سواء کان النجس هی قطعة الیمین او کانت هی قطعة الیسار» علم اجمالی منجّز است.

پس این علم اجمالی در رابطۀ با هریک از دو قطعۀ یمین و یسار، به نحو اجمال کاشفیت پیدا کرد، و نسبت به تکلیف علی کلا التقدیرین برایش منجّزیت تحقق پیدا کرد، بطوری که اگر طرف یسار به حسب واقع نجس باشد، و شما اجتناب نکنید، مسئول هستید. اگر طرف یمین به حسب واقع نجس باشد و اجتناب نکنید، عذری در برابر مولا ندارید برای این که برای علم اجمالی هم در دایره اطراف خودش در شبهات محصوره، مثل علم تفصیلی، عنوان منجّزیت ثابت است.

حالا که این علم اثر کرد و تکلیف علی کلا التقدیرین تنجّز پیدا کرد، مسألۀ دو قطعۀ فرش از نظر صحت احتجاج مولا و منجّزیت علم و کاشفیت علم، هیچ گونه نقطۀ ابهامی در آن وجود نداشت. حالا که با دست مرطوب با قطعۀ یمین ملاقات کردیم، چرا اجتناب از ملاقات از این دست لازم باشد؟ دلیلی که می گوید: اجتناب از این ملاقی لازم است، چیست؟

ص:286

اینجا ممکن است یکی از دو راه به نظر شما بیاید: یک راهش این است که بگویید:

وقتی که قطعۀ یمین وجوب اجتناب پیدا کرد، دست هم که ملاقات با قطعۀ یمین پیدا کرده، معنای وجوب اجتناب از قطعۀ یمین، وجوب اجتناب از ملاقی هم هست.

می گوییم: جواب این را ما دادیم که بر فرض هم قطعۀ یمین نجس باشد، دست شما با آن ملاقات کند، اینجا دو نجس وجود دارد: یکی ملاقی و یکی ملاقی. اینها هرکدام نجاستشان نجاست مجعول خاص است، و هرکدام اصالتا محکوم به نجاست هستند و هرکدام وجوب اجتناب دارند مستقلا. پس از این راه که اجتناب از ید مرطوبه ملاقی مع قطعة الیمین لزوم ندارد.

راه دیگر این است که بعد از آن که دست شما با قطعۀ یمین ملاقات کرد، یک علم اجمالی ثانوی برای شما تحقق پیدا می کند، یعنی همان طوری که شما علم اجمالی داشتید به این که یا قطعۀ یمین نجس است و یا قطعۀ یسار، حالا که دست شما با قطعۀ یمین ملاقات کرد، علم اجمالی پیدا می کنید به این که یا دست، نجس است و یا قطعۀ یسار. وجدانا ما چنین علم اجمالی را داریم و نمی توانیم انکار کنیم. این لازمه ملاقات است. لازمه نجاسة الملاقی، چنین مسأله ای است، ما هم قبول داریم. همان طوری که شما علم اجمالی دارید به این که احدی القطعتین نجس، همین طور هم یک علم اجمالی ثانوی برای شما پیدا می شود، به این که یا ملاقی به قطعۀ یمین نجس است و یا قطعۀ یسار؟ آیا چنین علم اجمالی برای شما تحقق ندارد؟ این را وجدانا نمی توانید انکار کنید.

شرط تأثیر علم اجمالی در تنجّز تکلیف

لکن نکتۀ مورد توجه این است که این علم اجمالی دوم نمی تواند مؤثر در تنجیز باشد و نقش داشته باشد، برای این که شرط تأثیر علم اجمالی این است که علی کلا التقدیرین بتواند منجّز باشد چه این طرف معلومش باشد و چه آن طرف معلومش باشد، باید بتواند منجّز باشد. اما اینجا که شما یک طرف را دست ملاقی قرار می دهید، و یک طرف را قطعۀ یسار فرش قرار می دهید، علم اجمالی شما در رابطۀ با دست می تواند منجّزیت داشته باشد، اما در رابطۀ با قطعۀ یسار چطور؟ تکلیف در قطعۀ یسار بواسطۀ علم اجمالی اول منجّز شد، بواسطۀ علم اجمالی اول وضعش روشن و منکشف شد دیگر معنا ندارد که این قطعۀ یساری که بواسطۀ علم اجمالی اول وضعش مشخص شده است و وجوب اجتناب پیدا کرده، تکلیف علی تقدیر کونه فیه، تنجّز پیدا کرده، حالا هم باز علم اجمالی

ص:287

در تنجّز تکلیف در رابطۀ با قطعۀ یسار اثر کند.

این همان مقدمه دیگری می شود که ما عرض کردیم که نمی شود علم بعد العلم اتصاف به منجّزیت و کاشفیت فعلیه پیدا کند. همان طورکه یک عمل تفصیلی بعد العلم التفصیلی الاول نمی تواند کاشفیت و منجّزیت فعلی داشته باشد، در دوتا علم اجمالی هم مسألۀ به همین صورت است. در رابطۀ با قطعۀ یسار، این قطعۀ یسار هم طرف علم اجمالی اول است، و هم طرف علم اجمالی دوم. همین که طرف علم اجمالی اول واقع شد، علم اجمالی وضعش را روشن کرد، گفت: اگر نجاست در این باشد، تکلیف به وجوب اجتناب صار منجّزا. آن وقت علم اجمالی دوم درباره این قطعۀ یسار چه بیانی می خواهد داشته باشد؟ چه نقشی می خواهد داشته باشد درحالی که در تأثیر علم اجمالی، لازم است که نسبت به همۀ اطرافش صلاحیت تنجیز و صلاحیت پیاده شدن حکم را داشته باشد. صرف این که این علم اجمالی دوم، یک طرفش دست و ملاقی است، سبب نمی شود که علم اجمالی دوم منجزیت فعلیه پیدا کند. لذا علم اجمالی اول اثر تنجیزی فعلی خودش را می بخشد، و باوجوداین تنجیز، دیگر علم اجمالی دوم نمی تواند منجّز علی کل تقدیر باشد. و چون نمی تواند منجّز علی کل تقدیر باشد، علم اجمالی خاصیت خودش را از دست می دهد، و خاصیت خودش را که از دست داد، شما هستید و شک در نجاست ملاقی و با شک در نجاست ملاقی، اصاله الطهارة در ملاقی پیاده می شود و ملاقی را محکوم به طهارت می کند، برای این که شما احراز نکرده اید که ملاقای آن یکون نجسا. ملاقای آن محتمل النجاسه بود و نه معلوم النجاسه.

ما عین همین بیان را در عکس، پیاده می کنیم، یعنی آن صورتی که فرض کنید دست شما با قطعۀ یمین ملاقات کرد ولی مسألۀ به این صورت است که شما اول علم اجمالی دارید به این که یا دست نجس است و یا طرف یسار نجس است. علم اجمالی که اول وجود پیدا می کند طرفش این دوتاست: «اما الید نجس و اما قطعة الیسار نجس» و بعد می فهمید که مسألۀ ملاقات در بین بوده است، مسألۀ تماس ید با قطعۀ یمین در کار بوده است. آن مسألۀ ملاقات بعد العلم الاجمالی حاصل می شود. به عبارت دیگر: بعدا می فهمید که اگر نجاستی در دست باشد، معلول نجاست قطعة الیمین است اما وقتی که علم اجمالی اول برای شما حادث شد، این مسألۀ مطرح نبود.

عرض کردم: اینجا که ما ملاقی و ملاقی را می گوییم، مقصودمان ذات است، یعنی وقتی که می گوییم: یا دست شما نجس است و یا قطعۀ یسار، دست را به عنوان دست

ص:288

مطرح می کنیم«لا بعنوان کونه ملاقی القطعة الیمین» این عنوان در این فرض دوم، بعد حاصل می شود. و الاّ در درجه اول، آنچه که برای شما روشن است، این است که اما الید نجس، و اما قطعة الیسار من الفرش. بعد این علم اجمالی که آمد و اثر تنجیزی خودش را بخشید، بعدا این معنا برای شما روشن می شود، که اگر دست نجس باشد، معلول نجاست قطعة الیمین است، معلول ملاقاتی است که با قطعۀ الیمین تحقق پیدا کرده. آیا در اینجا اجتناب از قطعة الیمین که عبارت از ملاقی است، واجب است یا نه؟

عدم تکرار در کاشفیت علم اجمالی

مرحوم آخوند می فرماید: نه، اینجا فقط شما باید از دست که ملاقی با آن قطعة الیسار اجتناب کنید، اما از ملاقی که عبارت از قطعة الیمین است، لازم نیست که اجتناب کنید. و نکته اش هم همان بیانی بود که در قسم اول پیاده کردیم، در اینجا هم پیاده می شود. آن بیان این است که شما اول علم اجمالی پیدا کردید به این که یا دست نجس است و یا قطعة الیسار؟ علم اجمالی اثر خودش را بخشید، کاشفیت را از خودش نشان داد، منجّزیت علی ای تقدیر در آن وجود داشت اما بعد که مسألۀ ملاقی مطرح می شود، شما به چه مناسبت می خواهید بگویید: از ملاقی هم اجتناب کردن لازم است؟ عمدتا می خواهید بگویید: وقتی مسألۀ ملاقات روشن شد، یک علم اجمالی ثانوی من حیث الزمان، پیدا می شود به این که یا قطعة الیمین نجس است و یا قطعة الیسار. می گوییم:

قبول داریم وجدانا چنین علم اجمالی هست، ولی این علم اجمالی صلاحیت منجّزیت ندارد. علم اجمالی لازم است که علی کل تقدیر منجّزیت داشته باشد، درحالی که یک طرفش قطعة الیسار است و قطعة الیسار به وسیلۀ علم اجمالی اول وضعش مشخص شده است. و اگر تکلیف در رابطۀ با آن بوده است، تنجّز پیدا کرده است. دیگر چه معنا دارد که با علم اجمالی دوم باز تکلیف در رابطۀ با قطعة الیسار، منجّزیت پیدا کند؟ لذا چون علی کل تقدیر منجّزیت ندارد، علم اجمالی خاصیت خودش را از دست می دهد. شما هستید و شک در نجاست ملاقی و شک در نجاست ملاقی، مجرای قاعده طهارت است، و اصاله الطهارة در ملاقی جریان پیدا می کند و هیچ مانعی هم در کار نیست.

اشکال به تفصیل محقق خراسانی(ره) در عدم لزوم اجتناب از ملاقی

اینجا این بیان مرحوم محقق خراسانی بیان صحیحی به نظر می رسد و مقدماتی هم که

ص:289

ما عرض کردیم اقتضای همین مطلبی را که ایشان بیان می کنند، دارد. لکن مرحوم محقق نائینی این مطلب را نپذیرفته اند، یعنی این قسم دوم را به این صورت که ما اجتناب از ملاقی را لازم بدانیم، اما اجتناب از ملاقی را لازم ندانیم، که همین بیانی بود که در قسم دوم ذکر کردیم، ایشان می فرماید: این صحیح نیست.

ایشان می فرماید: در علم اجمالی هایی که پیش می آید، نباید خود علم اجمالی و زمان علم اجمالی را در نظر بگیرید و ببینید که کدام علم اجمالی زمانا بر علم اجمالی دیگری مقدم است، نه! این تقدّم و تأخّر زمانی و تقدّم و تأخّر در حدوث علم اجمالی را نباید ملحوظ قرار بدهید، بلکه باید تقدّم و تأخّر را در رابطۀ با معلوم و منکشف ملاحظه کنید. ببینید آیا معلوم شما از نظر رتبه، بر معلوم علم اجمالی دیگر تقدّم دارد یا از معلوم علم اجمالی دیگر تأخّر دارد؟ ملاک را همین قرار بدهید و کاری نداشته باشید به این که کدام علم اجمالی، صبح پیدا شده، و علم اجمالی دیگر ظهر پیدا شده، بگویید: آن علم اجمالی تاریخش اول صبح است، و این علم اجمالی تاریخش اول ظهر است و ملاک همان است که صبح پیدا شده است. می فرماید: مسأله این نیست بلکه باید ملاحظه کنید که با علم اجمالی زمان دوم، چه چیزی برای شما معلوم شده است و چه چیزی برای شما منکشف شده است؟ و آن معلومتان را با معلوم به علم اجمالی دیگر، مقایسه کنید بعد ببینید آیا بینشان تقدّم و تأخّر رتبی تحقق دارد یا ندارد؟ هرکدام که تقدّم داشت، ملاک همان است، می خواهد از نظر زمان هم قبل باشد، و یا از زمان از نظر حدوث علم اجمالی بعد باشد.

بعد مثال می زند و می فرماید: اگر دو اناء در اینجا دارید و علم اجمالی پیدا کردید به این که اول ظهر یک قطرۀ خون در یکی از این اناء واقع شد اما در کدام واقع شد، برای شما مشکوک است. یا قطره خون در اناء یمین واقع شد و یا اناء یسار، چنین علم اجمالی برای شما پیدا شد. بعد ساعتی گذشت، یک علم اجمالی دیگری پیدا شد که این علم اجمالی دوم زمانا از علم اجمالی اول متأخر است اما این علم اجمالی دوم به این سبک است که یک قطرۀ خون در اول صبح - اولی مال ظهر بود - یا در اناء یمین واقع شد، و یا روی فرش ریخت که مطلب سوم خارج از انائین است. علم اجمالی ثانوی زمانی متعلق به چنین معلومی شد، که معلوم شما این است که«قطرة من الدم وقعت فی اول الصبح، اما فی اناء الیمین و اما فی الفرش» که خارج از انائین است.

ایشان می فرماید: شما در اینجا چکار می کنید؟ از یک طرف اگر بخواهید تاریخ علم

ص:290

اجمالی را در نظر بگیرید، تاریخ علم اجمالی اول بر علم اجمالی دوم مقدّم است. علم اجمالی اول یک ساعت قبل از علم اجمالی دوم واقع شده است. اما اگر بخواهید معلومها را در نظر بگیرید، معلوم در علم اجمالی اول«وقوع قطرة من الدم عند الظهر» است. اما معلوم به علم اجمالی دوم«وقوع قطرة من الدم فی اول الصبح» است. آن معلومش بر معلوم به علم اجمالی اول تقدّم دارد.

لذا می فرماید: در اینجا نباید حساب تقدّم و تأخّر تاریخ حدوث علم اجمالی را بکنیم، بلکه باید روی معلوم تکیه کنیم، و لازمۀ تکیه کردن روی معلوم این است که علم اجمالی اول منحل می شود، و علم اجمالی دوم اثر تنجیزی خودش را نسبت به فرش و اناء یمین دارد، و در نتیجه اناء یسار محکوم به طهارت و اصاله الطهارة است برای این که معلومش بر معلوم به علم اجمالی اول تقدّم دارد.

ملاک قرار دادن معلوم و منکشف از نظر تقدّم و تأخّر

ایشان می فرمایند: ما نحن فیه هم همین طور است. ما نحن فیه مسألۀ ملاقات است.

در ملاقات ولو این که شما هم برای ملاقی از نظر حکم، یک حکم استقلالی قائل شوید، ولی این را که ما انکار نکردیم که ملاقی سببیت برای نجاست ملاقی دارد و سبب من حیث الرتبة تقدّم دارد علی المسبب. تقدّم رتبه علت بر معلول، یکی از بدیهیات عقل است. وقتی که مسألۀ تقدّم رتبی علت بر معلول مطرح شد، آن وقت در این مثال، وقتی که شما علم اجمالی ثانوی پیدا می کنید به این که ملاقی نجس است، یا قطعۀ یسار فرش نجس است، این علم اجمالی اثر خودش را می بخشد، یعنی ولو این که آن علم اجمالی که یک طرفش ملاقی و دست بوده، تقدّم زمانی داشته است اما مسألۀ تقدّم زمانی حدوث علم را مطرح نکنید بلکه معلومش را در نظر بگیرید. حالا معلوم شده که مسأله ملاقات مطرح بوده است، و اگر مسألۀ ملاقات مطرح باشد، رتبۀ ملاقی بر رتبه ملاقی مقدم است. و چون رتبه ملاقی بر رتبه ملاقی مقدم است، در همین فرض دوم هم عین فرض اول باید از ملاقی و طرف دیگر اجتناب کنید و دیگر اجتناب کردن از دست لازم نیست همان طوری که در صورت اول، لازم نبود اجتناب کنید.

پس مرحوم محقق نائینی(ره) نتیجه می گیرند که فی کلا الصورتین اجتناب از دو قطعۀ فرش، واجب است و در هیچ یک از دو صورت، از دست لازم نیست اجتناب کنید، چه علم به نجاستش از نظر زمان و تاریخ حدوث، تقدّم داشته باشد و چه تأخر داشته باشد.

ص:291

ملاک، تقدّم و تأخّر بالنظر الی المعلوم و المنکشف است، و اینجا رتبه ملاقی بر رتبه ملاقی مقدم است. پس مرحوم محقق نائینی این اشکال را در رابطۀ با تفصیل مرحوم محقق خراسانی دارند. حالا ما باید ببینیم آیا می توانیم از عهدۀ جواب این اشکال برآییم یا نمی توانیم؟

پرسش:

1 - تفصیل محقق خراسانی(ره) را درباره حکم ملاقی با نجس معلوم بالاجمال توضیح دهید.

2 - شرط تأثیر علم اجمالی در تنجّز تکلیف چیست؟

3 - مراد از عدم تکرار در کاشفیت علم اجمالی در کلام مرحوم آخوند(ره) چیست؟

4 - اشکال محقق نائینی(ره) به تفصیل محقق خراسانی(ره) در عدم لزوم اجتناب از ملاقی را توضیح دهید.

5 - کیفیت ملاک قرار دادن معلوم و منکشف از نظر تقدّم و تأخّر را بیان کنید.

ص:292

درس دویست و پنجاه و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در دنبال آن اشکالی که مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) به مرحوم آخوند صاحب کفایه فرمودند، که خلاصه اش این بود که ما باید ملاک را در تقدّم و تأخّر به حسب حال منکشف و معلوم بگیریم، نه به حسب حال حدوث علم اجمالی، زیرا اثری بر زمان حدوث علم از نظر تقدّم و تأخّر بار نمی شود، بلکه باید ملاحظۀ حال معلوم را کرد که آیا معلوم، تقدّم دارد یا تأخّر دارد و بعد آن مثالی را که دیروز ذکر کردم به عنوان استشهاد آوردند و نتیجه گرفتند که در ما نحن فیه ولو این که علم اجمالی در رابطۀ با ملاقی از نظر زمان، تقدّم دارد، اما چون نجاست ملاقی معلول نجاست ملاقی است، و علت و سبب، بر معلول، تقدّم رتبی دارد، لذا شما باید علم اجمالی درباره ملاقی را منشأ اثر قرار بدهید، یعنی در همین فرض شما می گفتید: باید از ملاقی اجتناب کرد دون الملاقی، ولی ما می گوییم: همین جا باید از ملاقی اجتناب شود دون الملاقی. پس در این دو صورتی که بحث کردیم، آن که لازم الاجتناب است، یکی ملاقی است و یکی آن طرف دیگر، اما ملاقی به هیچ وجه وجوب اجتناب ندارد. این بیان ایشان بود که دیروز

ص:293

عرض کردیم.

اشکال امام راحل(ره) به کلام محقق نائینی(ره)

دراین باره سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) در مقام تأیید مرحوم آخوند اشکالاتی به محقق نائینی دارند و بیان ایشان را مخدوش قرار می دهند. ایشان می فرمایند: اوّلا مرحوم محقق نائینی راه را غیر راه اصلی پیموده اند، و راه اصلی اشکال، این مسأله ای نبوده که در ذهن مبارک ایشان بوده بلکه از راه دیگری به آن تفصیل مرحوم آخوند می رسیم، نه این راهی که ایشان فکر کرده اند.

مرحوم محقق نائینی خیال کرده اند که اصلا اشکال ما در این مسأله که دوتا علم اجمالی وجدانی داریم: یک علم اجمالی اول که یک طرفش ملاقی است، و یک طرفش آن طرف دیگر. علم اجمالی دوم یک طرفش ملاقی است، و طرف دیگرش همان طرف علم اجمالی اول. ایشان می فرمایند: مسأله اصلا اشکالش روی ملاقی و ملاقی نیست، مسأله به علّیّت و معلولیت ارتباط ندارد، اشکال روی متلاقیین و ملاقی و ملاقی مطرح نیست. اشکال در رابطۀ با آن طرف، در رابطۀ با آن که در هردو علم اجمالی، طرف قرار گرفته، به همان بیانی که ما دیروز ذکر کردیم، وقتی که شما علم اجمالی پیدا کردید به این که یا ملاقی نجس است و یا طرف، این علم اجمالی منجّزیت فعلیه پیدا کرد، منجّزیت علی کل تقدیر پیدا کرد. معنای این علم اجمالی در همان مثالی که دیروز داشتیم این شد این قطعۀ یسار فرش بواسطۀ علم اجمالی اول، اگر تکلیف درباره اش باشد، این تکلیف منجّز شد، به چه چیز تنجّز پیدا کرد؟ به علم اجمالی برای این که علم اجمالی مانند علم تفصیلی است در منجّزیت تکلیف. پس تکلیف در رابطۀ با این قطعۀ یسار در علم اجمالی اول، دیگر هیچ جنبه ابهام ندارد، دیگر حالت انتظاری در آن تصور نمی شود.

حالا که مسألۀ علم اجمالی دوم مطرح است، که علم اجمالی دوم بین الملاقی است، و بین الطرف و در مثال ما بین قطعۀ یمین و قطعۀ یسار. اینجا اشکال در این قطعۀ یسار است که چطور تکلیف دربارۀ او می تواند دو مرتبه تنجّز پیدا کند؟ بعد از آن که ما در یکی از مقدمات این مسأله را ذکر کردیم، که تنجّز بعد التنجّز، معنا ندارد. حجّیت بعد الحجّیة که هردو بخواهد فعلیت داشته باشد، هردو بخواهد صلاحیت احتجاج فعلی در او وجود داشته باشد، قابل تصور نیست.

پس اشکالی که در این دو علم اجمالی که یک طرف که در اولی ملاقی است، و در

ص:294

طرف دوم ملاقی است، اصلا در رابطۀ با ملاقی و ملاقی نیست. اگر ملاقی و ملاقی هم فرضا نبود، نظیر این یک مورد پیدا می کردیم که مسأله تلاقی در آن مطرح نبود، باز همین حرف بوجود می آمد. اساس کار، آن قطعۀ یسار است که در علم اجمالی اول، تکلیف علی فرض تعلق به تنجّز پیدا کرد، آن وقت در علم اجمالی دیگر چطور می شود تکلیف تنجّز پیدا کند؟ چطور می شود در رابطۀ با قطعۀ یسار باز علم اجمالی اثر تنجیزی داشته باشد؟

ملاک تقدّم و تأخّر علم اجمالی

پس اساس البحث و عمدة الاشکال، در رابطۀ با ملاقی و ملاقی نیست، که شما بگویید: ملاقی بر ملاقی تقدّم رتبی دارد. ملاقی باید قبل از ملاقی ملاحظه شود. اشکال از نظر طرف بلحاظ همان نکته ای است که در مقدمه این بحث ملاحظه شد. منتها ما باید این حرف شما را هم جواب بدهیم که ملاک در منجّزیت علم اجمالی، تقدّم و تأخّر زمانی حدوث علم اجمالی نیست، بلکه ملاک در تقدّم و تأخّر آن معلوم و منکشف است. اگر معلوم و منکشف تقدّم داشته باشد، ولو این که علم اجمالی متعلق به او بعد از علم اجمالی دیگری پیدا شده، ما باید ملاک را او قرار بدهیم. باید ما روی این بحث کنیم، ببینیم واقعیت مطلب این است که ایشان می فرمایند تا بعد هم برسیم به آن مثالی که ایشان ذکر کرده اند، و به عنوان استشهاد آن مثال را بیان کرده اند.

با قطع نظر از آن مثال(آن مثال، یک حساب خاصی دارد) این مسأله را ملاحظه کنیم.

اینجا باید به دو مطلب توجه کنیم تا ببینیم آیا مسأله ای که ایشان بیان فرموده اند، حقیقت و واقعیت دارد یا نه؟

مرحلۀ تنجّز علم اجمالی و اثر آن

یک نکته این که آیا این که شما می فرمایید: «العلم الاجمالی منجّز»، این منجّزیت اثر چیست؟ اثر ماهیت علم اجمالی است؟ اثر وجود ذهنی علم اجمالی است؟ یا اثر وجود خارجی علم اجمالی است؟ «العلم الاجمالی منجز، أی بماهیته منجّز» مثل أربعة و زوجیت می ماند؟ «او بوجوده الذهنی منجز؟» که اگر علم اجمالی بخواهد به وجود ذهنی اش منجّز باشد، معنایش این است، که اگر شما علم اجمالی را تصور کردید، تصور علم اجمالی موجب تنجّز باشد برای این که معنای وجود ذهنی همین است که شما به آن

ص:295

ماهیت در ذهن خودتان لباس وجود ذهنی بپوشانید، یعنی به آن التفات ذهنی کنید و مورد توجه نفستان قرار بگیرد. ما که مثلا الان داریم کلمۀ علم اجمالی را استعمال می کنیم، استعمال همیشه ملازم با تصور است، ما که داریم علم اجمالی را تصور می کنیم، آیا این وجودات ذهنیۀ علم اجمالی اثر تنجیزی دارد؟ یا این که واقعیت علم اجمالی منجّز است یعنی وجود خارجی علم اجمالی منجّز است منتها خارجیت وجود علم اجمالی به این نیست که یک موجودی بیاید که شما ببینید بلکه اینها از اوصاف قائمۀ به نفس است. مثل واقعیت شجاعت که در یک کسی وجود دارد. کسی که اتصاف به شجاعت دارد، وجود خارجی شجاعت به او تحقق پیدا کرده. کسی که خدای نکرده اتصاف به رذیلۀ اخلاقی به نام حسد دارد، حسد وجود خارجی دارد منتهی خارجیت حسد به همین است که قائم به نفس آن متصف به این رذیله اخلاقی باشد.

پس باید به این مسأله توجه کنیم، این که در کتاب القطع این بحث را مطرح کردیم، و در آن بحث، یک موضوع و محمولی ذکر کردیم، گفتیم: «العلم اجمالی منجّز» آیا کدام علم اجمالی و در چه مرحله ای عنوان منجّزیت دارد؟ در مرحلۀ ماهیتش منجّزیت دارد؟ در مرحلۀ وجود ذهنی منجّزیت دارد؟ یا در مرحلۀ وجود خارجیش منجّزیت دارد یعنی کسی که به حسب واقع و به حسب حقیقت، برایش علم اجمالی پیدا شد، این علم اجمالیش مثل علم تفصیلی منجّز است؟ در علم تفصیلی هم مسأله همین طور است.

وقتی که شما می گویید: «العلم التفصیلی منجّز» یعنی علم تفصیلی«بوجوده الخارجی یؤثّر فی تنجّز التکلیف المعلوم.» این یک مطلب که تنجیز از آثار وجود خارجی علم اجمالی است.

ظرف تقدّم علّت بر معلول

نکته دوم که باید به آن توجه کنیم این است که در باب علّت که بحث ما اینجا بحث در سبب و مسبب است، که شما می گویید: ملاقی سببیت برای نجاست ملاقی دارد، و نجاسة الملاقی علّة لنجاسة الملاقی، منتها علّتی است که شارع جعل کرده، سببیت مجعول شرعی است، لکن سببیت هست، علّیت تحقق دارد. در دنبال این علّیت و معلولیت، یک تقدّم و تأخّری مطرح می شود. آیا این تقدّم و تأخّر بلحاظ کدام وعاء است و این تقدّم و تأخّر با کدام دید در کار است؟ آیا این تقدّم و تأخّر به لحاظ وجود خارجی است؟ یا تقدّم و تأخّر رتبی است که این تقدّم و تأخّر با دید عقل مطرح است؟

ص:296

خود شما در فلسفه خوانده اید که ما وقتی که علّت و معلول را با لحاظ وجود خارجی ملاحظه کنیم، علّت و معلول از نظر وجود خارجی تقارن دارند. هیچ گونه تقدّم وجودی برای علّت نسبت به معلول وجود ندارد. اما در عین این که تقارن وجودی دارند، درعین حال از دید عقل، رتبۀ علّت بر رتبۀ معلول متقدّم است. پس نتیجه این می شود که علّت و معلوم«یتقارنان وجودا، و بینهما التقدّم و التأخّر لا بحسب الوجود بل بحسب نظر العقل و فی وعاء العقل».

لزوم مراعات تقدّم و تأخّر خارجی نه رتبی

وقتی که این طور شد، حالا این دو مسأله را به هم ضمیمه کنیم. نتیجۀ ضمیمه کردن این دو مسأله این می شود که اگر منجّزیت مربوط به وجود خارجی علم اجمالی شد، اینجا دیگر تقدّم و تأخّر چه نقشی دارد؟ برای این که تقدّم و تأخّر که در رابطۀ با وجود خارجی نیست، تقدّم و تأخّر در رابطۀ با نظر عقل است. پس شما نمی توانید این دو را به هم مخلوط کنید و بگویید: از یک طرف ما پای وجود خارجی را در کار می آوریم، و از یک طرف، تقدّم و تأخّر عقلی را مطرح می کنیم. اینها دو مطلب است، و نمی شود این دو را به هم مخلوط کنید و هم بگویید: تنجیز و منجّزیت، اثر وجود خارجی علم اجمالی است، (ما در خارج که مسألۀ تقدّم و تأخّر نداریم) هم بگویید: علّت بر معلول تقدّم دارد، و معلول در علم اجمالی ثانی، چون بر معلول در علم اجمالی اول تقدّم رتبی دارد، لذا ما حساب را باید روی علم اجمالی دوم بیاوریم. اینجاست که انسان گیج می شود. اصلا بین این دو نمی شود جمع کرد. اینها دو مطلب هستند، دو وعاء هستند، و قابل خلط نیستند.

از یک طرف می گویید: تا علم اجمالی وجود خارجی پیدا نکند، لیس بمنجّز برای این که منجّزیت اثر وجود خارجی علم اجمالی است. از طرف دیگر علم اجمالی را کنار می زنید چشمهایتان را می بندید می روید در وادی عقل و مسألۀ تقدّم و تأخّر بین علت و معلول را که هیچ ارتباط به وجود خارجی ندارد و در وجود خارجی، علّت و معلول متقارنان هستند، و هیچ بینشان تقدّم و تأخّر مطرح نیست را پیاده می کنید.

لذا نتیجه این بحث این می شود که ما باید حساب این تقدّم و تأخّرهای رتبی را کنار بگذاریم. ما داریم وجود خارجی را می خوانیم. ما تنجیز را در رابطۀ با وجود خارجی علم اجمالی می شناسیم. وقتی که در کتاب القطع این مسأله را مطرح کردیم، تنها روی وجود خارجی علم اجمالی و همین طور علم تفصیلی مطرح کردیم. وقتی پای وجود

ص:297

خارجی مطرح است، دیگر شما چه حق دارید تقدّم و تأخّرهای رتبی عقلی را در کار بیاورید؟ و وقتی که ما حساب وجود خارجی را می سنجیم، می بینیم در وجود خارجی، اولین علم اجمالی که متلبّس به لباس وجود خارجی شده، علم اجمالی بین قطعۀ یسار و ید است. این علم اجمالی اوّلین علم اجمالی متحصل فی الخارج و متحقق در وجود خارجی است و باوجوداین علم اجمالی، دیگر علم اجمالی دوم بلحاظ همان طرف که عبارت از قطعۀ یسار باشد، نمی تواند حالت تنجّز پیدا کند برای این که لازم می آید در یک مورد یک شیء دو مرتبه تنجّز، دو مرتبه حجّیت، دو مرتبه کاشفیت فعلیۀ مستحقه پیدا کرده باشد. پس روی این محاسبه این بیان مرحوم محقق نائینی که آن مسألۀ تقدّم و تأخّر رتبی را مطرح کرده اند، بطورکلی باید کنار گذاشته شود، و تمام الملاک تاریخ حدوث العلم است، ببینیم کدام تاریخ حدوث علم اجمالی از نظر زمان تقدّم دارد. هر کدام که تقدّم داشت، همان وجود خارجی دارد، آن منجّزیت دارد، و حجّیت فعلیه دارد، و دیگر بعد از آن علم اجمالی دوم نمی تواند نقش داشته باشد.

خلاصه بیان ایشان این شد که اینجا باید ما روی وجود خارجی علم اجمالی تکیه کنیم. هرکدام تقدّم زمانی دارد، هرکدام از نظر وجود خارجی، تقدّم دارد و اشکالی هم در منجّزیتش وجود ندارد، او وجود پیدا کرده، حالت تنجیزی علی کلا التقدیرین را ایجاد کرده، آن وقت چطور علم اجمالی که بعد می خواهد وجود پیدا کند، بعد الوجود بیاید باز روی این قطعۀ یساری که تکلیف در آن به علم اجمالی اول تنجّز پیدا کرد، باز بخواهد ایجاد تنجّز تکلیف درباره قطعۀ یسار بکند؟

مثال برای ملاک قرار دادن تقدّم و تأخّر خارجی

پس خلاصه بیان ایشان این شد که ملاک، وجود خارجی است، نه آن تقدّم و تأخّرهای رتبی که مربوط به جهان عقل و وعاء عقل است. مثال این است شما عصر، علم اجمالی پیدا کردید به این که این دو اناء که یکی یمین است و یکی یسار، یک قطرۀ دمی در اول ظهر فی احد الانایین واقع شد، شما الان هستید و این دو اناء، و این که علم اجمالی دارید به این که اول ظهر، قطره ای از دم فی احد الانایین وقوع پیدا کرد. مدتی به این حال گذشت و علم اجمالی شما به حسب ظاهر منجّز بود و اثر را شما بر آن بار کردید. شب که شد شما به این معنا توجه پیدا کردید که اول صبح همین روز گذشته یک قطرۀ خونی، یا در این اناء یمین واقع شد، یا روی فرش ریخت که این علم اجمالی

ص:298

دومتان از نظر تاریخ حدوث از علم اجمالی اول، تأخّر دارد. علم اجمالی اول شما عصر واقع شده، اما این علم اجمالی دوم شما بعد العصر، شب واقع شده اما معلومهایشان متعاکس هستند. معلوم به علم اجمالی عصری در رابطۀ با وقت زوال و ظهر است، اما معلوم به علم اجمالی شب در رابطۀ با اول صبح است قبل از ظهر.

اینجا مرحوم محقق نائینی می فرمایند: هیچ شبهه ای ندارد که ما باید این علم اجمالی دوم را که معلومش مربوط به اول صبح است را پیاده کنیم، و آن علم اجمالی اول را نادیده بگیریم و هیچ اثری بر او بار نکنیم. از اینجا استفاده کردند که معلوم می شود تاریخ حدوث علم اجمالی، نقش ندارد، آن که نقش دارد تاریخ المعلوم است، تاریخ المنکشف است. آن معلوم به علم اجمالی دوم چون تاریخش اول صبح بوده، بر آن علم اجمالی اول تقدّم دارد برای این که آن علم اجمالی اول تاریخش مربوط به ظهر است. پس نتیجه این شد که علمها زمانا یکی مقدّم و یکی مؤخّر است، اما معلومها آن مؤخّر، مقدّم است، و آن مقدّم، مؤخّر است و اینجا بلااشکال باید روی این معلوم تکیه کنیم، و همان علم اجمالی متعلق به اول صبح را منشأ اثر قرار بدهیم، و علم اجمالی متعلق به ظهر را کنار بگذاریم.

خصوصیت مثال مذکور و عدم ارتباط آن به محل بحث

اینجا استاذنا الاعظم می فرمایند: ما هم این مسأله را قبول داریم. وقتی این را می پذیرند، به ذهن می آید پس چه شد؟ این تقریبا گذشت از حرفهای قبلی شد. شما که تمام الملاک را در تاریخ حدوث علم قرار می دادید، پس چرا اینجا مسأله را می پذیرید؟ ایشان می فرمایند: یک جهتی در خصوص این مثال وجود دارد، که این سبب می شود که این مثال اصلا به ما نحن ارتباط پیدا نکند و نتوانیم در ما نحن فیه پیاده اش کنیم. این مربوط به یک جریان دیگری است و آن این است که در ما نحن فیه که مسأله ملاقی و ملاقی است ما دو علم به تکلیف داریم: در درجه اول علم داریم به وجوب اجتناب از دست و قطعۀ یسار. پس معلوم ما عبارت از تکلیف است، یعنی یک تکلیف معلوم در رابطۀ با علم اجمالی اول وجود دارد. در رابطۀ با علم اجمالی دوم هم که بین ملاقی و طرف است، یعنی بین قطعۀ یمین و قطعۀ یسار، باز ما علم اجمالی به تکلیف داریم، یعنی علم اجمالی داریم به این که یا اجتناب از ملاقی لازم است، اجتناب از قطعۀ یمین یا اجتناب از قطعۀ یسار منتها ما گفتیم: این علم اجمالی دوم ولو این که متعلق به تکلیف

ص:299

است، اما نمی تواند تکلیف را به مرحلۀ تنجّز بیاورد برای این که تنجّز بعد از تنجّز در رابطۀ با قطعۀ یسار امکان پذیر نیست و غیر معقول است. اما این را نمی توانیم انکار کنیم که در هریک از دو علم اجمالی در ما نحن فیه، علم اجمالی ما به تکلیف متعلق است، علم اجمالی ما به وجوب الاجتناب متعلق است. علم اجمالی ما در اول، وجوب اجتناب از ید و قطعۀ یسار، و در دوم وجوب اجتناب از قطعۀ یمین و یا قطعۀ یسار است. اما ببینیم در این مثال هم مسأله این طور است؟ یا این که این مثال اصلا از اینجا خارج است؟

در این مثال آن که معلوم بالاجمال شماست، مسأله«وقوع قطرة من الدم، اما فی اناء الیمین، و اما فی اناء یسار» است. ما می گوییم: اگر شما باشید و همین علم اجمالی، بعد یک علم اجمالی دیگری در رابطۀ با صبح پیدا نشود، این علم اجمالی اوّلتان الان هیچ نقصی ندارد. شما علم اجمالی پیدا کردید به«وقوع قطرة اما فی الاناء الیمین و اما فی الاناء الیسار» هیچ نقصی در این علم اجمالی تصور نمی شود. اما وقتی که شب می آید، و شما علم اجمالی پیدا می کنید به این که قطرۀ قبل از این قطره دم، یا در اناء یمین واقع شده در اول صبح، یا روی فرش ریخته، و آن هم قبل از این بوده، اینجا ما به این نتیجه می رسیم که حالا که این علم اجمالی برای شما پیش آمد، برایتان یک کشف خلافی شده.

کشف خلاف این است که شما تا حالا خیال می کردید که علم اجمالی ظهری متعلق به تکلیف است، اما حالا می فهمید که اشتباه کرده اید. مثل این می ماند که انسان در علم تفصیلی، گاهی علم به تکلیف داشته باشد، لکن بعد از مدتی بفهمد که اشتباه کرده، و بیخود علم به تکلیف پیدا کرده بود. اینجا مسأله این طور است. تا مادامی که علم اجمالی شب نیامده، شما خیال می کردید که این علم اجمالی مربوط به انائین در ظهر به تکلیف متعلق شده، و واقعا هم اگر علم اجمالی شب نمی آمد، مسأله همین طور بود، و تا آخر هم اگر ادامه پیدا می کرد، مسأله به همین صورت بود. اما وقتی که شب توجه پیدا کردید که یک داستانی در اول صبح واقع شده، و یک خونی قبل از خون ظهر واقع شده، یا در اناء طرف یمین، یا در فرش، اینجا می فهمید که علم اجمالی مربوط به ظهرتان متعلق به تکلیف نبوده، برای این که اگر آن قطرۀ از دمی که عصر علم اجمالی پیدا کردید به وقوعش، در همان اناء یمین واقع شده باشد و تصادفا قطرۀ صبحی هم در اناء یمین واقع شده باشد، آیا این قطرۀ ثانیۀ از دم تکلیف آور است؟ یا تکلیف آور نیست؟ اگر قطره ای از خون در این اناء واقع شد، و بعد از یک ساعت، یک قطرۀ ثانی واقع شد، آیا این قطرۀ

ص:300

ثانی چه نقش دارد؟ هیچ نقشی ندارد و اثری بر آن بار نمی شود. تکلیفی روی این قطرۀ ثانیه بوجود نمی آورد. پس چون شما احتمال می دهید که این قطرۀ ثانیه که قطرۀ ظهر باشد، در اناء یمین واقع شده باشد که احتمالا قطرۀ اول هم در رابطه با همین اناء بوده، شما علم به تکلیف در رابطۀ با ظهر ندارید. اما در رابطۀ با صبح چطور؟ در رابطۀ با صبح که اشکالی نبود، تکلیف در کار بوده برای این که قطره، چه روی اناء یمین واقع شده باشد، و چه روی فرش واقع شده باشد، برای ما تکلیف آورده، گریبان ما را گرفته. در حقیقت اینجا با آمدن علم اجمالی شب، برای شما روشن می شود که علم اجمالی در رابطۀ با ظهر«لم یکن متعلقا بالتکلیف» شما خیال می کردید که متعلق به تکلیف است، و اگر علم اجمالی دوم نمی آمد، تا آخر هم بر این حال باقی بودید. اما با آمدن علم اجمالی دوم، این انکشاف برای شما پیدا می شود، که این علم اجمالی متعلق به تکلیف نبوده بلکه علم اجمالی صبحی متعلق به تکلیف است.

پس علت این که که ما در این مثال روی علم اجمالی صبح تکیه می کنیم، برای این است که آن متعلق به تکلیف است، و علم اجمالی ظهری متعلق به تکلیف نیست. اما به خلاف ما نحن فیه، ما نحن فیه هم علم اجمالی دربارۀ ملاقی و هم علم اجمالی دربارۀ ملاقی، هردو متعلق به تکلیف است، و هیچ ارتباط آن سبکی بین آنها نیست، لذا باید این مثال را بطور کلی از محل بحث خارج بدانیم. محل بحث ما آن جایی است که دو علم اجمالی به تکلیف در کار باشد، و میزان و ضابط، همان تاریخ حدوث علم است. هر علمی که تقدّم داشته باشد، آن منجّزیت را به خودش اختصاص می دهد، و علم بعدی هیچ سهمی از منجّزیت ندارد.

پرسش:

1 - اشکال امام راحل را به کلام محقق نائینی(ره) بیان کنید.

2 - ملاک تقدّم و تأخّر علم اجمالی چیست؟

3 - تنجّز علم اجمالی مربوط به چه مرحله ای است؟ توضیح دهید.

4 - علّت بر معلول در کدام ظرف تقدّم دارد؟ توضیح دهید.

5 - مثال ملاک قرار دادن تقدّم و تأخّر خارجی چیست و چرا مثال مذکور به محل بحث ارتباطی ندارد؟

ص:301

درس دویست و پنجاه و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم صورت سوم ملاقی نجس به علم اجمالی

از مطالبی که در مورد آن دو صورت ذکر شد، که در یک صورت، اجتناب از ملاقی و آن طرف لازم بود، و در یک صورت، اجتناب از ملاقی و آن طرف لازم بود، معلوم می شود که در این صورت سوم که ملاقات قبلا تحقق پیدا کرده باشد یعنی بدانیم که دست با قطعۀ یمین با حالت رطوبت ملاقات کرد، بعد از این ملاقات، علم اجمالی به نجاست پیدا شود، منتها در این علم اجمالی، یک طرفش قطعۀ یسار خواهد بود، یک طرفش قطعۀ یمین و یدی که ملاقات با قطعۀ یمین کرده، که از نظر طرفیت برای علم اجمالی، نه ملاقی تقدّم دارد، و نه ملاقی تقدّم دارد، بلکه هردویشان در آن واحد، و در عرض واحد، طرف علم اجمالی قرار بگیرند. این فرض، فرض ممکنی است که ملاقاتی تحقق پیدا کرد و بعد، علم اجمالی پیدا شد به این که یا این متلاقیین نجس است و یا آن قطعۀ یسار فرش نجس است. اینجا پیداست که لازمۀ این علم اجمالی، این است که از هرسه اجتناب شود، هم از ملاقی و هم از ملاقی برای این که در اضافۀ به علم اجمالی، و

ص:302

ارتباط با علم اجمالی هیچ گونه تقدّم و تأخّری در کار نیست. ولو من حیث الرتبه، تقدّم و تأخّر در جای خودش محفوظ است اما از نظر طرفیت برای علم اجمالی، هیچ تقدّم و تأخّری در کار نیست یا قطعۀ یسار، یا کلا المتلاقیین. اینجا ملاقی و ملاقی و آن طرف هر سه وجوب اجتناب دارند و اشکالی هم در این جهت به نظر نمی رسد. و مرحوم آخوند(ره) هم این را به همین صورت بیان کرده اند.

تا اینجا که در ملاقی و ملاقی و متلاقیین بحث می کردیم بحث ما با ملاحظه علم اجمالی بود، یعنی در حقیقت مقتضای حکم عقل را در نظر می گرفتیم، یعنی همان عقلی که در اطراف علم اجمالی حکم به وجوب احتیاط می کند، و همان عقلی که موافقت قطعیه را در اطراف علم اجمالی لازم می داند. این بحثهایی که ما در رابطۀ با ملاقی و ملاقی کردیم، با توجه به حکم عقل بود. مثلا گفتیم: در یک صورت از نظر عقل باید از ملاقی اجتناب شود، دون الملاقی، برای این که ملاقی، طرف علم اجمالی نیست، و معنای اجتناب از شیء هم، اجتناب از ملاقیش نیست. اجتناب از ملاقی، خودش یک حکم خاصی دارد، و یک وظیفه دیگری است.

بررسی جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی در محل بحث

حالا می خواهیم بحثی به لحاظ اصول شرعیۀ در این باب مطرح کنیم، ببینیم آیا اصول شرعیه از قبیل اصالة الطهارة، اصالة الحلیة، و امثال ذلک، در اینجایی که ملاقاتی تحقق پیدا می کند(طبعا بیشتر در رابطۀ با ملاقی) آیا اصول شرعیه در رابطۀ با ملاقی جریان پیدا می کند یا نه؟ و اگر جریان پیدا کند، علّت و نحوه جریانش چگونه خواهد بود؟

اینجا ربما یقال به این که در اینجایی که شما یک علم اجمالی دارید به این که یا قطعۀ یمین نجس است و یا قطعۀ یسار نجس است، اینجا مانعی ندارد که شما یک اصالة الطهارة در رابطۀ با ملاقی جاری بکنید و بگویید: این دست من که با قطعۀ یمین مع الرطوبة، ملاقات کرد، حالا شک داریم که این دست نجس است یا نه؟ شک داریم که آن طهارت قبلیه را از دست داده یا نه، حالا چه سابقه داشته یا نه، اصالة الطهارة جریان پیدا می کند و حکم می کند بطهارة الملاقی.

تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی

و ممکن است علت را اینطوری ذکر بکنند که طهارة الملاقی و نجاسته مسبب از

ص:303

طهارت ملاقی و نجاست الملاقی است. گفته اند: ملاقی یک حالت معلولیت و حالت مسببی دارد. نجاستش معلول نجاست ملاقی است، و طهارتش هم معلول طهارت ملاقی است. در اینجایی که مسألۀ سببیت و مسببیت در کار است، اگر در مورد سبب، اصلی جریان پیدا کند، این اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری در مسبب است. هرکجا یک سببیت و مسببیتی ملاحظه کردید، اگر در سبب، اصلی جریان پیدا کرد، دیگر نمی گذارد در مسبب اصل جاری شود. اما اگر در یک موردی اصل جاری در سبب، گرفتار یک مانعی شد، گرفتار یک معارضه ای شد، و نتوانست در مورد سبب جریان پیدا کند، آیا در این صورت اصل در مسبب جریان پیدا نمی کند؟ اینجا دیگر چه مانعی دارد؟ اصل جاری در سبب حاکم بر اصل جاری در مسبب است. اما اگر در سبب اصل جاری نشد، یک ابتلا و معارضه ای در کار بود، اینجا دیگر اصلی که در مسبب جریان پیدا می کند، به قوّت خودش باقی است.

گفته شده: ما نحن فی همین طور است برای این که در ملاقی که آن قطعۀ یمین است، اگر اصالة الطهارة جریان پیدا می کرد، نوبت به اصالة الطهارة در ملاقی نمی رسید برای این که ملاقی مسبب است، و اصل جاری در مسبب، محکوم اصل جاری در سبب است.

اما اینجا که نمی توانیم در قطعۀ یمین اصالة الطهارة جاری کنیم برای این که اصالة الطهارة در قطعۀ یمین، با اصالة الطهارة در قطعۀ یسار معارض است و اگر بخواهیم در هردو قطعه اصالة الطهارة جاری کنیم، با علم اجمالی منافات دارد، و علاوه؛ مخالفت عملیۀ معلوم بالاجمال لازم می آید، یعنی این از آنجاهایی است که روی هردو مبنا اصل در ملاقی جریان پیدا نمی کند. چون یک بحثی کردیم که آیا علت عدم جریان اصول در اطراف علم اجمالی، مسألۀ تناقض در ادلۀ خود اصول است یا مسألۀ مخالفت عملیه قطعیه است؟ و این بحث، ثمره داشت. لازمه این که علت، مخالفت عملیه قطعیه باشد، این است که مواردی داریم که جریان دو اصل در اطراف علم اجمالی، مستلزم مخالفت عملیه نیست، لازمه اش این است که آنجا باید جریان پیدا کند، که مثال و تفصیلش را مفصّل بیان کردیم. اما در ما نحن فیه این دو مبنا هیچ فرق نمی کند. این دو اصالة الطهارة در قطعۀ یمین و یسار، روی هیچ یک از دو مبنا جاری نیست چه شما مبنا را تناقض در دلیل اصالة الطهارة بدانید، و چه مبنا را مخالفت عملیه قطعیه بدانید. این مورد از آن مواردی است که هردو مبنا در آن اتفاق دارند که اصالة الطهارة در قطعۀ یمین و قطعۀ یسار با وجود علم اجمالی به نجاست احدهما جریان پیدا نمی کند.

ص:304

پس ملاقی که جنبه سببیت دارد، اصالة الطهارة در آن جاری نیست، روی هردو مبنا.

حالا که جاری نشد، دیگر چرا در ملاقی جریان پیدا نکند؟ دست خارج از دایره علم اجمالی بود، یک ملاقاتی با قطعۀ یمین کرده و چون قطعۀ یمین تفصیلا، معلوم النجاسة نبوده، اینجا شک پیدا می شود که«هل الید نجسة أم لا»، اینجا باید اصالة الطهارة در ید ملاقیه جریان پیدا کند، بدون این که هیچ مانعی در اینجا تصور کنیم. آیا این راهی که در اینجا ذکر شده درست است یا نه؟

دلیل حکومت اصل جاری در سبب بر اصل جاری در مسبب

اینجا به یک مقدمه که البته یک بحث کلی است، و تفصیلش هم در باب استصحاب باید روشن شود، اجمالا اشاره می کنیم. این که شما به صورت یک ضابطه و به صورت یک قاعدۀ کلّی می گویید: اصل جاری در سبب حاکم بر اصل جاری در مسبب است، این از کجا آمده؟ دلیل بر این حرف چیست؟ آیه و روایتی آمده گفته: اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری در مسبب است که لازمه اش این باشد که ما به اطلاق این آیه و روایت اخذ کنیم و هرکجا مسألۀ سببیت و مسببیتی مطرح بود، بگوییم: اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری بر مسبب است؟ آیا آیه ای این مطلب را گفته؟ روایتی این مسأله را بیان کرده؟ یا این که این یک ملاک دیگری دارد که ما باید روی آن ملاک تکیه کنیم، و ببینیم آن ملاک کجا جریان دارد، و کجا جریان ندارد. هرکجا یک کلمه سبب و مسببی دیدیم، فوری بگوییم: اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری در مسبب است بلکه باید ببینیم آن ملاک در آن وجود دارد یا نه؟

ملاک این مطلب این است که استصحاب(این بحث بیشتر در استصحاب مطرح می شود) گاهی در احکام جریان پیدا می کند، گاهی در موضوعات جریان پیدا می کند.

اگر استصحابی در موضوع جریان پیدا کرد، خود موضوع را که شارع نمی تواند حکم به ابقائش کند. شارع که در عالم تکوین نمی خواهد حکم به ابقاء موضوع بما موضوع داشته باشد. شارع در عالم تعبّد حکم به ابقای این موضوع می کند. اگر ابقا بخواهد تعبّدا تحقق پیدا کند، لازمه اش این است که یک اثر شرعی بر این موضوع در حال ابقا مترتب شده باشد، که ابقای تعبّدی این موضوع، به لحاظ آن اثر شرعی مترتّب بر این موضوع باشد، و الاّ اگر اثر شرعی بر یک موضوعی بار نشود، یک موضوعی در شریعت محکوم به حکمی نباشد، معنای این که شارع بفرماید: «احکم ببقائه تعبّدا» این چه معنایی می تواند

ص:305

پیدا بکند؟ حتما حکم به بقاء الموضوع تعبّدا، به لحاظ آثار شرعیۀ مترتّب بر این موضوع است.

از اینجا می فهمیم که این تعبّد در رابطۀ با اثر شرعی است، در رابطۀ با ترتّب اثر شرعی است. در باب سبب و مسبب مسأله دوجور است: یک وقت است که این مسبب، مسببیت شرعیه دارد، و این مسبب از آثار شرعیۀ سبب شناخته و شمرده می شود. یک وقت این است که یک سبب و مسببی است که جنبۀ شرعی ندارد، لکن بینشان سببیت و مسببیت وجود دارد. در آنجایی که مسبب از آثار شرعیۀ سبب باشد، اینجا مسأله خیلی روشن است. وقتی که یک اصلی، یک استصحابی در سبب جاری می شود، معنای جریان استصحاب در سبب، این است که آثار شرعی بر آن بار شود. یکی از آثار شرعی که بر آن ترتّب پیدا می کند مسببی است که شارع آن مسبب را اثر شرعی این سبب قرار داده. لذا معنای جریان استصحاب در سبب، ترتّب مسببی است که خود این مسبب، اثر شرعی سبب است، و شارع او را از آثار سبب شناخته است.

مثال معروف شک سببی و مسببی این است که شما اینجا یک آبی دارید که این آب مشکوک الکرّیة است، لکن حالت سابقه این آب، کرّیّت است اما در شرایط فعلی، شک دارید که این آب کرّیتش محفوظ است یا این که از کرّیت ساقط شده؟ با این آب مشکوک الکریة این عبایی که مسلّم نجس بود را شستشو دادید، بعد از آن که عبا شستشو شد، برای شما شک پیدا شده، که آیا این عبا پاک شد یا نه؟ منشأ شک ما در طهارت و نجاست عبا، این است که آیا این آب، کرّیت داشت یا نه؟ اگر این آب واجد صفت کرّیت بود، عبای نجسی هم که با این آب شستشو شده، قطعا پاک است و اگر آب کریتش را از دست داده بود، قطعا عبا به نجاست خودش باقی است. اینجا شما در ابتدا فکر می کنید که دوتا استصحاب در کار است: یک استصحاب بقای کرّیت هذا المایع، یک استصحاب هم استصحاب بقای نجاست عبای نجسی که با آب مشکوک الکرّیة تطهیر شده، ولی ما معتقدیم که اینجا دیگر این استصحاب نجاست عبا جریان پیدا نمی کند نه صرفا روی مسببیت و سببیت، بلکه روی آن ملاکی که عرض کردیم که وقتی که شارع می گوید: در آب، کرّیت را استصحاب بکن و ما کرّیت را استصحاب کردیم، آیا استصحاب در کرّیت به لحاظ خودش، بلحاظ نفس عنوان کرّیت، جریان پیدا می کند؟ یا بلحاظ اثر شرعی مترتب بر کرّیت جریان پیدا می کند؟

جواب این که استصحاب کرّیت به لحاظ اثر شرعی مترتب بر کرّیت است. یکی از

ص:306

آثار شرعیه مترتب بر کرّیت، این است که الکر مطهر. شارع می خواهد بگوید: هذا الماء مطهر، یعنی می گوید: «هذا الماء احکم بأنّه کرّ مطهّر». اگر شارع حکم کرد این آب را حکم به کرّیت و مطهریتش بکن، دیگر من شک ندارم در بقاء و عدم بقاء نجاست عبا، یعنی من در عالم تعبّد می دانم عبا پاک است، دیگر نباید شک در نجاست داشته باشم.

شارع می گوید: «احکم بأنّه کرّ و مطهّر». من عبا را با همین آب تطهیر کردم. وقتی که شارع می گوید: «احکم بأنّ هذا الماء مطهر» معنایش این است که«عبائک طاهر.» و اگر عبای شما با استصحاب اول طاهر شد، در حقیقت شما در جوّ تعبّد، دیگر اصلا شک ندارید در این که آیا عبا نجس است یا پاک است تا یک استصحاب نجاستی در عبا جاری کنید.

پس صرف مسألۀ سببیت و مسببیت نیست، مسأله این است که مسبب ما از آثار شرعیۀ سبب شناخته شده و وقتی که شارع می گوید: در استصحاب جاری در سبب حکم به بقای سبب بکن، معنای حکم به بقای سبب، این است که تمام آثار شرعیه را بر آن مرتّب بکن، و یکی از آثار شرعیۀ مرتب بر این سبب، این است که عبایی که با آن تطهیر شده، پاک است. و اگر شارع گفت: حکم به پاکی عبا کن، دیگر من تعبّدا در نجاست و طهارت شک ندارم تا استصحاب بقای نجاست در عبا جریان پیدا کند.

عدم تقدّم اصل سببی غیر شرعی بر اصل مسببی

اما اگر در اینجا ما یک سبب و مسببی داشتیم که بین آنها سببیت و مسببیت وجود داشت، اما مسبب از آثار شرعی سبب نبود. مسبب ارتباطی به سبب نداشت به صورتی که اثر شرعی اش شناخته شود که مثالش را در ما نحن فیه منطبق می کنیم، اینجا دیگر چه دلیلی داریم که اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری در مسبب است؟ عرض کردم:

این آیه و روایاتی نیست که ما به اطلاق و عمومش تمسک کنیم، باید ملاک در آن تحقق داشته باشد، و ملاک هم همان بود که گفتیم. مسببی که از آثار شرعیۀ سبب شناخته شود، اما مسببی که از آثار شرعیۀ سبب شناخته نشود، اینجا وجهی ندارد که بگوییم: اصل جاری در سبب، بر اصل جاری در مسبب حاکم است.

یک خلطی که در ما نحن فیه شده این است که گفته شده: «طهارة الملاقی و نجاسته، مسببة عن طهارة الملاقی و نجاسته». خلطش این است که ما قبول داریم که نجاست ملاقی از آثار شرعیۀ نجاست ملاقی است. (باز این که از آثار شرعیه است، نه به معنای

ص:307

این که وجوب اجتناب از ملاقی، وجوب اجتناب از ملاقی هم هست؟ این یک حرف دیگری است) «نجاسة الملاقی مسببة عن نجاسة الملاقی» برای این که شارع نجاست یک شیء را سبب شرعی قرار داده برای نجاست الملاقی که ما گفتیم: آن روایت«الماء اذا بلغ قدر کرّ لم ینجّسه شیء»، از این روایت سببیت استفاده می شود، یعنی ملاقی سببیت دارد برای نجاست ملاقی لذا می توانیم بگوییم: نجاسة الملاقی از آثار شرعیه نجاست الملاقی است. اما طهارتش چطور؟ طهارت ملاقی هم از آثار شرعیه طهارت ملاقی است؟ یعنی اگر شما با دست تر با شیء طاهری ملاقات کردید، این طاهر بودن دست شما اثر شرعی طهارت این ملاقی است؟ یا این که دست طاهر بوده موجبی هم برای نجاست پیدا نشده. اگر از شما بپرسند: چرا دست شما پاک است؟ نمی گویید: برای این که با یک شیء طاهری ملاقات کرده اما در عکسش اگر بپرسند: چرا دست شما نجس است؟ می گویید: «لانّه لاقی مع النجاسة» اما اگر دست شما طاهر بود، بگویند: چرا طاهر است؟ نمی گویید: «لانه لاقی مع الطاهر»، می گویید: «لانّه لم یتحقق فیه سبب التنجیس» چون علت منجّسه برای ید پیدا نشده، ید محکوم به طهارت است.

در نتیجه، نجاسة الملاقی از آثار شرعیۀ نجاسة الملاقی هست، اما«طهارة الملاقی لیست من الاثار الشرعیة لطهارة الملاقی». حالا که اینطور شد می خواهیم نتیجه بگیریم.

این قول مال هرکسی هست، می گفت: اگر اصالة الطهارة در قطعۀ یمین جریان پیدا کند، نوبت به اصالة الطهارة در ید نمی رسد. چه ارتباطی از نظر طهارت بین اینها هست؟ اگر اصالة الطهارة در قطعۀ یمین جریان پیدا کند، نوبت به اصالة الطهارة در ملاقی نمی رسد، چرا؟ مگر طهارت ملاقی از آثار شرعیۀ طهارت ملاقی است که اگر در قطعۀ یمین اصالة الطهارة جریان پیدا کند، نوبت به ملاقی نمی رسد؟ اگر فرض کنیم که در ملاقی هم اصالة الطهارة جریان پیدا می کرد، و گرفتار معارض و مبتلای معارضه نبود، مع ذلک ما باید در ملاقی اصالة الطهارة را جاری کنیم، برای این که از نظر طهارت ارتباطی بین ملاقی و ملاقی نیست.

بله؛ اگر مسأله استصحاب نجاست بود، استصحاب نجاست اگر در ملاقی جریان پیدا کند، لازمه اش این است که نجاست الملاقی هم برایش ترتب پیدا کند برای این که سببیت شرعیه است، و شارع نجاست الملاقی را مترتّب بر نجاست الملاقی کرده اما در ناحیه طهارت، مطلب به این صورت نیست.

پس عمده اشکالی که به این حرف وارد است این شد که این حرف می گفت: اگر

ص:308

اصالة الطهارة در ملاقی مبتلای به معارض نبود، نوبت به اصالة الطهارة در ملاقی نمی رسید، ما می گوییم: نه، اگر مبتلا هم نبود، و در ملاقی هم جریان پیدا می کرد، مع ذلک اصالة الطهارة در ملاقی به قوّت خودش باقی بود، برای این که سببیت و مسببیت شرعیه در ناحیۀ طهارت مطرح نشده است. حرفهای دیگری هم در این باره وجود دارد که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - صورت سوم ملاقی نجس به علم اجمالی را توضیح دهید.

2 - آیا اصول عملیه در اطراف علم اجمالی در محل بحث جاری می شود؟ توضیح دهید.

3 - دلیل تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی چیست؟

4 - چرا در محل بحث نمی توان از طریق حکومت اصل جاری در سبب بر اصل جاری در مسبب وارد شد؟

ص:309

درس دویست و شصتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در مسألۀ ملاقی و ملاقی، از نظر جریان اصول شرعیّه، یک شبهه ای شده است که مبتنی بر دو مقدمه است: یک مقدمه اش را دیروز بحث کردیم که آیا طهارت الملاقی مسبّب از طهارت الملاقی است، یا نه؟ این شبهه مبتنی بر این مقدمه است که طهارت الملاقی را مترتب بر طهارت ملاقی و مسبّب از طهارت ملاقی و معلول از آن می داند.

مقدمه دوم: (اینجا مثال فرش کنار می رود، مثال انائین را باید مطرح کرد که یک اناء سوّمی با احد الانائین ملاقات کند) مثال را برای بیان این شبهه باید به این نحو فرض کنیم: دو اناء داریم که در هردو ماء است و علم اجمالی به نجاست احدهما پیدا کردیم، و بعد یک اناء دیگری که آن هم مشتمل بر ماء بود، با احد الانائین ملاقات کرد. صاحب این شبهه می گوید: اینجا دو مسأله مطرح است: یکی مسألۀ طهارت و نجاست است، یکی مسألۀ حلّیّت و عدم حلّیّت است. یک بحث این است که آیا«هذا الاناء، هذا الماء الواقع فی هذا الاناء طاهر ام نجس» یکی هم این که آیا شربش حلال است، یا این که حلال نیست؟

ص:310

لازمۀ تبعیت حلیّت و حرمت از طهارت و نجاست

مقدمه دوم این شبهه این است؛ می گوید: همان طورکه طهارت ملاقی مسبب از طهارت ملاقی بود، در هرکدام از این اناء ثلاثه(که حالا سه تا اناء پیدا کردیم)، حلیّتش مسبب از طهارت خودش است، یعنی نسبت به اناء طرف یمین، اول باید مسأله طهارت و نجاستش روشن شود، در دنبال آن، مسألۀ حلّیّت و حرمت می آید به حساب این که اگر این ماء، نجس باشد، «لا یحل شربه»، اما اگر ماء طاهر باشد، «یحل شربه». پس در هر کدام از این انائات ثلاثه، یک مسأله ای هم بنام حلّیّت و حرمت مطرح است، و این حلّیّت و حرمت معلول نجاست و طهارت است. اگر این اناء، یعنی مائش نجس باشد، «لا یحلّ شربه»، اگر طاهر باشد«یحلّ شربه». پس در حقیقت اینجا دوتا سببیت و مسببیت وجود دارد: یکی طهارت ملاقی که اناء سوم است، این مسبّب از طهارت ملاقی است، و دیگر این که در هریک از انائات ثلاثه، حلّیّتش در رتبۀ متأخّرۀ از طهارتش است. اول مسألۀ طهارت مطرح است، بعد مسألۀ حلّیّت و عدم حلّیّت.

با توجّه به این دو مقدمه، این شبهه می گوید: ما سه تا اناء داریم، آن دو اناء اول، طرف علم اجمالی، اناء سوم هم ملاقی، در هرکدام از اینها هم دو جهت موردنظر است: یکی مسأله طهارت و نجاست، یکی هم مسأله حلّیّت و حرمت. باید حساب کنیم، ببینیم اینجا نتیجه چه می شود؟

تعارض اصول ششگانه در محل بحث

صاحب این شبهه می گوید: در بادی نظر قبل از آن که محاسبه کنیم، و تقدّم و تأخّرها را بسنجیم، شش تا اصل اینجا داریم برای این که سه تا اناء داریم، در هرکدام از این انائات، یک اصلی به نام اصالة الطهارة و اصل دیگری به نام اصالة الحلیّة، در ابتدای کار وجود دارد. پس ابتداء شش اصل در اینجا جریان پیدا می کند. سه تا اناء، در هر انائی دوتا اصل، یکی اصالة الطهارة، و دیگر اصالة الحلیة، لکن حساب کنیم، حالا که می خواهیم مسألۀ علم اجمالی و طرفیت للعلم اجمالی را ملاحظه کنیم، ببینیم از این شش تا اصل در آخر چیزی برای ما باقی می ماند، یا باقی نمی ماند؟

می گوید: اول می آییم آن اولین رتبۀ متقدمه را حساب می کنیم، اولین رتبۀ متقدمه عبارت از دوتا اصالة الطهارة است که یکی در ملاقی جریان پیدا می کند، یکی هم در آن

ص:311

طرف دیگر علم اجمالی، که ما از آن به اناء یسار تعبیر می کنیم. در اناء یمین و یسار که طرفین علم اجمالی هستند، اولین اصل و مقدّم ترین اصل، دوتا اصالة الطهارة است.

می بینیم این دوتا اصالة الطهارة که باهم معارضه دارند، برای این که اگر دوتا اصالة الطهارة بخواهد جریان پیدا کند، مخالفت عملیّۀ با تکلیف منجّز است، و آن مبنا را هم اگر بگیریم که تناقض در ادلۀ اصول لازم می آید، آن مبنا هم اقتضا می کند که این دو اصل به نام اصالة الطهارة در اناء یمین و یسار، بالمعارضه ساقط شوند. این دوتا از شش تا، چهارتا دیگر مانده است.

می آییم سراغ رتبۀ دیگر؛ در رتبۀ دیگر سه تا اصل داریم: یکی اصالة الحلیة است که در اناء یسار است، یکی اصالة الحلیة است که در اناء یمین است و یکی اصالة الطهارة است که در ملاقی جریان پیدا می کند. این سه در عرض هم هستند. چرا؟ برای آن دو مقدمه ای که ما ذکر کردیم، گفتیم: «طهارة الملاقی متاخرة عن طهارة الملاقی» و در مقدمه دیگر گفتیم: حلّیّت هم تأخّر از طهارت دارد، پس وقتی که نوبت به رتبۀ دوم می رسد، در رتبۀ دوم سه اصل در کار است، طهارة الملاقی، حلیة الملاقی، حلیة اناء الیسار، اینها همه در رتبۀ هم است. و چون آن دو اصالة الحلیه هایی که در اناء یمین و یسار است، به معارضه ساقط می شود، این اصالة الطهارة ملاقی که در رتبۀ این دو اصالة الحلیة قرار گرفته هم مجبور است کنار برود و ساقط شود. لذا در رتبۀ دوم سه اصل از بین می رود.

دو اصالة الحلیة، یکی هم اصالة الطهارة الملاقی که در رتبۀ این دو اصالة الحلیة قرار گرفته است.

پس در رتبۀ دوم، سه تا از این اصول کنار می رود. در رتبۀ اول هم که دوتا کنار رفت، می ماند یک اصل از آن اصول شش گانه و آن اصالة الحلیه ای است که در ملاقی جریان پیدا می کند که ولو این که رتبه اش از همه تاخّر دارد، اما چون آن اصولی که در رتبه های متقدّم واقع شده بود، به واسطۀ تعارض ساقط شدند، لذا نوبت به این اصالة الحلیۀ در ملاقی می رسد. این دیگر نه معارض دارد، و نه یک اصل حاکم دارد برای این که آن اصول حاکمه به علّت معارضه ساقط شدند، و از آن طرف هم یک اصل هم بیشتر نیست که ما در رتبۀ خودش بخواهیم معارضه درست کنیم، و حکم کنیم به سقوط اصالة الحلیة.

جریان اصالة الحلیّة در ملاقی

نتیجه این طور شد که با محاسبه ای که در این شبهه به عمل می آید، ملاقی ما اصالة

ص:312

الطهارة ندارد، اما اصالة الحلیة دارد. آن وقت ثمرۀ این که اصالة الطهارة ندارد و اصالة الحلیة دارد این است که اگر بخواهید با این اناء سوّم که عبارت از ملاقی است وضو بگیرید، حق ندارید وضو بگیرید برای این که طهارتش را احراز نکرده اید. طهارت مائی که می خواهید به وسیله اش وضو بگیرید باید احراز بشود ولو احراز طهارتش با اصالة الطهارة باشد ولی شما هیچ راهی برای احراز طهارت این اناء سوم ندارید پس اگر بخواهید با این اناء سوم، وضو بگیرید نمی شود. اما اگر بخواهید ماء واقع در این اناء سوم را بخورید و شرب کنید، اصالة الحلیة اینجا حاکم است و می گوید: مانعی ندارد، خوردن از این آب برای شما حرام نیست. اصالة الحلیة، حلّیّت شرب، و اکل از این را برای شما روشن می کند، اما در مثل توضّی و امثال توضّی از چیزهایی که مشروط به طهارت است، از این آب نمی توانید استفاده کنید.

پس توجه کردید که این شبهه این دو مقدمه را مفروض و مسلّم گرفته، آن وقت با توجه به این دو مقدمه یک چنین نتیجه ای می گیرد، که اینجا ابتداء اصول شش گانه جریان دارد، ولی بعد وقتی که محاسبه می کنیم، می بینیم دو اصل در رتبۀ اول از بین می رود، و سه تا اصل در رتبۀ دوم از بین می رود، و در رتبۀ سوم چون نه معارضی هست، و نه حاکمی وجود دارد، اصالة الحلیة فی الملاقی جریان پیدا می کند.

پس نتیجۀ هذا الشبهة این است که اگر ما پای اصول شرعیه را در اطراف ملاقی بیاوریم، حق نداریم اصالة الطهارة جاری کنیم. فقط تنها اصلی که دربارۀ ملاقی جریان پیدا می کند، همان اصالة الحلیة است. این حرفی است که این شبهه دارد.

عدم وجود سببیت و مسببیت در باب طهارت

مهمترین اشکالی که ما به این شبهه داریم، این است که ما مقدماتش را قبول نداریم، به ضمیمه یک مطلب سومی. این شبهه مبتنی بر دو مقدمه بود، ما اولا هیچ کدام آن دو مقدمه را قبول نداریم، منتها یکی را دیروز عرض کردیم که طهارة الملاقی، معلول طهارة الملاقی نیست. در باب نجاست، مسأله این طور است، شارع«جعل نجاسة الملاقی سببا لنجاسة الملاقی» سببیت را شارع جعل کرده است، نجاست ملاقی را شارع جعل کرده، و این سببیّت و مسببیّت، مجعول شرعی است، و ما هیچ حرفی نداریم. اما در ناحیه طهارت چطور؟ شارع کی گفته: «اذا کان الملاقی طاهرا یکون ملاقیه ایضا طاهرا»؟ چه موقع گفته: «طهارة الملاقی سبب لطهارة الملاقی»؟ کی شارع چنین کاری کرده است؟

ص:313

فقط مسأله این است: علت این که اگر شما با یک دست مرطوبی با یک شی طاهری ملاقات کنید، می گویید: نجاست تحقق ندارد، این است که سبب النجاسة وجود ندارد، نه برای این که سبب الطهارة تحقق دارد. اگر دست تر شما با عبای طاهر ملاقات کرد، در حقیقت طهارت دست شما، معلول طهارت عبا نیست، این طور نیست که چون عبا طاهر است، دست شما طاهر است بلکه، بخاطر این است که دست شما طاهر بوده، و هیچ سببی هم برای نجاست دست شما پیدا نشده است. برای این که آن چیزی را که شارع سبب قرار داده بود، نجاسة الملاقی بود، و ما فرض کردیم که عبا نجس نیست«حتی یؤثّر فی نجاسة الملاقی».

پس این که خیال بشود که همان طورکه دربارۀ نجاست، یک سببیت و مسببیتی در کار است، دربارۀ طهارت هم یک سببیت و مسببیتی در کار است، حتّی از نظر عرف متشرعه هم مسأله این طور نیست. عرف متشرعه نمی گوید: علّت طهارت دست من، طهارت عبا است. می گوییم: چرا این دست طاهر شما بعد از ملاقات با عبا طاهر است؟ شما نمی گویید: برای این که سبب طهارتش وجود دارد بلکه می گویید: برای این که طاهر بود، و سببی برای نجاست، محقق نشد. آنچه را که شارع سببیت برای نجاست قرار داده بود، نجاسة الملاقی بود، «و حیث لم تکن الملاقی نجسة» پس سببیّت برای نجاست نبوده، پس طهارت خودش را دارد، نه این که طهارتش معلول طهارت ملاقی است. این یک مطلبی بود که دیروز عرض کردیم.

عدم دلیل بر بودن حلیّت از آثار طهارت

همین طور ما مقدمۀ دوم این شبهه را قبول نداریم. مقدمۀ دوم این شبهه این بود که حلّیّت از آثار طهارت است، می گوییم: این را هم قبول نداریم. کجا شارع گفته: «کل طاهر حلال؟» کجا شارع یک چنین حرفی زده که طهارت در رتبۀ متقدمۀ بر حلّیّت باشد؟ مسألۀ حلّیّت و حرمت، یک مسأله است، مسألۀ طهارت و نجاست، یک مسأله دیگر، گاهی هم در بعضی از موارد این دو باهم جمع می شوند. اما این که در بعضی از موارد، مسألۀ طهارت و حلّیّت، یا نجاست و حرمت باهم جمع می شوند، دلیل بر این نیست که مسأله معلولیت و علیت و سببیت و مسببیتی در کار است. شارع حلّیّت را روی یک عناوینی بار کرده، طهارت را هم روی یک عناوینی بار کرده است، گاهی از اوقات هم در بعضی از موارد، این دو اثر باهم اجتماع پیدا می کنند. اما اینکه بگوییم: در هر کجا مسألۀ

ص:314

حلّیّت مطرح است، این معلول طهارت است و هر کجا مسأله حرمت مطرح است، این معلول نجاست است، چنین نیست.

هیچ گاه بین حلّیّت و حرمت با طهارت و نجاست، تقدّم و تأخّری وجود ندارد. لذا همان طوری که طهارة الملاقی را در رتبۀ متأخّرۀ از طهارة الملاقی نمی دانیم، همین طور حلّیّت را هم در رتبۀ متاخرۀ از طهارت نمی دانیم، یعنی اینجایی که شما علم اجمالی دارید، (با قطع نظر از مسألۀ ملاقات) به این که احد الانائین نجس، اینجا هم دو اصالة الطهارة و هم دو اصالة الحلیة باهم معارضه می کند اما این طور نیست که بین اصالة الحلیة در رتبۀ متاخرۀ از اصالة الطهارة، معارضه واقع شود. در همان رتبه ای که دو اصالة الطهارة تعارض کرده و هردو از بین می روند، در همان رتبه هم دو اصالة الحلیة به جان هم می افتند، و هردوی آنها از بین می روند. به چه مناسبت بگوییم: این دو اصالة الطهارة در رتبۀ اول، و دو اصالة الحلیة در رتبۀ دوم هستند و معارضه بین آنها را متأخّر از معارضۀ بین دو اصالة الطهارة بدانیم؟ لذا ما این دو مقدمه را قبول نداریم.

عدم دلیل بر جریان اصالة الحلیة در اطراف علم اجمالی در شبهه محصوره

و علاوه؛ یک مطلب دیگری هم در کار است که این هم تأیید می کند که این شبهه به این صورت کنار برود و آن این است: این که شما اصالة الحلیة را مطرح می کنید، این اصالة الحلیة از کجا پیدا شده؟ ما که روایات اصالة الحلیة را خواندیم. یک روایت، روایت مسعدة بن صدقه بود، عنوانی که در آن روایت شده بود، این بود: «کل شیء لک حلال» که دیگر برای شیء، قید ذکر نکرده بود. «کل شیء هو لک حلال حتّی تعرف انّه حرام» و بعد هم یک موارد و یک مثالهایی را ذکر کرده بود. ما روایت را برای همین مثالها کنار گذاشتیم برای این که روایت پنج، شش مثال زده بود که اکثر این مثالهایش هیچ ارتباطی به اصالة الحلیة نداشت، بلکه مستند به ید بود، مستند به سوق مسلمین بود، مستند به استصحاب بود، مستند به حجّیّت مثلا قول ذی الید بود که اینها را سابقا ذکر کردیم. لذا گفتیم: یک روایتی که یک قاعدۀ کلیّه بگوید، و بعد پنج، شش تا مثال ذکر کند، و از این پنج، شش تا، حدود چهارتا یا پنج تا، از همین قاعده ای که در روایت ذکر کرده بیرون است، و تحت یک ضوابط دیگری، و قواعد دیگری وارد است، چنین روایتی را مناسب با شأن امام نمی دانیم لذا روایت مسعدة بن صدقه کنار رفت.

سه تا روایت دیگر باقی بود که اینها در عنوان، مشترک بودند، و یکیشان هم از نظر

ص:315

سند کاملا صحیح بود، و آن صحیحۀ عبد الله بن سنان بود. صحیحه عبد الله بن سنان عنوانش این بود: «کل شیء فیه حلال و حرام فهو لک حلال» عنوان شیء به«فیه حلال و حرام» مقیّد شده بود و ما گفتیم: این قید«فیه حلال و حرام» عنوان را روی شبهات مقرونۀ به علم اجمالی پیاده می کند برای این که در اطراف علم اجمالی«فیه حلال و حرام» وجود دارد اما در شبهات بدویه مثل این که شما شک کنید که آیا شرب توتون حلال است یا حرام است، اینجا«کل شیء فیه حلال و حرام» نداریم. پس این مربوط به شبهاتی است که مقرون به علم اجمالی است.

و گفتیم: درست است که«کل شیء فیه حلال و حرام» مطلق شبهات مقرونۀ به علم اجمالی را می گیرد، هم محصوره را، و هم غیر محصوره را، لکن ما دلیل عقلی و یا دلیل عقلایی و عرفی داریم که شارع نمی تواند در شبهات محصوره ترخیص در ارتکاب همۀ اطراف بدهد. این مستلزم اذن در معصیت است، اذن در معصیت هم قبیح است، و هم مستلزم مناقضۀ در بیان مولاست. لذا از«کل شیء فیه حلال و حرام» شبهات مقرونۀ به علم اجمالی که محصوره باشد خارج شد. وقتی که خارج شد، یکی از حرفهایی که ما با صاحب این شبهه داریم این است که این که شما می گویید: دوتا اصالة الحلیة در رتبۀ ثانیه به ضمیمۀ اصالة الطهارة در ملاقی باهم معارضه می کنند، این اصالة الحلیه ها را شما از کجا پیدا کردید؟ کدام دلیل بر شما اصالة الحلیة درست کرده؟ اگر روایت مسعدة بن صدقه است، که او به لحاظ آن اشکالش حجّیّت ندارد. اگر روایت عبد الله بن سنان است، که شبهات محصوره از روایت عبد الله بن سنان بیرون است. پس این اصالة الحلیه ها از کجا آمده؟ منشأ این اصالة الحلیه ها چیست؟ این هم یک اشکال سومی است علاوۀ بر نپذیرفتن و رد کردن آن دو مقدمه، که«ما الدلیل علی اصالة الحلیة» در اطراف علم اجمالی با این که شبهه، شبهۀ محصوره است، و بحث ما در علم اجمالی به نجاست احد هذین الانائین است؟

جریان اصالة الطهارة و اصالة الحلیة در ملاقی

بعد از آن که ما آن دو مقدمه را کنار زدیم، و این حرف را هم راجع به اصالة الحلیة ذکر کردیم، نتیجۀ حرفهای ما این می شود که این دو اصالة الطهاره ای که در ملاقی و طرف جریان پیدا می کند، به خاطر معارضه کنار می رود، دوتا اصالة الحلیة هم اصلا مدرک ندارد تا بحث معارضه اش را پیاده کنیم، این دوتا هم به این جهت کنار می رود.

ص:316

باقی می ماند ملاقی. در ملاقی هم بدون هیچ اشکالی اصالة الطهارة جریان پیدا می کند، نه برای سببیت و مسببیّت، بلکه برای خاطر این که ملاقی اصلا طرف علم اجمالی نبوده، ربطی به علم اجمالی ندارد بلکه یک ماء مشکوک الطهاره ای است که به لحاظ این که با یک انائی که احد طرفی العلم الاجمالی بوده، ملاقات کرده ما اصالة الطهارة را در او جاری می کنیم.

شما بگویید: از نظر حلّیّت و حرمت چه می کنید؟ می گوییم: از نظر حلّیّت و حرمت، «کل شیء لک حلال» لازم نداریم، بلکه می گوییم: همان حدیث رفع که دلیل شرعی اصالة البرائة است، همان طورکه در شرب توتون آن حرمت مجهوله به واسطۀ حدیث رفع، رفع می شود، بدون این که مسألۀ حلّیّت اثباتا ثابت شود، فقط آن حرمت مجهوله کنار می رود، اینجا هم حرمت مجهولۀ در ملاقی را به واسطۀ ادلۀ برائت شرعیه، کنار می گذاریم در نتیجه می گوییم: به علّت حدیث رفع آن حرمت مجهوله وجود ندارد، و به علّت قاعدۀ طهارت، اصالة الطهارة در اینجا پیاده می شود.

در نتیجه از آن اصول شش گانه ای که این شبهه فقط می خواست یک اصل را در ملاقی جاری کند، و نتیجه بگیرد که در مقام توضّی نمی شود ملاقی را به کار برد، اما در مقام استعمال برای أکل و شرب مانعی ندارد، ما می گوییم: مسأله این طور نیست. هم در مقام توضّی می شود از ملاقی استفاده کرد، لاصالة الطهارة و هم در مقام استفاده برای شرب، خود حدیث رفع که«رفع ما لا یعلمون» دارد، آن حرمت مجهوله را برمی دارد، مثل سایر موارد شبهات بدویه. پس روی مبنای ما نتیجه این طور شد.

یک بحثی هم باید بکنیم که اگر ما آن دو مقدمه را از این شبهه بپذیریم، و این اشکال خودمان را هم در اینجا مطرح نکنیم، آیا در تمام آن صور ثلاثه ای که در بیان مرحوم آخوند مطرح شده، این شبهه جریان دارد یا این که در هیچ کدام جریان ندارد و قابل جواب است یا این که در بعضی از این صور جریان دارد، و در بعضی از این صور جریان ندارد؟

پرسش:

1 - مقدمۀ دوم شبهه محل بحث در لازمۀ تبعیت حلیّت و حرمت از طهارت و نجاست را توضیح دهید.

2 - کیفیت تعارض اصول ششگانه را در محل بحث از نظر صاحب شبهه بیان کنید.

ص:317

3 - آیا حلیّت از آثار طهارت است؟ توضیح دهید.

4 - آیا اصالة الحلیة در اطراف علم اجمالی در شبهه محصوره جاری می شود؟ چرا؟

5 - کیفیت جریان اصالة الطهارة و اصالة الحلیة در ملاقی را در محل بحث توضیح دهید.

ص:318

درس دویست و شصت و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

این شبهه ای که دیروز مطرح شد، عرض کردیم که سه جواب درباره اش هست، که دوتای از آنها منع دو مقدمه ای است که این شبهه مبتنی بر آن دو مقدمه است. و به یک معنا می شود هرسه مطلب را در رابطۀ با مبنای این شبهه قرار داد. مطلب سومش همان مسألۀ ملاحظه ادلۀ اصالة الحلیة بود و این که ما اصلا دلیلی برای اصالة الحلیّة در اطراف شبهات محصوره نداریم، یعنی اصالة الحلیّة وجود ندارد تا نوبت به معارضه برسد.

دیروز روی این مسائل بحث کردیم.

بحث امروز که هم آخرین بحث در باب ملاقی و ملاقی است، و هم آخرین بحث در همین مقام اول است که دوران بین متباینین باشد، که تمام بحث ما از اول اشتغال، در همین دوران بین متباینین بود، که مقام بعدیش دوران بین اقل و اکثر است. بحث امروز هم خاتمۀ بحث ملاقی و ملاقی است و هم خاتمۀ بحث دوران بین متباینین است و آن این است که اگر ما این مقدمات را قبول کنیم، یعنی سه مطلب را بپذیریم: یک مطلب این که طهارت ملاقی مسبب از طهارت ملاقی است، (که ما در بحث دیروز و پریروز این را

ص:319

منع کردیم) اگر فرض کنیم که مانعی ندارد و باز این مطلب را بپذیریم که همان طوری که طهارت ملاقی مسبب از طهارت ملاقی است، در هر کجا که مسألۀ طهارت و نجاست مطرح است، حلّیت هم مسبب از طهارت است، حلّیت معلول طهارت است. این مسأله را هم بپذیریم. و باز این مطلب را هم بپذیریم و آن اشکالات دیروز را دربارۀ کلیّه اصالة الحلیّة به آن صورت مطرح نکنیم و بگوییم: اصالة الحلیّة یک دلیل عامی دارد که این دلیل عام فی نفسه اصالة الحلیّة را در تمام موارد ثابت می کند. اگر این حرف را هم قبول کنیم. آیا با توجه به پذیرفتن این سه مطلب، این شبهه ای که ذکر شد، وارد است یا باز هم می توانیم بگوییم: وارد نیست؟ یا این که بین صورتین که در رابطۀ با ملاقی هست، تفصیل قائل شویم؟ پس بحث با توجه به پذیرفتن تمامی مقدمات و مبانی این شبهه در بارۀ ورود شبهه است.

وارد شدن شبهه در صورت قبول کردن مقدمات آن در فرض سوم

اینجا یک صورت ظاهرا این شبهه روی پذیرفتن این مبانی وارد است و آن عبارت از همان صورت سومی بود که در کلام مرحوم آخوند(ره) ذکر شده بود که ملاقی و ملاقی در عرض واحد طرف علم اجمالی قرار بگیرند. همان جایی که مرحوم آخوند می فرمود:

هم اجتناب از ملاقی لازم است و هم اجتناب از ملاقی لازم است برای این که علم اجمالی ما به این شکل پیاده شده: ما علم اجمالی داریم به این که این طرف، وجوب اجتناب دارد و یا ملاقی و ملاقی وجوب اجتناب دارند، یعنی هردو که از نظر طرفیت للعلم اجمالی، بین ملاقی و ملاقی، هیچ فرقی نیست. در این فرض، این شبهه ای که دیروز ذکر شد، به نظر می رسد که وارد است اگر ما مبانی ثلاثه و مقدمات ثلاثه اش را بپذیریم، چرا؟

برای این که همۀ حرفها در اینجا پیاده می شود، یعنی صاحب شبهه می گوید: دوتا اصالة الطهارة در ملاقی و طرف به واسطه معارضه ساقط می شود. در رتبۀ دوم هم دوتا اصالة الحلیّة به ضمیمه اصالة طهارة الملاقی ساقط می شود. در رتبۀ سوم، می بینیم اصالة الحلیۀ ملاقی هیچ گونه معارضه ای ندارد برای این که نه طرف دارد و نه یک اصلی که در رتبه مقدم و به عنوان اصل سببی بر او تقدم داشته باشد، وجود ندارد. لذا اصالة الحلیّة در ملاقی طبق قاعده جریان پیدا می کند، دون اصالة الطهارة، که نتیجه اش این بود که در مقام اکل و شرب می توانیم از ملاقی استفاده کنیم، اما در مقام توضّی، جایز نیست که از

ص:320

این ملاقی استفاده شود، چون طهارت محرز ندارد. این علی القاعده است.

بررسی ورود شبهه در صورت حدوث ملاقات بعد از علم اجمالی

آن که ما رویش تکیه داریم این فرض است که اگر ملاقی، طرف علم اجمالی نباشد، از اول علم اجمالی پیدا شد به این که یا این اناء نجس است یا آن اناء است، بعد دست با احد الانائین ملاقات کرد که ملاقات بعد از علم اجمالی تحقق پیدا کرد، ملاقات بعد از حدوث علم اجمالی واقع شد. حالا اینجا می خواهیم ببینیم آیا این شبهه پیاده می شود یا نه درحالی که ما همه مبانی این شبهه را هم پذیرفتیم؟

اینجا ما معتقدیم که این شبهه پیاده نمی شود، برای این که ما در باب عدم جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی، گفتیم: ملاک عدم جریان به حسب واقع، مخالفت عملیۀ با تکلیف معلوم بالاجمال است. گفتیم: اگر در اطراف علم اجمالی بخواهد دو اصل عملی جریان پیدا کند، لازمه اش این است که مخالفت عملیه با آن تکلیف معلوم بالاجمال تحقق پیدا کند، مخالفت قطعیۀ عملیه تحقق پیدا کند، و هو غیر جائز.

ملاک مخالفت عملیه با تکلیف معلوم

اینجا باید به این مسأله، یک نکته ای را اضافه کنیم که آیا در مخالفت عملیه، آن که ملاک است، صرف مخالفت عملیه با تکلیف معلوم است یا این که یک قید دیگر هم باید اضافه کنیم؟ مخالفت عملیۀ با تکلیف معلوم منجّز، و الاّ صرف معلومیت تکلیف اگر موجب تنجّز تکلیف نشده باشد، اگر موجب این نشده باشد که تکلیف صحّت احتجاج پیدا کند، در عین این که این مخالفت عملیه با تکلیف معلومه است، مع ذلک این مخالفت عملیه مضر و ممنوع نیست. آن که ممنوع است، یک تکلیف معلومی است که به مرحله تنجّز رسیده باشد، آنجا مخالفت عملیه اش قادح و مضر است.

مثال ذلک: اگر شما علم اجمالی داشتید به این که یا اناء یمین وجوب اجتناب دارد یا اناء یسار، بعد از این، یک علم اجمالی دیگری پیدا کردید به این که یا یکی از این دو اناء وجوب اجتناب دارد یا اناء سومی که خارج از دو طرف معلوم بالاجمال اول بود یعنی در حقیقت ما اینجا سه اناء داریم. اول علم اجمالی پیدا کردیم به این که یا اناء اول وجوب اجتناب دارد، یا اناء وسط. بعد علم اجمالی پیدا کردیم به این که یا اناء وسط وجوب اجتناب دارد، یا اناء آخر.

ص:321

اینجا روی محاسبه و حرفهایی که در مقابل مرحوم نائینی(ره) ذکر کردیم، گفتیم: شما اینجا شما باید آن علم اجمالی حادث را اولا ملاحظه کنید. برای این که مسألۀ تنجیز و مؤثّریّت علم اجمالی در تنجیز، از آثار وجود خارجی علم اجمالی است. باید آن علم اجمالی اول ملاحظه شود. علم اجمالی اول آن تکلیف به وجوب اجتناب را برای شما منجّز کرد. لازمه منجّز کردنش این است که اگر شما بخواهید دوتا اصالة الطهارة جاری کنید، مستلزم مخالفت عملیه با تکلیف معلوم منجّز است. این که روشن است. در علم اجمالی دوم؛ که به تکلیف متعلق است. معلوم بالاجمال شما وجوب اجتناب است لذا باید بگوییم: ما اینجا یک تکلیف معلوم بالاجمال داریم، اما این تکلیف معلوم بالاجمال، با تکلیف معلوم بالاجمال اول فرق می کند. تکلیف معلوم بالاجمال اول به مرحلۀ تنجّز رسید، اما تکلیف معلوم بالاجمال دوم به مرحلۀ تنجّز نرسیده برای این که یک طرفش با علم اجمالی اول مشترک بود و اگر تکلیف در رابطۀ با او منجّز شد، دیگر دو مرتبه نمی شود تکلیف تنجّز پیدا کند. تنجّز مرّتین تصور نمی شود، همان طوری که در این بحثهای اخیر مکرر عرض شد.

پس علم اجمالی اول به تکلیف منجّز متعلق شده اما معلوم به علم اجمالی دوم با این که تکلیف است، اما تکلیف منجّز نیست. تکلیف منجّز که نشد، اینجا اگر اصالة الطهارة بخواهد جریان پیدا کند، چه مانعی دارد؟ مانع از جریان اصالة الطهارة چیست؟ حتی در این اناء وسط اگر ما بخواهیم به لحاظ علم اجمالی اولی اصالة الطهارة جاری کنیم، درست نیست. اما با قطع نظر از علم اجمالی اول، اگر بخواهیم به لحاظ علم اجمالی دوم اصالة الطهارة جاری کنیم، هیچ مانعی ندارد برای خاطر این که ما در علم اجمالی دوم تکلیف منجّزی نداشتیم. حالا در این طرف مشترک ثمرۀ عملیه ظاهر نمی شود.

اما بحث در اناء سوم است. در آن اناء آخر چه چیزی مانع از جریان اصالة الطهاره در رابطۀ با اناء سوم است؟ چه مانعی دارد که ما بگوییم: نباید این اصالة الطهارة جریان پیدا کند؟ وقتی که این مسألۀ برای شما دربارۀ اناء سوم روشن شد، ملاقی را به جای یک اناء سوم قرار بدهید برای این که فرض ما آنجایی است که ملاقی، طرف علم اجمالی اول نبوده، بلکه ملاقی، طرف علم اجمالی دوم قرار گرفته، و علم اجمالی دوم هم نتوانسته حالت منجّزیت و تنجیز داشته باشد. وقتی که علم اجمالی دوم که یک طرفش ملاقی است، نتوانست مؤثّر در تنجیز باشد، دیگر چه مانعی جلوی اصالة الطهارة را در ملاقی می گیرد؟

ص:322

این شبهه می گفت: اصالة الطهارة در ملاقی جریان ندارد، فقط اصالة الحلیّة در اینجا هست، می گوییم: چه مانعی دارد که اصالة الطهارة حتی روی مبانی خودتان در اینجا جریان پیدا کند؟ ما فقط در اطراف علم اجمالی برای جریان اصول، یک مانع اساسی داریم، «و هو لزوم المخالفة العملیة للتکلیف المعلوم المنجّز»، آیا در علم اجمالی دوم، تکلیف ما منجّز شد؟ آیا علم اجمالی دوم مؤثّر در تنجیز قرار گرفت؟ بعد از آن که مؤثّر در تنجیز قرار نگرفت، دیگر چه رادع و مانعی از جریان اصالة الطهارة در باب ملاقی روی مبنای خودتان تصور می شود؟ لذاست که روی این مبنا هم ما اصالة الطهارة را در رابطۀ با ملاقی جاری می کنیم.

تبعیت طهارت از حلیت

ممکن است بگویید: اصالة الطهارة که جاری شد چه بسا دیگر لازم نیست اصالة الحلیّة هم جاری شود برای همان مبنای خودتان که حلّیت را از آثار طهارت می دانید. اگر شارع طهارت را در ضمن اصالة الطهارة ثابت کرد، در دنبال او حلّیت هم هست. یا این که بگویید: علاوه بر اصالة الطهارة، اصالة الحلیّة هم جریان پیدا می کند. بالاخره ما در مقابل شما می خواهیم طهارت را در ملاقی ثابت کنیم، تا نتیجه این بشود که در وضو و امثال ذلک هم بشود از ملاقی استفاده کرد.

نتیجه اینطور شد که در رابطۀ با این شبهه ولو این که ما تمام مبانی این شبهه را هم بپذیریم، باز این شبهه فقط در بعضی از صور می تواند پیاده بشود اما در آن مثال و فرض معروف که اول، علم اجمالی پیدا شود، و بعد ملاقاتی تحقق پیدا بکند، در این فرض روی هیچ مبنایی برای طهارت ملاقی هیچ گونه اشکالی به نظر نمی رسد.

حکم فرض چهارم ملاقات با اطراف علم اجمالی

برای تتمیم کلام این را هم ذکر می کنیم. مرحوم آخوند در عین این که خیلی موجز نوشته اند، ولی در عین حال فروض را هم بیان کرده اند. غیر از این سه فرضی که تا به حال خواندیم و در اطرافش بحث کردیم، یک فرض دیگری هم در کلام مرحوم آخوند ذکر شده، و آن این است که اگر هنوز علمی تحقق پیدا نکرده دست شما با احد الانائین ملاقات کرد، بعد آن انائی که دست شما با او ملاقات کرده بود، از محل ابتلا خارج شد.

بعد که از محل ابتلا خارج شد، برای شما یک علم اجمالی پیدا شد که یا اناء یمین نجس

ص:323

بوده، یا اناء یسار نجس بوده. بعد از آن که علم اجمالی اثر خودش را بخشید(حالا می گوییم اثرش چیست) بعد از مثلا یکی دو روز، ثانیا آن اناء ملاقی مورد ابتلای شما قرار گرفت. آیا این ملاقی وجوب اجتناب دارد یا این که این ملاقی وجوب اجتناب ندارد؟

آن چه ابتداء به نظر می رسد و کلام مرحوم آخوند مبتنی بر اوست ایشان مسألۀ را اینجوری حساب کرده اند، فرض این بود که دست شما با یکی از این دو اناء ملاقات کرد، و بعد الملاقات آن ملاقی از محل ابتلاء خارج شد، بعد که خارج شد، علم اجمالی برای شما پیدا شد، بعد از گذشتن زمان حدوث علم اجمالی، دو مرتبه آن ملاقی به محل ابتلا و به حالت اولیه خودش بازگشت. مرحوم آخوند می فرمایند: در اینجا با این که الان ملاقی محل ابتلای شما است، مع ذلک اجتناب از این ملاقی بر شما لزوم ندارد، برای اینکه در آن وقتی که این علم اجمالی پیدا شد، ملاقی داخل در محل ابتلا نبود، و شرط تأثیر علم اجمالی این بود که همه اطرافش محل ابتلا باشد. چون این داخل در محل ابتلا نبود، علم اجمالی روی این، نتوانست اثر تنجیزی داشته باشد. در نتیجه ملاقی طرف علم اجمالی قرار گرفت، و مبتلا به هم بود و علم اجمالی آمد روی ملاقی و طرف دیگر حکم به وجوب اجتناب و لزوم احتراز را منجّز کرد و مسأله خاتمه پیدا کرد. حالا که ملاقی دو مرتبه داخل در محل ابتلا شده، ما دیگر علم اجمالی جدیدی نداریم، ما هستیم و یک ملاقای محل ابتلا و مشکوک الطهارة و النجاسة، لذا اصالة الطهارة اینجا در ملاقی جریان پیدا می کند و لازمه جریان اصالة طهارة الملاقی، این است که اجتناب از ملاقی بر شما لزوم ندارد.

پس فروض چهارگانه مرحوم آخوند این جوری می شود: در یک فرضش از ملاقی باید اجتناب کرد نه ملاقی، در یک فرضش از ملاقی و ملاقی هردو باید اجتناب کرد. در دو فرض از ملاقی نباید اجتناب کرد، و از ملاقی باید اجتناب کرد که این یکی از این دو فرضی است که ایشان ذکر کرده اند. آیا این بیان ایشان درست است یا نه؟

یک وقت ما می خواهیم با بیان ایشان روی مبنا برخورد کنیم. ما که گفتیم: اصلا در تنجیز علم اجمالی، دخول و خروج از محل ابتلا هیچ نقشی ندارد. طبق همان مبنایی که سیدنا الاستاذ بیان فرمودند و مبنای صحیحی است، اصلا مسألۀ دخول در محل ابتلا، شرط تنجیز علم اجمالی نیست. اگر روی این مبنا بخواهیم با این فرض برخورد کنیم، جواب این است که این ملاقی از محل ابتلا خارج بشود یا نشود، فرقی در مسألۀ به

ص:324

وجود نمی آورد.

اما بحث این است اگر بخواهیم طبق مبنای معروف بین متأخرین مشی کنیم، یعنی در حقیقت روی مبنای مرحوم آخوند و مرحوم شیخ(علیهما الرحمة) که یکی از شرایط تأثیر علم اجمالی را دخول جمیع الاطراف فی محل الابتلاء می دانند، آیا روی این مبنا اینجا مسألۀ همین طور است که مرحوم آخوند بیان کردند؟

شرط مانعیت خروج از ابتلا نسبت به تأثیر علم اجمالی

ربما یقال به این که همین جا ما می توانیم اشکال کنیم بگوییم: این که شما خروج از محل ابتلا را مانع از تاثیر علم اجمالی می دانید، این در آنجایی است که یکی از اطراف علم اجمالی به طوری از محل ابتلا خارج شود که حتی یک اثر مبتلا به هم نداشته باشد، یعنی در رابطۀ با آن خارج از محل ابتلا، شما هیچ حکمی و هیچ عمل مورد ابتلائی ندارید. این از محل ابتلا خارج شده و هیچ اثری از خودش به جای نگذاشته اما اگر یک جایی را فرض کنیم که یک چیزی از محل ابتلا خارج شده، خودش کنار رفته، لکن یک اثر مبتلابهی از خودش به جای گذاشته که الان وجود دارد، آیا این را هم می توانیم بگوییم: خارج از محل ابتلا است؟ ما نحن فیه من هذا القبیل است برای این که گرچه ملاقی از محل ابتلا خارج شده اما اثر ملاقی در ملاقی پیدا می شود، و اثر مبتلا به ملاقی عبارت از خود ملاقی است، یعنی در حقیقت وقتی ملاقی محل ابتلا شد، مثل این می ماند که ملاقی محل ابتلا باشد. در موارد دیگر هم همین طور است. در غیر مورد علم اجمالی اگر دستتان با یک چیزی ملاقات کرد که آن چیز مشکوک النجاسة و الطهارة است، لکن این چیز از محل ابتلا خارج شد، الان ما نمی توانیم در این چیزی که از محل ابتلا خارج شده، یک اصالة الطهارة ای جاری بکنیم، نه به لحاظ خودش بلکه به لحاظ دستی که با او ملاقات کرده است.

مثلا(همان مثال چند روز پیش را می زنیم): اگر عبایتان را با یک آب مشکوک الکرّیة شستید، شک دارید که این آب کرّیت دارد یا ندارد. یک وقت این است که آب موجود است و شما استصحاب کرّیت می کنید و نتیجه می گیرد طهارت عبایی که با این آب شسته شده، این مسألۀ روشن است. اما سؤال این است که اگر وقتی که شک کردید در کرّیّت این آبی که عبایتان به آن تطهیر شده که آن آب را بعد از شستن عبای شما از حوض بیرون ریختند، اینجا چون آبی وجود ندارد آیا نمی توانیم استصحاب کرّیّت کنیم

ص:325

تا عبایی که با این آب شسته شده محکوم به طهارت شود؟ می توانیم استصحاب کنیم، یعنی در حقیقت آب مورد ابتلا است ولو این که الان وجود ندارد، به لحاظ این اثری که الان در کار است، به لحاظ این عبای نجسی که با این آب مشکوک الکرّیة شسته شده. لذا شما استصحاب کرّیّت را جاری می کنید، و نتیجه می گیرد طهارة هذا العبا را.

اینجا هم ولو این که ملاقی از محل ابتلا خارج شده، و در حال حدوث علم اجمالی، شما خیال می کنید که ملاقی به طور کلی از محل ابتلا بیرون است، اما اثر او و یکی از آثار او که وضع ملاقی است کفایت می کند که ما بگوییم: ملاقی محل ابتلا است. لازم نیست خود ملاقی وجود داشته باشد، و محل ابتلا باشد. لذا برخلاف آن چه که مرحوم آخوند می فرمایند که در اینجا دیگر اجتناب از ملاقی لزوم ندارد، گفته می شود: حتی روی مبنای خودتان که شرط در تأثیر علم اجمالی را دخول در محل ابتلا می دانید، بدانید هذا داخل فی محل الابتلاء ولو به لحاظ اثر ملاقی و نتیجه ای که این ملاقات روی ملاقی دارد. هذا تمام الکلام، هم در مسألۀ ملاقی و ملاقی و هم در مسألۀ دوران بین متباینین.

پرسش:

1 - آیا با پذیرفتن مقدمات شبهۀ محل بحث، این شبهه وارد است؟ توضیح دهید.

2 - آیا در صورت حدوث ملاقات بعد از علم اجمالی، شبهه مذکور وارد است؟ چرا؟

3 - در چه صورتی مخالفت عملیه با تکلیف معلوم تحقق پیدا می کند؟

4 - حکم فرض چهارم در صورت عدم علم به تحقق ملاقات با اطراف علم اجمالی را بیان کنید.

5 - شرط مانعیت خروج از ابتلا نسبت به تأثیر علم اجمالی چیست؟

ص:326

مقام ثانی؛ دوران امر بین اقل و اکثر

درس دویست و شصت و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقام ثانی؛ دوران امر بین اقل و اکثر

مقام ثانی که در باب اشتغال مورد بحث واقع می شود، مسألۀ دوران امر بین اقل و اکثر است، که آیا در این مورد، عقل حکم به اشتغال و احتیاط می کند یا نمی کند و مقتضای اصول شرعیه در این باب چیست؟ قبل از آن که وارد اصل بحث شویم، دو مطلب به عنوان مقدمه ذکر می شود، که تقریبا در تحریر محل نزاع و روشن شدن محل بحث نقش دارند.

تعریف اقل و اکثر ارتباطی

مقدمۀ اول این است که بلاشک آن اقل و اکثری که در اینجا مورد بحث است، اقل و اکثر ارتباطی است، نه اقل و اکثر استقلالی. روی یک تقسیم می بینیم که برای اقل و اکثر، دو قسم ذکر می کنند: یک قسمش را اقل و اکثر ارتباطی می دانند، و یک قسم را اقل و

ص:327

اکثر استقلالی، اقل و اکثر ارتباطی جایی است که شارع یا هر آمری، یک عدۀ اموری را که هرکدام از این امور فی نفسه استقلال دارند، اما در مقامی که آمر و حاکم لحاظ می کند، این عدۀ امور را عبارت از یک شیء می داند، و در مقام ملاحظه، آن را شیء واحد می داند به خاطر این که، این امور از یک طرف مستقلا نمی تواند آن هدف و غرض را تأمین کند، و از طرف دیگر در ترتّب اثر و غرض نقش دارد. مثل رکوع در باب نماز، از یک طرف استقلالا نمی تواند غرض نمازی را تأمین کند، نمی تواند معراج مؤمن باشد، نمی تواند سایر آثار و مصالحی که در نماز وجود دارد، به تنهائی تأمین کنندۀ آن اغراض و مصالح باشد و از طرف دیگر هم در ترتب آن اثر، نقش دارد منتها بنحو جزئیت، بنحو شرطیت، بنحو دخالت. وقتی چنین حالتی پیش می آید، از نظر مقام اعتبار، و از نظر مقام تصوّر، مسأله به این صورت است که مجموعۀ اجزاء نماز را مثلا شارع یک شیء قرار می دهد، و امر فاردی می شمارد، و در مقام تصوّر، او را یک چیز می داند به اعتبار این که این مجموعه است که می تواند غرض نمازی را تأمین کند، و این مجموعه است که می تواند مصلحت صلاتی را در دنبال داشته باشد. لذا روی این حساب، در مقام تعلق امر، می بینیم شارع یک امر به نماز می کند، مثل آنجایی که نماز را به حسب واقع، یک عمل فرض کنید، شارع همان طور که در مواردی یک فعل را متعلق امر قرار داده، اینجا هم می بینیم در ردیف آنها، نماز را متعلق یک امر قرار داده، می گوید: «اقیموا الصلوة، اقم الصلاة، صلّوا کما رأیتمونی اصلی» این مجموعه، «متعلق واحد و تعلّق به امر واحد». به این می گویند: اقل و اکثر ارتباطی، که معنای ارتباط این است، که بین اینها به این نحو ارتباط موجود است، که مجموعۀ اینها مدخلیت دارد و مأموربه است، و«الاّ کل واحد من الاجزاء، لم یتعلّق به امر مستقلا»، بحیثی که شما اوامر متعدده و مأموربه های متعدد داشته باشید.

تعریف اقل و اکثر استقلالی

اما در اقل و اکثر استقلالی، مسأله، به این کیفیت نیست، آنجا اقل به تنهائی ولو با عدم تحقّق اکثر می تواند نقش داشته باشد. مثل رکوع نیست که اگر در ضمن سایر اجزاء و شرائط قرار نگیرد، رکوع اثری ندارد، اثر صلاتی اش عبارت از صفر است. اگر کسی رأسا نماز نخواند یا نماز چهار رکعتی را عمدا سه رکعت بخواند، از نظر ما هیچ فرقی ندارد، ولو این که کثیری از اجزاء و شرایط، در نماز سه رکعتی ملاحظه و مورد عمل

ص:328

قرار گرفته. اما در اقل و اکثر استقلالی، این طور نیست، اقل به تنهائی خودش«موضوع مستقل یترتب علیه اثر مستقل و تعلق به کأنّ امر مستقل». مثلا نمازهایی از شما فوت شده و نمی دانید آیا پنج نماز از شما فوت شده یا شش نماز از شما فوت شده. امر دایر بین پنج و شش است. به این می گوییم: اقل و اکثر استقلالی برای این که چه به حسب واقع، شش نماز از شما فوت شده باشد، و چه پنج نماز فوت شده باشد، اگر شما پنج نماز قضا را بجا بیاورید، به اندازۀ پنج نماز اطاعت کرده اید، به اندازۀ پنج نماز«اقض ما فات کما فات» رعایت شده است. مثل آنجایی که شما از اول بدانید که شش تا نماز قضا دارید، لکن در مقام عمل، عمدا بیش از پنج نماز را اتیان نکنید، آنجا مسأله به این صورت است که پنج تا نماز را شما به صورت قضا، انجام داده اید و تکلیف متعلق به این پنج تا ساقط شده ولی تکلیف متعلق به این ششمی در صورتی که علم به آن داشته باشید، در جای خودش محفوظ است که«لکل صلاة قضاء، حکم مستقل و امر مستقل» مثل نماز ادا است. قضا در این جهت، یک حکمی زاید بر ادا ندارد.

اگر کسی خدای ناکرده از صلوات یومیه اش یکی را ترک کند، نماز صبحش را ترک کند، این ترک«لا یکاد یضرّ بسائر الصلوات الادائیة» نماز ظهر و عصر در جای خودش محفوظ است و امرش اتیان شده و ساقط شده، نماز مغرب و عشاء هکذا. در باب قضا هم مسأله به همین صورت است و در این جهت با اداء، هیچ گونه فرقی ندارد.

خروج اقل و اکثر استقلالی از موارد علم اجمالی

از اینجا ممکن است ما یک مطلب دیگری را ذکر کنیم و بگوییم: اصلا مسألۀ اقل و اکثر استقلالی که می خواهند آن را از موارد علم اجمالی بشناسند، واقعش این است که از موارد علم اجمالی نیست. اقل و اکثر استقلالی ربطی به علم اجمالی ندارد. از اول مسأله به این صورت است، شما که شک دارید پنج تا نماز قضا دارید یا شش تا نماز قضا دارید، چون این دوتا را باهم ملاحظه می کنید، یک صورت علم اجمالی برای شما درست می شود، و الاّ اگر بخواهید لبّ مطلب را ملاحظه کنید، واقعش این است که شما علم تفصیلی دارید به این که پنج تا نماز از شما فوت شده، و یک شک بدوی هم دارید در این که نماز ششم، آیا فوت شده یا نه؟ که این علم تفصیلی و شک بدوی این طور نیست که علم اجمالی را منحل کند، یعنی مثل سایر مواردی که اول شما یک علم اجمالی داشته اید و علم اجمالی گاهی انحلال پیدا می کند، اینجا هم بگویید: علم اجمالی انحلال پیدا کرده،

ص:329

نه، اصلا انحلال نیست، اصلا علم اجمالی نیست، بلکه مطلب، عکس است، یعنی وقتی که آن معلوم بالتفصیل را با مشکوک بدوی، روی هم می گذارید، وقتی که حالت انضمام و ضمیمه پیدا می کند، یک صورت علم اجمالی برای شما درست می شود، که این صورت علم اجمالی، بعد از ضمیمه کردن آن معلوم بالتفصیل و مشکوک به شک بدوی است، و الاّ حقیقت امر این است که علم اجمالی در کار نیست. یقین دارم پنج تا نماز از من فوت شده، شک دارم که نماز ششم هم فوت شده یا نشده. غیر از این دیگر به حسب واقع، چه مطلبی وجود دارد؟ چه علم اجمالی تحقّق دارد؟ بخلاف اقل و اکثر ارتباطی.

دخول اقل و اکثر ارتباطی در محل بحث

در اقل و اکثر ارتباطی، مسأله اینطور است: من می دانم که نماز، مأموربه است، می دانم که امر به نماز متعلق است، لکن نمی دانم که آیا نماز، نه جزء است، و سوره خارج از اجزاء است یا سوره داخل در اجزاء است؟ البته بعضی ها در اینجا قائل به انحلال شده اند که ان شاء اللّه بحثش را مطرح می کنیم که ببینیم آیا این انحلال درست است یا درست نیست ولی فعلا بحث ما این است که آیا به حسب واقع و حقیقت، شما اینجا علم اجمالی ندارید؟ علم اجمالی شما مردد بین اقل و اکثر نیست؟ شما می گویید:

یک نمازی مأموربه است، نمی دانم این نماز مأموربه ده جزء است و یا نه جزء است در حالی که اگر نه جزء باشد، «شیء واحد و یترتب علیه اثر واحد» اگر ده جزء هم باشد «شیء واحد و یترتب علیه اثر واحد».

انصاف این است که از نظر واقعیت، در اقل و اکثر ارتباطی، مسألۀ علم اجمالی مطرح است، لذا در باب اشتغال از آن بحث می کنیم، و باب اشتغال را به دو مقام تقسیم می کنیم:

یک مقام دوران بین متباینین که تا به حال بحث کردیم، یک مقام هم دوران بین اقل و اکثر، و هردو علم به تکلیف و شک در مکلّف به است و مسأله اش، مسألۀ علم اجمالی است.

پس وجدانا اقل و اکثر استقلالی اصلا داخل در باب اشتغال نیست، برای این که علم اجمالی ندارد، یک معلوم بالتفصیل دارد، یک مشکوک به شک بدوی، که مشکوک به شک بدوی، محل بحثش عبارت از برائت است.

در کتاب البرائة باید در شکوک بدویه بحث کنیم، اما در باب اشتغال، در شبهات مقرونۀ به علم اجمالی بحث می کنیم.

ص:330

خارج بودن عنوان مانعیت جزء از محل بحث

پس یکی از دو مقدمه، روشن شدن محل بحث از نظر اقل و اکثر ارتباطی بود. در دنبال همین مقدمه، تذکّر یک جهت دیگر هم لازم است و آن این است که این اقل و اکثر باید به این صورت باشد که امر اکثر یعنی آن سورۀ مشکوکه، دایر باشد بین این که جزئیت دارد، و بین این که جزئیت ندارد، اما اثر دیگری هم ندارد. اما اگر سورۀ مشکوکه، امرش دایر شد بین الجزئیة و المانعیة. من احتمال می دهم که این سوره جزء باشد، و احتمال می دهم که این سوره مانع باشد. اگر به این ترتیب شد، در بحث متباینین داخل است برای این که اگر سوره، عنوان جزئیت پیدا کند، معنایش، معنای بشرط شیئی است، یعنی سایر اجزاء، مقیّد و مشروط به وجود سوره. اما اگر سوره مانعیت پیدا کرد، عنوانش بشرط لا، می شود چون معنای مانع این است که این اجزاء و شرایط در صورتی در حصول غرض مولا نقش دارند که مانع و قاطع وجود نداشته باشد، اما اگر مانع وجود پیدا کرد، این اجزا نمی توانند غرض مولا را تحصیل و تأمین کنند. پس عنوان مانع، بشرط لاست، و عنوان جزء بشرط شیء است، و بین بشرط شیء و بشرط لا، تباین است. بشرط شیء، یعنی بشرط الوجود، بشرط لا، یعنی بشرط العدم. بین بشرط الوجود و بشرط العدم، تباین وجود دارد. لذا اگر امر سوره بین جزئیت و مانعیت، دایر شد، از بحث ما خارج است. بحث ما در این است که آیا سوره جزئیت دارد یا ندارد، اما بر فرضی که جزئیت نداشته باشد، عنوان مانعیت و امثال مانعیت نباید در آن وجود داشته باشد.

مقدمۀ دوم؛ عمومیت مسألۀ اقل و اکثر ارتباطی

این بحث از جهاتی خیلی گسترش و تعمیم دارد، برای این که مسألۀ اقل و اکثر ارتباطی، یک مصداقش مسألۀ اجزاء است مثلا امر مأموربهی دایر باشد بین این که نه جزء دارد یا ده جزء دارد، این یک مصداق روشن اقل و اکثر ارتباطی است. مصداق دومش مسألۀ شرایط است. اگر یک چیزی مشکوک شد که آیا شرطیت برای نماز دارد یا ندارد مثلا نماز پنج تا شرط دارد، شک می کنیم که فلان شیء ششم هم آیا در ردیف سایر شرایط، شرطیت برای نماز دارد یا این که شرایط نماز مثلا همان پنج شرط است، و این شرط ششم هیچ گونه نقشی ندارد، این هم روشن است که از مصادیق اقل و اکثر ارتباطی

ص:331

است، برای این که مشروط بشیء اگر فاقد شرط شد، هیچ اثری ندارد. نمازی که مقیّد به طهارت است، اگر فاقد طهارت شد«لا یترتب علیه اثر» با این که شرطش از بین رفته و تمام اجزایش وجود دارد، لکن چون ارتباط در کار است، بدون شرط منشأ اثر نخواهد بود. پس یکی از موارد بحث اقل و اکثر ارتباطی، مسألۀ شروط و شرایط مأموربه است، که دربارۀ هرکدام از اینها البته جداگانه ان شاء اللّه مفصّل بحث می کنیم فعلا می خواهیم بگوییم: داخل در محل نزاع است.

یکی از مصادیق اقل و اکثر، مسألۀ جنس و نوع است. مثل این که فرضا می دانیم متکلّم اطعام حیوان را واجب کرد اما نمی دانیم آیا اطعام حیوان ناطق را واجب کرد یا جنس حیوان را، لکن این معنا مسلّم است، که اطعام الحیوان از ناحیۀ مولا واجب شد، لکن مردد هستیم که آیا این جنس مأموربه است، اطعام الحیوان یا این که نوع مأموربه است«الحیوان الناطق»؟

اینجا به یک نکته باید توجه بفرمایید. اگر مثال به همین نحوی باشد که ما عرض کردیم، که امر دایر است بین این که«اطعم الحیوان» بوده یا«اطعم الحیوان الناطق» بوده؟ اختلاف بین حیوان و حیوان ناطق، نه اختلاف جزئیت است، نه اختلاف شرطیت است، بلکه تردید از نظر جنس و نوع است. اگر حیوان بوده، جنس است. اگر حیوان ناطق بوده، عنوان نوعی دارد. اگر مثال به این کیفیت باشد، این محل بحث ماست. اما اگر مثال طور دیگر شد، مثلا اینطوری است تردید کردیم که مولا گفته: «اطعم الحیوان»، یا گفته: «اطعم الانسان». درست است که حیوان با انسان، جنس و نوع است، و انسان یکی از انواع حیوان است، ولی اگر مولا«اطعم الانسان» گفته باشد، به همین کلمة واحده، انسان را بیان کرده، نه به صورت«اطعم الحیوان الناطق». در فرض اول هم، نتیجه انسان می شد، لکن با تعبیر«اطعم الحیوان الناطق» مسأله مطرح می شد. اگر به لفظ واحد باشد، ظاهر این است که این از محل نزاع خارج است. با این که نتیجه اش با آن فرض، یکی است، اما ظاهر این است که این از محل نزاع بیرون است به خاطر این که عرف از انسان، یک معنای مغایر با آن معنایی که از حیوان استفاده می شود، می فهمد.

به عبارت دیگر: اگر گفت: «اطعم الحیوان الناطق» خود حیوان در مقام تعلّق امر و مأموربه بودن، عنوان جزئیت پیدا می کند، و مورد توجه واقع می شود. اما اگر متکلّم گفت: «اطعم الانسان» مثل این که شما شبانه روز، صدبار کلمۀ انسان را می شنوید، اصلا عنوان حیوان در ذهن شما نمی آید، عنوان حیوان به ذهن شما تبادر پیدا نمی کند. با این

ص:332

که هزارها بار هم در منطق خوانده اید که انسان عبارت از«الحیوان الناطق» است ولی همان ذهن عرفی اوّلی شما در این رابطه محفوظ است، و آن این است که بعد از شنیدن انسان، اصلا دو جزء در ذهن شما نمی آید، که یک جزئش عبارت از حیوان باشد، و یک جزئش عبارت از ناطق باشد، بلکه بین انسان و حیوان از نظر فهم عرفی، یک معنای متغایر و متباینی وجود دارد. اگر احتمال بدهیم«اطعم الانسان» در کار بوده، اینجا مسأله، به مسألۀ اقل و اکثر ارتباطی و ما نحن فیه برنمی گردد. مسأله، به مسألۀ متباینین برمی گردد، و احکام علم اجمالی در دوران بین متباینین بر آن بار می شود. لذا این فرق در اینجا به این کیفیت وجود دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): آنجا خود مولا عنوان حیوان را در مأموربه آورده است.

عرف نمی تواند از حیوان غفلت داشته باشد. آنجا یک طرفش«اطعم الحیوان» است، یک طرفش«اطعم الحیوان الناطق» است. آنجا یک قدر مشترک معلومی دارد، و یک زائد مشکوکی دارد، عرف می گوید: تا«اطعم الحیوان» کأنّ هردو مشترکند، من شک دارم که آن قید زائد، و آن امر اضافی به نام«الناطق» آمده یا نه؟ اما اشتراک، دلیل است.

در اقل و اکثر ارتباطی که می خواهد مسأله از متباینین بیرون برود، اصلا امتیازش همین است که ما در متباینین هیچ نقطۀ اشتراک نداریم، اصلا جایی نیست که روی کلا التقدیرین بگوییم: این مقدار مسلّم است. اما در اقل و اکثر ما نقطۀ مشترک داریم، آن اقل معلوم است، و زائدش مورد شک و تردید است. لذا عرض کردم در اینجا بعضی ها مسألۀ انحلال را پیش کشیده اند و گفته اند: علم اجمالی شما در همین اقل و اکثر ارتباطی انحلال پیدا می کند به یک علم تفصیلی و شک بدوی، که بعدا البته باید روی آن بحث کنیم که آیا این انحلال درست است یا درست نیست؟ بالاخره فارق بین اینجا و آن مقام، وجود یک قدر مشترکی در مسألۀ اقل و اکثر است، که این قدر مشترک در متباینین به هیچ کیفیت وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد) عرض کردم: امر دایر است بین«اطعم الحیوان» و«اطعم الحیوان الناطق» اینجاست که عرف قدر مشترک درست می کند، می گوید: حیوان از نظر وجوب اطعام، مسلّم است، اما زائدش را که عبارت از ناطق است، ما تردید داریم که این هم آیا نقش دارد یا نه؟ البته اگر نقش داشته باشد به نحو اقل و اکثر ارتباطی است، یعنی اگر ناطق نقش داشته، شما غیر ناطق را اطعام کنید، هیچ مأموربه در خارج تحقّق پیدا نکرده، ضمن این که مسأله قدر مشترک است، آن جهت ارتباط هم همان طوری که

ص:333

توضیح دادیم در جای خودش محفوظ است.

این سه قسم شد: یکی مسألۀ اجزا، یکی شرایط، یکی جنس و نوع. یک عنوان دیگر هم اینجا در کار است. عنوان طبیعی و حصۀ طبیعی، کلی طبیعی و حصۀ از کلی طبیعی.

خروج طبیعی و حصّۀ طبیعی از محل بحث از نظر محقق عراقی(ره)

اینجا مرحوم محقق اراکی، مرحوم آقا ضیاء الدین(اعلی اللّه مقامه الشریف) فرموده اند: این از محل بحث خارج است. البته مثالی هم که می زند به مسألۀ انسان و زید، مثال می زند. می فرماید: انسان یک طبیعی است، و زید یک حصه ای از این کلی طبیعی است. اگر امر دایر باشد بین این که مولا گفته باشد: «اکرم انسانا» که اگر«اکرم انسانا» گفته باشد که شما در انتخاب آن انسان آزاد هستید، و بین این که مولا گفته باشد: «اکرم زیدا» که تنها اکرام، در زید تعیّن پیدا می کند و در غیر زید، اکرام جایز نیست. ایشان فرموده:

اینجا از محل بحث خارج است.

بعد در مقام تعلیل، می فرماید: آن حصه ای که از طبیعت انسان در ضمن زید است، این مغایر با آن حصه ای است که از طبیعت انسان در ضمن عمرو است. حصۀ عمرو هم مغایر با بکر است، حصۀ بکر هم مغایر با خالد است، با این که اینها را یک کلی طبیعی جمع کرده و همه زیر پرچم یک کلی طبیعی قرار گرفته اند، مع ذلک آن حصه ای که از این کلی در ضمن خصوصیت زید است، مغایر با حصۀ عمرو است، مغایر با حصۀ بکر است، مغایر با حصۀ خالد است. لذا ایشان می گوید: اذا دار الامر بین این که«اکرم انسانا» گفته باشد، یا«اکرم زیدا» گفته باشد، این داخل در مسألۀ متباینین است، باید حکمش را در مسألۀ متباینین جستجو کنیم.

عدم فرق بین جنس و نوع و بین طبیعی و افرادش

اینجا یک سؤالی از ایشان می شود که شما چرا در باب انسان و زید، مسأله را به این صورت پیاده کردید، اما در باب جنس و نوع این مسأله را نفرمودید؟ آنجا نفرمودید: یک چنین اشکالی در کار است بلکه تصریح کردید به این که جنس و نوع، داخل در محل نزاع است. لذا سؤال می شود که بین حیوان و انسان و بین انسان و زید چه فرق است؟ چطور شد حصه های انسان، به عدد مصادیقش، باهم تغایر و تباین دارند اما حصه های حیوان به عدد انواعش، بینشان مغایرت و مباینت وجود ندارد؟ اگر مباینت وجود دارد،

ص:334

پس جنس و نوع را هم از محل بحث خارج کنید.

لابد علت این که آنجا را از محل بحث خارج نکردید، این است که می خواهید بگویید: آنجا مباینت و تباین وجود ندارد، آن وقت برای ما هم این مسأله روشن نیست که حیوان وقتی با انواعش ملاحظه شود، حصۀ حیوان که در ضمن انسان است، مغایر با حصۀ حیوان در ضمن بقر و غنم نیست، اما حصۀ انسان در ضمن زید، مغایر با حصۀ انسان در ضمن عمرو است، با این که روی قاعده، باید مطلب تا حدی عکس باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): آیا آن حیوانیتی که فرض کنید در ضمن زید وجود دارد، با حیوانیتی که در ضمن بقر و غنم وجود دارد، باهم مغایر است؟ ایشان باید بگوید: نه. اما وقتی نوبت به انسانیت می رسد، بگوییم: آن انسانیتی که در ضمن زید است، مغایر با انسانیت در ضمن عمرو است. چطور می شود بین این دوتا یک چنین فرق واقعی از نظر حیوانیت قائل شویم با این که حیوان انواع مختلف دارد، و بین این نوعها مباینت هست، مع ذلک بگوییم که زید از نظر حیوانیت با فلان گاو از نظر حیوانیت یکسان است. اما وقتی پای انسانیت مطرح می شود بگوییم: «انسانیة زید مغایرة لانسانیة عمرو»؟

(سؤال... و پاسخ استاد): من مثال را آوردم روی شخص، اگر کلی است، انسانیت هم در هردو کلی است، اگر کلی است انسانیت من هم کلی است. انسانیت خودش نوع است. زید دو حیث دارد. زید را یک وقت من جهة الانسانیه ملاحظه می کنید، یک وقت من جهة الحیوانیة ملاحظه می کنید. اگر جهت حیوانیتش را ملاحظه کنید، هیچ گونه مغایرتی با سایر مصادیق حیوانها ندارد، اما جهت انسانیتش را که ملاحظه کنید با انسانیت عمرو و بکر و خالد مغایرت دارد. آیا می شود این حرف را پذیرفت؟ اگر مغایرت دارد، در هردو مغایرت دارد و اگر مغایرت ندارد، در هیچ کدام مغایرت ندارد.

این که شما جنس و نوع را داخل در محل نزاع قرار دادید، و طبیعی و حصه را از محل نزاع خارج کردید، و در مقام علت، یک چنین علتی را بیان می کنید، به نظر ما قابل قبول نیست. اگر مغایرت هست در هردو جهت هست، اگر مغایرت نیست در هیچ کدام نیست. این اولا.

خروج مثال محقق عراقی از محل بحث

ثانیا این مثالی که ایشان می زند به نحو انسان و زید که گفت: «اکرم الانسان» یا«اکرم زیدا» امر دایر بین این دوتا شود، ما عرض کردیم: این مثال حتی در جنس و نوع هم از

ص:335

محل بحث خارج است. ما در همان جا گفتیم: اگر امر دایر باشد بین«اطعم الحیوان» و «اطعم الانسان» از محل بحث خارج است. محل بحث را باید یک جایی آورد که نقطۀ مشترک داشته باشد، مثل این که فرض کنیم از باب مثال، انسان عالم مصداقش منحصر به زید است. حالا امر دایر است بین این که مولا گفته: «اکرم انسانا» یا«انسانا عالما» که این «انسانا» در هردو به صورت یک قدر مشترک محفوظ باشد و ما شک در آن اضافه داشته باشیم، شک در آن علاوه داشته باشیم، و الاّ همان مطلبی که در«اطعم حیوانا» و«اطعم انسانا» گفتیم، اینجا هم می آید. شما وقتی کلمۀ زید را می شنوید، آیا این معنا به ذهنتان می آید که«زید انسان متخصّص بخصوصیّة زیدیة؟» انسان اصلا به ذهن انسان نمی آید.

زید خودش یک معنایی دارد که با معنای انسان مغایرت عرفی دارد. بین زید و بین انسان مفهوما مغایرت هست. شما نه از شنیدن کلمۀ انسان، زید به ذهنتان می آید، نه از شنیدن کلمۀ زید، انسان به ذهنتان می آید. لذا مثالی را که مرحوم محقق اراکی بیان کردند، قبول داریم از محل بحث خارج است، لکن عین این مثال را در جنس و نوع هم گفتیم: از محل بحث خارج است.

نظیر آن مثال اصلی که در جنس و نوع مطرح بود را باید در طبیعی و حصه بیاوریم، آن وقت حکم کنیم به این که آیا از محل نزاع خارج است یا نه؟ و ما می بینیم که در طبیعی و حصه هم مثل جنس و نوع است و هیچ فرقی بین این دوتا نیست. همان طوری که در جنس و نوع داخل در بحث است، اینجا هم داخل است.

کما این که محل بحث ما از یک جهاتی باز عمومیت دارد، شبهۀ وجوبیه دارد، تحریمیه دارد، چون در تحریمیه هم اقل و اکثر ارتباطی تصوّر می شود، موضوعیه دارد، حکمیه دارد. گاهی اقل و اکثر ارتباطی در خود مأموربه است مثل همین نمازی که بین اقل و اکثر مردد است، و گاهی اقل و اکثر در اسباب و محصّلات است، یعنی مأموربه یک چیز است، لکن این مأموربه یک سببی دارد که آن سبب، موجب تحقّق مأموربه است، و محصّل مأموربه است. آن وقت گاهی در آن سبب و محصّل، امر دایر بین اقل و اکثر می شود، و اینها چه بسا از نظر حکم در باب اقل و اکثر بینشان فرق باشد، و لذا لازم است که در هرکدام مستقلا بحث شود، تا«ان شاء اللّه» ببینیم نتیجه چه خواهد بود.

پرسش:

1 - اقل و اکثر ارتباطی و استقلالی را با ذکر مثال تعریف کنید.

ص:336

2 - علت خروج اقل و اکثر استقلالی از موارد علم اجمالی چیست؟

3 - دلیل خارج بودن عنوان مانعیت جزء از محل بحث را بیان کنید.

4 - کلام محقق عراقی(ره) را در خروج طبیعی و حصّۀ طبیعی از محل بحث بیان کنید.

5 - دو اشکال استاد را به کلام محقق عراقی(ره) در خروج حصّۀ طبیعی از محل بحث توضیح دهید.

ص:337

درس دویست و شصت و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی جریان اصل در صورت شک در جزئیت شیء

عرض کردیم که دوران بین اقلّ و اکثر ارتباطی مصادیق و مواردی دارد، یک مصداقش که اهم مصادیق است، مسأله اجزاء است. اگر یک مرکبی امرش دائر باشد بین این که مثلا نه جزء دارد یا ده جزء، آیا در صورت شکّ و تردید چه اصلی جریان پیدا می کند؟

اینجا یک بحثی است که کاملا محلّ اختلاف و معرکه آراء مختلف واقع شده. اقوال در دو طرف نقیض قرار گرفته اند، بعضی ها قائل شده اند به این که در این مورد، هم برائت عقلیه جریان پیدا می کند، و هم برائت شرعیه جریان پیدا می کند، هم قاعدۀ قبح بلابیان جاری است، و هم مثل حدیث رفع جریان دارد.

بعضی هم در طرف نقیض کامل این قول قرار گرفته اند و بطور کلی جریان اصالة البرائة را در اینجا منکر شده اند و گفته اند: نه برائت عقلی و نه برائت شرعی هیچ کدام جریان ندارد.

ص:338

تفصیل بین برائت عقلیه و شرعیه

در این بین یک قول به تفصیل هم ملاحظه می شود که مرحوم آخوند(رحمه الله) در کتاب کفایه اختیار کرده اند، و آن قول این است که بین برائت عقلی، و برائت شرعی تفصیل قائل شده اند، گفته اند: برائت عقلی جریان پیدا نمی کند، و امّا برائت شرعی مانعی ندارد که جریان پیدا کند. انکار برائت عقلیّه و اثبات برائت شرعیه است. و چون یک چنین تفصیلی در این مسأله وجود دارد، لذا در همین دوران بین اقلّ و اکثر در اجزا، ما هم باید در دو مقام بحث کنیم: یک مقام این که آیا برائت عقلیّه جریان پیدا می کند یا نه؟ و دیگر این که آیا برائت شرعیّه جریان پیدا می کند یا نه؟

امّا مسألۀ برائت عقلیه: ظاهر این است که مانعی از جریان برائت عقلیه ملاحظه نمی شود. البته این معنا توقّف دارد بر این که یک مسائلی موردنظر قرار بگیرد، تا نتیجه روشن بشود. کما این که توقّف دارد بر این که اشکالات متعدّد و فراوانی که در اینجا شده، و اشکالات هم اکثرا از بزرگان و با طول و تفصیل بیان شده، باید ملاحظه بشود.

اگر توانستیم از آن اشکالات با جمعها جواب دهیم، آن وقت مسألۀ برائت عقلیه در اینجا تحکیم پیدا می کند. و الاّ اگر در جواب یکی از آن اشکالات، حتّی بمانیم، دیگر جا برای جریان برائت عقلیه نخواهد بود. لذا این بحث را باید با کمال دقّت و با کمال تحقیق ان شاء الله وارد شویم.

اما با قطع نظر از اشکالاتی که بعد مطرح می شود، اموری که اگر ما ملاحظه کنیم، با ملاحظۀ آن امور، نتیجه، جریان برائت عقلیه خواهد بود، و این نتیجه، نتیجۀ روشنی خواهد بود که بر این امور مرتب می شود، آن امور یکی عبارت از این است که این مرکباتی که در شریعت داریم و متعلّق امر، یا فرضا در باب نواهی، متعلق نهی واقع می شوند، اصطلاحا از اینها به مرکبّات اعتباری، تعبیر می کنیم. مرکبات اعتباری در مقابل مرکبّات حقیقیّه است. از یک نظر مرکبّات اعتباری با مرکبات حقیقی قدر مشترک دارند، و آن حیث ترکیب و مرکب بودن و لازمۀ ترکیب است و از جهتی هم باهم اختلاف دارند. اول مسأله را در مرکبات حقیقیه، ملاحظه کنیم.

مرکب حقیقی و لازمۀ آن

اگر یک مرکب حقیقی بخواهد به وجود بیاید، مثل این که شما بخواهید یک معجونی

ص:339

را مرکب از چند ماده قرار دهید، چند مادّه ای که جنبۀ علاجی دارد را به هم مخلوط کنید، و بعد مرکّبی بوجود می آید. در این ترکیب واقعی، لازمۀ ترکیب واقعی این است که این مواد قبل از آن که حالت امتزاج و حالت ترکیبی پیدا کنند، هرکدامشان یک استقلالی دارند، هرکدامشان یک صورتی دارند که شما می گویید: «شیئیة الشیء بصورته» و هر کدام یک صورتی دارد، و شیئیت مستقله ای دارد. لکن بعد از آن که ترکیب تحقق پیدا کرد، یک حالت کسر و انکسار بوجود می آید، و در نتیجۀ این حالت، این مواد صورتهای اولیۀ خودشان را که استقلالشان در رابطۀ با آن صورتها بود، از دست می دهند. آن قیافه ها دیگر عوض می شود، آن جهات امتیازیّه از بین می رود، و بعد از آن که حالت خلط و امتزاج و ترکیب به وجود آمد، یک صورت جدیدی تحقق پیدا می کند، یک صورت تازه ای پیدا می شود، «و هو صورة المرکب، صورة المجموع» که این صورت مغایر با صورتهای اجزاء است. آن اجزاء در مقام تحقق این مرکب مثل این که فداکاری کردند، حالت فنا پیدا کردند، صورتهای خودشان را از دست دادند، تا در نتیجه یک صورتی به عنوان صورة المجموع و صورة المرکب تحقق پیدا کند، بحیثی که این معجونی که مثلا از مرکب از چند ماده شده است، شما این معجون را به هرکسی ارائه دهید، هیچ گاه صورت یکی از آن مواد دهگانه را در این معجون مشخص نمی بیند.

می بیند این معجون یک صورت جدیدی دارد غیر از آن صورتهای دهگانه ای که برای مواد قبل الامتزاج و الترکیب تحقق داشت.

مرکبات اعتباریه و فرق آن با مرکبات حقیقیه

در مرکبات اعتباریه هم همین معنا هست منتها با یک فرق. فرق این است که در مرکبات حقیقیه، این انعدام صورتها و تشکّل یک صورت جدیدی برای مجموع، یک واقعیت است، یک حقیقت است، یک امر فرضی و اعتباری نیست. وقتی یک معجونی مرکب از ده ماده شد، آن صورتها واقعا از بین رفته است و واقعا یک صورت جدیدی به نام مرکب بوجود آمده است، بحیثی که در این معجون برای هیچ یک از مواد، شما نمی توانید استقلال و صورت خاصی واقعا تصور کنید.

در مرکبهای اعتباریه هم این مسأله وجود دارد، منتها نه در عالم واقعیت، بلکه در عالم اعتبار، یک چنین چیزی به این کیفیت هست که مولا می خواهد برای این مردم یک عبادتی که موجب معراج اینها بشود و قربان کل تقی باشد، را می خواهد مأموربه قرار

ص:340

بدهد. می بیند که این عبادت، عمل واحد نیست، این عبادت، عبارت از یک مجموعه ای است به نام صلاة که این صلاة متشکّل و مرکب از یک اجزای مختلفی است، عمل قیام در آن نقش دارد، عمل جلوس در آن نقش دارد، هیئت سجود در آن نقش دارد، هیئت رکوع در آن نقش دارد، قرائت الفاتحة در آن نقش دارد، تشهد و تسلیم در آن نقش دارد، اذکار و اورادی در آن نقش دارد، و اینها از مقوله های مختلف هم هستند، این طور نیست که هرکدام، یعنی مجموعشان داخل در تحت یک مقوله باشد، اینها مقولات مختلفه هستند که مقولات مختلفه اصلا از نظر واقعیت، قابل اجتماع نیستند و تباین کلی بین آنها وجود دارد. لکن در عین حال، در عالم اعتبار این مسائل مطرح نیست. عالم اعتبار که عالم واقعی نیست. این در مقابل واقعیت و خارجیت است. این فقط بستگی به اعتبار دارد، مثل اعتباری که در موارد دیگر هم، بین عقلا وجود دارد، و هم در شرع وجود دارد.

شما وقتی که بین یک زن و مردی، اعتبار زوجیت می کنید، واقعش غیر از اعتبار، مسأله ای تحقق پیدا نکرده است، این طور نیست که واقعیت مرد دگرگون شده باشد، واقعیت زن تغییر کرده باشد. این فقط بستگی به یک اعتباری دارد که این اعتبار هم منشأ اثر است، این اعتبار هم از نظر عقلا و هم از نظر شارع، منشأ اثر خواهد بود. زوجیت اعتباریه که تحقق پیدا کرد، جواز نظر به دنبال آن است، جواز استمتاع بر آن مترتب می شود، وجوب انفاق مرتب می شود، و هکذا سایر احکام زوجیت. پس این فقط مجرد اعتبار است، و الاّ در واقعیت، قبل الازدواج و بعد الازدواج، هیچ تغییر و تحولی به وجود نیامده است.

در مرکب اعتباریه مثل نماز هم مسأله این طور است. رکوع در جای خودش، یک واقعیت است، سجود، در جای خودش، یک واقعیت است، قرائت الفاتحه که به معنای حکایت الفاتحه است، در جای خودش، یک واقعیت است از مقوله لفظ هم هست. لکن شارع ملاحظه کرده است که مجموعه اینها یک اثر و خاصیّتی دارد که آن اثر و خاصیّت صلاتی است، لذا در عالم اعتبار این را شیء واحدی می داند، صلاة را امر واحد می داند، صلاة را مرکب می داند، مثل همان معجون مرکب، منتها او مرکّب حقیقی خارجی، این مرکّب اعتباری جعلی. یک مرکب جعلی اعتباری است.

پس از یک نظر این مرکب اعتباری در حیث ترکیبش مثل مرکب واقعی است، یعنی همان طوری که در مرکب واقعی، مواد در حال ترکیب، حالت فداکاری پیدا می کنند، صورت خودشان را از دست می دهند، واقعیت خودشان را از دست می دهند، برای این

ص:341

که یک مرکب حقیقی تحقق پیدا بکند. مرکب اعتباری هم همین طور است، رکوعی که جزء نماز است، دیگر استقلال ندارد، سجودی که جزء نماز است، دیگر حالت استقلال در آن ملاحظه نمی شود این فقط به عنوان جزئیت للمرکب مطرح است، فقط به عنوان دخالت در آن هدف مرکّب مطرح است و برای دخالت در آن هدف مرکّب رکوع فقط جزئیت دارد، یعنی آن هدف و نتیجه بر مجموع مرکب بار می شود، مثل این که آن خاصیّت معجون مرکب از ده ماده بر آن مرکب حقیقی از ده ماده ترتب پیدا می کند، این اثر و خاصیت صلاة هم بر این مرکب از ده جزء فرضا ترتب پیدا می کند.

نتیجتا مرکب اعتباری در آن حیث مربوط به معنای ترکیب، که معنایش از بین رفتن استقلال اجزاء و فنا اجزاء در مرکب باشد، با مرکبات حقیقیه یکسان است، منتها فرقش این است که آن از بین رفتن در مرکبات حقیقه در رابطۀ با واقعیت است و این فناء در اینجا در رابطۀ با مقام جعل و اعتبار است. این یک مطلبی است که ما باید دربارۀ مرکبات اعتباریه به آن توجه داشته باشیم.

مرکبات اعتباریه از نظر مقام اتیان با مقام امر

مطلب دوم؛ مرکبات اعتباریه از نظر مقام آمر، و از نظر مقام مأمور، یک حالت تعاکسی بینشان هست به این کیفیت: مولا وقتی می خواهد«اقیموا الصلوة» بگوید، وقتی که می خواهد یک مرکب اعتباری تشکیل بدهد، و این مرکب اعتباری را مأموربه قرار بدهد، مراحل کار به این صورت است که اولا اجزاء را در نظر می گیرد، و از این اجزاء یک مرکبی به نام صلاة درست می کند، و بعد آن صلاة را مأمور قرار می دهد. یعنی از نظر آمر، مسأله، مثل مرکبات خارجیه است. وقتی که یک کسی بخواهد یک معجونی را تشکیل بدهد، اولا مواد را جمع آوری می کند، بعد این مواد را باهم مخلوط می کند، بعد مخلوط را در اختیار مریضی که با این معجون معالجه می شود قرار می دهد. از نظر مقام امر و آمر، در مرکبات اعتباریه مسألۀ به همین سبک است.

اما از نظر مکلّفین و شخص مکلّف که در مقام امتثال برمی آید، شما وقتی که اول ظهر در مقام امتثال امر مولا برمی آیید، چکار می کنید؟ اول صلاة را اراده می کنید، بعد از آن که صلاة را اراده کردید، می بینید که صلاة مرکب از اجزا است، تک تک اجزا را اراده می کنید، تکبیرة الاحرام را اراده می کنید، قرائت الفاتحه را اراده می کنید، قرائت سوره را اراده می کنید، رکوع را اراده می کنید و هکذا. این طور نیست که شما مثل مقام آمر به این

ص:342

سبک باشید، که اول اجزا را در نظر بگیرید، بعد مجموع را در نظر بگیرید. اول ارادۀ شما به نماز متعلق است، و چه بسا در آن حالی که ارادۀ شما به نماز تعلق گرفته است، اصلا به اجزای صلاة هم توجه ندارید. اول ظهر می روید سراغ وضو گرفتن. از شما می پرسند می خواهی چکار بکنی؟ می گویید: می خواهم نماز بخوانم. در این حالتی که اراده شما به اتیان صلاة متعلق است، چه بسا اصلا اجزای صلاة در ذهن شما نیست و مغفول عنه است، ولی در مقام پیاده کردن، تک تک را حساب می کنید. می گویید: اولین جزء نماز، تکبیرة الاحرام است، پس من اراده می کنم تکبیرة الاحرام را. دومین جزء نماز، قرائت الفاتحه است فرضا، پس من اراده می کنم قرائت الفاتحه را، و به دنبال آن، قرائت الفاتحه تحقق پیدا می کند.

پس مقام اتیان این مرکب اعتباری با مقام امرش متفاوت است. در مقام امر از اجزا شروع می شود و به مرکب ختم می شود. اما در موافقت و اطاعت، از مرکب شروع می شود و به اجزا ختم می شود. اول اراده به مرکب متعلق است، و ثمّ اراده به تک تک اجزا در دنبال ارادۀ متعلقه به مرکب، متعلق اراده واقع می شوند.

رابطۀ امر متعلق به مرکب با اجزاء مرکب

مطلب سوم که خیلی اهمیت دارد، این مسألۀ است. آیا امری که به مرکب تعلق می گیرد، در رابطۀ با اجزای مرکب چه نقشی دارد؟ یک بحثی در باب مقدمه واجب ملاحظه فرمودید که آیا اجزا به عنوان مقدمات داخلیه مطرح است؟ یا اجزا اصلا جنبه مقدمیت ندارد؟ «المقدمة امّا ان تکون خارجیة و امّا ان تکون داخلیة» و بعد مورد بحث واقع شد که آیا ما مقدمه داخلیه داریم؟ اصلا معنای مقدمه داخلیه چیست؟ چه بسا این طور در ذهن می آمد که این اجزا، همان نماز هستند، این اجزا که همان مأموربه است و مقدمه نمی شود با ذی المقدمه یکی باشد. در مقدمات خارجیه، مسأله خیلی روشن است. آنجا هم در بحث مقدمه واجب مورد بحث واقع شد. آنهایی که قائل بودند به این که مقدمات خارجیه واجب است، حرفشان این بود که مأموربه یک وجوب نفسی دارد، و مقدمۀ خارجیه، یک وجوب غیری دارد لذا متعلقهایش هم با فرق می کرد، آن عبارت از کون علی السطح بود، این عبارت از نصب سلّم بود. وجوب نفسی به کون علی السطح متعلق شده بود، وجوب غیری به نصب سلّم متعلق بود. آنهایی هم که مقدمۀ واجب را منکر بودند، لزوم عقلیه مقدمه را انکار نمی کردند. می گفتند: مقدمه لزوم دارد، امّا نه لزوم

ص:343

شرعی، بلکه لزوم عقلی، و عقل حکم می کند به این که باید مقدمه قبل از ذی المقدمه اتیان شود. آیا در مقدمات داخلیه همین مسائل مطرح است؟ آیا همان طوری که مقدمات خارجیه وجوب غیری دارد، آیا رکوع هم وجوب غیری دارد؟ سجود هم وجوب غیری دارد؟ تکبیرة الاحرام هم وجوب غیری دارد؟

کسی ابتداء بگوید: اینها هم مقدمات داخلیه هستند، و همان طوری که مقدمات خارجیه، وجوب غیری پیدا می کنند، مقدمات داخلیه هم وجوب غیری پیدا کنند. آن وقت نتیجه این حرف این بشود که تمام اجزای نماز، تک تک وجوب غیری پیدا کند. آن وقت سؤال شود: پس وجوب نفسی دیگر به چه تعلق پیدا کرده است؟ متعلق وجوب نفسی کدام است؟ ما که نماز را مرکب از این ده جزء می دانیم، معنای مرکب این نیست که نماز«امر آخر یتحصّل من هذه الاجزاء» معنای مرکب، این نیست. نماز همین هاست، همین تکبیرة الاحرام و قرائت و رکوع و سجود و تشهد و تسلیم است نه یک امری که از اینها تحصّل پیدا کند، و مغایر با اینها باشد. مثل آن حرفی نیست که بعضی ها در باب وضو و غسل می زنند که می گویند: مأموربه آن طهارت باطنیه است، و طهارت باطنیه از این وضو و غسل و تیمم تحصّل پیدا می کند. آن مسألۀ اسباب و محصّلات، یک بحث دیگری دارد که در همین دوران بین اقل و اکثر، یکی از مباحثی که باید دنبال شود، مسألۀ اسبابت و محصّلات است. اما در باب جزء و کل، هیچ مسأله ای غیر از اجزا نداریم.

نماز، یعنی تکبیر و قرائت و رکوع و سجود و تشهد و تسلیم. خود این نماز است، نه یک امر حاصل از اینها. آن وقت اگر خود اینها نماز شد، چطور می شود که هم وجوب نفسی در کار باشد؟ و هم وجوب غیری در کار باشد؟ این امر قابل تعقلی نیست. پس اینجا چه باید گفت؟ آیا بطور کلی مسألۀ مقدمیت اجزا را انکار کنیم و بگوییم: اجزا برای تحقق کل، مقدمیت ندارد، جزء، مقدمه تحقق کل نیست؟ این که خلاف واقعیت است. آیا می شود کل بدون جزء تحقق پیدا کند؟ اگر نمی شود کل بدون جزء تحقق پیدا کند، پس چطور مقدمیت اجزا را منکر شویم؟ و اگر مقدمیت اجزا را منکر نشدیم، مسألۀ وجوب غیری را چه کنیم؟ اگر چیزی مقدمیت پیدا کرد، بنابر وجوب غیری مقدمه، باید اتصاف به وجوب غیری داشته باشد.

عدم وجوب غیری مقدمات داخلیه در مرکب اعتباری

اینجا واقع مطلب این است که اگر خودمان هم یک مرکب اعتباری داشته باشیم و او

ص:344

را نسبت به فرزندانمان مورد امر قرار دهیم، به این مسألۀ می رسیم که در عین این که اجزا، مقدمات داخلیه هستند، لکن مقدمات داخلیه، وجوب غیری ندارند، برای این که این وجوب غیری را برای این می خواهیم که ذی المقدمه حاصل بشود، لکن ما بالاتر از وجوب غیری اینجا داریم و آن وجوب نفسی است. آیا وجوب نفسی به مقدمات تعلق گرفته است؟ می گوییم: نه. وجوب نفسی به نماز متعلق شده است. همین وجوب نفسی متعلق به نماز، به لحاظ این که نماز غیر از این اجزا، چیزی نیست، شما را دعوت می کند به این که اجزا را انجام دهید، شما را تحریک می کند به این که اجزا را در خارج ایجاد کنید. آیا چه چیزی شما را وادار می کند به این که رکوع را انجام بدهید؟ بیننا و بین وجداننا چه چیزی ما را وادار می کند که تکبیرة الاحرام را در نماز بگوییم؟ آیا جز امر متعلق به نماز؟ جز«اقیموا الصلوة» که در کتاب با آن تکرر و تأکید وارد شده است؟ در مقام تحریک و داعویت، می بینیم که همان امر متعلق به نماز ما را تحریک می کند، همان امر متعلق به نماز داعویت دارد.

اگر بگویید: ما در کفایه خواندیم، صدجا مرحوم آخوند(ره) فرمودند: «الامر لا یکاد یدعوا، الاّ الی متعلقه»، امر فقط دعوت به متعلق می کند، خارج از دایرۀ متعلق امر، معقول نیست که امر نسبت به او داعویت و تحریک داشته باشد، پس شما چطور می گویید: امر متعلق به صلاة ما را به رکوع تحریک می کند؟ امر متعلق به صلاة ما را به سجود تحریک می کند؟ مگر رکوع متعلق امر است؟ مگر سجود متعلق امر است؟ صلاة، متعلق امر است.

مغایرت بین مرکب و اجزاء آن

جواب این است: درست است که ما بین اجزا و بین مرکب یک نوع مغایرتی ملاحظه می کنیم، لکن نحوه مغایرت به همین مقدار است که مرکب، اجمالی است از این تفصیل، و این تفصیل آن مرکب است. مثلا، مثل انسان و حیوان ناطق است. در انسان و حیوان ناطق، شما چه فرقی ملاحظه می کنید جز این که انسان، اجمالی است از حیوان ناطق، و حیوان ناطق، یک تفصیلی است از انسان. مسألۀ به این صورت است. اگر این مقدار مغایرت در کار بود که مسألۀ اجمال و تفصیل بود، دیگر معنا ندارد که بگوییم: امر متعلق به صلاة ما را به رکوع دعوت نمی کند؟ خارجا می بینیم که دارد دعوت می کند. چرا شما رکوع می کنید؟ می گویید: برای«اقیموا الصلوة». چرا سجود می کنی؟ برای«اقیموا الصلوة». همان امر با این که به اقامة الصلوة و به ایجاد الصلوة متعلق است، مع ذلک شما

ص:345

را به اجزا دعوت می کند و این طبق همان مبنایی است که مغایرت بین اجزا و مرکب، مثل مغایرت بین یک مقدمۀ خارجیه، و ذی المقدمه نیست. آنجا کون علی السطح معنا ندارد که شما را به نصب سلم دعوت کند! نصب سلّم، یک واقعیت است و کون علی السطح یک واقعیت دیگر است. اما در اینجا نماز همین اجزا است، اجمال همین اجزا است، و اجزا هم تفصیل همان اجمال است، و مغایرتی به نحو دیگر در اینجا وجود ندارد.

پس این مقدار روشن شد که امر متعلق به یک مرکب اعتباری، با این که مسلّم، امر واحد است، متعلقش هم واحد است، لکن بالوحدة الاعتباریه و بالترکیب الاعتباری. با این که امر تنها به متعلق دعوت می کند و امکان ندارد که امری خارج از دایره متعلق، مورد تحریک و دعوت واقع شود، معذلک می بینیم که حساب مرکب و اجزا، حساب خاصّی است، حسابی نیست که بگوییم: امر متعلق به مرکب، ارتباطی به اجزا ندارد بلکه همان امر متعلق به مرکب در مقام تحریک و داعویت به اتیان اجزای مرکب کافی است.

نتیجه این می شود که اجزای مرکب در عین این که مقدمات داخلیه هستند، و ما نمی توانیم مسألۀ مقدمیت آن را انکار کنیم، برای این که هیچ مرکبی بدون جزء نمی تواند تحقق پیدا کند، اگر بگوییم: «المرکب یتوقّف علی اجزائه» آیا این عبارت غلط است؟ اگر بگوییم: «المرکب لا یتحقق بدون اجزائه» این عبارت غلط است؟ در عین این که اجزا، مقدمیت داخلیه دارند معذلک نه وجوب غیری دارند، آن طوری که قائل به وجوب مقدمه می گوید، نه لزوم عقلی دارند، آن طوری که منکر وجوب مقدمه معتقد است بلکه یک مطلب سومی است، و آن این است که همان امر متعلق به کل ما را تحریک می کند الی اتیان الاجزاء، و ایجاد الاجزائه فی الخارج.

پرسش:

1 - مرکب حقیقی را با مثال تعریف کنید.

2 - مرکبات اعتباریه و فرق آن را با مرکبات حقیقیه توضیح دهید.

3 - مرکبات اعتباریه را از نظر مقام اتیان و مقام امر بررسی کنید.

4 - رابطۀ امر متعلق به مرکب با اجزای مرکب به چه صورت است؟

5 - آیا مقدمات داخلیه در مرکب اعتباری وجوب غیری دارند؟ توضیح دهید.

6 - مغایرت بین مرکب و اجزای آن به چه صورت است؟

ص:346

درس دویست و شصت و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشتراک مرکب با اجزاء در تعلق امر

عرض کردیم: امری که به مرکب، تعلق می گیرد، عبارت از امر واحد و وجوب نفسی است، و این امر به اجزا هم تعلق می گیرد. البته این که ما تعبیر به وجوب نفسی می کنیم، به لحاظ غالب است، و الاّ اگر فرض کردیم که یک مقدمۀ مرکبه پیدا کردیم و از طرفی هم مقدمه را واجب به وجوب غیری دانستیم، آن وجوب غیری که تعلق به مقدمۀ مرکبه می گیرد، در رابطۀ با اجزای مقدمه، همین حکم را دارد منتها فعلا بحث ما در ذی المقدمه است، بحث ما در واجب نفسی است، و می خواهیم ببینیم که امر متعلق به صلاة در رابطۀ با اجزای صلاة چه نقشی دارد؟ و تعبیر به وجوب نفسی هم به لحاظ همین جهت بحث است.

دیروز عرض کردیم که اجزا با این که عنوان مقدمیت دارد، و ما نمی توانیم مقدمیت اجزا را منکر بشویم، رکوع به تنهایی«مقدمة لتحقق الصلاة، سجود مقدمة لتحقق صلاة»، که صلاة، همان مرکب است. به طور کلی در باب مرکبات ما می توانیم این تعبیر را بکنیم

ص:347

که«المرکب یتوقف علی کل جزء من الاجزاء» و این توقف، معنای مقدمیت است منتها مقدمۀ داخلیه است در مقابل مقدمۀ خارجیه. و فرق مقدمۀ داخلیه با مقدمۀ خارجیه در همین معناست، که اصلا مقدمۀ داخلیه از حریم بحث در باب مقدمۀ واجب بیرون است، از محل نزاع در آن بحث بیرون است. محل نزاع در بحث مقدمۀ واجب، عبارت از مقدمات خارجیه است. بعضی ها در آن محل نزاع قائل به وجوب غیری مقدمه شدند و بعضی ها هم وجوب غیری مقدمه را انکار کردند و همان لزوم عقلی و لابدّیت عقلیه را در باب مقدمات مطرح کردند.

ما می خواهیم بگوییم: مقدمات داخلیه نه وجوب غیری دارد، و نه لابدیت عقلیه دارد برای این که این وجوب غیری و لابدیت عقلیه برای این جهت مطرح می شود که شما می خواهید داعی به اتیان مقدمه را درست کنید، محرک به اتیان مقدمه را شما درست کنید. بگویید: چه چیزی انسان را وادار می کند به این که وقتی مولا می گوید: «کن علی السطح» انسان نصب سلّم کند. آنها می گویند: محرّک، وجوب غیری است، اینها می گویند: محرک، لابدیت عقلیه است. اما در باب اجزا مأموربه مرکب، در باب اجزای صلاة، یک داعی بالاتر و یک محرک قوی تر داریم و آن امر متعلق به خود نماز است.

«اقیموا الصلوة» شما را وادار کرده به این که تکبیرة الاحرام بگویید. «اقیموا الصلوة» شما را وادار کرده به این که فاتحة الکتاب را به عنوان قرائت و حکایت بخوانید و هکذا فی الرکوع و السجود. و این یک معنای وجدانی است. چه چیزی انسان را وادار می کند بر تکبیرة الاحرام؟ غیر از«اقیموا الصلوة» چیز دیگری اینجا مطرح است؟ لذا همان امر متعلق به مرکب در عین این که به اجزا تعلق نگرفته، و اجزا، اجزای مأموربه است، نه خود مأموربه، لکن امر، داعویت به اتیان اجزا و مقدمات داخلیه دارد.

تبعّض امر نسبت به اجزای مرکب

این حرفی که ما می زنیم غیر از حرف دیگری است که یک قدری شبیه این حرف است، و این حرف شبیه را مرحوم آقای بروجردی(اعلی الله مقام الشریف) گاهی می فرمودند، و من هم در تقریرات صلاة ایشان یکی دو جا همین مسأله را به عنوان ایشان نوشته ام. آن حرف این است که کسی مسأله را به این صورت طرح کند، بگوید: امر متعلق به مجموع شده، لکن به این کیفیت که این امر کأنّ ابعاضی دارد، خود امر ابعاض دارد، و هر بعض از این امر به جزئی از اجزای مرکب مأموربه تعلق گرفته. و اگر بخواهیم

ص:348

تشبیه کنیم مثل فرض کنید یک عبایی که روی دو نفر قرار گرفته باشد، یک لحافی که روی ده نفر کشیده باشند. این لحاف واحد است، در وحدت عبا و لحاف، نمی شود تردید کرد، لکن در عین حال ارتباطش با آنهایی که زیر پوشش این لحاف و عبا قرار گرفته اند به این نحو ارتباط است که هر گوشه ای و هر جزئی از عبا روی یک نفری واقع شده، بعض من العبا متعلق بزید، و بعض من العبا واقع علی عمرو، و بعض منه واقع علی بکر. در عین این که عبا واحد است، و لحاف واحد است، ولی روی افراد، یعنی اجزا قرار گرفته، روی متعدد واقع شده. کأنّ هر بعضی اختصاص به یک متعددی دارد.

بعد هم یک دلیل فلسفی بر این اقامه شده که یک شیء در عین این که واحد است، چطور می تواند ابعاض مختلف داشته باشد با اینکه چه بسا گاهی از اوقات بین این ابعاضش از نظر خصوصیات، تضاد و تباین وجود داشته باشد؟ اینجا در مقام تشبیه گفته اند: این آبی که در این حوض وجود دارد، «هل هو ماء واحد ام کثیر»؟ تردیدی نیست در این که ماء واحد است، و دلیلش هم این است که می گویند: اتصال، مساوق با وحدت است. در فلسفه این معنا ثابت شده که اتصال، مساوق با وحدت است. اگر کنار این حوض، حوض دیگری باشد، چون اتصالی در کار نیست، دوتا آب است. اما بین اجزای ماء واقع در این حوض، چون اتصال وجود دارد، اتصال دلیل بر وحدت است.

در عین این که این ماء واحد است، ولی می شود ابعاض این ماء واحد، از نظر اوصاف به اوصاف متضاده متصف شود. می شود یک گوشۀ حوض را رنگ قرمز بریزند، یک گوشۀ دیگر را رنگ سبز بریزند، یک گوشۀ دیگر را رنگ سیاه بریزند. می بینید این ماء مع کونه واحدا، لکن به لحاظ ابعاض، معروض برای اوصاف متضاده واقع شده. وقتی که بعض داشتن، و واجبیت ابعاض تا این درجه اثر داشته باشد، آن وقت چه مانعی دارد که یک امر مع کونه واحدا، مع ذلک به متعدد تعلق بگیرد، به اجزای متکثر مأموربه تعلق بگیرد یک بعضش تعلق به رکوع پیدا کند، یک بعضش ارتباط با سجود پیدا کند، بحیثی که رکوع، بعض الامر داشته باشد، سجود بعض الامر داشته باشد، سایر اجزای مأموربه بعض الامر داشته باشند؟

مقتضای مراجعه به وجدان در صورت تعلق امر به مرکب

ولو این که این حرف با حرفی که ما می زنیم، تا حدی مشابه است، لکن واقعیت چنین نیست. آیا وقتی که می خواهید نماز بخوانید، می گویید: آن بعض الامر متعلق به تکبیرة

ص:349

الاحرام را در حال تکبیرة الاحرام اراده می کنم و او داعویت دارد؟ وقتی که فاتحة الکتاب را می خواهید بخوانید، می گویید: آن بعض متعلق به فاتحة الکتاب داعویت پیدا کرده؟ آیا این طور است واقعا یا این که شما وجدانا چه تکبیرة الاحرام بخوانید، چه رکوع و سجود انجام بدهید، در هردو، آن که محرّک شماست و آن که مورد توجه شماست، همان امری است که در«اقیموا الصلوة» وجود دارد؟

به عبارت دیگر: فرق بین حرف ما، و این حرف مشابه این است که در حرف ما، اجزا اصلا مأموربه نیستند، اجزا«لم یتعلق بها لا تمام الامر و لا ابعاض الامر». ما اجزا را به عنوان مقدمات داخلیه فرض کردیم، عنوانشان را عنوان مقدمیت قرار دادیم و چیزی که عنوانش، عنوان مقدمیت است، دیگر معقول نیست که همان امر متعلق به ذی المقدمه، مستقیما به مقدمه تعلق بگیرد. لذا از نظر مقام تعلق امر، ما امر را متعلق به اجزا نمی دانیم، ما امر را ذات ابعاض نمی دانیم. ما می گوییم: «الامر شیء واحد تعلق بشیء واحد و هو الصلاة»، لکن همین امر متعلق به صلاة است که شما را به اتیان اجزا تحریک می کند، برای این که یک مغایرتی بین صلاة و بین اجزا وجود ندارد، مرکب، همان اجمال اجزا است، و اجزا، تفصیل مرکب، بدون این که بینشان مغایرتی تحقق داشته باشد. لذا این بیان با آن بیان مشابه فرق دارد و ما نمی خواهیم آن حرف را بزنیم. این خودش یک حرف دیگری است و این حرف خیلی به وجدان، نزدیک است. وقتی که انسان ذهن خودش را خالی از مسائل کند، می بیند واقعیت در تعلق امر به مرکب اعتباری، عبارت از همین نحوی است که شما ملاحظه فرمودید.

در دنبال این دو سه مطلبی که دیروز و امروز ذکر کردیم حالا می خواهیم ببینیم با توجه به این مطالب، آیا اینجایی که مولا می گوید: «اقیموا الصلوة» و صلاة مردد بین این است که آیا نه جزء دارد، و یا ده جزء دارد، آیا سوره هم جزء نماز هست یا جزء نماز نیست، ببینیم آیا لازمۀ این حرفهای دیروز و امروز، این است که اینجا برائت عقلیه که محل بحث ماست فعلا، جریان پیدا می کند یا نه؟

عدم ارتباط ما نحن فیه به بحث صحیح و اعم

در مقدمه یک جهتی را باید تذکر بدهیم که این بحث ما روی آن حرفی نیست که در بحث صحیح و اعم در اول مباحث اصولیه مطرح بود. یک بحثی بود که آیا اسامی عبادات برای صحیح از آنها وضع شده یا برای اعم از صحیح و فاسد؟ اگر کسی در آن

ص:350

مسأله - به اصطلاح - صحیحی شود و بگوید: نماز اصلا از نظر لغت، حقیقت شرعیه برای خصوص صلاة صحیح وضع شده، اگر کسی این حرف را بزند، او در ما نحن فیه نمی تواند برائت عقلیه جاری کند برای این که ما نمی دانیم اصلا نماز بدون سوره نماز هست یا نه؟ مولا گفته: «اقیموا الصلوة» و روی این مبنا شما شک دارید که اصلا نماز بدون سوره«هل تکون صلاة ام لا تکون صلاة؟»، برای این که اگر نماز برای صحیح وضع شده و احتمال هم می دهید که سوره در صحت نماز نقش داشته باشد، پس شما شک دارید که بدون سوره اصلا نماز تحقق پیدا کرده یا نه درحالی که شما باید عنوان صلاة را احراز کنید. این را که دیگر نمی شود انکار کرد که اگر مولا یک عنوانی را مأموربه قرار داد، در مقام اطاعت، باید احراز کنید که آن عنوان تحقق پیدا کرده است.

در ما نحن فیه روی این مبنا بحث نداریم. اگر کسی این مبنا را داشته باشد، لا محاله باید قائل به اصالة الاشتغال شود، و به هیچ وجه حق ندارد اجرای برائت کند. بحث ما روی مبنای دیگر است، که هم عنوان صلاة بر نماز بدون سوره تطبیق می کند و هم عنوان صلاة بر صلاة مع سوره تطبیق می کند که از نظر تحقق عنوان صلاة، هیچ گونه گرفتاری نداریم. حساب نمی کنیم که اگر سوره نباشد، عنوان نماز نیست، اگر عنوان نماز نشد، «اقیموا الصلوة» کجا می رود؟ «اقیموا الصلوة» روی عنوان صلاة تکیه کرده. بحث ما آنجایی است که چه این سوره در نماز اتیان بشود و چه اتیان نشود، عنوان صلاة در جای خودش محفوظ است، و لطمه ای به عنوان صلاة نمی خورد.

بررسی جریان برائت عقلیه در شک در جزئیت شیء

روی این مبنا با توجه به حرفهای دیروز و امروز، ببینیم آیا لازمۀ این حرفها این است که اگر ما شک کردیم در این که سوره جزئیت دارد یا نه، آیا عقل در اینجا قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان، و مؤاخذۀ بلا برهان را پیاده می کند، یا پیاده نمی کند؟ به نظر می رسد که پیاده می کند، برای این که مولا در مقامی که یک مرکبی را مأموربه قرار می دهد، همان طور اگر اصل وجوب مرکب به گوش ما نرسد و اصلا اطلاع پیدا نکنیم که این مرکب را مولا واجب کرده یا نه؟ و به حال تردید و شک باشیم، اینجا بلا اشکال«اصالة البرائة» جریان پیدا می کند، برای این که از ناحیۀ مولا حجّت تمام نشده، بیان تمام نشده، عقل می گوید: عقاب بلا بیان و بلا حجّه یکون قبیحا علی المولی. پس حجّت باید از ناحیۀ مولا برای ما تمام بشود.

ص:351

حالا سؤال دوم: اگر مولا امر به صلاة کرد، لکن هیچ یک از اجزای صلاة را برای ما معرفی نکرد، فقط اجمالا فهمیدیم که این صلاة، حالت ترکیبی دارد. آیا این بیان مولا به همین مقدار در رابطۀ با اجزای مرکب، می تواند یک حجّت تمامی باشد؟ یک بیان تمامی باشد؟ یا این که عقل می گوید: اگر مولا یک مرکبی را مأموربه قرار می دهد، باید برای شما بیان کند که این مرکب اجزایش چیست و چه اموری در این مرکب نقش دارد. تا مادامی که این بیان از قبل مولا تمام نشود، اصلا حجّت از ناحیۀ مولا عقلا ناتمام است.

همین مطلب را روی جزء مشکوک پیاده کنید. من می دانم که مولا در مقام امر به اقامۀ نماز، نه جزء را به عنوان جزئیت بیان کرده، و حجّت از قبل مولا در رابطۀ با این اجزا تمام است که نسبت به جزء دهم، هیچ بیانی از قبل مولا نیامده، هیچ حجّتی بر جزئیت سوره از طرف مولا نیامده، آیا در اینجا مجرد همین که این اقل و اکثر ارتباطی است، کفایت می کند در الزام به اتیان این سورۀ مشکوکه، یا این که عقل می گوید: بر مولاست همان طوری که امر متعلق به مرکب را باید برای شما بیان کند، و باید حجّتی در این رابطه داشته باشد، در رابطۀ با اجزای مرکب هم، فرض این است که اجزا را باید مولا تعیین کند. این مرکب اعتباری است، این مرکب شرعی است، این بیان کننده اش عبارت از خود شارع است. حالا یک«اقیموا الصلوة» وجود دارد، نه جزء به عنوان نماز از ناحیۀ مولا مشخص شده، لکن نسبت به جزء دهم از ناحیۀ مولا بیانی نرسیده است، آیا اینجا قبح عقاب بلا بیان جریان ندارد؟ قبح عقاب بلا بیان اینجا پیاده نمی شود؟

اگر بگویید: خود همین علم اجمالی کافی است. چطور در مورد متباینین که در بحث گذشته بود گفتیم: احتیاط واجب است، آیا احتیاط هیچ پشتوانه ای غیر از علم اجمالی داشت؟ همین علم اجمالی در اینجا بعینه وجود دارد.

عدم وجود علم اجمالی در اقل و اکثر

جواب این است که اگر واقع مطلب را بخواهید، اصلا اینجا علم اجمالی وجود ندارد، اصلا ما اینجا علم اجمالی نداریم. آن طوری که شما در علم اجمالی فکر می کنید که یک اقلی داریم و یک اکثری داریم و اقلش مثلا متیقّن است، اصلا این مسائل را در اینجا با دقت اگر بخواهید ملاحظه کنید، واقعیت ندارد برای این که اقل و اکثر شما اینجا چیست؟ و چطور است که می گویید: علم اجمالی داریم؟ آن که واقعیت دارد این است:

یقین دارید که امر به نماز متعلق شده است. آیا تعلق امر به نماز، برای شما معلوم

ص:352

بالتفصیل یا معلوم بالاجمال است؟ تعلق امر به نماز، معلوم بالتفصیل است. شما قسم می خورید که«و الله ان الامر قد تعلق باقامة الصلاة»، تعلق امر به نماز، معلوم بالتفصیل است. جای تردید نیست. فقط مسأله این است که نمی دانید آیا نماز، مرکب از نه جزء است یا مرکب از ده جزء است؟ پای اجزا از دایرۀ تعلق امر بیرون است. همان طور که ما در بحث آخر دیروز و اول امروز بحث کردیم، این طور نیست که اجزای مأموربه باشد، این طور نیست که کسی بگوید: من یقین دارم که اقل، مأموربه است. اقل کدام است که مأموربه است؟ نماز مأموربه است، نه اقل به عنوان اجزا. نه اقل مأموربه است، نه اکثر مأموربه است. آن که مأموربه است، عبارت از صلاة است که«هو امر مرکب» منتها شما نمی دانید که مرکب از نه جزء است یا مرکب از ده جزء است؟ لذا واقعش این است که مسألۀ علم اجمالی در اینجا مطرح نیست. مسأله این است که یک امری بالعلم التفصیلی متعلق به صلاة شده، منتها اجزای این صلاة که خارج از دایرۀ امر، و تعلق امر است، مردد بین این است که نه جزء باشد، و بین این که ده جزء باشد.

لذا به آن صورتی که شما در باب متباینین مسألۀ علم اجمالی را پیاده می کنید، و علم اجمالی را پشتوانۀ احتیاط در متباینین قرار می دهید، این مسأله در اینجا واقعیت ندارد. ما هستیم و تعلق امر به صلاة با علم تفصیلی، و این که از ناحیۀ مولا در رابطۀ با جزء دهم، هیچ بیانی نیامده، هیچ حجّتی صادر نشده. و صرف امر، نمی تواند حجّت باشد.

حجّت، صغرا و کبرا لازم دارد. حجّت باید با دو مقدمه تحقق پیدا کند، و الاّ بیان یک مقدمه، موجب تشکیل قیاس نخواهد بود، موجب تحقق حجّت نخواهد بود.

صرف این که مولا بگوید: من نماز را مأموربه قرار دادم، این که حجّت نشد از ناحیۀ مولا.

حجّت این است که بگوید: نماز، مأموربه و هذه اجزائها، این معنای حجّت است.

نماز مأموربه و هذه اجزائها. تا مادامی که«هذه اجزائها» از ناحیۀ مولا مشخّص و مبیّن نشود، ما می توانیم بگوییم: حجّت از ناحیۀ مولا ناتمام است. حجّت که ناتمام شد، قبح عقاب بلا بیان و مؤاخذه بلا برهان اینجا سبز می شود، و حکم می کند به این که مولا نمی تواند عقوبت کند.

لذا آنچه در ابتدا به نظر می رسد، (با قطع نظر از اشکالات مفصّل و دقیق و فراوانی که باید ببینیم از عهدۀ آن اشکالات برمی آییم یا نه) این است که جریان برائت عقلیه به نظر ظاهر می آید.

ص:353

پرسش:

1 - کلام مرحوم بروجردی(ره) را در تبعّض امر نسبت به اجزای مرکب بیان کنید.

2 - فرق بین کلام استاد و مرحوم بروجردی در تبعّض امر نسبت به اجزای مرکب چیست؟

3 - مقتضای مراجعه به وجدان در صورت تعلق امر به مرکب چیست؟

4 - دلیل عدم ارتباط ما نحن فیه را به بحث صحیح و اعم بیان کنید.

5 - دلیل جریان برائت عقلیه در شک در جزئیت شیء چیست؟

ص:354

درس دویست و شصت و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در جریان برائت عقلیه در اقل و اکثر ارتباطی، اشکالات متعددی شده که باید یک یک این اشکالات ملاحظه شود.

عدم تغایر دوران بین اقل و اکثر با دوران بین متباینین

یک اشکال این است که می گوید: ما دوران امر را بین اقل و اکثر، مغایر با دوران بین المتباینین نمی بینیم، یعنی در مورد اقل و اکثر، همان مسأله ای که در دوران بین متباینین پیاده می شد، که نتیجه اش عبارت از لزوم احتیاط بود، در اقل و اکثر هم همین طور، یعنی همان طور که در دوران بین متباینین، برائت عقلیه جریان پیدا نمی کرد، در دوران بین اقل و اکثر هم همین طور است.

مستشکل در توضیح این مطلب، می گوید: شما مرکب اعتباری را به این نحو بیان کردید که عبارت است از این که بین مجموعۀ یک اجزاء و یک عده امور متباینی که قدر مشترکی ندارند، لحاظ وحدت کنند، و به تعبیر این مستشکل یک صورتی برای مجموع

ص:355

این مرکب، تحقق پیدا می کند. چون یک امر وحدانی است و یک شیء واحدی ملاحظه شده، لابد دارای یک صورتی است. اگر مأموربه، عبارت از صلاة نه جزئی باشد، معنایش این است که مأموربه ما یک صورت وحدانی بین نه جزء است. و اگر مأموربه عبارت از ده جزء باشد، معنایش این است که مأموربه، یک صورت وحدانی مرکب از ده جزء است. ولو در کلام این مستشکل این معنا ذکر نشده ولی در حقیقت می خواهد بگوید:

همان طور که در مرکبات حقیقیه اگر شما یک معجون مرکب از نه جزء داشته باشید، این یک صورت خاصی دارد، آن اجزا و مواد، هرکدام صورتشان را از دست داده اند، و در نتیجه یک صورتی برای مجموع مرکب و ممتزج پیش آمده و اگر یک معجونی مرکب از همین نه جزء با یک جزء دهم پیدا کنیم، این یک صورت دیگری دارد، یک وضع دیگری دارد. معجون مرکب از نه جزء، «له صورة مغایرة» لمعجون مرکب از ده جزء. این طور نیست که با اضافه شدن یک جزء، وضع تغییر نکند.

علاوه این که همه اش مسألۀ نه جزء و ده جزء نیست، گاهی در اقل و اکثر ارتباطی، امر بین دو جزء و سه جزء دایر است. در مرکبات حقیقیه هم گاهی مسأله این طور است، معجون مرکب از دو جزء، با معجون مرکب از سه جزء مغایر است. این یک صورت خاصه ای دارد، آن هم یک صورت دیگری دارد. پس کأنّ همان طور که در مرکبات حقیقیه به اعتبار کثرت و قلّت اجزا، صورت آن مرکب تغییر می کند، و صورت اقل و اکثر باهم متغایر هستند، بطوری که ما نمی توانیم بگوییم: این معجون مرکب از دو جزء، اقل از معجون مرکب از سه جزء است. مسألۀ اقل و اکثر نیست. مسألۀ مغایرت است. این معجون مغایر لذلک المعجون. این مرکب از دو جزء است، او مرکب از سه جزء است.

تشابه مرکبات اعتباریه با مرکبات حقیقیه

همان طور که در مرکبات حقیقیه این طور است، این مستشکل می گوید: در مرکبات اعتباریه هم مسأله به این کیفیت است. نماز نه جزئی، مغایر با نماز ده جزئی است. نماز نه جزئی یک صورت وحدانیۀ بین نه جزء است، نماز ده جزئی یک صورت وحدانیه بین ده جزء است، و چون بین اینها مغایرت تحقق دارد، لذا با این که کلمۀ اقل و اکثر را در اینجا مطرح می کنیم، ولی معنایش این نیست که این اقل و اکثر را در مقابل متباینین بدانیم، بلکه این هم از مصادیق متباینین است. متباینین منحصر به این نیست که شما علم اجمالی داشته باشید به این که یا نماز جمعه واجب است، یا نماز ظهر، بلکه اینجایی هم که نماز

ص:356

مردد است بین این که سوره جزئیت دارد، یا ندارد؟ این هم متباینین است. و لازمۀ متباینین عدم جریان برائت عقلیه، و وجوب احتیاط است. و احتیاط را در اینجا به این معنا می کند که همین اکثر را شما اتیان کنید، همان نماز ده جزئی را در خارج انجام دهید، تا یقین کنید به این که مأموربه در خارج محقق شده. این یک اشکال است که مسألۀ برائت عقلیه را از این طریق مورد انتقاد قرار می دهد.

ببینیم این اشکال وارد است یا نه؟ آیا این که می گوید: نماز مرکب از نه جزء مغایر با نماز ده جزئی است، چه می خواهد بگوید؟ آیا نماز را یک امر متحصّل از اجزاء می داند؟ همان مطلبی که دیروز و پریروز به آن اشاره می شد. آیا نماز نه جزئی، یعنی امر متحصّل از نه جزء، مثل همان طهارت معنویه ای که عقیب وضو تحقق پیدا می کند؟

معنای مرکب اعتباری در محل بحث

اگر مسألۀ تحصّل باشد، اگر مسألۀ سببیت و مسببیت باشد، بله همین طور است. آن امر متحصّل از نه جزء، غیر از امر متحصّل از ده جزء است برای این که آن امر متحصّل، لا محاله له صورة، و متحصّل از نه جزء، یک صورت دارد، متحصّل از ده جزء، یک صورت دیگری دارد. اما این از بحث ما خارج است. مسألۀ اسباب و محصلات را بعدا بحث می کنیم، و معنای مرکب اعتباری، عبارت از این معنا نیست. معنای این که شارع مجموعۀ اجزای صلاة را شیء واحد قرار داده، این نیست که آن شیء واحد از راه این اجزا تحصّل پیدا می کند. معنای وحدت همین است که این اجزا را یک شیء ملاحظه کرده. این اجزا را به لحاظ این که حالت اجتماعشان در یک غرض مهم مولا نقش دارد و مؤثر در معراجیت و«قربان کل تقی» است، یک چیز دیده. اما صلاة غیر از این نیست، صلاة یک مسببی از این اجزا نخواهد بود، صلاة همین است. وقتی از شما می پرسند که صلاة چیست؟ شما همین اجزای صلاة را به صورت تعریف صلاة و بیان ماهیت نقل می کنید، همانی است که در روایات می گوید: «افتتاحها التکبیر و اختتامها التسلیم»، این خودش صلاة است. غیر از این، چیزی نیست. یک امری نیست که از اینها تحصل پیدا بکند، صلاة همین است. منتها همین را شارع به لحاظ این که در یک غرض نقش دارد، شیء واحدی فرض کرده که می خواسته امر به آن متعلق کند. درست نبوده که مرتب بگوید: رکوع بکن، سجود بکن، تشهد، تسلیم بجا بیاور لذا اسم این مجموعۀ اجزا را صلاة گذاشته، و آن صلاة را متعلق امر خودش قرار داده. لذا نمی توانیم بگوییم: صلاة نه

ص:357

جزئی، یک صورت مغایری با نماز ده جزئی دارد. این دارای یک صورت و یک حقیقت است، آن دارای یک صورت و حقیقت دیگر است. چون وقتی امر بین نه جزء و ده جزء دائر می شود، مسألۀ متباینین را ما در اینجا پیاده کنیم.

و از نظر وجدان متشرعه هم مسأله این طور است. مثلا کسی که فراموش کرد سوره را بخواند، بر فرضی هم که سوره جزئیت داشته باشد، آیا من که نماز با سوره می خوانم، به لحاظ عدم نسیان سوره، با کسی که سوره را فراموش می کند، و در نتیجه سوره برای او به علت فراموشی جزئیت ندارد، دو صورت در کار است اینجا؟ دوتا مأموربه در کار است؟ دوتا حقیقت مأموربه است؟ بگوییم: آن نمازی که برای من مأموربه است، حقیقتش مغایر با حقیقت نمازی است که برای ناسی سوره مأموربه است؟ آیا از نظر عرف متشرعه ما می توانیم اینجا مسألۀ تغایر و تعدد حقیقت را مطرح کنیم؟ پیداست که مسأله به این صورت نیست.

لزوم احتیاط به جمع بین اقل و اکثر نه اتیان به اکثر

و ثانیا سلّمنا که این داخل در متباینین است. اگر داخل در متباینین شد، اقل و اکثر عنوان تباین پیدا کرد، همان حرفی که در متباینین می زدید باید اینجا بگویید. در مسألۀ نماز ظهر و نماز جمعه که علم اجمالی به وجوب احدهما دارید، می گفتید: هردویش را باید اتیان کند. لازمۀ علم اجمالی و تباین بین الصلاتین این است که در مقام امتثال، هر دو را اتیان کند. اینجا اگر شما می گویید: اقل و اکثر دو صورت متغایر و متباین دارد، پس چرا در مقام احتیاط می گویید: همان نماز ده جزئی را بخواند، ممکن است مأموربه نماز ده جزئی باشد؟ مگر شما نمی گویید: نماز نه جزئی، مغایر با نماز ده جزئی است؟

شما اگر در مقام امتثال، نماز ده جزئی را بخوانید، یقین به امتثال پیدا نکرده اید. وظیفۀ شما روی این مبنا این است که باید یک نماز نه جزئی بخوانید. همان کاری که در متباینین بود، و همان وظیفه ای که در آنجا انجام می دادید، همان وظیفه باید در اینجا پیاده شود.

پس چرا شما می گویید: احتیاطش این است که همان اکثر را انسان اتیان کند؟ بلکه احتیاط به جمع بین الصلاتین است. یک بار نماز را بدون سوره، و یک بار نماز را مع السوره انجام دهد تا یقین کند به این که مأموربه در خارج حاصل شده درحالی که شما نمی توانید ملتزم به این حرف بشوید، و هیچ کس در باب احتیاط در اقل و اکثر، چنین حرفی را نزده است. همه گفته اند: در باب اقل و اکثر احتیاطش به این است که انسان نماز

ص:358

ده جزئی بخواند، یک نماز. اما لازمۀ این بیان و حرف تکرار نماز است. پس این اشکال به این کیفیت جواب داده شد.

معنای تباین بین اقل و اکثر از نظر صاحب حاشیه

اشکال دوم هم همین حرف است، یعنی می خواهد مسأله را در متباینین داخل کند، منتها از راه دیگر. مسأله همین است، منتها طریقش فرق می کند. این اشکال به مرحوم محقق صاحب حاشیۀ مفصّله بر معالم برادر صاحب فصول، نسبت داده شده لکن عبارت حاشیه این حرف را نمی زند، عبارت حاشیه یک مطلب دیگری می گوید که آن را ان شاء الله بعدا جزء اشکالات عرض می کنیم. اما بالاخره به ایشان نسبت داده شده. شاید در خارج کتاب یک چنین مطلبی را بیان کرده اند. ایشان گفته اند: اقل و اکثر، متباین هستند، برای این که ما اگر یک نظری به اقل و اکثر بکنیم، و یک تحلیلی در معنای اقل و اکثر داشته باشیم، مغایرت و مباینت بین اقل و اکثر روشن می شود.

در مقام تحلیل می فرماید: مأموربه اگر اکثر باشد، معنای اکثر، یعنی اقل به شرط زیاده، نه جزء به شرط سوره. معنای اکثر، اقل با مشروط بودن به شرط آن اکثر که عبارت از سوره باشد است. پس در معنای اکثر، یک عنوان بشرط شیئی اخذ شده. اگر سوره برای نماز جزئیت داشته باشد، یعنی نه جزء کافی نیست، بلکه نه جزء به شرط زیادة السورة، بشرط اضافة السورة، به شرط انضمام سورة. پس یک عنوان بشرط شیئی در معنای اکثر و در ماهیت اکثر موجود است. اما وقتی که به معنای اقل نگاه می کنیم. اقل، یعنی نه جزء.

این نه جزء در رابطۀ با سورۀ چه حسابی دارد؟ می گویید: عنوان لا بشرطی دارد برای این که محل بحثمان همانجا بود که سوره امرش دایر بین جزئیت و عدم جزئیت باشد. اما اگر امرش دائر بین جزئیت و مانعیت باشد، در همان روزی که محل نزاع را بحث می کردیم، گفتیم: این از محل بحث خارج است.

پس اگر مأموربه نماز نه جزئی باشد، یعنی اقل لا بشرط، اگر سوره همراه او باشد یا همراه او نباشد، لطمه به جایی نمی زند. اگر مأموربه اقل شد، معنایش این نیست که حتما نباید سوره وجود داشته باشد، معنایش این است«سواء کان السورة منضمة الی سایر الاجزاء، ام لم تکن منضمة الی سایر الاجزاء»، و این معنای لا بشرطی است.

این که می فرماید: بین ماهیت بشرط شیء، با ماهیت لا بشرط، مغایرت هست. آیا ماهیت بشرط شیء با ماهیت لا بشرط مغایر نیست؟ در این، شرط اخذ شده، تقیّد به

ص:359

شرط در آن مأخوذ است اما این، لا بشرط است. بین لا بشرط و بشرط شیء، مغایرت وجود دارد. منتها تعبیر این مستشکل این طور است که این مغایرت را علاوۀ بر نماز به امر هم می کشاند، می گوید: امر متعلق به ماهیت بشرط شیء، مغایر با امر متعلق به ماهیت لا بشرط است. لکن حالا ما کاری به او نداریم، او فی نفسه تمام نیست، لکن اساس مطلب، خود نماز است، خود مأموربه است، خود متعلق امر است. «اذا دار امر المتعلق بین ان یکون ماهیة بشرط شیء، أو لا بشرط» بین اینها تغایر هست. همان مغایرتی که در باب تباین مطرح کردید، و در متباینین مانع از اجرای اصالة البرائة العقلیه بود، همان مغایرت و مباینت در اینجا جلوی اصالة البرائة العقلیه را می گیرد و همان حکم متباینین در اینجا پیاده می شود. پس چرا شما در اینجا برائت عقلیه را جاری کردید؟

لزوم جمع بین اقل و اکثر برای حصول احتیاط

اولا آن اشکال دومی که به اشکال اول بود، اینجا پیاده می کنیم، می گوییم: شما معتقد هستید که بین ماهیت بشرط شیء و ماهیت لا بشرط مغایرت هست، و احکام متباینین اینجا پیاده می شود. اگر حکم متباینین می خواهد اینجا پیاده شود، شما باید در مقام امتثال، بین اقل و اکثر جمع کنید نه این که احتیاط را در اتیان به اکثر قرار دهید. همان حکم متباینین طابق النعل بالنعل باید اینجا پیاده شود، درحالی که شما و غیر شما هیچ کسی در اقل و اکثر ملتزم به چنین حرفی نشده که بین نماز بدون سوره، و نماز مع السوره جمع کند. لکن دو اشکال اساسی دیگر به این وارد است:

یکی این که این تحلیلی که شما از این اقل و اکثر کردید، ما این تحلیلتان را قبول نداریم، برای این که شما می گویید: اکثر، یعنی اقل بشرط زیاده. اقل بشرط زیاده یعنی چه؟ یعنی آن زیاده، شرطیت داشته باشد. فرق بین زیاده و سایر اجزا چیست؟ سایر اجزا، جزئیت دارند اما این زیادۀ بیچاره شرطیت پیدا کرده؟ شما تحلیلتان این است: «الاکثر هو الاقل بشرط الزیادة و الزیادة شرط» درحالی که بحث ما در شرط نیست. بحث ما در اقل و اکثر اجزا است. سوره اگر جزئیت داشته باشد، در ردیف فاتحة الکتاب است نه این که فاتحة الکتاب جزئیت دارد، سایر اجزا جزئیت دارند، اما این سوره، عنوان شرطیت پیدا کرده.

معنای این که شما می گویید: «الاکثر هو الاقل بشرط شیء» این است که آن شیء شرط، و الاقل مشروط، و در حقیقت بین آن شیء و سایر اجزا، از این جهت فرق است

ص:360

که سایر اجزا، عنوان جزئیت دارند، اما این شیء مشکوک، عنوان شرطیت دارد. چطور شد آنها در ردیف اجزا قرار گرفتند، در ردیف مشروط قرار گرفتند، اما این بیچاره در ردیف شرط قرار گرفت؟ این جرمش این است که شما شک دارید در این که جزئیت دارد یا ندارد اما اگر به حسب واقع جزئیت داشته باشد، که با سایر اجزا فرقی نمی کند. لذا این تحلیل دربارۀ معنای اکثر، تحلیل غیر صحیحی است. بحث آن جایی است که شیء مشکوک علی فرض کونه جزء یکون فی ردیف سایر الاجزاء، عنوان مشروطیت و شرط در اینجا به هیچ وجه مطرح نیست، و بحث متمحض است در اقل و اکثر اجزا است.

فرق بین ماهیت لا بشرط قسمی با لا بشرط مقسمی

اما جواب اساسی: سلّمنا که این تحلیلی که از اکثر کردید تحلیل صحیحی باشد. اکثر، یعنی ماهیت بشرط شیء. اقل، یعنی ماهیت لا بشرط ولی سؤال ما این است: این که شما می گویید: اقل، ماهیت لا بشرط است، ما در این اصطلاحاتی که ملاحظه کرده ایم، دو جور ماهیت لا بشرط داریم: یک ماهیت لا بشرط مقسمی و یک ماهیت لا بشرط قسمی.

ماهیت لا بشرط مقسمی که در بحث مطلق و مقیّد مفصل بحث شده، یعنی نفس الماهیة، یعنی ماهیتی که هیچ چیزی با او لحاظ نشده باشد، حتّی این عدم لحاظ شیء آخر هم در آن لحاظ نشده فقط نفس الماهیة است، همین. ماهیت لا بشرط مقسمی، یعنی ذات الماهیة. آن وقت این مقسم قرار می گیرد برای ماهیت بشرط شیء، و برای ماهیت بشرط لا، و برای ماهیت لا بشرط قسمی.

ماهیت لا بشرط قسمی آن است که ماهیت، یک اضافه ای دارد. چون فرق بین اقسام و مقسم همین است که اقسام، همان مقسم هستند، منتها هر قسمی یک اضافه ای دارد. در ماهیت بشرط شیء، این بشرط شیءاش اضافه است. در ماهیت بشرط لا این بشرط لائی اش اضافه است. در ماهیت لا بشرط قسمی، آن است که ماهیت را با یک قید اضافه ملاحظه کنیم، آن قید اضافه اش این است که چیزی با ماهیت ملاحظه نشده باشد. این عدم لحاظ الشیء مع الماهیة را با ماهیت لحاظ کنیم و به ماهیت متصل کنیم. یعنی اگر بخواهیم بین ماهیت لا بشرط مقسمی و ماهیت لا بشرط قسمی از نظر تعبیر فرق بگذاریم، باید بگوییم: ماهیت لا بشرط مقسمی، الماهیة، همین. اما ماهیت لا بشرط قسمی این است: «الماهیة التی لوحظت مع عدم ملاحظة شیء معها» که این قید در ماهیت لا بشرط قسمی نقش دارد، ماهیتی که ملاحظه شده مقیّدا به این که چیزی با او

ص:361

نفیا و اثباتا ملاحظه نشود. از این به ماهیت لا بشرط قسمی تعبیر می کنیم.

عدم تغایر مقسم با اقسام خودش

لذا ما دو سؤال از این مستشکل داریم: اولا این که گفتید: بین ماهیت لا بشرط و ماهیت بشرط شیء، مغایرت وجود دارد، مقصود شما کدام ماهیت لا بشرط است؟ ماهیت لا بشرط قسمی را می گویید یا ماهیت لا بشرط مقسمی را می گویید؟ اگر بگویید:

ماهیت لا بشرط مقسمی با ماهیت بشرط شیء مغایرت دارد؟ معنایش این است که بگویید: مقسم با اقسامش مغایرت دارد. آیا می شود کسی تفوّه به این معنا بکند که یک چیزی که مقسم برای اقسام است با اقسام خودش مغایرت داشته باشد؟ اگر مقسم با اقسام مغایرت دارد، پس چطور مقسم برای این اقسام قرار گرفته؟ پس نمی توانید بگویید: ماهیت لا بشرط مقسمی، با ماهیت بشرط شی مغایرت دارد. ماهیت بشرط شیء، قسم من اقسام لا بشرط مقسمی.

پس ناچار باید بگویید: این اقسام باهم مغایرت دارد، این حرف درست است. چون این اقسام مثل انواع یک جنس می مانند، بین انواع مغایرت هست، لازمۀ این حرف این است که ماهیت بشرط شیء با ماهیت لا بشرط قسمی مغایرت دارد. می گوییم: قبول کردیم. حالا از شما سؤال می کنیم که آیا اگر اقل مأموربه باشد، این ماهیت لا بشرط قسمی است یا ماهیت لا بشرط مقسمی است؟ شما می گویید: اگر اقل مأموربه باشد، اگر سوره را هم بخوانید، هیچ مسأله ای نیست، یعنی اقل در ضمن اکثر تحقق پیدا کرده. این طور نیست که سوره مانعیت داشته باشد، امرش دایر بین این است که یا جزئیت دارد و یا این که مثلا یک امر مستحبی است. نتیجه را ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال اول به جریان برائت عقلیه را در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی توضیح دهید.

2 - معنای مرکب اعتباری در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

3 - لازمه احتیاط در دوران بین اقل و اکثر چیست؟ توضیح دهید.

4 - معنای تباین بین اقل و اکثر را از نظر صاحب حاشیه بیان کنید.

5 - دو اشکال استاد را بر کلام صاحب حاشیه در معنای تباین بین اقل و اکثر بنویسید.

ص:362

درس دویست و شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکالی که دیروز مطرح شده بود، اقل و اکثر را مقایسه و تحلیل می کرد، اکثر را ماهیّت بشرط شیء قرار می داد، و اقل را ماهیّت لا بشرط، و بعد هم در دنبال او مدّعی بود که بین ماهیّت بشرط شیء، و ماهیّت لا بشرط، مغایرت و مباینت تحقق دارد، و در نتیجه باب اقل و اکثر را به باب متباینین ارجاع می کرد، و می گفت: اقل و اکثر هم مصداقی از متباینین خواهد بود، اینجا هم مسأله بشرط شیء و لا بشرط است و بینهما تباین هست. پس همان عنوان متباینین در اینجا صادق است و همان طوری که در متباینین، برائت عقلیه جریان پیدا نمی کرد، در اینجا هم برائت عقلیه نمی تواند جاری شود.

وجود تقابل عدم و ملکه بین ماهیت بشرط شیء و بشرط لا

جواب این اشکال را دیروز عرض کردیم، لکن یک جوابی هم مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) از این اشکال بیان فرموده اند. ایشان می فرماید: مسأله

ص:363

ماهیّت بشرط شیء و ماهیّت لا بشرط، اینها از باب متباینینی که بینشان جامع و قدر مشترکی وجود ندارد، نیست. برای این که تقابل بین ماهیّت بشرط شیء و ماهیّت لا بشرط، تقابل عدم و ملکه است، نه تقابل تضاد. یعنی اگر تقابلشان، تقابل تضاد باشد، اینها داخل در متباینینی می شوند که«لا جامع بینهما». امّا چون تقابلشان تقابل تضاد نیست، بلکه تقابل عدم و ملکه است، لذا اینها از دایرۀ متباینین خارج هستند.

بعد در توضیح اینکه چرا تقابل اینها تقابل تضاد نیست و بینشان مباینت تحقق ندارد، می فرماید: برای این که، ماهیّت لا بشرط، یعنی ماهیّتی که چیزی با او ملاحظه نشده باشد، انضمامی با او در نظر گرفته نشده باشد، اضافه ای با او در نظر گرفته نشده باشد.

معنای اقل که ماهیّت لا بشرط است همین است، یعنی ماهیّتی که چیزی با او ملاحظه نشده باشد، نه این که شما فکر کنید که معنای لا بشرط این است که ماهیّتی که«عدم شیء معها» ملاحظه شده باشد، در آن نبودن چیز دیگر لحاظ شده باشد، عدم انضمام، لحاظ شده باشد، در او عدم اضافه، لحاظ شده باشد. مقصود از ماهیّت لا بشرط این نیست برای این که اگر مقصود از ماهیّت لا بشرط، یک چنین معنایی باشد، برگشت به ماهیّت بشرط لا می کند. برای این که ماهیّت بشرط لا، ماهیتی است که در آن لحاظ عدم زیاده شده، لحاظ عدم ضمیمۀ شیء دیگر شده. پس اگر ما بخواهیم لحاظ عدم را در ماهیّت لا بشرط مدخلیت بدهیم، این به ماهیّت بشرط لا برگشت می کند، و به تعبیر ایشان: تداخل در اقسام ماهیّت می شود، یعنی لازم می آید که ماهیّت لا بشرط داخل در ماهیّت بشرط لا شود.

می فرماید: پس مقصود ما این است: ما که می گوییم: بین ماهیّت بشرط شیء و ماهیّت لا بشرط، تقابل تضاد تحقق ندارد، چون لا بشرط را اینجوری معنی می کنیم، یعنی ماهیّتی که چیز دیگری با آن ملاحظه نشده باشد، نه عدم چیز دیگری با او ملاحظه شده باشد. لذا(ایشان می فرماید:) ما در کتاب مطلق و مقیّد وقتی می خواستیم اطلاق را معنی کنیم، تقریبا شبیه همین معنا را برای اطلاق ذکر کردیم. گفتیم: معنای اطلاق، عدم ذکر القید است. معنای اطلاق، یک امر وجودی شمولی نیست اینطوری که مشهور قائلند، بلکه معنای اطلاق این است که ماهیّت را مولا و متکلّم موضوع قرار بدهد، و قیدی هم با آن ذکر نکند. همین که بگوید: «اعتق رقبة» بدون این که ذکر مؤمنه و امثال مؤمنه به صورت قیدیت در کار باشد. ایشان می گویند: ما که می گوییم: ماهیّت لا بشرط، یک چنین معنایی را اراده داریم.

ص:364

وجود قدر جامع در صورت تقابل عدم و ملکه

بعد نتیجه می گیرند، می گویند: حالا که تقابل، تقابل تضاد نشد، بلکه تقابل عدم و ملکه شد، لازمۀ این تقابل این است که اینها قدر جامع داشته باشند. اگر تقابلشان تقابل تضاد بود، در تقابل تضاد، قدر جامعی وجود ندارد، امّا حالا که تقابلشان، تقابل عدم و ملکه است، شما می توانید بین این ماهیّت لا بشرط، و ماهیّت بشرط شیء، یک قدر جامعی تصوّر کنید. قدر جامع شان نفس الماهیة است. دیگر هیچ چیز همراهش نیست نه کلمۀ لا بشرط همراهش هست، نه کلمۀ بشرط شیء. نفس الماهیة قدر جامع بین ماهیة لا بشرط، و بین ماهیة بشرط شیء است.

بعد می فرماید: اختلاف بین این دوتا یک اختلاف اعتباری خواهد بود، و چون اختلاف اعتباری است، لذا نتیجه می گیریم که اقل علی کل تقدیر مطلوب مولاست و امر مولا به آن تعلق گرفته، چه اعتبار، اعتبار لا بشرطی باشد، و چه اعتبار، اعتبار بشرط شیئی باشد. و زائد بر اقل برای ما مشکوک است لذا اصالة البرائة العقلیه هیچ مانعی ندارد و جریان پیدا کند.

نتیجۀ بیان ایشان، همان راهی است که ما داریم طی می کنیم لکن ایشان از این طریق وارد شدند و جواب اشکال را به این سبک بیان کردند لکن در کلام ایشان چند جهت موردنظر و خدشه واقع می شود.

معنای لا بشرط مقسمی

یکی این مطلب است که ما دیروز در مقام بیان ماهیّت لا بشرط، گفتیم: دوجور ماهیّت لا بشرط داریم: یکی ماهیّت لا بشرط مقسمی، و یکی ماهیّت لا بشرط قسمی. و همین دو معنائی که ایشان امروز ذکر کرده اند، بدون این که کلمۀ قسم و مقسم در کلام ایشان ذکر شده باشد، همین دو معنا، یکی را برای ماهیّت لا بشرط مقسمی ذکر کردیم، گفتیم: ماهیّت لا بشرط مقسمی، یعنی ماهیّت بدون این که چیزی با او لحاظ شده باشد، حتّی این کلمه ای که ما می گوییم بدون این که چیزی با او لحاظ شده باشد، این هم به صورت قیدیّت نقش ندارد. این بدون این که چیزی با او لحاظ شده باشد، توضیح است، بیان است، و الاّ ماهیّت لا بشرط مقسمی، یعنی نفس الماهیّة، یعنی الماهیّة. این که ما می گوییم: بدون آن که چیزی با او ملاحظه شده باشد، این کلمۀ بدون هم در آن قیدیّت

ص:365

ندارد، این هم در آن نقش ندارد. در حقیقت مثل سالبۀ محصّله می ماند، نه مثل موجبۀ معدوله. شما یک وقت می گویید: «زید لیس بقائم» یک وقت می گویید: «زید لا قائم». در «زید لیس بقائم» فقط عنوان قیام را از زید نفی می کنید امّا این نفی، جزء زید نیست، این نفی، دیگر حمل بر زید نشده. بخلاف آنجائی که می گویید: «زید لا قائم» مثل این که می گویید: «فلان بلا مذهب» این لا مذهبی را شما به صورت یک قضیۀ حملیه وصل به فلانی کردید، و وصل به زید کردید. موجبۀ معدوله این خصوصیت را دارد. وقتی می گویید: «زید لا قائم» یعنی«زید له صفة و هو کونه هو لا قائم». لذاست که لازمۀ قضایای موجبه در اینجا بار می شود. اینجا«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له» باید پیاده شود. امّا در«زید لیس بقائم» حتّی با نبود موضوع هم سازگار است. در سالبۀ به انتفای موضوع هم شما آنجا تصوّر می کنید، برای این که«لیس بقائم» جنبۀ وصفی ندارد، جنبۀ اثباتی در آن ملاحظه نشده. در ماهیّت لا بشرط هم لا بشرط مقسمی یک چنین معنائی است، یعنی ذات الماهیة، نفس الماهیة، که اگر گفتیم: ماهیّتی است که چیزی با آن لحاظ نشده، خود این هم برای ماهیّت، جنبۀ وصفی ندارد بلکه بیان ذات ماهیّت است.

قدر جامع بین ماهیت بشرط شیء و ماهیت بشرط لا

اگر معنای ماهیّت لا بشرط مقسمی این شد که شما ملاحظه فرمودید، ایشان فرمودند:

بین ماهیّت بشرط شیء و ماهیّت لا بشرط، (که مقصودشان همان ماهیّت لا بشرط مقسمی است) یک قدر جامعی وجود دارد، و آن قدر جامع، خود ماهیّت است. دیگر بین قدر جامع و ماهیّت لا بشرط مقسمی چه فرق وجود دارد که ما بگوییم: بین این دو یک جامعی وجود دارد؟ جامع خود این ماهیّت لا بشرط مقسمی است. دیگر ما جامع تر از ماهیّت لا بشرط مقسمی داریم؟ چیز دیگری نیست که ماهیّت لا بشرط مقسمی در تحت او قرار گرفته باشد، و او به عنوان جامع و قدر مشترک مطرح باشد. ماهیّت لا بشرط مقسمی، همان ماهیّت است. پس این یعنی چه که شما فرمودید که بین این دوتا جامع هست و جامعش هم عبارت است از نفس الماهیة؟ نفس الماهیة همان ماهیّت لا بشرط مقسمی است. آن وقت این درست که بگوییم: ماهیّت لا بشرط مقسمی با یکی از اقسام خودش که ماهیّت بشرط شیء است، بینشان یک قدر جامعی هست، و آن قدر جامع خود همین ماهیّت لا بشرط مقسمی است؟

بعبارة اخری: از کلام مرحوم محقق نائینی(ره) استفاده می شود که فوق ماهیّت بشرط

ص:366

شیء و ماهیّت لا بشرط مقسمی، یک چیز دیگری داریم که از آن تعبیر می کنیم بالماهیة درحالی که الماهیة همین ماهیّت لا بشرط مقسمی است، نه این که چیز دیگری مافوق ماهیّت لا بشرط مقسمی باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): ایشان گفتند: مقصود ما از لا بشرط، همان عدم لحاظ شیء مع الماهیة است، نه لحاظ عدم شیء آخر معه. ماهیّت لا بشرط قسمی را نفی کردند ولو این که در کلام، کلمۀ قسم و مقسم ذکر نشده، ولی وقتی بیان کردند، در معنای ماهیّت لا بشرط، همان لا بشرط مقسمی را بیان کردند، و لا بشرط قسمی را نفی کردند، گفتند: این مقصود نیست، آنجایی که لحاظ عدم شیء مع الماهیة شده باشد، این مقصود ما از ماهیّت لا بشرط نیست منتهی اسم نبردند. امّا وقتی می خواهیم اسم ببریم، به آن اوّلی مقسمی می گوییم و به دوّمی، لا بشرط قسمی می گوییم.

وجود تقابل واقعی بین عدم و ملکه و لازمه آن

یک نظر دیگر در کلام ایشان این است که ایشان وقتی اوّل مسأله را وارد شدند، گفتند: تقابل بین ماهیّت لا بشرط، و ماهیّت بشرط شیء، تقابل عدم و ملکه است. آیا تقابل عدم و ملکه یک تقابل اعتباری است یا این که یک تقابل واقعی است؟ در عدم و ملکه مثل بصیر و اعمی، که اعمی«من لا یکون له بصر، و من شأنه ان یکون له بصر» که فرق بین عدم و ملکه و سلب و ایجاب همین است. آیا تقابل بین عدم و ملکه، یک تقابل واقعی است یا یک تقابل اعتباری است؟ پیداست که تقابل بین بصیر و اعمی و امثال بصیر و اعمی، یک تقابل واقعی است. چطور شد که در اوّل که ایشان وارد شد، ما نحن فیه را به مسألۀ تقابل بین عدم و ملکه تشبیه کرد و گفت: ما نحن فیه از مصادیق تقابل عدم و ملکه است، لکن در آخر فرمود: این اختلاف بین ماهیّت لا بشرط و بشرط شیء، یک اختلاف اعتباری است. این اختلاف اعتباری معنایش این است که این واقعیت ندارد، این اختلاف واقعی نیست.

اوّل مسأله بصورت تقابل بین عدم و ملکه که یک تقابل واقعی بینشان تحقق دارد، مطرح شد و اینجا مسأله از تقابل عدم و ملکه بصورت یک اختلاف اعتباری که معنایش این است که این اختلاف اعتباری چندان موردنظر و مورد اعتبار نخواهد بود، پیاده شد.

این دو سبک بیان که در اوّل مسأله را به آن صورت پیاده کردند، و در موقع نتیجه گیری به این صورت مطرح کردند، ما نفهمیدیم منشأ آن چیست؟

ص:367

ممکن است شما بفرمائید: چون داریم در اقل و اکثر در امور اعتباریه بحث می کنیم، همان طوری که در روز اوّل در معنای مرکب اعتباری بحث کردیم، گفتیم: مرکبات اعتباریه غیر از مرکبات واقعی و حقیقی است، و چون اینجا بحث ما در اقل و اکثر در مرکبات اعتباری است، لذا ایشان تعبیر به اعتبار می کند. لکن یک وقت بحث در اعتبار است، امور اعتباریه یعنی اگر کسی اعتبار زوجیّت کرد، ما می گوییم: زوجیّت امر اعتباری است، و این درست است. زوجیّت، یک واقعیتی ندارد، امّا نفس این اعتبار، واقعیت دارد یا ندارد بطوری که آن کسی که زوجیّت را اعتبار می کند با آن کسی که زوجیّت را اعتبار نمی کند، آیا بین آن اعتبار و عدم اعتبار، تقابل نقضین وجود ندارد؟ این نیست که او زوجیّت را اعتبار کرده و دیگری زوجیّت را اعتبار نکرده است؟

نحوۀ اعتبار با عدم اعتبار، دو واقعیت است و بینشان تقابل تحقق دارد. در ما نحن فیه مسأله این است که مولا یک مجموعه ای را اعتبار کرده، و نامش را نماز گذاشته، و متعلق امر قرار داده، لکن آیا اگر مولا نه جزء را اعتبار می کرد، با آنجایی که ده جزء را اعتبار می کرد، بین این دو اعتبار یک تقابل واقعی وجود ندارد؟ در عین این که مسأله، مسأله اعتباری است، لکن خود اعتبار، واقعیت دارد، خود نحوۀ اعتبار، مختلف است برای این که مولا یک وقت نه جزء را اعتبار می کند، یک وقت ده جزء را اعتبار می کند. آیا تقابل بین اعتبار نه جزء و اعتبار ده جزء، یک تقابل اعتباری است یا یک تقابل واقعی است؟ در اینجا اختلافشان، اختلاف در اعتبار است یا اختلافشان، اختلاف واقعی است؟

پس این که ایشان در اوّل، مسأله تقابل را روی تقابل عدم و ملکه پیاده می کند و اختلاف اعتباری را مطرح می فرماید، این دو باهم هیچ سنخیّت ندارد.

در عین این که مسأله، مسألۀ اعتباری است، لکن هیچ منافات ندارد که تقابل بین دو نحوۀ اعتبار که خود این اعتبارها فی نفسه واقعیت دارد، و اختلاف بین اینها یک اختلاف واقعی و اختلاف حقیقی است حقیقی باشد.

لذا روشن نشد که چرا ایشان آن حرف اوّل را کنار گذاشت، و به جای او به مسألۀ اختلاف در امر اعتباری پرداخت.

و باز ما در دو طرف قصّه به ایشان اشکال داریم. اولا ایشان فرمودند: اگر تقابل، تقابل تضاد باشد، این دیگر جامعی ندارد و چون تقابل، تقابل تضاد نیست، و عدم و ملکه است دیگر احتیاط، واجب نیست همان طوری که در متباینین واجب است. اینجا برائت عقلیه در رابطۀ با اکثر جاری می شود.

ص:368

وجود قدر جامع بین متضادین

ما می گوییم: اگر از این راه بخواهیم پیش بیاییم، این مطلب مخدوش است برای این که اولا این که شما گفتید: در متضادّین هیچ گونه جامعی وجود ندارد، این خلاف وجدان است مثلا سواد و بیاض که از مصادیق روشن متضادّین است، آیا بین سواد و بیاض، یک جامع جنسی هم وجود ندارد؟ نمی توانیم بگوییم: «هذا لون و ذاک لون؟» در عنوان لونیّت آیا اینها مشترک نیستند؟ یا در باب انسان و بقر با این که بینشان تضاد تحقّق دارد، آیا قدر جامع جنسی به نام حیوان وجود ندارد؟ نمی توانیم بگوییم: «هذا الانسان حیوان و ذاک البقر حیوان»؟ پس این حرف از کجا آمد که هر کجا مسألۀ تضاد در کار باشد، لازمۀ تضاد، عدم الجامع است؟ لازمۀ تباین این است که بین اینها هیچ قدر جامعی وجود نداشته باشد؟

و همین طور این طرف قصّه، می گوییم: سلّمنا که ما نحن فیه تقابلش، تقابل عدم و ملکه است، و همین راهی را که شما طی کردید ما می پذیریم امّا چه نتیجه ای می خواهید بگیرید؟ نتیجه این است، می گویید: چون که تقابل، تقابل عدم و ملکه است، اینجا احتیاط واجب نیست، اینجا برائت عقلیه جاری می شود. شما از راه تقابل عدم و ملکه می خواهید مسألۀ جریان برائت عقلیه را درست کنید. پس می گویید: چون تقابل عدم و ملکه مطرح است، لذا«لا یجب الاحتیاط». ما سؤال می کنیم: اگر یک عبدی یقین دارد که مولا اکرام یک انسانی را بر او واجب کرده، لکن مردد است که آیا اکرام انسان بصیر واجب است یا اکرام انسان اعمی واجب است، احتمال می دهد که مولا اکرام انسان اعمی را واجب کرده، چون نیاز به کمک دارد. احتمال می دهد روی یک مصلحتی، اکرام انسان بصیر را واجب کرده، آیا بین اعمی و بصیر، تقابل عدم و ملکه وجود ندارد؟ مسلّم وجود دارد. حالا که تقابل وجود دارد و امر در اینجا بین عدم و ملکه دائر است، آیا عقل در اینجا حکم به برائت عقلیه می کند یا حکم به لزوم احتیاط می کند؟

جریان احتیاط عقلی در عدم و ملکه

اگر شما از یک طرف احتمال دادید که مولا برای انسان اعمی خصوصیت قائل است، و به احتمال دیگر احتمال دادیم که مولا برای انسان بصیر خصوصیت قائل است، تقابل بین بصیر و اعمی هم تقابل عدم و ملکه است، و شما سعی کردید که ما نحن فیه را هم

ص:369

داخل در این تقابل عدم و ملکه کنید. آیا در اینجا احتیاط واجب است؟ بلا اشکال احتیاط واجب است. چه فرق می کند بین اینجا و بین آنجایی که نماز واجب مردد است بین نماز ظهر و نماز جمعه؟ همان طوری که در آنجا به مقتضی عقل باید احتیاط کرد، و جمع بین صلاتین کرد، در اینجایی هم که ما احتمال بدهیم اکرام خصوص اعمی را واجب کرده، یا اکرام خصوص بصیر را، تقابلشان هم تقابل، عدم و ملکه است، آیا راهی غیر از احتیاط در اینجا وجود دارد؟

بله؛ یک وقت آن حرفهای دیروز را می زنیم که ربطی به اینجا ندارد. امّا وقتی که تقابل را، تقابل عدم و ملکه می کنید و از تضاد بیرون می برید، می گویید: چون تضاد، قدر جامع ندارد، آنجا احتیاطش واجب است، امّا اینجا بابش باب عدم و ملکه است، در خود عدم و ملکه در این مثال احتیاط واجب است. پس این سعی که شما می کنید برای این که ما نحن فیه را تقابلش را تقابل عدم و ملکه کنید، برای هدف این بوده که خودتان را از وجوب احتیاط عقلی دور کنید، در خود عدم و ملکه هم احتیاط عقلی جریان دارد.

پس تسلیم شدیم که تقابل، تقابل عدم و ملکه است، تضاد نیست. تضاد، قدر جامع ندارد. تقابل عدم و ملکه قدر جامع دارد. قدر جامعش در انسان بصیر و اعمی، انسانیت است، بالاتر از این نیست. من یقین دارم که مولا دنبال«اکرم انسانا» یکی از این دو صفت را گفته، یا گفته: «اکرم انسانا بصیرا» یا گفته: «اکرم انسانا اعمی» مسألۀ دیگری هم نیست.

یکی از این دو را قطعا دنبال«اکرم انسانا» گفته. تقابل بین این دو عدم و ملکه است و قدر جامعی هم دارند که قدر جامع انسان بصیر و اعمی نوعشان است، که انسان است. خودم هم می دانم که مولا انسانا را قبل از یکی از این دو صفت گفته، با تمام این خصوصیات، وجود قدر جامع، تقابل عدم و ملکه و بهترین مثال برای عدم و ملکه، آیا حکم چیست؟ حکم، عدم وجوب احتیاط است؟ یا این که اینجا با نماز جمعه که شما می دانید مولا در روز جمعه گفته: صلّ، منتها در دنبالش یا گفته: «صل صلاة الظهر» یا گفته: «صل صلاة الجمعة» آیا بین این«اکرم انسانا بصیرا او اعمی» با«صل صلاة الظهر» یا«صل صلاة الجمعه» کمترین فرقی را می توانید ملاحظه کنید؟

بالاخره می خواهید بگویید: اینجا احتیاط واجب است یا نه؟ اینجا ما معتقدیم که در این«اکرم انسانا اذا دار الامر» بین این که دنبال انسانا، یک کلمۀ بصیرا گفته باشد، یا دنبال انسانا، یک کلمۀ اعمی گفته باشد، همان ملاکی که در دوران بین متباینین وجود دارد و وجوب احتیاط را اقتضا می کند، همان ملاک در اینجا هم وجود دارد و وجوب احتیاط را

ص:370

اقتضا می کند و مجرد این که تقابل، تقابل عدم و ملکه است، جلوی احتیاط را نمی گیرد.

در نتیجه این جوابی که مرحوم محقق نایینی(ره) از این اشکال دیروز دادند، و با این جواب خواستند جلوی احتیاط را بگیرند و برائت عقلیه را پیاده کنند، این جواب ایشان به نظر ناتمام می رسد.

پرسش:

1 - تقابل عدم و ملکه بین ماهیت بشرط شیء و بشرط لا را از نظر محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

2 - با توجه به معنای لا بشرط مقسمی، اشکال اول استاد را بر کلام محقق نائینی(ره) بیان کنید.

3 - قدر جامع بین ماهیت بشرط شیء و ماهیت بشرط لا چیست؟

4 - آیا بین عدم و ملکه، تقابل واقعی وجود دارد؟ توضیح دهید.

5 - دلیل جریان احتیاط عقلی در عدم و ملکه چیست؟

ص:371

درس دویست و شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم انحلال علم اجمالی در شک در اقل و اکثر ارتباطی

بحث در اشکالاتی بود که دربارۀ جریان برائت عقلی در اقل و اکثر ارتباطی اجزا مطرح بود. یکی از این اشکالات عبارت از این است که می گوید: اگر بخواهید برائت عقلیه را در رابطه با اکثر جاری کنید، لازم است که علم اجمالی شما انحلال پیدا کند، و اقل به صورت یک متیقّن و اکثر به صورت مشکوک، بیرون بیاید و برائت عقلی در مشکوک، جاری شود درحالی که این تحقق پیدا نمی کند. شما نمی توانید اکثر را مشکوک قرار دهید، و اقل را متیقّن، برای این که این علمی که شما دربارۀ اقل دارید، و اقل را می خواهید معلوم بالتفصیل قرار دهید، واقعش این است که اقل دو حالت دارد:

یک حالت این که اقل واجب باشد بوجوب نفسی، که معنای وجوب نفسی این است که«یترتب علی ترکه العقوبة». اگر تمام واجب، اقل شد، اگر نماز، عبارت از نه جزء شد، این حالت پیش می آید که ترک نه جزء، ترک واجب نفسی خواهد بود، و ترک واجب نفسی«یترتب علیه العقوبة».

ص:372

احتمال دیگر این است که اقل، واجب باشد بوجوب غیری. اگر نماز عبارت از ده جزء شد، نماز نه جزئی وجوب غیری پیدا می کند، و یکی از امتیازات وجوب غیری، این است که«لا یترتب علی ترکه العقوبة». مهمترین فرق بین وجوب نفسی و وجوب غیری، همین است که واجب نفسی«یترتب علی ترکه العقاب» اما واجب غیری«لا یترتب علی ترکه العقاب».

مستشکل می گوید: همین را شما روی اقل پیاده کنید، «اقل اذا کان واجبا نفسیا و تمام المأموربه» عقاب بر ترک آن مترتب می شود. اما اگر اقل، تمام المأموربه نشد، وجوب غیری پیدا می کند، و وجوب غیری«لا یترتب علی ترکه العقوبة». اگر اینطور شد، شما چطور می توانید بگویید: «الاقل متیقّن»؟ چه موقع برای شما متیقّن است؟ یک طرف آن عقوبت است، یک طرف آن عدم العقوبة؟ آیا می توانید چیزی که امرش دائر بین عقوبت و عدم عقوبت است، را بگویید: معلوم بالتفصیل است؟ می توانید بگویید: قدر متیقّن است؟ اگر قدر متیقّن نشد، معنایش این است که علم اجمالی آن حالت اجمالی بودنش را به هیچ وجه از دست نمی دهد، انحلال پیدا نمی کند، برای این که یک معلوم بالتفصیل و مشکوک به شک بدوی لازم است تا موجب انحلال شود. وقتی شما نتوانستید در اینجا معلوم بالتفصیل درست کنید، «فالعلم الاجمالی لا ینحل». وقتی که علم اجمالی انحلال پیدا نکرد، دیگر چه معنا دارد که برائت عقلیه جریان پیدا کند؟ اگر شما در علم اجمالی در دوران بین متباینین می توانید برائت عقلیه را جاری کنید، اینجا هم می توانید جاری کنید.

و حیث این که در آنجا نمی شود، ما نحن فیه هم، از این نظر، عین همان جاست و شما برای اجرای برائت عقلیه راه ندارید. این اشکالی است که در اینجا شده است.

خلاصۀ این اشکال این شد که اگر بخواهید برائت عقلیه قائل شوید، باید از راه انحلال وارد شوید، و ما هیچ راهی برای انحلال در اینجا ملاحظه نمی کنیم. انحلال معلوم بالتفصیل می خواهد، و اینجا معلوم بالتفصیل وجود ندارد.

عدم تصور اعدام متعدده برای یک شیء

دوتا جواب برای این اشکال وجود دارد: یک جوابش مبتنی بر این نکته است که این که می گویند: «المرکب ینتفی بانتفاء احد اجزائه» یکی از اجزای مرکب که منتفی شود، مرکب هم منتفی خواهد شد، آیا معنای این جمله چیست؟ معنای این جمله این است که مرکب در مقام وجود، دارای یک وجود است، اما در مقام عدم، اعدام متعدده دارد، که

ص:373

مرکب، حالت وجودش با حالت عدمش متغایر است؟ اگر مرکب بخواهد وجود پیدا کند، «له وجود واحد» و معنای وجود واحد هم این نیست که مرکب یک شیء واحد متحصّل از اجزا باشد که اجزا سببیت برای او داشته باشند، و مرکب یک مسببی باشد متحصّل از سبب. معنای این که مرکب دارای وجود واحد است، وجود واحدش عین وجود اجزا است. «اذا تمّ وجود الاجزاء» تمامیت وجود اجزا، وجود مرکب است. نه«اذا تمّ وجود الاجزاء یتحصّل المرکب و هو شیء آخر. اذا تمّ وجود الاجزا» تمامیت وجود اجزا، همان وجود مرکب است.

بلا اشکال مرکب در مقام وجود، له وجود واحد، انما السؤال و الاشکال، در مقام نبود مرکب است، در مقام عدم مرکب است. آیا مرکب عدمهای مختلفی دارد؟ یک عدمش عبارت از عدم مثلا تکبیرة الافتتاح است؟ یک عدمش عبارت از عدم قرائة السوره است؟ یک عدمش عبارت از عدم الرکوع است؟ و هکذا الی آخر اجزاء الصلوة که وقتی از ما دربارۀ عدم المرکب سؤال می شود، بگوییم: کدام یک از عدمهایش را شما می گویید؟ مرکب عدمهای مختلفی دارد، مرکب به اعتبار تعدّد اجزاء، اعدام متعدده خواهد بود. آیا اینطور است؟ اگر اینطور باشد چطور می شود که در متناقضین، احد النقیضین واحد باشد، و نقیض آخر تعدد داشته باشد؟ در متناقضین این معنا غیر معقول است. اگر احد النقیضین واحد بود، نقیض دیگر هم واحد خواهد بود بلا اشکال، و الاّ یک توالی فاسده ای که در جای خودش ذکر شده است، که از جمله ارتفاع نقیضین است تحقق پیدا می کند. پس این مسأله معنا ندارد.

البته نظیر این مسأله در باب نواهی هست که می گفت: «الطبیعة یوجد بوجود فرد ما و لا ینعدم الا بانعدام جمیع الافراد». این مسأله درست نیست. چطور می شود طبیعت به یک وجود، وجود پیدا کند، اما عدم این وجود، عدم طبیعت نباشد؟ اگر وجود یک فرد، وجود الطبیعة است، عدمش هم لا محاله عدم طبیعت خواهد بود. منتها طبیعت همان طوری که وجودات متعدده دارد، چون وجوداتش متعدد است، و لذا می گوییم: زید و عمرو انسانان، نمی گوییم زید و عمرو انسان. زید و عمرو دوتا انسان هستند، دو وجود برای طبیعت است. همان طوری که وجوداتش متعدده است، اعدامش هم متعدده است.

طبیعت وجودش، وجود زید است، عدمش هم عدم زید است. وجودش وجودش وجود عمرو است، عدمش هم عدم عمرو است. ما در این باره توضیحات زیادی آنجا ذکر کردیم.

ص:374

نظیر آن مسأله اینجا هم پیاده می شود. اگر مرکب وجودش وجود واحد است، عدمش هم عدم واحد خواهد بود. «وجود الصلوة و عدم الصلوة». چطور وجود صلاة تعدد ندارد اما عدم صلاة تعدد دارد؟ عدم صلاة هم یکی است. منتها این عدم صلاة که شیء واحد فی مقابل وجود الصلوة، از راههای مختلفی همین عدم تحقق پیدا می کند. «عدم الصلوة قد یکون مسببا عن عدم الرکوع، قد یکون مسببا عن عدم السجود، قد یکون مسببا عن عدم التشهد» فهکذا که اینها راههای مختلف برای عدم الصلوة است. اما عدم الصلوة شیء واحد است، کما این که وجود الصلوة شیء واحد.

پس این مسأله معروفه که می گوید: «المرکب ینتفی بانتفاء احد اجزائه» معنایش این نیست که در مقام عدم مرکب، ما اعدام متعدده داریم. در مقام وجود، یک وجود، اما در مقام عدم، اعدام متعدده بلکه اگر شما به ذهن خودتان هم مراجعه کنید«وجود الصلوة بوجود جمیع اجزائه شیء، عدم الصلوة» معلول انتفاء است، گاهی یک جزء است، گاهی دو جزء است، گاهی ده جزء است، ولی همه اش عدم الصلوة است، و عدم الصلوة، امر واحد، کما انّ وجود الصلوة شیء واحد.

امکان تصور عقوبت برای ترک واجب غیری

مستشکل می گفت: اگر اقل، واجب نفسی باشد، «یترتب علی ترکه العقوبة»، این درست است اما اگر اقل واجب غیری باشد، «لا یترتب علی ترکه العقوبة» می گوییم:

چطور لا یترتب؟ اگر اقل، واجب غیری شد به این معنا که تمام المأمور به نشد، اما بعض المأمور به که هست. اگر بعض المأمور به تحقق پیدا نکند، همان عدم الصلوة تحقق پیدا کرده است. عدم الصلوة را که شما قبول دارید که«یترتب علی ترکه العقوبة» اگر اقل واجب نفسی نشد، یعنی تمام المأمور به نبود، بلکه نه جزء از اجزاء مأمور به بود، اینجا اگر ترک شود، شما نمی گویید: مأمور به ترک شده است، و فرض این است که ترک المأمور به تعدد ندارد. راههای مختلفی برای ترک مأمور به در کار است. اگر شما نماز نه جزئی را ترک کردید، در حالی هم که واقعا نماز مرکب از ده جزء باشد، اینجا«لا یترتب علی ترک الاقل العقوبة» اینجا«ترک الاقل لا یترتب علیه شیء».

پس ما می توانیم بگوییم: اگر اقل، تمام المأمور به شد«یترتب علی ترکه العقوبة» و اگر بعض المأمور به هم شد«یترتب علی ترکه العقوبة لانّ بترک بعض المأمور به عدم المرکب» حاصل می شود، «و عدم المرکب شیء واحد یترتب علیه العقاب و المؤاخذة»

ص:375

پس این چه حرفی است که مستشکل می گوید: اگر اقل واجب غیری شد، همان خصوصیت واجب غیری که عدم استحقاق العقوبة علی مخالفته است، بر آن ترتب پیدا می کند؟ ما علم تفصیلی قطعی داریم به این که ترک الاقل، «یترتب علیه العقوبة سواء کان تمام المأمور به و کان واجبا نفسیا، ام کان جزء المأمور به» و به قول شما«کان واجب غیریا» لکن این خصوصیتش این است که با ترک این، ترک الکل و عدم المرکب تحقق پیدا می کند. لذا ما می توانیم اینجا مسأله علم تفصیلی و قدر متیقّن را پیاده کنیم، و در نتیجه برائت عقلیه نسبت به اکثر جاری کنیم.

دو طریق ترک مأمور به از نظر اجرای برائت و ترتب عقوبت

البته لازمۀ برائت عقلیه، یک نکته ای است و آن این است: اگر این اکثری را که شما در آن برائت عقلیه جاری می کنید، بحسب واقع واجب نباشد، مسأله ای نیست. اگر به حسب واقع واجب باشد، اینجا ترک المأمور به از دو راه به حسب ظاهر امکان دارد: یکی این که شما اکثر را ترک کنید، یکی این که شما اقل را ترک کنید.

به عبارت روشن تر: اگر نماز بحسب واقع، ده جزء بود، شما یک وقت این کار را می کنید که نه جزء را اتیان می کنید، و جزء دهم را ترک می کنید. یک وقت این است که اصلا مأمور به را بطور کلی ترک می کنید. اینجا در ذهن می آید که هردوی اینها در ترک مأمور به مشترک هستند. می گوییم: درست است هردو مشترک هستند، ولی اگر ترک مأمور به مستند به عذر باشد، «لا یترتب علیه العقوبة» اما اگر بلا عذر شد«یترتب علیه العقوبة».

مثلا اگر فرض کنید که شما علم اجمالی پیدا کردید به این که یکی از دو کار به نحو واجب تخییری برای شما واجب است لکن مسأله به حسب واقع اینطور نبود بلکه به حسب واقع این بود که یکی از این دوتا معیّنا واجب است. فرض کنید آن کاری که اول به ذهن شما آمده است، آن به حسب واقع، وجوب دارد لکن علم اجمالی شما به وجوب تخییری متعلق شده است. اینجا چون شما علم اجمالی به وجوب تخییری دارید، اگر هر دو کار را ترک کنید، مأمور به واقعی را ترک کرده اید، و هیچ گونه عذری هم نداشته اید برای این که نه واقع را انجام داده اید و نه مطابق علم اجمالی رفتار کرده اید. واقع، وجوب یکی بنحو تعیین بود. علم اجمالی شما به وجوب علی سبیل التخییر بود، لکن در مقام عمل، هردو را شما ترک کردید. اینجا شما من غیر عذر تارک المأمور به هستید.

ص:376

اما در همین مورد اگر از این دو کاری که شما علم اجمالی به وجوب تخییری آن پیدا کردید، یکی را انتخاب کردید که به حسب واقع واجب نبود و آن دیگری بحسب واقع وجوب تعیینی داشت ولی شما آن طرفی را که بحسب واقع وجوب نداشت و داخل در دائره علم اجمالی شما بود را در مقام عمل اتیان کردید، آیا اینجا هم شما مجرم هستید؟ نه. با این که شما با فرض اول هیچ فرقی ندارید، شما مأمور به را اتیان نکرده اید. در آنجایی که هردو را ترک می کنید، و در اینجایی که غیر آن واجب واقعی را اتیان می کنید، در هردو شما تارک مأمور به هستید لکن فرق این است که در این فرض اول، تارک مأمور به هستید من غیر عذر، آنجا چوب و کتک در کار است. اما در فرض دوم، مأمور به را ترک کردید، اما مستند الی العذر بود و عذر شما علم اجمالی به وجوب تخییری بین یکی از این دو کار بود. پس ملاک، صرف ترک المأمور به نیست، باید ترک المأمور به مستند به عذر باشد.

در ما نحن فیه هم مسأله اینطور است. اگر فرض کنید که واجب واقعی، نماز ده جزئی است و شما برائت عقلیه اجرا کردید و گفتید: چون این جزء دهم مشکوک است، برائت عقلی جلویش را می گیرد، قبح عقاب بلا بیان مسأله را حل می کند. اینجا دو راه برای شما هست: شما یک وقت نه جزء را اتیان می کنید، و جزء مشکوک مجرای برائت را ترک می کنید، در این صورت شما مأمور به را اتیان نکرده اید اما با عذر، اتیان نکرده اید. اینجا هیچ گونه استحقاق عقوبتی برای شما وجود ندارد. اما اگر در همین شرایط بطور کلی نماز را ترک کنید، و هیچ یک از اجزای آن را اتیان نکنید، شما مأمور به را ترک کرده اید، لکن ترک شما استناد به عذر نداشته است، و استحقاق عقوبت بر آن مترتب است. پس با این که در هردو عنوان ترک المأمور به تحقق دارد، لکن در یکی، ترک مستند به عذر و «لا یترتب علیه العقوبة» است، دومی ترکی است که استناد به عذر ندارد، و«یترتب علیه العقوبة».

عدم ارتباط برائت عقلیه به مسألۀ عقوبت

جواب دوم این است که ما از این جواب اول صرف نظر می کنیم، همه این حرفهایی که در جواب اول گفته شد را کنار می گذاریم و روی ظاهر حرف مستشکل تکیه می کنیم.

مستشکل می گفت: «الاقل امره دائر بین ان یکون واجبا نفسیا یترتب علی ترکه العقوبة و بین ان یکون واجبا غیریا لا یترتب علی ترکه العقوبة» چون مسأله اینطور است، لذا

ص:377

می گفت: ما معلوم بالتفصیل و قدر متیقّن نداریم.

در جواب دوم می گوییم: چرا شما پای مسألۀ عقوبت را در کار آوردید؟ مگر امر و بحث ما روی مسألۀ عقوبت دور می زند؟ برای توضیح این مسأله از شما سؤال می کنیم:

این حکم عقل به برائت که عبارت از قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان است، این بیان، بیان بر چیست؟ این که عقل می گوید: عقاب بلا بیان قبیح است، یعنی بلا بیان العقاب یا بلا بیان التکلیف؟ عقل که می گوید: عقاب بلا بیان، بیان بر چیست؟ آیا بیان، بیان عقاب است؟ یعنی عقل می گوید: در آنجایی که مولا عقاب را بیان نکرده است، عقاب قبیح است؟ یا این که بیان، بیان بر تکلیف است؟ بیان بر تکلیف کاری به عقاب ندارد. کدام یک از اینهاست؟

اگر حرف اول را بزنیم و بیان را در رابطۀ با عقاب قرار بدهیم، معنایش این است که اگر یک جایی یک امر خیلی مؤکّدی هم از مولا صادر شد، ولی به عبد نگفت: «اگر مخالفت کنی، تو را عقاب می کنم» و میزان و مقدار عقوبت را هم معیّن نکرد، فقط یک دستوری داد مؤکّد و مغلظ، و هیچ صحبتی هم از عقاب نکرد، آیا اینجا قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود که مولا«لم یبین العقوبة»؟ مولا«قد بیّن التکلیف»، امرش را ابلاغ کرد، دستورش را با تأکید و غلظت بیان کرد، اما هیچ متعرض نشد که اگر مخالفت کنید، عقوبت هست، آن هم چه عقوبتی!، هیچ متعرض این مسأله نشد. آیا عقل در اینجا برائت جاری می کند می گوید: چون مولا بیان عقوبت نکرده است، پس قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود؟ حتما باید مولا خودش عقاب را بیان کند، آن هم تازه اصل العقاب کافی نیست، مقدار و میزان عقاب را هم باید بیان کند، که مخالفت این تکلیف چه مقدار عقوبت دارد؟ و چه آثار سوئی بر او مترتب می شود؟ آیا اینها لازم است یا آنچه که ملاک در قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان است، مسألۀ تکلیف است نه مسألۀ عقوبت؟ عقوبت مطرح نیست.

وقتی که تکلیف از طرف مولا بیان شده باشد، اینجا دیگر استحقاق عقوبت بر مخالفت هست. و تازه این استحقاق عقوبت هم حکم عقلی است، شما خودتان می گویید: مسألۀ استحقاق عقوبت و استحقاق مثوبت از چیزهایی است که عقل حکم می کند. اصلا بر مولا لازم نیست که یک چنین مسائلی را مطرح کند، که اگر مخالفت امر کردی، من تو را عقوبت می کنم. آنچه که ملاک است، بیان تکلیف است. هروقت مولا بیانش در رابطۀ با تکلیف، کامل بود و وجود داشت، اینجا می تواند عقاب کند. اما

ص:378

آنجایی که بیانی بر تکلیف نداشت، و حجّتی بر تکلیف از ناحیۀ مولا وجود نداشت، آنجا نمی تواند عقاب از ناحیۀ مولا صادر شود.

پس ملاک در قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان، نبودن بیان بر تکلیف است. اگر ملاک این شد، آیا شما نسبت به اقل، بیان بر تکلیف ندارید؟ شما یقینا نمی دانید که«الاقل واجب علی کل تقدیر سواء کان تمام المأمور به، ام بعض المأمور به» چرا پای عقاب را در اینجا به کار آوردید که اگر واجب نفسی باشد«یترتب علی المخالفة العقوبة» و اگر واجب غیری باشد«لا یترب»؟ ما به ترتب عقوبت و عدم ترتب عقوبت کاری نداریم. می خواهیم ببینیم اینجایی که علم اجمالی داریم به این که یا اقل و یا اکثر واجب است، می توانیم انحلال را در اینجا پیاده کنیم و بگوییم: در رابطۀ با اقل، بیان بر تکلیف قطعا وجود دارد، اما در رابطۀ با اکثر، بیان بر تکلیف وجود ندارد و چون در رابطۀ با اکثر، بیان بر تکلیف نیست، لذا برائت عقلیّه و قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در اینجا جاری می شود؟

پس این جواب دوم تقریبا از بین بردن کبرای این اشکال است، که مسأله روی عقوبت و عدم عقوبت دور نمی زند، مسأله روی بیان بر تکلیف و عدم بیان بر تکلیف دور می زند، و در این رابطه ما کاملا می توانیم انحلال را پیاده کنیم، و اقل را از نظر تکلیفی معلوم بالتفصیل بدانیم، و اکثر را مشکوک به شک بدوی، و مجرای قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان. لذا این اشکالی هم که شده است، ناتمام است.

پرسش:

1 - اشکال اجرای برائت عقلیه در شک در اقل و اکثر ارتباطی را از نظر مستشکل توضیح دهید.

2 - جواب اول استاد را در عدم تصور اعدام متعدده برای یک شیء بیان کنید.

3 - از چه راهی می توان برای ترک واجب غیری، عقوبت تصور کرد؟

4 - دو طریق ترک مأمور به را از نظر اجرای برائت و ترتب عقوبت توضیح دهید.

5 - دلیل عدم ارتباط برائت عقلیه را به مسألۀ عقوبت بیان کنید.

ص:379

درس دویست و شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال اجرای برائت در اقل و اکثر ارتباطی با توجه به مراتب امتثال

یکی از اشکالاتی که در اینجا مطرح شده تا اجرای برائت عقلیه را در اقل و اکثر ارتباطی از بین ببرد، اشکال مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) است. این اشکال در حقیقت به دو وجه برمی گردد: یک وجه را صدر کلام ایشان دلالت دارد، و یک وجه را ذیل کلام ایشان، که در نتیجه دو تقریب و دو وجه در کار است.

اما تقریب و وجه اول این است که همان طوری که ایشان در باب امتثال علمی اجمالی - که انسان تکلیف مولا را با امتثال علمی اجمالی امتثال کند، - برای امتثال، مراتبی قائل شدند: امتثال علمی تفصیلی، امتثال علمی اجمالی، امتثال طنّی، امتثال احتمالی. با توجه به آن مراتبی که آنجا برای امتثال قائل شدند، اینجا می فرمایند: امتثال احتمالی - که معنای امتثال احتمالی این است که انسان یقین به تحقق امتثال ندارد، نه یقین تفصیلی، و نه یقین اجمالی و حتی ظنّ به تحقّق امتثال هم ندارد، بلکه تنها یک احتمالی در کار است، یک شکّ متساوی الطرفین مثلا در کار است. - این امتثال احتمالی

ص:380

تنها در یک مورد پیاده می شود، و آن جایی است که خود تکلیف هم احتمالی باشد. اگر یک جایی در رابطه با تکلیف، جز احتمال چیز دیگری وجود نداشت، ما بودیم و فقط احتمال تکلیف، ما بودیم و نفس همین احتمال، اینجا جای این هست که امتثال احتمالی تحقق پیدا کند. چون تکلیف، قطعی نیست و چون تکلیف مسلّم نیست، لذا امتثال هم نمی تواند معلوم و مسلّم باشد. پس جای امتثال احتمالی آنجایی است که تکلیف احتمالی باشد. اما اگر در یک جایی تکلیف، معلوم باشد ولو به علم اجمالی، دیگر چطور می توانیم در مقام امتثال، به امتثال احتمالی اکتفا کنیم؟

به عبارت دیگر: اگر اشتغال به تکلیف، یقینی باشد، اگر ثبوت تکلیف مسلّم باشد، در بارۀ این تکلیف یقینی، چطور می شود امتثال احتمالی کفایت کند؟ اینکه مسلّم است که اشتغال یقینی به حکم عقل، برائت یقینیه لازم دارد، و معنای این همین است که اگر اشتغال، مسلّم شد، دیگر معنا ندارد در مقام فراغ و در مقام موافقت، شما به یک برائت احتمالی اکتفا کنید. همان طوری که اشتغال شما یقینی است، برائت هم باید مثل اشتغال یقینی باشد.

ایشان می فرماید: در ما نحن فیه اصل اشتغال شما و ذمه شما به نماز و مأمور به، یک امر قطعی و مسلّم است، «أقیموا الصلوة» گریبان شما را گرفته. در مقام امتثال، اگر نماز ده جزئی را اتیان کردید، برائت یقینیه حاصل می شود، اما اگر به نماز نه جزئی اکتفا کردید، در مقابل اشتغال یقینی، یک امتثال احتمالی آمده است، یک برائت احتمالی آمده است و مسلّما برائت احتمالی نمی تواند در مقابل اشتغال یقینی نقش داشته باشد لذا بر شما لازم است که همان اکثر را به حکم عقل اتیان کنید، و دیگر حق ندارید برائت عقلیه در اینجا جاری کنید.

بعد می فرماید: این که شما می گویید: من علم تفصیلی دارم به این که اقل واجب است، منتها نمی دانم اقل بشرط شیء است یا لا بشرط؟ ایشان می گوید: این عبارت اخری از همان علم اجمالی است، یعنی در مقام تعبیر می توانید دوجور تعبیر کنید:

می توانید بگویید: علم اجمالی دارم به این که یا اقل واجب است یا اکثر و می توانید تعبیر کنید به این که علم تفصیلی دارم به این که اقل واجب است، منتها به نحو مردد بین لا بشرط و بشرط شیء. و اگر این علم تفصیلی، همان علم اجمالی به وجوب مردد بین اقل و اکثر شد، دیگر چطور این علم اجمالی می تواند به وسیلۀ این علم تفصیلی منحل شود؟

ص:381

اگر بخواهید بگویید: علم اجمالی بوسیلۀ علم تفصیلی منحل شده است، باید بگویید:

علم اجمالی موجب انحلال علم اجمالی شده است. آیا یک چنین تعبیری درست است که ما بگوییم: علم اجمالی موجب انحلال علم اجمالی است؟ یعنی شیء، موجب انحلال خودش است، شیء مستلزم عدم خودش است. پس اگر علم تفصیلی با این علم اجمالی عینیت پیدا کرد، شما اگر بخواهید این علم تفصیلی را موجب انحلال بدانید، معنایش این است که علم اجمالی را موجب انحلال دانسته اید، و لا یعقل که علم اجمالی موجب انحلال خودش شود. لذا انحلال مطرح نیست، اشتغال یقینی هم اقتضای برائت یقینیه می کند، فلا مجال لجریان برائت عقلیه. این وجه اولی است که ایشان ذکر کرده اند.

این در حقیقت دوتا مطلب بود ولو این که نتیجه اش یکی بود ولی دو فرع در همین وجه، ذکر شده بود: یکی مسألۀ اشتغال یقینی مقتضی برائت یقینیه است، و یکی هم مسألۀ این که علم تفصیلی، عین علم اجمالی است، و معنا ندارد که انحلال علم اجمالی به همین علم تفصیلی تحقق پیدا کند.

مقتضای قاعده اشتغال یقینی و لزوم برائت یقینیه در مقام

اما درباره این که می فرمایند: اشتغال یقینی اقتضای برائت یقینیه می کند، می گوییم:

این حرف درست است. اما اشتغال یقینی به همان مقدار متیقّن، به همان مقداری که شما یقین به اشتغال دارید، اقتضای برائت یقینیه می کند. مثلا(در غیر ما نحن فیه) اول ظهر یقین دارید که«أقیموا الصلوة» به شما توجه پیدا کرد، بعد از دو ساعت، شک کردید که آیا نمازتان را خوانده اید یا نه؟ اینجا جای اشتغال یقینی و مقتضی برائت یقینیه است زیرا ذمه شما قطعا اشتغال به یک نماز چهار رکعتی با اجزا و شرایط پیدا کرد، و شما شک دارید که آیا از این اشتغال، برائت پیدا کردید یا نه، اینجا برایتان واجب است که برائت یقینیه تحصیل کنید.

و همین طور در دوران بین متباینین. روز جمعه که می شود اول زوال، یقین دارید که ذمۀ شما به یک نمازی اشتغال پیدا کرد منتها عنوان آن نماز را نمی دانید که آیا عنوانش نماز ظهر است یا عنوانش نماز جمعه است؟ لکن اصل اشتغال ذمۀ شما به یک صلاة بی عنوان، برای شما محرز و مسلم است و این اقتضای برائت یقینیه می کند. اگر شما تنها نماز ظهر بخوانید، این کفایت نمی کند. اگر تنها نماز جمعه بخوانید این کفایت نمی کند.

برائت یقینیه به جمع بین صلاتین و احتیاط حاصل می شود.

ص:382

اما در ما نحن فیه به مقتضای«أقیموا الصلوة» ذمۀ شما به چه چیزی اشتغال کرده است؟ شما نمی توانید چشمها را هم بگذارید، بگویید: ذمۀ ما به یک نماز مبهم اشتغال پیدا کرده است زیرا ابهامی ندارد. نه جزء نماز برای شما مسلم است، و اشتغال ذمه به نه جزء برای شما یقینی است اما نسبت به جزء دهم، اصل اشتغال برای شما مشکوک است، اصل اشتغال برای شما غیر معلوم است. پس این که شما می گویید: اشتغال یقینی، اگر از شما بپرسند که این اشتغال یقینی به چیست؟ شما می گویید: قدر مسلّم نمازش نه جزئی است. من یقین دارم که اشتغال ذمه به یک نماز نه جزئی دارم، اما در رابطۀ با جزء دهم، اصل اشتغال برای شما معلوم نیست، اصل اشتغال برای شما مشکوک است.

محدودۀ قاعده لزوم برائت یقینیه در صورت اشتغال یقینی

پس این که می گویید: اشتغال یقینی مقتضی برائت یقینیه است، ما می گوییم: این حرف مسلّم است، اما تنها در محدوده اشتغال یقینی، آن مقداری که یقین به اشتغال داریم، آن مقداری که یقین به این دارید که ذمه شما باید از عهده او برآید و الاّ اگر این حرف را شما بزنید، شما در اقل و اکثر استقلالی هم این حرف را پیاده کنید. شما که می دانید که ذمۀ شما نسبت به زید به صد تومان دین مشغول است، لکن احتمال می دهید که صد و پنجاه تومان بدهکار باشید. مسأله دین، اقل و اکثر استقلالی است. آیا شما می توانید آنجا این حرف را پیاده کنید و بگویید: ذمۀ من اشتغال به دین دارد، و من نمی دانم که با دادن صد تومان آیا برائت یقینیه حاصل می شود یا نمی شود پس حتما باید صد و پنجاه تومان بدهم، تا برائت یقینه حاصل شود؟ درحالی که شما در اقل و اکثر استقلالی چنین فرمایشی نمی کنید.

آنجا می گویید: آن مقداری که مسلّم است اشتغال ذمه به دین صد تومانی است، و برائت یقینیه از این حاصل شده است، و نسبت به پنجاه تومان، اصل اشتغال برای من مشکوک است، و چون اشتغال مشکوک است، دیگر معنا ندارد که تحصیل برائت از اشتغال مشکوک لازم و واجب باشد.

عین این حرف در ما نحن فیه هست. آن مقداری که ذمۀ شما به آن اشتغال پیدا کرده است و مسلّم است، نماز نه جزئی است، و نسبت به این هم برائت حاصل شده است، و نسبت به جزء زائد، اصل اشتغال برای شما مشکوک است. این راجع به قسمت اول حرف ایشان بود.

ص:383

تغایر علم اجمالی با علم تفصیلی در ما نحن فیه

و اما قسمت دوم حرف ایشان. اولا حرف ایشان یک تناقضی با حرف سابقشان دارد.

در آن اشکالی که به صاحب حاشیه نسبت داده شده بود که می گفت: بین اقل و اکثر، یک مباینت بشرط شیء و لا بشرطی وجود دارد، که یکی دو روز بحث کردیم. یکی از اشخاصی که در مقام جواب از این اشکال برآمده بودند، خود مرحوم محقق نائینی بود.

یکی از حرفهایی که ایشان در جواب از این اشکال می زدند این بود که می فرمودند: «الاقل متیقّن الاعتبار علی کلّ حال و الزائد مشکوک» آنجا آن فرمایش را فرمودند، که معنای آن فرمایش انحلال علم اجمالی بود. اما اینجا که رسیدند جلوی انحلال را گرفتند و انحلال علم اجمالی را به شدّت می کوبند و می فرمایند: این علم تفصیلی با علم اجمالی در ما نحن فیه عینیت دارد و چون عینیت دارد معنا ندارد که این علم تفصیلی موجب انحلال علم اجمالی شود.

لکن واقع مطلب این است که این علم تفصیلی، عین علم اجمالی نیست. اگر بخواهیم واقع مطلب را بررسی کنیم، همان طوری که این مسأله را یکی دو مرتبه ذکر کردیم، اصلا واقعش ما در اینجا علم اجمالی نداریم. همان طوری که در بحثها روشن شد، ما گفتیم:

بین اقل و اکثر مباینت وجود ندارد برای این که نسبت بین اقل و اکثر، بشرط شیء و لا بشرط است. و عرض کردیم که مقصود از این لا بشرط، اگر لا بشرط قسمی باشد، لا بشرط قسمی، قسیم بشرط شیء است. و چون قسیم بشرط شیء است، بین دو قسم، مباینت و مغایرت هست. اما مقصود ما از لا بشرط، لا بشرط مقسمی بود، و معنای لا بشرط مقسمی عبارت بود از خود ماهیت، نفس الماهیه بدون این که چیزی با ماهیت لحاظ شود.

باز تصریح کردیم این که می گوییم: بدون این که چیزی با ماهیت لحاظ شود، خود این هم در ماهیت، قیدیت ندارد. این را به عنوان توضیح این مسأله می گوییم و الاّ لا بشرط مقسمی ای الماهیة، نه الماهیة التی لم یلحظ معها شیء، این التی را ندارد.

ماهیت لا بشرط مقسمی ای ذات الماهیة که مقسم قرار می گیرد برای ماهیت بشرط شیء و بشرط لا و لا بشرط قسمی. آیا می شود چیزی که مقسم قرار می گیرد برای اقسامش، با اقسام خودش مغایرت داشته باشد؟ مقسم می تواند با اقسام خودش مباینت داشته باشد؟ اگر بین مقسم و اقسام مباینت باشد، پس چطور این اقسام می توانند اقسام آن مقسم قرار

ص:384

بگیرند؟ اقسام عبارت از همان مقسم هستند، منتها هرکدام مقیّد به یک قید اضافه هستند.

لذا بین لا بشرط مقسمی، و بین بشرط شیء، هیچ گونه مغایرت و مباینتی تحقق ندارد.

عدم وجود علم اجمالی در شک در اقل و اکثر ارتباطی

حالا که مغایرت و مباینت نیست، واقع مطلب در اینجا این است که اصلا ما علم اجمالی نداریم، علم اجمالی را ما می سازیم و بوجود می آوریم. آن که واقعیت دارد همین است که«الاقل واجب و معلوم وجوبه تفصیلا، و الاکثر مشکوک الوجوب» واقع و حقیقت این است منتها این دو را که پهلوی هم می گذاریم، یک صورت علم اجمالی از آن بوجود می آید، و الاّ واقع علم اجمالی آن است که ما روی هر طرفش تکیه کنیم، فقط مسألۀ احتمال باشد. مثلا در اینجا که شما علم اجمالی دارید به این که یا نماز ظهر واجب است یا جمعه، اگر دیدتان را متوجه ظهر کنید، می بینید فقط مواجه با یک احتمال هستید.

اگر متوجه جمعه کنید، می بینید فقط مواجه با یک احتمال هستید. علم اجمالی واقعی در چنین موقعیتی است که نسبت به دو طرف یا اطرافش هرکدام جز مسألۀ احتمال مسأله دیگری مطرح نباشد.

اما آنجایی که ما به یک طرف نگاه می کنیم، می بینیم علم در کار است، به طرف دیگر نگاه می کنیم، می بینیم احتمال در کار است، اینجا اسمش علم اجمالی نیست، ولو این که صورتا شما یک علم اجمالی درست کنید، و همان تعبیری را که درباره ظهر جمعه می کنید، بگویید: من علم اجمالی دارم به این که یا نماز نه جزئی واجب است یا ده جزئی ولی واقع مطلب این نیست. واقع یک طرف علم تفصیلی است، و یک طرف شک بدوی، و علم اجمالی در مواردی است که تنها در اطراف و طرفین مجرد احتمال پیاده شود، و مسأله ای از علم وجود نداشته باشد. لذا با این بیان انحلال روشن می شود.

اگر بخواهیم به سبک اصطلاحی جواب ایشان را بدهیم، می گوییم: ما قبول نداریم که علم تفصیلی در ما نحن فیه با علم اجمالی عینیت داشته باشد. آن که در ما نحن فیه وجود دارد، فقط علم تفصیلی است. منتها در دنبال یک صورت علم اجمالی مطرح است، نه یک واقعیتی به نام علم اجمالی. پس این تقریب اول کلام ایشان با این دو فرمایش که فرمودند به این صورت به نظر قابل جواب است.

و اما تقریب دوم ایشان که در آخر کلامشان ذکر می کنند چون عبارتهای ایشان خیلی سهل التناول است. البته همین عبارتها به علت سهل التناول بودن، گاهی سبب می شود که

ص:385

عمق مطلب را انسان همین طور زود می گذرد و توجه به او پیدا نمی کند. لذا در کتابهای علمی اگر عبارتهایش خیلی روشن نباشد، از یک نظر بهتر است، و الاّ آدم خیلی سریع از آن عبور می کند و به عمق مطلب نمی رسد.

عدم امکان اجرای برائت در صورت احتمال ارتباط جزء مشکوک با سایر اجزاء

در تقریب دوم می فرماید: اینجا که نماز مردد بین نه جزء و ده جزء است و جزء دهم عبارت از سوره است. یک وقت مسأله را روی خود سوره پیاده می کنیم، یک وقت روی مسأله وجوب اتیانش تکیه می کنیم. ایشان می گوید: ما اینجا قبول داریم که برائت عقلیه در وجوب اتیان به سوره بما انّه تکلیف مشکوک، جاری می شود، و لازمۀ این برائت عقلیه در این دید، این است که اگر شما مخالفت کردید، استحقاق عقوبت نداشته باشید، و اگر تکلیف هم به حسب واقع روی جزئیت سوره باشد، بر شما تنجّز پیدا نکند.

اما می فرماید: مطلب به اینجا ختم نمی شود. مطلب همه اش این نیست که ما سوره را بیاوریم، یا نیاوریم. مطلب این نیست که سوره بر ما وجوب دارد یا ندارد. مطلب یک جای دیگر گیر است و آن این است ما احتمال ارتباطیت می دهیم. ما فکر می کنیم که اگر سوره را نیاوریم، اصلا آن نه جزئی هم که بجا آورده ایم به درد نمی خورد. آنقدر مسأله ارتباطیت در کار است، که بحث ما هم در اقل و اکثر ارتباطی است، نیاوردن سوره، نه به عنوان نیاوردن یک تکلیف مشکوک مطرح است، بلکه به عنوان ارتباطیت با اجزای دیگر و احتمال این که این وجود سوره بمنزلۀ مثلا وضو باشد برای نماز که اگر نماز بدون وضو شد، چطور هیچ اثری ندارد، وجود سوره هم برای نماز از نظر قیدیت و ارتباطیت، یک چنین نقشی داشته باشد.

ایشان می گوید: اینجا که شما در این مرحله که واقع می شوید، دیگر نمی توانید به برائت عقلیه مراجعه کنید برای این که عقل که نمی تواند مسأله ارتباطیت را وضع و رفع کند. عقل که در اینجا نقش ندارد که حکم کند به این که بین سایر اجزا و این سوره، ارتباط نیست یا بگوید: بین سایر اجزا و این سوره، ارتباط هست. عقل نه در وضع ارتباطیت، و نه در رفع ارتباطیت، هیچ نقشی ندارد. این مسأله در دست شارع است.

شارع باید واضع و رافع ارتباط باشد. در بعضی جاها وضع کند، و در بعضی جاها رفع کند.

ص:386

آن که به عقل مربوط است فقط این است که عقل می گوید: من نمی دانم، من نه می توانم وضع قیدیت کنم و نه رفع قیدیت کنم، لکن من این مقدار را حکم می کنم که اگر شما نماز را با نه جزء آوردید، درحالی که احتمال ارتباط سوره را با سایر اجزا می دهید، به نحوی که اگر سوره اتیان نشود کأنّ سایر اجزا هم تحقق پیدا نکرده است، با این شرایط اگر بخواهی به نماز بدون سوره اکتفا کنید، تو عذری در مقابل خدا نداری. اینجا اشتغال یقینی به این صورت حکم می کند که تو باید یقین به این پیدا کنی که این نه جزء را با تمام خصوصیات اتیان کردی، و در برابر آن تکلیف مسلّم از عهده انجام آن تکلیف برآمدی.

پس این یک تقریب دیگری است، یک راه دیگری است که ایشان در آخر کلامشان بیان فرمودند.

اجرای قاعده قبح عقاب بلا بیان در صورت شک در ارتباطیت

لکن ما همین جا می گوییم: بیان شما درست است. در سوره ای که به عنوان جزئیت مشکوکه ملاحظه می شود، دو حیث مطرح است: یک حیث این است که اصلا این سوره «واجب علیّ الاتیان بها او لا» بما این که اگر جزء باشد، یکی از وظایف اتیان سوره است، یکی از واجبات انجام سوره است. و یک حیثش هم مسألۀ ارتباطیت و قیدیت زائد است که این هم به صورت احتمال مطرح است.

می گوییم: شما در آن حیثیت اول فرمودید: قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود.

خودتان گفتید: از نظر وجوب سوره«بما انّه مشکوک» برائت عقلی و قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان پیاده می شود. می گوییم: همین قاعده را در حیث دوم هم بیاورید. مگر شما نفرمودید که وضع و رفع مسألۀ ارتباطیت به ید شارع است؟ مگر نفرمودید: «لا سبیل للعقل الی وضعها و رفعها» عقل نه می تواند ارتباطیت را وضع کند و نه رفع کند، بل بید الشارع؟

می گوییم: چیزی که به ید شارع است، کی شارع می تواند گریبان انسان را در مقابل او بگیرد؟ چیزی که عنانش دست شارع است، مثل خود تکلیف، کی شارع می تواند عبد را در مقابل او مؤاخذه کند؟ آنجایی که شارع حجّیت داشته باشد، آنجایی که بیان داشته باشد، آنجایی که مسأله را به گوش عبید و مکلّفین رسانده باشد. اگر یک چیزی وضع و رفعش به ید شارع است، اما خود شارع هم اقامۀ حجّت و اقامۀ دلیل در این رابطه نکرده است. آیا عقل نمی تواند در اینجا قبح عقاب بلا بیان جاری کند؟ این با اصل تکالیف

ص:387

مجهوله چه فرقی می کند؟ مگر وضع و رفع تکالیف مجهوله به ید عقل است؟ اصل تکالیف وضع و رفعش به دست شارع است مع ذلک تا بیانی نباشد، تا حجّتی نباشد، عقل می گوید: من قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را جاری می کنم.

ما سؤال می کنیم: در مقابل احتمال ارتباطیت و احتمال قیدیت زائد به تعبیر ایشان، که یک مسأله ای که سر تا پا در اختیار شارع است، چرا در صورت احتمال، عقل نتواند قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را جاری کند؟ شما نماز نه جزء را می خوانید، اگر شارع روز قیامت به شما گفت: سوره هم ارتباط با این اجزا داشته است، و نماز بدون سوره بلا فائده است، ما هم در جوابش می گوییم: شما چه موقع دلیلی بر این معنا برای ما فرستادی؟ چه موقع حجّتی برای ما اقامه کردی که سوره هم با سایر اجزا ارتباط دارد و به عنوان قیدیت مطرح است؟

همان طوری که در حیثیت اول سوره که مسألۀ وجوب باشد، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود، در این حیث دوم هم که مسألۀ احتمال ارتباطیت و قیدیت زائد است، به نظر نمی رسد که این یک خصوصیتی داشته باشد، و بواسطۀ این خصوصیت نتوانیم قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را جاری کنیم؟ لذا این تقریب دومی هم که در ذیل کلام ایشان استفاده می شود، ظاهر این است که این تقریب هم مانع جریان برائت عقلیه نخواهد بود.

پرسش:

1 - تقریب اول اشکال محقق نائینی(ره) را به اجرای برائت در اقل و اکثر ارتباطی بیان کنید.

2 - مقتضای قاعده اشتغال یقینی و لزوم برائت یقینیه در محل بحث چیست؟

3 - تغایر علم اجمالی با علم تفصیلی از نظر محقق نائینی(ره) را توضیح دهید.

4 - دلیل عدم وجود علم اجمالی در شک در اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

5 - مراد از اشکال محقق نائینی(ره) در عدم امکان اجرای برائت در صورت احتمال ارتباط جزء مشکوک با سایر اجزاء چیست؟

ص:388

درس دویست و شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

لازمۀ تغایر اقل و اکثر نسبت به اجرای برائت

یکی از اشکالاتی که در جریان برائت عقلیه شده است که شبیه اولین اشکالی است که ما اینجا مطرح کردیم، منتها در نتیجه گیری فرق می کند، اشکال مرحوم صاحب حاشیۀ کبیر هدایة المسترشدین بر معالم است. ایشان می فرماید: اگر واجب به حسب واقع اکثر باشد، معنایش این است که خود اکثر واجب است، و اگر اکثر واجب شد، دیگر اقل در ضمن اکثر وجود ندارد. آن چه در ضمن اکثر وجود دارد، اجزای تشکیل دهنده اقل است، اما خود اقل لیس فی ضمن الاکثر بلکه همان طوری که اکثر دارای یک صورت خاصه ای است، اقل هم دارای یک صورت خاصه ای است، و این دو صورت باهم مغایرت دارند. لذا ما نمی توانیم بگوییم: اقل در ضمن اکثر، وجوبش قطعی است. اقل و اکثر دو صورت متغایر باهم هستند. اگر اکثر واجب باشد، دیگر اقلّی وجود ندارد منتها اجزای تشکیل دهنده اقل در ضمن اکثر هست اما نفس الاقل، لا یکون فی ضمن اکثر. لذا شما نمی توانید خودتان را از محدودۀ علم اجمالی خارج کنید. شما در علم اجمالی

ص:389

هستید، یک طرف عبارت از وجوب اقل است، و یک طرف هم عبارت از وجوب اکثر است. و اینجا چیزی نیست که شما به عنوان قدر متیقّن مطرح کنید.

فرق اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت عقلیه

بعد کأنّ می فرماید: این حرفی که ما در رابطۀ با اقل و اکثر می زنیم که دارای دو صورت متغایر است، نه تنها خیال کنید فقط در اقل و اکثر ارتباطی این حرف را می زنیم بلکه در اقل و اکثر استقلالی و غیر ارتباطی هم مسأله همین طور است منتها یک فرقی وجود دارد که آن فرق سبب می شود که ما در اقل و اکثر استقلالی برائت عقلیه را جاری کنیم، اما در اقل و اکثر ارتباطی نتوانیم برائت عقلیه را جاری کنیم. و آن فرق این است که در اقل و اکثر استقلالی این معنا برای ما روشن است که اگر واجب به حسب واقع، اکثر باشد، لکن شما در مقام اتیان، اقل را ایجاد کنید، این ایجاد الاقل در عین این که مأمور به نیست، ما می دانیم که غرض مولا را فی الجمله تعیین می کند، و محصّل غرض مولاست فی الجمله. چون که مسأله ارتباطی نیست، اقل علی ایّ حال یحصّل غرض المولی، منتها اگر تمام المأمور به باشد، یحصّل تمام غرض المولی، و اگر مأمور به اکثر باشد، یحصّل غرض المولی فی الجمله. لذا چون این معنا را در رابطۀ با اقل می دانیم، نسبت به جزء زائد و نسبت به اکثر، هیچ مانعی از جریان برائت عقلیه نمی بینیم.

اما در اقل و اکثر ارتباطی، مسأله به این صورت نیست. مسأله به این صورت است که اگر اقل تمام المأمور به شد، این محصّل غرض مولاست. و اگر تمام المأمور به نشد، لا یحصّل غرض المولی به هیچ وجه. اصلا وجودش کالعدم است. اگر به حسب واقع نماز ده جزء باشد روی ارتباطیتی که در اینجا مطرح است، اگر کسی فرضا عمدا نماز نه جزئی بخواند، هیچ اثری بر این عمل ترتب پیدا نمی کند، و سر سوزنی غرض مولا حاصل نمی شود. لذا امر ما دربارۀ اقل دایر بین این است که محصّل غرض است و یا محصّل غرض نیست. و در چنین موقعیتی با این که علم به تکلیف داریم، علم به لزوم تحصیل غرض مولا داریم، علم به اشتغال ذمه داریم، چطور عقل حکم می کند به این که شما در مقام اتیان، می توانید یک عملی را اتیان کنید که نمی دانی آیا تحصیل غرض مولا را می کند یا تحصیل غرض مولا را به هیچ وجه نمی کند؟ اینجاست که عقل برائت عقلیه را جاری نمی داند، و قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در اینجا پیاده نمی شود.

پس خلاصه اشکال مرحوم محقق صاحب حاشیه این شد که اقل دارای یک صورتی

ص:390

است که آن صورت، با اکثر مغایرت دارد، و این تغایر در تمام اقل و اکثرها وجود دارد، منتها در اقل و اکثر استقلالی آن جهت حصول غرض مولا فی الجمله، موجب این می شود که ما دربارۀ اکثر بتوانیم برائت عقلیه را جاری کنیم اما در اقل و اکثر ارتباطی چون این معنا وجود ندارد، ما نمی توانیم برائت عقلیه را جاری کنیم.

عدم تغایر صوری اقل و اکثر

لکن آن جوابی که ما از اشکال اول ذکر کردیم را در اینجا هم مطرح می کنیم. آن جواب این است که ما اصلا قبول نداریم که اقل و اکثر از نظر صورت دارای دو صورت متغایر باشند، برای این که گفتیم: در مرکبهای اعتباریه، اگر واقعیت را ملاحظه کنید، غیر از آن اجزائی که در خارج وجود دارد، و غیر از حقایقی که در خارج تحقق دارد، مسألۀ دیگری در خارج نداریم. نماز در خارج همین رکوع و سجود و تشهد و تسلیم و تکبیرة الاحرام و امثال ذلک است. منتها معنای مرکب اعتباری، این است که معتبر آمر، این اجزای پراکنده و حقایق متعدده را ملاحظه کرده که اگر باهم تحقق پیدا کنند، یک آثاری بر آنها بار می شود، یک مصالحی در آنها وجود دارد، و یک برکاتی بر آنها بار می شود.

لذا اینها را با دید وحدت و با اعتبار وحدت و لحاظ وحدت ملاحظه کرده است. اما اینطور نیست که این لحاظ و این وحدت اعتباری یک صورتی به این مرکب عنایت کند.

و باز مکرر عرض کردیم که نماز یک چیزی نیست که متحصّل از این اجزا باشد و مترتب بر این اجزا باشد. نماز عبارت اخرای از همین اجزا است چه این اجزا، نه تا باشد یا ده تا باشد، از نظر صورت چه مغایرتی تحقق دارد؟ این که ایشان به صراحت می فرمایند: اقل در ضمن اکثر قل نیست، بلکه آن اجزای تشکیل دهندۀ اقل است، نه خود اقل، آیا این واقعیت دارد؟ اگر نماز ده جزء باشد، آن نه جزء دیگر عنوان اقلّی را از دست می دهد؟ آن صورتی که در باب نه جزء وجود دارد، غیر از صورتی است که در باب ده جزء وجود دارد؟ بالاخره اگر نماز نه جزء باشد، با نماز ده جزئی تغایر دارد؟ آیا مسأله اینطور است یا این که همین نه جزئی که در ضمن صلاة ده جزئی است، اقل همین است؟ اقل یک شیء دیگری غیر از این نه جزء نیست که ایشان می فرماید: ما اینجا دوتا حساب باید باز کنیم: یک حساب این نه تا جزء است و در ضمن اکثر است. اما اگر حساب اقل را بخواهیم اینجا پیاده کنیم، «الاقل لیس فی الاکثر بل له صورة مغایرة لصورة الاکثر».

ص:391

ما به هیچ وجه این مغایرت را نپذیرفتیم، و گفتیم: اقل و اکثر دو صورت نیستند و بلکه در آنجا تصریح کردیم که اگر اقل و اکثر دارای دو صورت متغایر باشند، حتما باید احتیاط کرد، و احتیاطش هم به اتیان اکثر نیست، احتیاطش به جمع بینهما است، یعنی مثل متباینین می ماند. همان طوری که در متباینین(نماز ظهر و جمعه) اقتضای احتیاط جمع بین صلاتین است، اگر اقل و اکثر هم دارای دو صورت متغایر باشد، اگر اکثر را اتیان کردید، اقل در ضمن اکثر تحقق پیدا نکرده، پس چرا شما می گویید: احتیاطش عبارت از اتیان به اکثر است؟ شما دو صورت متغایر دارید، احدهما مأمور به، علم اجمالی به این دارید که یکی واجب است، در مقام اتیان باید یک مرتبه نماز بدون جزء زائد را بخوانید، تا آن صورت اقلّی تحقق پیدا کند، و یک مرتبه نماز را با سوره بخوانید، تا آن صورت اکثری تحقق پیدا کند، لذا بین این دو مطلب جمع نمی شود که از یک طرف صورت اینها را متغایر ببینیم، و از طرف دیگر حکم کنیم به این که مقتضای احتیاط، اتیان به اکثر است.

اگر متغایر شد، لازمۀ احتیاط جمع بین صورتین است.

این که هیچ کس در ما نحن فیه قائل نشده است به این که مقتضای احتیاط، جمع بین صلاتین است، بلکه همه اتفاق دارند بر این که احتیاط فقط به اتیان اکثر تحقق پیدا می کند، ما از همین جا استفاده می کنیم که اگر اکثر آمد، اقل هم آمده است. در چه صورتی اگر اکثر بیاید اقل هم آمده است؟ این در صورتی است که اینها دارای دو صورت متغایر نباشند، و الاّ اگر دو صورت متغایر داشته باشند با آمدن اکثر، نمی توانیم حکم کنیم به این که اقل هم آمده است. پس خود این مسأله هم دلیل بر بیان ماست، که اقل و اکثر دارای دو صورت متغایر نیستند.

یکی از اشکالات دیگر اشکال مهمی است که مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه با آب و تاب مفصّل بیان کرده اند. می فرماید: اگر شما در اینجا بخواهید مسألۀ انحلال علم اجمالی را پیاده کنید، و به دنبال انحلال، برائت عقلیه را نسبت به جزء زائد جاری کنید، این هم مستلزم خلف است، و هم مستلزم محال است. و محال را هم خودشان معنا می کنند به این که لازم می آید که وجود شیء مستلزم عدمش باشد. اگر وجود یک شیء، ملازم با عدم و مستلزم عدم باشد، این محال است.

لزوم خلف از اجرای برائت عقلیه در مقام از نظر محقق خراسانی

اما بیان خلف به این است که می گوید: شما انحلال را روی این پایه بنا می کنید،

ص:392

می گویید: این اقل، یک وجوب معلوم بالتفصیل دارد. از شما می پرسیم که چطور وجوب معلوم به تفصیل دارد؟ می گویید: برای این که یا اقل واجب نفسی است، (در صورتی که تمام المأمور به باشد و اگر واجب نفسی شد، پس حتما اتیان به اقل لزوم دارد بدون تردید.) و یا این که اکثر واجب است، و اگر اکثر واجب شد، این اقل وجوب غیری دارد و در نتیجه لزوم اتیان دارد. پس«لزوم الاتیان بالاقل امّا لوجوبه فی نفسه، و امّا لوجوبه فی غیره» این برای ما معلوم بالتفصیل است.

می گوییم: اگر اقل یک چنین لزوم فعلی پیدا کرد، لازمه لزوم فعلی اقل علی کلّ تقدیر این است که این تکلیفی که مولا در رابطۀ با صلاة دارد، علی کلا التقدیرین تنجّز پیدا کرده باشد، «سواء کان متعلقا بالاکثر، ام متعلقا بالاقل». باید یک چنین مسأله ای را فرض کرده باشید، برای این که اگر تکلیف در صورت تعلقش به اقل، تنجّز پیدا نکرده باشد، شما نمی توانید بگویید: وجوب نفسی اقل مطرح است. اگر تکلیف علی تقدیر تعلقه بالاکثر تنجّز پیدا نکرده باشد، شما نمی توانید بگویید: اقل وجوب غیری دارد. وجوب غیری معنایش این است که تابع ذی المقدمه است. اگر نماز وجوب نداشته باشد، چطور می شود وضو وجوب غیری داشته باشد؟ در صورتی اقل وجوب غیری دارد که وجوب متعلق به اکثر به مرحلۀ تنجّز برسد، و از او یک وجوب غیری(به اصطلاح مرحوم آخوند) ترشح کند به مقدمه.

پس اگر بخواهید بگویید: لزوم الاقل فعلا معلوم للتفصیل، لازمه اش این است که یک تکلیف چه به صلاة متعلق به اقل باشد، و چه تکلیف به صلاة متعلق به اکثر باشد، این علی کلا التقدیرین باید تنجّز و ثبوت پیدا کرده باشد برای این که در یک صورت، وجوب نفسی اقل کنار می رود، در صورت دیگر وجوب غیری اقل کنار می رود.

پس فرض لزوم الاقل فعلا بنحو علم تفصیلی، روی این پایه است که شما باید تکلیف متعلق به صلاة را علی کلا التقدیرین منجّز بدانید. آنوقت شما می خواهید از این علم تفصیلی به لزوم اقل یک درجه بالاتر بروید، بگویید: تکلیف متعلق به اکثر، مشکوک است لذا برائت عقلیه در آن جاری می شود، و معنای برائت عقلیه در اکثر این است که «اذا کان التکلیف متعلقا بالاکثر لم یبلغ الی مرتبة التنجّز». درحالی که فرض شما روی تنجّز تکلیف علی کلا التقدیرین است، می خواهید از اینجا استفاده بکنید که تکلیف اگر متعلق به اقل باشد، تنجّز پیدا کرده است، اما اگر متعلق به اکثر باشد لم یبلغ الی مرتبة التنجّز، ألیس هذا خلف؟ این خلف نیست؟ آیا مبنای حرف را در نتیجۀ حرف نادیده

ص:393

نگرفتید؟ مبنای حرفتان تنجّز تکلیف علی کلا التقدیرین است، اما نتیجه ای که در دنبال این مبنا و این راه می خواهید بگیرید، این است که تکلیف روی یک تقدیر منجّز است، و روی تقدیر دیگر لیس بمنجّز، و هذا خلف.

لزوم محالیت از اجرای برائت در محل بحث از نظر محقق خراسانی

و اما مسألۀ محالیّت که مسأله استلزام وجود شیء نسبت به عدم باشد. می فرماید:

شما از راه لزوم الاقل، انحلال را نتیجه می گیرید. انحلال معنایش چیست؟ معنایش این است که«التکلیف اذا کان متعلقا بالاکثر» این تکلیف تنجّز پیدا نکرده. اگر تکلیف در این صورت تنجّز پیدا نکند، شما در لزوم الاقل دیگر نمی توانید بگویید: «الاقل لازم للعلم التفصیلی»، و اگر اقل لزوم علی کلا التقدیرین پیدا نکرد، شما علم تفصیلی ندارید. علم تفصیلی که نداشتید، انحلال از بین می رود«فالانحلال صار وجوده مستلزما لعدم الانحلال».

به عبارت دیگر: انحلال وجودش مستلزم عدم است، برای این که معنای انحلال، این است که اگر تکلیف متعلق به اکثر شد، معنای انحلال، عدم تنجّز است. اگر تکلیف متعلق به اکثر، تنجّز پیدا نکرد، از این طرف می آییم، پس در نتیجه نمی توانیم بگوییم: «الاقل لازم امّا نفسا و امّا غیریا» برای این که غیریتش فرع وجوب تعلق وجوب به اکثر است. و اگر این معنا را در اقل نتوانستیم پیاده کنیم، معنایش این است که دربارۀ اقل علم تفصیلی نداریم. و اگر درباره اقل علم تفصیلی نداشتیم، انحلال تحقق ندارد. پس از راه انحلال دور زدیم نتیجه عدم انحلال را گرفتیم، «فصار وجود الانحلال مستلزما لعدمه و کیف یعقل» این که وجود یک شیء، مستلزم عدم خود آن شیء باشد؟ وجود و عدم نقیضین هستند. چطور می شود احد النقیضین مستلزم نقیض دیگری باشد؟

این گرفتاری ها همه برای انحلال است. اگر شما انحلال را کنار بگذارید، و فقط علم اجمالی به وجود اقل یا اکثر را(همان طوری که در متباینین هست) پیاده کنید، دیگر هیچ اشکالی در اینجا باقی نمی ماند.

پس نظر مرحوم آخوند این شد که اگر شما بخواهید انحلال و اجرای برائت عقلیه را در اینجا پیاده کنید، این یا مستلزم خلف است، به آن تقریب اولی که ذکر کردیم یا مستلزم محالیّت است از طریق استلزام وجود شیء نسبت به عدم که این هم راه دومی بود که ذکر کردیم.

ص:394

امتناع انحلال علت به واسطه معلول

لکن یک تقریب هم خود ما به تقریب ایشان اضافه کنیم و آن این است که اینها چون وجود علم اجمالی را در اینجا محرز می گیرند، می گویند: در اقل و اکثر ارتباطی علم اجمالی وجود دارد، و حتی قائلین به انحلال هم می گویند: علم تفصیلی می آید این علم اجمالی را منحل می کند(برخلاف آن حرفی که ما عرض کردیم و باز هم ان شاء الله تکرار می کنیم) اینجا صورت قصه این می شود که ما در ابتدا یک علم اجمالی داریم به این که یا اقل واجب است و یا اکثر واجب است. از این علم اجمالی ما یک علم تفصیلی تولد پیدا می کند، به طوری که نسبت به علم اجمالی ما، جنبۀ معلولیت و مسببیت پیدا می کند، یعنی آن که سبب می شود که این علم تفصیلی به وجود بیاید، وجود یک چنین علم اجمالی است. اگر این علم اجمالی وجود نداشت، یک چنین علم تفصیلی در رابطۀ با اقل پیش نمی آمد. اگر این را بخواهیم روی تعبیر اصطلاحی مطرح کنیم این می شود که «العلم الاجمالی صار علة و سببا لتحقق العلم التفصیلی» یعنی علم تفصیلی جنبۀ معلولیت پیدا می کند، جنبۀ مسببیت پیدا می کند. و اگر جنبۀ معلولیت و مسببیت پیدا کرد، جای این سؤال مطرح می شود که ما سمعنا به این حرف که یک معلولی موجب انحلال علت شود، شما می خواهید علم تفصیلی را بیاورید و علم اجمالی را منحل کنید. علم تفصیلی، معلول علم اجمالی است، مسبب از علم اجمالی است. مسبب و معلول قوامش به سبب و علت است. چیزی که قوامش به سبب و علت است، معنا ندارد که موجب انحلال و زوال علتش شود و علت را از بین ببرد و خودش هم همین طور در جای خودش با کمال شجاعت بایستد درحالی که جنبۀ معلولیت و جنبۀ مسببیت دارد.

پس اگر شما بخواهید انحلال را به این صورت پیاده کنید که بگویید: از علم اجمالی، یک علم تفصیلی تولد پیدا می کند و جنبۀ معلولیت و مسببیت دارد، همین جا جلوی انحلال گرفته می شود«لا یعقل ان یؤثّر المعلول فی زوال علته و ان یؤثر المسبب مع کونه مسببا فی انحلال علته و اعدام علته». پس چطور می شود علم تفصیلی در اینجا علم اجمالی را منحل کند؟

پرسش:

1 - اشکال صاحب حاشیه(ره) را نسبت به اجرای برائت در محل بحث بیان کنید.

ص:395

2 - از نظر محقق صاحب حاشیه، فرق اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت عقلیه چیست؟

3 - جواب استاد را از اشکال صاحب حاشیه در فرق اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت عقلیه بیان کنید.

4 - دلیل لزوم خلف از اجرای برائت عقلیه از نظر محقق خراسانی(ره) چیست؟

5 - علت لزوم محالیت از اجرای برائت از نظر محقق خراسانی(ره) چیست؟

6 - امتناع انحلال علت به واسطه معلول را توضیح دهید.

ص:396

درس دویست و هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه مبنای جریان برائت عقلیّه را که عبارت از انحلال است، مستلزم خلف یا مستلزم محال می داند به آن تقریبی که دیروز عرض کردیم، و یک تقریب سومی هم ما اضافه کردیم، که اگر علم تفصیلی متولد از علم اجمالی باشد، و در حقیقت معلول و مسبب از علم اجمالی باشد، مسبب بما هو مسبب نمی تواند موجب انحلال سبب شود، و تأثیر در زوال سبب کند، و در عین حال خودش باقی باشد، و محفوظ بماند.

مبنای اشکالات ثلاثه اجرای برائت

حالا جواب از این حرفها این است که ما این حرفها را می پذیریم و همۀ این اشکالات را قبول می کنیم، در صورتی که مرحوم آخوند، و همین طور آن تقریب سوم، همۀ این سه تقریب، مبتنی بر یک مبنایی است، و آن مبنا این است که اولا در باب مقدمۀ واجب قائل به وجوب غیری مقدمه شویم، و وجوب مقدمه را انکار نکنیم. و ثانیا مسألۀ

ص:397

وجوب غیری مقدمه را اختصاص به مقدمات خارجیّه ندهیم، و بگوییم: همان طوری که مقدمات خارجیّه مثل نصب سلم در آن مثال معروف، وجوب غیری مقدمی دارد، اجزای مرکب که عبارت از مقدمات داخلیّه هستند، اینها هم وجوب غیری دارند. یعنی نزاع در باب مقدمۀ واجب را تعمیم دهیم، و بگوییم: اختصاصی به مقدمات خارجیّه ندارد و مقدمات داخلیّه نیز مثل مقدمات خارجیّه، وجوب غیری پیدا می کنند. اگر ما این دو مبنا را بپذیریم، اینجا این اشکال ایشان درست است، و این بیانی را که ایشان می فرمایند:

انحلال، یا مستلزم خلف است و یا مستلزم محال که با آن بیان دیروز، تمام است.

انکار وجوب غیری مقدمه واجب

اما ما هیچ یک از دو مبنا را نمی پذیریم. اولا در بحث مقدمۀ واجب ما وجوب غیری مقدمه را انکار کردیم و قائل شدیم به این که به هیچ وجه مقدمه وجوب شرعی ندارد بلکه همان لا حجّیّت عقلیّه در باب مقدمات مطرح است. و تازه؛ این حرف تنها در مقدمات خارجیّه موضوع پیدا می کند اما در مقدمات داخلیّه و اجزای تشکیل دهندۀ مأمور به و اجزای مرکب مأمور به، در مقدمات این بحث، گفتیم که اجزا نه وجوب غیری دارد، و نه لا حجیّت عقلیّه در آنها وجود دارد بلکه همان امر متعلق به مرکب که داعویّت به مرکب و ایجاد مرکب دارد، داعویّت به اتیان اجزا دارد. «اقیموا الصلوة» است که شما را دعوت به رکوع می کند، «اقیموا الصلوة» است که شما را دعوت به سجود می کند. از باب این که صلاة، غیر از رکوع و سجود و سایر اجزا، چیز دیگری نیست. نماز عبارت از همین اجزا و عبارت اخری از همۀ این اجزا است. لذا ما در باب مقدمات داخلیّه و اجزا، مسألۀ وجوب غیری نداریم. وقتی که وجوب غیری نداشتیم، این مبنای مرحوم آخوند، و این استدلال ایشان که برپایۀ وجوب غیری مقدمات داخلیّه مبتنی شده بود، از بین می رود، دیگر ما نمی توانیم اینجور بحث کنیم که اگر کسی بگوید: علم تفصیلی به وجوب نفسی و یا غیری اقلا مستلزم انحلال است، این لازمه اش این است که اول تکلیف علی کل تقدیر منجّز باشد، و با فرض منجّز بودن تکلیف علی کل تقدیر، شما می خواهید جلوی تنجّز علی کل تقدیر را بگیرید. دیگر این حرفها پیش نمی آید.

وجود علم تفصیلی و شک بدوی در محل بحث

حتّی این مطلب را هم ما ضمیمه کردیم که با ضمّ این مطلب، جواب از آن تقریب

ص:398

سوم هم روشن می شود. ما گفتیم: اگر واقع مطلب را در اینجا بخواهید ملاحظه کنید، اینطور نیست که ما اول یک علم اجمالی داشته باشیم، ثم از این علم اجمالی، یک علم تفصیلی متولد شود، و معلول علم اجمالی قرار بگیرد بلکه واقع مطلب این است که ما در اینجا یک علم تفصیلی داریم، یک معلوم بالتفصیل داریم، و یک مشکوک به شک بدوی.

ما می دانیم که این نه جزء واجب است. هیچ تردیدی در وجوب این نه جزء برای ما نیست. به عبارت دیگر ما می دانیم«اقیموا الصلوة» ما را تحریک می کند، و داعویّت دارد به این که نه جزء را اتیان کنیم. تردیدی در این معنا وجود ندارد و شک داریم که همین «اقیموا الصلوة» آیا ما را تحریک به اتیان جزء دهم که جزئیّتش مشکوک است، می کند یا نمی کند؟ اینجا تعلق امر، داعویّت امر، محرّکیّت امر، نسبت به نه جزء، معلوم بالتفصیل است، نسبت به جزء دهم از اول، مشکوک به شک بدوی است. منتها یک قاعدۀ کلی است که هر کجا یک معلوم بالتفصیل، و یک مشکوک به شک بدوی که متناسب با آن معلوم بالتفصیل باشد، کنار هم گذاشته شود، و ضم به یکدیگر شود، یک صورت علم اجمالی به وجود می آورد و الاّ در باطن امر از اول و آخر، ما جز علم تفصیلی و شک بدوی در اینجا مسألۀ دیگری نداریم. تحریک و داعویّت«اقیموا الصلوة» نسبت به نه جزء مسلّم، بعث آن نسبت به نه جزء مسلّم، نسبت به جزء دهم«من اول الامر» مشکوک است. نه این که بر ما یک برهه و یک دورانی بگذرد که در آن دوران علم اجمالی داشتیم، و بعد از گذشتن آن دوران، یک علم تفصیلی از این علم اجمالی متولد شود، و مسبب از این علم اجمالی قرار بگیرد.

پس وقتی که این دو مطلب را ملاحظه کردیم که اولا وجوب اتیان اجزا، وجوب غیری مقدمی نیست، و حتی آنهایی هم که در باب مقدمۀ واجب قائل به وجوب مقدمه شده اند، کثیری از آنها اجزا را خارج کرده اند، گفته اند: مقدمات داخلیّه داخل در محل نزاع نیست، و بلکه بعضیها اصلا مقدمیّت اجزا را انکار کردند و گفتند: علّت این که اجزا داخل در محل بحث نیست، این است که بحث ما در مقدمه است، و اجزا اصلا مقدمیّت برای کل و مرکب ندارد.

پس بالاخره باید این دو مبنا پذیرفته شود، تا اشکال مرحوم آخوند درست باشد:

یکی اصل وجوب المقدمة، یکی تعمیم وجوب المقدمة للمقدمات الداخلیة. و همین طور در تقریب سوم اولا باید یک علم اجمالی داشته باشیم، و علم تفصیلی را متولد از علم اجمالی بدانیم، آن وقت بگوییم: «المعلول کیف یعقل ان یؤثر فی زوال علته و

ص:399

یوجب انحلال علته» اما به حسب واقع، ما جز یک علم تفصیلی در رابطۀ با اجزای معلومه، و یک شک بدوی در مورد جزء مشکوک، چیز دیگری نداریم. لذا جواب مرحوم آخوند و آن تقریب سوم به این طریق داده می شود.

تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد و ارتباط آن به محل بحث

و اما اشکال دیگر در این باب را مرحوم شیخ انصاری(ره) در کتاب شریف رسائل به صورت ان قلت بیان کرده است، و بعد خودشان جواب داده اند. اما مرحوم آخوند روی این اشکال تکیه کرده اند، و در جواب شیخ هم مناقشه کرده اند. در حقیقت این هم یک بیانی است که مورد تأیید مرحوم آخوند در کفایه است، و روی این بیان هم جلوی اجرای برائت عقلیّه را در اقل و اکثر اجزا گرفته اند، و آن این مسألۀ معروفه است. گفته اند:

عدلیّه دربارۀ اوامر و نواهی مولا، این عقیده را دارند که اوامر و نواهی، تابع مصالح و مفاسد واقعی و نفس الامری است، آن هم در متعلقات. اگر مولا امر به صلاة می کند، برای این است که یک مصلحتی بر صلاة ترتّب پیدا می کند و امر خداوند به صلاة برای تحقق آن هدف است، برای تحقق آن مصلحت، و تحصّل آن مصلحت است. کما این که در باب نواهی اگر نهیی متعلق به یک فعلی شود، برای این است که یک مفسده ای مترتب بر انجام آن فعل منهی عنه است که نهی مولا و زجر مولا برای انزجار از آن مفسده و تحذر از آن مفسده است.

این مسأله را عدلیه قائل هستند و حتّی یک تعبیری هم در این رابطه دارند که این تعبیر را مرحوم شیخ در همان ان قلت بیان کرده اند، مرحوم آخوند هم در کفایه بیان کرده اند، و آن این است که گفته اند: به نظر عدلیه، واجبات شرعیّه الطاف در واجبات عقلیّه هستند. مقصود عدلیّه از این عبارت، با توجه به این که مقصودشان از الطاف، همان مصالح واقعیّه ای است که در واجبات شرعیّه وجود دارد، این است که واجبات شرعیّه دارای یک مصالح واقعی و مصالح نفس الامری است که اگر عقول ما آن مصالح را درک می کرد و احاطۀ علمی برای عقول ما به آن مصالح حاصل می شد، خود عقول ما این افعال را ایجاب می کرد. نماز یک مصلحتی دارد که عقل ما آن مصلحت را درک نمی کند.

ولی اگر عقل ما آن مصلحت ملزمۀ صلاة را درک می کرد، خودش نماز را ایجاب می کرد، خودش این عمل عبادی را ایجاب می کرد. می بینیم مثلا در باب احسان، عقل آن مصلحت احسان را درک می کند، خودش مستقلا حکم می کند به این که احسان حسن

ص:400

است، و رجحان دارد. در باب ظلم، عقل مستقلا مفسدۀ ظلم را درک می کند، لذا خودش حکم می کند«بأن الظلم قبیح». اما دربارۀ واجبات و محرمات شرعیّه، چون عقل چنین احاطه ای ندارد، لذا دست عقل کوتاه است از این که حکم به ایجاب و تحریم کند. اما اگر او هم می توانست رمز این واجبات، و مصالح این واجبات و مفاسد این منهی عنه ها را درک کند، آن هم حکم به وجوب و تحریم می کرد. پس این عبارت معروفه که واجبات شرعیّه الطاف در واجبات عقلیّه است، ناظر به همین معناست، و این مطلب را می خواهد بیان کند.

کیفیت تصویر مصلحت در مأمور به

بعد در توضیح این مطلب گفته می شود: حالا که پای مصلحت در کار است و مصلحت ملزمه در مأمور بها تحقق دارد، اینجا در رابطۀ با مصلحت، ما به دو صورت می توانیم مسأله را تصویر کنیم:

یک صورت این است که بگوییم: امر مولوی به خود صلاة تعلق گرفته است، لکن آن مصلحتی که در نماز وجود دارد، به عنوان غرض و هدف مطرح است. تصویر این صورت است که مولا«امر امرا مولویا بالصلاة لاجل تحقق تلک المصلحة، لاجل تحصّل تلک الغایة».

اما یک جور دیگر هم می توانیم تصویر کنیم، و آن این است که ما مأمور به واقعی را عبارت از خود همان مصلحت بدانیم، بگوییم: مأمور به آن مصلحت است، و امر متعلق به صلاة را امر ارشادی قرار دهیم، یعنی مولا می خواهد از راه نماز، آن مأمور به واقعی تحقق پیدا کند. شما که نمی دانید از چه راهی می توانید آن مأمور به واقعی را انجام دهید، شما که نمی دانید آن غرض و مصلحت که مأمور به واقعی است، از چه راهی تحقق پیدا می کند. مولا به صورت ارشاد، امر ارشادی به اقامۀ نماز متعلق می کند، برای تحقق مأمور به مولوی که عبارت از آن مصلحتی است که«یترتب علی الصلوة و یتحصّل بالصلاة» اینجوری هم می شود تصویرش کرد.

اما آنچه که واقع مطلب است بنابر قول عدلیّه، این است که شما وجود یک مصلحت ملزمه را نمی توانید انکار کنید چه این مصلحت ملزمه را غرض از مأمور به مولوی قرار بدهید، یا خود این مصلحت ملزمه را مأمور به قرار دهید، و امر نماز را امر ارشادی برای تحقق مأمور به واقعی قرار دهید. یکی از این دو تصویر بالاخره باید در اینجا پیاده شود.

ص:401

لزوم احتیاط در اقل و اکثر ارتباطی

بعد نتیجه می گیرد، می گوید: ما روی هریک از این دو تصویر اگر بخواهیم مسأله را تمام کنیم، در اقل و اکثر ارتباطی در باب اجزا، باید قائل به احتیاط شویم و حق نداریم اجرای برائت عقلیّه کنیم.

بیان ذلک: اگر شما مأمور به را عبارت از آن مصلحت بدانید، و نماز جنبۀ مقدمی و ارشادی برای تحقق آن مأمور به واقعی داشته باشد، اینجا که خیلی مسأله روشن است برای این که در این نمازی که باید مؤثر در حصول آن مصلحت باشد، و مأمور به عبارت از آن مصلحت است، اگر شما نماز نه جزئی خواندید، یقین ندارید که مأمور به در خارج تحقق پیدا کرد. یقین ندارید که مأمور به شما که عبارت از آن مصلحت است، تحصّل پیدا کرد. شما یقین دارید امر«اقیموا الصلوة» گریبان شما را گرفته است، و با اتیان نماز نه جزئی نمی دانید که مأمور به در خارج تحقق پیدا کرد یا نه. مأمور به آن مصلحت است.

مصلحت اگر در نماز ده جزء باشد، با نماز ده جزئی تحصّل پیدا می کند، و با اقتصار بر نماز نه جزئی، شما در تحقق مأمور به شک دارید. و پیداست کسی که در تحقق مأمور به شک داشته باشد، نمی تواند اجرای برائت کند. اینجا مورد اشتغال یقینی، فراغ یقینی لازم دارد و مجرای آن قاعده خواهد بود.

اما اگر آن تصویر را پیاده کردید که بگویید: مصلحت به عنوان مأمور به مطرح نیست، بلکه مأمور به، خود نماز است، امر مولوی به خود نماز متعلق شده است، مصلحت به عنوان غرض مأمور به، و هدف مأمور به مطرح است. مأمور به ما همین صلاتی است که ما ملاحظه می کنیم. می گوید: در همین جا هم شما باید احتیاط کنید برای این که شما می دانید که امر مولا به صلاة برای تحقق آن غرض است، برای رسیدن به آن غرض است.

اگر شما بر نماز نه جزئی اقتصار کنید، نمی دانید که غرض مولا حاصل شده است یا نشده است؟ شما می دانید یک امری که خود امر معلول غرضی است از ناحیۀ مولا، به شما توجه پیدا کرد، حالا در مقام امتثالش یک عملی را انجام دادید که نمی دانید با این عمل، غرض مولا حاصل می شود، یا نه. اگر شک در حصول غرض کنید، لا محاله شک در سقوط امر دارید برای این که تا مادامی که غرض مولا حاصل نشود، امر مولا ساقط نمی شود. اگر امر می خواهد با غرض رابطه نداشته باشد، که این غرض مؤثر در ایجاد امر نبود، همان طوری که غرض مؤثر در ایجاد امر است. تا زمانی که این غرض حاصل

ص:402

نشود و تحقق پیدا نکند، معنا ندارد امر ساقط شود.

پس در حقیقت شک شما در حصول و عدم حصول غرض، بازگشتش به این است که شما شک دارید که آیا امر ساقط شد، یا نشد. امری به شما متعلق شد، نماز نه جزئی خواندید، و با خواندن نماز نه جزئی، شک دارید که امر گریبان شما را رها کرد یا نکرد، امر ساقط شد یا نشد. اینجا هم همان مسألۀ اشتغال یقینی مستدعی برائت یقینیّه و فراغ یقینی است، که همان قاعدۀ احتیاط است، گریبان شما را می گیرد، می گوید: تا زمانی که شما علم به سقوط امر پیدا نکنید، حق ندارید دست از این امر بردارید، و آن هم به اتیان نماز ده جزئی تحقق پیدا می کند.

این هم یک مطلبی است که مرحوم آخوند بر این مطلب تکیه کرده اند و حرفی هم هست که به ظاهر قابل قبول است، و انسان آن را می پسندد. حالا در مقابل این حرف چه بگوییم؟

منشأ تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد

منشأ این مطلبی که عدلیّه قائل شده اند، که اوامر و نواهی تابع مصالح و مفاسد نفس الامریّه است، چیست؟ آیا این یک مسأله ای است که تعبّد در آن راه پیدا کرده است؟ منشأ این حرف، یک مسألۀ کلامیّه است که در علم کلام مورد بحث است. اشاعره یک طرف واقع شده اند، و عدلیّه که عبارت از معتزله و امامیّه هستند، طرف دیگر این مسأله قرار گرفته اند. آن مسأله این است که آیا دربارۀ خداوند ارادۀ جزافیّه(که ما از او تعبیر به گزاف می کنیم) نسبت به افعال خداوند جایز است یا ممتنع؟ آیا خداوند وقتی که می خواهد اراده کند یک فعلی را، حتما باید جنبۀ عقلائی در این فعل رعایت شود یعنی باید یک نفعی ملحوظ شود؟ همان طوری که ما در ارادۀ خودمان تا تصدیق به فایدۀ یک شیء نکنیم، و نفعی را در شیء ملاحظه نکنیم، از نظر عقلا، اراده تحقق پیدا نمی کند.

اراده در ما، مسبوق به تصوّر و تصدیق به فایده است. یک عملی که هیچ فایده ای ندارد در هیچ مرحله ای اثری بر او ترتب پیدا نخواهد شد، آیا این می تواند متعلق اراده قرار بگیرد؟

دربارۀ خداوند اشاعره گفته اند: ارادۀ گزافیّه از خداوند در رابطۀ با افعالش هیچ امتناعی ندارد چون مثلا او قادر مطلق است و فعّال ما یشاء است. مثلا یک چنین چیزهایی در ذهنشان هست، «له ان یرید ما یشاء» دیگر در ارادۀ او محدودیّتی نیست.

ص:403

ممکن است که اداره کند یک فعلی را که در هیچ مرحله ای از مراحل، هیچ گونه مصلحتی در آن وجود نداشته باشد. اشاعره این معنا را می گویند.

اما عدلیّه در مقابل اشاعره منکر این هستند. آنها می گویند: ارادۀ جزافیّه دربارۀ خداوند ممتنع است. افعال الهی باید دارای مصالح و جهات مرجحه باشد. همین طوری بدون جهت، فعلی از خداوند تبارک و تعالی صادر نمی شود.

ریشۀ این حرفی که عدلیّه در ما نحن فیه زده اند، عبارت از همین مسألۀ کلامیّه است.

حالا ما باید این مطلب را موردنظر قرار دهیم و رویش فکر کنیم. برای فرار از جزافی بودن افعال خداوند، و برای این که این معنای جزاف در فعل خدا تحقق پیدا نکند چه باید کرد؟ خدا ما را امر کرده است، گفته: «اقیموا الصلوة» این«اقیموا الصلوة فعل من افعال الله، عمل من اعمال الله» آیا اگر این امر«اقیموا الصلوة» بخواهد از دایرۀ جزاف بودن خارج شود، راهش منحصرا عبارت از همین است که عدلیّه در ما نحن فیه قائل شدند؟ یعنی حتما باید بگوییم: این نماز مؤثر در یک مصلحتی است مثل مثلا مصلحت معراج المؤمن بودن، و این امر خداوند که فعل من افعال الله است، برای رسیدن به این مصلحت معراجیه است؟ آیا برای فرار از جزاف بودن، راه منحصرا همین است که اگر راه منحصرا همین باشد، حرف عدلیّه در ما نحن فیه درست است. می گویند: اوامر و نواهی تابع مصالح و مفاسد نفس الامریّه است؟ یا این که آن مقداری که لازم است، این است که«اقیموا الصلوة» از دایرۀ جزاف بودن خارج شود، اما راه خروجش از دایرۀ جزاف بودن، منحصر به این نیست که عدلیّه در ما نحن فیه قائل هستند، من الممکن که یک راههای دیگری وجود داشته باشد، که با توجه به آن راهها«اقیموا الصلوة» از عنوان جزافیّت خارج شود. روی این جهت قدری فکر بفرمایید تا دنبالۀ بحث.

پرسش:

1 - مبنای اشکالات ثلاثه اجرای برائت چیست؟

2 - کیفیت وجود علم تفصیلی و شک بدوی را در محل بحث توضیح دهید.

3 - ارتباط بحث تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد را به محل بحث بیان کنید.

4 - دو تصویر مصلحت در مأمور به را با نتیجۀ آن توضیح دهید.

5 - منشأ مسلک تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد چیست؟

ص:404

درس دویست و هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم علم به تحقق مأمور به با اتیان به اقل

عرض کردیم یکی از اشکالات روی مبنای عدلیّه که اوامر و نواهی را تابع مصالح و مفاسد در متعلقات می دانند، این است که اگر ما اتیان به اقل کنیم، علم نداریم به این که مأمور به حقیقی تحقق پیدا کرده است، بنابر اینکه آن مصالح، خودشان مأمور به واقعی باشند؟ و یا علم نداریم به این که غرض از مأمور به تحقق پیدا می کند، بنابراین که آن مصالح به عنوان غرض مطرح باشند.

در جواب این اشکال عرض کردیم که این مسأله دارای یک ریشه ای است، و اساسش یک مسألۀ دیگری است، و آن این که آیا ارادۀ جزافی دربارۀ خداوند«ممتنعة او لیست بممتنعة؟»، اشاعره قائل هستند به این که امتناع ندارد. ارادۀ جزافی بدون مصلحت، بدون غرض می تواند به یک شیء دربارۀ خداوند متعلق شود. اما عدلیّه در مقابل اشاعره این معنا را منکر هستند، و می گویند: ارادۀ جزافیّه بر خداوند حکیم امتناع دارد. حالا بحث این است که آیا اگر ما این مبنای عدلیّه را در آن مسأله ای که ریشۀ این

ص:405

مسأله است، پذیرفتیم که می پذیریم، و واقع مطلب هم همین است، که ارادۀ جزافیّه بر خداوند حکیم ممتنع است، و آن حرفهایی که زده اند که اینجا قدرت غیر محدود است، محدودیّت تصور نمی شود، هیچ ربطی به این مسأله ندارد. حالا این مبنا را ما پذیرفتیم.

آیا لازمۀ پذیرفتن این مبنا، این است که در مثل ارادۀ خداوند که تعلق به صلات گرفته است، (البته ارادۀ تشریعی) ارادۀ خداوند که به صوم متعلق شده است به ارادۀ تشریعی، و امثال ذلک در مواردی که امر تحقق دارد؛ اگر ما بخواهیم مسأله را از جزاف بودن خارج کنیم، آیا راهش منحصرا همان دوتا راهی است که دیروز ذکر شد؟ باید به یکی از آن دو صورت از مسألۀ جزافی بودن خارج شویم؟ و دیگر راه سوم و چهارمی وجود ندارد؟

یک صورتش این بود، ما معراج المؤمن را مأمور به واقعی قرار دهیم، و اینجوری بگوییم: امر متعلق به صلات«امر ارشادی الی تحقق ما هو المأمور به حقیقتا» و الا امر مولوی به عنوان«معراج المؤمن» متعلق شده است، و در تعلق امر به صلات، هیچ جهتی غیر از ارشادیّت وجود ندارد، یا این که بگوییم: امر متعلق به صلات شده است مأمور به واقعی خود صلات است، امر مولوی به نفس صلات متعلق است، منتها عنوان معراجیّت، به عنوان غرض از مأمور به مطرح است، به عنوان نتیجۀ مأمور به مطرح است؟

راههای خروج از ارادۀ جزافی نسبت به خداوند

ما قبول داریم که یکی از این دو راه مسأله را از جزافی بودن خارج می کند؛ اما بحث در انحصار است. آیا راه منحصرا یکی از این دو راه است یا این که نه؟ ما ممکن است که یک راه سومی پیدا کنیم، ممکن است یک راه چهارمی پیدا کنیم مثلا بگوییم: امر در تعلقش به صلات، و به عبارت دیگر تعلق ارادۀ تشریعیّه مولا به صلات، هیچ ربطی به معراج المؤمن ندارد، بلکه برای خاطر این است که خود نماز محبوب مولاست، خود نماز مصلحت است، نه این که نماز«مؤثر فی حصول مصلحة اخری» خودش مصلحت است، خودش محبوب مولاست. برای خاطر این که نماز خضوع در مقابل مولاست، نماز خشوع در مقابل مولاست، در نماز تحلیل و تکبیر و تسلیم وجود دارد، ما احتمال می دهیم که تعلق امر مولا و ارادۀ تشریعیّۀ مولا به صلات، برای خاطر نفس همین اعمال محبوب خداوند است، نفس همین اعمال، محبوب ذات باری تعالی است. اگر اینطور شد و چنین احتمالی دادیم، آیا مسأله از جزافی بودن خارج نمی شود؟ راه خروج از

ص:406

جزافیّت منحصرا همان دو راه اول است که اگر از مولا ما می توانستیم سؤال کنیم، از نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) این سؤال را ما می کردیم که«لم جعلت الصلاة مأمورا بها» اگر در جواب می فرمودند: «لان الصلاة محبوبة بذاتها للمولا» دلیلی نیامده است که محبوب مولا همه اش باید معراج المؤمن باشد، معراج المؤمن چه خصوصیّتی دارد که می تواند محبوب باشد؟ اما نفس صلات به ما هی صلات نمی شود محبوب مولا باشد؟ با این که نماز یک عبادتی است که در آن خصوصیّات و حالات مختلفی از رکوع و سجود و ذکر و توجّه وجود دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد:) خودش محبوب است نه برای خاطر این که«یؤثر فی المعراجیة» خودش محبوب مولاست، این معقول نیست؟

اگر شما بفرمایید: چه فایده ای و چه نتیجه ای بر آن مترتب می شود؟ می گوییم: اگر شما این احتمال را دادید. شما از مسألۀ جزافی بودن بیرون آمدید، دیگر چیزی سد راه شما به این عنوان نخواهد بود. حالا که نشد، شما چنین می گویید: مولا به من گفته: «اقیموا الصلوة» صلات هم خودش محبوبیّت دارد. وجوب صلات برای محبوبیّت خودش است، خودش مصلحت است نه اینکه خودش مصلحت دارد. اگر اینطور شد می گوییم:

بعد از آن که مولا به شما گفت«اقیموا الصلوة» و شما شک کردید که آیا نماز نه جزء یا ده جزء است؟ این شک شما به این برمی گردد که نمی دانید آنچه که محبوب مولاست، نه جزء است یا ده جزء؟ آنچه که مصلحت است نه جزء است یا ده جزء؟ آیا محبوب مولا نماز بدون سوره است یا محبوب مولا نماز مع السورة است؟ در اینجا عقل دخالت می کند، می گوید: آن مقداری که دلیل قائم شد بر این که آن محبوب مولاست، وظیفۀ شمای عبد اتیان به اوست. اما آنچه که دلیل نداری بر این که محبوب مولا هست یا نیست، چه لزومی دارد که شما اتیان کنید؟ مثل اینکه خارجا در یک عبادت دیگری شما شک کنید در این که اصلا وجوب دارد یا ندارد؟ یعنی اصلا محبوب مولا هست یا نیست؟ چطور در اقل و اکثر غیر ارتباطی با این که شما شک در محبوبیّت می کنید، اصالة البرائة العقلیّه جریان پیدا می کند، اینجا هم آن مقداری که من قبل المولا محبوبیّتش برای شما ثابت شده است، نه جزء است، عقل می گوید: باید اتیان کنی. «و اما الجزء العاشر فلم یثبت محبوبیته و لم یصدر من المولا دلیل علی انه محبوب، بعد عدم صدور الدلیل من قبل المولا علی محبوبیته» چه لزومی دارد که شما اتیان کنید؟ و چه کسی شما را بر لزوم اتیان آن وادار می کند؟ پس ببینید ما هم خروج از مسألۀ جزافیّت را ملتزم شدیم، کاری

ص:407

کردیم که ارادۀ جزافیّه به صلات به نحو ارادۀ تشریعی تعلق پیدا نکند، و در عین حال به عقل هم که مراجعه می کنیم، عقل حکم به برائت می کند. این یک راه که ما می توانیم تصور کنیم.

(سؤال... و پاسخ استاد:) ما می گوییم: آن حرفی را که عدلیّه زدند ریشۀ آن مسأله را ما باید ملاحظه کنیم، وقتی که ریشۀ مسأله را ملاحظه کردیم، می بینیم راه منحصر نیست به آن دو راهی که دیروز عرض کردیم. آنچه که ما ملزم به او هستیم این نیست که بگوییم:

یک نمازی داریم، یک معراج المؤمنی داریم، یا باید معراج المؤمن مأمور به باشد، نماز جنبۀ ارشادی داشته باشد، و یا معراج المؤمن به عنوان غرض مطرح باشد، لازم نیست که ما اینها را ملتزم شویم. اساس مسأله این است که از جزاف بودن ما بیرون بیاییم، کما این که راه دیگری هست که بعضیها هم به این راه ملتزم شدند، و آن هم مانعی ندارد.

وجود مصلحت در شیء علت تعلق امر به آن

ممکن است که ما یک راه چهارمی اینجا تصور کنیم که این راه را مرحوم آخوند در کفایه از بعضی از عدلیّه نقل می کند، و آن این است که ممکن است تعلق امر به صلات، برای خاطر یک مصلحتی است که در خود این امر وجود دارد، امر کردن دارای مصلحت است، و الاّ مأمور به هیچ مصلحت ندارد، منهی عنه هیچ مفسده ندارد. روی این مبنا دیگر پای مفسده را نباید ما اصلا در بین بیاوریم. باید بگوییم: ممکن است امر المولا خودش مصلحت داشته باشد، و همین طور نهی المولا خودش مصلحت داشته باشد، اینجا دیگر روی این فرض اصلا پای مفسده در کار نیست، چرا مولا می فرماید: «اقیموا الصلوة»؟ نفس این امر به اقامۀ به صلات در او مصلحت است، چرا مولا می فرماید: «لا تشرب الخمر»؟ نفس این نهی از شرب خمر خودش دارای مصلحت است.

اگر ما یک چنین احتمالی دادیم، آیا مسأله از جزاف بودن بیرون می آید یا نه؟ اگر نفس امر المولا مشتمل بر مصلحت شد، نفس نهی المولا مشتمل بر مصلحت شد، دیگر عنوان جزافیّت در اینجا تحقق ندارد؟ وقتی که عنوان جزافیّت در اینجا تحقق نداشت، در ما نحن فیه اینطوری نتیجه می گیریم و می گوییم: مولا آن مصلحتی که در امرش باید لحاظ شود، آن مصلحت در رابطۀ با خود امر تحقق پیدا کرده است، او دیگر توقف ندارد بر این که مأمور به در خارج موجود شود، مصلحت در رابطۀ با خود امر است«و الامر قد تحقق فی الخارج». اما در عین این که امر تحقق پیدا کرده است، به مقتضای حکم عقل ما

ص:408

در برابر مولا، و انجام مأمور به مسؤول هستیم، عقل می گوید: باید مأمور به مولا در خارج وجود پیدا کند، ولو این که مصلحت در خود امر باشد، ولو مصلحت در خود نهی باشد، لکن در ناحیۀ امر حتما باید مأمور به وجود پیدا کند، در ناحیۀ نهی هم حتما باید منهی عنه ترک شود. آن وقت ما از عقل در این فرض سؤال می کنیم، می گوییم: امر مولا به یک نمازی متعلق شده است، که از نظر اجزا، مردد بین نه جزء و ده جزء است، عقل در جواب می گوید: تو از عهدۀ انجام آن مقداری که تعلق امر به او متیقّن و معلوم است، باید برآیی. اما آن مقداری که امر مولا در رابطۀ با آن دلالت نمی کند«لا یجب علیک الخروج عن عهدته».

پس یک احتمال چهارم هم که بعضی از عدلیّه برای خروج از جزافیّت، ملتزم به این معنا شده اند این است که مصلحت را دربارۀ خود امر و نهی فرض کرده اند. اینجا جزافیّت در کار نیست، و در عین حال مقتضای حکم عقل هم عبارت از جریان برائت است. پس خلاصۀ جواب این شد که اگر راه منحصرا عبارت از آن دو صورت اول باشد، حالا ما در این جواب اول می پذیریم که اشکال وارد است. اما اشکال ما عدم انحصار است، می گوییم: راه منحصر به آن دو نیست، بلکه ما دو راه دیگر می توانیم تصور کنیم، که برطبق این دو راه اخیر، لازم نیست که برائت عقلیّه جریان پیدا نکند، بلکه در عین التزام به یکی از این دو راه اخیر، جریان برائت عقلیّه به وضع روشنی مطرح می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد:) ولی در عین حال در مقام عبودیّت و مولویّت عقل می گوید: باید امر مولا در خارج موافقت شود. شما چکار دارید؟ مگر دلیلی آمده است بر اینکه شما تابع مصلحت هستید؟ مسألۀ لزوم اتیان به مأمور به هیچ ارتباطی به مصلحت ندارد، این قانون عبودیّت و مولویّت است، مثل این که اشاعره که ارادۀ جزافیّه را دربارۀ خداوند ممتنع نمی دانند، و می گویند: بدون هیچ گونه مصلحتی امر از طرف خدا می تواند تحقق پیدا کند، آیا موافقت مأمور به از نظر اینها لازم نیست، چون اینها ملتزم به اصل اعتبار مصلحت نیستند؟ ربطی به این ندارد، مسألۀ موافقت امر یک قانونی است در رابطۀ با مولویّت و عبودیّت، حالا در چه مرحله ای مصلحت وجود دارد، در چه مرحله ای وجود ندارد اصلا مصلحت هست، یا اصلا مصلحت نیست؟ هیچ ارتباطی به مسألۀ موافقت ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد:) لازم نیست اثبات بشود، همین که شما در مسألۀ جزافیّت راه دیگری پیدا کردید، شما که می خواهید جلوی جریان برائت عقلیّه را بگیرید، باید آن

ص:409

راهها را اثبات کنید، و الاّ لازم نیست که ما اینها را اثبات کنیم، ما می گوییم: همین مقدار امر مولا اینجا«لیس بجزاف» لازمۀ جزاف نبودن عدم جریان برائت عقلیّه نیست، این اولا.

ثانیا در جواب از همین اشکال. فرض می کنیم که راه منحصرا همان دو راهی است که این مستشکل ذکر کرد. راه سوم و چهارم را ما به طور کلی نادیده می گیریم. یا معراج المؤمن مأمور به است، و صلات در حقیقت مقدمۀ تحقق معراج المؤمن است؟ یا این که نه، معراج المؤمن به عنوان غرض از صلات مطرح است. می گوییم: ما ممکن است بین این دو راه تفکیک کنیم، یک راهش را قبول داریم که برائت عقلیه جاری نمی شود و آن این است که ما مأمور به را عبارت از معراج المؤمن ببینیم، برای این که اگر مأمور به معراج المؤمن شد، از قبیل اسباب و محصّلات می شود، و در حقیقت به یک معنا از محل بحث اقل و اکثر در اجزاء هم خارج می شود. و ما هم می گوییم: برائت عقلیّه در اسباب و محصّلات جریان پیدا نمی کند.

اما در این فرض دوم که اگر معراجیّت به عنوان غرض از صلات مطرح شد، به عنوان هدف برای ایجاب صلات مطرح شد، شما می گویید: اگر ما اقتصار بر نماز نه جزئی کنیم، شک می کنیم که آیا غرض مولا حاصل شده است، یا حاصل نشده است؟ و مرحوم آخوند مکرر در کتاب کفایه در مباحث مختلفه این مسأله را بیان کرده اند که مکلّف در مقام امتثال، باید علم به حصول غرض داشته باشد، برای این که اگر شک در حصول غرض داشته باشد این مساوق با شک در سقوط امر است، برای خاطر این که امر حدوثا و بقائا تابع برای غرض است، معنا ندارد که امر کنار برود، درحالی که غرض حاصل نشده باشد. پس اگر شما شک در حصول غرض کردید، تبعا شک در بقای امر و سقوط امر می کنید، و با شک در سقوط و بقای امر، بلا اشکال قاعدۀ اشتغال جریان پیدا می کند.

می خواهیم ببینیم آیا واقع مطلب هم اینطور است؟ آیا آن مقداری که عقل در مقام امتثال حکم می کند، این است که مکلّف باید علم به حصول غرض مولا پیدا کند؟

عدم لزوم اتیان به مشکوک برای علم به حصول غرض مولا

عرض کردیم که مسألۀ اطاعت و معصیت، موافقت و مخالفت، اینها مسائل عقلی است، و حاکم بالاستقلال در این مسائل، عبارت از عقل است. حالا مثلا مولا دستور خیلی روشنی داده است که یک معجونی ترکیب شود تبعا برای خاطر هدفی، لکن

ص:410

نسخه ای که برای تشکیل اجزای این معجون در اختیار گذاشته است، یک نسخۀ مشتمل بر نه جزء است. اما ما احتمال می دهیم که یک جزء دهمی در کار باشد و در اختیار ما قرار نگرفته است، آیا عقل اینجا اینطور حکم می کند که اگر شما معجون نه جزئی را در خارج ترک کردید و تشکیل دادید، چون نمی دانید که آن غرضی که مولا از این معجون می خواهد و هدفی که مولا در رابطۀ با ترکیب این معجون دارد، آیا حاصل می شود یا نمی شود؟ پس هر جزئی که احتمال جزئیّت می دهید، این را ضمیمۀ این معجون کن، آیا در باب اطاعت و موافقت و مخالفت و معصیت، عقل یک چنین حکمی دارد؟ یا عقل می گوید: چکار به غرض مولا دارید، ببین آن نسخه ای که از طرف مولا در اختیار تو قرار گرفته است دربارۀ اجزای تشکیل دهندۀ این معجون، آیا آن نسخه نه جزء را دلالت می کند یا ده جزء را دلالت می کند؟ تو چه الزامی داری که برای خاطر علم به حصول غرض مولا، هر جزئی که احتمال می دهی که در رابطۀ با این غرض نقش داشته باشد، آن را هم تهیه کنی و ضمیمۀ اجزای معلومه قرار بدهی؟ آیا در باب موافقت و مخالفت، از نظر عقل مسألۀ غرض مطرح است؟ یا آن که از نظر عقل چنین مطرح است که بیان مأمور به من قبل المولا است که چه مقدار از ناحیۀ مولا در این باره تبیین به عمل آمده است؟

همان مقداری که از ناحیۀ مولا تبیین به عمل آمده است، شما در مقابل همان مقدار ملزم و مأخوذ هستید. اما زائد بر آن مقدار به عنوان این که من نمی دانم که بدون این غرض مولا حاصل می شود یا نمی شود؟ چه الزامی از ناحیۀ عقل در این باب مطرح است؟ لذا ما روی صورت دوم از آن دو صورت اولی که مبنای اشکال بر آن دو صورت قرار گرفته بود، می توانیم این حرف را بزنیم، که در فرض دوم که معراج المؤمن به عنوان غرض مطرح است، ولو این که ما با نخواندن سوره، نمی دانیم که معراج المؤمن حاصل می شود یا نمی شود؟ لکن ما ملزم به تحصیل غرض نیستیم. مولا نگفته: «حصّل غرضی» بلکه مولا به من گفته: نماز بخوان، خودش هم نه جزء برای نماز بیان کرده است، اگر برای جزء دهم هم بیانی بوده است به ما نرسیده است، و بیان غیر واصل هم مثل عدم البیان است.

آیا بیننا و بین عقولنا، عقل در اینجا حکم به برائت نمی کند؟ یا این که در آن مثال معجونی که عرض کردیم، به این عبد می گوید: هرچیزی که تو احتمال جزئیّتش را در این معجون می دهی باید ضمیمه کنی، تا یقین کنی به این که آن غرض مولا، و هدف مولا

ص:411

در خارج تحقق پیدا کرد. ما وقتی که مراجعۀ به عقل می کنیم، چنین لا بدیّت و چنین الزامی را از ناحیۀ عقل ملاحظه نمی کنیم. لذا این اشکال مهمی هم که در این باب شده بود، به این دو طرزی که ملاحظه فرمودید، قابل جواب است.

(سؤال... و پاسخ استاد:) آن که هم دوران امر بین متباینین است، در دوران بین متباینین قائل به لزوم احتیاط شدیم.

(سؤال... و پاسخ استاد:) اینجا هم یکی است، همان دوران بین متباینین است، همان مسألۀ گذشته است، که پای مسألۀ علم اجمالی مطرح است. آنجا چون علم اجمالی مطرح است، مسألۀ احتیاط است، برای خاطر این که برائت عقلیّه در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کند. اما در ما نحن فیه مسألۀ انحلال بود، و در دنبالش جریان برائت. این هم یک اشکال.

پرسش:

1 - آیا با اتیان به اقل علم به تحقق مأمور به حاصل می شود؟

2 - راههای خروج از ارادۀ جزافی نسبت به خداوند را بیان کنید.

3 - توضیح دهید آیا وجود مصلحت در شیء علت تعلق امر به آن است؟

4 - آیا لزوم اتیان به مشکوک برای علم به حصول غرض مولا لازم است؟

ص:412

درس دویست و هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم حصول قصد تقرّب با اتیان اقل

آخرین اشکال که به منظور عدم جریان برائت عقلیّه در اینجا مطرح شده است، در خصوص اقل و اکثر در امور عبادیّه جریان دارد. چون اقل و اکثر ارتباطی در همان باب اجزا، گاهی در تعبدیّات مطرح می شود، و گاهی در توصلیّات. یعنی موضوع بحث به تعبدیّات اختصاص ندارد، و ارتباطی بودن هم ملازم با تعبّدی بودن نیست. ممکن است یک واجب توصلی داشته باشیم که مرکب از یک اجزائی باشد، و بین اجزا ارتباط در کار باشد، به طوری که اگر بعضی از اجزا تحقق پیدا نکند، «کأنّ المرکب لم یتحقق».

این اشکال در خصوص اقل و اکثر ارتباطی در امور عبادیّه و در واجبات تعبدیّه مطرح است به این کیفیّت که خصوصیّتی که در امور عبادی اعتبار دارد، مسألۀ قصد تقرّب است اما در توصلیات، اعتبار ندارد. مستشکل می گوید: به لحاظ اعتبار قصد تقرّب در عبادات، ما اگر در اقل و اکثر ارتباطی، احتیاط را رعایت کنیم و اکثر را اتیان کنیم، می توانیم قصد تقرّب را رعایت کرده باشیم اما اگر اقل را اتیان کردیم، به اقل چطور

ص:413

می توانیم قصد تقرّب کنیم؟ به اقل چطور می توانیم این معنایی که از خصوصیّات رکنیّه عبادات است، را رعایت کنیم؟

البته توضیح این مطلب یک مقدمه ای هم لازم دارد، و آن این است که مسألۀ قصد تقرّب تنها در واجبات نفسیّه تصور می شود، یعنی عبادتی که وجوب نفسی و یا استحباب نفسی دارد، ممکن است قصد تقرّب در آن معتبر باشد و یا معتبر است اما در واجبات غیریّه که وجوبشان وجوب مقدمی است، در اصول ملاحظه کرده اید که واجب غیری، واجب توصلی است، و قصد قربت در آن اعتبار ندارد. واجب باید وجوبش وجوب نفسی باشد، تا بتواند مقربیّت داشته باشد. در حقیقت واجب نفسی است که صلاحیّت مقربیّت دارد، اما واجب غیری صلاحیّت مقربیّت را ندارد.

لازمه شک در مقرّبیت اقل

با توجه به این مقدمه، مستشکل می گوید: اینجایی که شما نماز مردد بین ده جزء و نه جزء را به صورت ده جزء اتیان می کنید، شما می دانید که دارید مقرّب را انجام می دهید برای این که این عمل شما، این نماز ده جزئی، بلا اشکال مقرّب است حالا یا ده جزء مقرّب است یا نه جزء از این ده جزء مقرّب است. بالاخره مقربیّت این نماز ده جزئی صادر از شما، برای شما محرز است. لذا شما می توانید قصد تقرّب کنید، نماز را به عنوان مقربیّت انجام دهید. اما اگر در مقام اطاعت، شما بر نه جزء اقتصار کردید، این نه جزء چون امرش دائر بین این است که وجوبش وجوب نفسی باشد و یا این که وجوبش وجوب غیری باشد، لذا مقربیّت این نه جزء برای شما احراز نشده است. اگر این نه جزء، واجب نفسی باشد«یکون مقرّبا» اما اگر این نه جزء، واجب غیری شد، و نماز واجب نفسی نماز ده جزئی شد، این نه جزء«لا یکون مقرّبا». پس این یک امری است که روی یک تقدیر، مقرّب است و روی تقدیر دیگر«لا یکون مقربا»، شما چطور می توانید دربارۀ آن قصد تقرّب داشته باشید؟ شما چطور می توانید او را به عنوان مقربیّت در خارج پیدا کنید؟ شما که نمی دانید این مقربیّت دارد، یا ندارد؟ اما در اتیان به اکثر، این مسأله مطرح نیست. شما می دانید این عمل شما مقرّب، حالا یا تمام ده جزء مقرّب است، یا نه جزء از این ده جزء مقرّب است. لذا آنجا قصد تقرّب دربارۀ ده جزء از شما امکان تحقق دارد، اما دربارۀ نه جزء امکان تحقق ندارد و اگر امکان تحقق نداشت، نماز نه جزئی به عنوان عبادت نمی تواند واقع شود«لفقدها لقصد التقرّب». این آخرین اشکالی است که در اینجا

ص:414

مطرح شده است و باید جواب از این اشکال داده شود.

عدم دلیل بر لزوم قصد تقرّب

یک جواب عبارت از این است که معنایی که در عبادیّت عبادت معتبر است، عبارت از این معنایی نیست که خیلی معروف است و در اذهان جا گرفته است. یعنی همین مفاد قصد التقرّب و قصد المقربیّة، در عبادت اعتبار ندارد. همان طوری که مرحوم آقای بروجردی(اعلی الله مقامه الشریف) می فرمودند و در ذهنم هست من در تقریرات صلاتشان ضبط کرده ام. نکته جالبی در اینجا می فرمودند، ایشان می فرمودند: ما هیچ دلیلی نداریم بر این که قصد تقرّب در نماز معتبر است. یک روایتی، یک دلیلی که دلالت کند بر این که قصد تقرّب در نماز اعتبار دارد، نداریم. فقط مسأله این است که روایات در مورد چیزهایی که منافی با قصد تقرّب است، وارد شده و حکم به ابطال عمل با وجود آنها کرده است. روایت می گوید: اگر نماز شما، ریایی واقع شود، در مورد ریا خداوند فرموده: «أنا خیر شریک» من شریک خوبی هستم، اگر کسی کار را برای من و برای دیگران انجام داد، من چون شریک خوبی هستم، همه را به غیر واگذار می کنم، می گویم مال شما. و همین طور روایات دیگری در باب ریا وارد شده است که دلالت بر بطلان عمل در مورد ریا می کند. روایاتی در باب عجب وارد شده است، روایاتی در باب بعضی از موانع دیگر وارد شده است.

خصوصیت عمل عبادی

ما وقتی اینها را ملاحظه می کنیم، نتیجه می گیریم که خصوصیّت عمل عبادی این است که محرّک انسان و داعی انسان برای انجام او، نباید این باشد که زید و عمرو خوششان بیاید، نباید این باشد که پولی در مقابل او دهند، نباید این باشد که انسان وجه ای در مقابل او پیدا کند. عمل عبادی آن است که محرّک انسان، امر الهی و جهت الهی باشد. هر کاری را که انسان به یک داعی الهی، و به یک جهت مربوط به خداوند انجام بدهد، این معنای قصد تقرّب است. دیده اید که مرحوم آخوند در کفایه در معنای قصد تقرّب احتمالاتی می دهد. اولین احتمال که رویش تکیه می کند، می فرماید: معنای قصد تقرّب، اتیان به داعی امر خداوند است. روی این هم بیشتر بحث می کند.

پس این که به ذهن ما می رسد که خصوصیّت عبادت این است که باید عنوان مقربیّت

ص:415

داشته باشد، و ما در رابطۀ با عبادت قصد مقربیّت داشته باشیم، اینطور نیست. این خصوصیّت در عبادت معتبر نیست. وقتی که اینطور شد، ببینیم در ما نحن فیه آن کسی که نماز نه جزئی را اتیان می کند که شما می گویید: نمی تواند قصد مقربیّت داشته باشد، داعی او که نماز نه جزئی را اتیان کند، چه چیز است؟ می خواهد ریا کند، می خواهد عجب داشته باشد، مسائل دنیوی برای او مطرح است؟ یا از نظر داعی و محرک، بین این آدمی که نماز نه جزئی اتیان می کند، و بین آن آدمی که نماز ده جزئی اتیان می کند، فرقی وجود ندارد؟ آن جهتی که در عبادیّت عبادت معتبر است، آن جهت برای هردویشان وجود دارد. آن کسی که نماز را ده جزئی اتیان می کند، محرّکش جنبۀ معنوی است، و امر الهی و جهت خدایی است. آن کسی که نماز نه جزئی می خواند نیز به همین هدف می خواند. در حقیقت اصلا محل بحث ما اینجاست و الاّ اگر کسی یک نماز نه جزئی را برای ریا خواند، از محل بحث ما خارج است. کما این که اگر نماز ده جزئی را ریاء خواند از محل بحث ما خارج است. لذا بخواهیم بین این دو اینجوری فرق بگذاریم، آدمی که نماز را ده جزء می خواند می تواند جهت معنویش را رعایت کند، اما آدمی که نماز را نه جزء می خواند نمی تواند جنبۀ معنوی را رعایت کند، این فرق به نظر ما روشن نیست. بین این دو هیچ فرقی نیست. هم او به داعی الهی و به جنبۀ معنوی اتیان می کند، و هم این به داعی الهی و جنبۀ معنوی. لذا از این جهت نمی توانیم بین این دو این فرق را قائل شویم، این اولا.

عدم وجوب غیری اقل

و ثانیا ما جواب دیگری از این حرف داریم و آن این است که ما اقل را واجب به وجوب غیری نمی دانیم، «و لو کان الاکثر واجبا». اگر در واقع هم نماز ده جزئی واجب باشد، اینطور نیست که اقل، وجوب غیری مقدمی(به اصطلاح مرحوم آخوند) تبعی توصلی داشته باشد. اگر این حرفها بود، جای اشکال شما روی این مبنا، یعنی جواب دوم ما بود، اما بحث این است که ما مکرر گفتیم: داعی به اتیان اجزا، همان امر متعلق به مجموع است. چه چیزی انسان را دعوت می کند به این که در نماز رکوع کند؟ از او می پرسیم که داعی شما به رکوع در نماز چه چیز است؟ می گوید: «اقیموا الصلوة». داعی شما به سجود در نماز چه چیز است؟ می گوید: «اقیموا الصلوة». داعی شما به تشهد و تسلیم چه چیز است؟ «اقیموا الصلوة»، و در این داعویّت«اقیموا الصلوة» بین آن آدمی

ص:416

که نه جزء را می خواند، و بین آن آدمی که ده جزء را می خواند، چه فرقی است؟ آن کسی که ده جزء را انجام می دهد، داعیش«اقیموا الصلوة» است. آن کسی که نه جزء را انجام می دهد داعیش«اقیموا الصلوة» است. از نظر مقام داعی و عنوان محرّک، بین این دو هیچ فرقی نیست. فرق در یک جهت دیگری است، و آن این است که آن کسی که اکثر را اتیان می کند، قائل به انحلال نشده است. او می گوید: وقتی امری گریبان انسان را گرفت، اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد، و آن کسی که نه جزء را اتیان می کند، می گوید: این علم اجمالی انحلال پیدا کرده است، و دربارۀ مأمور به آن مقداری که مولا برای ما روشن کرده، امرش گریبان ما را می گیرد، اما آن مقداری که برای ما روشن نکرده، ولو در واقع هم جزء مأمور به باشد، امر مولا نمی تواند نسبت به آن مقدار گریبان ما را بگیرد. در این جهت بینشان اختلاف است، و الاّ در اصل این معنا، چه آن کسی که اقل را ایجاد می کند، و چه آن کسی را که اکثر را ایجاد می کند، از هرکدامشان که سؤال کنید که به چه داعی دارید این عمل را انجام می دهید؟ هردو می گویند: مولا در قرآن«اقیموا الصلوة» گفته است.

مسألۀ وجوب غیری توصلی در باب اجزا به هیچ وجه مطرح نیست، و همان طور که ما مکررا عرض کردیم، داعویّت امر به سوی اجزا، عین داعویّت به مرکب است، برای این که مرکب، غیر از اجزا، واقعیّتی ندارد و حتی اینطور نیست که مرکب، یک امر متحصّل از اجزا باشد. مرکب«هذه الاجزاء» است، نماز، یعنی رکوع و سجود و رکوع و تشهد و تسلیم و امثال ذلک. لذا این اشکال مبتنی بر این بود که ما در مورد اجزا، وجوب غیری قائل شویم، تا مستشکل به این ضمیمه کند که واجب غیری، جنبۀ توصلیت دارد، آن وقت چطور شما مقربیّت را به این معنا می توانید احراز کنید.

نتیجۀ بحث اجرای برائت در باب اقل و اکثر ارتباطی

در نتیجه این بحثهای چند روزه به اینجا منتهی شد که از نظر ما، هیچ مانعی ندارد که برائت عقلیّه در اقل و اکثر ارتباطی در باب اجزا جریان پیدا کند. و اما در برائت شرعیّه هم باید کاملا دقت بشود. آیا برائت شرعیّه که از راه حدیث رفع و امثال حدیث رفع ثابت می شود، می تواند در اینجا جریان پیدا کند، یا نمی تواند؟ اینجا باید روی دو مبنا ما بحث کنیم: یک مبنا، مبنای آنهایی که برائت عقلیّه را جاری می دانستند، که لازمۀ جریان برائت عقلیّه، مسألۀ انحلال علم اجمالی بود. در حقیقت یک مبنا، مبنای انحلال است. آیا

ص:417

روی مبنای انحلال علم اجمالی، ما می توانیم حدیث رفع را دربارۀ سورۀ مشکوکة الجزئیة جاری کنیم یا نه؟ این یک بحث. بحث دوم این است که آیا روی مبنای غیر انحلال، که همان مبنای مرحوم آخوند بود که ایشان انحلال را مستلزم خلف، و یا بالاتر مستلزم محال می دید، آیا روی مبنای مرحوم آخوند که قائل به عدم انحلال بودند، روی مبنای ایشان برائت شرعیّه می تواند جریان پیدا کند یا نه؟ پس روی هریک از دو مبنا مستقلا باید بحث کرد.

اما روی مبنای انحلال که خود ما قائل به انحلال بودیم، اینجا حدیث رفع دربارۀ سورۀ مشکوکة الجزئیة چه نقشی دارد؟ جواب این است که همۀ نقشها را دارد برای این که شما که قائل به انحلال شدید، معنایش این شد که سوره مشکوکة الجزئیة، مشکوک الوجوب شد بالشک البدوی. شک بدوی که هیچ گونه طرفیّتی برای علم اجمالی ندارد.

لازمۀ انحلال این بود که اصلا علم اجمالی«کأنّه لم یکن» کما این که ما بالاترش را ذکر کردیم، ما گفتیم: واقعش این است که علم اجمالی در اینجا وجود ندارد، آنچه که در اینجا وجود دارد، یک علم تفصیلی و یک شک بدوی است و شما این دو را به هم چسباندید و یک علم اجمالی صوری و ظاهری به دست آوردید، و الاّ اگر واقعیّت را بخواهیم ملاحظه کنیم، ما اصلا فاقد علم اجمالی هستیم. ما علم تفصیلی به وجوب اقل و شک بدوی در وجوب اکثر داریم.

روی این مبنا می گوییم: حدیث رفع دربارۀ سوره جریان پیدا می کند، به هر صورتی که شما می خواهید اینجا درست کنید. چون دو راه دارد. دوجور می شود برائت شرعیّه را جاری کرد: یک وقت برائت شرعیّه را در رابطۀ با وجود اکثر به کار می بریم، و به عبارت دیگر برائت شرعیّه را در حکم تکلیفی اجرا می کنیم، به این صورت که می گوییم: نماز ده جزئی«لا یکون وجوبه معلوما لنا» نماز ده جزئی، وجوبش برای ما مشکوک است، لذا «رفع ما لا یعلمون» وجوب نماز ده جزئی را از بین می برد که حدیث رفع دربارۀ حکم تکلیفی جریان پیدا کند. این خیلی روشن است و کسی هم نمی تواند در این مناقشه کند.

لکن یک طرز دیگر هم می شود برائت را جاری کرد، روی همین مبنای خودمان، و آن این است که اگر ما در مسألۀ احکام وضعیّه که ان شاء الله بحث مفصلش در کتاب استصحاب می آید، قائل شدیم که مولای آمر و متکلّم می تواند مستقیما جزئیّت را برای مأمور به جعل کند، می تواند بگوید: «جعلت السورة جزء» که جزئیّت به عنوان یک حکم وضعی، مجعول برای متکلّم و حاکم باشد، اگر این مبنا را قبول کردیم، آن وقت می توانیم

ص:418

حدیث رفع را در رابطۀ با حکم وضعی در اینجا جاری کنیم، به این صورت که بگوییم: ما نمی دانیم که«هل المولی جعل السورة جزء، ام لم یجعل السورة جزء فجزئیة السورة مما تکون غیر معلومة لنا» جزئیّت برای ما مشکوک است، بیانی از ناحیۀ مولا در مورد جزئیّت نیامده است، «فیشمله حدیث الرفع». حدیث رفع در اینجا جاری می شود، و جزئیّت سورۀ مشکوکه را رفع می کند.

پس نتیجه اینطور شد که اگر ما مبنای انحلال که مبنای خودمان بود را بپذیریم، حدیث رفع را به دو کیفیّت می توانیم در اینجا پیاده کنیم، هم به کیفیّتی که ناظر به رفع حکم تکلیفی باشد، و هم به کیفیتی که ناظر به رفع حکم وضعی باشد، بنابر این که جزئیّت، قابل وضع و رفع باشد.

و اما روی مبنای عدم انحلال که مبنای مرحوم آخوند است. می دانید که مرحوم آخوند با این که قائل به انحلال نشدند، و برائت عقلیّه را جاری نمی دانند، مع ذلک به برائت شرعیّه که رسیدند، ظاهرشان این است که برائت شرعیّه هیچ مانعی ندارد جاری شود. با این که مبنا، عدم انحلال است، مع ذلک قائل شدند به این که برائت شرعیّه جریان پیدا می کند. ایشان نظرشان این است، و در این رابطه هیچ تفصیلی هم قائل نشدند.

تفصیل بین علیّت تامه علم اجمالی و اقتضای آن برای لزوم موافقت قطعیه

لکن یک نظری هم مرحوم محقق عراقی شیخ ضیاء الدین(رحمه الله) دارند. ایشان تفصیل قائل می شوند، می فرمایند: ما یک بحثی کردیم(که ما هم این بحث را سابقا ذکر کردیم) که آیا علم اجمالی نسبت به لزوم موافقت قطعیّه، علیّت تامه دارد یا فقط جنبۀ اقتضا در او هست؟ آیا علم اجمالی علّت تامۀ وجوب موافقت قطعیّه است؟ یا این که علم اجمالی مقتضی وجوب موافقت قطعیّه است و ممکن است که یک مانعی پیش بیاید که جلوی این مقتضی را بگیرد و بگوید: با این که شما علم اجمالی دارید لکن موافق قطعیّه واجب نیست؟ ایشان بین این دو تفصیل قائل شده اند و فرموده اند: اگر ما علم اجمالی را علّت تامۀ وجوب موافقت قطعیّه بدانیم، لازمه اش این است که در ما نحن فیه برائت شرعیّه جریان پیدا نکند. اما اگر ما علم اجمالی را مقتضی وجوب موافقت قطعیّه بدانیم، منافاتی ندارد با این که حدیث رفع به صورت یک مانع دلالت بر جریان برائت شرطیّه کند.

پس نتیجه اینطور شد که ظاهر کلام مرحوم آخوند این است که به طور مطلق برائت

ص:419

شرعیّه جریان پیدا می کند و مرحوم محقق اراکی تصریح به این دارند که بین اقتضا و علیّت، فرق وجود دارد. در صورت اقتضا، برائت شرعیّه جاری می شود، اما در صورت علیّت، جاری نمی شود. ما باید اینها را ملاحظه کنیم، ببینیم آیا حق با کدام یک از این دوتاست؟ یا این که اینجا یک احتمال سومی وجود دارد، و آن این است که اگر ما قائل به عدم انحلال شدیم و برائت عقلیّه را جاری نکردیم، اینجا مطلقا دستمان از برائت شرعیّه مثل برائت عقلیّه کوتاه است. ممکن است یک چنین احتمالی در اینجا مطرح باشد.

پرسش:

1 - آخرین اشکال اجرای برائت در اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

2 - جواب استاد را از اشکال اجرای برائت در اقل و اکثر ارتباطی بیان کنید.

3 - خصوصیت عمل عبادی را با ارتباط آن به محل بحث بیان کنید.

4 - با توجه به عدم وجوب غیری اقل جواب از اشکال اجرای برائت عقلیه چیست؟

5 - تفصیل بین علیّت تامه علم اجمالی و اقتضای آن را برای لزوم موافقت قطعیه توضیح دهید.

ص:420

درس دویست و هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان برائت شرعیه در اقل و اکثر ارتباطی

بحث در این بود که اگر مبنای انحلال را نپذیریم، و در نتیجه برائت عقلیّه را جاری ندانیم، آیا روی این مبنا، برائت شرعیّه می تواند جاری بشود یا برائت شرعیّه هم مثل برائت عقلیّه جاری نیست، یا این که در مسأله، تفصیل وجود دارد؟ اگر ما علم اجمالی را علت تامّه برای وجوب احتیاط، و وجوب موافقت قطعیّه بدانیم، بگوییم: برائت شرعیّه جریان پیدا نمی کند اما اگر علم اجمالی را مقتضی وجوب احتیاط بدانیم، مقتضی وجوب موافقت قطعیّه بدانیم، بگوییم: مانعی ندارد که برائت شرعیّه جریان پیدا کند.

ظاهر این است که برخلاف مختار مرحوم محقق خراسانی(ره) که ایشان با این که برائت عقلیّه را جاری نمی دانند، برائت شرعیّه را مطلقا جاری می دانند و برخلاف مختار محقق عراقی(ره) که ایشان قائل به تفصیل بین علیّت و اقتضا هستند، اگر مبنای انحلال را نپذیریم و علم اجمالی را منحل ندانیم، و لذا برائت عقلیّه را جاری نبینیم، برائت شرعی هم نمی توانیم جاری کنیم.

ص:421

به عبارت دیگر: بین عدم جریان برائت عقلیّه در ما نحن فیه، و عدم جریان برائت شرعیّه ملازمه هست. اگر برائت عقلی جاری نشد، برائت شرعیّه هم جریان ندارد، حالا چرا؟ این دلیل را ملاحظه بفرمایید، که هم جوابی است برای مرحوم آخوند، و هم جواب محقق اراکی، منتها کلام محقق اراکی را بعد ان شاء الله نقل می کنیم.

ما عرض می کنیم که شمایی که می خواهید برائت شرعیّه جاری کنید و حدیث رفع را در اینجا پیاده کنید، آیا این مای موصولۀ در«ما لا یعلمون» که رفع می خواهد به او متعلق شود، در ما نحن فیه عبارت از چیست؟ دلیل برائت شرعیّه، حدیث رفع است. حدیث رفع هم«رفع ما لا یعلمون» دارد. چیزی که مجهول است، چیزی که برای مکلّف غیر معلوم است، برداشته می شود، و متعلق رفع واقع می شود. حالا در ما نحن فیه وقتی که شما می خواهید این حدیث رفع را پیاده کنید، این«ما لا یعلمون» شما عبارت از چیست؟

یکی از سه چیز را به عنوان«ما لا یعلمون» می توانید در اینجا ادعا کنید، که دیگر چهارمی ندارد. ممکن است«ما لا یعلمون» را عبارت از وجوب متعلق به نماز ده جزئی بگیرید. به عبارت دیگر وجوب نفسی متعلق به اکثر، بگویید: این برای ما معلوم نیست، «لم یتحقق لنا و لم یعلم لدینا» که نماز ده جزئی«بما انّه اکثر» متعلق وجوب نفسی واقع شده باشد.

احتمال دوم این است که«رفع ما لا یعلمون» را به این کیفیّت پیاده کنید، بگویید:

مقصود از«ما لا یعلمون» جزئیّت سورۀ مشکوکة الجزئیّه است، که در حقیقت، حکم وضعی یعنی جزئیّت مجهوله برای سورۀ مشکوکة الجزئیة را رفع کنید. احتمال سوم این است که مراد از مای موصوله را حکم تکلیفی بگیریم، لکن حکم تکلیفی در رابطۀ با خود این جزء مشکوک، یعنی وجوب السورة. فرق این با احتمال اول در این بود که در احتمال اول، وجوب نفسی متعلق به اکثر مرفوع می شد، اما در این احتمال، وجوب غیری متعلق به سوره، مرفوع می شود.

آیا مسأله از این سه احتمال بیرون است؟ یعنی یک احتمال چهارمی هم در اینجا تصور می شود؟ دیگر احتمال چهارم در اینجا تصور نمی شود.

وجوب نفسی متعلق به اکثر، جزئیّت برای سوره، وجوب غیری متعلق به سوره، این سه در اینجا هست. حالا ما اینها را یک یک باید بررسی کنیم، ببینیم آیا اصالة البرائة شرعی ولو طبق یکی از این احتمالات می تواند جریان پیدا کند؟ امکان جریان دارد یا ندارد؟

ص:422

اشکال رفع وجوب نفسی اکثر با حدیث رفع

اما احتمال اول؛ بگوییم: چه مانعی دارد وجوب نفسی متعلق به نماز ده جزئی«حیث لا یکون معلوما لدینا یکون مرفوعا بحدیث الرفع»؟ آیا این اشکالی دارد؟ می گوییم: بله.

اشکالش این است که شما دارید روی مبنای عدم انحلال بحث می کنید. اگر روی مبنای انحلال بحث کنید، ما خودمان دیروز گفتیم: یک چنین برائت شرعیّه ای جریان پیدا می کند، و هیچ گونه تالی فاسدی ندارد، اما شما مسأله را به عنوان اطراف علم اجمالی بررسی می کنید، به عنوان فرض عدم انحلال بررسی می کنید. اگر مسأله را روی فرض عدم انحلال بررسی می کنید، اینجا معارضه تحقق پیدا می کند، همان طوری که وجوب نفسی متعلق به اکثر برای شما مجهول است، وجوب نفسی متعلق به اقل هم برای شما مجهول است. شما یقین دارید که اقل، وجوب نفسی دارد. شما می دانید که یک وجوب نفسی در این بین وجود دارد، اما این وجوب نفسی آیا به اکثر متعلق است، برای شما مشکوک است، به اقل متعلق است؟ برای شما مشکوک است.

همان طوری که شما در رابطۀ با اکثر می خواهید اجرای برائت و نفی وجوب نفسی متعلق به اکثر کنید، در مقابل می گوییم: باید یک برائتی هم در رابطۀ با نفی وجوب نفسی متعلق به اقل جاری کنید. و این دو اصالة البرائة هردویشان که نمی تواند جاری شود، برای این که اگر هردو بخواهد جاری شود، هم اکثر وجوب نفسی نداشته باشد، و هم اقل وجوب نفسی نداشته باشد، این مستلزم مخالفت عملیّۀ قطعیّه برای تکلیف معلوم بالاجمال است. اینجا از جاهایی است که مخالفت عملیّه تحقق پیدا می کند، آن هم مخالفت عملیّۀ قطعیّه.

پس نتیجه اینطور شد که شما می خواهید در مورد وجوب نفسی متعلق به اکثر اجرای برائت کنید و این معارض است با جریان برائت در رابطۀ با اقل. و علّت معارضۀ بین این دو اصل، این است که این مخالفت عملیّۀ با تکلیف معلوم بالاجمال است. شما در مقابل این جریان قرار گرفته اید، می گویید: نمی دانم خدا مرا به نماز ده جزئی موظف کرد یا نکرد؟ خدا مرا مکلّف کرد به نماز ده جزئی«هذا تکلیف، تکلیف مشکوک یجری فیه البرائة» از آن طرف در رابطۀ با اقل هم مسأله این است. خدا مرا موظف کرد به یک نماز نه جزئی یا نکرد؟ طرف مقابلش عدم است، این هم مجرای برائت است. هرکدام از اینها را که شما بخواهید جاری کنید، معارضش حیات پیدا می کند، معارضش زنده می شود،

ص:423

منتها علّت معارضه، وجود علم اجمالی است.

اگر علم اجمالی اینجا در کار نبود، مسأله ای به نام علم اجمالی وجود نداشت، ما هر دو را جاری می کردیم، هیچ مانعی هم در کار نبود برای این که اینها بالذات باهم تعارضی ندارند، این نمی گوید: فلان چیز واجب است، آن بگوید: فلان چیز لیس بواجب. یک چنین تعارضی بین آنها نیست. او می گوید: اکثر واجب نیست، این می گوید:

اقل واجب نیست. دو مجرا دارند، در دو مسیر قرار می گیرند. اما این علم اجمالی است که آنها را به جان هم می اندازد، می گوید: نمی شود هم شما بگویید: اقل واجب نیست از این طرف هم اکثر واجب نیست، پس سرت را بینداز زیر و برو، نه نماز نه جزئی و نه نماز ده جزئی. علم اجمالی القای معارضه می کند، و الاّ در جریان هرکدام از این دو اصل ما نباید به اصل دیگر توجه داشته باشیم، اینها دوتا مجرا دارند و در دوتا مورد قرار گرفته اند. منتها وجود علم اجمالی بین اینها القای معارضه می کند.

فرق بین اقل و اکثر از نظر اجرای برائت

اینجا ممکن است بگویید: بین اقل و اکثر یک فرقی هست که آن فرق سبب می شود ما اصل را در اکثر جاری کنیم، و در اقل جاری نکنیم. البته این انحلال نیست ولی یک چیزی است که نتیجۀ او را می خواهد بدهد، و او این است که بگوییم: شما در اقل که می رسید، کاری به وجوب نفسی و وجوب غیری نداشته باشید، چون مجرای اصل را در هردو، روی وجوب نفسی آوردیم. این«ان قلت» می گوید: شما به وجوب نفسی چکار دارید؟ بحث را روی طبیعة الوجوب بیاورید، روی طبیعة اللزوم، روی اصل الالزام. اگر شما بحث را روی این پیاده کردید، اینجا اقل و اکثر باهم فرق می کند، برای این که در رابطۀ با اقل، اصل اللزوم برای شما معلوم است، ولو این که نفسیّت و غیریّت آن مشکوک است، اما نفسیّت و غیریّت به عنوان نوع مطرح است اما اصل الجنس و اصل الطبیعة در رابطۀ با اقل تحقق دارد. انسان می تواند قسم بخورد که«و الله الاقل واجب» حالا«اما نفسا و اما غیریا» اما دربارۀ اکثر چطور می توانید بگویید؟ اصل طبیعت وجوب دربارۀ اکثر مشکوک است. اصلا نمی دانیم داخل در دایرۀ لزوم هست یا داخل در دایرۀ وجوب نیست. پس بودن اقل را در دایرۀ وجوب به نحو طبیعت می دانیم، اما بودن اکثر در دایرۀ وجوب به نحو طبیعت برای ما مشکوک است. چه مانعی دارد که ما اصالة البرائة را اینطور جاری کنیم بگوییم: «اصل لزوم الاکثر مشکوک لنا» و«رفع ما لا یعلمون»

ص:424

شاملش می شود، اما«اصل لزوم الاقل لا یکون مشکوکا لنا بل معلوم لنا» اگر چه نوع نفسیّت و نوع غیریّتش برای ما مشکوک است، ولی ما بحث را در طبیعت اجرا می کنیم، و اصالة البرائة را در رابطۀ با اصل وجوب پیاده می کنیم و این سبب بشود که بین اقل و اکثر فرق به وجود بیاید، و با این که ما قائل به انحلال هم نشدیم، مع ذلک در رابطۀ با اکثر، اصالة البرائة جاری کنیم.

عدم مجعولیت شرعی جامع بین اقل و اکثر

اگر این اشکال در ذهن کسی آمد، جوابش این است که شما دربارۀ حدیث رفع، وقتی که«ما لا یعلمون» را در این فرض عبارت از تکلیف مجهول معنا می کنید، مقصودتان تکلیفی است که مجعول للشارع باشد، تکلیفی است که جعل شرعی بتواند به او تعلق بگیرد، تکلیفی که شارع مستقلا بتواند او را جعل کند. آیا اصل الوجوب، یک چنین شأنی دارد؟ آیا می توانیم بگوییم: «اصل الوجوب مجعول للشارع» یا این که آنچه را که شارع جعل کرده است در موارد وجوب نفسی، وجوب نفسی جعل کرده است، و در موارد وجوب غیری، وجوب غیری جعل کرده است؟ و این که شما بین وجوب نفسی و وجوب غیری یک جامع و قدر مشترکی تصور کرده اید، این معنایش این نیست که آن جامع هم مجعول شرعی باشد، معنایش این نیست که آن جامع را هم شارع جعل کرده باشد بلکه اصلا آن جامع واقعی هم نیست، او یک امر انتزاعی است. شما وجوب غیری را در نظر گرفتید، وجوب نفسی را هم در نظر گرفتید، و بین اینها یک جامع انتزاعی درست کردید، نه یک جامعی که«له واقعیته».

دلیل بر این که این جامع انتزاعی است این است که خود وجوب«امر اعتباری یعتبره المولی، یعتبره الآمر» درحالی که ما می دانیم که مولا در مقام امر، یا وجوب نفسی را در واجبات نفسیّه، اعتبار کرده است و یا وجوب غیری را در واجبات غیریّه اعتبار کرده است اما یک جایی چیزی را اعتبار کرده باشد به عنوان اصل الوجوب، و به عنوان طبیعة الوجوب، ما جایی ندیدیم که یک چنین اعتباری در کار باشد. لذا باید بگوییم: اصل الوجوب، بین وجوب نفسی و غیری، یک جامعیّت انتزاعی است، و معنای جامعیّت انتزاعیّه این است که مجعول شرعی نیست. اگر مجعول شرعی نشد، در نفی و اثباتش اصل شرعی جریان پیدا نمی کند. اصل شرعی در رابطۀ با مجعول شرعی نفیا و اثباتا جاری می شود. پس اگر شما از این راه بخواهید بین اقل و اکثر فرق بگذارید، ولو این که

ص:425

در تقریب یک حرف جالبی به نظر می آید، لکن در باطن، یک حرف قابل قبولی نخواهد بود.

عدم جریان اصل در اقل به خاطر عدم فایده آن

باز یک شبهۀ دیگر هم اینجا پیش می آید. (فراموش نشود ما روی مبنای عدم انحلال داریم و حالا هم روی فرض اول - اجرای برائت از وجوب نفسی متعلق به اکثر - بحث می کنیم.) البته یک مقدمه ای دارد و آن این است که همیشه باید اصول شرعیّه در مواردی جریان پیدا کند که اثر بر او بار شود. اگر یک جایی یک اصل شرعی بلا اثر شد، ولو اصالة البرائة باشد، معنا ندارد که جریان پیدا کند. تمام این اصول شرعیّه جریانشان مقیّد است به مواردی که اثر شرعی بر آنها ترتب پیدا کند. روی این مقدمه این مستشکل می گوید: ما اگر اصالة البرائة را دربارۀ اکثر جاری کنیم، این اثر شرعی دارد، اثر شرعیش این است که لازم نیست که آدم سوره را بخواند. اثر شرعی اصالة البرائه ای که دربارۀ اکثر جریان پیدا می کند، عدم لزوم اتیان به جزء مشکوک است. لازم نیست که آدم نمازش مع السورة باشد. اما دربارۀ اقل که شما می خواهید اصل در اقل را معارض با اصل در اکثر قرار دهید، اول ببینیم این اصل در اقل نتیجه ای دارد؟ آیا اثر بر او بار می شود، یا نمی شود؟ اگر ما ثابت کردیم که هیچ اثری بر اصل در اقل بار نمی شود، این اصل جاری نیست. جاری که نشد، اصل جاری در اکثر بلامعارض می ماند، برای این که در مقابلش دیگر اصلی که منشأ اثر باشد وجود ندارد.

ما ادعا می کنیم که اصل جاری در اقل بلا اثر است، برای این که این اصلی که جاری می کنید، در رابطۀ با وجوب نفسی اقل است، می گویید: اقل وجوب نفسی ندارد، نداشته باشد. آیا می توانید اقل را ترک کنید؟ می توانید اقل را هم اتیان نکنید؟ این که اقل را باید اتیان کرد، شما می گویید: این اقل را با این که باید اتیان کرد، وجوب نفسی ندارد، نداشته باشد، چه اثری دارد. اما دربارۀ اکثر اثر دارد. آنجا اگر اکثر وجوب نفسی نداشت، نتیجه این است که نماز را بلا سوره می تواند اتیان کند. اما در مورد اقل وقتی که اصالة البرائة از وجوب نفسی متعلق به اقل را جاری می کنیم«لا یترتب علی هذا الاصل أی أثر و فائدة» هیچ فایده ای بر این مترتب نمی شود برای این که شما اصل را که جاری نمی کنید برای این که بگویید: اصلا لازم نیست اقل اتیان شود. شما یقینا می دانید که باید این نه جزء را خواند. آن تکلیفی است که فرار از او امکان ندارد، حالا یا نفسیا و یا غیریا. اما وقتی که با

ص:426

اصالة البرائة نفسیّت این را برمی دارید، و وجوب نفسی را از اقل کنار می برید، اصل وجوب اتیان به اقل که کنار نمی رود. لزوم اتیان اقل که محرز است، حالا نفسیّت نداشته باشد«ما یترتب علیه؟» چه فایده ای بر او بار می شود؟

لذا این مستشکل می گوید: ما از این راه وارد می شویم می گوییم: اصل در رابطۀ با اقل بلا فایده است«فلا یجری»، جاری که نشد اصل جاری در اکثر بلا معارض است برای این که این علی فرض الجریان با اصل جاری در اکثر معارضه می کرد اما اگر اصل در اقل جریان پیدا نکرد، اصل جاری در اکثر«یصیر بلا معارض» پس چرا شما می گویید: اصل در اکثر جاری نمی شود؟ این یک شبهۀ قویی در اینجا است.

کفایت فائدة ما برای اجرای اصل

جواب این شبهه این است که برای اجرای اصل در یک موردی، لازم نیست که در نفس همان مورد، یک اثر شرعی بار شود. همین که یک اصلی، یک اثر شرعی بر او بار شود ولو فی بعض الفروض و الموارد، کفایت می کند برای جریانش. لازم نیست که در نفس همان جایی که جاری می کنید، و به لحاظ همان هدفی که شما جاری می کنید، فایده داشته باشد، همین که فایدة مای شرعی، داشته باشد، کافی است ولو در بعضی از فروض، ولو در بعضی از موارد باشد. اگر فایدة مای شرعی بر او بار شد«الاصل یجری».

حالا بفرمایید: این فایدة ما چطوری است؟ در ما نحن فیه که فایده ای ندارد برای این که من اقل را علی کلا التقدیرین باید اتیان کنم، و راه فرار از اقل ندارم. شما می خواهید وجوب نفسیش را با اصالة البرائة رفع کنید، می گوییم: بکنید، چه فایده ای دارد؟ او که نتیجه نمی دهد که ما بتوانیم عهدۀ خودمان را از اقل خلاص کنیم.

می گوییم: در بعضی از موارد ممکن است که این اصل نتیجه داشته باشد. همان نتیجه اش در بعضی از موارد، سبب می شود که این اصل مطلقا جاری شود، حالا کدام است آن بعض موارد؟ آن بعض موارد این است که اگر ما فرض کردیم که این جزئی که جزئیّتش مشکوک است، یک زمانی تعذّر پیدا کرد. تعذّر جزء موجب شک در این می شود که آیا بقیّۀ اجزاء، لزوم اتیان دارد یا ندارد. به عبارت دیگر: تعذّر جزء، سبب شک در این می شود که آیا بقیّۀ اجزا، وجوب نفسی دارد یا بقیۀ اجزا هم همان وجوب غیری را داشته است، و الان با تعذّر این جزء بقیّۀ اجزا هم دیگر واجب نیست تحقق پیدا کند؟ کدامیک از اینهاست؟

ص:427

ما این کار را می کنیم، می گوییم: این بقیة الاجزاء که یک جزءش متعذر شده است، الان امر ما دایر است، فرض این است که دلیل دیگری نداریم. امر دایر است که این بقیة الاجزاء با فرض تعذّر آن جزء«هل یجب علینا اتیانه ام لا یجوز علینا اتیانه» اینجا اگر بقیة الاجزاء وجوب اتیان داشته باشد، طبعا وجوبش وجوب نفسی خواهد بود. اینجا می آییم اصالة البرائة از وجوب نفسی جاری می کنیم. لازمۀ اجرای برائت در وجوب نفسی بقیة الاجزاء، این است که با تعذّر آن جزء، «بقیة الاجزاء لا یجب الاتیان بها، لا یجب ایجادها فی الخارج». در حقیقت اینجا نفسیّت و غیریّت نتیجه می دهد. غیر از ما نحن فیه است که ما مجبور هستیم که علی ای حال اقل را اتیان کنیم، می خواهد وجوبش وجوب نفسی باشد، می خواهد وجوبش وجوب غیری باشد، و اصالة البرائة از وجوب نفسی، در ما نحن فیه هیچ اثری ندارد. ولی اثرش ولو فی هذا المورد یکفی» که ما مطلقا بتوانیم اصالة البرائة از وجوب نفسی اقل جاری کنیم. بگویید: فایده ندارد، بگوییم: ما فایدة ما می خواهیم، فایدة ما در ما نحن فیه نیست، اما در فلان فرض این فایده بر او ترتب پیدا می کند. لذا اصالة البرائة از وجوب نفسی اقل همیشه به عنوان معارض در مقابل اصالة البرائة از وجوب نفسی اکثر مطرح است.

در نتیجه از آن احتمالات ثلاثه یک احتمالش را ما تثبیت کردیم، که اگر شما بخواهید اصالة البرائة از وجوب نفسی اکثر را جاری کنید، این علی الدوام مبتلا به معارضه است، و لازمۀ معارضه عدم جریان است.

پرسش:

1 - دلیل عدم جریان برائت شرعیه در اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

2 - اشکال رفع وجوب نفسی اکثر با حدیث رفع چیست؟

3 - فرق بین اقل و اکثر را از نظر اجرای برائت بیان کنید.

4 - دلیل عدم مجعولیت شرعی جامع بین اقل و اکثر چیست؟

5 - اشکال عدم جریان اصل در اقل به خاطر عدم فایده آن را با جوابش توضیح دهید.

ص:428

درس دویست و هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان برائت شرعیه نسبت به اکثر

بحث در این بود که آیا برائت شرعیه که مستند به حدیث رفع است، در رابطۀ با اکثر جریان دارد یا نه؟ و عرض کردیم که بحث روی مبنای عدم انحلال است، و الاّ روی مبنای انحلال که هیچ مانعی ندارد. به عبارت روشن تر: بحث روی مبنای عدم جریان برائت عقلیه است، که روی این مبنا آیا برائت شرعیه جاری می شود یا نه؟

عرض کردیم سه چیز اینجا امکان دارد که ما برائت شرعیه را در رابطۀ با آن مطرح کنیم: امر اول که دیروز گذشت عبارت از وجوب نفسی متعلق به اکثر بود، یعنی نمی دانیم که نماز ده جزء«واجب أم لیس بواجب»، حدیث رفع را درباره این وجوب نفسی متعلق به اکثر جاری کنیم، که ما گفتیم: این معارض دارد، و هیچ وقت جریان پیدا نمی کند.

اما امر دوم این است که حدیث رفع را در رابطۀ با جزئیت جاری کنیم، بگوییم: ما نمی دانیم که این سوره جزئیت دارد یا ندارد، چه مانعی دارد که«رفع ما لا یعلمون» جاری شود، و جزئیت این سوره مجهولة الجزئیه را بردارد؟ مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه،

ص:429

تنها از این طریق وارد شده اند، ایشان می فرماید: هیچ مانعی ندارد که حدیث رفع جاری شود، و بگوید: سوره جزئیت ندارد، و به کمک حدیث رفع اصلا مأمور به مشخص شود و مأمور به ما در آن اقل تعیّن پیدا کند، منتها راه رسیدن به تعیّن مأمور به در اقل، همین حدیث رفع است. می گوید: شما نمی دانید که سوره جزئیت دارد یا ندارد، «رفع ما لا یعلمون».

شرط جریان حدیث رفع(شرعی بودن مرفوع)

بعد یک اشکالی به صورت لا یقال به خودشان متوجه می کنند که کسی اشکال کند که حدیث رفع در جایی جریان پیدا می کند که آن مرفوع به حدیث رفع، یا خودش مجعول شرعی باشد، یا یک اثر شرعی بر آن ترتب پیدا کرده باشد. اما اگر یک موردی را پیدا کنیم که آن مرفوع، نه خودش متعلق جعل شرعی است، و نه این که اثر شرعی بر آن مترتب است، اینجا حدیث رفع نمی تواند چنین چیزی را بردارد. در حقیقت حدیث رفع مثل «لا تنقض الیقین بالشک» می ماند که چطور درباره استصحاب می گویید: مستصحب شما، یا باید خودش حکم شرعی و مجعول شرعی باشد، و یا منشأ برای یک اثر شرعی و مجعول شرعی باشد، در باب حدیث رفع هم مسأله اینطور است.

لذا این ان قلت می گوید: در باب جزئیت اگر شما قائل به این بودید که جزئیت، قابل جعل است، قابل وضع است، اگر جزئیت قابل وضع و جعل باشد، حدیث رفع می تواند به آن تعلق بگیرد اما شما مرحوم آخوند که نظرتان این نیست. شما جزئیت را قابل جعل نمی دانید. جزئیت را یک امر انتزاعی می دانید، و می گویید: منشأ انتزاعش قابل جعل است، اما نفس جزئیت، نه وضع می تواند به آن تعلق بگیرد، و نه رفع می تواند به آن تعلق بگیرد. پس چطور جزئیت را با حدیث رفع برمی دارید؟

و اگر شما فکر کنید که جزئیت خودش قابل جعل نیست، لکن یک اثر شرعی دارد و آن اثر شرعی این است که اگر این جزئیت مراعات نشود، اعاده عمل لازم است، این لزوم الاعاده و وجوب الاعاده، اثر شرعی جزئیت است، اثر شرعی امثال جزئیت است.

ان قلت می گوید: اگر شما این حرف در ذهنتان بیاید، جوابش یک مسأله کلی است، و آن این است که هر کجا صحبت از وجوب اعاده پیش آمد، بدانید که این وجوب اعاده، شرعی نیست. این وجوب اعاده، حکم عقل است. اگر مکلف، نمازش را خواند، اگر این نمازی که در خارج مکلّف آورده، موافقت با مأمور به و منطبق بر مأمور به باشد، عقل

ص:430

می گوید: لازم نیست اعاده کنید اما اگر این عمل انطباقی با مأمور به ندارد و بعضی از اجزا و بعضی از شرایط را فاقد است، عقل حکم می کند به این که«یجب علیک الاعادة».

پس با این که ابتداء به نظر می رسد که مسألۀ وجوب اعاده هم یک حکم شرعی است، لکن واقعش این است که این حکم عقلی است. لذا برای جزئیت نه می توانید از راه تعلق جعل به خود جزئیت وارد شوید، و نه می توانید از راه این که این جزئیت، منشأ اثر شرعی باشد، وارد شوید برای این که اثر شرعی که در اینجا تصور می شود، وجوب اعاده است و وجوب اعاده هم حکم عقل است و به شارع ارتباطی ندارد. لذا شما مرحوم آخوند چطور حدیث رفع را در رابطۀ با جزئیت مطرح می کنید که ماء«ما لا یعلمون» در ما نحن فیه عبارت از جزئیت است، و حدیث رفع، جزئیت را رفع می کند؟

شرعی بودن جزئیت به اعتبار منشأ انتزاع

ایشان در جواب این اشکال که به صورت لا یقال مطرح کرده اند، می فرماید: ما هم قبول داریم که جزئیت، قابل وضع نیست، قابل رفع هم نیست، و منشأ اثر شرعی هم نیست و مبنای ما هم همین است. لکن ما از این راه وارد می شویم، می گوییم: چه مانعی دارد که بگوییم: جزئیت خودش مجعول نیست، لکن امر وضع و رفعش به دست شارع است، به لحاظ منشأ انتزاعش. خودش در اختیار شارع نیست، اما چون منشأ انتزاعش در اختیار شارع است، و منشأ انتزاعش قابل رفع و وضع است، لذا مانعی ندارد که حدیث رفع، رفع جزئیت کند. لازم نیست که خودش مستقیما و بلاواسطه، در اختیار شارع باشد لکن همین که منشأش دست شارع باشد، و بتواند اثبات و نفی کند در رابطۀ با آن سر نخ مانعی ندارد که حدیث رفع، رفع جزئیت کند.

این بهترین تقریبی است که مرحوم آخوند در کتاب کفایه، در رابطۀ با رفع جزئیت بر همان مبنای خودشان که جزئیت مستقیما قابل وضع و رفع نیست، بیان کرده اند. لکن اشکال این است که در این امور انتزاعیه که شما می گویید: منشأ انتزاعش به دست شارع است، و روی این جهت وضع و رفع می تواند به آن تعلق بگیرد، آیا اگر این امر انتزاعی خواست رفع شود، چطوری رفع می شود؟ شارع وقتی که می خواهد جزئیت را بردارد، به چه چیزی جزئیت رفع می شود، آن منشأ انتزاعش هست یا آن هم رفع می شود؟ وقتی که شارع جزئیت را رفع می کند، همین جا مسأله خاتمه پیدا می کند که شارع جزئیت را رفع کرده یا این که رفع جزئیت به رفع منشأ انتزاعش است؟ یعنی شارع منشأ انتزاع را رفع

ص:431

می کند، در نتیجه خود جزئیت که امر انتزاعی است، آن هم رفع می شود؟ آیا غیر از این شما می توانید تصور کنید؟

درباره امر انتزاعی که خودش مجعول شارع نیست، و منشأ انتزاعش در اختیار شارع است، اگر شارع بخواهد این امر انتزاعی را رفعش کند، آیا منشأ انتزاع سر جای خودش محفوظ است یا باید منشأ انتزاع رفع شود، تا امر انتزاعی رفع شود؟

لزوم معارضه در صورت رفع منشأ انتزاع اکثر

تردیدی در این نیست که مسأله به این صورت است که شارع باید منشأ انتزاع را رفع کند، تا به دنبال رفع منشأ انتزاع، این امر انتزاعی هم رفع شود. آن وقت سؤال می کنیم، منشأ انتزاع جزئیت چیست که اول باید آن رفع شود، تا نوبت به رفع امر انتزاعی برسد؟ آیا غیر از وجوب متعلق به اکثر، هیچ منشأ انتزاعی شما می توانید تصور کنید؟ اگر امر به صلاة مرکب از ده شیء متعلق شد«یصیر منشأ لانتزاع الجزئیة للسورة للاضافة الی لمأمور به» پس منشأ انتزاع وجوب، متعلق به اکثر است. اگر شارع بخواهد وجوب متعلق به اکثر را بردارد همان حرفی که دیروز زدیم پیش می آید یعنی معارضه در کار است. چرا حدیث رفع فقط وجوب متعلق به اکثر را بردارد؟ وجوب نفسی متعلق به اقل کجا می رود؟ آن هم طرف علم اجمالی است، آن هم برای ما محتمل است و هیچ گونه رجحانی در اینجا تصوّر نمی شود. اگر شارع بخواهد رفع جزئیت کند، معنایش رفع منشأ انتزاع است، رفع منشأ انتزاع هم عبارت اخری از رفع وجوب متعلق به اکثر است و رفع وجوب متعلق به اکثر(همان طوری که در فرض اول دیروز بیان کردیم) معارض با رفع وجوب متعلق به اقل است. پس چطور شارع اینجا رفع جزئیت می کند؟ جزئیت خودش قابل جعل نیست، رفعش جز به رفع منشأ انتزاع تصوّر نمی شود، منشأ انتزاع هم وجوب متعلق به اکثر است. آیا غیر از این شما منشأ انتزاعی می توانید تصور کنید؟

اگر سوره بخواهد برای نماز، جزئیت داشته باشد باید امر الهی به یک مرکب ده جزیی تعلق بگیرد که یکی از آنها سوره باشد، آن وقت از تعلق امر مرکب به ده شیء، شما برای هرکدام از آن اشیا، عنوان جزئیت للمأمور به را انتزاع کنید. منشأ انتزاع جزئیت غیر از این تصور نمی شود. تا بخواهید حدیث رفع را در رابطۀ با رفع منشأ انتزاع مطرح کنید، عنوان معارضه تحقق پیدا می کند.

و باز خیلی از مرحوم آخوند عجیب نیست، برای این که مرحوم آخوند آن فرض

ص:432

دیروز ما را به علت معارضه کنار گذاشتند، فقط وقتی که وارد حدیث رفع می شوند، در تقریب جریان حدیث رفع، همین مسألۀ رفع جزئیت را ایشان مطرح می کند. اما تعجب از محقق اراکی(رضوان الله تعالی علیه) است که ایشان با این که مسألۀ معارضه را در فرض دیروز پذیرفتند، و فرمودند که اصالة البرائه ای که دربارۀ وجوب اکثر جریان پیدا می کند، معارض با اصالة البرائه ای است که در باب اقل جاری است. با این که آن مسألۀ معارضه را پذیرفتند، لکن اینجا که رسیدند، همین حرف مرحوم آخوند را تکرار کرده اند، گفته اند: جزئیت ولو این که خودش مجعول نیست، لکن امر وضع و رفعش به ید شارع است، و مانعی ندارد که حدیث رفع را نسبت به رفع جزئیت شامل بدانیم و بگوییم:

مانعی ندارد حدیث رفع جاری شود، و نفی جزئیت کند درحالی که ما عرض کردیم که حدیث رفع مستقیما نمی تواند رفع جزئیت کند. رفع جزئیت به رفع منشأ انتزاعش است.

منشأ انتزاع هم وجوب متعلق به اکثر است، و خود شما هم فرمودید: اگر برائت شرعی بخواهد در وجوب متعلق به اکثر جاری شود، معارض با اصالة البرائۀ وجوب متعلق به اقل است. لذا از راه رفع جزئیت هم نمی توانیم وارد شویم.

بله؛ اگر کسی در باب احکام وضعیه این معنا را پذیرفت که خود جزئیت من حیث هو، قابل وضع و رفع است و اصلا امر انتزاعی نیست که ارتباط به منشأ انتزاع داشته باشد بلکه یکی از احکام وضعیه مجعولیه للشارع، مسأله جزئیت للمأمور به و شرطیت للمأمور به و امثال ذلک است. لکن اکثرا یعنی اعاظم شاید به طور کلی این مبنا را رد کرده اند. اما اگر کسی این مبنا را پذیرفت، مانعی از جریان اصالة البرائه در رابطۀ با نفی جزئیت ملاحظه نمی شود. دیگر به منشأ انتزاع و وجوب متعلق به اکثر ارتباطی پیدا نمی کند. این روی این جهت.

طرح حدیث رفع نسبت به وجوب غیری جزء مشکوک

اما فرض سوم این است که یک مطلب دیگری را اینجا عنوان کنیم، (البته روی یک مبنایی که ما این مبنا را نپذیرفتیم) حدیث رفع را در رابطۀ با وجوب متعلق به اکثر مطرح نکنیم، در رابطۀ با جزئیت هم مطرح نکنیم، بلکه در رابطۀ با وجوب غیری جزء مشکوک مطرح کنیم. البته عرض کردیم: این دو مقدمه را باید قبول کرده باشیم: اولا در بحث مقدمۀ واجب، باید وجوب غیری مقدمه را قبول کرده باشیم، یعنی از منکرین وجوب مقدمه نباشیم. و ثانیا پذیرفته باشیم همان طوری که مقدمات خارجیه، اتصاف به وجوب

ص:433

غیری مقدمی دارد، مقدمات داخلیه هم که عبارت از اجزا است، اتصاف به وجوب غیر مقدمی دارد. البته توجه دارید که وجوب غیری، وجوب شرعی است. اینهایی که در باب مقدمه قائل به وجوب غیری هستند، این وجوب غیری، عقلی نیست بلکه وجوب غیری شرعی است، یعنی می گویند: همان طوری که شارع نماز را به وجوب نفسی واجب کرده، خود شارع مقدمات را(اعم از مقدمات داخلیه و خارجیه) به ایجاب غیری واجب کرده، منتها راه استکشاف این مسأله، عقل است. اما طرفین ملازمه، شرعی است، لکن خود ملازمه، ملازمۀ عقلی است.

بعد این مسأله را در ما نحن فیه به این صورت پیاده بکنیم، بگوییم: شما شک دارید در این که آیا این سوره جزء مأمور به هست یا نه؟ اگر جزء مأمور به باشد، وجوب غیری شرعی مقدمی دارد، اگر جزء مأمور به نباشد، این وجوب شرعی غیری دربارۀ سوره مطرح نیست. پس شما شک دارید که آیا یک حکم تکلیفی به نام وجوب غیری شرعی برای مقدمه به نام سوره تحقق دارد یا ندارد، اینجا چه مانعی دارد که حدیث رفع را جاری کنید و بگویید: اینجا خود حکم شرعی مجهول است، خود آن مجعول شرعی برای ما مجهول است، خود وجوب غیری شرعی سوره برای ما مجهول است و حدیث رفع جاری شود، و«رفع ما لا یعلمون» اقتضا کند که سوره وجوب غیری ندارد. و اگر وجوب غیری نداشت، دیگر لازم نیست که آن را در مأمور به مورد رعایت قرار دهید.

این دیگر آخرین تصویری است که دربارۀ حدیث رفع و به عبارت دیگر برائت شرعی در اینجا مطرح می شود. آیا اشکالی در این هم به نظر می رسد یا این که قابل قبول است؟

عقلی بودن وجوب مقدمه

جواب این است که اینجا هم نمی شود حدیث رفع جریان پیدا کند. دوتا مقدمه باید برای شما روشن باشد(که ما هردویش را ذکر کردیم، و دیگر به اشاره اکتفا می کنیم و توضیح نمی دهیم.) یکی همین مقدمه ای که الان عرض کردیم که در بحث مقدمۀ واجب، درست است که وجوب مقدمه، وجوب غیری است، و وجوب غیری هم وجوب شرعی است، اما اگر از شما سؤال کنند که آیا ترتّب این وجوب غیری بر وجوب نفسی ذی المقدمه، چه ترتبی است؟ وجوب نفسی ذی المقدمه شرعی است، وجوب غیری مقدمه هم شرعی است، این وجوب هم مترتب و متفرع بر آن وجوب است، اینها همه درست

ص:434

است اما نحوه ترتبش چه نحوه ترتبی است؟ آیا ترتب هم شرعی است یا ترتب عقلی است؟

به عبارت دیگر: وجوب نفسی ذی المقدمه، برای وجوب غیری مقدمه، سببیت دارد.

وجوب غیری مقدمه، مسبب است، وجوب نفسی ذی المقدمه، سبب است، اما این سببیت و مسببیت، چه سببیت و مسببتی است؟ جواب این است که سببیت و مسببیت عقلی است، ولو این که ذات السبب و ذات المسبب هردو شرعی هستند، اما ترتّب آن مسبب بر سبب، و تفرّع آن مسبب بر سبب، حکم عقل است. شاهدش این است، در بحث مقدمه واجب همان طوری که مرحوم آخوند مکرر در این رابطه تصریح کرده اند، می فرمایند: بحث مقدمه واجب را نباید جزء مباحث الفاظ به حساب آورد. بحث مقدمه واجب از مباحث عقلیه علم اصول است، و نزاع در این است که آیا بین وجوب ذی المقدمه، و وجوب مقدمه که آن دو هردو شرعی است، یک ملازمه عقلیه وجود دارد یا ندارد؟ که معنای ملازمه عقلیه این است عقل می گوید: اگر شارع نماز را به وجوب نفسی واجب کرد، همان شارع باید وضو و اجزای نماز را به عنوان واجب غیری، واجب کند.

پس سببیت و مسببیت، مسأله عقلی است، و نزاع در باب مقدمه واجب، نزاع در یک مسأله عقلی است، لذاست که مرحوم آخوند آنجا به دست و پا افتاده اند که این مسأله عقلیه را به چه مناسبت در مباحث الفاظ مطرح کرده اند با این که جلد اول اصول در رابطۀ با مباحث الفاظ است، چطور شد این مسأله را در مباحث الفاظ مطرح کرده اند؟ آنجا یک توجیهاتی باید بشود، و الاّ در این تردیدی نیست که مسأله در ملازمه عقلیه است، و معنای ملازمۀ عقلیه این است که سببیت و مسببیت عقلی است، و ترتّب وجوب غیری مقدمه بر وجوب نفسی ذی المقدمه، یک ترتب عقلی خواهد بود. این یک مقدمه.

لازمه سببیت شرعی(تأخّر مسبب از سبب)

و اما مقدمه دوم(که در بحث ملاقی هم از همین مقدمه استفاده کردیم) این است که آنجاهایی که سببیت و مسببیت شرعی است، به این نحو که مسبب از آثار شرعیۀ سبب شناخته می شود، یعنی شارع این مسبب را به عنوان اثر شرعی سبب مطرح کرده است، لازمه شرعی بودن یک مسأله ای است، و آن این است که مسبب از نظر رتبه در مقام اجرای اصل، از سبب تأخّر دارد، آن دیگر در رتبۀ سببش نیست. چون به عنوان آثار شرعی سبب مطرح است، یک حالت تأخّر و نوعی تأخّر در این مسبب وجود دارد. اما

ص:435

آنجایی که سببیت و مسببیت، عقلی باشد، اینجا اگر یک اصلی بخواهد در سبب جاری شود، بر اصل جاری بر مسبب تقدّم ندارد. اصل جاری در مسبب با اصل جاری در سبب، در یک رتبه قرار می گیرد بخلاف آنجایی که مسبب، اثر شرعی سبب باشد. شما در بحث استصحاب هم می گویید: اصل جاری در سبب، حاکم بر اصل جاری در مسبب است، یعنی با وجود جریان اصل در سبب، نوبت به اصل مسببی نمی رسد، یعنی مسبب در رتبه متأخره است. اگر در یک موردی اصل جاری در سبب دچار یک مزاحم و معارضی شد، و حیاتش از آن گرفته شد، اینجا نوبت به اصل جاری در مسبب می رسد، نوبت به این امر متأخّر می رسد. معنای حکومت این است، تا دلیل حاکم هست، دلیل محکوم، جرأت نفس کشیدن ندارد. اما وقتی که دلیل حاکم مرد، دلیل حاکم از بین رفت، اینجا دلیل محکوم، حیات پیدا می کند، و مفاد خودش را اجرا می کند.

نتیجه این شد که آنجاهایی که سببیت و مسببیت شرعی باشد، اصل جاری در سبب، با اصل جاری در مسبب در یک رتبه نخواهد بود بلکه در درجه اول، اصل جاری در سبب، جریان پیدا می کند، و نمی گذارد که دیگر حیاتی در مسبب باقی باشد. اما اگر در یک موردی اصل جاری در سبب، دچار معارض و مزاحمی شد و از بین رفت، آن وقت اصل جاری در مسبب، دیگر هیچ گونه مانع و رادعی برایش پیدا نیست. اما در سبب و مسبب های عقلی اینطوری نیست، برای این که اصل جاری در سبب هیچ گونه حکومتی بر اصل جاری در مسبب ندارد، و اصل جاری در مسبب هیچ گونه تأخّری از اصل جاری در سبب ندارد. لذا از نظر جریان اصل، در سببیت و مسبب های عقلیه، اینها در یک ردیف قرار می گیرند، دیگر حاکم و محکومی بین آنها نیست، و مقدّم و مؤخّری در بین آنها وجود ندارد.

بعد از آن که این دو مقدمه روشن شد که یکی مسألۀ وجوب غیری مقدمی است که مسأله سببیت و مسببیتش عقلی است، و دیگر این که در سبب ها و مسبب های عقلی، اصل جاری در سبب و در مسبب در یک رتبه هستند، بدون این که حاکم و محکومی در کار باشد، حالا می خواهیم نتیجه بگیریم که اصالة البرائه در وجوب غیری هم نمی تواند جریان پیدا کند که ان شاء الله توضیح خواهیم داد.

پرسش:

1 - اشکال مرحوم آخوند(ره) نسبت به جریان حدیث رفع درباره وجوب نفسی متعلق به

ص:436

اکثر چیست؟

2 - جواب مرحوم آخوند(ره) را از اشکال فوق با اشکال استاد به آن جواب بیان کنید.

3 - در چه صورت می توان حدیث رفع را نسبت به وجوب غیری جزء مشکوک مطرح کرد؟

4 - اشکال جریان حدیث رفع نسبت به وجوب غیری جزء مشکوک چیست؟

ص:437

درس دویست و هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی جریان حدیث رفع در رابطه با وجوب غیری مقدمی جزء مشکوک

بحث در این بود که آیا می توان حدیث رفع را درباره وجوب غیری مقدمی جزء مشکوک جاری کرد؟ دیروز دو مقدمه عرض کردیم. یک مقدمه این که سببیت و مسببیت بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه، یک سببیت و مسببیت غیر شرعی است. نفس الوجوبین، چه وجوب ذی المقدمه و چه وجوب مقدمه، شرعی هستند اما ملازمۀ بین اینها، و ترتّب وجوب مقدمه بر وجوب ذی المقدمه، عقلی است.

و باز مقدمۀ دیگری که توضیحش ان شاء الله در باب استصحاب ذکر می شود این است که این که معروف شده که اصل جاری در سبب بر اصل جاری در مسبب حکومت دارد، معنای حکومت این است که اصل جاری در مسبب، در رتبۀ اصل جاری در سبب نیست، بلکه بر اصل جاری در سبب تقدّم دارد، و با وجود جریان اصل در سبب، دیگر اصلی در مسبب جریان پیدا نمی کند. این مربوط به آن سبب و مسببهای شرعی است اما اگر یک جایی سبب و مسبب عقلی داشته باشیم، اینطور نیست که اصل جاری در سبب،

ص:438

حاکم بر اصل جاری در مسبب باشد. به عبارت دیگر: اینطور نیست که مسألۀ تقدّم و تأخّری در کار باشد، بلکه اصل جاری در مسبب با اصل جاری در سبب و مسببهای عقلی، در یک ردیف و در عرض هم واقع می شود.

با توجه به این دو مقدمه، می خواهیم در ما نحن فیه نتیجه بگیریم. نتیجه این است که چون در ما نحن فیه مسألۀ سببیت و مسببیت، عقلی است، یک ترتب عقلی بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه در کار است، شما که می خواهید اصالة البرائه را در وجوب غیر مقدمی جاری کنید، در همین رتبه، اصاله البرائه در وجوب ذی المقدمه جریان پیدا می کند برای این که اصل جاری در سبب، با اصل جاری در مسبب، یکسان است، در یک ردیف قرار گرفته اند. این به اختیار شما نیست که بگوید: ما از سبب و مسبب می خواهیم مسببش را برای اجرای اصل انتخاب کنیم. همان ملاکی که جریان حدیث رفع راجع به مسبب دارد، همان ملاک هم دربارۀ اصل جاری در سبب وجود دارد. شما می خواهید اصالة البرائۀ از وجوب غیری سوره را جاری کنید، این ملازم با یک اصالة البرائه ای است از وجوب نفسی متعلق به اکثر. و چون پای اکثر در کار می آید فوری معارض پیدا می کند، معارضش اصل جاری در اقل است، حدیث رفعی است که در رابطۀ با اقل جریان پیدا می کند.

به عبارت روشن تر: فرق بین این صورت، و بین صورت اوّلی که ما مسألۀ معارضه را مطرح کردیم، این است که در اینجا دو چیز در عرض هم با اصالة البرائۀ از وجوب اقل معارض قرار گرفته به این معنا که این دوتا اصالة البرائه ها معارض با اصالة البرائۀ از وجوب اقل است. اصالة البرائۀ از وجوب اقل، معارض با اصالة البرائة از وجوب نفسی اکثر، و از وجوب غیری سوره مشکوکة الجزئیه است، به خاطر ملازمه ای که بین آن دوتا هست، به خاطر سببیت و مسببیتی که بین آن دوتا وجود دارد. و چون سببیت و مسببیتشان عقلی است، لذا حاکم و محکوم هم ندارند، هردو در یک ردیف قرار گرفته اند، هردو در عرض هم واقع شده اند. مثل این که در باب بحث ملاقی در بعضی از فروض اینطوری بود که ملاقی و ملاقی هردو یک طرف واقع می شدند، و طرف دیگر علم اجمالی هم یک طرف قرار می گرفت.

تشابه محل بحث به مسألۀ ملاقی و ملاقی

اینجا مثل همان مسألۀ ملاقی و ملاقی است از این نظر که یک طرف، عبارت از

ص:439

وجوب نفسی متعلق به اقل است، یک طرف عبارت از وجوب نفسی متعلق به اکثر است که آن ملازم با وجوب غیری سوره مشکوکة الجزئیه است برای این که لازمۀ تعلق وجوب به اکثر، این است که وجوب غیری شرعی به سوره هم به عنوان جزئیت، تعلق بگیرد. عرض کردم: به اختیار نیست که شما بگویید: ما کاری به سبب نداریم، ما سبب را کنار می گذاریم، ما دلمان می خواهد یک اصلی فقط در مسبب جاری کنیم، و دیگر کاری به چیزی نداشته باشیم. مسأله این نیست. مسأله این است چون ملازمه در کار است، شما نمی توانید از سبب چشم بپوشید، نمی توانید سبب را کنار بگذارید. مجبورید که سبب و مسبب را بعنوان یک طرف علم اجمالی مطرح کنید، و وجوب نفسی متعلق به اقل را هم به عنوان طرف دیگر مطرح کنید. لذا تا بخواهید در مسبب اصل جاری کنید، در سبب هم جاری می شود، و تا در سبب جاری شد، معارض قوّت پیدا می کند، معارض زنده می شود، می گوید: چه ترجیحی دارد که حدیث رفع در وجوب اکثر جاری شود، اما در وجوب اقل از نظر وجوب نفسی، جریان پیدا نکند؟

بله؛ همین جا اگر مسألۀ سببیت و مسببیت شرعیه در کار بود، اگر فرض می کردیم که وجوب غیری مقدمی، ترتبش بر وجوب نفسی ذی المقدمه، یک ترتّب شرعی بود، و اگر بحث در باب مقدمۀ واجب به صورت یک بحث عقلی مطرح نبود، اینجا یک فایده ای داشت. فایده اش این بود که آن چیزی که معارض با اصالة البرائۀ از وجوب اقل است، خود وجوب نفسی متعلق به اکثر است، اصلی است که در این رابطه جاری می شود.

اصل حاکم معارض دارد، اصل در سبب معارض دارد، و فرض این است که مسبب (روی این مبنا که سببیت شرعیه باشد) تا زمانی که سبب نیرو دارد از دایره خارج است.

اما اگر یک جایی سبب از کار افتاد، یک جایی اصل جاری در سبب نتوانست جاری شود، حالا یا به علت معارضه نتوانست جریان پیدا کند، یا به علل دیگر نتوانست جریان پیدا کند، اینجا اصل جاری در مسبب زنده می شود، چون رتبه اش رتبه متأخر است، رتبه اش رتبۀ محکوم است. تا زمانی که دلیل حاکم به قوّت خودش باقی باشد محکوم دیگر نمی تواند اثری داشته باشد. اما اگر حاکم از کار افتاد، و اصل حاکم کنار رفت، اینجا برای اصل محکوم، مجال پیدا می شود.

لذا اگر ما می توانستیم در اینجا سببیت و مسببیت را یک سببیت و مسببیت شرعیه درست کنیم، نتیجه این می شد که در درجه اوّل، اصل جاری در اکثر به علت معارضۀ با اصل جاری در اقل، هردو از بین می رفتند، هردو تساقط می کردند، این دوتا که کنار

ص:440

می رفتند، آن وقت برای اصل جاری در وجوب غیری جزء مشکوک، که عنوان مسببیت دارد، جا باز می شد، دیگر معارض هم نداشت، از بین هم نمی رفت، دلیل حاکمی هم در مقابل او نبود، در این صورت ما می توانستیم یک حدیث رفعی را در رابطۀ با وجوب غیری مقدمی جزء مشکوک پیاده کنیم. اما این صرف فرض است، و الاّ در بحث مقدمه واجب، این تقریبا تا حد بداهت رسیده که مسأله سببیت و مسببیت، عقلیه است، ولو این که وجوب در هردو طرف، چه در ناحیۀ وجوب ذی المقدمه، و چه در ناحیۀ وجوب غیری مقدمی، وجوب شرعی است، اما ملازمه و سببیت، عقلی خواهد بود.

لازمۀ عدم جریان برائت عقلیه، عدم برائت شرعیه

نتیجۀ بحث ما این شد: اگر ما مبنای عدم انحلال را بپذیریم و بگوییم: اینجا علم اجمالی انحلال پیدا نمی کند، و به عبارت دیگر: قائل شویم به این که برائت عقلیه جریان ندارد، لازمۀ عدم جریان برائت عقلیه، این است که برائت شرعیه هم جریان نداشته باشد.

چه برائت را در رابطۀ با وجوب نفسی متعلق به اکثر بگیریم، و چه حدیث رفع را در رابطۀ با جزئیت جزء مشکوک بخواهیم پیاده کنیم، و چه در رابطۀ با وجوب غیری مقدمی جزء مشکوک بخواهیم پیاده کنیم، روی هیچ یک از این صور ثلاثه حدیث رفع که مبنای برائت شرعیه است جریان پیدا نمی کند.

ما گفتیم: در جریان برائت عقلیه سه قول وجود دارد روی مبنای عدم انحلال: یک قول، قول مرحوم آخوند(ره) بود که ظاهرش این بود که مطلقا جریان پیدا می کند، که تقریب مرحوم آخوند را دیروز عرض کردیم. یک تفصیلی از مرحوم محقق عراقی(ره) است که دیروز اشاره شد، که ایشان بین علّیّت و اقتضا تفصیل قائل بودند، به این صورت که می فرمودند: در باب علم اجمالی از نظر وجوب احتیاط و وجوب موافقت قطعیه، ما علم اجمالی را یا علّت تامّۀ وجوب موافقت قطعیه می دانیم یا علم اجمالی را مقتضی وجوب موافقت قطعیه می دانیم. اگر علم اجمالی را علّت تامّه بدانیم، ایشان هم قبول کرده اند که اینجا جای جریان برائت شرعیه نخواهد بود. اما اگر علم اجمالی عنوان مقتضی پیدا کرد، و نسبت به وجوب احتیاط و وجوب موافقت قطعیه، تنها یک اقتضایی در آن بود که لازمۀ این اقتضاء این است که اگر مانعی نبود، احتیاط واجب است اما اگر مانعی وجود پیدا کرد، نه، این مخالفتی با علم اجمالی ندارد، چون بیش از اقتضاء، جهتی در علم اجمالی وجود ندارد.

ص:441

فرق بین مقتضی بودن علم اجمالی و علت تامه بودن آن

این چند روز راجع به عدم جریان برائت شرعیه گفتیم: سه طور تصور می شود و هیچ کدام از صورش قابل جریان نیست. آیا در این حرفهای چندروزه، بین این که ما علم اجمالی را علّت تامّه بگیریم، یا مقتضی بگیریم، فرق هست؟ این جاها گفتیم: در صورت اول، معارضه در کار است، صورت دوم هم به معارضه منجر می شود، در صورت سوم هم گفتیم: معارضه است، لکن یک طرف معارضه دوتا وجوب خواهد شد. آیا در این حرفها بین صورت اقتضا، و صورت علّیت فرقی در کار است یا این که از نظر این حرفها که تقریبا اساسش را مسألۀ معارضه تشکیل می دهد، بین صورت اقتضا و علّیت هیچ فرقی نیست؟ یعنی چه شما علم اجمالی را علّت تامّه وجوب احتیاط بگیرید، این دوتا اصل باهم معارض هستند، و بر اثر تعارض، تساقط می کنند و چه علم اجمالی را مقتضی وجوب احتیاط بدانید، در عین این که مقتضی وجوب احتیاط است، مع ذلک معارضۀ این دو اصل محفوظ است.

به عبارت دیگر: تعارض بین این دو اصل، مبتنی بر این نیست که شما برای علم اجمالی، علّیت تامّه قائل شوید بلکه چه علّیت تامّه قائل بشوید و چه نشوید فرقی نمی کند.

به عبارت روشن تر: ملاک تعارض اصلین، اصلا روی مسألۀ موافقیت قطعیه نیست بلکه ملاک تعارض اصلین، روی مسألۀ لزوم مخالفت قطعیه است. ملاک این است که اگر شما دو اصل را جاری کردید، «یلزم المخالفة العملیة القطعیة» پس آن چه اساس تعارض را تشکیل می دهد، مسألۀ استلزام مخالفت قطعیه است، یعنی شما بخواهید هم وجوب را از اکثر رفع کنید هم وجوب را از اقل رفع کنید، نتیجه این می شود که نه اتیان به اقل لازم است، و نه اتیان به اکثر و«هذه مخالفة عملیة قطعیة» این مخالفت عملیه است که موجب تعارض بین اصلین می شود، در این مرحله تعارض پیدا می کند. اما علم اجمالی نسبت به موافقت قطعیه چه نقشی دارد؟ آیا نقشش علّیت است یا اقتضا است؟ آن چه ارتباطی به این مسأله معارضه می تواند داشته باشد؟ پایۀ معارضه روی لزوم مخالفت عملیه قطعیه است.

بله اگر کسی گفت: مخالفت عملیه قطعیه جایز است، ما حرفی نداریم، این معنایش جواز المعصیه است. اما کسی که نمی تواند مخالفت عملیۀ قطعیه را تجویز کند، اینجا

ص:442

روی این مبنا، معارضه تحقق پیدا می کند. لذا روی حرفهای ما که روی پایۀ معارضه بود و معارضه روی پایۀ لزوم مخالفت قطعیه بود، دیگر برای شما روشن می شود که هیچ فرقی نمی کند که شما برای علم اجمالی دربارۀ موافقت قطعیه علّیت تامه قائل شود، یا برایش مقتضی و عنوان اقتضا قائل شوید. اصلا معارضه به موافقت قطعیه ارتباطی ندارد، معارضه روی لزوم مخالفت عملیه است، نه روی لزوم به معنای وجوب موافقت قطعیه.

لذا همان طوری که ما جواب مرحوم آخوند را با این حرفها دادیم، جواب مرحوم محقق اراکی هم تقریبا روشن شد. ایشان می خواهد بین علیت و اقتضا فرق قائل شود.

روی حرفهای ما ملاحظه فرمودید که هیچ فرقی نمی کند، و علی کلا التقدیرین تعارض در اینجا مطرح است.

(سؤال... و جواب استاد:) علت این که این دوتا اصل معارض هستند، این نیست که به موافقت قطعیه ضربه می زنند. در باب اصول در اطراف علم اجمالی دو مبنا هست: یک مبنا این است که علت عدم جریان اصول، تناقض در ادلۀ اصول است. یک مبنا هم لزوم مخالفت عملیه است، که ما این مبنا را اختیار کردیم. مسألۀ موافقت قطعیه هیچ ربطی به تعارض اصول در اطراف علم اجمالی ندارد.

کلام محقق اراکی(ره) نسبت به علیّت تامۀ علم اجمالی

در این طرف قصه ما با مرحوم محقق اراکی موافق هستیم، لکن ایشان یک راهی مشی کرده که ما با این راه موافقت نداریم، ولو در این طرف ادعایشان با ایشان موافقت داریم. ایشان می فرماید: اگر ما برای علم اجمالی علیت تامه قائل باشیم، اگر یک استصحاب عدم وجوبی بخواهد جاری شود، عدم جریانش، نه برای خاطر معارضه است. اگر شما معارضه ای هم در کار نباشد، تعارضی هم وجود نداشته باشد، شما در یک طرف بخواهید استصحاب عدم وجوب را جاری کنید و فرض کنیم این استصحاب عدم وجوب معارض هم ندارد، مثل این که در ما نحن فیه استصحاب عدم وجوب نفسی متعلق به اکثر را شما جاری کنید، و فرض هم بکنیم که این استصحاب معارض ندارد، مسأله فرضی است. ولی چون شما برای علم اجمالی علّیت تامه قائل هستید، نمی توانید این استصحاب را جاری کنید، این استصحاب فایده ندارد برای این که معنای علیت علم اجمالی برای وجوب احتیاط این است که این تکلیف معلوم بالاجمال که به دوش شما آمده، باید فراغ از این تکلیف برای شما احراز شود. حالا احرازش چه از طریق علم

ص:443

باشد، یا این که به قول ایشان احرازش، احراز جعلی باشد، یعنی شارع یک چیزی را به عنوان فراغ معرفی کند. مقصود از احراز جعلی، یعنی«یجعل الشارع شیئا موجبا لفراغ الذمة و برائة الذمة». اما اگر یک جایی نه احراز یقینی دارید و نه شارع یک چیزی را به عنوان برائت ذمه و فراغ ذمه برای شما جعل کند، شما استصحاب هم کنید فایده ندارد.

بعد در ما نحن فیه نتیجه می گیرد، می گوید: شما استصحاب عدم وجوب نفسی متعلق به اکثر را جاری کنید، شما از این استصحاب می خواهد چه نتیجه بگیرید؟ یک وقت شما اصل مثبت را حجّت می دانید، و می گویید: استصحاب عدم وجوب نفسی اکثر، اثبات می کند که مأمور به همان اقل است. اگر این معنا را اثبات کرد، از طریق قول به اصل مثبت، شما اینجا خیالتان راحت است برای این که شارع یک برائت جعلیه برای شما درست کرده، و آن این است که از طریق استصحاب عدم وجوب اکثر، به شما گفته:

مأمور به، همان اقل است البته ظاهرا. اگر به شما گفت: مأمور به اقل است، شما ولو این که علم به تکلیف هم داشتید ولو این که علم اجمالی هم علیت تامه داشته، اما وقتی خود شارع یک چیزی را به عنوان مبرء ذمه و به عنوان تمام المأمور به معرفی می کند، ولو به استصحاب که حکم ظاهری است، دیگر برای شما جای تردید باقی نمی ماند. اما اگر استصحاب عدم وجوب اکثر، نتوانست اثبات کند که مأمور به متعیّنا این اقل است، کما این که روی قول به این که اصول مثبته حجّت نیست، نمی تواند این معنا را اثبات کند، می فرماید: ما از شما سؤال می کنیم چه فایده دارد؟ چه نتیجه ای بر این استصحاب عدم وجوب نفسی اکثر، بار می شود؟ شما عالم هستید به این که«أقیموا الصلوة» گریبانتان را گرفته، علم اجمالی هم علیت تامه برای وجوب احتیاط دارد، احتیاط هم به اتیان اکثر حاصل می شود، شارع هم نگفته است که مأمور به ای که من برای تو جعل کردم عبارت از اقل است.

لذا اگر معارضی هم در کار نباشد این استصحاب نمی تواند نقش داشته باشد، تا چه برسد به این که معارضه در کار باشد. پس روی فرض علّیت علم اجمالی اصل نافی در اطراف علم اجمالی جریان ندارد، «ولو کان بلا معارض» برای این که اثری بر او بار نمی شود. بالاخره شما مجبورید این جزء دهم را بیاورید، در مقابل آن علم به تکلیف، و در مقابل علیت علم اجمالی برای وجوب موافقت قطعیه و وجوب احتیاط. ایشان این حرف را در باب استصحاب می زند. بعد به حدیث رفع می رسد، آیا حدیث رفع می تواند در اینجا نقشی داشته باشد؟

ص:444

تصوّر اطلاق و تقیید بین حدیث رفع و دلیل جزئیت جزء

ایشان می گوید: بله. بعضی ها خیال کرده اند که حدیث رفع در همین جایی که علم اجمالی علیت دارد، نقش تعیین کننده دارد به این بیان، گفته اند: شما قبول دارید که حدیث رفع، ناظر به ادلۀ اولیه و ادلۀ واقعیه است. لازمۀ نظارت و حکومت حدیث رفع نسبت به ادلۀ واقعیۀ اجزا مأمور به، یعنی به آن ادله ای که اجزا واقعیۀ مأمور به را تعیین می کند، این است که حدیث رفع در مقابل اطلاق آنها جنبۀ تقییدی پیدا می کند.

به عبارت روشن تر: آن دلیلی که مثلا می گوید: سوره جزء است(که فرضا به ما نرسیده) می گوید: در جزئیت سوره فرقی نمی کند بین این که شما عالم به جزئیت سوره باشید، و بین این که جاهل به جزئیت سوره باشید. به حسب واقع یک چنین اطلاقی در دلیل جزئیت سوره وجود دارد. حدیث رفع می گوید: «رفع ما لا یعلمون» آن چیزی که مجهول است، و از دایره علم بیرون است، نبی اکرم می فرماید: خداوند آن را از امت من رفع کرده. آن وقت لازمه اش این است که این دلیل در مقام نظارت به آن دلیل، حالت تقییدی نسبت به آن دلیل پیدا می کند، و نتیجۀ تقیید این می شود که اگر سوره به حسب واقع هم جزئیت داشته باشد، جزئیتش اختصاص به حال علم پیدا می کند، اما اگر کسی جاهل شد به این جزئیت، کأنّ«رفع ما لا یعلمون»، وجوب این جزء و جزئیت این جزء را برمی دارد.

و اگر یک چنین تقیید و اطلاقی پیش آمد، نتیجه حدیث رفع این می شود(اگر جزئیت سوره برحسب واقع اختصاص به عالم داشته باشد) که این مکلّفی که الان جاهل به جزئیت سوره است، تمام المأمور به برای او همان نه جزء است، تمام التکلیفش همین نه تاست. این نتیجه نظارت و نتیجه اطلاق و تقیید است. مثل آن که در اصل نافی و استصحاب عدم وجوب، از راه اصل مثبت وارد شویم.

بعد ایشان می گوید: بعضی ها در باب حدیث رفع خواسته اند این راه طی کنند، و از این راه نتیجه بگیرند که دیگر آن نه جزء تمام مأمور به است و احراز فراغ جعلی در رابطۀ با آن نه جزء مطرح است، لذا اگر علم اجمالی علیت تامه هم پیدا کند، هیچ مسأله ای را بوجود نمی آورد.

لکن خود ایشان از این حرف جوابی داده اند که آن جواب ایشان مورد قبول ما نیست.

جواب ایشان را دقت بفرمایید برای بعد ان شاء الله.

ص:445

پرسش:

1 - معنای حکومت اصل جاری در سبب بر اصل جاری در مسبب را بیان کنید.

2 - علت تشابه محل بحث را به مسألۀ ملاقی و ملاقی توضیح دهید.

3 - فرق بین مقتضی بودن علم اجمالی و علت تامه بودن آن را نسبت به جریان برائت شرعیه بیان کنید.

4 - کلام محقق اراکی(ره) را در فرق بین مقتضی بودن علم اجمالی و علت تامه بودن آن توضیح دهید.

5 - کیفیت تصوّر اطلاق و تقیید بین حدیث رفع و دلیل جزئیت جزء را شرح دهید.

ص:446

درس دویست و هفتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقیّد بودن حدیث رفع نسبت به اطلاق دلیل جزئیت جزء

عرض کردیم که تقریبی مرحوم محقق اراکی مرحوم آقا ضیاء(اعلی الله مقامه الشریف) بیان می فرمایند، و بعد خودشان جواب می دهند. این تقریب برای این هدف است که چه مانعی دارد ما حدیث رفع را در مقابل ادلۀ اجزای واقعیه به صورت مقیّد مطرح کنیم، به این صورت که بگوییم: دلیلی که می گوید: مثلا سوره جزئیت واقعیه دارد، این دلیل اطلاق دارد، هم صورت علم را شامل می شود، و هم صورت جهل را می گیرد، لکن در مقابل این اطلاق، حدیث رفع می گوید: فعلیت وجوب متعلق به سوره مشکوکة الجزئیه، مرفوع است. و به تعبیر دیگر: جزئیتش مرفوع است. معنای رفع جزئیت، این است که دلیل جزئیت سوره که اطلاق داشت، و صورت جهل را هم شامل می شد، حالا صورت جهل را به«رفع ما لا یعلمون» از آن خارج می کنیم، می گوییم: سوره در حال جهل واقعا جزئیت ندارد. بعد از آن که حدیث رفع اطلاق دلیل جزئیت سوره را تقیید کرد، ما به ضمیمه حدیث رفع و در بقیة الاجزاء می توانیم بگوییم: مأمور به مولا حاصل

ص:447

شده و به تعبیر شما آن فراغ جعلی و برائت جعلیه تحقق پیدا کرده. ما احراز فراغ کرده ایم، منتها نه احراز یقینی، بلکه احراز جعلی، که این احراز جعلی از طریق حدیث رفع تحقق پیدا کرد. اگر حدیث رفع نبود و بر اتیان به آن نه جزء اقتصار می کردیم، در مقابل علم به تکلیف، برائت یقینیه را تحصیل نکرده بودیم اما با کمک حدیث رفع که این هم به منزلۀ برائت یقینیه است، مأمور به را تحویل مولا داده ایم، و فراغ از مأمور به تحقق پیدا کرده است.

لزوم هم رتبه بودن مقیّد و مطلق

بعد می فرمایند: این حرف باطل است. همان طورکه در اصل نافی، یعنی استصحاب عدم وجوب، شما نمی توانید فراغ و برائتی را تحصیل کنید، از راه حدیث رفع هم شما موفق نمی شوید زیرا حدیث رفع نمی تواند اطلاق دلیل جزئیت سوره را مثلا تقیید کند.

دلیل جزئیت سوره، یک حکم واقعی را بیان می کند، و در مرتبۀ حکم واقعی، بیان حکم را دلالت دارد. مقیّد عبارت از آن دلیلی است که در همین رتبه باشد، مثل این که مولا خودش«اعتق رقبة» بگوید، به عنوان حکم اولی، و به عنوان واقعی، و خود مولا«لا تعتق رقبة کافرة» بگوید، به عنوان حکم واقعی. اینجا چون دلیل مقیّد ما مثل دلیل مطلق، حکم واقعی را بیان می کند، جای اطلاق و تقیید هست، اینجا می توانیم بگوییم: «لا تعتق الرقبة الکافرة» مقیّد«اعتق الرقبة» است، چون هردویشان بیان حکم واقعی را دلالت می کند، یکی اطلاق دارد، دیگری مقید است که آن اطلاق را تقیید می کند.

اما در ما نحن فیه، دلیل مطلق، حکم واقعی را بیان می کند، یعنی اگر یک دلیلی باشد ولو به ما نرسیده که می گوید: سوره جزئیت دارد، یعنی به حسب واقع جز و این دلیل، سوره را به عنوان جزئیت واقعیه اعلام می کند. حالا شما می خواهید حدیث رفع را مقیّد این دلیل قرار دهید درحالی که حدیث رفع حکم ظاهری را دلالت می کند. این رفع، رفع ظاهری است، آن هم متعلقش مجهول بما هو مجهول است، یعنی سوره ای که جزئیتش مجهول است، فی ظرف الجهل و بعد تحقق الجهل، رفع تحقق پیدا می کند. آن وقت جهل با حکم واقعی چه ارتباطی دارد؟ جهل متأخّر از حکم واقعی است، و تأخّرش، تأخّر رتبی است. تا واقعی نباشد، معنا ندارد جهل به او تعلق بگیرد. لذا جهل از واقع تأخّر دارد، و حدیث رفع هم روی جهل، یک رفع ظاهری را بیان کرده. آیا رفعی که وارد بر جهل می شود که این جهل، متأخّر از حکم واقعی است، می تواند حکم واقعی را تقیید

ص:448

کند؟ می تواند در ردیف واقع و صلاحت تقیید واقع را داشته باشد؟ یک چنین چیزی امکان ندارد و مستحیل است.

عدم تصور تناقض بین دو شیء مقدّم و مؤخّر

بعد یک طرز دیگر استدلال می کند، می فرماید: شما در معنای نقیض، می گویید:

«نقیض کل شیء رفعه» پس در حقیقت، رفع با نقیض یک معنا دارد. وقتی که می خواهید نقیض را معنا کنید، می گویید: «نقیض کل شیء رفعه، فالرفع هو النقیض» در آن طرف در باب متناقضین می گویید: در تحقق تناقض، هشت وحدت باید رعایت شود. یکی از آن وحدات ثمانیۀ ملحوظۀ در نقیض، عبارت از وحدت رتبه است. همان طوری که زمان و مکان و خصوصیات دیگرش باید وحدت داشته باشد، و در هفت چیز دیگر اتحاد در کار باشد، یکی از مسائل هم مسألۀ رتبه است، که اگر رتبه نقیضین، متخالف با یکدیگر باشد، یکی تقدّم داشته باشد، و دیگر تأخّر داشته باشد، اینجا تناقض تحقق پیدا نمی کند. حتما باید در رتبه واحده این معنا ملاحظه شود. لذا(این را من اضافه می کنم) در امر به شیء مقتضی نهی از ضد، آنجا هم یک چنین حرفهایی هست. آنهایی که عدم الضد را مقدمه برای وجود ضد دیگر قرار داده اند، و گفته اند: یکی از مقدمات تحقق یک ضد، نبودن ضد دیگر است، آنها هم آنجا گرفتار همین اشکال شده اند برای این که اگر عدم الضد، مقدمیت برای ضد دیگر داشته باشد، معنایش این است که عدم الضد در رتبۀ وجود الضد باشد. اگر عدم ضد تقدّم داشته باشد، باید وجود الضد هم تقدم داشته باشد، برای این که نقیضین باید در یک رتبه قرار بگیرند. معنای مقدمیت، تقدّم رتبی است، آن وقت اگر عدم یک ضدی عنوان مقدمیت پیدا کند، معنایش این است که این عدم، تقدّم رتبی دارد، و اگر عدم، تقدّم رتبی داشت، باید وجود هم داشته باشد برای این که عدم و وجود نمی شود در دو رتبه باشند. این دو متناقض هستند و لازمه تناقض، بودن در یک رتبه است. پس باید وجود ضد هم تقدّم داشته باشد، درحالی که وجود ضد در رابطۀ با ضد دیگر هیچ تقدّمی ندارد چون اگر تقدّم باشد، معنایش این است که هم این ضد مقدّم بر او باشد، و هم آن ضد مقدّم بر این، زیرا عنوان ضدّیت در هردو تحقق دارد. اگر وجود این ضد تقدّم دارد، وجود ضد دیگر هم تقدّم دارد.

بالاخره می فرماید: یکی از وحدات ثمانیه، مسألۀ وحدت رتبه است، و چون در اینجا وحدت رتبه نیست، ما نمی توانیم بگوییم: بین این رفع با آن حکم واقعی، منافات هست

ص:449

برای این که این رفع در مرتبۀ ظاهر پیاده می شود، که روی عنوان جهل آمده، جهل هم متأخّر از او واقع است، آن طرفش هم عبارت از واقع است، که در مرتبۀ متقدمه تحقق دارد. آن وقت چطور می توانیم اینجا عنوان رفع را پیاده کنیم؟

بعد می فرماید: شما تحت تأثیر این حرفی که از مشهور است، واقع نشوید. این که در مسألۀ حکم ظاهری و حکم واقعی، گفته شده: درست است که حکم ظاهری در مرتبۀ حکم واقعی نیست، ولی حکم واقعی در مرتبۀ ظاهری، محفوظ است، یعنی حکم ظاهری نمی تواند خودش را به مرتبۀ حکم واقعی برساند، اما حکم واقعی ولو به تعبیر ایشان به نتیجة الاطلاق در مرحله حکم ظاهری بقا دارد، و چون در مرتبۀ حکم ظاهری هست، آن وقت چه مانعی دارد که رفع به آن متعلق شود. ما می خواهیم در هنگام جریان حدیث رفع، حکم واقعی باشد. اما دیگر لازم نیست که حکم ظاهری را بکشانیم در مرتبۀ حکم واقعی بلکه حکم واقعی هم اگر در مرتبۀ حکم ظاهری محفوظ بود، همین کفایت می کند برای تعلق رفع، و جریان حدیث رفع. ایشان می فرماید: شما تحت تأثیر این حرف قرار نگیرید، این حرف درست نیست.

عدم هم رتبه بودن حکم ظاهری با حکم واقعی

اگر حکم ظاهری در طول حکم واقعی واقع شد، همان طوری که حکم ظاهری در مرتبۀ حکم واقعی نیست، حکم واقعی هم در مرتبۀ حکم ظاهری نیست. ما می توانیم بین این دوتا تفکیک کنیم، بگوییم: ظاهری کأنّ نیرو و توان ندارد که خودش را در مرتبۀ حکم واقعی پیاده کند، اما حکم واقعی با آن قوّت و اهمیتش، و با کششی که دارد در مرتبۀ حکم ظاهری محفوظ است. ایشان می فرماید: این حرف درست نیست. معنای طولیت این است که نه این در رتبۀ او باشد، و نه آن در رتبۀ این باشد. لذا نه حکم ظاهری خودش را می تواند بالا ببرد، و نه حکم واقعی خودش را می تواند پایین ببرد، و در مرتبۀ حکم ظاهری بقاء خودش و وجود خودش را حفظ کند.

در نتیجه اگر شما بخواهید از راه حدیث رفع این معنا را استفاده کنید که اطلاقات ادلۀ جزئیت، تقیید پیدا می کند، به این صورت مسأله تمام نمی شود، و از راه حدیث رفع، یک فراغ جعلی و برائت جعلیه نمی توانید درست کنید.

ما دیروز اشاره کردیم؛ ولو این که ما هم با ایشان در هدف موافقیم، ما هم قبول داریم که حدیث رفع نمی تواند جریان پیدا کند، و علتش را هم در ظرف این دو سه روز بیان

ص:450

کردیم، که حدیث رفع روی مبنای عدم انحلال، به هیچ تقریبی نمی تواند جریان پیدا کند.

لذا از نظر مدعا با ایشان موافقیم اما این راهی که ایشان پیمودند، ما این راه نمی پذیریم، و این بیان ایشان را قبول نمی کنیم به دو دلیل البته جواب مفصل این را در باب اجتماع حکم ظاهری با واقعی، بحث کردیم لکن دو جواب اجمالی که اینجا فعلا مفید باشد عرض می کنیم.

بررسی معنای تأخّر جهل از واقعیت

یک جواب این است این که می گویند: جهل به یک چیز، جهل به واقعیت، متأخّر از آن واقعیت است، یعنی چه؟ اگر معنای این حرف این است که تا واقعیت نباشد، نمی شود جهل به او تعلق بگیرد، به مجرد تعلق جهل باید یقین به آن واقعیت پیدا کنید.

ابتداء در یک واقعیتی، شک می کنید، می گویید: شک در واقعیت، متأخّر از واقعیت است یعنی اول باید واقعیت باشد، بعد شما شک کنید. اگر در معنای شک، مسبوقیت به یک واقعیت، معتبر است، پس به مجردی که آدم شک می کند باید یقین به آن واقعیت پیدا کند برای این که تا شک کرد، حسابش را می رسد می گوید: شک از واقعیت تأخّر دارد، و تا واقعیت نباشد نمی شود شک کرد، پس واقعیت است که من شک کردم، پس شما یقین به واقعیت پیدا کردید. همیشه باید شک شما انقلاب و تبدّل به علم پیدا کند. اگر می گویید:

شک تأخّر دارد، لازمۀ تأخّر، یک چنین معنایی است، لازمه مسبوقیت واقعیت، یک چنین معنایی است.

علاوه؛ این مخالف با وجدان هم هست. انسان در خیلی از چیزها شک می کند، در حالی که هیچ واقعیت و هیچ حقیقتی ندارد. شما شک می کنید در این که«جاء زید من السفر أم لا؟»، حتما باید مجیء زید واقعیت داشته باشد، تا شما شک کنید یا این که خیلی اوقات شک می کنید و هیچ واقعیت هم برای مجیء زید نیست؟ پس این که می گویید:

شک تأخّر دارد، از چه تأخر دارد؟ در رتبۀ متأخّره چه چیزی قرار گرفته، که شما می گویید: متأخر عن الواقع؟ لذا خود این مسأله کما این که در کتابهای اصولی هم خیلی ذکر می شود که«الجهل بالحکم یتأخر عن الحکم، الجهل بالشیء یتأخّر عن الشیء» محل اشکال است. چه تأخری در اینجا هست، و چه لزومی دارد که این تأخّر با حفظ عنوان شک باشد؟ اولا که وجدانا اینطور نیست، انسان در خیلی از مسائل شک می کند، در حالی که هیچ واقعیتی ندارد. و اگر بنا بود که شک مسبوق به واقعیت باشد، لازمه اش

ص:451

همان حالت انقلاب و تبدل شک به یقین است. این حرف در باب علم هم به همین صورتی که عرض کردیم هست، هیچ فرق نمی کند. نه علم توقف بر واقعیت دارد و نه جهل توقف بر واقعیت دارد. خیلی از اوقات شما به مسائلی یقین پیدا می کنید، بعد سراغش می روید می بینید اشتباه کرده اید و هیچ گونه واقعیتی نداشته منتها اصطلاحا از چنین مواردی به جهل مرکب تعبیر می کنند اما در آن حال از نظر صورت علمیه هیچ فرق نمی کند. صورت علمیه شما درباره مجیء زید و مجیء عمرو یکسان است، بعد می روید تحقیق می کنید می بینید زید آمده ولی عمرو نیامده درحالی که از نظر صورت علمیه در ذهن شما هیچ فرقی وجود نداشته، این اولا.

عدم قصور حکم واقعی از هم رتبه بودن با حکم ظاهری

حالا از این اشکال می گذریم، این اشکال را کنار می گذاریم، اشکال مهم این است.

حکم ظاهری از حکم واقعی تأخر دارد، روی این مبنایی که حالا پذیرفته ایم که جهل تأخّر دارد، این را می پذیریم. اما سؤال این است که چرا حکم واقعی در رتبۀ حکم ظاهری نباشد؟ حکم ظاهری قصور دارد از این که در رتبۀ حکم واقعی باشد اما حکم واقعی چه قصور دارد؟ چه نقصی در حکم واقعی هست که در مرتبۀ حکم ظاهری هم وجود داشته باشد؟

فقط یک مطلب اینجا وجود دارد، و با توضیحی که ما در باب اطلاق دادیم جواب این مطلب روشن است، و آن این است که می گویند: اطلاق آن حالاتی را شامل می شود که در رتبۀ خود حکم باشد. رقبه اطلاقش ایمان و کفر را شامل می شود برای این که ایمان و کفر در همان رتبه است. اما برای دلیل نسبت به حال علم و جهل نمی توانیم اطلاق قائل شویم برای این که حالت جهل و حالت علم تأخّر دارد، و اطلاق نمی تواند در رابطۀ با حالات متأخّره نقش داشته باشد. اطلاق در رابطۀ با همان حالاتی است که در عرض خود حکم است، و در عرض متعلق حکم است. اما آن حالاتی که مربوط به بعد است، و مربوط به رتبه های متأخره است، در مورد اینها اطلاق معنی ندارد.

جواب این حرف این است که شما اطلاق را بد معنی کرده اید. اگر اطلاق را به معنای شمول و سریان بگیریم، که به مشهور هم اینطور نسبت داده شده، شمول و سریان شامل حالات متأخّره نمی شود اما ما اطلاق را اینطور معنی نکردیم، ما گفتیم: معنای اطلاق این است: وقتی که مولی رقبه را متعلق حکمش قرار می دهد، معنایش این است که این تمام

ص:452

الموضوع است، معنایش این است که قید دیگری نقش ندارد، و امر دیگری در این جریان دخالت ندارد. معنای اطلاق این است نه این که معنای شمول و سریان باشد که نیاز به لحاظ و توجه و التفات داشته باشد. اگر ما اطلاق را اینطور معنی کردیم، دیگر بین حالاتی که در عرض حکم است، با حالاتی که متأخّر از حکم است، هیچ فرقی نیست. در همان حالاتی که در عرض حکم است، اطلاق به معنی شمول و سریان، نسبت به آن حالت نیست، اطلاق در آنجا معنایش این است که«نفس هذه الطبیعة موضوعة للحکم، نفس هذه الماهیة متعلقة للحکم» بدون این که چیز دیگری مدخلیت داشته باشد، و اگر ما اطلاق را به این کیفیت معنی کردیم، دیگر از نظر حالات، هیچ فرقی بوجود نمی آید.

لذا در عین این که حکم ظاهری در ردیف حکم واقعی نیست، روی این مبنا که برای جهل، تأخّر قائل شویم، لو فرضنا که حکم ظاهری وارد بر جهل است و جهل هم متأخر از واقع است، روی مبنای تأخّر جهل از واقع، حکم ظاهری در ردیف حکم واقعی نیست، اما چرا حکم واقعی در ردیف حکم ظاهری نباشد؟ آن اطلاقی که برای حکم ظاهری هست که به معنای«اخذ الماهیة من دون قید نفس مدخلیة الطبیعة بدون امر زائد»، در آن فرقی نمی کند بین آن حالاتی که در رابطۀ با همان رتبه هست؟ یا حالت علم و جهل که مربوط به حالت متأخّر از حکم واقعی است. هذا تمام الکلام در بحث اقل و اکثر در باب اجزا.

نتیجۀ این بحث این شد که در اقل و اکثر اجزا هم برائت عقلیه را جاری دانستیم، و هم برائت شرعیه را، و مبنای جریان هردو هم مسألۀ انحلال علم اجمالی بود به آن کیفیتی که ملاحظه کردید. و ضمنا عرض کردیم که اگر کسی آن مبنای انحلال را نپذیرد، نه می تواند برائت عقلیه را جاری کند، و نه می تواند برائت شرعیه را جاری کند. بحث بعدی درباره اقل و اکثر در باب مطلق و مشروط، و چیزهایی که مشابه با مطلق و مشروط است.

پرسش:

1 - کلام محقق عراقی(ره) را در رابطه با مقیّد قرار دادن حدیث رفع نسبت به اطلاق دلیل جزئیت بیان کنید.

2 - اشکالی که محقق عراقی(ره) به کلام خود متوجه کرده اند را توضیح دهید.

3 - چرا تناقض بین دو شیء مقدّم و مؤخّر، وجود ندارد؟

4 - معنای تأخّر جهل از واقعیت را بررسی کنید.

ص:453

5 - اشکال دوم استاد را به کلام محقق عراقی در عدم قصور حکم واقعی از هم رتبه بودن با حکم ظاهری بیان کنید.

ص:454

درس دویست و هفتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقل و اکثر در مطلق و مشروط

اجرای برائت در دوران بین مطلق و مشروط، نوع و جنس و طبیعی و فرد

بحث دوم اقل و اکثر در مطلق و مشروط است. اگر امر مأمور به دائر باشد بین اینکه به صورت مطلق مأمور به است، یا مشروط به یک شرط خاص مأمور به است، مثل این که فرض کنیم که نماز مردد باشد بین این که مطلقا مأمور به باشد، یا با قید و شرط طهارت مأمور به باشد. یا در مثال عتق الرقبه، اگر امر دایر باشد بین این که عتق مطلق الرقبه مأمور به است، یا خصوص رقبۀ مؤمنه مأمور به است، و فرض آنجایی است که اطلاقی هم در کار نباشد و از راه دلیل لفظی ولو مثل اطلاق دلیل، نتوانیم مسأله ای را استفاده کنیم، و الاّ اگر«أقیموا الصلوة» مطلق داشته باشیم، به اطلاق«أقیموا الصلوة» اشتراط طهارت را نفی می کنیم، به اطلاق«اعتق الرقبه» عدم مدخلیت ایمان را ثابت می کنیم.

لکن بحث ما در آنجایی است که اطلاقی نداشته باشیم. یا بخاطر این که اصلا دلیل ما،

ص:455

دلیل لفظی نباشد و یا اگر دلیل لفظی هم هست، مقدمات حکمت در آن جریان ندارد، یعنی مولا در مقام بیان نبوده، و یا بعضی دیگر از مقدمات حکمت، تحقق نداشته، بطوری که به اطلاق دلیل نمی توانیم تمسک کنیم.

البته از یک جهت بین این دو مثالی که عرض کردیم یک فرقی وجود دارد، لکن در آن حیث محل بحث ما، بین این دو مثال فرقی نیست. فرقشان این است که در مثال رقبه و قید ایمان، ایمان یک وجودی مغایر با وجود رقبه نخواهد بود. اینطور نیست که رقبۀ مؤمنه یک وجودی به نام رقبه در خارج است، و یک وجودی به نام ایمان در خارج تحقق دارد. بین رقبه و ایمان، تغایر وجودی در کار نیست اما بخلاف مثال صلاة و طهارت. چه طهارت را خصوص وضو بدانیم، و چه یک امر متحصّل از وضو بدانیم، اینجا بین صلاة و طهارت مغایرت وجودی در کار است. صلاة یک وجودی دارد و طهارت یک وجود دیگر. اگر مقصود از طهارت وضو باشد که مسأله، خیلی روشن است:

«وجود الوضوء غیر وجود الصلوة و امر آخر سوی الصلوة» و اگر آن طهارت معنویه باشد، آن هم همین طور است. آن طهارت معنویه از حالات نفسانی مصلّی است، و صلاة در رابطۀ با عمل و فعل مصلّی است، یعنی این، فعلی است مربوط به جوارح و او، حالتی است مربوط به نفس مصلّی. لذا بین اینها مغایرت تحقق دارد. اما در آن جهتی که محل بحث ماست که می خواهیم بحث کنیم که آیا در این قبیل از موارد، برائت عقلی، برائت شرعی، جریان پیدا می کند یا پیدا نمی کند و باید به قاعدۀ احتیاط و اصالة الاشتغال رجوع شود؟ در این جهت بحث، فرقی نمی کند.

پس یکی از موارد محل بحث ما، دوران امر واجب، بین مطلق و مشروط شد، نه آن واجب و مشروط در بحث مقدمه واجب، بلکه اینجا اطلاق و اشتراط مربوط به واجب است. آنجا اطلاق و اشتراط مربوط به وجوب بود، اما اینجا اطلاق و اشتراط مربوط به واجب است، یعنی نماز را نمی دانم چطوری مولا از من خواسته، آیا نفس صلاة را ولو همراه با طهارت نباشد یا نماز مع خصوصیت الطهارة، و انضمام الطهارة از من خواسته شده؟ این یک جهت محل بحث.

مواردی دیگری هم در این بحث دوم ما وارد است، و یکی آنجایی است که امر بین جنس و نوع دائر شود. نمی دانیم مأمور به ما جنس است، که اگر جنس شد از نظر انواعش متساوی است یا این که یک نوع خاص از جنس است که آن نوع خصوصیت دارد، و غیر از آن نوع، کفایت نمی کند؟ مثلا اطعام واجب شده، حالا فرض کنید نذر کرده که یک

ص:456

اطعامی بکند، منتها نمی داند گفته است: اطعام کند مطلق حیوان را که در نتیجه هر نوعی از انواع حیوان باشد، کفایت می کند یا این که نذر کرده اطعام خصوص نوع انسان را، که اطعام سایر انواع دیگر کفایت نکند؟ اینجا هم امر دایر بین جنس و نوع است.

یک فرض دیگر: امر دایر بین طبیعی و فرد است، بین نوع و مصداق است. نمی دانیم آیا کلی طبیعی مأمور به است؟ یا این که کلی طبیعی به ضمیمه یک خصوصیت فردیه، یک خصوصیت مثلا صنفیه، مأمور به است. مثل این که مولا اکرام را ایجاب کرده، نمی دانیم که آیا مأمور به اکرام طبیعت الانسان است، که در ضمن هر فردی تحقق پیدا کند، این مأمور به تحقق پیدا کرده یا این که مأمور به اکرام خصوص زید است، که زید، همان انسان متخصّص به خصوصیت زیدیت است؟ امر دایر بین نوع و فرد است، بین طبیعی و مصداق است.

آیا در درجه اول در این موارد، برائت عقلیه جریان پیدا می کند یا نه؟ البته بین این مواردی که ما ذکر کردیم امکان دارد که بعضی ها تفصیل هم داده باشند یعنی یک احتمال این است که همه این سه مورد را ما مساوی باهم بدانیم، به این صورت که بگوییم: در هیچ کدام برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند. فرض دیگر این که مساوی بدانیم، و در تمام اینها برائت عقلیه را جاری بدانیم. احتمال سوم، بین مطلق و مشروط و آن دوتای دیگر یک فرقی قائل شویم، بگوییم: در مطلق و مشروط، برائت جریان پیدا می کند، اما در جنس و نوع و نوع و مصداق، جریان پیدا نمی کند. این احتمال هم در کار هست کما این که بعدا ذکر می شود.

عدم جریان برائت عقلیه در مقام از نظر محقق خراسانی(ره)

از کفایه مرحوم آخوند آن احتمال اول استفاده می شود، که در هیچ یک از این موارد ثلاثه، برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند، بلکه از عبارت ایشان اینطوری استفاده می شود اگر ما در اقل و اکثر در اجزا که بحثش گذشت، قائل به عدم جریان برائت عقلیه شویم، که خود مرحوم آخوند هم قائل شده اند، اینجاها دیگر مسلّم برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند. اگر در باب اجزا کسی برائت عقلیه را جاری ندانست، در اینجا دیگر کأنّ به طریق أولی برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند.

اما اگر کسی در آنجا قائل به جریان برائت عقلیه شد، که قول به جریان برائت عقلیه در آنجا، فقط از راه انحلال بود، می گفتند: علم اجمالی انحلال پیدا می کند به یک علم

ص:457

تفصیلی و شک بدوی، منتها در تعبیر صحیح ما یک حرفی بالاتر از این زدیم، گفتیم: ما اصلا علم اجمالی نداریم که انحلال پیدا کند. از اول ما یک علم تفصیلی داریم به این که نه جزء واجب است و جزء دهم به عنوان سوره مشکوک الوجوب است. بالاخره قول به برائت عقلیه در باب اجزا، روی پایۀ انحلال و از بین رفتن علم اجمالی بود. حالا علم اجمالی آمد و از بین رفت؟ یا این که از اول عمل اجمالی وجود نداشت؟ مرحوم آخوند می فرمایند: آن انحلالی که در آنجا توهم می شود، در اینجا دیگر جای توهمش نیست، برای این که آنجا، اجزا، اجزای خارجیه بود، اجزای تحلیلیه نبود، اجزای واقعیه بود.

فاتحة الکتاب، یک جزء برای نماز، رکوع یک جزء برای نماز، سجود یک جزء برای نماز بودند و اینها هرکدام یک وجود مستقلی فی نفسه داشتند. لذا آنجا ممکن بود کسی بگوید: یک وجوب مقدّمی غیری از راه ملازمۀ عقلیه برای این نه جزء علی تقدیر وجوب ده جزء، ثابت شده است.

به عبارت دیگر: آنجا وجوب الاقل، اما نفسا و اما غیریا معلوم بود، لذا ممکن بود کسی قایل به انحلال شود اما در اینجا حساب، حساب اجزای تحلیلیه است. این طور نیست که بین نماز مع طهارة، با نماز فاقد الطهارة در یک وجود خارجی اختلاف وجود داشته باشد. در باب شرایط آن که مدخلیت و جزئیت دارد، تقیّد است. تقیّد مأمور به به شرط، جزئیت دارد، تقیّد نماز به طهارت، مدخلیت دارد، و الاّ خود طهارت که جزء نماز نیست، خود طهارت که مثل رکوع در باب نماز نقش ندارد.

فرق بین شرط و جزء همین است، که اجزا در تشکیل مأمور به دخالت دارند اما شرایط خودشان خارج از مأمور به هستند، خارج از دایره متعلق امر هستند، منتها تقیّد مأمور به به آنها جزئیت دارد، آن هم نه به صورت یک جزء ملموس و محسوس، بلکه جزء تحلیلی است. و وقتی که جزء، جزء تحلیلیه شد، اجزاء تحلیلیه نمی تواند اتصاف به وجوب غیری پیدا کند، امکان ندارد که اجزای تحلیلیه وجوب مقدمی داشته باشد، چرا؟

دلیل مرحوم آخوند(ره) بر عدم جریان برائت در محل بحث

در مقام تعلیل می فرماید: در آنجایی که نماز با طهارت باشد، این نماز با همان طهارت، یعنی مأمور به، متحد است، اینطور نیست که نماز، یک قسمت باشد، طهارت، یک قسمت دیگری. یک وجود به نام صلاة و بین همین صلاة با صلاة فاقد طهارت مباینت تحقق داشته باشد. نماز در ضمن نماز با طهارت همان نماز با طهارت است،

ص:458

یعنی بدون این که یک وجود مستقلی داشته باشد، و همین نماز در ضمن نماز با طهارت، با مقایسۀ با نماز فاقد طهارت بینشان مباینت است، بینشان صددرصد اختلاف است.

مرحوم آخوند در کفایه یک چنین تعبیری دارند.

این تعبیر ایشان را باید توضیح دهیم، و بعد ببینیم آیا این حرف درست است یا درست نیست؟ اول باید توضیح دهیم که ایشان چه حرفی را می خواهند بیان بفرمایند؟ و در حقیقت پایۀ عدم انحلال را در ما نحن فیه روی چه مبنایی استوار کرده اند؟

بررسی نسبت کلی طبیعی به افراد

ریشۀ این مطلب، عبارت از یک مطلبی است که در منطق و فلسفه ملاحظه کرده اید و بزرگان و محققین فلسفه ذکر کرده اند، که نسبت کلی طبیعی به افرادش نسبت آباء به اولاد است، یعنی پدرهای متعدد با اولاد متعدد. فلاسفه این حرف را در مقابل این حرف زده اند که یک رجل همدانی بوده که شیخ الرئیس بو علی سینا با او ملاقات کرده، عقیده این شخص این بوده که نسبت کلی طبیعی به افراد، نسبت پدر واحد است نسبت به اولاد متعدد، و آن رجل همدانی معتقد بوده که اصلا جامع بین مصادیق انسانها، و جامع بین افراد انسانها، که شما از آن تعبیر به کلی طبیعی می کنید، این کلی طبیعی خودش یک موجود واحد مرئی ملموس است، مثل افراد که در خارج وجود دارند، یک وجود واحد، و یک اب واحد است، عینا مثل آنجایی که یک پدری وجود داشته باشد، و دارای اولاد متعدد باشد.

همان طور که این پدر واحد، جامع بین اولاد متعدد است، و هرکدام از این اولاد این پدر را به عنوان پدر خطاب می کنند، و عنوان ابوّت جامع بین اینهاست، آن رجل همدانی در رابطۀ کلی طبیعی چنین عقیده ای داشته، و ظاهرا معتقد هم بوده که در کوههای همدان با این کلی طبیعی برخورد هم کرده! این رجل همدانی این عقیده را داشته، که نسبت طبیعی به افراد، نسبت اب واحد الی اولاد المتعدده است.

فلاسفه و منطقیّین این حرف را تخطئه کرده اند، گفتند: این چه حرفی است که تو می زنی، این حرف باطلی است، بلکه نسبت طبیعی به افراد، نسبت آباء به اولاد است، یعنی أب واحد مطرح نیست، بلکه طبیعی هم تکثّر دارد، طبیعی هم متعدد است، طبیعی هم دارای وحدت عددیه نیست. آن وقت بحث واقع شده در این که خود این حرف یعنی چه؟ نسبت طبیعی به افراد، نسب الآباء الی الاولاد، این یعنی چه؟

ص:459

تعدد حصص کلی طبیعی برحسب تعدد افراد

این طوری که از عبارت مرحوم آخوند استفاده می شود، و مهم تر مرحوم محقق اراکی، مرحوم آقا ضیاء، در موارد متعددی از بحثهای اصولیشان به این معنا تصریح کرده اند که مقصود از«نسبة الطبیعی الی الافراد، نسبة الآباء الی الاولاد» این است که یک کلی طبیعی، به عدد افرادش دارای حصّه های مختلف است، کأنّ دارای قسمتهای مختلف است، و بین این حصّه ها هم مغایرت و مباینت تحقق دارد. معنایش این است که «أنّ فی زید حصة من ماهیة الانسانیة» یک حصّه از ماهیت انسان در زید وجود دارد که به اعتبار وجود آن حصّه در زید، ما زید را مصداق انسان می دانیم. وقتی که می گویید:

«عمرو فرد من افراد الانسان» آن هم معنایش این است که یک حصّه ای از نوع انسان در عمرو وجود دارد، و به اعتبار آن حصّه، ما عمرو را مصداق انسان می دانیم. اما این دوتا حصّه ها ارتباطی باهم ندارند و باهم مغایر هستند و غیر قابل جمع است. فقط یک قدر جامعی دارد به عنوان کلی طبیعی، به عنوان ماهیة الانسان، به عنوان طبیعة الانسان است.

وقتی که شما الانسان می گویید، هم قابل انطباق بر زید است، و هم قابل انطباق بر عمرو است.

این مسأله نه تنها در رابطه با طبیعی و افرادش هست، در رابطۀ با جنس و انواع هم همین حرف زده شده است. گفته اند: شما می گویید: انسان و بقر دو نوع از انواع حیوان هستند، اما این معنایش این نیست که آن حیوانیت متحققۀ در ضمن انسان، عین همان حیوانیت متحققۀ در ضمن مثلا بقر و غنم است. حیوانیتی که در ضمن انسان تحقق دارد، «حصّة من طبیعی الحیوانی»، و حیوانیتی که در ضمن بقر و غنم وجود دارد، «حصّة اخری من طبیعی الحیوان» و بین این دو حصّه، مغایرت و مباینت هست، منتها یک قدر جامعی به نام طبیعی الحیوان، و جنس الحیوان این انواع را زیر پر می گیرد، و در تحت جنسیت خودش باقی نگه می دارد. لذا اینها این عبارت را اینطوری معنا کرده اند، گفته اند:

این که در مقابل آن رجل همدانی مسألۀ آباء فرض شده - چون اولادش که اختلاف نداشت - آن رجل همدانی اب واحد تصور کرده بود، این بزرگان فلسفه در مقابل او آباء متعدد قائل شده اند. از عبارت مرحوم آخوند و صراحت مرحوم محقق اراکی استفاده می شود که معنای آباء متعدده، یعنی حصّه های مختلفه، حصّه های متعدده، و بین این حصّه ها مغایرت تحقق دارد. لذاست که مرحوم آخوند فرموده اند: صلاة در ضمن صلاة

ص:460

مع الطهارة، متباین با صلاة در صلاة فاقد الطهارة است. اگر ما بخواهیم بین این دو صلاة، تباین فرض کنیم از حیث صلاتی، آن واجد الطهارة است، این فاقد الطهارة است لکن اگر بخواهیم بین صلاة هایش مغایرت و مباینت ایجاد کنیم، این فرع این است که بگوییم:

اینها دو حصّۀ مختلف هستند، دو حصّۀ متغائر هستند، مثل حصّه انسانیت متحققۀ در ضمن زید، و حصّه انسانیت متحققۀ در ضمن عمرو.

حقیقت معنای کلی طبیعی

اینها این عبارت را اینطوری معنا کرده اند و اگر ما اینطوری معنا کنیم، حق با اینهاست، یعنی اینجا نمی توانیم به هیچ وجه برائت عقلیه جاری کنیم، چون برگشت مسأله به صورت تباین خواهد شد. اما واقع مطلب این است که مسأله اینطور نیست، و این عبارت فلاسفه، معنایش این نیست که از کلام اینها بصراحت یا ظهور استفاده می شود. واقع مطلب این است که کلی طبیعی، عبارت از نفس الماهیه است، خود ماهیت انسان، خود حیوان ناطق و این کلی در عالم کلیتش، نه اتصاف به وحدت دارد، و نه اتصاف به کثرت دارد بلکه در همان جریان ماهیت فقط نفس الماهیه است، نفس حیوان ناطق است بدون هیچ جهت و خصوصیتی. لکن همین حیوان ناطق، و همین ماهیت، قابل تکثّر است، و تکثّرش به تکثّر افراد است، به این صورت که شما می گویید: زید انسان، عمرو انسان. اما اگر گفتید: زید و عمرو، باز محمولش انسان است؟ یا انسانان است؟ زید و عمرو دوتا انسان هستند، محمول زید و عمرو، تثنیه انسان خواهد بود. شما وقتی که از یک مجلسی بیرون می آیید می گویید: انسانهای فراوان در آن مجلس حضور داشتند. پس هر فردی را در عین این که فرد است، لکن شما او را یک انسان کامل و مستقل می دانید.

اگر ما گفتیم: زید و عمرو انسانان، این معنایش چیست؟ حالا که مسألۀ تعدد اینجا پیاده شد، زید و عمرو دوتا انسان شدند، آیا معنای دوتا انسان بودن، این است که انسان و ماهیت انسان، حصّه های مختلف دارد؟ یک حصّه اش به زید رسیده، یک حصّه اش به عمرو رسیده؟ (نکتۀ مطلب اینجاست) آیا لازمۀ تعدد طبیعی و افراد طبیعی این است که کلی طبیعی برحسب وجود افراد، تعدد و تکثّر پیدا کند؟ آیا لازمۀ تکثّر، التزام به حصص متعدده است؟ معنایش این است که این ماهیت انسان قسمتهای مختلف و حصّه های مختلف دارد؟ مثل یک هندوانه ای که ده قسمت می کنید و هر قسمت را به یکی می دهید،

ص:461

آیا معنای زید و عمرو انسانان، این است که ما ملتزم به یک چنین مطلبی شویم؟ یا این که کلی طبیعی عبارة عن الماهیة، و وجود الماهیة، همان وجود فرد است. وجود زید تمام وجود الانسان، وجود عمرو هم تمام وجود الانسان. همان طوری که افراد، تکثّر پیدا کرده، طبیعی هم تکثّر پیدا کرده، و تکثّر طبیعی بنحوی است که شما گاهی بعضی از تقسیمات را دربارۀ او پیاده می کنید، می گویید: «الانسان اما عالم و اما جاهل، الانسان اما ابیض و اما اسود، الانسان اما حرّ و اما عبد» و این همه تقسیمات دیگری که در رابطۀ با انسان مطرح است. اگر درست است که در«الانسان اما عبد و اما حرّ» بگویید: آن حصّه ای که در ضمن احرار است، غیر از آن حصّه ای است که در ضمن ممالیک است و فقط جامع اشتراکشان، عنوان انسانیت است؟ آیا واقعیت مطلب، این است یا واقعیت مطلب این است که چون کلی طبیعی به معنای نفس الماهیة است، این نفس الماهیة قابل تکثّر است، این نفس الماهیة قابل تعدد است، بدون این که مسألۀ تخصّص به حصص مطرح باشد، و مسألۀ قسمت و بخش و امثال ذلک مطرح باشد.

اصلا این معنا قابل قبول نیست که بگوییم: انسانیت متحققه در ضمن زید، غیر از انسانیت متحققه در ضمن عمرو است. انسانیت متحققه در ضمن زید، با انسانیت متحققه در ضمن عمرو چه فرق می کند؟ فرق بین زید و عمرو در خصوصیات فردیه است، اما در جهاتی که مربوط به کلی طبیعی و مربوط به نوع انسان است، بین زید و عمرو هیچ گونه فرقی وجود ندارد. در باب جنس و نوعش هم همین طور است، آن حیوانیت متحققۀ در ضمن انسانها، با حیوانیت متحققۀ در ضمن بقر و غنم از نظر حیوانیت هیچ فرقی ندارد. فقط فرقشان در آن فصلشان است، در آن ممیّز فصلی است که عبارت از ناطقیت انسان است. اما در آن جهت جامعه و جنس مشترک، ما هیچ فرقی بین انسان و بقر و غنم ملاحظه نمی کنیم.

پس این عبارتی که ذکر شده که«نسبة الطبیعی الی الافراد کنسبة الاباء الی الاولاد» معنایش این نیست که طبیعی دارای حصّه های مختلف و متغایر باشد، بلکه معنای این عبارت، تکثّر طبیعی است، یعنی هر فردی که وجود پیدا می کند، یک طبیعی کامل وجود پیدا کرده. فرد اول که تحقق پیدا کرد، یک طبیعی کامل، فرد دوم که تحقق پیدا کرد، یک طبیعی کامل، و این انسانان، و در بالاتر انسانهای متعدد و متکثّر شدند. لذا به مرحوم آخوند عرض می کنیم که صلاة در ضمن صلاة مع الطهارة، مغایر با صلاة در صلاة فاقد الطهارة نیست همان طوری که انسانیت متحققۀ در ضمن زید، مغایرتی با انسانیت متحقق

ص:462

در ضمن عمرو ندارد.

پرسش:

1 - سه موردی که داخل در بحث دوران واجب، بین مطلق و مشروط است را توضیح دهید.

2 - دلیل مرحوم آخوند(ره) بر عدم جریان برائت در محل بحث چیست؟

3 - نسبت کلی طبیعی به افرادش را از نظر محقق خراسانی(ره) و عراقی(ره) توضیح دهید.

4 - حقیقت معنای کلی طبیعی را از نظر استاد بیان کنید.

ص:463

درس دویست و هفتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

معنای«نسبة الطبیعی الی الافراد کنسبة الاباء الی الاولاد»

عرض کردیم که این مطلب معروف که«نسبة الطبیعی الی الأفراد، کنسبة الآباء الی الاولاد» معنایش این نیست که بعضی از بزرگان اصولیین استفاده کرده اند، و اینطور تخیّل فرموده اند که طبیعی دارای حصص متباینه و مختلفه است، و در ضمن هر نوعی در آنجایی که طبیعی جنس باشد، یا هر فردی در آنجایی که طبیعی نوع باشد، حصّه ای وجود دارد و یک بخشی از طبیعی تحقق دارد، و این حصّه ها در افراد متغایر و متباین با یکدیگر هستند.

عرض کردیم: اولا مراد آنها چنین معنایی نیست، و ثانیا واقعیت امر، غیر از این است.

واقعیت این است که آن انسانیت متحققۀ در ضمن زید، با انسانیت متحققۀ در ضمن عمرو، هیچ گونه مغایرتی ندارد، و در عین حال متعدد است، منتها این تعدد در رابطۀ با خود انسانیت نیست.

به عبارت دیگر؛ اگر مقصود از تعدد، این است که ما دو انسان داریم، دو انسانیت

ص:464

داریم، واقع مطلب همین است. و اگر مقصود این است که بین اینها تغایر تحقق دارد، این تغایر در رابطۀ با ماهیت نیست، بلکه در رابطۀ با خصوصیات مفرّده و جهات فردیه است، و الاّ با قطع نظر از عوارض مشخّصه، نفس الماهیة و الطبیعة که متحقق در ضمن زید و عمرو است، بینشان هیچ گونه مغایرتی نمی بینیم. و همین طور در حیوانیت از نظر انواع حیوان، حیوانیت متحققۀ در ضمن انسان، غیر از حیوانیت متحققۀ در ضمن بقر و غنم نیست. از نظر حیوانیت در حقیقت حیوانیت و در ماهیت جنسی حیوانیت، هیچ فرقی بین اینها وجود ندارد.

بررسی جامع بین افراد طبیعی

مطلب دیگری که به نظر می رسد که ما این حرف را خیلی ابطالش کنیم، این است که قائل به این قول می گوید: در عین این که طبیعی علی حسب تعدد الافراد تحصّص به حصص پیدا می کند، و دارای حصص متعدد است، لکن جامع هم دارد. سؤال این است که جامعش چیست؟ آیا مقصود شما از جامع، جامع لفظی است؟ جامع عنوانی است؟ یعنی با این که بین این حصّه های مختلفه در ضمن زید و عمرو و بکر و خالد، مغایرت وجود دارد، مع ذلک در عنوان انسانیت مشترک هستند، و لفظ«انسان» همه را شامل می شود؟ اگر این حرف است، این حرف که شأن منطقی و فلسفی نیست که بگوید: اینها جامع لفظی دارند، بلکه فلسفه و منطق به واقعیات می نگرد، به الفاظ کاری ندارد. آیا مقصود اینها از این که می گویند: چنین جامعی وجود دارد، می خواهند بگویند یک جامع لفظی و عنوان مشترک لفظی تحقق دارد؟ که این اصلا صحیح نیست.

اما اگر بگویند: امر معنوی، جامع بین حصص است، آن امر معنوی کدام است و اسمش چیست؟ آیا امر معنوی، همین حصص متعدده است یا خارج از این حصص است؟ اگر آن امر معنوی، نفس این حصص است، فرض این است که این حصص، متغایر و متباین است، و اگر غیر از این حصص است، پس امر معنوی چیست؟

و تازه اگر امر معنوی داشته باشیم، و دارای حصص مختلفه باشد، نسبت آن امر معنوی به حصص، عنوانش کلی طبیعی به افراد خواهد شد، یعنی آن جامع هم باید به تعدد این حصص، حصص پیدا کند و در حقیقت در اینجا تسلسل لازم می آید.

چطوری تصور می کنید که از یک طرف، عنوان جامعی بین این حصص تصور می کنید، و از طرف دیگر، طبیعی را ذات حصص می دانید، و بین این حصص، مغایرت و

ص:465

مبائنت قائل هستید؟ به نظر ما چنین مسأله ای اصلا قابل تصور نیست، نه تنها چنین امری باطل است، و نه تنها خلاف فرمودۀ بزرگان فلاسفه و منطقیین است و نظر آنها به این حرف نخواهد بود، بلکه یک امری است غیر قابل تصور و اصلا نمی شود انسان این امر را تصور کند. لذا بطلان این حرف کالبدیهی است، و کسی نباید در مسائل روی این مبنا تکیه کند.

اما روی آن مبنایی که ما از کلام فلاسفه استظهار کردیم که اینها وقتی می خواهند بگویند: «نسبة الطبیعی الی الافراد کالنسبة الآباء الی الاولاد» اینها می خواهند آن حرف رجل همدانی را نفی کنند.

رجل همدانی مدّعی بود که کلی طبیعی با عنوان جامعیّتش یک واحد عددی است، یعنی یک موجود واحد عددی است، منتها بین افراد و مصادیق انسان، جامعیت دارد.

اینها می خواهند این حرف را نفی کنند، می خواهند بگویند: مسأله به این صورت نیست که ما پدری داشته باشیم که موجود به وجود واحد عددی است، و دارای اولاد متکثّره و فرزندان متعدده باشد و این پدر کأنّ قدر جامع بین این فرزندان است. مسأله اینطور نیست. مسأله این است که هر فردی از افراد طبیعت، از نفس همان طبیعت، نفس همان ماهیت، نفس«حیوان ناطق» تشکیل شده به ضمیمۀ خصوصیات فردیه، به ضمیمۀ عوارض مشخصه، و در آن جهت ماهیت که قدر مشترک بین افراد است، هیچ گونه مغایرت و مباینتی بین افراد وجود ندارد. ولی در عین حال وجود الماهیة هم یک وجود نیست، بلکه وجودات متعدده، و به لحاظ همین تعدد هم هست که شما می بینید که می تواند مقسم برای متضادّین واقع شود، بگوییم: «الانسان اما ابیض و اما اسود» و الا چطوری می شود که شما انسان را مقسم برای ابیض و اسود قرار بدهید. آیا شما می توانید جسمی که در خارج وجود پیدا کرده و دارای وجود واحد است را مقسم برای ابیض و غیر ابیض قرار دهید؟ مقسم قرار دادن، دلیل بر این است که این ماهیت، قابل تکثّر است، اما بدون اینکه در ذاتش مسألۀ تکثر مطرح باشد، ممکن است ماهیتی پیدا کنیم که حتی یک وجود هم نداشته باشد، مع ذلک به عنوان کلی طبیعی مطرح است، این کاشف از این است که در ذات کلی طبیعی نه وحدت دخالت دارد، و نه کثرت دخالت دارد، هم با وحدت سازگار است و هم با کثرت سازگار است، و این مطلبی است که هم قابل تعقل است، هم با واقعیات منطبق است، و هم مراد فلاسفه از آن عبارت معروفه شان چنین معنایی است.

ص:466

جریان برائت عقلیه در باب مطلق و مشروط، نوع و جنس و طبیعی و فرد

حال که اینطور شد، می خواهیم در باب اقل و اکثر در باب مطلق و مشروط، اقل و اکثر در باب نوع و جنس، اقل و اکثر در باب طبیعی و فرد، نتیجه بگیریم. می گوییم: لازمۀ بیان ما و این مبنا این است که اقل و اکثر است، و برائت عقلیه بتواند در این سه موردی هم که ما ذکر کردیم، جریان پیدا کند، برای این که اگر امر دائر شد بین این که مثلا اکرام انسان واجب باشد، بدون این که هیچ یک از خصوصیات فردیه نقشی در متعلق امر داشته باشد، و بین این که اکرام خصوص زید واجب باشد، اینجا مرحوم آخوند دیروز می فرمودند: در اقل و اکثر در باب اجزا، انحلال قابل توهّم بود، اما در این اقل و اکثر قابل توهم نیست. از ایشان سؤال می کنیم: چرا قابل توهم نباشد؟ اینجا هم شما یک قدر متیقّنی دارید و یک مشکوکی دارید. همان طوری که در باب اجزاء، وجود قدر متیقّن و یک مشکوک، موجب انحلال علم اجمالی می شد، اینجا هم قدر متیقّن و مشکوکی داریم، و این سبب می شود که علم اجمالی انحلال پیدا کند.

قدر متیقّن ما این است، این مقدار برای ما روشن است، که می دانیم اکرام متعلّق به ماهیت«حیوان ناطق» لازم است، اکرام متعلق به ماهیت، واجب است. هیچ تردیدی در این معنا نداریم، ولی شک داریم که علاوۀ بر ماهیت، آیا خصوصیّت فردیۀ مربوطۀ به زید هم دخالت در مأمور به دارد؟ یا خصوصیّت فردیۀ متعلقۀ به زید در مأمور به دخالت ندارد؟ می گوییم: آن مقدار برای شما متیقّن، این مقدار برای شما مشکوک، چرا قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری نشود؟ چرا برائت عقلیه در اینجا تحقق پیدا نکند؟ عین همان اقل و اکثر در باب اجزاء است، یعنی اول علم اجمالی داریم به این که یا اکرام انسان لازم است، یا اکرام زید لازم است. اول کار عنوان علم اجمالی است، بعد انحلال پیدا می کند به همان صورتی که در اقل و اکثر در اجزاء گفتیم. در باب نوع و جنس هم مسأله همین طور است.

در باب مطلق و مشروط، مسأله روشن تر است برای این که اینجا نیاز به تحلیل دارد که بعد در گفتگویی با محقق نائینی عرض می کنیم که عرف نظرش با تحلیلات عقلیه مخالف است. اما در باب مطلق و مشروط یک مسألۀ روشنی است. «اذا دار الامر» بین این که نماز بدون این که مقیّد به طهارت باشد، وجوب داشته باشد و بین این که نماز مقیّدا بالطهارة واجب باشد، مطلق و مشروط به این صورت، آیا نماز مطلقا وجوب دارد

ص:467

یا مشروطا بالطهارة وجوب دارد؟ اینجا دیگر حتّی خود عرف هم تحلیل می کند، عرف هم مضایقه ندارد از این که اینجا مسألۀ تحلیل را پیاده کند، می گوید: خود نماز که مسلّم، واجب است، شما که تردیدی در وجوب نماز ندارید. این به صورت قدر متیقّن مطرح است. شما شک دارید که آیا طهارت هم به عنوان شرطیّت در مأمور به نقش دارد یا به عنوان شرطیّت نقش ندارد؟ چه طهارت را به آن امر معنوی متحصّل از وضو قرار دهید یا طهارت را نفس همین غسلات و مسحاتی که از آن تعبیر به وضو می شود، قرار دهید.

عرف این را امر زائدی می داند، امر خارجی می داند، مثل زید نیست که باید با تحلیل عقلی به ماهیت و خصوصیات فردیه منحل شود، بلکه حتّی به نظر عرف هم مسألۀ روشنی است. لذا اینجا خیلی بدیهی است که بگوییم: «اصل وجوب الصلاة معلوم تفصیلا»، اما وجوب ایجاد قید به نام طهارت و وضو، یا به تعبیر دیگر؛ ایجاد تقیّد که آن تقریبا در شرایط، جنبۀ جزء تحلیلی پیدا می کند، وجوب دارد یا ندارد؟ اینجا برائت عقلی و قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند. لذا به نظر ما خیلی روشن است که همانطوری که در اقل و اکثر در اجزاء برائت جاری می شد، در این سه مورد هم که یکی مطلق و مشروط است، و یکی جنس و نوع است، یکی هم طبیعی و فرد است، در اینها هم برائت عقلیه جریان پیدا می کند.

کلام محقق نائینی(ره) در اجرای برائت در باب نوع و جنس

لکن محقق نائینی دربارۀ نوع و جنس فرموده اند: شما حیوان و انسان را که ملاحظه می کنید، درست است که انسان، همان حیوان است به ضمیمۀ یک فصل ممیّز و به ضمیمۀ عنوان ناطقیت که فصل برای انسان است، لکن اگر به عرف مراجعه کنید، این دوتا را متباین می بیند، و دلیل بر متباین بودن این دو عنوان، این است که وقتی که شما عنوان حیوان را می شنوید، هیچ انتقال ذهنی به انسان پیدا نمی کنید، وقتی هم که کلمۀ انسان را می شنوید، هیچ ذهن شما انتقال به حیوان پیدا نمی کند. در الفاظ روزمرۀ خودمان مکررا کلمۀ انسان به گوشمان می خورد، اما با شنیدن این لفظ، هیچ گاه انتقال به معنای حیوان پیدا نمی کنیم. این دلیل بر این است که بین اینها مغایرت هست، و چون بین اینها مغایرت هست، ایشان می فرماید: باید احتیاط کرد، این مثل دوران بین متباینین می ماند، و قاعده در دوران بین متباینین، در اطراف علم اجمالی اقتضای احتیاط می کرد، منتها ایشان می فرماید: احتیاطش به این است که«اذا دار الامر بین الحیوان و الانسان»،

ص:468

شما انسان را مورد رعایت قرار دهید، و در مقام موافقت مأمور به، انسان را مورد ملاحظه قرار دهید.

مدار بودن عقل برای امور عقلیه

اینجا چند اشکال به مرحوم آقای نائینی وارد است: اشکال اساسی که به مرحوم آقای نائینی وارد است این است که ما در چه چیزی داریم بحث می کنیم؟ اگر در برائت شرعیه بحث می کردیم، برائت شرعیه از راه ادلۀ لفظیه به دست آمده است و ادلۀ لفظیه را عرف باید معنا کند. حاکم در باب مفاهیم الفاظ وارد در روایات، عبارت از عرف است، در این صورت ما حرفی نداشتیم. اما ما در برائت عقلیه بحث می کنیم، در برائت عقلیه چه کار به این کار داریم که عرف انسان و حیوان را دوتا می بیند؟ دوتا ببیند. در باب برائت عقلیه ما به عرف کاری نداریم. در باب برائت عقلیه باید دید عقل را موردنظر قرار داد. عقل، انسان و حیوان را دوتا نمی بیند، انسان و حیوان را مباین نمی بیند، انسان را نوعی از انواع حیوان می بیند، و در اجرای برائت عقلیه، باید تحلیل عقلی موردنظر ما باشد. در برائت عقلیه به دید عرف هیچ کاری نداریم.

عدم تغایر تمام انواع و اجناس با همدیگر

اشکال دیگر این است: شما می فرمایید: عرفا بین انسان و حیوان، مغایرت وجود دارد، ما هم قبول داریم. این مطلب قابل انکاری نیست که بین انسان و حیوان، مغایرت وجود دارد، یعنی«ما یفهم من احدهما غیر ما یفهم من الآخر»، لکن سؤال این است: آیا تمامی انواع و تمامی اجناس اینطور هستند؟ یعنی همان طوری که بین انسان و حیوان، مغایرت هست، بین بقر و حیوان هم مغایرت هست؟ یعنی«ما یفهم من البقر غیر ما یفهم من الحیوان» است؟ شما دارید یک مسألۀ کلی را مطرح می کنید، می گویید: نوع با جنس، مغایرت مفهومی دارد، مثالش انسان و حیوان است، مثال را ما قبول داریم، اما کلی مطلب چطور است؟ همه جا نوع و با جنس، مغایر است؟ «ما یفهم من النوع غیر ما یفهم من الجنس» است؟ اگر انسان و حیوان، مغایر شد، آیا بقر و حیوان هم مغایر هستند؟ غنم و حیوان هم مغایر هستند؟ مجرد این که در یک مورد، دو مورد، ده مورد، مغایرت وجود داشته باشد، سبب نمی شود که شما به صورت کلی حکم کنید، بگویید: همه جا بین نوع و جنس، مغایرت هست و لازمۀ مغایرت، عدم جریان برائت عقلیه است.

ص:469

لازمۀ احتیاط در صورت عدم جریان برائت عقلیه در نوع و جنس

اشکال دیگری که به مرحوم آقای نائینی وارد است، این است که فرض کنید همۀ این حرفها را قبول می کنیم، می گوییم: اینجا برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند، اما حالا که برائت عقلیه جریان پیدا نکرد، روی مبنای مغایرت انسان و حیوان، آیا لازمۀ احتیاط چیست؟ لازمۀ احتیاط این است که شما انسان را اطعام کنید؟ یا لازمۀ احتیاط این است که بین هردو جمع کنید هم حیوان را اطعام کنید و هم انسان را اطعام کنید؟

به عبارت روشن تر؛ از یک جهت شما مسأله را به متباینین تشبیه کردید، لکن از جهت دیگر از متبائنین جدا کردید. از نظر مغایرت بین عنوانین، گفتید: مسأله همان متبائنین است، ما هم فرض کنید قبول کردیم. اما حالا که نوبت به احتیاط می رسد، چطور شد که در باب احتیاط، در باب متباینین، مقتضای احتیاط، جمع بین هردو بود، اما اینجا که نوبت به احتیاط می رسد، شما اکتفا به انسان می کنید و می گویید: اطعام الانسان کافی است؟ اگر انسان مغایر با حیوان است، «لم یکون اطعامه کافیا»؟ چرا اطعامش کافی باشد؟ لذا شما در مقام احتیاط باید هردو را رعایت کنید، هم باید انسان را اطعام کنید، و هم حیوان را«لیتحقق ما هو المأمور به». اگر مأمور به، اطعام حیوان است، شما اطعام کرده اید، اگر اطعام انسان است، باز هم اطعام شده است. پس چطور شد که اینجا مثل متباینین باشد، و در عین حال احتیاطش به این است که فقط اطعام انسان تحقق پیدا بکند؟ ما جمعش را نمی فهمیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): وقتی پای تغایر را تثبیت کردید، لازمۀ تغایر این است. لذا ما در باب اقل و اکثر در باب اجزا هم همین حرف را می زدیم، گفتیم: اگر بین اقل و اکثر شما مباینت قائل هستید، لازمه اش این است که مکلف دو نماز بخواند، یک نماز بدون سوره و یک نماز مع السوره. بین این دو مطلب جمع نمی شود که شما بین اقل و اکثر در باب اجزا، مباینت قائل شوید و از طرفی هم بگویید: احتیاط به این است که آدم یک نماز با سوره بخواند. آنجا هم همین گرفتاری را داشتیم، می گفتیم: اگر بین اینها مباینت هست، لازمۀ مباینت جمع بین این دوتاست«فی مقام العمل»، کما این که جمع می کنیم بین نماز ظهر و جمعه، برای این که بین نماز ظهر و جمعه، مباینت هست و اینجا هم همین اشکال هست به محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) عرض می کنیم که اگر مباینت هست، لازمۀ مباینت، جمع«بین المتبائنین فی مقام العمل» است، نه این که انسان یک طرف را

ص:470

بگیرد و آن طرف را محقّق احتیاط قرار دهد.

نتیجه بحثها این شد که در تمام موارد اقل و اکثر چه به صورت اقل و اکثر در اجزا باشد یا اقل و اکثر در شرایط باشد، یا اقل و اکثر در نوع و جنس باشد، اقل و اکثر در کلّی طبیعی و فرد باشد، در همان شرایط هم ما توسعه دادیم، گفتیم: شرایط دوطور است: یک وقت شرایط یک وجود خارجی مستقل دارد، مثل وضو نسبت به نماز. یک وقت وجود خارجی مستقل ندارد، مثل ایمان در باب رقبه. باز تقسیمات دیگری هم در باب شرایط هست. یک وقت این شرایط شرایطی است که تمامی افراد طبیعت می توانند واجد و فاقد این شرایط باشند، مثل حالت قیام و قعود و حرکت و سکون و امثال ذلک اما یک وقت یک نوع شرایطی است که تحققش در بعضی از افراد به صورت قهری است، مثل عنوان سیادت که عنوان سیادت قیدی است که در بعضی از افراد به صورت مستمر تحقّق دارد و امر غیر اختیاری هم هست، و بقیۀ افراد نمی توانند واجد این خصوصیت و قید شوند.

از بعضی از کلمات هم بین اینها تفصیلاتی استفاده می شود که نیازی به تعرض آنها نیست. لذا بحث اقل و اکثر در این دو بعدش تمام می شود. لکن دو بعد دیگر باقی مانده، یکی اقل و اکثر در اسباب و محصّلات. یکی هم اقل و اکثر در باب شبهات موضوعیه که اینها را هم بعد ان شاء الله بیان می کنیم.

پرسش:

1 - معنای«نسبة الطبیعی الی الافراد کنسبة الاباء الی الاولاد» را توضیح دهید.

2 - آیا بین افراد طبیعی می توان جامعی تصور کرد؟

3 - کلام محقق نائینی(ره) را در رابطه با اجرای برائت عقلیه در باب نوع و جنس بیان کنید.

4 - سه اشکال استاد را بر کلام محقق نائینی(ره) در اجرای برائت در باب نوع و جنس توضیح دهید.

ص:471

درس دویست و هفتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان برائت شرعیه و عقلیه در اقل و اکثر در شرایط طبق انحلال

راجع به اقل و اکثر در شرایط، یک تذکر کوتاهی لازم بود، و آن این است که روی مبنای ما، برائت عقلیه جریان پیدا می کند، برائت شرعیه هم بلا اشکال جاری می شود برای این که اگر ما قائل به انحلال شدیم، و قائل شدیم به این که آن خصوصیت زائده به عنوان شکّ بدوی، متعلق شک قرار می گیرد، اینجا مانعی ندارد که همان طوری که قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود، مثل حدیث رفع هم جریان پیدا کند برای این که لازمۀ انحلال این بود، دیگر علم اجمالی وجود ندارد، و این خصوصیّت زائده، مشکوک به شکّ بدوی خواهد بود. لذا روی مبنای ما هیچ مانعی از جریان برائت شرعیّه وجود ندارد.

اما روی مبنای قائلین به عدم انحلال، مرحوم آخوند صاحب کفایه(ره) در اقل و اکثر در باب اجزا، برائت عقلیه را جاری نمی دانستند، ولی قائل به جریان برائت شرعیه بودند.

ایشان وقتی که به اقلّ و اکثر در باب شرایط می رسند، می فرمایند: بین شرایط و بین نوع و

ص:472

جنس، فرق هست(البته تعبیر ایشان از نوع و جنس هم به عام و خاص شده، که این غیر از عام و خاص اصطلاحی در کتاب العام و الخاص است.) ولی مثال را روشن می زنند، از عام به حیوان تعبیر می کنند، و از خاص به انسان تعبیر می کنند، که مقصودشان از عام و خاص، همان جنس و نوع است. ایشان می فرماید: بین جنس و نوع و بین مطلق و مشروط فرق هست.

در باب مطلق و مشروط می فرماید: ما می توانیم برائت شرعیّه را جاری کنیم، به همان نحو که در باب اجزا جاری می کردند، منتها در باب اجزا، حدیث رفع را روی جزئیت جزء مشکوک پیاده می کردند، اینجا روی شرطیّت شرط مشکوک پیاده می کنند. آنجا مای موصولۀ«ما لا یعلمون» را عبارت از جزئیّت می دانستند در باب سوره، اینجا ماء موصوله تطبیق بر شرطیت می شود، «ما لا یعلمون» یعنی«الشرطیة المجهولة، الشرطیة التی لم یتعلق بها علم المکلّف»، لذا می فرماید: هیچ فرقی نمی کند، هم در آنجا و هم در اینجا برائت شرعیه جاری می شود.

اما در باب نوع و جنس که از آن به عام و خاص تعبیر کردند، می فرماید: اینجا خصوصیّت انسانیّت، یک امر جدایی نیست، یک امر مغایری نیست، به خلاف مثلا وضو که یک امر زائدی است. طهارت یک امر زائد بر نماز است. چون شک در شرطیت این امر زائد داریم، برائت شرعیه جاری می کنیم. اما اینجا خصوصیّت در همان ذات انسان است، از خود انسان انتزاع می شود. اینجا می گوید: ما در چه چیزی برائت جاری کنیم؟ لذا می فرماید: اینجا برائت شرعی هم جریان پیدا نمی کند، بلکه همان مسألۀ متباینین و دوران بین متباینین اینجا پیاده می شود.

عدم جریان برائت شرعیه طبق قول به عدم انحلال در باب اقل و اکثر اجزاء

ما با مرحوم آخوند دو مطلب داریم: یکی این که ما در باب اقلّ و اکثر در اجزا گفتیم:

اگر کسی قائل به عدم انحلال علم اجمالی شد، که معنای عدم انحلال، این است که علم اجمالی به قوّت خودش باقی است و جایش را علم تفصیلی و شک بدوی پر نکرده است، گفتیم: اگر این حرف را بزنید، لازمۀ این حرف این است که برائت شرعیه به طور کلی بابش مسدود شود چه بخواهید برائت را در رابطۀ با وجوب اکثر جاری کنید، چه بخواهید برائت را در رابطۀ با جزئیّت پیاده کنید(که ایشان پیاده کرده بودند) و چه بخواهید برائت را در رابطۀ با وجوب غیری مقدّمی سورۀ مشکوکة الوجوب جاری کنید.

ص:473

اگر شما قائل به عدم انحلال شدید، اصلا حدیث رفع در هیچ یک از این عناوین نمی تواند جریان پیدا کند، و عمده نکته اش هم مسألۀ معارضه و تعارض جریان اصل در اطراف علم اجمالی بود.

لازمۀ این حرف در باب اجزا این است که به قول ایشان در باب شرایط و مانند آن، محکم تر این حرف را بزنیم برای این که ایشان فرمودند: در باب اجزا ممکن است کسی قائل به انحلال علم اجمالی شود، اما در باب شرایط چون پای اجزای تحلیلیه در بین است، اینجا اصلا جای توهّم انحلال علم اجمالی نیست. می گوییم: اگر جای توهم انحلال علم اجمالی نیست، چطور شما در یک طرف اصالة البرائة جاری می کنید؟ چطور در اطراف علم اجمالی در یک طرف شما حدیث رفع را پیاده می کنید؟ اگر قدر متیقّن داشت، می گفتید: فرق بین این طرف و آن طرف، این است که آن طرف، قدر متیقّن است و این طرف، مشکوک است. اما بعد از آن که قدر متیقّن ندارد، معلوم بالتفصیل ندارد، یک علم اجمالی قوی به تمام معناست. در علم اجمالی چه حق دارید شما در یک طرفش اصالة البرائة جاری کنید، و در طرف دیگر جاری نکنید؟

لذا روی بیان ما، با توجّه به این که ایشان هم اینجا فرمودند که مسألۀ عدم انحلال، اقوای از عدم انحلال در باب اجزا است، ما با شدّت بیشتری جلوی جریان برائت را روی مبنای عدم انحلال می گیریم، و می گوییم: چه در باب شرایط باشد، چه در باب نوع و جنس باشد، چه در باب کلّی طبیعی و فرد باشد، اگر شما عدم انحلالی شدید، حق ندارید در یک طرف اجرای برائت کنید، این معارض با جریان در طرف دیگر است، و اگر بخواهید در هردو طرف هم جاری کنید، مسألۀ مخالفت عملیّۀ قطعیۀ للمعلوم بالاجمال تحقّق پیدا می کند. این یک حرف با مرحوم آخوند.

عدم تفاوت بین شرایط با نوع و جنس از نظر اجرای برائت شرعیه

اما حرف دوّممان این است که اگر ما از این اشکال صرف نظر کردیم، و به قول شما در باب شرایط، برائت شرعیه را جاری کردیم، می گوییم: بین شرایط و نوع و جنس چه فرق می کند؟ شما در باب شرایط می گویید: ما شک داریم در شرطیّت یک امر زائدی، شک داریم در شرطیت طهارت، شک داریم در شرطیّت وضو، حدیث رفع اینجا جریان پیدا می کند. همین معنا را در باب نوع و جنس هم پیاده می کنیم، می گوییم: در باب نوع و جنس ما می دانیم که«اطعام الحیوان بالمعنی الاعم» مأمور به است، اما خصوصیّت

ص:474

انسانیّت، یک امر زائدی است. ولو این که در انسان اینطور نیست که دوتا وجود تحقّق داشته باشد: یک وجود به نام حیوان، و یک وجود هم به نام انسان اما بالاخره خصوصیت انسانیت، ولو این که با انسان اتحاد وجودی دارد، اما به عنوان یک امر زائدی برای ما مشکوک است. آیا اطعام الحیوان واجب است؟ یا اطعام الحیوان الناطق واجب است؟ ما چرا نتوانیم در این خصوصیّت ناطقیّت مثل مسألۀ طهارت و وضو، برائت جاری کنیم؟ چه فرقی است بین این خصوصیّت و بین مسألۀ شرطیت؟ مخصوصا با این که شما شرطیت را امر مجعول نمی دانید، نمی گویید: شارع شرطیت را جعل می کند، اما خصوصیت انسانیت مثلا قابل جعل نیست، شرطیت مجعول نیست، این هم مجعول نیست. چه شد که شما در اینجا برائت شرعیه را جاری می کنید، و در اینجا جاری نمی کنید؟ فرق بین این دوتا به نظر ما غیر صحیح است.

لذا همان حرف را به عنوان نتیجۀ بحث تکرار می کنیم: در تمام این چهار صورت؛ اجزا، شرایط، نوع و جنس، کلی و فرد، اگر مبنای انحلال پذیرفته شد«کما هو الحق»، برائت شرعیّه هم جریان پیدا می کند، و اگر مبنای انحلال پذیرفته نشد و علم اجمالی به قوّت خودش باقی بود، در هیچ یک از این موارد، برائت شرعیه جاری نمی شود، حتّی در باب اقلّ و اکثر در اجزا. به لحاظ این که ایشان این را متعرض شده بودند مجبور شدیم عرض کنیم. این بحث تمام شد.

مبحث اقل و اکثر در اسباب و محصّلات

عرض کردیم دو بحث دیگر باقی مانده است: یکی اقلّ و اکثر در اسباب و محصّلات.

اولا خود عنوانش برای ما روشن شود که ما در چه چیز می خواهیم بحث کنیم. این به این صورت مطرح است که اگر فرض کنیم یک امری به مسبّب تعلق گرفته است، از نظر متعلّق امر بودن این مسبّب، هیچ برای ما تردیدی نیست، یعنی از نظر این که آیا کم است، زیاد است، اجزائش نه تاست، ده تاست، چه شرطی در او هست، چه شرطی در او نیست، نوع است، جنس است، ما هیچ تردیدی در اینها نداریم. در حقیقت هیچ تردیدی در مسبّب بما هو مأمور به و بما هو متعلّق للامر، وجود ندارد. می دانیم امر آمده است، به چه چیز متعلق شده است و هیچ گونه نقطۀ ابهام از نظر تعلّق امر به متعلق وجود ندارد. امّا می بینیم در مأمور به ما یک حالت مسبّبی هست که نیاز به سبب دارد. از راه یک سببی باید ما به مأمور به برسیم، و از راه سبب باید مأمور به تحقّق پیدا کند. حالا چه سببی؟ سببها

ص:475

مختلف است، گاهی اسباب، اسباب عقلیه است، گاهی اسباب، اسباب عادیه است. و گاهی اسباب، اسباب شرعیه است که مثالش را عرض می کنم.

پس مسأله به این صورت است که مسبّبی با تمام وضوح و بدون هیچ گونه نقطۀ ابهام، مأمور به به امر قطعی جزمی شده، اما این از آن قبیل افعالی است که انسان باید از راه سبب به او برسد«امّا السبب العقلی و امّا السبب العادی و امّا السبب الشرعی»، لکن مسألۀ تردید در این اسباب مطرح می شود آن هم نه تردید به نحو متباینین، بلکه تردید به نحو اقلّ و اکثر. پس تردید ما به نحو اقلّ و اکثر، در رابطۀ با این اسباب مطرح است، نه در رابطۀ با مسبّب.

مثال اقل و اکثر در سبب و محصّل شرعی

مثلا در اسباب شرعیه اگر شما مأموریت پیدا کردید به این که این کتابتان را به زید تملیک بکنید، و ملک زید قرار بدهید، شما حساب می کنید که این ملک قرار دادن، یک سبب شرعی دارد، و آن سبب شرعی عبارت از بیع است. آن وقت در باب بیع امرتان دائر می شود بین یک اقل و اکثری، بین این که علاوۀ بر خصوصیات دیگر، آیا مثلا عربیّت هم اعتبار دارد یا ندارد؟ آیا من می توانم از طریق بیع فارسی به این تملیک برسم، و به این مأموربه دست پیدا کنم یا این که حتما باید صیغۀ عربی باشد؟ این مثال برای سبب شرعی است.

یا مثلا اگر ما احراز کنیم که نماز مشروط به طهارت است، و طهارت یک حالت نفسانیّه ای است که در دنبال وضو و غسل تحقق پیدا می کند، یعنی سبب حصول طهارت و سبب تحقق طهارت، عبارت از غسل و وضو است. اما خود غسل و وضو، مأمور به نیست، خود غسل و وضو شرطیت ندارد، آن که شرطیت دارد، «الطهارة المتحصّلة من طریق الغسل و الوضوء» آن وقت شما در وضو و غسل شک کنید مثلا در باب غسل شک کنید که آیا بین طرف راست و طرف چپ در غسل ترتیبی، ترتیب دخالت دارد یا ترتیب دخالت ندارد؟ می خواهی اول طرف راست و بعد طرف چپ و می خواهی هم عکس کنی. اینجا از قبیل اقلّ و اکثر در سبب و محصّل شرعی است.

مثال اقل و اکثر در سبب و محصّل عادی و عقلی

گاهی اقلّ و اکثر در سبب و محصّل عادی است که سبب، سببیّت عادی دارد مثل این

ص:476

که اگر شما نذر کردید اگر خداوند حاجت شما را داد، یک مسجدی را تنظیف کنید. نذر شما روی عنوان تنظیف، منعقد شد و مسبیت عادی است. به دنبال کنس المسجد، تنظیف تحقق پیدا می کند. منتها نمی دانید که آیا به تنهایی تحقق پیدا می کند یا به ضمیمة رشّ الماء تحقق پیدا می کند؟

و اما مثال عقلی: مثلا اگر شما مأموریت پیدا کردید به این که یک مفسد فی الارضی را بکشید، حالا فرضا او را بردید در بیابان، و با سلاح گرم هدف قرار دادید، یک تیر به طرف او رها کردید، حالا شک می کنید که آیا با رها کردن یک تیر، آن مأمور به که عبارت از قتل است که«امر مسببّیّ مترتّب علی سببه العقلی، و هو الضرب بالسلاح»، تحقق پیدا کرد یا این که نیاز به این دارد که تیر دوم هم رها شود تا محققا قتل تحقق پیدا کند؟ اینجا مسبّب و مأمور به عبارت از قتل است، و سببیت تیر و سلاح گرم برای رسیدن به قتل، یک امر مثلا عقلی است. در مثال مناقشه نیست. مثالهای دیگری هم هست. اینجاها مورد بحث ماست.

یک نکته در تمام این مثالها محرز است و آن این که تردیدی در مأمور به نیست.

مأمور به قتل المفسد است. در قتل، دیگر کثرت و قلت و اقلّ و اکثر مطرح نیست. قتل، یک عنوان است، یک مسأله است. اما در راه رسیدن به این قتل، و در سببی که محصّل و محقق این قتل است، تردید بین ضرب و ضربتین است. یا در باب تنظیف المسجد، هیچ گونه تردیدی در موضوع و متعلّق امر، وجود ندارد، متعلق، عبارت از تنظیف المسجد است، منتها شما نمی دانید که آیا با جاروب کردن تنها، این عنوان تحقق پیدا می کند؟ یا این که نیاز به رشّ الماء هم دارد؟ و همین طور در اسباب و محصّلات شرعیه، شما می دانید مأمور به این است که این کتاب ملک زید قرار بگیرد، مأمور به این است که طهارت حاصل شود، منتها سببی که شرعا محصّل طهارت است، و یا مؤثّر در حصول ملکیت است از نظر قلّت و کثرت، یا به صورت جزئیت و یا به صورت شرطیت و یا سایر انواع اقل و اکثر، برای شما مشکوک است. بحث ما در یک چنین اقلّ و اکثری است.

تفصیل بین مسبّب دفعی الحصول و تدریجی الحصول از نظر اجرای برائت

اینجا مرحوم محقق اراکی یک تفصیلی داده اند که ما می خواهیم بگوییم: تفصیل ایشان اصلا از محل بحث خارج است. ایشان می فرماید: فرق است بین آنجایی که مسبّب ما یک عنوان بسیط دفعیّ الحصول باشد، (معنای دفعیّ الحصول این است: تا

ص:477

مادامی که آخرین جزء علّت تامّه اش تحقق پیدا نکرده، شما هیچ اثری از مسبب نمی بینید. به مجردی که آخرین جزء علت تامه تحقق پیدا کرد، یک مرتبه می بینید مسبب با تمام ابعاد و با تمام شوکت و شکوهش تحقّق پیدا کرد، که قبل از آخرین جزء علّت تامّه سر سوزنی از مسبّب، خبر و اثری نبود. به مجرد تحقّق و تکمّل علّت تامّه، مسبب با تمام خصوصیات وجود پیدا کرد.) اما یک وقت مسبب ما در عین این که یک عنوان بسیطی است، ولی دارای مراتب مختلف و متعدده است، که تحقّق و تحصّل این مراتب به صورت تدرّج است، یعنی اول مرتبۀ ضعیفه اش تحقق پیدا می کند، بعد یک مرتبۀ یک مقدار بالا تحقّق پیدا می کند، مرتبۀ متوسطه تحقّق پیدا می کند، مرتبۀ کامله، اینها متدرّج الوجود هستند. در عین این که بسیط هم هست و دارای مراتب مختلفی است، ولی اینطور نیست که یک دفعه سبز شود، اول مرتبۀ ضعیفه اش تحقّق پیدا می کند، بعد مرتبۀ متوسطه، بعد مرتبۀ قویّه و مرتبۀ کامله تحقّق پیدا می کند.

ایشان بین این دو نوع مسبب فرق می گذارند، در یک صورتش می گویند: برائت جاری نمی شود و آن قسم اوّل است، آنجایی که دفعیّ الحصول باشد. اما آنجایی که دارای مراتب متفاوت است، و از نظر تحقق و تحصّل، امر متدرّج الوجود باشد، درجه به درجه وجود پیدا می کند، آنجا را می خواهند بگویند: برائت جاری می شود.

خروج تفصیل محقق عراقی(ره) از محل بحث

قبل از آن که در صحّت و سقم این تفصیل بحث کنیم، می خواهیم بگوییم: اصلا این تفصیل از محل نزاع بیرون است برای این که اینجایی که شما مسبّب را دارای مراتب مختلفه می بینید و متدرّج الوجود می دانید، آیا از نظر این که کدام درجه و کدام مرتبه، مأمور به مولاست، برای شما تردید هست یا تردید نیست؟ سؤال ما این است: آیا اینجا حدود و ثغور مأمور به را می دانید؟ می دانید که آن حد مأمور به کدام است؟ حد مأمور به مرتبۀ ضعیفه است؟ حد مأمور به مرتبۀ متوسطه است؟ حد مأمور به مرتبۀ کامله است؟ آیا این برای شما روشن است یا نیست؟

اگر برای شما روشن نیست، از بحث ما بیرون است. برای این که بحث ما آنجایی است که ما در مأمور به هیچ تردیدی نداشته باشیم، ما در سبب مأمور به تردید داشته باشیم، در محصّل مأمور به تردید داشته باشیم. و الاّ آنجایی که در خود مأمور به تردید داریم، این به همان چهار نوعی برمی گردد که ما بحث کردیم که اگر تردیدش به نحو

ص:478

جزئیت باشد، اقل و اکثر در اجزاء، اگر به نحو شرطیت است، اقل و اکثر در شرایط و هکذا. پس اگر شما در حدود و ثغور مأمور به تردید دارید، نمی دانید ضعیف یا متوسط و یا کامل، مأمور به است، این از بحث ما بیرون است.

اما اگر شما تردید ندارید، یعنی می دانید که مثلا مرتبۀ کامله یا مرتبۀ متوسطه مأمور به یا مرتبۀ ضعیفه مأمور به است. اگر می دانید، مرتبۀ ضعیفه با آن دفعیّ الحصول چه فرق می کند؟ مرتبۀ ضعیفه که دیگر متدرّج الوجود نیست. مراتب، متدرّج الوجود است. و الاّ مرتبۀ ضعیفه دفعیّ الحصول است، مرتبۀ متوسطه، دفعیّ الحصول است، مرتبۀ قویه، دفعیّ الحصول است. اگر شما می دانید که کدام مأمور به است، پس دیگر بین اینجا و بین دفعیّ الحصول چه فرقی به نظر شما می رسد؟ اگر هم نمی دانید کدام مأمور به است، از بحث ما بیرون است. این مربوط به مباحث قبلی ما در باب اقل و اکثر است. لذا یک چنین تفصیلی را ما به این صورت از محل نزاع بیرون می دانیم.

احتمالات دیگر محل بحث

اما چهار احتمال دیگر در خود محل بحث هست که باید اینها را بررسی کنیم ان شاء الله: یک احتمال این که مطلقا در اقل و اکثر در اسباب و محصّلات، بگوییم: برائت جریان پیدا نمی کند. وجه دوم این است که بگوییم: مطلقا جریان پیدا می کند. وجه دیگر یک تفصیلی است که قبلا هم مورد اشاره شد. اگر ما برای علم اجمالی علیّت قائل شویم، بگوییم: برائت جریان پیدا نمی کند. اما اگر برایش اقتضا و مقام مقتضی قائل شویم، بگوییم: مانعی از جریان برائت وجود ندارد.

یک احتمال دیگر هم این است که بین اسباب عادیّه و عقلیّه از یک سو، و اسباب شرعیه تفصیل قائل شویم به این صورت که بگوییم: برائت در اسباب عادیه و عقلیّه، جاری نیست، اما در اسباب شرعیّه چون نیاز به بیان شارع دارد، لذا اگر شک در اقلّ و اکثر کنیم و بیانی نباشد، آنجا برائت شرعیه جریان پیدا می کند. لذا بحث ما در این جهت است و وجوه و احتمالات هم به این صورت است، تا ببینیم مقتضای قاعده، اختیار کدام یک از این وجوه است.

پرسش:

1 - فرق مبنای استاد با مبنای آخوند از نظر جریان برائت در اقل و اکثر در شرایط چیست؟

ص:479

2 - دلیل عدم جریان برائت شرعیه طبق قول به عدم انحلال در باب اقل و اکثر اجزاء را بیان کنید.

3 - دلیل عدم تفاوت بین شرایط با نوع و جنس از نظر اجرای برائت شرعیه چیست؟

4 - اقل و اکثر در اسباب و محصّلات را توضیح دهید.

5 - تفصیل محقق اراکی را در محل بحث توضیح دهید.

6 - دلیل خروج تفصیل محقق عراقی(ره) از محل بحث چیست؟

ص:480

درس دویست و هشتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان قاعده اشتغال در اقلّ و اکثر در اسباب و محصّلات

بحث در این بود که در اقلّ و اکثر در اسباب و محصلات، آیا حکم، برائت است یا احتیاط و یا تفصیل، به وجوهی که ملاحظه شد، و عرض کردیم که در این بحث باید توجه داشته باشیم که محلّ نزاع، آنجایی است که مسبّب که مأمور به و متعلق امر است، هیچ نقطۀ ابهامی در خودش وجود ندارد، و تردید بین اقلّ و اکثر در مسبب راه ندارد، بلکه در سبب او راه دارد. در آن مثالهایی که عرض کردیم، این مسأله روشن بود. قتل زید مأمور به است، دیگر ابهام و تردیدی در معنای قتل وجود ندارد. در مثال تنظیف المسجد هم همین طور است. و اگر فرض کردیم که تنظیف المسجد دارای مراتبی است و دارای درجاتی است که شدّت و ضعف پیدا می کند، باید فرض را آنجایی قرار بدهیم که مأمور به از این درجات مشخص باشد، که آیا مرتبۀ کامله مأمور به است، مرتبۀ متوسط مأمور به است و یا مرتبۀ ضعیفه مأمور به است و الاّ اگر در خود این مراتب، از نظر مأمور به بودن، تردید داشته باشیم، این داخل در بحثهای گذشته خواهد بود، یا اقل و اکثر

ص:481

در اجزا است و یا اقلّ و اکثر در شرایط.

بعد از آن که محل نزاع مشخص شد، ظاهر این است که برخلاف آن دو بحث گذشتۀ اقل و اکثر، اینجا قاعدۀ اشتغال و قاعدۀ احتیاط جریان پیدا می کند.

اول ببینیم ملاک قاعدۀ اشتغال و مجرای قاعدۀ اشتغال کجاست؟ ما در این تردیدی نداریم که در یک مواردی، یک قاعده ای بنام قاعده اشتغال جریان پیدا می کند. شما اگر شک داشته باشید که اصلا مأمور به را در خارج ایجاد کرده اید یا نه، ظهر آمد و تکلیف به صلاة به شما متوجه شد، حالا دو ساعت از اول وقت گذشته، شما هرچه فکر می کنید که آیا نماز خوانده اید یا نخوانده اید، آیا مأمور به اتیان شد یا اتیان نشد؟ چیزی به ذهنتان نمی آید. اینجا بلا اشکال قاعدۀ اشتغال جریان پیدا می کند و حکم می کند به لزوم اتیان به مأمور به، منتها نسبت به ما بعد الوقت، اینجا یک دلیل شرعی تسهیلی قائم شده بر اینکه اگر شک بعد الوقت شد، بلا اثر است آن هم نه در تمام عبادات، در خصوص نماز اینطور است و الا در روزه این معنا جریان ندارد. اگر روز ماه رمضانی گذشت و بعد شما شک کردید که فلان روز را روزه گرفتید یا نگرفتید، اینجا دیگر قاعدۀ شک بعد الوقت جریان پیدا نمی کند، فقط در خصوص نماز شارع تسهیلا و امتنانا شک بعد الوقت را بلا اثر قرار داده، و الا اگر این دلیل نقلی تسهیلی وجود نداشت، آنجا هم جای قاعده اشتغال بود برای اینکه فرق نمی کرد که شما در وقت شک بکنید که آیا نماز را خوانده اید یا نه، یا در خارج وقت شک بکنید که آیا نماز را خوانده اید یا نخوانده اید. البته یک بحث فقهی در خصوص ما بعد الوقت، از نظر اینکه آیا قضا به امر جدید است یا به امر اول است، وجود دارد که حالا کاری به این مباحث نداریم.

مجرای قاعده اشتغال

بالاخره، مجرای قاعده اشتغال آنجایی است که اولا ما علم به تعلّق امر داشته باشیم، چه این علم ما، علم تفصیلی باشد یا علم اجمالی باشد. این مقدار بلا اشکال برای ما روشن است که تکلیف مولا به ما متوجه شده و چنگال امر گریبان ما را گرفته. این مقدار باید مسلّم باشد. از طرف دیگر ما در مأمور به هم تردیدی نداشته باشیم. (تردید بنحو ابهامی که به شک بدوی مراجعه می کند.) مأمور به هم برای ما روشن است. «تعلق الامر قطعیّ و المتعلّق ایضا لنا معلوم». اگر این دوتا شد، دیگر برای جریان قاعده اشتغال، چه حالت انتظاری داریم؟ دیگر چه جهتی اینجا در کار است که جلوی جریان قاعده اشتغال

ص:482

را بگیرید؟ امر معلوم، متعلق هم فرضا قتل زید است، آن هم برای شما معلوم است، مسبب که متعلق امر است برای شما روشن، و تعلق الامر بالمسبّب هم برای شما قطعی.

در اینجا اگر یک سببی را ایجاد بکنید، یک محصّلی را ایجاد بکنید که در دنبال آن سبب و محصّل، نمی دانید که آیا مسبّب تحقق پیدا کرد یا نه، آیا آن محصّل تحصل پیدا کرد یا نه؟ اینجا دیگر به چه مناسبت برائت جاری بشود؟ روی چه حسابی از جریان قاعدۀ اشتغال در اینجا جلوگیری بکنیم و اصولا چه فرقی بین ما نحن فیه دیده می شود و بین آن جایی که اصلا کسی متحیّر ایستاده، نمی داند نماز خوانده یا نخوانده، روی چه حسابی آنجا شما این را محکوم به قاعدۀ اشتغال می کنید؟ و روی چه ملاکی عقل او را الزام می کند به اینکه نماز را باید بخواند تا یقین به فراغ پیدا بکند؟

آن ملاک این است که می گوید: اول وقت امر به صلاة قطعا توجه پیدا کرد، نماز هم که برای ما مشخص بود، فقط ما شک داریم که این مأمور به در خارج تحقق پیدا کرده یا در خارج تحقق پیدا نکرده، اینجا همین مسأله است. امر که از ناحیۀ مولا صادر شده قطعا، مأمور به هم عبارت از قتل زید است، در قتل هم که بین القلّة و الکثرة تردیدی وجود ندارد، فقط شک شما در این است که آیا با یک ضربه، قتل تحقق پیدا کرد، یا با یک ضربه، قتل تحقق پیدا نکرد. در همین مثال قتل، اگر می دانستید یک ضربه محقق قتل است اما شک کردید که یک ضربه را ایجاد کردید یا نکردید، آیا اتیان به مأمور به تحقق پیدا کرد یا نه؟ آیا در اینجا قاعده اشتغال را شما جاری نمی کنید؟ اینجا هم که یک ضربه تحقق پیدا کرده، منتها نمی دانید که این یک ضربه محقّق قتل بوده یا نبوده، مؤثر در حصول قتل بوده یا نبوده و الان همین طور در حالت حیرانی و سرگردانی ایستاده اید، از شما سؤال می شود، می گویید: من می دانم مولا امر کرده، مأمور به هم قتل است، یک ضربه هم از من صادر شد، اما نمی دانم که این یک ضربه، تأثیر در حصول قتل کرد یا تأثیر در حصول قتل نکرد. آیا بین اینجا و بین آنجایی که اصلا تردید داریم که آن ضربۀ اولی که فرضا مؤثر در حصول قتل است، از شما صادر شد یا نشد، از نظر جریان قاعدۀ اشتغال فرقی هست؟

شما بفرمایید: ما در اینجا یک ضربه را ایجاد کردیم و بعد از ایجاد یک ضربه، دیگر نمی دانیم که امر هست یا نه، ما احتمال می دهیم که این ضربه مؤثر در قتل بوده و الان دیگر نمی دانیم امر هست یا نه، ولی ندانستن ضرری نمی زند چون در تمام موارد قاعده اشتغال این است. اگر شما بدانید که امر هست، دیگر نیاز به قاعدۀ اشتغال ندارید. قاعده

ص:483

اشتغال مثل اصالة البرائة مربوط به مورد شک است و الاّ اگر شما یقین دارید که نماز ظهر را نخوانده اید، یقین دارید که نماز عصر را بجا نیاورده اید، اینجا که جای قاعده اشتغال نیست. یقین دارید که مأمور به را در خارج انجام نداده اید. جای قاعده اشتغال صورت شک است. شک در این که این امری که به من متوجه شد، آیا باقی است یا ساقط شده؟ اگر مأمور به در خارج تحقق پیدا کرده باشد، امر ساقط شده و اگر مأمور به در خارج تحقق پیدا نکرده باشد، امر باقی است.

پس همان شکی که مجرای قاعده اشتغال است و لولا ذلک الشک اصلا جای قاعده اشتغال نبود، همان شک در اینجا وجود دارد. (بعد ان شاء اللّه بحث می کنیم که بین سبب عادی و عقلی و شرعی آیا فرق هست یا نه) شما اگر یک سببی را ایجاد کردید که نمی دانید به دنبال این سبب آیا مسبّب مأمور به تحقق پیدا کرد یا نه، آیا این را می توانیم در برابر منطق عقل اطاعة المولی بدانیم؟ یا همان حکم عقلی بتّی قطعی که می گوید:

اشتغال یقینی، مقتضی برائت یقینیه است، اینجا هم هست و ما نحن فیه هم یک مصداق کامل برای آن است؟ اشتغال، اشتغال یقینی و با اقتصار به سبب اقلّ شما نمی دانید که مأمور به در خارج تحقق پیدا کرده یا نکرد، تا زمانی که علم به تحقق مأمور به در خارج نداشته باشید، نمی توانید این امر را نادیده بگیرید و کنار بگذارید.

جریان برائت در مقام، طبق اثبات نهی از ضد عام

پس این مسأله، از نظر عقل، یک معنای روشنی است، ولی اینجا گفته شده: این راهی که شما طی می کنید را ما قبول داریم، این مصداق قاعده اشتغال است زیرا امر معلوم و متعلق معلوم و شک در امتثال و مجرای قاعده اشتغال است، این راه درست است، اما ما اینجا از یک راه دیگری وارد می شویم، و آن راه این است: می گوییم: امر به شیء ولو اینکه اقتضای نهی از ضد خاص را نکند، امر به ازاله مقتضی نهی از صلاة نیست، «لانّها ضد خاص»، اما امر به شیء مقتضی نهی از نقیض هست که نقیض همان ضد عام است، که شما از آن تعبیر می کنید به«ترک المأمور به». می گوییم: اگر قتل، مأمور به شد، «ترک القتل یصیر منهی عنه» از باب این که امر به شیء مقتضی نهی از نقیض که مقصود از نقیض، همان ضد عام است می باشد.

گرچه ما این حرف را قبول نداشتیم، مکرر هم عرض کردیم که امر به شیء مقتضی نهی از نقیض نیست اصلا، معنای اینکه صلاة مأمور بها است، این نیست که ترک الصلاة

ص:484

منهی عنها است. و شاهد روشنش این است که اگر کسی نماز را ترک بکند، اینطور نیست که مخالفت دوتا حکم را کرده باشد، هم امر به صلاة را مخالفت کرده باشد، و هم نهی از ترک الصلاة را مخالفت کرده باشد. اگر بگوییم: امر به شیء مقتضی نهی از ضد عام است، معنایش این است که در مورد هر واجبی دوتا تکلیف وجود دارد: یکی امر متعلق به فعل، یکی هم نهی متعلق به ترک. «بالنتیجة اذا عصی و خالفه» باید استحقاق عقوبتین داشته باشد. درحالی که هیچ کس نمی تواند به این معنا ملتزم بشود که ترک المأمور به موجب استحقاق دو عقوبت است.

لکن حالا این مقدمه را در اینجا قبول می کنیم که امر به قتل فرضا در ما نحن فیه، موجب نهی از ترک قتل است. یک مقدمه ای را در مقدمات بحث اقلّ و اکثر مطرح کردیم که در باب مرکبات، مثل نماز، این مرکب از نظر وجود دارای وجود واحد است، اینطور نیست که این مرکب اعتباری بلحاظ اینکه اجزای متعدد دارد، وجودات متعدده باشد. از نظر صلاة، یک وجود برای صلاة تحقق پیدا کرده. آیا در ناحیۀ عدم مسأله چطور است؟

اتحاد مرکبات از نظر وجود و عدم

مرکبات همان طوری که در مقام وجود، دارای وجود واحد است، آیا در مقام عدم هم دارای عدم واحد است؟ یا در مقام عدم، دارای اعدام متعدده است که عدم کلّ جزء، مستقلا عدم مرکب باشد، بطوری که اگر ما یک مرکب از ده جزء داشته باشیم، این در مقام وجود، دارای یک وجود است، اما در مقام عدم، صدها عدم برای این مرکب تصور می شود برای اینکه عدمش یک وقت به عدم جزء اخیر است، یک وقت به عدم جزء نهم است، یک وقت به عدم جزء هشتم است، یک وقت به عدم دو جزء است، یک وقت به عدم سه جزء است، یک وقت به عدم هشت جزء است. اعدام متعدده ای در رابطۀ با اجزای ده گانه تصور می شود.

آنجا ما گفتیم: همان طوری که مرکب، دارای وجود واحد است، از نظر عدم هم دارای عدم واحد است، منتها راههای رسیدن به این عدم واحد فرق می کند و سبب تحقق این عدم واحد مختلف است، و الا نمی شود در ناحیۀ وجود، وحدت در کار باشد، اما در ناحیۀ عدم، تکثّر در کار باشد. اگر ما این حرف را بزنیم، باز این مناقشه ای که اینجا می خواهیم مطرح بکنیم، پیاده نمی شود.

اما اگر بگوییم: مرکب در ناحیۀ وجود، وجود واحد است و در ناحیۀ عدم، اعدام

ص:485

متعدده است، آن وقت در ما نحن فیه، می گوییم: مولا ما را به قتل امر کرده، قتل«امر واحد وجود واحد، تعلّق به بعث المولی» این حرفی ندارد. می آییم سراغ نقیض این قتل که ترک القتل است، می گوییم: برای ترک القتل دوتا ترک القتل داریم، دو عدم القتل در کار است، دو عدم القتل محقق است: یک وقت عدم القتل به این کیفیّت است که اصلا کسی ضربۀ اولی را هم در خارج محقق نمی کند. در حقیقت عدم القتل بسبب عدم تحقق ضربت ولو مرة است. اما یک مصداق دیگر دارد که این مصداق برای ما مشکوک است و آن عدم القتل بسبب عدم تحقق ضربة ثانیه است. اینجا اگر ضربۀ ثانیه مؤثّر در حصول قتل باشد و قتل بدون ضربۀ ثانیه تحقق پیدا نکند، این عدم ضربۀ ثانیه هم متعلق نهی است. اما اگر قتل بدون ضربۀ ثانیه تحقق پیدا بکند، اینجا دیگر عدم ضربة الثانیه هیچ متعلق نهی نخواهد بود.

به عبارت روشن تر: این نهی که از ناحیۀ امر به قتل، متوجه عدم القتل می شود و عدم القتل یصیر منهی عنه، این عدم القتل یک مصداق بدیهی روشن دارد که آن مصداق، مسلّما منهی عنه است و یک مصداق مشکوک دارد و چون مشکوک است، تعلق نهی به آن مشکوک است. آن مصداق روشنش آنجایی است که اصلا مکلف ضربۀ اولی را هم ایجاد نکند. اگر ضربۀ اولی ایجاد نشد، «عدم القتل الناشی من عدم تحقق الضربة الاولی، یکون منهیّا عنه بلا اشکال» برای اینکه این عدم مأمور به است. اما اگر از عدم تحقق ضربۀ ثانیه باشد، این برای ما مشکوک است، بلحاظ این که نمی دانیم با نبودن ضربۀ ثانیه، عدم القتل تحقق پیدا می کند یا نه؟ احتمال می دهیم با همان ضربۀ اولی، قتل تحقق پیدا کرده باشد و عدم ضربۀ ثانیه، هیچ نقشی نداشته باشد.

این حرفها را برای این می زنیم که آن کسی که مناقشه می کند، می خواهد از این راه وارد بشود، می گوید: در ناحیۀ امر، ما مسأله ای نداریم، ولی در ناحیۀ نهی که از جانب امر به وجود می آید، امر ما دائر بین اینکه دوتا نهی به ما متعلق شده، یا یک نهی به ما متعلق شده. شما قاعدۀ کلّی ندارید که هرجایی که شک داشته باشید در اینکه دوتا نهی متوجه شده باشد یا یک نهی متوجه شده باشد چه باید کرد. می گویید: آن یک نهی مسلّم، نهی دوم مشکوک، اصالة البرائة در رابطۀ با نهی جاری می کنیم. اینجا ما همین حرف را می زنیم، می گوییم: «عدم القتل اذا کان من ناحیة عدم تحقق الضربة الاولی» مسلّم منهی عنه است برای اینکه یقین داریم که با عدم ضربت اولی، قتل مأمور به منتفی است، قتل مأمور به تحقق پیدا نکرده، اما«اذا کان عدم القتل من ناحیة عدم تحقق الضربة الثانیة» ما

ص:486

چون شک داریم که آیا عدم القتل هست یا نیست، لذا شک داریم که نهی به آن متعلق شده یا نشده. اگر عدم القتل من ناحیة ضربة الثانیه واقعا عدم القتل باشد، نهی به آن تعلق گرفته، اما اگر عدم القتل نباشد، و قتل به همان ضربۀ اولی تحقق پیدا کرده باشد، دیگر نهی به چه چیز تعلق می گیرد؟ لذا شما هستید و شک در تعلق نهی به عدم تحقق قتل، من ناحیة الضربة الثانیه، و اصالة البرائة را در این نهی جاری بکنید. آن وقت نتیجه می گیرید که اگر عدم القتل من ناحیة عدم تحقق ضربة الثانیه باشد، هذا لا یکون منهیّا عنه، وقتی منهی عنه نشد، دیگر بر شما لزومی ندارد که ضربۀ ثانیه را رعایت بکنید و احتیاط کنید.

اگر یک چنین مناقشه ای که بحسب ظاهر، مناقشۀ خوبی است، کسی اینجا بکند، علاوۀ بر این که آن دو مقدمه را قبول نداریم، لکن بر فرض قبول آن دو مقدمه باز هم می توانیم جواب بدهیم.

پرسش:

1 - دلیل جریان قاعده اشتغال در اقلّ و اکثر در اسباب و محصّلات چیست؟

2 - ملاک جریان قاعده اشتغال را در محل بحث بیان کنید.

3 - راهی که برای جریان برائت در مقام طی شده است را توضیح دهید.

4 - دلیل بطلان جریان برائت در مقام را شرح دهید.

5 - مراد از اتحاد مرکبات از نظر وجود و عدم چیست؟

ص:487

درس دویست و هشتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان برائت، طبق اثبات نهی از ضد عام و تعدد اعدام

عرض کردیم که مناقشه ای مبتنی بر دو مقدمه شده بود: یکی اینکه امر به شیء را مقتضی نهی از نقیض که همان ضد عام است، بدانیم و دیگر این که برای نقیض مأمور به که همان عدم مأمور به است که متعلّق نهی واقع می شود، تعدد قائل باشیم، بگوییم: وجود مأمور به، اعدام متعدده دارد و کأنّ نقیضهای متعدد دارد. وقتی که اعدام متعدّد فرض کردیم، آن وقت می گوییم که بعضی از این اعدام، قطعا متعلّق نهی است و نهی ناشی از امر به او تعلق گرفته است.

در مثالی که دیروز عرض کردیم، گفتیم: اگر عدم القتل به علّت این باشد که اصلا ضربۀ واحده هم تحقق پیدا نکند، این عدم بلا اشکال منهی عنه است. اما اگر عدم القتل به عدم تحقق ضربۀ ثانیه بخواهد باشد، چون نمی دانیم که این عدم مأمور به هست یا نه؟ نمی دانیم ترک المأمور به هست یا نه زیرا احتمال می دهیم که مأمور به با همان ضربۀ اولی وجود پیدا کرده باشد و اگر با ضربۀ اولی وجود پیدا کرد، دیگر مأمور به نمی تواند بلحاظ

ص:488

عدم ضربۀ ثانیه، عدمی داشته باشد. چون این معنا برای ما مشکوک است و در نتیجه وجود نهی در رابطۀ با این عدم، مشکوک است، چه مانعی دارد که اجرای برائت بکنیم؟ در همین مثال بگوییم: فقط یک نهی مسلّما به ما توجه پیدا کرده و آن نهی از عدم مأمور به است که ناشی از عدم تحقق ضربۀ اولی باشد. اما عدم ناشی از تحقق ضربۀ ثانیه، چون نقیض بودنش برای مأمور به معلوم نیست، لذا تعلّق نهی به او مشکوک است.

آن وقت شک شما بعد از آن که به تعلق یک نهی مستقلّ متعلق شد، اینجا چه مانعی دارد که شما برائت را جاری بکنید و حکم به تحقق عدم چنین نهیی داشته باشید؟ این مناقشه بود.

تبعیت نهی از ضد عام از امر، در سعه و ضیق

با قطع نظر از اینکه مقدمات این مناقشه را نمی پذیریم و قبول نداریم، لکن دوتا جواب از این مناقشه هست: یکی این است: درست است که اگر اعدام تعدّد پیدا کرد، طبق مبنای شما، نواهی متعدده تحقق پیدا می کند اما یک بحث این است که آیا این نواهی این قدر استقلال دارند که در سعه و ضیق، تابع امری که این نواهی ناشی از آن امر شده اند، نباشند؟ یعنی این نواهی مثل یک نواهی مستقلۀ متعلقۀ به افعال مختلفه می ماند.

شما یقین دارید شرب الخمر حرام است، و برائت جاری نمی کنید. شک دارید شرب التتن حرام است، اینجا برائت جاری می کنید. آیا این نواهی متعدده ای که از راه امر بشیء تولید شده اند و ریشۀ این نواهی عبارت از امر به قتل است، تا این درجه استقلال دارند که ما وقتی می خواهیم در رابطۀ با یکی از این نواهی اجرای برائت بکنیم، دیگر چشم را روی هم بگذاریم و کاری نداشته باشیم به اینکه این نواهی منشأی دارند و این نواهی منشأشان امر است و امر متعلق به مأمور به است؟ آیا اینطور است که دیگر این قدر استقلال برای این نواهی پیدا می شود یا اینکه نهیی که از ناحیۀ امر بشیء درست می شود، در سعه و ضیق تابع این امر است. اگر امر به یک کیفیتی بود که با جریان برائت عقلیه سازگار نبود، دیگر نمی شود نواهی ناشیۀ از این امر با جریان برائت عقلیه سازگار باشند و ما نمی توانیم بگوییم: این نواهی مثل نهی متعلق به شرب خمر و شرب تتن است که آنها یک نواهی مستقلۀ غیر مرتبطه هستند، شرب خمرش معلوم، شرب تتن مشکوک، شما در رابطۀ با شرب تتن اجرای برائت بکنید یا هر قاعدۀ دیگری.

شما هر چندتا نهیی که به دنبال این امر درست کنید اینقدر تبعیت دارند که تا زمانی که

ص:489

این امر هست، این نواهی هستند، بمجرد اینکه این امر کنار برود، نواهی هم خودبه خود منتفی خواهند شد. این قدر تبعیت برای این نواهی نسبت به اوامر در کار است. وقتی که اینها تابع اوامر شدند، چطور می شود که برائت عقلیه حق ندارد در خود امر جریان پیدا بکند، اما وقتی که نوبت به نواهی تابعه می رسد می گویید: جریان برائت عقلیه مانعی ندارد؟ ما ادعا می کنیم در عین اینکه این نواهی متعدد است، مع ذلک روی حساب تبعیت نمی شود در این نواهی برائت عقلیه جاری کرد.

جریان قاعده اشتغال در مقام

جواب دوم این است که این حرف را هم کنار می گذاریم، شما در باب این نواهی نسبت به آن نهی مشکوک، اجرای برائت بکنید، هیچ مانعی ندارد، ما هم اشکالی نمی کنیم که این نواهی جنبه تابعیت دارد و در سعه و ضیق تابع اوامر است، شما در آن نهی دوم اجرای برائت بکنید. نتیجه چه می شود؟ نتیجه این می شود که در مقام امتثال و موافقت امر هم شما حجتی دارید. شما اصالة البرائة جاری کردید، گفتید: نهیی در کار نیست، خوب نباشد. تکلیفی که به شما متعلق شده، امر است. در امر که می گویید: برائت عقلیّه جریان پیدا نمی کند، اگر مولا به شما گفت: من تو را امر به قتل کردم، در امر که برائت عقلیه جاری نبود، مفهوم قتل هم که برای تو مشخص بود، چرا تو به یک ضربه ای که نمی دانی که در دنبال این ضربه آیا قتل تحقق پیدا می کند یا نمی کند اکتفا کردی؟ پس جای اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد کجاست؟ شما می توانید در مقابل این بیان مولا بگویید: من در نهی برائت جاری کردم؟ برائت جاری کن، آیا این برائتی که شما جاری می کنید، بالاتر از آن است که محققین می گویند که امر بشیء اصلا مقتضی نهی از ضد نیست. اصلا در باب ضد، نقیض، ترک، ضد خاص، ضد عام نهیی وجود ندارد.

آیا این اجرای برائت شما از این قول بالاتر است؟ شما اصلا بگویید: در ناحیۀ ترک مأمور به، ضد خاص، ضد عام، اصلا نهی وجود ندارد. پس حالا که نهی وجود ندارد، پس در رابطۀ با امر هم بگوییم: دیگر اصالة الاشتغال نیست بخاطر اینکه در ناحیۀ ترکش نهی وجود ندارد. بعد از آن که در رابطۀ با یکی از این نواهی اجرای برائت می کنید، فقط وجود این نهی کنار می رود، اما تکلیف مولا که نهی نبوده. تکلیف مولا امر بوده و در مقابل این امر مولا باید حجّتی داشته باشید. آیا اتیان به یک عملی که شما نمی دانید مأمور به مولا با آن عمل تحقق پیدا می کند، اتیان به یک عمل احتمالی، جوابگوی امر

ص:490

مولا است؟ می تواند پاسخی در برابر امر قطعی متوجه از ناحیه مولا باشد؟

پس صرف اینکه شما در یکی از نواهی، اصالة البرائة جاری بکنید، فایده ای بر این اصالة البرائة ترتب پیدا نمی کند. معنای اصالة البرائة نبودن نهی است و عرض کردیم: این مقامش بالاتر از قول محققین نیست که اصلا امر بشیء را به هیچ نحو مقتضی نهی از ضد نمی دانند و در رابطۀ با ترک و ضد خاص بطور کلی نهیی را مطرح نمی کنند. پس مجرّد این معنا نمی تواند اثری داشته باشد و طبعا این مناقشه ولو اینکه مقدماتش را هم ما بپذیریم، در ما نحن فیه نمی تواند مانعی بوجود بیاورد.

این اجمال بحث ما بود. یعنی ما اجمالا گفتیم: اینجا اصالة البرائة جریان ندارد در مقابل آن قولی که بطور کلی می خواست اصالة البرائة را در اینجا جاری بکند. ما آن حرف را تا بحال از بین بردیم. حالا گرفتار یک تفصیلاتی هستیم. عرض کردیم: یک تفصیل را مرحوم محقق اراکی(رضوان اللّه تعالی علیه) ذکر فرموده بودند که روز اول گفتیم: این تفصیل از محل نزاع خارج است و نمی توان آن را تفصیل در محل نزاع دانست. لکن دو تفصیل دیگر باقی مانده است.

تفصیل بین اقتضاء علم اجمالی و علیت تامّه آن برای وجوب احتیاط

یک تفصیل اینکه قائل می گوید: اگر علم اجمالی علّت تامۀ برای وجوب احتیاط باشد، برائت جاری نمی شود، اما اگر ما علم اجمالی را مقتضی وجوب احتیاط ببینیم، اینجا برائت جاری می شود.

روی بیانی که ما عرض کردیم چه فرق می کند که شما برای علم اجمالی علیّت تامه قائل بشوید یا برای علم اجمالی مسألۀ اقتضا را بپذیرید؟ برای اینکه اگر علم اجمالی هم مقتضی باشد، باید یک راهی بعنوان مانع در مقابل این مقتضی بوجود بیاورید، و ما دیدیم هیچ مانعی وجود ندارد، همان قاعده اشتغالی که در موارد مسلّمۀ قاعدۀ اشتغال جریان پیدا می کند، بین آن موارد مسلّمه و بین ما نحن فیه هیچ فرقی ملاحظه نکردیم، گفتیم: چه فرق می کند بین یک آدمی که اصلا شک دارد که در مقام قتل مأمور به برآمد یا برنیامد؟ و بین کسی که یک ضربه را ایجاد کرده، لکن نمی داند که با این ضربه آیا مسبّب که عبارت از قتل است، تحقق پیدا کرده یا نکرد؟ آیا از نظر اضافۀ به مقام امر و موافقت امر، بین این دو چه فرقی هست؟ یک آدمی ایستاده متحیّر، می گوید: مولا مرا مأمور به قتل زید کرد، من اصلا نمی دانم که رفتم سراغ این مطلب یا نرفتم سراغ این مطلب.

ص:491

چطور قاعدۀ اشتغال در اینجا حاکم است، در ما نحن فیه هم که یقین دارد یک ضربه تحقق پیدا کرده، لکن نمی داند در دنبال این ضربه آیا قتل واقعیت پیدا کرد یا پیدا نکرد، اینجا هم مثل آنجا قاعده اشتغال جاری است. لذا اگر علم اجمالی را مقتضی وجوب احتیاط هم بدانیم، در عین حال حاکم در ما نحن فیه قاعده اشتغال است.

تفصیل بین اسباب عقلیه و عادیه و اسباب شرعیه

لکن تفصیل مهم در اینجا آن تفصیلی است که در تقریرات مرحوم محقق نایینی(ره) نقل شده، نه اینکه خود ایشان اختیار کرده باشند، خودشان هم این تفصیل را رد کرده اند و آن این است که اگر اسباب، اسباب عقلیّه یا عادیّه باشد، برائت عقلی جریان پیدا نمی کند، مثل مسألۀ قتل و مسألۀ تنظیف به عنوان سبب عادی که مثالهایش را ذکر کردیم.

یعنی در این دوتا با ما موافقند، می گویند: «اذا کانت الاسباب، اسبابا عقلیة او عادیّة لا تجری البرائة اصلا» اما اگر اسباب شرعیه شد، در اسباب شرعیه چون خود شارع باید سبب را بیان بکند، عقل و عادت در این رابطه نقشی ندارند. خود شارع همان طوری که مسبّب را بیان کرده، سببش را هم باید بیان بکند برای اینکه اگر شارع بگوید: نماز مشروط به طهارت است. از شارع می پرسیم: طهارت چیست؟ می گوید: طهارت، یک حالت معنوی و یک کیفیّتی است که برای نفس انسان تحقق پیدا می کند. می گوییم: ما که با فکر خودمان نمی دانیم یک چنین واقعیتی وجود دارد یا ندارد. لذا اگر شارع گفت: نماز مشروط به طهارت است، آیا مسأله اینجا خاتمه پیدا می کند یا باید اسباب این طهارت را هم خودش معرفی بکند؟ مثل مسألۀ قتل و تنظیف نیست که یک اسباب عقلیّه و عادیه ای دارد. بیان اسباب در محصّلات شرعیه، به دوش خود شارع است. شارع باید بگوید:

وضو بگیرید، و وضو را معرفی بکند، برای اینکه این وضو، مؤثّر در حصول طهارت است. شارع باید بفرماید: به چه کیفیّت عملی بنام غسل انجام بدهید که این غسل مؤثّر در حصول آن حالت نفسانیه است. لذا در مسببات شرعیّه بیان اسباب بعهدۀ شارع است، معرفی اسباب باید بدست شارع بشود.

چیزی که این تفصیل را و منشأ توهّم تفصیل را بوجود آورده، همین است که گفته شده: اگر اسباب را هم خود شارع باید بیان بکند، نسبت به آن مقداری که شارع بیان کرده، مطلب تمام است اما نسبت به آن مقداری که بیان نکرده، چه مانعی دارد که ما اجرای برائت بکنیم؟ شارع خصوصیّات غسل را بیان کرد، اما نفرمود که مثلا در غسل

ص:492

ترتیبی، بین طرف راست و طرف چپ ترتیب اعتبار دارد، این را بیان نکرد. اگر ما شک بکنیم در این که آیا ترتیب اعتبار دارد یا ندارد، چه مانعی دارد که اینجا برائت جاری بکنیم؟ بگوییم: وظیفۀ شارع بود که این خصوصیت را بیان بکند حالا که بیان نکرده، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان و بدنبالش هم فرضا مسألۀ حدیث رفع جریان پیدا می کند.

این بحسب ظاهر، یک تقریب خوبی به نظر می رسد که در اسباب و محصّلات شرعیه چون بیان اسباب مانند مسببات به عهدۀ شارع و وظیفۀ شارع است، لذا هر مقداری را که شارع بیان نکرد، قاعده قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند. اما آیا واقعیت مطلب هم همین است؟ آیا در اسباب و محصلات شرعیه این حرف را باید بزنیم یا اینکه در همان جا هم باید قاعدۀ اشتغال را پیاده بکنیم؟

توضیح اسباب و محصّلات شرعیه

اینجا اولا یک توضیحی راجع به اسباب و محصلات شرعیه باید بدهیم. مسألۀ اسباب و محصلات شرعیّه اختصاصی به آن صورتی که الان بیان کردیم ندارد. یعنی ما دوجور سبب شرعی داریم، دوجور محصّل شرعی داریم: یک سبب شرعی به این کیفیت است که ریشۀ کار مربوط به عقلا و اعتبار عقلا است نه اینکه ریشۀ اصلیش در اختیار شارع باشد. ما می دانیم قبل از اینکه دین اسلام بیاید، در بین جمعیتها، معاملۀ بیعی تحقق داشته، می دانیم که در بین مردم، نکاح تحقق داشته، می دانیم که در بین مردم، طلاقی وجود داشته. دین اسلام که آمد در رابطۀ با این امور اعتباریۀ عقلائیه، به هیچ وجه نقش تأسیسی نداشته است فقط شارع در باب نکاح مثلا یک خصوصیاتی را اضافه کرده، یک قیودی را در باب طلاق اضافه کرده و الاّ اصل الطلاق و اصل النکاح و اصل البیع و کذا ما یشابهها، از مخترعات شارع نیست. اینها مسائل سابقه دار عقلایی و عرفی است، منتها شارع هم روی اینها صحّه گذاشته با یک تضییق و توسعه هایی که در رابطۀ با خصوصیّات اسباب این مسائل دارد.

حالا که شارع تأیید کرده، ما می گوییم: «البیع سبب شرعیّ لحصول الملک» اگر اینجوری تعبیر بکنیم، این تعبیر، صحیح است. بیع برای حصول ملک، سببیت شرعیه دار

ص:493

ص:494

ص:495

را احراز بکنید، تحقق مأمور به را احراز بکنید لذا به نظر می رسد که در اینجا همان مسألۀ اشتغال و قاعدۀ عقلیه جریان پیدا می کند و بین اسباب و محصّلات شرعی و عقلی و عادی فرقی بوجود نمی آید.

پرسش:

1 - جریان برائت را در مقام، طبق اثبات نهی از ضد عام و تعدد اعدام توضیح دهید.

2 - دو جواب استاد را از طریقه جریان برائت طبق اثبات نهی از ضد عام و تعدد اعدام بیان کنید.

3 - تفصیل بین مقتضی بودن علم اجمالی و علت تامه بودن آن را برای وجوب احتیاط با جوابش شرح دهید.

4 - تفصیل بین اسباب عقلیه و عادیه و اسباب شرعیه را توضیح دهید.

5 - اسباب و محصّلات شرعیه را تعریف کنید.

6 - مقتضای مراجعه به عقل در صورت شک در اسباب و محصّلات شرعیه چیست؟

ص:496

درس دویست و هشتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقل و اکثر در شبهات موضوعیه بررسی جریان برائت عقلیه در اسباب و محصلات شرعیه

در شک در اسباب و محصلات در آنجایی که اسباب و محصلات، اسباب و محصلات شرعیه باشند مثل باب وضو اگر بگوییم: آن چیزی که مقدمیت دارد، عبارت از خود وضو نیست، عبارت از خود غسل نیست بلکه آن طهارت معنویه ای که از غسل و وضو، حاصل می شود مأمور به است، و مقدمیت دارد. در اینجا گفته شده بود که چون سبب، سبب شرعی است و شارع باید سبب را بیان بکند و شارع باید معرفی سبب را به عهده داشته باشد، اگر ما شک کردیم در اینکه فلان شیء، در وضو دخالت دارد یا ندارد، جزئیت دارد یا ندارد، قیدیت دارد یا ندارد، اینجا می توانیم به برائت عقلیه، تمسک بکنیم و از راه قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان، به لحاظ اینکه بیان اینها به عهدۀ شارع است و بر شارع است که اسباب شرعیه را معرفی بکند، برائت عقلیه جاری بکنیم.

ص:497

جواب این حرف را عرض کردیم و گفتیم: در عین اینکه، بیان این مطلب با شارع است لکن چون مأمور به، عبارت از یک امر دیگری است و در مأمور به تردید بین اقل و اکثر، وجود ندارد بلکه تردید، در ناحیۀ سبب مأمور به و محصّل و محقّق مأمور به است، اینجا قاعدۀ اشتغال، حکومت می کند و جایی برای قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان نیست. اینجا عقل می گوید: آنچه که مأمور به است و مقدمیّت دارد، آن طهارت نفسانیه است و این طهارت نفسانیه، باید تحقق پیدا بکند و با بی اعتنایی به آن جزء مشکوک و یا قید مشکوک، شما نمی دانید که این طهارت معنویه، تحقق پیدا کرد یا نه؟ لذا همان قاعدۀ اشتغال که در موارد دیگر، مستدعی برائت یقینیه است، آن قاعده در اینجا هم حکم می کند به اینکه اشتغال یقینی، فراغ و برائت یقینیه لازم دارد و این جز از راه احتیاط و اتیان به جزء و یا قید مشکوک، حاصل نمی شود.

بررسی جریان برائت شرعیه در اسباب و مسببات شرعیه

لکن بحث است که اگر دست ما از برائت عقلیه کوتاه شد، آیا از برائت شرعیه هم، کوتاه است؟ آیا حدیث رفع، نمی تواند در اینجا دلالت داشته باشد؟ چه مانعی دارد که حدیث رفع را به این صورت در ما نحن فیه پیاده بکنیم، بگوییم: ابتداء شما شک دارید در اینکه آن طهارت نفسانیه حاصل شده یا نشده لکن شک شما، مسبب از این است که آیا در باب غسل، ترتیب بین طرف راست و طرف چپ، اعتبار دارد یا اعتبار ندارد.

می خواهد طرف راست ابتداء واقع بشود، بعد از غسل سر و گردن، می خواهد ابتداء طرف راست واقع بشود و یا طرف چپ تحقق پیدا بکند. پس شک در حصول طهارت نفسانیه، مسبب از این است که آیا ترتیب«بین الجانبین معتبر ام لیس بمعتبر»؟ چه کسی باید این ترتیب را علی تقدیر الاعتبار بیان بکند؟ شارع باید این معنا را بیان بکند، برای اینکه ما نه به مسببات شرعیه، راه داریم و نه به اسبابش راه داریم. ما چه می دانیم که چه چیزی برای حصول طهارت نفسانیه سببیت دارد و چه امری موجب تحقق این حالت نفسانیه است؟ جز از طریق شارع، راه دیگری برای ما باز نیست.

پس ریشۀ مطلب این می شود که ما شک داریم«هل الترتیب بین الجانبین معتبر ام لیس بمعتبر»؟ «رفع ما لا یعلمون» را اینجا پیاده بکنیم، بگوییم: شما نمی دانید ترتیب، اعتبار دارد، جاهل به اعتبار ترتیب هستید و حدیث رفع به لحاظ اینکه شارع امتنانا هر مجهولی را رفع کرده، می آید این مسألۀ اعتبار ترتیب بین جانبین را رفع می کند، می گوید:

ص:498

«لانه امر مجهول»، اگر واقعیتی هم داشته باشد«یکون مرفوعا، یکون مرتفعا».

وقتی که حدیث رفع در ریشۀ مسأله، دلالت بر اعتبار رفع کرد و دلالت بر رفع شک کرد، دیگر در ناحیۀ مسبب، مسأله باقی نمی ماند چون مسبب و سبب، هردو شرعی هستند، اگر سبب و مسبب، غیر شرعی بودند، مسائل دیگری پیش می آمد، اما سبب و مسبب، چون شرعی هستند وقتی که شارع از سبب، رفع شک کرد، دنبالش رفع شک از مسبب می شود. پس چه مانعی دارد در عین اینکه سببیت و مسببیت، شرعی است، ما از راه حدیث رفع، مسأله را تمام بکنیم؟

مقتضای حکومت عقل در اسباب و مسببات

این تقریب، تقریب خوبی به نظر می رسد لکن یک اشکال در این تقریب هست که آن اشکال، مانع از جریان حدیث رفع خواهد بود و آن اشکال این است که در تمامی اسباب و مسببات، چه اسباب و مسببات عقلیه باشد و چه اسباب و مسببات عادیه و چه اسباب و مسببات شرعیه، در عین حال یک سلسلۀ مسائل عقلی در تمام اینها تحقق دارد، مثلا در همین سبب و مسبب شرعی ولو اینکه سببیت، شرعی است، مسبب، شرعی است، اما چه کسی حکم می کند به اینکه«اذا تحقق السبب، یتحقق المسبب»؟ این را فقط عقل، حکم می کند. این دیگر یک مسألۀ شرعی نیست حتی یک مسألۀ عادی هم نیست. این یک مسألۀ عقلیۀ به تمام معناست.

عقل می گوید: من راهی به اسباب و مسببات شرعیه ندارم، من نمی توانم آن را درک بکنم لکن این را درک می کنم که هر کجا یک سبب شرعی، تحقق پیدا کرد، در دنبال او، خواه ناخواه مسبب شرعی هم تحقق پیدا می کند. این«تحقق المسبب بعد تحقق السبب، امر عقلی». این در تمامی موارد، جریان دارد.

یکی از جهات دیگری که باز عقل حکم می کند، این است که می گوید: «لا یتحقق المسبب الاّ بتحقق تمام السبب». روی این کلمۀ تمام، عنایت هست؛ یعنی سبب، باید «تاما» تحقق پیدا بکند، تا مسبب در دنبالش حاصل بشود و الاّ اگر سبب، ناقص وجود پیدا بکند، اگر یک جزء از صد جزء سبب، تحقق پیدا نکند، امکان ندارد که در دنبال او، مسبب حاصل بشود. این هم یک حکم عقلی است که باید در ناحیۀ سبب، عنوان تمامیت تحقق پیدا بکند«حتی یترتب علیه المسبب» و اگر در یک جایی، سبب ناقص شد، دیگر «لا یتحقق المسبب» ولو اینکه سبب، شرعی باشد و مسبب هم شرعی. پس این مسائل،

ص:499

مسائل عقلی است.

لزوم احراز تمامیت سبب برای تحقق مسبب

حالا که اینطور شد، ما به این تقریبی که برای جریان حدیث رفع در اینجا ذکر شد، این اشکال را داریم، می گوییم: شما حدیث رفع را جاری کردید، حدیث رفع می گوید:

ترتیب بین الجانبین اعتبار ندارد، «لأنه امر مجهول، لأنه مما لا یعلمون». ما با اجرای حدیث رفع، اعتبار ترتیب بین جانبین را از بین بردیم، دیگر ترتیب را رعایت نکردیم، حالا این مسأله پیش می آید که شما از کجا احراز می کنید این غسلی که بدون ترتیب، انجام می دهید، «تمام السبب لحصول الطهاره» است؟ تا تمامیت سبب احراز نشود، مسألۀ طهارت، مشکوک است. مسألۀ تحقق طهارت، معلوم نیست. شما از چه راهی تمامیت این سبب را احراز می کنید؟

شما ناچارید که اینجا یک لازم عقلی را به واسطۀ حدیث رفع، اثبات بکنید. مسألۀ اصل مثبت، تنها در باب استصحاب نیست، همان طوری که استصحاب، مثبتاتش حجیّت ندارد؛ یعنی لوازم عقلیه و عادیه و آنچه که به توسط لوازم عقلیه و عادیه مترتب است، بر استصحاب ترتب پیدا نمی کند، در باب حدیث رفع هم مسأله همین طور است. شما اگر بتوانید با اجرای حدیث رفع، ثابت بکنید که این غسلی که فاقد ترتیب بین الجانبین است، «تمام السبب لحصول الطهاره» است و سبب کامل برای تحقق طهارت است، آنوقت است که در ناحیۀ مسبب، شکی برای شما باقی نمانده، آنوقت است که در رابطۀ با طهارت، دیگر تردیدی ندارید. اما این معنا از کجا پیدا می شود؟ این معنا را از چه راهی ثابت بکنیم؟ آیا حدیث رفع که دلیل یک اصل شرعی است، می تواند این لازم عقلی را ثابت بکند؟ می تواند برای اثبات لازم عقلی کفایت داشته باشد؟

عدم حجیت اصل مثبت در باب اصالة البرائة شرعی

اگر ما اصل مثبت را در باب استصحاب، حجت بدانیم، اینجا می توانیم روی حدیث رفع به عنوان یک اصل برائت شرعی مثبت، تکیه بکنیم. اما همان طوری که در باب استصحاب، اصل مثبت، فاقد حجیت است، در باب اصالة البرائۀ مستند به حدیث رفع هم همین معنا پیاده می شود. لذا شما با اجرای برائت شرعی، نمی توانید در اینجا به هدف برسید و تردیدتان را راجع به مسبّب و شکتان را دربارۀ مسبب، مرتفع بکنید. پس همان

ص:500

طوری که برائت عقلیه، جریان پیدا نمی کند، برائت شرعیه هم به همین صورت جریان ندارد.

تا اینجا روی ترتیب بحث در اقل و اکثر، در چهار نوع اقل و اکثر بحث می کنیم: قسم اول: اقل و اکثر در اجزا. قسم دوم: اقل و اکثر در باب مطلق و مشروط و نوع و جنس و مصداق و فصل. قسم سوم: اقل و اکثر در اسباب و محصّلات بود که امروز با این جملات، این بحث تمام شد. حالا یک قسم چهارم هم داریم. البته روی اینها به صورت مستقل، بحث نشده ولی در کلام مرحوم شیخ انصاری، اشاره بلکه بالاتر، به این مسأله شده و روی جهتی یک سطری هم از عبارت شیخ را ان شاء الله عرض می کنیم.

اقل و اکثر در شبهات موضوعیه

قسم چهارم: عبارت از اقل و اکثر در شبهات موضوعیه است. اقل و اکثر در شبهات موضوعیه، یعنی چه؟ یعنی چه که شبهه، شبهۀ موضوعیه است و در آن اقل و اکثر است؟ آیا این همان اقل و اکثر در اسباب و محصّلات نیست، یا همان مسأله است و عبارتش تغییر کرده و عنوانش عوض شده است؟

واقعش این است که اینها دو مطلب است و نباید به یکدیگر خلط بشود. در اقل و اکثر در اسباب و محصّلات، مسأله به این کیفیت بود که امر مولا و تکلیف مولا، به آن مسبب متعلق است، به آن محصل متعلق است و ما در آن مسبب و محصل، هیچ گونه تردیدی نداریم؛ یعنی در ناحیۀ خود مأمور به، هیچ گونه تردیدی وجود ندارد. چه مسبب عقلی باشد و چه عادی باشد و چه شرعی باشد، از نظر نفس مسبب و نفس مأمور به، هیچ گونه نقطۀ ابهامی برای ما وجود نداشت. نقطۀ ابهام ما، در یک امر دیگری بود که آن امر دیگر، جنبۀ سببیت داشت، جنبۀ محصلیّت داشت. ما در ناحیۀ سبب که«لا یکون مأمورا به» و در ناحیۀ محصل که«لا یکون مأمورا به» تردید داشتیم. مثلا در آن مثال سبب عقلی، مولا امر کرده به قتل زید. قتل زید که تردید ندارد، نقطۀ ابهامی در مأمور به وجود ندارد.

ما می دانیم مأمور به قتل هستیم، قتل هم یک مفهوم مبیّن و مشخصی دارد، منتها شک ما در این است که آیا قتل با یک ضربه، تحقق پیدا می کند و یا اینکه با دو ضربه تحقق پیدا می کند. پس تردید ما به لحاظ ضربه و ضربتین، هیچ ارتباطی به مأمور به ندارد، هیچ ارتباطی به متعلق تکلیف ندارد، هیچ اجمالی در متعلق تکلیف ایجاد نکرده. متعلق تکلیف قتل زید است، قتل هم یک مفهوم مشخص و مبیّنی دارد، لکن تردید در این است

ص:501

که آیا این مفهوم مشخص، با یک ضربه، تحقق پیدا می کند و یا اینکه باید دو ضربه باشد تا این مفهوم مبیّن در خارج تحقق پیدا بکند.

پس دائرۀ مأمور به در باب سبب و محصّل از دائرۀ متعلق شک و مورد تردید به تمام معنا جدا بود اما در اینجا، اینطور نیست. اینجا که ما در اقل و اکثر در ناحیۀ شبهۀ موضوعیه بحث می کنیم، اینجا اقل و اکثر در دائرۀ خود مأمور به است، در دائرۀ متعلق تکلیف است، منتها اشتباه ما مربوط به شارع نیست، اشتباه ما مربوط به یک امر دیگری است، مربوط به یک امر خارجی است. تعبیر بزرگان این است که در تمام شبهات موضوعیه، اشتباه برای یک امر خارجی است که رفعش هم به شارع و به مولا ارتباطی ندارد. این مایعی که شما شک دارید در اینکه خمر است یا«لیس بخمر»، لازم نیست که مولا برایتان مشخص بکند که«هذا خمر او لیس بخمر»، این وظیفۀ مولا نیست. اینجا مسأله این است که درست است که منشأ شک، اشتباه در یک امر خارجی است، اما تردید بین اقل و اکثر در رابطۀ با خود متعلق تکلیف است، در رابطۀ با نفس مأمور به است، منتها یک تردید غیر مربوط به شارع است. در باب نماز که مردد بین نه جزء و ده جزء بود، آنجا تردید در خود مأمور به بود، اما شبهه، یک شبهه ای بود که مربوط به شارع بود. شارع باید جزئیت و عدم جزئیت سوره را مشخص بکند، اینجا هم همان طور است، تردید، در خود مأمور به است اما رفع شکش، دیگر به شارع ارتباط ندارد از باب اینکه شک در یک امر خارجی و برای یک شبهۀ موضوعیه است، این دیگر«لیس علی الشارع» اینکه رفع شک بکند.

مثال برای اقل و اکثر در شبهات موضوعیه

مرحوم شیخ در کتاب رسائل دو مثال برای این مطلب ذکر کرده اند که مثال دوم ایشان، مورد مناقشۀ بزرگان قرار گرفته لکن با قطع نظر از آن دو مثالی که مرحوم شیخ زده اند، ما اینطوری مثال می زنیم: اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» لکن عموم«العلماء» بنحو عام استغراقی نبود که«کل واحد من العلماء» یک وجوب اکرام مستقل داشته باشد و یک حکم مستقل داشته باشد بلکه اکرام العلماء را به نحو عام مجموعی ایجاب کرد.

معنای عام مجموعی، این است که مولا این مجموع من حیث مجموع را می خواهد، به طوری که اگر شما صد نفر عالم هم اکرام بکنید و چندتا از عالم ها را اکرام نکنید، «کأنک لم تأت بشیء اصلا» چون نظر مولا، به مجموع«من حیث المجموع» متعلق است

ص:502

و نظر مولا به اکرام المجموع تعلق گرفته که می خواهیم اقل و اکثر ارتباطی درست بشود.

پس مولا گفته: «اکرم العلماء» به نحو عام مجموعی که مجموع، یک حکم دارد، یک موافقت دارد و آن موافقت، «اکرام الجمیع» است، اگر یکی شان هم اکرام نشود، هیچ اثری بر اکرام بقیه مترتب نخواهد بود. مولا یک چنین اکرم العلمائی گفته، شما تحقیق کردید و صد عالم پیدا کردید که علمای مسلّم هستند در عالمیّت زید بعد از آنکه عالمیت صد نفر دیگر را احراز کردید، شک کردید. آیا تردید شما و این دوران بین اقل و اکثر، دوران بین 100 و 101، دوران در اسباب و محصلات است یا دوران و تردید، در خود متعلق تکلیف است؟ می گوییم: این تردید، در خود متعلق تکلیف است برای اینکه«اکرم العلماء» یک مسأله ای غیر از اکرام این صدتا یا صد و یکی نیست. اینطور نیست که ما دوتا عنوان داشته باشیم: یک عنوان مسببی در کار باشد مثل آن قتلی که ذکر کردیم، یا مثل آن طهارتی که در باب وضو و غسل بطور مثال ذکر شد. آیا اینجا ما سبب و مسبب داریم؟

وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء» و به نحو عام مجموعی، اکرم المجموع را واجب می کند و شما شک دارید که آیا مجموع العلما، صد نفر هستند و یا مجموع العلما، صد و یک نفر هستند و منشأ شکتان هم شک در عالمیت و عدم عالمیّت زید است، می خواهیم ببینیم این اسمش چیست؟ آیا این دوران، دوران بین اقل و اکثر نیست؟ بلا اشکال هست. آیا این از قبیل اسباب و محصّلات است؟ سبب کدام است و مسبب کدام است؟ محصّل کدام است و محصّل کدام است؟ ما اینجا سبب و مسببی نداریم.

محصّل و محصلّی وجود ندارد. ما هستیم و«اکرم العلماء»، معنایش«اکرام المجموع» است و خود این مجموع، مردد بین صد و بین صد و یک نفر است. ما اسم این را اقل و اکثر ارتباطی در شبهۀ موضوعیه می گذاریم.

مرحوم شیخ یک اسم دیگری رویش گذاشته اند: آنجایی که مأمور به مبیّن است و مصداقش مردد بین اقل و اکثر است، بین کلمۀ مصداق و کلمۀ سبب و محصل، کاملا فرق است. مصداق، همان مأمور به است. مصداق که سبب نیست. زید همان انسان است.

زید«تمام الانسان» است، دیگر نمی شود گفت: «زید سبب و الانسان مسبب»، لذا تعبیر مرحوم شیخ به این صورت است.

شیخ دوتا مثال دیگر زده اند که یک مثالش مورد مناقشه واقع شده، اما آن مثالی که مورد مناقشه واقع نشده، عبارت از این است: اگر مولا صوم یک ماه هلالی، یک ماه

ص:503

قمری را واجب کند، البته این فرض آنجایی است که اقل و اکثر ارتباطی باشد و ماه مردد شده بین سی روز و بین اینکه بیست و نه روز باشد. می فرماید: این یک مثال برای اینجاست.

این مثال شیخ هم روشن است. شهر که یک عنوان مسببی ندارد. شهر خودش یک مفهوم مبیّنی است که به تعبیر ایشان«ما بین الهلالین» است. ما بین هلال اول رمضان مثلا، حالا ولو اینکه رمضان، به لحاظ استقلالی بودنش، از این عنوان ما خارج است، ما فعلا در اقل و اکثر ارتباطی، داریم مثال ذکر می کنیم ولی از نظر عنوان ما، ماه«بین الهلالین» است، هلال اول رمضان و هلال اول شوال. این ما«بین الهلالین، یسمی شهرا». آیا این شهر، یک عنوان دیگری است، غیر از این ایام که عبارت از بیست و نه روز و یا سی روز است، یا این هم مثل همان«مجموع العلماء» که مردد بین صد عالم و صد و یک عالم است می ماند؟

پس یک مثالی که مرحوم شیخ ذکر کرده اند، این مثال است که اگر صوم یک ماه هلالی که عبارت از«ما بین الهلالین» است، وجوب پیدا کرد به نحو ارتباط و به نحو همان عام مجموعی که در«اکرم العلماء» مطرح شد، بعد تردید کردیم. اینجا منشأ تردید، امر خارج است، به شارع ارتباط ندارد که شارع بگوید: هلال دیده شد یا نشد؟ دیده شدن و یا نشدن، یک امر خارجی است. از راههای دیگر باید رفع شک بشود«و لیس من وظیفة الشارع».

پرسش:

1 - جریان برائت عقلیه و برائت شرعیه را در اسباب و مسببات شرعیه بررسی کنید.

2 - مقتضای حکومت عقل در اسباب و مسببات چیست؟

3 - لازمۀ احراز تمامیت سبب برای تحقق مسبب چیست؟

4 - آیا اصل مثبت در باب اصالة البرائۀ شرعی حجت است؟ توضیح دهید.

5 - اقل و اکثر در شبهات موضوعیه را با مثال تعریف کنید.

ص:504

درس دویست و هشتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مثالهای مرحوم شیخ(ره) برای اقل و اکثر ارتباطی در شبهات موضوعیه

بحث در اقل و اکثر در شبهات موضوعیه بود. مرحوم شیخ(ره) در کتاب رسائل برای اقل و اکثر ارتباطی در شبهات موضوعیه دو مثال زده اند: مثال اولشان همان مثال صوم شهر رمضان بود، اگر اقل و اکثر به نحو ارتباطی اخذ شده باشد، یعنی مجموع صوم شهر، محصّل غرض باشد، بطوری که صوم هر روز، جنبۀ جزئیت داشته باشد. مثال را این طوری می فرمایند: «و منه ای من جملة ما اذا امر بمفهوم مبیّن مردّد مصداقه بین اقل و اکثر» از جملۀ این موارد«ما اذا وجب صوم شهر هلالی و هو ما بین الهلالین» به طوری که یک مأمور به باشد و یک محصّل غرض در کار باشد، «فشکّ فی انه ثلاثین او ناقص».

این مثال مورد اشکال واقع نشده است.

و اما مثال دوم«و مثل ما امر بطهور لاجل صلاة» بعد خودشان طهور را معنا می کند، می فرماید: «الطهور فعل رافعة للحدث او المبیح للصلاة فشکّ فی جزئیة شیء للوضوء او الغسل الرافعین». گفته اند که مثال دوم این است که اگر طهور را مقدمۀ برای صلاة قرار

ص:505

بدهند و به عنوان واجب غیری مأموریت پیدا بکند و بعد شک کنیم که آیا فلان چیز در وضو یا در غسل جزئیت دارد یا جزئیت ندارد. ایشان این مثال را هم از موارد اقل و اکثر ارتباطی در شبهۀ موضوعیه قرار داده اند.

به ایشان اشکال شده که شما در این مثال اشتباه کرده اید، برای اینکه این مثال از قبیل شک در محصّل است که آن قسم سومی بود که ما در اقل و اکثر رویش بحث کردیم.

شک در اسباب و محصّلات همین بود، که یک مسببی مأمور به باشد و این مسبب، دارای سببی باشد و ما در سبب، شک کنیم که آیا با نبودن فلان جزء و نبودن فلان شرط، تأثیر در حصول مسبب می کند یا تأثیر در حصول مسبب نمی کند؟ پس مثالی که مربوط به شک در محصّل و شک در سبب است را به چه مناسبت در اینجا آوردید؟ این به عنوان یک قسم رابع در اینجا مطرح است و مثال مربوط به قسم ثالث است.

مراد از طهور در عبارت شیخ

لکن گویا در عبارت شیخ دقت نشده. در عبارت شیخ خودشان طهور را معنا کردند.

یک وقت ما طهور را معنا می کنیم به آن طهارت نفسانیه که برای انسان حاصل می شود و به عبارت دیگر: طهور را در مقابل حدث معنا می کنیم، حدث یعنی آن قذارت معنویه که در دنبال اموری که ایجاد حدث می کند، تحقق پیدا می کند. ما طهور را یک وقت در مقابل حدث معنا می کنیم، آن وقت این اشکالی که به مرحوم شیخ شده، وارد است. اما خود ایشان طهور را اصلا طور دیگری معنا کردند، و خودشان تصریح به این معنا می کنند. عبارتشان این است: «و مثل ما امر بطهور لاجل صلاة»، آن وقت می فرماید:

مقصود من از طهور این است، «فعل رافعة للحدث، الفعل الرافع للحدث». ایشان معنای طهور را این قرار می دهد، «فعل رافع للحدث» این همان وضو است، همان غسل است، دیگر ما یک عنوان دیگری نداریم. «الفعل الرافع للحدث» این طهور است که مأمور به واقع شده است.

اگر«الفعل الرافع للحدث» مأمور به واقع شد و شما شک دارید در اینکه این«الفعل الرافع للحدث» تحقق دارد یا ندارد، آیا این شک در محصّل است، شک در سبب است؟ در شک در محصّل و سبب گفتیم: آن که مورد شک است با آن که مأمور به است، مغایرت دارد؛ مأمور به، آن طهارت نفسانیۀ است که برای نفس تحقق پیدا می کند، و شما در آن طهارت نفسانیه از نظر مفهوم، هیچ تردیدی ندارید، منتها شارع یک راهی برای

ص:506

بیان این طهارت بیان کرده و یک چیزی را سبب قرار داده و شما در سبب، بین اقل و اکثر برایتان تردید پیدا شده است. پس آنچه که در آن تردید است بین اقل و اکثر است که او غیر مأمور به است. او سبب للمأمور به است، و در خود مأمور به هیچ تردیدی برای شما وجود ندارد.

اما در اینجا مرحوم شیخ، طهور را این طوری معنا نمی کند، می فرماید: «الطهور فعل رافع للحدث» و آن فعل رافع للحدث دیگر مسبب نیست، آن محصّل از چیزی نیست.

«الفعل الرافع للحدث» خود وضو است. «الفعل الرافع للحدث» خود غسل است. آن وقت شما شک دارید که«الفعل الرافع للحدث» تحقق پیدا کرد یا تحقق پیدا نکرد؟ مأمور به وجود پیدا کرد یا وجود پیدا نکرد؟ و این در آن مثال قتلی که ما سابقا ذکر می کردیم در اسباب محصّلات آنجا مسأله برای شما بهتر روشن می شود. یک وقت مولا مأمور به را عبارت از قتل قرار می دهد، می گوید: «اقتل زیدا» شما می بینید که این قتل از راه سبب باید تحقق پیدا بکند، سبب عقلی لازم دارد، سبب عقلیش عبارت از ضرب و ضربتین است. یک ضرب که تحقق پیدا کرد، شک می کنید که آیا قتل در دنبال ضربت واحده محقق شد یا محقق نشد. اینجا شک در اسباب است، شک در محصل است. مأمور به عبارت از قتل است. شما در خود مأمور به هیچ گونه تردیدی ندارید، اما تردید شما در ناحیۀ سبب است، و اینکه آیا ضربۀ وارده مؤثّر در حصول قتل هست یا مؤثّر در حصول قتل نیست. اینجا مسألۀ سببیت و مسببیت کاملا روشن و واضح است.

حالا ما سؤال می کنیم که اگر مأمور به عبارت از قتل نبود، بلکه عبارت از ضرب مؤثّر در قتل بود، مثل اینکه مولا گفت: «اضربه ضربا موجبا للقتل» اگر مولا مأمور به را ضرب مؤثّر در قتل قرار داد، اگر خارجا شک کنید که آیا ضربۀ واحده تأثیر در قتل می کند یا تأثیر در قتل نمی کند، آیا این هم شک در سبب مأمور به است؟ شک در محصل مأمور به است؟ مگر مأمور به مسبب از چیست؟ اگر مأمور به، قتل باشد، آن حالت مسببی دارد.

اما اگر خود مأمور به«الضرب المؤثر فی القتل» باشد دیگر«الضرب المؤثر فی القتل» مسبب از چه می تواند باشد؟ متأثّر و متحصل از چه می تواند باشد؟ این خودش مأمور به است. اگر شما شک کردید که آیا ضربۀ واحده مؤثّر در قتل هست یا نیست، معنایش این است که شما شک دارید در اینکه خود مأمور به تحقق پیدا کرده یا پیدا نکرده، اینجا دیگر عنوان اسباب و محصلات را به طور کلی باید کنار بگذاریم و اسمش را اقل و اکثر ارتباطی در شبهۀ موضوعیه بگذاریم. مرحوم شیخ دربارۀ طهور همین معنا را تفسیر

ص:507

طهور قرار دادند.

اگر شما بگویید: معنایش این نیست، ایشان روی این معنا دارد بحث می کند، می فرماید: من در صورتی مسألۀ طهور را به عنوان مثال ذکر می کنم که طهور را اینطوری معنا کنیم. اما اگر کسی گفت که طهور معنایش این نیست، به مثال ارتباطی ندارد. «الطهور فعل رافع للحدث او المبیح للصلاة» و فعل رافع للحدث دیگر لا یکون سبب، لا یکون له محصّل، در نتیجه این مثال دوم مرحوم شیخ هم یک مثال صحیحی است و کاملا بر ما نحن فیه منطبق است. بعد از آنکه این مثالها به ضمیمۀ آن مثالی که ما عرض کردیم روشن شد حالا باید بحث بکنیم.

یک نکته شاید مورد توجه قرار نگرفته است که باید آن را عرض کنیم. در این بحثهایی که از اول برائت تا اینجا مطرح کردیم، بحث شبهۀ موضوعیه را تا به حال مطرح نکردیم، در همان تکالیف استقلالیه و غیر ارتباطیه، در همان مثالهایی که می زدیم، شما شک دارید که این مایع خمر ام لا؟ آیا در آن برائت هم راه پیدا می کند یا نمی کند؟ ما تا به حال این را بحث نکردیم برای این نکته ای که می خواهم تذکر بدهم که چه عنوانی بر این منطبق است؟

عنوان اقل و اکثر استقلالی در شبهات موضوعیه

وقتی که می خواهیم بحث کنیم که این مایع مردد بین خمر و خلّ آیا برائت در آن جاری می شود یا احتیاط از نظر عقل جریان پیدا می کند، چه عنوانی می توانیم به این بدهیم؟ عنوانش اقل و اکثر استقلالی است در شبهات موضوعیه، یعنی تمام این شبهات موضوعیه ای که در ذهن شما نوعا بوده، عنوانش اقل و اکثر است برای اینکه خمر یک مصادیق معلومه و متیقنه ای دارد و یک مصادیق مشکوکه دارد. در این مصادیق مشکوکه، شک ما این طوری است که مولا که می فرماید: «لا تشرب الخمر» آیا نهی مولا و زجر مولا به آن خمرهای معلومه توجه پیدا کرده در صورتی که این مشکوکات خمر نباشد یا اینکه علاوۀ بر آن خمرهای معلوم، این خمرهای مشکوک الخمریه هم داخل در دایرۀ«لا تشرب الخمر» است به احتمال اینکه این به حسب واقع ممکن است خمر باشد؟ لذا همان شبهات موضوعیه ای که به همین عنوان برگزار می کنیم واقعش را اگر بخواهیم حساب بکنیم، مردد بین متباینین نیست بلکه تردید بین اقل و اکثر به نحو شبهۀ موضوعیه است، منتها اقل و اکثر استقلالی است، و ما الان بحثمان در اقل و اکثر ارتباطی است.

ص:508

فرق ما نحن فیه با شبهات موضوعیۀ شایع فقط در این جهت است که شبهات موضوعیۀ شایع، عنوان اقل و اکثر استقلالی دارند، اما این را که ما می خواهیم در آن بحث بکنیم، اقل و اکثر ارتباطی خواهد بود. لذا جای بحث شبهات موضوعیه همین جاست. اینجا باید بحث شبهات موضوعیه بررسی بشود، نه در موارد دیگر، اینجایی که صحبت اقل و اکثر است و در دنبالۀ مسائل اقل و اکثر داریم بحث می کنیم. ولو اینکه عنوان اولی بحث اقل و اکثر ما، اقل و اکثر ارتباطی بوده، لکن تناسب بحثی اقتضا می کند که شبهات موضوعیه را در همین جا مطرح بکنیم، لذا اینجا باید وضع هردو نوع شبهات موضوعیه را ان شاء الله بررسی بکنیم، هم شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و هم شبهات موضوعیه در اقل و اکثر ارتباطی. به هرحال ما در هردو نوع شبهۀ موضوعیه ان شاء الله باید بحث بکنیم.

اقوال موجود در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی

در هردو شبهه، مجموعا سه قول و سه احتمال وجود دارد: یک قول این است که در هردوی اینها برائت عقلیه جریان پیدا می کند. قول دیگر این است که در هیچ کدام از اینها برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند. قول سوم که شاید مقتضای تحقیق باشد، این است که بین این دو نوع شبهۀ موضوعیه تفصیل قائل بشویم، در شبهات موضوعیۀ در اقل و اکثر استقلالی قائل به برائت بشویم اما در شبهات موضوعیۀ در اقل و اکثر ارتباطی قائل به احتیاط بشویم.

اجرای برائت در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی

اما قول اول از تقریرات مرحوم محقق عراقی مرحوم شیخ ضیاء الدین(اعلی الله مقامه الشریف) استفاده می شود که ایشان برائت عقلیه را در هردو جاری کرده اند.

خلاصۀ بیان ایشان به این برمی گردد که شما که شک می کنید که آیا این مایع خمر ام لا؟ آیا این مصداق برای خمر واقعی است یا نیست؟ در حقیقت شما شک می کنید که آیا خطاب«لا تشرب الخمر» آنقدر وسعت دارد که این فرد مشکوک هم مشمول این خطاب باشد یا اینکه خطاب«لا تشرب الخمر» دارای چنین سعه ای نیست، که این مایع مشکوک هم مشمول«لا تشرب الخمر» باشد.

به عبارت روشن تر: شما روی مایع مشکوک ایستاده اید و می گویید: «ان کان هذه

ص:509

المائع خمرا یشمله خطاب لا تشرب الخمر و ان لم یکن هذه المائع خمر، لا یشمله خطاب لا تشرب الخمر» پس شما در شمول و عدم شمول شک دارید، در سعه و ضیق خطاب«لا تشرب الخمر» شک دارید، در ضیق و سعۀ تکلیف شک دارید. همان طوری که اگر در رابطۀ با اصل تکلیف شک داشته باشید، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان که پشتوانۀ برائت عقلیه است، جریان پیدا می کند اینجا هم که در سعه و ضیق تکلیف، تردید دارید و نمی دانید که آیا«لا تشرب الخمر» این فرد را می گیرد یا نمی گیرد؟ همان قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در اینجا جریان پیدا می کند. این نسبت به اقل و اکثر استقلالی.

در اقل و اکثر ارتباطی هم مسأله همین طور است، در آن مثالی که ما دیروز عرض کردیم، مولا می گوید: «اکرم کل عالم» بنحو عام مجموعی یا به تعبیر دیگر: «اکرم مجموع العلماء». این مجموع العلماء مردد بین صد نفر است، اما اگر زید، فاقد مراتب علمی باشد، خطاب«اکرم مجموع العلماء» در همان صد نفر وقوف پیدا می کند. پس در حقیقت شک شما در اینکه زیدی که نفر صد و یکم است«ا هو عالم او لیس بعالم» به این برمی گردد که آیا«اکرم مجموع العلماء» آن قدر سعه دارد که نفر صد و یکم را هم شامل بشود یا اینکه ضیق دارد و از حدود صد نفر تجاوز نمی کند؟ پس شک شما در سعه و ضیق خطاب و در سعه و ضیق تکلیف است. همان طوری که اگر شما در اصل تکلیف تردید پیدا می کردید، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کرد، همان طور اگر در سعه و ضیق تکلیف تردید پیدا کنید و برایتان مورد شک باشد، همین قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند و حکمش هم این است که آن مقداری که خطاب مسلّما دلالت می کند را اخذ بکن، اما آن مقداری که برای شما مشکوک است و بیانی هم فرضا در این رابطه وجود ندارد، دیگر بر شما لازم نیست رعایت تکلیف احتمالی را در رابطۀ با نفر صد و یکم بکنی.

این بیانی است که ایشان ذکر فرموده اند و خواسته اند به این بیان مسألۀ جریان برائت را در هردو شبهۀ موضوعیه پیدا بکنند.

عدم جریان برائت شرعیه در شبهات موضوعیه

لکن درست نقطۀ مقابل فرمایش ایشان، مسألۀ دیگری مطرح شده و آن مسأله این است که می گوید: شما اینجا دارید خلط می کنید. قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در رابطۀ با مسائلی است که بیانش به دوش مولا و به عهدۀ مولا باشد. هرچیزی که وظیفۀ مولا بیان

ص:510

آن چیز باشد و بیان نکرده باشد، اینجا قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان شامل می شود، اما مواردی که بیانش به عهدۀ مولا نیست و هیچ ارتباطی به مولا ندارد، چه معنا دارد که قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در آن جریان پیدا بکند؟

پس اول باید این معنا ملاحظه بشود که این کلمۀ عقاب بلا بیان در رابطۀ با آن چیزهایی است که«کان علی المولی بیانه»، اما چیزی که بیانش برعهدۀ مولا نیست، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان آنجا پیاده نمی شود. آن وقت نتیجه می گیرد، می گوید: مگر بحث شما در شبهات موضوعیه نیست؟ مولا نباید شبهات موضوعیه چه در اقل و اکثر استقلالی، و چه در اقل و اکثر ارتباطی را بیان بکند. انسان باید از راه دیگر به شبهات موضوعیه پی ببرد. وقتی که نفس عنوان شبهۀ موضوعیه پیش آمد، ما استفاده می کنیم که دیگر بیان به عهدۀ مولا نیست. و اگر چیزی بیانش به عهدۀ مولا نباشد، چطور قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جاری می شود و چه ارتباطی به قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان پیدا می کند؟ این قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را تنها در شبهات حکمیه باید موردنظر و مورد توجه قرار بدهید، برای اینکه در شبهات حکمیه است که وظیفۀ شارع رفع شبهه است، وظیفۀ شارع بیان تکلیف است، اما شبهه وقتی موضوعیه شد، خود معنای شبهۀ موضوعیه این است که دیگر بیانش به شارع ارتباطی ندارد و رفع شبهه اش مربوط به شارع نیست، و اگر اینطور شد دیگر چطور شما در این مایعی که شک دارید فی انه خمر او خلّ، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را جاری می کنید؟ مگر مولا باید دست شما را بگیرد و روی هر خمری توقف کند و آن را به عنوان خمریت به شما معرفی بکند؟ آنچه وظیفۀ مولاست، القای حکم است، بیان حکم است که«لا تشرب الخمر» را بگوید، برود دنبال کارش، اما«ان هذه المائع خمر او لیس بخمر»، این دیگر به مولا چه ارتباطی دارد؟ و چه بسا اگر یک مولای عادی این حرف را بزند، یک مولای عادی به عبدش بگوید: «لا تشرب الخمر»، بعد هم به عبدش بگوید: «هذه المائع خمر»، تازه قول مولا دربارۀ خمریت این مایع اعتبار ندارد، برای اینکه مولا قولش که مفید علم نیست، بیّنه هم نیست که قولش حجیت داشته باشد.

این کاشف از این است که بیان موضوع هیچ ارتباطی به مولا ندارد.

لذا درست نقطۀ مقابل قول مرحوم محقق اراکی، این قول است که بگوییم: در هیچ یک از شبهات موضوعیه چه در اقل و اکثر استقلالی و چه در اقل و اکثر ارتباطی«لا مجال لجریان البرائة»، بلکه عقل حکم به احتیاط می کند. عقل می گوید: از مایع مشکوک الخمریه باید اجتناب بشود. اقل می گوید: عالم مشکوک العالمیة در آن مثال حتما باید

ص:511

اکرام بشود برای رعایت تکلیف مولا.

این دو قول در دو طرف متقابل هستند، ببینیم آیا می شود بین دو قسم از شبهۀ موضوعیه تفصیل قائل بشویم، شبهات موضوعیه استقلالیه را از شبهات موضوعیۀ ارتباطیه جدا بکنیم یا نه؟

پرسش:

1 - مثالهای مرحوم شیخ(ره) را برای اقل و اکثر ارتباطی در شبهات موضوعیه بیان کنید.

2 - مرد از طهور در مثالهای شیخ برای اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

3 - محل بحث اقل و اکثر استقلالی در شبهات موضوعیه کجاست؟ توضیح دهید.

4 - قول محقق اراکی(ره) را در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی بیان کنید.

5 - دلیل قائل به عدم جریان برائت شرعیه در شبهات موضوعیه چیست؟

ص:512

درس دویست و هشتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که آیا در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر مطلقا برائت جریان پیدا می کند یا مطلقا جریان پیدا نمی کند یا اینکه بین اقسام شبهات موضوعیه فرق هست؛ اگر شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی باشد، برائت عقلیه در آن جاری می شود و اگر اقل و اکثر ارتباطی باشد برائت جریان پیدا نمی کند.

دلیل تفصیل بین اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت

ظاهر، همین وجه اخیر و همین احتمال اخیر است. مثال برای هردو همان«اکرم العلماء» است منتها«اکرم العلماء» دوجور می تواند اخذ بشود و مقصود مولا باشد: یک وقت عموم در«اکرم العلماء»، عموم استغراقی است که از عموم استغراقی به عموم اصولی هم تعبیر می شود. عام اصولی یعنی عام استغراقی و یک وقت این است که«اکرم العلماء» به نحو عام مجموعی اخذ می شود که همان طوری که در کتاب عام و خاص ملاحظه فرمودید ما هم عموم استغراقی داریم و هم عموم مجموعی داریم و هم عموم

ص:513

بدلی داریم که فعلا مورد بحث ما نیست.

خصوصیت عام استغراقی از نظر انحلال حکم

عام استغراقی عبارت از این است که هر فردی از افراد عموم مستقلا دارای حکم است و حکم او هم مخالفت و موافقت مستقل دارد. در حقیقت عام استغراقی انحلال پیدا می کند. وقتی که می گوید: «اکرم کل عالم» این بمنزله این است که بگوید: «اکرم زید العالم، اکرم بکر العالم» و همین طور یک یک مصادیق را مستقلا محکوم به حکم قرار بدهد منتها مولا و متکلم ملاحظه کرده است که این مصادیقی که می خواهد حکم به وجوب اکرامشان بکند، اینها داخل در تحت یک عنوان و متصف به یک عنوان هستند لذا با استفاده از کلمات عموم، تعمیم متعلق حکم و موضوع حکمش را اخذ می کند اما وقتی که می گوید: «اکرم العلماء» یا«اکرم کل عالم» این کلمه کل و اشباه کلمه کل، هیچ موضوعیتی ندارند. وقتی که مولا به نحو عموم«اکرم کل عالم» را می گوید این معنایش این نیست که این کلمه کل بما أنه کل باید احراز بشود، باید تحقق پیدا بکند. این یک عنوانی است فرض کنید مثل عنوان صلاة، همان طوری که شما در مقام اطاعت و در مقام موافقت، باید احراز بکنید که عنوان صلاة بر عملتان منطبق است و عنوان مأمور به بر او منطبق است در«اکرم کل عالم» وقتی که به نحو عام استغراقی اخذ می شود، مسأله اینطور نیست. مسأله این نیست که کلمه کل موضوعیت دارد، و کلمه کل یک عنوانی است که شما باید این عنوان را تحصیل بکنید، و در مقام موافقت احراز بکنید، بلکه به تعبیر علمی: این کلمه کل عنوان مشیر است، یک عنوانی است که طریقیت به افراد دارد و اشاره به افراد می کند مثل عناوین مشیره در موارد دیگر.

در بعضی از بحثها در رابطه با عنوان مشیر یک روایتی بود که سؤال می کرد که من در باره مسایل حلال و حرام به چه کسی مراجعه بکنم و احکام و مسایل را از چه کسی اخذ بکنم؟ امام علیه السلام درحالی که با دست اشاره فرمودند، فرمودند: «علیک بهذا الجالس» و اشاره به زراره کردند. این کلمه«الجالس» که در اینجا امام به صورت عنوان ذکر می کند می فرماید: «علیک بهذا الجالس» ما می دانیم که جالس بما هو جالس نقشی در این معنا ندارد. این جنبه معرفی دارد، جنبه مشیریت در آن وجود دارد. در عام استغراقی مسأله عینا اینطور است که«اکرم کل عالم» یک خلاصه ای و یک عصاره ای از«اکرم زید العالم و عمرو العالم و بکر العالم» است، منتها عرض کردیم چون ملاحظه کرده که تمامی

ص:514

این افرادی که می خواهد اکرامشان را واجب بکند، در عالمیت مشترک هستند و فرض کنید همان عالمیت نقش در وجوب اکرام دارد، دیگر داعی ندارد که افراد را یک به یک نام ببرد بلکه می تواند با استفاده از کلمه کل، به تمام این مصادیق و تمامی این افراد اشاره داشته باشد اما در باطن و در حقیقت«اکرم کل عالم» یک حکم نیست«اکرم کل عالم» احکام متعدده کثیره علی حسب تعدد افراد العالم است. هرچه مصداق عالم تکثّر پیدا بکند و هرچه افراد عالم زیاد بشود به تعداد مصادیق عالم، اکرم کل عالم دلالت بر حکم می کند.

خصوصیت عام مجموعی از نظر انحلال حکم

اما در عام مجموعی، مسأله اینطور نیست. در این عام انحلال تحقق ندارد. در آن، تکثر حکم، وجود ندارد و اینکه می گوید: «اکرم مجموع العلماء» و مجموع علما را به یک عنوان ملاحظه می کند و متعلق یک حکم قرار می دهد و به حسب اراده متکلم هم مسأله اینطور است که در«اکرم مجموع العلماء» اگر تمام مصادیق اکرام بشوند اما یک عالم اکرام نشود، غرض مولا اصلا تحقق پیدا نکرده و مولا در هیچ مرتبه ای به غرض و هدف خودش نرسیده. غرض و هدف، اکرام المجموع من حیث المجموع است. اینجا عنوان مجموع دیگر عنوان مشیر نیست، عنوان مجموع، طریقیت ندارد بلکه عنوان مجموع در اینجا موضوعیت دارد برای اینکه آنچه غرض مولا را تأمین می کند و متعلق اراده مولا قرار گرفته، «اکرام المجموع بما هو مجموع» است بطوری که حتی اگر اخلال به اکرام یک فرد از افراد علما بشود، سر سوزنی از غرض مولا در خارج تحقق پیدا نکرده است. در نتیجه اینطور شد در عام استغراقی که مثال برای شبهه موضوعیۀ در اقل و اکثر استقلالی است کلمه کل هیچ گونه موضوعیتی ندارد و احکام متکثره ای در بطن«اکرم کل عالم» وجود دارد. اما در عام مجموعی که مثال برای اقل و اکثر ارتباطی است همان طوری که در روز اول مثال زدیم اینجا«هناک حکم واحد، متعلق بعنوان واحد» و آن عنوان هم موضوعیت دارد. همان طوری که عنوان صلاة، موضوعیت دارد و باید در مقام امتثال، عنوان صلاة احراز بشود، در«اکرم مجموع العلماء» مسأله به این صورت است.

اجرای برائت در شبهه موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی

حالا که این روشن شد، در شبهه موضوعیه اش در«اکرم کل عالم» که اقل و اکثر

ص:515

استقلالی است به لحاظ اینکه احکام متعدده است و هر حکمی مستقلا خودش مخالفت و موافقت دارد اکرام زید ارتباطی به اکرام عمرو ندارد اکرام عمرو ارتباطی به اکرام بکر ندارد حالا مولا گفته: «اکرم کل عالم» ما در خارج تردید پیدا کردیم که«هل یکون زید عالما أم لیس بعالم» نمی دانیم که زید عالم هست یا نه؟ شبهه در عالمیت زید داریم و این شبهه هم، شبهه موضوعی است به مولا ارتباطی ندارد که رفع شک بکند، خودمان باید این مسأله را روشن کنیم. حالا که روشن نشده، ما مانده ایم و شک در عالمیت زید، آیا در اینجا از نظر عقل برائت جریان پیدا می کند یا پیدا نمی کند؟

ما مدعی هستیم که جریان پیدا می کند برای اینکه ابتداء مسأله به این صورت است که هریک از افراد علما، حکم مستقل دارند، و به یکدیگر مرتبط نیستند. وقتی که شک می کنیم«فی ان زیدا عالم أم لا» شک می کنیم که آیا یک حکم مستقل، وجوب اکرام در رابطه با زید وجود دارد، یا حکم وجوب اکرام استقلالی در رابطه با زید وجود ندارد.

شک در وجوب اکرام زید داریم. ما معتقدیم که قاعده قبح عقاب بلا بیان در اینجا جریان پیدا می کند.

مقتضای بررسی معنای بیان در قاعده قبح عقاب بلا بیان

بیان ذلک: چرا قاعده قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند؟ برای اینکه آیا مقصود از کلمه بیان که در قاعده قبح عقاب بلا بیان مطرح است، همان نفس تحقق بیان من قبل المولی است، ولو اینکه این بیان به من و شما نرسیده باشد ولو اینکه این بیان در اختیار من و شما قرار داده نشده باشد؟ یا اینکه مقصود از این بیان، یک معنای دقیق تری است.

اصلا دنبال بیان در قبح عقاب بلا بیان، کلمه«من المولی» نیست، ولو اینکه ما در تعبیراتمان کلمه من المولی را ذکر می کنیم بلکه این بیان به معنای حجت است، و حجت هم، حجت بر تکلیف است. یعنی تا زمانی که حجت بر تکلیف وجود نداشته باشد، حجت بر الزام وجود نداشته باشد، حجت بر حکم وجود نداشته باشد. تا زمانی که حجت وجود نداشته باشد، این عقاب قبیح است و درست نیست که مولا مؤاخذه و عقوبتی داشته باشد.

پس دنبال کلمه عقاب بلا بیان، کلمه«من المولی» نیست که همیشه شما مسأله را در رابطه با بیان المولی مطرح بکنید، و الا اگر مولا حکم را بیان کرد، لکن این بیان به شما نرسید آیا می تواند شما را عقوبت بکند؟ می تواند شما را مؤاخذه بکند؟ این دلیل بر این

ص:516

است که مقصود از این بیان، بیان المولی نیست بلکه مقصود از این بیان، حجت بر تکلیف است. یعنی اگر مولا برای تکلیف خودش یک حجت و سندی داشت، می تواند در مقابلش عقاب بکند، اما اگر بر تکلیف خودش حجت و سندی نداشته باشد، نمی تواند در مقابل او، عقوبت بکند.

اگر مقصود از بیان، حجت بر تکلیف شد، شما در منطق ملاحظه کرده اید که حجت هم کبرا لازم دارد و هم صغرا لازم دارد. اگر حجت بخواهد تحقق پیدا بکند، اگر دلیل بخواهد تحقق پیدا بکند، باید صغرا و کبری هردو احراز بشود. اگر شما احراز صغری کردید اما احراز کبری نکردید، اینجا حجت تمام نیست، و بالعکس اگر شما احراز کبری کردید اما احراز صغری در کار نبود، اینجا هم حجت تحقق ندارد و ما نحن فیه از این قبیل است برای اینکه وقتی که شما شک می کنید«فی أن زیدا عالم أو لیس بعالم»، یک گوشه حجت تمام است. «اکرم کل عالم» که از ناحیه مولا باید صادر بشود و بیان مولا تنها در رابطه با کبریات است، تحقق پیدا کرده، اما بیان الکبری بمجردها، حجت برای انسان درست نمی کند، سند برای انسان درست نمی کند. حجت در صورتی تحقق پیدا می کند که هم صغری احراز شده باشد و هم کبری احراز شده باشد. شما وجوب اکرام کل عالم را احراز کردید اما احراز عالمیت این زید مشکوک العالمیه که بمنزلۀ صغرای در این حجت قرار گرفته از کجا تحقق پیدا کرد؟ شما شک در صغری دارید و علم به کبری.

آیا با شک در صغری و علم به کبری، حجت تمام می شود؟ نتیجه ترتب پیدا می کند؟ قیاس منطقی تحقق پیدا می کند؟

عدم اتمام حجّت با بیان کبرای قیاس فقط

پس مجرد اینکه وظیفه مولا تنها بیان کبریات است این مسأله را تمام نمی کند. ما هم قبول داریم که مولا غیر از کبریات نباید چیزی بیان کند. ما هم قبول داریم که تشخیص مصادیق به هیچ وجه به عهدۀ مولا نیست و این خود مکلف است که مسأله عالمیت و عدم عالمیت را باید تشخیص بدهد. اما اگر در یک جا مکلف متحیر ماند، و راهی برای تشخیص عالمیت و عدم عالمیت پیدا نکرد، آیا صرف اینکه مولا کبری را بیان کرده، حجت بر تکلیف تحقق پیدا می کند یا قاعده قبح عقاب بلا بیان در اینجا جاری می شود؟ با آن توضیحی که ما عرض کردیم که مقصود از بیان، بیان المولی نیست بلکه مقصود از آن، بیان الحجة علی التکلیف است و این یک مسأله عقلی است که تا مادامی که حجت

ص:517

بر تکلیف تمام نشود، «یقبح للمولی العقوبة و المؤاخذة» پس در اقل و اکثر استقلالی در شبهه موضوعیه با این تقریری که ملاحظه فرمودید برائت عقلیه جریان پیدا می کند، و زید مشکوک العالمیه وجوب اکرام ندارد.

بررسی شبهه موضوعیه در اقل و اکثر ارتباطی

اما در شبهه موضوعیه در اقل و اکثر ارتباطی مثل عام مجموعی، اگر گفت: «اکرم مجموع العلماء» به همان کیفیتی که عرض کردیم که در اینجا یک حکم در کار است، و عنوان مجموع العلماء، موضوعیت دارد به طوری که باید این عنوان احراز بشود، مثل عنوان صلاتی که خداوند تبارک و تعالی در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» اخذ فرموده. اینجا با همین تقریب، مسأله روشن است. اگر شما صدتا عالم را اکرام کردید آن نفر صد و یکم که عبارت از زید بود، این مردد بود بین انه عالم أو لیس بعالم، اینجا دیگر شما نمی توانید برائت عقلیه را جاری بکنید برای اینکه اینجا اینطور نیست که هر فردی، حکم مستقل داشته باشد. این عنوان را باید در اختیار مولا بگذارید. همان طوری که اگر مولا گفت:

«اقم الصلاة» شما حتما باید این معنا را احراز کنید که این عمل شما، عمل صلاتی باشد.

لذا در اوایل بحث اقل و اکثر در اجزا یک نکته ای را به عنوان مقدمه بحث، بیان کردیم که در اقل و اکثر در باب اجزا، مثل سوره که نماز ده جزء یا نه جزء است، این نزاعی که واقع شده در اینکه آیا برائت جریان پیدا می کند یا برائت جریان پیدا نمی کند، این روی مبنای این است که ما الفاظ عبادات را مثل کلمه صلاة، اسامی برای اعم از صحیح و فاسد بدانیم، و الا اگر کسی قائل بشود به اینکه صلاة، اسم برای صلاة صحیحه است، و صلاة صحیحه آن است که واجد تمام اجزا و شرایط باشد، اگر کسی این مبنا را قائل بشود، اصلا نمی تواند در اقل و اکثر در باب اجزا برائت را جاری بکند برای اینکه اگر نماز را بدون سوره آورد، اصلا نمی داند نماز را آورده یا نیاورده است. نمی داند عنوان مأمور به را در خارج ایجاد کرده یا نه برای اینکه اگر نماز اسم برای صحیح باشد و به حسب واقع سوره هم جزئیت داشته باشد، دیگر عمل نه جزئی فاقد سوره، لیست بصلاة، و این آدم متحیر است در اینکه«عمله هل یکون صلاة أم لا یکون بصلاة». اگر یک چنین تردیدی برای کسی پیدا بشود، هیچ کس در اینجا مسأله برائت را جاری نمی کند.

بالاخره باید عنوان مأمور به را در مقام اطاعت و در مقام موافقت احراز بکنیم، بدانیم که صلاة تحویل مولا دادیم، عنوان صلاة را در اختیار مولا گذاشتیم.

ص:518

پس اینجا مسأله به این صورت است وقتی که مولا می گوید: «اکرم مجموع العلماء» این عنوان باید تحویل مولا داده بشود این عنوان موضوعیت دارد و این عنوان احراز دارد و اگر ما اکرام فرد مشکوک العالمیه را ترک کنیم، نمی توانیم در مقابل مولا بایستیم و بگوییم که اکرام مجموع العلماء در اختیار شما قرار گرفت. نمی توانیم بگوییم: ما تحقق عنوان مأمور به را احراز کردیم. نمی توانیم بگوییم: آن عنوانی که موضوعیت در مأمور به داشت را در اختیار شما گذاشتیم لذا فرق بین عام مجموعی و استغراقی و به تعبیر دیگر فرق بین اقل و اکثر ارتباطی و استقلالی در شبهه موضوعیه همین است. ریشۀ فرق همین معناست که در عالم استغراقی، عنوان، موضوعیت ندارد و شک شما به تکلیف برمی گردد و چون حجت بر تکلیف وجود ندارد، قاعده قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند، اما در عام مجموعی و اقل و اکثر ارتباطی، عنوان، موضوعیت دارد، و شما باید حتما این عنوان را در اختیار مولا قرار بدهید و جز اکرام آن نفر صد و یکم که مشکوک العالمیه است از نظر عقل غیر از این چاره ای وجود ندارد.

بررسی وظیفۀ شاکّ در صورت تعلّق حکم به طبیعت

یک نکتۀ مختصری را برای تکمیل بحث عرض می کنیم: گاهی از اوقات در باب تکالیف، مسأله به نحو عموم مطرح نشده مثل اینکه در باب نواهی حکم گاهی از اوقات روی طبیعت رفته مثل«لا تشرب الخمر» که«لا تشرب الخمر» نه عام استغراقی است و نه عام مجموعی، اصلا از دایره عموم خارج است، بلکه حکم روی طبیعت رفته. این ماهیت شرب الخمر به مقتضای«لا تشرب الخمر» منهی عنه قرار گرفته. آن وقت شما در یک مصداقی شک می کنید به شبهه موضوعیه که«هل یکون خمرا أو لیس بخمر». یک مایعی اینجا وجود دارد مردد بین خمر و خل، آیا در اینجایی که حکم به طبیعت متعلق شده مثل همان عام استغراقی است یا مثل عام مجموعی است؟ آیا برائت عقلیه جریان پیدا می کند یا اینکه باید در این موارد احتیاط کرد؟

ظاهر این است که این هم مثل عام استغراقی است برای اینکه در«لا تشرب الخمر» نهی متعلق به طبیعت در حقیقت مفادش همان مفاد«اکرم کل عالم» است، یعنی یک حکم مستقل تحریمی به هر فردی از افراد شرب خمر تعلق گرفته. «لا تشرب الخمر» مثل عام مجموعی نیست یعنی آن که مطلوب مولاست، زجر از کل فرد من افراد طبیعت است بحیثی که هر فردی، یک زجر مستقل و یک نهی مستقلی دارد و همان طوری که در

ص:519

«اکرم کل عالم» نسبت به فرد مشکوک، برائت عقلیه را جاری می کردیم، اینجا هم همین حرف را می زنیم می گوییم: ما می دانیم که مولا«لا تشرب الخمر» دارد اما تنها با«لا تشرب الخمر» حجت بر تکلیف تمام نشده. حجت بر تکلیف علاوه بر کبرا، نیاز به صغری دارد و اگر ما احراز صغری نکنیم، عدم احراز صغری، مثل عدم احراز کبری است. در خلل حجت و عدم تحقق حجت چه فرق می کند بین اینکه از ناحیه صغری به او لطمه بخورد یا از ناحیه کبری به او لطمه بخورد. همان طوری که اگر کبرای«لا تشرب الخمر» را احراز نمی کردیم، قاعده قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کرد، همان طور اگر صغرای «لا تشرب الخمر» را هم احراز نکنیم قاعده قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا می کند. لذا در این نواهی متعلق به طبایع از نظر جریان برائت عقلیه، همان حکم عام استغراقی در مثل «اکرم کل عالم» و امثال ذلک را دارد.

پرسش:

1 - دلیل تفصیل بین اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت چیست؟

2 - خصوصیت عام استغراقی و عام مجموعی را از نظر انحلال حکم توضیح دهید.

3 - مقتضای بررسی معنای بیان در قاعده قبح عقاب بلا بیان در محل بحث چیست؟

4 - آیا در شبهه موضوعیه در اقل و اکثر ارتباطی برائت جاری می شود؟ چرا؟

5 - وظیفۀ شاکّ در صورت تعلّق حکم به طبیعت چیست؟

ص:520

درس دویست و هشتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در دنبال مسائل اقل و اکثر، بعضی از مسایل را مورد تعرض قرار داده اند که یک قسمت جنبه اصولی دارد، و بعضی از قسمتهای آن، جنبه فقهی دارد، و روی هم رفته مسایلی است کاملا مبتلا به، و در فقه مورد نیاز و احتیاج است.

وظیفۀ مکلّف در صورت ترک جزء غفلتا

یکی از آن مسایل که به تناسب با مسأله اقل و اکثر که در باب اجزا مطرح بود که اگر یک مرکبی از ناحیه مولا مأمور به قرار بگیرد و این مرکب، دارای اجزای معلومه باشد و بعضی از اجزایش مورد شک باشد که آیا جزئیت دارد یا جزئیت ندارد، مثل مسألۀ نماز و مثال سوره ای که عرض می کردیم حالا به تناسب با این مسأله، یک مسأله دیگری مطرح است و آن این است که اگر یک شیئی فی الجمله جزئیتش ثابت شده باشد، می دانیم که اجمالا جزئیت دارد، و دلیل بر جزئیتش قائم شده لکن دلیل، اطلاق ندارد و جزئیت را به نحو اجمال ثابت می کند نه به نحو اطلاق ثابت بکند، حالا که به نحو اجمال ثابت شد،

ص:521

می دانیم در حال توجه و در حال التفات و عدم غفلت، این بلا اشکال جزء است که اگر کسی عمدا اخلال به او بکند با توجه و التفات، این مأمور به را انجام نداده، این مأمور به با مأتی به موافقت پیدا نکرده لکن نمی دانیم که اگر کسی سهوا و غفلتا این جزء را ترک بکند و مأتی به فاقد این جزء باشد لکن فقدانش مستند به غفلت و سهو و نسیان باشد، آیا در اینجا مسأله چطور است؟ آیا اصالة البرائة العقلیه در اینجا جریان پیدا می کند یا نه؟ آیا اصالة البرائة الشرعیه در اینجا جریان پیدا می کند یا نه؟ ما فعلا بحث را در برائت عقلیه و اصل عقلی متمرکز می کنیم.

پس مسأله به این صورت است که کسی در محل نزاع و محل بحث، نقطه ابهامی نداشته باشد. محل بحث ما آنجایی است که یک شیئی فی الجمله جزئیتش ثابت شده، نه دلیل داریم بر اینکه به طور اطلاق جزئیت دارد و نه دلیلی بر عدم جزئیت در غیر آن حال فی الجمله داریم فقط می دانیم که اگر در حال توجه و التفات، اخلال به این جزء بشود، این عمل فاسدا تحقق پیدا می کند. این مقدارش برای ما ثابت شده. این مقدار را از دلیل جزئیت استفاده کرده ایم اما اگر کسی غفلتا آن را ترک کرد و با عدم توجه، عملش فاقد آن جزء شد، فرض کنید در باب نماز، نمازی که خوانده، فاقد سوره است و سوره هم فی الجمله دلیل بر جزئیت دارد، آیا از نظر اصالة البرائه العقلیه و اصل عقلی در اینجا چه باید گفت؟ آیا باید گفت: این نماز باطل است یا این نماز صحیح است؟

باز توجه داشته باشید که ما به قواعد دیگر مثل حدیث لا تعاد و امثال ذلک کاری نداریم، آنها را هم ان شاء الله در آینده بحث می کنیم فقط ما هستیم و عقل و اینکه نمازی که واقع شده، فاقد سوره ای است که فرضا دلیل بر جزئیت به نحو اجمال قائم شده و قدر متیقنش، صورت تعمّد و التفات است، حالا این نماز که فاقد سوره است«هل تکون صحیحتا، لا تجب اعادتها أم تکون باطلة و تجب اعادتها بحکم العقل»؟ کدام یک از اینهاست.

اشتراک جزء بین حال توجه و غفلت از نظر مرحوم شیخ(ره)

مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب رسائل می فرماید: اینجا عمل، باطل است، باید اعاده بشود برای اینکه هرچیزی که در حال توجه، جزئیت داشته باشد، لا محاله در حال غفلت هم جزئیت دارد.

به عبارت روشن تر: اصلا ما نمی توانیم جزئیت را به حال تعمد و التفات اختصاص

ص:522

بدهیم. اگر یک چیزی در حال عمد جزئیت پیدا کرد حتما در حال غفلت هم جزئیت دارد و لازمه جزئیتش در حال غفلت، این است که این عملی که بدون این واقع شده چون مطابق با مأمور به نبوده و فاقد بعضی از خصوصیات مأمور به بوده، باطل است. تعبیر ایشان خیلی صریحتر از این است، می فرماید: «ما کان جزء فی حال العمد، فهو جزء فی حال الغفلة» یعنی بیش از این راه ندارد و ما نمی توانیم جزئیت را به حال عمد اختصاص بدهیم. اگر در حال عمد، جزئیت پیدا بکند، کأنّ مثل مرض مسری در حال غفلت هم لا محاله باید جزئیت داشته باشد.

دلیل مرحوم شیخ(ره) بر بطلان عمل فاقد جزء در صورت غفلت

بعد در مقام تعلیل می فرماید: برای اینکه فرض کنید این آدم شروع کرد به نماز، در اول شروعش به نماز، چه تکلیفی به او توجه پیدا کرده است؟ تکلیف به صلاة مع السوره.

حالا که رسید به آن محلی که باید سوره را انجام بدهد و غفلت کرد از سوره و بطور کلی سوره را فراموش کرد، غفلت سبب نمی شود که امر تغییر بکند و تکلیف عوض بشود برای اینکه اگر تکلیف بخواهد عوض بشود باید بگویند: «ایها الغافل لا یجب علیک السورة». به غافل که نمی شود خطاب غافل متوجه کرد. به مجردی که به غافل، غافل بگویند، غفلتش از بین می برد و سهوش برطرف می شود. غافل که«لا یتوجه الیه انه غافلا» بعد از گذشت زمان توجه پیدا می کند که در موقع خواندن سوره غافل بوده و الا در آن حال«لا یکون ملتفتا الی انه غافلا» اگر توجه به غفلتش پیدا بکند فوری غفلتش برداشته می شود، وقتی که غفلتش برطرف می شود، موضوع از بین می رود. به آدم ملتفت می شود گفت: «ایها المتلفت یجب علیک کذا»، اما به غافل چطور می شود گفت: «ایها الغافل یجب علیک کذا او لا یجب علیک کذا»؟ تا بخواهید خطاب غافلا را به او متوجه بکنید، عنوان از بین می رود. تا توجه به غفلتش پیدا بکند، موضوع غافلا منتفی می شود.

لذا این امر به صلاة مع السوره که از اول نماز به او متوجه بوده، حالا که رسید به موضعی که باید سوره را قرائت بکند و غفلت کرد از اینکه سوره را قرائت بکند، نمی شود این امر تغییر بکند و تکلیف عوض بشود و خطاب غافلا به او متوجه بشود، لذا تکلیف، همان تکلیف است منتها ضمن اینکه برای غافل هم همان تکلیف عامد وجود دارد اما در عین حال در حال غفلت هم نمی شود در آن حال، مکلّف به انجام سوره باشد.

پس اینجا دوتا اشکال در کار است: یکی اینکه نمی شود به او گفت: «ایها الغافل

ص:523

لا یجب علیک السورة»، برای اینکه تا بگویید: غافل، غفلتش از بین می رود و نمی شود به او گفت: «مع انک غافلا یجب علیک سوره»، برای اینکه این برایش مقدور نیست. کسی که بطور کلی غفلت از سوره کرده، قدرت ندارد سوره را انجام بدهد، مقدورش نیست سوره را انجام بدهد لذا ما هستیم و یک امر قبل از غفلت که به او توجه پیدا کرد به اینکه باید نماز مع السوره خوانده بشود، و مسألۀ غفلت که حادث شد، نتوانست وضع را تغییر بدهد و موجب تغییر تکلیف نشد. فقط مسأله ای که بوجود آمد اینکه در حال غفلت نماز را بدون سوره به آخر رساند و بعد از نماز رفع غفلت شد از او. اینجاست که حساب می کند می بیند یک تکلیف به صلاة مع السوره به او توجه پیدا کرده، و این عملی را هم که در خارج انجام داده، نتوانسته جوابگوی این تکلیف مولا بشود، برای اینکه عملش فاقد سوره بوده، فاقد جزء بوده لذاست که عقل در اینجا حکم می کند به وجوب الاعاده تا اینکه مأتی به با مأمور به موافقت پیدا بکند.

بررسی کلام مرحوم شیخ(ره) از نظر مقام ثبوت و مقام اثبات

این بیان مرحوم شیخ در کتاب رسایل از آن بیانهایی است که به دنبالش جنجال فراوان به پا شده، و حرفهای زیادی در این رابطه گفته شده، و جوابهای زیادی از مرحوم شیخ داده شده که ما ان شاء الله بعضی از آن جوابها را بعدا ذکر می کنیم لکن قبل از آن که به آن جوابها برسیم اینجا یک سؤالی از مرحوم شیخ(علیه الرحمه) داریم و آن این است که اینکه شیخ می فرماید: «ما کان جزءا فی حال العمد فهو جزء فی حال الغفلة» یعنی چیزی که در حال عمد، جزئیت پیدا کرد لا محاله باید در حال غفلت هم جزئیت پیدا بکند، آیا شما این حرف را در رابطه با مقام ثبوت می زنید یا در رابطه با مقام اثبات؟

به عبارت روشن تر: می خواهیم از مرحوم شیخ سؤال کنیم که آیا قبل از آنکه ما به مقام خطاب غافل و مقام اثبات برسیم اصلا این معنا قابل تصور هست که یک چیزی جزئیت مطلقه داشته باشد و یک چیزی جزئیت فی خصوص حال العمد داشته باشد؟ می خواهیم بگوییم: اصلا در مقام تصور جزئیت و مقام ثبوت جزئیت آیا این معنا امکان پذیر هست یا نه؟ آیا امکان ندارد که مثلا بین سوره و بین تکبیرة الاحرام از نظر مقام ثبوت فرق باشد، و فرقش به این کیفیت باشد که دخالت تکبیرة الاحرام و جزئیت تکبیرة الاحرام برای نماز، یک جزئیت مطلقه باشد که بین حال عمد و حال غفلت، هیچ فرقی نکند یعنی این قدر تکبیرة الاحرام در باب صلاة نقش دارد که حتی کسی غفلتا هم تکبیرة

ص:524

الاحرام را انجام ندهد، اصلا جزء نماز تحقق پیدا نکرده، اما در باب سوره، سوره ارتباط دارد با نماز، جزئیت دارد برای نماز، لکن جزئیتش مانند جزئیت تکبیرة الاحرام نیست.

اگر کسی توجه به سوره داشته باشد و التفات به سوره داشته باشد، در این حال، سوره جزئیت برای نماز دارد، اما اگر کسی فراموش کرد و غفلت کرد، مسأله اینطور نیست، کما اینکه در باب ارکان و غیرارکان همین فرق را قائل هستیم. به حسب مشهور فرق بین اجزای رکنیه و اجزای غیررکنیه همین است که اجزای رکنیه نقششان در مأمور به به قدری قوی است که اگر در حال غفلت هم آنها ترک بشود مأمور به تحقق پیدا نمی کند اما اجزای غیر رکنیه نقش و دخالتشان در مأمور به اختصاص به حال توجه و التفات دارد.

بطلان ملازمه ثبوتی بین جزئیت جزء در حال عمد و غفلت

پس اگر مرحوم شیخ بخواهند بفرمایند: ثبوتا بین این دوتا ملازمه تحقق دارد«ما کان جزءا فی حال العمد فهو جزء فی حال الغفلة و لا یمکن التفکیک بینهما حتی فی مثام الثبوت» می توان گفت: این واضح البطلان است و بلا اشکال مراد مرحوم شیخ این معنا نیست.

اما اگر مقام اثبات موردنظر شیخ باشد، و ظاهرا هم همین مقام موردنظر شیخ است، شیخ می خواهد بفرماید که برای مولا در مقام اثبات و بیان و در مقام افهام و تبلیغ به مکلف، راهی باز نیست که بگوید: بعضی از اجزا، جزئیتش منحصر به حال تعمد است، اما اگر غفلت شد، این دیگر لیس بجزء. اگر مولا بخواهد این حرف را بزند لازمه اش این است که خطاب را به متوجه غافل بکند، و اگر خطاب متوجه غافل شد، با توجه به عنوان غافل، از عنوان غافل بودن بیرون می آید و رفع غفلت از او می شود.

ما می گوییم: ما یک راه عادی و معمولی برای شما درست می کنیم، یک راه طبیعی برای شما درست می کنیم که از این راه طبیعی مولا می تواند به مقصود خودش برسد و بین جزئیت عمد و جزئیت مطلقه، تفکیک بکند بدون اینکه اصلا عنوان غافل و خطاب به غافل مطرح باشد. راهش همین است که یک مقدارش را خود مرحوم شیخ بیان کرده اند لکن متأسفانه نتیجه دیگری از آن گرفته اند.

طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل

راهش این است که اگر مولا به مردم بگوید: ایها الناس همه باید نماز مع سوره

ص:525

بخوانید، همه نماز بخوانید و نمازتان مع سوره باشد، لکن در مقام پیاده شدن، خود مولا می داند که آنهایی که ملتفت و متعمد هستند، سوره را انجام می دهند و آنهایی که غافل هستند، سوره از آنها ترک می شود. واقع مطلب همین بوده که جزئیت سوره، یک جزئیت مطلقه نبوده، جزئیتش به حال عمد و به حال التفات اختصاص داشته است.

به عبارت روشن تر: اگر بخواهیم جزئیت را برای غافل از بین ببریم، مستلزم خطاب آخر نیست تا اینکه عزا بگیریم که مولا می خواهد چه عنوانی در این خطاب آخر بکار ببرد زیرا هر عنوانی را مولا بخواهد در آن مطرح بکند، معنایش بیدار کردن غافل است، معنایش رفع غفلت از غافل است. اصلا خطاب دیگر نمی خواهد. تعدد خطاب در اینجا مطرح نیست. به همان صورت معمولی به جمیع مکلفین خطاب می کند که شامل عامد و ملتفت و غافل و همه می شود می گوید: «ایها الناس، یجب ان یکون صلاتکم مع السورة»، لکن در مقام پیاده شدن، این دوطور پیاده می شود: آنهایی که ملتفت هستند نمازشان مع السوره خواهد بود، و آنهایی که غیر ملتفت هستند نمازشان مع فقد السوره خواهد بود.

مولا همین را می خواسته، هدف باطنی مولا، همین بوده.

منتها اینجا مسأله ای پیش می آید که بعد از آن که نماز مکلف تمام شد و رفع غفلت از او شد و یادش آمد که نماز مع السوره را انجام نداده و از طرفی هم او که عالم نیست به اینکه در قلب مولا چه بوده است، او که نمی دانسته از نظر مقام ثبوت، بین غافل و بین ملتفت، فرق وجود داشته، اگر کسی علم غیب داشته، همه این مراحل را خوانده، اما فرض این است که این مکلف مواجه بوده با اینکه ایها الناس نمازتان مع السوره باشد، بعد او در مقام عمل، غفلت کرده، سوره نخوانده و بعد از نماز متحیّر ایستاده برای اینکه این احتمال هم جریان دارد که جزئیت سوره، جزئیت مطلقه باشد. راهی برای مکلف باز نبوده تا این معنا را استکشاف کند. مکلف ایستاده می گوید: نماز من«لم یکن واجدا للسورة اذا کانت السورة جزءا فی خصوص حال العمد» نماز من صحیح بوده«و اذا کان جزء مطلقا» نماز من باطل بوده، برای اینکه فاقد سوره بوده. مکلف متحیر ایستاده نماز من«لم یکن واجدا للسورة، اذا کانت السورة جزءا فی خصوص حال العمد» نماز من صحیح بوده«و اذا کان جزءا مطلقا» نماز من باطل بوده برای اینکه فاقد سوره بوده است.

اجرای اصالة البرائة از وجوب جزء در حال غفلت

وقتی که مکلف متحیر ایستاده اینجا جایی است که ما از راه همان اصل عقلی به او

ص:526

کمک بکنیم و به مکلف بگوییم: الان که غفلت شده، شما در چه شک دارید؟ می گوید:

من شک دارم که آیا سوره در حال غفلت هم شرطیت داشته یا نداشته است. می گوییم:

اگر شما در اصل جزئیت سوره به نحو کلی شک می کردید، در همان اقل و اکثر در باب اجزا مگر اصالة البرائة العقلیه به شما نمی گفت که سوره، جزئیت ندارد؟ پس چه فرق می کند بین اینکه شما شک در جزئیت سوره به طور کلی داشته باشید مثل همان اقل و اکثر در باب اجزا یا اینکه جزئیتش را در حال تعمد بدانید اما در حال غفلت برای شما مشکوک باشد؟ شما الان می گویید: نمی دانم که آیا سوره در حال غفلت جزئیت داشته یا نداشته. همان قاعده قبح عقاب بلا بیان که در مسأله اقل و اکثر در اجزاء جریان پیدا می کرد، اینجا جریان پیدا می کند و حکم می کند«بأن السورة لا یکون جزءا فی حال الغفلة لأن جزئیته فی حال الغفلة لم یدل علیه دلیلا» و قاعده قبح عقاب بلا بیان جزئیت در این حال را نفی می کند.

اگر در مسأله اینطوری مشی کردیم هم مقام ثبوت کاملا روشن خواهد بود، هم در مقام اثبات گرفتاری برای مولا پیدا نشده، مسأله تعدد خطاب و خطابا آخر مطرح نبوده تا بگوییم: مولا در خطاب دوم به چه کسی خطابش را متوجه بکند و به چه عنوانی خطاب را توجه بدهد؟ این گرفتاری هم برای مولا نیست مکلف هم بعد از آن که رفع غفلت از او شد می تواند به همان اصالة البرائة العقلیه مراجعه بکند و جزئیت در حال غفلت را بعد رفع غفلت کنار بزند و در نتیجه از نظر عقل، محکوم به وجوب اعاده و وجوب قضا نشود.

پس این راهی که ملاحظه فرمودید یک راه خیلی طبیعی است بدون اینکه نیازمند به این باشد که ما یک حرفها و مسایلی را مطرح بکنیم. این راه مشکله مرحوم شیخ را حل می کند. لکن بیان شیخ چون بسیار بیان جنجال آفرینی بوده، لذا بزرگان اکثرا متأخرین از مرحوم شیخ حتی شاگردان مبرز خود مرحوم شیخ مثل مرحوم میرزای بزرگ شیرازی(اعلی الله مقامه الشریف) صاحب فتوای تنباکو، همه در مقام حل این مشکله برآمده اند و از شیخ جواب داده اند. بلحاظ اینکه بعضی از این جوابها یا همه اش مطالب خوبی دارد اینها را هم ان شاء الله مورد بحث قرار می دهیم.

پرسش:

1 - کلام مرحوم شیخ(ره) را بر اشتراک جزء بین حال توجه و غفلت توضیح دهید.

ص:527

2 - دلیل مرحوم شیخ(ره) بر بطلان عمل فاقد جزء در صورت غفلت چیست؟

3 - کلام مرحوم شیخ(ره) را بر اشتراک جزء بین حال توجه و غفلت از نظر مقام ثبوت و مقام اثبات بررسی کنید.

4 - دلیل بطلان ملازمه ثبوتی بین جزئیت جزء در حال عمد و غفلت چیست؟

5 - طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل کدام است؟

ص:528

درس دویست و هشتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مرحوم شیخ(علیه الرحمة) می فرماید که جزئیت جزء نمی شود اختصاص به حال عمد پیدا بکند و اگر چیزی در حال عمد، جزئیت پیدا کرد، لا محاله باید در حال غفلت هم جزئیت داشته باشد. لازمۀ این معنا این است که اگر جزئی فراموش شد و ما یک دلیل خارجی بر صحّت عمل نداشتیم، لا محاله باید حکم بکنیم به وجوب اعاده و اینکه این عمل مأتی به به درد نمی خورد، و مسقط امر نیست. بیان ایشان را دیروز عرض کردیم.

رفع تکلیف از غافل در حال غفلت

در مقام جواب از ایشان جوابهای متعددی داده شده است. یک جواب از مرحوم میرزای بزرگ شیرازی که از تلامذه بزرگ مرحوم شیخ انصاری بوده، نقل شده است.

ایشان تا حدی بیان مرحوم شیخ را پذیرفته اند و از راه دیگری خواسته اند زمینه ای برای جریان برائت عقلیه پیدا بکنند بطوری که اگر جزئی منسی واقع شد، بعد از رفع الغفلة و النسیان، دیگر اعاده آن عمل، لزوم نداشته باشد، و تکرار عمل، وجوب نداشته باشد.

ص:529

ایشان از این راه وارد شده اند فرموده اند: چه مانعی دارد که بگوییم: غافل که غفلت او موجب ترک بعضی از اجزا می شود و به علت غفلت، بعضی از اجزای مأمور به را فراموش می کند، تا مادامی که رفع غفلت از او نشده، اصلا هیچ تکلیفی ندارد، نه مکلف به انجام عمل مع هذا الجزء است و نه مکلف به انجام عمل بدون هذا الجزء است. «مادام کونه غافلا و مادام کونه ناسیا» اصلا مخاطب به هیچ خطابی نیست، مأمور به هیچ أمری نیست و هیچ تکلیفی به او توجه پیدا نکرده برای اینکه اگر بخواهیم او را مکلف بکنیم به مأمور به به ضمیمه این جزء منسی، این برای آدم ناسی، غیرمقدور است. آدم ناسی با فرض اینکه فراموش کرده و با فرض اینکه غافل است، مع ذلک بگوییم که در همین حال غفلت، وظیفه تو این بوده که این جزء را انجام بدهی، وقتی که او بدون اختیار جزء را فراموش می کند، در حال فراموشی دیگر قدرت بر انجام جزء ندارد، قدرت بر اتیان جزء در ردیف سایر اجزا ندارد. پس اگر بخواهیم بگوییم که در حال غفلت، مأمور به این جزء است، این تکلیف به غیر مقدور است و تکلیف محال است.

و اگر بخواهید بگویید: مأمور به لزوم این جزء است، معنایش این است که یک خطاب به عنوان غافل به او توجه پیدا بکند و به عنوان غافل، تکلیف به او متوجه بشود و همان طوری که مرحوم شیخ فرمودند، غافل را به عنوان غافل نمی شود مخاطب قرار دارد، به عنوان غافل نمی شود او را مکلف کرد برای اینکه غافل«لا یتوجه الی غفلته و لا یری نفسه غافلا». کسی که خودش را غافل نمی بیند اگر بخواهیم به او بگوییم: ایها الغافل! به مجردی که توجه به عنوان غافلا پیدا کرد، غفلتش از بین می رود، عنوان غافل منتفی می شود.

پس اگر خطابی به عنوان غافل بخواهد به او تعلق بگیرد و دایره مأمور به را برای او محدود به ماعدای جزء منسی بکند، این هم محال است. اگر جزء منسی هم بخواهد داخل در مأمور به باشد آن هم که ملاحظه فرمودید غیرمقدور است پس چه بگوییم؟

وظیفۀ غافل از نظر میرزای شیرازی(ره)

می گوییم: این تا مادامی که غافل است اصلا تکلیف ندارد منتها در این زمانی که غافل است، دو حالت ممکن است برای این غافل پیش بیاید: یک وقت یک غافلی است که اصلا مأمور به را در خارج انجام نداده مثل کسی که از اول زوال فرض کنید تا یک ساعت به غروب اصلا به طور کلی غافل از نماز بود، و در نتیجه، هیچ نمازی را انجام

ص:530

نداد. ایشان می فرماید: بعد از آن که از چنین غافلی رفع غفلت می شود اینجا دیگر جای اصالة البرائه نیست. ما یقین داریم که تکلیف به ذمه این آدم آمده، یقین داریم که«أقم الصلوة» گریبانش را گرفته ولو اینکه در پنج ساعت از وقت غافل بوده، و مأمور به را انجام نداده اما حالایی که غفلت برطرف شد و توجه پیدا کرد به اینکه مأمور به را انجام نداده، در اینجا ما قاطع هستیم به اینکه تکلیفی که مفاد«أقم الصلوة» است گریبان او را می گیرد و به او می گوید: بلند شو نماز بخوان.

اما یک غافلی داریم که محل بحث ماست و آن کسی است که نماز خوانده لکن سوره را فراموش کرده، بعد از نماز هم فرض کنید یک ساعت به غروب توجه پیدا می کند به اینکه نماز را بدون سوره خوانده، آیا در اینجا مسأله چطور است؟ تا مادامی که غافل بود، هیچ تکلیفی نداشت، الان که توجه پیدا کرده، در شرایطی توجه پیدا کرده که مأمور به را ناقصا انجام داده. آیا شما در اینجا هم قاطعید به اینکه تکلیف به او توجه پیدا کرده؟ این مثل آن کسی است که اصلا نماز نخوانده یا اینکه اینجا با آنجا فرق می کند؟ آنجا شما قاطعید به اینکه بعد از رفع غفلت، تکلیف گریبان این را می گیرد اما اینجایی که غفلت برطرف شد و مأمور به ناقصا انجام داده، باز هم شما یقین دارید به اینکه تکلیفی گریبان این را گرفت یا اینکه در ثبوت تکلیف اشکال دارید؟ بلا اشکال شما شاک در ثبوت تکلیف هستید و با شک در ثبوت تکلیف، اصالة البرائه جریان پیدا می کند.

(سؤال... و جواب استاد:) از شما سؤال می کنیم: به چه مکلف بوده؟ به مأمور تام به مرکب تام یا به مرکب ناقص؟ اگر مرکب تام مأمور به بوده، این در حال غفلت قدرت بر انجام نداشته. اگر ناقص مأمور به بوده، ناقص باید به عنوان غافل مأمور به باشد برای اینکه ناقص که برای ملتفت معنا ندارد مأمور به باشد باید به عنوان غافل مأمور به باشد و خطاب به عنوان غافل همان طوری که شیخ انصاری فرمودند مستحیل است. پس ما باید بگوییم: اصلا فاقد للتکلیف و الخطاب و توجه الامر.

همه مسایل را بعد از رفع غفلت شروع کنیم. بعد از رفع الغفلة اگر هیچ کاری انجام نداده، جای اصالة البرائه نیست. ما یقینا می دانیم«اقم الصلوة» به او توجه پیدا می کند اما آنجایی که مأمور به را ناقصا انجام داده و حالا رفع غفلت شده، باز هم شما یقین به ثبوت تکلیف دارید یا در اینجا شک دارید که آیا الان تکلیف به مرکب تام حادث شد یا حادث نشد؟ الان تکلیف تحقق پیدا کرد یا تکلیف تحقق پیدا نکرد؟ و چون شک در توجه تکلیف دارید مثل سایر شبهات وجوبیه که اصالة البرائة العقلیه در آن جریان پیدا می کند،

ص:531

عینا اینجا هم همان است. چه مانعی دارد که ما اصالة البرائه جاری بکنیم؟ این راه از مرحوم میرزای بزرگ شیرازی(اعلی الله مقامه الشریف) نقل شده است.

البته برای جواب مرحوم شیخ راه خوبی است چون شیخ به کلی می خواستند جلوی اصالة البرائه را بگیرند اما این راهی که ایشان طی کردند منتهی به جریان اصالة البرائة العقلیه می شود. از نظر جواب شیخ راه بدی نیست لکن اشکالش این است که یک قسمت از بیانات شیخ مورد قبول ایشان واقع شده و آن این است که به هیچ وجه نمی شود برای غافل یک مزیتی قائل شد و جزئیت را برای غافل منتفی کرد درحالی که با آن طریقی که ما دیروز ذکر کردیم یک راه سهل و آسانی برای این معنا پیدا شد. این یکی از جوابهایی است که از مرحوم شیخ داده شده است.

طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل از نظر مقرر کلام شیخ(ره)

یک جواب دیگر مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه) از بعضی از اجلاء تلامذه مرحوم شیخ انصاری نقل می کنند که او در تقریراتی که در رابطه با کتاب علل الصلاة از مرحوم شیخ نوشته، در آن کتاب که بعنوان تقریرات مرحوم شیخ نوشته شده خود این مقرر، اظهارنظر کرده و یک راه حلی پیدا کرده و از استادشان شیخ اعظم انصاری یک جوابی داده است.

ایشان(البته با توضیحی که من عرض می کنم) فرموده: اگر ما بخواهیم در اختصاص دادن تکلیف به غافل به صورت خطاب متمسک بشویم تا بگوییم: ایها الغافل! او از غفلت بیرون می آید، زوال غفلت تحقق پیدا می کند اما چه مانعی دارد مولا و متکلم بگوید: «یجب علی غیر الغافل الاتیان بالسورة فی الصلاة و لا یجب علی الغافل الا» نه جزء؟ اگر مولا اینطوری بیان کرد گفت: «یجب علی غیر الغافل عشرة اجزاء و یجب علی الغافل تسعة اجزاء» سوره برای غافل جزئیت ندارد، اگر مسأله اینطوری بیان شد، این کسی که غافل است، درست است که خودش را در حال الغفلة، غافل از تسعة اجزا نمی بیند، چون از غفلت خودش اطلاعی ندارد، بعدها می فهمد که غفلت تحقق پیدا کرده و الا در حال غفلت«لا یری نفسه غافلا». پس الان این غافل خودش را غافل نمی بیند «یجب علی الغافل تسعة اجزاء» را در رابطه با خودش نمی بیند، به صورت خطاب هم نبوده که به او بگویند: ایها الغافل و فوری متذکر و متنبه بشود، به عنوان«یجب علی الناسی تسعة اجزاء» که دیگر سوره برای او جزئیت نداشته باشد بوده و اینطوری مانعی

ص:532

ندارد که مولا یک چنین بیانی داشته باشد. این غافل هم خودش را غافل نمی بیند. لکن حالا که خودش را غافل نمی بیند می خواهیم ببینیم چه مشکله ای به وجود می آید؟ چه چیز موجب اشکالی در اینجا تحقق پیدا می کند؟ آیا این غافل نرفته نماز نه جزئی را انجام بدهد؟ غافل بوده نمازش هم نه جزء بوده چه اشکالی در مسأله است؟

فقط اشکال این است که خودش را غافل نمی دیده و از باب خطای در تطبیق خیال نمی کرده که تکلیف متوجه به او«یجب علی الغافل تسعة اجزاء» است فقط در اینجا همین مشکله است و الا به حسب واقع، تسعة اجزاء را اتیان کرده پس«یجب علی الغافل تسعة اجزاء» در خارج محقق شده، فقط یک مسأله خطای در تطبیق در اینجا بوجود آمده و می گوید: مسألۀ خطای در تطبیق مانعی ندارد. ما موارد زیادی داریم که بعنوان خطای در تطبیق، مسأله پیش می آید مثل اینکه کسی خیال می کند که نماز قضایی به عهده اوست، درحالی که ادا بر او واجب است، یا خیال می کند ادایی به عهده اوست در حالی که قضا بر او واجب است. اگر در عنوان ادائیت و قضاییت، یک خطای در تطبیقی تحقق پیدا کرد، موجب بطلان عمل این شخص نیست. اینجا هم یک خطای در تطبیق بوده، هیچ خطابی هم در کار نیست، یک عنوان مستقل«یجب علی الغافل تسعة اجزاء» و فرض این است که مصداق غافل است و در خارج هم تسعة اجزا را بوجود آورده. چه اشکالی در اینجا ملاحظه می کنید؟

یعنی به مرحوم شیخ انصاری این جواب را ذکر می کند که شما می گویید: غافل نمی تواند یک تکلیف دیگر داشته باشد و یک تکلیف مستقلی داشته باشد اگر ما مسأله را به این صورت پیاده کردیم هیچ گونه اشکالی بوجود نمی آید، در نتیجه، عمل هم صحیح است و اعاده و قضا هم بر او ترتب پیدا نمی کند.

لزوم تحریک و منبعث شدن از تکلیف

بعد خود مرحوم محقق نائینی(ره) در این حرف، مناقشه کرده اند فرموده اند: این حرف درست نیست برای اینکه اگر امر و بعثی از ناحیه مولا تحقق پیدا کرد باید یک صلاحیتی در این بعث وجود داشته باشد که مکلف از این بعث منبعث بشود و متحرک به این حرکت بشود. بعث باید یک چنین صلاحیتی داشته باشد و الا اگر بعث مولا نتواند این نقش را داشته باشد، مثل آن مثالی که ما یک وقت می زدیم در خطابات شخصیه اگر انسان یقین دارد که این امر خصوصی که به زید می کند، زید مخالفت خواهد کرد، اینجا

ص:533

اگر دواعی دیگر در کار نباشد، مسأله اتمام حجت و امثال ذلک در کار نباشد، بلکه روی مجرای بعث طبیعی پیش برویم، این کار، کار غیر عقلایی است که انسان بعث بکند یک کسی را که یقین دارد به اینکه منبعث نمی شود و تحت تأثیر این امر قرار نخواهد گرفت و لذا در مسأله کفار هم گفتیم: در خطابات عامه یک مسایل دیگری مطرح است، غیر از خطابات جزئیه و خطابات شخصیه است.

بالاخره مرحوم محقق نائینی می فرماید که هدف از بعث، این است که مکلف، منبعث بشود، لذا این صلاحیت باید در بعث وجود داشته باشد. بعث باید طوری باشد که مکلف از او منبعث بشود و تحت تأثیر او بتواند قرار بگیرد اما اگر یک جایی یک بعثی پیدا کردیم که هیچ وقت مکلف نمی تواند از او منبعث بشود و صلاحیت انبعاث به هیچ وجه در آن وجود ندارد، نمی توانیم چنین بعثی را تصحیح بکنیم. نمی توانیم بگوییم: چنین بعثی درست است بلکه باید حکم بکنیم به اینکه این بعث، باطل است و این بعث، غلط است و در ما نحن فیه این طوری است.

اینکه شما می گویید: «یجب علی الغافل تسعة اجزاء ماعدا السورة»، چه کسی از این بعث منبعث می شود؟ آیا ملتفت می خواهد منبعث بشود؟ این چیزی نیست که به ملتفت ارتباط داشته باشد. غافل می خواهد از این«یجب علی الغافل» منبعث بشود؟ غافل که شما می گویید: «لا یری نفسه غافلا» و اگر توجه به غفلت پیدا کند، غفلتش از بین می رود.

پس کسی نمی تواند از این«یجب علی الغافل تسعة اجزاء» که به صورت بعث و امر و ایجاب است، منبعث بشود ولو بصورت یک فرد شما تصور کنید، برای اینکه هر فردی یا ملتفت است یا غافل، ملتفت که از«یجب علی الغافل» منبعث نمی شود غافل هم که«لا یری نفسه غافلا حتی ینبعث من هذا الایجاب» پس چه کسی از این بعث منبعث می شود؟

بعد می فرماید که از اینجاست که بین ما نحن فیه و بین مسأله ادا و قضا فرق است.

آنجا خطای در تطبیقش خطای در تطبیق اتفاقی است. گاهی خطای در تطبیق تحقق پیدا می کند اما در ما نحن فیه این خطای در تطبیقش یک خطای در تطبیق دائمی است و با خطای در تطبیق دائمی ما بعث را صحیح نمی بینیم و چنین تکلیفی را جایز نمی دانیم. این جوابی است که مرحوم محقق نائینی از آن جواب اجله تلامذه شیخ بیان کرده است.

عدم ترتب فایده بر تکلیف مستقل نسبت به غافل

ولو اینکه این جواب قابل مناقشه است لکن ما یک حرفی می خواهیم به بعضی از

ص:534

اجله تلامذه شیخ بزنیم و آن این است که شما این«یجب علی الغافل تسعة اجزاء» را که بعنوان یک تکلیف مستقل برای غافل درست کردید چه فایده ای بر این تکلیف ترتب پیدا می کند؟ مولا وقتی که می گوید: «یجب علی الغافل تسعة اجزاء» آن هم به صورت یک تکلیف مستقل آن هم علاوه بر تکلیفی که متوجه به ملتفت شده«ماذا یترتب علی هذا التکلیف الثانی؟» همان تکلیف اول ولو بعنوان«یجب علی الملتفت» بشود آن نمی توانست هدف از این تکلیف دوم را تأمین بکند منتها غافل خودش را ملتفت می دید و در نتیجه سوره را ترک کرد. اگر او خودش را ملتفت ببیند و سوره را ترک بکند به کجا لطمه می خورد؟ این«یجب علی الملتفت عشرة اجزاء» نتوانسته تحقق پیدا بکند. کلمه ملتفت هم نباشد آن طوری که ما دیروز ذکر کردیم مولا بگوید: «ایها الناس یجب علیکم الصلوة و الصلاة عشرة اجزاء» اصلا کلمه ملتفت هم نیاورد درحالی که هدف مولا این است اگر کسی متوجه سوره باشد، سوره انجام نداده و اگر هم متوجه سوره نیست، «لا یجب علیه السورة». آیا همان تکلیف اول، وافی به مراد مولا نیست که مجال و میدان برای تکلیف دوم و امر دوم وجود پیدا بکند یا همان تکلیف اول مولا را به تمام مقاصدش می رساند؟

تکلیف اول می گوید: «ایها الناس یجب علیکم الصلاة» ده جزء، آن که ملتفت است، ده جزء می خواند، آن که ناسی است، نه جزء می خواند، مولا هم باطنا مقصودش همین بوده که کسی که ناسی است، سوره برای او جزئیت ندارد. پس ما جلوی تکلیف دوم را از این نظر می گیریم که تکلیف دوم«لا یترتب علیه ای فایدة اصلا» و هیچ دخالتی در رسیدن مولا به غرض و به هدفش ندارد. مولا تمام هدف و غرضش را از راه همان تکلیف اول تأمین می کند بدون اینکه یک حالت انتظاری هم داشته باشد.

مؤیّد این مطلب، این نکته است که غافل هم وقتی که در مقام انجام عمل برمی آید، خودش را تحت تأثیر همان امر اول قرار می دهد. او به اعتبار اینکه خودش را غافل نمی بیند، هیچ وقت خودش را تحت تأثیر امر دوم نمی بیند. وجود امر دوم و عدم امر دوم علی نهج سواء است. پس وقتی که مولا از راه تکلیف اول به هدفش می رسد و از طرفی هم غافل همیشه خودش را متحرک به تحریک همان امر اول می بیند پس شما چه نیازی به تکلیف ثانی می توانید احساس بکنید که برای آن نیاز، مسأله تکلیف دوم را مطرح بکنیم؟

یک جوابی هم مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه ذکر کرده اند که آن هم جواب

ص:535

خوبی است فی نفسه یعنی به عنوان جواب از مرحوم شیخ درست است لکن درعین حال احساس نیاز به آن راهی که ایشان در کتاب کفایه طی کرده اند، نمی شود زیرا همان طوری که دیروز عرض کردیم مولا می تواند با یک تکلیف به تمام غرض و هدف خودش برسد و هیچ استحاله ای و امثال ذلک تحقق پیدا نمی کند.

پرسش:

1 - جواب میرزای شیرازی(ره) در رفع تکلیف از غافل در حال غفلت را از کلام شیخ(ره) بیان کنید.

2 - اشکال استاد بر جواب میرزای شیرازی در رفع تکلیف از غافل در حال غفلت چیست؟

3 - طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل از نظر مقرر شیخ چیست؟

4 - اشکال مرحوم نائینی(ره) در رفع تکلیف از غافل در حال غفلت را به طریقۀ فوق بیان کنید.

5 - اشکال استاد را بر تکلیف مستقل نسبت به غافل بیان کنید.

ص:536

درس دویست و هشتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اجرای برائت در جزء منسی در عبادت

بحث ما در این بود که اگر یک جزئی از اجزاء مأمور به، در حال نسیان ترک شد و از طرفی دلیل اجتهادی ولو اطلاق باشد، در این رابطه نداشته باشیم، و دست ما هم از دلیل لفظی به تمام خصوصیات کوتاه باشد، آیا در اینجا برائت عقلی جریان پیدا می کند بطوری که استفاده بکنیم که جزئیت، اختصاص به حال توجه داشته باشد و در حال نسیان، کمبود جزء، ضربه ای به مأمور به نزند؟

در این رابطه کلام شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) را از کتاب رسایل نقل کردیم که ایشان می فرمودند که«ما کان جزءا فی حال العمد فهو جزء فی حال الغفلة» یعنی می فرمودند که نمی شود جزئیت اختصاص به حال عمد داشته باشد. بین جزئیت در حال عمد و جزئیت در حال غفلت، ملازمه تحقق دارد. لازمۀ بیان شیخ این بود که اگر یک جزء به علت غفلت ترک شد، عمل باطل است و حتما باید عمل باوجوداین جزء آورده بشود.

ص:537

در مقام جواب از شیخ جوابهایی داده شده بود، یک جوابی را مرحوم میرزای شیرازی(اعلی الله مقامه) دادند. یک جوابی را مرحوم محقق نایینی(ره) از بعضی از شاگردان مرحوم شیخ نقل کرده بود. یک جوابی هم مرحوم محقق خراسانی(ره) در کتاب کفایه ذکر کرده بودند و یک جوابی هم ما عرض کردیم.

خلاصۀ حرف به اینجا رسید که ما می توانیم از راه برائت عقلیه و قبح عقاب بلا بیان، این مسأله را حل بکنیم. به این صورت که بگوییم: قدر متیقن آن مقداری که دلیل بر آن قائم شده، جزئیت در حال ذکر است، جزئیت در حال عمد است، جزئیت در حال التفات است، و اما جزئیت در حال غفلت، «غیر معلوم لنا و لم یرد من المولی بیان بالاضافة الیه» چون در این رابطه، بیانی از ناحیۀ مولا وجود ندارد: لذا ما می توانیم به قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان تمسک بکنیم و جزئیت در حال غفلت که بیانی از مولا در این رابطه وارد نشده است را کنار بگذاریم و نتیجتا حکم بکنیم به اینکه عملی که فاقد این جزء است و غفلت، مانع تحقق این جزء شده، صحیح است. این خلاصۀ بحثها در این رابطه بود.

یک جهت از بحث باقی مانده که مرحوم محقق نایینی(رضوان الله تعالی علیه) یک نظر خاصی هم در این جهت بیان کرده اند و آن این است که این نسیانی که در رابطۀ با جزء پیش می آید و انسان فراموش می کند جزء را انجام بدهد، دو صورت دارد: یک وقت نسیان فی بعض الوقت است، و یک وقت نسیان مستوعب جمیع اجزاء وقت است.

به عبارت روشن تر: فرض کنید کسی اول ظهر وارد نماز می شود، یک جزء را فراموش می کند، (حالا ادله دیگر را کار نداریم، نماز به عنوان مثال مطرح است) و این فراموشی ادامه پیدا می کند الی آخر اجزاء الوقت بطوری که مغرب وارد می شود و این نسیان همین طور ادامه پیدا کرده است. اما یک وقت این است که جزء را فراموش می کند و در حال انجام عمل، جزء ترک می شود لکن بعد از گذشتن زمانی، در خود وقت متذکر می شود که«انه قد اتی بما کان فاقدا للجزء المنسی» یادش می افتد که فلان جزء را در عبادت انجام نداده است.

تفصیل بین نسیان فی بعض الوقت و مستوعب وقت از نظر اجرای برائت

مرحوم محقق نایینی(ره) می خواهند بین این دو صورت از نظر جریان برائت عقلیه، فرق قائل بشوند، در یک صورتش می فرمایند: برائت عقلیه جریان پیدا می کند، اما در

ص:538

یک صورت دیگر نه. آنجایی که نسیان مستوعب همۀ وقت باشد، ایشان موافق هستند می فرمایند: مانعی ندارد. لازمۀ جریان برائت عقلیه این است که این جزء منسی، جزئیتش در حال نسیان و در حال غفلت، منشأ اثر نباشد، عقابی نتواند بر ترکش ترتب پیدا بکند.

اینجا را می فرماید: ما قبول داریم. اما در آنجایی که یک ساعت غافل است فرضا، در حال عمل غافل است، لکن بعد الفراغ من العمل و مثلا مضیّ زمان ما، می فهمد که فلان جزء ترک شده، ایشان اینجا می فرماید که برائت عقلیه فقط همین نقش را می تواند داشته باشد که در حال صدور عمل و تحقق عمل، جزئیت را بردارد، اما بعد از آن که شما نسیانتان برطرف شد، و غفلت زایل شد، اینجا دیگر برائت نقشی ندارد.

البته صدر و ذیل کلام ایشان دو تعبیر دارد که این دو تعبیر باهم سازگار نیست. صدر کلامشان می فرماید: مقتضای اطلاق این است که حالا که یادش آمد وقت هم دارد، قدرت هم دارد، هیچ مسأله ای وجود ندارد، عمل را با آن جزء اتیان بکند. دلیل می گفته:

من عمل را با این جزء لازم دارم، مأمور به با این جزء، محبوب و مطلوب من است. در صورت غفلت نمی شد کاری بکنی چون غافل بود، اما حالا که غفلت زایل شده، وقت هم باقی است قدرت هم در کار است، سلب قدرت نشده، چرا به او بگوییم: عمل تام الاجزاء را ثانیا اتیان نکن؟

اول عبارت می فرماید: مقتضای اطلاق، وجوب عمل با تمامی اجزاء و شرایط است، لکن در آخر می فرماید که اینجا جای اشتغال است، نه جای اصالة البرائة. اصالة البرائة به درد همان حال نسیان می خورد، اما بعد که نسیان برطرف شد، اصالة البرائه هم باید بساطش را جمع بکند. اینجا اصالة الاشتغال محکّم است، می گوید: تو مکلّف بودی به یک نماز ده جزئی مثلا، مأتی به تو، فاقد یک جزء بود، فقدان مستند به غفلت بود، در حال غفلت، مسأله ای نیست، اما بعد از زوال الغفله چرا؟ بعد زوال النسیان چرا؟ اینجا اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد، همان قاعده اشتغال و احتیاط اینجا پیاده می شود نه اصالة البرائه.

تمسّک به استصحاب در بعضی از موارد نسیان جزء

بعد ایشان می فرماید: در بعضی از موارد، ما می توانیم از استصحاب استفاده بکنیم و آن در جایی است که اگر فرض بکنیم که در اول به اندازۀ یک نماز تام الاجزاء، هیچ گونه غفلتی برای او نبوده، بعد غفلت، عارض شده، عمل را در حال غفلت انجام داده،

ص:539

مأمور به، به علت غفلت، فاقد جزء منسی شده، بعد هم زوال غفلت شد، ایشان می فرماید: اینجا اگر ما قاعده اشتغالی هم نداشته باشیم، استصحاب وضع را مشخص می کند برای اینکه استصحاب می گوید: در اول وقت به علت اینکه نسیان نبود، آن تکلیف متعلق به مأمور به ده جزئی به تو متعلق بود، حالا که یک نیم ساعت و یک ساعت غفلت عارض شده و در طول این غفلت، یک مأمور به ناقصی تحقق پیدا کرده، ما شک می کنیم که آن تکلیف اول وقت که مسلّم به ما توجه پیدا کرد، آیا با این مأمور به ناقص از عهدۀ ما ساقط می شود یا نه؟ استصحاب می کنیم آن تکلیفی را که اول وقت به واسطه تذکّر به عهدۀ ما آمد.

پس ایشان یک چنین تفصیلی در این مسأله بیان می کنند و بین نسیان فی بعض الوقت و نسیان مستوعب جمیع الوقت، فرق قائل می شوند. حالا می خواهیم ببینیم آیا این فرق به نظر صحیح می رسد؟ واقعا باید یک چنین تفصیلی در اینجا داده بشود، یا نه؟

ظاهر این است که این تفصیل لازم نیست. اولا آن جهتی که عرض کردیم که صدر و ذیل کلام ایشان دوتا تعبیر دارد و این دو تعبیر باهم نمی سازد، این برای این جهت است که ایشان اول اینطوری استدلال می فرماید که مقتضای اطلاق، وجوب این مرکب تام است در آخر وقت مثلا، در ذیل کلامشان به قاعدۀ اشتغال تمسّک می کنند، درحالی که اولا محل بحث ما در این مسأله، آنجایی است که ما به هیچ وجه دلیل اجتهادی نداشته باشیم، اطلاقی در کار نباشد و الاّ بعدا در همین مسأله روی فرض اطلاق، بحث می کنیم و تازه دوجور اطلاق هم می توانیم داشته باشیم: یک وقت دلیل مرکب اطلاق دارد، یک وقت دلیل جزئیت جزء، اطلاق دارد. بعدا ان شاء الله روی این دو اطلاق و نتایج این دو اطلاق بحث می کنیم. اما فعلا محل کلام ما آنجایی است که ما اطلاقی نداشته باشیم.

ایشان می فرماید: «لان مقتضی الاطلاق وجوبه» فرض ما آنجایی است که اطلاقی نباشد.

عدم مجال برای اجرای اصل با وجود اطلاق

ثانیا اگر اطلاق داریم آیا با وجود اطلاق شما می توانید بگویید: نوبت به قاعدۀ اشتغال می رسد؟ قاعدۀ اشتغال، اصل عملی است. اصلی عملی در مواردی است که اماره در کار نباشد و اطلاق، یکی از امارات است ولو اینکه اصل عملی هم موافق با اماره باشد، لکن با وجود اماره، جایی برای اصل باقی نمی ماند، چون اماره بر اصل حکومت دارد. پس چطور ایشان در اول کلام، مسألۀ اطلاق را پیش می کشند و در ذیل، قاعده اشتغال را به

ص:540

عنوان دلیل مطرح می کنند؟

حالا کاری به این جهتش نداریم. این اشکال مناقضه و خروج از فرض و خروج از محل کلام را به ایشان نمی کنیم، لکن در عین حال محل کلام آنجایی است که هیچ گونه دلیل اجتهادی، در مقابل نداشته باشیم، ما هستیم و مسألۀ اصل، می خواهیم ببینیم آیا اصالة البرائه عقلیه جریان پیدا می کند یا نه؟

روی این فرض به ایشان می گوییم: شما فرمودید که اصالة البرائة، غایت تأثیر و نهایت اقتضایش محدود به حال نسیان است. اصالة البرائه، در حال نسیان، جزئیت را برمی دارد، در حال غفلت، جزئیت را برمی دارد اما بعد از آن که زوال غفلت و زوال نسیان شد، اصالة البرائة جای خودش را به اصالة الاشتغال تحویل می دهد، آنجا دیگر باید اصالة الاشتغال پیاده بشود.

بررسی تفصیل محقق نایینی(ره) در مورد عدم اجرای اصل با وجود اطلاق

می گوییم: اولا اینکه شما می گویید: در حال غفلت، اصالة البرائة عقلا جریان پیدا می کند یعنی چه؟ اگر اصالة البرائة نبود مسأله چطور بود و اصالة البرائة که آمده چه نقشی دارد؟ ما از شما سؤال می کنیم: اگر اصالة البرائة العقلیه نبود و این آدم، نسیانا یک جزء از مأمور به را ترک کرد، آیا می خواهید بگویید: اگر اصالة البرائة نبود، در همین حال غفلت هم مکلّف به مأمور به ده جزیی بود؟ اینکه غیر مقدور است، این که ربطی به اصالة البرائه ندارد. آدم غافل نمی شود مکلف به همان مسأله ای باشد که مورد غفلتش واقع شده. آدم غافل از سوره را به هیچ عنوانی نمی شود به او گفت: سوره را اتیان بکن. این در حال غفلت قادر نیست. امکان ندارد که از او با عدم توجه، سوره تحقق پیدا بکند و آن جزء منسی وجود پیدا بکند.

پس اگر اصالة البرائه نمی بود، ما روی عدم قدرت و عدم اختیار مکلف، بر انجام مأمور به، نمی توانستیم او را در حال غفلت، مأمور به نماز ده جزئی قرار بدهیم. اصالة البرائه که نبود، مطلب اینطور بود. حالا از شما سؤال می کنیم اصالة البرائه چه چیزی را آورده؟ باید اصالة البرائه یک اضافه ای داشته باشد، یک نقشی داشته باشد. اینکه شما می فرمایید: اصالة البرائة در همان محدوده غفلت پیاده می شود، خوب، پیاده شد، اما چه اثری بر وجود ایشان مترتب است؟ چه فایده ای را اصالة البرائه می خواهد افاده بکند که لو لا اصالة البرائة این فایده ترتب پیدا نمی کرد؟

ص:541

پس یعنی چه که بگوییم: اصالة البرائة، محدود به حال غفلت است؛ نه، اصلا معنای اصالة البرائه این است که آنچه به علت غفلت ترک شده، «هذا لیس بجزء لا أنه لیس بجزء فی خصوص حال الغفلة» او که مورد نیاز نبود، و احتیاجی به اصالة البرائه در او احساس نمی شد.

پس این معنا را ما درست نمی توانیم تعقل و تصور بکنیم که بگوییم: (تعبیر ایشان این است) «اقصی ما یقتضیه اصالة البرائة هو رفع الجزئیة فی حال النسیان» یعنی چه جزئیت را در حال نسیان رفع می کن؟ اصالة البرائة هم نبود همین مسأله به صورت واضح پیاده می شود. و ثانیا، حالا حساب می کنیم می بینیم بعد از آنکه رفع غفلت شد، نماز را بدون جزء منسی انجام داد بعد هم متوجه شد، آیا اینجا جای قاعدۀ اشتغال است، یا جای قاعدۀ برائت و اصالة البرائه است؟ می گوییم: روی تک تک این مبانی که ذکر شد مسأله را حساب می کنیم.

بررسی مبانی موجود از نظر اجرای برائت و قاعده اشتغال

روی مبنای میرزای شیرازی(اعلی الله مقامه الشریف) که می فرمودند: غافل«لا یکون مکلفا اصلا لا بالمرکب الناقص و لا بالمرکب التام» اصلا«ما دام کونه غافلا لیس بمکلف» بعد از آن که رفع غفلت شد، اینجا دوجور است: اگر در حال غفلت، چیزی را انجام نداده باشد اصلا، ما یقین داریم که الان تکلیف گریبانش را می گیرد«لأنه غفل و لم یأت فی حال الغفلة بشیء» حالا که غفلت زایل شد، وقت هم باقی است، هیچ مسأله ای وجود ندارد، یقینا تکلیف گریبان او را خواهد گرفت، اما اگر غافل در حال غفلت، مرکب ناقص را انجام داده باشد، مأمور به را بدون جزء دهم انجام داده باشد، اینجا حالا که غفلت زایل شد، ما از شما می پرسیم: مسأله چطوری است؟ آیا شما شک در فراغ ذمّه از یک تکلیف یقینی دارید یا شک در اصل اشتغال به تکلیف دارید؟

روی مبنای ایشان شما شک در اصل اشتغال به تکلیف دارید برای اینکه غافل«لم یکن مکلفا»، الان که زوال الغفله شد«نشک فی حدوث تکلیف متعلق بالمرکب التام» شک در حدوث تکلیف، مجرای اصالة البرائه است. معنا ندارد ما اینجا اصالة الاشتغال را پیاده بکنیم.

همین طور روی مبنای بعضی از أجله تلامذه شیخ انصاری که قولشان را مرحوم محقق نایینی حکایت و نقل کرده بودند. ایشان می گفت که آدم غافل هم قصد امتثال

ص:542

تکلیف متوجه به ذاکرین را دارد درحالی که تکلیف خودش نماز نه جزئی است، لکن این از تکلیف خودش غافل است به خیال اینکه تکلیف ذاکرین را دارد امتثال می کند و این مانعی ندارد. ما از این به خطای در تطبیق تعبیر می کنیم و در مسألۀ خطای در تطبیق، مانعی وجود دارد. پس یک تکلیف به ذاکر متوجه است، یک تکلیف به غافل، به عنوان الغافل، اما غافل خودش را مشمول این تکلیف متوجۀ به عنوان غافل نمی بیند. غافل خودش را در زیر پرچم آن تکلیف متوجۀ به ذاکرین می داند و قصد امتثال او را می کند لکن امتثالش عملا موافق با تکلیف خودش است و این چون خطای در تطبیق است(به قول آن بعض) مانعی ندارد که ما بحثش را ذکر کردیم.

حالا روی این مبنا می خواهیم ببینیم اینجا جای اصالة البرائه است یا اصالة الاشتغال؟ این می گوید: غافل خودش یک تکلیف اختصاصی دارد. تکلیف اختصاصی هم روی عنوان غافل است، منتها غافل خودش را در تحت عنوان غافل نمی بیند به عنوان خطای در تطبیق نگاهش به تکلیف متوجۀ به ذاکرین است، لکن عملا تکلیف خودش را انجام داده. بعد از آن که تکلیف خودش را انجام داد«و لو من باب الخطاء فی التطبیق الذی هو تکلیف آخر» آیا الان باز گریبانش را می گیرد یا نه؟ این چون مرکب ناقص را انجام داده و تکلیف غافل را امتثال کرده، آیا بعد از زوال الغفله، تکلیف ذاکرین گریبان او را می گیرد یا نه؟ پس این شک در بقای تکلیف دارد یا شک در حدوث تکلیف ذاکرین دارد؟ این شک در حدوث تکلیف ذاکرین دارد و شک در حدوث تکلیف، مجرای اصالة البرائه است.

همین طور روی مبنای مرحوم آخوند که ایشان در مقام جواب از شیخ می فرماید که راه حل مشکله غافل و ملتفت این است که خداوند بگوید: ایها الناس بطور کلی، وظیفۀ شما نماز نه جزئی است، بعد هم یک خطابی مخصوص به ذاکرین بکند، بگوید: شما ذاکرین باید ده جزء بخوانید. آن تکلیف مشترک عمومی نه جزئی است، تکلیف مختص به ذاکرین، به عنوان ذاکرین، اضافه شدن جزء دهم است. اینکه مانعی ندارد که عنوان ذاکر را برای ذاکرین عنوان قرار بدهند، غافل را نمی شود برای غافل عنوان قرار داد، اما ذاکر را که می شود برای ذاکر، عنوان قرار بدهند.

روی این مبنای مرحوم محقق خراسانی(که خودشان این حرف را پذیرفته اند و از این حرف خوششان آمده) غافل آن تکلیف عمومی در حال غفلت را انجام داده، تمام شد، حالا که زوال غفلت شد، ذاکر شد، شک در این می کند که آن خطاب دومی که اختصاص به ذاکرین دارد و نتیجۀ آن خطاب، وجوب اضافۀ جزء دهم است، آیا آن

ص:543

خطاب الان گریبان این را می گیرد یا نه؟ الان توجه به این پیدا می کند یا نه؟ چون شک در حدوث خطاب ذاکرین دارد و شک در توجه تکلیف فعلی ذاکرین دارد، اصالة البرائه جاری می شود.

پس ملاحظه فرمودید روی تمام مبانی، جای اصالة البرائه است«و لو کان النسیان فی بعض الوقت و لم یکن مستوعبا لجمیع الوقت».

اما آن فرعی که ایشان در آخر به عنوان استصحاب ذکر کرده اند، این است که در اول وقت، یک ساعت فرضا، ذاکر باشد، بعد غافل بشود، مأمور به را ناقصا در حال غفلت انجام بدهد«و ثمّ فی الوقت» زوال غفلت تحقق پیدا بکند. ایشان فرمودند که اینجا جای استصحاب است، برای اینکه چون اول وقت، ذاکر بوده، تکلیف به مرکب تام الاجزاء و الشرایط گریبان او را گرفته و حالا شک دارد در اینکه این تکلیف، ساقط شده یا ساقط نشده، استصحاب می کند.

عدم اتصال زمان شک و یقین در استصحاب در محل بحث

جواب ایشان این است که درست است که در اول وقت، تکلیف متعلق به مرکب تام الاجزاء و الشرایط به او متوجه شد، اما وقتی که غفلت آمد، در حال غفلت، مسأله چطوری بود؟ شما یقین دارید آن تکلیف رفت، یا شک دارید که رفته یا نرفته؟ در حال غفلت، ما یقین داریم که آن تکلیف رفت، الان که زوال غفلت شده، شک داریم، اما فی حال الغفلة چطور؟ در حال غفلت شما احتمال می دهید که مکلف به مرکب تام الاجزاء و الشرایط باشد یا اینکه در حال غفلت یقینا این تکلیف رفت. تکلیفی که یقینا رفته، چطور بعد از زوال غفلت شما استصحاب می کنید؟ مگر نباید در استصحاب، زمان شک و یقین اتصال به هم داشته باشد، پس چطور می توانید بگویید: یقینا تکلیف آمد و ما شک در بقاء و زوالش داریم؟ یقینا تکلیف آمد و یقینا هم تکلیف فی حال الغفلة رفت و الان بعد از زوال الغفلة، ما شک در حدوث تکلیف داریم، نه شک در بقاء تکلیف. ما شک در حدوث تکلیف جدید داریم و اگر ما بخواهیم در مقابل شما بایستیم، استصحاب عدم را اینجا جاری می کنیم می گوییم: آن تکلیف به مرکب تام الاجزاء و الشرایط در حال غفلت، قطعا از بین رفت، بعد از زوال الغفلة شک داریم آمد یا نیامد، استصحاب عدم تحقق آن تکلیف به مرکب تام الاجزاء و الشرایط جریان پیدا می کند، نه استصحاب بقاء تکلیف.

پس نتیجه اینطور شد که از نظر جریان برائت عقلیه هیچ فرقی نمی کند که نسیان فی

ص:544

بعض الوقت باشد یا نسیان مستوعب جمیع الوقت باشد و این تفصیلی که ایشان فرمودند به نظر ما ناتمام است.

پرسش:

1 - تفصیل محقق نایینی(ره) را از نظر اجرای برائت در محل بحث بیان کنید.

2 - از نظر محقق نایینی(ره) در نسیان جزء در چه صورتی می توان به استصحاب تمسّک کرد و اشکال این استصحاب چیست؟

3 - جواب استاد از کلام محقق نایینی(ره) در نسیان جزء را بیان کنید.

4 - مبانی موجود را در محل بحث از نظر اجرای برائت و قاعده اشتغال بررسی کنید.

ص:545

درس دویست و هشتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اخلال به جزء در حال غفلت و نسیان

بحث ما این بود که اگر یک جزئی در حال نسیان مورد اخلال واقع بشود و در حال نسیان ترک بشود، آیا بعد از زوال نسیان، لازم است اعادۀ عمل یا لازم نیست؟ در این مورد، روی حکم عقل بحث می کردیم اما از نظر شرع، بحث دیگری است که بعدا ان شاء الله بحث می شود.

عرض کردیم که محل بحث آنجایی است که هیچ گونه دلیل اجتهادی نداشته باشیم، ما باشیم و اصل ثبوت جزئیت این جزء و بعد تردید بین این که آیا جزئیتش اختصاص به حال ذکر دارد یا اینکه جزئیتش، جزئیت مطلقه است؟ و شما می توانید اینطوری تعبیر بکنید که آیا جزئیتش به نحو رکنیت است که لازمۀ رکنیت، این است که در حال نسیان هم اگر اخلال به او بشود، عمل باطل است، یا جزئیتش به نحو غیر رکنیت است که تنها در حال التفات، اخلال به او موجب بطلان است اما در حال نسیان، مانعی ندارد که ترک بشود.

ص:546

گفتیم: این در آنجایی است که ما هیچ گونه دلیل اجتهادی در رابطۀ با نفی و اثبات این مسأله نداشته باشیم، اما اگر یک دلیل اجتهادی داشته باشیم که رکنیت را ثابت بکند، یا دلیل اجتهادی داشته باشیم که عدم رکنیت را ثابت بکند، دیگر نوبت به اصل عقلی نمی رسد و جای برائت عقلیه، به هیچ وجه نخواهد بود. می خواهیم یک مقداری دربارۀ دلیل اجتهادی بحث بکنیم ولو اینکه این بحث، یک بحث اصولی نیست بلکه تقریبا بحث فقهی است لکن در عین حال مباحث اصولیه هم به همراه دارد.

بررسی ادلۀ اجتهادیه در محل بحث

بحث این است که درباره یک مرکبی که مأمور به واقع می شود معمولا دوتا دلیل وجود دارد: یکی آن دلیلی که مرکب را به ما هو مرکب، مأمور به قرار می دهد و متعلق امر قرار می دهد مثل«اقیموا الصلاة» که مکرر در آیات شریفه قرآنیه ملاحظه می کنید. این دلیلی است که در رابطۀ با مجموع مرکب وارد شده و مرکب را بما هو مرکب، مأمور به قرار داده است. یک دلیلی هم داریم که این در رابطۀ با بیان جزئیت اجزای این مرکب است، مثلا فلان شیء جزئیت دارد، مثل«لا صلاة الا بفاتحة الکتاب»، یا مثلا«یجب الرکوع فی الصلاة» و امثال ذلک. اینها هم یک سنخ ادله ای هستند که در مقام بیان اجزای مرکب آمده اند و هدفشان بیان همین مسأله است.

پس معمولا در آنجایی که یک مرکبی مأمور به قرار می گیرد، دوتا دلیل وجود دارد:

یکی مثل«أقیموا الصلوة» است، یکی مثل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» است. محل بحث ما در این مسأله ای که گذشت، آنجایی بود که این دو دلیل، اطلاق نداشته باشند. چرا محل بحث اینجا بود؟ برای اینکه اگر ما فرض کنیم که دلیل جزئیت، اطلاق دارد فرض کنیم که«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» اطلاق دارد، اطلاق«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» این معنا را اقتضا می کند که فاتحة الکتاب، یک جزئیت مطلقه دارد حتی در حال نسیان هم جزئیتش به جای خودش محفوظ است، منتها اگر شما نسیان کردید و فاتحة الکتاب را ترک کردید در حقیقت مأمور به اتیان نشده، مأمور به بدون فاتحة الکتاب نمی شود تحقق پیدا بکند. پس بعد از آن که زوال غفلت شد، حالا«اما فی الوقت و اما فی خارج الوقت» باید نماز با فاتحة الکتاب مجددا اتیان بشود.

نتیجه این شد که اگر دلیل جزئیت جزء، اطلاق داشته باشد، لازمۀ آن اطلاق، رکنیت است و معنای رکنیت، این است که اخلال به این جزء عمدا یا سهوا موجب بطلان عمل

ص:547

است و باوجوداین اطلاق دیگر نوبت به اصالة البرائة العقلیه نمی رسد برای اینکه اطلاق، دلیل لفظی است، دلیل اجتهادی است و با وجود دلیل اجتهادی، مجالی برای اصول عملیه، چه عقلیه باشد و چه نقلیه باقی نمی ماند.

مقتضای اطلاق دلیل مرکب

همین طور اگر فرض کردیم که آن دلیلی که دلالت بر وجوب مرکب می کند اطلاق دارد، فرض کنیم از باب مثال«اقیموا الصلاة» اطلاق دارد، نگوییم همین طوری که بعدا گفته می شود که«اقیموا الصلاة» در مقام اجمال است نه در مقام بیان، فرض کنیم که «اقیموا الصلاة» در مقام بیان است و شرایط تمسّک به اطلاق، در«اقیموا الصلاة» وجود دارد. لازمۀ اطلاق«اقیموا الصلاة» چیست؟ چه نتیجه ای بر اطلاق«اقیموا الصلاة» ترتب پیدا می کند؟ اطلاق«اقیموا الصلاة» برخلاف اطلاق دلیل جزئیت جزء، اقتضا می کند که اگر نماز بدون این جزء منسی واقع شد«یکون صحیحة». چرا اطلاق یک چنین اقتضایی دارد؟ برای اینکه ما در مقام تقیید اطلاق باید آن مقداری را که دلیل بر تقیید داریم، در مقابل اطلاق بایستیم اما آن مقداری را که دلیل بر تقیید نداریم در مقابل اطلاق دیگر چه می توانیم بکنیم؟ آن مقداری که در مقابل«اقیموا الصلاة» ثابت شده، این است که این جزء در حال عمد، جزئیت دارد. این را شما می دانید که اگر این جزء در حال عمد، مورد اخلال واقع بشود، نماز باطل است اما جزئیت در حال نسیان چطور؟ آیا در مقابل اطلاق «اقیموا الصلاة» یک دلیلی دارید که بگوید: حتی فی حال النسیان جزئیت دارد؟ اگر یک چنین دلیلی می داشتید، ما اطلاق را تقیید می کردیم اما همین طوری نمی توانیم اطلاق را مقیّد بکنیم. آن مقداری که بر شما ثابت شده، جزئیت فی حال العمد است، اما جزئیت فی حال الغفله که تقیید بکند«اقیموا الصلاة» را حتی فی حال الغفله، دلیل برایش قائم نشده و چون در مقابل اطلاق«اقیموا الصلاة» دلیل بر تقیید در رابطۀ با حال غفلت وجود ندارد، لازمه اش این است که در حال غفلت، همان اطلاق«اقیموا الصلاة» محکّم است و محکّم بودن«اقیموا الصلاة» معنایش صحّت این عمل است، معنایش این است که تکرار و اعاده این عمل لزوم ندارد.

لذا نتیجۀ اطلاق دلیل مرکب با اصالة البرائة عقلیه یکی خواهد شد اما در عین حال با وجود اطلاق، ما نمی توانیم به اصالة البرائه العقلیه تمسک بکنیم برای اینکه اگر دلیل اجتهادی وجود داشته باشد، نوبت به اصل عملی نمی رسد، چه مفاد اصل عملی با دلیل

ص:548

اجتهادی مخالفت داشته باشد یا مفادش با دلیل اجتهادی موافقت داشته باشد؟

پس نتیجه اینطور شد که دلیل جزئیت جزء اگر اطلاق داشته باشد لازمه اش اصالة الرکنیه است، لازمه اش رکنیت آن جزئی است که این دلیل دلالت بر جزئیت می کند و اگر دلیل مرکب اطلاق داشته باشد لازمه اش عدم رکنیت است و اینکه آن جزء منسی در حال نسیان جزئیت نداشته و عبادت فاقد این جزء به مقتضای اطلاق«اقیموا الصلاة» محکوم به صحّت است.

اینها بحثهای کبروی بود، حالا یک بحث صغروی مرحوم محقق عراقی(ره) در اینجا مطرح کرده اند و بیاناتی دارند که اینها را باید ملاحظه بکنیم. ولو اینکه بحثمان در باب صلاة بالخصوص نیست. ما یک بحث کلی اصولی داریم می کنیم لکن به لحاظ اینکه صلاة یکی از مصادیق روشن این بحث ماست می خواهیم ببینیم سنخ ادله ای که در باب صلاة وارد شده از نظر داشتن اطلاق و نداشتن اطلاق، چه وضعی دارد.

بررسی ادلۀ وارده در باب صلاة از نظر اطلاق و عدم آن

محقق عراقی(ره) می فرماید: در باب صلاة حساب می کنیم می بینیم این«أقیموا الصلاة» هایی که در قرآن وارد شده که عبارت از دلیل مرکب است، اینها معمولا اطلاق ندارد برای اینکه خداوند در این«أقیموا الصلاة» ها فقط می خواسته اصل وجوب نماز را گوشزد بکند، اصل تشریع نماز را بیان بکند، اما اینکه چه خصوصیاتی در نماز هست و مشتمل بر چه اجزایی است، چه شرایطی در نماز معتبر است، اصلا«اقیموا الصلاة» در مقام بیان این معنا نیست، فقط می خواهد این معنا را افهام بکند که بدانید یک فریضه مهم در اسلام به نام صلاة وجود دارد و این فریضه این قدر اهمیت دارد که خداوند مکرر در مکرر در آیات متعدده، مسلمانها را امر به اقامه و اتیان آن می کند، همین مقدار. لذا این «أقیموا الصلاة» ها که به عنوان دلیل مرکب وارد شده، اطلاق ندارد لذا این را کنار می گذاریم.

اما می آییم سراغ آن أدله ای که دلالت بر بیان جزئیت اجزا می کند، می فرماید: در بیان جزئیت اجزا دوجور دلیل داریم: بعضی از اوقات، جزئیت را از راه اجماع استفاده می کنیم. شما می دانید که اجماع یک دلیل لفظی نیست بلکه یک دلیل لبّی است و در دلیل لبّی باید اقتصار بر قدر متیقنش بشود لذا اگر اجماع دلالت بر جزئیت یک جزء کرد دیگر معنا ندارد اطلاق داشته باشد. قدر متیقن از این اجماع بر جزئیت، همان جزئیت در حال

ص:549

ذکر است، همان جزئیت در حال عمد است. دیگر بیش از این نمی توانیم از اجماع استفاده بکنیم.

بررسی ادلۀ وارده در باب جزئیت اجزا

اما یک قسم ادلۀ لفظیه در باب جزئیت اجزا وجود دارد اینها را هم می فرماید: دو جور است لسان بعضی هایشان، لسان بیان حکم وضعی است که اصلا مستقیما جزئیت را دلالت می کند، به دلالت مطابقه همان حکم وضعی که عبارت از جزئیت است را دلالت دارد مثل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب». اصلا معنای مطابقی«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» بیان جزئیت فاتحة الکتاب است برای نماز و هیچ مسأله حکم تکلیفی، به دلالت مطابقی از این«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» استفاده نمی شود. اما گاهی از اوقات لسان، لسان حکم تکلیفی است مثل اینکه می گوید: «ارکع فی الصلاة، اسجد فی الصلاة» یا مثلا قنوت بخوان در نماز، تشهّد بخوان در نماز که بصورت حکم تکلیفی، مسأله جزئیت تبیین می شود.

ادعای مرحوم محقق اراکی(ره) این است، می فرماید: اگر دلیل دالّ بر جزئیت، غیر از مسألۀ اجماع شد، در هردو صورت، اطلاق دارد چه از قبیل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» باشد و چه از قبیل«ارکع و اسجد فی الصلاة» باشد. علی أیّ حال چه لسانش، لسان وضع باشد و چه لسانش لسان تکلیف باشد، یک معنای مطلق و جزئیت مطلقه از این ادله استفاده می کنیم که نتیجه جزئیت مطلقه این بود که بعد از زوال نسیان، باید عمل تکرار بشود، باید عمل واجد این جزء باشد، باید مرکب تام الاجزاء و الشرایط باشد. پس مدعا این شد که از دلیل دالّ بر جزئیت چه به لسان حکم وضعی باشد و چه به لسان حکم تکلیفی باشد استفاده اطلاق جزئیت می کنیم.

لازمۀ تبعیت حکم وضعی از حکم تکلیفی

بعد به صورت«لا یقال» یک اشکالی را به خودشان متوجه می کنند. «لا یقال» می گوید: ما این حرف شما را نفهمیدیم. اگر دلیل دال بر جزئیت از قبیل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» باشد، ما حرف شما را قبول می کنیم. این معنایش این است که فاتحة الکتاب مطلقا جزئیت دارد، حتی فی حال النسیان و حالا که ترک شده، این نماز به درد نمی خورد، بعد از زوال الغفلة باید فاتحة الکتاب در نماز آورده بشود. این را می پذیریم

ص:550

اما اگر دلیل دال بر جزئیت به لسان حکم تکلیفی بود گفت: «ارکع فی الصلاة» ما اینجا حرف شما را نمی پذیریم برای اینکه این«ارکع فی الصلاة» در درجۀ اول، حکم تکلیفی است و در مرتبه ثانیه، حکم وضعی است. حکم وضعی اش باید تابع حکم تکلیفی باشد و به دنبال حکم تکلیفی.

به عبارت روشن تر: اینجایی که مولا می فرماید: «ارکع فی الصلاة» که مسأله به صورت یک حکم تکلیفی بیان شده، شما به تبع این حکم تکلیفی، حکم وضعی را که عبارت از جزئیت است، استفاده می کنید. اما آیا می شود محدودۀ حکم وضعی أوسع از محدودۀ حکم تکلیفی باشد؟ این حکم وضعی که بتبع حکم تکلیفی استفاده شده، می شود دایره او وسیعتر از حکم تکلیفی باشد یا لازمه تبعیت، این است که همان مقداری که حکم تکلیفی، سعه دارد، حکم وضعی تابع هم به همان مقدار سعه داشته باشد؟

اگر به همان اندازه سعه داشته باشد نتیجه این می شود که چون آدمی که از رکوع غفلت کرده را نمی توانیم به صورت حکم تکلیفی به او«ارکع فی الصلاة» بگوییم، ما نمی توانیم دستور ایجابی رکوع برای او صادر بکنیم«لأنه غافل عن الرکوع و الغافل غیر قادر علی ایجاد الرکوع و اتیانه» اگر به غافل تکلیف«ارکع فی الصلاة» نتوانست توجه پیدا بکند، آنوقت چطور می توانید دایره این جزئیتی که از راه این حکم تکلیفی استفاده می کنیم، را شامل حال غفلت و حال نسیان هم بدانید؟

اگر حکم تکلیفی اختصاص به ذاکر پیدا کرد که مسلّم هم اختصاص دارد، باید جزئیت هم اختصاص به ذاکر داشته باشد و اگر جزئیت اختصاص به ذاکر داشت نتیجه این است که این عمل فاقد«للرکوع فی حال النسیان یکون صحیحا».

پس«ان قلت» گفت: آنجایی که تعبیر به صورت حکم وضعی باشد مثل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» ما اطلاق را می پذیریم و جزئیت حتی فی حال النسیان را استفاده می کنیم، اما آنجایی که جزئیت از راه«ارکع فی الصلاة» ثابت بشود چون خود تکلیف نمی تواند متوجه به غافل بشود لذا جزئیتی که از راه این تکلیف، استفاده می شود نمی تواند عمومیت داشته باشد و حتی غافل و ناسی را شامل بشود، لذا«ارکع فی الصلاة لا یکون له اطلاق» اما«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب یکون له اطلاق».

ارشادی بودن ادلۀ داله بر جزئیت اجزای عمل

یکی از جوابهای ایشان این است، می فرماید: شما خیال کردید که«ارکع فی الصلاة»

ص:551

یک امر مولوی است و ما از راه امر مولوی می خواهیم جزئیت استفاده بکنیم، آنوقت در ذهنتان رفته که امر مولوی نمی تواند به غافل توجه پیدا بکند، لذا می گویید: جزئیت هم در مورد غیر غافل خواهد بود. درحالی که ما امر«ارکع فی الصلاة» را امر مولوی نمی دانیم، نه مولوی نفسی می دانیم و نه مولوی غیری می دانیم(اشاره به یک خلافی است که در جمله بعد ان شاء الله عرض می کنیم) بلکه«ارکع فی الصلاة»، امرش ارشادی است، مثل اوامر طبیب می ماند. «ارکع فی الصلاة» معنایش این نیست که تو رکوع بکن، این مثل اوامر طبیب است مثل اوامر یک مرشد است. طبیب وقتی که می گوید: این نسخه را عمل کن، «لیس امره، امرا مولویّا» بلکه دارد ارشاد می کند که اگر علاقمند به سلامتی هستی و می خواهی از این مرض و کسالت، رهایی پیدا بکنی، راه رهایی از این مرض و کسالت، این است که به این نسخه عمل بشود و این دواهایی که در این نسخه ذکر شده، خورده بشود و الاّ طبیب بما هو طبیب که در شأن و موقعیتی نیست که بتواند یک امر مولوی صادر بکند.

ایشان می فرماید: عقیده ما این است که این«ارکع فی الصلاة» معنایش همین است، «ارکع فی الصلاة» معنایش این نیست که حتما در نماز تو باید رکوع بکنی، بلکه«ارکع فی الصلاة» معنایش این است که اگر می خواهی یک نماز صحیحی تحویل مولا بدهی، راه تحویل دادن نماز صحیح به مولا این است که در این نماز رکوع تحقق پیدا بکند و اگر رکوع تحقق پیدا نکرد، نمی توانی یک نماز صحیحی تحویل مولا بدهی. پس«ارکع فی الصلاة» امرش ارشادی است و ارشاد به جزئیت می کند، دلالت بر مدخلیت رکوع در صحت نماز دارد. امر مولوی نیست که شما بگویید: نمی شود امر مولوی به غافل توجه پیدا بکند. ما هم قبول داریم که نمی شود امر مولوی به غافل توجه پیدا بکند، اما«ارکع فی الصلاة لا یکون کذلک، لا یکون امره، امرا مولیا بل امره امرا ارشادیا» و در اوامر ارشادیه بین غافل و غیر غافل، هیچ فرقی وجود ندارد مثل همان«لا صلوة الاّ بفاتحة الکتاب» است.

عدم تفاوت اوامر ارشادیه و مولویه از نظر عدم توجه به غافل

بد نیست قبل از اینکه ما جواب دوم و سوم ایشان را بیان بکنیم، ببینیم مناقشه ای در این جواب وجود دارد یا ندارد؟ آیا این بیان ایشان که بین اوامر مولویه و اوامر ارشادیه فرق گذاشتند، گفتند: اوامر مولویه نمی تواند توجۀ به غافل پیدا بکند، اما اوامر ارشادیه

ص:552

چه مانعی دارد که غافل و غیر غافل هردو را شامل بشود درست است؟

اینجا از مرحوم محقق عراقی می شود یک سؤالی کرد که آیا شما در اوامر ارشادیه که با هیأت امر تحقق پیدا می کند و همان صیغه ای که در اوامر مولویه هست، در اوامر ارشادیه همان صیغه و هیأت«افعل» بکار می رود آیا شما اوامر ارشادیه را چطوری معنا می کنید؟ آیا مستعمل فیه را در اوامر ارشادیه، غیر مستعمل فیه در اوامر مولویه می دانید؟ فرق بین اوامر ارشادیه و اوامر مولویه در کدام مرحله و در کدام نقطه است؟

اگر کسی بخواهد بگوید: در اوامر ارشادیه اصلا هیأت افعل در معنای خودش استعمال نشده، در کتاب اوامر، بزرگان بحث کرده اند گفته اند: هیأت«افعل» موضوع برای بعث و تحریک است، موضوع برای بعث مکلف نحو المأمور به است، موضوع برای تحریک مکلف به انجام مأمور به است. آیا اوامر ارشادیه در این موضوع له استعمال نمی شود یا در همین موضوع له استعمال می شود؟

اگر بفرمایید که اوامر ارشادیه در این موضوع له استعمال نمی شود، پس بفرمایید:

اوامر ارشادیه مجاز است. آیا می توانید ملتزم به مجازیت اوامر ارشادیه بشوید؟ این اوامر ارشادیه با کثرتی که دارد کسی می تواند ملتزم به مجازیت بشود؟ بگوییم: این طبیبی که می گوید: این نسخه را عمل کن، «هذا استعمال مجازی» این مرشد و راهنمایی که می گوید که تو مثلا معصیت نکن و امثال ذلک، این امر در غیر موضوع له استعمال شده و بالاتر؛ همین ما نحن فیه اینکه مولا می گوید: «ارکع فی الصلاة» اگر امرش، امر ارشادی شد«یکون استعمالا فی غیر ما وضع له». آیا«ارکع فی الصلاة» استعمال در غیر ما وضع له است؟ کسی می تواند ملتزم به مجازیت این قبیل استعمالات بشود؟ یا اینکه لبّ مطلب، یک امر دیگری است و آن این است که در اوامر ارشادیه هم هیأت«افعل» در همان ما وضع له ش استعمال شده، در همان مستعمل فیه در اوامر مولویه استعمال شده. از نظر مستعمل فیه و موضوع له هیچ فرق ندارند، چه در اوامر ارشادیه و چه اوامر مولویه، منتها فرق بین اینها در مقام غایت و در مقام منظور متکلم است. آن غایت فرق می کند، آن هدف فرق می کند، آن چیزی که این بعث به خاطر او تحقق پیدا می کند فرق می کند. در اوامر مولویه بعث به لحاظ آن غایاتی است که در اوامر مولویه وجود دارد مثل سنخ مصالحی که در باب متعلقات اوامر مطرح است بنابر مشهور بین عدلیه اما در اوامر ارشادیه این مسأله منظور نیست، منظور راهنمایی کردن است اما بعث می کند به هدف راهنمایی، تحریک می کند برای غرض راهنمایی. وقتی که طبیب می گوید: این نسخه را

ص:553

عمل کن، این بعث به انجام این نسخه است، تحریک به موافقت کردن با این نسخه است، لکن هدفش از تحریک چیست؟ مقصودش از بعث چیست؟ مقصودش ارشاد است، مقصودش راهنمایی کردن، مقصودش راه باز شدن به سوی سلامتی شماست، اما صیغه در غیر ما وضع له استعمال نشده، لذا از باب مثال آیا شما می توانید اجازه بدهید که طبیب همین امر ارشادی را دربارۀ یک مجنون صادر بکند، بگویید که بعث و تحریک که نیست که یک آدم عاقل لازم داشته باشد و شرایط امر و نهی در آن معتبر باشد، این ارشاد است، حالا که ارشاد شد دیگر آن خصوصیاتی که در اوامر مولویه مطرح است در اینجا مطرح نیست؟

هیچ فرق نمی کند همان طوری که اوامر مولویه در یک محدودۀ خاص و در یک شرایط خاص می تواند تحقّق پیدا بکند، اوامر ارشادیه هم در همان محدوده و با همان شرایط می تواند تحقق پیدا بکند، منتها فرقش در همان داعی و غایت فرق می کند. نظر، فرق می کند و الاّ هردو بعث است، هردو تحریک است من دون اینکه یکی مجازی و دیگری حقیقی باشد.

از اینجا نتیجه می گیریم که اگر«ارکع فی الصلاة» جنبه ارشادی هم پیدا کرد، چون غافل نمی تواند بعث به رکوع بشود، غافل نمی تواند تحریک به انجام رکوع بشود، ارشاد هم در همین محدوده است، ارشاد هم در مورد غیر غافل است، نمی توانیم بگوییم: اگر امر مولوی بود، غافل را نمی گرفت اما اگر ارشادی شد دیگر بین غافل و غیرغافل فرق وجود ندارد. هیچ فرقی بین امر ارشادی و امر مولوی در این رابطه وجود ندارد. همان طوری که امر مولوی قاصر است که غافل را شامل بشود، امر ارشادی هم به لحاظ اینکه مشتمل بر بعث و تحریک و همان مفاد و همان موضوع له و همان مستعمل فیه و همان شرایط و خصوصیات در او معتبر است نمی تواند غافل را بگیرد.

لذا این جواب اول ایشان که قبول کردند اگر امر مولوی باشد، این اشکال وارد است و اما اگر ارشادی باشد، خیر، به نظر نمی رسد که بین مولوی و ارشادی از این نظر کمترین فرقی وجود داشته باشد.

پرسش:

1 - ادلۀ اجتهادیه را در هنگام اخلال به جزء در حال غفلت و نسیان بررسی کنید.

2 - مقتضای اطلاق دلیل مرکب چیست؟

ص:554

3 - کلام محقق عراقی(ره) را در باب ادلۀ وارد در باب صلاة از نظر اطلاق و عدم آن بیان کنید.

4 - لازمۀ تبعیت حکم وضعی از حکم تکلیفی چیست؟

5 - آیا اوامر ارشادیه و مولویه از نظر عدم توجه به غافل تفاوتی دارند؟

ص:555

درس دویست و هشتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

لازمۀ اطلاق دلیل جزئیت

بحث در این بود که اگر دلیل جزئیت، اطلاق داشته باشد، که لازمۀ اطلاقش این است که این جزئیت، هم در حال عمد ثابت است و هم در حال غفلت و عملی که فاقد این جزء بوده، صحیحا واقع نشده است و باید اعاده بشود. اینجا کلامی از مرحوم محقق اراکی(اعلی الله مقامه الشریف) نقل شد. ایشان ادعا کردند که اطلاق دلیل جزئیت، هم می تواند به لسان دلیل وضع باشد و هم می تواند به لسان دلیل حکم تکلیفی باشد.

به عبارت روشن تر: هم مثل«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب»، که مفادش مستقیما حکم وضعی و بیان جزئیت است، می تواند اطلاق داشته باشد و هم مثل اینکه مولا به صورت امر، مسأله را بیان بکند بگوید: «ارکع فی الصلاة» این هم اطلاق دارد.

بعد اشکالی به خودشان متوجه کردند که مستشکل گفت: ما در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب»، اطلاق را می پذیریم، آنجایی که دلیل مستقیما بیان حکم وضعی داشته باشد، آنجا می تواند اطلاق داشته باشد، هم حالت ذکر را بگیرید و هم حالت غفلت را، اما در

ص:556

مثل«ارکع فی الصلاة» که مدلول مطابقی اش عبارت از بیان حکم تکلیفی است، این چطور می تواند اطلاق داشته باشد، درحالی که«ارکع فی الصلاة» غافل را نمی تواند مخاطب قرار بدهد، غافل را نمی تواند مکلف، قرار بدهد؟ اگر غافل، مکلف به«ارکع فی الصلاة» نباشد، چطور ما می توانیم از این«ارکع فی الصلاة» استفادۀ جزئیت مطلقه کنیم؟ چطور می توانیم استفاده بکنیم که رکوع حتی در حال غفلت هم جزئیت دارد؟ اگر«لا صلاه الا بالرکوع» بود، می شد استفاده بکنیم، اما«ارکع فی الصلاة» از اول محدود و مقیّد به غیرغافل است، چون تکلیف نمی تواند به غافل توجه پیدا بکند، اگر تکلیف«ارکع فی الصلاة» نتوانست متوجه غافل بشود، آنوقت جزئیت را در حال غفلت، از کجا استفاده می کنید؟

مرحوم محقق اراکی سه جواب از این حرف دادند که بحث ما در همین جا بود. یک جواب اینکه این اوامر، اوامر ارشادیه است و این خصوصیات در اوامر ارشادیه اعتبار ندارد که اشکال این جواب را هم عرض کردیم و گذشت. اما دوتا جواب دیگر باقی مانده که هم جوابها دقیق است و هم اشکالی که امکان دارد توجۀ به این جوابها پیدا بکند.

تصوّر مولوی بودن وجوب اجزا

جواب دومشان این است می فرمایند: ما از جواب اول می گذریم از اینکه اوامری از قبیل«ارکع فی الصلاة» ارشادی باشد، از آن صرف نظر می کنیم و فرض می کنیم که این امر، امر مولوی است، «ارکع فی الصلاة» امر مولوی است. مولوی که شد دوتا احتمال در آن جریان دارد: یکی اینکه مولوی غیری باشد بنابر اینکه اجزا را هم واجب به وجوب غیری بدانیم، یعنی همان بحثی که در مقدمۀ واجب و وجوب غیری مقدمات جریان دارد، آن بحث را شامل اجزا هم بدانیم، بگوییم: در اجزای یک مرکب مأمور به، جنبۀ مقدمی هست و چون مقدمات، وجوب غیری دارند، به این اجزا هم وجوب غیری تعلق گرفته است.

اما احتمال دیگر این است که بگوییم که این اجزای وجوبشان، وجوب نفسی است، نه وجوب غیری، منتها وجوب نفسی چطور می تواند به اجزا متعلق بشود؟ وجوب نفسی به تمام مأمور به متعلق است، نحوۀ تعلّق وجوب نفسی را به اجزا به این صورت تصوّر کنیم بگوییم: اینکه مولا می فرماید: «ارکع فی الصلاة» در حقیقت این امر به رکوع، یک

ص:557

قطعه ای از امری است که به اقامة الصلاة در ضمن«اقیموا الصلاة» واقع شده، یعنی این «اقیموا الصلاة» کأنّ ابعاض و قطعاتی دارد. معنای«اقیموا الصلاة» این است که تکبیر بگو. معنای«اقیموا الصلاة» این است که قرائت الفاتحه داشته باش. معنای«اقیموا الصلاة» این است که در نماز رکوع انجام بده. هریک از این اجزاء مأمور به که امر به آنها تعلق می گیرد و امرشان، امر نفسی است آنها به این صورت است که این امر نفسی متعلق به هر جزء، یک تکه و قطعه ای است از آن امر متعلق به کل، که عبارت از«اقیموا الصلاة» است یعنی وقتی که شما«اقیموا الصلاة» را تجزیه و تحلیل می کنید، وقتی که«اقیموا الصلاة» را از هم باز می کنید عبارت می شود از امر متعلق به تکبیر، امر متعلق به قرائت، امر متعلق به رکوع و هکذا سایر الاجزاء. پس جنبۀ نفسیت که برای«ارکع فی الصلاة» می توانیم قائل بشویم به این صورت است که در باطن این قطعه ای است از«اقیموا الصلاة» لکن در مقام بیان، استقلال دارد و الاّ به حسب لب و واقع، استقلالی در آن وجود ندارد.

حالا اگر امر، امر مولوی شد، «ارکع فی الصلاة صار امرا مولویا متعلقا بالرکوع»، ایشان می فرماید که یک محاسبه ای را اینجا باید بکنیم و آن محاسبه این است که عقل می گوید: تکلیف و امر نمی تواند به غافل توجه پیدا بکند و این عدم توجۀ تکلیف و وجوب الی الغافل، یکی از احکام عقلیه است، لکن ما دو نوع حکم عقلی داریم: یک حکم عقلی ضروری داریم و یک حکم عقلی غیرضروری داریم.

حکم عقلی ضروری و عقلی غیرضروری و خصوصیت آن

حکم عقلی ضروری این است که به مجرد اینکه انسان کلام متکلم را می شنود، به مجرد اینکه بیان مولا صادر می شود، این قدر این مسألۀ عقلیه بدیهی است و این قدر روشن است که مثل یک قرینۀ لفظیۀ متصلۀ به کلام است. اگر مثل قرینۀ لفظیۀ متصلۀ به کلام شد، لازمه اش این است، نقش قرائن لفظیه دربارۀ کلام این است که از اول نمی گذارند برای کلام، یک ظهوری در ماعدای این قرینه تحقق پیدا بکند. وقتی که شما می گویید: «رأیت اسدا یرمی» و کلمه«یرمی» را بلافاصله بعد از کلمه«اسد» بیان می کنید، نقش این قرینۀ متصله این است که از اول نمی گذارد«اسد» در معنای حقیقی خودش ظهور پیدا بکند. ظهور اولی و ظهور ابتدایی کلام در همان معنای منطبق بر قرینه خواهد بود. «اسد» با وجود«یرمی» دیگر«لیس له ظهور فی معناه الحقیقی، لیس له ظهور فی

ص:558

الحیوان المفترس». اگر قرائن عقلیه، قرائن عقلیۀ ضروریه باشد، این مثل همین قرائن لفظیۀ متصله است که قرینۀ لفظیۀ متصله، مانع از انعقاد ظهور در غیر مفاد منطبق بر قرینه است.

اما ما یک حکم عقلی غیرضروری داریم و آن این است که عقل باید یک قدری مقدمه چینی بکند، توجۀ به یک مبادی پیدا بکند، این مبادی را کنار هم بگذارد، بعد نتیجه بگیرد، همان حکمی را که عقل می کند. مثل مثالی که شما می خواهید حکم بکنید به تغیّر عالم، فوری نمی توانید بگویید: «العالم متغیر» باید صغرایی ترتیب بدهید، کبرایی ترتیب بدهید، این صغرا و کبرا را کنار هم بگذارید، آنوقت نتیجه بگیرید«العالم حادث». این نتیجه با مبادی، تحقق پیدا می کند، با مقدمات تحقق پیدا می کند.

احکام عقلیۀ غیرضروریه، عبارت از این سنخ احکام است. نقش این احکام، این است که اینها حکم قرینۀ منفصلۀ لفظیه را پیدا می کند، مثل مخصصات منفصله می شود.

در مخصصات منفصله، مخصص منفصل، با عام حسابش این است که مخصص منفصل، مانع انعقاد ظهور عموم در عام نمی شود. اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» بعد به یک قرینۀ منفصله ای گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء» این«لا تکرم الفساق من العلماء» مانع نمی شود که«اکرم العلماء» ظهورش در عموم منعقد شده باشد.

به عبارت روشن تر: آیا فرق نیست بین اینکه مولا از اول بگوید: «اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» یا اینکه در ضمن یک قرینۀ منفصله ای اکرام فساق را از«اکرم العلماء» بیرون بکند؟ بلااشکال فرق است همان طوری که در بحث عام و خاص هم ذکر کردیم.

فرقش این است که مخصص متصل، مانع از اصل انعقاد ظهور در عموم است اما مخصص منفصل، مانع از انعقاد ظهور نیست. «اکرم العلماء» در قرینه منفصله، ظهورش در عموم محفوظ است، پس مخصص چه نقشی دارد؟ مخصص نقشش این است که جلوی حجیّت ظهور را می گیرد، نه اصل ظهور را، یعنی وجود«لا تکرم الفساق من العلماء» سبب می شود که«اکرم العلما» یی که ظهور داشت حتی«فی الفساق» آن ظهورش در فساق، دیگر حجیت نداشته باشد، آن ظهورش لزوم اتباع نداشته باشد، اما اصل الظهور و اصل انعقاد ظهور«فی جمیع افراد العلماء اعم من الفاسق و غیر الفاسق» محفوظ است.

در نتیجه، مخصص متصل مانع از اصل انعقاد ظهور است، مخصص منفصل و یا قرینۀ منفصله مانع از حجیّت ظهور در مورد اینجایی است که قرینه بر آن قائم شده و الاّ

ص:559

اصل ظهور به قوّت خودش باقی است.

ایشان می فرماید: احکام عقلیه ضروریه اش از قبیل قسم اول است و غیر ضروریه اش از قبیل قسم دوم است، یعنی حکم عقلی ضروری، مانع از اصل انعقاد ظهور است اما حکم عقلی غیرضروری، مانع از حجیت ظهور نسبت به این موردی است که عقل حکم می کند.

بعد از آن که این محاسبه تمام شد، ایشان می فرماید که ما یک تکلیفی به نام«ارکع فی الصلاة» داریم که تکلیف وجوبی است و فرض کردیم وجوبش وجوب مولوی است، لکن در مقابل این«ارکع فی الصلاة» این معنا وجود دارد که«العقل یحکم بأن الناسی غیر مکلف، بأن الغافل غیر مکلف» یک چنین حکم عقلی را داریم. اگر این حکم عقلی، حکم عقلی ضروری باشد، این مثل یک قرینۀ متصلۀ به«ارکع فی الصلاة» است، مثل اینکه دارد می گوید: «ارکع فی الصلاة اذا لم تکن غافلا» که این حکم عقلی ضروری به کلام می چسبد و نمی گذارد ظهوری برای کلام نسبت به غیر این مورد حکم عقل، منعقد بشود.

نتیجۀ«ارکع فی الصلاة» و این حکم عقلی، می شود: «ارکع فی الصلاة اذا لم تکن غافلا عن الرکوع».

عدم تکلیف غافل از نظر حکم عقلی غیرضروری

ایشان می گوید: اگر مطلب این طور باشد ما حرف«ان قلت» را می پذیریم و در مقابل «ان قلت» جوابی نداریم. اما ما این مبنایش را قبول نداریم. ما قبول نداریم که مسألۀ اینکه عقل حکم می کند به اینکه غافل، مکلف نیست و ناسی، تکلیف ندارد، از احکام عقلیۀ ضروریه باشد، بلکه از قبیل قسم دوم از احکام عقلیه است که آن حکم عقلی غیر ضروری است.

اگر از قبیل حکم عقلی غیرضروری شد و نتیجۀ حکم عقلی غیرضروری این شد که مانع از انعقاد ظهور نیست بلکه مانع از حجیت ظهور است مثل قرینه منفصله و مخصص منفصل. آنوقت ما اینطور نتیجه می گیریم: ما یک«ارکع فی الصلاة» ی داریم، حکم عقل هم به اینکه غافل نمی تواند مکلف بشود، این را هم کانّ با فاصله داریم که دیگر اتصالی به هم ندارد، ارتباطی به هم ندارد، بین این دوتا کأنّ فاصله وجود دارد، حالا که فاصله وجود داشت، این حکم عقلی می خواهد جلوی حجیّت ظهور«ارکع فی الصلاة» را بگیرد.

ص:560

ایشان می فرماید: اینجا امر ما دایر بین این دو مطلب است که جلوی حجیت ظهور را تنها در رابطۀ با حکم تکلیفی بگیرد یا جلوی حجیت ظهور را حتی در رابطۀ با حکم وضعی هم بگیرد. در مقابل این ظهوری که برای«ارکع فی الصلاة» منعقد شده و هر کجا ظهوری منعقد بشود، این ظهور حجیت دارد، ما بیشتر از این مقدار نمی توانیم رفع ید کنیم. آن مقداری که متیقن در رفع ید از حجیّت ظهور است، آن مقدار را از حجیت صرفنظر می کنیم اما ما عدای آن مقداری که در مقابل ظهور و حجیت ظهور، دلیلی نداریم، آن مقدار به قوّت خودش باقی است. و قدر متیقن از حکم عقل به اینکه غافل، مکلف نیست این است که حجیّت«ارکع فی الصلاة» را تنها در رابطۀ با وجوب و حکم تکلیفی برمی دارد یعنی می گوید: غافل مکلف نیست، یعنی می گوید: «ارکع فی الصلاة» گریبان غافل را نمی گیرد، یعنی می گوید: «ارکع فی الصلاة» نسبت به غافل حجیت ندارد.

این مقدار را می گوییم، اما نسبت به حکم وضعی که عبارت از جزئیت مستفادۀ از«ارکع فی الصلاة» است کجای این حکم عقل، با این جزئیت منافات دارد که ما به سبب این حکم عقل، از حجیت«ارکع فی الصلاة» در رابطۀ با حکم وضعی هم صرفنظر بکنیم؟

پس خلاصۀ جواب دوم مرحوم محقق اراکی این شد که ما قبول می کنیم«ارکع فی الصلاة امره امرا مولویا» در مقابلش هم حکم عقل به قبح تکلیف غافل و استحاله تکلیف غافل وجود دارد لکن چون این حکم عقل، حکم عقلی ضروری نیست بلکه حکم عقلی غیرضروری است و حکم عقلی غیرضروری مثل قرینۀ منفصله و مخصص منفصل است که نقش قرینۀ منفصله، مانعیت از حجیت ظهور است، نه مانعیت از اصل انعقاد ظهور، لذا می گوییم: آن مقداری که مسلّم از«ارکع فی الصلاة» باید به استناد این حکم عقل صرفنظر بکنیم، این است که غافل را از مفاد تکلیفی«ارکع فی الصلاة» بیرون ببریم اما از مفاد وضعی«ارکع فی الصلاة» به چه دلیل غافل بیرون برود و چه مانعی از حجیّت ظهور دربارۀ حکم وضعی که عبارت از جزئیت است سر راه داریم؟ لذا«ارکع فی الصلاة» هم روی این تقریب حتی جزئیت در حال نسیان را کاملا دلالت می کند. این جواب دومی است که ایشان از این«ان قلت» داده اند.

عدم تفاوت بین احکام عقلیه ضروریه و غیرضروریه

دو اشکال به این جواب وارد است: یک اشکال، اشکال مبنایی است که مرحوم محقق نائینی هم در یکی از بحثهای گذشته یک چنین بیانی داشتند و ما آنجا این بحث را مفصلا

ص:561

ذکر کردیم و خلاصه اش این بود که ما بین احکام ضروریه و احکام عقلیه غیرضروریه هیچ فرقی قایل نیستیم، منتها فرقش در سرعت انتقال و بطیء انتقال است اما اینطور نیست که حالا که بطیء انتقال در کار بود این حکم قرینۀ منفصله را داشته باشد، مثل یک آدمی که یک مطلبی را نمی فهمد لکن بعد از آنکه خوب دقت کرد و از این طرف و آن طرف، مقدمات مطلب را درک کرد، این حالا درک کرده، درکش حالاست، اما مدرکش که ارتباط به حالا ندارد، مدرکش یک امری است که واقعیت داشته و قبل از این هم تحقق داشته.

حکم عقلی غیرضروری یک واقعیت است منتها به علت غیرضروری بودن، من دیر به آن انتقال پیدا می کنم اما این دیر انتقال پیدا کردن، سبب نمی شود که این حکم عقلی غیرضروری، مثل قرینه منفصله باشد.، قرینه منفصله قصورش در ناحیۀ خود متکلم است، قصورش در ناحیۀ خود مولاست که«لا تکرم الفساق» را بعد از دو روز بیان کرده، بعد از فاصله بیان کرده، اما در حکم عقلی غیرضروری، بطیء انتقال به من ارتباط دارد، اما بعد از آنکه من انتقال پیدا کردم می فهمم که کلام از اول یک چنین قیدی همراهش بوده، از اول این حکم عقلی همراهش بوده منتها من توجۀ به این حکم عقلی نداشتم، من انتقال به این حکم عقلی پیدا نکردم که بحثش را مفصل در همین یکی دو ماه قبل داشتیم.

بالاخره این یک اشکال مبنایی است که ما اولا قبول نداریم که بین احکام عقلیه ضروریه و غیرضروریه، این فرق وجود داشته باشد که حکم عقلی ضروری، عنوان قرینه متصله را داشته باشد و حکم عقلی غیرضروری، عنوان قرینۀ منفصله را داشته باشد. ما این فرق را نمی پذیریم. همۀ احکام عقلیه مثل قرینۀ متصله است بدون هیچ فرق منتها فرقش در بطیء انتقال و سرعت انتقال به آن حکم عقلی است.

لازمۀ قرار گرفتن حکم وضعی در طول حکم تکلیفی

از این اشکال مبنایی هم بگذریم و حرف ایشان را بپذیریم که حکم عقلی ضروری و غیرضروری در متصل بودن و منفصل بودن، متفاوت است، قبول کنیم که این فرق وجود دارد و از آن طرف، این معنا را هم قبول بکنیم محال بودن مکلف بودن غافل، از مصادیق حکم عقلی غیرضروری است گرچه این هم محل بحث است که آیا از مصادیق حکم عقلی ضروری است یا از مصادیق احکام عقلیۀ غیرضروریه است.

پس در حقیقت دو مقدمه را می پذیریم: یکی اینکه حکم عقلی غیرضروری با عقلی

ص:562

ضروری متفاوت است و ثانیا می پذیریم که مسألۀ استحالۀ تکلیف غافل، از قبیل همین قسم دوم غیرضروری است. ایشان فرمودند که این حکم عقل غیرضروری، مانع از حجیت ظهور است. قبول کردیم، حالا که مانع از حجیت ظهور شد، این نتیجه را که ایشان می خواهند بگیرند، ما در این نتیجه سر راه ایشان ایستاده ایم. می فرماید: این حکم عقلی، این استحالۀ تکلیف غافل، حجیت«ارکع فی الصلاة» را در رابطۀ با مفاد تکلیفی اش نسبت به غافل از بین می برد، قبول داریم اما درباره حکم وضعی سؤال ما اینجاست، این حکم وضعی که شما می گویید، در ردیف حکم تکلیفی است یا در طول حکم تکلیفی است؟

به عبارت اخری: «ارکع فی الصلاة» دو مفاد عرضی دارد: یکی وجوب الرکوع و یکی جزئیة الرکوع که اگر دوتا مفاد عرضی داشت، شما می گویید که ظهورش نسبت به این مفادش حجیت ندارد اما نسبت به مفاد دیگر چرا حجیت نداشته باشد؟ نسبت به جزئیت چرا حجیت سر جای خودش باقی نباشد؟ اگر دو مفاد عرضی«و فی رتبة واحدة» بدون تقدّم و تأخّر در کار بود، حق با شما بود. آیا شما می توانید این حرف را ادعا بکنید که «ارکع فی الصلاة» دو مفاد در عرض هم دارد یعنی هیئت«افعل» هم دلالت بر وجوب می کند هم دلالت بر جزئیت می کند؟ کسی می تواند درباره هیأت«افعل» یک چنین معنایی را ادعا بکند؟ این را که نمی شود ادعا کرد.

پس شما حتما و بناچار باید ملتزم به این بشوید که مسألۀ حکم وضعی، در طول حکم تکلیفی است یعنی«ارکع فی الصلاة» مفاد مطابقی اش عبارت است از وجوب الرکوع فی الصلاة است همین مقدار، منتها شما از طریق وجوب الرکوع فی الصلاة، استفادۀ جزئیت می کنید، استفادۀ حکم وضعی می کنید، حکم وضعی در رتبۀ متأخره از حکم تکلیفیه است، در طول حکم تکلیفی است، به تبع حکم تکلیفی است.

آیا غیر از این اصلا می توانید درباره«ارکع فی الصلاة» از نظر حکم وضعی تصور داشته باشید که«ارکع فی الصلاة» در دلالت بر حکم وضعی همان طوری که دلالت بر حکم تکلیفی می کند، دلالت بر حکم وضعی دارد؟ این طور که نیست. هیأت«افعل» برای ایجاب و بعث وضع شده است. شما از وجوب رکوع در نماز، استفادۀ جزئیت می کنید، از حکم تکلیفی استفادۀ حکم وضعی می کنید.

به عبارت روشن تر: این از آنجاهایی است که حکم وضعی، تابع حکم تکلیفی است بدون هیچ گونه مناقشه و اشکال. و اگر حکم وضعی تابع حکم تکلیفی شد، آنوقت از

ص:563

شما سؤال می کنیم چطور می شود که حکم تکلیفی، محدود و مقیّد باشد و غافل را نگیرد و در مورد غافل به واسطۀ حکم عقل، این حکم تکلیفی کنار برود؟ در مورد غافل، حکم تکلیفی وجود نداشته باشد، اما حکم وضعی تابع حکم تکلیفی، در مورد غافل وجود داشته باشد؟ این را شما چطور تعقل و تصور می کنید؟

عرض کردم اگر مسألۀ این بود که در عرض یکدیگر بودند، هیچ گونه جای سؤال و اشکالی نبود اما حالا که در طول هم هستند و شما از راه حکم تکلیفی می خواهید به حکم وضعی برسید و اگر این راه کنار برود، حکم وضعی هم کنار می رود، چطور می شود که شما از راه یک حکم تکلیفی محدود و مقیّد به غیر غافل، به یک حکم وضعی غیر محدود و غیر مقیّد به غافل برسید؟ آیا در تابع و متبوع می توانیم این مقدار اختلاف در سعه و ضیق تصوّر بکنیم که متبوع ما کاملا ضیق داشته باشد ولی در تابع به تمام معنا سعه وجود داشته باشد؟

پس ما نمی توانیم این را تصوّر بکنیم که اگر این حکم عقلی مانع حجیت ظهور در باره حکم تکلیفی شد، بلا اشکال، لا محاله باید مانع از حجیت دربارۀ حکم وضعی هم بشود. لذا این تفکیک که ایشان در جواب ثانی به این صورت بیان کردند به هیچ وجه قابل قبول به نظر نمی رسد.

پرسش:

1 - خلاصۀ کلام محقق عراقی(ره) را نسبت به اطلاق دلیل جزئیت بیان کنید.

2 - جواب دوم محقق عراقی را در تصوّر مولوی بودن وجوب اجزا توضیح دهید.

3 - آیا تکلیف غافل از نظر حکم عقلی غیرضروری ممکن است؟

4 - حکم عقلی ضروری و عقلی غیرضروری و تفاوت آن دو را بیان کنید.

5 - دو اشکال استاد را به کلام محقق عراقی در مورد حکم عقلی ضروری و عقلی غیر ضروری توضیح دهید.

ص:564

درس دویست و نودم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکالی که محقق اراکی(ره) به خودشان متوجه کردند این بود که اگر دلیل جزئیت به لسان حکم وضعی باشد، مثل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» می تواند حتی در حال نسیان و در حال غفلت اطلاق داشته باشد، و افادۀ جزئیت مطلقه کند، و نتیجۀ جزئیت مطلقه، بطلان عملی است که فاقد یک جزء در حال غفلت است. و اگر به لسان تکلیف باشد مثل «ارکع فی الصلاة» این بیان نمی تواند اطلاق داشته باشد. برای اینکه تکلیف متوجه غافل نیست و خطاب«ارکع فی الصلاة» نمی تواند غافل را شامل بشود، و چون مفاد تکلیف و مخاطب به«ارکع» خصوص غیر غافلین است، لا محاله جزئیت هم که از راه تکلیف روی این بیان استفاده می شود، آن هم به حال ذکر اختصاص دارد و در نتیجه، عبادت فاقد این جزء در حال غفلت، محکوم به صحّت است.

استفاده کردن اطلاق دلیل از مادۀ امر

عرض کردیم: ایشان جوابهایی از این«ان قلت» داده اند، دوتا جوابشان را عرض

ص:565

کردیم و اشکالهایی که بر جوابهای ایشان به نظر می رسید، مطرح شد. جواب سومشان این است می فرمایند: اینجا که جزئیت به لسان تکلیف بیان می شود مثل«ارکع فی الصلاة» ما اگر بخواهیم جزئیت را از راه تکلیف استفاده کنیم، یعنی از راه مفاد هیئت افعل استفاده کنیم، که«ارکع» مفادش ایجاب الرکوع است، مفادش«البعث الی الرکوع» است، حق را به شما می دهیم که چون ایجاب و بعث، مختص به ذاکرین است، معنا ندارد جزئیت برای غیر ذاکرین استفاده بشود. اما ما از راه دیگری مطلب را استفاده می کنیم، از همین«ارکع فی الصلاة» به طریق دیگری و راه دیگری مسأله را تمام می کنیم. ما از این «ارکع فی الصلاة» این معنا را استفاده می کنیم، که ماده، عبارت از رکوع است در مقابل هیئت، این رکوع دخالت در ملاک دارد. این رکوع دخالت در مصلحت دارد و نحوۀ دخالت این رکوع در ملاک و در مصلحت، نحوۀ دخالت مطلقه است. یعنی از«ارکع فی الصلاة» این طوری استفاده می کنیم. کاری به وجوب رکوع نداریم کاری به مفاد هیئت نداریم، می فهمیم که ماده که عبارت از خود رکوع است، این در ملاک و مصلحت صلاتی مطلقا نقش دارد، بطوری که اگر صلاة، فاقد رکوع شد، دیگر ممکن نیست تحقق پیدا بکند و راهی برای تحقق آن وجود ندارد.

ایشان یک چنین بیانی را به عنوان آخرین جواب و جواب سوم بیان می کنند. آن دو جواب قبلی در رابطۀ با هیئت«ارکع فی الصلاة» بود، این جواب اخیر در رابطۀ با ماده و ارتباطی است که بین خود رکوع و بین صلاة وجود دارد، و به تعبیر ایشان ما استفاده می کنیم که رکوع مطلقا در صلاة دخالت دارد حتی فی حال النسیان.

تبعیت مصالح و مفاسد از اوامر و نواهی

جواب حرف ایشان این است که شما این را از کجا استفاده می کنید؟ شما اگر هیئت را کنار گذاشتید، اگر وجوب و تکلیف را کنار گذاشتید، از کجا استفاده می کنید که ماده که عبارت از رکوع است، دخالت مطلقه در نماز دارد، دخالت مطلقه در ملاک مصلحت نماز دارد، بطوری که اگر رکوع نباشد در هیچ حالی از حالات، صلاة تحقق پیدا نمی کند.

این را شما از کجا استفاده می کنید؟

اگر یک چیزی را بصورت تکلیف، در مأمور به واجب کردند، ارتباط بین مأمور به و بین آن چیز را، حتی در خارج از دائرۀ امر و دائرۀ مأمور به از چه راهی استکشاف می کنید؟

ص:566

توضیح این مطلب این است: همان طوری که سابقا هم این مسأله بحث شده است و مسألۀ معروفی است و آن این است که مشهور بین عدلیه اعم از امامیه و معتزله، این است که اوامر و نواهی، تابع مصالح و مفاسد در متعلقات است. وقتی که شارع می فرماید:

«أقیموا الصلوة»، این امر، کشف می کند از اینکه صلاة یک مصلحت ملزمۀ لازمة الاستیفاء دارد و آن مصلحت، موجب این شده است که از ناحیه مولا، امر به صلاة متعلق بشود و همین طور در باب نواهی اگر نهی متعلق به یک شیئی شد، این کاشف از این است که آن شیء، یک مفسدۀ ملزمۀ لازمة الاجتناب دارد که آن مفسده، ایجاب کرده است که مولا زجر و نهی را متوجه این طبیعت و فعل منهی عنه بکند.

به عبارت روشن تر: روی مسلک عدلیه، ما از راه امر، پی به مصلحت می بریم. اگر امری متعلق به«أقیموا الصلوة» نشود، ما از کجا می فهمیم که صلوة، یک مصلحت ملزمۀ لازمة الاستیفاء دارد؟ طریق استکشاف چنین مصلحتی عبارت از امر است و در باب نواهی هم طریق استکشاف مفسده، عبارت از نهی است. اگر راه استکشاف ما این شد، حدود استکشاف ما چطوری خواهد بود؟ حدود استکشاف ما، تابع امر و نهی است.

یعنی هر کجا امر باشد، کشف می کنیم وجود مصلحت را، اما اگر یک جایی روی یک جهتی، امر تحقق نداشت، آیا آنجا هم باز کشف مصلحت و کشف ملاک می کنیم؟

باز روشنتر، اگر مولا گفت: «اذا زالت الشمس» نماز ظهر و عصر وجوب دارد، امر در صورت زوال شمس، تحقق پیدا می کند. آیا شما می توانید از این امری که عند الزوال محقق می شود، کشف بکنید که نماز مصلحت دارد حتی قبل از زوال؟ آیا این استکشاف برای شما امکان دارد؟ آیا می توانید بگویید: چون امر متعلق به نماز شده است، ولو اینکه تعلقش مشروط به زوال و مقیّد به زوال است و معنایش این است که قبل از زوال، امری وجود ندارد، مع ذلک ما از تعلق امر به صلاة، استکشاف می کنیم که این ماده که عبارت از صلاة است، دارای یک مصلحت مطلقه است، حتی قبل از زوال؟ آیا می شود کسی یک چنین استکشافی بکند؟

این بیان مرحوم محقق اراکی عینا همین مسأله است برای اینکه از ایشان می پرسیم:

این«ارکع فی الصلاة» این امر به چه کسی توجه پیدا کرده است؟ ایشان روی مبنای جواب سوم جواب می دهند که این اختصاص به ذاکرین و غیرغافل دارد. پس غیر غافل «یجب علیه ان یرکع فی الصلاة». اگر امر در محدودۀ غیرغافل وجود دارد، پس چطور شما استکشاف می کنید که رکوع حتی در حال غفلت هم دخالت در مصلحت دارد؟ حتی

ص:567

در حال غفلت هم ملاک جزئیت و مصلحت جزئیت در آن وجود دارد؟ «الرکوع فی حال الغفلة لیس مأمور بها حتی یستکشف من تعلق الامر به وجود المصلحة و الملاک فیه».

تفکیک ماده و هیئت: اختصاص هیئت به غیرغافل و دخالت مطلقۀ تامه برای ماده

لذا این بیان ایشان به نظر غیر قابل قبول می آید که از یک طرف تسلیم این معنا بشویم که این امر، امر ارشادی نیست، مولوی است و بگوییم: امر مولوی هم اختصاص به غیر غافل دارد، مع ذلک بگوییم که بین ماده و هیئت تفکیک می کنیم. هیئت اختصاص به غیر غافل دارد، اما ماده که عبارت از رکوع است، یک دخالت مطلقۀ تامه در نماز دارد حتی در آنجایی که امر به آن تعلق نگرفته، و آنجایی که خارج از دائرۀ تعلق امر است که آن عبارت از حال غفلت و حال نسیان است. لذا این جواب سوم بیشتر از دو جواب قبلی به نظر مورد اشکال است.

واقع مطلب این است که اگر همین مبنای مشهور را انتخاب بکنیم این«ان قلت» ی که در کلام مرحوم محقق اراکی مطرح شده است، قابل جواب نیست. حق با همین«ان قلت» است که اگر دلیل جزئیت به لسان وضع باشد، مثل«لا صلوة الا بفاتحة الکتاب» می شود از آن استفادۀ اطلاق جزئیت کرد، اما اگر دلیل به لسان حکم تکلیفی باشد مثل «ارکع فی الصلاة» چون این نمی تواند توجه به غافل پیدا بکند، لذا استفاده جزئیت هم محدود به همان مورد توجه تکلیف است. هر کجا که تکلیف هست، جزئیت وجود دارد، آنجایی که تکلیف نیست، معنا ندارد دیگر از«ارکع فی الصلاة» استفادۀ جزئیت بکنیم و چون شما می گویید: غافل، تکلیف ندارد پس استفاده جزئیت در حال غفلت هم غیر صحیح است.

روی مبنای مشهور، مسأله به همین صورت است و«ان قلت» بلاجواب است و تفصیلی که«ان قلت» دلالت بر آن می کند، تفصیل اجتناب ناپذیر و غیرقابل اغماض است. ما در بعضی از مباحث گذشته و بلکه مکرر این معنا را عرض کردیم که ما برای این خطابات کلیه انحلال قائل نیستیم. یعنی اینطور نیست که وقتی که مولا می گوید: «ارکعوا فی الصلاة» این خطاب انحلال پیدا بکند به تعداد مکلفین و به تعداد افرادی که باید در نماز رکوع بکنند. مشهور همین حرف را می زنند و لذا مشهور گفته اند: این«ارکعوا» حالا که می خواهد انحلال پیدا بکند، انحلالش در موارد ممکنه تحقق دارد. اما نسبت به غافل چون مولا نمی تواند«ارکع فی الصلاة» بگوید، لذا خطاب«ارکعوا فی الصلاة» با اینکه

ص:568

خطاب جمع است و به نحو عموم است و همۀ مکلفین به حسب ظاهر، مشمول این خطاب هستند، مع ذلک غافلین از این خطاب خارج هستند برای اینکه«ارکعوا» به منزله «ارکع یا زید» است«ارکع یا عمرو» است، «ارکع یا بکر» است و تک تک که شمرده می شود، سراغ غافل که می آییم می خواهیم به او بگوییم: «ارکع»، می بینیم برایش غیر مقدور است. نمی شود تکلیف به رکوع را به غافل از رکوع متوجه کرد، او به علت غفلت، قدرت بر ایجاد رکوع و انجام رکوع را ندارد. لذا خطاب«ارکعوا» با اینکه انحلال پیدا می کند لکن دائرۀ انحلالش تا آنجایی است که امکان تکلیف و امکان توجه تکلیف وجود داشته باشد. روی این حساب، غافلین از«ارکعوا» خارج هستند. افراد دیگری که عذرهای دیگری مثل غفلت دارند نیز خارج هستند. جاهلین، از این حکم خارج هستند، غیرقادرین از این حکم خارج هستند، مضطرین از این حکم خارج هستند، و هکذا.

عدم لزوم تصوّر انحلال در خطابات عامه

ما در مقابل، عرض کردیم: مبنای دیگری وجود دارد که این مبنا را سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) اختیار فرمودند و مبنای مطابق با حقیقت است و آن مبنا این است که ما در خطابات به نحو عموم اصلا مسألۀ انحلال را پیش نمی کشیم. ما نمی گوییم که «ارکعوا» بمنزلۀ یک میلیون خطاب است، انحلال به یک میلیون خطاب پیدا می کند و در هر خطابی باید حال آن مخاطب در نظر گرفته شود ببینیم آیا خطاب به او امکان توجه دارد یا امکان توجه ندارد؟ در خطابات شخصیّه، مسأله به این صورت است. اما در خطابات نوعیّه و خطابات کلیّه و عامه، مسأله اینطور نیست. مثلا گفتیم: فرض کنید یک کسی وارد مدرسه فیضیّه می شود، اینجا یک خطاب عمومی صادر می کند، می گوید: ای ساکنین در فیضیّه مثلا شما در تشییع جنازۀ شهید شرکت کنید. یک چنین دستوری را به نحو عموم صادر می کند. این دستور به نحو عموم معنایش این نیست که یک به یک مخاطب هستند و هرکسی خطاب مستقل دارد، تا در نتیجه آن کسی که مثلا مریض است، یا آن کسی که قدرت بر راه رفتن ندارد، بگوید: خطاب به من نمی تواند توجه پیدا بکند. من که قدرت ندارم بر شرکت در تشییع جنازه پس خطاب به من متوجه نیست، تکلیف به من ارتباط ندارد و این خطاب به نحو عام در مورد من انحلال پیدا نمی کند.

مسأله اینطور نیست.

مسأله این است که در خطاب بنحو العموم، حال نوع افراد و غالب افراد در نظر گرفته

ص:569

می شود. اگر غالب افراد، قدرت بر انجام مأمور به را داشته باشند، خطاب به نحو عموم، صحیح است و همه هم مخاطب هستند، همه هم مشمول این خطاب هستند منتها آنهایی که قدرت ندارند، آنهایی که عذری برایشان وجود دارد، آنها در حقیقت معذور از موافقت هستند. بین این عبارت که بگوییم: معذور از موافقت هستند و بین اینکه بگوییم:

از اول، مخاطب نبودند، از اول مکلف نبودند، از اول خطاب به اینها توجه پیدا نکرده، کاملا فرق وجود دارد.

در همین مثال وقتی کسی وارد فیضیّه می شود و این طوری خطاب می کند آن کسی که قدرت بر شرکت در تشییع ندارد، می گوید: من معذور در مخالفت هستم، من به علت عدم قدرت نمی توانم این تکلیف را امتثال بکنم، نه اینکه بگوید: از اول ما مخاطب به این خطاب نیستیم. این خطابی که برخیزید و حرکت کنید و در تشییع جنازۀ شهید شرکت کنید، اصلا از اول به ما توجه پیدا نکرده و ما جزء مخاطبین به این خطاب نبوده ایم و نیستیم. مسأله به این صورت نیست. مسأله این است، همه مخاطب هستند و همه مکلف هستند و خطاب به نحو عموم، اقتضای تکلیف به نحو عموم می کند منتها آن کسی که قدرت ندارد، عقل و عقلا او را معذور در مخالفت می بینند. آن کسی که جاهل است و به گوشش نمی رسد مثلا در پستوی حجره اش بوده و نشنیده این خطاب را و کسی به او ابلاغ نکرده است، همه اینها در برابر مخالفت خطاب، عنوان معذوریت دارند نه اینکه از اول خطاب شامل حال اینها نشده و اینها از دائرۀ خطاب بیرون هستند. ما سابقا بحث مفصلی روی این مبنا داشتیم.

اگر این مبنا را پیش بگیریم در اینجا دیگر هیچ مشکلی به ما توجه پیدا نمی کند برای اینکه خطاب«ارکعوا فی الصلاة» از اول مختص به ذاکرین نخواهد بود، خطاب«ارکعوا فی الصلاة خطاب عام صدر بنحو العموم یستوی فی هذا الخطاب الذاکر و الغافل» و شما از همین راه، جزئیت را استفاده می کنید، سراغ یک به یک اینکه نمی آیید ببینید چه کسی معذور در مخالفت است و چه کسی معذور در مخالفت نیست؟ ما از نفس این خطاب تکلیف به نحو عموم استفاده می کنیم و اگر مولا گفت: «ارکعوا فی الصلاة» و این خطاب، خطاب عمومی شد چون مشتمل بر یک تکلیف بنحو العموم است، از راه تکلیف بنحو العموم، جزئیت بنحو العموم را استفاده می کنیم.

لذا جواب«ان قلت» را از راه اینکه مبنای«ان قلت» را نمی پذیریم می دهیم و الا اگر مبنای«ان قلت» را قبول بکنیم و این«ارکعوها» انحلال پیدا بکند و در نتیجه، اختصاص به

ص:570

خصوص ذاکرین داشته باشد، در مقابل«ان قلت» دیگر کسی جوابی نمی تواند بدهد.

تکلیفی است اختصاص به ذاکر دارد و راه استفاده جزئیت هم همین تکلیف است و معنا ندارد که تکلیف، به ذاکر اختصاص داشته باشد لکن جزئیّت مطلقه استفاده بشود. اما ما مبنای این«ان قلت» را قبول نداریم. مبنای دیگری در این مسأله وجود دارد و روی آن مبنا، در خطاب«ارکعوا» غافل و ذاکر یکسانند و تکلیف بنحو العموم به هردو متوجه شده است. چه مانعی دارد که ما از راه تکلیف بنحو العموم جزئیّت مطلقه را استفاده بکنیم؟

وظیفۀ مکلف در موارد ابهام در جزئیت

تا اینجا با اینکه بحث یک مقداری طول کشید لکن این یک بحث فقهی است که عبارت از این شد که اگر در یک موردی جزئیت یک چیزی، برای مأمور به ثابت بشود لکن جزئیّت به نحو ابهام بود به طوری که ما مردد بودیم، بین اینکه آیا جزئیّتش، جزئیّت مطلقه است یا جزئیّت در خصوص حال توجّه و تذکر است؟ تکلیف چیست و چه باید کرد؟ آیا باید احتیاط کرد یا اصالة البرائة نسبت به این جزء مشکوک جاری می شود؟

به عبارت دیگر: اگر جزئیّت یک جزء ثابت شد، آیا در دنبال ثبوت جزئیّت، رکنیّت هم به همراه جزئیّت هست که معنای رکنیّت این است که در حال غفلت و تذکر، هردو جزئیّت دارد، و اخلال به او در حال غفلت، موجب بطلان است. معنای رکنیّت این است که آیا از راه نفس جزئیّت و استفاده جزئیّت، رکنیّت هم استفاده می شود یا اینکه ما رکنیّت را نمی توانیم استفاده بکنیم؟ اگر گفتیم: «اصالة البرائة» عقلیّه جریان پیدا می کند، معنایش این است که نمی توانیم استفادۀ رکنیّت بکنیم. اما اگر کسی اصالة البرائة را جاری نداند و همان بیان مرحوم شیخ انصاری را ذکر بکند که«ما کان جزءا فی حال العمد فهو جز فی حال الغفلة» نتیجه اش این است که هر کجا جزئیّت ثابت بشود، این مساوق با رکنیّت است، معنای جزئیّت، جزئیّت مطلقه است که معنایش این است که در حال نسیان هم اخلال به او موجب بطلان و موجب لزوم اعاده است.

این با قطع نظر از اطلاق دلیل اجزا بود و اما با ملاحظه اطلاق دلیل اجزا دیگر نوبت به این بحث نمی رسید. بحث اخیر ما هم در رابطه این بود که آیا دلیل جزء، اطلاق دارد یا ندارد؟ اینجاست که مرحوم محقق اراکی گفتند هم به لسان وضع و هم به لسان تکلیف می تواند دلیل جزء اطلاق داشته باشد و بعد هم گرفتار آن«ان قلت» و جوابهای«ان قلت»

ص:571

شدند که ما عرض کردیم که از«ان قلت» روی آن مبنای مشهور نمی توانیم جواب بدهیم اما روی مبنای خودمان جواب می توانیم بدهیم و لازمۀ این جواب، این است که چه به لسان وضع باشد و چه به لسان تکلیف باشد، ما از ادله، اطلاق جزئیّت را استفاده می کنیم و اگر از دلیل، استفادۀ اطلاق جزئیّت شد، دیگر نوبت به اصل موافق یا مخالف نمی رسد.

نه جایی برای اصالة البرائة باقی می ماند و نه جایی برای اصل دیگری که موافقت با این اطلاق ادلۀ اجزا داشته باشد.

بررسی مفاد حدیث رفع نسبت به جزء منسی

بحث دیگری که در همین رابطه عنوان می کنیم که هم یک بحث اصولی است به یک معنا و هم بحث فقهی است به یک معنا، لکن جنبۀ عمومی دارد، نه اینکه در مورد فقه بالخصوص باشد. بحث حدیث رفع است در رابطۀ با همین جزیی که فراموش می شود و مرکب، ناقصا انجام می شود. شما می دانید که نه چیز در حدیث رفع، رفع شده است:

یکی«ما لا یعلمون» است که آن در رابطۀ با برائت شرعی و مستند اصالة البرائة شرعیه است. اما یکی از چیزهایی که در حدیث رفع، رفع شده، خطأ و نسیان است«رفع الخطأ و النسیان» نسیان هم مرفوع است. بحث ما این است که اگر ما دربارۀ اجزا، یک اطلاقاتی داشته باشیم، فرض کنید در باب همین رکوع - که به عنوان مثال بحث می کردیم و در کلام مرحوم اراکی مثال زده شده بود - اطلاقی وارد شده است و دلالت می کند بر اینکه رکوع به نحو عموم و اطلاق، جزئیّت دارد. یعنی هم جزئیّت فی حال التوجه و هم جزئیّت فی حال الغفلة، پس مقتضای دلیل اولی اجتهادی ما ثبوت جزئیّت برای رکوع است«فی حال التوجه و فی حال الغفلة» بطوری که اگر ما اصلا حدیث رفعی نمی داشتیم کلمۀ«رفع الخطأ و النسیان» اصلا در روایتی مطرح نشده بود و ما بودیم و اطلاق دلیل جزئیّت رکوع، حکم می کردیم به اینکه اگر کسی نماز را خواند و«نسی الرکوع» نمازش باطل است و باید اعاده بکند، برای اینکه دلیل جزئیّت رکوع، رکوع را به نحو اطلاق، جزء برای صلاة و نماز می داند.

حالا بحث این است که از یک طرف، اطلاق دلیل جزئیّت رکوع وجود دارد، از طرفی هم حدیثی به نام حدیث رفع که می گوید: «رفع الخطأ و النسیان». آیا حدیث«رفع الخطأ و النسیان» صلاحیت دارد که به عنوان یک مقیّد در مقابل اطلاق دلیل جزئیّت بایستد؟ و همان طوری که«لا تعتق الرقبة الکافرة» اطلاق«اعتق رقبة» را تقیید به غیر رقبۀ کافره

ص:572

می کند، اینجا هم مسأله را به این صورت تمام بکنیم بگوییم: حدیث«رفع النسیان» در مقابل اطلاق دلیل جزئیّت رکوع به عنوان یک مقیّد می ایستد و آن اطلاق را تقیید می کند و لازمۀ تقیید، این می شود که جزئیت، به غیر صورت نسیان اختصاص دارد اما اگر رکوع نسیانا ترک شد، دیگر به مقتضای حدیث«رفع الخطأ و النسیان» جزئیّت را کنار بزنیم، جزئیّت را از بین ببریم؟

پس محط بحث ما این است که آیا حدیث«رفع النسیان» به عنوان یک مقید در مقابل اطلاقات ادلۀ اجزا، که عرض کردم معنای اطلاقش این است که اگر حدیث رفع نبود هیچ گونه تردیدی نداشتیم و لازمۀ اطلاقات ادلۀ اجزا، این بود که اگر رکوع نسیانا ترک بشود بگوییم: عمل باطل است، عمل فاقد جزء است، رکوع در حال نسیان هم جزئیّت داشته است اما حالا در مقابل اطلاقات این حدیث«رفع الخطأ و النسیان» وجود دارد. آیا حدیث«رفع الخطأ و النسیان» صلاحیت مقیّدیت در مقابل آن اطلاقات را دارد که مجموعا نتیجه این بشود که جزئیّت به غیر صورت نسیان اختصاص پیدا بکند؟ اما در حال نسیان دیگر جزئیّت وجود نداشته باشد، یا اینکه صلاحیت مقیدیت ندارد؟ این موضوع برای بحث بعدی ماست که یک بحثی است که هم اصولی است و هم فقهی است و در کثیری از موارد، قابل استفاده است.

پرسش:

1 - بیان کنید آیا اطلاق دلیل از مادۀ امر استفاده می شود؟

2 - مراد از تبعیت مصالح و مفاسد از اوامر و نواهی چیست؟

3 - تفکیک میان ماده و هیئت یعنی اختصاص هیئت به غیرغافل و دخالت مطلقۀ تامه برای ماده به چه معنایی است؟

4 - مبنای امام(ره) را در خطابات عامه توضیح دهید.

5 - آیا طبق مبنای امام، اشکالی در محل بحث لازم می آید؟ چرا؟

ص:573

درس دویست و نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی استمداد از حدیث رفع برای جبران جزء منسی

عرض کردیم که بحث در این مسأله است که اگر دلیل بر جزئیّت یک جزئی و بر مدخلیتش در مأمور به، اطلاق داشته باشد، که معنای اطلاق، این است که این دلیل، جزئیّت را هم در حال توجّه ثابت می کند و هم در حال نسیان بطوری که اگر تنها همین دلیل را می داشتیم، روی قاعده، باید حکم بکنیم به اینکه اگر عمل فاقد این جزء شد ولو منشأ فقدان، نسیان باشد، این عمل باطل است و لزوم اعاده و تکرار دارد. لکن در مقابل اطلاق دلیل جزء، حدیث رفع در کار است، آن هم به لحاظ اینکه یکی از امور تسعه ای که در این حدیث، مرفوع است، عبارت از نسیان است، که در ردیف آن نه چیز کلمۀ خطا و نسیان هم ذکر شده است. می خواهیم ببینیم که آیا با وجود حدیث رفع نسیان، در مقابل اطلاق دلیل جزئیّت، می توانیم کاری بکنیم که عملی که فاقد جزء است در حال نسیان، صحیح باشد. و بعبارت دیگر: این عمل در حال نسیان، تمام مأمور به باشد، مرکب ناقص در حال نسیان جزء، یک مأمور به کامل به تمام معنا باشد، مثل مرکب تام نسبت به کسی

ص:574

که هیچ گونه نسیانی از او صادر نشده است؟

این یک مسألۀ بسیار مهمی است که علاوۀ بر اینکه در فقه، در کثیری از موارد مورد ابتلا و مورد حاجت است، در اصول هم مورد اختلاف کامل قرار گرفته است. بزرگانی مثل مرحوم محقق اراکی و مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامهما) معتقدند که حدیث رفع نمی تواند این نقش را داشته باشد. حدیث رفع نمی تواند به مرکب فاقد جزء، در حال نسیان، یک لباس مرکب کامل بپوشاند و در نتیجه، عمل، صحیح باشد و لزوم اعاده و تکرار نداشته باشد. البته اینها بیانی دارند که بعدا ان شاء اللّه عرض می کنیم.

قبل از اینکه بیان این دو بزرگوار را عرض بکنیم، یک مقدماتی را ذکر می کنیم، تا ببینیم از این مقدمات چه نتیجه ای گرفته می شود؟ آیا ملاحظۀ این امور و مقدمات، نتیجه اش این است که این مرکب ناقص صحیحا واقع بشود یا نتیجۀ این امور، خلاف این است؟ بعضی از این مقدمات را در مباحث سابقه، ذکر کردیم، لکن حالا به صورت اشاره ذکر می کنیم، دیگر توضیح کامل در آن رابطه لزوم ندارد.

عدم تغایر مرکبات اعتباریه با اجزای آنها

یکی از این مقدمات، مطلبی بود که در اوّل بحث اقل و اکثر ارتباطی ذکر کردیم و آن این بود که در مرکبات اعتباریّه - که تقریبا همه مرکبات شرعیّه، مرکبات اعتباریّه هستند، مرکبات اعتباریّه که عبارت از این مرکباتی است که شارع اشیاء متخالفة الحقایق و اشیایی که به نظر ما، بینشان ارتباط و اشتراکی وجود ندارد، را جمع می کند و اینها را اعتبار می کند، شیئا واحدا و ملاحظه می کند اینها را به عنوان یک شیء، - مثل نماز که حالتهای مختلف در آن نقش دارد: قول در آن نقش دارد، نیّت در آن نقش دارد، عمل قیامی در آن نقش دارد، عمل رکوعی در آن نقش دارد، عمل سجودی در آن نقش دارد، عمل جلوسی در آن نقش دارد. شارع این مجموعه را یک شیء ملاحظه کرده و با نظر وحدت به این مجموعه نگاه کرده است و این را به عنوان شیء واحد متعلق امر قرار داده است، یعنی کلمۀ«أقیموا الصلوة» را متوجّه صلاة کرده است.

گفتیم که وقتی که امر به مرکبات اعتباریّه، تعلق می گیرد، مسألۀ اجزا این مرکب اعتباری به این صورت نیست که شما این اجزا را واجب به وجوب غیری بدانید. و باز به این صورت نیست که ملتزم به تقطیع و تبعّض درباره امر بشویم، بگوییم: «الامر شیء واحد یتبعّض بابعاض مختلفة» و هر بعضی تعلق به جزئی می گیرد.

ص:575

مسأله اینطور نیست. مسأله این است که مرکب با اجزائش به حسب واقع مغایرتی ندارد، چون این اشیا مثل مرکبات حقیقیه نیست که هرکدام واقعیّت خودش را از دست داده باشد.

در مرکبات حقیقیّه وقتی که یک ترکیبی تحقق پیدا می کند، معنای ترکیب این است که هر جزئی، حالت فنا پیدا می کند، هر جزئی آن صورت خودش را از دست می دهد و یک صورت دیگری به نام صورت مرکب در نتیجه پیدا می شود. اما در مرکبات اعتباریّه، مسأله به این صورت نیست. واقعیت هر جزء به جای خودش محفوظ است. صورت هر جزء به جای خودش محفوظ است. لذا مرکب اعتباری، همان اجزا است، همان صورتهای اجزا است، با یک دید وحدت، با یک اعتبار وحدت. لذا تعلق امر به مرکب، عین تعلق امر به اجزا است، نفس تعلق امر به اجزا است. و آن داعویتی که امر به صلاة به مجموع دارد، عین همان داعویت به تکبیر است، عین داعویت به سایر اجزا نماز است.

یعنی کسی که الان مثلا رکوع می کند و امر به صلاة، داعی به اتیان رکوع شده، این داعویت امر به صلاة«الی الاتیان بالرکوع» یک داعویت جدیدی نیست، یک داعویت ثانویه نیست. همان امر به صلاة است که«یدعو المکلف الی التکبیر، یدعو المکلف الی قرائة الفاتح، یدعو المکلف الی السجود و الرکوع و سائر الاجزاء».

پس داعویت امر به مرکب با داعویت امر به اجزا اصلا دو مسأله نیست، دو حقیقت نیست و حتی مسألۀ اصالت و فرعیّت هم در آن مطرح نیست برای اینکه معنای اصالت و فرعیّت، تعدد است درحالی که ما تعدد داعویت در اینجا تصور نمی کنیم. لذا همان امری که داعی به مرکب است، بعینه داعی به اجزا است و معنای داعویت به اجزا، همان «داعویت الی المرکب» است و در عین حال امر به صلاة، وقتی که شما را دعوت به رکوع می کند، آیا این توقف بر چیزی دارد؟ یعنی توقف دارد بر اینکه، شما را تحریک به سجود هم بکند که داعویت«الی الرکوع» متوقف بر داعویت«الی السجود» است؟ یا داعویت«الی السجود» متوقف بر داعویت«الی الرکوع» است؟ که معنای توقف، تقدم و تأخر است یا اینکه هیچ گونه تقدم و تأخری مطرح نیست. «فی عرض واحد و فی رتبة واحدة یدعوا الی الرکوع و الی السجود و الی التشهد و الی سائر الاجزاء» بدون اینکه هیچ گونه توقفی که مستلزم تقدم و تأخر رتبه باشد در کار باشد. این یک مقدمه ای بود که ما در اقل و اکثر ارتباطی ذکر کردیم و اینجا هم برای نتیجۀ بعدی توجه به این مقدمه لزوم داشت.

ص:576

بررسی معنای تخصیص و تقیید از نظر حقیقت و مجازیت

مطلب دیگری که مرحوم آخوند در باب عام و خاص و مطلق و مقید، ذکر کردند و تحقیق هم همین معنا را اقتضا می کرد، این بود که آیا تخصیص در مقابل عام، در چه مرحله ای از عام تصرف می کند؟ و تقیید در مقابل اطلاق در چه مرتبه ای تصرف می کند؟ آیا تخصیص مستلزم تصرف در ارادۀ استعمالیّه است؟ یا مستلزم تصرف در اراده جدیّه است؟ اگر مولا در دنبال«اکرم العلماء» گفت: «لا تکرم الفساق» این«لا تکرم الفساق» کشف از چه می کند؟ و حکایت از چه مطلبی دارد؟ آیا حکایت از این می کند که کلمۀ العلماء در«اکرم العلماء» در غیر فاسق استعمال شده است بطوری که این استعمال، طبعا یک استعمال مجازی باشد، برای اینکه موضوع له«العلماء» فرضا جمیع العلماء است و اگر لفظ موضوع برای جمیع العلماء، در خصوص علمای عدول استعمال بشود، لا محاله یک مجازیتی تحقق پیدا می کند؟ آیا«لا تکرم الفساق» حکایت از این می کند که این معنایش تصرف در ارادۀ استعمالیّه است؟ و معنای تصرف در ارادۀ استعمالیّه این است که مستعمل فیه را مشخص می کند، مراد استعمالی را مشخص می کند. «لا تکرم الفساق» کشف از این معنا می کند که«العلماء فی غیر الفساق منهم» استعمال شده است؟ اگر این مسأله باشد، این مستلزم مجازیّت است.

معنای تخصیص از نظر محققین، استعمال در معنای عمومی

لکن مرحوم آخوند و محققین این را نفی کرده اند. می فرمایند: تخصیص معنایش تصرف در اراده استعمالیّه نیست. «اکرم العلماء» چه تخصیص بخورد و چه تخصیص نخورد، در همان معنای عمومی خودش استعمال شده است، یعنی«جمیع العلماء، أعم من الفاسق و العادل» منتها تخصیص، حکایت از این می کند که مراد جدی مولا و ارادۀ جدیّۀ مولا به ماعدای عالم فاسق متعلق شده است. در حقیقت تخصیص، دلالت بر یک محدودیتی در ارادۀ جدی می کند. و اما از نظر استعمال و مراد استعمالی، به همان معنای حقیقی و معنای عمومی خودش که مقتضای جمع محلّی به لام است استعمال شده است بدون هیچ گونه تغییر و تبدلی.

در باب تقیید مطلق هم مسأله به همین صورت است که تقیید در رابطه با ارادۀ جدیّه است، نه در رابطۀ با ارادۀ استعمالیّه. اگر مولا در دنبال«اعتق الرقبة» به یک فاصله ای

ص:577

گفت: «لا تعتق الرقبة الکافرة» معنایش این نیست که آن«اعتق الرقبۀ» اول در رقبۀ غیر کافره، مجازا استعمال شده است، بلکه رقبه در همان طبیعت و معنای موضوع له خودش به کار رفته است منتها ارادۀ جدی مولا مقصور به ماعدای کافره است. محدودیّت در ارادۀ جدیّۀ مولاست. در باب تخصیص و تقیید مطلب اینطور است.

فرق بین تخصیص و تقیید به دلیل اولی و به دلیل ثانوی

لکن نکته ای که باید اینجا اضافه کرد و باید به آن توجّه بکنیم، این است که تخصیص و تقیید تارة به دلیل اولی تحقق پیدا می کند. خود مولا در ضمن دو دلیلی که بعنوان حکم اولی مطرح است، عام و خاص را بیان می کند، مطلق و مقیّد را بیان می کند، مثل اینکه می گوید: «اکرم العلماء» بعدش هم می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» که هم«اکرم العلماء» به عنوان یک حکم اولی مطرح است و هم«لا تکرم الفساق من العلماء» به عنوان یک حکم اولی مطرح است و گاهی مخصص و مقیّد ما، عنوان دلیل ثانوی و ادله ثانویّه را پیدا می کند، ولی در عین حال مخصص است.

مثل فرض کنید دلیل حرج. حرج، که دلیلش این آیۀ شریفه«وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» است، یک عنوان ثانوی است. این آیۀ شریفه روی عنوان حرج که یک عنوان ثانوی است، می فرماید: خداوند جعل حرج برای شما نکرده است. این دلیلی که روی عنوان ثانوی، این مسأله را بیان می کند، این آیه نمی تواند عنوان تقیید و تخصیص را نسبت به ادلۀ اولیه داشته باشد؛ یعنی وقتی که ما دلیل حرج را در مقابل دلیل وضو قرار می دهیم، می بینیم یک جا وضو حرجی است، یک جا غسل حرجی است. دلیل وضو به عنوان یک دلیل اولی مطرح شده. آیا«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» که روی عنوان حرج که عنوان ثانوی است پیاده شده، نمی تواند تقییدی برای اطلاق دلیل وضو باشد؟ نمی تواند«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» معنایش این باشد که دلیل وضو با اینکه اطلاق دارد و شامل صورت حرج هم می شود، من به عنوان یک دلیل مقیّد می خواهم صورت حرج را از اطلاق دلیل وضو، بیرون ببرم؟ صورت حرج را از اطلاق دلیل غسل، بیرون ببرم؟

روی قاعده، چه مانعی دارد که دلیلی که روی عنوان حرج آمده، مقیّد اطلاق دلیل وضو و دلیل غسل باشد؟ اگر این«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» نبود، لازمه اطلاق دلیل وضو این بود که در حال حرج هم حتما باید وضو بگیرید، در حال حرج هم حتما

ص:578

باید با آب، غسل بکنید لکن این«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» نسبت به اطلاق دلیل وضو و غسل، عنوان مقیّد پیدا می کند و مثل ما نحن فیه است. آیا حدیث رفع به عنوان اینکه روی نسیان بار شده، روی جهل بار شده در«ما لا یعلمون»، روی اضطرار و استکراه و امثال ذلک آمده، نمی تواند مقیّد باشد در برابر اطلاقات ادلۀ اولیه؟

مثلا اگر در ما نحن فیه(به عنوان فرض نه به عنوان اثبات مطلب) دلیل جزئیت، اطلاق داشت، هم جزئیت را در حال عمد ثابت می کرد، هم جزئیت را در حال نسیان، ثابت می کرد، اینجا حدیث رفع به لحاظ تعلقش به نسیان دائرۀ جزئیت را محدود بکند، به این معنا که«رفع النسیان» کشف از این معنا بکند که برحسب اراده جدی، فلان جزء در حال نسیان، جزئیت نداشته ولو اینکه ظاهر دلیل، ولو اینکه اراده استعمالیه، مراد استعمالی اقتضای ثبوت جزئیت می کرده لکن به حسب مراد جدّی و اراده واقعی، جزئیتش منحصر به حال توجه بوده و در حال نسیان، ابدا اراده مولا و جدّ مولا به جزئیت این متعلق نبوده. ظاهر این است که هیچ مانعی ندارد.

خصوصیت معنای کلمۀ رفع

منتها ممکن است در ذهن شما یک مسأله ای راجع به کلمۀ رفع، بیاید، بگویید: این کلمه رفع، معنایش این است که جزئیت بوده و جزئیت برداشته شده. این خصوصیت در کلمۀ رفع وجود دارد. در آن مقیّدات مثل«لا تعتق الرقبة الکافرة» یک چنین خصوصیاتی در کار نیست لذا اشکالی به چشم نمی خورد اما اینجا چون کلمۀ رفع دارد، و رفع، فرع ثبوت است و فرع تحقق است، شما بگویید: چطوری می شود که جزئیت، ثابت باشد و جزئیت ثابته به واسطه حدیث رفع، رفع بشود؟

ما جوابش را با یک نکته عرض می کنیم، می گوییم: ما هم قبول داریم که جزئیت، ثابت است، لازمۀ رفع، ثبوت جزئیت است اما ثبوت را معنا بکنید. آیا معنای ثبوت؛ یعنی ثبوت برطبق ارادۀ جدیه، یا معنای ثبوت، ثبوت برطبق ارادۀ استعمالیه است؟ ثبوت برطبق قانون است؟ ثبوت برطبق حکم مطلق است؟ ثبوت برطبق حکم کلی است؟ اینجا هم اگر حدیث رفع نبود، از اطلاق ادلۀ جزئیت، همه کار برمی آمد، لذا ما عرض کردیم که اگر حدیث رفع را نمی داشتیم، اطلاق دلیل جزء به همین لحاظ در اینجا پیاده می شد و از رفع، استفاده ثبوت می کردیم اما نه ثبوت برطبق اراده جدیه بلکه ثبوت برطبق استعمالیه و مقتضای ظاهر دلیل و واقعش هم مسأله به همین صورت است. ثبوت

ص:579

به همین مقدار؛ یعنی لو لا حدیث رفع، شما به ظاهر دلیل جزئیت، مأخوذ بودید، به ظاهر اطلاق دلیل جزئیت، مأخوذ بودید. حدیث رفع، می آید این اطلاق را برمی دارد. اطلاق بوده و برداشته می شود، منتها بودن به لحاظ استعمال است. واقعش، رفع به لحاظ حال ارادۀ جدیه است و الاّ در باب عام و خاص هم، باید تصرف در ارادۀ استعمالیه و آن مسائل را ملتزم بشویم. این هم یک نکته ای که قسمتی از آن را در عام و خاص عرض کردیم و این قسمت اخیرش، اینجا برای اولین بار ذکر شد.

معنای رفع خطا و نسیان

مطلب سوم این است: در حدیث رفع، آن جملات اول، همه اش به کلمۀ(ما) شروع شده. «رفع ما لا یعلمون، و ما استکرهوا علیه، و ما اضطروا الیه و ما لا یطیقون»، اینها همه، با کلمۀ(ما) ذکر شده اما وقتی که به مسألۀ خطا و نسیان رسیده، در این حدیث رفع معروف، دیگر«ما اخطؤا و ما نسوا» ذکر نشده، خود کلمۀ خطا و نسیان ذکر شده. دارد:

«رفع عن أمتی الخطأ و النسیان»، خود نسیان، متعلق رفع واقع شده و رفع به او اضافه داده شده. حالا رفع که متعلق به نسیان است، معنایش چیست؟ معنای«رفع النسیان» چیست؟ معنای«رفع الخطأ» چیست؟ آیا همین معنای ظاهری اراده شده؟ یعنی نبی اکرم می خواهند بفرمایید: از امت من، خطا برداشته شده؛ یعنی خطا نمی کنند؟ نسیان برداشته شده؛ یعنی نسیان نمی کنند؟ این معنای ابتدایی و اولی اش است، «رفع عن امتی الخطأ و النسیان»؛ یعنی«أمتی لا یخطئون، أمتی لا ینسون». ما می بینیم این خلاف واقع است. این خلاف آن چیزی است که در خارج ملاحظه می کنیم. کثیرا ما خطا واقع می شود. کثیرا ما نسیان تحقق پیدا می کند. پس این معنا مراد نیست.

اما احتمال دوم که بگوییم: معنای«رفع الخطا»؛ یعنی آثار خطا، برداشته شده، آثاری که روی خود خطا بار شده، آثاری که روی خود نسیان، بار شده. آیا اینطوری می شود معنا کرد. شیخ در کتاب رسائل، می فرماید: این ممتنع است، برای اینکه اگر یک اثری، قبلا روی خطا بار شده باشد مثل«من قتل مؤمنا خطأ» در آیه شریفه که حکم روی قتل خطأی بار شده، اگر یک اثری روی خطأ بار شده است، معنایش این است که آن خطا، مقتضی ثبوت این اثر است، مقتضی ترتب این حکم است و جاذبۀ او، اقتضای ثبوت این حکم را دارد درحالی که معنای«رفع الخطا»، این است که خطا، اقتضای رفع دارد، خطا، متناسب با رفع است، خطا، متناسب با نبودن اثر است.

ص:580

اگر ما بخواهیم«رفع الخطا» را به معنای«رفع آثار الخطا» بگیریم، معنایش این است که خطأ هم مقتضی ثبوت اثر باشد و هم مقتضی رفع اثر باشد. در باب نسیانش مسأله اینطور است. اگر یک اثری روی خود نسیان بار شده، مثل اینکه در نماز گفته اند: اگر کسی نسیانا تکلم کرد، «یجب علیه سجدتی السهو» که این وجوب سجدۀ سهو، روی خود نسیان بار شده، اینجا معنایش این است که تکلم نسیانی، اقتضای وجوب سجدتین سهو را دارد درحالی که این«رفع النسیان» معنایش این است که نسیان، اقتضای رفع دارد و متناسب با رفع است، آنوقت چطور می شود که نسیان، هم اقتضای ثبوت اثر داشته باشد و هم اقتضای رفع اثر را داشته باشد؟

پس«رفع الخطأ و النسیان» را چطور معنا بکنیم؟ معنایش چیست؟ خود خطا که از دائره بیرون رفت، آثار خطا که کنار رفت، خود نسیان که کنار رفت، آثار نسیان هم که نتوانست مرفوع واقع بشود، پس رفع به چه متعلق شده؟ در«رفع النسیان، الرفع بماذا تعلق»؟

معنای تعلق رفع به منسی

اینجا دو احتمال در کار است: یک احتمال، این است که بگوییم: رفع، به منسی متعلق است. مقصود از نسیان، عبارت از«ما تعلق به النسیان» است. «ما تعلق به النسیان»، عبارت از همان منسی است. بگوییم: منسی، برداشته شده. در ما نحن فیه که مورد بحث ماست، منسی چیست؟ منسی، عبارت از جزء است، فاتحة الکتاب فراموش شده. پس منسی، فاتحة الکتاب است. فاتحة الکتاب مرفوع است، معنایش چیست؟ رفع به فاتحة الکتاب متعلق شده، معنایش این است که آثار فاتحة الکتاب رفع شده، احکام فاتحة الکتاب رفع شده که یکی از احکام و آثار فاتحة الکتاب، عبارت از جزئیت است.

جزئیت«حکم وضعی مترتب علی فاتحة الکتاب و فاتحة الکتاب له اثر و حکم و هی الجزئیة». پس احتمال دارد که مقصود از نسیان، منسی باشد، «و رفع المنسی»؛ یعنی«رفع آثار المنسی»، رفع احکام مترتبۀ بر منسی و یک حکم مهمی که بر منسی، مترتب است، عبارت از جزئیت فاتحة الکتاب است که به لسان رفع فاتحة الکتاب، این اثر که عبارت از جزئیت است، مرتفع خواهد شد.

این احتمال، خوب احتمالی است و نتیجه ای هم که ما بعد می خواهیم بگیریم، بر این احتمال بار می شود. یک اشکالی به این احتمال هست که اگر مقصود، منسی شد، جای

ص:581

این سؤال پیش می آید که چرا در«رفع الخطأ و رفع النسیان»، تعبیر روایت، تغییر پیدا کرد؟ اگر در«رفع النسیان» هم شما در حقیقت معنای نسیان را منسی می کنید، منسی؛ یعنی«ما نسوا»، بین منسی و بین«ما نسوا» که فرقی نمی کند. منسی؛ یعنی فراموش شده، «ما نسی» یا«ما نسی»؛ یعنی آنکه فراموش شده. چرا در روایت وقتی که یک کلمۀ خطا و نسیان رسید، کلمۀ(ما) را در اینجا تکرار نکرد؟ شما که روایت را طوری معنا کردید که نسیان، همان«ما نسوا» شد و خطا همان«ما اخطؤا»، پس با اینکه مراد در حقیقت«ما نسوا و ما اخطأوا» است، چه لزومی داشت که عبارت را در روایت، تغییر بدهد و بعد از آنکه کلمۀ«ما» را در چند فقره تکرار کرده، به خطا و نسیان که رسید، اینجا دیگر عبارت عوض شد، به جای«ما اخطأوا»، خطا گذاشته شد و به جای«ما نسوا»، نسیان گذاشته شد.

آیا این برای یک نکتۀ نبوده که به لحاظ آن نکتۀ دقیق تر، اینجا کلمۀ خطا و نسیان ذکر شده؟ که این نکته را ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - عدم تغایر مرکبات اعتباریه با اجزای آنها بیانگر چیست؟

2 - معنای تخصیص و تقیید را از نظر حقیقت و مجازیت بررسی کنید.

3 - معنای تخصیص را از نظر محققین بیان کنید.

4 - فرق بین تخصیص و تقیید به دلیل اولی و به دلیل ثانوی چیست؟

5 - مراد از رفع خطا و نسیان چیست؟

ص:582

درس دویست و نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراد از تعلّق رفع به نسیان، در حدیث رفع

در حدیث رفع، تعلّق رفع به نسیان، دارای چه معنایی است؟ عرض کردیم که مقصود این نیست که رفع، متعلق به خود نسیان باشد. بازگشت این معنا به این است که از امّت نبویه، نسیان و این صفت منقدحۀ در نفس، رفع شده باشد، برای اینکه خارجا می بینیم که کثیرا ما نسیان تحقق پیدا می کند و همین طور مقصود این نیست که اگر آثار و احکامی روی نفس خطا و نفس نسیان بار شده باشد آن احکام برداشته شود، به تقریبی که دیروز عرض کردیم. بالاخره امر دایر است بین اینکه معنای«رفع النسیان»، رفع المنسی باشد که منسی، همان عبارة أخرای«ما نسوا» و معنای خطا، همان«ما أخطأوا» باشد.

این احتمال دو اشکال دارد: یک اشکالش این است که اگر مراد از نسیان، منسی باشد و مراد از خطا«ما اخطأؤا» باشد، پس چرا کلمۀ«ما» در اینجا تکرار نشده است؟ با اینکه در کثیری از فقرات گذشته مثل«ما لا یعلمون، ما استکرهوا علیه، ما اضطروا علیه، ما لا یطیقون» کلمۀ«ما» ذکر شده، لا محاله باید نکته داشته باشد.

ص:583

و ثانیا نکتۀ مهمتر این است که در مثل نماز گاهی از اوقات انسان جزء و شرط را نسیان می کند و این نسیان، موجب عدم تحقق جزء و شرط می شود، گاهی سوره را فراموش می کند یا بعضی از شرایط نماز را فراموش می کند ولی گاهی از اوقات، مسأله به این صورت است که انسان بعضی از موانع نماز را نسیانا ایجاد می کند. در باب موانع، وقتی که مسألۀ نسیان پیش می آید، این نسیان، موجب ایجاد مانع است، نسیان موجب تحقق مانع است.

سؤال این است که در باب موانع که نسیان، موجب ایجاد مانع می شود، منسی، چیست؟ متعلق نسیان، عبارت از چیست؟ چه چیز را انسان فراموش می کند و در نتیجۀ فراموش کردن آن، بعضی از موانع ایجاد می شود؟ در باب موانع، اگر مانعی نسیانا تحقق پیدا کرد، اینجا منسیّ، عبارت از چیست؟ متعلق نسیان، عبارت از چیست؟ آیا می شود بگوییم که متعلق نسیان، وجود همین مانع است؟ مانع را انسان فراموش کرده و در نتیجۀ فراموشی وجود، مع ذلک مانع وجود پیدا کرده. مگر مانع، غیراختیاری تحقق پیدا کرده است؟ مانع عن ارادة و عن اختیار وجود پیدا کرده و معنایش این است که این مورد التفات و توجه نفس است و به عبارت روشنتر؛ مبادی اراده و اختیار در آن وجود دارد.

در مبادی اراده اولین مبدأ اراده، تصور است. معنای تصور، التفات و توجه نفس است. لذا اوّلین مبدأ از مبادی اختیار، عبارت از التفات است، عبارت از توجه است و معنا ندارد که فعلی عن اختیار و ارادة وجود پیدا کند و مع ذلک بگوییم: نسیانا وجود پیدا کرد، عن غفلة وجود پیدا کرد. امر و فعل اختیاری بدون توجه و التفات نفس، امکان تحقق در خارج ندارد.

شما که می گویید: نسیانا در نماز، مانع ایجاد کرده است، نسیان به چه چیزی متعلق شده؟ نسیان به وجود المانع متعلق شده؟ فرض این است که«وجود المانع امر اختیاری و ناش عن التوجه و الالتفات و لا یعقل صدوره عن الغفلة و الظهور». پس اینجا نسیان به چه چیزی متعلق شده؟ منسی ما عبارت از چیست؟

منسی ما عبارت از مطلب دیگری است، مثلا کسی که در نماز بخندد با توجه به اینکه خنده، یکی از مبطلات نماز است، نسیان چه چیزی موجب شده که این مانع یا قاطع در نماز وجود پیدا کند؟ آن چه را که این شخص فراموش می کند، عبارت از این است که «انّه یصلی و هو فی حال الصلاة» در حال صلاة بودن را فراموش می کند، «کونه مشتغلا بالعبادة» را فراموش می کند و الا آدم جاهلی نیست، می داند که خنده، موجب بطلان نماز

ص:584

است و مسألۀ ضحک در نماز به عنوان مانع و یا قاطع مطرح است. پس نسیانی که سبب می شود که این آدم در نماز عن ارادة و اختیار حالت ضحک برایش پیش بیاید این است که از حال خودش غفلت می کند، «عن کونه یصلی» غفلت می کند، «عن اشتغاله بالصلاة» غفلت می کند.

نتیجه این می شود که در باب موانع، منسی، وجود المانع نیست، بلکه منسی«کونه مشتغلا بالعبادة» است. اگر شما بخواهید«رفع النسیان» را معنا کنید یعنی«رفع المنسی»، معنایش این است که در باب موانع بگویید: «کونه مشتغلا بالعبادة هو مرفوع». «کونه مشتغلا بالعبادة مرفوع» یعنی چه؟ چه معنا دارد که رفع تعلق بگیرد به«اشتغاله بالصلاة، بکونه مشتغلا بالعبادة، بکونه فی حال الصلاة»؟ مثل اینکه بگوییم: «رفع اشتغاله بالصلاة»، رفع اشتغاله بالصلاة یعنی چه؟ یعنی«هذا لا یکون مشتغلا بالصلاة»؟ «رفع» در مقام امتنان است، در مقام تسهیل است، در مقام این است که برای مکلفین در تمام فقره هایی که در حدیث رفع مطرح است، می خواهد حالت امتنان و توسعه و تسهیل ایجاد کند. آن وقت در باب مانع آن چه را که فراموش شده، آن چه که متعلق نسیان قرار گرفته، عبارت از «کونه مشتغلا بالصلاة» است. پس معنای این عبارت چه می شود که ما بگوییم: «کونه مشتغلا بالصلاة مرفوع»، یعنی چه«کونه مشتغلا بالصلاة مرفوع؟»، یعنی«هذا لا یکون مشتغلا بالصلاة؟» معنای«لا یکون مشتغلا بالصلاة» این است که نمازش باطل است. آیا «رفع» آمده بطلان نماز را دلالت کند؟ «رفع» در مقام تضییق آمده، در مقام تحمیل عنوان «رفع» وارد شده است؟

پس نتیجه این طور شد که اگر«رفع النسیان» را به معنای رفع المنسی بگیریم، در باب اجزا و شرایط، مسأله درست است، برای اینکه در باب اجزا و شرایط، جزء، منسی است، شرط، منسی است و«رفع الجزء المنسی» یعنی جزئیت برداشته شده، «رفع الشرط المنسی» یعنی شرطیت برداشته شده است. اما در باب موانع، اگر بخواهیم«رفع النسیان» را به معنای رفع المنسی معنا کنیم، هیچ گاه با موانع، قابل تطبیق نیست، برای اینکه آنجا چیزی که متعلق نسیان است، عبارت از«کونه فی حال العبادة» است و معنا ندارد که رفع به این«کونه فی حال العبادة» متعلق شود.

مراد از رفع النسیان

لذا اینجا احتمال دیگری به وجود می آید و آن این است که ما«رفع النسیان» را به

ص:585

معنای منسی معنا نکنیم که نه آن اشکال عدم تکرار به وجود بیاید و نه این اشکالی که در رابطۀ با نسیان موانع وجود دارد، تحقق پیدا کند. بلکه«رفع النسیان» را اینطوری معنا کنیم، بگوییم: مقصود از نسیان یعنی چیزی که نسیان منشأ آن چیز است، «ما صار النسیان سببا له، ما صار النسیان منشئا له»، آن مصیبتی که نسیان به وجود آورده. «رفع النسیان» معنایش این است، جریانی را که نسیان به وجودآورندۀ آن جریان است، نه اینکه مقصود از نسیان، منسی باشد، بلکه بلایی را که نسیان به وجود آورده، آن بلا برداشته شده، حالا چه بلایی نسیان به وجود می آورد؟ گاهی بلایی را که به وجود می آورد ترک جزء است، گاهی ترک شرط است، گاهی وجود المانع است. همان طوری که ترک الجزء بلایی است که نسیان به وجودآورندۀ آن بلاست، وجود المانع هم جریانی است که نسیان به وجود آورندۀ آن جریان است. اگر نسیانی تحقق پیدا نمی کرد، اگر این صفت منقدحه در نفس به نام نسیان تحقق نداشت، در مورد جزء و شرط، ترک جزء و شرط تحقق پیدا نمی کرد و در مورد وجود المانع، وجود المانع تحقق پیدا نمی کرد.

پس هم ترک الجزء منشأه النسیان و هم وجود المانع منشأه النسیان. اگر ما«رفع النسیان» را این طوری معنا کنیم که به حسب ظاهر چاره ای غیر از این نداریم، دیگر هیچ اشکالی به ما توجه پیدا نمی کند، دیگر به ما نمی گویند: چرا کلمۀ«ما» تکرار نشده، دیگر به ما نمی گویند که بین شرط و جزء و مانع چه فرقی وجود دارد؟

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث ما اینجاست که همه چیز را می داند، همین آدمی که الان در نماز می خندد، اگر از او بپرسید که«الضحک مانع»، می گوید: بله که مانع است، اما یادش رفته که دارد نماز می خواند. در آن حالی که مانع را ایجاد می کند، یادش رفته که در نماز است.

(سؤال... و پاسخ استاد): وصف را کسی یادش می رود که اگر از او بپرسند که«هل الضحک مانع ام لا؟» بگوید: من نمی دانم، من یادم رفته، اما فرض ما آنجایی است که اگر در همین حال از او بپرسند: «هل الضحک مانع ام لا؟» می گوید: بله که مانع است. اصلا نسیان به هیچ وجه در رابطۀ با حکم نیست. نسیان در رابطۀ با ایجاد مانع است، نه در رابطۀ با حکم، با رساله هیچ ارتباطی ندارد، با وجود مانع ارتباط دارد و کسی می تواند نسیانا مانع را ایجاد کند که حال صلاتی را فراموش کرده باشد خارجا و الا با توجه و با التفات به مانعیت ضحک چطور می شود ضحک از او تحقق پیدا کند؟

(سؤال... و پاسخ استاد): همان طوری که در باب اجزا و شرایط، گاهی ترک جزء و

ص:586

شرط مستند به تعمد و توجه است و گاهی ترکش مستند به غفلت و نسیان است، همین تقسیم در باب موانع هم وجود دارد. «المانع قد یتحقق عن عمد و التفات و قد یتحقق عن غفلة و ظهور»، هیچ فرقی بین مانع و جزء و شرط از این نظر نمی بینیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): نسیان خودش غیراختیاری است. چیز دیگر غیر از نسیان نیست، منتها نسیان چه چیزی؟ بحث ما در نسیان نیست، بحث ما در متعلق نسیان است، می خواهیم ببینیم اینجایی که مانع را ایجاد می کند، چه چیزی را فراموش کرده و با فراموشی او مانع به وجود آمده است؟ آیا خود مانع فراموش شده است؟ مانع فراموش شده معقول نیست که وجود پیدا کند، کما اینکه خودتان حالا به وجدانتان هم مراجعه کنید که گاهی از اوقات موانعی را با نسیان و غفلت ایجاد می کنید، اگر از شما بپرسند که چرا شما در نماز خندیدید؟ شما چه چیزی جواب می دهید؟ می گویید یادم رفت که در نماز هستم، یادم رفت که اشتغال به نماز دارم. این مسألۀ عرفی و روشنی است که در مقام جواب از سؤال خودتان اینطوری جواب می دهید.

بالاخره آنچه که با دقت به نظر می رسد، این است که ما«رفع النسیان» را اینطوری معنا کنیم، یعنی جریانی که نسیان به وجود می آورد و نسیان منشأ آن است، چون حدیث رفع در مقام امتنان است می گوید: آن کمبودی که نسیان به وجود می آورد، ما می خواهیم آن کمبود را برداریم، دور آن کمبود قلم بگیریم. حالا کمبودی که نسیان به وجود می آورد، گاهی عبارت از ترک جزء و ترک شرط است، گاهی هم عبارت از وجود المانع است. همان طوری که ترک جزء، کمبود در عبادت به وجود می آورد، وجود المانع هم کمبود در عبادت به وجود می آورد.

(سؤال... و پاسخ استاد): آن کمبودی که نسیان به وجود می آورد، چیزی را که نسیان سبب او می شود، می خواهیم آن را از جوّ شریعت برداریم، نسیان سبب ترک الجزء می شود، می خواهیم بگوییم کأنّ اینجا ترک الجزء تحقق پیدا نکرده است. لکن تحقق پیدا نکردن، ترک الجزء معنایش رفع الجزئیة فی حال النسیان است، معنایش رفع الشرطیه فی حال النسیان است و الا اگر بخواهد جزئیت محفوظ باشد و مع ذلک کمبودی تحقق پیدا نکرده باشد، اینها قابل اجتماع نیستند.

به نظر من، این معنای روشنی است، در«رفع النسیان» به طوری که هم مانع و هم اجزا و شرایط همه را بگیرد و همان اشکال عدم تکرار«ما» تحقق پیدا نکند. این معنای روشنی است ولو اینکه ما روی این معنا سماجت نداریم. اگر«رفع النسیان» را همان رفع المنسی

ص:587

هم بگیریم در این هدفی که داریم و بحثی که در آن وارد هستیم، فرقی نمی کند. اگر رفع المنسی هم باشد، همین نتیجه ای که ما می خواهیم از آن بگیریم، می گیریم. لکن ما به لحاظ اینکه می خواستیم به واقعیت مطلب در«رفع النسیان» برسیم، خواستیم این مسأله را اینجا روشن کنیم که«رفع النسیان» چیست؟ و الا اگر شما رفع المنسی هم بگیرید، مثل اینکه اصلا کاری به باب موانع نداشته باشید، اصلا فرض کنیم که موانعی وجود ندارد و بحث ما دربارۀ اجزا و شرایط است، می خواستیم ببینیم«رفع النسیان» معنایش چیست؟ این هم یک مقدمه.

متعلق نسیان: طبیعت یا وجود یا عدم

مقدمۀ دیگر که این هم نقش دارد، در همان اجزا و شرایط که می گویید: من سوره را فراموش کردم و در نتیجه سوره را نیاوردم، سوره، یک طبیعت دارد، طبیعة السورة و یک وجود دارد و یک عدم دارد، به لحاظ اینکه الطبیعة گاهی وجود به او متعلق می شود و معروض وجود قرار می گیرد، گاهی هم معروض عدم قرار می گیرد. اینجا که شما می گویید: من سوره را فراموش کردم، شما چه را فراموش کردید؟ به موانع کاری نداریم، در همان اجزاء و شرایط که می گویید: من سوره را فراموش کردم و در نتیجه سوره را نیاوردم، شما چه چیزی را فراموش کردید؟ آیا نسیان شما تعلق به طبیعت سوره گرفته است؟ طبیعت را فراموش کردید و در نتیجه طبیعت وجود پیدا نکرد؟ وجود الطبیعة را فراموش کردید و در نتیجه طبیعت وجود پیدا نکرد؟ عدم الطبیعة را فراموش کردید و در نتیجه طبیعت وجود پیدا نکرد؟

این سه احتمال در بادی نظر جریان دارد که نسیان گاهی ممکن است متعلقش طبیعت باشد و احتمالا متعلقش وجود باشد و احتمالا متعلقش عدم باشد. عدم را باید از دایرۀ احتمالات خارج کنیم برای اینکه نمی شود کسی عدم را فراموش کند و در نتیجه عدم، اختیارا تحقق پیدا کند، برای اینکه شما که سوره را ترک می کنید، عن اختیار ترک شده است. پس نمی شود نسیان شما متعلق به عدم سوره باشد و در نتیجه عدم سوره در خارج تحقق پیدا کند، برای اینکه«عدم السورة امر اختیاری، فرع التوجه و الالتفات»، نسیان العدم، بلااشکال موجب عدم نمی شود. انما الکلام در دو احتمال اول است که آیا طبیعة السورة فراموش می شود و در نتیجه سوره وجود پیدا نمی کند؟ یا وجود السورة فراموش می شود و در نتیجه وجود تحقق پیدا نمی کند؟

ص:588

مراد از نسیان به وجود سوره یا به طبیعت سوره

آنچه که شاید در ذهن من و شما بوده و تقریبا به ذهن ما نزدیک است، ما خیال می کنیم که نسیان به وجود تعلق گرفته، درحالی که این مسأله، باطل است، برای اینکه شما که می گویید: نسیان به وجود الطبیعه متعلق شده، کدام وجود الطبیعه؟ طبیعة السوره که وجود پیدا نکرده، چطور شما می گویید: نسیان به وجود متعلق است، کجاست وجود الطبیعة تا نسیان به آن تعلق گرفته باشد؟ مفهوم وجود الطبیعه را که شما نمی گویید، بلکه وجود واقعی طبیعت را می گویید. طبیعة السورة وجود واقعی نداشته که نسیان شما متعلق به این وجود شود. پس اگر تعبیر کنید که من وجود طبیعت را فراموش کردم، این تعبیر، تعبیر منطقی و حقیقی نخواهد بود، برای اینکه طبیعت، وجودی نداشته تا شما این وجود را فراموش کنید.

آن چه که واقعیت مطلب است این است که نسیان شما تعلق به خود طبیعت می گیرد، شما طبیعة السوره را فراموش می کنید و روی تعلّق نسیان بطبیعة السورة دیگر ارادۀ ایجاد سوره را نمی کنید، ارادۀ تحقق دادن به سوره از شما سلب خواهد شد، برای اینکه اگر شما طبیعة السوره را فراموش نمی کردید و ذهن شما توجه به سوره پیدا می کرد، اوّلین مبدأ اراده به نام تصور که تصور عبارت از توجه نفس و التفات نفس است، تحقق پیدا می کرد و اگر سوره در ذهن شما می آمد که سایر مبادی اش مسلّم در دنبالش بود. اگر سوره در ذهن شما می آمد، تصدیق به فایده در دنبالش بود. می دانستید سوره جزئیت دارد، می دانستید سوره دخالت در نماز دارد و در دنبال تصدیق به فایده، مسألۀ عزم و جزم و شوق مؤکد در دنبالش محقق می شد. اما آنچه که مصیبت به بار آورده، این است که اولین مبدأ اراده به نام تصور و التفات، تحقق پیدا نکرده و ذهن شما متوجه سوره نشد، ذهن شما توجه به سوره پیدا نکرد.

از همین جا مسأله برای شما روشن می شود که نسیان یعنی آنچه که نمی گذارد اولین مبدأ از مبادی اراده تحقق پیدا کند. مقابل نسیان، تصور و التفات است، در اولین مبدأ اراده که اسمش را التفات می گذارید، اگر کسی از شما بپرسد که ملتفت الیه شما چیست؟ شما در اولین مبدأ اراده به چه چیزی التفات پیدا کردید؟ ذهن شما به چه چیزی توجه پیدا کرده؟ ذهن شما به ماهیت متعلق شده، ذهن شما به طبیعت توجه پیدا کرده است.

اکرام را شما تصور می کنید، اکرام العالم که ماهیت است را تصور می کنید، بعد وجوبش

ص:589

را در نظر می گیرد، عزم و جزم و شوق مؤکد در دنبالش است، آن وقت لازمۀ تحقق این مبادی وجود الاکرام است. آن وقت مسألۀ وجود پیش می آید و الا شما در حال تصور معنا ندارد که وجود و اکرام را تصور کنید، اکرام که وجود پیدا نکرده تا تصور شما توجه به وجود پیدا کند.

لذا این مطلب هم به نظر روشن می آید ولو اینکه حالا بعدا در کلام بعضی از محققین، گرفتار خلاف این مطلب می شویم. لکن وجدانا وقتی که ما ملاحظه می کنیم، می بینیم مسأله اینطور است که نسیان یعنی آنچه که مضادّ با اولین مبدأ از مبادی اراده است یعنی آنچه که نمی گذارد طبیعت در ذهن انسان بیاید. لذا منسی در باب اجزا و شرایط و متعلق نسیان بلااشکال طبیعت و ماهیت است. نه مسألۀ وجود در اینجا مطرح است و نه مسألۀ عدم در اینجا می تواند مطرح باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): فرقش را در کلام بعض المحققین ان شاء الله می خوانیم که اگر نسیان در باب اجزا و شرایط متعلق به طبیعت باشد، چه نقشی دارد؟ و اگر متعلق به وجود باشد، چه نقش دیگری دارد؟ و اثر مهمی بر این معنا ترتب پیدا می کند.

پس فعلا ترتیب بحث ما این شد که مقدماتی را در رابطۀ با آن مسألۀ اصلی مطرح کردیم، در بحث بعد، از این مقدمات نتیجه گیری و بعد هم توجهی به کلمات بعضی از بزرگان در این رابطه ان شاء الله می کنیم.

پرسش:

1 - مراد از تعلّق رفع به نسیان، در حدیث رفع را توضیح دهید.

2 - آیا مراد از رفع النسیان، نسیان منشأ است؟

3 - توضیح دهید متعلق نسیان، طبیعت یا وجود یا عدم است؟

4 - آیا تعلق نسیان به وجود السوره یا به طبیعة السوره است؟ شرح دهید.

ص:590

درس دویست و نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اطلاق مقتضای دلیل جزئیت

نتیجه بحث سابق این بود که اگر دلیل، دال بر جزئیت جزئی، اطلاق داشته باشد، مقتضای دلیل جزئیت این می باشد که هم در حالت توجه و هم در حال غفلت و نسیان جزء باشد. لکن با ملاحظۀ حدیث رفع به لحاظ اینکه نسیان هم یکی از امور نه گانه ای است که رفع شده، در مقام مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق ادلۀ اجزا و توجه به مقدماتی که عرض کردیم، نتیجه چه خواهد بود؟

نتیجه این می شود که حدیث رفع به عنوان مقیّد در مقابل اطلاق دلیل جزء، قیام می کند و لازمۀ تقیید همانطوری که در امر دوم بیان کردیم، این است که حدیث رفع از نظر ارادۀ جدی، جزئیت را مخصوص به غیر حال نسیان می کند و کشف می کند از اینکه در حال نسیان، جزئیت برای این جزء وجود ندارد، ولو اینکه ظاهر و اطلاق دلیل، ثبوت جزئیت است. لکن این اطلاق را حمل بر ارادۀ استعمالیه می کنیم و می گوییم: از نظر ارادۀ جدّیه، جزئیت اختصاص به غیر حال نسیان دارد. اگر چنین شد، چه کمبودی در عملی که

ص:591

مکلف در حال نسیان به عنوان فاقد جزء منسی واقع کرده است، ملاحظه می کنید؟ آیا بر این عمل عنوان مأمور به منطبق نیست؟ آیا عنوان صلاة بر«أقیموا الصلاة» که ما را دعوت به اقامۀ صلاة می کند، منطبق نیست؟ فرض این است که عنوان صلاة هیچ لطمه ای نخورده است. آیا این امر داعویت بر بقیۀ اجزا ندارد؟ ما در امر اول ثابت کردیم که داعویت به هر جزئی متوقف بر داعویت آن نسبت به جزء دیگر نیست، اگر امر صلاتی به علت نسیان نتوانست داعویت به سورۀ فراموش شده پیدا کند، ضربه ای به داعویت امر نسبت به سایر اجزا نمی زند، بلکه امر«أقیموا الصلاة» داعویت به سایر اجزا دارد و داعویت به اجزایش هم همان عین داعویت به خود صلاة است و مغایرتی بین صلاة و اجزا از نظر داعویت وجود ندارد.

نتیجۀ بحث این می شود که در مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق دلیل جزئیت، باید ملتزم شویم به اینکه جزئیت اختصاص به غیر حال نسیان دارد و صلاتی که مثلا با سورۀ فراموش شده تحقق پیدا کرده، هیچ نقصی ندارد، این«تمام المأمور به فی حال النسیان»، تمام چیزی است که وظیفۀ مکلف در حال نسیان بوده، و مطابق با آن است و هیچ گونه کمبودی در آن تصور نمی شود، لذا«بعد رفع النسیان» دیگر موجبی برای اعاده و تکرار نماز با سوره ملاحظه نمی کنیم.

نتیجۀ مقدمات و مطالب عرض شده، «صحة العبادة و عدم لزوم الاعادة» است ولو اینکه نسیان مستوعب جمیع وقت نباشد و فقط در یک قسمت از اجزای وقت باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): در مقدمۀ دوم از مسأله تخصیص گفتم: این اختصاص به ادلۀ اولیه ندارد، خودم این معنا را توضیح دادم. در ادلۀ ثانویه هم در مقام مقایسۀ با ادلۀ اولیّه مسأله همین طور است. شما وقتی که دلیل حرج را با اطلاق دلیل وضو ملاحظه می کنید، آن هم معنایش تقیید است، معنایش این است که اطلاق دلیل وضو مقیّد به غیر صورت حرج است.

عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) و همین طور محقق اراکی این دو بزرگوار نظرشان این است که حدیث رفع نمی تواند جزئیت را در حال نسیان بردارد و حدیث رفع شأنیّتی برای این معنا ندارد. از کلام محقق اراکی که جامعتر و مفصلتر بحث کرده اند، استفاده می شود که ایشان سه وجه و دلیل اقامه کرده اند بر اینکه حدیث رفع

ص:592

نمی تواند جزئیت را در حال نسیان بردارد.

دلیل اول ایشان این است که می فرماید: قبول داریم که«رفع النسیان» معنایش رفع المنسی است، حدیث رفع در مقام رفع منسی یعنی رفع آثار منسی و احکام مترتب بر منسی است. لکن ایشان می گویند: ما حساب می کنیم، ببینیم اینجا مثلا چه چیزی فراموش شده؟ وجود سوره، منسی قرار گرفته، اگر وجود سوره متعلق نسیان قرار گرفت، حدیث رفع باید اثر مترتّب بر وجود را رفع کند و بردارد. ببینیم بر وجود سوره چه اثری ترتب پیدا می کند؟ ایشان می فرماید: اثری که بر وجود سوره بار می شود، آن اثر جزئیت نیست، بلکه عبارت از صحت است. وجود السوره موجب صحت و تمامیت مأمور به است، «یترتب علیه تمامیة المأمور به».

پس جزئیت اثر چیست؟ ایشان می گویند: جزئیت به وجود ارتباط ندارد، جزئیت مربوط به طبیعة السوره و ماهیة السوره است. پس در اینجا تفکیکی بین این دو اثر تحقق پیدا کرد، «اثر الجزئیة یترتّب علی الماهیة و اثر الصحة یترتب علی الوجود». بعد ایشان می گوید: چون حدیث رفع می خواهد منسی را بردارد و به عبارت دیگر، آثار منسی را بردارد، منسی هم که وجود سوره است، «اثر المنسی الصحة»، پس اگر بخواهید به حدیث رفع تمسک کنید، درست نقطۀ مقابل، حدیث رفع، رفع صحت می کند، حدیث رفع می گوید: نمازی که بدون سوره واقع شده، صحت ندارد، برای اینکه وجود السوره که «اثر الصحة» است، حدیث رفع«یرفع صحة المترتبة علی وجود السورة». و اما جزئیت مربوط به ماهیت است و ماهیت، هم متعلق نسیان نیست، متعلق النسیان عبارت از وجود سوره است.

نقد استاد بر مسألۀ عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان

این بیان ایشان تقریبا در رابطۀ با آخرین مقدمه ای است که دیروز عرض کردیم.

گفتیم: وقتی که انسان سوره را فراموش می کند، آیا این نسیان یک واقعیت است یا غیر واقعیت؟ نسیان یک واقعیت است، این واقعیت به چه چیزی اضافه پیدا کرده؟ شما که می فرمایید: این واقعیت به وجود الطبیعة اضافه پیدا کرده، وجود الطبیعة کجاست؟ اگر وجود الطبیعه نباشد، طبق بیان شما چطور می تواند نسیان تعلق بگیرد؟ نسیان یکی از اوصاف ذات الاضافه است، همانطوری که اگر نسیان بخواهد تحقق پیدا کند، یک ناسی لازم دارد و بدون وجود ناسی«لا یعقل تحقق النسیان»، و یک منسی لازم دارد، مضاف

ص:593

الیه نسیان لازم دارد، اگر مضاف الیه نسیان وجود است، وجود الطبیعة کجاست تا نسیان به آن تعلق گرفته باشد، نسیان امر تصوری نیست، واقعیت نفسانیه است، صفت منقدحۀ حقیقیۀ متحققۀ در نفس است. همانطوری که اضافۀ به ناسی پیدا می کند، اضافۀ به منسی هم دارد، آیا شما می توانید یک ناسی تصوری برای نسیان حقیقی در نظر بگیرید؟ دربارۀ منسی هم همینطور است، شما که می گویید: منسی وجود الطبیعة است یعنی مفهوم وجود الطبیعه یا واقع وجود الطبیعة؟ بلااشکال مقصود شما واقع وجود الطبیعة است، این واقع کجاست که نسیان باید به آن تعلق بگیرد؟ این نسیان که سبب ترک السوره شده که تحقق و وجودی پیدا نکرده، کجاست؟ وجود متحقق نشده، چطور ممکن است نسیانی که اضافۀ به وجود دارد، همانطوری که اضافۀ به ناسی دارد، تحقق پیدا کند؟

لذا ناچاریم که نسیان را در رابطۀ با طبیعت قرار بدهیم، طرف اضافۀ نسیان را ماهیت قرار دهیم، بگوییم: «طبیعة السورة صارت منسیة و ماهیة السورة» مضاف الیه نسیان است و اگر ماهیت متعلق نسیان قرار گیرد، دیگر لازم نیست که ما فرض وجود ماهیت کنیم.

به عبارت دیگر؛ همان چیزی را که ایشان بیان می فرمایند که متعلق جزئیت قرار گرفته و شارع حکم به جزئیت را روی آن بار کرده که«طبیعة السورة جزء للصلاة و ماهیة السورة متّصفة بالجزئیة» همان، متعلق به و مضاف الیه نسیان است و در نتیجه اگر شما پذیرفتید که حدیث رفع نسیان معنایش رفع المنسی است و در حقیقت اثر منسی را حدیث رفع برمی دارد، لازمه اش این است که این معنا را ملتزم شوید به اینکه طبیعت منسی است و«اثر الطبیعة الجزئیة» و حدیث رفع«یرفع الجزئیة» همانطوری که ما در تقریب مقدمات و نتیجۀ مقدمات عرض کردیم.

پس خلاصۀ این بیان اول ایشان این است که اساس اشکال روی این است که متعلق نسیان را وجود قرار می دهند و بعد اثر وجود را صحت قرار می دهند و جزئیت را در رابطۀ با طبیعت می دانند، درحالی که به نظر واقعی، متعلق النسیان همان طبیعت است و منسی همان ماهیت است و اثر الماهیة به فرمایش ایشان جزئیت است و حدیث رفع «یرفع الجزئیة». پس بیان اول ایشان به نظر قابل قبول نمی رسد.

کلام دیگر مرحوم اراکی(ره) در هدف از رفع جزئیت

اما بیان دوم ایشان این است: شما که می خواهید با حدیث رفع، رفع جزئیت کنید، هدفتان چیست؟ از این رفع جزئیت چه هدف و نتیجه ای را انتظار دارید؟ آیا هدف شما

ص:594

این است که بگویید: با حدیث رفع، سوره که به حسب واقع دخالت واقعیه در مصلحت صلاتی دارد و مدخلیّت روشنی در رابطۀ با نماز دارد، آن مدخلیت واقعیه را از بین ببرید؟ دخالت در ملاک و مصلحت را بردارید؟ اگر این کار را می خواهید بکنید، بدانید که حدیث رفع کوچکتر از این است که چنین مسائلی را رفع کند، برای اینکه مدخلیت سوره در ملاک و مصلحت صلاتی، مدخلیّت تکوینی است، واقعیت غیرقابل رفع است، مطلبی نیست که شما با حدیث رفع بخواهید در تکوینیّات دخالت کنید و دخالتهای تکوینی را با حدیث رفع بردارید.

و اما اگر شما کاری به دخالت در ملاک و مصلحت واقعی و تکوینی ندارید، می گویید: ما می گوییم شارع وقتی که مرکبی را مأمور به قرار می دهد، به هر جزئی از اجزای این مرکب یک تکلیف ضمنی تعلق می گیرد و ما از این تکلیف ضمنی، انتزاع جزئیت می کنیم و حدیث رفع را می خواهیم برای خاطر همین معنا که این جزئیت مستفادۀ از تکلیف ضمنی متعلق به جزء برداشته شود، ما کاری به دخالتهای واقعیّه و ملاکات و مصالح واقعیۀ تکوینیّه نداریم، ما در مقام همین تکلیف و اموری که از تکلیف انتزاع می شود، در حول و حوش این مسائل می خواهیم حدیث رفع را پیاده کنیم، بگوییم: تکلیف ضمنی متعلق به جزء«ینتزع منه الجزئیة» چنین جزئیت متولده از تکلیف متعلقه به جزء را در حال نسیان به حدیث رفع برداریم.

بیان مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با حدیث رفع

ایشان می گوید: اگر شما این هدف را داشته باشید، ما مطلبی را قبلا در حدیث رفع ذکر کردیم که آن مطلب را با مطلب دیگر که ضمیمه کنیم، نتیجه این می شود که شما به این هدف نخواهید رسید. مطلبی که قبلا در حدیث رفع ذکر کردیم چیست؟ ایشان می فرماید: آن مطلب این است، حدیث رفع چیزهایی را رفع می کند که اگر حدیث رفع نبود، آن چیزها قابلیّت ثبوت داشت، قابلیّت تحقق داشت، حالا می خواهد تکلیف باشد یا وضع باشد؟ فرقی نمی کند. در حقیقت، حدیث رفع تکلیف و وضعی را رفع می کند که اگر حدیث رفع نمی داشتیم، آن تکلیف قابل ثبوت بود، آن وضع قابل ثبوت و تحقق بود.

این یک معنا. معنای دیگری که به این ضمیمه کنید این است که به غافل و ناسی درحالی که غافل و ناسی هستند، محال است تکلیف تعلق بگیرد ولو تکلیف ضمنی به عنوان جزئیت باشد. وقتی که این دو را به هم ضمیمه کردیم که غافل«فی حال الغفلة یستحیل

ص:595

أن یکلّف ولو بالتکلیف الضمنی» و از طرفی هم حدیث رفع چیزی را برمی دارد که اگر حدیث رفع نباشد، آن چیز قابلیّت ثبوت داشته باشد؛ سؤال می کنیم که«لو لا حدیث الرفع» تکلیف ضمنی متعلق به جزء، می شد غافل را بگیرد یا نمی شد؟ چون نمی توانست غافل را بگیرد و قابلیّت ثبوت نداشت، لذا حدیث رفع نمی تواند چنین تکلیفی را که «ینتزع منه الجزئیة» رفع کند.

پس خلاصۀ بیان ایشان در شقّ دوم از حرفشان که اساس حرف هم این معناست، این است که اگر هدف شما در پیاده کردن حدیث رفع این است که جزئیت مستفادۀ از تکلیف ضمنی را بردارید، می گوییم: حدیث رفع نمی تواند، برای اینکه حدیث رفع مشروط به این است که با قطع نظر از حدیث - و تکلیف هم شامل غافل نمی شود - قابلیت ثبوت ندارد و چون قابلیت ثبوت ندارد، حدیث رفع نمی تواند آن را بردارد.

بیان استاد در مورد نظریه مرحوم آخوند(ره) دربارۀ حدیث رفع

در جواب ایشان ما دو کلام داریم: یک کلام اینکه این حرف شما اصلا خلاف مفروض مسأله است، دارید خلاف فرض صحبت می کنید، برای اینکه فرض مسأله ما آنجایی است که ما اطلاق دلیل جزئیت داریم و در مقابل، حدیث رفع؛ به طوری که اگر حدیث رفع را نمی داشتیم، اطلاق دلیل جزئیت، جزئیت مطلقه را ثابت می کرد، اصلا فرض ما اینجاست و شما دارید خلاف این فرض را ثابت می کنید، شما می گویید: اگر دلیل رفع هم نمی بود، جزئیت مطلقه ای که منتزع از تکلیف است، قابلیت ثبوت نداشت.

فرض ما جایی است که اگر حدیث رفع نمی بود، جزئیت اطلاق داشت و دلیل بر جزئیت یک جزئیت مطلقه را ثابت می کرد. لذا این بیان شما اولا خلاف فرض ما است.

و ثانیا مگر ما فراموش کردیم در چند جلسۀ قبل بیان خود شما را که دو سه روز وقت ما را در رابطۀ با این بیان گرفتید؟ ایشان با چند دلیل در چند روز قبل اثبات می کردند که دلیل جزئیّت چه به لسان وضع باشد مثل«لا صلاة الا برکوع»، و چه به لسان امر باشد مثل «ارکع فی الصلاة»، هیچ فرق نمی کند، چه لسانش لسان وضع باشد، از آن جزئیت مطلقه استفاده می شود و چه لسانش لسان تکلیف باشد، باز هم جزئیت مطلقه استفاده می شود و چند دلیل هم در این رابطه بیان کردند که اولین دلیلشان این بود که این اوامر، اوامر ارشادیه است، بعد هم دو سه دلیل دیگر در دنبال بیان کردند.

پس خود شما در آن مسأله با کمال جدیت ثابت کردید که اگر جزئیت به لسان تکلیف

ص:596

هم باشد، می تواند اطلاق داشته باشد. اما امروز در این بحث می گویید: اگر جزئیت از تکلیف انتزاع شود، چون تکلیف اختصاص به غیرغافل دارد«و یستحیل» اینکه به غافل تکلیف توجه پیدا کند، لذا ما نمی توانیم جزئیت مطلقه را از تکلیف استفاده کنیم، این بیانی است که صریحا مناقض با بیان قبلی خود ایشان است و در نتیجه با توجه به بیان قبلی ایشان، دلیل دوم باطل است، برای اینکه می گوید: حدیث رفع«یرفع ما لولاه لکان قابلا للثبوت» می گوییم: اینجا هم قابل ثبوت است، اینجا هم تکلیف جزئیت مطلقه را دلالت دارد و ما به کمک حدیث رفع می خواهیم جزئیت در حال نسیان را برداریم. پس بیان دوم ایشان هم بر اینکه حدیث رفع نمی تواند رفع جزئیت کند، این بیان با جهاتی که توجه فرمودید، غیرقابل قبول است.

و اما بیان سوم ایشان که آخرین بیان در این رابطه است، می فرماید: این را شما می دانید که در حدیث رفع جنبۀ نفیی و رفعی وجود دارد، نه جنبۀ اثباتی، حدیث رفع نیامده چیزی را اثبات کند، در حقیقت رفع در مقابل وضع است، وضع به معنای اثبات و قرار دادن و تحمیل کردن است، حدیث رفع به معنای برداشتن و سبک کردن و نفی کردن است. می گوید: این مقدمه را کأنّ شما در باب شأن حدیث رفع باید بپذیرید، ما حساب دیگری می کنیم، کأنّ از حرفهایی که در وجه اول و دوم گفتیم، صرف نظر می کنیم و محاسبۀ دیگری را اینجا پیش می کشیم. ایشان می گوید: حدیث رفع اینطوری می گوید:

در حال نسیان، سوره جزئیت ندارد، امر متوجه به سوره فعلیّت ندارد، لازمۀ ارتباطی بودن نماز و اینکه مرکب، مرکب ارتباطی است، - لذا در اقل و اکثرش هم که تردید پیش می آمد، تردید در اقل و اکثر ارتباطی بود، - این است که وقتی سوره در حال نسیان جزئیت نداشت و امر فعلی نتوانست متوجه به سوره شود، اصلا نماز در آن حال مأمور به نیست، برای اینکه این اجزا به هم مرتبط است، سوره هم که نمی تواند امر داشته باشد به علت غفلت و نسیان، پس نماز در حال نسیان مأمور به نیست. حدیث رفع این کار را می کند، می گوید: ما هم قبول داریم، نماز در حال نسیان اصلا مأمور به نیست، اما حالا که رفع نسیان شد حدیث رفع می گوید: نمازی هم که خواندی، صحیح است و«یکفی عن المأمور به» و دیگر بر تو لازم نیست اعاده کنی؟ این را دیگر کجای حدیث رفع دلالت دارد؟ کجای حدیث رفع می گوید: عملی که شما در حال نسیان«فاقدا لبعض الاجزاء» انجام دادی، تمام مأمور به شما بوده و صحیحا واقع شده و دیگر لازم نیست اعاده و قضای عملی که تحقق پیدا کرده، کنید؟ حدیث رفع همین مقدار می گوید که نماز در حال

ص:597

غفلت به عنوان مرکب ده جزئی - چون یک جزئش مغفول عنه و منسی قرار گرفته و ارتباطی بین اجزا هم تحقق دارد، - این نماز«لیست بمأمور بها»، اما کجای این معنا دیگر ملازم با این است که این نماز صحیح است؟ کجایش دیگر دلالت بر این دارد که بعد رفع النسیان دیگر اعادۀ نماز ده جزئی بر شما لازم نیست؟ این را دیگر از کجای حدیث رفع استفاده کنیم؟ این هم بیان سومی است که ایشان دارند.

جواب مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق دلیل جزئیت

جواب ایشان این است که شما این معنا را از مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق دلیل جزئیت استفاده کنید، اگر حدیث رفع با بیانی که عرض کردیم، صلاحیّت مقیّدیّت در برابر اطلاق دلیل جزء داشته باشد، معنای تقیید این است که دایرۀ مأمور به را در حال غفلت محدود می کند، می گوید: همین نماز ده جزئی در حال غفلت نه جزئی می شود، دایره اش محدود به«تسعة اجزاء» می شود، معنای تقیید چنین است. مثل این که اگر فرض می کردیم که از اول خود دلیل جزئیت، جزئیت را منحصر به حال ذکر و توجه می کرد، اگر از اول دلیل اجتهادی وارد در جزء می گفت: «السورة جزء فی حال التوجه و الالتفات»، آیا شما از آن استفاده نمی کردید که مأمور به نسبت به غافل با مأمور به نسبت به عالم از نظر کثرت و قلّت اعضا متفاوت است؟!! همین کار را هم حدیث رفع در مقابل اطلاق دلیل جزء می کند و لازمۀ مقیّدیت حدیث رفع در مقابل اطلاقات دلیل جزء، همین محدودیت مأمور به در حال نسیان است به اینکه عبارت از نه جزء است ولو اینکه در حالت توجه عبارت از ده جزء است.

پس اینکه شما می فرمایید: حدیث رفع نمی تواند چنین نقش را داشته باشد، ما همانطوری که در نتیجۀ مقدمات عرض کردیم، کاملا حدیث رفع می تواند این معنا را دلالت کند.

نفی جزئیت قبح عقاب بلا بیان در حال غفلت

نتیجۀ بحثهایی که در این دو سه هفته کردیم، این است که از نظر اصل عقلی که بحثش را ذکر کردیم، گفتیم: قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان اگر جزئیت یک جزء به نحو اجمال و ابهام ثابت شده باشد، قبح عقاب بلا بیان در حال غفلت، از راه«ما لا یعلمون» و قبح عقاب بلا بیان نفی جزئیت می کند. اما از نظر رفع نسیان، دیگر به قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان هیچ

ص:598

کاری نداریم و در حقیقت روی اصل شرعی تکیه می کنیم، حدیث رفع در مقابل اطلاق دلیل جزء، تقیید می کند دایرۀ جزئیت را و نتیجة کلا الاصلین این می شود که اگر اخلال به جزء در حال غفلت تحقق پیدا کند، «العبادة صحیحة و لا یجب فیه العادة»، این بحثها به طور کلی دربارۀ کمبود جزء و نقیصۀ در جزء بود.

بحثهایی هم در رابطۀ با زیادۀ در اجزا هست که هم فقهی و هم اصولی است، ببینیم بر زیادۀ در اجزا روی قواعد و ضوابط چه اثری مترتب می شود، بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - اطلاق مقتضای دلیل جزئیت را شرح دهید.

2 - کلام مرحوم محقق نائینی(ره) و اراکی(ره) در عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان چیست؟

3 - نقد استاد بر مسألۀ عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان را بیان کنید.

4 - جواب مرحوم آخوند(ره) به بیان سوم مرحوم محقق اراکی(ره) در مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق دلیل جزئیت چیست؟

5 - چگونگی نفی جزئیت قبح عقاب بلا بیان در حال غفلت را توضیح دهید.

ص:599

درس دویست و نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم زیادۀ عمدی و سهوی در مأمور به

بحثهایی که گذشت، راجع به نقیصۀ جزء و یا نقیصۀ شرط در مأمور به بود. حالا بحثی است دربارۀ زیادۀ در مأمور به زیادۀ عمدی و زیادۀ سهوی. قبل از آنکه وارد حکم زیاده بشویم و ببینیم آیا عقل در جانب زیاده، حکم به بطلان می کند یا حکم به صحّت می کند، یک بحثی در معنا و در حقیقت زیاده واقع شده و این که آیا زیاده در مأمور به، از نظر عقل قابل تصوّر است یا قابل تصوّر نیست؟ آیا بین زیاده و نقیصه، از نظر امکان تحقّق موضوع، فرق وجود دارد یا اینکه بین آنها فرقی وجود ندارد؟

امکان تصور نقیصه از نظر عقل و خصوصیت مرکبات اعتباریه

در باب نقیصه، مسألۀ امکان تحقّق نقیصه به نظر عقل، یک مسألۀ روشن و بدیهی است به این اعتبار که بعد از آنکه مولای امر، اشیاء متعدده ای را به عنوان شیء واحد

ص:600

ملاحظه می کند و این مرکب اعتباری را متعلق امر و تکلیف قرار می دهد، لازمۀ تعلّق امر به مرکب از یک اشیاء، این است که هر شیئی از آن اشیاء، اتصاف به جزئیت للمأمور به پیدا می کند. عرض کردیم معنای مرکب اعتباری و خصوصیت روشن مرکب اعتباری در مقابل مرکب حقیقی، این مسأله است که در مرکب اعتباری، آن اجزا و اشیاء، حقیقت خود را از دست نمی دهد، حقیقتشان محفوظ است فقط یک اعتبار وحدت و یک لحاظ وحدتی بین این اشیاء شده، رکوع هر ماهیتی داشته باشد، از مقولۀ فعل باشد، از مقولۀ مثلا کیف باشد، هر ماهیتی داشته باشد، بعد از آنکه جزء نماز قرار گرفت، ماهیتش همان ماهیت است. ماهیت رکوع تغییر نکرده آن فصل ممیّزش بواسطۀ مسألۀ ترکیب از بین نرفته، بخلاف مرکبات حقیقه که اجزا در مرکبات حقیقیه کأنّ فانی می شوند، آن صور خودشان را از دست می دهند، فصول ممیزه را از دست می دهند و در نتیجه، یک امر دیگری تحقّق پیدا می کند و یک شیء دیگری به نام مرکب وجود پیدا می کند که دیگر با وجود این مرکب، آن اصالت اجزا باقی نمی ماند.

بالاخره در مرکبات اعتباریه که ماهیت و هویت اجزا محفوظ است بعد از اینکه اینها با دید وحدتی متعلق امر قرار می گیرند و امر به مرکب متعلق می شود، یک وصفی برای اینها پیدا می شود، یک عنوان جدیدی برایشان پیدا می شود، (حقیقتشان همان حقیقت است) و آن وصف عبارت از جزئیة للمأمور به است. قبل از آنکه شارع رکوع را به عنوان جزء صلاة ملاحظه بکند، این اتصاف برای او تحقّق نداشت اما بعد از آنکه شارع، او و سایر اجزا را متعلق امر واحد قرار داد، اتصاف به جزئیت للمأمور به پیدا می کند. البته جزئیت این با کلیّت، امران متضایفان. هرکجا که مسألۀ جزئیت مطرح باشد، مسألۀ کلیّت هم مطرح است. جزئیت و کلیّت مثل فوقیت و تحتیت است. نمی شود فوقیتی تحقّق داشته باشد و تحتیّت که مضایف با فوقیت است، تحقّق نداشته باشد. جزئیت و کلیّت همین طور است. مجموع صلاة اتصاف به کلیت پیدا می کند و«کل واحد من الاجزاء» اتصاف به جزئیت پیدا می کند و این دو اتصاف، متضایف و غیرقابل انفکاک است.

در باب تحقّق و امکان نقیصه، یک مطلب روشنی است و آن این است که این مرکبی که رکوع به عنوان جزئیت در آن نقش دارد، اگر در مقام اتیان و در مقام عمل، بدون رکوع تحقّق پیدا کرد، عنوان نقیصه محقّق می شود. نه تنها از نظر عرف، این عنوان تحقّق پیدا می کند از نظر عقل و آن دقت عقلی هم عنوان نقیصه متحقق است برای اینکه آن چیزی که مولا به عنوان جزئیت، ملاحظه کرده بود، مکلف در مقام اتیان و در مقام امتثال، مأمور

ص:601

به را بدون آن انجام داد، نماز را بدون رکوع ایجاد کرد لذا تصوّر نقیصه از نظر عقل، یک تصور روشنی است.

تصور زیاده در مأمور به از نظر عقل

حالا ببینیم در باب زیاده مطلب به چه صورتی است؟ آیا در باب زیاده هم عقل با آن دقت خودش می تواند تصور زیاده بکند؟ البته با توجه به این نکته که مقصود ما از زیاده، زیادۀ در مأمور به است کما اینکه در نقیصه هم«النقیصة عن المأمور به» مقصود ما بود.

می گفتیم: نماز بدون رکوع«ناقص عن المأمور به» اینجا هم وقتی که کلمۀ زیاده را مطرح می کنیم، روی عنوان زیاده بما هو زیادة بدون اینکه آن متعلقش را در نظر بگیریم، کاری نداریم، ما می خواهیم عنوان زیادۀ در مأمور به تحقّق پیدا بکند. معنای زیادۀ در مأمور به این است که این زیاده علاوۀ بر این که زیاده است، مأمور به هم باشد، نه اینکه یک چیزی خارج از دایرۀ مأمور به را شما زیاد بکنید. عنوان زیادۀ به تنهائی مراد و مقصود نیست.

«الزیادة فی المأمور به» که بعدا هم که ما بعضی روایات عامه یعنی روایات کلی اش را ملاحظه می کنیم، این عنوان را دارد، «من زاد فی صلاته» باید آن زیاده عنوان صلاتیت داشته باشد، عنوان جزئیة للمأمور به داشته باشد.

وقتی که در معنای زیاده، این خصوصیت معتبر است کأنّ عقل می گوید: چطور می شود که هم زیاده باشد و هم جزء مأمور به باشد؟ اگر جزء مأمور به است، پس زیاده یعنی چه؟ چیزی که اتصاف به جزئیت للمأمور به دارد چطور می تواند عنوان زیاده را پیدا بکند؟ و اگر عنوان زیاده دارد پس دیگر جزئیت للمأمور به ندارد. لذا از نظر عقل، جمع بین این دو خصوصیت غیرقابل تصور است، غیرقابل تعقّل است که هم عنوان زیاده در کار باشد و هم زائد، جزئیت للمأمور به داشته باشد و مثل مزید علیه، جزء برای مأمور به باشد. همان طوری که مزید علیه جزء برای مأمور به است این زیاده هم جزئیت للمأمور به داشته باشد. لذا تصور عقلی آن ممکن نیست.

نظر عرف در باب زیاده در مأمور به

اگر مسأله را به عرف ارجاع بکنید، عرف این دقتها را رعایت نمی کند. عرف برای مسألۀ زیادۀ در مأمور به حساب باز می کند، البته عرف هم همه جا نه، به عبارت دیگر: آن جزء للمأمور به مثل رکوع اگر بشرط لا اخذ شده باشد یعنی آمر وقتی که رکوع را به

ص:602

عنوان جزء صلاة اخذ می کند می گوید: رکوعی که متعدد نباشد، رکوعی که زائد نداشته باشد، رکوعی که مقیّد به قید وحدت باشد. در اینجا عرف عنوان زیاده را پیاده نمی کند اما آنجایی که ذات الرکوع به صورت لا بشرط در جزئیت برای مأمور به اخذ شده باشد، آن را که مولا ملاحظه کرده که بعدا هم در کلام محقق اراکی توضیحی در این باب در کار است، آن را که مولا جزء، اخذ کرده است، ذات الرکوع است، طبیعة الرکوع است، نه به این معنا که مقیّد به وحدت باشد و بشرط لای از زیاده و تعدد باشد. در اینجا عرف زیاده را تصوّر می کند. اگر شما در نماز به جای یک رکوع که مصداق طبیعت رکوع است، دوتا رکوع انجام بدهید عرف می گوید: «زاد فی صلاته، رکع رکوعا زائدا و رکع زائدا علی ما هو دخیل فی الصلاة» عرف این طوری تعبیر می کند، اما با آن دید عقل در همین جا هم تصوّر زیاده امکان پذیر نیست برای اینکه نمی شود این رکوع دوم، جزئیت للصلاة داشته باشد. با اینکه جزئیت للصلاة داشته باشد، در عین حال، عنوان زیاده و زائد هم بر او منطبق بشود.

کلام محقق اراکی(ره) در رابطه با زیاده در مأمور به

لکن مرحوم محقق اراکی اینجا کلام مفصلی دارند که این کلام را ما تلخیص می کنیم.

و چون کلام مفید و قابل استفاده ای است این کلام را عرض می کنیم تا بعد ببینیم آیا در این بیان ایشان، اشکالی وجود دارد یا وجود ندارد؟ ایشان در مقام این برآمده اند که تصوّر زیاده از نظر عقل و از نظر دقت عقلی، امکان دارد. در حقیقت(به تعبیر ایشان) ما می توانیم در باب اجزا و شرایط، زیادۀ حقیقیه، در مقابل زیادۀ عرفیه، تصوّر بکنیم. برای اثبات این مسأله، چند مطلب را به عنوان مقدمه و زمینۀ اثبات زیادۀ حقیقیه بیان کرده اند.

ولو اینکه بعضی از اشکالات هم به بیان ایشان وارد باشد، لکن فی نفسه یک تحقیقی است که ایشان در این باب ذکر کرده اند.

مقدمۀ اول: لزوم هم سنخ بودن زائد با مزید فیه

یکی از آن مقدمات که زمینۀ اثبات زیادۀ حقیقیه است عبارت از این است: در معنای زیاده این خصوصیت اعتبار دارد که زائد باید از سنخ مزید علیه باشد. زیاده با آن چیزی که این نسبت به آن، عنوان زیاده دارد، باید یک جنس باشند، یک سنخ باشند، مثلا اگر فرض کنید سه کیلو روغن وجود دارد بعد شما مثلا یک کیلو شیره به این سه کیلو روغن

ص:603

اضافه کردید، اینجا دو نوع می شود تعبیر کرد: یک وقت شما اینطوری تعبیر می کنید، می گویید: آن ظرفی که در آن روغن وجود داشت، در آن ظرف زیاده تحقق پیدا کرد. این حرف بدی نیست، درست است. یک تعبیر واقعی هم هست اما حساب را روی ظرف پیاده کردید. در حقیقت اینجا مسألۀ زیاده را روی عنوان روغن و شیره نبردید، روی عنوان ظرف و مظروف، پیاده کردید یعنی روغن را بما انه مظروف در نظر گرفتید، آن وقت شیره هم در عنوان مظروف مثل روغن است، در عنوان مظروف، شیره و روغن مثل یکدیگرند. اینجا می توانید بگویید که در ظرف، زیاده تحقّق پیدا کرد. اما یک وقت می خواهید اینطوری تعبیر بکنید، بگویید: در روغن، زیاده تحقق پیدا کرد. ایشان می گوید: این تعبیر، حقیقت نیست. این تعبیر به نحو عنایت و مجاز و مسامحه درست است. در روغن اضافه نشده، در روغن زیاده تحقق پیدا نکرده، برای اینکه زیاده در آنجایی محقّق می شود که هردو از یک جنس باشند، هردو از یک سنخ باشند و حیث اینکه روغن و شیره، دو جنسند و دو سنخند لذا زیادۀ در روغن، حقیقتا محقق نشده است.

بله، اگر روغن را بما انه مظروف و متحقق فی الظرف حساب کنید، اینجا سنخیت شیره با روغن، در آن جهت مظروفی است و هردویشان مظروف هستند، بر هردویشان عنوان مظروفیت صادق است. پس به این اعتبار، در اینجا زیاده تحقّق پیدا نمی کند.

از این مقدمه ایشان یک نتیجه می گیرد. می فرماید: حالا که در زیاده، سنخیت اعتبار دارد، نتیجه این می شود که نماز چون یک مرکب قصدی است و به تعبیر دیگر، نماز از عناوین قصدیه است، یعنی اگر کسی همین نماز را«لا بعنوان انها صلاة و لا بقصد انها صلاة» اتیان بکند، اثری بر آن بار نمی شود.

نماز یکی از عناوین قصدیه است و باید در اجزایش انسان قاصد عنوان صلاة باشد، رکوع را به عنوان صلاة اتیان بکند، سجود را به عنوان صلاة اتیان بکند و هکذا سائر الاجزاء. چون این خصوصیت در نماز معتبر است لازمه اش این است که اگر شما بخواهید در اینجا زیاده تحقّق پیدا بکند، باید همان طوری که رکوع اول به عنوان صلاتی انجام می گیرد و اتیان می شود، رکوع ثانی هم باید به عنوان صلاتی تحقق پیدا بکند و الاّ سنخیت ندارد. باید سنخیت به تمام معنا وجود داشته باشد. همان طوری که در رکوع اول، قصد عنوان صلاة اعتبار دارد، در رکوعی هم که به عنوان زیاده تحقّق پیدا می کند، قصد عنوان صلاة اعتبار دارد.

ص:604

مقدمۀ دوم: لزوم حد داشتن مرکبات

در مقدمۀ دوم می فرماید: یکی از خصوصیات دیگری که در معنای زیاده و تحقّق عنوان زیاده اعتبار دارد این است که آن چیزی که در آن زیاده تحقّق پیدا می کند، دارای یک حد معین و مخصوصی باشد، بطوری که وقتی که این زیاده آمد و ضمیمۀ به او شد، این زیاده می خواهد آن حد را بشکند و این حد را به یک حد دیگری منقلب بکند. اینجا هم یک مثال عرفی می زنند. می گویند: مثلا(با توضیحی که من عرض می کنم) یک آبی نهری که دارای یک حدی است، حدش را فرض کنید این است که یک هکتار زمین را این آب مشروب می کند، در صورتی زیاده اینجا صدق می کند که به ماء النهر اضافه شده و زیاده تحقّق پیدا کرده که این حد یک هکتاری شکسته بشود لا اقل ولو به ده متر، این حد شکسته بشود یعنی با تحقّق این زیاده، این آب، دیگر قدرت بیش از یک هکتار مشروب کردن را دارد و الاّ اگر فرض کنید که یک استکان آب را شما بردارید و توی آب یک نهری که یک هکتار زمین را مشروب می کند بریزید، هیچ کس نمی گوید که این آب نهر اضافه شد، برای اینکه با یک استکان اضافه که آن حد، از بین نمی رود. وجود و عدم این یک استکان، تأثیری در این ندارد که بیش از یک هکتار یا به اندازۀ یک هکتار را مشروب کند. استکان باشد یا نباشد، همان یک هکتار را مشروب می کند. لذا می فرماید:

در تحقّق زیاده این معنا اعتبار دارد که باید آن که در او زیاده تحقّق پیدا می کند یک حد معینی و یک خصوصیات معینی در او باشد بطوری که این زیاده در آن حد و خصوصیات، قلب و انقلاب ایجاد می کند، آن حد یک هکتاری را بالاتر می برد. بعد از این مقدمه نتیجه می گیرند که در مرکبات این حد بلااشکال ملاحظه شده منتها کیفیتش را در مقدمۀ سوم بیان می کند.

مقدمۀ سوم: نحوۀ اعتبار اجزاء مرکب

در مقدمۀ سوم می فرماید: این اجزائی که مولا در مقام جزئیت اعتبار می کند، نحوۀ اعتبار این اجزا در مقام جزئیت، به سه نحو است، سه گونه تصوّر اعتبار جزئیت در کار است:

یک نحو این است که جزء را به صورت بشرط لا در مقام جزئیت اعتبار بکند. رکوع را به شرط اینکه بیش از یکی نباشد و زائد تحقّق پیدا نکند و تعدّدی در کار نباشد، جزء

ص:605

برای نماز کرده است. از نظر مقام تصوّر، این یک نوع تصویری است که در رابطۀ با جزئیت رکوع، مولا می تواند تصوّر بکند. رکوع بشرط لای از زیاده یا به تعبیری که من عرض کردم: رکوع مقیّد به قید وحدت، بطوری که اگر متعدد شد(به تعبیری که بعد ایشان می کند و ما در آن بحث داریم) اصلا مسأله از زیاده به نقیصه برمی گردد که توضیحش را بعد عرض می کنیم. این یک نوع تصویر است. نحوۀ دوم تصویر جزء در مقام جزئیت به این صورت است که رکوع را لا بشرط اخذ می کند(لا بشرط از زیاده) نه بشرط لا. در این لا بشرط از زیاده، باز لا بشرط را هم دوطور تصوّر می کند که نحوۀ دومش را همان قسم سوم قرار می دهد.

یک وقت مولا می گوید: من رکوع را جزء نماز قرار دادم، که این طبیعت، جزء نماز قرار گرفت، اما لا بشرط، به این نحو که اگر تعدّد پیدا کرد، اگر زیاده تحقق پیدا کرد، من آن زیاده را جزء نماز نمی بینم، آن زیاده را در ردیف اوّلی نمی بینم، آن زیاده را خارج از نماز می بینم. نه اینکه رکوع را مقیّد به قید وحدت کرده باشد. در فرض اول، عدم تعدد را لحاظ کرده، عدم زیاده را لحاظ کرده بطوری(که به قول ایشان بعدا) این برگشت به نقیصه می کند اما در فرض دوم، مسألۀ رجوع به نقیصه مطرح نیست. می گوید: من یک رکوع را جزء نماز قرار دادم، زائد، نه، همین مقدار، اما نه اینکه عدم زیاده را لحاظ کردم، زائد را لحاظ نکردم.

فرق بین لحاظ عدم زیاده و لحاظ نکردن زیادی

فرق است بین اینکه عدم زیاده را لحاظ کرده باشد که قسم اول است و بین اینکه زیاده را لحاظ نکرده باشد. من رکوع دوم را ملاحظه نکردم، رکوع دوم را جزء نماز ندیدم، رکوع دوم را مثل رکوع اول قرار ندادم، اما رکوع اول هم خودش است دیگر قید و شرطی ندارد، تقیّد به وحدت و عدم وجود زیاده معه، این هم در او دخالت ندارد. یک رکوع، جزء نماز است و باقی نه، بطوری که اگر زیاده تحقّق پیدا کرد دیگر این زیاده به نقیصه برنمی گردد، اما در قسم اول(به قول ایشان) به نقیصه برمی گردد، برای اینکه اگر رکوع بشرط لا جزء شد، لازمه اش این است که اگر زیاده تحقق پیدا کرد این بشرط لا، تحقّق پیدا نکرده و چون بشرط لا تحقق پیدا نکرده، اینجا نقیصه متحقّق شده نه زیاده، اما در دومی لحاظ عدم زیاده و شرط عدم زیاده نیست بلکه همین مقدار است که زیاده را به عنوان جزئیت ملاحظه نکرده. پس این قسم رکوع لا بشرط است منتها این قسم لا بشرط

ص:606

که آن زائد کأنّ وجود و عدمش یکسان است، هیچ دخالتی در نماز نمی تواند داشته باشد و ضربه ای هم به رکوع اول به هیچ وجه نمی زند.

احتمال سوم هم لا بشرط است اما این نوع لا بشرط است که کأنّ مولا اینطوری گفته که من رکوع را جزء نماز قرار دادم«من دون فرق بین الواحد و المتعدد». اگر یکی باشد، یکی، جزء نماز است، اگر دوتا هم شد، دوتا جزء نماز است. مثل جایی که تخییر بین اقل و اکثر است مثل تسبیحات اربعه که شما می توانید یک بار بخوانید یا سه بار. اگر شما یک بار تسبیحات اربعه را بخوانید همان جزء نماز است. اگر سه بار تسبیحات اربعه را خواندید هرسه جزء نماز است. در باب رکوع هم فرض کنید این طوری تصوّر کرده باشد، که من این طبیعت را اعم از این که در ضمن یک مصداق تحقّق پیدا بکند یا در ضمن مصادیق متعدده تحقّق پیدا بکند، جزء نماز قرار دادم، یکی جزء نماز است دوتا هم که واقع شد هردو جزئیت برای نماز پیدا می کند.

بعد نتیجه می گیرند، می فرمایند: اگر اعتبار جزئیت رکوع مثلا از قبیل قسم اول شد، که عنوان بشرط لای از زیاده بود، اینجا نه تنها عنوان زیاده تحقّق پیدا نمی کند بلکه اگر شما دوتا رکوع انجام دادید، عنوان نقیصه تحقّق پیدا می کند برای اینکه نماز شما، رکوع بشرط لا را ندارد. باید اینطوری تعبیر بکنیم: اگر می خواست رکوع بشرط لا داشته باشد، باید یک رکوع داشته باشد، حالا که دوتا رکوع تحقّق پیدا کرده، پس نماز شما فاقد رکوع بشرط لا است و چون فاقد است، عنوان نقیصه در کار است نه عنوان زیاده لذا در آن قسم اول از اعتبار، (به بیان ایشان) عنوان نقیصه متحقّق است نه عنوان زیاده.

و اما قسم دوم، آنجایی که لا بشرط باشد لکن لا بشرطی که رکوع دوم جزئیت للصلاة نداشته باشد، رکوع دوم مثل رکوع اول نباشد. ایشان می گویند: اینجا هم عنوان زیاده تحقق پیدا نمی کند بخاطر مقدمۀ اول که زیاده با آن که نسبت به او زیاده تحقّق پیدا می کند، باید سنخیت داشته باشد و اینجا چون رکوع اول جزء للصلاة است و رکوع دوم اتصاف به جزئیت للصلاة ندارد، پس سنخیت ندارند، و چون سنخیت ندارند، زیاده تحقّق پیدا نمی کند. زیاده، فرع سنخیت است همان طور که در مقدمۀ اول ایشان این مسأله را بیان کردند.

لذا می فرماید: تنها موردی که برای زیاده جا می ماند، قسم سوم است که رکوع را لا بشرط اخذ کرده باشد به کیفیتی که همان طوری که رکوع اول، جزئیت دارد، رکوع دوم هم جزئیت برای صلاة داشته باشد، یعنی طبیعت اعم من الواحد و المتعدد، جزئیت برای

ص:607

مأمور به دارد. در اینجا می توانیم عنوان زیاده را تصوّر بکنیم. کلام ایشان دنباله دارد بماند برای بعد ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - امکان تصور نقیصه و زیاده را از نظر عقل بررسی کنید.

2 - خصوصیت مرکبات اعتباریه چیست؟

3 - نظر عرف در باب زیاده در مأمور به چیست؟

4 - کلام محقق اراکی(ره) را در رابطه با زیاده در مأمور به توضیح دهید.

5 - نحوۀ اعتبار اجزاء مرکب به چند صورت است؟ شرح دهید.

ص:608

درس دویست و نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

انواع تصوّر جزئیت در مقام اعتبار از نظر محقق اراکی(ره)

بحث در تصویر زیادۀ حقیقیه بود، که آیا حقیقتا و عقلا ما می توانیم زیادۀ در مأمور به بما أنه مأمور به را تصوّر بکنیم؟ مرحوم محقق اراکی(رضوان الله تعالی علیه) در این باره سه مطلب را به عنوان مقدمه ذکر کردند. در مطلب سومشان این مطلب را بحث کردند که در مقام اعتبار جزئیت، جزئیت سه طور تصوّر می شود و سه نوع قابل اعتبار و قابل اختراع است: یک نوع بشرط لا، نوع دوم؛ لا بشرط به نحوی که زائد، خارج از مأمور به باشد، و نوع سوم؛ لا بشرط به نحوی که زائد، جزء مأمور به باشد. و نتیجه گرفتند که در این نوع سوم، هیچ قصوری در مسألۀ تصوّر زیاده، تحقّق ندارد و مانعی در کار نیست که به نحو سوم باشد، لا بشرطی که زائد هم جزء قرار بگیرد، و جزء مرکب شناخته بشود، که این لا بشرط در حقیقت به صرف الوجود برمی گردد منتها به این کیفیت که وجودات طولیۀ هم مثل وجودات عرضیه است. همان طوری که اگر دفعتا واحده، ده وجود تحقّق پیدا بکند، در مقاماتی که صرف الوجود مطرح است، تمام ده مصداق و ده وجود نقش

ص:609

دارد، در وجودات طولیه که ایشان از آن تعبیر به وجودات متعاقبه می کنند بگوییم: در آنجا هم همین طور است.

در دنبال این نوع سوم، می فرماید: این نوع سوم، از انواعی بود که در مقام اعتبار جزئیت، تصوّر می شد، حالا اگر اعتبار جزئیت به همین نحو باشد، دیگر در مقام تعلّق طلب و در مقام توجّۀ امر، آن دیگر به هر کیفیتی می خواهد باشد، می خواهد در مقام تعلّق طلب، مسألۀ تعلّق طلب هم به همین نحو سوم، ملاحظه شده باشد، می خواهد به نحو دوم ملاحظه شده باشد، می خواهد به نحو اول ملاحظه شده باشد. در مقام اعتبار جزئیت، شما این نوع سوم را داشته باشید اما در مقام تعلّق طلب و مأمور به قرار گرفتن، دیگر ما مقیّد به این نوع سوم نیستیم. ممکن است به نوع اول باشد، ممکن است به نوع دوم باشد، ممکن است به نوع سوم باشد.

خصوصیت نوع سوم نسبت به دو نوع دیگر

منتها یک فرقهایی در اینجا هست: اگر در مقام اعتبار، همین لا بشرطی که ما از آن تعبیر به نوع سوم می کنیم، باشد، لکن در مقام تعلّق طلب و در مقام توجّۀ امر، به نحو اول باشد، اگر بشرط لای از زیاده باشد، اگر مقیّد به عدم زیاده باشد، نتیجه اینطور می شود که اینجا عنوان زیاده تحقّق پیدا می کند، ماهیت زیاده محقّق می شود، منتها یک زیادی مضرّه، یک زیادی مخلّه، برای اینکه در مقام تعلّق امر و طلب، این را مقیّد به نبود زیاده کرده بودند، به شرط لای از زیاده، امر را به او متوجه کرده اند، یعنی رکوع مأمور به، آن رکوعی است که«لیس معه وجود آخر لطبیعة الرکوع»، آنوقت اگر یک رکوعی، با او رکوع دیگر هم تحقّق پیدا کرد، وجود ثانی طبیعت رکوع هم همراه وجود اول، تحقّق پیدا کرد، ایشان می گوید: این زیادۀ در صلاة تحقّق پیدا کرده، زیادی در نماز محقّق شده برای اینکه در مقام اعتبار جزئیت، به نحو سوم اخذ شده بود، اما زیادی در مأمور به تحقّق پیدا نکرده(ایشان به این معنا اعتراف می کند) برای اینکه رکوع دوم، مأمور به نیست، فرض این است که آن رکوعی مأمور به است که مقیّد است به اینکه رکوع دیگری همراه او نباشد. اگر ما فرض کردیم که رکوع، در مقام تعلّق امر، مقیّد به عدم زیاده است، پس معنایش این است که رکوع ثانی نمی تواند مأمور به باشد، وقتی که رکوع ثانی مأمور به نشد، نمی تواند با رکوع اول سنخیت داشته باشد و ما در معنی زیاده، اعتبار سنخیت کردیم و گفتیم: باید زائد، از سنخ مزید علیه و مزید فیه باشد. لذا ایشان اینجا می فرماید: با

ص:610

اینکه زیادی در صلاة است لکنه لیس زیادی در مأمور به، و تازه این زیادی روی فرض اول، برگشت به نقیصه می کند و در حقیقت زیادی مضرّه و زیادی مخلّه است برای اینکه باطنش برگشت به نقیصۀ مأمور به دارد.

همین طور اگر در مقام تعلّق طلب و در مقام تعلّق امر، به نوع ثانی اخذ شده باشد، یعنی لا بشرطی که وجود ثانی اش خارج از دایرۀ مأمور به باشد، آن زیاده از عنوان مأمور به خارج باشد، ایشان می گویند: اینجا هم زیاده در صلاة محقّق است، برگشت به نقیصه هم نمی کند، مثل صورت اول نیست که برگشت به نقیصه بکند، لکن اشکالش این است که باز عنوان زیادی در مأمور به تحقّق پیدا نمی کند برای اینکه نحوۀ اخذ رکوع در مأمور به، به این کیفیت بوده که وجود ثانی رکوع، خارج از دایرۀ مأمور به باشد و اگر وجود ثانی رکوع، خارج از دایرۀ مأمور به شد، پس«لا یتحقّق الزیادة فی المأمور به» برای اینکه رکوع اول، جزء للمأمور به، اما رکوع دوم، جزئیت للمأمور به ندارد، و چون جزئیت للمأمور به ندارد، سنخیت منتفی می شود و چون سنخیت منتفی است، عنوان زیاده هم منتفی خواهد شد.

اما قسم سوم، این می شود که نحوۀ اعتبار جزئیت، با نحوۀ تعلّق امر به این جزء، هر دو یک نحو باشد و آن هم لا بشرط به معنای دوم که معنای لا بشرط به معنای دوم این است که آن زیاده هم مثل وجود اول، داخل در مأمور به باشد، همان طوری که داخل در صلاة است، همان طوری که داخل در طبیعت و ماهیت است، همان طوری که داخل در مرکب است، در مأمور به هم به همان کیفیت وارد باشد.

ایشان می گوید: اگر اینطور شد اینجا هم زیادی در صلاة تحقّق پیدا می کند و هم زیادی در مأمور به تحقّق پیدا می کند، برای اینکه این وجود ثانی رکوع، هم با وجود اول در اصل اعتبار جزئیت و اختراع جزئیت سنخیت دارد و هم با رکوع اول در مقام تعلّق امر و متعلّق طلب بودن سنخیت دارد لذا هردو عنوان اینجا صادق است: «الزیادة فی الصلاة و الزیادة فی المأمور به.»

در نتیجه آنچه از کلام ایشان تحصّل پیدا کرد، با تمام مقدمات و تحقیقاتی که در این رابطه بیان کردند این شد که اگر جزء مأخوذ در مرکب، در مقام اعتبار و اختراع جزئیت، به نحو لا بشرط به معنای اخیر باشد و در مقام تعلّق طلب و تعلّق امر هم به همین کیفیتی که در مقام اختراع و اعتبارش اخذ شده باشد، اینجا ما می توانیم هم زیادی در مأمور به درست بکنیم و هم زیادی در مرکب بما هو مرکب، با قطع نظر از اینکه امر به او متعلّق

ص:611

شده و عنوان مأمور به پیدا کرده. پس در حقیقت به این کیفیت می شود زیادی حقیقیه تصویر بشود.

بیان ایشان انصافا بیانی بود مشتمل بر تحقیقات و مطالب قابل استفاده و لکن مناقشاتی می شود بر این کلام وارد بشود، ما به یکی دو مناقشه اکتفا می کنیم.

عدم امکان تصور نوع دوم از انحاء تصور جزئیت

یک مناقشه در اصل آن اقسام ثلاثه ای است که ایشان در مقام اختراع جزئیت و اعتبار جزئیت، قائل بودند. مناقشه به این صورت است می گوییم: نوع اول را ما تصوّر می کنیم که رکوع را بشرط لای از زیاده، به عنوان جزء مرکب اخذ بکنند، این یک امر معقول قابل تصوّری است. قسم سوم را هم ما خوب می توانیم تصوّر بکنیم که مولا اعتبار جزئیت صرف الوجود رکوع را بکند، «ما یتحقّق به وجود الرکوع» اعم از اینکه وجود واحد باشد یا وجود متعدد باشد، تعددش، تعدد عرضی یا تعدد طولی و تعاقبی باشد. این یک مسأله ای است قابل تصوّر، اما این نوع دوم را ما نتوانستیم تصوّر بکنیم که در مقام اعتبار جزئیت، مولا می گوید: من یک رکوع را جزء نماز و مرکب قرار دادم. می گوییم: این یک رکوع یعنی چه؟ یک رکوع را شما معنا بکنید، یعنی رکوع مقیّد به وحدت که رکوع تقیّد به وحدت دارد؟ اگر تقیّد به وحدت داشت، این همان بشرط لای از زیاده است. بشرط لای از زیاده، با مقیّد بودن به وحدت، فقط دوتا عبارت است و الاّ معنایش یک معناست اینکه شما می گویید: در تصویر دوم، مولا رکوع واحد را جزء نماز قرار داده، یعنی رکوع مقیّد به وحدت را؟ «هذا یرجع الی القسم الاول» و اگر می گویید: مقیّد به قید وحدت نیست، پس با قسم سوم چه فرق می کند؟ اگر تقیّد به وحدت ندارد، «هذا یرجع الی القسم الثالث» و اگر تقیّد به وحدت دارد، «هذا یرجع الی القسم الاول».

ما نمی توانیم بین این دوتا برزخ تصوّر بکنیم که در حقیقت مثل این باشد که هم تقیّد دارد و هم ندارد. از یک طرف تقیّد ندارد، یعنی بشرط لا نیست، از یک طرف تقیّد دارد، آن رکوع دوم خارج از اجزای مأمور به است و سنخیت با رکوع اول ندارد. این حالت برزخی را چطوری تصوّر بکنیم؟ به نظر نمی آید که این قابل تصوّر باشد، یا رکوع را مقیّدا به قید الوحدة اعتبار کرده جزءا، این بشرط لا است، یا لا بقید الوحدة اعتبار کرده، این لا بشرط به معنای دوم است و معنایش این است که رکوع دوم هم کالرکوع الاول، اما از یک طرف بگوییم: بشرط لا نیست، از طرف دیگر بگوییم: رکوع دوم هم خارج از

ص:612

دایرۀ اجزا و دایرۀ مرکب و صلاة است، این را چطوری انسان می تواند تصوّر بکند؟ لذا یک مناقشه ای در اصل تصویر این معنا در کار است.

(سؤال... و جواب استاد): شما تصوّرش را بکنید، چه چیز را می آورد جزء نماز قرار می دهد و در ردیف سایر اجزا اعتبار جزئیت برایش می کند؟ طبیعت خالی، یا با قید وحدت، سومی ندارد اینجا، یا طبیعت را می آورد، یا طبیعت را به مقیدا به قید الوحدة می آورد. اگر طبیعت را آورد، می شود قسم سوم، با قید وحدت آورد، می شود قسم اول، اما لا الطبیعة و لا قید الوحدة، این کدام است؟ ما چطوری این را تصوّر بکنیم؟ در قسم سوم، لا بشرط است بشرط شیء که نیست، لا بشرط است یعنی نفس طبیعت را ملاحظه کرده. اصلا سراغ وحدت و کثرت نرفته. نفس الطبیعة در مقام اعتبار جزئیت، جزء شده، این لا بشرطی است که شما از آن تعبیر به قسم سوم می کنید، اگر هم مقیّد به قید وحدت است، قسم اول است، دیگر سومی ما نمی توانیم تصوّر بکنیم که نه نفس الطبیعة باشد و نه طبیعت مقیّدۀ به قید وحدت.

خروج مقام اعتبار از مقام تصوّر زیادی در مأمور به

و اما اشکال اساسی به ایشان این است که ما اصلا مقام اعتبار و اختراع را باید از محل بحث خارج کنیم. ما در مقام تصوّر زیادی در مأمور به هستیم، لذا مقام تشکیل مرکب، مقام اختراع و اعتبار مرکب به ما مربوط نیست. می خواهیم ببینیم آیا این مطلب می شود با اضافۀ به امر و با عنوان مأمور به تحقّق پیدا بکند یا نه؟ شما گفتید که روی قسم سوم امکان دارد، طبیعت رکوع را این طوری اعتبار کند. ولی آنچه ما فعلا روی آن بحث داریم از مولا می پرسیم که شما چه چیز را جزء مأمور به قرار دادید؟ می گوید: طبیعت رکوع، که هم به رکوع واحد صادق است و هم به رکوع متعدد، منطبق است. اگر اینطور شد، شما اگر در نماز دوتا رکوع کردید، این زیادی در مأمور به شد یا همان مأمور به است؟ اگر در نماز دوتا رکوع به این کیفیت تحقّق پیدا کرد، صدق می کند که«انه قد زاد فی المأمور به»؟ چه زیادی در مأمور به تحقّق پیدا کرده؟ مأمور به، جزءش طبیعة الرکوع بود، البته اگر این می خواست طبیعة الرکوع را به یک رکوع هم متحقّق بکند، مانعی نداشت اما حالا دلش خواسته که طبیعة الرکوع را در ضمن دوتا رکوع محقّق بکند، حالا اگر در ضمن دوتا رکوع محقّق کرد، «زاد فی المأمور به»؟ چه زیادی تحقّق پیدا کرده؟ مگر مأمور به طبیعة الرکوع نبود؟ این دوتا هم مصداق طبیعة الرکوع است، چه زیادی در

ص:613

مأمور به تحقّق پیدا کرده؟ این عین مأمور به است، این تمام مأمور به است، منتها اگر می خواست در مقام امتثال، یک رکوع هم اتیان بکند کافی بود اما حالا که طبیعت را در مقام امتثال به دوتا وجود، متحقق کرده، این معنایش این نیست که زیادی در مأمور به تحقّق پیدا کرد. مگر رکوع واحد، جزء مأمور به بوده؟ مگر اولین فرد جزء مأمور به بوده؟ آن چه جزء مأمور به بوده، طبیعت بوده. وجود اول، فرد طبیعت است و وجود دوم هم فرد الطبیعة، چه زیاده ای تحقّق پیدا کرد؟ زیاده یعنی چه؟

(سؤال... و جواب استاد): مثل اینکه در وجودات عرضیه مولا اظهار عطش می کند، دستور آوردن آب را صادر می کند، شما به جای اینکه بروید برای مولا یک لیوان آب بیاورید، در عرض هم دوتا لیوان آب آوردید. فرقی بین این دوتا وجود ندارد مثل تسبیحات اربعه، شما اگر یک مرتبه هم روی فتوای آنهایی که یک مرتبه را کافی می دانند بخوانید، جزء المأمور به محقّق شده، لکن اگر سه مرتبه هم شما تسبیحات اربعه بخوانید، هرسه جزء مأمور به است. بر شما هم لزوم نداشته که سه مرتبه بخوانید، وجوداتش هم وجودات عرضیه نیست، وجودات متعاقبه است، طولیه و یکی بعد از دیگری تحقّق پیدا می کند. اینجا هم اگر طبیعة الرکوع جزء برای مأمور به شد و فرقی بین وجود واحد و وجود متعدد نکرد، اگر صدتا رکوع هم شما روی این فرض، در نماز انجام بدهید، هر صدتا جزء نماز است، زیاده یعنی چه؟ چه زیاده ای در نماز و در مأمور به تحقّق پیدا کرده؟ بعد از آنکه رکوع دوم را انجام داد، معلوم می شود که این طبیعت را می خواسته در ضمن دوتا فرد انجام بدهد، اگر رکوع سوم را هم انجام داد، معلوم می شود که طبیعت را در ضمن سه رکوع می خواسته انجام بدهد. این متوقف بر این است که این بعدی ملحق می شود یا نمی شود. در همان تسبیحات اربعه شما می توانید بگویید: تا یک تسبیحات خواند امرش ساقط شد تمام شد دیگر؟ نه، آن متوقف بر این است که سه بار می خواند یا نه، اگر سه بار خواند هرسه جزء نماز است، اگر نخواند، همان اولی جزء برای مأمور به قرار می گیرد. لذا هرچه این طرف و آن طرف بروید این دوتا عنوان باهم قابل جمع نیست که از یک طرف عنوان مأمور به محفوظ باشد و از یک طرف عنوان زیاده، زیادۀ در مأمور به بما هو مأمور به، به نظر می رسد که از نظر عقل و دقت عقلی قابل تصوّر نیست، لکن از نظر عرف، در همین قسم سوم اینجایی که لا بشرط به این کیفیت اخذ شده باشد، عرف عنوان زیاده را صادق می بیند، اما اگر از قبیل قسم اول باشد که مقیّد به قید وحدت است حتی عرف هم در آنجا مسألۀ زیاده را صادق نمی بیند.

ص:614

در نتیجه، این بحثی که دربارۀ تصوّر معنای زیاده از نظر عقل بود، به حسب ظاهر نتیجه اش همان عدم تصوّر است و نمی شود زیاده را با دقت عقلیه، موضوعا برایش امکان و تحقّقی قائل باشیم. بقیۀ حکم زیاده را موکول به جلسه بعد می کنیم.

پرسش:

1 - انحاء تصوّر جزئیت را در مقام اعتبار از نظر محقق اراکی(ره) بیان کنید.

2 - فرق هر قسم از انحاء تصور جزئیت را با دو قسم دیگر توضیح دهید.

3 - دلیل عدم امکان تصور نوع دوم از انحاء تصور جزئیت از نظر استاد چیست؟

4 - اشکال اساسی استاد بر کلام محقق اراکی(ره) در مورد خروج مقام اعتبار از مقام تصوّر زیادی در مأمور به را بیان کنید.

ص:615

ص:616

فهرست مطالب

ص:617

ص:618

*فهرست مطالب*

مباحث اصول عملیه 5

اصالة الاشتغال 5

درس دویست و بیست و پنجم 7

مقام اول؛ تردید بین متباینین 7

مجرای اصالة الاشتغال 7

معلوم بودن جنس تکلیف و مشخص نبودن نوع تکلیف 8

مراد از علم به تکلیف در قاعدۀ اشتغال 10

حرمت مخالفت قطعیۀ علم اجمالی 11

نظر محقق خوانساری(ره) و قمی(ره) در جواز مخالفت قطعیۀ علم اجمالی 12

درس دویست و بیست و ششم 16

اماره بر تکلیف واقعی فعلی 16

فروض مختلف در صورت قیام یقین حجت بر تکلیف 17

علم به قیام حجّت مطابق با واقع 18

فرق میان اجتماع نقیضین قطعی و اجتماع نقیضین احتمالی 19

علم به قیام دلیل معتبر شرعی یا عقلی بر تکلیف 20

علم به قیام حجّت بر تکلیف و عدم ترخیص از ناحیه مولا 21

جواز مخالفت در صورت وجود حجّت معتبرۀ شرعیۀ علی التکلیف 23

درس دویست و بیست و هفتم 25

اشکال در ترخیص در ارتکاب همه یا ترک همه اطراف 26

راه حلّ برای تجویز مخالفت و ترخیص در معصیت 27

شرط استحقاق عقوبت در صورت مخالفت با تکلیف 28

راه حل جمع میان حکم ظاهری و واقعی 30

نسبت ترخیص در ارتکاب و شمول دلیل حرمت در یک مصداق 31

درس دویست و بیست و هشتم 34

فرق اصالة الحلیة با اصالة البرائة 34

ص:619

روایات مورد استناد در اصالة الحلیة 35

مراد از کلّ شیء فیه الحلال و الحرام 37

فرق میان احتمالات در روایات 38

مقصود از حتّی تعرف در روایات 39

درس دویست و بیست و نهم 43

استدلال به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة 43

اشکال در استدلال به روایت مسعدة بن صدقة بر اصالة الحلیة 45

تقدیم اصول دیگر در مصادیق روایت بر اصالة الاحتیاط 45

نقش فهم عرفی در فهم از روایات 50

درس دویست و سی ام 52

مفاد ادله ترخیص در اطراف علم اجمالی 52

بیان صاحب جواهر(ره) در روایت مسعدة بن صدقة 55

استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی 57

راه حل برای دفع تناقض در دلیل استصحاب 58

مانع از جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی برمبنای شیخ(ره) 59

درس دویست و سی و یکم 62

نظر شیخ(ره) در علت عدم جریان اصول عملیه مطلقا در اطراف علم اجمالی 62

مراد از یقین در دلیل استصحاب 63

مراد شیخ انصاری(ره) از یقین در لا تنقض لا یقین بالشک 64

عدم دلالت غایت بر حکم 66

قدر جامع برای تناقض در استصحاب 67

متعلق یقین لاحق برای نقض یقین سابق 68

شمول شک به اطراف علم اجمالی 69

درس دویست و سی و دوم 72

کلام محقق نائینی(ره) در تقسیم اصول عملیّه 72

مقصود از اصول تنزیلیه و فرق آنها با اصول غیرتنزیلیه 74

مقصود از احراز تعبّد و واقع در اصول تنزیلیه 75

دلیل بر تنزیلی بودن استصحاب 76

ص:620

نقش مخالفت عملیۀ تکلیف واقعی در اصول غیرتنزیلیه 78

درس دویست و سی و سوم 81

فرق امارات و اصول تنزیلیه 81

فرق امارات و اصول تنزیلیه در کلام محقق نائینی(ره) 81

استدلال استاد به تعبد به خلاف در ردّ محقق نائینی(ره) 82

تفکیک بین متلازمین عادیین و تفکیک بین متلازمین عقلیین 84

پاسخ محقق نائینی(ره) از اشکال تفکیک متلازمین شرعی، عقلی، عادی 85

فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین 86

نقض استاد به فرق اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین 87

درس دویست و سی و چهارم 89

جریان دو استصحاب متلازم در کلام مرحوم نائینی(ره) 90

نظر استاد در جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی و تفکیک بین متلازمین 91

عدم سازش احراز تعبدی با احراز وجدانی به خلاف 92

تفکیک میان مخالفت قطعیه و موافقت قطعیه 94

علیّت تامه در صورت علم اجمالی نسبت به حرمت مخالفت قطعیه 95

ترخیص در بعض اطراف علم اجمالی از نظر عرف 96

درس دویست و سی و پنجم 98

ترخیص در اطراف علم اجمالی از نظر مقام اثبات 99

استدلال به صحیحه عبد الله بن سنان 100

اشکال در ترخیص همۀ اطراف با استناد به صحیحۀ عبد الله بن سنان 101

دلالت روایت مسعدة بن صدقة بر ترخیص بعض اطراف 102

اشکال بر استدلال به روایت مسعدة بن صدقة و پاسخ استاد 102

جریان حکم و تحقق ملاک حکم در همۀ افراد؛ مستفاد از اطلاق و عموم 103

اثر تعلق قید به ماده یا هیئت 104

درس دویست و سی و ششم 107

حکم ترخیص ادلۀ حلیت در بعض اطراف 107

استفادۀ تخییر از انضمام عقل با دلیل لفظی 108

شمول ادلۀ حلیت به شبهات بدویه و اطراف علم اجمالی 109

ص:621

کلام محقق یزدی(ره) در فرق میان مشتبه الحلیة و ادلۀ انقاذ غریق 110

اشکال مرحوم نائینی(ره) و استفادۀ ترخیص از ادلۀ حلیت 112

فرق میان حجّیت دو اماره از باب طریقیت و از راه سببیت 112

تقیید بر اطلاق در باب متزاحمین 113

درس دویست و سی و هفتم 116

تخییر؛ مقتضای دلیل و کاشف یا مقتضای مدلول و منکشف 116

احتمالات در خروج مصادیق از تحت عام 117

ارتباط تخییر با حکم و شباهت آن به باب متزاحمین 120

کلام نائینی(ره) در عدم جریان تخییر در اصول عملیه نسبت به علم اجمالی 120

خصوصیات مورد برای حفظ حکم ظاهری 122

درس دویست و سی و هشتم 124

اشکالات حضرت امام(ره) بر مرحوم نائینی(ره) در تخییر در اصول عملیه 124

فرق تخصیص افرادی و تخصیص احوالی 125

دلیل مقید در اطلاق و خروج افراد 126

عدم هیچکدام از اقسام تخییر در اطراف علم اجمالی 127

جریان اصول عملیه به نحو تخییر در اطراف علم اجمالی 129

درس دویست و سی و نهم 132

تنبیهات اشتغال 132

فرق میان واجب معلق و واجب منجّز 133

اشتراک واجب منجّز و معلق در اصل وجوب و فعلیّت وجوب 133

واجب مشروط بنابر نظر مرحوم شیخ(ره) و مشهور 134

عدم علم اجمالی به تکلیف فعلی با وجود شرط 136

حکم عقل به لزوم اتیان مقدمه واجب مشروط 138

درس دویست و چهلم 141

اضطرار به ارتکاب در اطراف علم اجمالی در شبهات تحریمیه و وجوبیه 141

مبانی مختلف در شرط بودن تکلیف با وجود اضطرار 143

مراد مشهور از عدم الاضطرار، شرط و قید الفعلیة 145

وظیفۀ مکلف در صورت شک در تکلیف با وجود اضطرار 146

ص:622

فرق میان ارتکاب اطراف علم اجمالی و شک در قدرت 147

درس دویست و چهل و یکم 149

فرق تحقق اضطرار با شک در قدرت 150

حکم اضطرار بواحد معین بعد تعلق التکلیف 151

حکم اضطرار بواحد غیر معین، بعد تعلق التکلیف 153

ارتکاب حرام واقعی در صورت اضطرار 154

فرق میان اضطرار بواحد معین با اضطرار بواحد غیرمعین 155

درس دویست و چهل و دوم 157

تکثر مخاطب و عدم انحلال خطاب واحد به متعدد 157

مبتلا به بودن مکلّف از شرائط تنجّز علم اجمالی 157

فعلیّت تکلیف، شرط تأثیر علم اجمالی 159

قول مشهور در انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده 159

آثار انحلال خطاب واحد به خطابات متعدده 160

عدم اثر امر مولی به مکلف 162

درس دویست و چهل و سوم 164

وظیفۀ مکلف شاک در قدرت بر تکلیف 165

عدم تلازم میان خطاب متعدد و مخاطب متعدد 165

ملاحظۀ نوع مخاطبین؛ مصحح خطاب واحد با مخاطب متعدد 167

اشکال عموم حکم با وجود افراد عاصی و کافر 169

عدم ممانعت از صحت دستور مولا با علم او به مخالفت اکثر 170

درس دویست و چهل و چهارم 173

استهجان تکلیف مولا در مکلّف با توجه به قدرت عادیه 174

اثر ابتلائات و عدم ابتلائات شخصیّه 175

شک در خروج یک طرف از علم اجمالی 176

شک در مفهوم عدم ابتلاء و حکم به وجوب احتیاط 177

تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت و حکم به احتیاط 178

ردّ تشبیه مورد مبغوض مولا با مسألۀ شک در قدرت توسط استاد 179

درس دویست و چهل و پنجم 182

ص:623

استدلال شیخ(ره) به اطلاق ادلۀ محرمات در موارد شک در ابتلاء 183

حکم عقل بعنوان دلیل مقید لبّی و مجمل در برابر اطلاق 184

اشکال محقق نائینی(ره) در رجوع به عموم در موارد قدر مشکوک 185

تقسیم احکام و مقیّدات عقلیه 186

اشکال در عقلی ضروری بودن استهجان تکلیف در صورت عدم ابتلاء 187

پاسخ نائینی(ره) به ضروری بودن استهجان تکلیف در صورت عدم ابتلاء 188

درس دویست و چهل و ششم 190

تمسک به اطلاق در مورد شک در شبهه مفهومیه 190

فرق مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری 191

نظر استاد در فرق میان مخصص عقلی ضروری و مخصص عقلی نظری 192

جدایی مخصّص لفظی از مخصص عقلی 193

شباهت مخصص عقلی با مخصّص لفظی متّصل 195

عدم شک در زائد در مخصص ذات مراتب 196

درس دویست و چهل و هفتم 198

ابتلاء به معنای وجود محرک در نفس مکلف 198

صحت تمسک به اطلاق در مورد شک در وجود تقیید 199

لزوم تصریح مولی به محل ابتلا نبودن در موارد مقتضی 200

کلام محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات 202

تفاوت نظر مرحوم آخوند(ره) و محقق نائینی(ره) در تمسک به مطلقات 203

پاسخ به شباهت مورد وجود مخصص عقلی و نظری با مخصّصات متّصله 204

درس دویست و چهل و هشتم 207

شبهۀ غیر محصوره 207

عدم جواز ترخیص در مخالفت با فرض اجمال مکلّف به 207

حکم عقل به حجیت اطلاق و شمول آن به معلوم بالاجمال 208

استدلال شیخ انصاری(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیرمحصوره 209

استدلال به اجماع بر عدم وجوب احتیاط در شبهۀ غیرمحصوره 211

روایات مستفاد در شبهۀ غیرمحصوره بر عدم وجوب احتیاط 211

ارتباط وجود حلال و حرام در ماهیت با حکم به حلیت 212

ص:624

شبهۀ غیرمحصوره تنها مورد صحیحۀ عبد الله بن سنان 213

درس دویست و چهل و نهم 216

عدم شمول صحیحۀ عبد الله بن سنان به شبهات بدویه 217

حکم عقلا به ارتکاب در شبهات محصوره و عدم آن در شبهات غیرمحصوره 218

استدلال شیخ به روایت ابی الجارود 218

مناقشۀ استاد در استدلال به روایت ابی الجارود 219

تقریب روایت ابی الجارود بر عدم وجوب اجتناب در شبهۀ غیرمحصوره 221

حلیت مشکوک در شبهۀ غیرمحصوره، در روایت ابی الجارود 222

مراد از سوق در روایت ابی الجارود 223

درس دویست و پنجاهم 225

دلیل محقق یزدی(ره) بر عدم وجوب احتیاط در شبهات غیرمحصوره 225

معنای شبهه غیرمحصوره 226

عدم جمع بین موجبۀ جزئیه و سالبۀ کلیه 227

خلط بین متعلق اطمینان با متعلق علم در کلام محقق یزدی(ره) 228

عدم حجّیّت اماره با وجود علم به خلاف 230

درس دویست و پنجاه و یکم 233

ضابطۀ شبهۀ غیرمحصوره 233

ضابطۀ شبهۀ غیرمحصوره از نظر دلیل اجماع 234

لزوم مراجعه به عرف در فهم معنای شبهۀ غیرمحصوره 234

لزوم اکتفا بر قدر متیقن در دلیل اجماع 235

ضابطۀ شبهه غیرمحصوره طبق روایات 236

فرق بین روایات و اجماع از نظر ضابطیت شبهه غیرمحصوره 238

ضابطۀ شبهه غیرمحصوره از نظر محقق یزدی(ره) 239

فرق بین روایات و دلیل محقق یزدی(ره) 240

درس دویست و پنجاه و دوم 242

ضابطۀ محقق نائینی(ره) برای شبهه غیرمحصوره 242

عدم حرمت مخالف قطعیه در شبهه غیرمحصوره از نظر محقق نائینی(ره) 244

لزوم دخول شبهات محصوره در تعریف شبهه غیرمحصوره 246

ص:625

عدم مانعیت جهل و عجز از فعلیت تکلیف 246

وجود تمکن مکلف برای ترک منهی عنه در شبهات غیرمحصوره 248

لازمۀ دقّت در متعلقات احکام شرعیه 248

درس دویست و پنجاه و سوم 251

شک در محصوره بودن یا غیرمحصوره بودن شبهه 251

بررسی ادلۀ عدم وجوب احتیاط در شبهات غیرمحصوره 252

وجود اجماع بر وجوب اجتناب در شبهات محصوره 254

لزوم اخذ به قدر متیقن از دلیل اجماع 255

بررسی مخصص عقلی از نظر حکم متصله یا منفصله بودن 256

درس دویست و پنجاه و چهارم 259

مقتضای دلیل مرحوم یزدی(ره) در صورت شک در محصوره یا غیرمحصوره 259

عدم وجوب احتیاط در شبهه مصداقیه طبق دلیل محقق یزدی 260

بررسی جواز و عدم جواز وضو با مایع مردد 261

نتیجه روایات در بحث جواز وضو با مایع مردد 262

نتیجۀ دلیل محقق یزدی(ره) در بحث جواز وضوی با مایع مردد 263

نتیجه بیان محقق نائینی(ره) در مسألۀ جواز وضو با مایع مردد 264

درس دویست و پنجاه و پنجم 267

حکم شبهۀ وجوبیه غیرمحصوره 267

دلیل عدم وجوب شبهه وجوبیه غیرمحصوره 268

عمومیت امارۀ عقلائیه نسبت به شبهات تحریمیه و وجوبیه 269

حکم ملاقی با احد اطراف نجس معلوم بالاجمال و صور مختلف 269

دلیل نجاست ملاقی با نجس 271

استدلال شیخ انصاری(ره) برای نجاست ملاقی با نجس 273

استدلال شیخ(ره) به روایت جابر برای اثبات نجاست ملاقی نجس 273

درس دویست و پنجاه و ششم 276

حکم ملاقی با نجس و استدلال شیخ انصاری(ره) 276

بررسی معنای ظاهر روایت 277

عدم حرمت ملاقی حرام 277

ص:626

معنای تعلیل موجود در روایت 279

عدم کاشفیت بیّنه دوم با وجود بیّنه اول 280

کلام محقق خراسانی(ره) درباره ملاقی با نجس معلوم بالاجمال 281

درس دویست و پنجاه و هفتم 284

تفصیل محقق خراسانی(ره) درباره حکم ملاقی با نجس معلوم بالاجمال 284

تفصیل محقق خراسانی(ره) درباره ملاقی با نجس معلوم بالاجمال 285

شرط تأثیر علم اجمالی در تنجّز تکلیف 287

عدم تکرار در کاشفیت علم اجمالی 289

اشکال به تفصیل محقق خراسانی(ره) در عدم لزوم اجتناب از ملاقی 289

ملاک قرار دادن معلوم و منکشف از نظر تقدّم و تأخّر 291

درس دویست و پنجاه و هشتم 293

اشکال امام راحل(ره) به کلام محقق نائینی(ره) 294

ملاک تقدّم و تأخّر علم اجمالی 295

مرحلۀ تنجّز علم اجمالی و اثر آن 295

ظرف تقدّم علّت بر معلول 296

لزوم مراعات تقدّم و تأخّر خارجی نه رتبی 297

مثال برای ملاک قرار دادن تقدّم و تأخّر خارجی 298

خصوصیت مثال مذکور و عدم ارتباط آن به محل بحث 299

درس دویست و پنجاه و نهم 302

حکم صورت سوم ملاقی نجس به علم اجمالی 302

بررسی جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی در محل بحث 303

تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی 303

دلیل حکومت اصل جاری در سبب بر اصل جاری در مسبب 305

عدم تقدّم اصل سببی غیرشرعی بر اصل مسببی 307

درس دویست و شصتم 310

لازمۀ تبعیت حلیّت و حرمت از طهارت و نجاست 311

تعارض اصول ششگانه در محل بحث 311

جریان اصالة الحلیّة در ملاقی 312

ص:627

عدم وجود سببیت و مسببیت در باب طهارت 313

عدم دلیل بر بودن حلیّت از آثار طهارت 314

عدم دلیل بر جریان اصالة الحلیة در اطراف علم اجمالی در شبهه محصوره 315

جریان اصالة الطهارة و اصالة الحلیة در ملاقی 316

درس دویست و شصت و یکم 319

وارد شدن شبهه در صورت قبول کردن مقدمات آن در فرض سوم 320

بررسی ورود شبهه در صورت حدوث ملاقات بعد از علم اجمالی 321

ملاک مخالفت عملیه با تکلیف معلوم 321

تبعیت طهارت از حلیت 323

حکم فرض چهارم ملاقات با اطراف علم اجمالی 323

شرط مانعیت خروج از ابتلا نسبت به تأثیر علم اجمالی 325

درس دویست و شصت و دوم 327

مقام ثانی؛ دوران امر بین اقل و اکثر 327

تعریف اقل و اکثر ارتباطی 327

تعریف اقل و اکثر استقلالی 328

خروج اقل و اکثر استقلالی از موارد علم اجمالی 329

دخول اقل و اکثر ارتباطی در محل بحث 330

خارج بودن عنوان مانعیت جزء از محل بحث 331

مقدمۀ دوم؛ عمومیت مسألۀ اقل و اکثر ارتباطی 331

خروج طبیعی و حصّۀ طبیعی از محل بحث از نظر محقق عراقی(ره) 334

عدم فرق بین جنس و نوع و بین طبیعی و افرادش 334

خروج مثال محقق عراقی از محل بحث 335

درس دویست و شصت و سوم 338

بررسی جریان اصل در صورت شک در جزئیت شیء 338

تفصیل بین برائت عقلیه و شرعیه 339

مرکب حقیقی و لازمۀ آن 339

مرکبات اعتباریه و فرق آن با مرکبات حقیقیه 340

مرکبات اعتباریه از نظر مقام اتیان با مقام امر 342

ص:628

رابطۀ امر متعلق به مرکب با اجزاء مرکب 343

عدم وجوب غیری مقدمات داخلیه در مرکب اعتباری 344

مغایرت بین مرکب و اجزاء آن 345

درس دویست و شصت و چهارم 347

اشتراک مرکب با اجزاء در تعلق امر 347

تبعّض امر نسبت به اجزای مرکب 348

مقتضای مراجعه به وجدان در صورت تعلق امر به مرکب 349

عدم ارتباط ما نحن فیه به بحث صحیح و اعم 350

بررسی جریان برائت عقلیه در شک در جزئیت شیء 351

عدم وجود علم اجمالی در اقل و اکثر 352

درس دویست و شصت و پنجم 355

عدم تغایر دوران بین اقل و اکثر با دوران بین متباینین 355

تشابه مرکبات اعتباریه با مرکبات حقیقیه 356

معنای مرکب اعتباری در محل بحث 357

لزوم احتیاط به جمع بین اقل و اکثر نه اتیان به اکثر 358

معنای تباین بین اقل و اکثر از نظر صاحب حاشیه 359

لزوم جمع بین اقل و اکثر برای حصول احتیاط 360

فرق بین ماهیت لا بشرط قسمی با لا بشرط مقسمی 361

عدم تغایر مقسم با اقسام خودش 362

درس دویست و شصت و ششم 363

وجود تقابل عدم و ملکه بین ماهیت بشرط شیء و بشرط لا 363

وجود قدر جامع در صورت تقابل عدم و ملکه 365

معنای لا بشرط مقسمی 365

قدر جامع بین ماهیت بشرط شیء و ماهیت بشرط لا 366

وجود تقابل واقعی بین عدم و ملکه و لازمه آن 367

وجود قدر جامع بین متضادین 369

جریان احتیاط عقلی در عدم و ملکه 369

درس دویست و شصت و هفتم 372

ص:629

عدم انحلال علم اجمالی در شک در اقل و اکثر ارتباطی 372

عدم تصور اعدام متعدده برای یک شیء 373

امکان تصور عقوبت برای ترک واجب غیری 375

دو طریق ترک مأمور به از نظر اجرای برائت و ترتب عقوبت 376

عدم ارتباط برائت عقلیه به مسألۀ عقوبت 377

درس دویست و شصت و هشتم 380

اشکال اجرای برائت در اقل و اکثر ارتباطی با توجه به مراتب امتثال 380

مقتضای قاعده اشتغال یقینی و لزوم برائت یقینیه در مقام 382

محدودۀ قاعده لزوم برائت یقینیه در صورت اشتغال یقینی 383

تغایر علم اجمالی با علم تفصیلی در ما نحن فیه 384

عدم وجود علم اجمالی در شک در اقل و اکثر ارتباطی 385

عدم امکان اجرای برائت در صورت احتمال ارتباط جزء مشکوک با سایر اجزاء 386

اجرای قاعده قبح عقاب بلا بیان در صورت شک در ارتباطیت 387

درس دویست و شصت و نهم 389

لازمۀ تغایر اقل و اکثر نسبت به اجرای برائت 389

فرق اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت عقلیه 390

عدم تغایر صوری اقل و اکثر 391

لزوم خلف از اجرای برائت عقلیه در مقام از نظر محقق خراسانی 392

لزوم محالیت از اجرای برائت در محل بحث از نظر محقق خراسانی 394

امتناع انحلال علت به واسطه معلول 395

درس دویست و هفتادم 397

مبنای اشکالات ثلاثه اجرای برائت 397

انکار وجوب غیری مقدمه واجب 398

وجود علم تفصیلی و شک بدوی در محل بحث 398

تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد و ارتباط آن به محل بحث 400

کیفیت تصویر مصلحت در مأمور به 401

لزوم احتیاط در اقل و اکثر ارتباطی 402

ص:630

منشأ تبعیت اوامر و نواهی از مصالح و مفاسد 403

درس دویست و هفتاد و یکم 405

عدم علم به تحقق مأمور به با اتیان به اقل 405

راههای خروج از ارادۀ جزافی نسبت به خداوند 406

وجود مصلحت در شیء علت تعلق امر به آن 408

عدم لزوم اتیان به مشکوک برای علم به حصول غرض مولا 410

درس دویست و هفتاد و دوم 413

عدم حصول قصد تقرّب با اتیان اقل 413

لازمه شک در مقرّبیت اقل 414

عدم دلیل بر لزوم قصد تقرّب 415

خصوصیت عمل عبادی 415

عدم وجوب غیری اقل 416

نتیجۀ بحث اجرای برائت در باب اقل و اکثر ارتباطی 417

تفصیل بین علیّت تامه علم اجمالی و اقتضای آن برای لزوم موافقت قطعیه 419

درس دویست و هفتاد و سوم 421

عدم جریان برائت شرعیه در اقل و اکثر ارتباطی 421

اشکال رفع وجوب نفسی اکثر با حدیث رفع 423

فرق بین اقل و اکثر از نظر اجرای برائت 424

عدم مجعولیت شرعی جامع بین اقل و اکثر 425

عدم جریان اصل در اقل به خاطر عدم فایده آن 426

کفایت فائدة ما برای اجرای اصل 427

درس دویست و هفتاد و چهارم 429

جریان برائت شرعیه نسبت به اکثر 429

شرط جریان حدیث رفع(شرعی بودن مرفوع) 430

شرعی بودن جزئیت به اعتبار منشأ انتزاع 431

لزوم معارضه در صورت رفع منشأ انتزاع اکثر 432

طرح حدیث رفع نسبت به وجوب غیری جزء مشکوک 433

عقلی بودن وجوب مقدمه 434

ص:631

لازمه سببیت شرعی(تأخّر مسبب از سبب) 435

درس دویست و هفتاد و پنجم 438

بررسی جریان حدیث رفع در رابطه با وجوب غیری مقدمی جزء مشکوک 438

تشابه محل بحث به مسألۀ ملاقی و ملاقی 439

لازمۀ عدم جریان برائت عقلیه، عدم برائت شرعیه 441

فرق بین مقتضی بودن علم اجمالی و علت تامه بودن آن 442

کلام محقق اراکی(ره) نسبت به علیّت تامۀ علم اجمالی 443

تصوّر اطلاق و تقیید بین حدیث رفع و دلیل جزئیت جزء 445

درس دویست و هفتاد و ششم 447

مقیّد بودن حدیث رفع نسبت به اطلاق دلیل جزئیت جزء 447

لزوم هم رتبه بودن مقیّد و مطلق 448

عدم تصور تناقض بین دو شیء مقدّم و مؤخّر 449

عدم هم رتبه بودن حکم ظاهری با حکم واقعی 450

بررسی معنای تأخّر جهل از واقعیت 451

عدم قصور حکم واقعی از هم رتبه بودن با حکم ظاهری 452

درس دویست و هفتاد و هفتم 455

اقل و اکثر در مطلق و مشروط 455

اجرای برائت در دوران بین مطلق و مشروط، نوع و جنس و طبیعی و فرد 455

عدم جریان برائت عقلیه در مقام از نظر محقق خراسانی(ره) 457

دلیل مرحوم آخوند(ره) بر عدم جریان برائت در محل بحث 458

بررسی نسبت کلی طبیعی به افراد 459

تعدد حصص کلی طبیعی برحسب تعدد افراد 460

حقیقت معنای کلی طبیعی 461

درس دویست و هفتاد و هشتم 464

معنای«نسبة الطبیعی الی الافراد کنسبة الاباء الی الاولاد» 464

بررسی جامع بین افراد طبیعی 465

جریان برائت عقلیه در باب مطلق و مشروط، نوع و جنس و طبیعی و فرد 467

کلام محقق نائینی(ره) در اجرای برائت در باب نوع و جنس 468

ص:632

مدار بودن عقل برای امور عقلیه 469

عدم تغایر تمام انواع و اجناس با همدیگر 469

لازمۀ احتیاط در صورت عدم جریان برائت عقلیه در نوع و جنس 470

درس دویست و هفتاد و نهم 472

جریان برائت شرعیه و عقلیه در اقل و اکثر در شرایط طبق انحلال 472

عدم جریان برائت شرعیه طبق قول به عدم انحلال در باب اقل و اکثر اجزاء 473

عدم تفاوت بین شرایط با نوع و جنس از نظر اجرای برائت شرعیه 474

مبحث اقل و اکثر در اسباب و محصّلات 475

مثال اقل و اکثر در سبب و محصّل شرعی 476

مثال اقل و اکثر در سبب و محصّل عادی و عقلی 476

تفصیل بین مسبّب دفعی الحصول و تدریجی الحصول از نظر اجرای برائت 477

خروج تفصیل محقق عراقی(ره) از محل بحث 478

احتمالات دیگر محل بحث 479

درس دویست و هشتادم 481

جریان قاعده اشتغال در اقلّ و اکثر در اسباب و محصّلات 481

مجرای قاعده اشتغال 482

جریان برائت در مقام، طبق اثبات نهی از ضد عام 484

اتحاد مرکبات از نظر وجود و عدم 485

درس دویست و هشتاد و یکم 488

جریان برائت، طبق اثبات نهی از ضد عام و تعدد اعدام 488

تبعیت نهی از ضد عام از امر، در سعه و ضیق 489

جریان قاعده اشتغال در مقام 490

تفصیل بین اقتضاء علم اجمالی و علیت تامّه آن برای وجوب احتیاط 491

تفصیل بین اسباب عقلیه و عادیه و اسباب شرعیه 492

توضیح اسباب و محصّلات شرعیه 493

لزوم مراجعه به عقل در صورت شک در اسباب و محصّلات شرعیه 494

درس دویست و هشتاد و دوم 497

اقل و اکثر در شبهات موضوعیه 497

ص:633

بررسی جریان برائت عقلیه در اسباب و محصلات شرعیه 497

بررسی جریان برائت شرعیه در اسباب و مسببات شرعیه 498

مقتضای حکومت عقل در اسباب و مسببات 499

لزوم احراز تمامیت سبب برای تحقق مسبب 500

عدم حجیت اصل مثبت در باب اصالة البرائة شرعی 500

اقل و اکثر در شبهات موضوعیه 501

مثال برای اقل و اکثر در شبهات موضوعیه 502

درس دویست و هشتاد و سوم 505

مثالهای مرحوم شیخ(ره) برای اقل و اکثر ارتباطی در شبهات موضوعیه 505

مراد از طهور در عبارت شیخ 506

عنوان اقل و اکثر استقلالی در شبهات موضوعیه 508

اقوال موجود در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی 509

اجرای برائت در شبهات موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی 509

عدم جریان برائت شرعیه در شبهات موضوعیه 510

درس دویست و هشتاد و چهارم 513

دلیل تفصیل بین اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی از نظر اجرای برائت 513

خصوصیت عام استغراقی از نظر انحلال حکم 514

خصوصیت عام مجموعی از نظر انحلال حکم 515

اجرای برائت در شبهه موضوعیه در اقل و اکثر استقلالی 515

مقتضای بررسی معنای بیان در قاعده قبح عقاب بلا بیان 516

عدم اتمام حجّت با بیان کبرای قیاس فقط 517

بررسی شبهه موضوعیه در اقل و اکثر ارتباطی 518

بررسی وظیفۀ شاکّ در صورت تعلّق حکم به طبیعت 519

درس دویست و هشتاد و پنجم 521

وظیفۀ مکلّف در صورت ترک جزء غفلتا 521

اشتراک جزء بین حال توجه و غفلت از نظر مرحوم شیخ(ره) 522

دلیل مرحوم شیخ(ره) بر بطلان عمل فاقد جزء در صورت غفلت 523

بررسی کلام مرحوم شیخ(ره) از نظر مقام ثبوت و مقام اثبات 524

ص:634

بطلان ملازمه ثبوتی بین جزئیت جزء در حال عمد و غفلت 525

طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل 525

اجرای اصالة البرائة از وجوب جزء در حال غفلت 526

درس دویست و هشتاد و ششم 529

رفع تکلیف از غافل در حال غفلت 529

وظیفۀ غافل از نظر میرزای شیرازی(ره) 530

طریقۀ شمول تکلیف نسبت به غافل از نظر مقرر کلام شیخ(ره) 532

لزوم تحریک و منبعث شدن از تکلیف 533

عدم ترتب فایده بر تکلیف مستقل نسبت به غافل 534

درس دویست و هشتاد و هفتم 537

اجرای برائت در جزء منسی در عبادت 537

تفصیل بین نسیان فی بعض الوقت و مستوعب وقت از نظر اجرای برائت 538

تمسّک به استصحاب در بعضی از موارد نسیان جزء 539

عدم مجال برای اجرای اصل با وجود اطلاق 540

بررسی تفصیل محقق نایینی(ره) در مورد عدم اجرای اصل با وجود اطلاق 541

بررسی مبانی موجود از نظر اجرای برائت و قاعده اشتغال 542

عدم اتصال زمان شک و یقین در استصحاب در محل بحث 544

درس دویست و هشتاد و هشتم 546

اخلال به جزء در حال غفلت و نسیان 546

بررسی ادلۀ اجتهادیه در محل بحث 547

مقتضای اطلاق دلیل مرکب 548

بررسی ادلۀ وارده در باب صلاة از نظر اطلاق و عدم آن 549

بررسی ادلۀ وارده در باب جزئیت اجزا 550

لازمۀ تبعیت حکم وضعی از حکم تکلیفی 550

ارشادی بودن ادلۀ داله بر جزئیت اجزای عمل 551

عدم تفاوت اوامر ارشادیه و مولویه از نظر عدم توجه به غافل 552

درس دویست و هشتاد و نهم 556

لازمۀ اطلاق دلیل جزئیت 556

ص:635

تصوّر مولوی بودن وجوب اجزا 557

حکم عقلی ضروری و عقلی غیرضروری و خصوصیت آن 558

عدم تکلیف غافل از نظر حکم عقلی غیرضروری 560

عدم تفاوت بین احکام عقلیه ضروریه و غیرضروریه 561

لازمۀ قرار گرفتن حکم وضعی در طول حکم تکلیفی 562

درس دویست و نودم 565

استفاده کردن اطلاق دلیل از مادۀ امر 565

تبعیت مصالح و مفاسد از اوامر و نواهی 566

تفکیک ماده و هیئت: اختصاص هیئت به غیرغافل و دخالت مطلقۀ تامه برای ماده 568

عدم لزوم تصوّر انحلال در خطابات عامه 569

وظیفۀ مکلف در موارد ابهام در جزئیت 571

بررسی مفاد حدیث رفع نسبت به جزء منسی 572

درس دویست و نود و یکم 574

بررسی استمداد از حدیث رفع برای جبران جزء منسی 574

عدم تغایر مرکبات اعتباریه با اجزای آنها 575

بررسی معنای تخصیص و تقیید از نظر حقیقت و مجازیت 577

معنای تخصیص از نظر محققین، استعمال در معنای عمومی 577

فرق بین تخصیص و تقیید به دلیل اولی و به دلیل ثانوی 578

خصوصیت معنای کلمۀ رفع 579

معنای رفع خطا و نسیان 580

معنای تعلق رفع به منسی 581

درس دویست و نود و دوم 583

مراد از تعلّق رفع به نسیان، در حدیث رفع 583

مراد از رفع النسیان 585

متعلق نسیان: طبیعت یا وجود یا عدم 588

مراد از نسیان به وجود سوره یا به طبیعت سوره 589

درس دویست و نود و سوم 591

اطلاق مقتضای دلیل جزئیت 591

ص:636

عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان 592

نقد استاد بر مسألۀ عدم قدرت حدیث رفع در برداشتن جزئیت در حال نسیان 593

کلام دیگر مرحوم اراکی(ره) در هدف از رفع جزئیت 594

بیان مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با حدیث رفع 595

بیان استاد در مورد نظریه مرحوم آخوند(ره) دربارۀ حدیث رفع 596

جواب مقایسۀ حدیث رفع با اطلاق دلیل جزئیت 598

نفی جزئیت قبح عقاب بلا بیان در حال غفلت 598

درس دویست و نود و چهارم 600

حکم زیادۀ عمدی و سهوی در مأمور به 600

امکان تصور نقیصه از نظر عقل و خصوصیت مرکبات اعتباریه 600

تصور زیاده در مأمور به از نظر عقل 602

نظر عرف در باب زیاده در مأمور به 602

کلام محقق اراکی(ره) در رابطه با زیاده در مأمور به 603

مقدمۀ اول: لزوم هم سنخ بودن زائد با مزید فیه 603

مقدمۀ دوم: لزوم حد داشتن مرکبات 605

مقدمۀ سوم: نحوۀ اعتبار اجزاء مرکب 605

فرق بین لحاظ عدم زیاده و لحاظ نکردن زیادی 606

درس دویست و نود و پنجم 609

انواع تصوّر جزئیت در مقام اعتبار از نظر محقق اراکی(ره) 609

خصوصیت نوع سوم نسبت به دو نوع دیگر 610

عدم امکان تصور نوع دوم از انحاء تصور جزئیت 612

خروج مقام اعتبار از مقام تصوّر زیادی در مأمور به 613

ص:637

فهرست درسها

مباحث اصول عملیه 5

اصالة الاشتغال 5

درس دویست و بیست و پنجم 7

مقام اول؛ تردید بین متباینین 7

درس دویست و بیست و ششم 16

درس دویست و بیست و هفتم 25

درس دویست و بیست و هشتم 34

درس دویست و بیست و نهم 43

درس دویست و سی ام 52

درس دویست و سی و یکم 62

درس دویست و سی و دوم 72

درس دویست و سی و سوم 81

فرق امارات و اصول تنزیلیه 81

درس دویست و سی و چهارم 89

درس دویست و سی و پنجم 98

درس دویست و سی و ششم 107

درس دویست و سی و هفتم 116

درس دویست و سی و هشتم 124

درس دویست و سی و نهم 132

تنبیهات اشتغال 132

درس دویست و چهلم 141

درس دویست و چهل و یکم 149

درس دویست و چهل و دوم 157

تکثر مخاطب و عدم انحلال خطاب واحد به متعدد 157

درس دویست و چهل و سوم 164

درس دویست و چهل و چهارم 173

درس دویست و چهل و پنجم 182

ص:638

درس دویست و چهل و ششم 190

درس دویست و چهل و هفتم 198

درس دویست و چهل و هشتم 207

شبهۀ غیرمحصوره 207

درس دویست و چهل و نهم 216

درس دویست و پنجاهم 225

درس دویست و پنجاه و یکم 233

درس دویست و پنجاه و دوم 242

درس دویست و پنجاه و سوم 251

درس دویست و پنجاه و چهارم 259

درس دویست و پنجاه و پنجم 267

درس دویست و پنجاه و ششم 276

درس دویست و پنجاه و هفتم 284

درس دویست و پنجاه و هشتم 293

درس دویست و پنجاه و نهم 302

درس دویست و شصتم 310

درس دویست و شصت و یکم 319

درس دویست و شصت و دوم 327

مقام ثانی؛ دوران امر بین اقل و اکثر 327

درس دویست و شصت و سوم 338

درس دویست و شصت و چهارم 347

درس دویست و شصت و پنجم 355

درس دویست و شصت و ششم 363

درس دویست و شصت و هفتم 372

درس دویست و شصت و هشتم 380

درس دویست و شصت و نهم 389

درس دویست و هفتادم 397

درس دویست و هفتاد و یکم 405

ص:639

درس دویست و هفتاد و دوم 413

درس دویست و هفتاد و سوم 421

درس دویست و هفتاد و چهارم 429

درس دویست و هفتاد و پنجم 438

درس دویست و هفتاد و ششم 447

درس دویست و هفتاد و هفتم 455

اقل و اکثر در مطلق و مشروط 455

درس دویست و هفتاد و هشتم 464

درس دویست و هفتاد و نهم 472

درس دویست و هشتادم 481

درس دویست و هشتاد و یکم 488

درس دویست و هشتاد و دوم 497

اقل و اکثر در شبهات موضوعیه 497

درس دویست و هشتاد و سوم 505

درس دویست و هشتاد و چهارم 513

درس دویست و هشتاد و پنجم 521

درس دویست و هشتاد و ششم 529

درس دویست و هشتاد و هفتم 537

درس دویست و هشتاد و هشتم 546

درس دویست و هشتاد و نهم 556

درس دویست و نودم 565

درس دویست و نود و یکم 574

درس دویست و نود و دوم 583

درس دویست و نود و سوم 591

درس دویست و نود و چهارم 600

حکم زیادۀ عمدی و سهوی در مأمور به 600

درس دویست و نود و پنجم 609

«و الحمد لله رب العالمین»

ص:640

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109