سیری کامل در اصول فقه : دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 8

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی ، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه : دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد8/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه .

مشخصات نشر: ‫قم ‫: فیضیه ‫، 1377

مشخصات ظاهری:16 ‫ج.

شابک: ‫500000ریال (دوره) ‮ ؛ ‫25000 ریال ‮ ‫: ج. 1‮ ‫: 9646764010 ؛ ‫160000 ریال : ‫ج.1،چاپ سوم : ‫ 978-964-6764-01-0 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج. 2 ‫: 964-6764-02-9 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج. 3 ‫: 9646764045 ؛ ‫250000 ریال (ج.3)‮ ؛ ‫25000 ریال ‫: ج. 4 ‫: 964-6764-05-3 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 7 ‫: 9646764088 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 8 ‫: 9646764096 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 9 ‫: 964676410X ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 10 ‫: 9646746118 ؛ ‫45000 ریال ‫: ج. 12 ‫: 9648320047 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 13 ‫: 9646764207 ؛ ‫45000 ریال ج. 13، چاپ (1385) : ‫ 964-8320-05-5 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 14 ‫: 9646764215 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 15 ‫: 9646764223 ؛ ‫25000 ریال ‫: ج . 16 ‫: 9646764231

عنوان های دیگر دوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان ، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره: ‫ BP159/8 ‫ /ف18س9 1377

رده بندی دیویی: ‫ 297/312

شماره کتابشناسی ملی: م 78-13699

ص :1

مباحث الفاظ

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه : دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 8

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

*مباحث الفاظ*

عام و خاص

اشاره

ص:5

ص:6

درس ششصد و هفدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در مورد تقسیم اطلاق بود که می فرمایند: «الاطلاق قد یکون شمولیا و قد یکون بدلیا». آیا این تقسیم به اطلاق ارتباط دارد؟ یعنی دو نوع اطلاق داریم همان طوری که در باب عام، سه قسم عام داشتیم و در این جهت اختلافی نبود ولو این که در این جهتش اختلاف بود که آیا اقسام ثلاثه ای که برای عام هست آیا در رتبۀ موضوع و رتبۀ«قبل الحکم» است ؟ یا این که به لحاظ تعلق حکم، این اقسام در کار است ؟ لکن اصل این معنا مورد مناقشه نبود که عام دارای اقسام ثلاثه است. اما در باب مطلق اصل این تقسیم به آن کیفیتی که در اطلاق بدلی ذکر کردیم مورد مناقشه است، بعد نوبت به اطلاق شمولی هم می رسد.

گفتیم که در«جئنی برجل یا أعتق الرقبة» این که شما می توانید در مقام امتثال و در مقام موافقت یک فرد را اتیان کنید، مربوط به اطلاق نیست، مربوط به یک قاعدۀ عقلیه ای است که در رابطۀ با همۀ تکالیف و اوامری که دلیل بر تعدد در آنها مطرح نباشد مثل«اقم الصلاة لدلوک الشّمس الی غسق اللیّل». یک نماز برای ظهر و یک نماز برای عصر کفایت می کند. دیگر تعدد و تکثر لزوم ندارد. این مبنایش همان قاعدۀ عقلیه است که در رابطۀ با وجود طبیعت می گوید«الطبیعة توجد بوجود فرد مّا» اینجا هم که مولا مطلق رجل و مطلق رقبه را متعلق حکم قرار داده است، اتیان به یک فرد، به مقتضای

ص:7

حکم عقل و این که«الطبیعة توجد بوجود فرد ما» مطرح است.

اشکال مهمی اینجا هست که اگر مولا این طور بگوید: «جئنی برجل ایّ رجل شئت». این تعبیر که هیچ مانعی ندارد و تعبیر صحیحی است یعنی«سواء کان عالما، جاهلا، صغیرا، کبیرا» و حالات مختلفه ای که برای رجال تحقق دارد. اینجا«ان قلت» می گوید که اولا این«ایّ رجل» به دنبال«جئنی برجل» چه عنوانی به نظر شما می تواند داشته باشد؟ لابد عنوانش عنوان تأکید است؛ برای این که اگر این«ایّ رجل» را هم اضافه نمی کرد، ما از همان«جئنی برجل» استفاده می کردیم که هر رجلی را اتیان کند و به محضر مولا بیاورد، کفایت می کند. در حقیقت این«ایّ رجل شئت» یک مطلب تازه و یک مطلب اضافه ای را افاده نمی کند و لازمۀ این معنا این است که عنوان تأکید بر آن منطبق شود.

مقدمۀ دوم در اشکال بر تقسیم مطلق

مقدمۀ دوم این است که: در کلمۀ«ایّ رجل» شما گفتید که دلالت بر عموم بدلی می کند و یکی از الفاظ دالّۀ بر عموم بدلی، کلمۀ«ایّ » است. پس این«ایّ رجل شئت» به مقتضای آن مطلبی که در رابطۀ با اقسام عام ذکر کردید و گفتید، الفاظی هست که هرکدامشان ظهوری در قسمی از اقسام عموم دارد؛ و کلمۀ ایّ از آن الفاظی است که ظهور در عموم بدلی دارد. مثل این که مولا از اول این طوری بگوید:

«اکرم ایّ عالم شئت» بدون این که اصلا کلمۀ العالم را ابتدائا ذکر کند. بجای«اکرم کلّ عالم» یا«اکرم مجموع العلماء» بگوید«اکرم ایّ عالم شئت» شما می گفتید این عموم بدلی است در این که تردید نبود. حالا این ایّ اینجا به دنبال رجل آمده است. «جئنی برجل ایّ رجل شئت» کلمۀ«ایّ » که دلالت بر عموم بدلی می کند و از طرفی هم روی مقدمۀ اولی جنبۀ تأکیدی دارد، یعنی یک مطلب اضافه ای را بیان نمی کند، اگر«ایّ » هم نبود همین معنا را شما از کلمۀ«جئنی برجل» استفاده می کردید.

این دو مطلب را اگر کنار هم بگذاریم نتیجه این می شود که رجل باید دلالت بر اطلاق بدلی داشته باشد، «ایّ رجل» که عموم بدلی هست، و مؤکد همان اطلاق بدلی هم هست و الاّ اگر بگوییم که بدلیّت هیچ ربطی به اطلاق ندارد و اطلاق«امرّ و البدلیّه امر آخر غیر الاطلاق» و این طور نیست که بدلیت قسم برای اطلاق باشد، باید شما یکی از این دو مقدمه را منکر شوید. یا جنبۀ تأکید بودن را و یا دلالت«ایّ رجل» را بر عموم بدلی را؛ هیچ یک از این دو مقدمه قابل انکار نیست و این مثال ما را ارشاد می کند به این که ما اطلاقی بنام اطلاق بدلی داریم و شاهدش همین«جئنی برجل ایّ رجل شئت» است. این ان قلت بسیار مهمی است که دو مقدمۀ به حسب ظاهر غیرقابل انکار دارد. هر دو مقدمه را باید بپذیریم، یکی این که این یک مطلب اضافه ای را افاده نمی کند و دیگر این که«ایّ رجل»

ص:8

دلالتش بر عموم بدلی، یک مطلبی است که خودمان ذکر کردیم و پذیرفتیم.

جواب استاد از اشکال بر تقسیم مطلق

در جواب از این اشکال باید این حرف را زد که یک مغالطه ای شده بین مسألۀ تأکید و بین این که اگر این«ایّ رجل» را هم نمی گفت ما نیازی نداشتیم به آن، مشکلی نبود وجود و عدم«ایّ رجل» هیچ نقشی در مسأله ندارد، چه می گفت«جئنی برجل ایّ رجل» و چه کلمۀ«ایّ رجل» را نمی گفت، این طور نیست که«ایّ رجل» یک مطلب تازه ای را افاده و افهام کند.

مغالطه این است که عنوان تأکید یک عنوان است، اگر این را هم نمی گفت، ما نیازی به بیان این نداشتیم، یک عنوان دیگر است. مسألۀ تأکید به این برمی گردد که آن مطلبی را که قبل از این تأکید، کلام افاده می کرد، همان مطلب برای مرتبۀ دوم به یک زبان و یک لفظ دیگری بازگو شود. اما چه بازگو شود؟ همان مطلبی که جملۀ اول دلالت دارد. همان حیثیتی که جملۀ اولی افاده می کند؛ این تأکید همان را افاده کند. «جئنی برجل» مفادش چه بود؟ اطلاق بود، اطلاق معنایش چه بود؟ معنایش این بود که«تمام المتعلق و تمام الموضوع لامر المولی هو المجیء بالرجل» بدون این که قیدی در آن دخالت داشته باشد، معنی اطلاق در«جئنی برجل» یک چنین معنایی بود. حالا اگر این بخواهد تأکید شود، اگر بخواهد بصورت مؤکد این مسأله مطرح شود همین معنا باید ذکر شود، مثل این که مولا این طوری بگوید: «جئنی برجل و تمام الموضوع لامری هو مجیئک برجل» این معنای تأکید است.

اگر در قالب همین معنایی که ما برای اطلاق ذکر می کنیم، مولا این را ذکر کند صدق می کند که «انّه أکّد امره و صار و جاء بالتأکید». بگوید: «جئنی برجل و تمام الموضوع لامری» همان مجیء رجل و احضار رجل است این تمام الموضوع و تمام المتعلق است. اما کلمۀ«ایّ رجل» این معنا را دلالت نمی کند«کلمۀ ایّ رجل» آن قاعدۀ عقلیه ای را که ما عرض کردیم که«الطبیعة توجد بوجود فرد ما».

این بیان آن قاعده است. آن قاعده که در مفاد«جئنی برجل» نیست، این که در معنای«اقیم الصلاة» نیست که«اذا صلیّت صلاة واحدة یکفی فی امتثال الامر بالصلاة» آیا کسی می تواند توهم کند که مدلول«اقم الصلاة» چنین مدلولی است. کجای«اقم الصلاة» چنین دلالتی دارد؟ یک قاعدۀ عقلی وقتی که کنار«اقم الصلاة» گذاشته می شود، آن قاعدۀ عقلی حکم می کند که اگر تو به یک مصداق از ماهیت صلاة صحیحه اتیان کنی، این کفایت می کند«فی سقوط الامر و حصول غرض المولی» و دیگر نیازی به تعدد و تکرار نیست.

اما«کفایت الفرد الواحد و عدم الحاجة الی الافراد المتعددة» این را نمی توانیم به حساب مدلول

ص:9

«اقم الصلاة» بگذاریم. «اقم الصلاة» چنین دلالتی ندارد، آن می گوید«یجب علیکم اقامة طبیعة الصلاة، یجب علیکم ان یقع منکم طبیعة الصلاة» همین مقدار. پس در نتیجه ما باید این حرف را بزنیم که در«جئنی برجل ایّ رجل شئت» عنوانی که برای این«ایّ رجل» وجود دارد، باید بگوییم عنوان تأکید برای«جئنی برجل» نیست. بلکه این تأیید همان قاعدۀ عقلیه است که البته آن حرف هم درست است، که اگر این«ایّ رجل شئت» را هم ذکر نمی کرد خود آن قاعدۀ عقلیه ما را به این معنا راهنمایی می کرد. لکن این تأیید آن قاعدۀ عقلیه و بیان لفظی آن قاعدۀ عقلیه است، بدون این که نیازی هم به بیان آن وجود داشته باشد.

بیان لفظی قاعدۀ عقلی

پس خلطی که در اینجا شده در رابطۀ با مقدمۀ اولی است، چون مقدمۀ اولی این طوری می گفت:

اگر این ایّ رجل را هم نمی گفت، مسأله معلوم می شد. پس«ایّ رجل شئت» عنوان تأکیدی دارد، می گوییم نه، این دو را نباید شما به هم مخلوط و مغالطه کنید، عدم نیاز به ذکر«ایّ رجل شئت» یک مطلب است و تأکید مطلب آخر. قوام تأکید بر این است که همان چیزی را که«جئنی برجل» افاده می کرد، همان را بیان کند که گفتیم مثل این که بگوید«جئنی برجل و تمام الموضوع و المتعلق لامری هو احضارک الرّجل، مجیئک بالرجل» این تأکید است. این همان مفاد«جئنی برجل» است، اما«ایّ رجل» با این که یک مطلب غیر محتاج الیه را بیان می کند اما معنایش این نیست که این تأکید برای «جئنی برجل» است. نه، این بیان لفظی همان قاعدۀ عقلیه است که«الطبیعة توجد بوجود فرد ما» آن قاعدۀ عقلیه هم نیاز به بیان ندارد. لکن گاهی شاید مولا احساس کند که این مکلف درست توجهی به آن قاعدۀ عقلیّه ندارد. لذا احساس نیاز می کند که این قاعدۀ عقلیه را در حقیقت تذکر دهد، با این که به حسب واقع هیچگونه نیاز به بیان ندارد.

پس این عنوان«جئنی برجل ایّ رجل شئت» با این که جمله صحیح است و در صحتش هیچ مناقشه ای نیست، معذلک این عنوان تأکیدی ندارد و دلیل بر این نیست که مسألۀ بدلیت مطرح است، به لحاظ این که کلمۀ«ایّ » بلا تردید دلالت بر بدلیت می کند. و اما در رابطۀ با اطلاق شمولی که قسم دیگر اطلاق را عبارت از اطلاق شمولی قرار داده اند. اینجا سؤال می شود که شمول برای چیست ؟ در اطلاق شمولی که شما مسألۀ شمول را مطرح می کنید یعنی در نتیجه می خواهید بگویید«احلّ الله البیع» با«احلّ الله کل بیع» یک معنا دارد، فرقی بین این دو وجود ندارد. «احل الله کل بیع» یک شمول و عموم استغراقی در آن مطرح است«احل الله البیع» هم یک اطلاق شمولی. شمول نسبت به افراد،

ص:10

شمول نسبت به مصادیق، ولو به نحو اجمال، همان طوری که در الفاظ عموم ذکر کردیم.

منشاء دلالت مطلق بر شمول

اینجا سؤالی پیش می آید که این شمول را شما از کجا می آورید؟ منشأ این شمول چیست ؟ در «اکرم کل عالم» شما می گویید که ما یک عالم داریم، یک کلمۀ کل داریم، آن که ما را هدایت به افراد می کند و لو به نحو اجمال، این است که کلمۀ کل به حسب لغت عرب وضع شده«للدّلالة علی جمیع الافراد» حرف درستی است. عالم دلالت بر طبیعت می کند، کل هم دلالت بر جمیع الافراد می کند.

معنای کل عالم یعنی جمیع افراد طبیعت العالم. که اگر از ما سؤال کنند می گوییم: طبیعتش را از العالم استفاده می کنیم، افرادش را هم از کلمۀ کل. در«اعتق الرقبة» یا«احل الله البیع» که«الف و لام» البیع برای جنس است، بیع که دلالت بر طبیعت بیع می کند، ال هم که مفادش جنس است. این شمول از کجا استفاده می شود؟ شمول را ما از کجا استفاده کنیم، آیا کلمۀ«احلّ » دلالت بر شمول دارد؟ الله دلالت بر شمول دارد؟ البیع دلالت بر شمول دارد؟ چه دلالت بر شمول می کند؟

آن که در ذهن شما ممکن است بیاید این است که ما مکرر جوابش را هم بیان کردیم و آن این است که طبیعت که همین طوری نمی تواند تحقق پیدا کند، طبیعت در ضمن وجود و در قالب افراد و خصوصیات فردیه تحقق پیدا می کند و در حقیقت طبیعت متحد با افرادش هست. «الحق أنّ وجود الطبیعی» در منطق خواندیم«عین وجود افراده». می گوییم اینها همه درست، اما از نظر وضع و دلالت، کلمۀ رقبه و کلمۀ بیع برای چه وضع شده است ؟ کلمۀ انسان برای«حیوان الناطق» وضع شده، سرسوزنی بخواهید اضافه کنید بر حیوان الناطق این خارج از معنای انسان است. حتی قبل از خصوصیات فردیه اگر پای وجود را هم، بخواهید در کار بیاورید این خارج از مدلول لفظ انسان است، لفظ انسان برای«الحیوان الناطق الموجود» وضع نشده است؛ حتی کلمۀ وجود در مفاد انسان نیست. به دلیل این که شما می گویید«ماهیة الانسان قد تکون موجودة و قد تکون معدومة».

مسألۀ وجود و عدم این طوری که در فلسفه ملاحظه کردید در رابطۀ با ماهیات ممکنه، نسبتش «علی السواء» است. سرسوزنی نه وجود راجح نسبت به ماهیات ممکن است و نه عدم نسبت به ماهیات ممکنه رجحان دارد، وجود و عدم در اضافۀ به ماهیات ممکنه ارتباطشان«علی حدّ سواء» است. پس وقتی که ماهیت نسبتش به وجود و عدم چنین نسبتی هست، لفظ انسان و اسماء اجناس مثل رجل و امثال ذلک اینها برای ماهیت وضع شده است، انسان برای«حیوان الناطق لیس الا». حالا این حیوان الناطق اگر بخواهد وجود پیدا کند که گاهی وجود پیدا می کند«بعد الوجود» هم در ضمن

ص:11

افراد وجود پیدا می کند و ارتباط و اتحادش با افراد این طوری است که ما نمی توانیم یک چاقو برداریم و زید را قطعه قطعه کنیم. یک قطعه اش را بگوییم ماهیت انسان است، یک قطعه اش عبارت از خصوصیات فردیۀ زید است، نه این مجموعه مصداق برای انسان است و حمل انسان بر این، حمل شایع صناعی است که ملاک و قوامش اتحاد در وجود خارجی است.

اما مسأله این است که اتحاد در وجود خارجی یک امر است و مسألۀ مفاد لفظ بودن، امری دیگر، هیچگاه کلمۀ انسان دلالت بر زید نمی کند. اگر شما لفظ انسان را در زید استعمال کنید این استعمال غیرحقیقی است؛ برای این که زید«لیس بمعنی الانسان» کما این که زید را هم اگر بخواهید در انسان استعمال کنید باید بگوییم به دلالت تضمنیه زید دلالت بر انسان می کند و عکسش که هیچ نوع دلالت ندارد. یعنی اگر انسان را در زید استعمال کردید، نه دلالت مطابقه است، نه دلالت تضمن است، نه دلالت التزام است، برای این که انسان به زید چه ارتباطی دارد؟ از نظر مقام دلالت.

پس در حقیقت در«احل الله البیع» بعد از آن که ما ملاحظه می کنیم که«البیع» الف و لامش برای جنس است و کلمۀ بیع برای نفس طبیعت بیع وضع شده یا در«اعتق الرقبة» که حالا بیع امر اعتباری رقبه برای ماهیت رقبه وضع شده است، شما که اینجا پای شمول را مطرح می کنید که کلمۀ شمول مربوط به افراد است در رابطۀ با مصادیق است برای این که تکثر و تعدد در رابطۀ با افراد است، معنایش نظارت بر افراد و تعرّض به افراد است، ولو به نحو اجمال، این تعرض را از کجا ما استفاده کنیم ؟ گفتیم در«اکرم کل عالم» ما از کلمۀ کل استفاده می کنیم، به لحاظ این که واضع وضع کرده، مثل این که ما کلمۀ کل را برداریم، بجایش کلمۀ افراد را بگذاریم و بگوییم«اکرم افراد العالم» وقتی کلمۀ افراد را می گذاریم، این شمول و نظارت به افراد و تعرض افراد را از خود لفظ افراد استفاده می کنیم.

کلمۀ کل هم جانشین کلمۀ افراد است. این یک مسألۀ معقول و روشنی است.

اما وقتی که به«احل الله البیع» می رسیم ما از کجا مسألۀ شمول را استفاده کنیم ؟ از کجا مسألۀ تعرض به افراد را ولو به نحو اشاره و اجمال استفاده کنیم ؟ آیا کلمۀ احل دلالت بر این دارد یا الله دلالت دارد و یا البیع دلالت دارد؟ یا در«اعتق الرقبة» از کجا ما این مسأله را استفاده کنیم که مثال برای اطلاق بدلی است به قول اینها و مثال روشنی که برای اطلاق شمولی می زنند«احل الله البیع» است.

لذا ما معتقدیم، همان طوری که بدلیت هیچ ارتباطی به اطلاق ندارد. شمولیت هم هیچ ارتباطی به اطلاق ندارد و بلکه نمی تواند ارتباط داشته باشد. اصلا بین اطلاق و شمول لعلّ یک نوع تضادی تحقق دارد چون اطلاق ماهیت است، شمول افراد است، او می خواهد نفس ماهیت را دلالت کند، این می خواهد بر افراد دلالت کند، علاوۀ بر این که ما لفظی که دالّ بر این معنا باشد نداریم، نمی تواند

ص:12

کسی در کلمۀ البیع چنین معنایی را مطرح کند و مستند به یک دلیلی و لفظی و دالی قرار دهد، ما چیزی که دلالت بر این معنا کند نداریم.

تفاوت اطلاق«اعتق رقبة» با«احل الله البیع»

فقط شبهه ای در اینجا باقی می ماند و آن شبهه این است که شما در«اعتق الرقبة» گفتید اگر یک رقبه را آزاد کند کافی است، اما چطور در«احل الله البیع» و لو با حذف کلمۀ شمول کأنّ یک معنایی ردیف عموم را شما استفاده می کنید و مثال روشن تر اگر مولا بگوید: «الصلاة واجبة» شما در مقام امتثال می گویید اتیان به یک مصداق کفایت می کند، اما اگر گفت: «الصلاة معراج المؤمن». اینجا دیگر پای یک فرد مطرح نیست، اینجا حکم روی طبیعت رفته و نتیجة هر وجودی که وجود این طبیعت باشد عنوان معراجیت و ناهی از فحشاء و منکر بودن در آن تحقق دارد. این فرق از کجا آمده است ؟ «الصلاة واجبة» همان الصلاة موضوع است«الصلاة معراج المؤمن» هم همین الصلاة موضوع است.

شما هم که می گویید معنای اطلاق در موارد فرق نمی کند، اطلاق شمولی و اطلاق بدلی نداریم. پس بین«الصلاة واجبة» و«الصلاة معراج المؤمن» هیچ فرقی وجود ندارد؟ یعنی اینجا هم بگوییم یک صلاة معراج مومن است، همانطوری که در«الصلاة واجبة» یک فرد صلاة در مقام امتثال کفایت می کند. در معراجیت هم مسأله را روی یک صلاة قرار دهیم. پیداست که مسأله این طور نیست. این فرق از کجا آمده و این اختلاف روشنی که بین«الصلاة واجبة و الصلاة معراج المؤمن» تحقق دارد، ناشی از چیست ؟

پرسش:

1 - آیا دلالت اطلاق بر شمول، لفظی است یا عقلی ؟ توضیح دهید.

2 - اشکال بر عقلی بودن دلالت اطلاق بر شمول و جواب از آن را بیان کنید.

3 - اطلاق«اعتق رقبة» با«احل الله البیع» چه تفاوتی دارد؟

ص:13

درس ششصد و هیجدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفاوت موارد در شمول اطلاق

بعد از آن که روشن شد که این تقسیمی که در باب اطلاق به نام اطلاق شمولی و اطلاق بدلی شده است هیچ کدامش ارتباطی به اطلاق ندارد، این سؤال مطرح است که ما می بینیم موارد فرق می کند، در مثالی که در درس گذشته ذکر کردم که موضوع یک موضوع است، یک وقت مولا می فرماید:

«الصلاة واجبة» یک وقت هم می فرماید: «الصلاة معراج المؤمن». در«الصلاة واجبة» هیچ ضرورتی ندارد که شما در مقام امتثال بیش از یک فرد اتیان کنید و به مجردی که یک فرد اتیان شد این وجوب و امر ساقط می شود. اما«الصلاة معراج المؤمن» کأنّ حکم روی همۀ مصادیق و همۀ افراد برده شده است. یا در مثالهای معروف«اعتق الرقبة و احل الله البیع» می بینیم که هر دو حکم است، و لو این که یکی حکم تکلیفی است و دیگری حکم وضعی و حلیت وضعیّه، ولی«احل الله البیع» به اطلاقش تمسک می شود در هر بیعی که شبهه و تردیدی در صحّت و فسادش وجود داشته باشد، مثل بیع معاطات، تمسک به اطلاق«احلّ الله البیع» می شود و از راه اطلاق«احلّ الله البیع» صحّت و تمامیّت

ص:14

بیع معاطات استفاده می شود.

بالاخره این فرق ناشی از چیست ؟ بعد از آن که شمولیت و بدلیت هیچکدامشان در رابطۀ با اطلاق نیست، این اختلاف موارد و فرق بین موارد، ناشی از چیست و مستند به چیست ؟ در مواردی که حکم تکلیفی وجود داشته باشد، چون غرض مولا در حکم تکلیفی عبارت از این است که این طبیعت و ماهیّت ولو در باب مستحبّات وجود پیدا کند و از طرفی آن قاعدۀ عقلیه هم حکم می کند که به وجود یک فرد، طبیعت موجود شود؛ لذا خود تعلّق حکم تکلیفی به ضمیمۀ آن قاعدۀ عقلیه ما را هدایت می کند برای این که یک فرد از نماز ظهر کافی است، یک فرد از«صلاة اللیل» در مستحبات کافی است. گاهی از اوقات هم در غیر مقام حکم یک قرینۀ دیگری وجود دارد که آن قرینه اقتضاء می کند وجود واحد و فرد واحد را. مثل این که شما اگر در مقام اخبار بگویید«جائنی الرّجل» و الف و لام هم الف و لام جنس باشد، نه این که عهدی در کار باشد، از خارج پیداست آن کسی که سراغ شما آمده، نمی شود تمامی افراد طبیعت رجل باشد؛ عبارت از همین ماهیتی است که با یک فرد هم صدق می کند که«جاء الرجل» و«تحقق من طبیعة الرجل المجیء».

اما در موارد دیگری که پای حکم تکلیفی در کار نیست و قرینۀ دیگری که مسأله را روی وجود واحد پیاده کند در کار نیست؛ آنجا موضوع«نفس الماهیة» است. «الصلاة معراج المؤمن» موضوع در این قضیۀ حملیه«ماهیة الصلاة» است. «ماهیة الصلاة» هم در ضمن هر نمازی تحقق پیدا کند، این ماهیت متحقق است. مثل قضیۀ حملیۀ«الانسان حیوان الناطق» که کسی نمی تواند احتمال دهد که «الانسان حیوان الناطق» یعنی یک فرد از افراد انسان«حیوان الناطق» است. نه هر کجا این طبیعت تحقق پیدا کند، این محمول حیوان الناطق به عنوان حمل اولی ذاتی بر آن حمل می شود، می خواهد در ضمن زید باشد یا در ضمن عمرو و بکر باشد.

حکم وضعی و تکلیفی، منشأ تفاوت در دلالت اطلاق بر شمول و استیعاب

پس در هر دو قضیه هم در«احل الله البیع» و هم در«اعتق الرقبة» حکم روی طبیعت رفته، حکم روی ماهیت رفته و اختلاف به لحاظ آن حکمی است که به اینها متعلق شده است. حکم وجوبی، موافقت می خواهد؛ موافقتش به این است که این طبیعت تحقق پیدا کند، تحقق طبیعت هم به وجود فرد مّا است. اما به خلاف«احل الله البیع» که دیگر موافقت نمی خواهد، احل بمعنای یک حکم وضعی است، یعنی خداوند این ماهیت را در مقابل ربا محکوم به صحّت و نفوذ قرار داده است. اما چه چیزی نافذ و صحیح است ؟ طبیعت البیع. معاطات هم یک مصداقی از طبیعة البیع است، فلان

ص:15

بیعی که مثلا با صیغۀ عربی نباشد، با صیغۀ فارسی باشد آنهم یک مصداق از طبیعت بیع است. بیع نسیه مثلا یک مصداق از طبیعت بیع است.

در نتیجه این اختلاف مربوط به مطلق نیست که ما دو جور مطلق داریم باید ببینیم که چه چیز ارتباط به این پیدا می کند؟ آیا حکم تکلیفی یا خبری مثل«جائنی الرجل»؟ یا این که عرضی مثل «الانسان ضاحک» که عرض خاص برای انسان است. این معنایش این است که برای این طبیعت، این عرض خاص ثابت است. ما در مقام تفسیر، تفسیر می کنیم«فی ضمن ایّ فرد تحققت». اما مفاد «الانسان ضاحک فی ضمن ایّ تحققت» نیست. آن فقط می گوید این طبیعت یک عرض خاص منطقی دارد به نام ضاحک. همان طوری که ذات و ذاتیاتش در رابطۀ با طبیعتش بود این عرض خاص هم در رابطۀ با طبیعت است. پس نتیجة در عین این که تقسیم اطلاق به شمولی و بدلی یک تقسیم ناتمامی هست، اما درعین حال نمی توانیم انکار کنیم که«الصلاة واجبة با الصلاة معراج المؤمن» عملا دو حکم بر آنها بار می شود و دو اثر بر آنها ترتب پیدا می کند. در«الصلاة واجبة» ایجاد یک فرد کافی است اما در«الصلاة معراج المؤمن» حکم روی طبیعت است«فی ضمن ایّ فرد تحقق».

دلالت عام بر شمول

در بحث عام دو مطلب را ذکر کردیم و گفتیم تقسیم در عام فی نفسه است ولی در باب مطلق اصلا تقسیم دروغ است، تا چه رسد به این که ببینیم فی نفسه است یا به لحاظ تعلق حکم است ؟ اصلا نه شمولیت ربطی به اطلاق دارد و نه بدلیت. می گویند که تقسیم اصلا ربطی به مطلق ندارد، هر دو حکم روی ماهیت رفته است، هم«احل الله البیع و هم اعتق الرقبة» اختلافی که شما می بینید در رابطۀ با حکمش است، آیا شما احتمال می دهید در«جائنی الرجل» مقصود این باشد که یعنی همۀ افراد این طبیعت«تحقق منه المجیء» این احتمال که جریان ندارد.

در باب عام، گفتیم که الفاظی را واضع وضع کرده است برای دلالت بر عموم. حالا نظر ما این شد که در رتبۀ متقدمۀ بر حکم چندجور عموم داریم ؟ عموم استغراقی و عموم مجموعی و عموم بدلی داریم. حالا بحث در یک جهت دیگر است و آن این است که مستشکلی این طور اشکال می کند: که اگر مولا گفت: «اکرم کل عالم» این مسأله در محدودۀ عموم تمام است ؟ یا این که نه هر عمومی نیاز دارد به این که قبلا یک اطلاقی در مدخول الفاظ عموم جریان پیدا کند، بعد از آن اطلاق نوبت به عموم برسد و در نتیجه هر عمومی متوقف بر اطلاق است. این طوری مسألۀ عام و مطلق ارتباط و اتصال پیدا می کنند.

ص:16

اشکال توقف دلالت عام بر مطلق

توضیح این اشکال این است: می گوید که ما قبول داریم که کلمۀ کل را واضع وضع کرده است برای دلالت بر استیعاب افراد، این روشن است؛ مضاف الیه افراد هم طبیعت است، اینهم روشن است. «لفظة کل وضعت للدّلالة علی استیعاب افراد الطبیعة»، اما آیا کدام طبیعت ؟ طبیعت مطلقه، یا مقیّده و در صورت شک کدام است ؟ چطور برای این که مولا می تواند بگوید: «اکرم کل عالم» صحیح است می تواند بگوید: «اکرم کل عالم عادل». اگر مولا این طبیعت عالم را مقید به عدالت کرد آیا مشکلی در کلام به وجود آمده است ؟ با کلمۀ کل یا با لفظ عالم مخالفتی شده است ؟ از اول نظر مولا این بود که عالم عادل باید اکرام شود. آنهم جمیع مصادیق طبیعت عالم عادل به نحو عام استغراقی و استیعابی هرکدام هم یک موضوع مستقلی هست.

اگر گفت: «اکرم کلّ عالم عادل». در تقیید عالم به عادل یک نوع مسامحه و تجوّزی مطرح است، این مستلزم این است که در کلمۀ کل یک مجازیّتی تحقق پیدا کند. هیچ کسی این احتمال را نمی دهد که اگر مولا از اول گفت: «اکرم کلّ عالم عادل» در کلمۀ کل یک خلاف معنای موضوع له انجام گرفته است؛ نه، کل می گوید من نشسته ام برای دلالت بر استیعاب افراد مدخول کل. حالا مدخول چیست ؟ می گوید آن دیگر به من ارتباط ندارد. اگر مدخولش مطلق عالم باشد، من دلالت می کنم بر استیعاب تمام افراد عالم، «عادلا کان أم فاسقا». اما اگر مدخول عالم عادل باشد. باز من دلالت می کنم بر استیعاب افراد مدخول، منتها مدخول عالم عادل است.

در کلمۀ کل جای توهّم نیست که کسی خیال کند که اگر مدخولش یک طبیعت مقیّده شد، یک تصرّفی شد در معنای موضوع له و لفظ کل به وجود آمد؟ نه؛ مولا از اول می تواند بگوید«اکرم کلّ عالم» می تواند بگوید: «اکرم کلّ عالم عادل». حالا مستشکل می گوید: اگر مولا یک جایی گفت: «اکرم کلّ عالم» و ما برایمان روشن نیست که آیا مقصود مولا از این عالم، همۀ طبیعت عالم است ؟ بدون هیچ قید و شرطی یا این که نه عالم مقیّد به عدالت، عالم مقید به این که عادل باشد، اگر جای تردید برای ما پیدا شد. رفع تردید ما به چیست ؟ مستشکل می گوید، چه چیزی رفع تردید می کند؟ می گوید شما هیچ راهی ندارید جز این که پای اطلاق و مقدمات حکمت را اینجا بیاورید، همان اطلاقی که در«اعتق الرقبة» می آورید و می گفتید آن که واجب، عتق مطلق رقبه است، از راه مقدمات حکمت که یک راه عقلی است، همان اطلاق را اینجا هم باید بیاوریم و الا اگر اطلاق عالم را از طریق مقدمات حکمت ثابت نکنید، درحالی که برای شما روشن نیست که آیا مقصود مولا از عالم مطلق

ص:17

عالم است یا عالم مقیّد به عادل ؟ چطور می توانید«اکرم کلّ عالم» را حمل بر استیعاب افراد طبیعت عالم بدون هیچ قید و شرط کنید.

تبیین دلالت الفاظ عموم

درنتیجه کل که در رأس الفاظ عموم است، می گوید همین کلی که در رأس الفاظ عموم است این بیچاره خودش تابع است، تابع مدخولش است، از نظر سعه و ضیق اگر مدخولش مقیّد باشد محدودۀ این عام مضیّق است. اگر مدخولش سعه داشته باشد محدودۀ این عام وسیع است. حالا اگر در یک جایی ما شک کردیم این مولایی که می گوید: «اکرم کلّ عالم» آیا مقصودش از عالم مطلق عالم است یا خصوص عالم عادل است ؟ شما هیچ راهی ندارید جز این که مقدمات حکمت را اینجا بیاورید. از طریق مقدمات حکمت بگویید مولا در مقام بیان بوده است و هیچ قرینه ای هم بر تقیید اقامه نکرده است، مثلا قدر متیّقن در مقام تخاطب هم وجود نداشته، پس عالمش مطلق عالم است.

عالم که مطلق عالم شد، آن وقت کل هم تابع است.

و می گوید وقتی مدخول مطلق شد، من هم دلالت می کنم بر استیعاب افراد مدخول مطلق، کما این که اگر مدخولش مقیّد باشد می گوید دلالت دارم بر استیعاب افراد مدخول مقیّد. پس شما در رابطۀ با لفظ کل که دیگر بهترین لفظی است که دلالت بر عموم می کند، اول باید مسألۀ مقدمات حکمت را پیاده کنید، اطلاق مدخول را ثابت کنید، بعد کلمۀ کل بیاید دلالت بر استیعاب افراد مدخول داشته باشد. و همین طور در سایر چیزهایی هم که دلالت بر عموم می کند، فرض کنید مثل نکرۀ در سیاق نفی که بعد باید بحث کنیم که این افادۀ عموم می کند یا نه ؟ لکن«لو فرض» که نکرۀ در سیاق نفی افادۀ عموم می کند. «لا رجل فی الدار» یعنی هیچ فردی از افراد طبیعت رجل در دار وجود ندارد و این معنای عام است. می گوید همین جا، شما که می گویید نکره یا اسم جنسی که در سیاق نفی قرار می گیرد، دلالت بر عموم می کند، ما باید اول ملاحظه کنیم و ببینیم چه چیزی در سیاق نفی واقع شده است ؟ برای این که همین کسی که می تواند بگوید«لا رجل فی الدار» می تواند بگوید«لا رجل عالما فی الدار». اگر این حرف را زد که مشکلی ندارد. «لا رجل عالما فی الدار» رجل عالم در دار وجود ندارد.

لزوم یا عدم لزوم احتیاج الفاظ عموم به اطلاق

پس اگر گفت«لا رجل فی الدار» و شما خواستید استفاده کنید که این نفی می کند وجود فردی از

ص:18

افراد طبیعت مطلق رجل را در دار، اول باید یک اطلاقی برای این رجل درست کنید، بگویید این رجلی که در کلام متکلم ذکر شده اطلاق دارد، بعد نفیی که متعلق به این جنس و به این نکره می شود و در سیاق نفی واقع می شود، اقتضای عموم کند. و در حقیقت در نکرۀ در سیاق نفی هم سعه و ضیقش تابع آن منفی است، آن که لای نفی بر سر آن درآمده است. آیا لای نفی اش سر متعلق رجل در آمده یا این که سر رجل مقید به علم درآمده است ؟ اگر روی طبیعت رجل به نحو اطلاق نفی متعلق شود، این اقتضاء می کند که هیچ فردی از افراد طبیعت و مطلق وجود ندارد. اما اگر قیدی به همراه آن آمد گفت«لا رجل قائما فی الدار» یا«لا رجل عالما فی الدار» در محدودۀ خودش افادۀ عموم می کند.

پس اگر مخبری گفت: «لا رجل فی الدار» ما اول اگر شک کردیم که مقصود از رجلش، رجل مطلق است یا مقیّد، باید مقدمات حکمت را بیاوریم و از طریق مقدمات حکمت اطلاق رجل واقعۀ در سیاق در نفی را ثابت کنیم، بعد حکم کنیم به این که این نفی متعلق به این طبیعت مطلقه اقتضاء می کند که هیچ فردی از افراد این طبیعت در دار وجود ندارد و الا اگر یکی از مقدمات حکمت لنگ باشد، مثل در«اکرم کلّ عالم» مولا در مقام بیان نباشد، در مقام اهمال و اجمال باشد؛ شما از کجا استفاده می کنید که مقصود او وجوب اکرام هر عالمی است«أعم من أن یکون عادلا، أم فاسقا»؟. پس مستشکل می گوید که هرکجا که سراغ عموم می روید، قبل از این که نوبت به عام برسد شما باید یک مقدمات حکمتی که از آن اطلاق را در رابطۀ با مدخول جریان پیدا می کند اجرا کنید و اطلاق آن مدخول را ثابت کنید، بعد بیایید با کلمۀ کلّ و با کلمۀ لای نافیه استیعاب افراد و عمومیت افراد را استفاده کنید.

بعد خود مستشکل می گوید که این خیلی به نظر انسان بعید می آید که مسألۀ عام با این که یک مسألۀ خاصی است و همان طوری که من بیان کردم یکی از مقاصد مستقله است در مقابل مسألۀ مطلق و مقیّد، معذلک این عام بیچاره کارش به جایی برسد که هرکجا بخواهد پیاده شود، قبل از آن باید اطلاق از طریق مقدمات حکمت جریان پیدا کند. یعنی اطلاق ثابت شود، بعد سراغ عموم استیعاب افراد مطلق و طبیعت مطلقه برویم. و الا چطور ما می توانیم استیعاب افراد طبیعت مطلقه را ثابت کنیم، این اطلاق از کجا آمده است ؟ لابد از طریق مقدمات حکمت و این خیلی بعید است که مسألۀ عام با اطلاق این طوری گره خورده باشد و درهم رفته باشد، به طوری که عام متوقف بر اطلاق و جریان مقدمات حکمت باشد. این اشکال مهمی است که بزرگان به صورتهای مختلف در مقام جواب از این اشکال آمدند.

یک جواب مرحوم حائری مؤسس حوزۀ علمیه قم در کتاب شریف درر ذکر فرموده اند: جواب

ص:19

ایشان را مطالعه بفرمایید ببینیم قانع کننده است یا این که جواب دیگری باید برای این اشکال ذکر شود؟

پرسش:

1 - تفاوت مطلق در دلالت بر افراد ناشی از چیست ؟

2 - آیا منشأ تفاوت در دلالت اطلاق بر شمول، استیعاب حکم وضعی و تکلیفی است ؟

3 - کیفیت دلالت الفاظ عموم را تبیین کنید.

4 - لزوم یا عدم لزوم احتیاج الفاظ عموم به اطلاق را تقریب کنید.

ص:20

درس ششصد و نوزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان مقدمات حکمت در دلالت عام بر استیعاب

الفاظی که دلالت بر عموم می کند یا بالوضع و یا به مقتضای قاعدۀ عقلیه مثل نکرۀ در سیاق نفی است. در همۀ اینها یک اشکال مهمی شده بود(ما کلمۀ کلّ را به عنوان این که اظهر الفاظ دال بر عموم است، مثال می زنیم). اشکال این بود که کلمۀ کلّ ، ولو این که دلالت بر استیعاب همۀ افراد می کند، لکن در عین حال از نظر سعه و ضیق تابع مدخول خودش هست.

اگر مولا بگوید: «اکرم کلّ رجل» کلمۀ کلّ دلالت بر استیعاب افراد طبیعت رجل می کند. اما اگر بگوید: «اکرم کلّ رجل عالم» دلالت بر استیعاب افراد رجل عالم می کند. بدون این که در کلمۀ کلّ یا کلمۀ رجل هیچ مجازیتی و تجوّز و تسامحی تحقق پیدا کرده باشد، اشکال این است، اگر در یک موردی مولا گفت: «اکرم کلّ رجل» لکن ما نفهمیدیم که آیا مقصود مولا از این رجل مطلق رجل است یا رجل مقیّد به علم است ؟ اینجا مقدمة باید پای مقدمات حکمت و مسألۀ اطلاق را باز کنیم.

یعنی اول باید مقدمات حکمت جریان پیدا کند و اطلاق رجل را برای ما ثابت کند، بعد کلمۀ کلّ بر

ص:21

استیعاب افراد طبیعت مطلقۀ رجل دلالت داشته باشد. پس باید اطلاق و سعه اش از راه مقدمات حکمت ثابت شود. نتیجه این می شود که الفاظ عموم در دلالت بر عموم نیاز به مقدمات حکمت دارند، و هر عامی متوقف بر جریان مقدمات حکمت و اطلاق خواهد بود و این خیلی بعید است، که ما این طوری مسألۀ عام را متوقف بر مطلق کنیم و متصل به مقدمات حکمت قرار دهیم.

جواب مرحوم محقق حائری ره از اشکال مذکور

جوابی مرحوم محقق حائری مؤسس و بنیانگذار حوزۀ علمیۀ قم(اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب درر ذکر کرده اند با این که کتاب تقریبا موجزی هست، مع ذلک بسیار کتاب جالب و روان و مشتمل بر عمدۀ مطالب اصولیه هست. (البته در خصوص اینجا یک تشویشی هم در کلام ایشان ملاحظه می شود) می فرمایند: در الفاظ عموم هیچگونه نیازی به جریان مقدمات حکمت نداریم در «اکرم کلّ رجل» ما استیعاب افراد رجل را استفاده می کنیم، بدون این که هیچگونه احتیاجی به مقدمات حکمت وجود داشته باشد. برای این که وقتی که مولا یک چیزی را در عنوان موضوع حکمش قرار داد ما استفاده می کنیم که روی این عنوان و موضوعیت این عنوان مولا تکیه کرده است که این را موضوع برای حکمش قرار داده است.

مثلا حالا اگر مولا گفت: «اکرم زیدا» نه به عنوان این که مفهوم لقب بخواهیم از این استفاده کنیم.

اما این مقدار که دیگر استفاده اش مسلّم است که وقتی اکرام زید را مولا موضوع وجوب و موضوع حکمش قرار می دهد، پیداست که روی اکرام زید تکیه دارد و برای اکرام زید موضوعیت قائل است و الا چه داعی داشت که«اکرم زیدا» بگوید و این عنوان را در موضوع حکم پایش را باز کند و برایش مدخلیت قائل شود؛ لذا این یک قاعدۀ کلی است. ایشان می فرماید: عنوانی را که مولا در موضوع آورد، معلوم می شود که روی این تکیه دارد، این مدخلیت دارد در موضوعیت حکمش. (این دیگر حالا گاهی بعضی توضیحات از من به عنوان توضیح بیان ایشان و اضافه است) وقتی که مولا می گوید: «اکرم کلّ رجل» همان طوری که شما از این«اکرم کلّ رجل» استفاده می کنید که مولا روی عنوان رجولیت تکیه کرده است، لذا هیچ در ذهنتان نمی آید که این«اکرم کلّ رجل» شامل مرئه هم بشود. «اکرم کلّ رجل» این عنوان را در موضوع حکم مولا ذکر کرده است. وقتی که شما رجل در مقابل مرأه را چنین برخورد می کنید و از کلام مولا استفاده می کنید که رجولیت در موضوع نقش دارد و موضوع برای حکمش است، آن طرف مسأله هم همین طور است. مولا رجل را موضوع قرار داده است نه رجل مقید به علم را، نگفته است«اکرم کلّ رجل عالم» رجل عالم عنوانش غیر عنوان

ص:22

«مطلق الرجل» است. وقتی که ما می بینیم مولا می گوید: «اکرم کلّ رجل» همان طوری که در برابر مرئه استفاده می کنیم که این عنوان رجولیت دخالت در موضوع دارد و تکیۀ مولا روی این عنوان است، همین طور هم باید استفاده کنیم که عنوان عالمیت هیچگونه نقشی ندارد، رجل عالم عنوانا و موضوعا غیر«مطلق الرجل» است.

این نه به معنای این است که مقدمات حکمت در رجل جاری می کنیم؛ نه، خود کلمۀ رجل اصلا مفادش این است، هم عنوان مرئه را سلب می کند که یک عنوان مغایر با رجل است و هم مدخلیت عنوان علم را نفی می کند، «زائدا علی عنوان الرجولیة». پس خلاصۀ بیان ایشان این است که بعد از آن که می دانیم که آن چیزی که از لسان مولا صادر شده است همین«اکرم کلّ عالم» است می فهمیم که تکیه گاه مولا و توجه مولا به همین عنوان رجولیت است بدون این که مسألۀ دیگری در کار باشد.

اشکال نقضی محقق حائری ره بر مستشکل

بعد ایشان یک اشکال نقضی می کنند، می فرمایند: اگر کسی این حرف ما را نپذیرفت و گفت: باید اول یک مقدمات حکمت و اطلاقی در رجل جریان پیدا کند، بعد کلمۀ کلّ دلالت بر استیعاب افراد طبیعت مطلقه داشته باشد؛ ما این کلام را نقض می کنیم، به چه نقض می کنیم ؟ به همانجایی که مولا به لسان اطلاق مسأله را بیان می کند، نه به لسان عموم. مثل«اکرم رجلا» که به لسان اطلاق است.

چطوری نقض می کنیم ؟ ایشان این طوری بیان می کنند: شما که می خواهید در«اکرم رجلا» اطلاق را جاری کنید، می توانیم از شما سؤال کنیم که اطلاق را در چه چیزی جاری می کنید؟ موضوع چیست که دارید اطلاق را در آن جاری می کنید؟ سه تا احتمال بیشتر جریان ندارد:

آن رجلی که مجرای اطلاق است و می خواهید در آن اطلاق و مقدمات حکمت را پیاده کنید، لکن هنوز مقدمات حکمت جریان پیدا نکرده، از شما سؤال می کنیم که در کدام رجل شما اطلاق را پیاده می کنید؟ در رجل مطلق یا رجل مقید به علم یا رجل مهمل یعنی آن که در مقام بیانش نیست، شما اطلاق را در آن پیاده می کنید؟ دیگر شق رابع هم تصور نمی شود.

اگر شما بگویید: در رجل مقید به علم می خواهیم اطلاق جاری کنیم، فرض این است که شما با اجرای اطلاق می خواهید این تقیید به علم را از بین ببرید، شما که در«اکرم رجلا» اطلاق را پیاده می کنید، هدفتان این است که قید عالمیت را نفی کنید و کنار بزنید. پس هدف از اجرای اطلاق، نفی مدخلیت قید علم است، اگر می خواهید با اطلاق، مدخلیت قید علم را نفی کنید دیگر نمی شود که موضوع اطلاق و مورد اطلاق رجل مقید به علم باشد؛ در رجل مقید به علم که نمی شود با اطلاق

ص:23

قیدیّت علم را شما کنار بزنید. آن طبیعت است که با اطلاق نفی تقیدش را ثابت می کنیم. اما اگر طبیعت یک قیدی همراهش بود، مثل حیوان مقید به ناطق یا رقبۀ مقیدۀ به ایمان یا رجل مقید به علم، دیگر چه معنا دارد که در چنین موضوع مقیدی شما به کمک اطلاق بیایید قیدیت را سلب کنید؟

در حقیقت اینها متنافیان و غیرقابل اجتماع هستند و اگر بگویید که ما رجل مهمل را به کمک مقدمات حکمت اطلاق در آن جاری می کنیم، رجل مهمل، یعنی رجلی که مولا در مقام بیانش نیست در مقام بیان«تمام الموضوع» نیست، در مقام بیان تمام متعلق نیست. اگر مسأله این طور است که مولا در مقام بیان نیست، چطور شما با مقدمات حکمت می خواهید اثبات اطلاق کنید؟ درحالی که مهمترین مقدمه از مقدمات حکمت و اساس مقدمات حکمت این است که مولا در مقام بیان باشد نه در مقام اهمال و اجمال.

پس اگر شما فرض کردید که رجلی را که می خواهید در آن اطلاق جاری کنید به عنوان طبیعت مهمله در کلام مولا اخذ شده خود این طبیعت مهمله مانع از جریان مقدمات حکمت است. برای این که مقدمات حکمت می گوید: مولا در مقام بیان است نه در مقام اهمال و اجمال. پس یک شق باقی می ماند و آن این است که شما مورد اطلاق و مجرای اطلاق را طبیعت مطلقه قرار دهید، باید در آن مقدمات حکمت را جاری کنید. نتیجه این می شود که در«اکرم رجلا» باید اول طبیعت مطلقه را شما پیدا کنید، بعد در آن اطلاق را جاری کنید. آن طبیعت مطلقه که راهی غیر از مقدمات حکمت و رسیدن به اطلاق ندارد.

لذا نتیجه این می شود که همین اشکالی که این مستشکل در مسألۀ الفاظ عموم می گوید: که می گوید: «اکرم کلّ عالم» نیاز به اجرای اطلاق و مقدمات حکمت دارد، عین همین اشکال را ما به خودش برمی گردانیم، می گوییم: لازمۀ بیان تو این است که در همان محدودۀ مطلق کاری به الفاظ عموم نداریم، برای این که ابتدائا باید طبیعت مطلقه را به دست بیاوریم، بعد در آن اطلاق و مقدمات حکمت را جاری کنیم. پس در نتیجه دو تا از مقدمات حکمت در«اکرم رجلا» باید جاری شود: یکی برای این که ثابت کند که موضوع طبیعت مطلقه است و دیگر همین اطلاقی که شما در«اکرم رجلا» می خواهید استفاده کنید.

آیا شمای مستشکل می توانید ملتزم به یک چنین معنایی شوید که بگویید: در«اکرم رجلا» برای استفادۀ اطلاق، ما دو تا اطلاق و مقدمات حکمت لازم داریم ؟ یا این که می گویید: ظاهر این است که وقتی رجل را موضوع قرار داد این اتکائش روی همین عنوان است، اتکائش روی نفس عنوان رجولیت است، بعد هم مقدمات حکمت را جاری می کنید و استفادۀ اطلاق می کنید. نظیر این را ما در

ص:24

«اکرم کلّ عالم» می گوییم: در نتیجه استفاده می کنیم که دلالت«اکرم کلّ عالم» بر عموم هیچ متوقف بر مقدمات حکمت و اطلاق نیست که هر عمومی دنبالۀ اطلاق باشد و متوقف بر اطلاق باشد. چنین مسأله ای وجود ندارد.

بیان استاد از فرمایش محقق حائری ره

لکن در عین حال این بیان، بیان قابل قبولی نیست. شما می گویید: عنوانی را که مولا موضوع حکمش قرار داده است، ملازم با این است که مولا روی این عنوان تکیه کرده باشد، می گوییم: این فرمایش شما درست است این حرفی نیست که کسی بتواند انکار کند. لذا در«اکرم کلّ رجل» نسبت به مرئه و خروج مرئه و عدم مدخلیتش در موضوع حکم، کاملا این استفاده را می کنیم.

اما مسألۀ عالم که به عنوان یک قید برای رجل مطرح است، دو مطلب اینجا داریم، چطوری جواب بدهیم ؟ یک مطلب این که کلمۀ کلّ خودش از اوّل اعلام می کند می گوید: من تابع سعه و ضیق مدخول هستم، اگر مدخول من رجل فقط باشد؟ من دلالت بر استیعاب افراد طبیعت رجل دارم، اگر مدخول، رجل عالم باشد؟ من دلالت بر استیعاب افراد طبیعت رجل مقیدۀ به علم می کنم. برای من فرقی نمی کند، من وضع شده ام«للدلالة علی الاستیعاب افراد المدخول» اما این که مدخول چیست ؟ آن را دیگر من نمی توانم تعیین کنم. این تابع این است که شما از راه دیگری استفاده کنید که مدخول در کلام مولا آیا طبیعت مطلقه است ؟ یا طبیعت مقیدۀ به علم است ؟ این یک مطلب است که با مراجعۀ به کلمۀ کلّ این پاسخ به ما داده می شود.

مطلب دوم این است که ما نمی دانیم که موضوع عبارت از چیست ؟ به عبارت دیگر خدمت این محقق بزرگوار مرحوم محقق حائری عرض می کنیم که بله، اگر یک عنوانی در موضوع اخذ شود، می فهمیم که آن عنوان اصالت و موضوعیت دارد و مولا رویش تکیه کرده است، اما تردید ما در این است که آیا آن عنوان متعلق حکم مولا عبارت از کلّ رجل یا کلّ رجل عالم است ؟ این را ما از غیر طریق مقدمات حکمت از کجا استفاده کنیم که عنوان دیگر قید عالمیت هیچگونه در آن دخالت ندارد؟ در حقیقت مقایسه نکنیم بین عنوان مرئه و بین عنوان عالمیت. عنوان مرئه را از نفس کلمۀ رجل که مولا در موضوع حکمش اخذ کرده ما خروج رجل را استفاده می کنیم.

اما این که عالمیت هم علاوۀ بر رجولیت هیچگونه نقشی در موضوع ندارد، این را از چه راهی استفاده کنیم ؟ اگر مقدمات حکمت دروغ باشد و استفادۀ اطلاق از طریق مقدمات حکمت امر ناتمامی باشد، ما اینجا مواجه هستیم با کلام مولا که گفته: «اکرم کلّ عالم» اما احتمال می دهیم که

ص:25

مقصودش کل رجل احتمال می دهیم که مقصودش از رجل خصوص رجل عالم باشد و استیعاب افراد در محدودۀ رجل عالم باشد. این اطلاق و مقدمات حکمت است که به فریاد ما می رسد و می گوید: مگر مولا در مقام بیان نبوده است ؟ می گوییم: چرا، مگر قیدی مولا اضافه کرده است ؟ می گوید: نه، می گوییم قدر متیقن در مقام تخاطبی وجود داشته ؟ می گوید: نه، می گوید: حالا که این طور است، پس مقصود مولا از رجل«طبیعة الرجل» است«مطلق الرجل» است، بدون این که هیچ نوع تقیید به علم دخالت در موضوعیت داشته باشد.

خلاصۀ پاسخ از این محقق عظیم الشأن این است که بگوییم: ما کبرای مسأله ای که شما عنوان کردید قبول داریم که اگر یک چیزی را مولا موضوع قرار داد برای او اصالت و خصوصیت قائل است، برای آن عنوانیت قائل است. اما در«اکرم کل رجل» که مردد بین طبیعت رجل و خصوص رجل عالم است، صغرای قضیه روشن نیست، نمی دانیم که«ما الذی جعله المولی» موضوعا چه چیزی را مولا موضوع برای حکم خودش قرار داده است ؟ اگر می گفت: «اکرم زیدا» زید دیگر در حقیقت قابل تقیید نیست، تقیید در شخصیات وجود ندارد، حالا ولو این که امکان هم دارد به لحاظ حالات و اوصاف، تقیید جریان داشته باشد.

اما اگر ما شک ما در رابطۀ با حالات نباشد، تا می گوید: «اکرم زیدا» ما می فهمیم برای زید اصالت قائل است عمرو و بکر و خالد دیگر هیچ نقشی در مسألۀ اکرام و وجوب اکرام نمی توانند داشته باشند. اما در تقیید طبیعت به عالم و عدم تقییدش که ما به حسب واقع احتمال می دهیم که موضوع «اکرم کلّ رجل عالم» باشد، از چه راهی استفاده کنیم که این عالمیت نقش ندارد؟ اگر مقدمات حکمت جریان پیدا نکند، اگر پای اطلاق و مقدمات حکمت نباشد، همان طوری که شما در«اعتق الرقبة» اگر مقدمات حکمت جاری نشود نمی توانید عدم مدخلیت قید ایمان را ثابت کنید. اینجا هم اگر مقدمات حکمت جریان پیدا نکند، نمی تواند عدم مدخلیت قید عالمیت را شما احراز کنید.

لذا بیان ایشان(با این که من بیشتر از خود ایشان توضیح دادم) اما نمی تواند این اشکال را حل کند. و اشکال هم اشکال مهمی هست که ما بخواهیم این قدر مسألۀ عام را وصل به مسألۀ مطلق کنیم که هیچ کجا الفاظ عموم خودشان نقشی نداشته باشند، قبل از آنها باید اطلاق و مقدمات حکمت بساطش را پهن کند، اطلاقی را در مدخول ثابت کند، بعد نوبت به جریان الفاظ عموم برسد. البته مانع عقلی ندارد، لکن خیلی مستبعد است با استقلالی که مسألۀ عام نسبت به مسألۀ مطلق دارد و هر کدام یک مقصد مستقلی از مقاصد علم اصول شناخته می شوند. لکن در اینجا بیانی سید الاستاذ الاعظم الامام(قدس سره الشریف) برای حل این اشکال دارند که بیان ایشان بیان جالبی به نظر

ص:26

می رسد، این را مطالعه بفرمایید.

پرسش:

1 - آیا مقدمات حکمت در دلالت عام بر استیعاب جریان دارد؟

2 - کلام مستشکل در دلالت عام بر استیعاب و شمول را بیان کنید.

3 - جواب محقق حائری ره از این اشکال را تقریب نمایید.

4 - بیان استاد را در مورد جواب محقق حائری ره توضیح دهید.

ص:27

درس ششصد و بیستم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان امام راحل ره در تغایر مورد عموم با مورد اطلاق

بحث در این بود که آیا دلالت الفاظ عموم بر عموم نیاز به اجرای مقدمات حکمت و اثبات اطلاق دارد یا نه ؟ مستشکلی ایراد می کرد که روی قاعده بدون اجراء مقدمات حکمت ما نمی توانیم استیعاب افراد همۀ طبیعت را استفاده کنیم. جوابی داده شد که مورد مناقشه بود.

لکن امام بزرگوار(قدس سره) الشریف جوابی دادند که این به نظر جواب نسبتا خوبی می رسد.

ایشان می فرمایند: مقدمتا اصلا مورد عموم و مجرای عموم، مغایر با مورد اطلاق و مجرای اطلاق است و این دو مثلا در یک جا مجتمع نمی شوند، به همان بیانی که ما در ضمن بعضی از بحثهای گذشته به این بیان اشاره کردیم. در مسألۀ اطلاق که متکلم می گوید: «اعتق الرقبة» و مکلّف و مخاطب مردد بین این معناست که آیا مقصود مولا مطلق رقبه است ؟ و هیچگونه قید ایمان در آن دخالت ندارد؟ یا این که مقصود مولا رقبۀ با قید ایمان و وصف ایمان است ؟ در اینجا آن چیزی که قبل از مسألۀ اطلاق و تقیید مطرح است و همین موضوع برای اطلاق و تقیید را درست می کند این است که

ص:28

این معنا قبلا محرز است که حکم به طبیعت مطلق شده است، حکم به ماهیت متعلق شده است، همان ماهیتی که گفتیم: هیچگونه نظارتی نسبت به افراد و مصادیق در آن وجود ندارد، حتی لفظ انسان معنا ندارد یک کسی بگوید: «یدل علی زید، یدل علی عمرو».

اگر بگوید: «ینطبق و یتحد مع زید» این یک معنای صحیحی است. اما اگر گفت: «یدل علی زید» اینجا سؤال می شود که به چه دلالتی لفظ انسان دلالت بر زید می کند، آیا به دلالت مطابقه ؟ یعنی موضوع له لفظ انسان، زید است ؟ این که امر باطلی است. آیا به دلالت تضمن یعنی زید جزء معنا و ماهیت انسان است ؟ این هم که معنا ندارد، به دلالت التزام آیا زید ملازم معنای انسان است ؟ لازم معنای انسان که نیست، فقط فرد انسان است و انسان اتحاد با زید پیدا می کند، آن هم اتحاد در وجود خارجی که ما از قضیۀ حملیه اش تعبیر به حمل شایع صناعی می کنیم. «زید انسان» می گوییم: «قضیة حملیة بالحمل الشایع الصناعی الذی ملاکه الاتحاد وجودا» این معنای قضیۀ حملیه است.

پس وقتی مولا می گوید: «اعتق الرقبة» ما اصلا حق نداریم پا را از دائرۀ طبیعت بیرون بگذاریم.

چیزی که اشعار و دلالت داشته باشد که پای افراد و نظارت و دلالت بر افراد مطرح است، اصلا وجود ندارد. در بحث تعلق اوامر و نواهی به طبایع، این را ثابت کردیم و مفصل بحث کردیم که عالم تعلق امر غیر از عالم امتثال و موافقت است. عالم تعلق امر همان عالم طبیعت و ماهیت است. اما عالم موافقت و امتثال، عالم وجود است و تا زمانی که صلاة وجود خارجی پیدا نکند هیچگونه موافقتی نسبت به«اقیموا الصلاة» تحقق پیدا نکرده است که در آن بحث، ما مفصل این معنا را ذکر کردیم.

پس در«اعتق الرقبة» که پای مسألۀ اطلاق و تقیید مطرح است و مجرای اطلاق و تقیید است، اصلا این مجرا نفس طبیعت است. قبل از اطلاق و تقیید«اصل کون الطبیعة متعلقة للحکم» محرز است. منتها امر دائر بین این است که آیا طبیعت مطلقه متعلق حکم است ؟ یا طبیعت مقیدۀ به قید ایمان ؟ اگر مقدمات حکمت و شرائط جریان اطلاق وجود داشته باشد، ما از راه مقدمات حکمت استفاده می کنیم که آن طبیعت متعلقۀ حکم طبیعت مطلقه است. اما اگر یکی از مقدمات حکمت ناقص باشد و کمبودی از آن نظر وجود داشته باشد، ما به حال تردید می مانیم. اما تردید در چه ؟ نه در این که طبیعت، متعلق امر است، تردید در اطلاق و یا تقیید که آیا«مطلق الرقبة» مأموربه است یا رقبۀ با قید ایمان و با وصف ایمان ؟

تفاوت متعلق حکم در مطلق و عام

پس در حقیقت مجرای اطلاق و تقیید و محدودۀ اطلاق و تقیید آنجایی است که اصل تعلق حکم

ص:29

به طبیعت محرز باشد و طبیعت هم هیچگونه ربطی به افراد ندارد. هیچگونه دلالت و نظارتی در رابطۀ با افراد در آن وجود ندارد. اما در مسألۀ عام اصلا نقطۀ مقابل این معناست، وقتی که مولا کلمۀ کل را استعمال می کند«اکرم کلّ عالم» را می گوید این اصلا مجرا و موردش عوض می شود. یعنی می فهمیم که پای طبیعت مطرح نیست، پای افراد و مصادیق مطرح است. و ما گفتیم که«اکرم کلّ عالم» مثل همین«اکرم زیدا و عمروا و بکرا و خالدا» می ماند، منتها با فرق مختصری که«اکرم زیدا و عمروا و بکرا» افراد را به نحو تفصیل بیان کرده است، خصوصیات افراد را هم با کلمۀ زید و عمرو و بکر و خالد بیان کرده است، اما در«اکرم کلّ عالم» این نظارت اجمالی و دلالت اجمالی بر افراد می کند.

مثل این که کلمۀ کلّ را برداریم و به جای آن کلمۀ افراد را بگذاریم، بگوییم: همۀ افراد علما را باید اکرام کنید، همه را شامل می شود، دلالت بر کثرات می کند، دلالت بر افراد متعدد عام به نحو استیعاب دارد، اما دلالتش مثل دلالت زید و عمرو و بکر و خالد که با«عناوینهم و خصوصیاتهم و شخصیاتهم» مطرح است. این نوع نیست دلالتش و الا هردو از نظر دلالت بر افراد مثل هم می مانند، آن افراد را با یک آینۀ تفصیلی بیان می کند و ارائه می کند، این به صورت اجمال افراد را بیان می کند.

اما در اصل این که مجرا و مورد افراد و کثرات است، نه این که مورد طبیعت باشد، طبیعت مال مسألۀ اطلاق و تقیید است که هیچگونه اشعار و دلالتی بر کثرت ندارد. اما اینجا نقطۀ مقابل وقتی می گوید:

«اکرم کلّ عالم» یعنی من توجه به افراد دارم؛ توجه به مصادیق و کثرات دارم. لذا همین جا مجرای عموم از مجرای اطلاق جدا می شود.

در عموم توجه به کثرات است«لا الطبیعة» در اطلاق توجه به طبیعت است«لا الکثرات و الافراد و لو بنحو الاجمال» به نحو اجمال هم در مسألۀ اطلاق نظارتی نسبت به افراد مطرح نیست. ضمن این که مجرای اینها مغایر باهم است و دو مورد و دو محدوده برای عام و مطلق مطرح است، کأنّ سؤال می شود، بالاخره الان مولا گفته: «اکرم کلّ رجل» لکن ما یقین نداریم که مقصودش مطلق رجل باشد، احتمال می دهیم که مقصودش رجل عالم باشد.

جریان اصالة عدم خطاء

از امام بزرگوار سؤال می شود شما این مشکل و مسأله را چگونه حل می کنید؟ الان گفته«اکرم کلّ رجل» من مخاطب مکلف، مردد هستم که آیا مقصود مولا استیعاب افراد طبیعت رجل است ؟ یا استیعاب افراد رجلی است که اتصاف به علم داشته باشد و عنوان عالم بر آن منطبق شود؟ آیا من حق

ص:30

دارم چنین شکی کنم یا نه ؟ بر فرضی که چنین شکی برای من پیدا شد که معمولا پیدا می شود رافع این شک چیست و چه چیز این مشکله را حل می کند؟ چه این شک و شبهه را ازاله می کند؟

ایشان در جواب می فرمایند: بله شما حق دارید که چنین شکی کنید، ما جلوی این شک را نمی توانیم بگیریم. لکن این دیگر توضیحش قدری بیشتر از من است، ما یک سؤالی کأنّ از شما می کنیم، می گوییم آنجایی که مولا بگوید: (فرض کنید ده تا عالم داریم) مولا آمد، تک تک، اسامی اینها را شمرد اما نه نفر از آنها را بیان کرد و گفت: «اکرم زیدا، عمروا، بکرا، خالدا» تا نهم، دهم را مولا ذکر نکرد، خوب شما اینجا به شک می افتید، که آیا مولا نسبت به این دهمی اراده ندارد که اکرام او تحقق پیدا کند؟

حالا ما از شما سؤال می کنیم که اگر چنین شکی برای شما پیدا شد آیا چیزی هست که این شک شما را رفع کند و این شبهه را ازاله کند؟ اینجا که دیگر جای مقدمات حکمت و اجرای«اصالة الاطلاق» نیست، مولا اسم نه نفر را بیان کرده، اسم دهمی را بیان نکرده است و ذکری از دهمی به میان نیاورده است، شما مقدمات حکمت را در چه جاری کنید؟ جای اطلاق اینجا وجود ندارد. مقدمات حکمت را در چه می خواهید جاری کنید پس اینجا بلااشکال جای اطلاق نیست، از آن طرف کسی هم نمی تواند بگوید: که مکلف حق ندارد که شک کند که نسبت به دهمی آیا ایجاب اکرام تحقق دارد یا ندارد؟ وجدانا چنین شکی وجود دارد و چنین تردیدی هست که مولا نه نفر از اینها را ایجاب و اکرامشان را بیان کرده به«اسمائهم و خصوصیاتهم» اما ذکری از دهمی به میان نیامد، وجدانا چنین شکی هست. جایی هم برای«اصالة الاطلاق» و جریان مقدمات حکمت وجود ندارد. پس چه چیزی این شک را از شما رفع می کند؟ آیا همین طور به حالت شک باقی می مانید یا مثلا به«اصالة البرائة عن الوجوب» در آن دهمی تمسک می کنید؟ یا این که نه یک اصل دیگری در این قبیل از موارد حاکم است که اصلا ربطی به اطلاق ندارد.

یک اصل عقلایی است و هیچ هم به اصول عملیۀ از قبیل استصحاب و امثال ذلک هم مرتبط نیست. یک اصل عقلایی مثل«اصالة الظهوری» که شما در باب الفاظ به عنوان یک اصل عقلایی به آن تمسک می کنید و مبتنی بر اصول عملیۀ شما نیست، یک اصلی هم داریم بنام«اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه» اصل این است که مولا در مقام بیان مراد خودش خطا و اشتباه نکرده است، مولا اگر می خواست ده تا را بگوید: وجوب اکرام دارد مع ذلک نه تایشان را بیان کرد، پس معلوم می شود که اشتباهی کرده و خطایی در اینجا تحقق پیدا کرده است. «اصالة عدم الخطاء اصل عقلایی» و هیچ هم ارتباط به استصحاب و ادلۀ«لا تنقض الیقین بالشک» ندارد که آن خصوصیات معتبرۀ در استصحاب

ص:31

در آن جریان داشته باشد. نه خودش یک اصل عقلایی است، مثل«اصالة الظهوری» که شما در باب الفاظ برای کشف مراد متکلم از آن استفاده می کنید.

پس اگر ما ده نفر عالم داشته باشیم، لکن مولای آمر در مقام ایجاب اکرام، هشت یا نه نفر از آنها را «باسمائهم و خصوصیاتهم» بیان کرد و حکم کرد به این که وجوب اکرام دارند. ولی نسبت به دهمی هیچگونه تعرضی در مقام مولا دیده نشد و شما تردید کردید«اصالة عدم الخطاء» حکم می کند به این که محدودۀ وجوب اکرام همینهایی است که مولا بیان کرده است ولو از صد عالم، نود و نه نفر را بیان کرده باشد«باسمائهم و خصوصیاتهم» و یک نفرش را بیان نکرده باشد همینجا هم«اصالة عدم الخطاء» جریان پیدا می کند و حکم می کند به این که موضوع همین نود و نه مورد است، بیش از این تعداد، وجوب اکرام نسبت به آنها در کار نیست و الا یلزم این که بگوییم: از مولا یک خطاء و اشتباهی صادر شده است درحالی که«اصالة عدم الخطاء» اصلا یک اصلی است که در مسائل عرفی ما هم جریان دارد.

حالا اگر یک کسی به شما رسید در کوچه و اظهار ارادت و محبت کرد، لکن شما احتمال دادید که خدای نکرده می خواسته است به شما اهانت کند لکن اشتباها و خطائا آمده است و اظهار ارادت و محبت کرده است و شما هیچ بر این اظهار ارادت و محبت ترتیب اثر نمی دهید؟ یا این که«اصالة عدم الخطاء» جریان پیدا می کند و حکم می کند به این که همین مقصودش اظهار ارادت و علاقه و محبت بوده است. در خیلی از جاها این مسألۀ«اصالة عدم الخطاء» جاری می شود. خوب اگر(عمده نکتۀ حساس اینجاست) در آنجایی که اسامی علماء و افراد علماء را به نحو تفصیل خود مولا بیان می کند و حتی از صد یا نود و نه نفر آنها را بیان می کند و تنها یک نفر باقی می ماند شما روی«اصالة عدم الخطاء» می گویید: من بیشتر از این که این نود و نه مورد را اکرام کنم هیچگونه وظیفه و تکلیفی ندارم.

عدم جریان مقدمات حکمت در عام

اگر مسأله تا اینجا روشن شد، سه تا خصوصیت دارد: یکی این که این موردی که من ذکر می کنم اصلا جای«اصالة الاطلاق» نیست برای این که تک تک، افراد بیان شده است. پس«اصالة الاطلاق» را ما در کدام جاری کنیم ؟ جا برای«اصالة الاطلاق» نیست و ثانیا وجدانا شک هم وجود دارد که مولایی که نود و نه نفر از این صد نفر را اکرامش را واجب کرده است، نسبت به صدمی، نه یقین به اثبات ایجاب اکرام داریم و نه یقین به نفیش داریم. حالت شک، رافع شک هم«اصالة عدم الخطا و الاشتباه»

ص:32

است.

وقتی این مسأله را شما در این مورد و در این تعرض تفصیلی نسبت به افراد پذیرفتید، آن وقت ایشان می فرمایند: (که البته این توضیح من بود این افراد را به این کیفیت) ایشان می فرمایند: که در «اکرم کلّ رجل» هم مسأله همین است. «اکرم کلّ رجل» متعرض افراد است. افراد را دارد تعرض می کند، کاری به طبیعت ندارد که مسألۀ اطلاق و تقیید پیش بیاید. می گوییم: ما احتمال می دهیم که مقصود از رجل، رجل عالم باشد، همان طوری که قبلا ذکر کردیم که اگر مولا به جای«اکرم کلّ رجل» بگوید: «اکرم کلّ رجل عالم» در هیچ چیزی مجازیت تحقق پیدا نشده نه در کلمۀ کل مجازیتی تحقق پیدا کرده و نه در کلمۀ رجل تجوز و تسامحی به وجود آمده، نه در کلمۀ عالم تجوز و تسامحی.

لکن در عین حال فرض این است که مولا گفته است: «اکرم کلّ عالم» مکلف هم احتمال می دهد که نظر واقعی مولا رجل عالم باشد، می گوییم مولا که صحبتی از علم به میان نیاورده است، رافع شک همان«اصالة عدم الخطاء و الاشتباه» است می گوییم: «لو کان مقصود مولا اکرام کلّ رجل عالم و مع ذلک» ذکری از علم به میان نیاورده، با توجه به این که مسأله، مسألۀ طبیعت نیست، بلکه مسألۀ افراد و مصادیق طبیعت است، پس«لا محالة» باید بگوییم: از مولا یک اشتباهی صادر شده است، یک خطایی از او تحقق پیدا کرده است.

«اصالة عدم الخطاء» حکم می کند به این که نه حمل کنید کلام مولا را بر این که هیچ چیزی از آن فوت نشده است. مثل همان«اصالة عدم نقیصه ای» که شما در روایات اجرا می کنید، بعضی از روایات را انسان به آن برخورد می کند احتمال می دهد که یک کمبودی در آن وجود داشته باشد.

«اصالة عدم نقیصه» و همین طور«اصالة عدم زیاده» برای این که نقیصه یا زیاده هردو در رابطۀ با خطاء و اشتباه است، راوی باید خطاء و اشتباه کند که یا یک مقدار کم کند یا یک مقدار زیاد«اصالة عدم نقیصه و اصالة عدم زیاده» این از شئون همین«اصالة عدم الخطاء و الاشتباه» است.

لذا اگر مولا گفت: «اکرم کلّ رجل» ما استیعاب افراد تمامی رجل«من دون فرق بین العالم و غیره» را استفاده می کنیم بدون این که مسأله هیچگونه ارتباطی به مقدمات حکمت و جریان اطلاق داشته باشد، چون مرحوم آخوند در کتاب کفایه در ضمن بحث بعدی که نکرۀ در سیاق نفی باشد، آنجا هم این اشکالی را که در باب الفاظ عموم مطرح کردیم، ایشان مطرح می کند. بعد از آنجا می آید سراغ لفظ کل اینهایی که به دلالت وضعی لفظی دلالت بر عموم می کنند، ایشان می فرمایند: بعید نیست که در مثل لفظ کل وقتی مولا می گوید: «اکرم کلّ رجل» ما حکم کنیم به این که خودش ظهور در اطلاق دارد، خودش ظهور در این دارد که علم و سایر خصوصیات دخالت ندارد، نه این که نیازی

ص:33

به مقدمات حکمت و اجرای مقدمات حکمت در کار باشد.

خلاصۀ مباحث گذشته

بعید نیست که نظر مرحوم آخوند هم یک چنین معنایی باشد، ولو این که ایشان علتش را دیگر بیان نکرده است و هیچ صحبتی از مسألۀ«اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه» پیش نیاورده است.

خلاصه آنچه که در اینجا خیلی راهنمای شماست دو مطلب است: یکی این که در مسألۀ عام طبیعت مطرح نیست، افراد و کثرات مطرح است، منتها به نحو اجمال و دیگر این که آنجایی که کثرات را خود مولا به نحو تفصیل بیان می کند. اگر شما شک در مازاد آن افراد داشته باشید روی«اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه» حکم می کنید به این که محدودۀ مأمور به همین است که مولا بیان کرده است.

وقتی این دو مقدمه به هم ضمیمه شد، آن وقت ما در«اکرم کلّ عالم» به دست می آوریم که هیچگونه نیازی به مقدمات حکمت و جریان«اصالة الاطلاق» ندارد. هرجایی که صفت و قیدی پیش آمد، معنایش این نیست که داخل در مسألۀ اطلاق و تقیید است، اگر شما گفتید«جائنی رجل عالم» این هم مربوط به مسألۀ اطلاق و تقیید است ؟ مسألۀ اطلاق و تقیید جایش طبیعت است و تعلق حکم به طبیعت این هیچ ربطی به این ندارد که حالا ما اطلاق و تقیید را نسبت بین اینها را چه بدانیم.

آیا نسبت بین اینها را عدم و ملکه بدانیم یا نسبتهای دیگری که در این باب گفته شده است ؟ موردها متفاوت و متغایر است. وقتی موردها متغایر شد همان طوری که عام نمی تواند پایش را در محدودۀ مطلق بگذارد، نمی شود عام پایش در محدودۀ مطلق بگذارد، اطلاق هم نمی تواند پایش را در محدودۀ عام بگذارد و من آن مثالی که ذکر کردم به نظرم خیلی روشن کنندۀ این مسأله است.

پرسش:

1 - جواب امام راحل به کلام مستشکل در جریان اصالة الاطلاق در عام را تقریب نمایید.

2 - مطلق و عام از جهت متعلق حکم چه فرقی دارند؟

3 - اصالة عدم خطاء در چه مواردی جریان دارد؟

4 - چرا مقدمات حکمت در عام جریان پیدا نمی کند؟

ص:34

درس ششصد و بیست و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نحوۀ دلالت نکرۀ در سیاق نفی بر عموم

یکی از الفاظ دال بر عموم، نکره ای است که در سیاق نفی واقع شود. البته نکره خصوصیتی ندارد، اسم جنسی هم که در سیاق نفی واقع شود همین حکم را دارد«لا رجل فی الدار» هم مثل«لیس رجل فی الدار» می ماند. فرق بین جنس و نکره همان طوری که بعدها بحثش خواهد آمد این است که اسم جنس بدون هیچ قیدی، دلالت بر نفس طبیعت می کند، لیکن نکره بر طبیعت مقید به قید وحدت دلالت می کند، منتهی وحدت غیرمشخصه، وحدت«لا بعینها». در رجل که تنوین دلالت بر نکره بودن می کند، یعنی طبیعت رجل مقیدۀ به قید وحدت، یعنی یک مرد، اما یکی غیر معین که در معنای «رجل» واحد به صورت«لا بعینه» ذکر شده است، حالا نکره یا اسم جنس اگر در سیاق نفی واقع شود، چه بگوییم: «لا رجل فی الدار» و چه بگوییم: «لیس رجل فی الدار» گفته اند که دلالت بر عموم می کند.

و همین طور دائرۀ این معنا توسعه پیدا می کند، مخصوصا به قول آن افرادی که می گویند: نهی به

ص:35

معنای«طلب ترک الطبیعه» است که در باب نواهی ما این مسأله را بحث کردیم که آیا نهی و مدلول هیأت«لا تفعل» طلب متعلق به ترک طبیعت است ؟ «افعل و لا تفعل» در اصل طلب مشترکند. افعل به ایجاد طبیعت، و طلب آن و نهی به ترک طبیعت و عدم آن متعلق است که مرحوم آخوند این معنا را اختیار فرمودند. یا این که اصلا نهی حقیقتش عبارت از زجر و امر حقیقتش عبارت از بعث است، لیکن بعث و زجر هردو به وجود طبیعت متعلق است، در هیأت افعل«یبعث المولی عبده الی ایجاد الطبیعه» و در نواهی«یزجر المولا عبده عن ایجاد الطبیعه».

هردو در وجود طبیعت مشترکند، منتهی آن بعث به ایجاد است(بعث اعتباری) و این زجر از ایجاد و جلوگیری از ایجاد است. منتهی زجر اعتباری در مقابل بعث و زجر تکوینی که توضیحش را در باب اوامر و نواهی عرض کردیم. اینهایی که مثل مرحوم آخوند در باب نواهی عدم طبیعت و ترک طبیعت را مطرح می کنند و می گویند: مطلوب مولا ترک طبیعت است، اینها همین حرف، نکرۀ در سیاق نفی را در باب نواهی هم مطرح می کنند. می گویند: وقتی که مولا می گوید: «لا تشرب الخمر» یعنی«اطلب منک ترک شرب الخمر» و ترک شرب خمر در صورتی تحقق پیدا می کند که همۀ مصادیق شرب خمر ترک شود، همۀ مصادیق طبیعت ترک شود. به عبارت روشن تر همان دلیلی را که در اینجا مرحوم آخوند برای دلالت بر عموم در نکرۀ در سیاق نفی ذکر می کنند، عینا همان چیزی است که در باب نواهی هم ذکر می کردند، آن قاعدۀ عقلیه ای که قبلا هم اشاره کردیم عین همین قاعدۀ عقلیه را هم در اینجا و هم در باب نواهی ذکر کردند و آن این است که«الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع افرادها» اما در ناحیۀ وجود، وجود یک طبیعت در تحقق و حصول طبیعت کفایت می کند.

پس در حقیقت روی این مبنا کأن مسأله مشترک است. نکره، اسم جنس چه واقع در سیاق نفی باشد و چه متعلق نهی قرار گیرد روی این مبنایی که مرحوم آخوند ذکر کردند، لیکن حالا ما روی همین عنوان، به عنوان مثال همین نکرۀ در سیاق نفی را مطرح می کنیم، اما دائرۀ بحث عمومیت دارد.

در اینجا در مثل«لیس رجل فی الدار» بین ما و همۀ آنهایی که می گویند: این دلالت بر عموم دارد، در حقیقت قائلین به اثبات دلالت بر عموم و قائلین به نفی دلالت بر عموم یک جهت مشترک وجود دارد و آن جهت مشترک این است که پای دلالت لفظی در آنجا مطرح نیست، به خلاف لفظ کل و اشباه لفظ کل که آنجا مسأله استناد به وضع و واضع و دلالت لفظی داشت، اما در نکرۀ در سیاق نفی همه قبول دارند که مسأله ای به نام وضع وجود ندارد و نمی شود اصلا وضع را در اینجا مطرح کنیم، برای این که چه چیز می خواهد دلالت بر عموم کند، در«لیس رجل فی الدار» اگر بخواهد یک چیزی

ص:36

دلالت لفظی بر عموم داشته باشد، آن چه می تواند باشد؟

تفاوت نکره در سیاق نفی با الفاظ عموم

در مسالۀ«اکرم کل رجل» فوری ما انگشت روی کلمۀ کل می گذاشتیم و می گفتیم کلمۀ کل را واضع وضع کرده است«لدلالة علی استیعاب افراد مدخوله» موضوع له لفظ کل یک چنین معنایی است. اما در«لیس رجل فی الدار» جای توهم این معنا نیست، آیا در کلمۀ«لیس» چنین خصوصیتی هست ؟ کلمۀ«لیس» که از هر نحوی بپرسید که«ما معنا کلمة لیس» می گوید: «لیس حرف نفی» همین مقدار. در کلمۀ رجل«رجلش» که دلالت بر طبیعت می کند، از تنوینش هم قید وحدت را استفاده می کنیم، وحدت غیرمعین و«لا بعینها». در کلمۀ«فی الدار» هم«فی» و هم«الدار» معنا معلوم است.

آن وقت یک وضع مجموعی هم در اینجا کسی نه ادعا کرده و نه شاهدی بر این مسأله وجود دارد، چون در جملات ترکیبیه هم خصوصیاتی که در ترکیب مطرح است همه وضع دارد. مبتدا و خبر جملۀ اسمیه، و خصوصیتی که جملۀ اسمیه دلالت می کند، جملۀ فعلیه و خصوصیتی که جملۀ فعلیه دلالت دارد، این خصوصیات همه روشن است که یک دلالت وضعی در آنها مطرح است، اما آیا نفس این عنوان در هیچ کتاب لغتی شما ملاحظه کردید که بگویند: این نکره که عبارت از طبیعت مقیدۀ به وحدت است این در یک صورت ملحق به الفاظ عام است و آن در جایی است که عقیب نفی واقع شود، عقیب«لیس و امثال لیس» واقع شود، در هیچ کتاب لغتی شما به این معنا برخورد نمی کنید.

لذا آنهایی هم که مدعی هستند که نکرۀ در سیاق نفی دلالت بر عموم می کند حساب این را از حساب لفظ کل و امثال آن جدا کردند، مرحوم آخوند وقتی که این مسأله را عنوان می کند تعبیر ایشان این است، می فرماید: «و دلالتها علیه عقلا مما لا ینکر». دلالت عقلیۀ نکرۀ در سیاق نفی بر عموم، به نظر ایشان«مما لا ینکر» است و کسی نمی تواند انکار کند که ما بحثش را کردیم و بعد هم باز«ان شاء الله» اشاره می کنیم.

گفتیم که در کثیری از کلمات، حتی مثل کلام محقق حائری(قدس سره الشریف) در کتاب درر این است که«العموم قد یکون وضعیا و قد یکون عقلیا» وضعی را مثل کلمۀ کل مثال می زنند، عقلی را به نکرۀ در سیاق نفی مثال می زنند. پس اینهایی هم که مدعی دلالت بر عموم هستند، از راه حکم عقل مسأله را پیش کشیدند، ما در رابطۀ با این مسألۀ عقلیه هم بحث کردیم. مسألۀ عقلیه همانی است که«الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع افرادها» بین وجود طبیعت و عدم طبیعت از نظر عقل فرق

ص:37

گذاشته شده است که در ناحیۀ وجود یک وجود کفایت می کند برای حصول طبیعت، لذا در مقام امتثال اوامر ما می بینیم یک فرد نماز ظهر در امروز کافی است بر این که امر متعلق به طبیعت صلاة ظهر در امروز امتثال شود و یک فرد از نماز عصر کافی است که امر متعلق به اقامۀ صلاة عصر امتثال شود. اما در ناحیۀ عدم مثلا در باب نواهی، معمولا این طور نیست که اگر کسی یک بار شرب خمر را ترک کند، یک بار غیبت را ترک کند، دیگر نهی متعلق به غیبت را کاملا رعایت کرده باشد، نهی متعلق به شرب خمر را کاملا رعایت کرده باشد، این را می خواهند به حساب عقل بگذارند، چون در باب اوامر مقصود وجود طبیعت است، لذا طبیعت با وجود واحد کافی است، مگر آنجاهایی که دلیل قائم بر عدم اکتفاء به وجود واحد شود. اما در ناحیۀ نواهی چون عدم و ترک مطرح است«الطبیعة لا تنعدم و لا تترک الا بانعدام جمیع افرادها و ترک جمیع افرادها».

نسبت طبیعت به وجود و عدم

در بحثهای گذشته این معنا را به کلی انکار کردیم و گفتیم: این قاعدۀ عقلیه غیرصحیح است. این طور نیست که طبیعت نسبتش به وجود و عدم مختلف باشد، در جمیع مراحل اضافۀ طبیعت به وجود و عدم در ممکنات یک اضافۀ واحده است، اگر به وجود واحد وجود پیدا می کند به عدم آن موجود هم معدوم می شود، منتهی مانعی ندارد که طبیعت در آن واحد هم اتصاف به وجود داشته باشد و هم اتصاف به عدم. کما این که مانعی ندارد که همۀ امور متضاد در رابطۀ با طبیعت در آن واحد مطرح باشد. گفتیم که در همین مسألۀ جسم که می گویید: «الجسم اما ابیض و اما اسود، و لا یعقل ان یکون الجسم» هم اسود باشد و هم ابیض، اینجا اگر کسی گفت: که موضوع در این قضیۀ«الجسم» عبارت از جسم موجود مشخص خارجی است، یا موضوع«طبیعة الجسم و ماهیة الجسم» است. اگر موضوع جسم موجود مشخص خارجی باشد، در آن واحد نمی شود که اجتماع سواد و بیاض در آن تحقق پیدا کند. اما اگر«الجسم» معنایش«طبیعة الجسم و ماهیة الجسم» شد ماهیة الجسم در آن واحد هم معروض بیاض است و هم معروض سواد. برای این که کثیری از اجسام اسودند و مقارن با اسودیت کثیری از اجسام یک قسمت دیگر و کثیر دیگری از اجسام به ضد آن اتصاف دارند. هردو هم وجوب دارند، هردو هم مصداق طبیعت جسم هستند.

پس ما چه بگوییم ؟ ما حق نداریم بگوییم: «ماهیة الجسم اما ابیض و اما اسود». نخیر، ماهیة الجسم در آن واحد هم ابیض است در ضمن وجودات اجسامی که معروض برای بیاض هستند و اهم اسود است در ضمن وجوداتی که در همان آن معروض برای سوادند، آن جسم واحد خارجی

ص:38

است که سواد و بیاض در رابطۀ با آن تضاد دارند و امکان اجتماع ندارند. حتی عدم امکان اجتماع سواد و بیاض در یک وجود خارجی تا مرحله ای است که فرض کنیم اگر دو نفر رقابت کنند، یکی می خواهد یک جسم را ابیض کند، دیگری می خواهد همان جسم را در همان زمان معروض سواد قرار دهد، بالاخره این طور نیست که این دو موفق شوند و جسم واحد را در آن واحد هم معروض بیاض و هم معروض سواد قرار دهند. یا هیچکدام موفق نمی شود، یا احدهما غالب و دیگری مغلوب و در نتیجه غالب به هدف خودش می رسد و جسم را معروض آن عرض موردنظر خودش قرار می دهد و الا امکان ندارد که اگر این دو از نظر نیرو و قوه یکسان باشند، بگوییم: در اینجا جسم هم معروض بیاض خواهد شد، هم معروض سواد، این غیرممکن است.

موضوع اگر جسم واحد موجود در خارج شد، به هیچ وجه امکان ندارد که در آن واحد معروض برای عرضین متضادین قرار گیرد. اما اگر«ماهیة الجسم» را موضوع قرار دادید آنجا دیگر مسألۀ تضاد وجود ندارد، از این جهت ما حکم می کنیم به این که«طبیعة الانسان» در آن واحد هم وجود دارد در ضمن افراد موجودۀ بالفعل و هم معدوم است در ضمن افرادی که ممکن بود وجود پیدا کنند، لکن وجود پیدا نکردند. پس این قاعدۀ عقلیه را که قبلا هم توضیح دادیم ما نمی پذیریم و این فرمایش مرحوم آخوند که می فرمایند: «دلالتها علیه عقلا مما لا ینکر» نخیر«ینکر» این حرف درست نیست. عقل دلالت بر این معنا نمی کند که اگر نکره در سیاق نفی واقع شد این«یدل علی العموم لان الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع الافراد». ممکن است بگویید که شما هم خیلی دارید بی انصافی می کنید، اگر شما از متکلمی پرسیدید که در دار رجلی وجود دارد یا نه ؟ در جواب شما گفت: «لیس رجل فی الدار، یا لا رجل فی الدار» آیا از این استفاده نمی شود که هیچ رجلی در دار وجود ندارد؟ آیا «بیننا و بین وجداننا» یک چنین معنایی از این تعبیر استفاده نمی شود؟ که اگر گفت: «لیس رجل فی الدار» شما همین طور متحیر می ماندید که مقصود چیست ؟ آیا بالاخره رجلی در دار هست یا نه، یا این که استفاده می کنید که نه هیچ فردی از افراد رجل در دار وجود ندارد. «بیننا و بین وجداننا» نمی شود انکار کرد که یک چنین مفادی برای این جمله و وقوع نکره در سیاق نفی وجود دارد.

مفاد عرفی نکرۀ در سیاق نفی

ما در جواب می گوییم: حق با شماست، لکن بحث ما در این است که آیا این یک مفاد عرفی برای این کلمه است، یک مفاد عرفی برای وقوع نکره در سیاق نفی است، یا این که حکم عقل است ؟ در مسائل عقلی باید با ذره بین عقل انسان وارد شود و مسأله را نگاه کند. ما با ذره بین عقل وقتی که مسأله

ص:39

را ملاحظه می کنیم، می بینیم مسأله این طور نیست که«الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع افرادها».

لکن همین مسأله را وقتی که با عرف مطرح می کنیم، عرف می گوید: بله«الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع افرادها».

لذا اشکال و اختلاف ما با مرحوم آخوند در حقیقت در اصل دلالت نیست، در این که چه کسی این دلالت را در اینجا پیاده می کند، آیا عقل یا عرف چنین معنایی را افاده می کند؟ کما این که در باب نواهی هم مسأله را باید از طریق عرف و عقلا حل کنیم، نه این که پای ذره بین عقل را در کار بیاوریم.

لذا به نظر ما یک دلالت عرفیه ای برای عموم در وقوع نکره در سیاق نفی وجود دارد، شاهدش هم همین تعبیرات و فهمی است که عقلا در رابطۀ با این تعبیرات دارند که اگر کسی وارد شد گفت: «لا رجل فی الدار» ما همه استفاده می کنیم که حتی یک فرد از افراد طبیعت رجل در دار وجود ندارد.

لکن این مفاد عرفی این جمله است و فهم عرفی و به عبارت دیگر عرف می گوید: «الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع افرادها» اما آن قسمت اولش هم مسألۀ عقلی است و هم عرفی. «الطبیعة توجد بوجود فرد ما و فرد واحد» این هم مسألة عقلیه و هم مسألة عرفیه.

اما قسمت دوم را به هیچ وجه نمی توانیم به حساب عقل بگذاریم. لذا در اصل دلالت نمی توانیم مناقشه کنیم، ولو این که در حاکم بودن عقل و حکم عقل به این دلالت کاملا خدشه است. لکن بحث مهمی در اینجا مطرح است، در رابطۀ با الفاظی که دلالت وضعیه بر عموم دارند، ولو به آن کیفیتی که در درس قبل از امام بزرگوار(قدس سره الشریف) نقل کردیم و پذیرفتیم و گفتیم: «اکرم کل رجل» در افادۀ بر عموم هیچگونه نیازی به اطلاق و جریان مقدمات حکمت ندارد. هیچگونه اتصالی بین مسألۀ عام و اطلاق مطرح نیست، آیا اینجا چطور؟ اینجا هم همین طور است ؟ وقتی می گوید: «لا رجل فی الدار یا لیس رجل فی الدار» آیا در همین فهم عرفی که شما موافقت کردید، نیازی به جریان مقدمات حکمت وجود ندارد، یا نیاز وجود دارد؟ اگر مدعی شوید که نیاز به جریان مقدمات حکمت و اطلاق وجود دارد، آن وقت باید در مقام فرق برآیید که چطور در«اکرم کل رجل» هیچگونه احتیاجی به جریان مقدمات حکمت نیست. اما در«لا رجل فی الدار» اول باید یک مقدمات حکمتی در رجل ثابت کنیم و اطلاق را در رجل ثابت کنیم، بعد این رجل مطلق را متعلق نفی قرار دهیم و از تعلق نفی به این طبیعت مطلقه ای که با مقدمات حکمت اطلاقش ثابت شد، استفاده کنیم که هیچ فردی از افراد طبیعت مطلقۀ رجل در دار وجود ندارد.

پس در نتیجه اگر اینجا بگویید: نیازی به مقدمات حکمت وجود ندارد، در حقیقت«فبها و نعم المراد» اینجا با«کل رجل» یک حکم دارد. اما اگر بگویید: نیاز دارد باید اولا علت نیاز را روشن کنید و

ص:40

فرق بین اینجا و بین«اکرم کل رجل» را برای ما توضیح دهید که چطور شد در«اکرم کل رجل» هیچگونه نیازی به مقدمات حکمت نیست، اما در«لا رجل فی الدار یا لیس رجل فی الدار» نیاز به مقدمات حکمت است ؟ و ما همین معنا را مدعی هستیم که هم نیاز است و هم بین اینجا و بین«اکرم کل رجل» فرق وجود دارد. لذا این دو مطلب را باید«ان شاء الله» اثبات کنیم.

پرسش:

1 - نحوۀ دلالت نکره در سیاق نفی بر عموم را توضیح دهید.

2 - تفاوت نکره در سیاق نفی با الفاظ عموم را بیان کنید.

3 - نظر استاد از چه جهت با نظر مرحوم آخوند ره در دلالت نکره در سیاق نفی بر عموم، متفاوت است ؟

4 - مفاد عرفی و عقلی نکرۀ در سیاق نفی را توضیح دهید.

ص:41

درس ششصد و بیست و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلالت عرفی نکرۀ در سیاق نفی را بر عموم

ما دلالت عقلی نکرۀ در سیاق نفی را بر عموم نمی پذیریم، لکن دلالت عرفی جای انکار نیست، البته این به معنای این نیست که عرف از نکرۀ در سیاق نفی یک چنین معنایی را مستقیما استفاده می کند که مثلا این برگشت به تبادر و وضع شود، نه، بحث در این بود که آن قاعده که«الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع الافراد» گفتیم: این قاعده، قاعدۀ عقلیه نیست، بلکه یک قاعدۀ عرفیه است.

پس در حقیقت، عرف در رابطۀ با این قاعده نظر دارد و الا بحثی نیست که از نکرۀ در سیاق نفی، معنایی به ذهن عرف تبادر کند و آن تبادر را ما کاشف از حقیقت و وضع بدانیم. نه، نزاع ما با مرحوم آخوند در رابطۀ با آن قاعده بود که ایشان قاعده را یک قاعدۀ عقلیه می دانست و ما عرض کردیم که قاعده، قاعدۀ عرفیه است و دلالت لفظی و وضعی به هیچ وجه در اینجا مطرح نیست.

اما مطلبی که عنوان کردیم که در این مطلب با مرحوم آخوند مشترک هستیم، ولو این که ایشان دلالت را دلالت عقلیه می دانستند و ما دلالت را دلالت عرفیه. لکن در این جهت اشتراک و اتفاق نظر

ص:42

وجود دارد که در این قاعده، حاکم به این قاعده عقل باشد یا عرف، قاعده می گوید: «الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع الافراد». اما خود قاعده دیگر موضوع را مشخص نمی کند، موضوع و صغری باید در اختیار قاعده قرار داده شود. اگر ما موضوع را در اختیار قاعده به این صورت بگذاریم و بگوییم:

طبیعت رجل آن هم بدون هیچ قید و شرطی چطور است، حالا حاکم عقل باشد یا عرف ؟ فرقی نمی کند، شما که می گویید: «طبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع الافراد» این طبیعت را باید ببینیم چطوری در اختیار قاعده قرار می دهیم.

اگر ما طبیعت مطلقه و بدون قید و شرط و به قول مرحوم آخوند طبیعت مرسله را در اختیار قاعده بگذاریم و بگوییم: مقصود ما مطلق طبیعت رجل است، بدون هیچ قید و شرط ، می گوید: اگر مقصود شما از طبیعت، طبیعت مطلقۀ رجل است، من حکم می کنم که این طبیعت مطلقه، اگر بخواهد انعدام پیدا کند، در صورتی انعدام پیدا می کند که همۀ افراد این طبیعت مطلقه در دار، وجود نداشته باشد. اما اگر بگوییم: مقصود ما از طبیعت«رجل عالم» است، رجل عالم اگر بخواهد این طبیعت مقیدۀ به علم منتفی شود، دیگر عقل نمی گوید که«لا تنتفی الا بانتفاء جمیع افراد رجل» عرف نمی گوید که«لا تنتفی الا بانتفاء جمیع افراد رجل». اگر طبیعت، طبیعت مقیده و محدوده بود پیداست که این«لا تنعدم» در رابطۀ با همین طبیعت مقید و محدود است.

پس اگر ما به او بگوییم: می خواهیم ببینیم که طبیعت مطلقۀ رجل انعدامش به چیست ؟ می گوید:

بانعدام جمیع افراد مطلق رجل است، طبیعت مقید به قید عالم انعدامش به چیست ؟ چه عقل باشد و چه عرف، می گوید: «تنعدم بانعدام افراد طبیعة الرجل المقید به علم». اما خود قاعده دیگر موضوع را مشخص نمی کند که آیا در«لا رجل فی الدار یا لیس رجل فی الدار» هیچ کبرایی در هیچ کجا صغرای خودش را مشخص نمی کند، همیشه باید صغری را از خارج ثابت کرد و مفروض قرار داد، بعد در اختیار کبری گذاشت تا کبری بر آن انطباق پیدا کند؛ و الا کبری هیچگاه متعرض این نیست که صغرایش کجا تحقق دارد و کجا تحقق ندارد. «کل متغیر حادث» می گوید: هر متغیری حادث است، اما این دیگر تعرضی نسبت به«تغیّر عالم» به هیچ وجه ندارد که آیا عالم هم جزء مصادیق متغیر هست یا نه ؟ متغیر ممکن است اصلا مصداق هم فرضا نداشته باشد، اما در عین حال«کل متغیر حادث» در جای خودش درست است، برای این که خیلی از موارد هیچ مصداق خارجی ندارد، در عین حال شما موضوعی فرض می کنید و محمولی بر آن بار می کنید؛ مثل«شریک الباری مثلا ممتنع یا اجتماع الضدین مستحیل» که اصلا امکان ندارد که مصداقی برای اجتماع ضدین وجود داشته باشد.

ص:43

پس در رابطۀ با این قاعده چه عقلیه باشد آن طوری که مرحوم آخوند ذکر کردند و چه عرفیه باشد آن طوری که ما بیان کردیم، باید موضوعش را از جای دیگر انتخاب کرد و به دست آورد. این متکلمی که می گوید: «لیس رجل فی الدار» آیا رجل را به نحو اطلاق اخذ کرده است، یا این که نه رجل عالم مقصودش بوده است، آیا طبیعت را به تعبیر ما طبیعت مطلقه یا به تعبیر مرحوم آخوند مرسله فرض کرده است یا این که یک طبیعت غیرمطلقه و غیرمرسله، در«لا رجل فی الدار و لیس رجل فی الدار» مطرح است ؟ ما هم همانطور که مرحوم آخوند معتقدند، که به مقدمات حکمت و جریان مقدمات حکمت و اثبات اطلاق از طریق مقدمات حکمت در رابطۀ با این طبیعت منفیه یا طبیعت منهی عنها، نیاز به این معنا وجود دارد، یعنی وقتی که گفت: «لا رجل فی الدار» ما باید احراز کنیم که آیا این متکلم و مخبر در مقام بیان است و مخصوصا در باب نواهی و جمل انشائیه وقتی که می گوید: «لا تشرب الخمر» آیا در مقام بیان تمام متعلق حکم و تمام موضوع حکم است یا این که نه فرضا مثل آیۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ » می خواهد اشارۀ اجمالیه به حکم داشته باشد، نه این که حالا با تمام حدود و ثغور و با تمام خصوصیاتی که در متعلق مأخوذ است می خواهد حکم را بیان کند.

جریان مقدمات حکمت در شک در اطلاق و تقیید موضوع

پس ما راهی غیر از این نداریم که اگر در یک موردی تردید کردیم که آیا مقصود در«لا رجل فی الدار» عبارت از رجل مطلق است یا این رجل مقید به عالم است و صغرای آن«الطبیعة لا تنعدم» آیا طبیعت مطلقه است یا طبیعت مقیده؛ هیچ راهی برای اثبات اطلاق جز مقدمات حکمت نداریم.

اساس مقدمات حکمت را هم مقدمۀ سوم است که از دو مطلب تشکیل می شود: یکی این که مولا در مقام بیان تمام خصوصیات است، مولای عاقل مختار متوجه و ملتفت در مقام بیان تمام خصوصیات است و با این که در مقام بیان است هیچ اشاره ای به قید عالم و ذکر عالم متصلا یا اعم از متصل و منفصل در کلام مولا نشده است، این اساس مقدمات حکمت است. در«لا رجل فی الدار و لیس رجل فی الدار» و در باب نواهی بالخصوص که عین باب اوامر است در این جهت، چه فرق می کند شما اگر بخواهید به اطلاق«اقیموا الصلاة» تمسک کنید، به اطلاق«احل الله البیع» تمسک کنید، در «لا تشرب الخمر» هم اگر بخواهید اطلاق درست کنید، این نیاز به مقدمات حکمت دارد و با عدم جریان مقدمات حکمت، مثل این که مولا در مقام بیان نیست و در مقام اهمال یا اجمال است دیگر نوبت به مسألۀ طبیعت مطلقه به هیچ وجه نمی رسد.

(سؤال... و پاسخ استاد): «رجل عالم» هم نکره هست یا نه ؟ حالا چه چیز اینجا منفی است ؟ در

ص:44

«لیس فی الدار» مقدمات حکمت را می خواهیم یا نمی خواهیم ؟ ما می خواهیم مقدمات حکمت را جاری کنیم، اول ثابت کنید که متعلق نفی و متعلق نهی طبیعت مطلقه است، بعد هم آن قاعده را به صورت کبری کنارش بگذارید، قاعده عقلیه یا عرفیه باشد، این طوری که ما مدعی هستیم«لا تنعدم الطبیعه الا بانعدام جمیع افرادها» و مرحوم آخوند می گویند: «قاعدة عقلیه»، ما هم می گوییم:

«عرفیه». لکن قبل از این باید آن مسألۀ اطلاق و تقییدش ثابت شود. به عبارت روشن تر شما می گویید: نکرۀ در سیاق نفی، اول باید ببینیم منفی چیست ؟ آنچه که«لیس و لا» به آن تعلق گرفته چیست ؟ محدودۀ منفی را برای ما روشن کنید، تقیید و اطلاق منفی را برای ما درست کنید، بعد بگویید: نفی به این متعلق شده است و نفی متعلق به طبیعت رجل مطلقه، عقل یا عرف می گوید:

معنایش این است که یک فردش هم حتی وجود نداشته باشد، اما اگر نفی متعلق شد به طبیعت رجل مقیدۀ به علم و عالم، اینجا دیگر قاعده نمی گوید: که«لا تنعدم الا بانعدام جمیع افراد رجل». می گوید:

«لا تنعدم الا بانعدام جمیع افراد رجل عالم». پس چون اینجا نفی و نهی در کار است، قبل از این که سراغ این کبری برویم اول باید صغرای آن را مشخص کنیم، صغری هم از راه مقدمات حکمت ثابت می شود، حالا اگر در یک جایی مقدمات حکمت جریان پیدا نکرد، مولا در مقام بیان نبود؛ چه چیزی در اختیار این قاعده بگذاریم و قاعده در رابطۀ با طبیعت مطلقه پیاده شود یا در رابطۀ با طبیعت مقیده ؟ دلیلی نداریم بر هیچکدام. بله، یک نکته ای است و آن این است که ضمن این که ما در نکرۀ در سیاق نفی، مقدمات حکمت را مقدمتا نیاز داریم، ممکن است بپرسید که پس چطور در«اکرم کل رجل» این حرف را نزدید؟ فرق بین اینجا و بین لفظ کل و امثال لفظ کل چیست ؟ چطور شد آنجا مسألۀ مقدمات حکمت مورد نیاز نبود، اما اینجا مورد نیاز هست ؟ فرق بین این دو چیست ؟ فرقش را در حقیقت از آن بیان امام بزرگوار(قدس سره) استفاده می کنیم.

تفاوت الفاظ عموم با نکرۀ در سیاق نفی

فرق این است، در نکرۀ در سیاق نفی، خود عبارت و مدلول لفظی یکی نفی یا نهی است، یکی هم تعلقش به طبیعت، از نظر دلالت لفظی دو کلمۀ«لا و رجل» و یکی هم«فی الدار». «لا» دلالت بر نفی می کند«رجل» هم طبیعت است، «فی الدار» هم که جار و مجرور است معنایش روشن است. اصلا صحبت افراد و کثرات و تعدّد در مدلول لفظی«لا تشرب و لا رجل فی الدار یا لیس رجل فی الدار» نیست. در باب نواهی هم گفتیم همین طور است. «لا تشرب خمرا» آنجا هم از نظر مدلول لفظی هیچ چیزی نداریم، یک هیأت«لا تفعل» داریم که دلالت بر نهی می کند، حالا حقیقت نهی طلب الترک

ص:45

است یا زجر از وجود است آن را در جای خودش بحث کردیم، یکی هم عبارت از طبیعت خمر یا شرب الخمر؛ به حسب دلالت لفظی سرسوزنی اشعار به افراد و کثرات و مصادیق وجود ندارد.

از این جهت ما این کثرت را از طریق قاعدۀ عقلیه یا عرفیه که خارج از محدودۀ دلالت لفظ و مدلول لفظی است، باید استفاده کنیم، آن را بیاوریم ضمیمه اش کنیم، در حقیقت یک صغری و کبرایی ترتیب دهیم و بگوییم: «لا رجل فی الدار یدل علی نفی وجود طبیعه فی الدار» قاعده هم می گوید که«اذا کان الطبیعة منتفیة فانتفائها یتوقف علی انتفاء جمیع الافراد». اما آن یک مطلبی است جدای از دلالت لفظی و مدلول لفظی، در محدودۀ لفظ که می آییم«لا رجل فی الدار با اعتق رقبة» هیچ فرق ندارد، چطور شما در«اعتق رقبة» مقدمات حکمت و اطلاق را پیش می کشید؟ «لا رجل فی الدار» هم از نظر مدلول لفظی همین معنا در آن وجود دارد، در عالم لفظی چیزی نیست که غیر از طبیعت و نفی طبیعت، یا نهی از طبیعت، در عالم لفظ هیچ چیز وجود ندارد و فرمایش امام بزرگوار همین بود که در مسألۀ«اکرم کل عالم» در فرق بین عموم و اطلاق همین معنا مطرح است، ماهیتا این فرق بینشان وجود دارد که در عموم از اول نظر روی افراد است، روی کثرات، روی مصادیق، این کثرات از کجا؟ از کلمۀ کل، کل به حسب وضع لغوی معنایش این است، مثل این می ماند که اگر شما نفس کلمۀ افراد را اضافۀ به طبیعت کنید، وقتی گفتید: «افراد طبیعت الانسان» معنایش این است که دیگر طبیعت مطرح نیست، افراد، کثرات و مصادیق و خصوصیات مطرح است؛ منتهی خصوصیات به نحو تعرّض اجمالی، نه به نحو تعرّض تفصیلی مثل زید و عمرو بکر و خالد که اینها تعرّض تفصیلی نسبت به کثرات و مصادیق دارند.

جریان اصالة عدم خطاء نسبت به مطلق

در فرق«بین لا رجل فی الدار و اکرم کل رجل» همین فرق وجود دارد. آنجا چون کثرت مطرح است طبیعت مطرح نیست که مجرای اطلاق و مقدمات حکمت باشد، ولی گفتیم: در عین حال جای این احتمال هست که مولا می خواسته بگوید: «اکرم کل رجل عالم» لکن یادش رفت یا اشتباه کرده و گفته: «اکرم کل رجل». گفتیم: این راهش اصالت عدم الخطاء و اصالت عدم الاشتباه است که یکی از اصول عقلائیه و اصول معتبره است که در همۀ موارد روی این عدم الخطاء و عدم الاشتباه تکیه می شود. پس در«اکرم کل رجل» چون به هیچ وجه، طبیعت مستقیما مطرح نیست بلکه از اول مولا روی مصادیق و افراد انگشت گذاشته و اشاره کرده است، اگر شما احتمال دهید که مدخول لفظ کل، رجل به تنهایی نبوده بلکه رجل عالم بوده است، لکن مولا اشتباها گفته: «اکرم کل رجل» یک اصالت

ص:46

عدم الخطاء و الاشتباهی جریان پیدا می کند و مسأله را برای شما روشن می کند که من قبلا توضیحش را دادم و گفتم: مثل این می ماند که اگر ما ده نفر عالم داشته باشیم، مولا نفر از آنها را تک تک، اسم ببرد و بگوید: «اکرم زیدا عمروا بکرا خالدا و...» اما دهمی را اسم نبرد، اینجا روی «اصالت عدم الخطاء» می گوییم: همین نه نفر وجوب اکرام دارند، دهمی را شاید اشتباه کرد.

اصل عدم اشتباه است، نه استصحاب، یک اصل عقلایی، به عنوان اصالت عدم الاشتباه می گوید:

نه، اشتباه نکرده؛ همین نه نفری که ذکر کرد، آنها متعلق وجوب اکرام هستند، اما در«لا رجل فی الدار و لیس رجل فی الدار» گفتیم در محدودۀ دلالت لفظی ما جز طبیعت هیچ چیزی نداریم، نه کلمۀ لا که «یدل علی النفی، رجل هم یدل علی الطبیعه»، چیزی که اشارۀ به افراد و کثرات مصادیق داشته باشد در«لا رجل فی الدار» وجود ندارد. لذا اگر مسألۀ اطلاق را بخواهیم اینجا به دست بیاوریم هیچ راهی غیر از مقدمات حکمت نداریم، سراغ آن قاعده می رویم، آن قاعده هم موضوعش طبیعت است، آن قاعده هم کاری به افراد ندارد، می گوید: «الطبیعة لا تنعدم الا بانعدام جمیع الافراد». پس این قاعده سروکار با طبیعت دارد، در«لا رجل فی الدار» هم سروکار با طبیعت است، اصلا صحبت افراد نیست، اگر ما تردید کردیم که این طبیعت منتفی است، یا طبیعت منهی عنها مطلق است یا مقید به علم و عالم است ؟ چه راهی غیر از مقدمات حکمت داریم ؟ در همۀ موارد مثل«اعتق الرقبه یا احل الله البیع» یا اشباه ذلک راهی غیر از این مسأله نداریم. در نتیجه، نکرۀ در سیاق نفی به نظر ما دلالت عرفی بر عموم دارد، لیکن فرقش با«اکرم کل عالم» این است که در اینجا قبلا باید بر آن مقدمات حکمت جریان پیدا کند، اما در«اکرم کل عالم» به لحاظ این که«من اول الامر مستقیما» نظر به افراد دارد هیچ نیازی به مقدمات حکمت وجود ندارد، بحث بعدی ما محلاّی به لام است.

پرسش:

1 - اشتراک نظر استاد با مرحوم آخوند ره در صغرای صغرای قاعدۀ عقلیه، چیست ؟

2 - چرا در تمسک به اطلاق نکره در سیاق نفی، باید مقدمات حکمت جاری شود؟

3 - تفاوت الفاظ عموم با نکره در سیاق نفی را بیان کنید.

4 - چرا در مطلق، مقدمات حکمت جریان دارد، اما در عام نیازی به آن نیست ؟

5 - اصل عدم خطاء در چه موردی جریان دارد؟

ص:47

درس ششصد و بیست و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلالت محلّی به لام بر عموم

یکی از الفاظ دالّ بر عموم که مورد اختلاف است، محلّی به لام است.

گاهی مفرد محلاّی به لام است که معمولا از آن تعبیر می شود به«مفرد معرّف به لام» و گاهی جمع محلاّی به لام است که از آن تعبیر می شود به«جمع محلّی به لام».

آیا اینها دلالت بر عموم می کنند یا نه ؟ سه قول در محلّی به لام وجود دارد: قولی که مشهور بین اصولیین است عبارت از این است که بین مفرد و جمع فرق وجود دارد. مفرد معرّف به لام دلالت بر عموم نمی کند، امّا جمع محلّی به لام دلالت بر عموم می کند. این تفصیل، مشهور بین اصولیّین است.

در مقابل، یکی قول مرحوم آخوند(قدّس سره) است که هردو را انکار کرده اند، می فرمایند: نه مفرد دلالت بر عموم دارد و نه جمع محلّی به لام. کما این که از بعضی از کلمات، درست نقطۀ مقابل این معنا استفاده می شود که هم مفرد دلالت بر عموم دارد و هم جمع. باید در هرکدام از اینها مستقلا بحث شود.

ص:48

دلالت مفرد معرف به لام بر عموم

امّا دلالت در مثل«احلّ الله البیع» که مفرد معرّف به لام است، بر عموم اگر کسی بخواهد مدعی دلالت باشد چه نوع دلالتی است و از چه طریقی این دلالت تحقّق دارد؟ اگر کسی بخواهد از راه وضع و دلالت وضعیّه این معنا را مدعی شود در جواب او باید گفت که چه چیز وضع برای عموم شده است ؟ در الفاظی مثل«کلّ » می گفتیم: خود لفظ کل«وضعت للدلالة علی العموم» یا در«اکرم أیّ رجل شئت» می گفتیم: خود کلمۀ«أیّ » وضع شده است برای دلالت بر عموم بدلی، یا مثلا کلمۀ «مجموع» آنجایی که می گوید: «اکرم مجموع العلماء» بنابر این که ظهور در عموم مجموعی داشته باشد، کلمۀ«مجموع» برای دلالت بر عموم مجموعی وضع شده است. امّا در«احلّ الله البیع» که بحث در اصل دلالت بر عمومش هست، از مدعی دلالت سؤال می شود که اگر شما دلالت وضعیّه را ادعا کنید، چه چیز برای دلالت بر عموم وضع شده ؟ ما یک کلمۀ بیع داریم و یک الف و لام داریم، بیع که برای طبیعت و ماهیّت وضع شده و هیچ تردیدی نیست که نفس بیع قبل از این که مدخول«الف و لام» واقع شود و با قطع نظر از مدخول«الف و لام» واقع شدنش، مثل کلمۀ انسان است، همان طوری که انسان برای نفس طبیعت و نفس ماهیّت وضع شده، بیع هم برای نفس طبیعت و ماهیّت وضع شده، منتها وجود بیع، وجود اعتباری است به خلاف انسان که وجودش، وجود حقیقی و واقعی است، امّا از نظر این که موضوع له هردو، خود طبیعت و خود ماهیّت است، هیچ فرقی بین کلمۀ بیع و کلمۀ انسان نیست.

پس بیع که دلالت بر عموم ندارد، در«الف و لام» هم وقتی که انسان به کتابهای ادبی و لغوی مراجعه می کند، برای«الف و لام» معانی مختلفی ذکر شده. «الف و لام» گاهی برای تعریف جنس و ماهیّت است، گاهی برای عهد است، عهد ذکری، عهد ذهنی، گاهی برای تزیین است، مثل«الف و لام» ی که بر سر معرفه می آید، مثل«الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة»، حسن و حسین دو علم هستند، دو معرفه هستند، الف و لامشان، «الف و لام» تزیین است به اصطلاح ادبی و ما هیچ کجا برخورد نمی کنیم که یکی از معانی که برای«الف و لام» ذکر شده باشد، عبارت از عموم باشد، یعنی همان معنایی که برای کل و موضوع له لفظ کل است، ولو به صورت یک معنا از معانی«الف و لام» و به صورت مشترک لفظی هم یکی از معانی«الف و لام» را مسأله عموم ذکر کرده باشند.

احتمال سوّم این است که کسی بگوید: این مجموع«وضع للدلالة علی العموم، البیع وضع للدلالة علی العموم» آنهم نه البیع که کسی بگوید که پس در هر موردی، یک وضع خاصّی باید وجود

ص:49

داشته باشد، بلکه به این صورت که واضع بگوید: طبیعت اگر معرّف به لام شد«المفرد اذا عرّف باللام وضعته للدلالة علی العموم» که این دیگر البیع را شامل می شود، الانسان را شامل می شود، الحیوان را شامل می شود، الاجاره را شامل می شود و هکذا. اگر کسی این ادّعا را داشته باشد، جوابش این است که به حسب مقام ثبوت نمی توانیم این را نفی کنیم، مانعی ندارد این مسأله، امّا اثباتا ما دلیل برخلاف این مسأله داریم؛ دلیل ما تبادر است. آیا اگر گفتند: الانسان، به همان معنای«کل انسان». یا در این آیۀ شریفه ای که مثال زدیم که خداوند تبارک و تعالی می فرماید: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ » به نظر شما اگر مسأله دلالت لفظی وضعی باشد، هیچ فرقی بین«احل الله البیع» و«احل الله کلّ بیع» نباید باشد، درحالی که متبادر عرفی و آنچه به ذهن می آید این است که بین این دو عبارت فرق وجود دارد.

تفاوت البیع با کل البیع

«احل الله البیع» به معنای«احل الله کلّ بیع» نیست، «حرّم الرباء» به معنای«حرّم کلّ ربا» نیست.

در«احل الله البیع» حکم روی طبیعت رفته، لکن در«کلّ عالم» حکم روی افراد رفته. اگر مسأله این طور باشد، لازمه اش این است که اصلا هیچ کجا جایی برای اطلاق و تمسّک به اطلاق نداشته باشیم، مگر در آنجاهایی که«الف و لام» وجود ندارد، درحالی که ملاحظه می کنید، کثیری از مواردی که فقها و اصولیون مورد تمسّک اطلاقی قرار داده اند، همین جایی است که مفرد معرّف به لام در کار است، طبیعتی است که مدخول«الف و لام» قرار گرفته است. در طبیعت مدخول«الف و لام» هیچ استفادۀ عموم نمی شود و الاّ صدی هشتاد این مطلقات را باید بگوییم: از دایرۀ اطلاق بیرون است و داخل در دایرۀ عموم است. هیچ فرقی نمی کند که مولا«اکرم العالم» بگوید یا«اکرم کلّ عالم» بگوید که اگر العالم به دلالت وضعی لفظی دلالت بر عموم کرد، دیگر نیازی هم به مقدّمات حکمت ندارد، عینا مثل مسأله کلّ عالم می شود.

همان طوری که کلّ عالم در افادۀ عموم، هیچ نیازی به جریان مقدّمات حکمت نداشت، اگر بگوییم که واضع مفرد معرّف به لام را هم برای دلالت بر عموم وضع کرده است، معنای وضع این است که ناظر به افراد است، ناظر به کثرات است و«اکرم العالم» به معنای«اکرم کلّ عالم» است. پس همان طورکه در«اکرم کلّ عالم» هیچ گونه نیازی به مقدّمات حکمت وجود نداشت، در«اکرم العالم» هم هیچ نباید نیازی به این معنا وجود داشته باشد، درحالی که صدی هشتاد مطلقات، مفرد معرّف به لام است. معلوم می شود که هیچ نوع دلالت بر عموم به نحو دلالت وضعی لفظی نمی شود دربارۀ اینها قائل شد و عمده اش هم همان مسأله فرقی است که عند اجتماع این دو تعبیر در ذهن انسان

ص:50

هست. انسان نمی گوید که«اکرم العالم» و«اکرم کلّ عالم» عین هم هستند، او به کلمۀ کل دلالت بر عموم می کند، این به کونه مفردا معرّفا باللام دلالت بر عموم می کند و عموم به معنای نظارت و تعرّض افراد است. پس اگر مدعی دلالت، از راه دلالت وضعی لفظی بخواهد این مسأله را مدعی شود، جوابش به همین کیفیّتی بود که ملاحظه کردید، لکن ممکن است او ادعای دیگری داشته باشد.

روی همان مطلبی که در چند جلسۀ قبل بحث کردیم که یک تقسیمی برای عموم هست به استغراقی و مجموعی و بدلی، منتها یک اختلافی بود که تقسیم آیا در ذات عموم مطرح است یا به لحاظ کیفیّت تعلّق حکم به عام مطرح است، آن طوری که مرحوم آخوند معتقد بودند و در مقابل گفتیم، یک تقسیمی برای مطلق شده که این دیگر در فرمایشات مثل مرحوم آخوند زیاد به چشم می خورد که «المطلق قد یکون شمولیّا و قد یکون بدلیّا».

تفاوت مطلق و عام در متعلق

در یک بحث مفصّلی ما این تقسیم را اصلا به کلّی در باب مطلق انکار کردیم، گفتیم: مسأله شمولیّت، مساوق با مسأله کثرت و افراد و مصادیق است، درحالی که در باب مطلق آنچه که بعد از جریان مقدّمات حکمت ثابت می شود و نتیجۀ جریان مقدّمات حکمت است، این است که«نفس الطبیعه متعلقة للحکم» وقتی که خداوند می فرماید: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ » یعنی آن چیزی که موضوع و متعلق برای حکم به حلیّت(که معنای حلیّت، حلیّت وضعی است، یعنی صحّت و نفوذ و تصرّف) قرار داده شده الطبیعة است، «طبیعة البیع». منتها لازمۀ حکم و تعلّق حکم به طبیعت این است که هر کجا شما یک مصداقی برای این طبیعت پیدا کردید، حکم به حلیّت هم انطباق بر آن پیدا می کند، امّا متعلق حکم به حلیّت در«احلّ الله البیع» کلّ بیع نیست.

کلّ بیع ناظر به افراد و مصادیق است و در باب مطلق، نتیجۀ مقدّمات حکمت این است که البیع یعنی«طبیعة البیع و ماهیة البیع، تمام الموضوع للحکم بالحلیّة» است و اصلا هیچ توجّه و تعرّضی نسبت به افراد ندارد و نمی تواند هم نسبت به افراد تعرّض داشته باشد؛ برای این که مکرّر گفتیم که اگر انسان بخواهد تعرّضی(تعرّض دلالتی) نسبت به افراد داشته باشد، باید یا بالمطابقه دلالت کند یا بالتضمّن یا بالالتزام. آیا دلالت انسان بر زید، بالمطابقه است، یعنی زید موضوع له لفظ انسان است ؟ آیا زید جزء موضوع له لفظ انسان است ؟ آیا زید لازم موضوع له لفظ انسان است ؟ هیچ کدام نیست، آن چیزی که هست این است که زید مصداق انسان است، یعنی این طبیعت با زید در خارج اتّحاد وجودی دارند و این مصداق از برای این طبیعت است. مصداقیّت و فردیّت یک معناست، مدلولیّت

ص:51

و دلالت، یک معنای دیگر است. زید مع کونه فردا للانسان به طوری که قضیّۀ حملیّۀ«زید انسان» ترتیب می دهیم، لکن در عین حال«زید لیس بمدلول للانسان» لفظ انسان هیچ نوع دلالتی بر زید نمی کند.

پس معنای اطلاق در«احل الله البیع» شمول نیست، کلمۀ شمول مرادف و مساوق با عموم است، یعنی همان طوری که عموم معنایش این است که زیر چتر من، افراد و کثراتی قرار گرفته اند و دلالت بر این معنا می کند، آیا در اطلاق هم چنین معنایی وجود دارد؟ نتیجه این می شود که اگر کسی تقسیم اطلاق به شمولیّت و بدلیّت را که ما هردو قسمش را انکار کردیم، همان طوری که شمولیّت را انکار کردیم، بدلیّت را هم به یک تقریبی انکار کردیم و اصولا صحّت این تقسیم را مورد مناقشه و خدشه قرار دادیم، امّا ممکن است در مقام توجیه، اینهایی که در ما نحن فیه می خواهند بگویند: مفرد معرّف دلالت بر عموم می کند، کسانی باشند که مقصودشان از عموم، همان اطلاق شمولی است، البته این توجیه است و الاّ افرادی مثل مرحوم محقق خراسانی ضمن این که اطلاق شمولی را پذیرفته اند، تقسیم اطلاق را به شمولی و بدلی قبول کرده اند، مع ذلک در ما نحن فیه می فرمایند: نه مفرد معرّف دلالت بر عموم می کند و نه جمع محلّی به لام دلالت بر عموم می کند.

عدم اطلاق شمولی در مفرد معرف به لام

امّا برای این که آنهایی که معتقدند که مفرد معرّف دلالت بر عموم می کند، بعد از آن که مسأله دلالت لفظی وضعی به هیچ وجه قابل قبول و قابل ادعا نیست، ممکن است بگوییم: نظر اینها از عموم، همان اطلاق شمولی است که مرحوم آخوند هم معتقد هستند که ضمن این که مقسم، اطلاق است، لکن اطلاق در«احلّ الله البیع» با اطلاق در«اعتق الرقبة» به قول اینها فرق می کند. اطلاق در «احل الله البیع» کأنّ هر مصداقی از مصادیق بیع را شامل می شود، امّا اطلاق در«اعتق الرقبة» نمی گوید که هر رقبه ای باید آزاد شود، یک رقبه هم که آزاد شود، در حصول غرض مولا و مطلوب مولا کفایت می کند. لذا اطلاق در«احل الله البیع» به نظر اینها اطلاق شمولی است و اطلاق در«اعتق الرقبة» اطلاق بدلی است و ما در مقام توجیه بگوییم: لعلّ قائل به این که مفرد معرّف دلالت بر عموم می کند، مقصودش از عموم، همان اطلاق شمولی باشد که مرحوم آخوند و دیگران هم قائل هستند.

این فقط به عنوان یک توجیه می تواند مطرح شود و الاّ اوّلا ما اصل اطلاق شمولی و بدلی و این تقسیم را به هیچ وجه قبول نداریم و نمی پذیریم و ثانیا لو فرض که تقسیم اطلاق به شمولی و بدلی هم تقسیم صحیحی باشد، افرادی مثل مرحوم آخوند که اطلاق شمولی و بدلی را پذیرفته اند مع

ص:52

ذلک در مسأله مفرد معرّف به لام جنس انکار می کنند دلالتش را بر عموم که از این معلوم می شود که مقصودشان از عموم، غیر از آن اطلاق شمولی است که مورد قبول اینهاست.

پس در مفرد معرّف به لام جنس اگر از راه دلالت وضعی ادعا شود دلالتش بر عموم، قطعا محل اشکال و مناقشه است و اگر از طریق اطلاق شمولی بخواهند این مسأله را مطرح کنند، این یک توجیهی است، لکن مبنایش مورد قبول نیست. این دو مرحله دارد که هر دو مرحله اش محل اشکال است: یکی اصل صحّت تقسیم اطلاق به شمولی و بدلی و دیگر این که اگر کسی اطلاق شمولی را قائل شد، آیا قبول می کند که مفرد معرّف دلالت بر عموم دارد؟ می بینیم مرحوم آخوند ضمن این که آن مسأله را پذیرفتند لکن در دلالت مفرد معرّف به لام بر عموم کاملا مناقشه و خدشه دارند. در نتیجه؛ در مفرد معرّف به لام نمی شود مسأله عموم را پیاده کرد و اساس مسأله هم همین فهم عرفی و تبادر عند العرف است که بین«احل الله البیع» و«احل الله کلّ بیع» کاملا از نظر فهم عرفی اختلاف وجود دارد درحالی که روی قاعده، اگر مفرد معرّف دلالت بر عموم می کرد، نباید هیچ فرقی بین این دو تعبیر وجود داشته باشد و امّا جمع محلّی به لام، یکی دو تا بحث دارد ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - به چه دلیل مفرد معرف به لام دلالت وضعی بر عموم ندارد؟

2 - «احل الله البیع» چه فرقی با«احل الله کل البیع» دارد؟

3 - عام و مطلق از حیث متعلق، چه تفاوتی دارند؟

4 - به چه دلیل مفرد معرف به لام دارای اطلاق شمولی نیست ؟

ص:53

درس ششصد و بیست و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلالت جمع محلی به لام بر عموم

بحث در محلّی به لام بود که یک قسمتش که عبارت از مفرد معرّف به لام بود را بحث کردیم که به هیچ وجه دلالت بر عموم ندارد و«احلّ الله البیع» و امثال ذلک، دلالت بر عموم نمی کنند، نه عموم استغراقی و نه عموم بدلی در«اعتق الرقبة». بخش دوّم، جمع محلّی به لام بود، که مرحوم آخوند صاحب کفایه(قدس سره) اختیار کرده اند که جمع محلّی هم مثل مفرد معرّف دلالت بر عموم نمی کند و تقریبا دلیل مشترکشان همان دلیلی بود که در مفرد معرّف ذکر کردیم، منتها در جمع، تقریب بیشتری دارد. می فرمایند: در جمع محلّی به لام، مثل العلماء، چه چیز دلالت بر عموم می کند؟ آیا الف و لام دلالت بر عموم داشته باشد که همان طوری که ذکر کردیم: برای«الف و لام» یک معنایی به عنوان عموم و شمول ملاحظه نمی شود با این که«الف و لام» معانی مختلفی دارد و در موارد مختلفی به کار گرفته می شود، ولی اینکه یکی از معانی آن همان معنای عموم باشد، در جایی دیده نشده است. مدخول الف و لام هم جمع است، در نحو و در منطق، برای جمع یک حدّاقلی ذکر

ص:54

کرده اند، گفته اند: حداقل جمع عبارت از ثلاثه است و منطقیّین اقل جمع را دوتا قرار داده اند. پس علما با قطع نظر از الف و لام بر سه عالم قابل تطبیق است و از نظر منطقیّین بر دو عالم قابل تطبیق است، پس کجا دلالت بر همۀ علما و جمیع علماء دارد؟

احتمال سوّمی هم که جمع محلّی به لام این مجموع، برای دلالت بر عموم وضع شده باشد، البته آن که احتمالش را می دهد، نه این که در تک تک جمعها این وضع وجود داشته باشد، اینکه«کلّی الجمع المحلّی باللام» را واضع برای دلالت بر عموم، وضع کرده باشد، ایشان می فرماید: چنین چیزی وجود ندارد و چنین وضعی در اینجا نیست. لکن این احتمال سومی که ایشان ذکر می کنند، ظاهر این است که این احتمال را انسان نمی تواند انکار کند. اگر این را بخواهیم انکار کنیم، باید بگوییم: هیچ فرقی بین این که شارع«احلّ الله البیع» بگوید و بین این که«احل الله البیوع» بگوید، نیست.

اگر جمع محلّی به لام مانند مفرد معرّف از نظر عدم دلالت بر عموم یکسان باشند، باید این حرف را ملتزم شویم و بگوییم: از نظر متفاهم عرفی و آنچه که منسبق به اذهان عرف است، هیچ فرقی نمی کند که شارع«احلّ اللّه البیع» بگوید یا«احل الله البیوع» بگوید، درحالی که با مراجعۀ به ذهن عرفی خودمان و به اذهان دیگران و سایر مردم، انسان می فهمد که«اکرم العلماء» یک معنای زائدی دارد. «احل الله البیوع» یک معنای زائدی بر«احلّ الله البیع» دارد و آن معنای زائد، همین مسأله دلالت بر عموم است. لذا هیچ بعید نیست که با توجّه به تبادر و متفاهم عند العرف، انسان تفصیل قائل شود و این قول سوّمی که قول به تفصیل بین مفرد معرّف و جمع محلّی بود را انسان اختیار کند و دلیل و برهانی هم این مسأله ندارد. فقط فارق بین این دو همان متبادر عند العرف و منسبق الی ذهن العرف است که بین«احلّ الله البیع» و«احل الله البیوع» روی مسألۀ دلالت بر عموم، عرف فرق قائل می شود که از آن به هیچ وجه استفادۀ عموم نمی کند ولی از این استفادۀ عموم می کند.

اگر کسی قائل شد به این که دلالت بر عموم ندارد، مثل مرحوم آخوند(قدس سره) دیگر این بحث بعدی پیش نمی آید، امّا اگر کسی ملتزم به تفصیل و قائل به تفصیل شد و گفت: «احل الله البیوع» یا«اکرم العلماء یدّل علی العموم» آنهم به همان صورتی که ذکر کردیم، نه این که العلما یک وضع داشته باشد و البیوع یک وضع دیگری، بلکه کلّی را واضع وضع کرده«الجمع المحلّی باللام» نفس این عنوان. آن وقت البیوع یک مصداقش است، العلماء مصداق دیگر، بدون این که هرکدام از اینها یک وضع خاصّی در این رابطه داشته باشند. روی این قول، این بحث پیش می آید که شما در باب عموم گفتید که سه قسم عموم داریم، تقسیم عموم را به اقسام ثلاثه پذیرفتید، ولو این که تقسیم

ص:55

مطلق را به شمولی و بدلی انکار کردید. امّا تقسیم عموم پذیرفته شد، منتها یک بحثی بود که آیا این تقسیم قبل از تعلّق حکم تحقّق دارد و در رتبۀ موضوع مطرح هستند یا این که به لحاظ تعلّق حکم که مرحوم آخوند قبلا این فرمایش را می فرمودند، لکن اصل تقسیم، محل اشکال نبود.

الفاظی هم بود که در هریک از این اقسام، ظهور داشت مثل«اکرم کلّ عالم» ظهور در عامّ استغراقی داشت«اکرم أیّ عالم شئت» ظهور در عموم بدلی و«اکرم مجموع العلماء» ظهور در عامّ مجموعی داشت. اینها الفاظی بودند که هرکدامشان ظهور در یک قسمی از این اقسام ثلاثۀ عام داشتند. آن وقت این بحث پیش می آید که جمع محلّی به لام وقتی می گویید: «اکرم العلماء» بعد از آن که اصل دلالتش بر عموم را بپذیریم، آیا این کدامیک از اقسام ثلاثۀ عام را دلالت دارد؟ «اکرم العلماء» همان مفاد«اکرم کلّ عالم» را دارد، یعنی عموم استغراقی یا مفاد«اکرم مجموع العلماء» را دارد که مفاد عامّ مجموعی است، یا مفادش«اکرم أیّ عالم شئت» است که عامّ بدلی را دلالت داشته باشد، یا این که ظهور در هیچ کدام از اینها ندارد و با هرکدام از این اقسام سازگار است و با قرینه باید خصوصیّت استغراقیّت و مجموعیّت و بدلیّت تعیین شود؟

ادعای دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی

ربما یقال به این که یک خصوصیّتی در اینجا هست که باید«اکرم العلماء» را حمل بر عموم مجموعی کنیم و آن خصوصیّت این است که اینجا مدخول الف و لام مثل کل، طبیعت نیست که اضافۀ به طبیعت عالم شده باشد و کل هم دلالت بر استیعاب افراد طبیعت و استغراق افراد طبیعت کند. اینجا الف و لام روی جمع آمده، منتها اگر جمع خالی از الف و لام بود، ما به همان اقل جمع هم اکتفا می کردیم، می گفتیم: اقل جمع، ثلاثه است، امّا الف و لام آمد گفت: پای اقل جمع را در اینجا پیش نیاورید، جمع محلّی دلالت بر عموم می کند، یعنی همۀ افراد علماء. پس در حقیقت، نقش الف و لام این است که مرتبۀ اقل جمع و مراتب متوسطۀ در جمع را کنار بزند و بالاترین و آن قسمتی که دیگر فوق آن تصوّر نمی شود در عالم جمع، عالی ترین مرتبۀ جمع را الف و لام افاده می کند، امّا خصوصیّت اصل جمع را نمی توانیم از دست بدهیم. خصوصیّت جمع این است که بین افرادش ارتباط وجود دارد، حالت اجتماعی در آنها نقش دارد، حالت انسجامی در آنها نقش دارد. این خصوصیّت جمعی باید به جای خودش محفوظ باشد.

پس در حقیقت اینجا دو مطلب داریم: یکی عبارت از الف و لامی که مدخولش عبارت از جمع است که نقشش این است که اقل مراتب متوسطۀ جمع را نفی می کند و کنار می گذارد و انگشت روی

ص:56

آن مرتبۀ بالاتر که دیگر فوق آن مرتبه ای نیست قرار می دهد، امّا خصوصیّت دوّم آن حالت جمعی است که اقتضای یک حالت ارتباط و انسجام و انضمام دارد. به عبارت روشن تر، اگر ما می گفتیم:

مفرد معرّف به لام جنس افادۀ عموم می کند، این حرف را آنجا نمی زدیم، برای این که الف و لام دلالت می کرد بر عالی ترین مراتب جمع، مدخولش هم عالم بود که دلالت بر طبیعت می کرد، امّا این که بین افراد این طبیعت یک نوع ارتباط و انسجام و انضمامی وجود دارد، اگر ما مفرد معرّف به لام را دلیل بر عموم قرار می دادیم، یک چنین حرفی را نمی زدیم، اما جمع محلّی این خصوصیّت را دارد که علاوۀ بر این که افادۀ بالاترین مراتب جمع را می کند، یک مقدار مشعر به این معنا هست که اقتضا می کند که بین این افراد یک حالت ارتباط و انسجام و انضمامی وجود دارد. لذا نتیجه این می شود که «اکرم العلماء» مغایر با«اکرم کل عالم» می شود و مغایرتشان در این جهت است که«اکرم کلّ عالم» عموم استیعابی را دلالت می کند، امّا«اکرم العلماء» عموم مجموعی را دلالت دارد.

عدم دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی

لکن این حرف بخاطر مبنای آن باطل است. مبنای این حرف این است که هرکجا که پای جمع مطرح باشد، یک حالت ارتباط و انسجامی وجود دارد. حالا ما از این قائل و از مدعی این معنا سؤال می کنیم که اگر مولا به جای جمع محلّی فرض کنید یک جمع مضافی را مطرح کرد و گفت: «اکرم علماء البلد» قبول داریم که اقل جمع هم ثلاثه است، ولی بحث این است که این اقل جمعی که ثلاثه است و علماء البلد با اقل جمع هم تطبیق می کند، آیا حالت ارتباطی و انسجامی وجود دارد به حیثی که اگر دو نفر را فقط اکرام کرد که اقل جمع هم تحقّق پیدا نکرد، ما می گوییم: «انّه لم یتحقّق منه موافقة اصلا» یا این که می گوییم: نسبت به اکرام این دو نفر موافقت حاصل شده، امّا لازم بوده که یک سومی هم اکرام شود، مثل آنجایی که مولا از اوّل بگوید: «اکرم زیدا و عمرا و بکرا» و این برود زید و عمرو را اکرام کند، امّا نسبت به اکرام بکر موافقتی از خود نشان ندهد.

آیا در جمع بودن، فقط همان کثرت که با سه نفر به عنوان اقل تحقّق پیدا می کند صادق است یا در جمع بودن، دو خصوصیّت مطرح است: یکی این که کمتر از سه نفر نباشد و دیگر این که بین این سه هم ارتباط و اتصال و انسجام باید وجود داشته باشد که اگر مولا گفت: «جئنی برجال» و این به جای سه رجل، رفت دو رجل را در محضر مولا احضار کرد، این«لم یأت بشیء اصلا، لم یتحقّق منه موافقة امر المولی بوجه» آیا این طور است یا این که عرف خلاف این معنا را استفاده می کند. اگر مولایی به عبدش گفت: در این مهمانی برو علمای شهر را دعوت کن، (نه العلماء) این آمد از پنجاه

ص:57

نفر چهل نفرشان را دعوت کرد، بگوییم: این«قد خالف المولی» بطور کلّی مثل آنجایی که حتّی یک نفر را دعوت نکرده باشد. چطور آنجایی که اگر حتّی یک نفر را دعوت نکند، مخالفت تحقّق پیدا شده، اینجایی که یکی هم از قلم عمدا بیفتد، مثل همان صورت است ؟ با این مطلب عرف موافقت ندارد. لذا انصاف این است که اگر ما جمع محلّی را دالّ بر عموم بدانیم، این توهّمی که شده حتما باید حمل بر عموم مجموعی شود، این حرف درست نیست.

یک شاهد دیگر این است که اگر«العلماء» خودش به تنهایی دلالت بر عامّ مجموعی داشته باشد، لازمه اش این است که اگر مولا گفت: «اکرم مجموع العلماء» این باید یک جنبۀ تاکیدی و تکراری در عبارت مولا ملاحظه شود. آیا این طور است ؟ اگر گفت: «اکرم مجموع العلماء» یک جنبۀ تاکید و تکرار در این ملاحظه می شود؟ ظاهر این است که نه، «العلماء» دلالتش بر عموم، شبیه همان دلالت «اکرم کلّ عالم» است، مگر این که کلمۀ مجموع و امثال ذلک مطرح شود و قرینه شود بر این که مقصود، عموم شمولی است، امّا اگر خودش به تنهایی باشد«اکرم العلماء» ظاهر این است که با«اکرم کلّ عالم» فرقی نمی کند. امّا ممکن است دلالت آن یک مقدار روشن تر باشد، امّا از نظر مفاد، بین این دو عبارت فرقی وجود ندارد.

نتیجه گیری از بحث

پس نتیجۀ بحث این شد که اوّلا خلافا لمرحوم آخوند(قدس سره) جمع محلّی دلالت بر عموم می کند و ثانیا، خلافا لما ربما یقال که مدلولش عموم مجموعی هست، ظاهر این است که مدلولش عموم مجموعی نیست، بلکه همان عموم افرادی و استیعاب افراد را دلالت می کند که اصطلاحا از آن تعبیر به عموم استغراقی می شود. آنجایی که می گوید: «جئنی برجال» دیگر لازم نیست که هر رجلی، رجال باشد، معنایش این است که مأمور به آوردن جمع است. یعنی از سه نفر کمتر نباشد، امّا حالا که از سه نفر نباید کمتر باشد، این سه نفر هم مرتبط باهم هستند که اگر دونفرشان را آورد و سوّمی را نیاورد«لم یجیء بشیء، لم یتحقق منه موافقة اصلا» کما این که در مقام اخبار هم همین طور است.

شما وقتی که در یک مجلسی که علما همه جمع هستند، می گویید: «کان العلماء فی ذلک المجلس حاضرین» این معنایش این نیست که حضور اینها مرتبط باهم بوده است. این ارتباط را دیگر از معنی جمعی نمی توانیم استفاده کنیم، نه در مقام تعلّق حکم و نه در جملات خبریّه و در مقام اخبار.

اقسام ثلاثه به حسب آنچه که ذکر کردیم، اینها در رابطۀ موضوع است، به لحاظ تعلّق حکم نیست، اگر از ما بپرسند: «ما معنی کلّ رجل»؟ نمی گوییم: کلّ رجل را باید به لحاظ تعلّق حکم

ص:58

ملاحظه کنیم. «کلّ رجل وضع للدلالة علی العموم الاستغراقی» معنای عموم استغراقی این است که هر فردی خودش استقلال دارد و حالت ارتباط و انضمام، نقشی ندارد، مثل نماز نیست مثل اقل و اکثر ارتباطی که اگر یک جزء از ده جزئش هم اخلال شود«لم یأت بشیء اصلا». مسألۀ عموم استغراق در مثل کلّ رجل، یک چنین چیزی نیست.

جریان اصالة العموم در شک در تخصیص عام

فصلی که بعدا در باب عام و خاص مطرح می شود که ما اصل بحث را طرح می کنیم و بحث اصلی اش را بعدا ان شاء الله صحبت می کنیم این است که هیچ تردیدی نیست که اگر ما یک عمومی داشته باشیم، مثل«اکرم کلّ عالم» یا هر عمومی، در این جهت فرق نمی کند و بعد شکّ در اصل عروض تخصیص بر این عموم کنیم، شک داشته باشیم که این عام آیا تخصیص خورده یا نه ؟ حالا مسأله این که آیا تخصیص مستلزم مجازیّت است یا مستلزم مجازیّت نیست ؟ این هم یکی از مسائل جالبی است که بعدا در همین مباحث عام و خاص مطرح می کنیم، ولی بحث این است که اگر شک کنیم که آیا تخصیصی بر«اکرم العلماء» عارض شده یا نه ؟ این بلااشکال اصلی به نام اصالة العموم که عبارت از یک اصل لفظی است، محکّم است، تا زمانی که دلیل بر تخصیص قائم نشده باشد و این ربطی به مسألۀ حقیقت و مجاز ندارد که آیا عروض تخصیص، مستلزم تجوّز در عام است یا عروض تخصیص مستلزم تجوّز در عام نیست ؟ این، جای بحث ندارد.

آن چیزی که جای بحث است این است که اگر بر یک عامّی، تخصیص عارض شد، یک وقت شبهۀ مفهومیّه وجود دارد که شبهۀ مفهومیّه اش مردّد بین اقل و اکثر است و یک وقت مردّد بین متباینین است. یک وقت شبهۀ مصداقیّه داریم، مولا گفته: «اکرم کلّ عالم» و به دلیل دیگر هم گفته: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» لکن نمی دانیم این زیدی که عالم است قطعا«هل هو فاسق ام لا؟» این شبهۀ مصداقیّه مخصّص است، کما این که در مفهوم فسق تردید داشته باشیم، این شبهۀ مفهومیّۀ مخصّص است. اینها را هم ما فعلا بحث نداریم. عامّی هست به نام«اکرم العلماء» مخصّصی هست به نام«لا تکرم الفساق من العلماء» که مخصّص را هم بعد می گوییم: گاهی مخصّص منفصل است که مولا به یک کلام دیگری این مخصّص را بیان می کند، گاهی مخصّص متّصل در همان امر اوّل می گوید:

«اکرم العلماء الاّ الفساق منهم، سوی الفساق منهم» که از آن تعبیر به مخصّص متّصل می کنند. ما در اینها هیچ تردیدی نداریم.

آن چیزی که فعلا مورد بحث ما هست این است که اگر عامّی تخصیص خورده باشد به یک

ص:59

مخصّصی متّصلا یا منفصلا و در رابطۀ با آن مخصّص، هیچ گونه ابهام و تردیدی نه مفهوما و نه مصداقا وجود ندارد، امّا شبهۀ ما این است که آیا یک مخصّص دیگری و یک عنوان دیگری در ردیف مخصّص اوّل بر عام عارض شده یا نه ؟ آنجایی که ما شکّ در اصل عروض تخصیص می کردیم، اصالة العموم محکّم بود و به عبارت دیگر، عام در مفاد خودش حجیّت داشت و حکم می کرد به این که اعتنا به احتمال تخصیص نکنید. آیا عین این قصّه نسبت به تخصیص زائد مشکوک که یک تخصیص بر عام عارض شده، دو تخصیص شده، لکن تخصیص دیگر محل شکّ است، آیا عامّ مخصّص مثل عامّ غیرمخصّص، حجیّتش نسبت به ماعدای مورد تخصیص اوّل، قطعا محفوظ است یا این که عام وقتی تخصیص خورد دیگر همه نیرویش را از دست می دهد و در حقیقت کمرش شکسته می شود و نسبت به تخصیص زائد، هیچ حجیّتی ندارد و یا بین مخصّص متّصل و منفصل در این جهت ممکن است فرق وجود داشته باشد؟

پرسش:

1 - احتمالات ثلاثه در دلالت جمع محلی به لام بر عموم را بیان نمایید.

2 - استدلال مرحوم آخوند ره بر عدم دلالت جمع محلی به لام بر عموم چیست ؟

3 - عدم دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی را بیان کنید.

4 - استدلال استاد بر دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی را تقریب نمایید.

5 - اصالة العموم در چه مواردی جریان دارد؟

ص:60

درس ششصد و بیست و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم شک در مخصص دوم در عام مخصص

بحث در این بود که اگر عامی مخصّص واقع شود، یا به مخصّص متّصل و یا به مخصّص منفصل.

آیا در ماعدای مورد تخصیص که هیچ گونه در رابطۀ با غیرمخصّص، ما شبهه و ابهامی نداریم، نه شبهۀ مفهومیّه مطرح است، و نه شبهۀ مصداقیه«اکرم العلماء به لا تکرم الفساق من العلماء» تخصیص خورده، هم معنای فسق برای ما روشن است و هم مصادیق علمای فاسق برای ما مشخّص است، لکن تردید ما این است که آیا غیر از این مخصّص، یک مخصّص دیگری هم برای این عام وجود دارد؟ آیا همان طوری که عنوان فاسق از علما از أکرم العلماء خارج شده است، یک عنوان دیگری هم خارج شده یا نه ؟ بحث در این است که آیا عموم نسبت به غیر مسأله مورد مخصّص اوّل، حجیّت دارد یا نه ؟ چطور؟

همان طوری که اگر ما شک در اصل تخصیص می کردیم، می توانستیم به اصالة العموم در«اکرم العلماء» تمسک کنیم، اگر شک در تخصیص زاید داریم، این قائل می گوید: مانعی ندارد، می شود به

ص:61

عموم«اکرم العلماء» در مورد غیرمخصّص اوّل تمسّک کرد. بعضی قائل هستند به عدم جواز من السوق، می گویند: عام بعد از تخصیص، دیگر توازن خودش را از دست می دهد و کانّ از حجیّت و اعتبار ساقط می شود، بعضی هم بین مخصّص متصل و مخصّص منفصل فرق گذاشته اند و می گویند: در مخصّص متصل، نسبت به ماعدای مورد مخصّص، می توانیم به عموم عام تمسک کنیم، امّا اگر مخصّص منفصل شد و«لا تکرم الفسّاق من العلماء» به یک دلیل دیگری و با یک فاصله ای ثابت شد، اینجا اصلا نمی شود به مقتضای مورد این مخصّص به عموم«اکرم العلماء» تمسک کرد.

اقوال ثلاثه در مسأله در تخصیص عام

در حقیقت سه قول در مسأله هست: «جواز التمسک مطلقا و عدم جواز التمسک مطلقا و التفصیل بین المتصل و المنفصل بجواز التمسک فی الاول و عدم الجواز التمسک فی الثانی». این اختلاف از کجا ناشی شده است و منشأ این اختلاف که آثار مهمی بر آن مترتب است و یکی از مسائل اصولیۀ«کثیرة الفایدة فی الفقه» است، منشأ چه چیزی است ؟ منشأ این است که قبلا هم اشاره کردیم، یک نزاعی در باب تخصیص عام مطرح است و آن نزاع این است که آیا اصولا تخصیص یک دلیل عام، مستلزم تجوز و مجازیت در آن دلیل عام است یا مستلزم مجازیت نیست ؟

آنهایی که قائل به استلزام هستند و می گویند وقتی که«اکرم العلماء» جمع محلا به لام که گفتیم افادۀ عموم می کند، بعد از آن که به«لا تکرم الفساق من العلماء» تخصیص خورد، کشف می کنیم که «اکرم العلماء» در معنای حقیقی خودش استعمال نشده است و این تخصیص مستلزم مجازیت در عام است. آنها می گویند که لازمۀ مجازیت، عدم جواز تمسک به عام است، برای این که بعد از آن که «اکرم العلماء» در معنای حقیقی خودش استعمال نشد و پای معنای مجازی پیش آمد، کدام معنای مجازی اراده شده است ؟ دائرۀ مجاز توسعه دارد و دارای افراد کثیر است. لذا ما نمی دانیم که مراد چیست تا تمسک کنیم ؟ اما آنهایی که می گویند تخصیص عام مستلزم مجازیت در استعمال لفظ عام نیست، می گویند که«اکرم العلماء» چه تخصیص بخورد و چه تخصیص نخورد، در همان معنای حقیقی خودش که عبارت از عام باشد استعمال شده است و برحسب اراده جدیه تعدادی خارج شدند، اما در ارادۀ استعمالی هیچ گونه تفاوتی نیست که توضیح می دهیم ان شاء ا... بعدا.

آنهایی هم که قائل به تفصیل هستند بین مخصص متصل و منفصل فرق می گذارند و می گویند که اگر مولا بگوید«اکرم العلماء الا الفساق منهم» هیچ تجوز و مجازیتی در کار نیست، لذا تمسک به

ص:62

این عموم مانعی ندارد، اما اگر مخصص منفصل شد این موجب تحقق مجازیت در عام است؛ لذا جایز نیست که نسبت به تخصیص زائد تمسک به عموم«اکرم العلماء» شود. ما اینجا لازم است با این که این بحث را ما در اوائل بحث اصول که مرحوم آخوند حقیقت و مجاز را مطرح کرده و ما هم آنجا بحث مفصلی راجع به مجاز داشتیم، لازم است که اینجا از باب مقدمه اصلا ماهیت مجاز را مشخص کنیم، حالا کاری به عام و خاص و این مسائل فعلا نداریم، حقیقت و ماهیت مجاز چیست ؟

نظریۀ مشهور در مورد مجاز

همان طوری که مرحوم آخوند ذکر کردند، منتهی خودشان هم اختیار کردند، مشهور قائل به این معنا هستند، این بحث را دقیقا ملاحظه کنید، مشهور قائلند به این که مجاز استعمال لفظ است در غیر ما وضع له در مقابل حقیقت که حقیقت استعمال لفظ است، در ما وضع له. شما کلمه اسد را به دو نحو می توانید استعمال کنید: یک وقت کلمه اسد را استعمال می کنید در همان معنایی که واضع، لفظ اسد را برای آن معنا وضع کرده است که عبارت از آن حیوان مفترس کذایی و برای خصوصیات کذایی است، این استعمال حقیقی یک وقت همین لفظ اسد را شما مستقیما بدون هیچ گونه ادعا و مسأله ای می آیید، استعمال می کنید رجل شجاع، رجل شجاع معنایی است که«لم یوضع له الاسد» منتهی مشهور این طور می گویند که واضع این اجازه را داده که در مواردی که آن علایق و علاقه هایی که در باب مجاز وجود دارد که حدود بیست و چند علاقه است، با توجه به آن علایق هرکدامشان وجود داشته باشد، می توانید لفظ اسد را در غیر موضوع له استعمال کنید، یکی از علاقه ها، علاقۀ مشابهت است.

شما می دانید رجل شجاع در حیث شجاعت شبیه اسد است که اسد هم به عنوان یک حیوان در کمال شجاعت مطرح است، واضع اجازه داده است که این لفظی که وضع به خصوص حیوان مفترس شما به استناد علاقۀ مشابهت این را استعمال کنید در رجل شجاعی که کاملا غیر معنای موضوع له است. رجل شجاع، حیوان ناطق و انسان است انسان متصف به شجاعت. اسد، یک نوع دیگری از جنس حیوان است و انواع حیوان بینشان مباینت کلیه وجود دارد، «بین البقره و الانسان» از نسب اربعه، این تباین تحقق دارد«لیس فرد مما یصدق علیه الانسان، یصدق علیه البقر، و لیس فرد مما یصدق علیه البقر یصدق علیه الانسان» لذا بین انسان و بقر، تباین کلی وجود دارد. بین رجل شجاع و اسد هم همین طور مغایرت و مباینت کلیه برقرار است، لکن در عین حال واضع اجازه داده است این معنا را که به علاقه مشابهت که یکی از آن علاقات معروف در باب مجاز است، لفظ اسد موضوع

ص:63

برای حیوان مفترس را در رجل شجاعی که بینوت کامل از نظر نوعیت با آن اسد دارد، استعمال کنیم.

نظر سکاکی در مورد مجاز

پس در حقیقت اختلاف بین مجاز و حقیقت روی نظر مشهور در مستعمل فیه است، مستعمل اسد است، لکن«اذ استعمل فی الحیوان المفترس یکون استعمال الحقیقیات و اذا استعمل فی الرجل الشجاع بعلاقة المشافه استنادا الی تجویز الواحد یکون استعماله مجازی» مستعمل فیها در حقیقت و مجاز باهم فرق می کند، لفظ واحد اما مستعمل فیه متعدد، در بین علمای اهل بیان و متخصصین در فن علم بیان - که بیان و معانی و بدیع اینها مباحثی است که در کتاب مطول مطرح بود و بعد هم تبدیل به مختصر شد و ظاهرا آن مختصر هم دیگر نمی دانم حالا به چه صورتی است ؟ لکن من این مطلب را یک روز در درس از امام بزرگوارمان(قدس سره) شنیدم که به یک مناسبتی در درس می فرمودند که من کتاب مطول را من اوله الی الاخره خواندم. کتاب مطول با آن طول و تفصیل حالا خود ما هم شاید یک سال تمام را فقط صرف کتاب مطول کردیم شاید حالا یک ده بیست صفحه اش را اصلا نشد، بخوانیم و الا اصلا برنامه چنین بود.

در بین متخصصین در فن بیان - سکاکی صاحب کتاب مفتاح الکرامة یک نظریه ای را در مقابل مشهور ادعا کرده است، لکن آنچه که به ایشان نسبت داده شده است، این است که این نظریه را ایشان تنها در رابطۀ با یک قسم مجاز که از آن تعبیر به استعاره می شود، استعاره آن مجازی است که علاقه اش، علاقۀ مشابهت باشد، مجاز مرسل از آن مجازات دیگری است که سایر علاقه ها در آن وجود داشته باشد. پس در حقیقت استعاره یک قسم از مجاز است منتهی خصوصیتش این است که علاقه اش علاقۀ مشابهت است، حالا به سکاکی همین طور که در کتاب بیان مطول و مختصر هم تا حدی مطرح است، این معنا نسبت داده شده است که در استعاره شما استعمال لفظ در غیر ما وضع له نمی کنید وقتی که کلمه اسد را در رجل شجاع استعمال می کنید، این طور نیست که مستقیما لفظ شما اسد باشد و مستعمل فیه شما رجل شجاع باشد، تا بیایید اسم این را استعمال لفظ در غیر ما وضع له بگذارید. نه، مسأله این طور نیست، به تعبیر ایشان در اینجا تصرف در یک امر عقلی و در یک جهت مربوط به معنا شده است.

شما در معنا یک دست کاری کرده اید و یک دخل و تصرفی در رابطه با معنا مرتکب شدید، آن دخل و تصرف عبارت از چیست ؟ ایشان می فرماید آن عبارت از این است که شما آمده اید برای اسد یعنی معنای اسد دو نوع فرد قائل شدید: یک فرد، فرد حقیقی و واقعی که عبارت از همان حیوان

ص:64

مفترس مقیم در جنگلها است. این افراد حقیقیۀ ماهیت اسد است، در کنار این آمده اید یک فرد ادعایی برای معنای اسد شما قائل شدید و آن عبارت از رجل شجاع است و ادعا کردید که رجل شجاع هم داخل در معنی اسد است؛ منتهی ادعا است.

پس برای ماهیت اسد یک وجود و افراد حقیقیه، تحقق دارد و یک افراد یا یک فرد ادعایی هم وجود دارد که عبارت از رجل شجاع است. نتیجه این می شود که وقتی شما کلمۀ اسد را استعمال می کنید، نه این که مستقیما کلمۀ اسد در رجل شجاع استعمال شود تا اسمش را بگذاریم استعمال «فی غیر ما وضع له، فی مباین ما هو موضوع له بالتباین النوعی» نه. شما اینجایی هم که اسد را در رجل شجاع استعمال می کنید، از معنای حقیقی، غافل نیستید؛ بلکه در معنی حقیقی یک توسعۀ ادعاییه قائل شدید و گفتید که رجل شجاع، این هم«داخل فی موضوع له لفظ اسد، لکن لیس دخول حقیقیا بل دخولا ادعائیا». چنین حرفی را سکاکی در خصوص استعاره ذکر کرده است و در حقیقت خواسته است استعاره را از دائره استعمال لفظ در غیر موضوع له بیرون بیاورد و از سایر مجازات کانّ به حسب ظاهر استعاره را جدا کند.

فرمایش مرحوم شیخ محمد اصفهانی ره در مجاز

اینجا دو مطلب داریم که البته اساس این دو مطلب را ما از سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) و ایشان هم خودشان مبتکر این مطلب نبودند، بلکه نقل کردند از استاد بزرگوارشان مرحوم شیخ محمد رضای نجفی اصفهانی که معروف به مجد یا ابو المجد است - که جدا وقتی که کتاب ایشان را انسان مطالعه می کند، اصلا تعجب می کند که یک فارس زبان و یک اصفهانی که فارس به تمام معنا است، چطور این قدر در ادبیات عرب تخصص پیدا کرده است و به رموز ادبیات عرب آشنا شده است و به لغات عرب تسلط پیدا کرده است که کیفیت عبارات و الفاظ ایشان را در هیچ کتابی در کتابهای اصولیه انسان برخورد نمی کند. کتاب ایشان به نام(وقایة الاذهان) است که ما ندیده بودیم این کتاب را، لکن این اواخر دو سه سال است که این کتاب چاپ شده و یک جلد هم هست و در دسترس است و چاپش هم چاپ بسیار خوبی است. - این مطلب را امام بزرگوار از ایشان گرفته و مورد قبول قرار داده اند. مطلب این است که اصلا مجازات به طور کلی چه آن استعاره ای که سکاکی می گوید و چه سایر مجازات که از آن تعبیر به مجاز مرسل می شود، در هیچ کدام از اینها مجاز به معنای استعمال لفظ در غیر ما وضع له نیست، در هیچکدام از اینها«لا فی الاستعاره کما یقول به السکاکی و لا فی سائر المجازات» مجاز استعمال لفظ در غیر ما وضع له نیست. چرا نیست ؟ نکته ای

ص:65

در اینجا وجود دارد که حالا در کتاب ایشان شواهد و اشعار و خصوصیاتی ذکر می کند که تسلط ایشان بر این مسائل را روشن می کند.

نکته اش این است که اگر مجاز استعمال لفظ در غیر ما وضع له باشد و شما بگویید: «رأیت اسدا» از شما می پرسند که مستعمل فیه اسد چیست ؟ بگویید رجل شجاع یا کلمه یرمی را بیاورید که از اول اصلا ذهن آن مستمع شما به ناحیۀ حیوان مفترس متوجه نشود«رأیت اسدا یرمی» یعنی«رأیت رجلا شجاعا» روی حرف مشهور آیا معنای واقعی«رأیت اسدا یرمی» غیر از«رأیت رجلا شجاعا» است ؟ برای این که شما می گویید«اسد استعمل فی الرجل الشجاع» استعمالا مجازیا و یرمی هم قرینۀ مجاز است فرق بین حقیقت و مجاز این است که حقیقت نیاز به قرینه ندارد، اما مجاز یحتاج الی القرینه است. پس نقش یرمی در این«رأیت اسدا یرمی» چه مقدار است ؟ روی حرف مشهور بیشتر از این نیست که این یرمی می آید ما را هدایت می کند که اشتباه نکنی، خیال نکنی که اسد در حیوان مفترس استعمال شده است، نه، من به تو می گویم که اسد در رجل شجاع استعمال شده است، خوب روی هم رفته چه شد؟ روی هم رفته«رأیت اسدا یرمی» معنایش«رأیت رجلا شجاعا» است.

آیا اضافه ای دارد؟ اضافه ای بر این مسأله در مبنا و نظریۀ مشهور در باب مجاز شما ملاحظه نمی کنید.

اگر مسأله این طور است، لقائل أن یقول چه داعی بر این معنا وجود داشت ؟ از اول می گفت:

«رأیت رجلا شجاعا». چرا اول ذهن انسان را منحرف می کند، بعد هم تا با کلمه یرمی برگرداند، این معنایش این طوری می شود تا انسان کلمۀ اسد را می شنود، ذهنش می رود سراغ حیوان مفترس، کلمۀ یرمی می آید این انحراف را برمی گرداند به رجل شجاع. این در حقیقت مثل این می ماند که انسان لقمه را دور سر بچرخاند و از پشت توی دهان خودش بگذارد، خوب از اول بگو«رأیت رجلا شجاعا» نه انحرافی برای مستمع پیش می آید و نه نیازی به این داری که قرینه ای اقامه کنی که جلوی انحراف او را بگیرد. از اینجا ما چه می فهمیم ؟ می فهمیم که«رأیت اسدا یرمی» یک معنای اضافه ای بر«رأیت رجلا شجاعا» دارد. یک ظرافت و لطافت خاصی در آن وجود دارد که«رأیت رجلا شجاعا» نمی تواند آن لطافت و ظرافت را افاده کند. اما«رأیت اسدا یرمی» آن ظرافت و لطافت را افاده می کند.

به عبارت روشن تر، مسأله این است که اگر ما نظریه مشهور را در باب مجاز بپذیریم و از اول بگوییم کلمه اسد مستقیما در رجل شجاع به عنوان این که در غیر ما وضع له استعمال شده و یک قرینه ای هم برای این معنا اقامه کنیم. آن لطائفی که هم در استعمالات فارسی در تعبیرات خودمان مخصوصا یک منبری سخنران جالب در آن تعبیرات عجیب و غریبی که خیلی مهیج و محرک تعبیر می کند، اینها کاشف از این است که در مجاز یک خصوصیتی است که اگر آن را به صورت معنای

ص:66

حقیقی مطرح کنیم و از اول بگوییم«رأیت رجلا شجاعا» آن لطافت و خصوصیت را نمی تواند دلالت کند. علاوه در بعضی از موارد اصلا استعمال غلط می شود و به قدری دور از واقعیت می شود که اصلا شاید قابل توجیه نباشد. آن کتاب را مطالعه کنید، توضیح بیشتر در بحث آینده.

پرسش:

1 - اقوال ثلاثه در مورد شک در مخصص دوم برای عام را بیان کنید.

2 - نظریۀ مشهور در مورد مجاز را بیان کنید.

3 - بیان سکاکی در مورد مجاز استعاره را توضیح دهید.

4 - فرمایش مرحوم شیخ محمد اصفهانی ره در مورد مجاز را تقریب نمایید.

ص:67

درس ششصد و بیست و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفاوت قول مشهور و قول سکاکی در تعریف مجاز

مطلبی در باب مجاز مشهور و معروف است که می گویند: مجاز استعمال لفظ در غیر ما وضع له است، لکن کیفیّت استعمال از این نظر مثل استعمال حقیقی می ماند، یعنی همان طوری که در استعمال حقیقی بلاواسطه و بدون دخالت هیچ نوع ادعا و تصرّف عقلی و معنوی، همان طوری که در استعمال حقیقی لفظ در معنای موضوع له استعمال می شود، بلاواسطه و بلاتصرّف در استعمال مجازی هم لفظ در معنای مجازی به همین کیفیّت استعمال می شود. منتهی چون پای غیر موضوع له در کار است، این نیاز دارد که یک قرینۀ«یرمی» همراه استعمال وجود داشته باشد، در حقیقت چه شما بگویید: «رأیت اسدا» و اسد را در معنای حقیقی بلاقرینه استعمال کنید و چه بگویید: «رأیت اسدا یرمی» و اسد را در رجل شجاع با انضمام قرینه استعمال کنید، نحوۀ استعمال و کیفیّت استعمال فرق نمی کند؛ در استعمال اوّل اسد در حیوان مفترس بلاواسطه استعمال شده و در استعمال دوّم هم بلاواسطه در رجل شجاع استعمال شده، فقط فرقش در نیاز به قرینه و عدم نیاز به قرینه است.

ص:68

سکّاکی در باب استعاره که یک نوع از انواع مجازات هست و علاقه اش عبارت از مشابهت باشد، استعاره مجازی است که علاقه اش خصوص مشابهت است، ایشان آمده در مقابل مشهور ایستاده و یک مطلب جدیدی را ادعا کرده، گفته: در استعاره، لفظ در معنای حقیقی اش استعمال شده، منتهی در کنار این، یک ادعایی وجود دارد و به تعبیر او یک تصرّف در امر عقلی تحقق دارد و آن این است که برای معنای حقیقی اسد دو نوع فرد قائل شده، استعاره کننده و استعمال کننده یک فرد حقیقی عبارت از مصادیق واقعیّۀ اسد است و یک فرد ادعایی که عبارت از رجل شجاع است، در حقیقت رجل شجاع هم، داخل در محدودۀ معنای حقیقی اسد است، لکن دخولش، دخول واقعی نیست، بلکه ادعایی است.

رعایت لطایف و ظرایف ادبی در مجاز

شبیه این معنا که البته در بعضی از جهات فرق می کند با حرف سکّاکی، گفتیم شبیه این مطلب را محقق بزرگوار صاحب(وقایة الاذهان)، مرحوم شیخ محمد رضا نجفی اصفهانی ابو المجد که ایشان ذکر کرده اند و مبتکر است، ولو این که در تعبیراتشان می فرمایند که«سکّاکی، له حسن الاختراع و لنا حسن الاتباع» مخترع را سکّاکی می دانند و خودشان را تابع سکّاکی می دانند، لکن بین فرمایش ایشان و سکّاکی کما این که خودشان هم ذکر می کنند، بعضی از فرقها وجود دارد، قبل از این که ما بیان ایشان را توضیح دهیم، اشاره کردیم که استعمالات مجازیّه، ناشی از یک دواعی و یک مسائلی است که استعمال کننده را وادار به این استعمال مجازی می کند و آن داعی نوعا یک خصوصیّات و یک لطائف و ظرائف معنوی است که اگر مسأله بخواهد به صورت حقیقت مطرح شود، هیچ گونه آن لطائف و ظرائف تحقق پیدا نمی کند.

گفتیم که روی بیان مشهور، «رأیت اسدا یرمی» عبارت اخری از«رأیت رجلا شجاعا» است، هیچ اضافه ای ندارد، برای این که کلمۀ اسد«بما انّه لفظ ، استعمل فی الرجل الشجاع». پس هیچ فرقی نمی کرد که بگوید: «رأیت اسدا» و اراده کند رجل شجاع را و قرینه ای هم اقامه کند، یا این که بگوید:

«رأیت رجلا شجاعا» چه فرقی بین این دو، روی نظریّۀ مشهور در باب استعمالات مجازیّه است. در حالی که آن کسی که از رجل شجاع تعبیر به اسد می کند و به صورت مجاز می گوید: «رأیت اسدا» یک نکتۀ زائدی را می خواهد افاده کند، یک مطلبی را بیش از«رأیت رجلا شجاعا» می خواهد در اختیار مستمع بگذارد، نکتۀ زائد را می خواهد مطرح کند. حالا در این عبارت باز کسی ممکن است این طور بگوید، بگوید: نه، ما قبول نداریم، امّا بعضی از موارد است که اگر ما از این نکتۀ زائد

ص:69

بخواهیم صرف نظر کنیم و این نکتۀ زائد را نادیده بگیریم، اصلا مطلب غلط از کار درمی آید، باید بگوییم که این استعمال، استعمال غلط است و کذب است، اصلا باید به صورت کذب مسأله مطرح شود.

مثلا، در این شعری که در همین پاورقی(وقایة الاذهان) هم اشاره می کند، حالا جنبۀ ادبی است، دیگر مجبور است انسان نکاتش را در نظر بگیرد ولو این که مناسب مجالس ما این نوع اشعار نیست، امّا چون اینها در جای خودش مورد استفاده واقع خواهد شد، به عنوان شاهد، انسان مجبور است که ذکر کند، قصیده ای را که یک بیتش را من عرض می کنم، آن شاعر در مقام تعریف از محبوبۀ خودش درحالی که مثلا شاعر نشسته، محبوبه ایستاده و بین این و بین آن شمس، این محبوبه حائل واقع شده، شاعر این طوری می گوید: «قامت تضلّلنی» این محبوبۀ من ایستاده و می خواهد من را از نور شمس و آفتاب حفظ کند و زیر سایه قرار دهد، بعد می گوید: «و من عجب» این خیلی برای انسان عجیب است، چه چیز عجیب است ؟ «شمس تضلّلنی عنی الشمسی». یک شمس بخواهد انسان را از یک شمس دیگری زیر سایه قرار دهد، شمس چطور می تواند انسان را زیر سایه قرار دهد؟

معنای شعر بنابر نظر مشهور در مجاز

روی حرف مشهور بخواهیم این شعر را معنی کنیم، این شمس اوّل در چه استعمال شده است ؟ در این محبوبه اش که فرض کنید اسمش هند است از باب مثال. این چه عجبی دارد که هند یک انسان متجسّم، حائل است و ایجاد سایه کند در برابر خورشید؟ شأن جسم این است که ایجاد سایه می کند و حائل بین انسان و بین خورشید می شود، این شمسّ ، اگر مستقیما بر همان معنای مجازی خودش و معنای غیر موضوع له که عبارت از محبوبۀ این شاعر است، استعمال شده باشد، این اصلا دروغ است این شعر، چه عجبی دارد که انسانی تضلّلنی عن الشمسی، بله«الانسان یضلل عن الشمس، لانّه جسم حائل و یمنع بین الانسان و بین الشمس و کیف یکون هناک تعجّب». لذا اگر بخواهیم مجازی را به معنای مشهور معنی کنیم، اصلا کذب است این شعر، دروغ است این، هیچ عجبی نیست که انسانی تضلّلنی عن الشمسی، چه عجبی دارد، یا در این مثال معروفی که در ذهن خودتان هست، می گویید:

«اسدا علیّ ، و فی الحروب نعامة» این نعامة با اسد که از نظر معنای غیر موضوع له، یکی است، همان زید است. «زید اسدا علیّ » یعنی ضعیف که در مقابل من می رسد می شود یک پهلوان. امّا و فی الحروب نعامة، پای جنگ و میدان جنگ می آید، می شود حیوان ضعیف بدون قدرت.

شما کلمۀ اسد را در چه استعمال کردید روی معنای مشهور، چه می خواهید بگویید؟ کلمۀ نعامه

ص:70

را در چه استعمال کردید؟ شما می خواهید همین مقدار بگویید که به من که می رسد شجاع است، لکن در میدان جنگ غیرشجاع است. تازه این را هم اگر بخواهید، افاده کنید که مغصوب نیست، اینهم معنای صحیح جالبی ندارد، آیا«اسدا علیّ و فی الحروب نعامة» همین را می خواهد افاده کند که به من که می رسد شجاع است، امّا در میدان جنگ اثری از شجاعت او نیست ؟ چنین مطلب تقریبا غیرجالب و غیرظریفی را می خواهد بیان کند. یا این که نه، این می خواهد بگوید: به من که می رسد، اسدا علی یعنی شما ذهنتان را متوجّه می کنید به همان اسدی که معنای حقیقی لفظ اسد هست«و فی الحروب نعامة» به همان معنای حقیقی که برای نعامه وجود دارد ذهن شما به همان توجّه پیدا می کند.

لذا این استعمالات مجازیّه که شاید در بین استعمالات از کثرت و از زیادی استعمال، شاید استعمالات مجازیّه حتّی بیش از استعمالات حقیقیّه باشد، این قدر حتّی در استعمالات مردم عوام روی همان مسائلی که از آباء و امّهات و جامعه گرفته اند، گاهی یک لطائف و ظرائفی انسان می بیند که اصلا محیر العقول است. لذا ما مجبوریم تقریبا با فرقهایی که حالا ذکر می کنیم، همین مطلبی را که سکّاکی در باب استعاره که مجازش، مجاز دارای علاقۀ مشابهت است، همین حرف را بزنیم، منتهی در محدودۀ استعاره این مرد بزرگ صاحب(وقایة الاذهان) می فرماید: من خیلی بعید می دانم که مرحوم سکّاکی با آن عظمت و علوّ شأنی که در علم بیان و فنّ بیان داشته و با آن نکته ای را که در مقابل مشهور در باب استعاره پی برده، ایشان واقعا بخواهد محدودۀ کلامش را خصوص استعاره قرار دهد، یعنی وقتی می خواسته مثال بزند، این حالا تصادفا آمده آن مجازی را که علاقه اش، علاقۀ مشابهت است در مثال ذکر کرده و الاّ می فرماید، هرچه من فکر می کنم که آیا بین استعاره و سایر مجازات چه فرق می کند و چه خصوصیّتی برای استعاره وجود دارد که ما بگوییم: نظریّۀ سکّاکی در محدودۀ استعاره است، نه چنین چیزی نیست، به نظر می رسد که ایشان در همۀ مجازات همین حرف را می خواهد بزند.

استعمال مجاز در آیۀ شریفه«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ ...»

مثلا در این آیۀ شریفه ای که دیگر علاقه اش، علاقۀ مشابهت نیست، آیۀ شریفه ی در داستان و جریان برادر یوسف و آمدن پیش یوسف و آن راهی را که یوسف اتخاذ کرد برای این که برادر را پیش خودش نگه دارد و بعد برادرهای دیگر آمدند حضور یعقوب بدون آن برادر کوچک آمدند، در حالی که پدر از اینها پیمان گرفته بود که مبادا جریانی که برای یوسف واقع شد برای این هم واقع

ص:71

شود، این را دیگر باید صحیح و سالم تحویل من بدهید، بعد اینها که دست خالی آمدند، یعقوب سؤال کرد، برادرتان کجاست ؟ گفتند: ما چه کنیم، او سرقت کرد و به جرم سرقت بازداشت شد، آنها گفتند: کسی که سرقت کند، از نظر ما مجازاتش مثلا، این نیست که تازیانه بزنیم و رهایش کنیم، مجازاتش این است که خودش را نگه داریم، حداقل مثلا تا مدّتی، بعد دیدند که پدر این حرف را نمی پذیرد، باید اینها شاهدی بر این مدعای خودشان اقامه کنند، آمدند به پدر گفتند که: «و سئل القریة الّتی کنّا فیها» آن قریه ای که ما در آن بودیم، برو از آن قریه بپرس، خوب مشهور می آیند می گویند که اینجا مقصود این است«و سئل اهل القریه». کلمۀ اهل القریه در آن استعمال شده و علاقۀ حال و محل، قریه محل اهل قریه اش به علاوۀ حال و محل این«و سئل القریه» خواندیم دیگر در کتابهای عربی، یعنی«و سئل اهل القریه». این مطلبی نیست که اینها بخواهند در حضور پدرشان یعقوب مطرح کنند؛ اینها یک چیز اضافه ای را می خواستند مطرح کنند، مثل این که شما تعبیرات خودمان، ما هم از این تعبیرات زیاد داریم.

برادران یوسف به یعقوب می خواهند بگویند، خود در و دیوار قریه اگر بر وی از آنها سوال کنی که آیا برادر ما سرقت کرده یا نه ؟ به تو جواب می دهند که بله، ما شاهد بودیم که سرقت از او واقع شد و آن فقد صواع ملک دربار که از این برادر دیده شد و در ظرف مخصوص به این برادر دیده شد، در و دیوار شهادت به این معنی می دهند. خوب این علاقه اش دیگر علاقۀ مشابهت نیست، این علاقۀ حال و محل است، آیا سکّاکی که متوجّه آن نکتۀ جالب که در باب استعاره که علاقه اش، علاقۀ مشابهت است، اینجا که می رسد تبعیّت از مشهور می کند، می گوید: نه اینجا حق با شماست، اینجا کلمۀ قریه در اهل قریه استعمال شده، مجازش هم مجاز مرسل است، علاقه اش هم علاقۀ حال و محل است.

ما اینجا حرف شما را می پذیریم، از سکّاکی سؤال می شود: شما که اینجا می پذیرید، پس استعاره چه خصوصیّت دارد که در باب استعاره شما با مشهور مخالفت می کنید، لذا پیداست که نظریّۀ سکّاکی هم ولو این که در باب استعاره شهرت پیدا کرده، امّا در باطن، سکّاکی هم این مسأله را تعمیم می دهد و اختصاصی به باب استعاره و علاقۀ مشابهت ندارد. آیا عینا ما همین نظریّۀ سکّاکی را ذکر کنیم، عین همین بیان ایشان را در باب مطلق مجازات، اعم از مرسل و استعاره مطرح کنیم، یا این که نه، بعضی از فرقها وجود دارد. مثلا یک فرد که می گوییم: ما چه می خواهیم بگوییم، در باب اسماء اجناس، سکّاکی می گوید، اثر اسم جنس است، ما مدعی هستیم که برای ماهیّت اثر دو فرد وجود دارد، افراد حقیقیّه و افراد ادعایی؛ می گوییم: در اعلام شخصیّه شما چه می کنید؟

ص:72

اشکال به سکاکی در اعلام شخصیه و اسماء اجناس

وقتی می گویید: این آقا حاتم است، حاتم که دیگر برای کلّی وضع نشده، حاتم یعنی حاتم طائی، حاتم طائی هم یک نفر بیشتر نبوده«علما شخصصیاّ، وضع لرجل المعروف، الذی هو من قبیلة الطی و لذا یعرّف بطائی» و مشهور به طائی است، شما می گویید که: حاتما، فلان کس حاتم است، اینجا مگر حاتم یک ماهیّتی است که برایش دو فرد ذکر کنید، فرد حقیقی و فرد ادعایی، در اسماء اجناس درست، در حاتم، خود سکّاکی هم دچار اشکال می شود، چه کار کند اینجا را، لذا بعضی ها مثل محقق تفتازانی در مطوّل و مختصر آمدند تعبیری را درست کردند که پیداست، ضرورت اینها را وادار کرده که حاتم را ما از محدودۀ علم شخصی بیرون بیاوریم، بگوییم: حاتم یعنی جواد«من له الجود» یک عنوان کلّی پیدا کند، مثل اسدی که برای یک ماهیّت کلیّه وضع شده، برای حاتم هم، چنین معنایی را درست کنیم، آن وقت بیاییم برایش افرادی را درست کنیم.

جواب استاد از اشکال مذکور به سکاکی

جوابش این است که چه کسی به شما اجازه داده که حاتمی که«وضع لشخص معیّن خارجیّ مشخّص»، از معنای حقیقی خودش آن را بردارید و یک معنای جزئی را بخواهید یک معنای کلّی بگویید: «حاتم یعنی من له الجود» این حاتم که معنایش«من له الجود» نیست، حاتم آن روزی که به دنیا آمد، اصلا پدرش چه می دانست که در آینده اتّصاف به جود و سخاوت پیدا می کند، در لحظۀ ولادت که مشعر به چنین چیزی نبود، از روز اوّل اسمش را گذاشت حاتم، اصلا نمی دانست که در آینده آیا این فضیلت در آن تحقق دارد یا ندارد؟ آن وقت چه معنا دارد، حاتمی که پدرش برایش وضع کرده، بدون توجّه به این خصوصیّتی که در آینده برای حاتم تبلور پیدا می کند، حالا ما بیاییم، کلمۀ حاتم را برداریم و بگوییم: «حاتم له معنا کلّی و هو من له الجود». این مشکله را سکّاکی در باب اعلام شخصیّه پیدا کرده، کما این که در همان اسماء اجناس هم، یک اشکالی به سکّاکی شده که سکّاکی نمی تواند اشکال را جواب دهد و آن این است که شما که می گویید: ما برای ماهیّت اسد دو قسم فرد قائل می شویم، فرد حقیقی و فرد ادعائی، همین جا به اصطلاح مچ شما را می گیرند، می گویند: آن ماهیّتی که لفظ اسد بر آن موضوع شده، آن مصادیقش همان افراد حقیقیّه است، افراد ادعاییّه جزء ماهیّت موضوع له لفظ اسد نیست. «اسد وضع لا لماهیّة الّتی لا تنطبق علی الافراد الحقیقیّه».

ص:73

پس اگر شما بخواهید بر آن ماهیّت اسد یک فرد ادعایی هم درست کنی و در حقیقت موضوع له لفظ اسد را تغییر بدهی، در حقیقت به حرف مشهور برگشتید، یعنی استعمال لفظ در غیر موضوع له کردید، برای این که«ما وضع علیه» آن ماهیّت منطبقۀ بر خصوص افراد حقیقیّه است، شما آمدید دایرۀ این ماهیّت را توسعه دادید، دو نوع فرد برایش درست کردید، افراد حقیقیّه و افراد ادعایّه، این ماهیّت موضوع له لفظ اسد نیست، پس شما ملتزم شدید به همان معنایی که مشهور در باب مجاز قائل هستند، امّا ما برای این که از این دو اشکال مهم، یکی که در رابطۀ با اعلام شخصیّه مطرح است، یکی در رابطۀ با همین اسماء اجناس و ماهیّات کلیّه مطرح است، ما این حرف را می زنیم، وقتی که شما می گویید: حاتم، حاتم در ارادۀ استعمالیّه همان رجل مشخّص خارجی است.

منتهی بعد از این که لفظ حاتم را در همان رجل مشخّص خارجی استعمال می کنید، مثل این که بعد از این که استعمالتان تمام می شود، در رتبۀ بعد ادعا می کنید که این حاتم زید است و زید حاتم است؛ یک ادعایی خارج از دایرۀ استعمال، نه در رتبۀ متقدّمۀ بر استعمال، خارج از این شما مدعی هستید که«زید حاتم» هم زید در معنای خودش استعمال شده، هم حاتم در معنای خودش استعمال شده، شما وقتی این قضیّۀ حملیّه را تشکیل می دهید، نه زید را در غیر معنای خودش استعمال کردید، نه حاتم را در غیر معنای خودش، منتهی«زیدا حاتما» با زیدا ابن عمرو، فرقش این است که در زیدا ابن عمرو، آنجا این حمل، و اتّحاد، این به اصطلاح هو هویّت یک حمل حقیقی است، یک هو هویّت واقعی است. امّا در زید حاتم این حمل برپایۀ یک ادعا و برپایۀ یک امری که لطافت و ظرافت بستگی به آن امر دارد، پایه گذاری کردید و الاّ کلمۀ حاتم در خودش استعمال شده و اگر غیر از این باشد و حاتم را شما به معنای من له الجود معنی کنید، زید حاتم را به معنی زید متّصف بالجود و السخاوه؛ این آن ظرافت زید حاتم را نمی تواند افاده کند و آن هدفی را که متکلّم و مستعمل در زید حاتم دارد، آن هدف تامین کننده نیست.

لذا مسأله این است، زید در معنای خودش، حاتم در معنای خودش، منتهی شما ادعا کردید که بین زید و حاتم یک هو هویّت و اتّحادی برقرار است، در اسد که برای معنای کلّی وضع شده، ما هیچ ادعا نمی کنیم که ماهیّت اسد له فرد حقیقیا و ادعائیا تا گرفتار اشکالی که به سکّاکی شده، بشویم؛ نه، اسد در معنای خودش، امّا این که می گویید: هو اسد، در این ادعا هست، امّا هو در خود این شخص استعمال شده، اسد هم در همان بنای حقیقی خودش، امّا وقتی این اسد را به معنای حقیقی که افرادش همان افراد حقیقیّه هستند، می خواهیم منطبقش کنیم بر هو، در این انطباق یک ادعایی به کار رفته، مختصری راجع به این فرق در بحث بعد توضیح می دهیم.

ص:74

پرسش:

1 - چرا معنای شعر«شمس تظللنی...» بنابر قول مشهور در مجاز، فاقد لطایف و ظرایف ادبی می باشد؟

2 - در آیۀ شریفۀ«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ ...» کدامیک از اقسام مجاز و علاقه به کار رفته است ؟

3 - چگونه می توان قول سکاکی در مجاز مرسل را به سایر اقسام مجاز تعمیم داد؟

4 - جواب استاد از اشکال در اعلام شخصیه و اسماء اجناس، به سکاکی چیست ؟

ص:75

درس ششصد و بیست و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفاوت نظر سکاکی با محقق اصفهانی ره در مجاز

عمده فرقی که بین این راهی که بعضی از بزرگان در رابطۀ با مجاز اختیار کرده اند، با طریقۀ سکاکی، علاوۀ بر آن فرقهای دیگری که ذکر کردیم، این است که در اسماء اجناس مثل اسد نه اعلام شخصیّه، سکّاکی برای ماهیّت اسد دو فرد و دو نوع فرد تصوّر می کند: یکی افراد حقیقیّه و یکی افراد ادعائیّه، و این تصوّر قبل از آن است که عنوان اسد را بر زید تطبیق کند و بر رجل شجاع، کأنّ در مرحلۀ قبل از استعمال برای ماهیّت دو نوع فرد تصور می کند، و لذا به این مورد اشکال شده که ماهیّت موضوع له همان است که افراد حقیقیّه فردیّت برای آن دارند، و اگر بخواهید ماهیت را دارای دونوع فرد کنید، این در حقیقت«کرّ علی ما فر» می شود. شما می خواهید از استعمال لفظ در مجاز در غیر موضوع له فرار کنید، لکن این بیان شما مستلزم این است که لفظ اسد در یک ماهیّتی استعمال شود که لها دو نوع فرد: یک نوع افراد حقیقیّه، یک نوع افراد ادعائیّه.

اما روی این طریقی که صاحب کتاب وقایة الاذهان ذکر فرموده اند، و امام بزرگوار هم از ایشان

ص:76

تبعیّت کرده اند، و عرض کردیم: ایشان در همان سالهای اولیّۀ تأسیس حوزۀ علمیّۀ قم، دو سه سال بعد از تأسیس، یک سال در قم اقامت کردند و تدریس کردند، و امام بزرگوار هم در درس ایشان شرکت می کردند. درحالی که در حدود سنین بیست سه یا چهار بودند. روی مبنای ایشان اصلا در معنای اسد هیچگونه تصرّفی نیست، اسد در حال استعمال در همان معنای خودش استعمال می شود، در همان حیوان مفترس استعمال می شود. لعلّ در رتبۀ متأخرۀ از آن یک ادعایی هم وجود دارد که این رجل شجاع همین حیوان مفترس است، این زید متصف به شجاعت این هم مصداق، اما مصداقیّت نه در رابطۀ با موضوع له معنای اسد باشد، موضوع له و مستعمل فیه اش همان معنای حقیقی خودش است، منتها ادعایی در کنار این وجود دارد که رجل شجاع هم«اسد» داخل در همین معنای موضوع له و مستعمل فیه است که موضوع له و مستعمل فیه هیچ دست نمی خورد و هیچ لطمه ای به آن نمی رسد. و در این رابطه بین مجاز در کلمه که از اول بگوید: «رأیت اسدا» یا در مجاز در اسناد مثل همان«زید حاتم یا«اسد علیّ » که به اینها اصطلاحا مجاز در اسناد می گویند، فرقی در این رابطه وجود ندارد.

نظر مشهور و محقق خراسانی ره در مجاز

اما مشهور در معنای مجازی، و منهم مرحوم محقق خراسانی، رسما معتقدند که استعمالات مجازیّه در حقیقت جابجا کردن لفظ است. ما در استعمالات مجازیّه تحویل و تحوّل را در رابطۀ با معانی می دانیم، اما مشهور می گویند: استعمالات مجازیّه همین جابجا شدن لفظ است، شما می خواستید بگویید: «رأیت رجلا شجاعا» بجای لفظ «رجل شجاع» لفظ اسد را استعمال کردید، و اسد هم در غیر معنای خودش استعمال شده، اسد«استعمل فی الرجل الشجاع». منتها واضع این اجازه را داده در مواردی که علایق مجاز وجود داشته باشد که از جملۀ علائق علاقۀ مشابهت است، اگر یک موجود انسانی شبیه اسد شد در شجاعت، این لفظی را که من برای این حیوان مفترس وضع کردم، شما این لفظ را به صورت مجاز در رجل شجاع استعمال کنید.

لذا روی طریقۀ مشهور استعمالات مجازیّه فقط سر و کارش با الفاظ است، لفظی جای لفظی را پر کرده و لفظی جایگزین لفظی شده، البته این جایگزینی روی همان مشابهت در معنا است. اما از نظر استعمال و از نظر مستعمل فیه، لفظی«ابدل بلفظ آخر». می توانستید شما بگویید: «رأیت رجلا شجاعا» بجای«رجلا شجاعا» لفظ اسد را روی کار آوردید و استعمال کردید، که ما عرض کردیم:

این مستلزم خلوّ از لطایف و ظرایف و در بعضی از موارد مستلزم کذب و مستلزم عدم صحّت است،

ص:77

به لحاظ این که معنا هیچ انطباق پیدا نمی کند.

بررسی اقوال در مجازیت عام بعد از تخصیص

در مسألۀ عام و خاص که گفتیم: آن اختلافی که واقع شده، ریشه اش در این است که آیا تخصیص عام مستلزم مجازیّت در عام است یا نه ؟ و یا این که بین مخصّص متصل و مخصّص منفصل فرق می کند؟ ما باید اینها را ان شاء الله بررسی کنیم. اما روی این مبنای بعض المحققین در باب کلّی مجازات، ما ملاحظه کنیم که اگر مولا گفت: «اکرم العلماء، کل عالم» و بعد به یک دلیل منفصل که قائلین به مجازیّت هم بیشتر روی مخصّص منفصل تکیه می کنند، به یک دلیل منفصلی گفت: «لا تکرم الفسّاق من العلماء»، آیا روی این مبنای بعض المحققین می توانیم بگوییم: مجاز در کار است ؟ چطور می توانیم در اینجا مسألۀ مجازیّت را مطرح کنیم ؟ بگوییم: مولا وقتی که می گوید: «اکرم کلّ عالم» برحسب ارادۀ جدیّه اش و به تعبیر دیگر مستعمل فیه اش ولو کل عالم است، اما این را تطبیق کرده بر عالم غیرفاسق که در حقیقت می خواهد بگوید: اصلا عالم فاسق در دایرۀ«اکرم کل عالم» نیست و در دایرۀ عموم هیچگونه ورود و دخولی ندارد.

آیا چنین چیزی در کار است ؟ کانّ می خواهد بگوید: «العالم الفاسق لیس بعالم». همان طوری که رجل شجاع را ادعائا می گفت: حیوان مفترس است، اینجا چون جنبۀ نفیی دارد در«لا تکرم الفساق من العماء» می خواهد ادعائا بگوید: «العالم الفاسق لیس بعالم و لو ادعاء». شبیه مثلا دلیل حاکمی که در مسألۀ حکومت مطرح می کنید«لا شک لکثیر الشک». آیا این سبکی است ؟ ما می بینیم که اوّلا، وجدانا خودمان اگر یک حکم عامی را صادر کنیم و بعد به یک دلیل منفصلی این حکم عام را محدود کنیم، این محدودیّت فقط استثنای از حکم است، نه این که در رابطۀ با موضوع یک دخل و تصرّفی کردیم، نه این که مدّعی شدیم که عالم فاسق«لیس بعالم» ادعایی در کار نیست.

فرضا یک مولای عرفی که گاهی قانونگذاری می کند، مثل قوۀ مقنّنۀ، بعد هم مثلا در مقام اجرا به مشکلی برخورد می کنند، می آیند یک گوشۀ این قانون را به صورت تبصره حذف و استثناء می کنند.

اگر از اینها سؤال کنیم: آن روزی که شما قانون را به نحو عموم وضع کردید و بعد از مدّتی یک تبصرۀ استثنائیّه به این قانون زدید، در رابطۀ با موضوع یک ادعایی در کار است ؟ یا این که می گویند: نه، حکم به نحو عموم صادر شده بود، بعد دیدیم که پیاده کردنش در فلان مورد فلان محذور را دارد، آمدیم آن را از دایرۀ حکم قیچی کردیم و مستثنا کردیم، هیچگونه ادعایی در کار نیست.

مخصوصا در همین عبارت معروفه، مولا اول می گوید: «اکرم کل عالم»، بعد می گوید: «لا تکرم

ص:78

الفساق من العلماء» علماء را هم در اینجا ذکر می کند، با کلمۀ«من» تبعیضیّه هم مسأله را مطرح می کند«الفسّاق من العلماء یعنی العلماء علی قسمین: بعضهم عدول و بعضهم فسّاق» هیچ ادعایی نشده که آن که«یکون فاسقا» اصلا«لیس بعالم». ادعا در کار نیست، فقط از وجوب اکرام که جنبۀ حکمی دارد، یک مورد و یک نوع از دائرۀ عموم استثناء شده، در جمع بین عام و خاص هم باز یک تحقیقی هست، حتی روی مبنای آنهایی که مجاز را به آن کیفیّت مشهور و معروف معنا می کنند.

مثال: آیۀ شریفه که در مکاسب دیگر از اوّل تا آخر شما سروکارتان با این آیات است.

در یک جا خداوند تبارک و تعالی می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ». در جای دیگر به دنبال«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ » می فرماید: «وَ حَرَّمَ الرِّبا» که حرّم مثل احلّ در این آیه همان جنبۀ حکم وضعی را دلالت می کند. یعنی همان طوری که در رابطۀ با بیع مسألۀ وجوب وفاکه کنایۀ از صحت بیع و لزوم بیع است، در حرّم الرباء هم ولو این که حرمت تکلیفیّه هم وجوب دارد، اما به قرینۀ«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ »

این آیه بیشتر ناظر به حرمت وضعیّۀ ربا است. حرمت وضعیّه یعنی قرارداد ربایی باطل است. یعنی عقد ربایی وجوب وفا ندارد، شارع بیع را امضا کرده و وجوب وفا دارد، اما عقد ربا را امضا نکرده و «لیس بواجب الوفاء».

آیا شما این«حرم الرباء» را وقتی کنار عموم العقود در آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» می گذارید، این بعض المحققین«و من تبعه» می خواهند بگویند: این آیه می خواهد بگوید: «الرباء لیس بعقد اصلا و لا ادعائا»؟ آیا یک چنین چیزی است ؟ آن ادعایی که یا سکاکی می گفت، و ما با یک فرقی در استعاره و مطلق مجازات قائل بودیم، آیا در اینجا هم مطرح است ؟ «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» جمع محلاّی العقود افادۀ عموم می کند؟ «حرم الرباء» هم حرمت وضعیّه که معنای آن بطلان و عدم وجوب وفاء به عقد ربایی است، در مقابل«اوفوا بالعقود» آیا بیشتر از این است که این«حرم الرباء» مثل یک تبصره ای که در مقابل یک قانون کلّی گذاشته می شود که فقط ربا را از دایرۀ وجود وفا خارجش می کند، نه این که ادعایی کند که«ان الرباء لیس بعقد». مسأله، مسألۀ تخصیص است و اساس فرق بین تخصیص و حکومت هم تقریبا همین معنا است که حاکم ناظر به دلیل محکوم است و توسعه و تضییق در موضوع دلیل محکوم می دهد.

«لا شک لکثیر الشک» اصلا می گوید: شما کثیر الشک را فرض کنید که«انّه لیس بشاک». اما در باب تخصیص مسأله این حرفها نیست، مسأله یک حکم عامی است، یک فردی هم از حکم خارج شده، بدون این که ادعایی در رابطۀ با خروجش از عنوان موضوع عام در کار باشد. لذا روی نظر بعض المحقّقین تخصیص هیچ مستلزم مجازیّت به همان معنا، همان معنایی که برخلاف مشهور

ص:79

هم هست، تخصیصش مستلزم مجازیّت نیست، چه در مخصّص منفصل و روشن تر در مخصص متصل که حالا در مخصص متصل حرف بالاتری هم وجود دارد.

نظر مشهور و محقق خراسانی ره در مسأله

انما الکلام روی نظریۀ مشهور که منهم مرحوم محقق خراسانی در کفایه است، ایشان در اوایل کفایه وقتی که مجاز را معنا می کند، همان نظریّۀ مشهور را می پذیرد، و همان معنای مشهور را در باب مجاز انتخاب می کند. حالا بحث این است که اگر کسی همین نظریّۀ مشهور را هم انتخاب کرد، آیا تخصیص عام مستلزم مجازیّت به آن نحوی که مشهور در باب مجاز قائل هستند هست یا نه ؟ بیان مرحوم محقق خراسانی در مسألۀ عام و خاص، با یک مقدار توضیح این است که در مخصّص متصل اصلا باید گفت: «مخصّص متصل لیس بمخصص» تا چه رسد به این بحث که آیا مستلزم مجازیّت هست یا نه ؟ برای این که مخصّص متصل آن است که با کلمۀ استثناء، ادات استثناء و امثال ذلک وصل به کلام تحقّق پیدا می کند، مولا می گوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم».

اصلا بحث اولی این است که این تخصیص چه معنا دارد؟ این که شما اسمش را مخصّص می گذارید، مگر شما یک حکم عامی قبلا داشتید، و حالا می خواهید با یک تبصره ای سعۀ دایرۀ حکم را از بین ببرید؟ سؤال این است که اگر از اوّل مولا این طوری می گفت؛ می گفت: «اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» کلمۀ الا و عدا و این حرفها را ذکر نمی کرد، مسأله را به صورت صفت مطرح می کرد، آیا اینجا جای توهّم این معنا هست که کسی عنوان مخصّص پیاده کند؟ از اول گفت:

«اکرم العلماء الموصوفین بالعدالة» آیا این با«اکرم کل عالم عادل» فرق می کند؟ اگر از اول گفت: «اکرم کل عالم عادل» می شود ما بگوییم: این عبارت«عام مخصّص بتخصیص متصل»؟ خوب به انسان می خندند.

از اوّل موضوع حکم عالم عادل قرار داده و کلمۀ کل را روی عالم عادل پیاده کرده و گفته: «اکرم کل عالم عادل». اینجا که معنا ندارد کسی شبهۀ مخصصیّت را مطرح کند. می گوییم: یک درجه بالاتر فرضا، اگر گفت: «اکرم العلماء الموصوفین بالعدالة» آیا این فرق می کند با«اکرم کل عالم عادل»؟ چه فرقی می کند؟ آیا اینجا شبهۀ تخصیص پیش می آید؟ اما در«اکرم کل عالم عادل» شبهۀ تخصیص نیست ؟ یک درجه بالاتر، اگر به جای موصوفین و اینها با کلمۀ الاّ و غیر سوا و عدا و امثال ذلک مسأله را مطرح کرد، گفت: «اکرم العلماء الاّ الفساق منهم، اکرم العلماء سوی الفساق منهم» و امثال ذلک از ادات استثناء و چیزهایی که افادۀ استثناء را می کند. بگوییم: حالا که با کلمۀ الاّ مطرح کرده، پس عام و

ص:80

تخصیص مطرح است، چه فرق می کند که بگوید: «اکرم العلماء الموصوفین بالعدالة، یا اکرم العلماء الاّ الفساق منهم»؟ در هیچکدام عنوان تخصیص اصلا مطرح نیست و در حقیقت ما نباید اسم مخصّص متصل را مخصّص بگذاریم، این مخصص نیست، این چیزی است که وصل به کلام است جای صفت را می گیرد و شبیه«عالم عادل، یا عالم موصوف بالعداله» است. حالا فرضنا که شما اسم آن را مخصّص بگذارید، ما هم حرفی نداشته باشیم.

سؤال این است: این تخصیص ولو روی مبنای مشهور در باب مجاز، وقتی مولا می گوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم»، در چه چیز مجازیّت تحقق دارد؟ که ما دو مبنا را بپذیریم: یکی این که«هذا تخصیص» و دیگر در باب مجاز هم همان نظریۀ مشهور استعمال لفظ در غیر ما وضع له. در«اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» چه چیز در غیر ما وضع له استعمال شده ؟ «الفسّاق» در غیر ما وضع له استعمال شده ؟ «الا» در غیر ما وضع له استعمال شده ؟ العلماء در غیر ما وضع له استعمال شده ؟ اگر العلماء در غیر ما وضع له استعمال شده، پس استثناء باطل است. برای این که غیر ما وضع له آن لابد علماء عدول است، اگر از اول می گفت: «اکرم العلماء العدول الا الفساق منهم» که شما می گفتید این استثناء منقطع است. برای این که فسّاق که داخل در علمای عدول نیست، تا با کلمۀ الاّ یک استثناء متصلی تحقق پیدا کند.

پس«اکرم العلماء» اگر بخواهد استثناء بدنبال آن واقع شود، و استثنایش هم منقطع نباشد، حتما باید در معنای عام خودش استعمال شده باشد، و الاّ استثنای آن استثناء منقطع می شود، مثل«جائنی القوم الا الحمار» استثناء منقطع است. آیا کسی می تواند به این معنا ملتزم شود؟ پس در نتیجه در مخصّص متصل نه روی مبنای ما، نه روی مبنای مشهور، اصلا مسألۀ مجازیّت را باید به طور کلی دورش را قلم بگیریم، تا نوبت برسد به مخصّص منفصل که قائل به مجازیّت روی مخصّص منفصل خیلی تکیه دارد.

پرسش:

1 - تفاوت نظر سکاکی و محقق اصفهانی ره در اسماء اجناس را بیان کنید.

2 - قول مشهور و صاحب کفایه در باب مجاز را بیان کنید.

3 - آیا تخصیص عام مستلزم مجازیت است ؟ اقوال در مسأله را توضیح دهید؟

ص:81

درس ششصد و بیست و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که آیا تخصیص عام، کاشف و مستلزم مجازیت در عام است یا نه ؟ روی مبنای بعض المحققین در باب مجاز نه در مخصص متصل و نه در مخصص منفصل جای این تصور نیست. اما روی مبنای مشهور که مجاز عبارت از استعمال لفظ در غیر ما وضع له و مستعمل فیه غیر معنای حقیقی است، طبق این مبنا هم در مخصص متصل باز جای شبهه نیست که تخصیص مستلزم مجازیت نیست، برای این که مخصص متصل واقعش این است که«لیس بمخصص بل بمنزلة الصفة و الوصف». اگر گفت: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» به منزلۀ این است که بگوید: «اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» و هیچ جای شبهه نیست که در مسألۀ توصیف اصلا تخصیصی نیست تا این که مسألۀ مجازیت مطرح باشد.

نظریۀ مشهور در مخصص منفصل

آنچه که در مخصص منفصل بنابر نظریۀ مشهور جای بحث و محل اشکال واقع شده این است

ص:82

که مستشکل و یا مدعی مجازیت این طور ادعا می کند: فرض این است که مولا از اول غرض و هدفش اکرام علماء غیرفاسق بوده این طور نیست که تبدل رأیی برای مولا پیدا شده باشد و یا مسأله ای برای او بعدا کشف شده باشد، مولا از اول نظرش متعلق بوده به اکرام علمایی که فاسق نباشند لکن در مقام تعبیر و در مقام افاده این غرض را به این صورت بیان کرده، اول گفته«اکرم العلماء» که جمع محلا افادۀ عموم می کند. بعد به یک دلیل منفصلی می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» آن وقت مستشکل می گوید: از شما سؤال می کنیم که مستعمل فیه«العلماء فی اکرم العلماء» چیست ؟ در چه استعمال شده، آیا در وجوب اکرام همۀ علما مستعمل فیه همان معنای ظاهری با قطع نظر از تخصیص است، «اکرم العلماء یعنی یجب اکرام جمیع العلماء» اگر این طور است، این با «لا تکرم الفساق» چطوری قابل جمع است، و چطوری این دو دلیل را بینشان جمع کنیم ؟ با توجه به این که در فرق بین تخصیص و نسخ این معنا ذکر شده که در باب نسخ آن حکم منسوخ تا زمان و مدتی تحقق داشته و نسخ جلوی استمرار حکم را می گیرد. خیال می شده که آن حکم اولی استمرار دارد، لکن به دلیل ناسخ ما می فهمیم که نه استمرار نبوده بلکه دارای آمد و مدت معین بوده، اما در دلیل منسوخ این مدت لجهت و مصلحت ذکر نشده. اما در مسألۀ تخصیص مسأله این است که از اول غرض مولا اکرام عالم فاسق نبوده، دائرۀ غرض و هدف منحصرا اکرام علماء غیرفاسق است.

با توجه به این فرقی که بین نسخ و تخصیص قائل هستیم و با توجه به این که«لا تکرم الفساق من العلماء» را به عنوان مخصص پذیرفتیم و رویش بحث می کنیم، پس معنایش این است که از همان اولی که مولا گفته«اکرم العلماء» نظرش این بود که علماء غیرفاسق اکرام شوند و اکرام غیرفاسقین از علماء را، ایجاب کند. پس سؤال می شود که اکرم العلماء دلیل عام«هل استعمل فی معناه العام ای جمیع العلماء ام استعمل فی علماء غیر الفاسق»؟ دیگر شق سوم ندارد، اگر بگویید: در علمای غیر فاسق استعمال شده روی مبنای مشهور«هذا استعمال مجازی» برای این که«العلماء وضع لافادة جمیع العلماء» و شما استعمالش کردید در علماء غیرفاسق«فأستعمل جمع محلا باللام فی غیر ما وضع علیه» که ما وضع له عبارت از عموم است، مدعی می گوید: ما این معنا را ادعا می کنیم و اگر بگویید که نه لفظ اکرم العلماء جمع محلا به لام استعمال شده، فی کل العلماء می گوییم: این مستلزم این است که ملتزم به نسخ شوید، یعنی اول اکرام جمیع واجب بوده و با لا تکرم جلوی وجوب اکرام جمیع در استمرار و تداوم گرفته شده، هذا معنی النسخ. درحالی که شما«لاتکرم الفساق من العلماء» را به عنوان مخصص مطرح می کنید، نه به عنوان ناسخ. پس در حقیقت امر شما، دائر است بین این که به نسخ ملتزم شوید«هذا خلف» و یا به استعمال لفظ در«غیر ما وضع له» ملتزم شوید و بگویید:

ص:83

«العلماء فی حال الاستعمال، قد استعمل فی خصوص علماء غیرفاسق» هذا معنی المجاز؛ روی مبنای مشهور«هذا استعمال مجازی». در نتیجه مخصص منفصل، موجب این است که در عام لا محاله ما ملتزم به تجوز شویم و تخصیص را مساوق با مجازیت عام قرار دهیم، این مشکلۀ مهمی است که در اینجا وجود دارد.

نظریۀ مرحوم آخوند ره در مجازیت عام مخصص

صاحب کفایه(علیه الرحمه) با این که از مشهور تبعیت کردند و استعمالات مجازیه را عبارت از استعمال در غیر ما وضع له می دانند مع ذلک اینجا مدعی هستند که تخصیص لا یستلزم المجازیه و ملازم با مجازیت نیست. بیانی دارند ایشان که یک مقدار نیاز به توضیح دارد یک مقدار هم باید با قاطعیت این بیان مطرح شود نه به صورت احتمال که در کلام ایشان مطرح است. واقعیت همین است که ایشان بیان کردند، منتهی به ضمیمۀ توضیحی که ما بیان می کنیم، ایشان می فرمایند: ما در اکرم العلماء می خواهیم بین دو مطلب جمع کنیم از یک طرف بگوییم که مراد جدی مولا اکرام علماء غیرفاسق است، تردیدی نیست در این معنا که دائرۀ مراد جدی محدود است و مقید به اکرام علماء غیرفاسق است، لکن در عین حال کلمۀ العلماء«فی کل العلماء» استعمال شده چطور؟ می فرمایند: ما دو نوع اراده داریم و در نتیجه دو جور مراد داریم: یک ارادۀ جدیه و یک ارادۀ استعمالیه، البته در کنار این یک سری توضیحاتی هم ما باید ضمیمه کنیم تا خیلی بیان ایشان روشن شود.

ارادۀ استعمالی عبارت از آن چیزی است که متکلم و مستعمل، می خواهد آن را به لفظ تفهیم کند و لفظ خودش را در آن معنا استعمال کند که در حقیقت دائرۀ ارادۀ استعمالیه مربوط به عالم استعمال و مسألۀ تفهیم و تفهم است که از این جمله چه می خواهد در اختیار مستمع بگذارد و چه مطلبی را می خواهد به مخاطب و مکلف تفهیم کند؟ در مسألۀ لفظ و در عالم استعمال می گوییم: ارادۀ استعمالیه و آن مستعمل فیه را مراد استعمالی می گوییم، لکن گاهی از اوقات این مراد استعمالی در عین این که سعه دارد و یک دائرۀ وسیعی را می گیرد، اما غرضش و هدفش و به تعبیر ایشان جدّش به یک دائرۀ محدودتری متعلق شده که عبارت از اکرام علماء غیرفاسق است، لکن در مقام استعمال اکرم العلماء می گوید: و العلمائش را هم در کل علماء استعمال می کند، غرض از تفهیم هم همین کل علماء است، مستعمل فیه هم جمیع العلماء است این سؤال پیش می آید، این چه کاری است که مولا می کند؟ چه هدفی را از این دو جور ارادۀ استعمالیه و جدیه مولا تعقیب می کند؟ چه مانعی داشت که از اول بگوید: «اکرم العلماء غیر الفاسقین» در حقیقت کأنّ هیچ شبهۀ اغراء به جهل هم وجود نداشته

ص:84

باشد، برای چه مولا این کار را می کند که اول بگوید: «اکرم العلماء» که مخاطب با شنیدن این در ذهنش می رود که مراد جدی مولا هم مثل مراد استعمالیش عمومیت دارد، بعد فردای آن روز که مولا می گوید: «لاتکرم الفساق من العلماء» آن وقت مکلف و عبد می فهمد که مراد جدی غیر از مراد استعمالی است و مغایرت اینها در سعه و ضیق است، مراد استعمالی کل عالم است مراد جدی عالم غیرفاسق است، چرا مولا این کار را می کند؟ اگر از اول می گفت: «اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» دیگر این مسائل پیش نمی آمد.

رعایت سیرۀ عقلاء در قانونگذاری

برای حل این اشکال یک مقدمه ای لازم است ذکر کنیم که این مقدمه در مباحثی دارای نتیجه و ثمره است، این مقدمه این است که شارع مقدس اسلام همان طوری که در تفهیم و تفهّم همان سیرۀ عقلائیه را رعایت کرده یعنی از ظواهر کلمات شارع و مقاصد شارع استفاده می شود، این طور نیست که شارع یک لغت خاصی برای خودش اختراع کرده باشد مگر در بعضی از عناوین آن هم روی قول به حقیقت شرعیه، اما در تفهیم و تفهم مبنای شارع همان مبنای عقلا است ؟ لذا دلیل بر حجیت ظواهر روایات و حتی در مقابل اخباریین دلیل چیست ؟ دلیل شما همین است که با این که کتاب کلام الله است و با این که روایات کلمات ائمۀ معصومین و یا رسول گرامی اسلام(علیه السلام) است، اما این طور نیست که برنامۀ رسول خدا این بود که از غیرطریقۀ عقلائیه در تفهیم و تفهم استفاده کند و همین طور کتاب الله است مگر در آیات متشابه، آیات متشابه هم مثل کلمات مجملۀ عقلا می ماند، عقلا هم کلمات مجمله و استعمالات متشابهه دارند، اما محکمات را اگر مطرح کردیم، در رابطۀ با محکمات هیچ فرقی بین کتاب الله، نهج البلاغه، وسائل الشیعه و سایر کتابها نمی کند روش همان روش است.

همان طوری که در تفهیم و تفهم مسأله این طور است، در خود قانونگذاری که از آن تعبیر به تقنین و جعل قانون می کنیم، آیا شارع در جعل قانون یک طریقۀ مخصوصه ای برای خودش اتخاذ کرده است ؟ یا این که نحوۀ جعل قانون شرعی عین نحوۀ جعل قانون عقلا است ؟ همین طورکه در مجلس شورای اسلامی ما قانون جعل می شود، تقنین در محیط شرع هم همین طور است، منتهی یک فرق وجود دارد که آن فرق در این جهتی که ما دنبالش هستیم، ثمره ای ندارد و آن این است که در قانونهای بشری و مقنّنینی که عقلاء هستند و از مردم هستند گاهی یک قانونی را به نحو عموم جعل می کنند، اما در حین قانون نمی دانند که بعضی از موارد پیاده شدن این قانون، خلاف مصلحت است،

ص:85

خلاف صلاح نظام است، بعد در مقام عمل برخورد می کنند به این که اجرای این قانون در فلان مورد که مورد توجه نبوده، این مستلزم یک مفسده ای است برای قانونگذار و برای مصلحت کشور، لذا بعد از توجه می آیند به صورت تبصره آن مورد را از قانون خارج می کنند، مستثنای از قانون قرار می دهند و می گویند مصلحت کشور است، اما در قوانین الهیه مسأله ای نیست که از اول مخفی باشد قانون را شارع مقدس اسلام وضع کرده و از اول الی یوم القیامه به همۀ خصوصیات و موارد استثنا و مخصصاتش توجه کامل هست، خداوند عالم به همه چیز است، فرق بین قوانین عقلائیه و قوانین شرعیه در همین جهت است، اما در کیفیت تقنین فرقی نمی کند؛ یعنی همان طوری که عقلا اول یک قانونی را به نحو عموم وضع می کنند و بعد یک مستثنیات و تبصره هایی در رابطۀ با این قانون می آورند، تقنین در جو شرع هم همین طور است.

باز ممکن است در ذهن شما بیاید که آنها در موقع جعل قانون متوجه این موارد نبودند، خداوندی که متوجه همۀ این موارد هست، چه فایده ای دارد که فرضا اول بگوید: «اکرم العلماء» بعد هم بگوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» از اول بگوید: «اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» می گوییم: این فایده دارد جعل قانون به این کیفیت که اول به نحو ضابطه و به نحو کلی قانون را مطرح کنند و بعد تدریجا اگر مخصصی داشته باشد، مخصصش را در اختیار بگذارند، فایده اش این است که این قانون و این ضابطه و این دلیل عام به عنوان یک مرجع مطرح است، به عنوان این که هرکسی اگر شک کند در این که مشمول این قانون هست یا خارج از این قانون است ؟ به این قانون مراجعه می کند به عبارت اصطلاحی در مورد شک در عروض تخصیص یا در مورد شک در تخصیص زائد بر تخصیص مسلّم، نباید مرجعی وجود داشته باشد، اگر«اکرم العلماء» را گفت، هنوز«لا تکرم الفساق» هم نگفته من الممکن که بعدا هم نگوید، شما اگر از اول تردید داشته باشد در این که عالم فاسق وجوب اکرام دارد یا نه ؟ از کجا می فهمید که وجوب اکرام دارد به چه دلیلی ؟ شما می گویید:

«اکرم کل عالم» گفته این به عنوان یک مرجع باید مطرح باشد، منتها مرجعی است که قابلیت دارد یک مواردی ولو به صورت مخصص منفصل از آن جدا شود از آن مستثنا شود آن مقداری که دلیل بر استثنا و خروج قائم شد، اما حالا شک کردید که آیا مثلا مخصص سوم هم دارد یا نه ؟ به چه چیزی شما مراجعه کنید؟ جز به اکرم العلماء.

پس در حقیقت با این که برای خداوند مقنّن و شارع قوانین اسلام هیچ مسأله ای مخفی نیست و مثل مقننین بشری نیست که در مقام اجرا برخورد کنند به یک مشکلاتی که گاهی در برابر قانون ملاحظه می شود و بعد مجبور شوند به عنوان تبصره و استثناء آن مورد را اخراج کنند، اما مع ذلک

ص:86

روش تقنین شرعی با روش تقنین عقلایی هیچ فرق نمی کند، راه همان راه است. همان طوری که در باب تفهیم و تفهم مبنای تفهیم و تفهم ظواهر الفاظ و حجیت ظواهر بود در اصل قانونگذاری و تقنین هم روش شارع همین روش است و الا اگر بخواهیم طور دیگر فرض کنیم اصلا یک مشکل بالاتری وجود دارد، مشکل بالاتر این است«اکرم العلماء» با«لا تکرم الفساق من العلماء» اصلا بینشان مناقضه است چرا؟ برای این که ما در منطق مگر نخواندیم که موجبۀ کلیه، نقیضش سالبه جزئیه است، اکرم العلماء، موجبۀ کلیه است لا تکرم الفساق من العلماء، سالبه جزئیه، سالبۀ جزئیه، نقیض موجبۀ کلیه است.

پس چرا شما بین این دو جمع می کنید؟ بین اینها تناقض وجود دارد. منطق که این طوری می گوید، اما در جو تقنین عقلایی تناقض وجود ندارد کسی نمی آید تبصره را مناقض با قانون بداند و استثناء یک مورد ولو به فاصلۀ یک سال را مناقض با جعل قانون کلی بداند، عقلا مناقض نمی دانند.

لذا ما در شرع هم مناقض نمی دانیم و نمی گوییم، یک جای قرآن که می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» با جای دیگری که می فرماید: «و حرم الربا»، «بینهما مناقضة» آن موجبۀ کلیه، این سالبۀ جزیه حاشیۀ ملا عبد الله هم می گوید: نقیض موجبۀ کلیه، سالبۀ جزئیه است کسی چنین توهمی را در جو تقنین و در رابطۀ با قانون می تواند داشته باشد یا نه ؟ این مقدمه با یک مقدار توضیح بود که ذکر کردیم.

پرسش:

1 - بنابر نظر بعض المحققین، چرا تخصیص عام مستلزم مجازیت نیست ؟

2 - آیا بنابر نظریۀ مشهور، تخصیص عام مستلزم مجازیت هست ؟

3 - چرا تخصیص عام به مخصص متصل مستلزم مجازیت نیست ؟

4 - نظریۀ آخوند در مجازیت عام مخصص را بیان کنید.

5 - توضیح استاد دربارۀ نظر آخوند را بیان نمایید.

ص:87

درس ششصد و بیست و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم تعارض بین عام و خاص

در توضیح بیان مرحوم آخوند(قدس سره) صاحب کفایه در فرق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه، این طور گفتیم که مقام تقنین و قانونگذاری یک ویژگیها و خصوصیاتی دارد که در غیر مقام قانونگذاری آن خصوصیات وجود ندارد. شارع مقدس اسلام هم برای تقنین و جعل قانون یک روش جدیدی غیر از روش عقلا و آنچه متداول بین العقلا است، ندارد، روش تقنین همان روش است و برنامه همان برنامه است که بین عام و خاص اگر از نظر موازین منطقی بخواهیم برخورد کنیم، باید بگوییم: بین عام و خاص یک تناقض صریح وجود دارد درحالی که مسأله در مقام تقنین این طور نیست و اگرچه در مقام اخبار همین عام و خاص بینشان مضادّه است. اگر به عنوان نکرۀ در سیاق نفی بنابراین که افادۀ عموم کند، خبر دادید و گفتید«ما جائنی من القوم احد» اگر فردا بگویید:

«جائنی من القوم زید» از نظر عرف و عقلا و عقل تناقض بین این دو خبر وجود دارد، می گویند:

دیروز گفتید«ما جائنی من القوم احد» امروز می گویید: «جائنی من القوم زید» جمع نمی شود موجبۀ

ص:88

کلیه با سالبۀ کلیه درحالی که عنوانش هم عنوان عموم و خصوص است، لکن همین عموم و خصوص وقتی که در موقعیت تقنین و قانون گذاری واقع می شود و در مقام جعل قانون مسألۀ عام و خاص مطرح می شود.

عدم تعارض بین عام و خاص

شما در فقه می گویید که جمع دلالی بین عام و خاص وجود دارد و حتی مقام مخصص را این قدر بالا می برید که یک بحثی در اصول مطرح می کنید که حتی عمومات قرآنیه با آن سند محکمی که دارد، جایز است که یک خبر واحدۀ معتبر تخصیص بخورد، می گویید: چرا؟ می گوید: برای این که تخصیص با عام منافات ندارد، چرا منافات ندارد؟ چون مقام، مقام تقنین و مقام قانونگذاری است در این موقعیت و در این شرایط بین عام و خاص جمع دلالی امکان دارد و معنی جمع دلالی عدم منافات است؛ اگر بینشان تنافی وجود داشت، جمع دلالی هیچگونه مجالی برای آن نبود، می گوییم:

در مقام تقنین برنامه این است حالا چه در بین عقلا که آیندۀ قانون را از نظر موارد تخصیص و تبصره و استثنا در حال جعل قانون آگاه نیستند و چه خداوند تبارک و تعالی که از اول به همۀ موارد استثنا و موارد تخصیص آگاه است، برنامه این است که قانون به صورت عموم جعل شود به عنوان یک مرجع و به عنوان این که یک مستندی باشد که در موارد شک به این قانون مراجعه شود و به اصالت العموم این قانون تکیه شود برای این هدف، قانون را جعل می کنند بعد در مردم عادی و عقلا به صورت تدریج پی می برند به مواردی که مصلحت اقتضا می کند به عنوان استثنا بیان شود و در قوانین شرعیه مصلحت در بیان مورد استثنا است، باید عمومی را رسول خدا مثلا(صلوات الله علیه و آله) بیان کنند، اما مصلحت اقتضا می کند که بیان مخصصش به لسان امام صادق(صلوات الله علیه) باشد همان مصلحتی که در صدر اسلام اقتضا می کرد که احکام اسلام یک جا وارد نشود، بلکه به صورت تدریج و تدرج در ظرف بیست و سه سال احکام اسلام بیان شود و حتی مسألۀ حرمت شرب خمر با این که از دید اسلام و از دید مسلمانها یک حکم بسیار مهمی هست مع ذلک چند سال بعد از بعثت رسول خدا این حکم نازل شد، درحالی که ما در روایات داریم که در هیچ دینی و در هیچ ملتی از ملل مذهبی و الهی مسألۀ شرب خمر اتصاف به حلیت نداشته است، پس در نتیجه مسألۀ قانونگذاری این اقتضا را دارد که اول آیه ای را به عنوان«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» مطرح کنند، بعد در شرائط مناسب و در مقطع مناسب«حرم الربا» را در مقابل این عموم به صورت استثنا و مخصص بیان کنند. پس در نتیجه این ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه ای که مرحوم محقق خراسانی می فرمایند به این

ص:89

کیفیتی که توضیح دادیم، یک امر قابل قبولی هست. معنای ارادۀ استعمالیه یعنی ارادۀ جعل قانون و مقتضای قانون یعنی«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» العقود در معنای خودش استعمال شده جمع محلا به الف و لام است افادۀ عموم می کند درحالی که مراد جدی و باطنی شرع مقدس این نبود که مسألۀ ربا هم به عنوان یک عقد واجب الوفا و صحیح و نافذ باشد.

عدم مجازیت اوامر اختباریه

در رابطۀ با بعضی از اوامر که مرحوم آخوند هم در کفایه گاهی اشارۀ به اینها می کند مثل اوامر امتحانیه، پدری می خواهد فرزند خودش را امتحان کند، ببیند اگر این دستوری صادر کند آیا این هیجان و تحرکی برای موافقت دستور پدر در او پیدا می شود یا این که مثل یک جماد در جای خودش متوقف است و هیچگونه تحرکی در او پیدا نمی شود، اینجا پدر یک امر و دستوری صادر می کند آیا این دستور که از آن تعبیر به امر امتحانی می شود، این هیأت افعلی که در این رابطه به کار می رود، این پدری که به منظور اختبار و امتحان به فرزند خودش می گوید: که«ادخل السوق و اشتر اللحم» در اینجا که هیچ غرض واقعی پدر به این تعلق نگرفته که این واقعا بازار برود و اشتراء لحم کند، لکن غرض پدر این است که عکس العمل فرزند خودش را در مقابل این امر ملاحظه کند روی جهلی که پدر به حال فرزند دارد، سؤال می شود آیا این«ادخل السوق» در غیر معنای حقیقی هیأت افعل استعمال شده است ؟ در چه استعمال شده این«ادخل السوق» ادخل السوقی که پدر در حال امتحان صادر می کند به وسیلۀ هیأت افعل دستور می دهد«هل استعمل» این هیأت افعل در معنای حقیقی یا استعمال در معنای غیرحقیقی است ؟ این را می پرسیم اگر بگویید که استعمال در معنای غیرحقیقی، این اولا قرینه لازم دارد درحالی که اینجا قرینه ای به چشم نمی خورد، ثانیا اگر قرینه ای باشد آن هدف اختبار و امتحان حاصل نمی شود، اگر بچه بفهمد که پدر در رابطۀ با«ادخل السوق» بعث و تحریک و ایجابی ندارد، عکس العملی در مقابل این نشان نمی دهد، آنچه که زمینۀ امتحان و اختبار را فراهم می کند عبارت از این است که کلمۀ ادخل در معنای حقیقی خودش استعمال شده باشد در بعث و تحریک که گفتیم مفاد هیأت افعل بعث و تحریک است، منتهی بعث و تحریک اعتباری نه بعث و تحریک تکوینی، باید این ادخل در مفاد خودش به صورت استعمال حقیقی استعمال شود تا پدر ملاحظه کند که عکس العمل فرزندش در مقابل این امر چگونه خواهد بود.

اینجا مسأله را چطور تحلیل می کنید؟ آیا ادخل در معنای حقیقی خودش که عبارت از«بعث الی دخول السوق» است، حقیقتا استعمال شده، لکن غرض مولا و غرض پدر از این بعث، انبعاث فرزند

ص:90

نبوده، هدفش این نبوده که او منبعش شود، هدفش این نبوده که او واقعا داخل سوق شود، هدفش این بود که این فرزند چه عکس العملی در مقابل دستور مولا و پدر صادر می کند، پس ما مواردی داریم که بعث تحقق دارد. لکن غرض، انبعاث آن مبعوث الیه نیست بلکه غرض یک مسائل دیگر است، این طور نیست که هرکجا هیأت افعلی استعمال در بعث شود، غرض استعمال کننده انبعاث آن طرف که مکلف و عبد یا فرزند است، باشد.

وقتی که شما بین بعث و غرض انبعاث توانستید تفکیک تصور کنید ما در عام و خاص همین معنا را با همین عنوان و با همین تعبیر مسأله را پیاده می کنیم و می گوییم: وقتی که مولا می گوید:

«اکرم العلماء» از نظر کلام و مستعمل فیه و مفاد هیأت افعل، «بعث الی اکرام جمیع العلماء» است، اما غرض مولا این نیست که از این«بعث الی الجمیع، انبعاث الی الجمیع» هم حاصل شود. در رابطۀ با انبعاث، تبعیض قائل است، می خواهد انبعاث در رابطۀ با علما غیرفاسق حاصل شود اما در رابطۀ با فساق از علماء«لا یرد تحقق الانبعاث» اما عدم ارادۀ تحقق انبعاث ربطی به مقام بعث که مربوط به استعمال و دائرۀ استعمال است، ندارد، همان طوری که در اوامر امتحانیه بعث تحقق دارد و این طور نیست که استعمال پدر در حال امتحان است، استعمال غیرحقیقی باشد، لکن غرض انبعاث در کار نیست، در مسألۀ عام و خاص هم می گوییم: «البعث بعث الی الجمیع من دون استثناء اما الانبعاث فهو» تفکیک شده نسبت به ماعدای مورد مخصص غرض انبعاثی در کار است، اما نسبت به مورد مخصص غرض انبعاث تحقق ندارد. ما اگر کلام مرحوم محقق خراسانی را به این صورتها توجیه و تبیین کنیم یک کلام بسیار جالبی خواهد بود، مطابق با آن چیزی است که خودمان هم درک می کنیم و هیچگونه اشکالی در تفکیک بین ارادۀ جدیه و ارادۀ استعمالیه به نظر ما به ایشان توجه پیدا نمی کند.

اشکال مهم محقق نائینی ره در مسأله عام و خاص

لکن بعضی از بزرگان مثل مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) که از اجلای تلامذۀ مرحوم محقق خراسانی بوده اند، اشکال مهمی به مرحوم آخوند کردند و بعد خودشان غیر از مسألۀ ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه، یک راه حل دیگری را ایشان ارائه فرمودند، پس در حقیقت دو مطلب دارند: یکی تضعیف و تخریب بیان محقق خراسانی و دیگر ارائۀ یک طریق جدیدی در مسألۀ عام و خاص و اینکه تخصیص مستلزم مجازیت در عام نباشد. اما آن اشکالی که ایشان به محقق خراسانی دارند، می فرمایند: ما هرچه فکر می کنیم، ارادۀ استعمالیه جدای از ارادۀ جدیه باشد و بین این دو تفکیکی وجود داشته باشد، فکرمان به جایی نمی رسد و این بیان ایشان برای ما قابل قبول نیست.

ص:91

چرا؟ برای این که ما از ایشان سوال می کنیم که این مولایی که گفته«اکرم العلماء» - شبیه همان اشکالی که در درس گذشته مستشکل می کرد، - آیا تعبیر را این طور می کنیم، مرادش از این علماء جمیع العلماء و عموم العلماء است یا مرادش جمیع العلماء نیست ؟ شق ثالثی هم در اینجا وجود ندارد.

اگر مقصود متکلم به«اکرم العلماء، عموم العلماء» است و به تعبیر دیگر مرادش از لفظ العلماء و مستعمل فیه آن، همۀ علماء است؛ پس دیگر این که می گویید: ارادۀ جدیه دائره اش ضیق است و ارادۀ استعمالیه غیر از ارادۀ جدیه است. یعنی چه ؟ اکرم العلمایی گفته و ارادۀ جمیع العلماء کرده است، مطلب ناقصی در اینجا نیست، کمبودی در اینجا وجود ندارد. «ذکر و استعمل قوله اکرم العلماء و اراد جمیع العلماء» پس ارادۀ جدیه به این عموم تعلق نگرفته، این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ اگر شما بگویید نه این گفته اکرم العلماء لکن لم یرد جمیع العلماء این برگشت به این می کند که یک لفظی را که له ظهور فی معنا استعمال کرده و اراده نکرده آن معنای ظاهر را فرض این است که در حال استعمال عموم هم که قرینه ای وجود ندارد، گفته«اکرم العلماء و لم یرد ما هو مقتضا ظاهر لفظ العلماء الذی هو جمع محلی باللام و ظاهره العموم».

ایشان می فرماید: ما از چنین کسی تعبیر به هاذل می کنیم یعنی کسی که جدّ ندارد؛ اصلا کسی که در مقام شوخی یک حرفی می زند مثل این استعمالاتی که بین ما در مقام شوخی متعارف است، لفظ را می گوید؛ اما معنایش را اراده نکرده خیال می شود که معنایش را اراده کرده بدون این که ارادۀ معنایش را کرده باشد آن وقت ایشان می فرماید که این مثل«رأیت اسدا» است. در«رأیت اسدا» یا این است که اراده کرده از اسد معنای ظاهر خودش را دیگر مراد جدّی و مراد استعمالی به قول شما یکی است، دو مطلب نداریم، اینجا«استعمل لفظ الاسد و اراد ما هو معنا حقیقی اسد» اما یک وقت می گوید: «رأیت اسدا» هیچ قرینه ای هم نمی آورد، لکن اراده نکرده معنای اسد را، این را ایشان می گویند: باید از آن تعبیر به هاذل کنیم آدمی که در مقام هذل است آدمی که ارادۀ جدیه اصلا ندارد به صورت شوخی از در وارد می شود، می گوید: «رأیت اسدا» که آدم خیال می کند که این اسد را دیده بدون این که کلمۀ اسد را، این در معنای خودش استعمال کرده باشد و اراده کرده باشد، پس همان طوری که در«رأیت اسدا» مسأله این طور است، در«اکرم العلماء» هم ایشان می فرماید: غیر از این ما چیزی را نمی توانیم تصور کنیم.

بررسی فرمایش محقق نائینی ره

حالا این قسمت بیان ایشان را بررسی کنیم تا راهی که خودشان ارائه فرمودند آن را بعد ان شاء

ص:92

الله بیان کنیم. مثل این که ایشان این طوری خیال کردند که مرحوم آخوند که بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه تفکیک قائل هستند، معنایش این است که شما می توانید در رابطۀ با هر لفظی، هر کلمه ای، هرجمله ای، یک ارادۀ استعمالیه داشته باشید و یک ارادۀ جدیۀ مغایر با ارادۀ استعمالیه، ایشان همچنین حرفی نمی خواهند بزنند، ایشان در باطن همانی را که ما بیان کردیم، مقام قانون گذاری یک خصوصیتی دارد که این نکته مغفول عنه مرحوم محقق بزرگوار نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) قرار گرفته به عبارت دیگر می گوییم: فرمایش شما در«رأیت اسدا» درست؛ حتی اضافه می کنیم همان را که من در اول این بحث ذکر کردم، حتی اگر به صورت عام و خاص، اما در قالب جملۀ خبریه بخواهد مسأله مطرح شود، امروز بگوید: «ما جائنی من القوم احد» فردا بگوید: «جائنی من القوم زید» همه برمی گردند و اعتراض می کنند و می گویند: مگر تو دیروز نگفتی که«ما جائنی من القوم احد» پس چرا امروز می گویید«جائنی من القوم زید» اینها مناقض باهم است قابل جمع نیست.

ما نمی خواهیم و مرحوم آخوند نمی خواهند بفرمایند که هر استعمالی زمام اختیارش دست شما، شما بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه تفکیک قائل شود در همین مثال«ما جائنی من القوم احد» وقتی امروز می آیند به شما اعتراض می کنند که«جائنی من القوم زید» مناقض با آن حرف دیروز است، شما برگردید و بگویید که نخیر من ارادۀ استعمالیه ام عموم بوده، اما ارادۀ جدیه ام قوم ماعدای زید بود، این قابل قبول نیست، این تفکیک ارادۀ استعمالیه از ارادۀ جدیه فقط در محدودۀ قانونگذاری است در مقام جعل قانون، ویژگیهایی وجود دارد که این عقلا هم قبول دارند و شارع هم در مقام تقنین همین طریقه و همین رویه را دنبال کرده و پذیرفته است نه این که یک طریقۀ خاصی برای قانونگذاری شارع برای خودش اتخاذ کرده باشد.

پس نظر مرحوم آخوند در تفکیک بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه در مقام تقنین است و نمی شود مسألۀ«رأیت اسدا» و بالاتر از«رأیت اسدا» عموم و خصوص در مقام اخبار و جملۀ خبریه را هم نمی شود مقایسه کرد با عام و خاصی که در مقام تقنین و بیان ضابطه و دستور و حکم واقع می شود. مقام قانونگذاری این خصوصیت را دارد که اول حکم را به صورت عموم بیان می کند، بعد هم به مرور زمان حالا یا به علت عدم آگاهی قبلی و آگاهی بعدی که نوعا در عقلا چنین است و یا به علت عدم وجود مصلحت در بیان مورد تخصیص هنگام جعل قانون و وجود مصلحت در مقام بیان تخصیص در یک مدتی بعد از جعل قانون اقتضا می کند که ما دو جور ارادۀ ملتزم شویم: یکی ارادۀ استعمالیه و یکی ارادۀ جدیه و تفکیک بین اینها هیچ مشکلی وجود ندارد تا آن راهی را که خود ایشان

ص:93

ارائه کردند، آن راه را بررسی کنیم، ببینیم درست است یا درست نیست ؟

پرسش:

1 - جمع دلالی بین عام و خاص را توضیح دهید؟

2 - آیا ارادۀ مولا در اوامر اختباری مستلزم مجازیت آن است ؟ توضیح دهید؟

3 - اشکال محقق نائینی ره در مسألۀ عام و خاص را بیان کنید؟

4 - بیان استاد در توضیح کلام محقق نائینی ره، در مسألۀ عام و خاص چیست ؟

ص:94

درس ششصد و سی ام

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

توضیح محقق نائینی ره در عدم مجازیت عام مخصّص

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) بعد از آن که در آن راهی که مرحوم محقق خراسانی در کتاب کفایه ذکر فرمودند، مناقشه کردند، دلیلی ذکر می کنند که تخصیص عام، هیچگونه مستلزم مجازیت در عام نیست ولو این که مخصص هم منفصل باشد. در توضیح این مطلب می فرمایند: اگر مولا ابتدائا گفت: «اکرم کل عالم» که کلمۀ کل دیگر اظهر اداتی است که دلالت بر عموم می کند و دلالتش هم دلالت وضعی است، بعد به یک دلیل منفصلی همین مولا می گوید که«لا تکرم الفساق من العلماء» ایشان می فرمایند، آن کسی که مدعی مجازیت است من نمی دانم و نمی فهمم که در چه، ادعای مجازیت می کند؟ «اکرم کل عالم» در اکرمش که جای شبهۀ مجازیت نیست، هیأت افعل در مفاد خودش استعمال شده حالا یا دلالت بر طلب می کند به قول اینها یا دلالت بر بعث اعتباری به قول ما، پس در اکرم هیچگونه توهم مجازیت نیست، کلمۀ کل، هم دلالت بر استیعاب افراد مدخول می کند، دلالتش هم هم دلالت وضعی لفظی است.

ص:95

لکن از نظر سعه و ضیق، تابع مدخولش است که چه مدخولی داشته باشد؟ گاهی در یک عنوان سعه و ضیقها تحقق پیدا می کند، یک وقت انسان می گوید: اکرم اهالی قم را، یک وقت به جای کلمۀ قم می گوید: اهالی ایران را، کل اهالی قم، یا کل اهالی ایران، کم و زیاد هم نیست. سعه و ضیق کل تابع این معناست که مدخولش چیست ؟ مضاف ألیهش چیست ؟ گاهی سعه و ضیق به این کیفیت است که عناوین فرق می کند ولو این که از نظر لفظی کم و زیادی وجود ندارد، اما گاهی از اوقات این طور است می گوید: «اکرم کل عالم» یک وقت می گوید: «اکرم کل عالم عادل»، «اکرم کل عالم» هیچ مشکله ای ندارد، فی نفسه بر استیعاب افراد طبیعت مطلقۀ عالم، دلالت می کند، قید عدالت و سایر قیود هیچگونه دخالتی در اکرم کل عالم ندارد. اگر به جای اکرم کل عالم گفت: «اکرم کل عالم عادل» بلااشکال اینجا هم مدخول کل و مضاف ألیه کل مطلق عام نیست، بلکه عالم مقید به عدالت و متصف به عدالت است.

احتمالات ثلاثه در معنای عالم

بعد می فرماید: در جایی که می گوید: «اکرم کل عالم عادل» سؤال می کنیم که این عالم در کل عالم عادل در چه استعمال شده است ؟ مستعمل فیه این لفظ عالم در«اکرم کل عالم عادل» چیست ؟ می گویند: سه تا احتمال اینجا جریان دارد: یک احتمال این که بگویید عالم در مطلق عالم استعمال شده بدون تقید به عدالت، یک احتمال این است که عالم مقید به عدالت استعمال شده باشد. یک احتمال که سومین احتمال است این است که کلمۀ عالم در طبیعت مهملۀ عالم استعمال شده باشد نه مطلق و مهمله که ذکر کردیم در کلمات اینها کلمۀ مهمل و مطلق که ذکر می شود یعنی شمول نسبت به همۀ مصادیق، اما کلمۀ مهمل یعنی«نفس الطبیعه لا بشرطی که یجتمع مع الف شرط » احتمال دارد که کلمۀ عالم در طبیعت مهمله استعمال شده باشد. این سه تا احتمال، حالا کدامش درست است ؟

دو احتمال اول را نمی توانید ملتزم شوید، تالی فاسد دارد و مستلزم محظور است چرا؟ برای این که در«اکرم کل عالم عادل» اگر عالمش در طبیعت مطلقۀ مهمله به اصطلاح شامل لجمیع الافراد، استعمال شده باشد، طبیعت مهمله که قابل تقیید به عدالت نیست در حقیقت مثل یک تناقضی بین عالم و عادل و توصیف عالم به عادل مطرح می شود، برای این که عالم یعنی«مطلق العالم و لو لم یکن عادلا»، توصیف به عدالت تقید به عدالت را مطرح می کند، پس عالم می گوید: «لا یتقید بعدالة عادل» ولی عادل می گوید: «یتقید بالعداله» آیا می توانید شما یک همچین تهافتی در«اکرم کل عالم عادل» ملتزم بشوید که بین عالم و عادل تهافت وجود دارد، برای این که کل عالم طبیعت مطلقه و طبیعت

ص:96

مهمله را دلالت دارد، عدم تقید به عدالت در آن مطرح است، در عادل تقید به عدالت مطرح است، او می گوید: مقید به عدالت نیست، این می گوید: مقید به عدالت هست.

تعیّن احتمال سوم: استعمال در طبیعت مهمله

آیا چنین تهافتی را شما می توانید در«اکرم کل عالم عادل» تصور و توهم کنید؟ اینکه نمی شود، می آییم سراغ احتمال دوم در احتمال دوم بگوییم: کلمۀ عالم ولو به صورت مجاز فرض کنید در عالم عادل استعمال شده، پس معنایش این است که این ذکر عادل، معنای زائدی را افهام نمی کند، قرینیت دارد بر این که عالم در خصوص عالم عادل استعمال شده، آیا می شود چنین حرفی زد؟ این یک حرفی است که به هیچ وجه قابل قبول نیست که کسی در«اکرم کل عالم عادل» بگوید: عالم در «عالم» مقید به عدالت که غیرموضوع له لفظ عالم است، استعمال شده عادلی هم که بعد ذکر می شود، قرینیت دارد، مثل یرمی که قرینه است بر این که اسد در رجل شجاع روی مبنای مشهور استعمال شده نه در حیوان مفترس اینجا هم یک چنین مسأله ای را ما تصور کنیم، آیا می توانید ملتزم به یک چنین معنایی در اکرم کل عالم عادل شوید؟ این هم که نمی شود.

لذا می فرمایند: این راه سوم تعین پیدا می کند که بگوییم: عالم در«اکرم کل عالم عادل» در طبیعت مهمله، لا به شرط که با هرشرطی و با هر قیدی قابل سازگاری و قابل جمع است، استعمال شده، اگر دنبالش عادل آمد، آن طبیعت مهمله چون با هر قیدی سازگار است و جمع می شود کلمۀ عادل که بعد از عالم ذکر می شود ما را هدایت می کند که این طبیعت مهمله مقید به قید عدالت است و کلمۀ کل هم دلالت بر استیعاب افراد این طبیعت مقیده می کند. آیا در اکرم کل عالم عادل غیر از این می توانید راهی تصور کنید؟ و طریقی غیر از این راه سوم می شود تصور کرد؟ می فرمایند: وقتی که شما در «اکرم کل عالم عادل» این معنا را پذیرفتید، ما در ما نحن فیه هم همین حرف را می زنیم، می گوییم: اگر امروز مولا گفت: «اکرم کل عالم» فردا گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء» مثل«اکرم کل عالم عادل» می ماند، همان طوری که در«اکرم کل عالم عادل» هیچگونه تجوز و مجازیتی نه در لفظ کل وجود دارد و نه در لفظ عالم، نه در توصیف عالم به عدالت، در مخصص منفصل هم مسأله همین طور است، اینجا هم همان«اکرم کل عالم» است فقط جرمی که اینجا دارد این است که تقییدش با کلام اول فاصله پیدا کرده است.

آیا این فاصلۀ تقیید و عدم فاصلۀ تقیید فرقی ایجاد می کند؟ از اول بگوید: هیچ مشکلی و مجازیتی در کار نیست، اما اگر روز بعد مطلبی بگوید که بر قید عدالت دلالت کند، به نحو«لا تکرم

ص:97

الفساق من العلماء» آیا این سبب می شود که در«اکرم کل عالم» که از مولا دیروز صادر شده مجازیتی به وجود بیاید؟ می فرماید: ما فرقی بین این دو نمی بینیم، چطور در«اکرم کل عالم عادل» هیچ مسأله و مشکله ای نیست ؟ هیچگونه تجوز و مجازیتی نیست ؟ در«اکرم کل عالم» که فردا بگوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» آنجا هم مطلب همین است، فاصله شدن تقیید و عدم فاصله شدن فرقی در مسأله به وجود نمی آورد و ما نمی توانیم از این راه فرقی بین این دو فرض تصور کنیم.

بیان ایشان در انکار کلام آخوند ره در مورد ارادۀ جدّی و استعمالی

لذا ایشان می فرماید: ما نیازی نداریم و درست هم نیست آن راهی که مرحوم محقق خراسانی طی کردند، که ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه درست کردند، به همان نحوی که در بحث قبل ایشان مناقشه کردند، اصلا جای توهم مجازیت در اینجا نیست. همان طوری که در«اکرم کل عالم عادل» جای توهم مجازیت نیست. لذا عامی که به مخصص منفصل تخصیص بخورد، این«لا یوجب التجوز فی العام» وجهی برای تجوز وجود ندارد، آیا این بیان ایشان درست است ؟ این فرمایش ایشان به نظر شما قابل مناقشه است یا نه ؟ فرق در همین جاست، بین«اکرم کل عالم عادل» با جایی که مخصص منفصل باشد، کمال فرق وجود دارد چرا؟ چون در ادبیات خواندیم که«للمتکلم ان یلحق بکلامه ما شاء مادام کونه مشتغلا بالکلام» تا زمانی که اشتغال به کلام دارد، می تواند هرقلب و انقلابی در کلامش ایجاد کند، اما بعد از آن که از کلام فارغ شد، اینجا یک ظهوری برای کلام پیدا می شود که تا زمانی که مشتغل است و کلامش تمام نشده ما می توانیم برای کلام متکلم ظهوری درست کنیم.

توضیح استاد دربارۀ کلام مرحوم نائینی ره

یک توضیح مقدمی عرض کنم؛ اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» دیگر چیزی اضافه به کلام خودش نکرد، شما چطوری به این کلام برخورد می کنید؟ می گویید: صبر کنید ممکن است چند روز دیگر یک قرینه ای مثل«یرمی» ذکر کند که آن دلالت بر این داشته باشد که این«رأیت اسدا» که حالا می گوید: معنای ظاهرش اراده نشده باشد، پس یک منبری که منبر می رود باید انسان منتظر باشد که ممکن است بعد از بیست تا منبر دیگر یک قرائنی ذکر کند، بر این که آن منبری که بیست روز قبل رفته ظواهر آن کلمات مقصودش نبوده است، آیا عقلا در برخورد با کلمات و ظواهر جملات این گونه برخورد می کنند؟ یا این که نشسته اند می گویند: ببینیم این متکلمی که می گوید: «رأیت اسدا» آیا به دنبال این اسد، قرینه یرمی را اضافه می کند یا نمی کند؟ اگر دیدند که فرغ من کلامه بدون

ص:98

این که قرینۀ یرمی را اضافه کند، اصالت الظهور حکم می کند که این«رأیت اسدا، ارید به معنا الحقیقی و هو الحیوان المفترس» چون روی مبنای مشهور داریم بحث می کنیم و اگر دیدیم که نه بعد از«رأیت اسدا» کلمۀ یرمی را آورد اینجا هم همان طوری که مکرر ذکر کردیم همین اصالۀ الظهور اعم از اصالة الحقیقه است، اینجا اصالت الظهور حکم می کند به این که مراد از اسدی که مقترن به قرینۀ یرمی باشد، عبارت از رجل شجاع است؛ یعنی اسد با قرینۀ یرمی ظهور در رجل شجاع دارد.

لذا از نظر اصالة الظهور هیچ فرقی بین«رأیت اسدا» بدون یرمی و«رأیت اسدا» با یرمی هیچ فرق نمی کند، اصالة الظهور اعم از اصالة الحقیقه است اصالت الحقیقه یک شعبه ای است از اصالت الظهور و الا عنوان اصلی در برخورد با کلمات و کشف مراد متکلم عبارت از اصالت الظهور است.

پس اگر متکلمی الان گفت: «رأیت اسدا» شما همین طور نمی نشینید به انتظار این که ببینید، آیا فردا کلمۀ یرمی را ذکر می کند یا نه ؟ به عبارت روشنتر متکلمی که اکتفای به«رأیت اسدا» کرده و از کلام خودش فارغ شده حتی از منبر پائین آمده، آیا شما در فهم مراد این متکلم یک حالت انتظاری برای شما وجود دارد؟ ببینیم فردا آیا قرینه ای برخلاف این ظواهر اقامه می کند یا نه ؟ یا این که نه همین که «مادام کونه مشتغلا بالکلام و التکلم بعد الفراغ عن التکلم» روی این ظواهر تکیه می کنید و انگشت می گذارید، لذا تا گفت: «رأیت اسدا» و بعد کلامش را تمام کرد و هیچگونه ذکری از قرینۀ یرمی به میان نیامد، شما به مقتضای اصالة الظهور کلامش را بر معنای حقیقی حمل می کنید و هیچ منتظر آینده نخواهید شد.

بله، این که ما گفتیم در مقام قانونگذاری عقلا یک روشی دارند و شارع هم همان روش عقلا را تعقیب کرده، معنایش این نیست که در قانونگذاری اسد را به معنای ذبح استعمال می کنند، ربطی به هم ندارد این دو تا مطلب، وقتی این مسأله را شما مطرح کردید تازه مسألۀ تقنین را ما گفتیم ایشان که این حرفها را قبول ندارد، حالا از ایشان سؤال می کنیم: آنجایی که متکلم می گوید: اگر«کل عالم عادل» معنایش همان است که شما گفتید راست است کلمۀ عالم در طبیعت مهمله استعمال شده و با تقیّد به عدالت هم هیچ منافاتی ندارد و هیچگونه مجازی هم در کار نیست نه در کلمۀ کل نه در کلمۀ عالم و نه در کلمۀ عادل هیچ مشکله ای آنجا وجود ندارد، اما در اینجایی که تخصیص به منفصل وجود دارد، امروز گفت: «اکرم کل عالم» و کلام متکلم تمام شد.

معنای مستعمل فیه عالم

اینجا بحث این است که این عالم اینجا در چه استعمال شده، آن که می گویید: «للمتکلم أن یلحق

ص:99

بکلامه» خودتان هم اضافه می کنید، می گویید: «مادام کونه مشتغلا بالکلام» این«مادام کونه مشتغلا بالکلام» همراه این مسأله است، اما این«فرغ من کلامه» مطلب تمام شد، امروز گفت: «اکرم کل عالم» این«اکرم کل عالم» را وقتی شما با آن برخورد می کنید، هیچ از فردای این قصه هم فرضا خبر ندارید، شما چطوری با این برخورد می کنید؟ می گویید: این«اکرم کل عالم» نمی دانیم مقصود چیست ؟ یا به ظهورش تمسک می کنید، آیا این عالم در مطلق عالم استعمال شده ؟ در عالم مع القید استعمال شده ؟ شما همین طور می مانید، فکر می کنید یا این که نه، «اکرم کل عالم» مثل همان«رأیت اسدا» که خالی از قید یرمی باشد این ظهور دارد در چه دارد؟ در مراد متکلم، کدام مراد شما که می گویید: ما دو جور اراده نداریم، ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه گفتید ما نمی فهمیم که دو جور مراد داشته باشیم.

حالا که دو جور مراد نداریم لابد آن که مراد است همان مراد جدی مولاست، چون شما منکر ارادۀ استعمالیه هستید و اصالة الظهور هم در رابطۀ با کشف مراد جدی متکلم است، حالا اکرم کل عالم گفت؛ کلام تمام، اشتغال به تکلم تمام«هل له ظهور ام لا؟» اگر بخواهید بگویید: ظهور ندارد که این خلاف برنامۀ عقلا است، در مقام تفهیم و تفهم اگر بخواهید بگویید: ظهور دارد در چه ظهور دارد؟ سؤال می کنیم، ظهور دارد در«کل علماء اعم من الفاسق و العادل» اگر ظهور در این معنا دارد، پس«لا تکرم الفساق من العلماء» که فردا می آید به عنوان یک دلیل مباین با«اکرم کل عالم» مطرح است، برای این که«اکرم کل عالم» می گوید: که«لا فرق بین العادل و الفاسق» و مراد جدی متکلم هم همین است، فردا که«لا تکرم الفساق من العلماء» می آید می گوید: «فرق بین العالم و الفاسق» پس در حقیقت دلیل مخصص با دلیل عام بینشان منافات است، درحالی که خودتان قائل به منافات نیستید و مصداق روشن جمع دلالی و عدم معارضۀ بین دلیلین را مسألۀ عام و خاص و مطلق و مقید مطرح می کنید و می گویید دلیل خاص لا ینافی العام اینها خبران متعارضان نیستند، اگر یک خبری به نحو عموم دلالت بر یک چیزی کند و یک خبری به نحو خصوص دلالت کند، شما می گویید: بین العام و الخاص هیچگونه تعارض و تنافی وجود ندارد.

پس اگر«اکرم کل عالم عالم» در طبیعت مطلقۀ غیرمقیدۀ به عدالت که ظاهر کلام هم چنین است، اگر در این استعمال بشود این«لا تکرم الفساق» فردا مباین با این دلیل است و دلیلی بر تقدمش بر «اکرم کل عالم» وجود ندارد؛ لذا شما ناچارید که این طوری بگویید، امروز که گفت: «اکرم کل عالم» لا بد«ارید من هذا العالم، العالم العادل،» غیر از مراد جدی هم که ما مراد دیگری نداریم، ارادۀ استعمالیه را که شما نفی کردید وقتی که این طور شد، تازه شاید ما ادعا کنیم که اگر کلمۀ عالم را در عالم عادل استعمال کند، حداقلش این است که مجاز است و الا احتمال می دهیم که این استعمال

ص:100

غلط باشد. به چه مجوزی کلمۀ عالم در عالم عادل استعمال شده بود؟ حتی روی رعایت آن علائق بیست و پنجگانه، کدامیک از آن علائق اینجا وجود دارد که شما کلمۀ عالم را در عالم عادل استعمال کنید؟ لذا در درجۀ اول ما احتمال می دهیم که این استعمال غلط باشد، لکن خیلی با شما مماشات کنیم. مسألۀ مجازیت است دیگر از مجازیت کمتر را نمی توانیم ملتزم شویم.

پرسش:

1 - توضیح محقق نائینی ره در عدم مجازیت عام مخصص را بیان نمایید.

2 - احتمالات ثلاثه در در معنای عالم را ذکر کنید.

3 - دلیل رجحان احتمال سوم: استعمال در طبیعت مهمله را بیان کنید.

4 - دلیل محقق نائینی ره در انکار ارادۀ جدی و استعمالی را تقریب کنید.

5 - دفاع استاد از کلام محقق خراسانی در اقسام اراده را بیان کنید.

ص:101

درس ششصد و سی و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مناقشه در مقایسه مرحوم نائینی ره

در رابطۀ با مقایسه ای که مرحوم محقق نائینی(ره) بین«اکرم کل عالم عادل»، و بین ما نحن فیه ذکر کردند که اگر متکلم اول بگوید: «اکرم کل عالم» و بعد از گذشت زمانی، بگوید: «و لا تکرم الفساق من العلماء»، ایشان فرمودند: همانطور که در«اکرم کل عالم عادل» هیچ گونه مجازیتی تصور نمی شود، در اینجایی که مخصص منفصل است، اینجا هم همینطور است.

خلاصۀ جواب ما این بود که بین این دو، فرق وجود دارد و این مقایسه مخدوش به نظر می رسد، برای اینکه در«اکرم کل عالم عادل»، همانطور که شما فرمودید، مسأله روشن است. کلمه«کل» از نظر سعه و ضیق، تابع مدخولش است، و مدخول هم در اینجا مقید است، و در مواردی که صفت و موصوف وجود دارد، اینجا دو دال و مدلول وجود دارد، عالم دلالت بر طبیعت مهمله می کند، یعنی طبیعتی که با قید هم قابل اجتماع است، و عادل دلالت بر قید می کند. در«اکرم کل عالم عادل» هیچ گونه مشکلی به نظر نمی رسد، همان طوری که شما فرمودید، اما در اینجایی که امروز می گوید:

ص:102

«اکرم کل عالم» و کلام را تمام می کند، دیگر آن مسأله ادبی مطرح نیست، که«للمتکلم ان یلحق بکلامه ما شاء مادام کونه مشتغلا بکلامه» این مادام، تمام شد، امروز دستور صادر کرد، «اکرم کل عالم» تمام شد، فردای امروز که می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء»، این سبب می شود که ما از محقق بزرگوار سؤال کنیم که از این«اکرم کل عالم» که دیروز استعمال شد، و به عنوان یک دستور صادر شد، چه اراده شده است ؟ در نظر شما غیر از ارادۀ جدیّه ارادۀ دیگری نداریم.

تفکیک بین اراده جدّی و استعمالی

بله؛ اگر ما بین اراده جدی و اراده استعمالی تفکیک قائل شویم، و به عبارت دیگر: دو نوع اراده داشته باشیم، و دو مراد داشته باشیم، مراد جدی و مراد استعمالی، به آن تقریری که مرحوم آخوند ذکر می کردند، و ما هم با یک تقریبات و بیاناتی کلام ایشان را توضیح دادیم، شما می فرمایید: ما غیر از مراد جدی، چیز دیگری نداریم. وقتی که نداریم، این«اکرم کل عالم» در چه استعمال شده است ؟ مراد جدی دارد، یا اینکه مثل آدمی که در مقام هزل و شوخی و مزاح یک مطلبی را می گوید، اصلا فاقد ارادۀ جدیه است ؟ این احتمال که اصلا معنا ندارد، که بگوییم: فاقد اراده جدیه است، و«اکرم کل عالم» این مولا، مثل«اکرم کل عالم» ی است که یک مولی در مقام هزل و شوخی ایراد کرده باشد.

نمی شود این دو را ما یکنواخت و یکسان فرض کنیم. پس لا محاله در اینجا ارادۀ جدیه تحقق دارد و مراد جدی تحقق دارد. آیا این مراد جدی چیست ؟ مراد جدی«اکرم کل عالم» چیست ؟ آیا جمیع افراد علماء است«سواء کانوا عادلین ام فاسقین ؟» یا اینکه خصوص عالم عادل مراد جدی مولاست ؟ اگر بگویید: مطلق عالم، اعم از عادل و فاسق مراد جدی مولاست، می گوییم: اگر اینطور باشد، باید ملتزم شوید که بین عام و دلیل مخصص، مباینت وجود دارد، برای اینکه دلیل عام می گوید: مراد جدی، همۀ علماء هستند، «و لو کانوا فاسقین» دلیل خاص می گوید: علمای فاسق مراد جدی نیستند. اگر ما دو جملۀ اینطوری را بر شما عرضه بداریم، آیا شما نمی گویید: بین این دو جمله تهافت وجود دارد که یک مرتبه بگوییم: مراد هست، مثل اینکه مولی اینگونه بگوید: مراد جدی من، اکرام همه علماء است، «من دون فرق بین الفاسق و العادل»، بعد هم بگوید: مراد جدی من این است که عالم عادل اکرام شود، نه عالم فاسق.

عدم تعارض بین عام و خاص

پس شما بین عام و خاص، مسألۀ تعارض و تنافی و تهافت را القاء کردید درحالی که مسألۀ عام و

ص:103

خاص، برای دلیلین غیر متعارضین یک مصداق روشنی است در روایات علاجیه، مثل مقبولۀ ابن حنظله، که امام فرض می کنند که اگر دو خبر متعارض و مختلف از ناحیه ما برای شما نقل شد و آن مرجحات را نقل می کنند(شهرت و موافقت کتاب و مخالفت عامه و امثال ذلک). همۀ بزرگان اصولیین معتقدند که اگر دو خبری از ائمه(علیه السلام) به ما برسد، یکی جنبۀ عام داشته باشد، و یکی جنبه مخصص داشته باشد، «هذان لیس بمتعارضین»، بین اینها هیچ گونه تعارضی نیست، بلکه جمع دلالی وجود دارد که معنای جمع دلالی یعنی عدم تعارض، عدم تهافت بین دوتا دلیل در مقام دلالت.

اگر شما می فرمایید: امروز مراد جدی از«اکرم کل عالم» همه علما است، اعم از عادل و فاسق، فردا که مولا می گوید: مراد جدی من غیر فسّاق از علما هستند، آیا بین این دو عنوان، تهافت و تنافی وجود ندارد درحالی که خود شما قائل به عدم تنافی هستید؟ اگر بگویید: نه، این«اکرم کل عالم» امروز در عالم عادل استعمال شده است، و اراده جدیّه هم برطبق همان است که مراد جدی جدای از مراد استعمالی نیست. در آن صورت ما از شما سؤال می کنیم که«اکرم کل عالم»، این عالم را شما در عالم عادل باید استعمال کرده باشید. و این اگر غلط نباشد، برای اینکه هیچ یک از علائق بیست و پنج گانه مجاز در اینجا وجود ندارد که ما کلمه عالم را در عالم عادل استعمال کرده باشیم، لکن مماشات می کنیم، می گوییم: این استعمال غلط نیست، ولی می توانیم بگوییم: حقیقت هم هست یا حدّاقل باید ملتزم به مجازیت شویم ؟ درحالی که شما دارید از مجازیت فرار می کنید، و این راهی را که پیش گرفته اید برای همین است که می خواهید بگویید: تخصیص عام مستلزم هیچ گونه مجازیتی در عام نیست. چطور نیست ؟ اما در آن فرض اول که می گفت: «اکرم کل عالم عادل»، عالمش در عالم استعمال شده بود، عادلش هم در قید استعمال شده بود. هیچ مشکلی در کار نبود، اما اینجایی که در کلام قید وجود ندارد، و متکلم«قد فرغ من کلامه»، بیست و چهار ساعت هم فاصله شده است تا دلیل مخصص آمد، حالا اینجا می توانیم ما یک چنین حرفی بزنیم ؟

احتمال چهارم: استعمال لفظ در طبیعت مهمله

ممکن است کسی احتمال چهارمی بگوید: این«اکرم کل عالم»، عالمش در طبیعت مهمله استعمال شده است، هیچ مسأله عدالت و عدم عدالت مطرح نیست.

می گوییم: لازمۀ این بیان این است که در این بحثی که وارد هستیم، یک مطلبی در این بحث به صورت مسلّم مفروض است، و آن این که اگر ما یک عامی داشته باشیم، که اول شک کنیم که این عام «هل هو مخصص ام لا؟»، مسلّم است که رجوع به اصالة العموم می کنیم، و در شک در اصل

ص:104

تخصیص، مرجعیت عام و رجوع به عام، یک مطلب قابل انکاری نیست. مسأله ای که ما در آن وارد هستیم، و این مقدمات را تابحال در رابطۀ با آن بحث کردیم، این است که عامی به یک مخصص منفصلی تخصیص بخورد، حالا نسبت به ماعدای مورد آن مخصص منفصل، آیا عام حجیت دارد، مرجعیت دارد یا نه ؟ و الا اگر عمومی داشته باشیم و از اول شک در این داشته باشیم که«هل یکون له مخصّص ام لا؟»، هرچه هم فحص کردیم، مخصصی برای آن نیافتیم، لکن نمی دانیم به حسب واقع، مخصص دارد یا ندارد؟ اینجا بلااشکال اصالة العموم جاری می شود و از آن استفاده می کنیم که مولایی که امروز می گوید: «اکرم کل عالم» جای این احتمال نیست که بگوییم: عالمش در طبیعت مهمله استعمال شده است. اگر در طبیعت مهمله استعمال شده است، آنجایی که شک در اصل تخصیص هم برای شما وجود دارد چه حق دارید شما به این«اکرم کل عالم» تمسک کنید؟ «اکرم کل عالم» چیزی دست شما نمی دهد، بلکه می گوید: مقصود از این عالم، یک طبیعت مهمله است که با صدتا تخصیص هم سازگار است. طبیعت مهمله ای که با صدتا تخصیص سازگار است، را شما شک دارید در این که مخصص دارد یا ندارد؟ شما به چه چیزی تمسک می کنید، تا استفاده عموم بکنید و اصالة العموم را مطرح بکنید؟

لذا هیچ چاره ای ندارید که بگویید: این«اکرم کل عالم»، روی فرمایش خودتان که غیر از مراد جدی، مراد استعمالی نداریم، باید یک مراد جدی مشخص داشته باشد. اگر مراد مشخص آن«تمام العلما» است، «هذا یباین التخصیص» و غیرقابل جمع است. و اگر مقصود از«اکرم کل عالم» خصوص عالم عادل است، «هذا الاستعمال لو لم یکن غلطا فلا اقل من کونه مجازا»، و اینجا جای توهم نیست که کلمۀ عالم را کسی در عالم عادل مجازا استعمال کند.

تغایر استعمال با وجود خارجی

ما مکرر این حرف را زدیم، که مسألۀ استعمال، غیر از مسأله اتحاد در وجود خارجی است. یک وقت شما انسان را بر زید خارجی منطبق می کنید، ولو به صورت قضیه حملیه، می گویید: «زید انسان»، این معنایش این است که«زید متحد فی الوجود الخارجی مع ماهیة الانسان»، بعبارت اخری، معنایش این است: «زید فرد من افراد الانسان، مصداق من مصادیق الانسان»، اما همین انسانی که در قضیۀ حملیه با زید اتحاد پیدا می کند، و قضیۀ حملیه اش هم درست است، و به قول مرحوم آخوند:

یک هو هویّتی در قضیه حملیه وجود دارد، اگر شما لفظ انسان را در زید استعمال کردید، این استعمال در درجه اول غلط است برای اینکه زید، موضوع له لفظ انسان نیست، جزء موضوع له لفظ

ص:105

انسان هم نیست، انسان، جزء موضوع له لفظ زید است، اما نه زید، جزء موضوع له لفظ انسان باشد.

ارتباط زید و انسان، ارتباط کلی و جزئی است، نه ارتباط جزء و کل، و در علائق مجاز آن علاقه ای که وجود دارد که علاقۀ کل و جزء است، اما جزئی و کلی، دیگر یکی از علائقی نیست که در باب مجاز مطرح باشد، که چون«زید فرد من افراد الانسان»، شما مجازا می توانید لفظ انسان را در زید استعمال کنید و علاقه ای به عنوان کلی و جزئی نداریم، آن که در باب مجاز است، علاقۀ جزء و کل است، نه علاقۀ کلی و جزئی، لذا اگر در مقام استعمال لفظی نه در مقام تطبیق، لفظ انسان را در زید استعمال بکنید، این استعمال«لعلّه یکون غلطا»، نه اینکه تنها حقیقت نیست بلکه یک استعمال غلطی است که هیچ یک از علائق بیست و پنج گانه مجاز هم در آن وجود ندارد. شما بخواهید کلمۀ عالم را هم در عالم عادل استعمال کنید همین است. چه فرق می کند که کلمۀ انسان را در زید استعمال بکنید، یا کلمۀ عالم را در عالم عادل استعمال بکنید؟ «ما الفرق بینهما؟»، مگر عالم برای عالم عادل وضع شده است ؟ عالم یعنی آگاه، یعنی همان که مرحوم آخوند هم در بحث مشتق در رابطه با علم خداوند معنا می کند، «العالم من ینکشف لدیه شیء»، آن که آن شیء معلوم پیشش روشن است. دیگر عدالت کجای این خوابیده است ؟ عدالت چه نقشی در انکشاف و«من ینکشف لدیه شیء» دارد؟

پس اگر بخواهید کلمۀ عالم را در خصوص عالم عادل استعمال کنید ما مماشاتا می گوییم: مجاز است، و الا اگر بخواهیم روی دقت صحبت کنیم، «هذا استعمال باطل و غلط »، اما به خلاف«اکرم کل عالم عادل»، عالمش را در عالم استعمال کردیم، عادل را در عادل استعمال کردیم، نه اینکه عالمش را در عالم عادل، عالم به قول شما در طبیعت مهمله، که«یجتمع مع القید و الشرط »، عادلش هم در قیدش که عبارت است از شرط است، هیچ گونه تجوزی در آنجا تصور نمی شود. و عجیب است از این محقق بزرگوار با آن جلالت شأن و علوّ مرتبه ای که مخصوصا در مسائل اصولیه و در مباحث اصولیه دارند اینجا اینجور بین مخصص منفصل و بین«اکرم کل عالم عادل» مقایسه کرده اند در حالی که این مقایسه به هیچ وجه قابل قبول نیست.

خلاصۀ بحث

چون بحث اولی ما همان طوری که اشاره کردیم این بود که اگر عامی به یک مخصص منفصله ای تخصیص بخورد آیا در ماعدای مخصص منفصل و به عبارت دیگر: شک در مخصص دوم، می توانیم به عموم عام تمسک کنیم یا نه ؟ گفتیم: مبنای این بحث، این است که آیا تخصیص عام مستلزم مجازیت است یا نه ؟ ما که از اول تبعا لبعض المحققین مجاز را یک طور معنا کردیم که جای

ص:106

توهم این معنا نمی رفت که تخصیص مستلزم مجازیت باشد. مرحوم آخوند، با اینکه در باب مجاز، همان مسلک مشهور را اتخاذ کرده بودند، و مجاز را استعمال لفظ در غیر«ما وضع له» می دانستند، مع ذلک در مسألۀ تخصیص عام روی اینکه ما دو تا اراده داریم: اراده جدی و استعمالی، و اینکه تفکیک بین ارادتین هیچ مانعی ندارد، با آن توضیحاتی که عرض کردیم، ما هم حرف ایشان را می پذیریم، اگر مبنایشان را قبول کنیم، یعنی اگر ما هم مجاز را استعمال لفظ در غیر«ما وضع له» می دانستیم و در مسألۀ تخصیص عام و اینکه تخصیص مستلزم مجازیت نیست، همان راهی را که مرحوم آخوند طی می کردند، ما هم همان راه را اتخاذ می کردیم، اما این راه سوّمی که مرحوم محقق نائینی ذکر فرمودند، به نظر ما به هیچ وجه قابل قبول نبود.

در نتیجه؛ اگر تخصیص عام، مستلزم مجازیت در عام نباشد، به هریک از این راههای سه گانه ای که ذکر شد، (لو فرض که راه سوم را هم بپذیریم) همان طوری که اگر در اصل عروض تخصیص، نسبت به عام، تمسک به اصالة العموم می توانستیم بکنیم، و از راه اصالة العموم، مطلب برای ما روشن می شد، در شک در تخصیص زائد هم مسأله همین بود برای اینکه تخصیص، بلایی بر سر عام نیاورده است، مجازیت در عام ایجاد نکرده است، عام قبل تخصیص و عام بعد از تخصیص هر دو یکنواخت است، بدون اینکه مجازیت نسبت به عام ضربۀ استعمالی وارد کرده باشد.

اما آنهایی که معتقدند که«لا تکرم الفساق» ی که فردا می آید، کشف از این می کند که این«اکرم کل عالم» در عالم عادل یعنی در غیر ما وضع له استعمال شده است، دیگر در موضوع له اش استعمال نشده است. مسأله وقتی که به مجاز رسید، گفت: فرق بین مجاز و حقیقت مثل فرق بین کذب و صدق است. صدق یک مطلب است، یک واقعیت است، کسی اگر صد تومان پول دارد، می خواهند از او بپرسند: آقا شما چقدر پول داری ؟ اگر بخواهد واقعیت را بگوید، یک واقعیت است، صد تومان دارد، اما خدایی نکرده پای دروغ پیش آید، دایرۀ دروغ میلیونهاست، دیگر محدود نیست، غیر واقعیت که پیش آمد، دیگر همه چیز امکان دارد. اینکه در روایات انبیاء یا در مثل معروف می گویند:

«لا حافظة لکذوبین»، آدمی که کارش دروغ گفتن است، حافظه ندارد، این نکته اش این است: برای اینکه دروغ گفتن در یک مطلبی، یک راه و دو راه و صد راه ندارد. کسی که صد تومان پول ندارد، اگر بخواهد واقعیت را نگوید، صد و یک تومان دروغ است، صد و دو تومان دروغ است، نود و هشت تومان دروغ است، یک دریای دروغ در مقابل یک واقعیت و حافظه برایش نمی ماند. امروز گفت:

نود و نه، فردا اگر از او بپرسی می گوید: صد و یکی، پس فردا از او بپرسی، می گوید: صد و پنج تا، چون همه اینها در عنوان کذب مشترک هستند.

ص:107

مسألۀ مجاز هم شبیه همین است. حقیقت، یک معناست، «کل عالم» یعنی کل عالم، تمام شد، اما وقتی که پای مجاز پیش آمد، معنای موضوع له اش کنار رفت، کدام معنای مجازی ارائه شده است ؟ انسان نمی داند، عالم عادل، عالم عادلی که پنجاه ساله باشد، عالم عادل پنجاه ساله ای که سید باشد، عالم عادل پنجاه ساله ای که سید تحصیل کردۀ در قم باشد، اینها همه قیود است، قیودی است که همه در اینجا امکان دارد. لذا اگر«اکرم العلما» با عروض«لا تکرم الفساق من العلماء» معنای حقیقی اش را از دست داد، دیگر نمی تواند به آن تمسک کرد.

عدم دلیل بر ترجیح بعضی از مجازها بر یکدیگر

و این حرفی که بعضی ها زده اند - که درست است که همه اینها مجاز هستند لکن بعضی مجازها بر بعضی ترجیح دارند، و ماعدای این مورد مخصص اول که اصطلاحا از آن تعبیر به«تمام الباقی» می کنند این اقرب المجازات و ارجح المجازات است - اینها از حرفهایی است که«لم یقم علیه دلیل»، لکن ما چون اصل بحث مجازیت را قبول نداریم، دیگر نیازی به ذکر این جزئیاتی که مرحوم آخوند در کفایه متعرض شده اند نداریم. قدر مسلّم این است که اگر مجازیتی به واسطه تخصیص پیش بیاید، چون دائرۀ مجاز خیلی وسیع است، لذا معلوم نیست که این«اکرم کل عالم» در کدام یک مجازات استعمال شده است، لذا از حجیت نسبت به ماعدای مورد مخصص ساقط می شود، و هیچ گونه صلاحیت مرجعیت در صورت شک در عروض تخصیص زائد نمی تواند داشته باشد. اما روی مبنای ما و حتی روی مبنای مرحوم خراسانی با اینکه آن مسلک مشهور را در باب مجاز اتخاذ کردند، بعد از آن که تخصیص خورد، نسبت به مخصصات بعدی هرکدام مورد شک و تردید باشد، صلاحیت مرجعیت عام به قوّت خودش باقی است.

پرسش:

1 - مناقشه در مقایسه مرحوم نائینی ره را در مقام، بیان کنید.

2 - تفکیک بین اراده جدی و استعمالی را توضیح دهید.

3 - چرا بین عام و خاص تعارضی وجود ندارد؟

4 - اشکال استعمال لفظ در طبیعت مهمله را توضیح دهید.

5 - آیا دلیلی بر ترجیح بعضی از مجازها بر یکدیگر وجود دارد؟

ص:108

درس ششصد و سی و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تبیین اجمال مخصّص

اگر عامی به تخصیص متصل و یا به تخصیص مفصل مخصص شد، و مخصص عام از نظر عنوان و مفهوم، مردد و غیرمشخص باشد، در اینجا عدم تعیّن عنوان مخصص، گاهی به این صورت است که مخصص یک قدر متیقنی دارد که زائد بر آن قدر متیقن، مورد شک و تردید است(و به اصطلاح:) تردید بین اقل و اکثر در رابطۀ با عنوان مخصص مطرح است. و گاهی از اوقات تردیدش تردید بین المتباینین است، که قدر متیقن ندارد، بلکه دوطرف احتمال وجود دارد، و قرینه ای بر هیچ کدام وجود ندارد.

مثال اول که تردید بین اقل و اکثر باشد، مثل اینکه مولا به دنبال«اکرم العلما» متصلا و یا منفصلا بگوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» و این مأمور و مکلف، در معنای فسق مردد باشد، که آیا فسق اختصاص دارد به کسی که مرتکب گناه کبیره و معصیت کبیره است یا اینکه اگر کسی مرتکب گناه صغیره هم شد«یکون فاسقا». قدر متیقن فسق، آن است که مرتکب معصیت کبیره باشد اما نسبت به

ص:109

مرتکب معصیت صغیره، محل تردید است. پس عنوان مخصص که عنوان فاسق است، مردد بین اقل و اکثر است که قدر متیقن وجود دارد و زاید بر آن که مرتکب صغیره است، مورد شک و تردید است.

اما مثال متباینین این است که فرض کنیم از«اکرم العلماء» زید عالم را متصلا یا منفصلا استثنا کرد و ما ملاحظه کردیم که در بین علما، دو نفر مسمای به زید وجود دارد: یکی زید بن عمرو و دیگری زید بن بکر است اما مولا مشخص نکرده است، گفته است: «الا زیدا العالم» اینجا تردید بین متباینین است، یعنی قدر متیقنی وجود ندارد، بلکه مخصص مردد بین زید بن عمرو و زید بن بکر است.

و اما از نظر بحث مسألۀ شبهۀ مصداقیه یک بحث دیگری است که در ذیل این بحث مطرح می شود. فعلا بحثهای ما متمرکز در شبهۀ مفهومیه است که عنوان مخصص برای ما روشن نیست و بحث هم در این است که آیا نسبت به مورد شک به چه چیز می توانیم مراجعه کنیم ؟ و مرجع ما برای تعیین وظیفه چیست ؟ لذا روی این حساب چهار صورت مورد بحث ماست: دو صورت در مخصص متصل، و دو صورت هم در مخصص مفصل، که یک صورت تردید بین اقل و اکثر است، و دیگری تردید بین متباینین است.

تردید مخصّص متصل بین اقل و اکثر

در این صورت که مخصص متصل باشد و تردید هم بین اقل و اکثر باشد مثل اینکه بصورت استثنا متصل به کلام، مولا بگوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» اینجا در رابطۀ با مجموع کلام دو صورتش و دو موردش برای ما متیقن است: اگر عالمی باشد که نه گناه کبیره و نه گناه صغیره، هیچ کدام را مرتکب نشده باشد، این مسلّم است که وجوب اکرام دارد به مقتضای تکلیف مولا. کما اینکه اگر عالمی مرتکب گناه کبیره باشد به مقتضای استثنایی که در کلام مولا واقع شده است، این هم بلا اشکال وجوب اکرام ندارد. آن که مورد شک است این است که اگر عالمی تنها مرتکب گناه صغیره شد، چون ما در مفهوم فسق و در عنوان فسق مردد هستیم که آیا در لسان شریعت وقتی که کلمۀ فاسق اطلاق می شود مرتکب صغیره را هم شامل می شود یا فسق تنها در محدودۀ گناهان کبیره مطرح است ؟ در نتیجه اگر عالمی فقط مرتکب گناه صغیره شده باشد، ما اینجا چه کنیم ؟ آیا حکم به وجوب اکرام او بکنیم یا نکنیم ؟ دلیل منحصرمان هم همین یک جملۀ مولا است که مشتمل بر مستثنی منه و مستثنی است. در اینجا مرجع ما چیست ؟

«ربما یقال» که چرا به اصالة العموم تمسّک نمی کنید؟ مگر اصالة العموم یکی از اصول عقلائیه نیست که بتواند در موارد شک، مرجع واقع شود؟ همانطوری که اگر یک عمومی وارد شود، و شما

ص:110

شک داشته باشید در اینکه مخصصی عارض بر این عام شده است یا نه، به اصالة العموم تمسّک می کنید، اینجا هم شما نمی دانید که آیا عالمی که مرتکب گناه صغیره شده است از عموم«اکرم العلماء» خارج است یا نه، به اصالة العموم تمسّک بکنید، چه مانعی دارد؟

علت عدم جواز تمسّک به اصالة العموم

جواب این است که، اولا بحث ما در مخصص متصل است و در رابطۀ با کلام و تا مادامی که متکلم مشغول به تکلم است، و از جمله و کلام خود فارغ نشده است ما نمی توانیم استناد به کلام متکلم کنیم. و به عبارت دیگر: تا زمانی که فارغ از کلام نشده است ظهوری برای کلام متکلم، منعقد نمی شود. اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» هنوز نمی دانیم که دنبال این«اسدا» آیا قرینۀ«یرمی» در کلام متکلم ذکر می شود تا ما مقصود از اسد را رجل شجاع بدانیم یا اینکه متکلم به همین«رأیت اسدا» اکتفا می کند؟ هنوز مسأله از نظر تمامیت و عدم تمامیت روشن نشده است، ما نمی توانیم به کلام متکلم تحمیل ظهور کنیم و بگوییم: به مجردی که گفت: «رأیت اسدا» اسد ظهور در حیوان مفترس دارد بلکه باید یک مقدار حوصله کنیم ببینیم آیا قرینۀ متصله همراه اسد ذکر می شود یا نه ؟ اگر متکلم «فرغ من کلامه» و دیگر اشتغال به کلام ندارد، و قرینه ای نیاورد، آنوقت می گوییم که اصالة الظهور یا به تعبیر دیگر: حجیت ظواهر اقتضا می کند که ما کلمۀ اسد را حمل بر معنای حقیقی کنیم، امّا اگر بلافاصله«قبل ان یفرغ من کلامه و تکلمه» کلمۀ«یرمی» را آورد، اینجا دیگر ظهور، تبدل پیدا می کند و ظهور در معنای مجازی پیدا می کند چون اصالة الظهور اوسع از اصالة الحقیقه است، و اصالة الحقیقه بخشی از اصالة الظهور است و الا طبق اصالة الظهور همانطورکه«رأیت اسدا» تنها ظهور در معنای حقیقی دارد، «رأیت اسدا یرمی» هم ظهور در معنای مجازی و استعاره ای دارد. اصالة الظهور یک دائرۀ وسیعی دارد، منتها اصالة الحقیقه یک شعبه ای و یک بخشی از اصالة الظهور است که اسمش را اصالة الحقیقه گذاشته اند. این از یک طرف.

برگشت اصالة العموم به اصالة الظهور

نظیر این مطلب را در ما نحن فیه می خواهیم بگوییم. آیا حتی در مخصصهای منفصل، این اصالة العمومی که مسلّم، یک اصل است، غیر از اصالة الظهور است یا همان اصالة الظهور است که در یک جا به عنوان اصالة الحقیقه متبلور می شود و تحقق پیدا می کند، در مسألۀ عام و خاص هم به عنوان اصالة العموم تبلور پیدا می کند؟ اینطور نیست که غیر از اصالة الظهور، یک اصل خاص دیگری به نام

ص:111

اصالة العموم در بین عقلا مطرح باشد. آنجاهایی که کلام ظهور بر عموم دارد به لحاظ اینکه موردش عبارت از مسألۀ عموم است، از اصالة الظهورش تعبیر به اصالة العموم می شود، مثل همان اصالة الحقیقه که اگر ما اصلی هم به نام اصالة الحقیقه نداشته باشیم، اصلی هم به نام اصالة العموم نداشته باشیم، همه کاره همان اصالة الظهور است، و همۀ مشکلات ما را همان اصالة الظهور حل می کند، و مرجع برای شک ماست و الا اصالة العموم در مقابل اصالة الظهور به عنوان یک اصل مستقل مطرح نیست.

وقتی که اینطور شد، در ما نحن فیه مولا گفته است: «اکرم العلماء الا الفساق منهم»، که این مثال روشن مخصص متصل است که مشتمل بر ادات استثنا باشد. اینجا در ادبیات به ما می گویند که استثنا بمنزلۀ توصیف و وصف است، و جانشین توصیف و وصف است. شما می توانستی بگویی: «اکرام العلماء الا الفساق منهم»، می توانستی بجای«فساق منهم» بگویی: «اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق». از نظر ادبیت، بین این دو عبارت، هیچ فرقی وجود ندارد کما اینکه به جای«اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» به لحاظ اینکه فسق و عدالت، ضدان و مثلان لا ثالث لهما، مولا می توانست بگوید: «اکرم العلماء العدول». حالا ما یک به یک ملاحظه می کنیم تا ببینیم در ما نحن فیه نتیجه چیست ؟

عدم جواز تمسّک به عام در شبهه مفهومیه

اگر مولا از اوّل می گفت: «اکرم العلماء العدول» شما یک وقت در یک فردی شک داشتید در اینکه «انّه عالم او لیس بعالم». اینجا چه می کردید؟ اگر در شبهۀ مفهومیۀ نفس همین عنوان عام شک می کردید که مثلا اگر کسی فقط ادبیات بخواند«هل هو عالم او لیس بعالم ؟» آیا علم ادبیات به تنهایی انسان را متصف می کند«بانّه عالم أم لا؟» آیا در اینجا شما چه می کردید؟ با شک در مفهوم اصل عنوان عام که عبارت از عالم است، آیا شما می توانستید به«اکرم کل عالم» یا«اکرم علماء العدول» تمسّک کنید؟ یا اینکه شما خودتان می گویید: هرکجا که بخواهیم یک کبرایی را پیاده کنیم، اول باید صغرای آن را احراز کنیم ؟ ما اگر شک داشتیم که عالم، متغیر است یا غیر متغیر، نمی توانیم عالم را در دائرۀ کبرای«کل متغیر حادث» قرار بدهیم. وارد کردن یک موضوع در دائرۀ کبرای کلی، فرع این است که موضوع و صغرایش، ثابت شده باشد. اول ثابت بکنید که عالم متغیر است بعد آن را در دایرۀ «کل متغیر حادث» ببرید و شکل اول تشکیل بدهید، شکل اول هم که بدیهی الانتاج است، و از نظر حصول نتیجه از تمام اشکال اربعه روشنتر است.

ص:112

وقتی که مسأله اینطور است، اگر مولا از اول، فقط می گفت: «اکرم العلماء» و شما شک داشتید که کسی که مثلا تنها ادبیات بخواند آیا از نظر مولا، عنوان عالم بر او صدق می کند یا نه، آیا می توانستید به«اکرم العلماء» تمسّک کنید؟ بلااشکال نمی توانستید. همانطوری که در رابطۀ با موصوف، اگر مشکوک باشد، تمسّک به«اکرم العلماء لیس بجائز» در رابطۀ با صفتش هم همینطور است. مولا گفت: «اکرم العلماء العدول» شما که در معنای فسق مردد هستید، لامحاله در معنای عدالت هم مردد هستید. اگر فسق و عدالت«ضدان لا ثالث لهما» باشد، شما اگر نمی دانید که«مرتکب صغیره فاسق أم لا؟» یک جملۀ دیگر هم در کنارش هست که«هل هو عادل أم لا؟»، هم شک در عدالتش دارید و هم شک در فسقش دارید. یک طرف احتمال عدالت است، و یک طرف عدالت هم فسق است و مولا گفته است: «اکرم العلماء العدول» مفهوم و عنوان عدالت برای شما روشن نیست لذا چطور در مرتکب صغیره ای که مردد بین عنوان فاسق و عادل است می توانید به«اکرم العلماء العدول» تمسّک کنید؟ همانطوری که در شک در اصل عنوان عالمیت تا زمانی که عنوان عالمیت احراز نمی شد، حق تمسّک نداشتید، در رابطۀ با صفت هم همینطور است. تا احراز نکنید که این از نظر مولا عنوان عادل بر او منطبق است یا نه، شما نمی توانید به«اکرم العلماء العدول» تمسّک کنید، یعنی این لفظ در عمومی که شامل فرد مشکوک است و عمومی که شامل مورد مشکوک است ظهور ندارد. (اشتباه نشود! شک ما در مفهوم است و شبهه، شبهۀ مفهومیه است.)

در«اکرم العلماء العدول» مسأله این چنین است، در«اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق» هم مسأله اینطور است. آیا بین این دو، فرق هست که بگوید: «اکرم العلما العدول» و عنوان عدالت را به عنوان صفت بیاورد، یا عنوان عدم الفسق را به عنوان صفت بیاورد، درحالی که فسق و عدالت را «ضدان لا ثالث لهما» می دانیم ؟ بین اینها هیچ فرقی نیست. وقتی که بین اینها فرقی وجود نداشت، در رابطۀ با استثنا هم که مثال برای مخصص متصل زده می شود مسأله همین است.

عدم فرق بین جملۀ مشتمله بر استثنا با جمله مشتمله بر صفت

و اگر مسأله را باز هم بخواهید ریشه ای تر بررسی کنید، همان چیزی است که قبلا گفتیم که اصلا نباید اسم مخصص متصل را مخصص بگذاریم. اصلا کلمۀ عام و خاص در مخصص متصل، یک تعبیر غیرحقیقی است. عام و خاص یعنی یک لفظی داشته باشیم که ظهور در عموم داشته باشد، نه ظهور انفرادی بلکه ظهور جمله ای، یعنی کلام مولا«مادام کونه مشتغلا بالتکلم» ظهور در عموم داشته باشد مثل مخصصات منفصله. امروز که مولا می گوید: «اکرم العلماء» این ظهور را در عموم

ص:113

دارد. بحثی ندارد. فردا که می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» این نسبت به عام روز گذشته عنوان مخصص پیدا می کند. اما در کلام واحد ولو به صورت مستثنی منه و مستثنی وقتی که مسأله بیان می شود یک مطلب را مولا افاده کرده است، یک مطلب را مولا تفهیم می کند، و آن این است که علماء، سوی الفساق، وجوب اکرام دارند، و کلام هم یک ظهور بیشتر ندارد. آیا در جملۀ مشتملۀ بر استثنا شما دو ظهور دارید با اینکه جمله واحد است ؟ یعنی یک ظهور برای مستثنی منه به تنهایی است و یک ظهور هم برای مستثنی به تنهایی است ؟ یا اینکه جملۀ مشتملۀ بر استثنا با جملۀ مشتملۀ بر صفت، فرقی ندارد همانطوری که«اکرم العلماء الموصوفین بعدم الفسق، له ظهور واحد، اکرم العلماء الا الفساق منهم» هم«له ظهور واحد» و آن این است که علماء غیرفاسق، واجب الاکرام هستند. و شما می دانید که زید از نظر عنوان عالمیت، عالم است، اما چون در معنای فسق تردید دارید و زید فقط یک گناه صغیره ای را مرتکب شده است، حالا نمی دانید که آیا لزوم اکرام دارد یا نه ؟ ما برای اثبات لزوم اکرام زید به چه چیز تمسّک کنیم ؟ کدام دلیل اقتضا می کند که زید لزوم اکرام دارد؟ درباره اصالة العموم که گفتیم: اولا عمومی در کار نیست و ثانیا: اصالة العموم یک اصل مستقل برأسه نیست بلکه شعبه ای است از اصالة الظهور مثل اصالة الحقیقه. و در جملۀ استثنائیه هم دو ظهور وجود ندارد که یک ظهور برای مستثنی منه باشد و یک ظهور هم برای استثنا بلکه مثل مجموعۀ «رأیت اسدا یرمی» است. آیا«رأیت اسدا یرمی فیه ظهوران» یا اسد به ضمیمۀ«یرمی» یک ظهور دارد که عبارت از معنای مجازی است ؟ پس در مخصصات منفصله در تردید بین اقل و اکثر، چیزی به نام اصالة العموم نداریم که حکم بکنیم به مراجعۀ به آن اصالة العموم، و از طریق اصالة العموم وجوب اکرام را در مورد شک ثابت کنیم لذا مرجع اصالة البرائة خواهد بود.

پرسش:

1 - مثال تردید مخصّص متصل بین اقل و اکثر را بیان کنید.

2 - علت عدم جواز تمسّک به اصالة العموم در مقام چیست ؟

3 - برگشت اصالة العموم به اصالة الظهور را توضیح دهید.

4 - ارتباط عدم جواز تمسّک به عام در شبهه مفهومیه را با مقام بیان کنید.

5 - علت عدم فرق بین جملۀ مشتمل بر استثنا با جملۀ مشتمل بر صفت چیست ؟

ص:114

درس ششصد و سی و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به اصالة العموم نسبت به اکثر

در جایی که مخصّص متصل باشد و در عنوان مخصّص و مفهومش، تردید جریان داشته باشد، و تردید هم بین اقل و اکثر باشد که یک قدر متیقنی برای مخصّص وجود داشته باشد، در اینجا نسبت به آن زائد بر قدر متیقن، نمی توانیم به اصالة العموم تمسّک بکنیم، زیرا که اصالة العموم بخشی از اصالة الظهور است و برای چنین کلامی، ظهوری نیست تا به آن تمسّک بشود.

در همین فرض که دوران و تردید بین اقل و اکثر باشد، لکن مخصّص منفصل باشد، امروز مولا بگوید: «اکرم العلماء» و بعد از مدّتی، مثلا فردا بگوید: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» و عنوان و مفهوم فاسق، مردّد بین اقل و اکثر باشد، آیا در آن زائد بر قدر متقین که عبارت از اکثر است، می توانیم به اصالة العموم تمسّک بکنیم و بگوییم مثلا: فلان عالمی که تنها مرتکب گناه صغیره شده است، ما می توانیم وجوب اکرامش را از راه«اکرم العلماء» و اصالة العموم استفاده کنیم ؟ آن طوری که اکثر بزرگان و محققین از اصولیّن ذکر کرده اند که اینجا مانعی ندارد و جای تمسّک به اصالة العموم است

ص:115

برای اینکه این«اکرم العلماء» که امروز از طرف مولا صادر می شود، و کلام مولا خاتمه پیدا می کند، اولا باید بررسی کنیم ببینیم آیا ظهوری برای این«اکرم العلماء» به تنهایی منعقد شده است یا نه ؟

جواب این است که چرا منعقد نشده باشد؟ در«اکرم العلماء» متکلم مختارا و ملتفتا کلام خودش را به نحو عموم بر مخاطب القا کرد و بعد هم«فرغ من کلامه» و هیچ قرینه ای برای اینکه معنای عام اراده نشده است، نیاورد. آیا ظهوری که برای کلام منعقد می شود و شما می فرمایید: این ظهور، فرع این است که قرینه ای برخلاف ظاهر نباشد(این یک بحث کلی است) آیا چه نوع قرینه ای نباشد؟ قرینه ولو منفصلا و لو یک هفته بعد، این قرینه را ذکر بکند؟ یا اینکه همان نبودن قرینۀ متصله بر خلاف ظاهر، ظهور را محقّق و ثبوت می بخشد و اگر چنین نباشد و ظهور متوقف بر این باشد که متکلم نه قرینه متصله برخلاف ظاهر اقامه کند، نه قرینه منفصله، پس اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» و کلام خود را به همین جمله خاتمه داد، شما نمی توانید به ظاهر این کلام تمسّک بکنید، برای اینکه احتمال می دهید که پنج روز بعد، یک قرینه ای اقامه کند براینکه مراد از«اسد» معنای ظاهرش نبوده.

شما که چنین احتمالی را می دهید پس الان که جملۀ«رأیت اسدا» به صورت کامل از طرف متکلم القا می شود و کلام هم تمام می شود، آیا می توانیم بگوییم که این کلام«لیس له ظهور» یا اینکه ممکن است کسی یک حرف دیگری بزند، بگوید: ما وقتی که با«رأیت اسدا» برخورد می کنیم، شک می کنیم که آیا یک هفتۀ بعد، قرینه برخلاف ظاهر می آید یا نه ؟ اول باید یک اصالة العدمی نسبت به قرینه محتمله مشکوکیه در آینده جاری بکنیم بعد به کمک آن اصالة العدم، یک ظهوری را برای «رأیت اسدا» در معنای حقیقی خودش ثابت بکنیم. آیا اینطور است که«رأیت اسدا» بدون قرینۀ فعلیه و متصله، ظهورش متوقف بر این است که بعدا هم قرینه ای نباشد ولو اینکه آن نبودن قرینه را به اصالة العدم قرینۀ یک هفتۀ آینده ثابت بکنیم ؟ آیا چنین مقدماتی لازم دارد، یا اینکه تا دیدیم متکلم گفت: «رأیت اسدا» هرچند گوش کردیم، ببینیم آیا قرینه ای برخلاف ظاهر می آورد یا نه ؟ دیدیم قرینه ای نیاورد و از منبر خطابه و تکلّم پائین آمد که این ظهور پیدا می کند در معنای حقیقی خودش و این کاشف از این است که انعقاد ظهور برای کلام، متوقف بر عدم قرینۀ متصله است نه اینکه متوقف بر عدم قرینۀ مطلقه باشد«سواء کانت متصلة ام منفصلة» این یک بحث کلی است.

جواز تمسک به اصالة العموم

در مسأله عام هم همین طور است وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء» و مسأله را به همین مقدار خاتمه می دهد، نمی توانیم بگوییم که ما نمی دانیم که این ظهور در عموم دارد یا ندارد؟ باید

ص:116

منتظر آینده باشیم، ببینیم در آینده آیا مخصّصی در مقابل این عام می آید یا نه ؟ اگر مخصّصی نیامد، کشف بکنیم از اینکه«اکرم العلماء» ظهور در عموم دارد و اگر مخصّص آمد، کشف بکنیم که از اول، در عموم ظهور نداشته است. مسأله اینطور نیست. مسأله این است که با القای لفظ دال بر عموم و نبودن مخصّص متصل و قرینه متصله برخلاف«ینعقد لهذا الکلام ظهور فی العموم» ظهور در عموم منعقد شد. شما بفرمایید: اگر ظهور در عموم پیدا کرد، بعدا مخصّصی دیدیم، چطور با آن برخورد بکنیم ؟ آیا این مخصّص را کاشف از عدم انعقاد ظهور برای عام بدانیم ؟

می گوییم: خیر! حالا هم که مخصّص آمده، کشف از این نمی کند که«اکرم العلماء» ی چند روز گذشته، ظهور در عموم نداشته است، بلکه ظهورش در عموم محفوظ است، منتها دلیل خاص به علت اینکه یک دلیلی است که در رابطۀ با موردش، اقوای از دلالت عام است، روی اقوایّت و ارجحیت، تقدّم بر دلیل عام پیدا می کند نه اینکه وجود دلیل مخصّص، کاشف از این باشد که اصلا عمومی نداشته ایم، یعنی شما خیال می کردید که یک عمومی وجود دارد، با آمدن مخصّص، برای شما روشن می شود که این خیال، باطل بوده و اصلا عمومی وجود نداشته است.

مسأله اینطور نیست، حتی در اینجایی که مخصّص می آید با وجود مخصّص، ظهور عام در عموم حتی نسبت به عالم فاسق که مورد دلیل مخصّص است، محفوظ است منتها چون ظهور دلیل مخصّص اقوا و ارجح و مثلا آکدّ از ظهور دلیل عام است، در رابطۀ با این مورد تعارضشان که مسألۀ عالم فاسق است، ما دلیل مخصّص را ترجیح می دهیم. «هذا رجحان أحد الظهورین علی الآخر لا کشف الدلیل المخصّص عن عدم وجود ظهور للعام فی العموم» ظهورش محفوظ است منتها دلیل راجح آمده است، دلیل حاکم و مقدّم آمده است. لذا در این موردی که به حسب ظاهر بین عام و خاص دعوا هست مقتضای عموم«اکرم العلماء» این است که عالم فاسق هم باید اکرام شود. «لا تکرم الفسّاق من العلماء» می گوید: عالم فاسق نباید اکرام شود. در این مورد در ابتدا بین آنها برخورد است منتها چون آن تقدّم دارد، آن را بر ظهور عام مقدّم می داریم.

مقدار سعۀ اصالة العموم

اگر ظهور دلیل عام در عموم حتی با آمدن مخصّص، محفوظ است و آمدن مخصّص، هیچ نوع کاشفیتی از عدم وجود ظهور نمی کند، فقط به عنوان یک دلیل زورمند و قوی، آن مورد دعوا را به خود اختصاص می دهد، پس باید در این دلیل زورمند مقداری بحث بکنیم. این دلیل مخصّص چه مقدار می تواند آن را زیر پوشش بگیرد و از محدودۀ عام خارجش کند و تقدّم ظهوری بر عام داشته

ص:117

باشد؟ آن مقداری که خود این دلیل فی نفسه قابل استناد باشد. خود این دلیل فی نفسه ولو اینکه عمومی هم نبود، اگر ما بودیم و آنچه که از ناحیۀ مولا صادر شده بود، همین دستور«لا تکرم الفساق من العلماء» بود، اصلا عام هم نداشتیم این«لا تکرم الفسّاق من العلماء» چه مقدار می تواند در محدودۀ آن قرار بگیرد - و به اصطلاح - تیغش چه مقدار می تواند برّا باشد؟ در مرتکب کبیره که قدر متیقن از عنوان فاسق است«لا تکرم الفساق من العلماء» آنجا را لامحاله به صورت قدر متیقن شامل می شود. اما نسبت به مرتکب صغیره فرض کنید که«اکرم العلماء» هم نداریم، فقط یک دستوری از ناحیۀ مولا به عنوان«لا تکرم الفساق من العلماء» آمده است و شما در عنوان فاسق، مردد هستید که آیا بر مرتکب صغیره هم عنوان فاسق مفهوما و عنوانا صدق می کند یا صدق نمی کند؟ یک زید عالمی دارید مرتکب صغیره هم هست و یک«لا تکرم الفساق من العلماء» هم از ناحیۀ مولا صادر شده است، آیا نسبت به این زید مشکوک الفسق می توانید به«لا تکرم الفساق من العلماء» تمسّک بکنید؟ لامحاله نمی توانید.

همانطوری که جلسۀ قبل عرض کردم: اگر شما در مفهوم علم و عالم تردید داشته باشید بگویید:

اگر کسی فقیه باشد، مسلّما از نظر مولا عالم است ولی اگر کسی مثلا فقط عمرش را در ادبیات صرف کرده باشد«هل هو عالم» در قاموس مولا و در منطق مولا یا نه ؟ نمی توانید به«اکرم العلماء» در کلام مولا تمسّک بکنید. اینجایی هم که می گوید: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» و شما شک دارید که مرتکب صغیره«هل هو فاسق ام لا؟» خود این دلیل به تنهایی مورد شک در تحقّق عنوان و شبهه مفهومیه را شامل نمی شود. وقتی که دلیل مخصّص این مقدار توان نداشت که این مورد مشکوک را شامل شود، فرض این است که در ما نحن فیه«اکرم العلماء» داریم، اصالة العموم داریم، «اصالة الظهور فی العموم» داریم، و در مقابل آن هم یک دلیل قوی و حاکمی وجود ندارد. لذا روی این حساب، اگر اول گفت: «اکرم العلماء» و بعد از چند روز گفت: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» شما اگر در مرتکب صغیره از نظر مفهوم فسق مردد باشید، حتما باید به«اکرم العلماء» مراجعه کنید و این غیر از آن صورتی است که دیروز گذشت که اصلا ظهوری برای کلام متکلم منعقد نشده است. اینجا ظهور منعقد شده است لکن دلیل ظاهر اقوا نتوانسته این مورد مشکوک را بگیرد. وقتی که دلیل ظاهر اقوا نتوانست بگیرد، همان اصالة العموم در«اکرم العلماء» اینجا حاکم است.

تفصیل محقق حائری ره در تمسک به اصالة العموم

اکثر بزرگان اصولیین، مسأله را به همین صورت مطرح می کنند و واقعیت هم همین است، لکن

ص:118

مرحوم محقق حائری مؤسّس حوزۀ علمیۀ قم(ره) در کتاب درر خواسته اند در این مسأله در رابطه با اصالة العموم یک تفصیلی قائل بشوند. می فرمایند: رجوع به اصالة العموم یک مطلبی است بر وفق قاعده و قاعده همین را اقتضا می کند اما یک صورت را باید از اینجا خارج کنیم و آن صورت جایی است که ما خارجا بدانیم که این مولای متکلم عادتش بر این است که مخصّصات عموماتش را به صورت منفصل بیان می کند. اگر یک چنین عادتی را از مولای متکلم احراز کردیم، چنین مولای متکلمی که عادتش بر بیان تخصیص به صورت انفصال است، مخصّصات منفصله اش مثل مخصّصات متصله است. چطور شما در مخصّص متصله دائر بین اقل و اکثر گفتید: ما اصالة العمومی نداریم که رجوع به اصالة العموم کنیم. این نوع از مخصّصات منفصله در رابطه با چنین مولایی، بمنزلۀ مخصّص متصل است یعنی مانع می شود از اینکه شما تمسّک به اصالة العموم بکنید. و تصادفا مسأله در شرع اینطور می باشد برای اینکه می بینیم نوع مخصّصات در السنۀ مبارکۀ ائمه(علیه السلام) در طول زمانهای بعیده بیان می شود، یک عمومی در کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وجود دارد، مخصّص آن در روایتی است که از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است، یا یک عمومی در کلام امام صادق(علیه السلام) وجود دارد، مخصّص آن در کلام امام حسن عسگری(علیه السلام) یا امام هادی(علیه السلام) با این فاصله زمانی. لذا نتیجه این می شود که این مخصّصات منفصلۀ در روایات ما که حاکی از این است که متکلم عادتا مخصّصات را به صورت انفصال بیان می کند، اینها حکم مخصّصات متصله را دارد یعنی شما اصلا نمی توانید در روایات نسبت به عامی اصالة العمومی داشته باشید و حتی در آیات هم نمی توانید اصالة العموم داشته باشید. آیا مسأله اینطور است ؟ اصولا این جمله ای که ایشان ذکر می فرماید که مخصّصات منفصله«ممن یکون عادته علی ایراد التخصیص بصورة منفصلة» آیا این بیان ایشان یک بیانی است که به طور کلی قابل قبول است ؟ به عبارت دیگر: در این مواردی که مسأله تنزیل مطرح است، ما باید این حساب را بکنیم که آیا عموم تنزیل مطرح است، یعنی تنزیل در همۀ خصوصیات ؟ آیا ایشان می خواهند این را بگویند یا اینکه مخصّصات منفصله چنین متکلمی در بعضی از جهات، شبیه مخصّصات متصله است، شق ثالث هم ندارد. آیا چنین آدمی مخصّصات منفصله اش«فی جمیع الاثار و الاحکام و الخواص» بمنزلۀ مخصّصات متصله است، یا در بعضی از جهات، بمنزلۀ مخصّصات متصله است ؟

اشکال استاد به کلام مرحوم حائری ره

اگر ایشان بخواهند بگویند که«فی جمیع الجهات»، پس می گوییم: لازمۀ بیان ایشان این است که

ص:119

اگر ما یک عمومی در کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ملاحظه کردیم، همین طور در مقابل این عموم بنشینیم فکر بکنیم برای اینکه شما می گویید: مخصّص منفصلش بمنزلۀ مخصّص متصل است و اگر مخصّص متصل باشد، ظهوری برای عموم منعقد نمی شود، دیگر اصالة الظهوری نسبت به عام وجود ندارد. آیا اگر ما به یک آیه ای برخورد کردیم، گفت: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»

می گوییم: با اینکه این آیه تمام است و در این آیه، مسأله ای به نام تخصیص مطرح نیست لکن چون بنای شرع و شریعت در آیات و روایات بر بیان تخصیص به صورت انفصال است، معنایش این است که مخصّص منفصل«فی جمیع الجهات کالمخصّص المتصل ؟»

اولین مسأله این بود که مخصّص متصل، مانع از انعقاد ظهور در عموم بود که دیروز گفتیم اگر به صورت متصل بگوید: «اکرم العلماء الاّ الفسّاق منهم» اینجا دیگر ظهوری برای عموم منعقد نمی شود. آیا برخورد با عمومات کتاب و سنّت مثل برخورد با یک دلیل مجمل است ؟ همانطورکه در برخورد با یک دلیل مجمل، ظهوری را ملاحظه نمی کنید، در برخورد با عمومات کتاب و سنت هم اینطور می خواهید برخورد کنید؟

این یک مسأله واضح البطلانی است. ما نمی توانیم بگوییم که«یا ایّها الذین آمنوا اوفوا بالعقود» چون اگر مخصّص منفصل برایش بیاید به منزلۀ مخصّص متصل است«لم ینعقد له ظهور اصلا» یعنی در برخورد با«یا ایّها الذین آمنوا اوفوا بالعقود» مثل این است که برخورد با یک آیۀ مجمل کرده اید، هیچ چیز نمی توانید از آن استفاده کنید. آیا ما می توانیم در معاملۀ با عمومات کتاب و سنت اینطور برخورد کنیم ؟ بلااشکال این غیرصحیح است. لکن احتمال دارد که مقصود ایشان از تنزیل، تنزیل در بعضی از جهات باشد و آن تنزیل در بعضی جهات در بحث ما نمی تواند نقش داشته باشد.

یعنی یک چیزی است که خود ما هم قبول داریم ولی در آن حیث بحث ما دیگر نمی تواند نقش و اثری داشته باشد که این بعضی از جهات را ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - آیا می توان در دوران بین اقل و اکثر، تمسک به اصالة العموم کرد؟

2 - مقدار سعۀ اصالة العموم را بیان کنید.

3 - تفصیل محقق حائری ره در تمسک به اصالة العموم را توضیح دهید.

4 - اشکال استاد به کلام مرحوم حائری ره را بنویسید.

ص:120

درس ششصد و سی و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال کلام مرحوم حائری ره در مخصص منفصل

محقق حائری(ره) می فرمودند: اگر متکلمی و مولای آمری بنایش بر این بود که مخصّصات را معمولا و عادتا به صورت مخصّص منفصل بیان کند، این عادت سبب می شود که مخصّصات منفصلۀ چنین مولایی را بمنزله مخصّص متصل بدانیم. ما عرض کردیم که مسأله اینطور نیست برای اینکه در مخصّص متصل، اصولا اصالة العمومی منعقد نمی شد و اصالة الظهوری که اصالة العموم بخشی از آن اصالة الظهور است، در مخصّصات متصله، از نظر صغرا تحقّق پیدا نمی کرد، یعنی ظهوری نبود تا اینکه حجیّت داشته باشد. در مورد چنین مولای آمری که من عادته اینکه مخصّصات را به صورت مخصّص منفصل بیان کند، این بمنزله مخصّص متصل است، آیا مقصود شما از این کلمۀ "بمنزله" و تنزیل، عموم تنزیل است ؟ یعنی چنین مولایی وقتی که یک عمومی را امروز القا می کند ولو اینکه به صورت متصل، هیچ مسأله ای را بیان نمی کند بگوییم: این کلامش مجمل است، «لیس لکلامه ظهور، لم ینعقد لکلامه ظهور فی العموم.»

ص:121

اگر بخواهیم این را بگوییم، خیلی مشکل به وجود می آید و این طوری که نقل شد، در چاپ جدید درر، چون مرحوم محقق حائری اصل کتاب درر را در کربلای معلّی نوشته اند. سالیان درازی ایشان ساکن کربلا بودند و روی این جهت به ایشان حائری گفته می شد. بعد به قم تشریف آوردند و حوزۀ علمیۀ قم را بنیان گذاری کردند. این کتاب درر را که در کربلا نوشته بودند، بعدا بعضی از مسائلش مورد تجدیدنظر ایشان واقع شد و به صورت حاشیه در طبع بعدی آن کتاب، چاپ شده است.

خود ایشان هم در آن حاشیه ظاهرا می فرمایند که این حرف ما، خیلی بعید است و خلاف انصاف است و خود ایشان یک تالی فاسدی برای آن ذکر می کنند که یک تالی فاسد عجیبی هم هست و آن این است که اگر زراره مثلا یک عمومی را از امام صادق(علیه السلام) شنید، فرض کنید تا آخر عمر مبارک امام صادق(علیه السلام) هم مخصّصی برای این عموم ذکر نشد، لکن چون ائمۀ ما(علیه السلام) بمنزله متکلم واحد هستند، اگر تخصیصی در کلام امام عسکری(علیه السلام) ذکر بشود، بمنزله همان تخصیصی است که در کلام خود امام صادق(علیه السلام) ذکر شده است و فرقی نمی کند، روی بیان ایشان باید زراره وقتی به عمومی از امام صادق(علیه السلام) برخورد کرد، اصلا حق تمسّک تا آخر عمر نداشته باشد، برای اینکه احتمال می دهد مخصّص منفصل آن در کلام امام یازدهم مثلا بعدا ذکر شود. وقتی که شما می گویید: این کلام ظهور ندارد، وقتی که شما می گویید: بمنزله مخصّص متصل است و ما در مخصّصات متصله، اصل انعقاد ظهور و اصالة العموم را مثل خود ایشان منکر شدیم، پس باید یک چنین مسأله ای در کار باشد که عمومات در کلمات ائمۀ قبلی ولو خودشان هم مخصّصی برای آن ذکر نکنند چون مجموعا اینها بمنزله متکلم واحد هستند، نباید هیچ کدام برای رواة زمان اینها و اصحاب اینها قابل استناد و قابل استدلال باشد.

آیا می شود چنین حرفی را زد که عمومی در کلام امام صادق(علیه السلام) مطرح باشد، فرض کنید زراره یقین دارد که امام صادق(علیه السلام) تا آخر عمر مخصّصی برای این ذکر نمی کند، اما احتمال می دهد که امام بعدی برای این، مخصّص بیاورد، آیا می شود جلوی تمسّک به چنین عمومی گرفته شود؟ پیداست که این مسأله، قابل قبول نیست.

لذا کانّ کسی سؤال کند که آیا این کسی که من عادته مثل(همین برنامۀ شریعت و بیان احکام) که مخصّصات اکثرا به صورت منفصل بیان می شود، کسی که چنین عادتی دارد و چنین برنامه ای را پیاده می کند، آیا این عادت و این برنامه، هیچ نقشی در مسأله اصالة العموم ندارد و هیچ فرقی بین این آدم و آن کسی که«لیس من عادته ذلک» نیست ؟

ص:122

وظیفه مکلف در صورت بنای متکلم بر انفصال مخصص

جواب این است که فرق هست اما در چه چیزی فرق دارد؟ در اصالة العموم و اصالة الظهور هیچ فرقی ندارد اما در یک جهت دیگر، این ثبوت عادت و عدم ثبوت عادت، ایجاد فرق می کند و آن این است: کسی که برنامه اش این است که مخصّصات را به صورت منفصل بیان می کند، بمجردی که انسان یک عمومی را از او شنید، نمی تواند به اصالة العموم رجوع کند، نه اینکه اصالة العموم نیست، نه اینکه اصالة الظهور نیست، این عادت، این خصوصیت را به وجود می آورد که این کسی که می خواهد تمسّک کند باید برود دنبال مخصّص بگردد. لزوم فحص از مخصّص را مطرح می کند که الان برنامۀ آنهایی که در مقام استنباط احکام هستند، همین است، به مجرد اینکه یک عمومی را در یک روایتی یا آیه ای دیدند، فورا تمسّک به آن عموم نمی کنند بلکه تفحّص می کنند، ببینند آیا برای این عموم، مخصّصی وجود دارد یا مخصّصی وجود ندارد. اگر بعد از تفحّص دیدند که مخصّص وجود دارد، مخصّص«بما انّه دلیل اقوی» تقدّم بر اصالة العموم پیدا می کند. عرض کردیم که وجود مخصّص، کاشف از عدم ظهور و عدم انعقاد ظهور نیست. وجود مخصّص کاشف از عدم اصالة العموم نیست، وجود مخصّص، یک دلیل اقوائی است که با اینکه در مقابلش اصالة العموم هم هست لکن، این بر اصالة العموم ترجیح دارد. در این مورد فحص هم مسأله اینطور است. اگر فحص کردیم و به مخصّصی برخورد کردیم، این دلیل مخصّص روی اقوائیت، بر اصالة العموم تقدّم دارد و اگر مخصّصی پیدا نکردیم، معنایش این است که در مقابل همان اصالة العمومی که از اول هم وجود داشت، یک دلیل اقوا و دلیل راجحی وجود ندارد که تقدّم بر آن پیدا کند.

پس، مولای آمری که«من عادته بیان المخصّصات بصورة الانفصال» این اثر را دارد که وقتی عمومی از او صادر شد، نمی شود فوری و با عجله به اصالة العموم تمسّک کرد باید فحص کرد از مخصّص. اما این موالی عرفیه که اینها نوعا مخصّصات را متصلتا بیان می کنند، اگر یک عمومی از آنها صادر شد دیگر حالت فحص و لزوم فحص مطرح نیست، و عبد مأمور می تواند به مجرد صدور یک حکم عام، به اصالة العموم تمسّک کند. پس همین مقدار فرق بین این دو صورت است، اما در انعقاد و عدم انعقاد ظهور وجود و عدم این عادت هیچ فرقی به وجود نمی آورد.

تا حالا از مخصّصی بحث کردیم که مردد بین اقل و اکثر بود هم متصل آن را بیان کردیم و هم منفصل آن را، حالا دو صورت دیگر مانده است: اگر مخصّصی مردد بین متباینین شد که قدر متیقّن وجود نداشت، مثل همان مثالی که عرض کردیم که باز تکرار می کنیم، اینجا یک وقت این است که

ص:123

مخصّص متصل است و یک وقت این است که مخصّص منفصل است. هرکدام مستقلا باید مورد بحث واقع شود.

مخصّص متصل مردد بین متباینین

اما مخصّص متصل، مثل این مثال که گفت: «اکرم العلماء الاّ زیدا» به صورت تخصیص و استثناء (تخصیص به متصل) و ما گشتیم در بین علما دیدیم دو زید نام در علما وجود دارد: یکی زید بن عمرو است و یکی زید بن بکر است، حالا نمی دانیم که مستثنای از وجوب اکرام علما، کدام یک از این دو می باشد، البته با توجه به این مسأله که جای توهّم نیست که مقصود از«الاّ زیدا» یک معنای عامی نیست که یعنی«من یسمّی بزید». اگر«من یسمّی بزید» مقصود باشد، عمومیت دارد و هردو را شامل می شود. شبیه آن حرفی که در مسأله تثنیه و جمع اعلام شخصیه در کفایه ملاحظه فرموده اید که یک وقت یک طبیعتی را تثنیه می بندند«انسانان»، «رجلان»، این درست است، اما علم شخصی مثل زید چطور تثنیه بسته می شود؟ آنجا حرفهایی است. مرحوم آخوند یا خود ایشان اختیار می کنند یا نقل می کنند که که بعضیها گفته اند که ما این مفرد را به یک معنای کلی تأویل می کنیم، زید یعنی مسمی به زید، آن وقت مسمی به زید را تثنیه و جمع می بندیم. این حرفها اینجا نیست. وقتی می گوید: «اکرم العلماء الاّ زیدا» فرض این است که مستثنی، یک نفر است، نه عنوان عام«من یسمی بزید» که اگر ده تا زید هم در بین علما وجود داشته باشد، بگوییم: عموم«من یسمی بزید» که در مستثنی واقع شده است، همه را می گیرد. جای این احتمال نیست. فرض ما آنجایی است که وقتی می گوید: «اکرم العلماء الاّ زیدا» خصوص یک زید را اراده کرده، امّا هیچ قرینه ای نیاورده که این زید عالم، زید بن عمرو عالم است، یا زید بن بکر عالم است. نتیجۀ این تردید ما این می شود که ما به زید بن عمرو که برخورد می کنیم، نمی دانیم که وجوب اکرام دارد یا ندارد، به زید بن بکر که برخورد می کنیم، نمی دانیم که وجوب اکرام دارد یا نه چون آنکه مستثنی از العلماء است، بالاخره زید است، امّا کدام زید، برای ما مردد است.

وظیفه متکلم هنگام مخصص متصل دائر بین متباینین

در چنین جایی با توجّه به آن حرفهایی که در مخصّص متّصل در بحث قبلی که تردید بین متباینین بین اقل و اکثر بود مطرح کردیم، پیداست که تا به اینجا ما اصالة العمومی نداریم، اصالة الظهوری برای ما نیست. اینکه می گوییم: اصالة الظهوری برای ما نیست، یعنی در مورد این دو زید و

ص:124

الاّ در ماعدای این دو زید، اصالة الظهور و اصالة العموم به قوّت خودش باقی است، امّا نسبت به این دو زید چه کار بکنیم ؟ بگوییم: کلام ظهور دارد؟ در چه ظهور دارد؟ در وجوب اکرام هردو؟ می دانیم که یک زیدی از«اکرم العلماء» استثناء شده است. در یکی از آن دو؟ هیچ کدام بر دیگری ترجیح ندارد، لذا عام نسبت به این دو، اجمال پیدا می کند و از دایرۀ ظهور خارج می شود، اجمالش هم اجمال حقیقی است نه اجمال حکمی که بعدا ان شاء الله بحث می کنیم. اجمال حقیقی یعنی الان کسی با این جملۀ«اکرم العلماء الاّ زیدا» برخورد بکند، نه می تواند بگوید که این کلام ظهور در وجوب اکرام زید بن عمرو دارد و نه می تواند بگوید: ظهور در وجوب اکرام زید بن بکر دارد کما اینکه نمی تواند ادعا بکند ظهور در وجوب اکرام هردو دارد با توجّه به استثنای«الاّ زیدا و لا نعنی بالاجمال الاّ هذا» کلام مجمل است، فاقد ظهور است و ظهوری برای آن منعقد نشده، نسبت به اینجا کاملا محقّق است. کلام«اکرم العلماء الاّ زیدا» نسبت به هیچ کدام از این دو زید و نسبت به مجموعشان هیچ گونه ظهوری در وجوب اکرام نمی تواند داشته باشد. وجوب اکرام نسبت به این زید و وجوب اکرام نسبت به آن زید اجمال پیدا می کند. کلام که اجمال پیدا کرد که عرض کردم:

اجمالش در محدودۀ همین دو زید است، و الاّ از این دو زید که بگذریم، ظهور برای«اکرم العلماء» محفوظ است، مثلا: اگر ما شک بکنیم که آیا عمرو عالم هم استثناء شده یا نه ؟ اصالة العموم حاکم است. اگر شک بکنیم که بکر عالم هم استثناء شده یا نه ؟ اصالة الظهور و العموم حاکم است. امّا نسبت به آن دوتایی که استثنا و مستثنی، مردّد بین این دو است و هیچ گونه هم از نظر شمول و عدم شمول لفظ ترجیحی لاحدهما علی الاخر وجود ندارد، این«اکرم العلماء الاّ زیدا» اجمال دارد، نسبت به این زید و آن زید«لا یدّل علی شیء» لذا شما شک می کنید آیا زید بن عمرو وجوب اکرام دارد یا نه ؟ اصالة البرائۀ از وجوب اکرام جاری می کنید. آیا زید بن بکر وجوب اکرام دارد یا ندارد؟ اصالة البرائۀ از وجوب اکرام جاری می کنید. نسبت به این اصالة البرائه مخصوصا در آن قسمت بعدی که مخصّص منفصل است توضیح بیشتری داده می شود و شاید بین اینجا و آنجا یک فرقی مطرح باشد که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم.

فبالنتیجه؛ در دوران بین متباینین در مخصص متصل، اجمال حقیقی در رابطۀ با این دو زید وجود دارد و معنای اجمال حقیقی، عدم انعقاد ظهور و عدم جریان اصالة العموم است.

مخصص منفصل مردد بین متباینین

امّا اگر مخصص منفصل شد، در همین مثال و نظیر همین مثال، امروز گفت: «اکرم العلماء» فردا

ص:125

گفت: «لا تکرم زیدا العالم» و زید عالم مردد شد بین زید پسر عمرو و زید پسر بکر. در اینجا با توجّه به آن حرفی که دیروز در مخصّصات منفصله ذکر کردیم، مخصّص منفصل هیچ گونه مانعیّتی از انعقاد ظهور برای عام ندارد، حتّی نسبت به همان مورد تخصیص خودش و کشف نمی کند از اینکه کلام فاقد ظهور است«و لم ینعقد له ظهور» لذا هیچ تردیدی نیست که این«اکرم العلماء» ی امروز، عمومش محفوظ است. در اصالة العموم و انعقاد ظهور برای عموم، هیچ تردیدی نیست و بلااشکال اینجا اجمال حقیقی تحقّق ندارد. حالا می آییم سراغ دلیل منفصل، در استثنا که مخصّص متصل بود، معمولا استثنا نافی حکمی است که در مستثنی منه ثابت است یعنی اگر مستثنی منه حکم وجوبی بود، استثناء این وجوب را برمی دارد، امّا استثناء به جای نفی وجوب، یک حکم تحریمی را ثابت نمی کند. استثنای از ایجاب، نفی است و از نفی، ایجاب است. «اکرم العلماء» وجوب اکرام علماء را اثبات می کند. «الاّ زیدا» وجوب اکرام زید عالم را نفی می کند.

امّا اگر مخصص در قالب مخصّص منفصل درآمد، در قالب مخصص منفصل ممکن است دو صورت پیدا کند، یعنی فردا که مولا می خواهد اکرام زید عالم را مطرح بکند، دوجور می تواند مطرح بکند: یک وقت می گوید: «لا یجب اکرام زید العالم» فقط نفی وجوب می کند از اکرام زید عالم، شبیه استثنای متصل و مخصّص متصل. یک وقت این است که مخصص منفصل یک مسألۀ بالاتری را مطرح می کند، می گوید: «یحرم» یا«یحرّم اکرام زید العالم»، او می گفت: «یجب اکرام العلماء» این در قالب تحریم، اکرام زید عالم را مطرح می کند. لذا در مخصص منفصل دو صورت تصویر می شود در حالی که در مخصّص متّصل دو صورت تصویر نمی شد، آنجا معمولا به صورت استثناء است و استثنا هم خلاف حکم مستثنی منه است. اگر مستثنی منه ایجاب استثناء است، نفی آن حکم ایجابی است و اگر مستثنی منه سلب است، استثناء اثبات آن حکم است، امّا در مخصّص منفصل به دو قالب و به دو صورت می تواند تحقّق پیدا کند که ما هردو صورتش را باید بیان کنیم:

صورت اوّل آنجایی است که مسأله در قالب تحریم بیان می شود. امروز می گوید: «اکرم کلّ عالم» فردا می گوید: «اکرام زید العالم محرم» و شما می بینید دوتا زید دارید، یک زید بن عمرو، یک زید بن بکر. اینجا وقتی که به این دو زید برخورد می کنیم، مسأله این نیست که در هرکدام احتمال وجوب و یا عدم وجوب اکرام را می دهیم، مسأله این است که به هرکدام که می رسیم، احتمال می دهیم وجوب و اکرام داشته باشد، احتمال می دهیم حرمت اکرام داشته باشد، غیر از این حکم سوّمی نیست، لذا اینجا مسأله داخل می شود در مصادیق دوران امر بین محذورین که حکم در دوران امر بین محذورین عبارت از اصالة التخییر است. یکی از اصول اربعۀ شما اصالة التخییر است که مورد اصالة التخییر

ص:126

دوران بین محذورین است. یک طرف، احتمال وجوب، یک طرف هم احتمال حرمت، لذا به هر کدام از این دو زید که برخورد می کنیم چون امرش دائر بین محذورین است و حکم در دوران بین محذورین تخییر است، ما مخیّر هستیم خواستیم اکرام می کنیم، خواستیم اکرام نمی کنیم، امّا در آن صورت که عبارت از آنجایی باشد که دلیل مخصّص وجوب اکرام را نفی می کند در همین قالب نفی باید مسأله را یک مقدار بررسی کنیم.

پرسش:

1 - خلاصۀ بیان محقق حائری ره در مخصص منفصل و جواب آن را بیان کنید.

2 - اشکال کلام مرحوم حائری ره چیست ؟

3 - درصورتی که بنای متکلم بر انفصال مخصص است وظیفه چیست ؟

4 - حکم مخصّص متصل و منفصل مردد بین متباینین را بیان کنید.

ص:127

درس ششصد و سی و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وظیفۀ مکلّف هنگام اجمال در مخصص منفصل

اگر مخصص، منفصل باشد و در عین حال، امرش دائر بین متباینین باشد، نه اقل و اکثر مثل این که می گوید: «اکرم العلماء» بعد به دلیل منفصلی می گوید: «لا تکرم زیدا العالم». گفتیم: اینجا دو صورت دارد: یک وقت این است که دلیل مخصص منفصل، یک حکمی را مضاد با حکم عام و مباین با حکم عام اثبات می کند و به عبارت دیگر: اگر عموم مثلا دلالت بر ایجاب دارد، دلیل مخصص دلالت بر تحریم می کند مثل همین مثال، همان طوری که«اکرم العلماء» به مقتضای هیأت«افعل» ظهور در وجوب دارد، «لا تکرم زیدا العالم» هم به مقتضای هیأت«لا تفعل» ظهور در حرمت دارد.

اینجا گفتیم: اگر زید بین زید بن عمرو و زید بن بکر مردد شد، مسألۀ دوران بین محذورین است و در دوران بین محذورین، اصالة التخییر حاکم است، یعنی عقل حکم می کند به اینکه شما مخیر هستید جانب فعل را بگیرید که جانب ایجاب است یا جانب ترک را بگیرید که مربوط به نهی است.

این چیزی بود که بحث کردیم.

ص:128

اما در همین فرض؛ اگر دلیل مخصص به این تعبیر، تخصیص را مطرح کرد گفت: «لا یجب اکرام زید العالم»، «اکرم العلماء» دلالت بر ایجاب می کرد، دلیل مخصص دلالت بر عدم وجوب اکرام زید عالم کرد که عدم وجوب، هیچ منافاتی با اکرام ندارد و منافاتی با فعل در آن نیست. اینجا چه کنیم ؟ اینجا از آن جهت بین هردو فرض مشترک است که اصالة العموم در اینجا نمی تواند نقشی داشته باشد برای اینکه در مقابل اصالة العموم لامحاله یک حجت اقوایی وجود دارد ولو اینکه در این حجت اقوی اجمال تحقق دارد، اما این اجمالش اثر خودش را روی اصالة العموم می گذارد به این معنا که در مورد این دو زیدی که یکی زید بن عمرو است و یکی زید بن بکر نمی توانیم در مورد هیچ کدام به اصالة العموم تمسک بکنیم. چرا؟ برای اینکه اگر در مورد هردو بخواهیم تمسک بکنیم، خلاف مقتضای تخصیص است و اگر در مورد یکی دون دیگری بخواهیم تمسک کنیم، این ترجیح بدون ثبوت رجحان و وجود مرجح است. لذا این اجمال حقیقی مخصص، اثر خودش را روی اصالة العموم می گذارد، نه اینکه اصالة العموم نباشد، چون گفتیم که در مخصصات منفصله حتی اگر مخصصی غیرمجمل هم باشد کاشف از این نیست که اصالة العمومی در کار نبوده، کاشف از این نیست که«اکرم العلماء» ظهور در عموم نداشته است، بلکه با وجود مخصص هم ظهور«اکرم العلماء» محفوظ است، حجیّتش محفوظ است لکن چون در مقابلش حجت اقوی هست، وجود حجت اقوی، مانع از این می شود که ما به حجت غیراقوی اخذ کنیم اما معنایش این نیست که اصالة العمومی وجود نداشته باشد.

اینجا هم که امروز مولا گفته: «اکرم کل عالم» بعد هم به یک دلیل منفصلی می گوید: «لا یجب اکرام زید العالم» و ما گشتیم، دیدیم دوتا زید عالم داریم و می دانیم که مراد مولا هم یکی مشخص از اینهاست لکن کلام اجمال دارد، هیچ گونه اشاره ای به تعیین آن زید مورد مخصص در کلام وجود ندارد. وقتی خود مخصص اجمال پیدا کرد، در مقابل اصالة العموم هست، اما اگر با این اصالة العموم در مورد هردو زید تمسک بکنیم، خلاف مقتضای دلیل مخصص است، در مورد یکی دون دیگری تمسک کنیم ترجیح من غیر مرجح است. پس اینجا چه کنیم ؟ از یک طرف، مخصص ما منفصل است، از یک طرف هم اجمالش به صورت دوران بین متباینین است، از یک طرف هم اصالة العموم در جای خودش محفوظ است ؟

رجوع به اصل عملی در مقام

می گوییم: اینجا بعد از آنکه نتوانستیم به اصالة العموم(که یک اصل لفظی است و یک شعبه ای

ص:129

است از اصالة الظهور که یکی از اصول لفظیه عقلائیه است) رجوع کنیم، نوبت به اصل عملی می رسد. یعنی در رابطه با لفظ ، ما نمی توانیم کاری انجام دهیم. این«لا یجب اکرام زید العالم» را با «اکرم العلماء» که روی هم می گذاریم بالاخره از نظر لفظ و ظهور لفظی و اصالة الظهور، دستمان به جایی بند نیست. چه کار بکنیم ؟ آیا بگوییم: هیچ کدام از آنها وجوب اکرام ندارند؟ یا هردو وجوب اکرام دارند؟ یا یکی ندارد دون دیگری ؟ در رابطۀ با لفظ ، هیچ کدام از اینها مستند و مستمسکی نمی تواند داشته باشد لذا چاره ای نداریم که اینجا سراغ اصل عملی برویم. اما آن اصل عملی چیست ؟ آیا اصل عملی که در اینجا پیاده می شود، اصالة الاشتغال است یا اصالة البرائة ؟ هرکدام از اینها وجه دارد.

کیفیت رجوع به اصالة الاشتغال

اصالة الاشتغال روی این مبنا پایه گذاری می شود که بگوییم: بعد از آنکه دیروز مولا به ما گفت:

«اکرم کل عالم» کانّ ذمۀ ما اشتغال پیدا کرد به یک تکلیف عام، به وجوب«اکرام کل عالم» امروز که مولا گفت: «لا تکرم زیدا العالم» چون بیانش اجمال دارد و راهی برای تشخیص وجود ندارد و از طرفی هم نگفته که اکرام زید عالم، حرام است، بلکه از اکرام زید عالم نفی وجوب کرده که اگر واجب نشد، منافاتی با اکرام ندارد، برخلاف حرمت که با فعل و با ایجاد منافات دارد. بگوییم: ذمه ما به یک تکلیفی به نحو عموم اشتغال پیدا کرد و شک داریم که اگر این زید بن عمرو را اکرام نکنیم، آیا با آن اشتغال ذمه، اقتضاء برائت یقینیه می کند، آیا برائتی برای آن اشتغال پیدا شد یا نه ؟ او می گوید: زید بن عمرو را اکرام کن. سراغ زید بن بکر هم که می آییم همین مسأله پیاده می شود. ما شک داریم که اگر اکرام زید بن بکر را ترک بکنیم، آیا با ترک اکرام زید بن بکر، برائت یقینی برای آن اشتغال ذمۀ یقینیه پیدا می شود یا نه ؟ چون اشتغال یقینی، مقتضی لزوم برائت یقینیه است، دلیل مخصص هم که حرمت اکرام را بیان نکرده است بلکه همان عدم وجوب را بیان کرده است. لذا روی قاعدۀ اشتغال و اصالة الاشتغال هردو را عملا اکرام می کنیم نه اینکه بگوییم: هردو واجب الاکرام هستند.

بین این دو مطلب فرق است. یک وقت می خواهیم بگوییم: هردو وجوب اکرام دارند؛ این با دلیل مخصص نمی سازد. اما ما نمی گوییم: وجوب اکرام دارند بلکه عملا هردو را انجام می دهیم.

مثل اینکه اگر کسی علم اجمالی پیدا کرد به اینکه یا نماز جمعه واجب است یا نماز ظهر و دلیلی هم بر احد طرفین قائم نشد، قاعدۀ اشتغال اقتضا می کند که هردو را انجام دهد. اما معنای انجام هردو این نیست که در روز جمعه عند الزوال دو نماز واجب است: یکی به نام ظهر و یکی به نام جمعه.

ص:130

عملا هردو باید به حکم عقل اتیان شود، درحالی که واجب واقعی، یکی از این دو است. اینجا هم بگوییم: روی اصالة الاشتغال عملا هردو زید باید اکرام بشوند، اما نه اینکه هردو وجوب اکرام دارند که لازمه اش این است که دلیل مخصص به کلی لغو باشد، بلکه دلیل مخصص هست منتها چون اجمال دارد و ما نمی توانیم نه به دلیل مخصص مراجعه کنیم و نه به اصالة العموم مراجعه کنیم از نظر لفظی، پای اصلی عملی به نام اصالة الاشتغال و اصالة الاحتیاط مطرح می شود که اقتضا می کند که عملا هردوی اینها اکرام شوند و این اکرام عملی خارجی هیچ منافاتی با دلیل مخصص ندارد. این مبنای اصالة الاشتغال است.

اصل اشتغال مخصص متصل محل بحث بود، برای اینکه یک ظهوری برای کلام منعقد شده بود، از اول علمای غیر زید، واجب الاکرام بودند اما اینجا در مخصصات منفصله حتی در آنجایی که مخصص، مجمل هم نباشد و مبیّن باشد، کشف نمی کند از عدم اصالة العموم یعنی با وجود مخصص منفصل مبین هم اصالة العموم محفوظ است منتها دو دلیل داریم که یکی اقوای از دیگری است و ما مجبوریم که دلیل اقوی را بگیریم اما نه اینکه دلیل غیراقوی لیس بدلیل. اما در مخصصات متصله کما این که بعدا توضیح می دهیم اصلا دوعنوان مطرح نیست، عام و خاص مطرح نیست، دو ظهور مطرح نیست لذا گفتیم: عنوان مخصص بر مخصصات متصله اطلاق کردن، خودش یک نوعی تجوّز و تسامح است. برای اینکه در آنجایی عنوان مخصص اطلاق می شود که یک عامی داشته باشیم و در مقابل این عام، یک مخصصی باشد درحالی که در مخصصات متصله یک ظهور است، یک عنوان است که توضیحش را دادیم گفتیم: مثلا«اکرم العلماء الا الفساق منهم» با«اکرم العلماء العدول» هیچ فرقی نمی کند، حتی از نظر ادبیت هم بین اینها فرق نیست یعنی بین صفت و استثناء.

کیفیت جریان اصالة البرائة

اما مبنای برائت این است که بگوییم: از«لا یجب اکرام زید العالم لاجماله» دستمان کوتاه است چون معلوم نیست که مقصود از این زید کدام زید است ؟ از اصالة العموم هم دستمان کوتاه است برای اینکه درست است که ما اصالة العموم داریم لکن اجمالا می دانیم که یک حجت اقوایی در مقابل این اصالة العموم هست. در حقیقت می دانیم که این اصالة العموم زمین خورده و شکست خورده است. نه به معنای اینکه اصالة العمومی نیست. اصالة العموم هست لکن مثل آن پهلوانی است که در کشتی زمین خورده است. ما با وجود مخصص و لو اینکه اجمال دارد می فهمیم که در مقابل این اصالة العموم، یک حجت اقوایی هست منتها آیا حجت اقوی نسبت به زید بن عمرو است یا نسبت

ص:131

به زید بن بکر است ؟ برای ما روشن نیست، اما مغلوبیت اصالة العموم و زمین خوردن اصالة العموم برای ما روشن است. حالا که روشن شد، ما به هرکدام از این دو زید که برخورد می کنیم، شک ما در رابطۀ با وجوب اکرام و عدم وجوب اکرام به عنوان شک در تکلیف مطرح است و شک در تکلیف هم مجرای اصالة البرائة است که در نتیجه به هرکدام از اینها که می رسیم شک می کنیم که این زید بن عمرو وجوب اکرام دارد یا نه ؟ اصالة البرائة جاری شود، زید بن بکر وجوب اکرام دارد یا نه ؟ اصالة البرائة جاری بشود برای اینکه مجرای اصالة البرائة که شک در تکلیف است در اینجا تحقق دارد.

تفصیل بین عموم مجموعی و عموم استغراقی

در دورۀ قبل که این بحث را مطرح کردیم، به نظر من آمد همین اصالة البرائة مورد جریان است، لکن در این دوره یک تفصیلی به ذهن من آمده و آن این است که ببینیم آیا این عموم«اکرم کل عالم» به نحو عموم مجموعی است یا به نحو عموم استغراقی ؟ اگر عموم استغراقی شد - که در همان روزهای اول بحث عام و خاص، عموم استغراقی و عموم مجموعی و عموم بدلی را ذکر کردیم - معنای عام استغراقی این است که هر عالمی بنفسه، خودش یک حکم مستقل دارد، یک اطاعت مستقله و یک معصیت مستقله دارد. اگر این عالم را اکرام کرد، نسبت به این، موافقت شده، عالم دوم را اگر اکرام نکرد، نسبت به او مخالفت شده، عالم سوم را اگر اکرام کرد، نسبت به او موافقت شده که در حقیقت، در عام استغراقی هریک از این افراد طبیعت عالم خودش دارای حکم مستقلی است. اما در عام مجموعی، این مجموع، یک حکم دارد«اکرام مجموع العلماء» به طوری که اگر یکی از آنها کنار گذاشته بشود، این مأموربه تحقق پیدا نکرده است. اگر از صد عالم، نود و نه نفرشان اکرام شود و یکی از آنها با توجه و التفات، اکرام نشود مثل نماز است که«انه لم یأت بشیء اصلا و لم یتحقق منه موافقة اصلا».

ممکن است اینجا بین این دو فرق بگذاریم و بگوییم: این«اکرم کل عالم» ی که دیروز مولا گفته است، اگر عمومش، عموم مجموعی باشد که لازمۀ عموم مجموعی این است که یک تکلیف به شما توجه پیدا کرده - البته توجه دارید این طور نیست که عام مجموعی، قابل تخصیص نباشد بلکه تخصیص هم در عام مجموعی و هم در عام استغراقی پیاده می شود، مسألۀ قابلیت تخصیص در همۀ این عمومات مطرح است - بگوییم: دیروز مولا گفت: «اکرم کل عالم» اگر عمومش عموم مجموعی باشد، معنایش این است که یک تکلیف به دوش شما آمده است که این تکلیف، یک موافقت بیشتر ندارد، حالا که امروز می گوید: «لا یجب اکرام زید العالم» و شما مردد هستید که مقصود مولا زید بن

ص:132

عمرو است یا زید بن بکر، لازم است که هردوی آنها را اکرام کنید برای اینکه آن یک تکلیفی که به دوش شما به صورت عام مجموعی توجه پیدا کرد، در صورتی یقین به موافقت و یقین به امتثالش حاصل می شود که هردو زید را اکرام کنید که اکرام هردو زید هم منافات با دلیل مخصص ندارد برای اینکه دلیل مخصص«لا یجب» می گوید نه این که می گوید: «یحرم» یا«محرم اکرام زید العالم» بگوید.

لذا به نظر می رسد که اگر عام، عام مجموعی باشد و یک تکلیف به دوش انسان آمده باشد، امتثال این تکلیف و قطع به برائت از این تکلیف هیچ راهی غیر از این ندارد که علاوۀ بر اینکه سایر علماء اکرام شوند، این دو زید هم اکرام شوند. اینجا اشتغال یقینی، برائت یقینیه لازم دارد. اما اگر عام، عام استغراقی شد در عام استغراقی هرکدام از این افراد طبیعت عالم یک حکم مستقل دارد یک اطاعت و مخالفت مستقله دارد. اینجا دیگر جای اشتغال یقینی و برائت یقینیه نیست. اینجا دیگر هر عالمی خودش مستقل است، خودش مستقلا حکمی دارد و موافقت و مخالفت دارد. وقتی که بقیۀ علماء اکرام شدند و موافقت تکالیف آنها تحقق پیدا کرد، آمدیم سراغ زید بن عمرو که در برخورد با او اصلا شک داریم که«هل یجب اکرامه ام لا؟» در برخورد با زید بن بکر هم شک داریم که«هل یجب اکرامه ام لا؟» اینجا اصالة البرائة حکم می کند به اینکه نه زید بن عمرو وجوب اکرام دارد و نه زید بن بکر وجوب اکرام دارد.

اما مسألۀ علم اینجا مطرح نیست مسألۀ اصالة العموم مطرح است، اصالة الظهور مطرح است.

اینطور نیست که ما خارجا یک علمی داشته باشیم، مثل اینکه اگر عامی نباشد، ما خارجا علم داریم به اینکه یکی از این دو نفر، وجوب اکرام دارند. البته باید هردوی آنها را اکرام کرد، قاعدة اشتغال اینجا مطرح است اما در ما نحن فیه، علمی وجود ندارد بلکه فقط اصالة العموم داریم که در مقابلش یک حجت اقوایی هست منتها آن حجت اقوی اجمال دارد و مردد بین متباینین است و الا اگر مسألۀ علم اجمالی بود اگر عمومی هم نبود، علم اجمالی داشتید به اینکه یا زید بن عمرو واجب الاکرام است و یا زید بن بکر واجب الاکرام است. لازمۀ علم اجمالی این بود که هردو را اکرام بکنید و چاره ای غیر از این نبود اما در ما نحن فیه که ما یک علم اجمالی وجدانی در این مسأله نداریم، ما هستیم و اصالة العمومی که«اکرم کل عالم» دلالت می کند. و بعد از آنکه این اصالة العموم گرفتار یک حجت اقوایی شد، لامحاله به نظر می رسد که بین عام استغراقی و عام مجموعی از نظر جریان اصل عملی که عبارت از اصالة الاشتغال و اصالة البرائة است فرق بگذاریم. در آنجایی که عام مجموعی باشد، اصالة الاشتغال جریان پیدا می کند، در آنجایی که عام استغراقی باشد، ظاهر، این است که اصل عملی

ص:133

همان اصالة البرائة است.

پرسش:

1 - وظیفۀ مکلف هنگام اجمال مخصص منفصل چیست ؟

2 - کیفیت رجوع به اصالة الاشتغال را در مقام توضیح دهید.

3 - کیفیت جریان اصالة البرائة را در مقام بیان کنید.

4 - تفصیل استاد در عموم مجموعی و عموم استغراقی را توضیح دهید.

ص:134

درس ششصد و سی و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

موضوع و مجرای اصالة الاشتغال

بیان کردیم که اگر عام، عام مجموعی باشد نه استغراقی، اصالة الاشتغال جریان پیدا می کند برای اینکه در عام مجموعی، یک تکلیف است و اشتغال ذمّه به این تکلیف، مسلّم و یقینی است و در صورتی برائت یقینیه حاصل می شود که هردو زید در ردیف سایر علما، اکرام شوند و دلیل مخصص هم دلالت بر حرمت اکرام نمی کرد بلکه فقط نفی وجوب می کرد و نفی وجوب، منافاتی با ایجاد اکرام و تحقق اکرام ندارد پس در عام مجموعی، تقریبا مسأله روشن است. اما در عام استغراقی که هریک از این افراد طبیعت عالم، یک حکم مستقلی دارد که این حکم، دارای اطاعت و موافقت خاص است، و عبد در رابطۀ با«اکرم العلماء» و موافقت آن ممکن است نسبت به بعضی موافقت کند و امتثال حاصل بشود و نسبت به بعضی مخالفت، نسبت به موافقت، اثر موافقت مترتب می شود و نسبت به مخالفت، اثر مخالفت بار می شود. اینجا گفتیم: در رابطۀ با این دو زید که یکی زید بن عمرو است و یکی زید بن بکر، چون اصالة العموم در اینجا جریان پیدا نمی کند، ما رجوع به اصالة البرائة

ص:135

می کنیم و هیچ کدام از این دو زید را اکرام نمی کنیم چون اکرامشان لزوم ندارد.

با قطع نظر از بحث خودمان در رابطۀ با اصالة الاشتغال، آیا موضوع اصالة الاشتغال آنجایی است که یک علمی در کار باشد یا فرضا اگر یک بینۀ شرعیه ای هم بود، در آنجا هم اصالة الاشتغال حاکم است ؟ به عبارت دیگر: اگر شما فرضا علم اجمالی پیدا کردید به اینکه یکی از این دو مایع خمر است، لازمۀ علم اجمالی این است که از هردو اجتناب بکنید، آیا اگر یک بیّنۀ شرعیّه قائم شد که یکی از این دو اناء خمر است، اما تعیین و تشخیصی در کار نبود، فقط بیّنه به نحو اجمال قائم شد که یکی از این دو اناء خمر است، اینجا هم مسألۀ علم اجمالی و آثار علمی اجمالی تنجّز پیدا می کند(آن حرمت متحققۀ به شهادت بیّنه) یعنی اینجا هم باید از هردو اجتناب بکنیم ؟

این مطلب را قبول داریم که در رابطۀ با اصالة الاشتغال فرقی نمی کند که تکلیف، چه تکلیف وجوبی و چه تکلیف تحریمی به وسیلۀ علم ثابت بشود، یا به وسیلۀ یک امارۀ معتبرۀ شرعیّه ثابت بشود یعنی آنجا هم مسألۀ احتیاط و اشتغال مطرح است. اما در عین اینکه این مطلب را قبول داریم، در ما نحن فیه مجرای برائت است. چرا؟ برای اینکه با«اکرم العلما» یی که روز قبل آمده است، درست است ما یک اصالة العمومی پیدا کردیم، چون مخصص ما که امروز آمد، مخصص منفصل است، در مخصص منفصل اصالة العموم عام به قوّت خودش باقی است و گفتیم که آمدن مخصص هم کشف نمی کند از اینکه اصالة العمومی وجود نداشته، حتی با وجود مخصص هم اصالة العموم محفوظ است. اینها همه مسلّم است لکن بحث این است که با آمدن«لا یجب اکرام زید العالم» که زیدش مردد است بین زید بن عمرو و زید بن بکر است، شما علم اجمالی دارید به اینکه اصالة العموم در رابطۀ با یکی از اینها حجیت ندارد و دروغ است، در مورد یکی از اینها نمی تواند پیاده بشود، منتها نمی دانید که در مورد زید بن عمرو نمی تواند پیاده بشود یا در مورد زید بن بکر نمی تواند پیاده بشود؟ پس در حقیقت شما علم اجمالی دارید به عدم حجیت اصالة العموم در رابطۀ با یکی از این دو زید، و چون نمی دانید که کدام یکی از اینهاست، اصالة العموم دربارۀ هیچ کدامش حجیت ندارد.

نظیر آنچه که در باب تعارض، بحث تعادل و ترجیح، وقتی که تعارض را تعریف می کنند، مخصوصا مرحوم آخوند در کفایه«علی ما ببالی» دوجور تعارض بین دلیلین وجود دارد، یک وقت تعارض، تعارض بالذات است، مثل اینکه مفاد این دلیل، دلیل دیگر را و مفاد دلیل دیگر را نفی می کند. یکی می گوید: نماز جمعه واجب است یکی می گوید: نخیر، نماز جمعه«لیست بواجبة» که از این تعارض اصطلاحا تعبیر به تعارض بالذات می شود که هرکدام از این دو دلیل مفاد دلیل دیگر را نفی می کند.

ص:136

بیان تعارض بالعرض

اما یک مورد دیگر هم برای تعارض داریم که از آن به تعارض بالعرض تعبیر می شود. تعارض بالعرض آنجایی است که دو دلیل خودشان باهم قابل اجتماع هستند، اینطور نیست که نافی یکدیگر باشند لکن شما خارجا علم اجمالی دارید به اینکه یکی از این دو دروغ است اما خودشان باهم قابل سازش هستند. به این می گویند: تعارض بالعرض، و آن مسأله ای که در رابطۀ با تعارض به عنوان قاعده مطرح می کنند که قاعده در متعارضین اقتضای تساقط می کند در این تساقطی که مقتضای قاعده است، هیچ فرقی بین آن تعارض بالذات و تعارض بالعرض نیست گرچه در باب خبرین متعارضین برخلاف قاعده، روایاتی به نام اخبار علاجیه وارد شده است لکن اینها همه مسائلی بر خلاف قاعده است چون قاعده در خبرین متعارضین هم اقتضای تساقط می کند، مثل بیّنتین متعارضتین. اگر دو بیّنه باهم تعارض کردند، اخبار علاجیه شامل بیّنتین متعارضتین نمی شود و قاعده اقتضای تساقط می کند. پس در این تساقطی که مقتضای قاعده است، هیچ فرقی بین آن تعارض بالذات و تعارض بالعرض نیست. همانطوری که در متعارضین بالذات، قاعدۀ اقتضای تساقط و خروج هردو را از دائرۀ حجیت می کند، در متعارضین بالعرض هم قاعده اقتضای تساقط و اینکه هیچ کدامشان حجیت ندارند و از دائرۀ حجیت خارج هستند را دارد.

با توجه به این مسأله، در مانحن فیه، نسبت به این دو زید: یکی زید بن عمرو و یکی زید بن بکر، یقینا می دانیم که اصالة العموم که یک اصل معتبر عقلایی است و شارع هم پذیرفته و قبول کرده است و در حقیقت به عنوان یک دلیل مطرح است، نسبت به یکی از اینها حجیت ندارد، نه اینکه وجود نداشته باشد، وجود که در مورد مشخص بودن هم وجود دارد بلکه اصالة العموم نسبت به یکی از اینها حجیت ندارد چون علم اجمالی داریم به اینکه اصالة العموم نسبت به یکی از اینها«لیست بحجة» مثل آنجایی که شما علم اجمالی به کذب احد الدلیلین پیدا بکنید، همان طوری که اگر علم اجمالی به کذب احد الدلیلین برای شما پیدا بشود، قاعده اقتضای تساقط می کند، اینجا هم که علم اجمالی دارید به عدم حجیت اصالة العموم نسبت به یکی از این دو زید، اصالة العموم بساطش را جمع می کند، هم نسبت به زید بن عمرو بساطش را جمع می کند هم نسبت به زید بن بکر بساطش را جمع می کند، وقتی که بساطش جمع شد، کاملا مجری و مورد اصالة البرائة تحقق پیدا می کند شما هم نسبت به زید بن عمرو و هم نسبت به زید بن بکر اصالة البرائه را اجرا می کنید.

اگر دلیل عامی در مقابل نداشتیم و اصالة العمومی مستند ما نبود، علم اجمالی پیدا کردیم به

ص:137

اینکه این دو زیدی که شما بر سر آنها دعوا دارید، یکی از آنها وجوب اکرام دارد، البته علم اجمالی به این کیفیت، وجوب اکرام هردو را اقتضا می کرد، باید هردو به مقتضای علم اجمالی اکرام بشوند اما ما اینجا علم اجمالی به وجوب نداریم، آنچه هست و نیست، ریشۀ اصلی کار، اصالة العموم است.

اگر اصالة العموم پیاده بشود، مانع از این است که برائت جریان پیدا کند. اصالة الظهور یک اصل لفظی است و بر اصالة البرائة که یک اصل عملی است، تقدم دارد. اما اگر ما به واسطۀ اینکه یقینا می دانیم که اصالة العموم در رابطۀ با یکی از این دو از حجیت ساقط شده است و کنار رفته است اما اینکه کدام است را نمی دانیم، پس علم اجمالی داریم که نسبت به یکی از این دو«لیست بحجة» این مثل علم اجمالی به کذب احد الدلیلین است. یک تعارض بالعرضی در اینجا تحقق پیدا می کند و قاعده در متعارضین چه تعارضشان بالذات باشد و چه تعارضشان بالعرض باشد، اقتضای تساقط می کند. لذا در هردو اصل برائت را جاری می کنیم و هیچ کدام را به حسب حکم ظاهری واجب الاکرام نمی دانیم.

الحاق عام بدلی به عام مجموعی

کما اینکه در تتمۀ بحث دیروز، عام استغراقی و عام مجموعی را ذکر کردیم، یک عام سومی هم بنام عموم بدلی داریم. عموم بدلی با مثل کلمۀ«ایّ » و امثال ذلک بیان می شود. اگر مولا بگوید: «اکرم ایّ عالم شئت» به صورت عموم بدلی، بعد دلیل به صورت مخصص منفصل بگوید: «لا یجب اکرام زید العالم» و زید عالم مردد شد بین زید بن عمرو و زید بن بکر، آیا این عموم بدلی در اینکه اصالة الاشتغال جریان پیدا می کند ملحق به عموم مجموعی یا ملحق به عام استغراقی است که بنابر آن توضیحی که ما عرض کردیم، مجرای اصالة البرائة است ؟

ظاهر این است که این هم ملحق به عام مجموعی است. برای اینکه«اکرم ایّ رجل شئت» یک حکم است، یک تکلیف است، نه اینکه تکالیف متعدده و مختلفه باشد. این تکلیف گریبان شما را گرفته است. اگر بخواهید در پاسخ به این تکلیف یکی از این دو زید را اکرام کنید، قاعدۀ اشتغال می گوید: کفایت نمی کند، اشتغال یقینی برائت یقینه لازم دارد. زید بن عمرو را بخواهید اکرام بکنید، احتمال می دهید که مراد از دلیل مخصص این باشد این در موافقت«اکرم ایّ عالم شئت» کفایت نمی کند، زید بن بکر را بخواهید اکرام بکنید در موافقت آن کفایت نمی کند. بله؛ اگر مجموعا اکرام بشوند، شما یقین دارید که یک عالمی که مورد ارادۀ تخصیصیۀ قرار نگرفته است، اکرام شده است، آن هم که مورد تخصیص بوده چون تخصیص که نمی گفته: اکرام زید حرام است، فقط می گفته: اکرام

ص:138

زید وجوب ندارد که با عدم وجوب، اکرام شدنش مشکله ای در مسأله وجود نمی آورد. لذا ظاهر این است که عام بدلی هم ملحق به عام مجموعی است و مجرای اصالة الاشتغال است. «هذا تمام الکلام» در شبهات مفهومیه تا ان شاء الله شبهات مصداقیه در اصل مسأله را مطرح کنیم.

پرسش:

1 - موضوع و مجرای اصالة الاشتغال را بیان کنید.

2 - تعارض بالذات و بالعرض را توضیح دهید.

3 - علت عدم حجیت اصالة العموم را در مقام بنویسید.

4 - الحاق عام بدلی به عام مجموعی را توضیح دهید.

ص:139

درس ششصد و سی و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جواز تمسک به دلیل قبل از احراز موضوع

بحثهایی که گذشت، راجع به شبهۀ مفهومیۀ مخصص بود که عنوان مخصص از نظر معنا و مفهوم، گاهی مردد بین اقل و اکثر بود، گاهی مردد بین متباینین بود اما بحث امروز، شبهۀ مصداقیۀ مخصص است که معنای مخصص روشن است، لکن در خارج نمی دانیم که زید، این عنوان مخصص را به حسب واقع داراست یا نه ؟ مثل اینکه معنای فسق، برای ما روشن است، لکن نمی دانیم که آیا زید گناه کبیره مرتکب شده است«حتی یکون فاسقا» یا گناه کبیره مرتکب نشده است«حتی لا یکون فاسقا.»

قبل از اینکه در رابطۀ با شبهۀ مصداقیۀ مخصص، بحث بکنیم به نظر ما رسید که مقدمه ای را به صورت کلی بیان کنیم و آن مقدمه این است که هیچ دلیلی را ولو اینکه عام و خاص هم نباشند بلکه یک دلیل وجود داشته باشد مثلا مولا گفته: «اکرم کلّ عالم» مخصصی هم وجود ندارد و بعدا هم نخواهد آمد، آیا اگر در یک موردی به عنوان شبهۀ مصداقیه شک بکنیم که زید«هل هو عالم» چون

ص:140

رفته حوزۀ قم درس بخواند، یا اینکه نرفته درس بخواند«و لیس بعالم» آیا در شبهۀ مصداقیۀ خود دلیل، می توانیم به دلیل تمسک بکنیم یا اینکه تمسک به هردلیلی فرع این است که از خارج موضوعش را احراز بکنیم چه در ادله ای که حکم وجوبی را بیان می کند و چه در ادله ای که حکم تحریمی را بیان می کند؟ در«لا تشرب الخمر»، اگر یک مایعی را تردید داشته باشیم که«هل هو خمر أو لیس بخمر» نمی توانیم به«لا تشرب الخمر» تمسک کنیم برای اینکه احراز موضوع، در ترتیب حکم، نقش دارد. باید بدانیم که«هذا خمر» تا«لا تشرب» بر آن منطبق بشود.

آن نکته ای که برای خاطر این نکته، این بحث را به عنوان مقدمه ذکر کردم، این است، که در شبهات موضوعیۀ تحریمیه، مثل همین جا که یک مایعی مردد باشد بین اینکه«هل هو خمر أو خلّ » از نظر اصل عملی محل اختلاف است، بعضیها قائل هستند به اینکه برائت عقلیه جریان پیدا می کند و بعضیها معتقد هستند که قاعدۀ اشتغال حکم می کند به لزوم احتراز از این مایع مشکوک الخمریّة ولی هردوی اینها، چه آنهایی که قائل به اصالة البرائة و جریان برائت هستند و چه آنهایی که قاعدۀ احتیاط را در شبهات موضوعیۀ تحریمیه جاری می کنند، این مسأله را قبول دارند که نمی شود به«لا تشرب الخمر» تمسک کرد. اصل لفظی در شبهۀ موضوعیه به عنوان مرجع مطرح نیست، بلکه اصل عملی مطرح است، منتها در رابطۀ با اصل عملی، اختلاف واقع شده است که بعدا ان شاء الله بحث می کنیم، اما اصل این معنا که کسی بگوید: در شبهۀ موضوعیه به خود دلیل مراجعه بکنیم، احدی قائل به این معنا نیست، و عنوان دلیل تمسک به دلیل را در شبهۀ موضوعیه، جایز نمی داند.

فرق بین وصف و استثنا در مخصص متصل یا مخصص منفصل

این به عنوان مقدمه بود. اما در بحث خودمان مولا گفته: «اکرم العلماء» یک وقت به صورت مخصص متصل می گوید: «الا الفساق منهم» یک وقت به صورت مخصص منفصل می گوید: «لا تکرم الفساق منهم» یا«لا یجب اکرام الفساق منهم» هرکدام از اینها مستقلا باید مورد بحث واقع شود. آنجایی که به صورت مخصص متصل مطرح است، می گوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» روی آن مسأله ای که در همین بحثهای اخیر، مکرر عرض کردیم، این جمله مستثنی منه و مستثنی، دو ظهور ندارد، یک جمله است«و له ظهور واحد» و حتی عرض کردیم که استثنا از نظر ادبیت جانشین وصف است، می تواند بگوید: «اکرم العلماء الموصوفین بکونهم غیر الفاسقین» می تواند بگوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» آیا بین این دو جمله، می توانیم این فرق را قائل شویم بگوییم:

اینجایی که فساق را با کلمۀ استثنا خارج می کند، کلام مشتمل بر دو ظهور و دو عنوان است: یک

ص:141

عنوان وجوب اکرام عالم است، یک عنوان هم عدم وجوب اکرام فساق از علماست، مثل مخصصات منفصله. آیا اینجا می توانیم یک چنین مسأله ای را ادعا کنیم بگوییم: اگر مسأله به صورت صفت بیان شود، یک ظهور بیشتر ندارد«اکرم کلّ عالم» با«اکرم کلّ عالم عادل» که عالم آن مشتمل بر وصف است، اینطور نیست که آمدن صفت، یک ظهور دیگری برای کلام به وجود بیاورد، با حفظ ظهور اول بلکه«اکرم کلّ عالم عادل» از اول، یک ظهور بیشتر ندارد. لذاست که در مسألۀ ادات عموم مثل کلمۀ «کل» گفتیم: سعة و ضیقا تابع مدخولش است. اگر مدخول، فقط عالم باشد، این دلالت بر تمامی افراد طبیعت عالم می کند، اما اگر مدخول عالم موصوف به عدالت باشد، از اول دائرۀ«کل» به افراد طبیعت عالم متصف به عدالت مضیّق و محدود است. پس اینها همه به این برمی گردد که«اکرم کلّ عالم عادل لیس له الا ظهور واحد» کلمۀ«کل» هم، تابع همان ضیق مدلولش است.

اگر«اکرم العلماء الا الفساق منهم» جملۀ مشتملۀ بر استثنا، که از آن اصطلاحا تعبیر به مخصص متصل می شود، حکم وصف را پیدا کرد و قاعدتا هم همین است، این دو ظهور برای مستثنی منه و مستثنا نیست کأنّ از اول شما می گویید که این کلام در یک مطلب ظهور دارد و آن این است که عالم غیرفاسق واجب الاکرام است. بیشتر از این مقدار نیست. اثر استثنا، اخراج فساق از دائرۀ موضوع حکم است نه اینکه خودش هم یک جملۀ مستقله ای باشد، و دارای ظهور مستقلی باشد. پس معنای «اکرم العلماء الا الفساق منهم» این است که«للمولی حکم واحد و هو الایجاب و متعلقه العالم الذی لا یکون فاسقا» این متعلق حکم مولاست. وقتی که مسأله اینطور شد، همان مقدمه ای که اول عرض کردیم، اینجا به این صورت نتیجه می دهد که همان طورکه اگر شما شک بکنید در اینکه«زید هل هو عالم أم لیس بعالم» نمی توانید به این جملۀ«اکرم العلماء الا الفساق» تمسک بکنید و هیچ کسی هم تمسک نکرده است، اگر صفت که مفاد استثنا است، برای شما به شبهۀ موضوعیه و شبهۀ مصداقیه مشکوک شد، در آن هم نمی توانید به«اکرم العلماء الا الفساق» تمسک بکنید. عینا مثل«اکرم کلّ عالم عادل» است. در«کل عالم عادل» دو رقم شبهۀ موضوعیه می شود تصور کرد: یک شبهۀ موضوعیه اینکه«زید هل هو عالم أم لیس بعالم» شبهۀ موضوعیۀ دوم، عالمیت زید محرز است، لکن شک دارید که«هل هو عادل أم لیس بعادل ؟» همان طوری که در شک در عالمیت، به نحو شبهۀ موضوعی، تمسک به«اکرم کل عالم عادل» جایز نیست، در شک در عدالت هم به نحو شبهۀ موضوعی، حق تمسک به«اکرم کلّ عالم عادل» ندارید.

در آنجا که مسأله روشن شد، در«اکرم العلماء الا الفساق منهم» هم همین است، اگر می دانید زید عالم است لکن شک دارید، به عنوان شبهۀ موضوعیه که آیا مرتکب گناه کبیره شده است یا اینکه

ص:142

مرتکب مثلا گناه کبیره خارجا نشده است، حق ندارید به عنوان استثنا به این جمله مستثنی منه، تمسک بکنید به خاطر اینکه در این حکم مولا، یک ظهور و یک عنوان و یک مفهوم بیشتر مطرح نیست منتها این عنوان قید دارد، این مفهوم وصف دارد. همان طوری که در ذات عنوان عالم، در مورد شک تمسک، جایز نیست، در صفت آن هم که یا عدالت است یا عدم الفسق است، اگر شک بکنید به نحو شبهۀ موضوعیه، تمسک کردن جایز نیست. این روشن است و قابل بحث زیاد نیست.

تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصص

اما آن که مسألۀ معروفه است که خیلی مورد نقد و ایراد شده، آنجایی است که مخصص منفصل باشد، امروز مولا گفته: «اکرم العلماء» فردا می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» ما اینجا دو دلیل داریم، دو عنوان داریم، همان طوری که سابقا عرض می کردیم.

باز اشتباه نشود! در همین جا، اگر در عالمیت زید شک بکنیم، بلااشکال حق تمسک به«اکرم کلّ عالم» نداریم. اگر در فسق زید عالم شک بکنیم، تردیدی نیست که نمی توانیم به«لا تکرم الفساق» تمسّک بکنیم. در زید عالم مشکوک الفسق به شبهۀ موضوعیه بلااشکال نمی شود به«لا تکرم الفساق» تمسک کرد، برای اینکه این شبهۀ مصداقیه خودش است. آن که مورد بحث واقع شده، این جهت است که آیا در زید عالم مشکوک الفسق به«اکرم العلماء» می توانیم تمسک بکنیم و وجوب اکرامش را استفاده کنیم یا نه ؟ و این همین مسألۀ معروفه است یعنی تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص. این مسأله محل اختلاف واقع شده است. بعضیها گفته اند: تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص مانعی ندارد و بعضیها هم گفته اند: تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص جایز نیست.

مرحوم سید در کتاب عروه، در بعضی از موارد به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص تمسک می کند.

تشابه مخصص متصل و منفصل در عدم تمسک به عام

قبل از اینکه وارد ادلۀ کسی که قائل به جواز تمسک است بشویم یک بیانی مرحوم محقق نائینی که مبتنی بر همان حرفهای قبلی است که ما با ایشان داشتیم دارند. ایشان روی همان مبنای قبلی مطلبی را ذکر کرده اند و خیال خودشان را راحت کرده اند و آن این است که تمام مخصصات منفصله، بعد از آنکه از ناحیۀ مولا آمد، مثل مخصص متصل می شود. همانطور که در مخصص متصل، تمسک جایز نبود در مخصصات منفصله هم تمسک جایز نیست. چرا؟ با توجه به دو مطلب که یکی از آنها را سابقا با ایشان مفصل بحث کردیم و یکی هم نکته ای است که اینجا اضافه می کنند.

ص:143

می فرمایند: علت آن این است که در مخصص، خود شما می گویید: بین تخصیص و نسخ فرق وجود دارد. فرق بین نسخ و تخصیص این است که در مورد نسخ، حکم تا به حال ثابت بوده است، اما از موقعی که دلیل ناسخ آمد، دیگر حکم منقطع می شود و زمان آن تمام می شود اما در رابطۀ با تخصیص، مسأله این است که مولایی که امروز می گوید: «اکرم العلماء» و فردا می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» به عنوان مخصص، معنایش این نیست که اکرام همۀ علما، تا فردا واجب است، فردا که دلیل مخصص آمد، یک عده ای از فردا خارج می شوند بلکه آمدن دلیل مخصص، کشف از این می کند که مولا از همان اول که القای عموم کرد و کلام خودش را به عنوان عام مطرح کرد، نظرش این بوده است که علمای فاسق از دائرۀ حکم خارج هستند و علمای فاسق مشمول«اکرم العلماء» نیستند. لذاست که ایشان در آن بحث قبلی می فرمودند: ما این حرفهایی که مرحوم آخوند می زنند، که ما یک ارادۀ جدیّه و یک ارادۀ استعمالیه داریم را نمی فهمیم.

مرحوم آخوند با اینکه در باب مجاز، همان نظریۀ مشهور را ذکر کرده بودند که مجاز استعمال لفظ در«غیر ما وضع له» است، مع ذلک می فرمودند که اگر عامی مخصّص واقع شود، تخصیص، مستلزم مجازیت عام نیست. یعنی با اینکه مراد مولا، اکرام علمای غیر فساق است، مع ذلک امروز که «اکرم العلماء» را بدون تخصیص ذکر می کند، این لفظ «العلما» در معنای مجازی استعمال نشده است بلکه لفظ «العلما» در همان معنای عام خودش استعمال شده است و لذاست که می فرمودند: ما دو اراده داریم: یک ارادۀ جدیّه و یک ارادۀ استعمالیه. دائره ارادۀ استعمالیه تمام افراد عام را می گیرد، اما ارادۀ جدیّه منحصر به علمای غیرفساق است و مسألۀ مجاز و حقیقت در رابطۀ با ارادۀ استعمالیه است، نه در رابطۀ با ارادۀ جدیّه.

مرحوم محقق نائینی گفتند: ما فرق بین ارادۀ جدی و ارادۀ استعمالیه را نمی فهمیم. این«اکرم العلما» یی که امروز آمده را برای ما معنا کنید، آیا مقصودش«اکرم کلّ عالم» است ؟ نمی توانید بگویید: مرادش«اکرام کل عالم» است، برای اینکه بین نسخ و تخصیص فرق است. اگر مقصودش علمائی است که متصف به عدم فسق باشند، پس معلوم می شود لفظ عام در معنای غیرحقیقی استعمال شده است و استعمال، استعمال مجازی است. پس در حقیقت آمدن دلیل مخصص ولو به صورت انفصال، کشف از این می کند که همان«اکرم العلماء» ی دیروز معنایش این بوده که«اکرم العلما» یی که فاسق نباشند، مثل مخصص متصل. چطور شما در مخصص متصل در شبهۀ مصداقیۀ مخصص نمی توانستید به دلیل عام و به مستثنی منه تمسک بکنید حالا هم که مخصص منفصل آمده، کشف از همین معنا می کند. فقط فرق مخصص منفصل و متصل، در اتصال و انفصال است و الا در

ص:144

اراده و مراد مولا و اینکه متعلق حکم مولا اکرام عالم متصف به عدم فسق است، بین مخصص متصل و منفصل فرقی نیست.

لذا به نظر ایشان علت عدم جواز تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص منفصل این است که همۀ مخصصات منفصله به نظر ایشان برگشت به همان مخصصات متصله می کند، فقط فرقشان در تعبیر و از نظر اتصال و انفصال است و الا یک یک فرق ماهوی، یک فرق ظهوری، یک فرق کلامی، فرق استعمالی، بین اینها وجود ندارد. لذا از این راه تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص منفصل جایز نیست.

لکن ما چون این حرف را قبلا با ایشان تمام کردیم و گفتیم: ارادۀ جدیّه داریم، ارادۀ استعمالیه داریم و در اینجایی که مخصص منفصل است، ما دو دلیل داریم، دو عنوان داریم، دو ظهور داریم، لذا این را ما قبلا با ایشان تمام کردیم و چون این مبنای ایشان را نپذیرفتیم، از این راه نمی توانیم قائل به عدم جواز بشویم. باید روی مبنایی که پذیرفتیم که دلیل عام استقلال دارد، دلیل مخصص هم استقلال دارد، هرکدام هم ظهور دارد، هرکدام هم حجة آیا با حفظ این عناوین می شود در شبهۀ مصداقیۀ مخصص تمسک به عام بکنیم یا نه ؟

پرسش:

1 - عدم جواز تمسک به دلیل، قبل از احراز موضوع را توضیح دهید.

2 - فرق بین وصف و استثنا را در ما نحن فیه بیان کنید.

3 - کلام مرحوم نائینی ره در تشابه مخصص متصل و منفصل در عدم تمسک به عام را بیان کنید.

4 - کلام مرحوم آخوند ره را در باب مخصص متصل و منفصل بیان کنید.

ص:145

درس ششصد و سی و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلیل جواز تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصص

بیان کردیم که کلام مرحوم محقق نائینی(ره) در رابطۀ با اینکه مخصص های منفصل برگشت به مخصصات متصله می کند ناتمام است و مخصصهای منفصل، یک حکم جداگانه ای دارد؛ دو دلیل است، دو ظهور دارد، بعد از اینها بحث شده که آیا در شبهۀ مصداقیۀ مخصص، می توانیم به«اکرم العلماء» تمسک بکنیم ؟ اگر می دانیم زید عالم است، لکن در فسق او تردید داریم از نظر اینکه خارجا آیا مثلا مرتکب گناه کبیره می شود یا نه ؟ آیا در زید عالم مشکوک الفسق می شود به«اکرم العلماء» تمسک کرد یا نه ؟ عرض کردیم: این مسأله، مورد اختلاف است. بهترین دلیلی که برای جواز تمسک، ذکر شده است، دلیلی است که مرحوم محقق خراسانی به صورت اجمال در کفایه ذکر کرده اند، لکن نیاز به توضیح دارد و الاّ بهترین دلیلی است که ذکر شده است.

مستدل می گوید: همان طوری که خود شما پذیرفتید که«اکرم العلما» یی که مخصص متصل نداشته باشد، یک ظهوری در عموم برای آن منعقد می شود، اصالة العموم، در آن جریان پیدا می کند،

ص:146

و اصالة العموم حکم می کند به اینکه اکرام هر عالمی لزوم دارد، بطوری که اگر دلیل مخصص در مقابل نبود ما هیچ گونه حالت تردید و شبهه ای در رابطۀ با اکرام زید عالم با توجه به اصالة العموم نمی داشتیم، لکن الان مخصصی آمده که منفصل است و در مفاد خودش حجیت دارد، می گوید: عالم غیرعادل«لا یجب اکرامه» پس«لنا دلیلان و لکل منهما ظهور مستقل»، هم«اکرم العلماء» دارای ظهور مستقلی است و هم«لا یجب اکرام الفساق من العلماء» دارای ظهور مستقل است. منتها از مرحلۀ ظهور که می گذریم نوبت به حجیت می رسد، که بین خود این دو ظهورها فی نفسه در مورد عالم فاسق ابتداء تهافت و تعارض وجود دارد. مقتضای اصالة العموم این است که حتی عالم فاسق هم وجوب اکرام دارد و«لا یجب اکرام الفساق من العلماء» وجوب اکرام عالم فاسق را نفی می کند.

پس ابتداء از نظر مفاد و مدلول، بین اینها تهافت و تنافی وجود دارد لکن به لحاظ اینکه دلیل خاص اظهر از دلیل عام است، ما در مقام حجیت، دلیل خاص را بر دلیل عام در مورد اجتماعشان ترجیح می دهیم و می گوییم: ولو اینکه عالم فاسق مشمول کلا الدلیلین است«اکرم العلماء» می گوید: باید اکرام شود، «لا یجب» مخصص می گوید: لازم نیست اکرام بشود، اما به لحاظ اقوائیت و اظهریت دلیل مخصص، حکم می کنیم به اینکه در مورد دعوا و در مادۀ اجتماعشان، دلیل مخصص تقدم دارد.

یعنی عالمی که هم علمش احراز شده و هم فسقش احراز شده است، این را ما در اختیار دلیل مخصص می گذاریم و به لحاظ اقوائیت و اظهریت دلیل مخصص، این ماده اجتماع و مورد تعارض را به خودش اختصاص می دهد.

می گوید: همه اینها درست است، لکن آنچه نکتۀ اساسی حرف و نکتۀ حساس دلیل است، این است که این دلیل قوی تا آنجایی که کاربرد دارد، بر اصالة العموم تقدم دارد، تا آنجایی که می تواند پیاده شود و فردی را زیر چتر خودش درآورد، اصالة العموم در مقابل آن محکوم است اما اگر یک موردی را پیدا کردیم که دلیل خاص نتوانست در آن مورد پیاده بشود، دلیل خاص در آن مورد حجیت ندارد، و اینجا دیگر در مقابل اصالة العموم، معارضی وجود ندارد، حجت اقوائی وجود ندارد، دلیل اظهری وجود ندارد که ما نتوانیم به اصالة العموم تمسک بکنیم. این عالمی که فسقش محرز است، اینجا دلیل مخصص پیاده می شود. حجت اقوی به اصالة العموم می گوید: بساط خودت را جمع کن برو، من در این مورد اقوای از تو هستم، اظهر از تو هستم. اما نسبت به عالم مشکوک الفسق گذشت که این معنا مسلّم است که در شبهۀ مصداقیۀ مخصص، به خود دلیل مخصص نمی شود مراجعه کرد. همانطوری که در«اکرم العلماء» نسبت به«مشکوک العالمیّة» نمی شد به اصالة العموم مراجعه کرد، نسبت به عالم مشکوک الفسق هم به«لا یجب اکرام الفساق من العلماء»

ص:147

نمی شود تمسک کرد. پس نسبت به این عالم مشکوک الفسق که دلیل مخصص نمی تواند او را بگیرد و حجیتی نسبت به او داشته باشد، دیگر چه مانعی دارد که اصالة العموم پیاده بشود؟ آیا در مقابل اصالة العموم، یک حجت اقوائی است که ما به اصالة العموم بگوییم: بساطت را جمع کن و برو یا اینکه اینجا اصالة العموم وجود دارد و«لیس فی مقابلها دلیل اقوی و حجه اقوی» از اصالة العموم.

پس اگر عالمیت زید محرز است، لکن فسقش مشکوک است، دست ما از«لا یجب اکرام الفساق من العلماء» که کوتاه شد که مسلّم کوتاه است، دیگر«ما المانع» از اینکه اصالة العموم پیاده بشود؟ نه تنها مانع وجود ندارد بلکه چاره ای غیر از این وجود ندارد، برای اینکه اصالة العموم به عنوان یک حجت ثابت بدون رقیب در اینجا هست، رقیبش هم قاصر از این است که در مورد مشکوک الفسق پیاده بشود، در نتیجه تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص چه مانعی دارد؟ بلکه حتما باید تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص تحقق پیدا کند. این بهترین دلیلی است که مرحوم آخوند در این رابطه به صورت موجز و مختصر در یکی دو سطر بیان می کنند.

معنا و توضیح حجیّت دلیل

این دلیل در بادی نظر، دلیل خوبی به نظر می رسد لکن برای حل این مشکل و جواب این استدلال، لازم است یک راهی را طی بکنیم تا جواب این دلیل تا حدی روشن شود. برای رسیدن به جواب از این اشکال، یک مقدمه ای هست که البته این مقدمه به اینجا هم اختصاص ندارد، در همۀ موارد جریان پیدا می کند. باید در این مقدمه دقت کرد تا بعد ان شاء الله وارد جواب از دلیل بشویم.

مقدمه این است: اینکه ما دلیلی را، حالا هردلیلی باشد، «بانّه حجة» موصوف می کنیم اولا معنای «حجة» چیست ؟ درست است که مرحوم آخوند در کفایه حجیت را به معنای منجّزیت و معذّریت معنا می کند لکن حجیّت یک معنای روشن تری دارد. دلیل حجت یعنی دلیلی که مولا می تواند در مقابل عبد به آن دلیل، احتجاج بکند. اگر مثلا خدای ناکرده عبد تارک الصلاة شد، خداوند به«اقیموا الصلاة» که مکرر در کتاب الله واقع شده احتجاج می کند: مگر من مکرر نگفتم: «یجب اقامة الصلاة، اقم الصلاة لدلوک الشمس الی غسق اللیل»؟! معنای حجیت، که با لغت هم موافق است و با مسائل عقلائی هم موافق است یعنی آن دلیلی که«یصح للمولی أن یحتج به علی العبد.» وقتی که می گوییم:

«خبر الواحد حجة أم لا» اصلا این نزاع به این برمی گردد که آیا اگر مولا بواسطۀ یک خبر واحد ثقه یا عادل، حکمی را به عبد برساند، اگر مخالفت بکند، می تواند به این خبر واحد عادل در مقابل عبد احتجاج بکند یا نمی تواند احتجاج بکند؟ و کذا عکسش هم همینطور است، عبد بتواند به آن دلیل در

ص:148

مقابل مولا احتجاج بکند. مثل اینکه یک خبر واحدی بگوید: «لیست صلاة الجمعة واجبة» عبد احتجاج بکند بگوید: این«أخبر من ناحیتک بأنّ صلاة الجمعة لیست بواجبة» این معنای حجیت است.

برای رسیدن به این حجیت، و به عبارت دیگر: اگر مولا بخواهد به دلیلی در مقابل عبد احتجاج بکند، سه مرحلۀ مترتب و در طول هم باید تحقق داشته باشد، تا مولا بتواند احتجاج بکند.

مراحل سه گانۀ اثبات حجیّت: اصل الظهور و فرق آن با اصالة الظهور

اولین مرحله ای که در دلیل حجت مطرح است، این است که دلیل حجت ظهور داشته باشد، یعنی مجمل نباشد، متشابه نباشد، مشترک لفظی بدون قرینه نباشد مثلا مولا بگوید: «جئنی بعین» عین هم هفتاد و چند معنا دارد، هیچ قرینه ای هم اقامه نکند بر اینکه مقصودش از این عینی که یکی از الفاظ مشترک است کدام یک از این معانی هفتاد و چندگانه است. در این صورت اولین مرحله لنگ می شود و مولا نمی تواند به این کلمۀ«جئنی بعین» احتجاج بکند، برای اینکه این کلامش«کان مجملا و لم یکن له ظهور» چون به حسب لغت و به حسب عرف و متفاهم عرف برای الفاظ مشترک بدون قرینه، هیچ ظهوری در احد معانی منعقد نیست. لذا اولین مرتبه در رابطۀ با حجیت، اصل ظهور است، نه اصالة الظهور، آن مرحله دوم است. اصل اینکه«لکلامه ظهور فی معنی» در مقابل اینکه کلامش فاقد ظهور باشد، دارای اجمال و ابهام و تشابه باشد.

از این مرحله که می گذریم، به دنبال این اصل ظهور، اصالة الظهور مطرح است. اصالة الظهور غیر از اصل ظهوری است که در مرتبه اولی عنوان شد. معنای اصالة الظهور این است که درست است که این لفظ ، دارای ظاهری است، لکن متکلم هم لفظ را در همین معنای ظاهر، استعمال کرده است و به کار برده است. پس اصالة الظهور در رابطۀ با تشخیص مراد استعمالی متکلم است یعنی وقتی که متکلم گفت: «رأیت اسدا» و شما هرچه گوش کردید دیدید قرینه ای برخلاف ظاهر لغوی معنای «اسد» نیاورد، اینجا اصالة الظهور، می گوید: «هذا المتکلم قد استعمل لفظ الاسد فی معناه الظاهر» و به عبارت دیگر: مراد استعمالی متکلم از کلمۀ«اسد»، عبارت از معنای حقیقی آن است. کما اینکه قبلا اشاره کردیم که اصالة الظهور یک معنایی است اعم از معنای اصالة الحقیقة. اصالة الحقیقة، یک شعبه ای است از اصالة الظهور. آنجایی که کلام مولا، بدون قرینه باشد، آنجا اصالة الحقیقة حاکم است، این هم بخشی است از اصالة الظهور، اما آنجایی هم که مولا گفت: «رأیت اسدا یرمی» که معنای مجازی اراده شده است، به هر کیفیتی که ما در باب مجاز مبنا داشته باشیم، «رأیت اسدا یرمی

ص:149

له ظهور» در رجل شجاع در غیر معنای حقیقی. لذا عنوان اصالة الظهور، در استعمالات مجازیه هم پیاده می شود، منتها اصالة الحقیقة در«رأیت اسدا» به تنهایی یک نام دیگری است از اصالة الظهور.

کما اینکه اینطور نیست که اصالة العموم هم در الفاظ دالۀ بر عموم، یک اصلی باشد غیر اصالة الظهور. اصالة الظهور وقتی در مواجۀ با الفاظی مثل«کل» و جمع محلی به لام قرار می گیرد، در این محدوده، اسم خاصی پیدا می کند به نام اصالة العموم. لذا اگر شما کلمۀ اصالة العموم را بردارید و جایش«اصالة الظهور فی العموم» بگذارید، همان معنا را دارد. کما اینکه اگر اسم اصالة الحقیقة را بردارید، و جایش«اصالة الظهور فی المعنی الحقیقی» بگذارید، یک استعمال و عنوان صحیحی است. همۀ اینها شعب اصالة الظهور است و اصالة الظهور، یک معنای وسیعی است که این اصول را شامل می شود.

اما محدودۀ اصالة الظهور، در رابطۀ با استعمال است و اینکه دائرۀ استعمال لفظ چیست و متکلم آن را در چه استعمال کرده است ؟ به عبارت روشن تر: مراد استعمالی متکلم از این معنا چیست ؟ کما اینکه ما در باب عامی که مخصص متصل نداشته باشد، گفتیم: مراد استعمالی، عبارت از همان عموم است، ولو اینکه بعدا هم مخصصی پیش بیاید، این کشف نمی کند از اینکه مراد استعمالی تغییر پیدا کرد، بلکه اگر ده تا مخصص هم برای«اکرم العلماء» پیش بیاید، مراد استعمالی، همان عموم است لذا نسبت به مخصص یازدهم، اگر در اصل تخصیص یازدهم تردید داشته باشید، اصالة العموم جلوی آن تخصیص را می گیرد. پس مرحلۀ دوم در رابطۀ با حجیت، چیزی است که عنوان عامش اصالة الظهور است که در بعضی از موارد، از آن به عنوان اصالة الحقیقة تعبیر می شود، و در باب عموم به عنوان اصالة العموم تعبیر می شود.

تطابق اراده استعمالیه با اراده جدّیه

اما اینها کافی نیست و یک مرحلۀ سوم هم در رابطۀ با حجیت مطرح است که شما ظهور لفظ را در مرحلۀ اولی ثابت کردید، مراد استعمالی را هم در مرحلۀ دوم ثابت کردید اما آنچه که عبد گرفتار آن است، مراد جدی مولاست، باید ببیند ارادۀ جدی مولا به چه چیزی تعلق گرفته است ؟ این را از کجا به دست بیاوریم ؟ وقتی«اکرم العلماء» را دیدیم، با اصل ظهور و اصالة العموم، مراد استعمالی عبارت از عام است، اما مراد جدی چیست ؟ این را از کجا بدست بیاوریم ؟ اینجاست که یک اصل سومی، نه تنها در باب عموم بلکه در تمام موارد، مطرح است و آن اصل این است که بین ارادۀ جدیّه و ارادۀ استعمالیّه، تا زمانی که دلیل بر عدم تطابق این ارادتین قائم نشده باشد، یک اصلی پیش عقلاء

ص:150

هست به نام اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالیّه و ارادۀ جدیّه تا زمانی که دلیل برخلاف این اصل و بر خلاف این قاعده تحقق پیدا نکند که این هم اختصاص به عموم ندارد. مثلا: اگر یک کسی خدای نکرده فحشی به انسان می دهد، کلامش ظهور دارد، مراد استعمالی آن هم روشن است، اما نمی دانیم که واقعا ارادۀ جدی او این معنا هست یا نه ؟ در این مسأله تردید داریم، اینجا اصالة التطابق پیاده می شود و حکم می کند که تا زمانی که دلیل بر عدم تطابق قائم نشده باشد، باید حکم بکنی به اینکه مراد جدی او هم همین است که لفظ دلالت دارد و ارادۀ استعمالیّه اقتضا می کند.

اگر این مراحل ثلاثه، در دلیلی که از ناحیۀ مولا می آید در هر کلامی وجود داشته باشد مولا می تواند به چنین دلیلی در مقابل عبد احتجاج بکند، و الا هرکدام از این مراحل، لنگی داشته باشد ولو یک مرحله، مولا نمی تواند به دلیل در مقابل عبد احتجاج بکند چه مرحلۀ اولی باشد، یا مرحلۀ ثانیه باشد، یا مرحلۀ ثالثه. این به عنوان مقدمه ای بود که هم برای بحث خودمان اینجا مفید است و هم برای موارد دیگر، تا به جواب از استدلال برسیم.

پرسش:

1 - دلیل مرحوم آخوند ره بر جواز تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصص را توضیح دهید.

2 - معنای حجیّت دلیل را بیان کنید.

3 - مراحل سه گانۀ اثبات حجیّت را بنویسید.

4 - تطابق اراده استعمالیه با اراده جدّیه را توضیح دهید.

ص:151

درس ششصد و سی و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نتیجۀ مراحل ثلاثه اثبات حجیّت در باب مخصّص

اگر یک دلیل و یا کلامی بخواهد اتصاف به حجیّت پیدا کند، به طوری که مولا بتواند بر عبد به آن کلام احتجاج بکند و بالعکس، باید دارای سه خصوصیت باشد: یکی اصل ظهور این لفظ در معنا، در مقابل لفظ غیرظاهر و لفظی که اجمال دارد. دوم اصالة الظهور که مرجع اصالة الظهور به این است که متکلم این لفظ را در همین معنای ظاهر استعمال کرده است و مستعمل فیه آن همین معنای ظاهر است. سوم اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالی و ارادۀ جدّی یعنی همین معنایی که مستعمل فیه است، مراد جدّی متکلم هم هست، اراده جدّیه اش به آن تعلّق گرفته است.

بعد از آن که این مقدمه روشن شد، در محل بحث خودمان که یک عامی داریم که یک مخصّص منفصل دارد، و این مخصّص منفصل، دارای یک شبهه مصداقیه و موضوعیه است، از نظر مفهوم، مشخص است لکن از نظر انطباق، مورد شک و تردید است. اینجا ببینیم با توجه به این مقدمه ای که عرض کردیم، نتیجه چه می شود. در عام که یک دلیل مستقلی است، اگر عام تنها باشد، و مخصّصی

ص:152

نداشته باشد؛ می بینیم همۀ این مراحل ثلاثه پیاده می شود. عام هم در معنا و مفاد خودش ظهور دارد، الفاظی بود که به حسب وضع، وضع شده بودند برای دلالت بر عموم لذا مرحلۀ اولی مسلّم است.

مرحلۀ دوم که مراد استعمالی هم همین معنای عام است و اصالة العموم اقتضا می کند که مستعمل فیه، همین معنای عام باشد، این را هم گفتیم که حتی روی مبنای مرحوم محقق خراسانی که ایشان می فرمودند: معنای مجاز، استعمال لفظ در غیر ما وضع له است، برخلاف آن تحقیقی که ما عرض کردیم، لکن در عین حال، همین مرحوم آخوند می فرمودند: تخصیص عام مستلزم مجازیت در عام نیست، بلکه عام چه تخصیص بخورد و چه مخصّص نداشته باشد(البته در مخصّص منفصل) همان معنای عام و مفاد عام، مستعمل فیه است. در«اکرم کل عالم» چه مخصّص منفصل داشته باشد و چه نداشته باشد، در همان معنای عمومی خودش استعمال شده است، که ما می توانیم از آن تعبیر به اصالة الظهور داشته باشیم و هم روی آن بیانی که روز قبل عرض کردیم، تعبیر به اصالة العموم می شود کرد که اصالة العموم همان اصالة الظهور است منتها در رابطۀ با الفاظ دالۀ بر عموم.

پس این مرحله ثانی هم نقصی ندارد.

اما مرحلۀ ثالثه؛ مسألۀ مطابقت بین ارادۀ جدّیه و اراده استعمالیه: اصالة التطابق بین الارادتین، اینجا ایراد پیدا می کند، چون در مقابل عام، دلیل مخصّص وجود دارد. وقتی که ما سراغ دلیل مخصّص می آییم، می بینیم این مراحل ثلاثه: اصل ظهور و اصالة الظهور و اصالة التطابق بین الارادتین در دلیل مخصّص هیچ گونه کمبود و نقصانی ندارد، - فرقی هم ندارد همانطوری که قبلا اشاره شد، دلیل مخصّص به صورت«لا یجب اکرام الفسّاق من العلماء» باشد، یا اینکه متعرّض بیان یک حکم تحریمی باشد«لا تکرم الفساق من العلماء» در این جهتش فرق نمی کند - مراحل ثلاثه در دلیل مخصّص، کامل است هم اصل ظهور وجود دارد، هم اصالة الظهور وجود دارد، هم اصالة التطابق بین الارادتین وجود دارد.

عدم تطابق اراده جدیّه و اراده استعمالیه در مقام

لازمۀ اصالة التطابق بین الارادتین این است که مراد جدّی مولا به اکرام فسّاق از علما تعلّق نگرفته است یا به عدم وجوبش متعلق شده است، یا به حرمتش متعلق شده است. پس هرچه هست از نظر محدودۀ ارادۀ جدّیه، ارادۀ جدّیه مولا به اکرام فساق از علما متعلق نشده است. و روی جهتی که خاص بر عام تقدّم دارد، چه علت تقدّم، اظهریت باشد یا هر جهت دیگر، خود این مستدل هم قبول دارد که«الخاص مقدّم علی العام». وقتی که در دلیل مقدّم که عبارت از خاص است، محدودۀ

ص:153

ارادۀ جدّیه مولا را ملاحظه کردیم و دیدیم ابدا ارادۀ جدّیه مولا به اکرام فساق متعلق نشده است، این سبب می شود که آن اصالة التطابقی که می خواست در عام جریان پیدا کند و همین معنای عموم را مراد جدّی مولا قرار بدهد، این تقدّم خاص بر عام، جلوی آن اصالة التطابق را می گیرد و می گوید:

نمی توانی بگویی: حالا که مراد استعمالی مولا عموم است، مراد جدّی اش هم عموم است بلکه دلیل خاص می گوید: مراد جدّی به اکرام فساق از علما تعلّق نگرفته است. پس اینجا چه باید کرد؟

اینجا بعد از آن که ارادۀ جدّیه را دلیل خاص مشخص کرد، نتیجه این می شود: با تقدّم دلیل خاص بر عام، ما مجبوریم که در عام، تفکیک انجام دهیم. به جای تطابق بین الارادتین، بین الارادتین تفکیک کنیم و بگوییم: مراد استعمالی با مراد جدّی دوتا می باشد. اما در عین اینکه تفکیک در کار است، تفکیکش به این صورت نیست که ما چشم خود را ببندیم و بگوییم: اصلا در رابطه با عام، مراد جدّی وجود ندارد و آن که در رابطه با عام وجود دارد همان مراد استعمالی است، اصالة التطابق هم که جریان پیدا نمی کند، بلکه بالاتر از این را ادعا می کنیم می گوییم: اصالة التطابق، عدم جریانش نسبت به آن مقداری است که دلیل خاص شامل می شود، یعنی نسبت به اکرام فساق از علما اما در عام هم مراد جدّی وجود دارد. مراد جدّی عام، یک عنوان ایجابی ندارد فقط عنوانش یک عنوان سلبی است، عالمی که دلیل مخصّص او را نمی گوید. دلیل مخصّص فاسق را می گفت. این می گوید: عالمی که«لم یکن فاسقا»، عالم غیرفاسق. یک عنوان سلبی در اینجا وجود دارد و آن عالمی که«لا ینطبق علیه عنوان المخصّص». در نتیجه؛ تقدّم دلیل خاص جلوی توسعه دایره اصالة التطابق را در رابطۀ با عام می گیرد و دایره مراد جدّی را در رابطۀ با عام محدود می کند به عالم«الذی لا یکون فاسقا» عالم غیر فاسق. لازم نیست عنوان ایجابی در کار باشد. همین نفی عنوان مخصّص و سلب عنوان مخصّص کافی است.

تعدد مراد جدّی در دلیل عام و خاص

وقتی که اینطور شد، نتیجۀ این مقدار از بحث این می شود که در این دو دلیل که یکی دلیل عام است و یکی دلیل خاص، دو مراد جدّی مطرح است: یک مراد جدّی در دلیل خاص مطرح است و آن عدم وجوب اکرام فساق از علما است یا حرمت اکرام فساق از علماء است که فرق نمی کند و در عام هم با اینکه مراد استعمالی، همۀ مفاد عام است، همۀ معنایی است که لفظ «کل» در آن ظهور دارد لکن با تقدّم دلیل خاص، معلوم شد که دایره مراد جدّی مضیّق است و آن عالم غیرفاسق است. پس دلیل عام از نظر مراد جدّی می گوید: عالم غیرفاسق واجب الاکرام است. دلیل خاص از نظر مراد جدّی

ص:154

می گوید: عالم فاسق غیرواجب الاکرام است.

عالمیت زید برای ما محرز است، لکن مسألۀ فسقش از نظر شبهه خارجیه و مصداقیه برای ما مشکوک است، نمی دانیم که مرتکب گناه کبیره می شود یا نه، اینجا وقتی که زید عالم مشکوک الفسق مطرح است، خود شمای مستدل که آن دلیل را برای ما مطرح کردید، می گفتید: نمی شود به دلیل مخصّص مراجعه کرد برای این که دلیل مخصّص می گوید: عالم فاسق، و ما احراز نکردیم که«زید عالم فاسق ام لا» می گوییم: به همین دلیل، به دلیل عام هم نمی شود مراجعه کرد، برای اینکه دلیل عام ولو این که ارادۀ استعمالیه اش اقتضای عموم می کند، اما دایره مراد جدّی اش مضیّق است. آن عالمی وجوب اکرام دارد که«لم یکن فاسقا» همین عنوان سلبی: عالمی که«لم یکن فاسقا». از شما سؤال می کنیم که آیا احراز شد که«زید مشکوک الفسق، عالم لا یکون فاسقا» یا اینکه این معنا برای شما احراز نشد؟ شک همیشه دو طرف دارد. همان طوری که شما احتمال عدم الفسق را می دهید احتمال فسق را هم می دهید. به واسطۀ احتمال عدم الفسق نمی توانید به دلیل خاص مراجعه کنید و به واسطۀ احتمال فسق به دلیل عام نمی شود مراجعه کرد.

فرق بین دلیل خاص و عام

بین دلیل خاص که خود مستدل هم قائل بود به این که نمی شود به دلیل مخصّص مراجعه کرد، و دلیل عام هیچ فرقی نیست. فقط یک فرقی دارد که آن فرق لیس بفارق، فرق هست اما فارق نیست.

فرق این است که در دلیل خاص، ارادۀ استعمالیه با اراده جدّیه صددرصد متطابق است، اما در دلیل عام، ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه متطابق نبود. ارادۀ استعمالیه به عموم متعلق شده است، اما ارادۀ جدّیه به عالمی که«لا یکون فاسقا» متعلق شده است.

می گوییم: چنین فرقی را می پذیریم. خودمان همین فرق را توضیح دادیم اما شمول و عدم شمول ارادۀ استعمالیه محور حجیّت نیست، مراحل ثلاثه و به عبارت دیگر: آن مرحله آخر که عبارت از مراد جدّی است، محور برای حجیّت و عدم حجیّت است، اما آن دو محور قبلی مثل مقدمه برای مرحله ثالثه است. لذا عمده و محور در باب حجیّت، مسأله ارادۀ جدّیه مولا و آمر و ناهی است و در ارادۀ جدّیه، همان طوری که در مخصّص(عالم مقیّد به فاسق) ارادۀ جدّیه به عدم اکرامش متعلق شده است، در ناحیه عام هم ارادۀ جدّی به عالمی که«لا یکون فاسقا» متعلق شده است و شما در باب زید عالم مشکوک الفسق نه می توانید به دلیل مخصّص مراجعه کنید و نه به دلیل عام.

ملاک عدم جواز مراجعه هم یک ملاک است، ولو اینکه در رابطه با ارادۀ استعمالیه، بین دلیل

ص:155

مخصّص و دلیل عام فرق وجود دارد، لکن در آن جهت موردنظر ما و آن حیثیت مورد بحث ما که مسألۀ حجیّت است و حجیّت هم متقوّم به ارادۀ جدّیه مولاست، هیچ فرقی بین این دو وجود ندارد.

«ان قلت:» شما خودتان در شبهه مفهومیه، در مسأله تردید بین اقل و اکثر، آن جایی که معنای فسق مردد باشد بین این که خصوص مرتکب کبیره است یا اعم از مرتکب صغیره و کبیره ؟ به ما گفتید که ما در مرتکب کبیره، به دلیل مخصّص اخذ می کنیم و در مرتکب صغیره با این که مشکوک است که«هل هو فاسق او لیس بفاسق ؟» به دلیل عام رجوع می کنیم. «ان قلت» می گوید که چه فرق می کند وقتی که امروز مولا گفت: «اکرم العلماء»، فردا گفت: «لا تکرم الفسّاق من العلماء»، این«لا تکرم الفسّاق» مراد جدّی عام را به عالمی مقیّد کرد که«لا یکون فاسقا». اگر این طور است، در شبهه مفهومیه هم نمی توانید به دلیل عام مراجعه کنید برای این که اگر زید گناه صغیره مرتکب شد و شما شک دارید که«هل هو فاسق ام لا؟» همان طوری که به«لا تکرم الفسّاق من العلماء» نمی توانید تمسّک بکنید، به«اکرم العلماء» هم نمی توانید تمسّک کنید، به خاطر این که این هم مراد جدّی اش عالم غیرفاسق است. آیا شما می دانید که زید غیرفاسق است یا روی تردید در معنای فسق و شبهه مفهومیه، متحیّر هستید؟ می دانید که گناه صغیره مرتکب شده است، لکن نمی دانید که«هل هو فاسق ام لا؟» پس روی این بیانی که امروز صحبت شد، در این فرض هم نباید به عام مراجعه کرد درحالی که در روزهای اول بحث گفتید که نسبت به مرتکب صغیره به عموم«اکرم العلماء» رجوع می کنیم و از طریق«اکرم العلماء» وجوب اکرام مرتکب صغیره را استفاده می کنیم. «ما الفرق بین المقامین ؟» چه شد که در ما نحن فیه استناد به عام و تمسّک به عام جایز نیست اما در مسألۀ شبهه مفهومیۀ مردّد بین اقل و اکثر در رابطۀ با اکثر تمسّک به عام مانعی ندارد؟ ما فرقی بین اینجا و آنجا ملاحظه نمی کنیم.

فرق بین تمسّک به عام در مقام و شبهه مفهومیه

جواب از این«ان قلت» این است که در مسألۀ شبهۀ مفهومیه چه تردیدش بین اقل و اکثر باشد و چه تردیدش بین متبائنین باشد، اصلا آن مرحلۀ اولی از این مراحل ثلاثه نقص دارد، یعنی کلام اجمال دارد لذا خود شما در تعبیرتان می گویید: مخصّص مجمل مردّد بین اقل و اکثر یا بین متبائنین.

اصلا عنوانی که شما به آن می دهید، عنوان اجمال دارد. معنای اجمال این است که اصلا آن اولین مرحله وجود ندارد، اصلا اصل ظهور تحقّق ندارد منتها اجمال ها فرق می کند. اگر تردید بین متبائنین باشد اصلا کلام«مجمل بتمام المعنی و لیس له ظهور فی خصوص واحد منهما» هیچ گونه احدهما هم ترجیح بر دیگری ندارد. اما اگر اجمال به نحو تردید بین اقل و اکثر شد، نسبت به قدر متیقن که

ص:156

عبارت از اقل است این اصل ظهور هست، مراحل بعدی هم وجود دارد، هم اصل ظهور هست، هم اصالة الظهور هست، هم اصالة التطابق بین الارادتین وجود دارد اما نسبت به اکثر، مثل مرتکب صغیره، دلیل خاص در همان مرحلۀ اولی که عبارت از ظهور لفظ و اصل ظهور باشد، اشکال دارد و چون اشکال دارد. ما نه اینکه یقین می کنیم که مرتکب صغیره خارج نشده، به منزلۀ یک مخصّص جدید می شود. اگر شما در مخصّص جدید شک در عروضش داشته باشید، اصالة العموم جریان پیدا می کند حتی اگر یک عامی ده مخصّص داشته باشد، نسبت به مخصّص یازدهم اگر تردید داشته باشید باز اصالة العموم برای شما مرجع و مستند است. این جا وقتی دلیل خاص فقط قدر متیقّن را گرفت، این مثل این است که دلیل خاص گفته است: «لا تکرم العالم الذی یرتکب الکبیرة» چون نسبت به این مقدار، ظهورش محفوظ است. نسبت به عامی که«یرتکب الصغیرة» شما شک در اصل تخصیص دارید. شک در این دارید که همان طوری که مرتکب کبیره از اصالة العموم و«اکرم العلماء» خارج شد، آیا مرتکب صغیره هم خارج هست یا نه ؟ لذا در شک در عروض تخصیص زائد، بلااشکال باید مراجعه به اصالة العموم بشود اما در ما نحن فیه چون شبهه، شبهۀ موضوعیه است و شبهه مصداقیه و دخول و خروج زید نه مستلزم علت تخصیص است و نه مستلزم کثرت تخصیص است. لذا به همان بیانی که عرض کردیم در شبهه موضوعیه نمی شود نه به دلیل مخصّص مراجعه بشود و نه به دلیل عام مراجعه بشود. پس نباید بین شبهه موضوعیه و شبهه مفهومیه خلطی تحقّق پیدا کند.

پرسش:

1 - عدم تطابق اراده جدیّه و اراده استعمالیه را در مقام توضیح دهید.

2 - تعدد مراد جدّی در دلیل عام و خاص را شرح دهید.

3 - فرق بین دلیل خاص و عام را در مقام بیان کنید.

4 - فرق بین تمسّک به عام در مقام و شبهه مفهومیه چیست ؟

ص:157

درس ششصد و چهلم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل مرحوم آخوند ره بین مخصّصات لفظیه و لبیّه

دلیلی بر جواز تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص ذکر شده بود که جواب آنرا ملاحظه فرمودید لکن مرحوم آخوند(ره) در رابطه با مخصّص، تفصیلی بین مخصّصات لفظیه و بین مخصّصات لبیّه قائل هستند؛ گاهی مخصّص، لفظی است مثل همین مثالهایی که در این بحث زده می شد، و گاهی مخصّص، لبّی است. لبّی یعنی دارای لفظی نیست، لکن مثلا عقل ثبوت چنین مخصّصی را ادراک می کند، نه به معنای این که ادراک می کند که از ناحیۀ مولا چنین مخصّصی صادر شده است و به او نرسیده است بلکه عقل به عنوان این که خودش یکی از ادلۀ اربعه است، ادراک می کند که این عام باید محدود باشد، و مخصّصی برای این عام برحسب ادراک خود عقل وجود دارد و راهی است که خود عقل آن راه را به دست آورده است.

ایشان می فرمایند ما گفتیم: تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص جایز نیست، این مطلب در مخصّصات لفظیه بود به همان کیفیّتی که دیروز ذکر کردیم اما اگر مخصّص، مخصّص لبّی باشد و از

ص:158

طریق استکشاف عقل و ادراک عقل، ثابت شده باشد، این مخصّصات لبیّه علی نوعین و علی قسمین هستند: گاهی از اوقات، این مخصّصات لبیّه، آن قدر واضح و روشن است که مثل قرینه متصله به کلام است. قرائن که لازم نیست قرائن مقالیه و لفظیه باشد، گاهی اوقات قرینه، قرینۀ حالیه است، گاهی از اوقات، قرینه، قرینه عقلیه است. قرینۀ عقلیه محفوف به کلام است مثل آیۀ شریفۀ«وَ جاءَ رَبُّکَ » شما می دانید که این اسناد مجیء الی الرب، اسناد الی غیر ما هو له است زیرا عقل حکم می کند که مجیء دربارۀ خداوندی که«لیس بجسم» تصوّر نمی شود. ایشان می فرماید: این مخصّصات لبیّه گاهی از اوقات، آن قدر واضح و روشن است که کانّ مولا اتکال به وضوح این مخصّص کرده است و مثل قرینۀ متصلۀ به کلام است منتها مولا نیازی ندیده که آن را به صورت استثناء و امثال استثناء خارج بکند، به علت شدّت وضوح، نیازی به بیان مولا نداشته است.

اما گاهی از اوقات این مخصّصات لبیّه در عین این که عقل آنها را ادراک می کند و در ادراک خودش هم هیچ گونه تردیدی ندارد، لکن این طور نیست که مثل یک قرینه متصله به کلام باشد، کانّ نیاز دارد به این که عقل یک مقدار فکر کند، یک مقدار دقت کند، بعد پی ببرد به این که یک چنین مخصّصی وجود دارد.

مرحوم آخوند می فرمایند: بین این دو قسم از مخصّصات لبیّه فرق وجود دارد. فرقش این است که در قسم اول از این دو قسم باید رسما حکم بکنیم به این که این مخصّص لبّی مانند مخصّصات متصله است مانند: «اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» است برای این که اگر ما فرض کردیم که مولا اتکال بر این ادراک عقل کرده است، و روی شدّت وضوحش، نیازی ندیده است که حتی با کلمۀ«الا» و «عدا» این مورد را استثناء بکند، این واضح الخروج و واضح الاستثناء است. اگر مخصّص لبّی، یک چنین حالت و وضعیتی پیدا کرد، مخصّص متصل می شود، مثل این است که مولا با لفظ خودش و با زبان خودش گفته است: «اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» و شما ملاحظه کردید که در مخصّصات متصله، تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص جایز نبود، به خاطر این که یک ظهور برای کلام منعقد نشده بود«و لم یکن لنا ظهوران و احدهما مقدّم علی الآخر بل فی الکلام و للکلام ظهور واحد و هو اکرام العلماء غیر الفسّاق». گفتیم: همانطوری که اگر شک در عالمیت زید بکنید حق تمسّک ندارید، شک در فسق و عدم فسق هم به عنوان شبهه موضوعیه داشته باشید، حق ندارید به این دلیل تمسّک بکنید. پس بر قسم اول از دو قسم مخصّصات لبیّه، حکم مخصّصات متصله جاری می شود و در نتیجه، در این قسم هم تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص جایز نیست لکن عدم جوازش واضح است مثل مخصّصات منفصله نیست که محل اختلاف و نفی و اثبات باشد.

ص:159

اما قسم دوم؛ مخصّص لبّی است که عقل آن را درک کرده است، اما این مقدار واضح نیست که مولا در مقام تخصیص، بر آن اتکال کرده باشد و خودش را بی نیاز از ذکر آن و تعرّض آن ملاحظه کرده باشد، مثل این که مولا به عبدش بگوید: «اکرم کل جیرانی» باید همۀ همسایه های مرا اکرام بکنی. در اولین برخورد با این دستور مولا، چیزی به عنوان مخصّص در ذهن عبد نمی آید، لکن بعد از آن که زمانی می گذرد و مقداری فکر و دقت می کند، فکرش به این جا منتهی می شود که بعضی از همسایگان مولا، دشمن مولا هستند و مسلّما ارادۀ جدی مولا به این تعلّق نگرفته که دشمنش هم اکرام بشود، لذا جیرانی که اعدای مولا باشند به عنوان مخصّص و به عنوان خروج از دائره مراد جدی مولا بیرون هستند و«اکرم کل جیرانی» شاملشان نمی شود. ایشان در این مورد از مخصّص که تقریبا شبیه مخصّصات منفصله است می فرماید: این عبد اگر در یکی از این جیران مولا تردید بکند که«هل هو عدوّ أو لیس بعدوّ؟» به نحو شبهه موضوعیه می تواند به«اکرم کل جیرانی» تمسّک بنماید، نه تنها می تواند بلکه حتما«اکرم کل جیرانی» گریبانش را می گیرد و باید زیدی که«جار للمولی و مشکوک عداوته» اکرام بشود مانند سایر جیرانی که مسلّما اعدای مولا نیستند.

دلیل جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص لبّی

این جا چه خصوصیتی پیدا کرده است که مرحوم آخوند تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص را می فرماید: جایز است، نه تنها جایز است بلکه اصالة العموم گریبان این عبد را می گیرد و زید جار مشکوک العداوة حتما باید اکرام بشود؟ برای بیان این مسأله که این جا چه خصوصیتی دارد، تقریبا دو بیان دارند که یک بیان را اول ذکر می فرمایند و یک بیان را در آخر کلام خود اشاره می فرمایند. آن بیانی که در اول کلام ذکر می فرمایند این است که می فرماید: این عبد متحیّر ایستاده است که آیا این زیدی که«جار للمولی» لکن عدو بودنش برای عبد مشکوک است، واجب است که اکرام بشود، یا واجب نیست که اکرام بشود؟ می فرمایند: اگر این عبد این زید را اکرام نکند با توجه به این که تنها دستوری که از ناحیه مولا، صادر شده است«اکرم کل جیرانی» است فقط و عنوان جار بودن زید هم محل تردید نیست، آیا در مقابل این حجّت صادره از مولا که به نحو عموم دلالت می کند بر وجوب اکرام تمام جیران، عبد چه حجتی دارد؟ اگر این را اکرام نکند چه دلیلی می تواند در مقابل مولا داشته باشد؟ در آن جایی که مخصّص منفصل لفظی بود آنجا کانّ عبد در مقابل مولا می ایستاد و می گفت: از ناحیه توی مولا دو دستور صادر شده است: یکی«اکرم کل عالم»، یکی«لا تکرم الفسّاق من العلماء»، من در مقابل دو حجت قرار گرفتم لذا زید مشکوک الفسق و محرز

ص:160

العالمیه را نمی توانم نه به دلیل دوم تمسّک بکنم و نه به دلیل اول، به آن کیفیتی که توضیح دادیم، اما این جا یک دلیل از ناحیۀ مولا در رابطۀ با اکرام آمده است: «اکرم کل جیرانی» غیر از این هم چیزی از مولا صادر نشده است. آیا به مجرد شک در عداوت زیدی که جار مولاست، عبد می تواند از زیربار تکلیف عام«اکرم کل جیرانی» شانه خالی بکند؟ بله؛ آنجایی که قطع دارد به اینکه عمرو دشمن مولاست در عین این که«جار للمولی» آن جا قطعش برای او حجت است. اگر مولا به او بگوید: چرا ترک کردی اکرام عمرو را؟ او در مقابل مولا می ایستد می گوید: من قاطع بودم به این که عمرو عدوّ توست و قاطع هم بودم به این که ارادۀ جدّی تو به اکرام عدوّ متعلق نشده است. در مقابل مولا به این قطع استناد می کند اما این جایی که شک دارد که«هل هو عدو للمولی أو لیس عدوا للمولی» در مقابل تنها دلیلی که از ناحیه مولا صادر شده است به نام«اکرم کل جیرانی» عبد چه جوابی می تواند بدهد؟ این را مرحوم آخوند در اول کلام خود ذکر می کنند.

فرق بین مخصص لفظی و لبّی از نظر عقلا

اما در آخر کلام خود، یک راه و تقریب دیگری ذکر می کنند که این مسائلی که مربوط به باب الفاظ است، (اصالة الظهور، اصالة العموم، اصالة الحقیقة و اشباه ذلک) اینها یک مسائل عقلائی است و ما در اینها تابع عقلا هستیم. خود همین اصالة الظهور که لفظی که ظهور در یک معنایی داشته باشد، متکلم به ارادۀ استعمالیه، آن معنای ظاهر را اراده کرده است، این یکی از اصول عقلایه است و الاّ اصل عقلی نیست، دلیل بر حجیتش بنای عقلا و استمرار سیرۀ عقلا بر این معناست. در ذیل کلامشان می فرمایند: ما باید به عقلا مراجعه بکنیم، به عقلا که مراجعه می کنیم، عقلا بین مخصّص منفصل لفظی و مخصّص لبّی منفصل فرق می گذارند. در مخصّص لفظی منفصل در شبهه مصداقیه، تمسّک به عموم نمی کنند اما در این نوع از این موضوع مخصّصات لبیّه وقتی که به عقلا مراجعه می کنیم می بینیم عقلا تمسّک می کنند و کانّ لازم نیست که ما از عقلا فرقش را هم سؤال بکنیم و علّت فرق را از عقلا بپرسیم و بفهمیم بلکه همین مقدار که ببینیم عقلا در آن جا تمسّک نمی کنند و در این جا تمسّک می کنند، برای ما کفایت می کند. ما در این مسائل تابع عقلا هستیم.

لزوم احراز مسائل عقلی

این بیانی را که ایشان در آخر ذکر کرده اند، اگر احراز کنیم که واقعا در بین عقلا یک چنین مسأله ای مطرح است و یک چنین فرقی وجود دارد، همین طوری است که ایشان می فرمایند که لازم

ص:161

نیست علت مسائل عقلایی را بپرسیم، نه در این جا بلکه در هیچ کجا، اگر دیدیم عقلا به خبر ثقه در باب خبر واحد عمل می کنند، همین برای ما سند و دلیل خواهد بود، حالا چرا عمل می کنند؟ آن چرا را دیگر لازم نیست به دست بیاوریم و علتش را بفهمیم، اگر در ما نحن فیه این معنا احراز بشود، حق با مرحوم آخوند می باشد«لکن انّما الکلام فی اصل الاحراز» از کجا احراز شده است که عقلا در آن صورت، عمل نمی کنند و در این صورت، عمل می کنند؟ ما اگر شک در احراز عقلا هم داشته باشیم، شک در بنای عقلا و عدم بنای عقلا داشته باشیم و احراز نکنیم، همین برای عدم جواز کفایت می کند.

مسائلی که به عقلا مراجعه می شود، نیاز به احراز است بلکه باید بدانیم که این مسأله در بین عقلا چنین است، اما اگر شک داشته باشیم که عقلا به خبر ثقه عمل می کنند یا نه، آیا این کفایت می کند که ما به خبر ثقه عمل بکنیم ؟ در ما نحن فیه اگر شک داشته باشیم که عقلا بین مخصّصات لبیّه و بین مخصّصات لفظیه فرق قائل هستند، با وجود شک، نمی توانیم بین اینها فرق قائل بشویم بلکه باید روی قواعد و ضوابط ، مسأله را بررسی کنیم و برخورد کنیم. وقتی که می خواهیم مسأله را روی ضوابط و قواعد بررسی کنیم، در حقیقت برمی گردیم و به سراغ حرف اول مرحوم آخوند می رویم، حرف اول آخوند این بود که یک حجّت از طرف مولا صادر شده است به نام«اکرم کل جیرانی» در مقابل این یک حجت، اگر زید جار مشکوک العداوة بود و عبد اکرام او را ترک کرد، در مقابل این حجّت عام صادره از طرف مولا، چه دلیلی می تواند ارائه کند و چه راهی برای تخلّف از اکرام این زید مشکوک العداوة قابل ارائه است ؟

عدم فرق بین مخصصات لفظیه و لبّیه

می گوییم: این فرمایش قابل قبول نیست، برای این که اگر دو مطلب را در نظر بگیریم روشن می شود که مخصّصات لبیّه با مخصّصات لفظیه هیچ فرقی ندارند: یکی این که آیا حجّت در رابطۀ با مولا به حجتهای لفظیه اختصاص دارد یا حجتهای عقلیه هم حجتی است که مربوط به مولاست، لذا در آن موردی که عبد قاطع است به این که عمرو عدو مولاست در عین این که جار مولاست، اگر اکرام نکرد و مولا از او مؤاخذه کرد، او می گوید که من قاطع بودم به این که او دشمن توست و قاطع هم بودم به این که ارادۀ جدّی تو به وجوب اکرام دشمنت متعلق نشده است. پس این جا حجتی وجود دارد در عین این که از ناحیۀ مولا غیر از«اکرم کل جیرانی» دلیل لفظی وجود ندارد. پس در رابطۀ با مولا، راه ارتباط و حجّت، منحصر به حجج لفظیه نیست و یکی از این ادلۀ اربعۀ ما که در رابطۀ با استنباط احکام بحث می کنیم، عبارت از عقل است که در مقابل کتاب و سنّت، خودش یک

ص:162

حجت مستقل است که اصلا باید به مسائل اعتقادی از طریق عقل راه پیدا بکنیم. این یک نکته.

نکتۀ دوم این است که آیا در این جایی که عقل ادراک می کند که دشمن مولا واجب الاکرام نیست، این ادراکش به صورت یک ضابطۀ کلی است یا ادراکش در رابطۀ با اشخاص و مصادیق و موارد است ؟ پیداست که ادراک عقل در رابطۀ با کبرا است. عقل همیشه احکام کلیه را ادراک می کند و کبریات کلیه را ادراک می کند و چه بسا این کبریاتی را که ادراک می کند، در حال ادراک و حتی بعد از ادراک، از نظر عقل یک صغرا هم برای آن مشخص و معیّن نباشد. وقتی که مولا امروز گفت: «اکرم کل جیرانی» فردا عبد نشست و فکر کرد، دقت کرد، به عقل مراجعه کرد، از عقل سؤال کرد و پاسخ شنید که مولا اراده ندارد که دشمنانش اکرام بشوند، شاید درحالی که این مسأله را ادراک کرد حتی یکی از همسایگان مولا را به عنوان عدو مولا نمی شناسد، بعدا می رود تحقیق می کند که چه کسی عدو مولا هست و چه کسی عدو نیست. پس در حقیقت ادراک عقل در رابطۀ با حکم کلی و در رابطۀ با یک کبرای کلیه است.

وقتی این دو مقدمه را به هم ضمیمه کردید که اولا: حجّت، منحصر به حجّت لفظی نیست و ثانیا:

ادراک عقل در رابطۀ با کبراست نه در رابطۀ با تک تک مصادیق و صغریات، سؤال می کنیم که چه فرق می کند که به دنبال«اکرم کل جیرانی» فردا خود مولا به دلیل لفظی بگوید: «لا یجب اکرام جیرانی الذین یکونون عدوا لی» یا این که مولا نگوید و عبد این مسأله را از طریق عقل، استکشاف بکند؟ بین دلیل لفظی صادر از مولا در رابطۀ با تخصیص و بین ادراک کلی عقل در رابطۀ با تخصیص چه فرقی هست ؟ چطور شد که در لفظی در شبهه مصداقیه اش تمسّک به عام جایز نیست اما در عقلی در شبهه مصداقیه اش تمسّک به عام جایز است ؟ ما روی ضوابط هیچ فرقی بین این دو ملاحظه و مشاهده نمی کنیم. همانطوری که در مخصّصات منفصله لفظیه تمسّک جایز نیست در این قسم از مخصّصات لبیّه هم روی قاعده و ضوابط ، وجهی برای جواز تمسّک ملاحظه نمی شود.

پرسش:

1 - تفصیل مرحوم آخوند ره بین مخصصات لفظیه و لبیّه را بنویسید.

2 - دلیل مرحوم آخوند ره بر جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص لبّی چیست ؟

3 - فرق بین مخصص لفظی و لبّی از نظر عقلا طبق بیان صاحب کفایه را بنویسید.

4 - جواب استاد از مرحوم آخوند در فرق بین مخصص لفظی و لبّی را بیان کنید.

ص:163

درس ششصد و چهل و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان مرحوم عراقی ره در تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص

تا اینجا مسائلی که در کفایه مطرح شده بود، چه در رابطۀ با آنچه مطرح شد، و چه در رابطۀ با بعضی از اشکالات، تمام شد. گفتیم: مرحوم آخوند در کفایه بهترین دلیل برای تمسّک به عام را نقل فرموده اند. در ذهن بعضیها رفت که مرحوم آخوند قائل به جواز تمسّک هستند، درحالی که بهترین دلیل را ایشان نقل کرده اند، و جوابی را هم که ما عرض کردیم در حقیقت توضیح جواب مرحوم محقق خراسانی است، لکن با یک تقریبات جالب تر.

در رابطۀ با اصل بحث که جواز و عدم جواز تمسّک به عام در شبهات مصداقیّۀ مخصص باشد، و همینطور در رابطۀ با تفصیلی که مرحوم محقق خراسانی بین مخصصات لفظیّه و مخصصات لبیّه ذکر کردند، بزرگان مسائلی دارند. در رابطۀ با اصل مطلب، یک بیانی مرحوم محقق عراقی(الشیخ ضیاء الدین قدس سره الشریف) دارند در کتابی که به قلم خودشان در علم اصول نوشته اند به نام «مقالات»، غیر از تقریراتی که از ایشان چاپ شده است. این کتاب مقالات به قلم خود ایشان است.

ص:164

کتاب بسیار مشکل و بسیار دقیقی است. ایشان در کتاب مقالات، یک راه دیگری را برای عدم جواز تمسّک ذکر کرده اند، در عین اینکه در رابطۀ با مدعا با ایشان موافق هستیم، امّا دلیلشان را قابل مناقشه و قابل اشکال می دانیم. ایشان می فرمایند: اگر ما بخواهیم کلام مولا را متصف به حجیّت کنیم، این حجیّت در رابطۀ با دلالت تصدیقیۀ کلام مولاست، و دلالت تصدیقیّه عبارت از آن چیزی است که بر طبق مفاد الفاظ صادرۀ از مولا می توانیم گردن مولا بگذاریم و بگوییم: مولا چنین اراده کرده است، روی این الفاظی که از مولا صادر شده است، روی این دستوری که از ناحیۀ او صادر شده است. بعد می فرمایند: دلالت تصدیقیّه برای کلام مولا در جایی هست که مولا از کلام خودش قصد داشته باشد که مراد جدی خودش را بیان کند، و مقصودش را به مخاطب و مکلف تفهیم بکند، و الاّ اگر یک مولایی در مقام هزل باشد، نه در مقام تفهیم مراد و افهام مقصود، اینجا برای کلام چنین مولائی، دلالت تصدیقیّه وجود ندارد، و در نتیجه حجیّت هم که در رابطۀ با دلالت تصدیقیّه است، برای کلام مولا تحقق پیدا نمی کند. پس حجیّت متوقف بر این است که مولا در این مقام باشد که مراد خودش را منتقل کند و در اختیار مخاطب بگذارد.

بعد می فرماید: اگر این مسأله مورد توجه واقع شد، در صورتی مولا می تواند مراد خودش را تفهیم کند که این مفاد کلامش را تصور کرده باشد، و در ذهن آورده باشد. باید ابتداء مدلول حکمش را تصور بکند و در ذهن بیاورد، بعد در مقام تفهیم باشد، بعد دلالت تصدیقیّه پیدا شود، بعد اتصاف به حجیّت تحقق پیدا کند. پس در حقیقت ریشه و اساس حجیّت کلام مولا تصوری است که خود مولا در رابطۀ با مفاد و مدلول کلامش دارد. وقتی که مسأله را به اینجا می رسانند، اینطور نتیجه گیری می کنند که مولائی که شک دارد در اینکه«زید هل هو عالم او لیس بعالم»، با وجود چنین شکّی آیا می توانیم بگوییم: مولا وجوب اکرام زید را تصور کرده است ؟ زیدی که از نظر مولا مشکوک العالمیّه است، و مولا نمی داند که او در ردیف علماء هست یا نه، اینجا چطور می توانیم گردن مولا بگذاریم که او اکرام زید مشکوک العالمیه را تصور کرد؟ وقتی که مرحلۀ اول که تصور است لنگ باشد، آخرین مرحله که عبارت از مسألۀ حجیّت است، که به چند واسطه به مسألۀ تصور ارتباط پیدا می کند، دیگر کلام مولا نمی تواند در مورد چنین فرد مشکوکی اتصاف به حجیّت پیدا کند. این بیانی است که ایشان در این رابطه با این عناوین و با این خصوصیّات ذکر می فرمایند.

عدم لزوم احراز صغریات برای عقل

با اینکه ما در مدعا با ایشان موافق هستیم امّا برای استدلال برای چنین مدعائی که عبارت از عدم

ص:165

جواز تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص باشد این بیان را نمی پذیریم، و چند اشکال مهم به بیان ایشان وارد است:

یک اشکال اینکه این یک مسألۀ کلّی است، شبیه آن چیزی که دیروز در رابطۀ با ادراکات عقلیّه می گفتیم، می گفتیم: عقل یک کبریاتی را ادراک می کند، امّا از نظر صغریات، لازم نیست که صغریات برای او مشخص باشد. عقل به نحو کلّی ادراک می کند که جیران مولا، آنهایی که اعدای مولا هستند، وجوب اکرام ندارند، امّا کدام جار، عدوّ مولاست و کدام جار عدوّ مولا نیست ؟ این دیگر در مسألۀ ادراک کبرای کلّی عقل، نقش ندارد. شبیه این مطلب، در احکام کلیّه ای است که از مولا صادر می شود.

اگر مولا تشخیص داد که در اکرام هر عالمی، مصلحت وجود دارد، ولو به نحو عام استغراقی که اکرام هر عالم، خودش یک وجوب مستقل دارد، و یک تکلیف مستقلی است و دارای اطاعت و مخالفت مستقل است، آیا مولائی که کلّی این معنی را تشخیص داد و وجود مصلحت را در اکرام کل عالم به دست آورد، باید صغریات هم از نظر این مولا مشخص باشد؟ باید بداند که«عمرو عالم أم لا؟» باید بداند که«زید عالم أم لا؟» در حکم کلّی مولا شبیه همان ادراکات عقلیّه آنچه را که مولا دید، وجود مصلحت«فی اکرام کلّ عالم» است، امّا اینکه«زید عالم أم لا» این اصلا به مولا ارتباطی ندارد. ممکن است مولا زید را عالم بداند، ممکن است در عالمیّت زید شک داشته باشد، بلکه ما می خواهیم یک مطلب بالاتری را عرض کنیم، و در ضمن یک مثال روشنی این معنی را توضیح بدهیم و آن این است که اگر مولا اصلا معتقد بود به اینکه«زید لیس بعالم»، امّا در مقابل، دستور«اکرم کل عالم» را به طور کلّی صادر کرده است، این دستور را عبد باید اجرا بکند.

عدم لزوم تشخیص صغرا بر مولا

مرحلۀ تشخیص صغرا مربوط به عبد است. اگر عبد یقین دارد به اینکه«زید عالم»، ما بگوییم:

چون مولا یقین دارد«بانّه لیس بعالم لا یجب اکرامه ؟»، مولا که«اکرم کل عالم» را صادر کرده است، اگر گفت: «ایها العبد» اگر دیدی از بچه های من در حال غرق شدن در استخر هستند، حتما باید آنها را نجات بدهی و جان آنها را حفظ بکنی، حالا یک بچه ای در استخر مشغول غرق شدن است، مولا در ذهنش است که این بچۀ همسایه است، نه بچۀ خود مولا، امّا عبد با کمال وضوح و کمال یقین می داند که این بچۀ مولاست، و مولا در اینکه معتقد شده است که این بچۀ همسایه است اشتباه می کند، امّا دستور کلّی هم صادر کرده است که هریک از بچه های مرا در حال غرق شدن ملاحظه کردی، مبادا در حفظ جان آنها و نجات آنها کوتاهی بکنی، آیا در چنین موقعیّتی عبد می تواند به عذر اینکه مولا

ص:166

معتقد است که«انّ هذا لیس ابنه»، درحالی که پیش خود عبد روشن است که«ان هذا ابنه»، تخلف کند، و حفظ جان بچۀ مولا را نداشته باشد؟ پیداست که مسألۀ تشخیص مصادیق و تشخیص صغریات مربوط به خود عبد است، حتّی در مسألۀ تقلید از مراجع در رابطۀ با موضوعات، مسأله عین همین است. اگر یک مرجع تقلیدی معتقد شد صددرصد که«انّ هذا المایع لیس بخمر»، لکن مقلّد همین مرجع، معتقد است که«انّه خمر»، اینجا نظریۀ مرجع در تشخیص موضوع، هیچ حجیّتی ندارد. او گفته: خمر مطلقا حرام است، مقلّد هم یقین دارد که«انّ هذا خمر»، حالا خود مرجع بگوید:

«لیس بخمر»، اینجا مقلّد اعتنایی به تشخیص مرجع تقلید خودش ندارد، می گوید: تو رساله ات را بنویس، تو حکم کلّی را بیان کن، تشخیص موضوع با من است، من باید بفهمم که«انّ هذا خمر أم لا؟»، کما اینکه عکسش: اگر یک مرجع تقلیدی صددرصد معتقد است که«انّ هذا خمر»، لکن مقلّد در خمریّت«هذا المایع» تردید دارد، اینجا روی شبهۀ موضوعیه برای مقلّد، ارتکاب این مایع به استناد«انّه مشکوک الخمریه» هیچ مانعی ندارد.

پس لازمه این بیان محقق عراقی حتی در عام استیعابی که هر فردی یک حکم مستقل و یک تکلیف مستقل دارد، این نیست که مولا در رابطۀ با صغریات تصور داشته باشد. «زید عالم أم لا» به مولا چه ارتباطی دارد؟ آنچه به مولا ارتباط دارد، صادر کردن«اکرم کل عالم» است، و بردن حکم روی همۀ افراد طبیعت عالم، روی مصلحتی که خودش در این رابطه تشخیص داده است. پس این چه بیانی است که اگر مولا در عالمیّت زید تردید بکند، لامحاله دیگر تصوری در این رابطه ندارد، و در نتیجه کلام مولا در این فردی که از نظر مولا مشکوک العالمیه است، نمی تواند اتصاف به حجیّت پیدا کند؟ این یک اشکال مهم در کلام مرحوم محقق عراقی است. بعضی از اشکالات مهم دیگر هم به کلام ایشان هست که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - بیان مرحوم عراقی ره در تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص را بنویسید.

2 - آیا احراز صغریات وظیفه عقل است ؟ چرا؟

3 - جواب استاد از بیان مرحوم عراقی ره را بنویسید.

ص:167

درس ششصد و چهل و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص

مرحوم محقق عراقی(الشیخ ضیاء الدین قدس سره) در رابطۀ با عدم جواز تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص بیانی داشتند که مسألۀ حجیّت را در رابطۀ با دلالت تصدیقیّه می دانستند، و دلالت تصدیقیه هم در جائی تحقق دارد که مولا در مقام بیان مراد و تفهیم مقصود خودش باشد، و این در جائی است که مولا مراد خودش را تصوّر کرده باشد، و بعد نتیجه می گیرند که زیدی که مولا شک دارد که«انّه عالم او لیس بعالم»، این اصل تصوّر وجوب اکرام یا اکرامش اول کلام است. با فرض شک در عالمیّت، چطور مولا وجوب اکرام مشکوک العالمیّه را تصور می کند؟

یک جوابی ما عرض کردیم که به این برمی گشت که در آنجایی که مولا حکم را به نحو عموم مطرح می کند، لازم نیست تک تک مصادیق از نظر مولا مشخّص باشند. درست است که عام با کلّی و مطلق، این فرق را دارد که در طبیعت و مطلق، هیچ گونه نظارتی به افراد وجود ندارد، امّا عام ناظر به افراد طبیعت است، امّا نظارت و دلالتش، دلالت تفصیلیّه نیست کما اینکه در اوّل بحث تعریف عام

ص:168

توضیح دادیم، گفتیم: اینطور نیست که اگر مثلا: ده تا عالم داشته باشیم، معنای«اکرم کل عالم» این باشد: «اکرم زیدا و عمروا و بکرا و خالدا» تا نفر دهم بلکه این دو باهم فرق می کند. در«اکرم زیدا» خصوصیّت بنحو تفصیل ملاحظه شده است، لذا اگر مولا بخواهد«اکرم زیدا» بگوید، باید اکرام زید را با همۀ خصوصیّاتی که در زید وجود دارد، تصوّر کند، امّا در«اکرم کلّ عالم»، ولو مصادیق این طبیعت، بیش از ده نفر هم نباشند، اوّلا لازم نیست که مولا تعداد مصادیق را بداند، و ثانیا لازم نیست که بداند که چه کسی عالم است و چه کسی عالم نیست.

در اینجائی که حکم را به نحو عموم مطرح می کند، یک مصلحت کلیّه در رابطۀ با عموم تشخیص داده، و روی تشخیص همین مصلحت کلیّه، حکم را صادر می کند، امّا چه کسی عالم است و چه کسی عالم نیست، تعداد مصادیق این طبیعت، ده نفر هستند یا بیش از ده نفر یا کمتر، اینها در حکمهایی که به نحو عموم مطرح می شود، هیچ گونه نقشی ندارد، و لازم هم نیست که مولا بداند.

شبیه همان ادراکات عقلیّه که قبلا بحث می کردیم، که در ادراکات عقلیّه، مدرک، همان کبرای کلّی است، امّا مصادیق این کبری، چه افراد و چه خصوصیّاتی هستند، آن دیگر به عقل ارتباط ندارد، و تشخیص او نقشی در این رابطه ندارد. در نتیجه اگر زید از نظر مولا مشکوک العالمیّه شد، لازم نیست که زید بما هو زید مورد تصوّر واقع شده باشد، آنچه که مورد تصور است، وجوب اکرام کل عالم است، چه زید عالم باشد یا نباشد یا مشکوک العالمیه باشد، اینها هیچ فرقی در این حکم ایجاد نمی کند.

چگونگی خروج محقق عراقی ره از تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص

امّا چند اشکال دیگر هم به ایشان وارد است: یک اشکال اینکه ایشان از محل بحث خارج شدند.

نزاع ما در تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص است، ولی ایشان در مقام مثال، مشکوک العالمیّه را مثال می زنند، یعنی شبهۀ مصداقیّۀ خود عام را مطرح می کنند. در شبهۀ مصداقیّۀ خود عام، ما هم قائل شدیم به اینکه تمسّک جایز نیست، کما اینکه در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص هم هیچ کسی قائل به جواز تمسّک به خود دلیل مخصص نشده است. آنچه که مورد بحث و مورد نزاع است، شبهۀ مصداقیّۀ مخصص و رجوع به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص است. پس اینکه ایشان می فرمایند:

اگر زید، مشکوک العالمیّه باشد، مشکوک العالمیّه، شبهۀ مصداقیّۀ خود عام است و به بحث ما ارتباطی ندارد، ما هم به جواز تمسّک در شبهۀ مصداقیّۀ خود عامّ قائل نیستیم.

نکتۀ دیگر که به عنوان ایراد به ایشان وارد است این که ما می گوییم: تمسّک به عام در شبهۀ

ص:169

مصداقیّۀ مخصص، یعنی شکّ در مصداقیّت یک موردی برای مخصص، باید دید این شک به چه کسی مربوط است ؟ چه کسی در مصداقیّت یک فردی برای مخصص شک بکند؟ آیا بحث در شک مولاست یا بحث در شکّ عبد است ؟ مسألۀ آنجائی نیست که مولا تردید داشته باشد. فرض کنید همۀ مصادیق عام و همۀ مصادیق مخصص از نظر مولا روشن است، امّا بحث ما این است که«اذا شکّ المکلّف فی انّ » فلان فرد آیا مصداق مخصص هست یا نه، آیا می تواند به عام تمسّک بکند؟ آیا عام نسبت به این فرد، فردی که برای مکلّف مشکوک است، حجیّت دارد یا نه ؟

مسألۀ شکّ مولا را در وسط آوردن و در این رابطه، دلالت تصدیقیّه را مورد مناقشه قرار دادن، ارتباطی به ما نحن فیه ندارد. فرض کنید ما نحن فیه آنجائی است که همۀ مسائل، همۀ مصادیق، چه مصادیق عام، چه مصادیق مخصص، برای مولا روشن است و هیچ گونه تردیدی برای مولا وجود ندارد، امّا این عبد است که تردید دارد که زید عالم مشمول اکرم العلما«هل یکون فاسقا او لا یکون فاسقا» و تردید در فسق هم تردید در مفهوم فسق نیست که وظیفۀ مولا باشد این تردید مفهومی را رفع کند بلکه تردید خارجی است، نمی داند که این زید در خارج«هل یرتکب المعصیّة الکبیرة، او لا یرتکب المعصیّة الکبیرة» دیگر این شک، وظیفۀ مولا نیست که این شبهات مصداقیّه شک را برطرف کند. پس هرکجا که شما شک می کنید که مثلا«انّ هذا الشیء نجس ام لا» باید وظیفۀ شارع باشد به عنوان موضوع، موضوع را برای شما مشخّص بکند. پس محل بحث ما شکّ مربوط به عبد است، آن هم شکّی که ازالۀ آن شک وظیفۀ مولا نیست، این چه ربطی به دلالت تصوّریۀ مولا و دلالت تصدیقیّۀ مولا دارد؟ چه ربطی به عالم امر مولا و بیان مولا و القاء حکم به نحو عموم دارد؟ هیچ گونه ارتباطی بین این دو مطلب به نظر نمی رسد.

نتیجه این شد که در مسألۀ عدم جواز تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص، همان راهی که خود مرحوم آخوند اختیار فرمودند، و ما هم توضیح و تقریب آن راه را بیان کردیم، همان راه به عنوان ملاک، مطرح است، که آن راه به این برمی گشت که حجیّت باید مراحل ثلاثه را طی بکند:

(اصل الظهور، اصالة الظهور و اصالة التطابق»، و چون در ما نحن فیه بعضی از این مراحل، لنگی دارد، لذا در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص عام نمی تواند اتّصاف به حجیّت داشته باشد.

از این که بگذریم، مرحوم آخوند با اینکه تمسّک به عام را در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص جایز نمی دانستند، لکن در یک نوع از مخصصات لبیّه، تمسّک به عام را جایز می دانستند یعنی در مخصص لبّی که به منزلۀ قرینۀ متصلۀ به کلام نباشد، و به منزلۀ مخصص متصل نباشد، که ما این مسأله را مورد مناقشه قرار دادیم، و عرض کردیم مطلب اینطور نیست.

ص:170

ارجاع مخصصات منفصله به مخصصات متصله

مرحوم محقق نائینی(ره) عدم جواز تمسّک به عام را از طریق دیگری مطرح می کردند، و آن این بود که تمام مخصصات منفصله را به مخصصات متصله ارجاع می دادند و می فرمودند: بعد از آن که ولو با فاصله«لا تکرم الفساق من العلماء» آمد، این مثل یک جاذبه ای که در دلیل قبلی است، جذب همان دلیل قبلی می شود، و به منزلۀ مخصص متصل می شود، در مخصصات متصله هم که همه قائل به عدم جواز تمسّک به عام هستند. ایشان هم وقتی که نوبت به مخصصات لبیّه می رسد، یک تفصیلی غیر از آن تفصیلی که مرحوم محقق خراسانی بیان کردند، ذکر می فرمایند. تقریبا دوتا از ادلۀ اربعۀ ما لفظی است، دوتا هم لبّی است. کتاب و سنّت، لفظی است، عقل و اجماع دلیلان لبیّان. ایشان می فرمایند: وقتی که این دلیل لبّی مثل اجماع، در مقابل دلیل عام قرار می گیرد، گاهی این دلیل لبّی این نقش را دارد که راه مخصص لفظی منفصل را طی می کند(که به نظر ایشان مخصصات منفصله به همان مخصصات متصله برمی گشت) دلیل لبّی که بخواهد راه مخصص لفظی منفصل را طی کند، مگر این راه، چه راهی است ؟ چه خصوصیّتی در این راه وجود دارد؟ می فرماید: دو خصوصیّت در این راه وجود دارد:

خصوصیات مخصص لفظی منفصل

یک خصوصیّت این است که مخصص لفظی منفصل به صورت یک قید و به صورت یک وصف، خودش را به موضوع عام می چسباند، تا حالا موضوع، عمومیّت داشت، امروز که مولا گفت: «لا تکرم الفساق من العلما»، دایرۀ عقل محدود شد، معنای«اکرم العلما» علمایی شد که فاسق نباشند، علمائی که اتّصاف بعدم فسق داشته باشند. پس یک خصوصیّت مخصص منفصل به تعبیر ایشان این است که به صورت قید و به صورت وصف در متعلق دلیل عام خودش را وارد می کند، و دخالت پیدا می کند و می چسباند خودش را به عنوان عام، و عنوان را محدود می کند به دایرۀ همین مخصص، یعنی ماعدای مورد مخصص منفصل.

خصوصیّت دوّمی که در راه مخصص منفصله لفظی وجود دارد که تشخیصش هم به دست خود عبد است، یعنی همان عنوانی که خود عام دارد را باید تشخیص بدهد که«زید عالم او لیس بعالم»، تشخیص اصل عنوان عام به دست عبد است. وقتی که مخصص لفظی منفصل خودش را در دایرۀ متعلق و قید موضوع وارد کرد به تعبیر ایشان: تشخیص به دست خود عبد است، عبد باید بفهمد که

ص:171

زید عالم فاسق است یا نه، چون شبهه اش که شبهۀ مفهومیّه نیست، شبهه، شبهۀ مصداقیّه است. در شبهۀ مصداقیّه، تشخیص با خود عبد است. اگر همۀ عالم و آدم جمع بشوند، بگویند: «هذا المایع خمر»، لکن عبد معتقد باشد که«انّه لیس بخمر»، حتّی اگر خود مولا بگوید: «انّه خمر»، هیچ حجیّتی ندارد، عبد به مولا می گوید: وظیفۀ تو این است که بگویی: «لا تشرب الخمر»، خمر هم که یک موضوع مستنبط نیست، مثل: «صلاة و صوم و امثال ذلک» که اصطلاحا به اینها می گویند: موضوعات مستنبطه که خود شارع باید صلاة را معنی کند، صوم را معنی کند، حج را معنی کند، امّا وقتی مسأله به «حرّمت علیکم المیتة و الدم» می رسد، دیگر نباید شارع دم را معنی کند. دم یک معنای عرفی و لغوی دارد، وظیفۀ مولا بیان«لا تشرب الخمر» است، امّا«انّ هذا المایع خمر او لیس بخمر»، به مولا ارتباطی ندارد، مگر اینکه یک دستور خاصّی در رابطۀ با این فرد خاص صادر بکند.

پس می فرماید: مخصصات منفصلۀ لفظیّه دارای دو خصوصیّت است: یکی اینکه خودش را به موضوع عام به صورت قیدیّت می چسباند، و دیگر اینکه تشخیصش هم مثل تشخیص خود عام در رابطۀ با عبد است. بعد می فرمایند: همانطوری که در مخصصات لفظیّۀ منفصله گفتیم: تمسّک به عام جایز نیست، برای اینکه برگشتش به مخصصات متّصله است، این نوع از مخصصات لبیّۀ این چنینی هم همین حکم را دارد. بعد مثال می زنند: می فرمایند: در روایت وارد شده است که«انظروا الی من کان قد روی احادیثنا و نظر فی حلالنا و حرامنا» شما دنبال کنید ببینید از این علما آنهایی که راوی حدیث هستند، نه راوی حدیث به اصطلاح ما، عارف به حدیث هستند، و ناظر در حلال و حرام هستند، یعنی اهل نظر و اجتهاد هستند، در رابطۀ با حلال و حرام، می شود از اینها تقلید کرد. وظیفۀ مردم جاهل این است که در تقلید به چنین افرادی مراجعه کنند. ایشان می فرماید: این یک دلیل لفظی است. اگر ما بودیم و این دلیل لفظی به تنهایی و در مقابل، چیزی نمی داشتیم، ما هم می گفتیم: مرجع تقلید فقط باید مجتهد باشد، چه عادل باشد چه فاسق باشد، در این روایت که صحبتی از عدالت نشده است، چون در این روایت، مرتبۀ علمی مطرح شده است، دیگر هیچ گونه اشاره ای به فسق و عدالت مطرح نیست. لکن در مقابل این دلیل لفظی عام، یک اجماعی قائم شده بر اینکه در مرجع تقلید عدالت هم معتبر است، باید واجد ملکۀ عدالت باشد. اجماع، دلیل لبّی است، امّا این دلیل لبّی از همین قسمی است که ما حکم مخصص لفظی متّصل را بر آن بار می کنیم، یعنی این اجماع بر اعتبار عدالت در مرجع تقلید دارای همان دو خصوصیّتی است که عرض کردیم: اوّلا این عدالت را دنبال «نظر فی حلالنا و حرامنا» مطرح می کند، کأن می گوید: «انظروا الی من کان قد روی احادیثنا و نظر فی حلالنا و حرامنا و کان عادلا» این اجماع این نقش را دارد که مسألۀ اعتبار عدالت را در ردیف اعتبار

ص:172

اجتهاد و نظر داشتن در حلال و حرام می آورد، و از آن طرف هم که بین مخصص منفصل و متّصل فرقی قائل نشدیم.

نتیجه این می شود که ایشان می گویند: اگر یک زیدی را می دانیم که مجتهد است، لکن شک داریم «فی انّه عادل او لیس بعادل» بنحو شبهۀ مصداقیّه، اینجا جایز نیست که شما به عموم دلیل«انظروا من کان قد روی احادیثنا» تمسّک کنید، شبیه همان«لا تکرم الفساق» ی که به«اکرم العلما» ضمیمۀ می شود، در این قسم می فرمایند: جایز نیست.

جواز تمسک به عام در بعضی از مخصصات لبّیه

امّا یک موردی در مخصصات لبیّه داریم که ایشان می فرمایند: اینجا می شود تمسّک به عام کرد، بلکه باید تمسک کرد چون این کلمه ای که ما می گوییم: «یجوز او لا یجوز» آنهایی که می گویند:

«یجوز التمسّک بالعام» معنایش این نیست که شما حق دارید تمسّک کنی، یا دلت می خواهد تمسّک نکن. «یجوز» یعنی«یجب التمسّک بالعام».

«لا یجوز» می گوید: این راه مسدود است، عام هیچ گونه حجیّتی برای شما ندارد. می فرماید:

گاهی از اوقات، دلیل لبّی به این صورتی که ما در مثل این اجماع ذکر کردیم نیست، یعنی اینطور نیست که این مخصص خودش را در دایرۀ عام و به صورت قیدیّت در موضوع عام مطرح کند، و علاوه تشخیصش هم طوری است که ارتباطی به عبد ندارد. چطور می شود تشخیص، ارتباط به عبد نداشته باشد؟ بخاطر اینکه تشخیصش مربوط به تشخیص عنوان نیست که مربوط به عبد باشد که «انّ هذا خمر او لیس بخمر، انّ هذا فاسق او لیس بفاسق، انّ هذا عالم او لیس بعالم»، یک چیزی است که در رابطۀ با ملاک حکم است و پیداست که تشخیص ملاک، همیشه در رابطۀ با مولاست.

تشخیص ملاک به عبد ارتباطی ندارد. تشیخص عنوان مربوط به عبد است، تشخیص موضوع مربوط به عبد است.

امّا اگر مسأله، ریشه دار شد و به ملاک حکم ارتباط پیدا کرد، این تشخیص ملاک، مربوط به شأن مولا و خود مولاست، دیگر به عبد چه ارتباط دارد که کجا ملاک وجود دارد و کجا ملاک وجود ندارد؟ در اینجا ایشان می فرماید: به نظر ما تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص مانعی ندارد، و یک مثالی ذکر می کنند که این مثال را مرحوم آخوند هم در کفایه ذکر کرده اند، لکن ایشان از یک بعد با این مثال برخورد کرده اند، و مرحوم محقق نائینی از بعد دیگر با این مثال برخورد کرده اند و نتیجه گرفته اند که توضیح آن را ان شاء الله عرض می کنیم.

ص:173

پرسش:

1 - خلاصه بیان محقق عراقی ره در عدم جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص و جواب آن را بنویسید.

2 - چگونگی خروج محقق عراقی ره از تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص را توضیح دهید.

3 - خصوصیات مخصص لفظی منفصل را نزد مرحوم نائینی ره بیان کنید.

4 - چرا محقق نائینی ره تمسک به عام در بعضی از مخصصات لبّیه را جایز می داند؟

ص:174

درس ششصد و چهل و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل محقق نائینی ره بین مخصصات لبّیه

مرحوم محقق نائینی(ره) در مخصصات لبّیّه، تفصیلی قائل شدند که اگر مخصص لبّی به این صورت باشد که خودش را به عنوان قید در دلیل عام وارد بکند، و تشخیص عنوانش هم با خود مکلّف باشد، مثل خود عنوان عام، در این صورت، چنین مخصص لبّی مثل مخصص لفظی منفصل است و عقیدۀ ایشان هم این بود که در مخصص لفظی منفصل، همان حکم مخصص لفظی متصل جریان پیدا می کند، یعنی تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص جایز نیست. اما اگر اینطور نباشد و مخصص لبّی نتواند به صورت قید در موضوع حکم دخالت داشته باشد و رابطه اش با دلیل عام در خصوص ملاک حکم و علت حکم باشد و در نتیجه چون ملاک، مربوط به مولاست، تشخیص عنوان مخصص هم در مورد شک، مربوط به مولا باشد و در شبهۀ مصداقیّۀ چنین مخصص لبّی، تمسک به عام مانعی ندارد. مثالش همان مثالی است که مرحوم آخوند در کفایه زدند لکن ایشان از یک طریقی از این مثال استفاده کرده اند که راه ایشان را قبلا ذکر کردیم اما مرحوم محقق نائینی برای

ص:175

همین تفصیل خودشان از این مثال استفاده می کنند.

می فرمایند: اگر در دلیلی وارد شد که«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» که از این جواز لعن بین امیّه به نحو عموم استفاده می شود. کلمۀ«قاطبه» از الفاظی است که به حسب لغت، دلالت بر عموم می کند، جواز لعن همۀ افراد قبیله و فامیل بنی امیّه از این دلیل استفاده می شود و فرض این است که دلیل لفظی دیگری بر خروج عنوانی نداریم، لکن وقتی که عقل مسأله را بررسی می کند و در کفّه ترازوی درک خودش قرار می دهد، می گوید که در این بنی امیّه اگر یک افرادی ولو نادر پیدا بشوند که اینها واقعا مؤمن باشند و مثل سایر مؤمنین رفتار بکنند، قاعدتا ایمان با ملاک جواز لعن، سازگار نیست و قاعدتا مؤمن، خارج از این«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» است که جواز لعن بنی امیّه از این عبارت استفاده می شود. اگر در بنی امیّه مؤمنی وجود داشته باشد، او خارج از دائرۀ این عموم است. بعد سراغ مصادیق و افراد این فامیل می آید، فرض کنید می بیند که اکثر اینها اتصاف به ایمان ندارند، و برای خود عبد هم روشن است که اینها«لا یکونون مؤمنین» که حساب اینها جداست و داخل در عام هستند، مشکله ای هم در این رابطه وجود ندارد. لکن ما با دو دستۀ دیگر ولو به صورت نادر برخورد می کنیم: بعضی ها را می دانیم که اینها مؤمن هستند، نسبت به ایمان آنها هیچ گونه تردیدی نداریم.

اول نسبت به این دسته، باید مسأله روشن بشود تا برسیم به دستۀ دومی که محل بحث ما هستند و آنها افراد مشکوک الایمان از بنی امیّه است. اما نسبت به آن افراد نادرۀ معلوم الایمان، عقل می گوید که این با ملاک جواز لعن نمی سازد، پس از دائرۀ«اللّهم العن» مسلّم خارج هستند، منتها یک سؤالی برای او پیش می آید که با اینکه در بنی امیّه، ولو بصورت نادر، افراد مسلّم الایمان وجود دارد، پس چرا گفته شده: «اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» و هیچ دلیل لفظی دیگری در مقابل این«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» وجود ندارد؟ کأنّ عقل از خودش این پرسش را می کند لکن در مقام پاسخ، می تواند به این پرسش پاسخ بدهد که لابد یک مصلحتی در کار بوده، یک علتی در کار بوده، که این مسألۀ جواز لعن بصورت عموم مطرح بشود و مصلحت اقتضا نمی کرده که به صورت لفظی یک گروهی را از این عام و عموم خارج بکنند. پس سؤال این بود که چرا مولا یا ائمۀ ما(علیهم السّلام) این افرادی را که مسلّم ایمان دارند خارج نکردند؟ جواب اینکه مصلحتی اقتضا می کرده و جهتی در کار بوده که به صورت دلیل لفظی اخراج این گروه معلوم الایمان مطرح نشود. اینجا مسأله حل است.

لازمۀ دو خصوصیت مخصص لبّی

در مورد افرادی که شک در ایمان آنها داریم، نسبت به اینها چطور برخورد بکنیم ؟ ایشان

ص:176

می فرماید: با توجه به آن دو خصوصیتی که ما در این مخصص لبّی ذکر کردیم، که یک خصوصیت این بود که مخصص لبی قیدی را در ناحیۀ عام و در موضوع اقتضا نمی کند و ایجاب نمی کند و به منزلۀ یک قید و وصف در دلیل عام وارد نمی شود و با توجه به اینکه گفتیم: تشخیص این عنوان با خود مولاست به لحاظ اینکه در رابطۀ با ملاک حکم مطرح است، نه در رابطۀ با عنوان دلیل لفظی. با توجه به این نکته باید بگوییم: آنچه از ناحیۀ مولا صادر شده، «اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» است، آن چند نفری که مسلّم الایمان هستند را یقین داریم که خارج از این جواز لعن هستند اما نسبت به این افرادی که مشکوک الایمان هستند، هم جانب ایمانشان محتمل است هم جانب عدم ایمانشان محتمل است، می گوییم: لابد مولا و ائمۀ ما می دانسته اند که اینها غیرمؤمن هستند و روی اطلاع از عدم ایمان اینها، مسأله را به عنوان عام مطرح کرده اند و به عنوان«اللّهم العن بنی امیة قاطبة» مطرح کرده اند.

پس در حقیقت شک در ایمان داریم، لکن با شک در ایمان به عموم«اللّهم العن» تمسّک می کنیم، تشخیص هم که در رابطۀ با مولا و مربوط به ملاک حکم است. ما از راه شمول«اللّهم العن بنی امیة قاطبة» نسبت به این افراد مشکوک، استکشاف می کنیم که این افراد مشکوک از نظر مولا و از نظر قائل به«اللّهم العن» که جواز لعن از این عبارت استفاده می شود، مسلّم بوده که«لا یکونون مؤمنین».

پس در این قسم مجبوریم که به«اللّهم العن» تمسّک کنیم. بعد برگردیم و از طریق«اللّهم العن» شک در ایمان را برطرف کنیم و بگوییم: شمول«اللّهم العن» نسبت به این طائفه ای که برای ما مشکوک است، کاشف از این معناست که«هذه الطائفة، لایکونون مؤمنین.» از شمول«اللّهم العن» استفاده می کنیم عدم ایمان را و رفع می کنیم شک در ایمان را، و چه بسا این زمینه بشود که اگر یک آثار دیگری بر عدم ایمان این افراد مترتب باشد، از طریق شمول اصالة العموم و کشف عدم ایمان، آن آثار را هم می توانیم مترتب بکنیم.

پس در نتیجه به فرمایش مرحوم محقق نائینی تنها در این مورد از مخصصات لبّیّه، تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص جایز است اما در موارد دیگر، مخصص لبّی قسم اول، مخصصات لفظیۀ منفصله، مخصصات لفظیۀ متصله، بطور کلی تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ آنها جایز نیست. آیا این بیان ایشان قابل مناقشه نیست و این بیان را باید بپذیریم ؟

توضیح معنای مخصص افرادی

مقدمة باید مقداری در رابطۀ با محل نزاع بحث بکنیم ببینیم کجا را داریم نفی و اثبات می کنیم.

ص:177

مقصود ما از شبهۀ مصداقیّۀ مخصص، کدام مخصص است و کجا این مسأله محل نزاع واقع شده است ؟ برای توضیح این مسأله به عنوان مقدمۀ مناقشۀ در کلام ایشان عرض می کنیم که مخصص گاهی مخصص افرادی است.

مقصود از مخصص افرادی یعنی مخصصی که روی فرد با خصوصیات فردیّه تکیه کرده، مثل اینکه در مقابل«اکرم العلماء» یک دلیلی می گوید: «لا تکرم زیدا العالم» دلیل دوم می گوید: «لا تکرم عمروا العالم» دلیل سوم می گوید: «لا تکرم بکرا العالم» که عناوینی که در مخصص اخذ شده و در مخصصات اخذ شده اند، عناوینی است که مربوط به افراد، و خصوصیات فردیّه است. در مخصص افرادی اگر در یک موردی شک بکنیم مثل همین مثال که زید عالم خارج شده، عمرو عالم خارج شده، بکر عالم خارج شده، لکن شک بکنیم در اینکه یک فرد دیگری غیر از این افرادی که مقتضای دلیل است لفظا چون قاعدتا افراد با لفظ ارتباط پیدا می کند، در مسألۀ شک در تخصیص زائد، همه باید اصالة العمومی بشویم. در شک در اصل تخصیص یا شک در تخصیص زائد چاره ای جز رجوع به اصالة العموم نیست ولو اینکه حساب، حساب فرد است. ما تنها در خالد تردید داریم، که آیا وجوب اکرام دارد یا ندارد؟ اما چون مخصص، مخصص افرادی است و روی خصوصیات فردیّه تکیه کرده است، در اینجا اگر در یک فردی شک بکنیم، طبعا شک ما شک در تخصیص زائد می شود و در شک در تخصیص زائد، اصالة العموم بلااشکال جریان پیدا می کند و این از محل بحث ما خارج است.

معنای مخصص عنوانی

اما قسم دوم آنجایی است که مخصص ما عنوانی باشد، روی عنوان تکیه کرده باشد که البته مقصود از این عنوان، طبیعت نیست که آن معنای مطلق در مقابل عام باشد، چون در خود معنای عام هم گفتیم: نظارت و توجه به افراد دارد، دلالت بر افراد دارد، اما نه دلالت تفصیلیه، «اکرم کلّ عالم» معنایش«اکرم زیدا و عمروا و بکرا و خالدا» نیست. «اکرم زیدا و عمروا و بکرا» دلالت بر خصوصیات فردیّه به نحو تفصیل می کند اما در«اکرم کلّ عالم» این دلالتش بر افراد، دلالت اجمالیّه است لذا در عام، عنوان مطرح است، اما عنوانش هم طبیعت نیست بلکه افراد الطبیعة و مصادیق الطبیعة است، اما مصادیق به نحو اجمال، نه یک یک و با خصوصیات فردیّه. در باب مخصص هم گاهی مخصص ما عنوانی است، روی یک عنوان تکیه کرده است، ولو اینکه با الفاظ عموم و با ادات عموم مطرح است لکن روی عنوان تکیه دارد گفته: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» که روی«عنوان

ص:178

الفاسق و مصادیق الفاسق من العلماء» تکیه کرده است. گاهی هم این مخصص عنوانی می تواند به صورت تعلیل مطرح باشد. اگر مولا بگوید: «لا تکرم زیدا العالم لانّه فاسق» و عدم وجوب اکرام زید عالم را معلل بکند«بکونه فاسقا» ولو اینکه زید را اخراج کرده، اما چون تعلیل موجب تعمیم است، حکم را می برد روی عنوان، «لا تشرب الخمر لانه مسکر» حکم را می برد روی عنوان مسکریت، «لا تکرم زیدا العالم لانّه فاسق» حکم را می برد روی عنوان فاسق. آن که محل بحث ماست این مخصصات عنوانیّه است، که در این مخصصات عنوانیّه، دو خصوصیت نقش دارد و مطرح است:

یکی اینکه عنوان مطرح است، نه خصوصیات فردیّه. دوم اینکه، واقعیت عنوان مطرح است نه علم به عنوان. وقتی که مولا می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» یعنی«الفسّاق الواقعی» نه آن را که تو می دانی«انّه فاسق.» علم عبد«بکون زید فاسقا» نقشی در مخصص ندارد. مخصص، عنوان فاسق است، بدون اینکه علم و جهل، مدخلیتی در این عنوان داشته باشد.

بحث ما در شبهۀ مصداقیه در رابطۀ با یک چنین مخصصی است مخصص عنوانی که واقعیّت عنوان در آن دخالت دارد، بدون اینکه علم و جهل در آن مدخلیت داشته باشند، و بدون اینکه خصوصیات فردیّه در آن نقش داشته باشند، در این مخصص عنوانی اگر بعضی از افراد مشکوک شدند که آیا عنوان مخصص بر آنها صادق است یا عنوان مخصص بر آنها صادق نیست، ما می خواهیم ببینیم در این شبهۀ مصداقیّۀ مخصص آیا تمسّک به عام جایز است یا تمسک به عام جایز نیست ؟

عدم فرق بین دو مثال مخصص لبّی

وقتی که این محل نزاع روشن شد، از مرحوم محقق بزرگوار نائینی(ره) سؤال می کنیم که به نظر ما بین این دو مثالی که برای دو نوع مخصص لبّی ذکر فرمودید هیچ فرقی نیست. یک مثال آن بود که گفتیم: در تقلید و مرجعیّت تقلید، فقط اجتهاد نقش دارد اما اجماع قائم شده است بر اعتبار عدالت و این اجماع، عدالت را قید موضوع قرار می دهد و به صورت وصف در رابطۀ با عموم مطرح می کند، یعنی یک جمله هم به«نظر فی حلالنا و حرامنا» اضافه می کند و«کان غیر فاسق، کان عادلا» این هم می شود جزو«انظرو الی رجل منکم»، می گوییم: این حرف درست است اما در«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» با توجه به این نکته ای که ما عرض کردیم که مخصص عنوانی است و علم و جهل در رابطۀ با مخصص عنوانی نقش ندارد، اینجا مخصص لبّی شما از طریق عقل مطرح است. همانطوری که اجماع دلیل لبّی است عقل هم«دلیل لبّی» شما که به عقل مراجعه می کنید آیا روی شخص تکیه

ص:179

می کند یا روی عنوان تکیه می کند؟ بعد از آن که از عقل سؤال می کنیم که آیا لعن با ایمان مناسبت دارد یا ندارد؟ مسأله را به صورت جزئی و افراد خاص در پاسخ شما مطرح می کند یا مسأله را به صورت کلی و بعنوان یکی از ادراکات کلیّۀ عقل مطرح می کند و می گوید: عنوان مؤمن هرکسی که باشد، با جواز لعن تناسبی ندارد و مقصود«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» نمی تواند شامل مؤمن هم بشود. بعد از او سؤال می کنیم که آیا علم و جهل هم در این عنوان دخالت دارد یا نه ؟ می گوید: مؤمن واقعی مناسبت با جواز لعن ندارد، چه شما بدانید که«انّه مؤمن»، یا ندانید که«انّه مؤمن»، آنچه من عقل درک می کنم این است که عنوان مؤمن«لا یناسب جواز اللعن» چه این عنوان برای شما در فردی مشخص باشد، یا مشکوک باشد.

بالاخره هرچه انسان تأمل و فکر می کند، هیچ فرقی بین این مثال و مثال«انظروا الی رجل منکم» نمی بیند فقط فرقش این است که دلیل لبّی آنجا، اجماع است که اگر اجماع نبود، ما نمی فهمیدیم که قید عدالت هم اعتبار دارد و دلیل لبّی اینجا عقل است. عقل ما درک می کند که عنوان مؤمن با جواز لعن سازگار نیست. آیا مرحوم محقق نائینی می خواهند بین اجماع و عقل تفصیل قائل بشوند؟ مخصص لبّی«اذا کان اجماعا کذا، و اذا کان عقلا کذا؟» در کلام ایشان که نه اشاره ای به این معنا وجود دارد و نه واقعیت مسأله این معنا را اقتضا می کند. پس وقتی که بین اجماع و عقل فرقی نبود، همانطوری که آنجا عنوان عدالت بصورت قیدیّت مطرح است، اینجا هم عنوان عدم ایمان بصورت قیدیّت در«اللّهم العن بنی امیّة قاطبة» مطرح است و روی قاعده در هیچ کدام تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص جایز نیست. نتیجه این طور شد که نه تفصیل مرحوم محقق خراسانی در مخصصات لبّیّه قابل قبول است، و نه تفصیل مرحوم محقق نائینی قابل قبول است.

پرسش:

1 - تفصیل محقق نائینی ره بین مخصصات لبّیه را بیان کنید.

2 - لازمۀ دو خصوصیت مخصّص لبّی طبق نظر محقق نائینی ره چیست ؟

3 - معنای مخصص افرادی و مخصص عنوانی را توضیح دهید.

4 - چگونگی عدم فرق بین دو مثال مخصص لبّی را بیان کنید.

ص:180

درس ششصد و چهل و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی شبهه مصداقیه در عامین من وجه

نتیجۀ بحث در شبهات مصداقیۀ مخصص این شد که تمسک به عام مطلقا در آنها جایز نیست، چه مخصص متصل باشد چه مخصص منفصل باشد، مخصص لفظی باشد، یا مخصص لبّی باشد، و هیچ گونه تفصیلی در مخصصات لبّیّه، وجود ندارد نه به آن کیفیتی که مرحوم محقق خراسانی تفصیل دادند و نه به آن نحوی که مرحوم محقق نائینی(ره) تفصیل دادند. در این بحث تنبیهاتی هست که ینبغی آنها مورد تعرّض و ذکر قرار بگیرد.

یک تنبیه این است که این بحثی را که ما گذراندیم، در عموم و خصوص بود، یعنی دلیل مخصص ما چه منفصلا و چه متصلا اخص از دلیل عام بود و در حقیقت، نسبت، عموم و خصوص مطلق بود، اینجا یک فرضی مطرح است که اگر دو دلیل داشته باشیم که نسبت بین آنها عموم و خصوص من وجه باشد، نه عموم و خصوص مطلق، مثل اینکه در مقابل«اکرم العلماء» مولا بگوید:

«لا تکرم الفسّاق» نه اینکه«لا تکرم الفسّاق من العلماء» که اخص از دلیل عام باشد، همان طوری که

ص:181

دلیل عام، نسبت به هر عالمی شمول دارد، دلیل«لا تکرم الفساق» هم نسبت به هر فاسقی شمول دارد سواء اینکه آن فاسق، عالم باشد یا اینکه غیرعالم باشد، آیا در چنین موردی، اگر فرض کردیم که عالمیّت یک فردی را احراز کردیم، لکن در رابطۀ با فسقش تردید داشتیم، شبیه همان شبهۀ مصداقیّۀ در«لا تکرم الفسّاق من العلماء» که عنوان عالمیت محرز است، لکن عنوان فسق از نظر شبهۀ موضوعیه، محل شک و تردید است، در عامّین من وجه، اگر یک چنین موردی پیدا کردیم، زید را احراز کردیم، «انّه عالم» لکن شک داریم در اینکه«هل هو فاسق أم لا» در اینجا مسأله چگونه است و چه معامله ای در این مورد شک و در این شبهۀ مصداقیّه باید انجام بگیرد؟

احتمال دخول عامین من وجه در مسألۀ اجتماع امر و نهی

اینجا احتمالاتی هست، و ممکن است مبانی متعددی در اینجا وجود داشته باشد. یک وقت این است که اصولا این مسألۀ«اکرم العلماء» با«لا تکرم الفساق» که هردوی آنها عمومیت دارند، یک مادۀ اجتماع و دو مادۀ افتراق در آنها تحقق دارد، (لقائل أن یقول) که این هم داخل در مسألۀ اجتماع امر و نهی است و به عبارت دیگر: مسألۀ اجتماع امر و نهی به آنجایی که یک حکم وجوبی به طبیعت متعلق بشود و حکم تحریمی به طبیعت دیگر متعلق بشود و در خارج و در مقام تحقق و تصادق یک مادۀ اجتماع داشته باشند منحصر نیست. مثال معروفی که برای اجتماع امر و نهی زده می شود، مسألۀ صلاة در دار غصبی است که آنجا واقعیت مسأله این است که امر به طبیعت صلاة متعلق شده است، و مقام تعلق حکم، همان مقام طبیعت است و نهی هم به طبیعت غصب و به تعبیری که ما آنجا می کردیم: تصرف در مال غیر لکن در مثال معروف روی عنوان غصب مطرح است. اینجا حکم وجوبی به طبیعت صلاة متعلق است، حکم تحریمی هم به طبیعت غصب متعلق است، تصادفا این دو طبیعت در یک مورد متصادق شده اند و آن صلاة در دار مغصوبه است که هم مصداق برای طبیعت صلاة است و هم مصداق برای طبیعت غصب است. بگوییم: همین طوری که در رابطۀ با تعلق حکم به دو طبیعتی که امکان تصادق در یک وجود خارجی دارند، مسألۀ اجتماع امر و نهی مطرح است، آنجایی که پای طبیعت مطرح نیست، بلکه عموم مطرح است«اکرم العلماء» مطرح است، که«اکرم العلماء» همان طوری که عرض کردیم، دلالت بر افراد می کند و دلالتش دلالت اجمالیه است، اما ناظر به افراد است، بگوییم: فرقی بین«اقیموا الصلاة و لا تغصب» و بین«اکرم العلماء» و«لا تکرم الفسّاق» نیست. همان طوری که صلاة و غصب«طبیعتان متغایرتان، و یمکن أن یتصادقا فی واحد خارجی» در عامین من وجه هم مسأله همین طور است، وجوب اکرام به کلّ عالم متعلق شده و حرمت به اکرام

ص:182

کلّ فاسق متعلق شده است، نسبت بین فسق و علم هم نسبت عموم و خصوص من وجه است، دو مادۀ افتراق دارد، و یک مادۀ اجتماع که عبارت از عالم فاسق است.

نتیجه دخول عامین من وجه در مسأله اجتماع امر و نهی

اگر ما توانستیم عامّین من وجه را در مسألۀ اجتماع امر و نهی داخل بکنیم و همان حرفهایی که در رابطۀ با صلاة و غصب مطرح است، در رابطۀ با«اکرم العلماء و لا تکرم الفسّاق» هم همان حرفها را پیاده کنیم و همان حرفها را مطرح بکنیم. نتیجه این می شود: همان طوری که محققین و ما هم در این مسأله از بزرگان محققین تبعیت کردیم که اجتماع امر و نهی یک امر جائز و غیرمحال است و هیچ مانعی ندارد که طبیعت صلاة متعلق وجوب باشد، طبیعت غصب هم متعلق تحریم، و این دو طبیعت بر یک مصداق خارجی متصادق باشند و در نتیجه اگر کسی در دار غصبی نماز خواند هم امر صلاتی را امتثال کرده است و هم مخالفت نهی«لا تغصب» از او تحقق پیدا کرده است. نسبت به«أقیموا الصلاة» ممتثل است، نسبت به«لا تغصب» مخالف و عاصی است و مانعی هم ندارد که دو عنوان بر یک عمل، یک تحریک و تحرّک، یک حرکت و سکون خارجی، منطبق بشود. به اعتبار یک عنوان، امتثال باشد و به اعتبار عنوان دیگر، مخالفت و معصیت باشد. حتی برخلاف بعضی از محققین که اجتماع امر و نهی را جایز می دانند لکن در عین حال صلاة در دار غصبی را باطل می دانند و یا احتمال بطلانش را می دهند عرض کردیم که مسأله اینطور نیست، صلاة در دار غصبی، صحیحا واقع می شود، برای اینکه هیچ مشکله ای از نظر صحّت، عبادیّت، قصد تقرب در آن وجود ندارد، برای اینکه مقرّبیت را در رابطۀ با صلاتیت قصد می کند، یعنی نمازش را در دار غصبی، برای خدا انجام می دهد، در عین اینکه مرتکب محرم هم هست«لانّه غاصب و متصرّف فی العین المغصوبة» که نتیجۀ صحت عبادت در دار غصبی را هم در مسألۀ اجتماع امر و نهی ذکر کردیم.

روی این مبنا در«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق»، (لقائل أن یقول) که هردو حکم مجتمع بشوند، دو مادۀ افتراق دارد: یک مادۀ اجتماع، در مادۀ اجتماع«بما انّه عالم» وجوب اکرام داشته باشد و«بما انّه فاسق» حرمت اکرام داشته باشد. چون عنوان، دخالت دارد، عنوان، مطرح است، «بما انّه من مصادیق العلماء، واجب الاکرام و بما انّه من مصادیق الفسّاق، محرّم الاکرام» باشد.

بررسی قید مندوحه در اجتماع امر و نهی

در ذهن شما یک مطلبی که مرحوم آخوند در یکی از مقدمات اجتماع امر و نهی ذکر فرمودند

ص:183

نرود که ایشان فرمودند: بعضی ها در مورد مسألۀ اجتماع امر و نهی، قید مندوحه را شرط می کنند، می گویند که صلاة در دار غصبی در صورتی مورد برای مسألۀ اجتماع امر و نهی است که این هم بتواند در دار غصبی نماز بخواند و هم بتواند در خارج دار غصبی نماز بخواند لکن بسوء الاختیار و بارادة آمد صلاة در دار غصبی را اختیار کرد اما آنجایی که مندوحه وجود نداشته باشد و راهی برای صلاة در غیر دار غصبی وجود نداشته باشد، این از محل نزاع در اجتماع امر و نهی خارج است.

مرحوم آخوند فرمودند که آن حیثی که در مسألۀ اجتماع امر و نهی مورد بحث است، مربوط به این است که آیا نفس اجتماع تکلیفین«محال أم جائز» که در حقیقت، محالیّت و عدم محالیّت به عنوان وصف خود تکلیف و حکم مولا مستقیما مطرح است بدون اینکه واسطه ای در کار باشد، اما آنجایی که مندوحه نداشته باشد، راه فراری برای مکلّف وجود نداشته باشد، آنجا هم درست است که تکلیف، تکلیف محال است، اما محالیّت تکلیف، یک واسطه می خورد، چون مکلف به مقدور نیست و به تعبیر ایشان: آنجا تکلیف به محال است و ابتداء و مستقیما عنوانش تکلیف به محال است و غیرمستقیم عنوانش تکلیف محال می شود، چون تکلیف به محال هم محال است. مولا نمی تواند امر بکند به اینکه«اجمع بین الضدّین» جمع بین ضدّین محال است، این تکلیف، تکلیف به محال است، تکلیف به محال هم بالاخره خودش محال است که از مولای حکیم صادر بشود لکن محالیّت این واسطه می خورد و از طریق«تکلیف بمحال» تکلیف محال می شود.

اما در مسألۀ اجتماع امر و نهی، آنچه مورد بحث است، این است که مستقیما«هل یستحیل صدور حکمین، من المولی، متعلقین بعنوانین متصادقین علی واحد، أم لا یستحیل ؟» بحث در استحاله و عدم استحالۀ مستقیم اجتماع امر و نهی و صدور امر و نهی از مولاست لذا ایشان فرمودند که قید مندوحه هم در محل نزاع در باب اجتماع امر و نهی دخالت ندارد. بعد مثلا در«اکرم العلماء و لا تکرم الفسّاق» شبیه این را پیاده کنیم بگوییم که این عالم فاسق که از یک طرف وجوب اکرام دارد و از طرف دیگر حرمت اکرام و نمی شود یک موجود خارجی هم وجوب اکرام داشته باشد و هم حرمت اکرام داشته باشد، بگوییم: این مثل همان جایی است که در باب صلاة در دار غصبی مندوحه وجود ندارد. ما کاری به این جهت نداریم. در بحث اجتماع امر و نهی روی استحاله و عدم استحالۀ تکلیف مستقیما بحث می کنیم.

فرق بین مقام با مسأله اجتماع امر و نهی

مگر اینکه کسی بگوید: بین«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» با«صلّ و لا تغصب» فرق وجود

ص:184

دارد، در«صلّ و لا تغصب» از اول حکم متعلق به طبیعت است و امکان ندارد که افراد و مصادیق مشمول ایجاب و تحریم قرار بگیرند. پس آنجا حکم روی نفس طبیعت صلاة و نفس طبیعت غصب است، اما در«اکرم العلماء» حکم روی افراد و مصادیق رفته ولو به نحو الاجمال، ولو به دلالت اجمالیه، «اکرم العلماء» مثل«اکرم هذا و هذا و هذا و هذا» است منتها بدون اینکه این خصوصیات تفصیلیه، مدلول الفاظ عموم باشد اما اصل دلالت بر افراد در«اکرم العلماء» مطرح است لذا چطور می شود که در رابطۀ با افراد، یک دلیلی بعنوان«اکرم العلماء» دلالت بر وجوب اکرام داشته باشد، و یک دلیلی به نام«لا تکرم الفساق» دلالت بر حرمت اکرام داشته باشد؟

ممکن است کسی با توجه به این نکته، مسألۀ«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» را از دائره و مورد مسألۀ اجتماع امر و نهی خارج بکند لکن ما فعلا روی فرض دخولش در آن مسأله بحث می کنیم. اگر فرض کردیم که«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» هم یکی از مصادیق مسألۀ اجتماع امر و نهی است، مثل«صلّ و لا تغصب» اینجا اگر احراز کردیم که زید«انّه عالم فاسق» روی مسألۀ اجتماع امر و نهی، حکم می کنیم«بانّه اجتمع فیه حکمان، یجب اکرامه لانّه عالم و یحرم اکرامه لانّه فاسق» اما آن که مربوط به ما نحن فیه است این فرضش است که اگر عالمیّت زید، احراز شد، اما شک کردیم«فی انّه فاسق أم لا» شک داریم«زید عالم مشکوک الفسق» اینجا تمسک به عام هیچ مانعی ندارد، برای اینکه اینجا دو حکم مطرح است، دو دلیل مطرح است: چون انطباق یک دلیل را مشکوک است، ما نمی توانیم به آن دلیل تمسّک بکنیم امّا در اینجا چرا به«اکرم العلماء» نتوانیم تمسک کنیم ؟ «زید محرز العالمیّة و مشکوک الفسق» از نظر اینکه مشکوک الفسق است به«لا تکرم الفساق» نمی شود تمسک کرد. دیگر آن حرفها اینجا نمی آید که دائره مراد جدّی محدود است. این غیر از«لا تکرم الفساق من العلماء» است که اصل بحث ما را تشکیل می داد. آنجا می گفتیم: اگر«زید عالم و لکنّه مشکوک الفسق» نه«به لا تکرم الفسّاق من العلماء» می شود تمسک کرد، برای اینکه احراز نکرده ایم «انّه فاسق» نه به«اکرم العلماء» می شود تمسک کرد، برای اینکه با تخصیص ولو اینکه مخصص منفصل است، ما کشف می کنیم که مراد جدی مولا در«اکرم العلماء» به علمای غیرفاسق متعلق است و ما نمی دانیم که زید عالم غیرفاسق هست یا نه لذا دستمان هم از تمسّک به«لا تکرم الفساق من العلماء» کوتاه بود، هم از«اکرم العلماء» کوتاه بود. اما در ما نحن فیه، دو دلیل است، بینشان عامین من وجه است، اجتماع امر و نهی را هم شما جایز می دانید، هیچ نوع تقدّمی«لاحد الدّلیلین علی الاخر» وجود ندارد و لذا اگر زید هم عالم بود، و هم محرز الفسق، شما می گفتید هم وجوب اکرام دارد«لانّه عالم»، هم حرمت اکرام دارد، «لانّه فاسق» امّا حالا که عالمیّتش احراز شده است، لکن فسقش

ص:185

مشکوک است، این شک در فسق سبب می شود که شما به«لا تکرم الفساق لانّه مشکوک الفسق» نتوانید تمسّک بکنید. پس«لا تکرم الفساق غیرقابل للتّمسک» اما«اکرم العلماء» چه مانعی از تمسک دارد؟ در معلوم الفسقش هم پیاده می شد و در مشکوک الفسق به طریق اولی پیاده می شود.

لذا در این مورد با این فرض«زید محرز العالمیّة مشکوک الفسق» روی مبنای مسألۀ اجتماع امر و نهی باید حکم بکنیم«بأنّه یجب اکرامه و لا دلیل علی حرمة اکرامه یجب اکرامه لشمول اکرم العلماء و لا دلیل علی حرمة اکرامه» برای اینکه«لا تکرم الفسّاق» این شبهۀ مصداقیّۀ دلیل خودش است و به هیچ دلیلی در رابطۀ با شبهۀ مصداقیّۀ خودش نمی توانیم تمسک کنیم. مثل اینکه اگر در عالمیّت زید تردید داشته باشیم، نمی توانیم به«اکرم العلماء» تمسک بکنیم اما چون فرض ما در رابطۀ با مثل ما نحن فیه این است که عنوان عالمیّت محرز است، لکن در رابطۀ با فسق تردید داریم، و احد الدلیلین هم هیچ گونه تقدم و تأخری نسبت به آخر ندارد. «بما انّه محرز العالمیة، اکرم العلماء» مرجع و مورد تمسک است و«بما انّه مشکوک الفسق» نمی شود به«لا تکرم الفساق» تمسک کرد. لذا در این فرض می توانیم اسمش را تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص بگذاریم، این چنین که نسبتش با عام، عموم و خصوص من وجه است، آن هم فعلا روی مبنای اینکه عامّین من وجه داخل در مسألۀ اجتماع امر و نهی باشد. بعضی از مبانی دیگر هم در اینجا وجود دارد که باید روی آنها هم ببینیم آیا نتیجه جواز تمسک است یا عدم جواز تمسک که ان شاء اللّه بحث می کنیم.

پرسش:

1 - احتمال دخول عامین من وجه در مسألۀ اجتماع امر و نهی را بررسی کنید.

2 - نتیجه دخول عامین من وجه در مسأله اجتماع امر و نهی چیست ؟

3 - ارتباط قید مندوحه در اجتماع امر و نهی را با مقام بیان کنید.

4 - فرق بین مقام با مسأله اجتماع امر و نهی را توضیح دهید.

ص:186

درس ششصد و چهل و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم عامین من وجه در ماده اجتماع بنابر فرض تعارض

اگر مسألۀ عامین من وجه، داخل در مسألۀ اجتماع امر و نهی باشد، در رابطۀ با شبهۀ مصداقیه، حکمش را بیان کردیم اما اگر عامین من وجه را نسبت به مادۀ اجتماع، جزء متعارضین بدانیم، و بگوییم: معنای تعارض دو دلیل این نیست که تنها در تمام مفادشان، بین آنها تعارض باشد، یکی مثلا بگوید: «اکرم العلماء» و دیگری بگوید: «لا تکرم العلماء» لکن تعارض دائره اش محدود به این نیست، اگر بین دو دلیل نسبت به بعضی از مفادشان و در یک قسمت از مدلولشان تعارض باشد، در رابطۀ با همان قسمت، عنوان متعارضان پیدا می کنند. «اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» در مادۀ اجتماعشان که عبارت از عالم فاسق است، متعارضند، «اکرم العلماء» دلالت بر وجوب اکرام این مادۀ اجتماع دارد و«لا تکرم»، دلالت بر حرمت یا عدم وجوب دارد، در این جهت فرقی نمی کند این دو در عالم فاسق متعارضند.

در صورت تعارض یک وقت این است که آن قاعدۀ عقلیه اولیه ای که در رابطۀ مطلق دلیلین

ص:187

متعارضین، جریان دارد را اینجا پیاده می کنیم که آن قاعده اقتضای تساقط می کند می گوید: هردو دلیل متعارض از حجیت ساقط می شوند، ولو اینکه با فرض عدم تعارض، هردو اتصاف به حجیت دارند، اما در صورت تعارض، تساقط در کار است.

اگر حکم مسأله طبق قاعده، عبارت از تساقط شد، نتیجه این می شود اگر عالمی داشته باشیم که علاوۀ بر اینکه عالمیتش محرز است، فسق او نیز محرز است، یعنی مادۀ اجتماع مسلّم دلیلین است، لازمۀ تعارض و تساقط این است که نه«اکرم العلماء» در این مادۀ اجتماع پیاده بشود نه«لا تکرم الفساق» در این مادۀ اجتماع پیاده بشود.

نتیجة دلیل لفظی در اینجا نقش ندارد، و باید برای استفادۀ حکم این مادۀ اجتماع از اصول عملیه استفاده بکنیم که به اختلاف موارد، فرق می کند. اگر امر دائر بین وجوب و حرمت شد، اصل عملی عبارت از تخییر است، اگر دائر بین وجوب و عدم وجوب شد، اصل عملی عبارت از برائت است، برای اینکه شما شک دارید«هل یجب اکرامه أو لا یجب» اصالة البرائة حاکم است. این نسبت به مادۀ اجتماع مسلّم است.

عدم جریان اصل عملی با فرض عدم جریان یکی از دلیلین متعارضین

اما آنچه که در همین مورد، مربوط به بحث ماست آنجایی است که عالمیت زید را احراز کردیم، لکن فسقش برای ما مشکوک است شبیه همین بحث اصلی ما، اینجا دیگر جای رجوع به اصل عملی نیست، اگر یکی از دو دلیل متعارض در موردی نتوانست پیاده بشود، دلیل دیگری جریان پیدا می کند، وقتی که شما به علت اینکه شک دارید، که«زید فاسق أو لیس بفاسق» دستتان از«لا تکرم الفساق» کوتاه است برای اینکه این شبهۀ مصداقیۀ خود«لا تکرم الفساق» است، وقتی«لا تکرم الفساق» در اینجا پیاده نشد، «اکرم العلماء بلا معارض» در اینجا پیاده می شود و حکم می کند به لزوم اکرام زید عالم مشکوک الفسق، برای اینکه یک دلیل از دو دلیلین متعارضین پیاده می شود، چون موضوعش احراز شده و عالمیت، محرز است اما دلیل دیگر به علت عدم احراز موضوع، پیاده نمی شود.

پس نتیجه این می شود که اگر زید عالم و فاسق قطعی باشد اینجا برای حکمش باید رجوع به اصول عملیه شود. اما اگر عالم شد و مشکوک الفسق، اینجا جای تمسک به عام و جریان عموم«اکرم العلماء» و استفادۀ حکم این مورد از دلیل لفظی است. این در صورتی است که در متعارضین، مسألۀ تساقط را پیاده کنیم، همان قاعدۀ عقلیه ای که در متعارضین اقتضای تساقط می کند.

ص:188

حکم ماده اجتماع با جریان مرجحات خبریه

اما اگر فرض کردیم که این دو دلیل متعارض، دو روایت هستند و عرف هم این دو را در رابطۀ با مادۀ اجتماع، متعارض می بیند لذا اخبار علاجیه که در رابطۀ با خبرین متعارضین وارد شده است، اینجا را هم شامل می شود، منتها نسبت به مادۀ اجتماعشان، نسبت به همان جایی که بین این دو دلیل تنافی هست، اگر عالمی عادل شد، خارج از مسألۀ تعارض است، اگر فاسقی، غیرعالم بود، خارج از دائرۀ تعارض است اما در مادۀ اجتماع خبران متعارضان، مثل مقبولۀ ابن حنظله و سایر اخبار علاجیه وارد شده که در مورد خبرین متعارضین است، اینجا هم این دو عامین من وجه در دائرۀ مقبولۀ ابن حنظله می افتد و فرض کردیم که یکی از مرجحاتی که در آنجا ذکر شده است، از موافقت مشهور و موافقت کتاب، مخالفت عامه و امثال ذلک از باب مثال، جانب«لا تکرم الفساق» را تأیید می کند لذا نتیجه این می شود که در مادۀ اجتماع که عبارت از عالم فاسق است بواسطۀ وجود تعارض و بواسطۀ اینکه دلیل«لا تکرم الفساق» ترجیح دارد، «لا تکرم» در مورد عالم فاسق بر اکرم تقدم دارد. منتها علت تقدم، وجود یکی از مرجحاتی است که فرضا در مقبولۀ ابن حنظله به عنوان مرجح مطرح شده است.

در نتیجه اینجا اینطور می شود که اگر یک موردی را بدانیم«انّه عالم فاسق» روی رجحانی که دلیل«لا تکرم» دارد با اینکه معارض«اکرم العلماء» است اما روی رجحان و تقدمی که آن دلیل دارد، باید نسبت به عالم فاسق«لا تکرم الفساق» پیاده شود.

اما اگر فرض کردیم که مرجح وجود دارد اما«زید عالم» اما«مشکوک الفسق» ترجیح هم با«لا تکرم الفساق» است، عالمیت زید محرز است از نظر انطباق به عنوان فسق برای ما مشکوک است، اینجا چه معامله ای باید کرد؟ اینجا عین بحث اصلی ما خواهد بود، برای اینکه در بحث اصلی خودمان که«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق من العلماء» بود آنجا شما می گفتید که وجود مخصص، کشف از این معنا می کند که مراد جدی در«اکرم العلماء» برخلاف مراد استعمالی عبارت از اکرام عالم متصف«بأنّه غیر فاسق» بود که دائرۀ مراد جدی محدود است. لذا ما در آنجا در شبهۀ مصداقیه می گفتیم نه می توانید به«لا تکرم الفساق من العلماء» تمسک بکنید، برای اینکه فسق را احراز نکرده اید، نه می توانید به«اکرم العلماء» تمسک بکنید برای اینکه از نظر ارادۀ استعمالیه شامل این مورد هست اما از نظر ارادۀ جدیّه چون در مراد جدی قید وجود دارد، «عالم غیر فاسق» و شما نمی دانید که این عالم غیرفاسق هست یا نه، لذا دستتان از تمسک به«اکرم العلماء» کوتاه است.

عین همین مطلب در این فرض ما پیاده می شود، برای اینکه بعد از اینکه«لا تکرم الفساق» به

ص:189

واسطۀ وجود مرجح، بر«اکرم العلماء» تقدم پیدا کرد به طوری که مادۀ اجتماع را به طرف خودش جذب کرد، این کشف از این می کند که دائره مراد جدی«اکرم العلماء» ضیق تر از مراد استعمالی اش است. مراد استعمالی«اکرم العلماء» کل عالم است، مراد جدی آن هم عالمی است که«لم یکن فاسقا» و شما شک دارید که این«لم یکن فاسقا» اینجا تحقق دارد یا ندارد، لذا نه می توانید در مورد شک در فسق به دلیل«لا تکرم الفساق» مراجعه کنید و نه به دلیل«اکرم العلماء».

فرق بین ما نحن فیه که الان در آن هستیم و اصل مسألۀ مورد بحث اولی ما بعد از آن که هردو مشترکند در اینکه«لا تکرم» بر«اکرم العلماء» تقدم دارد، فقط در علت تقدم است، وجه تقدم فرق می کند، در«لا تکرم الفساق من العلماء» وجه تقدم، اقوائیت ظهور دلیل مخصص بود اما در اینجایی که«لا تکرم الفساق» است فرض کنید که وجه تقدمش موافقت با شهرت فتوائیه است، موافقت با کتاب الله است و مخالفت با عامه و علماء اهل تسنن است. علت تقدم فرق می کند اما بعد از آن که مسألۀ تقدم مطرح شد، عین ما نحن فیه می شود. اگر در ما نحن فیه زید عالم فاسق بود، جذب«لا تکرم الفساق من العلماء» می شد، اگر عالم مشکوک الفسق بود به هیچ کدام نمی توانستیم تمسک کنیم. اینجا هم همینطور است، در مادۀ اجتماع که هم علم احراز شده باشد و هم فسق احراز شده باشد، این جذب دلیل«لا تکرم الفساق» است به لحاظ مرجحی که در آن وجود دارد اما اگر عالم مشکوک الفسق شد، نه می توانیم به«لا تکرم الفساق» تمسک بکنیم، و نه به«اکرم العلماء» بعد از آن که محدوده مراد جدی کوچکتر از مراد استعمالی است به لحاظ تقدمی که برای«لا تکرم الفساق» وجود دارد. پس در متعارضین هم در عامین من وجه مسأله این چنین است.

بررسی دخول عامین من وجه در باب متعارضین

یک فرض سومی هم در اینجا مطرح است که«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» نه از مصادیق مسألۀ اجتماع امر و نهی باشد و نه از مصادیق متعارضین باشد، که مسائل و قواعد باب تعارض در آنجا پیاده شود بلکه داخل در متزاحمین باشد، که فرق بین تزاحم و تعارض را در کفایه و کتب دیگر ملاحظه کرده اید. تزاحم در آن جایی است که مقتضی و ملاک حکم در هردو طرف وجود دارد، منتها در مقام امتثال، امکان اجتماع وجود ندارد چه هردو حکم، حکم وجوبی باشد مثل اینکه دو غریق در آب افتاده اند و مشغول غرق شدن هستند که«انقذ الغریق» اقتضاء می کند، که باید هردوی آنها انقاذ بشوند، لکن شمای مکلف در رابطۀ با قدرت، قدرت ندارید که هردوی آنها را نجات دهید اما ملاک که عبارت است از حفظ نفس محترم است، در هردو وجود دارد اما از نظر عمل قدرت بر جمع

ص:190

نیست.

گاهی متزاحمین مثل باب صلاة و ازاله در مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد است که در درجۀ اول امر به ازاله متعلق است این امر متعلق به مزاحم اقوا به نام ازاله، اقوائیتش برای فوریتی است که در مسألۀ ازاله وجود دارد، آنجا بحث کرده اند که اگر مکلف به جای ازاله، به واجب مهم اشتغال پیدا کرد، و واجب اهم را ترک کرد آیا این صلاة منهی عنهاست یا منهی عنها نیست ؟ همان مسائل امر به شیء مقتضی نهی از ضد، در آنجا مفصل بحث شده است.

حالا اگر ما گفتیم: «اکرم العلماء و لا تکرم الفساق» از قبیل متزاحمین است، یعنی مقتضی وجوب اکرام در هر عالمی وجود دارد و مقتضی حرمت اکرام هم در هر فاسقی وجود دارد، در هردو مقتضی و ملاک، آن هم نسبت به تمام موارد و مصادیقشان تحقق دارد، اگر از باب متزاحمین شد، یک وقت ما در باب متزاحمین آن مسأله ای را که خیلی مفصل تبعا لسید الاستاذ الامام(ره) مطرح کردیم طی می کنیم که خلاصه اش این می شد که امر به ازاله و امر به صلاة به قوّت خودشان باقی هستند، به فعلیت خودشان باقی هستند و حتی هیچ گونه مسألۀ ترتب و طولیت هم مطرح نیست، (که توضیحش را مفصل در آنجا ذکر کردیم.) یعنی در مطلق متزاحمین همین راه را طی می کنیم و می گوییم: در«اکرم کلّ عالم» حکم نسبت به اکرام هر عالمی فعلیت دارد و حکم نسبت به اکرام هر فاسقی از نظر حرمت، فعلیت دارد، منتها مکلف در مقام امتثال در آن جایی که هردو مجتمع می شوند نمی تواند اینها را امتثال بکند. اگر یک عالمی بود و در هرعین حال فاسق، این مکلف قدرت ندارد که هم«اکرم العلماء» را در مورد او پیاده کند هم«لا تکرم الفساق» را در مورد او پیاده کند، و الا فعلیت حکم در رابطۀ با هردو، محفوظ است. اینجا اگر اهم و مهمی باشند، باید اهم گرفته شود و مهم ترک شود، و اگر مسألۀ اهم و مهم نبود، مسألۀ تخییر مطرح است، مثل همان«انقذ کلّ غریق» که مسألۀ تخییر مطرح است، اینجا هم اگر اهم و مهمی وجود نداشت، مسألۀ تخییر مطرح است.

در آن حیثش که به ما مربوط است، در همین فرض و روی همین مسلک، اگر عالمی«محرز العالمیة» بود و مشکوک الفسق اینجا تکلیف چیست ؟ روی قاعده باید تمسک به«اکرم کلّ عالم» بکنیم، برای اینکه دو حکم فعلی در صورتی پیاده می شود که موردش و موضوعش منطبق باشد. اگر احراز می کردید که«انه فاسق» «لا تکرم الفساق» هم مثل«اکرم کلّ عالم» پیاده می شد یا مسألۀ اهم و مهم بود یا مسألۀ تخییر اما شما که عنوان عالمیت را احراز کردید، اما عنوان فسق را احراز نکردید، آیا در این صورت، چند حکم فعلی وجود دارد؟ یک حکم فعلی و هو«اکرم کلّ عالم» است، برای اینکه موضوعش احراز شده، اما برای اینکه موضوع«لا تکرم الفساق» احراز نشده است، صلاحیت

ص:191

پیاده شدن در اینجا را ندارد.

در نتیجه اگر ما در متزاحمین، دو حکم فعلی بتمام معنی قائل شدیم، در آن مادۀ اجتماع مسلّم آن مسألۀ اهم و مهم یا تخییر مطرح است اما آنجایی که یکی از دو عنوان پیاده شده است قطعا یا شمول عنوان دیگر مشکوک است که لامحاله حکم فعلی مطابق عنوان معلوم پیاده می شود، یا چون احراز عنوان متعلقش نشده است حکم دیگری صلاحیت پیاده شدن ندارد و در نتیجه این فرض هم یکی از مواردی می شود که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه جواز پیدا می کند و امکان پیدا می کند.

نتیجۀ تبعیت حکم فعلی از مقتضی اقوا

آخرین فرض در تنبیه اول این است: اگر ما در متزاحمین بگوییم: ولو اینکه هردو مقتضی وجود دارد، لکن حکم فعلی فقط تابع آن مقتضی اقواست، اما به مقتضی غیراقوا فقط یک حکم انشائی تعلق گرفته است و دیگر فعلیت ندارد. اینطور نباشد که در متزاحمین، دو حکم فعلی به آن نحوی که در ترتب مطرح بود، مطرح باشد بلکه در متزاحمین، یک حکم هست که آن حکم هم همان حکمی است که بر وفق مقتضی اقواست اما در طرف مقابل، جنبۀ شأنیت و انشائیت مطرح است دیگر اتصاف به فعلیت ندارد. اگر اینطور شد، با فرض اینکه مقتضی اقوا در رابطۀ با«لا تکرم الفساق» است از هرنظر که اقوائیت در آن وجود داشته باشد، که لازمۀ این اقوائیت، این است که در مادۀ اجتماع که هم عالمیت احراز شده است و هم فسق احراز شده است ما مجبوریم«لا تکرم الفساق من العلماء» را بگیریم برای اینکه او دارای مقتضی اقواست و حکم فعلی هم تابع مقتضی اقواست. اما در ما نحن فیه یعنی عالم مشکوک الفسق روی این مبنا چگونه برخورد کنیم، عالم است و مشکوک الفسق، مقتضای«لا تکرم» هم اقواست بطوری که در مادۀ اجتماع، مادۀ اجتماع جذب«لا تکرم الفساق» خواهد بود. اگر اینطور شد، باز این مثل اصل مسألۀ ما می شود، یعنی نمی توانیم در شبهۀ مصداقیه به «اکرم العلماء» تمسک کنیم برای اینکه درست است که«اکرم العلماء» از نظر حکم انشائی عمومیت دارد، اما در رابطۀ با فعلیت محدودیت دارد و فعلیت آن در مورد عالم غیرفاسق است. شبیه آنچه که در ما نحن فیه می گفتیم که دائره مراد جدی محدود است اینجا هم در رابطۀ با فعلیت می گوییم: دائرۀ فعلیت محدود است. «اکرم العلماء» می گوید: من فعلیت دارم اما نه نسبت به«کل عالم» بلکه نسبت به عالم غیرفاسق. پس حالا که شما شک دارید که«انه عالم فاسق أو لیس بفاسق» همان طوری که نمی توانید به«لا تکرم الفساق» تمسک بکنید، به«اکرم العلماء» هم نمی شود تمسک کرد برای اینکه فعلیت آن اخص از مفاد انشائیت اوست. در مفاد انشائی، عمومیت دارد اما در جنبۀ فعلیت، عنوان

ص:192

عالم غیرفاسق مطرح است«و انت شاک فی انه عالم غیر فاسق أو لیس بعالم غیرفاسق.» پس این هم شبیه همان بحث اصلی ما نه تمسک به عام نسبت به«لا تکرم الفساق» جایز است و نه نسبت به«اکرم العلماء» هذا تمام الکلام در تنبیه اول. تنبیهات مفید بیشتری هم در این باب است، که ان شاء اللّه عرض می کنیم.

پرسش:

1 - حکم عامین من وجه در ماده اجتماع روی فرض تعارض را بیان کنید.

2 - عدم جریان اصل عملی با فرض عدم جریان یکی از دلیلین را توضیح دهید.

3 - در صورت جریان مرجحات خبریه، حکم ماده اجتماع را در مقام بیان کنید.

4 - دخول عامین من وجه در باب متعارضین را توضیح دهید.

5 - تبعیت حکم فعلی از مقتضی اقوا چه نتیجه ای در ما نحن فیه دارد؟

ص:193

درس ششصد و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسّک به اصل عملی و استصحاب در دلیل عام و دلیل مخصّص

یکی از اموری که در رابطه با این بحث باید مورد تعرّض قرار بگیرد این است که در رابطه با دلیل عام و دلیل مخصّص منفصل که گفتیم: نمی شود از راه لفظ ، تمسّک به عام کرد، آیا راه دیگری برای تمسّک به عام، غیر از طریق اصل لفظی وجود دارد یا نه ؟ آیا با تمسّک به اصل عملی و استصحاب، می توانیم راهی باز بکنیم و نتیجۀ همان تمسّک به عام را استفاده بکنیم یا نه ؟

برای توضیح محل نزاع این معنا مسلّم است که اگر در دلیلی، یک عنوانی موضوع برای حکمی قرار گرفت، حالا هر عنوانی و هر دلیلی که باشد، در مواردی که در تحقّق و ثبوت آن عنوان شک داشته باشیم، یکی از راههایی که می تواند به ما کمک بکند، استصحاب است، چه استصحاب در رابطه با جهت اثباتی و چه در رابطه با جهت نفیی آن عنوان باشد. مثلا اگر یک مایعی را شک دارید که «انّه خمر ام لا» اگر حالت سابقه متیقنه این مایع، عبارت از خمریت باشد، اینجا به استصحاب تمسّک می کنید و از راه استصحاب بقای خمریت می گویید: به مقتضای استصحاب بقای خمریت، عنوانی

ص:194

که در«لا تشرب الخمر» اخذ شده، این عنوان ثابت است. منتها همان طوری که در باب استصحاب ملاحظه فرموده اید استصحابات موضوعیه برای ترتّب اثری است که بر آن موضوع مترتّب است یا برای نفی ترتّب اثری که بر آن موضوع مترتّب است. شما که بقای خمریت را استصحاب می کنید، نتیجه این استصحاب این است که«لا تشرب الخمر» اینجا پیاده می شود و حکم می کند به حرمت شرب این مایعی که خمریّتش از طریق استصحاب ثابت شده، کما اینکه حالت سابقه این مایع مشکوک الخمریه، عدم الخمریه بوده، حالت سابقه متیقنه اش، «عدم کونه خمرا» بوده، شما استصحاب می کنید، و با استصحاب ولو ظاهرا ثابت می کنید که«انّ هذا لا یکون خمرا» و نتیجه«لا یکون خمرا» نفی اثر حرمتی است که بر خمریت مترتّب است، در نتیجه«لا تشرب الخمر» اینجا پیاده نمی شود، و برای شما شرب یک مایع این چنینی جایز است. این یک قاعده کلیه ای است که در جمیع عناوینی که در موضوعات احکام اخذ شده جریان دارد.

در ما نحن فیه در مخصّص منفصل با توجه به عام، دو عنوان داریم: یک عنوان، عالمیت است که در«اکرم کل عالم» اخذ شده و یک عنوان، فسق است که در دلیل مخصّص«لا تکرم الفسّاق من العلماء» اخذ شده است و به خاطر اینکه دو عنوان در این دو دلیل اخذ شده، در رابطه با هردلیلی مستقلا در آنجایی که حالت سابقه متیقنه اثباتی یا نفیی داشته باشد می توانیم استصحاب را جاری بکنیم. مثلا اگر شک داریم که«زید عالم او لیس بعالم ؟»، تطبیق عنوان عام بر زید، محل تردید است.

اینجا اگر حالت سابقۀ متیقنّه زید، عالمیت باشد، بقای عالمیت را استصحاب می کنیم. در اینجا دیگر مسأله تردید در فسق مطرح نیست، آن دنبال بحثی است که به ما ارتباط پیدا می کند. آن چیزی که محل تردید است، «انّ زیدا هل یکون عالما او لیس بعالم» است. اگر حالت سابقه متیقنه اش عالمیت باشد، استصحاب بقای عالمیت، حکم می کند که او در تحت دلیل عام و در دایره شمول دلیل عام است و اگر حالت سابقه متیقّنه اش، عدم عالمیت باشد، زمانی«کان جاهلا» و حالا شک داریم که در این فاصله ای که از حال او بی اطلاع بودیم آیا درس خوانده و عالم شده یا اینکه درس نخوانده و عالم نشده است، استصحاب عدم عالمیت جریان پیدا می کند و او را از دایره شمول«اکرم کل عالم» خارج می کند.

تمسک به دلیل عام با وجود استصحاب

پس در دلیل عام فی نفسه مثل سایر ادله ای که عناوینی در موضوعشان اخذ شده، در مورد شکش اگر حالت سابقۀ متیقنه اثباتی یا نفیی داشته باشد، استصحاب، آن حالت سابقه را ابقا می کند و این را

ص:195

در عام داخل می کند یا خارج می کند. و آنچه ما تا به حال گفتیم که شبهۀ مصداقیه هیچ دلیلی را به خود آن دلیل نمی شود مراجعه کرد، برای آن جایی است که استصحابی وجود نداشته باشد که وضع این مشکوک را مشخص کند و الا اگر استصحاب گفت: «هذا عالم» بدون اشکال، تمسّک به«اکرم کل عالم» جایز است. اگر استصحاب گفت: «هذا لیس بعالم» بلااشکال تمسّک به«اکرم کل عالم» جایز نیست، برای اینکه استصحاب ثابت کرد که«انّه لیس بعالم». پس در«اکرم کل عالم» فی نفسه در بعضی از موارد دو نوع استصحاب می توانیم داشته باشیم آن جایی که حالت سابقه متیقنه داشته باشد. اما در دلیل مخصّص منفصل مثل«لا تکرم الفسّاق من العلماء» می دانیم که زید عالم است، لکن شک داریم«فی انّه فاسق ام لا؟» اینجا اگر مسأله فسق یا عدم فسق، حالت سابقۀ متیقّنه داشته باشد، اگر زید عالم قبلا فاسق بوده، لکن پس از گذشت مدتی، احتمال می دهیم که توبه کرده است و مجاهده کرده و از عنوان فسق خارج شده، لکن صرف احتمال است، اینجا استصحاب بقای فسق جریان پیدا می کند و زید عالم را مشمول دلیل«لا تکرم الفسّاق من العلماء» قرار می دهد. این هم روشن است و جای بحث نیست.

اما اگر حالت سابقه متیقنه اش عبارت از عدم الفسق بوده، یک سال قبل این زید عالم«لم یکن فاسقا» احتمال می دهیم که در خلال این یک سال گذشته، گناه یا گناهان کبیره ای مرتکب شده«و صار فاسقا» اینجا استصحاب عدم فسق زید عالم را بلااشکال جاری می کنیم و استصحاب می کنیم که«انّه لا یکون فاسقا» لکن برد این استصحاب چه مقدار است ؟ همه حرفها اینجاست. شما که استصحاب می کنید«انّه لیس بفاسق» را نتیجۀ متیقّن این استصحاب این است که«لا تکرم الفسّاق» اینجا پیاده نمی شود، همانطوری که در«لا تشرب الخمر» اگر شما استصحاب عدم خمریت مایع مشکوک الخمریة را جاری می کردید، نتیجه این استصحاب این بود که«لا تشرب الخمر» دیگر پیاده نمی شود اینجا هم زید عالم، یک سال قبل هم«لم یکن فاسقا» الان هم تردید دارید که«انّه صار فاسقا ام لا» استصحاب می کنید«عدم کونه فاسقا» را، لکن مقدار مسلّم از کاربرد این استصحاب این است که«لا تکرم الفسّاق من العلماء» اینجا نمی تواند پیاده شود برای اینکه ما به استصحاب ثابت کردیم که«انّه لیس بفاسق» اما یک بحث دیگری اینجا هست، آن چیزی که محل بحث و داد و قال است، بعد از تسلّم این معنا که«استصحاب عدم کونه فاسقا» نتیجه اش این است که«لا تکرم الفساق» را کنار می زند، اما حالا که«لا تکرم الفسّاق» کنار رفت معنایش این است که حرمت اکرام ندارد، یا اگر دلیل مخصّص عدم وجوب را دلالت داشت، استصحاب می گوید: اینطور نیست که«لم یکن»، عدم وجوب اینجا نیست. اما بحث این است حالا که«لا تکرم» پیاده شد آیا«اکرم العلماء» از موقعیت

ص:196

استفاده می کند و اینجا پیاده می شود یا نه ؟

اثر استصحاب بر دلیل در عنوان موضوع

پس اصل مسأله به صورت کلی این است که در رابطۀ با هردلیلی نسبت به خود آن دلیل، اگر استصحابی در عنوان موضوعش جاری بشود، نفیا یا اثباتا، استصحاب روی خود آن دلیل اثر می گذارد، اگر استصحاب اثباتی بود، حکم را پیاده می کند و اگر استصحاب نفیی بود، حکم را کنار می زند. این جای بحث و تردید نیست اما آن چیزی که جای بحث و نقد و ایراد واقع شده این است که درست است که«استصحاب عدم کونه فاسقا» «لا تکرم الفساق» را کنار زد، اما به جای آن، «اکرم کل عالم» سبز می شود، که نتیجه این شود که در این مثال شما با استصحاب دو کار می کنید، هم حرمت اکرامی را که«لا تکرم الفساق» می گفت، کنار می زنید و هم وجوب اکرامی که«اکرم کل عالم» می گفت را پیاده می کنید. آیا این استصحاب این مقدار نیرو دارد، این مقدار قوّت دارد که هم مخصّص را کنار بزند و هم عام را جایگزین مخصّص بکند یا اینکه استصحاب فقط اثرش این است که بگوید: این زید عالم مشکوک الفسقی که سابقۀ عدم فسق دارد، من می گویم: «لا تکرم الفسّاق» شاملش نمی شود، همین مقدار، اما«اکرم کل عالم» جایش را پر می کند، آن دیگر از دایره کاربرد استصحاب بیرون است ؟ این محل اختلاف واقع شده است.

قول مرحوم آخوند ره در تمسک به اصل عدم ازلی

در این مسأله سه قول هست که البته کثیرش هم روی مبناهای دیگر نتیجه داده است. یک قول، قول مرحوم محقق خراسانی در کتاب کفایه است که می فرماید: استصحاب عدم عنوان مخصّص، همان طوری که جلوی پیاده شدن دلیل مخصّص را می گیرد، همین طور دلیل عام را هم پیاده می کند، مثل اینکه عزل و نصب هردو را دارد. عزل می کند دلیل مخصّص را و نصب می کند دلیل عام را، در مورد این کسی که عالمیتش محرز است و مشکوک الفسق است، استصحاب هم بقای عدم فسق را اقتضا کرده، ایشان به قدری دایره این معنا را توسعه داده که فرموده است: این استصحابی را هم که ما در نفی عنوان مخصّص جاری می کنیم، حتی لازم نیست که از این استصحاب های معمولی باشد که حالت سابقه عدمیه متیقّنه داشته باشد بلکه گاهی از اوقات استصحاب ما، عبارت از استصحاب عدم ازلی می شود به لحاظ اینکه شخص این مورد مستصحب، یک حالت سابقه عدمیه وصفیه ندارد، اما ما استصحاب عدم ازلی را جاری می کنیم مثل مثال عدم قرشیت مرئه که اگر یک مرئه ای مردد بود

ص:197

بین اینکه سیده و قریشیه است یا اینکه غیرسید و غیرقرشی است که ثمره اش هم در باب حیض ثابت می شود، یک دلیل عامی هست که می گوید: هر زنی خون حیض را تا پنجاه سالگی رؤیت می کند، و بعد از پنجاه سال، «لیس بحیض» یک مخصّص منفصلی دارد می گوید: «المرأة القرشیّة» اگر بعد از پنجاه سال هم خون ببیند، تا شصت سال محکوم به حیضیت است. اگر ما در یک مرئه ای که عنوان مرئه بودنش مسلّم است، شک داریم که«انّها قرشیّة ام لا» مرحوم آخوند می گویند که ما اینجا یک استصحاب عدم ازلی داریم به نام استصحاب عدم قرشیت و به کمک این استصحاب ثابت می کنیم که«هذه المرأة لا تکون قرشیة» هم آن دلیل شصت سال را کنار می زنیم و هم دلیل عام پنجاه سال را پیاده می کنیم. اینجا نظر مرحوم آخوند خیلی وسعت دارد، هم راجع به اصل مطلب که به کمک استصحاب، عزل و نصب می کنیم و هم دایره استصحاب را توسعه داده اند، فرموده اند: لازم نیست که مثل استصحاب های معمولی، حالت سابقۀ متیقنه یک روز، یک سال، یک ماه قبل را داشته باشد بلکه اگر به صورت عدم ازلی هم باشد، ما استصحابش را جاری می کنیم و عزل و نصب را به کمک این استصحاب پیاده می کنیم.

نظر محقق عراقی ره در مسألۀ تمسک به اصل عدم ازلی

در مقابل ایشان، مرحوم محقق عراقی الشیخ ضیاء الدین، آن فحل علم اصول است، به طور کلی نقطۀ مقابل مرحوم آخوند قرار گرفته اند. ایشان می فرمایند که حتی در استصحاب عدم فسق که استصحاب معمولی است، نه استصحاب عدم ازلی، در همین استصحاب، شما استصحاب را جاری کنید، اما این استصحاب فقط اثر عزلی دارد یعنی دلیل مخصّص را کنار می زند، نمی گذارد«لا تکرم الفسّاق من العلماء» پیاده شود، اما هیچ گونه اثری روی پیاده شدن«اکرم کل عالم» ندارد. شما به استصحاب عدم فسق می گویید: اکرام این، حرمت ندارد، «لا تکرم الفسّاق» اینجا پیاده نمی شود، اما اینکه«اکرم کل عالم» به عنوان یک دلیل الزامی که ایجاب می کند اکرام هر عالمی را، اینجا پیاده شود، به هیچ وجه شما نمی توانید آن را اینجا پیاده کنید. پس مرحوم محقق اراکی نقطۀ مقابل مرحوم آخوند قرار گرفته است و از مسألۀ غزل و نصب، نصبش را به طور کلی منکر است، فقط استصحاب همین دلیل مخصّص را کنار می زند.

تفصیل بین استصحاب عدم ازلی و غیر آن

یک قول سومی هست که آن قول به تفصیل است و آن قولی است که سیدنا الاستاذ الامام(ره) این

ص:198

قول را اختیار کرده اند، آن هم روی مبنایی که دارند، و آن این است که ایشان حرف مرحوم آخوند را پذیرفته اند، منتها در یک قسمت، آن جاهایی که استصحاب، استصحاب عدم ازلی نباشد مثل همین «استصحاب عدم کونه فاسقا»، زید عالم یک ماه قبل فاسق نبود، حالا شک دارید که«انّه فاسق او لیس بفاسق» می فرمایند: استصحاب می کنیم«عدم کونه فاسقا» را و این استصحاب دو نتیجه دارد: هم«لا تکرم الفسّاق من العلماء» را کنار می زند و هم به جای«لا تکرم الفساق»، «اکرم کل عالم» را پیاده می کند و حکم می کند به وجوب اکرام این عالمی که در آن استصحاب عدم فسق جریان پیدا کرده است. اما در آن مثالی که مرحوم آخوند توسعه داده که حتی اگر استصحاب به نحو عدم ازلی باشد، مثل استصحاب عدم قرشیت مرئة، ایشان آنجا را نمی پذیرد، و علت نپذیرفتن هم این است که آن استصحاب را اصلا قبول ندارند. ایشان معتقدند که اصلا استصحاب در اعدام ازلیه جاری نمی شود که نتیجه این می شود که استصحاب عدم قرشیت حتی در رابطۀ با دلیل مخصّص هم نقش ندارد برای اینکه جریان ندارد تا ما سؤال بکنیم از اینکه کاربردش چه مقدار است. سؤال از اینکه کاربرد یک دلیل و یک اصل چه مقدار است، فرع این است که اصل آن جریان داشته باشد اما اگر فی نفسه جریان ندارد، اصلا ما استصحاب عدم قرشیت نداریم تا اینکه ببینیم عزل و نصب دارد یا ندارد. پس در حقیقت تفصیل امام بزرگوار به آن مبنایی برگشت می کند که در استصحاب عدم ازلی ایشان قائل هستند و گاهی هم ما اشاره کرده ایم، و در همین بحث هم ان شاء الله بحث می کنیم، نظر این است که استصحاب عدم قرشیت اصلا«لیس بجار». پس در مسأله روی هم رفته سه قول هست: قول مرحوم خراسانی که استصحاب را مطلقا در عزل و نصب مؤثّر می داند. قول مرحوم عراقی که استصحاب را مطلقا در لفظ مؤثّر نمی داند. تفصیل امام بزرگوار بین استصحاب عدم ازلی و استصحاب های متعارفه به اینکه استصحاب های متعارفه در عزل و نصب مؤثّر است، اما استصحاب عدم ازلی اصلا جریان ندارد، تا اینکه ما ببینیم کاربردش چه مقدار است.

پرسش:

1 - مراد از تمسّک به اصل عملی و استصحاب در دلیل عام و دلیل مخصّص را توضیح دهید.

2 - تمسک به دلیل عام با وجود استصحاب چگونه ممکن است ؟

3 - قول مرحوم آخوند در اصل عدم ازلی و فرق آن را با نظر محقق عراقی بیان کنید.

4 - تفصیل بین استصحاب عدم ازلی و غیر آن در چیست ؟

ص:199

درس ششصد و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان عدم تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص

بعد از آنکه تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص جایز نیست، آیا می توانیم از طریق یک اصل موضوعی که نافی عنوان مخصّص باشد، استصحابی که اقتضا بکند عدم تحقّق عنوان مخصّص را، موضوع عام را تنقیح بکنیم و در نتیجه، حکم عام پیاده بشود و با استصحاب عدم فسق یک عالم مسلّم العالمیه، موضوع«اکرم کل عالم» از نظر وجوب اکرام مشخص بشود؟ عرض کردیم که این محل اختلاف است و سه قول وجود دارد: یک قول مربوط به محقق عراقی صاحب کتاب مقالات در علم اصول است. ایشان می فرماید: به هیچ وجه به کمک اصل و استصحاب نمی توانید زمینۀ رجوع به عام و پیاده کردن حکم عام را فراهم بکنید، چه استصحابش از استصحابات معمولیه و عادیه باشد یا استصحاب عدم ازلی باشد فرقی ندارد حتی در استصحابهای معمولی که حالت سابقۀ متیقنۀ روشن هم دارد نمی توانید تمسّک بکنید.

این بیان ایشان با بعضی از توضیحاتی که من عرض می کنم مبتنی بر یک مبنایی است که در

ص:200

بعضی از مباحث گذشته ایشان آن مبنا را اختیار کردند و آن این است که اگر یک عامی تخصیص بخورد به یک مخصّص منفصلی«اکرم العلماء» تخصیص بخورد به«لا تکرم الفسّاق من العلماء» ایشان می فرماید که این تخصیص، مستلزم هیچ گونه تصرّفی در دلیل عام در هیچ مرحله ای از مراحل نیست.

مراحل حجیت یک دلیل

گفتیم که حجیّت یک دلیلی مبتنی بر این است که سه مرحله را طی بکند تا اتصاف به حجیت پیدا کند. یک مرحله، مرحلۀ ظهور لفظ است که لفظ در معنای خودش ظهور داشته باشد در مقابل الفاظ مجمله و الفاظ مشترکه به اشتراک لفظی که هیچ گونه ظهوری برای لفظ در یکی از معانی وجود ندارد. اگر گفت: «رأیت عینا» و هیچ قرینه ای اقامه نکرد«هذه جلمة مجلمة لانّ العین لا ظهور لها فی خصوص احد معانیها» و فرض این است که قرینه ای هم اقامه نکرده است. مرحلۀ اول ظهور بود.

مرحلۀ دوم اصالة الظهور بود که مقصود از اصالة الظهور این بود که این لفظی که ظاهر در یک معنایی هست در مقام استعمال، متکلم لفظ را در همین معنای ظاهر خودش استعمال کرده است. اصالة الظهور یک اصلی است که مستعمل فیه را مشخص می کند و مربوط به مقام استعمال است. لکن گفتیم که با این دوتا، مسألۀ حجیت تمام نمی شود. یک اصل سومی وجود دارد که از آن اصل به «اصالة التطابق بین الارادة استعمالیة و الارادة الجدّیة» تعبیر می کنیم. این هم یک اصل عقلایی است که عقلا می گویند: بین مراد استعمالی و بین مراد جدّی، در صورتی که قرینه ای نباشد، تطابق وجود دارد.

مرحوم محقق عراقی می فرماید: اگر«اکرم العلماء» یی از مولا صادر شد و بعد با فاصله و به وسیلۀ یک دلیل منفصلی مولا گفت: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» ایشان می فرماید: عقیدۀ من این است که این«لا تکرم الفسّاق» در رابطۀ با«اکرم کل عالم» مستلزم هیچ گونه تصرّفی در«اکرم کل عالم» نیست، نه در ظهورش تصرّف می کند، نه در اصالة الظهورش تصرّف می کند و نه حتی در اصالة التطابقش تصرّف می کند. بعد می فرماید که مسألۀ مخصّص منفصل مثل این است که شما در مقابل«اکرم کل عالم» که قرار گرفتید، بعد از صدور این دستور مولا اگر تصادفا و خدای نکرده ده نفر از افراد با شخصیت علما فوت شدند، مولا دیروز گفته: «اکرم کل عالم» امروز ده تا از افراد متشخص علما فوت شدند، فوت این ده نفر چه اثری روی«اکرم کل عالم» می گذارد؟ آیا در هیچ مرحله ای از آن مراحل ثلاثی که من توضیح دادم اثر می گذارد یا اینکه«اکرم کل عالم» همانطوری که ما هم قبلا

ص:201

ذکر می کردیم، تعرّضش نسبت به افراد، تعرّض تفصیلی نیست بلکه یک نوع تعرّض اجمالی نسبت به افراد دارد. اینطور نیست که اگر ما صد عالم داشته باشیم معنای«اکرم کل عالم» عبارت از«اکرم زیدا و عمرا و خالدا» باشد که حالا امروز که ده نفرشان فوت شدند بگوییم: دیگر این«اکرم» ها نسبت به این ده نفر کنار رفت بلکه«اکرم کل عالم» تعرّض اجمالی نسبت به افراد دارد. چه افرادش کم باشد، زیاد باشد، موت بر آنها پیش بیاید، موت پیش نیاید، هیچ فرقی در«اکرم کل عالم» نمی کند.

ایشان می فرمایند: همانطوری که در مسألۀ موت، هیچ تغییری در«اکرم کل عالم» پیدا نمی شود، تخصیص به منفصل هم همین حکم را دارد. هیچ گونه تصرّفی در دلیل عام ندارد. دلیل عام به جای خودش محفوظ ، دلیل مخصّص هم به جای خودش محفوظ ولو اینکه به علت اقوائیت اظهریت یا علل دیگر، در مقام عمل مجبوریم که عمل خودمان را تطبیق با دلیل مخصّص بدهیم اما لزوم تطبیق عمل با دلیل مخصّص، برگشتش به این نیست که دلیل مخصّص یک تصرّفی در«اکرم کل عالم» در مرحله ای از آن مراحل ثلاثه بوجود بیاورد. پس در حقیقت«اکرم کل عالم» چه تخصیص به منفصل بخورد و چه مخصّص منفصل نداشته باشد همۀ مسائل خودش محفوظ است و هیچ تصرّفی از ناحیۀ دلیل مخصّص دربارۀ او واقع نمی شود.

بعد ایشان صریحتر می فرماید: این«لا تکرم الفسّاق من العلماء» را شما به منزلۀ این قرار بدهید که یکجا فسّاق از علما فوت بشوند، اگر یکجا فسّاق از علما فوت بشوند، آیا در«اکرم کل عالم» رخنه و ضربه ای بوجود می آید؟ چه فرق می کند بین موت فسّاق از علما و بین اینکه مولا به دلیل منفصلی بگوید: «لا تکرم الفسّاق من العلما»؟ هیچ فرقی بین اینها نیست.

اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه

در نتیجه ایشان می فرماید که شما در یک موردی اگر دیدید زید عالم است و سابقۀ فسق دارد، استصحاب بقای فسق که بکنید، دلیل مخصّص پیاده می شود. اگر سابقۀ عدم فسق دارد که محل بحث ما هم این صورت است، مانعی ندارد که استصحاب عدم فسق را جاری بکنید و با این استصحاب«لا تکرم الفسّاق» که مثلا دلالت بر حرمت اکرام فسّاق از علما می کند، به کمک این استصحاب عدم فسق، جلوی حرمت را بگیرید بگویید: «اکرام هذا لیس بحرام» برای اینکه محرّم، اکرام فاسق است و ما با استصحاب، ثابت کردیم که«انّه لیس بفاسق» جلوی حرمت گرفته شد. اما حالا که جلوی حرمت گرفته شد و دلیل مخصّص کنار رفت، از کجا دلیل عام جای او را پر بکند؟ به چه مناسبت، دلیل عام جای او را پر بکند که نتیجه این بشود که شما با این استصحاب هم حرمت اکرام فسّاق من العلماء را

ص:202

در رابطۀ با این فرد کنار بزنید و هم به جای او، وجوب اکرامی را که«اکرم کل عالم» دلالت می کند را بیاورید و حکم بکنید به وجوب اکرام این ؟ اصلا چه ربطی بین دلیل عام و دلیل خاص وجود دارد؟ دو عنوان در کار است. یک عنوان در دلیل عام اخذ شده، یک عنوان هم در دلیل خاص اخذ شده است. شما با کمک استصحاب، نفی عنوان مأخوذ در دلیل خاص را می کنید«لا تکرم الفسّاق من العلماء» کنار می رود اما شما نمی دانید که این مصداق برای عام هست یا نه ؟ نه برای اینکه شک در عالمیت دارید؛ در مسألۀ شک در عالمیت عرض کردیم، اگر زید قبلا عالم بوده شما الان شک در بقای علمش داشته باشید، استصحاب کنید«اکرم کل عالم» را پیاده کنید. اگر زید قبلا عالم نبوده و حالا شک دارید که جهلش تبدّل به علم پیدا کرده یا نه ؟ استصحاب عدم عالمیت کنید و«اکرم کل عالم» را کنار بزنید اما این استصحاب ها، عالمیت و عدم عالمیت در رابطۀ با خود عنوانی است که در دلیل عام اخذ شده اما شما اینجا عنوان مشکوکتان آن عنوانی است که در دلیل مخصّص اخذ شده است. پس در نتیجه، استصحاب کاربردش نفی ثبوت حکم مخصّص است، و از آن طرف هم که تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص جایز نیست از«اکرم کل عالم» هم دست کوتاه است. پس چه کنیم ؟ بگوییم: حرمت اکرام ندارد، وجوب اکرام هم«اکرم کل عالم» را نمی توانید به آن تمسّک بکنید درحالی که ما یک ملازمۀ عقلی در اینجا نزدمان روشن است و آن این است که اگر زید عالم بود از دو حال بیرون نیست«اما ان یکون واجب الاکرام و اما ان یکون محرّم الاکرام» حکم سومی اینجا وجود ندارد. اگر عالمیت زید محرز شد یا فاسق است و محرّم الاکرام است یا غیرفاسق است و واجب الاکرام اما شمای مرحوم محقق عراقی یک مطلب سومی را اینجا پیاده می کنید می گویید:

حرمت اکرام ندارد، دلیلی هم بر وجوب اکرام این قائم نشده درحالی که اصل عالمیت این محرز است، و تردیدی در تحقّق عنوان عام که عبارت از عالمیت باشد وجود ندارد.

عدم جریان استصحاب در موضوعات و عناوین

ایشان می فرماید: نه اینکه ما به این ملازمۀ عقلیه توجه نداشته باشیم لکن خود شما کانّ در باب استصحاب گفته اید که اگر استصحاب در موضوعات و عناوین نفیا یا اثباتا جریان پیدا کند لوازم و ملازمات عقلیه بر آن ترتّب پیدا نمی کند. ملازمات عقلیه در استصحابات موضوعیه مطرح نیست.

آن چیزی که در استصحابات موضوعیه مطرح است تنها اثبات حکم شرعی یا نفی حکم شرعی است. استصحاب خمریت کنید تا«لا تشرب الخمر» پیاده بشود استصحاب عدم خمریت کنید تا جلوی پیاده شدن«لا تشرب الخمر» را بگیرید، اما نه استصحاب خمریت و نه استصحاب عدم

ص:203

خمریت، لوازم عقلیه و ملازمات عقلیه و همینطور عادیه بر آن ترتّب پیدا نمی کند. استصحاب حیات زید را که شما جاری می کنید فقط آثار شرعیۀ حیات و آن این است که«لا یجوز تقسیم امواله، لا یجوز التزوّج بزوجته و امثال ذلک» اما آثار عادیه و عقلیۀ حیات«لا یترتب علی هذا الاستصحاب» لذا ایشان می فرماید: در این مورد که شما استصحاب عدم فسق را جاری می کنید، نتیجه این است«لا تکرم الفسّاق» را کنار می زنید مثل استصحاب عدم خمریت که«لا تشرب الخمر» را کنار می زند، اما به جای این، هیچ دلیلی برای پیاده شدن«اکرم کل عالم» وجود ندارد و ما راهی برای تمسّک به آن نداریم.

بیان ایشان جنبۀ مبنایی دارد و ما مبنای ایشان را قبول نداریم. همانطوری که در بحثهای گذشته ذکر کردیم اینطور نیست که دلیل مخصّص منفصل وقتی که در مقابل دلیل عام قرار بگیرد هیچ گونه تصرّفی در هیچ مرحله ای از آن مراحل ثلاثه واقع نشود بلکه در مرحلۀ ظهور«اکرم کل عالم» محفوظ است. در مرحلۀ اصالة الظهور که مربوط به ارادۀ استعمالیه و مستعمل فیه است، باز دلیل عام محفوظ است اما در مرحلۀ سوم که مسألۀ اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه باشد گفتیم:

دلیل مخصّص منفصل در این مرحله در دلیل عام تصرّف می کند و حکم می کند به اینکه دائرۀ مراد جدّی مولا اضیق از دائرۀ مراد استعمالی مولاست. مراد استعمالی کل عالم است اما مراد جدّی، عالمی است که دارای عنوان مخصّص که عبارت از فسق است نباشد لذا ما مبنای ایشان را از اول نپذیرفتیم.

به علاوه یک مقدار دست را پایین گرفتیم و یک مقدار تنزّل کردیم و الا افرادی بودند که اصلا می گفتند: تخصیص عام مستلزم مجازیت عام است. معنای اینکه تخصیص مستلزم مجازیت است این است که مخصّص در مرحلۀ استعمال تصرّف در عموم می کند یعنی همانطوری که«یرمی» در «رأیت اسدا یرمی» قرینۀ این است که اسد در مرحلۀ استعمال در غیر معنای حقیقی خودش استعمال شده، در رجل شجاع استعمال شده است می گفتند: تخصیص به منفصل هم معنایش این است که اصلا«اکرم کل عالم» در خود دائرۀ استعمال، استعمال در تمامی علما نشده بلکه در عالم غیرفاسق استعمال شده است که تخصیص را مستلزم تصرّف در مرحلۀ ثانیه از آن مراحل ثلاثه ذکر کردند.

لکن ما گفتیم: این دیگر بی انصافی است. از نظر استعمال، «اکرم کل عالم» در همان معنای عموم لغوی و وضعی خودش استعمال شده است لکن مراد جدّی، دائره اش اضیق از مراد استعمالی است.

اما علی ایّ حال اینطور نیست که ما مسألۀ مخصّص منفصل را با مسألۀ موت یکسان قرار بدهیم و بگوییم: همانطوری که اگر فسّاق از علما مثلا دفعتا می مردند، چطور در«اکرم کل عالم» هیچ تصرّفی

ص:204

و تضییقی به وجود نمی آمد، اینجایی هم که فسّاق زنده هستند اما خود مولا به دلیل مخصّص منفصل می گوید: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» این هم مثل آن باشد، بلکه مسأله اینطور نیست. مسألۀ موت غیر از مسألۀ دلیلی است که از ناحیۀ خود مولا صادر بشود و اصولا نمی تواند انسان این معنا را بپذیرد که مولایی که می گوید: «اکرم کل عالم» و فردا می آید می گوید: «لا تکرم الفسّاق من العلماء» بگوییم: مراد جدّی اش از«اکرم کل عالم» همۀ علما بوده«حتی الفسّاق منهم». این یک حرف غیرقابل قبولی است که انسان بخواهد مسألۀ مخصّص منفصل را با موت مقایسه بکند. وقتی که یک عالم، ده عالم یا در این مثال همۀ فسّاق از علما بمیرند اصلا لازم نیست که عبد به مولا مراجعه بکند. مولا می گوید: من گفتم: «اکرم کل عالم» دیگر من نیامدم بگویم: که ده تا هستند، پنجاه تا هستند، صدتا هستند، کمترند یا بیشتر، اینها نقشی در«اکرم کل عالم» ندارد اما وقتی که خود مولا می آید«لا تکرم الفسّاق من العلماء» را به دنبال«اکرم العلماء» منتها با یک فاصله ای مطرح می کند، هردو مربوط به مولاست، وقتی عبد اینها را روی هم می ریزد با توجه به اقوائیت دلیل مخصّص، لامحاله حکم می کند به اینکه مراد جدّی مولا این نبوده که فسّاق هم اکرام بشوند، مگر اینکه مسأله نسخ در کار باشد یعنی اول مرادش عموم بوده«ثمّ بدا له» و به نظرش این رسید که به حسب تداوم، فسّاق را خارج بکند که این از محل بحث ما در باب تخصیص بیرون است. عنوان تخصیص معنایش این است که از اول حکم شامل این مورد مخصّص نبوده ولو اینک دلیل هایشان جداست اما از اول ارادۀ جدّیۀ مولا متعلّق به اکرام فسّاق از علما نبوده است.

پس در حقیقت جدّا این یک مقدار خلاف انصاف است که ما مسألۀ مخصّص منفصل را با مسألۀ موت مقایسه بکنیم و بگوییم: همانطوری که موت هیچ گونه تغییری در دلیل عام ایجاد نمی کند مخصّص منفصل هم همینطور این حرف ناتمام است، و اجمالا این مسأله مبنایی است و چون مبنای ایشان را ما نپذیرفتیم لذا فرمایش ایشان هم برطبق آن مبنایی که مورد قبول ما نبوده نمی تواند مورد قبول باشد.

عدم ترتب ملازمۀ عقلیه بر استصحابات موضوعیه

یک اشکال کوچکی به مرحوم محقق عراقی به نظر می رسد و آن این است ما حالا فرض کردیم که مبنای ایشان را پذیرفتیم اینکه ایشان در ذیل فرمودند: این ملازمۀ عقلیه بر استصحابات موضوعیه ترتّب پیدا نمی کند، این حرف درست است اما جایش آنجایی است که این لازم عقلی یا ملازم عقلی، یک طرفش خود این مستصحب موضوعی باشد. این مستصحب موضوعی شما اگر

ص:205

یک لازم عقلی یا ملازم عقلی داشت«لا یترتب علیه» ما هم قبول داریم اما اگر حکمی که مترتب بر این موضوع مستصحب است، آن حکم اگر یک لازم عقلی داشت آیا بار می شود یا نه ؟ قطعا بار می شود برای اینکه وقتی که شما استصحاب خمریت کردید«لا تشرب الخمر» پیاده می شود. «لا تشرب الخمر» که پیاده شد، عقل حکم می کند به اینکه شما باید این تکلیف را رعایت کنید و اطاعت کنید و مخالفت نکنید. آیا این حکم عقلی در اینجا پیاده نمی شود؟ چون شما خمریت را با استصحاب ثابت کردید، اینجا عقل نمی گوید که«لا تشرب الخمر» باید رعایت بشود؟ چرا برای اینکه این لازم عقلی، لازم عقلی خمریت نیست بلکه لازم عقلی«لا تشرب الخمر» است. وقتی که شما به استصحاب خمریت«لا تشرب الخمر» را پیاده کردید، لزوم اطاعت هم به دنبال او هست. در ما نحن فیه ممکن است بگوییم: شمایی که این زید عالم را استصحاب عدم فسقش را کردید با استصحاب عدم فسق«لا تکرم الفسّاق» را کنار بردید لکن«لا تکرم الفسّاق» که کنار رفت، او ملازم با وجوب اکرام است نه عدم الفسق ملازم با وجوب اکرام باشد که بگویید: ملازمۀ عقلیه در کار نیست.

شما به استصحاب عدم فسق«لا تکرم الفسّاق» را زدید عقب، و رفتن«لا تکرم» ملازم با پیاده شدن وجوب اکرام است برای اینکه ما می دانیم که هر عالمی یا وجوب اکرام دارد«ان لم یکن فاسقا» یا حرمت اکرام دارد«ان کان فاسقا» لذا در این قسمت اخیر از بیان ایشان ولو اینکه مبنای ایشان را هم بپذیریم این مناقشه وجود دارد. کلام مرحوم آقای آخوند را در این بحث با دقت مطالعه بفرمایید، چون نکات خیلی دقیقی دارد که باید به آنها توجه بشود.

پرسش:

1 - مراحل حجیت یک دلیل را بطور تفصیل بیان کنید.

2 - مراد از اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه چیست ؟

3 - عدم جریان استصحاب در موضوعات و عناوین به چه معنایی است ؟

4 - کیفیت عدم ترتب ملازمۀ عقلیه بر استصحابات موضوعیه را توضیح دهید.

ص:206

درس ششصد و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم رجوع به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص

بحث در این بود که آیا به کمک یک اصل موضوعی که در رابطۀ با نفی عنوان مخصّص جریان پیدا می کند می توانیم در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص رجوع به عام کنیم یا نه ؟ عرض کردیم که مرحوم محقق عراقی به طور کلی این معنا را منکر هستند چه استصحاب، استصحاب متعارف و معمولی باشد و چه استصحاب، استصحاب عدم ازلی باشد. در مقابل ایشان، مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه معتقدند که به کمک اصل می توانیم زمینۀ رجوع به عام را فراهم بکنیم و حکم عام را در مورد شک پیاده کنیم.

کلام مرحوم محقق خراسانی در کفایه یک مقدار نیاز به توضیح دارد و بعد هم ببینیم که چه مقدارش قابل قبول است و چه مقدارش مورد مناقشه می تواند واقع بشود؟

ایشان روی هم رفته دو مطلب را ذکر می کنند که یک مطلب را ما هم می پذیریم و برطبق بحثهای گذشته این مطلب یک مطلب صحیحی است منتها با یک اضافه ای که کلام ایشان در اینجا بر آن

ص:207

دلالت دارد و آن اضافه هم حق است و واقعیت دارد. عرض کردیم: اگر یک عامی تخصیص خورد به مخصّص منفصل، این مخصّص منفصل موجب تصرّف در مراد استعمالی عام نخواهد بود. ارادۀ استعمالیه که مربوط به آن مرحلۀ دوم از مراحل ثلاثه ای که ما در رابطۀ با حجیت عام مطرح می کردیم و می گفتیم که اگر دلیل عام بخواهد حجیت داشته باشد باید سه مرحله را طی بکند: یک مرحله، اصل ظهور لفظ در عموم است که این یا از راه لغت و وضع روشن می شود گاهی هم از طریق عقل ثابت می شود مثل آنهایی که نکرۀ در سیاق نفی را به مقتضای قرینۀ عقلیه، دال بر عموم می دانند. مرحلۀ دوم عبارت از اصالة الظهور بود یعنی این لفظی که ظهور در این معنا دارد، متکلم در مقام استعمال در همین معنای ظاهرش استعمال کرده و در حقیقت، مستعمل فیه، همان معنای لغوی این لفظ و معنای ظاهرش است. مرحلۀ سوم این بود که این مستعمل فیه مراد جدّی متکلم هم هست که گفتیم: در این رابطه اصلی هست به نام«اصالة التطابق بین الارادتین الارادة الاستعمالیة و الجدّیة» و گفتیم: در آنجایی که عام مخصّص واقع می شود به یک مخصّص منفصل، وجود این مخصّص منفصل در این مرحلۀ سوم تصرّف می کند و اصالة التطابق را کنار می زند و حکایت از این می کند که دایرۀ مراد جدّی مولا اضیق از دایرۀ مراد استعمالی است. مراد استعمالی، همان عموم است. «اکرم کل عالم» از نظر ارادۀ استعمالیه در«کل عالم» استعمال شده است، مجازی نیست، همان معنای موضوع له و معنای لغوی«کل عالم» است اما«لا تکرم الفسّاق من العلماء» حکایت از این می کند که مراد جدّی مولا به اکرام کل عالم متعلق نشده، یک تیپی مستثناء هستند. فسّاق از دایرۀ ارادۀ جدّی مولا بیرون هستند.

ارتباط تخصیص با عنوان عام برمبنای محقق عراقی ره

این تصرّف بلااشکال روی مبنای ما که با همین مبنا هم از کلام محقق عراقی جواب دادیم، یک چنین تصرّفی می کند. این را شاید مکرر هم در این مباحث بحث کردیم لکن نکتۀ اضافه ای که می فرمایند مخصوصا با توجه به ذیل کلامشان و نیاز به یک مقدار توضیح دارد عبارت از این است که«لا تکرم الفسّاق» اینکه دایرۀ مراد جدّی را تضییق می کند مسلّم است روی مبنای ما اما بحث این است که چه عنوانی به مراد جدّی می دهد؟ عالم را«موصوفا بانّه غیر فاسق» این عبارت اخری از مراد جدّی است، یعنی مثل اینکه اگر مولا از اول می گفت: «اکرم کل عالم موصوف بانّه غیر فاسق» اگر مولا از اول این تعبیر را می کرد، در اینجایی که«اکرم کل عالم» با«لا تکرم الفسّاق من العلماء» مخصّص واقع می شود و تخصیص هم تضییقی در دایرۀ مراد جدّی ایجاد می کند، جمع بندی این دو چطور

ص:208

می شود؟ یعنی وقتی که ما«اکرم کل عالم» را با«لا تکرم الفسّاق من العلماء» با توجه به مبنای خودمان که این مبنا را پذیرفتیم و خیلی هم اطمینان به این مبنا هست، جمع بندی مسأله چه می شود؟ یعنی اگر از ما سؤال کردند که بالاخره مولا چه چیز را واجب کرده ؟ ما در مقام واجب می گوییم: عالمی که فاسق نباشد؟ این را در جواب می گوییم ؟ می گوییم: نه، این از این هم مسأله وسیعتر است این مثل آنجایی نیست که مولا از اول بگوید: «اکرم العالم غیر الفاسق» که اگر می گفت: «اکرم کل عالم موصوف بانّه غیر فاسق» شما نیاز به دو مطلب داشتید: یکی اینکه باید عالمیت را احراز بکنید و دیگر اینکه غیر فاسقیت را احراز بکنید برای اینکه اگر مولا گفت: «اعتق الرقبة المؤمنة» شما اول باید احراز بکنید که«هذه رقبة» در مقابل اینکه شاید حرّ باشد«و لم یکن رقبة». ثانیا باید احراز کنید که«انّ هذه الرقبة مومنة» در مقابل اینکه شاید این رقبه کافره باشد همانطوری که اگر مولا بگوید: «اعتق الرقبة المؤمنة» هم عنوان رقبه نیاز به احراز دارد در مقابل حرّیّت و هم عنوان مؤمنه نیاز به احراز دارد در مقابل رقبۀ کافره، اگر هم مولا گفت: «اکرم العالم غیر الفاسق» یا«اکرم کل عالم غیر فاسق» شما هم باید عالمیت را احراز بکنید هم باید غیر فاسقیت را احراز بکنید منتها هردویش را از طریق استصحاب هم می توانید احراز بکنید. عرض کردیم: اگر زید قبلا عالم بوده و شما حالا شک دارید که«انّه عالم او لیس بعالم» می توانید استصحاب عالمیت را جاری بکنید کما اینکه زید عالم اگر قبلا غیرفاسق بوده و حالا شک دارید در اینکه غیرفاسق است یا نه ؟ باید از طریق«استصحاب عدم کونه فاسقا» احراز بکنید که«انّه غیر فاسق».

ایشان می فرمایند: (که واقعیت هم همین است) در جمع بندی بین«اکرم کل عالم» با«لا تکرم الفسّاق من العلماء» ما به این نتیجه نمی رسیم که برگردد به«اکرم کل عالم غیر فاسق» که نتیجه این بشود که ما را محدود بکند هم عالمیت را باید احراز بکنیم هم غیرفاسقیت را باید احراز بکنیم بلکه مسألۀ از این وسیعتر است، چون تخصیص اصولا عنوان را عام نمی دهد. همین مقدار که عنوان مخصّص نباشد نه اینکه عدم عنوان مخصّص را شما احراز کرده باشید و به صورت قید در موضوع عام برایش دخالتی قائل بشوید. همین مقدار که زید عالم باشد، فاسق نباشد اما نه غیرفاسق باشد که غیرفاسقیت هم نیاز به احراز داشته باشد، شبیه است البته«التشبیه یقرّب من وجه و یبعّد من وجه» شبیه«لیس زید بقائم» با«زید لا قائم» است. «زید لا قائم» قضیۀ موجبه معدوله است. لاقائمیت وصف برای زید است، اما«لیس زید بقائم» شما وصفی را برای زید اینجا ثابت نمی کنید لذا این قضیۀ شما صادق است، حتی با نبود موضوع. زیدی نیست تا اینکه اتصاف به قیام داشته باشد به اصطلاح منطق: این سالبۀ محصلّه است و سلب تحصیلی با انتفای موضوع هم صادق است، اما به

ص:209

خلاف«زید لا قائم» که این قضیه موجبه است یک عنوانی دارد حمل بر زید می شود، یک عنوانی دارد اتحاد با زید پیدا می کند، یک وصفی برای زید در کار است.

بیان استاد در جریان یا عدم جریان استصحاب

ما می خواهیم بگوییم: اگر مولا از اول بگوید: که«اکرم کل عالم غیر فاسق» اینجا دو عنوان اخذ شده است: عنوان عالمیت و عنوان غیر فاسقیت و هردو هم نیاز به احراز دارد ولو از طریق استصحاب هردو را احراز بکنیم، مسأله ای نیست اما باید احراز بشود. در تخصیص به مخصّص منفصل مسأله اینطور نیست. نتیجۀ تخصیص این نمی شود که دایرۀ مراد جدّی ما دو عنوان در آن پیدا بشود: یکی عالمیت، یکی غیرفاسقیت که ما هم مجبور باشیم برای رجوع به عام عنوان عالمیت را احراز بکنیم و هم مجبور باشیم عنوان غیرفاسقیت را احراز بکنیم بلکه مراد جدّی ما هیچ عنوانی پیدا نمی کند فقط آن چیزی که کافی است و زمینه ساز برای رجوع به عام است این است که عالمیت را احراز بکنیم و با استصحاب یا اصل دیگری بگوییم: عنوان مخصّص وجود ندارد. همین مقدار که نفی بکنیم تحقّق عنوان مخصّص را نه به صورت وصفی و به صورت قیدی. کانّ بگوییم: فی البین، فی المجلس عالم هست، فاسق نیست. همین کافی است. شما اگر عالمیتش را به وجدان احراز کردید، فاسق نیستش را به استصحاب ثابت کردید، همین کفایت می کند اما«انّه لم یکن فی السابق فاسقا و کان متصفا بعدم الفسق فالان الاتصاف باق» این مانعی ندارد اما ضرورت ندارد و نتیجه اش در استصحابات عدم ازلیه روشن می شود که آنجا نمی توانیم مسألۀ اتصاف را به هیچ وجه ثابت بکنیم. در باب فسق اگر حالت سابقۀ عدمیه باشد چون موضوع دارد می توانیم استصحاب بقای اتصاف را بکنیم اما می خواهیم بگوییم: دایرۀ مراد جدّی محدود به این نیست. اگر اتصاف را ثابت کردید، مانعی نیست. اتصاف هم نباشد باز دایرۀ مراد جدّی شامل می شود برای اینکه تخصیص هیچ عنوانی به عام نمی دهد. تعبیر ایشان این است که عام در مخصّص متصل«لمّا لم یکن معنونا بعنوان خاص» به عنوان مخصوصی مقیّد نیست، پس عنوانش چیست ؟ «بل بکل عنوان» هر عنوانی می خواهد داشته باشد اما یک چیزی هست«لم یکن ذاک عنوان الخاص» اینجا الخاصش الف و لام دارد. همین که عنوان خاص نباشد، همین مقدار، دیگر غیر عنوان خاص هم به صورت عنوانیت دخالت دارد، این هم در کار نیست. عرض کردم ذیل کلامشان هم یک تعبیری دارند که بعد عرض می کنیم تأیید می کند این مطلب را که پس ما در حقیقت با مخصّص منفصل ولو اینکه در دایرۀ مراد جدّی تضییق قائل می شویم اما حاصل جمعشان برنمی گردد به«اکرم کل عالم غیر فاسق» که عنوان

ص:210

غیرفاسقیت هم خودش در متعلق و موضوع حکم نقش داشته باشد بلکه همین که عالم، عالمیت محرز و فاسقی نباشد، فسقی نباشد همین مقدار کافی است نه اینکه اتصاف به عدم الفسق وجود داشته باشد. این اتصاف اگر باشد خوب است اما ضرورتی ندارد که ما دایرۀ این اتصاف را احراز بکنیم و این اتصاف را ثابت بکنیم.

استصحاب عدم ازلی نزد محقق عراقی ره

تا اینجای کلام ایشان مطلبی است که مورد قبول ما هم هست لکن بعد که ایشان می خواهند مثال بزنند درحالی که ضرورت نداشت که مثال را به استصحاب عدم ازلی بزنند ولی مثل اینکه استصحاب عدم ازلی پیش ایشان از استصحابات مسلّمه بوده است اصلا به جای استصحاب عدم فسق که یک استصحاب معمولی روشنی است ایشان مثال به استصحاب عدم ازلی زده اند و شاید نکته اش هم این باشد که چون این یک مسألۀ فقهی است و یک روایت است و تخصیص خورده، خواسته اند نتیجه را در مسألۀ فقهیه روشن بکنند بخلاف«اکرم کل عالم» با«لا تکرم الفسّاق» که مثال های فرضی ما است. لذا می فرمایند: اگر در مرئه ای شک داشته باشیم که«انّها قرشیة ام غیر قرشیة ؟» چونکه ثمرۀ قرشیت و غیرقرشیت یکی از مسائلش مسألۀ حیض است روایتی دارد، عین روایتش به ذهنم نیست که دارد«المرئة» یا دارد«کل مرئة» حالا آن چیزی که به ما ارتباط دارد مسألۀ عامش ارتباط دارد، فرض کنید روایت«کل مرئة» است. «کل مرئة تری الحمرة الی خمسین» هر زنی خون حیض را تا پنجاه سال می بیند بعد از پنجاه سال دیگر«لیس بحیض» بعد دلیلی به عنوان مخصّص منفصل قائم شده که«المرئة اذا کانت قرشیة تری الحمرة الی ستین» اگر مرئه قرشی شد تا شصت سال خون حیض را می بیند و احکام حیض بر آن مترتب است لذا این مرئه ای که حالا در خارج وجود دارد و ما شک داریم که«انّها قرشیة ام غیر قرشیة» فرض کنید حالا 51 سالش است، خونی هم دیده است ما روی قرشیت و غیرقرشیت تردید داریم که این دم، دم حیض است یا اینکه دم غیر حیض و دم استحاضه است. آن نکته ای که عرض کردم در کلام ایشان اینجا بیان می کنند این است که می فرمایند: وقتی که ما شک می کنیم«لا اصل یحرز به انّها قرشیة ام غیر قرشیة» یعنی ما هیچ راه احراز نه برای قرشیت این زن داریم اینکه واضح است و نه برای غیر قرشیتش که بخواهیم بگوییم:

«هذه المرئة غیر قرشیة» لکن در عین حال می فرمایند که این تخصیص«کل مرئة تری الدم الی خمسین» به«المرئة القرشیة تری الدم الی ستین» حاصل جمعش این می شود که آن که باقی در تحت عام است، دو مصداق است: یکی«المرئة غیر القرشیة» مرئۀ غیر قرشیه که ما هم مرئه بودنش را

ص:211

احراز کردیم هم غیر قرشیه بودنش را. این یک مصداق باقی در تحت عام است، اما یک مصداق دیگر هم هست و آن این است که مرئه باشد و انتساب به قریش وجود نداشته باشد، نه اینکه این مرئه اتصاف داشته باشد به عدم انتساب به قریش. اتصاف در کار نیست. مرئه باشد و انتساب به قریش وجود نداشته باشد. ایشان می گوید: مرئه بودنش که محرز است، عدم انتساب به قریش را هم به صورت استصحاب عدم ازلی جاری می کنیم به این کیفیت: می گوییم: آن زمانی که این مرئه متولد نشده بود لامحاله انتساب به قریش وجود نداشت، شک می کنیم که«بعد ولادتها و حین ولادتها» با وجود این مرئه و تحقّق این انسان متصف به انوثیت آیا انتساب به قریش هم به عنوان یک واقعیت تحقّق پیدا کرد یا نه ؟ استصحاب می کنیم عدم تحقّق انتساب به قریش را، نه عدم اتصاف هذه المرئه را بکونها قرشیة این را استصحاب نمی کنیم چون ضرورت ندارد. اگر دلیل مخصّص به عام یک عنوانی می داد و نتیجۀ دو دلیل این می شد که«المرئة غیر القرشیة تری الدم الی خمسین» ما هم باید مرئه بودنش را احراز کنیم در مقابل رجل و خنثی مثلا هم باید غیر قرشیتش را احراز بکنیم. ایشان می فرماید: منحصر به این نیست و چنین عنوانی تحقّق ندارد. آن چیزی که لازم است احراز بشود اینکه«هذه مرئة و لم یکن هناک انتساب الی قریش»، «هذه مرئة محرز بالوجدان. لا یکون فی البین انتساب الی قریش» را به استصحاب عدم ازلی ثابت می کنیم، می گوییم: قبل ولادته که نه مرئه ای بود و نه چیزی بود انتساب به قریشی تحقّق نداشت حالا شک می کنیم با ولادت این مرئه که الان 51 سالش است و خون دیده آیا انتساب به قریش تحقّق پیدا کرد یا نه ؟

پس مرحوم آخوند دو مطلب دارند: مطلب اولشان را ما با کمال تواضع و خضوع می پذیریم اما بحثی که با ایشان داریم در رابطۀ با استصحاب عدم ازلی است به طوری که اگر ایشان در اینجا مثال را روی استصحاب عدم ازلی پیاده نکرده بودند هیچ گونه مسأله ای نداشتیم اما یکی به علت وجود این جهت که این یک مسألۀ فقهیه است اینجا روشن می شود و دیگر اینکه در استصحابات معمولیه باز مسأله خوب روشن نمی شود که ما یک فرد دومی هم داریم یعنی عام و مخصّص را که روی هم بریزیم سه فرد کانّ داریم: «العالم الفاسق، العالم المتصف بانّه غیر الفاسق، العالم و لا یکون هناک فسق» منتها«لا یکون هناک فسق» را فقط از طریق استصحاب عدم ازلی می توانیم پیاده بکنیم و همین ها سبب شده که مرحوم آخوند مجبور شدند استصحاب عدم ازلی را پیاده بکنند. ما با اینکه اصل مطلب را قبول داریم اما این استصحاب عدم ازلی را کما اینکه مکرّر اشاره کردیم نمی پذیریم.

لکن مرحوم محقق حائری مؤسس حوزۀ علمیه نه در کتابشان، در درسشان شاید هم در پاورقی های تبع جدید«درر» بیانی برای توجیه استصحاب عدم ازلی دارند که آن بیان را عرض کنیم و یک مقدار

ص:212

در این رابطه ان شاء الله بحث کنیم.

پرسش:

1 - حکم رجوع به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص را بیان کنید.

2 - ارتباط تخصیص با عنوان عام برمبنای محقق عراقی ره چگونه است ؟

3 - بیان استاد در جریات یا عدم جریان استصحاب را توضیح دهید.

4 - کیفیت جریان استصحاب عدم ازلی نزد محقق عراقی ره را تشریح کنید.

ص:213

درس ششصد و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثبوت عنوان مخصص به کمک استصحاب عدم ثبوت

ما به کمک استصحاب عدم ثبوت، عنوان مخصص را ثابت می کنیم و همین مقدار برای مراجعه به عام، کفایت می کند. بعضی از دوستان در در ذهنشان آمده است که این همین تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص است، غافل از اینکه در تمسک به عام در شبهه مصداقیه می گویند نفس شک در عنوان خاص برای رجوع به عام کافی است. در اینجا این معنا را نمی گوییم ما اول دست به دامن استصحاب دراز می کنیم و از راه استصحاب، نبودن عنوان مخصص را ثابت می کنیم و می گوییم همین مقدار در رجوع به عام کافی است برای اینکه عام بعد از تخصیص به مخصص منفصل یک عنوانی پیدا می کند و همان عنوان عالمیت است به ضمیمه نبودن عنوان مخصص این نبودن و از طریق استصحاب ثابت می کنیم عنوان عام که معمولا محرز بالوجدان است پس این مسأله غیر از تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص است. و اما بحث راجع به استصحاب عدم ازلی و عدم قرشیت مرأه هست در این موردی که مرحوم آخوند ذکر فرمودند.

ص:214

توجیهی مرحوم محقق حائری در بحثشان راجع به این استصحاب عدم ازلی ذکر کردند و راه را برای جریان این قبیل استصحابات هموار ساختند. ایشان می فرماید: ما دوجور عارض داریم:

«العوارض علی قسمین» یک قسمت آنهایی است که از آنها تعبیر می شود به عرض ماهیت و معروض آنها نفس ماهیت است و یک قسمت عبارت از عوارض وجود است و معروض آنها عبارت از چیزی است که وجود داشته و اتصاف به وجود داشته باشد. عرض ماهیت مثل زوجیت نسبت به اربع است که معنای اینکه زوجیت عارض ماهیت اربعه است، این است که اگر ما فرض کنیم که برای ماهیت یک تقرّر و ثبوتی باشد در غیر رابطه با وجود، نه وجود خارجی و نه وجود ذهنی اگر ماهیت را با قطع نظر از وجودین فرض کنیم که یک تقرر و ثبوتی دارد در همان عالم تقرر و ثبوت ماهیت زوجیت عارض اربعه است و عروض زوجیت بر اربعه توقف ندارد که اربعه وجود خارجی پیدا کند و یا وجود ذهنی پیدا کند، این معروضش خود ماهیت است و ماهیت هم نسبت به وجودین و عدمین علی السواء است. نه در رابطه با وجود خارجی ضرورتی دارد و نه در رابطه با وجود ذهنی و نه در رابطه با عدم هریک از وجود خارجی و وجود ذهنی.

مراد از عوارض وجود

اما یک قسمت از عوارض که تقریبا نوع اعراض از این قبیل هستند عبارت از عوارض وجود است که در عروض آن عارض وجود معروض نقش دارد و اگر معروض اتصاف به وجود خارجی پیدا نکند، نمی تواند معروض برای آن عرض قرار بگیرد مثل عنوان بیاض و سواد نسبت به جسم، بیاض و سواد عارض ماهیت جسم نیست، بلکه وقتی که شما می گویید«الجسم له البیاض» یا «الجسم ابیض» این عبارت اخری این است که«الجسم الموجود ابیض» عنوان موجودیت اینجا مفروض است ولو اینکه در کلام هم ذکر نشود و اکثر اعراض و عوارض از همین قبیل هست که در معروضشان یا وجود ذهنی و یا وجود خارجی مدخلیت دارد و مثلا مسأله کلیت این عارض ماهیت است و منتها در وجود ذهنی ماهیت است و همینطور اعراض و عوارض وجود خارجی فراوان است. آنوقت ایشان می فرماید که این چیزی را که در باب استصحاب ما می خواهیم عدمش را به عنوان عدم ازلی استصحاب کنیم، اگر از عوارض ماهیت باشد، به هیچ وجه استصحاب عدم ازلی در هیچ مرحله ای در رابطۀ با او جریان پیدا نمی کند مثلا اگر ما شک کنیم که آیا اربعه اتصاف به زوجیت دارد یا نه ؟ از باب مثال به لحاظ اینکه معروض زوجیت عبارت از ماهیت اربعه است. ایشان می فرماید: ما چه چیز را اینجا استصحاب بکنیم ؟ بگوییم ماهیت اربعه یک زمانی زوج نبوده است و

ص:215

ما حالا شک داریم در اینکه زوج ام لا؟ درحالی که زوجیت اگر باشد لازم خود ماهیت و عارض خودت ماهیت است؛ آنوقت چطور می توانیم یک حالت سابقه متعینه در عوارض و لوازم مشکوکه یک ماهیتی ما فرض کنیم و بگوییم ماهیت یک زمانی در یک آنی، لم تکن زوجا این اگر زوجیت لازم ماهیت باشد هر وعایی که شما برای ماهیت تصور بکنید و هر ظرفی که برای ماهیت در نظر بگیرید در آن وعا اگر این لازم ماهیت شد، تحقق دارد. نمی توانیم بین ماهیت و بین این لازم در هیچ وعاء و عالمی ما تفکیک فرض کنیم به عنوان حالت سابقه متیقنه.

پس اگر عدم ازلی مستصحب ما از نوع عارض ماهیت باشد، این حالت سابقۀ متیقنه ندارد و به هیچ وجه استصحاب عدم، جریان پیدا نمی کند اما اگر عارض، عارض وجود باشد، این موجود حین ما یوجد اگر معروض این عرض باشد و معروض هست و اگر متصف باشد از هنگام وجود، اتصاف دارد این جا، ایشان می فرماید که استصحاب عدم ازلی مانعی ندارد مثالش هم مثال قرشیت است آیا قرشیت لازمه ماهیت مرأه است و مرأه در وعاء ماهیت و تقرر و ثبوت ماهیت عنوان قرشیت و غیر قرشیت دارد یا اینکه نه«حینما یوجود و یتحقق فی الخارج و حین ما تتولد» در آن هنگامی که متولد می شود، آیا شما یک مقدار هم بالاتر بروید و بگویید در همان موقعی که در شکم مادر عنوان مرأه بودن بر او پیدا می شود اگر قرشی باشد در همان هنگام قرشی است و اگر هم غیر قرشی باشد در همان هنگام قرشی است. خوب اینجا ایشان می فرماید که اگر ما در یک مرأه ای شک کردیم که«انّها قرشیة ام غیر قرشیة ؟» استصحاب را به این کیفیت جاری بکنیم مستصحب را عبارت از ماهیت مرأه قرار می دهیم و می گوییم بلااشکال ماهیت این زن، قبل از آنکه وجود پیدا کند و قبل از آنکه متولد شود یا قبل از آنکه در شکم مادر، روح در او دمیده بشود، این ماهیت لم تکن قرشیة لکن بعد از آنکه این ماهیت اتصاف به وجود پیدا کرد و متولد شد ما شک می کنیم که آیا اتصاف به قرشیة پیدا کرد یا اینکه اتصاف به قرشیت پیدا نکرد؟ پس در حقیقت اشاره می کنیم الی ماهیة هذه المرأة المشکوکه و نقول که هذه الماهیة قبل ان تتلبس بلباس الوجود، لم تکن قرشیة قطعا برای اینکه قرشیة مربوط به ماهیت نیست و مربوط به وجود ماهیت مرأه هست آن وقت بعد ما صارة الماهیة موجودة نشکّ در اینکه این ماهیت موجوده آیا اتصاف به قرشیة پیدا کرد یا اتصاف به قرشیت پیدا نکرد لذا ما استصحاب عدم قرشیة را با حفظ وجود حالت سابقه متیقنه ایشان می فرماید به این کیفیت جاری می کنیم. لکن ما برای خاطر اینکه این استصحاب عدم ازلی ولو اینکه جای اصلی بحثش مسئله استصحاب است، آنجا باید مفصلا بحث بشود اما چون موارد ابتلای به این استصحاب زیاد است، اگر چه ما سابقا هم گاهی مختصرا و گاهی هم بیش از اختصار در این رابطه بحث کردیم ولکن به

ص:216

نظر می رسد که ما اینجا این بحث را دقیقا بررسی بکنیم و ببینیم که این استصحاب عدم ازلی حتی با توجیهی که مرحوم محقق بزرگوار حائری(قدس سره الشریف) فرمودند آیا این استصحاب جاری هست یا نه ؟ لکن قبل از آن که به این استصحاب برسیم، چند مقدمه که اینها را در مباحث گذشته بحث کردیم ولکن اینجا هم نیاز به تکرار دارد و تکرارش هم ان شاء الله مفید خواهد بود.

مقدمتا یک مطلبی در رابطه با قضیه مطرح است، شما استصحاب قرشیت را کنار بگذارید، مقدمات این بحث را می خواهیم ذکر بکنیم تا بعد ان شاء الله در نتیجه روی استصحاب عدم قرشیت نتیجه بگیریم. در منطق و همینطور بین اصولیین این معنا تقریبا معروف و بلکه بالاتر از معروف است که می گویند هرقضیه ای، مرکب از سه جزء است و قضیه تترکب من ثلاثة الاجزاء، یکی موضوع است و یکی محمول است و یکی نسبت، و این قضیه ای که اینها ذکر می کنند نه تنها در رابطه با قضیه ملفوظه است یعنی در رابطه با مبتدا و خبر است مثل زید قائم از نظر جهات ادبی و جهات نحوی نه، ظاهرشان این است که همانطور که در قضیه ملفوظه نسبت تحقق دارد در قضیه معقوله هم نسبت تحقق دارد. قضیۀ معقوله کدام است ؟ یعنی آن چه را که متکلم قبل از تکلم به زید قائم در وعاء و در عالم ذهنش تصور می کند، زید را تصور می کند و قائم را تصور می کند و نسبت بین قائم و زید را هم تصور می کند. قضیۀ معقوله در رتبۀ متقدمه بر قضیه ملفوظه است و ظاهرشان این است که نه تنها در قضیه ملفوظه نسبت وجود دارد و سه جزء مدخلیت دارد، بلکه در قضیۀ معقوله هم همینطور است و بلکه ظاهرش یک مطلب دیگری هم هست که نکند این قضیه حکایت می کند از واقعیت خارجیه و از یک امر متحقق فی الخارج و حکایتش هم حکایت کاملا صددرصد مطابق با واقع است پس لامحاله همانطوری که در قضیه نفسیه و قضیه معقوله نسبت وجود دارد در واقع از آن به واقعیت محکیه تعبیر می کنیم.

اجزاء در واقعیت محکیه

در آن واقعیت محکیه سه جزء وجود دارد: یک جزء زید است و یکی قائم است و یک جزء نسبت است بین زید و قائم است پس این ترکب در حقیقت هم در قضیه ملفوظه است و هم در قضیه معقوله و هم در واقعیتی که این قضیه نقش حکایت و اخبار از آن واقعیت را دارد و این تقریبا یک مسئله مسلم بین منطقیین و بین اصولیین است ولکن ما در مقابل این حرف با دو اشکال مواجه هستیم و یک اشکال این است که اصولا حالا با قطع نظر از قضیه، هرکجا که بخواهد یک نسبتی تحقق پیدا کند؛ در مفهوم این نسبت و در مفاد این نسبت دو خصوصیت معتبر است: یکی اینکه

ص:217

نسبت نیاز به منتسبین دارد و دو طرف و دو منتسب لازم دارد و معنا ندارد که یک شیء را انسان به خودش نسبت بدهد«النسبة تحتاج الی منتسبین». خصوصیت دوم که از همین استفاده می شود این است که این منتسبین باید متغایرین باشند، بین آنها یک تغایر و یک اختلافی تحقق داشته باشد و الا اگر موضوع یک شیء باشد و محمول هم همان شیء و منتسبین ما غیر متغایرین باشد، معنا ندارد که نسبت تحقق پیدا کند ولو اینکه اختلاف لفظی در کار باشد، آیا شما می توانید بگویید که بین انسان و بشر نسبت تحقق دارد؟ انسان و بشر گرچه در عالم لفظ متغایر هستند، اما نسبت که مربوط به عالم لفظ نیست، شما می خواهید بین انسان و بشر در همه مراحل ایجاد نسبت کنید، این امر غیرمعقولی است و حتما باید نسبت در جایی تحقق پیدا کند که منتسبین باشد و منتسبین هم متغایرین مثل اینکه می گویید بین جسم و بیاض ارتباط و نسبت وجود دارد این حرف درستی است و جسم امر جوهری و بیاض امر عرضی است بینهم التغایر لکن به علت اینکه این عرض عارض این جوهر شده است و جسم معروض بیاض قرار گرفته است ما می توانیم بگوییم بین جسم و بیاض ارتباط و نسبت وجود دارد. می گویید«الانسان عالم» این حرف درست است و انسان از مقوله جوهر است و علم از مقوله اعراض است، بین علم و انسان بواسطه درس خواندن، ارتباط پیدا شده است و در نتیجه زید معروض علم شده است و بین اینها نسبت تحقق پیدا کرده است. پس این مطلب را هم باید یک مسئله مفروغ عنهی در رابطه با قضایا قرار بدهیم که«النسبة تحتاج الی منتسبین متغایرین» حالا که اینطور شد ما باید بررسی کنیم، من این را مطرح می کنم برای اینکه شما دقت بفرمایید. مصداق کامل قضایا، قضایای حملیه است و دیگر قضیه ای را روشنتر و واضحتر از نظر عنوان قضیه، از قضیه حملیه نداریم و قضیه حملیه هم علی قسمین؛ حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی. حالا باید اینها را بررسی کنیم ببینیم آیا در این قضایای حملیه چه حمل اولی ذاتی و چه حمل شایع صناعی نسبت به آن معنایی که در خود معنای نسبت ما می فهمیم و عرف و عقل می فهمد آیا نسبت به این معنا وجود دارد؟ یا اینکه این قضایا اکثرا نسبت به آن معنایی که در ذهن ما هست، در آن وجود دارد؟

پرسش:

1 - چگونه به کمک استصحاب عدم ثبوت، ثبوت عنوان مخصص امکان دارد؟

2 - توجیه محقق حائری ره در استصحاب عدم ازلی چیست ؟

3 - مراد از عوارض وجود را بطور تفصیل بیان کنید.

4 - اجزاء در واقعیت محکیه را نام برده و توضیح دهید.

ص:218

درس ششصد و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراد از قضایای حملیۀ مؤوّله

مطلبی در رابطۀ با قضایا مطرح شد که قضیه آن است که ترکب از سه جزء داشته باشد: یکی موضوع، و دیگری محمول، و سوم نسبت بین موضوع و محمول. عرض کردیم با توجه به دو نکته که یک نکته این است اصولا عنوان نسبت و معنای نسبت این است که هم منسبین لازم دارد و هم بین منسبین مغایرت باید تحقق داشته باشد که معنی مغایرت در ذهن همان مباینت نیست، یعنی دو چیز هستند ولو اینکه باهم ارتباط و اضافه و انتساب داشته باشند. و نکته دیگر این بود که قضیۀ لفظیۀ ما و همینطور قضیۀ معقوله که قبل از قضیۀ ملفوظه تحقق پیدا می کند و در ذهن متکلم مورد تصور واقع می شود، اینها یک مطلبی زائد بر واقعیت ندارند اینها آینه و مرآت همان واقعیت هستند و حکایت از همان واقعیت می کنند. با توجه به اینها ببینیم که در قضایا این مطلب معروف که عبارت از وجود نسبت است، آیا تحقق دارد یا ندارد؟ قضایا در رأسشان و مصداق روشنشان قضایای حملیه است قضایای حملیه یک تقسیمی از نظر ایجاب و سلب دارد که ما فعلا در قضایای موجبه بحث می کنیم و

ص:219

بعد هم ان شاء الله قضایای سلبیه لکن در همین قضیه و قضایای موجبۀ حملیه یک تقسیمی مطرح است و آن این است که قضایای حملیه، گاهی مستقیمه و یا به تعبیر دیگر غیر مؤوله الی الحذف است، اکثریت قضایای حملیه را این قسمت از قضایای حملیه تشکیل می دهد، لکن یک درصدی هم در قضایای حملیه وجود دارد که از آن تعبیر می کنند به قضایای حملیه مؤوله با همزه یعنی نیاز به تأویل دارد و نیاز به تقدیر دارد و نیاز به حذف دارد. حالا یک به یک ما اینها را ملاحظه می کنیم.

در قسم اول که قضایای حملیه مستقیمه است، می گویند که قضیه حملیه یا حملش اولی ذاتی است و یا حملش شایع صناعی است. در قضیه حملیۀ به حمل اولی ذاتی که یک اختلافی در سعه و ضیق آن مطرح است که آیا قضیۀ حملیه به حمل اولی ذاتی در آنجایی است که موضوع و محمول فقط در ماهیت متحد باشند ولو اینکه در مفهوم بین آنها مغایرت باشد یا اینکه نه حمل اولی ذاتی اختصاص دارد به آنجایی که اتحاد موضوع و محمول اتحاد در عالم مفهوم باشد که اگر در مفهوم اتحاد داشته باشند، لامحاله در ماهیت هم متحد هستند و لامحال در وجود هم متحد هستند؟ ثمره این اختلاف در قضیه«الانسان حیوان الناطق» معلوم می شود که انسان و حیوان الناطق اینها اتحادشان اتحاد ماهوی است، یعنی ماهیت انسان همان حیوان الناطق و حیوان الناطق ماهیتا همان انسان است.

اما از نظر مفهوم لعل بین اینها اتحادی وجود نداشته باشد و به لحاظ اینکه ما خیلی از اوقات کلمه انسان را می شنویم و هیچ در ذهنمان حیوان الناطق نمی آید و این مردم کوچه و بازار که با منطق و با جنس و فصل هیچ گونه آشنایی ندارند، کلمۀ انسان را می شنوند و معنی انسان را درک می کنند، اما هیچ سنخیت و آشنایی با حیوان الناطق ندارند، لکن این اختلاف در آن حیثی که ما داریم، بحث می کنیم در این حیث فرقی نمی کند و در قضیه«الانسان حیوان الناطق» یا بالاتر قضیه«الانسان انسان» یا«الانسان بشر» آنجایی که مترادفین در کار باشد، آیا در این قضایا ما در صدق قضیه بودن و قضیه حملیه بودن آن هم بهترین و روشنترین مصداق قضیه حملیه بودن ما تردیدی داریم ؟ ما می توانیم بگوییم«الانسان حیوان الناطق لیس بقضیة حملیة» یا اینکه این در رأس قضایای حملیه واقع شده است.

معنای قضیۀ حملیه به حمل شایع صناعی

قضیه«الانسان حیوان الناطق» را به عنوان حدّ تام مطرح می کنند که مشتمل بر جنس قریب و فصل باشد و این مهمترین حد و تعریفی است که در منطق برای ما ذکر کرده اند، سؤال می کنیم که آیا این قضیه حملیه ای که روشن ترین مصادیق قضیه حملیه است چه نسبتی بین انسان و حیوان الناطق

ص:220

وجود دارد؟ انسان همان حیوان الناطق است و حیوان الناطق همان انسان است ولو اینکه شما یک نوع مغایرت مفهوم بتوانید تصور بکنید لکن این مغایرت مفهومی مجوز این نیست که انسان را یک شیء قرار بدهد و حیوان الناطق را شیء دیگر قرار بدهد و بگوید بین این دو تا یک نسبتی مانند یک ریسمان و عامل ارتباطی که بین دو شیء وجود دارد و یک چنین چیزی بین انسان و حیوان الناطق وجود دارد، (انسان و بشر را ما در حمل اولی ذاتی مطرح بکنیم که دیگر مسئله کاملا روشن تر است) حتی از نظر مفهوم هم بین موضوع و محمول هیچ گونه مغایرتی نیست و در مفهوم نه در ماهیت و نه در وجود، چطور ما می توانیم اینجا مسئله نسبت را مطرح بکنیم شما بفرمایید که قضایای حملیه به نحو حمل اولی ذاتی کم واقع می شود و نوع قضایا به نحو حمل شایع صناعی است و لذا تعبیر به شایع می کنند و برای اینکه این نوع قضیه در بین قضایا کاملا شیوع دارد، می گوید ما حرفی نداریم و ما بحث را می آوریم روی همین قضیه حملیه به حمل شایع صناعی مثل«زید انسان»، قضیه حملیه به حمل شایع صناعی معنایش این است که موضوع ما یکی از مصادیق عنوان محمول باشد و یکی از افراد عنوان محمول باشد. زید مصداق طبیعت انسان است و ما قضیه«زید انسان» را تشکیل می دهیم آیا در قضیه زید انسان، بین زید و بین انسان مغایرت وجود دارد و در نتیجه نسبتی بین زید و انسان تحقق دارد؟ یا زید همان انسان است منتها با اضافه خصوصیات فردیه. و اضافه خصوصیات فردیه سبب نمی شود که آن حیث انسانیت زید کنار برود و آن حیث محفوظ است و همانطوری که ما در بحثهای گذشته صحبت می کردیم، می گفتیم معنی فرد این است وقتی که می گوییم«زید فرد من طبیعة الانسان» زید معنایش این است یعنی«الانسان متخصص بالخصوصیات زیدیه» پس زید همین انسان است و منتها یک اضافه ای دارد و او تخصص به خصوصیات زیدیه است. ملاک حمل را در حمل شایع صناعی اتحاد وجودی قرار می دهیم یعنی در خارج دو تا چیز نداریم و اینطور نیست که یک چیزی به نام زید داشته باشیم و یک چیزی به نام انسان داشته باشیم. «کلی الطبیعی یوجد بوجود فرده و وجوده عین وجود فرده» پس این قضیه زید انسان که به عنوان قضیه حملیه به حمل شایع صناعی مطرح است، چطور ما موضوع و محمول و نسبتی - که نسبت عرض کردم به منزله آن عامل ارتباط و وسیله و طنابی است که دو شیء را متصل می کند و مرتبط می کند - آیا می شود در اینجا ما چنین مطلبی را ادعا بکنیم ؟ می رویم سراغ مثال معروف زید انسان، را هم کنار می گذاریم می گوییم این زید قائم و زید عالم، آیا محمول ما در زید قائم، قیام است یا محمول ما قائم است در قضیه زید قائم محمول عبارت از قائم است آیا قائم به زید دو چیز است و بین آنها ارتباط وجود دارد و نسبت وجود دارد؟ و یا زید همان قائم است و«زید مصداق لطبیعة القائم و متحد مع عنوان القائم

ص:221

فی الوجود» بطوری که ما در خارج که ملاحظه می کنیم، اینطور نیست که یک زیدی داشته باشیم یک قائمی داشته باشیم بله، وقتی که زید را شما در خارج قائما ملاحظه می کنید، دوچیز هستت در خارج: یکی زید است و یکی قیام است و زید از مقوله جوهر است و قیام از مقوله عرض است، اما بحث این است که شما قیام را که حمل بر زید نکردید و اگر بخواهید قیام را حمل بر زید بکنید این قضیه حملیه مجازیه است مثل زید عدل می ماند. «زید عدل قضیة حملیة اما لیس بحملیة حقیقیة» بلکه به صورت مجاز و تسامح شما قضیه زید عدل را مطرح می کنید. پس آنکه در خارج وجود دارد، زید است و اتصاف به قیام است و ما قبول داریم که بین زید و بین قیام مغایرت است و بین آنها ارتباط و اتصافی تحقق دارد. اما قضیه حملیۀ شما زید قیام نیست قضیه حملیه شما زید قائما است و قائم همان زید است و بین زید و قائم هیچگونه مغایرت و اثنینیتی وجود ندارد که بین اینها نسبتی وجود داشته باشد لذا در قضایای حملیه مستقیمه یعنی آنهایی که نیاز به تأویل و تقدیر ندارد هرچه شما حساب بکنید و بخواهید روی عنوان صحیح و تعبیر صحیح مسئله را مطرح بکنید هیچ گونه نسبتی در کار نیست و لذا مرحوم آخوند هم در باب مشتق آنجایی که ملاک حمل را بیان می کند، می خواهد فرق بین مشتق و مبدأ را بیان بفرماید به مناسبت می فرمایند که«ملاک الحمل هو الاتحاد و الهو هویة» ملاک حمل این است که بگوییم بین موضوع و محمول یگانگی تحقق دارد و بتوانیم بگوییم این او هست و موضوع همان محمول است و زید همان قائم و همان عادل است پس ملاک حمل اتحاد و هو هویة است و اتحاد و هو هویة منافات با نسبت دارد و نسبت متقوم به اثنینیت است و ملاک هم اتحاد هست و نسبت متوقف بر اثنیت است. چطور می شود بین این دو بتوانیم جمع کنیم.

اشکال استاد به مرحوم آخوند ره در ملاک حمل و اتحاد

لذا این اشکال به مرحوم آخوند وارد است که شمایی که به صراحت در باب مشتق ملاک حمل را اتحاد و هو هویة قرار دادید، چرا در بعضی از موارد دیگر کفایة پای نسبت را پیش می کشید و پای ترکب قضیة را من ثلاثة الاجزاء پیش می کشید و از جمله در مباحث اولیه کفایه در آنجایی که می گوید: «زید لفظ » و مقصودش از زید شخص همین زیدی است که تلفظ به او کرده است، چون می تواند اراده صنف بکند و می تواند اراده مثل بکند و می تواند اراده نوع بکند و یک موردش هم آنجایی است که زید را بگوید و اراده بکند شخص همین زیدی را که خودش تلفظ به او کرده است و محمول لفظ را بر او بار بکند و آنجا یک اشکالی صاحب فصول کرده است، در این قسم صاحب فصول می فرماید که این زیدی را که شما مبتدا قرار می دهید و اراده می کنید شخص این زید را و لفظ

ص:222

را بر او حمل می کنید آیا این زید«له دلالة ام لا؟» دال و مدلول اینجا وجود دارد یا ندارد؟

تغایر اعتباری بین دال و مدلول

اگر دال و مدلول وجود دارد لازم می آید که این زید هم خودش دال باشد و هم خودش مدلول باشد و اتحاد دال و مدلول تحقق پیدا می کند و این مستحیل است و اگر بگوییم که این زید وقتی که مراد شخص خودش هست دیگر«فاقد للدلالة، لا یکون دالا علی شیء» اگر مدلول نداشته باشد «یلزم ترکب القضیة من جزئین عن نسبة و المحمول» دیگر قضیه موضوع ندارد برای اینکه شما لفظ زید را گفتید و از لفظ زید چیزی را اراده نکردید و دلالتی در کار نیست و آنجا مرحوم آخوند برای اینکه جلوی اشکال صاحب فصول را بگیرند و مسئله ترکب قضیه را«الثلاثة الاجزاء، الموضوع و النسبة و المحمول» حفظ بکنند، می فرمایند: هیچ مانعی ندارد که این زید هم خودش دال باشد و هم خودش مدلول باشد، منتها تغایر بین دال و مدلول لازم نیست که یک تغایر حقیقی و واقعی باشد یک تغایر اعتباری است. می گوییم که این زید«بما انه لفظ صدر من المتکلم یکون دالا و بما انّ شخصه و نفسه مراد یکون مدلولا» از راه تغایر اعتباری بین دال و مدلول آن مسئله مسلم تقریبا بین صاحب فصول و دیگران را حفظ می کنند که«القضیة مرکبة من ثلاثة الاشیاء: الموضوع و المحمول و النسبة» و همینطور در بحث موارد دیگر هم صحبت از نسبت به وجود می آید در کلام مرحوم آخوند، آنوقت به ایشان عرض می کنیم که چطور شد که شما یک جا می گویید، قضیه مترکب از ثلاثة الاجزاء هست و یک جزئش عبارت از نسبت است و نسبت هم متوقف بر اثنینیت است و از آن طرف در باب مشتق می گویید«ملاک الحمل الاتحاد و الهو هویة». اتحاد هو هویة چطور می تواند با نسبتی که متوقف بر اثنینیت است، اجتماع پیدا کند و جای این اشکال نیبست که کسی بگوید این نسبتی که در قضایا به حسب نظر اینها مطرح است، این نسبت را در قضیه لفظیه می خواهند بگویند مطرح است بگویند فرق است بین زید قائم به صورت قضیه حملیه و بین اینکه انسان بگوید که زید قائم است بدون اینکه تشکیل قضیه حملیه بدهد در زید قائم یک اضافه ای وجود دارد که در زید قائم آن اضافه تحقق ندارد. شاید نظر اینها این باشد که در خود قضیه لفظیه عنوان نسبت تحقق دارد فقط ، لکن جواب این حرف را ما به عنوان مقدمه عرض کردیم که قضیه لفظیه و قبل از قضیه لفظیه، قضیه معقوله هردوی اینها آینۀ واقع و حاکی از واقعیت است و ما در مقام بررسی باید واقعیت را ملاحظه کنیم و این الفاظ حکایت از آن واقعیت می کند و این قضیه معقوله متصوره در ذهن متکلم حکایت از آن واقعیت است و تصور آن واقعیت است وقتی که ما در واقعیت غیر از اتحاد و هو هویة چیز

ص:223

دیگری ملاحظه نمی کنیم نمی توانیم به خودمان اجازه بدهیم که در واقعیت محکیه اتحاد و هو هویة تحقق دارد، اما در قضیه لفظیه و یا قضیه معقوله یک امری زائد بر واقعیت است و غیر از آن واقعیت تحقق دارد و این راهی نیست که انسان حتی احتمالش را بتواند بدهد، لذا تطابق قضیه لفظیه و معقوله با واقعیت محکیه دارد و ما در خارج می بینیم که زید و انسان دو تا نیست و زید و قائم دو تا نیست، چاره ی نداریم که همان بیان مرحوم آخوند را در باب مشتق ملاک قرار بدهیم و بگوییم ملاک حمل اتحاد و هو هویت است و اتحاد و هو هویت، با نسبت قابل سازش و جمع نیست.

لکن یک نوع قضایای حملیه داریم که اینها درصد کمی از قضایای حملیه را تشکیل می دهد به نام قضیه حملیه مؤوله و در آنها وقتی که روی ظاهر آنها ما تکیه می کنیم مسئله نسبت در کار است مثل اینکه شما به جای«الجسم ابیض» بگویید«الجسم له البیاض» و به جای«زید قائم» بگویید«زید له القیام» این قضیۀ زید له القیام قضیه است و زید الجسم له البیاض قضیه است این را اگر ما به ظاهرش و به همین عرض می شود، معنای فعلی اش جمود کنیم، زید موضوع است و بیاض هم شیء دیگری است و له هم عامل ارتباط بین جسم و بیاض و بین زید و قیام است اما وقتی که همین جا هم شما به ادبیت مراجعه می کنید و از یک ادیب و نحوی سؤال می کنید که این«الجسم له البیاض» این له به چه متعلق است ؟ باید به یک چیزی متعلق باشد و می گوید اینجا یک«حاصل» ی و یک«ثابت» ی در این عناوین اینجا در کار است و محفوظ است وقتی که ما آن عنوان محفوظ را اگر ظاهرش کردیم و به جای«الجسم له البیاض» گفتیم«الجسم کائن له البیاض، کائن له البیاض» متحد با زید است. زید با بیاض نسبت دارد و با قیام نسبت دارد و با کائن له القیام و زید همان کائن له القیام است و جسم همان کائن له البیاض است اما اگر با خود بیاض مقایسه بشود، جسم با بیاض دو تا هست و بین آنها نسبت وجود دارد اما وقتی که کائن و ثابت پیش آمد بازهم مسئله اتحاد و هو هویت مطرح است پس در قضایای حملیه مؤوله هم روی ظاهرش مسئله نسبت است و اما روی واقعش باز برمی گردد به همان حملیه غیرمؤوله و کاملا بین آنها اتحاد و هو هویت در کار است.

پرسش:

1 - مراد از قضایای حملیۀ مؤوله را بیان کنید.

2 - معنای قضیۀ حملیه به حمل شایع صناعی چیست ؟

3 - اشکال استاد به مرحوم آخوند ره در ملاک حمل و اتحاد را توضیح دهید.

4 - کیفیت تغایر اعتباری بین دال و مدلول را بیان کنید.

ص:224

درس ششصد و پنجاه و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اتحاد وجودی در قضایای حملیه مؤوله

اکثریت قضایای حملیّه را قضایای حملیۀ غیرمؤوله تشکیل می دهد مثل«زید قائم» و«زید عالم» و امثال ذلک، بالاخره بین موضوع و محمول حداقل باید در رابطۀ با وجود خارجی اتحاد وجودی داشته باشد، دیگر در قضایای حملیه کمتر از اتحاد وجودی نمی تواند مطرح باشد و معنی اتحاد وجودی این است که موضوع از مصادیق و از افراد محمول است و چیزی که بین آن و محمول، نسبت مصداق و طبیعت داشته باشد، نسبت فرد و کلی باشد دیگر نمی توانیم نسبت اصطلاحی را در اینجا پیاده کنیم، برای این که نسبت نیاز به منتسبین متغایرین دارد و فرد و کلی آن هم با لحاظ وجودشان در خارج، هیچ گونه مغایرت وجودیه و مغایرت به لحاظ تحقّق در خارج بینشان نیست.

چطور می توانیم مسأله نسبت را مطرح کنیم ؟ در قضایای حملیۀ مؤوله اگر ما ظاهر قضیه را بگیریم و مؤول الیه آن را ملاک قرار ندهیم روی همین«زید له القیام» تکیه کنیم، دیگر کاری نداشته باشیم به این که یک کلمۀ«کائن» و یا«ثابت» و امثال ذلک در اینجا محذوف است، می توانیم بگوییم:

ص:225

زید، موضوع است و دلالت بر نسبت می کند، قیام هم یک امری است که خارج از ماهیّت و حقیقت زید است، گاهی عارض زید می شود و گاهی نمی شود، این طور نیست که حتی لازم زید باشد، در این طور قضایا با قطع نظر از مؤول الیه مسأله نسبت به حسب ظاهر وجود دارد. اما با توجه به آن مؤول الیه که عنوان«حاصل، ثابت، کائن» و امثال ذلک باشد، با توجه به آن اینها هم فاقد نسبت است، برای این که بین زید و بین«کائن له القیام» مغایرتی به حسب خارج و واقعیت، وجود ندارد.

بعضی از مسائل و تعابیری که در معانی بیان و منطق مطرح است و تمام اینها در رابطۀ با قضیه، عنوان نسبت را به کار بردند، با ملاحظۀ واقعیت، باید در همۀ اینها یک نوع تصرف کنیم و کلمۀ نسبت را اگر به معنی حقیقی باشد که ظاهر اینها این است که به معنای حقیقی، کلمۀ نسبت را به کار بردند، ما باید در اینها دخل و تصرف کنیم. از جمله این که وقتی می خواهند خود قضیه را برای ما معنا کنند که اصلا قضیه کدام است ؟ و معنای قضیه و تعریف قضیه چیست ؟ می گویند: قضیه آن است که مشتمل باشد بر یک نسبت تامه ای که«یصح السکوت علیها» دارای یک نسبت تامه ای باشد؛ وقتی که مستمع شنید، دیگر حالت انتظاری برای او وجود ندارد. مثلا بین«زید قائم» که عنوان قضیه دارد و بین«زید القائم» که صفت و موصوف است، فرقش همین است که«زید قائم» مشتمل بر یک نسبت تامه ای است، وقتی که مخاطب و مستمع می شنود، مطلبی را استفاده می کند«و یصح السکوت علیها» دیگر نیازی ندارد به این که از متکلّم سؤالی کند و پرسشی داشته باشد، اما به خلاف«زید القائم» آن هم مشتمل بر نسبت هست، اما نسبتش یک نسبت تامه ای که«یصح السکوت علیها» باشد، نیست. لذا مستمع حالت انتظاری دارد که«زید القائم» بر چه کسی می خواهد حمل شود، چه بلائی به سرش آمده، چه خصوصیت محمولی در آن وجود دارد؟ پس در تعریف قضیه، باز می بینیم که مسأله نسبت را می آورند و توصیف می کنند نسبت را به تمامیّت، نسبت تامه ای که«یصح السکوت علیها».

این مطلب با راهی که ما در آن وارد شدیم و با مطالبی که در درس قبلی بیان کردیم، قابل تطبیق نیست.

حکایت تصوریه و تصدیقیه

لذا مجبوریم بگوییم: فرق بین«زید قائم» و«زید القائم» که منتظر محمولش هست، در این جهت است که«زید قائم» حکایت می کند از واقعیّت به نحو حکایت تصدیقیّه. اما«زید القائم» حکایت از واقعیت دارد، حکایت از واقعیتش مثل حکایت زید به تنهایی، از واقعیت زید است. زید به تنهایی، اگر مخاطب کلمۀ زید را شنید، به معنی زید انتقال پیدا می کند، اما این انتقالش، انتقال

ص:226

تصوری است و حکایت، حکایت تصوری است. لذا در فرق بین قضیه و غیرقضیه، در فرق بین «زید قائم» و«زید القائم» با این که هردو حکایت از واقعیت دارد؛ یعنی در«زید القائم» هم زید وجود دارد و هم اتصاف به قیام وجود دارد، اما نحوۀ حکایت فرق می کند. یک وقت حکایت، حکایت تصدیقیه است و یک وقت حکایت، حکایت تصوریه است. در«زید قائم» حکایت، حکایت تصدیقیه است، در«زید القائم» مثل زید به تنهایی حکایت، حکایت تصوریه است.

ممکن است شما بگویید: تصدیق و تصور را در متن حاشیۀ ملاّ عبد الله این گونه معنی کرده اند، گفته اند: «العلم» که به معنی ادراک است، «إن کان اذعانا للنسبة فهو تصدیق و الاّ فتصور»، پای تصدیق و تصور هم که پیش می آید، باز مثل این که دو مرتبه برمی گردیم به همان مسأله نسبت، می گویند:

علم اگر اذعان به نسبت باشد، «یسمی بالتصدیق». اما اگر اذعان به نسبت نیست، منتسبینی ندارد«فهو تصور». ما مجبوریم که اینجا هم کلمۀ نسبت را به لحاظ مسائلی که ذکر شد، برداریم و به جایش این گونه تعبیر کنیم و بگوییم: «العلم إن کان اذعانا لثبوت شیء علی شیء» و به تعبیر دیگر«ان کان اذعانا لاتحاد شیء مع شیء آخر» منتها اتحاد، می خواهد در رابطۀ با مفهوم یا ماهیت یا در حداقل مراتب اتحاد که عبارت از اتحاد در وجود است، باشد.

البته این در صورتی است که ما آن قضایای مؤوله را به همان مؤول الیه شان برگردانیم. در آنجا هم بگوییم: اذعان به این معنی است که زید با«کائن له البیاض، له العلم» اتحاد دارد، جسم با«ثابت له البیاض» اتحاد دارد، عمرو با«ثابت له القیام» اتحاد دارد، لذا تصدیق در همه جا یک معنی واحدی پیدا می کند و آن اذعان به وجود اتحاد بین دو چیز که حداقلش همان اتحاد در مرحلۀ وجود و اتحاد در عالم وجود است، اما اگرنه، مسأله ادراک اتحاد نیست، ادراک زید به تنهایی است، ادراک زید متصف به قیام است اما هنوز اتحادی در کار نیست، مثل«زید القائم» عنوانش، عنوان تصوری است و هیچ گونه حالت تصدیقی در آن وجود ندارد.

ملاک صدق و کذب قضایا

جای دیگری که پای نسبت را مطرح کرده اند و مربوط به علم معانی است و در مطول و مختصر مطرح شده است، راجع به ملاک صدق و کذب است، البته آنجا اول بحث می کنند که ملاک صدق و کذب مسأله مطابقت با اعتقاد و عدم مطابقت با اعتقاد نیست، بلکه ملاک صدق و کذب، عبارت از مطابقت با واقع و عدم مطابقت با واقع است؛ در نتیجه اگر کسی برخلاف واقع یک مسأله ای را معتقد شد، که مثلا زید قائم است، درحالی که به حسب واقع«لم یکن قائما» این شخص«إذا اخبر بأن زیدا

ص:227

قائم» این«یکون فی اخباره کاذبا» منتها چون معتقد بوده است به قیام زید، «لا یکون هذا الکذب محرما علیه» چون خودش معتقد به عدم کذب بوده است، این اعتقاد آن را از دائرۀ حرمت کذب بیرون می برد، نه این که خبرش را از دائرۀ کذب به طور کلی خارج کند، آنجا می گویند: ملاک صدق و کذب مسأله مطابقت با واقع و عدم مطابقت با واقع است.

اما در مقام تعبیر، همان طوری که در مطول از سابق در ذهن ما هست این گونه تعبیر می کنند، می گویند: قضیۀ صادقه: آن است که«أن تکون لنسبتها واقع تطابقه». قضیۀ صادقه: آن است که برای نسبتش یک واقعیتی باشد و این نسبت مطابق با آن واقعیت باشد، در مقابل قضیۀ کاذبه: آن است که«أن یکون لنسبتها واقع اما لا تطابقه». این نسبت در قضیه با آن واقعیت به هیچ وجه مطابقت ندارد. اینجا هم می بینیم کلمۀ نسبت را مطرح کرده اند، لکن حل این معضله اینجا خیلی آسان است، ملاک صدق و کذب، این است که اتحادی را که قضیه بر آن دلالت می کند، ببینیم آیا در واقعیت هم این اتحاد وجود دارد یا ندارد؟ وقتی که متکلّم می گوید: «زید قائم، یحکی عن اتحاد زید مع عنوان القائم و مع طبیعة القائم فی الوجود الخارجی» ملاک صدقش این است که آیا در واقع بین زید و بین قائم اتحاد وجودی هست یا نه ؟ اگر دیدیم که این حکایت صددرصد مطابق با واقعیت است، این«یخبر بالاتحاد و الاتحاد موجود فی الواقع فهی قضیة صادقه». اما اگر دیدیم که این متکلم اخبار به اتحاد می کند، اما در واقع بین زید و بین قائم هیچ گونه اتحاد وجودی تحقق ندارد، می فهمیم که«هذه قضیة کاذبه» تازه این راهی را که به همین مقدار طی کردیم این در قضایای حملیۀ موجبه بود.

عدم نسبت در قضایای سلبیه

بحثی هم در قضایای حملیۀ سالبه داریم. در قضایای حملیۀ سالبه هم همان دو قسمی که در قضایای حملیۀ موجبه بود، اینجا هم همین طور است؛ یعنی آنجا«زید قائم» داشتیم و اینجا«زید لیس بقائم» داریم، آنجا«زید له القیام» داشتیم که از آن تعبیر به حملیۀ مؤوله می کردیم، اینجا«زید لیس له القیام» داریم، قضیۀ سالبۀ مؤوله است. البته سالبه یک تقسیمات دیگری دارد که بعد ان شاء الله ذکر می کنیم. فعلا بحث ما در قضایای حملیۀ سالبه روی این معنا است که آیا در اینها نسبت تحقّق دارد یا ندارد؟ اول، اشکال به آنهایی است که قضیه را معنا می کنند که مشتمل بر نسبت تامه ای باشد که«یصح السکوت علیها». حالا می گوییم: سلمنا که در قضایای حملیۀ موجبه نسبت تحقق دارد، در قضایای حملیۀ سالبه، نسبت کجاست ؟ «زید لیس بقائم»، دارید شما اتحاد بین زید و قائم را نفی می کنید، اتحاد بین زید و عالم را سلب می کنید، حتی در آن قضایای مؤولۀ موجبه مثل«زید له

ص:228

البیاض» که«زید له القیام» که گفتیم اگر به ظاهرش تمسک کنیم و آن مؤول الیهش را در نظر نگیریم، یک نسبتی در آن هست.

زید، دلالت بر زید می کند که«جوهر» و قیام هم دلالت بر عرض قیامی می کند، کلمۀ«له» هم دلالت بر ارتباط و نسبت می کند، مثل این لامهایی که در باب ملکیت به کار می برید، می گویید: «هذه الدار لزید» این خانه ملک زید است، این خانه«أمر» و زید«امر آخر، بینهما اضافة و ارتباط اعتباری» که آن اضافۀ اعتباریه از آن تعبیر به ملکیت می شود. اما حالا در مسأله«زید له القیام» دیگر مسأله، مسأله تکوینی است، اضافۀ اعتباریه نیست. حالا«فرضنا» که مؤول علیه آن کنار و خود این عبارت «بظاهره» له اش دلالت بر نسبت و ارتباط و اضافۀ تکوینیه می کند.

اما وقتی که این حالت سلبی پیدا کرد و شما می گویید: «زید لیس له القیام» آیا این«لیس» معنایش این نیست که دارید این نسبت را سلب می کنید، می گویید: نسبت، این نیست بین زید و قیام، ارتباط واقعی و تکوینی بین زید و قیام تحقق ندارد، مثل آنجایی که شما در باب ملکیت، سلب ملکیت می کنید، می گویید: «هذه الدار لیست لزید»؛ یعنی بین دار و زید، اضافۀ ملکیت که یک امر اعتباری است، تحقق ندارد، غیر از این، زائد بر این، این جمله دلالتی ندارد، جاهایی هم که واقعیت های تکوینی وجود دارد، زید است و قیام است و عروض قیام برای زید است، شما حالا ملاحظه کردید و دیدید زید در خارج«لیس له القیام». حالا این را در قضیۀ ملفوظه دارید حکایت می کنید، آیا این معنایش این است که این قضیه مشتمل بر نسبت است ؟ لذا این اولین اشکال به آنهایی وارد می شود که اصلا قضیه را معنا می کنند و می گویند: آن است که متشمل بر نسبت تامه ای باشد که«یصحّ السکوت علیها». از آنها سؤال می شود که شما در تعریف قضیه آیا فقط قضیۀ موجبه را تعریف می کنید و یا مطلق قضیه، مورد تعریف شماست ؟ اعم از قضیۀ موجبه و قضیۀ سالبه.

در قضیۀ سالبۀ«زید لیس له القیام» که این نفی به«له» می خورد، به همان نسبتی که در مقام قضیۀ موجبه، آن نسبت را دلالت می کرد، این دارد نسبت بین زید و قیام را نفی می کند، پس چطور می توانیم بگوییم: قضیه، آن است که مشتمل بر یک نسبت تامه ای باشد که«یصحّ السکوت علیها».

اینها همه تأیید می کند آن مطلبی را که ما ذکر کردیم و گفتیم در قضایای موجبۀ حملیه هم نسبت، تحقق ندارد. در قضایای حملیۀ سالبه حتی در آن غیر مؤوله ای که با قطع نظر از مؤول الیهش، به حسب ظاهر یک نسبتی را ملتزم می شدیم، در قضایای سالبه دیگر آن معنا هم تحقق ندارد چه بگوید «زید لیس بقائم» و چه بگوید: «زید لیس له القیام» در هیچ کدامش مسأله اتحاد؛ یعنی نسبت، وجود ندارد.

ص:229

پس این قضایای سالبه«بکلتا قسمیها» بیان ما را تأیید می کند که اصلا مسأله نسبت را به کلی در باب قضایا باید کنار بگذاریم و همان مسأله اتحاد هو هویت را پیش بکشیم. منتها در قضیۀ موجبه، ثبوت اتحاد و هو هویت مطرح است، در قضیۀ سلبیه، سلب اتحاد و هو هویت مطرح است. «زید قائم» می گوید: بین زید و قائم، هو هویت هست. «زید لیس بقائم» می گوید: زید و قائم«لیس بینهما هو هویة و اتحاد». لذا قضایای سالبه«باجمعها» خیلی روشن است که در آن مسأله نسبت وجود ندارد. حالا که بحث ما به اینجا رسید، همۀ اینها مقدمه برای مسأله استصحاب عدم قریشیت، است اما لازم بود که ما این مقدمه را ذکر کنیم که باز هم یک مقدار دنباله دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): موجبه مگر دارد که شما می خواهید بگویید، مثلا زید باید دو حالت داشته باشد، یا انسانی اگر از اول عوام بوده و عالم نبوده، از شما سؤال می کنند که«هل زید عالم أو لیس بعالم» شما جواب می دهید«زید لیس بعالم» کجا نسبتی بین زید و عالم بوده که می خواهید نسبت را سلب کنید، این از اول با مبدأ علم هیچ گونه ارتباط و اتصافی بینشان وجود نداشته و هیچ گونه اتحادی نبوده، اینطور نیست که قضایا همیشه مثل«قائم، لیس بقائم» است که یک ساعت«زید قائم» است و یک ساعت«لیس بقائم» است که حالت قائم بودنش را ملاک قرار دهیم، قضیه همین است که ذکر کردیم: آن است که مشتمل بر یک حکایت تصدیقیه است. قضیه این است، اما مشتمل بر نسبت است. در قضایای سالبه دیگر پس ما باید به صورت کلی، قضایای سالبه را از عنوان قضیه بودن بیرون ببریم، برای این که نه«زید لیس بقائم» درش نسبت هست و نه«زید لیس له» القیامش که «لیس» به همان«له» ارتباط دارد و اگر«له» اثباتی هم دلالت بر نسبت می کرد، بعد از آن که دنبال «لیس» واقع شد، این نسبت منتفی می شود، خودش می گوید: بین زید و قائم نسبتی تحقق ندارد. آن وقت بگوییم که حتما باید در قضیه، نسبت وجود داشته باشد. یک حرفی راجع به سالبۀ محصله و موجبۀ معدوله و امثال ذلک هست، که باید مطرح کنیم تا بعد وارد استصحاب عدم قرشیت شویم.

پرسش:

1 - اتحاد وجودی در قضایای حملیه مووله را توضیح دهید.

2 - حکایت تصوری و تصدیقی را توضیح داده و برای هریک مثالی بزنید.

3 - ملاک صدق و کذب قضایا را بیان کنید.

4 - توضیح استاد در نفی نسبت در قضایا را تقریب نمایید.

ص:230

درس ششصد و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقسیم قضیه به محصّله و معدوله

در رابطۀ با قضیه، چه قضیۀ موجبه باشد و چه قضیۀ سالبه، یک تقسیمی شده است و آن این است که گاهی قضیه، قضیۀ محصّله و گاهی قضیۀ معدوله است. این تقسیم هم در رابطۀ با قضایای موجبه است و هم در رابطۀ با قضایای سالبه. قضیۀ محصّله آن است که در ناحیۀ موضوع و در ناحیۀ محمول، دو امر ایجابی و وجودی فرض شده باشد، مثل«زید قائم» که موجبۀ محصّله است یا«لیس زید بقائم» که سالبۀ محصّله است برای اینکه هم در موجبه و هم در سالبه آن چیزی که به عنوان موضوع مطرح شده است، زید است و آن چیزی هم که به عنوان محمول مطرح شده است، عبارت از قائم است. پس«زید قائم» روی این تقسیم«موجبة محصّلة» و«لیس زید بقائم، سالبة محصلة» برای اینکه هردو اشتراک دارند در اینکه موضوع و محمول آنها به عنوان یک امر وجودی یعنی امر ایجابی مطرح شده است. و اما قضیۀ معدوله آن است که در ناحیۀ موضوع یا در ناحیۀ محمول، یک امر

ص:231

عدمی فرض شده باشد مثل اینکه بگویید: «زید لا قائم» این عبارت است از موجبۀ معدوله و در سالبه اش هم همینطور است مثل: «لیس زید بلا قائم».

در اینجا یک سؤالی به ذهن می رسد و آن سؤال این است که بین موجبۀ معدولة المحمول و بین سالبۀ محصّله چه فرقی وجود دارد؟ اگر شما گفتید: «زید لا قائم» که از آن به موجبۀ معدولة المحمول تعبیر می کنید یا اینکه بگویید: «لیس زید بقائم» از نظر مفاد و از نظر مدلول قضیه چه فرقی بین این دو هست ؟

فرق بین موجبۀ معدولة المحمول و سالبۀ محصّله

اولا یک جهتی را ما در دنبال این تقسیم عرض می کنیم که قضایای موجبه همه جا و به هر صورتی و به هر قسمی، نیاز به ثبوت موضوع و وجود موضوع دارد برای همان قاعده ای که از آن به قاعدۀ فرعیت تعبیر می شود که معنی قاعدۀ فرعیت این است که«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» ولو اینکه این ثبوت به نحو اتحاد باشد که در قضایای حملیۀ ایجابیه مطرح است. پس اگر شما قضیه را به صورت«زید لا قائم» مطرح کردید، این توقف بر وجود زید دارد، نمی شود این قضیۀ موجبه بدون وجود موضوع، تحقق پیدا کند، اما اگر گفتید: «لیس زید بقائم» - همانطوری که در همین بحث ان شاء الله این جهت فرق را بحث می کنیم - سالبۀ محصّله با انتفای موضوع هم صادق است.

یعنی سالبۀ محصّله می سازد با اینکه زید باشد و اتصاف به قیام و اتحاد با قائم نداشته باشد و هم می سازد با اینکه زیدی نباشد تا اینکه اتحاد با قائم داشته باشد. پس مسألۀ«لیس زید بقائم» به صورت سلب تحصیلی با انتفای موضوع هم صادق است اما«زید لا قائم» به نحو موجبۀ معدوله، امکان ندارد بدون وجود موضوع، صادق باشد.

علاوه؛ یک فرق معنوی بین اینها وجود دارد که این فرق معنوی را ما حتی در تعبیرات فارسی خودمان هم ملاحظه می کنیم و نوع تعبیرات ما در موارد فرق می کند به اعتبار شدت و ضعف و قوت و ضعف. ما می بینیم تعبیراتمان مختلف است. یک وقت مثلا می خواهیم از یک کسی تعبیر کنیم به اینکه این چیزی ندارد، پولی و سرمایه ای ندارد، می گوییم: "فلان کس پولدار نیست یا پول ندارد".

یک وقت است که تعبیر می کنیم که "فلان کس نادار است، ندار است" .به تعبیر عرفی خودمان وقتی که می گوییم: زید، ندار است، یعنی نادار است. معنایش این است که آن شدت ارتباط بین زید و فقر را مطرح کردیم. می خواهیم بگوییم که بین زید و بین ناداری، یک اتحاد و هو هویتی در کار است همانطوری که در ناحیۀ مثلا«زید انسان» شما می گفتید: بین زید و انسان، یک اتحاد و هو هویتی

ص:232

تحقق دارد، نه اینکه بخواهیم استمرار و دوام و همیشگی را در قضایا مطرح کنیم ولی بالاخره مسألۀ اتحاد و هو هویت، یک مسأله ای است که شدّت ارتباط بین موضوع و محمول را افاده می کند.

اما در قضایای سلبیه که دیروز عرض کردیم: روی مبنای ما، نفی اتحاد و هو هویت می کند و در بعضی از موارد هم نفی نسبت می کند به حسب ظاهر، شما می خواهید بگویید: بین زید و بین پول، نسبتی وجود ندارد. این نسبت وجود نداشتن، یک مرتبۀ ضعیفه ای را دلالت می کند به خلاف اینکه بخواهید بگویید: بین زید و ناداری، یک اتحاد هو هویتی برقرار شده که این مرحلۀ کاملۀ فقر و مرتبۀ قویۀ فقر را افاده می کند و این برحسب ارتکازات خودمان در موارد مختلف تعبیراتمان می بینیم، فرق دارد. مثلا در یک جوانی که انحرافات متعدد زیادی می بینیم، دست از انحرافات خودش هم بر نمی دارد، در مقام تعبیر می گوییم: فلان جوان نااهل است. قضیه را به صورت قضیۀ موجبۀ معدوله عنوان می کنیم. روی همان ارتکازی که خودمان داریم می خواهیم بگوییم: بین این جوان و عدم اهلیّت، یک نوع ارتباط و هو هویتی تحقق دارد و در نتیجۀ مرتبۀ کاملۀ عدم اهلیّت در او تحقق دارد.

پس«لیس زید بقائم» با«زید لا قائم» این فرق را دارد، با اینکه این«لیس» دارد آن هم«لا» دارد، به نظر نمی رسد که خیلی فرق معنوی بین اینها وجود داشته باشد لکن فرق معنوی بین موجبۀ معدوله و سالبۀ محصّله وجود دارد.

مسألۀ معدوله در سالبه هم تصور می شود اینطور نیست که سالبه منحصر به سالبۀ محصّله باشد، سالبۀ معدوله هم داریم می گویید: «لیس زید بلا قائم». یا در آن مثال می گویید: فلان جوان«لیس بنا اهل» این جوان، جوانی نیست که نااهل باشد و بین او و عدم اهلیّت، یک نوع اتحاد و هو هویتی تحقق داشته باشد. پس در حقیقت قضیه چه موجبه باشد و چه سالبه باشد، گاهی محصّله است و گاهی معدوله. مجموعا چهار قسم شد.

موجبۀ سالبة المحمول

یک قسم پنجمی هم اینجا وجود دارد که به حسب ظاهر این قسم را در خصوص قضایای موجبه ذکر کرده اند که موجبه را سه قسم کرده اند: موجبۀ محصّله، موجبۀ معدوله، سوم موجبۀ سالبة المحمول است که عبارت از آن موجبه ای است که محمولش یک قضیۀ سالبه است. خود محمول عبارت از قضیۀ سالبه است و با کلمۀ هو و امثال ذلک این مجموع قضیۀ سالبه با این موضوع ارتباط پیدا می کند مثل اینکه فرض کنید انسان وصف کسی را شنیده است که«مثلا لیس بمجتهد» اما نمی داند که آن کس کیست ؟ بعد متکلم در مقام اخبار می گوید: «زید هو الذی لیس بمجتهد» آنکه

ص:233

شما شنیدید که فاقد وصف اجتهاد است، زید همانی است که«لیس بمجتهد» محمول ما در اینجا عبارت از این قضیۀ سالبه است که مجموع این قضیۀ سالبه عنوان محمول نسبت به زید«مفروض الوجود و لازم الوجود» دارد. از این اصطلاحا تعبیر به موجبۀ سالبة المحمول می کنند. البته علت اینکه این را تنها در خصوص موجبه آورده اند، خیلی روشن نیست برای اینکه نظیر همین معنی را در باب قضیۀ سالبه از نظر مقام تصور، می توانیم تصور کنیم. وقتی که شما می گویید: «زید هو الذی لیس بمجتهد» می توانید در همینجا بگویید: «لیس عمرو هو الذی لیس بمجتهد» وقتی که زید عبارت از آن کسی است که«لیس بمجتهد» پس طبعا عمرو آن کسی نیست که«لیس بمجتهد» که نظیر این موجبۀ سالبة المحمول از نظر مقام تصور در قضایای سالبه هم تصور می شود، لکن اصطلاحا این قسم را به قضایای موجبه اختصاص داده اند و گفته اند که برای موجبه سه قسم است:

موجبۀ محصّله، موجبۀ معدوله، موجبۀ سالبة المحمول اما برای قضایای سالبه همان دو قسم را تصور کرده اند: یکی سالبۀ محصّله و یکی هم سالبۀ معدوله.

نیاز به وجود موضوع در قضایا

از این اقسام پنجگانه ای که برای قضایای موجبه و قضایای سالبه مطرح است، تنها یک مورد است که با انتفای موضوع و نبودن موضوع هم صادق است و الا چهار مورد دیگرش نیاز به وجود موضوع دارد. اگر موضوع دارد اخبار از یک امر خارجی می کند حتما باید موضوع در خارج وجود داشته باشد. اگر می گوید: «زید قائم» بنحو موجبۀ محصّله نیاز به وجود موضوع هست. اگر می گوید:

«زید لا قائم» بنحو موجبۀ معدوله باز نیاز به وجود موضوع هست. اگر می گوید: «زید هو الذی لیس بمجتهد» بنحو موجبۀ سالبة المحمول باز هم باید زید وجود خارجیش محرز باشد و ثبوت موضوع، یک امر مفروغ عنهی باشد در دو قضیۀ سلبیه. اگر سالبه بنحو سالبۀ محصّله شد گفت: «لیس زید بقائم» یعنی این طور نیست که بین زید و قائم، اتحادی در کار باشد؛ این می سازد با اینکه زیدی باشد«و لم یکن قائما» یا زیدی نباشد«حتی یکون قائما». «لیس زید بقائم» سالبۀ محصّله است.

همانطوری که مرحوم آخوند هم در موارد کثیره اشاره می کنند، سالبۀ محصّله با انتفاء موضوع هم صادق است نه اینکه حتما نباید موضوع داشته باشد، هم با وجود موضوع می سازد و هم با نبود موضوع می سازد. اما اگر شما اینگونه تعبیر کردید گفتید: «زید لیس بلا قائم» سالبۀ معدوله درست کردید نه سالبۀ محصّله«زید لیس بلا قائم» یا در تعبیر فارسی خودمان: فلان جوان لیس بنا اهل، این هم با اینکه قضیۀ سالبه است ولی چون سالبۀ معدوله است نیاز به وجود موضوع دارد. و این تعبیری

ص:234

که ما در استعمالات عرفی خودمان می کنیم که بگوییم: «زید لیس بنااهل» اگر زیدی وجود نداشته باشد، این تعبیر از نظر خود ما هم غلط است. باید زیدی باشد و اتصاف به نااهلی نداشته باشد تا ما با کلمۀ«لیس» این معنی را ذکر کنیم. لذا از اقسام خمسه ای که برای قضایای موجبه و قضایای سالبه مطرح شده است، تنها یک قسم آن است که با انتفای موضوع صادق است اما چهار قسم دیگر تمام اقسام قضایای موجبه و یک قسم از قضیۀ سالبه مثل سالبۀ معدولة المحمول آن هم نیاز به وجود موضوع دارد و عنوانش با نبود موضوع صادق نیست.

اینها تمام، مقدمه بود که ما در بحث عام و خاص آنجایی که عموم به یک مخصص منفصلی تخصیص می خورد و ما معتقد شدیم که مخصص منفصل ولو اینکه در ارادۀ استعمالیه، هیچ گونه تغییر و تحوّلی به وجود نمی آورد، لکن این تخصیص در ارادۀ جدّیه، یک تغییر و تحوّلی را حکایت می کند. حالا از راه این مقدمه می خواهیم پی ببریم به اینکه آن نحوه ای که مخصص منفصل در ارادۀ جدیه تأثیر می کند، به نحو کدامیک از این قضایایی است که ذکر کردیم ؟ آیا قضیۀ موجبۀ محصّله می شود، موجبۀ معدوله می شود، موجبۀ سالبة المحمول می شود، سالبۀ محصّله می شود یا سالبۀ معدوله ؟ که تفصیل آن را ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - تقسیم قضیه به محصّله و معدوله را توضیح دهید.

2 - فرق بین موجبۀ معدولة المحمول و سالبۀ محصّله را بنویسید.

3 - آیا سالبه معدوله امکان دارد؟ مثال بزنید.

4 - موجبۀ سالبة المحمول را با مثال توضیح دهید.

ص:235

درس ششصد و پنجاه و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

صور ثلاثه در رابطۀ عنوان مخصص با عام

بعد از آن که اقسام قضایا را ملاحظه فرمودید و معلوم شد که در بین تمام قضایا تنها یک قضیه است که با انتفای موضوع هم سازگار است و آن سالبۀ محصله است، وقتی که گفتیم: «لیس زید بقائم» هم سازش دارد با این که زید باشد اتصاف به قیام نداشته باشد و هم سازش دارد با این که زیدی نباشد که اتصاف به قیام داشته باشد، در ما نحن فیه می آییم، عامی که تخصیص می خورد به مخصص منفصل و ما گفتیم که مخصص منفصل در ارادۀ استعمالیه هیچ تغییری به وجود نمی آورد، و به تعبیر دیگر در اصالة الظهور و اصالة العموم که مربوط به مقام استعمال و مربوط به مقام ظهور لفظ است، وجود مخصص هیچ تغییری نمی دهد، بلکه مخصص منفصل کشف از این معنا می کند که دایرۀ مراد جدی اضیق از دایره مراد استعمالی است و در مراد جدی یک خصوصیت اضافه وجود دارد. و باز این معنا را هم ذکر کردیم که آن خصوصیتی که از ناحیۀ تخصیص به منفصل در مراد جدی مطرح می شود یک عنوانی نیست، بلکه همان نبودن عنوان مخصص است، همین«عدم الفسق و غیر

ص:236

الفاسق» عنوان مخصص عنوان فاسق است، همین مقدار که این عنوان وجود نداشته باشد.

لکن اینجا یک بحثی است و آن این است که این نبودن عنوان مخصص که حالا اسمش را هم ما حتی عنوان نمی گذاریم، ارتباط این با آن عنوانی که در موضوع عام اخذ شده است که عبارت از عنوان عالم است که دیگر تردیدی نیست در این که عنوان مأخوذ در دلیل عام عبارت از عنوان عالم است. بحث در این است که ارتباط بین این عنوان و نبودن عنوان مخصص چه نوع ارتباطی است ؟ و اگر ما تحلیل کنیم و بخواهیم به صورت قضیه ای بیرون بیاوریم در چه قالبی این قضیه پیدا می شود؟ و به چه صورتی این قضیه تحقق پیدا می کند؟

در بادی نظر همین طوری که انسان فکر می کند، ممکن است به یکی از این صور ثلاثه متصور شود: یکی این که به صورت قضیۀ موجبۀ معدولة المحمول، چون در جای خودش هم این معنا ثابت شده است که قضیۀ معدوله برگشت می کند به قضیۀ موصوفه و بالعکس. وقتی که شما می گوید: «زید لا قائم» این را می شود به صورت قضیۀ موصوفه درآورد. بگوییم: «زید الموصوف بانّه لا قائم» حالا اینجا هم بگوییم: آن عنوانی که در رابطه با نبود عنوان مخصص مطرح است، ممکن است به صورت قضیۀ معدوله که رجوع می کند به قضیۀ موصوفه که نتیجه این می شود که بعد از آن که«اکرم العلماء» به«لا تکرم الفساق من العلماء» تخصیص خورد، اگر کسی فرضا از مولا سؤال کند که بالاخره ارادۀ جدیۀ شما به چه متعلق شده است ؟ و محدوده مراد جدی شما چیست ؟ ممکن است که مولا به نحو موجبه معدوله در جواب بگوید: عالم غیرفاسق، مثل«زید لا قائم» این یک احتمال.

بازگشت قضیه موجبه سالبة المحمول به قضیه وصفیه

احتمال دوم این است که به صورت قضیۀ موجبۀ سالبة المحمول باشد که ما گفتیم فرق بین قضیه موجبه معدوله و بین قضیه موجبه سالبة المحمول در این است که موجبه معدوله محمولش مفرد است، نه قضیه و مرکب، اما قضیة سالبة المحمول خود محمولش عبارت از یک قضیه سالبه است که قضیه سالبه مجموعا محمول بر موضوع است در قضیه موجبه سالبة المحمول است، مثلا «زید هو الذی لا یکون قائما» این خودش قضیه است. اما مجموع این قضیه حمل بر زید شده است، آن هم به صورت قضیه موجبه. این قضیه موجبه سالبة المحمول باز به قضیه وصفیه برمی گردد، مثل یک موصوف و صفت می شود و مثل این که بگویید: «زید الذی لا یکون قائما» که این تازه خودش یک مفردی است، یک صفت و موصوفی است مثل«زید القائم» که نیاز به خبر دارد، قضیه موجبه سالبة المحمول هم در تحلیل به یک قضیه وصفیه برمی گردد که عنوان مفردی پیدا می کند. مثل این

ص:237

که شما بگویید: «زید الذی لا یکون قائما مثلا کذا» که این«زید الذی لا یکوم قائما» این تحلیل همان قضیه موجبه سالبة المحمول است.

حالا ممکن است که در ما نحن فیه بعد از آن که عام به یک مخصص منفصلی تخصیص خورد اگر از مولا سؤال کنیم که مراد جدی شما در رابطۀ با این امری که صادر کردید چیست ؟ ممکن است در مقام جواب به این صورت جواب دهد، بگوید: «اکرام عالمی که لا یکون فاسقا» که در مقام تعبیر «العالم الذی لا یکون فاسقا» این مراد جدی اکرام مولا و امر به اکرامش است. این هم صحیح. لکن در بادی نظر انسان ممکن است که این احتمال سوم را مطرح کند، بگوید: آن نبود عنوان مخصص وقتی که با عام ملاحظه می شود و یک حاصل جمعی در رابطه با مراد جدی می خواهیم بدست آوریم، حاصل جمعش یک سالبۀ محصله شود، سالبۀ محصله تنها قضیه ای بود که با انتفای موضوع هم صادق بود، یعنی بگوییم: بعد از آن که از مولا سؤال کردیم که مراد جدی شما چیست ؟ بگوید: عالم غیرفاسق شبیه«لیس زید بقائم» است، که هم می سازد با این که عالم باشد و اتصاف به فسق نداشته باشد، و هم بسازد با این که عالم نباشد تا این که اتصاف به فسق داشته باشد، آیا این مطلبی که ما ذکر کردیم، که در حقیقت دو خصوصیت در آن بود، یکی این که مخصص منفصل روی مراد جدی اثر می گذارد، کشف از تضییق دایره مراد جدی می کند؟

تضییق امر عدمی در ارادۀ جدی مولا

مطلب دوم این بود که تضییقش هم در رابطۀ با یک امر عدمی است«عدم کونه فاسقا» و«عدم کونه متصفا بالفسق» آیا این تضییق در رابطه با یک امر عدمی همان طوری که می تواند به نحو موجبه معدوله باشد، می تواند به نحو موجبه سالبه المحمول باشد، سؤال این است که آیا می تواند به نحو سالبۀ محصله هم باشد؟ که مراد جدی مولا مجموعا این باشد که یا عالم باشد و فاسق نباشد، یا عالم نباشد«حتی یکون فاسقا» آیا می شود به مولا کسی در این عام و خاص این معنا را نسبت دهد که اراده جدیه مولا به یک قضیه سالبه منتفیه حتی با انتفای موضوع تعلق گرفته است ؟ یا این که نه اگر انسان به مولا مراجعه کند، و بگوید: در رابطۀ با عالمیت از نظر شما چیست ؟ مولا می گوید: عالمیتش که بحث ندارد، آن یک مسأله مسلمی است، آن نقش اولی را در مسأله وجوب اکرام دارد، نقش اساسی در مسأله وجوب اکرام دارد، و مسأله بعدی«عدم کونه فاسقا» این نقش دوم را دارد.

پس ما نمی توانیم با این که خودمان می گوییم: مخصص منفصل روی مراد جدی تضییق به وجود می آورد و با این که می گوییم: تضییقش در رابطۀ با یک امر عدمی است«عدم کونه فاسقا». اما

ص:238

در عین حال این تأثیرش به چه نحو است ؟ به هیچ وجه با سالبۀ محصله قابل تطبیق نیست، یا حتما باید به صورت قضیۀ موصوفه ای باشد که به موجبۀ معدوله برمی گردد، و یا حتما به صورت قضیۀ موجبة سالبة المحمول باشد و ما ذکر کردیم که در قضایای موجبه به طور کلی مسأله وجود مطرح است، البته آنهایی که در رابطۀ با خارج است، مثل مسأله قیام و قعود و فسق و عدالت و اکثر عناوینی که شما تصور می کنید. بله ما یک سنخ قضایای موجبه ای داریم که آنها نیاز به وجود در خارج ندارد.

برای این که ظرف اتصافشان عبارت از خارج نیست، مثل همین که شما می گویید: «الانسان حیوان الناطق» خوب این«حیوان الناطق» به صورت قضیۀ موجبه حمل بر انسان می شود، اتحادش هم اتحاد«ماهوی» است، ما اینجا دیگر مسأله وجود خارجی موضوع را مطرح نمی کنیم، برای این که «حیوان الناطق» بودن را در رابطۀ با خارج نمی خواهیم حمل کنیم، یا مثلا این که در منطق ملاحظه کردید، وقتی که شما انسان را توصیف می کنید، یا به صورت قضیه حملیه می گویید: «الانسان کلی» این کلیت به لحاظ وجود خارجی انسان مطرح نیست، این کلیت در همان وعاء ذهن است، آن هم با قطع نظر از وجودش در ذهن، برای این که تشخص همان طوری که به وجود خارجی تحقق پیدا می کند، به وجود ذهنی هم جزئیت و تشخص حاصل می شود.

اجمالا قضایای موجبه ای که ما می گوییم: نیاز به وجود خارجی موضوع دارد آن قضایایی است که حمل و یا اتصافش اگر به صورت وصف باشد این به لحاظ خارج است، وقتی که شما می گویید:

«زید قائم، ای فی الخارج» در وصفیه اش هم وقتی که می گویید: «زید القائم» باز معنایش این است که «ای زید القائم فی الخارج» وقتی که پای«فی الخارج» مطرح شد، این قضیه نیاز دارد به این که موضوعش هم در خارج وجود داشته باشد، وقتی می گویید: «زید قائم فی الخارج» این معنایش این است، «زید الموجود فی الخارج قائم فی الخارج»، حتی در قضیۀ وصفیه اش همین طور است«زید القائم فی الخارج یعنی زید الموجود فی الخارج القائم فی الخارج او کذا» یک محمولی بر او حمل می شود. پس در عین این که مخصص تغییر ایجاد می کند و تغییرش هم با یک امر عدمی است اما عنوان عام که عنوان عالم است، این باید به صورت یک«موضوع مفروض التحقق و مفروض الوجود فی الخارج» در کار باشد، و چاره ای غیر از این نیست.

استصحاب عدم قریشی در کلام مرحوم آخوند ره

حالا که این مقدمات را با این عرض و طول ملاحظه کردید که خود اینها هم فی نفسه مفید بود، می آییم سراغ استصحاب عدم قرشیتی که مرحوم آخوند جاری می کردند. اولا تردیدی نیست که

ص:239

مسأله قرشیة و عدم قرشیة مربوط به وجود مرأه است، مرأة موجودۀ در خارج«اما ان تکون قرشیة و اما ان لا تکون قرشیة» مثل فسق و عدالت و قیام و قعود و امثال ذلک. اینجا دو دلیل داشتیم، و یک دلیل عام بود که حالا یا تعبیر به کل کرده بود یا نه، لکن روی عنوان مرأة حکمی را بار کرده بود.

«المرأة یاکل مرأة» حالا فرقی در این جهت نمی کند«کل مرأة تری الحمرة الی خمسین سنه» این دلیل عام ما بود، موضوع آن چه بود؟ مرأة، مرأة یعنی مرأۀ موجود در خارج، مرأۀ متحققۀ در خارج.

حکمش چه بود؟ حکمش این است که تا پنجاه سال«تصیر حائضا» و بعد از پنجاه سال نه.

و یک دلیل مخصصی در مقابل این عموم داشتیم که می گفت: «المرأة اذا کانت قرشیة تری الحمرة الی ستین سنة» مرأة اگر عنوان قرشیت پیدا کرد این تا شصت سال می تواند اتصاف به حائض بودن داشته باشد، ما این دلیل مخصص را وقتی که با دلیل عام کنار هم گذاشتیم و مراد جدی را از متکلم خواستیم، او به یکی از این دو صورت می تواند جواب ما را بدهد. یکی این که مراد جدی در دلیل اول«المرأة لا قرشیة» باشد، مثل«زید الموصوف بانه لا قائم» دوم این که به صورت«قضیۀ موجبه سالبة المحمول و المرأة التی لا تکون قرشیة» که این عند التحلیل به موجبة سالبة المحمول برمی گردد و گفتیم که شق ثالث ندارد و سالبه محصله ای که حتی با نبود مرأة صادق باشد، مثل این می ماند که در آن مثال حتی با نبود عالم، وجوب اکرام باشد. همان طوری که در آن مثال با نبود عالم، وجوب اکرام معنا نداشت، اینجا هم با نبود مرأة دیگر معنا ندارد دلیل عام پیاده شود. پس وجود مرأة اولین نقش را در رابطه با این حکم دارد که مردها را به طورکلی خارج می کند و جایی برای احتمال مردها باقی نمی ماند.

پس یا به صورت موجبه معدوله، یا به صورت موجبه سالبة المحمول که هرکدامشان باید با حفظ وجود موضوع در خارج باشد. این عنوان باید باشد تا«تری الحمرة الی الخمسین سنه» که حکم در دلیل عام است، بر آن مترتب شود. آن وقت از مرحوم آخوند ره سؤال می کنیم، که شما استصحاب عدم قرشیة را چطوری جاری می کنید؟ برای ما بیان کنید که این عنوان عام بتواند تحقق پیدا کند. و«تری الحمرة الی خمسین سنة» بر این مترتب شود.

بیان محقق حائری ره در استصحاب عدم قریشی

یک راهی مرحوم محقق حائری مؤسس حوزه در درسشان بیان کردند، که فقط اشاره می کنیم، چون توضیحش را دادم، ایشان بین عوارض ماهیت و عوارض وجود فرق می گذاشتند و می فرمودند در عوارض وجود استصحاب عدم مانعی ندارد، به این صورت که مشارالیه را ماهیت

ص:240

مرأة قرار می دهیم و می گوییم: «ماهیة هذه المرأة قبل ان توجد، لم تکن قرشیة» برای این که قرشیة از اوصاف وجود است، از عوارض وجود است و چیزی که از عوارض وجود است، پس در عالم ماهیت قبل الوجود تحقق ندارد، آن وقت می گوییم: «هذه المرأة ماهیة و فی زمن قبل الوجود لم تکن قرشیة» حالا که وجود پیدا کرد، حالا که متولد شد، ما شک می کنیم در این که اتصاف به قرشیة پیدا کرد یا نه ؟ همان استصحاب عدم را جاری می کنیم، آن هم نه روی کلی، روی همین«هذه المرأة المشخصة فی زمن قبل وجودها و ماهیتها لم تکن قرشیة». حالا ما استصحاب عدم قرشیة آن را جاری می کنیم.

جواب استاد از محقق حائری ره در استصحاب عدم قریشی

جواب از فرمایش ایشان یک جمله است و آن این است که بنابر آن طوری که محققین و بزرگان فلاسفه ثابت کردند، اصلا ماهیت یک امر اعتباری است و ما نمی توانیم قبل الوجود یک چیزی را به عنوان ماهیت برای آن یک حقیقت و یک اصالتی قائل شویم، اصالة مربوط به وجود است. و تا زمانی که وجود تحقق پیدا نکند، ماهیت جز یک امر اعتباری چیزی نیست، آن وقت یک امر اعتباری غیر واقعی که محققین اصالة را برای وجود قائل شدند و دلیل مخالفین خودشان را علیل دانستند، «انّ الوجود عندنا اصیل، دلیل من خالفنا علیل» معنایش این است که ماهیة لا اصالة لها، وقتی که«لا اصالة لها» ما اصلا قضیه متیقنه نداریم، بگویید: این ماهیت«لم تکن قرشیة» ماهیت چیزی نیست که قرشی باشد یا نباشد.

ماهیت«لم تکن قرشیة» معنایش این است که شما برای ماهیت هم یک تحقّق و یک اصالتی فرض کردید و اشکال در ذهن شما نیاید که پس اگر مسأله این طور است، اصلا لوازم ماهیت یعنی چه ؟ شما نگفتید زوجیت لازمه ماهیت اربعه است، پس این لازم و ملزوم، ملزوم چیزی نیست ؟ اگر چیزی نیست، «کیف یکون لها لازم» پس چرا شما لازم را به لازم وجود و لازم ماهیت تقسیم کردید؟ جوابش همان بود که من آن روز هم گفتم، مقصود از لوازم ماهیت این است که به صورت قضیۀ تعلیقیه، اگر برای ماهیت غیر از وجود خارجی و غیر از وجود ذهنی یک تحصّل و تقرّری بود، بازهم زوجیت عارض ماهیت بود، اما به صورت قضیه تعلیقیه، آن هم با کلمۀ لو که دلالت بر شرطیۀ خاصه می کند و الا معنای این که«الاربعة زوج» و زوجیت لازمۀ ماهیت اربعه است، این نیست که اربعه یک واقعیتی با قطع نظر از وجود ذهنی و وجود خارجی دارد، خصوصیت لوازم ماهیت در رابطه با این قضیۀ شرطیه است که اگر غیر از وجودین یک تحصّلی برای ماهیت شما تصور

ص:241

می کردید، در آن وعاء هم زوجیت لازمۀ ماهیت اربعه بود، اما ما غیر از وجود ذهنی و وجود خارجی چیزی نداریم که به آن عنوان تحصّل و اصالة دهیم. لذا این فرمایش محقق حائری روی«اصالة الوجود و اعتباریة الماهیة» که نظریۀ محققین بزرگ فلسفه است، غیرصحیح است. و لکن یک راه دیگری برای مرحوم آخوند ره وجود دارد، ببینیم این راه درست است یا نه ؟

پرسش:

1 - رابطۀ عام با مخصص منفصل، به چند صورت می تواند مطرح باشد؟

2 - مخصص منفصل چه تاثیری در عام دارد؟

3 - کلام مرحوم آخوند ره در استصحاب عدم قرشی را بیان کنید.

4 - فرمایش مرحوم محقق حائری ره در استصحاب عدم قرشی را بیان نمایید.

5 - جواب استاد از بیان ایشان در استصحاب عدم قرشی را تقریب نمایید.

ص:242

درس ششصد و پنجاه و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان استصحاب عدم ازلی از طریق سالبه محصّله

استصحاب عدم قرشیة به آن صورتی که مرحوم محقق حائری ره«علی ما فی بحثه» بیان فرمودند، قابل قبول نیست، لکن ممکن است کسی بگوید: ما از طریق سالبه محصّله که با انتفای موضوع هم صادق است، می توانیم استصحاب را جاری بکنیم، و در نتیجه؛ همان مطلب کلی را که شما ذکر کردید، که عنوان عام باید وجود داشته باشد، به ضمیمۀ نبودن عنوان مخصص، همان را ثابت می کنیم، به این کیفیت که می گوییم: در قضیۀ سالبۀ محصّله لازم نیست که موضوع منتفی باشد چون سالبۀ محصّله، یک عنوان عامی دارد، هم با نبود موضوع، و هم با وجود موضوع سازگار است.

فرق بین سالبه محصّله و سایر قضایایی که عرض کردیم، تنها در همین جهت است که در سایر قضایا، حتما باید موضوع وجود داشته باشد، قضایایی که محمولاتش در رابطۀ با خارج است حتما باید موضوعش وجود خارجی داشته باشد، اما در سالبۀ محصّله این معنا لزوم ندارد، اما اینطور نیست که با وجود موضوع، منافات داشته باشد، هم با وجود موضوع، و هم با انتفاء موضوع سازگار

ص:243

است، پس یک عنوان عامی است. حالا که اینطور شد ما می توانیم در باب استصحاب که قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه لازم داریم، با توجه به همین سالبه محصّله، استصحاب را جاری کنیم، به این کیفیت که بگوییم: این سالبه محصّله که با انتفاء موضوع هم قابل اجتماع است، قبل از آن که این مرأۀ مشکوکة القرشیة وجود پیدا کند و متولد بشود، این قضیۀ سالبۀ محصّله«کانت متیقنة» منتها در آن زمان در ضمن«عدم الموضوع» تحقق داشت، یعنی مرئه ای نبود تا اینکه اتصاف به قرشیت داشته باشد، اما در سالبۀ محصّله، لازم نیست که موضوع وجود داشته باشد.

پس ما می توانیم بگوییم: «لم تکن هذه المرأة قرشیة» این قضیه متیقنه ماست، به ماهیت هم کاری نداریم، ماهیت یک امر اعتباری است، و آن فرمایش محقق حائری ناتمام است و همۀ حرفها در محور وجود خارجی مطرح است، می گوییم: «لم تکن هذه المرأه قرشیة قطعا»، به نحو سالبه به انتفاء موضوع، مرئه ای نبود تا اینکه اتصاف به قرشیت داشته باشد. پس این سالبۀ محصّلۀ متیقنه ما سالبه محصّله با انتفاء موضوع است. حالا به کمک ادلۀ استصحاب و به کمک«لا تنقض الیقین بالشک» این قضیۀ سالبه را ادامه و استمرار می دهیم تا زمانی که مرأه متولد شده و وجود پیدا کند. این قضیه سالبه وقتی که به کمک دلیل استصحاب ادامه پیدا کرد تا زمانی که مرأه متولد شد، نتیجه این می شود که در هرحال این سالبه ما سالبه با وجود موضوع خواهد شد، و قضیۀ سالبه با هردو سازگار است، هم با نفی موضوع سازگار است، و هم با وجود موضوع. متیقنۀ ما عبارت از همان بود که«کانت موضوعها منتفیة»، اما بعد از آنکه به کمک استصحاب، آن حالت سابقه متیقنه، استمرار و ادامه پیدا کرد تا زمان وجود موضوع، سالبۀ محصّلۀ مستصحبۀ ما یک سالبه ای می شود که الان یک موضوع دارد. مرأه هست و«لا تکون قرشیة» است و شما بیشتر از این نمی خواهید که عنوان عام که عبارت از مرأه بودن باشد، تحقق داشته باشد، و عنوان خاص که عبارت از قرشیة است تحقق نداشته باشد، و ما همین را با استصحاب درست می کنیم، منتها حالت سابقه اش سالبۀ با انتفاء موضوع بود، وقتی که ادامه پیدا می کند سالبۀ با انتفاء محمول است و موضوعش در خارج وجود دارد، و از نظر سالبۀ محصّله هم که فرقی بین وجود موضوع و نفی موضوع نیست.

اگر کسی اینطوری بخواهد استصحاب را جاری کند، آیا ما در جواب او چه می توانیم بگوییم ؟ در جواب او دو راه هست، و از دو طریق انسان می تواند این استصحاب را پاسخ بدهد:

شرطیت اتحاد موضوع و محمول در جریان استصحاب

یک طریقش این است که انسان بگوید: در جریان استصحاب، بزرگان اصولیین، یک معنا را

ص:244

شرط کرده اند، و آن این است که قضیۀ متیقنۀ و قضیۀ مشکوکه باید کاملا اتحاد و وحدت داشته باشد، فقط متیقن بودن و مشکوک بودنش به لحاظ زمان سابق و زمان لاحق است، اما خود قضیه موضوعا و محمولا باید کاملا اتحاد داشته باشد. «هذا الثوب کان نجسا» و الان نجاست«هذا الثوب تکون مشکوکة»، بین حالت سابقه و حالت لاحقه در عنوان«کان» و«الان» فقط اختلاف هست، او به حسب زمان سابق متیقن است، و همان به حسب زمان لاحق و فعلی مشکوک است. پس باید در جریان استصحاب بین قضیتین المتیقنة و المشکوکة کاملا موضوعا و محمولا اتحاد وجود داشته باشد. لذا از شما سؤال می کنیم: در استصحاب عدم قرشیة ولو اینکه قضیۀ شما قضیه سالبه محصّله است، اما این قضیه سالبه محصّله فرض کنید مثل یک حیوانی است که عنوان جنسی دارد، هم بر انسان صادق است و هم بر غیرانسان صادق است، اینجا سالبه محصّله شما متیقنه اش آن بود که با انتفاء موضوع بود، وقتی می گفتید: «لم تکن هذه المرأة قرشیة» بعد خودتان معنا می کردید، می گفتید: چون مرئه ای نبود تا اتصاف به قرشیت داشته باشد، اما قضیه مشکوکه شما هم یک چنین معنایی دارد؟ قضیه مشکوکۀ شما عبارت از مرأۀ موجوده است که شما شک دارید«فی انّها قرشیة ام غیر قرشیة ؟» پس می توانیم بگوییم: بین القضیتین اتحاد وجود ندارد. درست است که سالبۀ محصّله، یک عنوان عامی است، و یک پوششی است که هم انتفاء موضوع را می گیرد و هم انتفاء محمول را می گیرد، لکن قضیۀ متیقنۀ شما آن منتفیۀ به انتفاء موضوع است، اما قضیۀ مشکوکۀ شما سالبه محصّله با انتفاء محمول است. آیا صرف اینکه به هردوی اینها عنوان سالبه محصّله می دهیم، این سبب می شود که بین این دو وحدتی وجود داشته باشد؟ انسان و بقر هم یک جامع جنسی حیوان دارند، ضمن اینکه بین خود انسان و بقر تباین کلی وجود دارد، و«لیس فرد من ما صدق علیه احدهما یصدق علیه الاخر.»

پس ما نمی توانیم چشم را ببندیم و بگوییم: یک سالبۀ محصّله هم متیقنه است و هم مشکوکه، لذا به کمک«لا تنقض الیقین بالشک» ما این سالبه محصّله را استصحاب می کنیم ولو اینکه حالت سابقه اش با انتفاء موضوع بوده است و حالت لاحقۀ مشکوکه اش با انتفاء محمول است. لذا یک راه برای جواب از این استصحاب همین است که ما هم معمولا در بحثهای گذشته که این استصحاب را مطرح می کردیم، از همین طریق جواب می دادیم که قضیتین اتحاد ندارد.

مثبت بودن استصحاب عدم ازلی

لکن یک راه دیگری هم برای جواب از این استصحاب وجود دارد، و آن راه این است که این استصحاب مثبت است. مثبت بودنش به این لحاظ است که وقتی که شما این سالبۀ محصّله را مثل

ص:245

یک خط موازی از آن زمان متیقن می گیرید و ادامه می دهید و می آورید تا زمان وجود این موضوع که عبارت از مرأه است، این خط موازی کأنّ کشیده شد و ادامه پیدا کرد تا زمان وجود موضوع، حالا بحث این است که رابطه بین این سالبه و بین وجود موضوع را چه درست می کند؟ یک رابطه ای باید وجود داشته باشد بین مرأه و غیرقرشیة، حالا وصف داشته باشد، قضیۀ معدوله باشد، موجبۀ سالبة المحمول باشد، هیچ یک از این عناوین را هم نداشته باشد، بالاخره آن که موضوع است این است که بین این مرأه و غیرقرشیت، ارتباط وجود داشته باشد، و الا اگر این مرأه اینجاست، لکن غیرقرشیة یک جای دیگر وجود دارد، این که موضوع برای عام درست نمی کند، بین این دو باید یک التقائی و یک ارتباطی و یک اضافه ای پیدا شود، این اضافه پیدا می شود یا نه ؟

اگر بگویید: اضافه و ارتباط پیدا نمی شود، پس موضوع برای دلیل عام با توجه به عنوان مخصص و تقییدی که از ناحیه مخصص در اراده جدی حاصل می شود تحقق پیدا نکرده است، و اگر می گویید:

ما وقتی که عدم قرشیت را به نحو سالبه محصّله متیقنه ادامه دادیم تا موازی حیات این مرأه و تولد این مرأه اضافه پیدا می شود، می گوییم: این اضافه را چه کسی برای شما درست می کند؟ چه کسی حاکم به ثبوت این اضافه است ؟ چه کسی حکم می کند به ارتباط بین این مرأه و غیرقرشیت ؟ غیر از عقل، چیز دیگری وجود ندارد برای اینکه نه وجدانی حاکم است، نه استصحاب عدم اتصاف به غیر نحو قضیه سالبه محصّله حاکم است. در مثالهای دیگر شما می گفتید: این زید عالم سابقا فاسق نبود، حالا استصحاب می گوید: خود این«لا یکون فاسقا»، استصحاب می کردید بقای همین عدم اتصاف زید را«بکونه فاسقا». اصلا حالت سابقه شما«عدم اتصاف زید بکونه فاسقا» بود. این را استصحاب می کردید. اثر شرعی که عبارت از عام بود بر این ترتب پیدا می کرد. اما اینجا که شما عدم اتصاف را نمی توانید استصحاب بکنید، آن که اینجا وجدانا هست، «ولادة هذه المرأه» است. مرأه بودن این مولود، «امر وجدانی»، یک استصحاب سالبه محصّله هم می گوید: «هذه المرأة» قبل از آن که وجود پیدا کند به نحو سالبه محصّله«لم تکن قرشیة» همین را ما ادامه اش می دهیم، ادامه دادیم تا لحظۀ حیات این مرأة، اینجا وقتی که توقف کرد، این عقل است که بین این دو، ارتباط را ایجاد می کند، می گوید: مرأه بودن این محرز است، عدم قرشیت به نحو سالبه محصّله هم به کمک لا تنقض الان متحقق است. الان عدم قرشیة متحقق است، دیوار که نمی تواند عدم قرشیة داشته باشد پس لامحاله این مرأۀ متولده لا تکون قرشیة. این یک حکم عقل است.

تا شما این عقل را در کار نیاورید، و نظر عقل را در اینجا پیاده نکنید، اضافۀ بین مرأه و عدم قرشیت تحقق پیدا نمی کند، درحالی که در باب استصحاب، استصحاب نمی تواند لوازم عقلیه ای که

ص:246

مترتب بر مستصحب است و همینطور ملزومات عقلیه، و همینطور ملازمات عقلیه و همینطور لوازم و ملزومات و ملازمات عادیه را به استصحاب ثابت کنیم.

فرق استصحاب مثبت با استصحابات معموله

پس راه دومی که به عنوان جواب از استصحاب قرشیت مطرح است این است که بر فرض که آن اشکال اتحاد قضیتین و وحدت قضیه متیقنه و مشکوکه را کنار بگذاریم لکن با این مثبتیت چه کنیم ؟ این استصحاب مثبت است، به خلاف آن استصحابات معموله که مستصحب ما«عدم اتصاف زید العالم بکونه فاسق» است. یک ماه پیش، زید عالم بود«و لم یکن متصفا بانّه فاسق»، همین عدم اتصاف زید عالم محرز العالمیة بکونه فاسقا که الان برای ما مشکوک است، برای اینکه احتمال می دهیم که یک فسقی از او صادر شده باشد، همین عدم اتصاف را ما استصحاب می کنیم، آثار خود همین عدم اتصاف را بار می کنیم، برای اینکه بعد از آنکه«اکرم العلما» به«لا تکرم الفساق» تخصیص خورد، مراد جدی، عالم غیرفاسق شد و ما همین معنا را استصحاب می کنیم. عالم بودن محرز و اتصاف یا عدم اتصاف به فسق و یا اتصافش به عدم الفسق که فرق نمی کند، مستصحب و مجرای استصحاب ما قرار می گیرد. اما در ما نحن فیه قضیه متیقنه ما این نبوده است که«هذه المرأة الموجودة لم تکن قرشیة» بلکه قضیه متیقنه ما یک سالبه محصّله با انتفاء موضوع بوده است، مرئه ای نبود تا اینکه قرشیة باشد. حالا این را استصحاب کردیم و آوردیم مقابل مرأه در حال ولادت قرار دادیم.

اینجا ولادت وجدانی است، عدم قرشیت بنحو سالبه محصّله مستصحب است، اما چه سبب می شود که این سالبۀ محصّله را بقاء و استدامة با وجود موضوع مرتبطش بکند؟ هیچ مسأله ای غیر از عقل در اینجا راه ندارد. عقل می گوید: مرأه که هست، آن هم که می شود غیرقرشیة باشد با وجود موضوع مرأه است، و شما هم که غیرقرشیة به نحو سالبه محصّله استصحاب کردید پس لامحاله با کلمۀ«فاء» می گویید: «فبالنتیجه تکون هذه المرأه غیر قرشیة» این بالنتیجه را عقل می گوید، درحالی که در باب استصحاب وقتی که پای عقل در رابطه با موضوع و اثبات موضوع در کار آمد، این«یکون مثبتا» و استصحاب و سایر اصول مثبته«علی ما هو مقتضی التحقیق عند المحققین لیس بجار».

پس در نتیجه اینطور شد که استصحاباتی نظیر استصحاب عدم قرشیة و مثل استصحاب عدم قابلیت تزکیه، نه عدم وقوع تزکیه، چون بحث است که آیا در بعضی از حیوانات قابل تذکیه هست یا نه ؟ نظیر این استصحاب عدم قرشیة در رابطه با عدم قابلیت تذکیه و همینطور مشابهات دیگری هم دارد به نظر ما هیچ یک از این استصحابات جریان پیدا نمی کند.

ص:247

نتیجۀ بحث

خلاصۀ اصل بحث ما این شد که اگر یک عامی داشته باشیم و تخصیص بخورد به مخصص منفصل، اگر یک استصحابی در رابطه با عنوان این مخصص جریان پیدا کند مانعی نیست، بقاء فسق زید را استصحاب کنید، و اگر یک استصحابی در عدم عنوان مخصص جاری بشود مانعی نیست و به کمک این استصحاب تمسک به عام می کنیم. و همانطوری که توضیح دادیم اسم این تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه نیست، بلکه قبل از تمسک، با استصحاب، موضوع عام را در رابطه با ارادۀ جدی، احراز می کنیم و بعد حکم عام را پیاده می کنیم، می گوییم: «هذا عالم غیر فاسق»، عالمیت آن وجدانی، و غیرفاسق بودن آن به کمک استصحاب. وقتی که ثابت شد«هذا عالم غیر فاسق» مراد جدی مولا هم بیشتر از این نیست که عالم وجود داشته باشد و این عالم«لا یکون فاسقا» و بین عالم و عدم فسق، ارتباط باشد، حالا می خواهد به نحو قضیۀ وصفیه، موجبه معدوله، موجبه سالبة المحمول، یا اگر هم سالبه محصّله است، سالبه محصّله یک قسمش، آن قسمی که تنها با وجود موضوع مطرح است، اما سالبه محصّله به نحو عموم که با انتفاء موضوع هم تحقق پیدا می کند، آن نمی تواند نقشی داشته باشد. پس در آن جهت بحثی که مربوط به باب عام و تخصیص به مخصص منفصل است ما با مرحوم آخوند ره هیچ گونه مخالفتی نداریم، فقط مخالفت با ایشان در استصحابات اعدام ازلیه است، که ایشان معتقدند در اعدام ازلیه مثل عدم قرشیة و عدم قابلیت حیوان للتذکیه و امثال ذلک، استصحاب جریان پیدا می کند، لکن ما معتقدیم که در اینجا استصحاب جاری نمی شود و تمسک به عام هم در شبهه مصداقیه مخصص جایز نیست. باید به یک اصول عملیه دیگری که به اختلاف موارد فرق می کند مراجعه شود. گاهی پای اصالة البرائة در کار است، چه بسا مواردی پای اصالة الاشتغال و قاعدۀ اشتغال در کار باشد به آن اصول باید مراجعه باشد. «هذا تمام الکلام» در تنبیه دوم از تنبیهات شبهه مصداقیه مخصص.

پرسش:

1 - کیفیت جریان استصحاب عدم ازلی از طریق سالبه محصّله را توضیح دهید.

2 - جواب استصحاب فوق را از نظر شرطیت اتحاد موضوع و محمول بیان کنید.

3 - مثبت بودن استصحاب عدم ازلی را شرح دهید.

4 - فرق جریان استصحاب مثبت در مقام را با استصحابات دیگر توضیح دهید.

ص:248

درس ششصد و پنجاه و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواز تمسک به اصالة العموم در موارد شک

یکی دیگر از تنبیهات شبهه مصداقیه مخصّص این است که از کلام بعضی از فقها استفاده می شود که در برخی از موارد تمسّک به اصالة العموم می کنند، نه از باب این که شک در تخصیص داشته باشند، بلکه شکشان در رابطه با یک جهت دیگر است، اینها تمسّک به اصالة العموم می کنند و از راه اصالة العموم رفع شک در مورد مشکوک می کنند. گفتیم در مورد مشکوک، شک در رابطه با تخصیص نیست ولی در عین حال اصالة العموم راهگشا و رافع شک از غیر جهت تخصیص به نظر اینها هست. مثلا اگر در باب وضو و غسل فرض کنیم که یک دلیل خاصی نداشته باشیم که آن دلیل خاص بگوید که وضو حتما باید به ماء مطلق باشد غسل به ماء مطلق باشد، ما روی عدم وجود دلیل، در شک و تردید بمانیم که آیا همان طوری که وضوی به ماء مطلق صحیح است آیا وضوی به ماء مضاف هم«صحیح ام لا؟» همان طوری که غسل به ماء مطلق صحیح است آیا غسل به ماء مضاف هم «یکون صحیحا ام لا؟» اینها در این مورد گفته اند که ما از راه اصالة العموم می توانیم استکشاف کنیم

ص:249

صحّت چنین وضو و چنین غسلی را و در حقیقت رفع شک کنیم و نتیجه بگیریم که هیچ مانعی ندارد که انسان به ماء مضاف هم وضو بگیرد و یا غسل کند.

گفته اند: به این کیفیت که اگر وضوی به ماء مضاف مقیّد و متعلق نذر واقع شد، کسی نذر کرد«ان یتوضأ بماء مضاف» یا این که نذر کرد«ان یغتسل بماء مضاف» می گویند: ما این نذر را می گیریم و برای لزوم وفای به این نذر و وجوب وفای به این نذر تمسّک می کنیم به عموم«اوفوا بالنذور» همان طوری که«اکرم العلماء» یک عامی است که جمع محلّی به لام افاده عموم می کند«اوفوا بالنذور» هم جمع محلّی به لام است و افاده عموم می کند و این نذر متعلق به وضوی به ماء مضاف را زیر چتر عموم«اوفوا بالنذور» می بریم و از راه عموم استفاده می کنیم که همان طوری که مثلا نذر صلاة اللیل واجب الوفاء است، نذر فلان امر مستحب، واجب الوفا است، بلکه نذر واجبات وجوب وفا دارد، این نذر متعلق به وضوی به ماء مضاف هم به مقتضای اصالة العموم و زیر پوشش عموم«اوفوا بالنذور» وجوب وفا پیدا می کند. وقتی که وجوب پیدا کرد، ما از طریق وجوب وفا با یک ملازمه عقلیه استکشاف می کنیم که لابد وضوی به ماء مضاف«یکون صحیحا و مشروعا». برای این که معنا ندارد که یک عملی باطل باشد، یک عبادتی غیرمشروع باشد و معذلک وجوب وفاء به نذر آن عبادت متعلق شود.

پس اگر یک عبادت متعلقه نذر، وجوب وفا پیدا کرد، از راه وجوب وفا«نستکشف صحة تلک العبادة» می فهمیم که پس معلوم می شود که وضوی به ماء مضاف صحیح است.

پس نتیجه این طور شد آن چیزی که متعلق شک ماست و آن چیزی که برای ما مشتبه و مشکوک است این نیست که«اوفوا بالنذور» آیا تخصیص خورده است یا نخورده است ؟ در رابطه با تخصیص ما شکی نداریم. شک ما در رابطه با صحّت وضوی به ماء مضاف و یا غسل به ماء مضاف است. پس «اوفوا بالنذور» در محدوده عموم خودش هیچ مسأله ای ندارد و شک ما هم مرتبط به مسأله تخصیص و شئون مخصّص نیست.

شک ما فی نفسه به لحاظ این که فرضا دلیلی نداریم بر این که وضوی به ماء مضاف صحیح است یا نه ؟ برای ما مشکوک مانده است که«هل یصحّ الوضوء بالماء المضاف کما یصح بالماء المطلق ام لا یصح ؟». پس گفته اند: با این که مشکوک ما عبارت از یک امری است نه در رابطه با مخصّص و نه در رابطه با شئون مخصّص است، لکن ما از طریق اصالة العموم می توانیم رفع شک کنیم و با شمول «اوفوا بالنذور» وجوب وفای به این نذر را ثابت کنیم و از راه وجوب وفای به این نذر، استکشاف کنیم صحّت این عبادت منذوره و عمل متعلق نذر را.

ص:250

احرام قبل از میقات مؤید بر جواز تمسک به اصالة العموم

دو مؤیّد را هم برای خودشان ذکر کرده اند. گفته اند: در فقه دو مورد داریم که تقریبا مسلّم بین فقهاست و این هم حرف ما را تأیید می کند: یک مورد مسأله احرام قبل المیقات است که با این که در بعضی از روایات احرام قبل المیقات را به صلاة قبل الوقت تشبیه کرده اند، لکن در عین حال گفته اند که همین احرام قبل المیقات اگر متعلق نذر واقع شد و کسی نذر کرد که از قبل میقات محرم شود، نذرش صحیح است و احرامش هم صحیح است، حتی مثلا اگر کسی نذر کند که در همین فرودگاه مهرآباد تهران محرم شود، حالا فرض کنید شب هم هست و تظلیل در شب هم مانعی ندارد، حالا اگر مانعی هم داشته باشد، لطمه ای به صحّت احرام نمی زند نذر می کند که از همین فرودگاه مهرآباد مثل اینهایی که الان عمره مفرده می خواهند بروند نذر کنند که از اینجا محرم شوند، این نذر صحیح است و احرام صحیح است و مسأله هم نصا و فتوی مورد اتفاق است و کسی در آن هیچ گونه مناقشه ای نکرده است.

روزه مقیّد به سفر مؤید دوم بر جواز تمسک به اصالة العموم

مورد دوم که شاید خیلی مثل مورد اول مسلّم نباشد، لکن آن هم مورد فتوا هست این است که اگر کسی روزه مقیّد به سفر را نذر کند، نذر کند در این سفری که به مشهد مشرّف می شود، در مشهد با این که ده روز نمی ماند آن پنج روزی که در مشهد می ماند، روزه مستحبی بگیرد که نذر کند صوم مقیّد به سفری که نماز در آن سفر شکسته است، یعنی اقامه ده روز در آن تحقّق ندارد. اینجا هم گفته شده است که این نذر درست است و روزه هم درست است و هیچ مشکلی در این رابطه نیست.

این دو مورد را در ما نحن فیه به عنوان تأیید ذکر کرده اند. ما باید بررسی کنیم و ببینیم اساس این حرف درست است یا نه ؟ برای بررسی این مطلب اول باید ببینیم که بین ما نحن فیه و بین این دو موردی که به عنوان مؤیّد ذکر کرده اند آیا فرق وجود دارد و یا کاملا تشابه تحقّق دارد؟ بعد ببینیم در باب نذر احرام قبل المیقات وضع چگونه است و در ما نحن فیه که نذر وضوی به ماء مضاف است، وضع چگونه است اینها ان شاء الله باید بررسی شود.

فرق میان ما نحن فیه با مؤیدات

اولا می گوییم: بین ما نحن فیه و این دو موردی که شما ذکر کردید، دو جهت فرق روشن وجود

ص:251

دارد که نمی شود ما نحن فیه را به این دو مورد که به عنوان مؤیّد ذکر شده است شما تشبیه کنید: یک فرق این است که در ما نحن فیه شما می خواهید از طریق اصالة العموم و تمسّک به«اوفوا بالنذور» استفاده کنید که وضوی به ماء مضاف صحیح است. آیا مدعای شما این است که وضوی به ماء مضاف، مطلقا صحیح است یا در آنجایی که متعلق نذر واقع می شود؟ آن چیزی که شما می خواهید از راه اصالة العموم استکشاف بکنید و در حقیقت مدعای شما را تشکیل می دهد شما می خواهید با اصالة العموم رفع شک کنید.

مشکوک شما این بود که وضو به ماء مضاف درست است یا باطل ؟ صحبتی از نذر در مشکوک شما و مشتبه شما و مدعای شما وجود ندارد. مشکوک این است که«هل الوضوء بالماء المضاف صحیح ام باطل ؟» و شما هم می خواهید از طریق تمسّک به عموم«اوفوا بالنذور» این را ثابت کنید که وضو به ماء مضاف مطلقا صحیح است حتی نسبت به آن کسی که نذر نکرده است که وضو به ماء مضاف بگیرد و بدون نذر می خواهد به ماء مضاف وضو بگیرد. پس آن چیزی که در ما نحن فیه مشکوک شماست و آن چیزی که با تمسّک به اصالة العموم در ما نحن فیه می خواهید اثبات کنید «صحة الوضو بالماء المضاف مطلقا» است می خواهد متعلق نذر باشد و یا متعلق نذر نباشد درحالی که در مسأله احرام قبل المیقات، مسأله صحّت احرام قبل المیقات مقیّد به حال نذر است که اگر کسی بدون نذر بخواهد قبل المیقات محرم شود، همان تعبیری که در بعضی از روایات وارد شده است که ما در بحث حج هم ملاحظه کردیم که امام صادق(علیه السلام) در مدینه در منزل خودشان نشسته بودند دیدند که یکی از این شیعه ها وارد شد بر امام صادق(علیه السلام) درحالی که محرم بودند و لباس احرام به تنش بود.

امام فرمودند به چه مناسبت در مدینه محرم شدی ؟ گفت: من قبل از مدینه حسابش را کردم که هرچه انسان بیشتر در حال احرام باشد ثوابش بیشتر باشد. امام فرمود که اشتباهت همین است، احرام قبل المیقات مثل نماز قبل الوقت است. همان طوری که نماز قبل الوقت باطل و غیرمشروع است احرام قبل المیقات هم باطل و غیرمشروع است. پس در حقیقت آن چیزی را که شما به عنوان مؤیّد آوردید، صحّتش مقیّد به حال نذر است. یعنی این طور نیست که از راه صحّت نذر احرام قبل المیقات کشف کنیم که مطلق احرام قبل المیقات درست است، می خواهد متعلق نذر باشد یا متعلق نذر نباشد. شما در ما نحن فیه، چنین مطلبی را دارید ادعا می کنید. شما می گویید از راه تمسّک به عموم«نستکشف صحّة الوضوء بالماء المضاف» حالا می خواهد کسی نذر کند این وضوی به ماء مضاف را یا نذر نکند. این چه شباهتی به مسأله و نذر احرام قبل المیقات دارد؟ این یک جهت فرق است.

ص:252

جهت دوم فرق که این هم از همین مطالبی که مطرح کردیم ظاهر شد، این است که ما در مسأله احرام قبل المیقات در هیچ یک از دو طرف قصه، امر مشکوک و مشتبهی نداریم. ما می دانیم که احرام قبل المیقات اگر متعلق نذر نباشد، قطعا باطل است و اگر متعلق نذر شد، قطعا صحیح است و همین طور در مسأله نذر صیام مقیّد به سفر هم همین طور است. ما آنجا صورت مشکوکة و فرض مشکوکی اصلا نداریم. می دانیم که اگر کسی مشهد برود و پنج روز بخواهد بماند اگر بخواهد بدون نذر روزه بگیرد، روزه اش قطعا باطل است و اگر با نذر مقیّد به سفر روزه بگیرد قطعا صحیح است.

یک مورد مشتبهی که از راه اصالة العموم بخواهیم رفع شک کنیم، در این دو موردی که شما به عنوان مؤیّد ذکر کردید، نداریم به خلاف ما نحن فیه که ما از اول وارد یک مسأله مشکوکه شدیم«هل یجوز التوضّی بالماء المضاف»؟ هل یجوز الاغتسال بالماء المضاف ام لا یجوز؟» پس این که بخواهیم این دو مورد را به عنوان مؤیّد که حداقل مشابه با ما نحن فیه باید باشد، هیچ گونه ارتباطی بین ما نحن فیه و بین این دو موردی که شما به عنوان مؤیّد ذکر کردید، نیست.

پس اولین اشکالی به این بعضی از فقها داریم، این است که تشبیه کردن این موردی که ذکر کردند به آن دو مسأله ای که تقریبا مشهور و در مسأله احرام قبل المیقاتش مسلّم بین فقهاست و روایات خاصه ای هم دلالت دارد، این تشبیه درست نیست. مگر این که بعضی از فقها از اینجا مشکل را سرایت بدهند به همان جا بگویند: چطور شد که احرام قبل المیقات با این که شما می گویید: مسلّم، غیرمشروع است به وسیله نذر مشروعیت پیدا می کند، صوم در سفر با این که مسلّم در غیر صورت نذر، غیرمشروع است با توجه به تعلّق نذر، مشروعیت پیدا می کند. ممکن است که کسی این سؤال را کند، لکن جوابش را هم مرحوم آخوند به یک صورت ذکر کردند و هم تحقیق بیشترش در کتاب حج در همین بحث احرام قبل المیقات مطرح است.

راه حل مرحوم آخوند ره برای احرام قبل از میقات

مرحوم آخوند به عنوان جواب دو راه ذکر کرده اند: یک راه این است که ایشان فرموده اند که ما ممکن است این طور بگوییم که احرام چه قبل المیقات باشد و چه من المیقات باشد، ذاتا یک امر مشروع و حسنی است، منتها چرا شارع جلوی احرام قبل المیقات را گرفته است ؟ می فرمایند: ممکن است که این حرف را بزنیم که احرام قبل المیقات دو فرض دارد اگر متعلق نذر واقع نشود، آن حسنی که در احرام قبل المیقات است مواجه با یک مانع قویی است که با توجه به آن مانع قوی، شارع جلوی احرام قبل المیقات را گرفته است اما در صورت نذر، دیگر آن مانع وجود ندارد. آن اقتضای اولی و

ص:253

حسن اولی به جای خودش محفوظ است، بدون این که در مقابل، یک مانعی وجود داشته باشد. پس فرق بین صورت نذر و عدم نذر با توجه به این که در هردو، اقتضای حسن و اقتضای مشروعیت وجود دارد این است که در صورت عدم نذر، وجود یک مانع قوی، جلوی این اقتضا را می گیرد و نمی گذارد که این مشروعیت موجب این شود که شارع احرام قبل المیقات را اجازه بدهد. اما بعد از آن که متعلق نذر واقع شد، به تعلّق نذر، این مانع برطرف می شود و آن حسن ذاتی و اقتضای مشروعیت بدون این که در مقابل آن، مانعی وجود داشته باشد، سر جای خودش محفوظ است. لذا نه تنها شارع می گوید: احرام قبل المیقات جایز است بلکه با توجه به نذر، الزام می کند احرام قبل المیقات را که اگر کسی نذر کرد احرام قبل المیقات را نه تنها مشروعیت پیدا می کند، بلکه لزوم هم پیدا می کند؛ مثل سایر اموری که متعلق نذر واقع می شود. این یک راه حلی است که ایشان ارائه می کنند.

راه حل دومشان این است در کتاب النذر این بحث است که بعد از آن که در تعلق نذر، رجحان اعتبار دارد و متعلق نذر باید یک امر راجحی باشد با توجه به این معنا، این اختلاف هست که آیا این رجحان معتبر در متعلق نذر با قطع نظر از نذر باید این رجحان وجود داشته باشد یا این که اگر یک جایی فرض کردیم که عملی خودش فی نفسه رجحان ندارد، اما اگر نذر به او تعلّق بگیرد با توجه به تعلّق نذر، رجحان پیدا می کند، بگوییم: همین در صحّت نذر و در وجوب وفای به نذر کفایت می کند.

اینجا هم بگوییم: احرام قبل المیقات با قطع نظر از تعلّق نذر، هیچ گونه رجحانی ندارد و همان تعبیری که امام صادق(علیه السلام) فرمودند مثل نماز قبل الوقت است، لکن خصوصیتی که در باب احرام است، این است که به سبب تعلّق نذر به این احرام، رجحان بر آن حادث می شود و بگوییم: همین حدوث رجحان و رجحان جائی من قبل النذر، در صحت نذر و وجوب وفای به نذر کفایت می کند.

لازم نیست که ما اول منذور را با قطع نظر از نذر ملاحظه کنیم و بگوییم: صلاة اللیل فی نفسه ولو این که نذری هم نباشد«یکون مستحبة راجحة» آن وقت نذر به آن تعلّق بگیرد؛ بلکه آن یک مصداق از نذر صحیح است، اما یک مصداق دیگری هم نذر صحیح دارد و آن جایی است که با قطع نظر از تعلّق نذر، هیچ گونه رجحان و مشروعیتی ندارد، اما با توجه به تعلّق نذر، رجحان پیدا می کند. ما مسأله احرام قبل المیقات یا صوم فی السفر را ممکن است به این صورت حل کنیم، اما آیا این نوع راه حلها به درد ما نحن فیه می خورد، یا این که بین ما نحن فیه و بین این دو مورد از نظر دلیل اصلا فرق وجود دارد و هیچ گونه تشبیه و شباهتی بین ما نحن فیه و این دو مورد وجود ندارد؟

ص:254

پرسش:

1 - علت جواز تمسک به اصالة العموم در موارد شک چیست ؟

2 - دو مؤید بر جواز تمسک به اصالة العموم در موارد شک را بیان کنید.

3 - فرق میان ما نحن فیه با مؤیدات را توضیح دهید.

4 - راه حل مرحوم آخوند ره برای احرام قبل از میقات چیست ؟

ص:255

درس ششصد و پنجاه و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی تلازم وجوب وفای به نذر با صحت عمل

بعضی از فقها با تمسک به اصالة العموم، رفع شک کرده اند، اما این شک در ناحیۀ مخصّص نبوده است، بلکه در رابطه با یک جهت دیگری بوده است، ما اول این مسأله را بررسی بکنیم و بعد هم ان شاء الله مسألۀ نذر احرام قبل المیقات را که به عنوان مؤیّد ذکر کرده اند بررسی بکنیم.

ما از بعضی فقها سؤال می کنیم که شما در مسألۀ وضوی به ماء مضاف یا غسل به مای مضاف که شک دارید صحیح است یا باطل ؟ با فرض اینکه دلیل خاصی که دلالت بر صحت یا دلالت بر بطلان کند، نداشته باشیم، با فرض نبودن چنین دلیلی، شما می گفتید: وضوی به مای مضاف متعلق نذر واقع می شود و عموم دلیل وجوب وفا به نذر، به وجوب وفا به این نذر حکم می کند و ما از طریق وجوب وفا، کشف می کنیم صحت این عمل را برای اینکه اگر وضو به ماء مضاف باطل بود، این نذر معنا نداشت، وجوب وفاء پیدا کند، پس وجوب وفا ملازم با صحت این عمل است.

فعلا کاری به آن اشکالات دیروز نداریم، در همین جایی که وضوی به مای مضاف متعلق نذر

ص:256

واقع می شود، از این بعض فقها سؤال می کنیم که در اینجا چند دلیل وجود دارد و طرف حسابمان و طرف لحاظمان عبارت از چند دلیل است در جواب ما چه می گوید؟

چیزی که می تواند در جواب ما بگوید این است که ما یک دلیل عامی داریم که دلالت می کند بر وجوب وفای به نذر مطلقا، سؤال می کنیم که دلیل دیگری غیر از این دلیل عام، وجود دارد یا ندارد؟ این بعضی از فقها چاره ای ندارد بگوید: بله، یک دلیل دیگری داریم که به اعتبار آن دلیل، فقها مسأله رجحان را در متعلق نذر اعتبار می کنند. حالا کاری نداریم که مقصود از رجحان، رجحان فی نفسه باشد و یا رجحان ناشی از قبل نذر هم کافی باشد. به این جهت کاری نداریم، ولی اجمالا می دانیم که اگر کسی یک شیء مباحی را نذر بکند، این نذر منعقد نمی شود، اگر یک شیء مکروهی را کسی نذر بکند، این نذر منعقد نمی شود، تا چه برسد به این که یک عمل حرامی را کسی نذر بکند. عدم انعقاد نذر در این موارد، لابد مستند به یک دلیل است و واقعش هم همین است و آن دلیل مطابق با روایاتی که در این باب وارد شده است، مفادش این است می گوید: «لا نذر الاّ فی طاعة الله.»

پس ما در مقابل ادلّه عامه وجوب وفاء به نذر، یک دلیل دیگری هم داریم که می گوید: «لا نذر الاّ فی طاعة اللّه». حالا سؤال ما این است که آیا این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» در مقابل آن دلیل عام وجوب وفاء به نذر، چه عنوانی دارد و شما چه تعبیری دربارۀ این دلیل می کنید و چه عنوانی به او می دهید؟

عنوان«لا نذر الا فی طاعة الله»

عنوانی که در اینجا داده می شود، از دو احتمال خارج نیست، یا شما باید رسما این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» را به عنوان یک دلیل مخصّص مطرح بکنید و بگویید: همان طوری که«لا تکرم الفساق من العلماء» در رابطه با عموم«اکرم العلماء» عنوان تخصیصی و مخصّص منفصل دارد، این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» هم در مقابل ادله عامّه وجوب وفاء به نذر، عنوانش، عنوان مخصص است.

احتمال دوم این است که روی اصطلاح فقهی، عنوان حکومت به این دلیل بدهید مثل اینکه شما در مقابل ادلّه شکوک در باب نماز که«إذا شک المصلی بین الثلاث و الاربع» وظیفه اش بنابر اربع است، «ثمّ الاتیان بصلاة الاحتیاط » آنجا در مقابلش، بعضی از ادله ای دارید که به عنوان حاکم و حکومت مطرح است، مثل دلیلی که می گوید: «لا شک لکثیر الشک»، همان طوری که«لا شک لکثیر الشک، دلیل حاکم بالنسبة علی ادلة الشکوک» و معنای حکومت این است که نظارت به دلیل محکوم دارد و در مقام توضیح و تفسیر و تبیین مراد دلیل محکوم است و در این مقام، گاهی توسعه در دلیل محکوم را اقتضا می کند و گاهی تضییق در دلیل محکوم را اقتضا می کند، شما بگویید: این«لا نذر الاّ

ص:257

فی طاعة اللّه» در مقابل عموم دلیل وجوب وفاء به نذر عنوان حکومت دارد.

آیا غیر از مسأله تخصیص و غیر از احتمال حکومت، یک احتمال سوّمی هم در اینجا جریان دارد؟ وقتی که دلیل وجوب وفاء به نذر با دلیل«لا نذر الا فی طاعة الله» ملاحظه شوند، آیا غیر از مسألۀ احتمال تخصیص و احتمال حکومت، جایی برای احتمال سوم باقی می ماند؟ «بیننا و بین وجداننا» با آن ضوابطی که در دست ما هست و با آن معیارها و موازینی که در اختیار ما هست، غیر از این دو احتمال، دیگر احتمال سومی وجود ندارد.

وضوح معنای طاعة الله

حالا ما روی هردو احتمال با بعضی از فقهایی که در این مسأله، تمسک به عموم ادله وجوب وفاء به نذر کردند صحبت می کنیم و می گوییم: برای ما توضیح بدهید، شما که شک می کنید در اینکه آیا وضو به ماء مضاف صحیح است یا نه، ولو اینکه مشکوک خودتان و تعبیرتان را از مشکوک، به عنوان صحّت و بطلان مطرح می کنید، اما واقعیتش این است که اگر وضو به ماء مضاف، «طاعة اللّه» باشد، این«یکون صحیحا» اما اگر طاعة الله نباشد، «یکون باطلا». پس شک شما در صحت وضو به ماء مضاف و بطلان به ماء مضاف، در حقیقت برگشت به این است که همان طوری که وضوی به ماء مطلق، قطعا«طاعة اللّه» است، آیا وضوی به مایع مضاف هم«یکون طاعة للّه أم لا یکون طاعة للّه ؟»

درست است که این مسأله باید از شارع گرفته بشود، اما شما در مفهوم«طاعة اللّه» تردید ندارید.

اینطور نیست که از شما بپرسند که«ما معنی طاعة الله ؟» شما در جواب بمانید و یا تردید بین اقل و اکثر داشته باشید. مثلا در مسأله فسق، اینجایی که شبهۀ مفهومیۀ فسق مطرح می شد، می گفتید: انسان ممکن است که در مفهوم فسق تردید داشته باشد که آیا فاسق اختصاص دارد به آن کسی که تنها گناه کبیره مرتکب می شود و یا اینکه اگر کسی گناه صغیره هم مرتکب شد«یکون فاسقا؟» آنجا شبهه، شبهۀ مفهومیه بود و تردیدش بین اقل و اکثر بود، یک قدر متیقنی داشت و یک زائد مشکوک که مشکوکیتش در رابطه با مفهوم فسق بود. اما اینجا شما در معنای«طاعة الله» تردید دارید، آیا«طاعة الله» مردد بین متبائنین است ؟ مردد بین اقل و اکثر است ؟ در این مفهوم آیا تردیدی هست و یا اینکه اگر از شما بپرسند«ما معنی طاعة الله ؟» می گویید: هر امر راجحی که انسان را به خدا نزدیک بکند «هو طاعة الله»، دیگر در این مفهوم از نظر قلّت و کثرت، تردید ندارید. پس تردیدتان در وضوی به ماء مضاف، چه نوع تردیدی است ؟ هیچ راهی غیر از این ندارید که بگویید: این شبهۀ مصداقیه مخصّص است. مثل آنجایی که شما معنای فسق را بدانید لکن ندانید که در خارج، این معنای مسلّم

ص:258

فسق آیا در زید عالم خارجا تحقق پیدا کرد و یا اینکه خارجا تحقق پیدا نکرد؟

تخصیص عموم وجوب وفای به نذر

در اینجا، روی احتمال اول که«لا نذر فی طاعة الله» را در مقابل دلیل عام وجوب وفاء به نذر، اگر ما عنوان مخصّص به او بدهیم که طبعا هم مخصّصش، مخصص منفصل است برای اینکه این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» در یک دلیل دیگری وارد شده است، غیر از دلیلی که وجوب وفاء به نذر را دلالت می کند.

اگر اینطور شد، از بعضی از فقها می پرسیم که اینجا با مسأله شبهۀ مصداقیۀ مخصّص چه فرق می کند؟ آیا فرقی بین این دو وجود دارد؟ اگر فرقی وجود نداشت، آنوقت ما برمی گردیم به همان حرفی که خودمان در رابطه با شبهۀ مصداقیۀ مخصّص منفصل ذکر کردیم، گفتیم: به طور کلی در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص، همان طوری که دلیل خود مخصّص نمی تواند مرجع و مورد تمسک باشد، تمسک به عام هم جایز نیست و گفتیم: بین مخصّص لفظی و بین مخصّص لبّی، هیچ فرقی نیست و آن تفصیلی را که مرحوم آخوند در مخصّص لبّی ذکر کردند و در یک صورت می خواستند تمسک به عام را در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص لبّی تجویز بکنند، ما این بحث را گذراندیم و عرض کردیم حتی در آن موردی که ایشان ذکر کردند، تمسک به عام جایز نیست.

پس نتیجه اینطور شد که در این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» اگر آن احتمال اول که مسألۀ عنوان مخصّص در مقابل دلیل وجوب وفاء به نذر راه داشته باشد، بدانید که بین این و بین آن مثالی که ما مکرر می زدیم: «أکرم العلماء و لا تکرم الفساق من العلماء» هیچ فرقی نیست. هردو شبهه، شبهۀ مصداقیه است، در نتیجه شک در رابطه با مخصص است و تمسک به عموم عام هم«لیس بجائز».

پس این چیست که شما عبارت را عوض کردید و گفتید: ما هم تمسک به عام می کنیم و هم چون شک در رابطۀ با مخصص نیست، از طریق تمسک به عام، رفع شک می کنیم و می گوییم: وضوی به ماء مضاف«یکون صحیحا مشروعا؟» بلکه شک شما درست در رابطۀ با مخصص است، آن هم شبهۀ مصداقیه و هیچ حق رجوع به عام و تمسک به عام ندارید، با اینکه چنین استفاده ای برای شما پیدا بشود، این درصورتی که عنوان، عنوان مخصص باشد.

حکومت«لا نذر الا فی طاعة الله» بر عموم وجوب وفای به نذر

اما اگر گفتید: لحن این عبارت«لا نذر الا فی طاعة الله» مثل لحن«لا شک لکثیر الشک» است،

ص:259

همان طوری که در«لا شک لکثیر الشک» عنوان، عنوان حکومت است، عنوان توضیح و تفسیر است ولو اینکه دلیل مخصص هم ما عرض کردیم که مراد جدی را تضییق می کند لکن عنوان، عنوان تفسیری و عنوان توضیحی نیست، لذا گاهی دلیل حاکم، به جای اینکه ایجاد تضییق بکند، ایجاد توسعه می کند و در دلیل مخصّص اصلا توسعه معنا ندارد، یک چیزی عنوانش، عنوان مخصص باشد لکن معذلک توسعه در دلیل عام ایجاد بکند، در باب مخصص این معنا مفهوم ندارد، اما در دلیل حاکم مفهوم دارد، گاهی در مقام توضیح و تبیین دلیل محکوم توسعه می دهد و گاهی تضییق می کند مثل«لا شک لکثیر الشک» که دائرۀ ادله شکوکی که در رابطه با رکعات نماز وارد شده است را تضییق می کند. ما حرفی نداریم، شما بگویید: این«لا نذر الاّ فی طاعة الله» در مقابل دلیل وجوب وفاء به نذر، عنوانش، عنوان حکومت است لکن اینجا مطلب مهمی باید ملاحظه بکنیم و آن این است که آیا دلیل حاکم وقتی که در کنار دلیل محکوم گذاشته می شود، با اینها به عنوان دو دلیل برخورد می شود که ما می گوییم: «انّ لنا دلیلین مستقلین احدهما حاکم و الاخر محکوم ؟» اینطور است ؟ و یا اینکه دلیل حاکم با دلیل محکوم به منزله دلیل واحد است مثل اینکه اگر در همان مثال«اکرم العلماء» اگر به جای دلیل مخصص، یک دلیل حاکمی آمد و اینطوری گفت: «العالم الفاسق لیس بعالم اصلا»، در منطق من اینطوری است، اگر یک عالمی خدای نکرده خدای نکرده فاسق شد، نه اینکه«هو عالم فاسق»، اصلا این«لیس بعالم.» اگر«لیس بعالم» شد، پس«اکرم العلماء»، دیگر نمی تواند این را بگیرد و شامل بشود، بعد از آن که خود مولا دارد تصریح می کند که در قاموس من مولا، عالم فاسق«لیس بعالم»، مثل اینکه گاهی تعبیر می کنیم و می گوییم: این روحانی فاسق«لیس بروحانیّ اصلا.» اگر یک چنین تعبیری مولا کرد، در نتیجه مراد خودش را از«اکرم العلماء» مشخص کرد، اینجا ما دو دلیل داریم که «احدهما محکوم و الاخر حاکم ؟» و یا اینکه کأنّ مجموعا یک دلیل از ناحیه مولا صادر شده است ؟

به عبارت روشن تر: در مسأله عام و خاص، می گفتیم: دلیل مخصّص در اراده استعمالیۀ عام هیچ دخالتی نمی کند، مراد استعمالی، همان عموم است و هیچ مجازیتی هم در کار نیست، اصالة العموم هم با وجود دلیل مخصّص محفوظ است ولکن دلیل مخصص مراد جدی مولا را تضییق می کند و دائرۀ اش را محدود می کند. لذا نمی توانیم دلیل مخصص را با دلیل عام، یک دلیل حساب بکنیم برای اینکه دلیل عام از نظر اراده استعمالیه عموم دارد، اصالة العموم دارد و دلیل خاص هم به جنگ اصالة العموم نمی آید، دلیل خاص روی آن اصالة التطابق اثر می گذارد، می گوید: خیال نکن همۀ اینهایی که مراد استعمالی مولا هست، مراد جدی مولا هم باشد بلکه مراد جدّی مولا، عالم غیرفاسق است. اما در دلیل حاکم، اصلا نظارت به خود مقام دلالت دلیل محکوم است، مثل یک آیه ای که تفسیر می کنند

ص:260

و یک آیه ای که توضیح می دهند، خود این آیه و خود مفاد این آیه را دارند بیان می کنند، دلیل حاکم، مبیّن همان مفادّ استعمالی دلیل محکوم است، لذا دلیل حاکم، به منزله یک دلیل جداگانه نیست بلکه مجموع دلیل حاکم و محکوم بمنزلۀ دلیل واحد است و اگر بخواهیم تشبیه بکنیم باید بگوییم: شبیه تخصیص بمخصّص متصل است. آنجایی که تخصیص به مخصص متصل بود، آنجا که دیگر روشن بود که یک عنوان بیشتر نداریم و کسی به خودش اجازه نمی داد که تمسک به عام بکند در شبهۀ مصداقیه مخصّص متصل، دلیل حاکم ولو اینکه جدای از دلیل محکوم وارد شده است و بین زمانهای آنها اختلاف است لکن به منزله مخصّص متصل است و دیگر آنهایی که تمسک به عام را در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص منفصل جایز می دانند، آنها هم به خودشان اجازه نمی دهند که تمسک به عام را در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص متصل جایز بدانند. شاید این مقدار نیاز به توضیح داشته باشد که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - مقتضای بررسی تلازم وجوب وفای به نذر با صحت عمل را بیان کنید.

2 - دلیل«لا نذر الا فی طاعة الله» نسبت به دلیل عموم وجوب وفای به نذر چه عنوانی دارد؟

3 - وضوح معنای طاعة الله نشانگر چیست ؟

4 - مقتضای تخصیص عموم وجوب وفای به نذر به دلیل«لا نذر الا فی طاعة الله» یا حکومت آن را بیان کنید.

ص:261

درس ششصد و پنجاه و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نسبت دلیل حاکم و محکوم، در عام و خاص

در مقابل دلیل عام وجوب وفای به نذر دلیل دیگری داریم که می گوید«لا نذر الا فی طاعة الله» و این دلیل نسبت به دلیل اول اگر عنوانش تخصیص باشد، در مسألۀ وضوی به مای مضاف حتی در آنجایی که متعلق نذر واقع بشود، تمسک به عموم دلیل وجوب وفا عینا همان تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص است و چیزی خارج از این عنوان نیست و اما اگر دلیل دوم عنوان مخصص نداشته باشد، بلکه عنوان حکومت داشته باشد، ما در درجۀ اول مدعی هستیم که دلیل حاکم در رابطۀ با دلیل محکوم عنوان دو دلیل را ندارد، بلکه عنوان شرح و عنوان تفسیر را دارد، مثل اینکه خود مولا دلیل وجوب وفای به نذر را معنا بکند. اگر خود مولا بیان کرد، همان دلیل است منتها دلیل مبیّن، دلیل تفسیر شده است.

پس اولا ما مدعی هستیم که اینها دلیلان نیستند بلکه به منزله یا حقیقتا دلیل واحدند و اگر دلیل واحد شد مثل آن مثالی می ماند که مکرر عرض کردیم که اگر خود مولا که ابتدائا می گفت«اکرم

ص:262

العلماء العدول» و شما شک می کردید در اینکه زید عالم آیا اتصاف به عدالت دارد یا به علت این که مرتکب کبیره شده است احتمالا«لیس بعادل» این در حقیقت تمسک به دلیل در شبهۀ مصداقیۀ خود همان دلیل است و این را کسی به هیچ وجه جایز نمی داند. حالا اگر کسی این حرف را نپذیرفت و گفت دلیل حاکم خودش یک دلیل مستقلی است و دلیل محکوم، دلیل دیگری و«هما دلیلان».

می گوییم مانعی ندارد لکن همان ملاکی که در تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص، مانع از جواز تمسک به عام می شود عینا در دلیل حاکم و محکوم هم همین معنی جریان دارد، برای اینکه لسان دلیل حاکم با دلیل مخصص و زبانش فرق می کند و الا در اینجا که دلیل حاکم در رابطۀ با دلیل محکوم ایجاد تضییق می کند نتیجتا همان تخصیص است بدون اینکه با تخصیص از نظر نتیجه فرقی داشته باشد. پس همان ملاکی که در آنجا اقتضا می کرد عدم جواز را، در شبهۀ مصداقیۀ دلیل حاکم هم نمی شود به عموم دلیل محکوم تمسک کرد، برای اینکه هیچ فرقی بین این دو مسأله وجود ندارد.

صحت وضوء به ماء مضاف از ادلۀ وجوب وفا یا تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص

خلاصه بعضی از فقها که مسألۀ صحت وضوی به مای مضاف یا غسل به مای مضاف را از ادلۀ وجوب وفا به نذر می خواهند استفاده بکنند و عنوانش هم این است که این غیر از تمسک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص است، ملاحظه فرمودید که نه، یا همان عنوان است عینا یا همان عنوان است ملاکا. هیچ فرقی بین اینجا و بین آنجا وجود ندارد. و اما چون تأیید آورده بودند به مسألۀ نذر احرام قبل المیقات با اینکه این یک مسأله فقهی است و در کتاب الحج مورد بحث است و ما هم در آنجا بحث کرده ایم، لکن بد نیست که اجمال آنجا را هم مختصرا عرض کنیم.

ادلۀ در باب نذر احرام قبل المیقات

در مسأله نذر احرام قبل المیقات ما سه نوع دلیل داریم، به خلاف این وضوی به مای مضاف که دو تا دلیل بیشتر نداشتیم و وضع این دو تا دلیل را هم ملاحظه فرمودید. اما در نذر احرام قبل المیقات ما سه جور دلیل داریم: یک دلیل روایات صحیحۀ معتبره است و این روایات، مواقیتی را که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) این مواقیت را برای احرام مشخص کرده است، نقل می کند و ضمنا عبارتی در آنجا به کار می رود و امام معصوم(علیه السلام) وقتی می خواهد این مواقیت رسول خدا را بیان کنند، اینطور می فرمایند:

این مواقیت این اثر را دارد که لاینبغی که مقصود لایجوز است به قرینۀ روایات دیگر«لا ینبغی لحاج

ص:263

و لا معتمر أن یحرم قبلها و لا بعدها» هیچ حاجی و هیچ کسی که عمره می خواهد انجام بدهد بر او جایز نیست و مشروع نیست که قبل از این مواقیت محرم بشود و یا از این مواقیت بگذرد و بعد از میقات محرم بشود. پس یک دلیل این نوع دلیل است که مقتضای این دلیل این است که«الاحرام قبل المیقات لیس بجائز و لا مشروع» و مقتضای اطلاقش این است که حتی در صورت نذر هم«لا یکون مشروعا» به طوری که اگر ما بودیم و این نوع از دلیل باید در صورت نذر هم بگوییم، فایده ندارد و احرام قبل المیقات با نذر هم مشروعیت پیدا نمی کند. لکن این یک نوع دلیلی است که در آنجا وارد شده است. نوع دوم همان دلیلی است که در مطلق نذر وارد شده است«لا نذر الا فی طاعة الله» و به تعبیر رایج دلیلی است که می گوید در متعلق نذر رجحان لازم است و فعل منذور باید رجحان شرعی داشته باشد. دلیل سوم که دیگر ما کاری به عموم وجوب وفای به نذر نداریم به این لحاظ که دلیل خاص قائل شده است بر اینکه اگر کسی احرام قبل المیقات را نذر بکند، نذرش صحیح و واجب الوفا است. این هم دلیل خاصی که در رابطۀ با نذر احرام قبل المیقات وارد شده است.

راه جمع ادله در باب نذر احرام قبل المیقات

وقتی که بخواهیم بین این سه دلیل، توفیقی حاصل شود و یک جمعی بین این انواع ثلاثۀ دلیل تحقق پیدا کند به چه کیفیت جمع می کنیم ؟ دو راه برای جمع بین این سه نوع دلیل امکان دارد که یکی از این دو راه را انتخاب بکنیم. یک راه این است که بگوییم: ما«لا نذر الا فی طاعة الله» را قبول داریم، اما چه کسی می گوید که«الاحرام قبل المیقات لیس بطاعة الله» شما می گویید اطلاق آن نوع دلیل اول، آن که می گوید«لا ینبغی لحاج و لا معتمر أن یحرم قبلها» خوب می گوییم این اطلاق دارد مگر اطلاق قابل تقیید نیست ؟ اینطور نیست که لسان این دلیل مثلا آبی از تقیید باشد. «لا ینبغی لحاج و لا معتمر أن یحرم قبل هذه المواقیت» می گوییم مورد استثنا شده است«الا فی صورة النذر» دلیلش چیست ؟ دلیلش آن نوع سوم است که می گوید نذر احرام«قبل المیقات صحیح مشروع یجب العمل به» و آنقدر هم این مسأله همین جا حاد است که اگر کسی نذر بکند، احرام قبل المیقات را و وفای به نذرش نکند، همان کفارۀ مخالفت نذر که در سایر موارد مخالفت نذر مترتب است، همان کفاره هم به تصریح فقها در همین جا مترتب است. اگر کسی نذر کرد که از فرودگاه مهرآباد محرم شود اگر وفای به این نذر نکند«یجب علیه الکفارة» منتها می گویند اگر از فرودگاه مهرآباد محرم نشد و رسید به میقات و از میقات محرم شد، احرامش صحیح است، اما مخالفت نذر و کفارۀ مخالفت نذر این به قوت خودش باقی است و حتما باید کفاره بدهد. پس ما در این راه جمع اول، می گوییم دلیل سوم که

ص:264

می گوید احرام قبل المیقات به نذر صحیح می شود و واجب العمل، این مقید اطلاق آن دلیل اول است که می گوید هیچ کس حق ندارد که قبل از میقات محرم بشود. خوب این یا عام است یا مطلق؛ هرکدام باشد قابل تقیید و یا قابل تخصیص است و نتیجه می گیریم که احرام قبل المیقات مانعی ندارد و با ملاحظۀ دلیل دوم می فهمیم که احرام قبل المیقات اصلا فی نفسه مشروعیت دارد. شبیه آن چیزی که مرحوم آقای آخوند فرمودند منتها در مواردی که نذر نباشد آن مشروعیتش مبتلای به یک مانع قویی هست که آن مانع قوی نمی گذارد که اقتضای مشروعیت تأثیری داشته باشد. اما وقتی که مسأله نذر آمد آن مانع کنار می رود. پس«احرام قبل المیقات فی صورة النذر مشروعة غیر مبطل بوجود المانع» و جمع بین ادلۀ ثلاثه به این کیفیت امکان دارد.

لکن یک راه جمع دیگری هم هست که در این راه جمع دوم یک مقدار دقت بکنید. و آن این است که بگوییم: این دلیل دوم که می گوید«یعتبر الرجحان فی متعلق النذر» اولا دو احتمال در آن هست: یک وقت مراد از این دلیل این است که متعلق نذر باید راجح باشد فی نفسه با قطع نذر از تعلق نذر، رجحانش رجحان ذاتی و فی نفسه باشد که اگر نذری هم وجود نداشته باشد، ما آن را به عنوان یک امر راجح تلقی کنیم و بشناسیم. مثل صلاة اللیل که رجحان فی نفسه دارد چه نذری در کار باشد و چه نذری در کار نباشد. اما یک وقت احتمال می دهیم، این رجحانی که در متعلق نذر لازم است، لازم نیست که با قطع نذر از تعلق نذر باشد. اگر این رجحان به خود نذر حادث شود و با تحقق نذر تحقق پیدا کند، این هم مانعی ندارد. ما روی هردو فرض صحبت می کنیم و روی هردو احتمال بین ادله جمع می کنیم. اما روی فرض اول که شما بگویید که دلیل دوم که اعتبار رجحان در متعلق نذر می کند، معنایش این است که باید متعلق نذر فی نفسه راجح باشد. اما با توجه به نذر آن فایده ندارد.

فی نفسه باید رجحان و رجحان ذاتی داشته باشد. ما اینجا سؤال می کنیم که آیا این دلیل دوم به نظر شما اصلا قابل تخصیص نیست ؟ این دلیلی که می گوید«یعتبر الرجحان فی متعلق النذر» این دلیلی است که«لیس قابلا للتخصیص» آیا دلیلی قائم شده است بر اینکه«لا یکون قابلا للتخصیص» چه مانعی دارد که ما دلیل سوم را که دلالت می کند بر صحت نذر احرام قبل المیقات، با توجه به این که به مقتضای دلیل اول احرام قبل المیقات هیچگونه مشروعیتی ندارد و رجحانی ندارد حتی«فی صورة النذر» لکن ما در دلیل دوم تخصیص و تقیید وارد می کنیم، می گوییم چه کسی گفته است که متعلق نذر همه جا باید دارای رجحان و مشروعیت باشد؟ بله مقتضای دلیلش این است اما این اطلاق قابل تقیید است و این عموم قابل تخصیص است، مخصص آن، دلیل معتبری است که دلالت می کند بر اینکه نذر«احرام قبل المیقات صحیح و یجب الوفاء به». معنایش این است که ولو اینکه احرام قبل

ص:265

المیقات هیچگونه مشروعیتی با قطع نذر از تعلق نذر ندارد و آن هم که در نذر معتبر است مشروعیت فی نفسه و مشروعیت«مع قطع النظر عن تعلق النذر» است، لکن می گوییم همۀ اینها به عنوان دلیل مطلق و دلیل عام مطرح است هر عامی قابل تخصیص است و هر مطلقی قابل تقیید است.

نذر احرام قبل المیقات به مقتضای دلیل خاص«صحیح مشروع» ولو اینکه احرام قبل المیقات فی نفسه هیچگونه رجحانی هم در آن وجود ندارد، نداشته باشد برای اینکه آن دلیلی که می گوید: «یعتبر الرجحان فی متعلق النذر» آن دلیلی نیست که آبی از تخصیص و آبی از تقیید باشد. به همین دلیل سوم ما تقییدش می کنیم و هیچ مشکله ای هم در کار نیست. روی این فرض اطلاق دلیل اول محفوظ ، دلیل سوم هم محفوظ ، دلیل دومی که دلالت بر اعتبار رجحان می کند و ما رجحان را رجحان فی نفسه معنی می کنیم، آن را بواسطۀ دلیل سوم تقییدش می کنیم و هیچ مشکلی در رابطۀ با تقیید مطرح نیست. اما اگر ما گفتیم که نه، این دلیل دومی که می گوید: در متعلق نذر رجحان لازم است نمی گوید که باید رجحان«حتی مع قطع النظر عن النذر» باشد. می گوید باید یک رجحانی باشد، حالا خودش می خواهد رجحان داشته باشد، مانعی ندارد، از ناحیۀ نذر رجحان بر آن پیدا شود باز هم مانعی ندارد. خوب اگر مفادش این شد، ما می گوییم جمع بین دلیل اول و دوم و سوم روی هم رفته این است که احرام قبل المیقات هیچگونه رجحان ذاتی در آن وجود ندارد. لکن همین احرام قبل المیقات اگر متعلق نذر واقع شد، با تعلق نذر«یصیر راجحا» و اگر به تعلق نذر راجح شد، هم دلیل دوم مورد پیدا کرده است و هم دلیل سوم رعایت شده است بدون اینکه هیچگونه مخالفتی بین این ادله وجود داشته باشد.

شبهۀ مرحوم آقای حکیم ره و بیان لزوم دور

لکن شبهه ای در اینجا مرحوم آقای حکیم صاحب مستمسک(قدس سره) دارند در همین فرض اخیر که ما بخواهیم رجحان جایی«من قبل النذر» و ناشی از«عن النذر» را هم کافی بدانیم، ایشان می فرمایند: این نمی شود و علتش این است که دور لازم می آید و مستلزم دور است. چطور مستلزم دور است ؟ برای اینکه می گویید شما که احرام قبل المیقات هیچگونه رجحان ذاتی ندارد، مشروعیت ندارد، لکن بالنذر می خواهد مشروعیت پیدا کند. پس نتیجه اینطور می شود که مشروعیت احرام قبل المیقات، متوقف بر نذر و صحت نذر است، باید یک نذر صحیحی به این احرام قبل المیقات متعلق بشود تا این احرام قبل المیقات مشروعیت پیدا کند. پس یک طرف توقف روشن است، خود عنوان مشروعیت جاییۀ«من قبل النذر»، معنایش توقف است، یعنی مشروعیتش

ص:266

توقف بر نذر دارد اگر صحت نذر نباشد و نذر صحیحی نباشد، مشروعیت پیدا نمی کند. پس یک طرف توقف که درست است، آنوقت ایشان می گوید از آن طرف صحت نذر هم متوقف بر مشروعیت است. اگر چیزی مشروعیت نداشته باشد لایمکن به اینکه نذر نسبت به او صحیح باشد.

پس مشروعیت متوقف بر صحت نذر است. صحت نذر هم متوقف بر مشروعیت است. فهذا دور مستحیل لذا ایشان می فرماید که این فرض را شما نمی توانید تصور کنید که«رجحان من قبل النذر» را کافی در صحت نذر بدانید روی این استلزام دوری که در اینجا هست. لکن به نظر ما این دور تمام نیست یک دقتی در هم اصل دور و هم در جوابش بفرمایید، که جوابش را ان شاء الله فردا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - نسبت دلیل حاکم و محکوم در عام و خاص با یکدیگر را بیان کنید.

2 - صحت وضوء به ماء مضاف از چه ادله ای استفاده می شود؟

3 - ادلۀ در باب نذر احرام قبل المیقات کدامند؟

4 - راه جمع ادله در باب نذر احرام قبل المیقات چیست ؟

5 - شبهۀ مرحوم آقای حکیم ره و بیان لزوم دور توسط ایشان چگونه است ؟

ص:267

درس ششصد و پنجاه و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مرحوم آقای حکیم«قدس سره» می فرمایند: اگر ما در رابطۀ با صحت نذر نگوییم که لازم است متعلق نذر فی نفسه رجحان داشته باشد. بلکه بگوییم کافی است که رجحانش مستند به خود نذر باشد و با توجه به نذر، رجحان داشته باشد، این مستلزم دور است و مستحیل است برای خاطر اینکه روی این فرض رجحان متوقف بر نذر و صحت نذر است، چون با قطع نذر از نذر«لا یکون راجحا» و از آن طرف هم صحت نذر مشروط به رجحان و متوقف بر رجحان است. پس نتیجتا صحت متوقف بر رجحان و رجحان هم متوقف بر صحت و«هذا دور».

لذا باید رجحانی که در متعلق نذر شرط می شود، حتما رجحان با قطع نظر از نذر باشد، که هیچگونه توقفی بر نذر و صحت نذر نداشته باشد. توقف یک طرفه باشد، صحت متوقف بر رجحان، رجحان هم فی نفسه و فی ذاته مثل«صلاة اللیل» که رجحانش متوقف بر نذر نیست اما صحت نذر متوقف بر رجحان«صلاة اللیل» است. لذا اگر ما بخواهیم مطلق رجحان را کافی بدانیم، حتی رجحان مسبب از نذر و متولد از نذر را«هذا مستحیل». لکن این حرف صحیح نیست و قابل

ص:268

مناقشه است.

دقت بفرمایید، ما در باب صحت نذر دوجور صحت داریم یک صحت، صحت مطلقه، یعنی صحت«من جمیع الجهات» صحتی که به دنبال او وجوب وفای به نذر ترتب پیدا می کند که ما از آن تعبیر می کنیم به صحت مطلقه اما یک صحتی داریم، صحت نذر از سایر جهات و جمیع جهات«الا من جهة» و آن مسألۀ رجحان متعلق است و این دو صحت در موقوف و موقوف علیه باهم فرق می کند، موقوف و موقوف علیه را از هم جدا می کند و در نتیجه مانع از تحقق دور مستحیل می شود.

چطور؟

بیان عدم لزوم دور و صحت نذر متوقف بر رجحان متعلق

ما می گوییم که صحت نذر متوقف بر رجحان متعلق است، یعنی اگر نذری بخواهد به تمام معنی صحیح باشد و به دنبال او فوری وجوب وفای به نذر مترتب بشود، این متوقف است بر اینکه متعلق رجحان داشته باشد. پس در این طرف آن که توقف دارد بر رجحان متعلق، صحت مطلقۀ نذر است.

اما می آییم سراغ آن طرف، این رجحانی که می خواهد به سبب نذر حاصل بشود، این رجحانی که متولد از صحت نذر است، این از کدام نذر صحیحی متولد می شود؟ آن نذری که همۀ جهات دیگر در آن وجود داشته باشد، مثلا اگر عربیت در صیغه اش معتبر است، عربی باشد، اگر تعبیر به لله در آن مدخلیت دارد و همینطور همۀ خصوصیاتی که در صحت نذر معتبر است، همۀ این خصوصیات باشد، الا یک جهت و او رجحان متعلق است. چنین نذر صحیح با قطع نظر از رجحان متعلق این «یؤثر فی رجحان المتعلق» یعنی یک نذر با تمام شرایط را اگر شما انجام دادید، موجب می شود که متعلق این نذر رجحان پیدا کند. بله اگر یک نذر غلطی انجام بدهید، اگر عربیت را رعایت نکنید اگر کلمۀ«لله علیّ » را نگویید اگر سایر شرایط صحت نذر را رعایت نکنید، چنین نذری صد بار هم بخوانید این در رجحان متعلق تأثیر نمی کند. پس در حقیقت رجحان متعلق متوقف نیست بر اینکه نذر صحیح«من جمیع الجهات» باشد«حتی من جهة رجحان المتعلق» نه، او توقف دارد بر اینکه اگر نود و نه شرط دیگر در آن وجود دارد و معتبر است، آن نود و نه شرط تحقق داشته باشد. اما از این طرف باید مسأله را روی اجتماع صد شرط قرار بدهیم، بگوییم اگر نذری بخواهد صددرصد تحقق پیدا کند و دلیل وجوب وفا شاملش بشود و در مسألۀ احرام قبل المیقات لزوم پیدا کند این«یتوقف علی رجحان المتعلق». پس نتیجتا صحت صددرصد متوقف بر رجحان متعلق است. اما رجحان متعلق متوقف بر صحت صددرصد نیست، او متوقف بر این است که آن نود و نه درصد شرایطی که

ص:269

در صحت نذر معتبر است اگر آن نود و نه درصد یعنی غیر از این مسألۀ رجحان متعلق تحقق داشته باشد، این«یؤثر فی رجحان المتعلق». لکن اگر یکی از آن نود و نه تا نباشد باز رجحان متعلق حاصل نمی شود. در نتیجه آن موقوف با موقوف علیه بین آنها مغایرت تحقق دارد، صحت صددرصد متوقف بر رجحان است، اما رجحان متوقف بر صحت صددرصد نیست، بلکه متوقف بر صحت نود و نه درصد غیر از مسئلۀ اعتبار رجحان متعلق است. پس این دوری که ایشان در این رابطه ایراد کرده اند و قائل به استحاله شده اند این فرمایش غیرصحیح به نظر می رسد و ما می توانیم به این طریقی که دیروز جمع کردیم، بگوییم مانعی ندارد که رجحان معتبر در متعلق از هر راهی پیدا بشود، می خواهد رجحان فی نفسه باشد، می خواهد رجحان ناشی از«من قبل النذر» و«جائی من قبل النذر» باشد آن هم کفایت می کند در صحت نذر.

خلاصه این شد که مسئلۀ نذر در رابطۀ با احرام قبل المیقات سه نوع دلیل بر آن وارد بود و جمع بین این سه نوع به یکی از دو راهی که دیروز ذکر کردیم و امروز تکمیل شد، امکان دارد. اما در مسألۀ وضوی به مای مضاف دو دلیل داریم: یکی«اوفوا بالنذور» یکی«لا نذر الا فی طاعة الله» که عرض کردیم این دلیل دوم چه به نحو تخصیص باشد، چه به نحو حکومت باشد. دلیل حاکم و محکوم را دو دلیل حساب کنیم یا مجموعا یک دلیل به هیچ وجه در وضوی به مای مضاف ولو اینکه متعلق نذر واقع بشود ما نمی توانیم به عموم دلیل وجوب وفای به نذر تمسک بکنیم و از راه عموم صحت این عبادت و وضوی به مای مضاف را استکشاف بکنیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): مفهومش نیست. طاعت خدا یعنی عبادت خدا. عبادت، شبهۀ مفهومیه ندارد. منتها حرفی که هست این است که مصداقش را هم خود شارع باید تعیین بکند. آن چیزی که در ذهن شماست همین است، اما تعیین مصداق این معنایش این نیست که شما در مفهوم طاعة الله تردید دارید، شما می دانید عبادت یعنی چه، طاعت یعنی چه، اما«هذه طاعة أم لا؟» این شک شما شک در صغری است ولو اینکه گاهی شک در صغری را هم خود شارع باید برطرف بکند. اما این سبب نمی شود که شک شما از صغری به کبری انتقال پیدا کند، کبری برای شما روشن است، «طاعة الله عمل عبادی یکون الاتیان به راجحا، سواء کان واجبا أم کان مستحبا» هیچ تردیدی حتی تردید بین اقل و اکثر در مفهوم طاعة الله وجود ندارد. بلکه در صغرای طاعة الله شما تردید دارید که«هل الوضوء بالماء المضاف یکون طاعتا لله، أم لا یکون»؟ پس مجرد اینکه رفع شک را شارع باید بکند این سبب نمی شود که کبری برای شما مشکوک باشد. کبری روشن است تعیین مصداقش هم به دست خود شارع است. اما شبهه شبهۀ مصداقیه است. این هم یک تنبیه.

ص:270

عام قطعی و خاص معین و شک در تخصیص آن

آخرین تنبیهی که در بحث تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه داریم و در بعضی از موارد فقه، بعضی از فقها از این راه خواسته اند، استفاده بفرمایند، عنوانش این است، اگر ما عمومی فرضا به نام «اکرم العلماء» داشته باشیم که قطعا از ناحیۀ مولا صادر شده است. در خارج یک زیدی وجود دارد، که مولا گفته«لا یجب اکرامه» گفته است«حرام اکرامه» چون در مخصصات، گاهی همان نفی حکم عام مطرح است، گاهی ضد حکم عام در مورد مخصص ثابت است، گاهی مولا می گوید: «لا یجب اکرام الفساق من العلماء» گاهی می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» که ضد حکم عام را در مورد اکرام فساق از علماء ثابت می کند. حالا یک زیدی را ما در خارج داریم، این زید زید بن عمرو است و دیگر تعدد هم ندارد، دو زید هم ما در خارج نداریم مثل آن مثالهایی که سابق می زدیم، زید مشخص موجود«فی الخارج الذی یکون ابن عمرو» است مولا گفته است که این زید«لا یجب اکرامه». تردید ما در این است که این زیدی را که مولی گفته است«لا یجب اکرامه» آیا این زید از مصادیق علما است و مولا گفته است«لا یجب اکرامه»؟ یا اینکه نه این زید اصلا از مصادیق علما نیست و حکمی هم که در رابطۀ با زید مولا صادر کرده است، اصلا هیچ ربطی به مسئلۀ«اکرم العلماء» ندارد. پس مورد این است که یک«اکرم العلماء» مسلّم صادر از مولا به نحو العموم هست، یک«لا یجب اکرام زید بن عمرو» هم از ناحیۀ مولا صادر شده است، تردید ما این است که آیا این زید بن عمرو«هل یکون عالما» که اگر عالم باشد این«لا یجب اکرامه» تخصیص در«اکرم العلماء» است. خوب مانعی هم ندارد تخصیص در«اکرم العلماء» باشد. یا اینکه نه این زید بن عمرو اصلا به تعبیر علمی، خروجش به نحو تخصص است این«لا یکون عالما» و این«لا یجب اکرامه» تخصیص«اکرم العلماء» نیست، بلکه«اکرم العلماء» به نحو عموم به قوت خودش باقی است، بدون اینکه هیچ تخصیصی در او عارض شده باشد. شما می خواهید اینجا چه کنید؟ شما می خواهید بفهمید که زید عالم است یا جاهل ؟ حکمش که بر شما مشخص است، مولا که گفته است«لا یجب اکرام زید بن عمرو» زید بن عمرو هم که تعدد ندارد، یک فردی بیشتر به نام زید بن عمرو ما در خارج نداریم. حالا شما شک داشته باشید که«انه عالم أو جاهل» می خواهید چه استفاده ای در اینجا داشته باشید؟

بعضی از فقها که حالا مثالش را عرض می کنیم، گفته اند که ما می آییم در مورد این زید بن عمرو که مسلّم«لا یجب اکرامه» لکن چون شک داریم که آیا خروجش از«اکرم العلماء» به نحو تخصص یا به نحو تخصیص است ؟ اینجا دست بدامان اصالة العموم می شویم و از راه اصالة العمومی که در

ص:271

«اکرم العلماء» جاری می شود، استفاده می کنیم که این زید بن عمرو«لا یکون عالما بل یکون جاهلا».

خوب حالا جاهل باشد، می خواهید چه کنید؟ نتیجتا اگر یک آثار دیگری غیر از مسألۀ«لا یجب اکرامه» بر جاهل مترتب شده باشد، مثلا فرض کنید اگر تعلیم جاهل واجب باشد، می گوییم خوب ما دلیل پیدا کرده ایم که این زید بن عمرو جاهل است و در نتیجه تعلیمش برای ما واجب است، واجب است بر انسان عالم که جاهل را تعلیم بکند. پس در حقیقت اصالة العموم را نه در رابطۀ با وجوب اکرام و عدم وجوب اکرام می خواهیم از آن استفاده کنیم. از طریق اصالة العموم اثبات می کنیم که خروج این زید به نحو تخصص است و معنی خروجش به نحو تخصص این است که«انه لیس بعالم بل هو جاهل و اذا ثبت انه جاهل» آثاری که بر جهل این مترتب است، سایر آثاری که در مورد جاهل مطرح است آن آثار را برای ما لازم است که پیاده کنیم و ترتیب بدهیم.

تشبیه ما نحن فیه با مسألۀ غسالۀ نجس

در فقه یک مسأله ای هست که آیا غسالۀ نجس«نجس أم لا؟» غسالۀ نجس، یعنی آن آبی را که انسان استعمال می کند در تطهیر نجاست خبثیه، حالا مسألۀ ماء استنجاء را کنار بگذارید، ماء استنجاء خودش حکم خاصی دارد و او جای بحث نیست. اما اگر دست شما نجس شد، یک آب قلیلی را برای تطهیر این دست نجس استعمال کردید این آبی که در مقام استعمال به کار می رود و از دست شما جدا می شود این را اصطلاحا در فقه به آن غساله می گویند و این مورد بحث واقع شده است که آیا این غساله نجس است یا پاک است ؟ و در آنجاهایی که نیاز به تعدد غسل دارد بعضی هم بین غسالۀ اولی و غسالۀ ثانیه تفصیل قائل شده اند، که این خودش یکی از مسائل مشکلۀ کتاب طهارت است و آن مسئلۀ نجاست غساله است. لکن چه آنهایی که قائلند به اینکه غساله نجس است و چه آنهایی که قائلند به اینکه غساله نجس نیست در یک جهت هردو متفقند و آن یک جهت این است که غساله، اگر هم نجس باشد«لا یکون منجّسا» در عین اینکه نجس هست، تأثیر در نجاست ملاقی نمی کند و موجب سرایت نجاست به ملاقی نمی شود. پس چه قائل به نجاست و چه قائل به عدم نجاست این معنی را قبول دارند که«الغسالة لا تکون منجسة» ولو اینکه در نجس بودن خودش اختلاف وجود دارد، اما در عدم منجسیت آن تردیدی نیست. اینجاست که بعضی از فقها عین مسئلۀ ما نحن فیه را پیاده کرده اند، به این صورت گفته اند: که شما قبول دارید که غساله«لا تکون منجسة». می گوییم بله مثل اینکه قبول دارید زید«لا یجب اکرامه» می گوییم ما یک دلیل عامی داریم، که این دلیل عام می گوید«کل نجس منجس» هرچیزی که خودش اتصاف به نجاست داشته باشد، این تأثیر می کند

ص:272

در نجاست ملاقی. آنوقت شما که می گویید«الغسالة لا تکون منجسة» ما شک داریم که این غساله، «نجسة و لا تکون منجسة» تا در نتیجه در عموم«کلّ نجس متنجس» تخصیصی وارد شده باشد و خروج غساله به نحو تخصیص باشد. اما اگر این غساله، طاهر باشد«و لا تکون منجسة» دیگر خروجش از دلیل«کلّ نجس منجس» این به نحو تخصص است نه به نحو تخصیص. آنوقت گفته اند که ما اصالة العموم را در«کلّ نجس منجس» حفظ می کنیم و با حفظ اصالة العموم در«کلّ نجس منجس» استفاده می کنیم که خروج غساله به عنوان تخصیص نیست، بلکه به عنوان تخصص است، یعنی«الغسالة طاهرة» وقتی که ما طهارت غساله را اثبات کردیم، آثار دیگری که بر طهارت غساله مترتب است غیر از مسئلۀ عدم منجسیت که دلیل خاص دارد، آثار دیگر هم بار می کنیم، یعنی اگر فرض کنید کسی بخواهد این آب غساله را بخورد و شرب کند، اگر طاهر باشد دیگر مانعی ندارد، خوب آب طاهر که اشکالی ندارد کسی در مقام شرب از آن استفاده کند. اگر کسی بخواهد با این غساله فرضا وضو بگیرد، می گوید«هذا ماء طاهر و یصح وضوء بالماء الطاهر» که از طریق اصالة العموم در«کلّ نجس منجس» استفاده می کنیم که خروج غساله به نحو تخصص است و معنایش این است که«الغسالة طاهرة و اذا ثبتت طهارة یترتب علیها جمیع آثار الطهارة» آیا این راه درست است یا نه ؟

پرسش:

1 - کلام مرحوم آقای حکیم ره و پاسخ استاد را بیان کنید.

2 - عدم لزوم دور و صحت نذر متوقف بر رجحان متعلق چگونه ممکن است ؟

3 - در صورت وجود عام قطعی و خاص معین، کیفیت شک در تخصیص آن را توضیح دهید.

4 - تشبیه ما نحن فیه به مسألۀ غسالۀ نجس در چیست ؟

ص:273

درس ششصد و پنجاه و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی حکم غساله از نظر طهارت و نجاست

در مثل این مسألۀ فقهیه در باب غساله، که اختلاف واقع شده در اینکه غساله، یعنی آبی که استعمال می شود در غسل نجاست خبثیه غیر از مسألۀ ماء استنجاء که آن حکم خاصی دارد، آیا این «نجس ام طاهر؟» لکن طرفین و بلکه اطراف و اقوال همه روی این جهت متفقند که غساله بر فرضی هم که نجس باشد، منجّس نیست، یعنی تأثیر در نجاست ملاقی نمی کند.

بعضی از فقها گفته اند: ما از طریق همین عدم منجّسیت، عدم نجاست را استفاده می کنیم، به این طریق که عمومی داریم به عنوان«کل نجس منجّس» و ما چون می دانیم که غساله منجّس نیست، و شک داریم که خروجش از«کلّ نجس منجّس» آیا به نحو تخصّص است، یعنی نجس نیست تا اینکه منجّس باشد، یا به نحو تخصیص است، یعنی«نجس لا یکون منجّسا»، از راه تمسک به اصالة العموم در«کل نجس منجّس» عموم را حفظ می کنیم، و از راه عموم استفاده می کنیم که«الغسالة لیست بنجس» و خروجش به نحو تخصّص است، و در نتیجه سایر احکام طهارت غیر از مسألۀ عدم

ص:274

تنجیس ملاقی، را هم بار می کنیم.

استفاده از صادق بودن عکس نقیض قضایا

اگر بخواهیم یک مقدار اصطلاحی تر مسأله را مطرح کنیم، به این صورت باید بگوییم که تمام قضایا به لحاظ اینکه محمولاتشان یا مساوی با موضوعاتشان است، یا اعمّ از موضوعاتشان است، باید عکس نقیضشان صادق باشد. «کل انسان ضاحک»، عکس نقیضش این است: «کل ما لا یکون ضاحکا لیس انسانا» یا اگر عنوان محمول عام شد، عکس نقیضش صادق است: «کل ما لا یکون حیوانا» دیگر مسلّم«لا یکون انسانا». بعد می گویند: این«کل نجس منجّس» هم یک عکس نقیضی دارد که آن عکس نقیضش دیگر رسما در غساله پیاده می شود، و آن این است: «کلّ ما لا یکون منجّسا لا یکون نجسا». پس بعد از آن که مسلّم است که غساله منجّس نیست، مقتضای این عموم در عکس نقیض«کل ما لا یکون منجّسا لا یکون نجسا»، این است که در رابطۀ با غساله از طریق عدم منجّسیّت حکم به عدم نجاست بکنیم. حالا بحث این است که آیا این طرز استدلال و این نحو تمسک به اصالة العموم جایز است یا خیر؟

اصول عقلائیه و فرق آنها با اصول شرعیه

باید دانست که اصولی مانند اصالة العموم، اصالة الظهور، اصالة الحقیقه، اصالة عدم القرینه و امثال ذلک، اینها اصول شرعیّه نیستند، اصول عقلیّه هم نیستند زیرا نه مثل استصحاب و قاعدۀ حلیّت، یک دلیل شرعی بر آنها دلالت کرده مثل«لا تنقض الیقین بالشک» و یا«کل شیء لک حلال حتی تعرف انّه حرام بعینه» و نه عقلیّه هستند مثل قاعدۀ قبح عقاب بلابیان که از آن تعبیر به برائت عقلیّه می شود. از این قبیل هم نیستند بلکه اینها اصول عقلائیّه هستند، یعنی سیرۀ عقلا و بنای عقلا و عمل عقلا بر اتکای به این اصول است. اگر متکلّم گفت: «رأیت اسدا» و قرینه ای اقامه نکرد، عقلا اصلی دارند به نام اصالة الحقیقه که ما عرض کردیم: این شعبه ای از اصالة الظهور است و می گویند:

مراد متکلّم از این«اسد» با توجه به عدم قرینه، همان معنای حقیقی و معنای موضوع له است.

مدرک و مستند همۀ اصول عقلائیّه بنای عقلاست، به ضمیمۀ اینکه شارع هم در محاورات خودش و در تفهیم و تفهّمش و در استعمالاتش، روشی غیر از روش عقلا در مقام تفهیم و تفهّم ندارد و حتی کتاب الله که به عنوان معجزۀ جاویدان اسلام مطرح است، ظواهرش حجیّت دارد، روی همین مسألۀ بنای عقلا، و اینکه شارع یک روش خاصی برای خودش در مقام تفهیم و تفهّم اتخاذ

ص:275

نکرده است.

شرط تمسّک به اصول عقلائیه

اصول عقلائیّه مثل ادلّۀ لبّیّه است. هرکجا احراز کردیم که عقلا به فلان اصل تکیه و اعتماد می کنند، ما هم می توانیم تکیه کنیم. اما اگر یک جایی یقین کردیم که عقلا اعتماد ندارند، و یا فرض دوّم اینکه اگر شک کردیم که عقلا اعتماد می کنند یا نه، ما دیگر دستمان کوتاه است، ما دیگر دلیلی نداریم. باید احراز بکنیم که این اصل عقلایی در این موردی که به آن تمسّک می کنیم، بنای عقلا بر تمسّک به این اصل در اشباه این مورد تحقق دارد یا نه ؟ اگر احراز کردیم فبها، و اگر شک هم کردیم در اینکه این بنا هست یا نه، مثل این است که شک داشته باشیم که دلیل شرعی بر حجیّت یک چیزی قائم است یا نه، منتها در ادلۀ لفظیّه خود اطلاق هم دلیل است، خود عموم هم دلیل است، اما در ادلۀ لبّیّه چون لسان ندارد که به اطلاقش تمسک بکنیم، لذا باید احراز بکنیم ثبوت بنای عقلا را بر تمسّک به چنین اصلی. این یک قاعدۀ کلیّه است که در جمیع موارد اصول عقلائیّه جریان پیدا می کند.

اصل عقلایی که در ما نحن فیه مطرح است، عبارت از اصالة العموم و تمسک به عام است. این اصالة العموم غیر از جنبۀ عقلایی هیچ جنبۀ دیگری ندارد لذا ما به عقلا مراجعه می کنیم و از عقلا می پرسیم، یا خودمان عمل عقلا را نگاه می کنیم و بنای عقلا را بررسی می کنیم، می بینیم این اصالة العموم در مواردی، مورد تمسّک عقلا هست، و آن در جایی است که اگر ما یک عمومی داشته باشیم، مثل«اکرم العلماء»، و شک داشته باشیم در اینکه زید عالم را آیا مولا به دلیل خاصی از این«اکرم العلماء» خارج کرده یا نکرده، و در حقیقت شک داشته باشیم که آیا زید عالم، وجوب اکرام دارد یا ندارد؟ عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند، و از راه اصالت عدم تخصیص استفاده می کنند که زید عالم مشکوک التخصیص هم مثل سایر علما وجوب اکرام دارد. و همینطور اگر عامّی مخصّص واقع بشود، لکن شک در تخصیص زاید داشته باشیم، می دانیم که زید عالم از«اکرم العلماء» خارج شده، لکن نسبت به عمرو عالم شک داریم در اینکه خارج شده یا خارج نشده، و در حقیقت شک داریم که آیا عمرو عالم وجوب اکرام دارد یا نه، باز اصالة العموم روی بنای عقلا اینجا محکّم است و نتیجه می دهد که ولو اینکه زید عالم خارج شده، اما عمرو مشکوک الخروج همان وجوب اکرام در مورد او ثابت است. یک چنین مواردی مسلّم از نظر عقلا تمسک به عام مطرح است.

اما در مثالی که دیروز عرض کردیم که مسألۀ غساله، مثال فقهی آن بود و یک قدری تعبیراتیش مشکل است، لکن همان مثال واضح اولی را ذکر می کنیم: ما یک«اکرم العلماء» داریم، و یک زید

ص:276

مشخص خارجی هم داریم، زید تعدّد ندارد، یک دانه زید است، و آن زید بن عمرو است، و ما می دانیم که زید بن عمرو وجوب اکرام ندارد، دلیل قائم شده بر اینکه«لا یجب اکرام زید بن عمر» منتها تردید ما در این است که آیا این«لا یجب اکرام زید بن عمرو» ارتباطی به آن«اکرم العلماء» دارد، و قیافۀ تخصیص در مقابل او گرفته، به علّت اینکه این زید عالم است، و خروجش به عنوان تخصیص است، و احتمال هم می دهیم که نه، اصلا این«لا یجب اکرام زید العالم» ربطی به«اکرم العلماء» نداشته باشد و خروجش به نحو تخصّص باشد، و علت عدم وجوب اکرام این زید، این است که«انّه لیس بعالم». پس ما شک داریم«فی انّ زیدا هل یکون عالما حتی یکون خروجه من باب التخصیص ام یکون جاهلا حتی یکون خروجه من باب التخصّص ؟» آیا در چنین موردی عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند یا نه ؟

عدم جواز تمسّک به اصول عقلائیه در مقام

ما در درجۀ اول معتقدیم که عقلا در چنین موردی تمسک نمی کنند، و در درجۀ دوّم می گوییم:

احراز نکرده ایم که عقلا در چنین موردی تمسک می کنند. چرا؟ اینجا چه خصوصیّتی دارد؟ خصوصیّتش این است که ما در اینجا از نظر مراد متکلّم هیچ گونه تردیدی نداریم. می دانیم که چه کسی واجب الاکرام است، و چه کسی واجب الاکرام نیست. ما می دانیم که«زید بن عمرو لا یکون واجب الاکرام» و غیر از زید بن عمرو، همۀ علما وجوب اکرام دارند، در نتیجۀ در رابطۀ با مراد مولا از نظر حکم به وجوب اکرام و عدم وجوب اکرام، هیچ تردیدی نداریم، به خلاف آنجایی که شک در اصل تخصیص جریان پیدا می کرد، یا شک در تخصیص زاید جریان پیدا می کرد. شما آنجا می گفتید:

من نمی دانم که آیا زید وجوب اکرام دارد یا نه ؟ در تخصیص زاید می گفتید: نمی دانم آیا عمرو وجوب اکرام دارد یا نه ؟ اما اینجا از نظر مسألۀ وجوب و عدم وجوب اکرام، برای شما مورد مشکوکی وجود ندارد برای اینکه زید که«شخص واحد لا یجب اکرامه قطعا»، و دیگران، حالا دیگران چه مجموعۀ علما را تشکیل بدهند، و یا چه مجموعۀ به استثنای زید را تشکیل بدهند، آنها هم واجب الاکرام هستند. پس از نظر حکم، هیچ گونه تردیدی برای شما وجود ندارد، و در چنین مواردی که مراد مولا در رابطۀ با حکم از نظر فرد خاص و سایر افراد مشخص باشد، ما احراز نکرده ایم که عقلا تمسّک به اصالة العموم می کنند، و تا زمانی که این معنا احراز نشود، چون اصالة العموم اصل عقلائی است، لفظ هم ندارد، اطلاق و عمومی هم در دلیلش وجود ندارد، یک سیرۀ عملی و یک بنای عملی است، هرکجا ما در مشابهاتش احراز بنای عملی داشته باشیم، می توانیم

ص:277

تمسّک به اصالة العموم بکنیم لذا در این مورد و در مسألۀ غساله که یک مصداق فقهی این مسأله بود، هیچ گونه مجالی برای تمسک به اصالة العموم نیست. و از راه اصالة العموم نه در مثال زید می توانیم احراز عدم عالمیّت زید را بکنیم، و نه در مثال غساله می توانیم احراز عدم نجاست غساله را داشته باشیم.

مجرای اصالة الحقیقة

شبیه این معنا مطلبی است که مکرّر مرحوم آخوند در کتاب کفایه در رابطۀ با اصالة الحقیقة ذکر کرده اند. ایشان مکرّر می فرمایند: اگر یک لفظی استعمال بشود، لکن مستعمل فیه که مراد متکلّم است، برای ما مشکوک باشد، متکلّم گفته: «رأیت اسدا»، قرینه ای هم نیاورده است، نمی دانیم که آیا مراد او از این«اسد» معنای حقیقی است، یا مرادش معنای مجازی است ؟ اینجا جای تمسک به اصالة الحقیقه است که به تعبیر مرحوم آخوند اصالة الحقیقه برای کشف مراد متکلّم است، برای کشف مراد استعمال کننده است. اما اگر بدانیم یک لفظی در یک معنای مبیّنی استعمال شده است، که مستعمل و مستعمل فیه و مراد متکلّم برای ما روشن باشد، لکن آن که برای ما مبهم است، عبارت از نحوۀ استعمال و کیفیّت استعمال است، که آیا این کیفیّت استعمال به نحو حقیقت است، یا کیفیّت استعمال به نحو مجاز است ؟ اینجا دیگر از نظر عقلا جای اصالة الحقیقه نیست. عقلا اصالة الحقیقه را راه برای استکشاف مراد می دانند، نه راه برای استکشاف کیفیّت استعمال. مگر روی آن مبنایی که از سیّد مرتضی(قدّس سره) در قوانین و معالم و سایر جاها نقل شده است که ایشان می فرماید: اصل در استعمال حقیقت است. اما تمام محققین در برابر ایشان ایستاده اند و فرموده اند: «الاستعمال اعمّ من الحقیقة و المجاز» و دلیلی به این معنا و به این عنوان نداریم که اصل در استعمال، حقیقت است، و معنای اصالة الحقیقه این نیست که اصل در استعمال حقیقت است. اصالة الحقیقه، کیفیّت استعمال را مشخص نمی کند. در آنجایی که مراد متکلّم مشکوک باشد، اصالة الحقیقه مراد متکلّم را برای شما روشن می کند و تبیین می کند. عین همان مسأله در باب اصالة العموم مطرح است، هرکجا که شما شک در مراد متکلّم در رابطۀ با عام و تخصیص عام یا تخصیص زاید داشته باشید، اصالة العموم به عنوان یک اصل عقلایی پیاده می شود. اما در ما نحن فیه ما در مراد متکلّم هیچ تردیدی نداریم، وجوب اکرام عقلا به قوّت خودش باقی است، این زید بن عمرو هم«لا یجب اکرامه» است، حالا جاهل باشد، «لا یجب اکرامه» است، عالم هم باشد، «لا یجب اکرامه» است. اگر عالم باشد، بقیۀ علما وجوب اکرام دارند، جاهل باشد، مجموعۀ علما وجوب اکرام دارند. اما بالأخره این مجموعه ای که

ص:278

نود و نه تایشان مسلّم علما هستند، و این زید بن عمرو هم«مشکوک انه عالم او لیس بعالم»، از نظر حکم هیچ کدامشان تردیدی ندارند، آن نود و نه تا واجب الاکرام، این یکی هم غیرواجب الاکرام، حالا می خواهد سنخ آنها باشد، و وجوب اکرام نداشته باشد، یا اینکه از جهّال باشد و وجوب اکرام نداشته باشد. لذا چون حداقل جریان اصالة العموم را در مثل این موارد احراز نکرده ایم، راهی برای تمسّک به اصالة العموم نیست. اما یک موردی هست، شبیه اینجا که آن را ان شاء الله عرض می کنیم که آنجا مانعی ندارد به اصالة العموم تمسک بشود.

پرسش:

1 - استفاده از صادق بودن عکس نقیض قضایا را در مقام توضیح دهید.

2 - اصول عقلائیه و فرق آنها با اصول شرعیه را شرح دهید.

3 - شرط تمسّک به اصول عقلائیه چیست ؟

4 - آیا در مقام می توان به اصول عقلائیه تمسّک کرد؟ چرا؟

5 - مجرای اصالة الحقیقة و شباهت آنرا با مقام، بیان کنید.

ص:279

درس ششصد و شصتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مجرای اصالة العموم

در مثال عرض کردیم که اگر مولا«اکرم العلماء» یی داشته باشد و بعد، یک دلیل دیگری بگوید:

«لا تکرم زیدا»، و زید هم در خارج یک فرد مشخصی باشد، یعنی تعدّد نداشته باشد، لکن تردید کنیم در این که این زید آیا عالم است و از«اکرم العلماء» تخصیصا خارج شده، یا جاهل است و خروجش از«اکرم العلماء» به نحو تخصّص است ؟ عرض کردیم: جای تمسّک به اصالة العموم نیست برای اینکه اصالة العموم به عنوان یک اصل عقلایی برای کشف مراد مولا به کار می رود، اما آنجایی که مراد مشخص باشد، لکن عناوین دیگر مجهول باشد، مثل عنوان تخصّص و تخصیص، در آنجا اصالة العموم جریان پیدا نمی کند. و روی همین مبنا، می توانیم در یک مورد دیگری جا برای اصالة العموم پیدا کنیم.

مورد دیگر آنجایی است که مولا اوّل«اکرم العلماء» گفته، و بعد هم دلیل دوّم می گوید: «لا تکرم زیدا» و ما در خارج دو زید نام داریم: یکی زید بن عمرو است که از مصادیق علماست و مسلّم

ص:280

العالمیّه است و یکی زید بن بکر است که مسلّم«لا یکون عالما بل من مصادیق الجهّال»، لکن این دلیلی که مولا گفته: «لا تکرم زیدا»، اجمال دارد، و برای ما مفهومش مبیّن و مشخص نیست که آیا مقصود مولا عدم اکرام آن زید عالم است که زید بن عمرو باشد، یا عدم اکرام زید بن بکر است که از مصادیق جهّال است ؟ اینجا در خود«لا تکرم زیدا» به عنوان اینکه ابهام و اجمال دارد، هیچ گونه نقش تعیین کننده ای وجود ندارد. دلیل همین مقدار دلالت کرده بر عدم وجوب یا حرمت اکرام زید، اما مشخص نکرده که آیا این زید، زید بن عمرو عالم است، یا زید بن بکر جاهل است.

در اینجا«لقائل ان یقول» که ما وقتی سراغ زید بن عمرو عالم می آییم، روی شخص او تردید داریم بر اینکه آیا وجوب اکرام دارد یا وجوب اکرام ندارد؟ اینجا ممکن است که بگوییم: اصالة العموم جریان پیدا می کند و حکم می کند به اینکه«اکرم العلماء» تخصیص نخورده، و زید بن عمرو عالم هم وجوب اکرام دارد، و در نتیجه از«لا تکرم زیدا» هم رفع تردید و رفع شک می شود. یعنی مشخص می شود که آن زیدی که وجوب اکرام ندارد، یا حرمت اکرام دارد، عبارت از زید جاهل است.

اینجا روی دو جهت و دو مبنا با اجتماع این دو مبنا، هیچ مشکلی وجود ندارد: یک مبنا اینکه شما به ما گفتید: اصالة العموم برای استکشاف مراد مولا مفید است، مثل اصالة الحقیقه که اصالة الحقیقه در رابطۀ با کشف مراد است، نه در رابطۀ با کیفیّت استعمال و نحوۀ استعمال. می گوییم: بسیار خوب، اینجا این نکته رعایت شده، برای اینکه ما نمی دانیم مراد مولا وجوب اکرام این زید بن عمرو عالم هست، یا وجوب اکرام او نیست. از اصالة العموم برای استکشاف مراد استفاده می کنیم، و در راه کشف مراد از آن بهره می گیریم. پس این خصوصیّتی که شما در اصالة العموم گفتید: باید رعایت شود رعایت شده است.

فرق اصول عقلائیه و تعبّدیه

جهت دوّم این است که اصول عقلائیّه مثل اصول تعبدیّه نیست. در اصول تعبدیّه لوازم آن ثابت نمی شود، ملزومش ثابت نمی شود، و به عبارت دیگر: مثبتاتش حجیّت ندارد. «لا تنقض الیقین بالشک» فقط در محدودۀ آثار شرعیّۀ مستصحب دلالت بر حجیت می کند. استصحاب حیات زید فقط آن آثار شرعی که مترتب بر حیات زید است که اموالش به ملکیّت خودش باقی است، جایز نیست بین ورثه اش تقسیم بشود، زوجۀ او به زوجیّتش باقی است، جایز نیست به دیگری شوهر بکند، همین آثار بر استصحاب حیات زید بار می شود اما لوازم عقلی و عادی او که اگر حیات داشته

ص:281

باشد، پس سنّش مثلا چهل سال است، نبات لحیه برای او پیدا شده و امثال ذلک، نه خودشان ثابت می شود، و نه آثار شرعیّه ای که به وساطت این لوازم عقلیّه و عادیّه ترتب پیدا می کند. اما در اصول عقلائیّه، مسأله این طور نیست، عقلا وقتی که بنای بر یک چیز می گذارند، لوازم و ملزومات را هم بر آن مترتب می کنند. لذا در ما نحن فیه اصالة العموم که جریان پیدا می کند، دو فایده دارد: هم ثابت می کند که این زید بن عمرو عالم وجوب اکرام دارد، و هم روشن می کند که دلیل«لا تکرم زیدا» منطبق بر زید بن بکر جاهل است، هم مراد را مشخص می کند، و هم رفع ابهام از دلیل«لا تکرم زیدا» می کند. به لحاظ اینکه این یک اصل عقلایی است، و عقلا در اصول خودشان این مسائل را مترتب می کنند. پس در این مورد مانعی ندارد.

البته اشتباه نشود! چون در بحثهای اوّل این فصلی که ما در آن وارد شده ایم، آن روزها یک مثالی می زدیم که اگر مخصّص، اجمال مفهومی داشته باشد، و این اجمال مفهومی اش به نحو تردّد بین متبائنین باشد، این اجمال مفهومی به عام سرایت می کند، و مثال می زدیم به«اکرم العلماء و لا تکرم زیدا» مردّد بین زید بن عمرو زید بن بکر. آن مثال غیر از مثال امروز ماست. آن مثال در جایی بود که هردوی آنها عالم بودند، هم عالمیّت زید بن عمرو محرز بود، و هم عالمیّت زید بن بکر محرز بود منتها دلیل«لا تکرم زیدا» مشخص نکرده بود که آیا مقصود زید بن عمرو عالم است، یا زید بن بکر عالم، که هردو در عالمیّت مشترک بودند، لکن مراد از«لا تکرم زیدا» غیرمشخص بود. اما این مثال امروز ما آنجایی است که«زید بن عمرو عالم قطعا و زید بن بکر جاهل قطعا، و لا تکرم زیدا» مردد بین این است که آیا مقصود عدم وجوب اکرام زید عالم است، تا مستلزم تخصیص باشد، یا عدم وجوب اکرام زید بن بکر جاهل است، تا مستلزم تخصّص باشد. اینجا ما گفتیم: چون شک داریم در اینکه این زید بن عمرو«هل یجب اکرامه ام لا یجب ؟» آیا مراد مولا اکرام این فرد عالم هست یا نیست ؟ اینجا از اصالة العموم استفاده می شود و اثر می کند، هم وجوب اکرام زید بن عمرو عالم را افاده می کند، و هم رفع ابهام از دلیل«لا تکرم زیدا» و تبیین می کند که مقصود از آن زید، زید بن بکر جاهل است. هذا تمام الکلام در این فصلی که خیلی طولانی بود ولی در عین حال مباحث جالبی داشت و اکثر مباحث عام و خاص و مطلق و مقید مسائل مورد نیاز در فقه هستند.

تمسک به عام قبل از فحص از مخصّص

یکی از مسائلی که باز خیلی مورد بحث است، این است که در برخورد با یک عمومی که از مولا صادر می شود و ما احراز کرده ایم که مولا امری به نحو عموم صادر کرده است مثل«اکرم العلماء» در

ص:282

این مورد که می خواهیم به اصالة العموم مراجعه بکنیم، آیا رجوع به اصالة العموم هیچ گونه قید و شرط و خصوصیتی ندارد و به تعبیر اصطلاحی: «اصالة العموم متبعة مطلقا» فقط موضوع لازم دارد؟ موضوعش این است که یک حکم عامی از ناحیۀ مولی صادر بشود به مجرد ورود حکم عام من قبل المولی، دیگر اصالة العموم پیاده می شود؟ یا اینکه این توقف دارد بر اینکه ما گردش کنیم و ببینیم آیا غیر از این عموم، حکم دیگری، دلیل دیگری به عنوان مخصّص از ناحیۀ مولا صادر شده یا نه ؟ به اندازه ای هم فحص بکنیم که دیگر مأیوس باشیم از ظفر به دلیل مخصص به اندازه ای که اگر دلیل مخصص وجود می داشت، قاعدتا باید ما بر آن اطلاع پیدا کنیم و الا کتاب وسائل را باز کنیم و به یک روایتی برخورد کنیم و ببینیم که یک حکم عامی را دلالت می کند بدون اینکه در مظان وجود مخصّص یا مخصصات یک تتبعی داشته باشیم و یک بررسی بکنیم به آن عمل کنیم. این طور نمی شود بدلیل عام تمسک کرد. پس اجمال عنوان بحث این است که آیا اصالة العموم بدون هیچ قید و شرطی و بدون هیچ خصوصیتی، «یتبع عند العقلاء؟» یا اینکه مورد خاص دارد و با رعایت آن قید و خصوصیت، اصالة العموم جریان پیدا می کند؟

قبل از اینکه ما تحقیق این مسأله را بررسی کنیم و ببینیم کدام است یک نکاتی را که بعضی به عنوان مقدمه است و بعضی به عنوان تحریر محل نزاع است، باید ملاحظه کرد و بعد وارد در این بحث بشویم و ببینیم که حجیت اصالة العموم، اطلاق دارد یا مقیّد به یک قید خاص است ؟

حجیت اصالة العموم از نظر ظن نوعی و شخصی

یکی از جهاتی که قبلا باید ملاحظه کرد اینکه یک نزاعی در اصالة العموم واقع شده که آیا حجیت اصالة العموم از باب ظن نوعی است که معنی ظن نوعی این است که در مواردی هم که برای اشخاص ظن شخصی به اینکه مراد مولا عموم است، حاصل نشود باز هم اصالة العموم حجیت دارد.

آیا ملاک و مناط اعتبار اصالة العموم ظن نوعی است یا اینکه حجیت اصالة العموم به اعتبار ظن شخصی است ؟ یعنی یک عامی اگر برای یک نفر ظن شخصی افاده کرد به اینکه مراد مولی عموم است، نسبت به او اصالة العموم ظن شخصی افاده کرد به اینکه مراد مولا عموم است، نسبت به او اصالة العموم حجیت دارد و اگر همین عام نسبت به دیگری ظن شخصی را افاده نکرد، بگوییم: اصالة العموم برای او حجیت ندارد. با توجه به این اصالة العموم یک اصل عقلائیه و با توجه به اینکه با مراجعۀ به عقلا ظاهر می شود که هیچ فرقی در تمسک به اصالة العموم بین آن کسی که برای او ظن شخصی به عموم پیدا بشود و کسی که برای او ظن شخصی به عموم پیدا نشود نیست مثل اکثر اصول

ص:283

عقلائیه و لعلّ جمیع اصول عقلائیه این طور باشد که اعتبارش دائرمدار حصول ظن شخصی نیست، بلکه پایه و اساس اعتبار این اصول، عبارت از همان ظن نوعی است.

معنای اصل در مقام

ما از آنچه تعبیر به اصول می کنیم، غیر از اصولی است که در مقابل أمارات بکار می بریم. آن اصولی که در مقابل أمارات به کار می بریم عبارت از اصول شرعیه و یا اصول عقلیه است. برائت و استصحاب و تخییر و احتیاط اصول شرعیه و اصول عقلیه هستند اما اصول عقلائیه مثل اصالة الظهور و اصالة الحقیقه و یا اصالة القرینه، اصالة العموم، اصالة الاطلاق اصولی نیستند که به عنوان یک اصل عملی مطرح باشند. ما در موارد زیادی تمسک به ادلۀ عامه می کنیم، تمسک به عموم«اوفوا بالعقود» می کنیم، تمسک به اطلاق«احلّ الله البیع» می کنیم اینها ردیف دلیل«لا تنقض» است که تازه «لا تنقض» مقامش از سایر اصول شرعیه بالاتر است، حتی مقامش از اصول عقلیه بالاتر است اما آیا اصالة الاطلاق و اصالة العموم مثل استصحاب است ؟

اینکه ما اینجا تعبیر به اصل می کنیم این اصل در حقیقت به معنی قاعده است نه به معنی اصل در مقابل أماره که اصالة العموم هم مثل اصالة البرائه است، اصالة الاطلاق هم مثل اصالة الطهاره است بلکه اینطور نیست. این اصول، اصول شرعیه و حتی عقلیۀ آنها مثل اصالة التخییری که در دوران بین محذورین جریان پیدا می کند، اصلا مبتنی بر ظن نیست نه ظن عام مطرح است نه ظن خاص مطرح است. در دوران بین محذورین که هیچ کدام از وجوه، ترجیحی بر دیگری ندارند، عقل می بیند که یک طرف وجوب است، یک طرف حرمت است، هیچ کدام هم ترجیح بر دیگری ندارند، به عنوان دوران امر بین محذورین یک اصل عقلی داریم که اسمش را اصالة التخییر می گذاریم. این اصالة التخییر هیچ گونه ارتباطی به مسألۀ مظنه ندارد، نه ظن، ظن نوعی و نه ظن شخصی. ظن نوعی از چه راهی اقتضای تخییر بکند؟ ظن شخصی از چه راهی اقتضای تخییر بکند؟ جا برای ظن نوعی و ظن شخصی مطرح نیست.

لذا این اشتباه نشود این که ما تعبیر می کنیم به اصول عقلائیه در ذهن شما نرود که اینها هم در ردیف اصول شرعیه هستند و اصول عقلیه هم همان طوری که آنها ارتباطی به مسألۀ ظن نوعی و ظن شخصی ندارند، پس اصالة الظهور هم همینطور، اصالة العموم هم همینطور، اصالة الاطلاق هم همینطور، نه، مسأله این نیست. این اصول به معنی یک قواعد عقلائیه است و این قواعد عقلائیه با توجه به اینکه یک پایۀ یقینی یعنی یقینی که از نظر عقلا یقین به عموم در کار باشد، علم به عموم در

ص:284

کار باشد، یک چنین پایۀ یقینی ندارد لذا نوبت به مظنه می رسد وقتی که وارد وادی مظنه شدید، آنوقت این بحث پیش می آید که آیا ملاک در اعتبار اینها عبارت از ظن نوعی است یعنی چون برای نوع مردم مظنه پیدا می شود، همین کفایت برای اعتبارش مطلقا می کند یا اینکه ملاک اعتبارش، ظن شخصی است، هرکسی برایش ظن شخصی پیدا شد، می تواند به قاعدۀ عقلائیه به نام اصالة العموم تمسک کند، برایش اعتبار دارد و هرکسی که ظن شخصی برای او پیدا نشد او نمی تواند. یک چنین بحثی در اصالة العموم واقع شده است.

مقتضای تحقیق در عمل به اصول عقلائیه

لکن تحقیق این است که با مراجعۀ به عقلا معلوم می شود که ملاک، همان ظن نوعی است نه ظن شخصی و مسأله ای که ما امروز بحث کردیم و عنوان کردیم، روی همین فرض ظن نوعی این بحث را مطرح می کنیم یعنی با توجه به آنچه که مقتضای تحقیق است که اصالة العموم حجیتش از باب ظن نوعی است. در عین حال این بحث پیش آمده است که آیا اصالة العموم حجت از باب ظن نوعی «متبعة مطلقا و لا تحتاج الی الفحص عن المخصص و الیأس عن الظفر بدلیل التخصیص ؟» یا اینکه در عین اینکه ظن شخصی اعتبار ندارد لکن همین اصالة العموم مبتنیة بر ظن نوعی در یک مورد خاص از نظر عقلا حجت است و آن آنجایی است که انسان دنبال مخصص بگردد و مأیوس باشد از ظفر به دلیل مخصص ؟ نکات دیگری هم هست که قبل از محل نزاع عرض می کنیم بعد وارد بحث می شویم ان شاء الله.

پرسش:

1 - مجرای اصالة العموم را توضیح دهید.

2 - ارتباط مقام را با بحث تمسک به عام قبل از فحص از مخصّص بیان کنید.

3 - حجیت اصالة العموم از نظر ظن نوعی و شخصی توضیح دهید.

4 - معنای اصل را در مقام چیست ؟

5 - مقتضای تحقیق در عمل به اصول عقلائیه را بنویسید.

ص:285

درس ششصد و شصت و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم اختصاص اصالة العموم به مخاطبین

بحث ما در این بود که آیا جریان اصالة العموم که یک اصل مسلّم عقلایی است قید و شرط دارد یا نه ؟ چند مطلب را به عنوان مقدمه که بعضی هایش هم مربوط به تحریر محل نزاع است، باید بیان کنیم. یک مطلب را دیروز عرض کردیم.

مطلب دوم این است که یک بحثی در حجیت اصالة العموم در این رابطه واقع شده است که آیا اصالة العموم برای خصوص مخاطبین و مشافهین حجیت دارد یا اینکه حجیت اصالة العموم برای غیر مشافهین هم هست، که اگر مولا یک دستوری را برای عبیدش به نام«اکرم العلماء» صادر کرد، آیا این اصالة العموم تنها برای عبید مخاطبین حجیت دارد؟ یا اینکه دیگران هم که خارج از دائرۀ تخاطب هستند اگر بخواهند چنین فرمانی را نسبت به مولا بدهند می توانند به اصالة العموم تمسک بکنند و بگویند: فلان مولا یک دستور عامی را نسبت به عبیدش صادر کرده است. این بحث شبیه همان بحثی است که در باب حجیت ظواهر هم در رسائل و هم در کفایه مطرح شده است که آیا

ص:286

حجیت ظواهر اختصاص به مخاطبین دارد، اختصاص به آنهایی که طرف مشافهه و تخاطب هستند دارد یا اینکه ظواهر برای همه حجیت دارد؟

البته تحقیق هم در باب اصالة العموم هم در باب حجیت ظواهر این است که حجیتش منحصر به مخاطبین و مشافهین نیست بلکه هرکسی ولو از پشت دیوار هم کلامی را بشنود می تواند به ظاهر آن کلام تمسک بکند و اگر دستور عام مولا را بشنود ولو اینکه خودش طرف توجه تکلیف نباشد می تواند صدور دستور عام را به مولا نسبت بدهد. بالاخره یک چنین بحثی در اصالة العموم و در حجیت ظواهر مطرح است.

اما بحث ما نحن فیه که اصالة العموم در رابطۀ با عروض تخصیص و احتمال عروض تخصیص، محل بحث ماست، به بحث ما ارتباطی ندارد. ما در یک بعد دیگر اصالة العموم بحث می کنیم و در یک جهت دیگرش که در رابطۀ با احتمال مخصّص بودن عام است و اینکه اگر تخصیصی در گوشه و کنار داشته باشد آیا لازم است ما گوشه و کنارها را بررسی کنیم و بعدا تمسک به اصالة العموم بکنیم یا اینکه به مجرد برخورد به عام، تمسک به اصالة العموم جایز است ؟ پس بین این دو مسأله اشتباه نشود و اختلاطی تحقق پیدا نکند.

عدم جریان اصالة العموم در صورت علم به تخصیص

نکتۀ سومی که در اینجا مطرح است این است که ما یک عامی داریم و احتمال می دهیم که این عام دارای مخصص باشد، اما در رابطۀ با خود عام نه تفصیلا و نه اجمالا علم به مخصّص بودن نباید داشته باشیم، اگر یک عامی باشد که علم داشته باشیم«بأنه مخصّص» اگر علم ما علم تفصیلی باشد که بلااشکال با وجود علم تفصیلی به مخصّص بودن عام، جایی برای اصالة العموم وجود ندارد و همینطور اگر علم اجمالی داشته باشیم، مثلا اگر مولا دو دستور عام صادر کرده است و ما اجمالا می دانیم که یکی از این دو عام مخصّص قرار گرفته که در رابطۀ با هرکدام که انگشت بگذاریم فقط احتمال تخصیص است، اما روی هم رفته اجمالا برای ما معلوم است که یکی از این دو عام تخصیص خورده است، اینجا دیگر داخل در محل بحث ما نیست. این مثل سایر موارد علم اجمالی است.

اگر شما علم اجمالی داشته باشید به اینکه«احد المایعین خمر» دیگر نمی توانید اصالة الاباحه را جاری بکنید اینجا هم ولو اینکه اصلش اصل عقلایی است و قبلا توضیح دادیم که اصول عقلائیه غیر از اصول شرعیه و اصول عقلیه است لکن در عین حال این معنا مسلّم است که اگر شما به عقلا مراجعه کنید و بگویید: دوتا عام از ناحیۀ مولا صادر شده و یقینا می دانیم که یکی از اینها را خود مولا

ص:287

مخصّص قرار داده آیا جایز می دانید که در هردو یا یکی از این دو عام، به اصالة العموم تمسک بکنیم ؟ بلااشکال در جواب شما می گویند: جای تمسک به اصالة العموم آنجایی نیست که در رابطۀ با عام، شما علمی داشته باشید حالا چه علم تفصیلی که مشخصا عامی مخصّص باشد و چه علم اجمالی که بدانیم«احد العامین» قطعا تخصیص خورده لکن مشخص نباشد که کدامشان تخصیص خورده است.

خروج علم اجمالی از محل بحث

لکن بعدا ما ان شاء الله عرض می کنیم: در بین کلمات بزرگان به بعضی از ادله برخورد می کنیم که اینها مسألۀ علم اجمالی را پیش کشیده اند و از حالا باید بگوییم که مسألۀ علم اجمالی اصلا از مورد بحث خارج است. آنچه مورد بحث است«صدور العام من المولی و احتمال کونه مخصّصا من قبل المولی» این ملاک بحث است، این مورد بحث و محل نزاع است. اما آنجایی که عام طرف علم اجمالی قرار گرفت و به عنوان طرف علم اجمالی، احتمال تخصیص در آن پیدا شد، آن از محل نزاع بیرون است. حالا آن بیان بعضی را در ضمن ادله ان شاء الله بحث می کنیم و آنجا مورد بررسی قرار می دهیم. پس این نکته هم به این برگشت که محل نزاع در بحث عام و«احتمال کونه مخصّصا» و این احتمال هم به علم اجمالی ارتباطی نداشته باشد به عنوان اینکه این طرف هم علم اجمالی است مطرح نباشد.

بحث در مخصّصات منفصله

آخرین نکته این است - این خیلی چیز لازم و مفیدی است - که این مخصصی که ما می گوییم: عام و احتمال عروض تخصیص، آیا مقصود ما از مخصّص، اعم از مخصّص متصل و منفصل است یا اینکه محل بحث اختصاص دارد به آنجایی که احتمال مخصّص بودن به تخصیص منفصل در کار باشد؟ یعنی احتمال بدهیم دیروز که مولا«اکرم العلماء» را صادر کرده است، امروز یک«لا تکرم الفساق من العلماء» از او صادر شده باشد؟ کدام یکی از اینهاست ؟

ظاهر این است که محل بحث به مخصصات منفصله اختصاص دارد و در مخصصات متصله، اصلا جای این بحث نیست و مسألۀ اصالة العموم به آن صورت مطرح نیست. چطور؟ قبل از اینکه در عام و خاص وارد بشویم، یکی دو مورد را ذکر می کنیم، ببینیم در آنجا عقلا چه می گویند. اگر مولایی گفت: «اکرم زیدا» و شما احتمال دادید که مقصود مولا، وجوب اکرام عمرو است، لکن کلمۀ

ص:288

زید به جای عمرو اشتباها و خطاء از دهانش بیرون آمده است، در اینجا تکلیف چیست ؟ اگر مولا گفت: «اکرم زیدا» و شما احتمال دادید که مراد جدی مولا عمرو است، لکن مولا اشتباها تفوّه به کلمۀ زید و تکلم به آن کرده است، لکن فقط احتمال می دهید بدون اینکه هیچ قرینه ای بر این مسأله وجود داشته باشد، آیا در اینجا چه می کنید؟

اصل عدم خطا و اشتباه

آن چیزی که بزرگان فرموده اند و حق هم همین است، این است که در بین عقلا یک اصلی وجود دارد به نام«اصالة عدم الخطا و اصالة عدم الاشتباه» که این اصالة عدم الخطاء در چنین موردی به کار می رود و بنای عملی عقلاء بر این است که می گویند: مولا گفته: «اکرم زیدا» شما که احتمال اشتباه می دهید باید بنابر عدم اشتباه و بنابر عدم خطا بگذارید و بگویید که دستور مولا همان اکرام زید است که مورد تکلم و تفوّه او قرار گرفته است. پس در اینجا اصلی به نام اصالة عدم الخطاء جریان پیدا می کند. یک درجه بالاتر می آییم: اگر مولا گفت: «رأیت اسدا» لکن شما احتمال دادید که مقصود مولا از این«اسد»، معنای مجازی و رجل شجاع است و اینکه مولا قرینه ای مثل«یرمی» را به کلامش اضافه نکرده است خطاء اضافه نکرده است، اشتباها اضافه نکرده است، و الا می خواسته به دنبال «رأیت اسدا» کلمۀ«یرمی» را که قرینۀ بر این است که مراد از اسد، رجل شجاع است، ذکر بکند، لکن اشتباها ذکر نکرده است. اینجا هم باز اصالة عدم الخطاء که همان اصالة عدم القرینه در اینجا یکی از شئون و فروع اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه است شما چنین اصلی را که معول علیه عند العقلاء است به کار می برید و در نتیجه گردن مولا می گذارید که مقصود از اسد، همان معنای حقیقی که حیوان مفترس است می باشد و هیچ گونه خطاء و اشتباهی در رابطۀ با عدم ذکر قرینه از متکلم تحقق پیدا نکرده است.

وقتی که در این دو مورد مخصوصا این مورد اخیر که خیلی شبیه ما نحن فیه است، اصلی به نام اصالة عدم الخطاء و اصالة عدم الاشتباه داشتیم در ما نحن فیه هم همینطور است. اگر متکلم و مولا گفت: «اکرم العلماء» و شما احتمال دادید که یک مخصّص متصلی همراه کلام مولا بوده است، حالا این مخصص متصل به صورت صفت بوده یعنی مولا می خواسته بگوید: «اکرم العلماء العدول» به عنوان وصف، وصف را ذکر نکرده، یا اینکه به صورت استثناء آن هم با أدات مختلفه ای که در باب استثناء هست، به صورت«الا الفساق» یا«غیر الفساق» یا«عدا الفساق» و امثال ذلک بوده، وقتی که شما این احتمال را می دهید اینجا دیگر جای این نیست که بگوییم: شما بروید فحص از مخصص

ص:289

بکنید. فحص از مخصص اینجا معنا ندارد برای اینکه ما می دانیم که آن دستوری که از ناحیۀ مولا صادر شده است، همین«اکرم العلماء» است لیس الاّ منتها احتمال می دهیم که مقصودش علماء عدول بوده است و اشتباها کلمۀ عدول و وصف عدول را ذکر نکرده یا عنوان«الا الفساق» و«ما عدا الفساق» بوده منتها اشتباها«الا الفساق» و«ما عدا الفساق» را ذکر نکرده است. اینجا جای بحث ما نیست. اینجا همان مسألۀ اصالة عدم الخطاء و اصالة عدم الاشتباه که در مثل«رأیت اسدا» و امثال آن جریان پیدا می کرد، جریان پیدا می کند و اصالة عدم الخطاء می گوید: حکم بکن به اینکه آنچه از مولا صادر شده همین«اکرم العلماء لیس الا» است، هیچ مسألۀ اضافه ای نبوده که مولا فراموش کرده باشد و خطاء و اشتباهی در بیان او رخ داده باشد، بلکه مولا همین را می خواسته است بگوید و همین را هم بیان کرده بدون اینکه هیچ الا و عدایی در کار باشد.

در نتیجه این یک نکتۀ مهمی است: ما که بحث می کنیم: آیا فحص از مخصص لازم است ؟ این در رابطۀ با مخصصات متصله، مورد بحث نیست. مخصصات متصله اصل دیگری دارد، به نام اصالة عدم الخطاء و هیچ نیازی به فحص و بررسی و تحقیق ندارد. آنچه محل نزاع ماست که فردا ان شاء الله تحقیقش را عرض می کنیم این است که اولا: ما اصالة العموم را از باب ظن نوعی حجت می دانیم، نه ظن شخصی، ثانیا: دائرۀ حجیت اصالة العموم منحصر به مخاطبین و مشافهین نیست همانطوری که دائرۀ حجیت ظواهر در بحث حجیت ظواهر عمومیت دارد، ثالثا: مورد بحث آنجایی است که عام نه تفصیلا و نه اجمالا علم به مخصّص بودن در آن وجود داشته باشد. رابعا: بحث ما در مخصصات منفصله است نه در اعم از مخصصات منفصله و متصله. حالا که محل بحث و نکات لازم روشن شد ببینیم تحقیق در این بحث چیست ان شاء الله.

پرسش:

1 - دلیل عدم اختصاص اصالة العموم به مخاطبین و مشافهین را بیان کنید.

2 - عدم جریان اصالة العموم در صورت علم به تخصیص را توضیح دهید.

3 - علت اختصاص محل بحث به مخصّصات منفصله را شرح دهید.

4 - اصل عدم خطا و اشتباه چیست و چه ارتباطی به مقام دارد؟

ص:290

درس ششصد و شصت و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای تحقیق در جریان اصالة العموم

بعد از آنکه خصوصیات و جهاتی که چه در رابطۀ با تحریر محل نزاع و چه در رابطۀ با مقدمه بحث بود روشن شد، حالا نوبت به اصل بحث می رسد. آیا اصالة العموم مطلقا جریان دارد؟ یا مشروط به فحص از مخصص و یأس از اطلاع بر آن است ؟

تحقیق در این مسأله تفصیلی است که مرحوم آخوند در کتاب کفایه به صورت اجمال بیان فرموده اند لکن نیاز دارد به اینکه یک مقدار توضیح داده بشود. و آن این است که عمومات به طور کلی در این رابطه یکسان نیستند. اینطور نیست که ما بتوانیم بگوییم: جریان اصالة العموم در همۀ عمومات به طور اطلاق وجود دارد و اینطور هم نیست که بگوییم: جریان اصالة العموم در همۀ عمومات مقیّد و مشروط است بلکه«العمومات علی قسمین»: یک قسم عموماتی هستند که اینها در مقام تقنین و در مقام جعل قانون و قانونگذاری به کار گرفته شده اند. چون همان طوری که در ضمن همین مباحث عام و خاص مطرح کردیم، شارع مقدس اسلام در رابطۀ با استعمال و کیفیت استعمال

ص:291

و روش تفهیم و تفهّم روش خاصی ندارد، بلکه همان روشی را که عقلا در مقام تفهیم و تفهّم به کار می برند که اکثرا از طریق ظواهر، مطالب و مقاصد خودشان را به دیگران تفهیم می کنند او هم همین روش را بکار می برد. شارع در مقام قانونگذاری روش خاصی ندارد. همان روشی را که مقننین در سراسر عالم از عقلا در مقام تقنین آن روش را اتخاذ کرده اند و جعل قانون را برمبنای آن طریق و آن منهج قرار داده اند، شارع مقدس هم در مقام قانونگذاری همین روش عقلا را پایۀ تقنین خودش قرار داده است و مبنای جعل قانون قرار داده است.

روش عقلا در قانونگذاری و علت آن

آن روش معمول و متعارفۀ بین عقلا در قانونگذاری این است که اول یک قانونی را به صورت عام و به صورت کلی مطرح می کنند و لباس قانونیّت به او می پوشانند و به تعبیر روز؛ در مجلس تقنین آن را تصویب می کنند، بعد با مرور زمان و برخورد با بعضی از موارد خاص و اشکالاتی که در پیاده شدن آن قانون در بعضی از موارد وجود دارد، اینجا عقلا و مجالسی که برای تقنین مهیا شده به مرور زمان تبصره یا تبصره هایی که اینها جنبۀ استثنایی دارد، و جنبۀ تخصیص دارد، و جنبۀ تقیید دارد به این قانون می زنند. به مرور زمان این مقیّدات و مخصصات، یکی یا بیشتر عارض بر این قانون می شود.

البته در بین عقلا علت و ریشۀ این مطلب این است که چون عقلا احاطۀ کامل به تمام جوانب قانون به حسب زمانها و موارد نمی توانند داشته باشند چه بسا ابتداء فکر می کنند که این قانون اگر به صورت عام در هرموردی و در هر زمانی اجراء بشود، مطابق با مصالحی است که مربوط به کشور و موردنظر آنهاست، لکن در مقام اجرا گاهی بر آنها روشن می شود که در بعضی از موارد اجرای این قانون نه تنها مصلحتی در آن وجود ندارد بلکه چه بسا مفاسدی بر آن ترتب پیدا کند، لذا آن موارد را به صورت مخصّص و مقیّد و به تعبیر روز: به صورت تبصره تدریجا بیان می کنند.

علت تخصیص در قوانین شرعی

در رابطۀ با اسلام که مقنّن خداوند تبارک و تعالی است و«هُوَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ » و احاطۀ علمیه به تمام جوانب امر و تمام جهات دارد، این علت وجود ندارد. اما گاهی از اوقات اصلا مصلحت چنین اقتضا می کند مثل همان مصلحتی که اقتضا می کرد درصدر اسلام که قوانین اسلام به صورت تدریج مطرح شود. روزی که رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) مبعوث شدند، اینطور نبود که مجموعه ای به نام

ص:292

قانون در عنوان قرآن در اختیار ایشان باشد. قوانین تدریجا یکی پس از دیگری آمد درحالی که ما نمی توانیم ادعا کنیم که اصل این قانون و جهات مقتضیۀ این قانون بعدا به وجود آمده است، فقط مصلحت اقتضا می کرده است که روز اولی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث شدند فوری نگویند: «الخمر حرام» آن اعراب جاهلیت که از خمر به جای آب استفاده می کردند، هیچ مصلحت نبوده است که روز اول مسألۀ حرمت خمر مطرح شود و الا برحسب روایات ما در هیچ ملتی از ملل آسمانی و هیچ شریعتی از شرایع سماوی، خمر حلال نبوده است، اما در عین حال مصلحت اقتضاء نمی کرد که همان روز اول این معنا مطرح شود. باید زمینه آماده شود تا اینها مطرح شود.

لذا ضمن اینکه روش تقنین در اسلام همان روش عقلا است و هیچ فرقی با عقلا در این رابطه ندارد اما ملاکش فرق می کند. در باب عقلا، ملاکش مسألۀ جهل و عدم احاطۀ به تمام جوانب امر است اما در اسلام چون مقنّن خداوند تبارک و تعالی است، ملاکش اقتضای مصلحت است که یک عامی را مثلا در سالهای اول بعثت مطرح بکنند و مخصصش را در سالهای آخر و این اینقدر توسعه پیدا کند که حتی یک عامی در کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح بشود و مخصصش را از زبان امام عسکری(علیه السلام) استفاده کنیم و به ما برسد. بالاخره ما در منشأ این قصه هم خیلی نباید تحقیق بکنیم آن که به عنوان یک شاهد عینی برای ما مطرح است ولو فرضنا که ما علتش را هم نفهمیم این است که ما در شریعت می بینیم و مشاهده می کنیم که مخصصات منفصله کثیرا تحقق دارد عامی در لسان صادقین(علیهما السلام) است، مخصصش در السنۀ ائمۀ بعد از صادقین(علیهما السلام.) «هذا کتاب الوسائل بایدینا» ما عموم و مخصصات را که ملاحظه می کنیم، می بینیم گاهی چقدر فاصلۀ زمانی بین القاء این عام و بیان این عام و ذکر مخصصات وجود داشته و دارد. از اینجا می فهمیم که راه تقنین از نظر شارع همان راه عقلاست، ولو اینکه ملاکش و منشأش هم فرق بکند، اما در کیفیت تقنین و در روش قانونگذاری هیچ فرقی بین شارع و بین عقلا وجود ندارد.

موارد عدم جریان اصالة العموم

لذا اگر عامی در این مسیر بود که عمومات واردۀ در شریعت همه عموماتی است که به عنوان قانون مطرح هستند و به تعبیر مرحوم محقق خراسانی که به نظر من تعبیر ما خیلی جالب تر از تعبیر ایشان است ایشان تعبیر می کنند: اگر عامی در معرض تخصیص بود، یعنی از نظر عقلا صلاحیت داشت که تخصیص بخورد، ولو منفصلا و فاصلۀ بین آن عام و مخصص وجود داشته باشد، در چنین عامی به مجرد برخورد به عموم نمی توانیم اصالة العموم جاری بکنیم، کما اینکه در این کتابهایی که

ص:293

به عنوان قوانین مصوّبۀ مجالسی که برای تقنین وضع شده است، انسان اگر یک ماده قانونی را دید و دید این عمومیت دارد نمی تواند فوری برطبق این عموم حکم بکند. باید بگردد، تفحّص بکند، مظان وجود تبصره و وجود دلیل مخصص یا مقید را بررسی بکند. اگر با بررسی دید که مخصص و مقیدی وجود ندارد، آنوقت می تواند بگوید که قانون فلان کشور در این رابطه به نحو عموم چنین اقتضایی را دارد. اما همینطوری تا انسان در شریعت مثلا با یک آیۀ«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»

برخورد بکند بگوید: از این استفاده می کنیم که ربا هم در اسلام حلال است، اصالة العموم اقتضاء می کند که العقود جمع محلی به لام است، افادۀ عموم می کندا پس این آیه دلالت دارد بر اینکه ربا هم حلال است و ما نسبت بدهیم به اسلام قبل از اینکه آیات دیگر و روایاتی را که در باب عقود باطله و عقود غیر لازمة الوفاء وارد شده هنوز آنها را مراجعه نکرده بگوییم: در اسلام قانونی وجود دارد و به نحو عموم هم پیاده می شود و آن وجوب وفاء به کل عقد است، ربا یا غیر ربا باشد، چنین نیست.

عقلا در چنین قوانینی و در چنین عموماتی تا انسان بررسی از مخصص نکند و مأیوس نشود از ظفر به مخصص، تمسک به اصالة العموم نمی کنند. لکن لازم هم نیست که ما اثبات کنیم که تمسک نمی کنند. همانطوری که اشاره شد اصول عقلائیه اجرائشان نیاز به احراز دارد. ما باید احراز بکنیم که عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند. اگر شک هم بکنیم در اینکه آیا تمسک می کنند یا نمی کنند؟ همین شک هم برای ما کافی است که حق تمسک به اصالة العموم نداشته باشیم چون وجود یک دلیل و وجود یک اصل عقلائی را احراز نکرده ایم. و اگر کسی خدای نکرده سماجت بکند بگوید: ما احتمال عدم هم نمی دهیم، می گوییم: ما یک راهی برای شما باز می کنیم که حداقل شما از این احتمال نتوانید صرف نظر بکنید و آن این است که محققین و فقهاء همه اجماع دارند براینکه تمسک به عام قبل از فحص از مخصص جایز نیست. شما بفرمایید که این اجماع منقول است، «اجماع منقول لیس بحجة» ما هم قبول می کنیم اما آیا می توانیم بگوییم که این اجماع منقول حداقل برای ما یک احتمال را هم ایجاد نمی کند؟ یعنی ما در مقابل این اجماع منقول، قاطع هستیم به اینکه عقلا قبل از فحص از مخصص تمسک به عام می کنند؟ آیا می شود وجدانا کسی ادعای قطع به این معنا را بکند؟ یا حداقل شاک است، شاک که هم شد حق ندارد تمسک بکند برای اینکه این نیاز به احراز دارد، مثل سایر موارد. شما اگر احتمال بدهید که یک خبری دلالت بر وجوب فلان شیء کرده آیا صرف احتمال، احتمال خبر ولو اینکه آن خبر محتمل هم«علی تقدیر الوجود» صحیح و معتبر هم باشد لکن شما نمی دانید که این خبر صحیح و معتبر وجود دارد یا نه، آیا با احتمال وجود می توانید تمسک بکنید و مفاد آن خبر را ترتیب اثر بدهید؟ اصول عقلائیه هم چنین است. پس در عموماتی که

ص:294

مورد ابتلاء ماست که عمومات و ارادۀ در کتاب و سنت است که تمام اینها در مقام تقنین و بیان قانون است، بلااشکال قبل الفحص نمی توانیم به اصالة العموم تمسک بکنیم.

عدم لزوم فحص در عمومات غیرقانونی

اما نوع دوم عموماتی است که در رابطۀ با قانون نیست، حالا چه جنبۀ خبری داشته باشد و چه جنبۀ انشایی داشته باشد لکن ربطی به قانون ندارد مثل اینکه شما از این درب وارد می شوید و در مقام اخبار می گویید: من احدی را در فلان مدرسه نیافتم، یک نفر را هم در فلان مدرسه نیافتم. آیا اینجا هم دیگر نیاز به فحص از مخصص دارد؟ اینجا اصلا جای فحص از مخصص نیست و نکته اش هم این است که در روزهای اولی که ما مباحث عام و خاص را شروع کردیم، این نکته را هم تذکر دادم که ما اگر در قالب منطق بخواهیم مسائل را بررسی بکنیم اصلا عام و خاص متناقض باهم هستند. این منطق است که می گوید: نقیض موجبۀ کلیه، سالبۀ جزئیه است، و نقیض سالبۀ کلیه، موجبۀ جزئیه است و تمام عمومات و مخصصات از نظر منطق باهم متناقض هستند. «اکرم العلماء» ایجاب کلی است«لا تکرم الفساق من العلماء» سلب جزئی است. سلب جزئی مناقض با ایجاب کلی است و یا بالعکس. اما یک مورد که مسألۀ تقنین و قانونگذاری است، چون مبنای قانونگذاری یک شرایط عقلایی دارد به عقل هم ارتباط ندارد، به عقلا مربوط است عقلا در مقام تقنین بین«اکرم العلماء و تکرم الفساق من العلماء» مناقضه نمی بینیم. عقلا بین«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» با «حرّم الرباء» مناقضه نمی بینند درحالی که از نظر منطق، کمال مناقضه بین این دو وجود دارد.

مقام قانونگذاری این خصوصیت را از نظر عقلا دارد. اما عقلا با اینکه در مقام قانونگذاری روی این مناقضه خط قرمز کشیده اند و بین عام و خاص و مطلق و مقید مناقضه نمی بینند، اما همین عقلا در وادی اخبار، اگر کسی بگوید: من در این مدرسه گردش کردم حالا غیر از این مسجد احدی وجود نداشت، شما دیگر نمی نشینید فکر کنید که ممکن است یک مخصصی برایش پیش بیاید. حتی اگر یک نفر را شما در این مدرسه بیابید، به این مخبر اعتراض می کنید، می گویید: چرا در مقام اخبار، یک خبر مخالف با واقع را مطرح کرده و دروغ می گویی ؟! تو گفتی که من در این مدرسه احدی را ندیدم، درحالی که در فلان مثلا اتاق مدرسه زید بن عمرو وجود دارد. پس همان عقلا با توسعه ای که در مقام تقنین قائل هستند، اینجا در مقام اخبار چنین برنامه ای را ندارند. اینجا همان مسألۀ منطق مطرح است که سالبۀ جزئیۀ، مناقض با موجبۀ کلیه است و موجبۀ جزئیه، مناقض با سالبۀ کلیه است. لذا اگر در مقام اخبار بگوید که کسی در مدرسه نیست، شما دیگر نمی نشینید بگویید: شاید مخصصی و

ص:295

استثنایی داشته باشد و بخواهد به صورت مخصص منفصل، بعدا بیان کند. بلکه حق ندارد به صورت مخصص منفصل و عنوان تخصیص در اینجا مطرح بشود. این جملۀ خبریه بود.

فرق بین جملات انشائیه با قانون

حتی در جملات انشائیه ای که جنبۀ قانون ندارد، چون در قانون دو خصوصیت وجود دارد، علاوۀ بر اینکه یک امر انشایی و جعلی است و نیاز به تقنین و جعل دارد، خصوصیت دیگر قانون جنبۀ شمولی قانون است، یعنی اختصاص به یک نفر ندارد، یک حیثیت شمولی در قانون مطرح است. حالا لازم نیست همۀ افراد مملکت را بگیرد یا همۀ مؤمنین را در شریعت شامل بشود. اما آیۀ حج می گوید: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» عنوان مستطیع است و شمول در دائرۀ مستطیع است. لکن در عین حال این قانون است ولو اینکه افراد غیرمستطیع هم از آن خارج هستند.

حالا آنجایی که یک حکمی را مولا در رابطۀ با یک عبدش صادر بکند، پدری در رابطۀ با فرزندش صادر بکند، جنبۀ انشائی دارد. پدر به فرزندش بگوید که برو سلام مرا مثلا به تمامی علماء بلد برسان، این انشاء است اما قانون نیست. این با اینکه جنبۀ انشائی دارد باز به تعبیر مرحوم آخوند باید بگوییم: معرضیت برای تخصیص ندارد این مثل آن جا نیست که امروز بگوید، ده روز بعد دو تا سه تا مخصص برایش ذکر بکند. مخصص و«عروض التخصیص للعام» تنها در محدودۀ عمومات قانونیه است و عمومات قانونیه اخص از عمومات انشائیه است. بعضی از عمومات انشائی است، مثل همین دستوری که پدری به فرزند خودش می دهد. عنوان، عنوان انشاء است لکن عنوان قانونیت ندارد. پس آن عموماتی که جنبۀ قانونی دارد، «یلزم الفحص عن المخصص» اما آن عموماتی که جنبۀ قانونی ندارد«سوا کان خبرا أو انشاء» فحص لازم نیست برای اینکه عنوان تخصیص در اینجا غلط است و همان تناقض منطقی در اینجا وجود دارد.

پرسش:

1 - مقتضای تحقیق در جریان اصالة العموم را بنویسید.

2 - روش عقلا در قانونگذاری و علت آن را بیان کنید.

3 - علت تخصیص در قوانین شرعی چیست ؟

4 - چرا در عمومات غیرقانونی فحص لازم نیست ؟

5 - فرق بین جملات انشائیه را با قانون توضیح دهید.

ص:296

درس ششصد و شصت و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه

در عمومات واردۀ در کتاب و سنت به لحاظ اینکه عمومات قانونیّه و تشریعیّه هستند، تا زمانی که انسان فحص از مخصص نکند و در مظان وجود مخصص تتبعی نداشته باشد، نمی تواند به اصالة العموم تمسک بکند، در ذیل این بحث مرحوم آخوند نکته ای را تذکر می دهند و آن این است که ما در مباحث اصولیّه در دوجا مسألۀ فحص را مطرح می کنیم: یکی در مسألۀ عام و خاص، که قاعدتا مطلق و مقیّد هم همین حکم را دارد و یکی هم در باب اصول عملیه: برائت و احتیاط ، تخییر و استصحاب.

در باب اصول عملیه آنهایی که در شبهات حکمیّه جریان پیدا می کند، چون در شبهات موضوعیه اش فحص لازم نیست، یا اجماع و یا روایت دلالت بر این معنا دارد، امّا اصول عملیه ای که در شبهات حکمیّه بعد الفحص جریان پیدا می کند چه اصول عملیّۀ عقلیّه باشد و چه اصول عملیّۀ شرعیّه باشد. تا زمانی که فحص نکند، مثلا در باب شرب توتون که محل شک است که آیا شارع

ص:297

حکم به حرمت در این باره دارد یا نه ؟ ما چه بخواهیم برائت عقلیّه که مستندش قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان است را جاری بکنیم و چه بخواهیم حدیث رفع«و کلّ شیء لک حلال» را جاری بکنیم، تا زمانی که فحص نکرده باشیم و مواردی را که احتمال وجود بیان شرعی بر حرمت شرب توتون وجود دارد، را بررسی نکنیم، هیچ یک از این برائت عقلیّه و برائت و حلیّت شرعیّه جاری نمی شود.

اما برائت عقلیّه که روشن است برای اینکه برائت عقلیّه می گوید: عقاب بلا بیان قبیح است. پس اول شما باید احراز بکنید که این مورد بلا بیان است و دلیلی بر حرمت از ناحیۀ شارع صادر نشده و وجود ندارد و الا به صرف احتمال حرمت با احتمال وجود دلیل بر حرمت در مظان خودش عنوان بلابیانی درست نمی شود. باید این بلابیان بودن احراز بشود تا عقل حکم به قبح عقاب بکند و الا این قاعده جریان ندارد.

در برائت شرعیّه هم درست است که در حدیث رفع همین«رفع ما لا یعلمون» مطرح است و هیچ صحبتی از فحص نشده است و همینطور در دلیل حلیت«کلّ شیء لک حلال حتی تعلم» یا «تعرف أنّه حرام بعینه»، «أنا لا أعرف أن شرب التتن حرام أم لا؟» در«لا أعرف» نیازی به فحص نیست. در دلیل حلیت و برائت هم عنوان فحص مطرح نیست لکن اجماع قائم شده است بر اینکه تا زمانی که شما فحص نکنید، به ادلۀ اصول شرعیّه چه برائت و چه استصحاب«لا تنقض الیقین بالشک» حق مراجعه ندارید. اگر شک کردید که نماز جمعه«فی عصر الغیبة هل هو واجب أم لا» به مجرد شک نمی توانید استصحاب وجوب نماز جمعه را صادر بکنید بلکه اجماع قائم شده است که این«لا تنقض» وقتی که در شبهات حکمیّه می خواهد جریان پیدا کند باید اول فحص بشود و یأس از ظفر به یک دلیلی چه مخالف با استصحاب و چه موافق با استصحاب باشد. چون اصول شرعیه نه تنها در رابطۀ با امارات مخالفۀ با آنها حجیت ندارند، بلکه در مقابل اماراتی که موافق با آنها هم باشد، حجیتی برای اصل عملی نیست. اگر خبر واحد دلالت بر وجوب نماز جمعه بکند، دیگر جایی برای استصحاب نماز جمعه و وجوب نماز جمعه نیست. پس در اصول عملیّۀ شرعیّه گرچه در ادلۀ آنها صحبتی از فحص به میان نیامده است لکن اجماع قائم است که جریان آنها در شبهات حکمیّه باید بعد الفحص باشد و قبل از فحص جریان ندارد.

معنای فحص در اصالة الاشتغال و اصالة التخییر

اصول عملیّۀ عقلیّۀ دیگر مثل اصالة الاشتغال و اصالة التخییر، هم همینطور است. شما که اصالة التخییر را در دوران بین المحذورین جاری می کنید، اصلا موضوعش این است که امر دائر بین

ص:298

وجوب و حرمت است و دلیلی بر تعیین هیچکدام وجود ندارد لذا عقل حکم به تخییر می کند. اگر دلیل بر تعیین یکی از این دو وجود داشته باشد، دیگر موضوع اصالة التخییر باقی نمی ماند. موضوع اصالة التخییر«الدوران بین المحذورین و عدم وجود دلیل مشخص فی البین» است و الا با وجود دلیل مشخص ولو اینکه امارۀ ظنیّۀ معتبره باشد دیگر جا برای اصالة التخییر باقی نیست.

اگر شما احتمال می دهید که اگر به کتاب وسائل مراجعه کردید یک دلیل مشخص و معینی پیدا می کنید، آیا باوجوداین احتمال، موضوع و مورد اصالة التخییر می تواند تحقق داشته باشد؟ یا باید عدم وجود دلیل مشخص و معین را احراز بکنید؟ همینطور در قاعدۀ اشتغال و اصالة الاشتغال که آن هم یک اصل عقلی است که در اطراف علم اجمالی عقل می گوید: حتما باید احتیاط بکنید. حالا من علم اجمالی دارم به اینکه یا نماز ظهر در روز جمعه واجب است، یا نماز جمعه لکن احتمال می دهم که اگر مراجعه کنم به مظان وجود دلیل بر تعیین احد الامرین، یک امارۀ معتبرۀ شرعیّه وجود داشته باشد که آن امارۀ فرضا بگوید در روز جمعه نماز جمعه واجب است، آیا در اینجا هم عقل حکم به احتیاط می کند؟ حکم به لزوم جمع بین نماز ظهر و نماز جمعه می کند؟ یا حکم عقل به لزوم احتیاط در آنجایی است که یک امارۀ معتبره ای در تعیین یکی از این دو وجود نداشته باشد و الا با وجود امارۀ معتبره، دیگر احتیاط بر من واجب نیست. خود شارع فرضا طبق روایت صحیحۀ زراره می گوید:

روز جمعه نماز جمعه واجب است، درست است که برای ما افادۀ علم نمی کند، اما حجت شرعیّه بر تعیین خصوص نماز جمعه قائم است. آیا در چنین شرایطی عقل می گوید: این حجت شرعیّه را کنار بگذار و روی قاعدۀ علم اجمالی و اصالة الاشتغال باید هم نماز ظهر بخوانی و هم نماز جمعه ؟ پیداست که مسأله چنین نیست. لذا خود حکم عقل به لزوم احتیاط در رابطۀ با اطراف علم اجمالی در شبهات حکمیّه، مقیّد به آنجایی است که یک حجت شرعی بر تعیین، وجود نداشته باشد و الا با وجود حجت شرعیّه بر تعیین، عقل مسلّم حکم به لزوم احتیاط نمی کند.

معنای فحص در اصول عملیه از نظر مرحوم آخوند ره

مرحوم آخوند می فرماید: در مباحث اصولیّه ما دوجا با کلمۀ فحص و عنوان فحص برخورد می کنیم و روی آن تکیه می کنیم. بعد ایشان می خواهند اینجا تذکری بدهند و نکته ای را بیان بکنند و آن نکته این است که فحص در باب مخصص در رابطۀ با اصالة العموم با آن فحصی که در اصول عملیّه چه شرعیّه و چه نقلیّه مطرح است، درست است که از نظر کلمۀ فحص هردو باهم مشترک هستند، اما اینها باطنشان باهم فرق می کند. فحص در آنجاها در حقیقت فحص از وجود حجت

ص:299

است و به عبارت دیگر: فحصی است که اگر آن فحص را شما انجام ندهید با عدم الفحص، اصلا چیزی ندارید، نه برائت عقلی دارید، نه برائت شرعی دارید، نه استصحاب دارید. باید فحص بکنید تا بعد الفحص برائت متولد بشود، حدیث رفع قابل پیاده شدن باشد«لا تنقض الیقین بالشّک» قابل پیاده شدن باشد و الا اگر فحص نکنید، دست شما خالی است، نه برائت عقلی دارید برای اینکه احتمال می دهید بیانی وجود داشته باشد، نه حدیث رفعی در دست شماست، برای اینکه اجماع قائم شده است بر اینکه در پیاده شدن حدیث رفع باید فحص بشود. و همینطور سایر اصول عملیّه چه عقلیّه و چه نقلیه، آنجا با عدم فحص اصلا حجتی وجود ندارد، دلیلی وجود ندارد، برائتی تحقق ندارد، «لا تنقضی» وجود ندارد. امّا در مسألۀ عام و خاص ایشان می فرمایند: اینطور نیست که شما اگر فحص نکنید، حجتی به نام اصالة العموم نداشته باشید، بلکه چه شما فحص بکنید و چه فحص نکنید، اصالة العموم هست، منتها اگر مزاحمی به نام مخصص در اختیار شما قرار بگیرد به عنوان مزاحم اقوی تقدم بر اصالة العموم پیدا می کند. لذا روی این جهت به تعبیر ایشان: ما در مسألۀ عام و خاص فحص می کنیم امّا«یزاحم الحجیّة.» بعد از آن که اصل حجیت اصالة العموم، چه فحص بکنید و چه فحص نکنید محفوظ است منتها اگر مزاحم اقوی و حجت اقوی به عنوان مخصص مطرح شد، این حجت در مقابل حجت اقوی محکوم واقع می شود. پس در حقیقت در باب عام و خاص فحص شما از حجت اقوی و از مزاحم با حجیّت اصالة العموم است لذا عنوان این بحث با عنوان آن فحص در باب اصول عملیّه فرق می کند.

مراحل سه گانه اتصاف یک دلیل به حجیت

در جایی که دلیل بر عدم جواز تمسک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص را مطرح می کردیم، این نکته را عرض کردیم که اگر یک دلیلی بخواهد اتصاف به حجیّت پیدا کند، در این تحقق عنوان حجیّت و وصف حجیّت باید سه مرحلۀ طولیّه و مترتبه را بگذراند تا اتصاف به حجیّت پیدا کند:

یک مرحله عبارت از اصل ظهور لفظ در یک معنا بود، که اولا لفظ کلمۀ«اسد» ظهور در چه چیز دارد؟ به حسب لغت، «اسد» برای چه چیز وضع شده است ؟ این اولین مرحله است که ما از آن به اصل ظهور نه اصالة الظهور تعبیر می کردیم. اصل ظهور یعنی اصل این معنا که لفظ «الاسد ظاهر فی الحیوان المفترس» و برای رسیدن به این اصل، کتاب لغت و عرف لازم است که آنها تشخیص بدهند که این لفظ «اسد» ظهور در چه دارد؟

مرحلۀ دوم آن بود که از آن به اصالة الظهور تعبیر می کردیم. معنای اصالة الظهور این بود که این

ص:300

متکلّم و مستعملی که کلمۀ«اسد» را در کلامش استعمال کرده در آنجایی که قرینه ای وجود نداشته باشد، ظاهر این است که مستعمل فیه آن همان معنای لغویش است، مستعمل فیه آن همان معنای حقیقی لفظ است، مستعمل فیه، همان چیزی است که لفظ اسد در برابر آن وضع شده است یعنی لفظ اسد را در معنای خودش استعمال کرده است. امّا به این دو مرحله حجیّت تمام نمی شود.

یک مرحلۀ سومی بود که ما ظهور لفظ اسد را در معنای خودش فهمیدیم و اینکه در این استعمال کلمۀ اسد در معنای ظاهرش استعمال شده است، این را هم فهمیدیم امّا بازهم مسأله لنگی دارد، احتمال می دهیم که این متکلّمی که می گوید: «رأیت اسدا» فرضا در مقام هزل باشد، یعنی ارادۀ جدیّه اش به این معنا متعلق نشده است، نمی خواهد حقیقتا و جدّا بگوید: من حیوان مفترس را حیوانی را که معمولا در جنگل به سر می برد من با دو چشم خودم دیدم. لذا در مورد شک، اصل دیگری داریم به نام«اصالة التطابق بین الارادتین» بین ارادۀ جدیّه و ارادۀ استعمالیّه در موارد شک در تطابق و عدم تطابق، یک اصل عقلایی وجود دارد، که می گوید: «بین الارادتین» تا زمانی که دلیل بر خلاف قائم نشود، تطابق تحقق دارد.

گفتیم: حجیّت نیاز دارد که این سه مرحله را طی بکند. اگر هریکی از این مراحل کمبود داشته باشد، «الدلیل لیس بحجة» چه مرحلۀ اولی لنگی داشته باشد چه مرحلۀ ثانیه لنگی داشته باشد یا مرحلۀ ثالثه لنگی داشته باشد، در اتصاف به عدم حجیّت فرق نمی کند و عرض کردیم که نقشی را که مخصص در رابطۀ با دلیل عام دارد، این است که مرحلۀ سوم را از بین می برد و الا«اکرم کلّ عالم» ظهور در معنی عام دارد، اصالة العموم هم اقتضا می کند که در همین معنی عام استعمال شده باشد و لذا تخصیص عام مستلزم مجازیّت نیست، مستلزم این نیست که«اکرم کلّ عالم» در غیر معنی حقیقی خودش استعمال شده باشد. پس«لا تکرم زیدا العالم» نقشش این است که در رابطۀ با اصالة التطابق مانع از جریان اصالة التطابق می شود یعنی می گوید: این«اکرم کلّ عالم» در عین اینکه«فی جمیع افراد طبیعة العالم» استعمال شده است لکن مراد استعمالی صددرصد با مراد جدی متطابق نیست و دلیل بر عدم تطابق، وجود«لا تکرم زیدا العالم» است.

عدم فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه

این راهی را که ما طی کردیم و تفصیلش را بیشتر آنجا ذکر کردیم، نتیجه اش این می شود که ما در رابطۀ با عام هم که فحص از مخصص را لازم می دانیم، ولو اینکه ما هم تبعا لمرحوم آخوند مرتب کلمۀ اصالة العموم را مطرح کردیم اما واقع و حقیقتش این است که بحث در رابطۀ با اصالة التطابق

ص:301

است و روی این جهت اینجا هم اگر فحص نکنیم حجتی نداریم و فحص ما حجت درست کن است، نه اینکه ما یک حجتی داریم و از مزاحم اقوایش داریم فحص می کنیم بلکه، فحص می کنیم تا ببینیم اگر«لا تکرم زیدا» وجود ندارد اصالة التطابق را پیاده کنیم و بعد از پیاده کردن اصالة التطابق، عنوان حجیّت به قامت این عام بپوشانیم. پس همان طوری که در باب اصول عملیّه اگر فحص نشود حجتی وجود ندارد، نه قبح عقاب بلا بیان، نه دلیل برائت، در باب عام و خاص هم اگر شما فحص از مخصص نکنید، حجت وجود ندارد برای اینکه حجیّت متقوّم به سه مرحله است و فحص شما در رابطۀ با مرحلۀ اخیره خواهد بود و تا زمانی که این مرحله، ثابت نشود حجیّتی برای«اکرم کلّ عالم» اصلا وجود ندارد.

لذا نتیجه می گیریم که فحص در ما نحن فیه با فحص در اصول عملیّه یکنواخت است و عنوان اینجا با عنوان آنجا برخلاف فرمایش مرحوم آخوند هیچ فرقی ندارد. البته مرحوم آخوند تا اینجا این بحث را تمام کرده اند. لکن بعضی از مسائل در این بحث وجود دارد که در فقه خیلی موردنیاز است، ما لازم است که آنها را شاید در یک جلسه تعرض بکنیم بعد این بحث را ان شاء الله خاتمه بدهیم.

پرسش:

1 - فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه را از نظر مرحوم آخوند ره بیان کنید.

2 - معنای فحص در اصالة الاشتغال و اصالة التخییر را توضیح دهید.

3 - معنای فحص در اصول عملیه از نظر مرحوم آخوند ره چیست ؟

4 - مراحل سه گانه اتصاف یک دلیل به حجیت را بیان کنید.

5 - عدم فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه را توضیح دهید.

ص:302

درس ششصد و شصت و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان اصالة العموم با وجود علم به تخصیص

در مسألۀ تمسک به عام قبل از فحص از مخصص خصوصیاتی در محل نزاع مطرح بود؛ یکی از آن خصوصیّات، این بود که این عامی را که شک داریم، مثلا که تمسک به اصالة العموم قبل از فحص از مخصص، آیا در مورد او جایز است یا نه ؟ باید یک عامی باشد که نه تفصیلا بدانیم که تخصیصی بر آن عارض شده است و نه از اطراف علم اجمالی به تخصیص باشد و اگر عامی را تفصیلا بدانیم که مولا و آمر، مخصصی برای آن دارد، پیداست که باید دنبال مخصص برویم و آنجا جای بحث نیست.

و همینطور اگر فرضا بدانیم که این دو عامی که از مولا صادر شده است، برای یکی از اینها مخصصی وجود دارد، که عام خودش طرف علم اجمالی به تخصیص واقع شده باشد. اینجا هم به مقتضای علم اجمالی بلااشکال نمی توانیم تمسک به اصالة العموم بکنیم بطوری که این را از محل بحث خارج قرار دادیم.

لکن همانجا اشاره کردیم که در بین کلمات و بعضی از استدلالات، به ادله ای برخورد می کنیم که

ص:303

از آن ادله استفاده می شود که مورد نزاع را یا حداقل یکی از مصادیق مورد بحث را آنجایی قرار داده اند که علم اجمالی به تخصیص وجود دارد به این معنا که اجمالا علم داریم به اینکه بعضی از این عمومات مولا، مخصّص واقع شده و مخصصی برای آنها وجود دارد. در این رابطه، بعضی از ادله ملاحظه می شود و چون با اینکه این فرض از محل بحث ما خارج است لکن مورد این دلیلی که این مستدل اقامه کرده است، خصوص شرعیّات و عمومات واردۀ در کتاب و سنت است لذا مناسب بلکه لازم است که ما این دلیل را ملاحظه کنیم، چون در اطرافش ان قلت و قلت هم فراوان وجود دارد و الا اصل بحث ما که آیا اصالة العموم قبل از فحص از مخصص، جریان پیدا می کند یا نه ؟ از مباحث عامه است، این اختصاص به شرعیّات ندارد. ولو اینکه ما در باب شرعیّات می خواهیم از این مباحث استفاده بکنیم امّا خیلی از این مباحث مخصوصا مباحث الفاظ ، مباحث عامه هستند. وقتی که ما بحث می کنیم که آیا هیئت افعل دلالت بر وجوب می کند یا نه ؟ هیئت«لا تفعل» دلالت بر حرمت می کند یا نه ؟ اجتماع امر و نهی مستحیل است یا نه ؟ اینها یک مباحث کلی است و در مطلق قوانین جریان پیدا می کند، با اینکه اینها را به عنوان مقدمۀ استنباط فقهی بحث می کنیم لکن بحث، بحث عام است. این اصالة العموم هم همینطور، حتی تفصیلی که مرحوم آخوند ره ذکر کردند و ما توضیح دادیم، عموماتی را که در مقام تقنین و جعل قانون به کار گرفته می شود، با عموماتی که در مقام غیر تقنین به کار گرفته می شود، فرق گذاشتیم، مقصود قانون شرع به تنهایی نبود، کلیّۀ عموماتی که در مقام تقنین هست، هر قانونی، «شرعیا کان، أم غیر شرعیّ ». اما این دلیلی که این مستدل اقامه کرده و عرض کردیم مرحوم آخوند هم اشاره ای به این دلیل نکرده اند، چون تنها در محدودۀ عمومات کتاب و سنت مطرح است و یک دلیلی است که در خود فقه، مستقیما پیاده شده، لذا لازم بود که این دلیل را بررسی بکنیم و ببینیم، آیا تمام است یا تمام نیست ؟

عدم جریان اصالة العموم به واسطه علم اجمالی

از مستدل یعنی کسی که ادعا دارد که اصالة العموم، «قبل الفحص عن المخصص» جاری نمی شود سؤال می کنیم: به چه دلیل ؟ می گوید: ما از طریق علم اجمالی وارد می شویم. به این کیفیت که عموماتی که در کتاب و سنت وارد شده اند و همینطور اطلاقاتی که در کتاب و سنت هست، ما علم اجمالی داریم که برای این عمومات مخصصات و مقیّداتی وجود دارد و از لسان ائمۀ معصومین(علیهم السلام) برای اینها به عنوان تخصیص و تقیید بیاناتی صادر شده است که اگر ما دنبال بکنیم و اگر فحص و تتبع کامل بکنیم، چه بسا به کثیری از این مخصصات دست پیدا می کنیم.

ص:304

بلکه می گوید که مخصصات و مقیداتی که از ائمۀ معصومین(علیهم السلام) صادر شده حتی خیال نکنید که محدود به این کتب اربعه که منابع اصلی روایات شیعه را تشکیل می دهد داشته باشد، اختصاص به اینها ندارد. روات زمان ائمه(علیهم السلام) دارای اصولی بودند، دارای کتابها و یا کتابی بوده اند که روایاتی را که از ائمه(علیهم السلام) می شنیدند یا بالواسطه یا مع الواسطه، در آن کتابها جمع آوری می کردند. لکن یکی دو عامل سبب شد که همۀ آن کتابها حتی در اختیار صاحبان کتب اربعۀ ما شیخ صدوق و شیخ کلینی و شیخ طوسی(قدس الله اسرارهم) قرار نگرفت. به این معنا که ما نمی توانیم ادعا کنیم، هیچکس نمی تواند ادعا بکند که مجموعۀ روایات صادرۀ از ائمۀ معصومین(علیهم السلام) در این کتب اربعه وجود دارد. بلااشکال روایاتی بوده که در این کتب اربعه نیست و مصادر آن روایات به دست اصحاب کتب اربعه نرسیده است. حالا آن دو عامل چه بوده ؟ یک عامل مسألۀ نبودن چاپ و تکثیر، حالا گاهی با استنساخ دو نسخه و پنج نسخه و فرض کنید ده نسخه تکثیر می شده است. امّا چون چاپ نبوده است که وسیلۀ تکثیر هزاران نسخه باشد، این نبودن وسیلۀ چاپ، چه بسا خیلی از اصول اولیّه را از بین برده است و عامل مهمتر که این خیلی نقش داشته است آن سیاستهای خلفای غاصب وقت بوده است که اینها علیه ائمۀ معصومین و پیروان ائمۀ معصومین(علیهم السلام) به کار می رفته است و این سیاستها به قدری گاهی مشتمل بر حدّت و رعب و وحشت بوده است که در این رابطه داستانهای عجیبی وجود دارد که انسان می فهمد که چقدر مسأله تحت کنترل بوده است.

در این رابطه حرفهای زیادی هست حتی اشباه ابو حنیفه را همین سیاستهای ضد ائمه به روی کار آوردند و به آنها رونق دادند که در خانۀ ائمه بسته بشود. درسهایی که مشتمل بر این بود که به هر کسی که شرکت می کرد پول گزافی می دادند و در مقابل هرکسی که در درس امام صادق(صلوات الله علیه) شرکت می کرد، نه تنها پولی به او نمی دادند، انواع و اقسام مصائب را برای او فراهم می کردند.

روی کار آوردن اینها که اثر سوئش«الی یومنا هذا، بل الی یوم ظهور الحجة عجل الله تعالی فرجه الشریف» وجود دارد نتایج سوء آن سیاستهای شومی بود که علیه ائمه به کار گرفته شده بود، که مردم را در رابطۀ با مسائل مذهبی به یک مراجع انحرافی و یک مراجع ضد ائمه ارجاع بدهند تا اینکه مردم به ائمه نیازی نداشته باشند.

می دانید که تودۀ مردم - حالا جسارت نکنم - حتی منّا افرادی هستند که مسائل را وارد نیستند، ظواهر را می نگرند و بواطن و علل و ریشه ها را نگاه نمی کنند و دنبال نمی روند و فکر هم نمی کنند که چه آثار سوئی بر این اعمال مترتب است. من گاهی فکر می کنم که واقعا اگر این خلیفۀ به اصطلاح

ص:305

اول می دانست که مجموعۀ حکومت غاصبانه اش عبارت از دو سال و اندی بیش نخواهد بود، و عقل خودش را قاضی قرار می داد، آیا هیچ عاقلی به خودش اجازه می داد که برای دو سال و اندی حکومت، جمعیّت زیادی از مسلمانها را تا روز قیامت فرضا، به انحراف بکشاند، برای اینکه دو روز می خواهد حکومت بکند، دو روز ریاست بکند. نمی فهمد که این اثر سوئش چه اندازه است.

لذاست که در روایت می گوید: «من سنّ سنّة سیئة فله وزر من عمل بها»، یک پایۀ انحرافی که گذاشته شد، همۀ آنهایی که به این پایۀ انحرافی متّکی می شوند و برطبق این سنت سیئة عمل می کنند، تمام گناهش گریبان این بنیانگذار و بانی این سنت سیئة خواهد بود.

خیلی انسان باید در کارش مراقب باشد مخصوصا اهل علم. شما ببینید تمام این مسلکهای انحرافی و این مذهبهای اختراعی، تمام اینها به دست بعضی از روحانیین ناآگاه و جاه طلب و پول پرست بوجود آمده است. ریشۀ آنها، بنیانگذار آنها، چنین افرادی هستند، آن هم با سیاستهایی که از طرف سیاستهای ضد اسلامی تقویت می شدند و هدفشان ایجاد تفرقه، ایجاد تشتّت میان مسلمانها و با منطق«فرّق تسد» ایجاد تفرقه کن و بعد سیادت و آقایی و حکومت کن، ما مسلمانها را به این روز کشاندند. و بدانید که این راه نه تنها منقطع نشده است، نه تنها ادامه دارد بلکه تکامل پیدا کرده است و هر روز به یک صورت این راه تکامل بیشتری پیدا می کند، منتها خوشبختانه امام بزرگوار(قدس سره) با آن دوراندیشی و نظری که داشت، نه تنها در زمان حیاتش ما را بیدار و هوشیار کرد، بلکه آیندۀ ما را هم در پیش روی ما ترسیم کرد و ما را نسبت به آینده هشدار داد.

بالاخره مراقب باشید، مواظب باشید، روزبه روز بر دشمنی دشمنان انقلاب شما بیشتر و شدّت حاکمیّت پیدا می کند و توطئه ها خطرناکتر می شود. و بدانید که هیچ آنی غافل از ما نیستند و بی تفاوت نسبت به ما نیستند. آنها در فکر این هستند که اگر امروز نشد فردا، نشد، پس فردا، نشد سال آیند، نشد ده سال آینده، به هر کیفیّتی و به هرصورتی، ولو از طریق نفوذ در حوزه ها و تقویّت بعضی ها به عنوان مرجعیّت با امکاناتی که برای آنها چندان ارزشی ندارد، لکن برای یک طلبه کاملا با ارزش است. خیلی مراقب و مواظب باشید. این انقلابی است که امام به دست من و شما سپرده است، نعمت الهی است، نعمت را باید حفظ کرد، همانطوری که در زمان امام این همه فداکاری و مراقبت می کردید، خیال نکنید که مسأله تمام شده است، نه، هر روز یک نقشۀ جدیدی به یک صورت جدیدی منتها باید مواظب باشید و بیدار و هوشیار باشید.

شما همین حساب را بکنید اگر این ابو حنیفه و امثال ذلک را در برابر امام صادق و امام باقر نتراشیده بودند، الان همۀ مسلمانها پیروان مکتب ائمه(علیهم السلام) بودند و همه اسلام واقعی و

ص:306

اسلام حقیقی را از مکتب ائمه(علیهم السلام) می آموختند. امّا کار ما به جایی برسد که هنوز هم در بعضی از کشورهای اسلامی حاضر نباشند که مذهب اهل بیت را به عنوان یکی از مذاهب اسلامی بشناسند و هرکجا صحبت از مذهب می شود، بگویند: غیر از این مذاهب اربعه و فقهای اربعه، چیز دیگری وجود ندارد و ما غیر از اینها کسی را به مقام فقاهت نمی شناسیم! این واقعا تأثّرآور و چیزی است که باید«یبکی علیه بکائا متوالیا» در مقابل یک چنین مسأله ای. (این حاشیه ای بود زائد بر متن.)

فحص کامل، شرط تمسک به اصالة العموم

حالا این مستدل می گوید: ما علم اجمالی داریم به اینکه عمومات کتاب و سنت، مخصصات و مقیداتی در لسان ائمۀ معصومین(علیهم السلام) دارد که در کتابهای روایی روات اولیّه مذکور بوده است، حالا این جوامع چهارگانۀ ما هم قسمتی یا کثیری از آن مخصصات و مقیدات در آن وجود دارد. لذا نتیجه این می شود که اگر ما به یک عامی یا یک مطلقی در کتاب و سنت برخورد بکنیم، به واسطۀ این علم اجمالی نمی توانیم که فوری تمسک به اصالة العموم بکنیم. تمسک به اصالة العموم شرطش این است که ما به اندازۀ کافی، به اندازه ای که دیگر مأیوس بشویم از اینکه دستیابی به یک مخصص و مقیّد پیدا بکنیم، تفحص بکنیم، آنوقت بتوانیم به عمومات کتاب و سنت، تمسک بکنیم و الا در غیر این صورت، وجود علم اجمالی، مانع از تمسک به اصالة العموم است برای اینکه در اطراف علم اجمالی با اختلاف نظرهایی که وجود دارد، نمی تواند اصول مخالفۀ با علم اجمالی جریان پیدا کند. شما وقتی علم اجمالی به نجاست«احد المایعین» داشته باشید دیگر نمی توانید در هردو ماء، استصحاب طهارت یا اصالة الطهارة جاری بکنید، اصول عقلائیه هم نمی تواند جاری بشود. بالاتر؛ امارات هم نمی تواند جاری بشود. شما اگر علم اجمالی دارید به اینکه«احد هذین المایعین خمر» آیا می شود که یک بیّنه قائم بشود بر اینکه این اناء طرف راست«لیس بخمر» و یک بیّنه هم قائم بشود بر اینکه اناء طرف چپ«لیس بخمر؟» با اینکه بیّنه است، جنبۀ اماریت قویّه دارد ولی اگر همین بیّنه بخواهد در مقابل علم اجمالی بایستد، یک بیّنه بگوید که این اناء«لیس بخمر»، یک بیّنه بگوید که آن اناء«لیس بخمر» یا یک بینۀ واحده ای خمریت هردو اناء را نفی بکند، آیا این بیّنه ای که مستقیما می خواهد علم اجمالی را زیر پا بگذارد، می تواند در مقابل علم اجمالی بایستد؟

برتری علم اجمالی از بیّنه

بله یک حرفی هست؛ اگر یک بیّنه ای نسبت به یک طرف علم اجمالی قائم بشود، آیا او می تواند

ص:307

علم اجمالی را ولو به انحلال حکمی منحل بکند؟ این محل بحث است. امّا اگر بیّنه در همۀ اطراف علم اجمالی بخواهد قائم بشود و برخلاف علم اجمالی باشد، پیداست که این بیّنه نمی تواند در مقابل علم اجمالی بایستد. اصالة العموم که دیگر مقامش از بیّنه بالاتر نیست. درست است که یک اصل عقلایی است و ما حتی گفتیم: لوازمش هم حجیّت دارد امّا اینطور نیست که دیگر مقامش از بیّنه و اماره هم بالاتر باشد. وقتی که شما علم اجمالی دارید به اینکه این عمومات مثلا این صدتا عمومی که در کتاب و سنت هست اینها پنجاه تایشان، شصت تایشان، یک مقیّدات و مخصصاتی برایشان وجود دارد، لازمۀ این علم اجمالی این است که در هیچ کدام از این صدتا حق تمسک به اصالة العموم نداشته باشید برای اینکه اگر در مجموع صدتا بخواهید به اصالة العموم تمسک بکنید، این مناقض با آن علم اجمالی شماست و اگر در بعضی دون بعضی، بخواهید تمسک به اصالة العموم بکنید، هیچ رجحانی برای آن بعضی که می خواهید در آن تمسک به اصالة العموم بکنید وجود ندارد.

پس چون این دلیل به نام علم اجمالی در رابطۀ با خصوص عمومات و مطلقات شرعی، مطرح شده است، درحالی که اصل بحث ما اختصاصی به عمومات شرعیّه ندارد و این دلیل روی مبنای علم اجمالی پیش آمده است، حالا ما باید بررسی بکنیم ببینیم آیا این دلیل درست است یا نه ؟

بعضی ها در مقام جواب از این دلیل برآمده اند. مرحوم محقق نائینی(ره) در مقام دفاع از این دلیل برآمده است ؟ این را ما یک قدری بررسی بکنیم و ببینیم که کدامیک از اینها صحیح است و کدام غیر قابل قبول است.

پرسش:

1 - دلیل عدم جریان اصالة العموم با وجود علم به تخصیص را بیان کنید.

2 - آیا با وجود علم اجمالی به تخصیص، اصالة العموم جاری می شود؟ چرا؟

3 - برتری علم اجمالی از بیّنه نشانگر چیست ؟

ص:308

درس ششصد و شصت و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اخص بودن دلیل از مدعا در تمسک به عام قبل از تفحص از مخصص

بعضیها برای عدم جواز تمسک به عام قبل از فحص از مخصص گفته اند ما علم اجمالی داریم به اینکه برای عمومات و مطلقاتی که در کتاب و سنت وارد است، مخصصات و مقیداتی در جوامع روائیه وجود دارد، و اگر فحص کامل بکنیم، اطلاع بر آنها پیدا می کنیم پس به مقتضای علم اجمالی اگر در عامی فحص نشود ما نمی توانیم به اصالة العموم تمسک کنیم زیرا علم اجمالی همانطور که عرض کردیم هم مانع از جریان اصول عملیه شرعیه است، هم مانع از جریان اصول عملیه عقلیه است، هم مانع از جریان اصول عقلاییه است، مثل اصالة العموم و حتی مانع از جریان امارات در اطراف علم اجمالی است. آیا این بیان با این توضیح تمام است یا نه ؟ جوابی که از این بیان داده شده است این است که این بیان شما منطبق بر تمامی موارد مدعای شما نیست. یک قسمت از مدعای شما را این بیان ثابت می کند، اما یک قسمت دیگر از مدعای شما را این بیان نمی تواند ثابت بکند.

چطور؟ اینطور گفته شده است: شما که علم اجمالی به مخصصات دارید آیا تعداد این مخصصات

ص:309

برای شما مسلّم است ؟ یعنی می دانید که هزار تخصیص وجود دارد، نه کمتر و نه بیشتر؟ این یک مطلبی است خلاف واقع و خلاف وجدان. آن که حقیقت دارد این است که علم اجمالی ما به صورت تردید بین اقل و اکثر است، یعنی مثلا مسلّم می دانیم که هزار مخصص برای این عمومات متعدده وجود دارد اما زائد بر هزارتا را هم احتمال می دهیم. احتمال می دهیم هزار و صد مخصص وجود داشته باشد. و همینطور فرض کنید، دایرۀ احتمال تا دو هزار و سه هزار پیش می رود. پس در مقابل این عمومات، یک عدد معیّن و رقم معیّنی برای شما معلوم نیست. آن چیزی که برای شما معلوم است، یک چیزی است که به نحو اجمال معلوم است، و تردیدش هم تردید بین اقل و اکثر است، یعنی یک قدر متقین دارد، و یک زائد مشکوک دارد. این واقعیت مسأله است. اگر این طور شد، مثلا هزار مخصص برای شما به صورت قدر متیقن مشخص شد، ما می گوییم: درست است، تا زمانی که شما دسترسی به این هزار مخصص به عنوان قدر متیقن پیدا نکرده اید، علم شما مانع از تمسک به اصالة العموم می شود، جلوی تمسک را می گیرد، اما بعد از آن که هزار مخصص پیدا شد، یک عامی است و ما احتمال می دهیم که مخصصی زائد بر این هزارتای قدر متیقن برای آن وجود داشته باشد، در چنین موردی مدعای شما این است که تمسک به اصالة العموم جایز نیست. دلیل شما علم اجمالی است و دیگر علم اجمالی وجود ندارد. علم اجمالی انحلال پیدا کرد به یک قدر متیقن و یک زائد مشکوک. اما ما می گفتیم: در تمامی موارد اصالة العموم چون یک اصل عقلایی است هرکجا که شما احتمال تخصیص بدهید عقلا می گویند: تا زمانی که فحص از مخصص نکنید، ما به شما اجازه نمی دهیم که به اصالة العموم به عنوان یک اصل عقلایی تمسک بکنید. اما فرض این است که شما از این طریق وارد نشدید. شما طریق را علم اجمالی قرار دادید. علم اجمالی تا زمانی نقش دارد که آن اندازۀ متیقن تفصیلی برای شما پیدا نشده باشد، اما بعد از آن که هزارتا مخصص را شما پیدا کردید، نسبت به مخصصهای زائد بر هزارتا با اینکه احتمال می دهید و یقین به عدم ندارید، چه مانع می شود از تمسک به اصالة العموم روی مبنای علم اجمالی و اینکه دلیل را مسألۀ علم اجمالی قرار بدهیم ؟ لذا اشکال مهمی که به این استدلال شده است این است که این استدلال یک قسمت از مدعا را ثابت می کند، مخصصهای در دایرۀ هزارتا، اما این دلیل دیگر نمی تواند جلوی تمسک به اصالة العموم در زائد بر هزارتا را بگیرد. این تقریبا یک اشکال روشنی است که بر این استدلال شده است.

بیان محقق نائینی ره در جواب از اشکال

لکن مرحوم محقق نائینی(ره) در مقام حمایت از این مستدل و تصحیح این استدلال برآمده اند.

ص:310

بیانی را ذکر می فرمایند که این بیان اختصاص به ما نحن فیه ندارد و در خیلی از موارد جریان دارد.

این بیان ایشان نسبتا بیان دقیقی است، مخصوصا با بعضی از اصطلاحاتی که در آن بکار رفته است.

ببینیم آیا بیان ایشان در مقام دفاع از این مستدل صحیح است یا نه ؟

ایشان ابتداء می فرمایند که شما خیال نکنید که هرکجا که یک علم اجمالی وجود دارد، و در این علم اجمالی تردید بین اقل و اکثر مطرح است، انحلال به یک اقل متیقن و یک زائد مشکوک پیدا می کند، نه، این مسأله کلیت ندارد، مواردش فرق می کند. قضیۀ علم اجمالی اصلا به صورت کلی هر کجا که عنوان علم اجمالی مطرح است، این مثل یک قضیۀ منفصلۀ مانعة الخلو است. در قضیۀ منفصله مانعة الخلو باطنش این است که دو قضیۀ حملیه وجود دارد، منتها شما به صورت تردید بین این دو قضیۀ حملیه با آنها برخورد می کنید، مثلا وقتی که می گویید: «زید امّا ان یکون فی الدار و امّا ان یکون فی المدرسة»، در آنجایی که مانعة الخلو باشد، یعنی به حسب واقع اینطور باشد که یا دار و یا مدرسه از ظرفیت مکانی زید خالی نباشد، باطنش این است که دو قضیۀ حملیه وجود دارد: یکی «زید فی الدار» است، یکی«زید فی المدرسة» است منتها چون شما نمی دانید که زید در دار است یا در مدرسه است و به حسب واقع هم یا در دار است و یا در مدرسه، با کلمۀ«امّا» و امثال ذلک تردیدتان را بیان می کنید، می گویید: «زید امّا ان یکون فی الدار و امّا ان یکون فی المدرسة.» پس در حقیقت در قضیۀ منفصلۀ مانعة الخلو ما دو قضیۀ حملیه داریم که با دید تردید به این دو قضیه نگاه می کنیم، و واقعیت هم خالی از یکی از این دو نیست. می فرمایند: در موارد علم اجمالی به طور کلی مسأله همینطور است. شما که علم اجمالی دارید به اینکه خمر یا در این اناء وجود دارد، و یا در آن اناء وجود دارد، این عین همان منفصله مانعة الخلو است که شما دو قضیه دارید: یک قضیه این است:

«الخمر فی هذه الاناء»، و یک قضیه حملیه دیگر: «الخمر فی ذاک الاناء»، منتها چون بین این دو تردید دارید و واقعیت هم مثل همان منفصلۀ مانعة الخلو خالی از این دو نیست، می گویید: «الخمر اما ان یکون فی هذا الاناء و امّا ان یکون فی ذاک الاناء.» این در مطلق علم اجمالی است. در این مثال خمر، مسأله متبائنین است نه مسأله اقل و اکثر ولی این کلیت دارد، چه در علم اجمالی که تردیدش بین متبائنین باشد، و چه در علم اجمالی که تردیدش بین اقل و اکثر باشد، مسأله به این صورت است.

تصور علم اجمالی بین اقل و اکثر

حالا که این مقدمه یک قدری روشن شد ایشان می فرمایند: در موارد علم اجمالی بین اقل و اکثر دوجور تصور می شود، و دو نوع علم اجمالی بین اقل و اکثر وجود دارد: نوع اوّلش این است که علم

ص:311

اجمالی شما اصالت ندارد، بلکه شما دو قضیه دارید: یکی متیقنه است و یکی مشکوکه است، و این دو را که کنار هم بگذارید و باهم ملاحظه کنید، این انضمام و ملاحظۀ مجموع، یک عنوان علم اجمالی برای شما درست می کند. در حقیقت علم اجمالی شما مولود آن دو قضیه است، متولد از آن دو قضیه است و الا اصالت برای همان دو قضیه است. مثل اینکه شما ابتداء علم اجمالی دارید به اینکه یا پنج تومان به رفیقتان بدهکار هستید، یا ده تومان به او بدهکار هستید. ایشان می فرماید: اینجا آن که اصالة دارد این است که شما می دانید پنج تومان به رفیقتان به صورت متیقن بدهکار هستید، و شک دارید که زائد بر این پنج تومان آیا پنج تومان دیگر که مجموع عبارت از ده تومان است به او بدهکار هستید یا نه ؟ دو قضیۀ حملیه اینجا وجود دارد: یکی به صورت قضیه حملیه متیقنه است، که من مسلّما به زید پنج تومان بدهکار هستیم، و یک قضیۀ حملیه مشکوکه که آیا پنج تومان دیگر به زید بدهکار هستم زائد بر پنج تومان اول یا نه ؟ این دو را که شما کنار هم می گذارید، و به هم منضم می کنید، و با دید واحد هردو را نگاه می کنید، بعد از انضمام می گویید: علم اجمالی دارم به اینکه یا پنج تومان به زید بدهکار هستم، یا ده تومان به زید بدهکار هستم. باطنش علم اجمالی نیست، اما علم اجمالی از این دو قضیه حملیه ای که«احداهما متیقنه و الاخر مشکوکة» متولد شده است. ایشان می فرماید: در این قبیل از موارد ما حق را به آن کسی می دهیم که جواب از این مستدل داده است، یعنی آنجا مسألۀ انحلال را مطرح می کنیم، می گوییم: نسبت به قدر متیقن، علم نقش دارد، اما نسبت به زائد بر قدر متیقن، دیگر علم نقشی ندارد، اصالة البرائة جریان پیدا می کند، همینطوری که در این مثال به این کیفیتی که مطرح شد، شما پنج تومان به زید بدهید و نسبت به زائدش هم اصالة البرائة جاری بکنید. لکن این یک نوع علم اجمالی دایر بین اقل و اکثر است.

علم اجمالی نشانه دار

اما گاهی از اوقات ما یک علم اجمالی داریم که معلوم بالاجمال ما دارای یک علامت و یک عنوانی است که از طریق این علامت و از طریق این عنوان به آن معلوم بالاجمال اشاره می کنیم و ارتباط این عنوان و این علامت به اقل و اکثر علی سواء است. اینطور نیست که به اقل ارتباطش قطعی باشد و به اکثر مشکوک باشد. یک عنوانی است که هم به اقل اضافه دارد هم به اکثر اضافه دارد، و اضافه اش علی نحو واحد است، مثل همین مثال دین، اما به این صورت که شما می دانید که به زید مدیون هستید، لکن دین زید را هم در دفتر محاسباتتان ثبت کرده اید، آنجا نوشته اید که مقدار دین شما به زید چیست. فرض کنید الان دفتر در اختیار شما نیست، اگرچه اگر هم باشد در بیان ایشان

ص:312

فرقی نمی کند لکن برای اینکه مثال خیلی روشنتر باشد، فرض کنید که الان هم دفتر در اختیار شما نیست. شما می دانید آن دینی را که به زید دارید در دفتر منعکس است، و آنجا اگر مراجعه شود، و در اختیار قرار بگیرد برای شما مشخص خواهد شد اما الان فرضا دفتر در اختیار شما نیست، الان هم دین مردد بین پنج تومان و ده تومان است. اینجا مثل فرض اول اقل و اکثر است اما خصوصیتی که اینجا دارد این است که علم در اینجا اصالت دارد، یعنی آن که اولا و بالذات برای شما معلوم است این است که می گویید: من مدیون هستم به زید به آنچه در دفتر منعکس و ثبت شده است. این برای شما به نحو اجمال، قطعی است، هیچ تردیدی ندارید، قسم هم می خورید که من مدیون هستم به آن مقداری که در دفتر مضبوط است. بعد شما تردید می کنید که آیا«ما فی الدفتر و المضبوط فی الدفتر» پنج تومان است یا ده تومان است ؟ اینجا معلوم بالاجمال شما«الدین المضبوط فی الدفتر» است، و اضافه اش به پنج تومان و ده تومان هیچ فرقی در آن نمی کند. در رابطۀ با این ما فی الدفتر این طور نیست که پنج تومان قدر متیقن باشد، و ده تومان مشکوک باشد. «ما فی الدفتر» یا پنج تومان است یا ده تومان. «ان کان پنج تومان» دین شما پنج تومان است و«ان کان ده تومان» همان عدد ده در ما فی الدفتر کأنّ مضبوط و ثبت شده است.

اشتغال یقینی و برائت یقینیه

در چنین مواردی ایشان می فرماید: شما حق ندارید بگویید: چون ما فی الدفتر مردد بین پنج تومان و ده تومان است، ما همان پنج تومان را به عنوان قدر متیقن می گیریم، و در آن پنج تومان زائد مثل همان فرض اول«اصالة البرائة من الدین» جاری می کنیم، نه، شما عالم هستید به اینکه ذمه شما اشتغال دارد به آنچه که در دفتر مضبوط است و اگر شما پنج تومان بپردازید نمی دانید که آیا برائت از آن اشتغال ذمۀ به آنچه در دفتر مضبوط است حاصل شد و فراغ ذمه حاصل شد یا نشد؟ تا زمانی که ده تومان را به زید نپردازید، علم پیدا نمی کنید به اینکه آن معلوم بالاجمال شما که اشتغال ذمه«بما فی الدفتر» است، آیا با پرداخت پنج تومان برائت از آن حاصل می شود یا حاصل نمی شود؟

پس در اینجا هم اگر به صورت سطحی نگاه کنید. دوران بین اقل و اکثر است، لکن واقعش این است این غیر از صورت اول است، اینجا معلوم بالاجمال شما عنوان دارد، معلوم بالاجمال شما دارای علامت است، و معلّم به یک علامت است، و آن عنوان و علامت ارتباط و اضافه اش به اقل و اکثر علی حد سواء است، اینطور نیست که اگر«ما فی الدفتر» پنج تومان باشد این ارتباطش«بما فی الدفتر» بیشتر از آنجایی است که اگر«ما فی الدفتر» ده تومان باشد. از نظر ما فی الدفتر ده تومان و پنج

ص:313

تومان هیچ فرق نمی کند. لذا ایشان می فرماید: در این قبیل از موارد علم اجمالی که علم اجمالی اصالت دارد، و معلوم بالاجمال دارای عنوان است، و ارتباط عنوان هم به طرفین«علی حد سواء» است، روی همان مبنایی که مشهور در باب علم اجمالی دارند، که عبارت از اصالة الاشتغال و اصالة الاحتیاط است، در اینجا چاره ای نیست جز اینکه آن اکثر پرداخت شود، و تا زمانی که پرداخت نشود، علم اجمالی شما به قوت خودش باقی است.

دایره علم اجمالی در ما نحن فیه

بعد می فرمایند: ما نحن فیه از این قبیل است، این استدلالی که این مستدل کرد از این نوع دوم است، برای اینکه مبنای استدلال بر این نبود که ما علم اجمالی داریم به این که این عمومات و مطلقات یک مخصصاتی دارد بلکه یک عنوانی در آن بود: علم اجمالی داریم به اینکه این عمومات یک مخصصاتی در این کتب رواییه و در این جوامع حدیثیه دارد، مثل همان«ما فی الدفتر» ی که در آن مثال گفتیم. وقتی که شما علم اجمالی داشتید به اینکه مخصصاتی در این کتابها و در این جوامع که مثل«ما فی الدفتر» در مثال دین است وجود دارد، اینجا دیگر جای انحلال نیست، و شما حق ندارید بگویید: بعد از آن که ما هزار تا مخصص به صورت قدر متیقن پیدا کردیم، در مخصص زائد شک داریم بلکه همان علم اجمالی مثل«ما فی الدفتر» که اگر پنج تومان را بپردازید علم اجمالی شما را وادار می کند که پنج تومان دیگر را هم بپرداز، اینجا هم علم اجمالی همانطوری که شما را وادار می کند به اینکه مخصص را تا سرحد هزار تا باید فحص کنید، بیش از هزارتا هم همین حکم را دارد، و همین علم اجمالی به اقتضای خودش حکم می کند به اینکه باید فحص بشود و مسألۀ انحلال در اینجا مطرح نیست. بیان ایشان یک بیانی است که به صورت ضابطه فرموده اند، و در موارد زیادی این بیان پیاده می شود.

پرسش:

1 - اخص بودن دلیل مستدل از مدعا را ثابت کنید.

2 - خلاصۀ بیان محقق نائینی ره در دفاع از مستدل چیست ؟

3 - چند نوع علم اجمالی بین اقل و اکثر می توان تصور کرد؟

4 - آیا دایره علم اجمالی در ما نحن فیه محدود است ؟ چرا؟

ص:314

درس ششصد و شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواب نقضی مرحوم امام ره از محقق نائینی ره

مطلبی را که دیروز از مرحوم محقق نائینی(ره) به عنوان دفاع از مستدل عرض کردیم، و گفتیم که بیان ایشان بعنوان یک ضابطه در موارد زیادی قابل انطباق و مورد استفاده است از طرف سیدنا الاستاذ امام بزرگوار(ره) مورد اشکال و جواب قرار گرفته است. و مطلبی را هم که ایشان می فرمایند، مطلبی است که در موارد بسیاری قابل استفاده و قابل انطباق است. بیان ایشان یک جواب نقضی و یک جواب حلی از مرحوم محقق نائینی است، که جواب حلّی خیلی ارزنده و مفید است.

اما جواب نقضی که ایشان از محقق نائینی ذکر می فرمایند، این است که اینطوری که شما فرمودید، لازمه اش این است که در مثل مسأله دین که خود شما تفصیل قائل شدید بین آنجایی که علم اجمالی دارد به اینکه به زید مدیون است، لکن مرده است بین اینکه ده تومان مدیون است و یا پنج تومان، اینجا را فرمودید که باید نسبت به قدر متیقن، اشتغال را رعایت کند و نسبت به زائد، اصالة البرائه جاری می شود. اما قسم دوم این است که دین را در دفتر ثبت کرده باشد و علم دارد به

ص:315

اینکه اشتغال ذمه دارد به آنچه که در دفتر مضبوط است و آنچه که در دفتر مضبوط است، به لحاظ اضافه و نسبت، نسبتش به اقل و اکثر متساوی است، اینطور نیست که اقل در رابطۀ با ثبت در دفتر یک اضافۀ بیشتری داشته باشد، و اکثر فاقد آن اضافه باشد لذا در اینجا مسألۀ احتیاط را واجب کرده اند.

جواب نقضی امام بزرگوار این است که آیا این«ما فی الدفتر» را یک روایتی بر آن قائم نشده است، و این تقریبا یک علامتی است برای آن دین، و یک خصوصیتی است برای دین ؟ اگر مسأله خصوصیت مطرح شد در تمام دینها یک چنین خصوصیاتی وجود دارد، خصوصیت زمانی، خصوصیت مکانی، خصوصیت آن غایتی که دین برای آن غایت تحقق پیدا کرده است، خصوصیت جهتی که موجب تحقق دین شده است. مثلا اگر شما می دانید که در اول ماه که مثلا روز شروع شهریه است، یک پولی را از رفیقتان قرض کردید، و به او مدیون هستید، و دین شما هم مردد بین مثلا هزار تومان یا دو هزار تومان است، و اصولا باید فرض مسأله هم در اینجا و هم در کلام محقق نائینی در جایی قرار بدهیم که مسألۀ مدعی و منکر وجود نداشته باشد، مسألۀ تخاصم و تنازع وجود نداشته باشد. آنجایی که دائن ادعای اکثر بکند، و مدیون ادعای اقل بکند می رود داخل در باب مدعی و منکر و محاکمه و دادگاه و بیّنه و یمین و امثال ذلک. بحث آنجایی است که این مسائل وجود ندارد. فرض کنید دائن هم ادعای عدم علم می کند، می گوید: من یادم هست که روز اول ماه یک مقداری از من قرض گرفتید، اما نمی دانم که هزار تومان از من قرض گرفتید یا دو هزار تومان قرض گرفتید، او هم ادعایی ندارد.

ایشان می فرمایند: روی این بیانی که شما به عنوان«ما فی الدفتر» ذکر کردید، خصوصیت آن دین این بود که مضبوط در دفتر بوده است، خصوصیت این دین هم این است که روز اول ماه که روز شروع شهریه است بوده است، شما علم اجمالی دارید که در روز اول ماه روز شروع شهریه یک دینی نسبت به زید پیدا کردید و پیداست که اضافۀ این دین به اقل با اضافه اش به اکثر هیچ فرقی نمی کند، ترجیحی برای احد طرفین وجود ندارد، آیا بین این مثال و بین«ما فی الدفتر» چه فرق وجود دارد؟ آن علم اجمالی به ثبوت دین«فی الدفتر» است، این هم علم اجمالی به اینکه روز اول ماه این دین حاصل شد.

و یا مثلا در خصوصیت مکانی: شما می دانید که در سفر مشهد یک دینی را و یک مالی را از رفیقتان قرض کردید، نمی دانید که هزار تومان بوده است یا دو هزار تومان بوده است. اینجا هم می توانیم این حرف را بزنیم، بگوییم: آن دینی که در سفر مشهد گریبان من مدیون را گرفته است، مردد بین اقل و اکثر است و اضافۀ و ارتباط دین با این خصوصیت به اقل و اکثر«علی حد سواء» است.

ص:316

اینطور نیست که اضافه اش به اقل یک اضافه راجحه باشد و اضافه اش به اکثر یک اضافه ضعیفه باشد.

به طورکلی در جمیع مواردی که دین در کار است بالاخره یک خصوصیتی در رابطه با این دین مثل خصوصیت زمانی، خصوصیت مکانی، خصوصیت این که دین را برای چه هدفی استدانه کردید و چه غایتی بر آن مترتب می شد و امثال ذلک، یکی از این خصوصیات وجود دارد. «ما الفرق بین هذه الخصوصیات و بین خصوصیة ما فی الدفتر؟» اگر شما در«ما فی الدفتر» بخواهید احتیاط را واجب بکنید، لازمه اش این است که در تمام موارد دیون مردد بین اقل و اکثر که حداقل خالی از یک خصوصیت معلومه نیست، حکم بوجوب احتیاط بکنید، درحالی که خود شما چنین حکمی نمی کنید. این جواب نقضی است که ایشان ذکر کردند.

جواب حلی امام ره: تقسیم معلوم بالاجمال

عمده؛ جواب حلی است. جواب حلی ایشان این است: عنوانی که متعلق علم اجمالی قرار می گیرد و به عبارت دیگر: معلوم بالاجمال شما واقع می شود، آن عنوان معلوم بالاجمال به یک تقسیمی دو قسم می شود: یک وقت این است که آن عنوان معلوم بالاجمال، یک عنوانی است که در لسان شرع و در ادلۀ شرعیه«من الکتاب و السنة و مثلهما» موضوعی برای حکمی از احکام شرعیه واقع شده است و روی آن عنوان، شارع اثری بار کرده است، حکم تکلیفی یا حکم وضعی روی آن ثابت کرده است، اما یک وقت این است که این عنوان معلوم بالاجمال با اینکه این عنوان است اما خودش مستقیما و بالاصالة موضوع برای حکم شرعی در هیچ یک از ادلۀ شرعیه قرار نگرفته است، بلکه ارتباطش با حکم شرعی و با موضوع حکم شرعی به این کیفیت است، که این از مقارنات موضوع شرعیه است، و یا بالاتر؛ از ملازمات موضوع شرعیه است اما خودش فی نفسه هیچ گونه اصالتی ندارد، و هیچ حکمی از احکام شرعیه روی خودش بار نشده است. پس نتیجه اینطور شد که «المعلوم بالاجمال قد یکون عنوانا متعلقا بنفسه للحکم الشرعی وضعیا کان ام تکلیفیا، و قد لا یکون عنوانا متعلقا بنفسه لذلک، بل کان مقارنا لما هو الموضوع او ملازما لما هو الموضوع» این یک تقسیم.

در قسم اول: آنجایی که خود عنوان معلوم بالاجمال متعلق حکم شرعی واقع شده باشد، دو قسم است: گاهی از اوقات این عنوان یک امر واحد بسیطی است که بدون واسطه و بالمباشرة فعل مکلف و عمل مکلف به آن متعلق نمی شود، بلکه مثل این امور مقدور بالواسطه است که آن چیزی که در اختیار مکلف است، سببی است که موجب تحقق این عنوان می شود، و امری است که موجب

ص:317

تحصّل این عنوان می شود. با اینکه شارع اثر را روی خود همین عنوان بار کرده است، اما مکلف مستقیما و بالمباشرة نمی تواند آن را ایجاد بکند، بلکه از طریق سبب، راه برای تحصیل آن عنوان و تحقق آن عنوان دارد. (مثالش را هم عرض می کنیم) گاهی از اوقات هم اینطور است که آن عنوانی که متعلق حکم شرعی واقع شده است، معلوم بالاجمال است این خودش فعل مکلف است بالمباشرة فعل مکلف قرار می گیرد و مقدور بلاواسطه است، نه مقدور مع الواسطه است.

پس به لحاظ این تقسیم و آن تقسیم اول ما سه عنوان پیدا کردیم: عنوان معلوم بالاجمالی که متعلق حکم واقع شده باشد، و خودش بالمباشرة مقدور نباشد، بلکه بالتسبیب مقدور باشد، و همین مقدوریت بالتسبیب کفایت می کند در اینکه حکم به آن متعلق شود زیرا در جای خودش ثابت شده است که این قدرتی که شرط تعلق تکلیف است، لازم نیست که مکلف به مقدور بلاواسطه باشد، اگر مع الواسطه هم مقدور باشد کافی بر تعلق حکم و صحت تعلق حکم است. قسم دوم آنجایی که عنوان متعلق علم اجمالی خودش مقدور بدون واسطه است و متعلق حکم است، و مردد بین اقل و اکثر که محل بحث ماست. قسم سوم آنجایی است که عنوان متعلق علم اجمالی خودش در لسان دلیل اصلا متعلق حکم واقع نشده است، «لا بالمباشرة و لا بالتسبیب»، بلکه ارتباطش با عنوان موضوع حکم، ارتباط مقارنه یا بالاتر؛ ارتباط ملازمه است. اینها را باید حساب بکنیم.

حکم قسم اول معلوم بالاجمال

اما در آن قسم اول که مثالش را روی بعضی از اقوال باید به مسأله«لا صلاة الا بطهور» مثال بزنیم، این«لا صلاة الا بطهور» متصدی بیان یک حکم وضعی است به نام شرطیت، که شرطیت هم مجعول شارع است، منتها حکم وضعی، مجعول شارع است. در«لا صلاة الا بطهور» شارع جعل شرطیت برای طهور کرده است، نسبت به نماز. روی این اعتقاد، این مثال تطبیق می کند. بعضی معتقدند که طهور عبارت از خود وضو و خود غسل نیست، بلکه طهور عبارت از آن حالت نفسانیه معنویه ای است که عقیب وضو حاصل می شود، عقیب غسل حاصل می شود. شاید این تعبیری که در بعضی از روایات نسبت به وضو شده است: «الوضو نور» این نظریه را تأیید بکند. حالا ما در صحت و سقم این نظریه، کاری نداریم، می خواهیم مثال برای این قسم اول علم اجمالی پیدا کنیم. شارع می گوید:

«لا صلاة الاّ بطهور» جعل شرطیت شرعیه برای عنوان طهور نسبت به نماز می کند، حالا آمدید شما سراغ وضو. می دانید که اگر یک وضوء کاملی تحقق پیدا کند، این طهور که«شرط شرعی للصلات» تحقق پیدا می کند. حالا اگر در بعضی از شرایط و یا اجزاء وضو به صورت اقل و اکثر برای شما شک

ص:318

پیدا شد، که آیا با نبودن فلان خصوصیت، وضو«صحیح ام الوضوء باطل ؟» مثلا پنج خصوصیت مسلّم در باب وضو هست، اما خصوصیت ششم برای شما مشکوک واقع شد که آیا با نبود این خصوصیت، وضو صحیحا واقع می شود یا باطلا؟

لزوم احتیاط در شک در محصّل

ایشان می فرمایند: در اینجا با اینکه مسأله دوران بین اقل و اکثر است، لکن بدون هیچ تردیدی باید احتیاط کرد، برای اینکه این همان چیزی است که در اصول مکرر به آن برخورد کرده اید، و عنوان آن، شکّ در محصّل است. شک در محصّل، معنایش همین مسأله است، که مأموربه و متعلق تکلیف، یک امر واحد بسیط متولد از شیء دیگر است، و آن شیء دیگر اگر مردد بین اقل و اکثر شد، اگر شما آن اکثر را رعایت نکنید، و جزء یا شرط مشکوک را در خارج انجام ندهید، شما شک دارید که آیا طهور حاصل شد یا نه ؟ آن امر واحد بسیطی که از این غسلتان و مسحتان، و از یک وضو کامل و وضوی صحیح تحصّل پیدا می کند، و آن شرطیت برای نماز دارد، آیا آن تحقق پیدا کرد یا نکرد؟ روی قاعدۀ عقلیه که باید احراز شرط بکنید تا بتوانید در رابطۀ با مشروط ، حکم بکنید به اینکه اشتغال ذمۀ شما برطرف شد مثلا اگر کسی شک دارد که وضو دارد یا نه ؟ هیچ حالت سابقۀ متیقنه ندارد، نمی داند که دو ساعت قبل متوضی بوده است و یا محدث بوده است، پیداست که با شک در وضو، جایز نیست که داخل در نماز شود، و به نماز با این مشکوک اکتفا بکند.

پس در نتیجه در این قسم اول، مسأله کاملا روشن است که معلوم بالاجمال عنوان متعلق حکم واحد بسیط مقدور بالواسطه است و سببی هم که در تحصّل این نقش دارد، یک مرکب مردد بین اقل و اکثر است. بلااشکال روی عنوان شک در محصّل باید احتیاط کرد تا یقین به تحقق شرط پیدا شود، این قسم اول.

حکم قسم دوم معلوم بالاجمال

قسم دوم آنجایی است که معلوم بالاجمال عنوانی است که خودش متعلق تکلیف است، عنوان واحد بسیط هم نیست، مقدور بالواسطه هم نیست، و هرچه هست خودش است. خودش متعلق تکلیف است، خودش مقدور است، خودش مرکب است، خودش مردد بین اقل و اکثر است، مثل باب نماز. اگر خداوند که فرموده است: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ »، شما در صلاة تردید کنید که آیا سوره جزئیت دارد یا ندارد؟ دیگر در باب صلاة، این احتمال وجود ندارد که صلاة، یک امر متحصّل از این

ص:319

افعال و حرکات و سکنات باشد. آنهایی که شنیده ایم: «معراج المؤمن، قربان کل التقی»، آنها آثار صلاة و نتایج صلاة است، و الا مأموربه در باب نماز، این مجموعه است، این مرکب است که قدرت هم مستقیما به خودش تعلق می گیرد، و مقدوریتش مقدوریت بدون واسطه است. در چنین جایی اگر تردید بین اقل و اکثر واقع شد، این همان مسأله ای است که شما در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی در مباحث اشتغال ملاحظه فرمودید، که این محل بحث است بعضی قائلند که در اقل و اکثر ارتباطی، اصالة الاشتغال جریان پیدا می کند. بعضی معتقدند که در اقل و اکثر ارتباطی اصالة البرائة تحقق پیدا می کند. بعضی هم مثل مرحوم آخوند در کتاب کفایة تفصیل قائل می شوند، می فرمایند: برائت عقلیه جریان پیدا نمی کند، اما برائت شرعیه که مستند به حدیث رفع و امثال حدیث رفع است جریان پیدا می کند.

پس نتیجتا حکم دو قسم را بیان کردیم. در قسم اول مسلّم احتیاط لازم است، و در قسم دوم، مسأله مختلف فیه است، و مبتنی بر مسأله اقل و اکثر ارتباطی است. تا ان شاء الله برسیم به قسم سوم که عمده است.

پرسش:

1 - جواب نقضی مرحوم امام ره از محقق نائینی ره را بنویسید.

2 - خلاصۀ جواب حلی امام ره از مرحوم نائینی ره را بیان کنید.

3 - دلیل لزوم احتیاط در شک در محصّل چیست ؟

4 - حکم قسم دوم معلوم بالاجمال چیست ؟

ص:320

درس ششصد و شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دایرۀ تنجّز علم اجمالی

در توضیح بیان امام بزرگوار(ره) عرض کردیم که آن معلوم بالاجمال که مردّد بین اقل و اکثر است، گاهی خودش عنوانی است که بنفسه موضوع برای حکم شرعی واقع شده و در این صورت گفتیم: دو نوع است: یک وقت امر واحد بسیط است که قدرت بلاواسطه به آن متعلّق نمی شود، در این صورت بلااشکال باید احتیاط کرد و اکثر را اتیان کرد. یک وقت خودش مقدور بلاواسطه است و یک مرکّبی است مردّد بین اقل و اکثر که این هم مبتنی بر آن بحث معروف در باب اقل و اکثر ارتباطی است. اما قسم سوم که به ما ارتباط دارد آنجایی است که خود عنوان معلوم بالاجمال، موضوع برای اثر شرعی است و در هیچ یک از ادلۀ شرعیه، متعلّق حکم شرعی واقع نشده، بلکه ارتباطی که با موضوع حکم دارد این است که از مقارنات، یا از ملازمات عنوان متعلّق حکم است.

در این قسم سوم با مرحوم محقق نائینی(ره) یک بحث کبروی داریم و آن این است که در باب علم اجمالی هم مثل باب استصحاب که مستصحب یا باید خودش حکم شرعی باشد و یا متعلّق

ص:321

حکم شرعی قرار گرفته باشد تا شما استصحاب کنید وجوب نماز جمعه را یا استصحاب کنید خمریّت این اناء را که در سابق«کان خمرا و الان یکون مشکوک الخمریة» همان طوری که در باب استصحاب، چنین مسأله ای اعتبار دارد، در مسألۀ منجّزیّت علم اجمالی اینطور نیست که دائره وسعت داشته باشد که هرکجا یک علم اجمالی در کار بود، گریبان مکلّف را بگیرد. کجا علم اجمالی نقش منجّزیت دارد؟ این هم مثل باب استصحاب است.

آنجایی که علم اجمالی یا به خود تکلیف متعلّق بشود، شما علم اجمالی دارید به اینکه یا نماز ظهر واجب است یا نماز جمعه، ما می گوییم: این علم، منجّز است و لازمۀ تنجّزش، احتیاط و اتیان به کلتا الصلاتین است و یا اینکه علم اجمالی به موضوع یک اثر شرعی تعلّق بگیرد مثل اینکه علم اجمالی به خمریّت احد المایعین داشته باشید. خمر در دلیل شرعی موضوع برای حکم به حرمت شرب واقع شده، نفس عنوان خمریت. اگر شما علم اجمالی پیدا کردید«بانّ احد المایعین خمر» این علم اجمالی، گریبان شما را می گیرد و حکم می کند به اینکه از هردو اناء باید اجتناب بشود.

اما آنجایی که معلوم بالاجمال، نه خودش حکم شرعی است و نه موضوع برای حکم و اثر شرعی، بلکه صرفا ارتباطش با موضوع حکم شرعی، مسألۀ مقارنه یا بالاتر، ملازمه است، که در ملازمه، اتحاد حکمین شرط نیست همان طوری که مرحوم آخوند در کفایه فرموده اند: لازم نیست اگر احد متلازمین وجوب شرعی داشته باشد، ملازم دیگر هم به حکم ملازمه، همین وجوب شرعی را داشته باشد بلکه مقتضای ملازمه این است که ملازم دیگر محکوم نباشد به یک حکمی که در مقام عمل غیرقابل اجتماع با این حکم اول باشد، مثل اینکه اگر احد متلازمین بخواهد واجب باشد و ملازم دیگر حرام، اینجا امکان ندارد که احد متلازمین وجوب داشته باشد و ملازم دیگر حرام باشد، زیرا از نظر مقام موافقت، بین اینها امکان جمع تحقّق ندارد، اما اگر احد متلازمین واجب بود و دیگری مستحب یا دیگری مباح، هیچ گونه مسأله ای به وجود نمی آورد و تلازم مانع این نمی شود که احد متلازمین واجب و دیگری مباح باشد. معلوم بالاجمال شما نه حکم شرعی و نه موضوع برای حکم شرعی است بلکه مقارن و یا ملازم با موضوع حکم شرعی است، اینجا اولین بحث این است که این علم اجمالی هیچ اثری ندارد و نقش منجزّیت ندارد و وجهی ندارد که علم اجمالی در اینجا منجّز باشد. شما علم اجمالی به یک چیزی پیدا کرده اید که«لم یترتب علیه فی الشریعة حکم.»

عدم تغییر حکم علم اجمالی بواسطه ضبط و نوشتن

وقتی که مسأله اینطور شد، می آییم سراغ این مطلبی که مرحوم محقق نائینی(ره) در رابطۀ با«ما

ص:322

فی الدفتر» آن دینی که در دفتر مضبوط است فرمودند: در اینجا اگر علم اجمالی در کار باشد، گریبان شما را می گیرد. به عبارت روشنتر: اگر یک دینی را در دفتر شما ثبت نکرده باشید«اذا دار امره بین الاقل و الاکثر» نسبت به اکثر، اجرای برائت کنید، اما اگر دینی را در دفتر ثبت کردید و فعلا هم فرضا دفتر در اختیار شما نیست، در حقیقت باید اینجور بگوییم که به جرم ثبت در دفتر باید اکثر را بپردازید که اگر این ثبت در دفتر نبود، نسبت به اکثر، اصالة البرائة جاری می کردید، حالا به عنوان جریمۀ ثبت در دفتر و اینکه این عنوان نسبتش به اقل و اکثر علی حدّ سواء است، شما باید اکثر را بپردازید.

سؤال می شود: مگر«ما فی الدفتر» در دلیل شرعی، موضوع برای حکم قرار گرفته ؟ آنکه موضوع برای حکم قرار گرفته در مسألۀ اشتغال ذمّه، خود دین است، چه در دفتر ثبت بشود و چه نشود، آن اشتغال محفوظ است. و اگر شما بخواهید حکم تکلیفی اداء الدین را مطرح کنید برای اینکه اداء الدین یکی از واجبات در شریعت است آن هم مخصوصا در جایی که دائن مطالبه کند و مدیون قدرت بر اداء داشته باشد، می گوییم: این حکمش وجوب است موضوعش هم اداء الدین است اما دیگر در آن نیست که«اداء الدین المضبوط فی الدفتر، اداء الدین الذی ثبت فی الدفتر.»

این مضبوطیت و ثبوت در دفتر، هیچ نقشی در مسألۀ وجوب ادای دین ندارد، هیچ نقشی هم در اصل دین و تحقّق اشتغال و قلّت و کثرت اشتغال ذمّه ندارد. پس چه شد که اگر عنوان«ما فی الدفتر» پیش آمد با اینکه«ما فی الدفتر لم یقع فی الشریعة متعلقا لحکم من الاحکام و لا لوظیفة من الوظائف» این علم اجمالی یک مرتبه ورق را برمی گرداند، مسأله را تغییر می دهد، آن جریان برائت در اکثر را متبدّل می کند به وجوب احتیاط نسبت به اکثر که اگر«ما فی الدفتر» مردّد بین هزار تومان و دو هزار تومان شد اینجا باید دو هزار تومان داده بشود اما اگر پای«ما فی الدفتر» مطرح نبود، نسبت به هزار تومان زائد، اصالة البرائة جاری می شد؟ چه تحویل و تحوّلی در کار آمده ؟ چیزی که ربطی به حکمی از احکام شریعت داشته باشد و رابطه ای با دلیل شرعی داشته باشد که پیش نیامده.

پس مهمترین مسأله ای که با مرحوم محقق نائینی - با اینکه ایشان برای هردو فرض هم تصادفا مسألۀ دین را مثال زده اند هم برای آن فرض اول و هم برای فرض دوم - مطرح است این است که این علم اجمالی هیچ گونه اثری ندارد، نقش تنجیز و منجّزیت ندارد برای اینکه«یعتبر فی منجّزیته» همان چیزی که در رابطۀ با جریان استصحاب معتبر است. همان طوری که مستصحب«اما ان یکون حکما شرعیّا و اما موضوعا مستقیما لحکم شرعی» در معلوم بالاجمال هم همین خصوصیت معتبر است و در غیر این صورت، وجهی برای منجّزیت ملاحظه نمی شود و ما نحن فیه هم عین همین

ص:323

است که ایشان فرموده اند منتها ایشان حکم به احتیاط کردند ما گفتیم: علم اجمالی هیچ نقشی از این نظر ندارد. ما نحن فیه هم که مسألۀ عمومات و مطلقات نسبت به مخصّصات و مقیّدات مطرح است همین است چون ما عرض کردیم که اصالة العموم، یک اصل عقلایی است و مبنای اصالة العموم عبارت از بنای عقلاء و تمسّک عقلاء است به مسألۀ عموم. چه چیزی جلوی این اصالة العموم را از نظر عقلاء می گیرد؟ آن چیزی که مانع از جریان اصالة العموم است، علم اجمالی به وجود مخصّصات و مقیّدات است نه علم اجمالی به وجود مخصّصات«فی الکتب التی بایدینا و فی الجوامع التی باختیارنا.» این«فی الکتب و فی الجوامع»، هیچ نقشی در مقابلۀ با اصالة العموم ندارد.

عدم مانع از جریان اصالة العموم

شما می خواهید به اصالة العموم تمسّک بکنید، چه چیز مانع می شود از اینکه جلوی تمسّک شما را به اصالة العموم بگیرد؟ علم به مخصّص، علم به مقیّد در باب مطلقات. این علم به مخصّص و علم به مقیّد عینا مثل همان علم به اصل الدین است. نسبت به هزار مخصّصی که شما میتقنا در مقابل عمومات دارید، اصالة العموم کنار می رود اما نسبت به مخصّص بعد از هزارتا در مقابل اصالة العموم، چه چیز اقتضاء می کند که اصالة العموم را به هم بزند؟

برای اینکه جواب اولی که ما از مستدل دادیم همین مسألۀ انحلال بود و مرحوم محقق نائینی به عنوان ما فی الدفتر و علم اجمالی بما فی الدفتر می خواستند بفرمایند که در آنچه شما احتمال وجود مخصّص بدهید نمی توانید تمسّک به اصالة العموم بکنید و باید اکثر را که مقتضای احتیاط است رعایت بکنید. می گوییم: نه، ما آن مقداری را که در مقابل اصالة العموم به صورت یک قضیۀ متیقنه برای ما ثابت است مثلا وجود هزار مخصص است اما بیش از هزارتا، از اول برای ما مشکوک بوده، بعد از آنکه ما هزار مخصّص را خارجا پیدا کردیم و در مقابل عمومات قرار دادیم، نسبت به مخصّصات زائده ما هستیم و اصالة العموم از یک طرف و شک در مخصّص از طرف دیگر. عینا مثل همان مثال دین که بعد از آنکه هزار تومان را مدیون به دائن پرداخت، الان دیگر با شک در اشتغال ذمّه مواجه است، با شک در لزوم اداء بیش از هزار تومان به دائن مواجه است و در چنین شکی برائت جریان پیدا می کند.

پس خلاصه این شد که این دفاعی را که مرحوم محقق نائینی از این مستدل به علم اجمالی که از طریق علم اجمالی می خواست مسألۀ لزوم فحص را ثابت کند و ما اشکال کردیم که این تمام مدعا را نمی تواند ثابت کند، تا قبل از پیدا کردن هزار مخصّص متیقن، این مدعا می تواند نقش داشته باشد اما

ص:324

بعد از پیدا کردن هزار مخصّص در مخصّصات زائده، دیگر چاره ای جز تمسّک به اصالة العموم نیست و دیگر دلیلی بر لزوم فحص نسبت به زائد بر هزار مخصّص نمی توانیم داشته باشیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): بعد از آنکه ما هزار مخصص را پیدا کردیم الان به چه چیز علم اجمالی داریم ؟ چرا اینجا تمسّک به اصالة العموم نکنیم ؟ یعنی بعد از هزار مخصص باز هم علم داریم یا اینکه از این تشبیه بما فی الدفتر ایشان می خواهد بگوید: اگر شما هزار تومان را دادید بازهم نمی دانید که آیا ما فی الدفتر را به دائن پرداختید یا نه ؟ گفتیم: ما فی الدفتر موضوعیتی ندارد، ما فی الدفتر اثر ندارد. آنچه که اثر دارد دین است. دین یجب ادائه، دین عبارة عن اشتغال الذمّه در مقابل شخص و شما در رابطۀ با خود این، یک قضیۀ به قول خودشان حملیۀ متیقنه دارید و آن این است که هزار تومان مدیون هستید و یک قضیۀ حملیۀ مشکوکه دارید و آن این است که آیا زائد بر هزار تومان مدیون هستید یا نه و در این اجراء برائت می کنیم و غیر از این هیچ عنوان دیگری که تکلیف زائدی گردن ما بیاورد وجود ندارد.

لزوم احتیاط در صورت مکفی بودن فحص ناچیز

یک نکته ای مربوط به بعضی از فروع مسأله است. این ما فی الدفتری که در کلام ایشان مطرح است قاعدتا همان طوری که آنروز عرض کردم باید جایی را فرض بکنیم که یا دفتر در اختیار انسان نباشد یا اگر هم در اختیار انسان است، بررسی آن مواجه با مشکلات و امثال ذلک باشد، اما اگر ما فی الدفتر به این کیفیت و به این صورت باشد که اگر این مدیون به مجردی که دفتر را باز بکند چندتا صفحه را بشمرد یا با یک مختصر وقت گذاشتن می فهمد قصه را که چه مقدار به این دائن مدیون است، اگر اینطوری شد، در این فرض، ما بالاتر از مرحوم محقق نائینی را عرض می کنیم که اگر علم اجمالی هم نباشد بلکه اصلا شبهۀ بدویه باشد، شما احتمال می دهید که به زید مقروض باشید لکن می دانید که اگر مقروض باشید در دفتر نوشته اید اما اصل مدیونیت برای شما مشکوک است، مراجعۀ به دفتر هم برای شما هیچ مشکل و محذوری ندارد، در اینجا با اینکه علم اجمالی هم ندارید و با اینکه شبهه، شبهۀ موضوعیه است و با اینکه در شبهات موضوعیه فقهاء و اصولیین فرموده اند که فحص لازم نیست مع ذلک در مثل این مورد که به مختصر فحصی، مسأله معلوم می شود اینجا بزرگان می فرمایند: باید فحص کرد.

لذا اگر شما احتمال بدهید که به زید مدیون هستید و دینش را در دفتر ثبت کرده اید، لازم هم نیست فرضا او به شما مراجعه بکند اما بمجردی که دفتر را باز کنید مدیونیت و عدم مدیونیت برای

ص:325

شما روشن می شود، آیا اینجا بگوییم که ضرورتی ندارد که شما دفتر را باز کنید و خودت را به دردسر بیندازی ؟ یا اینکه اینجا باید فحص کرد، چون فحصش فحص ناچیز است و بادنی فحص مسأله روشن می شود و به تعبیری که شنیدم یک وقت مرحوم محقق حائری بزرگ مؤسّس حوزۀ علمیه می فرمودند، می فرمودند: آنجاهایی که علمش در جیب انسان است، فقط همین لازم است که آدم دست در جیبش بکند تا مسأله برایش روشن بشود، آنجا ولو شبهه، شبهۀ موضوعیه است اما نمی توانیم بگوییم: شما لازم نیست که دست در جیبت بکنی و مطلب برایت روشن بشود که آیا مدیون هستی یا مدیون نیستی.

لذا در شبهات موضوعیه با اینکه فحص لازم نیست اما آن جاهایی که با یک مختصر فحص، مسأله نفیا و اثباتا روشن می شود، آنجا فحص لازم است. همانجا هم یک مورد استثناء دارد. مورد استثنائش باب نجاسات است. در باب نجاسات به مقتضای دلیل خاص، صحیحۀ ثالثۀ زراره در باب استصحاب، یکی از سؤالاتی که زراره از امام کرد این بود گفت: اگر من مظنه پیدا کنم که یک نجاستی به ثوب من اصابت کرده«فهل علیّ ان انظر فیه ؟» آیا وجوب شرعی دارد که من یک گردشی در لباسم بکنم ببینم آیا نجاست اصابه کرد یا نه ؟ که معنایش این است که اگر یک نگاهی بکنم به لباس، مسأله برایم روشن می شود؟ امام فرمودند: نه. در باب نجاسات حتی ادنی فحص هم لازم نیست ولو اینکه به مجرد نگاه، مسأله روشن بشود اما در غیر باب نجاسات در شبهات موضوعیه ای که به ادنی فحص و به مختصر فحص، مسأله روشن می شود اینجا بلااشکال لازم است که انسان فحص بکند و الاّ حقوق مردم چه بسا مورد تضییع واقع می شود.

پس اگر ما از راه علم اجمالی بخواهیم مسألۀ لزوم فحص را ثابت بکنیم، تمام مدعای ما را نمی تواند ثابت بکند بلکه از همان راهی که ابتداء خودمان ذکر کردیم، لزوم فحص ثابت است.

پرسش:

1 - اقسام معلوم بالاجمال مردد بین اقل و اکثر را بیان کنید.

2 - دایرۀ تنجّز علم اجمالی تا چه اندازه است ؟

3 - آیا حکم علم اجمالی به دین بواسطه ضبط در دفتر تغییر می کند؟ چرا؟

4 - چرا علم اجمالی به وجود مخصصات مانع از جریان اصالة العموم نیست ؟

5 - دلیل لزوم احتیاط در صورت مکفی بودن فحص ناچیز را بیان کنید.

ص:326

درس ششصد و شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اختصاص خطاب به مشافهین و موجودین در زمان خطاب

بحثی واقع شده به این عنوان که در کتابهای اصولیه مطرح است که آیا خطابات شفاهیه اختصاص دارد به آنهایی که موجود هستند در جلسۀ مشافهه و در مجلس مخاطبه ؟ وقتی که کتاب الله مثلا می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» با ادات خطاب، مسأله ای را مطرح می فرماید، آیا مخاطب به این خطاب مستقیما خصوص آنهایی هستند که در مجلس مخاطبه حضور دارند و این خطاب را می شنوند؟ یا اینکه یک درجه بالاتر؛ هم آنهایی که در مجلس هستند، طرف توجّه هستند و هم مکلّفینی که موجود در زمان خطاب هستند ولو اینکه در مسجد حاضر نباشند، در محل مخاطبه حضور نداشته باشند، در بازار در آن زمان مشغول کسب و کار باشند، آنها را هم شامل می شود؟ و یا اینکه بالاتر؛ هم آنها را شامل می شود و هم مثل یک قضیۀ حقیقیه تمام آنهایی که در طول تاریخ الی یوم القیامة وجود پیدا می کنند و خصوصیات و شرائط تکلیف در آنها وجود پیدا می کند، آنها را هم شامل می شود و بین آنها و موجودین در زمان خطاب و حتی حاضرین در مجلس مخاطبه، از نظر

ص:327

مدلول لفظی و مفاد لفظی هیچ فرقی وجود ندارد؟ عنوان محل بحث در کتابهای اصولیه به این نحو مطرح شده است.

احتمالات موجود در اختصاص خطاب به مشافهین

لکن مرحوم آخوند(ره) صاحب کفایه می فرمایند که آن چیزی که می تواند محل بحث واقع بشود و مورد نزاع قرار بگیرد یکی از این امور ثلاثه است. در حقیقت ایشان در مورد بحث سه احتمال می دهند که هریک از این احتمالات، ممکن است مقصود از محل نزاع باشد:

یک احتمال این است که ما اصلا روی عنوان خطاب و مخاطبه و خطابات شفاهیه تکیه نکنیم بلکه محل بحث را عبارت از این قرار بدهیم که انسانی که وجود ندارد و در زمان بعث و زجر، اثری از وجود او تحقّق ندارد و در آینده وجود پیدا می کند، صد سال بعد وجود پیدا می کند، پنجاه سال بعد وجود پیدا می کند، آیا چنین انسان مقدّرة الوجود را بالفعل می توانیم مکلّف قرار بدهیم ؟ بالفعل می توانیم بعث و زجری نسبت به او داشته باشیم همان طوری که نسبت به موجودین در زمان تکلیف، بعث و زجر هیچ گونه مانعی ندارد و در مسألۀ بعث و زجر، حضور در مجلس خطاب هم شرطیت ندارد، همان طوری که موجودین مثل یک مولایی نسبت به عبید موجود خودش می تواند یک بعث و زجری را صادر بکند آیا بالفعل می تواند یک بعثی متوجه معدوم بشود و یک زجری توجّه به معدوم پیدا کند؟ آیا این جایز است یا نه ؟

اگر ما محل نزاع را به این صورت تحریر بکنیم دیگر روی عنوان خطابات شفاهیه نباید تکیه بکنیم. روی این مسأله باید تکیه کرد که آیا تکلیف به هرصورتی باشد ولو به صورت خطاب هم نباشد برای اینکه تکالیفی را که کتاب الله متضمّن و متعرّض است، به صور مختلفی بیان کرده، البته نوعا به صورت خطاب«یا ایّها الذین آمنوا اقیموا الصلاة، یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ » است لکن در عین حال بعضی از تکالیف مهمّه به صورت غیر خطاب مطرح شده مثل همین آیه ای که در رابطۀ با حج است«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» که هیچ گونه مخاطبه ای در این آیه وجود ندارد. روی تحریر محل نزاع در این نحو اولی که مرحوم آخوند احتمال می دهند، تکیۀ بحث و محور بحث، خود تکلیف است به هرصورتی این تکلیف افاده بشود و به هرنوعی که مولا متعرّض این تکلیف بشود چه به صورت خطاب یا غیر صورت خطاب.

کما اینکه روی این احتمال، ما دو فرض بیشتر نداریم: یک فرض، موجودین در زمان تکلیف

ص:328

است و یک فرض معدومین. اما موجودین در زمان تکلیف بین آنهایی که در مسجد در زمان صدور حکم حضور داشتند و بین آنهایی که در زمان صدور حکم در دکّان خودشان مشغول کسب و تجارت بودند، هیچ فرقی وجود ندارد برای اینکه در این احتمال روی مخاطبه تکیه نشده، روی خطاب تکیه نشده، روی تکلیف، تکیه شده و در تکلیف، حضور مکلّف دخالت ندارد. وقتی که مولا می گوید که همۀ عبید من فردا مثلا باید مسافرت بکنند، دیگر لازم نیست که همۀ عبید در آن محل حضور داشته باشند و این مسأله را از دهان مولا بشنوند. همین که این دستور به گوش آنها برسد و بیان از طرف مولا و اصل به آنها بشود، کفایت می کند. لذا در قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان آن چیزی که ملاک قبح است، عقاب بلا بیان است نه«بلا حضور المکلّف فی مجلس ثبوت الحکم.» حضور و عدم حضور، در امکان توجّه حکم، هیچ گونه نقشی ندارد.

پس احتمال اولی که مرحوم آخوند می دهند دو خصوصیت در آن هست: یکی اینکه عنوان مخاطبه هیچ گونه در این احتمال مطرح نیست بلکه ملاک، توجه تکلیف است«بعثا کان او زجرا» و خصوصیت دوم این است که در این احتمال، دو شق بیشتر وجود ندارد: موجودین در زمان صدور تکلیف و معدومین اما در موجودین بین حاضرین در مسجد در زمان صدور حکم و غیر حاضرین هیچ فرقی نمی کند.

این یک احتمالی است که ایشان ذکر می فرمایند و می فرمایند: نزاع روی این احتمال، یک نزاع عقلی خواهد بود و حاکم در این مسأله، عبارت از عقل است و مسأله روی این تقدیر، جزو مسائل عقلیه ای است که در علم اصول بحث می شود مثل بحث مقدمۀ واجب، مثل بحث اجتماع امر و نهی و امثال ذلک که اینها مسائل عقلیۀ مورد تعرّض در علم اصول هستند.

امکان خطاب معدوم

احتمال دومی که ایشان ذکر می فرماید این است که محور را خود مخاطبه قرار بدهیم و مسأله را هم عقلیه فرض بکنیم به این کیفیت که از عقل سؤال بکنیم که مخاطبه و گفتگو کردن به صورت حقیقی، حرف زدن به صورت واقعی آیا با معدوم امکان دارد یا امکان ندارد؟ کسی که پنجاه سال دیگر فرضا وجود پیدا می کند آیا عقلا امکان دارد که انسان به صورت یک خطاب حقیقی و مخاطب واقعی با او مخاطبه کند و گفتگو بکند؟

روی این احتمال، باز دو خصوصیت وجود دارد: یک خصوصیت این است که محور روی این احتمال، تکلیف نیست بلکه محور، مخاطبه است و عنوان خطابات شفاهیه ای هم که در کتب اصولیه

ص:329

مطرح است، به این احتمال نزدیک است که ملاک را نفس مخاطبه قرار داده اند که آیا«یصح ان یخاطب الانسان الشخص المعدوم بالفعل الذی یوجد بعد خمسین سنة او مأة سنة او الف سنة ؟» آیا امکان عقلی دارد یا نه ؟

خصوصیت دوم این احتمال این است که در همان موجودین در زمان خطاب هم بین حاضرین در مجلس و آنهایی که غائب از مجلس هستند فرق وجود دارد برای اینکه درست است فرض کنید الان کسی در بازار در دکّانش نشسته، آیا عقلا صحیح است که ما با این صدایی که به گوش او نمی رسد با او واقعا مخاطبه داشته باشیم با او گفتگو داشته باشیم و او را مخاطب قرار بدهیم ؟ روی این احتمال دوم، مسأله تنها در رابطۀ با معدومین در زمان خطاب نیست بلکه آنهایی که موجود در زمان خطاب هستند لکن غائب از مجلس خطاب هستند و صدا و خطاب به هیچ وجه به گوش آنها نمی رسد آیا مخاطبۀ با آنها می شود یا نه ؟

کما اینکه روی این بیان، محل نزاع اختصاص پیدا می کند به آن ادله ای که به عنوان مخاطبه، حکم را بیان کرده مثل«یا أَیُّهَا النّاسُ ، یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» و امثال ذلک، اما آنهایی که خالی از عنوان خطاب است مثل آیۀ حج که هیچ نوع خطابی در آن مطرح نیست با کلمۀ«لله علی الناس حج البیت» مطرح شده، این دیگر داخل در محل نزاع به این صورت دوم نیست.

ایشان می فرماید که این صورت دوم هم اگر محل نزاع به این نحو باشد طبعا مسأله باز یک مسألۀ عقلیه خواهد بود و حاکم در این مسأله، طبعا عقل خواهد بود. باید به عقل مراجعه کنیم و بگوییم:

«ایّها العقل هل یجوز عندک» اینکه انسان مخاطبه کند با یک انسانی که پنجاه سال دیگر قدم به عرصۀ وجود می گذارد؟ و یا کسی که غائب از مجلس مخاطبه است و صدای مخاطب به او و به گوش او نمی رسد؟ آیا صحیح است یا نه ؟ پس روی احتمال دوم هم می فرمایند: مسأله، یک مسألۀ عقلیه خواهد بود.

لغوی بودن محل بحث

اما یک احتمال سومی مرحوم آخوند در تحریر محل نزاع می فرمایند که بیان ایشان یک مقدار نیاز به توضیح دارد و آن این است که ما در این عنوان«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» همین عنوان وقتی که ملاحظه می کنیم می بینیم که دو جهت در این عنوان وجود دارد(این احتمالاتی که ایشان بیان می کنند اینها جدای از هم است، یک وقت اینها را مخلوط به هم نکنید. در این احتمال سوم دیگر احتمال اول و دوم محل نزاع نیستند، خود این احتمال محل نزاع است) و آن این است که در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»

ص:330

مثلا یا«یا أَیُّهَا النّاسُ » ما می بینیم که دو کلمه به کار رفته: یکی«یا» که دلالت بر خطاب و نداء می کند و نداء معنایش مخاطب را مورد توجه قرار دادن است و طبعا مخاطبه اقتضاء می کند که مخاطب علاوۀ بر اینکه وجود داشته باشد حضور هم داشته باشد. لازمۀ خطاب، وجود دو شرط است: یکی وجود المخاطب و یکی حضور المخاطب فی مجلس المخاطبه. پس در حقیقت ما روی کلمۀ«یا» وقتی که تکیه می کنیم به لحاظ اینکه مفاد لغوی ادات خطاب اقتضاء می کند که مخاطب هم وجود داشته باشد و هم حضور داشته باشد، کلمۀ خطاب و ادات خطاب، ما را هدایت می کند به اینکه این دو خصوصیت باید در مخاطب وجود داشته باشد. از آن طرف می آییم سراغ عنوان مخاطبین می بینیم عنوان مخاطبین«الذین آمنوا» است. «الذین آمنوا» یک عنوانی نیست که اختصاص به حاضرین در مجلس خطاب داشته باشد بلکه بالاتر؛ عنوانی نیست که اختصاص به موجودین در زمان خطاب داشته باشد بلکه تا روز قیامت هر انسانی متولد بشود بالغ بشود دین اسلام را بپذیرید عنوان«الذین آمنوا» بر او صادق است و بر او تطبیق می کند. پس ما حالا چه کنیم ؟ وقتی که ادات خطاب را در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» در نظر می گیریم، ادات خطاب ما را هدایت می کند به اینکه مخاطب هم باید وجود داشته باشد و هم حضور داشته باشد. وقتی که عنوان مخاطب را ملاحظه می کنیم می بینیم عنوان مخاطب«الذین آمنوا» است و«الذین آمنوا» در انحصار حاضرین و موجودین در زمان خطاب نیست.

پس در حقیقت ما اینجا دو ظهور متضاد داریم: یکی ظهور ادات تعریف در اعتبار آن دو خصوصیتی که در مخاطب معتبر است و دیگری عنوان مخاطب که«الذین آمنوا» است و این هیچ اختصاصی به حاضرین بلکه موجودین در زمان خطاب ندارد. آنوقت نزاع در این است که کدام یک از این دو ظهوری که هردوی آنها هم استناد به لغت دارد یعنی ادات خطاب را لغوی و لغت برای خطاب دلالت می کند، عمومیت«الذین آمنوا» هم از راه لغت استفاده می شود، بحث در این است که کدامیک از این دو ظهور اقوای از دیگر و قرینۀ بر تصرّف در دیگر است ؟ آیا ظهور ادات خطاب اقوا است، و در نتیجه«الذین آمنوا» را منحصر می کند به همان حاضرین در مجلس خطاب ؟ یا اینکه ظهور«الذین آمنوا» اقوای از ظهور ادات خطاب است و روی اقوائیت، تصرّف در ادات خطاب می کند و از آن دو خصوصیتی که در ادات خطاب معتبر است، به واسطۀ ظهور اقوا صرف نظر بکنیم ؟

از باب تشبیه مثل اینکه اینطوری بحث بکنیم بگوییم: در«رأیت اسدا یرمی» ما دو ظهور داریم:

یکی کلمۀ«اسد» به مقتضای وضع لغوی ظهور در معنای حقیقی و حیوان مفترس دارد، این یک ظهور. کلمۀ«یرمی» هم به حسب لغت و به مقتضای معنای لغوی، ظهور در رجل شجاع دارد و این

ص:331

دو ظهور باهم متعارض هستند. بعد بحث بکنیم که آیا ظهور«اسد» در معنای خودش اقوا است و این قرینه می شود که از«یرمی» غیر از آن معنای ظاهری که ما از آن استفاده می کنیم اراده شده باشد؟ یا اینکه ظهور«یرمی» اقوای از ظهور«اسد» است و این قرینه می شود بر اینکه مقصود از«اسد» عبارت از رجل شجاع است غیر معنای حقیقی«اسد»؟ در ما نحن فیه هم یک چنین مسأله ای را بحث بکنیم. مرحوم آخوند می فرمایند که مسأله اگر به این صورت مطرح بشود«یصیر مسألة لغویة» برای اینکه از لغت باید استمداد کرد که«ایّ الظهورین اقوی من الاخر حتی یصیر قرینة للتصرف فی الآخر؟». این توضیح کلام مرحوم آخوند بود.

مسائلی در رابطۀ با تحریر محل نزاع و اینکه این سه احتمالی که ایشان ذکر کردند آیا همه اش می تواند محل نزاع باشد یا اینکه احتمال چهارمی در کار است ؟ که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - منظور از اختصاص داشتن خطاب به موجودین یا مشافهین را توضیح دهید.

2 - احتمالات موجود در محل بحث را بیان کنید.

3 - عقلی بودن بحث در خطابات شرعیه به چه صورت است ؟

4 - لغوی بودن محل بحث را توضیح دهید.

ص:332

درس ششصد و شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم بحث از مسائل بدیهی عقلی در اصول

مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه(ره) برای تحریر محل نزاع سه احتمال ذکر کرده اند و فرمودند: روی دو احتمال اول، مسأله عقلیه خواهد بود و روی احتمال سوم، مسأله، لغویه خواهد بود. در اینجا بحث هایی مطرح است:

یک بحث این است که ما این را قبول داریم که روی دو احتمال اول، یک احتمال این بود که آیا امکان دارد که حقیقتا تکلیف به معدومین در حال تکلیف، توجه پیدا کند؟ و دوم این بود که آیا امکان دارد که خطاب به معدومین و همینطور غائبین از مجلس مخاطبه، توجه پیدا کند یا نه ؟ قبول داریم که این دو مسأله، مسألۀ عقلیه است و حاکم و داور، عبارت از عقل خواهد بود لکن نکته ای که در اینجا قابل توجه است، این است که در مباحث اصولیه، گرچه یک سلسله مسائل عقلیه مورد بحث واقع می شود اما ما دوجور مسأله عقلیه داریم: گاهی از اوقات مسأله عقلیه، مسألۀ عقلیۀ بدیهیه است به قدری واضح و روشن است که هیچ صاحب عقلی نمی تواند با آن مخالفتی داشته باشد و گاهی از

ص:333

اوقات مسألۀ عقلیه، مسألۀ عقلیه نظریه است؛ یعنی در عین اینکه عقل باید حکومت بکند اما برای این حکومت عقل، فرض کنید دو نظریه وجود دارد: یکی می گوید: عقل چنین حکم می کند و دیگری می گوید: عقل طرز دیگری حکم می کند مثل مسأله مقدمه واجب.

در مسأله مقدمه واجب، نزاع در این بود که آیا یک ملازمۀ عقلیه بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه، تحقق دارد یا ندارد؟ اینجا محققین مختلف بودند. بعضی می گفتند: عقل ما وجود این ملازمه را بین الوجوبین: وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه، ادراک می کند و بعضی هم منکر بودند که ملازمه عقلیه تحقق داشته باشد و می گفتند: وجوب شرعی برای مقدمه نیست، آن مقداری که برای مقدمه ثابت است، یک لزوم عقلی است اما ملازمه ای بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه تحقق داشته باشد، این معنا را منکر بودند.

در نتیجه؛ مسائل عقلیه، یک نواخت نیست. مسأله عقلیه، «تنقسم الی قسمین: بدیهیة و نظریة» و آن که در علم اصول، مخصوصا می تواند از مسائل عقلیه مطرح باشد، مسائل عقلیه نظریه است. در بحث ما هم با وجود اختلافی که وجود دارد، پیداست که قائلین مختلف تحقق دارد. لذا آیا می شود در چنین مسأله ای محل نزاع را به یک صورتی تحریر بکنیم که به عنوان مسألۀ عقلیۀ بدیهیه مطرح باشد؟ و اگر ما به یکی از این دو نحو اولی که مرحوم آخوند مطرح کردند که مسأله چنین حالتی پیدا می کند، آیا کدام عقلی حکم می کند به اینکه معدوم«فی حال کونه معدوما» الآن می تواند مکلف واقع بشود، الآن می تواند بعث فعلی و زجر فعلی در در مورد او تحقق پیدا کند؟ به نحو قضیه تعلیقیه مشروطا بالوجود از محل بحث ما خارج است. روی این دو فرضی که مرحوم آخوند تصویر کردند و آن این است که همین معدوم«مع وصف کونه معدوما» الآن تکلیف به او توجه پیدا کند، الان بعث و زجر به او تعلق بگیرد. پیداست که این یکی از بدیهیات عقل است و عقل چنین معنایی را به هیچ وجه نمی تواند حتی احتمالش را بدهد.

همین طور در باب مخاطبه که احتمال دومی بود که مرحوم آخوند ذکر می کردند، آیا امکان دارد که انسانی را که 50 سال دیگر وجود پیدا می کند، به صورت خطاب حقیقی و مخاطبۀ حقیقیه، انسان با او مخاطبه بکند؟ نه تنها آن امکان ندارد. در باب موجودات بالفعلی که حالت جمادی دارند، اگر کسی به صورت حقیقت بخواهد با آنها مخاطبه بکند، می گویند: باید او را از همانجا به بیمارستان روانی منتقل بکنند. گاهی از اوقات انسان با بعضی از جمادات به صورت شاعرانه و به صورت تخیّل، مخاطبه دارد. به ابر می گوید: ببار، به ماه می گوید: بتاب، به خورشید می گوید: غروب نکن، طلوع نکن، لکن اینها خطابات تخیّلی و خطابهای شعری و شاعرانه است، اما بحث ما در مخاطبۀ

ص:334

حقیقیه و در خطابه حقیقی است. کدام عقلی اجازه می دهد که انسان با دیوار مخاطبه بکند بخطاب حقیقی ؟ این یکی از بدیهیات عقل است که این جایز نیست.

لذا اگر ما بخواهیم نزاع را در یکی از این دو احتمال اول مرحوم آخوند قرار بدهیم، با توجه به اینکه ما، عقلی بودن مسأله را می پذیریم اما این چون از نوع بدیهیات عقلیه است، بدیهیات عقلیه، اصلا قابل نزاع نیست، تا چه برسد به اینکه در علم اصول آن هم محققین و بزرگان در اعصار و قرون مختلف در این مسأله بحث بکنند. بله در مسائل اصولیه، مسائل عقلیه به چشم می خورد لکن عقلیات نظریه است، مثل مسألۀ ملازمه در باب مقدمه، مثل مسألۀ اجتماع امر و نهی در باب نواهی و نظیر این مسائلی که هم عقلی است و هم نظری است و مورد اختلاف نظر است.

ردّ نظریه حنابله مبنی بر جواز خطاب معدوم

لکن چیزی که در اینجا به چشم می خورد، مطلبی است که از صاحب فصول نقل شده است که ایشان حکایت کرده است از بعضی از بزرگان علمای حنبلی و حنابله که از آن مطلبی که ایشان از آنها نقل کرده است، استفاده می شود که محل نزاع کأنّ یکی از همین دو فرض اولی است که مرحوم آخوند ذکر کرده است و عجیب تر اینکه که علاوه بر اینکه محل نزاع را این قرار داده اند، قول به جواز را اختیار کرده اند، گفته اند: هیچ مانعی ندارد که معدوم«مع وصف کونه معدوما و فی حال کونه معدوما» هم مکلف واقع بشود و هم مخاطب«بتکلیف حقیقی و بخطاب حقیقی» و استناد کرده اند به این آیه شریفه که خداوند تبارک و تعالی در قرآن می فرماید: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ ». گفته اند: ما از این آیه استفاده می کنیم که خداوند وقتی که اراده می کند ایجاد یک شیئی را، قبل از آنکه این شیء متلبس به لباس وجود بشود، یک تکلیفی آن هم در لباس خطاب به وسیله کلمۀ «کن» به آن متوجه می کند درحالی که این تکلیف به آن متوجه می شود، این شیء، معدوم است و بعد از توجه تکلیف، «فیکون» با کلمه«فاء»، تعقّب تحقق و وجود را دلالت می کند. پس این شیئی که خداوند اراده کرده تحقق آن شیء را، وقتی که مخاطب به خطاب«کن» واقع می شود در آن حالی است که حقیقتا معدوم است و بعد از آن که مخاطب واقع شد، با تعقب و فصل با حرف فاء، «یکون یتحقق ذلک الشیء»، پس معلوم می شود که«قبل أن یکون و فی حال کونه معدوما» با کلمه«کن» که هم خطاب و هم متضمن تکلیف است، هیچ مانعی ندارد که خطاب به معدوم و تکلیف معدوم، تحقق پیدا کند.

از این استدلال و از این مطلبی که از اینها نقل شده است، هم استفاده می شود که محل نزاع را یکی

ص:335

از آن دو احتمال اول مرحوم آخوند قرار داده اند و علاوه؛ قول به جواز را هم اختیار کرده اند و گفته اند: هیچ مانعی ندارد تکلیف معدوم و خطاب به معدوم، درحالی که پیداست که اشکالاتی در استدلال به این آیه شریفه وجود دارد.

اشکال عقلی بودن محل بحث

اولین اشکال این است که اگر مسأله، عقلیّه است، چه معنا دارد که انسان برای یک مسألۀ عقلیه به کتاب و سنت استدلال کند؟ اگر این معنا جایز است، آنجایی هم که شما بحث می کنید که آیا خداوند تبارک و تعالی«هل هو جسم ام لیس بجسم ؟» تمسک بکنید به آیه شریفۀ«وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا»، برای اینکه ظاهر این آیه شریفه، این است که مجیء را به خود خداوند نسبت می دهد، فرضا ظواهر کتاب هم که حجّت است، پس خوب است که ما از آیۀ شریفه استفاده بکنیم نعوذ بالله«کأنّ الله تعالی جسم یتّصف بالمجیء یتصف بالذهاب و بسائر ما یترتب علی الجسم من الاثار.»

اصولا در مسائل عقلیه، جا ندارد که به نقلیات استدلال بشود، حتی استدلال به کتاب الله برای اینکه کتاب الله، گرچه از نظر سند قطعی است اما از نظر دلالت«فی کثیر من الموارد» ظنی است و اگر چه ظواهر کتاب بنابر حق، «خلافا للاخباریین» حجیت دارد اما این به معنای این نیست که ما به ظاهر کتاب بتوانیم برای یک مسألۀ عقلیه، تمسک بکنیم و الاّ در آن مسأله هم باید به ظاهر کتاب تمسک بکنید و کأن - نعوذ بالله - خداوند را متصف بکنید«بانّه جسم لانّ الایه ینسب المجیء الی الله تعالی و المجیء من لوازم الجسم و من آثار الجسم.» پس اگر مسأله، مسأله عقلیه است، اصلا حق تمسک، نه به کتاب در آن وجود دارد و نه به سنت و نه سایر ادلۀ این چنینی.

مفارقت عالم تکوین با عالم تشریع

اشکال دوم این است که این آیه شریفه در مقام تکوین است، «اراد الله یعنی بالارادة التکوینة.» در اراده تکوینه، وقتی که اراده و مشیّت الهی، به ایجاد یک شیء تعلق می گیرد، اینطور نیست که مثل عالم تشریع و مثل عالم تقنین و تکلیف، خطابی را مطرح بکند، مثل«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة و آتوا الزکاة»، آیا نوع این خطابی که در باب تشریعیات و احکام مطرح است، در تکوینیات هم واقعا خطابی در کار است ؟ کلمۀ«کن» در کار است که این«کن» مثل«اقم الصلوة لدلوک الشمس الی غسق اللیل» است که اول خطابی است و به دنبال این خطاب، مثلا تحققی، تحقق دارد؟ اصولا مقایسۀ مسألۀ تکوینیات با باب احکام که جدا مسألۀ مخاطبه و حکم و تکلیف و عصیان و موافقت و امثال

ص:336

ذلک مطرح است، یک مقایسه غیرصحیح و مقایسه باطلی خواهد بود.

ثالثا اصلا معنی آیه این نیست. این آیه یک معنای کنائی دارد. این همان مطلبی است که خود عقل حکم می کند. همان طوری که مکرر مرحوم آخوند در کفایه و علمای اهل کلام و فلسفه هم ذکر می کنند، یکی از خصوصیات اراده تکوینیۀ حق تعالی، این است که تخلّف مراد از اراده تکوینیه، ممتنع است. اما به خلاف اراده های تشریعیه حق تعالی«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» مؤمنینی پیدا می شوند که اقامه نماز نمی کنند، مؤمنینی هستند که ایتای زکات نمی کنند. در ارادۀ تشریعیه، تخلّف مراد از اراده، کثیرا ما تحقق پیدا می کند. اما در اراده های تکوینیه حق تعالی، معقول نیست که مراد، تخلّف از اراده پیدا کند. و این آیۀ شریفه به تعبیر کنائی همین مطلب را می گوید. آنچه در عالم تکوین وجود دارد، «ارادة الله و مشیة الله و تحقّق المراد بدون أن یتحقق التخلّف اصلا» است، این آیه هم همین را می گوید، منتها تعبیر، تعبیر کنائی است مثل همان تعبیرات کنائیه که شما در باب بیان مطوّل و مختصر ملاحظه کرده اید. این آیه هم همان ذکر لازم و اراده ملزوم است، بدون اینکه در معنای ظاهری خودش، استعمال شده باشد. وقتی که شما می گویید: «زید کثیرا الرماد»، اصلا معنایش این نیست که واقعا خاکستری و کثرت خاکستر در خانۀ زید وجود دارد بلکه این عبارت، معنایش این است که این آدم، مهمان دار و مهمان دوست است.

لذا صدق و کذب در استعمالات کنائیه، در رابطه با همان معنای کنائی مطرح است و الاّ ملاک صدق و کذبش، این نیست که برویم در خانه اش بگردیم و ببینیم آیا دارای کثرت رماد هست یا دارای کثرت رماد نیست ؟ باید ببینیم که آیا دارای سخاوت هست یا دارای سخاوت نیست ؟ این آیۀ شریفه هم، با یک تعبیر کنائی، همان مطلب عقلیه مسلّم کلامی و فلسفی را که عبارت از عدم امکان تخلّف مراد در اراده تکوینیه است را بیان می کند و الاّ آنجا قولی وجود ندارد، کلامی وجود ندارد، خطابی وجود ندارد که این کلمات را حمل بر همین معانی ظاهریه اش بکنیم.

در نتیجه این استدلال بعضی از علمای حنابله، غیرصحیح است و ما را وادار نمی کند که محل نزاع را در این مسأله، یکی از آن دو احتمال اولی که مرحوم آخوند ذکر کردند، قرار بدهیم. آنها مسائل عقلیه بدیهیه است و هیچ وجهی ندارد که یک مسألۀ عقلیۀ بدیهیه به صورت یک مسألۀ اختلافیه در علم اصول مطرح بشود.

علت لغوی نبودن محل بحث

همینطور احتمال سومی که مرحوم آخوند ذکر کردند که فرمودند: مسأله لغویه می شود. ما قبول

ص:337

داریم که در مسائل علم اصول، یک قسمت مسائل لغویه مطرح است، بلکه شاید بعضی از امّهات مسائل اصولیه مربوط به لغت باشد، اینکه شما بحث می کنید که آیا هیأت«افعل» دلالت بر وجوب می کند یا نه ؟ این«مسألة لغویة» اینکه شما بحث می کنید که هیأت«لا تفعل» دلالت بر حرمت و زجر می کند یا نه ؟ این مسألة لغویة. این بحثی که ما در همین عام و خاص خواندیم که آیا جمع محلی به لام«یدل علی العموم، کلمة کل، یدل علی العموم ام لا؟» اینها همه مسائلی است که از لغت باید گرفته بشود. ما بحثی نداریم و اشکال نمی کنیم که چرا یک مسألۀ لغویه در علم اصول مطرح می شود، چون نظائری برای این داریم که بلااشکال اینها مسائل لغویه هستند و در علم اصول هم مطرح هستند لکن اشکال ما این است که اگر بخواهد مسأله لغویه باشد، همان طوری که خود مرحوم آخوند مطرح کردند، عنوان بحث و عبارت بحث را باید طور دیگر قرار بدهیم. همان طوری که من توضیح دادم در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» هم ادات خطاب هست و هم عموم«الذین آمنوا»، بحث را در این قرار بدهیم که آیا عموم«الذین امنوا» قرینیت بر تصرّف در ادات خطاب دارد؟ و یا ادات خطاب قرینیّت بر تصرف در عموم«الذین آمنوا» دارد؟ اگر صورت مسأله، در کتابهای اصولی به همین کیفیت بود، ما مسأله را، مسألۀ لغویه فرض می کردیم.

اما شما کتابهای اصولی را«من الزمن القدیم الی یومنا هذا» تمامش را بررسی کنید، ببینید آیا در هیچ یک از اینها، عنوان محل بحث را در مسأله ما نحن فیه اینطوری قرار دادند که«هل اداة الخطاب قرینة علی التصرّف فی العموم ام العموم، قرینة علی التصرف فی الاداة ؟» آنچه در عناوین، ملاحظه می شود این است که خطابات شفاهیه، همان طوری که حاضرین در مجلس تخاطب را شامل می شود، آیا غائبین و معدومین را هم شامل می شود یا نه ؟ این عنوان با احتمال سومی که مرحوم آخوند ذکر کردند، هیچ گونه از نظر عنوان، سنخیت و مناسبت ندارد. پس در نتیجه این سه احتمالی که مرحوم آخوند ذکر کردند، نمی تواند محل بحث باشد.

پرسش:

1 - از کدام نوع از مسائل عقلیه در اصول بحث می شود؟

2 - ردّ نظریه حنابله مبنی بر جواز خطاب معدوم را بنویسید.

3 - اشکال عقلی بودن محل بحث و فرق عالم تکوین با عالم تشریع چیست ؟

4 - علت لغوی نبودن محل بحث چیست ؟

ص:338

درس ششصد و هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شمول تکالیف نسبت به معدومین

این سه احتمال که مرحوم محقق خراسانی(ره) در تحریر محل نزاع ذکر فرمودند، هیچ کدام نمی تواند محل نزاع قرار بگیرد و یا با عناوینی که در کتب اصولیه مطرح شده است، انطباق پیدا کند.

پس محل نزاع چیست ؟

آن که اینجا می تواند محل نزاع قرار بگیرد، اتفاقا یک مسأله بسیار اساسی و مورد ابتلای در فقه چه در باب معاملات و چه در باب عبادات است و آن این است که نزاع را در این قرار بدهیم بعد از آن که آن دو مسأله و دو احتمال اول را بیان کردیم، عرض کردیم: در نظر اول، واضح البطلان است که بخواهد بعث فعلی و یا زجر فعلی به یک معدومی«فی حال کونه معدوما»؛ توجه پیدا کند. و یا معدوم و بالاتر؛ غیر موجود در مجلس مخاطبه بخواهد به خطاب حقیقی مخاطب واقع بشود. بعد از آنکه این دو مسأله به صورت یک مسأله عقلیه بدیهیه مورد تسلّم است، بحث را در این قرار می دهیم که این آیات و روایاتی که متضمن احکامی است که در شریعت، حالا چه به صورت خطاب باشد

ص:339

مثل«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» و چه به صورت غیرصورت خطاب باشد مثل«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» ، آیا این ادله متضمنه احکام، اگر بخواهد معدومین را هم شامل بشود، آیا شمولش نسبت به معدومین، مستلزم این هست که تکلیف به معدوم مستقیما متوجه شده باشد که یک چنین تالی فاسدی دارد یا اینکه ممکن است که مسأله به صورتی حل بشود که در عین اینکه مفادش به این ادله تعمیم دارد و اختصاصی به موجودین ندارد بلکه معدومین را هم شامل می شود لکن در عین حال«لا یستلزم أن یتوجه التکلیف الی المعدوم او ان تتحقق المخاطبة مع المعدوم» که محل نزاع روی استلزام و عدم استلزام این تالی فاسد است.

امتناع تکلیف معدوم

تالی فاسد و فساد تالی، یک امر مسلّم بدیهی غیرقابل مناقشه است. «تکلیف المعدوم ممتنع عقلا بالبداهة، المخاطبة مع المعدوم ممتنعة عقلا بالبداهة» لکن بحث در این است که اگر بگوییم که آیه«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» همان طوری که به دلالت مطابقی مستقیم مسلمانهای در زمان صدور این آیه و مخصوصا حاضرین در مجلس مخاطبه را شامل می شد، آیا اگر کسی ادعا بکند که این«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» همان طوری که سلمان و ابو ذر را شامل می شد، به همان کیفیت ما که در قرن 14 زندگی می کنیم و در زمان صدور این آیه شریفه وجود نداشتیم، اگر به همین کیفیت بخواهد ما را شامل بشود آیا آن تالی فاسد ممتنع عقلی بالبداهة لازم می آید؟ یا اینکه ممکن است که یک راهی وجود داشته باشد و یک طریقی تحقق داشته باشد که با طی آن طریق، ما هم بگوییم که«یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» مستقیما به ما هم توجه دارد و هیچ فرقی بین ما و بین سلمان و ابو ذر نیست ؟ در عین حال در زمان صدور این حکم نه مخاطبه با معدوم در کار بوده است نه تکلیف متوجه به معدوم در کار بوده است که محل نزاع را در این استلزام و اینکه آیا استلزام به شمول، موجب ترتب یک لازم و تالی مسلّم الفساد هست یا اینکه نه، استلزامی ندارد؟ «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»

همه را می گیرد و در عرض هم همه را می گیرد و هیچ گونه امتیازی هم از نظر دلالت و شمول نسبت به حاضرین ندارد، لکن در عین حال تکلیف معدوم هم نیست و یک راه حلی برای این پیدا بشود و تصور بشود.

عرض کردم: این مسأله در فقه خیلی مورد ابتلاست و شما هم می بینید که در کتاب مکاسب، مهمترین دلیل در ابواب معاملات این آیه شریفه«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است که دیگر آیه عامه و شامله ای است که در باب معاملات در ابعاد مختلف به این آیه تمسک می شود. در اینجا بحث

ص:340

است ما که به این آیه تمسک می کنیم آیا به صورت غیرمستقیم می خواهیم حکم خودمان را استفاده کنیم یعنی بگوییم: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» برای آن حاضرین در مجلس تخاطب بوده است و بقیه را از راه ضرورت و قاعدۀ اشتراک و اجماع بر اشتراک به ضمیمۀ این ثابت می کنیم که در حقیقت وقتی که ما در این آیه بحث می کنیم می خواهیم ببینیم که مفاد این آیه نسبت به آن حاضرین در مجلس تخاطب چه بوده است ؟ اول مفادش را نسبت به آن ثابت بکنیم و بعد هم بگوییم: یک ضرورت و اجماعی برای ما قائم شده است که ما با آنها، اشتراک در حکم داریم. از طریق قاعده اشتراک مسأله خودمان را حل کنیم ؟ آیا اینطور است ؟ یا اینکه ما که به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تمسک می کنیم عینا مثل این است که این آیه اصلا به صورت خطاب به خود ما وارد شده است و ما هم حقیقتا مخاطب هستیم و حقیقتا مکلف به تکلیفی که این آیه متضمن آن تکلیف است و آن وجوب وفای به عقد است ؟

پس در حقیقت این نزاعی که ما می کنیم، این است که مثل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» یا مثل «لله علی الناس حج البیت من استطاع» که خالی از خطاب است، آیا خود ما هم داخل در این«علی الناس حج البیت من استطاع ألیه سبیلا» هستیم«و لا یلزم منه توجه التکلیف الی المعدوم»؟ یا اینکه ما که به این آیه تمسک می کنیم، مفاد این آیه را نسبت به افراد موجوده در زمان صدور آیه می خواهیم بررسی کنیم و بعد به ضمیمۀ قاعدۀ اشتراک، حکم را برای خودمان پیاده کنیم و اجرا بکنیم ؟

حجیّت آیات و روایات برای معدومین

پس یک بحث جالب و مهمی هم هست که این همه مرحوم شیخ در کتاب مکاسب به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تمسک می کند. این همه فقهای ما در کتاب حج به«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » تمسک می کنند. ما بفهمیم که کیفیت تمسک اینها و نحوه استدلالشان به این آیات و استفاده حکم ما از این آیات آیا به صورت مستقیم است یا به صورت غیرمستقیم ؟ این شاید ثمرات عملی هم داشته باشد. اگر به صورت مستقیم شد، لعلّ فهم ما از خود این آیات و روایات برای ما حجیت داشته باشد، اما اگر اختصاص داشت به موجودین در زمان خطاب، آن وقت چه بسا افرادی پیدا بشوند و بگویند که حجیت ظواهر کلمات اختصاص دارد به مقصودین بافهام یا به خصوص مخاطبین، در نتیجه چه بسا فهم ما در استفاده از یک آیه ای، مورد مناقشه واقع بشود، برای اینکه این کلامی نیست که به ما توجه داشته باشد، کلامی است که برای سلمانها و ابو ذرها بوده است و من الممکن سلمان و ابو ذر طور دیگری استفاده می کردند و قاعدۀ اشتراک هم می گوید: هرچه برای آنها

ص:341

ثابت بوده است برای شما ثابت است، حالا چه بر آنها ثابت بوده است ؟ ما چه می دانیم که ابو ذر و سلمان چه استفاده ای از این آیه در فلان مورد می کردند یا نمی کردند، اینها برای ما روشن نیست. لذا یک مسأله مهمی است که باید کاملا روی آن بحث بشود چون ثمره فقهی دارد.

در این مسأله، چیزی که روی آن تکیه داریم، این است که ما مسلّم می دانیم که«تکلیف المعدوم بالتکلیف الفعلی ممتنع عقلا، الخطاب مع المعدوم مع غیر الحاضر فی مجلس التخاطب ممتنع عقلا،» عقلش هم عقل نظری نیست بلکه عقل بدیهی است. پس در چه بحث می کنیم ؟ بحث در این است که آیا اگر بگوییم: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» همان طوری که سلمان و ابو ذر را شامل می شده است، به همان کیفیت اگر بخواهد ما را شامل بشود، مستلزم این تالی فاسد هست یا نیست ؟ نزاع در استلزام و عدم استلزام است. آنهایی که می گویند: خطابات ما شفاهیه است، اختصاص به خصوص حاضرین در مجلس تخاطب دارد بعدا هم شما باید از قاعده اشتراکی که مستند به ضرورت و اجماع است، استفاده کنید، آنها این استلزام را قبول کرده اند و گفته اند: بله اگر بخواهد«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» که 14 قرن قبل صادر شده است حالا را شامل بشود این همان تکلیف معدوم و مخاطبه مع المعدوم است. مستلزم این معناست لذا چون قائل به استلزام هستند، ناچار هستند که حکم بکنند به اینکه اختصاص به خصوص حاضرین یا موجودین دارد. اما آنهایی که می گویند: نه، نمی گویند که تکلیف معدوم جایز است، مثل بعض حنابله که دیروز از آنها نقل قول شد، آنها رسما می گفتند که تکلیف معدوم استنادا الی الایة الشریفه مانعی ندارد. می گوییم: نه، اینها می خواهند بگویند: یک راه حلی - حالا راه حلش چیست ؟ بعد باید روی آن بحث کنیم - وجود دارد که ما جمع کنیم بین دو مطلب هم بگوییم: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» یا بالاتر: «لله علی الناس حج البیت» عمومیت دارد و همه افراد را«الی یوم القیامة» شامل می شود«من دون تقدم و تأخر، فی عرض واحد و فی رتبة واحدة،» همه را شامل می شود اما در عین حال تکلیف معدوم یا مخاطبه با معدوم هم لازم نمی آید که البته باید این راه حل پیدا بکنیم.

آن چیزی که فعلا محل بحث ماست، همین جهت است که«ما هو محل البحث فی هذه المسألة ؟» بعد از آنکه آن سه احتمالی که مرحوم آخوند ذکر کردند مورد مناقشه قرار گرفت، تنها احتمال دیگری که اینجا مطرح است به عنوان احتمال چهارم، که دیگر احتمال پنجمی هم به دنبال آن وجود ندارد این است که عرض کردم: مطلب مهمی هم هست و چه بسا ثمراتی هم بر آن ترتب پیدا می کند در باب حجیت ظواهر و فهم مراد از آیات و امثال ذلک. پس محل نزاع را بدون اینکه موضوع، خصوص ادله ای باشد که با ادات خطاب حکم را بیان کرده باشند، محل نزاع عمومیت دارد

ص:342

هم«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» داخل در محل نزاع است و هم«لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا» منتها باید عرض کنم که این آیاتی که مشتمل بر ادات خطاب است، یک خصوصیت زائده ای در آنها هست؛ چون دو جهت در آنها هست: هم بیان حکم می کنند و هم به صورت خطاب مطرح هستند. آیه«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» دو عنوان در آن جمع است: یکی مسأله عمومیت حکم است و احتمالا تکلیف معدوم و یکی هم مسأله مخاطبه مع المعدوم. اما در آیه«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » اگر تالی فاسدی برای مسأله تعمیم وجود داشته باشد فقط مسألۀ تکلیف معدوم مطرح است دیگر عنوان مخاطبه در آنجا وجود ندارد که از این نظر مشکله ای وجود داشته باشد.

احتمال چهارم: استفاده از قاعدۀ اشتراک

پس بالاخره بعد از آن که ما آن احتمالات ثلاثۀ مرحوم محقق خراسانی را نپذیرفتیم، یک مسأله ای که هم اصولیه است و هم با فقه مناسبت دارد و ارتباطش هم ارتباط قوی است؛ این است که استدلال ما نتیجه اش این می شود که استدلال به آیات و روایات متضمنه احکام که روی عنوان «ناس» و روی عنوان«الذین امنوا» و امثال ذلک تکیه شده است، آیا استفاده حکم نسبت به ما از این آیات به صورت مستقیم است که هیچ گونه واسطه ای در کار نیست یا نه ؟ ما آنچه تلاش می کنیم این آیات را در رابطه با مفادش، نسبت به حاضرین بررسی می کنیم و بعد که مفادش را نسبت به حاضرین بررسی کردیم مثل یک کبرایی که در قیاس، ضمیمه به صغری می شود، یک قاعده ای به نام قاعدۀ اشتراک که دلیلش اجماع یا بالاتر از اجماع، ضرورت است، را هم باید در کنارش گذاشته بشود بعد استفاده کنیم و حکم را برای خودمان پیاده کنیم.

این نوع نزاع کردن و بحث کردن، یک بحث بسیار جالبی است و عرض کردیم: «لعله یترتب علیه ثمرات.» ما اول تحقیقی درباره آن آیات و روایات که متضمن خطاب نیست، بلکه احکام را مثل آیه حج به صورت«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » مطرح کرده است، بکنیم بعد ان شاء الله برسیم به آن آیاتی که مشتمل بر ادات خطاب است که اینها یک خصوصیت زائده ای دارد.

برای بررسی این مطلب، اول باید بررسی کنیم که نحوۀ جعل احکام آیا به صورت قضیه طبیعیه است، به صورت قضیه حقیقیه است و به صورت قضیه خارجیه است و مقدمتا ماهیت خود این اقسام ثلاثه که قضیه طبیعیه کدام است، قضیه حقیقیه کدام و قضیه خارجیه کدام است ؟ چون بعضی از بزرگان یک معنای خاصی برای قضیه حقیقیه دارند، و بعد احکامی که در شریعت جعل شده است آیا بر کدامیک از این قضایا منطبق می شود و بعد از انطباق آیا مستلزم آن تالی فاسدی که عرض

ص:343

کردیم، هست یا اینکه مستلزم آن تالی فاسد نیست ؟

پرسش:

1 - محل نزاع در شمول تکالیف نسبت به معدومین را توضیح دهید.

2 - دلیل امتناع تکلیف معدوم چیست ؟

3 - آیا آیات و روایات برای معدومین هم می تواند حجیت داشته باشد؟

4 - کیفیت استفادۀ از قاعدۀ اشتراک را در ما نحن فیه توضیح دهید.

ص:344

درس ششصد و هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقسیم قضایا: قضیۀ طبیعیه

اینطوری که اهل فن قضایا را از این نظر تقسیم می کنند، چنین می گویند که قضیه، یک قسمش عبارت از قضیۀ طبیعیه است، و یک قسم، قضیۀ خارجیه، و یک قسم قضیۀ حقیقیه. عمدۀ نظر ما در این بحث روی قضیۀ حقیقیه است، و اینکه بعضی از بزرگان برحسب ظاهر تعبیرشان یک تعریفی از قضیۀ حقیقیه کرده اند که به نظر می رسد هم مخالف با واقعیت است، و هم مخالف با آنچه متخصصین فن در این رابطه فرموده اند.

قضیۀ طبیعیه همان طوری که از عنوانش استفاده می کنیم قضیه ای است که موضوع حکم، عبارت از نفس طبیعت و نفس ماهیت است، بدون اینکه وجود، اعم از ذهنی و خارجی، هیچ نقشی در این قضیه داشته باشد. وقتی که ما می گوییم: «الانسان حیوان ناطق» برگشتش به این است که انسان ماهیتش همان حیوان ناطق است. حیوان به عنوان جزء جنسی، و ناطق به عنوان فصل ممیز ماهیت انسان را تشکیل می دهد چه این انسان در عالم وجود پیدا کند یا وجود پیدا نکند، درهرحال انسان

ص:345

ماهیتش حیوان ناطق است. و شما هم که این قضیه را تشکیل می دهید، درست است که در تشکیل قضیه، لازم است که موضوع و محمول را تصور بکنید، و معنی تصور این است که وجود ذهنی به موضوع بدهید، و وجود ذهنی به محمول بدهید، لکن این وجود ذهنی نه در ناحیۀ موضوع و نه در ناحیۀ محمول دخالتی در اصل قضیه ندارد، «الانسان حیوان ناطق» معنایش این نیست که«الانسان الموجود فی الذهن عبارة عن الحیوان الناطق الموجود فی الذهن»، و اگر اینجور بخواهد قضیه تشکیل بشود، این قضیه کاذبه خواهد شد، برای اینکه انسان موجود در ذهن، با حیوان ناطق موجود در ذهن کاملا بینشان مغایرت تحقق دارد، اتحاد بین اینها نیست.

همان طوری که در وجودات خارجیه با اینکه زید و عمرو ماهیتا مشترک هستند، و هیچ گونه اختلاف ماهوی بین زید و عمر وجود ندارد لکن در عین حال شما نمی توانید بین زید و عمر قضیۀ حملیه، که ملاکش عبارت از هو هویت و اتحاد است، تشکیل بدهید اگر بگویید: «زید عمرو» یا بالعکس: «عمرو زید، هذه قضیة کاذبة»، در وجودات ذهنیه هم مسأله اینطور است. اگر شما انسان را دو بار تصور کردید، و دوبار وجود ذهنی به او دادید، این دو وجود ذهنی مثل دو وجود خارجی است، یعنی امکان ندارد که بین این دو وجود اتحاد و هو هویتی تحقق پیدا کند.

پس درست است که در تشکیل قضیۀ«الانسان حیوان ناطق»، آن مخبر و تشکیل دهنده ناچار است که موضوع را تصور کند، ناچار است که لباس وجود ذهنی به موضوع بپوشاند، اما این نه به این معناست که این وجود ذهنی دخالت در موضوعیت موضوع دارد، و یا دخالت در محمولیت محمول دارد. به عبارت روشنتر: شما می گویید: آن انسانی که در ذهن موجود است، با قطع نظر از وجودش در ذهن، متحد است با حیوان ناطقی که در ذهن وجود دارد، آن هم با قطع نظر از وجودش در ذهن.

پس قضیۀ طبیعیه این شد که حکم روی طبیعت رفته است، اتحاد محمول و موضوع در عالم ماهیت و طبیعت است و اماره و راهنمای این قضیۀ طبیعیه یک مطلب است، و آن این که هرکجا شما توانستید به کلمۀ موضوع، عنوان ماهیت را اضافه کنید، بفهمید که آن قضیۀ طبیعیه است. مثل «الانسان حیوان ناطق» که می توانید کلمۀ ماهیت را به موضوع اضافه کنید و بگویید: «ماهیة الانسان الحیوان الناطق» هرکجا عنوان ماهیت یا طبیعت را توانستید به موضوع اضافه کنید، این علامت این است که این قضیه، قضیۀ طبیعیه است. این اجمالی از قضیۀ طبیعیه.

قضیۀ خارجیه

نقطۀ مقابل قضیۀ طبیعیه، قضیۀ خارجیه است، که کاملا نقطۀ مقابل قضیۀ طبیعیه واقع شده است.

ص:346

در قضیۀ خارجیه دو خصوصیت معتبر است، که این دو خصوصیت کاملا این قضیه را در طرف مقابل قضیۀ طبیعیه قرار می دهد: یک خصوصیت این است که اینجا در ناحیۀ موضوع، پای وجود مطرح است. اگر بخواهید ماهیت را موضوع قرار بدهید مثل قضیۀ طبیعیه، کاذب خواهد بود. حتما باید عنوان وجود مطرح باشد. خصوصیت دوم هم این است که صرف وجود هم کفایت نمی کند، باید وجودش وجود بالفعل باشد، وجود محقق باشد، وجودی که الان در خارج ثابت است، و تحقق دارد، این موضوع برای محمول قرار می گیرد.

از باب مثال به تناسب همین مسألۀ اخیره ای که واقع شد فرض کنیم که اگر یک مرجع واجب الاطاعه دستور داد که مثلا بر همۀ طلاب و فضلا لازم است در مراسم تشییع و تجهیز مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) شرکت کنند، اینجا وجود یا قضیه ای که به عنوان«واجبة» تشکیل می دهیم، بر چه کسی واجب است ؟ آیا بر طبیعت عالم و طلبه لازم است ؟ این مربوط به ماهیت است یا مربوط به وجود است ؟ حالا که مربوط به وجود شد، مربوط به کدام وجود است ؟ مربوط به وجودات فعلیه، وجودات محققه، آنهایی که بالفعل عنوان عالم و فاضل و طلبه بر آنها منطبق است، و در خارج هم وجود دارند، اما آن کسی که ده سال دیگر وجود پیدا می کند، ولو در کمال علم و فضل هم باشد، او که دیگر مناسبت ندارد، و امکان ندارد که در دائرۀ این قضیه قرار بگیرد، و موضوع برای این قضیه قرار بگیرد. لذا جهت مشخصه قضیۀ خارجیه عبارت از دو خصوصیت است، که آن را کاملا مقابل قضیۀ طبیعیه قرار می دهد: یکی اینکه در ناحیۀ موضوع، وجود، نقش دارد و دیگر اینکه وجود مقدّر که در آینده تحقق پیدا کند کفایت نمی کند. این در دائرۀ موجودات محققۀ فعلیه است.

اصطلاحا اهل معقول این را قضیۀ خارجیه می گویند.

قضیۀ حقیقیه

بین قضیۀ طبیعیه و قضیۀ خارجیه، یک قضیۀ دیگری داریم که کأنه برزخ بین این دو است، یک مقداری شباهت به قضیۀ طبیعیه دارد، و یک مقدار هم از خصوصیات قضیۀ خارجیه در آن تحقق دارد، مثل اینکه اگر مخبری بگوید: «کل نار حارّة». اولا این قضیه قضیۀ طبیعیه نیست، برای اینکه حرارت با ماهیت نار ارتباطی ندارد. حرارت لازمۀ وجود نار است، آن هم نه هر وجودی، وجود خارجی نار، و الا اگر شما طبیعت نار را در ذهنتان تصور کنید، و به آن وجود ذهنی بپوشانید، مع ذلک با اینکه نار متلبس به لباس وجود ذهنی شده است، هیچ گونه حرارتی بر آن ترتب پیدا نمی کند، و حرارتی در کار نیست، لذا حرارت خارجا و واقعا، منحصرا در دائرۀ وجود خارجی مطرح است.

ص:347

حالا که اینطور شد، وقتی که این مخبر می گوید: «کل نار حارة»، نار که مضاف الیه کلمۀ کلّ است، خود نار به تنهایی«لا تدل الاّ علی الطبیعة»، نار مثل رجل می ماند، مثل انسان می ماند. همان طوری که انسان«لا یدل الا علی نفس الطبیعه»، نار هم دلالت بر نفس طبیعت می کند. و ما در ضمن بحثهای گذشته یک نکته ای را شاید مکرر عرض کردیم، اما چون معمولا از ذهن فرار می کند، و مغفول عنه واقع می شود، لازم است آن را باز تکرار کنیم، و آن نکته این است که طبیعت در عین اینکه با افرادش در خارج متحد است، اما در عالم حکایت و عالم دلالت و عالم لفظ ، هیچ نوع حکایتی از افراد ندارد، و نمی تواند داشته باشد.

درست است که انسان با زید در وجود خارجی متحد است، به طوری که وقتی شما قضیۀ«زید انسان» را تشکیل می دهید، می گویید: بین این موضوع و محمول، اتحاد وجود دارد، می پرسیم: در چه مرحله ای اتحاد وجود دارد؟ شما جواب می دهید: در خارج بین زید و انسان، اتحاد وجود دارد.

اما در این اتحاد خارجی وقتی که ما سراغ مسألۀ دلالت و حکایت لفظ می آییم، سراغ زید که می آییم، زید از انسان حکایت می کند اما به دلالت تضمنیه، برای اینکه زید، یعنی انسان متخصص به خصوصیات زیدیه. انسان متخصص به خصوصیات زیدیه، موضوع له لفظ زید است. پس اگر شما کلمۀ زید را استعمال کردید، می توانید بگویید: که«زید یدل علی طبیعة الانسان اما دلالته دلالة تضمنیة»، برای اینکه انسان جزء معنی زید است، یک جزء دیگرش عبارت از خصوصیاتی است که زید متخصص به آن خصوصیات است، و در عمرو آن خصوصیات وجود ندارد.

در عکس این مسأله، زید به دلالت تضمنیه دلالت بر انسان می کند، اما انسان به چه نوع دلالت بر زید می کند؟ به هیچ نوع برای اینکه زید نه موضوع له لفظ انسان است، نه جزء موضوع له لفظ انسان است، نه لازم موضوع له لفظ انسان است، دلالت چهارم هم که نداریم. مدلول یا باید معنای مطابقی باشد، «تمام الموضوع له»، یا باید جزء معنای موضوع له باشد، یا باید«لازم معنی الموضوع له» باشد.

زید را وقتی در رابطۀ با دلالت لفظی انسان ملاحظه می کنیم، می بینیم هیچ یک از این عناوین در او تحقق ندارد. لذا با کمال صراحت اعلام می کنیم که«الانسان لا یدل علی زید و لا یحکی عن زید، و ان کان یتحد مع زید فی الوجود الخارجی» لکن اتحاد در وجود خارجی، یک مسأله است، مقام دلالت و حکایتی که مربوط به وضع و مربوط به لفظ است، یک مقام دیگر است.

پس در نتیجه کلمۀ نار در«کل نار حارة» به تنهایی«لا یحکی الاّ عن طبیعة النار و عن ماهیة النار»، لکن یک لفظ مضافی وجود دارد به نام کلمۀ«کل» و ما در اوائل بحث عام و خاص گفتیم: کلمۀ کل به حسب دلالت وضعی دلالت می کند بر«استیعاب الافراد» افراد چه چیزی ؟ افراد مدخولش.

ص:348

پس یک عنوان داریم طبیعت، یک مضافی دارد کلمۀ کل که روی هم که بگذاریم معنایش این است: «کل فرد من افراد طبیعة النار حارّة»، حالا این درست است که پای فرد و پای وجود پیش آمد، برای اینکه در فردیت وجود، آن هم وجود خارجی، دخالت دارد، اما کدام وجود خارجی ؟ می بینیم اختصاصی ندارد به آن وجودات خارجیه ای که بالفعل تحقق داشته باشد، و آن مخبری که می گوید:

«کل نار حارة» نمی خواهد بگوید که این نارهایی که در زمان اخبار من در خارج وجود دارند، و بالفعل متلبس به لباس وجود هستند، اینها«حار»، بلکه اگر از او سؤال بکنی، می خواهد بگوید که اگر یک ناری ده سال دیگر هم وجود پیدا کند، همین حکم را دارد، 20 سال دیگر هم وجود پیدا کند همین حال را دارد. دائرۀ موضوع به افرادی که بالفعل وجود دارند هیچ گونه اختصاصی ندارد.

قاعدۀ فرعیت و قضیه حقیقیه

علمای معقول یک قاعده ای بنام قاعدۀ فرعیت دست ما داده اند که عبارت از این است که«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، اگر بخواهد یک محمولی بر یک موضوع ثابت شود، متفرّع بر این است که آن مثبت له که عبارت از موضوع است وجود داشته باشد. روی قاعدۀ فرعیت چطور می شود این متکلمی که می گوید: «کل نار حارة»، از یک طرف می خواهد بگوید که این حار بودن اختصاصی به نارهای موجود در زمان اخبار ندارد، بلکه نار پنج سال بعد هم اتصاف به«انّه حارّ» دارد، مخبر به آن یک چنین چیزی است و از طرف دیگر؛ نار پنج سال بعد«الان لیس بثابت، لیس بموجود»، و قاعدۀ فرعیت می گوید: «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، ناری نیست تا اینکه اتصاف به حرارت داشته باشد. موضوعی نیست تا اینکه محمولی بر آن ترتب پیدا کند. پس چطور بین این دو مطلب جمع می کنید، که از یک طرف دائرۀ موضوع را توسعه می دهید، و می گویید: هیچ فرقی بین نار موجود بالفعل و متحقق فی المستقبل نیست و از طرفی هم مسألۀ قاعدۀ فرعیت را به عنوان یک قاعدۀ مسلّم در قضایای حملیه مطرح می کنید؟ در جمع بین این دو فکر کنید.

پرسش:

1 - قضیۀ طبیعیه و خارجیه را توضیح دهید.

2 - قضیۀ حقیقیه و فرق آن را با قضیۀ طبیعیه و خارجیه بیان کنید.

3 - چرا ظاهرا بین قاعدۀ فرعیت و قضیۀ حقیقیه عدم تناسب دیده می شود؟

ص:349

درس ششصد و هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رفع مخالفت قضیۀ حقیقیه با قاعدۀ فرعیت

در قضیۀ حقیقیه در بادی نظر، یک شبهه ای به ذهن می رسد، و آن این است که از طرفی شما می گویید: موضوع در این قضیه، اختصاصی به افراد موجود بالفعل ندارد، و همان طوری که افراد محققه داخل در موضوع هستند، افرادی هم که بعدا وجود پیدا می کنند آنها هم داخل در موضوع هستند، و دخولشان در موضوع در عرض دخول همین افراد موجوده است حتی هیچ گونه تقدّم و تأخری مطرح نیست، از طرف دیگر می گویید که«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، باید موضوع، ثبوت داشته باشد، تحقق داشته باشد، تا محمول بتواند حمل بر آن موضوع شود، و بین موضوع و محمول، اتحاد و هو هویت در عالم وجود تحقق داشته باشد. لذا ناری که ده سال بعد وجود پیدا می کند، چطور می تواند مشمول قضیه ای شود که امروز مخبر به آن اخبار می کند، و به عنوان«کل نار حارة» آن را متصف می کند«بانّه حار» درحالی که ناری نیست تا اتصاف به حرارت داشته باشد؟ این شبهه در بادی نظر به ذهن می آید.

ص:350

لکن جواب از این شبهه این است که آنچه را که مخبر اخبار می کند و بین آن و محمول، ادعای اتحاد در عالم وجود دارد، عبارت از این است که می گوید: هر ناری حارّة است، اول باید عنوان نار و موضوع نار تحقق پیدا کند. او که نمی گوید: چیزی که«لیس بنار حارّة»، او که نمی گوید: «المعدوم یکون حارة»، او می گوید: «کل نار حارّة»، و بنابر آنچه که محققین و بزرگان از فلاسفه در علم فلسفه ثابت کرده اند، که اصالت را برای وجود قائل شده اند، و دلیل اصالت الماهیه را متصف به ضعف قرار داده اند. روی اصالة الوجود قبل از آن که نار متلبس به لباس وجود شود، چیزی نیست، حقیقتی نیست، واقعیتی نیست. «کل نار حارة» می گوید: هر نار واقعی، هر نار حقیقی، حکم هم که روی طبیعت نرفته است، که هیچ ارتباطی به وجود نداشته باشد. همان طوری که عرض کردیم: کلمۀ کل استیعاب افراد را دلالت می کند. فردیت باید تحقق پیدا کند، در«اکرم کل عالم»، اول باید زید، فردیت برای عنوان عالم پیدا کند تا«اکرم» او را هم شامل شود. قضیۀ حقیقیه هم این چنین است. ناری که حقیقتا نار، حقیقت در رابطۀ با وجود است. اصالت در رابطۀ با وجود است، و به تعبیر دیگر: فردیت در رابطۀ با وجود است، انسانهایی که در قرون آینده می خواهند متلبس به لباس وجود بشوند را نمی توانیم بگوییم: اینها الان فرد انسان هستند، فردیتشان متوقف بر تحقق و وجودشان است. لذا وقتی می خواهند افراد انسان را در روی زمین بشمرند و احصا بکنند نمی توانند نظر به آینده داشته باشند. آینده چیزی نیست که فرد برای انسان باشد.

پس در حقیقت«کل نار حارّة مثل ثبّت العرش ثمّ انقش» است، که اول یک ناری را باید تحویل بدهیم، و یک نار حقیقی درست کنیم، بعد عنوان«حارّة» با آن اتحاد وجودی پیدا می کند. پس بین هر دو خصوصیت جمع می شود که از یک طرف«کل نار حارّة» اختصاصی به نارهای موجود فی زمان الاخبار ندارد، و از طرف دیگر، قاعدۀ فرعیت خدشه پیدا نمی کند، برای اینکه قاعدۀ فرعیت می گوید: «مثبت له» باید ثابت باشد، تا چیزی را بر آن ثابت بکنند، چیزی را بر آن حمل بکنند. و«کل نار حارّة» هیچ گونه منافاتی با این قاعدۀ فرعیت ندارد، برای اینکه نارهای زمان آینده، الان«لیست بنار، لیست بفرد من افراد طبیعة النار»، بعد از آن که وجود پیدا کرد عنوان فردیت پیدا می کند، نار حقیقی می شود، اصالت پیدا می کند و به مجردی که فردیت و اصالت پیدا کرد، با عنوان حارّة، بینشان اتحاد و هو هویت وجود دارد.

بعد عرض می کنیم که شاید همین شبهه ای که در بادی نظر به ذهن شما آمد، سبب شد که مرحوم محقق نائینی(ره) تفسیر دیگری از قضیۀ حقیقیه داشته باشد، درحالی که تفسیر ایشان برخلاف متخصصین از اهل معقول در تفسیر قضیۀ حقیقیه دارند، و هم برخلاف آن چیزی است که وجدان

ص:351

خود ما در طرح قضایای حقیقیه ما را راهنمایی می کند، که نظریۀ ایشان را ان شاء الله بیان می کنیم.

شباهت قضیۀ حقیقیه به قضیۀ طبیعیه و خارجیه

در نتیجه قضیۀ حقیقیه«وفقا لنظر اهل المعقول، و وفقا لما یقضی به وجداننا، فی مثل کل نار حارّة»، یک قضیۀ برزخیه است، که از یک طرف شباهتی به قضیۀ طبیعیه دارد، به لحاظ اینکه حکم، اختصاصی به افراد موجودۀ بالفعل ندارد. در قضیۀ طبیعیه، حکم به صورت ساری و گسترده جریان دارد، قضیۀ حقیقیه هم همینطور است و از طرف دیگر شباهتی به قضیۀ خارجیه دارد، به لحاظ اینکه همان طوری که در قضیۀ خارجیه، پای وجود مطرح بود، در قضیۀ حقیقیه هم پای وجود مطرح است، برای اینکه حرارت ارتباطی به ماهیت نار ندارد، حرارت ارتباط به وجود نار دارد، آن هم نه وجودی که اعم از وجود خارجی و ذهنی باشد، بلکه اختصاص به وجود خارجی دارد. پس قضیۀ حقیقیه روی سعه و سریانش شبیه قضیۀ طبیعیه است، و روی این جهت که در موضوعش وجود خارجی نقش دارد، شباهتی به قضیۀ خارجیه پیدا می کند لکن در عین حال خودش یک عنوان مستقلی است.

عدم دخالت خصوصیات فردیه در قضایای حقیقیه

اینجا دو نکته عرض کنیم اول این است: ما در باب کلمۀ کل که دلالت بر استیعاب همۀ افراد می کند، افراد یعنی وجودات متکثره ای که هرکدامشان دارای یک خصوصیات فردیه هستند، آیا در مفاد کلمۀ کل، علاوۀ بر کثرات، ناظر به این خصوصیات فردیه هم هست یا اینکه نه در عین اینکه دلالت بر استیعاب همۀ افراد می کند مقصود از همۀ افراد یعنی کثرات اما خصوصیات فردیه دیگر هیچ نقش ندارد کما اینکه وقتی مولا می گوید: «اکرم کل عالم» آن که محط نظر مولاست این است که این کثرات و این علماء متعدد، اینها اکرام بشوند، اما دیگر هیچ توجهی به این خصوصیات ندارد، و حکم هم مبتنی بر این خصوصیات نیست، مثلا فلان عالم سنش پنجاه سال است، فلان عالم پدرش عالم بود، فلان عالم تاریخ تولدش چه زمان بوده است، فلان عالم مکان تولدش کجا بود، اینها دیگر در مفاد«اکرم کل عالم» نقش ندارد.

در قضیۀ«کل نار حارّه» هم مسأله این است، این مخبر و این تشکیل دهندۀ قضیه می خواهد بگوید: هر موجود خارجی بالفعل یا در آینده اتصاف پیدا کرد«بانّه نار» این«یحمل علیه انّه حارّ» اما اینکه این نار خصوصیات فردیه اش این است که مثلا با هیزم درست شد، آن نار خصوصیت

ص:352

فردیه اش این است که مثلا با گاز تحقق پیدا کرده است، آن خصوصیت فردیه اش این است که با برق مثلا تحقق پیدا کرده است، این خصوصیات فردیه در«کل نار حارة» مطرح نیست. آنچه که در«کل نار» با توجه به موضوع له کلمۀ کل مطرح است این است که این کثرات، این وجودات متعدده بدون اینکه ناظر به خصوصیات فردیۀ اینها باشد. وقتی که انسان افراد یک طبیعتی را نگاه می کند، یک وقت با این دید نگاه می کند که اینها وجودات متکثرۀ طبیعت انسان هستند مثلا اما یک وقت هم با این دید نگاه می کند که این وجودات متکثره هرکدامشان متخصص به یک خصوصیات فردیه و عوارض مشخصه هستند.

در مسألۀ«کل نار حارة»، و همین طور در مسألۀ«اکرم کل عالم» فقط آن حیث کثرت مطرح است، و لذاست که ما گفتیم: فرق است بین اینکه اگر مثلا ما ده تا عالم داشته باشیم، یک وقت مولا می گوید:

«اکرم کل عالم»، یک وقت تک تک اینها را اسم می برد، می گوید: «اکرم زید العالم و عمروا العالم و بکرا العالم»، تک تک اینها را اسم می برد، اگر گفت: «اکرم زید العالم»، زید حکایت از خصوصیات زیدیه می کند، عمرو حکایت از خصوصیات عمرویه می کند. اما وقتی که اینها را در یک مجموعه ای به نام«اکرم کل عالم» قرار داد، آن خصوصیات فردیه کنار می رود، فقط کثرت و تعدد می ماند، و تمام نظر مولا متوجه همان کثرت و تعدد است، دیگر ما نمی توانیم«اکرم کل عالم» را معنا کنیم به«اکرم زید العالم و بکرا العالم.» این دو باهم فرق می کند. «اکرم کل عالم لا یکون ناظرا الی الخصوصیات، بل ناظر الی الکثرة»، اما«اکرم زیدا و عمروا و بکرا» علاوۀ بر اینکه کثرت را دلالت دارد، ناظر به خصوصیات فردیه هم هست، بخاطر اینکه عنوان زید حکایت می کند از آن خصوصیات موجودۀ در زید، عنوان عمرو حکایت می کند از خصوصیات موجودۀ در عمرو.

پس در حقیقت در قضیۀ حقیقیه هم ولو اینکه تعبیر ما این است که استیعاب افراد طبیعت نار است، اما مقصود ما از افراد، خصوصیات فردیه نیست. کسی که می گوید: «کل نار حارة» برای نار هیچ خصوصیت زمانی، مکانی، که منشأش هیزم است یا گاز است یا امثال ذلک، درنظر نگرفته است، فقط آنچه که محط نظر اوست سعۀ دائرۀ این حکم و شمول دائرۀ این حکم است، و اینکه شما نمی توانید«لا بالفعل و لا فی المستقبل» یک ناری پیدا بکنید، که اتصاف«بانّها حارة» در آن وجود نداشته باشد. پس این نکته هم با اینکه قبلا ذکر کرده بودیم، باید مورد توجه واقع شود.

نقش لفظ کل در قضایای حقیقیه

آخرین نکته این است که اگر در ذهن کسی این اشکال آمد، که شما که قضیۀ حقیقیه را به عنوان

ص:353

یک قضیۀ برزخیه بین قضیۀ طبیعیه و قضیۀ خارجیه قرار دادید«لقائل ان یقول» که اگر کسی در آن چیزی که شما قضیۀ طبیعیه نامیدید مثل«الانسان حیوان» گفت: «کل انسان حیوان ناطق»، شما اسم این را چه می گذارید؟ اگر به جای«الانسان حیوان ناطق» که انسان فقط حکایت از طبیعت و ماهیت می کند، کسی گفت: «کل انسان حیوان ناطق، ما هو اسم هذه القضیه ؟ هل هذه قضیة طبیعیه ؟» کلمۀ کل آورده است، و کل برای استیعاب افراد است، یا اسمش را قضیۀ حقیقیه می گذارید؟ این با«کل نار حارة» مغایرت دارد برای اینکه آنجا حرارت وصف وجود نار بود، اما«حیوان ناطق» وصف وجود انسان نیست بلکه جنس و فصل ماهیت انسان است. پس اگر گفت: «کل انسان حیوان ناطق، ماذا تسمی هذه القضیه ؟ هل هی قضیة طبیعیه ؟» فرض این است که افراد را مطرح کرده است، «ام قضیة حقیقیة ؟» فرض این است که حیوان ناطق در رابطۀ با طبیعت است، نه در رابطۀ با وجود. اگر کسی این حرف را بزند ما چگونه می توانیم جوابش را بگوییم ؟

جوابی که می توانیم از این حرف بدهیم این است که این آدمی که«کل انسان حیوان ناطق» را مطرح می کند، با توجه به اینکه یک مثلا مخبر عارفی است، و یک مخبر متوجهی است، و مثلا به تعبیر بالاتر: یک مخبر حکیم و منطقی است، ما از او سؤال می کنیم که شما کلمۀ کل را برای چه هدفی در اینجا آوردید؟ در«کل نار حارّة» آوردن کلمۀ کل، هدف دارد، و نتیجه بر آن ترتب پیدا می کند، اما در«کل انسان حیوان ناطق ما الذی یترتب علی الاتیان بلفظة کل من الفایدة ؟». مقصود متکلم از آوردن کلمۀ کل چیست ؟ آیا مقصودش این است که حکم را از دائرۀ طبیعت به دائرۀ وجود بکشاند؟ فرض این است که حیوان ناطق مربوط به دائرۀ طبیعت است، به وجود ارتباط ندارد. و اگر هم می خواهید طبیعت را بیان بکنید، ذکر طبیعت و موضوع قرار دادن طبیعت، هیچ نیازی به آوردن کلمۀ کل ندارد، بلکه آوردن کلمۀ کل خللی در این هدف و غرض ایجاد می کند.

پس«کل انسان حیوان ناطق» را وقتی که با نظر دقّی و نظر تحقیقی ملاحظه بکنیم، یک چنین تعبیری از آدم متوجه و عارف صادر نمی شود، برای اینکه از دو حال بیرون نیست: یا غرضش حکم در دائرۀ طبیعت است، «کل وضع لاستیعاب الافراد»، و اگر مقصودش دائرۀ وجود است، حیوان ناطق جنس و فصل است و مربوط به عالم ماهیت است، نه مربوط به عالم وجود.

پس این شبهه هم در ذهن کسی نیاید، که اگر کسی در قضیۀ طبیعیه کلمۀ کل را اضافه کند، سؤال شود که«هل هذه قضیة طبیعة ام قضیة حقیقیة ؟» جواب این است که از عارف ملتفت این صادر نمی شود، و نمی تواند با توجه«کل انسان حیوان ناطق» را مطرح کند. اما«کل نار حارة» یک قضیۀ حقیقیۀ روشنی است.

ص:354

پرسش:

1 - رفع مخالفت قضیۀ حقیقیه با قاعدۀ فرعیت به چیست ؟

2 - شباهت قضیۀ حقیقیه به قضیۀ طبیعیه و خارجیه را بیان کنید.

3 - آیا خصوصیات فردیه در قضایای حقیقیه دخالت دارند؟ چرا؟

4 - آیا قضیۀ«کل انسان حیوان ناطق» صحیح است ؟ توضیح دهید.

ص:355

درس ششصد و هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

قضیۀ حقیقیه نزد محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی(ره) بنابر آنچه که ظاهر عبارتشان اقتضا می کند، یک تفسیر دیگری از قضیۀ حقیقیه کرده اند و آن تفسیر به این برمی گردد که در قضایای حقیقیه، یک تنزیل و تقدیری وجود دارد و آن تنزیل و تقدیر این است که ما معدومین را نازل منزلۀ موجودین قرار می دهیم و حکمی که روی آنها در قضیۀ حقیقیه بار می شود و محمولی که بر آنها حمل می شود به لحاظ همین معناست، که آنها اگرچه حقیقتا وجود ندارند لکن ما وجود آنها را فرض و تقدیر می کنیم. پس در حقیقت، موضوع در قضیۀ حقیقیه، افراد موجوده است لکن دایرۀ این افراد موجوده، وسیع است و دو نوع فرد موجود داریم: یکی فرد موجود بالحقیقه و یکی فرد موجود بالتنزیل و روی همین وجود است که موضوع قرار می گیرد و محمول با آن اتحاد پیدا می کند و انطباق پیدا می کند.

ظاهر این است که علت اینکه ایشان قضیۀ حقیقیه را به این کیفیت بیان کرده اند برای فرار از همان اشکالی است که آن روز ما عرض کردیم و جوابش را دادیم و آن عبارت از این است که قضیه نیاز به

ص:356

وجود موضوع دارد، قاعدۀ فرعیت، ثبوت موضوع و وجود موضوع را اقتضا می کند. در مقام جمع بین این دو جهت که از یک طرف، قاعدۀ فرعیت اقتضای وجود موضوع را دارد و از طرف دیگر در قضایای حقیقیه، حکم اختصاص به موجودین بالفعل ندارد، راه تخلّص از اشکال اینطوری به نظر ایشان آمده که ما حفظا و رعایة لقاعدة الفرعیة می گوییم: در قضایای حقیقیه هم موضوع وجود دارد بتمام افراده وجود دارد منتها یک نوعش وجود محقّق دارد و یک نوعش وجود مقدّر که عبارت از وجود فرضی و تقدیری و تنزیلی است. برای تخلّص از اشکال، اینطور راه حل به نظر ایشان رسیده است.

ما ضمن اینکه جواب از این اشکال را بیان کردیم و گفتیم: قضیۀ«کل نار حارّة» نمی خواهد بگوید که ناری که ده سال بعد وجود پیدا می کند الان اتصاف به حرارت دارد، بلکه می گوید که نار و فردیة شی لطبیعة النار هرگاه تحقّق پیدا کرد، اتحادش با حارّه بودن، اتحاد روشن و اتحاد ظاهری است و روی اصالة الوجود تا نار لباس وجود پیدا نکند«لیست بنار» تا فردی از افراد انسان در خارج مثلا یا در ذهن وجود پیدا نکند«لا یکون فردا للانسان و لا یتّصف بالفردیة للانسان» و کلمۀ«کل» برای استیعاب افراد است. باید فردیت در خارج تحقّق پیدا کند، در واقع تحقّق پیدا کند، بعد از آنکه فردیت محقّق شد، عنوان حارّه بودن هم اتحاد با آن دارد.

اشکال به تفسیر محقق نائینی ره از قضیۀ حقیقیه

ما ضمن اینکه اینطوری تخلّص از اشکال پیدا کردیم که در بحث گذشته ملاحظه فرمودید، اشکالمان به مرحوم محقق نائینی این است که در این قضایای حقیقیه ای که ما خودمان اخبار به آنها می کنیم آیا وجدانا یک چنین مسأله ای پیش ما مطرح است ؟ یک مسألۀ تقدیر و تنزیلی در کار است ؟ یعنی علاوۀ بر افراد موجوده توجه پیدا می کنیم به آن افرادی که معدوم هستند و در طول زمان به صورت تدریج محقّق می شوند و آنها را در دایرۀ تنزیل و تخیّل می آوریم و یک لباس وجود تنزیلی و تخیّلی به قامت آن معدومین می پوشانیم و آنها را موضوع برای قضیۀ حقیقیه قرار می دهیم ؟ قضیۀ حقیقیه، یک قضیه ای است که در محاورات و در استعمالات، کاملا متداول و شایع است. آیا وجدانا خود ما در مقام اخبار، چنین برخوردی با قضایای حقیقیه داریم ؟ ما موضوع را به دو نوع تقسیم می کنیم: یک قسم را می گوییم: حقیقتا متلبس به لباس وجود هستند و یک قسم را هم وجود را برای آنها فرض می کنیم ؟ آیا مخبری که می گوید: «کل نار حارّة» یک چنین مسائلی در ذهنش وجود دارد؟ یا اینکه وجدانا در قضایای حقیقیه، همان راهی را که ما طی کردیم باید طی کرد علاوۀ بر اینکه

ص:357

متخصصین فن معقول هم همان مطلب را بیان می کنند، وجدان خود انسان هم حاکی از این مسائل است.

اینها که دیگر احکام شرعیۀ تعبّدیه نیست که درک ما و وجدان ما در رابطۀ با آنها نقش نداشته باشد. اینها یک مسائل منطقی است، یک مسائل واقعی است و وجدان ما کاملا می تواند اینها را به دست بیاورد و درک بکند. لذا در قضایای حقیقیه هم وجدانا و هم«طبقا لما یقوله اهل الفن» معنای قضیۀ حقیقیه همان چیزی بود که ما عرض کردیم. هیچ گونه تنزیل و تخیّلی در آن وجود ندارد، فقط نیاز به وجود موضوع دارد و دایرۀ وجود هم اختصاصی به زمان اخبار و زمان حکم ندارد.

این مقدمه ای برای اصل بحث ما بود، راجع به آن چیزی که در ما نحن فیه محل بحث بود که عنوانش در کلمات قوم این بود که آیا خطابات شفاهیه اختصاص دارد به حاضرین در مجلس تخاطب و حکم برای دیگران باید از راه قاعدۀ اشتراک ثابت بشود یا اینکه اختصاص ندارد و ما عرض کردیم که در این محل نزاع، محل نزاع اختصاص ندارد به آنجایی که حکم به لسان صادر شده باشد و لازم است که ان شاء الله هردو نوعش را بیان بکنیم و راه حل مشکلش را بررسی بکنیم برای اینکه عرض کردیم که آن دو قسم اولی که مرحوم آخوند به عنوان مسألۀ عقلیه احتمال داده اند که محل نزاع باشد: یکی مسألۀ تکلیف معدوم و مکلّف بودن مکلّفی که هنوز خود این مکلّف در خارج وجود پیدا نکرده و یکی خطاب به معدوم، مخاطب قرار دادن شخص معدوم و بلکه غایب از مجلس تخاطب. ما عرض کردیم که این دو مسألۀ عقلیۀ بدیهیه است و معنا ندارد که مسألۀ عقلیۀ بدیهیه در علم اصول مورد نزاع و اختلاف بین فحول و بزرگان علم اصول واقع بشود.

تقسیم احکام از جهت خطاب و عدم خطاب

با توجه به این مسأله، برای حل مشکل می گوییم: احکامی که به ما توجه پیدا کرده و برای مکلّفین ثابت شده، علی نوعین است: یک قسم آن احکامی است که با ادات خطاب مطرح نشده است مثل وظیفۀ حج همان طوری که اشاره کردیم که آیۀ شریفه می فرماید: «وَ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» که کثیری از احکام هم به این صورت بیان شده اما یک قسمت مهمّی هم از احکام با ادات خطاب و به صورت خطاب مطرح شده مثل«یا ایّها الذین آمنوا اقیموا الصلاه و اتوا الزکاة، یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ ، یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» در باب معاملات، اینها هر کدامشان یک بحث مستقل دارد که باید ان شاء الله بررسی کنیم.

اما آن قسم اولی که پای خطاب و ادات خطاب مطرح نیست مثل«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ

ص:358

اِسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» راه حلّش همین است که بگوییم: مسأله به صورت قضیۀ حقیقیه مطرح شده، خطابی که در آن نیست تا اینکه از نظر خطاب اشکال باشد. اشکالی که در اینجا ابتداء هست، همان مسألۀ تکلیف معدوم است. آنهایی که در زمان صدور این آیه شریفه نبودند و بعدها وجود پیدا کردند و بعدها استطاعت پیدا کردند، این آیۀ شریفه به چه کیفیتی می تواند متضمّن بیان حکم برای آنها باشد، و از چه طریقی برای مستطیعین فی زماننا هذا مثلا این آیۀ شریفه می تواند مثبت حکم و مبیّن حکم باشد؟

کیفیت تقنین احکام شرعی

می گوییم: راهش همین راه قضیۀ حقیقیه است، که تصادفا مبنای حتی قوانین عقلایی و قوانینی که فرض کنید در مجلس شورای اسلامی ما هم تصویب می شود هست. نوعا قوانین به صورت قضیۀ حقیقیه مطرح است، حتی آن قانون هایی که دارای یک وقت معیّن و زمان محدود است. مثلا اگر قانونی جعل کردند که تا 20 سال این قانون ادامه پیدا کند، لکن روی یک عنوانی آوردند، گفتند:

کسی که مثلا 16 سال داشت می تواند رأی بدهد و حق رأی دارد برای ریاست جمهوری، برای نمایندگان، برای مسائل مختلف دیگر. وقتی این قانون تصویب می شود به چه صورتی تصویب می شود؟ آیا کسی احتمال می دهد که اصلا مبنای این قانون، آنهایی باشند که در زمان تصویب این قانون 16 سال داشته باشند که اگر قانون را حالا تصویب کردند لکن دو سال بعد انتخاباتی پیش آمد و افرادی در زمان انتخابات مثلا به این سن 16 سال رسیدند، کسی توهّم می کند که این قانون شامل آنها نمی شود؟

این یک مسألۀ تقریبا مبنایی نوعی است در قانون گذاری ها و اسلام هم همان طوری که ذکر کردیم در روش تقنین، همین روش عقلا و تقنین عقلا را اتخاذ کرده لذا این آیۀ شریفه که می فرماید:

«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» در حال شنیدن این قانون و در صدر اسلام شاید احدی در ذهنش این معنا نیامد که این حکم اختصاص دارد به افراد مستطیع در زمان صدور این آیۀ شریفه به طوری که اگر کسی یک سال بعد از صدور آیه استطاعت پیدا کرد یا بعد از صدور آیه متولد شد و بعد البلوغ استطاعت پیدا کرد، معلوم نیست که مشمول این حکم باشد. این یک مسألۀ خیلی روشنی است.

همان طوری که«کل نار حارّة» روی موضوع نار به صورت اخبار، مسألۀ حار بودن را حمل می کند و معنایش این است که در هرزمانی«اذا وجود شیء و اتصّف بکونه نارا و اتصّف بکونه فردا

ص:359

من افراد طبیعة النار» موضوع برای«حار» است و داخل در موضوع«کل نار» است، همینطور در آیۀ شریفۀ«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ » که دو قید در این آیه مطرح است: یکی ناس بودن و یکی مستطیع بودن، عرف اینطوری استفاده می کند که وقتی که این دو قید تحقّق پیدا کرد«فی ایّ زمان و فی ایّ مکان» با کلمۀ لام و علی، خداوند مسألۀ حج البیت را به گردن او گذاشته و او را محکوم کرده به اینکه باید این فریضۀ مهمّۀ الهیّه را انجام بدهد.

همان طورکه در زمان صدور خطاب اگر بعضی از مردم با اینکه وجود داشتند لکن مستطیع نبودند پیدا بود که مشمول این حکم نیستند و این حکم به آنها توجه ندارد، آنهایی که معدوم هستند کسی نمی تواند بگوید: در زمان معدوم بودنشان این حکم گریبانشان را می گیرد تا شما بگویید:

تکلیف معدوم از مستحیلات بدیهیۀ عقل است. مسأله اینطور نیست. مسأله به این صورت است که هرانسانی که مستطیع بود که مسألۀ وجود در خود هر انسان مطرح است. تازه از خارج ادله ای داریم که به عنوان شرایط تکلیف مطرح است، باید بالغ باشد، عاقل باشد، این تکلیف به گوش او خورده باشد، آن شرایط عامۀ تکلیف را واجد باشد و علاوه؛ عنوان استطاعت هم همان طوری که در کتاب الحج مطرح است که استطاعت چهار نوع استطاعت است و همۀ این استطاعت ها باید وجود داشته باشد. استطاعت مالیه، استطاعت بدنیه، استطاعت زمانیه، استطاعت سربیه که به معنای باز بودن طریق و عدم مسدودیت طریق است، در طول زمان هرکسی این عناوین را واجد بود، آیۀ شریفه مستقیما بدون اینکه مسألۀ قاعدۀ اشتراک مطرح باشد، بدون اینکه واسطه بخورد، همان طوری که مستطیع است، در زمان نزول آیه مستقیما بنفس هذه الآیه حج بر او واجب بود، مستطیع در زمان ما هم«بنفس هذه الآیة، لا بالواسطة، لا بسبب قاعدة الاشتراک و امثال ذلک» خود این آیه مبیّن حکمش هست. لذا در این قسم از ادله ای که هیچ عنوان خطاب و ادات خطاب در آنها مطرح نیست، حل این مشکله خیلی آسان است، و اختصاصی به قوانین اسلامی ندارد. نوعا تقنین برمبنای همین قضایای حقیقیه دور می زند.

اما آن قسم دوم آنهایی که پای خطاب در آنها هست، به هر صورتی که در جمله ای از احکام این مسألۀ تصدّر به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» یا«یا أَیُّهَا النّاسُ » را ما ملاحظه می کنیم، اینجا یک راهی مرحوم آخوند برای حل مشکل در این رابطه ذکر کرده اند و نه تنها در راه خطاب و در باب خطاب، ایشان از این طریق مشکل را بیان کرده اند بلکه در باب استفهام های غیرحقیقی، استفهام هایی که از خداوند تبارک و تعالی تحقّق پیدا می کند، و همین طور در باب تمنّی و ترجّی که با کلمۀ«لیت» و«لعلّ » در بعضی از موارد، انسان ملاحظه می کند«یا لیت الشباب لنا یعود یوما فاخبره بما فعل المشیب» و امثال

ص:360

ذلک، یک راه حل کلی مرحوم آخوند ذکر کرده اند که این راه حل را ملاحظه بفرمایید تا بعد ببینیم این راه حل ایشان درست است یا واقعیت مسأله چیز دیگری است ؟

پرسش:

1 - تفسیر قضیۀ حقیقیه نزد محقق نائینی(ره) چیست ؟

2 - اشکال استاد به تفسیر محقق نائینی ره را بیان کنید.

3 - احکام از نظر خطاب به چند قسم تقسیم می شوند؟

4 - چگونه احکام شرعی شامل معدومین در حال جعل احکام می شود؟

ص:361

درس ششصد و هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

راه حل مرحوم آخوند ره برای خطابات شرعیه

احکام در شریعت به صورت خطاب و با ادات خطاب مطرح شده، درحالی که در خطاب حقیقی لازم است که مخاطب علاوۀ بر اینکه وجود داشته باشد، حاضر در مجلس تخاطب باشد. معنای خطاب شفاهی این است که مخاطب لفظ را از دهان گوینده بگیرد و بشنود. این معنا نسبت به غائبین از مجلس تخاطب، غیرمعقول است، تا چه برسد به معدومین و آنهایی که در زمان های بعد وجود پیدا می کنند.

مرحوم آخوند یک راه حلی را بتفصیل ذکر کرده اند که به نظر ایشان، نه تنها راه حل در مسألۀ ماست، بلکه در مسائل مشابه با ما نحن فیه که آنجاها هم یک لوازم مستحیله دارد مثل استفهام که استفهام اگر حقیقی باشد لامحاله ناشی از جهل مستفهم است، یعنی مستفهم مطلبی را نمی داند و آگاه نیست و به وسیلۀ استفهام می خواهد طلب فهم و طلب آگاهی بکند. این معنا دربارۀ خداوند تبارک و تعالی مستحیل است، برای اینکه آنجا جهل تصوّر نمی شود یا در استفهام های تقریری و

ص:362

انکاری که ناشی از جهل و نشأت گرفتۀ از این نیست که بخواهد اطلاع بر یک مسأله ای پیدا کند.

همین طور در باب تمنّی و ترجّی که این دو هم به معنای حقیقی خودشان مستلزم این است که خود این متمنّی و مترجّی یا جاهل به این معناست که این مسأله تحقّق پیدا می کند یا نه و یا عاجز از این معناست که تحقّق بدهد به این مسأله ای که مورد تمنّای او قرار گرفته است.

مرحوم آخوند یک راه حلی برای اشکال در جمیع این موارد ذکر می فرمایند که خلاصۀ آن این است که تمام این مشکلات و تمام این تالی فاسدها مستند به یک تخیّل است، و آن تخیّل این است که شما خیال می کنید که ادات خطاب برای خطاب حقیقی وضع شده و موضوع له ادات خطاب، خطاب حقیقی است، لذا دچار اشکال می شوید که در خطاب حقیقی، مخاطب نه تنها باید موجود باشد بلکه حاضر باشد و از زبان مخاطب، مسأله را بگیرد و بفهمد. شما اینطوری خیال می کنید درحالی که ایشان می فرمایند: همان طوری که در باب طلب که در باب اوامر بحث می شد، ما دو نوع طلب داشتیم: یک طلب حقیقی که مربوط به نفس و مربوط به عالم نفس انسان است، و یک طلب انشائی که معنای طلب انشایی این است که انسان به واسطۀ هیئت«افعل» لباس وجود به مفهوم طلب و عنوان طلب بپوشاند اما نه وجود حقیقی بلکه وجود انشائی.

حقیقت وجود انشائی

وجود انشائی در بعضی از ماهیّات مثل وجود خارجی و وجود ذهنی است یعنی یک عنوان سومی برای وجود است مثل وجود کتبی و وجود لفظی که اینها خودشان یک عناوین دیگری برای وجود هستند؛ شبیه آنچه که شما در باب معاملات، در باب بیع، در باب نکاح و امثال ذلک که ملکیّت مشتری را نسبت به مبیع انشا می کنید، زوجیت این زن را برای شوهر و بالعکس انشا می کنید، در باب طلب هم مسأله اینطور است. فقط یک فرق وجود دارد و آن این است که ملکیت بمفهومه و بحقیقیته، یک امر اعتباری است. زوجیت، یک امر اعتباری است اما در باب طلب، یک واقعیتی دارد، یک وجودات حقیقیه دارد که عبارت است از خواسته هایی که حقیقتا در نفس انسان وجود دارد و ظرفش عبارت از نفس انسان است. واقعیت حقیقیۀ صفات نفسانیه به این است که در نفس وجود داشته باشد. علم یک واقعیت است، ولو اینکه ذات الاضافه است اما واقعیت این علم به این است که نفس انسان واجد این صفت باشد، واجد این ادراک باشد، واجد این آگاهی باشد. اما آگاهی چون متقوّم به نفس است و صفت نفس است، معنایش این نیست که«لیس بحقیقی» حقیقتش عبارت از این معناست و این غیر از وجود ذهنی است. وجود ذهنی معنایش این است که شما حقیقت و ماهیت

ص:363

علم را تصوّر بکنید. همین که ماهیت علم را تصوّر کردید، این وجود ذهنی برای ماهیت علم پیدا می شود اما وجود حقیقی و وجود خارجی صفات نفسانیه به این است که که حقیقتا نفس دارای این صفت و واجد این صفت و متّصف به این صفت باشد. پس طلب حقیقی معنایش این است. لکن طلب انشائی عبارت از این معناست که شما مفهوم طلب را به واسطۀ هیئت«افعل» و امثال هیئت «افعل» انشاء بکنید منتها داعی شما به این انشا گاهی آن طلب حقیقی است، گاهی یک دواعی دیگری وجود دارد مثلا مسألۀ امتحان مطرح است، مسألۀ اعتذار و امثال ذلک مطرح است.

مرحوم آخوند می فرمایند: شبیه این معنا را ما در رابطۀ با ادات خطاب می گوییم. می گوییم:

موضوع له ادات خطاب عبارت از خطاب انشائی است منتها این خطاب انشائی گاهی توأم با خطاب حقیقی هم هست، و گاهی توأم با خطاب حقیقی نیست، در عین حال اعتراف می کنیم که ارتباطش با خطاب حقیقی بیشتر است به علت اینکه عند الانصراف آنجایی که اطلاق باشد و قرینه ای برخلاف نباشد، انصراف به خطاب حقیقی دارد. اما این انصراف معنایش این نیست که موضوع له اش خطاب حقیقی است، موضوع له، خطاب انشائی است و این حرفهایی که شما می زنید که باید مخاطب موجود باشد، حاضر باشد، صلاحیت تخاطب داشته باشد، اینها همه مربوط به خطاب حقیقی است اما در خطاب انشائی هیچ فرق نمی کند که مخاطب شما یک انسان حاضر باشد، یا اینکه یک انسان میّت باشد«یا کوکبا ما کان اقصر عمره» باشد و یا حتی خطاب به ماه کنید، خطاب به ابر کنید، خطاب به جمادات بکنید. از نظر استعمال ادات خطاب و اینکه استعمال در جمیع این موارد به نحو حقیقت است هیچ فرق نمی کند چون موضوع له خطاب حقیقی نیست بلکه موضوع له خطاب انشائی است و در خطاب انشائی هیچ یک از این قیود و شرائطی که در خطاب حقیقی معتبر است، اعتبار ندارد.

و کانّ در ما نحن فیه نتیجه می گیرند که آیۀ شریفه که می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»

اینکه شما می گویید: اگر مؤمنین یک قرن بعد از صدور آیه را شامل بشود لازم می آید خطاب به معدوم و خطاب به معدوم هم مستحیل است، این روی این تخیّلی است که شما کردید که ادات خطاب برای خطاب حقیقی وضع شده اما اگر برای خطاب ایقاعی و انشائی وضع شده باشد لازم نیست که مخاطب حضور داشته باشد، لازم نیست که مخاطب وجود داشته باشد، لازم نیست که مخاطب حتی انسان باشد. به هر موجودی، هر معدومی، انسان خطاب انشائی ایقاعی را می تواند متوجه بکند. لذا حل این اشکال را از این طریق می کنند که موضوع له ادات خطاب را از عنوان خطاب حقیقی به عنوان خطاب ایقاعی انشائی برمی گردانند و در خطاب انشائی ایقاعی، ممکن است حتی انسان یک دیوار را مخاطب قرار بدهد، میّت را مخاطب قرار بدهد، فرزندی که خداوند

ص:364

بعدا می خواهد به او عنایت بکند مخاطب قرار بدهد و هکذا.

استفهام انشائی

نظیر این مسأله را در باب استفهام هم ذکر می کنند می فرمایند: کانّه همزه برای استفهام حقیقی جعل نشده است تا لازمه اش این باشد که مستفهم جاهل باشد و از طریق استفهام بخواهد کسب اطلاع بکند که این معنا دربارۀ خداوند مستحیل است و دربارۀ بشر هم در استفهام های تقریری، انکاری و سایر معانی متعدّدی که صاحب کتاب مغنی برای استفهام ذکر کرده، اینها ممتنع باشد بلکه همزۀ استفهام برای استفهام انشائی ایقاعی وضع شده منتها دواعی این استعمال و این استفهام انشائی فرق می کند. گاهی از اوقات داعی اش استفهام حقیقی است، گاهی از اوقات داعی، تقریر یا انکار است، گاهی از اوقات داعی مثل استفهامی که خداوند از موسی کرد: «ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی » خدا مثلا دوست داشت که با موسی صحبت بکند و یا به موسی بفهماند که تو مورد علاقۀ من هستی و مورد محبت من هستی، نه اینکه بخواهد یک استفهام حقیقی در این رابطه داشته باشد. باز هم ارتباط این استفهام انشائی با استفهام حقیقی به این مقدار محفوظ است که در مواردی که قرینه ای برخلاف نباشد می توانیم بگوییم که داعی بر این استفهام انشائی، همان استفهام حقیقی است آنجایی که دلیلی برخلاف وجود نداشته باشد. همین مقدار ارتباط بیشتر با استفهام حقیقی مطرح است.

ایشان می فرماید: در باب لیت و لعلّ ، تمنّی و ترجّی این مشکلاتی که پیش آمده اینکه خداوند به موسی می فرماید که برو با فرعون صحبت کن«لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی » شاید پند بگیرد و متذکّر بشود و به راه بیاید که معنای ظاهرش این است که - نعوذبالله - خداوند جاهل به این معناست که آیا فرعون «یتذکّر ا و لا یتذکّر» لکن ایشان می فرماید که این در صورتی است که معنای حقیقی ترجّی، معنای لعلّ باشد اما اگر معنای انشائی مطرح باشد دیگر هیچ یک از این مشکلات تحقّق پیدا نمی کند.

پس در حقیقت مرحوم آخوند یک راه حل نه تنها برای ما نحن فیه بلکه مسائلی شبیه ما نحن فیه از راه مسألۀ انشائی ایقاعی پیدا کردند و در ما نحن فیه هم نتیجه گرفتند که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» اگر شامل تمام مؤمنین تا روز قیامت بشود هیچ مشکله ای لازم نمی آید و ادات خطاب هم در غیر معنای حقیقی خودشان استعمال نشده اند. معنای حقیقی آنها همان انشائی ایقایی است.

حقیقت مخاطب در احکام شرعی

ما یک مقدمه ای را ذکر می کنیم که شما روی این مقدمه فکر بکنید تا بعد ما در ما نحن فیه نتیجه

ص:365

بگیریم. آن مقدمه این است که کانّ با این عنوانی که در این مسألۀ مورد بحث ما شده، از مسیر واقعیت منحرف شده ایم برای اینکه عنوان مسأله این است: «هل الخطابات الشفاهیة تختّص بالحاضرین فی مجلس التخاطب او یعمّ الغائبین بل المعدومین» بعد هم همین مثالها را ذکر می کنیم مثل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»، اینجا سؤالاتی مطرح است ؟ آیا در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» اول ببینیم که مخاطب کیست ؟ مگر مخاطب، رسول گرامی اسلام است ؟ مگر رسول خدا دارد می فرماید:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا؟» کانّ ما اینطوری در ذهنمان تصویر کرده ایم که رسول خدا مثل یک منبری بالای منبر نشسته همان طوری که آن منبری خطاب می کند به مستمعین و حاضرین در مجلس تخاطب و نصایح و مواعظ و مسائلی را مطرح می کند. مگر رسول خدا هم در بیان احکام چنین بوده ؟ یعنی«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» اصولا مگر مربوط به رسول خداست ؟ این مربوط به خداوند است. خداوند است که این مسألۀ خطاب را صادر کرده و به وسیلۀ وحی بر رسول خدا فرستاده و رسول خدا از طریق وحی به این معنا آگاه شده.

آیا وقتی که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» بر رسول خدا نازل شد، حتما رسول خدا بالای منبر بود؟ مجلس مخاطبه داشت ؟ جمعیتی در پای منبر رسول خدا به عنوان مخاطب مطرح بودند؟ جمیع مسائلی که به عنوان قرآنیت بر رسول خدا نازل می شد آیا لازم بود که به دنبال آن، رسول خدا مردم را در مسجد جمع بکند و خودش برود بالای منبر و مجلس مخاطبه تشکیل بدهد؟ یا اینکه وحی دارای کتّابی بود، افرادی بودند که مسئولیت کتابت وحی را داشتند و آنچه که بر رسول خدا وحی می شد، رسول خدا به آنها می فرمودند و آنها می نوشتند و ثبت و ضبط می کردند؟

آنچه که تحقیق در این باب اقتضا کرده این است که در زمان رسول خدا آیات مختلفه ای که نازل می شد، روی چیزهایی مختلفی نوشته می شد، یک قسمت روی پوست مثلا آهو نوشته می شد، یک قسمت روی چوبها نوشته می شد، یک قسمت روی پوست درختان و امثال ذلک نوشته می شد ولی بالاخره آنچه که بر رسول خدا نازل می شد، اینطور نبود که الان یک آیه ای نازل بشود بعد هم رسول خدا بلافاصله مسئولیت داشته باشد که مردم را در مسجد جمع بکند و آنها را به صورت خطاب مخصوصا در این آیاتی که متضمّن خطاب است مخاطب قرار بدهد. باید واقعیت مسأله را ملاحظه کنیم.

خطابات شفاهیه قبل از آنکه به حکمش برسیم که«هل تختّص او تعمّ » اصلا ما خطابات شفاهیه ای از رسول خدا نداریم. تمام اینها خطابات الهیه است و خطابات الهیه هم به صورت وحی بر رسول خدا وحی می شده و رسول خدا به عنوان یک مبلّغ و به عنوان بیانگر وحی، این مسائل را

ص:366

برای مردم مطرح می کردند. و آیا ممکن است در آنجایی که خطاب، مخاطبش عبارت از خداوند است و مخاطبش عبارت از بشر است، آن مسائلی که ما در خطابهای حقیقیه مطرح می کنیم و مخصوصا عنوان شفاهی که معنای شفاهی یعنی از دو لب خطاب کننده شنیده شده و از زبان خطاب کننده شنیده شده، این اصلا در رابطۀ با خداوند نسبت به بشر معقول است حتی در همان خطابهای خاصّه ای که خداوند به رسول خودش دارد مثل اینکه می فرماید: «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ » که مخاطب خداوند است، و مخاطب، شخص رسول خداست، اما نحوۀ خطاب و کیفیت خطاب آیا این چنینی بوده ؟ آیا ما می توانیم بگوییم: خداوند در این خطابی که به رسول خدا داشته«یا أَیُّهَا الرَّسُولُ هو خطاب شفاهی» با اینکه خطاب کننده خداوند است و مخاطب هم شخص رسول خداست بدون اینکه پای مردم مطرح باشد؟ آیا می توانیم بگوییم: «هذا الخطاب الصادر من الله الی رسوله النبی الاکرم هو خطاب شفاهی ؟» یا خطاب شفاهی، از لوازم جسم است، از لوازم انسان است که به عنوان خطاب شفاهی مسأله را مطرح بکند؟

لذا اشکالاتی در اینجا مطرح است در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» اولا رسول خدا خطاب کننده نیست «إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی » ثانیا مجلس مخاطبه ای وجود نداشته که شما حاضرین در مجلس تخاطب را فرض می کنید و ثالثا خطاب خداوند نسبت به مردم به این صورت که در ذهن ما از خطاب متصوّر است، یک معنای مستحیلی است. لذا اگر واقعیت مسأله را بخواهیم بررسی کنیم با توجه به این مسائل، باید بررسی کرد.

پرسش:

1 - راه حل مرحوم آخوند ره برای خطابات شرعیه را بیان کنید.

2 - حقیقت وجود انشائی چیست ؟

3 - استفهام انشائی را توضیح دهید.

4 - چرا در احکام شرعی احتیاج به جواب مرحوم آخوند ره نداریم ؟

ص:367

درس ششصد و هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مخاطب و مخاطب در خطابات قرآنیه

بحث در این بود که این احکامی که کتاب الله به صورت خطاب مطرح می فرماید، مثل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» یا«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » و امثال ذلک، پیداست که این عنوانی که در علم اصول در این بحث مطرح کرده اند و تعبیر این بود که آیا خطابات شفاهیّه اختصاص به حاضرین دارد یا شامل غائبین و معدومین هم می شود؟ این ناظر به آیاتی از همین قبیل است که عرض شد. اینجا ما اشاره کردیم که باید این معنا را ملاحظه بکنیم که اولا در این قبیل از آیات، مخاطب و مخاطب کیست ؟ آیا چه کسی خطاب می کند به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»؟

اینکه شما مجلسی را به نام مجلس تخاطب فرض می کنید و افرادی را به عنوان حاضرین در مجلس تخاطب فرض می کنید و آنها را بلااشکال قدر متیقن از مخاطبین می دانید، آیا مسأله به حسب واقعیت و به حسب حقیقت، این چنین است ؟

و به عبارت روشن تر: در این مسأله اصولیه ما کاری به کتاب الله نداریم و یک مسأله دیگری را

ص:368

داریم مطرح می کنیم که خطابات قرآنیه خارج از دائرۀ این مسأله است، یا اینکه داریم واقعیت وضع خطابات قرآنیه را بررسی می کنیم ؟ این عنوانی که در تعبیر مسألۀ اصولیه مطرح است، معنایش این است که ما یک خطاب کننده بشری داریم و یک مخاطبینی داریم که بشر هستند. مجلسی داریم به نام مجلس مخاطبه، خطابی داریم به عنوان خطاب شفاهی که شفاهی؛ یعنی از لبها و زبان خطاب کننده شنیده می شود، مثل همین تعبیر شفاهی که شما در مواردی مطرح می کنید، می گویید: ما شفاها با شما مذاکره کردیم، امتحان شفاهی در مقابل امتحان کتبی، مسأله شفاهی؛ یعنی اینکه انسان روبرو و با زبان و لبان خودش مطلبی را بیان بکند. آیا واقعا در این خطابات، این چنین بوده است ؟ ما می دانیم که خطاب کننده در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» اصلا رسول خدا نیست. رسول خدا حامل خطاب الهی است و مبلّغ بیان خدا و کلام خداست و خطاب کننده، عبارت از خداوند است. در خداوند، خطاب شفاهی، تصور نمی شود. این لازمه اش، جسم بودن است و در آنجا این مسائل، امتناع عقلی دارد و ممکن نیست چنین چیزهایی تحقق داشته باشد.

ثانیا: بعد از آنکه این«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» بر رسول خدا وحی شد، آیا رسول خدا بالای منبر بودند، مجلسی بود، جمعیتی بودند، مخاطبینی بودند؟ یا اینکه اگر فرضا قبلا این آیه بر رسول خدا نازل شد، لازم بود که فوری اعلام بکند، مردم را جمع بکند، مجلس مخاطبه تشکیل بدهد تا خطاب«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» (با قطع نظر از اشکال اول) به صورت خطاب شفاهی از رسول خدا بتواند تحقق پیدا کند؟

آیا مسأله اینطور بوده است که هر آیه ای بر رسول خدا نازل می شده است، یا حداقل آیاتی که متضمن خطاب بوده است، بر رسول خدا لازم بوده است که به مقتضای خطاب، مجلس مخاطبه تشکیل بدهد و در آیاتی که به صورت خطاب مثلا نبوده است، چنین نیست ؟ اگر«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » نازل می شده است چون خالی از خطاب بوده است، لازم نبوده است که رسول خدا مجلس مخاطبه تشکیل بدهد اما در آیه صوم، چون خطاب وجود دارد«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » به صورت خطاب مطرح است بر رسول خدا چنین چیزی لازم بوده است ؟

واقعیت در ابلاغ وحی به مردم

پیداست که اینها یک مسائلی است که با واقعیت تطبیق نمی کند. آنکه با واقعیت تطبیق می کند، این است که آیات قرآنیه تدریجا به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وحی می شده است و رسول خدا افرادی را به عنوان کاتبین وحی و کتّاب وحی، مأمور کرده بودند که این آیات را بنویسند و ثبت و ضبط بکنند و

ص:369

حتی در این رابطه، یک نکته دقیقی وجود دارد: (این بحث امروز را چون جنبه های دیگر هم دارد، دقت بفرمایید).

حتی در همین آیاتی که متضمن خطابه است، وقتی که انسان قرآن را ملاحظه می کند، می بیند که خطابات قرآنی دوجور هستند: بعضی ها مصدّر به کلمۀ«قل» هستند؛ یعنی در حقیقت خطاب اصلی به رسول خداست که تو اینطوری مثلا خطاب بکن، مثل آیه اول در سوره کافرون که خداوند می فرماید: «قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ »، یک خطاب از ناحیۀ خداوند به خود رسول خداست به عنوان «قل»، یک خطاب هم مقول قل است و او خطاب به کافرین، به عنوان«یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ ».

مسأله به این صورت است که حتی در همین جا هم دو نکته وجود دارد که آن خطاب شفاهیه در ذهن ما اصلا تصور نمی شود: یکی اینکه این«قل» معنایش این است به حسب تعبیرات ما؛ یعنی تو به نمایندگی از خداوند، برو این حرف را بزن. حالا ما اگر کسی را نماینده کردیم و گفتیم: برو به زید به عنوان نماینده من، این حرف را بزن. نماینده می رود همان حرف را به عنوان نمایندگی مطرح می کند، دیگر کلمه«قل» به عنوان ابلاغ به آن طرف و تبلیغ به آن طرف، مطرح نیست.

به عبارت دیگر: ما با نظر بدوی که مسأله را ملاحظه کردیم، باید آن که مسأله مقصود اصلی است «یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ » باشد و اینکه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم این«یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ » را بگوید، اما اینکه«قل» هم ضمیمه مطلب باشد بطوری که شروع آیه با کلمۀ«قل» باشد و اگر این کلمه«قل» حذف بشود، اصلا سوره ناقص است و یک جملۀ از سوره را کأنّ کنار گذاشته ایم، حکایت از این معنا می کند که این خطاب به آن صورتی که از خطابات شفاهیه در ذهن ما تمرکز دارد، نیست.

علاوه در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» شبهه ای است که کسی بگوید: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مؤمنین را در مسجد جمع کرد و رفت بالای منبر گفت: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» اما در«قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ » هم یک مجلس مخاطبه ای با کافرین و یا حداقل رؤسای کافرین، ترتیب داد که عمل به این دستور، مستلزم این بود که یک مجلس مخاطبه ای با کفار ترتیب بدهد که اگر ترتیب نداده باشد که تاریخ هم حکایت نمی کند - نعوذ بالله - در تبلیغ رسالت و در انجام مأموریّت، یک نقصی وجود داشته است.

آیا مسأله اینطور بوده است که رسول خدا به دنبال نزول سوره کافرون، مجلس مخاطبه ای از کافرین ترتیب داد و به صورت خطاب، به ایشان گفت: «یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ» آیا مسأله به این صورت است ؟

هیچ تاریخی و هیچ تفسیری حکایت از این معنا می کند. ما می بینیم در همین جا، با اینکه رسول خدا مأموریت دارد که خودش خطاب بکند«قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ »، با اینکه او مأموریت دارد به اینکه

ص:370

خطاب بکند، معذلک هیچ مجلس مخاطبه ای در این رابطه تشکیل نشده است و احدی هم این معنا را نقل نکرده است، تا چه برسد به آن آیاتی که مصدّر به کلمۀ«قل» نیست بلکه ابتداء خطاب از ناحیه خداوند تبارک و تعالی است و رسول خدا هیچ نقشی، جز بیان خطاب الهی ندارد. همۀ آن آیاتی که به عنوان«یا أَیُّهَا النّاسُ » یا به عنوان«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» بدون تصدیر به کلمه«قل» مطرح است، از این قبیل است. پس اینجا چه باید گفت ؟

قرآن کتاب پروردگار

آنچه حل این مسأله است و واقعیت را بیان می کند، عبارت از این است که اولا این نکته را باید ملحوظ قرار بدهیم که قرآن به عنوان کتاب مطرح بوده است، منتها کتاب مضاف الی الله تعالی. خود قرآن این عنوان کتاب بودن را در موارد متعدّد برای خودش به عنوان صفت بیان کرده است مثل همان اول سوره بقره: «الم ذلِکَ الْکِتابُ »، حالا چرا تعبیر به«ذلک» می کند و با اشاره به بعید این معنا را مطرح می کند؟ اینجا توجیهاتی در تفسیر بیان شده است لکن این جهتش به عنوان مسلّم است که قرآن از خودش به عنوان کتاب، «اَلْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ ، کِتابٌ مُبِینٌ ، أَنّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ » و امثال ذلک، تعبیر کرده است و این هم دو نکته دارد: در مسألۀ مقدمات تفسیر و وجوه اعجاز قرآن، آنجا یک نکته ای را در باب معجزه و کمال معجزه مطرح کرده اند، می گویند: معجزۀ کامله، نه در مقابل ناقصه، بلکه مثل فضیلت بیشتر، مثل مستحباتی که در نماز رعایت می شود. صلاة کامله؛ یعنی صلاة با مستحبات، در مقابلش صلاة صحیحه است، اما فاقد مستحبات است. معجزۀ کامله آن است که متناسب با آن امر رائج و شایع در زمان این معجزه و نزول این معجزه باشد. آنجا تحقیق مفصلی در این رابطه هست، مثلا در زمان حضرت موسی چون مسأله سحر و ساحری به عنوان مهمترین مسأله روز مطرح بود، معجزه حضرت موسی هم عبارت از آن عصا بود که به صورت اژدها درآمد و تمام آن چیزهایی که مدتها متخصصین در فن سحر، تمهید و تهیه دیده بودند، همه را یک جا بلعید و بعد هم حضرت موسی او را گرفت و به صورت همان عصای اول درآمد.

این کمال معجزه است که متناسب با آن جهت شایع در زمان تحقق این معجزه باشد. در زمان رسول خدا چون رواج بازار فصاحت و بلاغت بود، فصاحت و بلاغت از فنون کلام است، از فنون الفاظ است، لذا این یک جهت بود که معجزۀ کاملۀ متناسبه از قبیل الفاظ باشد، شبیه آن اشعار و نثرهایی که می گفتند و در بازار عکاض هر سال جمع می شدند و مبالغه و مفاخره می کردند و شاید مسابقه در این رابطه داشتند.

ص:371

حکمت کتاب بودن معجزۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

اما یک نکته مهمتری در این جهت وجود داشت که چرا معجزۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، عبارت از کتاب الله شد؟ نکته مهمترش این مسأله است که چون اسلام، یک دین همیشگی و دین جاویدان است و تا روز قیامت می بایست و می باید این دین باقی بماند، معجزه های دیگر از قبیل اژدها شدن عصا، از قبیل زنده کردن مرده ها و نجات دادن اکمه و ابرص در زمان عیسی، اینها قابلیت بقا ندارد، اینها یک مسائلی است که تا خود آن پیامبر حیات دارد، امکان تحقق دارد اما بعد از آنکه آن پیامبر از دنیا رفت، دیگر مسأله زنده کردن مرده و امثال ذلک معنا ندارد تحقق پیدا کند.

اما دینی که هدفش دوام و بقاست و باید تا روز قیامت باقی بماند، باید معجزه همیشگی داشته باشد. معجزه همیشگی، جز کتاب، چیز دیگری نمی تواند باشد.

کتاب است که می تواند باقی باشد و این تحدّی کتاب است که در همه زمانها محفوظ است، همان قرآنی که در حین نزول می گفت: «لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً»، الآن هم این آیه و امثال این آیه، پشتوانه قرآن است؛ یعنی جن و انسی که دعوت شده اند به اینکه مثل قرآن را بیاورند و آیه می گوید: نمی توانند، اینها جن و انس زمان نزول قرآن نبودند، همان تحدّی قرآنی، الآن هم به قوّت خودش باقی است. الآن هم قرآن فریادش بلند است که اگر می توانید یک سوره مثل صور قرآنی بیاورید، حتی کوچک ترین سوره قرآن که عبارت است از سوره کوثر است که با بسم الله، مجموع آیاتش 4 آیه بیشتر نیست، آن هم آیات بسیار کوتاه، قرآن همین الآن هم دارد می گوید: اگر جن و انس جمع بشوند یک سوره ای مثل سوره کوثر، نمی توانند بیاورند. اکنون هم این صدای قرآن و این ندای قرآن بلند است و بشر با کمال رشدی که در مسائل علمی و ادبی و فصاحت و بلاغت داشته است، همین الآن هم عملا اظهار عجز می کند و آنهایی هم که به ادعای خودشان در مقام تعارض با قرآن برآمدند و یک چیزهایی به هم بافتند، فقط متخصصین به ریش آنها خندیدند و جواب آنها را با پوزخند دادند که بتوانند در مقابل قرآن بایستند.

پس در حقیقت، نکته مهم برای اینکه معجزۀ رسول خدا به عنوان کتاب مطرح شد، جاوید بودن این دین و همیشگی بودن و اینکه در هر زمان، این معجزه به همان صورت اول خودش محفوظ است و همان فریاد هل من مبارزی که از روز اول داشته است، همان فریاد الان هم به همان صورت، هست و همان طوری که در روز اول، کسی نتوانست به مبارزه برخیزد، حالا هم همینطور است.

ص:372

جمع قرآن در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

لازمۀ اینکه قرآن خودش را به عنوان کتاب معرفی کرده است، یک مطلبی است و آن این است که ترتیب آیات قرآن به دستور رسول خدا و آن هم نشأت گرفته از وحی الهی است و الاّ کتاب نیست.

اگر یکی از برادران شما بخواهد کتابی تألیف بکند و اگر تمام این مطالب کتاب را به صورت یادداشت تهیه کرده است، تا زمانی که این یادداشت ها تنظیم نشده باشد، تا زمانی که تقدیم و تأخیر مطالب به دست خود این نویسنده مشخص نشده باشد، خودش هم نمی گوید: من کتابی تألیف کرده ام، می گوید: من یادداشت هایی دارم که می خواهم این یادداشت ها را به صورت کتاب درآورم.

وقتی که این یادداشت ها تنظیم شد، تقدیم و تأخیر مطالب به دست خود نویسنده، محقق شد، آنوقت «یصدق علیه الکتاب».

آیا با توجه به این نکته، ما می توانیم ادعا بکنیم که از یک طرف، قرآن به عنوان کتاب، خودش را توصیف کرده باشد و از یک طرف دیگر، بگوییم: آیاتی که بر رسول خدا نازل شد به صورت متفرق، نوشته شد اما جمع این آیات و تنظیم این آیات و تقدیم و تأخیر این آیات، هیچ ارتباطی به رسول خدا و به وحی نداشت ؟ می توانیم این معنا را ملتزم بشویم«کما التزم به العلامة الطباطبائی المفسر الکبیر؟» یا خود همین عنوان کتاب بودن، با قطع نظر از شواهد و ادلّه دیگری که در این رابطه هست، ما را دلالت می کند بر اینکه آنکه به عنوان قرآنیّت و کتاب مطرح بوده است، تمام اینها به دستور رسول خدا و آن هم نشأت گرفته از وحی الهی است.

بله؛ در باب جمع قرآن، یک مطالب دیگری هست، از جمله آنکه به ما خیلی مربوط است، جمعی به امیر المؤمنین(علیه السلام) مربوط است درحالی که آن جمع امیر المؤمنین، جمع قرآنی نبوده است.

«جمع القرآن و جمیع ما یتعلق بالقرآن من شأن النزول و التفسیر و التأویل»، این مربوط به امیر المؤمنین(علیه السلام) بوده است و منحصرا هم تنها کسی که همه مسائل مربوط به قرآن را و آنهم در جمیع ابعاد و جوانبش نوشتند و ثبت کردند، فقط امیر المؤمنین(علیه السلام) بود. اما جمعی که مربوط به اصل قرآن است و به عنوان کتاب الله است، با قطع نظر از شأن نزول و تأویل و تفسیر، این را نمی شود به هیچ ملاکی، بگویم: به دست رسول خدا نبوده است و رسول خدا مثلا یک یادداشت هایی را باقی گذاشته است و بعد هم گفته: این یادداشت ها و این هم شما، خودتان هر کاری می خواهید دربارۀ این یادداشت ها انجام بدهید. این یک مسأله ای نیست که با این جهت که عرض کردیم، تطبیق بکند. این یک بحث خارجی بود تا ان شاء الله نتیجه گیری کنیم.

ص:373

پرسش:

1 - مخاطب و مخاطب در خطابات قرانیه کیست ؟ و چه استفاده ای از آن می توان برد؟

2 - آیا در ابلاغ وحی به مردم بر رسول خدا لازم بود که با مردم مخاطبه داشته باشند؟ چرا؟

3 - معنای کتاب بودن قرآن چیست ؟

4 - حکمت کتاب بودن معجزۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بیان کنید.

5 - دلیل بر جمع قرآن در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چیست ؟

ص:374

درس ششصد و هفتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شفاهی نبودن خطابات قرآنیه

خطاباتی که در کتاب اللّه مطرح است، چه آن خطاباتی که مصدّر به کلمۀ«قل» نباشد و چه آنهایی که مصدّر به کلمۀ«قل» هست و در حقیقت، بعد از«قل» مقولش خطابی است که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صادر می شود، مثل«قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ »، در هیچ کدام از اینها، عنوان خطاب شفاهی به آن معنایی که ما در مسألۀ خطاب شفاهی تصور می کنیم و آن خصوصیاتی که ما در خطاب شفاهی مطرح می کنیم، نیست. بلکه قرآن به عنوان یک کتاب، نازل شده است و به عنوان یک معجزه جاویدان و به عنوان یک مبیّن احکام«الی یوم القیامه» است. قرآن به این عنوان نازل شده است و ما باید در رابطه با خطابات این چنینی، اشباه و نظائرش را در نظر بگیریم و اصلا کلمۀ خطابات شفاهیّه را کنار بگذاریم، چون ما یک بحث فرضی نداریم، ما یک بحث حقیقی و بحث واقعی داریم، نه یک بحث تخیّلی و غیر واقعی. ما می خواهیم ببینیم که این«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» ها که در قرآن وارد شده است، به چه کیفیت است ؟ مخاطبش چه کسی است ؟ یا«یا أَیُّهَا النّاسُ » که در بعضی از آیات وارد شده است و اشباه ذالک

ص:375

از خطابات ؟

برای روشن شدن این مطلب که مطلب خیلی روشن و خیلی واضحی هم هست، منتها ما به اشباه و نظائرش توجه نکرده ایم و روی عدم توجه، خودمان را در یک وادی عجیبی انداخته ایم. یک کسی می گوید: خطاب به معدوم، ممتنع است و یک کسی می گوید: ادات خطاب برای خطاب حقیقی وضع نشده است بلکه برای خطابات ایقاعیۀ انشائیه وضع شده است که مرحوم آخوند(ره) از این طریق می خواستند مشکل را حل بکنند. ما عرض کردیم که این خطابات اصلا عنوانش، عنوان خطاب شفاهی نیست، اینها خطابات کتبیه است، اینها مربوط به کتاب است. اول ببینیم در اشباه و نظائرش، آیا مسأله چنین است ؟ فرض کنیم که«فی زماننا هذا» از این قبیل مسائل، زیاد داشته ایم، منتها بعضی ها موضوعش، موضوع مقطعی بوده است و بعضی ها موضوعش برای همیشه هست.

خطابات کتبی

برای روشن شدن بحث، وقتی که امام بزرگوار، در وصیت نامه و یا در اعلامیه و یا در سخنرانی، می فرماید: ای ملت ایران، بر شماست که این انقلاب را حفظ کنید، ما چطور این را در اعلامیه توجیه می کنیم ؟ "ای ملت ایران" آیا مخاطبی در موقع نوشتن این اعلامیه وجود داشته است ؟ یا حتی در آنجایی که به عنوان خطاب هم مطرح می کرده است اصلا وجود حاضرین، هیچ گونه نقشی در این مسأله نداشته است ؟ آیا این تعبیرات، تعبیرات غیرصحیح است؛ یعنی غیرحقیقی است و به صورت مجاز است ؟ یک کسی که رهبریّت یک امتی را به عهده دارد و قیادت یک ملتی را به عهده دارد و به عنوان خطاب، اینها را مخاطب قرار می دهد، در وصیت نامه خودش از مردم می خواهد، به صورت خطاب و یا به غیر صورت خطاب، آیا در اینجا مسأله چطوری توجیه می شود؟ چطوری قابل حل است ؟ آیا اصلا خطاب نیست ؟

قبل از پیروزی انقلاب، این خطابهایی که امام بزرگوار در اعلامیه ها داشتند، مثل ای ملت ایران بپاخیزید، در مقابل طاغوت مبارزه کنید و از اسلام حمایت کنید، با ظلم و ستم و ستمگری مبارزه کنید، این اعلامیه ها به دست من و شما می رسید، آیا در موقع نوشتن، مخاطب حاضری بوده است ؟ مجلس مخاطبه ای تحقق داشته است ؟ یا اینکه در خطاب کتبی، خصوصیتی هست که در خطابات شفاهیّه وجود ندارد؟ در خطابات شفاهیّه، مخاطب حاضر در مجلس تخاطب، لازم دارد. اما مخاطب حاضر، در خطابات کتبیه ولو به صورت مقطعی مثل همین مبارزۀ با طاغوت که در یک محدوده خاص و در یک زمانهای خاصی بوده، معذلک هیچ گونه مخاطب حاضر در مجلس

ص:376

تخاطب لازم نداشت و کسی هم نمی تواند بگوید: این نوع خطابات، در اعلامیه ها و نوشته ها خطابات غیرحقیقیه است و خطاب، همان است که از زبان بیرون می آید، چرا شما خطاب را وصف شفاهی برای آن ذکر می کنید؟

معلوم می شود که عنوان شفاهی بودن در لزوم حضور مخاطب و مجلس مخاطبه نقش دارد، اما اگر خطاب، جنبۀ شفاهی بودن و وصف شفاهی بودن را نداشته باشد، خطاب، خطاب کتبی باشد ولو اینکه اصلا زمانش بعد از موت خود این مخاطب، مثل وصیت نامه باشد چنین چیزی لازم نیست.

وصیت نامه از آن مسائلی است که مربوط است به بعد از فوت خطاب کننده است. در وصیت نامه امام بزرگوار، ما این قبیل تعبیرات را ملاحظه کردیم و همین وصیت نامه اخیری که از مرحوم آیة الله العظمی گلپایگانی(ره) در رابطۀ با حفظ اصل جمهوری اسلامی و دستاوردهای جمهوری اسلامی و تطبیق جمهوری با جمیع احکام و قوانین اسلامی، شما هم ملاحظه کردید، چرا اینجا نمی گویید: این خطاب کننده دارد یک مطلبی را می گوید که مربوط به بعد از فوت اوست. هیچ گونه مجلس تخاطبی هم وجود نداشته است و مخاطبی هم نبوده است. شبی و نیمه شبی مشغول نوشتن این وصیت نامه شده اند درحالی که هیچ کسی هم وجود نداشته است.

اینها مسائلی است که بین خود ما رائج است و ما با مسأله به صورت واقعی برخورد می کنیم. ما می گوییم: امام بزرگوار، همه ملت ایران را مخاطب قرار داده است. چطور می شود که همۀ ملت ایران را مخاطب قرار بدهد؟ به خطاب کتبی که معنی خطاب کتبی، این است که این نوشته و این اعلامیه و این وصیت نامه در مرءی و منظر و مورد ملاحظه و مطالعه قرار بگیرد و هرکسی مسئولیت و وظیفه خود را از ملاحظۀ آن، احساس بکند و بعد هم در مقام عمل، برطبق آن رفتار بکند. قرآن هم همین است.

ما مکرر عرض کردیم که اسلام، در روش تقنین و کیفیت قانون گذاری، یک راه خاصی را برای خودش انتخاب نکرده است، همان راهی که عقلای عالم در مقام تقنین و قانون گذاری دنبال کرده اند و اتخاذ کرده اند، اسلام هم به همین صورت است، راه خاصی ندارد و کتاب الله به عنوان کتاب است.

همان طوری که دیروز عرض کردم که خود قرآن، خودش را توصیف می کند«بانّه کتاب الله» و آن هم در موارد متعدد و در مواضع گوناگون. چیزی که به عنوان«کتاب الله» مطرح است، خطابهایی هم که در آن وجود دارد، چرا شما اسمش را خطاب شفاهی می گذارید؟ «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ، لیس بخطاب شفاهی» بلکه آنچه جزء قرآن است و به عنوان قرآنیّت مطرح است، باید بگوییم: «جزء من کتاب اللّه». اگر کتاب الله است، دیگر شفاهی چه معنا دارد؟

ص:377

شفاهی، در مقابل کتبی است و کتاب در مقابل گفتن است، چطور می شود که از یک طرف، به عنوان قرآنیّت«و جزء من کتاب الله» مطرح باشد و از یک طرف هم اسمش را خطاب شفاهی بگذاریم ؟ جمع بین این دو، امکان ندارد مخصوصا با توجه به آن نکاتی که دیروز ذکر شد که هیچ تاریخی و هیچ دلیلی بر این معنا قائم نشده است که هروقت آیه ای به صورت خطاب نازل می شده است، چه مخاطبش مؤمنین باشد و چه مخاطبش کافرین باشد، رسول خدا یک مجلس مخاطبه ای تشکیل داده باشد و آن مخاطبین مؤمنین یا مخاطبین کافرین را در آن مجلس مجتمع کرده باشد.

واقعیت مسأله این است که تدریجا این آیات نازل می شود و چون به عنوان کتاب مطرح بود، رسول خدا عده ای را مأمور برای کتابت کرده بودند و به عنوان کتّاب وحی، معروف شده بودند و مفاد این آیات و احکامی را که این آیات، متضمن آنها بود، آنها برای مردم بیان می شد و مردم عمل می کردند، گاهی هم نیاز نداشت به اینکه توضیحی داده بشود، همین که مردم می فهمیدند که یک آیه ای به عنوان«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» وارد شده است، می فهمیدند که یکی از دستورات اسلام، وجوب وفاء به کل عقد و آنهم با آن استفاده های زیادی که فقهای ما از این قبیل آیات می کنند.

تأیید مطلب به اشتراک احکام بین مؤمن و کافر

نکته دیگری که تأیید می کند مسأله را، یک بحثی است که در قواعد فقهیه مطرح است و آن بحث این است که کفار همان طوری که مکلف به اصول عقائد هستند و واجب است که نبوّت و سائر اصول اعتقاد اسلام را بپذیرند، همان طور، مکلف به فروع هم هستند؛ یعنی آیۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»

اینطور نیست که فقط بیان حکم نسبت به مؤمنین داشته باشد یا آیه ای که در باب صوم است«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » که کفار بگویند: از اول ما از دائرۀ این حکم خارج هستیم برای اینکه «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ »، دیگر نگفته است که برای همه صیام لازم است. آنجا در این مسأله بحث کرده اند و گفته اند: این آیاتی هم که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» در آن ذکر شده است، اینها به عنوان مثال مطرح است و به عنوان اشارۀ به یک خصوصتی از بعض از مکلفین، مطرح است و الاّ همه احکام اسلام، آن طوری که محققین معتقد هستند، هم مؤمنین و مسلمانها را شامل می شود و هم کفار را و آنها هم مکلف به نماز و روزه و امثال ذلک از مسائل عملیه هستند.

ارتکاز عرف

مؤید دیگر، این است که انسان نباید در مسائل، خیلی روی عناوین و اصطلاحات تکیه بکند.

ص:378

خود انسان دارای یک ارتکازی است، هرکسی دارای یک فهم خاصی است. ما وقتی که به آیۀ حج برخورد می کنیم«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » می بینیم که هیچ گونه خطابی در آن وجود ندارد اما سراغ آیۀ صوم که می آییم، می بینیم که خطاب در آن وجود دارد: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » آیا در فهم این دو قانون و این دو حکم و این دو فریضه که یکی به لسان«لِلّهِ عَلَی النّاسِ » مطرح شده است و یکی به لسان«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» مطرح شده است، دوجور حکم را می فهمیم و دو نحوه استنباط حکم داریم و دو کیفیت از این دو آیه برداشت می کنیم ؟ می گوییم: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ » چون فاقد خطاب است، این یک نوع حکم را بیان می کند که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » بیان نمی کند؟ آن طور دیگری است و آن نحوه دیگری است ؟ ارتکاز خود ما در استفاده حکم، از این دو آیه که یکی متضمن خطاب است و دیگری فاقد خطاب است، آیا«بیننا و بین وجداننا علی نحو واحد» نیست ؟ می گوییم: بین اینها فرق وجود دارد؟ در آنجا باید یک تأملی در آن کرد، ببینیم که اختصاص به حاضرین در مجلس تخاطب دارد و قاعدۀ اشتراک و امثال ذلک مطرح است اما در«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ » به همان صورت قضیه حقیقیه ای که مطرح کردیم و توضیح دادیم است و این قابل مناقشه نیست ؟

آیا برخورد ما با این دو آیه و نحوۀ استفاده حکم از این دو آیه اینطوری است که یکی مستقیما و بلاواسطه حکم را در اختیار ما می گذارد و یکی غیرمستقیم و با کمک قاعدۀ اشتراک، حکم را در اختیار ما می گذارد؟ آیا ما در برخوردمان با این دو آیه، اینطوری برخورد می کنیم ؟ یا اینکه«بیننا و بین وجداننا» هیچ فرقی برای ما نمی کند که چه قرآن بفرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» یا به صورت غیرخطاب بگوید: «یجب علی الذین آمنوا الوفاء بالعقود»؟ آیا فرقی بین این دو در استفادۀ حکم از«کتاب الله» هست ؟

غیرواقعی بودن بحث در کتب اصولی

همه اینها ما را هدایت می کند به اینکه بحث، به این صورتی که ظاهر تعبیرات عناوین اصولیه ما را هدایت می کند، یک بحث غیرواقعی است و ما بحثمان در خطابات قرآن است و خطابات قرآن خطابات کتبیه است و در خطابات کتبیه هم، آن خصوصیاتی که در خطابات شفاهیه لازم است، در آن اعتبار ندارد و عنوان خطاب هم از حقیقت بودن خارج نمی شود. اینطور نیست که اگر ما در خطابات کتابیه بگوییم: مخاطب خاصی، حضور در مجلس تخاطبی و امثال ذلک لازم نیست، یک مسأله غیر حقیقی و تسامحی و تجوّزی را مرتکب شده باشیم.

ص:379

لذا به این کیفیتی که ما عرض کردیم، هم مسأله از عنوان فرضی خارج می شود و یک صورت واقعی و حقیقی پیدا می کند و هم حکم مسأله روشن می شود. با توجه به این توضیحاتی که عرض کردیم چه کسی می تواند ادعا بکند که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» اختصاص به آن 50 نفر یا 500 نفر از مؤمنین که در مجلس خطاب فرضی بودند و یا در زمان نزول این آیۀ شریفه بودند دارد؟ لذا مسأله، هم موضوعا و هم حکما با توجه به واقعیّت«کتاب الله» موضوعش این است و حکمش هم یک حکم روشنی است و هیچ فرقی نمی کند بین آیه حج که«لِلّهِ عَلَی النّاسِ » به صورت غیر خطاب، مسأله را مطرح کرده است و بین آیۀ صوم که مسأله را به صورت خطاب مطرح کرده است. در استفاده این دو حکم و دو قانون الهی از کتاب الله، بین آیتین هیچ گونه فرقی نیست.

کما اینکه به ارتکاز خودمان هم که مراجعه بکنیم و این حرفها و حدیثهای تخیّلی در این مسأله را کنار بگذاریم، وجدان ما هم گواه این مسأله و شاهد این معنا خواهد بود. لکن ما برای اینکه خیلی هم حرفهای آنها را کنار نگذاشته باشیم، یک بحث فرضی راجع به دو ثمره ای که مرحوم آخوند از قول آنها برای بحثشان ذکر کرده است، را روی مبنای آنها، یک مقدار بحث می کنیم و الاّ روی این راهی که ما طی کردیم، اصلا جای این حرفها نیست و موضوع برای این حرف ها وجود ندارد. پس بحث ما فردا روی آن دو ثمره، برطبق مبنای بحث در کتابهای اصولیه است و با صرف نظر از این مسائل واقعیه ای که در رابطه با قرآن و خطابات قرآنیه عرض کردیم.

پرسش:

1 - شفاهی نبودن خطابات قرانیه را توضیح دهید.

2 - خصوصیت خطابات کتبی چیست ؟

3 - از اشتراک احکام بین مؤمن و کافر چه استفاده ای در مقام می توان کرد؟

4 - ارتکاز عرف از خطابات غیرشفاهی چیست ؟

ص:380

درس ششصد و هفتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ اختصاص داشتن خطابات به مشافهین

این بحث به آن کیفیتی که در مثل کتاب کفایه و سایر کتابهای اصولی بحث شده است، و این خطابات قرآنیه را به عنوان خطابات شفاهیه مطرح کرده اند و بعد بحث کرده اند که آیا اختصاص به موجودین، بلکه حاضرین در مجلس تخاطب دارد، یا اینکه شامل غیر حاضرین در مجلس تخاطب هم می شود؟ روی این کیفیت بحث به همان طرز معمول، دو ثمره ذکر کرده اند، که سهم ما در این ثمره ها در حقیقت فرضی است، یعنی روی آن تقدیر بحث می کنیم، می خواهیم ببینیم روی آن تقدیر آیا این دو ثمره ای که بر این نزاع مترتب کرده اند، صحیح است یا نه ؟

حجیت ظواهر برای مشافهین

در ثمرۀ اول گفته اند که اگر خطابات شفاهیه اختصاص به حاضرین در مجلس تخاطب داشته باشد، در نتیجه ظواهر این خطابات برای حاضرین حجیت دارد، آنها مخاطب هستند اما اگر بگوییم

ص:381

که این خطابات غیر حاضرین را هم می گیرد، غائبین را هم شامل می شود، بلکه معدومین را هم شامل می شود، و همۀ مؤمنین را تا روز قیامت به عنوان مخاطب شامل می شود، نتیجه این می شود، که ظواهر این خطابات برای همه حجیت پیدا می کند.

پس خلاصۀ ثمرۀ اولی این است که آیا«ظواهر هذه الخطابات حجة بالنسبة الی الحاضرین فی مجلس التخاطب، او حجة بالنسبة الی العموم ؟» آنهایی که می گویند: خطابات اختصاص به حاضرین دارد، پس حجیت هم در محدودۀ حاضرین است، و آنهایی که می گویند: خطابات عمومیت دارد، پس دائرۀ حجیت ظواهر هم در مورد این خطابات عمومیت دارد. این یک ثمرۀ مهمه ای است که بر این نزاع مترتب می شود.

مرحوم آخوند(ره) ترتّب و ثبوت این ثمره را انکار می کند، می گوید: این ثمره مترتب بر این نزاع نخواهد شد. بیان ایشان به این برمی گردد که در باب حجیت ظواهر به طور کلی یک بحثی است از مباحث علم اصول که آیا ظواهر حجیت دارد یا نه ؟ اصلی به نام اصالة الظهور که برگشت آن به حجیت ظواهر است آیا وجود دارد یا نه ؟ اینجا یک نزاعی بین مشهور و بین محقق قمی صاحب کتاب قوانین(ره) واقع شده است و آن نزاع این است که مشهور قائلند به اینکه ظواهر کلمات برای عموم حجیت دارد، چه افرادی که در رابطۀ با این ظاهر مقصود به افهام باشند، یعنی غرض متکلم این باشد که از طریق ظاهر، مقصود خودش را به آنها افهام کند و چه غیر مقصود به افهام باشد، بطوری که اگر کسی صدای کسی را از پشت دیوار شنید، که مثلا او اقرار به سرقت کرد، اعتراف به این کرد که مال زید را من سرقت کردم، و شاید هم هدفش این بود که کسی در پشت دیوار این حرفها را نشنود، لکن اگر شنید، ظاهر حجیت دارد، ولو اینکه او مقصود به افهام نبوده است و چه بسا«قصد عدم افهامه»، لکن در عین حال، از نظر عقلا و اثری که عقلا بر ظواهر بار می کنند، فرقی نمی کند.

پس بین مشهور و محقق قمی در مسألۀ حجیت ظواهر این نزاع وجود دارد، که مشهور دائرۀ حجیت ظواهر را توسعه می دهند، و دارای هیچ قید و شرطی نمی دانند اما محقق قمی در مقابل مشهور می گوید: ظاهر کلام متکلم برای خصوص آنهایی که هدف متکلم افهام آنها باشد، و آنها مقصودین به افهام هستند، حجیت دارد.

خلط بین بحث حجیّت ظواهر و بحث مقصودین بافهام

مرحوم آخوند در جواب از این ثمرۀ اولی کأّن می فرمایند: یک خلطی در کار است. مسألۀ حجیت ظواهر، و مقصودین به افهام، یک مسأله است، و مسألۀ اینکه مخاطب کیست و تخاطب با

ص:382

چه کسی واقع شده است، مخاطبه بین چه کسانی تحقق پیدا کرده است، یک داستان دیگری است.

می فرمایند: در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»، فرض کنید که مخاطب، خصوص همان جمعیتی هستند که پای منبر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بودند، و مخاطبه بین رسول خدا و آنها واقع شد، و غیر از اینها هم هیچ کس مخاطب نیست، حتی آن کسی که دکّانش در فاصلۀ چند متری مسجد رسول خدا بوده است، لکن در مسجد حضور نداشته است، اما مخاطب منحصرا حاضرین باشند، معنایش این نیست که مقصودین به افهام هم همان حاضرین هستند. بین این دو خلط واقع شده است، که اگر مخاطب گروه خاصی بود، آیا مقصود به افهام هم همین گروه خاص است ؟ یعنی رسول خدا می خواسته است که فقط اینها در جریان«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» قرار بگیرند، یا این که یک حکمی است که همۀ مسلمانها تا روز قیامت باید در جریانش قرار بگیرند، و برطبق آن عمل کنند، ولو اینکه مخاطب، خصوص حاضرین در مجلس تخاطب باشد.

پس خلاصۀ بیان مرحوم محقق خراسانی به این برمی گردد، که اگر ما در باب حجیت ظواهر، همان نظریه مشهور را پیدا بکنیم، و بگوییم که ظواهر برای همه حجیت دارد، چه مقصودین به افهام و چه غیر مقصودین به ابهام، روشن است که ظاهر آیۀ«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» برای همه حجت است ولو مخاطب هم نباشند، ولو مقصود به افهام هم نباشد فرضا. اما اگر نظریه محقق قمی را انتخاب بکنیم، و دائرۀ حجیت ظواهر را منحصرا در محدودۀ مقصودین به افهام قرار دهیم، می فرمایند: اینجا هم همینطور است، کأن خلط شد بین اختصاص خطاب به حاضرین، و بین اینکه حاضرین تنها مقصود به افهام باشند.

در باب ظواهر یک وقت می گوییم: اختصاص به مخاطبین دارد، کسی در باب حجیت ظواهر، این حرف را نزده است، کسی که در مقابل مشهور ایستاده، محقق قمی است، ایشان هم کلمۀ مخاطب را نیاورده است، عنوانش این است، که آیا هدف متکلم از تکلم این کلام، افهام کیست ؟ می خواهد این مطلب را به چه کسی بفهماند، این چه فرقی می کند که خطاب اختصاص به حاضرین داشته باشد، یا نداشته باشد؟، ولو اینکه خطاب اختصاص به حاضرین داشته باشد، اما مقصودین به افهام عبارت از خصوص حاضرین نیست، بلکه مقصودین به افهام همه مؤمنین تا روز قیامت هستند، که رجوع کنند به این آیه شریفه و به این قانون الهی و حکم را از طریق این قانون استفاده کنند.

عدم حجیّت ظواهر برای غیر حاضرین

لکن مرحوم محقق نائینی(ره) همین حرفی که ابتداء در ذهن انسان می آید، ایشان با یک عنوان

ص:383

مختصری روی این معنا تأکید دارند، می فرمایند: روی این قول، اگر مخاطب خصوص آنهایی است که در مجلس تخاطب حاضر هستند، اگر مقصود از«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» این شد، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»

که در مجلس الان حاضر هستید، «یجب علیکم الوفاء بالعقود»، روی این احتمال، و روی این قول، اصلا چه معنا دارد که ما بگوییم: این کلام برای دیگران حجیت دارد و این آیه«حجة علی الجمیع» و یا تعبیر بکنیم که همه باید به این آیه رجوع کنند، همه باید از این آیه کسب تکلیف کنند؟ شما دارید می گویید: این دارد مخاطب حاضر در مجلس تخاطب را ذکر می کند(حالا من دارم توضیحا عرض می کنم) مثل اینکه اگر کأن رسول خدا بفرمایند: شما که در مجلس حاضرید، و مخاطب من هستید، شما صورتتان را به منبر من کنید. معنا ندارد که این حکم، یک حکم عامی باشد، و این حکم برای دیگران حجیت داشته باشد، و رجوع به این دستور بکنند.

می فرماید: آنهایی هم که قائلند به اینکه خطاب اختصاص به مشافهین و حاضرین دارد همان طوری که صاحب این ثمره ذکر کرده است، حجیت این خطاب فقط برای حاضرین و مشافهین است، و دیگران حق ندارند رجوع به این خطاب، و حکمی که این خطاب متضمن آن است بکنند.

لذا ایشان در مقابل مرحوم آخوند ایستادگی کرده اند و مسألۀ ترتّب مسأله را پذیرفته اند.

صحّت تمسّک به خطابات برای غیر مشافهین

لکن این بیان مرحوم محقق نائینی(ره) قابل قبول نیست، بخاطر یک نکته ای که در ضمن این بحثها ما اشاره کردیم، و آن نکته این است که آنهایی که قائل به این هستند که خطابهای شفاهیه عمومیت دارد، و غیر مشافهین را هم شامل می شود، آنها بلااشکال به آیه مراجعه می کنند، و مراجعه شان هم به نحو مستقیم است، یعنی به چیز دیگری نیاز ندارد، قاعده ای به نام اشتراک مورد احتیاج نیست. اما آنهایی که می گویند: این خطابات اختصاص به مشافهین دارد نه غیر مشافهین مثل ما که بعد از خطاب وجود پیدا کرده ایم و مکلف شده ایم، معنایش این نیست که ما این آیه را کنار بگذاریم، بگوییم: کان لم یکن چنین آیه ای وجود داشته، یا این آیه را فرضا مثل یک قصه ای فرض کنیم که حکایت از سرگذشت مسلمانان صدر اول می کند، مسأله که اینطور نیست. مسأله این است که ما هم به این آیه تمسک می کنیم، منتها تمسک ما یک واسطه احتیاج دارد، یک صغری و کبری لازم دارد. صغری این است که اول ثابت بکنیم که بر مسلمانها، بر حاضرین در مجلس تخاطب، وفاء به عقود واجب بوده است، بعد هم کبری این است که«اذا ثبت وجوب الوفاء بالعقود علی الحاضرین فی مجلس التخاطب فهو ثابتة علینا ایضا» برای اجماع یا ضرورتی که حکم می کند به این که ما با آنها

ص:384

اشتراک در حکم داریم.

پس درست است که ما به کمک ضرورت و اجماع بر اشتراک، حکم خودمان را استفاده می کنیم اما سؤال این است: لازم نیست که اول حکم آنها را ما استفاده بکنیم، لازم نیست که بفهمیم بر آنها وفاء به عقود لازم بوده یا نه ؟ اگر این معنا لازم است، ولو بعنوان صغری، و موضوع برای قاعدۀ اشتراک، ما حکم آنها را بدست بیاوریم، آیا با توجه به این معنا، صدق نمی کند که«یجوز لنا الرجوع الی الایه ؟» صدق نمی کند که«ان الایه حجة علینا؟»، هم کلمه حجیت در این جا صادق است، کلمۀ جواز رجوع در اینجا محقق است، منتها واسطه خوردن و نیاز به واسطه داشتن و یا نداشتن، سبب نمی شود که بگوییم: اگر ما مستقیما بتوانیم به آیه«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تمسک کنیم، و خطاب هم شامل ما باشد، اینجا صدق می کند که«ان ّ الایه حجة علینا». صدق می کند که بر ما واجب است رجوع به آیه. اما اگر ما آیه را به عنوان صغرای قیاسی قرار دادیم، و باید صغری وجود داشته باشد، تا کبری هم به دنبال آن بیاید، و نتیجه گیری کنیم، آیا اگر ما آیه را برای تشخیص صغری و بیان صغری، مورد نیاز و احتیاج بود، «لا یصدق انّه حجة علینا؟ لا یصدق انّه یجوز او یجب علینا الرجوع الی الایه ؟» قاعدۀ اشتراک مثل سایر کبری ها، کبری هیچ وقت مبیّن صغرای خودش نیست، «کل متغیر حادث» می گوید: من چه می دانم چه متغیر است، و چه متغیر نیست، آن را باید از خارج شما درست بکنید، اما من می گویم: هرکجا که مسألۀ تغیّر مطرح شد به دنبال آن حدوث هم وجود دارد، اما کجا مسألۀ تغیّر وجود دارد و کجا مسألۀ تغیّر وجود ندارد، این را دیگر کبری نمی تواند متکلف بیانش باشد، اثباتا و نفیا.

قاعدۀ اشتراک هم همینطور است، می گوید: «کل حکم ثبت علی الحاضرین فی مجلس التخاطب فهو یکون ثابتا علیکم بالضروره او الاجماع»، اما چه بر مخاطبین و مشافهین ثابت است آن را باید خودت بدست بیاوری. حالا که می خواهیم خودمان بدست بیاوریم، و آیۀ«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» را در رابطۀ با حاضرین بفهمیم معنایش چیست، تا هرچه نتیجه گیری کردیم به ضمیمۀ قاعده اشتراک برای خودمان ثابت بکنیم، آیا این سبب می شود که بگوییم که دیگر این آیه هیچ به درد شما نمی خورد، دیگر عنوان حجیت در این جا مطرح نیست ؟ انصاف این است که نمی توانیم این معنا را ملتزم بشویم.

پس مسأله اختصاص خطاب به مشافهین و حاضرین یک مسأله است، مسألۀ سعۀ دایرۀ حجیت حکمی که این کتاب متضمن آن حکم است، یک مسألۀ دیگری است، در عین اینکه خطاب اختصاص به آنها دارد«مع ذلک حجة علینا، و واجب علینا الرجوع الیها»، لذا اینجاست که ما

ص:385

برمی گردیم به فرمایش مرحوم محقق خراسانی و نتیجۀ بحث، انکار ثمرۀ اولی می شود. و لذا چه خطابات شفاهیه را منحصر به مشافهین بدانیم، و چه خطابات شفاهیه را عام بدانیم، از نظر اصالة الظهور، و حجیة الظواهر هیچ فرقی نمی کند. و باز فرقی هم نیست که ما در مسألۀ حجیت ظواهر، مقالۀ مشهور و نظر مشهور را قائل شویم، یا در بحث حجیت ظواهر، نظریه مرحوم محقق قمی را، که حجیت را منحصر به خصوص مقصودین به افهام می داند، نه منحصر به مخاطبین و حاضرین در مجلس تخاطب. لذا روی ترتیب بحث، این ثمرۀ اولی«کما قاله المحقق الخراسانی» مورد انکار است.

پرسش:

1 - ثمرۀ اول اختصاص داشتن خطابات به مشافهین چیست ؟

2 - خلط بین بحث حجیّت ظواهر و بحث مقصودین بافهام را از نظر مرحوم آخوند ره توضیح دهید.

3 - ردّ فرمایش مرحوم نائینی ره در اختصاص داشتن حجیت ظواهر به حاضرین را بیان کنید.

4 - دلیل صحّت تمسّک به خطابات برای غیر مشافهین چیست ؟

ص:386

درس ششصد و هفتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

احتمال دخالت خصوصیت برای مشافهین

روی مبنای قوم، دو ثمره برای این بحث ذکر کرده اند یکی اینکه ممکن است مشافین در زمان ظهور اسلام، واجد یک خصوصیتی بودند و این خصوصیت در ما که محرومین از زمان خطاب هستیم وجود ندارد و ما هم شک داریم که آن خصوصیت، در ثبوت حکم دخالت دارد، یا در ثبوت حکم دخالت ندارد.

اینجا گفته اند که اگر ما قائل شویم به اینکه خطابات شفاهیه اختصاص به خصوص مشافهین دارد به لحاظ اینکه این مشافهین واجد آن خصوصیت بودند، و ما الان فاقد این خصوصیت هستیم، اینجا نمی توانیم حکمی را که برای آنها ثابت بود، حتی با کمک قاعدۀ اشتراک یا دلیل اشتراک برای خودمان ثابت کنیم، اما به خلاف اینکه ما مستقیما خودمان مثل مشافهین مخاطب باشیم، و«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»، همان طوری که حاضرین در مجلس تخاطب را شامل می شد، معدومین را هم به همان کیفیت شامل بشود، اینجا این خصوصیتی را که ما فاقد آن خصوصیت هستیم، و شک داریم که آیا

ص:387

این خصوصیت در ثبوت حکم نقش دارد یا دخالت ندارد را از راه اصالة الاطلاق ثابت می کنیم که این خصوصیتی که ما فاقد آن هستیم، هیچ گونه دخالتی در ثبوت حکم ندارد، و حکم با نبود این خصوصیت برای ما هم ثابت است. مثال ذلک:

فرض کنید این آیه ای که در مورد نماز جمعه در سورۀ مبارکۀ جمعه به صورت خطاب وارد شده است: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلی ذِکْرِ اللّهِ » به مجرد اینکه صدای مؤذّن و ندای منادی برای نماز جمعه بلند شد، بر شما واجب است که بشتابید به سوی نماز جمعه و «ذَرُوا الْبَیْعَ »، دیگر دنیا و تجارت و کسب را کنار بگذارید. در این آیه خطاب«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»

است. مخاطبین و مشاهدین در زمان نزول این آیه و تحقق این مخاطبه، واجد یک خصوصیتی بودند، و آن خصوصیت عبارت است از حضور نبی بزرگوار اسلام، و به تعبیر دیگر حضور معصوم و ما الان در شرایطی هستیم که فاقد حضور معصوم هستیم، ما در عصر غیبت زندگی می کنیم، و این نعمت بزرگ را فاقد هستیم، حالا اگر ما شک کنیم(که این معنی مورد شک هم است) که آیا در وجوب تعیینی نماز جمعه که مقتضای این آیه شریفه است فی نفسه، آیا حضور نبی و حضور معصوم در وجوب نماز جمعه نقش دارد یا اینکه نقش ندارد؟ از طرفی هم حساب می کنیم، می بینیم مشافهین واجد این قید بودند، واجد این نعمت حضور بودند، و ما معدومین آن زمان که الان وجود پیدا کرده ایم، فاقد حضور امام معصوم و ولی معصوم هستیم، حالا اگر شک کردیم آیا در وجوب نماز جمعه، وجود و حضور معصوم مدخلیت دارد یا ندارد؟

عدم کارایی قاعدۀ اشتراک

قائلین به ترتّب ثمره، می گویند: اینجا به این کیفیت ثمره ظاهر می شود که اگر این خطاب اختصاص به مشافهین داشته باشد، به لحاظ اینکه مشافهین واجد نعمت حضور بودند، این حکم اختصاص به آنها دارد، و قاعدۀ اشتراک هم نمی تواند در اینجا نقش داشته باشد، برای اینکه قاعدۀ اشتراک می گوید: اتحاد در حکم در موردی ثابت است که در همۀ آن خصوصیات محتملۀ در ثبوت تکلیف، حاضرین و غائبین و معدومین متحد با هم باشند اما اگر احتمال می دهیم که حضور نبی و معصوم در وجوب نماز جمعه نقش دارد، خطاب هم خطاب به مشافهین است، و شامل دیگران نمی شود، دست ما از این آیۀ شریفه و وجوب تکلیف نماز جمعه کوتاه است، برای اینکه از چه راهی اثبات کنیم که نماز جمعه برای ما ثابت است ؟ از خود آیه ؟ فرض این است که ما مشافه نیستیم، و خطاب اختصاص به مشافهین دارد. از راه قاعدۀ اشتراک بخواهیم ثابت کنیم، قاعدۀ اشتراک اینطور

ص:388

نیست که چشم بسته حکم به اشتراک بکند، می گوید: اگر معدومین با مشافهین در همۀ خصوصیات «محتملة الدخالة فی الحکم» مشترک باشند، من حکم می کنم به اینکه اینها یکی است، اما ما مشترک نیستیم، آنها واجد نعمت نبی معصوم بودند، و ما فاقد نعمت حضور امام معصوم هستیم.

در نتیجه اگر خطاب در«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» اختصاص به مشافهین داشته باشد، به طور کلی در این مورد دست ما از آیه وجوب نماز جمعه کوتاه است، اما اگر خطاب، عمومیت داشت، اگر ما هم جزء مخاطبین بودیم، اگر شک هم بکنیم که آیا قید حضور امام معصوم در وجوب نماز جمعه نقش دارد یا ندارد؟ به«اصالة الاطلاق» تمسک می کنیم همان طوری که اگر در«اعتق الرقبة» شک کنید که آیا قید ایمان مدخلیت دارد یا نه، با تمامیت مقدمات حکمت اصالة الاطلاق را جاری می کنید، اینجا هم در رابطۀ با آیۀ نماز جمعه ولو اینکه احتمال هم می دهید که حضور امام معصوم شرط باشد و قید باشد، لکن اصالة الاطلاق جلوی این قیدیت و احتمال قیدیت را می گیرد.

پس نتیجه این شد که«بناء علی عموم الخطاب للحاضرین و الغائبین و المعدومین» اگر شک در مدخلیت قیدی در ثبوت حکمی که به خطاب ثابت شده بکنیم، اصالة الاطلاق جریان پیدا می کند، و مدخلیت آن قید را نفی می کند. اما اگر خطاب اختصاص به مشافهین پیدا کرد، اینجا دست ما از مثل آیۀ نماز جمعه کوتاه می شود، برای اینکه نه خود آیه مستقیما به صورت خطاب ما را شامل می شود، و نه قاعدۀ اشتراک می تواند نقشی داشته باشد. اما خود آیه؛ برای اینکه فرض کردیم که اختصاص به مشافهین دارد، اما قاعدۀ اشتراک؛ به قول مرحوم آخوند، در مواردی است که اتحاد در سنخ وجود داشته باشد، که مقصود ایشان از اتحاد در سنخ، این است که تمام آن خصوصیاتی را که آنها واجد بودند ما هم واجد باشیم که چنین نیست.

البته در ذهنتان نرود که این معنا در جمیع احکام جریان پیدا می کند، در اصل آیۀ نماز: «یا ایها الذین آمنوا اقیموا الصلاة» هم شما این حرف را بزنید، برای اینکه احکام فرق می کند. در نمازهای یومیه ما اصلا احتمال نمی دهیم که حضور نبی، و حضور امام معصوم به صورت قیدیت در تکلیف مطرح باشد، بطوری که اگر نبی و امام معصوم نبود اصلا نماز یومیه بر کسی واجب نیست، اما در مسألۀ نماز جمعه، حتی بعضی ها معتقدند که نماز جمعه از شئون امامت است، و در زمان حضور غیر امام اصلا اقامۀ نماز جمعه حرام است. نمی خواهم بگویم: این حرف درست است، می خواهم بگویم: احتمال وجود دارد که حضور نبی و امام معصوم در وجوب نماز جمعه مدخلیت داشته باشد لذا اگر خطاب اختصاص به آنها داشت، نه خود خطاب می تواند حکم ما را بیان بکند، و نه قاعدۀ اشتراک در این زمینه نقشی می تواند داشته باشد. این ثمره دومی است که در این باب ذکر شده است.

ص:389

محصّل کلام مرحوم آخوند ره و تقسیم قیود حکم

از کلام مرحوم آخوند با آن عبارات پیچیده استفاده می شود که این ثمرۀ دوم را نسبت به بعضی از قیود می پذیرند، اما نسبت به بعضی از قیود نمی پذیرند. اما مقسم هردو قید، عبارت از آن قیودی است که آنها واجد بودند، و ما معدومین آن زمان، و موجودین فی الحال به طور کلی فاقد آن قیود هستیم، در ما آن قیود وجود ندارد.

ایشان می فرماید: قیود دو نوع است: یک قسم قیودی است که - به تعبیر ایشان - «لا یتطرق الیه الفقدان» یعنی قیودی نیست که نسبت به بعضی حاصل باشد در آن زمان، و نسبت به بعضی وجود نداشته باشد، و یا حتی در یک نفر ممکن باشد که گاهی از اوقات وجود داشته باشد، و گاهی از اوقات وجود نداشته باشد، بلکه، یک قیدی است که همۀ مشافهین واجد آن قید بودند، و در همۀ حالات هم واجد آن قید بودند، مثل همین مسأله وجود النبی و حضور النبی. مشافهین و مخاطبین اینطور نبود که بعضی از آنها واجد این نعمت باشند، و بعضی فاقد این نعمت باشند، یا با وصف اینکه مخاطب هستند، در یک زمانی واجد این صفت بودند، و در زمانی فاقد این صفت زیرا آنهائی که پای منبر پیغمبر(صلی الله علیه و آله) نشسته اند همه شان تا زمانی که مخاطبه وجود داشته است، بلا استثناء در تمام زمان مخاطبه واجد این صفت وجود النبی و حضور النبی المعصوم بوده اند. یک قسم قیود اینطوری است.

مرحوم آخوند در این قسم، ثمره را می پذیرد، می فرماید: درست است حق با کسی است که این ثمره را بیان کرده است، برای اینکه مسألۀ حضور نبی در باب نماز جمعه اگر احتمال مدخلیت داده بشود، و خطاب هم اختصاص به مشافهین داشته باشد، ما از چه طریقی وجوب نماز جمعه را برای خودمان ثابت کنیم ؟ نه خود خطاب ما را شامل می شود، و نه قاعدۀ اشتراک وجوب نماز جمعه را برای ما بیان می کند برای اینکه عنوان ما مغایر با آنهاست. آنها واجد النبی و دارای نعمت حضور نبی بودند، و ما فاقد این نعمت و خالی از این نعمت هستیم، و برای وجود این معنا احتمال مدخلیت در حکم را قائل هستیم.

اما قسم دوم: اگر یک قیودی باشد که آنهائی که در خود مجلس نبی شرف حضور داشتند، خودشان مختلف بودند، بعضی هاشان واجد قید بودند، بعضی هاشان فاقد قید بودند، یا در حالات مختلفه ممکن بود که بعضی ها واجد باشند، بعضی ها فاقد باشند، اگر اینطور باشد در این مورد ایشان می گوید: من ترتّب ثمره را قبول ندارم. چرا؟ نکتۀ حساسش اینجاست، می فرماید: در مثل

ص:390

چنین قیدهایی که افراد در آن مختلفند، و چه بسا یک فرد در حالات مختلفه ممکن است گاهی واجد باشد، و گاهی فاقد باشد، خود دلیل، همان دلیلی که به آنها متوجه است، اگر بخواهد برای این قید، مدخلیت قایل بشود، باید این قید را ذکر بکند، به خلاف قید حضور نبی. در مسألۀ حضور نبی، لازم نیست که بگوید: «یا ایها الذین آمنوا الذین و اجدین لصفة حضور النبی»، این قید بود، برای همه هم وجود داشت، دیگر هم لازم نبود که در کلام و در آیۀ نماز جمعه مطرح شود، اما اگر یک قیدی را بعضی از حضار دارند و بعضی ندارند، آن بعضی که دارند، در یک حالت دارند، و در یک حالت ندارند، اگر آیه این قید را در لسان خودش مطرح نکند، و هیچ تعرضی نسبت به مدخلیت این قید نداشته باشد، ایشان می فرماید: ما اینجا این کار را می کنیم: اول یک اصالة الاطلاقی برای نفی مدخلیت این قید نسبت به خود همان مشافهین جاری می کنیم، و می گوییم: دلیل که متعرّض این قید نشده است، مشافهین هم که در ثبوت و عدم ثبوت، مختلف بودند، پس اگر این قید مدخلیت داشت، «کان علی المولی الحکیم بیانه و حیث انه لم یبیّن یستفاد منه الاطلاق»، اما برای چه کسی ؟ نسبت به حاضرین. وقتی که نسبت به حاضرین با اصالة الاطلاق ثابت کردیم که این قید مدخلیت ندارد، قاعده اشتراک اینجا زنده می شود، و از طریق قاعده اشتراک حکم می کنیم که برای ما معدومین هم که این قید وجود ندارد، یا در بعضی ها وجود دارد و در بعضی وجود ندارد، حکم به نحو اطلاق ثابت است.

فرق بین قیود حکم در ترتیب ثمره

پس اگر قید نیاز به بیان نداشته باشد، به لحاظ اینکه همۀ مشافهین واجد این قید هستند، ما حق نداریم به آیه برای استفادۀ حکم خودمان تمسک کنیم، اما«اذا کان المشافهین مختلفین فی ثبوت القید و عدمه»، اینجا اگر قید مدخلیت در حکم می داشت، «کان علی المولی بیان هذا القید»، و حیث اینکه بیان نکرده است، مقدمات حکمت هم تحقق داشته است، به کمک اصالة الاطلاق نفی مدخلیت قید را برای حاضرین می کنیم، وقتی که ثابت شد برای حاضرین قید دخالت ندارد، قاعدۀ اشتراک برای ما که فاقد این قید هستیم، یا جمعی از ما که فاقد این قید هستند، حکم را ثابت می کند.

پس در نتیجه در این قسم دوم از قید، نتیجه این می شود که ما چه قائل بشویم به اینکه خطابات اختصاص دارد، و چه قائل به تعمیم شویم، حکم برای ما ثابت است، منتها نحوۀ ثبوتش روی تعمیم به این نحو است که خودمان مستقیما به اصالة الاطلاق بدون نیاز به قاعدۀ اشتراک تمسک می کنیم، اما روی فرض اختصاص خطاب به مشافهین، اول باید یک اصالة الاطلاقی نسبت به مشافهین برای

ص:391

نفی مدخلیت قید جاری کنیم، و بعد به ضمیمۀ قاعده اشتراک، حکم را ثابت کنیم.

در نتیجه مرحوم آخوند این ثمرۀ دوم را نسبت به قیودی، مثل حضور نبی می پذیرد، اما نسبت به قیود قسم دوم این ثمره را انکار می کنند، ولو اینکه نحوۀ ثبوت حکمش، روی یک طریق، نیاز به یک مؤونه دارد، و روی دو طریق دیگر نیاز به دو مؤونه دارد، اما نتیجه در هردو صورت، یکنواخت خواهد بود. هذا تمام الکلام در خطابات شفاهیه.

پرسش:

1 - ثمرۀ دوم اختصاص داشتن خطابات به مشافهین را بیان کنید.

2 - آیا در ثمرۀ دوم، قاعده اشتراک کارایی دارد؟ توضیح دهید.

3 - تقسیم قیود حکم را از نظر مرحوم آخوند بیان کنید.

4 - فرق بین قیود حکم در ترتیب ثمره چیست ؟

ص:392

درس ششصد و هفتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رجوع ضمیر بعد از عام به بعض افراد

یکی از مباحثی که در عام و خاص مطرح است، عنوان اجمالی آن به این برمی گردد که اگر در یک کلامی، عامی وجود داشته باشد که به حسب معنای لغوی و معنای عرفی، دلالت بر عموم می کند، و به دنبال او یک ضمیری وجود داشته باشد که این ضمیر«یرجع الی بعض افراد العام» مرجعش تمام افراد عام نیست، بلکه بعضی از افراد عام است، آنوقت محل نزاع این است که آیا رجوع ضمیر به بعض افراد عام، اقتضا می کند و ایجاب می کند که درباره آن عام، تخصیص قائل بشویم ؟ یا اینکه رجوع ضمیر به بعض افراد، چنین اقتضایی ندارد، و موجب تخصیص عام نیست ؟ این عنوان اجمالی محل بحث است. لکن برای توضیح محل بحث، از دو جهت باید دو نکته را متعرض بشویم که یکی از آنها اجمالا در کلام مرحوم محقق خراسانی اشاره شده، لکن دیگری در کلام ایشان مورد اشاره واقع نشده است. آن چه در کلام ایشان اشاره شده و مختصری هم نیاز به توضیح دارد، این است که این محل نزاع به این صورت اجمالی که ما برایش ذکر کردیم، دو صورت می تواند داشته

ص:393

باشد: یک صورت از محل بحث خارج است، لکن صورت دیگر داخل در محل بحث است.

آن چه داخل در محل بحث نیست این است که ما اصولا در کلام یک حکم داشته باشیم و یک اثر شرعی بیشتر مطرح نباشد لکن برای موضوع و بیان موضوع این اثر شرعی، دوجور تعبیر به کار رفته است: یک تعبیر به نحو عموم به کار رفته، و یک تعبیری هم به واسطۀ ضمیری که آن ضمیر، مسلّم به تمام افراد عام برنمی گردد، بلکه به بعضی از افراد عام برمی گردد. اما عام و آن ضمیر روی هم رفته به عنوان موضوع برای حکم واحد و اثر واحد مطرح هستند. مثل این آیه شریفه: «و المطلقات بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » این یک حکم بیشتر در آن نیست. حکمی که در این آیۀ شریفه مطرح است، عبارت از احقّیت زوج در رابطۀ با برگرداندن زوجه است، رجوع به زوجۀ مطلّقه. می خواهد بگوید:

زوج ولو اینکه طلاق داده، ولو اینکه مطلّق است، و زوجۀ او مطلّقه است، لکن در عین حال، «الزوج احقّ بردّ الزوجة من سائر الّرجال و من سائر الناس» ما می بینیم که اینجا یک حکم بیشتر مطرح نیست، و آن اولویت و احقّیت زوج در رابطۀ با«رد الزوجة المطلّقة» است.

اما در موضوع این حکم، وقتی که شروع شده، اول می فرماید: «و المطّلقات»، «مطلّقات» جمع محلّی به لام است، جمع محلّی به لام هم به حسب لغت، یا به حسب عرف، دلالت بر عموم می کند.

اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» یعنی«جمیع العلماء کل فرد من افراد طبیعة العالم». المطلقات به مقتضای جمع محلّی به لام بودن، همه مطلّقات را شامل می شود، هم مطلقات رجعیه و هم مطلقات بائنه. مقتضای عمومش این است ولی وقتی که کلمۀ بعدی مطرح می شود، کلمۀ مشتمل بر ضمیر مطرح می شود«ازواجهن اولی بردهنّ ، احقّ بردهنّ » ما می دانیم که این اختصاص به ازواج مطلقات رجعیه دارد. این طلاق رجعی است که شوهر احق و اولی به رجوع به زوجه اش است اما اگر طلاق بائن شد، و حق رجوعی برای زوج مطلق وجود نداشت، دیگر هیچ گونه مسألۀ احقّیت و اولویت برای زوج مطرح نیست. اینجا را مرحوم آخوند می فرمایند: از محل بحث خارج است، حق هم همین است، لکن تعبیر ایشان این است که بلااشکال این رجوع ضمیر به بعض افراد عام، موجب تخصیص عام است. تعبیر ایشان این است، که اگر حکم، حکم واحد شد، و عام و ضمیری که«یرجع الی بعض افراد العام» هردو در موضوع همین حکم واحد قرار گرفتند، هیچ شبهه ای نیست در این که عام به واسطه این ضمیر تخصیص می خورد.

تسامح در تعبیر به تخصیص

درحالی که در این تعبیر به تخصیص، تسامح و تجوّز وجود دارد زیرا تخصیص همیشه در

ص:394

رابطۀ با حکم است. ما هنوز حکمی را روی عام بار نکرده ایم تا اینکه عام مخصّص واقع بشود. اگر مولا بگوید«اکرم العلماء» بعد ولو بگوید: «الاّ زیدا» باز ما حرفی نداریم که شما اسم این را تخصیص متّصل بگذارید گرچه ما در تخصیصات متّصله هم، گفتیم: اصلا عنوان تخصیص در آن جا مطرح نیست لکن در عین حال، در این رابطه، خیلی حرفی نداریم.

اما در ما نحن فیه، خداوند می فرماید: «وَ الْمُطَلَّقاتُ » هنوز حکمی برای این بار نشده است، مسأله ای روی این ترتّب پیدا نکرده است، بعد می فرماید: «بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » اگر حکمی را روی کل مطلقات بار می کرد، و بعد دائره حکم را به واسطۀ مخصّص ولو متصل، به ما عدای مورد مخصص، منحصر می کردیم، اسمش تخصیص بود. اما اینجا مسأله اینطور نیست، فقط کلمه المطلقات گفته شده، لکن قبل از آن که حکمی بر آن بار شود.، هنوز موضوع تکمیل نشده، و تبیین کامل نشده. قبل از آن که به بیان حکم برسد، کانّ دارد اینطور می فرماید: «بعولة المطلقات الرجعیة احق ّ بردهن ّ» اگر اینطور می گفت، شما اسمش را تخصیص می گذاشتید؟ اگر تصریح به این مرجع ضمیر می شد و به جای ضمیر، به اصطلاح ادبی: اسم ظاهر بیان می شد، و مرجع ضمیر مشخصا تکرار می شد و بیان می شد، اینطور می فرمود: «المطلقات بعولة خصوص الرجعیة منهن احق ّ بردهن ّ» اسم این را تخصیص می گذارند؟ چه چیز را تخصیص زده است ؟ این در حقیقت شبیه به یک عطف بیان است، شبیه به یک تفسیر و توضیح است. «المطلقات بعولة الرجعیة منهن ّ احق ّ بردهن ّ» اگر اینطور تعبیر شده بود، ظاهر این است که ما نمی توانستیم عنوان تخصیص را بر آن تطبیق بکنیم.

لکن این نزاع با مرحوم آخوند به یک نزاع لفظی برمی گردد چون اثر حکمی که ندارد. نزاع در این است که اسم این را تخصیص بگذاریم و بگوییم: «لا شبهة فی تخصیص العام به» یا اصلا اسمش را تخصیص نگذاریم. ولی چه ما آن را تخصیص بنامیم، و چه ننامیم، این آیه یک حکم را متعرض است، موضوع این حکم هم شوهرهای زن های مطلّقه رجعیه است. «المطلقات ازواجهن احق بردهن» این از محل بحث ما خارج است.

محل بحث آن جایی است که ما دو حکم داشته باشیم و دو اثر شرعی داشته باشیم که در موضوع یکی از این دو اثر شرعی، یک عنوان عام مطرح است، یکی از الفاظ دالّ بر عموم، لغتا یا عرفا در موضوع این حکم مطرح است. به دنبال این، یک حکم دیگری داریم، و یک اثر شرعی دیگری که در موضوع آن اثر شرعی دوم، یک ضمیری واقع شده که این ضمیر مسلّما به همه افراد عام برنمی گردد، بلکه به بعضی از افراد عام برمی گردد.

ص:395

کیفیت بحث تسامح در تعبیر به تخصیص

پس دو چیز اینجا مفروض است: یکی اینکه عام مستقلا به حسب ظاهر دلیل، خودش موضوع یک اثر شرعی است و یک اثر شرعی دیگری داریم که در موضوع آن اثر شرعی دوم، یک ضمیری واقع شده، که آن بلااشکال به تمام افراد عام برنمی گردد. پس در حقیقت دو چیز اینجا برای ما محرز است و یک مطلب سوم مشکوک است. اولا وجود دو حکم اینجا محرز است، «حکم مرتب علی العام، و حکم فی موضوعه الضمیر الذی یرجع الی بعض افراد العام» چیز دیگری که محرز است این است که این حکم دومی که موضوعش ضمیری است که به بعضی از افراد عام برمی گردد، ما دیگر در سعه و ضیق این حکم دوم، هیچ تردیدی نداریم، این حکم دوم موضوعش مشخص است، همان مرجع ضمیری که عبارت از بعضی از افراد عام است. پس نکتۀ ابهام اینجا در چیست ؟ نکته ابهام در این است: حالا که در این حکم دوم، ضمیری اخذ شده که این ضمیر به بعضی از افراد عام برمی گردد، و در نتیجه موضوع و حکم دوم کاملا مشخص است، آیا این سبب می شود که ما در موضوع حکم اول هم یک تضییقی قائل بشویم و موضوع حکم اول را اختصاص بدهیم به همان مقداری که مرجع ضمیر است، به همان مقداری که موضوع برای حکم دوم واقع شده ؟

تصادفا از خود قرآن مجید و کتاب الله عزیز، مثال دارد. مثالش این آیه شریفه است: اول خداوند می فرماید: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» خود این آیه هم موضوعی دارد، هم حکمی.

موضوعش به حسب ظاهر«المطلقات» است. «المطلقات» هم جمع محلّی به لام است، و جمع محلّی به لام«یفید العموم» یعنی اگر ما باشیم و نفس این آیۀ شریفه، و از آن ضمیر بعدی، صرف نظر بکنیم، ما حکم می کنیم که مقتضای آیه این است که عدّۀ مطلقات چه رجعیه باشند، و چه بائنه عبارت از سه قرء است حالا قرء را به معنای حیض معنی کنید، یا به معنی طهر معنا بکنید، عدّۀ شان عبارت از سه قرء است. چون معنی طلاق بائن این نیست که دارای عدّه نباشد، بعضی از مطلقات بائنه دارای عدّه نیستند، مثل زوجه غیرمدخول بها، یا زوجه صغیره، یا مطلقۀ یائسه و الاّ طلاقهای بائن دیگر، مثل طلاق خلعی که واقع می شود، ضمن اینکه این طلاق، طلاق بائن است، عدّه هم دارد.

اگر ما بودیم و خود این آیه به تنهایی، مقتضای اصالة العموم، و مقتضای اینکه جمع محلّی به لام اقتضای عموم می کند، این بود که بگوییم: «کل مطلقة رجعیة کانت او بائنة یجب ان تعتد بثلاثة قروء» حالا بعضی از مطلاقات بائنه به دلیل خارجی، خارج شده اند، این ربطی به عموم آیه و اصالة العموم در آیه ندارد.

ص:396

پس اینجا عامی است که مستقلا موضوع برای یک اثر شرعی واقع شده. به دنبال این، یک حکم دیگری مطرح است، و در موضوع آن حکم دیگر، ضمیری اخذ شده است، که آن ضمیر قطعا به تمام مطلّقات، برنمی گردد، و آن این است که می فرماید: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » این یک حکم دیگری است. حکم اول، مسألۀ اعتداد و نگهداشتن عدّه و تربص بود، حکم دوم مسألۀ احقّیت زوج به رجوع به زوجه و ردّ زوجۀ مطلقه است. اینجا ما می دانیم که این«بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » همه مطلقات را نمی گوید، بلکه به مطلقات رجعیه اختصاص دارد. تنها مطلقات رجعیه هستند که شوهرهایشان اولویت و احقّیت به رجوع، و ردّ آنها را دارند و الاّ مطلقه به طلاق بائن، ولو اینکه عدّه هم داشته باشد، زوج هیچ گونه احقّیت و اولویت به ردّ ندارد.

در این فقره دوم، هم موضوع برای ما مشخص است، و هم حکم مشخص است، می دانیم «بعولتهن احق بردهن» بلااشکال در رابطۀ با مطلقطات رجعیه است و در مطلقات غیررجعیه، احقّیت و اولویت نیست. اما آنکه محل نزاع و نقطۀ ابهام است این است: حالا که این ضمیر «بعولتهن» بخصوص مطلقات رجعیه رجوع می کند، آیا این سبب می شود که ما در رابطۀ با آن حکم اول، یک تخصیصی را ملتزم بشویم ؟ بگوییم: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ » یعنی«الاّ المطلقات الرجعیة ؟» به چه دلیل ؟ به دلیل همین رجوع ضمیر. به دلیل اینکه مرجع ضمیر، خصوص مطلقات رجعیه است. نتیجتا در رابطۀ با حکم اول هم، تضییق قائل بشویم، بگوییم: از آیه شریفه بیشتر استفاده نمی شود که این«یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» در رابطۀ با مطلقات رجعیه است. آیه حکم عدّه اینها را بیان می کند اما دیگر در آیه شریفه حکم عدّه مطلقات بائنه مطرح نیست و مورد تعرض قرار نگرفته است برای اینکه آن«بعولتهن» موجب تخصیص این آیه و تضییق موضوع عام بخصوص مطلقات رجعیه خواهد بود. این نکته در محل بحث، که آن فرض اول را خارج کرده اند، و این فرض دوم را محل بحث قرار داده اند در کلام مرحوم آخوند اشاره شده با توضیح مختصری که من در رابطۀ با آن ذکر کردم.

دلیل رجوع ضمیر به بعضی از افراد

نکته دیگر این است که این که ما گفتیم که در محل نزاع در رابطۀ با حکم دوم که در موضوعش ضمیر اخذشده، و ضمیر هم به بعضی از افراد عام برمی گردد، این جا کانّ یک کسی ممکن است از ما سؤال بکند که چه کسی گفته که ضمیر به بعضی از افراد عام برمی گردد؟ در«و المطلقات بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » چه کسی گفته است که این ضمیر به بعضی از افراد عام برمی گردد؟ کانّ لنا ان نقول که به

ص:397

کل افراد عام برمی گردد. شما از کجا می گویید: این به بعضی از افراد عام برمی گردد؟

اگر کسی یک چنین سؤالی از ما کرد، در جوابش باید بگوییم: یکی از دو راه این مسأله را می تواند برای ما ثابت بکند که مرجع ضمیر، همۀ افراد عام نیست، بلکه مرجع ضمیر بعضی از افراد عام است:

راه اول اینکه ما از ادلۀ شرعیه، مثل اجماع و روایات استفاده بکنیم که این احقّیت به ردّ، یک مسأله ای است که در همه مطلّقات جریان ندارد. روایات، فتاوی و اجماع، ما را هدایت می کنند که این «بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » در رابطۀ با خصوص شوهران مطلّقات رجعیه است امّا مطلّقات به طلاق بائن، هیچ گونه احقّیت و اولویتی برای بعوله آنها وجود ندارد. پس ممکن است ما از سایر ادلۀ شرعیه استفاده کنیم که مرجع ضمیر عبارت از تمامی افراد عام نیست، بلکه بعضی از افراد است.

امّا راه دومی که ممکن است استفاده بکنیم، عبارت از عقل است. ممکن است عقل یک چنین حرفی را بزند، مثل اینکه اگر مولا دو حکم اینطوری پشت سرهم گفت، گفت: «اهن الفسّاق» واجب است که نسبت به فساق اهانت بکنید، بعد گفت: «و اقتلهم» نه تنها اهانت بکنید، باید آنها را بکشی.

فرض کنیم عقل این جا سر درمی آورد، می گوید: لابد مقصود مولا این نیست که هر فاسقی کشته بشود. فسق به تنهایی که استحقاق قتل نمی آورد، لابد این یک فاسق خاصی است، کافر حربی باشد، مرتد باشد، امثال ذلک باشد، اینها وجوب قتل دارند. در نتیجه این«و اقتلهم» را خود عقل به بعضی از فساق اختصاص می دهد و می گوید: دائره«و اقتلهم» همه فساق را نمی گیرد. اگر دائره«و اقتلهم» همه فساق را نگرفت، آیا این قرینه می شود که آن«اهن الفساق» هم به همین هایی که وجوب قتل دارند اختصاص داشته باشد؟ یا اینکه آن«اهن الفساق»، به عموم خودش باقی است و رجوع ضمیر هم الی بعض افراد الفساق، لا یوجب اینکه در اهن الفساق ما یک تخصیصی قائل بشویم، و بگوییم: حکم اختصاص به فاسقی دارد که«یکون مستحقا للقتل ؟» اینجا توضیح لازم دارد که عرض می کنیم.

پرسش:

1 - دو نکته ای که در بحث تعقّب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده مطرح است را بیان کنید.

2 - چرا در تعبیر به تخصیص در کلام مرحوم آخوند ره تسامح وجود دارد؟

3 - تنقیح محل بحث چیست ؟

4 - دلیل رجوع ضمیر به بعضی از افراد را در محل بحث بیان کنید.

ص:398

درس ششصد و هشتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق بین دلیل عقلی و نقلی در بحث رجوع ضمیر عام

یک جهت دومی در محل نزاع باید مورد ملاحظه واقع بشود، ولو اینکه در کلمات و در کتابها، اشاره ای به این مسأله نشده است، و آن این است که اینکه ما می گوییم: ضمیر در حکم دوم به بعضی از افراد عام در حکم اول رجوع می کند، از کجا این معنا را به دست می آوریم ؟ گفتیم: یکی از دو راه است: یک وقت از راه دلیل نقلی: اجماع روایت و امثال ذلک بدست می آوریم و یک وقت از راه حکم عقل استفاده می کنیم.

اولین فرقی که بین اینها وجود دارد، در این جهت است که اگر ما این استفاده را از راه یک دلیل نقلی داشته باشیم، طبعا آن دلیل نقلی به عنوان یک قرینه منفصله مطرح است برای اینکه فرض این است که در خود این دو عام، یعنی حکم اول و حکم دوم، در این دو جمله، چیزی که مشعر به این معنا باشد که ضمیر به بعضی از افراد عام رجوع می کند برای ما وجود ندارد. فرضا در آن آیه ای که مثال برای ما نحن فیه قرار داده شده اول می فرماید: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» بعد

ص:399

می فرماید: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » در خود این آیه، دلیلی نداریم بر اینکه این ضمیر به بعضی از مطلقات رجوع می کند، به خصوص مطلقات رجعیه برمی گردد بلکه فرض کنید این را از راه روایات، فتاوی، و آیات دیگر می دانیم لکن هرکدام باشد، به عنوان یک قرینۀ منفصله مطرح است که متّصل به کلام نیست، بلکه جدای از کلام است.

اما اگر از طریق حکم عقل این معنا را به دست بیاوریم مثل آن مثال که مولا گفت: «اهن الفساق و اقتلهم» عقل اینجا گفت که در مسألۀ قتل، فسق به تنهایی موجب قتل و مجوّز قتل نیست، لامحاله یک فسق خاصی که در ضمن کفر و ارتداد و امثال ذلک باشد مجوز قتل است و مشروعیت قتل را ایجاب می کند. اگر مسأله را از طریق حکم عقل استفاده بکنیم، حکم عقل به منزلۀ قرینۀ متّصله خواهد بود. این را نمی شود با آنجایی که از دلیل خارج مسأله را استفاده می کنیم مقایسه کرد. آنجا عنوانش قرینۀ منفصله است، و اما اینجا عنوانش قرینۀ متصله است. و شاید در حکم مسأله، و بحث اصولی ما، بین این دو صورت، تفاوت حکمی وجود داشته باشد، و یک حکم در هردو صورت جریان پیدا نکند.

سه احتمال در بحث رجوع ضمیر عام به بعض افراد

با توجه به این نکته دوم که مورد تعرض هم قرار نگرفته، اولین بحثی که اینجا مطرح است این است که آیا هردو صورت داخل در محل نزاع است ؟ یا خصوص صورت اول داخل در محل نزاع است ؟ یا خصوص صورت ثانیه محل نزاع است ؟

در باید نظر سه احتمال جریان دارد: یک احتمال اینکه هردو صورت، محل نزاع باشد. یک احتمال اینکه خصوص صورت اول، محل نزاع باشد. یک احتمال اینکه خصوص صورت دوم، محل نزاع باشد.

لکن در اینجا یک شاهدی و یک قرینه ای وجود دارد که آن قرینه یکی از این احتمالات ثلاثه را نفی می کند. آن قرینه این است که ما وقتی که به کلمات اصولیین مراجعه می کنیم، می بینیم مثالی که برای این مسأله در کلمات آنها مطرح است، مثال از قبیل قسم اول است، یعنی آنجایی است که از دلیل خارج استفاده کرده ایم لذا می بینید که به همین آیه مثال می زنند. مرحوم آخوند و همینطور در کتب اصولیه قبل از ایشان، همین مثال را مطرح کرده اند. در این مثال می بینیم مسأله رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام، از دلیل خارج استفاده شده، از راه قرینه منفصله استفاده شده است. لذا این احتمال کنار می رود که اگر ما بخواهیم محل نزاع را منحصرا خصوص آنجایی که از طریق عقل استفاده

ص:400

بشود قرار بدهیم این احتمال با این مثال سازگار نیست. اما دو احتمال دیگر باقی می ماند: یکی اینکه محل نزاع خصوص همین قرینۀ منفصله باشد، و دیگر اینکه محل نزاع، اعم از قرینۀ منفصله و متّصله باشد منتها مثال را به قرینۀ منفصله زده اند. مثال که موجب تخصیص نمی شود، موجب این نمی شود که محل نزاع اختصاص به مورد مثال پیدا کند نه مثال به عنوان اینکه یکی از دو قسم محل نزاع است. لذا با توجّه به این مثالی که در کتابها مطرح است، تنها یک احتمال منتفی می شود، امّا دو احتمال باقی است: یکی عمومیت محل نزاع، یکی اختصاص محل نزاع بخصوص قرینه منفصله، و آنجایی که ما از خارج این مسأله را بدست آورده باشیم که ضمیر به بعضی از افراد عام رجوع می کند.

لذا با توجه به این ابهام محل نزاع از این نظر، مجبوریم که هردو صورت را بحث بکنیم، و عرض کردیم: شاید از نظر حکم متفاوت باشند. اینطور نیست که اگر هردو صورت داخل در محل نزاع شد، حکمشان هم یکی است، بلکه هردو صورت داخل، از نظر حکم ممکن است متفاوت باشند. لذا مجبوریم که هرکدام از این دو صورت را مستقلا ان شاء الله مورد بحث و نظر قرار بدهیم، تا بعد ببینیم که نتیجه عبارت از چه چیزی خواهد شد.

اول آن صورتی که مثالش در کلمات ذکر شده که در حقیقت قدر متیقّن محل نزاع است، چون مثال به این زده شده، به آیه«اَلْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» دنبالش هم می فرماید: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » اول در رابطۀ با این آیه و اشباه این آیه از قرائن منفصله بحث بکنیم، بعد برسیم به آنجایی که از طریق حکم عقل، اختصاص به بعضی از افراد عام را استفاده کرده باشیم.

عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص

در اینجا انصافا جای تعجب است که گاهی از اوقات خود انسان با اینکه یک مبنایی دارد، مبنای صحیحی هم دارد، ولی پیاده کردن همان مبنا را در مصادیق خودش گاهی فراموش می کند، مثل مرحوم آخوند در اینجا. نظرتان هست که مرحوم آخوند و محقّقین، مخصوصا متأخرین از علمای اصول، اینها به ما یاد داده اند که«تخصیص العام لا یستلزم المجازیة فی العام» به خلاف قدمای اصولیین که معتقد بودند که تخصیص عام، مستلزم مجازیت در عام است. این محقّقین نظرشان این است و به ما اینطور یاد داده اند و ما هم توضیحش را خدمت شما عرض کرده ایم که اگر«لا تکرم الفساق من العلماء» در مقابل«اکرم العلماء» به عنوان یک مخصّص مطرح شد، معنای تخصیص این نیست که«لا تکرم الفساق» کاشف از این معناست که«اکرم العلماء» یی که به حسب وضع لغوی برای معنای عام و عموم استغراقی وضع شده، حالا ما با وجود«لا تکرم الفساق من العلماء» کشف کنیم که

ص:401

در غیر موضوع له خودش استعمال شده. «اکرم العلماء» یعنی«بعض العلماء» یعنی«العدول من العلماء.» پیداست کلمۀ علماء را در عدول از علماء استعمال کردن، استعمال در غیر ما وضع له است، استعمال در غیر معنای حقیقی است. گفتیم: مسأله این نیست. «اکرم العلماء» چه معرض تخصیص قرار بگیرد و تخصیص بر آن عارض شود و چه تخصیص بر آن عارض نشود، از نظر استعمالی، از نظر مستعمل فیه، در همان معنای حقیقی خودش استعمال شده. در«اکرم العلماء» چه تخصیص بخورد، و چه تخصیص نخورد، از نظر مستعمل و مستعمل فیه که معنای حقیقی است، هیچ تغییری پیدا نمی شود. تخصیص، تصرف در ارادۀ جدّیّه است، نه در ارادۀ استعمالیه. و با این توضیحات مفصّلی که ما عرض کردیم، گفتیم که تخصیص در«اصالة التطابق بین الارادتین» تصرف می کند، در تطابق بین ارادۀ جدّیّه، و اراده استعمالیه تغییری به وجود می آورد اما در اصل ارادۀ استعمالیه که ملاک در حقیقت و مجاز عبارت از ارادۀ استعمالیه و مراد استعمالیه است، تخصیص مستلزم تصرف در ارادۀ استعمالیه نیست، لذا تخصیص هیچ گونه مجازیتی را اقتضاء نمی کند، و«اکرم العلماء» مخصّص و غیرمخصّص از نظر حقیقی بودن، و استعمال حقیقی بودن، هیچ گونه فرقی در آن وجود پیدا نمی کند. این مسائلی بود که خود مرحوم آخوند برای ما توضیح دادند، به عنوان یک مبنای تحقیقی به ما تعلیم کردند، ما هم با یک عناوین و تعبیراتی فرمایش ایشان را تزیین کردیم و الاّ اساس و مبنا از همین محقّقین، از همین بزرگان در اختیار ما قرار گرفت، و ما فهمیدیم.

بعد از آن که ما آن مبنا را در آنجا اتخاذ کردیم، چرا در این مسأله ای که حالا مورد بحث قرار گرفته چنین مبنای دقیق و متینی را فراموش کردیم ؟ برای اینکه اینجا می گوییم: این«بعولتهنّ احقّ بردهنّ »، که شما می فرمایید از راه دلیل خارجی می فهمیم اختصاص به مطلّقات رجعیه دارد، و فرض کنید آن دلیل خارجی فرضا روایاتی است که دلالت بر این معنا می کند، اینجا ما از شما سؤال می کنیم: آن دلیل خارجی وقتی که با آیۀ شریفه«بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » مواجه می شود، و در مقابل این آیۀ شریفه قرار می گیرد، آیا با چه سمتی در مقابل این آیه قرار می گیرد؟ آیا روایاتی که می گوید:

مطلقات رجعیه تنها شوهرانشان می توانند رجوع بکنند، اما مطلقات بائنه» شوهرانشان حق رجوع ندارند، اینها در مقابل این آیۀ«وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » آیا هیچ سمتی غیر از عنوان مخصّصیّت دارند؟ چه ارتباطی بین اینها هست ؟ این که شما از آن تعبیر به قرینۀ منفصله می کنید، آیا این قرینۀ منفصله عنوانش در مقابل«بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ » غیر از عنوان تخصیص عنوان دیگری می تواند باشد؟ فرض کنید ما روایاتی داریم که می گوید: مطلّقات بائنه شوهرانشان حق رجوع ندارند. این مثل«لا تکرم الفساق من العلماء» می شود در مقابل«اکرم العلماء». آیۀ شریفه که می گوید: بعولتهن

ص:402

همانطور که دیروز اشاره کردم، این ضمیر جای اسم ظاهر نشسته است، یعنی«بعولة المطلقات احقّ بردهنّ »، اگر آیه به جای ضمیر تصریح به این معنا کرده بود که«و بعولة المطلّقات احقّ بردهنّ » شما می گفتید که ما در اصول خوانده ایم که حتّی عمومات کتاب به خبر واحد می تواند تخصیص بخورد، چه برسد به اینکه خبر مستفیض باشد، یا بالاتر از استفاضه، فرضا به حد تواتر شاید برسد؟ در نتیجه این آیۀ شریفه«و بعولة المطلّقات احق بردهن ّ» وقتی که با آن دلیل خارجی نسبت سنجی می شود، می بینیم که هیچ عنوانی، و هیچ مسأله ای جز مسألۀ عام و خاص مطرح نیست. آن دلیل خارج، آن قرینۀ منفصله، صرفا به عنوان یک مخصّص مطرح است. آیا غیر از این چیزی به نظر شما می رسد؟ آن دلیل خارجی تعبدی نقلی عنوان دیگری می تواند پیدا کند؟ یک قرینۀ منفصله که«ینطبق علیه عنوان المخصص» غیر از این چیزی اصلا احتمالش نمی رود. اینها توهمی غیر از این مسأله نیست.

نتیجۀ عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص در مقام

وقتی که اینطور شد، نتیجه این می شود که اگر دلیل گفت که مقصود از«بعولتهن» خصوص مطلقات رجعیه است، تازه آن وقت ما از خواب بیدار می شویم، و می فهمیم که این حرفی که گفته اند:

«الضمیر یرجع الی بعض افراده» درست نبوده، کی«ضمیر رجع الی بعض افراد» است ؟ «ضمیر رجع الی جمیع الافراد» بعولتهن یعنی«بعولة جمیع المطلّقات» برای اینکه مسألۀ رجوع ضمیر هم مثل مسأله حقیقت و مجاز، از شئون استعمال است و ربطی به ارادۀ جدّیه و مراد جدی ندارد. لذا آیۀ شریفه از نظر استعمالی، و از نظر مراد استعمالی، مقصود از بعولتهن، یعنی«بعولة جمیع المطلقات» مثل«اکرم العلماء» که گفتیم: چه تخصیص بخورد و چه تخصیص نخورد، در مراد استعمالی و در اینکه مراد، معنای حقیقی است، هیچ تفاوتی بوجود نمی آورد. لذا وجود دلیل خارجی، هیچ گونه صلاحیت این معنا را ندارد که ما در ضمیر«بعولتهن» ملتزم بشویم که«هذا یرجع الی بعض افراد العام» بلکه ضمیر«بعولتهن» جای اسم ظاهر«المطلقات» نشسته، و مقصود استعمالی از المطلقات هم جمیع المطلقات است منتها دلیل خارج آمده در این ارادۀ استعمالیه بلکه در ارادۀ جدّیه تصرف کرده، و گفته: مراد جدّی بعولۀ همۀ مطلقات نیست، بلکه مراد جدی، بعولۀ خصوص مطلقات رجعیه» است اما مطلقات بائنه از دائره ارادۀ جدّیه بیرون است.

آیا آن مبنایی که ما آنجا ذکر کردیم، لازمه اش یک چنین حرفی در اینجا نیست ؟ ما نباید آن مبنا را فراموش بکنیم. در این مورد همان مبنا پیاده می شود. دلیل خارج، عنوانش، عنوان مخصص است، مخصص هم تصرف در ارادۀ جدّیه است، اراده استعمالیه به قوّت خودش باقی است، مراد استعمالی

ص:403

جمیع المطلقات است«و فی الحقیقة لم یرجع الضمیر الی بعض افراد العام، بل رجع الضمیر الی جمیع افراد العام» بدون هیچ تردیدی.

حالا که اینطور شد، اینجا یک نکته باقی می ماند، و آن این است که ما دوتا المطلقات عام داریم:

یکی«المطلقات یتربصن بانفسهن ثلاثة قروء»، یکی«و بعولة المطلقات» که با ضمیر بیان شده«احق بردهنّ » آن دلیل خارج در مقابل این عام دوم به عنوان یک مخصّص مطرح است لذا مجبوریم تخصیص بزنیم و بگوییم: ارادۀ جدّیه، مقصور بما عدای مورد مخصص است. اما در رابطۀ با عام اول چه داریم ؟ چه دلیلی در مقابل عام اول دارید که بخواهید عام اول را حتی از نظر ارادۀ جدّیه به زمین بزنید؟ عام اول عامی است که«لم یقم فی مقابله دلیل مخصص، لم ینهض فی مقابله قرینة منفصلة» البته باوجود اینکه دلیل قائم نشده، شما احتمال می دهید که عام اول هم از نظر ارادۀ جدّیه اختصاص به خصوص مطلّقات رجعیه داشته باشد. این احتمال مثل این است که مولا یک«اکرم العلماء» یی گفته، شما شک دارید که آیا این«اکرم العلماء» مخصّص دارد یا نه ؟ گردش هم کردید و مخصصی برای«اکرم العلماء» پیدا نکردید، اینجا باید رجوع به عموم بکنید و اصالة العموم را پیاده کنید. در مقابل اراده جدّیه هم دلیلی که دلالت بر تصرف در ارادۀ جدّیه داشته باشد نداریم، «فالعموم باق بحاله». لذا این حرفهایی که تا به حال بصورت یک مبنای روشن در مباحث گذشته قبول کردیم را چرا اینجا فراموش کردیم و در یک وادی دیگری رفتیم مثل یک وادی که مرحوم آخوند(ره) اینجا ذکر کرده اند که ان شاء الله ذکر می کنیم. چرا ما توی این وادی رفتیم ؟ مگر اینجا چه خصوصیتی دارد که ما از آن مبانی خودمان منحرف بشویم ؟ مبنا این است عام فی مقابله اگر مخصص باشد«لا یوجب التصرف فی الارادة الاستعمالیة، فلا یرجع الضمیر الی بعض افراد العام». عام اول هم چون مستقل است، حکم مستقلی دارد، شما در مقابل آن، نتوانستید به یک دلیل مخصصی دست پیدا بکنید. لازمۀ حفظ عموم، اصالة العموم این است که عام اول به قوّت خودش باقی باشد، عام دوم هم تخصیص بخورد، «و الضمیر لم یرجع الی بعض افراد العام، بل الی جمیع افراد العام».

پرسش:

1 - فرق بین دلیل عقلی و نقلی را در مقام توضیح دهید.

2 - سه احتمالی که در محل نزاع هست را بیان کنید.

3 - عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص را توضیح دهید.

4 - نتیجۀ عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص را در مقام بیان کنید.

ص:404

درس ششصد و هشتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال طریقه مرحوم آخوند ره در بحث رجوع ضمیر عام

مرحوم آخوند صاحب کفایه(ره) در این مسأله مورد بحث، یک مطلبی را ذکر می کنند که این مطلب از نظر نتیجه با آن راهی که ما عرض کردیم، یکسان است، لکن اشکال آن این است که این راه، مورد مناقشه است و برخلاف همان مبنای قبلی خود ایشان است و مثل این که آن مبنا، در این مسأله فراموش شده است. ایشان می فرمایند: در اینجا، امر ما دائر است بین یکی از دو مطلب: یا این که در عام مرجع ضمیر، تصرّف کنیم و این عام اول که می فرماید: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ»، که این«المطلّقات» به عنوان مرجع ضمیر، در عام دوم مطرح است، ما در خود این مرجع ضمیر تصرّف کنیم و این«المطلّقات» را به خصوص مطلّقات رجعیه اختصاص بدهیم و قرینۀ بر این اختصاص هم این است که ضمیر بلااشکال به مطلّقات رجعیه، عود می کند زیرا در«بعولتهنّ احقّ بردّهن»، این مطلب برای ما روشن است که این احقیّت به ردّ و اولویت به رجوع، تنها در رابطۀ با مطلّقات رجعیه مطرح است، و اما مطلّقات بائنه، شوهرهای آنها هیچ احقیّت به ردّ و اولویت به

ص:405

رجوع ندارند.

پس می فرماید که امر دائر بین این است که این رجوع ضمیر را به بعضی از افراد عام، قرینه قرار بدهیم بر این که از خود مرجع ضمیر، ارادۀ عموم نشده و این که می فرماید: «المطلّقات یتربّصن بانفسهنّ ثلاثة قروء، لم یرد بها عموم المطلّقات بل ارید بها خصوص المطلّقات الرجعیة» یا این کار را بکنیم، یا این که«المطلّقات یتربّصن» را به عموم خودش باقی بگذاریم و بگوییم: مقصود از مطلّقات، کلّ مطلّقات است، هم شامل مطلّقات بائنه می شود و هم مطلّقات رجعیه، لکن در ناحیۀ ضمیر، یک نوع تصرّفی انجام بدهیم و یک نوع مجازیتی ملتزم بشویم.

مجاز در کلمه و مجاز در اسناد

وقتی که مسألۀ مجازیت در ضمیر مطرح می شود، دو نوع مجازیت در اینجا امکان دارد: یک نوع عبارت از مجاز در کلمه است، شبیه این که شما اسد را در رجل شجاع استعمال می کنید و اسم این استعمال را استعمال مجازی می گذارید و مجازش را هم مجاز در کلمه می نامید. اینجا هم در رابطۀ با ضمیر، همین نوع مجاز را ملتزم بشویم بگوییم: ضمیر جمع برای این وضع شده است که به تمامی افراد مرجعش رجوع بکند و شامل تمامی افراد مرجع ضمیر بشود اما شما در اینجا می خواهید ضمیر را در غیر ماوضع له استعمال کنید و بگویید که ضمیر در«بعولتهنّ » به تمام افراد مرجع ضمیر رجوع نمی کند بلکه برخلاف موضوع له و معنای حقیقی، به بعضی از افراد مرجع خودش رجوع می کند که آن بعض عبارت از خصوص مطلّقات رجعیه است.

و یا یک نوع مجاز دیگری را که در کتاب مطوّل و مختصر خوانده ایم را ملتزم بشویم که از آن به مجاز در اسناد تعبیر می شود. معنای مجاز در اسناد این است که کلمات را، تک تک که ملاحظه می کنیم، در غیر معنای حقیقی، استعمال نشده است، لکن در اسنادی که این جمله، متضمّن آن اسناد است، اسناد به غیر ماهو له داده شده است که مثالش را در آن جا اینطور خواندیم که اگر کسی بگوید:

«انبت الربیع البقل»، یعنی بهار و فصل بهار، انبات کرد، سبزی و گل و گیاه را که«انبت» در معنای خودش، ربیع هم در معنای خودش، و بقل هم در معنای خودش استعمال شده است، لکن مجاز در اسناد انبات به ربیع است، برای این که فاعل واقعی انبات، خداوند تبارک و تعالی است. آن کسی که انبات حقیقتا به او اسناد دارد و به او انتساب دارد، ذات مقدّس پروردگار است. اگر شما بخواهید این انبات را به ربیع اسناد بدهید«هذا مجاز فی الاسناد».

ممکن است در ما نحن فیه هم ما همین نوع مجاز را مرتکب شویم به این کیفیت که بگوییم:

ص:406

ضمیر در«بعولتهنّ » به تمامی مطلّقات برمی گردد چه رجعیه و چه بائنه، اما وقتی که عنوان، احقیّت را به صورت جمله و مبتدا و خبر، به عموم«بعولة المطلّقات» نسبت می دهیم، این نسبتی که این قضیۀ مبتداء و خبر، متضمّن است، این نسبت«الی غیر ما هو له»، است برای این که احقیّت به ردّ المطلّقات حقیقتا قابل اسناد به تمام«بعولة المطلّقات» نیست، بلکه آن چیزی که حقیقتا این احقیّقت به او اسناد داده می شود، خصوص بعولۀ مطلّقات رجعیه است. پس اگر شما نسبت به جمیع بعولة المطلّقات دادید، «هذا مجاز لکنّه مجاز فی الاسناد».

سقوط اصالة الظهور از حجیت

پس مرحوم آخوند می فرمایند: امر دائر بین این است که ما یا در مرجع ضمیر تصرّف بکنیم و یا در ناحیۀ جمله ای که مشتمل بر ضمیر است تصرّف بکنیم«بصورة المجاز فی الکلمة او المجاز فی الاسناد» و این را در تحت یک قالب و یک عنوان دیگری، بیرون می آورند و آن این است که ما اینجا دو اصالة الظهور داریم: یک اصالة الظهور در رابطۀ با مرجع ضمیر در رابطۀ با«المطلّقات یتربّصن بانفسهنّ ثلاثة قروء» داریم که اصالة الظهور در این، اقتضا می کند که مقصود از مطلّقات، عموم مطلّقات باشد چه رجعیه و چه بائنه. یک اصالة الظهور هم در ناحیه ضمیر داریم که آن اصالة الظهور هم اقتضا می کند که ضمیر به تمامی افراد مرجع خودش برگردد نه به بعضی از افراد مرجع. هرکجا ضمیر جمعی هست، ظاهر این ضمیر جمع، رجوع به تمامی افراد مرجع است نه بعضی از افراد مرجع. و ما خارجا می دانیم که هردو اصالة الظهور را نمی توانیم حفظ بکنیم. آیا می شود بین هردو اصالة الظهور جمع بکنیم که هم اصالة الظهور در«المطلّقات یتربّصن» به قوّت خودش باقی باشد و هم اصالة الظهور در«و بعولتهنّ احقّ بردّهن»؟

جمع بین این دو اصالة الظهور امکان ندارد لذا در مواردی که علم اجمالی داشته باشیم به اینکه یکی از دو اصالة الظهور باید کنار برود، لازمۀ علم اجمالی، این است که هردو اصالة الظهور باید بساط خودشان را جمع بکنند و کنار بروند. در موارد دیگری که علم اجمالی داریم به اینکه جمع بین دو اصالة الظهور نمی شود، نتیجۀ علم اجمالی، سقوط هردو اصالة الظهور عن الحجیة است.

اما، ایشان می فرماید که در ما نحن فیه، یک مسأله ای وجود دارد و آن مسألۀ این است که در ناحیۀ ضمیر اصلا اصالة الظهور جریان ندارد، و اصالة الظهور در ناحیۀ مرجع ضمیر، بلامعارض خواهد بود. چرا؟ خصوصیت چیست که اصالة الظهور در ناحیۀ ضمیر جریان ندارد و اصالة الظهور در ناحیۀ مرجع، بلامعارض است ؟ روی یک نکته ای است که این نکته صحیح است و مکرّر هم در

ص:407

مباحث گذشته، به این نکته اشاره شده و آن این است که اصالة الظهور، یک اصل شرعی نیست که ما به دلیل این اصل شرعی مراجعه بکنیم بلکه اصالة الظهور، یکی از اصول عقلاییه است. باید ملاحظه بکنیم ببینیم عقلا در چه مواردی به اصالة الظهور مراجعه می کنند.

بعد از آنکه به عقلا مراجعه می کنیم می بینیم اصالة الظهور در دست عقلا به عنوان ابزار برای یک هدف مشخص مطرح است و آن هدف مشخص، کشف مراد متکلم است، یعنی آنجایی که مراد متکلم برای مخاطب مستمع، معلوم نباشد، مراد متکلم در بادی نظر، ابهام و اجمال داشته باشد، مثل اینکه یک متکلمی گفته: «رأیت اسدا» اما نمی دانیم که مرئی این و مراد این متکلم از این عبارت، این است که حیوان مفترس را دیده یا رجل شجاع را رؤیت کرده، هیچ قرینه ای هم در کلام نیاورده که دلالت برخلاف معنای حقیقی داشته باشد. اینجا جایی است که این ابزار به نام اصالة الظهور در دست عقلا وجود دارد و از طریق اصالة الظهور، مراد متکلم را کشف می کنند که مقصود متکلم، همان حیوان مفترس است که معنای حقیقی و معنای ظاهر کلمۀ اسد است.

محدودۀ استفاده از اصالة الظهور

پس این طور نیست که اصالة الظهور یک اصلی باشد که در تمامی موارد بتوانیم از آن استفاده بکنیم مثلا اگر در یک موردی که مراد متکلم را می دانیم چیست، لکن کیفیت استعمال لفظ را در این مراد نمی دانیم که آیا این معنایی را که متکلم اراده کرده، به عنوان معنای حقیقی لفظ بوده و اراده کرده یا به عنوان معنای مجازی لفظ این معنا را اراده کرده، اینجا جای اصالة الظهور نیست و از راه اصالة الظهور نمی توانیم حقیقت و مجاز بودن را به دست بیاوریم مگر روی مبنای سید مرتضی که در این مبنا ایشان متفرّد است و اصل در استعمال را عبارت از حقیقت می داند.

خلاصۀ فرمایش ایشان این شد که از اصالة الظهور به عنوان یک اصل عقلایی در مواردی می توانیم استفاده بکنیم که مراد متکلم برای ما مجهول باشد و از راه اصالة الظهور، مراد متکلم را استکشاف بکنیم. وقتی که مبنای اعتبار اصالة الظهور، یک چنین مسأله ای شد، در ما نحن فیه وقتی که نسبت به عام اول و مرجع ضمیر، نگاه می کنیم می بینیم مراد مولا و مراد خداوند در این آیه، برای ما روشن نیست که آیا«اَلْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» هم مطلّقات رجعیه اراده شده و هم مطلّقات بائنه اراده شده، مراد برای ما روشن نیست، لذا برای استکشاف مراد خداوند می توانیم در عام اول، اصالة الظهور را پیاده بکنیم و استکشاف مراد کنیم اما در ناحیۀ ضمیر«و بعولتهنّ احقّ بردّهن» آنجا که از نظر مراد خداوند، تردیدی نداریم. به کمک روایات و مخصصّات منفصله و قرائن

ص:408

منفصله برای ما روشن است که«بعولتهنّ احقّ بردّهن» اختصاص به مطلّقات رجعیه دارد و در مطلّقات بائنه، هیچ گونه بعولۀ آنها، احقیّت به رجوع و به ردّ ندارند. در نتیجه، در ناحیۀ ضمیر از نظر مراد متکلم، هیچ گونه تردیدی نداریم، پس جایی برای اصالة الظهور وجود ندارد. تنها در رابطۀ با مرجع ضمیر چون از نظر مراد، برای ما مجهول است، اصالة الظهور در آنجا پیاده می شود و حکم می کند به اینکه مقصود خداوند از«اَلْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ » عبارت از جمیع مطلّقات است«رجعیة کانت او بائنة».

پس بیان مرحوم آخوند هم به این برگشت که اگر ما دو اصالة الظهور می داشتیم و می دانستیم که یکی از این دو اصالة الظهور باید کنار برود، لازمۀ علم اجمالی، سقوط هردو اصالة الظهور عن الحجیة بود، اما بعد از آنکه می بینیم در ناحیه ضمیر در بنای عقلا با توجه به روشن بودن مراد متکلم، اصالة الظهوری وجود ندارد، فقط ما هستیم و آن عام اول و اینکه نمی دانیم که از آن ارادۀ عموم شده یا نه ؟ اصالة الظهور در اینجا جریان پیدا می کند و حکم می کند به اینکه مقصود از مطلّقات، عبارت از اعم از رجعیه و بائنه است.

اتحاد نتیجه هردو راه

عرض کردیم که این بیان با آن راهی که ما آن روز طی کردیم، از نظر نتیجه، یکی می شود لکن این راه به این کیفیتی که ایشان پیمودند و به این طریقی که بیان کردند خلاف آن چیزی است که خود ایشان به ما یاد داده اند، خلاف آن مطلبی است که در رابطۀ با تخصیص عام، خود ایشان برای ما بیان کرده اند و آن این بود که تخصیص عام، مستلزم مجازیت عام نیست و هیچ گونه از نظر ارادۀ استعمالیه و از نظر مستعمل فیه ولو اینکه صدها تخصیص بر عامی وارد بشود، این سبب نمی شود که از نظر ارادۀ استعمالیه و مستعمل فیه، یک مجازیتی و یک تغییری در این استعمال تحقّق پیدا کند و همان طوری که آن روز عرض کردیم: این ضمیر«بعولتهنّ » جانشین اسم ظاهر«المطلّقات» است و«المطلّقات» هم عمومیت دارد، منتها شما می گویید که روایات، فتاوا به عنوان مخصّص در مقابل این«بعولتهنّ احقّ بردّهن» ایستاده و این«بعولتهنّ احقّ بردّهن» را تخصیص زده است اما معنای تخصیص این نیست که یک مجاز در کلمه ای یا مجاز در اسنادی تحقّق پیدا کند بلکه عام به عموم خودش و به حقیقت خودش هم حقیقت از نظر کلمه و هم حقیقت از نظر اسناد، محفوظ است منتها دلیل مخصّص در اراده جدّیّه تصرّف می کند و مراد جدّی مولا را محدود و مقصور می کند، و الاّ در ارادۀ استعمالیه«اکرم کل عالم» چه تخصیص بخورد و چه تخصیص نخورد و چه مخصّصات متعدّد

ص:409

داشته باشد، از نظر استعمال و مستعمل فیه و حقیقی بودن، هم از نظر کلمه، هم از نظر اسناد، در تمامی اینها، این عنوان محفوظ است، منتها گفتیم که این دلیل خارجی، مخصّص خارجی، قدر مسلّم این است که با این«بعولتهنّ احقّ بردّهن» سروکار دارد. یعنی دلیل خارجی قائم شده بر اینکه بعولۀ همۀ مطلّقات، «احقّ بردّهن»، نیستند، از نظر ارادۀ جدّیّه، خصوص بعولۀ مطلّقات رجعیه، این احقیّت در آنها هست.

پس آن عامی که در آن ضمیر هست، اولا ضمیر به تمام افراد عام رجوع کرده و هیچ گونه مجازی نیست. بعد از تخصیص هم هیچ گونه مجازی نیست، لکن دلیل مخصّص، قدر مسلّم این است که این«بعولتهنّ » را تخصیص زده اما در رابطۀ با«المطلّقات یتربّصن بانفسهنّ » ولو اینکه برای شما شبهۀ تخصیص آمده و شک در تخصیص آمده، لکن شک در تخصیص عام یا در تخصیص زائد عام، از هر منشأی ناشی بشود و از هرجهتی نشأت بگیرد، تا زمانی که دلیل بر تخصیص عام یا تخصیص زائد عام نداشته باشیم، اصالة العموم محکّم است. لذا نسبت به«بعولتهنّ » دو مطلب هست: یکی اینکه ضمیر به بعض افراد العام رجوع نکرده، بلکه به جمیع افراد العام رجوع کرده، و دیگر اینکه دلیل مخصّص به جنگ این«بعولتهنّ ، احقّ بردّهنّ » آمده، اما با رابطۀ با عام اول، اگر شک کردید، ولو به همین مقدار که چون عام دوم مخصّص واقع شده، احتمال می دهید که عام اول هم مخصّص واقع شده باشد، اینجا اصالة العموم حاکم است و حکم می کند که عام اول«لم یعرض له التخصیص لعدم وجود دلیل علی التّخصیص حتی یخصّص به».

نتیجۀ این حرفها با بیان مرحوم آخوند یکی است، اما ما راهی را که منتهی به این نتیجه می شود برطبق همان مبنایی که از خود مرحوم آخوند استفاده کردیم را طی کردیم، اما ایشان گویا مبنای تعلیمی خودشان را اینجا فراموش کرده اند، و از یک راه انحرافی به همین نتیجه ای که ما عرض کردیم، رسیده اند. این یک فرض از دو فرض مسأله بود، فرض دوم آن جایی بود که انحصار مرجع ضمیر را به بعض از افراد، از طریق عقل استفاده کنیم که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال طریقه مرحوم آخوند ره در مقام را بیان کنید.

2 - مجاز در کلمه و مجاز در اسناد را در مقام توضیح دهید.

3 - محدودۀ استفاده از اصالة الظهور تا کجاست ؟

4 - فرق بین راه مرحوم آخوند ره با راه استاد را بیان کنید.

ص:410

درس ششصد و هشتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام به حکم عقل

در مسأله ای که یک ضمیر وجود دارد و این ضمیر رجوع می کند به بعضی از مصادیق عامی که قبل از این ضمیر ذکر شده، دو صورت هست: یک صورت اینکه دلیل ما بر رجوع ضمیر الی بعض الافراد، یک دلیل منفصل و یک مخصّص منفصلی خواهد بود که حکم این صورت را بیان کردیم.

صورت دوم این بود که دلیل ما بر اینکه ضمیر به بعضی از افراد عام قبلی اختصاص دارد، عبارت از حکم عقل باشد، یعنی دلیل نقلی«من کتاب او سنّة او مثلهما» نیست بلکه خود عقل این حکم را دارد که این عام دوم که مشتمل بر ضمیر است و ضمیر به حسب ظاهر رجوع به همه افراد عام می کند اما واقعا مسأله این طور نیست بلکه از نظر عقل، اختصاص به بعضی از افراد دارد.

به عنوان مثال: اگر مولا بگوید: «اهن الفسّاق و اقتلهم» که دو حکم از ناحیه مولا صادر بشود: یکی وجوب اهانت فسّاق و دیگر وجوب قتل آنها، در حکم اول، یک عنوان عام به عنوان«الفسّاق» جمع محلّی به لام مطرح است و در حکم دوم که مسألۀ وجوب قتل است، ضمیری ذکر شده که به حسب

ص:411

ظاهر، به همه فسّاق برمی گردد لکن فرض کنیم که عقل این معنا را ادراک می کند که هر فاسقی به صرف اینکه فاسق است، استحقاق قتل و وجوب قتل ندارد، بلکه بعضی از فسّاق هستند که استحقاق قتل در آنها وجود دارد. فرض کنید فاسقی که کافر باشد که در قرآن کریم هم بر کافر، عنوان فاسق تطبیق شده یا فاسقی که مثلا مرتد باشد و از این قبیل موارد. اینجا مسأله چه طوری است ؟

در رابطه با حکم دوم، مخصّص لبّی عقلی به منزله یک مخصّص متصل به کلام است و به منزله یک قرینه متصله به کلام است لذا به مجردی که عقل عنوان«و اقتلهم» را می شنود، بدون اینکه تأمّلی داشته باشد، مسأله برای او روشن است و مثل یک قرینه لفظیه متصله، محدوده حکم دوم را خود عقل مشخص می کند و در حکم دوم، با توجه به حکم عقل، هیچ گونه تردیدی وجود ندارد. عقل معنا می کند که«و اقتلهم ای الکافرین من الفسّاق، ای المرتدّین من الفسّاق» لذا در حکم دوم، هیچ گونه تردیدی، وجود ندارد. اشکال این است که آیا در رابطه با حکم اول که عقل، هیچ گونه نظری ندارد، عقل احتمال می دهد که وجوب اهانت، دایره اش وسیع باشد و همه فسّاق را بگیرد، احتمال هم می دهد که مقصود مولا، خصوص همان هایی باشد که«یجب قتلهم» که دایره قتل و اهانت، هردو محدوده اش عبارت از کفّار فاسق باشند و فاسقین از کفار باشند، در اینجا مسأله چه طوری است ؟ با «اهن الفسّاق» چه برخوردی باید بکنیم ؟

استثنای عقیب جمل متعدده

این یک مسأله ای است که در بعضی از مباحث آینده هم برایش مشابه پیدا می کنیم. این مثل آنجایی است که در کلام، یک قرینه ای وجود داشته باشد، لکن اتکال متکلم و استناد متکلم به این قرینه برای ما روشن نباشد. از مواردی که در آینده شبیه همین معناست، همان استثنای عقیب جمل متعدده است که اگر مولا چند جمله را ذکر کرد و به دنبال این چند جمله، یک استثنائی را ذکر کرد و این استثنا، صلاحیت و شایستگی داشت که رجوع به جمیع بکند مثل اینکه مولا گفت: «اکرم الفقهاء و النحویین و الاصولیین الاّ زیدا» و ما می بینیم که در تمام این عناوین، زید نام، وجود دارد. هم زید فقیه و هم زید اصولی و هم زید نحوی در خارج وجود دارد. این سبب تردید ما می شود که آیا«الاّ زیدا» اختصاص به جملۀ اخیره دارد؟ اخیره که به عنوان، قدر متیقّن مطرح است. لکن آیا اختصاص دارد به این جمله اخیره، یا اینکه این استثنا به تمام جمل ارتباط پیدا می کند؟ اینجا در حقیقت، یک عنوان سومی مطرح است.

ما تا به حال در باب مخصّصات منفصله بحث می کردیم. می گفتیم: مخصّصات منفصله هیچ

ص:412

ضربه ای به ظهور عام در عموم نمی زند. با وجود مخصّص، بازهم مستعمل فیه«اکرم العلماء» همان معنای عام است و ظهورش، در همان معنای عام است. تخصیص تنها در اراده جدّی مولا تصرّف می کند و دایره مراد جدّی را به ماعدای مورد مخصّص محدود می کند.

در مخصّصات متصله اگر مولا از اول گفت: «اکرم العلماء الاّ الفسّاق منهم» اینجا گفتیم: برای کلام به لحاظ اینکه این مخصّص متصل است معنا ندارد کسی تصوّر بکند که یک ظهوری در عموم دارد مثل همان«اکرم العلماء» یی که مخصّص منفصل بر آن عارض می شود اینجا هم که می گوید: «اکرم العلماء الاّ الفسّاق منهم» یک ظهور در عموم علما منعقد بشود. مسأله این طور نیست بلکه مخصّص متصل مانع از انعقاد ظهور برای عام است چه به صورت استثنا باشد و چه به صورت توصیف باشد.

توصیف هم چه توصیف اثباتی باشد چه توصیف نفیی باشد. باوجود مخصّص متصل، اصلا لفظ ظهور در عموم پیدا نمی کند بلکه گفتیم که در مخصّصات متصله اصلا کلمۀ مخصّص نباید بکار برود، برای اینکه ما عامی نداریم که آن را تخصیص زده باشیم و عنوان عامی را، مولا مطرح نکرده تا آن را تخصیص زده باشد. در مخصّصات متصله کلمه مخصّص باید با یک نحو تسامح بکار برود و استعمال بشود. پس بالاخره در مخصّصات متصله، هیچ گونه ظهوری برای عموم در کلام وجود ندارد.

فرق مقام با مخصص متصل و منفصل

اما ما نحن فیه یک عنوان سومی است به خاطر اینکه، در مقیس علیه آن وقتی می گوید: «اکرم الفقهاء و الاصولیین و النحویین الاّ زیدا» شما نسبت به جمله اخیره می دانید که عنوان مخصّص متصل مطرح است، یعنی برای جمله اخیره هیچ گونه ظهوری در عموم وجود ندارد اما نسبت به جمله اولی و ثانیه، مسأله چطوری است ؟ اینجا یک عنوان سومی است. نه می توانیم بگوییم:

مخصّص متصل است برای اینکه نمی دانیم«الاّ زیدا» به این دو جمله اول و دوم هم برمی گردد و نه می توانیم بگوییم: مخصّص، منفصل است برای اینکه ما چیزی به عنوان دلیل منفصل نداریم. آن چه هست و نیست همین جمله است که مشتمل بر سه حکم است و متعقب با یک استثناء و الاّ دلیل منفصلی«من عقل او نقل» وجود ندارد. پس اینجاها چه کار بکنیم ؟

در مخصّصات منفصله گفتید: مانع از اصالة العموم و اصالة الظهور نمی شود و در مخصّصات متصله، گفتید که نمی گذارد که ظهور برای عام پیدا بشود اما اینجا ارتباط آن را به جمله اولی و دوم، احراز نکرده ایم. لذا این یک عنوان سومی است که در مقام تعبیر از این عنوان، باید تعبیر کنیم که«اذا

ص:413

کان فی الکلام شیء یصلح للقرینیة» آن مقداری که هست، صلاحیت قرینیت در آن هست اما نمی دانیم که آیا متکلم بر این قرینه اتکال کرده یا اتکال نکرده است ؟ اینجا هم ولو اینکه عنوان سومی است اما کلام اجمال پیدا می کند، یعنی در حقیقت، یک حکم سومی در کار است. نه می توانیم بگوییم: ظهور در عموم دارد و نه می توانیم بگوییم: ظهور در عموم ندارد. کلام مجمل می شود، یعنی ما مردد می شویم که آیا متکلم، بر این قرینه متصله، اتکال کرده، حالا متصله لفظیه مثل این مثال استثنا، یا متصله عقلیه مثل همین که محل بحث فعلی ماست در«اهن الفسّاق و اقتلهم» اینجا نسبت به «اهن الفسّاق، یصیر الکلام مجملا» نمی توانیم تکیه به این کلام بکنیم. کلامی است که مراد برای ما روشن نیست که«هل یجب اهانة جمیع الفسّاق ام یجب اهانة خصوص الکافرین من الفسّاق ؟» لذا دست ما، از دلیل لفظی و دلیل اجتهادی، کوتاه می شود. نوبت به اصول عملیه می رسد که اصول عملیه هم قاعدتا به اعتبار اختلاف موارد، فرق می کند. در ما نحن فیه شک می کنیم که آیا فاسق غیر کافر وجوب اهانت دارد یا وجوب اهانت ندارد؟ مجرای«اصالة البرائة» است. شبهه حکمیه وجوبیه مجرای اصالة البرائة است. از طریق اصالة البرائة حکم می کنیم به اینکه فاسق غیرکافر«لا یجب اهانته و لا یکون حکم الزامی فی حقّه» یک حکم الزامی در رابطه با او وجود ندارد.

البته این مطلب در ذیل کلام مرحوم آخوند اشاره شده، لکن باید گفت: ایشان خلط کرده اند.

مسأله ما دو صورت دارد: در آن صورت قبلی«بعولتهنّ احقّ بردّهن» جای این حرفها نبود. آنجا عام دوم تخصیص خورده بود، در عام اول، اصالة العموم بقای آن را بر عموم، اقتضا می کرد اما تنها در این مورد دوم که آن دلیل حاکم به اختصاص، عبارت از حکم عقل باشد، اینجا جای این حرف است که «کان فی الکلام قرینة متصلة صالحة للقرینیة لکن یشکّ فی انّ المتکلم استند الیها ام لم یستند الیها، یصیر الکلام مجملا» و با اجمال، نمی شود تمسّک کرد. ظاهری نیست که ما به آن ظاهر، تمسّک بکنیم. آن وقت نوبت به اصول عملیه می رسد به همین کیفیتی که، ملاحظه فرمودید. این هم یک بحث در مورد عام و خاص. این بحثهای عام و خاص مخصوصا بحثهایی است که در فقه خیلی مفید و مورد ابتلا است.

تخصیص عام منطوقی به عام مفهومی

بحث دیگر در مورد عام و خاص این است که آیا یک عام منطوقی را می توانیم با یک مخصّص مفهومی تخصیص بزنیم ؟ مرحوم آخوند در شروع بحث می فرمایند: اگر مفهوم، مفهوم موافقت باشد، بلااشکال و اتفاقا«یمکن ان یخصّص به العام، یجوز ان یخصص به العام» اما اگر مفهوم، مفهوم

ص:414

مخالف شد، مسأله اختلافی است. آنهایی که قائل به جواز تخصیص هستند به چه چیزی استناد می کنند و آنهایی که قائل به عدم جواز تخصیص هستند، به چه چیزی استناد می کنند؟ اما در باب مفهوم موافق، ایشان به استناد این که این یک مسأله مسلّمی است اصلا بحثی در آن نمی کنند و این را جای بحث نمی داند درحالی که ما در اینجا لازم است که یکی دو جهت را مورد دقّت قرار بدهیم.

ببینیم آیا در یک مسأله اصولیه که یا مبنای عقلی دارد و یا مبنای عقلائی و عرفی دارد، اگر یک مسألۀ اصولیه مورد اتفاق و مورد اجماع قرار گرفت، آیا این اجماع در مسأله اصولیه حجیّت دارد یا اینکه آن دلیلی که اجماع را برای ما حجت می داند، در محدودۀ مسائل فقهیه و مسائل عملیه، اجماع حجیت دارد حالا به هردلیلی که اجماع حجیّت دارد یا روی کاشفیت از رأی معصوم، یا روی قاعده لطف یا روی حدس به هر معنایی که در باب حدس مطرح است، اصلا جای حجیت اجماع کجاست ؟ اگر همه فلاسفه عالم روی یک مسأله فلسفیه اتحاد و اتفاق کردند، اتفاق آنها محصّل بود و محقّق بود نه اینکه به صورت نقل و اجماع منقول مطرح باشد، آیا برای ما حجیّت پیدا می کند؟ حتی اگر در یک مسأله لغویه همه اتفاق کردند به اینکه هیئت«افعل» از نظر لغت عرب«حقیقة للطلب الوجوبی» همه اصولیین اتفاق کردند، این اتفاق در مسأله لغویه، به عنوان اجماع چرا برای ما حجیت داشته باشد؟ یا در مسألۀ اصولیه، چه اصولیه عقلیه باشد مثل بعضی از مسائلی که گذراندیم مثل بحث مقدمه واجب که نزاع در این بود آیا ملازمۀ عقلیه بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه تحقّق دارد یا نه ؟

«اذا فرضنا انّ الاصولیین باجمعهم» گفتند که عقول ما ادراک می کند وجود ملازمه را بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه. حالا اگر یک طلبه ای هرچه فکر کرد، دید عقلش چنین چیزی را ادراک نمی کند، هرچقدر هم دقت کرد، دید این مسأله ای که اینها بالاتفاق قائل هستند به اینکه عقل آنها ادراک می کند، عقل او چنین مطلبی را ادراک نمی کند، تکلیف چیست ؟ باید بگوییم: این ملزم است به این که این مسأله عقلیه اتفاقیه را بپذیرد؟ یعنی ملزم است که بگوید: «العقل یدرک الملازمة بین الوجوبین» ولو اینکه هرچه به خودش فشار آورد و به عقل سلیم و کامل خودش مراجعه کرد، دید او ملازمه بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه را ادراک نمی کند؟ آیا اینجا داخل در بحث اجماع است و بحث بکنیم که ادله حجیّت اجماع، اینجا را هم حکم می کند«بانّه حجة» یا اینکه اگر مسأله، عقلائیه شد مثل همین ما نحن فیه، شما که می خواهید بگویید: مفهوم موافق صلاحیت دارد که مخصّص عام واقع بشود، این یک مسأله عقلائیه است، یک مسأله عرفیه است و یک مسأله قانونیه است، آیا در رابطه با قوانین، می توان در یک عامی، یک مفهوم موافقی را به عنوان تبصره و مخصّص

ص:415

آن عام قرار داد؟

عدم حجیت اجماع در مباحث عقلی

این یک مسأله عقلائیه است و مربوط به عرف و مربوط به دایره تقنین و قانون گذاری است. آیا اینجا اجماع برای ما حجیت دارد؟ اینکه ایشان می فرمایند: این مسلّم است که مفهوم موافق می تواند مخصّص عام واقع بشود. مسلّم است یعنی ضروری است یا اجماعی ؟ لامحاله مقصود ایشان این است که، اجماعی است. در اینجا چه ملاکی برای حجیّت اجماع می توانید داشته باشید؟

بله؛ اگر اجماع در رابطه با یک مسأله فقهیه باشد چه به صورت قاعده فقهیه و چه به صورت مثلا وجوب صلاة الجمعة و امثال ذلک اینجا اگر یک اجماع، محقّقی باشد، یک اجماع محصّلی باشد، برای ما حجّت است با اختلاف مبانی در وجه حجیت اجماع که در جای خودش ملاحظه کرده اید اما در مسائل اصولیه، آنهایی که مبتنی بر عقل است یا مبتنی بر عقلا و نظر عرف است، اینجا اجماع ولو محصّل هم باشد، فاقد ملاک حجیّت و وصف حجیّت است لذا نمی شود در این مسأله، به صرف همین مطلبی که ایشان ادعا کرده اند که در حقیقت اگر اجماعی هم باشد اجماع منقول است و اجماع منقول در مسائل فقهیه هم فاقد حجیت است و به صرف این معنا، نمی توان از بحث تخصیص عام به مفهوم موافق عبور بکنیم و به عنوان یک امر مسلّمی از او بگذریم بلکه لازم است در این رابطه ان شاء الله بحث کنیم و ببینیم آیا مفهوم موافق صلاحیت مخصّصیت دارد یا نه ؟

پرسش:

1 - دو صورت رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام را توضیح دهید.

2 - تشابه مقام را با استثنای عقیب جمل متعدده بیان کنید.

3 - فرق مقام با مخصص متصل و منفصل در چیست ؟

4 - تخصیص عام منطوقی به عام مفهومی را توضیح دهید.

ص:416

درس ششصد و هشتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم حجیّت اجماع در مسائل اصولیه

مطلبی که در کلام مرحوم آخوند ملاحظه می شود این است که مفهوم موافق، بلاشبهة و مسلّما می تواند مخصّص برای عام واقع شود و اشکال و خلاف، تنها در رابطۀ با مفهوم مخالف است.

عرض کردیم که به این صورت و با این سرعت نمی شود از این مطلب گذشت. صرف این که یک مسأله اصولیه، مورد اتفاق و اجماع باشد، فایده ندارد. اجماع در مسائل اصولیه، فاقد ملاک حجیّت است برای اینکه مسأله اصولیه اگر عقلیه باشد که بستگی دارد به اینکه عقل انسان چه چیزی را ادراک می کند. اگر همۀ اصولیین، عقلشان اقتضا کرد که بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه ملازمه هست، لکن عقل من و شما این معنا را ادراک نکرد، ما چه وظیفه ای داریم و به چه ملاکی موظف هستیم که ادراک عقلی آنها را بپذیریم و برای ما حجیّت داشته باشد؟ و همینطور اگر مسأله، مسألۀ عرفیه بود، مسألۀ عقلائیه بود و حتی اگر مسأله، مسألۀ لغویه باشد.

بله؛ گاهی از اوقات، انسان مثلا از اتفاق اهل لغت، پی می برد به معنای یک لفظی، یا قطعا و یا

ص:417

اطمینان که آن هم از نظر عقلا، حکم قطع بر آن جریان پیدا می کند، اما اگر برای انسان علم و اطمینانی حاصل نشود، صرف اتفاق، حجیّتی ندارد و نمی تواند برای انسان، سندی قرار بگیرد. بله؛ در مسائل اصولیه، گاهی ما به یک مسائلی برخورد می کنیم که باید از روایات گرفته شود مثل برائت نقلیه و مثل استصحاب، بنابراین که حجیّت استصحاب از نظر روایات باشد، نه از طرق دیگری که«ربما یدّعی فی وجه حجیّة الاستصحاب»، اگر اجماع قائم شد بر حرمت نقض یقین به شک، آیا این اجماع در این رابطه حجیّتی دارد؟ یا این که مسأله را باید به یک مسألۀ فقهیه برمی گردانیم، کما این که در باب استصحاب، این معنا احتمال داده شده است که اصلا مسألۀ استصحاب، یکی از مسائل فقهیه و به عنوان یک قاعده فقهیه مطرح است. اگر به عنوان قاعدۀ فقهیه مطرح شد، اگر به عنوان یک امر فقهی، مجمع علیه قرار گرفت، طبعا اجماع، حجیّت پیدا می کند.

اما اگر گفتیم: در عین اینکه مسأله استصحاب، از راه روایات«لا تنقض الیقین بالشک» ثابت می شود و اینها عبارت از ادلۀ نقلیه هستند و مع ذلک مسأله، مسألۀ فقهیه نیست به خاطر این که «لا تنقض الیقین بالشک» مثل«لا تشرب الخمر» نیست که همان طور که«لا تشرب الخمر» یک حکم تحریمی استقلالی را بیان می کند، «لا تنقض الیقین بالشک» هم دارد یک حکم تحریمی را مثل«لا تشرب الخمر» بیان می کند که اگر کسی مثلا یقین را به شک، نقص کرد قبلا می دانست که عبای او طاهر است، حالا شک کرد در اینکه طهارت دارد یا نه ؟ نیامد استصحاب طهارت بکند بلکه با این عبا، عملا معاملۀ نجاست کرد و عبا را تطهیر کرد، آیا عمل حرامی مرتکب شده است ؟ «لا تنقض الیقین بالشک» مخالفت شده است ؟ همان طوری که مثلا«لا تشرب الخمر» به عنوان یک حکم تکلیفی مخالفت می شود، عصیان تحقق پیدا می کند، استحقاق عقوبت بر آن مترتب می شود، آیا در اینجا هم همینطور است ؟ یا این که این«لا تنقض الیقین بالشک» شبیه یک حکم طریقی است. می خواهد افاده کند که این یقین به متیقّن سابق با اینکه الان نسبت به زمان حال، باقی نیست، مع ذلک حجیّت برای شما دارد. کأن یقین به حدوث یک شیء همان طوری که حجیّت ذاتیه نسبت به حدوث دارد، نسبت به بقاء هم یک حجیّت تعبدیه پیدا می کند.

اگر مسأله«لا تنقض» برگشت به حجیت کرد، دیگر«هذه لیست مسألة فقهیة بل یکون مسألة اصولیة» و اجماع در آن حجیت ندارد، مگر این که ما حجیت و امثال حجیت را هم یکی از احکام فرعیّه و از احکام شرعیه قرار دهیم و بگوییم: حجیت هم«لما انّها حکم شرعی» اگر مجمع علیه واقع شد به عنوان یک حکم شرعی، اجماع، واجد حجیت و ملاک حجیت است. پس این اتفاقی که ایشان در رابطۀ با مفهوم موافق ذکر کردند، مسأله اینطور نیست، ولو اتفاق هم باشد چون مسأله عقلائی

ص:418

است و مسأله عرفی است، باید مورد بحث و مورد بررسی قرار بگیرد. برای بررسی این موضوع، اولا لازم است که ما معنای مفهوم موافق را بفهمیم چیست ؟ «ما معنی المفهوم الموافق ؟» تعبیرهای مختلف و تفسیرات مختلفی در رابطۀ با مفهوم موافق ذکر می شود که اینها را باید بررسی کرد و بعد ببینیم که آیا در مقابل عام، کدامیک صلاحیت مخصصیت دارد و کدامیک ندارد؟

معنای مفهوم موافق و مفهوم مخالف

آن اثر بارز و ظاهر و فارق بین مفهوم موافق و مفهوم مخالف، که در فرق این دو، جلب توجه می کند این است که مفهوم مخالف، قضیه ای است که در ایجاب و سلب و در اثبات و نفی با منطوق، مخالفت دارد. اگر منطوق یک قضیۀ ایجابیه باشد، مفهوم مخالف، قضیۀ سلبیه است. اگر منطوق، یک قضیۀ سلبیه باشد، مفهوم مخالف، یک قضیۀ ایجابیه است. و علاوه؛ استفادۀ مفهوم مخالف بنابر قول به ثبوت مفهوم، یک وجه روشنی دارد منتها آیا این وجه، درست است یا نه ؟ قائلین به ثبوت مفهوم، می گویند: درست است، قائلین به انکار مفهوم، این وجه را قبول ندارد. اما یک وجه و یک ملاک، بیشتر وجود ندارد و آن این است که قضیه شرطیه که در رأس قضایایی است که از نظر مفهوم مورد بحث قرار گرفته است، آیا شرط در قضیۀ شرطیه، علیّت منحصره برای ثبوت جزا دارد یا ندارد؟ آنهایی که قائل به ثبوت مفهوم هستند، می گویند: شرط در قضیه شرطیه حالا از هر راهی، علیّت منحصره دارد برای ثبوت جزاء. اگر یک معلولی، دارای علیّت منحصره شد، به دنبالش یک قضیه ای قهرا تحقق دارد و آن قضیه این است که«اذا انتفت العلیّة المنحصرة، ینتفی المعلول»، لذا استنتاج و استنباط مفهوم مخالف از منطوق کلام مولا، مستند به همین دلالت بر علیّت منحصره است.

به ما می گویند: در«إن جائک زید فاکرمه» که همین مقدار را متکلم بیان و افاده کرده است، شما از کجا استفاده می کنید که«إن لم یجئک زید فلا یجب علیک اکرامه ؟» این را از کجا درآوردید؟ این را که متکلم بیان نکرده است. آنهایی که قائل به ثبوت مفهوم هستند، می گویند: ما از راه علیّت منحصره این معنا را استفاده کردیم که مجیء زید، علت منحصره وجوب اکرام است. طبع قصه اقتضا می کند که اگر علت منحصره منتفی شد، معلول به دنبال او منتفی خواهد شد. لذا راه استفادۀ مفهوم مخالف بنابر قول به ثبوت مفهوم، یک راه روشن و راه بسیار واضحی است، منتها قائل به ثبوت این علیت منحصره را پذیرفته اما منکرین قبول نمی کنند که قضیۀ شرطیه دلالت بر علیّت منحصره داشته باشد.

اما در رابطۀ مفهوم موافق، مشکل اول این است که مفهوم موافق چیست و از چه طریقی، از کلام متکلم استفاده می شود؟ راه استفاده آن چیست ؟ و در مسیر همان کلام متکلم هم هست؛ یعنی اگر

ص:419

قضیه ای را متکلم القاء کرده، قضیۀ موجبه است، این هم«قضیة موجبة»، اگر قضیه سالبه است، این هم قضیه سالبه است. پس از یک طرف، در مسیر اثبات و نفی کلام متکلم است و از طرف دیگر در منطوق کلام متکلم مطرح نشده، پس شما از چه راهی این معنا را استفاده کردید؟

احتمالات موجود در معنای مفهوم موافق

در مفهوم موافق، احتمالات متعددی(شاید چهار یا پنج احتمال) وجود دارد و دوران معنای مفهوم موافق بین این احتمالات، به صورت قضیۀ مانعة الخلو است، یعنی از این احتمالات بیرون نیست، ممکن است دو یا سه تا از این احتمالات باشد. مانعة الجمع نیست بلکه عنوان آن مانعة الخلو است که معنای قضیۀ مانعة الخلو این است که خالی از این احتمالات چندگانه نیست، ممکن است همۀ این احتمالات مجتمع باشد و در مفهوم موافق، همۀ این احتمالات جریان داشته باشد.

اول - القای خصوصیت

احتمال اول در باب مفهوم موافق، این است که کسی بگوید: مقصود از مفهوم موافق؛ یعنی القای خصوصیت. القای خصوصیت یعنی چه ؟ القای خصوصیت یعنی، در موضوع کلام متکلم، عنوانی ذکر شده است و یک خصوصیتی به حسب ظاهر تعبیر مطرح است، لکن در عین حال وقتی که کلام متکلم عرضۀ بر عرف می شود و فهم عرفی در رابطۀ با آن اعمال می شود، عرف از این خصوصیت، دخالت و مدخلیت را القاء می کند. نقش این خصوصیت را در موضوع حکم و در مدخلیت در حکم القاء می کند. در این مثال معروف شنیده اید که در روایت می گوید: اگر رجل در رکعات نماز شک کند بین ثلاثه و اربع، اینجا بنا را بر اکثر بگذارد، نماز را تمام کند و بعد نماز احتیاط را انجام دهد.

در موضوع این حکم، عنوان رجل مطرح است و به کلمۀ رجل تصریح شده است اما وقتی که این مسأله و این روایت در اختیار عرف قرار می گیرد، عرف برای عنوان رجولیت، هیچ خصوصیتی را درک نمی کند و خصوصیت عنوان رجولیت را القا می کند. از این روایت می فهمد که این روایت دارد حکم مصلی شاک بین ثلاثه و اربعه را بیان می کند چه این مصلی، رجل باشد و یا این که مرئه باشد.

لذا می بینید که در احکام شکوک در رکعات نماز، هیچ فقیهی بین رجل و بین مرئه، فرقی قائل نشده است، با این که کلمۀ رجل، در جمله ای در روایات شکوک در رکعات نماز مطرح است.

در مقام هم کسی بگوید: مفهوم موافق؛ یعنی القای خصوصیت. اگر معنای مسألۀ مفهوم موافق، القای خصوصیت شد، باید در حقیقت، اصلا کلمۀ مفهوم را از آن برداریم، برای این که خود این

ص:420

روایت به دلالت منطوقی، حکم رجل و مرئه هردو را بیان کرده است و هدف امام(علیه السلام)، هدف آن کسی که روایات از او نقل شده است، بیان حکم مصلی شاک بین ثلاث و اربع است که اگر از او سؤال بکنیم که شما حکم چه کسی را بیان کردید؟ هیچگاه جواب نمی دهد که مصلی رجلی که شک بین ثلاث و اربع کرده باشد، بلکه در جواب می گوید: هر مصلی که بین ثلاث و اربع شک کند. در حقیقت ذکر رجل، عنوان مثالی پیدا می کند و معنای عنوان مثال، این نیست که دائرۀ حکمی که مولا افاده کرده است، در محدودۀ مثال باشد بلکه حکم افاده شده، حکمی که غرض متکلم است، به نحو عموم القاء شده است، به نحو عموم بیان شده است، به نحو مطلق بیان شده است ولو این که کلمۀ رجل به عنوان مثال مطرح شده باشد. لذا اگر مفهوم موافق، معنایش القاء خصوصیت شد، اصلا عنوان مفهوم بر آن تطبیق کردن دارای تسامح و تجوز است لکن احتمالی است که مقصود از مفهوم موافق، القای خصوصیت باشد.

کنائی بودن مفهوم

احتمال دوم: اینکه مقصود از مفهوم موافق، کنایه باشد. حالا چرا ما احتمال کنایه می دهیم ؟ این احتمالش به یک معنا نزدیک تر از مسأله القای خصوصیت است برای این که در باب کنایه، وقتی که شما عینک خود را متوجه الفاظ می کنید، می بینید هیچ یک از معانی حقیقیۀ این الفاظ ، اراده نشده است، آنکه اراده شده است، ملزوم این معنای حقیقی است و این معنای حقیقی، لازمۀ آن ملزوم است و ذکر لازم و ارادۀ ملزوم شده است، بطوری که ملاک در صدق و کذب، وجود و عدم وجود آن ملزوم است و حتی وجود و عدم وجود لازم، هیچ نقشی در صدق و کذب قضیۀ کنائیه ندارد. مثلا می خواهید بگویید: زید یک آدم با سخاوتی است، یک آدم متصف به جود و سخائی است حتی در تعبیرات فارسی خودمان، حالا به تعبیرات عربی، آن هم عربی آن زمان کاری نداشته باشیم، در تعبیرات فارسی خودمان، وقتی می خواهیم بگویید: فلان کس آدم با سخاوتی است، تعبیر می کنید که فلان کس، در خانه اش باز است. شما این لفظ و این جمله در خانه اش باز است را در چه چیزی استعمال کردید؟ این جمله را استعمال کردید و اراده کردید یک معنایی را که از نظر لغت نه با در تناسب دارد و نه با خانه تناسب دارد و نه با باز بودن تناسب دارد. در خانه اش باز است؛ یعنی«إنه سخیّ » و ملاک در صدق و کذب هم، همین وجود سخاوت و عدم وجود سخاوت است.

اما اگر کسی واقعا در خانه اش باز است لکن یک مأمور هم گذاشته است و هیچ کس را هم نمی گذارد که وارد خانه اش بشود و رنگ سفره و طعامش را کسی به عمرش ندیده است، با این که

ص:421

این در خانه اش باز است صدق می کند اما چون هدف شما و غرض شما بیان مدلول مطابقی این جمله نیست بلکه هدف شما بیان این ملزوم است که ملزوم، عبارت از جود و سخاوت است، لذا ملاک در صدق و کذب هم همان است، چه این مدلول مطابقی و مدلول منطوقی، واقعیت داشته باشد و یا نداشته باشد. از این تعبیر به کنایه می کنند و استعمالات کنائیه، یکی از لطائف و ظرائف استعمال است و در ذهن من هم هست که یک بحثی هم واقع شده است در این که آیا استعمالات کنائیه، عنوان حقیقت دارد و یا عنوان مجاز دارد یا این که خودش«قسم برأسه و نوع برأسه لیس بحقیقة و لا بمجاز» نه عنوان حقیقت بودن که استعمال لفظ در ما وضع له باشد دارد و نه عنوان مجاز بودن که استعمال لفظ در غیر ما وضع له باشد بلکه یک شق ثالثی است«ذکر اللازم و ارادة الملزوم و کون الهدف افادة الملزوم».

احتمال دارد که مقصود از مفهوم موافق، همین معنای کنائی باشد که اگر مقصود از مفهوم موافق، این معنای کنائی شد، باید ملتزم شویم به این که غرض اصلی متکلم و هدف اصلی متکلم، بیان همین ملزوم است، اصلا غرضی غیر از این ندارد و هدفی در القاء کلام، غیر از این معنای ملزومی ندارد، لذا «سیق الکلام لافادة الملزوم». پس احتمال دوم در معنای مفهوم موافق، همین مسألۀ کنایه ای است که در معانی بیان مطرح می شود با بعضی از خصوصیاتی که اشاره کردیم.

احتمال سوم: این است که معنی مفهوم موافق، این است که یک متکلمی، مطلبی را به نحو عام می خواهد بیان کند لکن می بیند که این عام، دارای مصادیق متفاوت است، افراد جلیّه و خفیّه دارد، لذا فکر می کند که اگر افراد جلیّه را ذکر کند، چه بسا مخاطب و مستمع انتقال به افراد خفیّه پیدا نمی کند، لکن فرد خفی را در مقام بیان حکم مطرح می کند با این که غرض او به این تعلق گرفته که حکم به نحو عموم افاده و القاء شود. در این احتمالات فکر کنید، ببینید روی کدام یک از این احتمالات، صلاحیت مخصصیت وجود دارد و روی کدام یک صلاحیت وجود ندارد؟

پرسش:

1 - چرا در مسائل اصولیه، اجماع حجیت ندارد؟

2 - معنای اجمالی مفهوم موافق و مفهوم مخالف چیست ؟

3 - منظور از القای خصوصیت را در معنای مفهوم موافق بیان کنید.

4 - کنائی بودن معنای مفهوم موافق را توضیح دهید.

ص:422

درس ششصد و هشتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

احتمال ارادۀ فرد جلیّ در مقابل فرد قوی

دربارۀ معنای مفهوم موافق، احتمالاتی وجود دارد، این احتمالات به نحو مانعة الجمع نیست، بلکه به نحو مانعة الخلو است؛ یعنی معنی مفهوم موافق از این احتمالاتی که بعضی از آنها ذکر شد و بعضی دیگر هم ان شاء الله ذکر می شود بیرون نیست. لکن ممکن است همۀ این معانی و یا اکثر این معانی و یا دو عدد از این معانی، معنای مفهوم موافق باشد. ما دو احتمال را ذکر کردیم.

احتمال سومی که مطرح شد، این بود که ممکن است مقصود از مفهوم موافق، فرد جلی باشد در مقابل فرد خفی، به این معنا که متکلم در مقام افادۀ یک حکم عامی می باشد و مقصود او از کلامی که القاء می کند، افادۀ عموم می باشد لکن اینطور فکر می کند که اگر عام را به نحو عموم القاء بکند چون این عام دارای افراد مختلفی است، بعضی از افراد، مصداقیتشان برای عام کاملا جلی و روشن است لکن در فردیّت و مصداقیت بعضی از افراد برای عام خفاء وجود دارد. متکلم فکر می کند که اگر مسأله به نحو عموم القاء بشود شاید مخاطب، انتقال به آن فرد خفی پیدا نکند و آن فرد خفی را جزو

ص:423

مصادیق عام به حساب نیاورد لذا می بیند که راه رسیدن به این هدف و بیان این مقصود به نحو عموم، این است که مستقیما آن فرد خفی را مطرح کند با اینکه مقصود به افاده، تنها آن فرد خفی نیست لکن تعبیر به فرد خفی برای همین جهت است که مبادا این فرد خفی از دائرۀ ذهن مخاطب و مستمع و مکلف، خارج باشد. لذا در مقام تعبیر لفظی، همان فرد خفی را مطرح می کند درحالی که مقصود او عام است. مثل این آیۀ شریفه(البته صددرصد هم نمی شود گفت که آیه به این کیفیت است، لکن یکی از احتمالاتی که در این آیه جریان دارد، همین مسأله ای است که ما عرض کردیم) که خداوند تبارک و تعالی، خطاب به فرزندان می کند«فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ »، به پدر و مادر قول اف نگویید که قول اف، تقریبا خفی ترین و پائین ترین مراتب عکس العمل و یک ناراحتی است که انسان در مقابل پدر و مادر می تواند نشان دهد چون معنی اف، مخصوصا با این که مقول قول واقع شده است، ظاهرا همین است که گاهی از اوقات انسان وقتی می خواهد یک مختصر ناراحتی در مقابل یک مسأله ای نشان دهد، یک کلمۀ(اوه) می گوید. این از مقولۀ لفظ است ولی پائین ترین مرتبه عکس العملی است که انسان در مقابل یک مطلبی نشان می دهد. می گوید: در مقابل پدر و مادر، اینطور نگویید.

احتمال دارد که مقصود آیۀ شریفه این باشد که خداوند تبارک و تعالی می خواهد بفرماید: هیچ گونه اهانتی و ایذائی و امر ناراحت کننده ای در مقابل پدر و مادر از خود نشان ندهید منتها روی این احتمال، خداوند ملاحظه کرده است که اگر مسأله به صورت عام مطرح شود، شاید این فرد خفی که انسان به این مقدار مختصر از خودش ناراحتی نشان بدهد، شامل این معنا به حسب ذهن مردم نشود، لذا در مقام تعبیر، می فرماید: «و لا تقل لهما أفّ » اما مقصود اصلی، نفس همین معنا نیست بلکه مقصود اصلی، افادۀ حکم به نحو عموم است، منتها برای شمول آن نسبت به این فرد خفی، در مقام تعبیر، این فرد خفی را مطرح کرده است و قاعدتا هم همینطور است. اگر مستقیما می فرمود: به اینها اهانت نکنید، ایذاء نکنید، شاید این فرد، دیگر در ذهن انسان نمی آمد که تا این درجه، در مقابل آنها یک صوتی مثل(اوه) که تقریبا از اسمای اصوات هم هست، دارای یک معنایی به آن صورت نیست، اما همین مقدار حکایت از یک مرحله ای از ناراحتی در مقابل پدر و مادر می کند.

عرض کردم: چون در آیه یک احتمال دیگری هم هست که ما در احتمال بعدی مطرح می کنیم لذا صددرصد نیست اما جای این احتمال هم هست و دلیل بر نفی این احتمال در آیۀ شریفه نداریم. بر فرض هم این آیه، مصداق برای این احتمال نباشد، کلی مسأله در جای خودش محفوظ است که«قد یکون المتکلم مقصوده افادة معنی عام لکن یلاحظ » اینکه اگر معنی عام را به صورت عموم، القاء کند شاید این فرد«لخفائه» در ذهن مأمور و مکلف وارد نشود، لذا فرد خفی را مورد تصریح قرار می دهد

ص:424

لکن هدف، افادۀ معنای کلی است. پس روی این احتمال، معنی مفهوم موافق، فرد جلی می شود در مقابل فرد خفی.

احتمال اولویت قطعیه

احتمال چهارم: این است که متکلم، یک معنایی را می خواهد افاده کند و مقصود او، بیان یک معناست لکن در کنار این، یک مسألۀ دیگری وجود دارد به نام اولویت و آن هم اولویت قطعیه، برای این که اگر اولویت ظنیّه شد، دلیل بر اعتبار و حجیّت اولویت ظنیّه نداریم، اما اگر اولویت قطعیه شد، «القطع حجة بذاتة». متکلم، می خواهد یک مطلبی را افاده کند لکن عقل انسان، با توجه به این مطلبی که متکلم افاده کرده است، به اولویت قطعیه، یک معنای بالاتری را استفاده می کند، یک معنای روشن تری را استفاده می کند.

فرض کنید در همین آیۀ مذکوره، این احتمال جریان دارد که بگوییم: «لا تقل لهما اف»، نمی خواهد یک معنای کلی را افاده کند، بلکه همین محدودۀ مفاد لفظی خود را دلالت دارد اما ضمن این که مفاد آیه، این محدودۀ لفظی خودش است، در کنار آن، یک اولویت قطعیه ای وجود دارد که آن اولویت قطعیه، حکم می کند به اینکه اگر گفتن اف به پدر و مادر حرام باشد، مثلا فحش دادن به پدر و مادر و یا زدن پدر و مادر و یا مجروح کردن پدر و مادر، این دیگر به طریق اولی، حرام است.

این که ما می گوییم: به طریق اولی، حرام است؛ یعنی آیه، دلالت بر حرمت می کند؟ نه، محدودۀ آیه روی این احتمال، همان قول اف است لکن در کنار آن، یک ضمیمه ای هست، یک اولویت قطعیه ای وجود دارد که حکم را عقل، توسعه می دهد به استناد همان اولویت قطعیه، شبیه مسألۀ مقدمۀ واجب.

اگر در مسأله مقدمۀ واجب، قائل به ملازمه شدیم و ملازمه هم یک ملازمۀ عقلیه و قطعیه است و از طریق ملازمۀ عقلیۀ قطعیه، فرضا وجوب شرعیه مقدمه را استفاده کردیم، کسی نیست از ما سؤال کند که معنی استفادۀ شما به چه کیفیتی است ؟ آیا می خواهید به گردن مولا بگذارید، بگویید: مولا وقتی که می گوید: «کن علی السطح»، خود همین مولا هم به«کن علی السطح» افاده کرده است وجوب نصب سلّم را؟ «کن علی السطح» ماده اش، عبارت از«کون علی السطح» است، مقدمه، عبارت از نصب سلّم است. کجای ایجاب«کون علی السطح» دلالت بر وجوب نصب سلّم می کند؟ پس نحوۀ دلالت، این نیست که ما بگوییم: لفظ ، یک معنای وسیع را دلالت دارد که«کن علی سطح» هم می گوید که«یجب الکون علی السطح» و هم می گوید: «یجب نصب السلم» بلکه معنای آن ملازمۀ

ص:425

عقلیه است مثل این که شما یک صغرا برای قیاس درست کردید، باید یک کبرایی هم ضمیمه او بکنید و بعد نتیجه بگیرید اما حالا که نتیجه گرفتید، معنای آن این نیست که این نتیجه، داخل در صغرای شماست بلکه نتیجه خودش، یک حکم مستقلی است، مولا ایجاب کرده است«کون علی السطح» را همین مقدار. لکن در کنار این، یک دلیل دیگری به نام حکم عقل و به نام ملازمۀ عقلیه، وجود دارد که او کاشف از وجوب نصب سلّم است اما به عنوان«حکم مستقل» به عنوان«حکم آخر»، نه به عنوان این که وجوب نصب سلّم هم داخل در مفاد وجوب«کون علی السطح» باشد.

در موارد اولویت قطعیه، هم همینطور است، آن چیزی که متکلم افاده کرده است و در مقام بیان آن است، همان است که مدلول لفظ است، همان است که مفاد لفظ است، لکن یک مسألۀ دیگری، ضمیمه این می شود و از راه آن که خود آن هم یک دلیلی از ادلۀ اربعه است حکم شرعی را استفاده می کنیم، غیرمفاد این آیه و غیرمفاد این جمله ای که آیه مثلا بر آن دلالت می کند.

در«فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » ممکن است این مسأله مراد باشد. اگر کسی می گفت: از این آیه استفاده می کنیم، زدن پدر و مادر هم حرام است، فحش دادن به آنها هم حرام است، جرح آنها هم حرام است، ما نمی توانیم بگوییم: مقصود این استفاده کننده، روی این مبنا این است که خود آیه، می خواهد دلالت بر حرمت شتم و سبّ و جرح کند، بلکه آیه فقط نهی می کند«عن قول اف» لکن عقل هم در کنار آیه به اولویت قطعیه، این معنا را استفاده می کند. و همین فرق است بین این احتمال و بین فرد جلی و فرد خفی که احتمال سوم بود.

فرق بین احتمال سوم و چهارم

در احتمال سوم، خود آیه می خواست یک حکم عامی را افاده کند لکن ملاحظه می کرد که اگر حکم را به نحو عموم، القاء کند شاید مکلف، ذهنش انتقال به فرد خفی پیدا نکند لذا در مقام تعبیر، فرد خفی را مطرح می کرد، درحالی که مقصود از کلام و هدف از کلام، افادۀ حکم عام بود. اما در اولویت قطعیه، جای این حرف نیست، کسی نمی تواند بگوید: آیۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ ، بمفاده اللفظی» دلالت بر وجوب وضو می کند، بلکه آیۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ » دلالت بر همان وجوب اقامۀ نماز می کند، منتها قائلین به ملازمه، یک کبرایی را در کنار این اضافه می کنند که به ضمیمه آن ملازمۀ عقلیه«علی فرض ثبوتها»، مسألۀ وجوب شرعی مقدمات نماز را استفاده می کنند.

پس یک احتمال هم این است که شاید از عنوان مفهوم موافق، بیشتر این احتمال در ذهن شما می آید که مقصود از مفهوم موافق، اولویت باشد. لکن عرض کردیم که حتما باید اولویت قطعیه

ص:426

باشد برای این که اولویت ظنیّه مثل سایر ظنونی است که دلیل بر اعتبار آن قائم نشده است و ظنی که دلیل بر اعتبار آن قائم نشود، مقامش بالاتر از شک نخواهد بود.

احتمال منصوص العلة بودن

احتمال پنجم: البته این احتمال یک قدری ضعیف است که معنی مفهوم موافق، این احتمال باشد، لکن یک احتمالی است که کسی بگوید: مقصود از مفهوم موافق، منصوص العلة است. ما در روایات و احکام به مواردی برخورد می کنیم که یک حکمی را بیان می کنند و خودشان علت آن را مشخص می کنند و علت آن حکم را تنصیص می کنند. و یک مسأله ای در کنار این داریم که حکم از نظر سعه و ضیق، دائر مدار سعه و ضیق علت است. می بینیم علت، همان طوری که در مورد حکم پیاده می شود، در موارد دیگر هم، پیاده می شود. مثل همین مثالی که در ذهن شما هست و در بعضی از روایات وارد شده است که می فرماید: «لا تشرب الخمر لانّه مسکر» می فرماید: شرب خمر، جایز نیست. چرا؟ برای خاطر این مسکریت. البته ما این را منصوص العله قرار می دهیم با توجه به این جهت است که علت را متمحض در مسکریّت بدانیم. اما اگر احتمال بدهیم که این ضمیر«لانّه» هم به عنوان جزء العله، نقش در علت دارد، این دیگر از بحث ما خارج است؛ یعنی آنچه تمام العله است برای حرمت، مسکریّت است، «لا کون الخمر مسکرا» که یک جزئش خمریت باشد و یک جزء آن مسکریّت، این از محل بحث ما خارج است. «لا تشرب الخمر لانّه مسکر» «تمام العله» مسکریت است. بگوییم: حکم که«یدور سعة و ضیقا مدار سعة العله و ضیق العلة»، غیر از خمر، عناوین دیگری هم داریم که واجد این وصف مسکریت است، مثلا نبیذ هم مسکر و شاید فقاع، هم مسکر باشد که در بعضی از روایات دارد«الفقاع خمر استصغره الناس» که این کاشف از مسکریت فقاع است، آنوقت اینطور بگوییم: منصوص العله درست است که علت را ذکر کرده است، لکن استفادۀ حکم به نحو عموم، مبتنی بر این است که یک کبرایی هم مطوی بر این کلام باشد و الاّ ذکر علت، مستلزم لغویّت است.

شما بگویید: «لا تشرب الخمر لانه مسکر» لابد این معنا دنبال آن است که«و کل مسکر حرام» و الا اگر این معنا در کلام مطوی نباشد، با«لانه مسکر» به تنهایی، مسأله تمام نمی شود. مثل اینکه فرض کنید در این مثال معروف، شما اینطور تعبیر کنید، بگویید: «العالم حادث لانّه متغیر»، این«لانّه متغیر» جانشین کبرا است، کشف از وجود یک کبرا می کند و الا اگر کشف از یک کبرای کلیّه نکند، متغیر بودن، چه اقتضائی برای حدوث دارد؟ لابد این کبرا مطوی در کلام است که«لانه متغیر و کل متغیر

ص:427

حادث»، آنوقت نتیجه بگیرید: «فالعالم حادث» و الا با«لانه متغیر» به تنهایی، مسأله تمام نمی شود و حتما باید یک کبرای کلیّه ای که دیگر با ذکر علت، نیازی به تصریح آن کبرای کلیّه نبوده است وجود داشته باشد به خاطر این که اگر آن کبرا نباشد، ذکر این علت، مستلزم لغویت و عدم اثر است.

پس یک احتمال ولو به صورت ضعیف، این است که مقصود از مفهوم موافق، عبارت از مواردی است که علت، در آن جریان دارد اما در خود کلام، همان«لا تشرب الخمر» بیان شده است؛ یعنی«لا تشرب النبیذ» به عنوان مفهوم موافق، «لا تشرب الفقاع» به عنوان مفهوم موافق، مطرح است. این هم یک احتمالی است.

غیر از این احتمالات پنج گانه که یکی عبارت از القای خصوصیت بود و یکی عبارت از معنای کنائی بود و یکی عبارت از فرد جلی، در مقابل فرد خفی و یکی عبارت از اولویت قطعیه و یکی عبارت از منصوص العله نسبت به آن موردی که علت جریان دارد لکن در کلام متکلم ذکر نشده است غیر از این احتمالات، در رابطه با معنی مفهوم موافق، هرچه انسان فکر بکند یک احتمال ششمی وجود ندارد. اما عرض کردیم: این احتمالات پنج گانه هم به صورت مانعة الخلو است.

ممکن است مفهوم موافق، مجموع این احتمالات پنج گانه باشد و ممکن است چهار تا از این احتمالات پنج گانه باشد، تا برسد به این که یکی از احتمالات پنج گانه باشد، اما از دائرۀ این احتمالات پنج گانه بیرون نیست.

بعد از آنکه معنای مفهوم موافق روشن شد، اول یک بحثی داریم که این مقدمۀ بحث اصلی ماست، چون بحث اصلی ما این بود که آیا عام می تواند به مفهوم موافق، تخصیص بخورد یا نمی تواند مخصّص به مفهوم بشود؟ عرض کردیم که مرحوم آخوند ادعای لا خلاف و امثال ذلک کردند لکن مسأله اینطور نیست. مسأله قابل دقت است و حتی اگر در رابطۀ با این، اجماع مسلّم و محصّلی هم وجود داشته باشد، این اجماع در مسأله اصولیۀ این چنینی، فاقد وصف حجیت و اعتبار است.

آیا این احتمالات پنج گانه ای که ما در رابطۀ با مفهوم موافق مطرح کردیم، ارتباطش به کلام متکلّم و مقصود متکلم و هدف متکلم، یکنواخت است و یا اینکه بین این احتمالات از این نظر که کدامش ممکن است مقصود متکلم و هدف متکلم در مقام تفهیم و تفهم باشد، ممکن است بین این احتمالات، فرق وجود داشته باشد و اگر فرق وجود داشت، آنوقت در رابطۀ با مخصصّیت للعام ممکن است این فرق، اثر بگذارد؛ یعنی آنهایی که ارتباطشان با کلام متکلم و هدف متکلم، ارتباط مستقیم نباشد، ممکن است مخصصیتشان، یک تردیدی باشد و حداقل حرفهایی در این رابطه

ص:428

وجود دارد که یکی از آنها حرف مرحوم محقق نائینی(ره) است.

پرسش:

1 - احتمال ارادۀ فرد جلی در مقابل فرد قوی را توضیح دهید.

2 - احتمال اولویت قطعیه چیست ؟

3 - فرق بین احتمال سوم و چهارم را بیان کنید.

4 - احتمال منصوص العلة بودن را شرح دهید.

ص:429

درس ششصد و هشتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ارتباط احتمالات پنجگانه با مقصود متکلم

درباره مفهوم موافق، پنج احتمال علی سبیل منع الخلو جریان دارد. رابطۀ مفهوم را بنابر هریک از این احتمالات، با اصل کلام و مراد متکلّم مطرح بکنیم، و در هرکدام ملاحظه بکنیم، ببینیم اگر مفهوم موافق مطابق این احتمال باشد، آیا صلاحیت مخصّصیت عام در آن وجود دارد یا نه ؟

اولین احتمال، مسأله القاء خصوصیت بود. در القاء خصوصیت، گفتیم: ولو اینکه متکلّم یک خصوصیتی را در کلام خودش ذکر می کند، اما این نه به این عنوان است که روی این خصوصیت تکیه کرده باشد، و مدخلیتی برای این خصوصیت قائل شده باشد به طوری که وقتی عرف این کلام را ملاحظه می کند، برای این خصوصیت، هیچ مدخلیتی در ذهنش نمی آید. لازمۀ این معنا این است که مقصود متکلّم، افادۀ یک معنای عامی بوده است، و ذکر خصوصیت کانّ به عنوان مثال مطرح بوده است. در این روایت معروفه که می فرماید: «رجل شک بین الثلاث و الاربع» باید بنا را بر اربع بگذارد، ولو اینکه کلمه رجل ذکر شده است، اما مقصود متکلّم، بیان مطلق مصلّی شاک بین الثلاث و

ص:430

الاربع است حالا این مصلّی رجلا کان، او مرأة. اگر مقصود متکلم، بیان حکم مطلق مصلّی است، پس همان طوری که در مورد رجل، فرض کنید که این روایت منطوقا یک مخصصی هست در مقابل ادلّه استصحاب مثلا برای اینکه ادله استصحاب«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید که در مورد شک بین سه و چهار، استصحاب عدم اتیان به اکثر جریان پیدا می کند، پس این روایتی که می گوید: بنا را بر چهار بگذار، کانّ تخصیصی است در مقابل ادلّه استصحاب، و تضییقی است در دایره«لاتنقض الیقین بالشک». حالا که تضییق شد، آیا این تضییق تنها در مورد رجل مصلّی شاک بین الثلاث و الاربع است ؟ یا اینکه بعد از آنکه خصوصیت، هیچ گونه دخالتی نداشت، و هدف روایت، بیان حکم مطلق مصلّی شاک بین الثلاث و الاربع بود، پس می توانیم بگوییم: این روایت منطوقا و مفهوما به معنای القاء خصوصیت، هردو در مقابل«لا تنقض الیقین بالشک» می ایستد، و همان طوری که مرد، حق ندارد استصحاب عدم اتیان به اربع را جاری بکند، زن مصلّیه ای هم که شک بین سه و چهار داشته باشد، حق ندارد استصحاب عدم اتیان به اربع را جاری بکند، بلکه به مقتضای این روایات، باید بنای بر اربع گذاشته شود، و نماز به عنوان اینکه این رکعت مشکوکه، رکعت اربعه است اتمام بشود. پس اگر مفهوم موافق به معنای القاء خصوصیت شد، صلاحیت مخصصیتش کاملا روشن است، و همراه با معنی مفهوم موافق است.

مخصص بودن معنای کنائی

همینطور در احتمال دوم بلکه روشنتر، برای اینکه احتمال دوم این بود که مقصود از مفهوم موافق، معنای کنایی باشد، و ما کنایه را اینطور معنا کردیم که ذکر لازم را کرده، بدون اینکه هیچ گونه غرض و هدفی نسبت به این لازم داشته باشد. غرض اصلی، بیان ملزوم است، حالا ولو اینکه مع جواز ارادة اللازم اما هدف اصلی و مقصود اصلی متکلّم از این کلام، عبارت از همان معنای کنایی و معنای ملزومی است. وقتی که می گوید: «زید کثیر الرماد» اصلا می خواهد بگوید: زید جواد، منتها این تعبیر چون جالب تر و بلیغ تر و مؤثرتر است به این کیفیت، مسأله را بیان می کند.

این معنای کنایی که مقصود اصلی از کلام است بطریق اولی می تواند مخصص واقع بشود، چون «صیغ الکلام لافادته و کان غرض المتکلم» بیان همین معنا، و لعّل اصلا لازم که عبارت از کثرت رماد است، وجود خارجی نداشته باشد و لذا عرض کردیم: در استعمالات کناییه، این معنای لازمی که مفاد لفظ است، ملاک صدق و کذب نیست بلکه آنچه ملاک صدق و کذب است، همان داشتن جود و عدم داشتن جود است. مگر اینکه در یک موردی کسی که می گوید: زید کثیر الرماد، اصلا نظری به

ص:431

ملزوم ندارد. می خواهد همین معنای مطابقی همین جمله را افاده بکند. این از بحث کنایه خارج می شود. لذا اگر مفهوم موافق به معنای کنایه شد، این هم صلاحیت مخصصیتش روشن است، بلکه روشن تر از القاء خصوصیت است برای اینکه در اینجا هدف اصلی، بیان این معنی کنایی و معنای ملزومی است.

مخصّصیت فرد جلیّ در مقابل عام

اما در احتمال سوم که مسأله فرد جلی و فرد خفی باشد، آنجا هم به آن تقریبی که ما عرض کردیم، و احتمالا گفتیم: آیۀ شریفه هم ممکن است ناظر به این معنا باشد که ما که در آیه احتمال می دهیم، موجب نشود که در اصل احتمال سوم یک تزلزلی پیدا بشود. در مثالش احتمال است، و الاّ اصل مطلب یک مطلب روشنی است که گاهی از اوقات، متکلم می خواهد یک معنای عامی را القاء بکند لکن ملاحظه می کند می بیند این عام دارای افرادی است که اینها در خفا و ظهور باهم مختلف هستند، یعنی یک افراد ظاهره و یک مصادیق جلیه دارد که هرکسی می داند که این مصداق برای عام است اما یک افراد خفیه ای هم دارد که ربما بعضی از اذهان، انتقال به آن فرد خفی پیدا نکنند، لذا مثلا «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » را روی این احتمال مطرح می فرماید. هدف، معنای«فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » نیست، می خواهد یک معنای کلی را افهام بکند، لکن در مقام بیان حکم کلی، یک مطلب دیگر را روشن می کند که بدان قول اف هم یکی از مصادیق این عام است لذا آن را مورد تعرض و مورد تبیین قرار می دهد.

اگر اینطور شد و معنی مفهوم موافق، فرد جلی در مقابل منطوق که عبارت از فرد خفی است، شد آیا هیچ احتمال داده می شود که عام دیگری بتواند این آیه«فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » را در رابطه این فرد خفی که مورد تعرض قرار گرفته است، مخصص یک عامی که فرضا مخالف با این معنا هست قرار بگیرد.

اما آن فرد جلی مثل ضرب و شتم و جرح و امثال ذلک که ما حرمتش را از خود این آیه استفاده می کنیم، و روی این احتمال، از نفس مدلول آیه استفاده می کنیم، بدون اینکه نیازی به کمکی از ناحیه عقل داشته باشیم، روی این احتمال، خود این آیه دلالت بر عمومیت حکم دارد. اگر خود آیه دلالت دارد، پس همان طوری که فرد خفی اش می تواند در مقابل یک عام مخالف و معارض، عنوان مخصصیت داشته باشد، فرد جلی هم به همین آیه و به همین لفظ و به همین دلالت، عنوان مخصصیت در مقابل عام مخالف علی القاعده دارد. برای اینکه وجهی ندارد که صلاحیت مخصّصیت را از او سلب بکنیم بعد از آنکه خود«فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » به دلالت لفظی هم فرد خفی و هم

ص:432

فرد جلی هردو را شامل می شود و دلالت بر حرمت می کند. لذا شبهه ای نیست در اینکه مفهوم موافق با این احتمال سوم هم می تواند مخصّص واقع بشود.

در احتمال چهارم یک مطلبی است که ما برمی گردیم به این احتمال چهارم، اشکالی در آن وجود دارد، که ان شاء الله عرض می کنیم.

کیفیت مخصّصیت منصوص العلة

احتمال پنجم مثل همین سه احتمالی است که ذکر کردیم ولو گفتیم که مقصود از مفهوم موافق، منصوص العلة باشد، احتمالش ضعیف است، لکن دلیل بر بطلانش نداریم، و دلیلی نیست بر اینکه که«منصوص العلة لا یطلق علیه مفهوم الموافقة.» حالا اگر روی قضیۀ فرضیه، منصوص العلة عنوان مفهوم موافقت در رابطۀ با غیر مورد علت منصوصه پیدا کرد، آیا عنوان مخصصیت دارد یا نه ؟

از تقریبی که ما دیروز عرض کردیم، این معنا هم روشن می شود. وقتی که می فرماید: «لا تشرب الخمر لا نّه مسکر» و ما معنا کردیم که تمام العلة عبارت از مسکریت است، و خمریت هیچ گونه مدخلیتی ولو به نحو الجزئیة در علیت ندارد، آن که تمام العلة است، عبارت از مسکریت است، عرض کردیم که اینجا مسأله تمام نمی شود. اگر بگوید: «لا تشرب الخمر لا نّه مسکر» باید یک کبرای کلی به دنبال آن وجود داشته باشد، منتها متکلّم نیازی احساس نمی کند که آن کبرای کلی را بیان بکند.

در مثال عادی وقتی که مولا به عبدش می گوید: «لا تأکل الرمان لانّه حامض» دیگر عبد حق ندارد برگردد و بگوید: حامض باشد، مگر حموضت چه اشکالی دارد و حامض بودن مگر چه مسأله ای را تولید می کند؟ این دیگر جزء کلام متکلم است. وقتی که می گوید: «لانه حامض» دنبالش می خواهد بگوید و باید بگوید: حق نداری حامض را بخوری و استفاده بکنی. و الاّ صرف کونه حامضا بدون آن کبرای کلیه، این مسأله را تمام نمی کند، و تعلیل را یک تعلیل صحیحی قرار نمی دهد. همان طوری که در مثال دیروز عرض کردم وقتی که می گوید: «العالم حادث لانّه متغیر»، بگوییم: باشد؛ متغیر بودن چه دخالتی دارد؟ لابد دنبال این هست که«و کل متغیر حادث.»

پس در حقیقت متکلمی که می فرماید: «لا تشرب الخمر لانّه مسکر» یک کبرای کلی را خودش دارد افاده می کند، کلام دارد بیان می کند منتها نیاز به ذکر نداشته است، نیاز به بیان نداشته است. خود تعلیل، مغنی از تصریح به بیان این کبراست. معلّل کردن مولا را بی نیاز می کند از اینکه تصریح به این کبرای کلیه داشته باشد. پس وقتی که می گوید: «لا تشرب الخمر لا نّه مسکر» خود این به دلالت لفظی است منتها این مثل آن چیزهایی است که محذوف است و قرینۀ بر حذفش وجود دارد. اگر در کلام

ص:433

یک چیزی محذوف شد و قرینۀ بر حذف وجود داشت، آیا می توانیم بگوییم: متکلم این معنا را افاده نکرده است ؟ این معنا را برای ما بیان نکرده است ؟ نه، این بیان شده است. «لانّه مسکر» دنبالش هست که«و کل مسکر حرام» پس اگر نبیذ را دیدم که«هو مسکر»، همان طوری که«لا تشرب الخمر» در مقابل مثلا«کل شیء لک حلال» اگر در مقام بیان حکم واقعی باشد، عنوان مخصّصیت پیدا می کند، در رابطۀ نبیذ مسکر که حرمتش به مفهوم موافقت از«لا تشرب الخمر» استفاده می شود، این هم صلاحیت مخصصیت در مقابل«کل شیء لک حلال» دارد و هیچ فرقی در مخصصیت بین«لا تشرب الخمر» ی که در کلام ذکر شده است، و بین حرمت شرب نبیذ که از راه علت و کلیت مطویۀ در کلام استفاده کردیم، وجود ندارد. «لا تشرب الخمر لانه مسکر فی مقابل عموم ادلة الحلیة» نبیذ مسکر هم «یکون حراما و مخصصا لعموم ادلة الحلیة» بدون اینکه کمترین فرقی بین این دو وجود داشته باشد.

لذا احتمال پنجم هم در صلاحیت مخصّصیت، مانند سه احتمال اول است.

خصوصیت احتمال چهارم از راه اولویت قطعیۀ عقلیه

اما احتمال چهارم خصوصیتش این بود که ولو اینکه ما از راه اولویت قطعیۀ عقلیه مسأله را استفاده می کنیم اما کلام متکلّم و دایره کلام متکلّم در همان محدوده معنای خودش ثابت است، یعنی این حکمی که شما به اولویت قطعیۀ عقلیه استفاده می کنید را متکلّم به کلامش افاده نکرده است.

تشبیه کردیم گفتیم: مثل ملازمه عقلیه ای که بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه بنابر قول بوجوب مقدمه در بحث مقدمۀ واجب ثابت است که اگر این ملازمۀ عقلیۀ قطعیه ثابت شد، معنایش این نیست که وقتی که مولا می گوید: «یجب الکون علی السطح»، با این کلامش دو وجوب را افاده کرده است، هم وجوب کون علی السطح را افاده کرده است، هم وجوب نصب سلّم را افاده کرده است بلکه آن که مولا افاده کرده است، وجوب کون علی السطح است، منتها این یک موضوعی شده است و یک زمینه ای شده است برای حکم عقل قطعی، به اینکه اگر ذی المقدمه وجوب پیدا کرد، مقدمه هم وجوب پیدا می کند. در اولویت قطعیه هم مسأله به همین صورت و به همین کیفیت است، با اینکه اولویت است و با اینکه مبنای اولویت هم حکم عقل قطعی است، معذلک معنایش این نیست که کلام دلالت بر هردو حکم داشته باشد. «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ » اگر داخل در این احتمال باشد، همین معنای خودش را دلالت دارد، منتها عقل کمک می کند ضمیمه می شود، و با ضمیمه شدن حکم عقل، شما یک حکم شرعی دیگری را استفاده می کنید که یکی از منابع درک احکام شرعیۀ شما و یکی از ادله اربعۀ شما، عبارت از عقل و حکم عقل است.

ص:434

پس روی این معنا، احتمال چهارم با اینکه مبنایش خیلی قوی است، اما از نظر اینکه مقام دلالت، هیچ گونه ارتباطی به لفظ ندارد و به عالم دلالت لفظی مربوط نیست بحث شده است که در رابطۀ با این حکمی که از طریق اولویت قطعیه ثابت شده است، آیا ما می توانیم به جنگ یک عامی برویم و به استناد این اولویت قطعیه، به عنوان مخصّص، عامی را تخصیص بزنیم یا نه ؟

بیان مرحوم نائینی ره در احتمال چهارم

اینجا مرحوم محقق نائینی(ره) یک بیانی دارند که من اجمالش را عرض می کنم: ایشان می فرمایند: در اینجا شما که می خواهید مفهوم موافق را به جنگ عام بفرستید، آیا منطوق کلام، خارج از دایره تخصیص است ؟ باید مسأله را اینطوری فرض کنید؟ یا اینکه منطوق هم مخصص است ؟ ایشان می فرماید که جایی را باید فرض کنید که خود منطوق، عنوان مخصصیت نداشته باشد، اما مفهوم بعنوان انّه مفهوم موافقه را بخواهید مخصص عام قرار بدهید اینجا چنین چیزی تصور نمی شود، اصلا موضوعش تصور نمی شود. هرکجا که پای اولویت قطعیه در کار است و شما می خواهید مفهوم را به جنگ عام بفرستید، قبل از این پای منطوق مطرح است، یعنی اول باید منطوق به جنگ عام برود و مخصص عام واقع بشود، بعد هم مفهوم بتبع و به دنبال منطوق این معنا برایش پیش بیاید. یک جایی بخواهی تفکیک بکنی، بگویی: ممکن است منطوق هیچ گونه مخالفتی با عمومی نداشته باشد، اما آنچه را که به اولویت قطعیه می خواهیم ثابت بکنیم، در مقابل یک عامی قرار می گیرد و می خواهیم ببینیم می تواند مخصص باشد یا نه ؟ ایشان می فرماید: این فرض، غیر قابل تصور است برای اینکه در اولویت قطعیه، مسأله روی اصالت و تبعیت دور می زند. اول باید قول«اف» حرام باشد، بعد نوبت به مسأله حرمت شتم و ضرب و جرح از راه اولویت قطعیه برسد.

پس عنوان، عنوان اصالت و تبعیت است و اگر عنوان، عنوان اصالت و تبعیت شد، چطور شما می توانید تصور بکنید، که یک تابعی و یک فرعی معارض با عامی باشد، اما خود اصل و ریشه، و آن که منشأ برای این اولویت است، هیچ گونه مقابله با عام نداشته باشد؟ و اگر فرض کردید که خود منطوق مقابل با عام است، پس دیگر مسأله همین جا تمام می شود، برای اینکه منطوق عام را مخصّص می کند، بعد از آنکه تخصیص به سبب منطوق تحقق پیدا کرد، دیگر مفهوم موافق لازم نیست که عنوان مخصصیت پیدا کند زیرا تابع منطوق است، هرکجا منطوق ثابت شد، اولویت قطعیه به دنبال او هست. لذا ایشان می فرماید که اگر مفهوم موافقت به معنی اولویت قطعیه باشد، ما نمی توانیم یک جایی را تصور بکنیم که مفهوم با قطع نظر از منطوق، با عامی معارضه داشته باشد، اما

ص:435

خود منطوق مستقیما با عام سازش داشته باشد و هیچ گونه تعارضی، و لو تعارض تخصیص و عامی بین آنها مطرح نباشد. در کلام ایشان دقت بفرمایید ببینیم این فرمایش درست است یا نه ؟

پرسش:

1 - مخصص بودن معنای کنائی را توضیح دهید.

2 - مخصصیت فرد جلی در مقابل عام را بیان کنید.

3 - کیفیت مخصصیت منصوص العلة را شرح دهید.

4 - خصوصیت احتمال چهارم؛ از راه اولویت قطعیۀ عقلیه، چیست ؟

5 - بیان مرحوم نائینی ره در احتمال چهارم را بنویسید.

ص:436

درس ششصد و هشتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نقض کلام محقق نائینی ره در اولویت قطعیۀ عقلیه به معنی مفهوم موافقت

در جایی که مفهوم موافقت به معنی اولویت قطعیۀ عقلیه باشد، عرض کردیم که مرحوم محقق نائینی(ره) می فرمایند: چون پایه و ریشۀ این اولویت، آن حکم منطوقی است، لذا هرکجا که این مفهوم موافقت بخواهد در مقابل عام قرار بگیرد، قاعدتا باید منطوق در درجه اول در مقابل عام واقع بشود و مسأله تخصیص در رابطۀ با منطوق مطرح شود. تعبیر ایشان این بود که ما نمی توانیم از یک طرف، مفهوم موافق را به معنی اولویت بگیریم و از طرف دیگر، تصور بکنیم که مفهوم موافق با یک دلیلی مخالفت داشته باشد و با عامی مقابله بکند اما اصل این اولویت و ریشه این اولویت، هیچ گونه مخالفتی با عام نداشته باشد، پس هرکجا که مفهوم، مقابل عام قرار گرفت، لامحاله منطوق در مقابل عام است و تخصیص هم در رابطۀ با منطوق مطرح است.

حالا اینطور اعتراض شده است که این مطلب شما گرچه در کثیری از موارد و بلکه در اکثر از موارد به همین کیفیتی است که شما ذکر می فرمایید، لکن در عین حال ما می توانیم بعضی از موارد را

ص:437

پیدا بکنیم که بین این دو مطلب، جمع شده باشد که هم مفهوم موافق به معنی اولویت قطعیه باشد و هم تقابل با عام تنها در ناحیه مفهوم وجود داشته باشد، اما خود منطوق هیچ گونه مخالفتی و مقابله ای با عموم نداشته باشد.

گفته اند: اگر مثالش را اینطور فرض بکنیم که مولایی به یک دلیل عامی گفت: «لا تکرم العلماء» که از اکرام همه علماء نهی کرد چه فقیه باشد، چه نحوی باشد یا علوم دیگر را واجد باشد، مقتضای عموم«لا تکرم العلماء» نهی از اکرام جمیع مصادیق طبیعت عالم است به هر علمی و به هر کیفیتی.

فرض کنید یک چنین دلیل عامی داشته باشیم و فرض کنید که یک دلیل دیگری از ناحیه مولا به این کیفیت صادر شد: مولا گفت: «یجب اکرام جهّال خدّام الفقها» واجب است که شما اکرام بکنید جاهلین از خدمۀ علمایی که عنوان تخصصشان عبارت از فقه است، و عنوان فقیه که یک صنفی است از اصناف علماء و یک نوعی است از نوع علماء. از طرفی برای این«اکرم جهّال خدام الفقها» هیچ گونه مفهوم وصفی ثابت نیست، یعنی وقتی که می گوید: «اکرم جهّال الخدام فقها» مفهومش این نیست که«لا تکرم علماء خدام الفقها» مفهوم برای قضیه وصفیه نیست، کما اینکه در اصل دلیل عام خودمان که گفت: «لا تکرم العلماء» شما به عنوان مفهوم وصف، مفهومی از آن استفاده نمی کنید، برای اینکه در باب مفهوم، در مفهوم شرطش هم مناقشه وجود دارد، تا چه برسد به مفهوم وصف، که برای قضیۀ وصفیه مفهومی ثابت نیست.

حالا فرض کنیم که کسی گفت: من مفهوم وصف را قائل هستم، ما روی فرضی بحث می کنیم که قضیۀ وصفیه مفهوم نداشته باشد، پیداست مفهومی که در قضیه وصفیه و شرطیه و مانند اینها بحث می شود، همان مفهوم مخالف است، نه مفهوم موافقی که فعلا داریم در آن بحث می کنیم. مولا اولا یک عامی را به نام«لا تکرم العلماء» مطرح کرده است، بعد یک دلیل دیگری روی عنوان جهّال بدون اینکه مفهومی برایش ثابت باشد از طریق مفهوم وصف، گفته است: «یجب اکرام جهّال خدام الفقها.»

وقتی که ما این دو دلیل را منطوقا کنار هم قرار می دهیم، ارتباطی بین اینها وجود ندارد، تعارضی بین اینها مطرح نیست، حتّی تعارض عام و خاص مطلق هم تحقق ندارد. او می گوید: «لا تکرم العلماء» این می گوید: «اکرم جهّال خدام الفقها» موضوع این، اکرام جهّال از خدمتگزاران فقها است و موضوع آن، خود علما هستند، و هیچ گونه ارتباطی و منافاتی بین این دو تحقق ندارد. لکن وقتی که سراغ دستور دوم و حکم دوم می آییم، می بینیم پای یک اولویتی در ناحیه وجوب اکرام تحقق دارد که اگر جهّال خادمین فقها وجوب اکرام داشته باشند، آیا غیر جهّالشان به طریق اولی وجوب اکرام ندارند؟ اینهایی که فرض کنید در بیوت مراجع هستند، اگر جهّالشان مثلا وجوب اکرام داشته باشند،

ص:438

به اولویت قطعیه، علمای اینها و غیر جهّالشان شایستۀ احترام و وجوب اکرام هستند. پس یک اولویت قطعیه اینجا پیدا می شود، بلکه یک اولویت بالاتری هم بدنبال این اولویت تحقق دارد، و آن این است که اگر خدمتگزاران بیت یک مرجعی وجوب اکرام داشته باشند، دیگر خود آن مرجع، به طریق اولی وجوب اکرام دارد. اگر جهّال خدام فقها واجب الاکرام شدند، علماء از خدام فقها به طریق اولی وجوب اکرام دارند و اگر علماء از خدام فقهاء وجوب اکرام پیدا کردند، خود فقها به طریق اولی وجوب اکرام برای آنها ثابت است.

در این جا در رابطه با این دو مفهوم موافق و این دو اولویتی که در این مثال تحقق دارد، حساب می کنیم می بینیم بین این دو مفهوم موافق در مقابل«لا تکرم العلماء» مقابله تحقق دارد، ولو مقابلۀ عام و خاص. چرا مقابله عام و خاص ؟ برای اینکه در اولویت اول، ملاک وجوب اکرام، علماء خدام فقها هستند، و در اولویت دوم، دایره وجوب اکرام، شامل خود فقها می شود و هردوی اینها در رابطۀ با عموم العلماء، عنوان یک صنف دارند، عنوان یک نوع دارند، نه اینکه تمام مصادیق علماء باشند.

علماء نحویین را شامل می شود، متخصصین در تفسیر را هم شامل می شود، سایر آنهایی که تخصص در علوم دیگر دارند همه را شامل می شود.

پس توانستیم یک مثالی پیدا بکنیم که در این مثال، بین دو مطلب جمع بشود: هم مفهوم موافق به معنی اولویت قطعیه باشد و هم تقابل با عام، تنها در رابطۀ با مفهوم باشد اما در رابطۀ با منطوق«اکرم جهّال الخدام الفقها»، جهّال خدام فقها چه مقابله ای با«لا تکرم العلماء» دارد؟ آن حکم را روی اکرام علماء بار کرده است و این حکم را روی اکرام جهّال بار کرده است. پس با اینکه معنی مفهوم موافق، اولویت قطعیه است، معذلک تقابل و تعارض در رابطۀ با مفهوم است، بدون اینکه منطوق دخالتی در مقابله معارض داشته باشد. پس در نتیجه این کلیتی که مرحوم محقق نائینی مطرح فرموده است که تصور نمی شود که یک موردی پیدا بکنیم و ما معارضه را تنها در رابطۀ با مفهوم محدود بدانیم، بدون اینکه پای منطوق در کار باشد، درست نیست، بلکه یک چنین مواردی هم به چشم می خورد که جلوی این کلیتی که ایشان بیان کرده اند گرفته بشود.

حالا که اینطور شد، ما در رابطۀ با آن چهار احتمال دیگر از نظر نتیجه بحث، بحث کردیم و نتیجه این شد که آنها می توانند مخصص عام باشند، ولو اینکه عنوان مفهوم و تطبیق عنوان مفهوم بر بعضی مورد اشکال بود، اما از نظر مخصصیت للعام در آن چهار احتمال، مسأله جای تردید نبود. اما در این فرض که ما دو جور تصور کردیم، اکثر مواردش همان طوری است که مرحوم محقق نائینی فرمودند لکن بعضی از موارد پیدا شد که حساب مفهوم، جدای از حساب منطوق قرار گرفت. مفهوم مقابله

ص:439

داشت، بدون اینکه در ناحیۀ منطوق مقابله ای وجود داشته باشد.

روشن بودن حکم در غالب موارد

ما می گویم: در این موارد که غالب موارد است و در حقیقت ریشۀ تقابل و ریشه تخالف و منشأ آن عبارت از منطوق است حکمش روشن است، برای اینکه منطوق در مقابل عام ایستاده است، این منطوق است که می خواهد عام را تخصیص بزند، و این جای بحث نیست که منطوق بلااشکال صلاحیت مخصصیت للعام دارد. لذا در غالب موارد که فرمایش محقق نائینی پیاده می شود، از نظر نتیجه که مسألۀ مخصصیت للعام است، حکم روشن است برای اینکه اصل، عبارت از منطوق است و منطوق در مقابل عام، عنوان مخصصیت پیدا می کند اما در این موردی که حساب مفهوم از حساب منطوق جدا شد، مثل همین مثالی که ذکر شد آیا در اینجا چه بگوییم ؟ در اینجا از نظر تخصیص «لا تکرم العلماء» در ناحیه مفهوم چه باید گفته شود؟

اینجا در بادی نظر و در ابتدای امر، سه احتمال جریان دارد:

مخصّصیت مفهوم موافق برای عام

یک احتمال این است که بگوییم: چه مانعی دارد که مفهوم موافق خودش مستقلا در مقابل عام به عنوان یک مخصص بایستد، مخصوصا با اینکه یک ریشه قویّی دارد و از راه اولویت قطعیه عقلیه این معنا ثابت شده است ؟ چیزی که دارای یک ریشه قوی و یک پایه محکم است، چه مانعی دارد که در مقابل عام، عنوان مخصص پیدا کند آن هم با آن عبارت معروفه که«ما من عام الاّ و قد خصّ » و آن هم با آن تحلیلی که مرحوم آخوند ذکر کرده اند که تخصیص عام هیچ گونه مستلزم تجوّز در عام نیست، برای اینکه تخصیص ابدا در ارادۀ استعمالیه تصرف نمی کند، بلکه تصرفش در دایرۀ ارادۀ جدّیه است، اما اراده استعمالیه و معنای عام و مستعمل فیه عام، به قوت خودش باقی است. پس تخصیص نه چندان مؤنه ای لازم دارد، و نه ضربه ای به عام می زند که موجب مجازیت عام بشود لذا چه اشکال دارد که یک مفهوم موافق به معنی اولویت قطعیه، خودش مستقلا با قطع نظر از منطوقش در مقابل عام بایستد و عام را تخصیص بزند؟ یک احتمال عبارت از این معناست.

انکار مفهوم موافق

احتمال دوم این است که بگوییم: در اینجا که مفهوم موافق می خواهد در مقابل یک عام منطوقی

ص:440

(چون تنها خصوصیت و امتیازی که اینجا برای عام وجود دارد، مسأله منطوقی بودن عام است) یک مفهوم به عنوان مفهوم قدرت ندارد که در مقابل یک عامی که منطوقی است بایستد و عنوان عام را مخصص قرار بدهد و تخصیص بزند. پس چه کنیم ؟ بگوییم: در این صورت وجود و ثبوت مفهوم موافق را منکر می شویم. می گوییم: این«اکرم جهّال خدام الفقها» مفهوم ندارد. اگر در مقابل این و قبل از این، یک«لا تکرم العلما» یی از ناحیه مولا صادر نشده بود، ما برای این«اکرم جهّال خدام الفقهاء» یک مفهوم موافق به عنوان اولویت قطعیه، ملتزم می شدیم، اما حالا که بناست وجود این مفهوم با «لا تکرم العلماء» منطوقی مولا، مقابله و معارضه داشته باشد، ولو به همین مقدار از تقابل و تعارض، اصل ثبوت مفهوم موافقت را در چنین موردی، مورد انکار قرار بدهیم، بگوییم: اگر«اکرم جهّال خدام الفقهاء» خودش به تنهایی بود، «کان له مفهوم الموافقة» اما حالا که یک عام قوی منطوقی به نام «لا تکرم العلماء» در کنارش قرار گرفته است، «لیس لاکرام جهّال خدام الفقهاء مفهوم اصلا»، از نظر احتمال این معنا هم احتمال جریان دارد.

مقدم داشتن مفهوم بر منطوق

احتمال سوم این است که بگوییم: چون نمی شود بین«اکرم جهّال خدام الفقهاء» و بین مفهوم موافقش تفکیک قائل بشویم، برای اینکه اولویت در کار است، اولویت هم یک اولویت قطعیه و یک اولویت عقلیه است، ما نمی توانیم بین اینها تفکیک قائل بشویم و از طرفی مفهوم را هم به عنوان یک مفهوم در مقابل عام منطوقی نمی توانیم مقابل قرار بدهیم و مخصص قرار بدهیم لذا احتمال سوم این است که«لا تکرم العلماء» را اخذ بکنیم و اصلا دلیل دوم را منطوقا و مفهوما کنار بگذاریم، و فرض کنیم این دلیل دوم«کانّه لم یصدر من المولی و لم یتحقق من المولی» و علتش را هم همین قرار بدهیم که اگر بخواهیم این را اخذ بکنیم، نمی شود اولویت را از آن جدا کرد، و اگر اولویت در کار آمد، باید با یک مفهوم، منطوق کلام مولا را زمین بزنیم، لذا چه بهتر که مسأله را از ریشه حذف بکنیم و با وجود«لا تکرم العلماء» اصلا دور«اکرم جهّال خدام الفقهاء» قلم بگیریم و وجودش را کالعدم فرض کنیم.

تقدیم احتمال اول: مخصّصیت مفهوم موافق برای عام

این سه احتمال در بادی نظر به ذهن می آید اما وقتی که انسان هم به عقلا مراجعه بکند و هم به پایۀ این مفهوم مراجعه بکند و هم این معنا را در نظر بگیرد که این منطوق دوم چه مقابله و چه

ص:441

اصطکاکی با«لا تکرم العلماء» دارد؟ این می گوید: «لا تکرم العلماء» او هم وجوب اکرام یک طایفه ای از جهّال را ثابت می کند، چه ارتباطی بین این دو وجود دارد؟ لذا به نظر می رسد در رابطۀ با این سه احتمال، همان احتمال اول را اخذ کنیم. چه مانعی دارد که اگر منطوق با عامی مخالفت نداشت، لکن این مفهوم با اولویت قطعیه ثابت شد و حاکم به این اولویت هم عقل بود و عقل هم به ثبوت این حکم، آن هم به نحو القطع و البت، حکم می کرد، ما کانّ یک استقلالی به همین مفهوم می دهیم و یک عنوان خاصی برای او باز می کنیم، و همان عنوان خاص را به جنگ عام می فرستیم و مخصص عام قرار می دهیم و آن حرفهایی که زدیم کمک می کند که تخصیص که یک چیز نادر الوقوعی نیست، یک مؤنه زیادی لازم ندارد، تصرفش در عام هم که تصرفی نیست که مستلزم مجازیت عام باشد. لذا به نظر می رسد که در بین این احتمالات، ما این احتمال را اخذ بکنیم.

نتیجه روی این احتمال، این می شود که کلام مرحوم محقق نائینی که در اکثر موارد، ریشۀ اصلی مقابله را منطوق قرار می داد و منطوق را در مقابل عام به عنوان مخصص قرار می داد، هم در آنجا مسألۀ تخصیص است و هم در اینجایی که مفهوم موافق خودش استقلال دارد، مقابله هم در محدوده خودش است، منطوقش هم در مقابل«لا تکرم العلماء» هیچ کاره است اما از نظر مخصّصیت للعام، خود این مفهوم استقلال دارد.

طرد دو احتمال دیگر

اما آن دو احتمال دیگر که از یک طرف بخواهیم بگوییم: منطوق در اینجا وجود دارد، اما دور مفهوم را شما قلم بگیرید، این نمی شود. این با اولویت قطعیه عقلیه نمی سازد، مثل اینکه در بحث مقدمۀ واجب اگر کسی قائل به ملازمه شد، بگوییم: حالا اشکالی ندارد که یک جا این ملازمه تحقق نداشته باشد. اگر ملازمه قطعیه و عقلیه است، دیگر معنا ندارد که در یک مورد بگوییم: لازم نیست که بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه ملازمه ای در کار باشد. لذا این احتمال که ما دور مفهوم را قلم بگیریم، احتمال ضعیف است.

و ضعیف تر از این احتمال، این است که اینجا دور مفهوم و منطوق هردو را قلم بگیریم، بگوییم:

«لا تکرم العلماء» هم خود«اکرم جهّال خدام الفقهاء» را از بین می برد، این که از بین رفت دیگر زمینه ای هم برای مفهوم و اولویت قطعیه پیدا نمی شود. اینجا از ما سؤال نمی کنند که«لا تکرم العلماء» چه کاره است که«اکرم جهّال خدام الفقهاء» را از بین ببرد؟ چه مقابله و چه منافاتی با آن دارد که بخواهیم بواسطه«لا تکرم العلماء» دور«اکرم جهّال خدام الفقهاء» را به طور کلی منطوقا و مفهوما

ص:442

قلم بگیریم ؟ لذا فعلا آن احتمال اول ترجیح دارد. شاید حرفهای دیگر هم وجود داشته باشد که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - مثالی که با آن کلام محقق نائینی ره نقض می شود را بیان کنید.

2 - علت تقدیم احتمال اول: مخصّصیت مفهوم موافق برای عام چیست ؟

3 - علت طرد احتمال دوم: انکار مفهوم موافق و احتمال سوم: مقدم داشتن مفهوم بر منطوق را توضیح دهید.

ص:443

درس ششصد و هشتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تخصیص عام به مفهوم مخالف

بالاخره نتیجه بحث در مفهوم موافق این شد که ما هر معنایی را در رابطۀ با مفهوم موافق احتمال بدهیم، صلاحیت مخصّصیت للعام در آن وجود دارد و می توانیم تعبیر بکنیم که«یجوز تخصیص العام بمفهوم الموافقة» منتها همان طوری که ملاحظه فرمودید، مسأله قابل بررسی و دقت بود و بصرف ادعای«لا شبهة فیه» و امثال ذلک، نمی شود انسان اکتفا بکند. اما در رابطۀ با مفهوم مخالف، که مهمترین و بارزترین خصیصۀ مفهوم مخالف این است که در ایجاب و سلب، با منطوق مخالفت دارد، اگر منطوق، قضیۀ ایجابیه باشد، مفهوم، قضیۀ سلبیه خواهد بود و اگر منطوق، قضیۀ سلبیه باشد، مفهوم، قضیۀ ایجابیه خواهد بود. و همین بحث مفاهیم که در اصول مطرح است و قبل از مباحث عام و خاص به عنوان یکی از فصول مهمّۀ مباحث الفاظ ما هم بحث کردیم، در رابطۀ با همین مفهوم مخالف است، منتها به اعتبار قضایای متعدده، آیا قضیۀ شرطیه مفهوم دارد یا نه ؟ قضیۀ وصفیه مفهوم دارد یا نه ؟ قضیۀ غائیه مفهوم دارد یا نه ؟ که همۀ اینها عنوانشان، عنوان مفهوم مخالف

ص:444

است.

حالا بحث این است که آیا مفهوم مخالف صلاحیت دارد که یک عام را تخصیص بزند همان طوری که منطوق به عنوان مخصّص در مقابل عام قرار می گیرد، آیا مفهوم هم می تواند به عنوان مخصّص در مقابل عام واقع بشود، یا نه ؟ این مسألة اختلافیة لکن قبل از آنکه وارد مسأله بشویم، دو نکته را باید تذکر بدهیم:

تمحّض بحث در عام و خاص

یک نکته این است که بحث ما در این رابطه متمحض در عام و مخصّص است، یعنی یک دلیل عامی داشته باشیم و بخواهد مفهوم مخالف به عنوان مخصّص، یک فردی را از این عام خارج بکند، یا یک صنفی را از این عام خارج بکند، همان طوری که در مقابل«اکرم العلماء»، «لا تکرم الفساق من العلماء» صنف فساق را از دائرۀ عموم علما و وجوب اکرام خارج می کرد، اینجا هم مسألۀ ما در رابطۀ با مفهوم و عام این چنین است که رسما یک دلیل عامی داشته باشیم و مفهوم مخالف بخواهد یک فردی یا صنفی را از این عام تخصیص بزند و خارج بکند. و مقصود ما این است که در اینجا مسألۀ عام و مخصّص را با مسألۀ مطلق و مقیّد مقایسه نکنیم. حساب عام و خاص از حساب مطلق و مقیّد جداست و همان طوری که قبلا هم بیان کردیم و ان شاء الله در مباحث مطلق و مقیّد هم معنا می کنیم، اصلا اطلاق یک معنی خاصی دارد که قابل مقایسۀ با عام نیست. در عام نظارت به افراد مطرح است، اما در باب اطلاق، مسألۀ فرد به طور کلی ملحوظ نیست، ولو به نحو الاجمال.

پس بحث ما متمحض در عام و خاص است که به جای اینکه یک دلیل منطوقی بخواهد مخصّص واقع بشود، به جای آن یک مفهوم مخالفی بخواهد مخصّص قرار بگیرد. آیا این جایز است یا نه ؟ مثالی که در این رابطه زده اند، ولو اینکه یک مثال روایتی و یک مثال فقهی است، اما به بحث فعلی ما ارتباطی ندارد؛ ما در عام و خاص بحث می کنیم. مثالی که زده اند این است که گفته اند: در باب میاه روایت یا روایاتی داریم که مفادش این است که«خلق الله الماء طهورا لا ینجّسه شیء» خداوند آب و طبیعت ماء و ماهیت ماء را طهور ایجاد کرده و آفریده و هیچ چیزی نمی تواند این آبی که خداوند طهور آفریده را نجس بکند و تأثیر نجاست در آب داشته باشد. و در مقابل این روایت، روایت یا روایاتی داریم که در مسألۀ انفعال ماء قلیل و اینکه ماء اگر کمتر از کر شد، متأثر و متنجس می شود یا به جمیع نجاسات، یا به بعضی نجاسات و روایت یا روایات به این تعبیر وارد شده که «الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شی» این«اذا بلغ قدر کر» این قضیة شرطیه است. اگر قضیۀ شرطیه

ص:445

مفهوم داشته باشد که ما فعلا روی همین مبنا داریم بحث می کنیم، مفهوم این روایت این می شود که «الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه شی» یا«کل شیء من النجاسات» چون در مفهوم این عبارت، یک اختلافی بود و ما در سابق هم بحث کردیم، که آن اختلاف در اینجا نتیجه ای ندارد. اجمالا مفهومش این است که ماء اگر به اندازۀ کر نرسد، «یتنجس و یتغیر من الملاقات للنجاسة» بحث این است که آیا این مفهوم در مقابل«خلق الله الماء طهورا لا ینجسه شی» صلاحیت مخصّصیت دارد یا صلاحیت مخصّصیت ندارد؟

ما می خواهیم عرض کنیم که این مثال به ما ارتباطی ندارد برای اینکه«خلق الله الماء» ماء مفرد معرّف به لام جنس است. بله؛ اگر کسی مفرد معرّف به لام جنس را هم یکی از الفاظ عموم بداند و معنا کند«خلق الله الماء» را به«خلق الله کل ماء» این داخل در ما نحن فیه است، عنوانش عنوان عام و تخصیص می شود. اما اگر کسی بگوید: مفرد معرّف به لام جنس، مدلولش خود ماهیت است و تعریف ماهیت و تعریف جنس است و هیچ گونه دلالتی بر عموم و مصادیق و افراد ندارد، این اشکال پیش می آید که این مثال نمی تواند مثال ما نحن فیه واقع بشود برای اینکه اینجا ما عامی نداریم، آن که داریم، مطلق است و مفهوم می خواهد در مقابل مطلق بایستد و مقابله کند و فعلا از محل بحث ما خارج می شود. آن که داخل در محل بحث ماست، مسألۀ عام و تخصیص است که عرض کردیم: عام نظارت به افراد دارد، ولو نظارت اجمالیه، و تخصیص هم، فرد یا افرادی را از دائرۀ عام بیرون می برد و خارج می کند. پس این مثال، مثال ما نحن فیه نیست.

آیا این مثال معروف را می توان مثال ما نحن فیه قرار داد که اگر مولا گفت«اکرم کل عالم» این عام است و از مصادیق ظاهرۀ الفاظ عموم، کلمۀ کل است که«وضعت للدلالة علی العموم و افادة العموم» در مقابل این عام، اگر مولا اینطور گفت: «ان جائک زید العالم فأکرمه» و ما هم قائل به مفهوم شدیم، مفهومش می گوید: «ان لم یجئک زید العالم فلا یجب اکرامه» از آن طرف«اکرم کل عالم» وجوب را ثابت می کند، از این طرف هم این می گوید: نسبت به زید عالم اگر مجیء تحقق پیدا نکند، اکرامش واجب نیست. آیا این مثال می تواند مثال برای ما نحن فیه واقع شود؟ یا اینکه در همین مثال هم مناقشه تحقق دارد برای اینکه شما زید عالم را از«اکرم کل عالم» اخراج نمی کنید. «اکرم کل عالم» دو خصوصیت دارد: یک خصوصیت عامی در آن وجود دارد که کلمۀ کل عالم دلالت بر این معنا می کند و خصوصیت دیگر این است که«سوا تحقّق المجیء ام لم یتحقّق المجیء؟» این را دیگر ما از کجا استفاده کنیم ؟ آیا جز از راه اطلاق می توانیم این معنا را استفاده کنیم ؟ یا اینکه همان طوری که سابقا در مسألۀ کل عالم یک نکته ای آنجا محل بحث بود که سعه و ضیق دائرۀ عموم، تابع سعه و ضیق دائرۀ

ص:446

مدخول است. سعه و ضیق دائرۀ مدخول را از کجا استفاده کنیم ؟ مولا گفته: «اکرم کل عالم» لکن شاید مرادش«اکرم کل عالم عادل» باشد. اینکه در عالم، بین عادل و غیرعادل، فرقی نیست، در مسألۀ«اکرم کل عالم» از کجا استفاده می شود؟ اگر ما بگوییم: یک اطلاقی در ناحیۀ مدخول مقدمتا جریان پیدا می کند، و بعد الاطلاق و اینکه مدخول، نفس و طبیعت العالم است، آنوقت کلمۀ کل می آید همۀ مصادیق این طبیعت را دلالت می کند، همۀ افراد این طبیعت را دلالت می کند. پس در حقیقت شمول «اکرم کل عالم» نسبت به عادل و غیرعادل روی این مبنا مبتنی بر این است که یک اطلاقی و مقدمات حکمتی را قبلا در رابطۀ با مدخول اجرا بکنیم و بگوییم: مدخول کل«لیس الاّ نفس طبیعة العالم» بدون هیچ وصفی، بدون هیچ قیدی. وقتی که دائرۀ مدخول عبارت از طبیعت غیرمقیدۀ عالم شد، آنوقت کلمۀ کل بر آن وارد بشود، و افراد این طبیعت مطلقه را دلالت بکند.

خروج مسألۀ تقیید اطلاق از محل بحث

نتیجه این حرف این می شود که در مثال«اکرم کل عالم» با«ان جائک زید یجب اکرامه» که مفهومش این می شود«ان لم یجئک زید لا یجب اکرامه» این تخصیص عام نیست، این تقیید همان اطلاق مدخول است، یعنی در«اکرم کل عالم» یک حالت اطلاقی وجود داشت«سوا تحقّق المجیء ام لم یتحقّق المجیء» چون نسبت به مجیء که«اکرم کل عالم» هیچ گونه تعرضی نداشت بلکه از طریق اطلاق، این معنا را استفاده کردید. اگر این حرف را بزنیم، باز این مثال هم ربطی به تخصیص عام ندارد، این هم تقیید در رابطۀ با اطلاق مدخول می شود، که هم شامل صورت مجیء است و هم شامل صورت عدم مجیء.

بله؛ اگر ما در«اکرم کل عالم» بگوییم: دیگر نیازی به عنوان مقدمه به اجراء مقدمات حکمت و اثبات اطلاق در مدخول نداریم، همین که گفت: «اکرم کل عالم» همین خودش دلیل بر این است که همۀ مصادیق این طبیعت را می گوید، دیگر اصالة الاطلاقی به عنوان مقدمه در مدخول مطرح نیست.

اگر این حرف را بزنیم، این مثالی که اینجا کسی می تواند بگوید، مثال درستی است. در مقابل«اکرم کل عالم» اگر گفت: «ان جائک زید العالم، یجب اکرامه» مفهومش این است که«ان لم یجئک زید العالم لا یجب اکرامه». آیا این صلاحیت مخصّصیت دارد یا صلاحیت مخصصیت ندارد؟

کیفیت صغروی بودن بحث

نکتۀ دوم که این هم باید مورد توجه واقع بشود این است که فرض کنید در باب قضیۀ شرطیه،

ص:447

نزاع در این است آیا مفهوم قضیۀ شرطیه حجّیت دارد یا ندارد؟ نزاع در صغرای مسأله است. اصلا قضیۀ شرطیه«هل لها مفهوم ام لیس لها مفهوم اصلا؟» در حقیقت، نزاع در صغری است، که آیا قضیۀ شرطیه«واجدة للمفهوم ام فاقدة للمفهوم» حالا اینجا این نکته را باید توجه داشته باشید که بعد از آنکه این بحث اجمالا متفرع بر این است که قضیۀ شرطیه مفهوم دارد، چون اگر کسی از اول منکر بشود که به طورکلی نمی تواند در این بحث شرکت داشته باشد. پس اصل ورود در این بحث، متفرع بر التزام به ثبوت مفهوم برای قضیۀ شرطیه است. لکن درعین حال آنهایی که می گویند: مفهوم مخالف می تواند مخصّص عام واقع بشود، در حقیقت دو حرف دارند: می گویند: قضیۀ شرطیه مفهوم دارد و مفهومش هم در مقابل عام می ایستد و همان طوری که منطوق مخصّص عام قرار می گیرد، مفهوم هم مخصّص عام واقع می شود.

اما آنهایی که می گویند: مفهوم نمی تواند مخصّص عام واقع بشود، آنها چه می گویند؟ آیا می گویند: ولو در سایر جاها قضیۀ شرطیه مفهوم دارد، اما آیا می خواهند بگویند: اینجا مفهوم دارد، لکن مفهوم چون مثلا ضعف دارد نمی تواند مخصّص عام واقع بشود؟ یا اینکه می خواهند اینجا بگویند: درست است که ما برای قضیۀ شرطیه مفهوم قائل هستیم، اما اینجایی که در مقابل مفهوم، عامی وجود دارد، اینجا اصلا قضیۀ شرطیه مفهوم ندارد، «وجود العام فی مقابل المفهوم، یمنع عن الالتزام بثبوت المفهوم.» کدامیک از اینها را می خواهند بگویند؟ آیا برای مفهوم مثل منطوق، یک ثبوت مستقلی علی کلا التقدیرین چه مخصّص باشد، یا نباشد قائل هستند؟ یا اینکه می خواهند بگویند: «وجود العام فی مقابل المفهوم» مانع از این است که ما ملتزم بشویم به اینکه این قضیۀ شرطیه مفهوم دارد، ولو اینکه در سایر مواردی که قضیۀ شرطیه هست، و در مقابل مفهومش عامی قرار نگرفته، کاملا ملتزم به ثبوت مفهوم برای قضیۀ شرطیه هستیم ؟

ظاهر این است که این حرف دوم را می خواهند ذکر بکنند، یعنی در حقیقت در قضیۀ شرطیه می خواهند تفصیل قائل بشوند، بگویند: قضیۀ شرطیه ای که مفهومش در مقابل عام بخواهد قرار بگیرد، «لیس لها مفهوم» اما قضیۀ شرطیه ای که در مقابل مفهومش، چیزی به نام عموم قرار نگرفته، ما آنجا ملتزم هستیم به اینکه قضیۀ شرطیه مفهوم دارد.

شباهت وجود مفهوم برای قضیه شرطیه به باب مفاهیم

پس این حرف اینجا هم شبیه اصل نزاع در باب مفاهیم است. همان طوری که در باب مفاهیم، نزاع در این است که«هل للقضیة الشرطیه مفهوم ام لیس لها مفهوم» اینجا در یک محدودۀ خاصی

ص:448

بحث است و آن این است که با فرض اینکه قضیۀ شرطیه دارای مفهوم است، آیا قضیۀ شرطیه ای که در مقابل مفهومش، عمومی قرار می گیرد، این عموم قرینیت دارد بر اینکه این قضیۀ شرطیه اصلا مفهوم ندارد؟ یا اینکه این عموم، هیچ گونه قرینیت ندارد، بلکه قضیۀ شرطیه در همین جا هم مفهوم دارد، و دیگر به دنبال مفهومش مسألۀ مخصصیت للعام و تخصیص العام هست ؟

پس آن که به عنوان نکتۀ دوم در محل نزاع باید ملاحظه بشود، این است که ما فکر نکنیم که یک مفهوم مسلّم متحقّق داریم، لکن نزاع می کنیم که«هل هذا المفهوم یصلح للمخصصیة ام لا یصلح ؟» بلکه نزاع در اینجا هم به همان صغری برمی گردد. آنکه می گوید: صلاحیت مخصّصیت دارد، می گوید: مفهوم دارد و لازمۀ وجود مفهوم، مخصّصیت است. آنکه می گوید: لیس بمخصص، می گوید: وجود عام، قرینۀ بر این است که قضیۀ شرطیه در اینجا مفهوم ندارد. این دو نکتۀ مهم.

اما اصل بحث، یک قسمتش را مرحوم آخوند در اول کلامشان ذکر کردند که با دقت مطالعه بفرمایید که قسمی که ایشان ذکر کرده اند همۀ صور مسأله در آن بیان نشده و ببینیم که مجموعا در این فرضی که ایشان مطرح کرده اند چند صورت تصور می شود؟

پرسش:

1 - تخصیص عام به مفهوم مخالف را توضیح دهید.

2 - چرا بحث، متمحض در عام و خاص است ؟

3 - کیفیت خروج مسألۀ تقیید اطلاق را از محل بحث بیان کنید.

4 - صغروی بودن بحث را توضیح دهید.

5 - شباهت وجود مفهوم برای قضیه شرطیه به باب مفاهیم در چیست ؟

ص:449

درس ششصد و هشتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقسیم عام و مفهوم از نظر مرحوم آخوند ره

بحث در این بود که آیا عام می تواند به مفهوم مخالف تخصیص بخورد یا نه ؟ دو نکته ای را به عنوان مقدمه ذکر کردیم. در این رابطه مرحوم آخوند در یک قسمت از کلامشان، دو صورت تصویر می کنند که روی قاعده، باید سه صورت تصویر شود.

می فرمایند: یک وقت این است که این عام و مفهوم هردو در یک کلام واقع شده اند، یا اینکه در دو کلام واقع شده اند، لکن دو کلامی که جدای از هم نیستند، به این صورت که اگر هرکدام بخواهند قرینۀ بر تصرف در دیگری باشند، عنوانشان عنوان قرینۀ متصله خواهد بود. چون می دانید که در باب قرینه، یک تقسیم عبارت از این تقسیم است که«القرینة قد تکون متصلة و قد تکون منفصلة» و آثاری بر اتصال قرینه، بار می شود که بر انفصال آن، آن آثار ترتب پیدا نمی کند.

یکی از آثار اتصال قرینه این می شود که مانع از انعقاد ظهور برای آن ذوالقرینه خواهد بود. مثلا در«رأیت اسدا یرمی» که این«یرمی» به عنوان یک قرینۀ متصلۀ به کلام مطرح است، این مانع از این

ص:450

می شود که کلمۀ«اسد» حتی در معنی حقیقی خودش ظهور داشته باشد. لذا اصالة الظهوری که در «رأیت اسدا یرمی» جریان پیدا می کند، همان اصالة الظهور در معنی مجازی است. و ما مکرر عرض کردیم که اصالة الظهور، اعم از اصالة الحقیقه است، و اصالة الحقیقه، یک بخشی از اصالة الظهور است. شما اگر بگویید: «رأیت اسدا» این اصالة الظهور در معنای حقیقی است. اگر بگویید: «رأیت اسدا یرمی» این اصالة الظهور در معنی مجازی خواهد بود.

پس اثر قرینۀ متصله، این است که مانع می شود از اینکه لفظ حتی در معنی حقیقی خودش ظهور پیدا کند بلکه ظهور در همان معنای مطابق با قرینه پیدا می کند. در ما نحن فیه می فرمایند: این عام و مفهوم مخالف اگر هردو در یک کلام واقع بشوند، یا اینکه در دو کلام، اما این دو کلام جوری اتصال به هم دارد که هرکدام از اینها صلاحیت دارد که به عنوان قرینۀ متصله برای دیگری مطرح باشد، یعنی مفهوم صلاحیت دارد که در رابطۀ با مخصّصیت به عنوان قرینۀ متصله مطرح باشد، و عام هم صلاحیت دارد که به عنوان قرینۀ متصله مانع از مفهوم و ثبوت مفهوم بشود، در این قسمت، مرحوم آخوند دو صورت تصویر می فرمایند:

طریق ثبوت عام و مفهوم

یک صورت این است که راه ثبوت و طریق ثبوت این عام و مفهوم، استناد به وضع واضع داشته باشد. مثل اینکه عام عبارت از الفاظی باشد که به حسب لغت، وضع شده باشد برای افادۀ عموم، مثل «اکرم کل عالم» که کلمۀ«کل» همان طوری که در الفاظ عموم بحث کردیم، از الفاظی است که به حسب لغت، وضع برای عموم شده است. از یک طرف گفت: «اکرم کل عالم» و به دنبال این گفت: «و ان جائک زید العالم فاکرمه» و فرض کنید که در باب مفهوم هم ثبوت مفهوم را از راه وضع استفاده کنیم به این کیفیت که بگوییم: واضع ان شرطیه که یکی از ادات شرط است را وضع کرده است برای دلالت بر علّیت منحصره، و کلمۀ«ان» جانشین از العلة المنحصرة خواهد بود منتها این به معنی حرفی دلالت می کند و العلة المنحصره به معنای اسمی دلالت دارد و الاّ مفاد هردوی آنها همان العلة المنحصرة است، و واضع هم کلمۀ«ان» را برای افادۀ علیت منحصره وضع کرده است. در اینجا هم عام از طریق وضع استفاده می شود و هم مفهوم از طریق وضع استفاده می شود. این یک قسم است که مرحوم آخوند تصویر کرده اند.

قسم دوم این است که هردوی آنها از راه اطلاق ثابت بشوند. هم عام از طریق اطلاق و مقدمات حکمت ثابت بشود و هم مفهوم از طریق عام و مقدمات حکمت ثابت بشود منتها در این جا یک

ص:451

قدری مسأله مبنائی خواهد بود چون آن طوری که ما مسألۀ عموم و اطلاق را مطرح کردیم، اصلا عموم از طریق اطلاق نمی شود استفاده بشود. لکن مرحوم آخوند و مشهور که دو نوع اطلاق تصور کرده اند: یک نوع اطلاق شمولی و سریانی که اطلاق شمولی به نظر اینها مفادش همین مفاد عام است، یکی هم اطلاق بدلی. «احل الله البیع» را می گویند اطلاقش، اطلاق شمولی است، «اعتق الرقبة»، اطلاقش اطلاق بدلی است.

حالا روی این فرض که ما عموم را از طریق اطلاق به معنی شمول و سریان استفاده کنیم، از آن طرف در رابطۀ با مفهوم هم بگوییم که مفهوم از راه اطلاق ثابت می شود. (این مباحث همه را در باب مفاهیم گذراندیم. اطلاق یک وقت در رابطۀ با ادات شرط است مثلا در خود ان شرطیه اطلاق جریان پیدا می کند، یک وقت در رابطۀ با خود شرط است، مثل مجیء زید و در رابطۀ با شرط هم تقریب های متعدده دارد، که حداقل سه تقریب در این رابطه بود که قبلا بحث کردیم.) پس نتیجتا فرض دومی که مرحوم آخوند تصور می کنند، مسألۀ تقابل عام با مفهوم مخالف، این فرض است که هم عموم از طریق اطلاق ثابت شده باشد و هم مفهوم مخالف از طریق اطلاق ثابت شده باشد. ایشان بیشتر از این دو فرض را ذکر نمی کنند.

لکن فرض سوم این است که بگوییم: یکی را از راه وضع ثابت شده و دیگری از راه اطلاق ثابت شده. حالا حکم هر سه صورت را باید ان شاء الله بیان کنیم.

مثال برای ثبوت مفهوم و عام از راه واحد

اما آن دو صورت اول که عام و مفهوم مخالف، هردو از یک طریق ثابت شده اند، حالا آن طریق وضع باشد، یا اطلاق باشد، فرقی در این جهت نمی کند. مثالی می زنیم: از یک طرف«اکرم کل عالم» می گوید: «کل موضوع لغة للدلالة علی العموم» و از یک طرف به صورت قرینۀ متصله می گوید: «و ان جائک زید العالم فاکرمه» و ما فرض کردیم که ان شرطیه«وضعت للدلالة علی العلیّة المنحصرة» و علیّت منحصره است که مفهوم از آن متولد می شود، و مفهوم به دنبالش تحقق پیدا می کند. هردوی اینها هم، یا در یک کلام هستند، یا در دو کلامی هستند که عنوان قرینۀ متصله بودن را از دست نداده، هردو هم از راه وضع مثلا ثابت شده اند، اینجا چه کنیم ؟ چه باید گفت ؟

اینجا باید این را بگوییم که اصالة الظهور در عام معارض با اصالة الظهور در مفهوم است.

نمی توانیم بین این دو ظهور جمع بکنیم.

باید بگوییم: این دو اصالة الظهورها باهم معارضه دارند. و اگر بخواهیم یک تعبیر دقیقتر و

ص:452

صحیحتر بکنیم، این است که بگوییم: هیچ کدام ظهور ندارند، نه اینکه دو ظهور متعارض وجود دارد. اصلا ظهورها باهم جنگ می کنند و مانع از انعقاد صغرای ظهور می شوند، یعنی وجود مفهوم مخالف مستند به وضع، نمی گذارد«اکرم کل عالم» ظهور در عموم داشته باشد. کما اینکه«اکرم کل عالم» نمی گذارد که«ان جائک زید العالم فاکرمه» ظهور در مفهوم داشته باشد. هرکدام با استقلالی که دارند و با اینکه راهشان یک راه است و مستندشان یک مستند است، و عنوانشان هم عنوان قرینۀ متصله است، مانع از ظهور دیگری و انعقاد ظهور برای دیگری می شوند، یعنی عام می خواهد ظهور در عموم پیدا کند، مفهوم نمی گذارد این ظهور منعقد بشود، قضیۀ شرطیه می خواهد ظهور در مفهوم پیدا کند، عام نمی گذارد ظهور برای قضیۀ شرطیه پیدا بشود. لذا این دو کلام یا یک کلام، نمی توانند حکم یک صورت را بیان بکنند، اجمال پیدا می کنند. اگر مجیء برای زید عالم تحقّق پیدا کرد، وجوب اکرام دارد. اما همین زید«مع وصفه کونه عالما، اذا لم یتصف بالمجیء» اینجا چه کنیم ؟ مفهوم می گوید: وجوب اکرام ندارد، «اکرم کل عالم» می گوید: وجوب اکرام دارد، و هیچ یک از اینها هم از نظر ظهوری، ترجیح بر دیگری ندارند. هردو مستند به وضع است، یا هردو مثلا مستند به اطلاق است.

تمسک به اصول عملیه برای ثبوت مفهوم

اینجا باید بگوییم: دست ما از دلیل لفظی کوتاه است. برای حکم زید عالمی که«لم یتحقّق منه المجیء» باید دست به دامن اصول عملیه دراز بکنیم. ما شک داریم که زید عالم«اذا لم یتحقّق من المجیء» آیا وجوب اکرام دارد یا نه ؟ اصالة البرائه حکم می کند به عدم وجوب اکرامش. در آنجایی هم که هردو مستند به اطلاق باشد، آنجا هم همینطور است برای اینکه یکی از مقدمات حکمت که اطلاق به دنبال مقدمات حکمت ثابت می شود، عدم القرینه است. سراغ عام می آییم می خواهیم عدم القرینه را پیش بکشیم، مفهوم، یصلح للقرینیه. سراغ قضیۀ شرطیه می آییم، می خواهیم مفهوم را عنوان کنیم می بینیم عام، یصلح للقرینیه. لذا نه مقدمات حکمت در عام تمامیت پیدا می کند، و نه مقدمات حکمت در رابطۀ با مفهوم تمامیت پیدا می کند و در نتیجه، حکم صورت عدم مجیء زید عالم برای ما از طریق دلیل، قابل استفاده نیست. باید رجوع به اصول عملیه کنیم و از راه اصول عملیه حکم را استفاده کنیم که البته به اختلاف موارد فرق می کند. در این مثالی که ما ذکر کردیم اصالة البرائه عدم وجوب اکرام زید عالم غیرمتصف به مجیء را اقتضاء می کند. این دو صورت را مرحوم آخوند متعرض شدند.

ص:453

حکم ثبوت عام و مفهوم از دو طریق

اما صورت سوم اینکه اگر یکیشان حالا هرکدام باشد، من العام او المفهوم، از راه وضع ثابت شده، دیگری از راه اطلاق ثابت شده باشد. اگر یک چنین فرضی پیش آمد، اینجا دیگر نمی توانیم بگوییم: کلام اجمال دارد. اینجا دیگر اجمالی در کلام نیست برای اینکه ظهور وضعی مستند به وضع است، و متوقف بر چیزی نیست اما ظهور اطلاقی متوقف بر مقدمات حکمت است، که یکی از آن مقدمات حکمت، عدم القرینه است. لذا وقتی روی عام انگشت می گذاریم، می بینیم از نظر دلالت بر عموم، همان وضع تحقّق دارد، متوقف بر چیزی هم نیست اما وقتی که فرضا روی مفهومی که از طریق اطلاق ثابت می شود بخواهیم انگشت بگذاریم، اول باید سؤال کنیم که«این مقدمات الحکمة ؟» یکی از مقدمات حکمت، عدم القرینه است. آیا عام صلاحیت برای قرینیت ندارد؟ عام با این قوّت و قدرت که مستند به وضع است، صلاحیت ندارد که به عنوان قرینه مطرح بشود و نگذارد مقدمات حکمت تمامیت پیدا کند؟ لذا در این فرض سومی که در کلام مرحوم آخوند مطرح نیست، که یکی مستند به وضع باشد و دیگری مستند به اطلاق باشد، روی قاعده آنکه مستند به وضع است تقدّم دارد. اگر عام مستند به وضع است، تقدّم بر مفهوم دارد. اگر مفهوم مستند به وضع است دون العام، تقدّم بر عام دارد، و دیگر نوبت به اصول عملیه نمی رسد.

همۀ این اقسام برای آنجایی بود که عام و مفهوم مخالف فی کلام واحد، یا فی کلامینی که عنوان قرینیت متّصله را از دست نمی دهد باشد اما اگر فرض کردیم که در دو کلام جدای بتمام معنا باشد که اگر قرینیت هم باشد، قرینۀ منفصله خواهد بود، نه قرینۀ متصله. اگر اینطور شد، اگر هردو مستند به وضع باشند، هم عام مستند به وضع باشد و هم مفهوم مستند به وضع باشد، باز همان حرف در اینجا مطرح است که هیچ کدامشان تقدّم بر دیگری ندارد. و همینطور اگر هردویشان مستند به اطلاق باشد.

فارق بین فرض اخیر؛ استناد یکی به وضع و دیگری به اطلاق

اما چیزی که این فرض را از فرض قبلی جدا می کند در این فرضش است که اگر یکی مستند به وضع شد و دیگری مستند به اطلاق، در باب مقدمات حکمت که یکی از مقدمات حکمت، عدم القرینه است، بین مرحوم شیخ و دیگران، یک نزاعی واقع شده که در بحث مطلق و مقیّد ان شاء الله عرض می کنیم، و آن این است که آیا این عدم القرینه ای که به عنوان یکی از مقدمات حکمت مطرح

ص:454

است، عدم القرینة المتصله است ؟ یا عدم مطلق القرینه سواء کانت متصلة ام منفصلة ؟ اگر ما که ظاهرا مشهور هم همین را می گویند، می گویند: آنکه از مقدمات حکمت است، عدم القرینة المتصله. در ما نحن فیه قرینۀ متصله نداریم برای اینکه فرض کردیم عام و مفهوم در دو کلام جدای از هم واقع شده اند، و اگر مسألۀ قرینیت هم مطرح باشد، به عنوان قرینۀ منفصله مطرح است. آنکه جزء مقدمات حکمت است، عدم القرینة المتصله است، آنکه در ما نحن فیه مطرح است، عنوان قرینۀ منفصله است.

اگر این حرف را بزنیم، اینجا نتیجه این می شود که هم عموم وضعی به قوّت خودش محفوظ و باقی است، چون قید و شرط ندارد هم عموم اطلاقی به قوّت خودش باقی است برای اینکه شرط اطلاق، عدم القرینة المتصله بود، و فرض این است که عدم القرینة المتصله در اینجا تحقق دارد لذا هم اطلاق محفوظ است و هم عام محفوظ است. و اینجا دیگر باید رجوع به عرف بکنیم، ببینیم عام و اطلاق بعد از آنکه هرکدام مقدماتشان فراهم است، و هیچ کدام نقصی از نظر مقدمات ندارند، آیا کدامشان اظهر از دیگری است ؟ صرف اینکه یکی وضعی است و یکی از راه مقدمات حکمت ثابت شده، این دلیل بر راجحیت و مرجوحیت از نظر ظهور نیست. این را باید به عرف مراجعه کرد. اگر عرف احدهما را اظهر از دیگری یافت و ملاحظه کرد، ترجیح با آن اظهر است. اما اگر از نظر ظهور ولو اینکه یکی مستند به وضع است و یکی مستند به اطلاق است، هیچ رجحانی بین این دو ندید، باز اینجا دو دلیل متعارض می شوند. نسبت به زید عالم در صورت عدم مجیء، یک دلیل حکم می کند به وجوب اکرام، یک دلیل حکم می کند به عدم وجوب اکرام و چون ترجیحی در کار نیست، تعارض تحقق پیدا می کند، و در نتیجه باید رجوع به اصل عملی کنیم و مقتضای اصل عملی در مثل این مورد، عبارت از برائت از وجوب اکرام است. این درصورتی که عدم القرینه ای که یکی از مقدمات حکمت است، عدم القرینة المتصله باشد.

اما اگر گفتیم: آنکه در مقدمات حکمت مطرح است، عدم القرینه است، سوا کانت متصلة أم منفصلة، اگر این حرف را زدیم، اینجا آن که مستند به وضع است، تقدّم پیدا می کند برای اینکه آنکه مستند به وضع است، در دلالت بر مفادش، متوقف بر چیزی نیست، اما آنکه می خواهد از راه اطلاق ثابت بشود، مقدمات حکمت می خواهد، یکی هم عدم القرینه است، مقصود از قرینه هم اعم از متّصله و منفصله است و پیداست که این ظهور وضعی ولو در کلام جداگانه واقع شده، اما به عنوان قرینۀ منفصله می تواند مطرح باشد.

پس آن ظهور اطلاقی شرطش تحقّق ندارد، اما این ظهور وضعی چون مشروط به شرطی نیست،

ص:455

و متوقف بر چیزی نیست، این در دلالتش بر ظهور خودش اقوای از آن خواهد بود، یعنی مانع از انعقاد ظهور اطلاقی خواهد شد. این ظهورش«منعقد و یمنع عن تحقق الظهور الاطلاقی.»

پس آنکه بین ما نحن فیه و فرض قبلی، فرق ایجاد کرد همین بود که ببینیم در آن عدم القرینه ای که از مقدمات حکمت است، کدام مبنا را اتخاذ بکنیم. اگر عدم القرینة المتصله شد، اینجا ظهور اطلاقی منعقد می شود اما اگر عدم مطلق القرینه شد، وجود آن ظهور وضعی، مانع از تحقّق ظهور اطلاقی خواهد بود.

پرسش:

1 - تقسیم عام و مفهوم را از نظر مرحوم آخوند ره بنویسید.

2 - مثال ثبوت مفهوم و عام از راه واحد چیست ؟

3 - تعارض اصالة الظهور عام با اصالة الظهور مفهوم چه اقتضایی دارد؟

4 - حکم ثبوت عام و مفهوم از دو طریق چیست ؟

5 - فارق بین فرض اخیر: استناد یکی به وضع و یکی به اطلاق با فرض سابق: عام و مفهوم مستند به وضع چیست ؟ فرض اخیر با فرض سابق را بیان کنید.

ص:456

درس ششصد و هشتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استثنای عقیب جمل متعدده

اگر یک استثنای عقیب جمل متعدده واقع بشود و صلاحیت داشته باشد از نظر مستثنی که به تمام جملات رجوع بکند و مستثنی منهش جمیع جملات باشد، و طبعا هرجمله ای متضمن حکمی خواهد بود، حالا چه احکام متماثله و چه احکام متغایره، آیا ظهوری برای وقوع این استثناء، عقیب جمل متعدده هست یا نه ؟ و بر فرضی که ظهوری باشد، آیا در اینکه به تمامی جملات مربوط است و مستثنای از جمیع جملات است ظهور دارد؟ یا در ارتباط به خصوص جملۀ اخیره، ظهور دارد؟ و یا اینکه اصلا ظهوری برای آن نیست ؟ نه ظهور در رجوع به جمیع دارد، و نه ظهور در رجوع به اخیره و در کلام اجمال هست، منتها از قبیل اجمال مردد بین اقل و اکثر که اقل به عنوان قدر متیقّن مطرح است، و اکثر مشکوک است و قدر متیقّن در اینجا، رجوع به خصوص جملۀ اخیره است اما به عنوان قدر متیقّن، نه به عنوان ظهور.

در نتیجه؛ در این بحث سه احتمال وجود دارد: یکی ظهور در رجوع الی الجمیع، یکی ظهور در

ص:457

رجوع الی خصوص الاخیره، و یکی هم اجمال، منتها با وجود قدر متیقّن، قدر متیقّن رجوع به اخیر است. کدامیک از اینهاست ؟

تمحض بحث از نظر مقام اثبات و ثبوت

ببینیم که آیا بحث در این مسأله متمحض در مقام اثبات است، و از نظر مقام ثبوت، هیچ مشکله ای و مسأله ای وجود ندارد؟ یا اینکه ممکن است در مقام ثبوت قبل از آنکه نوبت به مقام اثبات برسد، حرفی و مطلبی وجود داشته باشد؟ از کلام مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه اینطور استفاده می شود، که ایشان به صاحب معالم اعتراض می کنند برای اینکه صاحب معالم یک مقدمۀ مفصّل و مطوّلی را ذکر کرده اند برای اثبات این مطلب که از نظر مقام ثبوت، هیچ مشکله ای در اینکه استثنا رجوع به همۀ جمل بکند وجود ندارد. صاحب کفایه می فرمایند: مثل اینکه در ذهن صاحب معالم این معنا بوده که ممکن است در رابطۀ با مقام ثبوت، اشکالی برای کسی وجود داشته باشد، لذا صاحب معالم به عنوان دفع توهم، و به عنوان جواب از اشکال، این مقدمۀ مفصله را قبل از شروع در بحث عنوان کرده اند درحالی که مرحوم آخوند می فرمایند: مسأله اینطور نیست. از نظر مقام ثبوت، جایی برای اشکال و توهم وجود ندارد که ما نیاز داشته باشیم با تمهید مقدمه، جواب از این توهم و از این اشکال را بدهیم.

پس به نظر مرحوم آخوند از نظر مقام ثبوت، هیچ مشکله ای در مسأله وجود ندارد و باید بحث را متمحض در مقام اثبات و متمرکز در مقام اثبات بکنیم. آیا مسأله اینطور است ؟ یا اینکه قبل از آنکه به مرحلۀ اثبات برسیم، باید مقام ثبوت را هم بررسی بکنیم ؟ ممکن است در مقام ثبوت توهمی و یا مطالبی مطرح شده باشد و اساس اشکال را در همین مقام ثبوت قرار داده باشند.

اشکال استحاله در مقام ثبوت

تصادفا مسأله اینطور است، اینطوری که نقل شده، بعضی ها چنین گفته اند که ما در مقام ثبوت، این معنا را ممتنع می دانیم که استثناء به همۀ جمل رجوع بکند و استثناء مرتبط به همۀ جملی که هر کدام متضمن حکمی است باشد چه احکام مشابهه باشد و چه احکام مختلفه. بیان این بعض را شما دقت بفرمایید که اگر این بیان، درست باشد و ما در مقام ثبوت، قائل به استحاله بشویم دیگر نوبت به مقام اثبات نمی رسد. اگر رجوع استثناء به تمامی جمل، مستحیل باشد دیگر معنا ندارد بحث بکنیم که آیا ظهور لفظی و ظهور اثباتی کلام در چه خواهد بود؟ پیداست که لفظ نمی تواند در امر مستحیل،

ص:458

ظهوری داشته باشد. اصل این کلام این است که گفته شده: ما راجع به آن چیزی که افادۀ استثناء می کند و در حقیقت آلت استثناء است یک تقسیمی داریم و یک تقسیمی راجع به مستثنی داریم و باید همه اش را ملاحظه کنیم.

تقسیم استثنا و آلت استثنا

اما تقسیمی که راجع به استثناء و آلت استثناء داریم، می گوید: آلت استثناء یک وقت جنبۀ حرفی دارد و از ادات استثناء است، مثل کلمۀ«الاّ» که کلمۀ«الاّ حرف وضعت للاستثناء» همان طوری که «من و الی» از حروف هستند کلمۀ الاّ هم به عنوان حرف مطرح است. یک وقت با الاّ و امثال الاّ استثناء می شود. یک وقت با اسم استثناء می کنیم. این اسمی که می گویند: این همان اسمی است که در بحث حروف در مقابل حرف قرار می گیرد که در بحث حروف بحث می کنیم که معنای حرفی چیست و معنای اسمی چیست ؟ آن اسم در مقابل حرف، شامل فعل هم می شود. اینکه می گوییم:

«الکلمة علی ثلاثة اقسام اسم و فعل و حرف» در بحث معنای حرفی، اسم یعنی«غیر الحرف سواء کان اسما او فعلا» و الاّ باید آنجا بگوییم: اسم و حرف را معنا کردید، اما چرا برای ما معنای فعل را بیان نکردید؟ فعل که می گوییم، مقصود هیأت ملحق به حرف نیست، چیزی که جنبۀ فعلی دارد، لکن از نظر ماده اش، دلالت بر استثناء می کند، که الان مثالش را عرض می کنیم:

یک وقت در مثالهای معروف می گوید: «جائنی القوم الاّ زیدا» اینجا استثناء با حرف، تحقق پیدا کرده. یک وقت می گوید: «جائنی القوم باستثناء زید» خود کلمۀ استثناء را در مقام استثناء به کار می برد. یک وقت اینجوری تعبیر می کند، می گوید: «جائنی القوم و استثنی زیدا منهم.» این اسمی که ما در اینجا تعبیر می کنیم، هردو قسم اخیر را شامل می شود، در مقابل«الاّ» که جنبۀ حرفی دارد، و در باب معنای اسم و حرف هم، همین مسأله موردنظر است.

پس یک تقسیم در رابطۀ با آلت استثناء است که«قد یکون حرفا و قد یکون غیر حرف» و یک تقسیم در رابطۀ با مستثنی مطرح است که ما سه جور مستثنی داریم. یک وقت مستثنای ما یک عنوان عامی است که دارای افراد کثیره و افراد متعدده است، مثل اینکه بگوید: «اکرم الفقهاء و الاصولیین و النحویین و المفسرین، الاّ الفساق منهم» که الفساق عنوان مستثنی است، جمع محلّی به لام هم هست، افادۀ عموم می کند دارای افراد و مصادیق کثیره است، و در هرکدام از گروه مستثنی منه یک عدد یا تعدادی از این فساق وجود دارند، خدای نکرده هم در فقهاء وجود دارند هم در اصولیین هم در نحویین هم در مفسرین. یک وقت مستثنی چنین حالتی را دارد. اما یک وقت مستثنی یک فرد

ص:459

بیشتر نیست، و بر این یک فرد، همۀ عناوین مستثنی منه صادق است، لکن چون در مستثنی منه، احکام متغایره وجود دارد، ما اینجا گیر می کنیم، مثل اینکه اگر گفت: «اکرم العلماء و مثلا و اهن الفساق و اضف کل هاشمی الاّ زیدا» و ما ملاحظه کردیم، دیدیم که در خارج یک زید وجود دارد که هم عنوان عالم بر او منطبق است، هم عنوان فاسق بر او منطبق است، هم از مصادیق هاشمیین است.

یک زید هم بیشتر وجود ندارد اما مجمع کل این عناوین است و احکام هم مختلف است، بما انه عالم وجوب اکرام دارد، بما انه فاسق، وجوب اهانت دارد، و بما انه هاشمی وجوب ضیافت دارد. حالا ما نمی دانیم این«الاّ زیدا» مثلا به اضف که جملۀ اخیر است ارتباط پیدا می کند یا اینکه با همۀ احکام ثلاثه ای که در این جملات مطرح است، ارتباط پیدا می کند؟ این هم یک جور.

نحوۀ سوم در باب مستثنی، عبارت از این است که اگر گفت: «اکرم الفقهاء و النحویین و الاصولیین الاّ زیدا» و ما می بینیم که سه زید داریم: یک زید مصداق فقیه است و داخل در افراد فقهاء است، یک زید دیگر مصداق اصولی است و داخل در اصولیین است، یک زید سومی داریم که داخل در مفسرین است. یک«الاّ زیدا» هم بیشتر در کلام نیست، و در هرکدام از این عناوین مستثنی منه، یک زید نامی تحقق دارد که اگر بخواهد استثناء به همۀ جمل برمی گردد، معنایش این می شود که سه زید خارج شده: یک زید از فقهاء خارج شده، یک زید از اصولیین خارج شده و یک زید هم مثلا از مفسرین خارج شده. پس در رابطۀ با مستثنی سه جور مستثنی می شود تصور کرد.

آن نکته ای که در اول بحث عنوان کردم این است که مستثنی فی نفسه باید صلاحیت رجوع به کل داشته باشد، (این را شما فراموش نکنید) و الاّ اگر گفت: «اکرم الفقهاء و الاصولیین النحویین الاّ زیدا» و ما دیدیم که فقط زید نام در نحویین که جملۀ اخیر است وجود دارد، او دیگر نمی تواند داخل در محل بحث ما باشد. پس مستثنایی که ما این سه صورت را بر آن تصور می کنیم به لحاظ رعایت این شرط است، که صلاحیت رجوع به کل واحد من الجمل و جمیع الجملات را داشته باشد.

استحالۀ رجوع استثنا به همه جملات

بعد از آنکه این تقسیم تحقّق پیدا کرد، این قائل می گوید: اگر استثناء با غیر حرف باشد، حالا یا با اسم باشد مثل«باستثناء زید» یا با فعل باشد بگوید: «استثنی زیدا» کلمۀ الاّ در کار نباشد، اینجا اگر گفت: «اکرم الفقهاء و الاصولیین و المفسرین باستثناء الفسّاق منهم» یا گفت: «استثنی الفساق منهم» در اینجا مستحیل است که این استثناء به همۀ جمل ارتباط پیدا کند، روی همان مبنایی که ما در باب استعمال لفظ در اکثر از معنا در مشترکات لفظیه در مباحث اوّلیه علم اصول بحث کردیم که آیا متکلّم

ص:460

می تواند بگوید: «رأیت عینا» و از این مشترک لفظی و لفظ واحد، بیش از یک معنا را اراده بکند؟ بیش از یک معنای موضوع له را دوتا معنا یا سه تا معنا یا بیشتر را اراده بکند.

این قائل هم تبعا لمرحوم آخوند، که شاید مرحوم آخوند اولین کسی باشد که در مسألۀ استعمال لفظ در اکثر از معنا قائل به استحاله و امتناع این معنا شده، می گوید: ما همین نظریه را در آنجا داریم.

ما می گوییم: استعمال لفظ در اکثر از معنا مستحیل است. حالا که مستحیل شد، موضوع له این کلمۀ استثناء به عنوان اسمی، یا کلمۀ استثنی که جملۀ فعلیه است که دلالت بر استثناء می کند، یک اخراج است، استثناء یعنی اخراج، اخراج واحد. شما می خواهید کلمۀ الاستثناء یا کلمۀ استثنی را در اخراجهای متعدد استعمال بکنید، برای اینکه وقتی که مستثنی منه این استثناء فقهاست، این یک اخراج است، وقتی که مستثنی منهش اصولیین است، این اخراج آخر، وقتی که مستثنی منهش مفسرین است، این اخراج سوم است. در حقیقت وحدت و تعدد اخراج، تابع مخرج عنه است. اگر مخرج عنهش واحد باشد، اخراج هم واحد است اما اگر مخرج عنه، یکی جملۀ«اکرم الفقهاء» است، یکی جملۀ«اکرم الاصولیین» است، چون مخرج عنه تعدد دارد، لامحاله اخراج هم تعدد پیدا خواهد کرد و اگر اخراج تعدد پیدا کرد، عین همان استعمال لفظ مشترک در اکثر از معناست. چطور شما می گویید: «رأیت عینا» نمی شود در عین جاریه و باکیه استعمال شود و ثبوتا قائل به استحاله هستید که مبنای این قائل است، می گوید: اینجا هم همینطور است. یک استثناء است، یک لفظ استثناء است، این یک لفظ چطور ممکن است که تعدد اخراج را دلالت بکند با اینکه وحدت و تعدد، تابع مخرج عنه است. اگر مخرج عنه واحد باشد، اخراج هم واحد خواهد بود، اگر مخرج عنه متعدد شد، کما فی المقام، اخراج هم تعدد پیدا خواهد کرد.

لذا می گوید: اگر کلمۀ استثناء یا استثنی بکار گرفته بشود، در خود این استثناء و استثنی لازم می آید استعمال لفظ در اکثر از معنا بشود و این ممتنع است. و بالاتر از این، اگر ادات استثناء و حرف استثناء بکار گرفته بشود، کلمۀ«الاّ» در کار بیاید، در باب حروف باز ما نظریۀ مشهور را قائل هستیم، خلافا لنظریه مرحوم آخوند، یعنی در باب حروف ما وضع را عام می دانیم، لکن موضوع له را خصوصیات و جزئیات و افراد می دانیم. کلمۀ استثنایی که موضوع لهش جزئی است، موضوع لهش خاص است، شما چطور می توانید این که وضع لمعنی خاص را در چهار معنا استعمال بکنید؟ در چهار خصوصیت به کار ببرد؟ این دیگر بالاتر از استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا خواهد بود. باز در آنجایی که پای اسم و فعل مطرح بود، موضوع له کلی بود، اما وقتی که نوبت به حرف استثناء و مثل الاّ می رسد، اینجا دیگر مسأله کاملا وضوح پیدا می کند و مستحیل است که کلمۀ الاّ استعمال

ص:461

بشود، درحالی که موضوع لهش یک معنای خاص و معنای جزئی است، لکن در عین حال چند تا خصوصیت، و چندتا معنا از این کلمۀ الاّ استفاده بشود.

لذا این قائل در رابطۀ با خود الفاظی که در استثناء به کار گرفته می شود، در تمام فروض ثلاثه اش می گوید: استحاله در کار است، و با توجّه به آن فروضی که برای مستثنی منه ذکر کردیم، در بعضی از فروضش یک استحالۀ دومی تحقّق پیدا می کند که با ضم به استحالۀ اول، دو استحاله تحقّق پیدا می کند. اما در بعضی از فروضش، همین استحاله ای که در رابطۀ با آلت استثناء و لفظی که در استثناء به کار برده می شود، تحقق ندارد. اما در استحاله دیگر فرقی بین تعدد استحاله و وحدت استحاله نیست. توضیحش در رابطۀ با مستثنی را ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - آیا بحث در ما نحن فیه از نظر مقام اثبات است یا ثبوت ؟

2 - اشکال استحاله در مقام ثبوت چیست ؟

3 - تقسیم استثنا را بیان کنید.

4 - ارتباط مقام با بحث استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد چیست ؟

ص:462

درس ششصد و نودم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استحالۀ موجود در مستثنی

در این بحث که استثنائی عقیب جمل متعدده واقع بشود و فی نفسه صلاحیت رجوع به هریک را داشته باشد، از نظر مقام ثبوت و اینکه آیا ثبوتا رجوع استثنا به جمیع امکان دارد یا اینکه مستحیل است ؟ گفته شده است که استحاله در کار است، و در رابطۀ با استحاله فرقی نیست بین اینکه استثنا بوسیلۀ کلمۀ اسمیه حاصل بشود، یا بوسیلۀ یک فعل تحقق پیدا کند و یا بوسیلۀ حرف مثل الاّ تحقق پیدا کند. برای اینکه در هرکدام از اینها اگر بخواهد استثنا رجوع به جمیع بکند، تعدد اخراج لازم می آید، و تعدد اخراج مستلزم این است که لفظ واحد در اکثر از معنای واحد استعمال بشود و استعمال لفظ در اکثر از معنا مستحیل است.

در رابطۀ با مستثنی در بعضی از صورش، می گوید: یک استحالۀ دومی تحقق دارد که عبارت از آنجایی است که مثلا بگوید: «اکرم الفقهاء و الاصولیین و المفسرین الاّ زیدا» و ما خارجا ببینیم که در هرکدام از این عناوین ثلاثه، یک زید نامی وجود دارد. هم زید فقیه وجود دارد و هم زید اصولی

ص:463

وجود دارد و هم زید مفسر. در اینجا می گوید: وقتی که متکلّم می گوید: «الاّ زیدا» درحالی که زید علم است و برای شخص واحد وضع شده، اگر شما با یک«الاّ زیدا» هرسه زید را بخواهید خارج بکنید، معنایش این است که لفظ واحد زید را در سه معنا استعمال کرده اید و در خود زید هم همان استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد تحقق پیدا می کند. لذا درخصوص این مورد در رابطۀ با مستثنی هم یک استحالۀ دومی هست اما در آن دو مورد دیگر همان استحاله ای که در رابطۀ با خود استثناء هست مطرح است. لکن همان طوری که دیروز عرض کردیم، یک جهت برای استحاله وجود داشته باشد، یا دوجهت برای استحاله وجود داشته باشد، فرقی نمی کند، بالاخره این معنا مستحیل خواهد بود. آیا این حرف درست است یا نه ؟

اولا یک بعد این حرف، جنبۀ مبنایی دارد و آن این است که در بحث استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنای واحد، آیا مبنا استحاله است یا امکان ؟ درست است که مرحوم آخوند(ره) در آن بحث، استحاله را قائل شدند، لکن ما نپذیرفتیم، و حداقل این است این یک مسألۀ خلافیه است. بعضی ها قائل به استحاله هستند، بعضی ها هم قائل به عدم استحاله. و عرض کردیم که تا زمان مرحوم آخوند با اینکه این بحث در تمام کتابهای اصولیه قدیم الایام مطرح بوده، کسی قائل به استحاله نشده. این مرحوم آخوند(ره) است که قاعدتا اولین کسی بود که در این بحث قائل به استحاله شدند که ما نپذیرفتیم، و آنجا مفصلا این بحث را ذکر کردیم.

امکان استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد

ما آنجا معتقد بودیم که نه تنها مستحیل نیست، بلکه در خیلی از استعمالات عرفیه، همین استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد جریان دارد. مثلا در باب حروف، درست است ما همان نظریۀ مشهور را انتخاب کردیم که وضع را عام دانستیم، لکن موضوع له را خاص می دانیم، یعنی موضوع له، جزئی و شخصی است درحالی که در مقام تصور، یک معنای کلی را تصور کرده، یعنی واضع که می خواسته لفظ «من» را وضع بکند، کلی ابتداء را در نظر گرفت اما برای این کلی، لفظ «من» را وضع نکرد، بلکه برای مصادیق وضع کرد بطوری که هر مصداقی یک موضوع له برای معنای«من» است.

لذا ما آنجا هم بحث می کردیم اینکه ما در الفاظ مشترکه گاهی مثلا می گوییم: برای لفظ عین هفتاد معنا مطرح است، بلکه بالاترش در باب حروف مطرح است. موضوع له«من» به وضع واحد میلیاردها مصادیق ابتداء و افراد ماهیت ابتداء است، یعنی«من» مشترک لفظی است بین میلیاردها معنا، و به وضع واحد هم این معنا تحقّق پیدا می کند. در عین اینکه ما این حرف را در آنجا قبول

ص:464

کردیم و نظریۀ مشهور را که همین وضع عام و موضوع له خاص است، پذیرفتیم، لکن خیلی از اوقات در استعمالاتمان می بینیم کلمۀ«من» در بیش از معنای واحد استعمال می شود. شما یک وقت در مقام اخبار می گویید: «سرت من البصرة الی الکوفه» پیداست ابتدای سیر شما از یک نقطۀ خاصه بوده، و آن سیری که در خارج تحقّق پیدا کرده، یک موضوع جزئی و ابتداء جزئی است. اما اگر همین متعلق امر واقع شد، گفت: «سر من البصرة الی الکوفة» یا مثلا در مثالهای خودمان اگر فرض کنید از طرف حکومت، یک کسی را گفتند: باید از قم خارج شوی، این از قم خارج شوی، درحالی که ده جور می شود از قم خارج شد، هم می شود از طریق کاشان خارج شد هم از طریق تهران خارج شد هم از طریق اصفهان خارج شد. اینجا با اینکه موضوع له لفظ «من» عبارت از مصادیق ابتداء است، لکن شما این را در چه چیز استعمال کردید؟ وقتی می گویید: «اخرج من قم الی غیره»، این«من» در چه چیز استعمال شده ؟ در ابتداء مشخص ؟ نه، این از هر دروازه ای از دروازه های قم خارج بشود که عنوان خروج از قم تحقق پیدا کند، موافقت امر حاصل شده، و نظر آمر تحقّق پیدا کرده.

اگر ما این را تحلیل بکنیم، این نه تنها امکان استعمال لفظ در اکثر از معناست، بلکه وقوع استعمال لفظ در اکثر از معناست، و ما تصادفا در استعمالاتمان موارد این چنینی که استعمال لفظ در اکثر از معنا تحقق پیدا می کند کاملا زیاد است، منتها دقت نمی کنیم و تحلیل نمی کنیم، بعد پیش خودمان می گوییم: استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد اصلا مستحیل است، و نوبت به مقام اثبات هم نمی رسد. پس اولین اشکال این است که این حرفی که زده شده مبنایی است، و ما مبنایش را قبول نداریم، و در جای خودش هم تحقیق علمیش را ثابت کردیم.

حالا اگر فرض کردیم که ما این مبنا را پذیرفتیم، اگر فرض کردیم که این مبنا درست است همان طوری که مرحوم آخوند استعمال لفظ را در اکثر از معنا مستحیل می دانند، فرض کنیم که ما هم قبول کردیم لکن آیا واقعا بحث ما و مسألۀ ما مصداق برای این کبری است، داخل در این کبری کلیه است ؟ یا اینکه ما نحن فیه اصلا استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد نیست ؟

عدم ارتباط مقام با استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد

این مستدل می گفت که ما نحن فیه مسلّم داخل در استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد است چرا؟ برای اینکه وقتی که شما این استثناء را به جمیع جمل مرتبط کنید و راجع بدانید، معنایش این است که کلمۀ استثناء، یا استثنی، یا بالاتر حرف استثناء را شما در اخراجهای متعدد به کار بردید، در حالی که ولو اسم هم باشد حق ندارید در اخراجهای متعدد به کار ببرید. از او می پرسیدید که شما از

ص:465

کجا می گویید: اخراج متعدد است ؟ دلیل اقامه می کرد می گفت: دلیل بر تعدد اخراج، این است که مخرج عنه متعدد است.

ما این حرف را قبول نداریم. اگر مخرج عنه متعدد شد، چه ملازمه دارد با اینکه اخراج متعدد باشد؟ تعدد و وحدت اخراج، تابع وحدت و تعدد مخرج عنه نیست، کما اینکه تابع وحدت و تعدد مخرج هم نیست. در آن مثال معروف نحوی، اگر شما گفتید: «جائنی القوم الاّ زیدا و عمروا و بکرا» مستثنی را متعدد قرار دادید، مخرج را متعدد قرار دادید آیا در اینجا کسی توهم می کند و یا کسی چنین حرفی زده که در باب استثناء که شما وارد می شوید حتما باید سعی کنید که مستثنایتان یک چیز باشد؟ اما اگر گفتید: «جائنی القوم الاّ زیدا و عمروا و بکرا» این مستحیل است، چرا؟ برای اینکه مخرج متعدد است. اگر مخرج متعدد شد، شما نتیجه می گیرید که پس اخراج هم متعدد، و تعدد اخراج که مستحیل است.

به عبارت روشنتر: آن اضافه ای که استثناء و اخراج به مخرج عنه دارد، همان اضافه و ارتباط را با مخرج دارد که عبارت از مستثنی است. لذا سؤال این است که آیا تعدد مخرج، موجب تعدد استثناء است ؟ و به تعبیر دیگر: موجب تعدد اخراج است ؟ یا اینکه شما به اخراج واحد و به استثناء واحد، زید و عمرو و بکر را استثناء می کنید؟ وقتی که در ناحیۀ مخرج، مسأله اینطور شد، در ناحیۀ مخرج عنه هم همینطور است. چه خصوصیتی دارد وقتی شما می گویید: «اکرم الفقهاء و الاصولیین و النحویین، الاّ الفساق ؟ (حالا آن الاّ زیدا یک نکتۀ دیگری دارد) اخراج واحد است، به اخراج واحد فساق همه را شما خارج کردید، هم فساق فقهاء را، هم فساق اصولیین را، هم فساق مثلا مفسرین را.

اما به اخراج واحد شما این کار را کردید.

پس اگر استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را هم مستحیل بدانیم، ما نحن فیه صغری این مسألۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد نیست. حالا چه به کلمۀ باستثناء باشد، یا کلمۀ استثنی باشد، یا کلمۀ الاّ باشد که ما در باب وضع حروف، همان موضوع له خاص مشهور را قائل هستیم، لکن در عین حال می گوییم: «هنا اخراج واحد، هنا استثناء واحد» همان موضوع له کلمۀ الاّ تحقق پیدا کرد، اخراج متعدد نداریم، مخرج عنه متعدد است، «اما الاخراج فواحد، کما ان المخرج قد یکون متعددا و الاخراج واحد.» وحدت و تعدد مخرج عنه و مخرج، هیچ ملازمه ای با وحدت و تعدد اخراج ندارد.

لذا شما به هیچ وجه لفظ را در اکثر از معنی واحد استعمال نکردید.

بله؛ در آنجایی که مستثنی، کلمۀ«الاّ زیدا» باشد و ما ببینیم که هم در فقهاء زید نام وجود دارد، هم در اصولیین زیدنام وجود دارد، هم در مفسرین زیدنام وجود دارد، در رابطۀ با مستثنی آن هم نه

ص:466

استثناء، اینجا شبهۀ این هست که شما یک زید را گفتید، یک کلمۀ زیدا را استعمال کردید، وقتی که از شما می پرسیم که ما المراد به این زید؟ شما می گویید: زید فقیه، زید اصولی، زید مفسر، و اینها افراد ثلاثه و معانی ثلاثه برای زید هستند. می گوییم: راست است اینجا را ما قبول می کنیم که این استعمال لفظ در اکثر از معناست اما چون بحث ما بحث اثباتی نیست، بلکه ما در مقام ثبوت بحث می کنیم، چه مانعی دارد که ما«الاّ زیدا» در اینجا را بگوییم: مقصود این است: «الاّ المسمی بزید؟» اگر عنوان، عنوان«المسمی بزید شد» کلی می شود، مثل عنوان الفساق می شود. «المسمی بزید» یک معنا دارد، یک مفهوم دارد منتها مصادیق و افراد متعدده دارد.

ممکن است بفرمایید: این خلاف ظاهر است که شما«الاّ زیدا» را به«الا المسمی بزید» معنا بکنید. می گوییم: قبول داریم. اما مسألۀ ظاهر و خلاف ظاهر، مربوط به بحثهای اثباتی است. در مقام اثبات اگر بخواهیم یک ظهوری ادعا بکنیم، شما جلوی ما را بگیرید، بگویید: معنا کردن«الاّ زیدا» به «الاّ المسمی بزید» خلاف ظاهر است، ما هم قبول می کنیم اما فرض این است که بحث ما هنوز به مقام اثبات نرسیده. ما داریم در مقام ثبوت بحث می کنیم. در مقام ثبوت ظاهر و خلاف ظاهر نباید مطرح بشود. باید یک راه حلی پیدا بکنیم که از استحاله و امتناع تخلّص پیدا بکنیم.

راه تخلّص از استحاله استعمال در اکثر از معنای واحد

یک راه تخلّص از استحاله و امتناع، این است که در این مثال«الاّ زیدا» بگوییم: «الاّ المسمی یزید». اگر زید به معنی المسمی بزید شد، این دیگر استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد نیست، برای اینکه المسمی بزید یک عنوان عام است، لذاست که بعضی ها در بحث تثنیۀ اعلام شخصیة و جمعشان همین راه را طی کردند، گفتند: وقتی دوتا زید در کار باشد می گویید: زیدان، درحالی که معنای تثنیه این است که دو فرد از یک حقیقت را شما بیان کنید، و بین دو زید، مباینت است. امکان ندارد که بین دو زید مباینت نباشد. و شاهدش هم این است که هیچ نوع قضیۀ حملیه ای بین دو زید نمی شود برقرار بشود نه حمل اولی ذاتی، نه حمل شایع صناعی. برای اینکه بین افراد با خصوصیات فردیه ای که در معنای موضوع لهشان مدخلیت دارد، مباینت کامل تحقق دارد. «زید انسان» درست است، اما«زید عمرو» با اینکه هردو مصداق یک ماهیت هستند به هیچ وجه قابل تصحیح و حکم به صحت نیست.

پس همان طوری که بعضی ها در تثنیه گفته اند: این زیدی که ما تثنیه می بندیم، اول معنایش را المسمی بزید می کنیم، و المسمی بزید یک عنوان جامعی است که همۀ زیدها را شامل می شود، و

ص:467

مسألۀ تثنیه و جمع هم امکان پذیر خواهد بود، در ما نحن فیه هم همین حرف را می زنیم. می گوییم:

ما بحث اثباتی که نداریم، حالا بحث ثبوتی داریم. شما می گویید: چطور می شود یک کلمۀ زید را بگوید، هم زید فقیه، هم زید اصولی، و هم زید مفسر را اراده کند؟ ما جواب می دهیم که مقصود از زید، «المسمی بزید من هولاء» است، و المسمی بزید یک عنوان کلی و قدر جامع است، و به تعبیر دیگر: یک معنی واحد است که این معنی واحد بر همۀ زیدها انطباق پیدا می کند، مثل الفساقی که عمومیت دارد و همۀ فساق را می گیرد، المسمی بزید هم همینطور.

خلاصۀ جواب در مقام ثبوت

با این راه حلی که ما در نظر گرفتیم خلاصۀ جواب از این کسی که در مقام ثبوت جلوی ما ایستاده، یکی این بود که اولا ما مبنای استحاله استعمال لفظ در اکثر از معنی واحد را نمی پذیریم، و ثانیا اگر هم این مبنا را بپذیریم، ما نحن فیه مصداق برای این مسأله نیست، حتی در اینجایی که الا زیدا می گوید، و اراده می کند هم زید فقیه و هم زید اصولی، و هم زید مثلا مفسر را. پس نتیجۀ بحث این شد که از نظر مقام ثبوت، جای مناقشه نیست، و نوبت به این می رسد که ما بحث را در مقام اثبات ببریم و در مقام اثبات، همان طوری که دیروز عرض کردیم سه احتمال هست: یک احتمال اینکه این استثناء در رجوع به همۀ جمل ظهور داشته باشد. یک احتمال اینکه در رجوع به خصوص اخیره ظهور داشته باشد. احتمال سوم این بود که اصلا ظهوری نداشته باشد، و در کلام اجمال باشد، منتها لازمۀ اجمالش این است که قدر متیقّن که عبارت از رجوع به خصوص اخیر است را اخذ بکنیم.

در اصل این بحث از نظر مقام اثبات، مرحوم محقّق نائینی(ره) یک تفصیلی ذکر کرده اند که تفصیل ایشان را مطالعه بفرمایید.

پرسش:

1 - استحالۀ موجود در مستثنی را توضیح دهید.

2 - امکان استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را بیان کنید.

3 - علت عدم ارتباط مقام با استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد چیست ؟

4 - راه تخلص از استحاله استعمال در اکثر از معنای واحد چیست ؟

ص:468

درس ششصد و نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشتمال قضایا بر عقد الحمل و عقد الوضع

مرحوم محقق نائینی(ره) در مسألۀ مورد بحث تفصیل قائل شده اند. مقدمتا دو مطلب را ایشان تقریبا مسلّم گرفته اند: یکی که در منطق مطرح است و مسلّم هم هست این است که هر قضیه ای مشتمل بر یک عقدالوضع و یک عقد الحمل است، یعنی هر قضیه ای مشتمل بر دو قضیه است: یک قضیه در رابطۀ با موضوع است که از آن تعبیر به عقدالوضع می کنند و یک قضیه در رابطۀ با محمول است که از آن تعبیر به عقدالحمل می کنند. وقتی که شما می گویید: «الانسان ضاحک» خود این الانسان، قضیة، یعنی«کل شیء یکون ثابتا له الانسانیة» ضاحک هم هکذا. و این تعبیر، تعبیری است که در منطق مطرح است و مسلّم هم هست«اشتمال القضیة علی عقدین: عقد الوضع و عقد الحمل».

رجوع استثنا به عقد الوضع

یک مقدمۀ دیگری که ایشان مفروغ عنه قرار می دهند، عبارت از این است که از نظر ادبی، هرکجا

ص:469

پای استثنا مطرح باشد، استثنا به عقد الوضع مربوط است. مثلا در این جملۀ معروفه«جائنی القوم الاّ زیدا» ایشان می فرمایند که این استثنا به قوم مربوط است برای اینکه شما زید را از قوم استثنا می کنید، و قوم در این قضیه، عنوان عقد الوضع دارد، و مجیء، عنوان عقد الحمل، که وقتی که ما بخواهیم قضیۀ حملیه تشکیل بدهیم کانّ اینطور می گوییم: «القوم الاّ زیدا جائنی» القوم به عنوان عقدالوضع مطرح است، جائنی به عنوان عقدالحمل، و استثنا هم در رابطۀ با قوم است، و در رابطۀ با عقدالوضع است. این را هم ایشان مسلّم می گیرند.

تفصیل در جمل متعقب به استثنای واحد

با توجّه به این دو مقدمه، در ما نحن فیه این طور تفصیل قائل می شوند، می فرمایند: این جمل متعدده که عقیب آنها یک استثنا واقع شده است، علی نحوین است، این جمل مستثنی منه بر دو قسم است: یک وقت این است که این جمل در عقد الوضع متحدند، لکن در عقد الحمل باهم اختلاف دارند مثل اینکه می گوید: «اکرم العلما و سلّم علیهم و اضفهم» که در تمامی این جملات، علما موضوع هستند و عقدالوضع در این جملات یکی است، منتها احکام متعدده و عقد الحمل های متعدد در کار است. یکی مسألۀ وجوب اکرام است و یکی مسألۀ وجوب سلام است، و یکی مسألۀ وجوب ضیافت و پذیرایی از آنهاست، اما عقدالوضع یکی است و عبارت از العلما است. لذا می گوید: «اکرم العلما و سلّم علیهم و اضفهم» و بعد یک استثنا می آورد: «الاّ الفساق منهم.»

ایشان می فرماید: در اینجا با توجه به آن نکتۀ ادبی که ما ذکر کردیم که استثنا همیشه به عقد الوضع می خورد، و با توجه به اینکه عقد الوضع مستثنی منه در این جملات متعدده یکی است، این طور نیست که در عقد الوضع تغایر داشته باشند در اینجا باید ملتزم بشویم به اینکه استثنا به تمامی جمل ظهور دارد. چرا؟ برای اینکه استثنا به عقدالوضع می خورد و فرض هم این است که عقد الوضع در این جملات یک عنوان است و آن عنوان علما است. پس چطور می توانیم در اینجا استثنا را تنها در رابطۀ با جملۀ اخیره بدانیم ؟ مگر بین جملۀ اخیره با دو جملۀ قبلی در عقد الوضع فرق وجود دارد؟ هردو یک عقدالوضع دارند، و استثنا هم به عقدالوضع می خورد. لذا در این قسم ایشان می فرماید: ظاهر این است که استثنا به تمام جمل متعدده رجوع می کند، و استثنا از جمیع است.

اما اگر مسأله عکس شد، دیدیم که عقد الوضع ها متعدد است، لکن عقدالحمل یکی است مثل اینکه گفت: «اکرم العلماء و الاصولیّین و المفسرین الاّ الفساق منهم» از نظر حکم که عبارت از وجوب اکرام است، و به تعبیر دیگر: عقد الحمل، از نظر عقد الحمل، همان اکرم است، چیز متعددی

ص:470

نیست لکن از نظر عقدالوضع، متعدد است، یکی فقها است، یکی اصولیین است، و یکی مفسرین است، و اینها عناوین مستقله هستند، و متغایر و جدای از یکدیگرند. اگر به دنبال اینها گفت: «الاّ الفساق منهم» باتوجه به این که استثنا باید به عقد الوضع بخورد، می بینیم که این نیاز استثنایی با رجوع استثنا به جملۀ اخیره تأمین می شود. اگر«الاّ الفساق» به خصوص مفسرین خورد، استثنا نیاز داشت که در رابطۀ با عقد الوضوع باشد. این نیاز استثنا را رجوع استثنا به جملۀ اخیره تأمین کرد.

وقتی که این نیاز تأمین شد، دیگر چه ضرورتی دارد و چه وجهی دارد که این استثنا به علما و فقهاء و اصولییّن هم ارتباط پیدا کند؟ او روی نیاز مجبور بود که به جملۀ اخیره بما اینکه یک عقد الوضع خاص و مغایر با عقدالوضع های جملۀ اولی و ثانی است، بخورد و رجوع به جملۀ اخیره کرد، بعد از آن که به جملۀ اخیره رجوع کرد، دیگر نیازی ندارد، مسأله ای مطرح نیست که آن را ارجاع به جملۀ اولی و جملۀ ثانی هم بدهیم. لذا در این قسم که عقد الحمل واحد باشد و عقدالوضع متعدد باشد، ایشان می فرماید: ما می گوییم رجوع به جملۀ اخیره می کند، و هیچ ملاک و ضرورتی برای رجوع به جمله های دیگر وجود ندارد. یک چنین تفصیلی مرحوم محقق بزرگوار نائینی(ره) ذکر فرموده اند.

بطلان نظریۀ رجوع استثنا به عقدالوضع

لکن این دو مقدمه ای که در کلام ایشان هست و البته ما اسم آن را مقدمه گذاشته ایم، یکی از آنها را ما قبول داریم. مسألۀ عقدالوضع و عقدالحمل، یک مسأله ای است که در منطق مطرح است و جای بحث نیست. اما آن مطلب ادبی که هرکجا پای استثنا مطرح باشد، لامحاله باید این استثنا به عقد الوضع بخورد، و شاهدش هم«جائنی القوم الاّ زیدا» است که به حسب ظاهر زید استثنا از قوم است، و قوم هم عنوان عقدالوضع دارد، این حرف به نظر، غیرصحیح می رسد برای اینکه در باب استثناء، خود ادبا و خود محقّقین از نحویین هستند که به ما می گویند که جملۀ مشتملۀ بر استثنا متضمن دو حکم است: اگر مستثنی منه، حکم ایجابی باشد، مستثنی، یک حکم سلبی را به خودش اختصاص داده است و اگر مستثنی منه، یک حکم سلبی باشد، در رابطۀ با مستثنی، حکم ایجابی مطرح است.

به عبارت دیگر: کانّ از نظر ادبی، این معنی روشن است که قضیه ای که مشتمل بر استثنا است، متعرض دو حکم است: هم حکم مستثنی منه را بیان کرده است، یعنی در رابطۀ با مستثنی منه و هم حکم در رابطۀ با مستثنی را درحالی که اگر«جائنی القوم الاّ زیدا» را این گونه مطرح کنیم، که الاّ استثنای از قوم است، اگر استثنا از قوم شد، جنبۀ وصفی پیدا می کند، یعنی معنی«جائنی القوم الاّ زیدا» این می شود: «جائنی القوم قوم متصفون بانّه غیر زید» قومی که اتصاف دارند به اینکه زید

ص:471

نیستند اینها سراغ من آمده اند. خود زید حکمش چیست ؟ او آمد یا نیامد؟ دیگر این قضیه دلالت نمی کند بر اینکه زید نیامده است، مگر اینکه ما برای قضیۀ وصفیه مفهوم قائل بشویم.

آیا به عنوان قضیۀ وصفیّه و ثبوت مفهوم برای قضیۀ وصفیّه، حکم زید در«جائنی القوم الاّ زیدا» استفاده می شود؟ یا اینکه همان طوری که حکم مجیء قوم به منطوق این عبارت دلالت می کند، حکم عدم مجیء را هم خود منطوق دلالت می کند؟ منطوق در قضیۀ مشتمل بر استثنا، متعرض دو حکم است: یک حکم ایجابی و یک حکم سلبی. اگر مستثنی منه، حکم ایجابی باشد، در مستثنی، سلبی است و بالعکس. اما اگر در«جائنی القوم الاّ زیدا» بخواهیم مسأله را در رابطۀ با عقدالوضع بدانیم، باید یکی از دو حرف را ملتزم بشویم: یا بگوییم که اصلا این جمله در رابطۀ با زید حکمی را و خبری را مطرح نکرده است مثل اینکه اگر مولی گفت: «اکرم زیدا» شما می گویید: مولی در رابطۀ با عمرو، حکمی را بیان نکرده است، یا باید این حرف را بزنید و یا اینکه اگر برای قضیۀ وصفیه مفهوم قائل بشوید باید بگویید که حکم مجیء قوم از طریق منطوق، ثابت شده است، و حکم عدم مجیء زید از طریق مفهوم ثابت شده است، و هیچ کدام از اینها را ما نمی توانیم ملتزم بشویم.

بعد از اینکه هیچ یک را نتوانستیم ملتزم بشویم، مسأله به این برمی گردد که در همین«جائنی القوم الاّ زیدا» به مقتضای آنچه که ادبا فرمودند که استثنا از نفی، اثبات است، و از استثنای از اثبات، نفی است، و با توجه به اینکه نفی و اثبات همیشه در رابطۀ با عقدالحمل است نه در رابطۀ با عقد الوضع است، لذا در«جائنی القوم الاّ زیدا» که مثال بارز و شاخص استثنا است، در همین جا هم استثنا به عقد الحمل مربوط است. در حقیقت معنای«جائنی القوم الاّ زیدا» به آن عبارتی که من در توضیح کلام محقق نائینی عرض کردم برنمی گردد. معنی«جائنی القوم الاّ زیدا» این نیست که«القوم الاّ زیدا جائنی» بلکه این استثنا از اسناد مجیء الی القوم است، استثنا از اثبات مجیء برای قوم است. اول مجیء را برای قوم اثبات می کند، بعد از این اثبات، یک مورد را استثنا می کند، و برای زید، نفی مجیء را ثابت می کند. لذا آنچه که به عنوان مبنای اصلی تفصیل ایشان قرار گرفته بود به نظر غیرصحیح است، و استثنا همیشه به عقد الحمل مربوط است و به عقدالوضع ارتباطی ندارد. لذا تفصیل ایشان با توجه به اینکه مبنای ایشان همین مسألۀ مهم بود کنار می رود.

حکم استثنای عقیب جمل متعدده برحسب موارد

حالا باید در این مسأله چه گفت ؟ اولا همین طوری که خود تفصیل محقق نائینی هم حکایت از یک معنی می کرد، که لازم نیست که در این مسأله، انسان به صورت کلی یکی از دو طرف را انتخاب

ص:472

بکند، یا به طورکلی بگوید: استثنا عقیب جمل متعدده یرجع الی الجمیع، یا به طور کلی بگوید:

یرجع الی الاخیره، یا به طور کلی مسألۀ اجمال را قائل شود، آن طوری که اشاره شد، دلیلی بر کلیت ندارد، لعلّ موارد مختلف باشد. لذا باید موارد را در نظر گرفت.

در نظر گرفتن موارد با تکیۀ به دوجهت است: یک جهت همین تفصیلی که ایشان دادند، منتها یک قسم هم اضافه است برای اینکه ایشان می فرمودند که جمل مستثنی منه یک وقت در عقدالوضع متحدند و در عقد الحمل متغایرند، یک وقت عکس است، درحالی که یک فرض سومی هم وجود دارد، که هم در عقدالوضع و هم در عقدالحمل مختلف باشند. آن هم داخل در محل بحث ماست.

همان مثالی که در باب اکرم الاّ زیدا می زدیم، که اگر گفت: «اکرم الفقها اهن الفساق اضف الهاشمییّن الاّ زیدا» و ما دیدیم که در تمام این اقسام ثلاثه، زیدنام وجود دارد، اینجا جمل مستثنی منه، هم در عقدالوضع متغایرند، و هم در عقدالحمل متغایرند. وجوب اکرام، وجوب اهانت، وجوب پذیرایی، یکی از آنها اضافۀ به علما، یکی اضافۀ به فساق، و یکی اضافۀ به هاشمیین دارد. پس یک صورت سومی هم باید اضافه کنیم که این جمل در هردو جهت بینشان مغایرت تحقّق داشته باشد.

فروض مسأله در یک بعد از این نظر، و در یک بعد دیگر از نظر مستثنی اختلاف دارد به این صورت که یک وقت مستثنی، اسم ظاهر است. اصلا عنوان ضمیر در رابطۀ با مستثنی مطرح نیست، مثل همین مثال اخیری که زدیم: «الاّ زیدا». زید را استثنا کرده است، بدون اینکه پای ضمیر در ناحیۀ مستثنی مطرح باشد. اما یک وقت است که عنوان ضمیر در مستثنی مطرح است. اینها فرق می کند.

قبلا باید توجه داشته باشید که این فرقهایی که ما می خواهیم عرض کنیم، چون بحث ما در مقام اثبات است، در مقام اثبات ما روی ظهور عرفی کلمات باید تکیه کنیم، اینها یک مسائل برهانی نیست، اینها یک مسائل ظهوری است، مثل اینکه در باب هیأت افعل نزاع می کنند که آیا ظهور در وجوب دارد یا ندارد؟ اینها بحث این سبکی است، نه این که یک مسألۀ برهانی باشد. این نکته که را روی مسألۀ اثبات بحث می کنیم باید به خاطر داشته باشیم.

حکم عقدالوضع واحد با وجود ضمیر در مستثنی

حالا یک فرض: آنجایی که عقدالوضع واحد باشد و در مستثنی هم ضمیر وجود داشته باشد.

لازمۀ وحدت عقدالوضع در جملات پشت سرهم این است که آن جملۀ اول را که مطرح می کند به صورت اسم ظاهر در ناحیۀ مستثنی منه مطرح می کند اما در جملۀ دوم دیگر داعی ندارد اسم ظاهر را تکرار کند چون عقدالوضع یکی است در جملۀ سوم هم دیگر داعی ندارد که عقدالوضع را تکرار

ص:473

کند. می خواهد بگوید: دربارۀ علما سه حکم را بار کن: یکی وجوب اکرام، می گوید: «اکرم العلماء.» دنبالش وجوب سلام اینجا دیگر نمی گوید: «و سلّم علی العلماء» بلکه می گوید: «و سلّم علیهم». سوم وجوب نهار و شام دادن و ضیافت، می گوید: «و اضفهم» دیگر نمی گوید: «و اضف العلماء»، این خلاف تعبیر متداول است. این می خواهد روی علما سه حکم را بار کند. این طبیعی قصه این است، بگوید: «اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم»، بعد می آید سراغ مستثنی می گوید: «الا الفساق منهم.»

لذا سؤال این است: آیا مرجع ضمیر در مستثنی با مرجع دو ضمیر در دو جملۀ اخیره دوتاست یا یکی ؟ به عبارت روشنتر: آیا مرجع ضمیر، ضمیر دیگری است ؟ یا همیشه مرجع ضمیر، اسم ظاهر است ؟ این که می گوید: «اکرم العلماء»، تنها اینجا یک اسم ظاهر مطرح است. «سلّم علیهم، اضفهم» همه به علما برمی گردد بعد هم می گوید: «الاّ الفساق منهم» به همان«اکرم العلماء» اول برمی گردد به طوری که شاید اگر این معنی مسلّم نبود که در استثنا عقیب جمل متعدده حتما باید به جملۀ اخیره برگردد، شاید ما اصلا در صحت رجوع به جملۀ اخیره مناقشه می کردیم، برای اینکه جملۀ اخیره که اسم ظاهر ندارد، جملۀ اخیره«اضفهم» است. آیا مرجع ضمیر«الاّ الفساق منهم» این ضمیر است ؟ یا اینکه مرجع ضمیر عبارت از همان العلماء است ؟ منتها ما می گوییم: نسبت به همۀ احکام ثلاثه ای که در رابطۀ با علما مطرح شده است: وجوب اکرام و سلام و وجوب ضیافت و پذیرایی.

پس اگر عقدالوضع واحد شد، لازمۀ وحدت، این است که جملۀ دوم و سوم با ضمیر آورده شود، و ما در این فرض، فرض کردیم که در مستثنای ما هم ضمیر مطرح است مثل آن الاّ زیدا در مثال نیست که پای ضمیر مطرح نیست. اگر کسی این تقریبات ما را از نظر تقریبی نخواهد بپذیرد، آیا بینه و بین وجدانه این ضمیرها از نظر مرجع باهم فرق می کند؟ یا اینکه این ضمیرها همه به علما برمی گردد؟ وقتی همه به علما برگشت و علما هم همه در جملۀ اولی مطرح بود، دیگر«هل یمکن لنا عرفا» بحث عقلی نیست. آیا ممکن است که ما این«اکرم العلماء» را عرفا علمایش را از مرجع ضمیر بودن خارج کنیم ؟ «سلّم علیهم» را هم کنار بگذاریم و فقط «الاّ الفساق منهم» را متمرکز در آن جملۀ اخیره که عبارت از اضفهم است بکنیم ؟ خیلی ظاهر و روشن است که همۀ اینها به همان علما واقع در جملۀ اولی می خورد، و در نتیجه استثنا لامحاله راجع به جمیع جملات ثلاثه خواهد بود.

حکم عقد الحمل واحد و عقدالوضع های متعدد

اگر این مسأله را عکس کردیم عقدالحمل واحد بود، اما عقدالوضع ها متعدد بود مثل اینکه اینگونه گفت: «اکرم العلماء و التجار» و مثلا فلان تیپ دیگر را، «الاّ الفساق منهم» این انسانی که عقد

ص:474

الحمل را می خواهد واحد قرار دهد، دیگر نمی آید کلمۀ اکرم را دوباره تکرار بکند. نمی آید بگوید:

«اکرم العلماء، اکرم التجار، اکرم مثلا» فلان طایفه را. طبع قصه این است که یک کلمۀ«اکرم» را در ابتدای کار ذکر می کند، بعد این عناوین ثلاثه را دنبال آن قرار می دهد: «اکرم العلماء و التجار» و فلان طایفه را«الاّ الفساق منهم.» باز فرض آنجایی است که مستثنی مشتمل بر ضمیر باشد.

اینجا ما معتقدیم به تمامی جمل می گردد، روی همان نکته ای که در جواب از مرحوم محقق نائینی ذکر کردیم که استثنا مربوط به عقدالحمل است نه مربوط به عقدالوضع. و عقدالحمل در کلام یک اکرم است، آن اکرمی است که درصدر کلام ذکر شده است. لذا چطور عرف به ما اجازه می دهد که از یک طرف استثنا در رابطۀ با عقد الحمل باشد و عقدالحمل هم واحد باشد و این واحد هم مکرر ذکر نشده باشد؟ اینطور نیست که بگوید: «اکرم العلماء، اکرم التجار اکرم فلان صنف»، بلکه یک کلمۀ اکرم در صدر کلام ذکر شده، و استثنا هم در رابطۀ با عقدالحمل است. آیا اینجا کلام ظهور عرفی ندارد در اینکه«الاّ الفساق منهم» به همۀ این عناوین ثلاثه متعلق است ؟ اگر ما بخواهیم آن را متعلق به خصوص جملۀ اخیره بدانیم، باید این گونه ملتزم بشویم که این واوی که عطف در جملۀ اخیره است، جانشین یک اکرم محذوف است، و این«الاّ الفساق» به آن اکرم محذوف می خورد. آیا عرف با این معنی موافقت دارد؟ یا پیداست که عرف در این قبیل موارد می گوید که«الا الفساق منهم» به اکرم می خورد، اکرم هم، هم اضافۀ به علما دارد، هم به تجار دارد، و هم به آن صنف ثالث و طبقۀ ثالث.

لذا در این فرضی که ملاحظه فرمودید، عرض کردم نه اینکه حالا برهانی بر این معنی قائم شده باشد وقتی که انسان به عرف مراجعه می کند و خصوصیات را در نظر می گیرد، عرف مساعد با این معناست که در این دو صورت فعلا استثنا به تمامی جمل مربوط است. تا صور دیگری که وجود دارد آنها را هم ان شاء الله ملاحظه کنیم.

پرسش:

1 - تفصیل مرحوم نائینی ره در جمل متعقب به استثنای واحد را بیان کنید.

2 - علت بطلان نظریۀ رجوع استثنا به عقدالوضع چیست ؟

3 - آیا حکم استثنای عقیب جمل متعدده برحسب موارد فرق می کند؟ چرا؟

4 - حکم عقدالوضع واحد با وجود ضمیر در مستثنی چیست ؟

5 - حکم عقدالحمل واحد و عقدالوضع های متعدد را بیان کنید.

ص:475

درس ششصد و نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعدد عقد الوضع و عقد الحمل

در این مسأله که استثنائی عقیب جمل متعدده واقع می شود، این طور نیست که همۀ صور و همۀ مواردش، یک حکم داشته باشد. ما دو فرض را دیروز ذکر کردیم: یکی آنجایی که عقدالوضع در تمام جمل مستثنی منه واحد باشد و دیگر آنجایی که عقدالحمل در جمل مستثنی منه واحد باشد.

گفتیم: ظاهر عرفی که ملاک در مقام اثبات در این نوع از موارد، همان فهم عرف و متفاهم عندالعرف است، در این است که این دو صورت در این ظهور دارد که استثنا به جمیع رجوع می کند.

صورت سوم این است که اگر ما فرض کنیم که هم عقدالحمل متعدد باشد و هم عقدالوضع متعدد باشد، مثل اینکه فرضا بگوید: «اکرم العلماء، اضف الهاشمییّن، سلّم علی التجار الا الفساق منهم» و در هرکدام از این عناوین، افرادی یا فردی به عنوان فاسق وجود دارد. در اینجایی که هم عقد الوضع متعدد است، و هم عقدالحمل متعدد است، آن ملاکی که برای ظهور رجوع استثنا به تمامی جمل در دو صورت گذشته ذکر می کردیم در اینجا وجود ندارد، برای اینکه در یک صورت آن

ص:476

می گفتیم: آنجایی که عقدالوضع واحد باشد، مثل«اکرم العلماء، و سلّم علیهم و اضفهم» وقتی که در استثنا«الاّ الفساق منهم» را ذکر می کند، ظاهر این است که مرجع این ضمیر، همان علمایی است که در اول کلام و در جملۀ اولی ذکر شده است، و گفتیم: اگر این معنی نبود که رجوع استثنا به جملۀ اخیره یک مسألۀ مسلّمی است، و لو به عنوان قدر متیقّن لقائل ان یقول که در این مثال فقط به همان جملۀ اولی برمی گردد. اما حداقل باید بگوییم: به تمامی جملات برمی گردد و اختصاصی به جملۀ اخیره ندارد. در این فرض سومی که ما امروز ذکر کردیم که عقد الوضعها متعدد باشد، این ملاک تحقق ندارد. و همینطور آن ملاکی که در قسم دوم ذکر کردیم، گفتیم: اگر عقدالحمل واحد باشد، معمولا عقد الحمل را در کلام مکرر نمی کنند، می گویند: «اکرم العلماء و الهاشمییّن و التجار»، اگر به دنبال این گفت: «الاّ الفساق منهم»، با توجه به آن جوابی که از مقدمۀ مرحوم آقای نائینی(ره) عرض کردیم که استثنا معمولا در رابطۀ با عقدالحمل است«جائنی القوم الا زیدا» این استثنا از اسناد مجیء الی القوم است، نه اینکه استثنا از قوم باشد، روی این مبنا گفتیم: وقتی که می گوید: «اکرم العلماء و التجار و الهاشمییّن الاّ الفساق منهم»، یک اکرم بیشتر در کلام ذکر نشده و ظاهر این است که رجوع می کند به همان عقدالحمل، و عقدالحمل هم که«فرض انّه شیء واحد.»

در این قسمی که امروز فرض کردیم، هیچ کدام از این دو جهت و دو ملاک وجود ندارد. هم عقدالحمل متعدد است و هم عقدالوضع متعدد است. می گوید: «اکرم العلماء اضف الهاشمییّن، سلّم علی التجار الاّ الفساق منهم» اینجا روی کدام یک از دو ملاکی که دیروز ذکر کردیم می توانیم تکیه کنیم ؟

فقدان کلام از ظهور عرفی

اینجا به نظر می رسد که کلام فاقد ظهور است، نه ظهور در رجوع بخصوص اخیره دارد و نه ظهوری در رجوع به همۀ جمل دارد، بلکه کلام مجمل است، منتها اجمالش به این صورت است که رجوع به جملۀ اخیره به عنوان قدر متیقّن مطرح است، نه به عنوان ظهور کلام در رجوع به جملۀ اخیره.

پس در این قسم سوم که خصوصیت آن این است که هم عقدالوضع متعدد است و هم عقد الحمل تعدّد دارد، برخلاف آن دو صورت گذشته که ظهور در رجوع به تمامی جمل داشت، ما از هیچ طریقی و از هیچ راهی نمی توانیم برای او ظهوری درست کنیم. باید حکم اجمال و فقد ظهور را در اینجا پیاده کرد.

ص:477

نقطۀ اشتراک صور ثلاثه

صورت ثلاثه ای که دیروز و امروز گفتیم، در یک جهت مشترک بودند. چون نظرتان هست که یک تقسیمی را ابتداء کردیم و آن تقسیم این بود که یک وقت مستثنی مشتمل بر ضمیر است، یک وقت مستثنی هیچ گونه اشتمال بر ضمیر ندارد. حالا در اینجایی که مستثنی اشتمال بر ضمیر ندارد، یک وقت مستثنی، یک عنوان عامی است که این عنوان عام، مصداق یا مصادیقی در تمام عناوین مستثنی منه دارد، مثل عنوان فاسق که معمولا در نوع عناوین تحقق دارد. اما یک فرض دیگری هم هست که باز آن هم دو فرض می شود و آن این است که مستثنای ما، یک عنوان عام نباشد، بلکه شخص مستثنی باشد مثل آن مثالهایی که در ابتدای بحث می زدیم بگوید: «الا زیدا.»

و البته باز این نکته فراموش نشود که اصلا محل بحث ما در این استثنای عقیب جمل متعدده آنجایی است که امکان رجوع به تمامی جمل وجود داشته باشد و الاّ اگر گفت: «اکرم العلماء اضف الهاشمییّن، سلم علی التجار الا زیدا» و ما دیدیم که زیدنام فقط در تجّار وجود دارد، اما در هاشمییّن ولو یک فرد به نام زید وجود ندارد، در علماء یک فرد به نام زید وجود ندارد، این از محل بحث خارج است. حکم این را دیگر نباید اینجا بیان کنیم. محل بحث آنجایی است که مستثنی ولو اینکه شخص باشد، امکان داشته باشد که با تمام جملات مستثنی منه مرتبط باشد. حالا چگونه می شود؟ در این مثالی که عرض کردیم راهش این است که در هرکدام از این عناوین، یک زیدنامی وجود دارد، هم زید عالم داریم، هم زید هاشمی داریم، و هم زید تاجر داریم و الاّ اگر فقط زید منحصر به عنوان تاجر شد این خارج از بحث ماست.

این سه صورتی که تا به حال ذکر کردیم مربوط به آنجایی بود که مستثنای ما اولا عنوانش کلی و عام بود، مثل الفساق و ثانیا مشتمل بر ضمیر بود، می گفت: «الاّ الفساق منهم.» حالا در همین فرض اگر خصوصیت اول وجود دارد الاّ الفساق است، لکن صحبتی از ضمیر نشده است، اشاره ای به ضمیر نکرده است، گفته است: «اکرم العلماء» در آن فرض اول، «و سلّم علیهم، و اضفهم الا الفساق»، هیچ صحبتی از ضمیر هم مطرح نیست که ما بگوییم: ظاهر این است که مرجع ضمیر، همان علمایی است که در جملۀ اولی مطرح شده، و مرجع ضمیر در جملۀ دوم و جملۀ سوم هم هست.

حکم عدم ذکر ضمیر

در اینجایی که ذکر ضمیر نشده است، ما باید ظاهر قضیه را این گونه قرار بدهیم که ضمیر به

ص:478

حسب واقع به صورت یک محذوف وجود دارد، منتها نیازی برای ذکر آن ضمیر مطرح نبوده است.

و اگر بخواهیم غیر از این حرف را بزنیم، باید مسأله را به صورت استثنای منقطع مطرح کنیم.

بگوییم: از یک طرف می گوید: «اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم الا الفساق»، فساق از چه کسی ؟ ولو فساق از غیر علماء؟ فساق از غیر علماء داخل در مستثنی منه نبوده است تا اینکه خارج شود.

پس باید ملتزم شویم به اینکه استثنا بنحو استثنای منقطع است. استثنای منقطع را اگر تجویز هم بکنیم که اصل تجویزش محل خلاف و اشکال است، لکن تردیدی نیست در اینکه خلاف ظاهر است. ظاهر استثنا این است که عنوان انقطاع نداشته باشد، بلکه عنوان استثنای متصل باشد.

پس در همۀ این صور ثلاثه وقتی که الاّ الفساق را می گوید و به دنبالش ضمیر«منهم» را ذکر نمی کند، مثل این است که ذکر کرده است، و الاّ باید استثنا، استثنای منقطع باشد، و این خلاف ظاهر است، و بحث ما هم در ظهور است. همان طوری که دیروز عرض کردیم: در مقام اثبات، یک مسألۀ عقلیه نداریم. آن که مطرح است می خواهیم ببینیم عرف از این قضایا چه معنایی را استظهار می کند؟ آیا انصافا از نظر عرف، فرقی وجود دارد که بگوید: «اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم الا الفساق منهم ؟» یا اینکه نه اگر کلمۀ«منهم» را هم ذکر نکند بگوید: «الاّ الفساق ؟» عرف در هردو وجود این منهم را می فهمد، منتها یکی اظهار شده، و یکی حذف شده، و علت حذف آن هم عدم نیاز تعرض به ضمیر بوده است، برای اینکه لازم می آید که استثنا منقطع باشد.

پس نتیجه این می شود که در اینجایی که این ضمیر وجود ندارد، لکن عرف ضمیر را محذوف می بیند، مثل همان صور ثلاثه ای که تا به حال بحث کردیم، همان حکم را باید دربارۀ آن جاری کنیم، یعنی در آنجایی که عقدالحمل واحد است، بگوییم که ظهور در رجوع به جمیع دارد. آنجایی که عقد الوضع واحد است، باز بگوییم: ظهور در رجوع به جمیع دارد. آنجایی که هم عقدالوضع متعدد است و هم عقدالحمل متعدد است، همان مسألۀ اجمال را که در صورت اظهار ضمیر مسألۀ اجمال پیاده می شد، اینجا هم همین مسألۀ اجمال را پیاده کنیم.

تصوّر صور ششگانه

نتیجۀ بحث ما تا اینجا عبارت از این می شود که ما شش صورت تصور کردیم و این شش صورت در یک جهت مشترک بودند و آن اینکه عنوان مستثنی عنوان کلی و عام و دارای مصادیقی بود. در ارتباط با همۀ عناوین مستثنی منه، یا فردی یا مصادیقی در رابطۀ با آنها وجود داشت. و نتیجۀ بحث این شد که از این شش صورتی که در این جهت مشترک هستند، ما چهار صورتش را استظهار

ص:479

کردیم که رجوع به تمامی جمل می کند، و دو صورت که عبارت از آنجایی است که عقد الوضع و عقد الحمل متعدد است، چه اظهار ضمیر شده باشد، و چه ضمیر به صورت محذوف مطرح باشد، در این دو صورت مسألۀ اجمال است. باز عرض کردیم: صور دیگری وجود دارد و آن جایی است که مستثنی منه ما شخص عنوان الفساق و جمع محلّی به لام و طبیعت صادقۀ علی کثیر نیست، مستثنی منه مستثنای ما شخص است که در آنجا هم عرض کردیم: شخص تحقق دارد.

تا اینجا مخالفت تفصیلی که ما عرض کردیم با تفصیلی که مرحوم محقق نائینی ذکر کرده بودند روشن شد. درست است هردو تفصیل بود، اما تفصیلها کاملا متفاوت از هم بود. مرحوم محقق نائینی فقط روی عقد الوضع و عقد الحمل تکیه کرده بودند، ما گفتیم: در همان عقد الحمل و عقد الوضع اگر یکی از آنها تعدد داشته باشد این ظهور در رجوع الی الجمیع دارد، و آن صورتی که عقد الحمل و عقد الوضع متعدد باشد ظاهرا در کلام ایشان مورد تعرض قرار نگرفته است. و ضمنا تا همین مقداری هم که بحث کردیم اشکال به مرحوم آخوند هم روشن شد، برای این که ایشان بدون اینکه برای مسأله، صوری را ذکر کند و اقسامی را مطرح کند، که ما تا به حال شش قسم برای مسأله فرض کردیم و حداقل دو قسم دیگر هم برای مسأله وجود دارد، مرحوم آخوند همه را به یک چوب رانده است، و مسألۀ اجمال را در کلی مسأله پیاده کرده است، درحالی که ملاحظه فرمودید که از این شش قسم، چهار قسمش خالی از اجمال است، و تنها در دو قسم مسألۀ اجمال مطرح است، و آن آنجایی است که عقدالوضع و عقدالحمل هردو متعدد باشد. دو مطلب دیگر باقی می ماند: یکی آنجایی که مستثنی منه شخص باشد که آن هم عرض کردیم دو صورت دارد، یکی هم اینکه حالا فرضنا که ما قائل به اجمال شدیم و از نظر لفظی دست ما کوتاه شد، آیا در موارد اجمال تکلیف چیست ؟ و باید به چه چیزی مراجعه کرد؟ که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - حکم تعدد عقد الوضع و عقد الحمل چیست ؟

2 - در چه صورتی در محل بحث، کلام از ظهور عرفی خالی است ؟

3 - نقطۀ اشتراک صور ثلاثه در چیست ؟

4 - حکم جایی که ضمیر ذکر نشده است چیست ؟

5 - فرق تفصیل مرحوم نائینی ره با تفصیل استاد را بیان کنید.

ص:480

درس ششصد و نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خلاصۀ بحث در استثنای عقیب جمل متعدده

ظاهرا بحث ما در استثنای عقیب جمل متعدده ناتمام ماند. اجمالی از بعضی از قسمتهایی که گذشته است، عرض می کنیم چون بحث جالبی بود. مسأله این بود که اگر استثنایی عقیب جمل متعدده واقع بشود، سه احتمال در آن جریان دارد: یک احتمال این است که کسی ادعا بکند که ظهور در رجوع به تمامی جمل دارد. یک احتمال این است که کسی مدعی بشود که ظهور در رجوع به خصوص جملۀ اخیره دارد. احتمال سوم این بود که کسی بگوید: هیچ گونه ظهوری مطرح نیست، نه ظهور در رجوع به جمیع دارد و نه ظهوری در رجوع به خصوص اخیره دارد؛ بلکه اجمال در کار است منتها اجمالش مثل تردید بین اقل و اکثر است که دارای قدر متیقن است و زائدش مشکوک است. لذا روی این احتمال، رجوع به اخیره به عنوان قدر متیقن مطرح می شود، اما رجوع به سایر جمل، محل تردید است و در نتیجه کلام دارای اجمال است، منتها به این کیفیت که اولا یک بحث ثبوتی در این رابطه داشتیم و از نظر مقام ثبوت، ثابت کردیم که رجوع استثنا به تمامی جمل هیچ

ص:481

گونه استحاله ای و امتناعی ندارد؛ لذا بحث ثبوتی را گذراندیم.

تفصیل مرحوم نائینی ره و ردّ آن

در بحث اثباتی یک تفصیلی از محقق نائینی(ره) نقل کردیم که ایشان می فرمود: در این جملات متعدده ای که به دنبالش یک استثنا واقع شده است، اگر عقد الوضع متحد باشد و اختلافشان تنها در رابطۀ با عقد الحمل باشد، اینجا استثنا به تمامی جمل برمی گردد. اما اگر در عقد الوضع اختلاف داشته باشند، دیگر به تمامی جمل برنمی گردد. عرض کردیم که مبنای این تفصیل عبارت از این است که ایشان استثنا را به طور کلی در رابطۀ با عقد الوضع می داند، مثلا وقتی که می گوییم: «جاء القوم الا زیدا» ایشان«الا زیدا» را به قوم مربوط می داند و مستثنای از قوم می داند و این الا را جانشین یک صفتی برای قوم می بیند و«جاء القوم الا زیدا» را این طوری معنا می کند یعنی«جاء القوم المتصفون بانّهم غیر زید»، که اگر استثنای به عقد الوضع که در جاء القوم عبارت از قوم است مربوط شد، استثنا جانشین یک صفتی می شود و معنی«جاء القوم الا زیدا» به همین تعبیری که عرض کردیم برمی گردد، و اگر اینطور شد، معنایش این می شود که جمله«جاء القوم الا زیدا»، فقط متعرض یک حکم است و متعرض یک جنبه اثباتی است و دیگر در جمله ای که مشتمل بر استثنا باشد، تعرض به دو حکم نیست.

عرض کردیم: این برخلاف آن چیزی است که نحویین در باب استثنا معتقد هستند که می گویند:

استثنای از اثبات، سلب است و استثنای از سلب، ایجاب است و معنی این عبارت ادبا و نحویین، این است که جمله که مشتمل بر استثنا باشد، متعرض دو حکم است: هم حکم ایجابی دارد و هم حکم سلبی دارد. در«جاء القوم، الا زیدا» حکم ایجابی، اول و حکم سلبی، دوم است. در«ما جاء القوم الا زید» حکم سلبی، اول است و حکم ایجابی دوم است. و این برگشت به این می کند که استثناء ارتباط به حکم دارد. حکم عبارت از عقد الحمل در قضیه است. وقتی که شما می گویید: «الصلاة واجبة» عقد الحملش عبارت از حکم است و در«القوم جائنی» قوم به عنوان عقدالوضع مطرح است و جائنی به عنوان عقد الحمل مطرح است. لذا این مبنای کلام مرحوم محقق نائینی را نپذیرفتیم و این را مفصل بحث کردیم.

اولا آن نکته ای که در اینجا مهم است و باید مورد توجه قرار بگیرد این است که ولو در کلمات اکثر اصولیین اصلا برای مسأله، صور و فروضی فرض نشده است بلکه آنهایی که گفته اند: استثنا در رجوع به جمیع ظهور دارد در تمامی موارد گفته اند و آنهایی هم که گفته اند که ظهور در رجوع به

ص:482

خصوص اخیره دارد باز در تمامی موارد گفته اند و آنهایی هم که مسأله اجمال و عدم ظهور را مطرح کرده اند، آنها هم در تمامی موارد ذکر کرده اند. تنها مرحوم محقق نائینی(ره) پیدا شدند که یک تفصیلی به آن کیفیت که ملاحظه فرمودید، ذکر کردند. لکن واقعیت مسأله این است که باید بیشتر فروض را بررسی کنیم و دلیلی قائم نشده است که همه فروض، یک حکم دارد و بلکه هر فرضی را مستقلا باید ملاحظه کرد.

فروض ششگانه مسأله

ابتداء شش قسم را ذکر کردیم به این کیفیت که اولا گفتیم: مستثنی یک وقت مشتمل بر ضمیر است و یک وقت اشتمالی بر ضمیر ندارد. یک وقت می گوید: «اکرم العلماء و التجار و الهاشمیین، الاّ الفساق منهم» که در مستثنی، ضمیر وجود دارد. یک وقت در مستثنی ضمیری وجود ندارد. در آنجایی که مستثنی مشتمل بر ضمیر است، سه صورت تصور می شود: یک وقت جملات مستثنی منه در عقدالوضع مختلف هستند و یک وقت در عقد الحمل مختلف هستند و یک وقت در هردو مختلف هستند هم در عقدالوضع و هم در عقد الحمل که مثالهایش به این کیفیت است:

آنجایی که در عقد الحمل اختلاف داشته باشند لکن در عقد الوضع متحد باشند، مثل این که بگوید: «اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم الا الفساق منهم» که لزوم اکرام و سلام و میهمانی کردن به عنوان عقد الحمل مطرح است، اما عقدالوضع در تمامی این جملات، عبارت از علما است«اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم الا الفساق منهم.»

گاهی عکس این مطلب است یعنی در عقد الحمل اتحاد دارند لکن در عقدالوضع باهم مختلف هستند مثل اینکه می گوید: «اکرم العلماء و التجار و الهاشمیین الا الفساق منهم» که عقد الحمل عبارت از اکرم است لکن عقد الوضعش مختلف است و علما و تجار و هاشمیین، عناوین ثلاثه مختلفه است و فرض این است که مستثنی هم مشتمل بر ضمیر است.

قسم سوم این بود که هم در عقدالوضع مختلف باشد و هم در عقد الحمل مختلف باشد مثل اینکه می گوید: «اکرم العلماء و سلّم علی التجار و اضف الهاشمیین الا الفساق منهم» که هم اختلاف در عقد الحمل مطرح است و هم اختلاف در عقدالوضع مطرح است.

حکم اختلاف در عقد الحمل و اتحاد در عقدالوضع

حکم این سه صورت به این صورت است که اگر اختلاف در عقد الحمل باشد اما در عقدالوضع

ص:483

متحد باشند؛ طبع قصه این است که اگر کسی در رابطۀ با موضوع واحد می خواهد چند حکم مختلف را بیان کند، روی جریان طبیعی و روی تکلم به نحو متعارف می خواهد روی عنوان علماء سه وظیفه را ثابت کند و سه حکم را بار بکند، قاعدتا اینطوری است که نمی گوید: «اکرم العلماء و سلّم علی العلماء و اضف العلماء الا الفساق منهم.» این نوع تعبیر، خلاف تعبیر متعارف است و نیازی به این نحو تعبیر وجود ندارد.

اصولا حکمت وضع ضمایر این است که ما را از تکرار اسم ظاهر بی نیاز بکند. این آدم وقتی که اینطوری تعبیر می کند و می گوید: «اکرم العلماء و سلّم علیهم و اضفهم» بعد هم در رابطه با مستثنی می گوید: «الا الفساق منهم» آیا از نظر فهم عرفی با قطع نظر از آن جنبۀ ادبی مسأله که جنبه ادبی اقتضا می کند که مرجع ضمیر حتما باید اسم ظاهر باشد، اینطوری نیست که اگر ضمائر متعددی پشت سر هم ذکر شد، ضمیر اولی به اسم ظاهر برمی گردد و ضمیر دوم به ضمیر اول برمی گردد، ضمیر سوم به ضمیر دوم برمی گردد، «ما سمعنا بهذا» در موقعی که ادبیات را می خواندیم، چنین چیزی اصلا مطرح نبوده است و این برخلاف وضع ضمایر است و ضمیر همیشه باید به اسم ظاهر برگردد. وقتی که می گوید: «اکرم العلماء» و به دنبال آن می گوید: «و سلّم علیهم» این ضمیر به علمای در جمله اولی برمی گردد. وقتی هم در جمله سوم می گوید: «و اضفهم» آن ضمیر هم به همین علمای در جمله اولی برمی گردد.

وقتی که در این دو جمله، مسأله به این کیفیت شد، آیا نوبت که به استثنا و مستثنی می رسد و فرض این است که مستثنی هم مشتمل بر ضمیر است و می گوید: «الا الفساق منهم» آیا این ضمیر با آن دو ضمیری که در جمله دوم و سوم مستثنی منه ذکر شده است فرقی می کند؟ یا اینکه همان طوری که آن دو ضمیر به علمای در جمله اولی برمی گردد، این ضمیر که در مستثنی واقع شده است هم به علما برمی گردد، به طوری که اگر این معنا نبود، شاید هیچ کس در این مسأله ای که ما داریم در آن بحث می کنیم، قائل به این معنا نشده است که استثنا تنها به جملۀ اولی برمی گردد. اگر این مسأله نبود، لعل ما قائل به این می شدیم که«الا الفساق منهم» تنها در رابطه با جمله اولی است که عبارت از«اکرم العلماء» باشد لکن با توجه به اینکه احدی قائل به این معنا نشده است، ما توسعه می دهیم و می گوییم: هم به جملۀ اولی برمی گردد و هم به جملۀ ثانیه برمی گردد. اما اینکه اختصاص به جملۀ سوم داشته باشد با اینکه جملۀ سوم خودش مشتمل بر ضمیر است و استثنا هم اشتمال بر ضمیر دارد این یک مطلبی است که کسی نمی تواند ملتزم به آن بشود.

لذا اگر عقد الوضع در جملات مستثنی منه واحد شد و عقد الحمل متعدد شد، طبع قصه اقتضا

ص:484

می کند که جملۀ دوم و سوم با ضمیر مطرح می شود. و ظاهر این است که همان ضمیر که در جملۀ دوم و سوم رجوع به اسم ظاهر می کند، در باب مستثنی هم همین مرجعیت برای ضمیر مطرح است و لازمه اش این است که به تمامی جمل، ارتباط پیدا کند و اختصاصی به جملۀ اخیره نداشته باشد.

حکم اختلاف عقد الوضع و اتحاد عقد الحمل

اما اگر مسأله عکس شد و عقدالوضع متعدد بود، اینجا هم طبعا اینطوری است که یک عقد الحملی در ابتدای کلام می آورد و می گوید: «اکرم العلماء و التجار و الهاشمیین الا الفساق منهم» یک اکرم وجود دارد و دیگر اکرم نیاز به تکرار ندارد. اینجا روی این مبنایی که ما اختیار کردیم که در باب استثنا برخلاف نظر مرحوم محقق نائینی که استثنا را در رابطۀ با عقدالوضع خیال می کردند و ما عرض کردیم: استثنا همیشه در رابطه با عقدالحمل است، فرض این است که ما یک عقد الحمل بیشتر نداریم و یک اکرم بیشتر در کلام ذکر نشده است، وقتی که این استثنا ارتباط مستقیم با این اکرم پیدا می کند و اکرم هم در صدر کلام ذکر شده است، ظاهر این است که این استثنا به تمامی جمل مرتبط است و استثنای از تمامی جمل خواهد بود. همان حکمی را که در فرض اول ذکر کردیم، در این جا هم پیاده می شود، نه برای اینکه یک برهان عقلی بر این مسأله قائم شده است بلکه اینها مربوط به همان فهم عرف است. عرف می بیند که یک اکرم در اینجا ذکر شده است درست است که واو عاطفه آمده است و معنی واو عاطفه این است که اکرم هم در جملۀ دوم و سوم مطرح است اما یک اکرم در کلام مذکور است، و با توجه به این که استثنا به عقدالحمل مربوط است، نتیجه این می شود که در این مورد دوم هم ما حکم بکنیم به اینکه استثنا یرجع الی جمیع الجمل و ظهور در رجوع به جمیع جمل دارد.

حکم مستثنای مشتمل بر ضمیر

اما در قسم سوم که مستثنا مشتمل بر ضمیر است، در ناحیۀ مستثنی هم عقدالوضع تعدد دارد و هم عقدالحمل تعدد دارد مثل اینکه گفت: «اکرم العلماء و سلّم علی التجار و اضف الهاشمیین» که هم در حکم مختلف است و هم در موضوع و عقدالوضع بین آنها اختلاف هست، وقتی که می گوید: «الا الفساق منهم» اینجا دیگر مسأله خارج از دایره ظهور خواهد بود. اینجا ما نه می توانیم استظهار کنیم که رجوع به جمیع می کند و نه می توانیم استظهار کنیم که رجوع به خصوص اخیره می کند؛ برای اینکه عنوان فاسق یک عنوانی است که در تمام عناوینی که به عنوان عقدالوضع در مستثنا ذکر

ص:485

شده اند، وجود دارد یعنی هم در هاشمیین فاسق وجود دارد و هم در تجار فاسق وجود دارد هم متأسفانه در علما فاسق وجود دارد. الفساق به عنوان کلی مطرح است آن هم مشتمل بر ضمیر لذا در این قسمت سوم باید اعتراف کنیم که مسأله اجمال دارد، منتها جمله اخیره به عنوان قدر متقین مطرح است اما دو جمله اول کلام، فاقد ظهور در رجوع استثنا به جمله اولی و جمله ثانیه است. این سه قسم که مستثنی مشتمل بر ضمیر است و آن سه قسم دیگر دیگر را فردا ان شاء الله فهرست وار عرض می کنیم و دنباله بحث را ادامه می دهیم.

پرسش:

1 - خلاصۀ تفصیل مرحوم نائینی ره در استثنای عقیب جمل متعدده و ردّ آن را بیان کنید.

2 - فروض ششگانه مسألۀ استثنای عقیب جمل متعدده چیست ؟

3 - حکم اختلاف در عقدالحمل و اتحاد در عقدالوضع را توضیح دهید.

4 - حکم اختلاف عقدالوضع و اتحاد عقدالحمل چیست ؟

5 - چرا مستثنای مشتمل بر ضمیر، اجمال پیدا می کند؟

ص:486

درس ششصد و نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقسام مستثنای غیرمشتمل بر ضمیر

در این موردی که مستثنی، یک عنوان عامی است، گاهی مشتمل بر ضمیر است و گاهی غیر مشتمل بر ضمیر، در هرکدام از این دو، سه صورت تصور می شود برای اینکه گاهی عقد الحمل واحد و عقدالوضع متعدد است و تارة عقد الوضع واحد و عقدالحمل متعدد است و تارة هردو تعدد دارند. ما این سه قسم را دیروز ذکر کردیم. اما در رابطۀ با آنجایی که مستثنی اشتمال بر ضمیر نداشته باشد، در اینجا هم همان سه صورت تصور می شود و همان احکامی که دیروز بر این سه صورت بار کردیم، همانها بار می شود. منتها یک نکته ای را در این جا باید مورد توجه قرار داد که این سه صورت را مثل دیروز از نظر حکم قرار بدهیم و آن این است که مثلا اگر گفت: «اکرم العلماء و سلّم علی التجار و أضف الهاشمیین الا الفساق»، کلمه«منهم» یعنی ضمیر در مستثنی نیاورد، این جا ولو اینکه ذکری از ضمیر به میان نیامده است، لکن در حقیقت باید بگوییم: در اینجا ضمیر محذوف است و مثل اینکه در مستثنی، ضمیر ذکر شده است برای اینکه اگر بخواهیم مسأله ضمیر را مطرح نکنیم و همین عموم

ص:487

الفساق را بگیریم، لازمه اش این است که نسبت به غیر جمل مستثنی منه استثنا عنوان منقطع باشد، وقتی که شما می گویید: «اکرم العلماء» فرض کنید در آنجایی که جمله واحد است، اگر متکلم گفت:

«اکرم العلماء الا الفساق» و کلمه«منهم» در مستثنی مطرح نشد، این جمله ظهور در چه دارد؟ «اکرم العلماء الا الفساق» با اینکه جمع محلی به لام است و جمع محلی به لام هم افاده عموم می کند، اما در عین حال می توانیم بگوییم که معنی جملۀ«اکرم العلماء الا الفساق» به طور عموم استثنا شده اند، چه از علما و چه از غیر علما. غیرعلما که در کلام مطرح نبوده است.

اگر بخواهیم«الا الفساق» را به این نحو معنا کنیم، لازمه اش این است که استثنا را ولو در رابطۀ با بعضی از مصادیقش به عنوان استثنای منقطع مطرح بکنیم. آیا می توانیم این حرف را بزنیم یا اینکه ظاهر این است که استثنا متصل است و استثنای منقطع برخلاف اصل و برخلاف ظاهر است ؟

خلاف ظاهر بودن استثنای منقطع

ظاهر این است که وقتی می گوید: «اکرم العلماء الا الفساق» معنایش این است که«الا الفساق منهم» و الا اگر کلمه«منهم» در تقدیر نباشد و کسی بخواهد روی عموم الفساق تکیه کند، «یلزم ان یکون الاستثناء منقطعا و لو بالنسبة الی بعض افراده» و این برخلاف اصل و برخلاف ظهور کلام است. لذا انسان به فهم عرفی خودش هم که مراجعه می کند، می بیند که هیچ فرقی ندارد که متکلم بگوید: «اکرم العلماء الا الفساق منهم» یا اینکه بگوید: «اکرم العلماء الا الفساق.»

بله؛ گاهی از اوقات در یک دلیل، علما محکوم به یک حکم می شوند و فساق در یک دلیل دیگری محکوم به حکم دیگر، مثل اینکه یک دلیل می گوید: «اکرم العلماء» دلیل دیگر هم می گوید: «لا تکرم الفساق»، اینجا مقتضای عموم این است که همان طوری که علما عمومیت دارد، فاسق و غیرفاسق را شامل می شود«الفساق» هم عمومیت دارد، هم فاسق عالم و هم فاسق جاهل را شامل می شود و لذا شما می گویید: بین این دو دلیل، تعارض به عموم و خصوص من وجه مطرح است. اما در آنجایی که در کلام واحد آن هم به عنوان استثنا مطرح باشد، این دیگر خلاف ظاهر است که کسی بگوید: «الا الفساق» عموم دارد چه فساق از علما و چه فساق از جهال که در نتیجه انقطاع استثنا تحقق پیدا کند.

لذا در این سه صورتی که مسأله ضمیر مطرح نشده است، با توجه به اینکه ظاهر استثنا، استثنای متصل است معنایش این است که ضمیر در تقدیر است و محذوف است و علت عدم ذکر ضمیر، عدم نیاز به ذکر ضمیر است و الا اگر نیازی بود، متکلم، ضمیر را ذکر می کرد، اما چون جمله بدون ضمیر هم ظهور عرفی در همان معنا دارد، دیگر نیازی برای ذکر ضمیر پیدا نمی کند. در نتیجه این سه

ص:488

صورت دومی هم که خالی از ضمیر است، حکم همان سه صورت را که مشتمل بر ضمیر بود پیدا می کند. اگر نظرتان باشد دو صورت از آن سه صورت دیروز را عرض کردیم که استثنا به تمامی جمل رجوع می کند و یک صورتی اجمال پیدا می کند که حالا حکم اجمال را در ذیل این بحث ان شاء الله عرض می کنیم. این سه صورت امروز هم همینطور است دو صورتش استثنا رجوع به تمامی جمل دارد و یک صورتش هم اجمال دارد. تا اینکه ببینیم در صورت اجمال چه باید گفت و چه اثری بر اجمال ترتب پیدا می کند؟ این شش صورت است. دو صورت دیگر هم باقی مانده است که هریک از آن دو صورت هم به یک اعتبار دو قسم می شود و به یک اعتبار سه قسم می شود.

فرق صور اخیر با صورت مستثنای علم

این دو صورتی که می خواهیم ذکر کنیم، فرقش با این شش صورت ذکر شده، در این جهت است که این شش صورتی که ذکر شد، مستثنای ما یک عنوان عامی است و این عنوان عام افرادی دارد و افرادش در تمام جمل مستثنی منه وجود دارد یعنی وقتی می گوید: «اکرم العلماء و اضف التجار و اطعم الفقرا الا الفساق منهم» فساق، یک عنوان عامی است هم مصادیقی در بین فقرا دارد و هم مصادیقی در بین تجار دارد و هم مصادیقی متأسفانه در بین علما دارد. در جمیع عناوینی که مستثنی منه در جمل متعدده وارد شده است مستثنای ما یک عنوان کلی و عنوان عامی است و له مصادیق. اما این دو صورتی که حالا می خواهیم ذکر بکنیم که در مقابل این شش صورت است خصوصیتش این است که مستثنای ما علم است یعنی یک عنوانی است که معنای علمی دارد، اسم شخص است، نه اینکه عنوانی مثل عنوان فاسق باشد که دارای مصادیق در علما و تجار و فقرا و امثال آنها وجود داشته باشد، بلکه مستثنای ما یک اسم علمی است. مثل اینکه اگر گفت: «اکرم العلماء و اضف التجار و اطعم الفقرا الا زیدا»، زید را استثنا کرد. زید به عنوان اسم شخص و به عنوان علم مطرح است.

تقسیم مستثنای علم

اینجا ابتدا می گوییم: دو صورت دارد که به این نحو است: یک وقت است که ما یک فرد زید در خارج بیشتر نداریم. این یک فرد چطور می تواند داخل در محل بحث ما باشد؟ خصوصیتش این است که همۀ عناوین زید مستثنی منه در همین یک زید جمع است یعنی فرض کنید هم عالم و هم فقیر و هم هاشمی است. یک جمله مستثنی منه علما و یک جمله فقرا و یک جمله هاشمی است و ما یک زید نام بیشتر نداریم و این زید هم مجمع همه این عناوین است یعنی هم عالم، هم فقیر و هم

ص:489

هاشمی است. وقتی که اینطور شد، این می تواند داخل در نزاع ما باشد که حالا که الا زید را استثنا می کند، آیا این فقط در رابطه با جملۀ اخیره استثنا شده است ؟ یا در رابطه با تمامی احکام استثناء شده است ؟ سه حکم مثلا بیان شده است. آیا این از یک حکم مستثنی قرار گرفته است یا از تمام احکام ثلاثه مستثنی واقع شده است ؟ لذا به این کیفیت داخل در محل بحث ما است. این یک صورت.

صورت دوم این است که ما سه زید نام داریم یعنی هم زید عالم داریم و هم زید فقیر داریم و هم زید هاشمی داریم، اما اینها جدای از هم هستند. «زید عالم لا یکون فقیرا و لا هاشمیا» زید هاشمی هم«لا یکون عالما و لا فقیرا»، ما سه زید داریم، در تیپ علماء، زیدنام داریم، در قشر فقرا هم زیدنام داریم و در گروه هاشمیین هم زیدنام داریم، این هم یک کلمه«الا زیدا» بیشتر ذکر نکرده است.

پس این دو قسمی که در مقابل اقسام ششگانه ذکر کردیم امتیازش این است که اینجا عنوان علم مطرح است، به خلاف عنوان الفساق که یک عنوان عامی بود و دارای مصادیقی در تمام عناوینی که در جمل مستثنی منه واقع شده است بود. اینجا علم است، اسم شخص است منتها در اسم شخص هم به این کیفیت که عرض کردیم دوجور تصور می شود: یک وقت است که یک زید در خارج بیشتر وجود ندارد که همه عناوین بر او منطبق است و یک وقت است که«فی کل عنوان، من یکون مسمی بزید» زیدنام در تمامی این عناوین وجود دارد. در این دو قسم چه باید گفت ؟

حکم اقسام مستثنای علم

اما در قسم اول که ما یک زید بیشتر در خارج نداریم و این مجمع العناوین است، اینجا دو صورت دارد: یک وقت است که عقد الحمل یعنی حکم در قضیه، واحد است و یک وقت است که عقدالحمل متعدد است. مثال آنجایی است که عقدالحمل واحد باشد این است که بگوید: «اضف العلماء و الفقرا و الهاشمیین الا زیدا» اینجا عقدالحمل یکی است«و هو وجوب الضیافة» و اضف، عقدالحمل است یعنی«تجب الضیافة» منتها عقد الوضع ها در عناوین متعدد است«العلماء و الفقراء و الهاشمیین» بعد هم گفت: «الا زیدا.»

روی آن مبنایی که ما در مقابل مبنای محقق نائینی(ره) عرض کردیم بنابر آنچه که محققین از ادبا ذکر کرده اند، این استثنا به عقد الحمل می خورد. اگر استثنای به عقدالحمل خورد، عقدالحمل «اضف» در اول کلام ذکر شده است. این«الا زیدا» به این«اضف» می خورد. وقتی که«الا زیدا» به این «اضف» خورد و اضف هم در اول کلام ذکر شد، اگر جای این بود که کسی احتمال بدهد که این استثنا تنها به جملۀ اولی مربوط است، ما ملتزم می شدیم به اینکه فقط به جملۀ اولی مربوط است، منتها

ص:490

چون کسی این احتمال را نداده است و امر در مسأله دایر بین این است که یا به خصوص اخیره برگردد یا به جمیع اینجا، وجهی ندارد که ما حکم کنیم به اینکه به خصوص اخیره برمی گردد برای اینکه کلمه«اضف» در صدر کلام ذکر شده است و نسبت به عنوان اول، مورد تعرّض و تصریح قرار گرفته است، لذا روی مبنای ما که استثنا در رابطه با عقد الحمل است، باید حکم کنیم به اینکه وقتی تعبیر کرد: «اضف العلماء و الفقراء و الهاشمیین الا زیدا» و زید یک موجود خارجی مجمع این عناوین ثلاثه است، باید بگوییم: این«الا زیدا» به تمام اینها می خورد یعنی زید نه به عنوان هاشمی وجوب ضیافت دارد و نه به عنوان فقیر وجوب ضیافت دارد و نه به عنوان کونه عالما وجوب ضیافت دارد و از کلی وجوب ضیافت در رابطه با تمام عناوین ثلاثه خارج است.

اما اگر در همین مورد که یک زید بیشتر وجود ندارد، فرض کردیم که همان طوری که عناوین متعدده وجود ندارد، عقد الحملها هم متعدد است، اگر اینطور گفت: «اضف العلماء و سلّم علی الفقراء»، و احترام بکن هاشمیین را«الا زیدا»، و زید هم مجمع همه این عناوین ثلاثه است و ما هم معتقدیم که استثنا در رابطه با عقد الحمل است و عقد الحملها متعدد است، همان طوری که عقد الوضعها متعدد است، اینجا باز اجمال تحقق پیدا می کند. ما چه دلیلی داریم که این«الا زیدا» به تمامی جملات برگردد؟ آن که لازم است این است که به عقد الحمل برگردد و حیث اینکه عقد الحملها متعدد است، لذا ما دلیلی بر اینکه الا زیدا به تمامی جملات برمی گردد و مستثنای از همه جملات است، نداریم. همان مسأله اجمال مطرح است یعنی قدر متیقن این است که رجوع به اخیره می کند، اما نسبت به ما عدای اخیره، رجوعش، محل شک و محل تردید است که عرض کردیم: در ذیل کلام ان شاء الله صوری را که اجمال تحقق دارد و ظهوری در کلام وجود ندارد بحث می کنیم. آن اصلی که نسبت به مورد مشکوک باید به آن اصل مراجعه کرد، آن اصل عبارت از چیست ؟ آن هم خودش یک بحث محل اختلافی است که در ذیل بحث ان شاء الله باید بحث کنیم. این هم برای آنجایی که زید مجمع عناوین باشد.

اما آنجایی که در هریک از این عناوین، یک زیدی وجود داشته باشد. می گوید: «اضف العلماء و الفقراء و الهاشمیین الا زیدا» می بینیم در هاشمین یک زیدنامی وجود دارد، در فقرا یک زیدنام دیگری وجود دارد، در علما یک زیدنام سومی وجود دارد. اینجا تکلیف چیست ؟ اینجا یک مقدار مسأله مبتنی بر مسأله استعمال لفظ در اکثر از معنا است. در مسأله استعمال لفظ در اکثر از معنا، غیر از آن تفصیلی که بین مفرد و تثنیه و امثال ذلک داده شده است در اصل مسأله، سه قول وجود دارد: یکی قول مرحوم آخوند صاحب کفایه(ره) است که ایشان رسما قائل به امتناع و استحاله بودند و

ص:491

می گفتند: استعمال لفظ در اکثر از معنا، استحاله عقلیه دارد. قول دوم یک درجه پایین تر بود، می گفت:

از نظر مقام ثبوت، استحاله ندارد و امتناعی در کار نیست لکن از نظر مقام اثبات، امری است غیر جایز یعنی لغت و وضع و عرف به ما اجازه این کار را نداده است و جایز نیست که کسی استعمال لفظ در اکثر از معنا را انجام بدهد ولو اینکه هیچ گونه استحاله ای هم در کار نیست. یک قول سومی هم در کار بود که ما این قول را اختیار کردیم و آن این بود که استعمال لفظ در اکثر از معنا نه تنها استحاله ندارد، بلکه یک امر جایزی است و نه تنها جایز است بلکه در استعمالات کثیرا این معنا ملاحظه می شود و برخورد می شود. و یک موردی که ما به عنوان مثال ذکر کردیم در باب استعمال حروف بود. در باب حروف از نظر وضع، ما همان مبنای مشهور را اختیار کردیم و گفتیم: وضع عام و موضوع له خاص است و موضوع له افراد است و موضوع له مصادیق است. روی این قول که موضوع له مصادیق است و مشهور هم این قول را اختیار کردند، در آنجایی که کسی حروف را در مقام اخبار به کار می برد، می گوید: «سرت من البصرة الی الکوفة» این«من» حکایت از آن مبدأ سیر می کند که مبدأ سیر خارجی، طبعا جزئی است و یک مورد خاص بیشتر نیست و کسی که از بصره الی الکوفة سیر می کند، مبدأ سیر تعدد ندارد، منتهای سیرش تعدد ندارد، یعنی از یک دروازۀ بصره خارج می شود و به یک دروازۀ کوفه وارد می شود و نمی شود مبدأ و منتها تعدد داشته باشد اما اگر همین کلمه«من» و«الی» در قالب و به عنوان جمله انشائیه مطرح شد، مولا گفت: «سر من البصرة الی الکوفة» این«من» در چه استعمال شده است ؟ در کدام دروازه خروجی استعمال شده است ؟ در کدام دروازه ورودی کوفه استعمال شده است ؟ وقتی می گوید: «سر من البصرة الی الکوفه» از طرفی هم شما می گویید: موضوع له خاص است، این از موارد استعمال لفظ در اکثر از معناست و از مواردی است که استعمال می شود و هیچ کسی هم انکار نکرده است و جوازش را مورد تردید قرار نداده است. باتوجه به این اقوال ثلاثه ببینیم در ما نحن فیه«الا زیدا» چطوری نتیجه گیری می کنیم ؟

پرسش:

1 - جایی که مستثنی، مشتمل بر ضمیر نباشد چند قسم است ؟

2 - دلیل خلاف ظاهر بودن استثنای منقطع چیست ؟

3 - فرق صور اخیر با صورت مستثنای علم در چیست ؟

4 - تقسیم مستثنای علم را با حکم اقسام آن بیان کنید.

ص:492

درس ششصد و نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مستثنای علم شخص و استعمال در اکثر از معنی واحد

در اینجایی که مستثنای ما یک عنوان کلی نباشد، بلکه علم شخص و اسم شخص باشد، لکن مجمع عناوینی باشد، و در هریک از عناوین مستثنی منه، یک چنین نامی وجود داشته باشد مثل اینکه مستثنی، عنوان زید باشد که علم و اسم شخص است و خارجا می بینیم در تمام عناوین مستثنی منه زیدنامی وجود دارد هم در بین علما زید عالم داریم و هم در بین تجار مثلا زید تاجر داریم و هم در بین هاشمیین، زید هاشمی داریم. عبارتی بکار برده است که یک صورتش این است که عقد الحمل در تمامی اینها واحد است، گفته است: «اضف العلماء و التجار و الهاشمیین الا زیدا» و در هر کدام از اینها زیدنام وجود دارد. اینجا عرض کردیم در مسأله استعمال لفظ در اکثر از معنا، سه قول اصلی وجود دارد: یکی قول به استحاله، یکی قول به عدم جواز ولو اینکه استحاله ای در کار نیست و قول سوم این است که نه استحاله در کار است و نه عدم جواز در کار است.

اگر ما قول اول یعنی استحاله را قائل شدیم همان طوری که مرحوم آخوند(ره) در کفایه قائل

ص:493

هستند، روی این مبنا، درست است که ما گفتیم: استثنا به عقد الحمل می خورد و عقدالحمل، همان اضفی است که در ابتدای کلام ذکر شده است، لکن اگر بخواهیم«الا زیدا» را به تمامی جملات ثلاثه برگردانیم، معنایش این است که کلمه زید را در سه معنا و سه شخص استعمال کرده باشیم و حیث اینکه روی این مبنا، استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد، مستحیل است، این استحالۀ عقلیه، قرینه بر این می شود که مجبور بشویم بگوییم که استثنا در این مثال به جملۀ اخیره ارتباط دارد برای اینکه اگر بخواهد به تمامی جملات مربوط باشد، معنایش این است که شما لفظ زید را گفته باشید و در بیش از شخص واحد، استعمال و اراده کرده باشید و«هذا مستحیل.» پس استحاله عقلیه در مقابل آن ظهوری که ما ادعا کرده ایم که استثنا در رابطۀ با عقد الحمل است و در این مثال عقدالحمل هم واحد است، لکن قرینۀ عقلیه روی این مبنا برخلاف این ظهور قائم شده است و مقتضای این قرینۀ عقلیه این است که استثنا را تنها در رابطۀ با جملۀ اخیره بدانیم.

همینطور اگر استحاله قائل نشویم، لکن عدم جواز از قبل واضع است واضع اجازه نداده است که لفظ واحد در اکثر از معنای واحد استعمال بشود ولو اینکه ثبوتا امکان دارد و مستحیل نیست، اما چون استعمال باید مربوط به وضع و اجازۀ واضع باشد، واضع چنین چیزی را اجازه نداده است. از یک طرف واضع اجازه نداده است که لفظ زید در بیش از معنای واحد و شخص واحد استعمال بشود و از طرف دیگر، ظاهر استثنا این است که رجوع به عقدالحمل می کند، فرض این است که عقد الحمل هم در این جملات واحد است و در اول کلام ذکر شده است، اینجا هم همان حرف پیاده می شود. در آن مبنا می گفتیم: امتناع عقلی قرینه می شود بر اینکه استثنا رجوع به خصوص اخیره می کند. روی این مبنای دوم عدم جواز وضع یعنی عدم جواز من قبل الواضع، قرینه می شود بر اینکه استثنا اختصاص به اخیره دارد برای اینکه اگر بخواهد رجوع به مجموع بکند، یلزم اینکه یک امر غیر جائز و غیرمجاز من قبل الواضع تحقق پیدا کند و این چیزی است که انسان نمی تواند ملتزم بشود، لذا این عدم جواز، قرینیت پیدا می کند بر اینکه استثنا اختصاص به جملۀ اخیره دارد.

استعمال علم شخص در معنای جامع بین افراد

روی هردو مبنایی که تا به حال بحث کردیم: یکی مبنای استحاله و یکی مبنای عدم جواز، ممکن است که یک قائلی در این جا پیدا بشود و بگوید: این مستثنی که عبارت از«الا زیدا» است و ما در هر یکی از عناوین ثلاثه می بینیم زیدنام وجود دارد، آیا احتمال نمی دهیم که این کلمۀ زید در اکثر از معنا اصلا استعمال نشده است بلکه در یک عنوان کلی و یک عنوان قدر جامع به صورت مجاز استعمال

ص:494

شده باشد و آن به این صورت است که بگوییم که زید در المسمی بزید استعمال شده است ؟ همان طوری که در بحث تثنیه و جمع اعلام شخصیه، بعضی این مسأله را قائل هستند، اینجا هم این حرف را بزنیم بگوییم وقتی که می گوید: «اضف العلماء و التجار و الهاشمیین الا زیدا»، این زیدا البته به صورت مجاز و غیرمعنای حقیقی، در یک معنای عام و معنای کلی استعمال شده است. زیدا یعنی «من کان مسمی بزید من هذه العناوین الثلاثة.» اگر این عبارت را در کار می آورد به جای کلمه زید، همین عبارت را در مستثنی ذکر می کرد می گفت: «الا من کان مسمی بزید من هذه العناوین الثلاثة»، دیگر بحثی نداشت در اینکه استثناء به تمامی جمل ارتباط دارد.

پس اینجایی که می گوید: «الا زیدا» این احتمال را می دهید که کلمه زید را با اینکه اسم شخص و علم شخص است، لکن مجازا در«المسمی بزید» استعمال کرده است. اگر در این معنا استعمال شد دیگر نه استحاله ای که مرحوم آخوند ذکر کردند، پیاده می شود و نه عدم جوازی که روی مبنای دوم مطرح است، پیاده می شود. چون زید را در معانی متعدده استعمال نکردیم بلکه زید را در یک معنا استعمال کردیم: «المسمی بزید» منتها استعمال کلمه زید در المسمی بزید، یک استعمال غیرحقیقی است. لکن استعمال مجازی نه ممتنع است و نه غیرمجاز است و اینجا هم استعمالات مجازیه در کار است.

دوران امر بین ظهور عقد الحمل و مجازیت علم شخص

روی این دو مبنا کانّ امر دایر می شود بین دو ظهور: یک ظهور در رابطۀ با این است که استثنا به عقدالحمل می خورد و عقدالحمل واحد است و درصدر کلام هم ذکر شده است، لذا باید استثنا به تمامی جمل بخورد و ظهور دیگر این است که کلمه زید ولو اینکه استعمالش در المسمی بزید مانعی ندارد و اگر در المسمی بزید استعمال بشود رجوعش به تمامی جمل هیچ مشکلی ندارد، لکن خود این استعمال«حیث انه یکون استعمالا مجازیا» استعمال مجازی برخلاف ظاهر است و نیاز به قرینه دارد و آن وقت بحث در این پیش می آید که ما در اینجا دو ظهور داریم: یکی ظهور استثنا در رجوع به تمامی جمل به لحاظ اینکه در عقد الحمل واحد است و لازمه این ظهور این است که زید را در المسمی بزید استعمال کنیم ولو مجازا. ظهور دیگر این است که استعمال زید در«المسمی بزید حیث انه مجازی یکون علی خلاف القاعدة و علی خلاف الظاهر» پس کدام یک از این دو ظهور را بگیریم ؟ آیا ظهور استثناء را در رجوع به تمامی جمل به لحاظ وحدت عقد الحمل بگیریم یا ظهور زید را در معنای حقیقی خودش که عبارت از شخص واحد و انسان واحد است ؟

ص:495

این تابع این است که ببینیم کدام یک از این دو ظهور ترجیح دارد، شاید به اختلاف مقامات و اختلاف موارد فرق بکند و اگر هم نتوانستیم ترجیح بدهیم که کدام یکی از این دو ظهور تقدم بر دیگری دارد، «یصیر الکلام مجملا» برای اینکه ما دو ظهور متقابل داریم، هیچ کدام هم ترجیح بر دیگری ندارد و جمع بین این دو ظهور هم امکان ندارد، پس لامحاله همان مسأله اجمال تحقق پیدا می کند. یعنی قدر متیقن رجوع به اخیره است و نسبت به آن دو عنوان قبلی، مورد شک است. این طبق این دو مبنا.

جواز استعمال در اکثر از معنای واحد

اما مبنای سومی که خودمان در استعمال لفظ در اکثر از معنی واحد اختیار کردیم این بود که استعمال لفظ در اکثر از معنا هم استحاله ندارد و هم مجاز است و دلیل بر جوازش، وقوع استعمال لفظ در اکثر از معناست در موارد زیادی که از جمله، همان مثالی بود که در رابطه با حروف دیروز عرض کردیم. روی این مبنا اگر گفت: «اضف العلماء و التجار و الهاشمیین الا زیدا»، ما اینجا می گوییم: استثنا رجوع به تمامی جمل می کند برای اینکه استثنا در رابطۀ با عقدالحمل است و استعمال زید هم در اکثر از معنای واحد نه به عنوان قدر جامع و نه به عنوان المسمی بزید، بلکه به عنوان اینکه هریک از معانی زید و موضوع له او خود او مستعمل فیه و مستقل و منظور مستقل باشد، هیچ مانعی برای این معنا وجود ندارد. لذا روی مبنای ما بدون اینکه هیچ توجیه و تأویلی در کار باشد، حکم می کنیم به اینکه همین ظهور استثنا در رجوع به عقدالحمل قرینه بر این می شود که زید را در سه زید استعمال کرده است. البته می توانسته استعمال نکند و خصوص جمله اخیره مقصود باشد، لکن آن ظهور استثنا در رجوع به عقد الحمل اقتضای این معنا را دارد که قرینیت پیدا کند بر اینکه این زید کانّ مثل جمع زید بکار رفته است و به صورت جمعی در اینجا مطرح شده است و لذا روی مبنای ما در آنجایی که عقدالحمل واحد باشد، ظاهر این است که رجوع به تمامی جمل می کند.

تعدد عقد الحمل و عقد الوضع

اگر عقد الحمل هم مثل عناوین ثلاثه که عنوان عقدالوضع دارند، متعدد شد، متکلم اینطوری گفت: «اضف العلماء و اطعم الفقراء و سلّم علی الهاشمیین الا زیدا» که در این مثال همان طوری که عناوین ثلاثه که به عنوان عقدالوضع مطرح هستند، متعددند، عقدالحمل هم که عبارت از احکام

ص:496

این عناوین ثلاثه باشد، تعدد دارد. اینجا باز مجبور هستیم که مسأله اجمال را مطرح کنیم، برای اینکه دلیل نداریم بر اینکه الا زیدا به تمامی جمل می خورد. آن که ظهور استثنا اقتضا می کند، این است که استثنا به عقدالحمل مربوط باشد و ما فرض کردیم که سه تا عقدالحمل وجود دارد و اگر سه تا عقد الحمل وجود داشت، چه قرینه ای بر این وجود دارد که الا زیدا به تمامی این عقد الحملها مرتبط است ؟ آن که ظاهر استثنا است، رجوع به عقدالحمل است لذا ما اینجا هم باید مسأله اجمال را پیاده کنیم، یعنی بگوییم: قدر متیقن، رجوع به اخیره است، اما رجوعش به ما عدای اخیره، محل شک است.

اگر مسألۀ اجمال پیش آمد، عندالاجمال مرجع ما چیست ؟ اما قبل از اینکه وارد آن جهت بشویم، یک نتیجه از این اقسام متعددی که تا اینجا کردیم، بگیریم:

ما روی مبنای خودمان در مقابل مبنای مرحوم محقق نائینی(ره) و همینطور روی مبنایی که در مسأله جواز استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد داشتیم، باید حکم کنیم که هرموردی که عقد الحمل واحد باشد، حکم می کنیم به اینکه«یرجع الی الجمیع» چه عنوان کلی الفساق باشد، چه یک زید واحد مجمع العناوین باشد، چه زیدی باشد که در هریک از عناوین ثلاثه وجود داشته باشد و در حقیقت ما سه زید داشته باشیم. و هرکجا که عقد الحمل واحد بود، روی مبنا باید حکم بکنیم به اینکه در تمامی این اقسامی که این دو سه روزه ذکر کردیم«الاستثناء یرجع الی جمیع الجمل» و هیچ وجهی ندارد که اختصاص به اخیره داشته باشد، منتها در بعضی از مواردی که عقد الحمل متعدد بود و عقد الوضع واحد بود، آنجا را هم ملحق کردیم مثل اینکه اینطوری گفت: «اضف العلماء و اکرمهم و سلّم علیهم» که اینجا عقدالوضع واحد است و عقدالحمل متعدد است. ما عرض کردیم: در استثنا چه«الا الفساق منهم» بگوید و چه«الا الفساق خالیا عن الضمیر» بگوید و چه«الا زیدا» به آن کیفیتی که عرض کردیم، بگوید مخصوصا در آنجایی که پای ضمیر در مستثنی مطرح است، ظاهر این است که همۀ این ضمیرها یک مرجع دارد و مرجعش در جمله اولی ذکر شده است و حیث اینکه قائلی وجود ندارد که بگوید استثنا تنها به جملۀ اولی می خورد، ما نمی توانیم این را قائل بشویم و الا چه بسا قائل می شدیم به اینکه در این قبیل از موارد، استثنای مربوط به جمله اولی است. پای جمله اولی که مطرح شد، معنایش این است که رجوع به تمامی جمل می کند چون این قول را کسی اختیار نکرده است.

پس ملاک در این اقسام کثیره در اکثر اقسامش روی وحدت عقد الحمل است و در بعضی از اقسام دیگر هم روی عقدالوضع تکیه می کردیم و در جمله ای از اقسام هم حکم به اجمال کردیم و

ص:497

گفتیم که معلوم نیست که رجوع به جمیع بکند یا به خصوص اخیره لکن اخیره به عنوان قدر متیقن مطرح است، اما غیر اخیره اجمال دارد.

آخرین بحث این است که اگر اجمال داشت تکلیف چیست ؟ مواردی که شما حکم به اجمال کردید: یکی مثل آنجایی بود که هم عقدالوضع متعدد بود و هم عقد الحمل متعدد بود مثل«اکرم العلماء و اطعم الفقراء و سلّم علی الهاشمیین الاّ الفساق منهم» که اینجا موردی بود که مسأله اجمال مطرح بود، اجمالش به صورت تردید بین اقل و اکثر است که اخیره به عنوان قدر متیقن مطرح است اما آن دو جمله اولی، محل تردید است. حالا که محل تردید است ما چه کنیم ؟ نسبت به فساق از علما که در جمله اولی هست، نسبت به فساق از فقرا که در جملۀ ثانیه مطرح است، تکلیف چیست ؟ گفته است که«اکرم العلما» آیا«الا الفساق» فساق از علما را شامل است ؟ آنها اکرام بکنیم یا نه ؟ «اطعم الفقرا» نمی دانیم«الا الفساق» به این ارتباط دارد یا نه ؟ آیا فساق از فقرا باید اطعام بشوند یا نه ؟ قدر متیقن این است که«الا الفساق» به آن جملۀ اخیره«سلّم علی الهاشمیین» ارتباط دارد. چه راهی را در اینجا باید طی کرد؟

اینجا یک کلامی مرحوم محقق خراسانی(ره) دارند که البته نیاز به توضیح دارد لکن حق با ایشان است. یک کلامی هم مرحوم محقق نائینی در مقابل مرحوم محقق خراسانی دارند که آن کلام محل اشکال و محل مناقشه است. شما این دو کلام را در همین مورد ملاحظه بفرمایید تا ببینیم که مقتضای تحقیق کدام است.

پرسش:

1 - استعمال علم شخص در معنای جامع بین افراد را توضیح دهید.

2 - در دوران امر بین ظهور عقد الحمل و مجازیت علم شخص، تکلیف چیست ؟

3 - ارتباط مسألۀ جواز استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را با مقام توضیح دهید.

4 - مثال تعدد عقدالحمل و عقدالوضع و حکم آن را بیان کنید.

ص:498

درس ششصد و نود و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مرجع عندالاجمال

در این محل بحث استثنا عقیب جمل متعدده، آن مواردی که اجمال تحقق دارد که بنابر قول مرحوم آخوند در همۀ موارد، اجمال هست و بنابر قول مرحوم محقق نائینی(ره) بین مسأله تعدد وضع و وحدت عقد وضع، تفصیل بود و بنابر آن راهی که ما طی کردیم، ملاک اولی تفصیل بین وحدت عقدالحمل و تعدد بود و در بعضی از موارد عقد الوضع هم مسأله این چنین بود. بالاخره حالا بحث در موردی است که اجمال تحقق دارد و اجمالش هم همان طوری که ذکر شد، به نحو ترجیح بین اقل و اکثر است، یعنی رجوع به جملۀ اخیره، متیقن است و رجوع به جملات قبل الاخیره، مشکوک است. در این موارد مشکوک، چکار کنیم ؟ به چه چیز مراجعه کنیم ؟

امکان رجوع به اصالة العموم

اینجا ممکن است توهمی به ذهن بیاید که وقتی که متکلم می گوید: «اکرم العلماء و سلّم علی

ص:499

الفقراء» و تعظیم بکن هاشمیین را که عقد الوضع و عقدالحمل هردو متعدد است که از موارد مسلّمه اجمال پیش ما بود و بعد هم«الا الفساق منهم» را استثنا می کند و ما می بینیم در هر گروهی، عده ای فاسق وجود دارد، هم در هاشمیین و هم در فقرا و هم در علما، لکن نمی دانیم که این«الا الفساق منهم» آیا در رابطۀ با آن جملۀ اخیره فقط است که استثنا از هاشمیین باشد و فساق از هاشمیین مورد نفی واقع شده است یا اینکه استثنا از تمامی جملات است ؟ از«اکرم العلماء» استثنا هست ؟ از«سلّم و اطعم الفقرا» هم استثنا هست ؟ آیا ممکن است کسی اینطوری توهم کند که نسبت به جملۀ اخیره یقین به تخصیص داریم، اما نسبت به آن دو جملۀ قبل چون شک در تخصیص داریم، به اصالة العموم مراجعه می کنیم ؟ چطور در سایر مواردی که شک در تخصیص دارید، مرجع شما اصالة العموم است، اینجا هم همین را پیاده کنید. شما نمی دانید که«اکرم العلما» به فساق تخصیص خورده است یا نه، شما نمی دانید که«اطعم الفقراء» به فساق از فقرا تخصیص خورده است یا نه، به اصالة العموم تمسک کنید و نتیجه بگیرید که این«الا الفساق» فقط مربوط به جملۀ اخیره است اما در«اکرم العلماء» عموم محفوظ است در«اطعم الفقراء» هم هکذا عموم محفوظ است.

آیا می شود کسی به این طریق، مسأله را پیاده بکند؟ یا اینکه این راه صحیحی نیست برای اینکه اصالة العموم - همان طوری که مکرر عرض کردیم - یکی از اصول عقلاییه است و به اصول عقلاییه در مواردی می توانیم رجوع کنیم که احراز کرده باشیم عقلا در آن موارد به آن اصل مراجعه می کنند.

اما اگر یقین داشته باشیم که عقلا مراجعه نمی کنند و یا شک داشته باشیم در اینکه مراجعه می کنند یا نه ؟ حتی در صورت شک هم نمی توانیم یک اصل عقلایی را مرجع قرار بدهیم و به آن تمسک کنیم.

کما اینکه در اصول شرعیه هم همینطور است. وقتی که به اصالة الحلیة شرعی می خواهید تمسک بکنید، به اصالة البرائة و حدیث رفع می خواهید تمسک بکنید، باید از نظر سند و دلالت معتبر باشد و الا اگر فرض کردیم که حدیث رفع از نظر سند، ضعیف است و چیزی هم ضعف سندش را جبران نکرده است، آیا می توانیم به چنین حدیث رفع برای اصالة البرائة شرعی تمسک بکنیم ؟ نه، باید احراز شده باشد، باید حجیت آن سندا و دلالتا محرز باشد، منتها در اصول عقلاییه چون پای لفظ مطرح نیست، بلکه بنای عملی عقلا مطرح است، باید احراز بکنیم که عقلا عملا در فلان مورد، تمسک به این اصل می کنند یا نه ؟ اگر برای ما روشن نشد و احراز نشد که عقلا تمسک می کنند، ما چطور می توانیم دلیل و مرجع خودمان را یک اصل عقلاییه مشکوک الاحراز قرار بدهیم ؟ وقتی که این مقدمه روشن شد. حالا می آییم سراغ اصالة العموم؛

ص:500

بطلان رجوع به اصالة العموم

در مورد اصالة العموم بعضی از موارد را احراز کرده ایم که عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند مثلا اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» و ما شک کردیم که آیا یک دلیل مخصص متصل یا منفصل وجود دارد یا نه ؟ هرچه هم تفحص کردیم و فحص لازم را انجام دادیم، دلیلی بر وجود مخصص پیدا نکردیم، اینجا می بینیم عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند و می گویند که مراد متکلم از«اکرم العلماء» معنای عام است، برای اینکه شما دلیلی بر مخصص پیدا نکردید، بعد از آنکه فحص لازم را انجام دادید. اینجا می بینیم که عقلا به اصالة العموم تمسک می کنند. یا در مواردی شبیه اصالة العموم:

اگر متکلمی گفت: «رأیت اسدا» شما شک می کنید که آیا قرینه ای برخلاف اراده معنای حقیقی آورده است یا نه ؟ فحص هم کردید و دیدید که قرینه ای وجود ندارد لکن درعین حال احتمال می دهید که یک قرینه ای همراه کلام بوده است و یا منفصلا از ناحیه متکلم مطرح شده است، اینجا عقلا به اصالة الحقیقه تمسک می کنند و«رأیت اسدا» را حمل بر معنای حقیقی خودش می کنند.

اما در مثل ما نحن فیه که در کلام متکلم یک چیزی وجود دارد که این چیز، صلاحیت مخصصیت و صلاحیت قرینیت را دارد لکن نمی دانیم که آیا متکلم استناد و اتکال کرده است بر این چیزی که صلاحیت قرینیت و یا صلاحیت مخصصیت دارد یا اینکه اتکال نکرده است. در کلام«ما یصلح للقرینیة و ما یصلح للمخصصیت» هست، اما اعتماد متکلم و اتکال متکلم بر این«ما یصلح للقرینیة» برای ما مشکوک است. یک«الا الفساق» گفته است، ما که یقین نداریم که این«الا الفساق» تنها برای جمله اخیره است و جملۀ اخیره قدر متیقن است، بلکه احتمال می دهیم که ناظر به همه باشد لابد متکلم به الا الفساق تکیه کرده باشد، آیا در اینجایی که«ما یصلح للقرینیة فی الکلام» وجود دارد و احتمال اتکال متکلم بر این«ما یصلح للقرینیة» جریان دارد، اینجا هم جای اصالة العموم هست ؟ یا در مثال«رأیت اسدا» اگر یک چنین قرینیۀ محتمله ای وجود داشته باشد، آیا اصالة الحقیقیه عقلاییه وجود دارد؟ حداقل این است که ما نمی دانیم. شک داریم که آیا به اصالة الحقیقة تمسک می کنند یا نه ؟ و همین شک جلوی تمسک ما را می گیرد و مانع از این می شود که در ما نحن فیه به اصالة العموم تمسک کنیم. لذا ما می مانیم که آیا فساق از علما، وجوب اکرام دارند یا نه ؟

مجرای اصالة البرائة

در شک در یک حکم تکلیفی وجوبی اگر حالت سابقه و مجرای استصحاب وجود نداشته باشد، اصالة البرائة در اینجا حاکم است. اگر شک داشته باشید که فساق از علما«هل یجب اکرامهم او

ص:501

لا یجب ؟» اصالة البرائة جاری می شود کما اینکه اگر حکم در جملات مستثنی منه حکم تحریمی باشد، شما شک می کنید که آن عنوان مستثنی، حکم تحریمی دارد یا ندارد؟ اصالة البرائة جریان پیدا می کند برای اینکه شبهات تحریمیه و شبهات وجوبیه بدویه اگر استصحابی و حالت سابقه ای در آنها وجود نداشته باشد، مجرای اصالة البرائة است و مرحوم آخوند در کتاب کفایه همین مطلب را با این توضیحی که عرض کردیم و دیروز هم اشاره کردیم بیان کرده اند. منتها عرض کردیم که اختلاف ما با ایشان در این جهت است که ایشان در تمامی موارد، صغرای اجمال را پیاده می کنند لکن در اقسام متعدده گذشته اینطور نبود که در تمامی موارد، مسأله اجمال مطرح باشد. اما اگر مسأله اجمال مطرح شد، حق همین است که مرحوم آخوند می گویند که راهی برای تمسک به اصالة العموم وجود ندارد و وقتی دست ما از دلیل و اصل لفظی کوتاه شد، نوبت به اصل عملی می رسد. در اصل عملی هم در درجۀ اول، استصحاب مطرح است، اگر حالت سابقه ای وجود داشته باشد و اگر وجود نداشته باشد که نوعا ندارد، همان اصالة البرائة در شبهات وجوبیه و تحریمیه جریان پیدا می کند.

تمسک به اصالة العموم در کلام مرحوم نائینی ره

محقق نائینی اینجا خواسته اند از یک طریقی، مسأله تمسک به اصالة العموم را تثبیت کنند و بفرمایند که نسبت به جملۀ اولی و ثانیه می توانیم از راه اصالة العموم پیش بیاییم. بیان ایشان این است که این متکلمی که عقیب جمل متعدده اش استثنای واحدی را ذکر می کند، وقتی که مرادش را بررسی کنیم می بینیم که از دو حال بیرون نیست: یا این است که این«الا الفساق» را فقط می خواهد به خصوص جمله اخیره مرتبط کند و استثناء را در رابطۀ با جمله اخیره بداند. یک وقت است که می خواهد استثناء در رابطه با تمامی جمل باشد؛ دیگر شق سوم ندارد.

اگر مراد متکلم این باشد که استثنا به خصوص جملۀ اخیره بخورد پس روی این حساب، دو جملۀ اول عمومش محفوظ است و عموم در«اکرم العلماء» و عموم در«اطعم الفقراء» سر جای خودش هست. اما اگر مرادش این باشد که استثناء به تمامی جمل ارتباط داشته باشد هم به«اکرم العلماء» و هم به«اطعم الفقرا» و هم«سلّم علی الهاشمیین» اگر یک چنین چیزی را اراده کرده باشد با این بیانی که ذکر کرده است، نمی تواند به هدف خودش برسد. چرا؟ برای اینکه وقتی که دنبال جمله اخیره«الا الفساق» را می آورد، «یأخذ الاستثناء محل الاستثناء» یعنی استثنا جای خودش را می گیرد یعنی استثنا با ارتباط با جمله اخیره، ایجاد رفاقت و هماهنگی با جمله اخیره می کند و آن دو جملۀ اول دستشان خالی می ماند. پس نمی شود که متکلم از یک طرف رجوع استثنا را به تمامی جمل اراده

ص:502

کرده باشد و از طرف دیگر طرز بیان را به همین صورتی که محل بحث ما هست، بیان بکند. این قابل جمع نیست برای اینکه وقتی که به این صورت قصه را مطرح بکند و مراد خودش را تبیین بکند، نتیجه این می شود که بین جملۀ اخیره و بین استثنا رابطه و اتصال برقرار می شود و آن جملات قبلی دست خالی باقی می ماند. پس چطور می شود که بین این دو جمع بشود؟ حالا که بین اینها جمع نمی شود و خارجا می بینیم که متکلم به همین کیفیت تعبیر کرده است، کشف می کنیم که مراد متکلم، همان قسمت اول است یعنی استثنا را می خواهد به جملۀ اخیره بزند، اما می خواهد جملۀ اولی و جملۀ ثانیه بر قوت عمومی خودش باقی باشد. پس هدف متکلم رجوع الاستثناء الی الاخیره است و این با ما موافق است و معنایش این است که دو جملۀ اول عمومش محفوظ است و اگر هدفش رجوع به جمیع باشد، بین این هدف و بین این طرز بیان، قابل جمع نیست و نمی شود هدف، رجوع به جمیع باشد و در عین حال، بیان به این کیفیت باشد برای اینکه لازمه این بیان این است که این مستثنی زود این جمله اخیره را جذب می کند و آن جملات اول و دوم بدون استثنا و بدون ارتباط به «الا الفساق» همین طور باقی می ماند. پس اگر مرادش رجوع به جمیع باشد، نباید به این کیفیت تعبیر بکند. این راه راه رسیدن به مراد و رسیدن به هدف نیست. لذا ایشان می فرماید که ما معتقدیم که اصالة العموم و استثناء در فرض اجمال، اختصاص به جملۀ اخیره پیدا می کند.

بطلان کلام مرحوم نائینی ره

جواب مرحوم محقق نائینی این است که این فرمایشات شما در صورتی است که متکلم بخواهد تمام مرادش را برای مستمع بیان کند، درحالی که در آن صوری که ما مسأله اجمال را مطرح می کنیم، معنای اجمال چیست ؟ کفایه در فرق بین اهمال و اجمال می گفتند که فرق بین اهمال و اجمال این است که در اهمال، غرض به بیان، متعلق نشده است، اما در اجمال، غرض به عدم البیان متعلق شده است و یک مصلحتی اقتضا کرده است که انسان مسأله را به تمام خصوصیات، بیان نکند. مثل این که اگر کسی آمد منزل انسان و انسان نمی خواهد که رفیقش بفهمد که این کسی که منزل انسان آمده است چه کسی بوده است و دارای چه خصوصیت بوده است، لذا در مقام نقل، می گوید: زیدی آمد منزل ما. اما این زید کی و دارای چه خصوصیتی بود؟ غرض، متعلق به عدم بیان است. این مواردی که ما پای اجمال را مطرح می کردیم، معنایش این است که مولا نمی خواهد بیان کند که استثناء به خصوص اخیره می خورد یا به تمامی جمل، معنای اجمال این است.

پس این که شما می فرمایید که مراد متکلم، رجوع به خصوص اخیره است یا به تمامی موارد،

ص:503

شما به مرادش چکار دارید؟ ببینید در مقام بیان چه مقدار می خواهد بیان کند. آن مواردی که پای اجمال در کار است، معنایش این است که متکلم یک گوشه از مرادش را می خواهد بیان کند اما گوشه دیگرش را نمی خواهد بیان کند. وقتی که مسأله اینطور شد اینکه شما می فرمایید: تا متکلم استثنا را آورد، استثنا با جمله اخیره ارتباط برقرار می کند و دست جملات دیگر کوتاه می شود یعنی چه ؟ یعنی می خواهید بگویید: کلام، ظهور در این معنا دارد؟ این از محل بحث ما خارج است. آنجایی که کلام، ظهور در رجوع به جمیع یا ظهور در رجوع به خصوص اخیره داشته باشد، مورد بحث ما نیست. بحث ما آنجایی است که اصلا پای ظهور مطرح نیست و اینکه ما رجوع به اخیره را مطرح می کنیم به عنوان قدر متیقن است نه به عنوان این که کلام ظهور در رجوع به خصوص اخیره دارد.

اینجایی که پای ظهور مطرح نیست این یعنی چه که شما می فرمایید: «الاستثناء یأخذ محله من الجملة الاخیره» و متکلم به هدف خودش نمی رسد؟ کدام هدف ؟ هدف اگر بیان باشد، بله نمی رسد اما کلمه اجمال معنایش این است که نمی خواهد تمام خصوصیات مرادش را بیان کند. کسی که نمی خواهد تمام خصوصیات مرادش را بیان کند، چه معنا دارد که شما بگویید: او به هدف خودش نرسیده است. کدام هدف و کدام غرض ؟ این که نمی خواسته است تمام خصوصیات را بیان کند تا اینطور او را مورد اشکال قرار دهید. به نظر می رسد که بیان ایشان از عجایب حرفهایی است که در اینجا زده شده است و به هیچ وجه قابل قبول نیست، بلکه حق در مسأله، همان فرمایش مرحوم محقق خراسانی است با توضیحی که در رابطۀ با آن عرض کردیم. هذا تمام الکلام در این بحث.

پرسش:

1 - اگر کلام مشتمل بر مستثنای عقیب جمل متعدده مجمل شد، مرجع چیست ؟

2 - آیا در صورت اجمال فوق، می توان به اصالة العموم رجوع کرد؟

3 - در چه صورت می توان به اصالة البرائة مراجعه کرد؟

4 - کلام مرحوم نائینی ره در تمسک به اصالة العموم را بیان کنید.

5 - دلیل بطلان کلام مرحوم نائینی ره چیست ؟

ص:504

درس ششصد و نود و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تخصیص کتاب به خبر واحد

بحثی که در فقه، ثمرۀ مهمه ای بر آن ترتب پیدا می کند، این است که آیا عمومات کتاب می تواند به خبر واحد معتبر، مخصص واقع شود؟ عین این بحث نسبت به مطلقات کتاب هم در برابر خبر واحدی که بخواهد، مقیّد مطلقات کتاب واقع بشود، جریان دارد و محل نزاع همین عنوانی است که ذکر شد که یک طرف، عموم کتاب واقع شده است و یک طرف، خبر واحدی که دلیل بر حجیت و اعتبار دارد لکن قطعی نیست و به اصطلاح حجیت او از باب ظن خاص مطرح است و به عنوان ظن خاص، دلیل بر حجیت دارد. اما اگر خبر متواتر باشد یا خبر واحد محفوف به قرینۀ قطعیه باشد، این از محل بحث خارج است و جای هیچ گونه شبهه و تردیدی نیست، کما اینکه اگر عموم کتاب در مقابل مخصصی از خود کتاب قرار بگیرد، آن هم جای بحث نیست، برای اینکه مسألۀ تخصیص عام و تقیید مطلق، در رابطۀ با قوانین و تقنین، یک مسأله متداول و عقلایی است. پس آنچه محل بحث است این است که یک طرف، عام کتابی و یا اطلاق قرآنی واقع شود و در مقابل، مخصص یک خبر

ص:505

ظنی معتبر و حجت باشد. آیا چنین خبر ظنی معتبر می تواند در مقابل عموم کتاب عنوان مخصص و یا مقیّد پیدا کند؟

این مسأله از قدیم مطرح بوده و مورد اختلاف بوده است. جمع زیادی قائل به این هستند که هیچ مانعی ندارد که ما با خبر واحد در مقابل عموم کتاب به عنوان مخصص بتوانیم بایستیم و بعضی قائل به عدم جواز هستند و بعضی متوقف هستند و هیچ یک از دو طرف را نتوانسته اند ترجیح بدهند.

لازم است که ادلۀ طرفین ملاحظه بشود تا ببینیم که ان شاء الله نتیجه به کجا منتهی می شود.

دلیل جواز تخصیص کتاب به خبر واحد

دو دلیل محکم برای جواز تخصیص کتاب به خبر واحد معتبر اقامه شده است: یک دلیل این است که آنهایی که خبر واحد را معتبر می دانند با اینکه آنها هم از نظر سعه و ضیق دایرۀ حجیت، مختلف هستند و بعضی مجرد وثاقت راوی را کافی می دانند و بعضی ها می گویند: حتما باید عدالت اصطلاحیه در راوی وجود داشته باشد بعضی هم عناوین دیگری را مطرح می کنند با اینکه در محدودۀ حجیت خبر واحد از نظر سعه و ضیق و از نظر خصوصیات، اختلاف دارند، لکن در عین حال می بینیم که سیرۀ عملیه آنها چه فقهای ما و حتی اصحاب بزرگوار ائمه معصومین(علیهم السلام) بر همین قائم شده است که اگر یک عام کتابی و یک اطلاق کتابی وجود داشته باشد و در مقابل، یک خبر واحدی که از نظر سند مناقشه ای در حجیت آن وجود نداشته باشد، از نظر دلالت هم اجمال و ابهامی در آن وجود نداشته باشد، این خبر واحد را در مقابل عموم کتاب به عنوان مخصص مطرح می کنند و هیچ کسی نیامده است به اینها اشکال و اعتراض بکند که آیا شما می خواهید با خبر واحد به جنگ عموم قرآن بروید و با خبر واحد اطلاق کتاب را از بین ببرید؟ شیخ بزرگوار انصاری استاد همه مشایخ در کتاب مکاسب با اینکه یک عموماتی در باب عقود هست مثل«اوفوا بالعقود» که یک عموم در رابطۀ با همۀ عقود به صورت جمع محلّی به لام است، لکن اگر یک دلیلی ولو به صورت خبر واحد آمد، گفت که مثلا«نهی النبیّ عن بیع الغرر»، و برای ما از نظر سند و دلالت مناقشه ای در آن نبود یعنی سند این روایت سند معتبری است فرضا، دلالتش دلالت قابل مناقشه ای نیست، ما با این«نهی النبی عن بیع الغرر» در عموم«اوفوا بالعقود» تصرف می کنیم و می گوییم: «اذا کان العقد بیع غرری لا یجب الوفاء» است و لا یصح این بیع. با اینکه مقتضای عموم«اوفوا بالعقود» صحت چنین بیع است یا مقتضای اطلاق«احل الله البیع»، اگر اطلاقی داشته باشد و مناقشه ای در اطلاق آن نکنیم با همین«نهی النبی عن بیع الغرر» اطلاق«احل الله البیع» را تقیید می کنیم به آنجایی

ص:506

که بیع غرری نباشد. این یک معنایی است که در تمامی کتب فقهی و برنامۀ استدلالیه فقهای ما مطرح است و در زمان اصحاب ائمه(علیه السلام) هیچ کسی نیامده است مناقشه کند و بگوید: نمی شود با«نهی النبی عن بیع الغرر» که یقین به صدورش از رسول خدا نداریم و محفوف به قرینۀ قطعیه نیست و فقط ادله حجیت خبر واحد معتبرش می کند، فرضا با این روایت و با یک روایت معتبرۀ غیرقطعیه برویم به جنگ«اوفوا بالعقود» ی که از نظر سند قطعی است. کسی چنین مناقشه ای را در کتابهای فقهیه استدلالیه مطرح نکرده. لذا سیرۀ فقها، سیره عملی و استدلالی فقها که متصل به زمان ائمه و اصحاب ائمه است بلااشکال بر این معنا قائم است و شاهدش هم ملاحظه همین کتب فقهیه قدما است الی زماننا هذا.

لزوم کنار گذاشتن خبر واحد

دلیل دوم؛ یک نکته ای است که مهمتر از این است و آن اینکه اگر ما بخواهیم دایرۀ حجیت خبر واحد را مقصور و منحصر بکنیم به آنجایی که این خبر در مقابلش یک عموم قرآنی واقع نشده باشد، لازمه اش این است که اصلا دور حجیت خبر واحد را قلم بگیریم حالا یا بالکل یا به«مثل النادر کالمعدوم» برای اینکه از یک طرف می بینم که کتاب الله در باب عقود و در باب عبادات، یک عمومات و اطلاقاتی دارد و در رابطۀ با حلیّت اشیاء یک اطلاقاتی در کتاب الله وجود دارد و یک سری اشیاء را تحریم می کند و بعد هم می فرماید: «و احل لکم ما وراء ذلکم» در عقود، عموماتی یا عمومی مثل«اوفوا بالعقود» اطلاقی مثل«احل الله البیع» در عبادات، آیات زیادی مثل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ »

و«آتُوا الزَّکاةَ » دارد. در باب محللات«أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ » و امثال ذلک دارد.

اگر ما بخواهیم دایرۀ حجیت خبر واحد را به آنجایی که مستلزم تخصیصی در رابطۀ با عموم کتاب در باب عقود یا اطلاقات در باب عبادات یا اطلاقات در باب محللات نباشد، محدود بکنیم، کجا چنین خبر واحدی را پیدا می کنیم ؟ برای اینکه تمام این خبرهای واحدی که در رابطۀ با اجزاء و شرایط نماز و روزه و زکات و مخصوصا باب حج وجود دارد، می خواهد یک چیز اضافه ای را بر عمومات و مطلقات کتاب بیان کند و یک امری زائد بر آنها را می خواهد بیان کند و اگر بنا شود به عنوان اینکه این زائد بر مفاد کتاب دارد مسأله ای را بیان کند، حجیت نداشته باشد، لازم می آید که دیگر حجیت خبر واحد کنار برود و در نتیجه این عقود و این عبادات و این مسائلی که در قرآن فقط یک اشاره ای به آنها شده است و به صورت اطلاق بیان شده است و یا این همه محرماتی که در روایات مطرح است و در قرآن به تعداد قلیلی از آنها اکتفا شده است و بقیه به صورت اطلاق حکم به

ص:507

حلیت شده است، لازمه اش این است که همۀ اینها زمین بماند و دور آنها را قلم بگیریم. پس از کجا اجزا و شرایط نماز را بدست بیاوریم ؟ از کجا این همه خصوصیاتی که در باب حج مطرح است و صدی نود به بالای اینها را خبرهای واحد معتبر دلالت می کند و افاده می کند بدست بیاوریم ؟

اگر بنا شود ما به همان«لله علی الناس حج البیت» و امثال ذلک که در بعضی از آیات اشاره ای به وقوف عرفات و مشعر الحرام و مانند اینها شده است یکی هم اشاره ای به حلق و تقصیر شده است، همین مقدار مختصر در کتاب الله مطرح است درحالی که کتاب الحج ما همان طوری که من یک جا صحبت می کردم که بعد از آن که صاحب جواهر تقریبا چهار جلد در رابطۀ با کتاب الحج می نویسد، آخرش می فرماید که این آن مقداری بود که برای ما امکان پیدا شد که در رابطۀ با حج صحبت بکنیم و الا تعبیر ایشان این است که«فمسائل الحج اجلّ من ان تستقصی» مسائل حج خیلی بیشتر از اینهایی است که ما بتوانیم استقصا بکنیم و به دنبال آنها برویم. اینها از کجا پیدا شده است ؟ اینها همه ادله اش خبرهای واحد و صحیحه ای است که یک خبر یا چند خبر بر آن دلالت می کند و لولا این اخبار و دلالت این اخبار بر کیفیت حج و سایر عبادات، ما از کجا این معنا را استفاده کنیم ؟

این همه در قرآن«آتُوا الزَّکاةَ » دارد اما کجا دارد که زکات از چه ؟ چه مقدار دارای چه نصاب و با چه خصوصیاتی و با چه شرایط؟ یک مقدارش معلوم من الفقه است اما اکثر اینها مسائل اختلافی و مسائل نظری است و راهی جز استفاده از خبر واحد نداریم.

پس دلیل دوم به این برمی گردد که اگر ما بخواهیم خبر واحد را به جرم اینکه در مقابل، یک عام کتابی و یا اطلاق کتابی وجود دارد، کنار بگذاریم مستلزم است که به طور کلی یا یک مقدار کمتر، دور خبر واحد را قلم بگیریم درحالی که صدور این همه روایات و این همه سفارش ائمه(علیهم السلام) به اصحاب خودشان به اینکه این روایات را از ما بگیرید و اینها را ضبط بکنید و اینها در آینده مورد نیاز فقها و مجتهدین است و باید از طریق این روایات، احکام الهیه را کشف بکنند، اقتضا می کند که ما خبر واحد معتبر را بتوانیم به عنوان مخصص و مقیّد به میدان بیاوریم.

لکن آنچه که به عنوان شبهه در اینجا مطرح است و یا اسمش را ادله قائلین به عدم جواز بگذاریم، آنهایی که قائل شده اند به اینکه ما تحت تأثیر این حرفها قرار نمی گیریم، خبر واحد نمی تواند مخصص عموم کتاب واقع بشود، وجوهی است:

ظنی بودن صدور اخبار آحاد

یک وجه که شاید عمده دلیل آنها این باشد، همین بود که در ضمن صحبتها به آن اشاره شد و آن

ص:508

این است که خبر واحد ولو اینکه دلیل بر حجیتش اقامه کردید ولو اینکه از باب ظن خاص آن را معتبر کردید، اما علم به صدورش از امام معصوم ندارید و محل بحث ما همین خبر واحد است و الا اگر یک خبر واحدی محفوف به قرینه قطعیه باشد، آن از محل بحث خارج است و محل بحث آن خبر واحدی است که«لم یکن محفوفا بالقرینة القطعیة» لذا این قائل می گوید: شما چطور می خواهید با یک«نهی النبی عن بیع الغرر» در مقابل«اوفوا بالعقود» قرآن بایستید درحالی که صدور «اوفوا بالعقود من الله تعالی» یک مسأله قطعی است، اما«نهی النبی عن بیع الغرر» صدورش«من النبی لا یکون الا ظنیا» ولو اینکه ظنش هم حجیت داشته باشد، لکن قطعی نیست. با یک امر غیر قطعی الصدور می خواهید یک عام کتابی قطعی الصدور را از بین ببرید، این چطور می شود؟

شبهۀ تحریف قرآن

برای توضیح بیشتر این شبهه و این وجه، این مطلب را هم اضافه می کنیم که کسی نگوید: - نعوذ بالله - تحریف به زیاده در قرآن واقع شده است و ما از کجا یقین داریم که«اوفوا بالعقود، قد صدر من الله تبارک و تعالی ؟» زیرا جوابش این است که در مسأله تحریف، تحریف به زیاده را«لم یقل به احد من المسلمین» کسی نگفته است که این جملات و آیات موجوده در قرآن را ما احتمال می دهیم که اینها«لم یکن من القرآن» بلکه آنهایی هم که قائل هستند و متأسفانه آنها هم خیلی در اشتباه بزرگ علمی حتی قرار گرفته اند، مسأله تحریف به نقیصه را مطرح می کنند و می گویند که قرآن اصلی بیش از این قرآن فعلی بوده است اما این مقداری که الان وجود دارد، این قطعی الصدور است لکن یک مقداری از قرآن به دست افرادی که مثلا دشمن ولایت و امثال ذلک بوده اند تحریف شده و از بین رفته است و البته این حرف هم از حرفهای بسیار باطل است و ادله و براهین قطعیه بر بطلان این حرف قائم شده است. لکن فرضا اگر کسی هم بگوید، این حرف باطل را در رابطه با تحریف به نقیصه می زند، اما در رابطه با تحریف بالزیادة، احدی قائل نیست؛ لذا صدور«یا ایها الذین آمنوا اوفوا بالعقود من الله تعالی یکون صدورا قطعیا حتی بناء علی القول بالتحریف الباطل و هو التحریف بالنقیصة.»

آن وقت یک«نهی النبی عن بیع الغرر» ی که مشکوک الصدور من النبی است و دلیل قطعی بر صدورش از رسول خدا قائم نشده است و بلکه از باب ظن خاص حکم می کنیم به حجیت چنین روایتی، آیا با یک چنین چیزی می شود در مقابل«اوفوا بالعقود» بایستید؟ اگر یک خبر واحدی در مقابل عموم کتاب واقع شد، اینجا در حقیقت معارضه بین چه و چه قرار گرفته است ؟ آیا خبر واحد

ص:509

در مقابل صدور«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» می ایستد؟ یعنی«نهی النبی عن بیع الغرر» می گوید که«احکم بانّه لم یصدر من الله یا ایها الذین امنوا اوفوا بالعقود؟» در سایر تخصیصات و عمومات عقلاییه وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء» بعد به یک دلیل منفصلی می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء» شما این دلیل مخصص را بیانگر چه می بینید؟ این دلیل مخصص را کاشف از چه قرار می دهید؟ آیا کسی گفته است که«لا تکرم الفساق من العلماء» کاشف از این است که«اکرم العلماء لم یصدر من المولی ؟» آیا تخصیص، یک چنین اقتضایی دارد؟ و وجوب«لا تکرم الفساق من العلماء» کاشف از یک چنین مطلبی است که اصلا از مولا«اکرم العلماء» صادر نشده است ؟ یا اینکه«لا تکرم الفساق من العلماء» در رابطه با اصالة العمومی که در«اکرم العلماء» جریان دارد، می ایستد و اصالة العموم را می شکند و از بین می برد و می گوید: «اکرم العلماء» با وجود«لا تکرم الفساق من العلماء» دیگر حق نداری اصالة العموم جاری کنی و اصالة العموم یک اصل عقلایی است و عقلا در جایی به اصالة العموم تمسک می کنند که در مقابل دلیل مخصص باشد.

پرسش:

1 - دلیل جواز تخصیص کتاب به خبر واحد را بیان کنید.

2 - کنار گذاشتن کلیه یا اکثر اخبار آحاد لازمه چیست ؟

3 - جواب از ظنی بودن صدور اخبار آحاد چیست ؟

4 - شبهه تحریف قرآن را بیان کنید.

ص:510

درس ششصد و نود و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواز تخصیص کتاب به خبر واحد

در روایت که پای قطع در کار نیست، چطور می شود به یک روایت غیرمعلوم الصدور، عام مسلّم الصدوری را تخصیص بزنیم ؟ این یک شبهه ای است که به حسب نظر بدوی، شبهۀ خوبی به نظر می رسد، لکن در جواب از این شبهه باید بگوییم: مسأله قرآن و روایت را فعلا کنار می گذاریم و سراغ عام و خاص در رابطۀ با موالی عرفیه می آییم. اگر قطعا از مولایی«اکرم العلماء» صادر شد، از خود او شنیدیم که دستور«اکرم العلماء» را صادر کرد و بعد از یک روز باز از همین مولا شنیدیم که «لا تکرم زیدا العالم» را صادر کرد که هم عموم«اکرم العلماء» صدورش از مولای عرفی قطعی بود و هم«لا تکرم زید العالم» صدورش قطعی بود. اینجا جای تردید نیست که اصالة العموم در«اکرم العلماء» جریان پیدا نمی کند و«لا تکرم زیدا العالم» بر«اکرم العلماء» تقدم دارد و مخصص«اکرم العلماء» هست و علت تقدمش هم مسأله اظهریت دلالت، یا بالاتر؛ مسأله نصوصیت«لا تکرم زیدا العالم» در عدم وجوب اکرام زید عالم است.

ص:511

پس اینجا که هم صدور عام را و هم صدور«لا تکرم زیدا العالم» را از مولای عرفی به صورت قطع شنیده ایم و می دانیم، جای مسأله تخصیص است و کسی در اینجا حق ندارد بگوید که اصالة العموم در«اکرم العلماء» جریان پیدا می کند. هیچ کسی چنین ادعایی را نمی تواند بکند و الا باید مسأله تخصیص به طورکلی کنار برود و از مباحث اصولیه خارج بشود. کما اینکه نقطۀ مقابل این هم هست: ما می دانیم و از مولا شنیدیم که«اکرم کل عالم» را به عنوان حکم و دستور صادر کرد، لکن نمی دانیم که آیا بعد از یک روز یا دو روز«لا تکرم زیدا العالم» از مولا صادر شده است یا نه ؟ دلیلی بر صدور یا عدم صدور نداریم. فحص هم کردیم و بررسی و تتبع هم کردیم و دلیلی نیافتیم بر اینکه «لا تکرم زیدا العالم» از مولا صادر شده است و هیچ شاهد و قرینه ای ولو قرینه ظنیه معتبره قائم بر این معنا نشد، لکن احتمال می دهیم که مولا به دنبال«اکرم کلّ عالم» یکی دو روز بعد«لا تکرم زیدا العالم» را گفته باشد، اما به هیچ وجه راهی برای اثبات یا نفی این قول نتوانستیم پیدا کنیم، اینجا بلا اشکال موردی است که عقلا به اصالة العموم یا اصالة عدم التخصیص رجوع می کنند و معنای اصالة عدم التخصیص، استصحاب عدم تخصیص نیست تا شرایط معتبره در جریان استصحاب در آن اعتبار داشته باشد بلکه اصالة عدم التخصیص هم اصل عقلایی است، منتها در قالب دو عبارت بیان می شود، هم می شود از آن تعبیر به اصالة العموم کرد و هم می شود تعبیر به اصالة عدم التخصیص کرد. اینجا عقلا می گویند که شما می دانی که از مولا یک«اکرم کل عالم» صادر شده است و نسبت به صدور«لا تکرم زیدا العالم» هیچ شاهدی بر اثبات و یا نفی وجود ندارد لذا باید به اصالة العموم مراجعه بکنی و حکم بکنی به اینکه زید عالم هم در ردیف سایر علما، وجوب اکرام دارد.

پس این دو فرضی که گفتیم، در دو نقطۀ مخالف هم قرار گرفت. در فرض اول، قطعا جا برای اصالة العموم نیست و در فرض دوم قطعا اصالة العموم از نظر عقلایی جریان پیدا می کند.

تخصیص قطعی الصدور به ظنی الصدور

اینجا یک فرض سومی هست که تقریبا برزخ بین این دو فرض است و آن این است که خود ما از مولا شنیدیم که گفت: «اکرم کل عالم» صدور«اکرم کل عالم» از مولا یک مسأله قطعی و مسلّم است اما در رابطه با«لا تکرم زیدا العالم» یک ثقه ای خبر داد و گفت: دیروز از مولا«لا تکرم زیدا العالم» صادر شد و ما یقین نداریم، اما خبر ثقه هم از نظر عقلا حجیت دارد همان طوری که اصالة العموم در مورد خودش حجیت دارد، عقلا خبر ثقه را هم حجت می دانند، لذا مهمترین دلیل در باب حجیت خبر واحد، بنای عقلا بر اعتنا و اعتبار خبر ثقه و ترتیب اثر بر خبر ثقه است، لذا عدالت اصطلاحی

ص:512

هم در مخبر اعتبار ندارد. سؤال ما در این فرض مطرح است: اینجا چه بکنیم ؟ خودمان از مولا شنیدیم«اکرم العلماء»، صدور«اکرم العلماء من المولی قطعی»، اما نسبت به«لا تکرم زیدا العالم» خود ما چیزی نشنیدیم که صدورش قطعی باشد بلکه یک مخبر ثقه ای که خبرش از نظر عقلا اعتبار دارد، گفت: از مولا یک دستور دومی به نام«لا تکرم زیدا العالم» هم صادر شده است، تکلیف چیست ؟ یک اصالة العموم در ناحیه«اکرم کل عالم» مطرح است، یک بنای عقلا بر اعتبار خبر ثقه در رابطه با«لا تکرم زیدا العالم.»

آن چه در درجه اول مهم است و ما باید آن را تشخیص بدهیم تا بعد نوبت به مرحله ثانیه برسد، این است که در این فرض، طرفین معارضه عبارت از چیست ؟ و چه چیزی با چه چیزی معارضه می کند؟ چون در ناحیۀ عموم، دو مطلب داریم: یکی این است«صدور العام و هو اکرم العلماء» و یکی اصالة العموم در ناحیه«لا تکرم زیدا العالم»، دو جهت وجود دارد یکی مفاد«لا تکرم زیدا العالم» است و یکی اصل صدور«لا تکرم زیدا العالم من المولی» و ما نمی دانیم که«لا تکرم زیدا» از مولا صادر شده است یا نه ؟ اگر می دانستیم صادر شده است، قطعا«لا تکرم زیدا العالم» را به جنگ اصالة العموم می فرستادیم و جلوی اصالة العموم را می گرفتیم مثل آنجایی که خودمان از مولا شنیده باشیم«لا تکرم زیدا العالم» را. چطور اگر خودمان می شنیدیم که فرض اول ما بود دیگر جایی برای اصالة العموم وجود نداشت، آیا در اینجا هم همینطور است ؟

تعارض بین اصالة العموم با صدور خاص

در مسأله دو جهت وجود دارد: یکی اصل صدور«لا تکرم زیدا العالم من المولی» و یکی هم مفاد «لا تکرم زیدا العالم» که از آن تعبیر به دلالت می کنیم. اینجا چه چیزی با چه چیزی معارضه دارد؟ طرفین معارضه چیست ؟ در ناحیۀ عام آیا با صدور عام از مولا چیزی منافات و مغایرت دارد با اصل صدور از مولا؟ پس در صدور العام من المولی چیزی به عنوان معارض و مخالف در بین نیست. پس چه چیزی طرف معارضه است ؟ اصالة العمومی که در رابطۀ با دلالت«اکرم کل عالم» وجود دارد.

به عبارت دیگر: حالا که مخبر ثقه به ما خبر می دهد که مولا علاوه بر«اکرم کل عالم» یک«لا تکرم زیدا العالم» هم به عنوان دستور دوم صادر کرده است، لکن شما یقین ندارید به اینکه چنین دستوری از مولا صادر شده است، شما اینجا می نشینید فکر می کنید، تردید برای شما پیدا می شود، طرفین تردید چیست ؟ آن که مهم است این است که مردد بین چه و چه هستید؟ یک طرف می گویید: احتمال می دهیم که واقعا این«لا تکرم زیدا العالم» از مولا صادر شده باشد و در حقیقت اراده جدی مولا به

ص:513

اکرام علماء غیر زید متعلق شده باشد و احتمال می دهیم که اراده جدی مولا به«اکرام کل عالم» متعلق شده است. اگر اراده جدی مولا به«اکرم العلماء» ماعدای زید متعلق شده است، این دو معنا دارد: یک معنا این است که پس اصالة العموم در«اکرم کل عالم» جریان ندارد، اما یک لازم دیگر هم دارد و آن این است که«لا تکرم زیدا العالم» از مولا صادر شده است؛ برای اینکه اگر صادر نشده باشد، پس ارادۀ جدی مولا نمی شود به«اکرم کل عالم» ماعدای زید متعلق شود؟

پس در ناحیه عام اگر ارادۀ مولا به«اکرام کل عالم ما عدا زیدا» متعلق شده باشد، این دوتا لازم دارد: یک لازمش این است که دور اصالة العموم در«اکرم کل عالم» را قلم بگیریم و یک لازمه اش این است که بنا بگذارید بر اینکه«لا تکرم زیدا العالم صدر من المولی» اما اگر اراده جدی مولا به«اکرام کل عالم» متعلق شده است و استثنای زید هم مطرح نیست، این لازمه اش چیست ؟ لازمه اش این است که همان طوری که در«اکرم کل عالم» جا برای اصالة العموم باز می شود، در ناحیه«لا تکرم زیدا العالم» چه قضاوتی باید بکنیم ؟ راهی غیر از این هست که بگوییم که«لا تکرم زیدا العالم» از مولا صادر نشده است ؟ برای اینکه اگر صادر شده باشد که نمی شود دیگر کاری کرد. حفظ اصالة العموم در«اکرم کل عالم» ملازم با التزام به عدم صدور«لا تکرم زیدا العالم من العلماء» است. جایی برای اصالة العموم در«اکرم کل عالم» باقی نمی ماند.

نتیجه این بحث و این طرز استدلال این شد که اگر صدور«اکرم کل عالم» از مولا قطعی باشد، لکن صدور«لا تکرم زیدا العالم» از راه خبر ثقه و امثال آن از قرائن ظنیه معتبره ثابت شده باشد اینجا طرفین معارضه دو دلالت یا دو صدور نیست بلکه در ناحیه عام، طرف معارضه، اصالة العموم است که مربوط به دلالت است و در ناحیۀ خاص، طرف معارضه، صدور«لا تکرم زیدا العالم من قبل المولی» است. بین این دو معارضه است و الا با صدور«اکرم کل عالم» هیچ چیزی معارضه ندارد و هیچ کسی نمی گوید: «اکرم کل عالم» از مولا صادر نشده است علاوه که یک مسأله قطعیه است و ما به گوش خودمان«اکرم کل عالم» را از مولا شنیدیم. پس صدور«اکرم کل عالم» معارض ندارد کما اینکه دلالت«لا تکرم زیدا العالم» هم معارض ندارد که با دلالت آن معارض است. اگر شما یقین داشتید که «لا تکرم زیدا العالم» صادر شده است، چه کسی می توانست در مقابل«لا تکرم زیدا العالم» مقاومت و معارضه کند؟

معارضۀ بین دلالت و صدور

پس در ناحیه عام، مسألۀ دلالت مطرح است، در ناحیۀ خاص، مسأله صدور مطرح است و

ص:514

معارضه بین این دو هست و جمع بین این دو نمی شود که از یک طرف اصالة العموم را در عام حفظ کنیم و از یک طرف بگوییم: «لا تکرم زیدا العالم» هم از مولا صادر شده است، هم صدور«لا تکرم زیدا العالم» را بگیریم و اخذ بکنیم و هم عموم«اکرم کل عالم» را به عنوان اصالة العموم حفظ کنیم.

جمع بین این دو نمی شود و معنای معارضه، همین است. معارضه بین دو دلیل به این است که «لا یمکن اجتماع الدلیلین المتعارضین» شما نمی توانید هم بگویید: اصالة العموم در عام محفوظ است و هم بگویید: «لا تکرم زیدا العالم صدر من المولی» یکی از این دو را باید گرفت.

در مسألۀ معارضه بین این دو هرکدام یک پشتوانه عقلاییه دارند. بنای عقلا پشتوانۀ اصالة العموم است و مستندش بنای عقلاست و حجیت خبر ثقه ای که اخبار کرد که«انّ المولی قال: لا تکرم زیدا العالم» پشتوانه اش بنای عقلاست. هم خبر ثقه حجیتش مستند است به بنای عقلا و هم اصالة العموم به عنوان یک اصل عقلیه و هم اصالة العموم هم به عنوان یک اصل عقلایی حجیت و اعتبار دارد. پس اینجا چه کنیم ؟

مقتضای رجوع به عقلا

مسأله این است که ما به عقلا مراجعه می کنیم و هردو اصل عقلایی هست و هردو پشتوانۀ عقلایی دارد، از عقلا می پرسیم: شما که بنای بر اعتبار و اعتنا به خبر ثقه دارید، آیا این بنای شما در یک دایرۀ محدودی است ؟ یک قید و شرطی همراهش هست یا نه ؟ همینطور سؤال می کنیم: شما عقلا که به اصالة العموم متکی می شوید، آیا اعتبار اصالة العموم و حجیت اصالة العموم دارای قید و شرطی است یا نه ؟ دو سؤال از عقلا هست: یکی در رابطۀ با اصالة العموم و یکی هم در رابطۀ با خبر ثقه و اعتنای به قول ثقه.

وقتی به آنها مراجعه می کنیم، می بینیم که عقلا به ما می گویند: بله ما در جایی به اصالة العموم تمسک می کنیم که در مقابل آن، اصالة العموم نداشته باشیم. شاهدش همان فرض اول است که در مقابل«اکرم کل عالم» چون«لا تکرم زیدا العالم» هست عقلا می گویند: دیگر صحبتی از اصالة العموم نکنید. اگر می دانید«لا تکرم زیدا العالم» هست پس این کشف می کند که حجیت اصالة العموم عند العقلا یک قید دارد، قیدش این است که در مقابلش دلیل معتبری و حجت معتبری نباشد. در رابطۀ با سؤال دوم: آیا حجیت خبر ثقه پیش شمای عقلا قید و شرط دارد؟ آیا شرطش این است که در مقابلش دلیلی نباشد؟ می گویند: نه، حجیت خبر ثقه اطلاق دارد. خبر ثقه مطلقا حجت است. به چه دلیل ؟ از کجا و چه شاهدی داریم برای اینکه عقلا در رابطۀ با حجیت خبر ثقه می گویند: مقید به قید

ص:515

نیست و اطلاق دارد؟ شاهدش خود خبرین متعارضین است و اگر دو ثقه دو خبر متخالف و متناقض باهم را نقل کنند، شما اینجا در خبرین متعارضین چه می گویید؟ به اخبار علاجیه کاری نداشته باشید. قاعده چه اقتضا می کند؟

می گویید: قاعده تساقط را اقتضا می کند. معنای تساقط چیست ؟ معنایش این است که«هذه حجة بنفسها» و آن خبر دوم هم«حجة بنفسها» لکن چون نمی شود بین این دو جمع کرد و ترجیح هم وجود ندارد، لذا ما دور هردو را قلم می گیریم. معنی تساقط این است درحالی که اگر حجیت خبر ثقه عند العقلا مقید به این بود که در مقابلش یک دلیل معتبری وجود نداشته باشد، باید در اینجا مسأله تساقط را مطرح نکنیم. بگوییم: اینجایی که تعارض وجود دارد، هیچ یک از این دو خبر واحد واجد شرط حجیت نیست برای اینکه شرط حجیت این است که مخالف نداشته باشد و خبر اول مخالف دارد و خبر دوم مخالف دارد، پس در نتیجه ادله حجیت خبر واحد که عمده اش بناء عقلا هست، می گوید که«لا یکون خبر الواحد فی هذه الصورة حجیة.»

پس این که شما در خبرین متعارضین مسأله تساقط را مطرح می کنید و معنای تساقط این است که هرکدام از اینها حجیت فی نفسها دارند لکن چون امکان جمع ندارد و ترجیحی هم وجود ندارد، هردو را کنار می گذاریم، خود همین، دلیل بر این است که حجیت خبر ثقه، مقیّد به قید و شرط نیست. وقتی که حجیت اصالة العموم در رابطه با مقیّد به این بود که در مقابلش دلیلی نباشد، اما حجیت خبر ثقه مقیّد به این نیست که در مقابلش دلیل دیگری نباشد، این برگشتش به این است که خبر ثقه بر اصالة العموم تقدّم دارد و تقدمش هم به نحو ورود است، برای اینکه شرط آن را از بین می برد. او شرطش این است که در مقابلش دلیلی نباشد، وجود خبر ثقه، زمینه را از بین می برد.

پس در نتیجه در این فرض، عرض کردم که به قرآن و روایات هم کاری نداشته باشیم، این مسأله، مسأله عامی است نه اینکه تنها در مورد کتاب و روایات مطرح باشد«اذا سئلنا» از اینکه می دانیم که «قال المولی: اکرم العلماء» لکن در رابطه با مخصص، یک مخبر ثقه ای به ما اخبار کرد که«انّ المولی قال: لا تکرم زیدا العالم» روی این راهی که ما عرض کردیم، تکلیف این است که خبر ثقه را بگیرید و با وجود خبر ثقه، «اکرم العلماء» را تخصیص بزنید.

این مسأله در عنوان کلی این است، در رابطۀ با عمومات کتاب و اطلاقات کتاب که فقط عنوان قطعیت الصدور در رابطۀ با اینها مطرح است و الا دلالتشان از راه اصالة العموم باید ثابت شود، اینجا وقتی که روایت زراره که نقل می کند از امام معصوم و ما صدق و کذبش را نمی دانیم، اما می دانیم که زرارة ثقة و بناء عقلا بر اعتبار خبر ثقه است به این ترتیبی که عرض کردیم، چاره ای جز اینکه به خبر

ص:516

ثقه اخذ بکنیم و او را مخصص عموم کتاب و یا مقید اطلاق کتاب قرار بدهیم، نداریم و با این بیان روشن، دیگر جای تردید نیست.

پرسش:

1 - دلیل جواز تخصیص کتاب به خبر واحد چیست ؟

2 - مثال عرفی برای جواز تخصیص قطعی الصدور به ظنی الصدور چیست ؟ توضیح دهید.

3 - در تعارض بین اصالة العموم با صدور خاص چه باید کرد؟

4 - مقتضای رجوع به عقلا در معارضۀ بین دلالت و صدور چیست ؟

ص:517

درس ششصد و نود و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد بر خبر مخالف کتاب

بحث در این بود که آیا تخصیص عمومات کتاب به روایت معتبرۀ واحده که محفوف به قرینۀ قطعیه نباشد جایز است یا نه ؟ و همینطور در باب اطلاقات کتاب، از نظر تقیید به خبر واحد، بحث در ادلّۀ نافین بود. یک دلیل را ذکر کردیم با جوابی که ملاحظه فرمودید لکن دو دلیل دیگر هم اینها ذکر کرده اند که یکی از آنها چندان حائز اهمیت نیست، ولی دیگری جای بحث است.

آن که خیلی مهم نیست این دلیل است، که اینها می گویند که خبر واحد ولو به صورت تخصیص، مخالفت با کتاب الله داشته باشد، اصلا مشمول ادلۀ حجیت خبر واحد نخواهد بود. ادلۀ حجیت خبر واحد، آن خبر واحدی را حجت قرار داده است که هیچ گونه مخالفتی با کتاب الله ولو به صورت تخصیص و تقیید نداشته باشد. چرا؟ برای اینکه می گویند: عمده دلیل بر حجیت خبر واحد، اجماع است و اجماع هم همان طوری که معروف و مشهور است دارای اطلاق نیست. یک دلیل لبّی است و در ادلۀ لبیّه باید بر قدر متیقن آنها اقتصار بشود. لسان ندارد که ما به اطلاق لسانش تمسک بکنیم،

ص:518

بلکه باید قدر متیقن را اخذ بکنیم و وقتی که سراغ قدر متیقن می آییم، می بینیم قدر متیقن آن، خبر واحدی است که هیچ گونه مخالفتی با کتاب الله نداشته باشد، ولو به همین مقدار که در تخصیص و تقیید مطرح است. پس اگر خبر واحدی بخواهد مخصص عموم کتاب واقع بشود یا مقیّد اطلاق کتاب قرار بگیرد، پشتوانه ندارد، دلیل بر حجیت ندارد. دلیل بر اعتبار چنین خبری وجود ندارد. لذا روی این جهت می گوییم که خبر واحد نمی تواند مخصص و مقیّد کتاب قرار بگیرد.

مراد از اجماع در حجیت خبر واحد

این دلیل چندان مهم نیست و جوابش روشن است و یک قسمت هم از ادلۀ مجوزین که ذکر کردیم، ظاهر می شود. خلاصه اش این است که اولا این که شما می گویید: دلیل بر حجیت خبر واحد، اجماع است، آیا مقصود شما واقعا همین اجماع اصطلاحی است ؟ یعنی همۀ اصحاب اتفاق بر حجیت خبر واحد کرده اند؟ این که اصلا درست نیست، برای اینکه در بین اصحاب، جماعتی از قدما و غیر قدما بطور کلی مسألۀ حجیت خبر واحد را منکر شده اند. پس اگر مقصود شما از اجماع، اجماع اصطلاحی باشد، اصلا واقعیت ندارد. ما چنین اجماعی بر حجیت خبر واحد نداریم.

و اگر مقصود شما از اجماع بنای عقلا باشد که یکی از راههایی است که مرحوم آخوند در رابطۀ با تقریب اجماع مطرح می کند، بگویید: بنای عقلا بر اعتماد بر خبر ثقه و خبر کسی است که مورد وثاقت باشد. اولا ما این را قبول داریم و شاید عمده دلیل را هم در باب حجیت خبر واحد، همین مسألۀ بنای عقلا و این که از شارع ردعی در این رابطه صادر نشده است. می گوییم: این عقلاء در اختیار شما. آیا عقلاء می گویند که اگر خبر واحدی مخصص کتاب باشد این جرم دارد؟ آیا این از دائرۀ حجیت بیرون است ؟ این از محدودۀ اعتبار خارج است ؟ از نظر بنای عقلا در اعتماد به خبر ثقه چه فرقی می کند که در مفاد خبر، عنوان تخصیص و تقیید مطرح باشد یا غیر عنوان تخصیص و تقیید مطرح باشد؟ پس اگر مقصود شما از اجماع، بنای عقلاست ما تردیدی نداریم، تا اینکه اخذ به قدر متیقن بکنیم. ما با مراجعۀ به عقلا و سؤال از آنها به این جواب می رسیم که هیچ فرقی در حجیت خبر ثقه، بین مخصص و مقید و بین غیر این دو وجود ندارد.

علاوه؛ دلیل هم منحصر به بنای عقلا که یک دلیل لبّی است، نیست. بلکه اگر در آیات هم مناقشه بشود، یک دلیل مهمی مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه در حجیت خبر واحد ذکر کرده اند و آن روایاتی است که در آن روایات تواتر وجود دارد، حالا اگر تواتر لفظی هم نباشد و حتی تواتر معنوی هم نباشد، حداقل تواتر اجمالی دارد یعنی ما یقینا می دانیم که بعضی از آن روایات از ائمه(علیهم

ص:519

السلام) صادر شده است منتها در تواتر موارد اجمالی باید اخذ به قدر متیقن بین روایاتی که در این باب وارد شده است بشود و در بین این روایات، چیزی که مشعر به این معنی باشد که اگر خبر واحد، مخصص قرآن شد، «لیس بحجة» اگر خبر واحد مقیّد اطلاق کتاب قرار گرفت«لیس بحجة» نداریم.

ما وقتی در تواتر اجمالی بخواهیم قدر متیقن را بگیریم فرض کنید که قدر متیقن این است که خبر عادل حجیت دارد چون بعضی از آنها ثقه می گویند، بعضی عادل می گویند و بعضی یک دائرۀ وسیعی را ذکر می کنند. لازمۀ دائرۀ اجمالی آن است که تمام این عناوین در آن مجتمع باشد و آن که مجمع همۀ عناوین است، فرض کنید خبر العادل است. اما دیگر این خبر العادل مخصص باشد یا نباشد، مقیّد باشد یا نباشد، این دیگر فرقی نمی کند. لذا یک دلیل مهم بر حجیت خبر واحد، روایات زیادی است که حداقل در آنها تواتر اجمالی است و لازمۀ تواتر اجمالی اخذ به عنوان قدر متیقن از بین آن عناوینی که در آن روایات ذکر شده است می باشد. فرض کنیم قدر متیقن آن، همان عادل است اما در هیچ کدام از آن روایات، چنین مسأله ای که مخصص و مقید نباشد وجود ندارد که ما این را به عنوان قدر متیقن اخذ کنیم.

حالا فرض کنیم که ما همۀ این حرفها را کنار گذاشتیم، دلیل را در باب حجیت خبر واحد اجماع قرار دادیم. اجماع را هم به همان معنای اصطلاحی معنی کردیم و گفتیم: اجماع اصطلاحی وجود دارد و غیر از اجماع هم هیچ دلیل دیگری بر حجیت خبر واحد نداریم. فرض کنید همۀ این مراحل را پذیرفتیم، شمای مستدل اینطور می گویید: اجماع، دلیل لبّی است و در مورد مشکوک، باید اخذ به قدر متیقن بکنیم. قدر متیقن آن خبری است که«لیس مخصصا و لا مقیدا.» ما می گوییم: اینجا دو شاهد داریم بر اینکه شک نداریم در اینکه اخذ به قدر متیقن بکنیم، چون منی اخذ به قدر متیقن، این است که یک مقدارش مشکوک است و یک مقدار متیقن است، دلیل هم چون اطلاق ندارد و به اصطلاح لسان ندارد، ما قدر متیقن را می گیریم. می گوییم: دلیل داریم برای اینکه ما شک نداریم تا اینکه اخذ به قدر متیقن بکنیم. ما می دانیم که معقد اجماع حتی خبر مخصص و مقید را هم شامل می شود. اگر این معنی را دانستیم دیگر وجهی دارد که بگوییم: قدر متیقن را شک داریم ؟ ما از کجا این مطلب را می دانیم ؟ از راه همان دو دلیلی که خودمان اقامه کردیم بر اینکه خبر واحد می تواند مخصص و مقید واقع بشود.

لازمۀ تحدید حجیت خبر واحد به غیرمخصص و مقید کتاب

یکی از آن دو دلیل این بود که اگر ما بخواهیم دائرۀ حجیت خبر واحد را به آن خبر واحدی که

ص:520

عنوان مخصص و مقید در آن نباشد محدود کنیم لازمه اش این است که ما یک چنین خبر واحدی یا اصلا نداشته باشیم، یا اگر هم وجود داشته باشد به عنوان«النادر کالمعدوم» مطرح باشد. برای اینکه شما با هر خبر واحدی که برخورد کنید چه در رابطۀ با عقود و ایقاعات چه در رابطۀ با عبادات و چه در رابطۀ با محرّمات و محلّلات، بالاخره در کتاب یک عمومی یا اطلاقی در مقابل این خبر وجود دارد.

پس اگر بخواهیم بگوییم: حجیت منحصر در خبر غیرمخصص و غیرمقید است، معنایش این است که بگوییم: این اجماعی که بر حجیت خبر واحد قائم شده است، بر حجیت یک چیزی قائم شده است که یا اصلا مصداق ندارد، یا آنقدر مصداقش کم و نادر است که حکم معدوم بر آن جاری می شود. آیا می شود معقد اجماع بر حجیت خبر واحد را چنین چیزی فرض کنید؟ این یک شاهد.

شاهد دوم این است: شما می گویید: اجماع دلیل لبّی است و ما قدر متیقن را اخذ می کنیم. این را یک مقدار معنی کنیم. دلیل لبّی است، معنایش چیست ؟ معنایش این است که ما مقصود مجمعین را نمی دانیم چیست ؟ مجمعین که اجماع کرده اند«علی حجیة خبر الواحد» چون زمانی در کار نبوده است، حد و حدودی برای ما مشخص نکرده اند، ما نمی دانیم مراد این مجمعین چیست ؟ آیا مراد مجمعین حجیت خبر واحد مطلقاست ؟ یا خبر واحدی که عنوان مخصص و مقید نداشته باشد؟

ما می گوییم: شما به عمل خود مجمعین نگاه کنید. مگر ما نگفتیم که سیرۀ عملیّۀ مستمره هم بین فقها و هم بین اصحاب ائمه(علیهم السلام) تحقق دارد بر اینکه عموم کتاب را به خبر واحد تخصیص می زنند؟ اطلاق کتاب را به خبر واحد تقیید می کنند؟ آیا باوجوداین سیرۀ عملیّۀ مستمرۀ بین فقها و حتی بین روات و اصحاب ائمه(علیهم السلام) باز هم شما می گویید: ما نمی دانیم اینها که اجماع کرده اند، روی چه اجماع کرده اند؟ برای ما محل شک است، اجماع، دلیل لبّی است باید قدر متیقنش را گرفت ؟ چه بیانی روشن تر از این سیرۀ عملیّه که خودش بازگو می کند و بیان می کند که خبر واحد مخصص و مقیّد هم داخل در دائرۀ اجماع است و نظر مجمعین، حجیت چنین خبر واحدی هم هست.

پس اینکه انسان چشمش را ببندد و فورا بگوید که اجماع در کار است، اجماع هم دلیل لبّی است و در دلیل لبّی هم باید اقتصار بر قدر متیقن بشود این مطلبی نیست که هرجا قابل پیاده شدن باشد.

برای مواردی است که از نظر مجمعین روشن نباشد و ما از طریق عمل آنها و سیرۀ عملیّۀ آنها، نظر مجمعین را کاملا به دست آوردیم و فهمیدیم که خبر مخصص و مقیّد هم داخل در معقد اجماع است. لکن این دلیل عرض کردیم: خیلی دلیل مهمی نبود و جوابش همین بود که ملاحظه کردید.

ص:521

روایات ناهیه از عمل به اخبار مخالف کتاب

اما اینها دلیل سومی ارائه کرده اند که این دلیل تا حدی قابل توجه است و آن این است که می گویند: روایاتی وارد شده است به عناوین مختلف و تعبیرات گوناگون اما همۀ آنها روی یک موضوع تکیه کرده اند و آن این است که ائمه(علیهم السلام) فرموده اند: اگر روایتی از ما برای شما نقل شد و به گوش شما خورد، آن را عرضه کنید بر کتاب الله و ببینید اگر مخالف(عنوان مخالف در همۀ روایات هست) با کتاب الله باشد، اینجا دیگر تعبیرات مختلف است، بعضی روایات می گوید:

«ما خالف قول ربنا لم نقله» بدانید چنین چیزی را ما نگفته ایم و بیخود برای شما نقل کرده اند یا«ما خالف قول ربنا فهو زخرف» یعنی یک چیز باطلی است، یک چیز غیرواقعی است. یا تعبیری که مرحوم آخوند دارند. (یک وقت من یادم هست که در روایات گشتم ظاهرا چنین تعبیری را پیدا نکردم) می فرماید: اگر روایتی از ما برای شما نقل شد و دیدید مخالفت با کتاب الله دارد«فأضربوه علی الجدار» این روایت را بزنید به دیوار و آن را نابود کنید، این روایت درست نیست. و امثال ذلک که همۀ اینها روی«ما خالف قول ربنا» تکیه شده است. آنوقت اینها نتیجه می گیرند و می گویند: شما قبول ندارید که دلیل مخصص، مخالف با دلیل عام است ؟ شما قبول ندارید که دلیل مقید، مخالف با دلیل مطلق است ؟ مگر شما منطق نخوانده اید؟ در منطق می گوید که موجبۀ کلیه با سالبۀ جزئیه متناقضانند و اصلا نقیض موجبۀ کلیه را سالبۀ جزئیه قرار داده اند و نقیض سالبۀ کلیه را موجبۀ جزئیه، و مخصص با عام، از این دو عنوان، بیرون نیست، یا عام، موجبۀ کلیه است و مخصص، سالبۀ جزئیه یا عام، سالبۀ کلیه است و مخصص، موجبۀ جزئیه. پس در مسألۀ تخصیص و عموم، مسألۀ مخالفت مطرح است و این روایات می گوید: «ما خالف قول ربنا لم نقله» ما چنین چیزی را نگفته ایم.

روش قانونگذاری

این یک استدلالی است به حسب ظاهر فریبنده و جالب لکن این حرف درست نیست. علت درست نبودنش را ما در اوایل بحث عام و خاص یک مقدار برای شما توضیح دادیم حالا هم با ذکر یک شواهدی در این رابطه اشاره می کنیم و آن این است که ما قبول داریم که سالبۀ کلیه نقیضش موجبۀ جزئیه است و بالعکس: موجبۀ کلیه، نقیضش سالبۀ جزئیه است ولی مسألۀ تقنین و قانونگذاری، یک موقعیت خاصی دارد که در قانونگذاری بین مسألۀ عام و خاص، تخالف مطرح نیست، تناقض مطرح نیست.

ص:522

اگر مولا یک قانون عامی را جعل بکند، اگر مثلا مجلس شورای اسلامی که عنوان قوّۀ مقنّنه و قانونگذاری را دارد امروز به نحو عموم یک قانونی را جعل کرد، بعد از مدتی با توجه به یک جهات خاصی دیدند این قانون مصلحت نیست که در بعضی از موارد پیاده شود و از اول هم مصلحت کأنّ نبوده است و به صورت تبصره، یک مورد را از این قانون خارج کردند، آیا عقلاء که ما در این مسائل باید نظر عقلاء را ملاحظه بکنیم، در اینجا می گویند: مجلس شورای اسلامی چرا اینقدر تناقض گویی می کند؟ چرا قوانین متضاد جعل می کند؟ امروز یک قانونی را و یک عمومی را جعل می کند و فردا می آید به صورت تبصره یک یا چند مورد را از دائرۀ این قانون خارج می کند. آیا این تناقض است در جوّ و در محیط تقنین یا اینکه اصلا مبنای قانونگذاری چنین چیزی است ؟ و ما می دانیم که شارع هم در تقنین و قانونگذاری، یک طریق خاصی برای خودش اتخاذ نکرده است.

همان طوری که شارع در باب تفهیم و تفهم، همان روشهای معمولۀ عقلائیه را دنبال کرده است، در مقام قانون گذاری هم همین راه را اتخاذ کرده است. برنامه این است که قانونی به صورت عموم به عنوان مرجع، به عنوان ضابطه، جعل بشود که این مرجعیت و ضابطه، اثر دارد، اثرش این است که اگر مکلّف شک بکند که فلان مورد از دائرۀ این قانون خارج شده است یا نه، هرچه هم تفحص کرد دید دلیلی بر خروج آن مورد قائم نشده است، باید رجوع به همین ضابطه و به همین قانون اصلی بکند. و نکتۀ اینکه عقلاء هم این راه را طی می کنند همین است که باید همیشه یک محوری و یک ضابطه ای وجود داشته باشد که وجود این ضابطه برای موارد شک و موارد دیگر قابل استناد و قابل اتکال باشد.

شارع مقدس هم همین راه را طی کرده است.

پس واقعیت مسأله(که توضیح بیشترش را من در اوایل بحث عام و خاص خدمت شما عرض کردم) این است که اصلا بین مسألۀ عام و خاص تخالف وجود ندارد، کلمۀ«ما خالف قول ربنا» وجود ندارد. لذاست که در باب اخبار علاجیه مثل مقبولۀ ابن حنظله، موردش خبران متعارضان و حدیثان مختلفان است. آیا کسی می تواند بگوید که عام و خاص هم داخل در موضوع اخبار علاجیه است ؟ دلیل عام با دلیل مخصص حدیثان مختلفانند؟ خبران متعارضانند؟ با اینکه نسبت آنها سالبۀ کلیه و موجبۀ جزئیه یا بالعکس است ؟ معذلک هیچ کسی روایتی که دلالت بر عموم می کند و یک روایتی که جنبۀ مخصصیت دارد را نگفته: «هذان خبران متعارضان مختلفان» و باید بروید سراغ مرجحاتی که برای خبرین متعارضین ذکر شده است. بین عام و خاص هیچ گونه تعارض و تخالفی در محیط تقنین و قانونگذاری وجود ندارد. لکن در ما نحن فیه شواهدی هم بر این مطلب وجود دارد که ان شاء الله عرض می کنیم.

ص:523

پرسش:

1 - دلیل دوم مخالفین حجیت خبر واحد را با جواب آن بیان کنید.

2 - مراد از اجماع در حجیت خبر واحد چیست ؟ توضیح دهید.

3 - لازمۀ تحدید حجیت خبر واحد به غیرمخصّص و مقیّد کتاب چیست ؟

4 - توجیه روایات ناهیه از عمل به اخبار مخالف کتاب را بیان کنید.

ص:524

درس هفتصدم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم ارتباط روایات مخالف قرآن، با بحث عام و خاص

عرض کردیم که دلیلی که قائلین به عدم جواز تخصیص کتاب به خبر واحد اقامه کرده اند، روایاتی بود که می گفت روایات مخالفۀ با کتاب و قول پروردگار، این به بحث ما ارتباطی ندارد با اختلاف تعبیرات در جواب، عرض کردیم که همۀ این روایات روی عنوان«مخالفت» تکیه کرده است. درحالی که مسألۀ عام و خاص، مسألۀ متخالفین نیست، روی آن بیانی که عرض کردیم که مقام تقنین و موقعیت قانونگذاری با سایر مواقع کاملا متفاوت است و نمی توانیم بگوییم بین عام و خاص اختلاف وجود دارد و در این مقام، اصلا بنابراین است که یک قانونی را به عنوان ضابطه و به عنوان مرجع بیان کنند و تدریجا مواردی را به صورت تبصره و تخصیص از این قانون خارج کنند.

جواز تخصیص آیه با آیه و محل نزاع بودن تخصیص آیه به خبر واحد

حالا عرض کردیم شواهدی برای این مطلب داریم: یک شاهد این است که ما در خود کتاب الله

ص:525

می بینیم، عام و خاص وجود دارد و خود این قائل هم«تخصیص الکتاب بالکتاب» را جایز می داند.

چون روز اول بحث کردیم که آن چیزی که محل نزاع است، تخصیص کتاب به خبر واحد است. اما تخصیص کتاب با کتاب، هیچ کسی منکر نشده است. تخصیص کتاب به خبر واحد محفوف به قرینۀ قطعیّه را کسی انکار نکرده است. خوب اینجا ما سؤال می کنیم که اگر تخصیص، مستلزم اختلاف و تحقق تخالف باشد، اگر عام و خاص در نظر عقلاء و عرف به عنوان متخالفین مطرح باشند، پس چطور در خود قرآن عام و خاص وجود دارد؟ خوب در یک آیۀ شریفه ای می فرماید«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» در یک آیۀ دیگر می فرماید«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» خوب ربا یکی از عقود است. یکی از عقود متداولۀ بین عقلاست و از عقود رائجه هم هست. لکن اسلام او را تحریم کرده است. هم به تحریم تکلیفی و هم به تحریم وضعی که معنایش فساد معاملۀ ربویه است. خوب این آیۀ شریفه ای که می فرماید«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» که ظاهر از حرمتش همان حرمت وضعیّه است به قرینۀ«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ » که ظهور در حلیّت وضعیّه دارد خوب این حرم الربا در برابر«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که«العقود» جمع محلی به لام است، و جمع محلی به لام افادۀ عموم می کند آیا جز عنوان تخصیص، عنوان دیگری می تواند داشته باشد؟

عدم اختلاف در آیات قرآن و خارج بودن عام و خاص از دایرۀ اختلاف

خوب اگر شما عام و خاص را به صرف اینکه او عمومیت دارد و این مخصص است این دو را متخالف می شناسید، پس باید ملتزم شوید که در کتاب الله، متخالفین تا حدی وجود دارد. درحالی که آیۀ شریفه یکی از معجزات و وجوه اعجاز قرآن، که در مسائلی که به عنوان مقدمۀ تفسیر یا به عنوان علوم قرآنی مطرح است، مسألۀ اعجاز قرآن است و برای اعجاز قرآن وجوهی ذکر شده است و راههایی تحقق دارد: یکی از وجوه اعجاز قرآن این است که در قرآن اختلاف وجود ندارد و خود قرآن هم به این معنی اشاره می فرماید«لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً» اگر این قرآن از غیر خداوند و نزد غیر خداوند آمده بود هر آینه باید اختلاف زیادی در آن پیدا می شد که این معنایش این نیست که حالا که«من عند الله» است اختلافش یسیر است. نه این مفهوم ندارد. تناسب اقتضا می کند که حالا که«من عند الله» است، هیچگونه اختلافی در قرآن وجود ندارد. حتی یک مورد هم به عنوان اختلاف در قرآن، شما نمی توانید پیدا کنید.

پس شما که عام و خاص را متخالفین می بینید و ما ملاحظه می کنیم که عام و خاص در قرآن وجود دارد. پس لامحاله باید ملتزم بشوید به اینکه در قرآن اختلاف تحقق دارد. درحالی که خود

ص:526

قرآن این معنی را نفی می کند و حکم می کند به اینکه هیچگونه اختلافی در هیچ موردی از موارد، شما نمی توانید در قرآن پیدا کنید.

پس این کاشف از این معنی است که عام و خاص از دائرۀ اختلاف بیرون است و از عنوان متخالفین خارج است و ما نباید با عام و خاص، آن مسألۀ منطقیّه را تطبیق کنیم، موجبۀ کلیّه و سالبۀ جزئیّه یا سالبۀ کلیّه و موجبۀ جزئیّه و به دنبال این، خود این مستدل قبول دارد که اگر خبر واحد محفوف به قرینۀ قطعیّه باشد این خبر واحد می تواند مخصص عموم کتاب باشد. خبر واحد محفوف به قرینۀ قطعیّه«یجوز أن یکون مخصصا لعموم الکتاب».

از او سؤال می کنیم که آیا این قطعیّت سبب می شود که مخصص را از مخالف بودن خارج کند؟ یا اینکه اگر ملاک در مخالف بودن مخصص بودن است دیگر چه فرق می کند که مخصص قطعی باشد یا غیرقطعی ؟ درحالی که این روایاتی که می گوید«ما خالف قول ربنا لم نقله» آیا می شود شما بگویید این موردش آن خبر واحدهای غیرمحفوف به قرینه است ؟ اما خبر واحد محفوف به قرینه «مع کونه مخالفا لقول ربنا معذلک نحن قلنا» با اینکه مخالفت با قول پروردگار ما دارد. یا اینکه این ما را هدایت می کند به اینکه مسألۀ تخصیص را باید از دائرۀ مسألۀ متخالفین و اختلاف بین الحکمین خارج کنیم و این عنوان را در اینجا مطرح نکنیم. این یک شاهد قویّی بر آن مطلبی است که عرض کردیم.

عدم تفاوت مخصص متصل و منفصل نسبت به آیات قرآن

و اما شاهد دیگر این که؛ سؤال می کنیم که آیا وجدانا بین مخصصات متصله و مخصّصات منفصله، شما می توانید این فرق را بگذارید و بگویید که اگر مولا به صورت متصل گفت: «اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» بگوییم چون با استثناء و اتصال فساق را خارج کرده است و از دائرۀ وجوب اکرام بیرون کرده است هیچ مشکلی ندارد؟ و هیچ مسألۀ تخالف و اختلاف مطرح نیست ؟ اما اگر همین مقصود و همین مراد در قالب مخصص منفصل پیاده شد، امروز گفت: «اکرم العلماء» فردا گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء» درحالی که هدف و مراد در هردو یکی بوده است و آن وجوب اکرام علماء و عدم وجوب اکرام فساق از علماء، بگوییم این اگر در قالب«اکرم العلماء الا الفساق منهم» پیاده شد، ما هیچگونه اعتراضی به مولا نداریم و عنوان اختلاف را به کلام مولا نمی دهیم، اما اگر به صورت مخصص منفصل این مسأله پیاده شد و در این قالب تبیین شد، اینجا می رویم گریبان مولا را می گیریم، می گوییم ایها المولا این تناقض گویی ها چیست که تو می کنی ؟! این حرفهای

ص:527

مختلف چیست که تو می زنی ؟! یک روز«اکرم العلماء» را بطور عموم صادر می کنی و یک روز«لا تکرم الفساق من العلماء» را صادر می کنی! مگر تو نمی دانی که موجبۀ کلیّه با سالبۀ جزئیّه بینشان تناقض است ؟ آیا وجدانا اینطور است که قالبها اگر مختلف شد، بیانها اگر تغییر پیدا کرد، این سبب بشود که ما در یک قالب، عنوان اختلاف را پیاده نکنیم و در یک قالب عنوان اختلاف و تخالف را پیاده کنیم. آیا بین اینها وجدانا فرقی وجود دارد؟ یا ظاهر این است که همانطوری که در استثنا و مخصص متصل هیچگونه اختلافی و تناقضی مطرح نیست. در مخصص منفصل هم همین عنوان است. هیچگونه تخالف و اختلافی وجود ندارد. این هم شاهد دوم.

«ما خالف قول ربنا لم نقله...» روایت آبی از تخصیص

شاهد سومی هم وجود دارد و آن همان چیزی است که شبیه همان حرفی است که الان اشاره کردیم. این روایات«ما خالف قول ربنا لم نقله» این سیاقش آبی از تخصیص است. خود این کسی در ذهنش نیاید که خوب این هم یک عامی است و عام روایتی هم هست. عام روایتی را که کسی نیامده است بگوید روایت دیگر نمی تواند تخصیص بزند. بحث در عام کتابی است. می گوییم بله، لکن بعضی از عمومات لحنش و سیاقش آبی از تخصیص است. این که امام می فرماید: اگر چیزی مخالف با قول پروردگار ما باشد بدانید که از ما صادر نشده است. بگوییم خوب همین هم تخصیص می خورد بعضی جاها ائمه - نعوذ بالله - برخلاف قرآن و برخلاف قول پروردگارشان مطالبی گفته اند. آیا اینطور است ؟ یا«ما خالف قول ربنا لم نقله» یک عنوانی است که هیچ موردی نمی شود به عنوان تخصیص و استثناء از آن خارج شود حتی اگر به صورت استثناء و مخصص متصل هم باشد باز صحیح نیست. مثلا بخواهد اینگونه بفرماید فرضا بگوید«ما خالف قول ربنا لم نقله» مثلا«الا فی آیة الوضوء» نه در آیۀ وضو ما برخلاف قول ربمان حرف زده ایم همچنین چیزی می شود که حتی به صورت استثناء تخصیص متصل یک موردی را استثناء کنند که نه ما در فلان مورد ما برخلاف پروردگار حرف زده ایم. این سیاق و بیان بیان غیرقابل تخصیص و به اصطلاح معمولی آبی از تخصیص است.

خوب حالا که آبی از تخصیص شد و شما قبول کردید اباء این سیاق را از تخصیص. آنوقت می گوییم که شما این بیست جلد کتاب وسائل را بگذارید مقابل خودتان. آیا«بینکم و بین وجدانکم» شما یقین ندارید که در این بیست جلد کتاب وسائل، یک سری روایاتی که به عنوان مخصص و مقید در مقابل عموم کتاب و اطلاق کتاب وارد شده است، از ائمه صادر شده. علم اجمالی ولو اینکه روی

ص:528

دانه دانه که دست بگذارید این نه این ظنی السند است و دلیل صدّق العادل به عنوان ظن خاص باید آن را حجت کند. لکن بحث این است که در میان این ده بیست هزار روایتی که در میان کتاب وسائل است شما قبول ندارید که یک دسته از این روایاتی که عنوان تخصیص و تقیید در آنها مطرح است، این قطعا از ائمه صادر شده است. اما اگر از شما بپرسند کدام ؟ نمی توانید بپرسید کدام روایت.

اما معلوم بالاجمال هست. اجمالا می دانید که در این ده بیست هزار روایت صد روایت مسلم به عنوان مخصص و مقید از ائمه صادر شده است.

آنوقت سؤال این است که این صد روایت را با«ما خالف قول ربنا لم نقله» چگونه جمعشان می کنیم ؟ «ما خالف قول ربنا لم نقله» حتی اجازه نمیدهد که یک مورد برخلاف قول پروردگار از ائمه صادر شود. درحالی که شما می دانید که قطعا در بین این همه روایت متکثره و روایات متعدده، بعضی از روایاتی که جنبۀ تخصیص در مقابل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» دارد. یا جنبۀ تقیید در مقابل آیۀ حج دارد؟ یا جنبۀ تقیید و بیان شرطیت در مقابل اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ » دارد؟ پس چگونه اینها را شما توجیه می کنید؟ این هم یک شاهد بر اینکه ما چاره ای نداریم جز اینکه مسئلۀ مخالفت به نحو عموم و خصوص و مخالفت به نحو اطلاق و تقیید را از دائرۀ مخالفت بیرون ببریم و بگوییم «هذان لیسا مختلفین و لا یصدق علیهما ما خالف قول ربنا» عنوان ما خالف در اینجا پیاده نمی شود.

پس این دلیل هم یک دلیل نسبتا مهمی بود برای قائلین به عدم جواز تخصیص کتاب به خبر واحد این هم جوابش را ملاحظه فرمودید.

نسخ، نوعی تخصیص؛ تفاوت نسخ با تخصیص اصطلاحی

برای این که این یک مسئلۀ مهمه ای است و در فقه اثرات و ثمرات زیادی بر آن ترتب پیدا می کند، بد نیست برای تکمیل بحث، آخرین دلیلی را هم که اینها ذکر کرده اند اشاره کنیم و جواب آن را هم ان شاء الله عرض کنیم. دلیل آخری که اینها اقامه کرده اند، که دو مطلب را به هم ضمیمه می کنند گفته اند: که شما قبول دارید که نسخ کتاب به خبر واحد«لیس بجائز». این تقریبا مسلّم است که خبر واحد عنوان ناسخیت نسبت به کتاب الله نمی تواند داشته باشد و همه این معنی را به صورت تسالم پذیرفته اند. آنوقت اینها ضمیمه می کنند و می گویند: بین نسخ و تخصیص چه فرقی وجود دارد؟ اصلا نسخ یک شعبه و یک نوعی از تخصیص است، منتها تخصیص در رابطۀ با افراد است و نسخ در رابطۀ با ازمان است و الا نسخ هم یک نحو تخصیص است. تخصیص اصطلاحی روی افراد تکیّه می کند و فساق از علماء را اخراج می کند، اما نسخ روی استمرار و زمان تکیّه می کند. تعبیر بالاتری

ص:529

که این دوتا را کاملا از یک سنخ قرار بدهد، آن عبارت از این معناست که تخصیص افراد عرضیه را خارج می کند. یعنی«لا تکرم الفساق من العلماء» با اینکه فساق از علماء در همان زمان صدور«اکرم العلماء» وجود داشتند، تخصیص می آید این افراد عرضیه را مقراض می کند و کنار می گذارد. نسخ هم افراد را خارج می کند، اما افراد طولیه، افراد در زمانهای بعد از نسخ را.

اثر نسخ این است که افراد«بعد تحقق النسخ» را خارج می کند و حکمشان را تغییر می دهد. آن وقت این مستدل می گوید که از یک طرف شما قبول دارید که«نسخ الکتاب بخبر الواحد لیس بجائز» از طرف دیگر ما بین نسخ و تخصیص فرقی نمی بینیم نسخ یک نوعی از تخصیص است و برای این نوع خصوصیتی ملاحظه نمی شود. پس اگر«نسخ الکتاب بخبر الواحد» امر غیر جائزی شد لازمه اش این است که تخصیص کتاب هم به خبر واحد یک امر غیرجائزی باشد. شما چه فرقی می توانید بین نسخ و بین تخصیص بیان کنید؟ این هم یک دلیلی است که اینها اقامه کرده اند. حالا در جواب این دلیل دقت بفرمایید: مخصوصا نکته ای در رابطۀ با قرآنیّت اینجا مطرح است، که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - آیا در آیات قرآن کریم اختلاف وجود دارد؟ عام و خاص را چگونه توجیه می کنید؟

2 - آیا«اکرم العلماء الاّ الفساق منهم» به صورت مخصص متصل با«اکرم العلماء» و«لا تکرم الفساق من العلماء» به صورت مخصص منفصل فرقی باهم دارند؟ توضیح دهید.

3 - آیا روایت«ما خالف قول ربنا لم نقله...» آبی از تخصیص است ؟ روایت را توضیح دهید.

4 - آیا نسخ نوعی تخصیص است توضیح داده و تفاوت آن را با تخصیص اصطلاحی بیان کنید.

ص:530

درس هفتصد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقایسۀ تخصیص با نسخ

آخرین دلیلی که قائلین به عدم جواز تخصیص کتاب به خبر واحد ذکر کرده اند، مقایسۀ تخصیص با نسخ است. به این صورت که نسخ هم یک شعبه ای از تخصیص است در رابطۀ با زمان و به عبارت دیگر: در رابطۀ با افراد طولیه و چون این مسلّم است که نسخ کتاب به خبر واحد جایز نیست، پس ملاک آن در تخصیص هم وجود دارد. پس بین نسخ و تخصیص چه فرقی وجود دارد؟

این دلیل دو جواب دارد: جواب اول آن که خیلی مهم نیست این است که اگر بخواهیم علی القاعده و روی ضوابط بحث کنیم، باید بگوییم که«نسخ الکتاب بخبر الواحد ایضا جائز»، یعنی همان طوری که تخصیص جایز است، نسخ هم جایز است منتها در باب نسخ، برخلاف قاعده و برخلاف ضابطه، اجماع و ضرورت قائم شده است بر اینکه«لا یجوز نسخ الکتاب بخبر الواحد» و این اجماع و ضرورت را از دو نظر، نمی توانیم در مورد تخصیص پیاده کنیم: برای اینکه اولا، اجماع و ضرورت، دلیل لبّی است و دلیل لبّی، قدر متیقن دارد، و قدر متیقن آن، همان مسأله نسخ است.

ص:531

ثانیا این برخلاف قاعده است، و حکمی که برخلاف قاعده باشد، روی همین جنبۀ مخالف قاعده بودن، باید اقتصار بر قدر متیقن بشود و ما چون فرض کردیم که قاعده اقتضای جواز می کند، پس عدم جواز، برخلاف قاعده است و باید به قدر متیقن حکم مخالف قاعده اخذ شود. و قدر متیقن آن عبارت از نسخ است. جایی برای این توهّم نیست که کسی بگوید: همان اجماعی که بر عدم جواز نسخ قائم شده است، در مورد تخصیص هم وجود دارد برای اینکه ما مکرر ذکر کردیم که شهرت بلکه بالاتر از شهرت، عمل و فتوا بر این است که تخصیص کتاب به خبر واحد جایز است.

لذا فتاوی را که ملاحظه می کنیم، می بینیم که شهرت محققه روی جواز قائم شده است لذا اگر یک اجماعی بر عدم جواز نسخ قائم شد، چطور می توانیم این را به تخصیص هم سرایت بدهیم ؟ در مورد تخصیص، شهرت عظیمه، شهرت محققه، بر جواز تخصیص کتاب به خبر واحده هست.

پس خلاصۀ این جواب اول، به این برگشت که ما ادعا می کنیم قاعده اقتضا می کند همان طوری که تخصیص جائز باشد، نسخ هم جایز باشد. لکن برخلاف قاعده، اجماع و ضرورتی در مورد نسخ قائم شده است، و این اجماع و ضرورت را نمی توانیم از محدودۀ نسخ سرایت بدهیم بطوری که تخصیص را هم شامل شود. پس نمی شود بین تخصیص و نسخ مقایسه ای به این صورت انجام گیرد.

فرق بین نسخ و تخصیص کتاب

اما جواب دوم، که جواب تحقیقی است، این است که مسألۀ نسخ، غیر از مسأله تخصیص است.

مسألۀ نسخ آن هم در رابطۀ با کتاب الله، کتاب اللهی که به عنوان بالاترین و کاملترین کتابهای آسمانی است و به عنوان تنها معجزۀ باقیۀ رسول الله مطرح است، و اصلا مهمترین معجزۀ رسول خدا و بلکه تنها معجزۀ جاودانۀ رسول خدا، همین مسألۀ قرآن است که ما می بینیم که در خود قرآن، تحدّی یعنی«هل من مبارز» شده است یعنی مبارز طلبیده است، و آخر به اینجا رسیده است که اگر کسی بتواند یک سوره، مثل سوره های قرآن بیاورد که ظاهرش این است که حتی یک سوره، مثل کوچکترین سورۀ قرآن؛ سورۀ کوثر بیاورد، قرآن ادعای خود را پس می گیرد. تا به حال هم نه منفردا و نه مجتمعا کسی نتوانسته است ولو یک سورۀ یک سطری، مانند قرآن بیاورد. بعضیها ادعا کردند، یک چیزهایی هم به هم بافتند، لکن مواجه با مضحکۀ ادبا و محققین شدند.

آیا قرآن که دارای یک چنین موقعیتی است، اگر بخواهد به خبر واحد، جواز نسخ پیدا کند. یک «صدّق العادل» بیاید، مصحح این شود که یک آدم ثقه ای ولو تک باشد، بیاید نسخ بکند، ادعا بکند که فلان آیه نسخ شده است، این با موقعیت قرآن تناسب دارد؟ موقعیت قرآن اقتضا می کند که اگر مسألۀ

ص:532

نسخی در آن مطرح باشد، همان طوری که خود قرآن و اصل ثبوت قرآن که خود این مسأله ای است که در علوم قرآن مطرح است که اصولا قرآنیّت سوره ای یا یک آیه ای به چه ثابت می شود، آیا مثل این احکام فقهیۀ ماست که ما به یک خبر زراره وجوب نماز جمعه را ثابت می کنیم، به یک خبر محمد بن مسلم حرمت فلان شیء محرم را ثابت می کنیم ؟ آیا این وصف قرآنیّت که«انّ هذه الآیة جزء من القرآن» به چه چیزی ثابت می شود؟ این را همۀ مسلمین، اعم از شیعه و سنی متفق هستند که راه ثبوت قرآنیّت، مسألۀ تواتر است. با خبر واحد قرآنیّت برای یک آیه ای یا یک سوره ای ثابت نمی شود. لذاست، که عمر آیه ای را آورد، آیۀ رجم در مورد شیخ و شیخه، همان آیۀ معروف است که گفت: «الشیخ و الشیخة اذا زنیا فارجموهما البتة» شیخ و شیخه اگر زنا کردند، ولو اینکه شیخ دارای زوجه نبوده و شیخه هم دارای زوج نبوده است لکن در مورد اینها مسأله رجم مطرح است. عمر ادعا کرد که«هذا من القرآن» ولی از او نپذیرفتند، قبول نکردند. گفتند: قرآنیّت نیاز به تواتر دارد. اگر آیه ای بخواهد، جزء قرآن باشد باید به صورت قطعی، نقل بشود، و تو تنها ادعا می کنی که«آیة الرجم من القرآن لم یقبلوا منه احد.». لکن این متأخرین برای اینکه حیثیت او را حفظ کنند، آمدند عنوانی به آن دادند، گفتند که آیۀ رجم، تلاوتش نسخ شده است، اما حکم آن محفوظ است. این دیگر از نظر قرائت و تلاوت«لیس من القرآن» اما حکمش که عبارت از«الشیخ و الشیخه اذا زنیا فارجموهما البتة» به قوّت خود باقی است. که این در جای خودش بحث شده است و در آنجا در مسألۀ تحریف که یک بحث بسیار دامنه دار و بحث بسیار دقیقی است گفته شده است که شما، ما شیعه ها را متهم می کنید به این که قائل به تحریف هستیم درحالی که اولا ما قائل به تحریف نیستیم، حالا اگر بعضی از ما هم روی عدم اطلاع یا روی اینکه تحت تأثیر بعضی از سیاستها و دستهای مرموز قرار گرفتند و ناآگاهانه و جاهلانه در این وادی وارد شدند، آن را به حساب شیعه نباید گذاشت.

شیعه«من صدر الاول الی یومنا هذا» مسألۀ تحریف قرآن را انکار می کند به اشد انکار، و حتی بعضی از تعبیرهاتی که از مثل مرحوم آخوند در کفایه وارد شده است، که می فرماید: «کما یساعده الاعتبار» آنجا هم جواب داده شده است، که این برگشتش به این است که ایشان به تفسیر مراجعه نکرده است. و الا اگر به تفسیر مراجعه می کرد«کما یساعده الاعتبار» را ذکر نمی فرمود. بالاخره شیعه به تمام معنا منکر تحریف است. لکن اینها ضمن اینکه شیعه را متهم به تحریف می کنند خودشان قائل به تحریف هستند منتها اسم تحریف را برداشته اند و به جای آن کلمۀ«نسخ التلاوة» گذاشته اند.

دربارۀ آیۀ رجم شما چه می گویید؟ می گویید: تلاوتش منسوخ شده است، اما حکم آن هست.

معنای این حرف چیست ؟ این عبارت یعنی چه که تلاوت آن منسوخ شده است اما حکم آن هست ؟

ص:533

این جز این است که بگوییم: اینها می گویند: «کان من القرآن، ثمّ حذف من القرآن، لکن حذف بالفاظه، لکن بقی بحکمه» الفاظش را از قرآن برداشتند اما حکمش محفوظ است. اگر یک چیزی لفظش را از قرآن بردارند، آیا این غیر از معنی تحریف است ؟ مگر تحریف معنایش چیست ؟ تحریف این است که یک چیزی جزء قرآن باشد و آن را بردارند چه حکمش محفوظ بماند یا محفوظ نماند. لذا اینها اسم را عوض کردند، مسألۀ تحریف را به ما نسبت دادند، درحالی که ما قائل نیستیم و خودشان قائل به نسخ تلاوت شدند، درحالی که نسخ تلاوت، عبارة اخری از تحریف است، حالا چه حکم آن باقی باشد مثل آیۀ رجم، و چه موارد دیگری که، بالاتر ملتزمند، می گویند:

هم تلاوت آن نسخ شده است و هم حکمش نسخ شده است، و آن روایتی است که از عایشه نقل می کنند که می گوید که در قرآن، در رابطۀ با رضاع این آیه بوده است«عشر رضاعات معلومات یحرمن» ده رضعه، موجب تحریم می شود. ادعا کرده است که این نسخ شده است به«خمس رضعات معلومات یحرمن» هم حکمش نسخ شده است و هم تلاوتش نسخ شده است. آیا این جز مسأله تحریف، مسألۀ دیگری می تواند بر آن انطباق پیدا کند؟

به هرحال؛ مسألۀ قرآنیّت، چیزی است که در علوم قرآن به اثبات رسیده است که جز از راه تواتر نمی شود قرآنیّت آیه ای و یا سوره ای به اثبات برسد. مثل روایات احکام نیست که تا زراره ای یا محمد بن مسلمی، روایت صحیحه ای را داشته باشد، ما ملتزم به مفاد آن شویم.

شباهت نسخ قرآن با قرآنیت قرآن

در رابطۀ با قرآنیّت که مسأله اینطور است، در رابطۀ با نسخ القرآن هم تقریبا مسأله اینطور است برای این که می بینید کتابی که این مقدار استحکام دارد که باید اجزایش با تواتر ثابت بشود، و این خاصیّت و اثر مهم بر آن مرتب است که می خواهد الی یوم القیامة به عنوان معجزۀ جاودانۀ رسول خدا و تنها معجزۀ رسول خدا، باقی بماند و تحدی آن می خواهد حتی صدر المتألهین ها، بو علی سیناها و امثال ذلک را به زانو دربیاورد، آیا چنین کتابی که در چنین پایه ای استحکام پیدا کرده است و برای چنین هدف و غرضی مطرح است، عقل اجازه می دهد که ما برای نسخ این کتاب، به یک خبر واحد اکتفا کنیم ؟ یا همان طوری که اصل آن اینطور است، نسخ آن هم همینطور است ؟ عقل انسان حکم می کند، اعتبار دلیل بر این معناست که چنین کتابی اگر بخواهد ناسخی برایش پیدا بشود، باید یک ناسخ قطعی مطرح باشد. یک آیه ای، آیه ای را نسخ کند، یک خبر متواتری آیه ای را نسخ کند، یک اجماع و ضرورت قطعی آیه ای را نسخ کند. این با نسخ چنین کتابی تناسب دارد. اما کتاب برای

ص:534

اثباتش این مقدار نیاز به استحکام داشته باشد، اما در مورد نسخ آن بگوییم: دیگر خیلی مسأله توسعه پیدا کرده است، یک خبر واحد هم می شود روی یک آیه ای قلم بگیرد، حالا یا تلاوت آن یا هرچه از آن، چه نسخ تلاوت و چه نسخ حکم باشد! آیا می شود به خبر واحد در رابطۀ با نسخ اکتفا کرد؟

خصوصیت تخصیص

اما برخلاف مسألۀ تخصیص که تخصیص اولا به تلاوت ارتباطی ندارد، شما هزار تا تخصیص هم به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» بزنید، بالاخره این عام«صدر من الله تبارک و تعالی و بعمومه یکون جزء من القرآن» و علاوه تخصیص به معنی تبیین است، به منزلۀ تفسیر است، وقتی که مولا به دنبال«اکرم العلماء»، «لا تکرم الفساق من العلماء» را می گوید، این دارد«کأنّ » تبیین می کند.

لذا شما در باب تخصیص گفتید: واقعیت تخصیص، تصرف در ارادۀ جدیّه است، یعنی معلوم می شود که مراد جدی مولا آن هم من اول الامر نه این که از حالا به بعد، متعلق شده است به اکرام علماء غیرفساق. لذا در مسألۀ بعدی می خوانیم که یکی از شرایط تخصیص این است که باید قبل از حضور وقت عمل به عام صادر شود. اگر مولا امروز گفت: «اکرم العلماء یوم الجمعة» اگر بخواهد مخصصی برای«اکرم العلماء» بیاورد، هنوز روز جمعه نیامده است باید مخصص بیاورد، برای اینکه مخصص، جنبۀ تبیینی دارد و چطور می شود وقت عمل به عام حاضر شود و تمام شود و بگذرد، بعد چیزی به عنوان مخصص سروکله اش پیدا شود.

پس اولا تخصیص لطمه ای به اصل عنوان عام نمی زند، عام در جای خودش محفوظ است، «اکرم العلماء» ده تا مخصص هم پیدا کند، لطمۀ به صدور«اکرم العلماء من المولی» نمی زند. بالاخره آن که از مولا صادر شده است، یک عنوان عامی است، به نام«اکرم العلماء» چه بعد، تخصیص عارض این عام بشود و یا عارض این عام نشود، هیچ فرقی در این جهت نمی کند، و از نظر مراد هم جنبۀ تبیینی دارد، جنبۀ تفسیری دارد. لذاست که آن شرط و بعضی از شرایط دیگر در تخصیص معتبر است، برخلاف نسخ که می خواهد ریشۀ منسوخ را از بین ببرد، مخصوصا اگر نسخ مربوط به تلاوت هم باشد که این برگشتش به تحریف است و ما به هیچ وجه اجازه نمی دهیم کسی مسألۀ تحریف را ادعا کند. و اگر نسخ راجع به حکم هم باشد، باز همین است برای اینکه نسخ حکم قرآنی که استحکام کذایی دارد، اگر یک واقعیتی داشته باشد، باید به صورت متواتر به ما برسد. اگر به صورت خبر واحد به ما رسید، کشف می کنیم از این که یا خطاء و اشتباهی در کار بوده است یا توطئه یا نقشه ای در کار بوده است و الا چطور می شود که یک حکم قرآنی نسخ شود و فقط یک نفر یا دو نفر

ص:535

این نسخ را روایت کنند و دیگران هیچ گونه اطلاعی از این معنا نداشته باشند؟

پس واقعیت مسأله این است که بین نسخ و تخصیص کاملا فرق وجود دارد. مخصص«ما من عام الا و قد خص» و علاوه جنبۀ مبیّنیّت و مفسّریّت دارد، اما مسألۀ نسخ، یک عنوان دیگری دارد و ما نمی توانیم این دو را باهم مقایسه کنیم. لذا قاعده اقتضاء می کند که اگر نسخی در کار باشد، البته نه به آن حدّت و شدّتی که در اصل ثبوت قرآنیت است، یکی دو درجه پائین تر، آن هم باید یا به صورت خبر متواتر باشد، یا به صورت اجماع قطعی و ضرورت باشد و الا خبر واحد ولو در اعلی درجۀ وثاقت و عدالت باشد«لا یصلح لأن یکون ناسخا للقرآن.»

در رابطۀ با نسخ قرآن، مباحث زیادی مطرح است که یک بحث آن این است که آیا در خود قرآن، ناسخ و منسوخ که هردوی آنها«من القرآن» باشد، وجود دارد یا ندارد؟ بعض الاعلام(ره) در کتاب شریف البیان خود که کتاب بسیار جالبی است، اصلا انکار می کنند این معنا را که در قرآن ناسخ و منسوخی داشته باشیم. تنها در مورد آیۀ نجوا، آن هم خود لسان آیه، لسان نسخ است، آیۀ نجوا، آن بود که«إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَةً » یک دستوری آمد که هرکسی با رسول خدا به صورت نجوا می خواهد صحبت کند، باید قبل از صحبت کردن، صدقه ای بدهد که اینجا هم یکی از فضائل امیر المؤمنین(علیه السلام) است که در این رابطه امیر المؤمنین صدقات زیادی دادند، برای اینکه با رسول خدا نجوا کنند لکن برای دیگران این مسأله سخت آمد و قرآن این حکم را به صراحت برداشت«أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقاتٍ » برایتان سخت آمد که قبل از اینکه با رسول خدا صحبت کنید یک صدقه ای بدهید؟ حالا که سختتان آمد، ما این حکم را برمی داریم. که خود آیه اصلا لسانش، لسان نسخ است و اما موارد دیگر که شاید حدود 35 مورد باشد، و بعضیها ملتزم شده اند به اینکه فلان آیه ناسخ فلان آیه است، بعض الاعلام(ره)، در کتاب البیان خود این آیات را متعرض می شوند و ثابت می کنند که هیچ گونه ناسخ و منسوخی به این کیفیت در اینها که ادعا شده است، وجود ندارد.

پرسش:

1 - آخرین دلیل نافین تخصیص کتاب به خبر واحد را با جواب آن بیان کنید.

2 - فرق بین نسخ و تخصیص کتاب چیست ؟

3 - شباهت نسخ قرآن با قرآنیت قرآن را بنویسید.

4 - چرا تخصیص، مبیّن مراد متکلم است ؟

ص:536

درس هفتصد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نسخ و تخصیص عام بوسیله خاص

آخرین بحثی که در باب عام و خاص مطرح است این است که اگر دو دلیل داشته باشیم که یکی عام باشد و دیگری خاص، مثل«اکرم العلماء و لا تکرم زیدا العالم» آیا در تمامی موارد و در تمامی فروض، مسألۀ تخصیص مطرح است و«لا تکرم زیدا العالم» را به عنوان مخصص باید مطرح کنیم که فرض کنید مقارن با عام یا قبل از عام یا بعد از عام وارد شده باشد، بعد از عام هم«بعد حضور وقت العمل بالعام» یا«قبل حضور وقت العمل بالعام ؟» آیا در تمامی این صور، مسألۀ تخصیص مطرح است ؟ یا اینکه در بعضی از صور خاص به جای اینکه مخصص باشد، عنوان ناسخیت پیدا می کند و در بعضی از موارد، عنوان منسوخیت پیدا می کند؟ باید صور و موارد را ملاحظه کرد و یک یک حکم این صور را بررسی نمود.

در دو صورت مرحوم آخوند، می فرمایند: همان مسألۀ تخصیص کأنّ بلااشکال مطرح است.

یک صورت اینکه، خاص مقارن با عام وارد شده باشد و قبلیّت و بعدیّت مطرح نباشد و البته نه به

ص:537

عنوان اینکه، مخصص متصل باشد چون در مخصص متصل اصلا عنوان تخصیص، یک مسألۀ تسامحی است. وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء الا زیدا» ولو اینکه اصطلاحا به این مخصص متصل گفته می شود لکن در حقیقت مخصص متصل«لیس بمخصص» عام و خاصی در اینجا مطرح نیست. از اول می گوید: «اکرم العلماء الا زیدا» به عبارت دیگر: به هیچ وجه ظهوری در عموم برای کلام مولا منعقد نمی شود. جمله ای که مشتمل بر استثنا است ولو اینکه دو حکم را بیان می کند همان طوری که عرض کردیم، ادبا می فرمایند: استثنای از نفی، اثبات است و استثنای از اثبات، نفی است اما معنای این عبارت، این نیست که برای جملۀ مشتملۀ بر استثنا دو ظهور منعقد می شود: یک ظهور در عام و یک ظهور در خاص، و ما اسم این را حقیقتا مسألۀ تخصیص بگذاریم بلکه در عنوان تخصیص، در مخصص متصل، یک نوع تسامح وجود دارد لذا این را باید از محل بحث خارج کنیم.

تقدم تخصیص بر نسخ

مرحوم آخوند می فرمایند: در دو صورت است که بلااشکال مسألۀ تخصیص مطرح است و عنوان ناسخیّت و منسوخیّت مطرح نیست: یکی آنجایی که مخصص، مقارن با عام باشد، که عرض کردیم: مقصود از مقارنت، مخصص متصل نیست بلکه مقصود از مقارنت به این کیفیت است که بگوید: «اکرم کلّ عالم» و بعد هم بلافاصله بگوید: «و لا تکرم زیدا العالم» که عنوان استثنا و توصیف و امثال ذلک در آن مطرح نیست.

قسم دوم را می فرمایند جایی است که«لا تکرم زیدا العالم» با یک فاصله ای، (یک روز فاصله، دو روز فاصله، سه روز فاصله) وارد شود لکن ورود آن در زمانی باشد که هنوز وقت عمل به«اکرم العلماء» حاضر نشده و نرسیده است مثل اینکه امروز که شنبه است، می گوید: «اکرم کلّ عالم یوم الجمعة» که در پیش است لکن قبل از این که یوم الجمعه پیش بیاید، در اواسط و یا اواخر هفته بگوید:

«لا تکرم زیدا العالم» هنوز روز جمعه نیامده و زمان پیاده شدن«اکرم کلّ عالم» حاضر نشده است با «لا تکرم زیدا العالم» زید عالم را خارج بکند.

در این دو صورت، مرحوم آخوند می فرمایند که هیچ شبهه ای نیست در اینکه ارتباط این«لا تکرم زیدا العالم» با آن«اکرم کلّ عالم» همان ارتباط تخصیصی است«و یکون لا تکرم مخصصا لاکرم کلّ عالم» و معنی تخصیص هم همان طوری که در آن بحث گذشته مفصلا بحث کردیم، یعنی تبیین مراد جدی مولا. یعنی مولا با«لا تکرم زیدا العالم» می خواهد بگوید که از اول، از همان هنگامی که«اکرم کلّ عالم» از مولا صادر شد، ارادۀ جدّی مولا به اکرام زید عالم متعلق نشده بود، و

ص:538

مراد جدی، محدود به غیر زید عالم بود ولو اینکه مراد استعمالی، عمومیّت داشت، و روی عمومیّت مراد استعمالی، تخصیص، مستلزم مجازیّت در رابطۀ با استعمال عام نیست، که آنجا توضیح دادیم.

پس مرحوم آخوند در این دو صورت، می فرمایند: شبهه ای نیست در اینکه مسألۀ تخصیص مطرح است و به هیچ وجه مسألۀ نسخ مطرح نیست. در قسم اول که مسألۀ مقارنه مطرح باشد بگوید:

«اکرم کلّ عالم» و بلافاصله بگوید: «لا تکرم زیدا العالم» آنجا واقعیت همین است که مرحوم آخوند بیان کردند. برای اینکه آنجا به هیچ وجه، مسألۀ نسخ حتی احتمالش جریان ندارد و خصوصیتی که در نسخ معتبر است که بعد ان شاء الله عرض می کنیم در این قسم پیاده نمی شود. «لا تکرم زیدا العالم» هیچ عنوانی ندارد، و هیچ توجیهی برای آن نمی شود کرد، جز این که بگوییم: این به عنوان تخصیص وارد شده است و معنی تخصیص هم همان تبیین مراد جدی مولاست و این که مراد جدی به اکرام علمای غیرزید متعلق شده است. پس در قسم اول هیچ جای تردید نیست.

اما در قسم دوم؛ فرضش چنین است که روز شنبه، می گوید: «اکرم کلّ عالم یوم الجمعة» لکن قبل از آن که روز جمعه تحقق پیدا کند، فرضا روز دوشنبه، می گوید: «لا تکرم زیدا العالم.» آیا این«لا تکرم» که دو خصوصیت در آن وجود دارد: یک خصوصیت این است که با فاصلۀ زمانی دو روز مثلا از عموم صادر شده است و خصوصیت دیگر آن این است که قبل از حضور وقت عمل به عام وارد شده است، در اینجا ما ملزم هستیم به اینکه مسألۀ تخصیص را مطرح کنیم ؟ به عبارت دیگر: هیچ راهی و مجالی برای احتمال نسخ در اینجا وجود ندارد و همان طوری که در قسم اول، بالضرورة مجبور بودیم مسألۀ تخصیص را پیاده کنیم، آیا در اینجا هم ضرورت دارد که مسألۀ تخصیص را پیاده کنیم ؟ یا اینکه«لقائل أن یقول» که اینجا تاب هردو عنوان را دارد. هم«لا تکرم زیدا العالم» می تواند عنوان مخصصیت داشته باشد و هم عنوان ناسخیت، منتها اگر مسألۀ نسخ را قائل شدیم در مورد خصوص زید عالم، مسألۀ نسخ را قائل می شویم که فرق بین نسخ و تخصیص در این مورد این است که اگر قائل به تخصیص شدیم باید بگوییم: از همان روز شنبه، روزی که عام صادر شد«لم یکن زید واجب الاکرام» به حسب مراد جدی و از نظر ارادۀ جدیّه«من اول الامر» وجوبی به اکرام زید متعلق نشده بود. اما اگر احتمال نسخ دادیم و امکان نسخ در اینجا مطرح بود باید بگوییم: زید در فاصلۀ شنبه تا دوشنبه وجوب اکرام داشت، اما از دوشنبه به بعد، وجوب اکرام او نسخ شد، و به جای وجوب، عدم وجوب یا مثلا حرمت اکرام آمد. نتیجۀ بین این دو در این ظاهر می شود.

پس اگر قائل به نسخ بشویم، نسخ تنها در مورد زید مطرح است نه نسخ حکم عام در رابطۀ با سایر افراد. و ثمرۀ بین تخصیص و نسخ هم در همین ظاهر می شود که این دو روز فاصله بین شنبه و

ص:539

دوشنبه، آیا زید، وجوب اکرام داشته و وجوب اکرام او نسخ شده است یا نه ؟ زید«من اول یوم السبت لم یکن واجب الاکرام» به حسب ارادۀ جدیّه و غرض جدیّۀ مولا، پس الان که داریم بحث می کنیم در اینکه«لا تکرم زیدا العالم» روز دوشنبه چون قبل از حضور وقت عمل به عام است، صلاحیت مخصصیّت بلااشکال در آن هست، آنکه مورد بحث است امکان ناسخیت است. آیا احتمال نسخ هم در آن جریان دارد یا احتمال نسخ در آن جریان ندارد؟

اینجا دو قول وجود دارد: یک قولی از بعضی از بزرگان قبل از مرحوم محقق نائینی(ره) نقل شده است، و یک تفصیلی را مرحوم محقق نائینی(ره) در این رابطه داده است. ضمن اینکه ظاهر کلام مرحوم محقق خراسانی، این است که همان مسألۀ خاص بعضی از بزرگان را قائل هستند.

حکم واقعی و حکم امتحانی

گفته شده است که اینجا اصلا نسخ امکان ندارد به خاطر اینکه ما دوجور حکم داریم: یک جور که اکثریت خیلی بالا را تشکیل می دهد، عبارت از احکام واقعیّه است که مقصود ما از احکام واقعیّه، احکام واقعیّۀ در مقابل احکام ظاهریّه نیست بلکه مقصود از احکام واقعیّه، احکام واقعیّۀ در مقابل احکام صوریّه به تعبیر دیگر اوامر امتحانیّه و امثال ذلک است. در این احکام واقعیّۀ در مقابل اوامر امتحانیّه، گفته می شود که اگر یک حکمی به منظور امتحان نبود، عنوان اوامر امتحانیّه نداشت، حالا اوامر امتحانیّه در موالی عرفیّه حقیقتا به عنوان امتحان است، یک مولایی نمی داند که این عبدش چه کاره است، آیا اوامرش را انجام می دهد یا نه ؟ می گوید: بگذار یک دستوری صادر کنیم تا ماهیّت این عبد برای ما روشن شود که آیا این در مقابل اوامر ما، خاضع است یا خاضع نیست ؟ در غیر موالی عرفیّه مثل خداوند تبارک و تعالی که مسألۀ جهل و عدم اطلاع، راه ندارد، گاهی اوامر امتحانیّه به عنوان اتمام حجت صادر می شود، یعنی خدا می داند که این عبد امتثال نمی کند اما باید در مقابل این، یک چیزی داشته باشد که به آن احتجاج کند و یک سندی را ارائه دهد و حجتی در مقابل عبد داشته باشد لذا یک امری را صادر می کند، نه به منظور اینکه مأموربه در خارج تحقق پیدا کند، بلکه به منظور این که یک«ما یصح أن یحتج به و یکون حجة لله علی العبد» در کار باشد. کما اینکه در موالی عرفیّه هم گاهی این معنا هست. مولایی می داند این عبد گوش به حرف مولا نمی دهد و اوامرش را رعایت نمی کند و یقین دارد که اگر امری را هم صادر کند، او امتثال نمی کند لکن برای اینکه یک سندی و یک حجتی در مقابل او داشته باشد و بتواند او را مؤاخذه کند، یک امری را به صورت امتحان صادر می کند تا بعد بتواند آن را سند قرار دهد. اما در مولای واقعی و خداوند، همیشه مسألۀ

ص:540

این چنین است.

ما فعلا کاری به اوامر امتحانیّه نداریم، آنها از محل بحث ما خارج است. اما غیر اوامر امتحانیّه، که ما از آن به احکام واقعیّه و اوامر واقعیّه در مقابل امتحانیّه تعبیر می کنیم، گفته اند: وقتی که مولا یک «اکرم العلماء» را صادر می کند، و این«اکرم العلماء» به منظور پیاده شدن است، به منظور این است که از ناحیۀ مکلف موافقت شود و هدف مولا و غرض مولا که عبارت از«اکرام کلّ عالم» است، در خارج تحقق پیدا کند و جامۀ عمل بپوشد، (که عرض کردیم: اکثریت قریب به اتفاق را، همین نوع احکام و اوامر تشکیل می دهد) اگر یک امری این چنین باشد این«اکرم کلّ عالم» را که مولا روز شنبه صادر کرده است، واقعا منظور پیاده شدن در خارج و تحقق اکرام در خارج در روز جمعه باشد، حالا که روز دوشنبه می گوید: «لا تکرم زیدا العالم» شما اگر این را حمل بر تخصیص کردید، خیلی مسأله روشن است، برای این که این«لا تکرم زیدا العالم» صدورش روز دوشنبه است. این مراد جدی مولا را از آن امر حقیقی روز شنبه روشن می کند، تفسیر مراد مولاست، تبیین دائرۀ مراد جدی مولاست که می گوید: از اول امر، من غرضم این بود که کل عالم غیر از زید عالم، اکرامش در خارج پیاده شود. این یک مسألۀ خیلی روشن و توجیه واضحی است که هیچ جای مناقشه در آن نیست.

حقیقت نسخ

اما اگر خواستیم این«لا تکرم زیدا العالم» را بر نسخ حمل کنیم، معنای نسخ چیست ؟ معنای نسخ این است که یک حکمی در شرعیت ثابت بوده و مکلف به حسب ظاهر دلیل و اطلاق دلیل، تخیّل می کرده و معتقد بوده است که این حکم استمرار دارد. لکن اینجا دو مطلب وجود دارد: یکی این که مولا با دلیل ناسخ آنچه که مورد تخیّل و اعتقاد مکلف بوده را ابطال می کند، و آن اطلاق زمانی را تقیید می کند. مطلب دوم اینکه: اگر کسی به مولا اشکال کرد که چرا از روز اول، این مسأله را بیان نکردی ؟ او در جواب می گوید که مصلحت اقتضا نمی کرد که من از روز اول بگویم: این حکم تا پنج سال ثابت است، این حکم تا ده سال ثابت است. مصلحت اقتضاء می کرد که در مقام بیان، حکم به صورت اطلاق استمراری مطرح شود، و شمای مکلف خیال کنی که این حکم، بقا و دوام دارد، لکن بعدا به وسیلۀ دلیل ناسخ در جریان امر قرار بگیری که این حکم دوام ندارد، و از اول هم دوام نداشته است ولو اینکه ظاهر دلیل اقتضای دوام می کرده است. کما اینکه در تخصیص هم مسأله اینطور است، برای اینکه هنوز روز دوشنبه نیامده است خود مکلف معتقد بوده است که کل عالم، وجوب اکرام دارد. روز دوشنبه که«لا تکرم زیدا العالم» می آید، این مسأله را کشف می کند که آنچه را که این

ص:541

خیال می کرد که وجوب اکرام در مورد کل عالم است، مسأله اینطور نیست بلکه زید عالم خارج از دائرۀ حکم است. لذا در این جهت بین نسخ و تخصیص، فرقی وجود ندارد برای این که تخصیص تبیین محدودیت از نظر افراد و نسخ تبیین محدودیت از نظر زمان است.

نسخ حکم قبل از وقت عمل

اما این قائل می فرماید: آنچه مشکل بوجود آورده است و نمی گذارد که اینجا مسألۀ نسخ پیاده شود عبارت از این است که چطور می شود که از یک طرف، حکم«اکرم العلماء» یک حکم واقعی و به منظور پیاده شدن باشد در مقابل اوامر امتحانیّه، و از طرف دیگر، هنوز روز جمعه نیامده است و وقت عمل به این عام حاضر نشده است، «لا تکرم زیدا العالم» را ناسخ قرار دهیم ؟ ناسخ چه قرار دهیم ؟ لابد می گویید: ناسخ یک حکمی که«کان فی الشریعة عند المولی ثابتا» کدام حکم پیش مولا ثابت بود؟ حکم، حکم حقیقی است، حکم امتحانی و اشباه حکم امتحانی نیست. آنوقت در این فاصلۀ بین شنبه و دوشنبه، از یک طرف، حکم را حکم واقعی و به منظور پیاده شدن و به منظور عمل قرار دهیم و از طرف دیگر بگوییم: قبل از آنکه روز جمعه برسد، این«لا تکرم زیدا العالم» این حکم را نسخ می کند و همان معنایی که در باب نسخ هست که«رفع الحکم الثابت فی الشریعة» را در اینجا پیاده کنیم. این حکم ثابت«ما الذی یتربت علیه من الاثر؟» حکم که«کان حکما حقیقیا لا حکما صوریا امتحانیا» پس چطور می شود که یک حکمی جعل بشود و ثابت شود، تحقق داشته باشد، به منظور عمل هم باشد، لکن قبل از آنکه وقت عمل به عام برسد، ما این حکم را قیچی کنیم و عنوان نسخ و«رفع الحکم الثابت فی الشریعة» به این عنوان دهیم ؟ لذا می گوید که در این«لا تکرم زیدا العالم» روز دوشنبه، هیچ چاره ای جز این نیست که مسألۀ تخصیص را پیاده کنیم و هیچ مجالی برای احتمال نسخ، در آن جریان ندارد. مرحوم محقق نائینی این حرف را در کثیری از موارد می پذیرند لکن در بعضی از موارد این حرف را نمی پذیرند. کلام مرحوم محقق نائینی را مطالعه بفرمایید، تا ببینیم که آیا حق با ایشان است یا با همین حرفی که جایی برای احتمال نسخ وجود ندارد؟

پرسش:

1 - دو صورتی که مرحوم آخوند ره تخصیص را بر نسخ مقدم می کنند کدام است ؟

2 - علت تقدم تخصیص بر نسخ چیست ؟ ثمرۀ بین تخصیص و نسخ را بیان کنید.

3 - حقیقت نسخ چیست ؟ آیا قبل از وقت عمل به حکمی می توان آن را نسخ کرد؟

ص:542

درس هفتصد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل مرحوم نائینی ره درباره نسخ و تخصیص

اگر خاص قبل از حضور وقت عمل به عام وارد بشود، لکن با فاصلۀ از عام، آیا در اینجا امکان نسخ وجود دارد یا اینکه متعینا عنوان تخصیص مطرح است ؟ عرض کردیم که مرحوم آقای نائینی(ره) در اینجا یک تفصیلی را ذکر می فرمایند که خلاصۀ آن تفصیل این است که اگر این قضیه ای که مشتمل بر بیان حکم عام است به نحو قضیۀ خارجیه باشد(می دانید که ایشان مسألۀ قضیۀ حقیقیه و قضیۀ خارجیه را در مباحث اصولیه زیاد مطرح می فرمایند) مثل اینکه مثلا مولی بگوید: «اکرم کل عالم موجود بالفعل و محقّق فی زمن التکلیف» که معنی قضیۀ خارجیه این است که روی موضوعات محقّقة الوجود و مکلفین محقّقة الوجود تکیه می کند که هیچ حالت تقدیر و فرض در آن وجود ندارد، همۀ آن واقعیت متحققۀ بالفعل است. «اکرم کل عالم» یعنی«اکرم کل انسان یکون فی حال صدور هذا التکلیف متصفا بانّه عالم». اگر قضیه، قضیۀ خارجیه باشد و مثلا دو روز بعد از این حکم عام و بعد از این قضیۀ خارجیه، درحالی که هنوز وقت عمل به عام نرسیده است، بگوید:

ص:543

«لا تکرم زیدا العالم» زیدی که در زمان صدور حکم عام هم وجود داشت و هم عالم بود، الان بعد از گذشتن دو روز از حکم عام که به نحو قضیۀ خارجیه است، بگوید: «لا تکرم زیدا العالم» اینجا را ایشان می فرماید: ما قبول داریم که مسألۀ نسخ وجهی ندارد و چاره ای جز مسألۀ تخصیص وجود ندارد، برای اینکه اگر غیر از این باشد معنایش این است که در این دو روز، زید وجوب اکرام داشته است آن هم وجوب اکرام واقعی، آن هم به منظور پیاده شدن و اجرا، درحالی که وجهی برای این ملاحظه نمی شود. زید قبل از حضور وقت عمل، از دائرۀ وجوب اکرام خارج شد، و خروج آن هم به این معنی بود که مراد جدّی مولی هم از اول به اکرام علماء غیرزید متعلق بوده است، این یک حرف صحیحی است.

اما اگر بخواهیم بگوییم: در حین صدور حکم، زید هم واقعا وجوب اکرام داشته است، و وجوب اکرامش هم به منظور اجرا و پیاده شدن است نه به منظور اختبار و امتحان، اینجا سؤال پیش می آید که در این دو روز، چه اثری بر وجوب اکرام زید ترتب پیدا می کند؟ لازمۀ نسخ چنین معنایی است. لذا می فرماید: اینجا ما این حرف را می پذیریم.

قضیۀ حقیقیۀ نزد مرحوم نائینی ره

اما اگر آن قضیه ای که مشتمل بر بیان حکم عام است، به نحو قضیۀ حقیقیۀ باشد. قضیۀ حقیقیه را ایشان این طور معنی می کند، می فرماید: قضیۀ حقیقیه آن است که هم موضوعاتش لازم نیست که محقق الوجود باشند، بلکه فرض و تقدیر وجود دربارۀ آنها شده است، و مکلفینش هم لازم نیست در وقت صدور قضیۀ حقیقیه وجود داشته باشند، در آنها هم فرض وجود و تقدیر وجود شده است.

می فرماید: قضیۀ حقیقیه علی قسمین است: یک وقت است که در واجب و متعلق تکلیف وجوبی توقیت مطرح است، و به اصطلاح اصولی و فقهی واجب موقت است که وقت خاص در آن دلالت دارد. و فرض هم بکنیم که این دلیلی که مردد است بین اینکه خاص باشد یا ناسخ باشد، قبل از آمدن وقت واجب موقت صادر بشود. مثل اینکه آیۀ متعرض برای بیان حکم صوم، فرض کنید که در ماه رجب نازل شد. صوم موقت به ماه رمضان است، و وقتش عبارت از این ماه خاص است، حالا فرض کنیم که در ماه رجب این آیۀ شریفه آمد: «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ » این به نحو قضیّۀ حقیقیه ایجاب صوم کرده است برای همه. ماه رجب که گذشت و هنوز ماه رمضان نیامده است، فرض کنید یک دلیلی آمد گفت: «فمن کان منکم مریضا او علی سفر» لازم نیست روزه بگیرد، «فعدة من ایام اخر»

ص:544

ایشان می فرماید: اینجا هم چاره ای نداریم جز اینکه ملتزم به مسألۀ تخصیص بشویم، بگوییم:

این آیۀ«فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ عَلی سَفَرٍ» دائرۀ وجوب را در آیۀ«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » تبیین می کند و بیان می کند که ایجاب صوم به حسب ارادۀ جدّیّه در غیر مورد مریض و مثلا مسافر است، از اول هم چنین بوده است، ولو اینکه به حسب ارادۀ استعمالیه«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » عمومیت داشته است، مریض و مریض مسافر و غیرمسافر، همه را شامل می شده است، لکن این بیانی که قبل از ماه رمضان در مورد استثنای مریض و مسافر آمد، چاره ای نیست جز اینکه آن را حمل بر تخصیص کنیم، و بگوییم: من اول الامر، از همان موقعی که«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » نازل شده، ارادۀ جدّیه به غیر از مریض و مسافر متعلق شده است، چرا؟ برای اینکه اگر بخواهیم حمل بر نسخ بکنیم، آیه صومی که در ماه رجب نازل شده است، با آیۀ«فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ عَلی سَفَرٍ» ی که در ماه شعبان نازل شده، باید ملتزم بشویم به اینکه در این فاصلۀ یک ماهه، صوم برای مریض هم واجب بوده است، نه صوم در این ماه بلکه در اصل حکم، بر مسافر هم صوم واجب بوده است درحالی که می دانیم حکم واقعی و مصلحتی که در صوم وجود دارد، در رابطۀ با مریض، وجهی نداشته که ولو یک ماه قبل از آمدن ماه رمضان در این فاصلۀ یک ماه بگوییم: «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ » عمومیت داشت، یک ماه هم وجوب صوم برای همه ثابت بود، لکن در ماه شعبان که این آیۀ«فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ عَلی سَفَرٍ» آمد، وجوب صوم را در مورد مریض و وجوب صوم را در مورد مسافر نسخ کرد، درحالی که وجهی برای وجوب صوم بر مریض و مسافر در این فاصلۀ یک ماه وجود نداشته است. لذا چاره ای نیست که ما در اینجا هم ملتزم به تخصیص بشویم، و بگوییم که راهی و مجالی برای نسخ باقی نیست.

امکان نسخ و تخصیص باهم

اما قسم سوم آنجایی است که قضیه ای که مشتمل بر بیان حکم عام است، به نحو قضیّۀ حقیقیه است اولا، و هیچ گونه توقیتی هم در واجب مطرح نیست، واجب، واجب غیرموقت، محدود و مقیّد به وقت خاصی نیست. در اینجا دلیل عام به نحو قضیّۀ حقیقیه آمده است که معنی قضیۀ حقیقیه این است که خصوصیتی برای افراد محقّقۀ در حال صدور تکلیف وجود ندارد، خصوصیتی هم برای مکلفین در حال تکلیف وجود ندارد، همۀ اینها در دایرۀ فرض افتاده اند و مکلفین هزار سال بعد هم در حال صدور تکلیف، فرض وجودشان و تقدیر وجودشان شده است، و همینطور موضوعات تکالیف، مثل همین عالم در«اکرم کل عالم»، اختصاص ندارد به آنهایی که عالم در زمان صدور«اکرم کل عالم» باشند، بلکه تمام علما اعم من الموجودین و من المعدومین را شامل است، در رابطۀ با

ص:545

معدومین هم فرض وجودشان در زمان صدور تکلیف عام شده است. پس از یک طرف، قضیّه، قضیّۀ حقیقیه است، یعنی محقق بودن بالفعل، هیچ نقش و امتیازی در رابطۀ با حکم ندارد، و از طرف دیگر هم مسألۀ توقیت مطرح نیست، مثل آیۀ صوم و موقت بودن به شهر رمضان مطرح نیست. حالا امروز دلیل عام چنین مطرح شده است، دو روز بعد هم یک دلیل مردد بین نسخ و تخصیص وارد شده است.

ایشان می گویند: اینجا همان طوری که ما می توانیم مسألۀ تخصیص را پیاده کنیم(که دیروز هم عرض کردیم که بحث در این نیست که تخصیص امکان دارد یا ندارد؟ امکان تخصیص جای بحث نیست، آن چیزی که جای بحث است، این است که نسخ امکان دارد یا ندارد.) ایشان در این صورت می فرماید که چه مانعی دارد که بگوییم که مسألۀ نسخ در اینجا مطرح است ؟ برای اینکه خصوصیتی نیست که جلوی نسخ را بگیرد. نسخ یعنی«رفع الحکم الثابت فی الشریعة» حکم که به نحو قضیۀ حقیقیه بوده است، قضیۀ حقیقیه هم که مبتنی بر تقدیر و فرض است، از آن طرف توقیتی هم که در کار نبود که در فرض دوم مانع التزام و امکان نسخ می شد. همان طوری که مسألۀ تخصیص امکان پذیر است، مسألۀ نسخ هم در این صورت ممکن است.

پس در حقیقت ایشان اولا بین قضایای خارجیه و قضایای حقیقیه تفصیل قائل می شود و در قضایای حقیقیه بین موقت و غیرموقت، و در غیرموقتش می فرماید که مانعی ندارد که همان خصوصیتی که در باب نسخ وجود دارد، مثل خصوصیتی که در باب تخصیص وجود دارد، هردوی آنها در اینجا قابل پیاده شدن است و امکان نسخ در اینجا وجود دارد. آیا این بیان ایشان قابل مناقشه نیست ؟

عدم دخالت فرض در قضیۀ حقیقیه

یک مناقشۀ مهم مبنائی در کار است، که همان سبب می شود که در اینجا هم نتیجه بدهد، و آن این است، که ایشان اصولا قضیّۀ حقیقیه را روی مبنای تقدیر و فرض معنی می کند، می فرماید: قضیۀ حقیقیه آن است که مولای حاکم در رابطۀ با همۀ مکلفین، فرض وجود کرده باشد، و در رابطۀ با موضوعات تکلیف و موضوع تکلیف، فرض تحقّق کرده باشد درحالی که واقعیت مسأله در قضایای حقیقیه این نیست، در قضایای حقیقیه پای فرض و تقدیر مطرح نیست. فرق قضایای حقیقیه با قضایای خارجیه این است که در قضایای حقیقیه حکم به صورت یک قانون عمومی وضع شده است مثلا بگوییم: در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) یک وقت رسول خدا دستور می دادند به جهاد،

ص:546

«یجب علیکم ایها المؤمنون الشرکة فی الحرب و الجهاد مع الکفار و المشرکین» این به صورت یک قضیۀ خارجیه است، و این مؤمنین که مکلّف به شرکت در جهاد در زمان رسول خدا بودند، همان مؤمنین موجودین در آن زمان بودند. دیگر ما که مکلّف نبودیم به اینکه به جنگی که در زمان رسول خدا واقع شده است شرکت بکنیم. این را می گویند: قضیۀ خارجیه. در حقیقت یک حکم مقطعی است، یک حکم در شرایط خاص و در موقعیت خاص است.

اما یک سری احکام که کثیری از احکام این چنین است مثل مسألۀ حج وقتی که آیۀ شریفه می گوید: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» معنایش این است که این حکم به صورت قانون است، آن هم قانون همیشگی، قانونی که به مقتضای شبیه«حلال محمد صلی الله علیه و آله حلال الی یوم القیامة، و حرامه حرام الی یوم القیامة»، یعنی یک حکمی را اسلام روی عنوان «المستطیع یجب علیه الحج» برده است. اینجایی که حکم به این صورت روی عنوان المستطیع می رود، آیا واقعیت و تحلیل آن چیست ؟ تحلیلش این است که خداوند روی آن احاطه علمیه خودش، و با دید الوهی و ربوبی خودش همه مستطیعهای تا روز قیامت را دیده است و وجودشان را در«المستطیع یجب علیه الحج» فرض کرده است یا اینکه این حرفها نیست ؟

حقیقت این است که حکم روی عنوان«المستطیع یجب علیه الحج» رفته است. این المستطیع یک چیزی است که هم در زمان رسول خدا مصداق دارد، و هم در زمانهای بعد و در طول تاریخ، مصادیقی برایش تحقق و وجود پیدا می کند بدون اینکه درحالی که آیۀ«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» نازل شده است وجود این مصادیق را فرض کرده باشند، و در عالم فرض و در عالم تقدیر همۀ مستطیعها را جمع کرده باشند، ولو اینکه با کلمۀ کل هم تعبیر شود.

خیال نشود که حالا من که می گویم المستطیع، چون عنوانش طبیعت است این خصوصیت را دارد، نه اگر با کلمۀ کل هم مطرح شود که از الفاظ بارزۀ دالّه بر عموم است، بفرماید: «کل مستطیع یجب علیه الحج»، آیا معنای این«کل مستطیع یجب علیه الحج» چیست ؟ معنایش این است که همۀ مستطیعها تا روز قیامت فرض وجودشان در این کل مستطیع شده است ؟ یا اینکه آن چیزی که هم عرف می فهمد و هم عقلا در مقام تقنین آن راه را طی می کنند، این است که حکم را روی عنوان می برند. هرکسی که بالفعل یا در آینده این عنوان بر او تطبیق کرد، «یصیر مشمولا للحکم.» وقتی که می گویند: هرجوان بیست ساله باید به نظام وظیفه برود و سربازی را طی کند، معنایش این نیست که همۀ بیست ساله ها را در عالم فرض و تقدیر جمع کرده اند، معنایش این است که حکم را برده اند روی این عنوان«کل من وجد» و رشد کرد و سنش به بیست سال رسید، این«یصیر مصداقا لهذا

ص:547

العنوان» به مجردی که مصداق این عنوان شد، وظیفۀ سربازی گریبان او را می گیرد. در باب قضایای حقیقیه مسأله این چنین است. اگر مسأله این چنین شد، در این قسم سومی هم که ایشان فرض کردند قضیۀ حقیقیۀ غیرموقت ملتزم به نسخ می شویم، یعنی می گوییم: نسخ هم مثل تخصیص امکان دارد.

عدم امکان نسخ در قضیۀ حقیقیه

از ایشان سؤال می شود که چطور شما می توانید ملتزم به نسخ بشوید؟ آیا می شود یک حکمی را روی یک عنوان کلی ببرند به نحو قضیۀ حقیقیه، به این کیفیتی که ما عرض کردیم و حکم هم حکم واقعی به معنایی که ذکر شد باشد، یعنی حکمی که برای اجرا و برای عمل آماده شده است نه به صورت امتحان و اختبار، یک حکم اینچنینی روی عنوان المستطیع ببرند(با قطع نظر از آن مسألۀ توقیتش که آن را داخل در قسم دوم می کند.) حکم را ببرند روی عنوان المستطیع، و کل مستطیع، و به حسب واقع، حکم روی همین عموم باشد، لکن دو ماه دیگر بگویند که بر زید مستطیع، حج واجب نیست، از حالا هم واجب نیست، یعنی تابه حال واجب بوده است، اما از این به بعد«لا یکون واجبا علیه.» اگر حج بر زید مستطیع قبل از حضور وقت عمل به عام واجب نیست، در این فاصلۀ دو ماهۀ بین قضیۀ حقیقیه که حکم را روی کل مستطیع برده است، و لازمه اش این است که زید را هم شامل شده است، و معنایش این است که در این دو ماه فاصله وجوب حج بر زید ثابت بوده است، چه ملاکی برای وجوب حج نسبت به زید شما می توانید تصور کنید؟ معنی نسخ این است که حکم منسوخ ثابت بوده، ملاک برای ثبوت حکم برای زید مستطیعی که هنوز قبل حضور وقت العمل دلیل می آید می گوید که«لا یجب علی زید المستطیع الحج» چه ملاکی برای وجوب حج به عنوان حکم واقعی در مورد این مطرح است ؟

لذا همان بیانی که در آن دو قسم دیگر اقتضا می کرد که مسألۀ نسخ امکان نداشته باشد، همان بیان اقتضا می کند که در قسم سوم هم مسألۀ نسخ امکان ندارد، برای همان مبنای واقعی که در قضیۀ حقیقیه مطرح است، و آن این است که فرض و تقدیر و تخیّل مطرح نیست، آن که هست، واقعیت است و وجوب و ثبوت حج روی عنوان مستطیع است، بدون اینکه اختصاص به مستطیعین در زمان نزول آیه داشته باشد. «حکم من زمن صدور الایة الی یوم القیامة.) پس نتیجتا این تفصیلی که مرحوم محقق نائینی ذکر می فرمایند با توجه به اینکه معنی قضیۀ حقیقیه خالی از مسألۀ تقدیر و فرض است و حقیقت قضیۀ حقیقیه آن چیزی است که عرض کردیم، لازمه اش این است که در این مورد هم مسألۀ نسخ راه نداشته باشد.

ص:548

در نتیجه؛ در این دو صورتی که دیروز و امروز ذکر کردیم، یکی اینکه خاص مقارن عام باشد، یکی این که خاص بعد از عام باشد، لکن قبل حضور وقت العمل بالعام، همان طوری که مرحوم آخوند ذکر فرمودند، هیچ راهی به غیر از مسألۀ تخصیص وجود ندارد. لکن یک فرض سومی هست که مراجعه بفرمایید که آن از مشکلات در این مبحث است که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - خلاصۀ تفصیل مرحوم نائینی ره درباره نسخ و تخصیص را در مقام بیان کنید.

2 - معنای قضیۀ حقیقیۀ نزد مرحوم نائینی چیست ؟

3 - چرا در قسم سوم نزد مرحوم نائینی ره امکان نسخ و تخصیص باهم وجود دارد؟

4 - عدم دخالت فرض در قضیۀ حقیقیه را توضیح دهید.

5 - عدم امکان نسخ در قضیۀ حقیقیه بخاطر چیست ؟

ص:549

درس هفتصد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم خاص وارد بعد از حضور وقت عمل به عام

فرض سوم در رابطۀ با عام و خاص، آنجایی است که خاص بعد از حضور وقت عمل به عام وارد شده باشد، که عام مدتها مورد عمل بوده و وقت عملش آمده و دلیل مخصّص بعد از حضور وقت عمل به عام، وارد شده است. در اینجا طبق مسألۀ معروفه که اولا خاص نسبت به عام، جنبۀ تبیین و بیان دارد و ثانیا تأخیر بیان از وقت حاجت، یک امری است که مسلّم قبیح است، مجبوریم که اگر خاص بعد از وقت عمل به عام وارد شده باشد، به جای اینکه مسألۀ تخصیص و مخصصیت را مطرح کنیم، عنوان ناسخیت و منسوخیت را مطرح کنیم.

لقائل ان یقول: چه مانعی دارد که ما ملتزم به مسألۀ نسخ بشویم ؟ جوابش این است که اولا با سیرۀ عملیۀ فقها در طول تاریخ فقه، مغایرت دارد. ما فقه و فقها را ملاحظه می کنیم می بینیم که یک عمومی در کتاب الله وارد شده است مثل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و مخصّص یا مخصّصاتی در لسان رسول خدا، و بالاتر، در لسانهای أئمۀ معصومین(علیهم السلام) بر آن وارد شده است، و چه بسا

ص:550

فاصلۀ زمانی بین این عام و خاص در بعضی از موارد حتی بیش از دویست سال باشد. ما می بینیم که برای یک عام کتابی، مخصّصی در لسان امام عسکری(علیه السلام) پیدا می شود، درحالی که فاصله بیش از دویست سال است، و عمل فقها و سیرۀ عملیۀ آنها بر این استقرار پیدا کرده است که بیان امام عسکری(علیه السلام) را مخصّص عموم کتاب قرار می دهند، مخصّص عموم روایت نبویه قرار می دهند، مخصص عموم روایاتی که از صادقین(علیهما السلام) به نحو عموم وارد شده، با اینکه فاصله شاید حدود صد سال متجاوز باشد.

پس اولا بنای فقه ما و سیرۀ عملیۀ فقها ما در برخورد با عام و خاص و اینکه خاص را به عنوان مخصّص مطرح می کنند، مبتنی بر این نیست که وقت عمل به عام حاضر شده یا نشده. «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» از همان هنگام نزولش و از همان هنگام وحیش، وقت عمل به او حاضر شده بود.

پس این مخصّصات و مبیّنات در کلمات أئمۀ معصومین که همۀ اینها بعد از وقت عمل به این عام است، چرا جنبۀ مخصّصیت دارد؟ مگر مخصّص، بیان نیست ؟ مگر تأخیر بیان از وقت حاجت، قبیح نیست ؟ پس چرا در فقه ما مسأله به این صورت است که ما ملاحظه می کنیم ؟

هیچ گاه در فقه این معنی در ذهنتان آمده است که اگر یک روایتی جنبۀ عموم داشته باشد، و یک روایتی جنبۀ مخصّصیت داشته باشد، حساب کنید ببینید این روایت عام از چه کسی وارد شده است، و فاصلۀ بین روایت عام و روایت خاص چه مقدار فاصله است ؟ و اصلا این معنی در ذهن شما می آید که این خاص بعد از حضور وقت عمل به عام است یا قبل از حضور وقت عمل به عام است ؟ پس مبنای فقه ما و سیرۀ عملیّۀ فقهای ما بر این استمرار پیدا کرده است که اگر در مقابل دلیل عام، دلیل مخصّصی باشد، مسألۀ تخصیص را پیاده می کنند و این حسابها و این فاصله ها و این تأخیر بیان از وقت حاجت را اصلا ملحوظ نمی کنند.

ندرت نسخ و کثرت تخصیص

و اگر کسی بخواهد بگوید که ما ملتزم می شویم به اینکه در تمامی این موارد، نسخ وجود دارد، حتی مثلا آیۀ شریفۀ«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» اگر بین این آیه و بین روایت نبویۀ«نهی النبی عن بیع الغرر» فرض کنید یک سال، شش ماه یا کمتر فاصله شده است، باید بگوییم: مسأله، مسألۀ نسخ است برای اینکه«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ من ابتداء نزوله» برای عمل و اجرا و پیاده شدن آمده بوده است، لذا اگر رسول خدا هم از بیع غرر حتی در یک فاصلۀ فرضا یک ماهه بعد از این آیه نهی کرده باشد، روی اینکه تأخیر بیان از وقت حاجت لازم نیاید، ما ملتزم به نسخ می شویم. اگر

ص:551

کسی این حرف را بخواهد بزند، لازمه اش این است که ما دیگر در این روایات و آیات، مسألۀ عام و خاص را الاّ فی بعض موارد نادره مطرح نکنیم و الاّ در اکثریت نزدیک به کل باید مسألۀ نسخ پیاده شود. پس باید به جای«ما من عام الا و قد خص» بگوییم: «ما من عام الا و قد نسخ» درحالی که مسلّم است که نسخ در یک موارد قلیلی تحقق دارد، و دائرۀ نسخ خیلی محدود است اما آن که دائرۀ وسیع و گسترده ای دارد، عبارت از تخصیص است.

پس اینجا یک مشکلی در کار است آن هم مشکلۀ مهمی که ارتباطش با فقه زیاد است که شما در اصول، دلیل خاص را مبیّن و بیان می دانید، و به دنبال آن می گویید: تأخیر بیان از وقت حاجت و وقت عمل، غیرجائز و قبیح است. از طرف دیگر در فقه ملاحظه می کنیم می بینیم این حرفها مطرح نیست.

به مجردی که با دو دلیلی که یکی از آنها عام و دیگری خاص است، مواجه می شویم، بدون معطلی و بدون درنگ، مسألۀ تخصیص را پیاده می کنیم. حالا فاصلۀ بین این عام و خاص صدسال باشد، دویست سال باشد، یا کمتر باشد، اینها هیچ نقشی در مسألۀ حمل عام و خاص، و تقدیم خاص بر عام به عنوان مخصّص ندارد. پس این مشکله را چگونه باید حل کنیم ؟ یا باید بگوییم که اینها لیس بتخصیص، بلکه عنوان نسخ دارد، پس باید ملتزم بشویم به قلّت موارد التخصیص و کثرت موارد النسخ. یا باید گفت که اگر تخصیص است، این تأخیر بیان از وقت حاجت مانعی ندارد درحالی که این یک امری است که قبیح است، و خود همین فقها در کتابهای اصولی خودشان از صاحب معالم گرفته تا دیگران، همه می گویند که تأخیر بیان از وقت حاجت«یکون امرا قبیحا.» این مشکله و عویصه ای است که در اینجا مطرح است.

راه حل اشکال ورود خاص بعد از وقت عمل به عام

مرحوم آخوند با یک تفصیلی که در مسأله ذکر می کند بدون اینکه توضیحی دربارۀ این مسأله ذکر بفرماید، با اینکه خیلی نیاز به توضیح دارد، خواسته اند این مشکله را حل کنند، اما در یکی دو سطر آن هم به صورت تفصیل ایشان خواسته اند این مشکله را ذکر کنند. اجمال کلام ایشان را که در عبارتشان ذکر شده من عرض می کنم، و بعد ان شاء الله در رابطه با کلام ایشان یک توضیحی که نیاز به این توضیح هست را عرض می کنیم، بعد ان شاء الله ببینیم که فرمایش ایشان با این توضیحی که ذکر می شود آیا تمام است یا نه ؟

ایشان می فرمایند که ما دو نوع عموم داریم: یک عموماتی است که مبیّن حکم واقعی است. اما یک عموماتی داریم که اینها مبیّن حکم واقعی نیستند. دیگر نمی گویند که مقصود از حکم واقعی

ص:552

چیست ؟ با توجه به این بحثی که دو یا سه روز قبل گذشت، ما تا به حال دو نوع حکم واقعی داشتیم:

یک حکم واقعی در مقابل حکم ظاهری که در مباحث اصولیه در مسألۀ جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری بحث می شود که حکم واقعی و حکم ظاهری چیست و چگونه بین آنها جمع می شود؟ آنجا حکم واقعی معنایش این است که احکامی که روی عناوین واقعیه رفته باشد، و علم و جهل مکلّف، هیچ نقش و دخالتی و فرقی در ثبوت آن احکام نمی کند، بلکه آن که تمام المتعلق است، نفس عنوان واقعی شیء است.

وقتی که شما می گویید: «الصلاة واجبة» وجوب تعلق گرفته است به عنوان واقعی صلاة، دیگر حالات مکلّف در تعلق این حکم به عنوان صلاة نقش ندارد. و همینطور مثل احکام وضعیه. وقتی که شما می گویید: «الخمر نجس» معنایش این است که موضوع برای حکم به نجاست، نفس عنوان واقعی خمر است چه مکلّف بداند«انّ هذا خمر» یا نداند«انّ الخمر نجس» یا نداند«انّ الخمر نجس.» نجاست یک حکم واقعی است که مترتب شده است بر عنوان واقعی خمر، و حکم ظاهری در مقابل این حکم واقعی، عبارت از آن حکمی است که در موضوع آن حکم، شک در حکم واقعی، یا شک در موضوع حکم واقعی اخذ شده است مثل قاعدۀ طهارت، مثل قاعدۀ حلیت ظاهریه که«کل شیء لک حلال» معنایش این است که«کل شیء شک فی حلیته و حرمته، فهو لک حلال، ای ظاهرا» یا«کل شیء طاهر» بنابر اینکه طهارت ظاهریه را دلالت داشته باشد، معنایش این است که«کل شیء شک فی طهارته و نجاسته فهو طاهر حتی تعلم انّه قذر». پس ما یک حکم واقعی در مقابل این حکم ظاهری به این معنی داریم، و در اصول هم بحث شده است که جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری به چه کیفیت است.

یک حکم واقعی دیگر در مقابل حکم ظاهری داریم به این معنی، و این چیزی بود که همین دو سه روزه به آن اشاره می کردیم که مولی گاهی حکم را صادر می کند به منظور اینکه جامۀ علم بپوشد، و از ناحیۀ مکلّف امتثال و موافقت تحقق پیدا کند. هدفش این است که متعلّق این حکم در خارج، آنجایی که حکم وجوبی است، وجود پیدا کند، در مقابل اوامر اختباریه و اعتذاریه که همین روزها بحث می کردیم.

پس تابه حال دو نوع حکم واقعی به گوش ما خورده است: حکم واقعی در مقابل حکم ظاهری، حکم واقعی در مقابل حکم اختباری و اعتذاری. اینجا مرحوم آخوند فرموده اند که«العمومات علی قسمین:» یک قسم از عمومات برای بیان حکم واقعی است، یک قسم از عمومات برای بیان حکم واقعی نیستند. حالا مقصود ایشان چیست ؟ اینجا حکم واقعی و حکم غیرواقعی چه مفهومی

ص:553

می تواند داشته باشد؟

تقسیم عموم صادر از مولا

توضیح بیان ایشان این است می خواهند بگویند: این عمومی که از مولی صادر می شود به نام «اکرم العلماء»، یا در آیۀ شریفه«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» این دو نوع ممکن است باشد: یک وقت حکمی است واقعی به این معنی که اصلا این عام را مولی صادر کرده است که از همان لحظۀ صدورش، مبنای عمل قرار بگیرد و مورد عمل واقع بشود، بدون اینکه هیچ حالت انتظاری وجود داشته باشد. مولی«اکرم العلماء» گفته است به این منظور که علماء اکرام بشوند. می خواهد این هدف در خارج تحقق پیدا کند و در خارج پیاده بشود. اما گاهی از اوقات مولی یک عمومی را صادر می کند فعلا به این عنوان که یک قانونی حالا وجود داشته باشد، اما خصوصیات این قانون چیست ؟ مبیّنات این قانون کدام است ؟ محدودۀ این قانون عبارت از چیست ؟ اینها را بعد می خواهد متعرض بشود و بیان کند. اما فعلا عجالة به این عنوان که یک چیزی در اختیار مکلّف باشد، و یک مسأله ای به نام یک عامی مطرح باشد، مثل اینکه در عین اینکه عام است یک حالت اهمال در زمان صدور در آن وجود دارد، و بیانهای او را مولی موکول به بعد می کند، بعدا می خواهد توضیح دهد و بیان کند که چه مواردی داخل در این حکم هستند، و چه مواردی خارج از این حکم، لکن حالا به این عنوان که قانونی در میان باشد، و یک حکمی در اختیار باشد و یک مسأله ای و حکمی صادر شده باشد این حکم را صادر می کند.

بگوییم: مقصود مرحوم آخوند از عمومی که برای بیان حکم واقعی صادر و وارد شده است، آن قسم اول است که از همان لحظۀ ورود و صدور فرضا«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» مولی می خواهد به آن عمل شود و میل ندارد هیچ کسی از مفاد این عموم تخلّف کند. و مرادش از قسم ثانی عبارت از آن عمومی است که به تعبیر ایشان برای بیان حکم واقعی، وارد نشده است بلکه هدف به تعبیر ما این است که فعلا یک زمینه ای وجود داشته باشد، تا اینکه توضیحات و تبییناتش در آینده به صورت تدریج مطرح بشود. مرحوم آخوند می فرمایند: با این، آن مشکله و عویصه حل می شود، به چه کیفیت ؟

به این کیفیت که می گوییم: آن تأخیر بیان از وقت حاجت که اصولیین متفق بر قبح آن هستند، این در ارتباط با آن عموماتی است که«ورد لبیان الحکم الواقعی.» اگر مقصود مولی از«اکرم العلماء» این است که این جامۀ عمل بپوشد، دیگر معنی ندارد که«لا تکرم زیدا العالم» را بعد از حضور وقت عمل

ص:554

و حاجت به عام مطرح بکند، بلکه تا زمانی که وقت عمل نشده است مثل اینکه می گوید: «اکرم العلماء یوم الجمعة»، هنوز روز جمع نیامده، مولی حق دارد«لا تکرم زیدا العالم» را مطرح بکند. اما بعد از آمدن جمعه دیگر چه معنی دارد که«لا تکرم زیدا العالم» به عنوان بیان و مخصّص برای«اکرم العلماء» وارد شود؟ لذا ایشان می فرمایند: این تأخیر بیان از وقت حاجت که یک شیء قبیح و غیر جایز است، در رابطۀ با عموماتی است که برای بیان حکم واقعی وارد شده است. اما عموماتی که برای بیان حکم واقعی وارد نشده است، بلکه فقط به عنوان یک زمینه و یک جعل قانونی است که فعلا از حد قانون تجاوز نمی کند و هدف پیاده شدن و اجرا نیست بلکه تدریجا باید محدودۀ این قانون بیان شود، اینجا دیگر هیچ مانعی ندارد که حتی صد سال بین دلیل مخصّص و چنین عامی فاصله بیفتد، و هیچ گونه تأخیر بیان از وقت حاجت هم لازم نمی آید.

می فرمایند: در این عموماتی که در فقه با آنها برخورد مخصّص می کنیم درحالی که فاصلۀ بین دلیل مخصّص و عام حتّی بیش از صد سال است، ملتزم می شویم به اینکه این عمومات«لم ترد لبیان الحکم الواقعی» تا تأخیر بیان از حکم واقعی لازم بیاید لذا مشکلی نیست که ما هم ملتزم به تخصیص بشویم، و هم فاصله زیاد باشد، و هم تأخیر بیان از وقت حاجت لازم نیاید. در این قسم از عمومات، مشکله ای وجود ندارد. این توضیح بیان مرحوم محقق خراسانی بود لکن بعضی از اشکالات به ایشان توجّه پیدا کرده که آن اشکالات را باید بررسی کنیم، و بعد هم ببینیم که نتیجۀ تحقیق برای حل این مشکل و عویصه در ما نحن فیه چه خواهد بود؟

پرسش:

1 - چرا در خاص وارد بعد از حضور وقت عمل به عام، حکم به نسخ نمی کنیم ؟

2 - راه حل اشکال ورود خاص بعد از وقت عمل به عام را از نظر مرحوم آخوند ره بیان کنید.

3 - انواع عموم را از نظر مرحوم آخوند ره بیان کنید.

4 - تقسیم حکم ظاهری در مقابل حکم واقعی چیست ؟

ص:555

درس هفتصد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال تشخیص عام

برای حل مشکل بین عام و خاص، مرحوم آخوند(ره) به این ملتزم شدند که ما دو نوع عام داریم:

یک عامی که در مقام بیان حکم واقعی وارد شده به آن معنایی که توضیح دادیم و یک عامی که در مقام بیان غیر حکم واقعی وارد شده است. و می فرمایند: عموماتی که مواجه با مخصّصات با فاصله زیاد است و در حقیقت بعد وقت العمل بالعام وارد شده است، اینها از قبیل نوع دوم است و در این نوع دوم، مشکله ای وجود ندارد.

اشکالی به مرحوم محقق خراسانی(ره) شده که اینکه شما می فرمایید: ما دو نوع عام داریم: یک عام عامی است که در مقام بیان حکم واقعی وارد شده یعنی برای پیاده شدن، برای عمل و اجرا به مجرد ورود عام و عامی داریم که یک زمینه و یک جعلی است که تکلیف و تبینش در آینده روشن بشود. این دو نوع عامی که شما می فرمایید را ما از چه راهی تشخیص بدهیم ؟ راه اینکه مثلا«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که یک عام قرآنی است را از کجا بدست بیاوریم که آیا از قبیل عام اول

ص:556

است ؟ یا از قبیل عام دوم است ؟ که اگر از قبیل عام اول شد، تأخیر بیان از وقت حاجت در آن جایز نباشد، و اگر از قبیل دوم شد، تاخیر بیان از وقت عمل و حاجت مانعی نداشته باشد. از کجا این را تشخیص بدهیم که«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» از قبیل عام اول است یا از قبیل عام دوم ؟ راه مشخّص و ممیّز این دو نوع عبارت از چیست ؟

یکی از دو راه بیشتر وجود ندارد. ممکن است که شما بفرمایید که راه مشخّص و معیّن آن ورود همین مخصصات کثیره بعد وقت العمل بالعام است. اگر ما دیدیم که یک عام قرآنی مخصّصاتش بعد از ده سال و بیست سال و پنجاه سال و صد سال آمد، کشف می کنیم که این از قبیل عام دوم است.

اما اگر یک عامی اصلا مخصص نداشت، یا مخصصات آن قبل وقت العمل بود، کشف می کنیم از قبیل عام اول است، که راه مشخّص، خود ورود مخصصات بعد العمل و قبل العمل باشد. اگر مخصّصی ندارد و یا مخصّصاتش قبل وقت العمل است، می فهمیم که این عام«ورد فی مقام بیان الحکم الواقعی» اما اگر مخصّصاتش را ملاحظه کردیم«مع کونها کثیرة» لکن در زمانهای مختلف و همه تقریبا بعد از وقت عمل به عام وارد شده، می فهمیم که این عام از قبیل نوع دوم است. این یک راه که ممکن است مرحوم آخوند برای تشخیص این دو نوع ذکر بفرمایند.

راه دوم اینکه قرینه ای در کار باشد که البته آنکه نیاز به قرینه دارد، عامی است که نمی خواهد فعلا حکم واقعی را بیان بکند. چون ظاهر کلام و ظاهر جمله ای که مشتمل بر بیان حکم است، این است که همین الان دارد حکم واقعی را بیان می کند لذا عام مبیّن حکم واقعی، نیاز به قرینه ندارد. اما اگر یک عامی به عنوان مقدمۀ حکم وارد شد، به عنوان اینکه فعلا یک زمینه ای در اختیار مکلّف قرار داده باشد تا بعد تکلیف کاملا روشن شود، این یک امری است برخلاف ظاهر، نیاز به قرینه دارد. ممکن است مرحوم آخوند بفرماید ما از راه وجود قرینه و عدم وجود قرینه، این دو نوع را تشخیص می دهیم. آنکه قرینه ای همراهش نیست، مبیّن حکم واقعی است اما آنکه قرینه ای برخلاف ظاهر همراهش هست، مبیّن غیر حکم واقعی و مبیّن زمینۀ حکم است تا اصل حکم بعدا روشن شود. یکی از این دو راه را ایشان باید ذکر کنند، راه سومی برای تشخیص این دو نوع وجود ندارد.

تأخیر بیان از وقت حاجت و اغراء به جهل

مستشکل می فرماید: هرکدام از این دو راه را مرحوم آخوند بخواهند ذکر کنند، مستلزم یک اشکال و یک تالی فاسدی است. چرا؟ برای اینکه اگر ایشان راه اول را انتخاب کردند، گفتند: الان که ما با عمومات مواجه می شویم، نمی توانیم قضاوتی دربارۀ آنها داشته باشیم، باید ببینیم که مخصّص

ص:557

یا مخصّصاتی«بعد وقت العمل بالعام» وجود دارد یا ندارد؟ اگر مخصّصی یا مخصّصاتی بعد از وقت العمل بالعام پیدا کردیم، کشف کنیم که این عام«لم یرد لبیان الحکم الواقعی» اما اگر مخصّص یا مخصّصاتی بعد الوقت العمل پیدا نکردیم، می فهمیم که«هذا العام کان واردا فی مقام الحکم الواقعی» این مستشکل می گوید: تالی فاسدش این است که همۀ مشکلی که در اصل اشکال مطرح بود، این بود که تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. چرا تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است ؟ برای این که اغرای به جهل است چون مولی مثلا امروز گفت: «اکرم العلماء یوم الجمعة»، لکن قبل از یوم الجمعه زید را خارج نکرد، درحالی که اراده جدّی او به اکرام غیرزید متعلق شده بود. پس نتیجه این می شود که روز جمعه که پیش می آید این مکلّف ضمن اینکه سایر علما را اکرام می کند، چون دلیل مخصّصی نیامده است زید را هم اکرام می کند. بعد روز شنبه که کار از کار گذشته و برنامه اکرام تمام شده، اگر مولی بخواهد بگوید که هدف من این بود که زید اکرام نشود و اکرام زید از دایرۀ علما خارج است، اینجا که بیان، مؤخّر از وقت حاجت واقع شده شما می گویید: قبیح است، علت قبحش این است که این مشکل را چه کسی به وجود آورده است ؟ این مشکل را خود مولی به وجود آورده است. مولی اغرای به جهل کرده است. مولی مسأله را طوری بیان کرده که زید هم خارج نیست برای اینکه اگر می خواست زید را خارج بکند، قبل از یوم الجمعه که هنوز ظرف اکرام پیش نیامده و زمان اکرام تحقّق پیدا نکرده است، می بایست قبل از آن بیان بکند. پس حالا که خودش بیان نکرد، متوجه هم بود و زید هم در ردیف سایر علماء اکرام شد، روز شنبه که کار از کار گذشته بگوید: هدف من این بوده که زید اکرام نشود، اینجا عبد برمی گردد و به مولی اعتراض می کند، می گوید: تو مرا اغرای به جهل کردی، تو خروج زید را از دایرۀ وجوب اکرام قبل از جمعه بیان نکردی و الاّ اگر می خواستی زید اکرام نشود، باید قبل از یوم الجمعه«لا تکرم زید العالم» را به من گفته باشی و اعلام کرده باشی.

پس مسألۀ قبح تأخیر بیان از وقت حاجت، روی قبح اغرای به جهل است.

اگر روی این جهت شد، به مرحوم آخوند می گوییم که شما برای فرار از قبح اغرای به جهل و از قبح تأخیر بیان از وقت حاجت، خودتان را وارد در این شیء قبیح کرده اید برای اینکه می گویید: این عامی که وارد شده است ما نمی دانیم از کدام نوع است تا وقتی که وقت عملش آمد. وقت عمل که آمد معنایش این است که به طور عموم به آن عمل شد، بعد الوقت العمل که مخصّص یا مخصّصاتی آمد، تازه ما کشف می کنیم که این عام از عامهایی نبوده که برای بیان حکم واقعی وارد شده باشد. پس نتیجه این می شود که مکلّف مدتها عمل به عام می کند، بعد یک مخصّص یا مخصّصاتی پیدا می شود که تازه این مخصّص کشف از این می کند که عام برای بیان حکم واقعی نبوده است، یعنی این

ص:558

چیزهایی که در طول این مدت، علی سبیل العموم و حتی نسبت به مورد مخصّص عمل کرده است، نسبت به مورد مخصّص بی خود عمل کرده، بی جهت عمل کرده. چه کسی سبب شده که مکلف بی جهت عمل به عام حتی نسبت به مورد مخصّص داشته باشد؟ آیا غیر از مولی و غیر از اغرای به جهلی که از ناحیه مولی صادر شده ؟ پس شما مرحوم آخوند روی این مبنا برای فرار از قبح تأخیر بیان از وقت عمل و وقت حاجت و فرار از قبح اغرای به جهل، خودتان را وارد در مسألۀ اغرای به جهل می کنید. پس شما فرار از اشکال نکردید و حل اشکال به این کیفیتی که شما ذکر کردید تحقق پیدا نکرد.

مستشکل می گوید: اگر مرحوم آخوند بخواهند این حرف را بزنند که ما از راه دوم این دو قسم را کشف می کنیم. هر عامی که قرینه ای برخلاف ظاهر نداشت، آن را بر بیان حکم واقعی حمل می کنیم اما اگر یک عامی قرینه ای داشت بر اینکه«لم یرد لبیان الحکم الواقعی» به استناد این قرینه می فهمیم که این از آن عامهایی است که می تواند مخصّصاتش ده سال و بیست سال و حتی صد سال بعد بیاید، لکن خصوصیت این نوع را از طریق وجود قرینه استکشاف می کنیم. معنای این حرف شما این است که خود مولی در این قسم از این عمومات، دو کار می کند: هم عام را صادر می کند و هم می گوید که خیال نکن که این عام حالا حکم است و محدودۀ روشنی دارد و برای اجرا و عمل مطرح است، بلکه این چیزی است که حالا ما علی الحساب گفتیم، علی العجاله یک چنین ضابطه و قانونی در اختیار شما باشد، تا بعد ببینیم که حدود این قانون چیست. خود مولی از اول این حرف را می زند.

لغویت عموم و عدم جواز اجرای اصالة العموم

مستشکل می گوید: اگر خود مولی از اول در کنار عامش یک چنین حرفی زد، معنایش این است که عمومش از ارزش ساقط می شود و اینکه شما در موارد شک در تخصیص مرتب اصالة العموم، اصالة عدم التخصیص را به رخ ما می کشید، در چنین عامهایی که نمی شود به اصالة العموم و اصالة عدم التخصیص تمسک کرد برای اینکه خود مولی می گوید: این یک چیز علی الحسابی است، نه به عنوان پیاده شدن و اجرا. این یک زمینۀ مقدماتی است برای بیان تکلیف و حدود تکلیف و برای چنین عامی در موارد شک در تخصیص، لا یجوز اینکه به اصالة العموم و اصالة عدم التخصیص در موردش تمسک کرد. اصالة العموم برای آن عامهایی است که لبیان الحکم الواقعی صادر شده باشد، و به عنوان حکم لازم الاتباع و اینکه باید پیاده بشود و عمل شود مورد اجرا قرار بگیرد. در چنین عموماتی اگر شک در تخصیص کردیم، اصالة العموم و اصالة عدم تخصیص حاکم است.

ص:559

پس اگر مرحوم آخوند این راه را بخواهند به عنوان بدست آوردن دو نوع از عمومات بیان بکنند، خلاصۀ اشکال مستشکل به این راه دوم این است که در چنین عامی دیگر جایی برای اصالة العموم باقی نمی ماند. این اشکال به مرحوم آخوند شده.

عدم اشکال در راه دوم مرحوم آخوند

ما ضمن اینکه بعدا ان شاء اللّه عرض می کنیم که حرف مرحوم آخوند دارای یک اشکالاتی است ولی اینجا می توانیم از ایشان در مقابل این مستشکل دفاع بکنیم و به عنوان وکیل مدافع مرحوم آخوند بگوییم: ما همین راه دوم را انتخاب می کنیم. می گوییم: تشخیص این دو نوع به این است: هر عامی که قرینه ای همراهش نبود، برای بیان حکم واقعی است، هر عامی که قرینه همراهش بود که نمی خواهد الان حکم واقعی را بیان بکند، ما این را حمل می کنیم بر نوع دوم. و اینکه شما گفتید که در این نوع دوم لازمه اش این است که اصالة العموم و اصالة عدم التخصیص جریان پیدا نکند، می گوییم: این حرف را نمی توانیم بپذیریم. ممکن است که یک عامی به همین کیفیت صادر شده باشد، لکن در مواردی که شک در تخصیص داشته باشیم، به عنوان مرجع و به عنوان مستند، بتوانیم به این عام تمسک بکنیم. فقط در مواردی که علم به تخصیص پیدا کردیم، احراز کردیم که یک مخصّصی در کار است، از سندیت و اعتبار عمومش خارج شود.

به عبارت روشن تر: در این عام به نحو قسم دوم، اینطور نیست که ذکر این عام هیچ فایده ای نداشته باشد، و بیان آن مثل عدم، بلااثر باشد. لامحاله مرحوم آخوند می گویند: این برای یک اثری است که آن را به این کیفیت بیان کرده و یکی از آثاری که بر آن ترتب پیدا می کند، علاوۀ بر اینکه مکلّف زمینۀ حکم مولی را بدست می آورد، این اثر هم هست که تا زمانی که علم به وجود مخصّصی پیدا نکرده و مخصّصی را احراز نکرده، ملجأ و مرجعش عبارت از خود این عام باشد.

به عبارت روشن تر: اینکه مستشکل می گوید: اصالة العموم یک اصل عقلایی است، تنها در رابطۀ با عموماتی است که برای بیان حکم واقعی وارد شده باشد، ما این حرف را نمی پذیریم. ما می گوییم: بعد المراجعة الی العقلاء، هیچ فرقی در جریان اصالة العموم بین این دو نوع از عام وجود ندارد. همان طوری که در قسم اول تا زمانی که علم به تخصیص پیدا نشود، رفع ید از عموم جایز نیست، اینجا هم ولو اینکه حکم را تقریبا به صورت شبیه حکم ظاهری بیان کرده ولی همان حکم ظاهری هم مغیّای بغایت علم است«کل شیء لک حلال حتی تعرف انه حرام، کل شیء لک طاهر» یا «کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» اینکه دیگر مقامش از مقام آن حکم ظاهری اصطلاحی در مسألۀ

ص:560

جمع بین حکم ظاهری و واقعی پایین تر نیست. این را هم می گوییم: یک دستوری را مولی صادر کرده، تا زمانی که علم به مخصّص و مبیّن نیامده، باید به عنوان مرجعیت و مستند به آن مراجعه و استناد شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): ایشان نمی خواهد بگوید که این اصلا برای عمل وارد نشده، این برای حل مشکله مخصّصاتی است که ما در روایات داریم. مخصّصاتی که ما در روایات نسبت به عام داریم، این عامش برای عمل وارد نشده، برای عمل من حین صدور، یعنی نمی خواهد بگوید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» ی که من می گویم، از همین حالا که به گوش تو خورد، باید مورد عمل واقع شود، بلکه برای این است که این به عنوان زمینۀ یک حکم وجوب وفای به کل عقد هست، که حدود و ثغورش به واسطۀ مخصصات ده سال و بیست سال و سی سال و پنجاه سال بعد روشن می شود. اما بعد از آنکه مخصّصات آن روشن شد، باید با توجه به همۀ مخصّصاتش مورد عمل قرار بگیرد الی یوم القیامه. تا روز قیامت باید مورد عمل باشد.

اینکه مرحوم آخوند می فرمایند: «لم یرد للعمل» مقصود این است که من حین صدوره برای بیان عمل و اجرا نبوده است، نه اینکه تا روز قیامت به عنوان دکور به این قانون نگاه شود.

قانونی که«لم یکن المقصود منه العمل» اگر اینطور است، ما می توانیم به عنوان دفاع از مرحوم محقق خراسانی در مقابل این مستشکل بگوییم: بله، اگر راه اول را مرحوم آخوند بخواهند انتخاب کنند، حق با شما است. اما اگر راه دوم را ایشان انتخاب کرد و از راه قرینۀ مقارنه استفاده شد که این عام به این نحو دوم است، شما گفتید که تالی فاسدش این است، چنین عامی نمی شود به اصالة العمومش تمسک کرد. می گوییم: چرا نمی شود؟ چه مانعی از تمسک به اصالة العموم هست ؟ تا زمانی که مکلّف، علم به وجود مخصّص پیدا نکند و احراز مخصّص نکند، عامی که(به تعبیر من) به عنوان علی الحساب، و به عنوان زمینۀ بیان حکم اجمالا که حدود و ثغورش بعدا مشخص بشود، صلاحیت دارد که به اصالة العموم در موارد شک در تخصیص آن تمسک شود، ولو اینکه ممکن است صد سال بعد برایش مخصّص بیاید. اما فرض کنید آنهایی که قبل از صد سال واقع شده اند، یا ما که بعد از صد سال واقع شده ایم، پنج شش تا مخصّص برایش پیدا کردیم، اما نسبت به مخصّص هفتم هرچه تفحّص کردیم چیزی را پیدا نکردیم، آیا حق نداریم به عموم اینها تمسک بکنیم ؟ آیا حق نداریم به اصالة العموم تمسک بکنیم ؟ پیداست که جواز تمسک به اصالة العموم در این مورد یک مسألۀ روشنی است.

لکن ما یک اشکال دیگری به مرحوم آخوند داریم و بعد هم یک راه دقیق تری که بعضی از

ص:561

بزرگان ذکر کرده اند برای حل اصل مشکل در این باب که بسیار مسأله مهم و مشکلی است که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال به مرحوم آخوند ره در تشخیص عام را بیان کنید.

2 - چرا طبق بیان مرحوم آخوند ره، تأخیر بیان از وقت حاجت و اغراء به جهل لازم می آید؟

3 - لغویت عموم و عدم جواز اجرای اصالة العموم در کلام صاحب کفایه به خاطر چیست ؟

4 - عدم اشکال راه دوم محقق خراسانی را توضیح دهید.

ص:562

درس هفتصد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم اشاره به دو نوع بودن عمومات قرآنی

یک اشکالی که بر راه حل مرحوم آخوند که بتبع استادشان شیخ بزرگوار انصاری ذکر کرده اند، وارد است این است که در اینجا چند جهت استبعاد وجود دارد که به ضمیمه یک مطلبی، هیچ وجهی ندارد که انسان این امور مستبعده را ملتزم بشود:

یک جهت این است که اولا ما بخواهیم مخصوصا عمومات قرآنیه را بگوییم: علی نوعین و دو نوع عام در قرآن مطرح است: یک نوع عامی که برای بیان حکم واقعی، یعنی همان اجرای من حین صدور وارد شده و یک نوع عامی که برای بیان غیرحکم واقعی با آن تقریبی که عرض کردیم وارد شده درحالی که انسان وقتی که کتاب اللّه را ملاحظه می کند و عمومات کتاب را بررسی می کند، هیچ گونه شاهدی و قرینه ای بر اینکه عمومات کتاب یک نواخت نیستند و اینها دو نوع هستند آن هم دو نوع کاملا متفاوت، وجود ندارد. در هیچ تفسیری در هیچ روایتی اشاره ای به این معنا، که ما دو نوع عموم در قرآن داریم، به گوش انسان نخورده، و هیچ علامت و نشانه ای در قرآن در این رابطه وجود

ص:563

ندارد.

عدم دخالت داشتن خاص بعدی در ماهیت عام قبلی

بعلاوه؛ اگر اختلاف بین این دو نوع از راه ورود مخصّصات بعد حضور وقت العمل، و عدم ورود مخصّص بعد از حضور وقت العمل باشد، در حقیقت این یک جهت و مسأله ای خارج از حقیقت عام است. اصلا عام مخصّص داشته باشد یا نداشته باشد، در ماهیت و حقیقت عام تغییری و تنوّعی به وجود نمی آورد. اگر یک عامی مخصّص داشت و یک عامی فاقد مخصّص بود، آیا معنی دارد که بگوییم: «هذان نوعان من العموم ؟» ولو اینکه آن جنبۀ منطقی و ماهیت منطقی را در نوعیت کاری نداریم که نوعیت نوع، متقوّم به فصلی است که در ماهیت این نوع اخذ شده است جنس مشترک است، و فصل است که برای این نوع، نوعیت ایجاد می کند و ممیز بوجود می آورد. ما نمی خواهیم این ماهیت را اینجا بگوییم. مسأله ماهیت و جنس و فصل مطرح نیست. لکن حداقل نوعیت را در رابطۀ با خود شیء باید ملاحظه بکنیم، نه در رابطۀ با یک امری که هیچ ارتباط به این شیء ندارد. «اذا کان هناک مخصّص بعد حضور وقت العمل، هذا نوع من العام و اذا لم یکن هناک مخصّص هذا نوع آخر من العام.» نوعیت به واسطۀ یک امری که خارج از خود شیء است و هیچ گونه دخالتی در خود شیء ندارد، این یک امری نیست که انسان بتواند بپذیرد، این مستبعد است.

و علاوه؛ ما بخواهیم به این دو نوع، دو عنوان بدهیم عنوانی که در هیچ کجای علم اصول به این عنوان برخورد نکرده ایم. آنچه که حکم واقعی و در مقابلش ظاهری یا غیرواقعی شنیده ایم، یا حکم واقعی و ظاهری است که در جمع بین حکم ظاهری و واقعی مطرح می شود، طهارت واقعیه و طهارت ظاهریه، حلّیت واقعیه، و حلیت ظاهریه. حلیت واقعیه روی عنوان واقعی شیء رفته است، اما حلیت ظاهریه روی شیئی که حکم اولی آن از نظر حلیت و حرمت مشکوک است، حالا یا به شبهة حکمیه، و یا به شبهة موضوعیه. این حکم واقعی و غیرواقعی است که ما در اصول کرارا با آن برخورد می کنیم. یک جور دیگر هم داشتیم که آن هم گاهی مورد بحث واقع می شود: حکم واقعی در مقابل حکم اختباری و امتحانی، این هم یک مسأله ای است. اما این تعبیری که اینجا مطرح است که مقصود از واقعی این باشد که به مجرد صدور عام، قصد اجرا و پیاده شدن و عمل در کار باشد و حکم غیرواقعی، یعنی یک چیزی علی الحساب، زمینه ای برای یک حکمی که حدود و ثغورش بعدا مشخص می شود، و از این تعبیر بکنیم به غیرواقعی، کجای اصول یک چنین عنوانی داشتیم که حکم واقعی به این معنا باشد، و در مقابل حکم غیرواقعی به آن معنا؟ این اولین و آخرین جائی است که در

ص:564

کلام مرحوم آخوند تبعا للشیخ الاعظم انسان برخورد می کند. لذا این هم به نظر بعید می آید. اینهائی را که عرض می کنیم، اینها مستبعدات است.

منحصر نبودن راه حل اشکال به طریقۀ شیخ

چیزی که در اشکال به مرحوم آخوند نقش دارد این است: این مشکله ای که در رابطۀ با مخصّصات با فاصلۀ طولانی با عموم کتاب و عمومات در لسان نبی و أئمۀ قبلی(علیه السلام) وجود دارد، اگر راه حل آن اشکال و راه فرار از آن عویصه، منحصر به این بیانی بود که مرحوم آخوند تبعا للاستاذ بیان کرده اند، می گوییم: اشکالی نداشت. برای فرار از یک اشکال عقلی و از یک عویصۀ عقلیه، چاره ای نیست باید ملتزم به این امور شد، ولو اینکه این امور مستبعد است، ولو اینکه این امور به ذهن انسان مأنوس نیست و نمی خواهد باور کند. بنابراین وقتی که راه حل اشکال منحصر به این باشد، انسان ملتزم به این امور مستبعده می شود. اما اگر فرض کردیم که یک راه حل روشن دیگری دارد که مستلزم این امور مستبعده هم نیست، یک راه حل عقلی بدون اینکه این تقسیمات و این عناوین و تنویع عام کتاب در آن باشد که بگوییم: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» یک عام است، و عام دیگری که در یک جای دیگر کتاب وارد شده است، یک نوع عام دیگر است. اگر یک راه حل دیگری برای فرار از این اشکال توانستیم پیدا بکنیم، دیگر وجهی ندارد که این امور مستبعدۀ غیر مأنوسه ای که تابحال به گوش نخورده است را ملتزم شویم. پس باید برویم دنبال آن راه حلّی که مستلزم این حرفها و این مسائل نیست.

اساس اشکال روی این بود که این مخصّصی که مثلا در کلام امام عسکری(علیه السلام) وارد شده، عمومش هم در قرآن است و فاصله بین این خاص و عام دویست سال است، شما در مورد این چه می گویید؟ اگر می گویید: مخصّص است که عملا هم با آن معامله تخصیص می کنید، خودتان می گویید: تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، آیا این دویست سال فاصلۀ بیانی، مستلزم تأخیر بیان از وقت حاجت نیست ؟ و اگر بگویید: «هذا لیس بمخصص» بلکه همۀ اینها عنوان ناسخیت دارد برای اینکه بعد از حضور وقت عمل به عام است، یلزم اینکه دائره نسخ به مراتب در روایات بیش از دائره تخصیص باشد، درحالی که همۀ بزرگان متفق علی ندرة النسخ هستند و در مقابل«ما من عام الاّ و قد خص» را مطرح می کنند؟

ما ملتزم می شویم به اینکه اینها مخصص هستند همان طوری که سیرۀ عملیۀ فقهای ما هم در مقام بحث بر همین معنا قائم شده، به مجردی که یک روایت معتبره ای بر تخصیص داشته باشیم،

ص:565

حساب نمی کنیم که این روایت با عام چقدر فاصلۀ زمانی دارد و فرق نمی کند که یک روایت نبویّه مخصّص عموم کتاب باشد، یا یک روایتی که از امام عسکری(علیه السلام) وارد شده مخصّص کتاب باشد. در استدلالات ما، کتب ما، بحث های ما، این مسائل هیچ فرقی نمی کند. پس ما ملتزم می شویم به اینکه مخصّص است.

تقسیم امور متصفۀ به قبح

شما می گویید: آن مشکله تأخیر بیان از وقت حاجت را چگونه حل می کنید؟ می گوییم: تأخیر بیان از وقت حاجت چه اشکالی دارد؟ شما می گویید: قبیح است. می گوییم: قبول داریم، لکن اول در این اموری که اتصاف به قبح دارد، یک بررسی بکنیم، چون این چیزهایی که متّصف به قبح است، همۀ شان یکنواخت و یک جور نیستند، ولو اینکه قبحشان هم قبح عقلی است، و حاکم به قبح هم عبارت از عقل است اما در عین حال آن که اتصاف به قبح عقلی پیدا می کند، گاهی اینطور است که علت تامۀ برای قبح است، یعنی بین آن و بین قبح ولو فی مورد واحد نمی شود تفکیک کرد. هرکجا آن عنوان تحقق پیدا کند، بالای سرش قبح عقلی و قبح ذاتی عقلی وجود دارد، مثل مسألۀ ظلم. اینکه شما می گویید: «الظلم قبیح» روی مبنای صحیحی که حسن و قبح عقلی وجود دارد، و یکی از مصادیق بارزۀ قبح، عبارت از ظلم است، اینگونه است، که هرکجا این عنوان تحقق پیدا کند، «لا ینفک عن حکم العقل بانه قبیح» مگر اینکه ظلم نباشد. اگر یک جائی فکر شد که«لیس بقبیح،» بفهمیم آنجا موضوع تحقق ندارد. اما اگر موضوع تحقق داشت، و عنوان ظلم واقعا محقّق بود، این دیگر«لا ینفک عن حکم العقل بالقبح» و معنا ندارد یک جایی ظلم باشد، و عقل حکم به قبح آن نکند.

مثلا در آنجایی که فرض کنید؛ کسی دارد می میرد و نیاز به غذا دارد، صاحب غذا هم حاضر نمی شود که غذایش را به آن آدم بدهد که نجات پیدا کند، اینجا هم عقل هم شارع می گویند: برخلاف رضایت این صاحب غذا، غذا را بردار و بده و جان این انسان را از هلاکت نجات بده. اینجایی که می گویند:

این کار جایز است، نه اینکه ظلم است و جایز است. وقتی که این عنوان تحقق پیدا کرد که حفظ حیات یک نفس محترمه متوقف شد بر اینکه به قهر و زور غذائی را از مالک غذا بگیرد و در اختیار او قرار بدهد و او را از مرگ نجات بدهد، وقتی که ما می خواهیم تعبیر بکنیم باید بگوییم: «هذا ظلم جائز، هذا ظلم غیر قبیح.» یا وقتی این عنوان پیدا شد، وقتی که حفظ نفس توقف بر این معنا پیدا کرد، ولو اینکه شما با قهر و زور این مال را از چنگ صاحب مال بیرون می آورید، ولی در عین حال این قهر و غلبه و این زور و فشار«لا ینطبق علیه عنوان الظلم» درحالی که اگر این مسأله نبود، اگر سر

ص:566

سوزنی از مال او را با قهر و غلبه می خواستید از او بگیرید، عنوان ظلم بر آن انطباق پیدا می کرد، هم عقلا قبیح بود و هم شرعا غیرجایز. پس در حقیقت بین بعضی از قبایح با قبح ملازمه تحقّق دارد، ملازمه ای که حتی در یک مورد انفکاک تحقق پیدا نمی کند. کما اینکه در مقابل آن مثلا حسن عدالت، اینکه می گویید: «العدل حسن» این استثناء بردار نیست. هیچ کجایی نداریم که عنوان عدل در مقابل ظلم تحقق داشته باشد، و مع ذلک اتصاف به حسن نداشته باشد. این یک نوع از قبایح عقلیه است.

اما یک نوع دیگری داریم که در عین اینکه عقلا قبیح است، با همان حفظ عنوانش، علت تامه برای قبح نیست، بلکه اقتضای قبح در آن وجود دارد. مثل اینکه می گویید: «الکذب قبیح» که معنایش این است که اگر ما باشیم و عنوان کذب باشد، و یک جهت دیگری در رابطۀ با همین عنوان کذب وجود نداشته باشد که آن جهت دارای مثلا یک حسن اقوای از قبح ظلم باشد، اگر ما باشیم و فقط کذبی که خالی از جهات خارجیه باشد، «یکون قبیحا.» اما همین کذب با حفظ عنوانش، با حفظ عنوان کذبی، اگر در یک موردی مثلا نجات یک نفس محترمه ای توقف بر همین کذب دارد، اگر دروغ بگویید، این نفس محترمه نجات پیدا می کند، اما اگر دروغ نگفتید، در خطر هلاک واقع می شود، یا این مواردی که مرحوم شیخ در مکاسب محرمه از کذب استثنا کرده و روایات هم آن را تأیید می کند«الکذب للاصلاح بین الناس» مخصوصا اگر این ناس دو گروه متخاصم باشند، دو گروه متخاصمی که کمر به قتل یکدیگر بسته اند و فسادها بر این تنازع و تخاصمشان مترتب است، اگر یک دروغ این وسط گفته شود که نتیجۀ این دروغ، اصلاح بین این دو گروه و صلح و صفای بین آنها باشد، اینجا چه چیزی جایز است ؟ همین کذب به عنوان کذبی نه اینکه کذب عنوانش کنار می رود.

عنوان کذب محفوظ است، لکن در چنین موردی نه عقل حکم می کند به اینکه چنین کذبی قبیح است، و نه شرع، به لحاظ اینکه می بینیم در مسألۀ حرمت کذب، مستثنیاتی برای آن ذکر کرده اند.

حداقل یکی دو مورد مستثنا برایش ذکر شده است، اما در مسأله حرمت ظلم، ندیدیم یک موردی را از ظلم استثنا کرده باشند مگر جائی که عنوان از بین برود، دیگر ظلم تحقق نداشته باشد که در حقیقت استثنای منقطع باشد. اما استثنای متّصل که با حفظ عنوان ظلم شرعا جایز و عقلا جایز باشد، یک مورد هم نداریم. اما در باب کذب به صورت استثنای متّصل با حفظ عنوان کذب بودن، مع ذلک می بینیم مواردی عقلا و شرعا جایز است. از اینجا کشف می کنیم که این دو جمله«الظلم قبیح و الکذب قبیح» باهم فرق می کنند. «الظلم قبیح» ظلم علّیت تامه برای قبح دارد«و لا ینفک عنه القبح بوجه» اما کذب مقتضی برای قبح است، یعنی اگر ما باشیم و خود کذب، اما مسألۀ نجات نفس انسان و امثال ذلک وجود نداشته باشد، «الکذب قبیح» اما وقتی در کنارش یک چنین مسائلی پیش آمد، نه

ص:567

تنها قبیح نیست، بلکه چه بسا مستحسن است، و چه بسا استحسانش به حد لزوم و به حد وجوب عقلی و شرعی می رسد. این مقدمه راه حل ما بود، حالا می آییم سراغ ما نحن فیه:

راه حل اشکال قبح تأخیر بیان از وقت حاجت

اینکه شما می گویید: تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، ببینیم در تأخیر بیان از وقت حاجت چه چیز وجود دارد که مسألۀ قبح را بوجود آورده است ؟ و آن جهتی که در آن وجود دارد و مسألۀ قبح را بوجود آورده، آیا قبحش را مثل«الظلم قبیح» می کند؟ یا قبحش مثل«الکذب قبیح» است ؟ اگر مثل «الظلم قبیح» شد، باید دست روی دست بگذاریم، نمی توانیم این مشکله را حلش بکنیم، اما اگر قبحش مثل«الکذب قبیح» شد، که در بعضی از موارد، یک عنوان حسن اقوائی در موردش تحقق پیدا می کند و قبحش را از بین می برد، دیگر اینجا مسألۀ قبح تأخیر بیان از وقت حاجت وجود ندارد. و این نیاز به توضیح این معنا را دارد که ببینیم در تأخیر بیان از وقت حاجت چه چیز وجود دارد که مسألۀ قبح را پیش آورده و قبح آفرین شده ؟ باید این را بررسی بکنیم، و الاّ همینطور چشممان را ببندیم بگوییم: از موقعی که معالم خوانده ایم به ما گفته اند: «تأخیر البیان عن وقت الحاجة قبیح» همینطور در کتابها پشت سرهم شنیده ایم و گفته ایم و مباحثه کرده ایم، این کفایت نمی کند، باید یک تحلیلی روی«تأخیر البیان عن وقت الحاجة» و تبعاتی که این«تأخیر البیان عن وقت الحاجة» دارد بشود، تا بعد ببینیم که آن تبعاتش آیا اتصافش به قبح مثل اتصاف ظلم به قبح است یا مثل اتصاف کذب به قبح است ؟ اگر مثل اولی شد، نمی توانیم راه حلی پیدا کنیم اما اگر مثل دومی شد، که فقط اقتضای قبح در آن پیدا شد، باید برویم دنبال اینکه ببینیم آن عناوینی که اینجا وجود دارد و حسن دارد آیا حسن آن اقوای از قبح آن چیزهایی است که در تأخیر بیان از وقت حاجت وجود دارد؟ اگر به این نتیجه رسیدیم، حل اشکال برای ما خیلی آسان است ان شاء الله.

پرسش:

1 - آیا در روایات اشاره ای به تقسیم عمومات قرآنی به دو نوع وجود دارد؟

2 - چرا خاص بعدی نمی تواند در ماهیت عام قبلی دخالت داشته باشد؟

3 - علت منحصر نبودن راه حل اشکال به طریقۀ شیخ ره چیست ؟

4 - تقسیم امور متصفۀ به قبح را بیان کنید.

5 - راه حل اشکال قبح تأخیر بیان از وقت حاجت چیست ؟

ص:568

درس هفتصد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی علت قبح تأخیر بیان از وقت حاجت

در باب قبائح و افعال متّصفه به قبح، دو نوع قبیح داشتیم: یکی آن قبیحی که فعل قبیح، علت تامه برای قبح است و هیچ انفکاکی بین آن و بین قبح نیست، مانند ظلم و دوم آن قبیحی که مقتضی قبح در آن هست به این معنا که اگر ما باشیم و نفس آن فعل، و هیچ گونه مسألۀ دیگر و عنوان دیگری وجود نداشته باشد، «یکون قبیحا» اما گاهی از اوقات بعضی از عناوین دیگر تحقق پیدا می کند که آنها دارای حسن است و چه بسا حسن آن اقوای از قبح این شیء است، در این صورت دیگر مسألۀ قبح مطرح نیست.

این که برای ما مکرر گفته اند: تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، اولا ببینیم که موضوع نفس این عنوان«تأخیر البیان عن وقت الحاجة بما هو» هیچ قبحی در آن وجود ندارد، لکن جهتی در تأخیر بیان از وقت حاجت وجود دارد که این جهت معروض قبح و موضوع قبح است، و آن جهت یکی از دو مطلب است: (به اعتبار اختلاف موارد فرق می کند) در بعضی از موارد، یک جهت موجب

ص:569

قبح است، و در بعضی از موارد دیگر، یک عنوان دیگری موجب قبح است. در مثل آن جایی که حکم عام یک حکم، الزامی باشد، مثل«اکرم العلماء» که دلالت می کند بر وجوب اکرام علما. مولا«اکرم العلماء» را صادر کرد که ظهور در ایجاب اکرام همۀ علما دارد، بعد یک مخصّصی مطرح است که در این مخصّص، نفی حکم لزومی نسبت به بعضی از افراد عام است مثل این که مولا می خواهد بگوید:

اکرام زید عالم وجوب ندارد. این مخصّص برای«اکرم کل عالم» است، آن دلالت بر وجوب اکرام جمیع می کند ولی این دلالت بر عدم وجوب اکرام زید عالم می کند.

این دلیل مخصّص اگر قبل از حضور وقت عمل به عام وارد شود، هیچ مشکله ای و هیچ چیزی که اتصاف به قبح داشته باشد، از ناحیۀ مولا صادر نشده است. اما اگر بعد از حضور وقت عمل به عام آمد مثلا وقت عمل به عام یوم الجمعه بوده است و بعد از یوم الجمعه گفت: «لا یجب اکرام زید العالم» اینجا چه پیش آمده است ؟ مولا بیان را از وقت حاجت تأخیر انداخته است، و«لا یجب اکرام زید العالم» را با این که می بایست قبل یوم الجمعه بیان کند، لکن بعد یوم الجمعه بیان کرد. چه تالی فاسدی بر این ترتب پیدا کرده است ؟ تالی فاسد همین است که اکرام زید عالم بر عبد واجب نبوده است، لکن با تأخیر بیان، او به زحمت و مشقّت افتاده و همان طوری که سایر علمای واجب الاکرام را اکرام کرده است، زیدی که وجوب اکرام نداشته است را هم در ردیف سایر علما مستندا«الی عموم العام و الی عدم تحقق البیان قبل وقت العمل» اکرام کرده. بالاخره آن چه که تحقق پیدا کرده است، همین مقدار است که از ناحیۀ مولا به علت این که قبل وقت العمل بیانی صادر نشده است، این عبد در یک مشقّت و زحمت زائده قرار گرفته است. این می بایست مثلا نه نفر را پذیرایی کند، مجموعه علما ده نفره هستند، ظاهر دلیل عام وجوب اکرام جمیع است، لکن در ارادۀ جدّی مولا زید وجوب اکرام نداشته است. این به تخیّل این معنا که زید هم مستثنی نیست، چون مولا بیانی قبل«حضور الوقت العمل» نداشته است، در یک کلفت زائده و مشقّت زائده قرار گرفته است که دائره پذیرایی و اکرام را شامل مجموعه ده نفر کرده است. آیا بیش از این در این مثال تالی فاسدی داریم ؟ یک مطلب زائد بر این، در این جا محقق شده است ؟ غیر از این، مسأله ای نیست. حالا این معنا را بررسی می کنیم.

دلیل مخصص غیر لزومی

اما اگر مسأله به این صورت شد که فرض کنیم دلیل مخصّص ما برخلاف این فرضی که کردیم که یک حکم لزومی را بیان می کرد چه حکم لزومی وجوبی یا حکم لزومی تحریمی، اگر دلیل عام یک

ص:570

حکم غیرلزومی را بیان کند چون همیشه لازم نیست که هرکجا پای عموم مطرح بود، کنار آن یک حکم لزومی مطرح باشد. اگر مسأله این طور شد مولا به جای«اکرم کل عالم» گفت: «یجوز اکرام کل عالم» برای تو ای عبد جایز است که اگر دلت خواست هر عالمی را اکرام کنی لکن نسبت به زید، یک حکم خاصی و یک محدودیتی در کار است چه محدودیت آن، جنبه وجوبی باشد، مثل این که بگوید: «یجب اکرام زید العالم» یا یک حکم تحریمی باشد، مثل این که بگوید: «یحرم اکرام زید العالم.» این جا اگر«یجب» یا«یحرم» قبل حضور وقت العمل بالعام باشد، مشکلی در کار نیست. اما اگر مولا امروز گفت: «یجوز اکرام کل عالم یوم الجمعة» لکن مسألۀ استثنای زید، چه به صورت حکم لزومی وجوبی، و چه به صورت حکم لزومی تحریمی، بعد از روز جمعه وارد شد، روز شنبۀ آینده گفت: «یجب اکرام زید العالم، یحرم اکرام زید العالم» آیا تالی فاسد تأخیر بیان، در این عبارت از چیست ؟

تالی فاسد تأخیر بیان در دلیل غیر لزومی

تالی فاسد آن این است که این مولایی که گفته است: «یجوز اکرام زید العالم» و روز جمعه هم رسیده است، و فرض کنیم که ارادۀ جدّی او این بوده است که اکرام زید عالم واجب است، لکن چون بیان را از وقت حاجت تأخیر انداخت، در حقیقت این تأخیر بیان موجب تقویت یک مصلحت لازمة الاستیفاء بر این عبد و مکلّف شد، یعنی تأخیر بیان سبب شد که واجبی از عبد فوت شود، و چون واجب، دارای مصلحت تامه و لازمة الاستیفاء است، این تأخیر بیان، «صار موجبا لتفویت» چنین مصلحتی. یک واجبی از دست این عبد رفت، آن هم به علت تأخیر بیان.

کما این که در آن طرف قصه؛ اگر عبد روز جمعه به استناد«یجوز اکرام کل عالم» زید را اکرام کرد، و بعد روز شنبه، مولا گفت: «زید یکون محرّم الاکرام» نتیجه این می شود که به استناد تأخیر بیان از وقت حاجت، این عبد در یک مفسده ای واقع شده است که این مفسده، لازمة الاجتناب بوده است، و نمی بایست وارد چنین مفسده ای شود، برای این که اکرام زید عالم دارای حرمت بوده است، و حرمت هم در موارد وجود مفسدۀ تامۀ لازمة الاجتناب تحقق دارد.

در نتیجه؛ در تأخیر بیان از وقت حاجت، روی هم رفته سه عنوان پیدا شد: در آن قسم اول، ایجاد کلفت زائده و مشقت زائده است، در قسم دوم، تفویت مصلحت ملزمه و در قسم سوم، القاء در مفسدۀ ملزمۀ لازمة الاجتناب. آیا غیر از این در مسألۀ تأخیر بیان، یک عنوان دیگری هم هست ؟ و آیا خود عنوان«تأخیر البیان عن وقت الحاجة» مثل عنوان ظلم و غیرظلم خودش موضوعیت برای قبح

ص:571

دارد؟ یا به لحاظ این چیزهایی که همراهش هست، و مسائلی که در کنار تأخیر بیان عن وقت الحاجة وجود دارد، مولا بخواهد عبد را بی جهت در یک کلفت زائده قرار دهد، فی نفسه قبیح است. مولا بخواهد یک مصلحت لازمة الاستیفاء را با تأخیر بیان خود از عبد فوت کند، این قبیح است. مولا بخواهد عبد را در یک مفسدۀ لازمة الاجتناب القاء کند، قبیح است.

حقیقت قبح تأخیر بیان از وقت حاجت در مقام

می گوییم: ما قبول داریم که همۀ اینها قبیح است، لکن قبح آن از کدام یک از دو نوع قبحی است که ذکر شد؟ آیا قبح آن از باب قبح ظلم است که هیچ قابل انفکاک نیست ؟ یا از باب قبح کذب است که با انطباق بعضی از مصالح و جهات حسنۀ اقواء، قبحش تحت الشعاع قرار می گیرد و دیگر عنوان قبیح بودن را از دست می دهد؟ در رابطۀ با آن عنوان اول که مسألۀ ایجاد عبد در کلفت و مشقت زائده باشد، آیا القای عبد در کلفت و مشقت زائده قبحش لاینفک است مثل قبح ظلم است ؟ یعنی نمی تواند هیچ مصلحتی حاکم بر این قبح باشد؟ نمی شود هیچ عنوان دیگری در کنار این وجود داشته باشد و مسألۀ قبح این را از بین ببرد؟ یا این که اگر از ما بپرسند که آیا کذب قبحش بیشتر است، یا این که انسان دیگری را در یک مشقت زائده ای قرار دهد؟ چه بسا ما حکم کنیم به این که قبح کذب بیش از قبح این مسأله است. یک مقدار زحمت بی جهت و بدون علت از ناحیۀ مولا در مورد عبد واقع شود آن هم با توجۀ به مصالحی که ما مصالح آن را ان شاء الله اشاره می کنیم، اینطور نیست که در مقابل آن مصالح مقاومت کند و این علت تامه برای قبح باشد.

و بالاتر از این که ما مدعی هستیم؛ مسألۀ تفویت مصلحت و القاء در مفسده با این که هر کدامشان ملزم است، یکی از آنها لازمة الاستیفاء است، یکی از آنها لازمة الاجتناب است، لکن همین تفویت و القاء اینطور نیست که علیّت تامۀ برای قبح داشته باشد.

البته بعضی خیال کرده اند و به استناد همین خیال، در بحث امکان(در باب حجیّت مظنه دو بحث وجود دارد که در رسائل و کفایه ملاحظه فرموده اید: یکی امکان تعبد به ظن و عدم امکان آن، یکی وقوع تعبد به ظن و عدم وقوع تعبد به ظن.) بعضیها همین معنا در ذهنشان آمده است، منتها مورد را خبر واحد قرار داده اند، لکن دلیل در مطلق مظنه جریان پیدا می کند. گفته اند: اگر شارع خبر واحد را حجّت قرار داد، یک خبر واحد جامع الشرایطی آمد گفت: «لا تکون صلاة الجمعه واجبة» درحالی که به حسب حکم واقعی، نماز جمعه وجوب داشته است، این قائل می گوید که این تفویت مصلحت ملزمه است. یا در این طرف اگر فرض کردیم که برحسب واقع شرب تتن حرام است، لکن یک خبر

ص:572

صحیح معتبر دلالت کرد بر عدم حرمت شرب تتن، آن قائل می گوید که شارعی که این خبر واحد را بخواهد حجّت قرار دهد این مستلزم القای در مفسدۀ لازمة الاجتناب است.

مشابهت مقام به باب امکان تعبد به ظن

آن جا همۀ محققین جواب داده اند که بله، ما قبول داریم که تفویت مصلحت ملزمه جایز نیست، ما قبول داریم که تفویت مصلحت ملزمه قبیح است، ما قبول داریم که القاء در مفسدۀ ملزمه قبیح است، منتها این در جایی است که در کنار اینها یک مصلحت کلی مهمی وجود نداشته باشد. شما که می گویید: گاهی ممکن است پنج تا خبر واحد واجب را نفی بکند، ده تا خبر واحد حرام را نفی کند، چه نتیجه ای می خواهید بگیرید؟ می خواهید بگویید: پس شارع حق ندارد خبر واحد را حجّت کند؟ شارع اگر خبر واحد را حجت قرار نداد، و ما دور کتاب وسائل الشیعه بیست جلدی را قلم گرفتیم، از کجا با احکام اسلام آشنا شویم ؟ از کجا از خصوصیاتی که در عبادات و معاملات اعتبار دارد آشنا شویم ؟ همۀ اینها از راه خبر واحد معتبر به دست ما رسیده است، و ارتباط ما با احکام اسلام و نظرات اسلام و خصوصیات عبادات و معاملات، از طریق خبر واحد است. قلّ ما یتفق که یک اجماعی در کار باشد، یا یک خبر متواتری در کار باشد. اگر بخواهیم خبر واحد را به طورکلی از دائرۀ حجّیت خارج کنیم، اصلا راه پی بردن به احکام اسلام تقریبا مسدود می شود.

لذا شارع محاسبه می کند، می بیند اگر از یک طرف، خبر واحد را حجّت نکند، راه اطلاع بر احکام اسلام تقریبا مسدود می شود، اگر خبر واحد را حجّت قرار دهد، در بین این اخبار احاد، بالاخره یک اخبار دروغی هم پیدا می شود که واجب را نفی وجوب کرده است، و از حرام نفی حرمت کرده است، آیا در چنین محاسبه ای و در چنین شرایطی عقل حکم می کند که برای خاطر آن چندتا خبر واحدی که واجبات واقعیه را نفی وجوب می کند، یا محرمات واقعیه را نفی حرمت می کند، اصلا دور اعتبار و حجّیت خبر واحد را قلم بگیرد؟ یا این که مصلحت اقتضا می کند که خبر واحد را حجّت قرار دهد، راه را برای آشنایی مردم به احکام اسلام باز کند، حالا چند خبر واحدی هم برخلاف واقع این وسطها پیدا شدند، دیگر نمی تواند ضربه ای به این مصلحت کلی که موردنظر و اهتمام شارع است داشته باشد.

پس شما در مسألۀ امکان تعبد به ظن که بعضیها خواستند از طریق تفویت مصلحت و القای در مفسده جلوی امکان تعبد به ظن را بگیرند، همان جا خودتان جواب دادید، محققین از اصولیین جواب دادند، گفتند: این تفویتهای محدود و القاءهای محدود نمی تواند در مقابل آن مصلحت کلیه و

ص:573

آن مصلحت عامه مقاومت کند. پس ما نتیجه می گیریم که مسألۀ تفویت مصلحت قبحش مثل قبح ظلم نیست، که لاینفک از ظلم باشد. مسألۀ القای در مفسده قبحش مثل قبح ظلم نیست که این علیّت تامه برای قبح داشته باشد، و قبح لاینفک باشد، بلکه مسأله مثل مسألۀ کذب است که کذب را اگر فی نفسه ملاحظه کنید«یکون قبیحا» اما اگر کنار آن، حفظ نفس محترمه، اصلاح بین مثلا دو طایفۀ از مسلمانان متخاصم آمد، آن مصلحت اقوا رجحان پیدا می کند و این کذب را از قبح خارج می کند.

پس در حقیقت ما در مسألۀ قبح تأخیر بیان از وقت حاجت وقتی که ریشه یابی می کنیم می بینیم در نفس این عنوان، چیزی نیست. آن عناوین دیگر است که اتصاف به قبح دارد، و آن عناوین دیگر هم اتصاف به قبحشان مثل اتصاف کذب به قبح است، نه مثل اتصاف ظلم به قبح. وقتی که این مسأله روشن شد، ما با یک مقدار توضیح این مسأله را در ما نحن فیه پیاده می کنیم، و می گوییم: هیچ مانعی ندارد که عمومی که در کتاب الله وارد شده است مثل«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» مخصّص آن را در کلام امام عسکری(علیه السلام) بعد از دویست سال فاصلۀ بین عام و خاص ملاحظه کنید و عنوان آن، مخصّص باشد، عنوان آن بیان است، لکن این از آن تأخیر بیان هایی نیست که اتصاف به قبح داشته باشد، برای بعضی از مصالحی که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - علت قبح تأخیر بیان از وقت حاجت چیست ؟

2 - تالی فاسد تأخیر بیان در دلیل خاص غیرلزومی چیست ؟

3 - قبح تأخیر بیان از وقت حاجت بر چند قسم است ؟

4 - مشابهت مقام را به باب امکان تعبد به ظن بیان کنید.

ص:574

درس هفتصد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مصلحت تأخیر بیان از وقت حاجت در مقام

مسأله تأخیر بیان از وقت حاجت، چیزی نیست که خود آن به عنوانه موضوع و معروض برای قبح باشد، بلکه عناوینی همراه این تأخیر بیان از وقت حاجت هست که آن عناوین، معروض قبح هستند، مثل این که مولا بدون جهت، مکلّف را در یک کلفت زائده قرار دهد یا مصلحت ملزمه را تفویت کند و یا عبد را در مفسدۀ لازمة الاجتناب القاء کند. اینها مسائلی است که اتصاف به قبح دارد لکن اتصاف آن به قبح، از قبیل اتصاف ظلم به قبح نیست که غیرقابل انفکاک باشد، بلکه از قبیل اتصاف کذب به قبح است که در بعضی از موارد به صورت استثنای متّصل با این که عنوان کذب تحقق دارد، لکن روی انطباق یک عنوان حسنی که حسنش اقوای از قبح کذب است، کذب از قبح جدا می شود و انفکاک تحقق پیدا می کند. در ما نحن فیه هم می توانیم این حرف را بزنیم که بگوییم:

مصلحت اقتضا می کرده است که عمومات در کتاب یا سنت نبویه مطرح شود، لکن بیان اینها به صورت تدریج در لسان أئمۀ معصومین(علیه السلام) مطرح شود. شبیه آن چه که در باب تعبد به خبر واحد در

ص:575

مقابل قول به استحالۀ تعبد به خبر واحد عرض کردیم، و برای این مطلب، دو شاهد داریم:

تدریج در بیان احکام اسلام در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)

یک شاهد این است که احکام اسلام، همان احکام اولیه و همان احکام به نحو عموم، در زمان رسول خدا در طول 23 سال، مجموعۀ این احکام تبیین شد و به وسیلۀ وحی بر رسول خدا نازل شد درحالی که مسلّم است که مثلا روزه ای که مثلا چند سال بعد از بعثت رسول خدا، واجب شده است آن هم با توجّۀ به آیۀ شریفۀ«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ » که معنای آن این است که این روزه دارای سابقۀ ادیان الهی بوده، و بر ملتها و امم انبیای گذشته واجب بوده، مع ذلک اینطور نبود که بمجردی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مبعوث شد، مسألۀ روزه هم آمد. یا سایر مسائل، حتی در مسألۀ حرمت شرب خمر که بعد از یک فاصله ای از بعثت رسول خدا حرمت شرب خمر نازل شد درحالی که برحسب روایات، در هیچ دینی از ادیان الهیه، مسألۀ شرب خمر حلال نبوده، بلکه حرام بوده است. این تدریج و تدرّج را در ظرف 23 سال در زمان رسالت و بعثت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چطور هضم می کنیم و چطور تحلیل می کنیم ؟ لابد باید اینطور تحلیل کنیم: هرزمانی که مصلحت اقتضا می کرده حکمی نازل شود و اجرا شود، در آن زمان حکم می آمده، درحالی که از نظر اسلام و در مثلا لوح محفوظ ، همۀ این احکام ثابت بوده و همۀ این احکام به عنوان حکم اسلام مطرح بوده است اما مصالح اقتضا می کرده است که اینها به صورت تدریج و تدرّج مطرح شود، و در روز اول به همان «قولوا لا اله الله تفلحوا» که مسألۀ نفی صلاحیت بتها برای عبادت و معبودیت و انحصار صلاحیت در خداوند تبارک و تعالی است، بسنده شده است.

پس وقتی که زمان رسول خدا از فاصلۀ بعثت تا زمان رحلت که عبارت از 23 سال است، را ملاحظه می کنیم، می بینیم اینطور نیست که تا رسول خدا مبعوث شد، مجموعۀ احکام اسلام را به صورت یک قانون مدوّن لازم الاجراء در همان روز اول برای مسلمانها بیان کرد، بلکه بعضی از احکام در همین سال آخر مطرح شد، مثل این که در باب حج تمتع برحسب روایات مفصّلۀ معتبرۀ صحیحه، مسألۀ حج تمتع در حجة الوداع که فاصلۀ حجة الوداع با زمان رحلت رسول خدا، دو ماه و اندی بود مطرح شد، و حتی خود رسول خدا به علت این که سوق هدی کرده بودند، و دستور تمتع برای آنهایی بود که سوق هدی نکرده بودند، در طول عمر خود حتی یک بار حج تمتع را انجام ندادند، برای این که مشروعیت حج تمتع که مقصود از مشروعیت، یعنی وحی آمد به منظور اجرا و پیاده شدن، در حجة الوداع این مسأله تحقّق پیدا کرد، و رسول خدا هم چون سوق هدی کرده بودند،

ص:576

دیگر حج ایشان انتقال به حج تمتع پیدا نکرد، اما حضرت زهرا(س) که در خدمت پدر بودند، چون سوق هدی نکرده بودند، ایشان حجشان انتقال به حج تمتع پیدا کرد، که بعد از ورود به مکه و طواف و سعی و تقصیر، حالت احلال و تحلّل برای ایشان پیدا شد، بطوری که در روایات متعدده دارد که امیر المؤمنین(علیه السلام) در آن سفر از یمن وارد مکه شد، وقتی که وارد شد بر حضرت زهرا(س)، ملاحظه کرد حضرت زهرا(س) از حالت احرام بیرون آمده، لباس رنگین پوشیده، طیب و عطر استعمال کرده است. امیر المؤمنین(علیه السلام) متعجّب شد، گفت: چه شده است ؟ چطور شما از احرام بیرون آمدید؟ ایشان گفتند: جریان این است که مشروعیت حج تمتع به وسیلۀ جبرئیل نازل شد، و من چون جزء کسانی بودم که سوق هدی نکرده بودم، وظیفۀ شرعی این شد که عمرۀ تمتع را انجام دهم، و بعد از عمرۀ تمتع، از احرام بیرون بیایم. امیر المؤمنین(علیه السلام) خدمت رسول خدا آمدند، باز جریان را از رسول خدا استبصار کردند، و توضیح بیشتری خواستند و رسول خدا مسأله را بیان کردند. آیا این مسألۀ مشروعیت حج تمتع که در حجة الوداع آمد، معنایش این است که در این 22 سال قبل، حج تمتع جزء احکام اسلام نبوده است ؟ یا این که مصلحت اقتضاء نمی کرده که مشروعیت حج تمتع را بیان کند و بر رسول خدا وحی شود؟

لذا در همین حجة الوداع وقتی که رسول خدا جریان آمدن جبرئیل و مسألۀ مشروعیت حج تمتع و لزوم انتقال به حج تمتع را مطرح فرمود، مع ذلک مورد اعتراض بعضی قرار گرفت که به رسول خدا گفت: ما چطور می توانیم این معنا را بپذیریم و زیربار این برویم که در حال حجّ باشیم، در حال عبادت خدا باشیم، مع ذلک از احرام عمرۀ تمتع بیرون بیاییم و با زنان خودمان مجامعت کنیم و غسل جنابت هم انجام دهیم، و از سر و ریش ما قطرات آب غسل جنابت ترشح کند؟ چطور می شود این معنا با حج و عبادت جمع شود؟ که رسول خدا در جواب او فرمودند: «انک لا تؤمن بهذا ابدا» تو تا آخر زیربار این حکم تمتع نخواهی رفت. و لذاست که در عصر خلافت خود با کمال صراحت و وقاحت گفت: «متعتان کانتا فی عهد رسول الله حلالان و انا احرمهما و اعاقب علیهما» که به قول این محشی گفت: «اعاقب» مطابق با واقعه، نه«اعاقب» پیداست در مقابل این معنا«معاقب» واقع می شود.

اینها همه کاشف از این است که یک مصالحی در کار بوده و اقتضا می کرده که احکام به صورت تدریج پیاده شود.

بروز چهرۀ واقعی اسلام در زمان ظهور ولیعصر(عج)

شاهد دوم ما بر این مسأله، بعضی از روایات است که بعد از آن که حضرت بقیة الله(روحی له

ص:577

الفداء) ظهور می کند، تازه یک سری از احکام واقعی اسلام آن موقع به مردم معرفی می شود، و آن موقع به مرحلۀ فعلیت و اجراء درمی آید. معنای آن این است که الان زمان اقتضا ندارد، جامعه پذیرای عقلانی ندارد که این مسائل را درک کند، الاّ در زمانی که حضرت بقیة الله ظاهر شود که دیگر آن زمانی است که فکرها رشد کرده و حقانیت حضرت کاملا روشن است و مردم پذیرای همۀ احکام اسلام هستند.

ما وقتی دو شاهد با این قوّت داریم، چه مانعی دارد ملتزم شویم به این که عموم کتابی، عموم در لسان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) وارد شده است، مخصّص آن در زمان امام عسکری و در لسان امام عسکری مطرح شود؟ تأخیر بیان لازم می آید؟ مانعی ندارد. با وجود چنین مصلحت قوی که به حسب واقع تحقق دارد دیگر آن عناوین ثلاثه ای که در تأخیر بیان از وقت حاجت است، آنها اتصاف به قبح ندارد.

آیا مسألۀ مخصّصات مع الفاصله را اینطور حلّ بکنیم بهتر است یا اینطوری که در کلام مرحوم محقق خراسانی ملاحظه فرمودید که ملتزم به حکم واقعی و حکم غیرواقعی یک تقسیم نامأنوس و تقسیمی که به گوش کسی نخورده است، بشویم و از آن راه بخواهیم این مشکل را حل بکنیم ؟ به نظر می رسد که این راهی که ملاحظه فرمودید، یک راه منطقی صحیح است، با این که تأخیر بیان از وقت حاجت است، مع ذلک قبحی در آن نیست، و یک مصالح حسنه که دارای حسن کامل و اقوای از قبح آن عناوین سه گانه است، در آن مطرح است. ما امکان آن را ثابت کردیم و دو شاهد هم برای آن ذکر کردیم. دیگر شما نمی توانید بگویید: این جا تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. مثل این که یک آدم متدیّنی یک دروغی گفت، شما احتمال می دهید که این کذبش«لغیر اصلاح الناس» باشد، احتمال می دهید که«لا صلاح الناس» باشد. لابد باید حمل کنید که«کذبه انّما کان لغرض الاسلام» ما اینجور حمل می کنیم. اما این مصالح را برای من و شما باید تبیین بکنند، دیگر ضرورتی برای تبیین این مصالح برای من و شما وجود ندارد. تا این جا این بحثی را که شروع کردیم، سه صورتش را ذکر کردیم که این سه صورت در این معنا مشترک بود که در عام و خاص، گاهی خاص مقارن عام است و گاهی بعد از عام است. آن جایی که بعد از عام است، یک وقت قبل حضور وقت العمل بالعام است، یک وقت بعد حضور الوقت العمل بالعام است که این قسم سوم بود که ما را وارد این مشکل و این داستان کرد، که برای حل اشکال آن، این راهها را ذکر کردیم.

صدور خاص قبل از عام

حالا دو صورت برای عکس این مسأله وجود دارد که این دو صورت مشترک است در این که

ص:578

خاص قبل از عام ذکر شده است. این جا دیگر سه صورت ندارد، برای این که صورت مقارن آن، همان صورتی است که قبلا ذکر شد، و در غیرمقارن، همان طوری که در آن فرض، دو صورت بود، این جا هم دو صورت است. خاصی اول وارد شده است، بعد عام وارد شده است. این جا که عام وارد می شود، یک وقت عام قبل حضور وقت العمل بالخاص است، یک وقت عام بعد حضور وقت العمل بالخاص وارد می شود. دیگر شق ثالث که مسأله مقارنه باشد ندارد. این همان فرضی است که در آن جا به عنوان مقارنه مطرح شد. حالا این دو صورت هم ان شاء الله باید حکمشان روشن شود.

صدور عام قبل از عمل به خاص قبلی

اگر خاص وارد شد، لکن هنوز وقت عمل به خاص نرسیده است دلیل عام وارد شد. مثلا دلیل خاص امروز یکشنبه که در آن هستیم گفت: «یحرم اکرام زید العالم یوم الجمعة.» همین امروز که روز یکشنبه بود، یک چنین دستور تحریمی راجع به اکرام زید عالم در روز جمعۀ آینده از مولا صادر شد. لکن هنوز روز جمعه نیامده، یک دستور عامی از مولا صادر شد، گفت: «یجب اکرام کل عالم» در این جا مسأله چطور می باشد؟

احتمال مخصص بودن خاص قبلی برای عام بعدی

ابتداء دو احتمال جریان دارد: یک احتمال این است که این«یحرم اکرام زید العالم» بمنزلۀ مخصّص و بیان برای«اکرم کل عالم» روز پنجشنبه واقع شود. برای این که در بیان، آن که خیلی دنبالش را گرفتیم، تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. اما تقدیم بیان که دیگر مشکلی ندارد، این که دیگر اشکالی در آن وجود ندارد. اول مولا گفته است: «یحرم اکرام زید العالم یوم الجمعة» بعد هم روز پنجشنبۀ قبل یوم الجمعه گفته است: «اکرم کل عالم.» آن«یحرم» بمنزلۀ بیان است برای این«اکرم کل عالم» و مخصّص این است، و در بیان بودن دیگر ضرورتی ندارد که حتما باید اول عام وارد شود، بعد خاص وارد شود. در حقیقت شبیه دلیل حاکم و محکوم است. شما در این روایات وقتی که بعضی از روایات را حاکم بر بعضی از روایات دیگر قرار می دهید، یکی از آنها را به عنوان حاکم، و دیگری را به عنوان محکوم می شناسید، آیا این حساب را هم می کنید که دلیل حاکم باید بعد از دلیل محکوم وارد شده باشد؟ این«لا شک لکثیر الشک» حتما باید بعد از ادله ای که در باب شکوک نماز وارد شده است وارد شود؟ این مطلب نه مراعات می شود، و نه ضرورت دارد. با این که دلیل حاکم عنوان مفسّریت و شارحیت دارد، مع ذلک هیچ ضرورتی ندارد که دلیل حاکم بعد از دلیل محکوم

ص:579

وارد شده باشد. در باب مخصّص هم مسأله این طور است. مخصّص، عنوان بیانیت دارد، «لا یلزم ان یکون البیان مؤخرا بل یجوز ان یکون مقدما» منتها تا مؤخر نیامده است، شما عنوان بیانیت را کشف نمی کنید. اگر شما باشید و«یحرم اکرام زید العالم» روز پنجشنبه خیال می کنید این یک حکم مستقلی است و هیچ جنبۀ بیانیت در آن نیست. اما وقتی که روز پنجشنبه«اکرم کل عالم» آمد، می فهمید که این، نه تنها حکمی را بیان کرده است، بلکه بیان«اکرم کل عالم» هم بوده است و به عنوان مخصّص «اکرم کل عالم» مطرح است. لذا آن چیزی که به نظر اقوا می رسد، این است که عنوان مخصّصیت داشته باشد.

احتمال ناسخیت عام بعدی نسبت به خاص قبلی

اما یک احتمال دیگر هم ابتداء هست و آن این است که بگوییم: این«اکرم کل عالم» نسبت به «یحرم اکرام زید العالم» عنوان ناسخیت دارد، که نتیجۀ این دو احتمال، در اکرام زید در روز جمعه ظاهر می شود، که اگر ما آن«یحرم» را بیان و مخصّص قرار دهیم، در نتیجه اکرام زید در روز جمعه نه تنها واجب نیست، بلکه حرام است.

اما اگر«اکرم کل عالم» عنوان ناسخیت پیدا کرد نسبت به«یحرم اکرام زید العالم» معنای آن این است که در روز جمعه زید هم وجوب اکرام دارد، آن هم در ردیف سایر علماء باید اکرام شود. این احتمال هم هست.

لکن مبعّد این احتمال این است که اگر بخواهیم ملتزم شویم به این که این«اکرم کل عالم» نسبت به«یحرم اکرام زید العالم» عنوان ناسخیت دارد، باید بگوییم: این«یحرم اکرام زید العالم» به عنوان یک حکم عملی و اجرایی جعل نشده باشد و جعل آن باید لغو باشد برای این که چه فایده ای بر این «یحرم اکرام زید العالم یوم الجمعة» مترتب است ؟ چه اثر عملی بر این تحریم مترتب است ؟ بلکه باید شبیه اوامر اختباریه و اعتذاریه(که تازه به آن هم نمی رسد) که هیچ نظر عملی و هدفی در آن مطرح نیست، باشد، درحالی که ظاهر احکام و صدی مثلا نود و نه احکام به منظور اجرا و پیاده شدن و عمل است. لذا اگر بخواهیم احتمال نسخ را در این جا پیاده کنیم، با این«یحرم اکرام زید العالم» نمی سازد که به عنوان یک حکم اجرائی و عملی مطرح باشد. اما اگر به عنوان مخصّص مطرح شد، این«یحرم اکرام زید العالم» روز جمعه موقعیت خود را دارد، و زید عالم را از دائرۀ وجوب اکرام کل عالم خارج می کند. پس این صورتش روشن است. اما صورت دیگر در کلام مرحوم آخوند، ببینیم قابل مناقشه هست یا نه ؟

ص:580

پرسش:

1 - دو شاهد برای عدم قبح تأخیر بیان از وقت حاجت ذکر کنید.

2 - چند احتمال در صدور خاص قبل از عام وجود دارد؟

3 - احتمال مخصص بودن خاص قبلی برای عام بعدی و ناسخیت عام بعدی نسبت به خاص قبلی را بررسی کنید.

4 - مبعّد احتمال ناسخیت چیست ؟

ص:581

درس هفتصد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حکم عام بعد از وقت عمل به خاص یا قبل از آن

یک فرض در این قسم مطرح است، که خاص اول وارد می شود، و عام بعد از خاص وارد شود، عرض کردیم این دو صورت دارد: یک صورت این است که عام قبل از حضور وقت عمل به خاص وارد می شود، در اینجا مسألۀ تخصیص مطرح است، اما یک صورت این است که عام بعد از حضور وقت عمل به خاص وارد شود. بحث این است که ضمن اینکه عام بعد از حضور وقت عمل به خاص وارد شده است، خاص هم دارای دوام و استمرار است، منتهی موقع عمل فرارسید، فرض کنید یک مرتبه عمل به خاص شد، لکن بعد از آن دلیل عام وارد شد، «ثم ورد دلیل عام»، در اینجا چه باید گفت ؟ اینجا آیا مسألۀ تخصیص مطرح است یا مسأله نسخ مطرح است ؟ آیا ما خاص مقدّم را مخصص عام متأخر قرار بدهیم ؟ یا عام متأخر را ناسخ خاص متقدم قرار بدهیم ؟ و ثمره در این ظاهر می شود که اگر خاص عنوان مخصصیت پیدا کرد، معنایش این است که بعد از ورود دلیل عام هم خاص خارج از دائرۀ عام است، برای همیشه این از محدودۀ ارادۀ جدی عام خارج است، و حتی بعد

ص:582

از دلیل عام هم باز به عنوان یک عام مخصص مطرح است، و مورد خاص بیرون از حکم عام است.

اما اگر مسألۀ نسخ مطرح شد، معنایش این است که خاص تا قبل از ورود دلیل عام قابل عمل بوده است، اما بعد از ورود دلیل عام، دیگر باید دور خاص را قلم بگیریم، بلکه حکم در رابطۀ با عموم به قوت خودش، بعد از ورود دلیل عام محفوظ است.

تقدیم تخصیص یا نسخ بر فرض امکان هردو

خوب اینجا چه باید گفت ؟ با اینکه ثمرۀ عملیه بسیار مهمه ای بر آن ترتب پیدا می کند؟ اینجا از نظر مقام ثبوت هردو امکان دارد، هم ممکن است ما این خاص متقدم را مخصص دلیل عام قرار بدهیم، اگر مخصص قرار دادیم، هیچ شرطی از شرایط تخصیص و مخصص بودن را در اینجا فاقد نیست، برای اینکه معنای تخصیص این است، از همان هنگامی که عام وارد و صادر شد، ارادۀ جدی مولی به اکرام«من عدا زید» متعلق شده است، منتهی این بیانش قبلا انجام گرفته است، و برطبق آن بیان هم عمل شده است، حالا اگر بیان قبلا واقع بشود، و برطبق آن بیان هم عمل بشود، معنای مخصّصیت این است، که بعد از آن که دلیل عام هم آمد، طبق دلیل خاص«لا یجب اکرام زید العالم»، ادامه پیدا می کند، قبلا«لا یجب» مورد عمل بود، حالا هم که«اکرم کل عالم» آمد، و ما این«لا یجب» را به عنوان مخصص مطرح کردیم، معنایش این است که این«لا یجب» همینطور به قوت خودش باقی است، «و کما کان قبل العام لا یجب اکرام زید العالم» بعد ورود دلیل عام هم«لا یجب اکرام زید العالم»، پس اگر ما ملتزم بشویم به اینکه این خاص متقدم عنوان مخصصیت دارد، هیچ چیزی از شرایط مخصص بودن یک دلیل مخصص را فاقد نیست، و هیچ تالی فاسد و محذوری تحقق پیدا نمی کند، کما اینکه اگر در اینجا ما ملتزم به نسخ هم بشویم هیچ تالی فاسدی تحقق پیدا نمی کند، بگوئیم: این«اکرم کل عالم» آمد این«لا یجب اکرام زید العالمی» که تابه حال ثابت بود، و مورد عمل قرار گرفت، (چون فرض این است که بعد از حضور عمل بالخاص است)، این«لا یجب اکرام زید العالمی» که قبلا وارد شد، مورد عمل هم قرار گرفت، حالا می خواهیم استمرار و دوام آن را به«اکرم کل عالم» قطع بکنیم، بگوئیم: زید تا حالا عدم وجوب اکرام داشت، و این عدم وجوب اکرام هم، یک حکم صوری و یک حکم ظاهری نبود، و در جهلش هم لغویت نبود، «کان حکما واقعیا صادرا لبیان العمل»، و برای پیاده شدن عمل و اجرا شدن، و یک نوبت هم اجرا شد، پس اگر ما ملتزم بشویم به این که«اکرم کل عالم» عنوان ناسخیت دارد، این مستلزم آن اشکال نسخ در بحث دیروز نیست، که مستلزم لغویت جعل حکم خاص است، نه در حکم خاص لغویتی نیست، یک حکم واقعی بوده

ص:583

است، مدتها هم برطبق آن عمل شده است.

حالا«اکرم کل عالم» آمده است، و اگر ما ملتزم بشویم به اینکه«اکرم کل عالم» در مورد زید عالم، عنوان ناسخیت نسبت به آن حکم قبلی دارد، هیچ تالی فاسدی از مسألۀ نسخ لازم نمی آید، لذا از نظر مقام ثبوت، و از نظر مقام امکان، هم مسألۀ تخصیص امکان دارد، و هم مسألۀ نسخ امکان دارد.

نظر مرحوم آخوند در تقدیم تخصیص بر نسخ

از کلام مرحوم آقای آخوند اینطور استفاده می شود، که مسألۀ تخصیص در حقیقت مبارزۀ با اصالة العموم است، هرکجا که پای تخصیص پیش می آید، معنایش این است که اصالة العموم در آن رابطه باید کنار برود، پس تخصیص مستلزم مبارزۀ با اصالة العموم، و کنار گذاشتن اصالة العموم است در رابطۀ با همین مورد تخصیص، درحالی که عموم مستند به وضع است، مستند به لغت است، همانطوری که در بحث الفاظ دالّۀ بر عموم، در اوائل بحث عام و خاص مطرح می کردیم، نوع الفاظ دالّۀ بر عموم از طریق وضع ثابت شده است، واضع کلمۀ کل را وضع کرد برای دلالت بر عموم، واضع جمع محلای به لام را وضع کرد لدلالته علی العموم. پس در حقیقت تخصیص مستلزم این است که با یک امر وضعی، کأنّ یک مقابله ای و معارضه ای بشود.

اما در باب نسخ مسأله این چنین است، در آن مواردی که یک حکمی منسوخ واقع می شود، این دلیل ناسخ با چه مقابله و معارضه می کند؟ دلیل ناسخ با اطلاق دلیل منسوخ معارضه دارد، به این اعتبار، که دلیل منسوخ با جریان مقدمات حکمت که یکی این است که متکلم در مقام بیان است، و دیگر اینکه قدر متیقن در مقام تخاطب نیست، قرینه ای هم بر تقیید وجود ندارد، مقتضای اطلاق و مقدمات حکمت، در رابطۀ با دلیل منسوخ استمرار این حکم و دوام این حکم است، برای اینکه می گوئیم: اگر مولی با اینکه در مقام بیان بود، می خواست این حکم را برای یک زمان محدود و یک مقطع خاصی بیان کند، باید قرینه ای بر این معنا اقامه کرده باشد، و حیث اینکه در مقام بیان بود، قرینه ای اقامه نکرد، قدر متیقن زمانی هم در مقام تخاطب نبوده است، لذا ما از دلیل منسوخ فی نفسه استفاده می کنیم استمرار زمانی و دوام زمانی را، آنوقت اگر یک دلیل ناسخی آمد، این دلیل ناسخ با این استمرار زمانی که از طریق اطلاق و مقدمات حکمت ثابت شده است، مقابله و معارضه می کند.

عدم جریان اصالة العموم با وجود مقدمات حکمت

پس در نتیجه ما به این معنا رسیده ایم، که در ما نحن فیه، نسبت به دلیل خاص، یک اصالة

ص:584

الاطلاقی وجود دارد، که این اصالة الاطلاق نمی خواهد که نسخ در مقابلش واقع بشود، و یک اصالة العمومی در دلیل عام وجود دارد که نمی خواهد مخصصی در مقابلش واقع شود. در نتیجه کأنّ معارضه و مقابله بین اصالة الاطلاقی است که در دلیل خاص پیاده می شود، و بین اصالة العمومی که در دلیل عام پیاده می شود، ما نمی توانیم هردو را اخذ بکنیم، هم اصالة الاطلاق در دلیل خاص را حفظ کنیم، هم اصالة العموم در دلیل عام را حفظ کنیم، جمع بین این دوتا امکان ندارد، لذا باید از یکی از اینها رفع ید کنیم، آنوقت از کلام مرحوم آقای آخوند با توضیحی که من عرض می کنم اینطور استفاده می شود، که اگر ما در موارد دیگر بین اصالة الاطلاق و اصالة العموم دعوا و جنگ باشد، باید ما اصالة العموم را مقدم بر اصالة الاطلاق بدانیم، چرا؟ برای همان نکته ای که اشاره شد، که اصالة العموم ریشه در وضع دارد، و استناد به وضع دارد، اما اصالة الاطلاق از طریق مقدمات حکمت ثابت می شود، و اگر بخواهید تعبیر بهتری بکنید، باید بگوئید: یکی از مقدمات حکمت«عدم القرینه علی التقیید» است، و اصالة العموم صلاحیت دارد به عنوان اینکه قرینۀ بر تقیید واقع شود.

و به عبارت دیگر با وجود اصالة العموم کأن مقدمات حکمت جریان پیدا نمی کند. بیان ایشان این است که اصالة العموم از نظر ظهور، اقوای از اصالة الاطلاق است، اما این مال موارد دیگر است، در ما نحن فیه یک خصوصیتی وجود دارد که آن خصوصیت اقتضا می کند که ما جانب اصالة الاطلاق را بگیریم، و مسألۀ اصالة العموم را رها کنیم، و کنار بگذاریم. و آن همان مسأله شیوع و کثرت تخصیص و در مقابل قلّت و ندرت نسخ است، برای اینکه اگر ما بخواهیم اصالة العموم را بگیریم، معنایش این است که دلیل عام را ناسخ دلیل خاص قرار بدهیم، اما اگر اصالة الاطلاق را گرفتیم، و حکم خاص را حتی بعد آن ادامه دادیم و استمرار بخشیدیم، معنایش این است که باید ملتزم شویم به اینکه تخصیص تحقق پیدا کرده است، و شیوع تخصیص این معنا را تأیید می کند، و اما اگر بخواهیم اصالة العموم را حفظ کنیم، و در اطلاق دلیل خاص خدشه وارد کنیم معنایش است که باید ملتزم به نسخ شویم، درحالی که«اتفق العلماء علی قلة موارد النسخ و ندرة موارد النسخ»، این کثرت تخصیص و قلت نسخ در ما نحن فیه کأن سبب می شود که اصالة الاطلاقی که فی نفسه ظهورش ضعیف تر از اصالة العموم است با پشتوانۀ کثرت تخصیص و قلت نسخ، در ظهورش اقوا شود. لذا اینجا«اصالة الاطلاق یصیر اقوا من اصالة العموم»، با اینکه او ریشه وضعی دارد، و این از طریق مقدمات حکمت باید ثابت شود، مع ذلک به کمک این پشتوانۀ قوی، اصالة الاطلاق ظهورش تقدم بر اصالة العموم دارد، و لازمۀ تقدم ظهور اصالة الاطلاق این است که ما اصالة الاطلاق دلیل خاص را بگیریم و به جنگ اصالة العموم برویم، و اصالة العموم را زمین بزنیم، و«هذا معنی

ص:585

التخصیص»، معنای تخصیص همین است، که شما اصالة العموم را کنار بزنید. این بیان مرحوم آقای آخوند در اینجا، که در جملات کوتاهی بیان می کنند و با این تقریبی که عرض کردیم یک کمی بیان ایشان روشن می شود، لکن یکی دوتا اشکال به مرحوم آقای آخوند شده است، اشکالها هم به حسب ظاهر قوی به نظر می رسد.

اشکالات بر کلام مرحوم آخوند ره در تقدیم خاص

اشکال اول این است: این دلیل خاص، «لا یجب اکرام زید العالم»، که قبلا صادر شده است، شما مرحوم آقای آخوند می فرمائید که این کأن دوتا مفاد و مدلول دارد، یک مدلولش اصل این حکم است، که«لا یجب اکرام زید العالم»، که این را خود لفظ دلالت می کند، خود عبارت مولی دلالت دارد، یک مدلول دومی هم وجود دارد، که آن را از راه اطلاق می خواهید ثابت کنید، و آن عبارت از استمرار حکم و دوام حکم است، مستشکل می گوید: این نمی شود، این اطلاق، با اطلاقهای دیگر فرق دارد، شما یک وقت در«اعتق الرقبه» با مقدمات حکمت اجرای اطلاق می کنید، و می گوئید:

فرقی بین رقبۀ مومنه و رقبۀ کافره نمی کند، این حرف قابل قبول است، اما اینجائی که استمرار زمانی و دوام زمانی حکم را بخواهید از اطلاق استفاده کنید، امکان ندارد، چرا؟ برای اینکه استمرار حکم در رتبۀ متأخره ای از حکم است، اینطور نیست که حکم و استمرار حکم در عرض واحد و در رتبه واحده باشند، اول باید حکم ثابت شود، بعد از آن که حکم ثابت شد، آنوقت اتصاف به استمرار پیدا کند، مثل عنوان صفت و موصوف و عرض و معروض است، همان طوری که رتبۀ عرض، متأخر از رتبۀ معروض است، مسألۀ استمرار حکم هم رتبتا متأخر از خود حکم و اصل حکم و ثبوت حکم است، آنوقت اگر شما بخواهید بگوئید: «لا یجب اکرام زید العالم»، هم اصل حکم را بیان می کند، و هم اطلاقش استمرار حکم را بیان می کند، باید ملتزم شویم به اینکه دلیل واحد، دو حکم مترتب و در طول هم را بیان می کند، و دلیل واحد نمی تواند این کار را بکند، مستحیل است یک دلیل واحد دو حکم مترتب که یکی در طول دیگری است، بیان بکند، به خلاف اطلاقات در جای دیگر، اگر شما بگوئید«اعتق الرقبه»، هم رقبۀ مومنه و هم رقبۀ کافره را شامل می شود، آنجا مسألۀ طولیت و تقدم و تاخری مطرح نیست، همانطوری که رقبۀ مومنه را شامل می شود، در همان رتبه رقبۀ کافره را هم شامل می شود، اینطور نیست که شمول آن نسبت به رقبۀ کافره تأخر از شمول نسبت به رقبۀ مومنه داشته باشد، اما در مانحن فیه که مسأله استمرار زمانی حکم و دوام زمانی حکم است، اینجا مسألۀ طولیت و صفت و موصوف در کار است، آنوقت چطور می شود که یک دلیل«لا یجب اکرام زید

ص:586

العالم»، هم متصدی بیان اصل حکم باشد، و هم متصدی بیان دوام حکم، و استمرار حکم، با اینکه این دوتا«لیسا فی رتبة واحده»، بعد خود این مستشکل می گوید: ما یکی دو تا راه دیگری برای شما پیشنهاد می کنیم، اما نتیجۀ آن یکی دو راه دیگر را هم باید بررسی کنیم، ببینیم شما مرحوم آقای آخوند، با توجه به آن یکی دو راه دیگر باز می توانید به مسألۀ تخصیص برسید، یا نتیجه اش بر خلاف آن چیزی است که شما می خواهید آن نتیجه را بگیرید، که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - حکم عام بعد از وقت عمل به خاص یا قبل از آن چیست ؟

2 - آیا(بر فرض امکان هردو) تقدیم تخصیص صحیح است یا تقدیم نسخ ؟

3 - نظر مرحوم آخوند ره در تقدیم تخصیص بر نسخ چیست ؟

4 - چرا با وجود مقدمات حکمت اصالة العموم جریان ندارد؟

5 - اشکالات بر کلام مرحوم آخوند ره در تقدیم خاص را بیان کنید.

ص:587

درس هفتصد و دهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا ابی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم استفاده اصل حکم و استمرار آن از یک دلیل

اشکال به مرحوم آخوند(ره) این طور بود که یک دلیل نمی تواند هم اصل حکم را بیان کند و هم استمرار و دوام حکم را، بخاطر اینکه اینها در عرض هم نیستند، بلکه در طول هم هستند، و دوام و استمرار به منزلۀ صفت و عرض برای حکم و معروض است، لذا از راه ظهور اطلاقی نمی شود استمرار حکم را استفاده کرد. بعد مستشکل می گوید: بله، دو راه دیگر اینجا وجود دارد که ببینیم اینها چه نقشی می تواند داشته باشد: یکی مسألۀ استصحاب عدم نسخ است که اگر یک حکمی وارد شد، و بقاء شک کردیم که آیا این حکم باقی است یا نسخ شده است ؟ می توانیم استصحاب بقای حکم و یا به تعبیر دیگر استصحاب عدم نسخ را جاری کنیم. لذا در مواردی که هیچ مسأله دیگری نباشد، و ما صرفا شک در نسخ داشته باشیم، از راه استصحاب عدم نسخ می توانیم جلوی این احتمال را بگیریم، و حکم کنیم به استمرار و دوام حکم. اینجا هم بگویید: دلیل خاص وارد شد، عمل به او هم در یک مقطعی تحقق پیدا کرد، بعد یک دلیل عامی وارد شد، و شما احتمال می دهید که این دلیل عام، ناسخ

ص:588

حکم خاص باشد، چه مانعی دارد که با این احتمال، شما استصحاب عدم نسخ را جاری کنید؟ و نتیجه این شود که بعد از وجود عام و ورود عام، باز هم خاص به قوّت خودش باقی است، و نسخی تحقق پیدا نکرده است، این یک راه است.

اگر این راه را بخواهید ذکر بکنید، در مواردی که در مقابل استصحاب عدم نسخ، دلیل معارض یا حاکمی وجود نداشته باشد، ما این استصحاب عدم نسخ را جاری می کنیم، اما فرض این است که در ما نحن فیه یک طرف معارضه، اصالة العمومی است که در دلیل عام جریان پیدا می کند، و اصالة العموم لازمه اش این است که نسخ تحقق پیدا کرده باشد، یعنی حکم خاص، تا قبل از ورود عام بوده است، لکن از حین ورود عام، اصالة العموم می گوید: اکرام هر عالمی لزوم دارد، حتی زید عالم.

اصالة العموم هم یک اصل لفظی عقلایی است، و اصول لفظیه در هرموردی که وجود داشته باشد، اصول عملیه نمی تواند در مقابل آنها مقاومت داشته باشد و اصول لفظیه یا به نحو حکومت، یا به غیر نحو حکومت بر اصول عملیه تقدم دارد. مثل اینکه اگر ما یک روایت معتبره ای داشته باشیم که این روایت به حسب ظهور لفظی و هیئت افعل، ظهور در وجوب دارد، یا به واسطۀ یک ظهور دیگری، مثلا بواسطه یک لفظی ظهور دارد در اینکه نماز جمعه فرضا«فی عصر الغیبة لا یکون واجبا»، اما ظهور دارد، اقتضای اصالة الظهور این است که این دلیل معتبر«دلیل علی عدم الوجوب»، آیا در مقابل این اصالة الظهور، می توانید به استصحاب بقای وجوب نماز جمعه تمسک بکنید و بگویید: همان طوری که نماز جمعه در عصر ظهور امام(علیه السلام) «کان واجبا» به مقتضای«لا تنقض الیقین بالشک»، حکم می کنیم به بقای وجوب، و بعد به کمک این استصحاب، آن ظهور دلیل در عدم وجوب نماز جمعه را کنار می گذاریم ؟

این حرفی است که خود مرحوم آخوند ملتزم به آن نیستند. اصول لفظیه چه اصالة العموم باشد، چه اصالة الحقیقه باشد، و چه اصالة الظهور به معنای عام باشد، اینها تقدّم بر اصول عملیه دارند، و شما می خواهید اینجا استصحاب عدم نسخ را در مقابل اصالة العموم مطرح کنید. «اصالة العموم اصل لفظی عقلائی»، و استصحاب عدم نسخ، اصل عملی، و اصل عملی نمی تواند طرف معارضۀ اصل لفظی قرار گیرد. پس اگر از این راه بخواهید وارد شوید، این هم شما را به جایی نمی رساند.

تمسک به حدیث حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة

اما اگر بگویید که ما در رابطۀ با عدم نسخ، از راه استصحاب که یک اصل عملی است وارد نمی شویم، بلکه از طریق این روایت معروفه ای که همه شنیده اید که«حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی

ص:589

یوم القیامة و حرامه حرام الی یوم القیامة» وارد می شویم بعد از آن که می دانیم که مسألۀ حرام و حلال خصوصیتی ندارد، مقصود این است که همه احکامی که در شریعت نبی اکرم ثابت شده است، دوام و استمرار دارد، و الی یوم القیامه این احکام ثابت است. شما بگویید: ما به کمک این مسأله، عدم نسخ را ثابت می کنیم. اینکه استصحاب و اصل عملی نیست که مورد مناقشۀ شما قرار گیرد، این روایت است، دلیل معتبر بر آن قائم شده است. با توضیح بیشتر بگویید: این عبارت مثل آن عبارات دیگر نیست که قابل تخصیص باشد، این بیان، آبی از تخصیص است، و این لحن، لحن غیرقابل تخصیص است، لذا این را نمی شود در دائرۀ«ما من عام الاّ و قد خص» برد که بگوییم: بعضی جاها هم استمرار ندارد. این بیان، «الی یوم القیامه» غیرقابل تخصیص است. بعد شما مرحوم آخوند بگویید که ما به کمک این روایت غیرقابل تخصیص، یک ظهوری در دوام و استمرار برای دلیل خاص ثابت می کنیم، و این ظهور معارض با اصالة العموم است، و به قول شما تقدّم بر اصالة العموم دارد.

معنای حدیث حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة

اگر مرحوم آخوند از این راه وارد شود، مستشکل می گوید: متأسفانه از این راه هم نمی شود وارد شد، برای اینکه اصلا معنای این روایت معروفه چیست ؟ این«حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة، و حرامه حرام الی یوم القیامة» چه می خواهد بگوید؟ مفادش چیست ؟ آیا مفادش این است که در شریعت اسلام اصلا مسألۀ نسخ که ناسخ و منسوخ، هردو در رابطه با خود شریعت اسلامیه باشد، وجود ندارد؟ و اصلا باید در اسلام دور دایرۀ نسخ بطور کلی قلم گرفته شود؟ معنای آن این است ؟ جوابش این است که ما درست است که قائل به این هستیم که نسخ نادر است، اما معنای ندرت، عدم نسخ نیست. نسخ، واقع شده است، لکن قلیلا واقع شده است. و با اینکه این سیاق، آبی از تخصیص است، چگونه توجیه می کنیم، که از یک طرف مقتضای روایت، عدم نسخ باشد، و لو فی مورد واحد، و از طرف دیگر، همه اتفاق دارند که نسخ در شریعت واقع است منتها نادرا؟ لذا آن روز اشاره کردیم که بعضی ها معتقدند که فقط در خود قرآن بیش از دویست مورد نسخ واقع شده است، که البته بعض الاعلام در کتاب البیان تک تک اینها را مطرح می کنند، و نفی می کنند و تنها یک مورد را در خود قرآن تأیید می کنند که نسخ شده است و آن آیه ای است که متضمن وجوب صدقه عند النجوا مع النبی(صلی الله علیه و آله) است. در غیر قرآن هم در احکام دیگر در زمان رسول خدا نسخ واقع شد، لکن موارد نسخ، قلیل است، نه اینکه وجود نداشته باشد.

پس اگر بخواهیم این روایت معروفه را به این کیفیت معنا کنیم که اصلا در دین اسلام ولو یک

ص:590

مورد هم نسخ واقع نشده است، که ظاهر روایت هم آبی از تخصیص است، این ضعفش وقوع نسخ است، و لو فی موارد قلیله. پس مجبوریم این روایت را طور دیگری معنا بکنیم که اگر این نحو معنا شد، دیگر ارتباطی به ما نحن فیه پیدا نمی کند، و آن این است که روایت می خواهد بگوید: شریعت اسلام به عنوان خاتم الشرایع و دین اسلام به عنوان ختم الادیان، رسول گرامی اسلام به عنوان خاتم الرسل مطرح است، یعنی بعد از شریعت اسلام، دیگر دین الهی و قانون الهی در کار نیست. این«اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ »، دیگر تمام شد. «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً - یعنی الی یوم القیامة - فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ »، اگر معنی روایت چنین شد، منافاتی ندارد با اینکه در خود این دین، و در دائرۀ خود شریعت اسلامیه، در مواردی نسخ وجود داشته باشد. وقتی که منافات نداشت، شما از چه راهی استفاده می کنید که این خاصی که قبلا وارد شد، «لا یکون منسوخا؟ لم یعرض له النسخ ؟» اگر نسخی بر آن عارض شود، با چه چیزی منافات دارد؟ با این روایت معروفه ؟ این روایت ناظر به این معنا نیست، و وقوع نسخ را در یک موارد و یک مواضعی نفی نمی کند، لذا نمی توانیم حتی در موارد شک از آن استفاده کنیم که نسخی تحقق ندارد. یک حکمی وارد شده است، و ما احتمال می دهیم در خود شریعت اسلامیه این حکم منسوخ شده باشد، از کجای این روایت عدم نسخ را استفاده کنیم، بعد از آن که مقصود از این روایت این است که«لیس بعد الشریعة الاسلامیة شریعة اخری و قانون الهی اخر»، ارتباطی باهم ندارد. لذا این راهی که مرحوم آخوند طی کردند، اینطور مواجه با اشکال شده است.

عدم جریان اصالة الاطلاق در مقام

یک اشکال دیگری هم بر مرحوم آخوند شده است که البته آن اشکال مبنایی است، و روی مبنای خود مرحوم آخوند این اشکال وارد نیست، اما روی مبنای دیگران این اشکال هم به مرحوم آخوند وارد است. اشکال این است که به مرحوم آخوند گفته شده است: شما می گویید: دلیل خاص، در استمرار و دوام، ظهور اطلاقی دارد و دلیل عام در عموم، ظهور وضعی دارد. اینجا اصالة الاطلاق زمانی مطرح است و آنجا اصالة العموم افرادی مطرح است، و شما گفتید: بین اصالة الاطلاق زمانی با اصالة العموم افرادی معارضه است، بعد هم فرمودید: اگر در جاهای دیگر بود، ما اصالة العموم را بر اصالة الاطلاق مقدم می داشتیم، اما ما نحن فیه یک خصوصیتی دارد که مجبوریم اصالة الاطلاق را بر اصالة العموم مقدم بدانیم، به علت شیوع تخصیص و قلّت نسخ. اشکال این است که اصلا این اصالة الاطلاق شما دروغ است، اصلا اصالة الاطلاق وجود ندارد که به عنوان معارض اصالة العموم مطرح

ص:591

شود، برای اینکه اصالة الاطلاق در مواردی است که مقدمات حکمت وجود داشته باشد. یکی از مقدمات حکمت این است که مولای متکلم در مقام بیان باشد و قرینه ای بر تقیید اقامه نکرده باشد، اینجا مسألۀ اختلاف مبنا مطرح است، این که می گویید: یکی از مقدمات حکمت«عدم القرینة علی القید» است، مقصود شما از قرینه چه قرینه ای است ؟

مراد از عدم قرینه در مقدمات حکمت

اینجا مثل مرحوم آخوند معتقد شده اند که مقصود از قرینه، قرینۀ متصلۀ به کلام است، یعنی همین کلامی که در مقام بیان حکم است، در خود این کلام، قرینه ای بر تقیید ذکر نشده باشد، اما بعضیها معتقدند که آن عدم القرینه ای که جزء مقدمات حکمت است، عدم القرینه مطلقا است، «سواء کانت القرینة متصلة ام کانت منفصلة.» ثمرۀ بین این دو مبنا در این ظاهر می شود که اگر مولی امروز گفت: «اعتق الرقبة»، دو روز بعد گفت: «لا تعتق الرقبة الکافرة»، اگر ما آن عدم القرینه ای را که جزء مقدمات حکمت می دانیم، عدم القرینة متصله باشد، باید این حرف را بزنیم که مقدمات حکمت در «اعتق الرقبة» جریان پیدا کرد، و اطلاق برایش ثابت شد، و این«لا تعتق الرقبة الکافرة» مقیّد این اطلاق است. اما معنی تقیید این است که یک اطلاق ثابت محرز الاطلاقیه وجود دارد منتها با دلیل مقیّد و با«لا تعتق الرقبة الکافرة» که دو روز بعد آمده است، ما این اطلاق را تقیید می کنیم، مانعی ندارد، اما آنهایی که می گویند که عدم القرینه ای که جزء مقدمات حکمت است، عدم القرینة مطلقا است، «سواء کان متصلة ام منفصلة» اینجا دو روز بعد که«لا تعتق الرقبة الکافرة» می آید، دیگر نمی توانیم بگوییم: این«لا تعتق» مقیّد اطلاق است. ما اطلاقی نداریم که«لا تعتق»، مقیّدش باشد.

باید بگوییم: این«لا تعتق الرقبة الکافرة»، کشف می کند از اینکه اطلاقی وجود نداشته است، برای اینکه اطلاق در صورتی است که مقدمات حکمت جریان پیدا کند. یکی از مقدمات حکمت هم عدم القرینه است. ما بعد از دو روز دیگر دیدیم که مولی قرینه منفصله اقامه بر تقیید کرد، پس وجود این قرینه منفصله، بمنزلۀ تقیید اطلاق«اعتق الرقبة» نیست، بلکه به معنی این است که این کشف می کند از اینکه مقدمات حکمت در«اعتق الرقبة»، کامل نبوده است. شما شاید خیال می کردید که مقدمات حکمت وجود دارد، لکن امروز که قرینۀ منفصله آمد، معلوم می شود که«لم یکن للکلام الاول اطلاق، بل هذا الدلیل الثانی کشف عن عدم تمامیة مقدمات الحکمة»، پس این اختلاف مبنایی وجود دارد.

بعد اینطور شده است که دلیل خاصی که امروز آمد و بعد از گذشت یک مقطع زمانی عمل به

ص:592

دلیل خاص، دلیل عام وارد شد، اینجا گفته شده که اگر ما در مقدمات حکمت مبنای عدم القرینة مطلقا را اخذ کنیم، اینجا دلیل خاص اصلا ظهور اطلاقی ندارد، تا با اصالة العموم معارضه کند. آن که اینجا وجود دارد، بدون رقیب و بدون معارض، همین اصالة العموم است.

بله؛ اگر در مقدمات حکمت، خصوص عدم القرینة المتصله را اخذ بکنیم، فرض این است که اینجا بین خاص و عام فاصله است، و حتی عام بعد از وقت عمل به خاص وارد شده است اینجا جای این حرف هست که بگوییم: یک ظهور اطلاقی برای دلیل خاص منعقد است من حیث زمان، و یک اصالة العمومی در دلیل عام من حیث الافراد مطرح است، و این دو باهم مقابل و معارض هستند، تا اینکه قاعده اقتضا بکند، اصالة العموم تقدم داشته باشد، و آن خصوصیتی که مرحوم آخوند ذکر کردند، اقتضا بکند که اصالة الاطلاق تقدم بر اصالة العموم داشته باشد.

پس دو اشکال به این شکل، که دومی مبنایی است، و اولی یک اشکال مهمی است، به مرحوم آخوند شده است. حالا ان شاء الله ببینیم حق در این مسأله چه اقتضا می کند.

پرسش:

1 - علت عدم امکان استفاده اصل حکم و استمرار آن از یک دلیل چیست ؟

2 - چرا اصل عدم نسخ نمی تواند در مقابل اصالة العموم بایستد؟

3 - تمسک به حدیث حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة در مقام چه اشکالی دارد؟

4 - مراد از قرینه در مقدمات حکمت چیست ؟

5 - اشکال مبنایی به مرحوم آخوند ره در اینکه اصالة الاطلاق تقدم بر اصالة العموم دارد، را بیان کنید.

ص:593

درس هفتصد و یازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم لزوم لحاظ زمان عام و خاص در سیره فقها

اشکال دومی که به مرحوم آخوند(ره) وارد شده بود، اشکال مبنایی بود و چون مرحوم آخوند مبنایشان برخلاف مبنای مستشکل بود، اشکال دوم به ایشان وارد نبود.

اما اشکال اول که نتیجه اش این بود که در اینجایی که خاص، متقدم بر عام است و مدتی به خاص، عمل شده و بعد دلیل عام وارد شده، لازمه اشکال اول، این بود که ملتزم به نسخ بشویم و عام متأخر را نسبت به مورد خاص به عنوان نسخ مطرح کنیم لکن این یک مشکل فقهی دارد و برخلاف سیرۀ مستمرۀ بین فقها است و حتی خود ما در مسائل فقهیه، وقتی که با روایات برخورد می کنیم، به مجرد اینکه می بینیم، روایتی عمومیت دارد و یک روایت، عنوان دلیل خاص دارد، دیگر این حساب ها را نمی کنیم که آیا دلیل عام، قبل از خاص وارد شده، یا دلیل خاص، قبل از عام وارد شده ؟ و آنجایی که دلیل خاص، قبل از عام وارد شده باشد، آیا قبلیت آن و فاصله زمانی آن، چه مقدار بوده ؟ مثلا اگر یک دلیل خاصی و یک روایت خاصی، از امام صادق(علیه السلام) وارد شده باشد و در مقابل، یک دلیل عامی و یک

ص:594

روایت عامه ای در کلام امام عسکری(علیه السلام) وجود داشته باشد، آیا در مسائل فقهیّه و در برخورد با روایات، این حساب ها را می کنیم که اولا دلیل خاص، قبل از دلیل عام وارد شده و ثانیا خود این فاصلۀ زمانی اقتضا می کند که دلیل عام بعد از حضور وقت عمل به خاص وارد شده باشد تا در نتیجه حداقل شبهه و احتمال نسخ، جریان داشته باشد. این مسائل در عمل و سیره عملیّه اصلا ملاحظه نمی شود. اگر یک عامی و یک خاصی داشته باشیم، حالا عام، کتابی باشد، خاص، روایتی باشد، یا هر دویشان در روایت باشند، عام مقدم باشد، خاص مؤخر باشد، خاص مقدم باشد، عام مؤخر باشد، فاصله زمانی حتی بیش از صد سال، بین خاص و عام وجود داشته باشد، این حساب ها را نمی کنیم و این طور فرض می کنیم که تمامی اینها کأنّ در لسان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) و با عدم فاصلۀ زمانی بوده.

عمل ما بر این است و در هیچ یک از کتابهای فقهیه، حتی به احتمال این معنا برخورد نکرده ایم که بگویند: چون دلیل خاص متقدم بوده، در لسان امام قبلی بوده و دلیل عام بعد از دهها سال وارد شده، اینجا محتمل است که نسخ مطرح باشد. آیا شما در استدلال ها و در کتابهای فقهیه، هیچ کجا به این معنا برخورد کرده اید؟ یا اینکه انسان وقتی به دلیل عام و خاص برخورد می کند، خود خصوصیّت و عمومیّت را در نظر می گیرد، حالا از چه کسی چیز صادر شده ؟ در چه زمانی صادر شده ؟ قبل حضور وقت العمل بوده ؟ بعد از حضور وقت العمل بوده ؟ تقدم و تأخر با کدام بوده ؟ هیچ کدام از این مسائل، در سیره عملیۀ فقها و در کتب فقهیه ما، حتی به صورت احتمال هم به چشم نمی خورد و ملاحظه نمی شود.

پس چه باید گفت ؟ از یک طرف می گویید: اگر دلیل خاص؛ متقدم باشد و دلیل عام، بعد حضور وقت العمل وارد شده باشد، همان طوری که مستشکل به مرحوم آخوند اشکال می کرد و می گفت:

شما، دوتا ظهور برای ما درست کردید، یک ظهور اطلاقی«من حیث الزمان» و یک ظهور عمومی «من حیث الافراد» و خودتان گفتید: در موارد دیگر، ما ظهور عام را بر ظهور مطلق مقدم می داریم، اما اینجا یک قرینه ای وجود دارد که تأیید می کند که ما ظهور اطلاق را بر ظهور عام مقدّم بداریم.

مستشکل گفت: ما اصلا موضوع این ظهور اطلاقی را نمی توانیم بپذیریم برای اینکه دلیل واحد، نمی تواند هم اصل الحکم را بیان بکند و هم استمرار الحکم را بیان بکند. استمرار در رتبه متأخرۀ از اصل حکم است. چطور دلیل واحد، دو امری که از نظر رتبه، بینشان تقدم و تأخر وجود دارد را می تواند به جعل واحد و به عنوان اطلاق واحد بیان بکند؟ به خلاف«اعتق الرقبة» که شمولش برای رقبۀ کافره، در رتبۀ همان شمول نسبت به رقبۀ مؤمنه است. بدون اینکه هیچ تقدّم و تأخری وجود داشته باشد، حکم روی عتق و مطلق رقبه رفته و راههای دیگر هم مثل استصحاب عدم نسخ و آن

ص:595

روایت معروفه، نتوانست نقشی داشته باشد. پس روی مسیر دلیل، باید ملتزم بشویم به اینکه عام متأخر، عنوان ناسخیت دارد درحالی که سیرۀ عملیۀ فقه و فقها و حتی خود ما در بحث های استدلالی فقهی، برخلاف این است و هیچ گونه توجّهی به این تقدم و تأخرها و حضور و عدم حضور وقت عمل، فاصله زیاد بین خاص و عام و عدم فاصله، نشده است و این مسائل در فقه مطرح نیست. پس چه کار باید کرد و علت این مسأله و ریشه آن عبارت از چیست ؟

اقتضای تأخیر بیان از وقت حاجت برای قبح

یک قسمت آن را ما در مسأله تأخیر بیان از وقت حاجت، آنجایی که راجع به قبح آن، بحث می کردیم و می گفتیم: قبح آن، مثل قبح ظلم نیست بلکه مثل قبح کذب است و در مواردی که یک عناوینی که دارای حسن بیشتری در کنار کذب باشد، قبحش را از بین می برد و در حقیقت، اقتضای قبح در کذب، وجود دارد، نه اینکه علیّت تامۀ برای قبح داشته باشد و آنجا عرض کردیم که مصالحی اقتضا کرده که بیان این مخصصات متأخره، تأخیر بیفتد و همه به صورت مجتمع در یکجا بیان نشود بلکه تدریج و تدرّج مطرح است و دو شاهد هم برای این معنا ذکر کردیم. این نکته ای که آنجا گفتیم، به ضمیمۀ نکته مهم تری که خیلی ارزشمند است و باید روی آن دقت کرد، اقتضا می کند که راه را برای ما هموار کند و هیچ گونه اشکالی در مسأله وجود نداشته باشد.

حقیقت نسخ و عدم ورود آن در مقام

این نکته این است که آنجایی که عنوان نسخ مطرح است، نسخ به این صورت است که آن کسی که خودش، قانون را جعل کرده و آن کسی که به عنوان مقنّن مطرح است، اول یک قانونی را جعل می کند که فرض می کنیم این قانون ظهور در استمرار دارد و حداقل خیال می شود که این قانون به عنوان یک قانون مستمر جعل شده لکن بعد از آنکه دلیل ناسخ می آید، کشف می کنیم که این قانون از اول، به حسب مراد جدی برای یک مقطع زمانی محدودی جعل شده، منتها مصلحت اقتضا نمی کرده که از اول بگویند: این قانون برای ده سال مطرح است، این قانون برای پنج سال مطرح است بلکه قانون را به نحو اطلاق جعل می کردند، بعد دلیل ناسخ، شبیه یک دلیل مقیّد، تقیید می کند، منتها تقیید آن، در رابطۀ با زمان و در رابطۀ با استمرار حکم است.

پس بالاخره مسأله نسخ کجا مطرح است ؟ آنجایی که خود مقنّن و قانونگذار مثل یک قوه مقنّنه در یک کشوری، (قوه مقننه، عنوان قانونگذاری و جعل قانون دارد) اگر دید مصلحت اقتضا می کند

ص:596

که یک قانونی را بدون ذکر زمان خاصش، جعل بکنند لکن در ذهنشان این است که مثلا این قانون، دو سال باید پیاده بشود، بعد از دو سال هم این قانون را لغو کردند و گفتند: این قانون دیگر صلاحیت استمرار ندارد. این حرفها درست است برای اینکه قوه مقنّنه، صلاحیّت تقنین دارند، عنوان قانونگذاری دربارۀ اینها مطرح است.

اما نکته مهم این است که ائمۀ ما و حتی رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، هیچ کدامشان عنوان مقنّن ندارند.

مقنّن در شرع اسلام، خداوند تبارک و تعالی است. این بیان هایی که مخصوصا در لسان ائمه می شود، در واقع و باطن، اینها جنبۀ حکایت و خبریّت دارد. وقتی که یکی از ائمه می فرماید: «لا تعاد الصلاة الاّ من خمس» این معنایش چیست ؟ یعنی من می گویم: «لا تعاد الصلاة الا من خمس»؟ یا اینکه اینها به عنوان بیان قانون اسلام و حکایت از قانون اسلام، دارند مسأله را مطرح می کنند؟ یکی از امتیازات مهم ائمۀ ما، آشنایی به تمام قوانین اسلام است و بیان آنان، هم بیان قانون اسلام است، نه اینکه عنوان تقنین و مقنّن بودن در هیچ یک از اینها مطرح باشد. دربارۀ هر حکمی، هر مسأله ای را که بیان می کنند، وقتی که می فرمایند: «لا تعاد الصلاة الاّ من خمس» آیا معنایش این است که من عدم وجوب اعادۀ نماز را«الاّ من خمس» جعل می کنم ؟ یا معنایش این است که من مطلع هستم، من آشنای به حکم اسلام هستم ؟ کأنّ یک جمله ای اینجا محذوف است که«الاسلام یقول بانّه لا تعاد الصلاة الاّ من خمس»، «الله یقول بانّه لا تعاد الصلاة الا من خمس.»

اگر جنبۀ حکایت و خبریت بر بیانات ائمه، مترتب بشود که واقعیت مسأله هم همین است، اینجا دیگر این تقدیم و تأخیرها چه نقشی در مسأله دارد؟ آن مقنّن است که می تواند قانون را نسخ بکند، آن مقنّن است که می تواند قانون را تغییر بدهد و الاّ در مقام خبر، یکی امروز بیاید خبر بدهد که «الاسلام یقول بانّه لا تعاد الصلاة الا من خمس» و یکی صد سال دیگر بگوید: «الاسلام یقول» به اینکه مثلا مواقیت در حج، عبارت از شش تا است، این زمان حکایت، تقدم و تأخر دارد نه زمان قانون و قانونگذاری. در قانون و قانونگذاری، مسألۀ تقدم و تأخر مطرح نیست، آنچه مطرح است، اخبار این قانون و بیان این قانون و تعلیم این قانون است که در این اخبارها، تقدم و تأخر وجود دارد. مثل اینکه اگر یک مولایی گفت: «اکرم کل عالم و لا تکرم زیدا العالم»، بعد خود این مستقیما به گوش عبد نرسید و بعد از مدت زیادی کسی از قول مولا نقل کرد که مولا دستور صادر کرده: «اکرم کل عالم»، یکی دیگر از قول مولا، نقل کرد که مولا گفته: «لا تکرم زیدا العالم»، آیا این بیانها و این خبرها چون تقدم و تأخر دارد، می تواند شبهۀ نسخ و احتمال نسخ و زمینۀ نسخ را به وجود بیاورد؟ جایی برای نسخ وجود ندارد. نسخ در اختیار مقنّن است، در اختیار قانونگذار است و بیانات ائمه ما، عنوان جعل

ص:597

قانون و بیان قانون ندارد. وقتی که امام صادق(علیه السلام) مثلا می فرماید: در فلان مورد«أعد الصلاة»، ما اینجا چه طوری از بیان امام صادق برداشت می کنیم ؟ می گوییم: امام صادق امر به اعادۀ نماز کرده اند که ما برای اینکه امام صادق امر به اعاده فرمودند، اعاده می کنیم ؟ یا اینکه نه، امام صادق آینه قانون الهی است؛ یعنی ایشان خبر می دهد به اینکه قانون الهی و قانون اسلام عبارت از«اعد الصلاة» است؛ یعنی خداوند ایجاب کرده است اعاده نماز را، منتها من و شما بی اطلاع از احکام الهیه هستیم و ائمه ما، یکی از امتیازاتشان آشنایی کامل به تمام احکام الهیّه و قوانین الهی است.

عدم نیاز به ملاحظه تاریخ عام و خاص

پس روی این حساب، اگر این مسأله را با آن مسأله ای که در قبح تأخیر بیان از وقت حاجت ذکر کردیم، باهم ضمیمه کنیم، نتیجه این می شود: در جمیع مواردی که عام و خاص مطرح است، هیچ قید و شرطی ندارد، عام قبل باشد، بعد باشد، «قبل حضور وقت العمل» باشد، «بعد حضور وقت العمل» باشد، دویست سال فاصله شده باشد، نشده باشد، در تمامی این موارد، مسأله نسخ، اصلا باید کنار گذاشته بشود و حتی یک فرضی که مرحوم آخوند در ذیل کلامشان می فرمایند و یک قدری خودشان را با مشکل مواجه می بینند و آن جایی است که می فرمایند: اگر یک عام و خاصی وارد شد لکن تاریخش، مجهول بود که کدام مقدم و کدام مؤخر است، آیا«قبل وقت العمل» بوده یا نه ؟ اینجا هم مسأله همینطور است. فرقی نمی کند که تاریخ یکی یا هردو مشخص باشد، مشخص نباشد. اینها هیچ نقشی در این راهی که ما عرض کردیم ندارد و در نتیجه؛ در تمامی این موارد، مخصوصا با توجه به آن سیرۀ عملیۀ فقهیّه حتی نسبت به خودمان در مسائل فقهیه، از این راه، مسأله و مشکل حل می شود و دیگر جایی برای این مباحث، باقی نمی ماند. بعد مرحوم آخوند متعرض حقیقت نسخ شده اند که یک مسألۀ اصولی نیست و وقت هم کم است و آن مسأله را عنوان نمی کنیم و بعدا ان شاء الله مسأله مطلق و مقید را مطرح می کنیم.

پرسش:

1 - چرا سیره بر عدم لحاظ زمان صدور خاص و عام است ؟

2 - لازمه مقتضی بودن تأخیر بیان از وقت حاجت برای قبح چیست ؟

3 - حقیقت نسخ را بیان کنید.

4 - علت عدم نیاز به ملاحظه تاریخ عام و خاص را توضیح دهید.

ص:598

مباحث الفاظ

بحث مطلق و مقید

اشاره

ص:599

ص:600

درس هفتصد و دوازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مطلق و مقیّد؛ آخرین بحث مباحث الفاظ

بحث مطلق و مقید تقریبا آخرین بحث از مباحث الفاظ علم اصول است. در رابطه با تعریف مطلق، آن را چنین تعریف کرده اند: «المطلق ما دلّ علی شایع فی جنسه» و یا کلمه معنا هم به آن اضافه شده«ما دلّ علی معنی شایع فی جنسه»، مطلق عبارت از آن چیزی است که دلالت می کند بر یک معنایی که آن معنا در جنس خودش شیوع و سریان دارد که بعدا ان شاء الله توضیحش را عرض می کنیم.

این تعریف در کلمات اصولیین مطرح است و به عنوان یک تعریف جامع و مانع، مورد نقض و ایراد واقع شده، هم در جانب جامعیّت این تعریف و هم در رابطۀ با مانعیّت این تعریف، بحث های زیاد و ایرادات و اشکالات متعددی هست، لکن مرحوم آخوند(ره) صاحب کفایه، روی آن مبنایی که در نوع این موارد اختیار کرده اند که این قبیل از تعریفات، تعریفات حقیقیه که دارای جامعیّت و

ص:601

مانعیّت باشد، نیست. آن تعریف حقیقی است که باید مطّرد و منعکس باشد و جامع و مانع باشد، اما یک قبیل تعاریفی هست که از آنها به تعریف لفظی و یا به شرح الاسم تعبیر می شود که مقصود از این تعاریف این است که انسان، یک آشنایی مختصری با مدلول لفظ پیدا بکند، اما دیگر لازم نیست که شامل همۀ افراد و مخرج همۀ غیر افراد باشد، مثل همان«سعدانة نبت» که از این تعریف به تعریف لفظی و شرح الاسم تعبیر می کنند. ایشان می فرمایند: مهم نیست که ما وارد مسألۀ جامعیّت و مانعیت بشویم و این ایراداتی که در این دو جهت مطرح شده، را بررسی بکنیم.

اگرچه ما بطور کلی نتوانیم این مسأله را نفی بکنیم لکن اگر انسان، یک مسأله ای را در بعضی از موارد پذیرفت، این دلیل بر این نیست که در تمامی موارد آن را سریان بدهد و جاری و ساری بداند مخصوصا با توجه به یک نکته کلی در باب تعاریف لفظیه و با توجه به بعضی از خصوصیاتی که در ما نحن فیه وجود دارد.

خصوصیت تعاریف لفظیه

اما آن نکته ای که در تعاریف لفظیه مطرح است، وقتی می گویند: «سعدانة نبت» سعدانه را برای چه کسی اینطور تعریف می کنند؟ برای کسی که نمی داند، آیا«سعدانه» از نباتات است، از جمادات است، انسان است، حیوان است، مثل بعضی از لغت هایی که من و شما اصلا آشنایی به معنای آن نداریم و اگر الان مطرح بکنند، ما همه گونه احتمال در معنی آن می دهیم. در چنین موقعیتی، مناسب است که به عنوان یک تعریف لفظی، اجمالا معنای«سعدانه» را روشن بکنند، که اذهان، دیگر سراغ این معنا نرود که«سعدانه» یک انسانی است، یا یک حیوانی است، یا یک جمادی است و یا امثال ذلک. در چنین موقعیت، عنوان«سعدانة نبت» گفته می شود، اما آن کسی که«سعدانه» را دارند برایش تعریف می کنند، اگر خودش می داند که«سعدانه» از نباتات است، دیگر چه فایده ای دارد که در مقابل او، بگوییم: «سعدانة نبت»؟ پس تعریف لفظی، در یک شرایط خاصی و در یک مقاطع مخصوصی مطرح است. اینطور نیست که انسان، مجاز باشد همه جا و در هر موقعیت، مسألۀ تعریف لفظی و شرح الاسم را مطرح بکند.

عدم جریان تعاریف شرح الاسمی در مسألۀ مطلق و مقید

در ما نحن فیه، مسألۀ مطلق و مقید این مقدار ابهام نداشته که بیایند یک شرح الاسمی برای آن ذکر بکنند. بالاخره هرکسی که وارد اصول شده ولو در همان مراتب اولیۀ اصول باشد، تا چه برسد به

ص:602

مراحل متوسطه و یا مراحل متأخرۀ علم اصول، یک معنی اجمالی از مطلق و مقید برای او مفهوم و روشن است لذا بخواهیم این تعریفی را که در کلمات قوم مطرح شده را به عنوان یک تعریف لفظی و شرح الاسم، تلقی بکنیم، با آن نکته ای که در تعاریف لفظیه و خصوصیتی که در رابطۀ با موارد تعاریف لفظیه، مطرح است، منطبق نیست.

علاوه؛ این تعریف را چه کسی کرده ؟ معرّف چه کسی است ؟ همان کسانی که این تعریف را کرده اند، در مقام اشکال در جامعیت و مانعیت این تعریف برآمده اند. پیداست که همه در برخورد با این تعریف، این تعریف را به عنوان یک تعریف حقیقی شناخته اند و با توجه به این معنا ولو اینکه در بعضی از موارد هم تعاریف لفظیه را بپذیریم، معنایش این نیست که هرکجا که تعریفی مطرح است و بحث های مختلفی در رابطۀ با جامعیّت و مانعیتش شده، فوری یک راه فراری برای خودمان انتخاب کنیم و با مارک تعریف لفظی از دائرۀ این بحثها و این مناقشات بیرون بیاییم. لذا خیلی بعید به نظر می رسد که این تعریف در معنای مطلق که پیداست، دقت هم در آن شده ولو اینکه مناقشاتی هم در آن هست، را حمل بر این بکنیم که مثل«سعدانة نبت» می ماند. آیا می شود چنین برخوردی با این تعریف کرد؟ لذا ظاهر این است که این تعریف، تعریف حقیقی است و باید درباره اش بحث کرد و صحبت کرد. اولا مراد از خود این تعریف و عبارت را ان شاء الله بررسی کنیم و بعد اشکالات و مناقشاتی که بر این تعریف ممکن است وارد باشد، یا گفته شده که وارد هست، بررسی شود.

تعریف مطلق

اما مقصود از تعریف مطلق، ظاهرش این است«ما دلّ » ولو اینکه کلمۀ(لفظ ) در این عبارت به کار برده نشده اما پیداست که دلالت، مربوط به عالم لفظ است و از شؤون لفظ است، در حقیقت مثل اینکه اینطور گفته شده: «المطلق لفظ دال علی» که مرحوم آخوند کلمۀ(معنی) را دنبال«ما دل علی» ذکر نکرده اند، اما پیداست وقتی که مقصود از«ما» لفظ شد، دلالت، صفت برای لفظ است، این مدلول، عبارت از معنا خواهد بود. کانّ اینطور می شود: «المطلق لفظ دال علی معنی» که آن(معنا) که نقطه حساس و در حقیقت، فصل ممیز معنای مطلق است، خصوصیتش این است که شیوع و سریان دارد. چطور شیوع و سریان دارد؟ در چه محدوده ای و در چه حدی شیوع و سریان دارد؟ «فی جنسه» که مقصود از این جنس، آن جنس منطقی که در مقابل نوع و فصل است، نیست، بلکه مقصود از این جنس، جنسی است که بعدا هم در رابطۀ با اسم جنس، بحث می کنیم. اگر از ما سؤال کنند: رجل چیست ؟ می گوییم: اسم جنس است. کلمۀ جنسی که در باب رجل، مضاف الیه اسم قرار می دهیم

ص:603

معنایش این است که رجل، عنوانی است در محدوده افراد مصانف و مجانس(جنس عرفی)، جنس لغوی و در این محدوده، همۀ افراد مجانس و مصانف خودش را می گیرد. «کل رجل یطلق علیه الرجل، سواء کان عالما، جاهلا، عادلا...» هر نوع خصوصیتی داشته باشد، اما وقتی که خصوصیت رجولیت در مقابل انوثیّت بود، دیگر در این محدوده، سعه دارد، برای همه اطلاق می شود.

مراد از کلمۀ جنس در تعریف مطلق و مقید

پس جنسی که در تعریف مطلق گفته می شود«ما دلّ علی شایع فی جنسه» یا«ما دلّ علی معنی شایع فی جنسه» از قبیل همان جنسی است که در باب رجل گفته می شود و شاهدش همین است که خود رجل، یکی از مصادیق مطلق است، خود مرئه، یکی از مصادیق مطلق است، عالم، یکی از مصادیق مطلق است با اینکه رجل در برابر انسان که انسان، خودش نوع است و جنس مرکب از انواع است، خود رجل تازه نوع هم نیست بلکه عنوان صنف از نظر منطق بر آن اطلاق می شود. نوع عبارت از انسان است«له صنفان» و یا«ثلاثة اصناف: الرجل و المرئه و الخنثی»، بنابر اینکه خنثی، یک عنوان سوم و یک طبیعت ثالثه باشد. پس رجل با اینکه از نظر منطق، عنوان صنفی دارد، لکن در عین حال، خود رجل یکی از مصادیق این مطلق است، که در این تعریف مطلق، یک کلمۀ جنس اخذ شده. اگر گفت: «اکرم رجلا»، شما می گویید: این رجل اطلاق دارد، همان طوری که«اعتق الرقبة» اطلاق دارد، «اکرم الرجل» یا«اکرم رجلا» هم حقیقت مطلق، دربارۀ آن صادق است.

پس این اجمالی از تعریف معنای مطلق است که در این تعریف، آن خصوصیتی که چشم گیر است، دو نکته است:

نکته اول: این است که«المطلق ما دلّ » و عرض کردیم: مقصود از این مای موصوله عبارت از لفظی است که دلالت بر یک معنایی می کند که آن معنا در رابطۀ با افراد مجانسه و مصانفه با خودش سریان دارد.

نکته دومی که در این تعریف، اساس معنی مطلق را تشکیل می دهد، همین خصوصیتی است که برای معنا ذکر شده و الاّ زید هم«لفظ دال علی معنی»، عمرو هم«لفظ دال علی معنی» لکن در معنی زید و معنی عمرو، هیچ گونه عنوان شیوع و سریان وجود ندارد.

اتصاف معنا به اطلاق

طبق نکتۀ اول به حسب ظاهر، یک اشکالی در این عبارت هست و آن این است که ظاهر این

ص:604

تعریف، این است که بعد از آنکه عنوان مطلق، تعریف شد به لفظی که دلالت بر یک معنای کذائی می کند، از این استفاده می شود که عنوان مطلق و وصف اطلاق، بالاصالة و اولا و بالذات، صفت برای لفظ است. این لفظ است که«یتصف بأنّه مطلق»، این لفظ است که«یوصف بالاطلاق» درحالی که واقعیت مسأله، این است که اگر ما به لفظ هم عنوان مطلق را تطبیق می کنیم، این بالتبع و بالعرض است. آنکه اولا و بالذات اتصاف به اطلاق دارد، خود معنا است. معنا، مطلق است، معنا، آزاد است، معنا، خالی از محدودیت است. وقتی که شما می گویید: «الانسان مطلق»، درست است که این«مطلق» وصف برای انسان است، اما آنکه در این اتصاف آیا لفظ ، اصالت در اتصاف دارد، یا اینکه معناست که اصالت در اتصاف دارد، و به تبع معنا، لفظ اتصاف به اطلاق پیدا می کند؟ و الاّ اگر فرض کنیم یک معنایی داشته باشیم که در مقابل آن معنا، لفظی هم وضع نشده، فرض کنید در مقابل ماهیت انسان که عبارت از«حیوان ناطق» است اگر فرض کنیم که لفظ انسان، در مقابل این ماهیت، وضع نشده باشد، آیا در اینجا بحسب واقع، مطلقی نداریم ؟ یا اینکه خود ماهیت انسان«ماهیة مطلقة، ماهیة غیر مقیدة»، ماهیتی است که هیچ گونه چیزی به عنوان غل و زنجیر نتوانسته آن را مقید بکند؟ هر فردی که عنوان«حیوان ناطق» بر او منطبق باشد، این ماهیت فراگیر او هست و شامل او هست.

پس اینکه ما به انسان، عنوان و وصف مطلق را می دهیم، این نه برای این است که لفظ ، اطلاق دارد، به خلاف الفاظ عموم. در الفاظ عموم، چون مسأله، مسأله وضع است، چه چیز را واضع وضع کرده«للدلالة علی العموم ؟» لفظ کل را وضع کرده. لذا آنجا، آنکه اتصاف به عموم دارد، همان لفظ است برای اینکه واضع، برای دلالت بر عموم، الفاظی را مستقلا و مستقیما وضع کرده، لذا این لفظ است که«مستندا الی وضع الواضع» اتصاف به عموم پیدا می کند، اما در ما نحن فیه، ما اطلاق وضعی نداریم، بعدا هم ان شاء الله می خوانیم، قبلا هم مکرر بحث کردیم که هر کجایی که مسأله اطلاق مطرح است، با کمک مقدمات حکمت که یک مسأله عقلی است، پای اطلاق مطرح است، نه اینکه واضع چیزی را برای دلالت بر اطلاق وضع کرده باشد. واضع، کلمۀ انسان را برای«حیوان ناطق» وضع کرده، اما در این وسط ، چه چیز اولا و بالذات اتصاف دارد«بانّه مطلق ؟» او«حیوان ناطق» است که هم شامل زید است و هم شامل عمرو است، هم شامل بکر است و هم سایر مصادیق انسان است.

لذا یک مناقشه ای که در این تعریف وارد است، ظهور این تعریف است در اینکه عنوان مطلق، اولا و بالذات در رابطۀ با لفظ است درحالی که به حسب واقع، مطلب عکس است. این اطلاق، مربوط به معنا و مربوط به مدلول است، آن هم مدلول با قطع نظر از مدلولیت، با قطع نظر از دلالت.

اگر دلالتی هم نبود، مدلولیتی هم وجود نداشته باشد، خود ماهیت انسان، ماهیت مطلقه است؛ یعنی

ص:605

«معنی و ماهیة شایعة فی جمیع» افرادی که در تحت این جنس قرار دارند و در تحت این ماهیت، واقع شده اند. پس این یک مناقشه که به این تعریف هست.

اما مناقشه دوم: آیا این عبارت«ما دلّ علی معنی شایع فی جنسه» که معنا را مدلول قرار داده، چه می خواهد بگوید؟ با قطع نظر از اشکال اول، چون هر اشکالی خودش استقلال دارد؛ یعنی از اشکال اول صرف نظر می کنیم، آیا مطلق بر فرضی که لفظ هم باشد، آن چیزی است که دلالت کند بر یک معنایی که این معنا، خودش این ویژگی در آن باشد که«شایع فی جنسه» است ؟ یا اینکه این«شیوع فی جنسه» هم داخل در دائرۀ مدلولیت است ؟؛ یعنی در حقیقت آیا لفظ مطلق، دو مدلول دارد؟ «احدهما المعنی و الثانی کون المعنی شایعا فی جنسه» که این«کون المعنی شایعا فی جنسه» هم، داخل در دائرۀ مدلولیت است ؟ یا اینکه مطلق عبارت از لفظی است که دلالت بر معنایی می کند که خود معنا این ویژگی و خصوصیت را دارد که«شایع فی جنسه» اما بدون اینکه این عنوان«شایع فی جنسه» هم داخل در دائرۀ مدلولیت باشد؟

اگر مقصود از این تعریف، احتمال دوم شد؛ یعنی احتمالی که دو مدلول برای لفظ مطلق وجود داشته باشد، گرفتار یک مناقشه و اشکالی است که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - خصوصیت تعاریف لفظیه چیست ؟

2 - چرا تعاریف شرح الاسمی در مقام جریان ندارد؟

3 - تعریف مطلق چیست ؟

4 - مراد از کلمه جنس که در تعریف اخذ شده چیست ؟

5 - اشکال اولی که به تعریف مطلق شده را بیان کنید.

ص:606

درس هفتصد و سیزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم شیوع و سریان در مدلول لفظ مطلق

تعریف برای مطلق اگر تعریف حقیقی باشد، که ظاهر هم همین است، اینجا بعضی از اشکالات به این تعریف وارد است که یک اشکال را ذکر کردیم و ناتمام ماند. آن اشکال این است(هر اشکالی با قطع نظر از اشکال قبلی، مطرح است): اگر فرض کنیم که مطلق، عبارت از لفظ است و مطلق بودن، وصف برای لفظ است و این هیچ اشکالی نداشته باشد، لکن این خصوصیتی که بعد ذکر شد: لفظی که دلالت بکند بر یک معنایی که آن معنا نسبت به افراد مجانسه شیوع و سریان داشته باشد، گفتیم که این را دوجور می شود معنا کرد: یک وقت این طوری معنا می کنیم که مدلول لفظ مطلق، عبارت از یک معنایی است که این معنا خودش دارای این ویژگی و خصوصیت است که«شایع فی جنسه»، اگر اینطوری معنا کنیم، دیگر این اشکال دوم، توجهی به این تعریف پیدا نمی کند. اما اگر این عبارت را این طوری معنا کنیم که در لفظ مطلق دو دلالت وجود دارد: یکی دلالت بر اصل معنا، و یکی هم دلالت بر سریان و شیوع این معنا، که مسألۀ کثرت بحسب افراد هم داخل مفاد لفظ مطلق باشد، اگر

ص:607

این عبارت این طوری معنا شد، آن وقت اشکال از این جهت توجه پیدا می کند که در مثل لفظ انسان که یک مثال روشن برای لفظ مطلق است، آیا وضعش چه طوری است ؟

در انسان در حقیقت دو حیث وجود دارد: یک حیث مربوط به مقام وضع و دلالت است، و یک حیث مربوط به مقام اتحاد این طبیعی با افراد و وجودات خارجیه است، و این دو حیث نباید با یکدیگر مخلوط شوند. انسان از نظر اینکه یک لفظ موضوعی است و واضع آن را وضع کرده است، موضوع له آن همان ماهیت انسان است، همان«حیوان ناطق» بدون کم و زیاد است. از نظر مقام وضع و مقام دلالت، جنس و فصل معنا و مدلول لفظ انسان است، اما انسان در عالم دلالت هیچ گونه دلالتی بر زید ندارد، برای اینکه زید ماهیت متخصصۀ به خصوصیات زیدیه است، و این تخصص به خصوصیات زیدیه، خارج از دائره موضوع له لفظ انسان است، و همینطور تخصص به خصوصیات عمرویه، خصوصیات بکریه و سایر افراد. لکن در مقام اتحاد، انسان همین زید است. اینطور نیست که انسان، یک وجود جدای از زید باشد. در متن حاشیه خواندیم که«الحق انّ وجود الطبیعی عین وجود افراده»، نه اینکه جدای از یکدیگر باشند، اما اینها به هم هیچ گونه اختلاط و ارتباطی نمی توانند داشته باشند. اگر از ما بپرسند که«الانسان متحد مع زید؟» در جواب می گوییم: بله، اما اگر سؤال کردند: «الانسان یدل علی زید؟» در جواب باید کلمۀ داله بر نفی را بیاوریم. موضوع له انسان از نظر مسألۀ دلالت که مربوط به مقام وضع واضع است، نفس الماهیه است، اگر سرسوزنی چیزی به ماهیت اضافه شود، ولو اینکه آن اضافه خصوصیات افراد همین انسان باشد، خارج از دائرۀ موضوع له است، و مسألۀ دلالت، ارتباط مستقیم با مقام وضع دارد، اما مسألۀ اتحاد در وجود هیچ ربطی به مقام وضع ندارد. اگر برای ماهیت انسان، کلمۀ انسان هم وضع نشده بود، این ماهیت با زید و عمرو و با همۀ افراد در خارج اتحاد داشت. پس اینکه ما بگوییم: «المطلق لفظ دال علی معنی شایع فی جنسه» اگر این«شایع فی جنسه» را خارج از دائرۀ مدلول بدانیم، بلکه معرّف و مشیر به مدلول بدانیم، که یکی از خصوصیات آن معنای مدلول لفظ مطلق این است که«له شیوع و سریان»، این درست است.

اما اگر مسألۀ شیوع و سریان را بخواهیم در دائرۀ دلالت و مدلولیت وارد کنیم، که در حقیقت مدلول لفظ مطلق هم اصل المعنی، و هم شیوع المعنی و سریان المعنی باشد، این امر غیرصحیحی است، برای اینکه هیچ لفظ مطلقی مستقیما دلالت بر کثرات و خصوصیاتی که در افراد هست ندارد.

شامل شدن تعریف مطلق بر الفاظ غیرمطلقه

اشکال سوّمی که در این رابطه هست این است که می گویند: ما از شما می پرسیم که«الرقبة مطلق

ص:608

ام مقید؟» شما جواب می دهید که رقبه، مطلق است. از شما می پرسیم که رقبۀ مؤمنه چه جوری است ؟ شما جواب می دهید که رقبۀ مؤمنه، «لیس بمطلق.» می گوییم: این تعریفی که شما برای مطلق می کنید، شامل رقبۀ مؤمنه هم هست، برای اینکه رقبۀ مؤمنه«لفظ دال علی معنی» که شیوع دارد در افراد مجانسۀ خودش. افراد مجانسه خودش عبارت از رقبۀ مؤمنه است، یعنی کلمۀ رقبه مؤمنه همۀ رقبه های مؤمنه را شامل می شود، چه ابیض باشد چه اسود باشد، عالم باشد، جاهل باشد، عادل باشد، فاسق باشد، این هم در دائرۀ خودش اطلاق دارد، شبیه آن چیزی که دیروز در رابطۀ با کلمۀ رجل ذکر می کردیم، و می گفتیم: که رجل از نظر منطق و عناوینی که در منطق مطرح است، عنوانش، عنوان صنف است، حتی نوع هم نیست، لکن در عین حال تعریف مطلق شامل رجل می شود. اگر مولا گفت: «اکرم الرجل» شما به اطلاق کلام مولا تمسک می کنید، و می گویید: دیگر قید علم و عدالت و ایمان و امثال ذلک در این مأمور به نقش ندارد. وقتی که شما تعریف مطلق را بر«رجل» با اینکه عنوان صنفی دارد، تطبیق بکنید، رقبۀ مؤمنه هم همین حساب و همین عنوان در آن هم وجود دارد.

مگر اینکه کسی بگوید: این ما موصوله که در تعریف مطلق وارد شده است، و شما آن را به لفظ تفسیر می کنید، مقصود از لفظ یعنی لفظ واحد، یک لفظ باشد که دارای این مدلول و این مفاد باشد لذا بین کلمۀ«رجل» و کلمۀ رقبۀ مؤمنه این فرق وجود دارد که«الرجل لفظ واحد یدل علی معنی شایع فی جنسه»، اما در باب رقبۀ مؤمنه«لفظان» و برای«لفظان» کلمه مطلق تطبیق نمی شود.

لکن این حرف هم درست نیست، برای اینکه در غیر موارد حمل مطلق بر مقید، اگر مولا از اول گفت: «ان افطرت فی شهر رمضان یجب علیک تحریر رقبة مؤمنة»، شما می گویید: «هذا مطلق»، برای اینکه فقط مسألۀ ایمان مطرح است، اما با توجه به اطلاق و جریان مقدمات حکمت، شما جلوی مدخلیت قیود دیگر از قبیل عدالت، علم و امثال ذلک را می گیرید. لکن یک چنین اشکالی در اینجا وجود دارد.

وجود اطلاق در معانی جزئیه

اشکال خیلی مهم تر که کمتر به آن توجه شده است، و باید خیلی روی آن دقت بشود، این است که آنچه در اذهان ما تقریبا مرتکز است، و تا کلمه مطلق را می شنویم، این معنا به ذهنمان می آید، عبارت از این است که مطلق، چه لفظ باشد، یا معنی باشد، معنایش عبارت از یک کلی است. لذا کلمۀ «شایع فی جنسه» جز بر مسألۀ کلی انطباق پیدا نمی کند، حالا کلی به هر صورتی، چه دائره اش محدود باشد، و چه دائره اش گسترده باشد، لکن مطلق یک معنای کلی است، یا یک لفظ دال بر یک

ص:609

معنای کلی است، که این معنای کلی در مصادیق و افراد مجانسۀ خودش ساری و جاری است. ما از معنای مطلق، یک چنین چیزی را برداشت می کنیم، و لازمۀ این مطلب این است که پای اطلاق و تقیید و مسألۀ مطلق و مقید، دیگر نباید در رابطۀ با جزئیات، در مقابل کلی، مطرح بشود، مسألۀ اطلاق و تقیید فقط در دائرۀ کلیات مطرح است، اما در امور جزئی و مصادیق دیگر نباید مسألۀ اطلاق و تقیید مطرح بشود، درحالی که ما مواردی را برای شما ذکر می کنیم، که در همین اصول ملاحظه فرموده اید که پای اطلاق و تقیید را پیش کشیده اید، پای اطلاق و اشتراک را پیش کشیده اید، درحالی که این مسأله را در مورد جزئیات مطرح کردیم، مثل واجب مطلق و واجب مشروط .

نزاع شیخ و مشهور در باب واجب مشروط

در واجب مشروط در مثل«اکرم زیدا ان جائک» یک نزاع مهمی بین مرحوم شیخ انصاری(ره) و مشهور واقع شده بود، که مرحوم شیخ می فرمود: ما قبول داریم که در قضیۀ شرطیۀ«ان جائک زید فاکرمه»، بحسب قواعد ادبی و قواعد عربی شرط ، شرط جزاء است، و جزاء عبارت از حکم است، و حکم عبارت از وجوب اکرام است. به حسب ظواهر ادبی و عربی، مجیء زید، قیدیت برای وجوب اکرام دارد، برای خود حکم دارد، لکن ایشان با یک برهانی، (که حالا آن برهان صحیح است یا صحیح نیست، فعلا کاری نداریم) می فرمودند: این قید به ماده متعلق است، نه به هیئت که عبارت از وجوب باشد. ماده چیست ؟ آن که وجوب به آن تعلق گرفته است، اکرام زید است. «اکرام زید هل هو کلی ام جزئی ؟» وقتی که اکرام اضافه به جزئی پیدا کرد، دیگر نمی شود عنوان کلیت داشته باشد. اکرام، کلی است، اما اکرام مضاف به جزئی که مأموربه در این قضیه شرطیه است، لامحاله جزئی است. پس شما چطور جزئی را مقید به مجیء کردید؟ چطور اینجا کلمۀ شرطیت و تقیید را مطرح کردید؟ شما مطلق و مقید را در رابطه با جزئی آوردید. اگر نمی گفتید: «ان جائک» در اکرام زید هیچ گونه تقییدی مطرح نبود، اما حالا که«ان جائک» را آوردید، معنایش روی بیان مرحوم شیخ این است: «الواجب هو اکرام زید مقیدا بالمجیء»، چطور اینجا کلمۀ تقیید را در رابطۀ با یک جزئی به کار بردید؟

شما بفرمایید: این روی مبنای شیخ است، مشهور که مبنای شیخ را نپذیرفتند، شما خوب است روی همان مبنای مشهور صحبت بکنید، ما می پذیریم، می گوییم: روی مبنای مشهور این«مجیء» برای هیئت، قیدیت دارد. به مشهور مراجعه می کنیم، می گوییم: آیا هیئت در افعال به طورکلی دارای معنای اسمی است، یا دارای معنای حرفی ؟ خودشان در بحث حروف به ما گفتند: هیئت دارای یک معنای حرفی است، آن هم به لحاظ همین معنا، که هیئت یک امری است که کأنّ عارض بر ماده

ص:610

می شود، و در مفادش، یک حالت نسبت را مطرح می کند، لذا مشهور در باب هیئات معتقد هستند که دارای معانی حرفیه است.

نظر مشهور در باب معانی حرفیه

از آن طرف از مشهور سؤال می کنیم، که نظر شما در باب معانی حرفیه چیست ؟ در باب«من» و «الی» و مطلق معانی حرفیه نظر شما چیست ؟ مشهور می گویند: ما در باب حروف وضع را عام، اما موضوع له را خاص می دانیم، موضوع له و مستعمل فیه را جزئی می دانیم. پس از یک طرف می گویند: در«ان جائک زید فاکرمه» قید به هیئت می خورد، و هیئت، دارای معنای حرفی است، و از آن طرف هم می گویند که موضوع له در باب حروف، عبارت از معانی جزئیه و معانی خاصه است.

پس«ان جائک» قید چه شد؟ قید یک امر جزئی، و یک معنی خاص که موضوع له برای هیئت است.

روی نظر مشهور که در قضایای شرطیه، شرط ارتباط به هیئت دارد نه به ماده، اینجا هم مسألۀ تقیید و اطلاق روی همین معنای جزئی پیاده شده، یعنی اگر از مشهور سؤال کنیم که مولا گفته: «اکرم زیدا»، و قید«ان جائک» را نیاورده، مشهور می گویند: این مطلق و واجب مطلق است، اما اگر گفت:

«ان جائک زید فاکرمه»، عنوان اطلاق کنار می رود، و به جایش عنوان تقیید و اشتراک مطرح می شود.

پس ملاحظه می کنیم که مسألۀ مطلق و مقید دائره اش منحصر به کلیات نیست، بلکه در امور جزئیه، منتها به لحاظ خصوصیات، حالات مجیء و عدم مجیء، به لحاظ «ان کان عادلا او لم یکن عادلا» به لحاظ جهات مختلف، تقیید و اطلاق در رابطۀ با امور جزئی هم مطرح است، و بالاتر اینکه نه تنها در جملات انشائیه دالۀ بر وجوب و حرمت و امثال ذلک این معنا وجود دارد، بلکه در جمله های خبریه ای که شما در مقام اخبار و حکایت از واقع نقل می کنید، آن جاها هم همینطور است، مثلا اگر یک ضاربی زید را در روز جمعه مضروب ساخته است، حالا این ضارب در مقام حکایت از این جریان، دوجور می تواند حکایت بکند: یک وقت می گوید: «ضربت زیدا»، این حکایتش، حکایت مطلقه است، یعنی آن مقداری را که این«یخبر به و یحکی عنه، انه صدر منه ضرب بالاضافة الی زید»، اما اگر گفت: «ضربت زیدا یوم الجمعة» این«یوم الجمعة» که ظرف زمانی است، این ظرف زمانی چه چیز را تقیید می کند؟ «وقوع الضرب من الضارب علی زید.» «وقوع الضرب من الضارب علی زید» یک معنای حرفی است، و معنای حرفی نیاز به طرفین دارد، و تقوّم به طرفین دارد. باطنش یک معنای حرفی است، آن طوری که در باب معانی حرفیه توضیح دادیم، گفتیم:

خیال نشود که معنای حرفی، یک معنای اعتباری است، یک واقعیت است، ولی واقعیتی است که از

ص:611

نظر بعد وجودی، از عرض هم یک مقدار وجودش پست تر است، برای اینکه عرض نیاز به یک موضوع دارد، اما معنای حرفی متقوم به طرفین است، برای اینکه«زید فی الدار» غیر از زید و دار یک واقعیت سومی را دارید حکایت می کنید، و آن«کون زید فی الدار» است. اینجا هم«ضربت زیدا یوم الجمعة» این تقیید، «تقیید وقوع الضرب من طرف الضارب علی زید المضروب»، این مجموعه دارد مقید می شود به«یوم الجمعة». پس تقیید در رابطۀ با یک معنای حرفی است، که آن معنای حرفی هم لامحاله جزئی است، لذا دائرۀ اطلاق و تقیید را نباید منحصر به کلیات بکنیم، در باب جزئیات هم این مسأله مطرح است.

پرسش:

1 - علت عدم شیوع و سریان در مدلول لفظ مطلق چیست ؟

2 - چرا تعریف مطلق شامل الفاظ غیرمطلقه هم می شود؟

3 - آیا اطلاق در معانی جزئیه هم وجود دارد؟ توضیح دهید.

4 - نزاع شیخ و مشهور را در باب واجب مشروط بیان کنید.

5 - نظر مشهور را در باب معانی حرفیه بنویسید.

ص:612

درس هفتصد و چهاردهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعریف مطلق

با توجه به آن دو نکته ای که در رابطۀ با مطلق عرض کردیم، که یکی این بود که مطلق بودن اولا و بالذات صفت برای معنا است، معنا است که اتصاف به اطلاق دارد، و اگر ما لفظ را هم متصف می کنیم، بتبع معنا اتصاف پیدا می کند، و نکتۀ دوم این بود که دائرۀ اطلاق و تقیید، محدود به کلیات نیست، ولو اینکه در کلیات بیشتر مطرح است، لکن در باب جزئیات هم، مسألۀ اطلاق و تقیید مطرح است، بین«ان جائک زید فاکرمه و اکرم زیدا» بدون تقیید به«ان جائک» همین فرق وجود دارد، حالا ما چه قید را در رابطه با هیئت بدانیم، که دارای یک معنای حرفی است، و چه قید را مربوط به ماده بدانیم که ماده اکرام مضاف الی زید است، و اکرام مضاف الی زید لامحاله جزئی است نه کلی. با توجه به این دو نکته، اگر بخواهیم یک تعریف حقیقی برای مطلق داشته باشیم، اعم از اینکه کلی باشد یا جزئی، و پای لفظ را هم در بین نیاوریم، باید بگوییم: مطلق عبارت از آن معنایی است که خالی از قید باشد، معرّای از قید، و متجرد از قید باشد. این معنای مطلق است، هم لفظ در کار نیامده است، هم

ص:613

مسألۀ کلیت که از«شایع فی جنسه» استفاده می شود، مطرح نیست، و هم پای دلالت مطرح نیست، که عرض کردیم اگر پای دلالت در کار آمد، احتمالا و روی یکی از دو احتمال، آن اشکال دیروز وارد می شود، اما اگر لفظ و دلالت و عنوان«شایع فی جنسه» کنار گذاشته شد، بگوییم: مطلق یعنی معنای معرّای از قید، معنای خالی از قید، آن اشکال پیش نمی آید.

در عین حال روی همین معنایی هم که ما عرض می کنیم ممکن است کسی اشکالی به ذهنش بیاید، که باید ببینیم به چه کیفیتی آن اشکال قابل دفع است ؟ اشکال این است که آیا شما در مثل رقبۀ مؤمنه می گویید: «انها مطلقة»، یا می گویید: «انها مقیدة ؟»، اگر رقبه را ملحوظ کنید، «تکون مقیدة، لا تکون عاریة عن القید»، یعنی رقبه با قید ایمان، و اگر مطلق الرقبه را ملاحظه کنید، «ینطبق علیه معنی الاطلاق». پس روی این معنایی که شما ذکر می کنید، آیا رقبۀ مؤمنه«یکون مطلقا ام یکون مقیدا؟» کدامیک از اینهاست ؟

تقابل بین اطلاق و تقیید

در جواب، همان طوری که در خیلی از مقامات این مسأله ذکر شده است، اینجا هم همین حرف مطرح است، که آیا عنوان مطلق بودن و مقید بودن، دو عنوان متضاد و غیرقابل اجتماع است مثل مسألۀ سواد و بیاض که به هیچ وجه در آن واحد امکان ندارد در جسم واحد مجتمع بشوند؟ یا اینکه مطلق بودن و مقید بودن دو وصف اضافی است و در رابطۀ با قیود، فرق می کند، مثل همان معنایی که در مسألۀ واجب مطلق و واجب مشروط مرحوم آخوند و دیگران می فرمودند که واجب مطلق مطلق نداریم، برای اینکه تمام تکالیف الهیه مشروط به یک شرایط عامه است، مشروط به علم است، مشروط به قدرت است، و امثال ذلک، بلکه مسألۀ واجب مشروط و واجب مطلق را باید در رابطۀ با هر شرطی ملاحظه کرد. اگر نماز را نسبت به وقت ملاحظه کنیم، این واجب مشروط است، لکن همین نماز را اگر نسبت به وضو و سایر چیزهایی که در نماز اعتبار دارد از ستر و استقبال و امثال ذلک، ملاحظه کنیم، واجب مطلق است. لذا نسبت به آن شرایطی که واجب، نسبت به آنها مشروط است، لزوم تحصیل آن شرط مطرح نیست، اما نسبت به شرایطی که واجب نسبت به آنها مطلق است، تحصیل آن شرایط لازم است، مثل مسألۀ حج. حج را اگر نسبت به استطاعت بسنجیم، واجب مشروط است، یعنی لازم نیست کسی استطاعت را تحصیل کند، و حتی تا این درجه که اگر یک تاجری یقین دارد که اگر فلان تجارت را انجام بدهد«یصیر مستطیعا»، بر او لازم نیست که آن تجارت را انجام بدهد«لان یصیر مستطیعا». اما همین حج واجب مشروط به استطاعت بعد از آنکه

ص:614

وجوب پیدا کرد، سایر مقدماتش لزوم تحصیل دارد، تهیۀ گذرنامه و مقدمات دیگر سفر لازم است که آنها تحصیل شود.

در باب مطلق و مقید هم همین طور است، رقبۀ مؤمنه هم«مطلق» و هم«مقید»، «مقید» به لحاظ قید ایمانی که زائد بر اصل طبیعت رقبه در آن اخذ شده است. اما در عین حال همین رقبۀ مؤمنه «یکون مطلقا»، نسبت به سایر قیودی که امکان مدخلیت در آن می رود یعنی مثلا رقبۀ مؤمنه عالم باشد، نباشد، عادل باشد، نباشد، سفیدپوست باشد، سیاه پوست باشد، فرقی نمی کند.

پس در حقیقت این دو عنوان، دو عنوان غیرقابل اجتماع نیستند، اینها دو عنوان اضافی هستند، و با توجه به آن مضاف الیه شان فرق می کنند، نسبت به یک قیدی عنوان اطلاق وجود دارد، نسبت به قید دیگر عنوان اطلاق وجود ندارد. لذا در یک عنوان اگر بخواهیم هم عنوان مطلق و هم عنوان مقید را مطرح بکنیم، هیچ مشکلی وجود ندارد، مثل واجب مطلق و واجب مشروط .

(سؤال... و پاسخ استاد) «شایع فی جنسه» را کنار می گذاریم. می گوییم: یک معنای خالی از قید، این معنا یک وقت کلی خالی از قید است، یک وقت جزئی خالی از قید است. فرق است بین«اکرم زیدا» و بین«اکرم زیدا الجائی»، این دوتا باهم فرق می کند، «اکرم زیدا» هیچ تقیدی به مجیء در آن مطرح نیست، اما«اکرم زیدا الجائی» تقید به مجیء در آن مطرح است.

ضمن اینکه اینها دو امر اضافی هستند، و در مورد واحد به لحاظ اختلاف مضاف الیه هاشان فرق می کنند، لکن در عین حال آیا نسبت بین مطلق و مقید و تقابلشان از کدام یک از انواع تقابل هایی است که در جای خودش مطرح است ؟ آیا تقابل سلب و ایجاب دارند؟ تقابل عدم و ملکه دارند؟ کدام یک از اینهاست ؟ اینکه ما گفتیم: مطلق یعنی خالی از قید و به تعبیر دیگر: «الذی لا یکون فیه قید» آیا این عنوان، به عنوان یک قضیه سالبه مطرح است ؟ و در مقابلش مقید، یعنی«ما کان فیه قید؟» یا اینکه تقابلشان، تقابل عدم و ملکه است ؟ ظاهر این است که تقابل، تقابل عدم و ملکه است، یعنی مطلق به آن معنایی گفته می شود که قابلیت و استعداد تقیید در آن معنا وجود داشته باشد، لکن خارجا تقیید نشده باشد، امکان و قابلیت تقیید باید در آن مطرح باشد.

نظر مرحوم آخوند ره در تقابل بین اطلاق و تقیید

ضمن اینکه خودمان هم می فهمیم که مسأله اینطور است، مرحوم آخوند، در مواردی از کفایه، تقریبا به این مسأله اشاره کرده اند، که ما اصالة الاطلاق را در مواردی می توانیم به کار ببریم، و به آن استناد کنیم که امکان تقیید در آن مورد وجود داشته باشد. اگر موردی داشته باشیم که امکان تقیید در

ص:615

آن نباشد، مرحوم آخوند می فرمایند: اینجا جای تمسک به اصالة الاطلاق نیست. در یک مورد که ایشان خیلی به صراحت این مطلب را در آن بیان کرده اند، در رابطه با قصد قربت است.

ایشان یک بحث مفصلی در بحث تعبدی و توصلی دارند، که آیا قصد قربت می تواند از ناحیه مولا در ردیف سایر اجزا و شرایط در مأموربه اخذ شود؟ یعنی همان طوری که مولا رکوع را به عنوان جزء مأموربه و جزء صلاة در صلاة اخذ می کند، همان طوری که مولا طهارت از حدث و خبث را به صورت شرطیت در مأموربه اخذ می کند، آیا قصد قربت هم در ردیف سایر اجزا و شرایط می تواند در مأموربه اخذ بشود؟ مرحوم آخوند، برخلاف آن چیزی که ما اختیار کردیم، نظرشان این بود که اگر قصد قربت به معنی داعی الامر باشد، چون در معنی قصد قربت احتمالات متعددی وجود داشت: یک احتمال این بود که معنی قصد قربت این است که انسان نماز را به داعی و محرکیت امر متعلق به صلاة ایجاد کند، و همین«داعی الامر و داعویة الامر» معنای قصد قربت است. ایشان فرمود:

اگر معنی قصد قربت این باشد، امکان ندارد در ردیف سایر اجزا و شرایط در مأموربه و متعلق امر از ناحیۀ مولا اخذ شود، یعنی مولا می تواند بگوید: «اقیموا الصلاة مشتملة علی الرکوع و السجود و سایر الاجزا و الشرایط »، اما نمی تواند بگوید: «اقیموا الصلاة» ی که مشتمل بر داعویت همین امر «اقیموا الصلاة» باشد. به نظر ایشان این یک معنای مستحیلی بود. آنجا بحث کردیم که هیچ استحاله ای در کار نیست، اما نظر ایشان روی استحاله تمرکز پیدا کرد.

و به دنبال اینکه قصد قربت به این معنا نمی شود در متعلق امر اخذ شود، یک ثمره ای بار کردند، و آن ثمره این است که اگر اصل وجوب یک واجبی برای ما مسلّم بود، لکن مسألۀ تعبدیت و توصلیت آن برای ما مشکوک بود، فرض کنید در باب زکات، فرضا شک داریم که آیا در زکات هم مثل نماز، قصد قربت اعتبار دارد یا ندارد؟ مرحوم آخوند روی معنای خودشان می فرمودند که در مورد شک در اعتبار قصد قربت، شما نمی توانید به اطلاق«اتوا الزکاة» تمسک کنید که بگویید: «اتوا الزکاة» اطلاق دارد، هیچ صحبتی از قصد امر و قصد قربت نشده است، و ما به اصالة الاطلاق تمسک کنیم، چرا؟ (این چرا همین مطلبی است که ما می خواهیم از آن استفاده کنیم) می فرمودند: بخاطر اینکه اصالة الاطلاق در مواردی جریان پیدا می کند که قابلیت تقیید وجود داشته باشد. اگر در یک موردی، قابلیت تقیید وجود نداشته باشد، ما نمی توانیم به اصالة الاطلاق تمسک کنیم، و چون قصد قربت بداعی الامر نمی شود قید برای مأموربه اخذ شود، و زکات را مقیدا بداعی الامر و به قصد قربت به این معنا ذکر بکند، لذا به اطلاق«اتوا الزکاة» شما نمی توانید تمسک بکنید که قصد قربت در باب زکات معتبر نیست.

ص:616

بله؛ بعد در ذیل کلامشان یک اطلاق مقامی درست می کردند، و از طریق اطلاق مقامی، یک استفاده هایی داشتند. اما اطلاق لفظی که مربوط به اصالة الاطلاق است را می فرمودند: امکان ندارد.

این روی همین مبنا درست درمی آید، که ما تقابل اطلاق و تقیید را، تقابل عدم و ملکه بدانیم، و الا اگر تقابلشان، تقابل سلب و ایجاب باشد، ولو نشود که«اتوا الزکاة» مقید به قصد قربت بشود، - در سلب و ایجاب این مسائل، (صلاحیت و استعداد) مطرح نیست - باید تمسک به اصالة الاطلاق امکان داشته باشد.

پس این بیان ایشان که در موارد دیگری از کفایه هم اشاره به آن دارند، دلیل بر این است که ایشان تقابل را، تقابل سلب و ایجاب نمی داند، بلکه تقابل را، تقابل عدم و ملکه می داند، و آنچه که در ذهنها هم وجود دارد مساعد با همین معنا است.

توسعه اطلاق و تقیید به غیر حکم

آخرین حرفی که اینجا اشاره کنیم و از تعریف مطلق و این جهاتش بگذریم، این است که درست است که ما در فقه، مسألۀ اطلاق و تقیید را بیشتر در رابطۀ با حکم مرتبط می دانیم، اما در عین حال نه واقعیت این طور است، و نه اینکه در فقه هم به طورکلی در رابطۀ با حکم مطرح باشد و می شود اصلا حکمی وجود نداشته باشد. ما در معنی اطلاق اصلا لفظ را معتبر نمی دانیم، و اطلاق و تقیید را در رابطۀ با خود معنا می دانیم، لذا اگر برای ماهیت انسان حتی لفظ انسان هم وضع نشده باشد، می توانیم بگوییم: «ماهیة الانسان ماهیة مطلقة»، یعنی هیچ تقیّد به علم و جهل و فسق و عدالت و ایمان و کفر و امثال ذلک ندارد. لکن چون بیشتر ما مسألۀ مطلق و مقید را در رابطۀ با احکام مطرح می کنیم، لذا تا کلمۀ مطلق و مقید گفته می شود مثل اینکه عنوان حکم هم در برابر ما سبز می شود، درحالی که این طور نیست که اطلاق و تقیید به طورکلی در رابطۀ با حکم باشد. در همین مثال«اعتق الرقبة» و«اعتق الرقبة المومنة» یا«لا تعتق الرقبة الکافرة»، اینجا اطلاق و تقیید در رابطۀ با عتق است. عتق مضاف الی الرقبه است، که آیا عتق الرقبه متعلق حکم است، یا عتق الرقبة المومنة ؟ اما در متعلق، مسألۀ اطلاق و تقیید مطرح است، و اگر در رابطۀ با خود حکم بخواهیم مطرح کنیم، باید شبیه«اذا زالت الشمس فقد وجب» نماز ظهر و عصر، آنجا حکم مقید به زوال الشمس است.

گاهی هم ممکن است ما تقیید را نه در رابطۀ با حکم بدانیم، نه در رابطه با متعلق بدانیم، بلکه در رابطۀ با مکلف بدانیم. اطلاق و تقیید در رابطۀ با مکلف مثل فرض کنید آیۀ نماز را که انسان ملاحظه می کند: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا - مثلا - أَقِیمُوا الصَّلاةَ »، اینجا دیگر قیدی در مکلف وجود ندارد،

ص:617

مخصوصا با توجه به اینکه تکالیف فرعیه همان طوری که گردن مؤمنین را می گیرد، گریبان کافرین را هم می گیرد، حتی عنوان«الذین امنوا» هم نقش ندارد. هم مردم مکلف به نماز هستند، «من غیر فرق بین المسلم و الکافر» اما در عین حال نسبت به سایر قیود، هیچ قید دیگری مطرح نیست.

اما وقتی که به آیه حج می رسیم، اگر آیه را اینطوری معنا بکنیم: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» از نظر ادبی«مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» در آیه شریفه چه عنوانی دارد؟ ظاهرش این است که این عطف بیان است، برای«الناس»، «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» پس معلوم می شود این قید«من استطاع» و عنوان مستطیع برحسب ظاهر است. با توجه به این نکته ادبی این قید برای«الناس» است، یعنی قید برای مکلف است، حسب ظاهر آیه، حالا ولو اینکه احتمالا به حسب ادله دیگر، استطاعت شرطیت برای وجوب دارد.

اما«لقائل ان یقول» که این استطاعت، یک قیدی است در رابطه با مکلف و عطف بیان است برای «الناس» و آیه می خواهد بگوید: «لله علی المکلف المستطیع وجوب الحج» این قید ارتباط به مکلف پیدا می کند نه اینکه مربوط به حکم باشد، و نه اینکه مربوط به متعلق حکم باشد، لذا مسأله اطلاق و تقیید یک دائره وسیعی دارد.

پرسش:

1 - تعریف مطلق از نظر استاد چیست ؟

2 - تقابل بین اطلاق و تقیید از چه نوع تقابلی است ؟

3 - تقابل بین اطلاق و تقیید در نظر مرحوم آخوند ره از چه نوع تقابلی است ؟

4 - آیا اطلاق و تقیید مخصوص حکم است ؟ چرا؟

ص:618

فهرست مطالب

ص:619

ص:620

*فهرست مطالب*

مباحث الفاظ 5

عام و خاص 5

درس ششصد و هفدهم 7

مقدمۀ دوم در اشکال بر تقسیم مطلق 8

جواب استاد از اشکال بر تقسیم مطلق 9

بیان لفظی قاعدۀ عقلی 10

منشاء دلالت مطلق بر شمول 11

تفاوت اطلاق«اعتق رقبة» با«احل الله البلیع» 13

درس ششصد و هیجدهم 14

تفاوت موارد در شمول اطلاق 14

حکم وضعی و تکلیفی، منشأ تفاوت در دلالت اطلاق بر شمول و استیعاب 15

دلالت عام بر شمول 16

اشکال توقف دلالت عام بر مطلق 17

تبیین دلالت الفاظ عموم 18

لزوم یا عدم لزوم احتیاج الفاظ عموم به اطلاق 18

درس ششصد و نوزدهم 21

عدم جریان مقدمات حکمت در دلالت عام بر استیعاب 21

جواب مرحوم محقق حائری ره از اشکال مذکور 22

اشکال نقضی محقق حائری ره بر مستشکل 23

بیان استاد از فرمایش محقق حائری ره 25

درس ششصد و بیستم 28

بیان امام راحل ره در تغایر مورد عموم با مورد اطلاق 28

تفاوت متعلق حکم در مطلق و عام 29

جریان اصالة عدم خطاء 30

عدم جریان مقدمات حکمت در عام 32

خلاصۀ مباحث گذشته 34

درس ششصد و بیست و یکم 35

نحوۀ دلالت نکرۀ در سیاق نفی بر عموم 35

تفاوت نکره در سیاق نفی با الفاظ عموم 37

نسبت طبیعت به وجود و عدم 38

ص:621

مفاد عرفی نکرۀ در سیاق نفی 39

درس ششصد و بیست و دوم 42

دلالت عرفی نکرۀ در سیاق نفی را بر عموم 42

جریان مقدمات حکمت در شک در اطلاق و تقیید موضوع 44

تفاوت الفاظ عموم با نکرۀ در سیاق نفی 45

جریان اصالة عدم خطاء نسبت به مطلق 46

درس ششصد و بیست و سوم 48

دلالت محلّی به لام بر عموم 48

دلالت مفرد معرف به لام بر عموم 49

تفاوت البیع با کل البیع 50

تفاوت مطلق و عام در متعلق 51

عدم اطلاق شمولی در مفرد معرف به لام 52

درس ششصد و بیست و چهارم 54

دلالت جمع محلی به لام بر عموم 54

ادعای دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی 56

عدم دلالت جمع محلی به لام بر عام مجموعی 57

نتیجه گیری از بحث 58

جریان اصالة العموم در شک در تخصیص عام 59

درس ششصد و بیست و پنجم 61

حکم شک در مخصص دوم در عام مخصص 61

اقوال ثلاثه در مسأله در تخصیص عام 62

نظریۀ مشهور در مورد مجاز 63

نظر سکاکی در مورد مجاز 64

فرمایش مرحوم شیخ محمد اصفهانی ره در مجاز 65

درس ششصد و بیست و ششم 68

تفاوت قول مشهور و قول سکاکی در تعریف مجاز 68

رعایت لطایف و ظرایف ادبی در مجاز 69

معنای شعر بنابر نظر مشهور در مجاز 70

استعمال مجاز در آیۀ شریفه«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ ...» 71

اشکال به سکاکی در اعلام شخصیه و اسماء اجناس 73

جواب استاد از اشکال مذکور به سکاکی 73

درس ششصد و بیست و هفتم 76

تفاوت نظر سکاکی با محقق اصفهانی ره در مجاز 76

ص:622

نظر مشهور و محقق خراسانی ره در مجاز 77

بررسی اقوال در مجازیت عام بعد از تخصیص 78

نظر مشهور و محقق خراسانی ره در مسأله 80

درس ششصد و بیست و هشتم 82

نظریۀ مشهور در مخصص منفصل 82

نظریۀ مرحوم آخوند ره در مجازیت عام مخصّص 84

رعایت سیرۀ عقلاء در قانونگذاری 85

درس ششصد و بیست و نهم 88

عدم تعارض بین عام و خاص 88

عدم تعارض بین عام و خاص 89

عدم مجازیت اوامر اختباریه 90

اشکال مهم محقق نائینی ره در مسأله عام و خاص 91

بررسی فرمایش محقق نائینی ره 92

درس ششصد و سی ام 95

توضیح محقق نائینی ره در عدم مجازیت عام مخصّص 95

احتمالات ثلاثه در معنای عالم 96

تعیّن احتمال سوم: استعمال در طبیعت مهمله 97

بیان ایشان در انکار کلام آخوند ره در مورد ارادۀ جدّی و استعمالی 98

توضیح استاد دربارۀ کلام مرحوم نائینی ره 98

معنای مستعمل فیه عالم 99

درس ششصد و سی و یکم 102

مناقشه در مقایسه مرحوم نائینی ره 102

تفکیک بین اراده جدّی و استعمالی 103

عدم تعارض بین عام و خاص 103

احتمال چهارم: استعمال لفظ در طبیعت مهمله 104

تغایر استعمال با وجود خارجی 105

خلاصۀ بحث 106

عدم دلیل بر ترجیح بعضی از مجازها بر یکدیگر 108

درس ششصد و سی و دوم 109

تبیین اجمال مخصّص 109

تردید مخصّص متصل بین اقل و اکثر 110

علت عدم جواز تمسّک به اصالة العموم 111

برگشت اصالة العموم به اصالة الظهور 111

ص:623

عدم جواز تمسّک به عام در شبهه مفهومیه 112

عدم فرق بین جملۀ مشتمله بر استثنا با جمله مشتمله بر صفت 113

درس ششصد و سی و سوم 115

تمسک به اصالة العموم نسبت به اکثر 115

جواز تمسک به اصالة العموم 116

مقدار سعۀ اصالة العموم 117

تفصیل محقق حائری ره در تمسک به اصالة العموم 118

اشکال استاد به کلام مرحوم حائری ره 119

درس ششصد و سی و چهارم 121

اشکال کلام مرحوم حائری ره در مخصص منفصل 121

وظیفه مکلف در صورت بنای متکلم بر انفصال مخصص 123

مخصّص متصل مردد بین متباینین 124

وظیفه متکلم هنگام مخصص متصل دائر بین متباینین 124

مخصص منفصل مردد بین متباینین 125

درس ششصد و سی و پنجم 128

وظیفۀ مکلّف هنگام اجمال در مخصص منفصل 128

رجوع به اصل عملی در مقام 129

کیفیت رجوع به اصالة الاشتغال 130

کیفیت جریان اصالة البرائة 131

تفصیل بین عموم مجموعی و عموم استغراقی 132

درس ششصد و سی و ششم 135

موضوع و مجرای اصالة الاشتغال 135

بیان تعارض بالعرض 137

الحاق عام بدلی به عام مجموعی 138

درس ششصد و سی و هفتم 140

عدم جواز تمسک به دلیل قبل از احراز موضوع 140

فرق بین وصف و استثنا در مخصص متصل یا مخصص منفصل 141

تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصص 143

تشابه مخصص متصل و منفصل در عدم تمسک به عام 143

درس ششصد و سی و هشتم 146

دلیل جواز تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصص 146

معنا و توضیح حجیّت دلیل 148

مراحل سه گانۀ اثبات حجیّت: اصل الظهور و فرق آن با اصالة الظهور 149

ص:624

تطابق اراده استعمالیه با اراده جدّیه 150

درس ششصد و سی و نهم 152

نتیجۀ مراحل ثلاثه اثبات حجیّت در باب مخصّص 152

عدم تطابق اراده جدیّه و اراده استعمالیه در مقام 153

تعدد مراد جدّی در دلیل عام و خاص 154

فرق بین دلیل خاص و عام 155

فرق بین تمسّک به عام در مقام و شبهه مفهومیه 156

درس ششصد و چهلم 158

تفصیل مرحوم آخوند ره بین مخصّصات لفظیه و لبیّه 158

دلیل جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص لبّی 160

فرق بین مخصص لفظی و لبّی از نظر عقلا 161

لزوم احراز مسائل عقلی 161

عدم فرق بین مخصصات لفظیه و لبّیه 162

درس ششصد و چهل و یکم 164

بیان مرحوم عراقی ره در تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص 164

عدم لزوم احراز صغریات برای عقل 165

عدم لزوم تشخیص صغرا بر مولا 166

درس ششصد و چهل و دوم 168

عدم جواز تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص 168

چگونگی خروج محقق عراقی ره از تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیّۀ مخصص 169

ارجاع مخصصات منفصله به مخصصات متصله 171

خصوصیات مخصص لفظی منفصل 171

جواز تمسک به عام در بعضی از مخصصات لبّیه 173

درس ششصد و چهل و سوم 175

تفصیل محقق نائینی ره بین مخصصات لبّیه 175

لازمۀ دو خصوصیت مخصص لبّی 176

توضیح معنای مخصص افرادی 177

معنای مخصص عنوانی 178

عدم فرق بین دو مثال مخصص لبّی 179

درس ششصد و چهل و چهارم 181

بررسی شبهه مصداقیه در عامین من وجه 181

احتمال دخول عامین من وجه در مسألۀ اجتماع امر و نهی 182

نتیجه دخول عامین من وجه در مسأله اجتماع امر و نهی 183

ص:625

بررسی قید مندوحه در اجتماع امر و نهی 183

فرق بین مقام با مسأله اجتماع امر و نهی 184

درس ششصد و چهل و پنجم 187

حکم عامین من وجه در ماده اجتماع بنابر فرض تعارض 187

عدم جریان اصل عملی با فرض عدم جریان یکی از دلیلین متعارضین 188

حکم ماده اجتماع با جریان مرجحات خبریه 189

بررسی دخول عامین من وجه در باب متعارضین 190

نتیجۀ تبعیت حکم فعلی از مقتضی اقوا 192

درس ششصد و چهل و ششم 194

تمسّک به اصل عملی و استصحاب در دلیل عام و دلیل مخصّص 194

تمسک به دلیل عام با وجود استصحاب 195

اثر استصحاب بر دلیل در عنوان موضوع 197

قول مرحوم آخوند ره در تمسک به اصل عدم ازلی 197

نظر محقق عراقی ره در مسألۀ تمسک به اصل عدم ازلی 198

تفصیل بین استصحاب عدم ازلی و غیر آن 198

درس ششصد و چهل و هفتم 200

بیان عدم تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص 200

مراحل حجیت یک دلیل 201

اصالة التطابق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه 202

عدم جریان استصحاب در موضوعات و عناوین 203

عدم ترتب ملازمۀ عقلیه بر استصحابات موضوعیه 205

درس ششصد و چهل و هشتم 207

حکم رجوع به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصّص 207

ارتباط تخصیص با عنوان عام برمبنای محقق عراقی ره 208

بیان استاد در جریان یا عدم جریان استصحاب 210

استصحاب عدم ازلی نزد محقق عراقی ره 211

درس ششصد و چهل و نهم 214

ثبوت عنوان مخصص به کمک استصحاب عدم ثبوت 214

مراد از عوارض وجود 215

اجزاء در واقعیت محکیه 217

درس ششصد و پنجاهم 219

مراد از قضایای حملیۀ مؤوّله 219

معنای قضیۀ حملیه به حمل شایع صناعی 220

ص:626

اشکال استاد به مرحوم آخوند ره در ملاک حمل و اتحاد 222

تغایر اعتباری بین دال و مدلول 223

درس ششصد و پنجاه و یکم 225

اتحاد وجودی در قضایای حملیه مؤوله 225

حکایت تصوریه و تصدیقیه 226

ملاک صدق و کذب قضایا 227

عدم نسبت در قضایای سلبیه 228

درس ششصد و پنجاه و دوم 231

تقسیم قضیه به محصّله و معدوله 231

فرق بین موجبۀ معدولة المحمول و سالبۀ محصّله 232

موجبۀ سالبة المحمول 233

نیاز به وجود موضوع در قضایا 234

درس ششصد و پنجاه و سوم 236

صور ثلاثه در رابطۀ عنوان مخصص با عام 236

بازگشت قضیه موجبه سالبة المحمول به قضیه وصفیه 237

تضییق امر عدمی در ارادۀ جدی مولا 238

استصحاب عدم قریشی در کلام مرحوم آخوند ره 239

بیان محقق حائری ره در استصحاب عدم قریشی 240

جواب استاد از محقق حائری ره در استصحاب عدم قریشی 241

درس ششصد و پنجاه و چهارم 243

جریان استصحاب عدم ازلی از طریق سالبه محصّله 243

شرطیت اتحاد موضوع و محمول در جریان استصحاب 244

مثبت بودن استصحاب عدم ازلی 245

فرق استصحاب مثبت با استصحابات معموله 247

نتیجۀ بحث 248

درس ششصد و پنجاه و پنجم 249

جواز تمسک به اصالة العموم در موارد شک 249

احرام قبل از میقات مؤید بر جواز تمسک به اصالة العموم 251

روزه مقیّد به سفر مؤید دوم بر جواز تمسک به اصالة العموم 251

فرق میان ما نحن فیه با مؤیدات 251

راه حل مرحوم آخوند ره برای احرام قبل از میقات 253

درس ششصد و پنجاه و ششم 256

بررسی تلازم وجوب وفای به نذر با صحت عمل 256

ص:627

عنوان«لا نذر الا فی طاعة الله» 257

وضوح معنای طاعة الله 258

تخصیص عموم وجوب وفای به نذر 259

حکومت«لا نذر الا فی طاعة الله» بر عموم وجوب وفای به نذر 259

درس ششصد و پنجاه و هفتم 262

نسبت دلیل حاکم و محکوم، در عام و خاص 262

صحت وضوء به ماء مضاف از ادلۀ وجوب وفا یا تمسک به عام در شبهۀ 263

مصداقیۀ مخصص 263

ادلۀ در باب نذر احرام قبل المیقات 263

راه جمع ادله در باب نذر احرام قبل المیقات 264

شبهۀ مرحوم آقای حکیم ره و بیان لزوم دور 266

درس ششصد و پنجاه و هشتم 268

بیان عدم لزوم دور و صحت نذر متوقف بر رجحان متعلق 269

عام قطعی و خاص معین و شک در تخصیص آن 271

تشبیه ما نحن فیه با مسألۀ غسالۀ نجس 272

درس ششصد و پنجاه و نهم 274

بررسی حکم غساله از نظر طهارت و نجاست 274

استفاده از صادق بودن عکس نقیض قضایا 275

اصول عقلائیه و فرق آنها با اصول شرعیه 275

شرط تمسّک به اصول عقلائیه 276

عدم جواز تمسّک به اصول عقلائیه در مقام 277

مجرای اصالة الحقیقة 278

درس ششصد و شصتم 280

مجرای اصالة العموم 280

فرق اصول عقلائیه و تعبّدیه 281

تمسک به عام قبل از فحص از مخصّص 282

حجیت اصالة العموم از نظر ظن نوعی و شخصی 283

معنای اصل در مقام 284

مقتضای تحقیق در عمل به اصول عقلائیه 285

درس ششصد و شصت و یکم 286

عدم اختصاص اصالة العموم به مخاطبین 286

عدم جریان اصالة العموم در صورت علم به تخصیص 287

خروج علم اجمالی از محل بحث 288

ص:628

بحث در مخصّصات منفصله 288

اصل عدم خطا و اشتباه 289

درس ششصد و شصت و دوم 291

مقتضای تحقیق در جریان اصالة العموم 291

روش عقلا در قانونگذاری و علت آن 292

علت تخصیص در قوانین شرعی 292

موارد عدم جریان اصالة العموم 293

عدم لزوم فحص در عمومات غیرقانونی 295

فرق بین جملات انشائیه با قانون 296

درس ششصد و شصت و سوم 297

فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه 297

معنای فحص در اصالة الاشتغال و اصالة التخییر 298

معنای فحص در اصول عملیه از نظر مرحوم آخوند ره 299

مراحل سه گانه اتصاف یک دلیل به حجیت 300

عدم فرق بین فحص در باب عام و خاص و اصول عملیه 301

درس ششصد و شصت و چهارم 303

عدم جریان اصالة العموم با وجود علم به تخصیص 303

عدم جریان اصالة العموم به واسطه علم اجمالی 304

فحص کامل، شرط تمسک به اصالة العموم 307

برتری علم اجمالی از بیّنه 307

درس ششصد و شصت و پنجم 309

اخص بودن دلیل از مدعا در تمسک به عام قبل از تفحص از مخصص 309

بیان محقق نائینی ره در جواب از اشکال 310

تصور علم اجمالی بین اقل و اکثر 311

علم اجمالی نشانه دار 312

اشتغال یقینی و برائت یقینیه 313

دایره علم اجمالی در ما نحن فیه 314

درس ششصد و شصت و ششم 315

جواب نقضی مرحوم امام ره از محقق نائینی ره 315

جواب حلی امام ره: تقسیم معلوم بالاجمال 317

حکم قسم اول معلوم بالاجمال 318

لزوم احتیاط در شک در محصّل 319

حکم قسم دوم معلوم بالاجمال 319

ص:629

درس ششصد و شصت و هفتم 321

دایرۀ تنجّز علم اجمالی 321

عدم تغییر حکم علم اجمالی بواسطه ضبط و نوشتن 322

عدم مانع از جریان اصالة العموم 324

لزوم احتیاط در صورت مکفی بودن فحص ناچیز 325

درس ششصد و شصت و هشتم 327

اختصاص خطاب به مشافهین و موجودین در زمان خطاب 327

احتمالات موجود در اختصاص خطاب به مشافهین 328

امکان خطاب معدوم 329

لغوی بودن محل بحث 330

درس ششصد و شصت و نهم 333

عدم بحث از مسائل بدیهی عقلی در اصول 333

ردّ نظریه حنابله مبنی بر جواز خطاب معدوم 335

اشکال عقلی بودن محل بحث 336

مفارقت عالم تکوین با عالم تشریع 336

علت لغوی نبودن محل بحث 337

درس ششصد و هفتادم 339

شمول تکالیف نسبت به معدومین 339

امتناع تکلیف معدوم 340

حجیّت آیات و روایات برای معدومین 341

احتمال چهارم: استفاده از قاعدۀ اشتراک 343

درس ششصد و هفتاد و یکم 345

تقسیم قضایا: قضیۀ طبیعیه 345

قضیۀ خارجیه 346

قضیۀ حقیقیه 347

قاعدۀ فرعیت و قضیه حقیقیه 349

درس ششصد و هفتاد و دوم 350

رفع مخالفت قضیۀ حقیقیه با قاعدۀ فرعیت 350

شباهت قضیۀ حقیقیه به قضیۀ طبیعیه و خارجیه 352

عدم دخالت خصوصیات فردیه در قضایای حقیقیه 352

نقش لفظ کل در قضایای حقیقیه 353

درس ششصد و هفتاد و سوم 356

قضیۀ حقیقیه نزد محقق نائینی(ره) 356

ص:630

اشکال به تفسیر محقق نائینی ره از قضیۀ حقیقیه 357

تقسیم احکام از جهت خطاب و عدم خطاب 358

کیفیت تقنین احکام شرعی 359

درس ششصد و هفتاد و چهارم 362

راه حل مرحوم آخوند ره برای خطابات شرعیه 362

حقیقت وجود انشائی 363

استفهام انشائی 365

حقیقت مخاطب در احکام شرعی 365

درس ششصد و هفتاد و پنجم 368

مخاطب و مخاطب در خطابات قرآنیه 368

واقعیت در ابلاغ وحی به مردم 369

قرآن کتاب پروردگار 371

حکمت کتاب بودن معجزۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) 372

جمع قرآن در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) 373

درس ششصد و هفتاد و ششم 375

شفاهی نبودن خطابات قرآنیه 375

خطابات کتبی 376

تأیید مطلب به اشتراک احکام بین مؤمن و کافر 378

ارتکاز عرف 378

غیرواقعی بودن بحث در کتب اصولی 379

درس ششصد و هفتاد و هفتم 381

ثمرۀ اختصاص داشتن خطابات به مشافهین 381

حجیت ظواهر برای مشافهین 381

خلط بین بحث حجیّت ظواهر و بحث مقصودین بافهام 382

عدم حجیّت ظواهر برای غیرحاضرین 383

صحّت تمسّک به خطابات برای غیر مشافهین 384

درس ششصد و هفتاد و هشتم 387

احتمال دخالت خصوصیت برای مشافهین 387

عدم کارایی قاعدۀ اشتراک 388

محصّل کلام مرحوم آخوند ره و تقسیم قیود حکم 390

فرق بین قیود حکم در ترتیب ثمره 391

درس ششصد و هفتاد و نهم 393

رجوع ضمیر بعد از عام به بعض افراد 393

ص:631

تسامح در تعبیر به تخصیص 394

کیفیت بحث تسامح در تعبیر به تخصیص 396

دلیل رجوع ضمیر به بعضی از افراد 397

درس ششصد و هشتادم 399

فرق بین دلیل عقلی و نقلی در بحث رجوع ضمیر عام 399

سه احتمال در بحث رجوع ضمیر عام به بعض افراد 400

عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص 401

نتیجۀ عدم مجازیت عام بواسطۀ تخصیص در مقام 403

درس ششصد و هشتاد و یکم 405

اشکال طریقه مرحوم آخوند ره در بحث رجوع ضمیر عام 405

مجاز در کلمه و مجاز در اسناد 406

سقوط اصالة الظهور از حجیت 407

محدودۀ استفاده از اصالة الظهور 408

اتحاد نتیجه هر دو راه 409

درس ششصد و هشتاد و دوم 411

رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام به حکم عقل 411

استثنای عقیب جمل متعدده 412

فرق مقام با مخصص متصل و منفصل 413

تخصیص عام منطوقی به عام مفهومی 414

عدم حجیت اجماع در مباحث عقلی 416

درس ششصد و هشتاد و سوم 417

عدم حجیّت اجماع در مسائل اصولیه 417

معنای مفهوم موافق و مفهوم مخالف 419

احتمالات موجود در معنای مفهوم موافق 420

اول - القای خصوصیت 420

کنائی بودن مفهوم 421

درس ششصد و هشتاد و چهارم 423

احتمال ارادۀ فرد جلیّ در مقابل فرد قوی 423

احتمال اولویت قطعیه 425

فرق بین احتمال سوم و چهارم 426

احتمال منصوص العلة بودن 427

درس ششصد و هشتاد و پنجم 430

ارتباط احتمالات پنجگانه با مقصود متکلم 430

ص:632

مخصص بودن معنای کنائی 431

مخصّصیت فرد جلیّ در مقابل عام 432

کیفیت مخصّصیت منصوص العلة 433

خصوصیت احتمال چهارم از راه اولویت قطعیۀ عقلیه 434

بیان مرحوم نائینی ره در احتمال چهارم 435

درس ششصد و هشتاد و ششم 437

نقض کلام محقق نائینی ره در اولویت قطعیۀ عقلیه به معنی مفهوم موافقت 437

روشن بودن حکم در غالب موارد 440

مخصّصیت مفهوم موافق برای عام 440

انکار مفهوم موافق 440

مقدم داشتن مفهوم بر منطوق 441

تقدیم احتمال اول: مخصّصیت مفهوم موافق برای عام 441

طرد دو احتمال دیگر 442

درس ششصد و هشتاد و هفتم 444

تخصیص عام به مفهوم مخالف 444

تمحّض بحث در عام و خاص 445

خروج مسألۀ تقیید اطلاق از محل بحث 447

کیفیت صغروی بودن بحث 447

شباهت وجود مفهوم برای قضیه شرطیه به باب مفاهیم 448

درس ششصد و هشتاد و هشتم 450

تقسیم عام و مفهوم از نظر مرحوم آخوند ره 450

طریق ثبوت عام و مفهوم 451

مثال برای ثبوت مفهوم و عام از راه واحد 452

تمسک به اصول عملیه برای ثبوت مفهوم 453

حکم ثبوت عام و مفهوم از دو طریق 454

فارق بین فرض اخیر؛ استناد یکی به وضع و دیگری به اطلاق 454

درس ششصد و هشتاد و نهم 457

استثنای عقیب جمل متعدده 457

تمحض بحث از نظر مقام اثبات و ثبوت 458

اشکال استحاله در مقام ثبوت 458

تقسیم استثنا و آلت استثنا 459

استحالۀ رجوع استثنا به همه جملات 460

درس ششصد و نودم 463

ص:633

استحالۀ موجود در مستثنی 463

امکان استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد 464

عدم ارتباط مقام با استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد 465

راه تخلّص از استحاله استعمال در اکثر از معنای واحد 467

خلاصۀ جواب در مقام ثبوت 468

درس ششصد و نود و یکم 469

اشتمال قضایا بر عقد الحمل و عقدالوضع 469

رجوع استثنا به عقدالوضع 469

تفصیل در جمل متعقب به استثنای واحد 470

بطلان نظریۀ رجوع استثنا به عقدالوضع 471

حکم استثنای عقیب جمل متعدده برحسب موارد 472

حکم عقدالوضع واحد با وجود ضمیر در مستثنی 473

حکم عقدالحمل واحد و عقدالوضع های متعدد 474

درس ششصد و نود و دوم 476

تعدد عقد الوضع و عقد الحمل 476

فقدان کلام از ظهور عرفی 477

نقطۀ اشتراک صور ثلاثه 478

حکم عدم ذکر ضمیر 478

تصوّر صور ششگانه 479

درس ششصد و نود و سوم 481

خلاصۀ بحث در استثنای عقیب جمل متعدده 481

تفصیل مرحوم نائینی ره و ردّ آن 482

فروض ششگانه مسأله 483

حکم اختلاف در عقدالحمل و اتحاد در عقدالوضع 483

حکم اختلاف عقدالوضع و اتحاد عقدالحمل 485

حکم مستثنای مشتمل بر ضمیر 485

درس ششصد و نود و چهارم 487

اقسام مستثنای غیرمشتمل بر ضمیر 487

خلاف ظاهر بودن استثنای منقطع 488

فرق صور اخیر با صورت مستثنای علم 489

تقسیم مستثنای علم 489

حکم اقسام مستثنای علم 490

درس ششصد و نود و پنجم 493

ص:634

مستثنای علم شخص و استعمال در اکثر از معنی واحد 493

استعمال علم شخص در معنای جامع بین افراد 494

دوران امر بین ظهور عقد الحمل و مجازیت علم شخص 495

جواز استعمال در اکثر از معنای واحد 496

تعدد عقد الحمل و عقد الوضع 496

درس ششصد و نود و ششم 499

مرجع عندالاجمال 499

امکان رجوع به اصالة العموم 499

بطلان رجوع به اصالة العموم 501

مجرای اصالة البرائة 501

تمسک به اصالة العموم در کلام مرحوم نائینی ره 502

بطلان کلام مرحوم نائینی ره 503

درس ششصد و نود و هفتم 505

تخصیص کتاب به خبر واحد 505

دلیل جواز تخصیص کتاب به خبر واحد 506

لزوم کنار گذاشتن خبر واحد 507

ظنی بودن صدور اخبار آحاد 508

شبهۀ تحریف قرآن 509

درس ششصد و نود و هشتم 511

جواز تخصیص کتاب به خبر واحد 511

تخصیص قطعی الصدور به ظنی الصدور 512

تعارض بین اصالة العموم با صدور خاص 513

معارضۀ بین دلالت و صدور 514

مقتضای رجوع به عقلا 515

درس ششصد و نود و نهم 518

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد بر خبر مخالف کتاب 518

مراد از اجماع در حجیت خبر واحد 519

لازمۀ تحدید حجیت خبر واحد به غیرمخصص و مقید کتاب 520

روایات ناهیه از عمل به اخبار مخالف کتاب 522

روش قانونگذاری 522

درس هفتصدم 525

عدم ارتباط روایات مخالف قرآن، با بحث عام و خاص 525

جواز تخصیص آیه با آیه و محل نزاع بودن تخصیص آیه به خبر واحد 525

ص:635

عدم اختلاف در آیات قرآن و خارج بودن عام و خاص از دایرۀ اختلاف 526

عدم تفاوت مخصص متصل و منفصل نسبت به آیات قرآن 527

«ما خالف قول ربنا لم نقله...» روایت آبی از تخصیص 528

نسخ، نوعی تخصیص؛ تفاوت نسخ با تخصیص اصطلاحی 529

درس هفتصد و یکم 531

مقایسۀ تخصیص با نسخ 531

فرق بین نسخ و تخصیص کتاب 532

شباهت نسخ قرآن با قرآنیت قرآن 534

خصوصیت تخصیص 535

درس هفتصد و دوم 537

نسخ و تخصیص عام بوسیله خاص 537

تقدم تخصیص بر نسخ 538

حکم واقعی و حکم امتحانی 540

حقیقت نسخ 541

نسخ حکم قبل از وقت عمل 542

درس هفتصد و سوم 543

تفصیل مرحوم نائینی ره درباره نسخ و تخصیص 543

قضیۀ حقیقیۀ نزد مرحوم نائینی ره 544

امکان نسخ و تخصیص باهم 545

عدم دخالت فرض در قضیۀ حقیقیه 546

عدم امکان نسخ در قضیۀ حقیقیه 548

درس هفتصد و چهارم 550

حکم خاص وارد بعد از حضور وقت عمل به عام 550

ندرت نسخ و کثرت تخصیص 551

راه حل اشکال ورود خاص بعد از وقت عمل به عام 552

تقسیم عموم صادر از مولا 554

درس هفتصد و پنجم 556

اشکال تشخیص عام 556

تأخیر بیان از وقت حاجت و اغراء به جهل 557

لغویت عموم و عدم جواز اجرای اصالة العموم 559

عدم اشکال در راه دوم مرحوم آخوند 560

درس هفتصد و ششم 563

عدم اشاره به دو نوع بودن عمومات قرآنی 563

ص:636

عدم دخالت داشتن خاص بعدی در ماهیت عام قبلی 564

منحصر نبودن راه حل اشکال به طریقۀ شیخ 565

تقسیم امور متصفۀ به قبح 566

راه حل اشکال قبح تأخیر بیان از وقت حاجت 568

درس هفتصد و هفتم 569

بررسی علت قبح تأخیر بیان از وقت حاجت 569

دلیل مخصص غیرلزومی 570

تالی فاسد تأخیر بیان در دلیل غیرلزومی 571

حقیقت قبح تأخیر بیان از وقت حاجت در مقام 572

مشابهت مقام به باب امکان تعبد به ظن 573

درس هفتصد و هشتم 575

مصلحت تأخیر بیان از وقت حاجت در مقام 575

تدریج در بیان احکام اسلام در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) 576

بروز چهرۀ واقعی اسلام در زمان ظهور ولیعصر(عج) 577

صدور خاص قبل از عام 578

صدور عام قبل از عمل به خاص قبلی 579

احتمال مخصص بودن خاص قبلی برای عام بعدی 579

احتمال ناسخیت عام بعدی نسبت به خاص قبلی 580

درس هفتصد و نهم 582

حکم عام بعد از وقت عمل به خاص یا قبل از آن 582

تقدیم تخصیص یا نسخ بر فرض امکان هردو 583

نظر مرحوم آخوند در تقدیم تخصیص بر نسخ 584

عدم جریان اصالة العموم با وجود مقدمات حکمت 584

اشکالات بر کلام مرحوم آخوند ره در تقدیم خاص 586

درس هفتصد و دهم 588

عدم استفاده اصل حکم و استمرار آن از یک دلیل 588

تمسک به حدیث حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة 589

معنای حدیث حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة 590

عدم جریان اصالة الاطلاق در مقام 591

مراد از عدم قرینه در مقدمات حکمت 592

درس هفتصد و یازدهم 594

عدم لزوم لحاظ زمان عام و خاص در سیره فقها 594

اقتضای تأخیر بیان از وقت حاجت برای قبح 596

ص:637

حقیقت نسخ و عدم ورود آن در مقام 596

عدم نیاز به ملاحظه تاریخ عام و خاص 598

مباحث الفاظ 599

بحث مطلق و مقید 599

درس هفتصد و دوازدهم 601

مطلق و مقیّد؛ آخرین بحث مباحث الفاظ 601

خصوصیت تعاریف لفظیه 602

عدم جریان تعاریف شرح الاسمی در مسألۀ مطلق و مقید 602

تعریف مطلق 603

مراد از کلمۀ جنس در تعریف مطلق و مقید 604

اتصاف معنا به اطلاق 604

درس هفتصد و سیزدهم 607

عدم شیوع و سریان در مدلول لفظ مطلق 607

شامل شدن تعریف مطلق بر الفاظ غیرمطلقه 608

وجود اطلاق در معانی جزئیه 609

نزاع شیخ و مشهور در باب واجب مشروط 610

نظر مشهور در باب معانی حرفیه 611

درس هفتصد و چهاردهم 613

تعریف مطلق 613

تقابل بین اطلاق و تقیید 614

نظر مرحوم آخوند ره در تقابل بین اطلاق و تقیید 615

توسعه اطلاق و تقیید به غیر حکم 617

ص:638

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109