سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد5/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه.

مشخصات نشر:قم: فیضیه، 1377

مشخصات ظاهری:16 ج.

شابک:500000ریال (دوره) ؛ 25000 ریال: ج. 1: 9646764010 ؛ 160000 ریال:ج.1،چاپ سوم:978-964-6764-01-0 ؛ 25000 ریال: ج. 2 : 964-6764-02-9 ؛ 25000 ریال: ج. 3: 9646764045 ؛ 250000 ریال (ج.3) ؛ 25000 ریال: ج. 4 : 964-6764-05-3 ؛ 25000 ریال: ج. 7: 9646764088 ؛ 25000 ریال: ج. 8: 9646764096 ؛ 25000 ریال: ج. 9: 964676410X ؛ 25000 ریال: ج. 10: 9646746118 ؛ 45000 ریال: ج. 12: 9648320047 ؛ 25000 ریال: ج. 13: 9646764207 ؛ 45000 ریالج. 13،چاپ (1385) : 964-8320-05-5 ؛ 25000 ریال: ج. 14: 9646764215 ؛ 25000 ریال: ج. 15: 9646764223 ؛ 25000 ریال: ج. 16: 9646764231

عنوان های دیگردوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره:BP159/8/ف18س9 1377

رده بندی دیویی:297/312

شماره کتابشناسی ملی:م 78-13699

ص :1

مباحث الفاظ(بحث اوامر- مقدمۀ واجب)

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 5

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

*مباحث الفاظ(بحث اوامر- مقدمۀ واجب)*

ص:5

ص:6

درس سیصد و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نظر امام(ره) در تقدم و تأخر اجزاء زمان و متضایف بودن معنای تقابل

امام بزرگوار(ره) در رابطۀ با اجزاء زمان می فرمایند: تقدّم و همین طور تأخّر بعضی نسبت به بعضی از اجزاء ثابت است، با اینکه هیچ گاه این دو قطعه ای که یکی متّصف به تقدّم است و دیگری متّصف به تأخّر است، در یک آن مجتمع نیستند و در یک آن تحقق ندارند، بلکه زمان آینده در زمان فعلی وجود ندارد و زمان فعلی هم در آینده متقضّی و متصرّم شده و منعدم شده است، ایشان مسألۀ علت و معلول را در اینجا ذکر فرموده اند.

یک دلیل دیگری که این معنا را توضیح می دهد این مطلب معروف است که متقابلین را تقسیم کرده اند و برای متناقضین مقسم قرار داده اند، متضادین و متضایفین و متخالفین. مقسم عبارت از متقابلین است. می فرمایند: با قطع نظر از آن دقتی که در مثل اجزاء زمان کردیم، اگر به ظاهر بخواهیم مسأله را بررسی کنیم، یک اشکال مهمی به این تقسیم مسلّم و معروف وارد است و آن این است که خود عنوان تقابل و متقابلین که به عنوان مقسم مطرح شده، نفس عنوان و وصف تقابل، از مصادیق متضایفین است. مقسم مصداق برای متضایفین است، تقابل مثل همان ابوّت و بنوّت است، مثل تقدّم و تأخّر است، یک امر اضافی است. این سؤال پیش می آید که چطور می تواند مقسم یکی از مصادیق یکی از اقسامش باشد؟ اقسام یکی از مصادیق مقسم است، اقسام باید همان مقسم باشد با

ص:7

خصوصیت زائده اما مقسم یکی از مصادیق اقسام باشد؟ این یک امر ممتنع و غیر معقولی است. و نه تنها این اشکال در مقسم هست، در قسیم هم این اشکال هست مثلا متضادّین، خود عنوان تضاد، مصداق تضایف است، یعنی تضاد یک چیزی است که وصف برای دو وجود است. اگر بخواهیم سفیدی را متّصف کنیم به عنوان ضدیت و تضاد، در همان رتبۀ سیاهی هم باید اتصاف به این معنا پیدا کند. تضاد یکی از مصادیق تضایف است و چیزی که یکی از مصادیق تضایف است، چطور می تواند قسیم برای تضایف واقع شود که بگویند: «المتقابلان امّا متناقضان و اما متضادّان و اما متضایفان»؟ تضاد هم از مصادیق تضایف است، چرا آن را قسیم برای تضایف قرار داده اند؟

خود عنوان تناقض هم همین طور است، آن هم از مصادیق تضایف است لذا شما چطور این مشکلۀ تضاد و تناقض را حل می کنید؟ شما وقتی می خواهید بگویید: سفیدی این جسم با سیاهی این جسم تضاد دارد، لامحاله یکی از این دو وجود دارد. اگر هر دو می توانست وجود داشته باشد، تضادی تحقق نداشت. پس یا سفیدی وجود دارد دون سیاهی و یا سیاهی وجود دارد دون سفیدی.

حالا که سفیدی وجود دارد، شما می گویید: سفیدی متضاد با سیاهی است، کدام سیاهی؟ سیاهی وجود ندارد، سیاهی تحقق ندارد که شما بگویید: سفیدی مضاد با سیاهی است. سیاهی جسم دیگر یا سیاهی هذا الجسم؟ آن که سفیدی با آن تضاد دارد، آن سیاهی هذا الجسم است. سیاهی هذا الجسم کجاست که شما کلمۀ تضاد را به کار می برید؟ کلمۀ تضاد مثل ابوّت و بنوّت است، همان طوری که ابوّت بدون بنوّت نمی شود، در باب تضاد هم شما بخواهید بگویید: سیاهی موجود، متضاد با چیست؟ با سفیدی که وجود ندارد؟ چیزی که وجود ندارد که نمی تواند اتصاف داشته باشد. قاعدۀ فرعیت می گوید که موصوف باید تحقق داشته باشد تا وصف برای آن ثابت شود. سیاهی غیر موجود«کیف یتّصف بعنوان التضاد»؟ چطور این تضاد را درست می کنید؟ و علاوه تضاد قسیم برای تضایف است، درحالی که یکی از مصادیق تضایف است. کجا شما می توانید بررسی کنید و ببینید که یک قسیمی، یکی از مصادیق قسیم دیگر باشد، یکی از افراد مقابلش باشد؟ تضاد و تضایف مقابل با هم هستند، درحالی که تضاد هم یکی از مصادیق تضایف است. این مشکله چطور قابل حل است؟

تضاد در مرحلۀ وجود

ایشان می فرمایند: راه حل همین است که ذکر کردیم. باید بگوییم: وقتی که تضاد، قسیم برای تضایف واقع می شود و مغایرت با تضایف دارد، آن تضاد را در رابطۀ با ذات بررسی کنیم، متضادّان، یعنی«الممتنعان فی الوجود بحسب الذات» دیگر به وصفش کاری نداشته باشیم، به«عنوان» کاری نداشته باشیم. اگر بخواهیم پای عنوان را پیش بکشیم، هیچ گاه مسألۀ تضاد را نمی توانیم پیاده کنیم.

ص:8

پس وقتی که متضادّان در مقابل و به عنوان قسیم برای متضایفان واقع می شود، باید همان مرحلۀ ذات را پیش بکشیم، دیگر به وصف مربوط به تضایف کاری نداشته باشیم، به عنوانی که آن را جزء متضایفان می کند کاری نداشته باشیم، باید بگوییم: فرض کنیم که اصلا تضایفی در عالم نبود، اگر این عناوین هم در عالم نبودند، این سیاهی و سفیدی ذاتا غیرقابل اجتماع بودند، غیرقابل جمع فی زمان واحد بودند. و همین طور آن تقابلی که مقسم قرار داده شده برای همۀ این اقسام، اگر بخواهیم آن تقابل را به معنای تقابل وصفی و تقابل عنوانی معنا کنیم، همان مشکل پیش می آید که مقسم«صار بعض مصادیق احد الاقسام» مقسم یکی از مصادیق اقسام واقع شده برای اینکه در متضایفان عناوین دیگری غیر از عنوان تقابل هم وجود دارد، تقدّم و تأخّر هم جزو متضایفان است. پس آن تقابلی که به عنوان مقسم برای این اقسام واقع می شود، آن تقابل وصفی نیست، تقابل عنوانی نیست، بلکه آن تقابل ذاتی است که این تقابل ذاتی با جمیع این اقسام سازگار است، با متناقضین می سازد، با متضادین می سازد، با متضایفین هم سروکار دارد، با متخالفین هم اگر قسم دیگر باشد، قابل جمع است.

پس مقصود این است که در تفکیک بین این دو مطلب در ذهن مشکل پیش نیاید، که هم شیئی ذاتا تقدّم داشته باشد و هم عنوانا تقدّم نداشته باشد. ذاتا امروز بر فردا متقدّم است، اما عنوانا تقدّم ندارد، عنوانا و وصفا در دایرۀ تضایف می رود. تضایف هم احتیاج به طرفین دارد، طرفین هم نیاز به موضوع و موصوف دارد، قاعدۀ فرعیت، ضرورت موضوع را مطرح کرده و آن مشکلات پیش می آید. همان طوری که ذکر کردم، وجدانا می بینیم این معنا یک واقعیتی دارد که امروز تقدّم بر فردا دارد ولو اینکه فردا هنوز وجود پیدا نکرده و عنوان تضایف نمی تواند تحقق داشته باشد. این مطلب را امام بزرگوار در رابطۀ با اجزاء زمان مطرح می کنند.

تفکیک در زمانیات

ایشان می فرمایند در رابطۀ با زمانیات، یعنی مسائلی که در زمان واقع می شود و اموری که زمان ظرفیت برای آن امور دارد، در آنها هم مطلب همین طور است. مثلا زید امروز قائم است، عمرو فردا می خواهد قیام کند. قیام زید به لحاظ اینکه ظرف زمانی اش عبارت از امروز است و ارتباط به امروز دارد، یک تقدّم ذاتی دارد ضمن اینکه این تقدّم ذاتی به تبع و به دنبالۀ زمان است. و اگر یک قدری دقیق تر بخواهیم تعبیر کنیم باید بگوییم: بالعرض تقدّم دارد. آن که بالذات تقدّم دارد نفس الزمان است، اما چون همین نفس زمان متقدّم ظرفیت برای قیام زید دارد و ظرف زمان فردا ظرفیت برای قیام عمرو دارد، بتبع الزمان و بالعرض می توانیم اینطور تعبیر کنیم، بگوییم: «کما ان نفس هذا الیوم

ص:9

متقدّم ذاتا» بر روز آینده، قیام زیدی هم که ظرفیت زمانی اش عبارت از هذا الیوم است، تقدّم بر قیام عمرو دارد که فردا قیام عمرو تحقق پیدا می کند. منتها مسأله در زمان اصالت دارد، اما در زمانی به عنوان تبع و بالعرض مطرح است.

یک فرق دیگر هم دارد که در حل اشکال در شرعیّات نقش مهم دارد. در باب زمان به لحاظ اینکه آینده یعنی فردا مقطوع الوجود و قطعی التحقق است دیگر هیچ گونه حالت انتظاری در کار نیست، همین الان می گوییم: «هذا الیوم متقدّم ذاتا» بر فردا، برای اینکه فردا، یک وجود قطعی مسلّم در آینده دارد. اما اگر این مسأله را روی زمانیات خواستیم پیاده کنیم، قیام زید را با قیام عمرو در فردا مقایسه کنیم، قیام عمرو در فردا که یک مسألۀ حتمی الوجود نیست، ممکن است قیام از عمرو فردا تحقق پیدا کند، ممکن است فردا قیام از عمرو تحقق پیدا نکند. مثل زمان نیست که مسأله حتمیت و قطعیت داشته باشد. این فرق این اقتضاء را دارد، وقتی که می خواهیم بگوییم که قیام زید در امروز تقدّم ذاتی ولو به تبع زمان بر قیام عمرو در فردا دارد، این را نمی توانیم الان به ضرس قاطع بگوییم، باید منتظر فردا بشویم، ببینیم فردا قیام عمرو تحقق پیدا می کند یا نه؟ اگر فردا قیام عمرو تحقق پیدا کرد، کشف می کنیم که قیام زید امروز به حسب واقع اتصاف به تقدّم ذاتی داشته تبعا للزمان. یا اگر کسی علم غیب داشته و یقین داشته باشد که فردا قیام عمرو تحقق پیدا خواهد کرد، از حالا می تواند بگوید که قیام زید الان تقدّم ذاتی دارد بر قیام عمرو در فردا. پس یک فرق بین زمان و بین زمانی غیر از مسألۀ اصالت و تبعیت و غیر از مسألۀ حقیقت و عرضیت، در این جهت است که در مسألۀ زمان، در تقدّم ذاتی امروز، حالت انتظار وجود ندارد، لازم نیست منتظر بشویم اما در زمانیات چون به حسب نوع، انسان یقین ندارد به تحقق آن زمان در آینده، لذا باید حالت انتظار داشته باشد. اگر قیام عمرو در فردا محقق شد، می فهمیم که قیام زید در امروز در هنگام تحققش، تقدّم ذاتی همراهش بوده، تقدّم ذاتی مقارنش بوده، تقدّم ذاتی در کنارش بوده، یک فرق این چنینی پیش می آید. و این فرق در این مسائلی که در شرع مورد اشکال واقع شده، این نتیجه را می دهد.

عدم فرق بین شرائط وضع و شرائط تکلیف

امام بزرگوار(ره) این راه حلی را که ذکر فرمودند، هم در شرائط مکلّف به که قسم ثالث از آن اقسامی است که مرحوم آخوند ذکر کردند و هم در شرائط وضع که قسم دوم از آن اقسامی است که مرحوم آخوند ذکر کردند، با اینکه این شاید به صورت یک اشکالی باشد بر کلام امام که در شرائط وضع نمی بایست این حرفها را پیش بیاوریم، شرائط وضع با شرائط تکلیف هیچ فرقی نمی کند، همانطوری که تکلیف یک امر اعتباری است و شما آن قاعدۀ عقلیه را از راه اعتباری بودن تکالیف

ص:10

حل کردید، احکام وضعیه هم مثل احکام تکلیفیه، امور اعتباریه است، مثل شرائط شرعیه نیست که در آن دو احتمال بدهیم: یک احتمال اینکه شرائط شرعیه امور اعتباریه باشد، یک احتمال اینکه شرائط شرعیه واقعیاتی باشد که شارع از آنها کشف کرده است. در احکام وضعیه این دو احتمال جریان ندارد، بلکه احکام وضعیه جوابش همان جواب احکام تکلیفیه است. اما امام بزرگوار شرائط وضع و شرائط مأمور به و مکلّف به، هر دو را از همین راهی که عرض کردیم جواب داده اند. لذا مسألۀ فضولی و اجازه را پیش می کشند، می فرمایند: در باب فضولی، اجازۀ لاحقه کاشفیت دارد، کشفش هم کشف حقیقی است، کشف می کند از ملکیت حال العقد. اگر بین عقد و اجازه یک ماه فاصله شده، چطور این حل می شود؟ می فرماید: راه حلّ این است که بگوییم: اجازه برای ملکیت شرطیت ندارد.

آن که شرطیت دارد، تقدّم العقد علی الاجازه است، به همان تقدّم ذاتی، به تبع زمان. تقدّم ذاتی عقد بر اجازه که این تقدّم مقارن با عقد است و این تقدّم همراه با عقد است، شرطیت دارد منتها تا اجازه نیاید، شما نمی دانید که این عقد در حال وقوعش واجد شرط بوده. مثل زمان نیست که قبلا شما یقین داشته باشید به اینکه زمان آینده وجود پیدا می کند، نه اجازه«یمکن ان یصدر من المالک، و یمکن ان لا یصدر من المالک». اگر اجازه یک ماه بعد آمد، درست است که در کلمات فقها، به اجازه، عنوان شرطیت داده اند و مقصود از اجازه هم وجود خارجی اجازه است و وجود خارجی اجازه متأخّر از عقد است بلااشکال، یک ماه فاصلۀ زمانی بین این دو وجود دارد.

اما ایشان می فرمایند: باطن مطلب این نیست. باطن این است که آن چیزی که شرطیت دارد برای صحت بیع فضولی و تأثیر بیع فضولی در ملکیت، علاوه بر آن در خصوص بیع فضولی«یعتبر تقدّم العقد علی الاجازه، بتقدّم ذاتی، بتبع الزمان» منتها«تقدّم العقد علی الاجازه» علم به توقف دارد بر وجود اجازه فی ما بعد، اما اگر یک کسی عالم به غیب باشد و بداند که اجازه یک ماه بعد تحقق پیدا می کند، می داند که الان عقد فضولی واجد شرط است، شرطش تقدّم ذاتی آن است، تقدّم ذاتی هم همراهش است و مقارنش است و عنوان تقدّم ذاتی هیچ گونه تأخّری از عقد ندارد که بگوییم آن قاعدۀ عقلیه انخرام پیدا می کند و ضربه می خورد. آن قاعدۀ عقلیه در صورتی ضربه می خورد که شرط متأخّر باشد، در حالی که«الشرط لیس بمتأخّر، الشرط هو التقدّم، ای التقدّم الذاتی بتبع الزمان المقارن للبیع الفضولی، المتحقق حال البیع الفضولی». لذا شرط، شرط مقارن است، ولو اینکه به حسب تعبیر ظاهری، کلمۀ شرط را روی اجازه آورده اند و خیال شده که اجازه به عنوان یک شرط متأخّر مطرح است و قاعدۀ عقلیه در این رابطه انخرام پیدا کرده است، در حالی که مسأله اینطور نیست، شرط، شرط مقارن است. این را در رابطۀ با شرائط وضع می گویند.

در رابطۀ با شرائط مأمور به و مکلّف به هم همان مثال صوم مستحاضه نسبت به اغسال لیلیۀ آتیه

ص:11

است. می فرمایند: نظیر همین معنایی که در باب اجازه ذکر فرمودند، آنجا هم همین حرف را ذکر می کنند، می فرمایند: درست است که در ظاهر کلمات، عنوان شرط را روی اغسال لیلیه برده اند و گفته اند: اغسال لیلیه شرطیت دارد، اغسال لیلیه هم یعنی بوجوده الخارجی، وجود خارجی اش هم تأخّر دارد. روزه گذشت و تمام شد، حالا دو ساعت بعد می خواهد غسل لیل تحقق پیدا کند. به حسب ظاهر، تعبیر مطلب اینطور است اما می فرمایند: باطن مسأله اینطور نیست. باطن این است که آن چیزی که شرطیت دارد برای صحت روزۀ امروز مستحاضه، علاوۀ بر سایر شرائطی که در مطلق روزه معتبر است، برای خصوص مستحاضه یک شرط اضافی هست، آن شرط اضافی«تقدّم الصوم علی غسل اللیل، بالتقدّم الذاتی» است. تقدّم داشتن روزه که یک امری است واقع در زمان، آن هم به تبع زمان، این تقدّمش بر غسل لیل شرطیت دارد. منتها چون یک طرف، ممکن التحقق و ممکن عدم التحقق است، باید منتظر شب و غسل لیل باشیم. اگر غسل لیل تحقق پیدا کرد، کشف می کند از اینکه صوم روز گذشته در حین وقوعش واجد شرط بوده، در حین تحققش هم واجد شرط بوده چون شرطش عبارت از آن تقدّم ذاتی تبعی للزّمان است و آن تقدّم ذاتی مقارن با صوم است. همان طوری که تقدّم ذاتی نسبت به اصل زمان همراه با زمان است، تقدّم ذاتی نسبت به صومی هم که واقع در زمان است، به تبع زمان همراه همان صوم است. لذا نباید اسمش را شرط متأخّر بگذاریم، ولو اینکه در ظاهر تعبیرات، البته کلمۀ شرط و کلمۀ امثال شرط را روی غسل اللیل برده اند، آن هم بوجوده الخارجی که متأخّر از صوم است اما باطن مسأله اینطور است.

اگر کسی بگوید که این حرفهایی که شما می زنید، یک حرفهایی نیست که عرف درک کند؛ جوابش این است که روایت را معنا نمی کنیم که نظر عرف متّبع باشد بلکه می خواهیم اشکال یک قاعدۀ عقلیه را حل کنیم و حل اشکال یک قاعدۀ عقلیه باید با یک مسائل عقلیه داده شود و الاّ مسأله، مسألۀ عرفی نیست که کسی بگوید: عرف این مسائل را درک نمی کند. عرف چه بسا اصل آن قاعدۀ عقلیه را هم درک نکند، وقتی که نوبت به مسائل عقلیه رسید، هم اشکال و هم جوابش هر دو باید در یک مسیر و به یک کیفیت باشد و الاّ مشکلۀ عقلیه، با مسائل عرفیه قابل پاسخ نیست. پس به ذهن کسی نرود که عرف این حرفها را درک نمی کند، درک نکند. عرف اصل اشکال را هم درک نمی کند.

عرف از کجا می فهمد که باید علت بر معلول تقدّم رتبی داشته باشد؟ تقارن زمانی داشته باشد؟ اینها یک مسائل عقلیه است لذا برای حل مشکلۀ عقلیه باید از همین راه حلهای عقلی استفاده کرد، ولو درک عرف هم قاصر از این مسائل باشد.

این بیان امام بزرگوار که جدا یک بیان بسیار دقیق و حاکی از احاطه و تسلط این مرد بزرگ در مسائل فلسفی و دقتهایی است که در مسائل فلسفی دارند. لکن عرض کردیم که اولا این حرف

ص:12

ضرورت نداشت که در شرائط وضع پیاده شود. در شرائط وضع که عبارت از ملکیت، زوجیت، حرّیت، رقیّت و امثال ذلک است، اصلا وارد این وادی نمی شوند و اصلا محل این اشکال و مورد اشکال نیست که نیازی به این معنای دقیق عقلی باشد.

نسبت به مطلب دومش هم گفتیم: در رابطۀ با شرائط مکلّف به بر فرض که نیاز به این راه حل داریم، که شرائط شرعیه را واقعیات بدانیم، یک تأثیر و تأثرهای واقعی بین شرط و مشروط شرعی قائل شویم و بگوییم: شارع از این واقعیات در رابطۀ با این شرائط عنوان کاشفیت دارد، در حالی که اصل این مبنا بسیار ضعیف است، آن که واقعیت دارد، خود شرائط شرعیه هم مثل شرائط تکلیف و مثل شرائط وضع که خود تکلیف امر اعتباری بود، خود وضع امر اعتباری بود، شرطیت شرائط مأموربه هم یک امر اعتباری است. همان طوری که«وجود الصلاة امر اعتباری، شرطیة الوضوء للصلاة المأمور بها» هم«امر اعتباری»، اینطور نیست که وجوب صلاة یک امر اعتباری است، اما شرطیت وضو برای صلاة، یک واقعیت است مثل همان شرائط تکوینیه ای که در مسألۀ نار و احراق و محاذات و عدم رطوبت و امثال ذلک ملاحظه فرمودید.

پس بطور خلاصه؛ اشکال این راهی که طی کردیم، این است که این اشکال اصلا نه در شرائط تکلیف وارد است، نه در شرائط وضع وارد است، نه در شرائط مکلّف به«لان کلها امور اعتباریه» و مورد این اشکال واقعیات و حقایق است، نه مسائلی که مبنایی جز اعتبار ندارد، لکن کلام امام بزرگوار که هم فی نفسه کلام بسیار ارزشمندی بود و هم روی یک احتمال که اگر شرائط شرعیه واقعیه باشد، می توانست حل اشکال کند، را عرض کردیم. تا اینجا مطلب تمام است، لکن به لحاظ اینکه این مطلب تکمیل شود ان شاء الله، بهتر این است که کلام محقق بزرگوار نائینی(ره) را هم در این رابطه عرض کنیم، چون ایشان اصلا برای تحریر محل نزاع، یک شرائطی را بیان کرده و برای حل اشکال هم راهی را ذکر فرمودند که آن را هم برای تکمیل بحث عرض می کنیم ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظر امام(ره) در تقدم و تأخر اجزاء زمان را بیان کنید.

2 - چرا تقابل و تضاد و امثال آن از مقولۀ تضایف است؟

3 - عدم فرق بین شرائط وضع و شرائط تکلیف را توضیح دهید.

4 - چرا به راه حل امام(ره) در فرق بین شرائط وضع و شرائط تکلیف نیازی نیست؟

ص:13

درس سیصد و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تحریر محل بحث در کلام محقق نائینی(ره)

برای تکمیل بحث، مناسب است که کلام مرحوم محقق بزرگوار نائینی(ره) را در این رابطه ذکر کنیم. کلام ایشان خیلی مفصل است، لکن اجمالی از کلام ایشان را عرض می کنیم. ایشان ابتداء برای تحریر محل نزاع و اینکه در شرط متأخّر، کدام شرط متأخّر داخل در محل نزاع است؟ چند مطلب را به عنوان تحریر محل نزاع ذکر فرموده اند.

مطلب اولشان این است که این چیزی را که مرحوم آخوند(ره) صاحب کفایه به عنوان قسم سوم و نوع سوم ذکر کردند و در مقام جواب برآمدند که عبارت از شرائط مأموربه و شرائط مکلّف به است، این شرائط مکلّف به از محل نزاع خارج است، یعنی بلااشکال شرط متأخّر در رابطۀ با آنها اشکالی ندارند و نه تنها اشکال ندارد، محل نزاع هم قرار نگرفته، برای اینکه شرائط مأموربه اگر تأخّر زمانی داشته باشد، مثل همان مثال صوم مستحاضه نسبت به اغسال لیلیۀ آتیه است، این شرائط با اجزاء چه فرق می کند؟ اگر مأموربه عبارت از یک مرکبی باشد که این مرکب، مجموعش در زمان واحد نمی تواند تحقق پیدا کند، بلکه مثلا هر جزئی از این مرکب در یک جزئی از زمان واقع می شود،

ص:14

اینجا را ایشان می فرماید: شما چه می گویید؟ اگر مأموربه یک مرکبی بود و این مرکب، ذات اجزاء بود و این اجزاء در زمان واحد نمی شد تحقق پیدا کند، بلکه هر جزئی در یک جزء از زمان تحقق پیدا می کند، اینجا آن جزء اولی را که شما اتیان می کنید، اگر بخواهد صحیح باشد، اگر بخواهد امتثال مأموربه و امر باشد، توقف دارد بر جزء آخر. جزء آخر کی تحقق پیدا می کند؟ در زمان متأخّر. لذا ایشان می فرماید: فرق بین جزء متأخّر که در زمان متأخّر واقع می شود و بین شرط متأخّر که در زمان متأخّر تحقق پیدا می کند، چیست؟ هیچ فرقی وجود ندارد. و معنای اینکه فرق وجود ندارد، این است که اگر بخواهید امر به مرکّب را امتثال کنید، باید همۀ اجزاء مرکب را در خارج موجود کنید و ایجاد همۀ اجزاء با توجه به اینکه در زمانهای مختلف هستند، این است که مثلا جزء اولش را در جزء اول اتیان کنید، جزء دوم را در جزء دوم اتیان کنید، جزء سوم را هم در جزء آخر. امتثال توقف بر این دارد. موافقت امر به مرکب به این حاصل می شود که هر جزئی در ظرف خودش و در زمان خودش تحقق پیدا کند، ولو اینکه یک جزء متأخّر است و جزء دیگر متقدّم. چطور شما آنجا اشکال شرط متأخّر را پیاده نمی کنید؟ بین جزء و شرط چه فرق می کند؟ حالا اگر غسل لیلۀ آتیه را به عنوان مثلا یک جزء مرکبی مطرح کرده بودند و مأموربه عبارت از صوم و غسل لیلۀ آتیه بود به صورت یک مرکب، شما مناقشه نمی کنید این غسل لیلۀ آتیه به جای جزئیت، عنوان شرطیت پیدا کرده است.

چطور حالا که شرط شد، گرفتار این اشکال شد؟ واقعش این است که بین جزء و شرط، فرقی نیست.

بعد می فرماید: حقیقت شرط عبارت از همان اضافه است. آن اضافه ای که در کلام مرحوم آخوند بود، را ایشان تأیید می فرماید که حقیقت شرط عبارت از آن اضافه ای است که بین مشروط و شرط تحقق دارد و آن اضافه همان هنگام صوم وجود دارد، هنگام مشروط تحقق دارد، منتها مضاف الیهش تأخّر زمانی دارد، در آینده تحقق پیدا می کند و الاّ حقیقت اشتراط، به اضافه برمی گردد و اضافه هم در همان حال و هنگام تحقق مشروط، مقارنا للمشروط تحقق دارد.

ایشان می فرمایند: بله؛ در مسألۀ اغسال لیلیۀ آتیه صورت مسأله را عوض می کنیم، یک وقت می گوییم: اغسال لیلیۀ آتیه برای صحت روزۀ روز گذشته شرطیت دارد، به نظر ایشان هیچ گونه اشکالی در آن نیست. اما اگر کسی فرضا اینطور فتوا داد، گفت: اگر زن مستحاضه در شب آینده غسل کند، مدخلیت دارد در اینکه حدث استخاضه از روز گذشته رفع شده باشد که غسل شب آینده در رفع حدث روز گذشته مؤثر باشد، این دچار اشکال می شود. اینجا مسألۀ اشکال شرط متأخّر مطرح است. اما شرط برای صحت روزۀ روز گذشته معنایش غیر اضافه بیشتر نیست. اما اگر بگوییم: این سبب می شود که حدث استحاضه قبل از لیل و قبل از غسل رفع شود، اینجا در همان مسألۀ علت و معلول داخل می شود و امتناع شرط متأخّر و اینکه چاره ای برای حکم به امتناع وجود ندارد. این

ص:15

حرفی است که در امر اول ذکر می کنند.

عدم لزوم تقارن زمانی در علل غائیه

در امر دوم هم باز به عنوان تحریر محل نزاع - چون عنوانی که در آن قاعدۀ عقلیه مطرح بود، مسألۀ علت و اجزاء علت و معلول بود - می فرمایند: این علتی که در این قاعدۀ عقلیه مطرح شد که علت با معلول باید تقارن زمانی داشته باشد، این در غیر از علت غائیه است. در علت غائی مسأله اینطور نیست برای اینکه وجود خارجی و وجود عینی علت غائی معمولا متأخّر از معلول است.

علت غائی یعنی آن فائده ای که بر این شیء ترتب پیدا می کند، آن اثری که بر این شیء ترتب پیدا می کند. معمولا فائده ای که بر شیء ترتب پیدا می کند، متأخّر از آن شیء است. خانه را می سازد برای اینکه در این خانه سکونت کند. علت غائی ساختن خانه، سکونت در این خانه است. سکونت بوجوده الخارجی تأخّر از ساختن خانه دارد، یعنی اینجا معلول قبل از علت است. پس باید بگوییم که علت غائی اصلا از قاعدۀ عقلیه ای که باید علت و معلول تقارن زمانی و تقدّم رتبی داشته باشد، خارج است. بگویید: اگر اینطور است، پس چه چیز انسان را به ساختن خانه تحریک می کند؟ چه چیز انسان را به ایجاد معلول تحریک می کند؟ می فرماید: آن وجود علمی علت غائی است. و به تعبیری که ما تعبیر می کردیم، تصدیق به فائده است که این تصدیق به فائده محرّک برای انسان است، مبدأ برای اراده است و یکی از مبادی اراده شناخته می شود. آن که نقش دارد، وجود الفائدة فی الخارج نیست، آن که نقش دارد، وجود علمی فائده است، منتها وجود علمی اش به نحو تصدیق نه به نحو تصوّر. چون تصدیق و تصور هر دو مربوط به علم هستند. «العلم ان کان اذعانا للنسبة فتصدیق و الاّ فتصوّر»، تصور و تصدیق، دو بخش از علم هستند و دو نوع از علم هستند. آنچه نقش دارد در تحقق اراده و محرّک عضلات است نحو المراد، وجود علمی فائده و به تعبیر ما«التصدیق بالفائدة» است که تصدیق به فائده، همان وجود علمی فائده است که همیشه تقدّم بر معلول دارد.

پس اگر علت غائی را در رابطۀ با وجود خارجی و با وجود عینی ملاحظه کنید، همیشه متأخّر از معلول است، همیشه فائده مترتّب بر ذی الفائدة است و متأخّر از ذی الفائدة است. پس ما باید وجود عینی اش را نیاوریم و در این قاعدۀ عقلیه برایش حساب باز نکنیم. وقتی که می گوییم: «لا بد من مقارنة العلة مع المعلول زمانا» کلمۀ علت را توسعه ندهیم که علت غائی را هم بگیرد و مقصود از علت غائی هم همان وجود خارجی علت غائی باشد چون آنجا هیچ تقارن زمانی نیست، بلکه علت متأخّر از معلول است و مترتّب بر معلول است.

می فرماید: در علل تشریع هم مسأله به این کیفیت است. مثل اینکه نماز را واجب کردند برای

ص:16

اینکه نماز نهی از فحشا و منکر می کند، برای اینکه نماز معراج مؤمن است یا صوم را واجب کردند برای اینکه صوم نقش مؤثر در حصول تقوا و حالت کنترل نفس و تسلط بر نفس دارد. می فرماید: در علل تشریع هم اگر شما وجود خارجی این علل تشریع را ملاحظه کنید، وجود خارجی اش همیشه تأخّر دارد. تا نماز تحقق پیدا نکند که نهی از فحشاء و منکر حاصل نمی شود، تا نماز تحقق پیدا نکند، حالت معراجیت تحقق پیدا نمی کند. تا صوم در خارج محقق نشود که تقوا تحقق پیدا نمی کند. لذا علل تشریع هم در وجود خارجیشان با اینکه علّیّت دارند، اما متأخّر از معلول هستند. اما در تحریک عضلات برای تشریع و در ارادۀ متعلقۀ به تشریع، وجود علمی آنها نقش دارد، همان تصدیق به فائده نقش دارد. می فرمایند: اصلا علل تشریع با علل غائیه فقط یک اختلاف در تعبیر دارند و الاّ علل غائیه در احکام شرعیه، همان علل تشریع است. عبارت فرق کرده، فرقی بین علت غائی و علت تشریع در احکام شرعیه وجود ندارد. این هم یک امر دومی که در رابطۀ با تحریر محل نزاع بیان کرده اند.

خروج عناوین تقدّم، تأخّر و امثال آن از محل نزاع

امر سومی که در همین رابطه بیان می کنند، می فرمایند: یک سری عناوین و اضافات را باید از محل نزاع بیرون کنیم. در آنها هیچ مشکله ای و جای اشکال در رابطۀ با این قاعدۀ عقلیه نیست.

می فرماید: آن عناوین و اضافات مثل عنوان تقدّم، عنوان تأخّر، عنوان سبق، عنوان لحوق و امثال ذلک است. در بیان این امر البته اشاره می کنند به سنخ آن بیانی که امام بزرگوار در حل اشکال بیان کردند، منتها ایشان به عنوان اشاره ذکر می کنند و توضیحی هم در این رابطه نمی دهند. می فرماید:

چرا ما می گوییم: این عناوین و اضافات از محل نزاع خارج است؟ برای اینکه عنوان تقدّم از ذات متقدّم انتزاع می شود، منتها مشروط به اینکه آن متأخّر هم در ظرف خودش تحقق پیدا کند. وقتی که می خواهیم بگوییم: «عقد الفضولی متقدّم علی الاجازة»، این تقدّم از خود عقد انتزاع می شود، از ذات عقد انتزاع می شود. منتها این انتزاع، شرطش این است که اجازه در آینده، در ظرف خودش تحقق پیدا کند. اما اگر اجازه ای در خارج به حسب واقع، وجود پیدا نکرد، دیگر نمی توانیم عنوان تقدّم را از خود عقد فضولی و ذات عقد فضولی انتزاع کنیم چون متوقف بر همین معناست.

بعد به اجزاء زمان اشاره می کنند و می فرمایند: در اجزاء زمان این خصوصیت هست که شما عنوان تقدّم را از خود زمان انتزاع می کنید و می دانید که آنجا مقارنت امکان ندارد. در مسألۀ عقد فضولی امکان مقارنه تحقق دارد، امکان مقارنه تحقق دارد اما در اجزاء زمان، این امکان هم تحقق ندارد. ما نمی توانیم این امکان را تصوّر کنیم که اجزاء زمان روز پنجشنبه مقارن با روز چهارشنبه باشد، اما در باب فضولی نسبت به مالک و رضایت مالک، این امکان تقارن وجود دارد. این حرفی

ص:17

است شبیه آن فرمایش امام، منتها ایشان جهت فلسفی اش را درست عنایت نداشته اند که خوب از هم باز کنند و آن مسألۀ اصالت و تبعیتی که دیروز در کلام امام ذکر می کردیم، در بیان ایشان نیست. ولی در عین حال سنخ همان بیان است که ایشان می گوید. عمده این عبارتش است که عنوان تقدّم و متقدّم را از ذات بیع فضولی انتزاع می کنیم و دیگر منتظر آینده نیستیم. فقط آینده باید روی این انتزاع ما صحّه بگذارد. صحه گذاشتنش به این است که اجازه بیاید. اگر اجازه آمد می فهمیم که از اول آن انتزاع صحیح بوده و عنوان متقدّم و تقدّم از اول همراه بوده است.

لذا ایشان می فرماید: در این سری عناوین و اضافات مثل تقدّم و تأخّر، سبق و لحوق، تعقّب و امثال ذلک، نباید مناقشه کرد و اصلا اینها محل نزاع نیستند، اینها یک امور روشنی هستند که هیچ گونه اشکالی در آنها جریان ندارد و در حقیقت شرط متأخّر در اینها وجود ندارد. آن که شرطیت دارد، عنوان تقدّم است و تقدّم هم همراه خود عقد است، نه اینکه بعدا بخواهد کسب تقدّم کند. اگر در ظرف خودش اجازه تحقق پیدا کرد، می فهمیم که عقد«من حین وقوعه کان متصفا بالتقدّم و کان معنونا بعنوان التقدّم». پس این قبیل اضافات و عناوین چون هیچ اشکالی در آنها وجود ندارد، را باید از محل نزاع خارج کرد.

خروج علل عقلیه از محل بحث

آخرین امری که در رابطۀ با محل نزاع ذکر می کنند، می فرمایند: علّتهای عقلیه را هم باید از محل نزاع بیرون ببریم. علل عقلیه قابل مناقشه نیستند. آنها یمتنع اینکه تأخّر از معلول داشته باشد حتی یک جزئش هم ممتنع است که تأخّر از معلول داشته باشد. لذا خود علّتهای عقلیه به هیچ وجه داخل در محل نزاع نیستند.

پس به نظر ایشان دو خصوصیت در محل نزاع وجود دارد: یک خصوصیت اینکه باید علل شرعیه باشد نه علل عقلیه ای که امکان ندارد آن قاعده در آنها انخرام پیدا کند. و دوم اینکه شرط مأموربه و شرط مکلّف به هم نباشد بلکه باید شرط تکلیف، یا شرط وضع باشد. و می فرماید: ما از این شرط تکلیف و شرط وضع، به یک تعبیر جامعی تعبیر می کنیم، می گوییم: «موضوع الحکم الشرعی» محل نزاع است. حالا این حکم شرعی چه تکلیفی باشد و چه وضعی باشد.

بعد می فرمایند: برای موضوع الحکم باید یک توضیحی برای شما عرض کنیم که این توضیح هم در حقیقت محل نزاع را روشن می کند و هم اینکه نتیجتا در رابطۀ با محل نزاع چه نظری را باید انتخاب کنیم؟ آن را هم روشن می کند. لذا این قسمت از کلام ایشان هم باز کلام مفید و نسبتا مفصّل است که خلاصه اش را ان شاء الله عرض می کنیم و بعد هم ببینیم آیا در مجموعۀ بیانات ایشان اشکال

ص:18

و نظری وجود دارد یا اینکه این حرفی است که باید به طور کلی پذیرفته شود.

پرسش:

1 - چرا مرحوم نائینی(ره) شرائط مکلف به را از محل بحث خارج می دانند؟

2 - عدم لزوم تقارن زمانی در علل غائیه را توضیح دهید.

3 - چرا عناوین تقدّم تأخّر و امثال آن از محل نزاع خارج است؟

4 - دلیل خروج علل عقلیه از محل نزاع را بیان کنید.

ص:19

درس سیصد و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تبیین محل نزاع در کلام محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی(ره) بعد از آن که چهار امر در رابطۀ با تحریر محل نزاع در باب شرط متأخّر ذکر کردند که در امر اول، شرائط متعلق تکلیف را از محل نزاع خارج دانستند و در امر دوم علل غائیه که وجودا متأخّر از معلول هستند را از محل نزاع خارج دانستند و در امر سوم، عناوین و امور انتزاعیه و اضافاتی مثل تقدّم و تأخّر و سبق و لحوق را از محل نزاع خارج کردند و در امر چهارم، علل عقلیه و فلسفیه را که در حقیقت علل تکوینیه و واقعیه است را از محل نزاع خارج دانستند. منتها این چهار امری که از محل نزاع خارج است، اینطور نیست که از نظر حکم، یکسان باشند بلکه در کثیری از اینها به نظر ایشان جواز مسلم است و در بعضی امتناع مسلّم است. معنای خروج از محل نزاع فقط بعد جواز نیست، یعنی بعضی هایش جوازش مسلم است و بعضی مثل این آخری که عبارت از علل عقلیه و علل فلسفیه باشد، امتناعش مسلم است. پس خروجش از محل نزاع به معنای اینکه یکی از دو طرف جواز یا امتناع در رابطۀ با آن مسلم است و محل خلاف و اشکال نیست. بعد می فرمایند: در نتیجه آنچه داخل در محل نزاع است و رویش اختلاف شده و نزاع در آن واقع شده،

ص:20

عبارت از علل شرعیه و شرائط شرعیه ای است که اینها در رابطۀ با خود حکم باشند، در رابطۀ با نفس حکم باشند. حالا می خواهد حکم تکلیفی باشد یا حکم وضعی.

پس در حقیقت؛ به نظر ایشان آن دو قسم اوّلی که در کلام مرحوم آخوند ذکر شده، تنها محل نزاع است. شرائط تکلیف، یعنی شرائط شرعیۀ تکلیف و شرائط وضع، یعنی شرائط شرعیۀ وضع. ایشان می فرماید: من از این شرائط تعبیر به موضوعات احکام می کنم. مرحوم آخوند از آن به شرط التکلیف و شرط الوضع تعبیر می کند، من از آن به موضوع الحکم تعبیر می کنم، منتها دائرۀ حکم را توسعه می دهم به حکم تکلیفی و حکم وضعی که در ضمن بیانشان روشن می شود که چرا تعبیر می کنند. می فرمایند: من معتقد هستم که در این موضوع حکم، یعنی همان شرائط تکلیف و شرائط وضع، شرط متأخّر امتناع دارد و نمی توانیم راهی برای شرط متأخّر و تصحیح شرط متأخّر درست کنیم. معتقدیم در حقیقت محل نزاع همان دو قسم اول در کلام مرحوم آخوند است و در آن دو قسم هم قائل به استحاله هستیم، نه آنطوری که مرحوم محقق خراسانی مسألۀ جواز را پیاده می کنند.

بعد می فرمایند: برای توضیح این مطلب که چرا قائل به استحاله هستیم، باید اوّلا فرق بین قضیۀ حقیقیه و خارجیه را برای شما ذکر کنیم و بعد این معنا را ذکر کنیم، که این قضایایی که در شریعت در رابطۀ با بیان احکام وارد شده، آیا به نحو قضایای حقیقیه است یا به نحو قضایای خارجیه؟ بعد از آن که روشن شد که به نحو قضایای حقیقیه است، آن وقت رابطۀ موضوع و حکم را در قضایای حقیقیه برای شما تبیین کنیم. بعد از آن که اینها روشن شد، معلوم می شود که اگر شرط متأخّری در رابطۀ با تکلیف، یا وضع در کار باشد، معنایش این است که حکم در موضوع خودش تقدّم پیدا کند و این امکان ندارد که حکم بر موضوع خودش تقدّم پیدا کند که یک یک شروع می فرمایند.

تعریف قضایای خارجیه

می فرمایند: قضایای خارجیه عبارت از یک قضایای شخصیۀ جزئیۀ خارجیه است، مثل اینکه یک مولایی به عبد خاصش خطاب می کند، می گوید: «یا زید افعل کذا» این«قضیة خارجیة» برای اینکه متعرّض بیان حکم در رابطۀ با یک موضوع جزئی و موضوع شخصی و موضوع خارجی است.

البته این را باید به عنوان تتمیم کلام ایشان ذکر کنیم که مقصود از این شخصی خارجی این نیست که حتما باید فرد باشد، اگر یک افراد خارجیه ای هم در یک جا وجود داشته باشند، مثل اینکه بگوید:

«ایها المجتمعون فی هذا المجلس» ظاهر این است که این را هم ایشان قضیۀ خارجیه باید بداند، ولو اینکه در عبارتشان تعبیر به شخصیه جزئیه خارجیه شده و این عبارت این عنوان را نمی گیرد، اما ظاهر این است که این هم با اینکه جنبۀ اجتماعی دارد، «ایها المجتمعون فی هذا المسجد» این هم

ص:21

قضیۀ خارجیه است، نه قضیۀ حقیقیه باشد. اما در عبارت ایشان یک چنین معنایی نیست.

بعد می فرماید: قضیۀ حقیقیه، عبارت از آن قضایایی است که حکم روی یک عناوین کلّیه بار شده، که آن عناوین کلّیه انطباقش بر مصادیقش خودش یک مسألۀ قهری و مسألۀ واقعی است، دیگر لازم نیست که تک تک مورد ملاحظه و عنایت واقع شود. وقتی که می گوید: «اکرم کل عالم» حکم رفته روی نفس این عنوان، هرکسی که مصداق برای عنوان عالم شد، این حکم مثلا بر او انطباق پیدا می کند. منتها این مثالی که می زنیم برای متعلق تکلیف است، اما از نظر بیان قضیۀ حقیقیه می خواستیم این معنا را توضیح دهیم. پس می فرماید: قضیۀ حقیقیه عبارت از قضایایی است که مخاطب اینها شخص نیست، مخاطب اینها عناوین است، این عناوین هم انطباقش بر مصادیق چه بسا اصلا مورد نظر مولا نباشد و خود مولا توجه به مصداقیت این فرد و انطباق هم اصلا نداشته باشد.

فرق بین قضیه حقیقیه و خارجیه

بعد می فرماید: بین قضیۀ حقیقیه و قضیۀ خارجیه، وجوه متعدد و وجوه شتّایی وجود دارد، لکن آنچه از این وجوه فارقه مهم و مورد نظر است، این است که در قضیۀ شخصیه علم آمر نقش دارد، ولو اینکه چه بسا این علم مخالفت با واقع داشته باشد، اما بالاخره علم او هست که خطاب شخصی را درست می کند. وقتی انسان به بچه اش دستور می دهد که مثلا«ادخل السوق و اشتر اللحم»، معتقد به این معناست که این بچه قدرت دارد بر اینکه داخل سوق شود و اشتراء لحم کند. و اگر آمر علمی نسبت به این معنا نداشته باشد و معتقد نباشد به اینکه این قدرت دارد، معنا ندارد امری از ناحیۀ او به صورت شخصی و جزئی تحقق پیدا کند. یا مثلا در آن مثال که مولا می خواهد عالم اکرام شود، در رابطۀ با اکرام عالم می گوید: «اکرم زیدا». اینجا علم مولا«بان زیدا عالم» مدخلیت دارد در اینکه شخص زید را مطرح کرده و پای زید را در کار آورده است. ولو اینکه ممکن است این زید به حسب واقع هم عالم نباشد، اما چون آمر معتقد است که«انّه عالم» این«علم الآمر بانّه عالم» در این قضیۀ شخصیۀ خارجیه نقش دارد. «اکرم زیدا» روی ملاک علم او مؤثر است، «علم الآمر بکون زید عالما» چه بحسب واقع عالم باشد یا نه؟ اما در قضایای حقیقیه علم آمر هیچ نقش ندارد. وقتی که گفت:

«اکرم کل عالم» چه مولا معتقد باشد که زید عالم است یا معتقد به علمش نباشد، حکم روی زید بار نشده، حکم روی عنوان عالم بار شده، هرکسی که به حسب واقع، مصداق عنوان عالم باشد، این حکم دربارۀ او مطرح است چه مولای آمر بداند که آن مصداق برای عالم هست، یا مصداقیتش را برای عالم نداند؟ علم مولا هیچ نقشی ندارد. در طرف نفی اش هم همین طور است. وقتی می گوید:

ص:22

«اکرم کل عالم» آن که به حسب واقع«لیس بعالم» از دائرۀ این حکم بیرون است چه مولا بداند که او خارج از دائرۀ علم و عالم است، یا نداند. علم و جهل مولا در انطباق عنوان بر مصادیقش هیچ گونه نقشی ندارد. یک عنوان کلی مطرح است، این عنوان کلی مرآت برای مصادیق است و مرآتیتش هم یک امر واقعی است، «و لا مدخل لعلم المولی» در انطباق این عنوان کلی بر مصادیق. لذا می فرماید:

یک وجه مهم فارق بین قضیۀ خارجیه و قضیۀ حقیقیه، همین مسألۀ نقش داشتن علم الآمر و نقش نداشتن علم آمر است. این یک حکم کلی که دربارۀ قضایای حقیقیه و خارجیه ایشان بیان کرده اند.

حقیقیه بودن قضایای شرعی

ایشان می فرمایند که تمام قضایایی که متعرض بیان احکام شرعی است، به نحو قضیۀ حقیقیه است. «المستطیع یجب علیه الحج» اینکه پای شخص مطرح نیست، وجوب الحج روی عنوان المستطیع رفته است به اصطلاح منطقی«کل من وجد فی الخارج و کان مستطیعا» به همان استطاعتی که خود شارع بیان کرده، حج بر او واجب است، منتها شارع عالم به این است که چه کسی مستطیع است یا مستطیع نیست؟ اما لو فرض که شارع عالم به این معنا هم نبود که زید مستطیع است و عمرو مستطیع نیست، فرقی در این حکم به وجود نمی آورد چون حکم روی عنوان«المستطیع یجب علیه الحج» رفته است. پس احکام در شریعت به نحو قضایای حقیقیه مطرح است. وقتی که بنحو قضیۀ حقیقیه مطرح شد، دارای موضوع و دارای محمول است. موضوع عبارت از مستطیع است، محمول عبارت از وجوب الحج علیه است. به عبارت دیگر - روی بیان ایشان - سه چیز در اینجا داریم: یک حکم به نام وجوب که یک متعلقی دارد به نام حج و یک موضوعی دارد به نام مستطیع، یعنی«من وضع علیه الحکم» آن که موضوع در این قضیۀ حملیه واقع شده«المستطیع یجب علیه الحج».

می فرماید: بحث در همین است، شما استطاعت را نمی گویید شرط تکلیف است، در حقیقت این شرط التکلیف به موضوع الحکم التکلیفی تغییر عنوان پیدا کرد، یعنی فرقی نمی کند که شما بگویید: «الاستطاعة شرط لوجوب الحج» یا بگویید: «المستطیع موضوع لوجوب الحج علیه» در قضیۀ حملیه ای که موضوع و محمول دارد، می گوییم: «المستطیع یجب علیه الحج». حالا که اینطور شد، چه چیز را باید بررسی کنیم؟ در تعبیرات قبلی، در حقیقت شرط و مشروط را بررسی می کردیم، وقتی که بررسی و تحقیق شد، دیدیم مسألۀ موضوع و حکم مطرح است، «المستطیع» به عنوان موضوع مطرح است، «یجب علیه الحج» به عنوان حکم مطرح است. حالا که مسألۀ موضوع و حکم شد، ایشان می فرماید: اینجا دو مبنا وجود دارد: یک مبنا این است که در مسألۀ موضوع و حکم، قائل به جعل سببیت بشویم، یعنی بگوییم: آن کاری را که شارع در این رابطه انجام داده و آن نقشی را

ص:23

که شارع داشته، این است که برای مستطیع بودن نسبت به وجوب حج سببیت قرار داده، یعنی حاکم برای موضوع نسبت به حکم جعل سببیت کرده«جعل الموضوع سببا لترتب الحکم». اما یک مبنای دیگر این است که مسألۀ موضوع و حکم را به باب سببیت و جعل سببیت نبریم، در موضوع و حکم، جعل سببیت نشده بلکه آنچه در آن جعل شده مسألۀ«وجوب الحج علی المستطیع» است، یعنی «اثبات الحکم علی الموضوع» است، همین مقدار. اما دیگر یک عنوان سببیتی در رابطۀ با موضوع نسبت به حکم قائل شویم، یک چنین چیزی مطرح نیست. می فرمایند نظر خود من هم همین است، که جعل سببیت مطرح نیست.

لکن ما روی هر دو مبنا اینجا بحث می کنیم: اما روی مبنای اول که شارع در«المستطیع یجب علیه الحج» جعل سببیت کرده باشد، اگر جعل سببیت کرد، ایشان می فرماید: مطلب خیلی واضح است. برای اینکه«اذا جعل الشیء سببا لشیء آخر کیف یمکن» اینکه سبب، متأخّر از مسبب باشد؟ چطور می تواند انسان تعقل کند که یک چیزی سببیت برای یک مسببی داشته باشد و در عین حال، متأخّر از مسبب باشد و مسبب قبل از سبب تحقق پیدا کرده باشد؟ لذا می فرماید: امتناع شرط متأخّر روی مبنای جعل سببیت در رابطۀ با موضوعات احکام نسبت به خود احکام، یک مطلب واضح و مطلب بیّنی است. و اما اگر قائل به جعل سببیت نباشیم، بگوییم: مسألۀ سببیت در«المستطیع یجب علیه الحج» مطرح نیست، می فرمایند: در عین اینکه سببیت را قائل نیستیم، اما می توانیم آن مسأله ای که بین موضوع و حکم مطرح هست را کنار بگذاریم و آن این است که موضوع مقدم بر حکم است.

در مسألۀ تقدّم موضوع بر حکم ولو اینکه جعل سببیت را هم انکار کنیم، کما هو الحق اما رابطۀ بین موضوع و حکم را نمی شود بهم زد. حکم در حقیقت - به تعبیر من - مثل یک عرض است نسبت به موضوع و معروض خودش. موضوع به منزلۀ یک معروضی است نسبت به عرض خودش. آیا امکان دارد که عرض، اول تحقق پیدا کند بعد معروض تحقق پیدا کند؟ این قابل تعقّل و امکان هست یا اینکه این معنا بدیهی است که معروض نمی شود تأخّر از عرض داشته باشد؟

در باب موضوع و حکم هم مسأله به این کیفیت است که ولو اینکه جعل سببیت نباشد، لکن تقدّم موضوع بر حکم، یک تقدّم روشنی است و تأخّر حکم از موضوع، همین طور است لذا نمی توانیم تعقل کنیم که یک موضوعی تأخّر از حکم داشته باشد و بعد از حکم وجود پیدا کند. در باب شرائط حکم چه شرائط تکلیف و چه شرائط وضع، برای اینکه حکم وضعی هم بالاخره حکم است، آن هم موضوع می خواهد، آن هم موضوعش بر حکمش تقدّم دارد. اینطور نیست که مسأله فقط در رابطۀ با حکم تکلیفی باشد، حکم وضعی هم از موضوعش تأخّر دارد، همان طوری که حکم تکلیفی تأخّر دارد.

ص:24

خلاصۀ بیان محقق نائینی(ره) در شرائط متعلق تکلیف

پس آن چه که محور اصلی بیان ایشان است این است که می خواهند بفرمایند: شرائط متعلق تکلیف را از محل نزاع خارج کنید، آن بلااشکال جایز است. بحث در شرائط تکلیف و شرائط وضع است، مثل استطاعت نسبت به وجوب حج، مثل اجازه در باب عقد فضولی. لذا ایشان می فرماید:

شرائط تکلیف و وضع، تبدّل عنوان پیدا می کند. با تحلیل اینکه قضایای حقیقیه و قضایای شرعیه علی نهج قضایای حقیقیه است، عنوان شرائط حکم، تبدیل می شود به موضوع الحکم. شما چه تعبیر کنید: «الاستطاعه شرط لوجوب الحج» یا تعبیر ایشان: «المستطیع یجب علیه الحج» مستطیع، موضوع است، وجوب، حکم است، حج هم متعلق حکم است. متعلق وجوب، حج است، اما موضوع برحسب اصطلاح ایشان، عنوان المستطیع است. پس تمام شرائط حکم اعم از تکلیف و وضع، به موضوع حکم برمی گردد، به موضوع در قضیۀ مشتمله بر بیان حکم برمی گردد. وقتی که شرائط به موضوع برگشت، باید حساب را روی موضوع و حکم پیاده کنیم، وقتی سراغ موضوع و حکم می آییم می بینیم که تأخّر موضوع از حکم مستحیل است، چه قائل به جعل سببیت در رابطۀ با موضوع نسبت به حکم شویم و یا قائل به جعل سببیت هم نشویم، لکن این معنا روشن است که موضوع نمی شود تأخّر از حکم داشته باشد، شبیه اینکه معروض بخواهد مثلا تأخّر از عرض داشته باشد. لذا نظر ایشان این است در آنچه محل نزاع است، قائل به امتناع هستیم، قائل به استحاله هستیم، آنهایی که از محل نزاع بیرون است، بعضی هایش جایز و بعضی هایش غیر جایز است. ایشان می فرماید: آن چه در محل نزاع وارد است، استحاله و امتناع است برای اینکه«یلزم تأخّر الموضوع عن الحکم و هو مستحیل علی کلا التقدیرین».

این خلاصۀ بیانات محقق نائینی(ره) است، البته در بین کلماتشان کلمات مرحوم آخوند را در کفایه که خود این کلمات ایشان هم از فوائد مرحوم آخوند است که در ذیل حاشیۀ رسائلشان چاپ شده و تفصیلش را آنجا ذکر کردند. خود مرحوم آخوند هم در ذیل می فرمایند: ما کلام را در فوائدمان بسط داده ایم و این حرفهای کفایه تقریبا یک تلخیصی است از مسائلی که در فوائدشان ذکر کرده اند. لذا مرحوم محقق نائینی کلمات مرحوم آخوند را در کفایه و در فوائد، مورد انتقاد و اشکال قرار می دهند که ضرورتی نیست آنها را مطرح کنیم. اما آنچه که در اصل نظر ایشان و مختار ایشان، چه در رابطۀ با تحریر محل نزاع و چه در رابطۀ با نظر در آنجایی که محل نزاع است، بود، همین مقدار عرض کردم. ببینیم آیا به کلام ایشان در هر دو قسمت چه در رابطۀ با تحریر محل نزاع و چه در رابطۀ با نظریۀ خودشان، اشکالی متوجه هست یا نه؟

ص:25

پرسش:

1 - محل نزاع را در کلام محقق نائینی(ره) بیان کنید.

2 - تعریف قضایای خارجیه و حقیقیه چیست؟

3 - فرق بین قضیه حقیقیه و خارجیه را بیان کنید.

4 - قضایای متضمن احکام شرعی به نظر مرحوم نائینی(ره) چه نوع قضایائی است؟

5 - خلاصۀ بیان محقق نائینی(ره) را در شرائط متعلق تکلیف بیان کنید.

ص:26

درس سیصد و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی کلام نائینی(ره) در مقایسۀ بین شرایط و اجزاء

مطلبی را که مرحوم محقق نائینی(ره) با آن طول و تفصیل ذکر فرمودند، مورد مناقشات متعدد قرار گرفته، چه آن مطلبی را که در رابطۀ با تحریر محل نزاع و تعیین محل نزاع بیان فرمودند و چه مطلبی را که در رابطۀ با اصل بحث اختیار کردند. اما مطلبی را که در رابطۀ با تحریر محل نزاع ذکر کردند، اولین مسأله که مسألۀ بسیار مهمی هم بود این بود که ایشان شرائط متعلق تکلیف را از محل نزاع خارج دانستند و خروجش به این نحو بود که هیچ مانعی در این شرائط وجود ندارد و تقریبا دو جهت برای این مسألۀ بیان فرمودند: یکی اینکه این شرائط را با اجزاء مقایسه کردند به این صورت که اگر یک مرکبی داشته باشیم که دارای دو جزء باشد: یک جزئش مثلا اول نهار و یک جزئش آخر نهار و بین اینها حتی فاصلۀ زمانی هم وجود داشته باشد، آیا در اینجا چه می گوییم؟ در اینجا راه غیر از این است که بگوییم هنگامی که آن جزء اخیر در آخر نهار تحقق پیدا می کند، لا محاله مرکب مأموربه همان وقت متحقق می شود، همان زمانی که جزء دوم تحقق پیدا کند، با اینکه فاصلۀ زمانی هم وجود دارد، اما مرکب از دو جزء، انما یتحقق به اینکه جزء اخیرش هم تحقق پیدا کند و قبل از

ص:27

تحقق جزء اخیر، حتی یک آن هم نمی توانیم حکم به تحقق مرکب کنیم. در باب شرائط متعلق تکلیف هم مسأله به همین صورت است، «ما الفرق بین الشرط و الجزء؟ کما ان تحقق المرکب یتوقف علی تحقق اجزائه کذالک، تحقق المشروط یتوقف علی تحقق شرطه» پس همان حسابی که در باب اجزاء جریان دارد در باب شرائط هم هست. دلیل دومشان این بود که حقیقت و ماهیت اشتراط به یک اضافه برگشت می کند. همان چیزی که مرحوم آخوند در شرائط متعلق تکلیف بیان کردند، ایشان اینجا ذکر می کنند.

اما دلیل اول ایشان خلاف آن چیزی است که در باب شرط متأخّر محل بحث است. در باب شرط متأخّر در اغسال لیلیه که برای صحّت روزۀ روز گذشته شرطیت دارد، اینجا باید مسأله را روشن کنیم که آیا اتصاف روزۀ روز گذشته به صحّت در چه زمانی خواهد بود؟ یعنی شما وقتی که صبر کردید و ملاحظه کردید که این زن مستحاضه اغسال لیلیۀ آتیه را انجام داد، حالا که حکم می کنید«بانّ الصوم صحیح»، از کی صحیح؟ یعنی حکم می کنید به اینکه روزه از الان که غسل واجب شد اتصاف به صحت دارد یا اینکه شبیه کاشفیت اجازه در باب فضولی حکم می کنید به اینکه روزه در همان ظرف وقوعش اتصاف به صحت داشته است؟ این غسل متأخّر، این غسل واقع در لیل آتی، شرطیت دارد بر اینکه روزۀ روز گذشته در همان هنگام وقوعش اتصاف به صحت پیدا کند، یعنی این دو ساعتی که بین تمامیت روزه و غسل فاصله است، در این دو ساعت روزه حکمش چیست؟ حکمش این است که صحیح است یا نه؟ شما روی شرط متأخّر می گویید: وقتی که غسل واقع شد، روزه من حین وقوعه اتصاف به صحت دارد در حالی که در مرکب اگر یک جزئی از اجزاء مربوط به اول نهار است و جزء دیگر مربوط به آخر نهار است و بین الجزئین فاصلۀ زمانی وجود دارد، کسی این حرف را می زند که وقتی که جزء اخیر در آخر نهار واقع شد، بگوییم: مرکب اول نهار واقع شده است؟ در باب اجزاء می گویند: وقتی جزء آخر تحقق پیدا کرد، مرکب تحقق پیدا می کند. کسی نیامده وقوع جزء اخیر را در ظرف خودش که عبارت از آخر نهار است، کاشف از این قرار دهد که مرکب، اول نهار عبارت از ظرف جزء اول است و تحقق پیدا کرد.

آیا کسی در باب اجزاء این حرف را می زند؟ شما که شرائط را تشبیه به اجزاء می کنید، می خواهید همین برنامه را در باب شرائط هم پیاده کنید؟ بگویید: صومش حالا آمد، دو ساعت بعد هم شرطش که عبارت از غسل است تحقق پیدا می کند، بعد تحقق الغسل، صوم از آن وقت به بعد اتصاف به صحت پیدا می کند؟ اینکه مسألۀ شرط متأخّر نیست. شرط متأخّری که محل نزاع است، این است که شرط بوجوده المتأخّر، کاشف از این باشد که مشروط در ظرف خودش صحیحا واقع شده، مشروط قبل از شرط صحیحا تحقق پیدا کرده، منتها شما نمی دانید، وقتی که شرط آمد کشف از

ص:28

این معنا می کنید.

پس اینکه شما مسألۀ شرائط را با اجزاء مقایسه می کنید و آن حکم مترتّب بر اجزاء را در باب شرائط پیاده می کنید، غیر از آن چیزی است که محل بحث و محل نزاع است. آنچه محل بحث است، حکم به صحت صوم بعد الغسل نیست، آنچه محل بحث است، این است که غسل کاشف از این باشد که صوم در ظرف وقوعش اتصاف به صحت پیدا کند. پس شما نمی توانید شرائط را با حساب اجزاء یکی حساب کنید و اینها عین هم است، مسألۀ شرائط یکون مشابها للاجزاء. این اولا.

جواب به محقق نائینی(ره) از برگشت حقیقت شرطیت به اضافه

اما دلیل دوم شما که عبارت از این بود که حقیقت شرطیت به یک اضافه برگشت می کند، همان طوری که مرحوم آخوند ذکر کردند، این اولا مناقض با دلیل اولتان است برای اینکه دلیل اوّل لازمه اش این بود که بعد تحقق الشرط صحت پیدا شود، اما این دلیل اقتضا می کند که اضافه به لحاظ همان حرفی که معروف است و مرحوم آخوند و مرحوم محقق عراقی حتی در تکوینیات ذکر فرمودند که اضافه یک دامنۀ وسیعی دارد، ممکن است مضافش حالا تحقق داشته باشد، اما مضاف الیهش بعد تحقق داشته باشد. اگر این حرف را هم بپذیریم و آن اشکالی که به مرحوم محقق عراقی و هم به مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه ذکر شد، که اضافه از امور متضایفه است و معقول نیست که مضاف با وصف اضافه حالا تحقق داشته باشد، اما از مضاف الیه هیچ اثر و خبری نباشد. ذات مضاف با قطع نظر از اضافه، محل بحث نیست، اما«مضاف بما هو مضاف لا یعقل» که بدون تحقق طرفین تحقق داشته باشد. با قطع نظر از این اشکال، این دو دلیلتان باهم منافات دارد. در مسألۀ اضافه می خواهید بگویید: اضافه همین الان تحقق دارد، همین الان صوم اتصاف به صحت پیدا می کند، همین روز قبل از آمدن لیل، صوم اتصاف به صحت پیدا می کند، در حالی که در تشبیه شرائط به اجزاء، این مسأله نیست. در باب اجزاء کسی نمی گوید: وقوع جزء اخیر کشف از این می کند که مرکب با همان جزء اول حاصل شده بلکه همه می گویند که باید صبر کنیم همۀ اجزاء مرکب وجود پیدا کند، ولو بین این اجزاء فاصلۀ زمانی تحقق داشته باشد، بعد از اینکه همۀ اجزاء محقق شد، آن وقت مرکب تحقق پیدا می کند.

پس دلیل دوم ایشان هم فی نفسه باطل است و هم مناقض و مغایر با دلیل اول است. دلیل اول یک اقتضایی دارد، اما دلیل دوم اقتضای دیگر. دلیل اول می گوید: تا غسل نیاید صوم صحیح نیست و صحتش من حین الغسل است اما دلیل دوم می گوید: آمدن غسل در ظرف خودش، دلیل بر این است که صوم در همان نهار اتصاف به صحت پیدا کرده و در ظرف خودش متصف به صحت

ص:29

است. این راجع به امر اولی که ایشان دربارۀ تحریر محل نزاع ذکر می کنند. راجع به امر دوم مطلبشان درست است که علل غائیه از محل بحث خارج است برای اینکه وجود علمی آنها نقش در تحریک و تحرّک و تحقق اراده دارند.

جواب به خروج اضافات و اعتبارات از محل بحث

اما مطلب سومشان این بود که اضافات و امور انتزاعیه از محل بحث خارج هستند. مثلا مسألۀ سبق، مسألۀ لحوق، مسألۀ تقدّم و تأخّر، مسألۀ تعقّب و امثال ذلک، اینها را ایشان از بحث خارج دانستند. بعد یک بیانی در رابطۀ با علت خروج اینها ذکر کردند که عرض کردیم نزدیک به همان بیانی است که امام بزرگوار در اصل مسألۀ حل اشکال بیان کردند. اگر مقصود ایشان همان معنا باشد و مقصودشان قدّم وصفی و تأخّر وصفی و تقدّم و تأخّر عنوانی نباشد.

به عبارت دیگر: در این امر سوم ایشان دو احتمال جریان دارد: یک احتمال این است که نظر واقعی ایشان به همان بیانی باشد که امام بزرگوار ذکر کردند که عبارت هم خیلی ابائی از این معنا ندارد. اگر نظر ایشان همان امر هم باشد، یک اشکال به مرحوم محقق نائینی(ره) وارد است و آن این است: بیانی را که امام بزرگوار ذکر فرمودند، برای حل اشکال بود، به عنوان حل اشکال چه چیز از آن استفاده کردند و شما چه چیز می خواهید استفاده کنید؟ می خواهید استفاده کنید که اینها خارج از محل نزاع است. پس مطلب روی این احتمال، یک مطلب است. مطلب هم فی نفسه صحیح است. اما از این مطلب صحیح چه چیز می خواهیم استفاده کنیم؟ استفاده امام بزرگوار این بود که این راه حل اشکال است. در باب فضولی این حرف را می آوریم، در باب صوم مستحاضه همین حرف را می آوریم و به عنوان راه حل از این مطلب استفاده می کنیم. اما شما همین مطلب حق را آوردید، از آن استفاده می کنید که پس این خارج از محل نزاع است. اگر یک مطلبی به نظر شما حق و واقعا هم حق بود، این دلیل بر این است که پس باید آن مطلب از محل نزاع بیرون باشد یا اینکه در همان محل نزاع آن مطلب حق را بیاوریم و به عنوان راه حل از آن استفاده کنیم؟

نتیجتا روی این احتمال، در عین اینکه مطلب، مطلب درستی است، اما آن استفاده ای که شما از این مطلب صحیح می خواهید بکنید که«فهی خارج عن محل نزاع» می گوییم: این استفاده را نمی شود کرد، باید گفت: حالا که اینطور شد، «فهی طریق حل الاشکال فی محل النزاع» بین این دو خیلی فاصله است که این را دلیل بر خروج از محل نزاع بدانیم، یا اینکه این را راه حل اشکال در محل نزاع بدانیم. این در صورتی است که نظر در این امر ثالث به همان چیزی است که امام بزرگوار بیان کردند و عرض کردیم بعید هم نیست که عبارت همین معنا را بخواهد دلالت کند. اما اگر آن احتمال

ص:30

دیگر را مطرح کردیم که روی عنوان تقدّم وصفی و تقدّم عنوانی تکیه کردیم، این داخل در همان اضافه ای می شود که گفتیم: از امور متضایفه است و نمی شود تقدّم وصفی تحقق پیدا کند، در حالی که آن شیء متأخّر تحقق پیدا نکرده باشد. هنوز اجازه نیامده، معنا ندارد بگوییم: «البیع متقدّم علی الاجازة بتقدّم وصفی و تقدّم عنوانی» این امکان ندارد. اگر بیع را متصف به وصف تقدّم می کنید، باید اجازه ای هم باشد، اتصاف به تأخّر پیدا کند تا بتواند بیع را متصف به عنوان تقدّم کنید. پس در نتیجه این امر ثالث علی کلا التقدیرین قابل مناقشه است، چه ناظر به بیان امام باشد و چه ناظر به همان اضافۀ معروفه ای که در کلام بزرگان مطرح است، باشد.

و اما مطلب چهارمشان درست است که علل عقلیه از محل نزاع بیرون است. شاید از اول هم توهّم نمی شد که کسی علل عقلیه را داخل در محل نزاع بداند. بحث در شرائط شرعیه است، نه در امور عقلیه.

برگشت قضیۀ شرطیه به قضیۀ حملیه

اما در رابطۀ با اصل مطلب؛ همان طور که دیروز عرض کردیم ایشان برای عنوان یک تبدلی را مطرح کردند، گفتند: عنوان شرائط تکلیف و وضع را برمی داریم و جایش موضوع الحکم می گذاریم. به عبارت روشن تر: اگر قضیه به صورت قضیۀ شرطیه بود، بگوییم: «ایها الناس ان استطعتم یجب علیکم الحج» که به حسب ظاهر استطاعت در شرط ذکر شده، «و یجب علیکم الحج» جزاء است و جزاء وجوب الحج است و استطاعت به عنوان شرط تکلیف مطرح است، ایشان فرمودند که همین تعبیر باطنا به یک قضیۀ حملیه برمی گردد که«المستطیع یجب علیه الحج» که عنوانش عنوان یک قضیۀ حقیقیه است و فرمودند: بین قضیۀ حقیقیه و قضیۀ خارجیه، فرقهای زیادی وجود دارد، یک فرق مهمش در رابطۀ با مسألۀ علم است، که در قضایای شخصیه علم نقش دارد، اما در قضایای حقیقیه عنوان نقش دارد. مثلا در غیر مورد شارع اگر مولا بخواهد بداند که زید مستطیع است، یا نداند که زید مستطیع است، علم و جهل مولا به اینکه زید مستطیع است یا نه؟ هیچ نقشی در این قضیه ندارد. آنچه نقش در این قضیه دارد عنوان«المستطیع» است و«المستطیع» هم موضوع برای حکم است. موضوع وقتی که با حکم مقایسه شود، چه مسألۀ علّیّت و معلولیّت را در این رابطه مجعول بدانیم و چه بگوییم: بین موضوع و حکم، جعل علّیّت و معلولیت نشده، اگر قائل به جعل سببیت شویم، مسألۀ روشن است، «الموضوع سبب و الحکم مسبب و لا یعقل ان یتقدّم المسبب علی جزء حتی من السبب» و اما اگر مسألۀ سببیت را قائل نشویم، لکن همان نسبتی که بین علت و معلول تحقق دارد، بین موضوع و حکم هم همان نسبت تحقق دارد، یعنی حکم متفرع بر

ص:31

موضوع است، حکم مترتّب بر موضوع است و موضوعی که حکم بر آن ترتب و تفرع دارد، معقول نیست که از حکم تأخّر داشته باشد و از حکم متأخّر باشد، و لو ببعض اجزائه.

پذیرش اشکال از طرف محقق نائینی(ره)

این فرمایش ایشان در فرق بین قضیۀ خارجیه و حقیقیه در رابطۀ با علم مطرح کردند، خود آن هم مورد مناقشه است که نیازی نیست آن مناقشه را بیان کنیم ولی اشکال مطلب این است که اگر این را ندیده بگیریم، این بیان ایشان تسلیم اشکال است، نه راه حل اشکال. یعنی شما در حقیقت اشکال را پذیرفتید، گفتید: بله، بین موضوع و حکم مسألۀ سببیت و مسببیت وجود دارد و امکان ندارد که شرائط تکلیف متأخّر از تکلیف باشد، امکان ندارد که شرائط وضع متأخّر از وضع باشد. می گوییم:

در باب بیع فضولی روی اجازه آن اشکالی که مطرح بود، روی چه فرض اجازه مطرح بود؟ اینهایی که بیع فضولی متعقّب به اجازه را داخل در دائرۀ اشکال می کردند که تصریح کردیم که اگر اجازه را ناقله بدانیم، محل اشکال نیست، اگر اجازه را کاشفه بدانیم به کشف حکمی، این هم که محل اشکال نیست پس اینهایی که مسألۀ بیع فضولی را به عنوان مثال و اشکال مطرح کردند، روی فرض این است که اجازه کاشفیت داشته باشد به کشف حقیقی، یعنی اجازۀ یک ماه بعد، کاشف از این باشد که ملکیت حالا تحقق پیدا کرده و واقع شده است. اصلا اشکال در باب بیع فضولی روی این فرض است. شما سؤال فرمودید: اشکال درست است، بیان شما در این رابطه تسلیم اشکال شد. مستشکل می گفت: کیف یعقل که اجازۀ متأخّره علی الکشف الحقیقی، نقش در ملکیت یک ماه قبل داشته باشد؟ شما فرمودید: راست می گویی. پس یا باید اجازه را کاشفه ندانیم، یا اگر کاشفه بدانیم، کشف حکمی را مطرح کنیم و الاّ کشف حقیقی همین است که شما می گویید. پس شما راه حل پیدا نکردید.

شما تسلیم اشکال مستشکل شدید. تسلیم مستشکل شدن غیر از این است که انسان یک راه حلی برای اشکال پیدا کند. شما هیچ راه حلی برای اشکال پیدا نکردید.

در حقیقت اگر مسأله را با آن اشکالی که در رابطۀ با شرائط متعلق تکلیف، یعنی در امر اولی که در تحریر محل نزاع ایشان بیان کردند، مخلوط کنیم، نتیجه این می شود که در تمامی موارد، ایشان اشکال را پذیرفتند برای اینکه در شرائط متعلق که حکم اجزاء را بار کردند، گفتیم: معنای اینکه حکم اجزاء بار می شود یعنی باید صبر کنیم جزء تمام شود تا مرکب تحقق پیدا کند. در باب شرط و مشروط هم باید صبر کنیم شرط تحقق پیدا کند. از هنگام تحقق شرط بگوییم مشروط حاصل شده است. همان طوری که در باب اجزاء نمی توانیم بگوییم: جزء بعدی کاشف از این است که مرکب من حین وقوع جزء اول واقع شده، در باب شرط هم نمی توانیم بگوییم: وقوع شرط کاشف از این است

ص:32

که مشروط من حین تحققه واقع شده است. مشروط واقع شد منتظر شرطی هستیم، شرط هم که آمد از حالا به بعد اثر می کند، برای اینکه حالا کامل شده، حالا شرطش آمده، مثل اینکه حاصل جزء کامل شده و مرکب تحقق پیدا کرده است.

پس نتیجتا؛ اگر آن فرمایش را به این فرمایش ضمیمه کنیم، ایشان در تمامی موارد، اشکال را پذیرفتند برای اینکه در مشروط می گویند: باید صبر کنیم شرط که آمد از حین شرط اثر می کند.

اشکال مستشکل که روی این مسأله نبود. مستشکل می گفت: شما با آمدن شرط به عقب برگردید و از هنگام مشروط، مسألۀ تأثیر و تأثّر را مطرح کنید، شما هم در حقیقت اشکال را پذیرفتید. این راجع به شرائط متعلق تکلیف.

در شرائط تکلیف هم که مقصود از تکلیف اعم از تکلیف و وضع است، یعنی حکم. در شرائط حکم که شما از آن تعبیر به موضوع حکم فرمودید، منتها حکم اعم از تکلیف و وضع است، آنجا هم شما قبول کردید. در باب اجازه نسبت به عقد فضولی، خلاصۀ حرف شما و فرمایش شما این است که اجازۀ بعدی نمی تواند در ملکیت از یک ماه قبل تأثیر کند. مستشکل هم همین را می گفت و همین سؤال را می کرد. و اصلا اشکال در بیع فضولی روی این مبنای خاص بود، نه اینکه روی هر مبنایی شما در باب اجازه پیش بیاورید اشکال هست. اگر اجازه ناقله باشد که اشکالی نیست، اگر کاشفه باشد به کشف حکمی که اشکالی وجود ندارد. اشکال روی کاشفیت اجازه به کشف حقیقی است.

شما چه راه حلی برای این پیدا کردید غیر از اینکه اشکال را قبول کردید.

پس در نتیجه اگر بیان ایشان را خوب دقت کنید صدرا و ذیلا ایشان در جمیع موارد اشکال را پذیرفته اند هم در شرائط متعلق تکلیف و هم در شرائط تکلیف و وضع که از آن به موضوع الحکم تعبیر می کنند اعم از حکم تکلیفی و وضعی است در حالی که این همه وقت را که صرف کردیم برای این بود که یک راه حلی برای این اشکال پیدا کنیم، نه اینکه اشکال را قبول کنیم. از اول اگر می خواستیم اشکال را بپذیریم، دیگر نیاز به این راه دورودراز نبود. از اول اشکال را می پذیرفتیم و همۀ حرفها و فتاوی را که منافات با این مسأله داشت از بین می بردیم. می گفتیم: کسی حق ندارد در باب بیع فضولی اجازه را کاشفه بداند به کشف حقیقی. کسی حق ندارد در باب صوم مستحاضه بگوید: با غسل لیلۀ آتیه، صوم من حین وقوعه اتصاف به صحت پیدا می کند بلکه بعد از اینکه غسل آمد، از آن هنگام اتصاف به صحت پیدا می کند. این خلاصۀ نظریۀ این بزرگوار و آن اشکالاتی که در این رابطه مطرح بود.

لذا مجبوریم که به همان حرفهای قبلی خودمان برگردیم، که اساسش روی اعتباری بودن مسائل در جمیع اقسام ثلاثه بود. در شرائط تکلیف خود تکلیف«امر اعتباری» در شرائط وضع خود وضع

ص:33

«امر اعتباری» در شرائط مکلّف به شرطیت«امر اعتباری» و بهترین راه حل برای مشکلۀ آن قاعدۀ عقلیه، همین است که مسألۀ اعتباریت را در تمامی اقسام مطرح کنیم و از این اشکال تخلّص پیدا کنیم. در رتبۀ بعد در باب شرائط مکلّف به، همان بیانی را که امام بزرگوار(ره) بیان فرمودند، آن هم به عنوان راه حل اشکال، نه به عنوان خروج از محل نزاع، راه صحیحی است منتها در درجه دوم که نوبت به این درجۀ دوم هم نمی رسد، اما اگر کسی فرضا به اینجا رسید، راه حلش همان است.

پرسش:

1 - دلیل اول محقق نائینی(ره) را با جواب آن بیان کنید.

2 - کلام نائینی(ره) در مقایسۀ بین شرایط و اجزاء چیست؟

3 - توضیح دهید که طبق کدامیک، دو احتمال که در دلیل سوم مرحوم نائینی(ره) وجود دارد، را بیان کنید.

4 - چرا جواب مرحوم نائینی(ره) در واقع پذیرش اشکال است؟

ص:34

درس سیصد و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراحل تقسیمات مقدمه

تقسیمات مقدمه، هرکدام در دو مرحله بحث می شد: یک مرحله این بود که آیا این تقسیم فی نفسه صحیح یا غیر صحیح است که در تقسیمات مختلف بود؟ بعضی از تقسیمات صحیح بود و بعضی غیرصحیح و بعضی هم محل اختلاف بود مثل اجزاء که از آن تعبیر به مقدمۀ داخلیه می شد.

این محل بحث بود که آیا اجزاء به عنوان مقدمۀ داخلیه مقدمیت دارند یا ندارند. پس یک مرحلۀ بحث در این تقسیمات در رابطۀ با اصل صحت تقسیم بود.

مرحلۀ دوم این بود که بعد از آنکه این تقسیم صحیح شد و در مرحلۀ اولی مناقشه ای نبود، کدامیک از این اقسام در نزاع در باب مقدمۀ واجب وارد است و کدامیک از این اقسام در نزاع وارد نیست؟ مثلا آنجایی که تقسیم می کردیم که«المقدمة اما مقدمة الوجود و اما مقدمة الصّحة و اما مقدمة العلم و اما مقدمة الوجوب» در ارجاع مقدمات صحت به مقدمات وجود مناقشه بود اما اصل صحّت تقسیم محل بحث نبود، ولی در عین حال اقسامش به استثناء یک قسم همه از محل نزاع خارج بودند. مقدمة العلم داخل در محل نزاع نبود، مقدمة الوجوب داخل در محل نزاع نبود، تنها

ص:35

مقدمة الوجود داخل در محل نزاع بود که مقدمات صحّت را هم ارجاع به مقدمات وجود کردیم.

در این تقسیم اخیر که آخرین تقسیم برای مقدمه بود«المقدمة امّا مقارنة و اما متقدمة و اما متأخّرة» مثل سایر تقسیمات در دو مرحله بحث است: یک بحث اینکه آیا نفس این تقسیم صحیح است یا نه؟ در همین مرحله بود که آن قاعدۀ عقلیۀ علت و معلول مطرح شد و نتیجه این شد که مانعی ندارد، مقدمه هم می تواند مقارنه باشد، هم می تواند متقدّمه باشد و هم می تواند متأخّره باشد. منتها اینجا یک خصوصیتی پیش آمد که یک مقدار دائرۀ بحث وسیع شد به طوری که مرحوم آخوند(ره) مجبور شدند آن مواردی که خیال شده که قاعدۀ عقلیه در آنها ضربه خورده و منخرم شده را به سه قسم تقسیم کنند: یکی شرائط و مقدمات تکلیف، یکی مقدمات وضع، یکی مقدمات مأموربه. این تقسیم در رابطۀ با حل آن اشکال عقلی است، یعنی آن مواردی که به حسب ظاهر خیال شده بود که آن قاعدۀ عقلیه لطمه خورده، این تقسیم به لحاظ استقصاء آن موارد در رابطۀ با حلّ اشکال قاعدۀ عقلیه است. اما آنچه به ما ارتباط دارد، به محل نزاع در باب مقدمۀ واجب مربوط است، به اساس بحث مقدمۀ واجب ارتباط پیدا می کند، تنها آن مقدمات مأموربه است. آن مقدمۀ مکلّف به است که ارتباط به بحث مقدمۀ واجب دارد اما اگر چیزی مقدمۀ تکلیف شد، همان مقدمة الوجوبی است که گفتیم: از محل نزاع خارج است برای اینکه بحث در مقدمة الواجب است، نه مقدمة الوجوب و مقدمة التکلیف.

خروج مقدمۀ تکلیف و شرایط تکلیف از محل نزاع

پس در عین اینکه در شرائط تکلیف آن مشکل عقلی، چه به آن صورتی که مرحوم آخوند ذکر کردند و یا به هر صورتی آن مشکلۀ عقلیه حل شود و جواب داده شود، حل اشکال آن مسأله است، اما معنایش این نیست که آن داخل در محل نزاع در باب مقدمۀ واجب هم هست.

مقدمۀ واجب، یعنی مقدمة وجود المأمور به، یا مقدمة صحة المأمور به، که مقدمیت صحت را هم ارجاع به مقدمیت الوجود کردیم. اما مقدمة التکلیف، شرائط التکلیف به عنوان بحث مقدمۀ واجب ارتباط دارد و همینطور شرائط الوضع، مقدمۀ ملکیت، اجازۀ در باب فضولی، مقدمۀ متأخّره است برای ملکیت من حین العقد، ولو اینکه در مقام اشکال را حل کردیم.

مرحوم آخوند(ره) هم به آن راهی که خودشان ذکر فرمودند اشکال را حل کردند اما این به این معنا نیست که مقدمة الوضع هم مربوط به بحث مقدمۀ واجب است. مقدمة الملکیة چه ارتباطی به بحث مقدمۀ واجب دارد؟

پس تنها از این اقسام ثلاثه ای که مرحوم آخوند ذکر کردند، مقدمۀ مأموربهش داخل در محل

ص:36

نزاع است در باب مقدمۀ واجب است. منتها مقدمۀ مأموربه بتمام اقسامه الثلاثه، یعنی چه مقارنه باشد چه متقدمه باشد و چه متأخّره باشد یعنی اگر کسی در بحث مقدمۀ واجب قائل به وجوب غیری مقدمه شد و برحسب اصطلاح، ملازمه را پذیرفت، گفت: بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه، ملازمه تحقق دارد، دیگر پیش این قائل به ملازمه، فرق نمی کند که این مقدمة المأمور به، مقارن با مأموربه باشد، یجب تهیۀ آن، یجب تحصیل آن مثل استقبال قبله برای نماز که مقارن با نماز است، نه متقدّم است و نه متأخّر.

و اگر مقدمه متقدّمه باشد، قائل به ملازمه می گوید: این مقدمۀ متقدّمه در ظرف خودش که عبارت از زمان متقدمه است بنابر قول به ملازمه حتما باید تحقق پیدا کند. و اگر مقدمه متأخّره شد، مثل همان اغسال لیلیه برای صوم مستحاضه قائل به وجوب مقدمه، همان کسی که نصب سلّم را قبل الکون علی السطح واجب می داند، باید اینجا هم همین حرف را بزند، بگوید: اگر غسل شب آینده در صحت روزۀ روز گذشته نقش داشته باشد، لازمۀ وجوب صوم و ملازم با وجوب صوم، «وجوب الغسل الآتی، الغسل فی اللیل». منتها این وجوب غیری است که ظرفش بعد از ذی المقدمه است، ظرفش بعد مضی الیوم است، ظرفش در شب تحقق پیدا می کند.

در نتیجه؛ وقتی که تقسیم به مقدمۀ متقدّمه و مقارنه و متأخّره را پذیرفتیم، آن قسمش که عبارت از مقدمۀ مأموربه باشد، تمام این اقسام ثلاثه اش داخل در محل نزاع است، قائل به وجوب مقدمه در هر سه حکم به وجوب غیری می کند و آن کسی هم که ملازمه را انکار دارد و وجوب شرعی مقدمه را منکر است، همان طوری که در مقدمات مقارنه مسألۀ وجوب را منکر است، در مقدمات متقدّمه و متأخّره هم روی قاعده، مسألۀ وجوب غیری را انکار دارد.

تعیین محل نزاع در کلام محقق نائینی(ره)

از اینجا یک توجّهی به کلام مرحوم محقق نائینی(ره) می کنیم. ایشان فرمودند: شرائط مکلّف به از محل نزاع خارج است اما شرائط تکلیف و وضع چون به موضوع حکم برمی گردد و به موضوع تکلیف و وضع برمی گردد، داخل در محل نزاع است. اینجا اشتباه نشود که آن محل نزاع غیر از محل نزاع در باب مقدمۀ واجب است. وقتی که ایشان می فرماید: شرائط مکلّف به از محل نزاع خارج است، یعنی از محل نزاع در این مسأله که آیا شرط متأخّر ممتنع است یا غیرممتنع؟ از آن محل نزاع بیرون است و وقتی می فرماید: شرائط تکلیف و شرائط وضع، داخل در محل نزاع است، یعنی در محل نزاع در آن مرحلۀ اولی که آیا امتناع دارد یا ندارد؟ آیا مستحیل است یا مستحیل نیست؟ پس در حقیقت اینجا دو محل نزاع داریم: یک محل نزاع این است که آیا در باب اشکال شرط متأخّر کدام

ص:37

مقدمه وارد و کدام مقدمه خارج است؟ محل نزاع این است که در باب مقدمۀ واجب کدام داخل در محل نزاع است و کدام خارج است؟ و روی بیان مرحوم محقق نائینی(ره) درست مسأله عکس می شود، یعنی آنچه خارج از محل نزاع در باب استحاله و عدم استحالۀ شرط متأخّر است، داخل در محل نزاع در باب مقدمۀ واجب است. و آنچه داخل در محل نزاع در باب شرط متأخّر است که عبارت از شرائط تکلیف و شرائط وضع باشد، خارج از نزاع در باب مقدمۀ واجب است. پس دخول و خروج در محل نزاع در باب استحاله و عدم استحالۀ شرط متأخّر، درست با دخول و خروج در محل نزاع در باب مقدمۀ واجب، روی بیان ایشان متعاکس است. آنچه از آن نزاع خارج است، داخل در این محل نزاع است و آنچه داخل در آن محل نزاع است، از این نزاع بیرون است برای اینکه ایشان مقدمۀ مأموربه را از آن نزاع خارج کرد، آن داخل در نزاع در باب مقدمۀ واجب است. شرائط تکلیف و وضع را داخل در آن نزاع کرد.

آنچه در آن نزاع داخل است، از نزاع در باب مقدمۀ واجب خارج است برای اینکه شرائط تکلیف که«لیس بمقدمة الواجب، شرائط الوضع لیس بمقدمة الواجب» ولو اینکه شما شرائط را به موضوعات احکام تبدیل و تغییر دهید، بگویید: «ان استطعتم یجب علیکم الحج» برگشت به یک قضیۀ حقیقیۀ«المستطیع یجب علیه الحج» می کند اما حالا که به«المستطیع یجب علیه الحج» برگشت، معنایش این نیست که داخل در نزاع در باب مقدمۀ واجب است. «المستطیع»، یعنی«من حصل له الاستطاعة» نه«من وجب له تحصیل الاستطاعة». وقتی که«ان استعطتم» به«المستطیع» برمی گردد، معنایش تغییر نمی کند.

این طور نیست که اگر به صورت«ان استعطتم» شد، معنایش این است که اگر خودبخود مستطیع شدید، بدون اینکه تحصیل استطاعت در شما لازم باشد، اما اگر تبدیلش کردیم به«المستطیع یجب علیه الحج»، معنایش این نمی شود که«یجب تحصیل الاستطاعة». «المستطیع» مثل«المسافر یجب علیه القصر» است. آیا واجب است کسی عنوان مسافر را تحصیل کند؟ «الحاضر یجب علیه الاتمام» آیا لازم است که مسألۀ حضور را تحصیل کند؟

پس اینجا دو محل نزاع است و از نظر دخول و خروج در این دو محل نزاع، روی مبنای مرحوم محقق نائینی(ره) متعاکس می شوند. اما روی مبنای ما، در آن نزاع اول همه را داخل دانستیم، گفتیم:

شرائط التکلیف داخل است، شرائط الوضع داخل است، شرائط المأمور به هم داخل است. در نزاع اول همۀ اینها داخل هستند. اما وقتی که به مرحلۀ دوم می رسیم که در نزاع در باب مقدمۀ واجب است، در این نزاع فقط شرائط مأموربه و مقدمات مأموربه دخالت دارد، اما شرائط تکلیف و شرائط وضع هیچ کدام در بحث مقدمۀ واجب نمی تواند نقش داشته باشد.

ص:38

تقسیم واجب به واجب مطلق و مشروط

بحث اصلی در باب مقدمۀ واجب بود، برای این بحث اصلی، مقدماتی را ذکر کردند که تا به حال از یک مقدمه فارغ شدیم که آن مقدمه، تقسیمات مقدمه بود که در هر تقسیمی در دو مرحله بحث است: یکی اصل صحة التقسیم و دیگر اینکه علی فرض الصّحة کدامش داخل در محل نزاع در باب مقدمۀ واجب است و کدام خارج از محل نزاع است؟ که تفصیلش را ملاحظه فرمودید.

اما مقدمۀ دومی که در بحث مقدمۀ واجب مطرح می کنند که تصادفا روی تناسب حکم و موضوع، بحثهای مقدمی بحث مقدمۀ واجب، بیش از بحث خود مقدمۀ واجب است، که ببینیم ملازمه هست یا نیست؟ بحثهای مقدمی چند برابر اصل بحث است. یکی از بحثهای مقدمی، مسألۀ تقسیماتی است که برای واجب شده است. واجب تقسیمات متعددی دارد: واجب مطلق و مشروط، واجب معلّق و منجّز، واجب نفسی و غیری، واجب اصلی و تبعی و همین طور بعضی تقسیمات دیگر که اینها یک به یک ان شاء الله باید ملاحظه شود.

اولین تقسیم، تقسیم واجب است«الی المطلق و المشروط. الواجب امّا واجب مطلق و امّا واجب مشروط» در این عنوان دو وصف مطرح است: یکی واجب، یکی هم مطلق، یا مشروط. در واجب که بحث ندارد، آنچه متعلق وجوب است. مطلق و مشروط است، آیا این اصطلاح هم در اصول مطرح است، هم در فقه کرارا ذکر می شود که فلان واجب، واجب مطلق است، فلان واجب، واجب مشروط است، آیا کلمۀ اطلاق و کلمۀ اشتراط در جوّ فقه و اصول یک معنای اصطلاحی خاصی دارد؟ آیا غیر از آن معنایی که به حسب لغت و عرف برای اطلاق و اشتراط هست، یک معنی اصطلاحی اصولی و فقهی روی نفس کلمۀ اطلاق و اشتراط است یا اینکه ظاهر این است که این کلمۀ مطلق و کلمۀ مشروط، به همان معنای لغوی و معنای عرفی خودشان استعمال شده اند منتها باید ملاحظه شود، ببینیم موصوف این مطلق و مشروط چیست و وصف چه چیز واقع شده است؟ آنچه خصوصیت فقهی و اصولی دارد، این وصف واقع شدن مطلق برای واجب است و وصف واقع شدن مشروط برای واجب است؛ یعنی یک معنای خاصّ و یک اصطلاح خاصی در این موصوف و صفت هست اما کلمۀ واجبشان همان واجب است، مطلق هم همان مطلق است به معنای لغوی، مشروط هم همان مشروط به معنای لغوی و عرفی است اما وقتی که این دو کنارهم قرار می گیرند، موصوف و صفت به این عنوان مطرح می شوند: «الواجب المطلق، الواجب المشروط» که در آن صورت یک معنای خاص اصولی پیدا می کند، یک معنای خاص فقهی پیدا می کند این مجموعه و این توصیف بدون اینکه هریک از موصوف یا صفت، یک اصطلاح خاصی در آنها مطرح باشد، «الواجب المطلق و

ص:39

الواجب المشروط». حالا واجب مطلق چیست؟ واجب مشروط چیست؟ اینجا تعاریف متعدده و تعاریف متکثره ای برای واجب مطلق و واجب مشروط ذکر شده است.

تقابل بین اطلاق و اشتراط

قبل از اینکه این تعاریف را مطرح کنیم، ابتداء اشاره به یک نکته لازم است و آن نکته این است که آیا تقابل بین اطلاق و اشتراط، تقابل بین مطلق و مشروط، تقابل تضادّ است یا تقابل تضایفی است؟ قبلا عرض کردیم که در اقسام متقابلین، چیزهایی را ذکر می کنند، متناقضان، متضادّان، متضایفان و امثال اینها. ما می دانیم که بین اطلاق و اشتراط، تقابل تحقق دارد، اما کدام قسم از تقابل؟ بلااشکال تقابلشان، تقابل ایجاب و سلب نیست، برای اینکه اطلاق و اشتراط دو وصف وجودی هستند و دو امر وجودی هستند و در متناقضین و ایجاب و سلب حتما یک طرف باید وجودی باشد و یک طرف عدمی باشد. پس بلااشکال تقابلشان به لحاظ اینکه هر دو امر وجودی هستند به نحو تناقض نیست.

امر دائر است بین این دو مطلب که تقابلشان به نحو تضادّ باشد یا به نحو تضایف باشد؟ آیا مثل ابیض و اسود و بیاض و سواد است یا مثل ابوّت و بنوّت است که تقابلشان تقابل تضایف است؟

ظاهر این است که تقابلشان به نحو تضادّ نیست به دلیل اینکه اگر تقابل به نحو تضادّ باشد، در تضادّ این معنا مطرح نیست که بگوییم: سواد و بیاض امتناع اجتماعش مثلا به اضافۀ به فلان شیء است.

امتناع اجتماع مسألۀ تضادّ به نحو اطلاق است. نمی شود که جسم فی زمان واحد هم معروض سواد باشد، هم معروض بیاض باشد. پای اضافه در این امتناع اجتماع مطرح نیست یعنی عدم امکان اجتماع این دو عرض برای معروض. البته اجتماع که می گوییم، معنایش فی زمن واحد است. در باب اطلاق و اشتراط مسأله به دو دلیل اینطور نیست:

یک دلیل اینکه اگر مسأله اینطور باشد، باید این حرف را بزنیم، بگوییم: در عالم، واجب مطلق نداریم برای اینکه خود شما می گویید: هر تکلیفی مشروط به شرائط عامه است که عبارت از بلوغ، عقل، قدرت، علم است.

می گویید: این شرائط چهارگانه به عنوان شرائط عامه در همۀ تکالیف نقش دارد و شرط برای همۀ تکالیف است. اگر بین اشتراط و اطلاق، تضادّ وجود داشته باشد، پس در عالم، واجب مطلق نداریم برای اینکه«کل واجب فهو مشروط بالشرائط العامة الاربعة» و تقابل بین اطلاق و اشتراط را هم فرضا شما تقابل تضاد گرفتید. پس در نتیجه باید در عالم خیال به واجب مطلق برسیم اما در واقع واجب مطلق نداریم، در حالی که مسأله این طور نیست.

ص:40

اجتماع واجبات فی زمان واحد

دلیل دوم این است که کثیری از واجبات فی زمن واحد هم اتصاف به عنوان اطلاق دارد و هم اتصاف به عنوان مشروط دارد و لذاست که اگر از انسان سؤال کنند: آیا نماز، واجب مشروط است یا واجب مطلق است؟ نه در جواب می توانیم بگوییم: واجب مطلق است و نه می توانیم بگوییم: واجب مشروط است. باید سؤال کنیم که صلاة را در رابطۀ با چه چیز سؤال کردید؟ آیا صلاة را در رابطۀ با وقت ملاحظه می کنید؟ صلاة در رابطۀ با وقت، واجب مشروط است مثل حج نسبت به استطاعت.

همان طوری که قبل تحقق الاستطاعة، حج واجب نیست، قبل تحقق الوقت هم صلاة واجب نیست.

لذا صلاة نسبت به وقت عنوانش عنوان واجب مشروط است اما همین صلاة با حفظ همین خصوصیت مشروط بودن، اگر مقایسۀ با طهارت و وضو شود، آیا صلاة در رابطۀ با وضو و طهارت، وجوبش چه وجوبی است؟ آیا به نحو واجب مطلق است یا به نحو واجب مشروط است؟ جواب این است که واجب مطلق است. پس صلاة فی آن واحد هم اتّصاف دارد«بانّه واجب مطلق» و هم اتّصاف دارد«بانّه واجب مشروط»، منتها اطلاق به لحاظ طهارت و وضو مطرح است و اشتراط به لحاظ وقت و زمان نماز مطرح است و مانعی از اجتماع اطلاق و اشتراط فی زمن واحد نیست و این از خصوصیات متضایفین است که این جهت در آنها وجود دارد اما در باب تضاد هرچه اضافه مطرح کنید، اضافه امتناع اجتماع را از بین نمی برد. اضافه نمی تواند جسم را در آن واحد، هم معروض برای سواد قرار دهد، هم معروض برای بیاض، ولو اینکه عللش مختلف باشد. مثل اینکه دو نفر باهم دعوا دارند، یکی می خواهد این جسم را معروض سواد قرار دهد، دیگری می خواهد این جسم را معروض بیاض قرار دهد، بالاخره یا یکی غلبه می کند و تنها یکی تحقق پیدا می کند، یا هیچ کدامشان غلبه نمی کنند و هیچ کدام تحقق پیدا نمی کند اما فرض اینکه هر دو موفق شوند و جسم در آن واحد هم معروض سواد واقع شود و هم معروض بیاض قرار بگیرد، فرض ممتنع است.

اما در متضایفین، صلاة فی آن واحد هم اتصاف به اطلاق دارد، هم اتصاف به اشتراط. کما اینکه در مسألۀ ابوّت و بنوّت هم همینطور است، ممکن است یک انسان در آن واحد هم پدر باشد و هم پسر باشد. پدر باشد نسبت به فرزندش و فرزند باشد نسبت به پدرش. ابوّت و بنوّت در آن واحد در یک انسان به لحاظ تعدد اضافه قابل جمع است. اما در متضادّان هرچه هم شما اضافه را متعدد کنید، علل را متعدد کنید، امکان ندارد که شیء در آن واحد هم معروض سواد باشد و هم معروض بیاض.

پس در نتیجه استفاده می کنیم که مسألۀ تقابل بین اطلاق و اشتراط، همان تقابل تضایف است، نه تناقض، برای اینکه هر دو وجودی هستند نه تضاد برای اینکه امکان اجتماع به لحاظ تعدد اضافه ها

ص:41

مطرح است. بعد از این مقدمه نوبت می رسد به تعریف واجب مطلق و واجب مشروط ان شاء الله.

پرسش:

1 - چرا مقدمۀ تکلیف و امثال آن از محل نزاع خارج است؟

2 - محل نزاع را از نظر مرحوم نائینی(ره) توضیح دهید.

3 - در تقسیم واجب به مطلق و مشروط چه چیزی ملاک است؟

4 - تقابل بین اطلاق و اشتراط را بیان کنید.

5 - مراد از اجتماع واجبات فی زمان واحد چیست؟

ص:42

درس سیصد و پنجاه و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعریف واجب مطلق و مشروط

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: برای واجب مطلق و مشروط، تعریفات متعدّد و زیادی شده و این تعریفات، نه تعریف به حد است و نه تعریف به رسم است و عنوان جامعیّت و مانعیت در آن مطرح نیست. لذا اشکالاتی که در رابطۀ با جامعیّت و مانعیّت به این تعریفات شده، وارد نیست. بلکه هدف از این تعریفات، همان است که ایشان گاهی از آن تعبیر به شرح الاسم می کند و گاهی از آن تعبیر به تعریف لفظی می کند و مقصود این است که اینها در مقام بیان ماهیّت این شیء معرّف نبوده اند و فقط می خواسته اند به این لفظ اشاره کنند و معنای اشاره ای و اجمالی از این لفظ کرده باشند. لذا هیچ اشکالی از نظر جامعیّت و مانعیّت به لحاظ این که در این مقام نبوده اند، متوجه این تعریفات نمی شود اما خود ایشان ذکری از این تعریفات نمی کنند. یک تعریفی مشهور ذکر کرده اند و تعریفی هم بعضی ذکر کرده اند و تعاریف دیگر هم هست.

آنچه مشهور در معنی واجب مطلق و واجب مشروط ذکر کرده اند، این است که واجب مطلق«ما لا یتوقف وجوبه علی ما یتوقف علیه وجوده». واجب مطلق آن چیزی است که وجوبش متوقف

ص:43

نیست بر آن چیزی که وجودش بر آن متوقف است. آن چیزی که مقدمۀ وجودیۀ این واجب است و اگر آن نباشد، این واجب تحقق پیدا نمی کند، وجوبش بر آن توقف ندارد، تنها توقف در رابطۀ با وجود است و وجوب خارج از دائرۀ توقّف است. اما واجب مشروط، آن است که در هر دو طرف آن توقّف، وجود دارد. «ما یتوقّف وجوبه علی ما یتوقف علیه وجوده». توقف هم در ناحیۀ وجود مطرح است و هم در ناحیۀ وجوب مطرح است. ظاهر کلام مشهور این است که بین اطلاق و اشتراط، کانّ تضادّی قائل هستند. خود این تعریف بیانگر همین معناست.

به عبارت دیگر: در بحث دیروز گفتیم: مطلق و مشروط را با قطع نظر از مضاف الیه نمی توانیم بیان کنیم. اگر به ما گفتند: «صلاة، واجب مطلق أم واجب مشروط»؟ باید سؤال کنیم که صلاة را در رابطۀ با چه چیز و با اضافۀ به چه امر ملاحظه می کنید؟ لذا نمی توانیم در پاسخ بگوییم: صلاة، واجب مطلق است و یا واجب مشروط است بلکه باید طرف اضافه و مضاف الیه آن را در نظر بگیریم. به لحاظ طرف اضافه، جواب بدهیم، بگوییم: صلاة را به اضافۀ به چه چیزی حساب می کنید؟ اگر به اضافۀ به وضو و طهارت ملاحظه می کنید، واجب مطلق است. اما اگر با اضافۀ به وقت، ملاحظه می کنید، واجب مشروط است و هیچ مانعی ندارد که یک شیء، هم واجب مطلق باشد و هم واجب مشروط باشد«فی آن واحد» منتها با تعدّد اضافه ها، با تعدد مضاف الیه ها. مثل مسألۀ ابوّت و بنوّت است که زید می تواند در آن واحد، هم عنوان ابوّت داشته باشد نسبت به فرزند خودش و هم عنوان بنوّت داشته باشد نسبت به پدر خودش. اما در متضادان ولو اینکه اضافه ها هم متعدّد باشند و علل هم متعدّد باشند، «لا یعقل» در آن واحد دو شیء متضاد ولو به هر علت و با هر اضافه ای تحقق پیدا کند.

جسم در آن واحد، نمی شود هم معروض سواد باشد و هم معروض بیاض به هر علتی و با هر اضافه ای.

اما ظاهر تعریف مشهور این است که اینها با مسأله اطلاق و اشتراط برخورد تضاد کرده اند. از واجب مطلق، در هیچ جا به واجب مشروط تعبیر نمی کنند و از واجب مشروط هم به عنوان واجب مطلق، تعبیر نمی کنند بلکه بین اینها تضاد قائل هستند. در حقیقت، می خواهند بگویند: آن چیزی که وجوبش متوقّف باشد«علی ما یتوقف علیه وجوده، فهو الواجب المشروط» و اگر وجوبش متوقف نباشد«علی ما یتوقف علیه وجوده، فهو الواجب المطلق». اینها نمی خواهند بگویند: هر دو امکان دارد در یک جا جمع شوند.

چون ظاهر مشهور این است و از تعریف هم این معنا استفاده می شود که برخورد اینها با مسألۀ اطلاق و اشتراط به صورت تضاد است به اینها اشکال می شود که صلاة، واجب مطلق است یا واجب مشروط؟ اینها نمی توانند جواب دهند برای اینکه اگر صلاة را نسبت به طهارت حساب کنید، «لا

ص:44

یتوقف وجوبها علی ما یتوقف علیه وجودها»، وجود صلاة متوقف بر طهارت است اما وجوبش توقف بر طهارت ندارد. اما همین صلاة را اگر شما در رابطۀ با وقت حساب کنید، می بینید«یتوقف علی الوقت وجوبها کما یتوقف علی الوقت وجودها»، نسبت به وقت اگر حساب کنیم، هم وجود صلاة متوقف بر وقت است، صلاة«قبل الوقت لیست بصلاة صحیحة» و هم وجوبش متوقف بر وقت است«اذا زالت الشمس وجبت الصلاتان» دو نماز ظهر و عصر واجب می شوند. لذا این اشکال در خود نماز، به مشهور وارد است که شما که با مسألۀ اطلاق و اشتراط برخورد تضاد می کنید، در رابطۀ با نماز چه چیزی می گویید؟ «هل هو واجب مطلق أم مشروط»؟ هر دو تعریف شما در باب صلاة، صادق است. نسبت به آن مقدمه، آن مطلب صادق است، نسبت به این مقدمه هم، این مطلب صادق است.

تعریف واجب مطلق و مشروط از نظر صاحب فصول(ره)

تعریف دیگری برای واجب مشروط و مطلق شده که ظاهرا مربوط به صاحب فصول می باشد.

ایشان فرموده است که واجب مطلق؛ آن است که وجوبش غیر از شرایط چهارگانه تکلیف که عبارت از: بلوغ و عقل و قدرت و علم است، بر شرط دیگری توقف نداشته باشد. اما واجب مشروط: آن است که علاوۀ بر توقف بر این چهار شرط عمومی، بر یک سری شرایط دیگر هم توقف داشته باشد ولو یک شرط هم باشد که به عنوان شرط پنجم، مدخلیّت در وجوب داشته باشد. از ظاهر همین تعریف هم مسألۀ تضاد استفاده می شود برای اینکه می گوید: واجب مطلق: آن است که«لا یتوقف وجوبه علی غیر الشرائط الاربعة العامة». اما واجب مشروط: آن است که«یتوقف علی غیر الشرائط العامة، بل علی بعض الشرائط الآخر» مثل حج نسبت به استطاعت که غیر از آن شرائط چهارگانه، مسألۀ استطاعت در وجوبش نقش دارد.

یک اشکالش همین است که اینها خیال کرده اند مسألۀ تضاد مطرح است، یعنی اگر چیزی واجب مطلق شد، دیگر نمی شود مشروط باشد و اگر واجب مشروط شد، دیگر نمی شود واجب مطلق باشد در حالی که برحسب آن مطلبی که دیروز ذکر شد، مسألۀ اطلاق و اشتراط، مسألۀ عنوانین متضادین نیست بلکه مسألۀ متضایفین است و در آن واحد، هم قابل اجتماع است. ظاهرا در بین واجبات، یک واجبی که غیر از شرائط اربعۀ عامه، بر هیچ چیز دیگر توقف نداشته باشد، نداریم برای اینکه می گویید: صلاة غیر از شرایط اربعه بر وقت توقف دارد. روزه غیر از شرائط اربعه، بر ماه رمضان و آن زمان خاص، توقف دارد. حج توقف بر استطاعت دارد. زکات توقف بر نصاب دارد. ظاهر این است که ما یک واجبی که فقط شرائط اربعۀ عامه، شرطیّت برای وجوبش داشته باشد را نداشته

ص:45

باشیم. نه تنها اکثر، بلکه تمامی واجبات به یک اعتبار، شرایط دیگری هم دارد«من الوقت و الزمان الخاص و النصاب و المسائل الاخر». ظاهرا روی این بیان، نمی توان برای واجب مطلق مصداق و مثالی ذکر کرد.

در این مسأله اساس این تعریفها باطل است. اساس این است که برخوردشان برخورد به دو عنوان متضاد است در حالی که واقعیت مسأله، تضایف است و اگر تضایف شد، باید همۀ شرایط را حساب کنیم، با همۀ مضاف الیه ها برخورد کنیم. هر مضاف الیهی که شرطیت برای وجوب دارد، واجب را نسبت به آن مشروط بدانیم و هر مضاف الیهی که شرطیت برای وجوب ندارد، واجب را نسبت به آن مطلق بدانیم و بسیاری بلکه تمامی واجبات هم اتّصاف به عنوان اطلاق دارد و هم اتّصاف به عنوان مشروط دارد. شاید یک واجبی پیدا نکنیم که مشروط محض باشد نسبت به تمامی مضاف الیه ها و یا مطلق محض باشد نسبت به تمامی مضاف الیها، بلکه در تمامی واجبات، - این دو عنوان متضایف به لحاظ شرایط مختلف - هم عنوان مطلق هست و هم عنوان مشروط. این راجع به اصل تعریف مطلق و مشروط بود.

اختلاف شیخ انصاری(ره) و مشهور در تعریف واجب مطلق و مشروط

اما بحث مهمی که در مسألۀ واجب مطلق و مشروط مطرح است، آن خلاف عجیب و عظیمی است که بین شیخ انصاری شیخ اعظم بزرگوار(ره) و بین مشهور واقع شده که محل این نزاع، در یک سنخ قضایای تعلیقیه ای است که مشتمل بر شرط و جزاء است و جزائش هم مشتمل بر ماده و هیئت است مثل«ان جائک زید فاکرمه» که یک قضیۀ شرطیه است و مشتمل بر شرط و مقدّم و جزاء است و جزاء هم یک جمله ای است که مشتمل بر هیئت و ماده است. «اکرمه» که خودش یک جملۀ مستقلی است، منتها در این قضیۀ شرطیه، به صورت جزاء برای شرط واقع شده است. محل نزاع بین شیخ و بین مشهور این است که در مثل«إن جائک زید فاکرمه»، آیا این شرط که عبارت از مجیء زید است و به عنوان قید مدخلیّت دارد، برای چیست؟ آیا شرط برای هیئت«اکرمه» است؟ هیئت اکرم دلالت بر همان وجوب می کند؟ دلالت بر بعث و تحریک اعتباری که عبارت از همان ماهیّت وجوب است، دارد؟ آیا این قید، «قید للوجوب و قید للحکم» یا اینکه این قید به مادۀ«اکرمه» ارتباط دارد که مادۀ «اکرمه» عبارت از اکرام است؟ مثل اینکه به جای«اکرمه»، تعبیر کرده بود به«یجب اکرامه»، «إن جائک زید یجب علیک اکرامه»، اگر این طوری تعبیر می کرد، آیا این مجیء زید، قید برای وجوب و قید برای حکم است یا اینکه می خواهد اکرام را مقیّد به مجیء کند؟ همان طوری که یک قیدی همراه اکرام هست و آن اضافۀ اکرام به زید است. شما اگر به جای زید، عمرو را اکرام کنید، این تکلیف

ص:46

تحقّق پیدا نکرده و این تکلیف موافقت نشده است. عقیدۀ مرحوم شیخ این است که همان طوری که متعلق وجوب اکرام مضاف به زید و مقیّد به زید است به طوری که اگر شما به جای زید، دیگری را اکرام کنید، مأموربه در خارج تحقق پیدا نکرده، یک قید دیگری هم در کار است و آن آمدن زید است سراغ شما. در حقیقت، دو قید اینجا مطرح است: یکی اکرام«مقیّدا بکونه مضافا الی زید» و قید دوم هم دارد: اگر زید را در خیابان دیدی و اکرام کردی فایده ندارد«إن جائک زید فاکرمه». «زید متصف بانّه جاء الیک»، «الجائی»، این هم در مأموربه دخالت دارد، در اکرام دخالت دارد. پس مأموربه عبارت از اکرام مقیّد به قیدین است: «احد القیدین» عبارت از اضافۀ به زید است، قید دومش هم این است که جمیع حالات زید، ولو در کوچه و خیابان به زید برخورد کند، ملاک نیست تنها در یک حالت مخصوص است و آن حالت«جائک» اتّصاف زید«و اسناد المجیء الی زید» و آمدن زید به سراغ شما.

نتیجۀ اختلاف شیخ(ره) و مشهور در واجب مطلق و مشروط

پس این اختلاف بین مشهور و بین مرحوم شیخ هست که مشهور در قضیۀ شرطیۀ«إن جائک زید فاکرمه»، برای این شرط و قید مجیء زید مدخلیّتی در وجوب قائلند اما مرحوم شیخ برای«ان جائک زید» قیدیّت در واجب قائل است، نه قیدیت در اصل وجوب. روی مبنای مشهور تا زمانی که مجیء زید در خارج تحقق پیدا نکند، این حکم مولا فعلیّت پیدا نمی کند. در مثل«اذا زالت الشمس فصلّ صلاتین» هم همین مسأله است. «اذا زالت الشمس فصل صلاتین»، روی مبنای مشهور، زوال شمس، شرطیت برای اصل وجوب نماز ظهر و عصر دارد. معنایش این است که تا زوال شمس تحقق پیدا نکند، اصلا این حکم به وجوب نماز ظهر و عصر فعلیت پیدا نکرده ولو اینکه مولا قبلا انشا کرده، اما انشا وقتی بخواهد به مرحلۀ فعلیت برسد، توقف دارد بر اینکه زوال شمس در خارج تحقق پیدا کند. اما روی بیان مرحوم شیخ(ره) که زوال شمس را قید برای واجب بدانیم، همان موقعی که مولا می گوید: «ان جائک زید فاکرمه»، حکم، فعلیت پیدا کرده، منتها واجب مقیّد است، مأموربه تقیّد دارد، اما حکم مطلق است، حکم هیچ گونه قید و شرطی ندارد. حکم وجوب الاکرام است بدون اینکه حالت انتظاری از نظر فعلیت حکم مطرح باشد، منتها اکرام دو قید دارد.

پس روی بیان مشهور، «قبل تحقّق الشرط» در قضیۀ شرطیه، حکم فعلیت پیدا نمی کند اما روی بیان مرحوم شیخ، به لحاظ اینکه حکم هیچ قید و شرطی ندارد، حکم فعلیت دارد ولو اینکه واجب و مأموربه و مکلّف به مقیّد است. و ثمراتی بر این بار می شود. ابتداء خیال نشود که چه فرق می کند که تا زید اتصاف به مجیء پیدا نکند، لازم نیست اکرام شود؟ به کیفیتی که مرحوم شیخ با این قضیه

ص:47

برخورد می کند و به کیفیتی که مشهور با این قضیه برخورد می کند، چه فرقی می کند؟ بالاخره چه وقت باید این مخاطب زید را اکرام کند؟ وقتی که مجیء زید تحقّق پیدا کرده باشد. هم روی مبنای مشهور این طور است و هم روی مبنای مرحوم شیخ این طور است. اما یک ثمراتی در رابطۀ با وجوب مقدمه و بعضی از مسائل دیگر بر آن ترتب پیدا می کند که ان شاء الله در ضمن همین بحث، آن ثمرات را هم ذکر خواهیم کرد. پس نتیجتا این اختلاف سابقه دار بین شیخ و بین مشهور هست و باید این را بررسی کنیم و ببینیم نتیجتا آیا باید جانب مشهور گرفته شود یا حق با مرحوم شیخ انصاری(ره) است؟

پرسش:

1 - تعریف مشهور بر واجب مطلق و مشروط را بیان کنید.

2 - فرق بین تعریف مشهور و شیخ انصاری(ره) چیست؟ توضیح دهید.

3 - تعریف صاحب فصول(ره) در واجب مطلق و مشروط را بیان کنید.

4 - اختلاف نظر شیخ(ره) و مشهور در واجب مطلق و مشروط چیست؟

ص:48

درس سیصد و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رجوع شرط به هیئت و یا ماده

در قضایای شرطیه از قبیل«ان جائک زید فاکرمه»، نزاع معروفی بین مشهور و بین شیخ بزرگوار انصاری(ره) واقع شده که آیا شرط در این قضیۀ شرطیه، ارتباط به هیئت«اکرمه» دارد و در حقیقت، آنچه معلق بر شرط است که لازمۀ تعلیق این است که تا او حاصل نشود، معلق علیه حاصل نمی شود عبارت از نفس حکم و نفس تکلیف است، نفس وجوب است، وجوب معلّق بر مجیء است، یعنی تا زمانی که مجیء تحقق پیدا نکند، وجوب فعلیّت پیدا نمی کند و حکم مولا به مرحلۀ بعث و زجر نمی رسد؟ آیا مسأله این طور است؟ مشهور قائل به این معنا هستند اما شیخ بزرگوار می فرمایند: این مجیء، قید ثانی برای متعلق حکم است. متعلق حکم عبارت از مادۀ اکرام است. ماده عبارت از اکرام است و این اکرام، همان طوری که یک خصوصیت اضافی نسبت به زید دارد و در رابطۀ با این خصوصیت، اکرام عمرو خارج می شود، اکرام بکر خارج می شود. حتما باید اکرام اضافۀ به زید داشته باشد، یک خصوصیت دومی هم وجود دارد که زید در تمام حالات، وجوب اکرام ندارد، تنها در یک حالت و با یک وصف و با یک خصوصیت، وجوب اکرام دارد و آن خصوصیت مجیء است.

ص:49

پس در حقیقت، مسألۀ مجیء به عنوان خصوصیت دوم در متعلق حکم اخذ شده، در مأموربه اخذ شده، در مکلّف به اخذ شده و هیچ ارتباطی به نحوۀ تعلیق به خود تکلیف ندارد. ثمراتی بر این اختلاف مترتب است که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

اختلاف از نظر مقام ثبوت و اثبات

اختلاف بین شیخ و مشهور به حسب ظاهر، در مقام اثبات است، یعنی در مقام مفاد لفظ و مفاد جملۀ شرطیه و قضیۀ شرطیه است. لکن چون بعضی از ادله ای که در این رابطه ذکر شده، مربوط به مقام ثبوت است لذا باید اول مقام ثبوت را بررسی کنیم و حتّی اگر بعضی از این ادله هم نبود، لازم بود که یک بررسی اوّلی در رابطۀ با مقام ثبوت داشته باشیم ببینیم آیا در مقام ثبوت، قید به ماده ارتباط دارد یا به هیأت ارتباط دارد؟ وضعش چه طوری است؟ تحقیقی در این رابطه باید ملاحظه شود که این چه آثاری دارد؟ آثارش این است که اگر در مقام ثبوت به این نتیجه رسیدیم که تمام قیدها مربوط به ماده است. مقام اثبات نمی تواند مغایر با مقام ثبوت باشد. اگر به حسب ظاهر لفظ هم مغایر باشد، باید تصرّف در ظاهر لفظ بکنیم کما اینکه اگر تمام قیود به حسب مقام ثبوت، ارتباط به حکم داشته باشد، روی فرضی که در مقام لفظ هم ظهور ارتباط به ماده داشته باشد، باید در ظاهر لفظ تصرف کنیم برای اینکه نمی توانیم بین مقام ثبوت و بین مقام اثبات، مغایرت به این کیفیت داشته باشیم که قیدها در مقام ثبوت به هیئت برخورد کند اما در مقام اثبات، فرضا رجوع به ماده کند.

بله؛ اگر در مقام ثبوت، به این نتیجه رسیدیم که قیدها به حسب مقام ثبوت، مختلف است بعضی ارتباط به ماده دارد و بعضی ارتباط به هیئت دارد، اینجا می توانیم بحث کنیم که اگر با یک قضیۀ شرطیه اثباتی مواجه شدیم، باید استظهار کنیم ببینیم آیا ظاهر قضیۀ شرطیه به حسب مقام اثبات، این است که قید به ماده می خورد یا قید به هیئت می خورد؟ در حقیقت وقتی نزاع در مقام اثبات، قابل طرح است که در مقام ثبوت، دو نوع قید داشته باشیم: بعضی از قیود مربوط به ماده باشد و بعضی از قیود مربوط به هیئت باشد. اما اگر در مقام ثبوت دیدیم که تمام قیدها بدون استثنا به ماده می خورد، دیگر چه وجهی دارد که نزاع کنیم که در مقام اثبات، وضعش چگونه است؟ برای اینکه به طور کلی نمی شود که در مقام اثبات، مغایر با مقام ثبوت مسأله ای طرح شود لذا اگر در ضمن ادلۀ مرحوم شیخ، یک دلیل هم نبود که در رابطۀ با مقام ثبوت بحث کرده باشد که هست، ضرورت داشت که این مرحله را بررسی کنیم و مقام ثبوت را ببینیم به چه کیفیتی است؟ آیا قیود در مقام ثبوت تنوع دارد یا یکنواخت است؟ اگر یکنواخت باشد، اثبات هم تابع مقام ثبوت است ولو ظاهرش هم خلاف مقام ثبوت باشد. باید در ظاهر تصرف کنیم.

ص:50

پس این یک مسألۀ ریشه ای در این باب است. آیا در مقام ثبوت تنوع هست یا یکنواختی وجود دارد؟ تمام قیود مربوط به ماده است یا تمامی قیود مربوط به هیئت است؟ اگر بخواهیم در مقام ثبوت، این مسأله را بررسی کنیم، راهش چیست؟ چگونه مقام ثبوت را بررسی کنیم؟

اراده مباشری و تسبیبی

اینجا یک مقدمه ای لازم است. با توجه به این مقدمه، بررسی مقام ثبوت راهش باز می شود که آن وقت ملاحظه کنیم به چه کیفیتی این قیود مطرح است؟ آن مقدمه این است: این امری که از مولا صادر می شود و به عبدش می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم»، این امر تسبیبی است که از ناحیۀ مولا به اینکه مطلوب مولا در خارج به دست عبد تحقق پیدا کند، پس«امر المولی تسبیب من المولی» برای اینکه به مطلوبش برسد و مطلوبش در خارج تحقق پیدا کند. اما«من ناحیة العبد و من طریق العبد» و این امر در حقیقت جانشین ارادۀ فاعل است. آنجایی که انسان«بالمباشرة» بخواهد یک فعلی را انجام دهد و به دست خودش انجام دهد، اینجا اراده می کند با توجه به مبادی اراده و بعد هم به دست خودش فعل را انجام می دهد. مولایی که می خواهد گوشت بخرد، دو راه دارد: یک راه اینکه خودش بلند شود، لباسهایش را بپوشد و از منزل بیرون رود، وارد بازار شود و گوشت بخرد.

راه دیگر این است که فرزندش یا عبدش را مأمور کند و به دست عبد و فرزند، این مطلوب در خارج تحقق پیدا کند. پس در حقیقت، امر آمر جانشین ارادۀ فاعل است، منتها دنبال ارادۀ فاعل بالمباشرة، مراد تحقق پیدا می کند. اما دنبال امر، مأموربه با طریقیّت مأمور تحقق پیدا می کند که اصطلاحا از آن تعبیر می کنیم که با تسبیب تحقق پیدا می کند و الاّ هر دو مثل هم هستند و فقط اختلافشان در مسألۀ مباشرت و مسألۀ تسبیب است اما در مراحل دیگر، بین اینها فرقی وجود ندارد.

این مقدمه برای این بود که بررسی ارادۀ فاعل در افعال مباشری، ما را راهنمایی می کند به اینکه در جایی هم که مسألۀ امر در کار است و مسألۀ تسبیب در کار است، بدانیم وضع به چه کیفیتی است؟ منتها باید امر را جانشین اراده قرار دهیم. اراده آن شوق مؤکّد«محرّک للعضلات نحو المراد» است.

امر هم آن سببی است که«یتوسل به المولی الی مطلوبه بید العبد و بواسطة العبد» با توجه به این مطلب وقتی که انسان در ارادۀ فاعل، موارد را ملاحظه می کند، این موارد مختلف است گاهی از اوقات اراده ای که از انسان تحقق پیدا می کند - به آن کیفیتی که مکرر اشاره کردیم که اراده به خلاّقیت نفس وجود پیدا می کند و این عنایتی است که خداوند به نفس انسانی کرده که یک شعبۀ کوچک از خلاقیّت را در اختیار نفس انسانی قرار داده - این اراده را وقتی که با مراد ملاحظه می کنیم، گاهی از اوقات مطلب این طور است که تعلق اراده به مراد، مطلق است به صورتی که هیچ قیدی در اینجا، نه

ص:51

در رابطۀ با اراده و نه در رابطۀ با مراد مطرح نیست. مثل یک آدمی که از شدت گرسنگی و تشنگی، مشرف به هلاکت است. اینجا اراده ای که از این آدم نسبت«بشرب الماء» یا نسبت«بأکل الطعام»، تحقق پیدا می کند هیچ گونه قید و شرطی در آن وجود ندارد. او هدفش حفظ جان و رفع تشنگی است. حالا این تشنگی رفعش به آب سرد شود، به آب گرم شود، در ظرف مثلا بلوری باشد، ظرف گلی باشد، با مشت باشد، هرچه می خواهد باشد، برای او فرق نمی کند. او فقط می خواهد جانش محفوظ بماند و حفظ جان توقف بر«شرب الماء» دارد که«شرب الماء بایّ کیفیة و ای خصوصیة» و با هر وصف و شرطی برایش فرق نمی کند. همین طور در رابطۀ با«أکل الطعام» در صورتی که بدون آن خودش را در آستانۀ هلاکت و در آستانه مرگ ببیند، اینجا فقط اراده متعلق به حفظ جان است و حفظ جان هم متوقف بر خوردن طعام است. حالا طعام هرچه باشد و به هر کیفیتی باشد و در هر ظرفی باشد و با هر شرایطی باشد، فرقی نمی کند.

ارادۀ مطلق

گاهی انسان می بیند مطلب این طور است. اما گاهی از اوقات، مسأله این طور نیست. انسان تشنه است اما نه بطوری که مشرف به هلاکت باشد، آب می طلبد، بلکه علاقه دارد«بشرب الماء». اما اگر به او بگوییم: آب گرم میل دارید؟ می گوید: نه. اگر بگوییم: در یک ظرف کثیفی آب را برای تو بیاوریم؟ می گوید: نه، بلکه تشنگی را تحمل می کنم اما آب را در ظرف کثیف نمی خورم. مثل اینکه گاهی از اوقات انسان با یک غذاهایی برخورد می کند که مطبوعش نیست، مورد علاقه اش نیست، این طور هم نیست که اگر آن غذا را نخورد، هلاکتی برایش پیش بیاید، یک مقدار گرسنه است، تحمل گرسنگی برایش مسأله ای نیست. در اینجا اگر انسان خوردن آب را اراده کرد، أکل طعام را اراده کرد، آیا مثل همان صورت اول، هیچ گونه قیدی در کار نیست یا در کار هست؟ بر فرضی که قید در کار باشد - که نکتۀ اساسی اینجاست - آیا قید به اراده ارتباط دارد یا به مراد ارتباط پیدا می کند؟ چون در باب امر، امر جانشین اراده است و مأموربه هم جانشین مراد است. اینجا در رابطۀ با اراده و مراد، بعد از آن که اطلاقی وجود ندارد و مثل آن صورت اول نیست که برای حفظ جانش حاضر است حتّی آب گندیدۀ متعفن را بیاشامد برای اینکه جانش محفوظ بماند بلکه اینجا پای خصوصیات و اوصاف مطرح است. آب باید مثلا سرد باشد، خوشگوار باشد، ظرف مثلا تمیزی باشد، کثافتی و آلودگی در آن نباشد، یک چنین خصوصیاتی اینجا مطرح است. آیا این خصوصیات و قیودی که اینجا مطرح است به چه چیزی اضافه دارد؟ به اراده اضافه دارد یا به مراد ارتباط دارد؟

این آدم اراده کرده، شما می گویید: اراده مبادی دارد، یکی از مبادی تصدیق به فائده است. فائدۀ

ص:52

چه چیزی را تصدیق کرده که به دنبالش اراده آمده است؟ تصدیق به فائده ای که شما می گویید، «ای التصدیق بفائدة المراد» کما اینکه سائر آن اولین مبدأ هم که شما می گویید: عبارت از تصور است.

تصور چه چیزی؟ تصور مراد نه تصور اراده است. شما مراد را اول تصور می کنید، مثلا«شرب الماء» را. بعد که مسألۀ تصدیق به فائده مطرح است، «ای التصدیق بفائدة المراد». این مرادی که ایشان تصدیق به فائده اش کرده، در این مثال دوم و فرض دوم، آیا مطلق«شرب الماء» است یا«شرب الماء مع الخصوصیة»؟ شرب الماء ولو اینکه آب گرم متعفن بدبو باشد؟ تصدیق به فائدۀ چنین چیزی را کرده است؟ اگر از او بپرسند که آب گرم متعفن«هل لک فیه فائدة»؟ می گوید: اصلا و ابدا صحبتش را نکن. غذایی که درست نپخته«هل لک فیه فائدة؟» می گوید: من تنفّر دارم از اینکه غذایی که نیم پز است و درست نپخته است را بخورم. پس در حقیقت در رابطۀ با تصدیق به فائده که یک مبدأ مهم از مبادی اراده است همین جا که مسأله را بررسی می کنیم، آن مرادی که او تصدیق به فائده اش کرده «لیس مطلق شرب الماء»، اما به خلاف آن صورت اول، صورت اول آن مرادی که تصدیق به فائده اش شده، آن مطلق«شرب الماء» است چون در اینکه او را از هلاکت نجات دهد نقش دارد. دیگر در خصوصیات نقشی در نجات و خلاصی از هلاکت مطرح نیست. اما در این قسم دوم، وقتی که سراغ تصدیق«بفائدة المراد»، می آییم می بینیم مرادی که«یترتب علیه» آن فائده ای که مورد نظر این فاعل مرید است، عبارت از یک مراد مقیّد است. «شرب الماء البارد الواقع فی ظرف نظیف» و این تصدیق به فائده اش شده است. اگر این تصدیق به فائده شد، عزم و جزم و اراده که به دنبالش آمد، آیا وقتی که نوبت به اراده می رسد، قیود از مدخلیت در مراد بیرون می آید بعد ارتباط به اراده پیدا می کند؟ می شود چنین چیزی که در تصدیق به فائده که می رسیم می بینیم قیود به مراد ارتباط دارد، اما وقتی عزم و جزم و اشتیاق مؤکد«محرک للعضلات نحو المراد» می شود، جای قید یک دفعه عوض شود، بگوییم: تا حالا این قید به مراد ارتباط داشت، اما حالا که اراده در کار آمد، اراده سبب می شود که این قیود را به خودش جذب می کند، دیگر مراد یک مراد مطلق می شود، اما قیود ارتباط به اراده پیدا می کند؟ آیا کسی می تواند تفوّه به یک چنین معنایی بکند یا همان طوری که در تصور یک مراد مقیّد تصور شده، در تصدیق به فائده یک شیء مقیّد مطرح است، مراحل بالا هم به همین کیفیت است؟ اراده هم به همین متعلق است؟ آن شوق مؤکد«محرک للعضلات نحو المراد»، یعنی نحو همان مرادی که تصدیق به فائده و تصوّر به عنوان مبادی اراده قبل از آن تحقق پیدا کرده است.

عدم دخالت قیود در اراده

لذا وجدانا می بینیم که در این فرض آن قیودی که مدخلیت دارد، قیودی است که به مراد مربوط

ص:53

است و هیچ قیدی در اراده نیست و چون قیود به مراد مربوط است و این اراده عبارت از آن شوقی است که فاعل مرید را تحریک می کند به جانب مراد. معنایش این است که به جانب مراد«مع خصوصیّاته» تحریک می کند، یعنی این آدم وقتی برود آب تهیه کند، سراغ تهیۀ آبی می رود که واجد این خصوصیات باشد و آبی که واجد این قیود باشد برای اینکه تحریک عضلات«نحو المراد اذا کان المراد مقیدا»، همان طوری که در رابطۀ با ذات مراد، انسان در مقام تحصیلش برمی آید. اگر مراد هم قیود و خصوصیّاتی داشته باشد، در رابطۀ با تحصیل این خصوصیات و این قیود، در مقام تحصیل آنها هم برمی آید، می رود سعی می کند آب خنک تهیه می کند، در ظرف نظیف تهیه می کند و با کمال علاقه این آب را شرب می کند.

پس در این فرض دوم، این قیودی که مطرح است در رابطۀ با مراد است و هیچ ارتباطی به مسألۀ اراده ندارد. لکن بعضی موارد دیگر را ملاحظه می کنیم، یک قیودی در کار هست اما این قیود به مراد ارتباط ندارد. مراد یک مراد مطلقی است بدون هیچ قید و شرط، اما یک موانعی در کار است، یک مسائلی در کار است که آنها مانع شده از اینکه بتواند اراده به نحو مطلق، به این مراد مطلق متعلق شود.

مراد مطلق است و هیچ قید و شرطی ندارد اما یک جهاتی در کار است، مسائلی در کار است که این مسائل نمی گذارد که اراده به نحو اطلاق، به این مراد متعلق شود. مثل اینکه انسان فرضا یک دشمنی دارد، میل ندارد که با او ملاقات کند، میل ندارد که این دشمن پایش را در منزل انسان بگذارد، چه بسا اگر احتمال هم بدهد که ممکن است یک روزی این دشمن به فکر این بیفتد که به خانۀ انسان بیاید و به واسطۀ آمدن در منزل، از عواطف انسان استفاده کند، چه بسا یک مقدماتی فراهم می کند که پایش به منزل انسان نرسد اما اگر یک وقت تصادفا بدون اینکه انسان اطلاع داشته باشد یا اگر هم اطلاع دارد، قدرت ندارد بر اینکه جلوگیری کند منزل انسان آمد، حالا انسان فرض کنید یا روی آن خلق انسانیت یا روی بعضی از خلقهای قومیّت که مثلا در عربها وجود دارد، می بیند اگر این وارد منزلش شود، باید از او پذیرایی کند، باید او را ببخشد، باید دشمنی ها را فراموش کند، باید او را مشمول محبّت و عنایت قرار دهد. اینجا مسأله چگونه است؟ اینجا پای قید در کار است. مراد مطلق است، در مراد قیدی نیست اما در اراده قید هست. «ارادة اکرام العدو»، مقیّد به آمدن عدو به منزل انسان است در حالی که هیچ میل ندارد که این شرط حاصل شود و اگر احتمال هم بدهد و قدرت داشته باشد، نمی گذارد که این شرط اصلا تحقق پیدا کند اما اگر تحقق پیدا کرد، اگر دشمن سرزده وارد منزل شد، اینجا دیگر ارادۀ متعلق به اکرام او می شود لا محاله.

این قید اینجا در چه چیزی نقش دارد؟ اگر در مراد نقش داشته باشد، باید مثل فرض دوم شود. در فرض دوم این شخص از جای خودش بلند می شد و حرکت می کرد، آب سرد واقع در اناء نظیف را

ص:54

تحصیل می کرد و تهیه می کرد. اینجا هم اگر قید در مراد نقش داشته باشد، باید زمینه فراهم کند که دشمن به منزل او بیاید، باید این و آن را ببیند، راه را هموار کند برای اینکه دشمن حتما به منزل او بیاید، برای اینکه اراده به یک مراد مقیّد متعلق شده و اراده، آن شوق مؤکّدی است که فاعل مرید را به جانب مراد و خصوصیات مراد تحریک می کند؛ یعنی همان طوری که فاعل، مراد را تحریک می کند به اینکه ذات مراد را تحصیل کن، فاعل مرید را تحریک می کند به اینکه خصوصیات مراد را هم تحصیل کن. در فرض دوم این طور بود. این فرضی که الان داریم ذکر می کنیم، اگر اینجا هم خصوصیت آمدن دشمن به منزل، قید برای اکرام باشد، باید این خصوصیت را هم تحصیل کند، باید شوق مؤکّدی که این را تحریک می کند به جانب اصل اکرام، باید او را تحریک کند به جانب«اکرام مع انضمام القیود، مع ضمّ الخصوصیّة» در حالی که این شخص خدا، خدا می کند که چنین خصوصیتی واقع نشود و اگر هم احتمال دهد راه را طوری هموار می کند که این حاصل نشود. اما اگر حاصل شد، اگر یک دفعه دشمن در زد و منزل آمد، اینجا اراده متعلق به اکرام می شود، اینجا اراده متعلق به عفو او می شود. پس اینجا جایی است که در ارادۀ فاعلی، آن خصوصیت و قید به مراد ارتباط ندارد بلکه ارتباط به اراده دارد.

نظیر اینکه گاهی از اوقات، - این یک مسألۀ وجدانی هم هست - یک کسی مریض است و خودش را در آستانه مرگ می بیند، خودش را می رساند به دکتر، به دکتر می گوید: "اگر می توانی من را از این کسالت نجات بده" این "اگر می توانی من را نجات بده" معنایش چیست؟ یعنی من اراده ام متعلق شده به نجات اگر می توانی؟! کسی که دلش می خواهد نجات پیدا کند مرادش، مراد مطلق است. مریضی که خودش را در آستانۀ مرگ می بیند، فقط دلش می خواهد که شفا پیدا کند، به هر وسیله ای، به هر کیفیتی. در مرادش که عبارت از علاج و شفاست، هیچ گونه قیدی دخالت ندارد بلکه آنچه دخالت دارد«تحقق المراد، الشفاء و العلاج». امّا برای اینکه می بیند که هر طبیبی که عیسی نیست که مرده را زنده کند، هر طبیبی که قدرت ندارد که هر نوع کسالتی را معالجه کند، لذا این اقتضا می کند که در اراده اش تعلیق بیاید، می گوید: اگر قدرت دارید، اگر می توانید، اگر راه دارید، من را نجات دهید. پس این اگرها به مراد ارتباط ندارد بلکه مراد نجات است. هیچ تردیدی در این نیست که در مراد، قید و شرطی وجود ندارد اما«لمانع، لجهة» که آن جهت: این است که آدم غیر قادر نمی تواند این مراد را ایجاد کند، آدمی که درست اطلاعی نداشته باشد نمی تواند علاج و شفایی برای این ایجاد کند بلکه در اینجا مسألۀ تقیید و تعلیق را مطرح می کند و می گوید: اگر دستتان می رسد، اگر راه برایتان باز است، اگر قدرت دارید، من را از مرگ و از مردن نجات دهید و معالجه کنید. پیداست که این اگرها، اگرهایی است که به اراده و به امر مربوط است، نه اگری است که به مراد مربوط باشد بلکه

ص:55

به مراد مربوط نیست. مراد، یعنی آنکه او تصدیق به فائده اش کرده که نجات من الموت است، العلاج است بدون قید و شرط. اما می بیند این مراد وقتی بخواهد در خارج پیاده شود، به صورت اطلاق نمی تواند پیاده شود لذا مسألۀ تعلیق و قید و شرط را در کار می آورد.

خلاصۀ بحث این شد: آنجایی که اصلا قیدی در کار نیست، به ما ارتباطی ندارد. اما آنجایی که قید در کار است، به حسب مقام ثبوت، «القیود علی قسمین» وجدانا مسأله اینطور است؟ بعضی از انواع قیود، رجوع به ماده و مراد می کند مثل آن فرض دومی که ذکر کردیم و بعضی از انواع قیود، رجوع به خود اراده و در مسألۀ امر که جانشین اراده است، به امر ارتباط پیدا می کند. پس این را نمی شود انکار کرد که«القیود بحسب مقام الثبوت علی قسمین» لکن بعضی از ضوابطی که در این رابطه ذکر کرده اند را هم ملاحظه می کنیم.

پرسش:

1 - آیا شروط جمله به هیئت می خورد یا به ماده؟ نظر مشهور و شیخ(ره) را بیان کنید.

2 - نزاع شیخ(ره) و مشهور در رجوع قید به هیئت یا ماده در مقام ثبوت است یا اثبات؟ توضیح دهید.

3 - اراده مباشری و تسبیبی را توضیح دهید.

4 - یک مثال برای جایی که قیود هیچ دخالتی در اراده نداشته باشد، بیان کنید.

ص:56

درس سیصد و پنجاه و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقسام قیود بحسب مقام ثبوت

قیود بحسب مقام ثبوت، دو نوع هستند: بعضی از قیود در حقیقت متعلق به ماده است و بعضی از قیود متعلق به هیئت است. توضیح این مطلب، از راه تطبیق هیئت و ماده بر اراده و مراد بود که گفتیم: امر جانشین ارادۀ فاعل است. در افعال مباشری، فاعل به ارادۀ خودش متوسل به تحقّق مراد می شود و در افعال تسبیبی به وسیلۀ امر، متوسل به این معنا می شود. همان طوری که در ارادۀ فاعل، ملاحظه می کنیم بعضی که از قیود در مراد نقش دارد و بعضی از قیود در اصل تحقّق اراده نقش دارد در باب اوامر و مأموربه ها که جانشین ارادۀ فاعل و مراد هستند، آنها هم به همین صورت است، یعنی قید هم می تواند به ماده ارتباط داشته باشد و هم می تواند به هیئت ارتباط داشته باشد. منتها ضمن اینکه تنوّع در قیود را اثبات کردیم، ضابطه هم برای مسأله مشخص شد که کدام قید ارتباط به هیئت دارد و کدام قید ارتباط به ماده دارد. آن قیودی که در اراده و مراد به اراده ارتباط پیدا می کند، قاعدتا در مقام تعلّق امر به امر ارتباط دارد و به هیئت ارتباط دارد و آن قیودی که در ارادۀ فاعلی در مراد نقش دارد، قاعدتا در مقام تعلق امر، مربوط به مأموربه و مربوط به ماده و مربوط به اکرام در«ان جائک زید

ص:57

فاکرمه» است.

پس مطلبی که دیروز گذشت، دو جهت را توانست روشن کند: یکی اصل مسألۀ تنوع قیود به حسب مقام ثبوت بود، در مقابل آن دلیلی که بعدا از مرحوم شیخ(ره) نقل می کنیم که ظاهر آن دلیل این است که جمیع قیود به حسب مقام ثبوت و به حسب مقام لب، به ماده برمی گردد. این مطلب اول برای نفی این معنا بود که اینطور نیست که قیود به حسب لب یکنواخت باشند، بلکه به حسب لب تنوع بین آنها وجود دارد. مطلب دومی که گذشت، این ضابطه بود که ملاک قیود مربوط به هیئت و قیود مربوط به ماده، در مقام تطبیق بر اراده و مراد روشن می شود. اگر به جای هیئت و ماده، اراده و مراد را قرار بدهیم، باید دید این قید به چه چیز برمی گردد؟ اگر به اراده برگشت کند، قاعدتا در مقام اثبات، مربوط به هیئت خواهد بود و اگر به مراد برگشت کند، قاعدتا در مقام اثبات، به مادّه ارتباط پیدا خواهد کرد. پس هم اصل تنوع قیود روشن شد و هم ضابطۀ در اینکه کدام قید راجع به هیئت است و کدام قید راجع به ماده است، روشن شد.

اما مرحوم محقق عراقی(ره) ضابطۀ دیگری را ذکر کردند که کلام ایشان را هم به عنوان تأیید مطرح می کنیم و هم به عنوان مناقشه ای که امام بزرگوار(ره) در رابطۀ با آن دارند. چون کلام ایشان هم آن مطلب اول را ثابت می کند یعنی مسألۀ تنوع قیود و یکنواخت نبودن قیود را کلام ایشان ثابت می کند که ما هم در مقام اثباتش بودیم. اما در مطلب دومش که ضابطه و معیار عبارت از چیست؟ مناقشه شده است. پس کلام ایشان نسبت به آن مطلب اول جنبۀ تأییدی دارد و نسبت به مطلب دوم که عنوان ضابطه را ایشان مطرح می کنند، مورد مناقشه است که بعدا عرض می کنیم.

کلام محقق عراقی(ره) دربارۀ قیود و شرائط در شریعت

اما اصل کلام ایشان؛ می فرماید: وقتی که در شریعت به یک قیود و شرائطی برخورد می کنیم ولو دربارۀ یک عبادت، دربارۀ یک عمل، می بینیم این قیود و شرائط باهم فرق می کنند. اسم بعضی را «شرط التکلیف»، می گذارند و اسم بعضی دیگر را«شرط المکلّف به». می فرماید: در باب نماز می بینیم نماز هم ارتباط با وقت دارد و هم ارتباط با طهارت و ستر و استقبال قبله و امثال ذلک دارد و همۀ اینها در یک جهت هم مشترک هستند که اگر بدون یکی از اینها نماز واقع شود، محکوم به بطلان است. صلاة اگر بدون رعایت وقت تحقق پیدا کند، باطل است. بدون رعایت طهارت و ستر و استقبال و امثال ذلک تحقق پیدا کند، باطل است. با اینکه همۀ این شرائط در این جهت مشترک هستند، معذلک می بینیم در مقام تعبیر، وقت را به عنوان«شرط التکلیف و شرط الوجوب و شرط الحکم» قرار می دهند، اما طهارت و ستر و استقبال را می گویند: شرط حکم نیست، بلکه شرط

ص:58

مأموربه است، شرط خود صلاة است، شرط مکلّف به است. پس حتّی در عبادت واحده مثل صلاة، به دو قسم شرط برخورد می کنیم با اینکه همه هم در این جهت اشتراک دارند که اگر رعایت نشوند، نماز محکوم به بطلان است و در این جهت فرقی وجود ندارد.

اما اینکه ملاک و ضابطه چیست؟ ایشان یک ضابطه ای را بیان می کنند که عرض می کنیم و بعد هم تنظیر و تشبیه می کنند به یک مسألۀ طبی عرفی و از راه این تنظیر، معیار و ضابطه ای را که بیان کرده اند، کاملا تثبیت می کنند. می فرمایند: نقش شرائط در رابطۀ با صلاتی که مأموربه است، به دو گونه است، این طور نیست که یکنواخت رابطه و نقشی دربارۀ صلاة داشته باشند بلکه اینها دوگونه هستند. رابطه دوگونه وجود دارد: یک وقت رابطه طوری است که مأموربه فی نفسه با قطع نظر از این شرط، هیچ مصلحتی ندارد بلکه کانّ بین مأموربه و بین مصلحت، یک جدایی وجود دارد، یک فاصلۀ زیادی وجود دارد. نقش شرط این است که این فاصله را برمی دارد مثل دو نفری که بینشان اختلاف هست و به تعبیر عرفی باهم قهر هستند، نفر سومی پیدا می شود و دست یکی از اینها را می گیرد، سراغ اوّلی می آورد و دستش را در دست اوّلی می گذارد و بین اینها ایجاد الفت و ایجاد آشنایی و ارتباط می کند. اینجا هم بین صلاة و بین آن مصلحتی که در صلاة وجود دارد، مثل معراجیت و امثال ذلک، فاصله وجود دارد. نقش شرط گاهی طوری است که این فاصله را برمی دارد، می رود دست مصلحت را می گیرد، می آورد سراغ مأموربه یعنی این مقدار تأثیر دارد و به این کیفیت رابطۀ با مأمور به دارد بطوری که اگر این شرط نباشد، بین مأمور به و بین مصلحت، جدائی کامل وجود دارد و مأموربه فاقد آن مصلحتی است که اقتضای تکلیف و اقتضای ایجاب کرده است. ایشان می گوید: اسم این را«شرط التکلیف» می گذاریم مثل وقت برای نماز. وقت برای نماز، این حساب برایش باز می شود که به وجودآورنده و ایجادکنندۀ مصلحت است برای نماز و موجب ارتباط بین نماز و مصلحت است به طوری که اگر این وقت نباشد، این صلاة دیگر هیچ مصلحتی ندارد.

اهمیت وقت نسبت به شرائط دیگر

اینجا نکته ای را اضافه به بیان ایشان می کنم که در حقیقت، بیان ایشان مستحکم تر شود. مثلا وقت نقش مهمی در رابطۀ با صلاة دارد، در مقام تزاحم بین وقت و سائر شرائط، همۀ شرائط محکوم وقت هستند و اینکه شما می بینید که می گویند: اگر کسی«واجد الماء» نیست، تیمم کند، اگر کسی قدرت بر قیام ندارد، نشسته نماز بخواند، اگر قدرت بر جلوس ندارد، نوبت به استلقا می رسد و بالاتر از این، اگر کسی مثلا در دریا مشغول غرق شدن است، نمازش به یک کیفیت مخصوصی باید تحقق پیدا کند، اینها همه برای رعایت وقت است و الاّ اگر مسألۀ وقت و اهمیت وقت نبود، امر دائر

ص:59

بود بین اینکه انسان با وضو خارج وقت نماز بخواند یا در وقت نماز بخواند، بدون وضو با تیمم، چرا انتقال به تیمم پیدا می کند؟ برای اینکه وقت، حساب خاصی در رابطۀ با نماز دارد. آدمی که مریض است باید نشسته نماز بخواند. چه ضرورتی دارد نشسته نماز بخواند؟ صبر کند وقتی حالش خوب شد، ایستاده نماز بخواند. اما اهمیت وقت و بالا بودن مقام آن و ارتباط خاص با نماز، این مسائل را به وجود می آورد که صورتهای مختلفی برای نماز می بینیم و سائر شرائط هم تحت الشعاع واقع می شود. الاّ بعضی از شرائط«فی بعض الحالات». پس این دلیل بر این است که وقت، حساب خاص دارد. به نظر ایشان حساب خاصش این است که در حقیقت متولی این امامزاده عبارت از وقت است و این مصلحت آورندۀ برای نماز است. اگر این نباشد، نماز سر سوزنی مصلحت ندارد. لذا اگر نقش شرط به این کیفیت باشد، ایشان می فرماید: از آن تعبیر می کنیم به«شرائط التکلیف». و یا به عبارت دیگر: تعبیر می کنیم به«قیود الهیأة»، قیودی که ارتباط به حکم و به خود هیئت دارد.

شرائط فعلیت مصلحت

اما نوع دیگر، آن شرائطی است که در اصل آوردن مصلحت برای مأموربه نقش ندارد. کانّ مأموربه بدون آنها هم در عالم انشاء، یعنی«قبل الفعلیة» مصلحت دارد اما اگر این مصلحت بخواهد فعلیت پیدا کند و در خارج پیاده شود، این شرائط در پیاده شدن مصلحت در خارج نقش دارد، این شرائط در فعلیت مصلحت نقش دارد مثل آن تعبیراتی که خودمان در رابطۀ با مدخلیّت علم در فعلیت تکالیف قائل هستیم، می گوییم: علم در اصل حکم انشایی نقش ندارد. «ان للّه فی کل واقعة حکما یشترک فیه العالم و الجاهل». در احکام واقعیه انشائیه، علم هیچ گونه نقش و مدخلیتی ندارد اما اگر آن حکم بخواهد به مرحلۀ فعلیت برسد، به جایی برسد که در خارج باید رعایت شود و امتثال شود، علم در اینجا نقش دارد. پس می تواند یک چیزی در واقعیت، نقش نداشته باشد اما در فعلیت و تحقق در خارج و پیاده شدن در خارج، دارای نقش باشد که ایشان می فرماید: ما از اینها تعبیر می کنیم به شرائط مکلّف به و شرائط مأموربه و در اصطلاح بحث، از آنها به شرائط ماده تعبیر می کنیم.

ایشان می فرماید: مسألۀ طهارت، ستر و استقبال قبله، در رابطۀ با نماز عبارت از همین قبیل شرائط است، یعنی در حقیقت، طهارت در اصل مصلحت، هیچ نقشی ندارد اما در پیاده شدن مصلحت و فعلیت مصلحت نقش دارد و همین طور سائر شرائطی که در ردیف طهارت قرار گرفته اند. می فرماید: مثال عرفی روشن تر این است که یک مریضی که علاجش عبارت از خوردن مسهل است، به دکتر مراجعه می کند، دکتر به او دستور می دهد که تو باید مسهل بخوری لکن قبل از خوردن مسهل باید یک جوشانده باشد. اینجا ایشان می گوید: سه چیز داریم: یکی: مسألۀ آن کسالتی

ص:60

که علاجش عبارت از شرب مسهل و خوردن دوای مسهل است و دیگر مسألۀ منرج که قبل از مسهل برحسب الزام طبیب باید تحقق پیدا کند در اینجا بررسی می کنیم که آیا ارتباط منزج با مسهل، با ارتباط آن کسالت و اصل مرض با مسهل، یک ارتباط یا دو ارتباط وجود دارد؟ می بینیم که دو نوع ارتباط وجود دارد. ارتباط مسألۀ مرض و کسالت با شرب مسهل به این نحو است که خود این مرض به وجودآورندۀ مصلحت برای شرب مسهل است به طوری که اگر این مرض وجود نداشته باشد، نه تنها شرب مسهل مصلحت ندارد بلکه مضاری هم بر شرب مسهل، تحقق پیدا کند. پس رابطه مرض با شرب مسهل، این است که مرض به وجودآورندۀ مصلحت برای شرب مسهل است به طوری که «لو لا المرض»، شرب مسهل«لا یکون فیه مصلحة و واجدا للمصلحة». اما مسألۀ منزج و جوشانده، در فعلیت مصلحت برای شرب مسهل دخالت دارد، یعنی شرب مسهل در مورد کسالتی که به وجود آورندۀ مصلحت در شرب مسهل است، اینجا اگر بخواهد این مصلحتی که از طریق مرض تحقق پیدا کرده، در خارج پیاده شود و فعلیت پیدا کند، متوقف بر این است که منزجی قبل از آن مسهل خورده شود. لذا می بینیم که تعلیق در رابطۀ با شرب مسهل و در رابطۀ با اصل مرض درست است اما در رابطۀ با خوردن منزج، درست نیست. طبیب می تواند به مریض بگوید: «ان مرضت بمرض کذائی اشرب المسهل» اما آیا می تواند این قضیۀ تعلیقیه را دربارۀ شرب منزج هم پیاده کند؟ یعنی مرض را کنار بگذارد، بگوید: «ان شربت المنزج فاشرب المسهل» شرب مسهل رابطه اش با منزج، این نیست که منزج به وجودآورندۀ مصلحت باشد. لذا در تعبیر طبیب این طوری برخورد می کنیم، می گوید:

«اذا مرضت بمرض کذائی اشرب المسهل لکن قبل شرب المسهل، اشرب المنزج». این ارتباطش ارتباط مقدّمی و ذی المقدمه است، ارتباطش ارتباط فعلیت مصلحت با وجود شرب منزج است اما ارتباطش ارتباط تعلیقی نیست و ارتباطش ارتباط قضیۀ شرطیه نیست.

فرق بین وقت و سایر شرایط

در باب شرعیات هم همین طور است. این همه روایات در باب وقت داریم. وقتی مسألۀ وقت را مطرح می کند، به صورت قضیۀ شرطیه مطرح می کند«اذا زالت الشمس فقد وجبت الصلاتان» اما آیا جایی داریم که این قضیۀ تعلیقیه را دربارۀ سائر شرائط مطرح کرده باشد بگوید: «اذا طهّرت ثوبک یجب علیک الصلاة، اذا سترت عورتک یجب علیک الصلاة، اذا استقبلت القبلة یجب علیک الصلاة»؟ در این قضایا و در این شرائط به صورت تعلیق با مسائل برخورد نمی کنیم اما وقتی که به مسألۀ وقت می رسیم، می بینیم مسألۀ«اذا» در کار است. یا در باب حج، وقتی که مسألۀ استطاعت پیش می آید، می گوید: «اذا استطعت یجب علیک الحج»، این قضیۀ تعلیقیه است، معنایش این است که استطاعت

ص:61

در باب حج به وجودآورندۀ مصلحت ملزمه است، به طوری که اگر استطاعت نباشد، هیچ گونه مصلحت ملزمه در باب حج وجود ندارد. اگر کسی بدون استطاعت، صد بار هم مکه برود و حج را انجام دهد، آن حج واجب به نام حجّة الاسلام که مشروط به استطاعت است تحقق پیدا نمی کند. پس رابطۀ استطاعت با حج، رابطۀ وقت با صلاة است، یعنی حج بدون استطاعت، فاقد مصلحت ملزمه است و نمی تواند مصلحت ملزمه در آن وجود داشته باشد اما در سایر شرائط اینطور نیست مثل مسألۀ تحصیل گذرنامه، تهیۀ بلیط هواپیما و امثال ذلک، وقتی که ارتباطش با حج مطرح می شود، هیچ گاه به صورت قضیۀ شرطیه مطرح نمی شود.

پس هر چند در کلام امام بزرگوار(ره) مناقشاتی دارند که عرض می کنیم، ولی بیان ایشان بیان جالبی است مخصوصا برای اصل هدف ما که تنوع در باب قیود است و اینطور نیست که قیود به حسب مقام لب و به حسب مقام ثبوت«فی عرض واحد» و همه یکنواخت و نحوۀ ارتباط با مأموربه ارتباط واحد باشد. بیان ایشان برای نقض این معنا و ابطال این معنا، بیان خوبی است. در ضابطۀ ایشان هم با اینکه مناقشاتی در بعضی از موارد به آن وارد است، اما فی نفسه ضابطۀ خوبی است. پس خلاصۀ مطلب ایشان این شد که از آن شروطی که در عالم انشاء به وجودآورندۀ مصلحت ملزمه برای مأموربه است و در همان عالم ارتباط با مأموربه پیدا کرده، از اینها تعبیر به قیود هیئت و یا شرائط تکلیف می کنیم، اما آنهایی که در مقام فعلیت و پیاده شدن آن مصلحت در خارج است، از آنها تعبیر به قیود ماده و شرائط مکلّف به می کنیم. مناقشاتی که امام بزرگوار دارند را مطالعه بفرمایید.

پرسش:

1 - اقسام قیود را به حسب مقام ثبوت توضیح دهید.

2 - کلام محقق عراقی درباره قیود و شرائط در شریعت چیست؟

3 - اهمیت وقت در بین شرائط نشانگر چیست؟

4 - کدامیک از شرائط در فعلیت مصلحت دخالت دارد؟

ص:62

درس سیصد و پنجاه و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ضابطۀ محقق عراقی(ره) در تمییز شرائط وجوب از واجب

ضابطۀ کلی که مرحوم محقق عراقی(ره) برای تمییز شرائط وجوب از شرائط واجب و به عبارت دیگر، برای تمییز قیود ماده از قیود هیئت ذکر فرمودند و خلاصه اش این بود که شرائط وجوب در اصل«اتّصاف المأمور به بکونه ذات مصلحة» و ایجاد مصلحت برای مأموربه نقش دارند، اما شرائط ماده آنهایی هستند که در فعلیّت مصلحت برای مأموربه نقش دارند و الاّ مأموربه با نبود آنها، مصلحت واقعیه دارد لکن این مصلحت واقعیه، فعلیت پیدا نمی کند و خارجیت پیدا نمی کند و پیاده نمی شود مگر با وجود این شرائط. این بیان، مورد مناقشۀ امام بزرگوار(ره) قرار گرفته که هم در رابطۀ با قیود هیئت و شرائط وجوب و هم در رابطۀ با قیود ماده و شرائط واجب است. عرض کردیم که اصل این بیان، در یک مرحله اش مورد تأیید است به لحاظ اینکه بیان ایشان حاکی از این است که این طور نیست که قیود به حسب واقع و به حسب لب، یکنواخت باشد بلکه در قیود تنوع وجود دارد، از این نظر مورد تأیید است اما از نظر بیان ضابطه که قیود راجع به هیئت دارای چه خصوصیاتی است و قیود راجع به ماده دارای چه خصوصیتی است؟ مورد اشکال امام بزرگوار قرار گرفته. ایشان

ص:63

در رابطۀ با شرائط وجوب، تقریبا دو اشکال دارند:

اشکال امام(ره) به محقق عراقی(ره) در ضابطۀ وجوب و واجب

در یک اشکالشان می فرمایند: فرض کنیم استطاعت در اصل آوردن مصلحت برای حج نقش دارد و حج بدون استطاعت هیچ گونه مصلحت ملزمه ای ندارد، روی این مبنای شما حتما باید «شرط الوجوب» باشد و قید هیئت باشد. می فرمایند: کانّ از مرحوم محقق عراقی سؤال می کنیم که آیا به نظر شما استحاله دارد که یک قیدی در آوردن مصلحت و در ایجاد مصلحت نقش داشته باشد و در عین حال، قید مأموربه باشد؟ چون یک فرق مهم بین قید هیئت و قید ماده در این جهت است که قیود هیئت - که همان چیزی است که سابقا از آن تعبیر به مقدمة الوجوب می کردیم - لزوم تحصیل ندارند. بر کسی لازم نیست که خودش را مستطیع کند. اگر در طول جریان سال، استطاعتی برای او پیدا شد، وجوب حج مطرح است.

پس ویژگی مهم قید هیئت در رابطۀ با این است که قید هیئت ولو اینکه در اختیار انسان هم باشد، یک وقت فرض کنید مثل مجیء زید است، فعل غیر است، یمکن اینکه بگوییم: فعل غیر، در اختیار انسان نیست. اما آنجایی که در اختیار خود انسان هم باشد، در عین حال، لزوم تحصیل ندارد. «ان استطعت یجب علیک الحج». اگر استطاعت پیدا شد، بدون اینکه تحصیل استطاعت لازم باشد، آن وقت وجوب حج تحقق پیدا می کند. اما اگر قید، قید مأموربه شد، مثل مسألۀ طهارت و ستر و استقبال می شود که اینها لزوم تحصیل دارد، باید طهارت را برای نماز تحصیل کرد، باید ستر و استقبال را در نماز تحصیل کرد. قید اگر قید واجب شد، لزوم تحصیل دارد. اگر لزوم شرعی مقدمی را هم شما انکار کنید، آن لزوم عقلی اش بلااشکال است که در بحث مقدمۀ واجب گفتیم: آن لابدیّت عقلیۀ مقدمه را کسی نمی تواند انکار کند. نزاع در لزوم شرعی مقدمه است. لذا اشکال امام بزرگوار به این صورت مطرح است، کانّ می فرمایند: از مرحوم محقق عراقی سؤال می کنیم که آیا به نظر شما منافات دارد و ممتنع است که یک قیدی در ایجاد مصلحت نقش داشته باشد و معذلک قید مأموربه و لازم التحصیل هم باشد؟ آیا جمع بین این دو ممتنع است که اگر قیدی در ایجاد مصلحت نقش داشت، حتما باید قید هیئت و غیرلازم التحصیل باشد اما اگر بخواهد همین قیدی که در ایجاد مصلحت دخالت دارد، قید مأموربه باشد و لازم التحصیل هم باشد؟

به عبارت دیگر، در مسألۀ استطاعت با اینکه استطاعت در اصل آوردن مصلحت برای حج، نقش دارد مولا به جای اینکه بگوید: «ان استطعت یجب علیک الحج»، بگوید: «حجّ مستطیعا»، باید حج را انجام دهید و حجّ تو هم«عن استطاعة» باشد مثل«صلّ متطهرا». همان طوری که در«صلّ متطهرا»،

ص:64

طهارت قید برای صلاة و لازم التحصیل است، مسألۀ استطاعت هم قید برای حج باشد و لزوم تحصیل داشته باشد. سؤال این است که این ممتنع است یا ممکن است؟ اگر امکان پیدا کرد، این ضابطه خلل پیدا می کند برای اینکه توانست یک قیدی هم به وجودآورندۀ مصلحت باشد و هم در عین حال، لازم التحصیل باشد.

فرق بین استطاعت قهری و لازمة التحصیل

البته این اشکال را از طرف مرحوم محقق عراقی می توان جواب داد که آن استطاعتی که در آوردن مصلحت برای حج نقش دارد، «غیر لازمة التحصیل» است. اگر استطاعت«لازمة التحصیل» باشد، در آوردن مصلحت برای حج نقش ندارد اما اگر استطاعت خودبه خود حاصل شود و لزوم تحصیل نداشته باشد، این است که یک مصلحت ملزمه ای برای حج می آورد.

به عبارت روشن تر: اگر نظر مرحوم محقق عراقی این باشد که«نفس الاستطاعة» بدون هیچ خصوصیت دیگری، مصلحت ملزمه برای حج می آورد، آن وقت این اشکال امام بزرگوار به ایشان وارد است که اگر«نفس الاستطاعة» مصلحت آورنده است، ممکن است همین استطاعت، قید مأموربه باشد هم مصلحت می آورد و هم قید مأموربه و لازم التحصیل است. اما اگر نظر محقق عراقی این شد که استطاعتی که خودبه خود حاصل شود، به وجودآورندۀ مصلحت برای حج است، دیگر جایی برای این اشکال باقی نمی ماند برای اینکه استطاعت غیر لازمة التحصیل را نمی شود قید مأموربه قرار داد. چیزی که قید مأموربه است، حتما لزوم تحصیل دارد، ولو به همان لابدیت عقلیه.

لذا به نظر می رسد که این اشکال امام بزرگوار از طرف مرحوم محقق عراقی قابل دفع است.

اشکال به ضابطه بودن وجود مصلحت برای وجوب

اما ایشان اشکال دیگری در همین شرائط وجوب و قیود هیئت ذکر می فرمایند که انصافا اشکال واردی است و آن این که اگر مأموربه فی نفسه دارای یک مصلحت ملزمۀ کاملۀ«لازمة الاستیفاء» است، هیچ قید و شرطی هم ندارد لکن مولا وقتی می خواهد امر را متعلق به چنین مأموربه ای بکند، در ناحیۀ امر، به یک مانعی برخورد می کند که این مانع، اضافۀ به امر دارد، اضافۀ به تکلیف دارد اما با مکلّف به هیچ ارتباطی ندارد. از باب مثال مثل اینکه پسر مولا در دریا افتاده و مشغول غرق شدن و هلاکت است، خود مولا هم هیچ گونه قدرتی برای استخلاص او ندارد، اینجا رو به عبد می کند و نمی داند که آیا عبد هم مثل خود مولا عاجز از نجات فرزند است یا اینکه عبد قدرت دارد و در شنا متخصص است و می تواند فرزندش را نجات دهد، اینجا مولا مجبور می شود که به صورت یک

ص:65

قضیۀ تعلیقیه در خطاب به عبد بگوید: «ایها العبد!» اگر قدرت داری که فرزند مرا نجات دهی، حتما نجات بده. اینجا قدرت داشتن عبد چه دخالتی در مصلحت واقعیۀ نجات فرزند مولا دارد؟ نجات فرزند مولا، یک مصلحت کامله ای دارد که مولا می خواهد زمین و آسمان را به هم بدوزد تا بتواند فرزند خودش را از هلاکت نجات دهد اما از طرفی هم ملاحظه می کند که شاید این عبد هم مثل خود مولا آشنایی به شنا نداشته باشد، می گوید: اگر قدرت داری این را حتما نجات بده؟ این قدرت روی ضابطۀ مرحوم محقق عراقی شرط وجوب است چون به وجودآورندۀ مصلحت می باشد. آیا قدرت عبد به وجودآورندۀ مصلحت است که اگر عبد قدرت نداشته باشد، نجات فرزند مولا هیچ گونه مصلحتی ندارد یا بلااشکال نجات فرزند مولا سر تا پا مشتمل بر مصلحت است؟ منتها تعلیق وجوب به قدرت برای این است که می بیند اگر این قدرت نداشته باشد چه معنا دارد که دستور الزامی در رابطۀ با عبد صادر کند؟ لذا می گوید: اگر قدرت داری، بر تو واجب و لازم است که فرزند مرا نجات دهی؟ پس در حقیقت، در این مورد، قدرت، شرطیت برای هیئت دارد در حالی که در اصل وجود مصلحت برای مأموربه هیچ نقشی ندارد. مأموربه کاملا فی نفسه مصلحت دارد.

این انصافا مطلب خوبی است. یک مناقشة مائی در این فرمایش امام بزرگوار(ره) است که بگوییم: اینجایی که فرزند مولا مشغول غرق شدن است، یک مسأله، نجات فرزند مولاست، یک مسأله نجات دادن عبد است، فرزند مولا را. یک وقت نجات فرزند مولا را با قطع نظر از هر اضافه ای مطرح می کنیم، یک وقت، نجات فرزند منتسب به عبد را«انقاذ العبد للابن الغریق»، نه نجات«هذا الغریق» به معنای اسم مصدری. آنچه مأموربه است، معنای مصدری مأموربه است، عمل مأموربه است، «فعل العبد» مأموربه است. اگر«فعل العبد» شد، «یمکن ان یقال» که در همین مثالی هم که شما ذکر می کنید، آن که مشتمل بر مصلحت است با قطع نظر از هرچیزی است، آن نجات به معنای اسم مصدری است اما نجات منسوب به عبد به طوری که اضافۀ به عبد پیدا کند، در مصلحتش قدرت دخالت دارد. ممکن است کسی این طور در این بیان مناقشه کند که فرق است بین نجات به معنای اسم مصدری و بین انقاذ به معنای نجات دادن منسوب«الی العبد». در نجات دادن منسوب الی العبد، قدرت به وجودآورندۀ مصلحت است اما در نجات به معنای مصدری، چیزی دخالت ندارد و آن که مأموربه است عبارت از«فعل العبد و العمل المضاف الی العبد» است. لذا ممکن است چنین مناقشه ای در مناقشه امام(ره) باشد.

اشکال ضابطه محقق عراقی در رابطه با شرائط واجب

اما در رابطۀ با شرائط واجب مثل مسألۀ ستر و طهارت و استقبال، ایشان کانّ می فرماید: این یک

ص:66

حرفی است که با ذوق و با آن چیزی که در ذهن متشرعه مرتکز است، منافات دارد. آیا متشرعه زیر بار این حرف می رود؟ متشرعه ای که«لا صلاة الاّ بطهور» را دیده و شنیده، به او بگوییم: صلاة بدون طهارت خیال نکنید مصلحت ندارد بلکه همان معراجیت، همان قربانیت، همان«خیر موضوع» واقعی در صلاة بدون طهارت هم وجود دارد. اما اگر این معراجیّت بخواهد پیاده شود، نیاز به طهارت دارد، نیاز به ستر دارد، نیاز به استقبال دارد. این یک حرفی است که از اذهان متشرعه و از آنچه که در ذهنشان مرتکز است، بعید است. اینها می خواهند بگویند: نماز بدون طهارت، نه تنها در مقام خارج«لیس بشیء»، در واقع هم«لیس بشیء». کانّ در آن مسأله انشا هم اثر و فایده ندارد. اما اگر تفکیک کنیم بگوییم: فرق بین وقت و بین طهارت و صلاة این است که وقت به وجودآورندۀ مصلحت در صلاة است، اما طهارت هیچ نقشی در اصل ایجاد مصلحت برای صلاة ندارد و فقط در پیاده شدن آن مصلحت، نقش دارد، این چیزی است که با ارتکاز متشرعه سازگار نیست.

در نتیجه؛ با این خصوصیاتی که عرض کردیم، ایشان این ضابطه را نمی پذیرند و ضابطه به همان مطلب قبلی برمی گردد که به جای امر، «ارادة الفاعل» را بگذاریم، ببینیم هر چیزی که به اراده ارتباط پیدا می کند و قیدیت برای اراده دارد، آن را«شرط الهیأة» بدانیم و هر چیزی که ارتباط به مراد پیدا می کند و در تصدیق به فائدۀ مراد دخالت دارد، به طوری که وقتی که فاعل مرید می خواهد تصدیق به فائده کند، وجود آن را در مراد، به عنوان اینکه نقش در فائده دارد، مورد تصدیق قرار می دهد، آنها را قید برای ماده و قید برای واجب می دانیم.

اگر به حسب مقام ثبوت، تمام قیود مربوط به هیئت باشد، نزاع بین مشهور و شیخ باید کنار برود.

اگر تمام قیود مربوط به ماده باشد، باز نزاع بین مرحوم شیخ و مشهور کنار می رود اما اگر بعضی از قیود مربوط به ماده شد و بعضی از قیود مربوط به هیئت شد و در مقام ثبوت، تنوع قیود مطرح بود آن وقت نوبت می رسد به مقام اثبات که حال که قیود در مقام ثبوت، متنوع است، ببینیم در مقام اثبات، آیا قیود اثباتا رجوع به هیئت می کند یا رجوع به ماده؟ لذا بحث در مقام اثبات واقع می شود.

رجوع قیود به هیئت و ماده از نظر مقام اثبات

در مقام اثبات، یک مطلبی در باب جملۀ شرطیه، متّفق علیه بین شیخ و مشهور است که هیچ کدام در این مطلب نمی توانند اختلافی داشته باشند و آن این است که در قضایای شرطیه چه جزائش جملۀ انشائیه باشد و چه جملۀ خبریه باشد، طبع قضیۀ شرطیه این اقتضا را دارد که شرط، شرطیت برای مجموع جزاء دارد، نه یک جزئی از اجزاء جزاء. قضیۀ شرطیه ای که شما تشکیل می دهید، هر چیز در این قضیۀ شرطیه به صورت شرط و مقدم مطرح باشد، این شرطیت برای مجموع جزاء دارد.

ص:67

مجموع جزاء عبارت از یک جمله است. چون در قضایای شرطیه خصوصیتش این است که هم شرطش جملۀ مستقلی است و هم جزائش جملۀ مستقلی است.

به عبارت دیگر: قضایای شرطیه، غیر از قضایای حملیه است که موضوعش مفرد و محمولش هم مفرد است. قضایای شرطیه، شرطش همیشه جمله است و جزائش هم جمله است مثل«ان جائک زید فاکرمه» است. «جائک زید جملة فعلیة». «اکرمه»، یعنی«اکرم زیدا»، این هم«جملة مستقلة». پس هرکدام از شرط و جزاء به عنوان جمله مطرح است. وقتی که این طور شد، شما که می گویید: شرط شرطیت دارد برای جزاء، یعنی برای مجموع جزاء. مجموع جزاء جمله است نه «بعض الجزاء». معنا ندارد که شرط شرطیت برای بعض الجزاء داشته باشد مگر اینکه قرینه ای قائم شود و الاّ ظاهر، حتی در آنجایی که شرط و جزاء به صورت جملۀ خبریه باشد مثل اینکه شما به رفیقت می گویی: اگر خانۀ من بیایی، من هم خانۀ شما می آیم. شرطیت، برای این مجموع دارد، یعنی آمدن شما به منزل من شرطیت دارد برای مجموع جزاء که آمدن من به منزل شما باشد. تردیدی در این نیست که ظاهر جملۀ شرطیه این است. اما در آن جایی که جزاء، عبارت از یک جملۀ انشائیه است مثل همین«فاکرمه»، که در این قضیۀ شرطیه جزاء است با اینکه در این قضیه«اکرم» جزاء نیست بلکه«اکرم زیدا» جزاء است. «اکرم» یک هیئتی دارد و یک ماده ای دارد که هیئتش دلالت بر وجوب می کند، ماده اش هم دلالت بر اکرام می کند، زیدش هم مضاف الیه است، نه مضاف الیه نحوی، یعنی طرف اضافۀ اکرام است.

شما که می گویید: «ان جائک زید فاکرمه»، یعنی مرحوم شیخ که مجیء زید را به اکرام می زند، نه به وجوب اکرام، جواب مرحوم شیخ را می دهیم که مگر شما ادبیت نخوانده اید؟ مگر شما نمی دانید که قضیۀ شرطیه شرطش، شرطیت برای جزاء دارد؟ جزاء«اکرمه»، اکرام نیست بلکه جزاء«اکرمه»، وجوب الاکرام است، جملۀ«فاکرم زیدا» است که یک جملۀ انشائیه است که هیئتی دارد و ماده ای دارد و مفعولی به نام زید دارد.

محل نزاع مشهور با شیخ در جملات شرطیه

آیا مشهور با مرحوم شیخ در این مرحله بحث دارند؟ یعنی مرحوم شیخ نمی دانسته که در جملات شرطیه، شرط شرطیت برای جزاء دارد و جزاء هم عبارت از وجوب اکرام است نه عبارت از نفس اکرام؟ مسأله این نیست، هر دو این مطلب را قبول دارند که در قضایای شرطیه، شرط، شرط برای «مجموع الجزاء» است و اساس در«اکرمه»، همان هیئتش است که دلالت بر وجوب می کند. پس نزاع در این است که مرحوم شیخ می فرماید: با اینکه قضیۀ شرطیه در همین معنایی که شما می گویید،

ص:68

ظهور دارد و ظاهرش این است که مجیء زید، قید برای وجوب اکرام است، من هم قبول دارم لکن مشکل این است که اینجا یک قرینۀ عقلیه ای وجود دارد که آن قرینۀ عقلیه سبب می شود که ما در ظهور این جملۀ شرطیه تصرف کنیم؛ یعنی همان طوری که قرائن لفظیه ظاهر را از ظاهر برکنار می کند، قرینۀ لفظیۀ«یرمی»، ظهور اسد را در حیوان مفترس کنار می گذارد و اقوای از ظهور اسد در معنای حقیقی اش می شود و نتیجتا«رأیت اسدا یرمی»، با توجه به قرینه، ظهور در رجل شجاع پیدا می کند. گاهی قرینه، قرینۀ لفظیه نیست بلکه قرینه عقلیه است. قرینۀ عقلیه هم موجب تصرف در ظاهر است و حمل ظاهر برخلاف ظاهر. لذا نزاع مشهور و مرحوم شیخ انصاری(ره) به این برمی گردد که بعد از آنکه هر دو اتفاق دارند بر اینکه ظهور قضیۀ شرطیۀ«ان جائک زید فاکرمه»، در این معناست که مجیء زید برای وجوب اکرام زید، شرطیت و قیدیت دارد لکن آیا یک قرینۀ عقلیه ای که موجب تصرف در این ظهور و حمل این ظاهر برخلاف ظاهر شود، داریم یا نه؟ مرحوم شیخ مدعی هستند که قرینۀ عقلیه ای وجود دارد که ما را ملزم می کند که از این ظاهر دست برداریم اما مشهور معتقدند: قرینۀ عقلیه ای که ما را به تصرف در ظهور قضیۀ شرطیه ملزم کند، نداریم. حالا نزاع متمرکز می شود در این قرینۀ عقلیه ای که مورد استناد مرحوم شیخ واقع شده و یا ممکن است کسی به نفع مرحوم شیخ، این قرینۀ عقلیه را ذکر کند که آیا چنین قرینه ای هست یا وجود ندارد؟

پرسش:

1 - اشکال اول امام(ره) و جواب استاد در رابطه با شرایط وجوب و قیود هیئت چیست؟

2 - اشکال دوم امام(ره) در رابطۀ با شرایط وجوب و قیود هیئت را بیان کنید.

3 - فرق بین مأموربه به معنای مصدری و اسم مصدری را توضیح دهید.

4 - اشکال ضابطه محقق عراقی(ره) در رابطه با شرائط واجب را توضیح دهید.

ص:69

درس سیصد و پنجاه و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

راههای طرح قرینۀ عقلیه در جملات شرطیه

نزاع بین مرحوم شیخ(ره) و مشهور که هر دو این را قبول دارند که قضیۀ شرطیه ظهور در این دارد که شرط، برای مجموع جزاء شرطیت دارد و مجموع جملۀ جزائیه معلق بر شرط است، نه یک جزء و بعضش. و هر دو قبول دارند که در«ان جائک زید فاکرمه» و امثال ذلک، آن که در قضیۀ شرطیه جزاء واقع شده، عبارت از وجوب متعلق به اکرام زید است، یعنی جملۀ«اکرم زیدا» جزاء واقع شده و این جمله، جملۀ انشائیه است و معنایش«وجوب اکرام زید» است. هر دو این را قبول دارند لکن نزاع در این جهت است که آیا یک قرینۀ عقلیه برخلاف ظهور جملۀ شرطیه در کار هست که مجبور شویم از ظاهر این جملۀ شرطیه صرف نظر کنیم یا اینکه هیچ گونه قرینۀ عقلیه ای برخلاف ظاهر جملۀ شرطیه وجود ندارد بلکه همان چیزی که ظاهر اقتضا می کند را باید اخذ کنیم.

آن قرینۀ عقلیه ای که می تواند برخلاف این ظاهر ادعا شود، تقریبا از سه راه مطرح شده و به سه کیفیت مطرح شده که باید ملاحظه کنیم. اگر به یکی از این سه کیفیت هم صحیح باشد، باز مدعای شیخ انصاری(ره) ثابت می شود اما اگر هر سه طریق ابطال شد و هر سه کیفیت جواب داده شد،

ص:70

معنایش این است که دیگر قرینۀ عقلیه ای برخلاف ظاهر نداریم بلکه باید اخذ به همان ظاهر کنیم.

یک راهش عبارت از این است که می گویند: هیئت«اکرم» دلالت بر بعث و تحریک اعتباری می کند. همان طوری که ما هم در بحثهای گذشته همین را ذکر کردیم هیئت«اکرم» دلالت بر وجوب می کند که وجوب یک امر اعتباری است و این امر اعتباری عبارت از بعث و تحریک اعتباری است که جانشین بعث و تحریک حقیقی و تکوینی می شود. پس مفاد هیئت اکرم«البعث الاعتباری و التحریک الاعتباری».

حقیقت بعث

اما حقیقت بعث؛ بعث یک معنای حرفی است برای اینکه معنای اسمی عبارت از آن چیزی است که استقلال داشته باشد، استقلال به مفهومیت داشته باشد اما اگر یک چیزی متقوّم به دو شیء بود یا متقوّم به سه شیء بود، معنایش این است که فاقد استقلال است و نمی تواند استقلال به مفهومیت داشته باشد. در«زید فی الدار» که در باب معانی حرفیه مفصّل تحقیق این مسأله را ذکر کردیم گفتیم:

در«زید فی الدار» سه واقعیت داریم: یک واقعیت، عبارت از واقعیت زید است و یک واقعیت، عبارت از واقعیت(دار) است و یک واقعیت هم واقعیت ظرفیت دار برای زید است که از این سه واقعیت، دو تا استقلال به مفهومیت دارد. زید یک معنای مستقل به مفهومیت است. دار هم دارای یک معنای مستقل به مفهومیت است. اما آن واقعیت سوّم که عبارت از ظرفیت مکانی دار برای زید است، یک معنای حرفی است برای اینکه ظرفیت مکانی دار برای زید، یک بعدش اضافۀ به زید پیدا می کند و یک بعدش اضافۀ به دار پیدا می کند. یک چیزی است که به این دو بستگی و ارتباط دارد و چون به این دو ارتباط دارد، می گوییم: ظرفیت، یک معنای حرفی است و غیرمستقل به مفهومیت است.

همان طوری که در«زید فی الدار» روی ارتباطی که یک طرف معنای حرفی به زید دارد و یک طرفش به دار دارد، اسمش را معنای حرفی گذاشتید، در باب بعث هم مسأله به همین کیفیت است بلکه بعث بالاتر است برای اینکه بعث نیاز به سه طرف دارد: یک بعث کننده لازم دارد، یک بعث شونده لازم دارد و یک مبعوث الیه لازم دارد.

پس در حقیقت، در رابطۀ با بعث، هم باعث لازم داریم و هم مبعوث لازم داریم که عبارت از مکلّف و مأمور است و هم مبعوث الیه لازم داریم که عبارت از فعل مکلّف به و مأموربه است. بعث یک امری است که نیاز به این سه چیز دارد و ارتباط به این سه امر دارد و روی این جهت، نمی تواند استقلال به مفهومیت داشته باشد، نمی تواند یک لحاظ استقلالی به آن متعلق شود و اگر شما یک لحاظ استقلالی حتّی در باب حروف، به معنای حرفی کردید، دیگر از معنای حرفی بودن خارج

ص:71

می شوید. مثل اینکه در باب ابتدا، اگر ابتدا را به معنای مستقل به مفهومیت لحاظ کردید، دیگر«لیس معنی حرفیا». در«زید فی الدار»، اگر شما مفهوم ظرفیت را لحاظ کردید، مفهوم ظرفیت، یک معنای مستقل به مفهومیت است اما این معنای«زید فی الدار» نیست. «زید فی الدار»، واقعیت ظرفیت را بیان می کند، واقعیت ظرفیت، متقوّم به ظرف و مظروف است و نمی شود شما به واقعیت ظرفیت برسید بدون اینکه پای ظرف و مظروف مطرح باشد. در باب بعث و تحریک ولو اینکه بعث و تحریک هم امر اعتباری است اما در عین حال، منافات ندارد که امر اعتباری یک معنای حرفی دارد و معنای حرفی عدم استقلالیت است، معنای حرفی: آن است که نمی شود آن را مستقلا لحاظ کرد، تا بخواهید آن را مستقلا لحاظ کنید، از معنای حرفی و حقیقت معنای حرفی بیرون می رود. پس در حقیقت، هیئت دارای معنای حرفی است و نمی شود لحاظ استقلالی به معنای حرفی متعلق شود.

لازمۀ رجوع قید به هیئت

«ثم ماذا؟» نتیجه چه شد؟ این را هم ضمیمه می کنند به آنکه اگر ما قید را یعنی مجیء زید را در جملۀ«ان جائک زید فاکرمه»، بخواهیم راجع به هیئت و قید هیئت بدانیم، متوقف بر این است که یک لحاظ استقلالی به هیئت، تعلق بگیرد برای اینکه چطور می شود تقیید دربارۀ چیزی که استقلال ندارد واقع شود؟ باید موصوف و ذات مقیّد را مستقلا لحاظ کنید و بعد یک وصفی را به آن بچسبانید، یک قیدی را به آن الحاق کنید. لذا تقیید متوقف بر لحاظ استقلالی است و با معنای هیئت سازگار نیست و چون هیئت دارای معنای حرفی است، «فلا یمکن تقییدها و لا یعقل تقییدها» چون قرینۀ عقلیه اقامه می کنند، پس باید به صورت«لا یعقل» و به صورت«لا یمکن» مسألۀ مطرح شود.

شما چه کار می کنید؟ آیا نسبت به معنای حرفی لحاظ استقلالی دارید یا نه؟ اگر لحاظ استقلالی ندارید، پس چه چیز را مقیّد می کنید و اگر لحاظ استقلالی دارید، معنای حرفی نیست. معنای حرفی آن است که لحاظ استقلالی نمی تواند به آن تعلق بگیرد و اگر تعلق گرفت، «یخرج» از معنای حرفی بودن. لذا روی این طریق و روی همین بیانی که شما ملاحظه کردید ادعای استحالۀ عقلیه می شود که قید بخواهد رجوع به هیئت بکند.

بهتر این است که قبل از اینکه آن دو راه دیگر را ذکر کنیم، اول حساب این راه اول را برسیم ببینیم این حرف درست است یا درست نیست؟ این جوابی که اینجا ذکر می شود، خیلی جاها موردنیاز است و با مسائل مختلف اصول سروکار دارد لذا باید مورد توجه قرار گیرد. جواب این است:

اولا: این حرف را قبول داریم که معانی حرفیه، استقلال به مفهومیت ندارد«تبعا لبعض المحققین» مرحوم محقّق کمپانی حاج شیخ محمد حسین اصفهانی(ره) در حاشیۀ کفایه که ما تبعا،

ص:72

فرمایش ایشان را ذکر کردیم که معانی حرفیه یک واقعیات غیرمستقله است و حتّی وجودش در مراتب وجودی، از وجود عرض هم پست تر است برای اینکه عرض نیاز به یک معروض دارد، سواد نیاز به جسم دارد اما کمتر از دو چیز نمی شود مورد نیاز معانی حرفیه باشد. «زید فی الدار»، اگر بخواهد تحقق پیدا کند، هم باید زید وجود داشته باشد و هم باید دار وجود داشته باشد. واقعیت ظرفیت هم نیاز به ظرف دارد و هم نیاز به مظروف دارد. لذا از نظر مراتب وجود، ضمن اینکه معانی حرفیه یک واقعیتهای مسلّم هستند اما مرتبۀ وجودی آنها از مرتبۀ وجود اعراض هم پائین تر و پست تر و ضعیف تر است روی اینکه حداقل در معانی حرفیه تقوّم به دو چیز لازم است اما به خلاف عرض که تنها نیاز به معروض دارد. این حرف را ما قبول داریم و هیچ تردیدی در این معنا نیست.

لکن تقیید متوقّف بر لحاظ استقلالی است. اگر معنای حرفی بخواهد تقیید شود، باید لحاظ استقلالی در کار باشد و اگر لحاظ استقلالی در کار نباشد، تقیید نمی تواند تحقق پیدا کند. این را باید بررسی کنیم.

برای بررسی این معنا یک مقدمه ای لازم است و آن مقدمه این است که این تقییداتی که در جمل تحقّق پیدا می کند، این ظرفهای زمانی و مکانی و سایر قیودی که در جمل ذکر می شود، آیا این تقییدها صرفا مربوط به عالم لفظ و عالم تشکیل جمله است یا اینکه این الفاظ حکایت از واقعیات می کند؟ آنجایی که پای تقیید مطرح است، چون در واقعیت قید تحقق دارد، کدام یک از اینهاست؟ اول جمل خبریه را بررسی می کنیم ان شاء الله و بعد سراغ جمل انشائیه ای که محل بحث است، می رویم.

در«ان جائک زید فاکرمه» که«اکرمه، جملة انشائیة» اول در باب جمل خبریه این معنا باید بررسی شود، شما که می گویید: «ضرب زید عمروا یوم الجمعة»، این«یوم الجمعة» یک قید زمانی است. «یوم الجمعة» یک ظرف زمانی است که در جملۀ خبریه به صورت قیدیت مطرح است و یوم السبت را خارج می کند، سایر ایام را خارج می کند و فقط عنوان«یوم الجمعة» اینجا باقی می ماند. آیا در«ضرب زید عمروا یوم الجمعة»، این«یوم الجمعة» که به عنوان قید مطرح است، این قیدیّت تنها در رابطۀ با تشکیل جمله و الفاظ مطرح است یا اینکه این«یوم الجمعة» هم مثل بقیۀ جمله است؟ نقش بقیۀ جمله این است که حکایت از واقعیت می کند، حکایت از یک امر ثابت متحقق در گذشته می کند. آیا جملۀ«ضرب زید عمروا یوم الجمعة، بتمام اجزائه» حاکی از واقعیت است یا وقتی نوبت به کلمۀ«یوم الجمعة» می رسد، دیگر حساب واقعیت جدا می شود و پای لفظ در کار می آید؟ آیا کسی می تواند این معنا را در«ضرب زید عمروا یوم الجمعة» ادعا کند یا واقعیت مسأله این است که همان طوری که مادۀ ضرب حکایت از یک واقعیتی به نام«ضرب» می کند و همان طور که هیئت«ضرب»

ص:73

حکایت از ماضی بودن این واقعیت می کند، - چون در«یضرب» هم حکایت است اما حکایت از مستقبل - هیئت«ضرب» که هیئت فعل ماضی است، این نقش را دارد که می گوید: این«ضرب تحقّق فیما مضی»، پس ماده اش حکایت از واقعیت ضرب کرد، هیئتش حکایت از تحقّق این«ضرب فیما مضی» کرد، زید هم حکایت از زید خارجی کرد، عمرو هم حکایت از عمرو خارجی کرد. یوم الجمعه چه نقش دارد؟ آن هم حکایت می کند از اینکه این ضرب در روز جمعه واقع شده است؟ آیا غیر از این، در«ضرب زید عمروا یوم الجمعة» چیزی می توانید تصویر کنید؟ کسی نمی تواند تفوّه به این معنا کند که تقیید مربوط به عالم لفظ است و مربوط به تشکیل جملۀ خبریه است بلکه جملۀ خبریه آینه است و در این آینه واقعیت را می بینید. یکی از واقعیتهایی که در آینۀ جملۀ خبریه مشاهده می شود، این است که ظرفیت زمانی این ضرب، عبارت از«یوم الجمعة، بوده، نه«یوم السبت» و نه «یوم الخمیس». پس در این معنا نمی شود کسی تردید کند.

تقیید معنای حرفی

در واقعیت ما بررسی می کنیم تا ببینیم«یوم الجمعة» قید چیست؟ این ظرف چیست؟ به چه چیزی ارتباط دارد؟ آیا این یوم الجمعة به عمرو ارتباط دارد؟ آیا این یوم الجمعة به زید ارتباط دارد؟ آیا این یوم الجمعة به ضرب، با قطع نظر از صدورش«من زید» و وقوعش«علی عمرو» ارتباط دارد، یعنی به مفهوم ضرب بدون اینکه اضافۀ صدوری ضرب را به زید و اضافۀ وقوعی ضرب را بر عمرو ما مطرح کنیم؟ واقعیتش چیست؟ این یوم الجمعة در واقعیت به چه چیزی بستگی دارد؟ وقتی که انسان واقعیت را بررسی می کند - عمدۀ نکته در جملات خبریه، همین نکته است - به این حقیقت می رسد که این ظرفیت یوم الجمعة، قیدیت دارد برای یک معنای حرفی. بگویید: ما اینجا معنای حرفی نداشتیم، ضرب که فعل ماضی است، زید هم که اسم است، عمرو هم که اسم است، معنای حرفی کجا بود؟ می گوییم: بله، شما که نگفتید: واقع یوم الجمعة قید زید است، اگر قید زید بود، قید یک معنای اسمی بود، اگر قید عمرو بود، قید معنای اسمی بود حتی اگر قید ضرب به معنای کلّی بود، شما بگویید: ضرب به معنای کلی هم یک معنای اسمی است و مستقل به مفهومیت است، اما این طور نیست بلکه واقعیت این است که این یوم الجمعة به یک معنای حرفی ارتباط دارد. معنای حرفی «وقوع الضرب من زید علی عمرو» است برای اینکه یک طرفش به زید ارتباط دارد، یک طرفش به عمرو ارتباط دارد، یک طرفش هم به ضرب ارتباط دارد. اگر بخواهد ضرب از زید صادر شود و بر عمرو واقع شود، این«صدور الضرب من زید و وقوعه علی عمرو» متوقّف بر سه امر است: باید زیدی باشد، عمروی باشد، ضربی هم از زید صادر شود و بر عمرو واقع شود. همان طوری که در

ص:74

باب بعث می گفتید: بعث یک معنای اعتباری است و یک معنای حرفی است برای اینکه بعث باعث می خواهد، مبعوث می خواهد، مبعوث الیه می خواهد این«ضرب زید علی عمرو» هم همینطور است، ضارب می خواهد، مضروب می خواهد، ضرب می خواهد. چیزی که ضارب می خواهد و مضروب می خواهد و ضرب می خواهد، آن هم«معنی حرفی». با بعث چه فرق می کند؟ چطور بعث یک معنای حرفی است، اما«صدور الضرب من زید و وقوعه علی عمرو لیس بمعنی حرفی؟» بلکه این هم معنای حرفی است.

اگر این معنای حرفی شد، شما به این واقعیت می رسید، که یوم الجمعة قید همین معنای حرفی است، معنای حرفی است که مقید شده، آن هم من مقیّد نکردم، من در تشکیل جمله تقییدی به وجود نیاوردم. جمله، جملۀ خبریه است. جملۀ خبریه تمام ابعادش آینۀ واقعیت است، یعنی سر سوزنی متکلّم در عالم لفظ از جیب خودش مایه نمی گذارد و اگر مایه بگذارد کذب می شود. اگر جملۀ خبریه بخواهد صادق باشد و هیچ شائبۀ کذب در آن مطرح نباشد، آن است که طابق النعل بالنعل واقعیت را نشان دهد. ما وقتی می بینیم در واقعیت تقیید هست و تقیید هم به معنای حرفی ارتباط دارد، اینجا دیگر چرا گناه را گردن متکلم بگذاریم، بگوییم: متکلم می خواهد لحاظ استقلالی کند تا تقیید پیدا شود؟ متکلم هیچ وقت کاری نمی کند. متکلم با لفظش با نقلش، همان واقعیتی را که برای من مخاطب مجهول است، برای من و شما بازگو می کند. و حتی این مثالی که ما زدیم، برای جملۀ فعلیه بود، بالاتر بروید، در جملۀ اسمیه هم مسأله همینطور است. اولا در خود جملۀ اسمیه متکلم در مقام افاده و در مقام تفهیم چه چیز است؟ چه چیز را می خواهد به اطلاع مخاطب برساند. وقتی که متکلم می گوید: «زید قائم» یک زیدی دارد که معنای اسمی دارد، یک قائمی دارد آن هم همین طور. متکلّم می خواهد ارتباط بین قائم و زید را در اختیار مخاطب بگذارد و به تعبیر اصطلاحی: - که مرحوم آخوند(ره) در کثیری از موارد دارند - جملۀ اسمیه در مقام بیان هو هویت است، یعنی می گوید: زید همان قائم است، زید اتحاد با قائم دارد. خود این هو هویت یک معنای حرفی است برای اینکه هو هویت، یعنی این اوست. این اوست، تقوّم دارد به اینکه این باشد، آن باشد، بینشان هم اتحاد وجود داشته باشد«هذا معنی حرفی». اصلا آن چیزی که متکلم در جملۀ اسمیه در مقام بیانش است، تفهیم یک معنای حرفی است. نمی خواهد زید را به رخ ما بکشد، نمی خواهد معنای قائم را در اختیار ما بگذارد بلکه آن چیزی را که در جملۀ«زید قائم» می خواهد در اختیار بگذارد، این هو هویت بین زید و قائم است و هو هویت یک معنای حرفی است. لذا اگر یک قیدی هم دنبال«زید قائم» آورد، گفت: «زید قائم یوم الجمعة» این یوم الجمعه اش به همین هو هویت می خورد. همین هو هویتی که یک معنای حرفی است و خود متکلم در مقام بیان این معنای حرفی است، همین معنای

ص:75

حرفی به حسب واقعیت مقیّد به قید یوم الجمعة است.

پس چه معنا دارد که بگویید که اگر تقیید بخواهد واقع شود، لحاظ استقلالیت لازم است، مگر تقیید دست متکلم است، که لحاظ استقلالیت بخواهد بکند؟ بعد سراغ جمل انشائیه می رسیم که البته به این وضوح نیست اما در جمل خبریه مسأله خیلی روشن است، چه جملۀ خبریه اسمیه باشد و چه جملۀ خبریه فعلیه باشد تقییدها واقعیاتی است که متکلّم در مقام حکایت و نقل آن واقعیات را بیان می کند. و واقعیات را هم که بررسی می کنیم، مقیّد به این قیدها، معانی مستقل به مفهومیت نیست، بلکه مقیّد به این قیدها، عبارت از معانی حرفیه است. پس دقت در جملۀ«زید قائم یوم الجمعة» یا جملۀ فعلیۀ«ضرب زید عمروا یوم الجمعة» این را اقتضا می کند که اصلا تقیید به عالم لفظ هیچ گونه ارتباطی ندارد و صرفا الفاظ حاکی از آن واقعیات هستند اما جمل انشائیه نیاز به توضیح بیشتر دارد، که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - نزاع بین مشهور و شیخ انصاری(ره) در جملۀ شرطیه در چیست؟

2 - اولین راه طرح قرینه عقلیه در کلام شیخ را بیان کنید.

3 - آیا بعث یک معنای حرفی است؟ حقیقت آن را توضیح دهید.

4 - قیود موجود در جمله ها مربوط به لفظ است یا حاکی از واقعیت است؟ توضیح دهید.

ص:76

درس سیصد و پنجاه و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نقش قیود جملات در ارتباط به عالم لفظ و لحاظ

اولین راهی که به عنوان قرینۀ عقلیه در تصرف در ظهور بیان شده است، این بود که هیئت، دارای معنای حرفی است و معنای حرفی، استقلال ندارند، حداقل متقوّم به شیئین هست که اگر بخواهد تقییدی در رابطۀ با آنها به وجود بیاید، نیاز به لحاظ استقلالی دارد و چون لحاظ استقلالی با معنای حرفی جمع نمی شود، پس تقیید معنای حرفی ممتنع خواهد بود.

در جواب این اشکال عرض کردیم که باید قیدها را در جملات ملاحظه کنیم و عمدۀ بررسی روی این جهت است که ببینیم این قیدها به عالم لحاظ ارتباط دارد یا به عالم لفظ ارتباط دارد یا اینکه این قیدها یک واقعیتهایی هستند با قطع نظر از لفظ و با قطع نظر از لحاظ و در آن واقعیتها، همان معانی حرفیه هستند که در آنها تقیید هست؟ دیروز مثال زدیم، منتها این معنا در جمل خبریه خیلی واضح و روشن بود برای اینکه در جملات خبریه، الفاظ خیلی ارزشی ندارند و فقط عنوانشان، عنوان حکایت است، عنوانشان عنوان، مرآتیّت است، همان واقعیت را بازگو می کنند، همان حقیقت را به نمایش می گذارند، اما خود الفاظ هیچ موضوعیتی و ارزش چندانی در باب جملات خبریه

ص:77

ندارند اما بحث که در جملات خبریه نیست، بلکه بحث در جملات انشائیه است مثل«إن جائک زید فاکرمه» و امثال ذلک. در جملات انشائیه در یکی از بحثهای گذشته راجع به حقیقت انشا بحث کردیم که آیا حقیقت انشا چیست؟ اینکه می گویید: زوجیت به لفظ«انکحت» انشا می شود، اینکه در باب بیع، می گویید: تملیک به لفظ«بعت» انشا می شود، اینکه در باب جملات انشائیۀ متضمّنۀ احکام می گویید: وجوب با هیئت«اکرم» انشا می شود، «ما حقیقة الانشاء؟» اینجا نظری در رابطۀ با انشا بود که آن نظر، مسألۀ انشا را به جملات خبریه نزدیک می کند و همان حسابی که در جملات خبریه هست، در باب انشا هم همان معنا پیاده می شود و آن نظر این است که معنای انشا این است که یک لفظی ابراز کند و اظهار کند آنچه را که در ضمیر موجود است، آنچه را که در نفس موجود است. در حقیقت؛ قرارداد زوجیت، یک امر نفسانی است. قرارداد بیع و شرا یک امر نفسانی است. ایجاب یک امر نفسانی است، منتها مظهر و مبرز این امر نفسانی عبارت از این الفاظی است که شما می بینید.

«بعت» اظهارکنندۀ آنچه است که در رابطۀ با نفس و ضمیر از تملیک و تملّک هست و«انکحت هکذا». جملات انشائیۀ متضمّنۀ احکام هم همین طور است.

اگر حقیقت انشا را عبارت از یک چنین معنایی بدانیم - که بعض الاعلام در کتابهای متعددشان این معنا را در باب انشا اختیار کرده اند - این شبیه به همان جملات خبریه می شود، یعنی در حقیقت «بعت» حکایت می کند و اظهار می کند و ابراز می کند آنچه را که در ضمیر و در نفس وجود دارد.

«انکحت» در باب نکاح همین طور«اکرم زیدا» در باب انشا وجوب و انشا بعث و تحریک هکذا. این شبیه همان جملات خبریه می شود که در حقیقت، یک واقعیتی ورای این الفاظ وجود دارد، منتها این واقعیت، واقعیت خارجی نیست، این واقعیت، واقعیت نفسانی است و واقعیتی است که به ضمیر انسان ارتباط پیدا می کند، کانّ این الفاظ حاکی از آن واقعیتهای نفسانی هستند. لذا روی این مبنا، انشا نزدیک به همان جملات خبریه می شود و عنوان مظهریت، مبرزیّت، حکایت و امثال ذلک دربارۀ انشا مطرح است.

نظر مشهور درباره حقیقت انشاء

اما این مبنا را در بحث گذشته در رابطۀ با حقیقت انشا، نپذیرفتیم بلکه مبنای مشهور در باب انشا را پذیرفتیم که نظرشان این است که وقتی بایع می گوید: «بعت»، قصد می کند مفهوم بیع، به این لفظ حاصل شود. «قصد تحقق مفهوم البیع بلفظ بعت»، دیگر عنوان«ما فی النفس و فی الضمیر» و حکایت«عما فی النفس و عما فی الضمیر» مطرح نیست. انشا در حقیقت به معنای ایجاد است، منتها این ایجاد، ایجاد اعتباری است حتّی ایجاد در ذهن هم نیست. وجود ذهنی خودش یک واقعیت است

ص:78

در مقابل وجود خارجی، هم وجود ذهنی قسیم وجود خارجی است و هم واقعیتی است مثل وجود خارجی. اما این به آن صورت حتی به نحو وجود ذهنی هم نیست بلکه یک امر اعتباری است لذا امور انشائیه همیشه در رابطۀ با مسائل اعتباریه مطرح است. شما نمی توانید به مفهوم انسان وجود انشائی دهید، یا به مفهوم حیوان وجود انشائی دهید حتی در اعراض هم وجود انشائی معنا ندارد.

شما بخواهید برای سواد غیر از وجود خارجی و وجود ذهنی، یک وجود انشائی سواد درست کنید، یک وجود انشائی بیاض درست کنید، این یک امر غیرصحیحی است. وجودات انشائیه در رابطۀ با مسائل اعتباریه است. ملکیت«امر اعتباری»، زوجیت«امر اعتباری»، حریت«امر اعتباری» در باب عتق. طلاق«امر اعتباری»، بعث و تحریک هم در باب وجوب که محل بحث است، «امر اعتباری» و این امر اعتباری، ایجادش به لفظ است، منتها مقرون به این معنا که کسی لفظ«بعت» را بگوید و قصد کند که«مفهوم بیع الذی هو امر اعتباری» به سبب این لفظ، این مفهوم وجود پیدا کند، که از آن تعبیر می کنند به وجود انشائی و از این لفظ، تعبیر به انشا می کنند. مشهور در باب انشا و حقیقت انشا، چنین معنایی را قائل هستند و ما در بحث گذشته هم همین معنا را در باب انشا اختیار کردیم.

نتیجه این می شود که مسألۀ انشا، سروکارش با لفظ است، یعنی الفاظ در باب انشا دارای یک ارزش بالا و یک ارزش مهمی هستند، به خلاف الفاظ در باب جمل خبریه و به خلاف الفاظ در باب انشا بنا بر مبنای بعض الاعلام. این طوری که انشا را معنا کردیم، فقط با لفظ سروکار دارد. «بعت» باید باشد تا بیع تحقق پیدا کند، یعنی مفهوم بیع بدون«بعت»، نمی شود تحقق پیدا کند. مفهوم نکاح بدون«انکحت»، نمی شود تحقق پیدا کند. مفهوم وجوب بدون لفظ«اکرم»، نمی شود تحقق پیدا کند.

راه حل اشکال طبق مبنای مشهور

روی این مبنا، حل مسأله ابتدا، مشکل به نظر می رسد که«اکرم» دارد انشای وجوب می کند، انشاء بعث و تحریک اعتباری می کند و این هم متقوّم به لفظ«اکرم» است. چیزی نمی تواند جای این لفظ را مثلا پر کند. اگر متقوّم به لفظ شد، پس شما در مقام تقیید، وقتی بخواهید هیئت را تقیید کنید، لازم می آید که در مرحلۀ لفظ، (در مرحلۀ استعمال که اساس انشاء ارتباط به مرحلۀ لفظ و مرحلۀ انشا دارد) یک لحاظ استقلالی نسبت به معنای حرفی تعلق بگیرد در حالی که ذات معنای حرفی ابا دارد از اینکه لحاظ استقلالی به آن تعلق بگیرد و اگر لحاظ استقلالی به آن تعلق گرفت، «یخرج عن کونه معنی حرفیا». چطور روی این مسأله و روی این مبنای مشهور، مشکله را حل کنیم؟

حلش اینطور است می گوییم: درست است که در باب انشا، محور و اساس، عبارت از لفظ است اما سؤالی اینجا داریم، آن سؤال این است: کسی که مسألۀ وجوب اکرام را می خواهد انشا کند و

ص:79

ملاحظه می کند که این وجوب اکرام به نحو اطلاق مصلحت ملزمه ندارد بلکه وجوب اکرام در صورتی متعلق غرض مولاست و دارای مصلحت است که به دنبال مجیء زید تحقق پیدا کند و به دنبال شرط تحقق پیدا کند. در حقیقت با اینکه مسألۀ انشا یک مسألۀ لفظی است و مربوط به عالم لفظ است اما در عین حال، می توانیم بگوییم: انشا از دائرۀ لفظ بیرون نمی رود. اگر از دائرۀ لفظ بیرون نمی رود، زیدی که مالک مال نیست بگوید: «بعتک هذا المال». پس چرا این خصوصیات را شما معتبر می دانید؟ اگر«تمام الملاک» مسألۀ لفظ است و از محدودۀ لفظ بیرون نمی رود، «ما الفرق» بین اینکه مولا بگوید: «اکرم زیدا» و بین اینکه غیر مولا بگوید: «اکرم زیدا؟» «ما الفرق بین» اینکه مالک بگوید«بعت» یا غیر مالک بگوید: «بعت»؟

شما اگر مسأله را صددرصد محدود در عالم لفظ کردید، معنایش این است که«هذا اللفظ علة تامة» اما می بینیم مسأله این طور نیست. این ما را هدایت می کند به اینکه همین جا هم یک پشتوانۀ معنوی - معنوی در مقابل لفظی - وجود دارد، یعنی مولا هنوز این لفظ را نگفته، هنوز جملۀ«ان جائک زید فاکرمه» را القا نکرده، قبلا مسأله را در ذهن خودش پخته، قبلا حسابهایش را کرده و بعد «إن جائک زید فاکرمه» را گفته است. نمی خواهیم بگوییم: این«ان جائک زید فاکرمه»، حکایت می کند«عما فی ضمیر المولی» این حرف را نمی زنیم. عنوان مظهریت و مبرزیّت به آن نمی دهیم، اما اینطور هم نیست که مولا نه موضوع را تصوّر کرده و نه محمول را تصوّر کرده بلکه مسأله را در ذهن خودش ساخته و پرداخته و می گوید: «ان جائک زید فاکرمه». آیا مسأله این طور است یا مسأله، مراحل قبلی دارد؟ یک ساختن در ذهن مولا در مسأله مطرح است. آن ضابطۀ کلیه ای که برای تعلق قیود به ماده و تعلق قیود به هیئت ذکر کردیم و گفتیم: «امر المولی» جانشین ارادۀ فاعلی و جانشین ارادۀ مباشری مولاست. در ارادۀ مباشری مولا، مطلب دو رقم است: قیود متنوع است: بعضی از قیود با اراده ارتباط دارد، بعضی از قیود با مراد ارتباط دارد. به طوری که در تصدیق به فائدۀ مراد، آن قید مراد هم مورد لحاظ است و در ترتّب فائده بر مراد و تصدیق به فائدۀ مراد نقش دارد. اینجا این حرف را می زنیم، می گوییم: مولایی که به«ان جائک زید فاکرمه» انشا می کند وجوب اکرام را و حقیقت انشا هم همان ایجاد بعث و تحریک اعتباری است به هیئت«اکرم» و به لفظ«اکرم» اما این نه به این معناست که در قلب مولا نه تصوّر اکرامی و نه تصوّر وجوبی و نه تصوّر مجیئی نبوده و اصلا این به طور کلی بریدۀ از معناست بلکه این مقدمه دارد. و در مقدمه اش می گوییم: مولا حساب کرده که این قید مجیء زید از نوع آن قیودی است که در رابطۀ با اراده است. قبل از اینکه«ان جائک زید فاکرمه» و این وجوب را انشا کند، مولا حسابهایش را کرده، دیده مجیء زید از آن قیودی است که به اراده متعلق است لذا می گوید: «ان جائک زید فاکرمه».

ص:80

عدم لحاظ استقلالی در مرحلۀ تقیید در جملات انشائیه

در حقیقت؛ جواب در جملات انشائیه، انکار لحاظ استقلالی در مرحلۀ تقیید است مثل همان واقعیتی که در جملات خبریه بود که گفتیم: مسألۀ لحاظ مطرح نیست. در«ضرب زید عمروا یوم الجمعة»، شما چیزی را لحاظ استقلالی نکرده اید بلکه همان واقعیت را با تمام خصوصیات بازگو کرده اید، منتها آنجا مسأله خیلی روشن است اما در انشائیات هم شبیه همین معناست، یعنی مولا قبل از اینکه بگوید: «ان جائک زید فاکرمه» مسألۀ وجوب اکرام و صدور امر را نسبت به اکرام، بررسی کرده و اینها را تحلیل نفسی کرده است. در آن تحلیل نفسی ملاحظه کرده که مجیء، قید اراده است.

واقعیت این است که مجیء، قید اراده است. همان واقعیت را به«ان جائک زید فاکرمه» انشا می کند، همان واقعیت را به تعلیق هیئت بر قید مطرح می کند همانطوری که ظاهر جملۀ شرطیه است. کجا در اینجا یک لحاظ استقلالی دخالت دارد تا شما بگویید: لحاظ استقلالی با معنای حرفی نمی سازد و معنای حرفی را از معنای حرفی بودن، خارج می کند؟ این لحاظ استقلالی در چه مرحله ای مورد نیاز است؟ آیا در عالم لفظ؟ لفظ که اضافۀ بر آنچه که در ذهن مولا ساخته و پرداخته شده بر یک چیز دیگری دلالت نمی کند. در نفس مولا هم مسأله این است که مجیء زید از آن قیودی است که با اراده مرتبط است و هم با مراد مرتبط است چون قیود دو رقم بود: بعضی از قیود می توانست به اراده ارتباط پیدا کند، بعضی از قیود هم با مراد ارتباط داشت. اما مجیء زید با اراده مرتبط است و چون با اراده مرتبط است، می گوید: «ان جائک زید فاکرمه» اما اگر با مراد مرتبط بود، جمله را عوض می کرد، تعبیر را تغییر می داد و به جای«ان جائک زید فاکرمه»، می گفت: «اکرم مثلا زیدا الجائی»، مرحوم شیخ قید را به ماده می زند، اگر مرادش این بود که مجیء، قید برای مراد باشد، «الجائی» را دنبال«اکرم زیدا» ذکر می کرد به صورت تعلیق و با قضیۀ شرطیه، مسأله را مطرح نمی کرد که ظاهر در این معناست که هیئت معلق است و کاشف از این معناست که قید در آن مرحلۀ ساختن و تحلیل نفسانی مولا ارتباط به اراده دارد، ارتباط به مراد ندارد.

در نتیجه، این دلیل اول ضمن اینکه در جملات خبریه درست نیست، با یک وضوح بیشتر، در جملات انشائیه هم که مورد بحث است، نیز درست نیست، منتها وضوحش به شدت وضوح در باب جملات خبریه نیست.

این یک راهی بود که به عنوان قرینۀ عقلیه مطرح شده بود تا جلوی ظهور قضایای شرطیه گرفته شود. لکن چند راه دیگر هست که بیشتر کلام شیخ ناظر به راه اوّلی است از این راههایی که می خواهیم بگوییم که آن را هم باید بررسی کنیم و عرض کردیم از این راههای ثلاثه حتّی اگر یکی

ص:81

هم درست باشد، مجبوریم که تسلیم مرحوم شیخ انصاری(ره) شویم و اگر بخواهیم از حرف مرحوم شیخ انصاری کنار برویم، باید تمام این راههای سه گانه را کاملا جواب دهیم.

پرسش:

1 - ارتباط قیود جملات را به عالم لحاظ و لفظ توضیح دهید.

2 - نظر مشهور را درباره حقیقت انشاء بیان کنید.

3 - آیا در جملات انشائیه، انکار لحاظ استقلالی در مرحله تقیید مثل جملات انشائیه است؟ توضیح دهید.

4 - راه حل اشکال طبق مبنای مشهور چیست؟

ص:82

درس سیصد و پنجاه و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی جزئیت معنای هیئت و معنای حرفی

نزاع بین مشهور و مرحوم شیخ انصاری(ره) در این جهت است که آیا یک قرینۀ عقلیه ای بر خلاف ظهور جملۀ شرطیه وجود دارد یا ندارد؟ مرحوم شیخ مدعی هستند که چنین قرینه ای وجود دارد و باید به استناد این قرینه، تصرف در ظاهر جملۀ شرطیه شود اما مشهور منکر وجود چنین قرینه ای هستند. بحث در آن قرینه بود که از طریق آن، قرینۀ عقلیه توجیه شده بود که جوابش را عرض کردیم. لکن دو طریق دیگر هم هست:

یک طریق که ظاهر کلام مرحوم شیخ، استناد به همین طریق است و همین معنا در عبارت ایشان ذکر شده عبارت از این است که هیئت و عموم حروف، دارای معانی جزئیه هستند و جزئی، قابل تقیید نیست. پس در حقیقت یک صغرا و کبرایی در اینجا مطرح است: یکی اینکه معنی هیئت یک معنای جزئی است و دوم اینکه«کل جزئی لا یکون قابلا للتقیید». اما مرحوم شیخ در رابطۀ با صغرا، همان نظریۀ مشهور را در باب وضع حروف قائل است. در اوائل مباحث الفاظ در رابطۀ با وضع، یک تقسیمی وجود داشت که گاهی یک شیء، وضع عام و موضوع له عام دارد و گاهی وضع عام و

ص:83

موضوع له خاص است و گاهی وضع خاص و موضوع له خاص است. قسم چهارم هم به نظر مرحوم آخوند(ره) غیرقابل تصوّر بود. اما آن سه قسم دیگر که یکی وضع خاص و موضوع له خاص است، مصداقش روشن است که اعلام شخصیه و اسمهایی است که برای اشخاص گذاشته می شود. اسمی را که پدر برای فرزند انتخاب می کند، وضع خاص و موضوع له خاص است. اما در وضع عام و موضوع له عام، آنجا هم یک مصادیق روشنی دارد مثل اسماء اجناس کلمۀ«رجل»، کلمۀ «مرئه»، کلمۀ«انسان»، اینها اسامی هستند که وضع عام و موضوع له عام است. لکن در این رابطه یک نزاعی واقع شده بود که معانی حرفیه، یعنی حروف از قبیل«من» و«الی» و«علی» و«حتّی»، آیا اینها داخل در کدامیک از این اقسام ثلاثه هستند؟ نظریه مشهور این است که وضع اینها عام است و موضوع له خاص است، یعنی وقتی که واضع کلمۀ«من» را به عنوان حرف می خواست وضع کند، مفهوم و کلی«الابتدا» را ملاحظه کرده اما لفظ«من» را برای این مفهوم کلی وضع نکرده بلکه برای مصادیق این مفهوم کلی وضع کرده که در حقیقت، هر مصداقی کانّ یک موضوع له برای«من» است.

لذا اگر یک مشترک لفظی بخواهد دارای ملیاردها معنا باشد، در همین وضع عام، موضوع له خاص باید جستجو کرد برای اینکه موضوع له خاص، معنایش این است که کل ابتدا در هر رابطه ای، در هر جهتی، در رابطۀ با هرکسی، موضوع له برای کلمۀ«من» است بنا بر نظریۀ مشهور. پس مشهور در باب حروف این معنا را اختیار کردند که«الوضع عام و الموضوع له خاص».

نظر مرحوم آخوند(ره) در باب معانی حروف

مرحوم آخوند در این باب با نظریۀ مشهور مخالفت کردند و فرمودند: در باب حروف، هم وضع عام است و هم موضوع له عام است و هم مستعمل فیه عام است، منتها موارد استعمال آنها مجزّای از یکدیگر و مشخص است. باید کلمۀ ابتدا در آنجایی استعمال شود که ابتدا به عنوان استقلالی ملاحظه شده باشد و کلمۀ«من» در جایی استعمال شود که ابتدا به عنوان وصف و حالت و خصوصیت برای سیر و بصره و امثال ذلک ملاحظه شده و الاّ از نظر وضع و موضوع له و مستعمل فیه، بین کلمۀ«من» و کلمۀ«ابتدا» به نظر مرحوم آخوند هیچ فرقی وجود ندارد.

مرحوم شیخ با اینکه در بحث واجب مشروط مخالف با مشهور است اما در مسألۀ وضع حروف، همان نظریۀ مشهور را انتخاب کرده و فرموده است: حروف و«ما یشابه الحروف» که یکی از چیزهایی که مشابه حروف است، همین هیئتی است که محل بحث ماست در«ان جائک زید فاکرمه»، وضع همه عام است اما موضوع له خاص و جزئی است. مثلا در باب هیئتی که محل بحث ماست، وقتی که واضع می خواسته هیئت«افعل» را وضع کند، روی نظریۀ مشهور، کلی بعث و

ص:84

تحریک اعتباری را ملاحظه کرده، وضعش عام است اما برای این کلی وضع نکرده، برای مصادیق بعث و تحریک اعتباری وضع کرده است. بعث و تحریک اعتباری صادره از زید و بعث و تحریک اعتباری صادره از عمرو و همین طور از نظر مبعوث و از نظر مبعوث الیه، هرگونه اختلافی وجود داشته باشد، خودش یک موضوع له مستقلی برای هیئت افعل است.

پس صغرایی که در کلام شیخ مطرح است، این است که شیخ می فرماید: ما در باب حروف و ما یشابه الحروف که از جمله هیئتی است که در بحث واجب مشروط مورد بحث است، وضع را عام و موضوع له را خاص می دانیم. در نتیجه اگر موضوع له خاص شد، مستعمل فیه هم تابع موضوع له است. استعمال حقیقی این است که لفظ در همان موضوع له خودش استعمال شود. پس اگر موضوع له جزئی شد، طبعا مستعمل فیه هم به تبع موضوع له، جزئی خواهد بود. پس صغرای کلام شیخ، مبتنی بر بیان مشهور در مسألۀ وضع حروف است.

بررسی عدم قابلیت تقیید جزئی

اما کبرای مطلب که معنای هیئت خاص و جزئی باشد، چه اشکالی دارد؟ یک کبرای کلی اینجا پشت سر این صغرا ذکر می شود و آن این است که«کل جزئی لا یکون قابلا للتقیید». جزئی قابلیّت تقیید ندارد. آنکه قابلیت تقیید دارد، تقیید در مقابل مطلق است، در مقابل شمول است. یک چیزی باید شمول داشته باشد، اطلاق داشته باشد مثل کلمۀ«رقبه» که یک معنای عام و شاملی است و بر همۀ مصادیق انطباق پیدا می کند، آیا اینجا می شود عنوان رقبۀ مطلق را تقیید کرد چه تقیید به متصّل باشد، بگوید: «اعتق الرقبة المؤمنة» یا تقیید به منفصل باشد، به یک دلیل منفصلی این تقیید را مطرح کند؟ پس موضوع و محل و مورد برای تقیید، جایی است که اطلاق در کار باشد، شمول در کار باشد.

با اطلاق و شمول، تقیید دائره اش را محدود می کند، دائرۀ مطلق رقبه را محدود به خصوص رقبۀ مؤمنه می کند و هکذا اما چیزی که به حسب ذات، اطلاق ندارد. چیزی که فرض کردید جزئی است، موضوع له و مستعمل فیهش خاص است و معنای خصوصیت، همان جزئیت است. چطور مسألۀ تقیید را در رابطۀ با جزئیت پیاده می کنید؟ پس وقتی که آن صغرا ثابت شد که هیئت معنای جزئی دارد و کبرا هم به آن ضمیمه شد که جزئی قابلیّت تقیید ندارد، نتیجه این می شود که«فالهیأة غیر قابلة للتقیید». امکان ندارد که تقیید در هیئت جریان پیدا کند. پس این یک قرینۀ عقلیه ای می شود، بر اینکه ما قید را به هیئت ارجاع نکنیم ولو اینکه ظاهر قضیۀ شرطیه، این است که قید به هیئت می خورد. اما در این ظهور باید حتما تصرف کنیم و مسأله را برخلاف ظاهر حمل کنیم. این بهترین دلیلی است که در کلام مرحوم شیخ هم روی آن تأکید شده است.

ص:85

مبنای مرحوم آخوند(ره) در باب وضع حروف

مرحوم آخوند که چند سالی پیش مرحوم شیخ تلمّذ کرده اند، از شیخ انصاری(ره)، دو جواب می دهند که جواب اولشان جواب مبنایی است، همان نظریۀ خودشان را در جواب مرحوم شیخ می آورند، یعنی صغرا را منع می کنند و می گویند: شما فرمودید: در هیئت«و ما یشابه الهیأة من الحروف»، وضع عام و موضوع له خاص است ولی ما این صغرا را قبول نداریم. ما در مسألۀ وضع حروف ثابت کردیم که وضع عام، موضوع له عام، مستعمل فیه عام و فقط موارد استعمال مختلف است. جای استعمال مختلف است و به تعبیر من، نیازهای استعمالی فرق می کند و الاّ از نظر موضوع له و مستعمل فیه، به نظر مرحوم آخوند هم عمومیت دارد. این کلام مرحوم آخوند بود.

ما کاری نداریم که اصل مبنای مرحوم آخوند را نپذیرفتیم، لکن اشکال این است که طرف مرحوم شیخ تنها شما مرحوم آخوند نیستید که یک چنین مبنایی را ذکر کردید، آن هم یک چنین مبنایی که قبل از شما کسی چنین مبنایی را نداشت بلکه طرف مرحوم شیخ، مشهور است. حالا شما مبنایتان این باشد که در باب حروف، وضع عام، موضوع له عام، مستعمل فیه عام، شما خودتان از صغرایی که مرحوم شیخ ذکر کردند، تخلّص پیدا می کنید اما مشهور در رابطۀ با مرحوم شیخ چه کنند؟ مشهور که در باب وضع حروف، همین نظریۀ شیخ را قائل هستند و شیخ هم همین نظریه را در باب وضع حروف قائل است که مشهور قائلند.

به عبارت روشن تر: به مرحوم آخوند عرض می کنیم که شما یک وقت جواب شخصی از مرحوم شیخ می دهید، در جواب شخصی درست است، شما روی مبنای خودتان تکیه کنید اما اگر به عنوان دفاع از مشهور می خواهید جواب از مرحوم شیخ را ذکر کنید، این منع صغرا، نمی تواند جواب از مرحوم شیخ باشد برای اینکه خود مشهور، این صغرا را قائل هستند و شیخ هم با آنها موافقت کرده لذا جواب مبنایی، به نظر یک جواب ناتمامی می رسد.

اما مرحوم آخوند یک جواب دیگری داده اند که نسبتا جواب خوبی است لکن جواب اساسی تر و بهتر از جواب مرحوم آخوند هم وجود دارد که هر دو را ذکر می کنیم. جواب مرحوم آخوند فی نفسه خوب است، اما جواب اساسی نیست.

اقسام و کیفیت تقیید جزئی

جوابی که مرحوم آخوند ذکر می کنند که شاید عبارت ایشان هم در کفایه خیلی در بادی نظر نتواند نظر ایشان را بیان کند، می فرماید: اینکه می گویید: «الجزئی یمتنع» که مقیّد شود، تقیید جزئی

ص:86

به دو شکل است: یکی امتناع دارد که از محل بحث ما خارج است و دیگری که داخل در محل بحث ماست را قبول نداریم امتناع داشته باشد. می فرمایند: «تقیید الجزئی تارة» به این کیفیت است که شما این جزئی را بدون تقیید، در خارج ایجادش می کنید«خالیا عن التقیید» لکن بعد از آنکه وجود پیدا کرد و تحقق پیدا کرد، با وصف جزئیت می خواهید تقییدش کنید، این را ما قبول داریم که امکان ندارد مثل اینکه مولا اول به عبدش بگوید: مثلا«اکرم زیدا» بدون قید و شرطی، اینجا هیئت در خارج به نحو جزئی، روی مبنای مشهور تحقق پیدا کرد. حالا به یک دلیل دیگری شما بخواهید این جزئی را مقیّد کنید، این امتناع دارد و نمی شود که چنین چیزی تحقق پیدا کند برای اینکه شما فرمودید: جزئی«لا یعرضه التقیید».

اما فرض دیگری را که ایشان می فرماید، ذکر می کنیم که از اوّل، وقتی می خواهیم این جزئی را ایجاد کنیم و انشا کنیم، با وصف تقیید و تقیّد ایجادش می کنیم، از اول هیئت را معلّق به مجیء زید می کنیم، نه اینکه یک هیئتی در خارج بوده، مدتها مسألۀ تقیید در رابطۀ با آن مطرح نبوده، حالا می خواهیم این هیئت جزئی موجود در خارج را، یک قیدی به آن ارجاع دهیم، آن را معلق، مشروط و مقیدش کنیم، این نمی شود اما اگر از اول گفتیم: «ان جائک زید فاکرمه» که یک جزئی مقیّد از اول منشأ مولا واقع شد و مولا آن را انشا کرد و ایجاد کرد، چه دلیلی بر استحالۀ این قائم است؟ چه دلیلی قائم شده که این جزئیت هم با تقیید منافات دارد؟ بلکه آن جزئیتی با تقیید منافات دارد که جزئیت، بدون تقیید در عالم وجود تحقق پیدا کند و تقیید بعد از مدتی به سراغش بیاید. اما اگر از اول، مسأله به صورت تقیید مطرح شد و در اختیار مکلّف و مأمور قرار گرفت، سؤال این است که چه دلیلی بر امتناع چنین جزئی و تقیید چنین جزئی وجود دارد؟

پس خلاصۀ جواب دوم مرحوم آخوند این است که«تقیید الجزئی علی قسمین»: یک قسمش ممتنع است و از بحث ما خارج است. آن قسمی که داخل در محل بحث ماست، ما دلیلی بر امتناعش نداریم. مثلا اگر از اول گفت: «اکرم زیدا ان جائک»، هیچ دلیلی بر امتناع تقیید جزئی در این فرض برای ما قائم نشده چون مسأله هم مسألۀ عقلیه است و باید عقل حکم به امتناع کند. آیا چنین حکمی از ناحیۀ عقل در این صورت هست؟ مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: چنین حکمی وجود ندارد. این جواب«فی نفسه»، جواب بدی نیست و خلاصه اش هم به این برمی گردد که برای کبرای مرحوم شیخ دو صورت تصویر کرده: یک صورت را پذیرفته و یک صورت را قبول نکرده است.

قابلیت تقیید جزئی

لکن جواب اساسی در این رابطه این است که اصلا ما این کبرا را قبول نداریم. چه کسی گفته که

ص:87

جزئی قابل تقیید نیست؟ جزئی را اگر بخواهند تقیید کنند، اولا: وقتی لفظ این دو را کنار هم می گذاریم، جزئی می خواهد تقیید شود، یعنی نسبت به جزئی دیگر، مسألۀ تقیید که نسبت به جزئی با جزئی دیگر مطرح نیست. جزئی وقتی می خواهد تقیید شود، یعنی به لحاظ حالات جزئی. این جزئی در عین اینکه جزئی است، حالات متعددی دارد. به عبارت علمی تر: جزئی در عین اینکه جزئی است، نسبت به حالاتش اطلاق دارد. لذا وقتی شما می گویید: زید، - که دیگر بالاتر از زید در جزئیت نمی توانیم تصور کنیم - این زید هم زید در حال قیام را می گیرد و هم زید در حال قعود را می گیرد و هم زید در حال اضطجاع را می گیرد و هم زید در حال مرض را می گیرد و هم زید در حال سلامت را می گیرد و هکذا. در عین اینکه زید بالاترین مصداق برای جزئی است برای اینکه از اعلام شخصیه است و همه می گویند: اعلام شخصیه وضع خاص و موضوع له خاص دارند. وضع خاص یعنی واضع یک معنای کلی در نظر نگرفته، از اول نشسته مقابل بچه اش، بچه اش را تصوّر کرده و نام او را زید گذاشته، هم وضع خاص است و هم موضوع له. اما همین زید جزئی، به لحاظ حالات مختلف«له اطلاق». اطلاق که فقط وصف کلی نیست که اگر ما از کلی پائین آمدیم، دیگر کلمۀ اطلاق را کنار بگذاریم بلکه یک مورد اطلاق، مسألۀ کلی است، یک موردش هم مسأله جزئی است به لحاظ حالات متعدد و متکثر این جزئی. وقتی کلمۀ زید را می گویید، شامل همۀ این حالات می شود و نسبت به این حالات اطلاق دارد. اگر جزئی به لحاظ حالاتش اطلاق داشت، پس چرا صلاحیت تقیید به لحاظ بعضی از حالات نداشته باشد؟ همان طوری که شما«اعتق الرقبة» را به لحاظ اطلاقش، مقیّد به ایمان می کنید، حالا یا به منفصل یا به متصّل، اینجا هم می گوییم: این«اکرم» این هیئت، «له معنی جزئی» که عبارت از بعث و تحریک اعتباری جزئی است اما همین بعث و تحریک اعتباری جزئی، اطلاق دارد. یک وقت این بعث و تحریک اعتباری جزئی«فی جمیع الحالات» ثابت است، یک وقت این بعث و تحریک اعتباری جزئی«فی حالة خاصّة» ثابت است. معنای تقیید این است.

وقتی که شما می گویید: «اکرم زیدا» در مقابل«ان جائک زید فاکرمه»، آن«اکرم زیدا» به لحاظ حالات، اطلاق دارد ولو اینکه مفاد هیئت، یک معنای جزئی و معنای خاص است. اما«ان جائک زید فاکرمه»، همان معنای هیئت مقیّد شده«بحالة مخصوصة»، مقیّد شده«بشأن مخصوص» که عبارت از مجیء زید است. می توانست چنین تقییدی در آن وجود نداشته باشد، می توانست این بعث و تحریک اعتباری اطلاق داشته باشد، چه مجیء زید تحقق پیدا کند و چه مجیء زید تحقق پیدا نکند.

می توانست اطلاق داشته باشد لکن این اطلاق«بقرینة متّصلة و تقیید متّصل مقیّد بمجیء زید» شد، هیچ فرقی با«اعتق الرقبة المؤمنة» ندارد، منتها آن اطلاقش اطلاق افرادی است و مقیّد به ایمان شده و این اطلاقش اطلاق حالی است و مقید به مجیء زید شده و الاّ در اصل اطلاق، بین رقبه و بین مفاد

ص:88

هیئت و مثل خود زید که دیگر مصداق کامل جزئی بتمام معناست معذلک اطلاق حالی دارد و اطلاق حالی اش قابل تقیید است و فرقی بین اینها نیست.

لذا جواب اساسی از مرحوم شیخ انصاری(ره)، عبارت از منع کبراست. اینکه شما می گویید:

«الجزئی لا یمکن أن یعرضه التقیید و لا یکون قابلا للتقیید» چرا؟ جزئی را به لحاظ جزئی دیگر حساب کنید. جزئی که نمی تواند شامل جزئی دیگر شود. جزئی که نمی تواند اطلاق نسبت به جزئی دیگر داشته باشد اما نسبت به حالات خودش و خصوصیات خودش، این عنوان، اطلاق دارد و چون عنوان، اطلاق دارد، صلاحیت تقیید هم در آن هست.

لازمۀ اطلاق جزئی

یک مؤیّدی هم اینجا ذکر کنیم و این دلیل را خاتمه دهیم. سلّمنا در«ان جائک زید فاکرمه»، مرحوم شیخ می فرماید: قید به هیئت نمی خورد«لان الهیأة جزئی»، پس به ماده می خورد. ماده جزئی است یا کلی؟ شما که می فرمایید: به مادّه می خورد، اگر بخواهیم«ان جائک» را از ظاهر قضیۀ شرطیه برداریم، به طوری که قید را به مادّه بزنیم، باید بگوییم: «اکرم زیدا الجائی»، این«جائی» به چه چیزی خورد؟ این جائی به زید می خورد«کما هو الحق». چطور زید را مقیّد به جائی کردید، مگر زید جزئی نیست؟ هیئت گناه کرده که اگر جزئی باشد، قابل تقیید نیست، اما زید با اینکه جزئی است، قابل تقیید هست؟ «اکرم زیدا الجائی» این الجائی قید چیست؟ یا باید بگویید: قید زید است، روشن است که شما جزئی را دارید مقیّد می کنید چون ما کلی نداریم که آن کلی اینجا مقیّد شده باشد. ممکن است شما بگویید: قید زید نیست، قید اکرام است. می گوییم: کدام اکرام؟ کلی اکرام یا اکرام مضاف به زید؟ اکرام مضاف به زید جزئی است. کلی اکرام را در نظر بگیرید، اما اکرام در مقام اضافۀ به زید، آن هم عنوان جزئیت پیدا می کند. پس شما الجائی را، چه صفت برای زید و قید برای زید بگیرید، خودتان جزئی را مقیّد کردید و چه قید برای اکرام مضاف«الی زید» بگیرید، چیزی که اضافۀ به خصوصیت پیدا کند، اضافۀ به جزئی پیدا کند، نمی شود کلی باشد. مضاف به جزئی، جزئی است.

پس چطور تقیید عارض این جزئی شد؟ شما می گویید: چون هیئت«له معنی جزئی لا یمکن ان یکون قابلا للتقیید». می گوییم: پس قید«ان جائک» را به چه چیز بزنیم؟ یا باید الجائی وصف زید باشد، که زید جزئی مقید می شود یا باید قید اکرام مضاف الی زید باشد. اکرام مضاف الی زید هم به لحاظ اینکه مضاف الیه جزئی است، آن هم جزئی است. پس شما هم«علی ایّ حال» گرفتار تقیید جزئی هستید. حالا که گرفتار تقیید جزئی هستید، پس چرا دست از ظهور قضیۀ شرطیه برداریم؟ ظاهر قضیۀ شرطیه این است: هیئت مقیّد و معلق به مجیء زید است ولو اینکه هیئت دارای معنای

ص:89

جزئی باشد. جزئیت با تقیید قابل اجتماع است و هیچ گونه منافاتی بینشان وجود ندارد. پس این دلیل که عمده دلیل مرحوم شیخ بود، به این کیفیت که ملاحظه فرمودید، قابل جواب است.

پرسش:

1 - نظریۀ مشهور در وضع معانی حرفیه چیست؟

2 - نظر مرحوم آخوند(ره) در وضع معانی حرفیه چیست؟

3 - جواب مرحوم آخوند(ره) به شیخ انصاری(ره) در مورد وضع چیست؟

4 - جواب استاد را به مرحوم آخوند(ره) بیان کنید.

ص:90

درس سیصد و پنجاه و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی قول بعث مطلق و جواب آن

بحث در قرینۀ عقلیه ای بود که موجب تصرف در ظاهر قضیۀ شرطیه شود. از دو طریق، قرینۀ عقلیه ذکر شد که عمده طریق دوم بود که مورد تمسّک مرحوم شیخ انصاری(ره) واقع شد و ملاحظه فرمودید که هر دو طریق ناتمام بود.

یک طریق سومی هم هست که شاید قابل بیان نباشد ولی از باب اینکه ذکر شده باشد، بد نیست و آن این است که قائل می گوید: هیئت«اکرم» فی نفسه، یک بعث مطلقی را دلالت می کند مثل سایر موارد. وقتی که خداوند می فرماید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، این یک بعث مطلق است و قید و شرط همراهش نیست. در«اکرم زیدا» هم همین بعث مطلق مطرح است و اگر شما بخواهید این مطلق را تقیید کنید، کانّ یک تناقضی بین صدر و ذیل تحقق پیدا می کند، مخصوصا اگر تعلیق را بعد از هیأت مطرح کنید. اگر به جای«ان جائک زید فاکرمه» بگویید: «اکرم زیدا ان جائک» که تعلیق و تقیید«بعد الهیأة و بعد اطلاق الهیأة» مطرح باشد. اینجا کانّ یک تناقضی بین«اکرم» و بین«ان جائک» تحقق پیدا می کند. مفاد«اکرم» بعث مطلق است، مفاد هیئت، بعث مطلق است و شما با«ان جائک» می خواهید

ص:91

ملتزم تقیید شوید«کأنّ فی کلام واحد» هم اطلاق مطرح شده و هم تقیید و این غیرقابل جمع است.

عرض کردم این حرف که یک حرف واضح البطلانی است اولین جوابش این است که«لو فرض» که این حرف شما هم صحیح باشد، در«اکرم زیدا إن جائک»، در آنجایی که تقیید«بعد الاطلاق» تحقق پیدا کند، می باشد. اما آنجایی که از اول تعلیق و تقیید مطرح باشد مثل«ان جائک زید فاکرمه»، دیگر اصلا جا برای این حرف باقی نیست.

حل اشکال این است: این اطلاقی که شما می گویید: مفاد هیئت، بعث مطلق است، آیا این اطلاق قسمی است یا اطلاق مقسمی؟ در حقیقت، اطلاق، قید مفاد هیئت«افعل» است و قید بعث است که وقتی می خواهیم هیئت افعل را معنا کنیم، در معنایش می گویند: «البعث المطلق» که عنوان اطلاق مثل اطلاق قسمی، قید برای مفاد هیئت باشد، اگر این باشد، با تقیید جمع نمی شود برای اینکه اگر اطلاق قید برای بعث مفاد هیئت شد و معنی هیئت«البعث المقیّد بالاطلاق» شد، درست است که قابل تقیید نیست اما معنای هیئت، اطلاق مقسمی است. در حقیقت اطلاق هیئت هم مثل اطلاق رقبه است. وقتی«اعتق رقبة» را به رقبۀ مومنه، مقیّد می کنید آیا این رقبه اطلاق دارد یا نه؟ اگر اطلاق داشته باشد، «فکیف یقید بالایمان»؟ جوابش این است که اطلاق رقبه اطلاق مقسمی است و اطلاق مقسمی با قید، قابل تطبیق است و این طور نیست که اطلاق در معنای رقبه قیدیت داشته باشد. اگر قیدیت داشته باشد، همیشه مطلق و مقید باید به عنوان متعارضین مطرح باشد برای اینکه رقبه مقیّد به اطلاق است، رقبۀ مؤمنه مقیّد به عدم اطلاق و جمع بین مقیّد به اطلاق و مقیّد به عدم اطلاق امکان ندارد. پس چطور می گوییم: بین مطلق و مقیّد امکان جمع وجود دارد؟ بلکه بالاتر؛ می گوییم: اصلا بین مطلق و مقیّد، تعارض وجود ندارد بلکه جمع دلالی در کار است. لذا اخباری که در باب علاج متعارضین وارد شده و مرجّحاتی که در باب خبرین متعارضین وارد شده، می گوییم: اصلا مسألۀ اطلاق و تقیید را نمی گیرد برای اینکه بین مطلق و مقیّد تعارض تحقق ندارد. بین عام و خاص تعارض تحقق ندارد. این قدر عام و خاص از دائرۀ تعارض بیرون است و با تعارض فاصله دارد که حتّی عمومات کتاب و مطلقات کتاب را به یک خبر واحد معتبر هم تخصیص می زنیم و هم تقیید می کنیم. این برای این است که مسألۀ تخصیص و تقیید، از دائرۀ تعارض به طورکلی بیرون است.

تحقیق این مسأله در باب تعادل و ترجیح باید ذکر شود. در نتیجه، همان طوری که تقیید رقبه، هیچ معارضه ای با معنای رقبه و مفهوم رقبه ندارد، تقیید مفاد هیئت افعل، چه به متّصل باشد و چه به منفصل، هیچ معارضه ای با معنای هیئت نمی تواند داشته باشد و چون معارضه در کار نیست، پس ادعای اینکه تناقض بین صدر و ذیل است حتّی در«اکرم زیدا ان جائک» که ما تعلیق را متأخّر از هیئت و«بعد الهیئة» قرار دهیم، هیچ تناقض و تعارضی بین صدر و ذیل آن مطرح نیست.

ص:92

تا اینجا ترتیب بحث این شد که در قضایای شرطیه، دلیلی نداریم که از ظاهر قضایای شرطیه رفع ید کنیم. ظاهر قضیۀ شرطیه ای که جزائش دلالت بر حکم می کند، دلالت بر بعث و تحریک می کند، این است که خود حکم و خود بعث و تحریک، معلق بر شرط است و تا زمانی که شرط تحقق پیدا نکند، مجیء زید در خارج محقق نشود، حکم مولا و بعث و تحریک اعتباری مولا نمی تواند تحقق داشته باشد. پس در نتیجه در این نزاع بین مشهور و بین مرحوم شیخ انصاری(قدس الله اسرارهم)، حق با مشهور است و ما باید واجب مشروط را به همان کیفیتی که مشهور معنا کردند و تعلیق را در رابطۀ با هیئت قرار دادند، نه قید برای ماده، با واجب مشروط برخورد کنیم.

نظر شیخ در واجب مشروط

بعد از این، نوبت به این بحث می رسد که روی مبنای شیخ انصاری، واجب مشروط، همان واجب معلقی است که بعد صحبت می کنیم. در واجب معلق، تکلیف و وجوب فعلیّت دارد اما واجب، امر استقبالی است مثل مسألۀ موسم و وقت در رابطۀ با حج. در رابطۀ با حج، مشهور نسبت به زمان هم این حرف را قائل هستند و می گویند: کسی که مستطیع شد، «یجب علیه الحج». اما حج چیست؟ حج آن مناسکی است که در زمان خودش تحقق پیدا می کند، در غیر آن زمان، امکان ندارد تحقق پیدا کند. پس کسی که در ماه رجب و شعبان مستطیع می شود، همان موقع تکلیف به وجوب حج گریبانش را می گیرد و لذا باید در مقام تهیّۀ مقدمات و تحصیل مقدمات سفر برآید در حالی که همان طوری که زمان برای نماز نقش دارد، برای حج هم نقش دارد، اما کیفیت آنها متفاوت است.

زمان در رابطۀ با صلاة، در اصل تکلیف نقش دارد اما در باب حج، در رابطۀ با مکلّف به نقش دارد، یعنی در ماه رجب واجب می شود حجّی که مقیّد به زمان مخصوص است.

این مسأله واجب معلق را مشهور در همه جا ذکر نمی کنند، اما مرحوم شیخ در تمام واجبات مشروطه، همین واجب معلق را قائل است، در تمام واجبات مشروطه، رجوع می کند به واجب معلق بنابر قول مشهور و نتیجه اش این می شود که قبل از آنکه شرط حاصل شود، قبل از آن که معلق علیه حاصل شود، به لحاظ اینکه این شرط و تعلیق و قید مربوط به ماده است، تکلیف قبل از معلّق علیه حاصل است. در مثال«ان جائک زید فاکرمه» روی مبنای مرحوم شیخ، همین که مولا گفت: «ان جائک زید فاکرمه»، وجوب ثابت است، منتها واجب، یک قید دارد. اکرام مقیّد به مجیء است. اکرام «عقیب المجیء» است. اما به مجردی که مولا گفت: «اکرم زیدا إن جائک»، همین الان وجوب تحقق پیدا کرد مثل همان حرفی که مشهور می گویند که به مجردی که استطاعت پیدا شد، وجوب حج آمد اما حج مقیّد به زمان خاص است، واجب مقیّد به زمان خاص است. اینجا هم اکرام مقیّد به مجیء زید

ص:93

است و باید به دنبال مجیء، تحقق پیدا کند، به طوری که اگر اکرام«قبل المجیء» باشد، مأموربه تحقق پیدا نکرده مثل حج قبل الوقت است. اگر کسی در ماه ذی قعده بخواهد حج انجام دهد، واجب تحقق پیدا نکرده برای اینکه زمان خصوصیت دارد.

این بیان مشهور در واجب معلّق، روی مبنای مرحوم شیخ انصاری(ره) در تمامی واجبات مشروطه جریان دارد. همۀ واجبات مشروط به نظر شیخ، واجب معلق است«و قبل تحقق الشرط»، وجوب تحقق دارد. لذا روی بیان مرحوم شیخ باید بگوییم: همین الان نماز مغرب و عشا واجب است، منتها واجب که عبارت از نماز مغرب است، متوقف غروب شمس است. باید غروب شمس تحقق پیدا کند تا قیدالواجب حاصل شود. غروب الشمس تحقق پیدا کند، قید نماز عشاء تحقق پیدا کند و الاّ«قبل الوقت اصل التکلیف» هست و چه بسا آثاری هم بر این اصل تکلیف ترتب پیدا می کند.

لذا جمیع واجبات مشروطه روی مبنای شیخ انصاری، برگشت به واجب معلق مشهور می کند. ما بحث در واجب معلق را بعد ان شاء الله تفصیلا ذکر می کنیم.

اما روی مبنای مشهور چطور؟ مشهور می گویند: قید، قید هیئت است. مجیء زید در رابطۀ با مفاد هیئت است، در رابطۀ با بعث و تحریک است. معنایش این است که قبل مجیء زید، اصلا بعث و تحریک اعتباری وجود ندارد. آیا روی مبنای مشهور هم ممکن است کسی این ادعا را بکند که در عین اینکه قید به هیئت برمی گردد معذلک وجوب و حکم الزامی مولا قبل القید تحقق داشته باشد؟ می شود این حرف را زد که از طرفی بگوییم: «ان جائک زید فاکرمه» مجیء، قید مفاد هیئت است، یعنی بعث و تحریک معلق به مجیء است و مجیء اگر تحقق پیدا نکند، این بعث و تحریک تحقق پیدا نکرده و در عین حال بگوییم: تکلیف مولا قبل المجیء ثابت است؟ بین این دو جمع می شود؟

بررسی نظر مرحوم عراقی در واجب مشروط

محقق عراقی شیخ ضیاء الدین محقق معروف(ره) با اینکه در واجب مشروط، همان نظریۀ مشهور را اختیار فرموده و در مقابل شیخ انصاری هستند معذلک می فرماید: حکم، قبل تحقق المجیء ثابت نیست. این حرف فقط یک راه دارد که ما جمع کنیم بین این دو تا و آن یک راه دارد. دو تا حرف است: هیئت معلق بر مجیء، یعنی«قبل المجیء لیس مفاد الهیأة بمتحقق اصلا»، این را اول بگوییم. از طرفی هم بگوییم: حکم مولا قبل المجیء ثابت است. جمع بین این دو چطور می شود؟ فقط یک راه دارد، راهش این است که بگوییم: «حکم المولی غیر مفاد الهیأة» است و الاّ اگر ما حکم المولی را همان«مفاد الهیأة» بدانیم و بگوییم: مفاد هیئت با حکم المولی هیچ گونه مغایرتی ندارد، دیگر چه طوری می توانیم بین این دو مطلب جمع کنیم؟ بگوییم: مفاد هیئت«قبل الشرط» نیست اما

ص:94

حکم المولی قبل از شرط هست. پس این راهش منحصر به این است که ما حکم مولا را غیر از مفاد هیئت بدانیم.

توضیحش این است که در مفاد هیأت، همان طوری که در اصل بحث ذکر کردیم و باز هم در مباحث بعدی مکرر ذکر می شد، مفاد هیئت افعل، بعث و تحریک است اما بعث و تحریک اعتباری که جانشین بعث و تحریک حقیقی و تکوینی است. بعث و تحریک تکوینی، این است که مولا دست عبد را بگیرد و به زور او را بکشد و او را جبرا وادار بر انجام مأموربه و مطلوب خودش بکند. این بعث و تحریک حقیقی و بعث و تحریک تکوینی است اما بعث و تحریک اعتباری، یعنی قانون بگذراند، فرمان صادر کند، به تعبیر عرفی: دستور دهد. ما به این دستور می گوییم: بعث و تحریک اعتباری. تردیدی در آن نیست که مفاد هیئت، همین بعث و تحریک اعتباری است. اما آن که ما از آن تعبیر به حکم می کنیم، آن که در لسان شریعت از آن تعبیر به وجوب می کنیم، آن که از آن تعبیر به تکلیف می کنیم، این وجوب و تکلیف چیست؟ اینجا سه احتمال وجود دارد:

مراد از تکلیف و وجوب و احتمالات در آن

یک احتمال این است که وجوب، همین بعث و تحریک است. وجوب چیزی زائد بر بعث و تحریک نیست. اگر می خواهید یک مقدار دقیق تر با مسأله برخورد کنید بگویید: این بعث و تحریک، منشأ انتزاع حکم مولاست و منبع به دست آوردن حکم مولاست که اگر این منشأ انتزاع نباشد، اصلا حکمی وجود ندارد. «الوجوب ینتزع من البعث و التحریک الاعتباری» هر دو یک حکم دارد که ما وجوب را عبارت از بعث و تحریک اعتباری بدانیم یا بعث و تحریک اعتباری را منشأ انتزاع تکلیف و وجوب و حکم المولی بدانیم. هر دو در یک بخش قرار می گیرد. احتمال دیگر این است که بگوییم: درست است که مفاد هیئت، بعث و تحریک اعتباری است اما معنای وجوب، بعث و تحریک اعتباری نیست و منتزع از بعث و تحریک اعتباری هم نیست، بلکه وجوب عبارت است از آن اراده ای که در نفس مولا تحقق دارد و تعلق به این بعث و تحریک گرفته. مراد به آن اراده، این بعث و تحریک است، بعث و تحریک مراد و متعلق آن اراده است.

به عبارت روشن تر: بعث و تحریک یک فعل اختیاری مولاست همان طوری که قیام و قعود، فعل اختیاری من و شماست و مسبوق به ارادۀ فاعلی من و شماست. آیا دستور دادن و بعث کردن و تحریک کردن«لیس من عمل المولی»؟ حالا که عمل مولا شد، مسبوق به اراده است. باید در نفس مولا یک ارادۀ متعلقۀ به این بعث و تحریک اعتباری، متحقق و کامن باشد تا این بعث و تحریک اعتباری تحقق پیدا کند. لذا اگر مولایی بعث و تحریک اعتباریش ناشی از اراده نبود مثل اینکه خواب

ص:95

بود، در خواب هی فریاد می زد به عبدش که مثلا«ادخل السوق و اشتر اللحم»، این بعث و تحریک اعتباری، اثر ندارد. بعث و تحریک اعتباری ناشی از ارادۀ نفسانی مولا که متعلق به این بعث و تحریک اعتباری است و آن بعث و تحریک اعتباری منشأ اثر است. پس همیشه بعث و تحریک مسبوق به اراده است.

ارتباط تکلیف و اراده

در این صورت«یمکن ان یقال» که وجوب عبارت از همان اراده است و ما به آن اراده وجوب و تکلیف و حکم المولی می گوییم که از آن در اصطلاح به ارادۀ تشریعیۀ تعبیر می کنیم. معنای ارادۀ تشریعیه همین است. کسی خیال نکند فقط در محدودۀ شرع، این ارادۀ تشریعیه وجود دارد بلکه ارادۀ تشریعیه، یعنی ارادۀ تقنینیه. مولای عرفی هم اگر یک چنین اراده ای کرد، آن هم اسمش ارادۀ تشریعیه است، آن هم اسمش ارادۀ تقنینیه است. این اختصاص به محدودۀ شرع ندارد بلکه در تمام موارد موالی عقلائیه و اوامری که نسبت به عبیدشان صادر می کنند، همین معنا تحقق دارد. مولای عرفی هم وقتی می خواهد دستور دهد، اراده می کند. آن هم در نفسش یک ارادۀ کامنه تحقق دارد که متعلق آن اراده، عبارت از بعث و تحریک اعتباری و به تعبیر ما: صادر کردن فرمان است. و یحتمل اینکه کسی بگوید: تکلیف عبارت از همان اراده است. اینجا هم دو تا قول وجود دارد:

ربما یحتمل که تکلیف، نفس آن اراده است و نیاز به مبرز و مظهر هم ندارد بدون هیچ قید و شرط. آن ارادۀ تشریعیۀ مطلقۀ کامنۀ«فی نفس الآمر هو الحکم، هو الوجوب، هو التکلیف».

اما احتمال دیگر که مرحوم محقق عراقی(ره) این احتمال را اختیار کرده اند و باید در این مرحله با ایشان بحث داشته باشیم، این است که ایشان می فرماید: حکم، همان ارادۀ تشریعیۀ در نفس مولاست، منتها به قید اینکه یک مبرزی داشته باشد و یک مظهری داشته باشد، شبیه آن چیزی که بعض الاعلام در رابطۀ با حقیقت انشا ذکر می کردند. ایشان می فرمودند: انشا یک امر نفسانی است و این الفاظ«بعت و انکحت و امثال ذلک»، مبرز آن مسألۀ نفسانی و امر نفسانی است. لذا مرحوم محقق عراقی می فرماید: ما در باب حکم، وجوب، تکلیف، معتقدیم که اینها عبارت از آن ارادۀ تشریعیه است، منتها«مقیّدة بقید الاظهار و الابراز».

در نتیجه در رابطۀ با حکم، سه احتمال هست که احتمال اولش دو فرض دارد و هر دو نتیجه اش یکسان است. دو احتمال دیگر هم هست، مجموعا سه احتمال است و این سه احتمال در این بحثی که امروز عنوان کردیم، نتیجه می دهد. اگر ما حکم را عبارت از نفس مفاد هیئت بدانیم، یعنی وجوب همان بعث و تحریک اعتباری است«لا شیئا آخر» یا اگر بعث و تحریک اعتباری هم نیست، در

ص:96

حقیقت متأخّر از بعث و تحریک اعتباری است، یعنی منتزع از بعث و تحریک اعتباری است و طبعا منتزع از منتزع منه، یک نوع تأخّری دارد، اگر ما این حرف را بزنیم، باید در باب واجبات مشروطه بگوییم: قبل از آنکه شرط تحقّق پیدا کند، اصلا حکم مولا وجود ندارد برای اینکه اگر حکم مولا بعث و تحریک است، فرض این است که بعث و تحریک مقیّد به مجیء زید است و قبل المجیء، بعث و تحریکی وجود ندارد و اگر حکم منتزع از بعث و تحریک است، وقتی بعث و تحریک وجود نداشته باشد قبل المجیء، پس دیگر حکم را ما از چه چیز انتزاع کنیم؟ حکم را می خواهیم از بعث و تحریک انتزاع کنیم، وقتی منتزع منه قبل مجیء زید تحقق ندارد، پس معنا ندارد دیگر منتزع هم تحقق داشته باشد. در نتیجه تا اینجا فعلا به این نتیجه رسیدیم که اگر ما حکم و تکلیف و وجوب را عبارت اخرای از مفاد هیئت بدانیم و یا مفاد هیئت را منشأ انتزاع وجوب و حکم و تکلیف بدانیم، در جملۀ«إن جائک زید فاکرمه»، قبل مجیء زید، اصلا حکمی وجود ندارد. در جملۀ«اذا زالت الشمس فقد وجبت الصلاتان»، قبل از آن که زوال شمس تحقق پیدا کند، اصلا حکمی تحقق ندارد. اما اگر حکم را عبارت از ارادۀ تشریعیۀ مطلقه دانستیم یا احتمال سومی که مرحوم محقق عراقی قائل بود، حکم را عبارت از ارادۀ تشریعیۀ«بشرط الابراز و الاظهار» دانستیم، اینجا بین مفاد هیئت و بین حکم، تغایر تحقق پیدا کرد، ممکن است مفاد هیئت معلق بر مجیء زید باشد، اما وجوب«لا یکون معلقا علی مجیء زید» که این نیاز به یک مقدار توضیحی دارد که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - قول سوم در رابطه با بعث مطلق را با جوابش بیان کنید.

2 - نظر شیخ انصاری(ره) را در واجب مشروط بیان کنید.

3 - نظر مرحوم عراقی(ره) در واجب مشروط چیست و توجیه آن چند راه دارد؟

4 - ارتباط بین تکلیف و اراده را بیان کنید.

ص:97

درس سیصد و پنجاه و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حقیقت بعث و تحریک

بحث در این بود که آیا حقیقت حکم و حقیقت وجوب، همان بعث و تحریک اعتباری است که یک امری است که منتزع از بعث و تحریک اعتباری است؟ این یک احتمال بود. احتمال دوم اینکه حقیقت حکم عبارت از آن ارادۀ نفسانیه ای است که متعلق به این بعث اعتباری و تحریک اعتباری می شود، به لحاظ اینکه این بعث و تحریک«عمل للمولی و فعل صادر من المولی». آن ارادۀ متعلقۀ به این بعث و تحریک عبارت از حقیقت حکم است. آنجا هم دو احتمال بود: یکی نفس الارادة بدون هیچ قید و شرط و دیگر اراده به شرط ابراز و اظهار که شبیه آنچه است که بعضی ها در انشاء گفته بودند. این اختلاف در حقیقت حکم، در واجب مشروط، روی مبنای مشهور، ثمره بر آن مترتب است و ایجاد اختلاف می کند برای اینکه اگر حکم را عبارت از نفس بعث و تحریک که مفاد هیئت افعل و مفاد هیئت اکرم است، بگیریم یعنی حکم، همان مفاد هیئت افعل است، همان بعث و تحریک اعتباری است. یا بعث و تحریک، منشأ انتزاع حکم است. وجوب، یک چیزی است که از بعث و تحریک اعتباری انتزاع می شود و معنایش این است که تا بعث و تحریک نباشد، منشآئی برای انتزاع

ص:98

وجوب نیست. اگر ما این حرف را بزنیم، لازمۀ آنچه که مشهور در باب واجب مشروط، در مقابل شیخ انصاری(ره) قائل شدند که در واجب مشروط، قید تعلق به هیئت دارد و مادامی که قید حاصل نشود، مجیء زید در خارج تحقّق پیدا نکند، مفاد هیئت تحقّق ندارد، بعث و تحریک اعتباری تحقّق ندارد و اگر ما وجوب و حکم را عین همین بعث و تحریک گرفتیم یا منتزع از این بعث و تحریک گرفتیم، در نتیجه می توانیم بگوییم: همان طوری که بعث و تحریک نسبت به اکرام قبل از مجیء زید تحقّق ندارد، حکم هم تحقّق ندارد، وجوب هم تحقّق ندارد، تکلیف هم تحقّق ندارد برای اینکه تکلیف، همان بعث و تحریک است یا بعث و تحریک منشأ انتزاع آن است. اگر چیزی منشأ انتزاع چیز دیگری شد، تا منتزع منه تحقّق نداشته باشد، جایی برای انتزاع و منتزع باقی نمی ماند. پس باید بعث و تحریک تحقّق پیدا بکند تا زمینۀ انتزاع تکلیف و وجوب شود و ما روی این مبنا، فرض کردیم که بعث و تحریک قبل از مجیء زید و تحقّق مجیء زید در خارج، تحقّق ندارد.

پس در نتیجه دو مبنا هست: یکی اصل مبنای مشهور در رابطۀ با واجب مشروط و یکی هم مبنای حکم و وجوب و تکلیف که عبارت از نفس البعث و التحریک است یا منتزع از بعث و تحریک است، لذا می توانیم هر دو تعبیر را اینجا مطرح کنیم و بگوییم: قبل از تحقّق مجیء زید در خارج، نه بعث و تحریکی وجود دارد و نه وجوب و حکمی وجود دارد برای اینکه یا این دو تا عینیت دارند یا بعث و تحریک منشأ انتزاع است. لذا اجمالا می توانیم بگوییم: در واجب مشروط، «لا وجوب قبل تحقّق الشرط» که این تعبیر، یک تعبیر صحیحی می شود، «لا وجوب قبل تحقّق الشرط، لا حکم قبل تحقّق الشرط». اما روی آن دو احتمال دیگر، در رابطۀ با حقیقت حکم که حکم، عبارت از بعث و تحریک نیست بلکه حکم، عبارت از آن ارادۀ کامنه و کائنۀ«فی نفس المولی» است که آن اراده تعلق به تشریع گرفته، تعلق به بعث و تحریک گرفته، تعلق به تقنین گرفته، از آن اراده تعبیر به وجوب و تعبیر به حکم می شود، یا«مطلقا او مقیّدا بقید الاظهار و الابراز» که محقق عراقی(ره) همین اخیر را اختیار فرمود.

بررسی تحقق اراده قبل از بعث تعلیقی

روی این مبنا، در واجب مشروط باید بگوییم: بعث و تحریک قبل از مجیء زید تحقّق ندارد برای اینکه قید به هیئت می خورد چون روی این مبنا داریم بحث می کنیم که مفاد هیئت، بعث و تحریک است. قید که به هیئت خورد، معنایش این است که تا این قید وجود پیدا نکند، مفاد هیئت تحقّق ندارد. پس تا مجیء زید در خارج محقق نشود، بعث و تحریک نیست. اما نباشد، ما که حکم را که عبارت از بعث و تحریک نمی دانیم، حکم را عبارت از آن ارادۀ متعلقۀ به بعث و تحریک می دانیم

ص:99

چه آن اراده تحقّق داشته باشد یا نداشته باشد. بحث این است که آیا قبل از تحقّق مجیء زید در خارج، همان طوری که بعث و تحریک اعتباری وجود ندارد، اراده اش هم وجود ندارد یا اینکه اراده وجود دارد منتها اراده به یک مراد معلق متعلق شده است. اگر در مراد انسان تعلیق باشد، اگر در مراد قیدی وجود داشته باشد که اگر آن قید نباشد، آن مراد متعلق اراده نیست، آیا الان که قید وجود ندارد، اراده هم تحقّق ندارد یا اراده فعلیت دارد؟ در اراده که تعلیق نیست، در اراده تقیید نیست. مراد شما معلّق است، در مراد شما یک قید وجود دارد. مثلا در موارد دیگر اگر رفیق شما بگوید: "بیا باهم به سفر برویم" ،شما هم به سفر بروید، مراد شما سفر علی تقدیر پیشنهاد رفیق شماست. الان که رفیق شما به شما پیشنهاد نکرده، شما اراده ای نسبت به این سفر معلق به این پیشنهاد دارید یا ندارید؟ کسی نمی تواند اراده را انکار کند. شما اراده دارید، دلیلش این است که قبل از اینکه یک چنین تصمیمی برای شما پیدا شود، آن حالت قبل التصمیم، با آن حالتی که الان تصمیم دارید، دو حالت است. به آن حالت قبل التصمیم، اصلا اراده ای تحقّق نداشت اما الان شما مصمّم هستید، الان شما اراده دارید، منتها ارادۀ شما متعلق شده به یک مرادی که در آن مراد تعلیق و تقیید است.

اگر معلق علیه و قید مراد تحقّق پیدا نکند، معنایش این نیست که شما اراده ندارید. صددرصد شوق مؤکّدی که معنای اراده است، در شما همین الان وجود دارد، منتها این شوق مؤکّد به سفر«علی تقدیر» پیشنهاد رفیق شما متعلق شده است. یک وقت انسان اراده اش متعلق به سفر مطلق می شود.

اینجا مراد مطلق است و هیچ قید و شرطی ندارد اراده هم الان تحقّق دارد. اما اگر در مراد یک قیدی و یک تعلیقی به وجود آمد، معنایش این نیست که پس اراده هم دیگر وجود ندارد. اگر اراده وجود ندارد، آن حالت قبل از تصمیم شما با حالت بعد از تصمیم، نسبت به این سفر معلق باید یکسان باشد. دیروز شما هیچ تصمیمی نداشتید که اگر رفیقتان هم پیشنهاد کند، مسألۀ سفر را مراد و متعلق اراده قرار دهید اما امروز درست فکرش را کردید، تصدیق به فائده کردید، سایر مبادی اراده تحقّق پیدا کرد، دیدید حتما اگر او پیشنهاد کند، باید این سفر تحقّق پیدا کند. پس چه فرقی بین دیروز و امروز شد؟ فرق این شد که دیروز اراده نبود اما امروز اراده و تصمیم تحقّق پیدا کرده در حالی که مراد شما هم یک مراد معلّق و مراد مقیّد است. شما ارادۀ سفر مطلق را ندارید، ارادۀ سفر علی تقدیر پیشنهاد رفیقتان را دارید، به طوری که این قید مربوط به مراد است، نه مربوط به اراده.

پس خیال نشود که اگر در مراد یک تعلیقی وجود داشت، لازمه اش این است که قبل از تحقّق آن معلّق علیه، اراده هم وجود نداشته باشد، بلکه این لازمه اش نیست. در ما نحن فیه هم مسألۀ همین طور است. آنهایی که حکم را عبارت از اراده می گیرند، ارادۀ متعلقۀ به بعث و تحریک اعتباری معلّق بر مجیء زید برای اینکه بعث و تحریک ما در اینجا اطلاق ندارد. بعث و تحریک ما در اینجا معلّق به

ص:100

مجیء زید است، روی مبنای مشهور. پس مراد، مطلق بعث و تحریک نیست بلکه مراد، بعث و تحریک معلّق بر مجیء زید است. حالا که مراد معلق شد، معنایش این است که قبل از تحقّق مجیء، اراده هم وجود ندارد. اگر اراده وجود نداشت، پس این«ان جائک زید فاکرمه»، از کجا سبز شد؟ این قول«ان جائک زید فاکرمه» الان دارد صادر می شود، این انشا الان دارد تحقّق پیدا می کند، فردا مجیء زید می خواهد حاصل شود. این«ان جائک زید فاکرمه» که مفادش یک بعث تعلیقی است، مفادش این است که تا مجیء نباشد، بعث وجود ندارد، این الان بدون اراده سبز شد یا ناشیا«عن الارادة» تحقّق پیدا کرد؟ کسی نمی تواند بگوید: بدون اراده، «ان جائک زید فاکرمه» سبز شد مثل آدمی که در خواب می گوید: «ان جائک زید فاکرمه». اگر این«ان جائک زید فاکرمه»، مسبوق به اراده شد و شما هم وجوب را عبارت از همین اراده گرفتید و تکلیف را عبارت از همین اراده گرفتید، پس در نتیجه باید دو عبارت مختلف در سلب و ایجاب به کار ببریم. باید بگوییم: در«ان جائک زید فاکرمه»، قبل از آنکه مجیء زید تحقّق پیدا کند، بعث و تحریک اعتباری وجود ندارد اما وجوب وجود دارد، حکم وجود دارد، تکلیف وجود دارد برای اینکه وجوب، حکم، تکلیف عبارت از آن نفس الارادة است بدون هیچ قید و شرط یا ارادۀ به ضمیمۀ قید اظهار و ابراز و فرض این است که اظهار و ابراز هم شده به«ان جائک زید فاکرمه»، آن ارادۀ کامنه، ظهور و بروز پیدا کرد.

تفکیک بین بعث و تحریک و حکم و تکلیف

پس ما باید در واجب مشروط، روی این دو مبنای اخیر، بین بعث و تحریک و بین حکم و تکلیف، تفکیک قائل شویم و بگوییم: بعث و تحریک«قبل تحقّق المجیء» وجود ندارد اما وجوب، تکلیف، حکم، تحقّق دارد. در واجب مشروط روی همان مبنایی که مشهور قائل هستند، در عین اینکه قید به هیئت می خورد اما چون مفاد هیئت، مغایر با حکم است، مفاد هیئت غیر از مسألۀ وجوب است. وجوب عبارت از اراده است، مفاد هیئت عبارت از بعث و تحریک است. آن چیزی که در آن تعلیق وجود دارد، بعث و تحریک است و آن چیزی که حکم و وجوب است، هیچ گونه تعلیقی در آن وجود ندارد. اگر هم قیدی دارد به نام ابراز و اظهار، فرض این است که قیدش حاصل شده و با گفتن«ان جائک زید فاکرمه»، آن ارادۀ نفسانیه به مرحلۀ ظهور و بروز رسیده است. لذا محقق عراقی ضمن اینکه در آن مبنای اول، مخالف با مرحوم شیخ(ره) است و نظریۀ مشهور را قبول کردند، اما در عین حال، می فرمایند: در واجبات مشروطه، وجوب قبل از تحقّق است. حکم قبل از تحقّق مجیء زید ثابت است. تکلیف قبل از تحقّق مجیء زید ثابت است که البته یک ثمراتی بر این حرف ترتب پیدا می کند که ما اشاره می کنیم به ثمرۀ مهمه ای که بر این بحث ترتب پیدا می کند.

ص:101

حقیقت حکم و تکلیف

قبل از اینکه به ثمرۀ این بحث بپردازیم خوب است همین جا مسأله ای را در رابطۀ با حقیقت حکم بررسی کنیم. آیا واقع وجوب و تکلیف چیست؟ تکلیف عبارت از همان بعث و زجر است؟ بعثش در باب واجبات و زجرش در باب محرمات؟ آیا حکم عبارت از نفس همین بعث و زجر است که هر دو هم اعتباری است یا حکم عبارت از آن ارادۀ نفسانیه، مطلقه یا«بقید الظهور و الابراز» است؟ اینجا مؤیدات و شاید بعضی هایش هم جنبۀ دلیلی داشته باشد - ولو اینکه در بعضی هایش امکان مناقشه دارد - دلالت بر این معنا می کند که غیر از این بعث و تحریک اعتباری، چیزی به نام حکم نمی توانیم بخوانیم و بدانیم، نه اینکه اراده وجود ندارد بلکه اراده که یک امر طبیعی است، اراده همان طوری که در سایر گفتارها، هر کلمه ای که از انسان صادر می شود، تمام مبادی اراده در آن وجود دارد این هم همینطور است منتها از عنایاتی است که خداوند به نفس انسانی داده که انسان در یک لحظه کلماتی را، تمام مبادی اراده را در آن ایجاد می کند و اراده می کند و به وجود می آورد. کلمۀ زیدی که از دهان انسان می خواهد خارج شود، در حال اختیار و التفات، تمام مبادی اراده در آن وجود دارد. لذا یک کسی که در یک ساعت سخنرانی می کند، شاید میلیونها اراده در آن یک ساعت از این صادر می شود و هر اراده هم مبادی دارد که این کارخانۀ نفس انسانی به عنایت الهی، این طور سرعت عمل و شدت و فعالیت در آن وجود دارد و الاّ امکان ندارد که یک سخنران حتّی یک واو را بدون اراده بگوید. ممکن است انسان یک وقت غفلت کند و وقتی غفلت کرد، یک حرف بی ربطی بزند اما وقتی یک ساعت دقیقا صحبت می کند، حتی یک واوش خالی از اراده و مبادی اراده نیست.

پس مسلّما مولایی که«ان جائک زید فاکرمه» را به عنوان یک حکم صادر می کند، بلااشکال در نفس او اراده که شما از آن تعبیر به ارادۀ تشریعیه و تقنینیه می کنید وجود دارد اما بحث این است که حکم چیست؟ آیا حکم: عبارت از آن اراده است که قطعا هست یا حکم عبارت از مفاد هیئت افعل است که عبارت از آن بعث و تحریک اعتباری است؟ اینجا شواهدی هست بر اینکه مقصود از حکم و تکلیف و وجوب، همان مفاد هیئت افعل است که از آن تعبیر به بعث و تحریک اعتباری می کنیم، یعنی بین این دو مغایرتی وجود ندارد.

عدم نقش اراده کامنه در نفس در نزد عقلا

یک شاهد مراجعۀ به عقلاست. عقلا وقتی که با یک مولا و عبدی برخورد می کنند، می بینند مولا به عبدش گفت: «ان جائک زید فاکرمه»، فوری می گویند: این مولا ایجاب کرد اکرام زید را«علی

ص:102

تقدیر المجیء». می پرسیم که به چه دلیل می گویید: ایجاب کرد؟ دلیل شما بر اینکه مولا ایجاب کرد چیست؟ صحبت از اراده نمی کنند و نمی گویند: در نفس مولا یک اراده ای وجود دارد و آن اراده عبارت اخرای از وجوب است، نمی گویند: آن اراده چون ابراز شده، وجود تحقّق پیدا کرده بلکه وقتی که به عقلا مراجعه می کنید و علت این معنا را از عقلا جویا می شوید مثلا می گوییم: چرا نماز برای ما واجب است؟ می گوید: مگر قرآن نخوانده اید؟ پس این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» چیست؟ این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» های مکرر در قرآن مجید دلیل بر وجوب نماز است. پس دلیل را«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» می دانند و صحبتی از اراده و ارادۀ مظهره و ارادۀ ابراز شده، نمی کنند. نمی گویند: این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ بما انّه قانون اختیاری صادر من المولی فلا محالة یکون مسبوقا بالارادة و ذاک الارادة، عبارت عن الوجوب». آیا خود ما«بما انّنا عقلاء»، وقتی که می خواهیم وجوب یک مسأله ای را، امری را که پدری نسبت به فرزند یا زوجی نسبت به زوجه اش، مولایی نسبت به عبد، مرجع تقلیدی نسبت به مقلد، ولیّ فقیهی نسبت به مردم دارد، ملاک وجوب در ذهنمان چیست؟ چه چیزی را معیار در مسألۀ وجوب قرار می دهیم؟ آیا غیر از مسألۀ امر و غیر از هیئت افعل و امثال هیئت افعل در لغات مختلف و متعدد است؟ آیا در ذهن عقلا، مسألۀ اراده و مسبوقیت این امر به اراده و اینکه آن اراده معیار برای وجوب است، خلجان می کند یا اینکه در مسألۀ وجوب و حکم، روی نفس هیئت افعل، روی نفس «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، روی نفس«ان جائک زید فاکرمه»، تأکید می کنند؟ لذا نظر عقلا که خود ما هم اگر در محیطی که خالی از این شبهات باشد، باشیم همین معنا را تأیید می کنیم که بعث و تحریک اعتباری، همان وجوب است. وجوب غیر از بعث و تحریک چیزی نیست. حالا اراده هم قبل از«ان جائک» وجود دارد، داشته باشد اما این معنایش این نیست که وجوب عبارت از اراده باشد و این یک شاهد خوبی در مسأله است.

اتحاد بین ایجاب و وجوب

شاهد دوم که یک مقدار عنوان فلسفی هم دارد اینکه در فلسفه می گویند: بین ایجاد و وجود، یک فرق واقعی وجود ندارد بلکه بین ایجاد و وجود یک فرق اعتباری مطرح است و الاّ واقعیت ایجاد و واقعیت وجود یک شیء است و آن امر اعتباری این است که در ایجاد، یک اضافۀ به فاعل هم مطرح است اما در وجود آن اضافۀ به فاعل موردنظر نیست. فرقشان در مسألۀ اضافه به فاعل و عدم اضافۀ به فاعل است و الاّ فرق حقیقی بین ایجاد و وجود تحقّق ندارد. روی این مبنا در ما نحن فیه هم که مسألۀ وجوب مطرح است، باید بگوییم: نسبتی که بین ایجاد و وجود حاکم است، همان نسبت بین ایجاب و وجوب هم حاکم است، یعنی یک فرق حقیقی و فرق ماهوی بین ایجاب و وجوب نیست.

ص:103

فرقش این است که ایجاب، اضافۀ به فاعل در کنارش مطرح است اما در مسألۀ وجوب، اضافۀ به فاعل مطرح نیست و الاّ با قطع نظر از مسألۀ اضافۀ به فاعل، ایجاب و وجوب یک واقعیت دارند.

نتیجه این است که اگر ایجاب و وجوب یک واقعیت شد، در باب ایجاب، شما می گویید: ایجاب به چه چیزی تحقّق پیدا می کند؟ ایجاب به غیر از«ان جائک زید فاکرمه»، به چیز دیگری تحقّق پیدا می کند؟ ایجاب به اراده حاصل می شود؟ ایجاب به ارادۀ به قید ابراز حاصل می شود یا ایجاب به نفس «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» حاصل می شود؟ ایجاب به نفس«ان جائک زید فاکرمه» تحقّق پیدا می کند؟ این تقریبا یک قدری دور از انصاف است که کسی بگوید: ایجاب با آن ارادۀ نفسانیۀ کامنۀ در نفس مولا ارتباط دارد بلکه ایجاب، یعنی قول«ان جائک زید فاکرمه». ایجاب، یعنی«أَقِیمُوا الصَّلاةَ ، آتُوا الزَّکاةَ» . اگر ایجاب، عبارت از این معنا شد، با توجه به اینکه بین وجوب و ایجاب، فرق اعتباری وجود دارد که فقط مسألۀ اضافۀ به فاعل و عدم اضافۀ به فاعل است، پس باید بگوییم: وجوب هم همین مفاد«ان جائک زید فاکرمه» است برای اینکه نمی توانیم بگوییم: ایجاب به«ان جائک زید فاکرمه» است اما وجوب آن، اراده است. اگر این طوری بخواهیم بین ایجاب و وجوب تفکیک قائل شویم، لازمه اش این است که یک فرق ماهوی بین ایجاب و وجوب قائل شده باشیم در حالی که محققین و فلاسفه می گویند: بین ایجاد و وجود و نظایر اینها، یک فرق اعتباری وجود دارد و آن اضافۀ به فاعل و عدم اضافۀ به فاعل است. اما فرق حقیقی بین این دو تحقّق ندارد.

پس نتیجتا همان طوری که ایجاب به«اکرم زیدا ان جائک» تحقّق پیدا می کند، باید بگوییم:

وجوب هم به همین عبارت حاصل می شود و این در صورتی است که وجوب را عبارت اخرای از مفاد هیئت بدانیم و الاّ اگر مفاد هیئت را عبارت از یک امر بدانیم و وجوب را عبارت از آن اراده«علی کلا احتمالیه» بدانیم، لازمه اش این است که یک تفاوت ماهوی در کار باشد در حالی که مسألۀ اینطور نیست.

پرسش:

1 - احتمال دوم در حقیقت حکم و تکلیف را بیان کنید.

2 - آیا قبل از بعث تعلیقی در نفس انسان اراده تحقق دارد؟ توضیح دهید.

3 - حقیقت حکم را با ارتباط آن با اراده بیان کنید.

4 - دلیل اینکه حکم و تکلیف، بعث و تحریک اعتباری است چیست؟

ص:104

درس سیصد و شصتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در معنای حقیقت حکم

حقیقت حکم و وجوب و تکلیف، عبارت از همان بعث و تحریک اعتباری است و در ناحیۀ حرمت، زجر اعتباری یا چیزی منتزع از این بعث و زجر است، آیا حقیقت حکم این است یا حقیقت حکم همان ارادۀ نفسانیه است که تعلق می گیرد به بعث و تحریک و تعلق می گیرد به زجر در ناحیۀ محرمات؟ اراده هم آیا بدون قید و شرط یا«مقیّدا بقید الاظهار و الابراز»؟ ما دو دلیل اقامه کردیم بر این که حکم، همان بعث و تحریک است و این نه به معنای این است که اراده«قبل البعث» وجود ندارد بلکه اراده تحقّق دارد لکن حکم، عبارت از اراده نیست، وجوب عبارت از اراده نیست چون بعضی ها خیال کرده بودند که ما اصل اراده را نفی می کنیم، اراده که قابل انکار و نفی نیست. لکن بحث این است که حکم چیست؟ آیا حکم، عبارت از همان اراده است یا حکم، عبارت از این بعث اعتباری معلّق به قید مجیء در واجب مشروط است؟ ما دو دلیل ذکر کردیم.

دلیل سوم یا مؤید سوم: عبارت از این معناست که ما در باب حکم، دو نوع حکم داریم: یک حکم تکلیفی داریم و یک حکم وضعی داریم و عنوان حکم، مقسم برای این دو قسم قرار می گیرد. اگر ما

ص:105

حکم را، یعنی مقسم را عبارت از ارادۀ تشریعیه و تقنینیه بگیریم، آیا در احکام وضعیه می توانیم ملتزم به این معنا شویم؟ آنجایی که شارع در نکاح، مسألۀ زوجیت را پیاده می کند، در باب بیع، مسألۀ ملکیت را پیاده می کند و همین طور جزئیّت و شرطیّت و مانعیّت، آیا دربارۀ اینها هم می شود کسی این طور بگوید؟ بگوییم: «الملکیة لیس بحکم للشارع، الزوجیة لیس بحکم للشارع» بلکه آن ارادۀ تشریعیه ای که تعلّق به ثبوت ملکیت عقیب بیع صحیح می گیرد، آن اراده عبارت از حکم است.

آیا می شود در احکام وضعیه کسی چنین حرفی بزند؟ بگوید: این زوجیتی که عقیب این نکاح صحیح تحقّق پیدا کرده، این«لیس حکما شرعیا»، پس حکم شرعی چیست؟ آن ارادۀ تشریعیه ای که متعلق به ثبوت زوجیت عقیب نکاح صحیح است؟ آیا اگر کسی یک چنین حرفی را بزند، در احکام وضعیه انسان می پذیرد؟ نه این که چنین چیزی محال باشد، نه این که کسی بخواهد حکم به امتناع آن کند، لکن آن که در احکام وضعیه مرتکز«عند المتشرعة» است، ملکیت حکم شرعی است. زوجیت حکم شرعی است. جزئیت مثلا للمأمور به حکم شرعی است. «شرطیة الوضوء للصلاة» حکم شرعی است. «مانعیة الحدث عن الصلاة» حکم شرعی است. ما بگوییم: شما دربارۀ اینها تعبیر به حکم نکنید! حکم در یک مرحله متقدّم بر اینها است، حکم: آن ارادۀ تشریعیۀ متعلقۀ به ملکیت «عقیب البیع» است. شاید اگر این حرف را به متشرعه بگوییم، جواب انسان را می دهد. آنکه در ذهن آنها مرتکز است«بما انهم متشرعه»، نفس این احکام وضعیه است. نفس ملکیت را حکم وضعی می داند. در حالی که اگر ما پای ارادۀ تشریعیه را در کار بیاوریم، چه فرقی بین احکام تکلیفیه و احکام وضعیه است؟ چرا ما بین اینها می توانیم تفصیل قایل شویم و بگوییم: به احکام تکلیفیه که می رسیم، حکم آن ارادۀ شرعیه است.

اما به احکام وضعیه که می رسیم، حکم عبارت از آن مراد است که مراد ملکیت است، مراد زوجیت است و امثال ذلک. آیا می شود ما یک تفکیکی بین حکم تکلیفی و حکم وضعی در این رابطه داشته باشیم یا هر دو یک نواخت و یکسان هستند؟ اگر یکنواخت و یکسان شدند، همان طوری که در احکام وضعیه از مراد تعبیر به حکم می کنیم و حکم وضعی می نامیم، در احکام تکلیفیه هم مراد، عبارت از حکم است. مراد چیست؟ مراد، بعث و تحریک اعتباری چون اراده به بعث و تحریک اعتباری تعلق گرفت، پس مراد خود همان بعث و تحریک اعتباری است که بیان می کردیم که اگر مراد معلّق باشد و بعث و تحریک در آن تعلیقی وجود داشته باشد، این معنایش این نیست که در اراده هم تعلیقی وجود داشته باشد بلکه اراده فعلیت دارد، اراده تحقّق دارد در حالی که مراد، امر تعلیقی است.

در نتیجه، احکام وضعیه، در حقیقت یک راهی می شود برای ما که نسبت به احکام تکلیفیه هم مطلب را به دست بیاوریم. یا باید بگوییم در احکام وضعیه هم«الملکیة لیست بحکم وضعی» بلکه

ص:106

آن ارادۀ تشریعیۀ متعلقۀ به ملکیّت، حکم وضعی است. این خلاف آن چیزی است که مرتکز در اذهان متشرعه است و یا باید تفکیک قایل شویم و بگوییم: در احکام وضعیه، مراد: عبارت از حکم است.

اما در احکام تکلیفیه، اراده، حکم است. این تفکیک و تبعیض هم وجهی و علتی ندارد. (پس همان طوری که در احکام وضعیه، مراد: عبارت از حکم شرعی وضعی است. در احکام تکلیفیه هم مراد: عبارت از حکم شرعی تکلیفی است«من دون فرق بینهما»). این با حفظ این معنا است که در هر دو، حکم، مسبوقیت به اراده تحقّق دارد. ارادۀ تشریعیه در هر دو وجود دارد. اما بحث این است که آیا حقیقت حکم: عبارت از نفس آن اراده است یا حقیقت حکم عبارت از مرادی است که متعلق آن اراده است؟ مسألۀ احکام وضعیه هم یک راه استکشافی بود، بر این که مراد عبارت از حکم است و الاّ «یلزم التفکیک».

پس در نتیجه، ما هم در مقابل شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» قرار گرفتیم و هم در مقابل محقّق عراقی قرار گرفتیم. چطور؟ برای این که ما گفتیم: در«ان جائک زید فاکرمه»، قبل از آن که مجیء زید تحقّق پیدا کند، نه بعث و تحریکی وجود دارد و نه حکمی که به نظر ما حکم، همان بعث و تحریک است. قبل از این که مجیء زید در خارج تحقّق پیدا کند، «لا حکم، لا وجوب، لا تکلیف، لا بعث و لا تحریک اعتباری». هیچ چیزی وجود ندارد، فقط یک انشائی از مولا صادر شده به نام«ان جائک زید فاکرمه» اما الان که عبد در شرائطی هست که مجیء زید تحقّق پیدا نکرده، هیچ مسأله ای وجود ندارد و هیچ چیزی تحقّق ندارد.

نظر شیخ انصاری(ره) در رجوع قید به ماده

اما به خلاف نظریۀ مرحوم شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» که ایشان می فرمود: قید به ماده می خورد و همین الان حکم وجود دارد، همین الان بعث و تحریک وجود دارد، منتها مبعوث الیه آن مقیّد است، مکلّف به آن تقیّد دارد مثل همان حرفی که مشهور در واجب معلّق می زنند. به مجردی که در ماه شعبان استطاعت پیدا شد، شرائط دیگر هم وجود داشت، «الحج واجب». این تکلیف گریبان این را گرفت و لذا کسی حق ندارد استطاعتش را از بین ببرد. اگر مستطیع شد، حق ندارد بگوید: ما اختیار داریم مستطیع شدیم، حالا استطاعت را از بین می بریم. نه، تکلیف گریبان این را گرفت به مجرد استطاعت و تحقّق سایر شرائط. اما تکلیف به چه گریبان این را گرفت؟ تکلیف به حج که حج مقیّد به زمان خاص است، حج مقیّد به ذی حجّة الحرام است. الان ماه، ماه شعبان است.

تکلیف به حجّی که آن حج مقیّد به ذی حجّة الحرام است گریبان مکلّف را می گیرد. مرحوم شیخ در

ص:107

تمامی واجبات مشروط، می گوید: همین الانی که مولا گفت: «ان جائک زید فاکرمه»، تکلیف تحقّق دارد، منتها مکلّف به اکرام«علی تقدیر المجیء» است. اما وجوب الاکرام و بعث و تحریک اعتباری متوجه به اکرام، همین الان گریبان مکلّف را گرفته است. گفتیم طبق فرمایش مرحوم شیخ، الان ما مکلّف به نماز مغرب و عشا هستیم، همین الان تکلیف تحقّق دارد، منتها مکلّف به مقیّد به غروب شمس است، مکلّف به مقیّد به ذهاب حمرۀ مشرقیه است. اما«اصل التکلیف» توقف بر غروب شمس ندارد و الان این تکلیف فعلیت دارد.

نظر محقق عراقی(ره) در رجوع قید به هیئت

فرمایش مرحوم محقّق عراقی هم در حقیقت به همین برمی گردد، منتها با یک فرق. مرحوم شیخ بعث و تحریک را عبارت از حکم می دانست و می گفت: الان تحقّق دارد. اما مرحوم محقّق عراقی می گوید: بعث و تحریک الان تحقّق ندارد، اما حکم که بعث و تحریک نیست! وجوب که عبارت از بعث و تحریک نیست! وجوب عبارت از آن ارادۀ نفسانیه است و آن ارادۀ نفسانیه الان هم وجود دارد. پس مرحوم محقّق عراقی روی تفکیکی که بین بعث و تحریک و بین وجوب و حکم قایل است، ضمن این که بعث و تحریک را معلّق به مجیء زید می داند، همان طوری که مشهور قائلند. اما در عین حال، می فرماید: حکم معلّق به مجیء نیست برای این که حکم بعث و تحریک نیست بلکه حکم عبارت از آن ارادۀ مظهره است و ارادۀ مظهره تا نباشد، «ان جائک زید فاکرمه» نمی تواند از مولا صادر شود و تحقّق پیدا کند.

پس در حقیقت ایشان می گوید: همین الان تکلیف به نماز مغرب و عشا وجود دارد در حالی که بعث و تحریک نسبت به نماز مغرب و عشا وجود ندارد. «اما التکلیف امر و البعث و التحریک امر آخر». پس شیخ انصاری استاد الکل و همین طور مرحوم محقّق عراقی روی این معنا توافق دارند که قبل از آنکه وقت داخل شود، قبل از آنی که مجیء زید در«ان جائک زید فاکرمه» تحقّق پیدا کند، «التکلیف متحقّق»، منتها شیخ می گوید: تکلیف همان بعث و تحریک است و متحقّق است برای این که قید به ماده می خورد، نه به هیئت. اما محقّق عراقی می فرماید: قید به هیئت می خورد، بعث و تحریک در آن تعلیق است، منتها چون حکم غیر از بعث و تحریک است بلکه اراده مظهره است و چون اراده تحقّق دارد، پس حکم تحقّق دارد.

نظریۀ استاد در معنای حکم

اما در مقابل این دو بزرگوار، مسأله این است که قبل از آنکه غروب شمس محقق شود، «لا

ص:108

تکلیف، لا وجوب، لا بعث، لا تحریک» تحقّق ندارد. نه فرمایش مرحوم شیخ درست است برای این که ما قید را به هیئت می زنیم نه به ماده و نه فرمایش مرحوم محقّق عراقی درست است برای این که ما حکم را همان بعث و تحریک می دانیم«لا شیئا آخر» و بعث و تحریک هم که در آن تعلیق تحقّق دارد.

پس قبل از آن که غروب شمس شود، نسبت به نماز مغرب و عشا هیچ مسأله ای به نام حکم، به نام بعث و تحریک وجود ندارد. در مثال«ان جائک زید فاکرمه»، هم قبل از آنکه مجیء زید تحقّق پیدا کند، هیچ مسأله ای وجود ندارد. فقط یک انشائی از نظر مولا صادر شده، منشأ آن بعث و تحریک معلّق است و فرض این است که معلّق علیه هنوز تحقّق پیدا نکرده است.

مبنای مشهور در مقابل شیخ اعظم و محقق عراقی

روی مبنای مشهور«فی مقابل الشیخ و فی مقابل محقّق العراقی»، یک اشکالی پیش آمده که در این باب مشکله ای است. به آن اشکال اشاره می کنم، شاید توضیح بیشتر را بعد بیان کنیم. اشکال این است: (در مقابل شیخ و محقّق عراقی) شما می گویید: الان که مجیء زید واقع نشده، هیچ چیزی تحقّق ندارد. حکم، تکلیف، بعث و تحریک هیچ چیزی در کار نیست. سؤال: اگر«اکرام زید بعد المجیء»، توقف بر یک مقدمه ای داشته باشد که آن مقدمه الان امکان تحصیل دارد، امکان تهیه دارد.

اما اگر ما این مقدمه را الان تهیه نکنیم، بعد از آنکه زید آمد، دیگر امکان تهیه ندارد.

فرض کنیم که زید روز جمعه مثلا مجیئش می خواهد تحقّق پیدا کند. روز جمعه هم بازارها و دکانها بسته است. اگر زید روز جمعه وارد شد، به اعتبار این که دست انسان بسته است، راهی برای اکرام زید ندارد. اما امروز که پنج شنبه است، دکانها باز و امکان تهیۀ مقدمات از گوشت و برنج و امثال ذلک هست اما اگر صبر کنیم تا فردا مجیء زید تحقّق پیدا کند، دیگر اکرام زید برای ما ممکن نیست، دیگر راهی نداریم که او را اکرام کنیم؛ اما اگر امروز مقدمات را تهیه کنیم، بله فردای جمعه که زید وارد شد، خیلی هم قدرت داریم که او را پذیرایی کنیم و اکرامش کنیم. سؤال و اشکال متوجه به مشهور این است، می گویند: شما روز پنج شنبه می گویید: باید این مقدمات را تهیه کند یا نباید تهیه کند؟ اگر می گویید: باید تهیه کند، این باید، از راه وجوب مقدمه است. وقتی ذی المقدمه واجب نیست در روز پنج شنبه، چطور شما می گویید: مقدمه اش واجب است؟ روز پنج شنبه که می گویید:

نه حکمی است و نه وجوبی است و نه بعثی است و نه تحریکی.

پس چه سبب می شود که ما او را الزام کنیم، به این که مقدمات اکرام را تهیه کند؟ وقتی ذی المقدمه وجوب پیدا نکرده هنوز، وقتی که تکلیف متعلق به ذی المقدمه هنوز نیامده، چطور گریبان این عبد را بگیریم و بگوییم: بر تو لازم است که مقدمات را تهیه کنی و اگر بگوییم: لازم نیست

ص:109

مقدمات را تهیه کند، فردا مجیء تحقق پیدا کرد، اکرام دیگر امکان ندارد. امر دائر بین این دو مشکل است. بگوییم: تهیۀ مقدمات لازم است روی چه مبنا؟ روی مبنای شیخ انصاری، درست است برای این که شیخ انصاری می گوید: همین الان حکم است، وقتی حکم هست، مقدمه اش هم بنابر وجوب مقدمه، واجب است. باید مقدمه را تهیه کند. روی مبنای محقّق عراقی، آن هم درست است برای این که ایشان می گوید: بعث و تحریک نیست اما وجوب الان تحقّق دارد، حکم الان تحقّق دارد و وجوب و حکم غیر از بعث و تحریک است.

نتیجۀ مسأله بنابر مبنای مشهور

لذا روی مبنای این دو بزرگوار، هیچ مشکله ای در کار نیست برای این که تکلیف فعلی و وجوب فعلی، روز پنج شنبه قبل از تحقّق مجیء زید هست. اما روی مشهور که هر دو را انکار می کنند، هم فرمایش شیخ انصاری را رد می کنید و هم فرمایش محقّق اراکی را، می گویید: روز پنج شنبه هیچ چیزی وجود ندارد، می گوییم روی مبنای شما تهیۀ مقدمات لازم است یا نه؟ اگر بگویید: لازم است، پس چطور ذی المقدمه ای که هنوز وجوب ندارد، مقدمه اش وجوب پیدا می کند؟ اگر بگویید: لازم نیست، این عبد می داند که اگر امروز گوشت و نان تهیه نکند، فردا قدرت بر اکرام ندارد و نمی شود اکرام از او تحقّق پیدا کند. این مشکله را مشهور چطور می توانند حلّ کنند؟

در باب شرعیات هم مثلا اگر کسی الان آب در اختیارش هست، می داند که اگر الان وضو نگیرید و وقت مغرب برسد، دیگر آب در اختیار او نخواهد بود. حالا فرض کنیم که اصلا مسألۀ تیمم هم بدل از وضو نیست. حالا چون اینجا تیمم بدلیّت دارد، یک راه تخلّصی دارد، فرضنا که تیممی اصلا به عنوان بدل از وضو مشروع نشده، فقط وضو شرط نماز است. این آدم یقین دارد اگر الان استفادۀ از آب کند و وضو بگیرد، نماز مغرب و عشا را می تواند با وضو بخواند. اما اگر الان وضو نگیرد، مغرب و عشا که وارد شد، دیگر آبی وجود ندارد و تحصیل وضو امکان ندارد. روی مبنای شیخ انصاری و مبنای محقّق عراقی که می گویند: الان تکلیف وجود دارد، «یجب علیه» این که الان وضو بگیرد«من باب المقدمة».

اما روی مبنای شمای مشهور«فی مقابل الشیخ و فی مقابل المحقّق العراقی»، شما الان به این مکلّف چه می گویید؟ می گویید: حتما وضو بگیرد، روی چه ملاکی؟ هنوز خود نماز وجوب پیدا نکرده، چطور می شود مقدمه اش از باب مقدمیّت، وجوب پیدا کند؟ وقتی که ذی المقدمه واجب نیست، دیگر معنا ندارد مقدمه اتّصاف به وجوب پیدا کند؟ پس اگر بگویید: الان واجب است. معیار وجوب چیست؟ راه وجوب چیست؟ اگر هم بگویید: واجب نیست. فرض این است که با نبودن

ص:110

وضو، دیگر نماز نمی تواند بخواند برای این که ما فرض کردیم که تیمم هم بدلیت ندارد. پس «لا یمکن له أن یصلّی بعد غروب الشمس». هر طرف را اختیار کنید، چنین گرفتاری هست. این مشکلۀ بسیار بزرگی است که مشهور باید برای تخلّص از این اشکال چاره ای بیندیشد. اما آن دو بزرگوار در کنار هستند و این اشکال به آنها هیچ توجهی ندارد. اما به مشهور کاملا این اشکال متوجه است. برای حل این اشکال باید راهی را در نظر بگیریم که«ان شاء الله» روز شنبه عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اقسام حکم را بیان کنید.

2 - تفاوت نظریۀ شیخ انصاری(ره) با نظر محقق عراقی(ره) دربارۀ حکم چیست؟

3 - نظر شیخ انصاری(ره) و محقق عراقی(ره) در رجوع قید به ماده چیست؟

4 - نظریۀ استاد و جواب ایشان به شیخ انصاری(ره) و محقق عراقی(ره) را تقریب نمایید.

ص:111

درس سیصد و شصت و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال بر مبنای مشهور در مقدمه مشروط

در واجب مشروط بنابر نظریۀ مشهور، هم در مقابل شیخ انصاری(ره) و هم در مقابل محقّق عراقی(ره) مشهور قایل بودند که قبل از آن که معلّق علیه و شرط تحقّق پیدا کند و در«ان جائک زید فاکرمه» قبل از آن که مجیء زید در خارج وجود پیدا کند، نه تنها بعث و تحریک وجود ندارد، بلکه چیزی به نام حکم هم وجود ندارد. برای این که حکم همان بعث و تحریک است و هیچ گونه مغایرتی با بعث و تحریک ندارد. روی این مبنا اشکال مهمی در این باب شده که اگر یک مقدماتی داشته باشیم که این مقدمات قبل از تحقّق«مجیء زید» امکان تحصیل و امکان تهیه دارد، اما بعد از آن که معلّق علیه حاصل شود و مجیء زید تحقّق پیدا کند، دیگر قدرتی برای تحصیل چنین مقدمه، یا مقدماتی وجود ندارد. آن وقت روی حرف مشهور چه بگوییم؟ بگوییم: این مقدمات قبل تحقّق المجیء واجب است تحقّق پیدا کند، یا نه؟ اگر بگوییم: واجب نیست تحقّق پیدا کند، مستلزم این است که مأموربه در ظرف وجوبش امکان تحقّق نداشته باشد، یعنی اکرام نتواند«بعد المجیء» حاصل شود و در نتیجه غرض و مطلوب مولا تحقّق پیدا نمی کند. و اگر بگوییم: این مقدمات قبل از

ص:112

تحقّق مجیء وجوب دارد، این وجوب از کجا آمده است؟ در حالی که ذی المقدمة در آن شرایط وجوب ندارد، چطور می شود مقدمه اتّصاف به وجوب پیدا کند؟ پس هر طرف قصه محذور دارد.

حکم به وجوب مقدمه در حالی که ذی المقدمة هنوز اتّصاف به وجوب پیدا نکرده، معنا ندارد، فرض این است که بعد از تحقّق«مجیء» دیگر امکان ندارد که«اکرام زید» حاصل شود، اگر مقدماتش را حالا تهیه کنیم، امکان دارد که«اکرام» حاصل شود، اما بدون تهیۀ مقدمات امکان ندارد. این اشکال مهمی است که به مشهور در رابطۀ با واجبات مشروطه با این قبیل مقدمات که از آن تعبیر به مقدمات مفوّته می شود، شده است. مقدماتی که اگر در ظرف خودش تحقّق پیدا نکند، «یلزم تفویت و عدم امکان تحقّق المأمور به». این اشکال چطور از طرف مشهور جواب داده و دفاع شود؟ برای حل این اشکال راهی در پیش گرفته شده که باید خیلی دقت کنید، برای این که در بحث واجب معلّق هم این مسأله مطرح می شود و در حقیقت التزام به واجب معلّق دیگر را از ضروری بودن خارج می کند. این راه یک مقدمه ای لازم دارد. مقدمه اش را تصادفا در بحثهای اوّلیۀ بحث مقدمۀ واجب آنجا ذکر کردیم و اشاره کردیم. اما حالا هم ضرورت دارد که آن بحثی را که در اوایل بحث مقدمۀ واجب ذکر شد، اینجا تذکر داده شود تا راه حل این اشکالی که متوجه به مشهور شده، را پیدا کنیم.

تعبیر ترشح در عبارات مرحوم آخوند(ره)

در اوایل بحث مقدمۀ واجب گفتیم: در تعبیرات مرحوم آخوند«ره» و همین طور بعضی دیگر از اصولیین در رابطۀ با مقدمه، بعضی از تعبیرات شده که این تعبیرات با واقعیت مسأله تطبیق نمی کند.

مثلا ایشان می فرمایند: ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، «یترشّح من الارادة متعلقة بذی المقدمة» مسألۀ ارادۀ مقدمه را به عنوان ترشّح از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة تعبیر می کنند. این تعبیر«یترشّح» زیاد در کلام ایشان هست. گاهی هم دیده می شود که این طور تعبیر می کنند که وجوب مقدمه از وجوب ذی المقدمة سرایت می کند، تعبیر«یسری» هست، «یسری الوجوب من ذی المقدمة الی المقدمة».

اولا خود این تعبیرات که بگوییم ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، ترشحی است از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة، معنایش چیست؟ معنایش این است که اگر اراده انسان متعلق به ذی المقدمة شد، با توجه به این که اراده یک مبادی لازم دارد و اولین مبدأ آن تصور و التفات به آن شیء مراد است و دومین مبدأش تصدیق به فایده آن شیء مراد است و همین طور مبادی بعدی عزم و جزم و امثال ذلک. آیا این که تعبیر می کنند که ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه«یترشح منه» یک ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، منظورشان این است که دیگر ارادۀ مقدمه مبادی لازم ندارد، این ذی المقدمه است که اراده اش مبادی می خواهد. اما وقتی اراده متعلق به ذی المقدمة شد، مثل یک علت تامّه ای این ارادۀ متعلقۀ به ذی

ص:113

المقدمة، یک اراده ای را در رابطۀ با مقدمه ایجاد می کند. اما در مقدمه دیگر مبادی اراده ضرورت ندارد، در مقدمه تصوّر و تصدیق به فایده و امثال ذلک ضرورت ندارد. در حقیقت مسألۀ کلیت مبادی اراده، یک جا تخصیص می خورد، همه جا اراده مبادی لازم ندارد. اگر اراده متعلق به مقدمه شد، دیگر«لا تحتاج الی المبادی» برای این که ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة«یترشح ای یتولّد منه الارادة المتعلقة بالمقدمة»، پس ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، مولود ارادۀ متعلقۀ به ذی مقدمه است. این عبارت یک چنین معنایی را دلالت می کند، در حالی که واقعیت مسأله که این طور نیست.

واقعیت مسأله در آنجایی که انسان خودش می خواهد عملی انجام دهد که دارای مقدمه هست، اگر خود انسان بخواهد«کون علی السطح» را که متوقف بر نصب سلّم است، انجام دهد، وجدانا مسأله چه طوری است؟ انسان اول نصب سلّم را تصور می کند، تصدیق به فایدۀ آن و سایر مبادی ارادۀ متعلقۀ به«کون علی السطح» می کند، تا اراده تحقّق پیدا می کند. حالا می خواهد«کون علی السطح» را ایجاد کند، می بیند عادتا طیران متناع دارد، این نیاز به نردبان دارد. اینجا چه می کند؟ همان مبادی و مسایلی که در«ارادۀ متعلقۀ بکون علی السطح» بود، همان مبادی هم اینجا وجود پیدا می کند، اینجا هم نصب سلّم را تصوّر می کند، اینجا هم تصدیق به فایدۀ نصب سلّم می کند، منتها در این فایده، ذی المقدمة و مقدمه بینشان فرق است.

آن که هدف اصلی انسان را تشکیل می دهد و غرض اصلی انسان است، «کون علی السطح» است.

لذا فایدۀ مترتبۀ بر ذی المقدمة، به عنوان غرض اصلی و هدف اصلی مطرح است. اما در مقدمه فایده اش امکان رسیدن به آن غرض اصلی است، تمکن از رسیدن به آن هدف اصلی است. فایدۀ نصب سلّم این است، اگر نصب سلّم نباشد، نمی تواند به آن غرض اصلی برسد، باید در هوای گرم پایین منزل بخوابد و گرما بخورد. اما اگر پشت بام بخواهد برود و از هوای سرد استفاده کند، این «یتوقف علی نصب سلّم». پس در فعل مباشری خود انسان در آنجایی که مسألۀ ذی المقدمة و مقدمه وجود داشته باشد، خارجا می بینیم که تمام مبادی اراده همان طوری که در ذی المقدمة وجود دارد، در مقدمه هم وجود دارد. منتها فایده این دو مختلف است، در نفسیت و غیریت فایده شان فرق می کند. ذی المقدمة مطابق با غرض اصلی و هدف اصلی است، اما مقدمه برای هموار کردن و راه رسیدن به غرض اصلی است. این فائده ای است که بر مقدمه مترتب می شود و حتما این تصدیق به فایده در مبادی ارادۀ متعلقۀ به مقدمه وجود دارد.

معنای ترشح وجوب مقدمه از ذی المقدمه

پس این کلمۀ ترشح اگر به معنای این باشد که مسألۀ تولّد و ما یتولّد منه است، که عبارت اخرای

ص:114

از علیّت و معلولیّت است و مرجعش به این است که«المقدمة لا تحتاج ارادتها الی مباد اصلا» او یک علت دیگری دارد، علتش خود ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة است. اگر این مقصود باشد، این خلاف واقعیّت و خلاف حقیقت است و ما در اعمال خودمان جایی که پای مقدمه و ذی المقدمة مطرح است، می بینیم واقعیت چنین نیست. اما اگر مقصود از ترشّح همان جهتی باشد که ما اشاره کردیم که فایده این دو تا مختلف است، فایده ذی المقدمة که تصدیق به آن فایده از مبادی ارادۀ ذی المقدمة است، یک غرض اصلی و هدف اصلی انسان مرید است.

اما مقدمه فایده اش ارتباط با آن ذی المقدمة دارد، این فقط راه را برای رسیدن به او هموار می کند، فقط برای انسان امکان رسیدن به آن غرض اصلی را تأمین و تحصیل می کند، اگر مسألۀ ترشح یک چنین معنایی اراده شده باشد که سر از علیّت و معلولیّت در نیاورد، سر از«تولّد و ما یتولّد منه» سر درنیاورد، فقط مقصود این باشد که خیال نکنید که فایدۀ مقدمه مثل فایدۀ ذی المقدمه است که هر دو مطابق با غرض اصلی انسان باشد. نه فایده مقدمه تابع ذی المقدمة است و برای رسیدن به ذی المقدمة. و همین طور این کلمۀ سریان که می فرماید: «یسری الوجوب من ذی المقدمة الی المقدمة» سرایت می کند وجوب از ذی المقدمة به مقدمه. ما این کلمۀ سرایت را در مواردی داریم.

آیا«ما نحن فیه» هم شبیه همان موارد است؟ این کلمۀ یسری و سریان و سرایت در این رابطه، مثل موارد دیگری است که ما کلمۀ سریان را به کار می بریم؟ مثلا ما در فقه این طوری می گوییم: بنابر انفعال ماء قلیل، می گوییم: اگر دست نجس شما با آب قلیل ملاقات کند، بنابر قول به انفعال ماء قلیل، «یسری النجاسة من الید الی الماء» این نجاست از دست سرایت به آب می کند، آب قلیلی که ملاقات با دست نجس پیدا کند، این نجاست از دست سرایت به آب می کند، یعنی آب قهرا نجس می شود، دیگر هیچ مسأله ای در کار نیست. اینجایی که ما می گوییم: وجوب، وجوب حکم مولا است. ما گفتیم: وجوب همان بعث و تحریک مولا است. بعث و تحریک مولا مثل فعل مولا هست، ناشی از ارادۀ مولا است، منتها این اراده چون متعلق به بعث و تحریک شده، از آن به ارادۀ تشریعیه تعبیر می کنیم. ولی در این ارادۀ تشریعیه همۀ مبادی وجود دارد. مولا که می خواهد اکرام را ایجاب کند، اول حکم خودش را تصور می کند، بعد تصدیق به فایده، بعد هم سایر مراحل و مبادی اراده، بعد هم اراده، به دنبال اراده هم«ان جائک زید فاکرمه». این نسبت به ذی المقدمة این طور است که یک بعث و تحریک اعتباری اختیاری مسبوق به ارادۀ تشریعیۀ از مولا در کار است بدون هیچ شبهه ای.

شما که می گویید: وجوب از ذی المقدمة به مقدمه سرایت می کند بنابر قول به ملازمه، این سرایت معنایش چیست؟ یعنی مولا وقتی ذی المقدمة را واجب کرد، دیگر خودبه خود مقدمه وجوب پیدا می کند، یعنی مولا یک حکم را«عن اختیار» جعل کرد، اما یک حکم دیگری هم قهرا و

ص:115

جبرا به دنبال حکم مولا پیش آمد. و مکرر گفته ایم که بحث ما در باب وجوب مقدمه، بحث در وجوب شرعی و مولوی مقدمه است، نه بحث در لابدیت عقلیه، چون کسی لابدیت عقلیه را در رابطۀ با مقدمه انکار نکرده است. آنهایی هم که منکر ملازمه هستند، لابدیت عقلیه را انکار نکردند.

و باز گفته ایم، با این که در بحث مقدمۀ واجب، نزاع در یک مسألۀ عقلیه که عبارت از ملازمه است، می باشد. اما طرفین ملازمه چیست؟ طرفین ملازمه دو وجوب شرعی است، دو وجوب مولوی است که قایل به ملازمه، ملازمۀ بین این دو تا وجوب شرعی را معتقد است، منکر ملازمه می گوید:

نه، مقدمه وجوب شرعی ندارد، بلکه همان لابدیت عقلیه در رابطۀ با مقدمه مطرح است.

پس نزاع در باب مقدمه با این که در ملازمه است و«الملازمة مسألة عقلیة» اما طرفین ملازمه مسألۀ شرعی است، ملازمۀ بین وجوب شرعی ذی المقدمة و وجوب شرعی مقدمه. اگر این طور شد، پس وجوب مقدمه بنابر قول ملازمه یک وجوب شرعی است. ما سؤال می کنیم، شما که می گویید: این مقدمه مثل ذی المقدمة وجوب شرعی دارد، آیا مقصودتان این است که از ایجاب ذی المقدمة وجوبی به مقدمه سرایت می کند به طوری که دیگر وجوب مقدمه مسبوق به اراده نیست، دیگر وجوب مقدمه ارادۀ تشریعیه لازم ندارد، وجوب مقدمه هیچ مقدمه ای لازم ندارد؟ همین که مولا ذی المقدمة را ایجاب کند، مثل این است که دست انسان با ماء قلیل ملاقات کند، دیگر«یسری الوجوب الی المقدمة» آیا مسأله این طوری است؟ یا این که نه مسألۀ سریان به این کیفیتی که در بادی نظر، انسان فکر می کند به این کیفیت نیست؟ پس مسأله چیست؟ همان طوری که ذی المقدمة ایجابش ارادۀ تشریعیه می خواهد و ارادۀ تشریعیه هم ناشی از مبادی است، مقدمه هم ایجابش ارادۀ تشریعیه می خواهد و ارادۀ تشریعیۀ در باب ایجاب مقدمه هم مبادی لازم دارد. بفرمایید: پس ملازمه معنایش چیست؟

حقیقت ملازمه: بیان کاشفیت

ملازمه به عنوان یک کاشف مطرح است، نه به عنوان یک حکم جبری و تحمیلی بر مولا. ملازمه نمی گوید که«ایها المولا»! حالا که ذی المقدمة را واجب کردی چه بخواهی و چه نخواهی، مقدمه هم علیک قهرا واجب شد. ملازمه کاشف است، می گوید: مولایی که ذی المقدمة را ایجاب کرد عن ارادة و«مسبوقیة الارادة بمبادیها»، عقل می فهمد که همین مولا مقدمه را هم ایجاب کرده«باختیاره و عن ارادته» و اراده اش هم مسبوق به مبادی خود اراده است. منتها تصدیق به فایده ها فرق می کند.

وقتی مسألۀ«اشتر اللحم» مطرح است، فایدۀ«شراء لحم» این است که مولا نیاز به غذای گوشتی دارد، می خواهد گوشت بخورد. اما وقتی که«ادخل السوق» مطرح است، فایده«ادخل السوق» این است که

ص:116

انسان را به دکان قصابی و به«شراء اللحم» می رساند، فقط اختلاف در فایده است. اما از نظر اصل بعث و تحریک و این که بعث و تحریک مسبوق به ارادۀ تشریعیه است و ارادۀ تشریعیه هم دارای مبادی و مراحل قبلی است، بین مقدمه و ذی المقدمة هیچ فرقی نمی کند. لذا خیال نشود که قایل به ملازمه می خواهد یک تحمیلی را به مولا داشته باشد! قایل به ملازمه از راه ملازمه کشف می کند که مولایی که ذی المقدمة را واجب کرده، خود این مولا مقدمه را هم بنابر قول به ملازمه واجب کرده است. آن کسی هم که ملازمه را منکر است، می گوید: هیچ ضرورتی ندارد مولایی که ذی المقدمة را واجب کند، مقدمه را هم واجب کند! همان لابدیت عقلیه برای اتیان به مقدمه کافی است.

وجود یا عدم سریان از ذی المقدمة به مقدمه

پس نتیجه این طور شد که این تعبیری که انسان ملاحظه می کند و در بادی نظر به ذهنش می آید که وجوب مقدمه سریانی است از وجوب ذی المقدمة و وجوب ذی المقدمة، علیّت برای وجوب مقدمه دارد، مثل علیّت نجاست ید برای انفعال ماء قلیل، مسأله این طور نیست. مسألۀ علیّت و قهر و جبر در کار نیست، با این که حاکم به ملازمه«علی تقدیر قول بها هو العقل»، معذلک عقل به عنوان یک کاشف مطرح است، نه به عنوان تحمیل یک حکم قهری و جبری بر مولا که چنین بگوید: تو ذی المقدمة را واجب کردی، اینجا دو حکم وجود پیدا کرد، ولو این که توی سرت هم بزنی و بگویی دو حکم وجود ندارد، لکن دو حکم قهرا بر تو تحقّق پیدا کرد. مسأله حتی بنابر قول به ملازمه هم این طور نیست. وقتی که این مقدمه روشن شد، می گوییم: حالا که سریان و ترشح و امثال ذلک کنار رفت، نه ارادۀ متعلقۀ به مقدمه معلول ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة است و نه وجوب مقدمه سریانی از وجوب ذی المقدمة است، مسألۀ علیّت و معلولیّت، تولد و ما یتولّد منه مطرح نیست.

عقل در موارد معمولی حکم به ملازمه می کند غیر از این موردی که محل اشکال به مشهور است، در موارد معمولی چرا عقل حکم به ملازمه می کند؟ آیا ملاک حکم عقل روشن است یا روشن نیست؟ وقتی عقل حکم به ملازمه می کند با توجه به یک ملاک و معیاری که در اختیارش هست حکم می کند. چرا بنابر قول به ملازمه می گوید: «المقدمة واجبة شرعا»؟ علتش را بیان می کند. مثل علتهای منصوصه ای که در روایات هست، اینجا خود عقل علت حکمش را بیان می کند، می گوید:

برای این که مأموربه مولا باید در خارج تحقّق پیدا کند و این مأموربه بدون این مقدمه امکان تحقّق ندارد، نمی شود بدون این مقدمه مأموربه مولا در خارج تحقّق پیدا کند، این ملاک برای وجوب مقدمه است. اگر این ملاک شد، در رابطۀ با جواب از اشکالی که بر مشهور، - مشهور فی مقابل الشیخ و فی مقابل المحقّق العراقی - اشکالی که شده ما از همین راه می آییم جواب می دهیم.

ص:117

در آن مثال، مجیء زید روز جمعه محقّق می شود، اکرام زید هم عبارت از این است که انسان یک غذای مناسبی در اختیار او بگذارد، غیر از این اکرام راه ندارد. اگر هم بخواهد غذا تهیه شود، باید موادش روز پنج شنبه تهیه شود، روز جمعه امکان تحصیل مواد غذایی وجود ندارد. آن کسی که می گوید: مقدمۀ واجب واجب است و ملاک وجوب هم برای او روشن است که عبارت از عقل است، حالا ما به عقل مراجعه می کنیم، می گوییم: «ایها العقل» شما در این مسأله چه می فرمایید؟ فردا ولو احتمالا مجیء زید تحقّق پیدا می کند، «اکرام بعد المجیء» واجب می شود، اکرام هم عبارت از این است که غذایی را در اختیار زید قرار دهیم و بعد از تحقّق مجیء تحصیل مواد غذایی غیر ممکن است. اما امروز که روز پنج شنبه است و هنوز«مجیء زید» تحقّق پیدا نکرده، راه برای ما باز است، ما می توانیم مواد غذایی تهیه و برای فردا آماده کنیم.

آیا حکم عقل در جایی که ذی المقدمة وجوب فعلی دارد، با ملاک مقدّمیت بنابر قول به ملازمه حکم به وجوب مولوی و شرعی مقدمه می کند، چه قصوری دارد؟ اگر مسألۀ علیّت و معلولیّت بود، شما می گفتید هنوز ذی المقدمة که به عنوان علت وجوب مطرح است، علت حاصل نشده تا این که معلول تحقّق پیدا کند! اگر مسألۀ ترشح و تولد بود، شما بگویید: «ما یتولّد منه» هنوز خودش تحقّق پیدا نکرده، «فکیف یتولّد منه وجوب مقدمه و ارادۀ متعلقۀ به مقدمه»؟ اما بعد از آن که مسألۀ ترشح و تولد و سرایت و امثال ذلک که بوی علیّت و معلولیّت را انسان از آن استشمام می کند اینها کنار رفت، بلکه آن ملاک واقعی حکم عقل در رابطۀ با وجوب مقدمه مطرح شد، همان ملاک اینجا هم تحقّق دارد. عقل می گوید: تو فکر می کنی که فردا تهیۀ مقدمات اکرام برایت ممکن نیست و اگر اکرام نشد هدف مولا از بین می رود. امروز که امکان دارد، الان باید این مقدمه را تهیه کنید. شما به او بگویید:

ذی المقدمة هنوز واجب نشده است.

در مسألۀ وضو نسبت به وقت با آن فرضی که ما کردیم که دیگر خیلی روشن تر است که مسألۀ وقت یک مسألۀ قطعی التحقّق در استقبال است. «قبل الغروب» می بیند آب وجود دارد، می تواند وضو بگیرد. اما زمانی که وقت داخل شد دیگر آبی در اختیار نیست، فرض کردیم مسألۀ تیمم هم مطرح نیست. الان عقل یک ساعت به غروب حکم نمی کند بنابر قول به ملازمه به این که مولا وضو گرفتن قبل از وقت را بر تو ایجاب می کند؟ با این که هنوز نماز واجب نشده، نماز وجوبش متوقف بر وقت است. اما یک ساعت دیگر قطعا می آید، حتی مثل مجیء زید نیست که گاهی آدم شبهۀ مثالی کند، بگوید: «یمکن ان لا یتحقّق المجیء» در مسألۀ وقت«یمکن ان لا یتحقّق» ندارد، یک ساعت دیگر قطعا وقت نماز مغرب و عشاء داخل می شود. الان هم آب وجود دارد، فرض کنیم که تیمّمی هم اصلا در کار نیست، اگر الان وضو بگیرم، می توانم اول وقت نماز مغرب و عشاء بخوانم. اما اگر

ص:118

الان وضو نگیرم دیگر نماز امکان تحصیل ندارد. آیا عقل اینجا فکر می کند؟ می گوید: چون الان بر شما نماز واجب نشده، من نمی توانم کشف کنم که مولا بر شما وضو را ایجاب کرده است؟ آیا یک چنین تردیدی برای عقل وجود دارد؟ یا بعد از آن که ملاک از نظر عقل روشن شد، عقل کشف می کند که مولا«اوجب علیک الوضوء»، برای این که اگر وضو نگیری و او ایجاب نکرده باشد و منتظر وقت شوید، دیگر شرط نماز تحقّق ندارد، مأموربه به کلی در خارج نمی تواند تحقّق پیدا کند.

پس اگر ما روی این عناوین ترشح و تولد و سرایت و امثال ذلک که ذکر کردم«یستشم منها رائحة العلیة و المعلولیة» روی اینها تکیه کنیم، هنوز علت نیامده که معلول بیاید. علتش وجوب نماز است، - وجوب نماز هم بنابر مشهور فی مقابل الشیخ و فی مقابل العراقی - وجوب بعد از وقت می آید، قبل الوقت اثری از وجوب نماز تحقّق ندارد. وقتی مسألۀ علیّت نشد، عقل خودش حکم می کند به این که درست است که ذی المقدمة الان وجوب ندارد«و یتوقف وجوبه علی الوقت و دخوله» اما با توجه به این که اگر این مقدمه را الان انجام ندهی اصل مأموربه در ظرف و در وقتش لطمه می خورد و از بین می رود، همین جا عقل بنابر قول به ملازمه، کشف می کند که خود مولا و شارع وضو را بر این شخص قبل از غروب ایجاب کرده است.

(سؤال... پاسخ استاد): تبعیت را معنا کنید؟ مسألۀ علیت و معلولیت است، تبعیت هم یکی از همین عناوین است، «ما معنی التبعیة»؟ تبعیتی که شما می گویید یعنی اول باید این وجوب باشد، بعد وجوب برای مقدمه بیاید، این را چه کسی گفته؟ اگر به عقلتان مراجعه کنید، ملاک از نظر عقل روشن است، عقل هم اینجا عنوان کاشفیت دارد، نه عنوان تحمیل بر مولا و حکم قهری و جبری علی المولا، کاشف است. از عقل خودت سؤال کن: نماز بدون وضو امکان ندارد، چون فرض کردیم تیمّمی مطرح نیست این یک مسألۀ. وجوب نماز هم بعد از وقت می آید، وقت هم هنوز نیامده، الان هم اگر من وضو نگیرم، «بعد الوقت لا یمکن لی تحصیل الوضوء». مشهور فی مقابل الشیخ و مشهور فی مقابل العراقی که می گویند: قبل از آمدن وقت، حکمی، تکلیفی، وجوبی، بعثی، تحریکی، اصلا وجود ندارد. از این نظر مشهور دفاع می کنیم. و الاّ روی مبنای شیخ انصاری«ره» که گفتیم همین الان نماز مغرب واجب است، برای این که وقت قید وجوب نیست، وقت قید واجب است. اما حج واجب را که نمی شود الان آورد، بلکه باید در ذی حجة در روز نهم و دهم انجام داد. اما وجوبش حالا است.

شیخ می گوید: همین حرف در باب نماز هم هست. همین الان نماز مغرب و عشاء واجب است. لذا اگر شما یقین داشته باشید که بعد الوقت وضوء برایتان امکان ندارد، روی مبنای شیخ خیلی راحت است. «الان یجب علیک تحصیل الوضوء» روی مبنای محقّق عراقی هم همین طور. اما مشهور که به

ص:119

طور کلی مسألۀ حکم و تکلیف و بعث و تحریک اعتباری را قبل از آمدن وقت مغرب، نفی می کند الان هیچ مسأله ای در رابطۀ با نماز مغرب و عشاء از نظر حکم وجود ندارد، ما روی همین مبنا می خواهیم بگوییم. به عقل بگویید که اگر الان وضو نگیریم«بعد الوقت» دیگر امکان ندارد و در نتیجه نماز امکان ندارد. باز هم شما استکشاف نمی کنید که مولا در این شرایط وضو گرفتن را واجب کرده است؟ یا عقل حکم می کند به این که چرا؟ اینجا هم آن ملاک تحقّق دارد. لازم نیست که حتما وجوب ذی المقدمة فعلیت داشته باشد تا ما ایجاب مقدمه را کشف کنیم، در این شرایط هم ما ایجاب مقدمه را بنابر قول به ملازمه کشف می کنیم. کما این که بنابر قول به انکار ملازمه هم همان لابدیت عقلیه ای که در سایر موارد وجود دارد، اینجا هست. خود عقل بنابر انکار ملازمه ما را الزام می کند به این که حتما باید وضو بگیری، تا بعد از آمدن وقت که یک امر قطعی و مسلم است و یک ساعت دیگر تحقّق پیدا می کند بتوانی مطلوب مولا را که عبارت از نماز مغرب و عشاء است، تحویل مولا بدهی. پس در نتیجه، اشکال مهمی که به مشهور فی مقابل الشیخ و فی مقابل العراقی شده، قابل دفع است و هیچ اشکالی به مشهور در باب واجب مشروط توجه پیدا نمی کند و حق با مشهور است.

پرسش:

1 - مبنای مشهور در وجوب مشروط مقدمه را بیان کنید.

2 - معنای ترشح و سریان وجوب به مقدمه در کلام مرحوم آخوند(ره) چیست؟

3 - لابدیت عقلیه در وجوب مقدمه را بیان کنید.

4 - معنای ملازمه چیست و آیا وجوب مقدمه بنابر قول به ملازمه یک وجوب شرعی است؟

ص:120

درس سیصد و شصت و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلام صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب به منجّز و معلّق

بحث در تقسیمات واجب بود. یک تقسیم، تقسیم واجب به مطلق و مشروط بود که صحّت آن روشن شد. گاهی در وجوب، تعلیق هست که از آن تعبیر به واجب مشروط می کنیم و گاهی در وجوب، تعلیق و شرطی نیست از آن تعبیر به واجب مطلق می کنیم.

صاحب فصول«ره» تقسیم دیگری برای واجب ذکر کرده و این تقسیم به نظر ایشان، تقسیم دیگری است که می فرماید: «الواجب اما منجّز و اما معلّق» واجب گاهی واجب تنجیزی و گاهی واجب تعلیقی است. در بیان واجب منجّز ایشان این طور می فرماید: واجب منجّز آن واجبی است که وجوبش متعلق به مکلّف شده و گریبان مکلّف را گرفته و از طرف دیگر حصول آن واجب و تحقّق آن واجب، توقف ندارد بر یک امری که مقدور مکلّف نباشد. خلاصۀ تعریف واجب منجّز آن است که الان وجوبش فعلی است و گریبان مکلّف را گرفته و تحقّق واجب و مأموربه، توقف بر امر غیر مقدور ندارد. مثل وجوب معرفت و وجوب آشنائی به احکام، امکان دارد که معرفت را به اصول و عقاید بگیریم، شناسائی خداوند، شناسائی توحید و همین طور سایر معارف، وجوبش گریبان

ص:121

مکلّف را گرفته، فعلیت دارد و از طرفی هم تحقّق معرفت متوقّف بر امر غیر مقدور نیست، می تواند بلافاصله در مقام تحقّق معرفت برآید و این واجب را به نام معرفت در خارج موجود کند.

تعریف واجب معلق

اما واجب تعلیقی آن است که وجوبش مثل واجب منجّز فعلیت دارد، الان وجوبش به مکلّف تعلق گرفته و گریبان مکلّف را گرفته، لکن فرقش با واجب منجّز این است که اگر بخواهد در خارج تحقّق پیدا کند، توقف دارد بر یک امر غیرمقدور، امری که الان در اختیار مکلّف نیست و مثلا زمان لازم دارد تا این امر تحقّق پیدا کند. پس خود تکلیف و خود وجوب، «تعلّق بالمکلّف و لکن الواجب و المأمور به»، متوقف بر امری است که الان مقدور مکلّف نیست، در آینده تحقّق پیدا می کند. مثل مسألۀ حج، در مسألۀ حج این طور است که به مجرّدی که انسان مستطیع شد، یا به احتمال دیگر، وقتی که کاروان حج به حرکت درآمد، به مجرّد استطاعت، یا خروج رفقه، وجوب حج گریبان انسان را می گیرد، وجوب حج فعلیت پیدا می کند، اما خود حج که عبارت از واجب و مأموربه است، نمی شود به مجرّد استطاعت در خارج تحقّق پیدا کند، نمی شود به مجرد خروج رفقه در خارج تحقّق پیدا کند، او توقف بر زمان خاص دارد، توقف بر ایام ذی حجّة و آن روزهای مخصوص دارد.

پس در باب حج مطلب این طور است که اصل وجوب حج به استطاعت یا خروج رفقه تحقّق پیدا می کند، لکن مأموربه که عبارت از حج است، به مجرّد استطاعت«لا یمکن تحقّقه بل یتوقف علی مجیء وقته و زمانه الخاص» که زمان خاصش همان چند روزۀ ایام ذی حجة خواهد بود.

بعد صاحب فصول می فرماید: اگر کسی بما اعتراض کند و یا سؤال کند که فرق بین واجب معلّق و واجب مشروطی که قبلا خواندیم چیست؟ ما در جوابش می گوییم: واجب مشروط آن است که قبل از تحقّق شرط وجوبی ندارد. اما واجب معلّق قبل از تحقّق معلّق علیه وجوب دارد، لکن واجب متوقف بر معلّق علیه است و تصادفا هم هردوی آنها در مسألۀ حج پیاده می شود. حج را اگر شما نسبت به استطاعت یا خروج رفقه ملاحظه کنید، این واجب مشروط است؛ تا زمانی که استطاعت یا خروج رفقه تحقّق پیدا نکند وجوبی در کار نیست و تکلیفی هم در کار نیست. اما همین حج را اگر نسبت به وقتش ملاحظه کنیم و نسبت به زمان خاصش بسنجیم، واجب معلّق است. پس اگر سؤال شد که حج واجب مشروط است یا معلّق؟ باید جواب دهیم که طرف اضافه اش چیست؟ اگر نسبت به استطاعت لحاظ شود، حج واجب مشروط است. و اگر طرف حساب وقت خاص است، این واجب معلّق است. پس فرق بین حج و بین استطاعت و بین مجیء وقت، مسألۀ مشروط بودن و معلّق بودن است.

ص:122

فایدۀ تقسیم واجب بر معلق و منجز

قبل از آن که ما به طورکلی وارد بحث شویم و ببینیم اصلا واجب معلّق امکان دارد یا نه؟ کما این که جمعی از محققین و بزرگان از اصولیین ادعای استحالۀ واجب معلّق را کرده اند و گفته اند که واجب معلّق مستحیل است، این مطلب را بررسی می کنیم که اولا این تقسیم به چه منظوری واقع شده است؟ چه فایده ای بر این تقسیم مترتب است؟ چه نتیجه ای بر این تقسیم مترتب است؟ این تقسیماتی که ما برای واجب می کنیم، به لحاظ این که این تقسیمات در بحث مقدمۀ واجب اثر و فایده دارد و الاّ بدون این که اثری بر آن ترتب پیدا کند، مثلا در بحث واجب مطلق و واجب مشروط، ما می خواهیم بگوییم مقدمات واجب مطلق هم وجوب دارد و واجب مشروط قبل از تحقّق شرط مقدماتش وجوب ندارد، مگر در آن قسم خاصی که قبلا بیان کردیم. و الاّ اگر شما یک واجب مشروطی پیدا کنید مثل حج نسبت به استطاعت، قبل از آن که شخص مستطیع شود، آیا واجب است تحصیل مقدمات حج کند؟ آیا واجب است دنبال تهیۀ گذرنامه و امثال ذلک برود؟ قبل از آن که شخص مستطیع شود، واجب نیست دنبال این مسایل برود. اما اگر حج یک واجب مطلقی بود و مشروط نبود، وجوب حج به استطاعت، بلکه مثل واجبات مطلقۀ دیگر بود، لازم بود که ما قبل الاستطاعة مقدماتش را تهیه کنیم. پس این تقسیمات که ما برای واجب انجام می دهیم، در باب وجوب مقدمه نتیجه ای بر آن مترتب شود و الاّ هزار شکل می شود تقسیم کرد.

انسان می تواند بگوید: «الواجب اما صلاة و اما صوم» مگر این تقسیم درست نیست؟ مگر تقسیم واجب به صلاة و صوم و حج و امثال ذلک، این یکی از تقسیمات واجب نیست؟ پس چرا ما این تقسیم را در اینجا ذکر نمی کنیم؟ چرا نمی گوییم«الواجب اما صلاة و اما صوم و اما حج و اما جهاد؟» برای این که این تقسیم به بحث مقدمه واجب ارتباطی پیدا نمی کند، این تقسیم اثری در بحث مقدمه واجب نمی تواند داشته باشد. پس ما تقسیماتی را که در اینجا متعرض می شویم، تقسیماتی است که در رابطۀ با بحث مقدمۀ واجب است و نتیجه روی مقدمه واجب تاثیر دارد. این سؤال پیش می آید که این تقسیم واجب به منجّز و معلّق چه اثری در این باب دارد؟ آیا این طوری که صاحب فصول تقسیم کرد، این دو قسم که یکی منجّز است و یکی معلّق، هر دو از اقسام واجب مطلق است؟

وقتی که این تقسیم را با تقسیم قبلی مقایسه می کنید، آیا شما مطلق واجب را به منجّز و معلّق تقسیم کردید؟ یا واجب مطلق را به منجّز و معلّق تقسیم کردید؟ اگر شما مطلق واجب را به منجّز و معلّق تقسیم کردید، باید واجبات مشروطه هم دو جور باشد. امّا منجّز و امّا معلّق! آیا این تقسیم در واجبات مشروطه راه دارد؟ یا این که صرفا مربوط به واجبات مطلقه است؟ شما گفتید: واجب مطلق

ص:123

آن است که«تعلّق وجوبه بالمکلّف»، یعنی الان وجوبش فعلی است. تا گفتید الان وجوبش فعلی است، واجبات مشروطه کنار رفت، برای این که واجبات مشروطه وجوب فعلی ندارد. وجوب فعلی آن متوقف بر حصول معلّق علیه است، متوقف بر این است که قیدش حاصل شود.

لذا شما این تقسیم را روی واجبات فعلیه می آورید و واجبات فعلیه همان واجبات مطلقه است.

البته اشکال نشود که ایشان حج را نسبت به استطاعت ذکر کرد، برای این که واجب مشروط هم بعد از آن که معلّق علیه حاصل شد، واجب مطلق می شود. واجب مشروط تا زمانی واجب مشروط است که معلّق علیه آن حاصل نشده باشد. اما وقتی که حاصل شد، وجوبش، فعلی است و دیگر هیچ گونه تعلیق و حالت انتظاری در آن نیست. پس صاحب فصول واجب مطلق را به منجّز و معلّق تقسیم می کند این تقسیم یک صورتش واجب«لا یتوقف علی امر غیر مقدور» و یک صورتش«واجب یتوقف علی امر غیر مقدور».

لکن این دو قسیم در بحث مقدمه واجب چه اثری و چه نقشی دارد؟ شما می خواهید بگویید که این حرف را مرحوم آخوند(ره) هم گویند، لکن ما یک حرف دیگری داریم، شما می خواهید بگویید: وقتی که استطاعت حاصل شد و وجوب حج گریبان مکلّف را گرفت، مکلّف دیگر نباید منتظر مجیء وقت حج شود، مکلّف الان باید مقدمات حج را فراهم کند، الان باید گذرنامه را تهیه کند. برای این که اگر بخواهید منتظر وقت حج شوید که اصلا حجّی در خارج تحقّق پیدا نمی کند. و ثانیا چرا منتظر شوید؟ وجوب الان فعلیت دارد و اگر ذی المقدمة وجوب فعلی پیدا کرد، مقدمه هم وجوب فعلی پیدا می کند. لذا«یجب علیه تحصیل» گذرنامه. می گوییم: شما هدفتان از این تقسیم این است که مقدمات حج را قبل از آمدن زمان حج واجب کنید. لکن مرحوم آخوند(ره) می فرمایند:

سؤال ما روی این مبنا این است که وجوب تحصیل گذرنامه اثرش چیست؟ آیا اثر آن وجوب فعلی حج است یا وجوب استقبالی؟ امتیازی که شما برای واجب معلّق درست می کنید و فرقی که واجب معلّق با واجب منجّز دارد، این است که واجب معلّق و منجّز هر دو وجوبش فعلی است. واجب منجّز واجبش هم فعلی است، واجب معلّق، واجبش استقبالی است.

تفاوت واجب معلق و منجز

پس امتیاز واجب معلّق از واجب منجّز در این شد که در واجب منجّز«الواجب کالوجوب فعلی». اما در واجب معلّق«الواجب لیس کالوجوب فعلیا، بل الواجب امر استقبالی». سؤال این است که تهیۀ گذرنامه چه زمانی واجب است؟ این در رابطۀ با فعلیت وجوب است یا در رابطۀ با استقبالیت واجب؟ عمدۀ حرف این است. چرا گذرنامه الان واجب است بعد از آن که مستطیع شد؟ چرا؟ اگر از

ص:124

شما پرسیدند شما علتش را چه ذکر می کنید؟ علتش این است که می گویید: وجوب فعلی است.

نمی گویید: علتش این است که واجب امر استقبالی است؟ استقبالی بودن واجب چه دخالتی در وجوب تحصیل مقدمه و تهیۀ مقدمه دارد؟ پس اثری به این تقسیم در باب مقدمۀ واجب ترتب پیدا نمی کند. برای این که مسألۀ وجوب تحصیل گذرنامه در رابطۀ با جهت مشترک واجب معلّق و منجّز است، نه در رابطۀ با امتیاز واجب معلّق. امتیاز واجب معلّق و هو استقبالیت الواجب، نقشی در واجب مقدمه نمی تواند داشته باشد. آن که نقش دارد فعلیت وجوب است و فعلیت وجوب هم مشترک بین واجب معلّق و منجّز است. پس چه نتیجه ای بر این تقسیم ترتب پیدا کرد؟ در حالی که هدف از تقسیمات واجب و ذکرش در باب وجوب مقدمه، این است که یک نتیجه ای از نظر وجوب مقدمه داشته باشد. این بیان مرحوم آخوند روی مبنای خودشان بیان خوبی است.

تفاوت تقسیم مرحوم شیخ و صاحب فصول«ره»

مرحوم شیخ«ره» در واجب مشروط قید را راجع به ماده و مربوط به واجب می دانست. برخلاف مشهور که قید را راجع به هیأت می دانستند. مرحوم شیخ با بیانی که در واجب مشروط داشته، این تقسیم را بر صاحب فصول انکار کرده و گفته که این تقسیم به چه منظور است؟ برای این است که اولا ببینیم که واجب معلّق صاحب فصول با واجب مشروط شیخ چه حسابی دارد؟ واجب معلّق صاحب فصول با واجب مشروطی که مشهور قایل هستند، فرقش روشن است. فرقش این است که در واجب مشروطی که مشهور قایل هستند، وجوب معلّق است، حکم معلّق است. اما در واجب معلّقی که صاحب فصول می گوید، وجوب معلّق نیست، واجب مقیّد است و واجب معلّق بر مجیء وقت است که در حقیقت فرق بین وقت در باب نماز و وقت در باب حج فرق واجب مشروط و واجب معلّق است، هر دو وقت است، هر دو هم بالاضافة الی الواجب ملاحظه می شود. صاحب فصول می فرماید: وقت را اگر در باب نماز بسنجید، به صورت واجب مشروط است، یعنی قبل الوقت نماز وجوب ندارد. اما همین وقت در حج را اگر بالاضافة الی الحج بسنجید، مثل وقت نماز نیست، اینجا وقت قید واجب است و واجب، معلّق بر وقت است و الاّ وجوب قبل«تحقّق الوقت» در باب حج ثابت است.

تفاوت واجب معلق و منجز بر مبنای شیخ و صاحب فصول

بنابر مبنای مشهور فرق بین واجب معلّق و واجب مشروط کاملا روشن است. اما روی مبنای شیخ انصاری چطور؟ شیخ انصاری که در باب واجب مشروط قید را راجع به ماده می دانست، یعنی

ص:125

دخیل در واجب می دانست. اینجا هم واجب معلّقی که صاحب فصول می گوید، قید ماده است، قید واجب است دخالتی در خود واجب ندارد. پس بین واجب معلّق صاحب فصول و واجب مشروط شیخ به حسب ظاهر فرقی نمی کند، الاّ یک فرق و آن فرق مسألۀ تضییق و توسعه است.

صاحب فصول در بیان واجب معلّق وقتی که معلّق علیه را می خواهد ذکر کند، می گوید: معلّق علیه باید یک امر غیرمقدور للمکلّف باشد، مثل زمان که زمان در اختیار مکلّف نیست. اما در واجب مشروطی که مرحوم شیخ قایل است و قید را راجع به ماده می داند، دیگر خصوصیتی در آن اخذ نشده، می خواهد آن قید مقدور باشد، می خواهد آن قید غیر مقدور باشد، «ان جائک زید فاکرمه» باشد که مجیء زید در اختیار مکلّف نیست، یا یک قیدی باشد مثل استطاعت که مقدور برای مکلّف است که برود تحصیل استطاعت کند. در نتیجه فرق بین واجب معلّق صاحب فصول و واجب مشروط شیخ این شد که واجب معلّق صاحب فصول یک شعبۀ از واجب مشروط مرحوم شیخ انصاری است و اگر یک شعبۀ از واجب مشروط مرحوم شیخ انصاری شد، آن وقت شیخ انصاری بعد از تقسیم واجب به مطلق و مشروط، حق دارد که بر صاحب فصول انکار کند، بگوید: این تقسیم یعنی چه؟ این تقسیمی که تو ذکر کردی، چه تقسیمی است؟ این واجب معلّقی که تو ذکر کردی یک شعبۀ از همان واجب مشروطی است که من در تقسیم واجب به مطلق و مشروط بیان کردم. گفتم:

«القید یرجع الی المادة و القید قید للواجب سواء کان قید الواجب غیر مقدور للمکلّف، ام کان قید الواجب مقدور للمکلّف» لذا مرحوم شیخ هم به این مناسبت آمده و این تقسیم را انکار کرده است.

تا حالا دو راه برای انکار این تقسیم پیش آمد. یک راه مرحوم آخوند از باب این که این تقسیم در مسألۀ مقدمۀ واجب، نقشی ندارد و اثری ندارد. مرحوم شیخ به لحاظ این که این واجب معلّق یک شعبۀ از واجب مشروط خود مرحوم شیخ است، این تقسیم را انکار می کند.

راه سوم بر انکار تقسیم صاحب فصول از واجب

ما ممکن است یک مطلب سومی را در اینجا بگوییم. یک حرف دیگری مبتنی بر آن مطلبی که قبلا ذکر کردیم، هست و آن این است که کسی بگوید اصلا این مطلب به ذهن ما نمی آید که وقت در باب حج با وقت در باب نماز فرق داشته باشد. صاحب فصول(ره) مجبور است ملتزم به این مطلب شود که بگوید: اوقات در باب صلاة با اوقات در باب حج فرق می کند. اوقات در باب صلاة جنبۀ واجب مشروطی دارد و در باب حج جنبۀ واجب معلّقی دارد و قیدی برای واجب است. و لذا قبل از آمدن وقت تهیۀ گذرنامه واجب است. یک مطلبی اینجا بگویم و آن مطلب این است که اصلا وقت در باب حج با وقت در باب نماز هیچ فرق ندارد. به چه صورت؟ هر دو واجب مشروط است. تا زمانی

ص:126

که وقت زوال تحقّق پیدا نکند وجوبی برای نماز ظهر و عصر تحقّق پیدا نمی کند، همان طور تا زمانی که وقت حج داخل نشود و آن ایام خاصه تحقّق پیدا نکند، «الحج لا یکون واجبا» یعنی حج وجوبش دو تا قید دارد. هم باید استطاعت تحقّق پیدا کند، هم باید وقتش بیاید. صرف استطاعت یا خروج رفقه به تنهائی برای وجوب حج این کفایت نمی کند. منتها شما سؤال کنید، اگر کسی مستطیع شد، حج هنوز برایش واجب نیست؟ و اگر حج برایش واجب نشد، چه لزومی دارد که دنبال تهیۀ مقدمات برود؟ چه لزومی دارد که مسألۀ گذرنامه و سایر مقدمات را تعقیب کند؟ می گوییم: ما روی بیان قبلی استفاده می کنیم، می گوییم: مکلف بعد از آن که مستطیع شد، استطاعت با آمدن وقت فرق می کند، استطاعت یک مطلبی نیست که قابل پیش بینی باشد، یک مطلبی است که«قد یجیء و قد لا یجیء». حالا که استطاعت آمد، شرط اول وجوب حج تحقّق پیدا کرد، این مکلّف ملاحظه می کند، می بیند شرط دومش قطعا خواهد آمد، شرط دوم مثل شرط اول نیست که امکان عدم در آن راه داشته باشد، استطاعت ممکن است برای کسی بیاید و ممکن است برای کسی نیاید. اما آمدن وقت حج آیا قابل تردید است؟ شکی در آمدن وقت حج وجود دارد؟ پس الان استطاعت آمد، این آدم یقین دارد که شرط دوم وجوب که عبارت از«مجیء الوقت» و آمدن زمان حج باشد، این قطعا در آینده تحقّق پیدا می کند. پیش خودش حساب می کند که خود من برای مقدمات حج چه کنم؟ اگر مقدمات حج را بخواهم بعد از آمدن وقت حج انجام دهم، اینجا امکان ندارد که حجّی تحقّق پیدا کند. بعد از آن که ایام حج فرا رسید، دیگر گذرنامه به کسی داده نمی شود، دیگر کسی نمی تواند راه به مکه پیدا کند. از چندم ذی حجّة اصلا فرودگاه جده تعطیل می شود. پس پیش خودش حساب می کند، می گوید: شرط دوم وجوب که خواه ناخواه قطعا خواهد آمد و اگر من الان مقدمات را تهیّه نکنم، امکان ندارد بعد از آمدن وقت بتوانم این مقدمات را تهیه کنیم. لذا روی همان بیانی که داشتیم، «الان یجب علیه تهیة المقدمات، یجب علیه تحصیل المقدمات» این تحصیل مقدمات در رابطۀ با وجوب فعلی حج نیست، «الحج لا یکون فعلا واجبا» بلکه وجوب مثل نماز بعد از تحقّق وقت تحقّق پیدا می کند، اما مقدمه یک مقدمه است که اگر قبل الوقت و در این ظرف، مقدمه در خارج تحقّق پیدا نکند، بعد از آمدن وقت دیگر راهی برای انجام مأموربه ندارد.

پس ما یک راه سومی می توانیم برای انکار واجب معلّق صاحب فصول پیدا کنیم و آن این است که نگوییم: این واجب معلّق واجب مطلق است، نگوییم: وجوبش فعلی است. بلکه بگوییم: این هم واجب مشروط است، منتها از آن واجبات مشروطه ای است که بلحاظ این که شرطش قطعا تحقّق پیدا خواهد کرد، مقدماتش لزوم تحصیل قبلی دارد. پس تا اینجا سه راه برای انکار واجب معلّق صاحب فصول ما می توانیم پیدا کنیم.

ص:127

این سه راهی که ما ذکر کردیم، نتیجه اش این بود که مسألۀ واجب معلّق و این تقسیم، بلااثر و بی فایده است. اما ما انکار نکردیم واجب معلّق را به صورتی که سر از استحاله بیرون بیاورد، یعنی اگر کسی از ما سؤال کند که این تصریحی که صاحب فصول در واجب معلّق کرده، آیا ذاتا امکان دارد که یک جایی وجوب فعلیت داشته باشد و واجب استقبالی باشد؟ همۀ این سه تا راه در مقام جواب اثبات می کنند، می گویند: این تصور مانعی ندارد، از نظر نفس تصویری که«الوجوب فعلی و الواجب استقبالی» این امر قابل تصوری است، یک امری نیست که سر از استحاله و امتناع بیرون بیاورد. این سه تا راه در عین این که این تقسیم را بر صاحب فصول انکار می کند، لکن در اصل تصویر و بحسب مقام ثبوت، راهی برای انکار واجب معلّق در کار نیست. اما در برابر بزرگانی از محققین اصولیین پیدا شده اند، که اینها ادعا کرده اند استحالۀ این مطلب را، گفتند: اصلا واجب معلّق به صورتی که صاحب فصول تصویر فرموده، محال است. از جملۀ این بزرگان مرحوم محقق اصفهانی مرحوم شیخ محمد حسین کمپانی معروف«ره» در حاشیۀ کفایه، بیان مفصّلی در اثبات استحالۀ واجب معلّق دارد. مطالعه کنید تا بررسی کنیم ببینیم می تواند استحالۀ واجب معلّق را ثابت کند یا نمی تواند؟.

پرسش:

1 - کلام صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب را بیان نمایید.

2 - استدلال استاد بر عدم ترتب فایده بر تقسیم صاحب فصول را تقریب کنید.

3 - فرق واجب تعلیقی با واجب منجّز را بیان کنید.

4 - آیا واجبات مشروط وجوب فعلی دارند، چرا؟

5 - فرق واجب معلق صاحب فصول(ره) با واجب مشروط شیخ انصاری(ره) چیست؟ تفاوت دو تقسیم را بیان کنید.

ص:128

درس سیصد و شصت و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم ترتب فایده بر تقسیم صاحب فصول(ره)

سومین ایراد در تقسیم واجب، به واجب منجّز و معلّق این است که آن جهت که صاحب فصول را وادار کرده بر التزام به واجب معلّق، ما آن جهت را موجب التزام به این معنا نمی بینیم. به عبارت دیگر مشکله ای در بعضی از موارد وجود داشته که راه حل آن مشکله را صاحب فصول در التزام به واجب معلّق می دیده و فکر می کرده که اگر ما ملتزم به واجب معلّق نشویم، آن مشکل قابل حل نیست و راهی برای تخلّص از آن مشکل وجود ندارد و اگر بتوانیم راهی غیر از مسألۀ واجب معلّق پیدا کنیم، دیگر ضرورتی و داعی برای التزام به واجب معلّق وجود ندارد. در عین این که امکان و عدم استحاله اش جای تردید نیست، اما در عین حال ضرورتی برای این کار ملاحظه نمی شود.

داعی صاحب فصول(ره) بر تقسیم واجب

در مثل حج، بعد از آن که استطاعت تحقق پیدا کرد و شرط وجوب حاصل شد. صاحب فصول(ره) این طوری ملاحظه کرده که اگر استطاعت در ماه شعبان پیدا شد، در حالی که حج قبل از

ص:129

زمان معیّن تحقق پیدا نمی کند، همان طوری که صلاة قبل الوقت غیر صحیح است، حج قبل الوقت هم غیر صحیح است. پس اگر ما بخواهیم برای وقت در باب حج همان حسابی را که برای وقت در باب نماز مطرح است، باز کنیم، اشکال به وجود می آید. در باب نماز وقت دو خصوصیت دارد: یکی این که صلاة قبل الوقت باطل است و دیگر این که صلاة قبل الوقت وجوب ندارد و در حقیقت وقت، شرطیت برای وجوب و برای اصل تکلیف و فعلیت تکلیف دارد. آن وقت ایشان فرموده: اگر در باب حج هم بخواهیم همین حساب را باز کنیم، بگوییم«حج قبل موسمه و قبل زمانه لا یکون واجبا». به مجرد استطاعت، وجوب پیدا نمی شود، استطاعت یک شرط برای وجوب است، شرط دومش هم عبارت از موسم و زمان است.

پس به صرف استطاعت، وجوب حج فعلیت ندارد. حالا اگر فعلیت نداشت، پس ما چطور این شخص را ملزم کنیم به این که مقدمات را انجام دهد؟ چگونه او را وادار کنیم به ثبت نام و تهیۀ گذرنامه و سایر مقدمات حج؟ حجی که هنوز واجب نشده، مثل«وضوء قبل الوقت» است. آیا وضوی«قبل الوقت» را انسان به عنوان مقدمه، می تواند بگوید وجوب دارد؟ تا نماز واجب نشود، وضو به عنوان مقدّمیت وجوب پیدا نمی کند. در باب حج هم اگر وجوبش متوقف بر زمان شد علاوۀ بر استطاعت، «قبل تحقق الموسم و الزمان، لا یجب الحج و اذا لم یتحقق وجوب الحج لا یجب مقدماته» برای این که مقدمه وجوبش غیری است و بالملازمه ثابت می شود؛ یکی از دو طرف ملازمه وجوب ذی المقدمه است؛ بین وجوب ذی المقدمة و وجوب مقدمه ملازمه تقدم دارد.

پس اگر بخواهیم بگوییم که قبل الموسم، حج واجب نیست؛ نتیجه این می شود که«لا تجب المقدمات» و اگر بخواهیم بگوییم صبر کند تا موسم بیاید، وقتی که موسم آمد، دیگر قدرت ندارد حج را انجام دهد. اینهایی که در بلاد بعیده هستند، امکان ندارد، بعد تحقق موسم دیگر خودشان را به حج و به اعمال حج برسانند. لذا این مشکله به نظر صاحب فصول آمده و سبب شده که ایشان راه حل را منحصر در واجب معلّق بداند و نتیجتا حساب حج را از حساب صلاة در رابطۀ با وقت جدا کند، بگوید زمان و وقت خاص در باب صلاة، شرطیت برای وجوب دارد. اما در باب حج نه، شرطیت برای وجوب ندارد. آن که شرطیت برای وجوب دارد، استطاعت است با آن انواع چهارگانه ای که در استطاعت هست، استطاعت مالی، بدنی، زمانی و استطاعت سربی، که معنایش این است که راه باز باشد و در جاده مانعی باشد. بگوییم به مجردی که این استطاعتهای چهارگانه تحقق پیدا کرد، «یجب علیه الحج» و چون حج واجب است، مقدماتش هم وجوب پیدا می کند. اما در عین حال مدخلیت زمان را از بین نمی بریم، می گوییم«لا یجوز الحج قبل الوقت» باید حتما در موسم و در وقت انجام بگیرد. اما این دخالت، دخالت در واجب است، نه دخالت در اصل تکلیف و وجوب حج.

ص:130

پس در حقیقت صاحب فصول(ره) راه حل اشکال را منحصرا از طریق واجب معلّق ملاحظه کرده، لذا در مقام این تقسیم برآمده که گاهی از اوقات، واجب وجوبش فعلیت داشته و فی الحال تحقق دارد. اما خود واجب متوقف بر یک امر غیرمقدور است، مثل همین زمان که در اختیار مکلّف نیست. این طور نیست که مکلّف زمان را بتواند تحصیل کند یا نتواند تحصیل کند. زمان یک امری است که خواه ناخواه خودش تحقق پیدا می کند. پس ایشان از این جهت، حساب وقت را در رابطۀ با حج از حساب وقت در رابطۀ با نماز جدا کرده است. اما اگر ما یک راه حلی غیر از مسألۀ واجب معلّق پیدا کردیم، دیگر ضرورتی برای التزام به واجب معلّق در باب حج نیست و آن این بود که قبلا هم اشاره کردیم. بگوییم وقت در باب حج با وقت در باب صلاة فرق نمی کند، هر دوی آنها قید برای وجوب است و شرطیت برای وجوب دارد. منتها حج یک خصوصیتی دارد که باید مقدماتش را قبل از آن که وقت تحقق پیدا کرد، انجام دهد. برای این که مکلّف می داند اگر این مقدمات را انجام ندهد، نمی تواند این واجب را در ظرف خودش انجام دهد.

در باب صلاة هم ما می توانیم نظیرش را پیدا کنیم؛ در باب صلاة هم اگر کسی«قبل الوقت» مثلا «قبل الغروب» یقین پیدا کند که«اذا دخل الوقت لا یمکن له تحصیل الطهارة» الان برایش ممکن است تحصیل طهارت، اما اگر صبر کند وقت داخل شود«لا یمکن له تحصیل الطهارة» در باب صلاة که هیچ اشکالی در این نیست که زمان و وقت قید برای وجوب است. از نظر حکم فقهی حکمش چیست؟ یقین دارد که«اذا دخل المغرب» تحصیل طهارت برایش امکان ندارد، اما الان برایش امکان دارد. قدر متیقّن را بخواهد بگیرد، اگر به انتظار وقت بنشیند، تحصیل هیچ یک از دو طهارت برایش امکان ندارد، اما الان امکان دارد. آیا می توانیم بگوییم عقل به این شخص اجازه می دهد که شما لازم نیست الان طهارت را تحصیل کنید؟ همان عقلی که در مسألۀ مقدمۀ واجب بنا بر قول به وجوب مقدمه، ملازمه را می گوید و اساسا مسألۀ مقدمۀ واجب یک مسألۀ عقلی است، نه مسألۀ لفظی. البته اشتباه هم نمی شود که مسألۀ عقلی است، اما وجوب مقدمه وجوب شرعی است، همان عقلی که ملازمه را می گوید، همان عقل اینجا حاکم است به این که اگر یقین داری که بعد«دخول الوقت» قدرت بر تحصیل طهارت نداری، در حالی که«لا صلاة الا بطهور» اما الان قدرت برایت وجود دارد، باید الان اقدام به تحصیل طهارت کنید، در عین این که ذی المقدمه هنوز وجوب پیدا نکرده است.

این طور نیست که عقل وجوب ذی المقدمة را به«قبل الوقت» سرایت دهد. بگوید: آدمی که قدرت بر طهارت برای نماز ندارد، همین الان نماز مغرب برایش واجب است، وجوب ذی المقدمة را سرایت به«قبل الوقت» نمی دهد، وجوب هم«بعد الغروب» می آید، اما این حکم لزومی عقلی، الان ذی المقدمة را واجب نمی کند. منتها دیگر وجوب مقدمه وجوب شرعی نخواهد بود، این همان

ص:131

وجوب عقلی و الزامی است که از ناحیۀ عقل پیدا می شود.

اگر ما در باب صلاة هم این مسأله را فرض کردیم، در باب حج چرا این مسأله را فرض نکنیم؟ بگوییم وجوب حج همان طوری که استطاعت شرطیت برای وجوب دارد، وقت هم شرطیت برای وجود دارد، «حج قبل الموسم لا یکون واجبا، کما انه قبل الاستطاعة لا یکون واجبا».

در حقیقت دو قید برای وجوب حج مطرح است: یکی مسألۀ استطاعت، یکی مسألۀ وقت. منتها فرق بین این دو این است، اگر کسی مستطیع نشد، عقل به او نمی گوید بلند شو برو گذرنامه بگیر، آدمی که مستطیع نشد عقل هیچ گونه الزامی نسبت به او ندارد، چرا؟ برای این که استطاعت«یمکن ان توجد و یمکن ان لا توجد».

ممکن است این شخص تهیۀ گذرنامه کند، بعد هم برایش استطاعت پیدا نشود، پس چرا عقل او را الزامش کند به این که بلند شو مقدمات حج را انجام بده؟ اما بعد از این که مستطیع شد، قید دوم که عبارت از وقت است، یک مسأله ای است که حتما تحقق پیدا می کند و دیگر، یمکن و یحتمل در باره اش جریان ندارد. لذا بعد تحقق الاستطاعة ولو این که حج وجوب فعلی پیدا نکرده، در عین حال عقل حکم می کند به این که چون این قید دوم«قطعی التحقق فی المستقبل» است، لذا باید مقدمات حج و سفر حج را حتما فراهم کنیم.

(پاسخ استاد به شاگرد): مشکلی که مطرح است، در رابطۀ با وجوب شرعی مقدمه نیست، مشکل در این است که آیا لازم است الان مقدمات حج را انجام دهد یا نه؟ مشکل چیست؟ آیا مشکلی که در باب حج مطرح است، روی شرعیت وجوب مقدمه است؟ لازم نیست شرعیت داشته باشد. بحث در وجوب و عدم وجوبش است که اگر وجوبش را بگوییم، چطوری بگوییم؟ اگر بگوییم«لیس بواجب»، حج ترک می شود. مشکل این است و الاّ مشکل که روی مسألۀ شرعیت وجوب و عدم شرعیت دور نمی زند، اگر اصل وجوب مسلم شد، ما می خواهیم شرعیت درست کنیم. با مسلم شدن اصل وجوب رفع اشکال می شود. دیگر شما لازم نیست علاوۀ بر اثبات اصل وجوب مقدمه، شرعیت وجوب مقدمه را ثابت کنید.

کثیری از محققین مسألۀ ملازمه و وجوب شرعی مقدمه را در تمامی موارد، انکار کردند. لذا ما دنبال این مسألۀ نیستیم که برای تهیۀ مقدمات حج، یک وجوب شرعی درست کنیم. ما دنبال این هستیم که مکلّف الزامی برای تهیه مقدمات حج داشته باشد. حالا الزامش می خواهد الزام شرعی باشد یا الزام عقلی؟ صاحب فصول(ره) خیال کردند که راه حل منحصرا التزام به واجب معلّق است، لذا در مقام این تقسیم برآمدند. در حالی که راه حل منحصر به این نیست. اگر واجب معلّق هم وجود نداشته باشد و غیرصحیح باشد، معذلک این راه حل برای این مشکله به این کیفیتی که بیان شد

ص:132

وجود دارد.

نقطۀ مشترک میان اشکالات بر تقسیم صاحب فصول(ره)

در حقیقت سه ایراد به صاحب فصول مجموعا وارد شده بود. لکن همۀ این ایرادها مشترک در این جهت هستند که امکان واجب معلّق را منکر نیستند، یعنی نمی خواهند بگویند که این اصلا امکان ندارد که یک جا وجوب فعلیت داشته باشد و واجب یک امر استقبالی باشد، نه و مرحوم شیخ و مرحوم آخوند هم این مطلب را منکر نیستند و نه این ایراد سومی که مطرح شد، مبتنی بر این است که واجب معلّق مستحیل باشد. واجب معلّق مستحیل نیست، ایراد و اشکال متوجه تقسیم است. مثلا مرحوم آخوند که بر صاحب فصول ایراد کردند، خواستند بگویند: این تقسیم در بحث مقدمۀ واجب اثر ندارد. اما نه این که تقسیم غیرمعقول و مستحیل است. یا مرحوم شیخ که ایراد به صاحب فصول کردند، نمی خواهند به صاحب فصول بگویند این تقسیم محال است. می خواهند بگویند: واجب معلّق شما یک شعبه ای از واجب مشروطی است که من قایلم و مبنایی خاص در واجب مشروط دارم. واجب مشروط شیخ که بنابر مبنای خودشان محال نیست، می خواهند بگویند: این واجب معلّق هم یک شعبه ای از واجب مشروط است. و یا این ایراد سومی که ما ذکر کردیم، نمی خواهیم به ایشان بگوییم که واجب معلّق مستحیل است، می خواهیم بگوییم: آن چیزی که شما را مجبور کرد به این که این تقسیم را به وجود بیاورید و ملتزم به واجب معلّق شوید، آن انسان را مجبور به این معنا نمی کند، راه حل دیگری دارد که اگر واجب معلّق هم نباشد، این مسأله از آن طریق قابل حل است.

پس هر سه ایراد در این جهت مشترک بودند که واجب معلّق در عین این که قابل تصوّر است و مستحیل نیست، اما در بحث مقدمۀ واجب ضرورتی برای این تقسیم ملاحظه نمی شود.

عدم استحالۀ واجب معلق

جهت بعدی مسألۀ امکان و استحاله است. آیا واجب معلّق یک امری است ممکن و در مقام ثبوت غیرمستحیل؟ یا این که نه اصلا یک چیز محال و غیرممکنی هست؟ جماعتی از بزرگان، آن هم از محققین از اصولیین قایل به استحالۀ واجب معلّق شدند با بیانات مختلفی که در این رابطه دارند. یکی از آن محققین و بزرگان مرحوم محقق اصفهانی، مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین معروف به کمپانی است، در حاشیه ای که بر کفایه دارند، این معنا را مورد انکار قرار دادند. لکن ما قبل از آن که بیان ایشان را بررسی کنیم، با توجّه به ایجابها و الزامهایی که در بین عقلاء مطرح است، ببینیم مسأله وجدانا چطوری است؟ و بعد برویم سراغ بیانات این محققینی که استحالۀ واجب معلّق را

ص:133

ادعا کردند.

وجدانا که ما ملاحظه می کنیم. نه در ارادۀ تکوینیه و نه در ارادۀ تشریعیه که همین وجوبی است که جانشین ارادۀ تکوینیه هست، در هیچ کدام از این دو اراده، ما استحاله ای نسبت به واجب معلّق و یا مراد مستقبل در ارادۀ تکوینیه، نمی بینیم. در ارادۀ تکوینیه وجدانا ما ملاحظه می کنیم، می بینیم ارادۀ ما در رابطۀ با مرادمان، مرادها مختلف است. گاهی انسان اراده می کند الان از جا بلند شود، مرادش یک امر حالی و یک امر فعلی است، به مجرّدی که اراده تعلق به این امر فعلی و امر حالی پیدا می کند، به مجرد تحقّق اراده و تعلّق اراده، این شخص مرید، مراد را انجام می دهد، مراد را در خارج ایجاد می کند. مثل انسانی که نشسته اراده می کند برخاستن را، یا انسانی که ایستاده، اراده می کند نشستن را.

یا کسی که مثلا می خواهد دستش را حرکت دهد، اراده می کند تحریک ید را. به مجرد تحقق اراده مراد هم در خارج فعلیت و تحقّق پیدا می کند.

اما گاهی از اوقات مراد انسان یک مراد استقبالی است، متوقف به زمان بعد است. مثل این که شما الان که اینجا نشستید، اراده دارید که فردا هم در این درس شرکت کنید و در جلسۀ بحث حاضر شوید. آیا شما اراده ندارید الان حضور فردای در جلسۀ بحث را؟ می شود کسی وجدانا این معنا را انکار کند؟ یا بالاتر الان که اینجا نشستیم همه اراده داریم که نماز مغرب و عشاء را انجام دهیم، کیست که چنین اراده ای نداشته باشد؟ آیا می توانیم بگوییم که ما چنین اراده ای نداریم؟ صبر می کنیم وقتی که وقت مغرب داخل شد، آن وقت ارادۀ متعلقۀ به صلاة مغرب و عشاء حادث می شود. الان بین یک مسلمان و بین غیرمسلمان در رابطۀ با نماز مغرب هیچ فرقی نمی کند. همان طوری که غیر مسلمان یک ساعت به غروب هیچ اراده ای به انجام نماز مغرب بعد تحقّق غروب شمس ندارد، من مسلمان هم ندارم. و از من بپرسند چرا نداری؟ می گویم: برای این که مراد یک امر استقبالی است، مراد یک زمان مستقبل در آن دخالت دارد و تا آن زمان نیاید، انسان نمی شود اراده کند. آیا مسلمان در این ماه، اراده ندارد که در ماه رمضان روزه بگیرد؟ یا اراده دارد روزه بگیرد؟ الان اراده دارد، الان تصمیم دارد، منتها متعلق اراده و مرادش عبارت از صوم در ماه رمضان و مقیّد به ماه رمضان است. لذا در اراده های تکوینیه وجدانا که مسأله این طور است، مراد انسان گاهی حالیت و فعلیت دارد، گاهی هم یک امر استقبالی است. الان شما فرض کنید همین پنج شنبه برنامه دارید، الان اراده دارید نسبت به همان برنامه ای که پنج شنبه برای خودتان تنظیم کردید، ما نمی توانیم بگوییم: الان فاقد اراده هستید، صبح پنج شنبه که آمد اراده تحقق پیدا می کند.

لذا وجدانا در اراده های تکوینیه، ما می بینیم که حقیقت الاراده و ماهیت الاراده تحقّق دارد، هم در آنجایی که مراد فعلیت و حالیت دارد و هم در آنجایی که مراد یک امر استقبالی و متوقف بر زمان

ص:134

آینده است. در ارادۀ تشریعیه هم وقتی که انسان اوامر خودش را نسبت به فرزندانش ملاحظه می کند، اوامر مولا را نسبت به عبیدش ملاحظه می کند، آیا در اوامر و بعثهایی که از ناحیۀ موالی تحقّق پیدا می کند، همیشه مبعوث الیه آن باید یک کار فوری و کار فعلی باشد؟ وقتی مولا به عبدش بگوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» یعنی همین حالا دیگر یک«آن» هم معطل نکند. «ادخل السوق و اشتر اللحم»؟ یا این که نه، مولا به عبدش می تواند بگوید: «سافر الان» و می تواند همین الان دستور صادر کند به این که«سافر غدا»، ایجاب الان است دستور و بعث حالا تحقق پیدا کرده، الان دارد الزام می کند، اما به چی الزام می کند؟ به مسافرت فردا.

آیا اگر مولا یک چنین دستوری داد، به او می گویند که تو یک کار محالی را خواستی ایجاب کنی؟ نمی شود که بعث به امر استقبالی تعلق بگیرد، صبر کن فردا بیاید بعد از این که فردا آمد، دستور سافر را صادر بکن، آیا این طور است؟ یا اگر هم می خواهی الان صادر کنی، باید به صورت واجب مشروط باشد. مثل«ان جائک زید فاکرمه» که خود بعث بعد تحقق المجیء تحقق پیدا می کند. آیا وجدانا در اوامری که خود ما نسبت به فرزندانمان داریم و موالی نسبت به عبیدشان دارند، نمی شود الزام فعلی باشد و الزام به نحو واجب مطلق داشته باشد؟ الان وجوب تحقق دارد، اما مأموربه و واجب و مبعوث الیه مقیّد به زمان آینده باشد؟ مسافرت فردا مطلوب برای مولاست، یا این که مولا در«ادخل السوق و اشتر اللحم» می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم ساعت اخری»، یک ساعت بعد باید بروی بازار و گوشت تهیه کنی.

مسأله از نظر عقلاء و وجدان چطور است؟ الان که دستور صادر می کند می گوید: یک ساعت بعد باید بروی بازار و گوشت تهیه کنی، آیا معنایش این است که الان ایجابی نیست؟ به صورت واجب مشروط است؟ اگر واجب مشروط است، واجب مشروط که لازم نیست انسان شرطش را تهیه کند! «ان استطعت یجب علیک الحج» لازم نیست که انسان برود تحصیل استطاعت کند. اگر استطاعت خودبه خود پیدا شد، وجوب حج تحقق پیدا می کند. پس این«ادخل السوق و اشتر اللحم بعد ساعة» این مسأله به صورت واجب مشروط نیست. اگر به صورت واجب مشروط نشد و به صورت واجب مطلق شد، پس این مسأله چه طوری است؟ آیا غیر از این است که تکلیف الان تحقق دارد، وجوب الان محقق است، منتها در واجب قیدی وجود دارد و او بعد ساعة است. لذا وجدانا مسأله را چه در رابطۀ با اراده تکوینیه و چه در رابطۀ با ارادۀ تشریعیه که همان بعث و ایجاب است، ملاحظه می کنیم، مسألۀ مکان واجب معلّق، یک مسألۀ وجدانی به نظر می رسد.

در مقابل هم حرفهایی زده شده، که از جمله بیان مرحوم محقق اصفهانی(ره) است، که در حاشیه بر کفایه ملاحظه می فرمائید، در بحث بعد«ان شاء الله» عنوان می کنیم.

ص:135

پرسش:

1 - وجوب حج قبل از موسم، از نظر صاحب فصول(ره) چه اشکالی دارد؟

2 - راه حل استاد بر دفع این اشکال را بیان نمایید.

3 - به طور خلاصه عدم ترتب فایده بر تقسیم صاحب فصول(ره) را توضیح دهید.

4 - عدم استحالۀ واجب معلق را تقریب نمایید.

5 - وقت در باب حج چه خصوصیتی نسبت به وقت در باب نماز دارد؟

ص:136

درس سیصد و شصت و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان مرحوم محقق اصفهانی(ره) در تعلق ارادۀ تکوینی بر امر استقبالی

مرحوم محقق اصفهانی صاحب حاشیۀ بر کفایه، ایشان از جمله بزرگانی هست که قائل به استحالۀ واجب معلق است و ثبوتا واجب معلق را ممتنع می داند. کلام ایشان در حاشیه در دو بخش است:

یک بخش مربوط به ارادۀ تکوینیه است و یک بخش مربوط به ارادۀ تشریعیه. در هر کدام مستقلا بحث کردند. راجع به ارادۀ تکوینیه و اینکه آیا تعلق اراده به امر استقبالی وجدانا یک امر ممکن و محقّقی هست و آن این است که در اراده های تکوینیه، گاهی اراده به یک مراد فعلی و مراد حالی تعلق می گیرد و گاهی اراده به یک امر استقبالی تعلق می گیرد. الان اراده دارد که فردا مسافرت کند، اراده فعلیت دارد، لکن مسافرت زمانش فردا و امر استقلالی است. ایشان در این بخش معتقد هستند که این معنا ممکن نیست. در ارادۀ تکوینیه، اگر بخواهد اراده به یک مراد استقبالی تعلق بگیرد، ممتنع است. مبنای کلام ایشان تعریف مشهور است که در باب اراده شده، بر مبنای آن تعریف ایشان توضیحاتی می دهند.

ص:137

تعریف اراده و بیان قوه عاقله از مبادی اراده بنا بر مشهور

تعریف مشهور که برای اراده شده، عبارت از این است که«الارادة هو الشوق المؤکّد المحرک للعضلات نحو المراد» اراده عبارت از آن شوق مؤکّدی است که به دنبال آن شوق مؤکّد عضلات و جوارح انسان به طرف مراد و برای تحقق مراد فعال می شود، تحرک پیدا می کند، آن شوق مؤکّدی که این تحریک در آن وجود دارد که عضلات را به طرف مراد به حرکت در آورد، اراده است. ایشان بر مبنای همین تعریف توضیح می دهند، توضیح ایشان خوب خیلی مفصّل است، لکن اصول مطالبشان را من«ان شاء الله» عرض می کنم. ایشان می فرماید: نفس انسان با اینکه دارای وحدت است و اتّصاف به وحدت دارد، لکن درعین حال دارای قوای متعددی هست. و به تعبیر دیگر دارای مراتب و دارای منازلی هست. و این مراتب و منازل هرکدام هم مسمّای به یک اسمی هست.

یکی از قوایی که در نفس وجود دارد و مربوط به اراده است، قوۀ عاقله که در نفس انسان است و این خصوصیت را خداوند به او عنایت کرده که تعقّل می کند، ادراک می کند، این شیئی را که می خواهد متعلق اراده قرار دهد، ادراک می کند که این دارای فائده است، دارای یک نفعی است و نفعش هم به خود نفس و به قوای نفس برمی گردد. لذا اینکه شما در مبادی اراده و در مقدمات اراده مسألۀ تصدیق به فائدۀ مراد را می بینید یکی از مبادی اراده است، این ارتباط به قوۀ عاقلۀ نفسانیه دارد که نفس باید وجود این فائده را درک کند و اینکه این نفع به خودش برمی گردد. منتها یا نفع دنیوی و یا نفع اخروی. (در کلام ایشان راجع به تصوّر که اولین مبدأ از مبادی اراده است اشاره ای نشده، لکن آن هم ارتباط به همین قوۀ عاقله دارد، برای اینکه تصوّر هم عبارت از التفات نفس انسان و توجه نفس به آن شیء متصوّر و ملتفت الیه است و ما تصوّر را هم اولین مبدأ از مبادی اراده می دانیم) لکن حالا ایشان اشاره ای نکردند، در مقام حصر قوۀ عاقله به تعقّل تصدیق به فائده و ادراک فائده هم نبودند، آن را حالا به عنوان مثال ذکر کردند. پس می فرمایند: یک مرحله و یک منزل، منزلی است که از آن تعبیر به قوۀ عاقله می شود که شأنش ادراک و تعقّل است. از یک مرتبۀ دیگر آن تعبیر به قوۀ شوق می شود. شوق این است که نفس انسان تمایل پیدا کند، علاقه پیدا کند به آن شیء مراد و محبّت پیدا کند. بعد می فرماید: این شوق با اینکه خودش یک منزل و یک مرتبه است، لکن شدّت و ضعف دارد، کمال و نقص دارد و در آخر کلامشان اشاره می کنند که ممکن است گاهی از اوقات انسان اشتیاق به یک امر محال اصلا پیدا کند. اوّلین مرتبۀ شوق، لازم نیست که به یک شیء مقدور تعلق بگیرد. اولین مرتبۀ شوق امکان دارد به یک امر محال تعلق بگیرد و هیچ مسأله ای هم نیست. اما این شوق وقتی که نسبت به شیء مراد تعلق گرفت، اینجا نفس ملاحظه می کند، می بیند اگر

ص:138

یک مانعی از تحقق این شیء در خارج تحقق دارد. همین اولین مرتبۀ شوق به جای خودش باقی است و به حالت رکود ثابت می ماند.

اما اگر دید که تحقق این شیء مراد یک امر مقدوری است، مانع و رادعی وجود ندارد، اگر مانع و رادعی هم هست، می تواند آن مانع و رادع را برطرف کند و از بین ببرد. اینجا کم کم شوق قوت پیدا می کند و کمال پیدا می کند، تا به حدی تکامل پیدا می کند که آنجا دیگر تعبیرات مختلفی از آن می شود، گاهی از آن تعبیر به تصمیم و عزم می شود. و گاهی هم به قصد و اراده. آن وقت می فرماید:

اگر ما بخواهیم اراده تحقق پیدا کند، نمی توانیم بگوییم«الارادة مجرّد الشوق، الارادة نفس الطبیعة الشوق» آن مرتبۀ کاملۀ شوق که با توجه به امکان تحقق مراد، تحقق پیدا می کند، از آن تعبیر به اراده و شوق مؤکّد می کنیم. منتها این در حقیقت یک وصفی هم دارد، یا تعبیر کنید که یک مبرزی هم برای این شوق مؤکّد وجود دارد و آن این است که بعد از آن که شوق به مرحلۀ کمال رسید، بلافاصله روی یک قوۀ دیگری در نفس تأثیر می کند که از آن قوه به قوۀ عامله تعبیر می شود، یعنی قوۀ عمل کننده و نیروی فعّال و نیروی عامل.

می فرماید: قوۀ عامله در اعضاء و جوارح به صورت پراکنده وجود دارد، شوق مؤکّد که عبارت از آن مرحلۀ کامله ای است که بلافاصله قوۀ عاملۀ منبعثۀ در تمامی عضلات و جوارح را به کار می اندازد و فعّال می کند، آن عبارت از اراده و قصد است. آیا ما می توانیم یک جایی آن شوق مؤکّدی که عبارت آخرای از اراده است، بگوییم: تحقق دارد؟ اما عضلات و جوارح که قوۀ عاملۀ نفس انسان است، در رابطۀ با آن شوق مؤکّد هیچ گونه تأثّری در آنها به وجود نیامده است؟ می فرماید: اگر ما بخواهیم بگوییم که ارادۀ تکوینیه به امر استقبالی تعلق می گیرد، باید چنین حرفی بزنیم، شمایی که امروز اراده می کنید که فردا مسافرت کنید، الان این قوّۀ شوقیه چه تأثیری در قوّۀ عاملۀ شما داشته است؟ الان عضلات و جوارح شما چه تأثّری از این قوۀ شوقیه پیدا کرد؟ اگر شما اراده هم نمی کردید همین طور آرام نشسته بودید، الان چه اراده کنید فردا مسافرت کنید و چه اراده نکنید فردا مسافرت کنید، علی کلا التقدیرین الان آرام نشستید و مشغول گوش دادن به درس و بحث هستید، در حالی که اراده آن است که عضلات و جوارح را آرام نمی گذارد، بلافاصلۀ قوۀ عامله تحت تأثیر قوۀ شوقیه واقع می شود و عضلات و جوارح فعّالیت می کنند برای تحقق مراد.

بعد ایشان می گویند: برای همین جهت است که بزرگان اینجوری تعبیر کرده اند که«الاردة جز اخیر من العلة التامة» اراده را جزء اخیر علت تامه قرار دادند، یعنی با آمدن اراده دیگر مطلب تمام است. وقتی که جزء اخیر علت تامه آمد، دیگر حالت انتظار و توقعی وجود ندارد. اما شما می گویید:

اراده می آید، علت تامه هم تحقق پیدا می کند، معذلک معلول تحقق پیدا نمی کند. با اینکه علت تامه و

ص:139

جزء اخیرش بنام اراده تحقق پیدا کرد، معذلک اثری از معلول به چشم نمی خورد، اثری از تحقق مراد به چشم نمی خورد. بعد ایشان می فرماید: اگر شما بخواهید این حرف را بزنید، بگویید: چه اشکال دارد که علت حالا تحقق پیدا کند، معلولش فردا واقع شود؟ می گوییم: شما تفکیک علت از معلول شنیدید، آیا می شود معلول جدای از علت باشد؟ چطور می شود اراده که جزء متمّم علت تامه است، الان تحقق پیدا کند؟ اما معلولش که عبارت از مسافرت است، فردا تحقق پیدا کند؟ یک نکتۀ دقیقی اینجا می فرمایند: اگر شما بگویی که معلول در اینجا در ذاتش تأخّر دخالت دارد، یعنی معلول مسافرت نیست، معلول مسافرت مقیّد بکونه غدا هست، که در ذات معلول تأخّر مطرح است.

عدم تأخر ذاتی معلول

اگر در ذات معلول، تأخّر مطرح است، پس حتما معلول باید متأخّر باشد. معلولی که در ذاتش تأخّر مطرح است، اگر قبلا حاصل شود لیس بمعلول. حتما باید متأخّر حاصل شود. ایشان می فرماید: این حرف بدتر است و فسادش روشن تر از آن حرف اول است، برای اینکه بازگشت این حرف به این است که در ذات معلول تأخّر وجود دارد و در ذات معلول انفکاک از علت وجود دارد.

چه فرق می کند که شما بگویید در ذات معلول تأخّر مطرح است؟ یا بگویید اصلا در ذات معلول انفکاک از علت مطرح است؟ خیلی فساد هست در اینکه انسان مطلب را به اینجا بکشاند که در ذات معلول انفکاک از علت مطرح باشد، در حالی که قاعدۀ عقلیه حکم به عدم انفکاک می کند و معقول نیست که معلول انفکاک از علت داشته باشد.

ایشان می فرماید: اگر شما این حرف را بزنید، چه مانعی دارد که این زمان فردا به صورت شرطیت مطرح باشد؟ نه، این شرطیت دارد برای تحقق مراد و الاّ ذات علت متحقق است. ایشان می فرماید: ما سؤال می کنیم برای چه شرطیت دارد؟ بفرمایید شما که می گویید شرطیت دارد، برای چه شرطیت دارد؟ دو احتمال دارد: یک احتمال این است که بگویید: شرطیت دارد برای اینکه مرتبۀ ناقصۀ شوق به مرتبۀ کامله برسد چون شوق مراتبی داشت. شما بگویید: زمان متأخّر شرط برای این است که این سیر از ناقص به کامل تحقق پیدا کند و مرتبۀ ناقصه تبدّل به مرتبۀ کامله پیدا کند، این احتمال را ایشان می گوید ما حرفی نداریم.

اما این احتمال معنایش این است که قبل از فردا اراده ای وجود ندارد، برای اینکه اراده مرتبۀ ناقصۀ شوق نیست، اراده مرتبۀ کاملۀ شوق است. و شما هم می گویید: مرتبۀ کامله فردا تحقق پیدا می کند، ما هم همین را می گوییم که الان اراده نیست، شوق هست شوق مانعی ندارد، شوق به محال هم هیچ اشکالی ندارد. اصل و طبیعت الشوق که به آن مرتبۀ ناقصه تحقق پیدا می کند، هیچ مانعی

ص:140

ندارد و الان هم متحقق است. اما بحث در این است که اراده الان تحقق دارد یا ندارد؟ اراده آن مرتبۀ کامله است؛ شما می گویید: شرط تحقق آن مرتبۀ کامله، آمدن فردا است. فردا اراده پیدا می شود و اگر فردا اراده پیدا شد، تعلقش به مسافرت، تعلق به یک امر حالی می شود. اما آن که مورد بحث است، این است که اراده الان باشد، شوق مؤکّد الان وجود داشته باشد، لکن مرادش مقیّد به زمان آینده باشد.

پس اگر مقصود شما از شرطیت زمان متأخّر شرطیت این زمان برای تبدّل مرحلۀ نقص به مرحلۀ کمال است، حرفی نداریم و با ادعای ما منافات ندارد. اما اگر بخواهید بگویید: نه، در عین اینکه امروز شوق مؤکّد بنام اراده تحقق پیدا کرده، معذلک آمدن فردا برای تحقق مراد شرطیت دارد، برای تحریک این شوق للعضلات نحو المراد. می فرماید: ما این را نمی توانیم بپذیریم، برگشت این به تفکیک معلول از علت است و منافات با آن چیزی دارد که اراده را جزء اخیر از علت تامه می دانند.

شما با یکی از این دو مخالفت می کنید: یا می خواهید بگویید اراده جزء اخیر از علت نیست، با اینکه اراده آمده باز هم یک شرط دیگری در کار است؟ یا می خواهید بگویید در عین اینکه علت کامل شده، معذلک معلول منفکّ از علت است و فاصلۀ زمانی بین معلول و علت وجود دارد، لذا نمی توانیم ما این معنا را بپذیریم.

نحوۀ سببیت اراده

بعد می فرمایند: اصولا یک نکته ای در کار هست و آن نکته این است که سببیت اراده، با سببیت سایر اسباب خارجیه، یک فرقی بینشان وجود دارد. در اسباب خارجیه امکان دارد که یک چیزی سببیت داشته باشد، اما تأثیر این سبب موجود در خارج، مشروط به یک شرطی باشد. مثلا نار سببیت برای احراق دارد، ممکن است که نار وجود پیدا کند، اما شرط تأثیرش در احراق که مثلا عبارت از محاذات و مجاورت باشد، آن شرط تحقق پیدا نکند و روی عدم تحقق شرط محاذات و مجاورت، این نار نتواند تأثیر در احراق کند، با اینکه از نظر وجود خارجی در رابطۀ با نار هیچ کمبودی وجود ندارد و هیچ نقصی در وجود خارجی اش تصوّر نمی شود. پس در اسباب خارجیه این معنا ممکن است که سببی بوجوده الخارجی سببیت داشته باشد، اما تأثیرش مشروط به یک شرط باشد، که اگر آن شرط تحقق نداشته باشد، نتواند تأثیر کند.

اما در مسألۀ اراده که یک طرفش ارتباط به نفس دارد، یعنی به قوۀ شوقیه و یک طرف دیگرش ارتباط به قوۀ عاملۀ منبعثۀ فی العضلات و الجوارح دارد، اینجا دیگر جای این حرفها نیست، نمی توانیم بگوییم که وقتی قوۀ شوقیه به مرحلۀ کمال رسید، قوۀ شوقیه به مرحلۀ تأکّد رسید، معذلک شرط محرّکیتش للعضلات، عبارت از یک زمانی است که فردا می خواهد تحقق پیدا کند.

ص:141

اینها دیگر مربوط به یک امر خارج از نفس است. اگر قوۀ شوقیه در نفس به وجود آمد، دیگر قوۀ عامله چه نقصی در آن وجود دارد که حالت انبعاث و تأثّر در آن به وجود بیاید؟ لذا به مجرّد تحقّق این مرتبۀ کامله، دیگر اصلا معنا ندارد یک حالت انتظار و حالت توقّفی در کار باشد. یا شوق مؤکّد هست یا نیست؟ اگر شوق مؤکّد نیست که«فلا یکون هناک ارادة» و اگر شوق مؤکّد هست، دیگر چه معطلی دارد؟ ارتباطش که با خارج نیست، ارتباطش با قوۀ عاملۀ نفس و تأثیر در قوۀ عاملۀ نفسانیه است. لذا به مجرّدی که این قوۀ شوقیه به کمال رسید، تأثیر می کند در هیجان قوۀ عامله و تحرک قوۀ عامله. در نتیجه می فرماید: ما نمی توانیم تصور کنیم در ارادۀ تکوینیه با آن خصوصیتی که در تعریف آن ذکر شده، فعلیت و حالیت داشته باشد. اما مراد فاصلۀ زمانی داشته باشد با این اراده، مراد مسافرت فردا باشد، اما اراده با تمام شئونش الان تحقق پیدا کرده باشد.

بیان صاحب کفایه(ره) در تعلق اراده بر امر استقبالی

مرحوم آخوند در کفایه دلیلی می آورد بر اینکه ارادۀ تکوینی، می شود به امر استقبالی تعلق بگیرد. دلیل ایشان این است: آنجایی که مراد انسان یک مقدماتی لازم دارد، فرض کنید این مقدمات یکی دو ساعت طول می کشد. مرحوم آخوند می فرماید: اینجا آیا اراده به ذی المقدمه ای که دو ساعت بعد واقع می شود، تعلق گرفته یا نه؟ اگر بگویید: اراده به ذی المقدمۀ دو ساعت بعد متعلق شده، پس مانعی ندارد که اراده به امر استقبالی تعلق بگیرد. و اگر بگویید: نه، قبول نداریم که اراده به ذی المقدمة دو ساعت بعد متعلق شده، می فرماید: پس چرا مقدماتش را انجام می دهد؟ مگر ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، به تعبیر ایشان متولّد از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه نیست؟ آیا می شود کسی ارادۀ به ذی المقدمه نداشته باشد، اما اراده به مقدمه بما انها مقدمة متعلق شود؟ پس اینکه شما مقدمات را انجام می دهید و یکی یکی مقدمات را عن ارادة ایجاد می کنید، برای این است که اراده به ذی المقدمة متعلق است و الاّ اگر اراده به ذی المقدمة متعلق نشده، پس چطور اراده به این مقدمات تعلق می گیرد؟ با اینکه اینها به تبع او و در سایۀ ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة در کار است؟

جواب محقق اصفهانی(ره) از بیان آخوند(ره) در تعلق اراده بر امر استقبالی

محقّق بزرگوار مرحوم محقق اصفهانی، از این مطلب مرحوم آخوند در ذیل بحث ارادۀ تکوینیه، جواب می دهند و می فرمایند: درست است اینجا ذی المقدمه ای داریم که مقدماتی دارد، مثلا این مقدمات دو ساعت وقت لازم دارد که انجام بگیرد، قبول داریم که مسألۀ تبعیت در کار است، اما اینجا اراده به ذی المقدمة متعلق نشده، بلکه آن شوق ناقص که اوّلین مرتبۀ شوق است، متعلق به ذی

ص:142

المقدمة شده و آن شوق ناقص به تبعیت سرایت به مقدمات کرده، در نتیجه آن که از ناحیۀ ذی المقدمة سراغ مقدمات آمد، همان شوق ناقص و اوّلین مرتبۀ شوق است. منتها وقتی که شوق ذی المقدمی سرایت می کند به مقدمه و در مقدمه هم شوق وجود پیدا می کند، ایشان می فرماید: اینجا آن شوق متعلّق به ذی المقدمة در حالت رکود و توقف باقی می ماند، هنوز اراده ای در آن رابطه نیست.

اما وقتی سراغ مقدمات می آییم، چون مقدمات فعلی است، مقدمات قبلا تحقق پیدا می کند، این شوق متعلق به مقدمات یکی پس از دیگری تأکّد پیدا می کند و به مرتبۀ کمال می رسد و تبدیل به اراده می شود. شوق متعلّق به مقدمۀ اوّل که چون وقت مقدمه است، هیچ مانع و رادعی هم وجود ندارد، «شوقش یتبدل الی الارادة فیتولد المقدمة الاولی» اما اراده اش ترشحی نبوده، آن که ترشحی و تولّدی بوده، اصل الشوق بوده نه عنوان اراده. منتها شوق در یک جایی که پیاده شد، وقتی که مانع و رادعی نبود، «یسیر و ینتقل و یتبدل الی الاراده» لذا مقدمۀ«اولی عن ارادة» واقع می شود. می آید سراغ مقدمۀ دوم آن هم هکذا عن ارادة. می آید سراغ مقدمۀ سوم شوقش تبدّل به اراده پیدا می کند؛ تا تمامی مقدمات«عن ارادة کل واحدة بعد الاخری» تحقق پیدا کرد و در مدت دو ساعت مقدمات تمام شد، آن وقت سراغ ذی المقدمة می آییم. شوق راکد در ذی المقدمة که رکودش هم به علت این بود که مقدمه لازم داشت و بدون مقدمه امکان تحقق نداشت و ممکن نبود بدون مقدمه تحقق پیدا کند، حالا که مقدماتش تحقق پیدا کرد و در نتیجه برای ذی المقدمة امکان تحقق پیدا شد، آن شوق ناقص راکد بعد تمامیت المقدمات در ذی المقدمة«یتبدّل الی الارادة». پس ارادۀ به ذی المقدمة بعد از تحقق مقدمات پیدا می شود. اما آن که سرایت می کند از ذی المقدمة به مقدمه، آن فقط مجرّد شوق است و ما مجرّد شوق را اراده نمی دانیم. لذا هریک از مقدمات باید شوقش به لحاظ امکان و ظرف زمانیش تبدل به اراده پیدا کند، بعد از آن هم که مقدمات تمام شد و ذی المقدمة امکان تحقق پیدا کرد، شوق راکد ذی المقدمة هم«یتبدّل الی الارادة». لذا از آن دلیل مرحوم آخوند در کفایه، این محقق بزرگوار که از اجلۀ تلامذۀ مرحوم آخوند بودند، اینجوری جواب می دهند.

پرسش:

1 - استدلال محقق اصفهانی(ره) بر عدم تعلق اراده به امر استقبالی را بیان نمایید.

2 - اراده و مبادی آن را به طور اختصار توضیح داده و نحوه سببیت اراده را بیان کنید.

3 - کلام کفایه(ره) در امکان تعلق اراده بر امر استقبالی را تشریح کنید.

4 - جواب محقق اصفهانی(ره) را در تعلق اراده بر امر استقبالی تقریب نمایید.

ص:143

درس سیصد و شصت و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استحالۀ واجب معلق

بحث در این بود که آیا واجب معلّق از نظر مقام ثبوت استحاله دارد یا نه؟

جماعتی از محقّقین قائل به استحالۀ واجب معلّق هستند و از جملۀ آنها محقّق اصفهانی صاحب حاشیۀ بر کفایه بود.

کلام ایشان در دو بخش بود. یک بخش راجع به ارادۀ تکوینیه و یک بخش راجع به ارادۀ تشریعیه.

در ارادۀ تکوینیه بیان کردند که محال است اراده به یک امر استقبالی تعلق بگیرد! هر کجا که اراده و شوق مؤکّد در کار است، باید تحریک عضلات نحو المراد تحقّق داشته باشد. پس آنجایی که مراد انسان یک امر استقبالی است و اراده می کند مسافرت فردا را، به نظر ایشان اراده در اینجا تحقّق ندارد، اراده هنگام شروع سفر و فردا تحقّق پیدا می کند.

حالا قسمت دوم بیان ایشان را هم نقل می کنیم بعد می پردازیم به این که آیا این بیان که مهمترین بیان در باب استحالۀ واجب معلّق است، آیا تمام است یا قابل جواب و مناقشه است؟

ص:144

بیان محقق نائینی(ره) در استحالۀ تعلق اراده تشریعی بر امر استقبالی

در بخش دوم کلام که در حقیقت این بخش عین واجب معلّق است، ارادۀ تشریعیه همان بعث اعتباری و وجوبی است که در واجب تحقّق دارد. در این بخش ایشان در مورد استحاله این طور می فرمایند: ما خوب است ارادۀ تشریعیه را یک قدری معنا و بررسی کنیم، ببینیم ارادۀ تشریعیه معنایش چیست؟ می فرمایند: در شروع ارادۀ تشریعیه و موردش، مسأله این طور است که انسان گاهی می خواهد دیگری این مأموربه را انجام دهد و فعل از دیگری صادر شود. گاهی انسان اراده می کند خودش فعل را انجام دهد، این مورد ارادۀ تکوینیه است. اما در ارادۀ تشریعیه اراده تعلق می گیرد به این که مکلّف و عبد این مأموربه را انجام دهد و فعل از غیر صادر شود. نحوۀ صدور از غیر هم به صورت اختیاری و ارادی باشد. مولا می خواهد که عبد مأموربه را عن ارادة انجام دهد، عن اختیار انجام دهد، یک فعل ارادی صادر از عبد می خواهد. مولا چطوری حساب می کند؟ می گوید:

اگر فعل از خود من می خواست صادر شود، راه تحقّق این فعل، عبارت از ارادۀ تکوینیه و باعثیت آن شوق مؤکّدی است که«المحرک للعضلات نحو المراد». اما اینجا چه طوری می شود؟ از یک طرف من مولا می خواهم فعل از عبد صادر شود و از طرف دیگر صدورش هم من العبد اختیاری باشد، نه این که«عبد جبرا و اکراها» این فعل را انجام دهد. پس صدور اختیاری فعل من العبد، این کانّ متعلق ارادۀ مولاست. مولا می بیند این معنا که نمی شود، من چطور می توانم اراده کنم صدور فعل اختیاری را من العبد؟ امر اختیاری زمام اختیارش به دست فاعلش است و فاعل هم عبارت از عبد است. من مولا اراده کنم صدور فعل اختیاری را از عبد، این یک معنای غیر معقولی است، در حقیقت فعل عبد تحت اختیار من مولا نیست، فاعلش عبد است، «و للعبد ان یفعل و یرید و ان لا یفعل و لا یرید» پس چطور می شود ارادۀ من مولا به صدور فعل اختیاری از عبد تعلق بگیرد؟ لذا وقتی که مولا کانّ با این مسأله برخورد می کند و با این مشکل مواجه می شود، می بیند راه حل این مشکل این است که مولا از راه تسبیب وارد شود. یعنی مولا برای عبد ایجاد داعی کند، ایجاد محرک کند، که آن داعی و محرک عبد را تحریک کند به این که خودش فعل را اختیارا انجام دهد. راه حل این مشکل این است که باید به تسبیب و ایجاب داعی و محرک مولا متوسل شود. حالا داعی و محرک عبارت از چیست؟ داعی و محرک عبارت از همان ایجاب است، عبارت از الزام و دستوری است که از ناحیۀ مولا صادر می شود و برحسب آن اصطلاحی که مکرر ذکر کردیم آن بعث اعتباری«صادر من ناحیة المولی» است، که مفاد هیأت افعل هم، همان بعث اعتباری بود که گفتیم: مقصود از بعث اعتباری، در مقابل بعث تکوینی و بعث خارجی است. مقصود از بعث تکوینی این است که مولا عملا دست عبد را

ص:145

بگیرد و وادارش کند به این که مأموربه را در خارج انجام دهد. اما بعث اعتباری فقط در قالب الزام و ایجاب و دستور از ناحیۀ مولا تحقّق پیدا می کند. لذا مولا می بیند که چاره ای نیست جزء این که یک بعث اعتباری و الزامی در رابطۀ با این عبد تحقّق پیدا کند.

این بعث اعتباری یک جهتش ارتباط به مولا دارد و آن این است که صدور این بعث اعتباری من المولی، این صدور ارادی و اختیاری است و بین اراده و مرادش هم هیچ تخلّف و انفکاکی پیدا نشده، یعنی تا مولا اراده می کند صدور این عمل را«من العبد» در ارادۀ تکوینی، اراده، مولا را تحریک می کرد به این که مراد را خودش انجام دهد، فاصله ای بین مراد و اراده نبود، اما اینجا آن شوق مؤکّد مولا را تحریک می کند به این که بعث اعتباری از ناحیۀ مولا صادر شود، بعث فعلی از ناحیۀ مولا صادر شود که مقصود از فعلی، یعنی بعث محقّق، بعثی که الان تحقّق دارد و الان وجود دارد. پس همانطوری که بین اراده و مراد در ارادۀ تکوینیه فاصله و انفکاکی را ملاحظه نمی کنید، در رابطۀ با این بعث هم از نظر مولا هیچ گونه انفکاک و فاصله ای نیست. در حقیقت اینجا«الشوق المؤکّد المحرّک للعضلات نحو المراد»، به این کیفیت است که شوق مؤکّد مولا را تحریک می کند به این که بلافاصله و بدون انفکاک یک دستور الزامی را صادر کند. این جهتش اشکالی ندارد.

ولی ببینیم متعلّق این دستور چیست؟ مأموربه این امر چیست؟ در واجب معلّق مأموربه یک امر استقبالی است، یک امری است که بعدا می خواهد تحقّق پیدا کند. پس این بعث در رابطۀ با«مبعوث علیه» که یک حالت استقبالی دارد، این نتیجه را می دهد، مولا عبد را بعث کرده، در ناحیۀ مولا هیچ انفکاک و فصلی وجود پیدا نکرده، ولی می بیند در عبد هیچ گونه تحرّکی به وجود نیامد، هیچ گونه انبعاثی حاصل نشده است. نه از نظر این که عبد متخلّف و عاصی و غیر فرمانبردار است! نه از نظر این که عبد به مولا می گوید: من تسلیم محض هستم، اما مأموربه چیست؟ مأموربه مسافرت فردا.

فردایی هنوز وجود پیدا نکرده و زمان آینده هنوز نیامده است. پس در حقیقت بعث کامل از ناحیۀ مولا تحقّق پیدا کرده و سرسوزنی در برابر این بعث، انبعاث در عبد به وجود نیامده، «لا بلحاظ العصیان، بل بلحاظ الکون الواجب امرا استقبالیا» پس بین بعث و انبعاث جدایی افتاد، انفکاک تحقّق پیدا کرد، اما با آن بیانی که در رابطۀ با ارادۀ تکوینیه ذکر شد، اینجا هم نباید بین بعث و انبعاث اختلاف و فاصله ای وجود پیدا کند. همان طوری که بین«بعث المولی و ارادة المولی المتعلق بالبعث» هیچ گونه انفکاکی پیدا نشد، بین بعث و انبعاث عبد هم معقول نیست به تعبیر ایشان انفکاکی پیدا شود.

چطور می شود که بعث فعلیت داشته باشد، همۀ مراحل الان تحقّق داشته باشد، بدون هیچ گونه نقصان و کمبودی، معذلک در عبد هیچ گونه تأثّر و انبعاثی نباشد، به لحاظ این که مأموربه یک امر استقبالی است؟ می فرمایند: این هم مثل آن یک امر غیرمعقول است و امکان ندارد این انفکاک تحقّق

ص:146

پیدا کند.

در نتیجه به نظر این محقّق بزرگوار هم در ارادۀ تکوینیه و هم در ارادۀ تشریعیه، بین اراده و مراد انفکاک، یک امر غیر معقولی است. و این بیانی که ایشان کردند، شاید بهترین بیانها در رابطۀ با استحالۀ واجب معلّق، همین بیان ایشان باشد. به طوری که اگر این بیان جواب داده شد و محل مناقشه قرار گرفت، بیانهای دیگر در حقیقت به طریق اولی جواب داده می شود و مورد مناقشه قرار می گیرد. لذا باید در بیان ایشان کاملا دقت کنیم، هم در ارادۀ تکوینی و هم در ارادۀ تشریعی، ببینیم این حرف درست است یا نه؟

اشکال بر استحاله تکوینی محقق اصفهانی(ره)

در ارادۀ تکوینی اشکالاتی به حرف ایشان متوجه است. یک اشکال که در حقیقت اساس اشکال است و اساس کلام ایشان را از بین می برد، این است که تمام بیان ایشان با آن طول و تفصیلی که ملاحظه فرمودید، مبتنی بر این معنا است که ما ارادۀ تکوینیه را به آن کیفیتی که ایشان تعریف کردند - که تعریف مشهور هم تقریبا به همین کیفیت است - و در کتاب کفایه هم این تعریف برای اراده ذکر شده که اراده عبارت از آن شوق مؤکّدی است که«المحرک للعضلات نحو المراد و جانب المراد» بعد ایشان نظرتان هست که توضیح دادند، که نفس با این که وحدت دارد دارای مراتب و قوای متعددی هست، قوّۀ عاقله دارد، قوّۀ شوقیّه دارد، قوّۀ عامله دارد که منبعث در عضلات و جوارح است و آن قوّۀ شوقیه وقتی که به مرحلۀ کمال می رسد، برای این که در قوّۀ شوقیه مراتب وجود دارد، مرتبۀ ضعیفه دارد، مرتبۀ متوسطه دارد و مرتبۀ شدیده و کامله دارد. وقتی که به مرتبۀ کمال رسید که ما از آن تعبیر به شوق مؤکّد می کنیم، آن وقت است که عنوان اراده و عنوان قصد تحقّق پیدا می کند. آیا واقعا مسأله این طور است؟

به عبارت دیگر، آیا اراده و قصد از مقولۀ شوق است و مربوط به قوّه شوقیه است به تعبیری که ایشان ذکر فرمودند؟ این تعریفی که مشهور برای اراده کردند، این یک تعبیری نیست که«وردت به آیة او روایة» یک مطلب تعبّدی نیست که ما مجبور باشیم که این تعریف را تعبّدا بپذیریم. باید حساب کنیم ببینیم آیا اراده و شوق باهم سنخیت دارند؟ اراده یک شعبه ای است از شوق که او مرحلۀ کاملۀ شوق و شوق مؤکّد است؟ یا این که نه اصلا بین این دو تا هیچ گونه سنخیتی وجود ندارد؟ و علت این که سنخیت وجود ندارد، این است که شوق به طورکلی در هر کجا تحقّق پیدا کند، ولو مرتبۀ ضعیفۀ شوق باشد، شوق یک حالت انفعالی برای نفس انسان است. انسان فایدۀ یک چیزی را دنبال می کند، مثلا یک طلبه ای حالا می خواهد وارد رشتۀ طلبگی شود، فایدۀ این رشته را با سؤال، یا

ص:147

با فکر بررسی می کند، که چه فوایدی بر آن مترتب است؟ این تداوم راه انبیاء است، این مسئولیت هدایت جامعه را به عهده دارد، طبیبی است که عقاید را از انحراف جلوگیری می کند، این فواید را در نظر می گیرد. بعد تحت تأثیر این فایده قرار می گیرد، تحت تأثیر آن که قرار گرفت، حالت شوق و علاقه در او به وجود می آید؛ حتّی اگر به سرحد عشق هم برسد، عشق هم یک حالت انفعالی برای نفس انسان است، در رابطۀ با هر موضوع و مسأله ای باشد، این یک حالت انفعالی است، یعنی نفس تحت تأثیر آن معشوق واقع شده، تحت تأثیر آن فایده ای که مترتب بر راهی است که حالا علاقۀ به آن راه پیدا کرده و شوق به آن راه پیدا کرده، شوق یک چنین حالتی است.

لذا می بینید که معمولا هم شوق برحسب موارد عرفی، می گوید: فلان شخص مثلا از فلان کتاب خیلی تعریف کرد، من شایق شدم به این که این کتاب را مطالعه کنم، یعنی تحت تأثیر تعریف او قرار گرفتم. مثلا فلان پارچه را خیلی تعریفش کردند، من شایق شدم که این پارچه را تهیه کنم. تمام اینها حالتهای انفعالی است و لازم هم نیست که انفعال من الغیر باشد. انفال از خود انسان، خود انسان وقتی که فایدۀ یک چیزی را برحسب دقت و فکر به آن تصدیق کرد و عظمت آن فایده برایش روشن شد، به تحصیل آن فایده علاقمند می شود. لذا شوق یک حالت انفعالی است، حتّی اگر این شوق به مرحلۀ کمال برسد و به مرحلۀ تأکّد برسد. برای این که کمال و تأکّد که حقیقت را تغییر نمی دهد و در ماهیت ایجاد انقلاب نمی کند. اگر سنخ یک امری سنخ انفعالی بود، این در تمام مراتب حالت انفعالی دارد. می خواهد اوّلین مرتبه باشد یا مرتبۀ متوسطه یا شدیده و کامله باشد، این مراتب مختلف به لحاظ شدت و ضعف و نقص و کمال، این ماهیت شیء را منقلب نمی کند. ماهیت همان ماهیت است، بدون این که فرق کند. حتّی فرض کنید که در مسألۀ وجود، که ما واجب الوجود داریم، ممکن الوجود داریم و این قدر بین واجب و ممکن فاصله وجود دارد، اما می توانیم بگوییم که این وجود «مضاف الی الواجب» غیر از«وجود مضاف الی الممکن» است؟ یعنی حقیقت واجب الوجود مضاف الیه با ممکن الوجود فرق می کند. وجود در هر دو یک معنا دارد، یک حقیقت دارد. منتها در یک مورد این وجوب، وجود وجوب پیدا کرده و در موارد دیگر اتّصاف به امکان دارد. پس این اختلاف، حقیقت را عوض نمی کند. پس شوق در هر مرحله ای که باشد، این یک حالت انفعالی برای نفس انسان است.

حقیقت و منشاء اراده و تفاوت آن با شوق

اما اراده چیست؟ اراده یک حالت فعلی برای نفس انسان است، نفس انسان بعد از آن که اراده کرد، یعنی آن نیروی مؤثّر و آن قوّۀ محرکۀ در ایجاد فعل، برای تحقّق فعل، نفس اراده یک حالت

ص:148

فعّاله و یک نیروی آمره و نیروی فعلی شناخته می شود. لذا ما در تعبیرات عرفی خودمان هم این معنا را می بینیم. مثلا رفیقتان در فکر این است که فرضا خانه ای بخرد، شما از او می پرسید: اراده کردی خریدن خانه را، آیا این دو عبارت یکی است؟ که ما از رفیقمان بپرسیم که آیا شما شوق مؤکّد به خرید خانه برایتان پیدا شده است؟ یا تعبیر کنیم که شما اراده و تصمیم بر خرید خانه دارید یا نه؟ این دو عبارت روی بیانی که برای اراده مرحوم محقّق اصفهانی(ره) ذکر کردند، باید یکی باشد. چه فرق می کند که شما سؤال کنید که آیا شوق مؤکّد برای خریدن خانه دارید؟ یا تعبیر کنید که آیا تصمیم و اراده به خریدن خانه دارید یا نه؟ در تعبیر عرفی می بینیم که بین این دو تعبیر خیلی فاصله است، خیلی فرق است.

تصمیم و اراده در آنجایی گفته می شود که یک نیروی فعلی و یک قوّۀ فعّاله برای نفس پیدا شده باشد، ما آن را تعبیر به اراده می کنیم. منتها همان طوری که اگر نظرتان باشد و ما مکرر این معنا را ذکر کردیم؛ «لقائل ان یقول» این اراده از کجا پیدا می شود؟ این اراده از کجا نشأت می گیرد و به وجود می آید؟ ما آنجا توضیح دادیم، تبعا لامام بزرگوار«ره» که اراده به خلاّقیت نفس تحقّق پیدا می کند، یعنی خداوند تبارک و تعالی با این که خالق مطلق است، یک شعبۀ محدودی از خلاّقیت را به نفس انسان عنایت کرد، یعنی برای نفس انسان خداوند حساب باز کرده و به او عنایت کرده و آن این است که آن نفس انسان گاهی حالت خلاّقیت پیدا می کند. بعضی از چیزها را نفس انسان خلق می کند، از جمله اراده است که حالا توضیح می دهیم«ان شاء الله» یکی هم مسألۀ تصوّر است. تصور چیست؟ مگر شما نمی گویید تصوّر، وجود ذهنی است؟ آیا وجود ذهنی امر تخیلّی است یا واقعیت دارد؟ آنهایی که به وجود ذهنی قایل هستند که اکثر محقّقین قایلند که برای وجود ذهنی واقعیتی تحقّق دارد. حالا که یک امر واقعی و حقیقی است موجد آن کیست؟ این وجود ذهنی را چه کسی ایجاد کرده است؟ آیا غیر از نفس انسان می توانید شما یک موجد و یک خالقی برای این وجود ذهنی که از آن تعبیر به تصوّر می کنید پیدا کنید؟ این نفس انسان است که وجود ذهنی را خلق می کند«بعنایة من الله و به تفصل من الخالق المطلق» که یک شعبۀ کوچکی از خلاّقیت را به نفس انسانی عنایت کرده است.

مسألۀ اراده هم همین طور است.

اراده به خلاّقیت نفس پیدا می شود، یعنی بعد از آن که مبادی اراده تحقّق پیدا کرد، انسان اراده را خلق می کند. لذا ببینید در تعبیرات عرفی هم که اینها ریشۀ واقعیت دارد، تعبیر می کنند که اراده کردی، تصمیم گرفتی. در خود این تعبیر باید دقت کرد، یعنی انسان می تواند اراده کند می تواند اراده نکند. می تواند تصمیم بگیرد می تواند تصمیم نگیرد. آن چیست که می تواند اراده کند و می تواند اراده نکند؟ آن نفس انسانی و خلاّقیت نفس انسانی است که قدرت خلق اراده و ایجاد اراده را دارد،

ص:149

همان طوری که قدرت ایجاد وجود ذهنی و تصوّر را نفس انسانی دارد. پس در حقیقت سنخ اراده با سنخ شوق، ولو این که شوق به مرحلۀ مؤکّد برسد، اینها سنخشان باهم فرق می کند. آن یک حالت انفعالی و تأثّر برای نفس است، این یک حالت فعلی و مؤثّریت برای نفس است. آن وقت چطور ما می توانیم اراده را از مقولۀ شوق به حساب بیاوریم؟ توضیح بیشتر در بحث بعد«ان شاء الله».

پرسش:

1 - معنای اراده تشریعیه و وجه استحاله آن از نظر محقق نائینی(ره) را بیان کنید.

2 - بیان استاد در رد استحاله تکوینی تعلق اراده بر امر استقبالی را تقریب نمایید.

3 - حقیقت و منشاء اراده و تفاوت آن با شوق را بیان نمایید.

ص:150

درس سیصد و شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حقیقت اراده و تفاوت آن با شوق

اساس فرمایش محقق اصفهانی عبارت از این بود که ایشان اراده را«کما هو المشهور» از مقولۀ شوق می گرفتند و اراده را مربوط به قوّۀ شوقیۀ نفس انسانی دانستند. منتها این قوّه در صورتی که به مرحلۀ کمال برسد و تأکّد پیدا کند؛ آنچه که هم عرف گواهی می دهد و هم واقعیت مسأله است، اراده از مقولۀ شوق نیست، شوق یک حالت انفعالی و تأثّری است که برای نفس انسان پیدا می شود. از دیدن یک چیزی شنیدن یک مطلبی، یا تصوّر کردن یک امری، برای انسان حالت شوق به وجود می آورد، یعنی نفس انسانی تحت تأثیر آن مسایل قرار می گیرد و متأثّر از آن مسایل می شود. در حالی که اراده از مقولۀ انفعال نیست.

اراده یک نیروی فعّال و یک قوّۀ فاعله ای است که در نفس انسان به وجود می آید و انسان را تحریک می کند به انجام مراد و به ایجاد مراد. و نحوۀ به وجود آمدنش هم، همانطوری که اشاره کردیم به خلاّقیت نفس تحقّق پیدا می کند، نفس یک حالت خالقیت محدوده به عنایت پروردگار است که تفضّل الهی در آن تحقّق دارد. خداوند این نیرو را به نفس انسانی عنایت کرده که یک

ص:151

گوشه ای از خلاّقیت را داشته باشد. همانطور که در رابطۀ با وجود ذهنی مسأله این طور است، وجود ذهنی واقعیت است و نیاز به موجد دارد و موجدش غیر از نفس انسانی چیز دیگری نیست. این نفس است که لباس وجود به آن موجود ذهنی می پوشاند و خودش را متوجه آن شیء می کند و آن شیء را در خودش حاضر می کند و ملتفت الیه قرار می دهد. همین نفسی که در رابطۀ با تصور که اولین مبدأ از مبادی اراده است، یک چنین حالت خلاّقیتی وجود دارد، نسبت به خود اراده هم مسأله این طور است، «النفس تخلق الارادة و توجد الارادة» این اراده به خلاقیت نفس تحقّق پیدا می کند و بعد به اصطلاح به عنوان یک عامل و یک محرّک انسان را به تحقّق مراد وادار می کند، بلکه بعضی معتقد هستند که شوق، نه تنها اراده نیست و اراده با شوق مغایر است، اصلا شوق در مبادی اراده هم دخالت ندارد.

نفی مبدئیت شوق برای اراده

ایشان معتقدند که شوق به عنوان مبدأ اراده هم مطرح نیست، یعنی کلیت ندارد، به عنوان یک ضابطه ما در تمامی موارد اراده یک مبدأیی را به نام شوق لازم بدانیم، مسألۀ این طور نیست. در بیشتر اوقات این شوق تحقّق دارد و ما وجودش را انکار نمی کنیم. اما این که حتما و«فی جمیع الموارد» لازم باشد که این شوق تحقّق داشته باشد، بعضی ها این معنا را منکر هستند و استدلال هم می کنند به این که گاهی از اوقات انسان اراده می کند چیزهایی را که هیچ گونه علاقه و شوقی نسبت به آنها ندارد، مریض است می بایست دواء بخورد، مسهل شرب کند با کمال کراهتی که نسبت به این دواء و شرب مسهل دارد، معذلک برای آن فایده ای که مترتب بر این شرب هست، آن را اراده می کند، «اما فی حال کونه کارها له و غیر شائقا الیه» بلکه بالاتر گاهی از اوقات نیاز پیدا می کند و مبتلاء می شود که یک عمل جراحی بکند، این عمل جراحی به این صورت است، که خدایی نکرده پای او قطع شود، دست او قطع شود، طوری که اگر قطع نشود، جانش را تهدید می کند و مشرف به هلاکت می شود. آیا این کسی که قطع پا و یا قطع دست را اراده می کند، می توانیم بگوییم که این مراد مشتاق الیه مرید است و این نسبت به این قطع رجل و قطع پا دارای شوقی است؟ در حالی که کمال کراهت و ناراحتی را دارد، معذلک اراده می کند، مثل آن بیانی که امام بزرگوار«ره» در رابطۀ با پذیرش قطعنامه فرمودند که من این جام زهر را می نوشم و قطع نامه را می پذیرم. تا این درجه نسبت به این مسألۀ متنفّر و کاره است. اما در عین حال«یریده و یقصده». با این بیان خواسته اند بگویند که مسألۀ شوق حتّی مدخلیتش در مبادی اراده معلوم نیست که به صورت کلی باشد، کثیری از اوقات چنین هست، اما به صورت یک ضرورت و به صورت یک کلیّت این مسألۀ مطرح نیست.

ص:152

مناقشۀ استاد در نفی مبدئیت شوق برای اراده

البته این حرف از نظر من مورد مناقشه است که ما مدخلیّت شوق را در مبادی اراده منکر شویم، این را می شود در آن مناقشه کرد، چرا؟ شوق را شما یک وقت در رابطۀ با مراد حساب می کنید، گاهی از اوقات هیچ گونه شوقی نسبت به مراد تحقّق ندارد. کسی که پای او را قطع می کنند، دست او را قطع می کنند، هیچ گونه علاقه ای نسبت به قطع رجل و قطع ید ندارد، این حرف درست است. اما اگر ما آمدیم این طوری مسأله را مطرح کردیم، گفتیم: اول مبادی اراده تصوّر آن شیء مراد است. دومی تصدیق به فایدۀ آن شیء مراد، با آن توضیحی که دادیم شوق یک حالت انفعالی برای نفس انسان است، بر اثر این تصدیق به فایده، شوق پیدا می شود. اما شوق به چه چیز؟ ما می گوییم: شوق به همین فایده که مشتاق الیه فایده است، نه اینکه مشتاق الیه عبارت از فعل مراد باشد. به لحاظ این که شوق یک امر انفعالی است و امری است که متأثّر از شیء دیگر است، آن شیء دیگری که این حالت انفعالی شوقی را به وجود می آورد، عبارت از مراد نیست، بلکه عبارت از تصدیق بفایدة المراد است. اگر ما متعلق شوق را فایده قرار دادیم، گفتیم: شوق متعلق به این فایده است. در مسألۀ قطع رجل، شوق متعلق به فایده هست، ولو این که به خود قطع رجل هیچ تعلّقی ندارد. فایدۀ قطع رجل، سلامت جان این انسان است، فایدۀ قطع ید سلامت جان این انسان است. آیا اگر این فایده را مشتاق الیه فرض کنیم و متعلق شوق قرار دهیم، در همین مثالها هم شوق تحقّق دارد؟ پس این که در این موارد گفته شده که شوق به عنوان یکی از مبادی اراده هم مطرح نیست، خیال می شود که متعلّق شوق نفس مراد است، اما اگر متعلّق شوق آن فایدۀ مترتّبۀ بر مراد باشد و حتما هم چنین باشد. برای این که آن فایده است که حالت تأثّر شوقی را به وجود می آورد و حالت انفعالی شوقی را محقق می کند.

وقتی که مسأله این طور شد، پس ما باید بگوییم شوق متعلّق به خود آن فایده است و مشتاق الیه نفس آن فایده است. لذا در این مثالها هم به نظر می رسد که شوق تحقّق دارد. اما این ضربه ای به اصل مسأله نمی زند، ولو این که در تمام موارد شوق هم تحقّق داشته باشد. اما مقولۀ اراده و سنخ اراده با مقولۀ شوق و سنخ شوق متفاوت است. آن حالت انفعالی است، این یک حالت فعلی و تأثیری است.

جنبۀ تأثّر و موثّریت در آن تحقّق دارد. لذا ما به هیچ وجه این تعریفی را که برای اراده شده که هی «عبارة عن الشوق المؤکّد»، این تعریف را نمی توانیم بپذیریم و عرف هم موافق با این معنا نیست.

کلمۀ شوق را در غیر مورد اراده به کار می برد و از شوق یک معنایی را عرف استفاده می کند و از اراده معنای دیگری، کما این که تعبیرات خود ما هم در موارد مختلف شاهد بر این معنا است. پس این که اساس مطلب محقق اصفهانی بود، به این کیفیت مورد مناقشه است.

ص:153

عدم شمول علت تامه بر اراده

اما یک مطلب دیگری هم ایشان ذکر فرمودند که آن را هم باید درست بررسی کنیم«ان شاء الله» و واقعیت مسأله را در رابطۀ با آن مطلب ببینیم چیست؟ و آن این است که ایشان می فرمودند اراده جزء اخیر از علت تامه است، یعنی سایر مقدمات و خصوصیاتی که در علت تامه اعتبار دارد، اینها تحقّق دارد، فقط یک جزئش بنام اراده می ماند. وقتی که آن جزء تحقّق پیدا کرد، علت تامه کمال پیدا می کند و تحقّق کامل پیدا می کند و در نتیجه معلول به دنبال آن حتما باید تحقّق پیدا کند. برای این که این دیگر یک مسألۀ مسلمۀ فلسفیه است که بین علت و معلول، علت تامه و معلول انفکاک معنا ندارد.

اگر علت تامه تحقّق پیدا کرد، معلول هم به دنبال آن بلافصل باید تحقّق پیدا کند.

پس اگر اراده به عنوان جزء اخیر از علت تامه مطرح باشد، لا محاله معلول باید بلافاصله مترتّب بر این علت شود. حالا معلولش چیست؟ معلولش«تحریک العضلات نحو المراد». تا اراده تحقّق پیدا کرد، باید عضلات جوارح تحرّک پیدا کند به جانب مراد و برای تحقّق مراد. اولا از ایشان سؤال می شود، چه کسی این مطلب را گفته که اراده جزء اخیر از علت تامه است؟ آیا آیه و روایتی این مطلب را تأیید می کند؟ آیا در فلسفه به عنوان یک قاعدۀ فلسفیه این معنا به ثبوت رسیده است که «الارادة جزء اخیر من العلة التامة» و خود ایشان هم در بیانشان به صورت یک مطلب مثلا مسلّم این معنا را گرفتند. نه! برهانی برای اثبات این مطلب اقامه کردند، حتّی استشهاد به وجدان هم برای اثبات این مطلب نکردند. ما اینجا می گوییم دلیل شما بر این مدعا چیست؟ استحالۀ واجب معلّق این مدعا مبتنی است بر این که اراده جزء اخیر از علت تامه باشد. «ما الدلیل» بر این که اراده جزء اخیر از علت تامه است؟ می فرمایید«قالوا» صرف این که«قالوا» که مطلب را ثابت نمی کند. باید مطلب مستند باشد، استناد به دلیل داشته باشد، همین طوری ما بگوییم«الارادة جز اخیر من العلة التامة» این یک مطلبی نیست که بتواند مبنای یک استدلال قرار گیرد. این اولا از ایشان به این صورت سؤال می شود.

ثانیا ما خودمان بررسی می کنیم، ببینیم آیا واقعا به حسب خارج و به حسب حقیقت، یک چنین معنایی وجود دارد یا نه؟ اینجا در بررسی این مطلب، ما مرادها و اختلافی که بین مرادها تحقّق دارد، را بررسی می کنیم، ببینیم در کجا این علیت هست؟ و لعل به آنجا منتهی شویم که در هیچ کجا این مسألۀ علیت و جزء اخیر از علت، تحقّق نداشته باشد؟ لذا لازم است که مراد بررسی شود.

بهترین مورد جایی است که ارادۀ انسان متعلق به نفس تحریک عضلات شود. برای این که اینجا مراد ما، نه مقدمه لازم دارد، نه فاصلۀ زمانی در کار است. کسی نشسته، قیام را اراده کند، قائم است، جلوس را اراده کند، اراده کند دستش را حرکت دهد، اراده کند ببیند، اراده کند پایش را حرکت دهد.

ص:154

مراد عبارت از نفس حرکت عضلات می باشد، هیچ گونه واسطه ای نیست، هیچ گونه ذی المقدمه ای هم وجود ندارد. نشسته«یرید ان یقوم» تا اراده می کند که بلند شود بلند می شود، ایستاده اراده می کند «ان یقعد» به مجردی که اراده تحقّق پیدا کرد می نشیند. اراده می کند دستش را حرکت دهد، اراده می کند ببیند این سقف را، فوری چشمش به طرف سقف متوجه می شود و مشغول دیدن است.

در اینجا آن که خارجا و واقعا تحقّق دارد این مسأله هست که به مجرّدی که انسان اراده کند دستش را حرکت دهد، فوری پشت سر این اراده، بلافاصله این«حرکت الید» تحقّق پیدا می کند، هیچ تردیدی در این واقعیت نداریم. لکن بحث این است که اگر یک شیئی عقیب شیء دیگر بلافاصله تحقّق پیدا کرد، این معنایش این است که ما باید کلمۀ علت و معلول را در کار بیاوریم و مطرح کنیم؟ من اگر به مجرّد ارادۀ حرکت الید دستم حرکت کرد، هیچ فاصله ای بین این اراده و مراد تحقّق نداشت، آیا این معنایش این است که حتما باید اراده علت برای تحقّق این مراد باشد، آن هم به نحو جزء اخیر از علت تامه؟ یا این که نه یک مسایل دیگری مطرح است و یک واقعیات دیگری اینجا وجود دارد؟

اولا شما که اراده می کنید حرکت دادن دست را، اگر این دست بخواهد حرکت کند، یک شرط اوّلی دارد، شرط اوّلیش این است که این دست شما سالم باشد، به اختیار شما باشد، اگر دست کسی فلج بود و به اختیار او نبود، هزار مرتبه هم اراده کند دست خودش را حرکت دهد، دست حرکت نمی کند. تازه در آنجایی که دست سالم است، اگر شما اراده کردید حرکت ید را، در صورتی ید حرکت می کند که مانعی از این قبیل نداشته باشد. اگر دست شما فرضا در دست کس دیگری هست، یک آدم نیرومندی دست شما را گرفته، دستتان هم سالم است، ولی هرچه شما می خواهید دستتان را حرکت دهید، آن«قوّۀ قاهره» و نیرومند، مانع از این است که شما بتوانید حرکت دهید. مثل این که گاهی یک ظالمی انسان را می گیرد، انسان تلاش می کند که خودش را از دست این ظالم نجات دهد، می بیند نمی تواند نجات دهد، اراده هم می کند، اراده اش هم خیلی ارادۀ قویی است، اما وجود یک قاهر و یک ظالم نیرومند که عضلات را در اختیار گرفته و دست شما در دست اوست، نمی گذارد این حرکت عضلات شما تحقّق پیدا کند.

وجود موانع در عدم تحقق اراده

پس گاهی از اوقات با این که این اراده کامل است، معذلک وجود مانع، حایل می شود و مانعیت پیدا می کند از این که مراد شما که حتما هم ارادۀ شما در اینجا تحقّق دارد و چه بسا ارادۀ آن کسی که در اختیار ظالم است، برای فرار کردن، خیلی قوی تر از آن کسی است که می خواهد مثلا بدود و فرار

ص:155

کند. معذلک اراده می کند، اما نمی تواند مراد تحقّق پیدا کند.

حالا فرض می کنیم آنجایی که دست سالم است و هیچ گونه مانعی هم وجود ندارد. به مجردی که شما اراده می کنید حرکت دادن دست را، دست حرکت می کند. ولی همین جا یک واقعیتی مطرح است، آن واقعیت این است، این حرکتی را که شما اراده می کنید، آیا مطلق الحرکة است؟ یا حرکت همین الان؟ شما که نشستید اراده می کنید قیام را، کدام قیام را اراده می کنید؟ قیام مقیّد به همین الان، قیام مقیّد به حال، قیام مقیّد به هذا الزمان. و الاّ گاهی از اوقات انسان حرکت عضلات را اراده می کند، اما این مقیّد به یک زمان استقبال است.

شبیه این که شما الان اراده می کنید فردا صبح همان طوری که عادت دارید پیاده روی کنید. پیاده روی که الان مراد شما نیست، یعنی پیاده روی مقیّد به حال مراد شما نیست، پیاده روی مقیّد به فردای قبل از طلوع آفتاب مراد شما هست. پیاده روی حرکت عضلات است. اینجا چطور الان اراده دارید و مراد شما تحقّق ندارد؟ برای این که در مرادتان یک خصوصیتی دخالت دارد که آن قبل از آفتاب است، پیاده روی قبل از آفتاب. چون مراد شما مقیّد به یک چنین خصوصیت است و این خصوصیت هم الان تحقّق ندارد و فردا قبل از آفتاب این خصوصیت تحقّق دارد، با این که ارادۀ شما به غیر از حرکت عضلات، به هیچ چیز دیگری تعلّق نگرفته، اراده در همین محدودۀ نفس خودتان است، راه رفتن، پیاده روی کردن، ورزش کردن اینها در محدودۀ عضلات و اعضاء و جوارح خود انسان است.

معذلک چون مراد تقیّد به یک خصوصیت استقبالیه دارد، ارادۀ شما الان صددرصد محقّق است، مرادتان هم حرکت العضلات است، اما چون مقیّد به خصوصیت زمانی است، معنا ندارد که الان بلا فاصله مراد شما تحقّق پیدا کند، امکان ندارد که مراد شما با این قید الان، تحقّق پیدا کند.

پس یک واقعیت هم این است که وقتی ما اراده می کنیم حرکت ید را و بلافاصله«بعد الارادة» حرکت ید تحقّق پیدا می کند، علاوۀ بر این که شرطش که عبارت از سلامت است، وجود دارد، علاوۀ بر این که مانع که عبارت از یک قوّۀ قاهره ای است که این دست را در اختیار گرفته، وجود ندارد، علاوۀ بر اینها یک مطلب دیگری تحقّق دارد و او این است که مراد شما حرکت الید فی الحال است، این قید فی الحال کنار شما مراد شما و به عنوان قید مراد شما در کار است و الاّ اگر کسی قیام را اراده کرد، اما نه قیام مقیّد به حال را، هیچ ضرورتی ندارد که به مجرد اراده، قیام تحقّق پیدا کند. این اراده قیام کرده، نگفته قیام الان، چون یک چنین چیزی در مرادش به صورت قیدیت وارد نیست، می سازد با این که الان ارادۀ صددرصد نسبت به قیام داشته باشد، اما قیامش هم یک ساعت بعد تحقّق پیدا کند. پس این خصوصیت الان و حالیّت است که به مجردی که شما اراده می کنید حرکت عضلات را، حرکت عضلات تحقّق پیدا می کند و الاّ اگر این خصوصیت کنار رفت، باز جایی برای تحقّق این مراد

ص:156

باقی نمی ماند.

آیا این که شما به مجرّد ارادۀ حرکت عضلات الان این حرکت عضلات که هیچ گونه مقدمه ای لازم ندارد و حتّی با کمترین افعال مثل شرب«ماء» که نیاز به بعضی از مقدمات دارد، فرق می کند، این بدون هیچ مقدمه به دنبال اراده حرکت عضلات واقع می شود، آیا این وقوع حرکت عضلات عقیب الارادة در همین جایی که شرطش موجود، مانعش مفقود و مراد شما هم مقیّد به فعلیت است، آیا این چه دلالت بر این دارد که اراده علت تحقّق این مراد است؟ و جزء اخیر از علت تامه است؟ نه! این عدم انفکاک و این نبودن فاصلۀ زمانی بین اراده و مراد، یک نکتۀ دیگر و یک مبنای دیگری دارد، که آن مبنا ربطی به مسألۀ علت و معلول ندارد و آن مبنا این است که خداوند تبارک و تعالی روی عنایت و تفضّلی که به انسان کرده، خداوند اعضاء و جوارح انسان را مقهور نفس انسانی قرار داده، یعنی اگر نفس انسان به چشم گفت: ببین، این چشم مثل یک عبد مأموری نیست که در مقابل نفس انسان بایستد، بگوید: من این مرتبه نمی خواهم ببینم، یا اگر به دست امر کرد که حرکت کن، امر به عنوان عصیان و به عنوان نافرمانی دست در مقابل نفس انسان بایستد، ولو احیانا در مقابل نفس انسان بایستد، بگوید: نه تو می گویی من حرکت کنم، اما نمی خواهم حرکت کنم. نه، در این اعضاء و جوارح در رابطۀ با نفس انسان، روی عنایت خداوند تبارک و تعالی یک حالت مقهوریتی وجود دارد که هیچ گاه در مقابل نفس انسان، روح عصیان و نافرمانی پیدا نمی کند.

اگر نفس انسان دیدن را اراده کرده، بلااشکال چشم می بیند، چشم حالت عصیان ندارد. این حالت مقهوریت اعضاء و جوارح در مقابل نفس انسان که به عنایت باری تعالی قاهریت برای نفس انسان تحقّق پیدا کرده و مقهوریت برای اعضاء و جوارح، موجب این شده که تا انسان اراده می کند حرکت الید را، ید حرکت می کند.

مسألۀ علیّت و معلولیّت مثل نار و احراق و اشباه ذلک وجود ندارد. یک حالت قاهریت برای نفس انسان هست، که«اذا اراد ان یحرک العضلات و الاعضاء و الجوارح» این اعضاء و جوارح فرمان بردار مطلق و مطیع مطلق هستند برای نفس انسان. در نتیجه در بالاترین مورد که عبارت از همین مورد ارادة تحریک عضلات النفس است که بلافاصله بعد از اراده مراد تحقّق پیدا می کند، وقتی که ما واقعیت را بررسی کردیم، دیدیم مسألۀ علیّت و معلولیّت و جزء اخیر از علت و تأثیر و تأثّری که به نحوی که از علیّت وجود دارد، آن مسأله مطرح نیست. و همین موجب خلط و اشتباه شده است.

خیال کردند که«اذا وجد شیء عقیب شیء بلا فصل»، پس حتما این منطبق بر مسألۀ علیّت و معلولیّت است، در حالی که با این خصوصیاتی که عرض کردم، هیچ گونه انطباقی بر آن مسأله ندارد.

این یک نوع مراد که ما بررسی کردیم.

ص:157

پرسش:

1 - حقیقت اراده چیست و چه تفاوتی با شوق دارد؟

2 - آیا می توان شوق را یکی از مبادی اراده دانست؟

3 - آیا اراده یکی از اجزاء علت تامه است؟ توضیح دهید.

4 - با ذکر یک مثال تعلق اراده و شوق بر مراد را توضیح دهید.

ص:158

درس سیصد و شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مدخلیت مقتضی، شرط، عدم المانع در علت تامه

در رابطه با مطلبی که مرحوم محقّق اصفهانی«ره» ذکر فرموده بودند که اراده جزء اخیر از علت تامه است، معنای این عبارت این است که آنچه در علت تامه دخالت دارد از مقتضی و شرط و عدم المانع، اینها باید قبل از اراده تحقّق پیدا کند، موقعیتشان«قبل الارادة» است و اراده به عنوان جزء اخیر و مکمّل علت تامه مطرح است، یعنی بعد از آن که اراده آمد، دیگر نباید به انتظار شرط دیگر و به انتظار عدم المانع بنشینیم. مسألۀ مقتضی و شرط و عدم المانع و جمیع آن چیزهایی که در علت تامه مدخلیت دارد، قبل از اراده باید تحقّق پیدا کنند به مجردی که اراده آمد، به نظر ایشان علت تامّه تحقق می یابد و کامل می شود؛ دیگر حالت انتظاری نیست و بلافاصله بعد از اراده که مکمّل علت تامه است، معلول باید تحقّق پیدا کند، مراد باید حاصل شود. ما مؤید فرمایش محقّق اصفهانی نبودیم، گفتیم: در آنجایی که اراده به حرکت عضلات تعلق می گیرد، که این دیگر واضح ترین مصداق و روشن ترین مورد است که در آن مسألۀ علیّت و معلولیّت تخیل می شود، در همانجا بعد از آن که اراده آمد در تحقّق اراده هیچ اشکالی نیست، معذلک می بینیم مراد محقّق نشده، برای این که مانع در کار

ص:159

است، شرط حاصل نشده است. مانع و عدم تحقّق شرط بعد از اراده موجود است. اراده هم که آمد، در تحقّق اراده هیچ تردیدی نداریم، معذلک می بینیم مراد حاصل نمی شود. برای این که مانعی در کار است. مانع بعد از اراده، عدم تحقّق الشرط بعد از اراده است.

اگر اراده جزء اخیر علت تامه باشد دیگر معنا ندارد که مانع از تحقّق مراد شود، یا عدم الشرط سبب عدم تحقّق مراد شود. در آنجایی که مثلا دست شما را یک کسی گرفته و رها نمی کند و نمی گذارد فرار کنید، شما اراده دارید که دست را حرکت دهید و از دست او خلاص شوید. نه تنها اراده دارید، یک ارادۀ قویّۀ کامله هم دارید؛ تلاش و سعی هم می کنید که دست را حرکت دهید و از دست ظالم تخلّص پیدا کنید. معذلک به دنبال ارادۀ شما مراد تحقّق پیدا نمی کند، قدرت و نیروی ظالم به شما اجازه نمی دهد که شما دست را حرکت دهید و از دست او تخلّص پیدا کنید. آیا در این مورد می توانیم بگوییم اراده ای وجود ندارد؟ کسی که این همه تلاش می کند که خودش را از دست ظالم نجات دهد و دستش را از دست او بیرون بیاورد و فرار کند، آیا می توانیم بگوییم اراده ندارد؟ این مثل آن آدمی نیست که در حال اختیار دستش را حرکت می دهد. او اراده دارد حرکت عضلات را، اما این شخص حرکت عضلات را اراده ندارد. یا وجدانا اراده ای که در این وجود دارد، به مراتب قوی تر است از آن اراده ای که انسان در حال اختیار دست خودش را حرکت می دهد و عضلات را تحریک می کند. اما با اینکه اراده کاملا قوی است، معذلک وجود مانع نمی گذارد که مراد تحقّق پیدا کند. در موارد زیادی این معنا هست.

بیان یک مثال بر نحوۀ تعلق اراده بر مراد

فرض کنید گاهی انسان اراده می کند یک شیء سختی را مثلا یک سنگ خیلی محکمی را بشکند، ولی هرچه تلاش می کند و هرچه انسان اعمال نیرو و قدرت می کند آن سنگ شکسته نمی شود، بگوییم: حالا که سنگ شکسته نشد، این دلیل بر این است که شما ارادۀ شکستن سنگ را نداشتید، اگر اراده می داشتید، اراده چون جزء اخیر علت تامه بود، باید به دنبال ارادۀ شما، شکستن سنگ حاصل شود، «فحیث انّه لم یحصل» مثل سایر مواردی که معلول تحقّق پیدا نمی کند، ما کشف کنیم از این که علتی وجود نداشته است. علت چه بوده است؟ از عدم انکسار این سنگ سخت، کشف کنیم که ارادۀ شما به کسر این سنگ اصلا متعلق نشده و الاّ اگر متعلق شده بود، چرا معلول حاصل نشد؟ چرا به دنبال اراده مراد تحقّق پیدا نکرد؟

پس اشتباه نشود آن نکتۀ اساسی که در جواب مرحوم محقّق اصفهانی بیان کردیم، در اینجا که نزدیک ترین مورد به مسألۀ علیّت و معلولیت است، جواب این است که لازمۀ این که اراده جزء اخیر

ص:160

باشد، این است که تمامی اجزاء علت تامه قبل از اراده تحقّق داشته باشد و موقعیتشان، موقعیت قبل از اراده باشد، به طوری که اگر اراده آمد دیگر هیچ گونه حالت انتظاری وجود نداشته باشد. در حالی که وجدانا در این مثالهایی که ذکر کردیم ارادۀ قویّۀ کامله تحقّق دارد، اما وجود مانع یا عدم شرط بعد از اراده نمی گذارد مراد تحقّق پیدا کند. پس چطور ما می توانیم ادعا کنیم که اراده جزء اخیر از علت تامه است؟ نه! جزء اخیر از علت تامه نیست، حتی در همین مواردی که نزدیکترین مورد و شبیه ترین مورد به مسألۀ علیّت و معلولیّت است.

حالا از این یک درجه بالاتر می رویم. اگر اراده به غیر از حرکت عضلات متعلق شد، مثل این که اراده کرد«شرب الماء» را، کسی به علت تشنگی و عطش اراده می کند«شرب الماء» را، بعد ملاحظه می کند می بیند«شرب الماء» متوقف بر این است که دست دراز کند ظرف آب را بردارد، محاذی دهان قرار دهد، تا بعد بتواند«شرب الماء» تحقّق پیدا کند. لذا دست دراز می کند ظرف آب را بر می دارد مقابل دهان و نزدیک دهان قرار می دهد«شرب الماء» اینجا نیاز به یک تحلیلی دارد و تحلیل اینجا یک جواب روشنی از مرحوم محقّق اصفهانی است که اراده را جزء اخیر از علت تامه قرار می دهد. برای این که تحلیل اینجا روشن شود، دو مقدمه را ما باید بیان کنیم، تا وضع اینجا کاملا روشن شود.

مقدمه اول در تقدم و تأخر علت و معلول

یک مقدمه این است در رابطۀ با علت و معلول، همان طوری که در فلسفه مسلّم و محقّق است و شما ملاحظه کردید. بین علت و معلول چه نوع تقدّم و تأخّری تحقّق دارد؟ آیا تقدّم و تأخّر علت و معلول، زمانی است؟ یعنی بین معلول و بین علت، ولو یک آن زمانی فاصله تحقّق دارد؟ علت در زمان متقدّم و معلول در زمان متأخّر است؟ یا این که نه همان طوری که بزرگان و محقّقین گفته اند، از نظر زمان بین علت و معلول تقارن تحقّق دارد، یعنی حتّی یک لحظۀ زمانی و یک آن زمانی بین علت و معلول فاصله نیست. پس چرا علت را می گویند متقدّم بر معلول است؟ می گویند مقصود از این تقدّم و تأخّر، تقدّم و تأخّر رتبی است. رتبۀ علت متقدّم بر رتبۀ معلول است و رتبۀ معلول متأخّر از رتبۀ علت است و الاّ از نظر زمان هیچ گونه فصلی و تقدّم و تأخّری بین علت و معلول وجود ندارد.

پس زمانا بین اینها مقارنه و تقارن تحقّق دارد. این یک نکته.

مقدمه دوم در تشخّص اراده

نکتۀ دومی که به صورت یک قاعدۀ کلیه مطرح است، این است که تشخّص اراده به واسطۀ مراد

ص:161

است، یعنی چه؟ یعنی یک اراده یک مراد لازم دارد. اما اگر شما دو مراد داشتید، این نه به اختیار شما است، نه واقعیت است که شما بگویید: از من یک اراده به دو مراد متعلق شده است. من به یک اراده دو چیز را اراده کردم. نه، دو چیز دو اراده لازم دارد. کما این که در باب علم هم مسأله اینطور است. شما به یک علم دو معلوم نمی توانید داشته باشد. تشخّص علم به معلوم است. اگر معلوم واحد شد، علم هم واحد است. اگر معلوم متعدد شد، علم هم تعدد دارد. در نظائر علم و اراده هم مسأله همین طور است. اینها تعدد و وحدتشان تابع تعدد و وحدت متعلقشان هست.

لذا کسی نمی تواند بگوید من به ارادة واحده دو چیز را اراده کردم. نه، حتی این قدر مطلب دقیق و وسیع است که دربارۀ ذی المقدمة و مقدمه هم همین طور است. مثلا شما اراده می کنید«کون علی السطح» را که«یتوقف علی نصب سلّم». فرض کنید همین یک مقدمه را هم بیشتر لازم ندارید. آیا ارادۀ شما متعلّق شد به«کون علی السطح» و«کون علی السطح یتوقف علی نصب سلم»؟ پس همین اراده متعلق به نصب سلم می شود که دو عمل و دو فعل متعلق یک اراده می شود. بالاخره«کون علی السطح امر و نصب سلم امر آخر». ولو این که اینها احداهما مقدمه و الاخر ذی المقدمة. لکن خود همین مقدّمیت و ذی المقدمیة دلیل بر تعدد است، دلیل بر تغایر است، دلیل بر تکثر است و الاّ نمی شود که یک شیء مقدمه برای خودش باشد، هم مقدمه باشد و هم ذی المقدمة باشد.

پس با این که بین«کون علی السطح و نصب سلّم» توقّف و مقدّمیت هست و«لا یمکن عادتا ان یتحقّق کون علی السطح بدون نصب سلم» معذلک اینجا دو اراده لازم دارد: یک اراده باید متعلق به «کون علی السطح» شود، یک اراده هم متعلق به«نصب سلّم» شود. مقّدمیت و توقّف، اقتضاء ندارد که اراده، ارادۀ واحده باشد. نه! مراد متعدد، اراده های متعدد لازم دارد. علی حسب تعدد المراد. مراد دو تا شد، دو اراده. سه تا شد، سه اراده. ده تا شد، ده اراده. علی حسب تعدد المراد، اراده باید تعدد داشته باشد. دو مقدمه، یکی این بود که در باب علت و معلول تقدّم و تأخّر رتبی است نه زمانی. زمانا تقارن است و دیگر این که مراد متعدد، اراده های متعدد لازم دارد. در همان مثالی که ذکر کردیم. این اراده می کند«شرب الماء» را و به دنبال آن دست دراز می کند ظرف آب را برمی دارد و مقابل دهان قرار می دهد. برای این که می بیند که«شرب الماء» بدون این معنا امکان ندارد. این طوری نیست که از آسمان یک آبی متّصل باشد و محاذی دهان انسان باشد، باید انسان دست دراز کند ظرف آب را بردارد تا بتواند تمکن از«شرب ماء» پیدا کند. سؤال این است؟ این کسی که اینجا دست دراز می کند و ظرف آب را برمی دارد، آیا این یک مراد دیگر است؟ یا همان مراد به ارادۀ اوّل است؟ این عین همان مسألۀ نصب سلم است؛ همان طوری که نصب سلم یک ارادۀ دیگری لازم داشت غیر از ارادۀ متعلقۀ به«کون علی السطح» این هم یک ارادۀ دیگری ولو به عنوان المقدمیة، باید متعلق شود به این که

ص:162

دستش را دراز کند ظرف آب را بردارد، مقابل دهان قرار دهد. حالا اگر نگوییم که خود اینها هم افعال متعدده هستند، دیگر به این جهتش ما کاری نداریم و فعل واحد هم باشد مطلب ما را ثابت می کند.

پس این یک ارادۀ دیگری می خواهد.

آن وقت سؤال این است، الان که این نشسته و اراده کرده«شرب الماء» را، شما که می گویید این اراده جزء اخیر علت تامه است، «لم لم یتحقّق شرب الماء» چرا به دنبال این، «شرب الماء» تحقّق پیدا نکرد؟ آن هم با آن خصوصیتی که در مسألۀ علیّت و معلولیّت می گویید حتی یک لحظه فاصلۀ زمانی و تقدّم و تأخّر زمانی مطرح نیست، آدمی که اینجا نشسته ظرف آب هم مقابلش است، آیا الآن که نشسته و دست دراز نکرده به طرف ظرف آب، آیا به«شرب الماء» اراده دارد یا اراده ندارد؟ اگر اراده ندارد، پس چرا دست دراز می کند به طرف آب، برای این که ظرف آب را بردارد و نزدیک دهانش قرار دهد؟ و اگر اراده دارد«شرب الماء» را، علت حاصل است معلول کجاست؟ مگر شما نمی گویید:

اراده جزء اخیر از علت تامه است؟ علت تامۀ«شرب الماء» به نظر شما به نفس ارادۀ«شرب الماء» تحقّق پیدا کرد، «فاین معلوله»، معلولش کجاست؟ معلولش توقف دارد بر این که یک ارادۀ دیگری بیاید ولو ارادۀ مقدّمی و آن اراده متعلق به دراز کردن و تحریک ید به طرف و برداشتن ظرف و محاذی دهان قرار دادن، همۀ اینها باید واقع شود، به دنبال همۀ اینها مسألۀ«شرب الماء» تحقّق پیدا کند. چقدر فاصلۀ زمانی بین علت و معلول تحقّق پیدا کرد؟ این مقدار فاصلۀ زمانی که به دنبال ارادۀ «شرب الماء» و ملاحظۀ مقدّمیت برداشتن ظرف آب و مقابل دهان قرار دادن و تعلّق یک ارادۀ جدید به این مقدمه و انجام این مقدمه در خارج، آن وقت مراد به ارادۀ اوّلی حاصل شود، آن وقت«شرب الماء» تحقّق پیدا کند، آیا کدام فیلسوف و حکیمی اجازه می دهد که بین علت و معلول این مقدار فاصلۀ زمانی تحقّق پیدا کند؟ پس خلاصۀ حرف این شد. در اینجایی که یک مطلب دیگری غیر از حرکت عضلات بنام«شرب الماء» مراد انسان است و ما تردیدی نداریم در این که اراده به«شرب الماء» متعلق است، ما اینجا اراده داریم«فی حال کون المراد لم یتحقّق بعد الارادة بل یتوقف علی تحصیل مقدمة و ایجاد مقدمته فی الخارج حتی یتحقّق» در آن مسألۀ«کون علی السطح و نصب سلّم» هم همین است. آیا این آدمی که می رود دنبال نصب سلّم با این زحمت و با تلاش زیاد نردبان تهیه می کند، ما می گوییم نه، این اراده ندارد«کون علی السطح» را، اراده بعد از آن که نصب سلّم حاصل شد تحقّق پیدا می کند. آیا هیچ وجدانی می تواند با این معنا موافقت کند؟

این جواب مرحوم محقّق اصفهانی در همین رابطه از مرحوم آخوند است و ما هم نقل کردیم که در آنجایی که یک ذی المقدمه ای هست و«له مقدمة او مقدمات» می گوییم نه، ذی المقدمة متعلق اراده واقع نشده، فقط یک شوقی نسبت به ذی المقدمه وجود دارد و این شوق متعلق به ذی المقدمة

ص:163

کم کم سرایت می کند به مقدمه و مقدمات و در مقدمات هم شوق پیدا می شود، منتها شوق موجود در مقدمه به علت این که مقدمه یک امر فعلی است، یک امر استقبالی نیست، یک امری است که حالیّت دارد، این شوق متحقّق در مقدمه به مرحلۀ اراده می رسد و به دنبال اراده مقدمه و مقدمات تحقّق پیدا می کند، بعد از آن که مقدمه و مقدمات تحقّق پیدا کرد، آن وقت شوق موجود در ذی المقدمه به مرحلۀ کمال و تأکّد می رسد و حالت اراده و تصمیم در او به وجود می آید.

آیا مسأله وجدانا این طور است؟ ما وقتی که به وجدان خودمان مراجعه می کنیم، چه در مثال «شرب الماء» ی که ذکر کردیم، چه در مثال«کون علی السطح و نصب سلّم» این کسی که الان از تشنگی ناراحت است و شدت تشنگی به او فشار آورده، می گوییم نه الان اراده ندارد«شرب ماء» را؟ چه کسی گفته الان ارادۀ«شرب الماء» را دارد؟ پس چرا این قدر التماس می کند؟ پس چرا این قدر استعانت و یاری می خواهد برای این که رفع عطشش شود؟ نه! این اراده«شرب الماء» را ندارد. اراده ندارد ولی بعد از آن که ظرف آب را برداشت و مقابل دهان قرار داد، آن وقت ارادۀ«شرب الماء» را پیدا می کند، آیا وجدان می تواند این مسأله را بپذیرد؟ وجدان می تواند موافقت با این مطلب داشته باشد؟ این آدمی که از شدت عطش دارد به خودش می پیچد، فقط یک شوق رفع عطشی در او وجود دارد، آن هم نه شوق مؤکّد یک مرحله ای از شوق، اما وقتی ظرف آب را مقابل دهان آورد، آن وقت شوق مؤکّد می شود و به مرحلۀ اراده و مرحلۀ تصمیم می رسد. آیا وجدان موافقت با این معنا دارد؟ آن هم با یک تعبیری که البته این تعبیر را گفتیم ما نمی پذیریم.

اما این محقّق بزرگوار تبعا لاستاذه العظیم مرحوم آخوند صاحب کفایه، می گویند: «ارادۀ متعلقۀ به مقدمه، تترشّح من الارادة المتعلقة بذی المقدمة و تتولّد من الارادة متعلقة به ذی المقدمه» اصلا ارادۀ متعلقۀ به مقدمه را نشأت گرفتۀ از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة می دانند. و منشأ را ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمة می دانند. البته این حرف را مکرر هم گفتیم که نمی پذیریم، ولی این تعبیر را خودشان دارند. حالا به این کیفیت هم نپذیریم، ولی وجدان شاهد و گواه بر این مطلب است، که جایی که انسان سراغ مقدمه می رود، یک مرد متدینی که می خواهد نماز بخواند، می بیند نماز توقف بر تحصیل طهارت دارد، می رود دنبال وضو، غسل، تیمم. بگوییم نه این تا زمانی که مقدمات را به آخر نرساند، «لم تکن الصلاة مرادة له» بلکه فقط یک مرحله شوقی نسبت به نماز دارد. اما وقتی که وضو گرفت و آمد روی سجاده روبروی قبله نشست، آن وقت است که اراده متعلق به صلاة می شود. آیا مسأله این است؟ وجدان می تواند این حرف را بپذیرد؟

تنها چیزی که این انسان مسلمان متعهد را تحریک می کند به این که مقدمات نماز را که وضو و «طهارت مائیه» است تحصیل بکند، یک مرحله شوقی است که نسبت به نماز دارد. اما اگر از او

ص:164

بپرسیم که تو ارادۀ نماز داری، تصمیم داری بر این که نماز بخوانی؟ بگوید فعلا نه، اراده و تصمیمی در من وجود ندارد، تنها یک مرحله ای از شوق در من وجود دارد، آیا مسأله این طور است؟ یا واقعیت این است که در اینجایی که فعل متوقّف بر یک مقدمه، یا مقدماتی هست، بلااشکال اراده و شوق مؤکّد متعلق به ذی المقدمة است؟ و به دنبال او حالا یا کلمۀ ترشح و تولد را به کار ببریم، یا کلمۀ ترشح و تولد را به کار نبریم، به دنبال آن اراده متعلق به مقدمه و انجام مقدمه می شود؟ اگر مسأله این طور شد، «فاین العلیة و المعلولیة»، چطور اراده متعلق به ذی المقدمة است در حالی که ذی المقدمة حاصل نیست؟ ذی المقدمة مقدمه لازم دارد، بلکه بعضی از موارد مقدمات عدیده لازم دارد و ساعتها وقت باید صرف مقدمات شود تا امکان تحصیل ذی المقدمه به وجود بیاید. پس اگر کسی بگوید: در این موارد قبل المقدمة او المقدمات، اراده ای نسبت به ذی المقدمة تکوینا وجود ندارد، فقط«عاند الوجدان» با وجدان معاندت و مضادّه کرد. چطور اینجا بین علیّت و معلولیّت با آن خصوصیتی که برای آنها ذکر کردیم که حتی یک لحظه فاصلۀ زمانی بین علت و معلول تحقّق ندارد و تقدّم و تأخّرشان تقدّم و تأخّر رتبی است، تفکیک قایل می شوید؟

خلاصه اشکال استاد بر محقق نائینی(ره) در دو مقدمۀ مبنای ایشان

خلاصة ما ذکرنا فی مقام الاشکال علی المحقّق الاصفهانی، این بود که تمام فرمایشان ایشان بر اساس دو مطلب بود که آن دو مطلب را ایشان مسلم گرفته بودند و این فرمایشات را فرمودند: یکی این که اراده را از مقولۀ شوق و از سنخ شوق قرار دادند و در تعریف اراده«الشوق المؤکّد المستتبع للعضلات نحو المراد» و ما این معنا را انکار کردیم. و دیگر این که اراده را جزء اخیر از علت تامه قرار دادند که معنایش این است که بعد از اراده مسألۀ مانع و عدم شرط و امثال ذلک دیگر نباید مطرح باشد. همۀ اینها باید قبل الارادة مطرح شده باشد، ما هر دو مطلب ایشان را انکار کردیم و مورد اشکال قرار دادیم.

در نتیجه آنچه را که ایشان در رابطۀ با ارادۀ تکوینیه فرمودند، که ارادۀ تکوینیه نمی شود به امر استقبالی تعلق بگیرد، به لحاظ این که این دو مبنای کلام ایشان مورد اشکال بود، لذا این حرف باطل است و علاوه وجدان هم مؤید، بلکه دلیل بر همین مطلب است که ما در تعلق اراده به مراد وجدانا می بینیم، هیچ فرقی نمی کند. بعضی از چیزها را تصمیم می گیریم الان انجام دهیم، اراده تحقّق دارد.

بعضی از چیزها را تصمیم می گیریم در آینده انجام دهیم، باز هم الان اراده تحقّق دارد. همۀ ما الان واقعا اراده داریم که بعد دخول وقت المغرب، نماز مغرب و عشاء را انجام دهیم. تصمیم قاطع و ارادۀ کامل نسبت به این معنا تحقّق دارد. منتها مراد ما عبارت از نماز مغرب و عشاء است که آن متوقف بر

ص:165

زمان استقبال و آینده است. اما در تعلّق اراده به این امر استقبالی، هیچ گونه مانعی و هیچ گونه شبهه ای وجدانا برای ما وجود ندارد. این در رابطۀ با ارادۀ تکوینیه در کلام محقّق اصفهانی بود تا بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - عدم المانع چه مدخلیتی در تحقق علت تامه دارد؟

2 - با بیان یک مثال نحوۀ تعلق اراده بر مراد را بیان کنید.

3 - دو مقدمۀ محقق نائینی(ره) بر این که اراده جزء اخیر علت تامه است را بیان نمایید.

4 - مناقشۀ استاد در هر دو مقدمه محقق نائینی(ره) بر اثبات اراده جزء اخیر علت تامه، را تقریب نمایید.

ص:166

درس سیصد و شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان محقق اصفهانی(ره) در ارادۀ تشریعیه

کلام مرحوم محقق اصفهانی«ره» دارای دو بخش است: یک بخش مربوط به ارادۀ تکوینیه است و یک بخش مربوط به ارادۀ تشریعیه. در بخش اول بحث ما با ایشان تمام شد. و روشن شد که اراده در تکوین، همانطور که می تواند به یک امر حالی و مراد فعلی تعلق بگیرد، می تواند به مراد استقبالی تعلق بگیرد. همان اراده و همان خصوصیتی که در ارادۀ متعلقۀ به امر فعلی هست، در این اراده هم وجود دارد. از نظر اراده هیچ کمبود و نقصی در آن مشاهده نمی شود.

و اما دربارۀ ارادۀ تشریعیه که مطلب ایشان را بیان کردیم، خلاصۀ مطلب ایشان در ارادۀ تشریعیه این بود که مولا گاهی اراده می کند که یک فعلی را خودش بالمباشرة انجام دهد؛ اینجا ارادۀ تکوینیه محقق است و به دنبالش عمل از خود مولا صادر می شود؛ اما گاهی از اوقات مولا اراده می کند صدور یک عملی را از عبد، آن هم با قید این که این عمل اختیارا از عبد صادر شود و«عن اختیار» تحقق پیدا کند«لا عن اکراه و اجبار». آن وقت ملاحظه می کند، می بیند نمی شود که انسان اراده کند صدور فعل را از غیر، اختیارا. برای این که فعلی که از غیر اختیارا صادر می شود، این در اختیار غیر است، در

ص:167

اختیار عبد است، نه در اختیار مولا؛ پس مولا چه کار کند؟ نمی تواند همانطوری که اراده اش متعلق به فعل خودش بود، یک چنین اراده ای متعلق به فعل عبد شود، آن هم«عن اختیار العبد». لذا اینجا مسألۀ تسبیب مطرح می شود، مولا می بیند که راه چاره منحصر به این است که یک دستوری صادر کند و یک بعثی از ناحیۀ مولا تحقق پیدا کند که این بعث محرک برای عبد است و داعی برای عبد است و تحریک می کند او را به انجام مأموربه. در نتیجه ارادۀ تکوینیۀ مولا متعلق به بعث می شود، نه متعلق به«صدور العمل من العبد اختیارا» اراده اش تعلق می گیرد به این که امر صادر کند، دستور صادر کند، فرمان دهد. و چون ما در ارادۀ تکوینیه گفتیم که اراده جزء اخیر از علت تامه است، لازمۀ آن حرف اینجا این است که این اراده ای که از مولا تعلّق به بعث می گیرد، لا محاله باید بعثش، بعث فعلی باشد، دستور فی الحال باشد، فرمان در حال تحقق پیدا کند و الاّ اگر بخواهد اراده متعلق به بعث استقبالی شود، همان تفکیک اراده از مراد در ارادۀ تکوینیه تحقق پیدا می کند. برای این که آن تالی فاسد تحقق پیدا نکند، اراده اش متعلّق می شود که الان دستور صادر کند به این که«ادخل السوق و اشتر اللحم» که تکلیف، تکلیف فعلی و بعث هم فعلی است؛ برای این که این بعث متعلّق ارادۀ مولا است و نمی شود تفکیک اراده از مراد؛ پس بعث فعلی شد. حالا که بعث مولا فعلی شد، انبعاث هم باید فعلی باشد. نمی شود بعث فعلیت داشته باشد و انبعاث تحقق پیدا نکند، برای این که این بعث و انبعاث مثل کسر و انکسار می ماند. آیا می شود کسر تحقق پیدا کند؟ و انکسار متوقف بر زمان بعد باشد؟ الان«کسرة الکوز» بگوید، اما انکسارش دو روز بعد تحقق پیدا کند؟ اگر کسر تحقق پیدا کرد، بلافاصله انکسار هم تحقق پیدا می کند؛ بعث و انبعاث هم همین حالت را دارد.

تلازم بعث فعلی با انبعاث فعلی

اگر«بعث صادر من المولی» به لحاظ این که متعلق ارادۀ مولاست یک بعث فعلی باشد، لا محاله باید انبعاثش هم فعلیت داشته باشد؛ و اگر بخواهد انبعاث فعلیت داشته باشد، باید واجب، واجب منجّز باشد، واجب فی الحال باشد و الاّ واجب فی الاستقبال، انبعاثش در استقبال می خواهد تحقق پیدا کند و در نتیجه بین بعث و انبعاث تفکیک و جدایی تحقق پیدا می کند. پس در نتیجه در ارادۀ تشریعیه که واجب معلّق محل بحث ما هم در رابطۀ با همین ارادۀ تشریعیه است، در اینجا باید بگوییم: یا بعث تحقق ندارد! یا اگر بعث فعلی تحقق پیدا کرد انبعاثش هم باید فعلی باشد؛ بعث فعلی و انبعاث استقبالی مثل کسر فعلی و انکسار استقبالی می ماند؛ چطور آنجا تصوّر تفکیک بین کسر و انکسار نیست، اینجا هم تصوّر جدایی بین بعث و انبعاث نمی شود در کار باشد. پس در نتیجه واجب معلّق که حقیقتش به این برمی گردد که بعث الان باشد اما انبعاث فردا تحقق پیدا کند، این یک امر غیر

ص:168

معقول و امر مستحیلی به نظر ایشان خواهد بود. این فرمایش ایشان و خلاصۀ بیان ایشان در ارادۀ تشریعیه و در خصوص همین محل بحث و واجب معلق است.

تفاوت بعث و انبعاث اعتباری با بعث و انبعاث تکوینی

لکن جوابهای متعددی این فرمایش ایشان دارد؛ یک جواب این است که یک خلطی در کلام شما و در بیان شما شده. این که شما می فرمایید: بعث نمی تواند جدای از انبعاث باشد، کدام بعث و انبعاث را می فرمایید؟ ما دو جور بعث و انبعاث داریم. یک بعث و انبعاث حقیقی و خارجی و تکوینی داریم که بعث تکوینی این است، که مولا بیاید با آن قوّۀ قاهرۀ خودش دست عبد را بگیرد و او را بکشد و وادارش کند به این که مأموربه را در خارج انجام دهد، این بعث حقیقی است، بعث تکوینی است. در این بعث تکوینی بین بعث و انبعاث هیچ گونه تفکیک و فاصله ای وجود ندارد. و آن که با مسألۀ کسر و انکسار مشابه است، این بعث و انبعاث تکوینی است. برای خاطر این که این کسر و انکساری هم که شما مثال می زنید و مثلا این را مقیس علیه قرار می دهید، کدام کسر و انکسار است که«لا یتحقق انفکاک بینهما»؟ کسر واقعی و تکوینی؟ نمی شود الان ظرف را شما بشکنید، اما بگویید: انکسار برای ظرف حاصل نشده، انکسار فردا تحقق پیدا می کند. در تکوینیات مسأله به همین صورت است که شما بیان می کنید. در بعث و انبعاث تکوینی هم مسأله همین طور است. اگر واقعا مولا دست عبد را گرفت و کشید و او را وادارش کرد به انجام مأموربه، دیگر نمی توانیم بگوییم «من ناحیة المولی» بعث تحقق پیدا کرده، اما انبعاث حاصل نشده.

اما نوع دوم بعث و انبعاث، عبارت از بعث اعتباری است. آن که شما دربارۀ مفاد هیأت افعل بحث کردید، آن که با طول و تفصیلش از آن گذشتید، گفتید: «هیأت افعل یدل علی البعث»، اما کدام بعث مفاد هیأت افعل است؟ بعث تکوینی است؟ یعنی هیأت افعل مثل یک چماق تکوینی است که عبد را وادار به انجام مأموربه می کند؟ یا بعث همان است که عقلاء از آن تعبیر به فرمان و دستور می کنند؟ و ما در اصطلاح فقه و اصول از آن تعبیر به امر می کنیم. آیا امر عبارت از یک بعث تکوینی است؟ یا این که نه عقلاء وقتی که دیدند مولا با شرائط خودش یک دستوری از آن صادر شد، آن هم به صورت یک دستور الزامی، اینجا می گویند: عبد باید در مقابل این دستور پاسخگو باشد، باید اطاعت کند امر مولا را. اما این طور نیست که در خارج یک قوّۀ قاهریه ای این عبد را بلااختیار به جانب مأموربه و انجام مأموربه سوق دهد و مأموربه بلااختیار از عبد تحقق پیدا کند.

پس بعثی که مفاد هیأت افعل است، این را شما نباید با کسر تکوینی مقایسه کنید؛ با بعث تکوینی هم کسی حق ندارد مقایسه کند. بعث تکوینی و وادار کردن با نیروی قاهرۀ تکوینی یک مطلب

ص:169

است و اصدار امر و صادر کردن فرمان، این یک مطلب دیگر است. و شاهدش این است که، حالا ما واجب معلق را کنار می گذاریم. در همان واجبات غیرمعلقه که خود شما قبول دارید، در واجبات منجّزه که شما قبول دارید مسأله را؛ از شما سؤال می کنیم، آنجا شما مسألۀ بعث و انبعاث را چه طوری پیاده می کنید؟ اگر بخواهید شبیه کسر و انکسار در همان واجبات منجّزه مسأله را پیاده کنید، می دانید معنایش چه می شود؟ معنایش این می شود که احدی از مکلّفین و مأمورین، قدرت بر مخالفت و عصیان مولا را ندارند؛ برای این که اگر یک مکلّفی عصیان کرد، پس«لم یتحقق منه الانبعاث» حالا که«لم یتحقق منه الانبعاث» آیا بعث اینجا وجود دارد یا ندارد؟ شما نسبت به عصات می توانید انکار کنید وجود تکلیف را؟ حتی نسبت به کفار هم مشهور این است که«الکفار مکلّفون بالفروع، کما مکلّفون بالاصول» یعنی این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» اختصاص به مسلمانها ندارد، ولو این که در بعضی از آیات تعبیر به«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» شده، اما این دلیل بر این نیست که حکم اختصاص به مؤمنین دارد. نه، احکام فرعیه من الصلاة و الصیام و الحج و امثال ذلک، کفار هم مکلّف به اینها هستند و در روز قیامت هم عقاب می شوند بر ترک نماز، عقاب می شوند بر ترک روزه و همین طور سایر واجبات فرعیه. شما اینجا مسألۀ بعث و انبعاث را چه طوری حل کردید؟ حالا که کفار مکلّف هستند، پس بعث تحقق دارد«فاین الانبعاث»؟ چطور بین انبعاث و بعث تفکیک پیدا شد؟ چطور بین کسر و انکسار مثلا به تعبیر شما تفکیک پیدا شد؟ و دربارۀ عصات که دیگر مسأله جای تردید نیست، هیچ کسی نیامده بگوید که آنهایی که مخالفت می کنند از مسلمانها، اینها اصلا مکلّف نیستند، که نتیجه این شود که اصلا مخالفتی تحقق پیدا نکند، عصیانی تحقق پیدا نکند. آیا این طور است مسأله؟ پس تفکیک بین بعث و انبعاث چه طوری اینجا تحقق پیدا کرد؟ شما که می گویید تفکیک امکان ندارد، پس چطور اینجا تفکیک پیدا شد؟ این برای این است که بعث اعتباری را نباید کسی مقایسۀ با بعث تکوینی کند. در بعث تکوینی تفکیک انبعاث از بعث نمی شود. اما در بعث اعتباری که حقیقتش یک امر و یک فرمان است، فرمان گاهی موافقت می شود، گاهی هم مخالفت می شود و چه بسا اکثرا در فرامین الهیه به لحاظ تکثر کفار، مخالفتش بیش از موافقت تکالیف الهیه است. پس این شاهد بر این است که اینجا نمی شود مسألۀ عدم تفکیک انبعاث را از بعث پیاده کنید. تازه در آنجایی که موافقت می شود، به مجردی که مولا به عبدش گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم» عبد بلند شد و کفشهایش را پوشید و رفت به طرف بازار برای خریدن گوشت.

حقیقت بعث و انبعاث در بیان امام«ره»

در همین جا که مسألۀ موافقت مطرح است، واقع مسأله همان طوری که امام بزرگوار«ره» مکرر

ص:170

می فرمودند و در مواردی مخصوصا در رابطۀ با بعضی از کلمات مرحوم محقق نائینی در چند مورد این مطلب را ذکر می کردند، اینجا واقعیت مسألۀ چیست؟ تا مولا گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم» عبد بلند شد به طرف انجام مأموربه و موافقت کرد مأموربه را، یعنی در حقیقت به دنبال بعث، انبعاث در صورت موافقت تحقق پیدا کرد. اما اینجا هم باید مسأله تحلیل شود، ببینیم آیا آن که موثّر در این انبعاث است، نفس البعث است؟ بعث سبب شده که این انبعاث تحقق پیدا کند؟ یا این که نه یک مسایل مهمتر دیگری مطرح است؟ و آن این است که تا مولا گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم» عبد پیش خودش حساب کرد که اگر الان بلند نشود و تکلیف مولا را انجام ندهد، چماق به دنبالش است، تازیانه به دنبالش است، عقوبت به دنبالش است. و اگر انجام دهد، چه بسا تشویق و پاداش و جایزه و امثال ذلک به دنبالش است.

این همان حرفهایی است که خودمان در باب غایت عبادت می زنیم که عبادات ما نوعا، امّا طمعا فی الثواب است و امّا خوفا من العقاب است. آن امیر المؤمنین«صلوات الله و سلامه علیه» بود که عرض کرد به خداوند«ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک» آن امیر المؤمنین بود، اما من و شما«خوفا من ناره و طمعا فی جنته» است. پس محرک ما چیست؟ آتش، خوف از نار، بهشت و طمع در جنت؟ این است که ما را تحریک می کند و الاّ اگر فرض کنیم که نه بهشتی بود نه دوزخی بود، نه ثوابی بود نه عقابی بود، صدی نود و نه که هیچ، از یک میلیون، پنج نفر هم اعتناء به دستورات شارع مقدس نداشت، می گفت: حالا چه فرقی می کند، نماز بخوانیم که اثری ندارد، نخوانیم هم که عقابی ندارد؛ ما هم که«وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک» نیستیم، اصلا تصورش برای ما مشکل است، تا چه رسد به این که قلب ما این معنا را بپذیرد و باور کند که معبود را به عنوان اهلیت برای عبادت انسان عبادت کند.

اگر مسألۀ«طمعا فی الجنة و خوفا من النار» نبود، این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» های مکرر قرآن این بعثهای اعتباری مفاد هیأت«اقیموا» در قرآن هیچ گونه انبعاثی به دنبال نداشت. انبعاث برای«طمعا فی الجنة و خوفا من النار» است؛ بله اگر امر نباشد، زمینه ای برای مخالفت و موافقت در کار نیست؛ نقش بعث همین مقدار است که اگر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» باشد، موضوع برای موافقت و مخالفت هست. اما اگر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وجود نداشته باشد و بعثی از ناحیۀ مولا تحقق پیدا نکند، دیگر«لا موضوع للعصیان و الطاعة» بعث موضوع درست کن است، اما چه چیز مرا تحریک می کند به اتیان مأموربه؟ او«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» نیست، او چوب و کتک و طمع در بهشت است. در اوامر موالی عرفیه هم همین است. حتی در مورد بچۀ انسان، اگر یک بچه ای واقعا این طوری فکر کرد که اگر پدرش یک دستوری صادر کند، اگر مخالفت کند هیچ عکس العملی پدر نشان نمی دهد، اگر هم موافقت کند، هیچ تشویق و پاداشی

ص:171

در رابطۀ با او ندارد، پیداست که چنین بچه ای معمولا امر پدر را انجام نمی دهد و داعی و محرّک به انجام امر پدر در او تحقق پیدا نمی کند.

پس بیان امام بزرگوار(ره) به این برمی گردد که در همان مواردی هم که به دنبال بعث، انبعاث تحقق پیدا می کند، مسألۀ علیّت و معلولیّت نیست. بعث علت برای انبعاث نبوده، بعث فقط زمینه ای ایجاد کرده و آن که تحریک کرده است عبد را برای انجام مأموربه، همان خوفها و طمعها و علاقۀ به پاداش و ترس از عقوبتها و مراتب جهنم است که او را وادار کرده به این که مأموربه را در خارج انجام دهد.

دو تا مطلب دیگر هم با ایشان داریم. یک مطلبش را مرحوم آخوند در کتاب کفایه اشاره کرده که ظاهرا هم غیر از ایشان کسی این مطلب را ذکر نکرده است. یک مطلب دیگر هم غیر از حرف مرحوم آخوند هست. حالا حرف مرحوم آخوند را بیان می کنیم، آن مطلب دیگر موکول به بعد«ان شاء الله».

عدم رابطۀ علی و معلولی بین بعث و انبعاث

مرحوم آخوند کانّ حرفهایی که ما ذکر کردیم، اینها را«کان لم یکن» فرض کرد. ایشان این طوری صحبت می کند با تکیه بر آن حرفی که در درس گذشته در باب علت و معلول ذکر کردم، که علت و معلول از نظر زمان بینشان تقارن تحقق دارد و حتّی یک لحظه تقدّم و تأخّر زمانی بین علت و معلول وجود ندارد، تقدّم و تأخّرشان صرفا تقدّم و تأخّر رتبی است، نه تقدّم و تأخّر زمانی. آن وقت با تکیۀ بر این حرف، مرحوم آخوند این طور می فرمایند، می فرمایند: اینجاهایی که مولا بعث می کند و بلا فاصله انبعاث تحقق پیدا می کند. سؤال این است که اگر بعث و انبعاث مثل نار و حرارت باشد، باید حتّی یک لحظه فاصلۀ زمانی بین بعث و انبعاث تحقق نداشته باشد. اگر مسأله روی علیّت و معلولیّت پیاده شد، باید تقارن زمانی به تمام معنا تحقق داشته باشد؛ حالا خارج را شما ملاحظه کنید، آیا وقتی که مولا به عبدش می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» معمولا یک دقیقه نیم دقیقه دو دقیقه بین این بعث و انبعاث فاصله نیست یا هست؟ به حسب خارج که نگاه می کنیم، می بینیم این مقدار فاصله وجود دارد. این طور نیست که تا مولا گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم» دیگر عبد اصلا خواه ناخواه خودش را در حال حرکت به طرف بازار دید؛ نه، عبد یک دقیقه دو دقیقه کمتر یا بیشتر بین بعث و انبعاث به حسب خارج فاصله وجود دارد. شما این فاصله را چه طوری حلش می کنید؟

اگر مسأله، مسألۀ علیّت و معلولیّت است، حتی یک لحظۀ زمانی نباید بین علت و معلول فاصله وجود داشته باشد، در حالی که وجدانا خارجا بین بعث و انبعاث حداقل مختصر زمانی فاصله

ص:172

خواهد بود؛ شما این مختصر زمان فاصله را چه طور حل می کنید؟ آیا این مختصر زمان با علیّت و معلولیّت منافات دارد یا ندارد؟ اگر منافات دارد، که دارد؛ می گوییم چه فرق می کند که بین بعث و انبعاث یک دقیقه فاصله شود؟ یا بین بعث و انبعاث دو روز فاصله شود؟ مولا به عبدش بگوید «سافر الان» دو دقیقۀ دیگر عبد بلند شد و مهیای سفر شد. یا بگوید: «سافر غدا» یک شبانه روز فاصله بیفتد، این یک شبانه روز برای این که فاصله اش بیشتر است امتناع دارد؟ در باب علیّت و معلولیّت که مطلق فاصله مضر است. می خواهد کم باشد یا زیاد.

پس وقتی که شما در مقدار کمّ مسأله را پذیرفتید، معنایش این است که علیّت و معلولیّت در کار نیست. وقتی علیّت و معلولیّت در کار نبود و بین بعث و انبعاث حتّی دو دقیقه توانست فاصله وجود داشته باشد و استحاله ای در کار نباشد، ما الفرق بین دو دقیقه و بین یک شبانه روز و یک ماه و دو ماه؟ آیا می شود بین اینها فرق گذاشت؟ مسأله که مسألۀ عرفی نیست که کسی بگوید: عرف بین اینها فرق می گذارد؟ مسأله روی استحالۀ عقلیه و عدم استحالۀ عقلیه است. آیا با توجه به حکم عقل، می شود بین دو دقیقه و دو روز فاصله فرق گذاشت؟ بگوییم دو دقیقه اشکال ندارد بین علت و معلول جدایی باشد، اما اگر دو شبانه روز بین علت و معلول تفکیک شد، ممتنع است. پس مرحوم آخوند می فرمایند: «خارجا وجدانا» این طور نیست که بین بعث و انبعاث تقارن زمانی وجود داشته باشد، بلکه بین بعث و انبعاث، تقدّم و تأخّر زمانی ولو زمان قصیر باشد، تحقق دارد. وقتی که شما اینجا را پذیرفتید، همین دلیل بر این است که علیّت و معلولیّت مطرح نیست و اگر علیّت و معلولیّت مطرح نشد، دیگر بین زمان قصیر و زمان طویل هیچ گونه فرقی از نظر حکم عقل وجود ندارد. این هم یک اشکالی است که البته مرحوم محقق اصفهانی(ره) شاگرد مرحوم آخوند بوده، لکن این بیان ایشان جوابی می تواند از فرمایش مرحوم محقق اصفهانی واقع شود.

یک مطلب دیگری هم با مرحوم محقق اصفهانی هست که«ان شاء الله» بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - کلام محقق اصفهانی(ره) در استحالۀ تعلق اراده بر امر استقبالی چیست؟

2 - بعث و انبعاث تشریعی و تکوینی را با ذکر مثال توضیح دهید.

3 - عدم تقارن بین بعث و انبعاث اعتباری کاشف از چیست؟

4 - بیان امام«ره» در امکان تعلق اراده تشریعی بر امر استقبالی را تقریب نمایید.

ص:173

درس سیصد و شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

امکان تفکیک بعث و انبعاث تشریعی

آخرین کلامی که با محقق اصفهانی«ره» مطرح است این است که ایشان می فرمایند: بعث از انبعاث انفکاک پیدا نمی کند؛ معنای این حرف چیست؟ واقعیت این مسأله این است که آن چیزی که «مبعوث الیه» واقع شده و آن چیزی که مولی به او بعث کرده، انبعاث در رابطۀ با همان باید تحقق پیدا کند و عدم انفکاک انبعاث از بعث، در رابطۀ با همان باید ملاحظه شود. به عبارت روشن تر، آیا معنای عدم انفکاک این است که به مجرد بعث، عبد منبعث شود؟ و یا اینکه مبعوث الیه یک امر استقبالی باشد؟ مثلا اگر مولا دستور می دهد به عبد که باید فردا مسافرت کنی، یک چنین بعث و دستوری از ناحیۀ مولی صادر می شود. بعث به مسافرت فردا متعلق است، مبعوث الیه عبارت از مسافرت فردا است و چه بسا این دستور مولا هم توأم با یک تأکید و تهدید بر مخالفت هم هست که اگر این دستور من اجراء نشود، فلان عقوبت را بر آن مترتب می کنم، فلان کیفر مترتب بر مخالفت این دستور من خواهد بود.

آیا انبعاث از این بعث با این که مولا گفته فردا باید مسافرت کنی، انبعاثی که انفکاک از بعث

ص:174

ندارد، معنایش این است که الان مسافرت کند؟ الان که مأموربه نیست، الان محصّل غرض مولی نیست و چه بسا مسافرت الان مضادّ با غرض مولا باشد و اگر الان مسافرت کند، نقض غرض مولی تحقق پیدا می کند، پس مولایی که دستور صادر می کند بر اینکه باید فردا مسافرت کنی، ما می گوییم:

انبعاث جدای از بعث نیست، معنای جدا نبودن چیست؟ معنای آن این است که به دنبال این بعث، انبعاث پیدا می شود. اما انبعاث به چه؟ انبعاث به چیزی که مولا بعث نکرده است؟ انبعاث به عملی که محصّل غرض مولی نیست؟ انبعاث به عملی که چه بسا مضادّ با غرض مولی و هدف مولی باشد، این معنای عدم تحقق انفکاک انبعاث از بعث است؟ که مولی امر می کند به عبد که فردا باید مسافرت کنی، ما می گوییم نباید انبعاث منفک از بعث شود، پس الان مسافرت می کنیم، آیا این معنای عدم تحقق انفکاک انبعاث از بعث است؟ یا اینکه باید بعث و انبعاث هر دو را در رابطۀ با مبعوث الیه ملاحظه کرد؟ ببینیم مولا به چه چیزی بعث کرده است.

بیان مثال بر امکان انفکاک بعث و انبعاث اعتباری

گر مولا گفت: «اشتر اللحم» بعد عبد رفت به جای خرید گوشت مثلا روغن خرید، این که انبعاث حاصل نشد؛ مولا بعث به ابتیاع روغن نکرده، مولا بعث به«اشتراء لحم» کرده، باید انبعاث در رابطۀ با مبعوث الیه ملاحظه شود. همان طوری که خرید روغن مغایر با خرید گوشت است و اینها دو مطلب است، مسافرت امروز و مسافرت فردا هم دو مطلب و دو امر است. و گفتیم که چه بسا مسافرت امروز ضد غرض مولا باشد و نگذارد غرض مولا حاصل شود. مولایی که دارد بعث می کند به مسافرت فردا، انبعاث او به این است که فردا مسافت کند. اگر فردا مسافرت نکرد انفکاک انبعاث از بعث حاصل شده، اما اگر امروز مسافرت نکرد، با اینکه مبعوث الیه مسافرت فردا است، باز هم بگوییم انفکاک انبعاث از بعث لازم آمد؟ باز هم بگوییم که بین بعث و انبعاث جدایی پیدا کرد؟ پس به این بزرگوار چنین عرض می شود، که همۀ حرفهای گذشته و بحثهای گذشته و جوابهای داده شده به کنار، سلّمّنا که نباید بین بعث و انبعاث انفکاک پیدا شود، اما در چه رابطه؟ در رابطۀ با مبعوث الیه. اگر مبعوث الیه مسافرت الان است، اینکه مولا می گوید: «سافر الان»، اینجا عدم تحقق انفکاک این است که بلافاصله حرکت کند و مسافرت کند. اما اگر مولا بگوید نه، امروز نباید مسافرت بروی، مخّل به غرض من است، من تو را ملزم می کنم به اینکه فردا باید مسافرت کنی، انبعاث آن به چیست؟ انبعاث آن به این است که الان باید مسافرت کند، که اگر الان مسافرت نکرد، بگوییم: «تحقق انفکاک بین الانبعاث و البعث» این حرف صحیح نیست.

معنای عدم انفکاک این نیست که انبعاث و بعث مقارن باهم تحقق پیدا کند، به دنبال هم وجود

ص:175

پیدا کند، معنای آن این است آن که خود مولا گفته عبد ترتیب اثر دهد، هیچ گونه تخلّفی از دستور و از بعث مولا صادر نشود. مولا گفته: فردا مسافرت کن، ما هم فردا مسافرت می کنیم. پس صرف اینکه انسان عبارت را همین شکلی روی آن نظر کند که«لا یجوز انفکاک و الانبعاث من البعث» این صحیح نیست، باید ملاحظه کرد که هردوی اینها در رابطۀ با مبعوث الیه است. اگر مبعوث الیه مسافرت الان باشد، عدم انفکاکش به مسافرت الان است. اما اگر مبعوث الیه مسافرت فردا شد، عدم انفکاک آن به این است که فردا مسافرت حاصل شود و در ظرف مأموربه مسافرت تحقق پیدا کند.

لذا این بیان محقق اصفهانی«ره» که دیگر بهترین بیان و بالاترین بیان هم در رابطۀ با ارادۀ تکوینیه و هم در رابطۀ با ارادۀ تشریعه بود، همان طوری که ملاحظه فرمودید، «فی کلتا الارادتین» محل اشکال بود و نتوانست استحالۀ واجب معلق در تشریعیات و استحالۀ ارادۀ تکوینیه را در تکوینیات مستقبله، را به اثبات برساند. البته بیانهای دیگری هم در رابطۀ با استحالۀ واجب معلق وجود دارد، لکن آن بیانها در برابر بیان محقق اصفهانی خیلی اهمّیتی ندارد. وقتی که کلام ایشان به آن نحوی که ملاحظه فرمودید مورد اشکال و انتقاد قرار گرفت، بیانهای دیگر به طریق اولی مخدوش و قابل جواب است. لذا نتیجه گرفتیم که واجب معلق یک چیزی نیست که به حسب مقام ثبوت، امر مستحیل و ممتنعی باشد، در عین این که آن تقسیم صاحب فصول را به لحاظ تقسیمی ما نپذیرفتیم.

اما درعین حال واجب معلق تصویرا و ثبوتا یک امر ممکنی است و در امکان آن نمی توان تردید کرد.

سبب تقسیم واجب به معلق و منجز از نظر صاحب فصول(ره)

در اصل مسألۀ واجب معلّق اشاره کردیم که چه چیزی سبب شد که صاحب فصول یک چنین تقسیمی را ملتزم شود و یک واجبی را به نام واجب معلّق در مقابل واجب منجّز ذکر کند؟ گفتیم سبب این بود که صاحب فصول دو مطلب را ملاحظه کرد و این دو مطلب را کنارهم گذاشت و ملاحظه کرد که راه جمع بین این دو مطلب، این است که یک واجبی را به نام واجب معلّق ملتزم شود، و الاّ این تعبیر در هیچ روایتی نیست، در هیچ آیه ای نیست که ما یک واجبی به نام واجب معلق داریم. صاحب فصول خودش را در مشکله ای دید و راه تخلّص از آن اشکال به نظر ایشان عبارت از التزام به واجب معلق شد. آن دو مطلبی که ایشان کنار هم گذاشت این بود، در باب مقدمۀ واجب این تقریبا مسلّم بین این بزرگان است که وجوب مقدمه، تابع وجوب ذی المقدمة است و معنای تبعیت این است که اگر ذی المقدمة اتّصاف به وجوب پیدا نکند، مقدمه نمی شود وجوب پیدا کند. وجوب ذی المقدمة اصالت دارد و وجوب مقدمه به تبع وجوب ذی المقدمة است. چطور می شود که یک وجوب تبعی در کار باشد، مقدمه وجوب داشته باشد، در حالی که ذی المقدمه اش هنوز اتّصاف به وجوب پیدا

ص:176

نکرده است؟

مطلب دیگر در فقه مواردی ملاحظه شده که از نظر فتوا و بعضی از موارد حتّی از نظر روایات هم این معنا ثابت است که به حسب ظاهر مقدمه قبل از ذی المقدمة وجوب پیدا کرده است. یکی همان مثال حجّی است که ذکر کردیم به مجرّدی که انسان مستطیع شد، فقها می گویند، رساله ها می نویسند، این فرد مستطیع نمی تواند آرام و ساکت بنشیند، بعد الاستطاعة بلافاصله باید در مقام تهیه مقدمات و تحصیل گذرنامه و امثال ذلک برآید؛ این فتوا که مسلم این معنا را دلالت دارد. از طرفی هم در باب حج به حسب ظاهر مثل باب صلاة مسأله وقت مطرح است؛ همان طوری که نمازهای یومیه مقیّد به یک اوقات مخصوصه است، حج هم مقیّد به وقت است، باید در همان موسم خاص و زمان خاص انجام بگیرد.

صاحب فصول(ره) حساب کرده، گفته آیا وقت در باب حج مثل وقت در باب نماز است؟ اگر وقت در باب حج مثل وقت در باب نماز است، در باب نماز که لازم نیست انسان قبل الوقت وضو بگیرد و تحصیل طهارت کند. پس چرا در باب حج قبل الوقت لازم است انسان تهیۀ مقدمات و تحصیل گذرنامه و امثال ذلک را داشته باشد؟ اگر این مطلب را نگوییم، فتوا مخالف با این معنا است.

فتوا می گوید: به مجرد استطاعت یجب تحصیل المقدمات، یجب تحصیل گذرنامه و امثال ذلک؛ و ما می دانیم که این مقدمات وجوبشان وجوب تبعی است و وجوب تبعی تا ذی المقدمة وجوب پیدا نکند، نمی تواند وجوب برای مقدمه پیدا شود. پس چه کار کنیم؟ ایشان فرمودند: باید حساب حج را از حساب صلاة جدا کنیم.

در صلاة می گوییم: قبل از زوال و قبل الغروب، اصلا وجوبی برای نماز تحقق ندارد و لذا تحصیل مقدمه اش هم واجب نیست. اما در باب حج، مسألۀ وقت را قید برای خود حج قرار می دهیم، می گوییم: قبل از وقت به مجرد الاستطاعة وجوب حاصل می شود. کسی که در ماه شعبان مستطیع شد، در همان ماه شعبان«یجب علیه» حج، منتها حج مقیّد به وقت است، وقت آن هم در آینده می آید، پس نتیجتا ما باید مسألۀ وجوب حج را به نحو واجب معلّق قرار دهیم، که معنای واجب معلّق این است که وجوب الان تحقق دارد و به تعبیر ایشان«یتعلق وجوبه بالمکلّف فعلا» الان وجوب هست، لکن واجب که عبارت از حج است، «یتوقف علی الزمان»، یتوقف بر یک امر استقبالی به نام زمان که آن مقدور برای مکلّف هم نیست، زمان یک مسأله ای است که خواه ناخواه تحقق پیدا می کند و قدرت مکلّف بر آن تعلق نمی گیرد.

پس در نتیجه صاحب فصول راه تخلص را منحصرا در واجب معلق دیده، لذا در مقام تقسیم به واجب منجّز و واجب معلّق بر آمده، موارد در فقه زیاد است، یک مورد دیگر هم که خیلی مبتلا به

ص:177

است، مخصوصا در ماه رمضان که محل بحث ما هم هست و در روایات هم دارد. اگر کسی در ماه رمضان در شب جنب شد، اینجا روایات می گوید: باید قبل از طلوع فجر تحصیل طهارت کند و غسل جنابت را انجام دهد. این غسل جنابت مربوط به چه چیزی است؟ این غسل جنابت مربوط به روزۀ روز بعد است، مربوط به روزۀ فردا است. روزۀ فردا چه زمانی وجوب پیدا کرده است؟ از اول طلوع فجر. پس چه شده که غسل جنابت قبل از طلوع فجر واجب است؟ مگر غسل جنابت یک واجب نفسی است؟ غسل جنابت واجب غیری است، واجب مقدمی و واجب تبعی است. این چه جور واجب تبعی شد که ذی المقدمة آن وجوب پیدا نکرده، خودش اتّصاف به وجوب پیدا کرد؟ روزه از اول طلوع فجر واجب است، اما غسل جنابت قبل از طلوع فجر، وجوب آن هم وجوب مقدمی و وجوب تبعی است. این چه تبعیت است که اصلش تحقق ندارد، اما مقدمۀ آن اتّصاف به وجوب پیدا کرده است؟

لذا اینجا صاحب فصول مجبور شده که مسألۀ واجب معلّق را تصویر کند، بگوید: نه، ما ملتزم می شویم که وجوب مثلا از اول شب تحقق دارد، یا اگر خیلی بخواهیم اقتصار بر مورد ضرورت کنیم، بگوییم: همان نیم ساعت قبل از طلوع فجر که ظرفیت برای غسل جنابت دارد، نیم ساعت قبل از طلوع فجر، روزه وجوب دارد. اما معنای وجوب روزه این نیست که نیم ساعت قبل از طلوع فجر شما امساک کنید، نه وجوب آن نیم ساعت قبل است، اما واجب از اول طلوع فجر شروع می شود. مثل اینکه در باب حج، وجوب در ماه شعبان است، اما واجب در همان موسم تحقق پیدا می کند و در زمان خودش تحقق پیدا می کند. لذا یکی از مواردی که هم فتوا در آن تحقق دارد و هم روایات، همین مسألۀ غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان است که راه حل این مشکله به نظر صاحب فصول، عبارت از التزام به واجب معلّق است.

منتها اگر نظر شما باشد ما دو راه حل دیگری که مبنایی بود ذکر کردیم، یک راه حل سومی هم مرحوم آخوند در کفایه ذکر کردند که مجموعا برای حل آن مشکله چهار راه حل وجود دارد. یکی واجب معلق است و ما اگر واجب معلّق را کنار بگذاریم، سه تا راه حل دیگر برای آن مشکله وجود دارد، که آنها مبنایی است و هرکدام مبتنی بر یک مبنای خاصّی هست که دو مورد آن را قبلا ذکر کردیم.

ولی برای اینکه بعضی توضیحات در بعضی از آن راهها لازم است، ما«ان شاء الله» سه تا را حل دیگر را بعدا ذکر می کنیم و نتیجه این می شود که حرفهای دیگری برای حل آن مشکله وجود دارد که اگر واجب معلّق هم کنار برود، درعین حال آن مشکله قابل حل است، آن را«ان شاء الله» بعدا ذکر می کنیم.

ص:178

پرسش:

1 - استدلال استاد بر امکان تفکیک بعث و انبعاث تشریعی را با ذکر مثال بیان نمایید.

2 - سبب تقسیم واجب بر معلق و منجز از نظر صاحب فصول(ره) چه بوده است؟

3 - چند مثال شرعی در رابطه با تعلق امر بر مقدمه قبل از ذی المقدمه باشد؟

ص:179

درس سیصد و هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رجوع قید به ماده یا به هیئت

مواردی در شریعت وجود داشت که به حسب ظاهر وجوب مقدمه قبل از وجوب ذی المقدمة بود و این به صورت یک مشکله ای از نظر محققین و اصولیین مطرح شد. صاحب فصول برای حل رفع اشکال ملتزم به واجب معلّق شد، که واجب معلّق و واجب منجّز هر دو قسم از واجب مطلق هستند؛ یعنی وجوب در هر دو فعلیت دارد. و به تعبیر ایشان وجوب تعلّق به مکلّف گرفته، لکن فرقشان این است که در یکی از این دو تا واجب هم فعلیت دارد و در دیگری واجب امر استقبالی.

ایشان از این راه، حل این مشکله را کردند.

مرحوم شیخ انصاری شیخ اعظم«اعلی الله مقامه الشریف» روی آن مبنایی که خودشان در واجب مشروط در مقابل مشهور داشتند که مشهور شرط و قید را در رابطۀ با هیأت و وجوب می دانند. اما شیخ اعظم قید را مربوط به واجب می داند. در«ان جائک زید فاکرمه» در آن مثال معروف، مشهور قایلند که مجیء زید شرطیت برای هیأت اکرم دارد، هیأت اکرم مفادش بعث و وجوب است، مجیء زید شرطیت برای وجوب و بعث به اکرام دارد و تا زمانی که این مجیء تحقق

ص:180

پیدا نکند، اصلا تکلیفی نیست، وجوب و بعثی تحقق ندارد، این نظریۀ مشهور در باب واجب مشروط است. اما شیخ اعظم بزرگوار قایل بودند به اینکه این قید به مادّه ارتباط دارد و به واجب مربوط است«ان جائک زید فاکرمه» در تحلیل به این برمی گردد، «اکرم زیدا الجائی» که الجائی یکی از قیود مأموربه و اکرام است و هیچ ارتباطی به وجوب و تکلیف و بعث ندارد. لذا روی مبنای مرحوم شیخ این مشکله ای که صاحب فصول را وادار کرد که مسألۀ واجب معلق را ملتزم شود، روی مبنای مرحوم شیخ، داعی به این معنا نیست که ما به واجب معلق قائل شویم، نه اینکه مسأله به صورت واجب مشروط است و در تمامی واجبات مشروطه قید به مادّه مربوط است.

نتیجۀ رجوع قید به ماده

روی این جهت بین وقت در باب صلاة و وقت در باب حج، هیچ فرقی نمی کند. همان طوری که در باب حج ما روی مبنای شیخ، می گوییم وجوب قبل موسم الحج تحقق دارد، در باب صلاة هم همین طور است. همین الان روی مبنای شیخ نماز مغرب و عشاء وجوب دارد، تکلیف الان تحقق دارد، اما مکلّف به که عبارت از صلاة مغرب است، مقیّد به وقت مغرب است، مکلّف به که صلاة عشاء است، او موقت و مقیّد به وقت عشاء است. اما تکلیف، هم در باب حج، هم در باب صلاة قبل از آن که زمان و وقت پیش بیاید، اصل التکلیف هست. برای اینکه زمان به صورت قید مطرح است و به صورت شرط مطرح است و جمیع شرائط به مادّه و واجب ارتباط و تعلق دارد. اما به خود حکم و به اصل وجوب هیچ گونه تعلقی ندارد. لذا قبل الموسم الحج واجب، در همان ماه شعبان هم واجب است. قبل وقت الزوال صلاة ظهرین وجود دارد، منتها مأموربه مقیّد به زوال شمس است، نماز ظهر و عصر تقیّد به وقت زوال دارد.

لذا روی این مبنایی که شیخ در واجب مشروط در مقابل مشهور اختیار کردند، هم مشکل تهیۀ مقدمات قبل از موسم حج برطرف می شود، هم مشکل غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان حل می شود و هم مواردی که از این قبیل باشد، آن هم به همین صورت حل می شود. در ماه رمضان آن که مقیّد به طلوع فجر است، صوم مقیّد به طلوع فجر است، واجب مقیّد به طلوع فجر است. اما وجوب قبل از طلوع فجر ثابت و محقق است. منتها روی مبنای ایشان لازم است که یک توضیحی داده شود. چون یک اشکالی به حسب ظاهر غیر از اصل اشکالات مبنائی، به حرف شیخ وارد است، که این باید جواب داده شود و در این قسمت نظر شیخ روشن شود، ولو اینکه اصل مبنای ایشان را ما در بحث واجب مشروط نپذیرفتیم و همانطوری که مشهور در باب واجب مشروط قائل بودند، همانطور اختیار کردیم اما در عین حال یک توضیحی راجع به کلام شیخ لازم است بیان شود.

ص:181

تفاوت قیود اختیاری و قیود غیراختیاری واجب در کلام شیخ اعظم«ره»

قیودی که بین شیخ و مشهور محل اختلاف است، که آیا به ماده می خورد یا به هیأت؟ این قیود اگر امور غیر اختیاریه باشد، مسائلی باشد که در اختیار و تحت قدرت مکلّف نیست، مثل مسألۀ وقت. مسألۀ وقت در اختیار مکلّف نیست، وقت یک قطعه از زمانی است که خواه ناخواه خودش تحقق پیدا می کند. غروب شمس در اختیار مکلّف نیست، زوال شمس در اختیار مکلّف نیست، طلوع فجر در اختیار مکلّف نیست، موسم حج هم که عبارت از چند روز از ماه ذی حجّة است، آن هم در اختیار مکلّف نیست. موسم حج هم که عبارت از چند روز از ماه ذی حجّة است، آن هم در اختیار مکلّف نیست. و گاهی هم علت غیراختیاری بودنش، این است که آن امری که قیدیت دارد، فعل غیر مکلّف است، مثل«ان جائک زید فاکرمه» «ان جائک زید» درست است که مجیء فعل است، اما فعل زید است. فعل زید در اختیار این مکلّف نیست، زید به ارادۀ خودش اگر بخواهد مجیء از او تحقق پیدا می کند و اگر بخواهد هم تحقق پیدا نمی کند. این در اختیار عبد نیست مسألۀ مجیء و عدم مجیء زید. در امور غیر اختیاریه هیچ مشکله ای در کار نیست.

مرحوم شیخ می فرماید: این امر غیراختیاری به نام وقت، به نام مجیء زید، این قید برای واجب است. مشهور هم می گویند: قید برای وجوب است و در این حیث مشکله ای پیش نمی آید، چون امر غیراختیاری است. اما اگر ما فرض کردیم که این قید، یک قید اختیاری شد. در قید اختیاری اگر ما مبنای مشهور را اخذ کنیم که قبل القید اصلا وجوبی تحقق ندارد، تکلیفی تحقق ندارد، وضع این قید روشن است؛ یعنی این قید لازم التحصیل نیست. روی مبنای مشهور که قید ارتباط به هیأت دارد و ارتباط به حکم دارد، اگر شما نظرتان باشد در یکی از تقسیماتی که برای مقدمه ذکر می کردیم، می گفتیم: «المقدمة اما مقدمة الوجود و اما مقدمة الوجوب و اما مقدمة العلم و اما مقدمة الصّحة».

آنجا در آن تقسیم، گفتیم: مقدمة الوجوب از بحث مقدمۀ واجب خارج است، کسی نیامده در بحث مقدمۀ واجب مقدمة الوجوب آن را هم بگوید واجب است. مثلا روی مبنای مشهور در مسألۀ حج که استطاعت قید برای وجوب است، استطاعت یک امر اختیاری است. انسان می تواند سعی کند برای خودش استطاعت تحصیل کند، استطاعت که مثل زمان نیست، استطاعت مثل مجیء زید که فعل برای غیر و فعل برای زید است، نه، ارتباط به مکلّف دارد، استطاعت این طور نیست. درعین حال هیچ کسی نیامده بگوید که«یجب علی المکلّف تحصیل الاستطاعة»!! روی مبنای مشهور علتش روشن است. علت اینکه تحصیل استطاعت لازم نیست، این است که استطاعت مقدمة الوجوب است و مقدمة الوجوب از بحث مقدمۀ واجب خارج است. کسی نیامده مقدمة الوجوب را محکوم به وجوب کند، حتی وجوب غیری مقدمی.

ص:182

تفاوت قیود اختیاری و قیود غیراختیاری در واجب بنا بر مبنای مشهور

لذا روی مبنای مشهور در قیود اختیاریه، در واجب مشروط که قید مربوط به هیأت و وجوب است، مسأله روشن است که این امر در عین اینکه اختیاری است و تحت قدرت مکلّف است، معذلک«لا یجب علیه تحصیله، لانّه مقدمة الوجوب». اما همینجا روی مبنای شیخ در بادی نظر این اشکال به چشم می خورد، شمای مرحوم شیخ که استطاعت را قید برای وجوب نمی بینید، همان طوری که وقت را قید برای واجب می بینید، استطاعت هم قید واجب است. پس هم استطاعت در باب حج قید واجب است روی مبنای شیخ در واجب مشروط و هم زمان قید برای واجب است.

وقتی که هر دو قید برای واجب شدند، می گوییم که هر دو مقدمة الواجب هستند، منتها یکی مقدمۀ غیر اختیاری واجب است، یکی مقدمۀ اختیاری واجب است. آن که مقدمۀ غیر اختیاری است، به عنوان این که غیر اختیاری است، ما می گوییم وجوب مقدمی ندارد، وجوب غیری نمی تواند پیدا کند. برای این که وجوب هر کجا بخواهد تحقق داشته باشد و به هر نوع بخواهد تحقق داشته باشد، باید به یک امر مقدور و اختیاری متعلّق شود. لذا مسألۀ زمان چون امر غیر اختیاری است، با این که مقدمۀ واجب است، معذلک وجوب غیری به او تعلق نمی گیرد. اما استطاعت چطور؟ استطاعت مقدمۀ واجب است، اختیاری هم هست. «لم لا یتعلق به الوجوب؟»

در حقیقت روی مبنای شیخ این عبارت به این برمی گردد، اگر بگویند«یجب علیکم الحج اذا استطعتم یجب فی الوقت» روی مبنای شیخ این«اذا استطعتم» به این برمی گردد، همانطوری که در «ان جائک زید فاکرمه» در تحلیل به«اکرم زیدا الجائی» برمی گشت، اینجا هم به این می گردد«یجب علیکم الحج فی الموسم مستطیعا» باید بروید استطاعت را تهیه کنید. چطور اگر مولا گفت: «یجب علیکم الصلاة متطهرا» شما می روید دنبال تحصیل طهارت! چه فرق می کند که بگوید«یجب علیکم الصلاة متطهرا» یا بگوید«یجب علیکم الحج مستطیعا» ما الفرق بین این دو تا؟ وقتی که طهارت یک امر اختیاری شد و قید برای مأموربه شد و امر اختیاری قید برای مأموربه مقدمة الواجب است و مقدمة الواجب لزوم تحصیل دارد، روی این مبنا در باب استطاعت هم باید همین حرف زده شود، که روی مبنای شیخ واجب است بر انسان که برود تحصیل استطاعت کند و حج را مستطیعا انجام دهد. این اشکال در بادی نظر به نظریۀ مرحوم شیخ بزرگوار انصاری متوجه است که شما همانطوری که در باب حج، زمان را قید برای واجب می گیرید، استطاعت را هم باید قید برای واجب بگیرید، منتها زمان امر غیر اختیاری است، وجوب مقدمی نمی شود به او تعلق بگیرد. اما استطاعت، هم قید واجب است، هم امر اختیاری است، «لم لا یتعلق به الوجوب» و اگر بخواهد کسی احتمالش

ص:183

را دهد که یک فقیهی تحصیل استطاعت را لازم می داند، این دیگر خیلی از فقه به دور است، که یک فقیهی معتقد باشد که بر انسان شرعا لازم است که استطاعت را تحصیل کند، برای خاطر اینکه «یجب علیک الحج مستطیعا» را انجام دهد.

نحوۀ اخذ قیود اختیاری در ماموربه

لکن جوابی که مرحوم شیخ از این اشکال می دهند علی القاعده، این است که ما قبول داریم اگر بخواهیم روی قاعده مشی کنیم، مسأله همین طور است. لکن واقع مطلب این است که این قیود اختیاریه با اینکه اختیاری هم هست و با اینکه در مکلّف به و مأموربه اخذ شده، نه در وجوب و تکلیف، معذلک نحوۀ اخذشان دو جور است: نحوۀ اخذ کثیری از اینها، این جوری است که بر مکلّف لزوم تحصیل دارد، باید مکلّف برود فراهم کند طهارت را در باب صلاة، ستر را در باب صلاة، شرائط و خصوصیات دیگری که در صلاة معتبر است، باید برود اینها را تهیه کند. اما گاهی از اوقات امکان دارد که مولا یک قیدی را در واجب و در مأموربه اخذ کند و این قید هم امر اختیاری باشد، لکن نحوۀ اخذش به این صورت است؛ یعنی نظر مولا به این نحو متعلق به این قید شده که اگر این قید خودش حاصل شود، مأموربه همراه او تحقق پیدا کند. اگر این قید بدون الزام مکلّف و اجبار مکلّف حاصل شود، نقش در مأموربه دارد، با این که امر اختیاری هم هست.

در حقیقت قید این تقیّد مأموربه، عبارت از اتفاق حصول هذا القید است، اگر این قید تصادفا و اتفاقا تحقق پیدا کرد، اگر خودبه خود در خارج وجود پیدا کرد که نحوۀ مدخلیت طهارت در باب نماز، با نحوۀ مدخلیت استطاعت در باب حج فرق می کند. در عین اینکه هر دو قید مأموربه است، هر دو هم امر اختیاری است، هم طهارت امر اختیاری است، هم استطاعت امر اختیاری است، لکن نحوۀ مدخلیتش در مأموربه و اخذش قیدا للمأموربه، روی آن مصالحی که خود مولا می داند و ما اطلاعی نداریم و نمی فهمیم. اما روی مصالحی که خود مولا می داند و روی آگاهیهایی که بر واقعیتهای این قیود دارد، او می داند که بین استطاعت و بین طهارت فرق وجود دارد. طهارت را باید هرجوری هست، تهیه اش کرد. اما استطاعت را نه، این تاجر می داند که اگر این تجارت را انجام دهد، قطعا مستطیع می شود. اما ضرورتی ندارد این تجارت را انجام دهد. با اینکه یقین دارد اگر این جنس را بخرد فلان مقدار منفعت می کند و قطعا هم مستطیع می شود، اما هیچ ضرورتی ندارد این تجارت را انجام دهد و استطاعت را برای خودش تحصیل کند.

پس در حقیقت در باب حج کسی این اشکال را به شیخ انصاری نکند که اگر شما استطاعت را قید برای مأموربه می دانید و امر اختیاری هم هست، «لم لا یجب تحصیل الاستطاعة و لم یکون تحصیل

ص:184

الطهارة فی الصلاة واجب، اما تحصیل الاستطاعة فی الحج غیر واجب» این یک نکته ای بود که در رابطۀ با فرمایش مرحوم شیخ نیاز به توضیح داشت، ولو اینکه عرض کردیم ما اصل فرمایش ایشان را در باب واجب مشروط قبول نداریم، ما فرق بین استطاعت و بین طهارت در نماز را این طوری قائلیم که طهارت در نماز قید مأموربه است و لازم التحصیل است، اما استطاعت در حج قید وجوب حج است، مقدمۀ وجوبیۀ حج است و در مقدمۀ وجوبیه، مسألۀ وجوب غیری به هیچ وجه مطرح نیست و از نزاع در باب مقدمۀ واجب، همان طوری که قبلا عرض کردیم، خارج است.

اشکال وجوب مقدمات حج قبل از استطاعت

پس نتیجه این طور شد که مرحوم صاحب فصول(ره) برای حل آن نقیصه ملتزم به واجب معلق شد و نظر مرحوم شیخ روی مبنای واجب مشروطش، جواب از آن عویصه خیلی روشن است، ایشان می گوید روی مبنای شیخ وجوب حج قبل موسم الحج تحقق دارد، حتی قبل الاستطاعة تحقق دارد. لذا تهیۀ مقدمات برای انجام حج روی این مبنا مسألۀ مهمی نیست. ولی اینجا یک شبهه ای الان به ذهن من رسید. ما آن مشکله را از طرف شیخ حل کردیم. اما این اشکال را شما می توانید به شیخ بکنید که شمایی که استطاعت را قید برای حج می دانید، قاعدتا باید بگویید وجوب الحج حتی قبل الاستطاعة تحقق دارد. آیا می شود انسان ملتزم شود که کسی که هنوز مستطیع نشده، «یجب علیه تحصیل مقدمات حج؟» این جهتش که دیگر مسألۀ استطاعت با مسألۀ موسم فرقی نمی کند. شما می گویید: موسم و استطاعت هر دو قید واجب است. ما هم آمدیم از طرف شما دفاع کردیم، گفتیم: با این که استطاعت امر اختیاری است و قید واجب است، لکن لزوم تحصیل ندارد، نحوۀ مدخلیتش در مأموربه، غیر از نحوۀ مدخلیت طهارت در باب نماز است، اینها همه درست. اما شما می خواهید بگویید قبل از استطاعت هم وجوب حج تحقق دارد. آن وقت آیا ما«بما انّنا متشرعه» که یک سری مسائل در ذهنمان ارتکاز دارد، آیا می توانیم بگوییم که حتی قبل الاستطاعة تحصیل مقدمات حج واجب است؟ برای اینکه شما به واجب کاری نداشته باشید، درست است که واجب مقیّد به دو امر است. یک امرش هم«اذا اتفق حصوله» نقش در واجب دارد، اما در مسألۀ وجوب مقدمه، ما به وجوب ذی المقدمة کاری داریم، اما به خود ذی المقدمة و به واجب کاری نداریم.

ملاک صحیح در تقسیم واجب

لذا مرحوم آخوند(ره) اشکالی به تقسیم صاحب فصول(ره) در رابطۀ با معلّق و منجّز می کردند که اشکال لطیفی بود، آن اشکال این بود که اگر یک تقسیمی در باب مقدمۀ واجب مطرح شد،

ص:185

معنایش این است که این تقسیم مربوط به بحث مقدمۀ واجب است و الاّ واجب تقسیم خیلی دارد، این قدر تقسیم برای واجب است که حدوحصر ندارد؛ «الواجب قد یکون عبادیا و قد یکون غیر عبادی» چرا شما در بحث مقدمۀ واجب این تقسیم را ذکر نمی کنید؟ «الواجب قد یکون بدنیّا، قد یکون مالیا، قد یکون مختلطا من البدنیة و المالیة» چرا شما این تقسیم را در بحث مقدمۀ واجب مطرح نمی کنید؟ جوابش این است که این تقسیمات در مسألۀ مقدمۀ واجب نقشی ندارد.

اگر بنا شد مقدمۀ واجب، واجب باشد، چه فرق می کند بین واجب بدنی، واجب مالی واجبی که مختلط از مالیت و بدنیت است؟ باید یک تقسیماتی باشد که ارتباط به بحث مقدمۀ واجب داشته باشد. آن وقت مرحوم آخوند به صاحب فصول فرمودند: این تقسیم شما در عین اینکه در واجب معلّق درست است، استحاله هم ندارد، ملاحظه فرمودید که ما هم ثابت کردیم عدم استحاله اش را. اما درعین حال این تقسیم به مقدمۀ واجب چه ارتباطی دارد؟ ممکن است صاحب فصول در جواب بگوید: ما این تقسیم را کردیم که در مسألۀ حج وجوب تهیۀ گذرنامه را قبل از زمان حج ثابت کنیم، می گوییم درست است. اما سؤال این است که این وجوب تحصیل گذرنامه در ماه شعبان مثلا در رابطۀ با چیست؟ در رابطۀ با این است که در ماه شعبان حج واجب است؟ یا در رابطۀ با ان است که «الحج امر استقبالی»؟ آن که قوام این تقسیم است و محور این تقسیم است، این است که شما آمدید واجب را دو نوع کردید. گفتید: «الواجب اما حالی و اما استقبالی» حج را واجب استقبالی کردید. اما این نتیجه ای را که می خواهید مترتّب بر این تقسیم کنید، «و هو وجوب تحصیل مقدمات الحج فی شهر شعبان» این نتیجه و اثر به چه ارتباط دارد؟ این نتیجه و اثر مربوط به فعلیت وجوب حج در ماه شعبان است، نه مربوط به این است که«الحج امر استقبالی»! اینکه حج امر استقبالی هست یا نه؟ این مربوط به ذی المقدمة است. اما وجوب مقدمه مربوط به وجوب ذی المقدمة است، نه مربوط به خود ذی المقدمة. «وجوب غیری مقدمی تابع لوجوب نفسی ذی المقدمی». اما این وجوب نفسی واجبش چیست: حالی است یا استقبالی؟ این چه نقشی در مسألۀ وجوب مقدمه دارد؟ لذا آن نقطۀ حساس اشکال مرحوم آخوند به صاحب فصول همین است. می گوید: بله ما واجب معلّق و منجّز داریم، اما به بحث مقدمۀ واجب این تقسیم ارتباط ندارد. اما به خلاف واجب مطلق و مشروط، آن تقسیم درست است. برای اینکه اگر واجب مطلق شد مقدمه اش واجب است، اگر واجب مشروط شد مقدمه اش واجب نیست. پس ببینید که تقسیم به مطلق و مشروط، روی بحث مقدمۀ واجب اثر دارد.

بی فایده بودن تقسیم صاحب فصول(ره)

اما تقسیم به معلّق و منجّز چطور؟ تقسیم به معلّق و منجّز چه نقشی در مسألۀ وجوب مقدمه

ص:186

دارد؟ وجوب مقدمه مربوط به وجوب ذی المقدمة است، اما خود ذی المقدمة«امر حالی او امر استقبالی» این هیچ ربطی به مسألۀ وجوب مقدمه ندارد. نظیر این حرف را ما می توانیم به عنوان اشکال به مرحوم شیخ بگوییم: شما می فرمایید هم قبل از موسم حج واجب است، هم قبل از استطاعت واجب است. استطاعت هم با اینکه امر اختیاری است، لازم التحصیل نیست. حالا زمان که غیر اختیاری است، نمی شود در مسألۀ لزوم تحصیلش بحث کرد، امر غیر اختیاری. اما سؤال این است که آیا شما اگر قایل به وجوب مقدمه شوید، نظر می دهید که حتی قبل الاستطاعة یجب تحصیل المقدمات؟ یا نظر نمی دهید به این معنا؟ قبل تحقق الاستطاعة، شما نظر می دهید به اینکه تحصیل گذرنامه واجب است؟ یا اینکه می فرمایید: نه، باید صبر کند بعد الاستطاعة یجب تحصیل المقدمات؟ فرق بین این دو حالت چیست؟ چرا قبل الاستطاعة واجب نیست، بعد الاستطاعة واجب است؟ در حالیکه به نظر شما وجوب الحج همانطوری که قبل الموسم ثابت است، قبل الاستطاعة هم تحقق دارد. اگر قبل الاستطاعة هم وجوب تحقق پیدا کرد، یجب تحصیل مقدمات. برای خاطر اینکه ممکن است بعدا استطاعت پیدا شود و بعد هم مسألۀ زمان در وقت خودش تحقق پیدا می کند.

حالا اجمالا این دو راه و دو نظریه برای حل آن عویصه، بعضی راههای دیگر هم وجود دارد که«ان شاء الله» عرض می کنیم.

پرسش:

1 - شیخ انصاری«ره» اشکال وجوب مقدمه قبل از وجوب ذی المقدمه را چگونه حل می کنند؟

2 - اشکال مرحوم آخوند(ره) به صاحب فصول(ره) در باب تقسیم واجب چیست؟

3 - ملاک صحیح تقسیم واجب چیست؟

4 - بین قید طهارت در صلاة و قید استطاعت در حج چه تفاوتی وجود دارد؟

5 - تفصیل استاد نسبت به قیود اختیاری و غیراختیاری را بیان کنید.

ص:187

درس سیصد و هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان راه حل در محظور تقدم وجوب مقدمه بر ذی المقدمه

در رابطۀ با آن عویصه در واجب معلق راههای تخلص متعددی است. مرحوم صاحب فصول از راه التزام به واجب معلّق تخلّص پیدا کرده است. مرحوم شیخ هم روی همان مبنای خودشان در کلی واجبات مشروطه و این که تمامی قیود به مادّه ارتباط دارد و هیچ کجا نمی تواند یک قیدی متعلّق به هیأت و به وجوب باشد، از این راه حل اشکال کردند. یک راه دیگری را مرحوم آخوند ذکر کردند و آن این است که این قیودی که به هیأت ارتباط پیدا می کند و به عبارت دیگر شرطیت برای وجوب دارد، مثل«ان جائک زید فاکرمه» روی همان مبنای مشهور که مجیء زید شرطیت برای وجوب اکرام دارد، شرطیت برای تکلیف دارد.

اینجا روی تقسیمی که اگر نظرتان باشد، آن تقسیم را ذکر کردیم، که شرط گاهی شرط مقارن است و اکثر شروط را شرط مقارن تشکیل می دهد. گاهی شرط، شرط متقدّم است. و گاهی شرط، شرط متأخّر است. می توانیم ما این مسأله را در شروط هیأت و قیود هیأت هم پیاده کنیم. مثلا در«ان جائک زید فاکرمه» حالا این قید هم باشد که روشن تر شود. «ان جائک زید یوم الجمعة فاکرمه» این

ص:188

که می گوییم تا مجیء زید محقق نشود وجوب اکرم تحقق ندارد، روی فرض این است که مجیء زید شرط مقارن برای وجوب اکرام باشد، شرطی باشد که همراه وجوب اکرام باشد.

اما اگر ما مسأله را به نحو شرطیت متأخّر و شرط متأخّر مطرح کردیم، نتیجه این می شود که مجیء زید در روز جمعه شرطیت دارد برای وجوب اکرام همین امروز. مشروط وجوب است، مشروط تکلیف است، اما شرط به نحو شرط مقارن نیست. اگر شرط مقارن بود، معنایش این بود که باید مجیء زید در خارج تحقّق پیدا کند و با آمدن زید وجوب اکرام محقّق شود. اما اگر شرط به نحو شرط متأخّر شد، معنایش این است که شرط متأخّر در ظرف خودش که عبارت از زمان متأخّر است اگر تحقق پیدا کرد، کشف از این می کند که مشروط الان تحقق دارد، مشروط هم به نظر مشهور عبارت از خود هیأت است، عبارت از وجوب و تکلیف است.

همان طور که شما در باب اجازۀ بیع فضولی بنا بر این که اجازه کاشفه باشد و کشف هم کشف حقیقی باشد، معنای کاشفیت اجازه این است که بیع فضولی یک ماه قبل اگر الان اجازه لاحق شد، کشف از این می کند که بیع«من حین وقوعه» مؤثّر در تملیک و تملّک بوده است، از همان یک ماه قبل تأثیر در نقل و انتقال کرده است. پس اجازه به نحو شرط متأخّر است، یعنی اجازه در ظرف خودش شرطیت دارد برای این که مشروط یک ماه قبل حاصل شده باشد و تحقق پیدا کرده باشد. به طوری که اگر مثلا آن مشتری در باب بیع فضولی علم پیدا کرد یک ماه بعد مالک اجازه می دهد، شرعا الان می تواند تصرف در مبیع کند، برای این که نقل و انتقال من حین المعامله تحقق پیدا کرده است؛ اینجا هم این حرف را بزنیم.

کیفیت تصویر شرط متقدّم و شرط متأخّر

تصویر شرط متقدّم و شرط متأخّر به چه کیفیتی است؟ خود مرحوم آخوند در آن تقسیم تصویری برای شرط متأخّر و متقدّم می کردند، که ما آن تصویر را نپذیرفتیم و گفتیم: راه حل اشکال در شرط متأخّر و متقدّم، آن راهی نیست که مرحوم آخوند ذکر کردند، بلکه یک راه حل بهتری را ما ذکر کردیم که الان نمی شود آن بحث را تکرار کنیم. لکن در اصل تصویر شرط متأخّر و متقدّم با ایشان موافق بودیم، اما کیفیت تصویرش غیر از آن چیزی بود که ایشان ذکر کردند. به هر کیفیتی شرط متقدّم و متأخّر تصویر شود ما به کیفیتش کاری نداریم، به اصل مسأله ارتباط دارد.

مرحوم آخوند در ما نحن فیه می فرمایند: یک راه حل هم ممکن است این طوری باشد، که ما در مسألۀ حج بگوییم: این زمان حج و موسم حج شرطیت برای وجوب حج دارد، منتها شرطیت زمان با شرطیت استطاعت، با این که هر دو در وجوب مدخلیت دارند، لکن نحوۀ مدخلیتشان متفاوت

ص:189

است و تفاوتش به این کیفیت است که استطاعت به نحو شرط مقارن دخالت در وجوب حج دارد، معنایش این است که تا استطاعت حاصل نشود وجوب حج تحقق پیدا نمی کند. زمان هم شرطیت دارد، برای وجوب هم شرطیت دارد، دخالت در هیأت دارد. اما شرطیتش مثل شرطیت اجازۀ در باب بیع فضولی است، مثل همان شرایط متأخّرۀ در موارد دیگر است.

در باب بیع فضولی اگر مشتری عالم باشد به این که بایع و مالک واقعی یک ماه دیگر اجازه می کند و ما اجازه را هم کاشف گرفتیم، کشف را هم کشف حقیقی معنا کردیم. مشتری اگر عالم به این معنا است، الان مشتری می داند که به واسطۀ این بیع فضولی، مالک مبیع شده است، حالا که مالک مبیع است«یجوز له التصرف فی المبیع» و اگر کسی از او سؤال کند که این معامله فضولی بوده است و شما به چه مناسبت در مبیع تصرف می کنید؟ جواب می دهد که من یقین دارم که یک ماه دیگر مالک واقعی اجازه می کند و اجازه کاشف از این معنا است که نقل و انتقال ملکی از حین معامله تحقق پیدا کرده است.

در مسألۀ حج نسبت به وقت، معنا روشن است، برای این که هرکسی که مستطیع شود، یقین دارد که زمان حج تحقق پیدا می کند، زمان مثل اجازۀ مالک نیست که«یمکن ان یتحقق و یمکن ان لا یتحقق». زمان را انسان یقین دارد به این که در آینده پیش خواهد آمد. لذا کسی که مستطیع شد، استطاعت به صورت شرط مقارن دخالت در وجوب حج دارد، اما زمان به صورت شرط متأخّر، اما شرط متأخّری است که انسان می داند که این شرط تحقق پیدا می کند، یقین به تحقق این شرط دارد.

چون یقین به تحقق شرط دارد، فلا محاله یقین دارد به این که تکلیف به وجوب حج الان فعلیت دارد، وقتی که تکلیف به وجوب حج فعلیت پیدا کرد، مقدمات هم مثل تهیۀ گذرنامه و تحصیل سایر مقدمات واجب است.

در باب غسل جنابت نسبت به طلوع فجر هم در ماه رمضان همین مسأله است. می گوییم: طلوع فجر شرطیت برای وجوب روزه دارد، اما به نحو شرط متأخّر. قبل از آن علم دارید به این که طلوع فجر چون زمان است، تحقق پیدا می کند. لذا قبل از طلوع فجر به واسطۀ علم به این معنا که طلوع فجر محقّق می شود، وجوب تحقّق دارد و چون وجوب تحقق دارد غسل جنابت به عنوان مقدّمیت بنا بر قول به وجوب مقدمه اتّصاف به وجوب غیری و وجوب مقدمی پیدا می کند. این راه حل هم انصافا راه حل خوبی است که مرحوم آخوند ذکر کردند. منتها عرض کردیم که اختلاف با ایشان در کیفیت تصویر شرط متأخّر است، در همان تقسیمی که شرائط را به مقارن و متقدّم و متأخّر تقسیم کردند. اما در اصل شرط متقدّم و شرط متأخّر هیچ گونه اختلافی با ایشان وجود ندارد و بعید هم نیست که در ما نحن فیه این مشکله از طریق همین شرط متأخّر حل شود، اشکالی هم برای این معنا

ص:190

نیست.

تبعیت وجوب مقدمه از ذی المقدمه

راه چهارمی هم اشاره کردیم، به نحو اجمال باز اشاره می کنم، یک راه پنجم هم از کلام مرحوم آخوند در آخر کلامشان استفاده می شود، اما این راه چهارم در کلام ایشان وجود ندارد. این راه حلهایی که تا به حال ذکر کردیم چه راه حل صاحب فصول که مسألۀ واجب معلّق بود و چه راه حل مرحوم شیخ انصاری که مبتنی بر مبنای خودشان در واجب مشروط بود و چه این راه حل سومی که از مرحوم آخوند نقل شد که از راه شرط متأخّر مسأله را حل کردند، این سه تا راه حل یک جهت بینشان مسلّم بود و یک مطلب را پذیرفتند و حتی مرحوم آخوند تعبیر می کنند که اگر مسأله غیر از این باشد، استحاله دارد و آن این است که وجوب مقدمه تابع وجوب ذی المقدمه است، یعنی نمی شود ذی المقدمه وجوب نداشته باشد و مقدمه وجوب داشته باشد. با حفظ این«تبعیة مسلّمه» است که این سه راه حل مطرح شد.

صاحب فصول واجب را معلّق گرفت، وقت را از شرطیت برای وجوب در باب حج خارج کرد و همانطوری که مکرر ذکر کردم، ایشان گفت: وقت در باب حج غیر از وقت در باب نماز است، وقت در باب نماز شرطیت برای حکم و وجوب دارد، اما وقت در باب حج این مربوط به واجب است، قید برای حج است، نه قید برای وجوب حج. پس در نتیجه وجوب حج را بعد الاستطاعة به آن فعلیت داد، تا بتواند مقدمه«بالتبع وجوب ذی المقدمه» وجوب پیدا کند. مرحوم شیخ هم که واجب مشروط را قائل شد، مبنایشان این بود که در واجبات مشروطه تمام قیود به مادّه مربوط است و ما اصلا جایی نداریم، بلکه به تعبیر ایشان محال است که قید به هیأت ارتباط پیدا کند و به وجوب ارتباط پیدا کند.

پس ایشان همان طوری که وجوب را در باب حج مربوط به خود حج می داند نه مربوط به وجوب، حتی بالاتر، استطاعت را هم مربوط به خود حج می بیند، نه مربوط به وجوب حج. پس وجوب حج در ماه شعبان روی مبنای شیخ مسلّم است و در نتیجه وجوب مقدمه به تبعیت وجوب ذی المقدمه، آن هم تحقق دارد. پس ایشان هم با حفظ تسلّم تبعیت این مسألۀ را بیان کردند.

راه سومی هم که مرحوم آخوند ذکر کردند که مسألۀ شرط متأخر است، آن هم با حفظ مسألۀ تبعیت است. برای این که می فرماید: درست است که وقت در باب حج شرط برای وجوب است، اما شرط مقارن نیست، شرطی است که در ظرف خودش اگر تحقق پیدا کرد و حتما هم تحقق پیدا می کند، شرطیت برای وجوب الان دارد. مشروط الان است و شرط متأخر هم تحقق پیدا می کند. پس

ص:191

ایشان هم وجوب فعلی را از راه شرط متأخّر درست کردند تا بتوانند وجوب مقدمه را به تبع وجوب ذی المقدمه ثابت کنند.

اما آن راهی که ما بیان کردیم، مبتنی بر این بود که ما اصلا این تبعیت را نپذیریم و در آن مناقشه کنیم. در آن مثالی که ذکر کردیم، گفتیم: اگر مولا گفت: «ان جائک زید یوم الجمعة فاکرمه» مجیء هم به صورت شرط مقارن مطرح است. اگر زید روز جمعه آمد، همان روز جمعه تکلیف به وجوب اکرام تحقق پیدا می کند و فعلیت پیدا می کند. گفتیم: اگر مکلّف و عبد یقین دارد به این که زید روز جمعه می آید و یقین هم دارد که اگر روز جمعه زید آمد، روز جمعه اگر تهیۀ قبلی نبیند و مواد غذایی و میوه قبلا تهیه نکند، نمی تواند زید را اکرام کند. برای این که دکانها تعطیل است و تهیۀ این مواد غیر ممکن است. اینجا مسألۀ چه طوری است؟ آیا می تواند از نظر عقل این عبد مأمور بنشیند و این طوری فکر کند و استدلال در مقابل مولا داشته باشد، بگوید: «ایها المولا» تکلیف به وجوب اکرام چه زمانی فعلیت پیدا می کند؟ روز جمعه. روز جمعه هم ما قدرت پذیرایی زید را نداریم، شما چه می گویید؟ مولا می تواند به عبد بگوید: تو می دانستی که روز جمعه زید می آید؟ عبد می گوید: بله.

می گوید: تو می دانستی که روز جمعه اگر تدارک قبلی ندیده باشی نمی توانی اکرام و پذیرایی کنی؟ می گوید: بله. آیا مولا حق ندارد بگوید: پس چرا مقدمات اکرام را قبلا تهیه نکردی؟ چرا خودت را آمادۀ برای اکرام و پذیرایی زید نکردی؟ آیا عقل در اینجا حق را به مولا می دهد یا حق را به عبد می دهد؟ عبد می گوید: قبل از جمعه که تکلیفی نبود تا ذی المقدمه هم وجوب پیدا نکند مقدمه واجب نمی شود، روز جمعه هم که تکلیف فعلیت پیدا کرد، ما قدرت بر انجام اکرام را نداشتیم. آیا عقل این حرف را می پذیرد؟ یا عقل حق را به مولا می دهد؟ مولا می گوید: بله اگر تو شک داشتی در این که مجیء زید تحقق پیدا می کند یا نه؟ حق با تو بود. اگر تو شک داشتی که روز جمعه می توانی پذیرایی کنی یا نه؟ حق با تو بود. اما تو که عالم به مجیء زید بودی و عالم بودی به این که اگر تهیۀ مقدمات را نداشته باشی روز جمعه قدرت بر اکرام نداری، چرا تهیۀ مقدمات را ترک کردی؟ برای چه خودت را آمادۀ برای اکرام زید نکردی؟ خلاصۀ این راه به این برمی گردد که با این که امروز ذی المقدمه وجوب فعلی ندارد، قطعا هم ندارد، وجوبش همان روز جمعه تحقق پیدا می کند. اما با این شرائط عقل این عبد را معذور نمی بیند، او را ملزم می کند به این که مقدمات را انجام دهد و وادار به انجام مقدمات می کند.

در باب حج هم ما ممکن است بگوییم: استطاعت حاصل شده، وقت در باب حج هم مثل وقت در باب نماز است، یعنی هم شرطیت برای وجوب دارد و هم شرطیتش به نحو شرط مقارن است، نه به نحو شرط متأخّری که مرحوم آخوند ذکر فرمودند. شرطیتش به نحو شرط مقارن است. مثل«ان

ص:192

جائک زید یوم الجمعة فاکرمه» که وجوب اکرام همان عند مجیء زید در روز جمعه تحقق پیدا می کند. لکن درعین حال این آدمی که مستطیع است یقین دارد به این که موسم حج تحقق پیدا خواهد کرد، زمان یک چیزی است یقینا تحقق پیدا خواهد کرد و یقین هم دارد که اگر بخواهد صبر کند تا زمان حج برسد دیگر قدرت ندارد حج را انجام دهد، باید یک ماه دو ماه قبل مقدمات حج را انسان تهیه کند. پس در عین این که زمان در باب حج مثل زمان در باب صلاة، هم قید برای وجوب است و هم شرط مقارن است، یعنی قبل از زمان اصلا تکلیفی نیست. همانطوری که الان شما مکلّف به نماز مغرب و عشاء نیستید، روی مبنای مشهور قبل از زمان حج هم هیچ گونه تکلیفی شما به حج ندارید. شرطش زمان است، اما این شرط ممکن التحقّق نیست، این شرط مسلم التحقّق است و همان طوری که خودش مسلم است این معنا هم مسلّم است که اگر این مستطیع بخواهد دست روی دست بگذارد و هیچ اقدامی برای مقدمات نکند، در ظرف وجوب حج دیگر قدرت بر انجام حج ندارد.

ارشادی بودن اوامر بر تهیۀ مقدمات

اینجا می گوییم عقل حکم می کند به این که«یجب علیک تحصیل المقدمات» و ما هم بیشتر از این مقدار لازم نداریم که وجوب تحصیل مقدمه را در این رابطه ثابت کنیم. اما حتما باید وجوبش وجوب شرعی غیری باشد، ضرورتی برای این معنا نیست. ضرورت برای این است که یک ملزمی پیدا کنیم که این مستطیع را الزام کند برای این که مقدمات را انجام دهد و روی این مبنا یک نکتۀ دیگری هم هست و آن این است که اگر فرض کنید در یک روایتی برخورد کردیم به این که تهیۀ مقدمات قبل از زمان حج لازم است، یا در مسألۀ ماه رمضان که اینجا ظاهرا روایت هم وجود دارد، که غسل جنابت باید قبل از طلوع فجر تحقق پیدا کند، با توجه به این راه، باید بگوییم روایت هم ارشاد به حکم عقل است، یعنی همان چیزی را که عقل حکم می کند و اگر روایت هم نبود عقل حکم می کرد، روایت هم که دلالت بر الزام و ایجاب می کند، این ارشاد به حکم عقل است، نه این که روایت یک حکم شرعی مولوی را در این رابطه مطرح کرده باشد، این هم مثل سایر روایاتی که ما را ارشاد به احکام عقل می کند، مثل آیۀ«أَطِیعُوا اللّهَ» که ارشاد به حکم عقل است و حکمش حکم ارشادی است، اینجا هم باید یک چنین معنایی را ملتزم شویم و هیچ مانعی از التزام به این معنا نیست. این هم یک راه حل است.

اقسام وجوب نفسی و تعریف وجوب نفسی تهیئی

آخرین راه حل که از ذیل کلام مرحوم آخوند استفاده می شود، آن هم باز روی مبنای خودشان که

ص:193

تبعیت را در باب وجوب مقدمه یک امر مسلّمی گرفتند و حتی ایشان تعبیر به استحاله می کند، محال است که ذی المقدمه بعد از مقدمه وجوب پیدا کند و وجوب مقدمه قبل از وجوب ذی المقدمه باشد، روی این مبنای خودشان که مسألۀ استحاله را روی عدم تبعیت مطرح می کنند، می فرمایند: یک راه حل دیگر هم درست است و آن این است که اگر یک دلیلی آمد و گفت: تهیۀ مقدمه برای حج قبل از موسم حج واجب است، غسل جنابت در ماه رمضان قبل از طلوع فجر لازم است، اگر یک دلیلی گفت: این وجوب دارد و ما آن راه ها را هیچ کدامش را نتوانستیم ملتزم شویم، این حرف را می زنیم که اصلا این وجوب از دائرۀ وجوب مقدمه خارج است. اصلا این ربطی به وجوب مقدمی ندارد.

پس چیست؟ وجوبش وجوب نفسی است، نه وجوب غیری. چون مقدمه وجوبش وجوب غیری است. هر کجا که وجوب برای مقدمه ثابت باشد، به عنوان وجوب غیری مطرح است.

ایشان می گویند: وجوبش وجوب نفسی است. آن وقت این اشکال پیش می آید که مثلا تهیۀ گذرنامه چه مطلوبیتی فی نفسه برای مولا دارد؟ غسل جنابت قبل طلوع الفجر در ماه رمضان چه مطلوبیت نفسیه ای برای مولا دارد؟ ایشان کأنّ در جواب اینطور می فرمایند که ما دو جور واجب نفسی داریم، دو جور وجوب نفسی در کار است: یک وجوب نفسی که خود آن واجب تمام الغرض و تمام هدف مولا است، مثل ذی المقدمه. ذی المقدمه یک واجب نفسی برای خودش است. نماز برای خودش واجب است، دیگر به واجب دیگری ارتباط ندارد؛ اتصال به واجب دیگری ندارد.

اما قسم دوم وجوب نفسی، وجوب نفسی تهیئی است. معنای وجوب نفسی تهیئی این است، که اگر گفتند: غسل جنابت را قبل از طلوع فجر انجام بده، آیا به عنوان مقدمه است؟ نه، واجب نفسی است. اما در عین این که این واجب نفسی است، لکن این شما را آماده می کند و مهیا می کند برای این که از اول طلوع فجر تکلیف به روزه، گریبان شما را بگیرد، به این می گوییم: واجب نفسی تهیئی.

تحصیل گذرنامه در ماه شعبان وجوب غیری مقدمی ندارد، وجوب نفسی دارد. اما این وجوب نفسیش برای خودش نیست، برای این است که شما را مهیا کند آن تکلیف مهم و فریضۀ مهمۀ الهیه بنام وجوب حج، به شما توجه پیدا کند، در زمان خودش و در موسم خودش.

پس در حقیقت روی مبنای تسلّم تبعیت، ایشان می فرمایند: اگر ما یک دلیلی پیدا کردیم بر این که اینها لازم است، در عین این که ذی المقدمه اش وجوب فعلی ندارد، به لحاظ این که زمانش موسم حج است، زمانش طلوع فجر است، لکن وجوب اینها را از دایرۀ وجوب مقدمی که عبارت از وجوب غیری تبعی است بیرون می بریم و داخل در وجوب نفسی می کنیم، منتها وجوب نفسی دو نوع است. اسم این را می گذاریم وجوب نفسی تهیئی؛ در حقیقت هم خود حج واجب نفسی است، هم تحصیل گذرنامه واجب نفسی است. اما بین این دو واجب نفسی این فرق وجود دارد که حج

ص:194

وجوب نفسی تقریبا مربوط به خودش است، اما تهیۀ گذرنامه و سایر امور وجوب نفسی برای استعداد و آمادگی برای وجوب حج است. پس روی هم رفته برای حل این عویصه به اختلاف مبانی و به اختلاف انظار پنج راه برای حل این مشکل می توان در نظر گرفت، تا بحث بعدی«ان شاء الله».

پرسش:

1 - با ذکر یک مثال شرط مقارن و متاخر را توضیح دهید.

2 - تفاوت شرطیت زمان و استطاعت در حج را بیان کنید.

3 - صاحب کفایه(ره) از چه راهی مشکل تقدم وجوب مقدمه بر ذی المقدمه را حل کردند؟

4 - وجوب نفسی تهیئی را توضیح دهید.

5 - به نظر استاد وجوب مقدمات چگونه ثابت می شود؟

ص:195

درس سیصد و هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رجوع قید به ماده بنا بر مبنای شیخ اعظم«ره»

روی مبنایی که مرحوم شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» در رابطۀ با واجب مشروط دارد، تمام قیودی که در دایرۀ امر قرار می گیرد، ارتباط به مادّه دارد و یک خصوصیتی است که در مأموربه اخذ شده است و هیچ یک از این قیود به خود هیأت که عبارت از وجوب و تکلیف است بر نمی گردد، در مثل«ان جائک زید فاکرمه» می فرمودند که ما قبول داریم که ظاهر جملۀ شرطیه این است که شرط، شرطیت برای جزاء دارد و جزاء هم عبارت از وجوب اکرام است. از نظر قواعد لفظی و مسائل ادبی مطلب همین طور است که ما مجیء زید را شرط برای وجوب اکرام بدانیم و قید برای تکلیف بدانیم، لکن در مقابل این ظاهر یک قرینۀ عقلیه ای وجود دارد، که آن قرینۀ عقلیه ما را مجبور می کند به این که در این ظاهر تصرف کنیم و خلاف ظاهر را اراده کنیم. آن قرینۀ عقلیه عبارت از این است که هیأت چون دارای یک معنای حرفی است، تقییدش امتناع دارد.

بالاخره ایشان می پذیرند در«ان جائک زید فاکرمه» ظهور لفظی با قطع نظر از آن قرینۀ عقلیه اقتضاء می کند که بین وجوب اکرام و بین مجیء زید ارتباط شرطی و جزائی مطرح باشد. اما قرینۀ

ص:196

عقلیه را مانع از اخذ به این ظاهر می بینند و می فرمایند: در این ظاهر ما باید تصرف کنیم و«ان جائک زید فاکرمه» را در تحلیل به این عبارت برگردانیم، بگوییم: «اکرم زید الجائی» که مجیء قید برای اکرام باشد، اکرام مضاف به زید و متعلّق به زید است. پس روی مبنای مرحوم شیخ هر کجا که قیدی در دایرۀ امر و تکلیف وجود داشته باشد، حالت تردید برای ما پیدا نمی شود که آیا این قید به هیأت می خورد یا به مادّه می خورد؟ روی مبنای ایشان، تمامی قیود در تمامی موارد مربوط به مادّه است و هیچ گونه به هیأت نمی تواند ارتباط پیدا کند.

تفاوت قیود مرتبط به ماده از نظر لزوم تحصیل

منتها با این که همۀ قیود ارتباط به مادّه دارد، لکن از نظر لزوم تحصیل این قیود بین این قیود مرتبط به مادّه اختلاف وجود دارد، با این که همۀ اینها در اصل رجوع به مادّه مشترک هستند، لکن در لزوم تحصیل و این که بر مکلّف لازم باشد قیود را ایجاد کند و اگر تحقّق ندارد به آنها تحقّق ببخشد، بین قیود فرق می کند، بعضی از قیود لازم التحصیل هستند و بعضی از قیود غیر لازم التحصیل. آن قیودی که فی نفسه از امور غیر اختیاریه باشد و مربوط به اختیار مکلّف نباشد، پیداست که امر غیر اختیاری نمی تواند لزوم تحصیل داشته باشد. مثل مسألۀ وقت در باب عبادات، در باب صلاة، در باب روزه، در باب حج، وقت یک امری است که«لیس فی اختیار المکلّف»، نمی توانیم حکم به لزوم تحصیل این قید وقت با توجه به غیراختیاری بودن آن کنیم. یا در مثال«ان جائک زید فاکرمه» این هم یک امر غیر اختیاری است. برای این که مجیء زید در اختیار زید است، نه در اختیار عبد و مکلّف.

فعل اختیاری هرکسی در رابطۀ با اختیار فاعل مطرح است. اما در رابطۀ با غیر فاعل این یک امر غیر اختیاری است.

لذا در«ان جائک زید فاکرمه» بر عبد لازم نیست تحصیل مجیء زید، چون مجیء زید در اختیار او نیست. مجیء زید در اختیار خود زید است نه در اختیار عبد. پس آن قیودی که از امور غیر اختیاریه باشد، با این که در رابطۀ با مأموربه است، معنا ندارد که لزوم تحصیل داشته باشد. و اما قیودی که از امور اختیاریه است. این امور اختیاریه هم روی مبنای شیخ دو جور هستند: بعضی از اینها با این که امر اختیاری هست، معذلک لزوم تحصیل ندارد. اما بعضی شان لزوم تحصیل دارد. در بین حرفهای گذشته اشارۀ به این معنا شد که به نظر مرحوم شیخ این دو عبارت از این نظر باهم متفاوت هستند. اگر شارع بفرماید: «یجب علیک الصلاة متطهرا» یا بفرماید: «یجب علیک الحج مستطیعا» با این که هم مسألۀ استطاعت و هم مسألۀ طهارت هر دو امر اختیاری است، مکلّف همان طوری که می تواند تحصیل طهارت کند، می تواند تحصیل استطاعت کند. و شاهدش این است اگر

ص:197

کسی مثلا نذر کرد که یک حج«عن استطاعة» انجام دهد، حتما باید برود تحصیل استطاعت کند. اگر به این کیفیت نذر کرد که«لله علّی ان احجّ مستطیعا» بر او واجب است که برود استطاعت را تحصیل کند، تا حج عن استطاعة که متعلق نذر است در خارج تحقّق پیدا کند.

نحوۀ قیدیت استطاعت برای حج

پس استطاعت یک امر غیر اختیاری نیست بلکه یک امر اختیاری است و در بعضی از موارد هم در مثل نذر و اینها لزوم تحصیل دارد. اما در باب حج وقتی که شارع می فرماید: «یجب علیک الحج مستطیعا» اینجا نحوۀ اتخاذ استطاعت به عنوان قیدیت، یک نحوۀ خاصی است و آن نحوه اش این است که قیدیت استطاعت در صورتی است که خودبه خود حاصل شود، اتفاقا تحقّق پیدا کند.

تصادفا حاصل شود. اما این که مکلّف مجبور باشد برای این که حج مستطیعا تحقّق پیدا کند استطاعت را تحصیل کند، ارتباط استطاعت به حج، غیر از ارتباط طهارت به صلاة است. آن ارتباطش ارتباطی است که اگر هم طهارت نیست«یجب تحصیل الطهارة». اما این ارتباطش این نیست که اگر استطاعت هم نباشد«یجب تحصیل الاستطاعة». لذا مرحوم شیخ فتوا نمی دهند به این که بر کسی لازم است برود خودش را مستطیع کند تا حج مستطیعا تحقّق پیدا کند. اما در باب نماز فتوا می دهند مثل همه، به این که باید برود تحصیل طهارت کند. پس در حقیقت روی مبنای شیخ قیود اختیاریه هم «علی قسمین». اگر نحوۀ ارتباطش با مأموربه از قبیل نحوۀ ارتباط طهارت با صلاة باشد«یجب تحصیلها». اما اگر از قبیل ارتباط استطاعت با حج باشد«لا یجب تحصیلها». در نتیجه روی مبنای شیخ تمامی قیود برگشت به مادّه می کند، لکن در عین این که برگشت به مادّه می کند، از نظر لزوم تحصیل و عدم لزوم تحصیل بین قیود تفاوت و اختلاف وجود دارد.

تفصیل مشهور در رجوع قید به ماده و هیئت

اما روی مبنای مشهور در باب واجب مشروط، که قائلند: «القید قد یکون راجعا الی المادّه و قد یکون راجعا الی الهیئة» در باب نماز اگر نماز را با قید وقت ملاحظه کنید، وقت در رابطۀ با هیأت است، وقت در رابطۀ با وجوب صلاة است. اما همین صلاة را اگر در رابطۀ با طهارت ملاحظه کنید، طهارت دیگر قید وجوب صلاة نیست، آن قید خود صلاة است و خصوصیتی است که در خود نماز اخذ شده است. پس مشهور می گویند: «القیود علی قسمین، قسم یرجع الی المادّه و قسم یرجع الی الهیئة». آن قیودی که رجوع به هیأت می کند، یعنی شرطیت برای وجوب دارد به لحاظ آن بیانی که دیروز مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه در حل معضله ای که در رابطۀ با واجب معلّق مطرح بود

ص:198

ذکر فرمودند، باید این طوری بگوییم: این قیودی که رجوع به هیأت می کند و شرطیت برای وجوب دارد، اینها دو نوع هستند. یک وقت شرطیت، شرطیت مقارن است و شرط، شرط مقارن است. یک وقت شرط، شرط متأخّر است.

معنای شرط مقارن

اگر شرط مقارن شد، معنای شرط مقارن این است که تا این شرط در خارج وجود پیدا نکند تکلیف تحقّق پیدا نمی کند، وجوب حاصل نمی شود، مثل ظاهر«ان جائک زید فاکرمه» ظاهر مدخلیت وقت در رابطۀ با نماز یومیه به این کیفیت است، که شرطیت وقت برای وجوب نماز به نحو شرط مقارن است و معنای شرط مقارن این است که قبل الوقت اصلا تکلیف تحقّق ندارد، وجوب تحقّق ندارد. اما گاهی از اوقات قید در عین این که رجوع به هیأت می کند و شرطیت برای تکلیف دارد لکن نحوۀ شرطیتش به نحو شرط متأخّر است، که معنای شرط متأخّر این است: درست است که قید فردا تحقّق پیدا می کند، لکن وجوب الان تحقّق دارد، تکلیف الان تحقّق دارد و شرطیت فردا و امری که در فردا تحقّق پیدا می کند به نحو شرطیت شرط متأخّر است، مثلا اجازۀ در باب بیع فضولی بنا بر کاشفیت، آن هم کشف حقیقی، که معنایش این است که اجازۀ لاحقه کاشف از این است که نقل و انتقال و ملکیت از همان حین بیع تحقّق پیدا کرده است و از هنگام معامله تحقّق پیدا کرده است.

پس در نتیجه اگر کسی از ما سؤال کرد که آیا امکان دارد که قید به هیأت بخورد، معذلک وجوب قبل القید تحقّق داشته باشد؟ جواب می دهیم بله. اگر نحوۀ شرطیتش به نحو شرط متأخّر شد چه مانعی دارد، وجوب الان تحقّق دارد، اما شرط الوجوب یک ساعت دیگر، یک روز دیگر، یا کمتر و بیشتر تحقّق پیدا می کند.

پس در نتیجه در قیود راجعۀ به هیأت روی مبنای مشهور این فرق وجود دارد. اما این معنا را نمی شود انکار کرد که صدی نود، صدی نود و پنج قیودی که به هیأت برمی گردد از قبیل شرط مقارن است. شرط متأخّر را ما در جاهایی ملتزم می شویم که دیگر راه تخلّص و راه فراری جز التزام به شرط متأخّر نداشته باشیم و الا ظاهر جمیع این قضایای شرطیه«ان جائک زید فاکرمه» ولو این که شما احتمال می دهید که مجیء زید به نحو شرط متأخّر در وجوب اکرام نقش داشته باشد و معنایش این است که الان که مجیء تحقّق پیدا نکرده است، باز وجوب اکرام ثابت است. همان مجیء یوم الجمعة کاشف از وجوب اکرام فی هذا الیوم است، اما این نادر است و خلاف ظاهر است و بنابر این که قید به هیأت برگردد نوع قضایا ظهور در این معنا دارد، که نحوۀ ارتباطش به نحو شرط مقارن مطرح است، نه به نحو شرط متأخّر. اما قیودی که بنا بر نظریۀ مشهور به مادّه برمی گردد«علی قسمین». بعضی از

ص:199

این قیود لازم التحصیل است، اکثریت قیودی که به مادّه برمی گردد، عبارت از این نحو قید است، قیدی است که«یجب تحصیله و یجب تهیّته». اما امکان هم دارد روی نظریۀ مشهور که یک قیدی به مادّه برگردد و در عین حال لزوم تحصیل نداشته باشد. نظیر آنچه که مرحوم شیخ راجع به استطاعت حج می فرمود. ایشان هم می فرمود که استطاعت به حج مربوط است، اما درعین حال«لا یلزم تحصیله» مشهور هم در بعضی از قیودی که به مادّه برمی گردد همین معنا را قائل هستند، یعنی می گویند: ممکن است نحوۀ ارتباط قید با مادّه، این نحو باشد که مولا نمی خواهد الزام کند تحصیل این قید را، بلکه می خواهد بگوید: اگر این قید خودبه خود«اتفّق حصوله و تصادف تحقّقه» آن وقت باید مأموربه با این قید در خارج تحقّق پیدا کند.

اقسام قیود راجعۀ به هیئت و قیود راجعۀ به ماده

در نتیجه مشهور با این که قائلند به این که«القیود قد ترجع الی المادّه و قد ترجع الی الهیئة» لکن در قیود راجعۀ به هیأت دو صورت تصویر می شود: شرط مقارن و شرط متأخر. و قیود راجعۀ به مادّه هم دو صورت است: گاهی لازم التحصیل است و گاهی لازم التحصیل نیست. اکثریت در رابطۀ با یکی از آنها است. در قیود راجعۀ به هیأت، اکثریت با شرط مقارن است و در قیود راجعۀ به مادّه، اکثریت با قیود لازم التحصیل و واجب التحصیل است و الاّ آن دو فرض دیگر هم امکان دارد، لکن به صورت«قد یتفق و قد یتحقّق» و الاّ نوعا در رابطۀ با هیأت شرط مقارن مطرح است و در رابطۀ با مادّه مسألۀ لزوم تحصیل و لزوم تهیه مطرح است.

حالا که این طور شد، ما می توانیم بگوییم: اگر قید روی مبنای مشهور به هیأت برگردد، روی این که شرط مقارن اکثریت دارد لازمه اش چیست؟ لازمه اش این است که«قبل هذا القید» هیأت وجود ندارد، تکلیف وجود ندارد. و چون تکلیف وجود ندارد روی این مبنای تبعیت مقدماتش هم واجب نیست. وقتی که تکلیف تحقّق ندارد مقدمه اش هم واجب نیست. و آن راهی که ما خودمان ذکر کردیم، آن هم به عنوان راه تخلّص است. گاهی چنین فرضی اتفاق می افتد در مسألۀ«ان جائک زید یوم الجمعة» باید عبد بداند که مجیء تحقّق پیدا می کند و بداند هم که در روز جمعه قدرت بر اکرام ندارد. با یک چنین شرائط و خصوصیاتی است که ما لزوم عقلی مقدمه را ثابت کردیم. و الاّ معمولا تا زمانی که تکلیف تحقّق نداشته باشد، مقدمه هم«لیس بواجب». پس نتیجه این طور شد«اذا رجع القید الی الهیئة فحیث یکون قیود راجعۀ به هیأت»، صدی نود و صدی نود و پنج به نحو شرط مقارنه است«فلا یکون وجوب قبل القید». حالا که وجوبی قبل القید تحقّق نداشت، «فلا تکون المقدمات بواجبه». دیگر مقدمات این واجب قبل از تحقّق قید وجوب«لیس بواجب». الان لازم نیست تحصیل

ص:200

طهارت برای نماز مغرب، لانّ نماز مغرب الان«لیس بواجب، فاذا لم یکن واجبا لا یکون تحصیل الطهارة فی هذه الساعة واجبا».

پس نتیجة در قیود راجعۀ به هیأت دو خصوصیت و دو نتیجه هست که یکی مترتب بر دیگری است. یکی این که تکلیف قبل القید نسبت به ذی المقدمه تحقّق ندارد، «و یترتب علی هذا» حالا که تکلیف نسبت به ذی المقدمه قبل القید تحقّق ندارد، «فمقدماته لیست بواجبه»، دیگر معنا ندارد که مقدماتش وجوب داشته باشد. این در صورتی که قیود به هیأت برگردد. اما اگر قید به مادّه برگردد، گفتیم: درست است که بعضی از قیود مربوط به مادّه غیر لازم التحصیل است، لکن معمولا در قیودی که به مادّه برمی گردد لزوم تحصیل دارد. معنای این که لزوم تحصیل دارد، یعنی ذی المقدمه اش هم الان واجب است، تکلیف متعلق به ذی المقدمه الان فعلیت دارد. تکلیف متعلق به ذی المقدمه فعلیت دارد و قید هم به مادّه برمی گردد، «فیجب تحصیل القید» مثل طهارت نسبت به نماز بعد دخول وقت الصلاة که اینجا طهارت«قید یرجع الی المادّه و الصلاة بعد الوقت واجبه فیجب تحصیل الطهارة» که قید برای صلاة است.

تفاوت نتیجه در رجوع قید به ماده یا هیئت

در نتیجه در قیود راجعۀ به مادّه، کأنّ دو خصوصیت معتبر است که یک خصوصیت مترتب بر دیگری است، آن خصوصیت اول وجوب ذی المقدمه است. خصوصیت دوم لزوم تحصیل ذی المقدمه است. نکته ای را هم در قیود راجع به هیأت سابقا ذکر کردیم و آن این است که قیودی که رجوع به هیأت می کند اصلا معنا ندارد که لزوم تحصیل داشته باشد. برای این که او مقدمة الوجوب است و مقدمة الوجوب از بحث مقدمۀ واجب خارج است. آن که در باب مقدمۀ واجب بحث در وجوب و عدم وجوبش است، مقدمة الواجب است. اما مقدمة الوجوب ولو این که فعل اختیاری مکلّف باشد، معذلک«لا یجب علی المکلّف تحصیله» اصلا لازم نیست بر مکلّف که او را تحصیل کند، مثل«استطاعة للحج علی قول المشهور» که«استطاعت عمل اختیاری للمکلّف» لکن چون بنابر نظریۀ مشهور استطاعت قید وجوب حج است، معنا ندارد که اصلا تحصیل استطاعت واجب باشد.

در نتیجه در رابطۀ با قیود راجع به هیأت و قیود راجع به مادّه در حقیقت دو ثمره و فایده تحقّق دارد:

یکی این که در قیود راجعۀ به هیأت، قبل الهیئة تکلیفی نیست، این یک نتیجه. نتیجۀ دوم قید راجع به هیأت«لا یجب تحصیله».

اما در قیود راجع به مادّه هر دو نتیجه را خلاف این می بینیم. در قیود راجعۀ به مادّه اولا قبل القید تکلیف تحقّق دارد، چون قید به مادّه برمی گردد. و ثانیا خود قید هم لزوم تحصیل دارد. پس قید

ص:201

راجع به مادّه یترتب علیه امران، یترتب علیه ثمرتان. و قید راجع به هیأت هم یترتب علیه ثمرتان و این دو ثمره درست مقابل و نقطۀ مقابل هم است. قید مادّه لازم التحصیل، قید هیأت غیر لازم التحصیل. قید مادّه قبل القید تکلیف نسبت به ذی المقدمه تحقّق دارد، اما قید هیأت قبل القید اصلا تکلیف تحقّق ندارد. لذا این دو ثمرۀ متضاد و متعاکس مترتب می شود بر رجوع قید به مادّه و رجوع قید به هیأت. این هم زمینه می شود برای یک بحثی که به دنبال این می آید و آن این است که اگر ما در یک جایی تردید کردیم که این قید در کلام مولا به مادّه مربوط است تا اثر قید مادّه که دو اثر بود بر آن مترتب شود، یا قید به هیأت مربوط است تا آن دو اثر متضاد بر این قید مترتب به هیأت مترتب شود؛ در اینجا چه باید بکنیم؟ بحث امروز هم مقدمۀ همین معنا بود که در صورت تردید چه طوری با این قید باید برخورد کرد؟ تا فردا«ان شاء الله».

پرسش:

1 - بر فرض رجوع قید به ماده، شیخ انصاری(ره) از اشکال امتناع تقیید هیئت چه جوابی می دهند؟

2 - قیود اختیاری چه فرقی با قیود غیر اختیاری دارند؟

3 - تفصیلی که مشهور در رجوع قید به ماده یا هیئت دارد بیان نمایید.

4 - تفاوت نتیجۀ رجوع قید به هیئت یا ماده را با ذکر مثال بیان نمایید.

5 - اقسام شرط را بیان کرده و با ذکر مثال توضیح دهید.

ص:202

درس سیصد و هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای قواعد در ارجاع قید به ماده یا هیئت

بعد از آنکه بیان کردیم که قیود«کانت علی قسمین: قسم یرجع الی المادة و قسم یرجع الی الهیئة» دو ثمره ترتب پیدا می کند: اولا قیدی که به هیأت برمی گردد ولو این که امر اختیاری باشد تحصیل آن لزوم ندارد؛ برای این که مقدمة الوجوب است، نه مقدمة الواجب. و ثانیا تکلیف نسبت به ذی المقدمه قبل از تحقّق آن قید فعلیت پیدا نمی کند، برای این که معمولا به نحو شرط مقارن مطرح است نه شرط متأخّر.

در مقابل، قیودی که به مادّه برمی گردد اگر امور اختیاریه باشد هم لزوم تحصیل دارد و به عنوان مقدمۀ واجب، وجوب غیری شرعی پیدا می کند و هم تکلیف قبل از تحقّق آن قید فعلیت دارد. کسی که تحصیل طهارت نکرده باشد این طور نیست که به صلاة، مکلّف نیست. تکلیف قبل تحصیل الطهارة دارای فعلیت است.

بعد از آن که این دو نوع قید مترتب شد، اگر به حسب قواعد عربی و جهات لفظی توانستیم از کلام مولا استفاده کنیم که این قید به هیأت برمی گردد، آثار قید مترتب بر هیأت را بار می کنیم. و اگر

ص:203

به حسب تعبیر و ظاهر عرفی عبارت و موازین ادبیّت فهمیدیم که قید به مادّه برمی گردد، به لحاظ این که ظاهر کلام حجّت است و آنچه را که عرف از کلام مولا می فهمد، این حجّیت دارد، ما آثار مترتب بر قید مادّه را مترتب می کنیم. اگر از قرائن خارجیه و شواهد دیگر برای ما روشن شد که این قیدی که در کلام مولا آمده است مربوط به هیأت یا مادّه است؛ نه به نحو علم قطعی، به همان مقداری که از نظر عقلاء حجّیت دارد و در محاورات روی او تکیه می شود، اگر این مطلب روشن شد، مسأله ای ندارد، قید راجع به هیأت آثار خودش را دارد، قید راجع به مادّه هم آثار خودش را دارد.

شک در رجوع قید به هیئت یا ماده

اما اگر در یک موردی از هیچ راهی برای ما این مسأله مشخص نشد، می دانیم که این قیدیت در کار است، اما این به چه برمی گردد؟ و به چه ارتباط دارد؟ از هیچ راهی برای ما مشخص نشد.

نمی دانیم که آیا به هیأت برمی گردد یا به مادّه؟ مثلا در«ان جائک زید فاکرمه» روی قواعد عربیت گفتیم: قید به هیأت برمی گردد. برای این که شرط، شرط الجزاء است. در قضیۀ شرطیه، شرط و مقدّم، شرطیت برای جزاء و تالی دارد؛ و جزاء عبارت از وجوب اکرام است؛ نه عبارت از نفس اکرام؛ در موردی که این قرائن و شواهد لفظی و غیر لفظی وجود ندارد؛ فقط می دانیم یک قیدیتی مطرح است، اما«بماذا یرجع هذا القید» آیا به هیأت برمی گردد یا به مادّه؟ روشن نیست.

مرحوم آخوند(ره) در کفایه می فرماید: که ما هیچ ترجیحی در مسألۀ رجوع قید به مادّه یا رجوع قید به هیأت نداریم؛ نه هیأت تقدّم بر مادّه دارد در مسألۀ مرجعیت قید، نه مادّه تقدّم بر هیأت دارد در مسألۀ مرجعیت قید. اگر قرائن خارجیه نباشد مجرد این که یکی هیأت است و دیگری مادّه است، هیچ گونه ترجیحی برای هیچ کدام به وجود نمی آورد، نه هیأت بودن مرجّح است و نه مادّه بودن مرجّح است. در نتیجه ما راهی نداریم برای استکشاف این که آیا قید به مادّه برمی گردد یا به هیأت بر می گردد، پس چه باید کرد؟ می فرمایند: «المرجع هی الاصول العملیة» اینجا باید به دامن اصول عملیه متوسل شویم و چنگ بزنیم. حالا اصول عملیه چه اقتضاء دارد؟ با توجه به آن دو اثری که فرق بین رجوع قید به هیأت و رجوع قید به مادّه است، مقتضای اصول عملیه چیست؟ مقتضای اصول عملیه چنین است که یک اثر در قید راجع به هیأت، این بود که قبل از قید تکلیف وجود نداشت، مثل استطاعت در رابطۀ با حج، چون استطاعت به وجوب حج ارتباط دارد و به هیأت مربوط است«قبل الاستطاعة لا یکون هناک وجوب للحج اصلا»،

اما قید مربوط به مادّه مثل طهارت برای نماز قبل از طهارت، وجوب برای صلاة تحقّق دارد؛ به مجردی که زوال شمس تحقّق پیدا کرد، «وجبت الصلاتان» شما در آن حال متطهّر باشید یا متطهّر

ص:204

نباشید. پس شک شما در رجوع قید به هیأت و رجوع قید به مادّه به این برمی گردد که آیا قبل از تحقّق القید وجوبی برای ذی المقدمه تحقّق دارد یا ندارد؟ استصحاب عدم وجوب جاری می شود.

اصالت البرائة من الوجوب جاری می شود. برای این که تا قید نیامده ما یقین به تکلیف نداریم. اگر قید مادّه بود، تکلیف بود. اما اگر قید هیأت باشد و مثل استطاعت باشد«لا یکون قبل الاستطاعة تکلیف بالاضافة الی الحج» و چون شما شک در این معنا دارید و راه دیگری هم ندارید؛ هیأت بودن و مادّه بودن فی نفسه هیچ کدام ترجیح بر دیگری ندارد. لذا شک در این معنا پیدا می شود که«قبل تحقّق القید هل یکون هناک تکلیف ام لا یکون هناک تکلیف» استصحاب عدم می گوید: نه، تکلیف تحقّق ندارد و در درجۀ دوم اصالت البرائة حکم به این معنا می کند که الان که شما ایستادید شک دارید، آن قید هم تحقّق پیدا نکرده است، هیچ گونه تکلیفی گریبان شما را نگرفته است، برای این که توجه تکلیف مشکوک است و مقتضای اصالت البرائة نبودن چنین تکلیفی است. و همین طور در رابطۀ با خود قید هم یک استصحاب و اصل برائتی جریان پیدا می کند. برای این که ما گفتیم: اگر قید به هیأت برگردد ولو این که امر اختیاری هم باشد مثل استطاعت، قیدی که به هیأت برمی گردد«لا یجب تحصیله، لا یلزم تحصیله»

استصحاب عدم وجوب در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت

اما اگر قید به مادّه برگردد«یجب تحصیله» پس شما که شک دارید در این که قید به هیأت بر می گردد یا به مادّه برمی گردد؟ شک در این معنا پیدا می کنید که آیا«نفس هذا القید هل یجب تحصیله ام لا یجب تحصیله؟» اینجا هم استصحاب عدم وجوب جریان دارد، به این کیفیت که بگوییم: قبل از آن که چنین دستوری از ناحیۀ مولا صادر شود این قید بر من لازم نبود که در خارج ایجادش کنم.

حالا که یک تکلیفی آمد و در این تکلیف قیدی است و من احتمال می دهم که این قید راجع به هیأت باشد و قید راجع به هیأت لزوم تحصیل ندارد، پس در نتیجه شک می کنم که آیا«تحصیل هذا القید لازم ام لا»؟ استصحاب عدم لزوم یا استصحاب عدم وجوب و در رتبۀ بعد، «اصالة البرائة».

شما شک دارید که موظف هستید که این قید را تحصیل کنید یا نه؟ «اصالت البرائة» در مورد شک در تکلیف، نبودن و عدم تکلیف را اقتضاء می کند. نتیجه این طور می شود که اصول عملیه ای که ما به آن مراجعه می کنیم، نتیجۀ آن اصول عملیه با نتیجۀ رجوع قید به هیأت یکی می شود. اما نه از باب این که هیأت بودن نقش دارد، نه از باب این که هیأت خصوصیتی دارد؛ نه، اصول عملیه مثل استصحاب و برائت این نتیجه را پیدا کرده است که هم قید لازم التحصیل نباشد و هم قبل از تحقّق قید تکلیفی نسبت به ذی المقدمه تحقّق نداشته باشد. پس این که مرحوم آخوند می فرمایند«المرجع هی

ص:205

الاصول العملیة» اصول عملیه یک چنین اقتضایی دارد که عرض شد.

دوران بین رجوع قید به مادّه یا هیأت و توجیه مرحوم مشکینی(ره)

مرحوم شیخ انصاری تقریراتی دارند بنام«مطارح الانظار»، ایشان در این کتاب مسألۀ دوران امر بین رجوع قید به مادّه و رجوع قید به هیأت را مطرح کرده است و در اینجا دو دلیل اقامه کرده است که باید قید به مادّه بخورد نه به هیأت که ان شاء الله بحث می کنیم لکن قبل از آن که ما وارد بحث شویم این سؤال پیش می آید که شیخ انصاری«قدس سره» با آن مبنایی که در واجب مشروط داشتند و تمامی قیود را در رابطۀ با مادّه می دانستند. و بالاتر ادعا می کردند که اصلا رجوع قید به هیأت یک امر مستحیل و محالی است. چطور این مسأله را عنوان کردند؟ به عبارت دیگر مشهور اگر این مسأله را عنوان کنند، مثل ما که عنوان کردیم، یک حرف درستی بود. برای این که ما می گفتیم«کانت القیود علی قسمین: قسم یرجع الی الهیئة و قسم یرجع الی المادة»، لذا مورد شک هم پیدا می کرد. در بعضی از موارد معلوم نبود که رجوع به هیأت می کند یا به مادّه. اما مبنای مرحوم شیخ این نیست که«القیود علی قسمین»، ایشان همۀ قیود را در رابطۀ با مادّه می داند. پس چطور این بحث را در اینجا عنوان کردند؟ که«اذا دار الامر بین الرجوع الی الهیئة و بین الرجوع الی المادة» ببینیم کدام ترجیح دارد؟

توجیهی مرحوم مشکینی«قدس سره» محشی کفایه در این رابطه ذکر کردند، که به نظر می رسد که آن توجیه غیر صحیح است و با کلام شیخ و ادلۀ شیخ هیچ سازگار نیست. ایشان در حاشیۀ کفایه گفته است که مقصود شیخ در هر دو قسم هیأت و مادّه همان مادّه است، منتها بنابر مبنای شیخ در قیودی که به مادّه برمی گردد، گفتیم: اگر قیود غیراختیاریه باشد که بلااشکال لازم التحصیل نیست.

اما در قیود اختیاریه با این که به مادّه برمی گردد مرحوم شیخ تفصیل قائل بودند، می فرمودند: بعضی از قیود با این که به مادّه برمی گردد، لازم التحصیل است، مثل طهارت در باب نماز. بعضی از قیود با این که اختیاری است و به مادّه هم برمی گردد، معذلک لازم التحصیل نیست، مثل استطاعت در باب حج. که استطاعت یک امر اختیاری است. به فرمایش ایشان به مادّه هم برمی گردد، لکن درعین حال لزوم تحصیل ندارد. بعد می فرماید: مقصود شیخ از کلمۀ هیأت در اینجا آن قیودی است که به مادّه بر می گردد و لازم التحصیل نیست، مثل استطاعت للحج. و مقصودش از مادّه در مقابل هیأت، آن قیودی است که به مادّه برمی گردد و لازم التحصیل است. پس در حقیقت مقصود از هیأت و مادّه هر دو مادّه است، منتها مقصود از هیأت آن قیدی است که به مادّه برمی گردد، «و لا یجب تحصیله»، مقصود از مادّه آن قیدی است که به مادّه برمی گردد و«یجب تحصیله».

نزاع بین هیأت و مادّه فقط در مسألۀ لزوم تحصیل قید و عدم لزوم تحصیل قید نتیجه بخش و

ص:206

ثمربخش است. ایشان چنین توجیهی کردند؛ لکن پیداست که اولا ما کلمه را به معنای مادّه بگیریم، با این که هیأت در مقابل مادّه است، این یک معنای غیرصحیحی است. و ثانیا این دو دلیلی که بعد شیخ ذکر می کند، مخصوصا دلیل اولش که بین اطلاق هیأت و اطلاق مادّه از نظر شمولی بودن و بدلی بودن فرق می گذارد، اصلا انطباق بر مادّه پیدا نمی کند، حالا مادّه چه قیدش لازم التحصیل باشد یا نباشد، بالاخره یک جور اطلاق بیشتر ندارد. اما شیخ برای هیأت اطلاق شمولی درست می کند، برای مادّه اطلاق بدلی درست می کند و این اطلاق شمولی در صورتی است که مقصود از هیأت خود هیأت باشد. اما اگر مقصود از هیأت مادّه بود دیگر مادّه«بما انها مادّه» دو جور اطلاق شمولی و بدلی ندارد. لذا تعجب است از ایشان که کلام مرحوم شیخ را به این نحو توجیه کرده اند.

آنچه به نظر می رسد این است که، ما بگوییم: مرحوم شیخ این مسألۀ را به صورت فرض و مبنای مشهور مطرح کرده است، یعنی کأنّ می خواهد بفرماید: مبنای خودمان جای خودش، اما اگر ما مبنای مشهور را اختیار کردیم و برای قید دو جور فرض کردیم. یکی راجع به مادّه و یکی راجع به هیأت.

اگر ما این حرف مشهور را پذیرفتیم، می فرماید: ما دو تا دلیل می خواهیم اقامه کنیم بر این که هیأت تقدّم بر مادّه دارد به این معنا، که قید دامن مادّه را می گیرد و هیأت خودش را از دسترسی قید کنار می برد و کنار می زند. آن که به نظر می رسد این است که بگوییم: شیخ روی مبنای مشهور این مسأله را متعرض شدند. اما روی مبنای خودشان که«جمیع القیود یرجع الی المادة» این مسألۀ قابل طرح نیست، نمی شود ما یک چنین مسأله ای را روی آن مبنا طرح کنیم و درباره اش صحبت کنیم. پس اگر کسی سؤال کرد که چطور مرحوم شیخ اصلا این مسألۀ را عنوان کردند؟ باید بگوییم: «تبعا للمشهور» بود، «لا بناء علی مبنا شخصه»، بناء بر مبنای خودشان نداشتند. روی مبنای مشهور، مرحوم شیخ«علی ما فی تقریراته» که مرحوم آخوند هم در کفایه نقل می کند، می فرمایند: «اطلاق الهیئة شمولی و اطلاق المادة بدلی» این صغرای مطلب. و هر کجا که امر دایر باشد بین این که اطلاق شمولی به وسیلۀ قید ضربه بخورد یا اطلاق بدلی بوسیلۀ قید ضربه بخورد، قاعدۀ کلی این است که اطلاق شمولی چون از یک قوّت و کمالی برخوردار است، در مقابل قید تسلیم نمی شود. اما اطلاق بدلی چون ضعیف است، قید دامن این اطلاق بدلی را می گیرد. پس یک صغرا و کبرایی به این صورت بیان کردند.

توضیح اطلاق بدلی و شمولی

ما اولا لازم است که این معنا را یک مقداری توضیح دهیم که اطلاق بدلی کدام است، اطلاق شمولی کدام است و بعد هم بررسی کنیم چطور اطلاق هیأت شمولی است و اطلاق مادّه بدلی. در

ص:207

باب مطلق و مقیّد که از مباحث آیندۀ ما است«ان شاء الله» آنجا شما ملاحظه کردید که اگر مقدمات حکمت در موردی تمامیت پیدا کرد نتیجۀ مقدمات حکمت این است که کلام متکلّم حمل بر اطلاق می شود، لکن این اطلاق برحسب اختلاف موارد فرق می کند. بعضی جاها نتیجۀ این اطلاق شبیه همان عموم خواهد بود؛ البته نه اطلاق عموم بلکه شبیه عموم می شود؛ مثل اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ، بعد از آن که مقدمات حکمت تمام شد و شما«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یعنی لفظ البیع را حمل بر اطلاق کردید«ما معنا اطلاق بیع در أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»؟ معنای اطلاقش این است که«کلّما یصدق علیه هذه الطبیعة و عنوان البیع فقد احل الله» که حلیت آن هم، حلیت وضعی است، به معنای تنفیذ و امضاء است. یعنی خداوند این طبیعت را امضاء کرده است، این طبیعت را تنفیذ و حلال کرده است.

البته این معنا شاید نیاز به توضیح نداشته باشد، که هر جا ما یک دلیل مطلقی یا یک دلیل عامی داشته باشیم، منافاتی ندارد با این که یک مخصّصی یک مقیّدی برایش پیدا شود، نه تخصیص منافات با عموم دارد و نه تقیید منافات با اطلاق. یعنی تخصیص کشف از عدم عموم نمی کند، تقیید هم کشف از عدم اطلاق نمی کند، پس اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در حقیقت شبیه عموم است، مثل این که خداوند فرموده: «احل الله کل بیع» و الاّ اگر مقصود از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این باشد که خدا یک مصداق بیع را حلال کرده است، این مجهول است، چیزی نیست که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» بتواند نسبت به او مفید فائده باشد. حتما باید اطلاقش اطلاق شمولی در دایرۀ«طبیعة البیع فی ضمن ای مصداق تحقّقت هذه الطبیعة».

نتیجۀ بحث در اطلاق شمولی و بدلی

در نتیجۀ این مقدمات حکمتی که«تنتج الاطلاق فی مثل احل الله البیع» اطلاقی که نتیجۀ مقدمات حکمت است، اطلاق شمولی است. اما همین مقدمات حکمت با همین خصوصیات در بعضی از موارد دیگر که جریان پیدا می کند، نتیجه اش اطلاق بدلی خواهد بود، مثل این که اگر مولا گفت: «اکرم رجلا» اما هیچ قیدی ذکر نکرد، نه قید عالم و نه قید ایمان و هیچ خصوصیات دیگری دنبال رجل مطرح نکرد، شما مقدمات حکمت را در اینجا جاری می کنید، نتیجۀ مقدمات حکمت چیست؟ نتیجۀ اطلاق عبارت از این است که در انتخاب رجل شما آزادید، «اکرم رجلا، یعنی اکرم کل رجل» معنای اطلاقش این است، رجل عالم باشد یا غیر عالم، می خواهد مؤمن باشد یا غیر مؤمن باشد، قمّی باشد، غیر قمّی باشد. اما اکرام یک رجل بیشتر واجب نیست، یک رجل باید اکرام شود.

ما به ایشان می گوییم: اطلاق بدلی است، معنای اطلاق بدلی این است: می توانید این«اکرم رجلا» را در زید پیاده کنید(کلمۀ بدل به این اعتبار است) می توانید به جای زید، عمرو را اکرام کنید،

ص:208

می توانید به جای عمرو، بکر را اکرام کنید. اما در نتیجه اکرام یک رجل فقط واجب است. از این به اطلاق بدلی تعبیر می کنند. پس با این که در هر دو اطلاق مقدمات حکمت مطرح است و اطلاق هم نتیجۀ مقدمات حکمت است، لکن به حسب اختلاف موارد اطلاقها فرق می کند. بعضی جاها نتیجۀ اطلاق، اطلاق شمولی است، مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» بعضی جاها نتیجۀ اطلاق، اطلاق بدلی است، مثال بهتر که دیگر هیچ شبهه ای در ذهن شما نیاید، چون در«اکرم رجلا» ممکن است کسی در ذهنش بیاید که تنوین نکره است، دلالت بر وحدت می کند. مثال بهتر«اکرم الرجل» است که تنوین نکره هم در آن تحقّق ندارد، اطلاق بدلی است. اینجا دو جهت دیگر را باید توضیح دهیم، یکی این که اطلاق هیأت در ما نحن فیه چرا شمولی است؟ و اطلاق مادّه چرا بدلی است؟ و خصوصیت دوم این که چرا اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی است؟ و روی این اقوائیت قید دستش کوتاه است که دامن اطلاق شمولی را بگیرد، باید برود سراغ آن اطلاق ضعیف که عبارت از اطلاق بدلی است.

پرسش:

1 - در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت، مقتضای اصل عملی چیست؟

2 - اصالة البرائة را در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت، توضیح دهید.

3 - دو دلیل شیخ«ره» در ارجاع قید به ماده را بیان نمایید.

4 - اطلاق شمولی و بدلی را توضیح دهید. و بیان کنید که نتیجۀ بحث در اطلاق شمولی و بدلی، چه تأثیری در حل مسألۀ دوران ارجاع قید به ماده یا هیئت دارد؟

ص:209

درس سیصد و هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اطلاق شمولی و بدلی نسبت به هیئت و ماده

مرحوم شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف، علی ما فی تقریراته» در دوران قید بین رجوع به هیأت و رجوع به مادّه بنابر اینکه قید به مادّه رجوع می کند نه به هیأت، دو دلیل ذکر کردند: دلیل اوّلشان یک کبرای کلی بود که در مواردی که یک اطلاق شمولی و یک اطلاق بدلی داشته باشیم و یک دلیل مقیّدی وجود داشته باشد و این دلیل مقیّد مردد باشد بین این که اطلاق شمولی را تقیید کند یا اطلاق بدلی را، ترجیح با این است که اطلاق بدلی را تقیید کند. برای این که اطلاق بدلی در مقابل اطلاق شمولی دارای یک مرتبۀ ضعیفه ای است؛ از نظر اطلاق خیلی قوی نیست. اما به خلاف اطلاق شمولی که همۀ افراد را شامل می شود و همۀ مصادیق را دربر می گیرد، طبعا این اطلاق یک اطلاق قویی خواهد بود. وقتی که اطلاق شمولی دارای قوت باشد و اطلاق بدلی دارای ضعف باشد، دلیل مقیّد زودتر به جنگ اطلاق بدلی می رود، اطلاق بدلی در مقابل دلیل مقیّد خیلی مقاومت ندارد. لذا تقیید گریبان اطلاق بدلی را می گیرد.

اما اطلاق شمولی چون از قوّت و قدرت خاصی برخوردار است، دلیل مقیّد نمی تواند به این

ص:210

زودی بر آن غلبه کند. و اطلاق شمولی محکوم دلیل مقیّد نمی شود. این کبرای کلی مرحوم شیخ بود.

ایشان می فرماید؛ در«ان جائک زید فاکرمه» با قطع نظر از این که مقتضای قواعد لفظی رجوع به هیأت است فرض کنیم که این مجیء زید مردد است بین این که قید هیأت و در رابطۀ با وجوب باشد؛ یا این که قید مادّه و در رابطۀ با اکرام باشد. اطلاق هیأت؛ یعنی وجوب اکرام، اگر قیدی نداشته باشد و دارای اطلاق باشد، این اطلاق شمولی است. یعنی در همۀ حالات و بر جمیع تقادیر و در تمام فروض است و به عبارت دیگر چه مجیء زید تحقّق پیدا کند و چه مجیء زید تحقّق پیدا نکند، این وجوب تحقّق دارد. اگر وجوب اطلاق داشته باشد، اگر مجیء زید ربطی به هیأت نداشته باشد، معنایش این است که الان که مجیء زید تحقّق پیدا نکرده است، وجوب هست. فردا هم که مجیء زید تحقّق پیدا می کند باز هم وجوب هست. پس اگر وجوب اکرام زید دارای یک اطلاق شمولی باشد، معنایش این است که«فی جمیع التقادیر و فی جمیع الحالات سواء تحقّق المجیء ام لم یتحقّق المجیء؟» این وجوب اکرام تحقّق دارد؛ پس اطلاق هیأت، یک اطلاق شمولی به این معنا است، که «فی جمیع الحالات» وجوب ثابت است، قبل«المجیء و بعد المجیء».

اما در مورد اطلاق مادّه؛ فرض کنیم مجیء زید به مادّه ارتباطی ندارد، مادّه اکرام است فقط، «من دون قید»، حالا که اکرام شد، آیا این اکرام اطلاقش شمولی است، یا مثل همان«اکرم رجل» که قبلا ذکر کردیم، یک فرد از این طبیعت و یک مصداق از این ماهیت برای تحقّق این طبیعت کافی است؟ اگر بدون قید و شرط می گفت«اکرم زیدا» هیچ قیدی برای اکرام مطرح نمی شد، آیا لازم بود که تمامی مصادیق اکرام تحقّق پیدا کند؟ یا یک فرد از طبیعت اکرام که تحقّق پیدا می کرد، در تحقّق موافق بودن این امر و عدم عصیان این امر کافی بود؟ پس اگر بدون قید و شرط هم می گفت«اکرم زیدا» اطلاق اکرام«کان بدلیّا» یعنی یک فرد بیشتر لازم نبود، یک مصداق بیشتر لازم نبود. پس«اطلاق المادّه بدلی، اما اطلاق الهیة شمولی».

در«ان جائک زید فاکرمه» با قطع نظر از جهات لفظی، اگر ما تردید کردیم که مجیء زید در رابطۀ با اکرام و به عنوان قیدیت برای اکرام مطرح است، یا در رابطۀ با وجوب و به عنوان قیدیت برای حکم مطرح است، اینجا روی همان قاعدۀ کلی که اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی است، ما مجیء زید را به جنگ اطلاق بدلی اکرام زید می فرستیم و اطلاق بدلی را از بین می بریم. اما اطلاق شمولی هیأت که معنایش این است که«وجوب و حکم فی جمیع الحالات و فی جمیع التقادیر» ثابت است و به قوّت خودش باقی می ماند. این توضیح دلیل اول مرحوم شیخ است.

بهتر این است که ما قبل از ورود در دلیل دوم، حسابمان را با دلیل اول تسویه کنیم. در رابطۀ با این دلیل مرحوم آخوند«قدس سره» جوابی در کفایه دادند، لکن یک جواب دقیق تر و تحقیقی تر در کار

ص:211

است، بهتر این است که آن جواب داده شود و اصلا مقتضای تحقیق آن جواب است.

بیان مرحوم آخوند(ره) در اقتضای اطلاق نسبت به انحاء وجوب

آقای آخوند از مرحوم شیخ پذیرفتند که اطلاق گاهی شمولی است و گاهی بدلی است؛ اطلاق شمولی مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ؛ اطلاق بدلی مثل«اکرم رجلا»، یا«اکرم الرجل» اگر اطلاقش بدلی باشد، چون احتمال شمولیت در«اکرم الرجل» داده می شود. مرحوم آخوند می فرمایند: ما بالاتر می رویم، اصلا یک فرد دیگری هم اضافه می کنیم. ما یک مواردی داریم که اطلاق، نه شمولی است و نه بدلی است، بلکه اطلاق اقتضای تعیین می کند. با این که اطلاق است، لکن درعین حال اقتضای تعیین می کند. البته ایشان مثال نمی زنند، ولی در بعضی از مباحث گذشته مصداق اینجا را تعیین کردند. در بعضی از مباحث گذشته یک بحث این بود که اگر اصل وجوب در واجبی مسلّم است، می دانیم این واجب است. اما نمی دانیم به نحو واجب تعیینی مطرح است یا به عنوان واجب تخییری مطرح است؟ یا این که اصل وجوب یک واجبی را می دانیم، اما نمی دانیم که این واجب نفسی است یا واجب غیری؟ مثال سوم این است که اصل وجوب یک واجبی را می دانیم، لکن نمی دانیم که این واجب عینی یا واجب کفایی است؟ ایشان این طور ذکر کردند ولی ما مناقشه کردیم، اما بیان ایشان این بود که مقتضای اطلاق و مقدمات حکمت، این است که در دوران بین تعیینی و تخییری، خصوص تعیینی مشخص باشد و در دوران بین نفسی و غیری، خصوص نفسی معیّن باشد و در دوران بین عینی و کفایی، خصوص عینی مشخص باشد.

ایشان می فرمایند: ما مشخص بودن عینی و تعیینی و نفسی را از راه اطلاق و مقدمات حکمت استفاده می کنیم، چرا؟ برای این که شما واجب نفسی را وقتی که در رابطۀ با واجب غیری ملاحظه کنید، می بینید واجب غیری قید دارد، اما واجب نفسی قید ندارد. شما وقتی صلاة را با وضو مقایسه کنید، باید بگویید: وضو وقتی واجب است که صلاة واجب باشد، وجوب وضو مقیّد به وجوب صلاة است. اما وجوب صلاة که مقیّد به وجوب وضو نیست. پس صلاة چون واجب نفسی است، وجوبش اطلاق دارد؛ وضو چون واجب غیری است شرط دارد؛ وضو در صورتی واجب غیری است که ذی المقدمه اش محکوم به وجوب باشد، در صورتی است که نماز محکوم به وجوب باشد. پس واجب غیری قید دارد، اما واجب نفسی قید ندارد.

پس اگر امر دائر شد بین این که یک واجب واجب نفسی است، یا غیری؟ مقتضای اطلاق و نبودن تقیید این است که شما بگویید: «هذا واجب نفسی» و در تعینیت و تخییریت هم این طور است. در واجب تخییری قید است، قیدش چیست؟ قیدش این است که این عدل در صورتی واجب است که

ص:212

عدل دیگر را نیاورده باشید، اما اگر عدل دیگر را آوردید، باز هم واجب است این عدل دوم را اتیان کنید؟ پس می توانیم بگوییم: وجوب عدل دوم به نحو واجب تخییری مقیّد به این است که عدل اول آورده نشده باشد و الاّ اگر عدل اول را آوردید، دیگر«لا یکون عدل الثانی واجبا» پس در واجب تخییری قید وجود دارد.

اما اگر واجب تعیینی شد چطور؟ در واجب تعیینی شما چیز دیگری آورده باشی یا نیاورده باشی؟ چون این واجب تعیینی است حتما این باید اتیان شود. پس می شود گفت واجب تعیینی قید ندارد، واجب تخییری قید دارد. در عینی و کفایی هم همینطور است. نماز میت در صورتی بر من واجب است که دیگران اتیان به صلاة میت نکرده باشند. اما اگر قبل از من دیگری سبقت گرفت و صلاة میت را اتیان کرد، دیگر«لا یجب علّی صلاة المیت». پس واجب کفایی وجوبش مقیّد به این است که دیگران اتیان نکرده باشند. اما اگر دیگران اتیان کردند«لا یبقی مجال للوجوب» دیگر معنا ندارد با اینکه نماز میت خوانده شده باز هم صلاة میت بر دیگران وجوب داشته باشد؟ اما در واجب عینی اینطور نیست، نماز ظهر واجب عینی است، حالا تمام مردم روی زمین هم نماز ظهر را خوانده باشند، به درد من نمی خورد، من باید نماز ظهر را خودم اتیان کنم. پس واجب کفایی وجوبش قید دارد و واجب عینی قید ندارد. البته عرض کردم این حرف ایشان است، ما در آنجا یک تحقیقی داشتیم و این حرف را نپذیرفتیم.

بیان صاحب کفایه در عدم اقوائیت اطلاق شمولی نسبت به اطلاق بدلی

مرحوم آخوند(ره) به مرحوم شیخ که استادش بوده و آخوند دو سه سالی پیش او تلمّذ کرده؛ و لذا در کفایه و در کتابهای دیگر مرحوم آخوند(ره) از مرحوم شیخ انصاری به شیخنا العلامه تعبیر می کنند، برای این که دو سه سالی خدمت مرحوم شیخ ایشان تلمذ کرده؛ در اینجا به استادشان اعتراض می کنند، می گویند: درست است، ما قبول داریم که اطلاق گاهی شمولی است، گاهی بدلی است و خودمان هم اضافه می کنیم، گاهی اطلاق غیر از مسألۀ شمولیت و بدلیت اقتضای تعیین دارد، اینها را قبول داریم. اما آنی را که قبول نداریم این مطلب است که اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی باشد، ما این را نمی پذیریم، ایشان می فرماید: تمامی این اطلاقها از یک طریق و از یک کانال ثابت می شود، اینها که راههای مختلف ندارد، هم اطلاق بدلی و هم اطلاق شمولی هر دو از راه مقدمات حکمت ثابت می شود؛ مقدمات حکمت که یک قرینۀ عقلیه است، تعیین را ثابت می کند. همۀ این اطلاقها از یک طریق و از یک سبب ثابت می شود، منتها اختلاف موارد اقتضاء می کند که این شمول و بدلیت و اطلاق پیش بیاید، مثلا در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» وقتی مقدمات حکمت جاری شد، ما اطلاق را

ص:213

ثابت کردیم، نتیجۀ این اطلاق چه خواهد بود؟ آیا می خواهد بگوید: «احل الله البیع، بیعا من البیوع» این را از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» استفاده کنیم؟ این که خلاف مقدمات حکمت است. برای این که مقدمات حکمت این بود که مولا در مقام بیان است، نه در مقام اهمال و اجمال، اگر بخواهیم اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را حمل بر بدلی کنیم، یلزم این که مولا در مقام بیان نباشد، باید بگوییم: مولا در مقام اهمال یا اجمال است. این خصوصیت«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و نظایر«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» است که مسألۀ اطلاق شمولی را پیش می آورد.

همین طور در«اکرم رجلا» اگر بخواهیم این را حمل بر اطلاق بدلی نکنیم، باید بگوییم: تمام رجلها باید اکرام شوند؟ آیا در«اکرم رجلا» می توانیم چنین اطلاقی پیاده کنیم؟ یا مثلا در دوران بین نفسیت و غیریت، آیا می شود که معنای اطلاق این باشد که هم نفسی و هم غیری است؟ یا می توانیم بگوییم: اطلاق بدلی وجود دارد، چه نفسی و چه غیری باشد، آیا می شود چنین حرفی آنجا زد؟ این خصوصیات موارد اقتضاء می کند که نتیجۀ مقدمات حکمت گاهی شمولی باشد و گاهی بدلی و گاهی اقتضای تعیین می کند. و الاّ از نظر طریق و راه همه یکسان و یک نواختند، همان مقدمات حکمت که نتیجه اش اطلاق شمولی است، اطلاق بدلی را ثابت می کند، همان مقدمات حکمت در موارد تعیین، تعیین را ثابت می کند. اگر بنا شد انواع اطلاق همه از طریق مقدمات حکمت ثابت شود، دیگر ما چطور می توانیم ادعا کنیم که اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی است؟ اطلاق شمولی با بدلی از نظر راهی که اثبات می کند، چه فرق می کند؟ پس راه همه مقدمات حکمت است.

دوران خاص بین تقیید و تخصیص نسبت به مطلق و عام

ایشان می فرمایند: ما اگر یک دلیل عام و یک دلیل مطلقی داشته باشیم و در مقابل اینها یک دلیل سومی داشته باشیم که این دلیل سوم هم می تواند مخصّص دلیل عام باشد و به دلیل مطلق کاری نداشته باشد و صلاحیت دارد که مقیّد دلیل مطلق باشد و به عام کاری نداشته باشد. در حقیقت این دلیل سوم مردد است بین این که مخصّص باشد، یا مقید.

آنجا که گفتند: شما حمل بر تقیید کنید، نکته دارد، نکته اش این است که عموم عام و اطلاق مطلق از دو طریق ثابت می شود. عموم عام مربوط به دلالت لفظ و وضع است. اما اطلاق مطلق که مربوط به وضع نیست، اطلاق مطلق مربوط به مقدمات حکمت است. آنجا چون عموم عام از راه دلالت لفظی وضعی ثابت می شود، اما اطلاق مطلق از راه مقدمات حکمت ثابت می شود و پیداست که دلالت لفظی وضعی اقوای از مقدمات حکمت است. اصلا دلالت لفظی وضعی جلوی مقدمات حکمت را می گیرد. برای این که یکی از مقدمات حکمت عدم البیان است و خود دلیل لفظی«یکون بیانا و

ص:214

صالحا لبیانه».

پس در دوران بین تخصیص عام و تقیید مطلق، که شما ملاحظه کردید که عام را مقدّم بر مطلق قرار دادند، برای این است که اطلاق و عام از دو کانال ثابت می شود. یکی مربوط به دلالت لفظی وضعی و دیگری مربوط به مقدمات حکمت است و لذا اگر نظیر همین معنایی را که اینجا تصویر می کنیم، آنجا تصویر کنیم که عموم عام، عموم بدلی باشد، در باب عام هم یک وقت عام شمولی است، مثل«اکرم کل عالم» اما یک وقت عام، عام بدلی است، یک الفاظی داریم که دلالت بر عموم بدلی می کند، مثل این که بگوید: «اکرم من شئت» این من از الفاظ عموم است. اما مفادش با کلمۀ کل فرق می کند، عموم کل عموم استغراقی و شمولی است، اما عموم«من» عموم بدلی است؛ در حالی که هر دو هم از الفاظ عموم هستند.

می فرماید: در دوران بین عام و مطلق، اگر عام، عام بدلی باشد و مطلق، مطلق شمولی و امر دائر باشد بین تخصیص این عام بدلی و تقیید اطلاق شمولی، باز هم مسألۀ تقیید مطرح است، برای این که کانال اطلاق و تقیید مسألۀ مقدمات حکمت است، اما راه رسیدن به عموم، دلالت لفظی وضعی است، دلالت لفظی وضعی تقدّم بر مقدمات حکمت دارد، می خواهد مفاد عام، عام شمولی باشد، یا عام بدلی! پس در آنجا نکته این است، اما در ما نحن فیه که هر دو طرف مسألۀ اطلاق است، منتها در یکی اطلاق شمولی است و دیگری اطلاق بدلی است، چه مزیتی اطلاق شمولی بر اطلاق بدلی دارد؟ هردو از راه مقدمات حکمت ثابت می شود و خصوصیت مورد اقتضاء کرده که مسألۀ شمولیت و بدلیت مطرح باشد. خلاصۀ جواب مرحوم آخوند از استاد بزرگوارشان این است که مسألۀ شمولیت و بدلیت و بالاتر از آن را مرحوم آخوند پذیرفته اند، اما آن کبری را قبول ندارند که اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی باشد! در نتیجه جواب از دلیل اول شیخ را به همین کیفیت دادند. لکن عرض کردیم که اینجا یک جواب دقیق تر و تحقیقی تر وجود دارد، که برای خیلی از موارد به درد می خورد، که آن جواب را یک قدری هم چون نیاز به توضیح دارد، به بحث بعد موکول می کنیم.

پرسش:

1 - بیان شیخ اعظم«ره» در نحوۀ اطلاق هیئت و ماده را تقریب نمایید.

2 - کلام محقق خراسانی«ره» در اقتضای اطلاق نسبت به نفسی و غیری را توضیح دهید.

3 - استدلال صاحب کفایه در عدم اقوائیت اطلاق شمولی نسبت به بدلی را تقریب نمایید.

4 - در دوران دلیل خاص بین تخصیص و تقیید، نسبت به مطلق و عام، کدام مقدم است؟

ص:215

درس سیصد و هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفاوت اطلاق هیئت و ماده

بحث در این بود که«اذا دار امر القید بین ان یکون راجعا الی المادّه، او راجعا الی الهیئة» مرحوم شیخ دو وجه ذکر فرموده بودند برای این که رجوع به مادّه بر رجوع به هیأت ترجیح دارد. وجه اوّلشان این بود که اطلاق هیأت اطلاق شمولی است اما اطلاق مادّه اطلاق بدلی و چون اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی است، لذا قید به جنگ اطلاق مادّه می رود و اطلاق مادّه را مقیّد می کند.

اما اطلاق هیأت به قوت خودش باقی می ماند. مرحوم آخوند«قدس سره» در کفایه از این وجه این طور جواب دادند، فرمودند: ما قبول داریم که اطلاق هیأت شمولی است و اطلاق مادّه بدلی است، صغرای مطلب را ما می پذیریم؛ اما کبرای مطلب که اطلاق شمولی اقوای از اطلاق بدلی باشد، را نمی پذیریم. برای این که اطلاق هر کجا باشد از راه مقدمات حکمت ثابت می شود، راه منحصر به فرد اطلاق و مقدمات حکمت است. شمولی و بدلی و گاهی هم نوع سومی بنام تعیین، اینها بر حسب خصوصیت موارد است که تحقق پیدا می کند و الاّ اطلاق در همه جا از راه مقدمات حکمت ثابت می شود.

ص:216

گفتیم که اینجا یک مطلب دقیق تری وجود دارد که اساس این مطلب در فصل مطلق و مقیّد باید توضیح داده شود، لکن به نحو اجمال بد نیست که اینجا اشاره ای شود، برای این که در موارد متعددی این حرف مورد استفاده است. و آن این است که ما مثل مرحوم آخوند صغرا را بپذیریم و مناقشۀ در کبری کنیم. نه ما اصلا صغری را قبول نداریم، یعنی برای اطلاق ما انواع قایل نیستیم، اطلاق شمولی در مقابل اطلاق بدلی، یک حرف غیر صحیحی است. نه شمول به اطلاق ارتباط دارد، نه بدلیت به اطلاق ارتباط دارد. اطلاق در تمامی موارد یک معنا و یک حقیقت دارد و شمول ربطی به اطلاق ندارد، بدلیت ارتباطی به اطلاق ندارد؛ لذا ما اصل تنوع و ثبوت انواع را برای اطلاق نمی پذیریم، تا این که بحث کنیم که«اذا کان للاطلاق نوعان: احدهما شمولی و الاخر بدلی» کدامیک از این دو نوع اقوای از دیگری است و کدامش غیر اقوا؟ «لیس للاطلاق الاّ معنا واحد فی جمیع الموارد» و شمول و بدلیت خارج از دائرۀ اطلاق است.

مقدمات حکمت در تمسک به اطلاق

اطلاق همان طوری که از راه مقدمات حکمت به دست می آید، مقدمات حکمت به این معنا بر می گردد: اوّلا مولای متکلّم در مقام بیان جمیع خصوصیاتی که دخالت در حکمش دارد و جمیع جهاتی که مدخلیت در متعلق دارد، هست. و به تعبیر اصطلاحی در مقام اهمال و اجمال نیست.

می خواهد حکم و قانونش را به صورت روشن برای مردم و مکلّفین بیان کند. و از طرف دیگر این مولا، عاقل، ملتفت و حکیم، آن هم دربارۀ خداوند که«حکیم علی الاطلاق» است، هیچ گونه جبری، عدم اختیاری، عدم التفات و عدم توجهی در کار نیست. با حفظ این خصوصیات، می بینیم مولا می گوید: «اعتق الرقبة» اما قید ایمان را ذکر نمی کند، نسبت به سایر قیود دیگر از نظر لون، خصوصیات و کمالات تعرضی نسبت به آنها ندارد.

آن وقت این کلام مولا را وقتی که با موقعیت خود مولا، هم از نظر مقام بیان بودن و هم از نظر توجه و التفات و هم از نظر اختیار و عدم اکراه و هم از نظر همۀ خصوصیاتی که کلام او با توجه به آن شرائط و خصوصیات بیان شده، ملاحظه می کنیم، می گوییم کلام مولا اطلاق دارد، یعنی مولا تمام المتعلق را در«اعتق الرقبة» بیان کرد؛ تمام آنچه که متعلق وجوب و حکم مولا بود، در«اعتق الرقبة» به مکلّفین ارائه کرد. چه جوری ارائه کرد؟ به این صورت که متعلق حکم را طبیعت رقبه قرار داد، ماهیت عتق رقبه قرار داد، بدون این که ذکری از مسألۀ ایمان کند، بدون این که خصوصیتی برای جهات دیگر در این رقبه اخذ کرده باشد.

پس معنای اطلاق عبارت از این معنا است که با توجه به این خصوصیات و به این شرائطی که

ص:217

مولا در این شرائط قرار گرفته، «تمام المتعلق عبارة عن ماهیة الرقبه» حقیقت«اعتق الرقبه» و طبیعت «عتق الرقبه لیس غیر هذا» این معنای اطلاق است. هر کجا اطلاقی فرض کنید، معنایی غیر از این نمی تواند داشته باشد. آنهایی که پای شمول و بدلیت را در کار می آورند و به عنوان وصف اطلاق مطرح می کنند و به عبارت دیگر به عنوان فصل ممیز برای دو نوع اطلاق مطرح می کنند، مثل ناطق و ناهق که دو فصل ممیز برای حیوان است و دو نوع تشکیل می دهد، ظاهر کلمات هم این است که در باب اطلاق مسأله این طور است، شمولیت به عنوان فصل ممیز اطلاق مطرح است در اطلاق شمولی. بدلیت به عنوان فصل ممیز در اطلاق بدلی مطرح است.

انکار اطلاق شمولی و بدلی

باید اینجا یک بررسی کنیم، ببینیم آیا این شمولیت و بدلیت دو وصف برای اطلاق هستند؟ آیا اطلاق شمولی داریم یا نه؟ برای اطلاق شمولی مثال روشنی به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» زدیم، معنای«احل» که روشن است، به معنای حلیت وضعی، تنفیذ و امضاء است. فاعل هم که روشن است. متعّلق عبارت از«البیع» است. بیع عبارت از جنس است، «الف و لام» هم«الف و لام» جنس و تعریف جنس است.

یک وقت کسی در«الف و لام» جنس در اصول بحث می کند که مفرد معرف به«لام» دلالت بر عموم می کند؟ اگر کسی این حرف را قبول کرد، از مثال ما خارج است. برای این که بحث ما در عموم نیست، بحث در اطلاق است. اگر کسی گفت: «الف و لام» مفرد معرف به«لام یدل علی العموم» معنای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» معنای مطابقی آن می شود«احل الله کل بیع». قبول داریم که«احل الله کل بیع» دلالت بر شمول می کند. عموم، وضعا دلالت بر شمول دارد«احل الله کل بیع» طبیعت بیع را می گوید، کل هم دلالت بر استیعاب افراد دارد و به تعبیر دیگر دلالت بر شمول می کند، این خیلی روشن است؛ اما اسم این عموم است؛ ما بحث در اطلاق داریم. اگر بحث ما در اطلاق باشد، پس«الف و لام» دیگر دلالتی بر افراد و استیعاب افراد نمی کند، دلالت بر جنس می کند. و تعریف جنس را«ان شاء الله» بحث می کنیم.

سؤال این است که شما می گویید اطلاق شمولی، شمول یعنی جامعیت نسبت به همۀ افراد، یعنی دلالت بر همۀ افراد بیع. این دلالت از کجا آمده است؟ دلالت«البیع» بر افراد از کجا آمده است؟ آیا«الف و لام» آن بر افراد دلالت می کند یا لفظ بیع؟ ما الفرق بین لفظ البیع و الانسان؟ آیا کسی در رابطۀ با الانسان می تواند ادعا کند که کلمۀ الانسان«یدل علی زید و عمرو و بکر و سائر الافراد» آن هم به دلالت لفظی، به دلالت وضعی، به دلالت مستند به ظهور لفظ، آیا در رابطۀ با«الانسان» نسبت به

ص:218

افراد چه تصوری دارید؟ از شما می پرسند که«ما معنی الانسان»؟ می گویید: «الحیوان الناطق» بعد که سراغ افراد می گویید: «ما معنی زید؟»، می گویید: زید آن حیوان الناطق مقیّد به خصوصیات زیدی است، عمرو عبارت از«حیوان الناطق» که مقیّد به خصوصیات عمروی است و در حقیقت بین این خصوصیات هم تباین وجود دارد. شما نمی توانید قضیۀ«زید عمرو» را تشکیل دهید.

آیا به صورت قضیۀ حملیه و قضیه ای که در آن مجاز و مسامحه به کار نرفته باشد، می توانید قضیۀ«زید عمرو» را تشکیل دهید؟ مگر هر دو حیوان الناطق نیستند؟ پس چرا شما این قضیه را یک قضیۀ باطلی می دانید؟ برای این که می گویید: در معنای زید خصوصیات فردیه مدخلیت دارد، در معنای عمرو هم خصوصیات فردیۀ عمرویة و خصوصیات زید متباین با خصوصیات عمرو است، نمی شود خصوصیات زید با عمرو یکی باشد. بین خصوصیات تباین وجود دارد.

لذا قضیۀ«زید عمرو» قضیۀ غیر صحیح و باطلی است. اگر در معنای زید این خصوصیت فردیه به عنوان قید دخالت در معنای زید داشت، دیگر الانسان چطور می تواند حکایت از این خصوصیت کند؟ کجای انسان حکایت از این خصوصیت دارد؟ انسان یعنی حیوان الناطق. اما معنای زید که حیوان ناطق نیست! حیوان ناطق مقیّد به تخصّص به خصوصیات زیدیه است. وقتی که این خصوصیت در معنا مدخلیت داشت، لفظ انسان که«وضع للحیوان الناطق فقط، کیف یمکن ان یحکی عن هذا الخصوصیة و یدل علی هذا الخصوصیة» خصوصا با توجه به همان نکته که افراد انسان متکثر است و هر کدام هم یک خصوصیت دارد و خصوصیات هر یک متباین با دیگری است.

آیا کلمۀ انسان از تمامی این خصوصیات متباینه حکایت می کند؟ بر تمامی آن دلالت می کند؟ مسألۀ حکایت و دلالت مطرح نیست.

آنچه مطرح است این است که«الحق انّ وجود الطبیعی عین وجود افراده» همانی که در حاشیۀ ملا عبد الله خواندیم، حق این است که در خارج، وجود انسان جدای از وجود زید نیست. هم می توانید بگویید: «زید موجود» هم می توانید بگویید«الانسان موجود». اگر زید در دار باشد، شما در مقام اخبار هم می توانید بگویید: «زید فی الدار» هم می توانید بگویید«الانسان فی الدار» این به لحاظ این است که اینها دو وجود نیستند. این طور نیست که زیدیت زید، یک وجود باشد و انسانیت آن یک وجود دیگر؛ نه، وجود زید همان وجود انسان است. اما مسألۀ اتحاد در وجود، غیر از مسألۀ دلالت و حکایت است. نکتۀ حساس اینجا است. دلالت و حکایت و مرآتیت لفظ، برای معنای موضوع له، غیر از مسألۀ اتحاد در وجود است. شاهد این است که شما صدها بار کلمۀ انسان را می شنوید، اما اصلا در ذهنتان نه زید می آید، نه عمرو و نه سایر افراد. اگر این خصوصیات فردیه در معنای انسان مدخلیت داشت، چطور ممکن بود که با شنیدن کلمۀ انسان، انتقال به این خصوصیات و

ص:219

جهات مشخصه و فردیه پیدا نکنید؟ اینجا دو جهت وجود دارد: یک مسأله مربوط به مقام دلالت بر حسب وضع و حکایت بر حسب لفظ، یکی این مسألۀ است؛ مسألۀ دیگر اتحاد در وجود است.

مسألۀ دیگر عینیت وجود کلی با وجود فرد و عدم مغایرت این دو وجود است.

از باب تأیید بیشتر، مثلا در باب اجتماع امر و نهی، آنهایی که قایل به امتناع هستند، مثل مرحوم آخوند، ایشان می گوید: همین که این دو، اتحاد در وجود پیدا کردند، همین کافی است که بگوییم:

اجتماع امر و نهی نمی شود. اما از همین مرحوم آخوند بپرسید که آیا کلمۀ صلاة دلالت بر عنوان غصب دارد؟ می گوید: اصلا و ابدا؛ شما ممکن است از اول کتاب صلاة را بخوانید و اصلا ماهیت غصب در ذهن شما نیاید. یا کلمۀ غصب آیا دلالت بر صلاة دارد؟ به یک نوع دلالت لفظی، به یک نوع دلالت وضعی؟ می فرماید: نه، شما از اول کتاب الغصب تا آخر کتاب الغصب را اگر در فقه بخوانید، چه بسا اصلا عنوان صلاة در ذهن شما نیاید. اما در عین حال می فرماید: چون در صلاة در دار غصبی این دو تا عنوان که در عالم لفظ و در عالم وضع، هیچ گونه ارتباطی بینشان نیست. اما چون در عالم وجود اتحاد پیدا کردند، لذا ما اجتماع امر و نهی را مستحیل می دانیم. پس ببینید با این که اتحاد وجودی تا این درجه قوی شده که اجتماع امر و نهی را به عقیدۀ قائلین به امتناع، ممتنع کرده، معذلک اگر مسألۀ را روی لفظ و دلالت لفظ و حکایت وضع پیاده کنید، اصلا جای شبهه نیست، که«لا لفظ الصلاة یدل علی الغصب و لا لفظ الغصب یدل علی الصلاة» مقام دلالت چه ارتباطی به مقام اتحاد در وجود دارد؟ همین معنا نسبت به ماهیت بالاضافة الی افراده هست. «وجود الانسان عین وجود زید».

اما«لفظ الانسان لا یحکی عن زید ابدا» یک بار هم حکایت از زید نمی کند. برای این که لفظ انسان برای یک معنایی وضع شده و لفظ زید برای یک معنای مقیّد به خصوصیت و معنا ندارد که معنای لفظی که هیچ گونه تقییدی ندارد، حکایت از معنایی کند که مقیّد به خصوصیت است و تخصّص به خصوصیت در آن مطرح است.

نفی اطلاق شمولی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

لذا سؤال این است؟ شما که در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» اطلاق شمولی را می گویید و معنای شمول استیعاب افراد است، شمول نسبت به همۀ مصادیق است، کجای«البیع» اصلا اشارۀ به مصادیق دارد، تا شما مسألۀ استیعاب را مطرح کنید؟ کجا اقتضای حکایت از ولو یک فرد را دارد، تا شما شمول نسبت به همۀ افراد را ادعا کنید؟ ما که زائد بر لفظ نمی دانیم گردن لفظ بگذاریم، آن هم قرآن مجید است، کتاب الله است، اگر از ما سؤال کردند کجای این«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» دلالت بر شمول و افراد می کند؟ ما برحسب الفاظ و خصوصیات کلمات، کدام لفظ را ارائه دهیم که یدل علی الشمول؟ پس

ص:220

شمول مطرح نیست، آن که مطرح است«تمام الموضوع للحکم بالحلیة و للحکم بالصّحة و للحکم بالنفوذ طبیعة البیع» این تمام الموضوع است؛ معنای اطلاق هم این است.

بپرسید که پس چرا ما از این اطلاق استفاده می کنیم که عربیت در صیغه معتبر نیست؟ چرا استفاده می کنیم که مثلا ماضویت اعتبار ندارد؟ چرا استفاده می کنیم که تقدّم ایجاب بر قبول ضرورت ندارد؟ می گوییم همه برای این است که این قیود مطرح نشده، اشارۀ به هیچ قیدی نشده، نگفته: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ الذی یکون بصیغة العربیه» نگفته«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ الذی یکون ایجابه مقدما علی قبوله» این خصوصیت و وصف دیگر در آن مطرح نیست. «تمام الطبیعة» عبارت از البیع است، بیع صادر از زید، این بیع. مثل«زید انسان»، «زید عمرو» یک قضیۀ غلطی بود، اما«زید انسان» که یک قضیۀ صحیحی است! بیع صادره از زید بیع. همین مقدار؛ بیع صادر از عمرو بیع؛ بیع صادر از بکر بیع. چون طبیعت در این موارد تحقق دارد«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» همه را می گیرد، اما نه به عنوان این که «البیع یدل علی البیع الصادره من زید، یدل علی البیع الصادرة من عمرو» نه، حکم روی طبیعت رفته است.

وقتی ما قضایایی مثل«زید انسان، عمرو انسان، بکر انسان» را تشکیل می دهیم، به معنای این نیست که انسان دلالت بر تکثّر می کند. کجای انسان دلالت بر تکثر دارد: لذا کلمۀ شمول را وصف برای اطلاق قرار دادن و یک نوع از اطلاق را اطلاق شمولی گفتن، علی حسب مقتضی التحقیق، مطلب غیر صحیحی است. در بدلیت، مثال به«اکرم الرجل» زدیم، ولی آن مثال برای تقریب بیشتر اشکال است. لقائل ان یقول: «اکرم الرجل» هم مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» است، مگر این که یک قرینۀ خارجیه قائم شود.

تعدد دال و مدلول در«اکرم عالما»

مثال«اکرم عالما» در کلمات اینها مطرح است. با تنوینی که دلالت بر نکره بودن می کند. اینجا که دیگر خیلی مسأله روشن است. «اکرم عالما»، «اجتمع فی کلمة عالم» دو خصوصیت: یکی عنوان عالم، که عبارت از طبیعت و ماهیت است. عنوان عالم با«البیع» هیچ فرقی نمی کند. اضافه ای که اینجا مطرح است، یک چیزی است که با یک جهت دیگری افاده شده و او مقیّد بودن این عالم به وحدت است، که ما وقتی بخواهیم«اکرم عالما» را در ترجمۀ فارسی معنا کنیم می گوییم: اکرام کن یک عالم را، یک را از تنوین وحدت استفاده می کنیم. پس بدلیت که از کلمۀ یک استفاده می شود و در تعبیر عربی از تنوین استفاده می شود، این چه ارتباطی به اطلاق دارد؟ تنوین را به چه مناسبت به حساب اطلاق بگذاریم؟ چه فرق می کند بین این که با تنوین وحدت را افهام کند یا با کلمۀ عالما عادلا، با

ص:221

عادلا قید عدالت را مطرح کند؟ اگر قید عدالت را مطرح می کرد، شما این عادلا را به حساب اطلاق عالما بگذارید؟ یا می گفتید: اینجا تعدد دال و مدلول است؟ کلمۀ«عالم» اطلاق را دلالت می کند و کلمۀ«عادل» قید عدالت را دلالت می کند.

در حقیقت، ملاحظة المجموع، اقتضاء می کند که نفس الطبیعة متعلق قرار نگرفته باشد، طبیعت مقیّد به عدالت مراد باشد، شما بگویید پس چرا در«اکرم عالما» کلمۀ اطلاق را به کار می برید؟ وقتی که تنوین دلالت بر قید وحدت می کند، پس چرا شما کلمۀ اطلاق را به کار می برید؟ اصلا اینجا اطلاقی وجود ندارد. می گوییم چرا؟ اینجا دو حیثیت وجود دارد: یک حیثیت، مسألۀ تقیّد به وحدت است که تنوین به آن دلالت می کند. اما وحدت چه؟ مضاف الیه وحدت چیست؟ «وحدت مطلق العالم در اکرم عالما» اما اگر می گفت«اکرم عالما عادلا» همین وحدت در محدودۀ عالم عادل بود. اما وقتی که قید عدالت را نیاورد، معنای اطلاق این است که نفس و«طبیعة العالم» بدون این که هیچ قیدی از عدالت و امثال ذلک در آن مطرح باشد، تنوینی که مفادش وحدت است و این وحدت عبارت اخرای از بدلیت است، چون بدلیت همین معنای وحدت است، یعنی می خواهی زید را اکرام کن، یا عمرو را و یا بکر را اکرام کن، یکی از اینها کفایت می کند، این مفاد وحدت همان بدلیت است.

این وحدت از تنوین استفاده می شود، هیچ ربطی به اطلاق ندارد، اطلاق سر جای خودش محفوظ است. وحدت در دائرۀ مطلق العالم و طبیعة العالم.

نفی اطلاق شمولی و بدلی

وقتی که اطلاق در اینجا معنایش«مطلق العالم و طبیعة العالم» شد، بین این اطلاق و اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یا بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«اکرم عالما» چه فرقی می توانید قائل شوید؟ از نظر آن جهتی که به معنی اطلاق ارتباط دارد و به اطلاق مربوط است، هیچ فرقی بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«اکرم عالما» نیست. فقط در اکرم عالما یک خصوصیت اضافه است بنام تنوین نکره، آن تنوین دلالت بر وحدت می کند، وحدت هم به معنای بدلیت است، بدلیت یعنی زید را جای عمرو یا عمرو را جای زید بکر را جای اینها یا اینها را جای بکر، این معنای بدلیت است. اینجا از اطلاق شمولی روشن تر است، که مسألۀ بدلیت هیچ ارتباطی به اطلاق ندارد، اطلاق به قوت خودش در محدودۀ خودش، همان معنای اصلیش محفوظ است، منتها یک دالّ دیگری بنام تنوین نکره وجود دارد، که آن دلالت بر وحدت و بدلیت می کند.

در نتیجه«لیس للاطلاق معنیان و نوعان» یکی اطلاق شمولی، یکی اطلاق بدلی! تا ما بحث کنیم که آیا اطلاق شمولی تقدّم بر اطلاق بدلی دارد؟ یا اطلاق بدلی تقدّم بر آن دارد؟ یا هیچکدام تقدّم بر

ص:222

دیگری ندارد، اصلا دو نوع اطلاق نیست، دو معنا نیست. یک حقیقت و یک ماهیت در تمامی موارد است، غیر از این معنای دیگری برای اطلاق نیست. البته تفصیل این مطلب را در فصل مطلق و مقیّد باید«ان شاء الله» بررسی کنیم، لکن این یک اشارۀ اجمالیه ای بر این مطلب بود تا دلیل بعدی«ان شاء الله».

پرسش:

1 - کلام مرحوم آخوند(ره) در اطلاق شمولی و بدلی را بیان کنید.

2 - استدلال استاد بر رد تنوع اطلاق را تقریب نمایید.

3 - آیا اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» با«اکرم عالما» تفاوتی دارد؟ توضیح دهید.

4 - ارتباط مسألۀ امتناع امر و نهی به ما نحن فیه را بیان نمایید.

ص:223

درس سیصد و هفتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان شیخ أعظم در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت

دلیل دومی که مرحوم شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» اقامه می فرماید: بر این که در دوران رجوع قید به هیئت یا ماده، ترجیح دارد که ماده را مقیّد کنیم و اطلاق هیأت را به حال خودش باقی بگذاریم؛ این است که می فرمایند: کأنّ در«ان جائک زید فأکرمه» که مثال ما بود و ما گفتیم: در این مثال باید قطع نظر کنیم از ظاهر قواعد عربیت و ظهور لفظی، فرض کنیم که هیچ گونه ظهور لفظی وجود ندارد، برای این که قید رجوع به مادّه کند یا رجوع به هیأت کند. در این مثال دلیل دوم این جوری پیاده می شود، می فرماید: اگر قید رجوع به مادّه کرد، اطلاق هیأت به قوت خودش باقی می ماند، نه تقیید می شود و نه یک چیزی مشابه تقیید تحقّق پیدا می کند. نه اطلاق هیأت ضربه می خورد و نه زمینه ای برای از بین رفتن اطلاق وجود پیدا می کند. اگر قید به مادّه خورد، معنایش این است که آن چیزی که متعلق وجوب است، آن چیزی که هیأت به او تعلق گرفته، اکرام مقیّد به مجیء زید است. پس تقیید در ناحیۀ اکرام تحقق دارد، در ناحیۀ مادّه تحقق دارد. اما اصل حکم و مفاد هیأت و وجوب اطلاق به قوت خودش باقی است. همین الان هم که مجیء زید تحقق پیدا نکرده، اکرام

ص:224

مقیّد به مجیء«یکون واجبا»، شبیه همان واجب معلّق.

جریان نزاع در واجب معلق

در واجب معلّق این طور گفته می شد، با این که حج مقیّد به زمان مخصوص است و مقیّد به موسم خاص است، اما وجوبش قبل از آن موسم هم تحقق دارد، در ماه شعبان هم بعد الاستطاعة «یکون الحج واجبا» اما کدام حج واجب است؟ حج مقیّد به زمان خاص. اینجا هم هنوز مجیء زید تحقق پیدا نکرده، همین الان وجوب تحقق دارد«لانّه مطلق لانّه غیر مقیّد». اما در واجب تقییدی تحقق دارد و آن این است که معلّق به مجیء زید است. اگر قید در رابطۀ با مادّه باشد، اطلاق هیأت به قوت خودش باقی می ماند و هیچ گونه ضربه ای به اطلاق هیأت نمی خورد و زمینه ای برای از بین رفتن اطلاق هیأت نیست. الان به مجردی که مولا دستور صادر کرد، وجوب تحقق دارد، در حالی که مجیء حاصل نشده است. بعد المجیء هم وجوب تحقق دارد. فرقی بین قبل المجیء و بعد المجیء نمی کند. مقتضای اطلاق هیأت، ثبوت وجوب در«کلتا الحالین» است، هم حالت قبل المجیء و هم حالت بعد المجیء.

نتیجۀ رجوع قید به هیئت

اما اگر قید را مربوط به هیأت دانستیم، گفتیم: مجیء زید قید برای وجوب اکرام است. البته آن خصوصیتی که ما هم مکرر ذکر می کردیم این خصوصیت را هم باید ایشان اینجا اضافه کند، که شرطیت مجیء زید برای وجوب اکرام، به نحو شرطیت متأخّر نیست، شرط متأخّر«قلّ ما یتحقق» و الاّ اکثریت شرائط را همان شرط مقارن تشکیل می دهد. نتیجه این می شود که اگر مجیء زید قید برای هیأت و وجوب اکرام شد، معنایش این است که تا مجیء زید تحقق پیدا نکند، وجوبی در کار نیست، تکلیفی در کار نیست، برای این که وجوب مقیّد به مجیء زید است. این قید به هیأت خورد، نتیجه این شد که وجوب بعد المجیء تحقق پیدا می کند. اگر وجوب بعد المجیء تحقق پیدا می کند، لا محاله اکرام هم بعد المجیء تحقق پیدا می کند، برای این که قبل الوجوب که اکرام در خارج محقّق نمی شود، مکلّف منتظر تکلیف است، مکلّف منتظر ثبوت حکم از ناحیۀ مولا است، حکم وجوب چه زمانی فعلیت پیدا می کند؟ بعد المجیء. اگر وجوب بعد المجیء فعلیت پیدا کرد، «فلا محاله» اکرام هم بعد المجیء واقع می شود، نتیجه این می شود که هم حکم بعد المجیء است، هم متعلق بعد المجیء است. لکن اسم ثبوت حکم بعد المجیء را تقیید می گذاریم، یعنی لازمۀ تقیید هیأت به مجیء این است که بعد المجیء وجوب تحقق پیدا کند و قبلش تحقق نداشته باشد. در رابطۀ با هیأت

ص:225

تقیید است، اما در رابطۀ با مادّه چطور؟

تقیید هیئت مستلزم تضییق شمول ماده

در رابطۀ با ماده ولو این که اسمش را تقیید نمی توانیم بگذاریم، برای این که ماده را مقیّد نکرده، لکن زمینۀ اطلاق در ماده هم با تقیید هیأت از بین رفته است. و به تعبیر دیگر در رابطۀ با ماده ولو این که تقییدی نیست، اما یک کاری مشابه با تقیید پیدا شده و یک عملی مشارک با تقیید تحقق پیدا کرده است. برای این که وقتی شما هیأت را مقیّد کردید، وجوب را بعد المجیء ثابت کردید، دیگر دست ماده را هم کوتاه کردید، زمینه ای برای اطلاق ماده باقی نمانده، کاری کردید که لا محاله خود اکرام هم بعد المجیء تحقّق پیدا کند. مثل آنجایی که از اول فرض کنیم که قید به هر دو ارتباط داشت. اگر قید به هر دو ارتباط پیدا می کرد، هم وجوب اکرام بعد المجیء بود، هم خود اکرام بعد المجیء بود. اما اینجائی هم که قیدی در رابطۀ با ماده وجود ندارد، با همان تقیید اطلاق هیأت، شما زمینۀ اطلاق ماده را از بین بردید، مثل این که قید به هر دو برگشته؛ از نظر نتیجه و از نظر اثر یکی می شود.

اگر قید به هر دو برمی گشت همین نتیجه ای را می داد که قید تنها به هیأت برگردد و روی ماده هم این نتیجه و این اثر را بگذارد. پس نتیجه این طور شد که«رجوع القید الی الماده» حریم اطلاق هیأت را به هیچ وجه به هم نمی زند. نه اطلاق، هیأت را تقیید می زند و نه زمینۀ اطلاق هیأت را از بین می برد. امّا رجوع قید به هیأت در رابطۀ با خود هیأت، عنوانش عنوان تقیید است، اما در رابطۀ با ماده کاری است که نتیجه اش نتیجۀ تقیید است و اثرش هم همان اثر تقیید است. برای این که اگر وجوب بعد المجیء شد، لا محاله اکرام هم بعد المجیء تحقق پیدا می کند. آن وقت کأنّ از مرحوم شیخ سؤال می شود، ما تقیید را خلاف اصل می دانیم، اما یک کاری که نتیجه اش نتیجۀ تقیید باشد و اثرش اثر تقیید باشد اما خود تقیید نباشد، چه اشکالی دارد تحقق پیدا کند؟ چه مانعی دارد قید به هیأت برگردد، در رابطۀ با هیأت تقیید، امّا در رابطۀ با ماده اثر تقیید و نتیجۀ تقیید؟ نتیجة التقیید که محذوری ندارد، از بین بردن زمینۀ اطلاق اشکالی پیش نمی آورد تا ما مثل تقیید با آن برخورد کنیم.

مرحوم شیخ می فرماید: نه، هیچ فرق نمی کند.

با این توضیح، این که ما می گوییم: تقیید خلاف اصل است، نه برای این است که تقیید مستلزم مجازیت است، شما در اصول این معنا را مسلّم گرفتید، محققین این معنا را به صورت تسلّم با آن برخورد کردند که تخصیص عام مستلزم مجازیت است و تقیید مطلق مستلزم مجازیت است. پس این که ما می گوییم: تقیید خلاف اصل است و تخصیص خلاف اصل است، با این که هیچ مستلزم مجازیت هم نیست، روی چه ملاکی است؟ روی ملاک این است که تخصیص با اصالة العموم که

ص:226

یک اصل لفظی است مغایرت و مخالفت دارد. و تقیید با اصالة الاطلاق که یک اصل لفظی هست مغایرت و مخالفت دارد. و الاّ هیچ کدامشان مستلزم مجازیت نیستند. تخصیص برخلاف اصالة العموم و اصالة الاطلاق است. در اینجا این بحث پیش می آید، آیا فقط تقیید مخالف اصالة الاطلاق است؟ یا این که نه، اگر انسان یک کاری کند که موضوع اطلاق منتفی شود، زمینۀ اطلاق برداشته شود و نتیجه اش نتیجۀ تقیید باشد، آن هم خلاف اصالة الاطلاق است. بالاخره اصالة الاطلاق، می خواهد جای پای اطلاق را ثابت کند. هرچیزی که با آن مغایرت داشته باشد«یکون خلاف اصل» خود تقیید باشد«یکون مخالف الاصل» چیزی باشد که نتیجه اش نتیجۀ تقیید است، آن هم«یکون خلاف لاصالة الاطلاق» برای این که هم تقیید و هم«ما یکون اثره اثر التقیید» هر دو می خواهند اصالة الاطلاق را از بین ببرند و زیر پای اصالة الاطلاق را خالی کنند. پس در نتیجه هر دو خلاف اصل است، ولو این که هیچ کدام هم مستلزم مجازیت به آن معنا نیستند.

جواب آخوند«ره» از بیان شیخ اعظم«ره» در تقیید ماده

در نتیجه خلاصۀ دلیل دوم مرحوم شیخ انصاری به این برگشت، اگر شما قید را به مادّه بزنید، یک تقیید تحقّق پیدا کرده و در نتیجه یک خلاف اصل تحقّق پیدا کرده است. اما اگر قید را به هیأت بزنید، چون هم اطلاق هیأت تقیید می شود و هم زمینۀ اطلاق مادّه از بین می رود، در حقیقت شما دو تا خلاف اصل مرتکب شدید. آن وقت«اذا دار الامر» بین این که انسان یک خلاف اصل مرتکب شود، یا دو تا خلاف اصل مرتکب شود، آیا ترجیح با این نیست که انسان یک خلاف اصل مرتکب شود؟ لذا ما روی این دلیل قید را در رابطۀ با مادّه قرار می دهیم و اطلاق هیأت به قوت خودش باقی می ماند.

این دلیل دومی است که مرحوم شیخ ذکر کردند و جدّا فی نفسه یک دلیل دقیق و یک استدلال عمیقی است از مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف).

مرحوم آخوند یک جوابی از ایشان دادند که از آن بهتر ولو این که ذیل کلامشان یک قدری همین حرف ما را تأیید می کند. لکن بهتر از آن این است که خیلی روشن تر با مرحوم شیخ بحث کنیم و مطلب را با ایشان روشن کنیم و آن این است، از اول بیاییم از مرحوم شیخ سؤال کنیم، این قیدی که مردد است بین این که رجوع به ماده کند یا رجوع به هیأت، آیا این قید متّصل به کلام است؟ یا در یک کلام منفصل ذکر شده است؟ یک وقت مثل«اکرم زیدا ان جائک» است، این قید در کلام ذکر شده، متّصل به کلام ذکر شده است و ظاهر هم این است که محط کلام شیخ همین قید متّصل باشد، لکن باید روی هر دو فرض با ایشان بحث شود. یک وقت این است که مولا می گوید: «اکرم زیدا» هیچ قیدی در کار نیست، لکن بعد به یک کلام منفصلی، می گوید: آن دستوری که من دادم، بدانید یک

ص:227

قیدی در آن هست و آن مجیء زید است، اما مشخص نمی کند که این مجیء زید، آیا در رابطۀ با اصل حکم و وجوب اکرام است؟ یا این که در رابطۀ با مادّه و متعلق حکم است که عبارت از اکرام است؟ اما آن مقدار هست که تقیید در ضمن کلام منفصل تحقق پیدا کرده، اما همان کلام منفصل هم روشن نکرده مسأله را در این که رجوع به هیأت می کند، یا رجوع به ماده می کند؟ حالا روی هر دو فرض ما باید با مرحوم شیخ بحث کنیم.

عدم جریان نزاع اطلاق و تقیید در قید متصل به کلام

اما فرض اول که قید در کلام متّصل باشد، فرموده: «ان جائک زید فأکرمه» در این مثال که قید، قید متصل باشد، صحبت این است که مسألۀ اطلاق و تقیید وجود ندارد، اطلاق و تقیید مال قیود منفصله است. آیا در قیود متّصله اطلاقی وجود دارد که بعد ما تقییدش کنیم؟ اطلاق از کجا ثابت می شود؟ مگر نه این که اطلاق از طریق مقدمات حکمت ثابت می شود؟ مقدمات حکمت چیست؟ یکی از مقدمات حکمت این است که مولا در مقام بیان باشد و دومی این است که قرینه ای بر تقیید ذکر نکرده باشد. حالا که مولا خودش دارد، می گوید«ان جائک زید فأکرمه» و حتّی قید را«قبل الحکم» هم ذکر می کند.

در قضیّۀ شرطیه، اول شرط ذکر می شود بعد نوبت به جزا می رسد«ان جائک زید فأکرمه» اینجا چطور ما مقدمات حکمت را جاری کنیم؟ مولا در مقام بیان هست، اما«لم یقم قرینة علی التقیید» پس چه طوری قرینه بر تقیید اقامه کند؟ به عبارت روشن تر در مثال«اعتق رقبة مؤمنة» که مولا قید ایمان را بلافاصله بعد از کلمه رقبه ذکر می کند، شما اگر با«اعتق رقبة مؤمنة» معاملۀ اطلاق و تقیید می کنید، مقدمات حکمت در این اطلاق چیست؟ اطلاق مقام، بیان می خواهد و عدم قرینۀ بر تقیید می خواهد؟ مولا چه طوری دیگر قرینۀ بر تقیید ذکر کند؟ آیا لازم است عنوان تقیید و قید را در کار بیاورد؟ از اوّلی که این دستور را صادر کرده، این گفته است«اعتق رقبة المؤمنة» آیا در این«اعتق رقبة مؤمنة» یک اطلاق و تقییدی مطرح است؟ شما بفرمایید که تقیید ولو این که مجاز نیست، اما خلاف اصل است و ما از شما سؤال کنیم که آن اصل چیست؟ بفرمایید اصالة الاطلاق. کدام اصالة الاطلاق؟ اصالة الاطلاق که ظهور وضعی نیست؟ اصالة الاطلاق از راه مقدمات حکمت باید ثابت شود و یکی از مهمترین مقدمات حکمت، این است که خود مولا قرینه ای بر تقیید اقامه نکرده باشد. در«اعتق رقبة مؤمنة»، خود مولا قرینۀ بر تقیید اقامه کرده، خود مولا رقبه را مقیّد به قید ایمان کرده است.

در نتیجه در«اعتق رقبة مؤمنة» شما نمی توانید بگویید اینجا یک تقییدی وجود دارد و در حقیقت یک خلاف اصلی تحقق پیدا کرده است. کدام خلاف اصل در«اعتق رقبة مؤمنة» وجود دارد؟

ص:228

با کدام اصلی این عبارت مغایرت و مخالفت دارد؟ لذا مسألۀ تقیید اطلاق و این که تقیید خلاف اصالة الاطلاق است، در قید متّصل اصلا جائی برای آن وجود ندارد، مجالی برای آن نیست. منتها شما می توانید اینجا یک مطلبی را به عنوان تأیید مرحوم شیخ بیان بفرمایید و آن مطلب این است که «ما نحن فیه» را با«اعتق رقبة مؤمنة» مقایسه نکنید، چرا؟ برای این که در«اعتق رقبة مؤمنة»، پیدا است که این مومنه مربوط به رقبه است، دیگر کسی تردیدی ندارد که آن قید ایمان به هیأت«اعتق» ارتباط پیدا می کند، یعنی ایمان قید وجوب باشد، قید حکم باشد. آنجا روشن است که ایمان مربوط به متعلق است و در رابطۀ با رقبه مطرح است. اما فرض این است که در«ما نحن فیه» گفته که«ان جائک زید فأکرمه» اما نمی دانیم که این قید ارتباط دارد؟ به چه تعلق دارد؟ احتمال می دهیم که این قید به ماده بخورد، بشود مثل«اعتق رقبة مؤمنة» احتمال هم می دهیم به هیأت برگردد، اگر این طور شد، هم دائرۀ هیأت مضیق و مقیّد می شود و هم زمینۀ تضییق در متعلّق به وجود می آورد. می گوییم بله چنین فرقی وجود دارد، لکن همین جا هم یک نکتۀ دقیقی به عنوان جواب از این اشکال مطرح است.

اگر قید به ماده برگشت، هیچ مسأله ای نیست، حتّی تقیید اطلاق هم به آن معنا که خلاف اصل باشد وجود ندارد. اما اگر قید به هیأت برگشت، ضمن این که دائرۀ هیأت محدود و مقیّد می شود، زمینه ای برای تضییق در ماده به وجود می آورد. برای این که اگر«وجوب اکرام بعد المجیء» شد، لا محاله خود اکرام هم بعد المجیء می شود، می گوییم قبول داریم. اما این زمینه چه چیز فراهم آورده است؟ «رجوع القید الی الهیئة» این زمینه را فراهم آورد. اگر«رجوع القید الی الهیئة» این زمینه را به وجود آورده، پس در نتیجه دیگر مقدمات حکمت در رابطۀ با ماده نمی تواند تحقق پیدا کند. چطور؟ برای این که اگر خود مولا از اول به شما می گفت که این مجیء مربوط به هیأت است. آیا شما می گفتید که نتیجۀ این حرف این است که ماده، مضیّق شده است، حالا که مادّه مضیّق شد یک خلاف اصلی در مادّه تحقق پیدا کرد؟ یا این که نه بیان خود مولا سبب شد این تضییق در ماده به وجود بیاید؟ و اگر بیان خود مولا سبب وجود تضییق در ماده باشد، هیچ گونه دیگر نه اطلاقی وجود دارد، نه اصالة الاطلاقی تحقّق دارد. به عبارت روشن تر همان طوری که تقیید رقبه به مؤمنه مانع از این است که اصالة الاطلاق در رقبه تحقق پیدا کند، همین طور«رجوع القید الی الهیئة» هم، قرینة است بر این که در مادّه اصالة الاطلاقی وجود ندارد؟ این قرینه را خود مولا بیان کرده است؟ لذا در رابطۀ با ماده، دیگر ما هیچ نمی توانیم یک مسأله ای بنام خلاف اصل مرتکب شویم و مدعی شویم. این یک مطلبی است که به خود مولا مربوط است. منتها مولا یک وقت به صراحت می گوید: «رقبة المؤمنة» یک وقت قید را به هیأت می زند، لازمه اش این است که در ناحیۀ ماده دیگر مجالی برای اطلاق وجود نداشته باشد. اما هر دو به خود مولا مربوط است، که ما از آن به عنوان وجود قرینه بر تقیید تعبیر

ص:229

می کنیم. پس در نتیجه بین ما نحن فیه«ان جائک زید فأکرمه» و مسألۀ«اعتق رقبة مؤمنة» هیچ فرقی نمی کند. ذیل این مطلب شاید قدری بیشتر نیاز به توضیح داشته باشد با آن شق بعدی که در کلام شیخ محتمل است، آن را«ان شاء الله» بعدا.

پرسش:

1 - بین رجوع قید به ماده و رجوع آن به هیئت چه تفاوتی وجود دارد؟

2 - جریان نزاع در واجب معلق چگونه تصویر می شود؟

3 - تفصیل استاد بین قید متصل و منفصل در مطلق را تقریب نمایید.

4 - استدلال شیخ انصاری«ره» در رجوع قید به ماده را تقریب نمایید.

ص:230

درس سیصد و هفتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان نزاع در قید منفصل از کلام

در جایی که قید متّصل به کلام باشد، مسأله ای به نام اطلاق و تقیید وجود ندارد. تقیید که خلاف اصل شناخته شده و خلاف اصالة الاطلاق شناخته شده، در جایی که قید متّصل به کلام باشد، این عنوان تحقق ندارد اصلا، هیچ گونه خلاف اصلی در«اعتق رقبة مومنة» وجود ندارد. بعد از«ان قلت» اشکالی کرده بود، اشکال این بود که در«اعتق رقبة مومنة» چون مسأله مشخص است و معلوم است که قید ایمان ارتباط به رقبه دارد، در حقیقت ارتباط به ماده و متعلق دارد، چون در آنجا مشخّص است، ما حرف شما را می پذیریم. اما مکرر گفتیم که«ان جائک زید فاکرمه» را به عنوان مثال ذکر می کنیم، با قطع نظر از ظهور لفظیش و با قطع نظر از قواعد عربی، معذلک دوستان می گویند: قید به هیأت می خورد.! به عنوان مثال، فرض کردیم که از نظر لفظ راهی برای تشخیص و تعیین یکی از دو طرف احتمال نداریم و جهات ادبی و ظهور لفظی را کنار گذاشتیم. ان قلت می گوید: در«اعتق رقبة مؤمنة» ما مطلب را قبول داریم، آنجا تقیید و اطلاق مطرح نیست. اما در«ان جائک زید فاکرمه» که روی فرض ما مردد است بین این که مجیء زید قید اکرام باشد و به ماده مرتبط باشد و بین این که به

ص:231

هیأت و وجوب اکرام ارتباط داشته باشد، ان قلت می گوید: نه، ما اینجا حرف شما را نمی پذیریم، با این که قید متّصل است، لکن چون مردد بین رجوع به هیأت و رجوع به ماده است، ما حرف شما را قبول نداریم. اینجا همان بیان مرحوم شیخ(ره) در دلیل دوم زنده می شود.

نتیجۀ رجوع قید به ماده

اگر مجیء زید به ماده ارتباط پیدا کند، اطلاق هیأت به قوت خودش باقی است. در اطلاق هیأت هیچ دخل و تصرفی نشده، اما اگر قید به ماده رجوع نکند، بلکه به هیأت رجوع کند، همانطور که اطلاق هیأت ضربه می خورد، زمینۀ اطلاق ماده هم از بین می رود. اگر این«ان قلت» را بخواهیم قدری علمی تر و تحلیلی تر بیان کنیم، باید به این کیفیت بیان کرد. در«اعتق رقبة مؤمنة» اصلا چیزی بنام اطلاق و تقیید که تقیید برخلاف اصل باشد، اصلا وجود ندارد. از اول مولا رقبه را مقیّد به قید ایمان کرده و هیچ هم احتمال نمی دهیم که این ایمان در رابطۀ با وجوب عتق باشد، بلکه در رابطۀ با واجب است، لذا چیزی بنام اطلاق و تقیید وجود ندارد.

اما در«ان جائک زید فاکرمه» می دانیم که یکی از این دو اطلاق ضربه خورده، یعنی با قطع نظر از «ان جائک» دو اطلاق دارد؛ اگر مولا ابتدائا می گفت: «اکرم زیدا» اینجا دو اطلاق وجود داشت: یک اطلاق مربوط به هیأت بود که هیچ گونه قیدی نداشت، یک اطلاق هم مربوط به ماده بود که آن هم هیچ گونه قیدی نداشت. اما حالایی که«ان جائک زید» پای قید در کار آمده، ما می دانیم که احد الاطلاقین اینجا ضربه خورده، اگر اطلاق ماده ضربه خورده باشد، یعنی تقیید و اطلاق اصطلاحی در ماده نباشد، هیچ گونه مشکله ای پیش نمی آید، مجیء، قید اکرام است، مثل ایمان که قید رقبه است و اطلاق هیأت هم به قوت خودش باقی است، هیچ گونه مسأله ای ندارد. پس رجوع قید به ماده موضوع تقیید و اطلاق را در ماده از بین می برد، اما در رابطۀ با هیأت هیچ گونه اثری ندارد. اطلاق اصطلاحی یعنی اصالة الاطلاق در رابطۀ با هیأت محفوظ است.

نتیجۀ رجوع قید به هیئت

اما اگر قید را به هیأت زدیم، درست است که در رابطۀ با هیأت هیچ گونه تقیید و اطلاق موافق و مخالف اصل وجود ندارد. اما این تقیید اطلاق هیأت، کمر اطلاق ماده را می شکند، دیگر موقعیتی برای اطلاق ماده باقی نمی ماند. آیا با این خصوصیتی که در این مثال وجود دارد، باز هم می توانید بگویید«ان جائک زید فاکرمه» مثل«اعتق رقبة مؤمنة» می ماند؟ درست است که در هر دو قید متّصل است، اما بین این قید متّصل و آن قید متّصل کاملا فرق وجود دارد. این قید متّصل یک طرفش حفظ

ص:232

اطلاق در ناحیۀ دیگر است، یک طرف دیگرش این است که در مورد خودش تقیید و اطلاق خلاف اصل نیست.

اما در مورد دیگری که باید اطلاقش محفوظ بماند زمینۀ آن اطلاق را هم از بین می برد، پس کاملا فرق وجود دارد بین«ما نحن فیه» و بین«اعتق رقبة مؤمنة» در حالی که هر دو هم قیدشان قید متّصل است، یک چنین اشکال مهمی در اینجا هست. لکن جواب این است که هیچ فرقی بین این دو نیست.

چرا؟ برای این که می گوییم: اگر قید رجوع به ماده کرد، «ان قلت» چه فرمود: اطلاق در ناحیۀ هیأت به قوت خودش باقی است، قبول داریم. حالا اگر عکس شد چه تالی فاسدی لازم می آید؟ اگر قید رجوع به هیأت کرد، شما می گویید: در رابطۀ با خود هیأت مسأله ای نیست، مثل«اعتق رقبة مؤمنة» است. اما در رابطۀ با ماده شما اطلاقش را از بین بردید، می گوییم: چه چیز اطلاق ماده را از بین می برد؟ خود«رجوع القید الی الهیئة» قرینه بر این است که در ماده اطلاق وجود ندارد، شما به چه دلیلی می گویید، اگر قید به هیأت خورد اطلاق ماده به هم می خورد؟ می گویید: برای این که جمع نمی شود بین این دو تا، که«وجوب اکرام بعد المجیء» باشد، اما خود اکرام که واجب است، این«بعد المجیء» نباشد.

تضییق اطلاق ماده در رجوع قید به هیئت

پس اگر قید به هیأت خورد«هذه قرینة» بر این که در ماده هم اطلاقی وجود ندارد. اگر قرینه پیدا شد بر این که اطلاقی وجود ندارد، معنایش این است که دیگر اطلاق در ماده وجود نداشته، برای این که یکی از شرائط و یکی از مقدمات حکمت، عدم القرینه است. اینجا که قرینه وجود دارد، قرینه «رجوع القید الی الهیئة» است. شاهدش این است که اگر مولا می گفت: «ان جائک» قید هیأت است نه قید ماده. ما از شما سؤال می کردیم، اگر خود مولا می گفت این«ان جائک» قید هیأت است، نه ماده، باز هم در رابطۀ با اطلاق ماده مرتکب خلاف ظاهر شدید؟ با این که خود مولا گفته که«هذا القید یرجع الی الهیئة»؟ شما آنجا می گویید خلاف ظاهر تحقق دارد؟ یا این که این طوری تعبیر می کنید، می گویید وقتی که مولا خودش می گوید، قید به هیأت برمی گردد و رجوع قید به هیأت، زمینۀ اطلاق ماده را از بین می برد، پس در حقیقت همین بیان مولا قرینۀ بر تقیید ماده هم هست.

اگر خود مولا قرینۀ بر تقیید ماده اقامه کرد، دیگر اطلاقی در ماده وجود ندارد! اطلاق ماده فرع این است که مولا در مقام بیان باشد و قرینه ای بر تقیید اقامه نکرده باشد. «رجوع القید الی الهیئة» خودش«قرینة علی تقیید المادة» قرینه ای است که خود مولا بیان کرده است. آیا با وجود قرینه ای که خود مولا بیان کرده، باز هم می توانیم ادعا کنیم که یک خلاف اصلی اینجا واقع شده است؟ و به

ص:233

عبارت واضح تر، چطور اگر قید به خود هیأت بخورد، هیچ گونه خلاف اصلی نیست، چرا خلاف اصل نیست؟ برای این که می گویید قرینۀ بر تقیید در کار است و با وجود قرینۀ بر تقیید، مجالی برای اطلاق باقی نمی ماند. اگر به خود هیأت خورد هیچ گونه خلاف اصالة الاطلاقی واقع نشده، اگر خوردن قید به هیأت قرینۀ بر این باشد که در ماده هم زمینۀ اطلاق نیست، آن هم با بیان مولا، با رجوع القید الی الهیئة، آیا وقتی نوبت به ماده می رسد، خلاف اصالة الاطلاق است؟ با این که عمل تقیید هیأت روی ماده، غیر مستقیم است، اما عمل غیرمستقیمی است که به دست خود مولا تحقق پیدا کرده و با بیان خود مولا این معنا حاصل شده و هیچ فرقی نمی کند که مولا یک قرینه ای بر تقیید مستقیما اقامه کند یا قرینۀ بر تقیید را از راه ملازمه و به صورت غیر مستقیم اقامه کند؟ در هیچ یک از این دو صورت مقدمات حکمت تمام نیست.

وقتی که مقدمات حکمت تمام نشد، نتیجه این می شود که در«ان جائک زید فاکرمه» اگر قید به ماده بخورد، هیچ گونه خلاف اصلی نیست. اگر قید به هیأت بخورد، نه در رابطۀ با هیأتش خلاف اصل است، نه در رابطۀ با ماده ای که بالملازمه، رجوع قید به هیأت دلالت بر آن دارد و قرینیت دارد، در آن هم خلاف اصل نیست. در نتیجه نه در رجوع به هیأت در قید متّصل خلاف اصل است و نه در رجوع به ماده خلاف اصل است. پس چه ترجیحی دارد که مرحوم شیخ(ره) رجوع به ماده را ترجیح بر رجوع به هیأت می دهند؟ لذا در قید متّصل که ظاهرا کلام شیخ هم در رابطۀ با همین قید متّصل است، به هیچ وجه این دلیل دوم شیخ در قید متّصل درست نیست.

تأیید بیان شیخ(ره) در قید منفصل

اما در قید منفصل بیان ایشان تمام است. مرحوم آخوند(ره) هم در ذیل کلامشان این معنا را تأیید می کنند. اگر مولا ابتدائا گفت«اکرم زیدا» بدون هیچ قید و شرطی، در مقام بیان هم بود و قرینه ای بر تقیید هم اقامه نکرد، مقدمات حکمت هم در رابطۀ با ماده و هم در رابطۀ با هیأت تمام شد، اکرم زیدا دو اطلاق دارد: دو اطلاق قرص و محکم، یک اطلاق در رابطۀ با هیأت، یک اطلاق در رابطۀ با ماده.

بعد به یک کلام منفصلی مولا گفت: «ایها العبد» بدان! دستوری که من قبلا صادر کردم، یک قیدی هم دارد، آن قید«مجیء زید» است. اما عبد نفهمید که آیا این مجیء زید در رابطۀ با هیأت«اکرم زیدا» است یا در رابطۀ با مادۀ«اکرم زیدا» که عبارت از اکرام باشد؟ اینجا فرمایش شیخ(ره) درست است، برای این که این مجیء زیدی که به عنوان قید منفصل مطرح شده، اگر اطلاق ماده را از بین ببرد، یک خلاف اصل مرتکب شده و آن این که اطلاق ماده با تمامیت مقدمات حکمت بوده، این در مقابل اطلاق ماده ایستاده و اطلاق ماده را تقیید کرده است. یک خلاف اصل در رابطۀ با اطلاق ماده است. اما

ص:234

اگر این مجیء زید را بخواهیم به هیأت«اکرم زیدا» ی که قبلا صادر شده، برگردانیم، فرمایش شیخ لازم می آید که هم اطلاق هیأت ضربه خورده، هم زمینۀ اطلاق ماده از بین رفته، یعنی با ارجاع «مجیء زید» به«اکرم زیدا» قبل؛ در حقیقت ما دو خلاف اصل مرتکب شدیم، یک خلاف اصل در رابطۀ با اطلاق مسلّم هیأت که تقیید کردیم، یک خلاف اصل هم در رابطۀ با ماده، برای این که با تقیید اطلاق هیأت، زمینۀ اطلاق ماده را منتفی کردیم و از بین بردیم. لذا بیان مرحوم شیخ در قید منفصل درست است.

تناقض بیان صاحب کفایه در ظهور اطلاقی

مرحوم آخوند(ره) در ذیل کلامشان این مطلب را می پذیرند، لکن یک فتأملی دارند که لازم است من در رابطۀ با کلام مرحوم آخوند هم یک اشاره ای کنم. برای این فتأمل محشین هر کدام یک معنایی ذکر کردند. مرحوم مشکینی فتأمل را اشارۀ به یک چیزی می داند، از استادش مرحوم شیخ علی قوچانی که از شاگردان مبرّز و درجۀ یک آخوند بوده و در آن کفایه های قدیمی که ظاهرا آنها هم تجدید طبع شده حواشی مرحوم شیخ علی قوچانی وجود دارد، که از بهترین حواشی و دقیق ترین حواشی بر کفایه مرحوم آخوند است. از ایشان هم یک چیزی نقل می کند، که اینها را خودتان مراجعه کنید. اما به نظر من، در کلام مرحوم آخوند(ره) بین صدر و ذیل تهافت و تنافر وجود دارد. ذیل کلام ایشان می فرماید که«نعم لو کان التقیید بمنفصل» و در اینجا ظهور اطلاقی برای اطلاق استقرار پیدا کرده و«دار امر القید بین الرجوع الی الهیئة و الرجوع الی المادة» اینجا، شیخ انصاری، حرفشان درست است. لازمۀ این استدراک این است که قبل از«نعم لو کان التقیید بمنفصل» مقابل آن باشد که تا به حال صحبت می کردند، لابد باید تقیید به متّصل باشد؟ در تقیید به متّصل باید این حرفهایی که ذکر کردیم، ذکر بفرمایند.

لکن مرحوم آخوند(ره) قبل از نعم که راجع به تقیید به متّصل است، می فرماید: ما قبول داریم فرمایش شیخ را که تقیید برخلاف اصل است، لکن حرف ما این است که اگر انسان یک کاری کند که نتیجه اش با تقیید یکی باشد و در حقیقت زمینۀ اطلاق را از بین ببرد، ما قبول نداریم که مخالفت با اصل باشد. پس قبل از نعم که این استدراک نعم خودش قرینۀ بر این می شود که قبل از نعم ایشان روی تقیید به متّصل داشتند، بحث می کردند. آن وقت می خواهد بفرماید که در تقیید به متّصل قبول داریم که برخلاف اصل است، به چه مناسبت شما قبول دارید که تقیید به متّصل علی خلاف الاصل است؟ «اعتق رقبة مؤمنة» را علی خلاف الاصل می دانید، این تقیید به متّصل است.

ایشان می گویند: قبول داریم که تقیید برخلاف اصل است، اما کاری که مشابه با تقیید باشد، در

ص:235

ابطال عمل به اطلاق و در از بین بردن زمینۀ اطلاق، این لیس خلاف الاصل. دلیل ایشان چیست؟ دلیل این است که اگر یک کاری کنیم که خلاف اطلاق باشد و زمینه را از بین ببرد، این مساوق با این است که مقدمات حکمت جریان پیدا نکرده، مقدمات حکمت در این فرض جریان پیدا نمی کند؟ یا بالاتر در تقیید به متّصل جریان پیدا نمی کند، این فرض را ما به تقیید به متّصل ملحق کردیم.

به عبارت روشن تر در رابطۀ با عدم جریان مقدمات حکمت که معنایش این است که خلاف اصلی تحقق پیدا نکرده، چون مقدمات جاری نشده تا اطلاقی باشد و خلاف اطلاق تحقق پیدا کند، آیا در رابطۀ با عدم جریان مقدمات حکمت خود تقیید به متّصل مثال روشن تر است؟ یا این که نه ما یک کاری کنیم که نتیجه اش با نتیجۀ تقیید مشارک باشد؟ این دلیلی که اقامه می کنید بر این که در عمل مشارک با تقیید در نتیجه، روی عدم جریان مقدمات حکمت هیچ گونه خلاف اصلی تحقّق پیدا نکرده، این دلیل شما که روشن تر در خود تقیید به متّصل جریان پیدا می کند و واضح تر در رقبة مومنه، پیاده می شود. اگر واضح تر در آنجا پیاده می شود، پس چرا در ابتدا کلامتان می فرمایید که ما قبول داریم که تقیید برخلاف اصل است، اما کاری که زمینۀ اطلاق را از بین ببرد، «لیس علی خلاف الاصل»؟

و به عبارت روشن تر ما کانّ از ذیل کلام ایشان هم صرف نظر می کنیم، می گوییم این تفکیک بین تقیید و بین عمل مشارک با تقیید در این که زمینۀ اطلاق از بین برود، را شما در کدام قید دارید؟ آیا در قید متّصل این طوری تفکیک می کنید؟ یا در قید منفصل تفکیک می کنید؟ اگر در قید متّصل تفکیک می کنید، که در قید متّصل خود قید مقامش بالاتر از قرینۀ از بین رفتن زمینۀ اطلاق است، این رقبة مومنه است. رقبة مومنه که بحث ندارد، نمی شود ما در رقبة مومنه بگوییم«علی خلاف الاصل» است. پس اگر در تقیید به متّصل شما این تفکیک را پیاده می کنید و مطرح می کنید، بلااشکال مطلب درست نیست. برای این که عدم جریان مقدمات حکمت در رابطۀ با خود قید اقوا است از عدم جریان مقدمات حکمت در رابطۀ با از بین رفتن زمینۀ اطلاق آن غیرمستقیم است، همانطوری که تعبیر کردم؛ اما این خودش مستقیم است.

وقتی مستقیما مولا دارد اطلاق مثلا توهمی را ردّ می کند، می گوید«اعتق رقبة مؤمنة» بگوییم «هذا التقیید علی خلاف الاصل»؟ پس اگر تفکیک شما در رابطۀ با قید متّصل است، این بلااشکال غیرصحیح است و عدم خلاف اصل بودن در خود تقیید رسمی، اولی است از عدم خلاف اصل بودن در از بین بردن زمینۀ اطلاق. و اگر این تفکیک را شما در قید منفصل می کنید، در قید منفصل هم هیچ فرق نمی کند. هر دو خلاف است. در قید منفصل همانطوری که بیان کردیم، اگر مولا دو روز پیش «اکرم زیدا» گفت و«قد استقر لأکرم زیدا اطلاقان و ثبت له اطلاقان، اطلاق الهیئة و اطلاق المادة» اگر

ص:236

امروز آمد قید مجیء را ذکر کرد و امر دائر شد بین این که رجوع به هیأت کند، یا رجوع به ماده، می گوییم در رجوع به هیأت کمر هر دو اطلاق می شکند، منتها کمر اطلاق هیأت، مستقیما شکسته می شود و کمر اطلاق ماده، به طور غیرمستقیم. و هر دو خلاف قاعده است و خلاف اصالة الاطلاق است.

پس خلاصۀ اشکالی که به مرحوم آخوند(ره) متوجه است و من احتمال می دهم که فتأمل ایشان اشارۀ به همین نکتۀ مهم باشد، این است که چرا بین تقیید و بین عملی که«یشارک مع التقیید» در نفی زمینۀ اطلاق، شما تفکیک کردید؟ آیا تفکیک در قید متّصل است؟ یا تفکیک در قید منفصل؟ و در هیچ کدامش تفکیک امکان ندارد. در اولی هیچ کدام خلاف اصل نیست و در دومی هر دو خلاف اصل است. لذا این نکته ای هم راجع به کلام مرحوم آخوند لازم بود تذکر داده شود. هذا تمام الکلام در واجب معلق و منجّز.

پرسش:

1 - اطلاق و تقیید در کلام منفصل را توضیح دهید.

2 - نتیجه رجوع قید به ماده را بیان نمایید.

3 - توضیح دهید رجوع قید به هیئت چه تأثیری در اطلاق ماده دارد؟

4 - چه تناقضی در بیان آخوند(ره) در اطلاق و تقیید در کلام منفصل وجود دارد؟

ص:237

درس سیصد و هفتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

واجب نفسی و واجب غیری

یکی از تقسیماتی که برای واجب شده، این تقسیم است که«الواجب امّا نفسی و اما غیری» واجب گاهی نفسی است و گاهی غیری. واجب نفسی کدام است و واجب غیری کدام است؟ مرحوم آخوند«قدس سره» در کتاب کفایه اول یک تعریفی برای واجب نفسی و واجب غیری ذکر می فرمایند، بعد آن تعریف را مورد مناقشه و اشکال قرار می دهند و برای رفع مناقشه و اشکال، یک تعریف دیگری را اختیار می کنند. اینجا باید ملاحظه کنیم هم تعریف اول را و هم مناقشه ای را که ایشان دارند و هم تعریف دوم را و بعد ببینیم آیا این بیان ایشان صحیح است یا مورد اشکال؟ اول می فرمایند: ایجاب مثل سایر افعال اختیاریه، عمل مولا است، فعلی است که از مولا صادر می شود.

همان طوری که اعمال اختیاریه دیگر برای صدورشان یک محرّک و داعی وجود دارد و یک غرض و غایتی بر فعلشان مترتب می شود و لذا جزء مبادی اراده، تصدیق به فایدۀ شیء مراد است، این یکی از مبادی اراده است.

در افعال اختیاریه و ارادیّه به طورکلی این معنا پیاده می شود که باید یک داعی و محرّک و یک

ص:238

غایت و غرضی در کار باشد. در رابطۀ با ایجاب و طلب مولا، یعنی طلب انشایی هم یک عمل اختیاری و ارادی است که از مولا صادر می شود، باید داعی و محرّک داشته باشد. وقتی که مسأله روی داعی آمد، می بینیم که در واجبات دو جور داعی وجود دارد و دو نوع غرض تحقق دارد: گاهی داعی مولا بر ایجاب یک شیئی این معنا هست، که این شیء مقدّمیت برای واجب دیگری دارد، به طوری که اگر این مقدمه تحقق پیدا نکند، نمی شود آن واجب دیگر تحقق پیدا کند، این مقدّمیت این شیء و توقف واجب دیگر بر حصول این شیء، غایت و داعی و محرّک است بر این که مولا این شیء را واجب کند؛ مثل این که مولا اول می گوید: «ادخل السوق» این«ادخل السوق» این هم ایجابی است که از ناحیۀ مولا تحقق پیدا کرده است. اما داعی و محرّک به ایجاب دخول سوق این است که اگر دخول سوق محقق نشود و عبد در خانه بماند، «لا یمکن ان یتحقّق منه«اشتراء اللحم». «اشتراء اللحم» از نظر مولا امر لازمی است و متعلق به وجوب است. لذا مولا می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» اینجا دو تکلیف است، دو وجوب است. اول از وجوب آن تعبیر می کنیم به واجب غیری.

برای این که داعی به ایجاب دخول سوق، مقدّمیت دخول سوق بوده برای«اشتراء لحم» که«اشتراء لحم» یک واجبی است که«لا یمکن ان یتحقق بدون دخول سوق و یتوقف تحققه علی دخول السوق» این را ایشان در تعریف اول می فرماید ما به آن واجب غیری می گوییم.

اقسام واجب نفسی از نظر مرحوم آخوند

اما واجب نفسی آن است که غرض و داعی به ایجابش مقدّمیت برای حصول واجب دیگر نباشد، بعد این را توسعه می دهند، می فرمایند: این هم دو نوع است: یک وقت به این کیفیت است که خود این واجب یک محبوبیت ذاتیه دارد، یعنی خودش فی حد نفسه کمال است، فی حد نفسه محبوب است، مثل معرفت«الله تعالی». ایجابی که به معرفت الله تعلق گرفته، ناظر به مسألۀ دیگری غیر از معرفت الله نیست. این طور نیست که معرفت الله مقدّمیت برای یک شیء دیگر داشته باشد. بر حسب آیۀ شریفه«وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ» که کسره اش هم علامت یای متکلم است، برحسب تفسیری که از این آیه شده، عبادت را به معرفت تفسیر کردند، أئمه(علیه السلام) این طوری این آیه را تفسیر کردند، که«ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ» کانّ اینجوری است«الا لیعرفونی» این غایت از خلقت است و هدف خلقت است و معرفت الله دیگر خودش فوق کمالات است. این طور نیست که مقدّمیت برای یک کمال بالاتر و یک امری که دارای محبوبیت بیشتر باشد، داشته باشد.

پس یک قسم واجب نفسی آن است که داعی و محرّک به ایجابش محبوبیت خود این واجب است و هیچ محبوبیت از دائرۀ این بالاتر نمی رود و تجاوز نمی کند. لکن این فقط معرفت الله است

ص:239

که این خصوصیت را دارد.

اما قسم دوم واجبات نفسیه، عبارت از آن واجباتی است که ایجابش برای آثاری است که بر آن ترتب پیدا می کند. برای خواص و فوائدی است که بر آن ترتب پیدا می کند، مثل ایجاب صلاة برای آثاری که بر صلاة مترتب می شود. نهی از فحشا و منکر، قربان کلی تقی، معراجیت، خیر موضوع و امثال ذلک. پس در حقیقت واجب نفسی، آن است که داعی به ایجابش مقدّمیت برای حصول واجب دیگر نباشد که این دو مصداق پیدا می کند. یک مصداق داعی به ایجابش فقط خودش است«لیس الاّ کمعرفة الله» یک قسم داعی به ایجابش آن خواص و آثاری است که بر آن ترتب پیدا می کند، مثل تمامی واجبات نفسیه غیر از مسألۀ«معرفت الله» حتّی سایر مسائل اعتقادیه هم اینها مقدّمیت برای «معرفت الله» دارد و اثرش و خاصیتش در رابطۀ با«معرفت الله» است.

اشکال مرحوم آخوند به تعریف واجب نفسی

اینجا زمینۀ اشکال مرحوم آخوند به این تعریف آماده می شود، کانّ ایشان اشکال می کنند، در نماز که شما می گویید: داعی بر ایجابش آن آثار و خواص است، سؤال این است که آیا آن آثار و خواص محبوبیت لزومیه دارد یا ندارد؟ اگر آن آثار و خواص محبوبیت لزومیه و وجوبیه ندارد، لازم نیست که این آثار و خواص در خارج تحقق پیدا کند، پس چرا نماز را واجب کردند؟ پس چرا صوم را واجب کردند؟ اگر آن آثار و خواص، ضرورت ندارد که در خارج وجود پیدا کند و لزوم ندارد تحقق پیدا کند، پس چرا اینها را واجب کردند؟ اگر بفرمایید نه آنها هم لازم التحقّق و واجب التحقّق است. اگر آنها هم واجب التحقق شد، نماز می شود واجب غیری. برای این که وجوب نماز برای چیست؟ داعی و محرّک برای ایجاب صلاة چیست؟ داعی و محرّکش تحقّق آن آثار و خواصی است که آنها واجب است و توقف بر صلاة هم دارد.

معراجیت از غیر طریق صلاة تحقق پیدا نمی کند، نهی از فحشا و منکر از غیر طریق صلاة تحقق پیدا نمی کند. پس همان طوری که شما وجوب وضو را به عنوان یک واجب غیری مطرح می کنید و دلیلتان هم این است که اگر وضو تحقق پیدا نکند، صلاة تحقق پیدا نمی کند، دربارۀ صلاة هم عین همین معنا پیاده می شود. اگر صلاة تحقق پیدا نکند، نهی از فحشا و منکر تحقق پیدا نمی کند، معراجیت تحقق پیدا نمی کند، «فما الفرق بین وجوب الوضوء و وجوب صلاة»؟ که شما وجوب وضو را وجوب غیری می دانید و وجوب صلاة را وجوب نفسی می دانید چه فرق است بین این دو؟ مرحوم آخوند این اشکال را خیلی محکم کند، یک«ان قلت و قلت» ی هم ذکر می کنند، که این«ان قلت و قلت» برای تحکیم همین اشکالی است که ایشان به این تعریف اول دارد. «ان قلت» می گوید:

ص:240

بین وضو و صلاة این فرق وجود دارد، ما وضو را می گوییم واجب غیری است، برای این که ذی المقدمه اش صلاة است، خود صلاة هم عمل مکلّف است.

به عبارت دیگر فعل مقدور للمکلف است. تازه بعد از این که انسان وضو بگیرد«له ان یصلّی و له ان لا یصلی، فعل الصلاة کفعل الوضوء مقدور» برای انسان است و مقدوریتش هم مقدوریت بلا واسطه است. مستقیما قدرت به صلاة متعلق است، همان طوری که مستقیما قدرت به وضو تعلق می گیرد. انسان«له ان یتوضّأ و له ان لا یتوضأ» و«بعد التوضی له ان یصلی» از نظر اختیار و اراده و قدرت و«له ان لا یصلی» اما صلاة نسبت به آثار و خواصش این خصوصیت را ندارد، آن آثار و خواص مستقیما در اختیار مکلّف نیست، بلاواسطه در اختیار مکلّف نیست. انسان نمی تواند همان طوری که بعد الوضوء له ان لا یصلی، بعد از صلاة هم کاری کند که آن آثار و خواص ترتب پیدا نکند.

پس در حقیقت آن آثار و خواص از دائرۀ قدرت انسان، خارج است. لذا شما نمی توانید مسألۀ وضو و صلاة را با مسألۀ صلاة و آثارش مقایسه کنید، در وضو و صلاة هر دو اختیاری، هر دو مقدور، هر دو مقدور بلاواسطه است. اما در آثار صلاة نمی شود این معنا پیاده شود.

مرحوم آخوند می فرمایند: ما قبول داریم، لکن در مسألۀ وجوب و تعلق وجوب به یک شیء لازم نیست که مقدور بلاواسطه باشد، اگر چیزی بالواسطه و من طریق سبب هم مقدوریت پیدا کرد، این کفایت می کند در تعلق وجوب چه مانعی دارد که بگوییم معراجیت واجب است. کسی نمی تواند اشکال کند که معراجیت مستقیما نمی تواند مقدور باشد، نتواند مقدور باشد. اما مقدور از راه صلاة که هست، مقدور از راه سبب که هست، همین مقدار مقدوریت در تعلق وجوب کفایت می کند. پس هیچ فرقی بین وضو و صلاة و صلاة و آثار صلاة نمی کند، فقط فرقش در مقدوریت بالواسطه و مقدوریت بلاواسطه است. این هم فارغ نیست در مسأله، اگر مقدوریت بالواسطه مانع از تعلق وجوب باشد، یک فرقی بین این دو هست. اما اگر مانع از تعلق وجوب نباشد، این هیچ مانع نیست.

می فرمایند: مثل این که اگر کسی نذر کرد مثلا زنش را طلاق دهد و فرض کنیم رجحان داشت، یا نذر کرد که عبدش را آزاد کند که آزاد کردن عبد رجحان دارد، عتق که بدون واسطه نمی شود تحقق پیدا کند، باید مولا اعتقت بگوید، اعتقت سببیت دارد برای حصول عتق، همان طوری که عقد زوجیت، سببیت برای حصول زوجیت دارد؛ عقد بیع، سببیت برای حصول ملکیت دارد؛ تطهیر ثوب به ماء، سببیت برای حصول طهارت برای ثوب دارد. اینها همه سبب و مسبب هستند، نمی توانیم بگوییم چون سبب و مسبب هستند، پس نذر عتق باطل است؟ برای این که عتق یک امر مسببی است و مسبب مقدور بالواسطه است، مقدور بالواسطه نمی تواند وجوب پیدا کند، «فنذر العتق باطل». آیا کسی چنین حرفی می شود بزند؟ یا این که این روشن است که«نذر العتق مع کونه

ص:241

مسببا عن الاعتاق بان یقول اعتقت» مع ذلک یک نذر صحیحی است.

بیان مرحوم آخوند در تداخل واجب نفسی در واجب غیری

در نتیجه مرحوم آخوند می فرماید: این تعریف اول غیر از معرفت الله، لازمه اش این است که تمامی واجبات نفسیه داخل در واجبات غیریه شود، برای اینکه همۀ این واجبات نفسیه وجوبشان برای یک سلسله آثار و خواص است و آن آثار و خواص هم تحققشان لزوم دارد و اینها مقدّمیت برای تحقّق آن آثار و خواص را دارند، چون مقدّمیت دارند، لا یبقی فرق بین اینها و بین وضویی که مقدمۀ برای صلاة است. لذا مرحوم آخوند اینجا گیر می کند، بعد می فرماید: و الاولی ان یقال: لازم است این حرف مرحوم آخوند را توضیح دهم، برای این که هم نیاز به توضیح دارد و هم بعد اشکالی که می خواهیم به کلام ایشان کنیم، کلام ایشان روشن شده باشد.

ایشان یک راهی را پیش می گیرد، می فرماید: و الاولی ان یقال: خلاصه ما که می گوییم نماز واجب نفسی است نه برای نهی از فحشا و منکر است، نه برای معراجیت است. اگر بخواهیم برای اینها بگوییم نماز واجب است، حتما باید بگوییم وجوبش غیری است، راهی غیر از این ندارد. پس باید بگوییم: نماز ضمن این که مقدّمیت برای این آثار دارد، اما ایجابش برای این آثار نیست، وجوبش برای تحقّق این خواص و آثار نیست. پس وجوبش برای چیست؟ به چه مناسبت نماز واجب شده است؟ می فرماید: برای این که یک عنوان حسنی منطبق بر خود نماز است و نماز معنون به یک عنوان حسنی هست، که آن عنوان حسن را ما نمی فهمیم، لکن اگر برای عقلاء عنوان حسن توضیح داده شود، عقلاء می گویند: آن کسی که این عنوان حسن را در خارج ایجاد می کند، این استحقاق مدح دارد و بلکه آن کسی که این عنوان حسن را ترک می کند، استحقاق مذمت دارد. ایجاب نماز برای معنون بودن خود نماز است به چنین عنوان حسنی، حالا آن آثار هم بر او بار می شود. اما آن آثار ارتباطی به ایجابش ندارد، آن آثار هم خواصی است که بر نماز مترتب است.

آن که ارتباط دارد همان معنون بودن به عنوان حسن در واقع ولو این که نمی دانیم آن عنوان حسن را، اما اگر برای ما و برای عقلاء این عنوان حسن را توضیح دهند، می گوییم: حتما این حسن باید در خارج تحقق پیدا کند و اگر کسی هم ترک کند«یکون مستحقا للمذمة» اما در واجبات غیریه مسأله این طور نیست، هیچ عنوان حسنی که خود واجب غیری معنون به آن عنوان حسن کذایی که «یستحق فاعله المدح و تارکه الذم» هیچ معنون به چنین عنوانی نیست، بلکه صرفا وضو را واجب کردند، گفته اند: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» وضو بگیرید، پیداست که ایجابش برای نماز است، ایجابش برای ذی المقدمه است، ایجابش برای این است که بدون وضو امکان ندارد که صلاة

ص:242

تحقق پیدا کند. اما خود وضو هم معنون به عنوان حسنی هست، چنین مسأله ای مطرح نیست. بعد می فرمایند: حالا فرض هم کنیم که وضو به حسب واقع آن هم معنون به عنوان حسن است. اما بحث در این است که عنوان حسن در ایجابش نقش دارد یا ندارد؟ معنون بودن و نبودن ملاک نیست.

این که بگوییم صلاة معنون به عنوان حسن هست و وضو معنون به عنوان حسن نیست، نه! این فارق نیست ممکن است هر دوشان معنون به عنوان حسن باشند. اما فرق در این جهت است که در صلاة آن عنوان حسن در رابطۀ با وجوب صلاة است، اما در باب وضو آن عنوان حسن در رابطۀ با وجوب وضو نیست. آن که ملاک است و فارق بین واجب نفسی و واجب غیری است، عبارت از این معنا است«مدخلیة العنوان الحسن فی الواجب النفسی فی ایجابه و عدم مدخلیة العنوان الحسن فی الواجب الغیری فی ایجابه، تمام الملاک و تمام الفرق» عبارت از این معنا است. و بعد می فرماید:

اینهایی که واجب نفسی و غیری را این طوری معنا کردند، گفته اند«الواجب النفسی ما امر به لنفسه و الواجب الغیری ما امر به لغیره» ایشان می فرماید نظر آنها هم بعید نیست که همین باشد که ما عرض کردیم.

خلاصۀ بحث در تفاوت واجب نفسی و غیری

پس خلاصۀ حل اشکال و تعریفی را که مرحوم آخوند در تعریف واجب نفسی و غیری ذکر می کنند، این است که این خواص و آثار و فوائدی که در آیات و روایات برای واجبات نفسیه ذکر شده، نقشی در وجوب نفسی این واجبات ندارد، آن که دخالت در وجوب نفسی واجبات نفسیه دارد، اولا معنون بودن به عنوان حسن است و ثانیا نقش داشتن آن عنوان در تعلّق وجوب به واجب نفسی است. اما در واجبات غیریه، یا اصلا عنوان حسن وجود ندارد، یا اگر وجود دارد، آن عنوان حسن نقشی در ایجاب آن واجب غیری ندارد. بیان ایشان را دقت بفرمایید، قبل از این که جواب ایشان را بدهد، استبعاد می کند که واجب نفسی و واجب غیری فرقشان این باشد، یعنی استبعاد می کند که این خواص و آثاری که در کتاب و سنت راجع به واجبات نفسیه ذکر شده، هیچ گونه مدخلیتی در ایجاب واجبات نفسیه نداشته باشد. اگر بخواهیم نفی مدخلیت کنیم، خیلی بعید است.

و اگر بخواهیم اثبات مدخلیت آن آثار و خواص را در وجوب نماز و امثال نماز کنیم، با نفسیت وجوب چه طوری جمع می شود؟ این نیاز به تأمّلی دارد.

پرسش:

1 - کلام آخوند«ره» در تعریف واجب نفسی و غیری را بیان نمایید.

ص:243

2 - اشکال تداخل واجب نفسی در واجب غیری را تقریب نمایید.

3 - اقسام واجب نفسی و واجب غیری را بیان کنید.

4 - اگر وجوب صلاة به لحاظ عنوان حسن است، این مقدمیت با وجوب نفسی آن، چگونه قابل جمع است؟

ص:244

درس سیصد و هفتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال استاد بر صاحب کفایه در تعریف واجب نفسی و غیری

مطلبی را که مرحوم آخوند«قدس سره» در تعریف واجب نفسی و غیری ذکر فرموده اند، مطلب تمامی به نظر نمی رسد. مطلب ایشان این بود که بر واجبات نفسیه ولو این که آثار و خواصی مترتب است و این آثار و خواص در کتاب و سنت ذکر شده است، اما ایجاب و الزامشان برای این آثار و خواص نیست، بلکه برای عنوان حسنی است که بر اینها منطبق است، اگر این عنوان حسن در معرض نظر عقلا گذاشته شود، عقلا می گویند که«فاعله یستحق المدح و تارکه یستحق الذم» اما در واجبات غیریه چنین عنوان حسنی وجود ندارد. اشکالات عدیده ای به این حرف متوجه است. اولا ما این عنوان حسن را نمی فهمیم، اما اگر در معرض فهم ما قرار دهند و ما را روشن کنند، «بما انّنا من العقلا» نظر می دهیم. بر فرض که ما این حرف را بزنیم، تا کلمۀ واجب نفسی را عنوان می کنیم، ذهن به عبادات ملتفت می شود. فرضا در باب عبادات کسی بتواند یک چنین حرفی بزند.

اما در واجبات توصّلیه و نفسیه، واجبات توصّلیه که همه اش غیریه نیست، «تطهیر الثوب واجب توصلی غیری» اما خیلی از واجبات نفسیه، واجبات توصّلی است، مثل مسألۀ اداء دین، اداء دین یک

ص:245

واجب توصّلی نفسی است. مسألۀ دفن المیت، دفن المیت غیر غسل المیت است. غسل المیت قصد قربة لازم دارد، اما دفن المیت که دیگر قصد قربت نمی خواهد. ما بگوییم که«دفن المیت» برای این آثار واجب نشده که زیر زمین پنهان شود و مردم از بوی بد او ناراحت نشوند، پس وجوبش برای چیست؟ یک عنوان حسنی بر«دفن المیت» مترتب است که عقل ما آن عنوان حسن را درک نمی کند.

اگر شارع ما را در رابطۀ با آن عنوان بیدار کند و آشنا کند، حکم می کنیم؛ آیا در«دفن المیت» چنین چیزی وجود دارد یا نه؟ گفتیم در واجبات تعبّدیه انسان نوعا این مسائل عبادی را درک نمی کند.

اما در مسایل توصّلی چه عنوان حسنی بر«دفن المیت» منطبق است؟ غیر از این است که این جسد بیرون نماند، متلاشی نشود؟ مردم از بوی آن متأثر نشوند و ناراحت نشوند؟ یا مسألۀ اداء الدین که یک واجب نفسی توصّلی است؛ «لا یعتبر فی اداء الدین قصد القربة» اگر کسی ریاء هم دینش را اداء کند، که مردم بگویند این آدم خوبی است، ببین چطور دین خود را اداء کرد، این هیچ ضربه ای به ادای دین نمی زند. باز«اداء الدین» حاصل شده دینش را اداء می کند. اینکه بگوییم ادای دین برای این نیست که مال مردم دستش برسد، برای این نیست که آن داین بیچاره به پولی که قرض داده است، برسد، نه. این برای این است که یک عنوان حسنی بر این ادی دین مترتب می شود، عقل ما هیچ درک نمی کند، آن عنوان حسن چیست؟ دیگر«اداء الدین» چه عنوان حسنی برایش منطبق است؟ «اداء الدین» بر این است که مال مردم یک ماه پیش قرض به شما داده، الان واجب است که بدهی، برای این که به پولش برسد، آیا یک عنوان حسن دیگری که عقل ما درک نمی کند در اینجا وجود دارد، می شود انسان ملتزم به این حرف شود؟ سرّش این است که ما تا کلمۀ واجب نفسی را ذکر می کنیم، به ذهنمان عبادیات می آید، در حالی که عبادیات علی قسمین، نماز واجب نفسی است، وضو واجب غیری است. در توصّلیات واجب نفسی وجود دارد، واجب غیری هم وجود دارد.

مقدمات حتّی در باب نماز هم هست مثلا در ستر و در طهارت ثوب و بدن قصد قربت اعتبار ندارد.

اما وضو اعتبار دارد، غسل اعتبار دارد، هر دو هم وجوبش، وجوب مقدمی است، منتها یکی مقدمی عبادی، یکی مقدمی غیر عبادی. پس این حرف که ما در جمیع واجبات نفسیه چون در مقام در تعریف واجب نفسی هستیم، بخواهیم چنین حرفی بزنیم، این حرف غیرقابل قبول است.

منشاء وجوب در واجبات

نماز و روزه و امثال ذلک برای این آثار و خواص واجب نشده، خود ادله بر خلافش است، برای این که تعبیرات مختلف است، یک وقت می گویند: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» بعد هم می گویند: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» شما بگویید: معنایش این نیست که این وجوب برای این است، اما اگر

ص:246

گفت: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» این علت وجوب را ذکر نکرده است؟ این نگفته که علت«وجوب صوم لعلکم تتقون» است؟ تتقون آثار صوم است، تقوی نتیجۀ صوم و خاصیت مترتبۀ بر صوم است.

کتاب مهم صدوق«ره» به عنوان(علل الشرایع) که از کتابهای نفیس شیعه است، علت احکام را بیان کرده، به مقتضای روایات که همه این کتاب هم روایت است، علل احکام را بیان کرده، گفته: «انما وجوب الصلاة لاجل ذلک، وجوب الحج لاجل ذلک، وجوب الصوم لاجل ذلک» ما همۀ اینها را کنار بگذاریم، بگوییم: نه وجوب نماز برای خاطر اینها نیست؟ وجوب حج برای اینها نیست، برای چیست؟ برای چیزی جعلی، یک عنوان حسنی است که منطبق بر اینها می شود و آن عنوان حسن به عقل ما نمی رسد. پس دور کتاب(علل الشرایع) را قلم می گیریم. این همه آیه و روایاتی که علل احکام را بیان کرده حالا به تعبیرات مختلف، مثل«لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» است در آیۀ صوم، یا در باب حج. در باب حج آن آیۀ معروفه«لیشهدوا» لام آورده«لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ یَذْکُرُوا اسْمَ اللّهِ فِی أَیّامٍ مَعْلُوماتٍ» این صریح قرآن است لام، لام غایت است لام، لام علت است. علت وجوب حج یک چنین مسأله ای است. ما همۀ اینها را نادیده بگیریم و بگوییم نه این حرفها نیست«لم یجعل وجوب الحج لان یشهدوا منافع لهم و لان یذکر اللّه فی ایام معلومات» آیا می شود کسی چنین حرفی را ملتزم شود؟ این با آیات و روایات مخالفت دارد.

منشاء حسن و قبح در اشیاء

اشکال دیگر به مرحوم آخوند، این است، این که ایشان می فرماید: وجوب واجبات نفسیه از یک عنوان حسن که منطبق بر این واجبات است، ناشی می شود. ما از دو اشکال قبلی صرف نظر می کنیم.

ولی این سؤال را مطرح می کنیم که این عنوان حسن که شما می گویید، حسنش برای خودش است یا برای آثار و خواصش است؟ این عنوان حسن که«صلاة تکون معنونة بعنوان حسن» معنای عنوان چیست؟ عنوان حسن را معنا کنید؟ عنوان حسن، یعنی آن که حسنش از محدودۀ عنوانش تجاوز نمی کند؟ یا این که شاید همۀ عنوانات حسنه هم برای آثار و خواصشان است؟ حتی در آن عناوینی که از نظر عقل محکوم به حسن و قبح است. آیا حسن و قبحش در محدودۀ خودش است؟ یا برای آثار و خواصش است، یعنی اگر عقل گفت: «الظلم قبیح و العدل حسن» شما می توانید بگویید: این «حسن العدل بما انه عدل» است؟ یا«بما انه یترتب علی العدل آثار و خواص»؟ آثار و خواصش یعنی مال مردم بدستشان می رسد، حق کسی تضییع نمی شود، موجب خوشحالی مردم است، موجب این است که کسی نتواند دیگر اشکال کند، می خواهیم سؤال کنیم از ایشان که این که شما می گویید

ص:247

«صلاة معنونة بعنوان حسن» یک قیدی هم همراهش می آورید که این عنون حسن، حسنش برای خود آن عنوان است، نه برای آثار و خواصش است. اگر بخواهید یک چنین قیدی بیاورید، یا اصلا چنین عنوان حسنی وجود ندارد، یا قلّ ما یتحقق چنین عنوانی؟ عنوانات حسنه، آنها هم مثل همین عبادات ما می ماند. حسنشان برای خاطر آثار و خواصشان است، حسنشان برای فوایدی است که بر آنها ترتب پیدا می کند و غایاتی است که بر آنها ترتب پیدا می کند.

اگر عنوان حسن برای آن آثار و خواصی بود که بر آن عنوان حسن ترتب پیدا می کرد؛ پس چرا ما لقمه را از پشت سر بیاوریم و در دهان بگذاریم؟ اگر برای آثار و خواص است، چرا می گوید: آثار و خواص صلاة نیست، اما صلاة یک عنوان حسنی برایش منطبق است که این عنوان حسن آن آثار و خواص را دارد و در حقیقت حسن، عنوان حسن برای آن آثار و خواص است. شما نتوانستید مشکل را حل کنید. اگر عنوان حسن در محدودۀ نفس عنوان بود، یمکن با قطع نظر از آن دو اشکال اوّلی که ما ذکر کردیم، کسی این حرف را بپذیرد. اما ما چنین عنوان حسنی نداریم؛ یا اگر هم داشته باشیم خیلی کم است. عنوانهای حسن هم حسنشان برای آن آثاری است که بر آن بار می شود. مثلا احترام عالم حسن دارد، چرا؟ برای این که این احترام سبب می شود که آن عالم تشویق شود، دیگران ببینند تشویق شوند، این ارزش نهادن و ارج نهادن به علم است و آن هم آثار دارد. و الاّ نفس این مطلب با قطع نظر از آثاری که بر آن مترتب می شود، «ایّ حسن یکون فیه» چه حسنی در آن وجود دارد؟

مثل این که ایشان غفلت فرمودند از این که وقتی پای عنوان حسن در کار آمد، این مسأله را حل نمی کند، اگر عنوان حسن، حسنش از محدودۀ عنوانش تجاوز نکند و به عبارت دیگر مثلا حسنش ذاتی باشد، مثل«المعرفة باللّه» که دیروز خود ایشان هم در تعریف اول ذکر می کردند«المعرفة با اللّه» این محبوبیت ذاتی دارد، این حسن ذاتی دارد. ما چیزی بالاتر از معرفة اللّه نداریم که بخواهد معرفة الله مقدمیت و سببیت برای آن داشته باشد. لذا یک چنین اشکالی هم به ایشان توجه پیدا می کند و در نتیجه بیان ایشان نمی تواند این مشکله را حل کند.

در حقیقت اینجا گیر کردیم. از یک طرف راه حلّی را که ایشان برای فرار از آن اشکال ارائه دادند، این بود که اگر نماز واجب است، برای معراجیت و برای ناهی بودن از فحشاء و منکر است، پس باید در درجه اول بگوییم: معراجیت واجب است، ناهی بودن از فحشاء و منکر وجوب دارد و اگر آن آثار و خواص وجوب داشت، پس صلاة وجوبش غیری است، وجوب صلاة برای معراجیت است، وجوب صلاة برای نهی از فحشاء و منکر است. آن وقت چه فرقی شد بین نماز و بین وضو؟ وضو وجوبش برای نماز، نماز هم وجوبش برای نهی از فحشاء و منکر. پس هر دو واجب غیری هستند.

ایشان این راه حل را ذکر کردند برای این که از این اشکال تخلّص پیدا کنند، بین نماز و وضو فرق

ص:248

قایل شوند، می گویند: ایجاب نماز برای آن آثار نیست، بلکه برای این است که خودش معنون به یک عنوان حسن کذائی است. اما در باب وضو مسأله این طور نیست، در باب وضو خود قرآن می گوید:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» بلند شوید وضو بگیرید، یعنی وضو مقدمه صلاة است. اگر ما این راه حل را از ایشان نپذیرفتیم، آن وقت برای حل این اشکال چه فکری کنیم؟ ما که قبول نکردیم وجود چنین عنوان حسنی را در فرق بین واجب نفسی و واجب غیری. پس چه راه حلی برای این مسأله مطرح است؟ راه حل مبتنی بر بیان حقیقت وجوب است که یکی از مباحث گذشته بود.

تقسیم در وجوب یا واجب

ما بحث مفصلی در حقیقت وجوب داشتیم چون این تقسیمی که ما اینجا داریم و اصولا تمام تقسیماتی که در این فصل تقسیم واجب داریم، ولو این که عنوانش تقسیمات واجب است، لکن در حقیقت این تقسیم مال وجوب است، در واجب مطلق و مشروط شما می گویید«الواجب اما مطلق او مشروط» مقسم که به حسب واقع واجب نیست، مقسم به حسب واقع وجوب است، «الوجوب اما مطلق و اما مشروط» اگر وجوب قید نداشته باشد، از آن اصطلاحا به واجب مطلق تعبیر می کنیم؛ اما حقیقتش واجب مطلق نیست. واجب مطلق، یعنی«الواجب الذی یکون وجوبه مطلقا» که این اطلاق صفت وجوب است، اشتراط هم صفت وجوب است. در واجب نفسی و غیری هم همین طور است.

این نفسیت و غیریت در رابطۀ با وجوب است، نه در رابطۀ با واجب، یعنی کیفیت ایجاب و نحوۀ ایجاب در واجب غیری و واجب نفسی تفاوت می کند. حتّی در معلّق و منجّز هم با این که ما آن تقسیم را به لحاظ تقسیمات واجب نپذیرفتیم و آنجا هم آدم ابتدائا خیال می کند که مربوط به واجب است، همانجا هم مربوط به وجوب است. وجوبی که واجبش معلق بر چیزی نیست، اما مقسم وجوب است، در واجب منجز همینطور.

بالاخره این تقسیماتی را که ما به عنوان تقسیمات الواجب عنوان کردیم و می گوییم«الواجب اما مطلق او مشروط الواجب اما نفسی او غیری» مقسم اصلی این تقسیم عبارت از وجوب است، نه واجب. چون مقسم عبارت از وجوب است، لذا آن بحثی را که سابقا خیلی مفصل استدلالی بحث کردیم و الان هم دیگر مبنایی بحث می کنیم، دیگر به آن بحث و ادلۀ حرفها برنمی گردیم. اما این بحث در اینجا هست که وجوب چیست؟ این وجوبی که مقسم برای نفسی و غیری است، آیا این وجوب عبارت از همان بعث و تحریک اعتباری است و عبارت از مفاد هیأت افعل است؟ که ما این معنا را اختیار کردیم. یا وجوب عبارت است از ارادۀ مولای آمر، آن اراده ای که در نفس مولای آمر و مولای حاکم وجود دارد و متعلّق است به اینکه فعل در خارج از عبد تحقّق پیدا کند، آن ارادۀ نفسانیۀ

ص:249

موجودۀ در نفس مولا عبارت از وجوب است.

یک احتمال سومی که بعض الاعلام ذکر کرده بودند، این بود که وجوب عبارت از آن اراده است، منتها با یک قید، به شرطی این که آن اراده ظاهر شده باشد و بمرحلۀ بروز ظهور رسیده باشد. اما وجوب اسم آن اراده است، در احتمال دوم اراده ولو«لم تکن مظهرة» اما روی این مبنایی که بعض الاعلام ذکر کرده اند، وجوب عبارت از آن ارادۀ نفسانیه است، «بضمیمة اظهارها و ابرازها فی الخارج بالاضافة الی العبد» وقتی که ماهیت وجوب را درست روشن کردیم، آن وقت می توانیم در مسألۀ نفسیت و غیرت به لحاظ این که مقسمش عبارت از وجوب است، پیش برویم و مطلب را روشن کنیم.

پرسش:

1 - چرا کلام مرحوم آخوند(ره) در بیان منشاء وجوب در واجبات نفسی از نظر استاد ناتمام است؟

2 - بعض الاعلام از حقیقت وجوب چه تعریفی ارائه داده اند؟

3 - آثار و خواصی که در روایات نسبت به واجبات ذکر شده است، بیان کنندۀ چه حقیقتی می باشد؟

ص:250

درس سیصد و هشتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان اقوال مختلف در حقیقت وجوب

برای روشن شدن این معنا که مقصود از واجب نفسی چیست و مقصود از واجب غیری کدام است؟ به لحاظ این که این نفسیت و غیریت در رابطۀ با وجوب است نه در رابطۀ با واجب. ولو این که عنوان این فصل را تقسیمات واجب گذاشتیم، لکن اقسام مختلفه ای که برای واجب مطرح است، در حقیقت به وجوب ارتباط دارد، نه به واجب. باید گفت: «الوجوب اما نفسی و اما غیری» وجوب عبارت از حکم مولا و عبارت از یک حکم لزومی و لازم الایجاد است، باید ما حقیقت وجوب را بررسی کنیم.

سه احتمال، بلکه سه قول در این رابطه وجود داشت: یک قول عبارت از همین مفاد هیأت افعل است، مفاد هیأت افعل عبارت از بعث و تحریک اعتباری است، در حقیقت وجوب خودش یک امر اعتباری است و عبارت اخرای از همان بعث و تحریک اعتباری مفاد هیأت افعل است، ما این قول را اختیار کردیم. اما در مقابل این قول، دو قول دیگر وجود داشت که دومی می گفت: وجوب عبارت از آن ارادۀ نفسانیۀ واقعیۀ متحقّق در نفس مولاست، که تعلّق می گیرد به این که مأموربه از عبد در خارج

ص:251

تحقق پیدا کند. قول سوم همین قول بود، به ضمیمۀ این که در صورتی اطلاق وجوب بر آن اراده می شود که بواسطۀ هیأت افعل بروز و ظهور پیدا کند و روشن شود. اما بعد از آن که بروز و ظهور پیدا کرد، به همان ارادۀ مظهره و به همان ارادۀ مبرزه اطلاق وجوب می شود. ما قول اولی را اختیار کردیم و البته این بحث را به طور تفصیل گذراندیم، وجوب یعنی آنجایی که«هیأت افعل و ما یجری مجرا هیأت افعل و ما یکون به معنا هیأت افعل» وجود داشته باشد. حالا خود هیأت افعل باشد، یا جملۀ خبریه ای باشد که دلالت بر وجوب می کند، یا حتّی مادۀ«یجب» باشد.

اگر در روایت گفت: یجب این که فلان عمل تحقق پیدا کند، با مادۀ وجوب هم اگر بیان شد، مادۀ وجوب هم همان بعث و تحریک اعتباری را دلالت دارد. ما مجبوریم که در تقسیم وجوب به نفسیت و غیریت، همان تعریف اولی را که مرحوم آخوند ذکر کردند و بعد مورد مناقشه قرار دادند، اختیار کنیم و مناقشه ای را که ایشان بر این تعریف داشتند، جواب دهیم.

معنای واجب نفسی و مناقشۀ مرحوم آخوند در معنای واجب غیری

معنای واجب نفسی این است، که اگر یک شیئی را واجب کنند، یعنی بعث و تحریک اعتباری به آن توجه پیدا کند به لحاظ خودش، نه برای رسیدن به یک واجب دیگری، که آن واجب دیگر بدون این نمی تواند تحقق پیدا کند. نماز را برای خود نماز واجب کردند، نه برای واجب دیگری، که آن واجب توقف بر نماز دارد و«لا یمکن ان یتحقق بدون الصلاة» اما در باب وضو مسألۀ این طور نیست، در باب وضو از همان اوّلی که مسألۀ«فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» مطرح می شود، مقدمه اش«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» است که معنایش این است که این ایجاب غسلتین و مسحتین، برای تحقّق نماز واجب و تحقق فریضۀ الهیه است. منتها اشکال و مناقشه این بود که در باب صلاة مگر آثار و خواصی برحسب آیات و روایت مترتب نشده«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ ، الصلاة معراج المؤمن، الصلاة قربان کلی تقی»؟ می گوییم: چرا مناقشۀ مرحوم آخوند این بود که این خواص و آثاری که مترتب بر نماز است، لازم التحقق و واجب التحقق است.

اگر نسبت نماز به این آثار و خواص واجب التحقق شد، مثل نسبت وضو به نماز می شود. وضو مقدّمیت برای صلاة واجب دارد، صلاة واجب هم مقدّمیت برای این آثار و خواص واجب لازم التحقق دارد؛ پس همان طوری که وجوب وضو غیری، شد، وجوب نماز هم غیری خواهد شد. بر حسب این تحقیقی که در رابطۀ با معنای وجوب کردیم، جواب این اشکال روشن است.

در باب وضو و نماز هر دو مبعوث الیه است، به هر دو بعث و تحریک اعتباری مساوق با وجوب متعلق شده است. می پرسیم: چرا وضو واجب است؟ می گویند: «للتوصل الی الصلاة الواجبة» از کجا

ص:252

صلاة واجب شده است؟ این همه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ی که در قرآن وجود دارد و صلاة را متعلق هیأت افعل قرار داده و بعث و تحریک اعتباری متوجه به صلاة شده است. پس وضو ایجابش برای صلاتی است که این«صلاة واجبة بمعنا انها مبعوث الیه بالبعث و التحریک الاعتباری» اما نماز نسبت به نهی از فحشا و منکر یک چنین حسابی را ندارد، درست است که این آثار مترتب بر نماز است، درست است که اینها خاصیت نماز است، اما ما یک تکلیفی هم داریم که متعلقش«معراج المؤمن» باشد، گفته باشند«یجب المعراج المؤمن» یک تکلیفی هم داریم که متعلقش قربان کل تقی باشد، یک تکلیفی داریم که متعلقش«النهی عن الفحشا و المنکر» باشد، یک چنین تکلیفی نسبت به این آثار و خواص نداریم. اشتباه نشود، نمی خواهیم بگوییم: اینها یک مصالحی است که مثلا به صد درجه نمی رسد، مصلحت مثلا لازمة الاستیفاء به معنای مرتبۀ کاملۀ مصلحت نیست. نه، چرا مصلحت هیچ نقصی ندارد، کمال مصلحت در اینها وجود دارد. اما آن مصلحت بعنوانها و به همین عناوینی که ما ذکر کردیم«لم یتعلق بها الوجوب» به خود اینها وجوب تعلق نگرفته.

در فقه جایی نداریم که بگوید یکی از واجبات الهیه معراج المؤمن است؟ این هم یکی از احکام وجوبیه الهیه است. پس مجرّد این که یک چیزی یا یک اشیایی به عنوان خاصیت و اثر واجب مطرح می شود، دلیل بر این معنا نیست که اینها هم خودشان واجب شرعی هستند! واجب شرعی باید امر به آن متعلق شود، واجب شرعی باید به صیغۀ جملۀ خبریه دلالت بر وجوبش شود، واجب شرعی باید با کلمۀ یجب و امثال ذلک بیان شود، کدامیک از این آثار و خواصی که شما مطرح کردید، به یکی از این جهات متعلق وجوب واقع شده؟ و بعث و تحریک اعتباری به آن تعلق گرفته؟ پس صرف این که اینها آثار صلاة هستند، آثار واجب هستند، موجب نمی شود که ما بگوییم در باب وضو و نماز، ما سه تا واجب داریم: یک واجب وضو است، یک واجب نماز است، یک واجب هم نهی از فحشا و منکر است.

اگر ما سه تا واجب می داشتیم، شما بگو همان نسبتی که بین وضو و نماز تحقق دارد، همان نسبت هم بین نماز و آن واجب سوم تحقق دارد! اشکال مرحوم آخوند درست بود، اما ما سه واجب نداریم. در باب وضو و نماز دو تا واجب است: یکی وضو یکی نماز، تمام شد. اگر دو واجب شد این دو را باید در رابطۀ با نفسیت و غیریت مطرح کنیم. وقتی در رابطۀ با نفسیت و غیریت مطرح می کنیم، می بینیم«الوضوء صار واجبا لاجل التوصل به الی الصلاة التی هی واجب آخر و لا یکاد یمکن ان یتحقق بدون الوضوء» اما«الصلاة انما صارت واجبة لایّ شیء؟ لاجل التوصل بها الی واجب آخر» شما یک واجب دیگر درست کنید، تا ما بیاییم بگوییم نماز هم وجوبش برای خاطر آن واجب دیگر است، این هم عنوانش عنوان غیریت است. پس خلطی که در اینجا شده، در همین رابطه

ص:253

و در همین جهت است. ما در باب وضو و صلاة هل لنا ثلاث تکلیف؟ سه واجب تحقق دارد یا دو تا؟ اگر دو تا هست، دیگر مسأله به صلاة ختم می شود و اگر دو تا هست دیگر وجوب غیری صلاة چطور تصور می شود؟

(پاسخ استاد به شاگرد): صلاة ظهر مقدمه نیست، ترتیب یکی از شرائط است. ثانیا غایت ایجابش چیست؟ اگر ما گفتیم: ترتیب شرطیت برای نماز عصر دارد، در کدامیک از این دو وجوب در غایتش یک تضییقی به وجود می آید؟ آیا الان که ترتیب شرطیت دارد، باید بگوییم: نماز ظهر برای نماز عصر واجب شده است؟ آیا شما«بما انکم متشرعه» یک چنین حرفی می توانید بزنید؟ نه تضییق در ایجاب نماز ظهر ارتباطی به نماز عصر پیدا می کند، نه ایجاب نماز عصر در آن یک تضییقی می آید.

لکن یک قیدی اینجا در خصوص صلاة عصر مطرح است، «و هو ترتبه علی الظهر» آیا این ترتب برای ایجاب نماز ظهر غایتی است که نماز ظهر را مثل وضو برای نماز عصر مقدمه می کند؟ کسی نمی تواند چنین مطلبی را که در رابطۀ با وضو و صلاة مطرح است، روی شرطیت ترتیب، بین نماز ظهر و نماز عصر پیاده کند.

تفاوت واجب غیری و نفسی

پس خلاصه این است که اساس حرفهای مرحوم آخوند و این که ایشان مجبور شدند آن راهی را که بیان کردیم، طی کردند که انسان اگر جواب تفصیلی هم از آن راهی که ایشان ذکر کردند، نداشته باشد، لکن اجمالا می تواند بگوید این حرف مقطوع الخلاف است، ولو این که روی جزئیاتش هم نتواند انسان انگشت بگذارد و جواب دهد، ولی پیداست که آن راه مقطوع الخلاف است که آدم بگوید: نماز ایجابش برای این حرفها نیست که توی کتاب و سنت هست، برای یک چیز مخفی است که بر همۀ عقلاء تا روز قیامت هم مخفی خواهد بود، اما اگر به عقلاء بگویند، عقلاء یک مدح و ذمی نسبت به فاعل و تارکش مطرح می کنند. این تقریبا ممّا یقطع بخلافه است، اما چیزی که سبب شده که این راه انحرافی را ایشان طی کنند همین نکته است که آیا در باب وضو نماز و آثار نماز ما سه تا واجب داریم یا دو تا واجب داریم؟ اگر سه تا واجب می داشتیم این اشکال شما درست بود. «وضو وجب لصلاة، صلاة هم وجبت للنهی عن الفحشاء و المنکر» اما اگر دو تا واجب به آن معنایی که در باب وجوب ذکر کردیم بیشتر نداشته باشیم، دیگر چه معنا دارد که بگوییم: صلاة هم واجب شده برای توصل به چه؟ باید بگوییم«للتوصل الی واجب آخر»، واجب آخری وجود ندارد که این مسأله را در باب صلاة عنوان کنیم. لذا همان تعریف اول که لعل تعریف مشهور هم باشد، تعریف بسیار صحیحی است، منتهی با توجه به حقیقت معنای وجوب و بحثی که در این رابطه به طور تفصیل

ص:254

گذشت.

بیان دو ثمره برای نفسیت و غیریت

مطلب مهمی که در اینجا هست این مسألۀ است که اگر یک واجبی مشخص شد که واجب نفسی است، هیچ بحث ندارد. و اگر مشخص شد که واجب غیری است، باز هم بحث ندارد. ببینیم چه ثمراتی بر نفسیت و غیریت مترتب است؟ عمده دو ثمره است: یک ثمره این است که واجب نفسی در وجوبش دیگر تابع وجوب شیء دیگر نیست، چون خودش نفسیت دارد، استقلال دارد، مقدّمیت دارد، وجوبش دیگر تابع وجوب شیء دیگر نیست. نه این که بخواهیم بگوییم واجب نفسی قید و شرط ندارد؟ واجب نفسی چه بسا واجب مشروط است، مثل نمازی که وجوبش مشروط به وقت است، یا حجّی که وجوبش مشروط به استطاعت است، این طوری تعبیر نمی کنیم. واجب نفسی وجوبش تابع وجوب چیز دیگری نیست، این طور نیست که این دنباله رو باشد، اگر شیء دیگری واجب باشد این هم واجب شود و اگر شیء دیگر واجب نباشد، این اتصاف به وجوب پیدا نکند.

در مقابل وجوب واجب غیری، تابع وجوب ذی المقدمه است. هروقت که ذی المقدمه وجوب پیدا کرد، این هم وجوب پیدا می کند. وجوب وضو تابع وجوب صلاة است، هر زمان که صلاة واجب شد وضو هم اتصاف به وجوب پیدا می کند. پس یک فرق فاحش بین واجب نفسی و واجب غیری، مسألۀ تبعیت و عدم تبعیت است، «واجب نفسی وجوبه لا یکون تابعا لوجوب غیره» اما واجب غیری«یکون وجوبه تابعا لوجوب ذی المقدمه» این یک ثمره. ثمرۀ دیگری که بر نفسیت و غیریت مترتب است، مسألۀ استحقاق عقوبت بر مخالفت و عدم استحقاق عقوبت بر مخالفت است.

اگر چیزی واجب نفسی شد، مخالفتش موجب استحقاق عقوبت است، از نظر عقل و عقلاء هم این طور است.

اما اگر چیزی واجب غیری شد، «لا یترتب علی ترکه استحقاق العقوبة» بلکه چون ترکش مستلزم ترک ذی المقدمه است، بر ترک ذی المقدمه استحقاق عقوبت مترتب می شود. اگر مولا امر کرد به«کون علی السطح» و نصب سلّم هم به عنوان واجب غیری وجوب پیدا کرد، اگر مکلّف هر دو را ترک کند یک استحقاق عقوبت در کار است، آن هم استحقاق عقوبت بر ترک ذی المقدمه است. و حتی اگر یک ذی المقدمه ای ده تا مقدمه داشته باشد، مثل این که در باب نماز مقدمات فراوان دارد.

اگر مکلّف همۀ مقدمات را با ذی المقدمه ترک کرد، یک استحقاق عقوبت بر ترک ذی المقدمه بیشتر در کار نیست. پس نتیجتا«واجب نفسی یترتب علی مخالفته استحقاق العقوبة و الواجب الغیری لا یترتب علی ترکه استحقاق العقوبة».

ص:255

شک در نفسیت و غیریت واجب

اگر در موردی احراز کردیم که فلان شیء وجوب دارد، اصل وجوبش را احراز کردیم، لکن نتوانستیم به دست بیاوریم که آیا این وجوبش وجوب نفسی است؟ یا این که وجوبش به عنوان وجوب غیری است؟ و ذی المقدمه اش مثلا فلان شیء واجب است، یک شیء واجب دیگر هم داریم. اما نمی دانیم این دومی را که واجب کردند، در رابطۀ با آن واجب اول است؟ مثل«ادخل السوق و اشتر اللحم» است، که«ادخل السوق» ایجابش برای خاطر«اشتراء لحم» است، ارتباط بین این دو تا وجوب وجود دارد، ارتباط مقدمیت و ذی المقدمیت. نفهمیدیم که این طوری ارتباط دارند؟ یا این که نه این واجب دوم خودش یک واجب نفسی غیر مرتبت به واجب اول است، هیچ ربطی به واجب اول ندارد. در حقیقت اصل وجوب شیء ثانی مسلّم، لکن نفسیت و غیریتش محل تردید و اشکال شد. در دوران بین نفسیت و غیریت، چه راهی را می توانیم پیش بگیریم؟ اینجا در دو مقام و جدای از یکدیگر بحث می شود: یک بحث که مقام اول است، در رابطۀ با این است که آیا ما یک اصل لفظی مثل اصالت الاطلاق، یا یک حکم عقل کما این که بعد بیان می کنیم«ان شاء الله» بعضی ها ذکر کردند، در صورتی که مقدمات تمسک به اطلاق همه اش وجود داشته باشد، داریم که از راه اصالة الاطلاق نفسیت این واجب را استفاده کنیم؟ یا از طریق حکم عقل مسألۀ نفسیت را استفاده کنیم؟ یا این که نه اصالة الاطلاق می تواند این معنا را روشن کند و نه عقل در این رابطه قضاوت خاص دارد. آن وقت در نتیجه نوبت می رسد به مقام دوم که آیا اصول عملیه از استصحاب و برائت و امثال اینها در اینجا چه حکمی دارند؟ پس این بحث بسیار مهمی است، در دو مقام هم باید بحث کرد و برای مطالعه اولا کلمات مرحوم محقق خراسانی را در این رابطه ملاحظه کنید، که آن کلمات باید مورد بحث واقع شود و ما ببینیم فرمایشات ایشان در جهات مختلف قابل قبول هست یا نه؟

پرسش:

1 - سه قول در معنای وجوب را بیان کنید.

2 - مختار استاد در معنای وجوب کدام است؟

3 - ملاک نفسیت و غیریت چیست؟

4 - مناقشۀ مرحوم آخوند(ره) در تعریف واجب نفسی و غیری و جواب استاد را بیان کنید.

5 - برای نفسیت و غیریت دو ثمره بیان کنید.

ص:256

درس سیصد و هشتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دوران بین نفسیّت و غیریّت

در دوران بین نفسیّت و غیریّت، اگر وجوب یک شیئی مسلّم شد لکن احراز نشد که آیا به نحو واجب نفسی، واجب است یا به نحو واجب غیری؟ گفتیم: در دو مقام بحث واقع می شود: یک مقام این که آیا از نظر اصول لفظیه مثل اصالة الاطلاق یا حکم عقل، راهی داریم برای اثبات نفسیت یا نه؟ مقام دوم این که اگر راهی نداشته باشیم، مقتضای اصول عملیه در این رابطه چیست؟ فعلا بحث در مقام اول است. مرحوم آخوند می فرمایند: اصالة الاطلاق در جایی که شرایط و مقدمات حکمت تمام باشد؛ یعنی مولا در مقام بیان باشد و قرینه ای هم بر تعیین نفسیّت و غیریّت اقامه نکرده باشد و سایر مقدمات حکمت هم وجود داشته باشد، اقتضای نفسیّت می کند. چرا؟ برای این که در واجب غیری، یک قیدی وجود دارد که آن قید در واجب نفسی وجود ندارد، در حقیقت وجوب واجب نفسی، مطلق است؛ اما وجوب واجب غیری، مقیّد است؛ قید آن چیست؟ در واجب غیری، همان طوری که قبلا بیان کردیم، یکی از ثمرات مهم، مسألۀ تبعیت است؛ یعنی وضو را در زمانی می توانیم محکوم به وجوب کنیم که صلاة وجوب فعلی داشته باشد، در حقیقت در رابطۀ با وضو این طور

ص:257

تعبیر می کنیم: «الوضوء واجب اذا وجبت الصلاة». این قید همراه واجب غیری هست. اما در واجب نفسی می گوییم: «الصلاة واجبة»، دیگر وجوبش را معلّق نمی کنیم به یک واجب دیگری و آن را تابع واجب دیگری قرار نمی دهیم. پس در حقیقت، دوران بین نفسیّت و غیریّت مثل دوران بین اطلاق و تقیید می شود. در نتیجه، اگر مقدمات حکمت جاری شد، اصالة الاطلاق اقتضای نفسیّت می کند.

پس یک اصل لفظی به نام اصالة الاطلاق داریم که راه را برای نفسیّت و اثبات آن برای ما باز می کند.

این مطلبی است که مرحوم آخوند«ره» هم اینجا ذکر می فرمایند و هم در بعضی از مباحث گذشته ذکر کردند.

بیان استاد از کلام مرحوم آخوند، در تقسیم به لحاظ واجب

لکن همان طوری که آنجا هم جواب از این فرمایش را بیان کردیم، اینجا هم جواب روشن است.

جواب این است که وقتی می گویید: «الواجب» یا به تعبیر صحیح تر«الوجوب إمّا نفسیّ و إما غیریّ»، نفسیت و غیریّت، دو قسم برای یک مقسم هستند؛ یعنی مقسم شما«مطلق الوجوب» است، مقسم شما«طبیعة الوجوب» است. وقتی که این طبیعت را می گویید: «امّا نفسی و اما غیری»؛ یعنی همان طوری که وجوب غیری، یک قسم از وجوب مطلق است. وجوب نفسی هم یک قسم برای آن مقسم است و در مسألۀ تقسیم، تصور نمی شود که یک شیئی را مقسم قرار دهید؛ اما یکی از دو قسمش همین مقسم باشد، عین مقسم باشد؛ یعنی اگر مقسم بلاقید است، یک قسم هم بلاقید باشد، آیا چنین تقسیمی می تواند صحیح باشد؟ یا همیشه تقسیمها مثل دو نوع از یک جنس هستند؟ اگر شما جنس را بخواهید تقسیم به دو نوع کنید، امکان ندارد که یکی از دو نوع، عین همان جنس باشد بدون این که فصل ممیّز و فصل مشخصی داشته باشد. وقتی که جنس تنوّع پیدا می کند به دو نوع یا به انواع مختلفه؛ معنایش این است که هر نوعی عبارت از همان جنس است«مع خصوصیة زائدة و قید زائد و فصل ممیز» و الاّ نمی توانیم تقسیم کنیم و بگوییم: «الحیوان، اما حیوان و اما انسان» این تقسیم، تقسیم غیر صحیح است. پس هر کجایی که پای تقسیم مطرح است، باید اقسام یا دو قسم از همان مقسم باشد با یک خصوصیت زائده و با قید زائد، منتها این قیدی که دخالت در قسم دارد، لازم نیست که حتما قید وجودی باشد، دو قسم لازم نیست که هر کدامشان متقیّد به یک قید وجودی باشند، گاهی یکی از دو قسم، متقیّد به قید وجودی است و دیگری متقیّد به قید عدمی است، به طوری که اگر آن قید عدمی از آن گرفته شود، دیگر آن قسم تحقّق پیدا نمی کند. پس مقسم شما عبارت از«وجوب» است؛ یعنی«مطلق الوجوب»؛ یعنی«جنس الوجوب». وقتی برای این مطلق، دو قسم شما ذکر می کنید؛ «امّا نفسی و اما غیری»، باید در هر کدام از اینها علاوۀ بر اصل وجوب، یک

ص:258

خصوصیت زائده ای وجود داشته باشد. می گویید: واجب غیری؛ آن چیزی که واجب شده برای وجوب شیء دیگر، برای رسیدن به یک واجب دیگر که این قید، در حقیقت وجوب غیری نقش دارد.

واجب نفسی کدام است؟ نمی توانیم بگوییم: واجب نفسی؛ یعنی وجوب. وجوب که عبارت از مقسم شماست. واجب نفسی در مقابل واجب غیری، اگر فرمایش مرحوم آخوند«ره» را در تعریف واجب نفسی بپذیریم که نپذیرفتنیم، آن هم یک قید وجودی پیدا می کند و آن این است که واجب نفسی؛ آن چیزی است که وجوبش برای انطباق عنوان حسن بر خودش باشد، این قید انطباق عنوان حسن بر آن، یک خصوصیت زائده است، به منزلۀ یک فصل ممیز است و روی حرف شما، قید واجب نفسی هم قید وجودی می شود. اما روی آن معنایی که ما برای واجب نفسی گفتیم، واجب نفسی؛ آن چیزی که واجب شده است. برای چه واجب شده؟ «لا للتّوصل الی واجب الاخر، لا لایجاب شیء آخر»، این«لا لایجاب شیء آخر»، به صورت یک قید عدمی در ماهیت واجب نفسی مدخلیت دارد. پس ما نمی توانیم بگوییم: «الواجب النفسی: عبارة عن وجوب الشیء». نمی توانیم بگوییم: «الواجب النفسی: عبارة عن وجوب الشیء». لذا یک قید عدمی روی آنچه که ما اختیار کردیم، در ماهیت واجب نفسی مدخلیت دارد.

پس نتیجه این طور شد که واجب نفسی، وجوب مقیّد به یک قید عدمی است و واجب غیری، وجوب مقیّد به یک قید وجودی است. اگر هر دوی اینها در مسألۀ تقیید و مقیّد بودن مشترک باهم باشند، آن وقت اصالة الاطلاق چطور می تواند واجب نفسی را معین کند؟ اصالة الاطلاق آیا می تواند قید را ثابت کند؟ اصالة الاطلاق، همان طوری که واجب غیری را نمی تواند ثابت کند، واجب نفسی را هم نمی تواند ثابت کند؛ برای اینکه هر دو مقیّد هستند، لکن قید«احدهما وجودی و قید الاخر عدمی» و به قول شما، قید هر دو وجودی است. وقتی هر دو قید وجودی دارند، مشکل بیشتر است.

چطور اصالة الاطلاق قسم و مقسم را ثابت می کند؟ اما قسم که در آن خصوصیت و تقیید مطرح است، «لا یمکن» این که به اصالة الاطلاق ثابت شود. پس ما نمی توانیم در فرق بین واجب نفسی و واجب غیری، بگوییم: واجب نفسی، واجب مطلق است. اما واجب غیری، واجب مقیّد است.

نه، هر دو وجوبشان وجوب مقیّد است و به اصالة الاطلاق هیچ کدام از این دو نمی تواند ثابت شود. پس این راهی که مرحوم آخوند«ره» ذکر فرمودند، راهی برای اثبات نفسیّت نیست. لکن معلوم می شود قبل از مرحوم آخوند«ره» هم بزرگانی بوده اند، یا حداقل بعضی از بزرگان که آنها هم به اصالة الاطلاق برای اثبات نفسیّت تمسک می کردند از کجا معلوم می شود؟ از این که مرحوم شیخ اعظم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) علی ما فی تقریراته به نام مطارح الانظار در مقام این

ص:259

برآمده که از اصالة الاطلاق جواب دهد، این جوابی که ایشان از اصالة الاطلاق ذکر می کنند، با اینکه مرحوم شیخ انصاری«ره» استاد مرحوم آخوند«ره» بوده و مرحوم آخوند«ره» مدت کمی از درس شیخ انصاری«ره» را درک کرده، شاید بیش از دو سه سال نشده، معلوم می شود که در زمان شیخ، یا قبل از مرحوم شیخ هم این تمسک به اصالة الاطلاق برای اثبات نفسیت در دوران بین نفسیت و غیریت مطرح بوده است.

لکن مرحوم شیخ«ره» در تقریرات از این تمسک به اصالة الاطلاق جواب داده که جواب ایشان را مرحوم آخوند«ره» در کفایه ذکر کردند و جواب شیخ انصاری«ره» را مورد مناقشه قرار دادند؛ برای این که تمسک به اصالة الاطلاق را به آن استحکام ببخشند. مرحوم شیخ«ره» فرموده اند: کسی برای اثبات نفسیّت نمی تواند به اصالة الاطلاق تمسک کند، اما نه از این راهی که در جواب مرحوم آخوند«ره» بیان کردیم، بلکه از طریق دیگر و بر مبنای دیگر ایشان، این تمسک را مورد مناقشه قرار دادند و آن این است که می فرمایند: هیئت که موضوع له برای وجوب هست و دلالت بر وجوب می کند، یک معنای حرفی دارد و در مسألۀ وضع و کیفیّت وضع، ملحق به باب حروف است. در باب حروف آنچه را که مشهور قائلند و شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» هم همان مبنای مشهور را انتخاب کردند، عبارت از این است که وضع حروف عام و موضوع له آن خاص است؛ یعنی واضع وقتی که می خواسته حرف«من» را وضع کند، مفهوم کلی ابتداء را در ذهن آورده و در نظر آورده، لکن لفظ«من» را برای این مفهوم کلی وضع نکرده، بلکه برای مصادیق این مفهوم کلی، ابتدای حرکت از بصره، ابتدای حرکت از قم، ابتدای مطالعه، ابتدای غذا خوردن و همین طور هرکاری که ابتدای واقعی دارد.

اینها به عنوان موضوع له لفظ«من» مطرح هستند که بیان می کردیم اگر کسی سؤال کند که یک مشترک لفظی که به وضع واحد، برای میلیاردها معنا وضع شده، چیست؟ می گوییم: عبارت از وضع حروف بنابر قول مشهور است که واضع به وضع واحد برای لفظ«من» ملیاردها موضوع له قرار داده و آن عبارت از یک یک مصادیق ابتدا و یک یک افراد واقعیۀ ابتدا، حالا ابتدای هرچیزی باشد، هر حرکتی باشد، هر فعل و انفعالی باشد، تمام اینها واقعیاتی است که مستقلا هر کدامشان موضوع له لفظ«من» هست. البته نظرتان هست که مرحوم آخوند«ره» در بحث حروف، با این معنا مخالفت کردند که حالا بعد هم ما در جواب ایشان اشارۀ به این معنا می کنیم.

بیان شیخ در وضع حروف

مرحوم شیخ«ره» می فرمایند: هیئت افعل هم مثل مسألۀ حروف است؛ یعنی واضع وقتی

ص:260

می خواسته هیئت افعل را وضع کند، به تعبیر ایشان مفهوم طلب را در نظر گرفته، ماهیت طلب را در نظر گرفته؛ اما هیئت افعل برای ماهیت طلق وضع نشده، بلکه هیئت افعل برای مصادیق و افراد متکثرۀ واقعیۀ طلب وضع شده که افراد واقعیۀ طلب، همان ارادۀ حقیقه ای است که قائم به نفس مولا است و به تعبیر ایشان، همان طلب حقیقی است که قائم به نفس مولا هست. موضوع له افراد این طلب است، مصادیق این طلب است. می فرماید: شاهدش این است، شاهد این قضیه روی مبنای مرحوم شیخ(ره) این معناست که اگر مولا گفت: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، گفت: «صلوا»، صلاة را متعلق هیئت افعل قرار داد، بعد از آن که این امر از ناحیۀ مولا صادر شد، شما در مقام اخبار و حکایت از این دستور مولا، می گویید: «الصلاة مطلوبة»، نمی گویید: به دنبال«صلوا الصلاة مطلوبة».

این قضیۀ حملیه ای که شما تشکیل می دهید به نام«الصلاة مطلوبة»، به لحاظ این که هیئت افعل روی صلاة آمده، آیا معنای«الصلاة مطلوبة»؛ یعنی«الصلاة متصفة بانّها مفهوم الطلب»؟ اگر هیئت برای مفهوم وضع و امر کلی که واضع در نظر گرفته وضع شده باشد، باید معنای«الصلاة مطلوبة»؛ یعنی«الصلاة مفهوم الطلب» باشد. آیا کسی یک چنین احتمالی می دهد؟ یا این که«الصلاة مطلوبة»؛ یعنی«مطلوبة بالطلب الحقیقی، مرادة بالارادة الحقیقیة»؟ از این که شما«الصلاة مطلوبة» را به طلب حقیقی و فرد مفهوم طلب معنا می کنید، دلیل بر این است که هیئت افعل برای مفهوم طلب وضع نشده، بلکه همان طوری که کلمۀ«من» برای مصادیق ابتدا و افراد واقعیۀ ابتدا وضع شده، هیئت افعل هم برای مصادیق واقعیۀ طلب و افراد واقعیۀ طلب وضع شده، بشود. نتیجه چیست؟

نتیجه این که موضوع له هیئت، کلی نیست، موضوع له هیئت، افراد و مصادیق است، نه ماهیت مطلقه. اگر ماهیت مطلقه موضوع له هیئت نشد، شما چه حق دارید دیگر به اصالة الاطلاق تمسک کنید؟ اصالة الاطلاق برای مفاهیم کلیه است، برای عناوین کلیّه است که شما شک در اطلاق و تقیید دارید، می آیید به اصالة الاطلاق، اطلاقش را ثابت می کنید. اما آنجایی که مسألۀ کلی مطرح نیست، مسأله به صورت جزئی مطرح است، جزئی دیگر قابل برای تقیید نیست که شما بخواهید به اصالة الاطلاق تمسک کنید. لذا مرحوم شیخ«ره» روی مبنای خودشان که موضوع له هیئت را همان موضوع له حروف روی مبنای مشهور می دانند که وضع عام و موضوع له خاص است، خاص دیگر معنا ندارد در آن اصالة الاطلاق جریان پیدا کند؟ لذا روی این جهت و روی این مبنا، اصالة الاطلاق را در دوران بین نفسیّت و غیریت جواب می دهند.

تفاوت مبنای مرحوم آخوند و مشهور در باب حروف

مرحوم آخوند«ره» می فرمایند: اوّلا مبنای ما در باب حروف غیر مبنای مشهور است. ما در باب

ص:261

حروف گفتیم: وضع و موضوع له و مستعمل فیه عام است، لکن موارد استعمالشان فرق می کند. بر حسب دستور واضع و الزام واضع، موارد استعمال فرق می کند و اگر این دستور نبود، شما همیشه می توانستید کلمۀ«من» را به جای الابتداء کلی استعمال کنید و کلمۀ«الابتداء» را به جای«من» استعمال کنید، لکن چون برای موارد استعمال تحدید حدود شده، موارد استعمالشان جدای از یکدیگر است و الاّ از نظر وضع و موضوع له و مستعمل فیه، حروف و اسماء باهم مشترک هستند، در این که همه شان کلیت دارند. این اولا.

ثانیا: یک نکته ای در خصوص اینجا وجود دارد که اگر ما از آن مبنا در باب حروف، صرف نظر کنیم و همان مبنای مشهور را در باب حروف بپذیریم؛ اما در باب هیئت نمی شود آن حرف را پذیرفت. این یک خصوصیتی دارد که خصوصیتش عبارت از این معنا است. ایشان می فرماید: خود مرحوم شیخ«ره» هم این معنا را قبول دارند که ما به هیئت افعل انشاء طلب می کنیم، چون هیئت افعل که یک جملۀ خبریه نیست که عمّا فی الضمیر خبر دهد و حکایت کند؛ مثل جمله های خبریه! هیئت افعل در مقام انشاء است و جزء جمل انشائیه و صیغ انشائیه است. خود مرحوم شیخ«ره» هم این معنا را می پذیرند و چاره ای جز پذیرفتن این معنا ندارند.

ایشان می فرماید: ما سؤال می کنیم از مرحوم شیخ«ره» که شما به هیئت افعل چه چیزی را انشاء می کنید؟ مضاف الیه انشاء، چیست؟ انشاء به چه چیزی تعلق می گیرد؟ آیا انشاء به مفهوم طلب متعلق است؟ یا انشاء به مصداق طلب متعلق است؟ کدامیک از اینها است؟ کاری به حروف هم نداریم. در خصوص اینجا این مسألۀ مطرح است. انشاء به چه چیزی متعلق است؟ می فرماید: اینکه معنا ندارد کسی بیاید بگوید: من ارادۀ حقیقیه را انشاء می کنم؟ ارادۀ حقیقیه این تابع مبادی خودش است، تابع مقدمات تکوینیۀ نفسانیه خودش است. اگر آن مقدمات تکوینیه تحقق پیدا کرد، اراده هم به دنبال آن تحقق پیدا می کند.

اما یک کسی بگوید: من می خواهم ارادۀ تکوینیه را انشاء کنم؛ یعنی در خودم ارادۀ تکوینیه با هیئت افعل به وجود بیاوریم، این یک امر غیرمعقولی است، بلکه انشاء همیشه به مفاهیم تعلق می گیرد، آن هم در عالم مفاهیم هم باز، دایرۀ انشاء یک تضیّقی دارد؛ یعنی«کل مفهوم لا یکون قابلا لان یتعلق به الانشاء». کسی بخواهد مفهوم انسان را انشاء کند، مفهوم حیوان را انشاء کند، انسان و حیوان از آن مفاهیم قابلۀ«للأنشاء» نیست، بعضی از مفاهیم است که قابلیت برای انشاء دارد؛ به قول ایشان مفهوم طلب، مثل ملکیّت، زوجیّت، حریّت، رقیّت و امثال ذلک، اینها یک عناوینی هستند که قابلیت این معنا را دارند که انشاء به آنها تعلق بگیرد.

وجود انشائی که با انشاء تحقق پیدا می کند، این خودش یک قسمی از وجود؛ یعنی مفاهیمی

ص:262

هست که علاوۀ بر وجود خارجی و وجود ذهنی، یک وجود سومی به عنوان قسیم وجود خارجی و وجود ذهنی، به نام وجود انشائی دارد و بیان کردیم که در همۀ مفاهیم چنین قابلیتی نیست. لذا ایشان می فرماید: ما به مرحوم شیخ(ره) عرض می کنیم که شمایی که لامحاله باید معتقد باشید که با هیئت افعل، انشاء طلب تحقّق پیدا می کند، چاره ای نیست جز اینکه ملتزم شوید به اینکه این طلبی که منشأ است و انشاء به او تعلق می گیرد، مفهوم طلب است، کلی طلب است، ماهیت طلب است، غیر از این راه حل ندارد. آن وقت آن دلیلی را که مرحوم شیخ«ره» دربارۀ«الصلاة مطلوبة» ذکر کردند، آن دلیل را هم ایشان به یک کیفیتی جواب می دهند. بعد هم ما اشاره می کنیم به یک تحقیقی که قبلا ذکر کردیم.

پرسش:

1 - بیان مرحوم آخوند(ره) در دوران بین نفسیت و غیریت را توضیح دهید.

2 - جواب شیخ(ره) از بیان صاحب کفایه در تمسک به اطلاق در دوران بین نفسیت و غیریت را توضیح دهید.

3 - مقسم در تقسیم واجب به نفسی و غیری چیست؟

4 - نظر شیخ انصاری«ره» دربارۀ وضع حروف چیست؟

5 - تفاوت نظر ایشان در وضع حروف با مبنای مشهور را بیان نمایید.

ص:263

درس سیصد و هشتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان صاحب کفایه(ره) در دلالت صیغۀ أفعل بر طلب

مرحوم آخوند«ره» در جواب فرمایش شیخ انصاری«قدس سره» فرمودند: هیئت افعل برای انشای طلب وضع شده و مضاف الیه کلمۀ انشاء همیشه یک امر کلی است، انشاء به کلی تعلق می گیرد، البته همۀ مفاهیم هم قابلیت برای انشاء ندارند. در یک محدوده ای مفاهیم قابل تعلق انشاء است و حتی در امور اعتباریه هم مفهوم انشاء می شود، انشاء ملکیت، انشاء زوجیت، پس هیئت به نظر ایشان«وضعت لان ینشأ بها مفهوم الطلب و ماهیة الطلب» و این طلب همان چیزی است که ایشان ذکر کردند.

ایشان در باب طلب و اراده ذکر کردند که طلب و اراده در تمام مراحل یک معنا دارد، فقط در مقام انصراف بین این دو لفظ تغایر وجود دارد، کلمۀ اراده وقتی که استعمال می شود و اطلاق می شود، انصراف به ارادۀ حقیقیه دارد. اما کلمۀ طلب وقتی که استعمال می شود، انصراف به طلب انشائی دارد.

پس طلب انشائی، غیر از طلب حقیقی است. لذا روی این مبنا، ایشان می فرمایند: در هیئت افعل، همان حرفی را که در معانی حرفیه ذکر کردیم که وضع عام و موضوع له عام است، مطلب همین طور

ص:264

است و اینجا خصوصیتی دارد که اصلا موضوع له خاص، در اینجا تصور نمی شود، چون انشاء ارادۀ حقیقیه و فرد و مصداق اراده یک امر غیرمعقولی است. لذا اگر در سایر حروف و معانی حرفیه هم فرضا ما موضوع له خاص را بپذیریم، اینجا خصوصیتی دارد که نمی توانیم مسألۀ موضوع له خاص را در اینجا بپذیریم. مناقشه ای به حرف مرحوم آخوند و کلام مرحوم شیخ می کنیم؛ البته تحقیق هر دو را سابقا ذکر کردیم، ولی برای این که مناقشۀ در هر دو کلام فی الجمله مورد توجه واقع شود، اشاره می کنیم.

مناقشه استاد در کلام مرحوم آخوند(ره) در معنای هیئت افعل

ما در معنای هیئت افعل گفتیم: اصلا مادۀ طلب و لغت طلب یک معنایی دارد که هیچ ربطی به مفاد هیئت افعل ندارد، نه مفاد هیئت افعل مصادیق طلب حقیقی است، این طوری که مرحوم شیخ انصاری بیان کردند و نه مفاد هیئت افعل، انشاء طلب است. اصلا کلمۀ طلب و مادۀ طلب یک معنایی دارد که به مفاد هیئت افعل، هیچ گونه ارتباطی ندارد. آن چیزی که مفاد هیئت افعل است، همان است که مکرر بیان می کردیم، بعث و تحریک اعتباری در مقابل بعث و تحریک تکوینی، گاهی مولا یا یک فرد قاهر و نیرومند با بعث و تحریک عملی و تکوینی دیگری را وادار به یک کار می کند، مثل این که دستهایش را می گیرند و ظرف آب را به دستش می دهند و با فشار این را مجبور می کنند که آب را بیاشامد.

اما گاهی هم از طریق امر و هیئت افعل«بما انّه» مولا که وجوب متابعت و وجوب اطاعت دارد، دستور صادر می کند: معنای دستور همان تحریک کردن مکلف به انجام عمل است؛ اما نه تحریک حقیقی و تکوینی که به مجردی که امر صادر شد؛ مثل این که مکلف بلااختیار، مجبورا عمل را انجام بدهد، نه، این بعث و تحریک اعتباری است و از نظر عقلا، وجوب اطاعت و وجوب متابعت بر آن مترتب می شود. لذا اصلا عنوان طلب چه به معنای طلب حقیقی و چه به معنای طلب انشائی که این را در رابطۀ با مفاد هیئت افعل مطرح کردند، به نظر ما غیر صحیح است و مفصلا در این رابطه در بحث مفاد هیئت افعل بحث کردیم.

مناقشه در کبرای کلام شیخ«ره» در تقیید مفاهیم جزئی

اشکال هم به مرحوم شیخ«ره» هست، راجع به کبرایی که در کلام ایشان مطرح است و آن این است که مرحوم شیخ«ره» می فرماید: اگر مفاد هیئت یک معنای جزئی شد، مفاد هیئت مصادیق و افراد طلب و ارادۀ حقیقیه شد، دیگر جزئی، قابل تقیید نیست. نتیجه این می شود که در رابطۀ با معنای

ص:265

حرفی بر مبنای مشهور، دیگر باید تقیید را کنار بزنیم، تقیید همیشه برای کلیات است؛ برای مفاهیم است، ما این کبرا را قبول نداریم، نه، جزئی قابل تقیید است. منتها به لحاظ حالات جزئی، زید«امر جزئی»؛ اما این حالات مختلفه دارد. زید ممکن است اتصاف به مجیء پیدا کند و ممکن هم است اتصاف به مجیء پیدا نکند، حالا که زید به لحاظ حالاتش دارای حالات متعدّد و گوناگون است، آیا مانعی دارد که زید را«مع انّه امر جزئی متشخص»، مع ذلک زید را مقید کنیم«بزید الجائی»؟ این تقیید آیا تقیید جزئی نیست؟ الجائی که یک قیدی است و یک وصفی هست، این صفت برای زید است و زید هم«امر جزئی متشخص»، چطور تقیید اینجا تحقق پیدا کرده است؟

بلکه بالاتر، این طوری که امام بزرگوار«قدس سره» مکرر می فرمودند، نوع تقییداتی که در جملات به کار می رود، این تقییدات راجع به معانی حرفیه است. بر همان مبنای مشهور که معنای حرفی جزئی است و واقع هم همین است و نظر مرحوم آقای آخوند در رابطۀ با معنای حرفی غیر قابل قبول است، روی همان مبنای مشهور اکثر تقییدات در کلمات به همین معانی حرفیه و شبه معانی حرفیه ارتباط دارد، مثلا شما که می گویید: «ضربت زیدا یوم الجمعة فی المدرسه»، زمان و مکانش را مشخص می کنید، هم«یوم الجمعه» را و هم مدرسه را، این«یوم الجمعه» قید چیست؟ به حسب واقع این«یوم الجمعه» به چه ارتباط دارد؟ به آن ضربی که از شما صادر شده و بر زید واقع شده است، این ضرب، یک معنای حرفی است، آیا شما کلی ضرب را مقیّد کردید یا«الضرب الصادر منکم الواقع علی زید» یک معنای حرفی است که مثل زید فی المدرسه می ماند؟

تحقیق در معنای حرفی

در تحقیق معنای حرفی به این نتیجه رسیدیم که معنای حرفی یک واقعیت است و یک وجود است و وجودش هم از وجود عرض پائین تر است، برای این که عرض فقط نیاز به معروض دارد، اما معنای حرفی نیاز به دو طرف دارد، «زید فی المدرسه» باید ظرفی باشد به نام مدرسه و مظروفی باشد به نام زید، تا واقعیت ظرفیت معنای حرفی تحقق پیدا بکند. لذا همیشه معانی حرفیه نیاز به دو موضوع دارد، نیاز به دو طرف دارد، به خلاف بیاض و سواد که یک معنای عرضی است، آنها فقط نیاز به یک موضوع دارد، نیاز به یک معروض دارد، همین جسم می خواهد تا اتصاف به بیاض و سواد پیدا کند، اما در«زید فی المدرسه» ظرفی به نام مدرسه لازم است و مظروفی به نام زید لازم است، تا بتواند واقعیت ظرفیت تحقق پیدا کند. در نتیجه معانی حرفیه یک واقعیات متقومۀ به شیئین است.

در«ضربت زیدا یوم الجمعة» این قید برای چیست؟ آیا قید برای زید است، قید برای ضرب است، یا این که قید برای یک معنای حرفی است؟ آن ضربی که از شما صادر شد و بر زید واقع شد و او را

ص:266

دارید مقیّد«بیوم الجمعة و فی المدرسة» می کنید، آن یک معنای حرفی است، لذا تقییدات در کلمات، نوعا به معانی حرفیه برمی گردد. پس این چه فرمایشی است که شیخ اعظم«ره» می فرمایند:

اگر مفاد هیئت افعل یک معنای جزئی و فرد و مصداق شد، این دیگر قابلیت تقیید ندارد، چرا ندارد؟! دیگر از معانی حرفیه از نظر فقر و نیاز به دو طرف، ما موجودی ضعیف تر و واقعیتی ضعیف تر نداریم، مع ذلک در آنها تقیید تحقق پیدا می کند و بلکه اکثر تقییدات هم به همین معانی حرفیه بر می گردد، همین طوری که امام بزرگوار«قدس سره» مکرر این معنا را می فرمودند و مطلب بسیار دقیق و صحیحی هم هست. لذا این اشکال هم به کلام مرحوم شیخ«ره» وارد است.

(پاسخ استاد به شاگرد): این امری که در خارج واقع شده، امری که شما دارید اخبار از آن می کنید، از کلی دارید اخبار می کنید. بحث ما در دوران بین نفسیّت و غیریّت بود، مرحوم آخوند«ره» برای اثبات نفسیّت به اصالة الاطلاق تمسک کردند که این مورد مناقشه واقع شد، مرحوم شیخ انصاری «ره» جوابی از تمسک به اصالة الاطلاق دادند که آن جواب از نظر مرحوم آخوند مورد مناقشه بود و به نظر ما هم هر دو نظر مورد اشکال و مورد مناقشه است.

بیان محقق نائینی(ره) در شک بین نفسیت و غیریت واجب

بیانی محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» برای تمسک به اصالة الاطلاق ذکر کردند، ایشان اصالة الاطلاق را پذیرفتند و از راه اصالة الاطلاق، مسألۀ نفسیّت را در دوران بین نفسی و غیری می خواهند ثابت کنند، بیان ایشان مقدمه ای دارد که آن مقدمه این است: در جاهایی که یک شیئی غیریّتش مسلم است، در واجبات غیریه مسلم، ایشان می فرمایند: ما یک تحلیلی باید دربارۀ اینها بکنیم. وضو نسبت به صلاة، یک واجب غیری مسلم است، یک وجوب مقدمی روشن دارد. اینجا باید یک تحلیلی بشود تا زمینه ای برای اصالة الاطلاقی که می خواهیم بگوییم، زمینۀ آن روشن بشود. می فرماید: وجوب غیری به تعبیر بزرگان، مترشح از وجوب نفسی است، اول باید نماز وجوب نفسی داشته باشد تا وجوب غیری به وضو ترشح کند و وضو به عنوان غیریّت و مقدمیت وجوب پیدا بکند. بعد می فرمایند: ما می توانیم این کلمۀ ترشح را برداریم و جایش یک عنوان دیگری بگذاریم که آن عنوان هم همین معنا را دلالت می کند و آن عنوان، معلولیّت است. باید بگوییم: وجوب غیری معلول وجوب نفسی است. علت وجوب غیری همین وجوب نفسی است.

اگر نماز متعلق وجوب واقع نشود، اگر وجوب به صلاة تعلق نگیرد، معنا ندارد که در رتبۀ متأخره، وجوب به وضو تعلق بگیرد؟! پس می توانیم این طوری تعبیر کنیم که«وجوب الصلاة علة

ص:267

لوجوب الوضوء و وجوب الوضوء معلول لوجوب الصلاة». وقتی که مسئلۀ علیّت و معلولیّت را شما پذیرفتید که این هم همان لازمۀ ترشح بود، می توانیم این را برداریم و یک عنوان سومی به جای این علت و معلول بگذاریم و آن این است که«وجوب الصلاة شرط لوجوب الوضوء». وجوب وضو مشروط به وجوب صلاة است؛ مثل همان واجبات مشروطه ای که در سایر موارد شما مطرح می کردید، شما می گویید: حج، نسبت به استطاعت، واجب مشروط است؛ اینجا هم همان برنامه است، منتها فرقش این است که وجوب حج مشروط به وجود استطاعت است، باید استطاعت موجود بشود، استطاعت تحقق پیدا کند تا حج وجوب پیدا کند. اما در باب نماز و وضو، همانطوری که مشروط، عبارت از وجوب است، شرط هم، عبارت از وجوب است، منتها مشروط«وجوب الوضوء» است، شرط، عبارت از«وجوب الصلاة» است. اما در معنای شرطیّت بین اینجا و آنجا فرقی نمی کند، چه فرق می کند که شما بگویید وجوب حج، مشروط به وجود استطاعت است، یا تعبیر کنید به این که وجوب وضو مشروط به وجوب صلاة است؟ در شرطیّت فرقی بین این دو نمی باشد.

در نتیجه لازمۀ غیریّت وجوب و مقدمۀ وجوب و لازمۀ وجوب غیری، این است که وجوب غیری به نحو واجب مشروط است. هر کجا شما یک وجوب غیری پیدا کردید، بدانید که مساوق با این است که این واجب مشروط است، شرطش چیست؟ شرطش وجوب ذی المقدمه است. «شرط وجوب المقدمه، وجوب ذی المقدمه» و در سایر موارد شرط، عبارت از یک سری وجودات بوده؛ مثل این که نماز مشروط به وجود وقت است، حج مشروط به وجود استطاعت است. اما در مسئلۀ واجب غیری و وجوب مقدمی، شرط، عبارت از یک تکلیف دیگر است و آن تکلیف متعلق به ذی المقدمه است، وجوب متعلق به ذی المقدمه است. در نتیجه، وجوب غیری یک شرطیّت تکلیف به نحو واجب مشروط، در رابطۀ با مقدمه ایجاد می کند.

اما یک شرطیت دیگری هم وجود دارد و آن این است، همان طوری که وجوب مقدمه، مشروط به وجوب ذی المقدمه است، در عکسش، وجود ذی المقدمه مشروط به وجود مقدمه است، شرط از آن طرف روی وجودین پیاده می شود، از این طرف روی وجوبین پیاده می شود، در ناحیۀ مقدمه، آن چیزی که اتصاف به مشروطیت دارد، تکلیف و وجوب مقدمه است و شرطش هم وجوب ذی المقدمه است، اما در عکسش که می آییم مسئلۀ شرطیت را مطرح می کنیم، می بینیم مسئله روی وجودین می آید؛ یعنی«وجود الصلاة یتوقف علی وجود الوضوء، اما وجوب الوضوء یتوقف علی وجوب الصلاة». در نتیجه هر کجا که مسئلۀ مقدمیّت و مسئلۀ غیریّت مطرح شد، بدانید که آنجا دو اشتراط وجود دارد، دو اشتراط تحقق دارد: اشتراط از ناحیۀ مقدمه در رابطۀ با وجوب و به اصطلاح در رابطۀ با هیئت است که هیئت مفادش همان وجوب است. اما اشتراط در ناحیۀ ذی المقدمه، در

ص:268

رابطۀ با ماده است، «لاصلاة الاّ بطهور»، نه«لا وجوب صلاة الاّ به طهور». پس هر کجا مسئلۀ غیریّت مطرح شد، بدانید که دو اشتراط لامحاله وجود دارد. از ناحیۀ مقدمه، اشتراط در رابطۀ با وجوب، از ناحیۀ ذی المقدمه، اشتراط در ناحیۀ وجود.

عدم شک بین نفسیت و جزئیت، در دلیل واحد

وقتی که این مقدمه درست شد، یک شبه مقدمه ای هم به عنوان توضیح محل بحث ما مطرح می شود و آن این است که جای دوران بین نفسیّت و غیریّت کجاست؟ کجا امر دایر بین واجب نفسی و غیری می شود؟ اگر از ناحیۀ مولا، فقط یک تکلیف وجوبی آمده باشد، ما می توانیم تردید بکنیم که این چیزی را که مولا واجب کرده نمی دانیم واجب نفسی است یا واجب غیری؟ اگر واجب غیری است، ذی المقدمه واجبش کجاست؟ فرض دوران بین نفسیّت و غیریّت در جایی که یک واجب داشته باشیم، غیر معقول است.

پس کجا فرض دوران بین نفسیت و غیریّت هست؟ آنجایی که مولا اول فرضا نماز را واجب کرد، گفت: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، واجب اول لامحاله واجب نفسی است؛ برای این که مسبوق به وجوب دیگری نیست، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» واجب نفسی است، این بدون هیچ تردیدی، یک تکلیف دومی از باب مثال به نام وجوب وضو آورد، این وجوب وضو چون مسبوق به وجوب صلاة است، برای شما ممکن است مورد تردید بشود که آیا این وجوب وضو به نحو واجب نفسی است؛ یعنی دو تکلیف مستقل غیر مرتبط به هم است یا این که این تکلیف دوم«لتوصل الی واجب آخر» و آن واجبی است که اول در کلام مولا مطرح شده است؟

در حقیقت دوران بین نفسیت و غیریت در آنجایی که مولا تنها یک تکلیف داشته باشد، این یک امر غیر متصوری است، همیشه باید دو تکلیف باشد، تکلیف اول قطعا نفسی است. تکلیف دوم بین نفسی و غیری مردد است؛ یعنی نمی دانیم این تکلیف دوم خودش استقلال دارد، هیچ ربطی به اولی ندارد، یک واجب نفسی است؟ یا این که این تکلیف دوم در رابطۀ با تکلیف اول است؟ در حقیقت در مقدمه و شبه مقدمه، ایشان دو مطلب را بیان کردند: یک مطلب این که در جمیع موارد غیریّت و نفسیّت، آنجایی که غیریّت مسلّمه و نفسیّت مسلّمه است، در جمیع آن موارد دو اشتراط تحقق دارد:

اشتراط از ناحیۀ مقدمه در رابطۀ با حکمش، اشتراط از ناحیۀ ذی المقدمه در رابطۀ با خود ذی المقدمه و وجود ذی المقدمه است. مقدمۀ دوم ایشان هم این بود که در دوران بین نفسیّت و غیریّت، همیشه فرضش در آنجایی است که ما دو تکلیف از ناحیۀ مولا داشته باشیم و الاّ در تکلیف واحد تصور نمی شود.

ص:269

آن وقت می فرمایند: این دو دلیلی که گفتیم در دوران بین نفسیّت و غیریّت، همیشه باید دو دلیل بر وجوب باشد، این سه حالت دارد: یک وقت این است که هر دو دلیل«مادة و هیئة» اطلاق دارد. یک وقت این است که یک دلیل ماده و هیئت اطلاق دارد. یک وقت این است که هیچکدام از این دو دلیل «لا من حیث الهیئة و لا من حیث المادة» اطلاق ندارند. حالا این صور ثلاثه را آن وقت ایشان حکم را بیان می کند و نتیجه می گیرد که در دو حالت از این صور ثلاثه، تمسک به اصالت الاطلاق مانعی ندارد و نتیجۀ تمسک به اصالة الاطلاق: عبارت از نفسیّت است که بعد ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - بیان صاحب کفایه و مرحوم شیخ را در معنای صیغۀ افعل توضیح دهید.

2 - بیان مرحوم شیخ در امتناع تقیید معانی حرفیه و جواب امام«ره» چیست؟

3 - تحقیق استاد دربارۀ امکان تقیید معانی حرفیه را تقریب نمایید.

4 - توضیح دهید، به نظر محقق نائینی«ره» در کدامیک از این موارد، تمسک به اطلاق، جایز است؟

ص:270

درس سیصد و هشتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان محقق نائینی(ره) در تمسک به اطلاق در شک بین نفسیت و جزئیت

بعد از دو مقدمه که مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» بیان فرمودند، اینجا سه صورت به حسب واقع وجود دارد: یک وقت این است که در هر دو دلیل، هم دلیلی که متعرض واجب نفسی است و هم دلیلی که متعرض واجبی است که مردد بین نفسیّت و غیریّت است. یک وقت در هر دو دلیل اطلاق وجود دارد، صورت دوم این که«فی احد الدلیلین» اطلاق وجود داشته باشد. صورت سوم این که در هیچکدام از دو دلیل اطلاقی تحقق نداشته باشد. صورت اول که هر دو دلیل اطلاق دارند؛ یعنی مقدمات حکمت و شرایط تمسک به اطلاق، در هر دو دلیل وجود دارد، منتها بر طبق آن مقدمۀ اول که عمده هم آن مقدمه بود ذکر فرمودند، چون در واجب غیری دو اشتراط تحقق دارد: یک اشتراط از نظر وجوب و از نظر هیئت در واجب غیری مطرح است. یک اشتراط هم از نظر ماده و مأمور به در واجب نفسی مطرح است. حالا اگر فرض کردیم که هر دو دلیل اطلاق دارند؛ یعنی آن دلیلی که متعرض واجب اولی هست که واجب اولی قطعا واجب نفسی است و ما تردیدی در رابطۀ با واجب اول نداریم، اگر فرض کردیم که دلیلش اطلاق دارد، مثلا می گوید: نماز

ص:271

باید أتیان بشود دیگر مسألۀ قیدیت وضو و شرطیت وضو را مطرح نمی کند و لازمۀ اطلاق و جریان مقدمات حکمت، این است که وضو قیدیّت ندارد و شرطیّت برای نماز ندارد. پس نتیجۀ اطلاق دلیل واجب نفسی که همان واجب اول در کلام مولا است، این است که از نظر ماده هیچگونه تقییدی ندارد و مقصود این است که این واجب در خارج انجام بگیرد، می خواهد واجب دوم همراهش باشد، می خواهد واجب دوم همراهش نباشد.

نتیجۀ اطلاق دلیل اول از نظر ماده، عدم مدخلیت واجب دوم در وجود واجب اول و تحقق واجب اول است، کما این که نتیجۀ اطلاق واجب دوم که واجب دوم اگر تقییدی در آن باشد، به لحاظ غیریت در رابطۀ با هیئت و در رابطۀ با وجوبش است؛ یعنی ما شک می کنیم که آیا واجب دوم، وجوبش مشروط به وجوب واجب اول است یا مشروط به وجوب واجب اول نیست؟ در سایر موارد اگر شک می کردید در این که واجبی مطلق است یا مشروط، اگر اصالت الاطلاق در وجوب آن واجب جریان پیدا می کرد، معنای اصالت الاطلاق این بود که نه«هذا لیس به واجب مشروط، بل هو واجب مطلق» اینجا هم مسأله به همین کیفیت است، ما شک می کنیم که وجوب واجب دوم، مشروط به وجوب واجب اول هست یا نه؟ اگر غیری باشد، این اشتراط تحقق دارد، اما اگر واجب دوم واجب نفسی باشد، در حقیقت واجب مطلق در مقابل واجب مشروط است. پس همان طوری که در سایر موارد در دوران بین مطلق و مشروط بودن، اگر اصالت الاطلاق و مقدمات حکمت وجود داشته باشد، ما واجب را حمل بر واجب مطلق می کنیم، اینجا هم همین مسأله است.

منتها فرق اینجا با سایر واجبات مشروطه در این جهت است که در سایر واجبات مشروطه، شرط عبارت از وجود یک شیء است، مثل این که وجود استطاعت شرطیت برای وجوب حج دارد، اما خصوصیت«ما نحن فیه» این است که قیافۀ شرطش با آنها فرق می کند، اینجا شرط وجوب واجب نفسی است، اما فرقی در اصل اشتراط و واجب مشروط بودن بین این دو نیست. پس اگر واجب دوم هم از نظر هیئت اطلاق داشته باشد و مقدمات حکمت جریان پیدا کند، لازمۀ اصالت الاطلاق در واجب دوم عدم اشتراط است، آن وقت این دو اصالت الاطلاقها را که کنار هم می گذاریم و به یکدیگر ضمیمه می کنیم، اصالت الاطلاق در واجب اول می گوید: ماده و مأمور به مقید به وجود واجب دوم نیست، مأمور به مشروط به وجود واجب دوم نیست، اصالت الاطلاق در دلیل دوم هم می گوید: وجوب واجب دوم، مشروط به وجوب واجب اول نیست.

نتیجه این شد که آن دو شرطی که در واجب غیری مطرح است و حتما باید واجب غیری آن دو خصوصیت در آن تحقق داشته باشد، ما با دو اصالت الاطلاق، آن دو خصوصیت را از بین می بریم و آن دو اشتراط را نفی می کنیم. وقتی که هر دو اشتراط نفی شد، معنای واجب نفسی، غیر از این نیست،

ص:272

عنوان نفسیت عبارت از همین معنا است، که این واجب اول و دوم هیچ به همدیگر کاری نداشته باشند، نه وجود اول متوقف بر وجود دوم و نه وجوب دوم متوقف بر وجوب اول باشد، معنای اصالت الاطلاق در هر دو دلیل عدم ارتباط این دو واجب و این که نه در رابطۀ با حکمشان و نه در رابطۀ با وجودشان بین اینها ارتباطی تحقق ندارد، آیا واجب نفسی غیر از این معنا است؟ پس ما در صورت اول با اجرای دو اصالت الاطلاق در دوران بین نفسیت و غیریت، واجب نفسی را اثبات می کنیم به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید. این صورت اول، خوب خیلی روشن است.

حالت دوم اطلاق احد الدلیلین

اما صورت دوم عبارت از جایی است که احد الدلیلین اطلاق داشته باشد، اما دلیل دیگری فاقد اطلاق باشد به لحاظ این که مقدمات حکمت در آن جریان ندارد. حالا چرا جریان ندارد؟ فرضا به لحاظ این که مولا«فی احد الدلیلین» در مقام بیان بوده، اما در دلیل دیگری در مقام بیان نبوده و مهمترین مقدمه از مقدمات حکمت همین است که مولای متکلم در مقام بیان باشد. حالا در یکی از این دو دلیل، اطلاق وجود دارد و در دیگری وجود ندارد، فرض کنیم در دلیل اول اطلاق وجود دارد، حالا آن فرضش را هم ذکر می کنیم ان شاء الله، در دلیل اول اطلاق وجود دارد، اطلاق دلیل اول به لحاظ متعلق است، به لحاظ ماده است، به لحاظ مأموربه است، معنای اصالت الاطلاق در دلیل اول این است که این مأموربه و این واجب اول که ذکر کردیم قطعا واجب نفسی است و در واجب اول نمی شود تردید وجود داشته باشد، همیشه تردید در رابطۀ با واجب دوم است، این واجب اول که واجب نفسی است، اصالت الاطلاقی که در آن جریان پیدا می کند، می گوید: این مأموربه وجودش و تحققش مقیّد به واجب دوم نیست، این طور نیست که اگر واجب دوم تحقق پیدا نکند، واجب اول هم تحقق پیدا نمی کند، نه، این مأموربه همین است، متعلق امر همین واجب است، می خواهد واجب دوم همراه این باشد یا واجب دوم همراه این نباشد.

در نتیجه یکی از دو اشتراطی که مقوّم واجب غیری بود، یکی از آن دو اشتراط را با اصالت الاطلاق در واجب اول، از بین می بریم. بفرمایید اشتراط دوم چگونه می شود؟ دومی فاقد مقدمات حکمت است، نمی تواند اطلاق در آن جریان پیدا بکند، می گوییم: هیچ ضرورتی ندارد، ما در یک طرف که اصالت الاطلاق را ثابت کردیم و جاری کردیم، لازمه اش این است که در طرف دیگر هم اشتراط از بین برود، یک طرف که اشتراط به اصالت الاطلاق نفی شد، لازمه اش این است که اشتراط دوم هم منتفی بشود، اگر ما بگوییم: مأموربه در دلیل اول لازم نیست که واجب دوم همراهش باشد، «لا یکون مقیدا بوجوب الواجب الثانی» اگر این معنا را ثابت کردیم، لازمه اش این است که پس

ص:273

وجوب واجب ثانی هم مشروط به وجوب واجب اول نیست، این معنا را می توانیم ثابت بکنیم.

حجیت مثبتات امارات و منها المطلق

آیا این مثل اصول مثبته می ماند؟ شما که نفی اشتراط را در یک رابطه با اصالت الاطلاق کردید، چطور با این اصالت الاطلاق واحد، نفی اشتراط دوم را هم می کنید و دلیلتان هم این است که لازمۀ نفی اشتراط اول، نفی اشتراط دوم است. این همانی است که از باب استصحاب و اصول عملیه به عنوان اصل مثبت، شما جلویش را گرفتید، گفتید: اصول عملیه تنها مورد و مجرای خودشان را می توانند ثابت کنند، اما با لوازمشان و آثاری که مترتب بر لوازم اینها هست، با«لا تنقض الیقین بالشک» و امثال ذلک، نمی شود آن لوازم و آثار لوازم را بار کرد، مگر این که آن لوازم هم لوازم شرعیه باشد.

جواب ایشان این است که بله، ولی شما هم اگر نمی دانید که اصالت الاطلاق یک اصل لفظی است و اصول لفظیه در حقیقت به عنوان اماره حجیت دارد ولو این که حجیتش با بنای عقلا است، اما عقلا به عنوان اماره با اصالت الاطلاق و با اصالت العموم برخورد می کنند و در جای خودش ثابت شده که مثبتات امارات حجیت دارد، اما مثبتات اصول عملیه است که فاقد حجیت است. لذا اصالت الاطلاق را با استصحاب و اصول عملیه، شما مقایسه نکنید، آنها اصل عملی است و دلیل بر حجیتشان قاصر از این است که در غیر مورد آنها و مجرای آنها افادۀ اعتبار و حجیت بکند، اما در باب امارات، چه اماراتی باشد که به بنای عقلا حجیت پیدا کرده و چه اماراتی باشد که خود شارع مستقیما و تأسیسا حجیت آنها را قایل شده باشد، مثبتات امارات حجت است.

اگر ما گفتیم لازمۀ نفی اشتراط در دلیل اول، نفی اشتراط در دلیل دوم است، همین لازم بودن خودش کفایت می کند، که هر دو اشتراطها منتفی بشود و از بین برود و همین طور اگر اطلاق تنها در دلیل دوم جریان پیدا کند، اما دلیل اول به لحاظ فقدان بعضی از مقدمات حکمت نشود اطلاق در آن جاری شود، همین هم کافی است، شما با اصالت الاطلاق در دلیل دوم ثابت می کنید که وجوب واجب دوم مشروط به وجوب واجب اول نیست، بلکه وجوبش یک وجوب مطلق است و هیچگونه اشتراط و تعلیقی نسبت به وجوب واجب اول ندارد، می فرمایند: همین مقدار کافی است برای این که لازمۀ نبودن اشتراط وجوب در تکلیف دوم، این است که در تکلیف اول هم از نظر وجود تعلیق و اشتراطی ندارد، لازمه اش این است به این که آن دو اشتراط در وجوب غیری قابل تفکیک نیست، همیشه باید در واجب غیری آن دو اشتراط تحقق داشته باشد، پس هر کجا و به هر دلیل یکی از آن دو اشتراط را شما از بین ببرید، لازمه اش این است که اشتراط دیگر هم منفی بشود و از بین برود.

ص:274

لذا اگر در دلیل دوم هم اصالت الاطلاق جریان پیدا کرد، لازمش که عبارت از نفی اشتراط در مادۀ دلیل اول است، آن لازم هم بر آن ترتب پیدا می کند به لحاظ همین که اصالت الاطلاق یکی از امارات است و مثبتات امارات حجیت دارد. در نتیجه ما چه در هر دو دلیل اصالت الاطلاق را جاری کنیم و چه در یک دلیل، در هر کدام اصالت الاطلاق جریان پیدا کرد، برای نفسیت واجب دوم کافی است؛ یعنی در دوران واجب دوم بین نفسیت و غیریت ما حتی با یک اصالت الاطلاق می توانیم نفسیت را ثابت کنیم و اگر دو اصالت الاطلاق باشد البته چه بهتر، اما ضرورتی برای دو اصالت الاطلاق وجود ندارد.

حالت سوم عدم اطلاق هر دو دلیل

فرض سوم جایی است که نه دلیل اول الاطلاق دارد و نه دلیل دوم، به لحاظ این که فرضا هیچکدام از این دو دلیل در مقام بیان نیست، بلکه در مقام بیان اهمال یا اجمال است و مقدمات حکمت در هیچکدام جریان ندارد، در این فرض سوم ایشان می فرمایند: ما می پذیریم، اینجا دیگر راهی برای تعیین نفسیّت و غیریّت از نظر لفظ و اصالت الاطلاق نمی توانیم داشته باشیم. اما در آن دو صورت اول، اصالت الاطلاق مسأله را کاملا برای ما مشخص می کند و هیچگونه اشکالی در کار نیست. این بیان دقیقی است که این محقق بزرگوار«اعلی الله مقامه الشریف» بیان کردند.

مناقشۀ استاد در بیان محقق نائینی در دوران بین نفسیت و غیریت واجب

بعضی از جهات در کلام ایشان مورد اشکال است، که نیاز به تذکر و تعرض دارد، البته بعضی هایش را هم سابقا در بحث مسأله مقدمۀ واجب مطرح می کردیم، در همان روزهای اول تقریبا اشاره ای و بلکه بالاتر تفصیلا این معنا را بیان کردیم، مطالبی که ایشان در مقدمۀ اولی ذکر کردند، زمینه اش این بود که می فرمودند: بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه، عنوان علیت و معلولیت مطرح است، چون می فرمودند: وجوب مقدمه از وجوب ذی المقدمه مترشح می شود و معنای ترشح هم علیت و معلولیت است؛ یعنی وجوب ذی المقدمه«علة لوجوب المقدمة»، این را ما به این صورت نه تنها در رابطۀ با وجوب پذیرفتیم و نه در رابطۀ با آن فعلی که انسان بخواهد بالمباشره خودش انجام بدهد و آن فعل توقف بر مقدمه دارد، که آنجا دیگر به جای وجوب، مسأله اراده مطرح است؛ مثل این که کسی اراده می کند«کون علی السطح» را بالمباشره انجام بدهد و بعد ملاحظه می کند، می بیند«کون علی السطح» توقف بر نصب سلم دارد و در حقیقت اینجا دو فعل مطرح است: یک فعل عبارت از«کون علی السطح» است و یک فعل عبارت از نصب سلم

ص:275

است و هر دو هم فعل ارادی است و فعل ارادی مسبوق به اراده است.

همین حرفی که در رابطۀ با وجوب گفته شده، در رابطۀ با اراده هم همین حرف را زدند، گفتند:

ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه«علة للارادة المتعلقه بالمقدمة»، ارادۀ متعلقۀ به کون علی السطح، برای ارادۀ متعلقۀ به نصب سلم علیت دارد و گاهی هم تعبیر به ترشح می کنند که ترشح هم به معنای علیت و معلولیت است. ما در همان اولی که مسأله مقدمۀ واجب را عنوان کردیم، این معنا را به طورکلی منکر شدیم و گفتیم: علیت نه در رابطۀ با وجوب است و نه در رابطۀ با اراده است؛ برای این که معنای علیت این است که«اذا تحققت العلّة تحقّق المعلول قهرا». شما وقتی که نار را در خارج ایجاد کردید، آن احراق و حرارت«یترتب علیها قهرا»، دیگر لازم نیست که نسبت به احراق و نسبت به حرارت یک ارادۀ مستقله ای تعلق بگیرد؛ به مجردی که اراده متعلق به ایجاد نار شد، معلول«یترتب علیه» بعد از آن که نار در خارج تحقق پیدا کرد، آیا در باب وجوبین(وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه) و در باب ارادتین در آنجایی که انسان بالمباشره یک فعلی را که«له مقدمة» می خواهد انجام بدهد، چنین علیت و معلولیتی در کار است؟

پرسش:

1 - دو شرط واجب غیری از نظر محقق نائینی(ره) را بیان نمایید.

2 - در چه حالتی، مفاد هر دو دلیل، نفسی خواهد بود؟

3 - در حالت اطلاق دلیلین، نفسیت واجب دوم چگونه ثابت می شود؟

4 - آیا اثبات نفسیت در حالت دوم مستلزم اصل مثبت نیست؟ دلیل آن را بیان کنید.

5 - مناقشۀ استاد از بیان محقق نائینی(ره) در دوران بین نفسیت و غیریت را تقریب نمایید.

ص:276

درس سیصد و هشتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ترشح وجوب مقدمه از ذی المقدمه

تعبیری که معمولا در باب مقدمۀ واجب ذکر می شود، این است که بنابر قول به وجوب مقدمه، وجوب مقدمه از وجوب ذی المقدمه ترشح پیدا می کند و این ترشح«عبارة اخرای» علیّت و معلولیّت، است. یعنی وجوب مقدمه معلول برای مقدمه است. گفتیم که این با واقعیّت تطبیق نمی کند، نه در رابطۀ با تکالیف، آنجایی که مولا می خواهد عملی از عبد صادر شود و نه در موارد افعال مباشری که فاعلی بخواهد خودش فعل را انجام دهد و به دست خودش فعل تحقق پیدا کند، آنجا هم که مسألۀ اراده مطرح است، ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه و ارادۀ متعلقۀ به مقدمه؛ آیا بین این دو اراده علیّت و معلولیّت مطرح است؟ به مجرد این که اراده متعلق به ذی المقدمه شد، به عنوان معلول یک اراده ای هم به مقدمه تعلق می گیرد، آیا مسأله این طور است؟ اگر این طور باشد، باید بگوییم: آن ضابطۀ کلی در باب اراده، تخصیص خورده است. ضابطۀ کلی این است که اراده مبادی لازم دارد، آن شیء مراد باید اول تصور شود، بعد تصدیق به فایده بعد مسألۀ اشتیاق تا به مرحلۀ اراده برسد، آیا این ضابطه در باب ارادۀ متعلقۀ به مقدمه تخصیص خورده است که بگوییم: در ارادۀ متعلقۀ

ص:277

به مقدمه، دیگر این مبادی در کار نیست، به مجردی که اراده به ذی المقدمه متعلق شد، همان علت می شود که اراده به مقدمه هم تعلق بگیرد، دیگر اراده مقدمه نیاز به مبادی و مقدمات ندارد.

نفی رابطۀ علی و معلولی بین مقدمه و ذی المقدمه

علاوۀ بر این که این قاعده قابل تخصیص نیست و مسأله ای نیست که بگوییم اراده در بعضی از موارد این مبادی را لازم ندارد، این از آن قواعد و ضوابط قابل تخصیص نیست. علاوۀ بر این، مخالف با واقعیت هم است، چطور؟ زیرا کسی که«کون علی السطح» را اراده می کند و می خواهد به دست خودش و با فعل خودش«کون علی السطح» تحقق پیدا کند، اگر از مقدمیت نصب سلم برای «کون علی السطح» غافل باشد، اگر التفات به این معنا نداشته باشد، آیا با این که التفاتی به مقدمیت نصب سلم ندارد، شما می گویید نه، اجبارا یک اراده ای متعلق به نصب سلم به عنوان معلول ارادۀ متعلقۀ به«کون علی السطح» وجود دارد؛ وقتی که این توجه ندارد به این که نصب سلم«مقدمة لکون علی السطح»؛ چطور می توانیم بگوییم: اینجا اراده تحقّق دارد، ارادۀ چه کسی؟ ارادۀ همین شخص، ارادۀ همین فاعل، فاعلی که خودش جز ارادۀ متعلقۀ«بکون علی السطح» را در خودش نمی بیند، این توجه به مقدمیت نصب سلم ندارد و در آنجایی هم که توجه دارد، آیا در آنجا همین مقدار، می گوید:

چون ارادۀ ما متعلق به ذی المقدمه شد، همین کافی است که اراده به نصب سلم متعلق شود، آیا مسأله این طور است؟ یا این که همان طوری که«کون علی السطح» را تصور می کند، تصدیق به فایده دارد، مراحل بعدی در کار است، اراده تحقق پیدا کند، در نصب سلم هم همین است. نصب سلم را تصور می کند، تصدیق به فایده اش می کند، منتها اختلاف بین ذی المقدمه و مقدمه در فایده است. آن فایده ای که بر ذی المقدمه مترتب می شود، مطلوب نفسی فاعل است، اما فایده ای که بر مقدمه ترتّب پیدا می کند، این است که از راه این مقدمه می تواند به آن مطلوب نفسی برسد و اگر این مقدمه را انجام ندهد، دستش از رسیدن به آن مطلوب نفسی کوتاه می شود.

وجود مبادی اراده در انجام مقدمه

در حقیقت، اینجا هم تصدیق به فایده است، منتها فایده اش تمکّن از وصول به ذی المقدمه است، تمکن از رسیدن به مطلوب نفسی است، چه فایده ای از این مهمتر، این فایده را تصدیق می کند؟ مراحل بعدی تحقق پیدا می کند، بعد به ارادۀ نصب سلم نوبت می رسد، پس نصب سلم با «کون علی السطح» در آنجایی که مقدمیّت نصب سلم مورد توجه فاعل باشد، اینجا دو اراده است، دو مبادی دارد، فقط اختلافشان در مسألۀ فایده است، آن فایده اش مطلوبیّت نفسیّه دارد، فایده اش این

ص:278

است که از این طریق می تواند به مطلوب نفسی راه پیدا کند و امکان رسیدن به مطلوب نفسی در کار است. پس اگر ما بخواهیم مسألۀ علیّت و معلولیّت را بین الارادتین در آنجایی که فعل را بالمباشره انجام می دهد، اگر بخواهیم این حرف را بزنیم هم تخصیص در قاعدۀ اراده لازم می آید و هم مخالفت با واقعیّت وجدانی این مسأله دارد؛ برای این که معمولا هم انسان این طور است، وقتی که یک کاری را تصمیم می گیرد، بعد از تصمیم می گوید: حالا برویم سراغ مقدماتش ببینیم مقدماتش چیست؟ از چه راهی می شود این مقدمات را انجام داد؟ آن وقت این مقدمات را با اراده انجام می دهد، بعد نوبت به ذی المقدمه می رسد، همین معنا در مسألۀ وجوب هم مطرح است؛ یعنی آنجایی که مولا الزام می کند یک ذی المقدمه ای را که از عبد صادر شود بنابر قول به این است که «مقدمة الواجب واجبة».

اما آنهایی که منکر وجوب مقدمه هستند، فعلا بحثی با آنها نیست، آنهایی که قایل هستند به این که مقدمه وجوب دارد، ما مکرر گفتیم که این وجوبی که در باب مقدمه محل بحث است، وجوب شرعی است، وجوب مربوط به شارع است و وجوب مولوی است، منتها بعضی از آثار برایش ترتّب پیدا نمی کند؛ مثل استحقاق عقوبت و امثال ذلک، این موجب این نمی شود که وجوب از شرعیت و مولویت خارج شود، آنچه که در باب مقدمۀ واجب محل بحث است، این معنا است و الا مسألۀ لزوم عقلی مقدمه و لابدیت عقلیۀ مقدمه نمی تواند محل نزاع باشد، کسی این معنا را انکار نکرده است و نمی تواند انکار کند، لذا علاوه بر لابدیّت عقلیه، وجوب شرعی مقدمه محل بحث است و در ملازمه بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه، نزاع وجود دارد؟

عدم انتساب وجوب مقدمه به شارع

پس در حقیقت، هر دو وجوب اضافۀ به شارع دارد و اضافۀ به مولا دارد. حالا که اضافۀ به شارع و اضافۀ به مولا داشت، شما می خواهید بفرمایید: وجوب مقدمه معلول وجوب ذی المقدمه است، می خواهید بگویید: همین که شارع یا مولا مقدمه را واجب کرد، دیگر خواه ناخواه این مقدمه اتصاف به وجوب پیدا می کند، ولو این که در موالی عرفیه یک مولایی باشد که اصلا توجه به مقدمیّت مقدمه نداشته باشد، مولا نسبت به«کون علی السطح» دستور صادر کند، اما درعین حال، هیچ توجهی ندارد به این که نصب سلم برای«کون علی السطح» مقدمیت دارد، مولایی که نسبت به مقدمه بی توجه و بی التفات است، ما گردن او می گذاریم، می گوییم: نخیر، الا و لابد شما دو حکم صادر کردید؛ یک حکم راجع به«کون علی السطح» به عنون واجب نفسی، یک حکم هم نسبت به نصب سلم به عنوان واجب غیری، گردن مولا می گذاریم که شما به عنوان علّت و معلول دو حکم

ص:279

صادر کردید، مولا می گوید: من یک حکم بیشتر صادر نکرده ام، من که توجه به مقدمیّت مقدمه نداشته ام؛ مثلا اگر توجه می داشتم مثل همان«ادخل السوق و اشتر اللحم» دو حکم صادر می کردم، «ادخل السوق» واجب غیری، «و اشتر اللحم» واجب نفسی.

اما آنجایی که توجهی به مقدمیت مقدمه ندارد، لازمۀ علیت و معلولیت این است که ما گردن مولا بگذاریم که دو حکم مولوی از ناحیۀ شما آمده است، هر دو هم به شما انتساب دارد، منتها یکی از آنها علیّت دارد و دیگری معلولیّت. آیا واقعیت مسأله این طور است؟ یا این که نه، آن مولا اگر توجه داشته باشد به مقدمیّت نصب سلم؛ مثل«ادخل السوق و اشتر اللحم» این معنا را حکم می کند و اگر هم نکرد از راه ملازمۀ عقلی ما این معنا را بدست می آوریم، اما در آنجایی که مولا بی توجه باشد هیچ راهی برای اثبات این مطلب نیست، آنجا عقل هم حکم به ملازمه نمی کند، عقل نمی تواند بگوید: ما تحمیل می کنیم بر مولا که«صدر منک حکمان»: دو حکم از تو صادر شده است.

می گوید: یک حکم و یک ایجاب بیشتر از ناحیۀ من تحقق پیدا نکرده است، من که از مقدمیّت این مقدمه غافل بودم، چطور می توانم نسبت به این مقدمۀ مغفول عنها حکمی یا ایجاب و الزامی داشته باشم، بگویم نه، با این که تو توجه هم نداشتی«مع ذلک» دو حکم از ناحیۀ شما صادر شده است. آیا می شود چنین حرفهایی را گردن مولا گذاشت؟ اگر مسأله علیّت و معلولیّت باشد چاره ای نیست جز این که این مسایل را انسان ملتزم شود، در حالی که راهی برای التزام به این حرفها نیست و ما تفصیل بیشتر این مطلب را در اوائل بحث مقدمۀ واجب ذکر کردیم.

کفایت تحقق شرط واحد در دلالت اطلاق بر وجوب نفسی

اما آنچه که در رابطۀ با کلام مرحوم محقق نائینی«ره» خیلی اهمیّت دارد و باید روی آن دقت کنیم، این است که ایشان برای واجب غیری نسبت به واجب نفسی دو اشتراط درست کرد: یکی اشتراط وجوب به واجب غیری و واجب نفسی که وجوب واجب نفسی شرطیت دارد برای وجوب واجب غیری، یک اشتراط هم از آن طرف درست کرد و آن این است که وجود واجب نفسی مشروط است به وجود واجب غیری، ما روی این دو اشتراط باید دقت کنیم و البته اگر یکی از این اشتراطها هم ثابت شود، این کفایت می کند برای اصالة الاطلاقی که مرحوم محقق نائینی«ره» دنبالش هستند، اصالة الاطلاقی که ایشان در دوران بین نفسیت و غیریت مطرح می کنند، متوقف بر این نیست که دو اشتراط در واجب غیری درست کنیم، اگر یکی از این دو اشتراط هم باشد، اصالة الاطلاق می تواند مسأله نفسیت را ثابت کند، منتها ایشان می فرمایند: به حسب واقع دو اشتراط وجود دارد. اما آیا اصالة الاطلاق هم توقف بر این دو اشتراط باید داشته باشد؟ نه، لازم نیست که این دو اشتراط باشد تا اصالة

ص:280

الاطلاق قابل تمسک باشد، یکی از این اشتراطها هم اگر ثابت شد، چه از ناحیه وجوب باشد و چه از ناحیۀ وجود باشد، همین کفایت می کند که اصالة الاطلاق جلوی تقیید را بگیرد و در نتیجه واجب غیری را نفی کند و واجب نفسی را ثابت کند.

عدم جریان اصالة الاطلاق بعد از انتفاء شرطین

اگر بخواهیم در مقابل ایشان جلوی اصالة الاطلاق را بگیریم، متوقف بر این است که هر دو اشتراط را از بین ببریم و الا یک اشتراط هم اگر ثابت شود، این کفایت می کند برای اثبات فرمایش ایشان. لذا باید با دقت ملاحظه کنیم. طرف نفی روشن تر است، زودتر می تواند انسان اشتراط را نفی کند و آن وجود واجب نفسی نسبت به وجود واجب غیری است. می گوییم: این که شما اشتراط را مطرح می کنید و می گویید: واجب نفسی وجودا متوقف بر واجب غیری است، اگر مقصودتان از این توقف صرف مقدمیّت است که معنای مقدمیّت این است که«اذا لم تتحقّق المقدمة لم یتحقق ذی المقدمة»، قوام مقدمیت به این معناست که اگر مقدمه تحقق پیدا نکرد، ذی المقدمه هم نمی تواند در خارج تحقق پیدا کند و اگر غیر از این باشد، مقدمیت نمی تواند یک معنای معقولی داشته باشد. آیا شما این حرف را می خواهید بزنید؟ این حرف معنایش تقیید نیست؟ شما بخواهید به اصالة الاطلاق جلوی تقیید را بگیرید؛ در مسألۀ نصب سلم نسبت به«کون علی السطح»، آنچه که واقعیت دارد این است که امکان ندارد بودن آن«کون علی السطح» محقق شود؛ این معنای مقدمیّت است.

اما بحث ما در مقدمیّت نیست، بحث ما در تقید است، شما می فرمایید: لازمۀ مقدمیّت نصب سلم این است که نصب سلم به عنوان یک قید و به عنوان یک شرط در مادۀ واجب نفسی دخالت داشته باشد، این را شما از کجا می آورید؟ یعنی وقتی که مولا می گوید: «کن علی السطح» و ما می دانیم که«کون علی السطح» بدون نصب سلم امکان ندارد، اما این عدم امکان به معنای مقدمیت است، مقدمیت را شما در دایرۀ تقیید می برید و به اصالة الاطلاق می خواهید این تقیید را از بین ببرید، این تقیید چطوری است؟ یعنی وقتی که«کون علی السطح» متوقف بر نصب سلم شد، لازمۀ توقف تقیّد هم این است که نصب سلم به عنوان یک قید در ماده که عبارت از«کون علی السطح» است نقش داشته باشد؟ یعنی وقتی که مولا می گوید: «کن علی السطح»، در آنجایی که می داند نصب سلم مقدمیّت دارد، آیا بیان مولا به این برمی گردد که«الواجب هو الکون علی السطح المقیّد بنصب السلم»؟ مقدمیت به این برمی گردد که تمام مقدمات به عنوان قیدیّت در واجب نفسی بنابر قول شما باید دخالت داشته باشد، به طوری که اگر یک واجبی پنج مقدمۀ خارجی داشته باشد، باید بگوییم:

پنج قید دنبال این واجب نفسی و به عنوان قید واجب نفسی مطرح است؟ آیا مسأله این طور است؟

ص:281

شما می خواهید با اصالة الاطلاق جلوی تقیید را بگیرید، می گویید: در مقدمه تقیید وجود دارد، این تقیید از ناحیۀ واجب نفسی نسبت به واجب غیری از کجا آمده است؟ آن که مهم است و محل اشکال است همین معناست، شما به صراحت فرمودید: واجب غیری به عنوان قیدیّت در مادۀ واجب نفسی و به عنوان قیدیّت مطرح است، این حرف از کجا آمد؟ خارجا هم ما می بینیم این مسأله وجود ندارد، البته در بعضی از مقدمات این معنا تحقق دارد، شاید در کثیری از مقدمات شرعیه مطلب این طور باشد، نماز وقتی که با وضو و طهارت ملاحظه می شود، می دانیم که طهارت، قید برای نماز است، می دانیم که وضو قیدیّت برای نماز دارد، «لا صلاة الا بطهور» اگر این معنا از آن استفاده شود، اما این تقیّد ذی المقدمه به مقدمه یک امری زاید بر مقدمیت است، مقدمیت به تنهایی اقتضای این تقیید را نمی کند و الاّ در مثل«کون علی السطح»، وقتی که مأموربه واقع می شود و فرض هم می کنیم که خود مولا توجه دارد به این که نصب سلم مقدمیت برای«کون علی السطح» دارد، آیا باز مسألۀ تقیدی در کار است؟ یعنی وقتی که از این عبد می پرسند که مولا تو را به چه مأمور کرد و مأموربه مولا چیست؟ عبد در مقام حکایت می گوید: «الکون علی السطح المقیّد بنصب السلم»، روی بیان شما باید یک چنین مطلبی باشد، در حالی که عبد در مقام حکایت دستور مولا، می گوید:

تمام مأموربه مولا«هو الکون علی السطح». از او سؤال می کنیم پس نصب سلم چیست؟ می گوید:

این خارج از دایرۀ مأموربه است، این به عنوان مقدمیّت مطرح است، نه به عنوان قیدیّت.

خلط بین مقدمیت و قیدیت در کلام محقق نائینی

لذا در رابطۀ با بیان ایشان بین مقدمیّت و بین قیدیت، اختلاطی واقع شده است، لازمۀ مقدمیّت، قیدیت نیست و قیدیت هم مطرح نباشد نوبت به اصالة الاطلاق نمی رسد. اصالة الاطلاق نیامده مقدمه را از بین ببرد، اصالة الاطلاق در مقابل تقیید می ایستد، عنوان تقیید را شما باید درست کنید؛ تا اصالة الاطلاق جلوی تقیید را بگیرد و مقدمیّت هیچ گونه ملازمۀ با تقید ندارد. در قسمتی از مقدمات «زائدا علی المقدمیة» تقیدی هست، اما این به عنوان ضابطۀ مقدمیّت نمی تواند مطرح باشد و شاهدش همین مثال عرفی است که برای شما ذکر کردیم.

در نتیجه از این دو اشتراطی که ایشان ذکر کردند، اشتراط و تقیید در رابطۀ با وجودین، وجود ذی المقدمه و وجود مقدمه، غیرصحیح است، نوبت به آن اشتراط دیگر برسد؛ و گفتیم که اگر یکی از این دو اشتراط در کلام ایشان ثابت شود، همین کافی است برای این که مدعایشان ثابت شود و توقف ندارد بر این که هر دو اشتراط در کار باشد، لذا اگر بخواهیم جلوی اصالة الاطلاق را بگیریم باید برای اشتراط، فکری کنیم؛ و اگر نشود برای اشتراط فکری کرد، اصالة الاطلاق در رابطۀ با دلیل دوم

ص:282

می تواند مسألۀ نفسیّت را ثابت کند.

پرسش:

1 - آیا بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه رابطۀ علی و معلولی وجود دارد؟

2 - چرا وجوب مقدمه شرعی نیست؟

3 - ممانعت از تقیید دلیل دوم با اطلاق دلیل اول از چه راهی امکان پذیر است؟

4 - خلطی که بین مقدمیت و قیدیت در کلام محقق نائینی(ره) رخ داده است چیست؟

5 - دو شرط محقق نائینی(ره) بر واجب غیری و بیان استاد را بیان نمایید.

ص:283

درس سیصد و هشتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مناقشه استاد در دوران بین واجب نفسی و واجب غیری

بحث در این بود که اگر واجبی مردد شود بین این که واجب نفسی یا غیری است؟ مرحوم محقق نائینی«اعلی اللّه مقامه الشریف» از راه این که در واجب غیری دو نوع اشتراط وجود دارد، دو نوع تقیید وجود دارد: یکی این که وجود واجب نفسی مقیّد است به وجود واجب غیری و دیگر این که وجوب واجب غیری مشروط است به وجوب واجب نفسی. چون در وجوب غیری، دو نوع اشتراط تحقق دارد؛ لذا با اصالت الاطلاقی که در هر دو دلیل جریان پیدا کند و یا در یک دلیل جریان پیدا کند؛ ما می توانیم نفسیّت این واجب مردد را اثبات کنیم.

ما در این صدد بودیم که دو نوع اشتراطی که ایشان در واجب غیری مطرح می کردند و اصالت الاطلاق را برای از بین بردن این دو شرط جاری می دانستند؛ آیا این دو نوع اشتراط در واجب غیری تحقق دارد یا ندارد؟ یک شرط را آن روز نفی کردیم و گفتیم: این که می فرماید: وجود ذی المقدمه مشروط به وجود مقدمه است، به این معنا که وجود مقدمه به عنوان قیدیّت در متعلق وجوب نفسی اخذ شده، این حرف غیرصحیحی است و لازمۀ غیریّت این نیست که در تمامی موارد چنین چیزی

ص:284

باشد. البته گاهی از اوقات هست؛ اما این کلیّت ندارد، در مثل مسألۀ«کون علی السطح» و نصب سلّم با این که توقف، وجود دارد. مقدمیت، مسلّم است، لکن تقیید مطرح نیست. آن چیزی که مولا واجب کرده«کون علی السطح» است نه کون علی السطح مقید به نصب سلّم که این تقیید در ماده که عبارت از کون علی السطح است، مدخلیت داشته باشد. این را نفی کردیم؛ لیکن در عین حال گفتیم که اگر یک اشتراط هم در واجب غیری وجود داشته باشد، برای جریان اصالت الاطلاق کفایت می کند، لازم نیست برای اصالت الاطلاق دو شرط در واجب غیری داشته باشیم، یک نوع اشتراط هم برای این معنا کافی است.

بررسی شرطیت واجب نفسی نسبت به واجب غیری

این نوع دوم را بررسی می کنیم. ایشان می فرمود: وجوب واجب غیری مشروط به وجوب واجب نفسی است. در حقیقت می فرمود: تمامی واجبات غیریه، واجبات مشروطه هستند. منتهی خصوصیت و مزیت شرط اینها این است که شرط عبارت از وجوب ذی المقدمه است. وجوب ذی المقدمه شرطیت دارد برای وجوب مقدمه در سایر واجبات مشروطه، شرط عبارت از یک تکلیف نبود، زوال، شرط وجوب صلاة است، استطاعت، شرط وجوب حج است، زوال و استطاعت خودشان تکلیف نبودند، اما در واجب غیری شرط عبارت از وجوب واجب نفسی است.

سؤال می کنیم که این شرطیت از کجا آمده است؟ این شرطیت را از کجا به دست آوردید که وجوب واجب غیری مشروط به وجوب واجب نفسی است؟ از آن مقدمه ای که ایشان ذکر کردند، مسأله ترشح و مسأله معلولیت را مطرح می کردند از آنجا استفاده می شود که ایشان این شرطیت را در رابطۀ با علیت و معلولیت مطرح می کنند؛ یعنی می خواهند بفرمایند: این یک قاعدۀ کلی بلکه یک قاعدۀ عقلی هم هست. مسأله وقتی که روی محور معلولیت و علیت پیاده شد، برگشتش به یک جهت عقلی خواهد بود و به عنوان یک قاعده و ضابطۀ عقلیه مطرح می شود یعنی در حقیقت ایشان می خواهند این طوری ادعا کنند که هر علت و معلولی را که شما ملاحظه می کنید در معلول یک تقیید و یک صفت و یک اشتراط تحقق دارد و آن عبارت از وجود العله است«کل معلول مقید بوجود العله و مشروط بوجود العله» پس این یک خصوصیتی نیست که در«ما نحن فیه» ایشان بخواهند ادعا کنند؛ چون«ما نحن فیه» را یکی از مصادیق معلول و علت می دانند وجوب غیری را معلول می بینند و وجوب نفسی را علت می دانند روی همان ضابطۀ کلی می خواهند بگویند: «کل معلول مقید و مشروط و موصوف بوجود العله» لذا این قسمت را باید روی همان جهت عقلی بحث کنیم. اینجا دیگر جای جهت مسامحۀ عرفی نیست ببینیم در محدودۀ عقل آیا این معنا تحقق دارد، هر معلولی

ص:285

مشروط به وجود علت است؟ آن مقداری که هست این است که اگر علت نباشد معلول تحقق پیدا نمی کند.

عدم شرطیت علت نسبت به وجود معلول

اما این که معلول مشروط به وجود علت است این امر زایدی است و علاوه خلاف واقع هم هست. چرا خلاف واقع است؟ برای این که این معلولی را که شما می خواهید مقید و مشروط به وجود علت کنید؛ آیا معلول را فی حال عدمه، مشروط به وجود علت می کنید یا فی الحال وجوده مشروط به وجود علت می کنید؟ شق ثالث در اینجا تصور نمی شود«المعلول المعدوم مشروط بوجود العله ام المعلول الموجود مشروط بوجود العله»؟ اگر بخواهید بگویید که معلول معدوم، مشروط به وجود علت است، مشروطیت صفت است، تقیید صفت است، تقیید را شما می خواهید ثابت کنید برای معلول، معلولی که وجود پیدا نکرده، صلاحیت این که اتصاف پیدا کند، صلاحیت برای اتصاف ندارد. این که شما می فرمایید: «ثبوت شییء لشیء فرع ثبوت مثبت له» این اختصاص به تشکیل قضیه ندارد. انحصار ندارد به آنجایی که بخواهید قضیۀ حملیه تشکیل دهید. اختصاص به زید قائم ندارد که بخواهید قائم یا قیام را برای زید ثابت کنید. این فرع این است که زیدی تحقق داشته باشد و وجود داشته باشد تا بعد عنوان قائم یا وصف قیام را برایش ثابت کنید.

اگر به صورت قضیه هم نبود به صورت صفت و موصوف بود مثل این که می خواستید بگویید:

«زید القائم جائنی»، این«القائم» که به عنوان صفت برای زید ثابت می کنید، مشمول همین قاعدۀ ثبوت«شیئی لشیئی فرع ثبوت المثبت له» است که اصطلاحا از آن به قاعدۀ فرعیه و فرعیت تعبیر می کنند، قاعدۀ فرعیت تمامی موارد ثبوت را می گیرد، می خواهد به نحو قضیۀ حملیه باشد و می خواهد به نحو صفت و موصوف باشد؛ شما که اینجا مشروطیت را صفت برای معلول قرار می دهید می گویید: «المعلول مشروط» آیا معلول غیر موجود مشروط؟ یا معلول متحقق و موجود مشروط بوجود العلة؟ پس این مشروطیت در حال عدم معلول یک امر غیرمعقولی است. شما بگویید: ما در حال وجودش می گوییم المعلول مشروط می گوییم یعنی المعلول الموجود مشروط بوجود العله. اگر معلول موجود مشروط به وجود علت شد، همیشه رتبۀ وصف، تأخر از رتبۀ موصوف و ذات موصوف دارد. ذات موصوف از نظر رتبه تقدم بر وصف دارد.

ببینیم آیا رتبۀ معلولیت که عبارت از موصوف است، تقدم دارد بر رتبۀ مشروطیت یا رتبۀ مشروطیت تقدم بر رتبۀ معلولیت دارد؟ آیا اول یعنی اول من حیث الرتبه، معلولیت باید ثابت بشود تا نوبت به مشروطیت برسد؟ در زید قائم مطلب روشن است. رتبۀ زید تقدم بر رتبۀ قیام دارد، او

ص:286

موصوف است و این هم صفت. آیا اینجا هم همین طور است«المعلول المشروط» یا«المعلول مشروط» آیا رتبۀ معلولیت متقدم بر رتبۀ مشروطیت است یا این که نه این مشروطیت است که معلولیت را به وجود می آورد. این مشروطیت است که زمینۀ معلولیت را متحقق می کند. در حقیقت رتبۀ مشروطیت متقدم بر رتبۀ معلولیت است و اگر تقدم پیدا کرد شما نمی توانید«المعلول مشروط» را درست کنید. این کشف از این می کند که اشتراطی تحقق ندارد، مشروطیتی تحقق ندارد.

ضابطۀ شرطیت علت نسبت به وجود معلول یا عدم آن

پس آنچه از عبارت به صورت یک ضابطۀ کلیه استفاده می شود و واجب غیری را هم به عنوان یک مصداق این ضابطۀ کلی مطرح می کنید که هر معلولی مشروط به وجود علت است. نه، مسأله این طور نیست. هیچگونه مشروطیتی در کار نیست. آنچه که هست، این است تا علت نباشد معلول تحقق پیدا نمی کند. همان طوری که در عکسش می گفتیم تا نصب سلم نباشد«کون علی السطح» تحقق پیدا نمی کند. اما لازمۀ این اشتراط«کون علی السطح» به نصب سلم و«تقیّد کون علی السطح» به نصب سلم نیست؛ این طرف قصه هم همین طور است. لازمۀ علیت و معلولیت این است تا وجوب نفسی تحقق پیدا نکند، وجوب غیری تحقق پیدا نمی کند همین مقدار. اما این که وجوب غیری فی وجوبه مشروط به وجوب نفسی همان طوری که وجوب حج مشروط به وجود استطاعت است؛ اینجا هم وجوب غیری مشروط به وجوب نفسی است. هیچ گونه شرطیت و مشروطیتی در کار نیست ولو این که علیت و معلولیت را هم بپذیریم با این که در جواب از مقدمه اصل علیت و معلولیت را رد کردیم؛ اما فرضا هم بپذیریم لازمۀ علیت و معلولیت اشتراط نیست.

(پاسخ استاد به شاگرد): خوب نباشد، وابستگی غیر از مشروطیت است، علت نباشد معلول نیست، نصب سلم نباشد«کون علی السطح» نیست اما این معنایش این نیست که«کون علی السطح» مقید به نصب سلم است مشروط به نصب سلم است. نه هیچگونه اشتراطی ندارد، فقط توقف در وجود است منتهی چیزی که یک قدری از نظر تعبیر به ذهن می زند، نه این که خود شرط هم از اجزاء علت تامه است ما تا مسألۀ شرطیت و مشروطیت را انکار می کنیم یک وقت می بینید در ذهن می آید که می خواهیم بگوییم که شرط از اجزاء علت تامه نیست در حالی که مسأله این نیست؛ مسأله بعد «تمامیت العله» است. یعنی«المعلول مشروط بوجود العلة التامه» که این شرطیت یک امر زاید از علیت تامه است نه آن شرطی که در متن علت تامه قرار گرفته و اگر آن شرط نباشد اصلا علت تمام نیست، علت تامه تحقق پیدا نکرده است.

وقتی که این شرطیت یک امر زاید بر علیت تامه است و بعد از فرض تمامیت علت است.

ص:287

می گوییم این امر زاید دیگر از کجا آمده است؟ آنی که هست این است که هر شیئی بخواهد تحقق پیدا کند، علت تامه می خواهد. اما این که در تحققش هم قیدی وجود دارد و شرطی وجود دارد زاید بر علیت تامه، آیا این شرط زاید را ما از عنوان معلولیت استفاده می کنیم؟ این دیگر یک مطلبی نیست که عقل حکم به آن کند. علاوه به آن برهانی که ذکر کردیم، نمی شود مسأله به این صورت باشد با مراجعۀ به عقل. لذا این نوع شرطیت هم در کلام مرحوم محقق نائینی موردنظر و اشکال است و نتیجه این می شود که ما در واجب غیری هیچگونه اشتراطی را نمی بینیم، از این دو شرطی که ایشان ذکر فرمودند، هیچکدام از این دو شرط تحقق ندارد وقتی که واجب غیری مسأله تقیید و اشتراط در آن مطرح نبود، آن وقت اصالت الاطلاق چه طوری می تواند واجب نفسی را ثابت کند؟ اصالت الاطلاق در مقابل تقیید است، در مقابل اشتراط است اگر یک نوع اشتراط هم در واجب غیری باشد، اصالت الاطلاق او را نفی می کند اما اگر ما در واجب غیری هیچ نوع اشتراط را نپذیرفتیم دیگر از راه اصالت الاطلاق چه طوری می توانیم واجب نفسی را ثابت کنیم؟

در نتیجه این اصالت الاطلاقی که ایشان با آن دو مقدمه بیان کردند، نمی تواند راهی برای اثبات نفسیت باشد. گفتیم در دو مقام بحث داریم؛ مقام دوم در رابطۀ با اصول عملیه است در همین مقام اول قبل از رسیدن به اصول عملیه آیا غیر از اصالت الاطلاق یک راه دیگری وجود دارد که از آن راه مسأله نفسیت را استفاده کنیم یا نه؟

بیان امام«ره» در شک بین وجوب نفسی و غیری

اینجا سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«قدس سره الشریف» راهی را ذکر و انتخاب فرمودند و نظیر این مطلب را در رابطۀ با مفاد هیئت افعل از نظر دلالت بر وجوب و عدم دلالت بر وجوب ذکر کردند و آن این است که حالا آنجا را اشاره کنیم تا«ما نحن فیه».

در مفاد هیئت افعل اگر مولا گفت: «ادخل السوق» و برای ما ثابت نشده که آیا هیئت افعل مفادش عبارت از وجوب و حکم لزومی است یا این که نه مفاد هیئت افعل با استحباب هم سازگار است و اگر قرینه ای بر وجوب نباشد ما نمی توانیم حمل بر وجوب کنیم. ایشان در آنجا این طور می فرمودند: ما از یک راهی می توانیم مسأله وجوب را به دست بیاوریم و آن این است که وقتی که مولا یک دستوری به صورت هیئت افعل صادر کرد و به تعبیر فارسی به عبدش گفت: برو بازار، فلان کار را انجام بده. عبد متحیر است که آیا این برو، برای وجوب و لزوم یا یک حکم استحبابی است که از ناحیۀ مولا صادر شده اینجا وقتی که مراجعۀ به عقل و عقلا می کند، عقل و عقلا می گویند که در مقابل دستور مولا که عبارت از یک حجتی است که از ناحیۀ مولا تمام است، عبد نمی تواند به

ص:288

احتمال این که شاید این دستور، دستور استحبابی باشد، راه مخالفت دستور مولا را در پیش بگیرد و مخالفت کند دستور مولا را و اگر هم مولا از او مؤاخذه کند، این بتواند در مقابل مولا بایستد و بگوید: ما که نفهمیدیم این دستور شما دستور وجوبی است یا دستور استحبابی؟ تا زمانی که برای ما احراز نشود که این دستور، دستور وجوبی است، لازم نیست که ما موافقت کنیم و مأموربه شما را انجام بدهیم. آیا در مقابل دستور مولا که یک حجت تامه ای است که از قبل مولا تحقق پیدا کرده«هل یجوز للعبد المخالفة اعتذارا بانه لم یثبت کون الامر للوجوب؟».

یا می تواند این کار را بکند یا این که اگر به عقل و عقلا بگوید؛ می گویند: حجت مولا نباید بلا جواب بماند. در برابر دستور مولا نشستن و عدم تحرّک یک امر غیرصحیحی است. بالاخره مولا گفته: برو این کار را انجام بده، وارد بازار شو و«أشتر اللحم» همینطور بنشینی به عنوان این که «یحتمل ان یکون غرض المولا، الحکم الاستحبابی لا الوجوب» این اعتذار و این مخالفت معتذرا بهذا العذر، از نظر عقل و عقلا پذیرفته نیست. در حقیقت شبیه یک احتیاط لزومی عقلی و عقلایی می شود. می گوید: مولا گفته: نمی شود حالا به احتمال هم شما بنشینی و مخالفت بکنی. حجت از ناحیۀ مولا تمام است. در مقابل حجت تام سکوت و قعود و عدم تحرّک نمی تواند مستند به عذر باشد و مستند به احتمال استحبابی بودن مفاد هیئت افعل باشد. آنجا چنین فرمایشی را ایشان اختیار کردند و مسأله دلالت هیئت افعل را بر وجوب به این صورت که عرض کردم ایشان چنین تعبیری نمی فرمایند، ولی در باطن مثل یک احتیاط وجوبی عقلی می ماند که احتیاط وجوبی عقلی اقتضاء می کند که با مفاد هیئت افعل، معاملۀ وجوب شود.

نظیر این مطلب را ایشان اینجا می فرمایند: اگر دستوری از ناحیۀ مولا صادر شد و شما احتمال می دهید که این واجب، واجب نفسی است. و معنایش هم این است که علی ای تقدیر باید موافقت بشود یا واجب، واجب غیری است که معنایش این است که اگر ذی المقدمه اش وجوب پیدا کرد باید این معنا موافقت بشود؛ آیا با این احتمال در حالیکه در کلام مولا هیچ گونه قرینه ای بر نفسیت و غیریت نیست؛ فقط عبد است و صدور تکلیف لزومی از قبل مولا. مولا الزامش کرده به انجام این شیء؛ اما نمی داند که الزام به نحو الزام در واجب نفسی است یا الزام در واجب غیری است.

آیا در این صورت عبد می تواند این شیء مردد بین نفسی و غیری را ترک کند اعتذارا به این که احتمال غیریت در آن جریان دارد؟ چون ذی المقدمه اش مثلا وجوب فعلی ندارد پس این هم اگر غیری باشد، نمی تواند اتصاف به وجوب غیری پیدا بکند. آیا در برابر حجت تامه ای که از ناحیۀ مولا صادر شده و اصل لزوم این شیء را بیان کرده، عبد می تواند مخالفت بکند به احتمال این که انه واجب غیری؟ می فرمایند از نظر عقل و عقلا مخالفت جایز نیست. باید اثر وجوب نفسی را بار کند؛

ص:289

یعنی این را انجام بدهد علی کل تقدیر، اما این ثابت نمی کند عنوان نفسیت را اگر ما فرض کردیم که یک اثری روی عنوان نفسیت مترتب شده باشد. مثل این که اگر کسی نذر کرده که یک واجب نفسی انجام بدهد؛ متعلق نذرش انجام یک واجب نفسی است. در اینجایی که امر دایر بین نفسیت و غیریت است گرچه عقل و عقلا حکم می کنند به این که حتما باید این شیء انجام داده بشود، اما این عنوان نفسیت را ثابت نمی کند که اگر این را انجام داد، وفا به نذر هم حاصل شده باشد. نه وفا به نذر أتیان یک واجب نفسی«محرز نفسیته» لازم دارد اگر بخواهد وفا به نذر بشود چنین چیزی لازم است. اما در عین این که عنوان نفسیت را در رابطۀ با وفا به نذر و امثال او بعد نمی تواند ثابت کند، اما از نظر این که یجب الأتیان به مطلقا، چه ذی المقدمه اش وجوب داشته باشد و چه وجوب نداشته باشد از این نظر اثر واجب نفسی بر آن ترتب پیدا می کند. کما این که در مسأله هیئت افعل هم همین طور است، در هیئت افعل هم که اثر وجوب بر این بار می شود در رابطۀ با همان لزوم أتیان است. مثل احتیاط وجوبی عقلی است. اما اگر کسی نذر کرده باشد که یک واجبی را انجام بدهد، صرف این که مولا گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم» اگر این را انجام داد در حالی که مردد بین وجوب و استحباب است، از نظر مقام وفا به نذر کفایت نمی کند؛ ولو این که در اصل لزوم أتیان حکم وجوب بر آن ترتب پیدا می کند. این بیان ایشان بیان بسیار جالب و خوبی است. هذا تمام الکلام در مقام اول. مقام دوم کلام مرحوم محقق نائینی و صور ثلاثه و احکامی هم که بیان کرده اند، برای بحث بعد.

پرسش:

1 - مناقشۀ استاد در اشتراط وجوب واجب غیری به وجوب واجب نفسی را تقریب نمایید.

2 - عدم اشتراط وجود معلول به علت را توضیح دهید.

3 - بیان امام(ره) در دوران بین وجوب غیری و وجوب نفسی را تقریب نمایید.

ص:290

درس سیصد و هشتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای اصول عملیه در شک بین نفسیت و غیریت

در جایی که امر دائر بین نفسیت و غیریت باشد، در رابطه با مقام دوم، مقامی که اصل لفظی به نام اصالت الاطلاق و حکم عقلی هم که امام بزرگوار«ره» اختیار فرمودند، وجود نداشته باشد. نوبت به اصل عملی می رسد، مقتضای اصول عملیه در دوران بین نفسی و غیری چیست؟ مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» در اینجا سه صورت تصویر فرموده اند و هر صورتی را مجرای یک اصلی قرار داده اند و نتیجۀ این صور با یکدیگر مختلف است: صورت اول جایی است که در واجبی که بین نفسیت و غیریت آن مردد هستیم، دو چیز وجود داشته باشد، دو واجب در کار باشد و الا یک واجب بدون این که چیز دیگری در کار باشد، نمی تواند دائر بین نفسیت و غیریت باشد.

فرض اول، شک بین جزئیت و غیریت

صورت اول آنجایی است که احد الواجبین همانی است که مردد بین نفسی و غیری است و واجب دیگر که حتما وجوبش وجوب نفسی هست، در آن واجب دیگر، در نفسی بودنش، هیچ

ص:291

تردیدی نیست. آن وجوب واجب فعلیت دارد و الان تحقق دارد. علت این که فعلیت دارد یا این است که آن واجب مطلق است البته با قطع نظر از این واجب غیری مردد، یعنی نسبت به غیر این، هیچگونه شرط و قیدی ندارد. یک واجب نفسی مطلق است بدون قید و شرط، یا این که اگر مشروط به شرطی هم هست، شرطش حاصل و تحقق پیدا کرده است. مثل این که شارع وضو را واجب کرده، نماز را هم واجب کرده و نمی دانیم از باب مثال که این وضو به عنوان واجب غیری مطرح است، یا این که خود این هم مثل صلاة وجوب نفسی دارد و صلاة این خصوصیت را دارد که وجوبش مشروط به زوال است و زوال هم در خارج تحقق پیدا کرده است. یعنی شک ما بعد از زوال حاصل شده است. حالا بعد از زوال نماز واجب مشروط بوده و شرطش که عبارت از زوال است، حاصل شده است. وضو هم قطعا وجوب دارد، لیکن وجوبش مردد بین نفسیت و غیریت است.

نتیجۀ نفسیت و غیریت

ایشان می فرماید: در این صورت که اولین صورت از صور ثلاثه است. اولا ببینیم که در اینجا چه فایده ای بر نفسیت و غیریت ترتب پیدا می کند، یک نتیجه که ما هم قبلا ذکر کردیم، مسألۀ تعدد عقوبت و عدم تعدد عقوبت است؛ به لحاظ این که مرحوم آخوند و شاگردان ایشان که از جمله محقق نائینی(ره) است، ما بعد در همین بحث ان شاء الله بحث می کنیم. اینها معتقدند که واجب غیری در عین این که وجوب دارد، در عین این که تکلیف به آن متوجه است، لیکن استحقاق عقوبت بر مخالفت واجب غیری مترتب نمی شود. استحقاق عقوبت تنها در رابطۀ با مخالفت با واجب نفسی است.

ایشان می فرماید: این اثر گرچه اینجا تحقق دارد که اگر وضو مثل صلاة هر دو وجوب نفسی داشته باشند، دو استحقاق عقوبت بر مخالفت مترتب است. اما اگر وضو وجوبش، غیری باشد؛ اینجا استحقاق عقوبت تنها بر ترک صلاة مترتب است؛ بر ترک واجب نفسی مترتب است. ایشان می فرماید: درست است این نتیجه هست. اما با این نتیجه کاری نداریم. در رابطۀ با تعدد یا وحدت عقوبت، فعلا نمی خواهیم در این مقام بحث کنیم؛ پس چه فایدۀ دیگری بر آن مترتب است؟ چه نتیجۀ دیگری اینجا هست؟ زوال که محقق شده، وجوب صلاة هم که محقق است. وجوب وضو هم که محقق است. پس چه اثری بر نفسیت و غیریت و دوران بین نفسیت و غیریت بار می شود؟ ایشان می فرماید: اثرش این است که اگر در اینجا کسی نماز را انجام بدهد«خالیا عن الوضوء و فاقدا للوضوء» اثر اینجا ظاهر می شود؛ با این که دو وجوب تحقق دارد، لیکن اگر کسی گفت: ما نمی خواهیم این وضوی واجب را انجام بدهیم. اما صلاة واجب را چون واجب نفسی مسلم است،

ص:292

می خواهم انجام بدهم. ایشان می فرماید: اینجا مسألۀ نفسیت و غیریت اثر بر آن بار می شود؛ اگر وضو واجب نفسی باشد و ارتباطی به نماز نداشته باشد، خودش یک استقلالی در وجوب داشته باشد، تبعا این نمازی که بدون وضو تحقق پیدا می کند، یک نماز صحیح به تمام معناست؛ یعنی مکلّف در رابطۀ با نماز دیگر گرفتار مخالفت نشده است. دیگر مسأله ای به نام مخالفت امر صلاة تحق پیدا نکرده است.

نتیجۀ غیری بودن وضو

اما اگر وضو واجب غیری شد با توجه به آن مقدمه ای که ایشان در مقام اوّل ذکر کردند که آن مقدمه شان این بود که در واجب غیری دو اشتراط تحقق دارد: یک اشتراط این است که وجوب واجب غیری، مشروط به وجوب نفسی است؛ این اشتراط فعلا اثری ندارد برای این که ما فرض کردیم نماز الان وجوبش، فعلیت دارد و شرطش که عبارت از زوال است، تحقق پیدا کرده است. اما اشتراط دوم چه بود؟ اشتراط دوم این بود که وجود صلاة مشروط به وجود وضو است. وجود واجب نفسی مشروط به وجود واجب غیری است و این مشروطیت معنایش این است که اگر واجب نفسی بدون واجب غیری تحقق پیدا کند، این«یقع باطلا، لا یقع صحیحا» برای این که اگر مقید به وجود وضو شد، کسی نماز را بدون قیدش انجام بدهد، بدون شرطش انجام بدهد، «تقع باطلتا». پس نتیجه چه شد؟

نتیجۀ این شرطیتی که در رابطۀ با وجوب غیری ذکر شد که عبارت از این بود که وجود واجب نفسی، مشروط به وجود واجب غیری است؛ نتیجۀ این شرطیت این است که اگر کسی نماز را بدون وضو انجام دهد در حالی که وضو، واجب غیری باشد؛ «تقع الصلاة باطلتا» پس نتیجۀ دوران بین نفسیت و غیریت در این صورت ظاهر می شود که«اذا ترک الوضوء و اقام الصلاة» روی وجوب غیری این نماز باطل است، اما اگر وضو واجب نفسی باشد و ارتباطی با مسأله صلاة نداشته باشد، «طبعا یکون الصلاة صحیحتا» پس مسأله و ثمره در صحت و بطلان ظاهر می شود. ریشۀ صحت و بطلان چیست؟ همان اشتراط و عدم اشتراط است.

اگر وجود صلاة مشروط به وجود وضو باشد«تقع الصلاة باطلتا» اما اگر اشتراطی در کار نباشد و وضو یک واجب نفسی مستقل باشد، «تقع الصلاة صحیحتا» پس در حقیقت ریشه و منشأ اصلی شک، شک در شرطیت و عدم شرطیت است؛ یعنی دوران بین نفسیت و غیریت در این مثالی که ذکر کردیم به این برمی گردد که«هل الصلاة المأمور بها، مقیدة بالوضوء الذی هو واجب غیری علی هذا الفرض ام لا تکون مقیدة بالوضوء لانه لیس بواجب غیری بل هو واجب نفسی»، پس شک شما در

ص:293

این صورت به مسأله تقیید و اشتراط مأموربه و عدم اشتراط مأموربه برمی گردد.

اگر شک شما به اشتراط و عدم اشتراط برگشت، ایشان می فرماید: در اینجا اصالت البرائه جاری می شود. چرا؟ برای این که در اقل و اکثر ارتباطی در صورتی که ما شک در شرطیت یک شیء و عدم شرطیت یک شیء داشته باشیم، جای جریان اصالت البرائه است. عقل به جریان برائت حکم می کند، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان نفی شرطیت را می کند. البته می فرماید: ما با این اصالت البرائه نمی خواهیم عنوان نفسیت را ثابت کنیم. عنوان نفسیت ثابت نمی شود؛ لیکن اثر واجب نفسی جریان پیدا می کند؛ و الا عنوان واجب نفسی به طوری که اگر کسی نذر کرد که یک واجب نفسی را انجام بدهد، با اجرای این اصالت البرائه اگر وضو را انجام داد، آیا یک واجب نفسی را انجام داده و وفاء به نذر تحقق پیدا کرده است؟ نه ما این حرف را نمی زنیم همان طوری که استصحاب مثبتش حجیت ندارد، اصالت البرائه هم همین طور است؛ ولو این که این اصالت البرائه، عقلی باشد. برای این که اصالت البرائۀ عقلی از اصل بودن خارج نیست؛ این طور نیست که چون عقلی است حکم اماره بر آن ترتب پیدا کند. اصالت البرائه مطلقا اصل عملی است. ملاکش قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان باشد یا دلیلش حدیث رفع و اشباه حدیث رفع باشد.

لذا ایشان می فرماید ما با اصالت البرائه، شرطیت را از بین می بریم. لیکن همین مقدار که اثر واجب نفسی بار شود، آیا خود عنوان واجب نفسی هم تحقق پیدا کند؟ این مثبتش دیگر«لیس بحجة» و ما هم برای این هدف منظوری نداریم. می خواهیم این معنا را ثابت کنیم که در این صورت اگر کسی وضو نگرفت و نماز خواند، نمازش صحیح باشد. همین مقدار، بیشتر از این مقدار نمی خواهیم ثابت کنیم و آن را هم با«اصالت البرائه عن الشرطیه» مثل سایر مواردی که در اقل و اکثر ارتباطی شک در شرطیت یک شیئی داشته باشیم؛ شک در جزئیت یک شیء داشته باشیم؛ همانطوری که در آنجاها اصالت البرائه جاری می شود؛ اینجا هم مجرای اصالت البرائه است.

بررسی بیان محقق نائینی(ره) در اشتراط واجب غیری

این بیان ایشان در صورت اولی است، همین بیان را اینجا بررسی کنیم بعد برویم سراغ صورت دوم. اولا، ایشان مسأله را به آنجایی رساند که«ما نحن فیه» را از مصادیق اقل و اکثر ارتباطی کرد. ما هم در صغرای این مسأله بحث داریم و هم این که در اقل و اکثر ارتباطی؛ آیا مسأله همین است که ایشان اینجا ذکر کردند یا اینکه نه این مسأله اختلافی است؟ عجیب این است که خود ایشان در باب اقل و اکثر ارتباطی در جلد دوم خلاف این معنا را اختیار کردند که بیان می کنیم. اما صغرای مسأله همان بود که در مقام اول در جواب از ایشان بیان کردیم و آن این است که مسأله واجب غیری به این

ص:294

برنمی گردد که یک اشتراطی در واجب نفسی به وجود بیاورد. ایشان مثالهایی از قبیل وضو و امثال ذلک را ملاحظه کردند و خیال فرمودند که این یک ضابطۀ کلی است. بحث در باب مقدمۀ واجب اختصاص به مقدمات شرعیه ندارد. تازه همۀ مقدمات شرعیه هم معلوم نیست که مثل مسأله وضو در رابطۀ با نماز باشد.

ما در بحث مقدمۀ واجب یک بحث کلی داریم: مقدمه گاهی شرعی است، گاهی عقلی است، گاهی عادی است با آن خصوصیاتی که قبلا این بحث را ذکر کردیم. اصل این معنا که بخواهیم وجوب غیری را به اشتراط برگردانیم به این کیفیت، بگوییم: هر کجا یک مقدمه ای بود و این مقدمه وجوب غیری داشت؛ این معنایش این است که وجود ذی المقدمه در رابطۀ با مأموربه بودن، مقیّد به وجود«هذه المقدمه» است. بله، خارجا این طور است که تا مقدمه حاصل نشود، ذی المقدمه تحقق پیدا نمی کند. اما این معنایش این نیست که وجود مقدمه به صورت شرطیت در مأموربه بودن ذی المقدمه دخالت دارد. قبلا مثال زدیم اگر مولا گفت: «یجب الکون علی السطح و کون علی السطح بدون نصب سلّم لا یمکن» عادتا امکان ندارد. این معنایش چیست؟ معنایش این است که کون علی السطح به عنوان واجب غیری مطرح است، پس مأموربه اصلی مولا«کون علی السطح» به تنهایی نیست. «الکون علی السطح المقید بنصب السلم» این تقیید آیا لازمۀ مقدمیت است، لازمۀ وجوب غیری است؟ نه، هیچ لازمۀ وجوب غیری نیست. گفتیم که اگر مولا گفت: «یجب الکون علی السطح» اگر از این عبد سوال کردند: «ما هو المأموربه؟» مأموربه مولا چیست؟ این باید بگوید«الکون علی السطح المقید بنصب السلم» یا این که نه مأموربه«کون علی السطح» است«لیس الا» هیچ شرطی و هیچ قیدی ندارد. ولی درعین حال همین مأموربه که قید و شرطی ندارد اگر بخواهد در خارج تحقق پیدا کند، بدون نصب سلّم امکان عادی ندارد.

پس این که ما مسأله مقدمیت وجوب غیری را ملازم با مسأله تقیید و اشتراط بدانیم تا نتیجه این شود که شک در غیریت و نفسیت به این برگردد که آیا مأموربه که عبارت از آن واجب نفسی مسلم است در آن قیدی هست یا در آن قیدی نیست؟ تا شما اصالت البرائه را به عنوان این که امر دائر بین اقل و اکثر ارتباطی است، بخواهید جاری کنید. نه، این اصلا صغرای اقل و اکثر ارتباطی نیست؛ اقل و اکثر ارتباطی در آنجایی است که شک داشته باشید در جزئیت چیزی برای مأموربه یا شرطیت چیزی برای مأموربه، اما اینجا شک در شرطیت نداریم. شک در این داریم که مثلا نصب سلم، آیا وجوبش، وجوب غیری یا نفسی است. مثال را هم به وضو نمی زنیم که شما خیال کنید به عنوان یک قاعدۀ کلی در تمامی موارد مسأله وضو جریان دارد. لذا این اشکال که همان اشکال قبلی است و معنایش این است که ما منع صغری می کنیم اصلا«ما نحن فیه» ربطی به اقل و اکثر ارتباطی ندارد، صغرای اقل و

ص:295

اکثر ارتباطی نیست. این اولا. ثانیا اگر«ما نحن فیه» صغرای اقل و اکثر ارتباطی باشد، آنجا مبانی مختلفه وجود دارد همان طوری که ملاحظه کردید.

بیان شیخ اعظم«ره» در اقل و اکثر ارتباطی

مرحوم شیخ بزرگوار انصاری در اقل و اکثر ارتباطی، برائت عقلیه جاری می کند به استناد این که علم اجمالی را منحل به علم تفصیلی و شک بدوی می داند. مرحوم آخوند در کتاب کفایه، رسما این را رد می کند و انحلال را مستلزم محال می داند. لذا ایشان معتقد است که در اقل و اکثر ارتباطی برائت عقلیه نمی تواند جریان پیدا کند، درست نقطۀ مقابل مرحوم شیخ. اما خود مرحوم محقق نائینی عجیب این است که در بحث اقل و اکثر ارتباطی در جلد دوم یک تفصیلی قائل شده و معتقد است:

اگر اقل و اکثر ارتباطی در رابطۀ با جزئیت باشد، مثل این که شما شک کنید که آیا سوره، جزئیت برای صلاة دارد یا نه؟ در شک در جزئیت مبنای شیخ بزرگوار انصاری«ره» را پذیرفتند و حکم به جریان برائت عقلیه کردند. اما اگر اقل و اکثر ارتباطی در مورد شرائط باشد، شک داشته باشیم که آیا مأموربه مشروط به یک شیئی هست یا مشروط به یک شیئی نیست؟ ایشان مبنای مرحوم آخوند را پذیرفتند و فرمودند: اینجا جای جریان برائت عقلیه نیست. در حالی که«ما نحن فیه» بنابر این که صغرا را بپذیریم و خود ایشان هم می فرمایند: این از قبیل شک در شرطیت و شک در تقیید است، نه از قبیل شک در جزئیت، مثل جزئیت سوره؛ دیگر شک در شرطیتش را هم با زحمت ثابت می کنند پس «ما نحن فیه» علی فرض تسلیم صغری، روی مبنای خود ایشان در اقل و اکثر ارتباطی مجرای اصالت البرائه نیست. بلکه مجرای اصالت الاشتغال است. منتهی حالا تحقیق این مسأله را هم باید موکول ان شاء الله به بحث همان اقل و اکثر ارتباطی بکنیم. این در رابطۀ با صورت اول.

فرض دوم، شک بین نفسیت و غیریت

اما صورت دوم عبارت از این است که همین مثال وضو و صلاة را فرض کنیم؛ منتهی در زمانی که وجوب صلاة به علت این که مشروط به زوال است، شرطش هنوز حاصل نشده و وجوب صلاة، فعلیت پیدا نکرده است؛ قبل از ظهر است و ما می دانیم که ده دقیقۀ دیگر زوال تحقق پیدا می کند و صلاة واجب می شود. وجوب صلاة هم وجوب نفسی است بلاتردید. قبل از ظهر می دانیم یک تکلیفی و یک ایجابی در رابطۀ با وضو هست؛ اما نمی دانیم که این ایجاب متعلق به وضو، اگر وضو استقلال داشته باشد و واجب نفسی باشد، همین قبل از ظهر واجب است؛ همین الان وجوبش فعلیت دارد. برای این که ارتباط به نماز که ندارد این به عنوان یک واجب نفسی مطرح است و

ص:296

تکلیف متعلق به این دیگر به انتظار زوال نباید نشست. «تکلیف فعلی نفسی متعلق بالوضوء» اما اگر به عنوان واجب غیری باشد در واجب غیری نمی شود قبل از فعلیت وجوب ذی المقدمه، مقدمه، وجوبش فعلی باشد. اگر فعلیت وجوب صلاة مشروط به زوال شد و قبل از زوال نماز وجوبش فعلیت نداشت، وضو اگر واجب غیری باشد آن هم نمی شود فعلیت داشته باشد، نمی شود الان یک تکلیف فعلی متعلق به وضو باشد.

در حقیقت یک چیز نزد ما مسلّم است و آن این است که قبل از زوال، نماز واجب نیست و به زوال، نماز واجب می شود این مسلّم. اما دربارۀ وضو نمی دانیم مسأله چطور است که آیا همین زمان قبل از زوال یک وجوب فعلی و یک تکلیف فعلی به آن تعلق گرفته یا نه؟ شک در این معنا داریم.

ایشان می فرماید: در اینجا علاوۀ بر اصالت البرائه ای که در صورت اول راجع به شرطیت جاری کردیم، اینجا هم جاری می شود، چطوری؟ اگر کسی اصلا وضو نگرفت، بعد از زوال ایستاد و نماز خواند روی این مثال و فرضی که می کنیم، اصالت البرائه حکم می کند به این که نماز مشروط به وضو نیست و برائت از شرطیت پیدا می شود و حکم به صحت نماز می کند. علاوۀ بر آن یک استصحابی هم اینجا جریان دارد و آن این است که شما قبل از زوال شک دارید در این که وضو«واجب ام لا»؟ اگر وضو وجوبش وجوب نفسی باشد، قبل از زوال هم ثابت است.

جریان دو اصل برائة و استصحاب در«ما نحن فیه»

اما اگر وجوبش، وجوب غیری باشد؛ نمی تواند قبل از فعلیت وجوب، صلاة وجوب پیدا کند، باید منتظر زوال باشیم. پس ما شک داریم که«هل یکون الوضوء قبل الزوال واجبا ام لیس بواجب؟» استصحاب عدم وجوب وضو را تا موقع زوال جاری می کنیم. تا موقع زوال استصحاب عدم وجوب وضو جریان پیدا می کند و حکم می کند به این که تا آن زمانی که شما یقین به وجوب وضو نکردید، بنابر عدم وجوب وضو بگذارید. پس اصالت البرائه در رابطۀ با نماز، یک استصحاب عدم وجوب وضو هم در رابطۀ با وضو، این دو اصل دو نتیجۀ متخالف را دارد؛ برای این که استصحاب عدم وجوب وضو تا ظهر این نتیجۀ وجوب غیری را می دهد. اثر وجوب نفسی بر اصالت البرائه عن الشرطیه، مترتب می شود. آن اصالت البرائه، «اثرها اثر الوجوب النفسی» این استصحاب، «اثره اثر الوجوب الغیری»، در اصول عملیه هیچ مانعی ندارد؛ برای این که اولا ما با این اصالت البرائه عنوان نفسیت را نمی خواهیم ثابت کنیم. به استصحاب عدم وجوب وضو تا ظهر هم عنوان غیریت را نمی خواهیم ثابت کنیم، یعنی نمی شود ثابت کرد نه با آن اصالت البرائه نفسیت ثابت می شود و نه با این استصحاب، غیریت، اما یک اثر از اثر وجوب غیری بر این استصحاب مترتب است یک اثر هم از

ص:297

اثر وجوب نفسی بر اصالت البرائه مترتب است. آن می گوید: نماز بدون وضو صحیح است و این می گوید: قبل از ظهر وضو لیس بواجب. جمع بین این دو اثر متخالف در باب اصول عملیه که عبارت از یک سری احکام ظاهریۀ در مورد شک است، هیچ مانعی ندارد.

ما هر دو اصل را جاری می کنیم. دو اثر را هم بر آن بار می کنیم. هم می گوییم وضو تا ظهر نشده «لیس بواجب» از آن طرف هم می گوییم اگر نمازش را بدون وضو خواند، روی«اصالت البرائه عن الشرطیه» نمازش صحیح است این هم بیان ایشان در این رابطه. لیکن نسبت به اصل برائت که مناقشه کردیم اما از آن مناقشه اگر ما صرف نظر کنیم، این بیان ایشان در صورت دوم بسیار بیان خوبی است که یک استصحاب در آن رابطه، یک اصل برائت در این رابطه و جمع بین این دو اثر هم در مفاد اصول عملیه هیچ مانعی ندارد تا صورت سوم ان شاء الله.

پرسش:

1 - در فرض عدم اصل لفظی و حکم عقل، مقتضای اصل عملی در دوران بین وجوب نفسی و وجوب غیری چیست؟

2 - دو تفاوت بین وجوب نفسی و غیری در کلام محقق نائینی(ره) را بیان کنید.

3 - در چه فرضی جریان اصالة البرائة نسبت به وجوب نماز و جریان استصحاب نسبت به وجوب وضوء صحیح است؟

4 - منشاء شک در جزئیت و قیدیت چیست؟

ص:298

درس سیصد و هشتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان اصول عملیه شک بین وجوب نفسی و غیری

در مقام اصول عملیه، مرحوم محقق نائینی«قدس سره» سه صورت تصویر کردند، دو صورتش را ملاحظه فرمودید.

صورت سوم را اینطور می گویند: اگر علم داشته باشیم«بأنّ الوضوء واجب» مثلا و شک در نفسیّت و غیریّت داشته باشیم، در دو صورت گذشته فرض این طور بود، که وجوب صلاة هم مسلّم بود یا به لحاظ این که مشروط نیست و یا به لحاظ این که مشروط به یک شرط متحقق بود، مثل این که مشروط به زوال بود و زوال هم تحقق پیدا کرده بود، صورت دوم هم نسبت به قبل از زوال بود، که لازمه اش این بود که«اذا تحقق الزوال» دیگر وجوب صلاة فعلیت پیدا می کرد، منتها به لحاظ عدم تحقق شرط، قبل از زوال فعلیتی برای وجوب صلاة نبود، اما در عین این که فرض مربوط به قبل از زوال است، اما این معنا مسلّم است که مثلا یک ساعت دیگر زوال محقق می شود و فعلیت وجوب صلاة تحقق پیدا می کند.

اما در این فرض سوم، مسأله در رابطۀ با اصل وجوب صلاة است، ما تردید در این معنا داریم که

ص:299

«هل الصلاة واجبة ام لیست بواجبة؟»، در رابطۀ با وضو مثلا تردیدی نیست، اما در رابطۀ با در اصل وجوب صلاة تردید تحقق دارد، قاعدتا اصالت البرائه در رابطۀ با خود وجوب صلاة جریان پیدا می کند، حکم می کند«بان الصلاة غیر واجبة»، برای این که آن مشکوک الوجوب است و مشکوک الوجوب مجرای اصالت البرائه است، اما بحث و تردید ما در رابطۀ با وضو است، ایشان می فرماید: با این که اصالت البرائه در وجوب صلاة جریان پیدا می کند، مع ذلک وضو باید در خارج تحقق پیدا کند، برای این که علم به وجوب وضو تحقق دارد و تعبیر علمی که ایشان می کند، می گوید: از باب توسط در تنجیز است؛ یعنی اصل تنجّز حکم روشن است، اما واسطۀ در تنجیز مشکوک است، لذا حکم می شود به این که باید وضو بگیرد در عین این که، صلاة مجرای اصالت البرائه است و وجوبش را از این طریق ما برطرف می کنیم. این بیان ایشان در رابطۀ با این صورت است.

تصویر صحیح حالت سوم در شک بین نفسی و غیری

اشکالی که به نظر می رسد راجع به حکم این صورت نیست؟ راجع به اصل تصویر این صورت است که این صورت ثالثه را ما چگونه می توانیم تصویر کنیم و از صور«ما نحن فیه» قرار بدهیم؟ «ما نحن فیه» جایی بود که یک تکلیفی، وجوبش مسلّم است؛ یعنی«علی جمیع التقادیر، سواء کان نفسیا» وجوبش مسلم«ام غیریا» وجوبش مسلّم و الاّ اگر روی یک فرضش تردید در اصل وجوب داشته باشید، این که داخل در محل نزاع نیست، وقتی فرض می کنیم«دار الامر بین النفسیة و الغیریة» معنایش این است که علی ای حال وجوب تحقق دارد، نمی شود روی یک فرض، ما در اصل وجوب تردید داشته باشیم، اصل وجوب یک امر مسلّمی هست، منتها نمی دانیم«من قسم النفسی» یا«من قسم الغیری»، اما آنجایی که تردید و احتمال ولو روی بعضی از تقادیر به اصل مقسم سرایت کند و احتمال عدم وجوب در کار باشد، دیگر مسألۀ دوران بین نفسیت و غیریت نیست. لذا از اول که دوران بین نفسی و غیری را مطرح می کردیم، نکته ای را تذکر دادیم که اصولا دوران بین نفسیت و غیریت، در آنجایی است که دو واجب باشد. یک واجب نفسی مسلم تحقق داشته باشد و یک واجب دومی در کار باشد و ما شک در استقلال و عدم استقلال واجب دوم داریم، نمی دانیم این واجب دوم هم مثل واجب اول«نفسی و غیر مرتبط بالواجب الاول ام غیری مرتبط بالواجب الاول»؛ لیکن اگر غیری هم باشد تردیدی در وجوبش نیست، منتها به عنوان وجوب غیری مطرح است.

اما اگر ما یک واجب فقط داشته باشیم، مولا یک دستور صادر کرده، اینجا که نمی توانیم دوران بین نفسیت و غیریت را مطرح کنیم، مولایی که یک دستور دارد؛ ما چطور احتمال بدهیم که دستورش واجب غیری باشد؟ اگر واجب غیری است پس واجب نفسیش کدام است؟ واجب غیری

ص:300

تابع واجب نفسی است، وجوب غیری تابع وجوب نفسی است، مولایی که یک دستور را صادر کرده «لیس الا» آیا در رابطۀ با آن یک دستور می توانیم بگوییم، احتمال نفسیت و احتمال غیریت هر دو جریان دارد؟ این اصلا معقول نیست. این صورت سومی هم که ایشان ذکر کرده، تقریبا همین طور است، ولو این که به وضوح این مثالی که من ذکر کردم نیست، اما این هم تقریبا همین طور است. شما می گویید: وضو واجب است و صلاة وجوبش مشکوک است، این که شما می گویید: وضو واجب است و شما علم به وجوبش دارید، علم به وجوبش«فی بعض التقادیر» دارید یا«علی جمیع التقادیر» علم به وجوب دارید؟ اگر مثلا غیر از اصالت البرائه، دلیلی قائم می شد بر این که صلاة«لا تکون واجبة» باز هم علم به وجوب وضو و دوران بین نفسیت و غیریت داشتید؟ غیریتش را چگونه تفسیر و توجیه می کنید؟ پس این که شما از یک طرف بگویید: علم به وجوب وضو داریم که معنای علم به وجوب وضو این است که علم به وجوب وضو داریم«علی جمیع التقادیر» و به نحو اطلاق، اما از آن طرف هم می گویید: ما شک در وجوب نماز داریم، اگر نماز مشکوک الوجوب است و شما هم در وضو احتمال غیریت می دهید، پس در وضو احتمال عدم وجوب می رود، برای این که در آنجایی که پای وجوب غیری مطرح است، اگر ذی المقدمه مشکوک الوجوب شد، مقدمه هم مشکوک الوجوب است، لازمۀ غیریت و لازمۀ تبعیّت چنین معنایی هست.

چگونه می شود که از یک طرف علم به وجوب وضو علی کل تقدیر داشته باشید و وجوب وضو مردد بین نفسیت و غیریت باشد و از طرف دیگر هم وجوب صلاة برای شما مشکوک باشد، به حکمش کاری نداریم، اصل تصویر این معنا در رابطۀ با«ما نحن فیه» و به عنوان صورت سوم از صور ثلاثۀ«ما نحن فیه» چگونه قابل تصویر است؟ البته، وضوح بطلان آن مثل آن مثالی نیست که ذکر کردم، از اول یک واجب بیشتر نداریم، می دانیم واجب دیگری هم نیست در کار، آنجا خیلی روشن است که در یک واجب با نبودن واجب دیگر، مسألۀ دوران بین نفسیت و غیریت امکان ندارد؛ با این که در وضوح مثل آنجا نیست، لکن درعین حال این هم همان حکم را دارد، جمع نمی شود بین این که از این مکلف بپرسند که شما نسبت به وضو چه حالتی دارید؟ بگوید: من عالم هستم به این که وضو واجب است. بگوییم: نحوۀ وجوبش چیست؟ بگوید: مردد هستم بین نفسیت و غیریت.

بگوییم: آن چیزی که علی فرض وجوب غیری، مقدمیت برای آن دارد، تکلیف برای شما معلوم است یا مشکوک است؟ می گوید: نمی دانم. نماز اصلا واجب هست یا نه؟ برای من روشن نیست.

اینها قابل جمع نیست، برای این که اگر وجوب نماز مشکوک شد، وجوب وضو هم به عنوان غیری، مشکوک می شود و اگر مشکوک شد، شما دیگر علم به وجوب وضو«علی ای تقدیر» ندارید، شما عالم هستید که اگر وضو واجب نفسی باشد، وجوب دارد؛ اما اگر واجب غیری باشد، نه؛ برای

ص:301

این که وجوب صلاة که ذی المقدمه است برای شما مشکوک است و تازه اصالة البرائه هم در رابطۀ با آن جاری می کنید و از طریق اصالت البرائه اثبات می کنید که«ان الصلاة لا تکون واجبة»، اما در عین حال وضو را باید أتیان کرد. البته تصویرش امر غیرصحیحی است و نمی تواند این صورت داخل در «ما نحن فیه» باشد، «ما نحن فیه» جایی است که مکلف عالم باشد«بان هذا الشیء واجب علی کل حال، علی جمیع التقادیر و بصورة الاطلاق» منتها کیفیت وجوبش برای این مشکوک باشد؛ در صورت دوم ولو این که شما فرض قبل از زوال را کرده بودید و قبل از زوال برای صلاة فعلیت وجوب تحقق نداشت، اما در عین حال عالم بودید به این که زوال تحقق پیدا می کند و وجوب صلاة که معلق به زوال است قطعا فعلیت پیدا خواهد کرد.

به عبارت دیگر یقین داشتید به این که یک تکلیف دیگری، یک ساعت دیگر به لحاظ این که شرط آن حاصل است، فعلیت پیدا خواهد کرد، اما در«ما نحن فیه» اصل این تکلیف مشکوک است و اصل التکلیف که مشکوک شد، شک سرایت به مقدمه می کند، شک سرایت به وضو می کند؛ یعنی وضو را نمی دانید که«علی تقدیر کونه مقدمة واجبة» برای این که ذی المقدمه ای ندارد که محکوم به وجوب باشد. پس عمده اشکالی که به این فرض ایشان وارد است، این است که این تصویر قابل قبول نیست و این صورت سوم را نمی شود از صور«ما نحن فیه» قرار داد. بحث اصلی ما در واجب نفسی و غیری بود. به دنبال اصل بحث، مسألۀ شک در واجب نفسی و غیری را مطرح کردیم، همان طور که در کفایه و کتب اصولیۀ دیگر متعرض شدند، در ذیل بحث واجب نفسی و غیری بعضی از مباحثی را که در همین رابطه وجود دارد متعرض شدند.

تفاوت واجب نفسی و واجب غیری از نظر مرحوم آخوند

یکی از مباحث این است که مرحوم آخوند در کتاب کفایه می فرمایند: یکی از آثار و فرقهایی که بین واجب نفسی(دیگر به مسأله دوران و شک کاری نداریم، رفتیم سراغ واجب نفسیهای مسلّم و واجب غیری های مسلّم) و واجب غیری هست، این است که در واجب نفسی، مسأله ثواب و عقاب مطرح است و در واجب غیری، مسأله ثواب و عقاب مطرح نیست، به همان تعبیر شایع و اصولی خودشان، می فرمایند: در واجب نفسی بر موافقتش، استحقاق مثوبت مترتب است و بر مخالفتش، استحقاق عقوبت مترتب است. اما واجب غیری، نه در جانب موافقتش، استحقاق مثوبت در کار است و نه در جانب مخالفتش، استحقاق عقوبت. به حسب عبارت، ایشان کأنّ به دو دلیل تمسک می کنند، لکن این دو دلیل فقط قیافه و چهره اش فرق می کند، اما باطنش به یک دلیل برمی گردد و رجوع به یک دلیل می کند.

ص:302

دلیل اول به حسب عبارت، حکم عقل است؛ می فرماید: ما که به عقل مراجعه می کنیم و مسألۀ مثوبت و عقوبت را با عقل مطرح می کنیم، عقل این طور حکم می کند: اگر یک ذی المقدمه ای دارای مقدمات متعددی بود و این مکلّف مقدمات متعددی را أتیان کرد و به دنبال آن، ذی المقدمه را انجام داد، عقل می گوید: این فقط دستور مولا را موافقت کرده، مولا گفته: نماز بخوانید، نماز خوانده، حالا شرایط و مقدمات نماز متکثر و متعدد است، این تکثر و تعددها«بماهی» هیچ گونه نقشی در مسألۀ استحقاق مثوبت ندارد. در مثالهای عادی هم فرض کنیم، مولا وقتی که به عبدش می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» این«ادخل السوق» وجوبش، وجوب غیری است و«اشتراء اللحم» وجوبش وجوب نفسی است، وقتی که به عقل مراجعه کنیم و از آن سؤال کنیم که این عبد هم«ادخل السوق» را موافقت کرده و هم«اشتر اللحم» را، آیا دو استحقاق مثوبت در کار است؟ عقل می گوید: خیر، دخول سوق ولو این که مأموربه واقع شد و ایجاب به آن تعلق گرفت، اما چون نظر اصلی و غرض اصلی مولا مسأله«اشتراء لحم» بوده؛ لذا بر موافقت«ادخل السوق» هیچ استحقاق مثوبتی مترتب نمی شود، استحقاق مثوبت در رابطۀ با موافقت«اشتر اللحم» است، کما این که در ناحیۀ مخالفتش، هم همین طور است.

اگر عبد مخالفت کرد و اصلا پایش را در بازار نگذاشت که به دنبال آن«اشتراء اللحم» تحقق پیدا کند، عقل نمی گوید: «هذا یستحق عقوبتین» یک عقوبت برای مخالفت«ادخل السوق» و یک عقوبت هم بر مخالفت«اشتر اللحم» اینجا عقل دو استحقاق عقوبت را حکم نمی کند و همین طور در موارد دیگر، مثل«کون علی السطح» نسبت به نصب سلّم، اگر عبد اصلا نصب سلّم نکرد تا«کون علی السطح» تحقق پیدا کند، عقل نمی گوید: این«یستحق عقوبتین»، کما این که عقل هیچ فرقی نمی بیند بین آن کسی که اصلا نصب سلّم نکند تا به دنبالش«کون علی السطح» تحقق پیدا نکند یا این که نه نصب سلم کرد، اما«کون علی السطح» که ذی المقدمه بود، آن را ایجاد نکرد و انجام نداد، اگر در واجب غیری هم مسأله استحقاق عقوبت و مثوبت مطرح بود، باید بگوییم: این کسی که نصب سلم می کند، لکن«کون علی السطح» را ایجاد نمی کند، این فرق دارد با آن آدمی که اصلا نصب سلم هم نمی کند، تا به دنبال آن تمکن از«کون علی السطح» پیدا کند؛ در حالی که وقتی انسان مراجعۀ به مولا و به عقل می کند، مولا می گوید: من نصب سلم می خواهم چه کار؟ آنچه که هدف و مطلوب من بوده «کون علی السطح» بوده«کون علی السطح» هم حاصل نشده، حالا یا با این که نصب سلم نکرده یا این که نه نصب سلم کرده، لیکن«کون علی السطح» را به دنبال آن ایجاد نکرده است. پس دلیل اول مرحوم آخوند مراجعۀ به عقل است و روی این جهت می فرماید: فرقی نمی کند یک ذی المقدمه ای، یک مقدمه داشته باشد یا پنج مقدمه و یا صد مقدمه؛ وقتی که محور و ملاک در استحقاق عقوبت و

ص:303

مثوبت مسأله ذی المقدمه است، دیگر وحدت و تعدد و تکثر مقدمات در این رابطه نمی تواند نقشی داشته باشد. این یک دلیل.

بازگشت دلیل دوم مرحوم آخوند به دلیل اول

دلیل دوم هم چهره اش عوض می شود و به دلیل اول برمی گردد، ایشان می فرماید: مثوبت به دنبال«قرب الی المولی» حاصل می شود، مثوبت از لواحق و لوازم«قرب الی المولی» است و عقوبت از تبعات«بعد عن المولی» است، کسی که از مولا دور می شود، یکی از تبعات«بعد عن المولی» مسأله عقوبت است. پس عقوبت و مثوبت در رابطۀ با قرب و بعد است و واجب غیری قرب و بعد برای انسان نمی آورد، موافقت و مخالفتش مؤثر در قرب و بعد نیست. چه کسی می گوید مؤثر در قرب و بعد نیست؟ همان عقل. پس همان مسئله رجوع به حکم عقل شد، حالا یک وقت، آن طور تعبیر می کنید، یک وقت این طور تعبیر می کنید؛ که مسأله مثوبت و عقوبت در رابطۀ با قرب و بعد است و در واجب غیری به حکم عقل مسأله قرب و بعد به نظر شما مطرح نیست. در نتیجه هر دو برگشت به«العقل یحکم» به این که فرق بین واجب نفسی و غیری عبارت از استحقاق عقوبت و مثوبت است. بعد ایشان می فرماید: قبل از این که این روایات را بگویند، ایشان وجهش را می گویند، لیکن ما اول روایاتش را می گوییم و بعد وجهش را بیان می کنیم، می فرمایند: اگر مقدمه هیچ نقشی در مسأله عقوبت و مثوبت ندارد؟ پس این همه روایاتی که در رابطۀ با ثواب، نسبت به قدمهایی که در راه سفر حج برداشته می شود، برای هر قدمی ثوابی را مترتب کردند یا در رابطۀ با زیارت قبر مولانا الحسین«علیه السلام» برای هر قدمی ثوابی را ذکر کردند یا در موارد مختلف دیگر، شما با این روایات چه می کنید؟ خوب قدمها که جنبۀ مقدمیت دارد؟ طی طریق که جز مقدمیت چیزی بر آن ترتب پیدا نمی کند؟ پس شما با این روایات چه می کنید؟ آیا این روایات روی بیان شما، یک مطلب غیرعقلی را بیان می کنند.

ایشان می فرمایند: نه، دو راه برای حل این روایات وجود دارد. یک راه حل مسأله تفضل است که این را دوم ذکر می کنند. که بگوییم: عقل نمی گوید: خدا نباید پاداش بدهد، عقل می گوید: در رابطۀ با مقدمه استحقاق مثوبت در کار نیست، عبد استحقاق پاداش بر خداوند تبارک و تعالی ندارد، این روایات را ما حمل بر تفضل می کنیم، می گوییم: راست است هیچگونه استحقاقی نیست، واجب غیری و مستحب غیری دیگر بالاتر از واجب غیری نیست، هیچگونه استحقاق مثوبتی در رابطۀ با آنها تحقق ندارد، لکن خداوند با عدم استحقاق عبد، تفضلا و تطولا و امتنانا این پاداشها و این ثوابها و این اجرها را مترتب کرده بر این مقدمات در مواردی که روایات دلالت بر او می کند.

ص:304

اما توجیه بالاترشان، این است، می فرمایند: این که گفتیم عقل در رابطۀ با مقدمه، استحقاق مثوبت و عقوبت را مطرح نمی کند، این در آنجایی است که مقدمه را«من حیث هو» ملاحظه کنیم، نفس مقدمه را، نفس مقدمه چون وجوبش وجوب غیری است و بعدا هم می گوییم: واجب غیری ملازم با توصلیت است و قصد تعبد و قصد قربت در آن اعتبار ندارد، این مقدمه«بما هی مقدمة»؛ یعنی ذات مقدمه، این«لا یترتب علیها استحقاق المثوبة»، اما اگر برای کسی داعی و محرک بر اتیان این مقدمات، شروع در موافقت امر نفسی باشد، که اگر بپرسند که چرا لباست را تطهیر می کنی؟ نمی گوید: برای این که دلم می خواهد لباسم طاهر باشد، نه، می گوید: لباسم را تطهیر می کنم برای این که در نماز از آن استفاده کنم، با این که این معنا ضرورت ندارد، آدم به هر داعی و به هر نیت لباسش را تطهیر بکند، با لباس طاهر می شود نماز خواند. حالا تطهیرش به چه نیتی واقع شده؟ به هر نیتی می خواهد واقع شده باشد.

اصل مقدمه«کون الثوب طاهرا» است، اما تطهیر ثوب ببینیم به چه داعی در خارج واقع می شود؟ اگر تطهیر ثوب«بما هو» بود، دلش می خواهد لباسش پاک باشد، کاری به نماز ندارد، اگر این بود، این «لا یترتب علیه استحقاق المثوبة»؛ اما اگر آمد تطهیر ثوب را به داعی شروع در کار ذی المقدمه و شروع در انجام ذی المقدمه و به داعی انجام ذی المقدمه این مقدمات را انجام داد، سبب می شود که غیر از مسأله«طهارة الثوب و تطهیر الثوب» یک عنوان دیگری به ذی المقدمه داده شود و آن عنوان «افضل الاعمال احمضها»، عنوان احمضیّت و اشقیّت، عنوان اشقیت موجب فضیلت می شود، عنوان اشقیت موجوب ترتب ثواب و استحقاق مثوبت است.

در حقیقت آنجایی که یک ذی المقدمه ای ده مقدمه دارد، ببینیم عبد این ده مقدمه را به چه داعی انجام می دهد؟ اگر این ده مقدمه هر کدام را به یک داعی مربوط به خودش انجام می دهد، کاری به مولا ندارد، ولو این که از نظر مقدمیت داعی فرق نمی کند، اما علت ایجادش در خارج، مسأله ای است که به امر مولا ارتباط ندارد، اینجاست که می گوییم: مقدمه«لا یترتب علیها استحقاق المثوبة»، اما اگر این مقدمات را یک یک، سؤال می کنیم برای چه این مقدمات را انجام می دهید؟ جواب می دهد برای این که بعد از این مقدمات تمکن پیدا کنم از این که امر نفسی مولا را موافقت کنم و برای موافقت امر نفسی مولا این کار را می کنم، اینجا است که ذی المقدمه قیافه اش عوض می شود، عنوان احمض الاعمال پیدا می کند، چرا؟ برای این که اگر این امر نفسی نبود، این مقدمات را انجام نمی داد. اگر این واجب نفسی نبود، سراغ یکی از این مقدمات هم نمی رفت، تنها این امر نفسی سبب شد که برای راه پیدا کردن به ایجاد این واجب نفسی این مقدمات را انجام بدهد، اینجا به عنوان «افضل الاعمال احمضها» یک عنوانی پیدا می شود و این عنوان موجب ترتب ثواب است و در باب

ص:305

سفر حج و سفر زیارت کربلا«رزقنا الله کلیهما» دربارۀ آنها هم مسأله همین طور است، که این قدمها به چه نیت برداشته می شود؟ اگر قدمها به عنوان تجارت برداشته بشود، درست است«زیارت الحسین(علیه السلام) و الحج» با شرائطش واقع شده، اما این قدمها دیگر سبب نمی شود که عنوان«احمض الاعمال و افضل الاعمال» تحقق پیدا کند، اما اگر از قدم اول به منظور رسیدن به آن امر مطلوب و مرغوب شارع، مقدمات را شروع کرد، به خاطر تحقق آن عنوان، فضیلت و استحقاق مثوبت به این کیفیت مترتب است. این بیان ایشان بود در اینجا تحقیقاتی هست که ان شاء الله بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - چرا تصویر صحیحی از حالت سوم شک در وجوب وجود ندارد؟

2 - تفاوت وجوب نفسی و غیری از نظر آخوند را بیان کرده و مناقشۀ استاد در این مورد را توضیح دهید.

3 - صاحب کفایه در رابطه با روایاتی که بر انجام برخی از مقدمات واجب یا مستجب وعدۀ ثواب داده چه پاسخی می دهد؟

4 - کیفیت بازگشت دلیل دوم مرحوم آخوند به دلیل اول ایشان را بیان کنید.

ص:306

درس سیصد و هشتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان حقیقت ثواب و عقاب و رابطۀ آنها با اعمال

بحث در این بود که آیا بر اطاعت و مخالفت اوامر غیریه، ثواب و عقاب ترتب پیدا می کند یا نه؟ و به تعبیر متعارف، آیا استحقاق ثواب در موافقت آنها و استحقاق عقوبت در مخالفت آنها وجود دارد؟ اینجا برای بررسی این مطلب، نظریۀ مرحوم آخوند«قدس سره» را ملاحظه فرمودید، ولی برای تحقیق بیشتر لازم است که مسأله ثواب و عقاب را اول در واجبات نفسیه که از نظر اینها استحقاق ثواب و عقاب به همین تعبیر یک امر مسلّمی شناخته شده، ببینیم در آنجا واقعیت مسأله چیست؟ و به این نحو آیا در آنجا قابل مناقشه هست یا قابل مناقشه نیست؟ بعد نوبت به واجبات غیریه و بررسی واجبات غیریه می رسد.

در معنای حقیقت ثواب و عقاب و تجسم اعمال در قیامت نظرات و عقاید متفاوتی هست، جماعتی از اعاظم فلاسفه، یک معنایی را در باب ثواب و عقاب معتقد شدند که شاید دقت در بعضی از آیات و تعبیرات قرآنی مؤید این نظریه باشد و این معنا را تأیید کند. آنها معتقدند که ثواب عبارت است از آن صورتهای بهیه که نفس انسان از دیدن آنها و از مصاحبت با آنها التذاذ و انبساط برایش

ص:307

پیدا می شود و این صورتهای بهیه تجسم همان اعمال حسنه است. یعنی کارهای نیکی که انسان انجام می دهد، این کارهای نیک تجسم پیدا می کند و تصور پیدا می کند به یک صورت زیبا که در آن صورت زیبا دو خصوصیت هست: یکی این که نفس انسان با مؤانست با آن همیشه در حالت مسرّت و التذاذ است و دیگر این که او را مستعد می کند برای کمالات بالاتر و مقامات بیشتر و در حقیقت این اعمال حسنه یک لازم وضعی دارد، مثل خواصی که برای اشیاء وجود دارد و بین آن خاصیت و شیء، انفکاکی پیدا نمی شود، هر کجا ناری باشد، حرارت تحقق دارد.

اگر نظیر این معنا را کسی در رابطۀ با اعمال حسنه از نظر تجسم به آن صورتها و تمثل به آنها معتقد باشد و متقابلا در باب عقاب بگوید: عقاب عبارت است از یک صورتهای قبیحۀ متناسب با آن اعمال سوء که این صورتهای قبیحه با انسانی که عامل این عمل سوء بوده با این شخص ملازم خواهد بود و همیشه انسان در عالم برزخ و حتی آن عالم با مصاحبت این صورتها حالت رنج و ناراحتی و گرفتاری برایش پیدا می شود و علاوه این صورتها نفس را مستعد برای انحطاط و سیر نزولی می کند و حالت انحطاط برای نفس انسان به وجود می آورد، دقت در بعضی از آیات و بلکه بعضی از حکایات هم این معنا را تأیید می کند.

البته در این رابطه بعضی از کتابها هم نوشته شده، به نام تجسم عمل و کتابهای دیگر، بعضی از حکایات و دقت در بعضی از آیات و مسایلی که در قرآن مطرح است، این معنا را تأیید می کند. مثلا در آیۀ شریفه خداوند تبارک و تعالی می فرماید: «یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً»

روزی که نفس انسان می یابد، چه چیزی را می یابد؟ همان کار خیری را که انجام داده اضافه و مضافی در کار نیست«ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ» مفعول«تَجِدُ» است. آن کار خیری را که انجام داده، آن را می یابد؛ «مُحْضَراً» یعنی«حاضرا عنده» اگر نمازی خوانده، این معنایش این نیست که نماز را حاضر در نزد خودش می بیند، نماز یک چیزی نیست که اتصاف به حضور پیدا کند، لا محاله معنای این آیه این می شود که همین عمل خیر، این صلاة یک تجسمی دارد و یک تمثلی دارد و در حقیقت متصور به یک صورت متناسب با خودش است که این صورت مثل لازمۀ وضعی نماز است، انسان این صورت را در مقابل خودش حاضر می بیند و به دنبالش«وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ» کار بدی را هم که انجام داده، نفس او را حاضر می بیند.

منتها حضور عمل زشت به این معنا نیست که مثلا غیبت در آنجا حاضر است، غیبت که یک چیزی نیست که اتصاف به حضور داشته باشد، معنایش این است که اگر غیبت حاضر است و انسان آن را می یابد، این غیبت متمثل به یک صورت قبیحه ای است که این صورت قبیحه را شخص مغتاب در مقابل خودش حاضر می بیند و نکتۀ خیلی لطیف تری که در این آیه ذکر شده، این جملۀ بعدیش،

ص:308

«تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعِیداً» ، این نفس انسانی که عمل زشت را انجام داده و حالا می بیند که این عمل زشت به یک صورت قبیحه ای تجسم پیدا کرده و در مقابل او حاضر است و این مجبور است که مصاحبت با آن داشته باشد، اینجا«تودّ»، دوست دارد که چقدر خوب بود که اگر بین این نفس و بین این«ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ» یک فاصلۀ خیلی دوری بود و این مجبور نبود که مصاحبت با این عمل سوء را داشته باشد.

پس این آیۀ شریفه خیلی خوب دلالت بر این معنا می کند به شرط این که تصرف در آن نکنیم، نگوییم: «یوم تجد کل نفس ثواب ما عملت من خیر محضرا»، کلمۀ ثواب را از جیب خودمان در نیاوریم و اضافۀ به آیۀ شریفه کنیم و در رابطۀ«ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ» باز از خودمان مایه نگذاریم، نگوییم: مقصود این است«یوم تجد کل نفس عقاب ما عملت من سوء»، این تصرفی است که وجهی برای این دیده نمی شود، آیۀ شریفه، «تجد» فاعلش عبارت از انسان است، مفعولش هم عبارت از نفس عمل خیر و نفس عمل شرّ است و معنایش تجسم آن عمل و تمثل آن عمل به صورت زیبا قاعدتا در ناحیۀ عمل خیر و به صورت قبیح در ناحیۀ عمل زشت و یا آیۀ شریفۀ دیگر: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ» خودش را می بیند، نه«یری جزائه»، یری جزائه این چیزی است که انسان از کیسه به قرآن اضافه می کند، اما قرآن می گوید: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً» ، خودش را می بیند، خودش مرئی این فاعل واقع می شود، «وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ» خودش را می بیند، نه این که عقابش را ملاحظه می کند و عقوبتش را می بیند.

در یک روایتی که ظاهرا از امام زین العابدین«صلوات الله علیه» نقل شده، می فرماید: «أحکم آیة فی القرآن» همین آیۀ«فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ» ، این نه تنها از محکمات قرآن است در مقابل متشابهات، بلکه«أحکم آیة فی القرآن» از محکماتی است که بالاترین محکمات قرآن است، لذا آیه ای که در این درجه واقع شده، هیچگونه مسألۀ تشابه در آن مطرح نیست و در بالاترین مرتبۀ محکم بودن واقع شده، این معنا را دلالت دارد که نفس عمل خیر مرئای انسان است، نفس عمل شرّ مرئای انسان است. لازمه این معنا این است که بگوییم: مسأله اعمال حسنه چنین حالت تمثل و تجسم قهری دارند، نه این که مسأله جعل در کار باشد، نه این که مسأله قراردادی در کار باشد، این لازمۀ وضعی عمل خیر و لازم وضعی عمل شرّ است و بعضی از حکایات را که شاید شما بهتر از من بدانید، مؤید این معنا است که بعضی از آنهایی که اهل حال بودند و دارای یک دید مخصوصی بودند، از آنها نقل شده که یک وقت در قبرستانی بودند و بعد جنازه ای را دفن کردند، پس از آنکه این جنازه دفن شد، آن شخص با دید مخصوص خودش، دید مدتی نگذشت الا این که یک قیافۀ بسیار نورانی و جالب وارد قبر شد، پس از چند لحظه یک قیافۀ بسیار ظلمانی و موحش و وحشتناک هم به

ص:309

دنبال او وارد قبر شد، این حکایات هم حالا ما نمی خواهیم روی اینها تکیه کنیم، ولی اینها هم بی پایه نیست.

معنای استحقاق ثواب و عقاب

اگر مسأله ثواب و عقاب چنین شد، دیگر باید اینجا کلمۀ استحقاق را اصلا از بین ببریم، بگوییم:

کسی که نماز خوانده استحقاق ثواب دارد، استحقاق یعنی چه؟ لازمۀ خود نماز تمثل و تجسم چنین صورتی است، کسی که عمل زشتی را انجام داد، لازمه اش عبارت از تمثل به چنین صورت قبیحه است، دیگر کلمۀ استحقاق را نه در جانب مثوبتش و نه در جانب عقوبتش باید به کار ببریم، اگر در واجبات نفسیه، مسأله ثواب و عقاب را به این کیفیت قایل شدیم، در رابطۀ با واجبات غیریه باید مسأله را به چه صورت مطرح کنیم؟ باید بگوییم: این دیگر یک مسأله اصولی نیست که روی آن بحث کنیم، برای این که اولا اصل ثواب و عقاب، یک مسأله کلامی است وقتی هم که در آنجا بحث می شود، روی استحقاق مثوبت و استحقاق عقوبت بحث می شود، اما روی این مبنا، کلمۀ استحقاق مطرح نیست، باید روی این معنا بحث کنیم که آیا همان طوری که واجبات نفسیه یک نوع تمثل و تجسمی در آنها هست، آیا در واجبات غیریه هم این نوع تمثل و تجسم وجود دارد؟ و به عبارت دیگر بحث کنیم، همان طوری که واجبات نفسیه لوازم وضعیه دارد، آیا واجبات غیریه هم لوازم وضعیه دارد؟ در حقیقت بحث از حقایق و لوازم اشیاء برمی گردد و این که ببینیم فلان چیز آیا فلان لازم وضعی را دارد یا این که فلان لازم وضعی را ندارد؟ این از بحث اصولی خارج می شود، ما در علم اصول هستیم، نمی توانیم این معنا را تعقیب کنیم که آیا در واجبات غیریه چنین لوازم وضعیه ای وجود دارد یا این که چنین لوازم وضعیه ای وجود ندارد؟ بنابر این که ثواب و عقاب را روی این مبنا مشی کنیم و قبول کنیم.

اما اگر این حرف را کنار گذاشتیم، ما هستیم و ظواهر آیات و روایات، ظواهر آیات و روایات در بارۀ این که فلان عمل، فلان مقدار ثواب دارد، فلان عمل سوء فلان مقدار عقاب دارد، اینجا باز مسأله دو صورت می شود: یک وقت ثواب و عقاب را مربوط به جعل مولا می دانیم، می گوییم: ثواب؛ یعنی آن پاداشی که مولا جعل کرده، عقاب؛ یعنی آن عقوبتی که خود مولا جعل کرده، مثل این که در موالی عرفیه، مولا یک دستوری نسبت به عبدش صادر کند و قبل از این که عبد مخالفت یا موافقت کند، به عبد بگوید: «ایها العبد»، اگر این دستور مرا موافقت کردی من برای تو و به نفع تو ملتزم می شوم که مثلا تو را یک سفر مشهد ببرم، این یک التزامی است که مولا در مقابل موافقت امر خودش بدون این که مولا مجبور به چنین التزامی باشد، لکن خودش تفضلا می آید چنین مسأله ای را جعل و قرارداد

ص:310

می کند و ملتزم می شود، یا مثلا در مسأله مخالفت، می گوید: این مأموربه، خیلی از نظر من اهمیت دارد، اگر مخالفت بشود، من صدتا تازیانه به تو می زنم، اینجا جعل می کند مولا عقوبت خاصه ای را در برابر مخالفت امر و عمل نکردن به مأموربه، در این مواردی که پای جعل در کار است و ما از طریق جعل بخواهیم وارد بشویم، اینجا هم مسأله دیگر تابع جعل می شود، هر کجا مولا جعل ثواب کرد، آن ثواب مترتب می شود؛ هر کجا جعل عقاب کرد، آن عقاب مترتب می شود. و حکم هم دیگر محصور به واجبات نفسیه نیست، در واجبات غیریه هم مولا ممکن است جعل کند.

ثواب تفضلی بر برخی از اعمال در روایات

روایاتی را که مرحوم آخوند(ره) اشاره کردند در باب ثوابهایی که برای هر قدم در طریق زیارت امام حسین(علیه السلام) یا سفر حج، آن ثوابها، حلش این است که خود مولا جعل کرده، مثل این که در موالی عرفیه همین مولایی که به عبد می گوید: «کن علی السطح»، مأمور به«کون علی السطح» است، لکن مولا می تواند به عبد بگوید، اگر تو«کون علی السطح» را انجام بدهی که«کون علی السطح» متوقف بر نصب سلّم است، من یک پاداش مهم در مقابل«کون علی السطح» به تو می دهم و یک پاداشی هم در مقابل نصب سلم، آیا مولا حق ندارد این کار را بکند؟

اگر مولا به عبد گفت: می خواهم در برابر نصب سلمی که مقدمیّت برای«کون علی السطح» دارد، تو را مورد عنایت قرار دهم، آیا اینجا عقل یا هیچ عاقلی در مقابل مولا مقاومت می کند که مولا چنین حقی را ندارد که جعل یک پاداش در برابر مقدمات کند؛ یا این که مولا است و مقام عنایت، دلش می خواهد، متعهد شود، ملتزم شود که اگر«کون علی السطح متوقفا علی نصب سلم فی الخارج» واقع شد، من صد تومان در مقابل«کون علی السطح» می دهم، مثلا ده تومان هم در مقابل نصب سلم به تو پاداش می دهم. پس اگر مسأله ثواب و عقاب به مرحلۀ جعل مولا ارتباط پیدا کرد، این تابع جعل مولاست.

وقتی که شارع را ملاحظه می کنیم، می بینیم در واجبات نفسیه جعل ثواب کرده«کثیرا» در بعضی از واجبات غیریه هم جعل ثواب کرده و این دلیل بر این نیست که اگر در رابطۀ با یک واجب غیری جعل ثواب کرد، حتما باید در رابطۀ با همۀ واجبات غیریه مسأله این طور باشد، کما این که در واجبات نفسیه اش هم مسألۀ ملازمه مطرح نیست، اگر مولا بر یک واجب نفسی جعل ثواب کرد، «لا یلزم» این که برای واجبات نفسیه دیگر هم جعل ثواب کند، این یک مطلبی است ارتباط به جعل و التزام و عنایت مولا دارد، اگر عنایت کرد«فبها» هیچ مسأله ای نیست، اگر هم جعل نکرد، آن وقت وارد این احتمال سوم می شویم.

ص:311

عدم استحقاق ثواب بر طاعت

احتمال سوم این است که اگر مسألۀ جعل را کنار بگذاریم، آن مسألۀ اول هم خواه ناخواه کنار گذاشته شود، آیا در واجبات نفسیه(کاری به واجب غیری در این فرض نداریم) چه کسی گفته که اگر انسان دستور مولا را انجام دهد، استحقاق مثوبت دارد؟ برای چه چیزی استحقاق مثوبت داشته باشد؟ مولایی که به تمام معنا مالک انسان است، آن هم نحوۀ ملکیتش، غیر از این ملکیتهای اعتباریه است که در بین ما متداول و متعارف است، مولایی که همه چیز انسان از اوست، «هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً» اصل وجود را به انسان عنایت کرده و این قدر نعمت به انسان داده که به تعبیر خودش«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها» چه نعمتهایی که واقعا گاهی انسان تعجب می کند از این نعمتهایی که خدا به انسان عنایت کرده است، حالا این خدا به انسان گفته: این شبانه روز بیست و چهار ساعت را شما نیم ساعت باید نماز بخوانی، خوب حالا ما نیم ساعت نماز خواندیم، چه کسی گفته که ما از خداوند استحقاق پاداش داریم؟ پاداش چه؟ این استحقاق از کجا پیدا شده است؟

یا در موالی عرفیه، اگر مولایی که مالک یک عبد است که حالا نسبتش هم با نسبت ملکیت خداوند قابل مقایسه نیست، این مالک این عبد است اولا، متحمل جمیع مخارج این عبد است ثانیا، زندگی این عبد را«من جمیع الجهات» تأمین می کند. امروز صبح به عبد گفت: «ایها العبد» بلند شو بازار برو گوشت بخر، بگوییم: با یک گوشت خریدن این استحقاق پاداش پیدا می کند، برای چه استحقاق پاداش پیدا کند؟ دستوری را که مولا صادر کرده، واجب است این دستور اطاعت شود، مولویت چنین اقتضایی دارد تا چه رسد به مولویت باری تعالی، این که بگوییم: با دو رکعت نماز شکسته بسته، استحقاق مثوبت پیدا می کنیم؛ یعنی می توانیم مطالبه کنیم، همان طوری که دائن می آید سراغ مدیون مطالبه می کند، یقۀ مدیون را می گیرد، می گوید: دین من را ادا کن، من استحقاق دین دارم بر عهدۀ تو، آیا در رابطۀ با موافقت امر مولا هم مسأله این طور است؟ استحقاق در کار است؟ استحقاقی در کار نیست.

مولایی مثل آن صورت جعل نمی خواهد ملتزم شود به این که در مقابل اطاعت و موافقت اوامرش، یک مزایا و پاداشهایی برای او قرار دهد، آیا این از نظر عقل و عقلا یک کار غیر صحیح و کار غیرمنطقی انجام داده، تا چه رسد به خداوند که این همه نعمت به انسان عنایت کرده که یک گوشۀ این نعمتها را انسان نمی تواند حقیقتش را درک کند تا چه رسد به این که شکرش را ادا کند، حالا نیم ساعت هم در شبانه روز مولا می گوید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، تا از نماز فارغ شدیم بگوییم: خدایا

ص:312

یادت نرود پاداش ما را بنویس، ما نمازی که خواندیم استحقاق پیدا کردیم، مثل یک دائنی که استحقاق دارد، آیا این طور است در واجبات نفسیه؟ واقعیت مسأله این طور نیست، هیچگونه استحقاق مثوبتی در مورد عدم جعل و با قطع نظر از آن فرض اولی که مسألۀ ثواب و عقاب به لازم وضعی اعمال رجوع می کرد و برمی گشت، را در واجبات نفسیه نمی توانیم تصور بکنیم.

حالا یک بحثی اینجا پیش می آید که اگر قبول کردیم که در واجبات نفسیه استحقاق، تحقق دارد به صورت فرضی این مسأله را پذیرفتیم، بعد نوبت می رسد به بحث از واجبات غیریه که آیا بین واجبات غیریه و بین واجبات نفسیه فرق وجود دارد یا نه؟ یک دقتی در این رابطه بفرمایید.

پرسش:

1 - حقیقت ثواب و عقاب را بیان نمایید.

2 - آیا با اطاعت امر مولا استحقاق ثواب برای عبد حاصل می شود؟

3 - بیان مرحوم آخوند(ره) در آیات و روایاتی که در آن وعدۀ ثواب بر برخی اعمال داده شده چیست؟

4 - آیاتی که تجسم اعمال در روز قیامت را مطرح می کنند، چگونه تفسیر شده اند؟ تفسیر استاد از این ایات را بیان نمایید.

ص:313

درس سیصد و هشتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم استحقاق ثواب بر واجبات نفسی

از نظر مرحوم آخوند و تلامذۀ بزرگوارشان مسلم است که در واجبات نفسی استحقاق مثوبت تحقق دارد ولی واقعیت مسأله این نیست. اگر ما از آن حرف اول بگذریم مسألۀ تجسّم و تمثل اعمال را کنار بگذاریم و مسألۀ جعل را هم که تابع این است که اولا جعلی باشد یا نه؟ و ثانیا کجا جعل شده باشد و در جعل فرقی بین واجبات نفسیه و غیریه نمی کند اگر از این هم صرف نظر کنیم آیا صرف موافقت امر مولا و اطاعت امر مولا از نظر عقل استحقاق مثوبة بر آن مترتب می شود؟

مسألۀ اطاعت و عصیان و آثاری که بر اطاعت و عصیان بار می شود بفرمایش خود مرحوم آخوند ارتباط به عقل دارد و حاکم بالاستقلال عبارت از عقل است، عقل هم مسأله را تنها در رابطۀ با خداوند مطرح می کند. آیا در رابطۀ جمیع موالی نسبت به عبیدشان، در موالی عرفیه چنین است که در نفس موافقت دستور مولا استحقاق مثوبة تحقق دارد؟ می بینیم چنین نیست.

دربارۀ خداوند فرقهای بیشتری هم دارد یک فرقش این است که اولا مولویت و مالکیت خداوند مغایر با مولویت و مالکیت معمولی است این مولویت و مالکیتهای عرفی امور اعتباری

ص:314

است؛ اصلا حریت و رقیّت یک امر اعتباری است، ملکیت یک امر اعتباری است، مولویت مولا در موالی عرفیه یک امر اعتباری بیشتر نیست، اما در رابطۀ با خداوند ملکیت و مولویت یک معنای حقیقی دارد؛ آنجا عنوان خالقیت مطرح است، وقتی که ما می گوییم: «انا للّه» غیر از این است که بگوییم فلان عبد ملک لمولاه یا«هذه الدار لزید» درست است که در همۀ اینها کلمۀ لام بکار گرفته می شود می گوییم: «هذه الدار لزید، هذا العبد ملک لمولاه» اینها امور اعتباری است اما در«انا للّه» مملوکیت و مالکیت از شئون خالق بودن است، از شئون احاطۀ قیومیه باری تعالی است؛ نحوه اش با آن نحوه فرق می کند و قابل مقایسه نیست همان فرق بین اعتبار و بین واقعیت است آن هم چه واقعیتی.

و علاوه در موالی و عبید عرفیه معمولا این طوری است که موافقت امر مولا یک نفعی برای مولا دارد و مخالفت امر مولا یک ضرری را متوجه مولا می کند، در حقیقت نفع و ضرر عاید به مولا است؛ در موالی و عبید عرفیه وقتی که مولا می گوید: «ادخلو السوق و اشتر اللحم» اگر مخالفت شود، یک غرضی از اغراض مولا زمین مانده است و هدفی از اهدافی که مربوط به مولاست و نفعش به مولا بر می گردد، حاصل نشده است. اما در اوامر الهیه مسأله این طور نیست؛ مسأله این است که همین طوری که شایع است اوامر تابع یک مصالحی است در مأموربها، اما این مصالح به جیب چه کسی می رود؟ و عاید چه کسی می شود؟ این مصالح هم مصالحی است که به جیب خود عبد می رود، اگر نماز بخواند معراجیت برای عبد پیدا می شود و دربارۀ مفاسدش هم مسأله به این کیفیت است، حالا مولا دستور داده است نماز بخوان چنین مولایی با چنین کیفیتی دستور نماز داده است آنچه هم که نماز فایده دارد به جیب عبد می رود، مع ذلک بگوییم: در مقابل اطاعت«أَقِمِ الصَّلاةَ» یک طلبی از خداوند دارد، این مستحق مثوبة است؛ استحقاق مثوبة مثل همان استحقاقی است که داین نسبت به مدیون دارد یعنی داین از مدیون طلبکار است؛ آیا در برابر موافقت امر خدا هم چنین طلب کاری مطرح است؟ تعبیر هم همان تعبیری است که در باب دین شده است. «یستحق الداین مطالبة المدیون» شما هم اینجا تعبیر به استحقاق می کنید و می گویید: «یستحق المطیع المثوبة» بر چه کسی استحقاق دارد؟ «علی اللّه تبارک و تعالی» وقتی که کلمۀ«علی» را اضافه به«اللّه» کنیم یک کلمۀ لام را اضافه به مطیع کنیم و بگوییم: «للمطیع الجزاء و المثوبة علی اللّه تبارک و تعالی» بدون این که خود خداوند جعلی کرده باشد، بله اگر مسألۀ جعل بود می توانستیم این تعبیر را بکنیم؛ برای این که خداوند می توانست جعل کند، «بعد الجعل» این تعبیر به استحقاق و«لام و علی» یک تعبیر درستی است.

اما بدون این که جعلی در کار باشد ما بخواهیم چنین تعبیری بکنیم این یک تعبیر بدون ملاک

ص:315

است؛ و عقل در این رابطه حتی بر موالی عرفیه هم حکومت نمی کند، تا چه رسد به خداوند با این خصوصیاتی که هم از نظر ملکیت خداوند و هم از نظر رجوع نفع موافقت اوامر به جیب خود مطیع و خود انسان است که بگوییم: درست است این در حقیقت«کأنّ» مثل یک ارشادی می ماند، طبیبی بیاید انسان را ارشاد کند و بگوید: اگر تو فلان دوا را بخوری، کسالت تو خوب می شود حالا انسان این دوا را بخورد کسالتش هم خوب شود بعد هم بیاید یقۀ طبیب را بگیرد بگوید: چون من به حرف تو گوش دادم پاداش مرا بده این یک چنین حالتی پیدا می کند. لذا روی این حساب نمی توانیم استحقاق مثوبت را مطرح کنیم.

استحقاق عقوبت بر عصیان در واجبات نفسی

البته اینجا خلط نشود که استحقاق مثوبت در کار نیست اما استحقاق عقوبت یک مسألۀ عقلی است که در مخالفت اوامر موالی عرفیه هم مطرح است. اگر عبدی مخالفت کرد بر مولی است که او را مؤاخذه و عقاب کند در حقیقت آنجا حق به مولا برمی گردد، ولو این که در عبارات، هر دو را اضافۀ به عبد می کنیم؛ اما بین مثوبت و عقوبت این فرق وجود دارد که«حق المثوبة» اضافۀ به عبد می شود اما«عقوبة» اضافۀ به مولا پیدا می کند؛ مولا در برابر مخالفت اوامرش حق دارد که عقوبت کند حق دارد که موأخذه کند، اما این«حق المولی» است بخلاف«حق المثوبة» که ذو الحق و صاحب الحق عبد است.

آنجا برای عبد حقی را از نظر عقل ملاحظه نمی کنیم این در واجبات نفسیه است؛ اگر واجبات نفسیه این طور شد دیگر اصلا واجبات غیریه بحث ندارد، مگر در رابطۀ با آن عقوبتش اما در رابطۀ با مثوبت وقتی که در واجب نفسی استحقاقی تحقق نداشت در واجب غیری بطریق اولی چنین است.

عدم استحقاق ثواب در واجبات غیری

لکن یک بحث فرضی اینجا مطرح می کنیم و آن این که اگر ما مثل مرحوم آخوند و دیگران قائل شدیم به این که در موافقت واجبات نفسیه، مثوبت است و در مخالفتش برای مولا حق عقوبت، آیا بین واجبات نفسیه و واجبات غیریه همان طوری که مرحوم آخوند فرق قائل شدند، واقعا بین این دو فرق وجود دارد؟ ظاهر این است که چنین است. منتها با یک بیان روشنتری باید بگوییم که واجبات غیریه از مرحلۀ ثواب و عقاب بیرون هستند و از مقسم ثواب و عقاب خارج هستند چرا؟ برای این که ثواب و عقاب ارتباط مستقیم با امر مولا و داعویت امر او دارد، یعنی اگر در عبد چنین حالتی پیدا شده است که در برابر امر مولا خاضع است، امر مولا او را دعوت و تحریک می کند به این

ص:316

که مأموربه را انجام بدهد اگر امر مولا در رابطۀ با عبد یک چنین داعویتی پیدا کرد(اینجا مسألۀ استحقاق مثوبة را روی فرض و روی مبنا قبول می کنیم) سراغ واجبات غیریه می آییم. در واجبات غیریه مولا به عبدش می گوید: «یجب علیک الکون علی السطح» «کون علی السطح» هم متوقف بر نصب سلم است. نصب سلم مقدمیت دارد، در مقدمۀ واجب هم دو قول وجود دارد: بعضیها قائل به وجوب غیری و شرعی مقدمه هستند، آنهایی که ملازمه را پذیرفتند و بعضیها هم وجوب غیری مقدمی را قبول نکردند، آنهایی که منکر ملازمه هستند. اما مکرر بیان کردیم که حتی آنهایی که وجوب غیری مقدمه را نپذیرفتند لابدیت عقلیۀ مقدمه را قبول دارند، آنها نمی گویند حتی عقل الزام نمی کند مکلف را به اتیان مقدمه، لزوم عقلی و لابدیت عقلیۀ مقدمه را پذیرفته اند.

منتها نزاع در این است که آیا علاوه بر لابدیت عقلیه مقدمه یک لزوم شرعی و وجوب شرعی دارد، یا این که نه فقط همان حکم عقل و لابدیت عقلیه است؟ قائلین به وجوب مقدمه روی مبنای ملازمه این وجوب شرعی را برای مقدمه قائل هستند، اما آنهایی که منکر ملازمه هستند، می گویند:

از محدودۀ لابدیت عقلیه بیرون نمی رود و مقدمه هیچگاه وجوب شرعی ولو غیری پیدا نمی کند، حالا مولا امر کرد به«کون علی السطح» و«کون علی السطح» هم متوقف بر نصب سلم است اینجا برای مکلف یکی از این دو حال وجود دارد: یک وقت عبد تحت تأثیر امر مولا و داعویت و تحریک امر مولا واقع می شود و می خواهد که این امر مولا را موافقت کند، یک وقت این است که تحت تأثیر امر مولا قرار نگرفته و در برابر امر مولا می خواهد مقاومت و مخالفت کند، دیگر شق سوم تصور نمی شود. اگر این عبد از حالت اول برخوردار باشد می خواهد دستور مولا را رعایت کند آیا این چاره ای غیر از این دارد که برود نصب سلم کند و بعد«کون علی السطح» را در خارج ایجاد کند، وقتی که تحت تأثیر داعویت امر نفسی قرار گرفت، سؤال این است که آیا این نصب سلم وجوب غیری داشته باشد یا نداشته باشد، در این صورت چه فرق می کند؟ عبد می خواهد دستور مولا را انجام دهد تحت تأثیر«کن علی السطح» قرار گرفته است و حالت انقیاد و اطاعت در او وجود دارد، می خواهد امر مولا را اتیان کند؛ چاره ای غیر از این دارد که برود نصب سلم کند و بعد هم«کون علی السطح» را ایجاد کند.

چه نتیجه ای می خواهیم بگیریم؟ می خواهیم نتیجه بگیریم که در این حال اگر مقدمه وجوب غیری داشته باشد یا نداشته باشد چه اثری بر این ترتب پیدا می کند؟ چه عکس العمل خارجی بر این وجوب غیری مترتب می شود؟ و به عبارت دیگر این عبدی که در مقام امتثال و اطاعت امر مولاست آیا برای نصب سلم هیچ فرقی می کند که شما قائل به وجوب مقدمه شوید؟ یا همان مسأله لابدیت عقلیۀ مقدمه را قائل شوید؟ این عملا باید نصب سلم کند و می کند، هیچ فرقی هم نمی کند که برای

ص:317

این مقدمه لابدیت عقلیه قائل شوید یا وجوب غیری.

یعنی اگر این عبد مقلد آن کسی باشد که وجوب مقدمه را منکر است یا مقلد کسی باشد که وجوب مقدمه را قائل است، آیا عملا هیچ فرقی می کند؟ یعنی اگر عبد مقلد کسی شد که وجوب مقدمه را قائل نیست، نصب سلم نمی کند؟ «کون علی السطح» را ایجاد نمی کند؟ پس می بینیم عملا این عبدی که می خواهد دستور مولا را موافقت کند و«کون علی السطح» را ایجاد کند و امر مولا روی او اثر گذاشته است، در رابطۀ با مقدمه هیچ فرق نمی کند که مقدمه را واجب غیری بداند، یا نه! اگر فرقی نمی کند که مقدمه وجوب غیری داشته باشد یا نداشته باشد، معنایش این است که وجوب غیری اینجا هیچگونه داعویت و نقشی ندارد؛ بلکه باید تعبیر کنیم که«وجوده کالعدم» برای این که چه فرقی می کند بین قول به وجوب مقدمه و قول به عدم وجوب مقدمه؟ آن وقت چیزی که از نظر عمل خارجی وجودش کالعدم است و بود و نبودش یکسان است این چطور می شود بر موافقتش استحقاق مثوبة مترتب شود؟

نتیجه گیری از بحثهای گذشته پیرامون عدم استحقاق ثواب

نتیجه این است: وجود و عدم بعضی چیزها در رابطۀ با عمل خارجی یکسان است، مثل نصب سلم که بدنبالش«کون علی السطح» است. وقتی که وجودش کالعدم است و بود و نبودش یکسان است، مع ذلک احتمال بدهیم که بر موافقتش استحقاق مثوبة مترتب است؟ برای چه استحقاق مثوبة بر موافقت این مترتب باشد؟ این نقشی در عمل خارجی نداشت تأثیری در عمل خارجی نداشت، این طور نیست که عبد بگوید: چون مقدمه وجوب غیری دارد، من تحت تأثیر قرار گرفتم و مقدمه را انجام دادم، نه او می خواسته«کون علی السطح» را ایجاد کند«کون علی السطح» هم متوقف بر نصب سلم است، شما چه بگویید: نصب سلم وجوب غیری دارد و چه از آنهایی باشید که منکر ملازمه و عدم وجوب مقدمه باشید، برای عمل این عبد هیچ فرقی به وجود نمی آورد، تکلیفی که بود و نبودش در رابطۀ با عمل یکسان است، نمی توانیم بگوییم: موافقت این تکلیف«موجب لاستحقاق المثوبة» این مثل این که نادیده گرفته شده است، این به دست فراموشی سپرده شده است، آن وقت چطور می توانیم بگوییم: استحقاق مثوبة بر موافقت این مترتب است؟ اما بخلاف ذی المقدمه، روی این مبنای سومی که حالا داریم بحث می کنیم. آنجا وجود امر«بکون علی السطح» این عبد را تحت تأثیر قرار داده است بواسطۀ حالت انقیادی که در اوست در مقام اطاعت امر مولی برآمده است«و لو لا امر المولی اصلا کون علی السطح» بوسیلۀ این عبد در خارج تحقق پیدا نمی کرد.

پس در این فرض می بینیم وجوب و عدم وجوب غیری هیچ گونه نقش عملی و اثر عملی ندارد.

ص:318

در فرض دومش اگر عبد عبدی است که اصلا تکلیف مولی را نمی خواهد امتثال کند، نمی خواهد «کون علی السطح» را در خارج ایجاد کند این عبدی که تحت تأثیر امر نفسی قرار نمی گیرد و بنای بر مخالفت امر نفسی مولا دارد اینجا هم دیگر فرق نمی کند شما بگویید: مقدمه وجوب غیری دارد یا وجوب غیری ندارد. چه وجوب غیری داشته باشد و چه وجوب غیری نداشته باشد، او نمی خواهد «کون علی السطح» را ایجاد کند، بلکه لابدیت عقلیه را هم داشته باشد باز هم نمی خواهد«کون علی السطح» را ایجاد کند.

پس وجوب غیری در این فرض هم که فرض مخالفت امر نفسی است و نمی خواهد«کون علی السطح» را در خارج ایجاد کند وجوب و عدم وجوب غیری در این فرض هم بلانقش و بلااثر است.

و چیزی که وجود و عدمش از نظر تأثیر در عمل خارجی یکسان باشد، نمی توانیم موافقت آن را منشأ استحقاق مثوبت بدانیم. بگوییم که این چون وجوب دارد و مثلا«کل واجب یترتب علی موافقته استحقاق المثوبه» نه مسأله این طور نیست؛ پس در حقیقت همان مطلبی را که مرحوم آخوند ذکر فرموده اند منتهی با این بیانی که ما کردیم، اگر در واجبات نفسیه فرضا مسأله استحقاق مثوبت را قائل شویم لازمه اش این نیست که در واجبات غیریه هم قائل شویم. باید بین واجبات نفسیه و واجبات غیریه تخفیف قائل شویم؛ منتهی دو مطلب اینجا وجود دارد به عنوان تتمۀ همین بحث که این دو مطلب را«ان شاء الله» در جلسۀ بعد مطرح می کنیم.

پرسش:

1 - عدم استحقاق ثواب بر انجام واجبات را توضیح دهید.

2 - استحقاق عقوبت بر ترک اوامر مولا را بیان نمایید.

3 - در چه فرضی قول به ملازمه و عدم ملازمه، فرقی در اطاعت عبد نسبت به امر مولا ندارد؟

ص:319

درس سیصد و نودم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

طرح دو شبهه در استحقاق ثواب بر انجام مقدمات

در واجبات نفسیه بر فرضی که استحقاق مثوبت به آن کیفیتی که معروف است، تحقق داشته باشد، لیکن در واجبات غیریه به آن بیانی که مطرح کردیم، استحقاق مثوبت تحقق ندارد. لیکن دو شبهه اینجا وجود دارد، ببینیم چگونه این دو شبهه باید حل شود؟ یک شبهه این است که اگر فرض کنیم که یک واجب نفسی مثلا ده مقدمه دارد و ده واجب غیری به دنبال این واجب نفسی هست، در رابطۀ با چنین واجب نفسی دو مکلف را فرض کنیم به این کیفیت که یکی از این دو مکلف با تحمل زحمت و تحمل مشقت، تمام این ده مقدمه را انجام داد و خودش را برای انجام ذی المقدمه آماده کرد. لیکن در حینی که برای انجام ذی المقدمه آماده می شد، پس از تهیۀ ده مقدمه، موت بر او عارض شد یا نسیان عارض شد که به علت موت یا نسیان آن تکلیف به ذی المقدمه از این مکلف ساقط شد.

هم موت رافع تکلیف است و هم نسیان رافع تکلیف است. این مکلف با چنین وضعی است که تمامی ده مقدمه را با مشکلات و با زحمات انجام داد و خودش را آماده کرد لیکن قبل از أتیان به ذی المقدمه، تکلیف به ذی المقدمه از او ساقط شد.

ص:320

تفاوت بین انجام مقدمات و ترک مقدمات

مکلف دیگری را در رابطۀ با یک چنین واجب نفسی فرض کنیم، لیکن او به این کیفیت بوده که هیچ یک از مقدمات را انجام نداده است و در این رابطه هیچ رنج و زحمتی را متحمل نشده است و آن هم در موقعی که تکلیف به ذی المقدمه می خواسته توجه پیدا کند، موت یا نسیان مثل همین مکلف اول برایش پیدا شد و در نتیجه تکلیف به ذی المقدمه از این مکلف دوم هم ساقط شد. پس این دو مکلف در این معنا اشتراک دارند که هیچکدام مکلف به ذی المقدمه نیستند، در حالی که می بایست ذی المقدمه تحقق پیدا کند، به علت موت یا نسیان. لیکن فرقشان در این است که مکلف اول، با زحمات زیاد ده مقدمه را انجام داد و بعد تکلیف به ذی المقدمه از او ساقط شد. اما مکلف دوم هیچ مقدمه ای را انجام نداده، تکلیف به ذی المقدمه از آن ساقط شده، آیا بین این دو مکلف فرقی وجود ندارد. آن کسی که ده مقدمه را با زحمت انجام داده با این کسی که حتی یک مقدمه را انجام نداده، بین اینها فرقی وجود ندارد؛ برای این که از نظر تکلیف به واجب نفسی فرض این است که از هر دو ساقط شده است.

شما که می گویید: در واجبات غیریه استحقاق مثوبتی در کار نیست. پس روی بیان شما، هیچ فرقی بین این دو مکلف نباید وجود داشته باشد. در حالی که انسان نمی تواند این معنا را بپذیرد و باور کند که بین این دو فرقی وجود ندارد. پس لامحاله باید بگوییم که مکلف اول استحقاق مثوبت دارد در مقابل مقدماتی که انجام داده، اما مکلف دوم به علت این که هیچ مقدمه ای را انجام نداده، استحقاق مثوبت ندارد.

تفاوت از نظر تحسین و تقبیح

این یک شبهه ای است که به ذهن می آید. لیکن جواب این شبهه این است که قبول داریم که بین این دو مکلف فرق وجود دارد. هیچ عاقلی و عقل نمی تواند بین این دو بگوید: هیچ فرقی وجود ندارد، اما این که فرق بین این دو در مسألۀ استحقاق مثوبت و عدم استحقاق مثوبت باشد، ما این فرق را نمی پذیریم؛ این در حقیقت مثل مسأله تجرّی و انقیاد می ماند بنابراین که در مسأله تجری و انقیاد، استحقاق عقوبت و مثوبتی در کار نباشد؛ فقط آدم متجری، دچار یک نوع تقبیح عقلی یا عقلایی باشد و آدم منقاد در مقابل عقل و عقلاء مسأله تحسین را استحقاق داشته باشد. ممکن است در «ما نحن فیه» هم بگوییم: فرق همین است. آدمی که ده مقدمه را انجام داده، عقلاء تحسینش می کنند، به او بارک الله می گویند. می گویند: این عبد منقادی است، این عبدی است که در برابر دستور مولا

ص:321

تسلیم محض است. اما آن کسی که هیچ مقدمه ای را انجام نداده تحسینی در رابطۀ با او نیست؛ نه این که تقبیح باشد تحسینی در رابطۀ با او وجود ندارد. فرق بین این دو از نظر وجود تحسین عقلایی و عدم وجود تحسین عقلایی است.

اما این که در استحقاق مثوبت بین اینها فرق وجود داشته باشد! این مسأله را نمی پذیریم و طبق بیانی که داشتیم، در واجبات غیریه اصلا صلاحیت داعویت وجود ندارد و تعبیر کردیم که اوامر غیریه، وجودشان کالعدم است و چیزی که وجودش کالعدم است، چطور می تواند منشأ استحقاق مثوبت باشد؟ پس در مورد این مثال فرق قایلیم، اما این که فرق را مربوط به مسأله استحقاق مثوبت بدانیم، این معنا را نمی پذیریم؛ فقط فرقشان در تحسین و عدم تحسین است. آن کسی که مقدمات را از قبل آماده کرده و خودش را آمادۀ انجام تکلیف کرده، عقلا او را تحسین می کنند. اما آن کسی که آماده نکرده، صلاحیت تحسین را ندارد ولو این که صلاحیت تقبیح را هم ندارد؛ برای این که این طور نبوده که ضرورتی داشته باشد که مقدمات قبلا آماده بشود. پس فرق در وجود تحسین و عدم وجود تحسین است و بیشتر از این ما نمی توانیم بین این دو تا فرق قائل بشویم.

جواب شبهۀ دوم که از کلام مرحوم آخوند(ره) هم استفاده می شود، این است که انسان فکر می کند:

آیا کسی که مثلا در حج شرکت کرده، آن کسی که از ده فرسخی مکه در حج شرکت کرده با آن کسی که از اقصی نقاط عالم چه بسا با صرف وقت زیاد و تحمل مشکلات زیاد، این راه را طی کرده تا در مناسک حج و مراسم حج شرکت کند؛ بین این دو می شود بگوییم: فرقی وجود ندارد. بگوییم: این هزاران فرسخ چون جنبۀ مقدمیت دارد«لا یستحق المثوبه». آنچه که استحقاق مثوبت بر آن مترتب است، نفس اعمال حج است، نفس مناسک حج است و مناسک حج هم که بین دور و نزدیک، بین قریب و نائی فرقی وجود ندارد. آیا می شود انسان وجدانا این معنا را قبول کند که بین اینها هیچ فرقی از نظر استحقاق مثوبت وجود ندارد؟

بیان آخوند در تفاوت مقدمات از نظر اشقیت و احمضیت

جوابی که از کلام مرحوم آخوند استفاده می شد، این است که گاهی شروع در مقدمات برای انجام ذی المقدمه، به ذی المقدمه یک عنوان دیگری می دهد که آن عنوان دیگر سبب می شود که ثواب ذی المقدمه بیشتر شود و دارای مزیت شود. قاعدتا هم مطلب این طور است. آن کسی که از اقصی نقاط عالم می آید خود ما هم در تعبیرمان این طور می گوییم: حج این آدم با حج آدمی که از چند فرسخی مکه آمده، فرق می کند. در چه فرق می کند؟ در عنوان احمضیّت و اشقّیّت که موجب فضیلت بیشتر و مزیت زایده می شود که در حقیقت، مقدمه، خودش استحقاق مثوبت ندارد، مقدمه

ص:322

به ذی المقدمه عنوان می دهد و مزیت بیشتر و ثواب بیشتر در رابطۀ با ذی المقدمه تحقق پیدا می کند.

لذا این طوری هیچ مانعی ندارد، ایشان هم ذکر کردند و حرف خوبی هم هست؛ اما این هیچ دلالت بر این ندارد که نفس مقدمه«بما انها واجب غیری و بما انها متعلقة للامر الغیری» خود مقدمه ثواب داشته باشد و اطاعت امر غیری موجب استحقاق مثوبت بشود، این معنا را اقتضاء ندارد و کلام ما هم در این جهت است که آیا نفس موافقت امر غیری، مثل موافقت امر نفسی، «یترتب علیه استحقاق المثوبه یا لا یترتب علیها استحقاق المثوبه».

ترتب ثواب بر عنوان اشقیت و احمضیت

شبهۀ دوم را به این کیفیت که مرحوم آخوند جواب دادند، قابل جواب است. البته این روی این مبنا است و الا روی آن مبنای دومی که ما در باب ثواب و عقاب ذکر کردیم که مربوط به جعل مولا باشد، جعل مولا دیگر در اختیار مولاست. مولا می تواند حتی بر واجب نفسی، استحقاق مثوبت را یعنی ثواب را جعل نکند و بر واجب غیری می تواند ثواب را جعل کند. اما این حرف روی مبنای سوم که همان مبنای معروف اصولی در باب استحقاق مثوبت و عقوبت است، روی آن مبنا مسأله به این کیفیت طرح می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): وجوبش اصلا بحث روی وجوب شرعی آن است و الا روی لابدیت عقلیه کسی مسأله استحقاق مثوبت را اصلا تخیل نمی کند. روی فرض وجوب غیری یعنی وجوب شرعی غیری، روی این بحث داریم و الا اگر وجوب شرعی را کنار بگذاریم؛ لابدیت عقلیه که استحقاق مثوبت به دنبال او نیست، بحث ما همین بود. چه دلیلی داریم که«کل وجوب شرعی یترتب علی موافقته استحقاق العقوبه؟» اصلا بحث در همین است. با حفظ وجوب شرعی می خواهیم بگوییم، اگر هم در واجبات نفسیه پذیرفتیم، واجب غیری به آن کیفیتی که بیان کردیم که وجودش کالعدم است چه برای آن کسی که قصد دارد موافقت امر به ذی المقدمه را و چه برای آن کسی که قصد ندارد امر به ذی المقدمه را، این وجوب شرعی«وجوده کالعدم» چیزی که وجودش کالعدم باشد، داعویتی در آن نباشد، صلاحیت مقربیت در آن نباشد، این معنا ندارد بر فعلش، استحقاق مثوبت مترتب بشود.

شبهۀ عدم استحقاق ثواب بر طهارات ثلاثه

اینجا به این مناسبت یک اشکالی در بعضی از مقدمات پیش آمده است و آن عبارت از طهارات ثلاث، مسألۀ وضو و غسل و تیمم در رابطۀ با آن چیزهایی که مشروط به این طهارات ثلاث است؛

ص:323

حالا صلاة باشد، طواف باشد هرچه که مشروط به صوم ماه رمضان باشد که مشروط به غسل جنابت است و یا تیمم بدل از غسل جنابت، در این طهارات ثلاث، دو اشکال وجود دارد: یک اشکال در رابطۀ با همین چیزی است که بیان کردیم، گفتیم: واجبات غیریه«لا یترتب علیها استحقاق المثوبه» اینها مقرب الی الله نیستند. اینها برای انسان نورانیتی به وجود نمی آورند؛ اما در حالی که در این طهارات ثلاث، مسأله استحقاق مثوبت، ولو بر همین مبنای معروف یک امر روشنی هست.

تعبیراتی که در باب وضو شده و ثوابهایی که بر وضو مترتب است و همین طور بر غسل مترتب است، با مقدمیت اینها چه طوری قابل جمع است؟ شما که گفتید واجبات غیریه«لا تصلح للمقربیه، لا یترتب علی موافقتها استحقاق المثوبه» پس اینها مگر واجبات غیریه نیستند، وضو برای نماز یک واجب غیری است، غسل جنابت برای نماز واجب غیری است، برای روزه واجب غیری است و هکذا تیمم بدل از اینها. پس چطور اینها«یترتب علیه الثواب» برحسب روایاتی که در این باب وارد شده است. این اشکال خیلی اشکال مهمی نیست و مخصوصا روی مبنای خودمان خیلی زود می توانیم از این اشکال جواب بدهیم.

جعل ثواب بر طهارات ثلاث از طرف شارع

اگر قائل شدیم به این که ثواب یک مسألۀ جعلی است و مسأله ای است که مولا تفضلا در برابر مأموربه در بعضی از موارد قرار داده، مشکل خیلی آسان حل می شود. برای این که گفتیم این تابع جعل مولاست، ممکن است مولا در برابر بعضی از واجبات نفسیه، استحقاق مثوبت یعنی ثواب جعل نکند، اما در برابر بعضی از واجبات غیریه ثواب جعل کند. یعنی وقتی که به مولا مراجعه می کنیم مثلا می گوییم: چه فرق می کند بین وضو و بین تطهیر البدن من النجاسه، هر دویش هم در رابطۀ با بدن مصلّی است در«تطهیر البدن من النجاسه مقدمة للصلاة» وضو هم که عبارت از غسلتان و مسحتان است این هم مقدمة للصلاة، چطور«تطهیر البدن لا یترتب علیه استحقاق المثوبه» و چه بسا این تطهیر بدن به مراتب مشکل تر از وضو گرفتن باشد، آنجایی که همۀ بدن آلودگی داشته باشد و نیاز به یک تطهیر از سر تا پا داشته باشد؛ اما آن«لا یترتب علیه استحقاق المثوبه» اما وضو که عبارت از یک عمل جزئی است، یک غسلتان و مسحتان است«یترتب علیها استحقاق المثوبه»؟ بگوییم: مولا این طوری قرار داده است و نکتۀ جعلش را لازم نیست پی ببریم. کما این که در موالی عرفیه هم گاهی می بینید بین اوامر خودشان تفکیک قائل می شوند، در یک مورد بر موافقت امر پاداش قرار می دهند، در مورد یک امر دیگر بر موافقتش هیچ پاداشی قائل نمی شوند. پس اگر مسأله را به جعل مربوط کردیم این مشکلی است که خیلی زود قابل حل است و فرق را در جعل می دانیم.

ص:324

بنای مشهور

اما اگر مسأله به استحقاق مثوبت برگشت باید حل این اشکال را هم در حل اشکال دوم بررسی کنیم؛ یعنی وقتی که اشکال دوم حل شد، راهی برای حل اشکال اول هم روی مبنای معروف وجود دارد. اشکال دوم چیست؟ اشکال دوم این است که واجبات غیریه، معمولا واجبات توصلیه هستند.

بین واجب نفسی و غیری و تعبدی و توصلی فرق بود، تعبدی آن بود که در آن قصد قربت معتبر است، به هر معنایی که در باب قصد قربت مطرح است و ما هم بحثش را مفصل گذراندیم و یک بحث مهم این بود که آیا مولا قصد قربت را می تواند در دایرۀ امر و در متعلق بیاورد یا نه؟ مرحوم آخوند می فرمودند: اگر قصد قربت به معنای امتثال امر باشد، مستحیل است که قصد قربت را ردیف اجزاء و شرائط در دائرۀ مأموربه بیاورد و البته این مطلب را از ایشان نپذیرفتیم و بحثش مفصل گذشت. در واجبات تعبدیه، قصد قربت معتبر است به هر معنا.

اما در واجبات توصلیه قصد قربت اعتبار ندارد، هدف مولا تحقق مأموربه در خارج است به هر نحوی که تحقق پیدا کند و عرض کردیم که واجبات تعبدیه، نسبتشان با واجبات نفسیه این نیست که تساوی باشد؛ واجبات نفسیه گاهی تعبدیه است و گاهی توصلیه. ممکن است یک واجب نفسی باشد اما درعین حال توصلی باشد مثل مسأله اداء دین، اداء دین واجب نفسی لیکن درعین حال واجب توصلی است و در تحققش هیچ قصد قربت اعتبار ندارد و مثل مسأله دفن میت، دفن میت هم یک واجب نفسی است، اما در دفن المیت قصد قربت اعتبار ندارد به خلاف غسل المیت و الصلاة علی المیت. تجهیزات میت همه یکسان نیستند، در بعضی قصد قربت اعتبار دارد مثل غسل و مثل صلاة اما بعضی دیگر در عین این که وجوب نفسی دارد اما در آن قصد قربت اعتبار ندارد مثل مسأله دفن و مثل مسأله کفن ظاهرا در آن هم قصد قربت اعتبار ندارد پس«واجبات نفسیه علی قسمین: قد تکون تعبدیة و قد تکون توصلیه» اما هر کجا شما واجب غیری تصور کنید و پیدا کنید واجب غیری ملازم با توصلیت است همیشه واجبات غیریه عنوان توصلی دارند و علتش هم همین است که صلاحیت تقرب در اینها وجود ندارد و به تعبیر ما وجودشان«کالعدم» است و چیزی که وجودش «کالعدم» باشد، نمی تواند مقرّب باشد، نمی تواند عبد را به خداوند تبارک و تعالی نزدیک کند، لذا وجوب غیری ملازم با توصلیت آن واجب غیری است.

این قاعدۀ کلی که درست شد، منتقض شده به طهارات ثلاث که طهارات ثلاث در عین این که واجب غیری هستند، مع ذلک قصد قربت در آنها اعتبار دارد. اگر کسی وضو را بدون قصد قربت انجام بدهد، وضو را ریاء انجام بدهد، غسل جنابت را بدون قصد قربت انجام دهد و حتی تیمم را

ص:325

اگر بدون قصد قربت انجام بدهد، تکون باطلتا چون مسأله تعبدیت و اعتبار قصد قربت در طهارات ثلاث یک مطلبی است که از نظر فتاوی روشن است، لذا اشکال کردند که این تعبدیت طهارات ثلاث از کجا پیدا شده است؟ منشأ عبادیت این طهارات ثلاث چیست؟ از چه راهی شما اینها را عبادت قرار دادید؟

طرح سه اشکال بر عبادیت طهارات ثلاث

مستشکل دو فرض می کند: یکی این که کسی بگوید منشأ عبادیت این طهارات ثلاث همین وجوب غیری متعلق به طهارات ثلاث است. این یک احتمال. احتمال دوم این که یک امر نفسی استحبابی متعلق به این طهارات ثلاث است. برای این که در عبادیت لازم نیست که امر، امر وجوبی باشد! یک امر استحبابی آن هم به عنوان یک امر نفسی به این طهارات ثلاث متعلق است مثل«صلاة اللیل» چطور یک امر نفسی استحبابی به آن متعلق شده و عبادیت«صلاة لیل» را درست کرده است؟ این طهارات ثلاث هم یک امر نفسی استحبابی به آنها متعلق شده، مستشکل می گوید: هیچ کدام را نمی توانیم بپذیریم. اول امر نفسی را و بعد امر غیری را مقداری توضیح می دهیم.

مستشکل می گوید: به چند دلیل امر نفسی در کار نیست: دلیل اول این است شما در باب وضو اگر بگویید امر نفسی استحبابی دارد، «الوضو نور فی کل حال» وضو تجدیدی هم«الوضوء علی الوضوء نور علی نور» در باب غسل جنابت هم می شود پذیرفت ولو این که تعبیرات در باب غسل جنابت مثل تعبیرات در باب وضو خیلی روشن و ظاهر نیست، اما مستشکل می گوید: ما در باب غسل جنابت هم می پذیریم. سؤال ما این است از کجا استحباب نفسی تیمم را ثابت کنیم که یکی از مستحبات نفسیه عبارت از تیمم است. کدام دلیلی دلالت بر استحباب نفسی تیمم کرده است. در حالی که از نظر فتاوی هیچ فرقی بین تیمم و بین وضو و بین غسل در مسأله عبادیت و قصد تقرب وجود ندارد. این یک اشکال در مسألۀ تیمم است با این که از نظر فتاوی همه یکسانند.

اشکال دومی که می کند این است که چطور می گویید: این طهارات ثلاث واجب غیری هستند و از طرف دیگر می گویید: امر نفسی استحبابی به اینها متعلق شده است. مگر یک عنوان می شود دو حکم داشته باشد؟ آن هم دو حکم این طوری که یکی استحباب باشد با قید نفسیت، دیگری وجوب باشد با قید غیریت؟ «وضو بما هو وضو» این دو حکم به آن تعلق بگیرد، استحباب نفسی و وجوب غیری«کیف یمکن الجمع بین الحکمین» همین طور در باب غسل جنابت هم به همین کیفیت و هکذا پس اشکال دومش به این برمی گردد که در شیء واحد به عنوان واحد«کیف اجتمع حکمان متغایران» که هم تغایرشان در وجوب و استحباب و هم تغایرشان در مسأله نفسیت و غیریت است؟

ص:326

اشکال سوم که آخرین اشکال روی این فرض است، این است که اگر شما مسأله عبادیت این طهارات را از راه امر نفسی استحبابی درست می کنید، لازمه اش این است که هرکسی که بخواهد وضوء عبادی بگیرد، باید این امر نفسی استحبابی را قصد کند. مثل کسی که نماز شب می خواند، آن امر استحباب نفسی نماز شب را در نظر می گیرد؛ روی بیان شما هم باید در این طهارات ثلاث برای تحقق عبادیتش امر نفسی استحبابی«عند العمل» ملاحظه شود؛ در حالی که وقتی انسان به این مردم مراجعه می کند، می گوید: برای چه دارید وضو می گیرد؟ می گویند: برای نماز. وضو برای نماز یعنی وضو برای وجوب غیری، به متشرعه که مراجعه می کنید، این طور جواب می دهند. از نظر فتوا هم مانعی ندارد. در هیچ رساله ای ننوشته که اگر کسی وضو را برای امر غیریش بگیرد، «یکون وضوئه باطلا» وضو صحیح در صورتی است که انسان به داعی امر نفسی آن وضو را بگیرد. لذا به این سه دلیل مستشکل می گوید: اگر عبادیت طهارات را بخواهید از راه امر نفسی درست کنید، این سه اشکال را دارد. اما اگر بخواهید از راه امر غیری درست کنید، اشکال دیگری در آن هست که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - بنابر عدم استحقاق ثواب چه تفاوتی بین تارک مقدمات و عامل به آن و انجام مقدمات احمض و اشق نسبت به مقدمات سهل و آسان وجود دارد؟

2 - کلام مرحوم آخوند و بیان استاد را تقریب نمایید.

3 - سه اشکالی که بر عبادیت طهارات ثلاث شده چیست؟

4 - بیان استاد در تصحیح عبادیت طهارات ثلاث را تقریب نمایید.

ص:327

درس سیصد و نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اثبات عبادیت طهارات ثلاث

در رابطۀ با عبادیت طهارات اشکالی شده بود که عبادیت این طهارات از چه طریقی ثابت می شود و از راه کدام امر عبادیت تحقق پیدا می کند؟ آیا از راه امر غیری که متعلق به اینها شده یا از راه امر نفسی استحبابی عبادیت اینها ثابت می شود؟ اگر بخواهد از راه امر نفسی استحبابی عبادیت درست شود، مستشکل سه تالی فاسد و سه اشکال بر آن مترتب کرد که قبلا بیان کردیم. اما اگر بخواهد از راه امر غیری درست شود، ابتدا تصویرش به این صورت است که بگوییم امر غیری با امر نفسی چه فرق می کند؟ همانطوری که امر نفسی، گاهی به عبادت متعلق می شود مثل امری که متعلق به صلاة است. امری که متعلق به سایر عبادات است و گاهی هم امر نفسی متعلق به غیر عبادت است مثل همان مثالهایی که گفتیم، امری که متعلق به اداء دین است. امری که متعلق به«دفن المیت و کفن المیت» است که اینها اوامر نفسیۀ غیر عبادیه است. آن وقت کسی بگوید که در طهارات ثلاث که امر غیری به آنها متعلق شده، برای امر غیری هم دو نوع تصویر می کنیم: یک نوع امر غیری متعلق به مقدمه ای است که عبادت است، مثل امر غیری متعلق به طهارات ثلاث، یکی هم امر غیری متعلق به

ص:328

مقدمات غیر عبادیه است مثل تطهیر ثوب، تطهیر بدن، ستر، استقبال قبله و امثال ذلک. پس همانطوری که در اوامر نفسیه از نظر متعلق دو جور تصویر می شود؛ در اوامر غیریه هم چه مانعی دارد که دو جور تصویر کنیم؟ مستشکل می گوید: نه، اینجا یک اشکالی در کار است که شما نمی توانید از طریق امر غیری، عبادیت را درست کنید و آن اشکال این است که دور لازم می آید؛ اگر از این طریق بخواهید عبادیت مثل طهارات ثلاث را درست کنید.

تعلق امر غیری بر مقدمه به حمل شایع

برای تقریب دور مقدمه ای لازم است، آن مقدمه این است که آیا متعلق وجوب غیری در باب مقدمه چیست؟ وجوب غیری به چه چیزی تعلق می گیرد؟ اینهایی که قایل به وجوب غیری هستند، وجوب مقدمی را اعتراف می کنند، آیا متعلق این وجوب چیست؟ در مثل نصب سلّم، دو عنوان داریم: یک عنوان نصب سلّم است، یک عنوان المقدمه و مفهوم المقدمه است. آیا وجوب غیری به عنوان مقدمه به مفهوم مقدمه و حمل اولی ذاتی تعلق می گیرد؟ وقتی که می گوییم: «المقدمة واجبة» موضوع در این قضیۀ حملیه چیست؟ آیا عنوان مقدمه محکوم به وجوب است. آنچه که به حمل اولی ذاتی مقدمیت بر آن اطلاق می شود، محکوم به وجوب است؟ یا این که نه، آن که به حمل شایع صناعی، مقدمه است، محکوم به وجوب غیری است؟ نصب السلم وجوب غیری دارد. برای این که قضیۀ«نصب السلم مقدمة» مثل قضیۀ زید انسان می ماند قضیه اش قضیۀ حملیه به حمل شایع است که ارتباط بین موضوع و محمول همان اتحاد در وجود است. اما در مفهوم و حتی در ماهیت بین اینها اختلاف وجود دارد. ماهیت زید، علاوۀ بر انسان، آن خصوصیات زیدیه در آن نقش دارد.

لذا نمی توانیم قضیۀ حملیه به حمل اولی ذاتی بین زید و انسان ترتیب دهیم. پس وقتی که می گوییم نصب السلّم، حملش، حمل شایع است و معروض وجوب غیری، همان چیزی است که «بالحمل الشایع یکون مقدمة» یعنی نصب السلم وجوب غیری دارد. برای این که آنچه که انسان را متمکّن می کند، از کون علی السطح، عنوان مقدمه نیست. هزار بار انسان رو به قبله بایستد و عنوان مقدمه را به عنوان ذکر بگوید، این تمکن از کون علی السطح پیدا نمی کند. نصب السلم است که انسان را متمکن می کند بر کون علی السطح.

پس در حقیقت متعلق وجوب غیری آنی است که بالحمل الشایع یکون مقدمة، در تمامی مقدمات، مسأله به همین کیفیت است. آن وقت مستشکل می گوید: وقتی که مطلب این طور شد، در باب طهارات ثلاث، مثل مسألۀ نصب سلّم، آنی که بالحمل شایع، مقدمة، باید وجوب غیری به او تعلق بگیرد.

ص:329

لزوم دور در اثبات عبادیت وضوء از طریق وجوب غیری

در باب وضو چه چیزی به حمل شایع مقدّمیّت دارد؟ آیا نفس وضو بدون قصد قربت یا نفس وضو«بضمیمة قصد القربه» این«غسلتان و مسحتان» اگر خالی از قصد قربت باشد، «لا تکون مصداقا للمقدمه» با غسلتان و مسحتان بدون قصد قربت انسان نمی تواند تمکن از دخول در نماز پیدا کند. پس در حقیقت وقتی که شما می گویید«الوضوء مقدمة» معنایش این است«الوضوء العبادی مقدمة، الوضوء مع قصد القربه مقدمة» وقتی که متعلق وجوب غیری، عبارت شد از«الوضوء مع قصد القربه» معنایش این است که این قصد قربت را با قطع نظر از این امر غیری باید جستجو کنید.

موضوع همیشه تقدم بر حکم دارد، نمی شود که در موضوع یک قیدی اخذ شده باشد که آن قید متوقف بر حکم باشد، رتبۀ موضوع متقدم بر رتبۀ حکم است.

وقتی می خواهید بگویید: «الوضو العبادی واجب بالوجوب الغیری» اول باید یک وضو عبادی را درست بکنید، یک مقدمۀ به حمل شایع کامل را درست کنید، آن وقت بگویید: «واجب بالوجوب الغیری» پس با قطع نظر از حکم و با قطع نظر از وجوب غیری باید یک«الوضوء العبادی» داشته باشیم و درست کرده باشیم. آن وقت شما می خواهید عبادیت وضو را با همین امر غیری درست کنید؛ این مستلزم دور است. چرا؟

برای این که عبادیت وضو متوقف بر امر غیری است؛ یعنی در رتبۀ متأخرۀ از امر غیری است. در حالی که امر غیری هم متوقف بر وضو عبادی است، برای خاطر این که امر غیری، حکم است.

وضوی عبادی موضوع است و حکم در رتبۀ متأخرۀ از موضوع قرار گرفته است. پس بما این که وجوب غیری، حکم متأخر عن الوضو العبادی و بما این که عبادیت این وضو توقف بر امر غیری دارد، پس وجوب غیری تقدم بر وضوء عبادی دارد.

نتیجه این می شود که وجوب غیری هم متأخر از وضو عبادی است و هم متقدم بر وضو عبادی است و این دور است. لذا نمی شود از طریق وجوب غیری بتوانیم عبادیت طهارات ثلاث را درست کنیم.

مستشکل با این بیان و به ضمیمۀ بیان قبلش نتیجه می گیرد که در رابطۀ با طهارات ثلاث هیچ راهی برای اثبات عبادیت آنها ندارید، نه از طریق امر غیری می توانید این معنا را درست کنید، برای این که ملاحظه کردید این مستلزم دور است. نه از طریق امر نفسی استحبابی می توانید عبادیت را درست کنید، برای آن سه اشکالی که در بحث گذشته در رابطۀ با امر نفسی مستشکل بیان کرد. لذا این مشکله ای شده در باب طهارات ثلاث، مسألۀ عبادیت اینها را از چه طریقی درست کنیم؟

ص:330

جواب محققین از اشکال دور در عبادیت وضوء

بزرگان و محققین از اصولیین، در مقام جواب از این اشکال برآمدند تا راهی برای حل عبادیت طهارات ثلاث درست کنند. بیانی محقق عراقی مرحوم شیخ ضیاء الدین«ره» در این رابطه دارند.

بیانی هم مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامهم الشریف» در این رابطه دارند که باید اینها را ملاحظه کنیم و ببینیم آیا بیاناتشان حل اشکال را می تواند بکند و مسأله عبادیت طهارات ثلاث را روشن می کند یا نه؟ اما بیان محقق عراقی«قدس سره» این است که از راه امر غیری مسأله عبادیت را درست می کنیم به طوری که مستلزم دور محال نباشد. از همین طریق مسأله را حل می کنیم. به این کیفیت که ایشان می فرماید: ما معتقدیم که در هر کجا امری به یک مرکب ذات اجزاء تعلق بگیرد، این امر متعلق به این مرکب ذات اجزاء با این که یک امر واحدی هست، مع ذلک تبعّض و انبساط پیدا می کند و هر بعضی تعلق به یک جزئی می گیرد. مثلا اگر یک امری متعلق شد به یک مرکب پنج جزئی؛ می گوییم:

این امر پنج جزء می شود و هر جزئی از این امر، تعلق به یک جزئی از مرکب می گیرد. در عین این که این امر واحد هم هست، در عین این که وحدتش هم از بین نرفته است. وحدت منافات با تبعّض ندارد، در عین این که شیء واحد است مع ذلک أبعاض داشته باشد.

در این رابطه به طورکلی ولو این که این تشبیه در کلام ایشان نیست ولی برای تقریب این مسأله، این معنا تشبیه شده مثلا به مثل«ماء الحوض» گفته اند: این آبی که در این حوض واقع است این آب آیا متعدد است یا واحد؟ گفته اند: برهان قائم شده بر این که«هذا الماء واحد» و برهان در جای خودش هست که آن عبارت از این است که اتصال مساوق با وحدت است، برهان بر این معنا قائم شده که اتصال همراه با وحدت است و چون أجزاء این«ماء» با یکدیگر متصل است، لذا«الماء الواقع فی الحوض واحد» برهانا واحد است. در حالی که واحد است مع ذلک أبعاض متعدده دارد و چه بسا این أبعاضش، معروض عرضهای متعدد بشود، مثل این که اگر یک مقدار مثلا خون در یک گوشه ای از این حوض ریخته بشود، آن قسمت آبی که خون در آن واقع شده، متلون به«لون احمر» است. اما آن قسمت دیگری که این خون در آن واقع نشده، هیچگونه تلوّن به لون احمر ندارد.

پس در نتیجه«ماء» واحد به لحاظ أبعاضش توانست معروض أعراض متعدد واقع شود، یک گوشه اش اتصاف پیدا بکند«بانه متلون باللون الاحمر» مثلا یک گوشۀ دیگرش اگر یک چیز زرد رنگی در آن ریخته بشود، اتصاف پیدا بکند به«انه متلون باللون الاصفر» در حالی که وحدت«ماء» سر جای خودش محفوظ است و آن برهانی که بر وحدت اقامه شده، این مسائل وحدت آب را از بین نمی برد. این برای تشبیه این معنا که ممکن است یک شیء در عین این که وحدت داشته باشد مع

ص:331

ذلک ابعاض متعدد داشته باشد.

آن وقت مرحوم محقق عراقی«ره» می فرمایند: اگر امر متعلق به یک مأمور به مرکب بشود و مأمور به ذات اجزاء، معتقدیم که این مسأله تبعض و به تعبیر دیگر انبساط امر بر أجزاء مأمور به است و در این جهت فرقی نمی کند که این امری که متعلق به مرکب ذات اجزاء است، امر نفسی باشد یا امر غیری، همان طوری که اگر امر متعلق به صلاة شود، می گوییم این امر متعلق به صلاة، بر ده جزء صلاة پخش می شود، منبسط می شود و متبعض می شود و هر جزئی اتصاف پیدا می کند«بانه معروض لبعض الامر» همان طوری که در امر نفسی می فرماید: این معنا را معتقد هستیم. در امر غیری هم همین طور است. خوب امر غیری متعلق به وضو شده، وضو هم ذات اجزاء است، وضو «غسلتان و مسحتان» است، مثلا چهار جزء برای وضو هست یا مثلا اگر هر دستی را یک جزء حساب کنیم تقریبا شش تا جزء برای وضو هست که حالا این دیگر فرقی در این جهت نمی کند.

پس وضو یک شیء مرکبی است. فرض کنید که وضو که چهار جزء است همین«غسلتان و مسحتان» این چهار جزء. می فرماید: جزء پنجمی هست به نام قصد قربت. به نام این که باید«غسلتان و مسحتان» به داعی امر متعلق به خودشان اتیان شود. پس در حقیقت، پنج چیز داریم: یک امر یعنی بعض الامر، متعلق به«غسل الوجه» است. یک بعض الامر، متعلق به«غسل الیدین» است. بعض الامر، متعلق است به«مسح الرأس» یک«بعض الامر» هم متعلق به«مسح الرجلین» است. «بعض الامر» به هر کدام از اینها تعلق دارد، آن وقت یک جزء پنجمی هم به نام«قصد القربه» وجود دارد.

معنای قصد قربت این است که«غسل الوجه» را به داعی امر متعلق به«غسل الوجه» أتیان کن؛ «غسل الیدین» را به داعی امر متعلق به آن أتیان کن، «مسح الرأس» را به داعی امر متعلق به آن أتیان کن، «مسح الرجلین» را هم به داعی امر متعلق به آن أتیان بکن. پس در حقیقت آن امر غیری مقدمی، متعلق به پنج جزء است چهار جزئش عبارت از اعمال وضو است یک جزئش هم عبارت از قصد قربت است.

امر غیری مقدمی به همین قصد قربت هم متعلق است یعنی یک بعضش به این تعلق گرفته اما این قصد القربه کأنّ ناظر به سایر اجزاء است. غسل الوجه معنایش معلوم است و سایر اعمال وضو هم معنایش معلوم است. «ما معنا قصد القربه»؟ می گوید: معنای قصد قربت این است به عنوان جزء پنجم که این هم ضرورت دارد. معنای قصد قربت این است که«غسل الوجه» را لازم است به داعی «بعض الامر» متعلق به خودش انجام بدهی. «لا ریاء» و نه برای این که صورتت را از گرما نجات بدهی، نه غسل الوجه باید به داعی بعض الامر متعلق به خودش باشد، غسل الیدین، باید به داعی بعض الامر متعلق به غسل الیدین باشد. نه ریاء نه برای تطهیر و خنک شدن«یدین» و نه برای مقاصد دیگر، باید داعی و محرک شما به انجام آن همان«بعض الامری» باشد که متعلق به«غسل الیدین»

ص:332

است. در باب«مسح الرأس» همین طور، در باب«مسح الرجلین» همین طور، در نتیجه از این راه می توانیم ثابت کنیم که«الوضوء عبادة و عبادیته لاجل التعلق الامر الغیری به» عبادیتش را از راه تعلق امر غیری به آن درست کردیم به این کیفیت که گفتیم: امر غیری متعلق به پنج چیز است.

جزء پنجم عبارت از«قصد القربه» است و معنای آن به عنوان جزء پنجم این است که هرکدام از این اعمال که متعلق«بعض الامر» است، شما به داعی همین«بعض الامر» متعلق به خودش انجام بده، نه به داعی شهوات نفسانیه، نه به داعی ریا و امثال ذلک. حتما وقتی که صورت را غسل می کنی محرک شما آن بعض الامری باشد که متعلق به«غسل الوجه» است نه عناوین دیگر و دواعی و محرکات دیگر. لذا ایشان می فرماید: با این مبنایی که ما داریم در رابطۀ با این که امر به مرکب«ینبسط و یتبعض حسب تبعض الاجزاء» و فرقی هم بین واجبات نفسیه و واجبات غیریه در این جهت تبعض و انبساط نمی کند، ما می توانیم مشکل عبادیت طهارات ثلاث را به این کیفیت حل کنیم.

آیا این بیان ایشان درست است یا نه؟ اولا این بیان ایشان خوب یک مبنایی در آن اخذ شده که البته ما با آن مبنا موافقیم، ولی مرحوم آخوند اگر نظرتان باشد، در بحثهای گذشته با این مبنا شدیدا مخالفت کردند. و آن چه بود؟ این بود که قصد قربت را در متعلق امر بیاوریم و بگوییم: همان طوری که صلاة متعلق امر است، قصد قربت هم متعلق امر است. این مبنای ایشان مبتنی بر این است که این حرف را از مرحوم آخوند«ره» نپذیریم که البته هم نپذیرفتیم. گفتیم هیچ مانعی ندارد که قصد قربت به معنای قصد امتثال، در ردیف سایر اجزاء و شرایط داخل در متعلق امر باشد. اجمالا این بیان ایشان هم چنین مبنایی را باید بپذیرد و الا چطور می توانیم قصد قربت را به عنوان جزء پنجم، داخل در متعلق امر غیری و موصوف به وجوب غیری بدانیم. حالا روی این ما خیلی بحث نداریم چون خودمان هم مبنای مرحوم آخوند را نپذیرفتیم.

بیان دو اشکال بر مبنای مرحوم نائینی در انتشار امر بر أجزاء مأموربه

اشکال اول این است: وقتی که امر متعلق به وضو را به پنج جزء تقسیم می کنید، می گویید: چهار جزئش مربوط می شود به«غسلتان و مسحتان» و قصد قربت که جزء پنجم است، معنایش این است که آن چهار جزء را به داعی امر متعلق به خودشان انجام بده، که آن چهار جزئی که متعلق به چهار جزء وضو شده آنها امرشان امر عبادی است، آن امرش امر تعبدی است خوب این روشن. سؤال این است که آن جزء پنجم که متعلق به خود قصد قربت هست، آن عبادی است یا توصلی؟ آن جزء پنجم که مأموربه آن، «قصد القربه» است آیا امر متعلق به قصد قربت امر عبادی یا امر توصلی امر متعلق به قصد قربت دیگر در او قصد قربت اعتبار ندارد. امر متعلق به قصد قربت مثل امر متعلق به اداء الدین

ص:333

است، متعلق که حاصل شد، همین کفایت می کند تازه«ما نحن فیه» بالاتر است، برای این که اداء دین در عین این که قصد قربت در آن معتبر نیست، لیکن امکان دارد کسی اداء دین را با قصد قربت انجام بدهد، ثواب هم بر او مترتب شود. اما قصد قربت را که نمی شود دیگر به داعی«قصد القربه» انجام داد، «قصد القربه» را انسان، خودش را انجام می دهد. اما«قصد القربه» به داعی«قصد القربه» این معنایش داعویت شیء به خودش است و«داعویت شیء» به خودش یک امر غیرمعقولی است. لذا مسأله اش با مسأله اداء دین هم کاملا متفاوت است. برای این که در اداء دین قصد قربت اعتبار ندارد، اما امکان دارد و هیچ مانعی نیست کسی اداء دین را به قصد قربت انجام بدهد.

این بعض الامری که متعلقش خود قصد قربت است، این دیگر لا یعقل این که امر تعبدی و امر عبادی باشد. وقتی که توصلی شد نتیجه این می شود که یک امر داشته باشیم در شریعت که این امر، چهار جزئش عبادی باشد و یک جزئش توصلی باشد. خوب«ما سَمِعْنا بِهذا فِی آبائِنَا الْأَوَّلِینَ» که در بارۀ یک امر بتوانیم هم مسأله توصلیت را پیاده کنیم و هم مسأله تعبدیت را، بگوییم: امر متعلق به وضو به لحاظ آن چهار جزئی که متعلق به«غسلتان و مسحتان» است«یکون امرا عبادیا» به دلیل این که اگر«غسلتان و مسحتان» بدون داعویت آن امر و«بعض الامر» أتیان شود، یکون باطلا، اما همین امر وضو مع کونه واحدا و گفتیم که تبعضش منافات با وحدتش ندارد بلکه تبعضش با حفظ وحدتش هست، مع ذلک نسبت به جزء پنجم«یصیر امرا غیر عبادی» چطور یک امر واحد را هم جنبۀ عبادیت می توانید برایش درست بکنید و هم جنبۀ توصلیت؟ ما چنین چیزی در شریعت نشنیدیم. اوامری که در شریعت است، یا به تمام معنا عبادیت است یا به تمام معنا توصلی است. اما امر واحد به لحاظ اجزاء مأموربه مشترک باشد بین توصلیت و تعبدیت، ما نشنیدیم.

حالا بشنوید چه مانعی دارد وقتی که راه حل منحصر به این معنا شد، چه مانعی دارد که امر واحد همان طوری که ابعاض مختلف برایش تصور کردید و ما هم مثال زدیم نسبت به«ماء الحوض» گفتیم ممکن است یک بعضش معروض یک عرض باشد و بعض دیگرش معروض یک عرض دیگر، چه مانعی دارد که ابعاض در تعبّدیّت و توصّلیّت هم بینش اختلاف باشد؟ آن چهار جزئی که متعلق به غسلتان و مسحتان است، عنوان تعبّدیت داشته باشد، اما آن جزئی که متعلق به قصد قربت است، او عنوان توصلیت داشته باشد؟ کفری لازم نمی آید و محالی هم لازم نمی آید. اگر این فرمایش را بفرمایید، آن وقت آخرین حربه را به کار می بریم که اصلا و اساسا امر غیری، صلاحیت ندارد عبادیت متعلقش را درست بکند. برای این که ما گفتیم امر غیری نه اطاعت دارد، نه عصیان دارد، نه استحقاق مثوبت دارد، نه استحقاق عقوبت دارد و داعویتی هم که در امر غیری وجود دارد همه اش داعویت الی ذی المقدمه است. هیچ وقت امر غیری متعلق به نصب سلم نمی گوید تو نصب سلم

ص:334

بکن، چه کار به ذی المقدمه داری؟ نه، همه اش شما را تحریک به ذی المقدمه می کند.

پرسش:

1 - اشکال دور در عبادیت وضوء از طریق امر غیری را بیان کنید.

2 - بیان مرحوم نائینی«ره» از اشکال دور را تقریب نمایید.

3 - به چه دلیل بیان ایشان از دور ناتمام است؟

4 - چرا امر غیری نمی تواند عبادیت طهارات ثلاث را اثبات کند؟

5 - معنای تعلق امر به مقدمه به لحاظ حمل شایع را توضیح دهید.

ص:335

درس سیصد و نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تصحیح عبادیت طهارات ثلاث با انبساط أمر ضمنی بر اجزاء مرکب

بحث در این بود که عبادیت طهارات ثلاث را از چه طریقی می توانیم ثابت کنیم؟ راهی را مرحوم محقق شیخ ضیاء الدین عراقی«قدس سره الشریف» بیان فرموده اند که از راه تعلق أمر غیری و انبساط أمر غیری بر أجزاء هر یک از این طهارات ثلاث، بتوانیم عبادیت را درست کنیم.

همانطوری که ملاحظه فرمودید؛ این راه دچار اشکال بلکه اشکالاتی بود.

مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» هم از راه انبساط و أمر ضمنی وارد شدند، منتهی به کیفیت دیگری و به نحو دیگری. ایشان هم معتقد هستند که اگر أمر به یک مرکبی متعلق شود و مأموربه، یک مجموعۀ مرکبی باشد به همان کیفیتی که تقریب کردیم، أمر انبساط پیدا می کند. یعنی روی مأموربه پهن می شود و هر بعض از مأموربه، متعلق به بعض أمر واقع می شود و لذا تعدد ابعاض أمر، به لحاظ تعدد ابعاض مأموربه است. لیکن اضافه ای که راه ایشان را از اینجا از راه مرحوم محقق عراقی جدا می کند و نتیجۀ راهها هم متفاوت می شود و تصحیح عبادیت از هر طریق به یک کیفیتی خواهد شد، عبارت از این است که دیگران یعنی غیر از مرحوم محقق نائینی«ره» همۀ آنهایی

ص:336

که قائل به انبساط و به تبعّض أمر هستند که البته این خود یک مسألۀ غیر مسلّمی هست و در جای خودش باید روی اصل انبساط و عدم انبساط بحث کنیم و ببینیم که آیا تعلق أمر به یک مرکب سبب می شود که همان طوری که مرکب ذات ابعاض است، آیا أمر هم ذات ابعاض می شود یا نمی شود؟ این خودش محل بحث و محل کلام است.

لیکن همۀ آنهایی که انبساط و تبعض را پذیرفتند، در این معنا متحدند که انبساط و تبعض تنها در محدودۀ أجزاء مأموربه است و از حدود أجزاء دیگر تجاوز نمی کند و پای شرائط دیگر در مسألۀ انبساط و در مسألۀ تبعّض مطرح نیست. آنها نظرشان این است می گویند: مأموربه را همین أجزاء تشکیل می دهد، در حقیقت أجزاء مأموربه به منزلۀ ماهیت مأموربه است. اگر از کسی سؤال کنند که «ما حقیقة الصلاة و ما ماهیة الصلاة» او در جواب، أجزاء صلاة را بیان می کند و می گوید: «اوله التکبیر و آخره التسلیم» بالاخره أجزاء نقش ماهوی در رابطۀ با مأموربه دارند.

لذا قائلین به تبعّض غیر از مرحوم محقق نائینی«ره» این معنا را به این صورت قایلند که تبعض أمر فقط در رابطۀ با أجزاء است. اگر نماز عبارت از ده جزء باشد«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» یتبعض به عشرة ابعاض، اما دیگر شرائط را به حساب نمی آورند، ببینیم چند شرط وجود دارد و آنها هم در رابطۀ با أمر یک سهمی داشته باشند، قائلین به تبعض این معنا را قبول ندارند.

اما مرحوم نائینی«ره» تقریبا متفرّد به این معنا هستند. ایشان می فرماید: همان طوری که أمر را منبسط بر أجزاء می دانیم، منبسط بر شرائط هم می دانیم. شرائط را در ردیف أجزاء قرار می دهیم، ما الفرق بین رکوعی که جزئیت برای صلاة دارد و بین وضوئی که شرطیت برای صلاة دارد؟ همان طوری که نماز بدون رکوع تحقق پیدا نمی کند، نماز بدون وضو هم نمی تواند تحقق پیدا کند. لذا می فرمایند: همین«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هر حسابی را که برای أجزاء باز می کند، برای شرائط باز می کند.

حسابی که برای أجزاء باز می کند، بعض همین أمر از«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» متعلق به رکوع می شود و عبادیت رکوع در رابطۀ با همین بعض الامر تحقق پیدا می کند. می فرمایند: عین همین مطلب را در باب وضو هم می گوییم، چه فرق می کند بین وضو و بین رکوع؟ همین«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» یک بعضش، تعلق به وضو می گیرد و عبادیت وضو هم برای تعلق همین بعض الامر، متعلق به مجموعۀ صلاة است.

در حقیقت خلاصۀ بیان ایشان در جواب از آن مستشکل به این برمی گردد که مستشکل می گفت:

عبادیت طهارات ثلاث را آیا از راه وجوب غیری و أمر غیری ثابت می کنید؟ این مستلزم دور است و اگر از راه أمر نفسی استحبابی درست می کنید، آن هم سه تالی فاسد داشت که در ضمن بیان اشکال توضیح دادیم.

ص:337

استدلال مرحوم محقق نائینی(ره) بر عبادیت طهارات ثلاث

مرحوم محقق نائینی در پاسخ از این اشکال این طور می فرمایند: ایها المستشکل، ما عبادیت این طهارات ثلاث را نه از راه وجوب غیری و نه از راه أمر نفسی استحبابی ثابت و تصحیح می کنیم، بلکه از یک راه سومی مسألۀ عبادیت تصحیح می شود. آن راه سوم، أمر نفسی وجوبی متعلق به اصل عبادت است از راه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» عبادیت درست می شود به همان کیفیتی که عبادیت رکوع و عبادیت سجود و عبادیت سایر أجزاء را ثابت می کنید. آنها که مثلا أمر غیری ندارند بنابراین که أجزاء از محل نزاع در باب مقدمۀ واجب خارج باشند، یک أمر نفسی استحبابی هم به کل جزء من أجزاء الصلاة متعلق نشده، تنها راه عبادیت أجزاء صلاة، همان«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است. راه دیگری برای عبادیت أجزاء در کار نیست. آن وقت ایشان می فرماید: حالا که دایره انبساط را توسعه دادیم و محدود به أجزاء نکردیم و در باب شرائط هم از نظر تعلق بعض الامر همان مطلبی را که در باب أجزاء قائل هستیم در باب شرائط هم همان معنا را قائل هستیم.

پس در حقیقت دیگر این طرف و آن طرف زدن وجهی ندارد و ضرورتی ندارد که برای عبادیت طهارات ثلاث این طرف و آن طرف برویم. خود أمر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» کما این که أجزاء را عبادت می کند شرائط هم به واسطۀ این که زیر پر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هست و مشمول آن است عبادیت آنها هم به همین«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» درست می شود. پس عبادیت طهارات ثلاث به أمر نفسی وجوبی متعلق به اصل عبادت است؛ کما این که دربارۀ أجزاء هم مسأله به این کیفیت است.

اینجا جوابهایی از ایشان وجود دارد و یک جواب هم سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«قدس سره الشریف» در این رابطه بیان کرده اند جوابها به این کیفیت است، اولا که گفتیم: مسألۀ انبساط و تبعض خودش به صورت یک اصل مسلّم مطرح نیست، در جای خود باید بحث کنیم که اگر یک أمری متعلق به یک مرکبی شد، آیا این أمر تبعض و انحلال پیدا می کند، ولو با حفظ وحدتش، این طوری که اینها قائلند؟ یا این که نه، یک أمر واحد است، هیچگونه تبعضی هم ندارد، انبساط هم در آن وجود ندارد، مأموربه آن مرکب است؛ بالاخره این یک مطلبی است که قابل بحث است.

اولا اصل انبساط به عنوان یک اصل مسلّم مطرح نیست و ثانیا اگر اصل انبساط را بپذیریم، مسأله تبعض را قائل شویم، باید ببینیم آیا حق با آنهایی است که تبعض را فقط در محدودۀ أجزاء می دانند یا حق با شماست که دایره انبساط را به شرائط هم توسعه می دهید؟ می فرمایید: أجزاء و شرائط در این جهت یکسان هستند. حق با کدامیک از اینهاست؟ ظاهر این است که اگر اصل مبنا را پذیرفتیم، حق با آنهایی است که تبعض را محدود به أجزاء می دانند. چرا؟ برای این که وجهی ندارد که در این رابطه

ص:338

شرائط را مانند أجزاء بدانیم. برای این که شرط و جزء فرقشان و تعریفشان عبارت از چیست؟ وقتی که به جزء می رسید، می گویید: جزء آن چیزی است که در اصل تشکیل ماهیت مأموربه نقش دارد.

جزء عبارت از آن چیزی است که وقتی که سؤال از ماهیت مأموربه می شود که«الصلاة ما هی؟ ما حقیقتها و ماهیتها»؟ در مقام جواب از این سؤال واقع می شود، به همان کیفیتی که بیان کردیم که می گویند: صلاة چیست؟ می گوییم: تکبیر است، نیت است، قرائت الفاتحه است، قرائت السوره است، رکوع است، سجود است، تشهد است و تسلیم و امثال ذلک و اما شرائط عبارت از آن چیزهایی است که خارج از حقیقت مأموربه است. خارج از ماهیت مأموربه است. آنها دیگر نقشی در اصل ماهیت مأموربه ندارد. اگر اینها خارج از حقیقت مأموربه هستند، چطور أمر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را بگوییم همان طوری که روی أجزاء انبساط پیدا می کند، روی شرائط هم انبساط پیدا می کند؟ أجزاء، ماهیت مأموربه است، مادۀ هیأت صلّوا قرار گرفته است. صلّوا که هیئتش بعث و تحریک اعتباری و به عبارت دیگر أمر است، متعلق به ماده شده است. ماده صلاة، هم عبارت از ماهیت صلاة است.

ماهیت صلاة هم عبارت از أجزاء است، شرائط هم اگر بنا بود در ردیف أجزاء به عنوان نقش تشکیل دهندۀ ماهیت باشند، از آنها هم تعبیر به جزئیت می کردیم. چه داعی داشتیم که از آنها به عنوان شرط نام ببریم اما از أجزاء به عنوان«جزء المأموربه» نام ببریم و صفت به آنها بدهیم؟ بالاخره ما نمی توانیم ولو این که مسأله انبساط را بپذیریم، انبساط در رابطۀ با مأموربه است. مأموربه هم ماهیت است. ماهیت هم عبارت از أجزاء است. اینجا به ذهن شما می آید قاعدتا این مطلب، درست است که شرائط در تشکیل ماهیت مأموربه نقش ندارد. اینها خارج از حقیقت مأموربه هستند. لیکن آن طوری که هم در فلسفه مطرح شده و هم واقعیت مسأله اقتضا می کند، همان که در شعر مرحوم حاجی به آن اشاره شده که در باب قیود و در باب شرائط، «تقیدا جزء و قید خارج» خود قید خارج است اما تقید به این قید یک جزئیت برای مأموربه دارد، وضو خارج از نماز است، اما تقید صلاة به وضو، مثل رکوع می ماند.

همان طوری که رکوع جزئیت دارد، تقید صلاة به وضو هم جزئیت دارد برای صلاة و الا نمی توانیم بگوییم که شرائط هیچگونه ارتباطی با مأموربه ندارند. درست است که در تشکیل ماهیت مأموربه اینها نقش ندارند، اما تقید به اینها را به عنوان جزء می توانیم تعبیر کنیم همین طوری که تعبیر کرده اند. می گوییم: راست است و این حرف درست است و کسی نمی تواند این معنا را انکار کند. اما سؤال و محل اشکال یک چیز دیگری است و آن این است که آیا در عبادیت تقید بحث داریم یا در عبادیت خود قید بحث داریم؟ می خواهیم راهی پیدا کنیم و عبادیت وضو را درست کنیم«نفس القید، نفس الشرط الذی هو خارج عن دائرة المأموربه» نمی خواهیم عبادیت تقیّد را درست کنیم.

ص:339

بفرمایید که تقیّد هم مثل رکوع، عبادت است.

یعنی این که انسان به این صورت نمازش را مع الوضوء انجام می دهد این أمر عبادی، چه دلیلی بر این است که خود وضو أمر عبادی. در خود وضو بحث داریم، در نفس طهارات ثلاث بحث داریم؛ در نفس قیودی که خارج از دایره مأموربه است، بحث داریم. چطور عبادیت وضو را درست می کنید؟ وضو که قبول دارید، خارج از نماز است. تقیّد نماز به این وضو، داخل فی الصلاة، اما نفس الوضوء چطور؟ نفس الوضو هو خارج و بحث ما در این است، می خواهیم عبادیت این را که از دایرۀ مأموربه بیرون است، را درست کنیم.

شما مرحوم محقق نائینی بفرمایید که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به عنوان أمر نفسی وجوبی همان طوری که نسبت به أجزاء تبعّض پیدا می کند، نسبت به تقیّد هم انبساط پیدا می کند و مانعی ندارد. اما عبادیت قید را از چه راهی ثابت کنیم، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به عنوان تعلق أمر نفسی به وضو چه ارتباطی دارد؟ می خواهید عبادیت وضو را از طریق أمر نفسی متعلق به صلاة درست کنید، چه طور می توانید چنین کاری بکنید، أمر متعلق به صلاة به أجزاء و به تقیدها متعلق است، همۀ تقیدها هم مشمول این أمر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هست. اما کسی که می گوید: «تقید جزء» نیز می گوید: «قید خارج» خود قید را کنار بگذارید، خود قید دیگر جزئیت برای مرکب ندارد، وقتی قید جزئیت برای مرکب نداشت.

در نتیجه ولو این که قائل به تبعض و انبساط هم بشویم«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» نمی تواند وضو را مشمول خودش قرار بدهد، نمی تواند شامل وضو شود و اگر شامل وضو نشد روی بیان شما چه طور عبادیت برای وضو درست کنیم؟ پس در حقیقت در باب شرائط ولو این که جزئیت برای تقید به این شرائط هم مطرح باشد اما«بحثنا لیس فی التقیّد بل بحثنا فی نفس القیود» و اشکال در خود قیود است و عبادیت در رابطۀ با خود قیود مطرح شده است. ما چطور می توانیم از طریق تبعض«أمر أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را شامل وضو به عنوان شرطیت برای نماز شامل وضو بدانیم؟ پس در نتیجه ولو این که ما مبنای تبعض را بپذیریم، لیکن ملاک تبعض از محدودۀ أجزاء تجاوز نمی کند و خود شرائط و خود قیود به هیچ وجه أمر متبعض و بعض الامر نمی تواند به آنها متعلق شود تا عبادیتشان را از این راه درست کنیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): مسأله عبادیت طهارات ثلاث که تنها روی فرض قول به وجوب مقدمه مطرح نیست، آنهایی که وجوب مقدمه را قائل نیستند که حالا بعدا ما باید این بحث را برسیم، آنها هم در مسأله طهارات ثلاث از نظر عبادیت دچار اشکال هستند. به عبارت روشن تر این اشکال در عبادیت طهارت و طهارات ثلاث مبتنی بر قول به وجوب مقدمه نیست. هم قائلین به وجوب مقدمه در این مرحله گرفتار اشکال هستند و هم قائلین به عدم وجوب مقدمه در این مرحله دچار اشکال

ص:340

هستند. همه باید فکر کنند، شما در ذهنتان نرود که این فقط روی فرض قول به وجوب مقدمه است.

آنهایی که قائل نیستند وجوب مقدمه را قبول ندارند همان لابدیت عقلیه را در رابطۀ با مقدمه می دانند آنها چه طوری مشکل طهارات ثلاث را حل می کنند؟ این مشکل علی کلا القولین و علی کلا التقدیرین است.

عدم عبادیت برخی از شرائط

یک فرق مهم دیگری که بین أجزاء و شرائط ذکر کرده اند و همه قائل هستند، این است که اگر عبادتی مرکب ذات أجزاء شد، معنای این که این مرکب ذات أجزاء عبادت است، این است که کل و جزء عبادت است؛ نمی شود بگوییم نماز عبادت است، اما رکوعش«لیس بعبادة» تشهدش«لیس بعبادة» این جزء بودن برای یک مرکب عبادی یک لازم کلی دارد و آن این است که«کل جزء من أجزاء العباده لا محاله یکون عبادة» یعنی نمی توانیم پیدا کنیم یک چیزی از یک طرف عنوان«جزئیة للعباده» داشته باشد و از یک طرف هم عبادت نباشد هم جزء عبادت باشد هم«لیست بعبادة». در باب أجزاء این معنا تصور نمی شود اما در باب شرائط ولو این که شرائط عبادت است، شرائط نماز است، ما ضابطۀ کلی نداریم که همۀ شرائط عبادت باید عبادت باشد. نه، شرائط عبادت علی قسمین: بعضی از شرائط عبادت، «عبادت فی نفسها» مثل طهارات ثلاث نسبت به نماز و طواف و امثال ذلک اما بعضی از شرائط در عین این که شرط عبادت است، اما خودش«فی نفسه لیس بعبادة» مثل«ستر عورتین» برای نماز. این«شرط للصلاة، شرط للعبادة» اما دیگر فی نفسه«ستر العوره لیس بعبادت» یا مسأله تطهیر بدن، طهارت ثوب و امثال ذلک حتی مسأله استقبال قبله این طور نیست که استقبال القبله خودش عبادت باشد و شرطیت برای نماز داشته باشد، اینها شرائطی هستند که در عین این که مشروطشان که عبارت از صلاة است عبادة. در عین حال خودشان«لیست بعبادة». لازمۀ بیان مرحوم محقق نائینی«قدس سره» به عنوان تصحیح عبادیت طهارات ثلاث، این است که«جمیع الشرائط عبادة» مثل أجزاء عبادت باشد. چرا؟ برای این که ایشان می فرمایند: بین شرائط و بین أجزاء چه فرق می کند؟ همان طوری که بعض أمر صلاتی متعلق به رکوع است، همان طور هم متعلق به وضو است.

ما هم می گوییم همان طوری که روی فرمایش شما متعلق به وضو است، متعلق به«ستر العوره» هم هست. وقتی که بعض الامر اضافه اش به شرائط، با اضافه اش به أجزاء یکسان شد، نتیجه این می شود که همان طوری که«جمیع أجزاء العباده» باید اتصاف به عبادیت داشته باشد، «جمیع الشرائط العباده» هم باید اتصاف به عبادیت داشته باشد.

بالاخره ارتباط وضو با نماز، با ارتباط ستر عورت به نماز چه فرق می کند؟ هر دو«شرط للصلاة

ص:341

و الصلاة مشروطة بکل واحد منهما» وقتی که شما حساب شرائط را با حساب أجزاء یکی کردید، باید همان ضابطۀ کلیه که در باب أجزاء هست در باب شرائط هم بیاید؛ باید همان طوری که«کل جزء من أجزاء العباده لا محالة یکون عبادة، کل شرط من شرائط العباده(هم باید) لا محاله یکون عبادة».

شما ممکن است این طوری در ذهنتان بیاید یا ایشان خودشان این اشکال را این طوری پاسخ دهند، بگویند: بله اگر ما بودیم و قواعد و ادلۀ خارجیه نبود، همین معنا را حکم می کردیم، می گفتیم: بله ضابطۀ کلی که در باب أجزاء هست، ضابطۀ کلی در باب شرائط هم وجود دارد؛ لیکن چه کنیم که ادلۀ خارجیه قائم شده بر این که«طهارت الثوب لیست بعباده، طهارة البدن لیست بعباده، استقبال القبله لیست بعباده، ستر العوره لیست بعباده» اینها عبادیتشان به واسطۀ یک دلیل خارجی و ادلۀ خارجیه نفی شده و الا اگر ما بودیم و قاعده، قاعدۀ اولیه اقتضاء می کرد که شرائط العباده کأجزاء العباده کلها عباده، اما چه کنیم که ادلۀ خارجیه جلوی این مطلب را گرفته، اگر ایشان این جواب را بفرمایند ما چه می توانیم در پاسخ به این جواب ایشان بگوییم؟

پاسخی که می توانیم به این جواب بدهیم این است که از ایشان سوال می کنیم، أمر خارجیه، یک قسمت از شرائط را از عبادیت خارج کرده، نمی توانند بگویند«أمر غیر عبادی» برای این که أجزاء و بعضی از شرائط قطعا عبادی هستند. پس راهشان منحصر می شود به این که بگویند: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

هم«أمر عبادی» و هم«أمر غیر عبادی» یعنی به لحاظ بعض از این أمر یک قسمت از ابعاضش یکون عبادیا، آنهایش که متعلق به جزء است؛ آنهایش که متعلق به طهارات ثلاث است نسبت به آن ابعاض عنوان عبادیت دارد. اما آن ابعاضش که متعلق به«ستر العوره و تطهیر الثوب و البدن و امثال ذلک» است، نسبت به آنها«لیست بعبادی»؛ پس در پاسخ از این سوال که آیا أمر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ هل یکون أمرا عبادیا ام غیر عبادی؟» ایشان باید بفرماید که هر دو هم عبادی و هم غیر عبادی و اگر این فرمایش را فرمودند؛ آیا هیچ ذوق متشرعه می تواند زیر بار این مطلب برود که ما بنشینیم برای«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» دو حساب باز کنیم و بگوییم: شما در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در رابطۀ با چه چیزی می پرسید؟ اگر در رابطۀ با أجزاء و طهارات ثلاث می پرسید؟ بله عبادی اما اگر در رابطۀ با تطهیر ثوب و امثال ذلک می پرسید، «لیس بعبادی» آیا هیچ ذوق متشرعه می تواند این معنا را بپذیرد و این معنا را قبول کند؟ لذا اشکال دومی که به ایشان وارد بود، همین مسأله تفکیک و این که به این صورت نمی شود ما راه را حل کنیم، می باشد.

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) در تصحیح عبادیت طهارات ثلاث از طریق انبساط امر را بیان

ص:342

کنید.

2 - مناقشه استاد در کلام محقق نائینی(ره) در تصحیح عبادیت طهارات ثلاث را تقریب نمایید.

3 - توسعه نظریه انبساط امر از اجزاء به شرائط را بیان کرده و وجه بطلان آن را تقریب نمایید.

4 - تفاوت اجزاء و شرائط را بیان نمایید.

ص:343

درس سیصد و نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال به محقق نائینی«ره» در رابطۀ با عبادیت طهارات ثلاث

مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» عبادیت طهارات ثلاث را از این راه تصحیح می فرمایند که امر نفسی متعلق به صلاة همان طوری که نسبت به اجزاء تبعض پیدا می کند و هر جزء مأموربه، به امر ضمنی و یا به تعبیر دیگر به بعض الامر قرار می گیرد در باب شرایط هم ایشان فرمودند: مسأله به این کیفیت است. لذا مصحح عبادیت طهارات ثلاث، همان امر نفسی وجوبی متعلق به اصل صلاة است. اشکالهایی به ایشان شد، یک جوابی هم سیدنا الاستاذ الاعظم الامام «قدس سره الشریف» ذکر فرمودند.

جواب ایشان عبارت از این معنا است، ایشان می فرمایند: همان طوری که در باب امر غیری معتقد بودیم که امر غیری نمی تواند مصحح عبادیت باشد، برای این که امر غیری دعوت به غیر می کند، دعوت به ذی المقدمة می کند، دعوت به آن مأموربه نفسی می کند و حتّی وجودش«یکون کالعدم». چنین امری که وجودش کالعدم است، نه قربی بر موافقتش مترتب می شود و نه بعدی بر مخالفتش، نه استحقاق مثوبتی در کار است و نه استحقاق عقوبتی در کار است؛ ولو این که ما مسألۀ

ص:344

استحقاق را در اوامر نفسیه همانطوری که معروف بین اصولیین هست، قائل شویم؛ اما در اوامر غیریه این مطلب مطرح نیست.

ایشان می فرمایند: همان طوری که در اوامر غیریه این اعتقاد را داریم، در اوامر ضمنیه هم صلاحیت برای عبادیت به وجود نمی آورد؛ نه در باب شرایط تنها مسأله این طور باشد، حتی در باب اجزاء هم که تقریبا خیلی ها قائلند به این که امر ضمنی به اجزاء مرکب مأموربه متعلق می شود، ما مصحح عبادیت اجزاء را هم تعلق به این امر ضمنی نمی دانیم.

ایشان می فرمایند: ما معتقدیم که امر ضمنی نمی تواند عبادیت درست بکند. چرا؟ نه از باب این که امر ضمنی، داعویت ندارد. امر ضمنی بعض از کل امر است، بعض مجموعۀ امر است و اگر مجموعۀ امر داعویت داشته باشد و مکلّف را تحریک کند به این که متعلقش را انجام دهد، در بعض الامر هم، همین عنوان داعویت وجود دارد؛ امر متعلق به رکوع، انسان را دعوت می کند«الی ایجاد الرکوع». امر متعلق به سجود که عبارت از بعض الامر است، انسان را دعوت می کند به این که سجود را انجام بدهد. از نظر داعویت مشکله ای وجود ندارد. اما اشکال در این جهت است که اگر در مقابل امر رکوع بایستیم و کأنّ از امر رکوع سؤال کنیم که اگر متعلق تو را انجام دهیم(رکوع را انجام دهیم) آیا مسأله تمام می شود؟ دیگر تو(امر) دست از سرما برمی داری؟ می گوید: نه، رکوع به تنهایی چه اثری بر آن مترتب است؟ سجود به تنهایی چه اثری بر آن مترتب است؟ من شما را دعوت به رکوع می کنم، اما رکوع تمام هدف نیست، رکوع تمام مقصد نیست. رکوع به عنوان بعض المتعلق مطرح است. به عنوان بعض از یک مجموعه ای که ارتباط بینشان برقرار است.

معنای مرکب صرف بودن اجزاء نیست، بلکه ارتباط بین اجزاء مطرح است به طوری که اگر یک جزئی از مرکب ده جزئی تحقق پیدا نکند«کانّه لم یتحقق المرکب اصلا، لم یتحقق المأمور به اصلا» پس در حقیقت امر متعلق به رکوع ولو این که داعویت دارد، اما قناعت نمی کند به أتیان به متعلقش فقط، بلکه متعلق را به عنوان جزئی از آن مقصد و از هدف کل مطرح می کند. وقتی که این خصوصیت در امر ضمنی و در بعض الامر تحقق داشته باشد، می فرمایند: این خصوصیت منافات با عبادیت دارد، یعنی نمی تواند عبادیت را درست کند، عبادیت برای آن امری است که دعوت به متعلق کند و بگوید«هذا المتعلق تمام الهدف» است، تمام مقصود است، این مقرب است، این مثلا معراجیت دارد. اما شما را دعوت کند به جزئی بعد هم بگوید: اگر نه تا جزء دیگر هم به آن ضمیمه شود، لکن یک جزء را فاقد باشد«لا یترتب بر أتیان هذا المتعلق اثر» ولو این که این متعلق را شما به داعویت امر و به تحریک امر ایجاد کردید؛ اما در حقیقت خودش دارد اعتراف می کند امر ضمنی به این که من تنهایی چیزی نیستم. این خلاصۀ مطلب است.

ص:345

امر غیری، در باب مقدمه خودش اعتراف می کرد به این که وجود من کالعدم است. با آن توضیحی که عرض کردیم. امر نفسی هم خودش دارد اقرار و اعتراف می کند به این که من به تنهایی چیزی نیستم. حالا تو به جای یک رکوع، ده رکوع انجام بده، کجای«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» حاصل شده است؟ کجای مأموربه مولا تحقق پیدا کرده است؟ مأموربه عبارت از یک مجموعۀ مرکب مرتب است که اجزائش باهم ارتباط دارند. لذا در این قبیل از موارد است که مسألۀ اقل و اکثر ارتباطی مطرح می شود و معنای اقل و اکثر ارتباطی این است که اگر سوره به حسب واقع جزئیت داشته باشد و شما نماز را بدون سوره أتیان کنید شما«لم تأت بشیء اصلا» هیچ چیزی در خارج از شما واقع نشده و در رابطۀ با مأموربه چیزی تحقق پیدا نکرده است.

خلاصۀ فرمایش امام«ره» در جواب از محقق نائینی

پس خلاصۀ فرمایش امام بزرگوار در جواب از مرحوم محقق نائینی به این برمی گردد که اگر ما همۀ حرفهای شما را قبول کنیم و بگوییم: امر همانطوری که منبسط بر اجزاء است، منبسط بر شرایط هم هست. خود شرایط هم هر کدامشان مأموربه امر ضمنی و مأموربه، به بعض الامر هستند، لکن ما در امر ضمنی ملاک و مصحح عبادیت نمی بینیم، حتی در رابطۀ با اجزائش تا چه برسد به شرایط.

تصحیح عبادیت اجزاء

البته ممکن است سؤال شود پس عبادیت اجزاء از چه طریقی حاصل می شود؟ از راه اصل الامر، همان امر متعلق به مجموع، امر متعلق به مجموع هم داعویت الی المجموع دارد و هم می گوید که تمام المقصد عبارت از همین مجموع است لیس الاّ. و به عبارت روشن تر آنهایی که در تعلق امر به مرکب، مسألۀ انبساط را قائل نیستند، آنهایی که می گویند: رکوع اصلا متعلق بعض الامر نیست، حتی در باب اجزاء. آنها عبادیت را از چه راهی تصحیح می کنند؟ عبادیت رکوع از چه راهی تصحیح می شود؟ عبادیت سجود از چه راهی تصحیح می شود؟ لا محاله راهشان منحصر به این است که همین تعلق امر به مجموع ولو این که تبعّض هم در کار نباشد، انبساط هم در کار نباشد، همین کفایت می کند که همۀ اجزاء این مجموع اتصاف به عبادیت پیدا کند و عنوان عبادیت در آن تحقق پیدا کند.

پس اگر ما امر ضمنی را برای عبادیت کافی ندانستیم، حتی در رابطۀ با اجزاء سبب نمی شود که باب عبادیت اجزاء به روی ما بسته شود، عبادیت اجزاء را از راه تعلق امر به مجموع و داعویت امر برای مجموع و این که تمام المقصد عبارت از مجموع است، ما از این راه درست می کنیم. این جوابی هم که ایشان فرمودند، انصافا مطلب خوبی است و از این راه هم بعد از آن که آن مراحل را انسان

ص:346

بپذیرد که گفتیم اشکال کلام مرحوم محقق نائینی(ره) در همان مراحل اولیه است. لکن اگر کسی آن مراحل را پذیرفت و با ایشان موافقت کرد، این به عنوان آخرین جواب برای مرحوم محقق نائینی(ره) جواب خوبی است.

راه سوم در تصحیح عبادیت طهارات ثلاث

تا به حال روی ترتیب بحث، ما برای جواب از آن مستشکل که در رابطۀ با عبادیت طهارات ثلاث اشکال می کرد، دو راه ذکر کردیم: یک راه مربوط به محقق عراقی(ره) بود. یک راه هم مربوط به محقق نائینی«قدس سرهما» و ملاحظه فرمودید که هیچ یک از این دو راه نتوانست عبادیت طهارات ثلاث را تصحیح کند.

راه سوم تقریبا شبیه راهی است که مرحوم محقق نائینی(ره) ذکر فرمودند. منتهی با یک فرق، مرحوم محقق نائینی در رابطۀ با انبساط و تبعض امر، توسعه قائل شدند. فرمودند: همان طوری که امر نسبت به اجزاء انبساط پیدا می کند و هر جزئی متعلق بعض الامر قرار می گیرد نسبت به شرایط هم می فرمودند: مسأله همین طور است. هر شرطی به تنهایی متعلق بعض الامر واقع می شود. آن وقت نتیجه می گرفتند که امر متعلق به شرایط که عبارت از همان امر نفسی متعلق به«اقامة الصلاة» است، عبادیت شرایط را درست می کند. اما این راه سوم تقریبا همین نتیجه را می خواهد ذکر کند. اما در توسعۀ انبساط با مرحوم محقق نائینی موافق نیست، می گوید: ما قبول داریم که انبساط فقط محدود به اجزاء است.

همان طوری که محقق عراقی(ره) معتقد بودند، انبساط، تبعض، ضمنیت که اینها همه عبارت اخری از یکدیگر است، اینها تنها در محدودۀ اجزاء است و شرایط نصیبی از امر نفسی متعلق به ذی المقدمة ندارند. اما می گوید: ما یک حرف دیگری را اینجا ادعا می کنیم که در این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» کأنّ دو بعد و دو جهت وجود دارد. اگر از ما بپرسند که متعلق این امر چیست؟ از ما بپرسند که در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» مأموربه عبارت از چیست؟ ما از دایرۀ اجزاء پا را بیرون نمی گذاریم. می گوییم: مأموربه عبارت از همین اجزاء است، مثلا اجزاء نماز هم ده جزء است. می گوییم: «مأمور به لیس الاّ» همین ده جزء است. این یک بعد«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است. اما«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» یک شأن و یک بعد دیگری هم دارد و آن بعد داعویت«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است.

«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» انسان را به چه دعوت و تحریک می کند و به چه وادار می کند؟ این قائل می گوید:

وقتی که ما در بعد داعویت وارد می شویم در بعد داعویت نباید مسأله را محدود به اجزاء بکنیم. در بعد داعویت شرایط هم مثل اجزاء است. چه چیزی شما را تحریک می کند به این که لباس نجس را

ص:347

تطهیر کنید؟ می گوید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» . چه چیزی شما را تحریک می کند بر این که ستر کنید عورت را«فی حال الصلاة»؟ «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» . لذا همین«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ی که نسبت به اجزاء داعویت دارد، این قائل می گوید؛ نسبت به شرایط هم داعویت دارد. از هر مسلمانی بپرسی که چرا داری لباست را تطهیر می کنی؟ می گوید: می خواهم با آن نماز بخوانم. چرا داری بدنت را تطهیر می کنی؟ می گوید:

می خواهم نماز بخوانم.

پس معلوم می شود که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در بعد داعویتش غیر از بعد متعلقش است. در بعد متعلق محدود به اجزاء است، اما در بعد داعویت مسأله توسعه دارد. هم اجزاء را می گیرد و هم شرایط را می گیرد. بعد این قائل حرف خودش را به این صورت تکمیل می کند که اگر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همان طوری که داعویت به اجزاء دارد به قول شما داعویت به شرایط هم دارد، پس همۀ شرایط باید یکسان باشند. برای این که چه فرق می کند بین وضو و تطهیر ثوب؟ همان طوری که داعی و محرک انسان برای وضو گرفتن، عبارت از تعلق امر به«اقامة الصلاة» است، داعی و محرک به تطهیر ثوب هم به قول شما همین امر متعلق به اقامۀ صلاة است. به عبارت دیگر در داعویت امر که بین شرایط فرق نمی کند. وقتی که در داعویت بین شرایط فرق نکرد، پس چرا شما طهارات ثلاث را فقط عبادیت به آنها دادید؟ اما سایر شرایط را می گویید: آنها«لیست بعبادة». در حالی که از نظر داعویت امر به اقامۀ صلاة بین شرایط، کمترین فرقی نمی بینیم.

این قائل می گوید: حل این اشکال این است، ما هم مدعی همین معنا هستیم که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

در بعد داعویتش همان طوری که نسبت به همۀ اجزاء یکسان است، نسبت به همۀ شرایط هم یکسان است. هیچ فرقی بین طهارات و غیر طهارات نمی کند. لکن فرق این است که از خارج دلیل قائم شده بر تفکیک به این کیفیت؛ که دلیل قائم شده بر این که اگر بخواهد وضوی تو صحیح باشد، باید أتیان به وضو و محرک وضو و داعی بر أتیان به وضو«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» باشد. اما اگر ریاء شد، اگر خدای نکرده ارائۀ به مردم شد، اگر مسائل دیگر از قبیل تبرید و امثال ذلک شد، این وضو«لیس بصحیح».

پس در طهارات ثلاث دلیل خارج قائم شده بر این که أتیان اینها در خارج حتما باید به داعویت همان امر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» باشد لیس الاّ. اما در باب تطهیر ثوب ولو این که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» داعویت دارد اما عمل خارجی شما لازم نیست که به داعویت امر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» باشد؛ شما اگر ریاء هم ثوبتان را تطهیر کنید که خدای نکرده مردم بگویند: این یک آدم خیلی باتقوای بانظافتی هست و رعایت می کند، باز هم مانعی ندارد شرط الصلاة حاصل شده«شرط الصلاة، طهارة الثوب» است، شرط صلاة، طهارت بدن است. حالا این تطهیر ثوب به هر داعی می خواهد، در خارج تحقق پیدا کند و به هر محرکی در خارج انجام بگیرد، فرق نمی کند.

ص:348

عدم تمامیت راه سوم در حل مشکل عبادیت طهارات ثلاث

پس خلاصۀ جواب از اشکالی که به آن متوجه است، این است که در باب اجزاء دلیل قائم شده که کل جزء باید به داعویت امر تحقق پیدا کند. اما در باب شرایط دلیل بر تفکیک قائم شده، گفته: در طهارات ثلاث کالاجزاء باید به داعویت امر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تحقق پیدا کند، اما در باب شرایط با این که«اقیموا» از نظر داعویت یکسان است، اما تحقق خارجیش لازم نیست که به داعویت امر«اقیموا» باشد. لذا بین طهارات ثلاث و سایر شرایط با این که از نظر داعویت یکسان هستند، اما از نظر کیفیت تحقق در خارج و أتیان اینها در خارج به مقتضای دلیل، بین اینها فرق وجود دارد.

این راه سومی است که برای حل مشکلۀ عبادیت طهارات ثلاث ذکر شده است. این راه هم به نظر ناتمام می رسد و شاهدش این است که ما اصولا نمی توانیم این مطلب را بپذیریم که بین بعد متعلق و بین بعد داعویت از نظر سعه و ضیق، اختلاف وجود داشته باشد. یعنی از ما بپرسند که متعلق امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» چیست؟ فقط ده جزء را بیان کنیم؛ اما وقتی سراغ داعویت می رسند، بگوییم: نه امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همانطوری که داعویت به اجزاء دارد، داعویت به شرایط هم دارد، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در بعد داعویت اوسع از«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در بعد متعلق است، این قابل قبول نیست.

شاهدش این است که اگر بخواهیم بعد متعلق را اضیق از بعد داعویت بدانیم، مثل این می ماند که کسی ادعا کند که امر متعلق به«اقامة الصلاة» دعوت به صوم می کند؛ شما می پذیرید و می توانید بگویید: امر متعلق به«اقامة الصلاة» در عین این که متعلقش اقامة الصلاة است، اما دعوت به صوم هم می کند که خارج از متعلق است. می شود این حرف را پذیرفت؟ یا این که شما در جواب همان فرمایشی را که مرحوم آخوند مکرر در مکرر در کلماتشان بیان می فرمایند و این حرف صحیحی است و واقعیت منطبق بر همین حرف است و آن این است که«الامر لا یدعوا الاّ الی متعلقه» این عبارت را در کفایه فراوان مرحوم آخوند ذکر کردند«الامر لا یدعوا الاّ الی متعلقه» یعنی دایرۀ داعویت با دایرۀ متعلق یکی است. همانی را که امر به او تعلق می گیرد، شما را دعوت به او می کند.

اما اگر امر بگوید: من به شرایط تعلق نگرفتم ولو به طور ضمنی و بعضی، اصلا من از دایرۀ اجزاء بیرون نمی روم؛ اما در عین حال شما را دعوت به شرایط هم می کنم. چطوری می شود این حرف را پذیرفت؟ شرایط با خروجشان از دایرۀ متعلق، ولو این که اصل حرف مرحوم آقای نائینی را نپذیرفتیم، اما ایشان می فرمودند: دایرۀ متعلق توسعه دارد، امر ضمنی هم به اجزاء هم به شرایط، هر دو تعلق می گیرد. حالا این یک حرفی است ولو این که اصلش را انسان قبول نکند، اما این اشکال، دیگر به ایشان وارد نیست. ایشان دایرۀ متعلق با دایرۀ داعویت را یکی می داند و حتما هم باید یکی

ص:349

باشد و الاّ اگر بخواهد امر از متعلقش تجاوز کند و در داعویت، غیر متعلق را هم بگیرد؛ در نتیجه باید بگوییم: امر به صلاة می تواند«الی الصوم» هم باشد، چه فرق می کند بین صوم و بین شرایط در خروج از متعلق و از دایرۀ متعلق؟

پس اشکال عمده ای که به این راه سوم وارد است، تفکیک بین مسألۀ داعویت و مسألۀ متعلق است با این که بین اینها همان طوری که مرحوم آخوند مکررا ذکر کردند، گاهی هم تعبیر به«ان الامر لا یکاد یدعوا الاّ الی متعلقه» بالا و الاّ گاهی مسأله را ایشان مطرح کردند که از آن حصر استفاده می شود. این راه سوم هم درست نشد. پس برای حل مشکلۀ عبادیت طهارات ثلاث چه کنیم؟ دقت بفرمایید تا یک راه حلی ان شاء الله پیدا کنیم.

پرسش:

1 - چرا امر ضمنی نمی تواند در اجزاء و شرایط عبادت درست کند؟

2 - اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

3 - نظر محقق نائینی(ره) در عبادیت طهارات ثلاث را تقریب نمایید.

4 - بین طهارات ثلاث و اجزاء و شرایط چه تفاوتی هست؟

5 - نظر مرحوم آخوند(ره) دربارۀ داعویت امر به متعلق خود را بیان نمایید.

ص:350

درس سیصد و نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال در عبادیّت طهارات ثلاث و راه تصحیح آن

اشکال در عبادیّت طهارات ثلاث این بود که آیا عبادیّت اینها از راه امر غیری درست می شود یا از راه امر نفسی استحبابی؟ که هیچ کدام نمی توانست به نظر مستشکل راه حل باشد و جوابهایی که از این اشکال ملاحظه فرمودید، یکی جواب مرحوم محقق عراقی(ره) بود که ایشان از راه امر غیری و تبعیض امر غیری نسبت به اجزاء وضو و قصد قربت پیش آمدند و همین طور جوابی که مرحوم محقق نائینی(ره) ذکر فرمودند که ایشان امر نفسی صلاتی را هم متبعّض نسبت به اجزاء می دانست و هم متبعّض نسبت به شرایط و همین طور جواب دیگری که داده شده بود که امر نفسی متعلّق به اجزاء برای عبادیّت بعضی از شرایط کافی باشد؛ اینها را ملاحظه فرمودید که همه دچار اشکال بلکه اشکالات بود. پس از چه راهی می شود عبادیّت طهارات را تصحیح کنیم؟

راهی که به نظر می رسد این است که بگوییم: این مستشکل و همۀ آنهایی که در مقام جواب از اشکال برآمدند، یک مطلب را مسلّم گرفته بودند و آن این است که عبادت نیاز به امر دارد و بدون امر نمی تواند تحقّق پیدا کند؛ یعنی عبادیّت حاصل نمی شود، چه این امر، امر غیری باشد یا امر نفسی،

ص:351

نفسی استحبابی یا وجوبی باشد؟ بالاخره هم مستشکل و هم هر سه جوابی که از این مستشکل داده شده بود، نیاز عبادیّت عبادت را به امر، یک امر مسلّم و مفروغ عنه گرفته بودند.

جایی که امر نیست، عبادیّت تحقّق ندارد و همین طور در یکی از بحثهایی که آینده هم در پیش است و آن هم یک مشکلۀ عجیبی به وجود آورده، که بحث ترتّب است، در آنجا هم تمام اشکالات و تمام مصیبتها را این معنا به وجود آورده که عبادت نیاز به امر دارد و اگر امر نباشد، عبادیّت نمی تواند مفهومی داشته باشد. لذا در آن مسأله، مسألۀ صلاة و ازاله و مسألۀ اهم و مهم، اگر کسی امر به ازاله را مخالفت کند و به جای اشتغال به ازاله، اشتغال به نماز پیدا کند، با این که نماز به لحاظ عدم فوریّتش، واجب مهم است و ازاله به لحاظ فوریت وجوبش، واجب اهم است.

آنجا بحث شده که اگر کسی واجب اهم را ترک کرد و به جای او واجب مهم را انجام داد که در مثال معروف، صلاة به جای ازاله است، آیا این واجب مهم چون عبادت است می تواند صحیحا واقع شود؟ آنجا هم همین مشکله است که عبادت نیاز به امر دارد و امر به مهم نمی تواند با امر به اهم در یک آن مجتمع بشود، لذا مسألۀ ترتّب و مسألۀ طولیت را مطرح کرده اند. گفته اند: امر به ازاله به نحو مطلق و بدون قید و شرط مطرح است.

اما در امر به صلاة یک قیدی هست که آن قید، از امر به ازاله تأخّر دارد که عبارت از عصیان امر به ازاله است، مثل این که فرض کنیم مولا خودش از اول تصریح به این معنا کند که«یجب علیک ازالة النجاسة عن المسجد» و به دنبالش بگوید: «و ان عصیت و خالفت امر لازالة یجب علیک الصلاة انت مأمور بالصلاة» این به نحو ترتّب و طولیت است؛ یعنی در درجۀ اول، امر به ازاله است بدون هیچ قید و شرط، در درجۀ دوم امر به صلاة مطرح است. برای این که امر به صلاة، مشروط به عصیان است و عصیان هر امری متأخّر از آن امر است، کما این که اطاعتش هم تأخّر از امر دارد. اطاعت و عصیان «فرع للامر و متأخر عن الامر». آن وقت اگر امر به صلاة مقیّد به قید عصیان شد که عصیان تأخّر از امر به ازاله دارد، نتیجه این می شود که در رتبۀ متأخّره، امر به صلاة وجود دارد و چون امر به صلاة وجود دارد، لذا نماز به جای ازاله«تکون عبادة صحیحة لتعلّق الامر بها».

البته این مسألۀ ترتّب را بعضی ها مثل مرحوم آخوند(ره) قبول ندارند و ممتنع می دانند. ما ان شاء الله در بخش خودش مفصّل بحث خواهیم کرد، لکن مقصود از بیان این مطلب این است که همین مشکله ای که اینجا در طهارات ثلاث، اساس و مبنای اشکال قرار گرفته، در باب ترتّب هم روی همین اساس و مبنا، مسألۀ ترتّب به وجود آمده و آن همه داد و قال دربارۀ نفی و اثبات مسألۀ ترتّب مطرح شده و آن این است که عبادت نیاز به امر دارد.

ببینیم آیا این مبنای مسلّمی است؟ از کجا این حرف آمده که عبادت«تحتاج الی الامر»؟ منتها

ص:352

دایرۀ امرش را توسعه بدهیم چه غیری باشد چه نفسی باشد، نفسی استحبابی باشد یا نفسی وجوبی باشد. ببینیم این از کجا آمده است؟

عدم اعتبار امر در عبادیت عبادات

چیزی که می تواند منشأ این حرف واقع بشود که عبادت نیاز به امر دارد، عبارت از این است که فرق عبادت و غیر عبادت چیست؟ در بحث تعبّدی و توصّلی این معنا را ذکر کردیم. عبادت آن است که نیاز به قصد قربت دارد، اما واجب یا هر امر توصّلی«لا یحتاج الی قصد القربة». اختلافی در معنی قصد قربت بود، که معنای قصد قربت چیست؟ احتمالاتی در رابطۀ با معنی قصد قربت مطرح بود.

یک احتمال این بود که قصد قربت معنایش این است که ما عمل را به داعی و محرّکیت امر متعلّق به این عمل انجام دهیم و به تعبیر اصطلاحی: قصد قربت یعنی«قصد امتثال الامر، یعنی اتیان المأمور به بداعی الامر المتعلّق به». اگر قصد قربت را این طوری معنا کنیم، چاره ای نیست که همه جا در عبادیّت عبادت، خودمان را محتاج به امر ببینیم، چرا؟ برای این که عبادت قصد قربت می خواهد بدون هیچ تردید، قصد قربت هم معنایش اتیان بداعی امر است.

قصد قربت معنایش قصد امتثال امر است. آن وقت می شود«الاتیان بداعی الامر یا قصد امتثال الامر» بدون امر باشد؟ جایی که امر نداشته باشد، چطور قصد امتثال امر کنیم؟ چطور این شیء را به داعویت امر ایجاد کنیم؟ لذا منشأ این معنا که چرا عبادت نیاز به امر دارد فقط همین جهت است که عبادت، قصد قربت می خواهد و معنی قصد قربت هم عبارت از اتیان بداعی الامر است. پس نمی شود عبادتی خالی از امر و فاقد امر باشد. لکن ما در خود همین معنا مناقشه می کنیم. می گوییم:

چه کسی گفته که معنای قصد قربت، اتیان به داعی امر است؟ این یکی از احتمالات در این رابطه است.

اما اگر قصد قربت را روی احتمالات دیگری که مرحوم آخوند(ره) هم این احتمالات را در ذیل کلامشان در بحث تعبّدی و توصّلی مطرح می کنند که این احتمالات یکی این است که قصد قربت همین را که این مفهوم از این لفظ واقع می شود، همینی که این لفظ بر آن دلالت دارد، «قصد القربة یعنی الاتیان بالشیء بداعی کونه مقرّبا» که بیشتر هم در ذهن ما همین معنا از قصد قربت مرتکز است؛ یعنی عمل را«بما انّه مقرّب الی المولی و مقرب للعبد الی مقام المولی» اگر قصد قربت را این طوری معنا کردیم، دیگر چه لزومی دارد که عبادت امر داشته باشد؟ این که مقرّبیّت و صلاحیت عبادیّت را از کجا بدست می آوریم؟ می گوییم: علی ایّ حال اگر قصد قربت معنایش این شد، دیگر چه دلیلی قائم شده بر این که«العبادة تحتاج الی تعلّق الامر بالعبادة»؟ بلکه اگر عملی را«بداعی کونه

ص:353

مقرّبا» یا دو احتمال دیگر که ایشان آنجا ذکر می فرمایند، عمل را انسان اتیان کند«بداعی کونه حسنا» این هم ریاء و مانند آن را خارج می کند. شهوات نفسانیه را خارج می کند. اتیان به دواعی غیر اخروی را خارج می کند. یا احتمال دیگر: «الاتیان بالعمل بداعی کونه ذات مصلحة» این عمل دارای صد درجه مصلحت است. من به داعی این مصلحتش ایجاد می کنم. من نماز را به داعی معراجیت انجام می دهم؛ نماز را«بداعی کونها ناهیة عن الفحشاء و المنکر» انجام می دهم. اگر قصد قربت را به یکی از این چند معنای اخیر بگیریم، دیگر چه دلیلی داریم بر این که«العبادة تحتاج الی الامر»؟ ممکن است عبادتی باشد و امر هم به آن تعلّق نگرفته باشد که مثالش را عرض می کنیم ان شاء الله.

این سؤال پیش می آید که اگر شما در باب عبادت، مسألۀ تعلّق امر را لازم نمی دانید، پس عبادیّت عبادت را از کجا به دست آوردید؟ از کجا به دست آوردید که طهارات ثلاث عبادة؟ اما«تطهیر الثوب و البدن للصلاة لیس بعبادة»؟ از کجا این معنا به دست آمد؟

منشاء عبادیت طهارات ثلاث

جواب این مطلب این است که در عبادیّت عبادات بعضی از چیزها عبادیّتش روشن است و نیاز به دلیل ندارد. عبادت به معنای پرستش است، به معنای خضوع و خشوع در پیشگاه معبود است، معنای عبادت این است. حالا معبود باری تعالی باشد که«اهل للعبادة» یا آنهایی که بت پرستان برای خودشان معبود اتخاذ کرده بودند، آنها هم به عنوان معبود مسأله را مطرح می کردند و عمل خودشان را عمل عبادی می دانستند، منتها ما آنها را به عنوان شرک آن هم نه شرک در ذات، نه شرک در فعل، بلکه شرک در عبادت می دانیم. آن شرکی که جاهلیت زمان رسول خدا مبتلای به آن شرک بود، شرک در ذات نبود.

آنها خداوند تبارک و تعالی را قائل بودند، لذا وقتی از آنها می پرسیدند که این بتها را برای چه می پرستید؟ می گفتند«ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی» این بت پرستی را وسیلۀ قرب الی الله و راه تقرّب به خدا می دانستند. پس مسأله به صورت عبادت پیش آنها مطرح بود و الاّ نسبت به ذات خداوند و همینطور نسبت به خلاّقیّت خداوند، هیچ مشکله ای نداشتند«وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللّهُ» می گفتند: خدا خالق آسمانها و زمین است و حتی در خالقیت هم مسألۀ شرک مطرح نبود. استفاده ای که می کنیم این است که بعضی از چیزها عبادیّتش یک امر عرفی و روشن است؛ آنها در مقابل بت چه می کردند؟ در مقابل بت خضوع و خشوع و سجده می کردند، این سجده عبادة. منتها در معبودش دچار انحراف شده بودند. این سجده در مقابل بت باشد، عبادت است، منتها عبادت بت در برابر خداوند تبارک و تعالی باشد، آن هم عبادت است، منتها عبادت

ص:354

خداوند معبود به حق و شایسته. پس عبادیّت بعضی از چیزها یک امر روشنی است. سجود دلیل هم نمی خواهد. لازم نیست که آیه بگوید: «و اسجدوا لله الذی خلقکم» این عبادة. اما یک قسمت بلکه اکثر اشیاء، عبادیّتش را ما نمی فهمیم. ما باید از راه شارع استفاده کنیم که فلان شیء هم عبادة. از طریق شرع باید این مسأله برسد.

اجماع راهی برای احراز عبادیت عبادات

بحث این است که حالا که از طریق شرع باید عبادیّت برسد، معنایش این است که شارع باید به آن امر کند و کانال عبادیّت فقط عبارت از امر است یا این که لازم نیست که مسألۀ امر در کار باشد؟ یک چیزی را می بینیم اجماع فقها بر آن قائم شده، ضرورت فقه بر آن قائم شده، بداهة عند المتشرعة حاکم به آن معناست که این متشرعه همین طور خلفا عن سلف، اتصال به زمان و ائمه و زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پیدا کرده است. ما از این راهها می فهمیم این عبادت است. طهارات ثلاث از این قبیل است. اگر ما بودیم و فکر ناقص و عقل محدود خودمان، هیچ فکر نمی کردیم صورت شستن و دست شستن و مسح کشیدن به سر و به پا به این کیفیت، این مقرّب الی الله باشد، این صلاحیت عبادیّت داشته باشد.

به عبارت دیگر: ما هیچ فرقی بین وضو و بین تطهیر ثوب و بدن از نظر فکر خودمان و آن احاطۀ ناقص خودمان قائل نیستیم. اما چه کنیم وقتی که ما وارد فقه می شویم، می بینیم ضرورت فقه می گوید: طهارات ثلاث عبادت است. همین ضرورت می گوید: «تطهیر الثوب و البدن لیس بعبادة».

به متشرعه مراجعه می کنیم می بینیم وقتی که می خواهد وضو بگیرد حواسش را جمع می کند، مشغول دعا خواندن می شود، خودش را متوجه به خداوند می بیند، اما وقتی می خواهد ثوب و بدنش را تطهیر کند با این که برای نماز هم دارد تطهیر می کند، اما هیچ توجّهی ندارد به این که این ثوب و بدن تطهیرش، عبادة مقرب الی الله تبارک و تعالی.

در حقیقت، اگر خودمان را ملزم نبینیم که قصد قربت را به آن معنای قصد امتثال امر بدانیم، دلیلی بر آن معنا قائم نشده است. چه کسی گفته که معنای قصد قربت، قصد امتثال الامر است؟ دلیلی، آیه ای و روایتی بر این معنا قائم شده؟ قصد قربت همان معنای ظاهر خودش است.

(سؤال... و پاسخ استاد): اجماع داریم و یقین داریم امر هم نیست. در کجای اجماع می گوید: این امر دارد؟ اجماع بر چه چیز قائم شده است؟ «قام الاجماع علی انّ الوضوء عبادة و تطهیر الثوب لیس بعبادة اما لم یقم الاجماع» بر این که وضو امر دارد مواردش زیاد است. در باب تیمّم می رسیم که اتفاقا دو تا اجماع هست، هم اجماع بر عبادیّت تیمّم است هم اجماع بر این که تیمّم هیچ امر ندارد.

ص:355

اعتبار قصد قربت در عبادات

پس اگر ما خودمان را هیچ ملزم به این معنا نبینیم که قصد قربت را به معنای قصد امتثال الامر معنا کنیم و بلکه این معنا از کلمۀ قصد قربت هم یک قدری دور است، چرا همین معنای ظاهر قصد قربت را نگیریم؟ «قصد کونه مقرّبا». این همه تعبیر به قرب و تقرّب در روایات شده، در حدیث قدسی شده«العبد یتقرّب الیّ بالنوافل» معنای تقرّب چیست؟ قصد قربت معنایش همین است؛ یعنی عمل را بما انّه مقرّب انجام بدهد؛ انسان را نزدیک می کند الی مقام المولی.

اگر قصد قربت معنایش این شد فقط می مانیم که چه چیزی مقرّبیت دارد؟ آن چیزی که وصف مقرّبیّت در آن وجود دارد چیست؟ بعضی چیزها را می فهمیم که مقرّب و عبادة کما این که بت پرستها هم می فهمیدند. اکثر چیزها را ما نمی فهمیم حتی نماز با این کیفیت را هم ما مقربیتش را درک نمی کنیم. حالا جزء سجودی اش را درک کنیم، جزء رکوعی اش را هم درک کنیم، اما سایر اجزاء به این هیئت ترکیبیه ای که سر سوزنی به این هیئت ترکیبیه نباید خللی وارد شود، ما مقرّبیتش را درک نمی کنیم. اجماع و ضرورت فقه و ضرورت شرع بر این قائم شده که«الصلاة عبادة» و اصولا(این یک نکته ای است) اگر یک مقدار دقیقتر شویم در خیلی از اوامری که متعلّق به عبادات شده، همراهش اعتبار قصد قربت نیست. این همه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در قرآن دارید، کجا دارد که این اقامۀ صلاة باید همراه با قصد قربت باشد؟ از کجا استفاده کردید عبادیّت صلاة را؟ «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

می گوید: نماز را بخوان اما نمی گوید: نماز را با قصد قربت باید اتیان کنید. ما از خارج این معنا را فهمیدیم. از ضرورت عند الشارع و الفقه و المتشرعة عبادیّت صلاة را استفاده کردیم. در باب طهارات ثلاث هم همین طور است. چه نیازی دارد به این که امر را مطرح کنیم و دچار اشکال شویم؟ امر به تنهایی اصلا کافی نیست برای این که این مسأله را درست کند؛ مگر واجبات توصّلیه، امر ندارد؟ مسألۀ اعتبار قصد قربت باید از طرق دیگر روشن شود.

ما در باب طهارات ثلاث این معنا را معتقدیم، می گوییم: به هرکسی مراجعه کنید چه مجتهد باشد چه مقلّد، هرکسی در هر شرایطی، آن دیدی که نسبت به وضو دارد، غیر از آن دیدی است که نسبت به تطهیر ثوب و تطهیر بدن دارد. به«تطهیر ثوب بما انّه عبادة» نگاه نمی کند، اما به وضو بما انّه عبادة نگاه می کند. همین دلیل بر عبادیّت است. ما دیگر چه چیز لازم داریم؟ به این مستشکلی که می گفت: اگر شما عبادیّت را از راه امر غیری درست کنید، مستلزم دور است.

اگر از راه امر نفسی استحبابی درست کنید، سه تالی فاسد برایش ذکر کرد. ما نه از راه امر غیری درست می کنیم نه از راه امر نفسی استحبابی درست می کنیم، نه راه امر نفسی متعلّق به صلاة آن

ص:356

طوری که مرحوم آقای نائینی«قدس سره» خودشان را به زحمت انداختند. ما دو کار می کنیم، یکی این که می گوییم: معنای قصد قربت، عبارت از قصد امتثال امر نیست تا این که برای ما مشکله به وجود بیاورید. اگر چیزی مقرّب شد، همین کفایت می کند برای عبادیّت آن. مقرّبیّتش را از کجا به دست می آورید؟ از این به دست می آوریم که اجماع و ضرورت بر آن قائم شده و بین مقدمات صلاة می بینیم کاملا بین متشرعه و فقهاء«باجمعهم من دون خلاف» فرق دارد؟ پس ما چه کسری داریم؟ چه اشکالی اینجا وجود دارد که برای حل این اشکال مجبور شویم این راههای غیرصحیح دور و دراز را طی کنیم؟ این معنا هم در کنار این مسأله هست که وقتی می گوییم: یک شیء مقرّب را شما با قصد تقرّب انجام بده، معنایش این است که اگر به قصد ریاء و امثال ذلک انجام دادی، به درد نمی خورد. درست است این شیء مقرّب است، درست است انسان را به خدا نزدیک می کند، اما معنای مقرّبیّت یک شیء و عبادیّت یک شیء این است که اتیان خارجی او هم باید به همین داعی مقرّبیّت باشد. اما اگر به داعی مقدّس نمایی و ریاکاری و امثال ذلک شد، این دیگر به جای این که مقرّب باشد مبّعد از ساحت مولا هم خواهد بود. پس اجمالا یک راه حل این طوری برای مسأله فکر می کنیم و خیلی راه آسان می شود بدون این که این گرفتاریها پیدا شود، لکن باز هم یک قدری نیاز به توضیح و تتمیم دارد که فردا ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - از چه راهی می شود عبادیت طهارت ثلاث را تصحیح کرد؟

2 - اعتبار قصد قربت در عبادات، از چه راهی ثابت می شود؟

3 - معنی قصد قربت چیست؟

4 - بیان استاد در نیاز عبادیت به امر را تقریب نمایید.

ص:357

درس سیصد و نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وجود امر در عبادیّت طهارات ثلاث

بحث در حل مشکل عبادیّت طهارات ثلاث بود که این مشکل به چه کیفیتی قابل حل است؟ آن مبنایی را که هم مستشکل و هم بزرگانی که در مقام جواب از این اشکال برآمده اند همه پذیرفته اند، این است که عبادیّت عبادت نیاز به امر دارد حالا هر امری، نفسی باشد، غیری باشد، استحبابی باشد یا وجوبی. گفتیم: دلیلی بر این مبنا قائم نشده، مگر این که قصد قربت را تنها به یک صورت و به یک طریق صحیح بدانیم.

قصد قربت را به معنای قصد امتثال امر و اتیان به داعویت امر معنا کنیم، در این صورت پیداست که عبادیّت عبادت بدون امر امکان ندارد. اما اگر قصد قربت، راههای دیگری هم داشته باشد و مخصوصا همین مفهومی را که این لفظ؛ یعنی«قصد القربة» بر آن دلالت دارد، همین را کافی بدانیم.

اگر این طور شد، آنچه در عبادیّت عبادت معتبر می شود، عبارت از این است که اولا شیء مقربیّت داشته باشد، صلاحیت عبادیّت داشته باشد. عبادت خودش یک مفهومی است که عرف این مفهوم را درک می کند؛ یعنی پرستش و عبادت معبود«ایّ معبود کان». جهت دومی که در عبادیّت معتبر است،

ص:358

همین قصد تقرّب است؛ یعنی شیء مقرّب را و«شیء صالح للعبادیّة» را به عنوان عبادت اتیان کنیم، به عنوان تقرّب الی المولی در خارج انجام بدهیم نه به داعی ریا و دواعی دنیویۀ مشابه ریا. در عبادیّت بیشتر از این دو معنا را لازم نمی دانیم، نه در طهارات ثلاث فقط به صورت یک ضابطۀ کلی، در هر کجا که عبادت و عبادیّت مطرح است، بیشتر از این دو خصوصیت، لازم نیست: «صلاحیّة الشیء لان یتقرّب به و قصد التقرّب به فی مقام اتیانه و فی مقام العمل» منتها اکثرا این صلاحیت را باید از طریق شارع و شرع به دست بیاوریم که چه چیز صلاحیت عبادیّت دارد و چه چیز صلاحیت ندارد.

در باب طهارات ثلاث به ضرورت فقه و ضرورت عند المتشرعة، اجماع مسلّم قطعی بین فقهاء، این معنا را به دست آوردیم که وضو و غسل و تیمّم، با سایر مقدمات نماز فرق می کند. یک خصوصیتی در اینهاست که در سایر شرائط و مقدمات، این خصوصیت وجود ندارد. اگر مسأله به این صورت شد، دیگر چه مشکله ای در این رابطه می توانیم داشته باشیم؟ هیچ مشکله ای در اینجا وجود ندارد. نه دوری لازم می آید، نه توالی فاسدۀ دیگر لازم می آید، نه نیاز به تبعّض امر داریم، نه مسألۀ تفکیک بین داعویت و متعلّق مطرح است. هیچ اشکالی در اینجا مطرح نیست و همینطور یک سری مشکلات دیگری بواسطۀ این معنا قابل حل است.

استحباب طهارات ثلاث

یکی از مشکلات که در درس گذشته هم اشاره کردیم این است که اگر عبادیّت طهارات ثلاث به واسطۀ امر نفسی استحبابی باشد، یکی از اشکالاتی که مستشکل ذکر می کرد همین مسأله است که وضوء و غسل با تیمّم، در این جهت فرق می کنند. وضو و غسل، استحباب نفسی دارند، اما تیمّم استحباب نفسی ندارد. این طور نیست که هرکسی در هر شرایطی قبل از وقت و بعد از وقت بخواهد تیمّم کند، یک مستحب نفسی را انجام داده باشد، اما در باب وضو مخصوصا دایرۀ استحباب نفسی خیلی وسیع است.

انسان چه محدث باشد و چه محدث نباشد، وضو برایش استحباب دارد، حتی در صورت محدث نبودن هم به عنوان تجدید وضو برای او استحباب وضو ثابت است، ولو این که محدث به حدث اصغر هم به هیچ وجه نیست. در باب غسل البته نمی شود به این معنا توسعۀ استحباب قائل شد. غسل هم استحباب دارد. موارد زیادی برای استحباب غسل ذکر کرده اند و اقسامی هم برای غسل ذکر شده، غسلهای زمانیه، غسلهای مکانیه که مرحوم سید در کتاب عروه به این موارد و مواضع اشاره می کند.

ص:359

در باب غسل هم دائرۀ استحباب مثل وضو نیست. اما فرقی که با تیمّم دارد عبارت از این است که غسل در خیلی از موارد استحباب دارد، در حالی که تیمّم شاید یکی دو مورد آن هم به عنوان بدل از وضو استحباب داشته باشد«فی حال التمکّن من الماء» مثل این که کسی که می خواهد مثلا بخوابد «یستحب له الوضوء» و اگر نخواست وضو بگیرد با این که تمکّن از«ماء» هم دارد می تواند به جای این وضو تیمّم کند. یکی دو سه مورد این طوری داریم. اما از این یکی دو سه مورد گذشته، همین طور کسی بخواهد تیمّم بکند، استحباب نفسی برای او ثابت نیست؛ یعنی قطعا وجود ندارد.

عبادیّت مطلقه

از اینجا یک نکتۀ دیگری روشن می شود و آن این است که اگر شیء بخواهد عبادیّت و مقربیّت داشته باشد، آیا لازمۀ عبادیّتش این است که عبادیّت مطلقه داشته باشد«فی جمیع الحالات مع جمیع الخصوصیات»؟ یا این که چه اشکالی دارد که یک شیء فی حالة عبادیّت داشته باشد و در حالت دیگر فاقد عنوان عبادیّت باشد؟ آیا در عبادیّت، لازم است که شیء عبادیّتش مطلقه باشد؟ این از کجا آمده است؟

یا این که وقتی عبادیّت را از شارع می گیریم، شارع ممکن است به ما این طور بگوید که تیمّم در آنجایی که مقدمیّت برای نماز دارد، یا بعضی از موارد نادرۀ دیگر مثل همان مثالی که ذکر کردیم، اینجا تیمّم عبادیّت و مقربیّت دارد، اما در غیر این مورد حتی بعد از دخول وقت، آنهایی که قائل به جواز بدار نیستند؛ یعنی می گویند: اگر انسان اول وقت عذری داشت، فوری نمی تواند اول وقت تیمّم کند و نماز بخواند، باید این عذر، «عذر مستمر الی آخر الوقت» باشد؛ علما او اطمینانا بداند که این عذر تا آخر وقت ادامه پیدا می کند، اما اگر این علم و مظنّه برایش نبود، حتی بعد دخول الوقت هم تیمّم مشروع نیست؛ یعنی«لیست بعبادة، لیست بمقربة».

اگر شارع عبادیّت تیمّم را محدود کند، اما عبادیّت وضو را به آن توسعه بدهد، آیا این تفکیک در معنای عبادت می شود؟ آیا اشکالی و استحاله ای در این رابطه به نظر می رسد؟ یا این که بعد از آن وظیفه ما این است که عبادیّت این شیء را که به نظر ظاهر هم کار عجیب و غریبی است که انسان دستهایش را به خاک بزند و این خاکها را به پیشانی و روی دستها بکشد؛ شارع برای این عبادیّت قائل شده، اما عبادیّت در ظرف خاص و در شرائط خاص. اما در باب وضو می گوید: شما می خواهی«قبل الوقت» وضو بگیر، «بعد الوقت» وضو بگیر، «فی حالة الحدث» وضو بگیرد، به عنوان تجدید وضو بگیر، فرق نمی کند«الوضوء علی الوضوء نور علی نور» یعنی وضوی تجدیدی هم عبادیّت دارد، مقربیّت در آن وجود دارد.

ص:360

وجود ملاک در عبادیت تیمم

پس این اشکال هم با این طریقی که ما پیش گرفتیم، کنار می رود. وضو و غسل امر نفسی استحبابی دارد ولی تیمّم ندارد. اما ما ملاک عبادیّت را امر نمی دانستیم. اگر ملاک عبادیّت تعلّق امر بود، شما می گفتید: وضو و غسل امر نفسی دارد، اما در باب تیمّم مشکل را چطوری حل می کنید؟ ما می گوییم: از نظر ملاک عبادیّت، در هر سۀ اینها یک ملاک وجود دارد. شارع به ما اعلام کرده که«کل واحد من الطهارات الثلاث عبادة و مقرّبة» فرقی هم نمی کند بین آن که امر نفسی استحبابی دارد و آنکه امر نفسی استحبابی ندارد، در جهت عبادیّت و مقربیّت فرقی نمی کند.

گرچه در توسعه و تضییق ظرف عبادیّت بین اینها فرق است، کما این که بین وضو و غسل هم به حسب ظاهر فرق وجود دارد. توسعه ای که در باب وضو مطرح است، آن توسعه در باب غسل اصلا به آن کیفیت مطرح نیست. گرچه اغسال مستحبه الی ما شاء الله وجود دارد، اما هر کدامشان یک عنوانی دارد، در رابطۀ با زمان است، در رابطۀ با مکان است، در رابطۀ با بعضی از خصوصیات دیگر است. اما در مسألۀ وضو در رابطۀ با هیچ چیزی نیست. «نفس الوضوء بعنوانه فی جمیع الحالات و مع جمیع الشرائط» خودش دارای استحباب نفسی است. اما ملاک عبادیّت، داشتن این استحباب نفسی نیست که فرق بین وضو و غسل و تیمّم در این رابطه پیدا بشود.

(سؤال... و پاسخ استاد): ذاتی که می گوییم نه به معنای ذاتی است که شما می گویید، جزء ماهیتشان است؛ یعنی یک مطلبی است که شارع می داند ما نمی دانیم به این مقدار است. شما نمی دانید صلاة چرا معراج مؤمن است؟ ولی شارع می داند معراج مؤمن است. اتفاقا یک شاهدی هم در همین باب صلاة به نظر من رسید. صلاة با این عظمت که دیگر«ان قبلت قبل ما سواها» و در رأس عبادات واقع شده، خود شارع در رابطۀ با همین صلاة نسبت به حائض مقربیّتش را از بین برده است.

فرمود: نسبت به حائض، هیچ گونه مقربیّت ندارد.

این طور نیست که اگر حائض نماز بخواند، آن جهت عبادیّت و مقرّبیّت را درک کرده، منتها یک عمل حرامی را مرتکب شده، اصلا نماز برای حائض«لیست بعبادة مقربة». با تمام خصوصیاتی که برای نماز وجود دارد، نسبت به شخص حائض این طور است. ما چه می دانیم چرا شارع به حائض گفته: «دعی الصلاة ایام اقرائک» این همه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وجود دارد و این همه ادله ای که کشف از اهمیّت صلاة می کند وجود دارد، ولی در عین حال نسبت به حائض«الصلاة لیست بعبادة.» این مؤیّد آن حرفی است که در باب تیمّم زدیم که ممکن است عبادیّت یک شیء، عبادیّت مطلقه نباشد. در باب وضو و غسل هم باز مثال هست. در باب وضو اگر یک وضو حرجی شد. در باب حرج بعضی ها

ص:361

می گویند: در مواردی که قاعدۀ«لا حرج» پیاده می شود، پیاده شدنش به نحو رخصت است، یعنی اگر وضو حرجی شد، جایز است که انسان وضو را ترک کند و تیمّم کند. اما بعضی ها می گویند: به نحو عزیمت است و شاید تحقیق هم همین باشد که اگر کسی وضوی حرجی گرفت، اصلا عبادتش باطل است. وضوی حرجی«لیس بصحیح» با این که خودش را به زحمت انداخته، خودش حرج را تحمّل کرده، اما در عین حال وضویی هم که انجام داده، وضوی باطلی است.

پس روی این مبنا که تحقیق در باب قاعدۀ«لا حرج» هم همین مبنای عزیمت است نه مبنای رخصت، وضو حرجی«لا یکون عبادة». پس معلوم می شود که عبادیّت هر کجا پیاده می شود نباید به نحو اطلاق باشد و همه جا عبادیّت مطرح باشد، محدود به همان مقداری است که شارع بیان کرده است. در باب تیمّم موارد عبادیّت خیلی محدود است. اما در باب غسل بیشتر و در باب وضو از هر دو بیشتر اما در آنها هم محدودیت وجود دارد.

راه جمع بین وجوب غیری و استحباب نفسی در وضو

یک مشکل دیگری اینجا هست که البته این مشکله روی خیلی از مبانی به این صورتی که بیان می کنیم، حل می شود. این مشکله این است که کسی بگوید که اگر وضو دارای امر نفسی استحبابی است، اگر این مقدمۀ برای نماز واقع شد و ما هم در باب مقدمۀ واجب قائل به وجوب مقدمه شدیم، قائل به وجوب مقدمه، وجوب را شرعی می داند منتها غیری. می گوید: مقدمه شرعا وجوب دارد منتها نه به وجوب نفسی، بلکه به وجوب غیری. اینجا این سؤال پیش آمده که جمع بین این دو چه طوری شد؟ آیا وضو هم استحباب نفسی و هم وجوب غیری دارد؟ مگر یک شیء می تواند دو حکم پیدا کند آن هم یک حکم استحبابی، دیگری وجوبی، استحبابش نفسی، وجوبش غیری؟ هم در اصل حکم، اختلاف وجود داشته باشد و هم در غیریت و نفسیّت اختلاف داشته باشد؟ چطوری این مشکل در این رابطه حل می شود؟ ما هم که قبول کردیم که در باب وضو استحباب نفسی هست، پس چطوری این مشکله را حل کنیم؟ این اشکال مبتنی بر این است که ما قائل به وجوب غیری مقدمه شویم، اما اگر کسی قائل به وجوب شرعی مقدمه نشد، همان لابدیّت عقلیه را در باب مقدمۀ واجب مطرح کرد، طبعا این اشکال به او وارد نیست. حالا اگر قائل شدیم، چطوری جمع کنیم بین این دو حکم که هم از نظر لزوم و عدم لزوم متفاوت است و هم از نظر نفسیّت و غیریت متفاوت است؟

تفکیک بین متعلق امر نفسی و غیری

جواب این حرف این است که ذات وضو، یعنی«غسلتان و مسحتان» این مأموربه به امر

ص:362

استحبابی نفسی است. نفس غسلتان و مسحتان یک امر نفسی استحبابی به آن متعلّق شده، اما آن که مقدمیّت برای نماز دارد، آن که وجوب شرعی غیری به آن تعلّق می گیرد، غسلتان و مسحتان فقط نیست، غسلتان و مسحتان بوصف کونها عبادة. به عبارت روشن تر این طوری تعبیر می کنیم، متعلّق امر نفسی را با متعلّق امر غیری در مقام تعبیر بینشان تفکیک می کنیم، می گوییم: «ذات الوضوء متعلّقة للامر النفسی الاستحبابی» کاری به نماز ندارد. این یک عمل عبادی مستحب نفسی است.

آن وقت این عمل«بوصف کونه مستحبا نفسیّا» مقدمۀ برای صلاة است؛ یعنی غسلتان و مسحتان به تنهایی مقدمۀ نماز نیست، «غسلتان و مسحتان بوصف العبادیة، بوصف کونها مأمورا به بالامر الاستحبابی» این مجموع مقدمیّت برای نماز دارد. پس وجوب غیری به خود غسلتان و مسحتان متعلّق نیست. امر نفسی استحبابی به خود غسلتان و مسحتان متوجه است. اما وجوب شرعی غیری به این مجموع امر و مأموربه اول متعلّق می شود. آن که مهم است تفکیک کردن بین این دو متعلّق است. اگر این دو متعلّق یکی باشد، استحاله لازم می آید. اما اگر متعلّقها از هم جدا شد «الغسلتان و المسحتان مستحب و غسلتان و مسحتان مع وصف الاستحباب مقدمة للصلاة» و الاّ ذات غسلتان و مسحتان هیچ مقدمیّتی برای نماز ندارد. اگر کسی غسلتان و مسحتان را لا بوصف العبادیة اتیان بکند، مقدمۀ نماز تحقّق پیدا نکرده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): قصد قربت داخل در دائرۀ استحباب نیست. امرش امر عبادی و استحبابی است، مثل وجوب نماز که شما می گویید: بنابر این که قصد قربت داخل در دائرۀ متعلّق نیست. مرحوم آخوند می فرماید: مستحیل است، عبادیّت صلاة را شما چه طوری درست کردید؟ امر صلاة به چه چیز متعلّق شده است؟ به همین اجزاء(به قول ایشان) بدون قصد قربت، منتها از خارج به هر طریقی به دست آوردیم که باید این اجزاء را شما در رابطۀ با امرش اتیان کنید؛ یعنی داعویّت امر باید محرّک اتیان این اجزاء شود بدون این که خود این داعویت هم داخل در اجزاء باشد، خود این داعویت هم مأموربه به امر صلاتی باشد. پس خیال نشود که هر کجا که مسألۀ عبادیّت را مطرح می کنیم، معنایش این نیست که عنوان عبادیّت هم«زائدا علی الاجزاء جزء للمتعلّق» بلکه عبادیّت، یک مسأله خارجی است.

نظیر این معنایی که در باب اجتماع حکمین در وضو ملاحظه فرمودید، اتفاقا در نماز ظهر نسبت به نماز عصر هم این معنا وجود دارد. اگر کسی از شما بپرسد: نماز ظهر متعلّق چه وجوبی است؟ شما در جواب چه می گویید؟ می گویید: متعلّق وجوب نفسی است. اول ظهر نماز ظهر به عنوان واجب نفسی مطرح است. اگر سؤالش را ادامه داد، گفت: آیا این نماز ظهر شرط برای نماز عصر نیست؟ چرا، پس مقدمۀ نماز عصر است. اگر مقدمۀ نماز عصر شد، بنابر قول به وجوب مقدمه،

ص:363

وجوب غیری هم پیدا می کند.

آن وقت چطور می شود نماز ظهر هم وجوب نفسی داشته باشد هم وجوب غیری داشته باشد؟ آیا وجوب نفسی نماز ظهر را می توانید از بین ببرید که معنا ندارد؟ وجوب غیری آن را می توانید از بین ببرید بنابر قول به وجوب مقدمه؟ این برگشتش به این است که بگوییم: نماز ظهر مقدمۀ نماز عصر نیست. اما اگر شرطیت نماز ظهر را برای نماز عصر پذیرفتید و به عبارت دیگر: مقدمیّتش را پذیرفتید و از طرفی هم مقدمة الواجب را شما واجب می دانید، بین این دو چطوری جمع می شود؟ نماز ظهر هم وجوب نفسی دارد، هم وجوب غیری دارد؟ جمع بین این دو امکان دارد؟

راه حل این هم نظیر همین راه حلی است که در باب وضو ذکر کردیم، منتها به این صورت می گوییم: خود نماز ظهر واجب نفسی است؛ یعنی وجوب نفسی به ذات نماز ظهر متعلّق است. پس متعلّق وجوب نفسی، نفس صلاة الظهر است. اما وقتی که مسألۀ مقدمیّت مطرح است، نفس صلاة ظهر مقدمیّت ندارد. نماز ظهری که متصف است«بانّه واجب و مأمور به بالامر النفسی» این مجموع، مقدمیّت برای نماز عصر دارد که دائرۀ مقدمیّت و متعلّق فرق می کند با آن چیزی که متعلّق وجوب نفسی است. وجوب نفسی به اجزاء صلاة متعلّق است.

نمی خواهیم بگوییم: «هذه لیست بعبادة» بلکه«عبادة واجبة» اما وقتی که مسألۀ مقدمیّت مطرح است، عبادة به تنهایی«لیست بمقدمه، عبادة واجبة بالوجوب النفسی» با این وصف مقدمیّت برای نماز عصر دارد نه«نفس صلاة الظهر و لو فرض کونها عبادتا». عبادت متصفۀ«بانّها واجبة بالوجوب النفسی، مقدمة لصلاة العصر». پس بین این دو متعلّق فرق دارد. آن که واجب به وجوب نفسی است، نفس العبادة است، نفس«اجزاء صلاة الظهر» است، اما آن که متعلّق وجوب غیری است، مثل یک قضیۀ حملیه است. این قضیۀ حملیه متعلّق وجوب غیری است و در حقیقت شبیه یک صغرا و کبرایی می شود. «صلاة الظهر واجبة و صلاة الظهر الواجبة مقدمة» بین المتعلّقین تفکیک می شود، یکی متعلّق وجوب نفسی است و یکی متعلّق وجوب غیری. پس این مشکله هم در باب طهارات ثلاث قابل حل است.

عدم جمع داعویت امر استحبابی نفسی با امر غیری

اما یک مشکلۀ بسیار مهمی در باب طهارات ثلاث هست که همان مستشکل هم، مستشکل قبلا در اشکال خودش اشارۀ به آن کرده بود و آن این است که آیا اتیان طهارات ثلاث با توجه به این معنا درست است؟ گفتیم که قصد قربت به معنای قصد امتثال امر نیست، اما این به معنای این نیست که «قصد امتثال الامر» را به کلی می خواهیم تخطئه کنیم، که اگر از کسی پرسیدند: چرا نماز می خوانی؟

ص:364

بگوید: خدا در قرآن گفته: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، بگوییم: این نمازش باطل است، برای این که قصد امتثال امر کرده است. این حرف را نمی خواهیم بزنیم.

می خواهیم بگوییم: قصد قربت معنایش و راهش منحصر نیست، تا اگر یک جایی امری نداشته باشیم، بگوییم: اینجا دیگر باید دور عبادیّت را قلم گرفت. اما اگر یک جایی امر داشته باشیم و کسی بخواهد عبادت را به داعویت امر اتیان کند، این معنایش این نیست که بخواهیم حکم به بطلان این عبادت کنیم. آن وقت روی این مبنا این اشکال پیش آمده که آیا در باب طهارات ثلاث اگر کسی وضو گرفت به داعی امر غیری متعلّق به وضو بنابراین که امر غیری داشته باشد، این مستشکل می گوید: بلا اشکال وضویش صحیح است، در حالی که اگر وضو استحباب نفسی داشته باشد، باید به داعی استحباب نفسی انجام گیرد نه به داعی امر غیری متعلّق به وضو. این یک مشکلۀ مهمی است در اینجا.

پرسش:

1 - راه تصحیح عبادیت و استحباب طهارات ثلاث را بیان نمایید.

2 - آیا لازمۀ عبادیت عبادت، مطلقه بودن آن است؟

3 - ملاک عبادیت تیمم چیست؟

4 - راه جمع بین وجوب غیری و استحباب نفسی در وضوء را بیان نمایید.

5 - راه جمع بین داعویت امر استحبابی با امر غیری را بیان نمایید.

ص:365

درس سیصد و نود و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال عبادیت طهارات در رابطۀ با استحباب نفسی

یکی از اشکالاتی که مستشکل در رابطۀ با طهارات ثلاث مطرح می کرد، این بود که اگر عبادیت طهارات در رابطۀ با استحباب نفسی آنها باشد، لازم می آید که در مقام اتیان، مکلف حتما همیشه توجه به این معنا داشته باشد؛ یعنی داعی و محرکش، آن امر استحبابی نفسی عبادی باشد و اگر غیر از این قصد کند و داعی داشته باشد، باید این طهارات باطلا واقع شود، در حالی که مستشکل ادعا می کرد که لااشکال در اینکه این طهارات ثلاث اگر به قصد امر غیری متعلق به اینها اتیان شود، صحیحا واقع می شود، در مقام عمل، داعی و محرک، همان امر غیری متعلق به این طهارات باشد و معمولا هم وقتی که ما عمل را ملاحظه می کنیم، می بینیم همینطور واقع می شود. اگر از کسی که وضو می گیرد سؤال کنند که برای چه وضو می گیری؟ می گوید: برای نماز. چون نماز ذی المقدمة است، می خواهد بگوید که محرک من به اتیان این وضو و ایجاد وضو، همان امر غیری است که از ناحیه و از جانب امر نفسی وجود پیدا می کند و نشأت می گیرد. معنای این عبارت که "من وضو می گیرم برای نماز" یعنی محرک من امر غیری ملازم با امر متعلق بصلاة است، چون وضو مقدمه

ص:366

است و مقدمه وجوب غیری دارد، پس روی این حساب، من وضو را انجام می دهم. اشکال این است که این چطور با موازین تطبیق می کند که داعی و محرک کسی، امر غیری باشد که عملا چنین است؟ مستشکل می خواهد بگوید: اشکالی هم در این معنا از نظر فتاوا وجود ندارد که اگر کسی این طهارات را به داعی امر غیری اتیان کند«تکون صحیحة.» تقریبا دو نکته از این استفاده می شود: یکی رابطۀ این طهارات را با امر استحبابی نفسی از نظر عبادیت قطع می کند، می گوید: معلوم می شود که عبادیت برای آن امر استحبابی نفسی نیست، مخصوصا با توجه به اینکه در تیمم هم آن امر استحبابی نفسی اصلا وجود ندارد. در مقام عمل فرقی نمی کند، مکلّفی که وضو می گیرد با مکلّفی که تیمم می کند، دیدشان نسبت به وضو و تیمّم مغایر باهم نیست، به همان دیدی که متوضّی به وضو نگاه می کند، به همان دید هم متیمّم به تیمّم نگاه می کند. او وضو برای نماز می گیرد، این هم تیمم برای نماز انجام می دهد. کسی که تیمّم انجام می دهد هیچ توجه به امر نفسی استحبابی ندارد، زیرا که امر نفسی استحبابی وجود ندارد، کسی هم که وضو می گیرد با اینکه امر نفسی استحبابی وجود دارد، اما توجه به آن امر نفسی استحبابی ندارد، به یک کیفیت، وضو از متوضّی و تیمّم از متیمّم صادر می شود.

نکته دومش تقریبا حرف ما را خراب می کند و آن این است که ما در عبادیت عبادت گفتیم: دو خصوصیت معتبر است: یکی اینکه در این شیء فی نفسه صلاحیت عبادیت وجود داشته باشد، که اکثرا این صلاحیت را از طریق شرع بدست می آوریم و دوم اینکه خارجا این شیء صالح للعبادیة با قصد تقرّب و یا داعویت امر در آنجایی که امر وجود دارد، باشد. برای اینکه دیروز هم اشاره کردیم که مسألۀ داعویت امر را نمی خواهیم به طورکلی انکار کنیم، می خواهیم بگوییم: ضرورت ندارد، مقوّم عبادیت نیست و الاّ در آنجایی که کسی نماز را بداعی امتثال امر صلاتی اتیان کند، نمی شود کسی مناقشه ای در صحت این صلاة بکند. روزهای قبل می خواستیم این معنا را عرض کنیم که اینطور نیست که ملاک در باب قصد قربت، قصد امتثال امر باشد، به طوری که اگر در جایی مسألۀ امر وجود نداشت، دیگر بگوییم: قصد قربت امکان ندارد و در نتیجه عبادیت امکان ندارد، ملاک این نیست و الاّ آنجایی که امر داشته باشد، اگر کسی عبادت را به قصد امتثال امر انجام بدهد، هیچ مانعی و خدشه ای در عبادیت و صحت این عبادت وجود ندارد.

اشکال اتیان طهارات ثلاث بداعی امر غیری

حالا اشکال این است، روی مبنای ما این مستشکل می گوید: در باب طهارات ثلاث شما صلاحیت للعبادة را از طریق اجماع و ضرورت و نظر متشرعه به دست آوردید، دیدید که متشرعه با

ص:367

این طهارات ثلاث جوری معامله می کند که با شرائط و مقدمات دیگر اینطور معامله نمی کند. ما این را می پذیریم اما در مقام عمل، این طهارات ثلاث را می خواهد به داعی امر غیری انجام بدهد.

مستشکل می گوید: شما می گویید: این صحیح است یا باطل؟ اگر بگویید: این معنا باطل است، ما مدعی هستیم که«لا اشکال فی صحته» هیچ اشکالی نیست که این معنا صحیح است و نزد ما عملا هم مستشکل می گوید همینطور است. و اگر بگویید: صحیح است، این رکن دوم عبادیت را چطور اینجا درست کردید؟ برای اینکه امر غیری صلاحیت ندارد که داعویت به عنوان عبادیت پیدا کند.

روی آن تحقیقی که مکرر ذکر کردیم، گفتیم: امر غیری اصلا وجودش کالعدم است، نه مسألۀ موافقتی به دنبال اوست، نه مخالفتی به دنبال اوست، نه استحقاق مثوبتی به دنبال اوست، ولو اینکه در واجبات نفسیه، استحقاق مثوبت را قائل بشویم، ولی در واجبات غیریه، استحقاق مثوبت را قائل نیستیم، برای اینکه هیچ قرب و بعدی در رابطۀ با واجب غیری«مخالفة و موافقة» مطرح نیست، لذا یک چنین امر غیری چطور می تواند مصحح عبادیت باشد؟ چطور می تواند این رکن دوم عبادیت را تصحیح کند؟ بگویید: وضو می گیریم بخاطر نماز؛ یعنی بخاطر امر غیری متعلق به وضو. گفتم:

تردیدش هم بین نفی و اثبات است، اگر بگویید: این وضو باطل است، می گوید: «لا اشکال فی صحته» و اگر بگویید: این وضو صحیح است، راه صحت این وضو به عنوان عبادیت چیست؟

جواب از اشکال عبادیت طهارت ثلاث

مسأله را باید به این کیفیت حل کرد که این آدمی که وضو می گیرد و از او می پرسیم که برای چه وضو می گیرید و داعی و محرک شما برای این وضو چیست؟ او جواب می دهد که داعی من نماز خواندن است، محرک من انجام صلاة است و من بخاطر نماز دارم وضو می گیریم، می گوییم: این دو صورت دارد: یک صورت این است که این در باطن می خواهد جواب بدهد که وضو می گیرم«مع قصد القربة» و این وضو«مع قصد القربة» را برای صلاة انجام می دهم؛ یعنی در حقیقت وقتی که می گوید: «أتوضّؤ للصلاة» معنای این«أتوضّؤ» چیست؟ «أتوضّؤ»؛ یعنی این غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم؟ یا اینکه این غسلتان و مسحتان همراه با قصد تقرّب را برای صلاة انجام می دهم؟ این دو صورت است، دو نحو در اینجا تصور می شود. وقتی هم بخواهیم کلامش را تفسیر کنیم، می گوید: «أتوضّؤ للصلاة»، معنای این«أتوضّؤ» چیست؟؛ یعنی این اعمال را انجام می دهم به ضمیمۀ قصد قربت و مجموعش بخاطر نماز است؟ یا اینکه می خواهد بگوید: من این غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم، دیگر مسألۀ قصد قربت همراه غسلتان و مسحتان وجود ندارد؟ آیا از نظر تصویر و از نظر اینکه دو رقم امکان دارد، کسی نمی تواند تردید در این معنا داشته باشد؟

ص:368

لذا ما می گوییم: اگر مقصودش آن صورت اول باشد که می گوید: «أتوضّؤ»؛ یعنی غسلتان و مسحتان را با قصد تقرّب، این مجموع را برای نماز انجام می دهم، وضوی او درست است و جواب مستشکل هم روشن است. بخاطر اینکه عبادیت را با امر غیری درست نکرد، بلکه عبادیت را با قصد قربت درست کرد و ما هم گفتیم: لازم نیست در قصد قربت، کسی قصد امتثال امر داشته باشد، تا شما بگویید: ما که سالها درس خواندیم چه بسا در حین وضو توجه به امر نفسی استحبابی نداشته باشیم، واقعا هم اینطور است؟ که عملا در حال توضّی انسان نوعا توجه به امر استحبابی نفسی وضو ندارد، می گوییم: نداشته باشد. ما که قصد قربت را به معنای قصد امتثال امر نمی دانیم، تا توجه به این امر استحبابی نفسی لازم باشد. اما کیست که در حال وضو توجه به عبادیت وضو نداشته باشد؟ ممکن است انسان در حال وضو اصلا غافل باشد از اینکه وضو عبادت است، هیچ غفلتی برای انسان از عبادیت وضو در کار نیست.

لذا اگر گفت: این غسلتان و مسحتان را که روی بیان ما، صلاحیت عبادیتش از طریق شارع و متشرعه به صورت ضرورت و بداهت برای ما روشن شده است، این شیء صالح للعبادیة را توأم با قصد قربت انجام می دهم که این مجموع مقدمۀ برای صلاة باشد و هدف اصلی از تحقق این مجموع، عبارت از تحقق نماز است، اگر اینطور شد، امر غیری نقش در عبادیت پیدا نکرده است، آن امر نفسی استحبابی هم لازم نبود که«ملتفت الیه» باشد، عمل«صالح للعبادة» قصد مقرّبیت هم همراه اوست و لازم نیست در قصد قربت، عنوان قصد و امتثال الامر تحقق پیدا کند. پس در شق اول، وضو صحیح است، لکن صحت و عبادیت آن در رابطۀ با امر غیری نبوده و ارتباطی به آن نداشته است.

اما اگر قسم دوم شد و کسی اینطور بگوید که من این غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم و دیگر مسألۀ قصد قربت را در کار نیاورد و نگوید: غسلتان و مسحتان توأم با قصد قربت، اگر اینطور وضو گرفت ما می گوییم: وضوی او باطل است. برای اینکه درست است که این وضو صلاحیت للعبادیة دارد، اما رکن دومش نیست. رکن دوم این است که تحقق خارجی عبادت باید توأم با قصد قربت باشد، یا توأم با قصد امتثال امر باشد. شما که می گویید: امر نفسی آن«ملتفت الیه» نیست، قصد قربت هم که همراه نباشد چطور می توانیم این وضو را به عنوان یک عبادت تصحیح کنیم؟

و اگر مستشکل که ادعا می کند«لا اشکال فی صحة الوضوء» در آنجایی که امر غیری اش را نیت بکند و به داعی امر غیری انجام بدهد، اگر منظورتان این صورت هم باشد ما حرف شما را به کلی تکذیب می کنیم، می گوییم: چه کسی چنین فتوایی داده است؟ چه کسی گفته که«لا اشکال فی صحة الوضوء فی هذه الصورة؟» جواب بدهد که من غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم و مسألۀ

ص:369

وصف قصد قربت و وجود قصد قربت در اینجا مطرح نباشد. ما می گوییم: این وضو باطل است.

منتها یک شبهه ای هست که باید خوب به آن توجه شود، ولو جای تأسف هم دارد، زیرا آنهایی که در مسألۀ وضو و امثال وضو، یک مقداری وسواس دارند، با این حرفها وسواسی تر خواهند شد. اما اگر دقت کنید ان شاء الله به آنجاها منتهی نمی شود.

برگشت اشکال صحت طهارات بدون قصد قربت

شبهه ای که اینجا به ذهن می آید این است که کسی بگوید: ما همین را هم می گوییم صحیح است.

اگر کسی گفت: غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم، «لقائل ان یقول» که این هم صحیح است بخاطر اینکه آنچه که مقدمیت برای صلاة دارد، خود غسلتان و مسحتان نیست، آنچه که مقدمیت برای صلاة دارد یک غسلتان و مسحتان«مع وصف العبادیة» است، «مع وصف کونها عبادة» است و الاّ نفس غسلتان و مسحتان اصلا مورد احتیاج نماز نیست. شما بدون قصد قربت هزار مرتبه دست و صورت و سر و پا را غسل و مسح بکنید به درد نماز نمی خورد، آنچه که به درد نماز می خورد عبارت از غسلتان و مسحتان«مع وصف کونها عبادة» است. لذا اگر این آدم توجهی هم به قصد قربت نداشته باشد، لکن چون غایت را صلاة قرار داد و هدف را خواندن نماز قرار داد و نماز بر وضوی عبادی متوقف است، نه«علی نفس الوضوء ولو کان فاقدا لوصف العبادیة» پس این کسی که می گوید: «أتوضّؤ للصلاة»، باید گفت: مطلقا وضوی او درست است، چه در ذهن او این باشد که «أتوضّؤ قربة الی الله للصلاة»، چه در ذهن او این معنا نباشد، بلکه بگوید: «أتوضّؤ للصلاة»، در هر دو صورت باید حکم به صحت عبادت کنید و اگر حکم شد اشکال برمی گردد که با اینکه وضو فاقد قصد قربت است، چطور شما حکم کردید«بانّه صحیح» و به«أتوضّؤ للصلاة» اکتفا کردید؟

جواب از این اشکال این است: یک نکته ای است که این نکته نه تنها در اینجا وجود دارد، مشابه آن در موارد دیگر هم وجود دارد و آن این است که در باب ریا و صلاة ریایی، آنهایی که واجب نفسی است، شما به حسب فتوا و به حسب روایات می گویید: صلاة ریایی باطل است. سؤال این است که این صلاة ریایی که می گویید باطل است؛ یعنی یک عمل عبادی ریایی باطل است یا عمل غیرعبادی ریایی باطل است؟

به عبارت روشنتر: این کسی که خدای نکرده نمازش را ریاء انجام می دهد، شما می گویید:

«صلاته باطل» و به تعبیر دیگر: می گویید: «عبادته باطل» عبادیت این نماز را شما چطوری درست کردید که می گویید: «عبادته باطل؟» این آدمی که«یصلّی ریاء هل یصلّی ریاء، ام یأتی بصورة الصلاة ریاء؟» این که ریاء نماز می خواند، آیا تظاهر می کند به اینکه نماز می خواند؟ یعنی یک صورتی از

ص:370

نماز را دارد انجام می دهد، اما در باطن«لا یصلّی بل صورة الصلاة فقط»، اگر فقط صورة الصلاة است، علت بطلان این نماز دیگر مسألۀ ریا نیست، مسأله این است که نماز نخوانده است. اگر یک کسی ایستاد و تقلید یک انسان مصلّی را درآورد و اعمال مشابه او را قولا و عملا انجام داد، شما که می گویید: عمل این غیر صحیح است، علت بطلان عملش چیست؟ علت بطلانش نخواندن نماز است، این یک صورتی از نماز را انجام داده است، «صورة الصلاة لیست بصلاة» آیا در باب ریا که شما حکم می کنید«بانّ الصلاة التی یرایء فیها باطلة، ما علة بطلانها»؟ علتش این است که اصلا صلاة واقع نشده است؟ صلاة را قصد نکرده بلکه این آدم گفته: بگذار ما برویم یک صورت صلاتی درست بکنیم، اینها خیال بکنند که ما داریم مثلا نماز کذایی می خوانیم، یا اصل نماز را انجام می دهیم، آیا علت بطلان این است؟ این اختصاص به ریاء ندارد، هرکسی ارادۀ نماز نکند نمازش باطل است، هر کسی صورت صلاة را انجام بدهد نمازش باطل است، «لانّه لم یصل بل أتی بصورة الصلاة فرق بین من صلّی و بین من أتی بصورة الصلاة». کسی که اتیان به صورت نماز بکند، به هر داعی می خواهد اتیان به صورت صلاة بکند، این نمازش باطل است، علتش هم این است که«انّه لم یصل بل أتی بصورة الصلاة»، «لم یصل» علت بطلان است، اما شما در باب ریا این مطلب را نمی گویید، می گویید:

«صلّی ریاء» آیا در کلمۀ«صلّی» یک مسامحه و تجوّز و عنایتی بکار رفته، یا کلمۀ«صلّی علی نحو الحقیقة است؟ «حقیقة صلّی، لکنه کان ریاء و لاجل الریاء تکون صلاته باطل لا لاجل انّه لم یصل بل أتی بصورة الصلاة» این دقتی است که در باب مسألۀ ریا مطرح است، ما نحن فیه هم اینطوری است.

اگر کسی گفت: من غسلتان و مسحتان را برای صلاة انجام می دهم، درست است آنچه که صلاة بر آن توقف دارد یک جهت عبادیت و قصد قربت در آن معتبر است اما معنای آن این نیست که غسلتان و مسحتان توأم با قصد قربت بوده است، غایت، صلاة است، مقدمه عبادت است و غسلتان و مسحتان را برای صلاة متوقف بر عبادت انجام می دهد اما این«لا یرجع» به اینکه غسلتان و مسحتان همراه با قصد قربت باشد، کما اینکه در باب ریا عبادت می کند، اما ریاء، نه اینکه اتیان به صورت صلاتش به عنوان ریا باشد و الاّ باید در مرحلۀ متقدمۀ بر ریا ما حکم بکنیم به«بطلان صلاته»، هر کسی که«لم یصل و أتی بصورت الصلاة» به هر داعی و به هر کیفیتی باشد«تکون عمله باطلا، لانّه لم یصل» نماز نخوانده است. اما در باب صلاة ریائی مسأله اینطور نیست، در باب صلاة ریائی«صلّی، اما ریاء و لاجل الریاء» حکم می کنیم به اینکه صلاتش باطل است.

پرسش:

1 - به نظر مستشکل، عبادیت طهارات ثلاث در رابطۀ با استحباب نفسی است یا غیری؟

ص:371

2 - اشکال عبادیت طهارت ثلاث کدام است؟

3 - اشکال مستشکل در عبادیت صلاة چیست؟

4 - آیا وضو استحباب نفسی دارد یا وجوب غیری؟ توضیح دهید.

ص:372

درس سیصد و نود و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کیفیت تصحیح عبادیت وضو

جایی که وضو به داعی امر غیری و به عبارت دیگر برای نماز انجام می شود، به دو صورت تصویر می شود: یک وقت می گوید: «انّی أتوضّوء مع القربة» و این مجموع را برای صلاة انجام می دهد، وضو قربی را برای صلاة انجام می دهد، هیچ بحثی در صحتش نیست و عبادیت وضو هم مرتبط به امر غیری نخواهد بود، عبادیتش بخاطر همان قصد قربت است، چه قصد قربت به لحاظ تعلق امر نفسی استحبابی باشد، یا به لحاظ مقرّبیت و صالحیت این عمل«للعبادیة» باشد؟ آنطوری که ما عرض کردیم.

اما صورت دوم این بود که مسألۀ قصد قربت مطرح نیست، می گوید: «أتوضّوء للصلاة» هدف را صلاة قرار می دهد، بدون اینکه قصد قربت را در کنار اجزاء و خصوصیات وضو مطرح کند، اینجا گفتیم: شبهه ای به ذهن می آید، همین که می گوید: «أتوضّؤ للصلاة» با توجه به اینکه وضویی برای نماز مقدمیت دارد که عبادیتش محفوظ باشد و به عنوان عبادت اتیان شده باشد، در حقیقت این «أتوضّؤ للصلاة» هم به این برمی گردد، که بگوید: «أتوضّؤ وضوء یکون مقدمة للصلاة» و آن وضویی

ص:373

که مقدمۀ نماز است طبعا وضو عبادی است، توأم با عبادیت است. لذا همین مقدار که بگوید:

«أتوضّؤ للصلاة» در صحت عبادیت این وضو، کفایت می کند و معنایش این است که امر غیری هم برای تصحیح مسألۀ عبادیت کافی است.

شاید عبارتی که مرحوم آخوند در کفایه در همین رابطه در دو سطر ذکر کرده اند، ناظر به همین معنا باشد، که مرحوم آخوند می فرمایند: «و الاکتفاء بقصد امرها الغیری» این که می بینید قصد امر غیری کفایت می کند، (البته نسخه های کفایه معمولا اینجا یک«لا» اضافه دارد و غلط است)، این بخاطر این است که امر غیری به متعلقش دعوت می کند و چون متعلق خودش ذاتا عبادت است، روی آن جهت، اکتفا بقصد امر غیری می شود؛ یعنی کانّ یک واسطه ای در این بین پیدا می شود که خود امر غیری«بما هو امر غیری لا یکتفی به» و شاهدش این است که در سایر مقدمات غیر عبادی، قصد امر غیری نمی تواند عبادیت را درست کند. اگر کسی به قصد امر غیری تطهیر ثوب و بدن کرد، این«لا یصیر عبادة» اما در باب طهارت وضویی مسأله این است که امر غیری متعلق به تطهیر ثوب به عبادت متعلق نشده است، متعلقش نفس تطهیر ثوب است، اما امر غیری متعلق به وضو به یک عبادت متعلق شده است که با قطع نظر از این امر غیری عبادیتش احراز شده و اثبات شده و در اثبات عبادیت هم پای امر غیری مطرح نیست.

بعد می فرماید: اینکه اکتفای بقصد امر غیری می شود، روی همین جهت است که امر غیری می گوید: مقدمه را انجام بده، مقدمه هم غسلتان و مسحتان فقط نیست، بلکه مقدمه غسلتان و مسحتان مع قصد القربة است. پس خصوصیت این است که درست است که وضو متعلق امر غیری است، سایر شرائط و مقدمات هم هکذا و فرض کنیم امر غیری در تمامی موارد دعوت به متعلق می کند، اما متعلقها فرق می کند، در باب تطهیر ثوب و بدن، متعلقش یک امر غیری عبادی است اما در باب وضو متعلق«امر عبادی فی نفسه» پس اگر کسی قصد کرد امر غیری را به لحاظ اینکه امر غیری دعوت به متعلق می کند و متعلق هم عبادت در حقیقت با یک واسطه برمی گردد به مسألۀ عبادیت و قصد تقرّب، که از کلام مرحوم آخوند هم همین معنا استفاده می شود.

عدم تصحیح عبادیت وضو به واسطه امر غیری

لکن مسأله اینطور نیست که عبارت ایشان دلالت دارد و دیروز هم ما به عنوان شبهه در مسأله بیان کردیم. اگر کسی بقصد امر غیری وضو گرفت، در این شخص دو حالت تصور می شود: یک وقت وضو قربی را بداعی امر غیری می گیرد، این هیچ مانعی ندارد، عبادیت را امر غیری درست نکرده است، بلکه در رتبۀ متقدمۀ بر امر غیری، مسألۀ عبادیت درست شده است. اما اگر بخواهیم

ص:374

برای قصد تقرب، حساب مستقلی باز نکنیم، فقط ما باشیم و«نفس الوضوء و اتیان الوضوء بداع الامر الغیری» این نمی تواند عبادیت برای وضو درست بکند و ما در اینجا نمی توانیم اکتفاء به امر غیری را درست بدانیم. پیش مرحوم آخوند(ره) مسلّم بوده که همه جا و همه وقت اکتفای به امر غیری می شود. ما عرض می کنیم: در این صورت ما دلیلی بر اکتفا به امر غیری نمی توانیم داشته باشیم.

اگر شما بگویید: که امر غیری دعوت به متعلق می کند و متعلق عبارت از عبادت است؛ پس لا محاله مسألۀ عبادیت مطرح است. عرض کردیم که مسأله اینطور نیست، صرف اینکه من وضوی مقدمۀ نماز را انجام می دهم، موجب این نمی شود که وضو جنبۀ عبادیت پیدا کند، ما به مثال ریا تنظیر کردیم، گفتیم: در باب ریا که موجب بطلان عمل است، آنجا مسأله چطوری است که عمل باطل می شود؟ آیا چه چیز محکوم به بطلان است؟ عبادت باطل است یا«صورة العبادة واقعة و باطلة»؟ آیا ریاء سبب می شود که اصلا عمل عبادی تحقق پیدا نکند، «صورة الصلاة» فقط تحقق پیدا کند. «صورة الصلاة» که در غیر ضمن ریا هم«یکون باطلا»، هر کجا انسان قصد عنوان صلاة و تحقق عبادت را نداشته باشد، ولو اینکه ریائی هم وجود نداشته باشد باطل است، آیا عمل عبادی ریائی مانند آن کسی است که تقلید یک مصلّی را انجام می دهد و صورت عمل را انجام می دهد؟ اینهایی که تقلید یک کسی را انجام می دهند در کیفیت حرف زدن، در کیفیت جهات دیگر، آیا عمل صلاتی واقع از مرائی مانند این صورت صلاتی است که از یک مقلّد صادر می شود که هیچ گونه قصد تحقق عبادت را ندارد، فقط یک تقلید عملی برای مصلّی دارد؟ آیا عمل مرائی اینطور است؟

علت بطلان نباید مسألۀ ریاء باشد. علت بطلان این است که این قصد ایجاد عبادت را نداشته است، قصد صلاة را نداشته است، قصد انجام یک عمل عبادی از او تحقق پیدا نکرده است، در حالی که خارجا آن ریاهایی که توأم با عمل عبادی است واقعش این است که عبادت ریاء واقع می شود، این قصد عنوان صلاة دارد، قصد تحقق عبادت را دارد، منتها این عبادت را ریاء انجام می دهد. در حقیقت آن رکن دوم عبادیت نمی تواند تحقق پیدا کند و الاّ عمل صالح للعبادیة را قصد کرده است که در خارج به همان عنوانی که در سایر موارد هست، انجام بدهد اما در عین حال می گوییم: این عبادت باطل است، «لفقدانه لرکن الثانی فی العبادة و هو قصد القربة و قصد القربة لا یجتمع مع الریاء» بین قصد قربت و بین ریا اجتماع امکان ندارد. لذا عنوان ریا در مضادّۀ با قصد قربت، عبادت را از صحت و از اتصاف به تمامیت خارج می کند.

و ما از اینجا نتیجه می گیریم که صرف اینکه وضو«مقدمة للصلاة و عبادة مقدمة للصلاة» این «عبادة مقدمه للصلاة» همان فرق بین وضو و تطهیر ثوب را درست می کند. اما در مقام عمل باید

ص:375

قصد قربت همراه این وضو باشد و مجرد اینکه بگوید: برای صلاة انجام می دهم این را عبادت نمی کند، مثل اینکه بگوید: تطهیر ثوب را برای صلاة انجام می دهم، گرچه در تطهیر ثوب آن رکن اوّل عبادیت هم مفقود است، ولی درعین حال علت عدم تحقق عبادیتش، همان عدم تحقق رکن ثانی است که ما در عبادیت معتبر می دانیم. نتیجه این می شود که اگر کسی بگوید: من این غسلتان و مسحتان را برای نماز انجام می دهم و مسألۀ قصد قربت را کنار غسلتان و مسحتان نگذارد، ما دلیلی نداریم بر اینکه این غسلتان و مسحتان صحیح باشد، اجماعی هم بر این معنا قائم نشده است که ما در مقام توجیه آن برآییم. ما اصل مطلب را نمی پذیریم تا در مقام توجیه این مطلب برآییم.

فرق وضوی قبل از وقت با وضوی بعد از وقت

خلاصۀ حرفهایی که در باب طهارات ثلاث روی راهی که ما ذکر کردیم از نظر جنبۀ فقهی این بود که مسألۀ اتیان به طهارات ثلاث، البته در خود تیمم یک تضییقاتی وجود دارد که ما کاری نداریم اما در باب وضو که دیگر هیچ گونه تضییقی وجود ندارد، ما معتقدیم که وضو قبل از وقت با وضو بعد از وقت فرق دارد، اگر قائل به امر غیری بشویم، در تعلق و عدم تعلق امر غیری است. وضوی قبل الوقت، امر غیری به آن متعلق نیست، برای اینکه امر نفسی به ذی المقدمة هنوز تعلق نگرفته است و وضو بعد الوقت، امر غیری بنا بر قول به وجوب مقدمه به آن تعلق گرفته است. وضو قبل وقت و بعد وقت فقط فرقش در مسألۀ تعلق امر غیری و عدم تعلق امر غیری است و هیچ کدامش ارتباط به عبادیت وضو ندارد. عبادیت وضو به امر غیری مربوط نیست، اگر قصد کند استحباب نفسی و امر نفسی استحبابی را در عبادیت وضو، این یک راه برای عبادیت است و استحباب نفسی اش قبل از وقت هم ثابت است، همان طوری که بعد از وقت ثابت است.

راه دومش این است که به وضو قصد قربت بکند و مسألۀ امر نفسی اش را مورد ملاحظه قرار ندهد، وضو می گیرد«لانّه مقرب، لانّه صالحا للمقربیة» و داعی به این وضو گرفتن هم مسألۀ مقربیت است و در این دو جهت هم بین قبل وقت و بعد وقت هیچ فرقی نمی کند لذا روی این بیان، دیگر این مطلبی که در اذهان آمده است که بین وضو قبل وقت با بعد وقت فرق است، در مسألۀ عبادیت هیچ فرق نمی کند، امر غیری مصحح عبادیت نیست و فارق بین قبل از وقت و بعد از وقت هم همین وجود امر غیری و عدم وجود امر غیری است و الاّ در تعلق امر نفسی استحبابی و یا در صلاحیت مقربیت و قصد تقرّب خارجا«ما الفرق بین قبل از وقت و بعد الوقت» بین وضو قبل از وقت و بعد از وقت چه فرقی می شود قائل شد؟ در نتیجه آنچه که ملاک در عبادیت و صحت عبادت وضو است بین قبل از وقت و بعد از وقت فرق نمی کند، آنچه که بین قبل از وقت و بعد از وقت فرق می کند

ص:376

مسألۀ امر و وجوب غیری است و وجوب غیری ملاک و مصحح عبادیت وضو و صحت وضو نیست.

لذا روی این بیان، هیچ فرقی بین وضوء قبل از وقت و بعد از وقت نیست، بلکه با بیانی که عرض کردیم یک قدری بعد از وقت مشکلتر از قبل از وقت است، برای اینکه در قبل الوقت، فرضی برای بطلان وضو تصور نمی شد، قبل از وقت اگر کسی وضو بگیرد چون پای امر غیری مطرح نیست راهی برای بطلان وضو در کار نیست اما بعد از وقت این فرض اخیری که ذکر کردیم، موجب بطلان وضو است. اگر کسی وضو بگیرد بداعی امر غیری، بدون اینکه مسألۀ قصد قربت را مطرح بکند، با اینکه امر غیری وجود دارد، با اینکه وضو بداعی امر غیری گرفته شده، روی این مبنا«یکون باطلا».

پس در وضوی بعد از وقت فرض بطلان وجود دارد، اما در وضوی قبل از وقت هیچ فرضی برای بطلان وجود ندارد مگر آن فرضهایی که در سایر عبادات هم هست مثل اینکه ریاء وضو بگیرد که هر عبادتی بواسطۀ ریا باطل است. آن عناوین عامه ای که هر عبادتی را باطل می کند آن عناوین می تواند وضو را باطل کند، اما یک عنوان خاصی که مربوط به خصوص وضو باشد و وضو قبل از وقت را بخواهد باطل کند، ما یک چنین عنوان خاصی در باب وضو نداریم و راهی برای ابطال خصوص وضو وجود ندارد. این هم نتیجۀ فقهی و ثمرۀ فقهی مترتب بر این بحث است.

البته در باب تیمّم یک احکام خاصه ای دارد که حتّی بعد از وقت هم در بعضی از موارد، بدار در باب تیمّم جایز نیست، بلکه مکلّف آنجایی که احتمال می دهد که عذرش تا نزدیک آخر وقت زائل بشود باید صبر بکند تا نزدیک آخر وقت اگر عذرش زائل نشد، نوبت به تیمّم می رسد لذا در تیمّم بالخصوص یک احکام خاصّی حتّی نسبت به بعد از وقت مترتب است، تا چه برسد به تیمّم قبل الوقت.

بحث اصلی ما در مقدمۀ واجب بود. قبل از اینکه شروع به اصل بحث وجوب مقدمه و عدم وجوب مقدمه بکنیم، یک اموری را به عنوان مقدمۀ بحث مقدمه مطرح کردند که سومین امرش عبارت از تقسیمات واجب بود که برای واجب تقسیماتی ذکر شده بود مثل تقسیم به مطلق و مشروط، تقسیم به معلّق و منجّز، تقسیم به نفسی و غیری، که دنبالۀ بحث نفسی و غیری بود که ما را به اینجا کشاند و ادامه پیدا کرد تا بحث امروز. یک تقسیم دیگر برای واجب هست که گویا مرحوم آخوند فراموش کرده اند اینجا ذکر کنند، لذا امر ثالث را رها کرده اند و وارد امر رابع شده اند و بعد از تمامیت امر رابع مثل اینکه یادشان آمده که یک تقسیم دیگری برای واجب بود و ایشان ذکر نکردند و آن تقسیم واجب به اصلی و تبعی است، اما ما هم چون ترتیب کفایه را حفظ می کنیم، با اینکه قاعده اقتضاء می کند که این آخرین تقسیم واجب را اینجا ذکر بکنیم، اما«رعایة لترتیب

ص:377

الکفایة» سراغ همان مطلبی که کفایه به عنوان امر رابع از اموری که به عنوان بحث مقدمی در بحث مقدمۀ واجب مطرح کرده اند می رویم، که آن امر رابع هم یک مسألۀ بسیار دقیق و مشکل و هم طولانی و مفصل است، لکن بحثهای جالبی را به دنبال دارد.

امر رابع: تبعیت وجوب غیری از وجوب نفسی در اطلاق و اشتراط

امر رابع این است که اگر ما مسألۀ وجوب مقدمه و وجوب غیری مقدمه را انکار کردیم، دیگر وارد بحث امر رابع نخواهیم بود، در حقیقت این امر رابع اختصاص دارد به آنهایی که ملازمه را پذیرفتند، آنهایی که وجوب غیری مقدمه را پذیرفتند، که بینشان یک اختلاف عجیبی وجود دارد، یک حرفی مشهور بین اینها هست و صاحب معالم در مقابل مشهور مطلبی را ذکر کرده اند و مطلبی را شیخ انصاری«علی ما فی تقریراته» ذکر کرده اند و مطلبی را هم صاحب فصول ذکر کرده اند، که این هر سه در مقابل مشهور قرار گرفته اند.

مشهور می گویند: اگر مقدمه ای وجوب غیری پیدا کرد، این مقدمۀ واجب غیری در همۀ خصوصیات تابع ذی المقدمة است. وجوب غیری تابع وجوب نفسی است. اگر وجوب نفسی متعلق به ذی المقدمة یک وجوب مطلق باشد، وجوب غیری متعلق به مقدمه هم یک وجوب مطلق خواهد بود، مثل اینکه اگر مولا به نحو واجب مطلق«کون علی السطح» را واجب بکند، بگوید: «ایها العبد یجب علیک الکون علی السطح» بدون هیچ قید و شرطی و بدون هیچ تعلیق و اشتراطی، چون ذی المقدمة وجوبش وجوب نفسی مطلق است، مقدمه هم که عبارت از نصب سلم است آن هم وجوبش وجوب غیری مطلق خواهد بود. وجوب مقدمه برای ذی المقدمة در اطلاق تبعیت دارد، کما اینکه در اشتراط هم همینطور است. اگر وجوب نفسی متعلق به ذی المقدمة مشروط بود، مثل الان نسبت به نماز مغرب و عشا، وجوب نفسی متعلق به نماز مغرب و عشا، مشروط به این است که مغرب وارد بشود، غروب شمس تحقق پیدا کند و الاّ الان وجوب متعلق به نماز مغرب و عشا فعلیت ندارد و به نحو اشتراط ثابت است. وقتی که وجوب متعلق به ذی المقدمة مشروط به دخول وقت است، لا محاله وجوب غیری متعلق به مثل وضو هم مشروط به دخول وقت است. لذا وضو قبل از وقت و بعد از وقت تنها فرقش این است که وضو قبل از وقت امر غیری ندارد، اما وضو بعد از وقت امر غیری دارد، این روی همین مسألۀ تبعیتی است که مطرح است. وقتی ذی المقدمة وجوبش مشروط به دخول وقت است، دیگر معنا ندارد که مقدمه وجوب غیری اش اطلاق داشته باشد. این وجوب مترشح از آن وجوب است و در بعضی از تعبیرات گذشته ولو اینکه این تعبیر را ما قبول نکردیم، کما اینکه کلمۀ ترشح را هم قبول نکردیم، اما در بعضی از کلمات تعبیر به معلول شده بود،

ص:378

می گفت: وجوب غیری معلول وجوب نفسی است. اگر معلول وجوب نفسی است، نمی شود هنوز وجوب نفسی تحقق پیدا نکرده وجوب غیری معلول تحقق پیدا کند، اگر وجوب غیری مترشح از وجوب نفسی است، نمی شود هنوز وجوب نفسی نیامده وجوب غیری تحقق پیدا کند. منتها ما به جای ترشح و به جای معلولیت، تعبیر به تبعیت می کنیم، که در ماهیت وجوب غیری این تبعیت اخذ شده است. الان که هنوز وجوب نماز مغرب و عشا نیست، لازمۀ تبعیت این است که وجوب وضو هم نباشد، وجوب تحصیل طهارت ثوب و بدن و سایر شرائط هم نباشد، چون در وجوب غیری بین مقدمات عبادی و مقدمات غیرعبادی که فرق نمی کند.

پس در حقیقت روی مبنای مشهور بنابر قول به وجوب مقدمه در مسألۀ اطلاق و اشتراط، وجوب غیری تابع ذی المقدمة است، اگر آن مطلق است، این هم مطلق است، اگر آن مشروط است، این هم مشروط است. به چه مشروط است؟ به همان چیزی که ذی المقدمة به آن مشروط است.

وجوب ذی المقدمة اش مشروط به دخول وقت است، وجوب مقدمه هم همین طور است.

پرسش:

1 - آیا نفس وضو می تواند عبادیت برای وضو درست کند؟

2 - خلاصۀ حرفهایی که در باب طهارات ثلاث گفته شد چیست؟

3 - چه فرقی بین وضوی قبل از وقت و وضوی بعد از وقت هست؟

4 - نظر مشهور در مقدمه واجب چیست؟

ص:379

درس سیصد و نود و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تبعیت وجوب نفسی در اطلاق و اشتراط و قول صاحب معالم(ره)

بنابر قول به ملازمه و وجوب غیری مقدمه، این وجوب از نظر اطلاق و اشتراط تابع وجوب ذی المقدمه است. اگر ذی المقدمه یک واجب مطلقی باشد مقدمه هم واجب مطلق خواهد بود و اگر ذی المقدمه واجب مشروط باشد، مقدمه هم واجب مشروط است و شرطش هم همان شرط وجوب ذی المقدمه است. اگر ذی المقدمه وجوبش مشروط به دخول وقت است، وجوب صلاة نسبت به وقت وجوب مشروط است، وضو هم که مقدمیّت برای صلاة دارد، وجوب غیریش مشروط به دخول وقت است. لکن در مقابل این قول یک مطلبی به صاحب معالم نسبت داده شده، ایشان در بحث ازاله و صلاة که از آن تعبیر به بحث ضد می شود، تضاد بین اهم و مهم و بحث مقدمیّت را چنین مطرح می کنند که«عدم أحد الضدین مقدمة لوجود الضد الاخر» به لحاظ ارتباطی که بحث ضد با مسألۀ مقدمیت دارد، مطلبی را در آنجا ایشان ذکر کردند.

صاحب معالم فرمودند: آن دلیلی که دلالت بر وجوب مقدمه می کند، بر فرض که در اصل دلیل مناقشه ای نداشته باشیم، لکن مقتضای آن دلیل این است که مقدمه در صورتی واجب است که مکلف

ص:380

ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد، اگر مکلف ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد، وجوب غیری مقدمی در این صورت ثابت است، اما اگر مکلفی اراده ندارد ذی المقدمه را انجام بدهد، مثل این که در بحث ازاله و صلاة، کسی که نماز را انتخاب می کند، نمی خواهد ازاله را انجام بدهد، اراده تحقق واجب اهم را در خارج ندارد، در این صورت«المقدمة لیست بواجبة» ولو این که اصل وجوب غیری مقدمه را بپذیریم.

کلام نسبت داده شده به صاحب معالم

روی این عبارت به صاحب معالم این طور نسبت داده شده که صاحب معالم می خواهد بفرماید:

وجوب غیری مقدمی همیشه به صورت وجوب مشروط است و شرطش هم ربطی به شرط ذی المقدمه ندارد، خودش یک شرط مستقلی دارد که در رابطۀ با ذی المقدمه هیچ شرطیت ندارد، اما در رابطۀ با مقدمه این شرط شرطیت دارد و آن عبارت است از«ارادة ذی المقدمة» همیشه وجوب غیری مقدمی مشروط است به ارادۀ ذی المقدمه، حتی در مسألۀ«کون علی السطح» که به نحو واجب مطلق مطرح است، به صاحب معالم نسبت داده شده که ایشان می خواهند این طور بگویند: با این که ذی المقدمه یک واجب مطلق است، اما وجوب مقدمه وجوب مشروط است و شرطش هم عبارت از ارادۀ ذی المقدمه است؛ یعنی این مکلف، اگر اراده داشته باشد«کون علی السطح» را در خارج ایجاد کند، نصب سلم برای او واجب است، اما اگر اراده ندارد«کون علی السطح را» ایجاد کند، این نصب سلم«لا یکون واجبا علیه و لو بالوجوب الغیری»، پس در حقیقت آنچه که نسبت داده شده این است که همیشه و به طورکلّی وجوب غیری مقدمی به صورت واجب مشروط مطرح است و شرطش هم ارتباطی به شرط در وجوب ذی المقدمه ندارد. در حقیقت اگر ذی المقدمه هم یک واجب مشروط باشد، مقدمه دو شرط دارد: یک شرطش همانی است که ارتباط به ذی المقدمه دارد و یک شرط اضافه هم خودش دارد و آن اراده و قصد ایجاد ذی المقدمه است که اگر قصد ایجاد نداشته باشد، مثل آن کسی است که مستطیع نیست، چگونه«لا یجب علیه الحج»؟ این کسی هم که ارادۀ ذی المقدمه را ندارد، «لا یجب علیه المقدمة»، اما ذی المقدمه وجوبش به قوت خودش باقی است، مقدمه این شرط در آن وجود دارد. این معنا به صاحب معالم نسبت داده شده، لکن عبارتی را که مرحوم آخوند«قدس سره» هم در کتاب کفایه از صاحب معالم، نقل می کنند، این عبارت موافق نیست با این چیزی که به صاحب معالم نسبت داده شده، آنچه که نسبت داده شده، رسما مسألۀ اشتراط است.

اشتراط به معنای تعلیق است، قضیۀ شرطیه، آن است که جزائش معلق بر شرط است، اگر شرط تحقق پیدا کند جزا هم حاصل می شود و بین جزا و شرط ارتباط علّی و معلولی در کار است. لذا در

ص:381

باب مفهوم قضیۀ شرطیه، آنهایی که برای قضیۀ شرطیه مفهوم قائل شدند، می بایست این معنا را ثابت کنند که علاوه بر این که شرط، علیت برای جزا دارد، باید علیتش هم علیت منحصره باشد و الا اگر علت منحصره نباشد، این مفهوم برای قضیۀ شرطیه درست نمی شود، تا این درجه ارتباط بین شرط و جزا در قضیۀ شرطیه مطرح است که اکتفا به علیت شرط هم برای جزا نمی شود، بلکه بالاتر، شرط را علّت منحصرۀ برای جزا می بینند و روی این علیت منحصره است که مسألۀ مفهوم را در باب قضیۀ شرطیه مطرح می کنند. اگر صاحب معالم بخواهد این معنا را؛ یعنی مسألۀ اشتراط را مطرح کند، باید یک چنین قضیۀ شرطیه ای در کار باشد؛ یعنی باید این طوری باشد که«ایها العبد، ان أردت ذی المقدمة یجب علیک المقدمة»، اگر اراده کردی ذی المقدمه را آن وقت است که این اراده، برای وجوب مقدمه علیت پیدا می کند؛ به صاحب معالم یک چنین چیزی نسبت داده شده است. مسألۀ شرطیت چنین معنایی را دلالت دارد، اما در عبارت صاحب معالم این کلمۀ اشتراط و تعلیق و شرطیت و امثال ذلک مطرح نیست، ایشان تعبیر به کلمۀ حال کرده، می گوید: دلیل بر وجوب مقدمه، دلالت می کند بر وجوب مقدمه«فی حال کون المکلّف مریدا لتحقق ذی المقدمة» بین کلمۀ حال با کلمۀ شرطیت فرق است، همان فرقی که شما در منطق بین قضیۀ حینیه و قضیۀ شرطیه ملاحظه می کنید، در منطق این طور نیست که قضیۀ حینیه همان قضیۀ شرطیه باشد.

تفاوت قضیه حینیه با قضیۀ شرطیه

در قضیۀ شرطیه تعلیق در کار است، علیت و معلولیت در کار است، اما در قضیۀ حینیه، این شدّت و حدّت وجود ندارد، این طور نیست که با کلمۀ(حین) یا با کلمۀ(حال) که تصادفا ادات اینها هم با هم فرق می کند، قضیۀ شرطیه را هیچ وقت با کلمۀ حال و کلمۀ حین و امثال ذلک مطرح نمی کنند، اگر مولا به صورت شرط بخواهد بیان کند، نمی گوید: «اکرم زیدا حین ما جائک» یا«حال ما جائک»، نه، او با کلمۀ«ان» با کلمۀ«اذا» و سایر ادات شرط، قضیۀ شرطیه را مطرح می کند. و قضیۀ حینیه هم هیچ وقت با کلمۀ«اذا» و«ان» و امثال ذلک مطرح نمی شود، ادات قضیۀ حینیه«حین، حال» و امثال ذلک هستند. مقصود از این مطلب این نیست که ما حرف صاحب معالم را بخواهیم بپذیریم، مقصود این است، به این شدت و حدّت به ایشان این نسبت داده شده اما کلام ایشان دلالت بر اشتراط نمی کند.

کلام ایشان دارد می گوید: «فی حال ما کان المکلف مریدا لتحقق ذی المقدمة مریدا لتحصیل ذی المقدمة» کلمۀ«فی حال» در عبارت صاحب معالم است و این با مسألۀ اشتراط از نظر ضعف و قوت خیلی بینشان فاصله وجود دارد، همان فاصله ای که در منطق بین قضیۀ حینیه و قضیۀ شرطیه وجود دارد که اشاره کردیم در قضیۀ شرطیه نه تنها مسألۀ علیت مطرح است، بلکه بالاتر عنوان علیت

ص:382

منحصره گفته شده و علیت منحصره است که مفهوم برای قضیۀ شرطیه درست می کند، اما برای قضیۀ حینیه و قضیۀ حالیۀ به معنای حینیه، مثل این که مولا امر کند: «اکرم زیدا حین ما جائک» کسی قائل به مفهوم نشده و کسی این معنا را ملتزم نشده که این قضیه با این که قضیۀ حینیه است دارای مفهوم است. پس این نسبت با عبارت ایشان تطبیق نمی کند.

حالا ببینیم اصل این مطلب صاحب معالم که بالاخره برگشتش به این است که یک تقیید و تضییقی در دایرۀ وجوب مقدمه، می خواهد ایجاد کند، به نحو قضیۀ شرطیه باشد یا به نحو قضیۀ حینیه باشد، آیا در دایرۀ وجوب مقدمه، یک نوع تضییقی وجود دارد که در دایرۀ وجوب ذی المقدمه آن تضییق وجود ندارد؟ مرحوم آخوند در کفایه از بیان صاحب معالم یک جوابی دادند. یک جوابی هم مرحوم شیخ انصاری«علی ما فی تقریراته» از بیان صاحب معالم ذکر کردند که این دو را باید ملاحظه کنیم.

کلام مرحوم آخوند در ملازمه وجوبین در اطلاق و اشتراط

صاحب کفایه می فرماید: ما اگر ملازمه را بپذیریم و وجوب مقدمه را قائل شویم که اصل قول به وجوب مقدمه خیلی واضح و روشن نیست، اما اگر ما این امر غیر واضح را پذیرفتیم، به دنبالش این مسأله دیگر امر واضح و ضروری است. آن مسأله چیست؟ این است که بین ذی المقدمه و مقدمه از نظر تضییق و توسعه و به تعبیر ایشان از نظر اطلاق و اشتراط نمی شود فرق قائل شویم، نمی توانیم وجوب مقدمه را مشروط به یک شیئی کنیم که ذی المقدمه وجوبش مشروط به آن شیء نباشد، به تعبیری نمی توانیم در وجوب مقدمه یک تضییقی قائل شویم که در ذی المقدمه آن تضییق اصلا وجود ندارد. ایشان می فرمایند: این دیگر امر خیلی واضحی است. اگر اصل مسأله را بپذیریم و وجوب مقدمه را قائل شویم، این اتحاد وجوبین و عدم فرق بین وجوبین و به تعبیر ایشان، تبعیت وجوب مقدمه از ذی المقدمه، «اظهر من الشمس» است. روی پذیرفتن مبنا، خود مبنا خیلی روشن نیست. «لقائل» این که ملازمه را منع کند، «لقائل» این که وجوب غیری مقدمی را انکار کند؛ کما این که بعدا ان شاء الله بحث می شود.

اما اگر مبنا پذیرفته شد، دیگر این تفکیک درست نیست، ممکن است این علیت محل بحث باشد، لکن اگر کسی مسأله علیت را پذیرفت، دیگر نمی تواند مناقشه کند به این که رتبۀ علت، تقدم بر رتبۀ معلول دارد و رتبۀ شیء اول متقدم بر رتبۀ شیء دوم است، گرچه اصل علیتش محل بحث بوده، لکن با قبول علیت و با فرض علیت، تقدم رتبۀ علت بر معلول دیگر یک امر واضح و بدیهی است. مرحوم آخوند همین معنا را می خواهند ذکر بفرمایند: که ما هیچ راهی برای تفکیک بین

ص:383

وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه از نظر اطلاق و اشتراط و به تعبیر ما از نظر تضییق و توسعه، بین این دو، روی پذیرفتن اصل مبنا وجود ندارد. این جواب خوبی است که مرحوم آقای آخوند از صاحب معالم ذکر کردند.

لکن یک جوابی هم مرحوم شیخ در تقریراتشان از این حرف صاحب معالم ذکر کردند که شما آن جواب را ملاحظه بفرمایید، شاید جوابی که مرحوم شیخ از صاحب معالم ذکر کردند، جواب قابل مناقشه ای باشد و کسی بتواند به دفاع از صاحب معالم، جواب مرحوم شیخ را رد کند و مورد انکار قرار دهد که این مربوط به بحث بعدی ما خواهد شد.

پرسش:

1 - قول صاحب معالم(ره) در ملازمه وجوبین در اطلاق و اشتراط را بیان کنید.

2 - بیان مرحوم آخوند(ره) در ملازمۀ بین وجوبین در اطلاق و اشتراط را تقریب نمایید.

3 - تفاوت قضیۀ حینیه و قضیۀ شرطیه را بیان کنید.

4 - کلام نسبت داده شده به صاحب معالم(ره) و ردّ مرحوم آخوند(ره) را بیان نمایید.

ص:384

درس سیصد و نود و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواب مرحوم شیخ(ره) به مقید کردن واجب غیری به ارادۀ مکلف

مطلبی که به صاحب معالم نسبت داده شده، عبارت از این است که ایشان همیشه وجوب غیری مقدمه را یک وجوب مشروط و شرط را عبارت از ارادۀ ذی المقدمه می دانند و می فرمایند: نصب سلّم در صورتی وجوب غیری مقدمی دارد که مکلف«کون علی السطح» را اراده کرده باشد، اما اگر «کون علی السطح» را اراده نکرده باشد، «لیست المقدمة بواجبة»، چون شرطش حاصل نشده است.

گفتیم: عبارت ایشان به این کیفیت و به این شدت دلالت ندارد، جوابی مرحوم آخوند«قدس سره» از ایشان ذکر کردند که باز هم اشاره می کنیم، جواب صحیح همین جواب است.

لکن در تقریرات مرحوم شیخ بزرگوار شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» یک جواب دیگری از صاحب معالم داده شده که آن جواب یک مقدمه ای دارد، اول باید آن مقدمه به طورکلی ملاحظه بشود تا بعد نوبت به نتیجه برسد، آن مقدمه این است که در هر واجبی، به تناسب آن، معمولا شرطی وجود دارد، لذا در بحث واجب مطلق و مشروط، گفته شد که ما واجب مطلق به طور کلی نداریم، هر واجبی را نسبت به شرطش باید ملاحظه کرد، نسبت به آن شرطی که ملاحظه

ص:385

می شود، گاهی واجب مطلق است در حالی که نسبت به شرط دیگر واجب مشروط است، در باب نماز، نه به صورت اطلاق می توانیم بگوییم که نماز واجب مطلق است و نه به صورت اطلاق می توانیم بگوییم واجب مشروط است. اگر از ما سؤال کردند که آیا نماز واجب مطلق است یا واجب مشروط؟ باید بپرسیم که نسبت به کدام شرط، این سؤال را می کنی؟ اگر نماز را نسبت به وضو بسنجیم، این واجب مطلق است. اما همین نماز را وقتی که با وقت مقایسه می کنیم و با شرط وقت می سنجیم، این واجب مشروط است.

حالا بحث این است که در باب نماز، وقت شرطیت دارد مثل مجییء زید در جملۀ«ان جائک زیدا فاکرمه» روی مبنای مشهور مجییء زید شرط وجوب اکرام است؛ یعنی تا مجییء محقق نشود، وجوب اکرام تحقق ندارد. پس وقت«شرط لوجوب الصلاة»، استطاعت«شرط لوجوب الحج» و قبل از«تحقق الاستطاعة» وجوبی برای حج نیست. سؤال این است که آیا در یک واجب مشروطی می تواند شرط آن واجب، ارادۀ خود آن واجب باشد؟ بگوید: «ان اردت الصلاة یجب علیک الصلاة» که وجوب صلاة مشروط به ارادۀ خود همان صلاة باشد، آیا این امکان دارد یا ندارد؟

در مقدمه تقریرات مرحوم شیخ می فرماید: این مستحیل است. شرط واجب مشروط نمی تواند ارادۀ خود آن واجب و نفس آن واجب باشد؛ چرا این مستحیل است؟ می فرماید: برای این که مکلف از دو حال در خارج بیرون نیست به لحاظ عمل خارجی و به لحاظ جهت خارجی مکلف یکی از دو حال را دارد یا اراده دارد صلاة را یا اراده ندارد صلاة را شق ثالث وجود ندارد. اگر صلاة را اراده نداشته باشد، شما می گویید: «عند عدم الارادة» صلاة وجوب ندارد، وقتی که شرط تحقق نداشته باشد، مشروط هم تحقق ندارد. پس این فرضش روشن است که«عند عدم ارادة الصلاة، صلاة لیست بواجبة» کما این که«عند عدم الاستطاعة، الحج لیس بواجب». اما آن فرض دومش، اگر کسی صلاة را اراده دارد، معنای اراده این است که صلاة در خارج تحقق پیدا می کند و علت تحققش هم، ارادۀ خود صلاة است و اراده در تحقق صلاة نقش دارد، اگر اراده در تحقق صلاة نقش دارد، پس بر وجوب چه اثری مترتب است؟ این بعث چه اثری دارد؟ شما از وجوب تعبیر به بعث می کنید، تعبیر به تحریک می کنید؛ منتها بعث و تحریک اعتباری در مقابل بعث و تحریک حقیقی، پس معنای بعث و تحریک این است که این امر مولا مؤثر در حصول صلاة است، این بعث مولا نقش در تحقق صلاة دارد در حالی که اگر این معلق«بأرادة الصلاة» شد؛ آنچه که نقش در تحقق صلاة دارد، ارادۀ خود مکلف است.

در مثالهای عادی و عرفی روشن تر است. اگر مولا گفت: «یجب علیک الکون علی السطح ان اردت الکون علی السطح» اینجا وقتی که عبد خودش ارادۀ«کون علی السطح» را دارد، آیا این«کون علی السطح» که در خارج واقع می شود، ارتباط«بأرادة العبد» دارد یا ارتباط به بعث مولا و تحریک

ص:386

مولا دارد؟ ظاهر این است که ارتباط به اراده دارد، ممکن است شما بفرمایید: اینجا دو چیز نقش دارد، در تحقق«کون علی السطح» یکی«ارادة العبد» است و یکی«بعث المولی و أمر المولی» است؟ جواب این است که نه اگر بعث و اراده در رتبۀ واحده باشند، ما می توانیم بگوییم: این«کون علی السطح» همان طوری که استناد به اراده دارد، همان طور استناد به بعث مولا هم دارد، اما اگر رتبۀ اراده قبل از رتبۀ بعث مولی شد و اراده در مرتبۀ متقدمه نقش در تأثیر در«کون علی السطح» داشت؛ دیگر نوبت به آن چیزی که در مرتبۀ متأخره که بعث المولی است، نمی رسد و اینجا هم این طور است، چرا؟ برای این که واجب مشروط به طورکلی، همیشه شرطش تقدم بر حکم دارد، وقتی که شما می گویید: «ان جائک زید فأکرمه» و مجییء زید را شرط برای وجوب اکرام قرار می دهید، گفتیم که قضیۀ شرطیه تا این درجه درباره اش گفته شده، که شرط نه تنها علت برای جزا است، بلکه علیت منحصره برای جزا دارد.

تقدم رتبۀ شرط بر جزاء

در حقیقت رتبۀ شرط همیشه متقدم بر رتبۀ جزا است. در«ان جائک زید فأکرمه» رتبۀ مجییء زید تقدم بر رتبۀ وجوب اکرام دارد؛ برای این که عنوان مجییء زید، عنوان علّی و شرطی است و عنوان وجوب اکرام، عنوان معلولی و عنوان جزا است؛ وقتی که در قضیۀ شرطیه مسأله به این کیفیت شد، در ما نحن فیه می گوید: «ان اردت الکون علی السطح، یجب علیک الکون علی السطح» پس ارادۀ «کون علی السطح» اگر به صورت شرطیت مطرح شد معنایش این است که تقدم بر حکم دارد، تقدم بر جزا دارد، تقدم بر بعث و تحریک دارد«رتبة الارادة، رتبة الشرط» است و«رتبة الشرط، متقدمة علی رتبة الجزاء» پس«ارادة الکون علی السطح» قبل از مرحلۀ بعث است، قبل از مرحلۀ امر است اگر رتبۀ اراده، تقدم بر رتبۀ بعث پیدا کرد، در نتیجه این عمل خارجی، به نام«کون علی السطح» استناد به ارادۀ مکلف و به ارادۀ عبد دارد و اگر استناد به ارادۀ عبد داشت، دیگر بعث و تحریک نقشی در این تحقق«کون علی السطح» نخواهند داشت.

در نتیجه وقتی که مولا بگوید: «یجب علیک الکون علی السطح، ان اردت الکون علی السطح» یک امر لغو و محال است، لغویتش، در صورت عدم اراده است، «لانه لا وجوب و فی صورة الارادة» بعث و تحریک بلااثر است، شبیه مسأله تحصیل حاصل می ماند. اگر یک شیئی در خارج خودش تحقق دارد، دیگر معنا ندارد مولا امر به تحصیل آن شیء حاصل کند، این تعلیق بر اراده هم، همین نقش را دارد برای این که آن شیء حصول خارجیش مستند به اراده است، اراده هم رتبه اش متقدم بر رتبۀ بعث است، در نتیجه«البعث یرجع الی تحصیل الحاصل» فتحصیل الحاصل هم، «یکون محالا»

ص:387

در نتیجه در واجبات مشروطه، نمی تواند شرط عبارت از ارادۀ خود همین واجب باشد، «یجب علیک الصلاة ان اردت الصلاة، یجب علیک الکون علی السطح ان اردت الکون علی السطح»، در تعبیرات عرفی خودمان هم قبل از آن که مسألۀ استحالۀ عقلی با این برهانی که ایشان ذکر کردند، پیش بیاید؛ امر بودن، با این معنا جمع نمی شود که انسان بگوید: بر تو واجب است که بازار بروی و گوشت بخری اما اگر دلت خواست، اگر اراده کردی، اگر مشیت تو متعلق به این معنا شد، جمع بین امر و دستور و تعلیق بر مشیت مکلف«و أرادة العبد» از نظر عقلا هم غیرصحیح است.

تعبیر دیگری از کلام صاحب معالم(وجوب مقدمه مستلزم ارادۀ ذی المقدمه)

لقائل ان یقول که ما این مقدمه را قبول داریم، اما آنچه را که این مقدمه به ما تفهیم می کند و برای ما اثبات می کند این است که وجوب یک شیء معلق به ارادۀ خود آن شیء نمی تواند باشد، صاحب معالم که این حرف را نزده، ایشان این طور می گوید: وجوب غیری مقدمه، مشروط به ارادۀ ذی المقدمه باشد، اگر می گفت: وجوب غیری مقدمه، مشروط به ارادۀ خود مقدمه باشد، این برهان کاملا در آن جریان پیدا می کرد، اما اگر مولا این طوری گفت: «یجب مثلا علیک الوضوء ان اردت الصلاة»، خوب صلاة ذی المقدمه است، شیء دیگر است، وجوب مقدمی، چه مانعی دارد که مشروط به ارادۀ ذی المقدمه بشود، این دلیل و برهان در اینجا جریان ندارد، مرحوم شیخ«علی ما فی تقریراته» می فرماید: نه، اگر شما این مقدمۀ ما را پذیرفتید، در مورد کلام صاحب معالم هم نتیجه می گیریم و حکم به استحاله می کنیم، می گوییم: اگر در یک جایی واجبی مشروط به ارادۀ شیء دیگری شد، لکن ارادۀ آن شیء دیگر ملازم با ارادۀ خود این واجب شد که در حقیقت فرقش مثل دلالت مطابقی و التزامی است، اگر تعلیق کند به ارادۀ خود واجب، این مثل دلالت مطابقی است.

اما اگر تعلیق به ارادۀ واجب نکرد، تعلیق به ارادۀ یک شیء دیگر کرده، اما خارجا می بینیم که ارادۀ آن شیء دیگر منفک نمی شود و تلازم دارد با ارادۀ خود این واجب، اینجا کأنّ به دلالت التزامیه، وجوب این شیء را معلق به ارادۀ خود این شیء کرده، به دلالت مطابقی، وجوب مقدمه مشروط به ارادۀ ذی المقدمه است، اما می شود که کسی ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد، اما ارادۀ مقدمه را نداشته باشد؟ کسی که می داند نصب سلم برای«کون علی السطح» مقدمیت دارد، در همان اراده های فاعلی که ارتباط به امر ندارد، خود انسان وقتی که اراده می کند«کون علی السطح» را، توجه به این معنا هم دارد که نصب سلم«مقدمة للکون علی السطح» حالا می شود«بین الارادتین» تفکیک کند و بگوید: ما «کون علی السطح» را اراده داریم، اما ارادۀ نصب سلم را نداریم، نسبت به ذی المقدمه اثبات اراده کند، اما نسبت به مقدمه اراده را نفی کند، آیا می شود جمع بین این دو یا نه؟ «ارادة ذی المقدمة» همیشه

ص:388

ملازم با ارادۀ مقدمه است. البته ملازمه یک جانبه است نه دو جانبه.

یعنی در عکس مسأله، ملازمه مطرح نیست، ممکن است کسی ارادۀ نصب سلم داشته باشد اما ارادۀ«کون علی السطح» نداشته باشد، خیلی از موارد است که انسان ارادۀ مقدمه را دارد، اما همراه ارادۀ مقدمه، ارادۀ ذی المقدمه وجود ندارد، از این طرف ملازمه ای بین الارادتین وجود ندارد. اما آن طرف محل بحث است، آیا می شود کسی ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد اما فاقد ارادۀ مقدمه باشد؟ من حتما می خواهم«کون علی السطح» را انجام بدهم و اصلا ارادۀ نصب سلم ندارم، با توجه به مقدمیّت، این معنا قابل انفکاک و قابل تفکیک نیست. لذا نتیجه این می شود که هر کجا اراده و ذی المقدمه وجود داشته باشد، در آنجا اراده مقدمه هم هست، منتها«بالملازمة و بالدلالة الالتزامیة»، این هیچ قابل تردید نیست.

جواب شیخ از تلازم بین وجوب مقدمه و ارادۀ مکلف

روی این جهت مرحوم شیخ می فرماید: این مقدمه و ضابطۀ کلی را که ذکر کردیم، در جواب صاحب معالم هم با توجه به این ملازمه، می توانیم از آن استفاده کنیم. اگر مولا بگوید: «یجب علیک نصب السلّم، ان اردت الکون علی السطح»، این«ان اردت الکون علی السطح» مثل این می ماند که بگوید: «ان اردت نصب السلم»، از اول بگوید: «یجب علیک نصب السلم، ان اردت نصب السلم» به خاطر این که«ان اردت الکون علی السطح» چون ملازمه دارد این اراده با ارادۀ نصب سلم، پس در حقیقت تعلیق وجوب غیری نصب سلم بر ارادۀ«کون علی السطح» به تعلیق وجوب غیری نصب سلم بر ارادۀ خود نصب سلم برمی گردد، همان ضابطۀ کلیه ای که به عنوان مقدمه ذکر کردیم، مرحوم شیخ می فرماید: در اینجا پیاده می شود. بله، در مواردی که ملازمه در کار نباشد، مثل عکس این مطلب، در همین مثال، اگر ما مطلب را عکس کنیم، بگوییم: «یجب علیک الکون علی السطح ان اردت نصب السلم» وجوب نفسی ذی المقدمه را معلق بر ارادۀ مقدمه کنیم، این تالی فاسدی ندارد، چرا؟ برای اینکه ارادۀ مقدمه با ارادۀ ذی المقدمه ملازم نیست، ارادۀ ذی المقدمه ملازم با ارادۀ مقدمه است، اما ارادۀ مقدمه هیچ گونه تلازمی با ارادۀ ذی المقدمه ندارد، وقتی که ملازمه نبود، تعلیقش هم مانعی ندارد، بگوید: «یجب علیک الکون علی السطح ان اردت نصب السلم»، این موجب استحاله نیست.

اما صاحب معالم عکسش را می فرماید: ارادۀ ذی المقدمه را شرط وجوب غیری مقدمه می داند.

آنجا چون مسأله ملازمه در کار است، در حقیقت تعلیق به همان معلق و مشروط به ارادۀ خود واجب می شود و همان استحاله که در ضابطۀ کلیه مطرح شد، در اینجا تحقق پیدا می کند. در نتیجه مرحوم

ص:389

شیخ، یک جواب این چنینی از صاحب معالم در تقریراتشان ذکر می فرمایند، ببینیم آیا این جوابی را که مرحوم شیخ از صاحب معالم ذکر می کنند، قابل خدشه و مناقشه هست؟ یا این که نه این هم یک جواب دیگری است علاوۀ بر جواب مرحوم آخوند که در نتیجه دو جواب از صاحب معالم است.

حالا اصل جواب شیخ را دقت بفرمایید، تا ببینیم قابل مناقشه هست یا نه؟ ان شاء الله.

پرسش:

1 - دو تعبیر در کلام صاحب معالم(ره) بر مشروط بودن وجوب ذی المقدمه را بیان نمایید.

2 - دو وجه جواب شیخ(ره) بر کلام صاحب معالم(ره) را تقریب نمایید.

3 - تقدم شرط بر جزاء را توضیح دهید.

4 - تقدم رتبۀ شرط بر جزاء را توضیح دهید.

ص:390

درس چهارصدم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواب صاحب معالم به شیخ در مورد ارادۀ متعلقۀ به واجبات

مرحوم شیخ(ره) «علی ما فی تقریراته» به صاحب معالم(ره) جواب داده است که در واجبات مشروطه، شرط واجب نمی تواند ارادۀ متعلّقۀ به خود آن واجب باشد و اگر شرط ارادۀ متعلّقۀ به ذی المقدمه باشد، برگشت به همان قاعده می کند و این محال است؛ که توضیحش را دیروز عرض کردیم.

ممکن است کسی از طرف صاحب معالم(ره) به اشکال شیخ(ره) پاسخ بدهد و در راهی که ایشان طی کرده اند، مناقشه کند به این صورت که آن مقدمۀ مطلب و ضابطۀ کلیّه را بپذیرد که نمی شود، ایجاب یک شیئی معلّق به ارادۀ خود آن شیء بشود برای اینکه مکلّف از دو حال خارج نیست: یا اراده دارد یا ندارد؛ اگر اراده نداشته باشد؛ فرض این است که وجوب، «علی تقدیر الارادة» است. پس در صورت عدم اراده، وجوب تحقّق ندارد و اگر اراده داشته باشد، تحقّق آن شیء مراد، استناد به اراده پیدا می کند، آن هم در یک رتبۀ متقدّمۀ بر بعث و بر وجوب و در نتیجه؛ موردی پیدا نمی شود که این بعث، سبب تحقّق مبعوث الیه شده باشد، بلکه همیشه در رتبۀ متقدّمه، استناد به ارادۀ

ص:391

خود مبعوث الیه دارد. این ضابطۀ کلی را می پذیریم، حرف بسیار صحیح و منطقی است. اما آن مطلب دومی که شما بیان فرمودید: که اگر وجوب مقدمه به ارادۀ ذی المقدمه معلّق بشود و در تحت همین ضابطه قرار می گیرد؛ ممکن است این حرف را نپذیریم، برای اینکه نهایت توجیه شما این بود که اگر کسی اراده اش متعلّق به ذی المقدمه شد، لامحاله ارادۀ متعلّقۀ به مقدمه هم دارد ولی در عکس این مطلب، ملازمه نیست، یعنی ارادۀ مقدمه، امکان انفکاک از اراده ذی المقدمه را دارد، اما ارادۀ ذی المقدمه نمی تواند منفکّ از ارادۀ مقدمه بشود. لذا هر کجا که اراده ای متعلّق به ذی المقدمه شد، لا محاله یک اراده ای هم متعلّق به مقدمه است.

پس تعلیق وجوب مقدمه بر اراده ذی المقدمه مثل تعلیق وجوب مقدمه بر ارادۀ خود مقدمه است و هذا محال. که محل مناقشه و اشکال همین جاست، برای اینکه در آن ضابطه ای که شما ذکر کردید و ما هم پذیرفتیم، ما علّت استحاله را این طور می دانیم. اگر مثلا گفت«یجب علیک الصلاة ان اردت الصلاة» یا«یجب علیک الکون علی السطح ان اردت الکون علی السطح» شما آنجا می گفتید:

اراده به لحاظ اینکه شرط واقع شده است و شرط هم تقدّم بر جزاء دارد، پس اراده همیشه قبل الوجوب است و اگر اراده قبل الوجوب شد، عمل استناد به اراده پیدا می کند؛ دیگر مجالی برای بعث و برای وجوب، باقی نمی گذارد. ببینیم آیا در ما نحن فیه هم مسأله به این صورت است؟ درست است که ارادۀ ذی المقدمه، منفکّ از اراده مقدمه نیست، اما این انفکاک نه به معنای این است که این دو در یک رتبه هستند. همیشه ارادۀ متعلّقه به مقدمه، متأخّر از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه است، لذا در کلمات مرحوم آخوند(ره) تعبیر به ترشّح می شد و در کلام مرحوم محقّق نائینی(ره) مسألۀ علیّت و معلولیت مطرح می شد؛ یعنی ارادۀ ذی المقدمه، اصالت و تقدّم دارد و ارادۀ مقدمه، تأخّر از اراده ذی المقدمه دارد.

مقارنت بین وجوب مقدمه با وجوب ذی المقدمه

اگر مسألۀ تأخّر مطرح شد، مولا این طور می گوید: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح»، شما به مقتضای قضیۀ شرطیه می گویید: این وجوب از اراده، تأخّر دارد. وجوب، جزاء واقع شده است و اراده، شرط است و رتبۀ شرط، متقدّم بر جزاست، مثل«ان جائک زید فأکرمه» که وجوب اکرام، متأخّر از مجیء زید است. پس در نتیجه؛ وجوب نصب سلّم، متأخّر از ارادۀ«کون علی السطح» است. اما وجوب نصب سلّم را وقتی با ارادۀ خود نصب سلّم مقایسه کنیم؛ آیا بینشان تقدّم و تأخّری وجود دارد؟ وجوب نصب سلّم متأخّر از ارادۀ«کون علی السطح» است؟ ارادۀ نصب سلّم هم متأخّر از ارادۀ«کون علی السطح» است؛ نهایتا باید بگوییم: این وجوب و ارادۀ در رابطۀ با نصب سلّم،

ص:392

مقارن هم هستند؛ بدون اینکه تقدّم و تأخّری در کار باشد.

اگر می گفت: «یجب علیک نصب السلّم، ان ارادت نصب السلّم» اینجا ارادۀ نصب سلّم قبل از وجوب نصب سلّم بود، اما اگر گفت: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح»، اینجا ارادۀ نصب سلّم تقدّم بر وجوب خودش ندارد؛ ما یک شیء متقدّم داریم که آن«ارادة الکون علی السطح» است و دو چیز داریم: که هر دو متأخّر از آن ارادۀ«کون علی السطح» است: یکی وجوب «نصب السلّم» است و دیگری«ارادة نصب السلّم». آیا اگر بین اینها مقارنه تحقّق داشته باشد، چه دلیلی بر استحاله داریم؟ استحاله از راه تحصیل حاصل می خواست تحقّق پیدا کند. اگر مولا مقارن با عبد، ایجاب شیئی را بر عبد اراده کرد که عبد آن را اراده کرده است، باز هم شما عنوان تحصیل حاصل به آن می دهید؟ یا تحصیل حاصل در جایی است که بدون دستور مولا، اراده قبل از آنکه بعث در کار بیاید، نقش فعّال در تحقّق مراد داشته است؟ و الاّ اگر هر دو باهم تحقّق داشته باشند، هم خود عبد اراده دارد این شیء را انجام بدهد و هم ایجاب مولا همراه با این اراده تحقّق پیدا کند؛ آیا در اینجا هم ما ایجاب را ایجاب محال می دانیم؟ اگر بخواهیم محال بدانیم، باید عنوان تحصیل حاصل باشد.

تحصیل حاصل در این مسأله کجا تحقّق پیدا می کند؟ چون مسألۀ مقارنه، مانع از تحقّق عنوان تحصیل حاصل است.

در ما نحن فیه هم همینطور است، وقتی می گوید: «یجب علیک نصب السلّم، ان اردت الکون علی السطح»، آنچه که وجوب نصب سلّم از آن تأخّر دارد، ارادۀ«کون علی السطح» است. اراده«کون علی السطح» ولو اینکه ملازم با ارادۀ نصب سلّم است؛ اما ملازم بودنشان به نحو تقارن و عدم تقدّم و تأخّر در رتبه نیست؛ بلکه ملازم، مثل ملازم بودن علت و معلول است. لذا هیچ مانعی ندارد که هم ارادۀ«نصب السلّم» متأخّر از ارادۀ«کون علی السطح» باشد و هم وجوب نصب سلّم، متأخّر از ارادۀ «کون علی السطح» باشد و هیچ تالی فاسدی لازم نمی آید. پس می شود کسی از طرف صاحب معالم(ره) در جواب مرحوم شیخ(ره) این طور مناقشه کند؛ در عین اینکه آن ضابطۀ کلیه را بپذیرد، در ما نحن فیه آن ضابطۀ کلیه پیاده نشود.

جواب مرحوم آخوند(ره) از صاحب معالم(ره) در وجوب غیری مقدمه

اما جوابی که مرحوم آخوند(ره) از صاحب معالم(ره) داده اند مبتنی بر این است که مسألۀ وجوب غیری مقدمه؛ مسأله ای است که از طریق ملازمۀ عقلیه ثابت شده است که فرقی بین ارادۀ ذی المقدمه و عدم ارادۀ ذی المقدمه نمی کند. ملاک، مقدمیّت و توقّف و عدم امکان تحقّق ذی المقدمه بدون مقدمه است و فرقی نمی کند که مکلّف، اراده ذی المقدمه را داشته باشد، یا نداشته باشد و همان

ص:393

مطلبی که عرض کردیم: کلام صاحب معالم(ره) ناظر به اشتراط نیست، ناظر به قضیۀ حینیه است، که جوابش را مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند؛ نه قضیۀ حینیه در کار است و نه قضیۀ شرطیه. لذا صاحب معالم(ره) به هر نحوی که اراده کرده باشد، جوابش را مرحوم آخوند(ره) در کفایه داده اند و آن جواب صحیح است. این راجع به حرف صاحب معالم(ره) بود بعد کلام مرحوم شیخ(ره) مطرح است.

پرسش:

1 - جواب صاحب معالم(ره) به شیخ بیان کنید.

2 - چرا تعلیق وجوب مقدمه بر اراده ذی المقدمه محال است؟

3 - مقارنت بین وجوب مقدمه با وجوب ذی المقدمه را توضیح دهید.

4 - جواب مرحوم آخوند(ره) از صاحب معالم(ره) دربارۀ وجوب غیری مقدمه را بیان کنید.

ص:394

درس چهارصد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تبعیت وجوب غیری مقدمه از ذی المقدمه در اطلاق و اشتراط و اقوال مختلف

در مقابل قول مشهور که قایل بودند: وجوب غیری مقدمه در اطلاق و اشتراط، تابع وجوب نفسی ذی المقدمه است، اگر وجوب نفسی ذی المقدمه اطلاق داشته باشد و مشروط به شرطی نباشد، مثل این که مولا بگوید: «یجب الکون علی السطح» بدون هیچ شرطی، اینجا وجوب غیری نصب سلّم هم مثل وجوب غیری کون علی السطح اطلاق دارد و اگر وجوب نفسی، اشتراط داشته باشد، مثل وجوب صلاة که مشروط به وقت است، طبعا وجوب غیری طهارت و وضو هم اشتراط به دخول وقت پیدا می کند، یا در باب حج، وقتی که وجوب نفسی حج مشروط به استطاعت است، وجوب غیری برای مقدمات مثل تحصیل گذرنامه و تهیه بلیط و امثال ذلک، آنها هم مشروط به استطاعت خواهد بود. بالاخره وجوب غیری به تعبیر مشهور مترشّح از وجوب نفسی است و در اطلاق و اشتراط، تبعیت کلی نسبت به وجوب ذی المقدمه دارد.

یک قول از صاحب معالم(ره) بود که ایشان مطلقا وجوب غیری مقدمه را مشروط به اراده ذی المقدمه می دانست، با آن تفصیلی که هم در اصل کلام ایشان و هم در جواب ایشان بحث کردیم. قول

ص:395

دومی که در مقابل مشهور واقع شده است، قولی است که مرحوم آخوند(ره) از تقریرات مرحوم شیخ بزرگوار انصاری«ره» نقل می فرماید و آن این است که اگر مقدمه بخواهد وجوب غیری داشته باشد، مشروط به این است که مکلّف قصد داشته باشد، از طریق این مقدمه توصّل به ذی المقدمه پیدا کند، که این در حقیقت یک امر زائد بر آن چیزی است که صاحب معالم(ره) ذکر کرده اند. «قصد التوصّل بالمقدمة الی ذی المقدمة»، دو خصوصیت در آن هست: یکی این که مکلّف ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد و دیگر این که مقصودش از انجام این مقدمه، رسیدن به ذی المقدمه باشد.

ممکن است که مکلّف ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد اما این نصب سلّمی که انجام می دهد، با این نصب سلّم نمی خواهد کون علی السطح تحقّق پیدا کند، فرض کنید با نردبان دیگری که بعدا نصب می کند، می خواهد کون علی السطح تحقّق پیدا کند. لذا در کلام شیخ به این نحوی که به ایشان نسبت داده شده، یک خصوصیت زاید بر آن چیزی است که صاحب معالم ذکر کرده اند. صاحب معالم فقط شرط را ارادۀ ذی المقدمه قرار داده اند اما ایشان شرط را هم ارادۀ ذی المقدمه می داند و هم این که این مقدمه را برای رسیدن به ذی المقدمه در خارج ایجاد می کند، که اگر کسی از او سؤال کرد که داعی و محرّک شما بر این نصب سلّم چیست؟ می گوید: داعی و محرّک من این است که به وسیله همین نصب سلّم، کون علی السطح را در خارج ایجاد کنم.

پس قولی که مرحوم آخوند(ره) از تقریراتی که بعضی از افاضل مقررّین بحث شیخ - که نظر به همین تقریرات معروف شیخ انصاری(ره) به نام مطارح الانظار است - نقل می فرماید این است که مرحوم شیخ در مقابل مشهور قرار گرفته است. همان طوری که صاحب معالم در مقابل مشهور واقع شده، ایشان هم با قول خودش در مقابل مشهور ایستاده و می فرماید: در وجوب غیری مقدمی، یک شرط وجود دارد. آن شرط تنها ارادة ذی المقدمة نیست بلکه بالاتر، به وسیلۀ همین مقدمه بخواهد به ذی المقدمه برسد و تمکّن از تحقّق ذی المقدمه برایش پیدا شود.

این جا بحث در دو مرحله است: یک مرحله این است که این نسبتی که به مرحوم شیخ به عنوان مقابلۀ با مشهور داده شده است، آیا واقعا این تقریرات معروف شیخ این نسبت را تأیید می کند یا اینکه انسان وقتی که مراجعه به تقریرات می کند، شاید تقریرات یک مطلب دیگری را نسبت به شیخ می دهد که اصلا به بحث ارتباط ندارد و به مسألۀ اطلاق و اشتراط وجوب غیری ارتباط ندارد، یک حرف دیگری مرحوم شیخ فرموده که خارج از بحث و غیر مربوط به ما نحن فیه می باشد؟ بعد از آن که به تقریرات مراجعه شد، ملاحظه شد که مرحوم شیخ مطلب دیگری را می فرماید. مرحوم شیخ در مقام اثبات چیز دیگری هستند.

مقدمتا این نکته در محل بحث خودمان روشن است؛ ما که بحث می کنیم که وجوب غیری

ص:396

مقدمی آیا در اطلاق و اشتراط تابع وجوب نفسی ذی المقدمه هست یا نه؟ در این بحث، دیگر فرقی نمی کند که مقدمه، مقدمۀ عبادی باشد مثل طهارات ثلاث برای نماز، یا مقدمه، مقدمۀ غیر عبادی باشد. بحث ما هیچ گونه ارتباط به عبادیّت و عدم عبادیّت مقدمه ندارد. بحث ما متمحّض در این معناست که آیا وجوب غیری مقدمی، هر نوع مقدمه ای باشد«سواء کانت عبادة ام لم تکن عبادة؟» مسأله عبادیّت اینجا مطرح نیست، آیا وجوب غیری مقدمی در اطلاق و اشتراط، تابع وجوب نفسی ذی المقدمه هست یا نه؟ اما وقتی که به کلام تقریرات مراجعه می شود، انسان می بیند که مرحوم شیخ می فرماید: اگر مقدمه ای بخواهد اتصاف به عبادیّت پیدا کند، یا از باب این که عبادیّت هم در مقدمیتش دخالت داشته باشد، مثل طهارات ثلاث نسبت به نماز یا این که عبادیّت در مقدمیتش نقش نداشته باشد، لکن مکلّف بخواهد در خارج آن را به عنوان عبادت انجام بدهد، مثل واجبات توصّلیه در نفسیات مثل ادای دین، که یک واجب توصّلی است، لکن همین واجب توصّلی را انسان می تواند به صورت عبادت انجام بدهد که راه عبادیّتش به این طرزی که مرحوم شیخ و مرحوم آخوند مکرّر می فرمودند، این است که به داعی امتثال امر خداوند، ادای دین بکند. از او می پرسند که چرا دین خود را اداء کردی؟ برای اینکه مردم بگویند: آدم خوبی هستی؟ برای اینکه حیثیت تو در بازار محفوظ بماند؟ برای اینکه بعدا بتوانی بیشتر از مردم نسیه بگیری؟ می گوید: نه! من فقط به منظور امتثال امر خداوند و ایجاب شرعی متعلّق به ادای دین ادای دین کردم. اینجا ادای دین عبادت می شود ولو اینکه واجب، واجب توصّلی است.

بیان مرحوم شیخ(ره) در باب وجوب غیری مقدمه

مرحوم شیخ دنبال این مطلب است که اگر کسی بخواهد یک مقدمه ای را به صورت عبادت در خارج ایجاد کند، حالا می خواهد عبادیّت هم در آن معتبر باشد یا مثل اکثر مقدمات، عبادیّت در آن معتبر نباشد، اما مکلّف می خواهد آنرا به عنوان عبادیّت در خارج تحقّق بدهد، اینجا مرحوم شیخ می فرماید: راه آن این است که امر غیری متعلّق به مقدمه را به داعی امتثال آن امر، انجام دهد. اگر بپرسند: چرا لباست را تطهیر می کنی؟ بگوید: برای این که امر غیری و وجوب غیری که توصّلی هست و هر وجوب توصّلی واجب را اگر به داعی امتثال امرش، اتیان کردی، «یصیر تعبّدیا» من این را به داعی امتثال امر غیری متعلّق به این مقدمه انجام می دهم، لباسم را شستشو می کنم و تطهیر ثوب و تطهیر بدن می کنم. آوردن مقدمه به داعی امتثال امر غیری مقدمی، معنایش این است و این عبارة اخرای از این است که می خواهم با این مقدمه به ذی المقدمه برسم، با این مقدمه، نماز را ایجاد کنم و از طریق این مقدمه، راه برای تحصیل نماز برای من باز شود و این همان است که از آن به قصد توصّل

ص:397

به این مقدمه الی ذی المقدمه تعبیر می شود.

مقایسه قول مشهور با قول شیخ(ره) و صاحب معالم(ره)

در نتیجه مرحوم شیخ مسأله قصد توصّل را در رابطه با عبادیّت مقدمه مطرح کرده است، نه در رابطه با این بحث که آیا وجوب غیری مقدمی در اطلاق و اشتراط، تابع وجوب نفسی ذی المقدمه است - این طوری که مشهور قائل هستند - یا تابع نیست؟ در کجا مرحوم شیخ می خواهد نفی تبعیت کند؟ کی می خواهد دایرۀ وجوب غیری را از دایرۀ وجوب نفسی جدا کند و بگوید: وجوب نفسی، اطلاق دارد اما در وجوب غیری، تضییق و اشتراطی وجود دارد؟ اگر شیخ بخواهد در مقابل مشهور بایستد، باید کلام شیخ هم مثل کلام صاحب معالم باشد. درست است که آن نسبتی هم که به صاحب معالم داده شد، آن نسبت هم به آن شدّت، درست نبود، ولی همان مسألۀ ضعیف تر هم که در کلام صاحب معالم بر آن دلالت دارد، در مقابل مشهور واقع شده است. مشهور می گویند: اگر ذی المقدمه، وجوب نفسی مطلق داشت، مقدمه، وجوب غیری مطلق دارد، نه اشتراط در کار است و نه حتی به صورت قضیه حینیه مطرح است. کلام صاحب معالم آن طوری که ظاهر عبارتشان است، مسأله را به صورت قضیۀ حینیه مطرح می کند، ولی همین قضیه حینیه هم مقابل با مشهور است و لذا گفتیم که جواب مرحوم آخوند(ره) همان طوری که مسألۀ اشتراط را نفی می کند، مسأله را به صورت قضیۀ حینیه هم نفی می کند. پس کلام صاحب معالم(ره) چه به صورت قضیه شرطیه باشد و چه به صورت قضیه حینیه باشد، علی کلا التقدیرین فی مقابل المشهور است، منتها یک صورت، مقابله اش خیلی قوی است و یک صورت مقابله اش یک قدری ضعیف است.

کلام شیخ(ره) در تصحیح عبادیت مقدمه

یک مطلب دیگری را مرحوم شیخ دنبال کرده اند که هیچ ربطی به این نزاعی که در آن قرار گرفته ایم، ندارد. ایشان دنبال مسألۀ تصحیح عبادیّت مقدمه است. عبادیّت مقدمه از چه راهی تصحیح می شود؟ ایشان می فرماید: از راه داعویت امتثال امر غیری و یا به تعبیر دیگر؛ قصد توصّل به این مقدمه الی ذی المقدمه است. پس مسألۀ تصحیح عبادیّت، یک مطلب است و مسألۀ تبعیت در اطلاق و اشتراط و عدم تبعیت در اطلاق و اشتراط که ما نحن فیه عبارت از این مسأله است، این مسألة اخری، لذا این نسبت برحسب آن تقریرات فعلی مشهور شیخ، «لیس علی ما ینبغی». لکن فرض می کنیم که این نسبت درست است و کلام مرحوم شیخ در مقابل مشهور قرار گرفته است و مرحوم شیخ در ما نحن فیه، مسألۀ قصد توصّل را مطرح کرده است، نه در باب عبادیّت. حال که به

ص:398

این صورت شد، در این رابطه، سه احتمال جریان دارد که دو احتمال آن شبیه دو احتمالی است که در کلام صاحب معالم جریان داشت. علاوه، یک احتمال سوم هم اینجا جریان دارد، باید روی این سه احتمال بحث کنیم، بینیم کدام درست است یا نه؟

احتمال اول در کلام مرحوم شیخ(ره)

یک احتمال این است که مرحوم شیخ همان طور که کلام ایشان را تقریر کردیم، بخواهد عین آن قضیۀ شرطیه ای را که به صاحب معالم نسبت داده شده، منتها با یک خصوصیت اضافه در اینجا پیاده کند. آنچه که به صاحب معالم نسبت داده شده بود این بود که صاحب معالم می گوید: اگر مولا گفت:

«یجب علیک الکون علی السطح» این وجوب نفسی، اطلاق دارد. هیچ شرطی در اصل وجوب و در رابطه با وجوب مطرح نیست، اما وقتی که نوبت به مقدمه می رسد که از راه ملازمه عقلیه ثابت می شود، نسبت به مقدمه نمی توانیم بگوییم: «یجب علیک نصب السلّم»، باید این را به صورت قضیه شرطیه مطرح کنیم و بگوییم: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح» پس قضیه ایجابیه در رابطه با ذی المقدمه، یک قضیه ایجابیۀ مطلقه و غیر مشروطه است، اما وقتی که نوبت به مقدمه می رسد، یک شرطی در آن هست، باید بگوییم: «یجب علیک نصب السلّم» و این وجوب را مشروط کنیم به«ارادة الکون علی السطح» که ارادۀ ذی المقدمه است.

ممکن است عین همین را مثلا روی همان نسبتی که به شیخ داده شده، مرحوم شیخ بخواهند همینطور به صورت یک قضیه شرطیه اینجا مسأله را مطرح کنند، منتها با یک خصوصیت زائده.

صاحب معالم می فرمود: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح» اما شیخ یک اضافه ای هم دارد: «ان اردت الکون علی السطح من طریق هذه المقدمة» که این«من طریق هذه المقدمة» یک خصوصیت اضافی در کلام شیخ است. به عبارت روشنتر: شرط در کلام صاحب معالم، فقط مجرد انجام و ارادۀ انجام ذی المقدمه بود، اما شرط در کلام شیخ، ارادۀ انجام ذی المقدمه از طریق همین مقدمه ای بود که در خارج تحقّق پیدا می کند و اتیان می شود. پس در اصل قضیه شرطیه بین کلام شیخ و کلام صاحب معالم فرقی نیست، منتها در دایرۀ شرط بین اینها اختلاف است.

او شرط را یک معنای وسیع تری می گیرد اما مرحوم شیخ یک معنای مضیّقی را شرط برای وجوب غیری مقدمه قرار می دهد. این یک احتمال در کلام شیخ است.

احتمال حمل قضیۀ شرطیه به قضیۀ حینیه

این احتمال شبیه همان احتمال دومی است که در کلام صاحب معالم است که قضیه را از صورت

ص:399

قضیۀ شرطیه خارج کنیم، به صورت قضیۀ حینیه مطرح کنیم، منتها این مضاف الیه کلمۀ حین، بین صاحب معالم و مرحوم شیخ مختلف است. صاحب معالم می فرماید: «یجب نصب السلّم حین ما کان المکلّف مریدا للکون علی السطح» و مرحوم شیخ با یک اضافه«حینما کان المکلّف مریدا للکون علی السطح من طریق هذه المقدمة» که این خصوصیت اضافه در کلام شیخ مطرح است، لکن هر دو قضیه به صورت قضیۀ حینیه است.

احتمال سومی که در کلام مرحوم شیخ جریان دارد این است که در این دو احتمال اول که قضیه به صورت قضیۀ شرطیه بود، یا قضیۀ حینیه بود، ما شرط را شرط چه چیزی قرار می دادیم؟ مشروط ما عبارت از خود وجوب غیری بود، عبارت از تکلیف بود، عبارت از حکم مولی بوجوب المقدمة بود، چون وجوب غیری که ما در آن بحث می کنیم، وجوب شرعی است، ولو اینکه این وجوب شرعی را از راه ملازمه عقلیه استفاده می کنیم، اما ملازمه، عقلیه است، طرفین ملازمه چه در ناحیه ذی المقدمه و چه در ناحیۀ مقدمه، هر دو وجوبش، وجوب شرعی و وجوب مولوی است، منتها یکی شرعی مولوی نفسی است و یکی شرعی مولوی غیری است، فقط اختلافشان در نفسیّت و غیریّت است.

پس اگر قضیه را به صورت قضیۀ شرطیه مطرح کردیم مثل«ان جاءک زید فأکرمه» می شود؛ یعنی مجیء زید، شرطیت برای اصل وجوب اکرام دارد. آنچه که معلّق بر شرط است، نفس حکم است، نفس وجوب است، نفس ایجاب است. روی این قضیۀ شرطیه اینجا هم همین مسأله مربوط به حکم است یعنی وجوب غیری مشروط به ارادۀ ذی المقدمه است. روی حرف شیخ وجوب غیری مشروط به قصد توصّل بالمقدمه الی ذی المقدمه است. پس شرط، قصد التوصّل است و مشروط، خود وجوب غیری است. و اگر قضیه حینیه هم باشد، باز همین طور است. این کلمه«حینما» به خود حکم می خورد، «یجب نصب السلّم حین»، از نظر نحوی کلمۀ«حین» به«یجب» ارتباط دارد، یعنی این وجوب در حالی است که قصد توصّل به این مقدمه الی ذی المقدمه داشته باشد. پس روی این دو احتمال، چه به صورت قضیۀ شرطیه باشد و چه به صورت قضیه حینیه باشد، هر دو به وجوب ارتباط دارد. لذا رابطۀ قصد توصّل را از وجوب قطع کنیم و آن را در دایره واجب قرار دهیم به این معنا که بگوییم: اصلا وجوب غیری به نصب السلّم مع قصد التوصّل متعلّق شده است که این«مع قصد التوصّل» مربوط به واجب غیری است نه مربوط به وجوب غیری. دیگر این مع قصد التوصّل هیچ ارتباطی به وجوب ندارد. این قید در دایره واجب است.

مرحوم شیخ این طور ادعا می کند که آن وجوب غیری مقدمی، روی یک امر مقیّدی تحقّق پیدا می کند، روی یک شیء مقیّدی، وجوب غیری مقدمی می آید. آن شیء مقیّد چیست؟ نصب سلّم

ص:400

موصوف به این که«یقصد به التوصّل الی ذی المقدمة» می شود مثل مسأله«صل مع الطهارة»، طهارت که به وجوب صلاة ارتباط ندارد، طهارت قید مأموربه است، قید صلاة است، قید واجب است.

بگوییم: مرحوم شیخ قصد توصّل را در رابطه با مقدمه، می خواهد مربوط به خود مقدمه بداند، نه مربوط به وجوب مقدمه به صورت قضیه شرطیه، یا به صورت قضیه حینیه.

پس احتمال سومی که در کلام شیخ جریان پیدا می کند این است که این قصد توصّل، داخل در دایرۀ مأموربه است و فرق این دو هم کاملا روشن است. اگر قصد توصّل مربوط به وجوب باشد، انسان نباید شرط وجوب را تحصیل کند، ضرورتی برای تحصیل آن وجود ندارد، اما اگر قصد توصّل داخل در دایرۀ واجب باشد، مثل«صل مع الطهارة»، همان طوری که تحصیل طهارت لازم است، این تحصیل قصد توصّل هم برای انجام مقدمه لزوم دارد. این سه احتمال در کلام شیخ مطرح است؛ ببینیم که آیا می شود با یکی از این احتمالات برحسب دلیل موافقت کرد یا نه؟

پرسش:

1 - قول مشهور در مسأله وجوب غیری مقدمه را بیان کنید.

2 - مرحوم آخوند(ره)، کلام شیخ(ره) در مطارح الانظار را چگونه معنا می کنند؟

3 - بیان استاد درباره کلام شیخ را تقریب نمایید.

4 - چه تفاوتی است بین این که قصد توصل قید وجوب باشد، یا قید واجب؟

5 - دو احتمال اول در کلام شیخ(ره) را با دو احتمال صاحب معالم(ره) مقایسه کنید.

ص:401

درس چهارصد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان سه احتمال در کلام شیخ(ره) و اشکال مرحوم آخوند(ره)

در مطلبی که به مرحوم شیخ بزرگوار شیخ انصاری«اعلی الله مقامه الشریف» نسبت داده شده، سه احتمال جریان دارد: یکی این که قصد توصل شرطیت برای وجوب غیری مقدمه داشته باشد.

دوم اینکه قصد توصل به عنوان قضیۀ حینیه مدخلیت در وجوب داشته باشد. سوم اینکه قصد توصّل قید واجب باشد؛ یعنی وجوب غیری به مقدمۀ مقیّد تعلق گرفته باشد به طوری که همان نحو که ایجاد مقدمه وجوب دارد، ایجاد قید هم وجوب داشته باشد، قید برای واجب. این سه احتمال، آیا صحیح است یا نه؟ آن دو احتمال اول که قصد توصّل شرط اصل وجوب باشد یا به صورت قضیۀ حینیه، جوابهای مشترک دارد، لذا روی همان شرطیت بحث می کنیم، اما همۀ حرفها در احتمال دوم هم پیاده می شود. در صورت شرط، اولا ثبوتا این معنا امکان دارد یا نه؟ اگر در مرحلۀ ثبوت، امکان این معنا ثابت شد، نوبت به مرحلۀ اثبات می رسد. ببینیم دلیلی دلالت بر این معنا می کند یا نه؟

راجع به مرحلۀ ثبوت، اولین حرفی که مطرح است همان حرفی است که مرحوم آقای آخوند در جواب صاحب معالم بیان کردند، که برگشت به این معنا می کرد که اگر بخواهیم بین وجوب غیری

ص:402

مقدمی و بین وجوب نفسی در اطلاق و اشتراط تفکیک قایل شویم، این خلاف بداهت عقل است؛ یعنی عقل این معنا را به هیچ وجه جایز نمی بیند، می فرمودند: ممکن است کسی در اصل وجوب غیری تشکیک کند و یا انکار کند؛ یعنی ملازمۀ بین وجوب نفسی و وجوب غیری را ممکن است کسی نپذیرد، شاید در آینده همین راه را انتخاب کنیم و ملازمه را نپذیریم، لکن اگر کسی ملازمه را پذیرفت و وجوب غیری مقدمه را قبول کرد، بر فرض پذیرفتن، دیگر تفکیک بین وجوب غیری و وجوب نفسی از نظر عقل ممتنع است، نمی شود یک وجوبی را که(به تعبیر اینها) از یک وجوب دیگر ترشح می کند و معلول یک وجوب دیگری هست، در اطلاق و اشتراط بین علّت و معلول، تفکیک قایل شد، علّت را یک شیء مطلق غیر مقیّد ببیند و با حفظ علیّت مطلقه اش در رابطۀ با معلول یک تضیّقی ایجاد کند.

البته یک مسأله ای هست که قاعدتا در فلسفه این مطلب مورد دقت قرار گرفته و آن این است که هر معلولی یک تضیّق ذاتی در رابطۀ با علّت دارد، آن حرارتی که معلول نار هست، در باطن یک تضیّقی در آن حرارت هست و آن تضیّق حرارت«من قبل النّار» است، هر معلولی این تضیق در آن وجود دارد، که مقیّد است به آمدن از ناحیۀ علت خودش، «الحرارة معلولة للنّار» ولو اینکه شما هم مقیّدش نکنید، اما تقیّد ذاتی دارد به اینکه این حرارت«جائت من قبل النّار»، اما این تضیّق غیر از آن تضیّقی است که در آن بحث می کنیم، می خواهیم علت را یک شیء مطلق آزاد بگذاریم، اما نوبت به معلول که می رسد، معلول را مشروط کنیم به یک شرطی که آن شرط هیچ ارتباط به علّت ندارد، آن تضیّق ذاتی ناشی از مجییء من قبل العله نیست، یک تضیّق دیگری است، علّت وجوب نفسی مطلق ذی المقدمه است، معلول وجوب غیری مشروط، با اینکه این وجوب غیری را ناشی از آن وجوب نفسی می دانیم و ملاک در ملازمه را عبارت از نفس مقدمیت و توقف می دانیم، مع ذلک چیزی، قیدی، شرطی به معلول اضافه کنیم که این شرط هیچ ارتباطی به علّت ندارد و در ناحیۀ علّت، این شرط وجود ندارد. لذا به تعبیر مرحوم آقای آخوند که فرمودند: مسألۀ تبعیت به قدری روشن و واضح است و مقصود ایشان نه روشن بودن در مقام اثبات است فقط؛ یعنی خلاف این معنا یک امر محال ثبوتی است، در مقام ثبوت، این معنا امکان ندارد که تبعیت وجوب غیری را از وجوب نفسی در مسألۀ اطلاق و اشتراط کنار بگذاریم و بگوییم چنین تبعیتی وجود ندارد. لذا اولین اشکال، با توجّه به توضیح و تبیین مقصد ایشان اشکال ثبوتی همین مطلب مرحوم آقای آخوند است.

اشکال دوم به شیخ در احتمال شرطیت مقدمه

اشکالی را که مرحوم شیخ به صاحب معالم می کردند و ما به عنوان دفاع از صاحب معالم، آن را

ص:403

جواب دادیم، عینا آن اشکال بدون این که قابل دفاع و قابل جواب باشد، به خود مرحوم شیخ وارد است. آن اشکال این بود که ایشان یک مقدمۀ کلی ذکر می کردند که وجوب یک شیئی، نمی تواند مشروط به ارادۀ خود آن شیء باشد و بعد نتیجه می گرفتند: اگر وجوب مقدمه مشروط به ارادۀ ذی المقدمه شد، مثل این می ماند که وجوب مقدمه مشروط به ارادۀ خود مقدمه است. اگر گفت:

«یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح»، مرحوم شیخ می فرمودند: این مثل این است که بگوید: «یجب علیک نصب السلم ان اردت نصب السلم» این محال است. تعلیق بر ارادۀ ذی المقدمه هم این چنین است، ما از صاحب معالم دفاع کردیم، گفتیم: مقدمه درست است اما تطبیق آن مقدمه و نتیجه گیری آن در«ما نحن فیه» مورد مناقشه است، اگر بگوید: «یجب علیک نصب السلم ان اردت نصب السلّم» این محال است. اما اگر گفت: «یجب علیک نصب السلم ان اردت الکون علی السطح» این«لیس بمحال»، ولو اینکه ارادۀ«کون علی السطح» بدون ارادۀ نصب سلم نمی شود، «و بین الارادتین» ملازمه تحقق دارد، اما در عین حال این مستلزم محال و تحصیل حاصل نیست. آنجا این طوری از صاحب معالم دفاع کردیم.

ولی این اشکال به خود مرحوم شیخ بنابراین مبنا وارد است و قابل دفاع هم نیست، چرا؟ برای این که قبلا گفتیم که این قصد توصل وقتی که با کلام صاحب معالم ملاحظه و مقایسه شود، همان کلام صاحب معالم است، منتها با یک خصوصیت اضافی، صاحب معالم فقط شرط را«ارادة ذی المقدمة» قرار می داد. اما ایشان که شرط را قصد توصل قرار می دهد، گفتیم که در قصد توصل، دو اراده مطرح است، کسی که قصد می کند توصل به این مقدمه را«الی ذی المقدمة»، دو اراده دارد، هم اراده ذی المقدمه و هم اراده مقدمه، در حقیقت قصد توصل، انحلال به دو اراده پیدا می کند: «ارادة ذی المقدمة و ارادة المقدمة»، اگر وجوب غیری مقدمه مشروط به قصد توصل شد، معنایش این است که مشروط به دو اراده شد، مثل این است که مولا بگوید: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح و اردت المقدمة» که«اردت المقدمة» داخل در شرط است و وجوب، اشتراط به ارادۀ خود مقدمه پیدا می کند، در نتیجه وجوب مقدمی، تأخر از ارادۀ مقدمه دارد و اگر تأخر از اراده داشت، معنایش این است که این مقدمه، وجوب هیچگونه بعث و تحریکی نسبت به او نداشته، بلکه در رتبۀ متقدمۀ بر وجوب غیری، خود ارادۀ نصب سلم نقش در ایجاد نصب سلم داشته است. در مسألۀ استحالۀ تحصیل حاصل، فرق نمی کند که وجوب، وجوب نفسی باشد و یا وجوب غیری باشد، به دلیل اینکه خود مرحوم شیخ هم به صاحب معالم در رابطۀ با همین وجوب غیری، اشکال تحصیل حاصل را مطرح می کردند.

از مرحوم شیخ سؤال می شود مگر در آن ضابطۀ کلی نفرمودید که تعلیق وجوب«و اشتراط

ص:404

الوجوب بارادة نفس الواجب» امر محال و تحصیل حاصل است. خوب این قصد توصل عینا سر از همین مطلب در می آورد، پای ملازمه نیست که کسی بخواهد دفاع بکند، آن طوری که از صاحب معالم دفاع کردیم، آنجا می گفتیم: صاحب معالم می گوید: «یجب علیک نصب السلّم ان اردت الکون علی السطح»، حالا«کون علی السطح» ملازم با ارادۀ نصب سلّم هم هست، دلیل بر این نیست که پای اراده در دایرۀ اشتراط و شرط وارد شود، آنی که در شرط دخالت دارد«ارادة الکون علی السطح» است و هیچ مانعی ندارد که وجوب نصب سلم مشروط به ارادۀ«کون علی السطح» باشد. اما اگر ما قصد توصل را در کار آوردیم، با توجه به اینکه قصد توصل منحل به دو اراده است: یکی«ارادة ذی المقدمة» و یکی«ارادة المقدمة»، پس در حقیقت برگشتش به این می شود که«یجب علیک نصب السلّم ان اردت نصب السلم و اردت الکون علی السطح»، همان«ان اردت نصب السلم» کافی است برای اینکه مسأله را به استحاله بکشاند و حکم بکند به اینکه این تحصیل حاصل است و تحصیل حاصل امکان ندارد.

در نتیجه، عینا همان اشکال مرحوم شیخ به صاحب معالم به خودشان وارد می شود، لکن در آنجا قابل دفاع بود اما در توجه اشکال به خود مرحوم شیخ، دیگر هیچ قابلیت دفاع هم ندارد، خود«ارادة الواجب» به عنوان شرط الوجوب اخذ شده، منتها یک چیز دیگری هم اضافه شده، اضافه شدن یک ارادۀ دیگر و یک شیء دیگر، این جلوی استحاله را نمی گیرد، آن«کالحجر فی جنب الانسان» است و هیچ رفع استحاله را نمی کند، اگر نگوییم که استحاله را تأیید می کند! حداقل اینکه آن ارادۀ ذی المقدمه، وجودش«لا یضر و لا ینفع» است، اما ملاک استحاله همان«ان اردت نصب السلم» است که لازمۀ قصد توصل همین«ارادة نصب السلم» است و برای قصد توصل غیر از این دو اراده، یک مفهوم و معنای دیگری نمی توانیم تصور کنیم. پس در نتیجه روی احتمال اول در کلام شیخ از نظر مقام ثبوت، مسأله استحاله دارد و چون ثبوتا محال است، دیگر نوبت به مقام اثبات نمی رسد که بحث بکنیم و ببینیم چه دلیلی دلالت بر این معنا می کند و یا نمی کند؟ آن برای چیزهایی است که از نظر ثبوت امکان داشته باشد. این راجع به احتمال اول.

همین دو اشکال به احتمال دوم هم وارد است، منتها نه به آن شدّت صورت شرطیت، اما از نظر ملاک و از نظر معیار بین شرطیه و حینیه در اینجا فرقی نمی کند، فقط فرقش مسألۀ شدّت و ضعف، در وضوح است و الاّ ملاک در هر دو یکسان است.

احتمال سوم در کلام شیخ در واجب بودن قصد توصل

قصد توصل را در دایرۀ واجب بیاوریم، نه این که به صورت شرط وجوب یا قضیۀ حینیه با وجوب

ص:405

مرتبط کنیم، بلکه بگوییم: معنایش این است که«یجب علیک نصب السلّم مع قصد التوصل» که این «مع» قید برای نصب سلّم است، قید برای واجب است نه این که دخالت در وجوب داشته باشد، مثل «صل مع الطهارة»، «صل مع ستر العورة» که اینها قیودی است که در واجب اخذ شده و از خصوصیات قیودی که در واجب اخذ شده این است که مثل خود واجب، لازم التحصیل است. اگر قیدی در وجوب اخذ شده باشد، لازم نیست که انسان تحصیل کند، استطاعت که شرط وجوب حج است، بر هیچ کسی لازم نیست تحصیل استطاعت، اما اگر چیزی شرط و قید برای واجب شد، همان طوری که تحصیل اصل واجب لازم است، تحصیل قید آن هم لازم است، مثل«صل مع الطهارة» که هم«ایجاد الصلاة» لازم است و هم«ایجاد الطهارة» که«صلاة مع الطهارة» واقع شود.

اگر قصد توصل را داخل در دایرۀ واجب قرار دادیم و قید برای واجب قرار دادیم، اینجا مکرر ذکر کردیم، یک مبنایی مرحوم آقای آخوند(ره) در باب اصل اراده و قصد دارد و آن این است که اراده به نظر ایشان، امر غیراختیاری است، هم در جلد اول کفایه در آنجایی که قلم اینجا رسید، سر بشکست، این مطلب را مطرح کردند و هم در اوایل جلد دوم این مطلب را مطرح کردند که اراده «لا یکون امرا اختیاریا» و الا تسلسل لازم می آید و آن حرفهایی که ایشان در این رابطه دارند. اگر اراده را یک امر غیراختیاری بدانیم تبعا لمرحوم آقای آخوند فرضا، خوب اراده ای که امر غیراختیاری است، چگونه می تواند قید واجب باشد؟ این غیر از مسألۀ طهارت و ستر عورت است، «صل مع طهارة الثوب»، طهارت ثوب یک امر اختیاری است، «صل مع ستر العورة»، ستر یک امر اختیاری است، اما اگر قید واجب، عبارت از اراده شد، عبارت از قصد شد، روی مبنای ایشان، یک امر غیر اختیاری نه خودش می تواند واجب باشد و نه قید برای واجب باشد برای اینکه قید واجب هم مثل خود واجب لازم التحصیل است، صلاة لازم التحصیل، طهارت هم لازم التحصیل.

اگر قید واجب یک امر غیراختیاری شد روی مبنای ایشان، تعلق تکلیف به واجب مقید به قید اختیاری محال است، قصد توصل هم گفتیم: انحلال به دو اراده پیدا می کند، یکی«ارادة المقدمة»، یکی هم«ارادة ذی المقدمة»، آنوقت دو اراده به عنوان قید واجب، بخواهد در واجب غیری مدخلیت داشته باشد و متعلق تکلیف بشود در حالی که هر دو به نظر مرحوم آقای آخوند امر غیراختیاری هستند، این هم ثبوتا دچار اشکال می شود؛ یعنی روی مبنای مرحوم آقای آخوند این استحاله دارد، این هم می شود مثل آن دو احتمال اول که ثبوتا مستحیل بود، این هم«یصیر مستحیلا» به حسب مقام ثبوت، این در صورتی که ما مبنای ایشان را بپذیریم، اما اگر مبنای ایشان را نپذیریم، که نمی پذیریم، اراده یک چیزی است که به خلاقیت نفس انسانی تحقق پیدا می کند و این عنایتی است ربّانی که خداوند تبارک و تعالی یک شعبه ای از خلاقیّت را به او عنایت کرده به نفس انسان که نفس انسان

ص:406

اراده و قصد را خلق می کند.

ایجاد اراده نظیر ایجاد وجود ذهنی

همان طور که در باب تصوّر؛ یعنی وجود ذهنی، آیا این وجوب ذهنی چگونه حاصل می شود؟ این وجود ذهنی که بنابر قول تحقیق یک واقعیت است، در مقابل وجود خارجی و یک نوعی است از وجود وجود، «فی مقابل الوجود الخارجی»، موجد این وجود ذهنی چه کسی است؟ چگونه این وجود ذهنی تحقق پیدا می کند؟ خداوند عنایت کرده، که نفس انسان می تواند شیء را در ذهن خودش ایجاد کند و وجود ذهنی به شیء بدهد، «فی مقابل الوجود الخارجی» بدون این که نیاز به ابزار و آلات خارجیه داشته باشد، این وجود ذهنی را نفس انسانی خودش ایجاد می کند و به خلاقیّت نفس تحقق پیدا می کند، همان طوری که در قصد وجود ذهنی مسأله اینطور است، در رابطۀ با اراده هم همینطور است. نفس انسان«خالق الارادة» است، «موجد الارادة» است، منتها این خلاقیت را خداوند به او عنایت کرده، شرک در مسألۀ خلق نیست، این در طول خلاقیت خداوند است و با عنایت و تفضل خداوند این خلاقیت پیدا شده، لذا به مرحوم آقای آخوند(ره) مکرر اعتراض می کردیم که نمی شود اراده را انسان یک امر غیراختیاری و ناشی از علل و عوامل و مبادی که به اختیار انسان نیست، بداند. همینطور وقتی آن علل و عوامل خودش تحقق پیدا کرد، خواه ناخواه اراده تحقق پیدا می کند و اینجا یک اشکال دیگری هم به مرحوم آقای آخوند وارد است که دیگر توضیح این اشکال را بعدا بیان می کنیم، آن وقت با توجّه به این مبنا، با کلام شیخ چگونه باید برخورد کرد.

پرسش:

1 - سه احتمال در کلام نسبت داده شده به مرحوم شیخ(ره) را بیان کنید.

2 - اشکال مرحوم آخوند(ره) بر احتمال شرطیت را تقریب نمایید.

3 - اشکال آخوند(ره) بر کلام شیخ(ره) مبنی بر قصد توصل در واجب را تقریب نمایید.

4 - بیان استاد در جواب از اشکال آخوند(ره) بر قصد توصل را توضیح دهید.

ص:407

درس چهارصد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان احتمال سوم در کلام مرحوم شیخ

با ملاحظۀ مبنای شیخ در مطلق واجب مشروط، گویا تعیّن دارد که این احتمال سوّم مقصود شیخ باشد، برای اینکه آن دو احتمال اول بر مبنای مشهور در واجب مشروط است، که مبنای مشهور این است که قید، قید هیأت است و به وجوب برمی گردد، اما مرحوم شیخ تمام قیود را راجع به ماده می دانستند و می فرمودند: گرچه ظاهر قضیۀ لفظیه«ان جائک زید فاکرمه»، این است که مجیء زید، شرط وجوب اکرام باشد، لکن چون این معنا به نظر ایشان محال بود، آن قرینۀ عقلیه موجب تصرّف در این ظاهر است و لازم است که قید را به ماده برگردانیم. روی این مبنا، اگر این نسبتی که در باب مقدمه به مرحوم شیخ داده شده، تمام باشد، حتما باید قصد توصل را قید برای واجب غیری بدانند، نه قید برای وجوب غیری. باید قصد توصّل داخل در دایرۀ متعلق باشد، ارتباط به واجب داشته باشد و قبلا گفتیم که اگر قصد توصّل قید برای واجب شد، به این معناست که همان طوری که ذات واجب لزوم تحصیل دارد، قصد توصّل هم باید لزوم تحصیل داشته باشد، می شود مثل«صلّ مع الطهارة، صل مع ستر الثوب» که هم ایجاد صلاة لازم است و هم تحصیل قید لازم است. و گفتیم که

ص:408

چون قید در اینجا قصد توصّل است، اگر قصد را مثل مرحوم آخوند، یک امر غیراختیاری بدانیم، مشکل به وجود می آید برای این که امر غیراختیاری نه می تواند مأموربه، باشد و نه می تواند قید برای مأموربه باشد، بالاخره به هیچ کیفیتی نمی تواند تکلیف متوجه امر غیر اختیاری شود، چه این تکلیف، وجوب نفسی باشد یا وجوب غیری باشد. وجوب غیری هم«تکلیف شرعی و حکم شرعی»، لذا روی مبنای مرحوم آخوند این اشکال هست و البته این مبنا باطل است و ما اراده را یک امر غیراختیاری نمی دانیم.

اینجا یک مؤیّدی به نظر می رسد که در سابق اشاره ای به آن نشده بود و آن این است که از مرحوم آخوند سؤال می شود: شما که قصد و اراده را یک امر غیراختیاری می دانید، در باب عبادات و واجبات تعبّدیه، چگونه قصد قربت در آنها معتبر است؟ چگونه قصد قربت در آنها لزوم دارد؟ عبادت بدون قصد قربت، معنا ندارد تحقق پیدا کند و صحیح باشد. پس در حقیقت قصد قربت که از مقولۀ همین اراده است در واجبات تعبدیه بلااشکال نقش دارد.

اشکال تعلق امر به امور غیراختیاری

ممکن است در ذهن منقدح شود که مرحوم آخوند می فرمودند: قصد الامتثال و اتیان به داعی امر نمی شود در متعلق امر اخذ شود، پافشاری هم داشتند، می فرمودند: در عبادات قصد امتثال در متعلق امر معنا ندارد اخذ شود و مستحیل است، چه به صورت جزئیت و چه به صورت شرطیت، هر دو استحاله دارد. روی این مبنا، ایشان قصد قربت را داخل در متعلق امر نمی داند تا بگویید: یک امر غیراختیاری متعلق وجوب واقع شده است. جواب این اشکال، دو مطلب است: یک مطلب این که ایشان می فرمودند: درست است که اخذ قصد امتثال در متعلق امر ممکن نیست، اما عقل به لزوم قصد امتثال حکم می کند. اگر عقل به لزوم قصد امتثال حکم کرد، دیگر اشکال بیشتر می شود، برای این که عقل چگونه می تواند حکم به لزوم یک امر غیراختیاری بکند؟ چگونه عقل به وجوب و لزوم قصد امتثالی که«امر غیراختیاری» است استقلال پیدا می کند؟ آیا امر غیراختیاری از ناحیۀ عقل می تواند مأموربه واقع شود؟ پس چه فرقی می کند، نزاع در آنجا این است که آیا در متعلق حکم شرعی به صورت جزئیت یا شرطیت، می شود اخذ بشود یا نه؟ و الا لزوم عقلی را ایشان قبول دارند، در حالی که امر غیراختیاری معنا ندارد که لزوم عقلی داشته باشد. این یک جواب.

جواب دیگر از اشکال فوق این است که در همان مبحث، ایشان می فرمودند: اگر قصد قربت به معنای قصد امتثال باشد، نمی شود در متعلق امر اخذ بشود، اما اگر قصد قربت به معنای خود قصد قربت باشد، به همین عنوان قصد قربت؛ یعنی عمل را«بقصد کونه مقرّبا الی ساحة المولی» انجام

ص:409

بدهد، ایشان می فرمودند: هیچ مانعی ندارد که در متعلق اخذ بشود، آنچه که ممنوع است، اتیان به داعی امر است و به تعبیر ایشان: قصد امتثال است، اما قصد قربت، یا«أتیان الشیء بداعی کونه حسنا، بداعی کونه ذا مصلحة» و امثال ذلک، اینها هیچ مانعی ندارد که در متعلق اخذ بشود. سؤال می کنیم:

شما که قصد را یک امر غیراختیاری می دانید، چگونه می فرمایید: مانعی ندارد در متعلق اخذ بشود؟ مگر امر غیراختیاری می تواند در متعلق حکم وجوبی اخذ شود؟

پس فرق بین قصد امتثال و قصد قربت، با این که هر دو روی مبنای شما باید در استحاله شرکت داشته باشند، این است که در قصد امتثال، یک اشکال دور و امثال ذلک هم بنابر قول شما لازم می آید، اما در قصد قربت روی مسألۀ غیراختیاری بودن، استحاله تحقق پیدا می کند، نه این که مستلزم دور و اشباه دور باشد. لذا یکی از اشکالات مهم به مرحوم آخوند در رابطۀ با این که ایشان اراده را یک امر غیراختیاری می دانند، این است که مشکلۀ قصد قربت را در باب عبادات با توجه به غیراختیاری بودن اراده و قصد، چگونه حل می کنند؟ هیچ راهی برای حل این اشکال از طرف ایشان به نظر نمی رسد و گفتیم که این مبنا غیرصحیح است.

نتیجتا از یک طرف، مبنای شیخ در واجب مشروط این است که قید به مادّه ارتباط دارد نه به هیئت و از طرفی هم معتقدیم که اراده یک امر اختیاری است و می تواند به صورت قیدیّت در واجب اخذ شود. لذا نتیجۀ احتمال سوم این می شود که مرحوم شیخ بفرماید: وجوب غیری مقدّمی به یک امر مقیّدی، تعلق گرفته که آن امر مقیّد عبارت است از نصب سلّم«مقیدا بقصد التوصّل به الی ذی المقدمة و الی الکون علی السطح» این هم روی مبنای شیخ در واجب مشروط درست است، هم روی مبنای ما که اراده و قصد را یک امر اختیاری می دانیم و می گوییم که می تواند متعلق تکلیف واقع شود.

اگر مطلب به اینجا منتهی شد، دیگر نزاعی با مرحوم شیخ در مقام ثبوت نخواهد بود، برای این که در مقام ثبوت، مشکله ای به نظر نمی رسد. چه اشکالی دارد که وجوب غیری به نصب سلّم مقیّد«بقصد التوصّل به الی ذی المقدمة» تعلق بگیرد؟ از نظر مقام ثبوت، اشکالی به این مسأله متوجه نیست، به خلاف دو احتمال اولی که ذکر کردیم که هر دو احتمال از نظر مقام ثبوت مورد اشکال بودند.

طرح اشکال برحسب مقام اثبات

در مقام اثبات اینجا دیگر نمی توانیم با مرحوم شیخ مسأله را تمام کنیم، برای این که هنوز اصل بحث ملازمۀ بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه - که اساس بحث در باب مقدمۀ واجب است - را وارد نشده ایم و این چیزهایی را که در این مدّت بحث می کنیم و یک قسمت هم بعد، همه برای بحث مقدمۀ واجب جنبه های مقدمی دارد. وقتی که وارد اساس بحث شدیم، آنجا در ابتدا یکی از دو

ص:410

حالت پیدا می شود: اگر منکر ملازمه شدیم و وجوب غیری مقدمی را به طورکلّی انکار کردیم که شاید هم چنین باشد، دیگر بحثی با مرحوم شیخ نداریم، برای اینکه کلام شیخ فرع ثبوت ملازمه است، فرع وجوب غیری مقدمه است؛ اگر به طورکلی منکر ملازمه و منکر وجوب غیری مقدمه شدیم دیگر از اساس با مرحوم شیخ مخالفیم یعنی مبنا را نپذیرفته ایم، تا نوبت به فرمایش شیخ برسد. اما اگر در آنجا مسألۀ ملازمه را پذیرفتیم، گفتیم: حق با قائلین به ملازمه است و مقدمه دارای یک وجوب شرعی مولوی غیری است و راه اثبات آن هم ملازمۀ عقلیه است، باید با مرحوم شیخ بحث کنیم که آیا این وجوب غیری مقدمی، متعلق به ذات مقدمه می شود، بدون این که هیچ قیدو شرطی همراه آن باشد و یا این که این وجوب غیری مقدمی به مقدمه تعلّق می گیرد، با قید توصل به این مقدمه الی ذی المقدمة؟ پس در حقیقت وقتی که بحث به مقام اثبات رسید، مقام اثبات اولا فرع این است که ملازمه را بپذیریم و اگر ملازمه را پذیرفتیم، آنجا باید با مرحوم شیخ بحث کنیم که آیا قصد توصل هم در وجوب مدخلیت دارد یا قصد توصل در وجوب مدخلیت ندارد؟ لذا این مطلب موکول به بحث بعد از ملازمه خواهد شد.

این احتمالات و بحثهایی بود که در رابطۀ با کلام شیخ«علی فرض صحة النسبة» مطرح کردیم که گفتیم: اصلا این نسبت غیرصحیح است و تقریرات مرحوم شیخ یک مطلب دیگری را دنبال می کند یعنی راجع به عبادیت مقدمه بحث می کند، نه راجع به مسألۀ قصد توصل و وجوب غیری.

مرحوم آخوند در کفایه می فرماید که این هم یک مسألۀ فقهیه است و هم یک ثمره ای بر فرمایش شیخ و بر قول مشهور یعنی بنابر اینکه مقدمه وجوب غیری داشته باشد و جای این حرفها هم نباشد، چون گفتیم: در مقابل قول به ملازمۀ مطلق، سه قول وجود دارد: یکی کلام صاحب معالم است، دومی که در مورد آن فعلا بحث می کنیم، کلام مرحوم شیخ است. سومی کلام صاحب فصول است که بعدا باید بحث بکنیم. یک ثمره ای بین قول مشهور(ما که تعبیر به مشهور می کنیم یعنی وجوب غیری بدون قید و شرط) و بین قول مرحوم شیخ یعنی وجوب غیری مشروط، ثمره ای بین این دو هست که من اصل ثمره را ذکر می کنم، فروعاتش را ملاحظه می فرمایید برای بحث بعد. آن ثمره این است که اگر یک واجب نفسی داشته باشیم و این واجب نفسی، یک مقدمۀ منحصره داشته باشد که این مقدمه، ضمن اینکه مقدمه است، مقدمۀ منحصره هم هست، این مقدمۀ منحصره محکوم به حرمت است، امّا ذی المقدمه محکوم به وجوب است.

اصولا در مواردی که چنین مسأله ای پیش می آید که یک طرف یک واجب هست و یک طرف یک حرام، باید بین این حرمت و وجوب از نظر اهمیّت مقایسه شود، ببینیم کدام اهمیتش بیشتر است. فرع ما آنجایی است که وجوب نفسی ذی المقدمه، اهمیتش از حرمت مقدمۀ منحصره خیلی

ص:411

بالاتر و خیلی اهمّ است، مثل آنجایی که انسان از کنار یک منزلی دارد عبور می کند، در این منزل باز است، استخری هم در این منزل هست، انسان از بیرون می بیند که بچه ای افتاد در استخر و در حال غرق شدن است، کسی هم در منزل نیست، منزل هم ملک غیر است، غیر هم نیست که اجازه بدهد.

در اینجا راه نجات بچه این است که انسان وارد منزل شود بدون این که از صاحب آن اذن بگیرد، برای این که فعلا صاحب آن وجود ندارد که انسان از او اذن بگیرد. اینجا ذی المقدمه عبارت از حفظ نفس محترمه است و مقدمه عبارت است از تصرف در ملک غیر که تصرف در ملک غیر بدون اذن غیر، «یکون حراما»، لکن چون ذی المقدمه؛ یعنی وجوب حفظ نفس، اهمّ از حرمت تصرف در ملک غیر است، اینجا یک فروض و فروعی پیش می آید که بین نظریۀ مرحوم شیخ و بین نظر مشهور که عبارت از وجوب غیری مطلق است، آثاری بر آن بار می شود.

پرسش:

1 - اگر قید برای هیئت باشد یا ماده چه تفاوتی در نتیجۀ بحث دارد؟

2 - اگر قصد همان طوری که مرحوم آخوند(ره) معتقدند امر غیراختیاری باشد چه تالی فاسدی دارد؟

3 - طبق بیان استاد قصد قربت در چه صورت می تواند متعلق امر واقع شود؟

4 - بحث از مدخلیت قید توصل به مقدمه در چه صورت قابل طرح است؟

5 - ثمرۀ نزاع بین قول به وجوب غیری مطلق و وجوب غیری مشروط چیست؟

ص:412

درس چهارصد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ بحث در مقدمۀ محرمۀ منحصره

بین قول مشهور و قائلین به ملازمه و بین قول شیخ انصاری(ره) یک ثمرۀ فقهی در بعضی از موارد ظاهر می شود و آن مورد این است: اگر ما یک مقدمۀ منحصرۀ محرمه داشته باشیم که این مقدمه فی نفسه یعنی با قطع نظر از مقدمیّتش، حکم اولی آن عبارت از حرمت است، لکن برای یک واجبی مقدمه واقع شده که آن واجب در مقایسۀ با این حرام، اهم از این حرام است، یعنی در دوران امر بین رعایت این حرمت و رعایت آن واجب، باید واجب را رعایت کرد؛ روی اهمیتی که از نظر شرع دارد. مثل آنجایی که انقاذ و نجات غریقی بر دخول در ملک غیر و عبور از ملک غیر توقف داشته باشد و راهی هم غیر از این ندارد. دخول در ملک غیر«بغیر اذن صاحبه یکون محرما و انقاذ الغریق یکون واجبا» و این واجب در شریعت در مقایسۀ با آن حرام، خیلی بالاتر از آن حرام است و اهتمامی که شارع به این تکلیف وجوبی می دهد به مراتب بیش از اهتمامی است که به آن تکلیف به حرمت می دهد.

پس انقاذ غریق که معنایش حفظ نفس واجب است، بر دخول در ملک غیر«بغیر اذن صاحبه»

ص:413

توقف دارد. اینجا اگر نظریۀ مشهور را یعنی مشهور بین قائلین به ملازمه(چون معلوم نیست که اصل وجوب مقدمه خودش شهرتی داشته باشد، این را بعدا باید بحث کنیم) اما آنهایی که قائل به ملازمه و وجوب غیری مقدمه هستند و برای وجوب غیری مقدمه، هیچ قید و شرطی را قائل نیستند نه کلام صاحب معالم را قائل هستند و نه این حرفی که منسوب به شیخ انصاری است. مشهور هیچ گونه قید و شرطی در رابطۀ با وجوب مقدمه و وجوب غیری مقدمه، قائل نیستند. روی مبنای اینها، این مقدمه یعنی دخول در ملک غیر در جمیع صور و فروضش، حرمت اولیۀ ذاتیۀ خودش را از دست می دهد و اتصاف به وجوب غیری پیدا می کند؛ مثل اینکه از اول، این مقدمه«کانت مباحة» اگر با قطع نظر از مقدمیت، حکم اولی آن عبارت از اباحه بود، حالا که مقدمیت برای یک واجبی پیدا کرد، حکمش وجوب غیری فی جمیع الموارد و فی جمیع الصور می شود.

عدم تحقق عصیان بنابر قول مشهور

روی مبنای مشهور در این فرض هم مطلب همینطور است برای این که وقتی حرمت مقدمه نتوانست در مقابل وجوب ذی المقدمه مقاومت کند پس در حقیقت آن حرمت اولی را، این مقدمه از دست می دهد و در جمیع صور چه ارادۀ ذی المقدمه را داشته باشد یا نداشته باشد، چه قصد توصل به این مقدمه الی ذی المقدمه را داشته باشد یا نداشته باشد، حکم آن عبارت از وجوب غیری است لفرض المقدمیه و وجوب غیری هم بنابر این فرض، هیچ قید و شرطی ندارد. وقتی که حکمش، وجوب غیری شد، طبعا در رابطۀ با این مقدمه هیچ گونه عصیان و مخالفت تکلیف تحریمی نمی تواند تحقق پیدا کند، برای این که تکلیف تحریمی نداریم که اینجا عصیانش تحقق پیدا کند.

تکلیف تحریمی با قطع نظر از مقدمیت برای یک واجب اهم بود، «بعد فرض المقدمیة لواجب اهم صار حکم المقدمة الوجوب الغیری» مثل آنجایی که مقدمه قبلا مباح بوده و حالا مقدمیت پیدا کرده است. نصب سلم قبل از آن که مقدمیت برای واجب و کون علی السطح پیدا کند، کان مباحا. اما با فرض مقدمیت، وجوب غیری بر او عارض می شود و معروض وجوب مقدمی قرار می گیرد. در این مقدمۀ منحصرۀ محرمه هم همینطور است.

تحقق تجری در فرض عدم علم به مقدمیت

لذا در هیچ فرضی روی مبنای مشهور، عصیان در رابطۀ با مقدمه تحقق پیدا نمی کند. فقط در یک صورت، مسألۀ تجری تحقق پیدا می کند در رابطۀ با مقدمه و آن در جایی است که این کسی که داخل در ملک غیر می شود، هیچ گونه توجه و التفاتی نداشته باشد به این که این دخول در ملک غیر،

ص:414

مقدمیت برای حفظ نفس محترمه دارد. اگر مقدمیت آن را توجه نداشته باشد، نسبت به خود ذی المقدمه یعنی حفظ النفس، انقاذ الغریق، التفات دارد، توجه دارد اما این که این دخول در ملک غیر که قبلا حرام بود، الان عنوان مقدمیت برای آن پیدا شده و با توجه به مقدمیت دیگر آن حرمت را از دست داده و وجوب غیری پیدا کرده این معنا را به آن توجه ندارد و خیال می کند این همان مسألۀ قبلی است این همان دخول در ملک غیر یک ساعت پیش است. لذا وقتی که وارد در ملک غیر می شود به این صورت وارد می شود که یتخیل و یعتقد که این عملش عمل حرام است و این دخول در ملک غیر مثل دخول در ملک غیر در موارد دیگر است که مسألۀ مقدمیت مطرح نیست. اگر با این دید به مقدمه نگاه کند که در حقیقت عنوان مقدمیت به طورکلی غیر ملتفت الیه و مغفول عنه باشد، اینجا در رابطۀ با مقدمه یک تجری تحقق پیدا می کند نه عصیان. عصیان معنایش این است که انسان مخالفت یک تکلیف تحریمی را در مثل«ما نحن فیه» داشته باشد. وقتی که قایل شدیم به این که حرمتی در بین نیست، حرامی در بین نیست لذا عصیان تحقق ندارد؛ اما این شخص روی عدم التفات به مقدمیت، مثل آن کسی که«یشرب الماء باعتقاد انه خمر» آن کسی که«یشرب الماء باعتقاد انه خمر متجر» و احکام تجری بر او بار می شود اما این اعتقاد، عصیان درست نمی کند برای این که واقعیت عمل، شرب الماء است و در ما نحن فیه واقعیت عمل أتیان به یک واجب غیری است منتها او توجه به مقدمیت ندارد خیال می کند که دارد عمل حرام انجام می دهد.

در نتیجه بنابر قول مشهور در جمیع فروض دخول در ملک غیر، عنوان واجب غیری صدق می کند و در هیچ صورتی مسألۀ معصیت و عصیان نیست فقط در بعضی از صور عنوان تجری تحقق پیدا می کند و مسائل تجری پیاده می شود. تنها در یک صورت، (صورت دیگر را هم بعد بیان می کنیم که محل اشکال است) اگر این مقدمه را أتیان کرد این عمل واجب غیری را انجام داده و آن جایی است که باید چند خصوصیت وجود داشته باشد: اولا باید التفات به مقدمیت این مقدمه داشته باشد. اولین شرط و اولین قدم در مسألۀ قصد توصل به مقدمه الی ذی المقدمه توجه به خود مقدمیت است. اگر کسی به مقدمیت مقدمه توجه نداشته باشد دیگر اصلا نوبت نمی رسد که قصد توصل به این مقدمه الی ذی المقدمه داشته باشد. لذا باید اولا توجه به مقدمیت مقدمه داشته باشد. دوم قصد انجام مقدمه را داشته باشد. سوم به دنبال این مقدمه بخواهد ذی المقدمه را انجام بدهد. برای اینکه گفتیم: در قصد توصل در حقیقت دو اراده وجود دارد: یکی ارادة المقدمه و یکی ارادة ذی المقدمه. در ما نحن فیه خیلی این مسأله فرقی نمی کند، چون مقدمۀ منحصره است. اما در بعضی از موارد یک خصوصیت دیگر هم هست و آن این است که از طریق همین مقدمه بخواهد ذی المقدمه را انجام دهد نه از طرق دیگر و راههای دیگر منتها چون در ما نحن فیه، مقدمه، مقدمۀ منحصره است لذا راههای دیگر

ص:415

تصور نمی شود. تنها راهی که اینجا برای حفظ نفس و تحقق ذی المقدمه وجود دارد عبارت از دخول در ملک غیر و عبور از ملک غیر است. لذا بنا بر مبنای مرحوم شیخ، قدر مسلم تنها در یک مورد است که این مقدمه، حرمت اولیۀ خودش را از دست می دهد و به جای آن حرمت اولیه وجوب غیری پیدا می کند و آن صورتی است که مقدمیت را ملتفت ألیه قرار بدهد یعنی بداند که«هذه مقدمة و اراد المقدمة و اراد ذی المقدمة» را عقیب مقدمه. اینجایی که«قصد بالمقدمة التوصل الی ذی المقدمة» مقدمه وجوب غیری دارد و وجوب غیری، حرمت اولیۀ را کنار می زند.

تحقق عصیان در مقدمه در کلام شیخ

فرض دیگری هم محل بحث است که در کلام شیخ است و اما در موارد دیگر آن کسی که اصلا التفات به مقدمیت این مقدمه ندارد روی مبنای شیخ اینجا وجوب غیری برای مقدمه وجود ندارد.

وقتی که وجوب غیری نداشت، آن حرمت اولیه به قوت خودش باقی است؛ لذا اگر وارد در زمین مردم شد بدون التفات به مقدمیت این مقدمه اینجا«یکون عاصیا بالاضافة الی الوجوب الغیری» این وجوب غیری مقدمی را عصیان کرده به همان عصیانهایی که در وجوب غیری تحقق دارد. کما این که اگر التفات به مقدمیت این مقدمه دارد لکن نه ارادۀ ذی المقدمه را دارد و نه ارادۀ مقدمه را دارد.

اینجا باز وجوب غیری در رابطۀ با مقدمه وجود ندارد، نسبت به این عصیان تحقق پیدا می کند، نسبت به ذی المقدمه هم عصیان در جای خودش به عنوان مخالفت تکلیف نفسی محفوظ است.

پس اگر التفات به مقدمیت داشت، لیکن ذی المقدمه را اراده نکرد. ارادۀ مقدمه را دارد، اما ارادۀ ذی المقدمه را ندارد؛ یک وقت این است که این عدم ارادۀ ذی المقدمه همینطور باقی می ماند حتی بعد الأتیان بالمقدمه، وارد زمین مردم شد، کنار استخر و دریا آمد، اما نسبت به ذی المقدمه هیچ اراده ای از او ترشح و تراوش پیدا نکرد، اینجا هم نسبت به مقدمه عاصی است از نظر وجوب غیری و هم نسبت به ذی المقدمه عاصی است. از نظر وجوب نفسی نسبت به مقدمه عاصی است برای این که این شخص«لم یقصد بهذه المقدمة التوصل الی ذی المقدمة»؛ اگر می خواست قصد توصل داشته باشد، این قصد توصل جدای از ارادۀ ذی المقدمه نیست. نمی شود کسی به مقدمه قصد توصل الی ذی المقدمه را داشته باشد، اما ارادۀ ذی المقدمه و انجام ذی المقدمه را نداشته باشد؛ این امکان ندارد.

پس هر کجا دیدیم ارادۀ ذی المقدمه را ندارد، کشف می کنیم که این قصد توصل وجود ندارد قصد توصل که وجود نداشت مقدمه وجوب غیری ندارد. مقدمه که وجوب غیری نداشت آن حرمت اولیه به قوت خودش باقی می ماند.

پس اگر«ورد فی ملک الغیر و لم یرد ذی المقدمة» را و تا آخر هم این عدم ارادة ذی المقدمه ادامه

ص:416

پیدا کرد، اینجا دو عصیان هست. اما اگر موقعی که به ملک غیر وارد شد، انجام ذی المقدمه را اراده نداشت، کنار استخر که آمد و آن منظرۀ غریق را مشاهده کرد، آنجا ارادۀ ذی المقدمه برایش پیدا شد؛ اینجا نسبت به تکلیف نفسی، هیچ گونه عصیان و مخالفتی تحقق پیدا نکرده اما نسبت به تکلیف مقدمی و وجوب غیری مقدمه مخالفت شده، برای این که وقتی که وارد در ملک غیر شد«لم یکن هدفه التوصل به الی حفظ نفس محترمة» بلکه همینطور وارد شد بدون این که چنین داعی و چنین قصد توصلی همراه او باشد. پس در این فرض دوم که ارادۀ ذی المقدمه بعد از انجام مقدمه حادث شده باشد، نسبت به ذی المقدمه هیچ مسأله ای وجود ندارد الا یک مسأله و آن این است که یک تجری نسبت به ذی المقدمه مطرح است و آن تجری این است: اگر مثلا خدای نکرده ما الان قصد نداشته باشیم که«اذا دخل وقت صلاتی المغرب و العشاء» اینجا نماز مغرب و عشاء را أقامه کنیم، در «ما نحن فیه» مسأله اولی است. اینجا الان تجری است مکلف من شأنه این که تصمیم بر انجام اوامر مولا داشته باشد، آنجایی که می داند یک ساعت دیگر امر می آید، اگر الان تصمیم بر عدم اطاعت امر مولا یا حداقل عدم ارادۀ انجام امر مولا داشته باشد، یک نوع تجری تحقق دارد. تازه این مثال ما خفیف تر از ما نحن فیه است. ما نحن فیه مسألۀ تکلیف به حفظ نفس محترمه فعلیت دارد، اینطور نیست که توقف بر یک امری و بر یک شرطی داشته باشد بلکه آن تکلیف فعلیت دارد. وقتی داخل در ملک غیر می شده تصمیم بر انجام ذی المقدمه نداشته لذا نسبت به ذی المقدمه یک تجری پیدا شده ولو این که بعد که آمده کنار آب و آن وضع غریق را مشاهده کرده، تحت تأثیر قرار گرفته و بالاخره غریق را نجات داده و تکلیف را انجام داده است. عصیان نسبت به تکلیف نفسی متحقق نیست، اما به لحاظ اینکه از هنگام مقدمه تصمیم به انجام ذی المقدمه را نداشته، تجری در این رابطه تحقق دارد.

اما در رابطۀ با مقدمه چون مقدمه را در حالی انجام داد که«لم یکن ارادة منه متعلقة بذی المقدمة» پس در حقیقت مقدمه خالی از قصد توصل بوده، این بدون قصد توصل انجام گرفته و چون بدون قصد توصل بوده«لم تکن المقدمة واجبة» واجب که نشد، آن حرمت نفسیۀ اولیه، در جای خودش ثابت است و چون وارد شده و هم نتیجتا انقاذ غریق تحقق پیدا کرده اما چون مقدمه را به منظور تحقق انقاذ غریق انجام نداده از نظر مقدمه، عمل حرام مرتکب شده و از نظر ذی المقدمه هیچ گونه معصیتی در کار نیست، فقط یک نوع تجری در رابطۀ با عدم تصمیم در حال انجام مقدمه مطرح است.

ثمرۀ نزاع بین مرحوم شیخ و مشهور

پس در اینجا هم بین کلام شیخ و کلام مشهور این ثمرۀ مهم مترتب است که روی کلام مشهور،

ص:417

همین فرضی هم که گفتیم هیچ گونه عمل حرامی مرتکب نشده، دخول در ملک غیر به طورکلی حرمتش را از دست داده چه توجه به مقدمیت داشته باشد یا نداشته باشد؟ ارادۀ ذی المقدمه در هنگام أتیان به مقدمه داشته باشد یا نداشته باشد؟ اینها هیچ کدام در وجوب غیری مقدمه روی مبنای مشهور فرقی ایجاد نمی کند؛ اما روی مبنای شیخ در این فروض کاملا فرق می کند.

یک فرض دیگری را هم باید ببینیم و معلوم نیست که اینجا مرحوم شیخ نظرشان چیست؟ و آن این است که اگر مقدمه را به قصد توصل الی ذی المقدمه انجام می دهد یعنی به داعی رسیدن به ذی المقدمه، به داعی تحقق ذی المقدمه. لکن کنار این داعی، یک داعی دیگری هم وجود دارد که ربطی به این ذی المقدمه ندارد. فرض کنید بچه ای در خانۀ کسی در استخر افتاده و کسی نیست تا او را نجات دهد، این از بیرون متوجه بچه شده می گوید: می رویم وارد منزل او می شویم هم بچه را نجات می دهیم و هم می فهمیم داخل خانۀ این شخص چه خبر است و وضعش چطوری است و زندگی اش چطور است؟ دو داعی برای ورود در ملک غیر دارد، هم با ورود در ملک غیر می خواهد نفس محترمه ای را نجات دهد و هم مشاهده کردن وضع منزل و جهات و خصوصیاتی که در رابطۀ با این منزل وجود دارد. اینجا روی مبنای مشهور هیچ مسألۀ تازه ای نیست. آنها می گویند: هر داعی می خواهد داشته باشد، هر غرضی از انجام مقدمه می خواهد داشته باشد، مقدمه وجوب غیری دارد، وجوب غیری اش هم هیچ قید و شرطی ندارد و حرمت هم نمی تواند با این وجوب غیری که ذی المقدمه اش اینقدر اهمیت دارد، مقابله و معارضه کند. لذا روی همین فرض هم کلام مشهور روشن است، این مقدمه وجوب غیری دارد لیس الا، اما روی مبنای شیخ انصاری(ره) یک قدری محل بحث است.

مرحوم شیخ می فرماید: مقدمه ای که وجوب غیری دارد مقدمه ای است که«قصد بها التوصل الی ذی المقدمة» آیا مقصودش چیست؟ فقط جنبۀ اثباتی این عنوان محط نظر شیخ است یا این که هم جنبۀ اثباتی و هم جنبۀ نفی آن؟ آیا شیخ می خواهد اینطور بفرماید: به این مقدمه قصد توصل داشته باشد و قصد دیگر در کار نباشد که یک جهت اثباتی را مرحوم شیخ می خواهند بگویند و یک جهت نفی؟ هر دو موردنظر شیخ است«قصد به التوصل و لم یقصد بها شیئا آخر غیر التوصل» این را می خواهند بفرمایند یا اینکه فقط روی جنبۀ اثباتی تکیه دارند«قصد به التوصل الی ذی المقدمه، اما لم یقصد بها شیء آخر» روی این قضیۀ سلبیه و قضیۀ نافیه، مرحوم شیخ کاری ندارد فقط روی جهت اثباتی مسأله تکیه دارد. اگر روی جهت اثباتی فقط ایشان تکیه داشته باشد و کاری به جهت نفیی نداشته باشد، فقط می خواهد بگوید: این مقدمه همراه با قصد توصل باشد، چه قصد دیگری همراهش باشد یا نباشد، فرقی نمی کند، اگر این طور باشد نتیجتا در این مثال مذکور باز مرحوم شیخ

ص:418

نظرشان با نظر مشهور یکی می شود؛ برای این که در این مثال، قصد توصل دارد ولو این که یک داعی دیگری هم برای این ورود و دخول در ملک غیر مطرح است. اما اگر مرحوم شیخ روی اثبات و نفی هر دو تکیه داشته باشد و می خواهد منحصر کند و بفرماید: مقدمه ای که وجوب غیری دارد منحصرا آن مقدمه ای است که داعی و محرک به أتیان آن مقدمه، قصد توصل به این مقدمه الی ذی المقدمه باشد نه شیء دیگر نه داعی و محرک دیگر، اگر مقصود شیخ این باشد؛ باز در همین مثالی که مطرح کردیم بین قول مشهور و شیخ ثمره پیدا می شود برای اینکه مشهور در اینجا قایل به وجوب غیری مقدمه هستند و می گویند: هیچ گونه عصیانی از نظر دخول در ملک غیر تحقق پیدا نکرده است؛ اما شیخ می فرماید: این چون همراه با قصد توصل یک قصد دیگری و یک داعی و محرک دیگری در کار بوده«لذا هذه المقدمة لیست بواجبة» وقتی که وجوب غیری پیدا نکرد، آن حرمت اولیه سر جای خودش ایستاده و در نتیجه این دخول در ملک غیر در این صورت هم«یتصف بانه حرام و یتحقق به العصیان» یک عصیان رسمی در رابطۀ با ارتکاب عمل محرم تحقق پیدا می کند. پس نزاع بین شیخ و مشهور یک نزاع علمی فقط نیست، بلکه ثمرۀ عملیه فقهی در این صوری که بیان کردیم ترتب پیدا می کند. تا اینجا کلام مرحوم شیخ هم تمام شد.

پرسش:

1 - نظر مشهور دربارۀ واجب غیری را بیان کنید.

2 - از نظر مرحوم شیخ(ره) خصوصیات واجب غیری چیست؟

3 - دو مورد نزاع بین قول مشهور و مرحوم شیخ(ره) را بیان کنید.

4 - بنابر مبنای مرحوم شیخ(ره) در چه فرضی عنوان تجری و عصیان محقق می شود؟

ص:419

درس چهارصد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

قول صاحب فصول(ره) در مسأله مقدمۀ موصله

سومین قولی که در مقابل مشهور قائلین به ملازمه قرار گرفت، قول صاحب فصول است. ایشان می فرماید: در باب مقدمه، قید ایصال اعتبار دارد؛ مقدمۀ موصله وجوب غیری دارد. فرق کلام ایشان با کلام شیخ بزرگوار انصاری(ره) در این است که روی کلام شیخ، علاوۀ بر مقدمه، قصد توصل مدخلیت داشت، یعنی هدف از انجام مقدمه، رسیدن به ذی المقدمه باشد و ممکن بود که مقدمه با این قصد انجام بگیرد لیکن بعد از تحقق مقدمه برای مکلف بدا حاصل شود از انجام ذی المقدمه، مقدمه را انجام می دهد به قصد رسیدن به ذی المقدمه؛ اما بعد از انجام مقدمه ممکن است منصرف بشود ذی المقدمه را انجام ندهد اما روی مطلبی که صاحب فصول ذکر می کند: قصد مدخلیت ندارد، آنچه که مدخلیت دارد، ایصال خارجی است. مقصود از ایصال خارجی این است که ذی المقدمه به دنبال مقدمه تحقق پیدا کند و ذی المقدمه عملا و خارجا بر مقدمه ترتب پیدا کند. پس اگر از اول هم مقدمه را به قصد توصل الی ذی المقدمه انجام نداد لیکن بعد از أتیان مقدمه تغییر فکر داد ذی المقدمه را ایجاد کرد، اینجا هم مقدمۀ موصله تحقق پیدا کرده است.

ص:420

تفاوت بین قول مرحوم شیخ و صاحب فصول(ره)

در حقیقت تفاوت بین این دو قول در دو مورد است: یک مورد آنجایی که مقدمه را به قصد توصل انجام بدهد، لیکن بعد پشیمان بشود از اینکه ذی المقدمه را انجام بدهد. اینجا بنا بر قول شیخ مقدمه توأم با قصد توصل بوده اما بنا بر قول صاحب فصول، مقدمۀ موصله تحقق پیدا نکرده است. و همینطور مورد دوم: اگر مقدمه ای را انجام داد، اما نه به قصد توصل یعنی در حالی که مقدمه را انجام می داد، اراده نداشت ذی المقدمه را انجام بدهد؛ لیکن بعد از آن که مقدمه تحقق پیدا کرد، به نظرش آمد که خوب است که ذی المقدمه را هم انجام بدهد؛ اینجا بنابر قول صاحب فصول، مقدمۀ موصله تحقق پیدا کرده، برای این که به دنبال مقدمه، ذی المقدمه حاصل شده است. اما بنا بر قول شیخ انصاری ولو اینکه به دنبال مقدمه، ذی المقدمه تحقق پیدا کرده اما چون در هنگام ایجاد مقدمه، قصد توصل به این مقدمه الی ذی المقدمه را نداشت؛ لذا این مقدمه وجوب غیری ندارد. پس بین کلام مرحوم شیخ و کلام صاحب فصول در این دو مورد اختلاف و ثمره پیدا می شود.

احتمالات کلام صاحب فصول دربارۀ مقدمۀ موصلۀ

در کلام صاحب فصول دو احتمال جریان دارد؛ شبیه آن دو احتمال یا سه احتمالی که در کلام مرحوم شیخ گفته شد؛ یک احتمال این که این قید ایصال و عنوان ایصال، مثل واجب مشروط، برای وجوب غیری مقدمه شرطیت داشته باشد. پس در حقیقت روی این احتمال، صاحب فصول می خواهد بفرماید که همیشه وجوب غیری مقدمه، مشروط به یک شرط است و تا آن شرط حاصل نشود، وجوب غیری تحقق پیدا نمی کند و آن شرط عبارت از ایصال است، عبارت از موصلیت است، عبارت از ترتب ذی المقدمه بر مقدمه است. احتمال دوم اینکه بگوییم: این قید موصلیت، شرطیت برای وجوب غیری ندارد؛ بلکه این قید برای واجب غیری است که مدخلیت در متعلق دارد، مدخلیت در ماده دارد نه مدخلیت در هیئت و در اصل وجوب غیری. مثل«صل مع الطهارة» که قید طهارت، مدخلیت در مأموربه دارد، مدخلیت در متعلق وجوب متعلق به صلاة دارد.

یک فرق روشن بین این دو احتمال این است که مکرر گفتیم که اگر چیزی شرطیت برای وجوب داشته باشد و شرطیت برای اصل حکم داشته باشد، لا یکون لازم التحصیل، لازم نیست کسی شرط وجوب را در خارج ایجاد کند. اگر خودبه خود تحقق پیدا کرد، آن وجوب مشروط به این شرط، تحقق پیدا می کند. مثل استطاعت نسبت به حج که استطاعت شرطیت برای وجوب حج دارد و لازمۀ شرطیتش برای وجوب این است که تحصیل استطاعت بر کسی لازم نیست؛ اگر خودبه خود

ص:421

استطاعت حاصل شد به دنبال آن وجوب حج هم تحقق پیدا می کند، اما اگر یک چیزی مدخلیت در مأموربه داشت و قید برای ماده بود و دخالت در متعلق امر داشت، لازم التحصیل است، مثل صل مع الطهاره، همان طوری که ایجاد صلاة لازم است تحصیل این قید طهارت هم لزوم دارد و بر مکلف واجب است این قید را در خارج ایجاد کند. پس اگر موصلیت در کلام صاحب فصول به عنوان شرط وجوب غیری مقدمی مطرح بود دیگر«لا یجب تحصیل الموصلیه» اگر موصلیت خودبه خود حاصل شد، آن وقت وجوب مقدمی تحقق پیدا می کند. اما اگر این موصلیت قید برای متعلق شد اینجا همانطوری که تحصیل خود مقدمه لزوم دارد، تحصیل این قید ایصال و عنوان موصلیت هم یکون لازما و اگر بخواهیم بین اینها از نظر تعبیر فرق بگذاریم، فرقش به این صورت است: در صورت شرطیت باید بگوییم که«تجب المقدمة ان کانت موصلة» و این شرط را در رابطۀ با«تجب» بگیریم«تجب ان کانت المقدمة موصلة» اما در تعبیر دوم باید بگوییم: «تجب المقدمة الموصلة» یا «تجب المقدمة مع الایصال» که مع به مقدمه ارتباط دارد و به واجب مربوط است نه اینکه به تجب و اصل حکم ارتباط داشته باشد.

استحالۀ شرط ایصال در مقدمه

پس ابتداء در کلام صاحب فصول دو احتمال جریان دارد، حالا اینطوری که گفته شده و حق هم هست گفته اند که آن احتمال اول که مسأله ایصال را به صورت شرط وجوب مطرح بکنیم از نظر مقام ثبوت یک استحالۀ بسیار روشن و بدیهی دارد که دیگر نوبت برای مقام اثبات باقی نمی گذارد، در همان مرحلۀ ثبوت استحالۀ بیّن و استحالۀ روشن دارد. برای این که همانطوری که در قضایای شرطیه همیشه رتبۀ شرط تقدم بر جزا دارد، اگر گفت: «ان استطعتم یجب علیکم الحج» یعنی رتبۀ استطاعت قبل از رتبۀ وجوب حج است«شرط متقدم علی الجزاء»، اول باید استطاعت تحقق پیدا کند بعد مسألۀ وجوب حج و تکلیف تحقق پیدا کرد. این به صورت یک ضابطۀ کلیه در تمامی قضایای شرطیه مطرح است که«شرط متقدم علی الجزاء من حیث الرتبة». در«ما نحن فیه» اگر بخواهیم این ضابطۀ کلیه را پیاده کنیم باید مسأله اینطور باشد، بگوییم: «تجب المقدمة ان کانت موصلة» یعنی مقدمه اگر موصله شد و عنوان ایصال تحقق پیدا کرد آن وقت است که مقدمه اتصاف به وجود پیدا می کند. مقدمه چه زمانی موصله می شود و عنوان ایصال تحقق پیدا می کند؟ گفتیم که مقصود از ایصال قصد الایصال نیست قصد التوصل نیست، مقصود از ایصال، همان واقعیت ایصال است. همان خارجیت ایصال است. چه زمانی نصب سلّم عنوان ایصال پیدا می کند؟ وقتی که کون علی السطح بر آن مترتب شود، نه این که فقط ترتب آن را اراده کنیم و قصد کنیم انجام کون علی

ص:422

السطح را خارجا بلکه به دنبال نصب سلّم، کون علی السطح واقعا تحقق پیدا کند.

اگر نصب سلّم شد و به دنبالش کون علی السطح تحقق پیدا کرد و در نتیجه هم مقدمه موجود شد و هم ذی المقدمه، تحقق پیدا کرد؛ تازه شما می خواهید بگویید: حالا مقدمه واجب می شود. مسألۀ کشف نیست؛ مسألۀ، مسألۀ قضیۀ شرطیه است. شبیه آنچه که در باب استطاعت حج می گویید. آیا در باب استطاعت حج شما می گویید که بعد الاستطاعه کشف می کنیم که از اول حج واجب بوده است؟ مسألۀ کشف مطرح نیست. مسألۀ، مسألۀ شرط و جزاء و تقدم آن بر جزاء است. اگر استطاعت بیاید، به دنبال آن، وجوب حج تحقق پیدا می کند نه این که با آمدن استطاعت، کشف می کنیم که قبل الاستطاعه، حج وجوب داشته است. مسألۀ کشف، مغایر با مسألۀ شرطیت و قضیۀ شرطیه است. تا الان وقت مغرب وارد نشود، نماز مغرب و عشاء وجوب پیدا نمی کند. این تکلیف تأخر از تحقق وقت مغرب دارد و جای این توهم ولو بنا بر مشهور نیست که کسی بگوید: آمدن وقت مغرب، کشف از این می کند که قبل الوقت نماز مغرب و عشاء وجوب داشته است. قبل الوقت وجوبی نبوده مسألۀ کاشفیت هم مطرح نیست مسأله این است که به نفس دخول وقت، در رتبۀ متأخره می خواهد تکلیف حادث بشود. همان طوری که جزاء همیشه تأخر رتبی از شرط دارد.

در«ما نحن فیه» اگر عنوان ایصال به صورت شرط برای وجوب غیری مقدمی مطرح شد، معنایش این است که اول باید عنوان ایصال حاصل بشود، بعد وجوب غیری مقدمی بیاید. چه وقت عنوان ایصال حاصل می شود؟ در چه زمانی موصلیت تحقق پیدا می کند؟ زمانی که اول مقدمه بیاید.

به دنبال مقدمه ذی المقدمه هم تحقق پیدا کند و عنوان ایصال واقعیت پیدا کند. وقتی که مقدمه و ذی المقدمه آمد، می گویید: الان مقدمه وجوب غیری پیدا می کند. چه تحصیل حاصلی از این بالاتر؟! در سایر موارد تحصیل حاصل، فقط مطلب روی خود مأموربه دور می زد، اینجا بالاتر تحقق پیدا کرده، هم واجب غیری محقق شده و هم به دنبال واجب غیری ذی المقدمه تحقق پیدا کرده است. پس باید صبر کنیم مقدمه بیاید به دنبال آن ذی المقدمه هم بیاید بعد از آمدن هر دو تازه بگوییم: مقدمه الان وجوب غیری پیدا می کند. استحالۀ این از سایر موارد روشن تر و بیّن تر است.

لذا اگر بخواهیم عنوان ایصال در کلام صاحب فصول را به صورت واجب مشروط مطرح کنیم، برگشتش به یک امتناع بیّن در مقام ثبوت است و دیگر نوبت به مقام اثبات نمی رسد. چیزی که ثبوتا بدیهی البطلان است و امتناع بیّن دارد دیگر«لا تصل النوبة الی مقام الاثبات»، لذا گفته اند: این احتمال را از کلام صاحب فصول باید کنار بزنیم و بحث را متمرکز در احتمال دوم بکنیم، بگوییم: صاحب فصول قید ایصال را در متعلق وجوب غیری برایش حساب باز کرده مثل«صل مع الطهارة» که طهارت قید صلاة است و هر دو هم لازم التحصیل است هم صلاة و هم طهارت. بگوییم: ایشان هم

ص:423

در مقدمۀ موصله همین معنا را می خواهند ذکر کنند و بفرمایند: آنچه که واجب غیری است عبارت از یک امر مقیدی است، عبارت از نصب سلّم است با قید ایصال الی ذی المقدمه با وصف موصلیت الی ذی المقدمه. بحث را باید متمرکز روی این احتمال کرد؛

البته این که می گوییم: باید بحث را متمرکز روی این احتمال کرد، معنایش این نیست که روی این احتمال، مقام ثبوتش یک امر ممکن و امر صحیحی است، حالا بحث می کنیم که روی همین احتمال هم در مقام ثبوتش بحث شده، اما فرقش با آن احتمال اول این است که اولا این حرفهایی که اینجا راجع به مقام ثبوتش بحث شده امکان جواب دارد و از نظر آنهایی هم که اینجا در مقام ثبوت اشکال کردند باز بین اینجا و احتمال قبلی فرق است که احتمال قبلی بیّن الاستحاله است، واضح الاستحاله است اما این احتمال نیاز به تبیین دارد، نیاز به تقریب و تقریر دارد به خلاف صورت اول که یک مسألۀ بسیار روشنی است که کسی نمی تواند در آن کوچکترین مناقشه ای داشته باشد. پس این که می گوییم که کلام صاحب فصول را متمرکز در احتمال دوم می کنیم، به این معنا نیست که اینجا از نظر مقام ثبوت در آن مناقشه نشده، بلکه به اعتبار همین جهت است که آنهایی هم که مناقشه کردند از نظر وضوح و خفاء بین این دو احتمال در نظرشان فرق وجود دارد.

بالاخره ما روی این احتمال دوم باید بحث کنیم. در این احتمال در دو مقام بحث واقع می شود:

یکی از نظر مقام ثبوت، اگر در مقام ثبوت به استحاله رسیدیم و به امتناع منتهی شد این بحث، باز نوبت به مقام اثبات نمی رسد اما اگر در مقام ثبوت مسألۀ امکان پیش آمد و دیدیم هیچ مانعی ندارد ثبوتا، این قید موصلیت به عنوان قید واجب در متعلق وجوب غیری اخذ بشود، بعد نوبت به مقام اثبات می رسد یعنی باید با صاحب فصول بحث کنیم و بگوییم: دلیل شما بر اینکه این قید ایصال در متعلق وجوب غیری اخذ شده، چیست؟ نوبت به مقام اثبات و استدلال و احتجاج در مقام اثبات می رسد. پس فعلا بحث ما در مقام اول یعنی مقام ثبوت است.

بیان اشکال دور در بحث ثبوتی قید ایصال

در مقام ثبوت، چند راه ذکر کرده اند و خواسته اند از این طرق، استحالۀ در مقام ثبوت را روی این احتمال هم ثابت کنند و بگویند: اینجا هم ثبوتا ممتنع است و ما با صاحب فصول دیگر بحث اثباتی نمی توانیم داشته باشیم. چند راه برای این جهت ذکر شده است: یک راه اینکه مسألۀ دور را مطرح کرده اند و گفته اند: اگر قید ایصال در کنار مقدمه وجود داشته باشد، مستلزم دور است. حالا بیان دور به تقریر اینها به این صورت است که می گویند: توقف این لازمۀ مقدمیت است و ما هیچ گونه تردیدی در این توقف نداریم و آن این است که«ذی المقدمة یتوقف علی المقدمة». معنای مقدمیت

ص:424

این است لازمۀ مقدمیت این است که«کون علی السطح یتوقف علی نصب السلّم». اینجا گفته اند: اگر ما حرف مشهور را بزنیم یعنی عنوان ایصال را در مقدمه نیاوریم، همین توقف یک طرفی است، دیگر از آن طرفش، توقفی وجود ندارد. کون علی السطح، متوقف بر نصب سلّم است اما نصب سلّم «لا یتوقف علی الکون علی السطح» توقف من جانب واحد است و مستلزم دور و محالیت نیست. اما اگر قول صاحب فصول را مطرح کردیم، این توقف از دو طرف می شود و در نتیجه دور لازم می آید برای این که، شما که در ناحیۀ نصب سلّم می گویید: نصب سلّم موصل، واجب است. نصب سلّم موصل اگر بخواهد تحقق پیدا کند، توقف بر کون علی السطح دارد. آیا می شود مقدمۀ موصله بدون ذی المقدمه تحقق پیدا کند؟ پس ذی المقدمة«یتوقف علی المقدمة الموصلة» و مقدمۀ موصله هم یتوقف علی ذی المقدمه. نمی شود نصب سلم موصل تحقق پیدا بکند بدون اینکه کون علی السطح تحقق پیدا کرده باشد. لذا چاره ای نداریم باید بگوییم: «المقدمة الموصلة یتوقف علی ذی المقدمة» ذی المقدمه هم که توقف بر مقدمه دارد آن لازمۀ مقدمیة است فتحقق الدور. لذا این بیان به نظر این مستشکل به لحاظ استلزام دور از نظر مقام ثبوت، دچار اشکال و استحاله می شود.

جواب استاد از اشکال دور در أخذ ایصال به عنوان قید واجب

این یک راهی است که طی کرده اند، لیکن این راه قابل جواب است و مسألۀ دور تحقق پیدا نمی کند. یک خلطی در تقریر دور شده که اگر انسان دقت کند و آن خلط را از بین ببرد، می فهمد که مسألۀ دور در کار نیست. مقدمۀ موصله با وصف ایصال توقف بر ذی المقدمه دارد و نمی شود مقدمۀ موصله بدون ذی المقدمه تحقق پیدا کند چون مقصود از ایصال، قصد الایصال نیست، تخیل الایصال نیست بلکه مقصود از ایصال، واقعیت ایصال است و واقعیت ایصال یعنی تحقق ذی المقدمه عقیب المقدمه، ترتب ذی المقدمه علی المقدمه است. پس توقف دوم را قبول داریم که «المقدمة الموصلة یتوقف علی ذی المقدمة» اما توقف اول که گفتید: یک مطلب بدیهی است، چه مقدارش بدیهی است؟ آیا ذی المقدمه بر مقدمۀ موصله توقف دارد یا بر ذات مقدمه توقف دارد؟ آنچه که کون علی السطح بر آن توقف دارد، ذات نصب سلم است فقط بدون هیچ قید و شرطی؛ کون علی السطح فقط متوقف است بر نصب سلم، لیس الا. اما این طرف که نمی گویید: نصب سلم توقف بر کون علی السطح دارد. می گویید: نصب سلم موصل، «یتوقف علی الکون علی السطح» پس متوقف و متوقف علیه باهم مغایرت پیدا کرد. در مقدمۀ اولی کون علی السطح توقف بر خود نصب سلم دارد لیس الا ولو اینکه این نصب سلّم را با قصد عدم توصل هم ایجاد کرده باشد، لیکن مقدمه حاصل شده است. مقدمه این است که بالای بام رفتن، نردبان لازم دارد. حالا این نردبان را به چه

ص:425

قصدی گذاشته با چه اراده ای این نردبان را اینجا نصب کرده است؟ اینها هیچ مدخلیتی در مقدمیت ندارد. پس ذی المقدمه توقف بر ذات مقدمه دارد، اما در توقف دوم شما نگفتید: ذات مقدمه توقف بر ذی المقدمه دارد، گفتید: مقدمۀ موصله توقف بر ذی المقدمه دارد. پس بین موقوف و موقوف علیه، متوقف و متوقف علیه مغایرت پیدا شد. مغایرت که پیدا شد، مسألۀ دور لا محاله از بین می رود و این اشکال از نظر مقام ثبوت به این احتمال کلام صاحب فصول وارد نیست. لیکن اشکالات دیگری هم در رابطۀ با مقام ثبوت هست که بعد بحث می کنیم.

پرسش:

1 - قول مشهور در واجب غیری را بیان کنید.

2 - دو احتمال در کلام صاحب فصول(ره) در مقدمۀ موصله را بیان کنید.

3 - اشکال ثبوتی احتمال اول در کلام صاحب فصول(ره) را تقریب نمایید.

4 - اشکال ثبوتی در احتمال دوم به چه بیانی قابل دفع است؟

5 - چه تفاوتی بین کلام مرحوم شیخ(ره) و قول صاحب فصول(ره) وجود دارد؟

ص:426

درس چهارصد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان اشکال تسلسل در مقدمۀ موصله

قولی را که صاحب فصول(ره) در رابطۀ با وجوب غیری مقدمه اختیار کردند، عبارت از این بود که وجوب غیری متعلق می شود به مقدمه با قید ایصال که قید ایصال در واجب مدخلیت دارد و در متعلق وجوب غیری دخالت دارد و لا محاله همان طوری که تحصیل مقدمه لازم است، تحصیل قید ایصال هم لازم است. به این قول از نظر مقام ثبوت، چند اشکال شده که اگر یکی از این اشکالات تمام باشد، دیگر نوبت به مقام اثبات نمی رسد، در همین مقام ثبوت این قول منتفی می شود. اشکالی که می گفت: این قول مستلزم دور است را جواب دادیم و معلوم شد که به هیچ وجه مستلزم دور نیست.

اشکال دومی که در این مرحله به صاحب فصول شده این است که قول ایشان، مستلزم تسلسل است و آن هم مانند دور«یکون محالا» چرا مستلزم تسلسل است؟ یک مقدمه ای برای این اشکال وجود دارد و آن مقدمه و مبنا این است که اگر مرکبی مأموربه واقع شود، مرکبی واجب شود، می خواهد وجوب نفسی باشد یا وجوب غیری باشد، فرق نمی کند، مرکب اگر مأموربه واقع شد،

ص:427

اجزای این مرکب همان طوری که اتصاف به وصف جزئیت برای این مرکب را دارند، همان طور اتصاف به وصف مقدمیّت را هم برای مأموربه دارند.

به عبارت روشن تر: آیا اجزاء هم عنوان مقدمیت دارد؟ اجزائی که در تشکیل خود ماهیت شیء مدخلیت دارد، آیا علاوۀ بر اینکه اینها جزئیّت دارند مقدمیت هم دارند یا نه؟ آیا اجزاء داخلیه«هل تتصف بالمقدمیة أم لا تتصف بالمقدمیة؟» این اشکالی که الان به عنوان تسلسل، به صاحب فصول ایراد شده، مبتنی بر این است که در آن نزاع و در بحث أجزاء، قائل به این مبنا شویم که هر جزئی ضمن این که جزئیت برای آن کل دارد، مقدمیّت هم دارد. با توجه به این مبنا، اشکال تسلسل به صاحب فصول وارد شده است. اشکال این است که به صاحب فصول گفته می شود که اگر متعلق وجوب غیری، مقدمۀ موصله است، مقدمۀ«مع قید الایصال» است، اینجا بنابراین مبنا یک شیء بسیط، متعلق وجوب غیری نیست، بلکه شیء مرکبی متعلق وجوب غیری است، که عبارت از مقدمه«بضمیمة قید الایصال» است. چون مسألۀ انضمام قید ایصال در متعلق وجوب غیری مطرح می شود، پس در نتیجه متعلق وجوب غیری، یک امر مرکبی خواهد بود، اگر چنین شد، روی همان مبنایی که در باب مرکب و اجزای مرکب مطرح شده که هر جزء مرکبی، مقدمیت برای کل دارد، مقدمیت برای مجموع واجب دارد، اینجا یک واجب غیری مرکب پیدا شد به نام مثلا نصب سلّم که «موصل الی الکون علی السطح» است؛ مقدمۀ مقید به قید ایصال، حالا که مسألۀ ترکیب پیش آمد، پس دو جزء اینجا مطرح شد: یکی«ذات المقدمة» و یکی«قید الایصال» و چون مبنای ما این است که هر جزئی علاوۀ بر اینکه جزئیت دارد مقدمیت هم دارد، سراغ ذات مقدمه می آییم، ذات مقدمه، مقدمیت دارد برای«المقدمة الموصلة» کما این که قید ایصال هم مقدمیت دارد برای«المقدمة الموصلة»؛ نصب سلّم همان طوری که مقدمۀ برای کون علی السطحی است که واجب به وجوب نفسی است، مقدمیت دارد برای واجب به وجوب غیری که عبارت از نصب سلّم موصل باشد. حالا که مقدمیت پیدا کرد، چون شمای صاحب فصول، هر مقدمه ای را واجب نمی دانید، باید یک قید ایصال هم برای دومین بار در ذات مقدمه بیاورید، تا وجوب غیری پیدا کند. در حقیقت نصب سلّمی که مقدمۀ برای نصب سلّم موصل است، خودش وجوب غیری ندارد، برای این که فاقد قید ایصال است و بعد از اتصاف به قید ایصال«بکون علی السطح» وجوب غیری ثانی پیدا می کند و نصب سلم موصل دومی هم به سبب نصب سلم موصل«بکون علی السطح» باز می بینیم متعلق این وجوب غیری دوم هم، یک امر مرکبی است، یکی نصب سلّم است و دیگری قید ایصال به نصب سلم موصل«بکون علی السطح»، چون مرکب است و اجزاء مرکب، مقدمیت دارد، پس برای سومین بار به این کیفیت نصب سلم مقدمیت برای واجب به وجوب غیری دوم پیدا می کند، چون در باب مقدمه، هر مقدمه ای

ص:428

وجوب ندارد، بلکه مقدمۀ موصله وجوب پیدا می کند، پس برای وجوب غیری سوم هم، یک مقدمۀ موصله باید پیدا بشود. تا پای مقدمۀ موصله پیش می آید، باز مسألۀ ترکیب تحقق پیدا می کند، ترکیب که تحقق پیدا کرد، ذات جزئین می شود و هر جزئی مقدمیت دارد، پس وجوب پیدا می کند و چون وجوب مقدمی به ذات مقدمه متعلق نیست، بلکه به مقدمۀ به قید ایصال تعلق می گیرد، در این وجوب غیری چهارم هم، عنوان ایصال مطرح می شود و در نتیجه باز ذات مقدمه جزئیت و مقدمیت پیدا می کند، آن هم در آن ترکیب است، هر ترکیب هم ملازم با جزئیت است، جزئیت هم ملازم با مقدمیت است، مقدمیّت به تنهایی هم در باب وجوب غیری مطرح نیست. پس در هر مرحله ای پیش بروید همین مرکب و همین جزئیت و همین مقدمیت و همین مدخلیت قید ایصال مطرح است و جایی نیست که آنجا رکود پیدا کند و وقوف پیدا کند الی غیر النهایه پس تسلسل به وجود می آید؛ و در تسلسل هم که در جای خودش برهان بر استحالۀ آن قائم شده است. پس دومین اشکال، بر صاحب فصول به حسب مقام ثبوت، این است که قول ایشان«یستلزم التسلسل و هو محال».

جواب از اشکال تسلسل در مقدمۀ موصله

لکن جوابی که از این اشکال می توانیم بدهیم که سابقا هم اینطور در مسأله، تفصیل قائل شدیم، این مبنا را به صورت کلّی نمی توانیم بپذیریم که هر جا مرکبی وجود داشت و اجزائی وجود داشت، این اجزا اتصاف به مقدمیت پیدا کند. اتصاف به جزئیّت به طورکلی هست، مرکب نمی شود اجزائش اتصاف به جزئیت نداشته باشند، اما این که هر کجا اتصاف به جزئیت است، اتصاف به مقدمیت هم باشد، این مسأله را به صورت کلی نمی پذیریم بلکه در مرکبات در این رابطه تفصیل قائل هستیم.

مرکب اگر مرکب عقلی باشد مثل ماهیت که ترکّب از جنس و فصل دارد، اینجا مسألۀ مقدمیت را نمی پذیریم و اصلا شاید تعبیر به مقدمه در این مورد غلط باشد، می تواند انسان بگوید: «الحیوان جزء جنسی للانسان»، اما نمی شود تعبیر کرد که«الحیوان مقدمة للانسان» و همین طور در ناطق می شود تعبیر کرد، واقعش هم این است که ناطق«جزء فصلی للانسان» اما ناطق«مقدمة للانسان»، این تعبیر به مقدمیّت در اجزای ماهیت که ترکبش یک ترکب عقلی است، امر معهود و قابل قبول نیست. همینطور در مرکبات حقیقیۀ خارجیه مثل ترکّب انسان خارجی از ماده و صورت که هر دو جزء ماهیت انسان هستند و ترکب انسان از ماده و صورت یک ترکیب واقعی و خارجی است، در اینجا هم مسألۀ مقدمیت مطرح نیست اگر بگوییم: «صورة الشیء، جزء للشیء» یک تعبیر صحیحی است؛ اما«صورة الشیء» که صورت اینقدر مهم است که اصلا حقیقت شیء عبارت از آن صورت است، این طور تعبیر کنیم: «صورة الشیء» یا«مادة الشیء مقدمة للشیء»، صحیح نیست. لذا در این

ص:429

نوع مرکبات که از آنها به مرکب حقیقی و واقعی تعبیر می شود، مسألۀ جزئیت مطرح است، اما مسألۀ مقدمیت مطرح نیست.

مرکبات صناعی و مرکبات أعتباری

دو جور مرکب دیگر داریم که آنجا اگر کسی تعبیر به مقدمیت کند مانعی ندارد: یکی مرکبات صناعیه مثل اتومبیل که مرکب است از شاید هزار جزء که به کیفیت خاصی باهم ارتباط داده شده اند تا آن اثری که«یتوقع» از ماشین بتواند آن اثر بر آن ترتب پیدا کند؛ در این مرکبات مانعی ندارد که هم عنوان جزئیت را بپذیریم که این علی القاعده است و هم عنوان مقدمیت را بگوییم: این پیچ و مهره های اتومبیل مقدمۀ برای اتومبیل هستند. در این موارد مانعی ندارد که کسی عنوان مقدمیت را علاوۀ بر جزئیت مطرح کند.

از این بالاتر؛ یک مرکباتی داریم که از آن تعبیر می شود به مرکبات اعتباریه و آن مرکباتی است که یک معتبری مثل شارع مقدس اسلام، اجزائی را که هر کدامشان داخل در تحت یک مقوله است و ماهیت و مقولات آنها باهم متغایر و متباین است، را باهم جمع کرده و به یک دید وحدتی به اینها نگاه کرده به لحاظ آن احاطۀ علمی که شارع به حقائق اشیاء دارد و ما نداریم، اینها را شیء واحد دیده، حکمی به آن متعلق کرده و آثاری را اخبار کرده در رابطۀ با اینها مثل مسألۀ صلاة، که مرکب است، اما چه مرکبی؟ مرکب عقلی نیست، مرکب حقیقی نیست، مرکب صناعی هم نیست، بلکه مرکب اعتباری است. لذا هم فعل در آن مدخلیت دارد هم قول، هم مقولۀ اضافه در آن مدخلیت دارد هم مقولۀ أین، اما شارع این مجموعه را شیء واحد دیده به طوری که ارتباط بین أجزاء به نحوی است که اگر یک عمل جزئی تخلل پیدا کند در صورت عمد، مثل این که آن شیء واقع نشده اصلا، چون شارع احاطۀ علمی دارد او می داند که این مجموعۀ به این کیفیت معراج مؤمن است، مجموعۀ به این کیفیت«قربان کل تقی» و همینطور آثار دیگری که بر صلاة مترتب است، لذا«یعتبر و یری و ینظر الی الصلاة بعنوان شیء واحد» حکم به وجوب را معلق کرده بر این شیء واحد و آثاری را در رابطۀ با این مرکب اعتباری، اخبار کرده و بیان کرده، اگر علاوۀ بر مسألۀ جزئیت، مسأله مقدمیت را هم نسبت به اجزاء مطرح کنید، مانعی ندارد. همان طوری که وضو، رکوع، سجود مقدمات صلاة هستند؛ ولو این که در تعبیرات متعارفه عنوان مقدمات را از عنوان مقارنات جدا کرده اند، اما در عین حال دلیلی بر خلاف آن نداریم که شما رکوع را مقدمۀ نماز بدانید، یک برهانی برخلافش قائم نیست. پس در نتیجه در مرکبات صناعیه و مرکبات اعتباریه، مبنای مقدمیّت اجزاء را می توانیم بپذیریم، اما در مرکبات عقلیه و خارجیه قابل پذیرش نیست.

ص:430

ما نحن فیه جزء مرکبات عقلیه است برای این که می گویید: صاحب فصول متعلق وجوب غیری را مقدمۀ«مع قید الایصال» می داند، اینجا واجب غیری ترکّب تقیّدی دارد. هر کجا که مسألۀ تقیّد پیش آمد، جزئیت دارد، اما جزئیت تقید یک جزئیت عقلیه است، نه جزئیت اعتباریه، نه مرکبش، مرکب اعتباری است. به طورکلی هرکجا مسألۀ تقیّد مطرح شد، «تقیّد جزء»، اما چه نوع جزئیتی برای تقید هست؟ اینکه شما می گویید: قید خارج است و تقید داخل است و تقید جزئیت دارد، برای تقید چه نوع جزئیتی معتقد هستید؟ غیر از جزئیت عقلیه، جزئیت دیگری برای تقیّد مطرح نیست.

اگر صاحب فصول می گفت که "متعلق وجوب غیری، مقدمه است و ایصال" که با(واو) ایصال را عطف به مقدمه می کرد؛ ممکن بود بگویید: اینجا ترکب، ترکب عقلی نیست. اما ایشان به صورت تقیید مسأله را مطرح می کند، «المقدمة المتصفة بوصف الایصال المقیدة بقید الایصال» و چون پای تقید مطرح است؛ لذا جزئیت، جزئیت عقلیه است و مرکب، مرکب عقلی می شود و در مرکبات عقلیه قبول نداریم که اجزا مقدمیت داشته باشد، بگوییم: اینجا دو جزء وجود دارد، یعنی دو مقدمه وجود دارد، یکی«ذات المقدمة» و یکی«قید الایصال» این مقدمیت را در این باب نمی پذیریم.

تفصیل بیشتر این مسأله را در همان اوائل بحث مقدمۀ واجب که نزاع در اجزای داخلیه را از نظر مقدمیت و عدم مقدمیت می شد، مطرح کردیم. پس در نتیجه این اشکال تسلسل هم به صاحب فصول، اشکال مبنایی است و چون این مبنا مورد قبول ما نیست، لذا این اشکال را هم به صاحب فصول وارد نمی دانیم و در نتیجه تسلسل هم مثل دور، محکوم به بطلان است.

اجتماع وجوب غیری و وجوب نفسی در مقدمه موصله

آخرین اشکالی که به صاحب فصول شده این است، می گویند: کلام صاحب فصول، مستلزم این معناست که«کون علی السطح» ذی المقدمه است و طبق بیان ایشان«کون علی السطح» هم وجوب نفسی پیدا می کند و هم وجوب غیری؛ و محال است که یک شیء هم وجوب نفسی و هم وجوب غیری داشته باشد، چرا؟ گفته اند: برای این که«کون علی السطح» ذی المقدمه است و به این عنوان وجوب نفسی دارد؛ اما چرا وجوب غیری پیدا می کند؟ گفته اند؛ به خاطر این که مقدمۀ موصله وجوب غیری دارد و متوقف بر ذی المقدمه است. در جواب دور می گفتیم: ذی المقدمه توقف بر مقدمه دارد، اما مقدمه توقف بر ذی المقدمه ندارد بلکه مقدمۀ موصله توقف بر ذی المقدمه دارد، برای این که اگر بخواهد نصب سلّم موصل تحقق پیدا کند، بدون«کون علی السطح» امکان ندارد؛ نتیجتا وقتی که مقدمۀ موصله یعنی نصب سلّم موصل، وجوب غیری مقدمی پیدا کرد، مقدمۀ این نصب سلّم موصل هم، وجوب غیری پیدا می کند. مقدمۀ نصب سلّم موصل خود ذی المقدمه است. تا

ص:431

ذی المقدمه تحقق پیدا نکند، نصب سلم موصل تحقق پیدا نکرده است. در نتیجه از ناحیۀ«کون علی السطح» یک وجوب غیری به اصطلاح اینها روی نصب سلّم موصل ترشح پیدا می کند و بعد از طریق وجوب غیری نصب سلّم موصل، یک وجوب غیری به مقدمۀ این نصب سلّم موصل توجه پیدا می کند و مقدمۀ این نصب سلّم موصل، خود ذی المقدمه است؛ برای این که تا ذی المقدمه تحقق پیدا نکند، نصب سلّم موصل امکان ندارد، تحقق پیدا کند. پس یک وجوب غیری از«کون علی السطح» ترشح پیدا می کند به نصب سلم موصل، یک وجوب غیری هم از نصب سلّم موصل، ترشح پیدا می کند به«کون علی السطح» پس در نتیجه«کون علی السطح» هم واجب نفسی می شود و هم واجب غیری. این در جایی است که ذی المقدمه، فقط یک مقدمه داشته باشد، اما اگر فرض کردیم یک ذی المقدمه ای را که ده مقدمه دارد، نتیجه این می شود که ذی المقدمۀ، یک وجوب نفسی پیدا کند و ده وجوب غیری، برای اینکه ذی المقدمۀ، برای هر یک از این مقدمات به قید ایصال، مقدمیت دارد؛ پس یک وجوب غیری از مقدمۀ اول به آن ترشح پیدا می کند و یک وجوب غیری از مقدمۀ دوم به آن ترشح پیدا می کند؛ در نتیجه اگر ذی المقدمه ای دارای ده مقدمه شد باید ذی المقدمه یازده حکم پیدا کند، یکی عبارت از وجوب نفسی است و ده حکم وجوب غیری و این«ثبوتا و فی مرحلة الثبوت» یک امر مستحیل و ممتنعی است. این آخرین اشکال ثبوتی بر صاحب فصول(ره) است.

پرسش:

1 - اشکال مبنائی بر کلام صاحب فصول را بیان نمایید.

2 - استدلال استاد در رد مبنای فوق را بیان کنید.

3 - انواع مرکبات را بیان کنید.

4 - آخرین اشکال بر کلام صاحب فصول را تقریب کنید.

ص:432

درس چهارصد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقریب اشکال اجتماع وجوبین در ذی المقدمه

بحث در قول صاحب فصول بود که ایشان قائل بودند که وجوب غیری مقدمی تنها به مقدمۀ موصله تعلق می گیرد؛ نه ذات مقدمه و نه مقدمۀ بدون قید، اگر مقدمه موصله شد و به دنبال آن ذی المقدمه تحقق پیدا کرد، چنین مقدمه ای وجوب غیری دارد. بحث با ایشان تارتا در رابطۀ با مقام ثبوت است؛ و اخری مربوط به مقام اثبات است. در مقام ثبوت چند اشکال به ایشان شده بود که دو اشکال آن بررسی شد.

اشکال سوم عبارت از این بود که اگر قائل به مقدمۀ موصله شویم، لازم می آید که ذی المقدمه یعنی«کون علی السطح»، هم وجوب نفسی داشته باشد و هم وجوب غیری و این در صورتی است که ذی المقدمه بیش از یک مقدمه نداشته باشد و الاّ اگر مقدماتش متعدد شد، به تعداد مقدمات، ذی المقدمه علاوۀ بر وجوب نفسی، وجوب غیری هم پیدا می کند؛ پس اگر یک ذی المقدمه ای دارای دو مقدمه شد، این ذی المقدمه یک وجوب نفسی دارد و دو وجوب غیری به تعداد مقدمات، ذی المقدمه علاوۀ بر وجوب نفسی وجوب غیری پیدا می کند، علاوۀ بر وجوب نفسی که از اول

ص:433

متعلق به ذی المقدمه است. بعد از آن که«کون علی السطح» به عنوان ذی المقدمه واجب شد و نصب سلّم هم به ملاک مقدمیت به نظر صاحب فصول با قید ایصال، وجوب غیری پیدا کرد. اگر فقط خود نصب سلّم به تنهایی بود، دیگر«کون علی السطح» علاوۀ بر عنوان ذی المقدمه، عنوان مقدمیت پیدا نمی کرد. «کون علی السطح» ذی المقدمه است و نصب سلّم هم مقدمه؛ یعنی توقف از ناحیۀ ذی المقدمه است بر مقدمه، اما از این طرف، مقدمه دیگر توقفی بر ذی المقدمه ندارد، نصب سلّم متوقف بر«کون علی السطح» نیست، پس اگر ذی المقدمه و خود مقدمه به تنهایی بودند، توقف یک طرفی بود، یعنی توقف ذی المقدمه بر مقدمه، بدون این که عکس آن ثابت باشد، آن وقت ذی المقدمه وجوب نفسی داشت، مقدمه هم وجوب غیری و مسأله همین جا خاتمه پیدا می کرد.

طبق قول صاحب فصول(ره) نصب سلّم را به تنهایی واجب غیری نمی دانیم، بلکه نصب سلّمی که«یوصلنا الی الکون علی السطح» یعنی نصب سلّمی که به دنبال آن«کون علی السطح» تحقق پیدا کند، در چنین مقدمه ای، مقدمه هم توقف بر ذی المقدمه دارد و مسألۀ دور که در اشکال اول مطرح بود و جوابش را دادیم در اینجا پیش نمی آید؛ آنجا گفتیم که ذی المقدمه بر ذات مقدمه توقف دارد، اما ذات مقدمه بر ذی المقدمه توقف ندارد، مقدمۀ به قید ایصال و با وصف ایصال بر ذی المقدمه توقف دارد، مسألۀ دور مطرح نیست. با این که أشکال دور مطرح نیست، ولی چون مقدمۀ موصله متوقف بر ذی المقدمه است، پس ذی المقدمه هم، عنوان مقدمیت پیدا می کند و می شود«مقدمة المقدمة» و اتصاف به وجوب غیری پیدا می کند، پس«کون علی السطح» دو عنوان دارد: به عنوان ذی المقدمه، وجوب نفسی دارد و به عنوان«مقدمة المقدمة» مقدمیت دارد برای مقدمۀ موصله، به همان ملاکی که نصب سلم وجوب غیری دارد، به همان ملاک«مقدمة المقدمة» هم وجوب غیری پیدا می کند و بالنتیجه در«کون علی السطح، یجتمع وجوبان:» یکی به عنوان ذی المقدمه، یکی هم به عنوان«مقدمة المقدمة».

فرق ما نحن فیه با مسألۀ أجتماع أمر و نهی

برای تأیید و توضیح این اشکال بگوییم: کسی خیال نکند که اگر دو عنوان وجود داشت، چه مانعی دارد که دو وجوب روی دو عنوان تحقق پیدا بکند؟ بلکه اجتماع وجوب و حرمت هم در صلاة در دار غصبی، بنابر قول قائلین به جواز اجتماع امر و نهی تحقق دارد، صلاة در دار غصبی هم واجب است به عنوان«انّها صلاة» و هم حرام است به عنوان«انّه تصرف فی ملک الغیر بغیر أذنه» و قائلین به جواز اجتماع امر و نهی می گویند: مانعی ندارد. آنوقت کسی بگوید: در ما نحن فیه هم به اعتبار دو عنوان، چه مانعی دارد که دو وجوب جمع بشود: یکی به عنوان ذی المقدمه، یکی هم

ص:434

به عنوان«مقدمة المقدمة»، عنوانها متغایر است، عنوانها متعدد است، با تعدد عنوان، چه مانعی دارد که دو وجوب، یکی نفسی و یکی غیری در مسألۀ«کون علی السطح» مجتمع بشود؟

لکن اینجا با آنجا کاملا متفاوت است. اینجا به اصطلاح علمی: حیثیت تعلیلی دارد، برخلاف مسألۀ صلاة در دار مغصوب که حیثیت تقییدی دارد. به عبارت روشن تر: در مسألۀ صلاة در دار غصبی، متعلق وجوب، عنوان صلاة است و متعلق حرمت، عنوان غصب است و این دو از لحاظ عنوان متعدد و متغایرند، لکن در وجود خارجی، اتحاد پیدا کردند که کسی در دار غصبی نماز خواند، بین این دو عنوان جمع کرد و الاّ در عالم تعلق حکم، عنوان صلاة، هیچ ربطی به عنوان غصب ندارد انسان که کتاب الصلاة را می خواند، اصلا عنوان غصب در ذهنش نمی آید، کتاب الغصب را هم که بررسی می کند، عنوان صلاة در ذهنش نمی آید، لذا متعلق وجوب و حرمت، دو عنوان متغایر و غیرمرتبط باهم هستند اما در«ما نحن فیه» وقتی که«کون علی السطح» وجوب نفسی پیدا می کند، وجوب نفسی به همین«کون علی السطح» متعلق است، نه به عنوان ذی المقدمه. ذی المقدمه یک عنوانی نیست که وجوب نفسی داشته باشد. ذی المقدمه علّت است، حیثش، حیث تعلیلی است، اما متعلق حکم، عنوان و ذی المقدمه نیست، متعلق حکم، «کون علی السطح» است. «کون علی السطح» واجب نفسی است، پس وجوب نفسی، به«کون علی السطح» تعلق گرفته. حالا اگر این«کون علی السطح، مقدمة المقدمة» شد، وجوب غیری مقدمی هم، روی مفهوم«المقدمة» نرفته، همانطوری که مرحوم آخوند شاید در صفحۀ سوم بحث مقدمۀ واجب، به این مطلب اشاره می کنند. کسی خیال نکند که وجوب غیری روی نفس عنوان المقدمة رفته، وجوب غیری روی نصب سلّم است. نصب سلّم«واجب بالوجوب الغیری»، منتها علت وجوبش، مسألۀ مقدمیت است. پس حیث مقدمیت به عنوان حیث تعلیلی مطرح است، نه اینکه خودش متعلق حکم باشد، پس همان طوری که نصب سلم خودش وجوب غیری دارد، اگر«کون علی السطح» هم به عنوان«مقدمة المقدمة» وجوب غیری پیدا بکند، خود«کون علی السطح» وجوب غیری دارد، نه عنوان«مقدمة المقدمة»، آن حیث تعلیلی است.

در نتیجه در ما نحن فیه، هم وجوب نفسی به خود عنوان«کون علی السطح» متعلق است و هم وجوب غیری به عنوان«مقدمة المقدمة» آن هم به خود«کون علی السطح» متعلق است و در چنین مواردی هیچ کس نمی تواند قائل به جواز اجتماع بشود، حتی اگر در صلاة در دار غصبی، اجتماع امر و نهی را جایز بدانیم، اینجا نمی شود این حرف را زد، آنجا تعدد عنوان، تعدد متعلق حکم مطرح است، اما در اینجا تعدد متعلق حکم مطرح نیست، وجوب نفسی و وجوب غیری هر دو به عنوان «کون علی السطح» متعلق می شود، «و هذا محال لا یمکن ان یلتزم به أحد» این توضیحی بود که شاید خود مستشکل هم توجه به این توضیح نداشته، ولی لازم بود که این توضیح برای کلام مستشکل ذکر

ص:435

بشود. پس بیان مستشکل به این برگشت، که قول به مقدمۀ موصله«علی ما یقول به صاحب الفصول یستلزم اجتماع حکمین مثلین فی نفس ذی المقدمة: الوجوب النفسی و الوجوب الغیری»، روی همین نفس عنوان و این محال است.

بیان اجتماع حکمین در ذی المقدمه

جواب از این اشکال شاید دقیق تر باشد. ما بیان مستشکل را قبول می کنیم، می گویید: «کون علی السطح، یتوقف علی نصب السلم» می پذیریم؛ می گویید: نصب سلم خودش توقف ندارد بر«کون علی السطح»، اما وقتی که قید ایصال به آن ضمیمه شد، عنوان نصب سلّم موصل پیدا کرد، این «یتوقف علی الکون علی السطح»، می پذیریم، باز گفتید: طبق مبنای صاحب فصول نصب سلم موصل، وجوب غیری دارد، درست است. حالا بحث در این است که وقتی که نصب سلّم موصل، توقف بر«کون علی السطح» پیدا کرد و به تعبیر دیگر: وقتی که مقدمۀ موصله متوقف بر ذی المقدمه شد، اینجا سؤال این است: وقتی که ذی المقدمه«مقدمة المقدمة» شد، اینجا چه چیز واجب است؟ نقطۀ حساس اینجا است، آیا اینجا متعلق وجوب غیری، نفس ذی المقدمه است به عنوان این که ذی المقدمه«مقدمة المقدمة» است؟ می گوییم: این خلاف مبنای صاحب فصول است؛ صاحب فصول می گوید: عنوان مقدمه با قید ایصال، وجوب غیری پیدا می کند، نه تنها در مقدمۀ اولی، بلکه در«مقدمة المقدمة» هم، باز باید قید ایصال را بیاورید.

به عبارت روشن تر: یک وقت صاحب فصول می گوید: در همان مقدمات ابتدائی، قید ایصال شرط است؛ یک وقت می گوید: هر کجا وجوب غیری و عنوان مقدمیت باشد، قید ایصال هم باید باشد. ظاهرا مراد صاحب فصول همین معنای دوم است؛ می گوید: موصلیت همان طوری که در خود مقدمه مطرح است و دخالت در وجوب غیری دارد، در«مقدمة المقدمة» هم مطرح است.

مقدمة المقدمة عبارت از ذی المقدمه است، ذی المقدمه وقتی که می خواهد وجوب غیری پیدا کند، قید موصلیت هم باید همراه آن باشد، وقتی که قید موصلیت همراهش آمد، سؤال می کنیم که موصل الیه چیست و از آن چه اراده می کنید؟ در نصب سلّم که اولین مقدمه است، می گفتید: موصل الی ذی المقدمة باشد یعنی نصب سلمی که شما را به«کون علی السطح» برساند؛ و به دنبال او«کون علی السطح» تحقق پیدا کند، این یک معنای معقولی است، اما وقتی که دایرۀ وجوب غیری را از نصب سلّم به«کون علی السطح» تعمیم دادیم، خود«کون علی السطح» هم به تنهایی وجوب غیری ندارد، «کون علی السطح» به قید ایصال، باید وجوب غیری داشته باشد، آن وقت سؤال می کنیم ایصال به چه؟ «کون علی السطح» موصل، موصل به چه چیز؟

ص:436

بیان معنای مقدمۀ موصله و موصل الیه

یک احتمال این است که آن موصل الیه را در تمامی مقدمات و مقدمات المقدمات، خود ذی المقدمه قرار بدهیم؛ یعنی همان طوری که در نصب سلّم، ایصال به«کون علی السطح» را مطرح می کردیم، در«مقدمة المقدمة» که همین«کون علی السطح» است، آنجا هم ایصال به«کون علی السطح» را مطرح کنیم. اگر این احتمال باشد، این اصلا معنا ندارد، «کون علی السطح» معنا ندارد که موصل به«کون علی السطح» باشد. نصب سلم را می توانیم متصف کنیم«بالموصلیة الی الکون علی السطح»، اما«کون علی السطح» متصف باشد«بالموصلیة الی الکون علی السطح»، مگر معقول است که شیء عنوان موصلیت به خودش را داشته باشد که موصل و موصل الیه هر دو واحد باشد؟ «کون علی السطح یوصلنا الی نفس الکون علی السطح.»

پس اگر مسألۀ ایصال را در وجوب غیری«مقدمة المقدمة» که عبارت از خود ذی المقدمه است، آوردیم و ایصال را مثل خود مقدمۀ اول، ایصال به ذی المقدمه بلاواسطه و بدون واسطه معنا کردیم، «یرجع» به اینکه بگوییم: وجوب غیری به«کون علی السطح» موصل به«کون علی السطح» متعلق شده و این یک امر محالی است، «لان الشیء لا یعقل ان یکون موصلا الی نفسه»، این یک احتمال، که موصلیت را همان طوری که در مقدمۀ اولی در رابطۀ با ذی المقدمه مطرح می کنیم، در«مقدمة المقدمة» هم، موصلیت به همان ذی المقدمه را مطرح بکنیم.

اگر کسی بگوید: در مقدمۀ اولی موصلیت را در رابطۀ با خود ذی المقدمه مطرح می کنیم، می گوییم: نصب سلّم موصل«الی الکون علی السطح»، اما وقتی سراغ«مقدمة المقدمة» می آییم، موصلیت این«مقدمة المقدمة» را نسبت به مقدمۀ اول مطرح می کنیم، که در حقیقت موصل«مقدمة المقدمة» است، موصل الیه عبارت از مقدمه است که عبارت از نصب سلم است. اگر کسی اینطور گفت که ابتداء به حسب بادی نظر، شاید یک حرف قابل قبولی به نظر برسد که بگوییم: وجوب غیری مقدمی در رابطۀ با مقدمۀ اولی، متعلق به نصب سلم موصل«الی الکون علی السطح» شده، اما وجوب غیری دومی که مربوط به«مقدمۀ المقدمة» است و در آن هم قید ایصال مدخلیت دارد، ایصالش در رابطۀ با مقدمۀ اولی است، نه در رابطۀ با«کون علی السطح» که شما بگویید: «الشیء لا یعقل ان یکون موصلا الی نفسه»، اگر اینطور شد نیز ممتنع است برای اینکه این«مقدمة المقدمة» که عبارت از خود ذی المقدمه است، عبارت از«کون علی السطح» است، یک وقت می خواهید بگویید:

این موصلیت دارد به ذات مقدمۀ اولی که نصب سلّم است، «کون علی السطح» مقدمیت برای موصلیت برای نصب سلم ندارد، بلکه موصلیت، مقدمیت دارد؛ یعنی ذی المقدمه. برای نصب سلّم با

ص:437

قید ایصال، که با قید ایصالش عنوان مقدمۀ موصله در آن تحقق دارد و الا اگر قید ایصال نبود، از اول مقدمیت را قبول نداشتیم، کی«کون علی السطح» مقدمۀ نصب سلم است؟ نصب سلم مقدمۀ«کون علی السطح» است، آن که مسألۀ مقدمیت را توجیه و تقریب کرد، این قید ایصالی بود که در نصب سلم وجود داشت، گفتید: نصب سلّم موصل، بدون«کون علی السطح» نمی شود و حق هم همین بود.

پس حالا که اینطور شد، این«کون علی السطح» وقتی که قید موصلیت همراهش می آید، موصل الیه، نباید فقط نصب سلم باشد، بلکه موصل الیه، نصب سلم موصل به«کون علی السطح» باشد. وقتی اینطور شد، معنایش این می شود که«کون علی السطح، مقدمة موصلة لنصب السلم» که، یوصل به همین«کون علی السطح»، پس باز با یک واسطه موصل و موصل الیه یکی می شود.

در احتمال اول، بدون واسطه موصل و موصل الیه یکی می شد، می گفتید: «کون علی السطح، یوصلنا الی الکون علی السطح و هو محال»، اما طبق احتمال دوم، همین معنا تحقق پیدا می کند، منتها با یک واسطه، «کون علی السطح، یوصلنا» به نصب سلّمی که«یوصلنا الی الکون علی السطح»، پس در حقیقت همین«کون علی السطح، یوصلنا الی الکون علی السطح»، منتها«مع وساطة نصب السلم»، اما واقعش این است که باز خود شیء، موصل ما شد«الی نفس الشیء، مع وجود الواسطة»، آیا واسطه، استحالۀ این معنا را از بین می برد؛ یعنی اگر شیء بخواهد موصل به خودش باشد، در آنجایی که واسطه نباشد، محال است یا اینکه«موصلیة الشیء الی نفسه» مطلقا محال است چه واسطه باشد یا واسطه نباشد.

فرق بین این دو احتمال فقط روی همین مسألۀ واسطه و عدم واسطه است. در احتمال اول: «کون علی السطح» موصل به«کون علی السطح، من دون واسطة یکون محالا». اما در احتمال دوم: «کون علی السطح» موصل به نصب سلّم موصوف به موصلیت«الی الکون علی السطح» است. در نتیجه «کون علی السطح، مع الواسطة یوصلنا الی نفسه الذی هو الکون علی السطح و هو محال». اگر محال شد نتیجه اش این است که روی مبنای صاحب فصول که مقدمۀ موصله را قائل است، اصلا وجوب غیری سراغ ذی المقدمه نمی آید، برای این محالات. پس در حقیقت صاحب فصول نمی گوید:

وجوب غیری سراغ ذی المقدمه می آید تا بگویید: اجتماع حکمین متماثلین در ذی المقدمه است.

اگر صاحب فصول، وجوب غیری را به عنوان«مقدمة المقدمة» روی ذی المقدمه می آورد، می توانستید بگویید: قول شما مستلزم اجتماع مثلین است، اما روی این محذورات، اصلا صاحب فصول وجوب غیری را بر ذی المقدمه، بار نمی کند، برای این که اگر ذاتش بخواهد واجب غیری باشد، خلاف مبنای اوست. اگر با قید ایصال بخواهد وجوب غیری داشته باشد، ایصال مستقیم الی نفس محال است و ایصال مع الواسطۀ الی نفس هم محال. در نتیجه صاحب فصول لا یقول که

ص:438

ذی المقدمه، وجوب غیری دارد و اگر«لا یقول بذلک»، نمی توانید به او اشکال کنید که اجتماع حکمین متماثلین لازم می آید. اگر او قائل بود به وجوب غیری ذی المقدمه، اجتماع حکمین متماثلین بود، اما چون او ملتزم به این معنا نیست، لذا این اشکال توجه به صاحب فصول پیدا نمی کند. این چند اشکال در رابطۀ با مقام ثبوت بود که در حقیقت جوابهایش را ملاحظه فرمودید.

(سؤال و پاسخ استاد): صاحب فصول می گوید: من اینجا را واجب غیری نمی دانم، من در همان مقدمۀ بلاواسطه«مع قید الایصال» مسألۀ وجوب غیری را قائل هستم، یا اگر در«مقدمة المقدمة» هم بگویم، آنجایی است که«مقدمة المقدمة» ذی المقدمه نباشد، یک چیزهایی دیگری«مقدمة المقدمة» باشد مانعی ندارد، اما اگر«مقدمة المقدمة» را ذی المقدمه فرض کردید، می گوید: من قائل به وجوب غیری نیستم، لذا دیگر نمی شود از این طریق، اشکال استحاله را به صاحب فصول کرد.

دو اشکال در کلام مرحوم آخوند(ره) به صاحب فصول شده، که در حقیقت اشکالات ایشان مربوط به مقام اثبات است، نه مربوط به مقام ثبوت. این دو اشکال را در کلام مرحوم آخوند که در ضمن تقریبا دو صفحه یا بیشتر بیان کرده اند، را مطالعه بفرمایید، ببینیم اشکالات ایشان به صاحب فصول(ره) وارد است یا نه؟

پرسش:

1 - جواب استاد در دفاع از صاحب فصول(ره) از اشکال دور را بیان کنید.

2 - اشکال اجتماع حکمین مماثلین در ذی المقدمه را تقریب نمایید.

3 - توهم قیاس«ما نحن فیه» به مسأله اجتماعی امر و نهی به چه بیانی دفع می شود؟

4 - دو احتمال در اخذ قید ایصال در مقدمه را تقریب کرده و تفاوت آن دو را بیان کنید.

ص:439

درس چهارصد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

غرض وجوب اشیاء و وجوب مقدمه

مرحوم آخوند(ره) در کفایه دو اشکال و دو استدلال علیه صاحب فصول بیان می کنند: مطلب اولشان این است که می فرمایند: داعی و باعث بر ایجاب هر شیئی و آن غرضی که موجب می شود که شیئی را واجب کنند، اثر و فائده و خصوصیتی است که در آن شیء وجود دارد. هر شیئی به لحاظ«ما یترتّب علیه من الاثر و الفائدة» ایجاب به آن تعلّق می گیرد و در باب مقدمه در رابطه با وجوب غیری که طبعا وجوب غیری هم به لحاظ فائده ای است که بر واجب غیری مترتّب می شود، ملاحظه می کنیم که اثر مقدمه و فائده مقدمه تنها یک چیز است و آن عبارت از این است که انسان اگر مقدمه را انجام بدهد، به دنبال آن تمکّن از انجام ذی المقدمة را دارد. این مقدمه است که انسان را قادر بر انجام ذی المقدمة می کند ولو مقدمۀ عادی باشد. اثری که بر نصب سلّم ترتّب پیدا می کند این است که اگر نصب سلّم نباشد، انسان«لا یتمکّن عادتا من الکون علی السطح» اما اگر نصب سلّم تحقّق پیدا کرد، این تمکّن و قدرت حاصل می شود که با وجود نصب سلّم، انسان می تواند کون علی السطح را در خارج ایجاد کند و این فایده در تک تک مقدمات وجود دارد و هیچ فرق نمی کند که به دنبال مقدمه،

ص:440

ذی المقدمة تحقّق داشته باشد و تحقّق پیدا کند یا تحقّق پیدا نکند. آن مقدمه ای هم که به دنبال آن، ذی المقدمة تحقّق پیدا نمی کند، آن خاصیت مقدمیّت خودش را واجد است. اثر و فایدۀ مقدمیّت در آن وجود دارد، اما این که به دنبال آن ذی المقدمة واقع نشده است، این ربطی به خاصیت مقدمه ندارد؛ لذا وقتی که مطلب را ملاحظه می کنیم، می بینیم که ایجاب هر شیء به لحاظ فائده مترتّبه بر آن شیء است و فایده مقدمه در جمیع مقدمات وجود دارد و حالت ایصال و عدم ایصال هم فرقی در وجود این فایده نمی کند، لذا باید وجوب غیری به مطلق مقدمه تعلّق بگیرد.

اگر این چنین نباشد(عمده استدلالشان علیه صاحب فصول اینجاست) و بخواهیم وجوب غیری را منحصر کنیم به مقدمۀ موصله، این تالی فاسد را به دنبال دارد، که اولا یک یک مقدمات را محکوم به وجوب غیری نکنیم، بلکه مجموعۀ مقدمات را که از آن تعبیر به علت تامه می شود، این علت تامه را محکوم به وجوب غیری کنیم. باز هم می فرماید: مطلب به این جا ختم نمی شود که علت تامه را محکوم به وجوب غیری کنیم، بلکه علت تامه در خصوص واجبات تسبیبیه و تولیدیه که این واجبات تسبیبیه و تولیدیه عبارت از آن واجباتی است که وقتی که انسان علت تامه اش را ایجاد کرد و اراده انسان متعلّق به علت تامۀ آن واجب تسبیبی شد، دیگر خواه ناخواه به دنبال آن، معلول تحقّق پیدا می کند مثل این که فرض کنید، اگر ذی المقدمة عبارت از احراق باشد، اینجا واجب، واجب تسبیبی است یعنی احراق مستقیما خودش نمی تواند تحقّق پیدا کند، احراق به سبب نار تحقّق پیدا می کند«و یتولّد من النار»، باید این طور بگوییم: اگر قائل به خصوص وجوب مقدمۀ موصله بشویم، به عقیده مرحوم آخوند، لازمۀ قول به مقدمه موصله این است که در خصوص امثال نار و احراق این طور بگوییم: نار به عنوان مقدمۀ موصله می تواند وجوب پیدا کند، برای این که نار، علت تامۀ احراق است و به مجردی که نار تحقّق پیدا کرد، «یتولّد منه الاحراق» و به تعبیر دیگر:

«یوصلنا الی الاحراق».

مسألۀ ایصال و موصلیت به نظر مرحوم آخوند«علی ما استفاده من کلام صاحب الفصول» چنین چیزی است که مقدمه خودش موصلیت داشته باشد، خودش ایصال تکوینی داشته باشد و مقدمه ای که ایصال تکوینی داشته باشد، تنها عبارت از علت تامه است آن هم در واجبات تسبیبیه، اما در غیر علت تامه، سبب، شرط، عدم المانع، هریک را بخواهید ملاحظه کنید، هیچ کدام از اینها موصلیت تکوینیه نسبت به ذی المقدمة ندارند؛ اجزای علت نمی توانند ایصال به معلول داشته باشند. آن چه که ایصال به معلول دارد، عبارت از مجموعۀ علت تامه است«لاکل واحدة من اجزاء العلة التامة» این مجموعۀ به عنوان یک مقدمه آن هم در خصوص مثل احراق و نار، به مجردی که نار تحقّق پیدا کند، دیگر ارادۀ شخص در این وسط نمی تواند نقش داشته باشد، نمی تواند بگوید: من اراده می کنم ناری

ص:441

را که«لا یترتّب علیه الاحراق»، نمی تواند بگوید: به دنبال نار، ارادۀ من، نقش در احراق دارد. آنچه که هست و نیست در رابطه با نار مطرح است، اما به مجردی که نار تحقّق پیدا کرد، اینجا موصلیت هست، اینجا ایصال تکوینی تحقّق دارد و هیچ چیزی مانعیت از ایصال نمی تواند داشته باشد، حتی ارادة المکلّف بعد تحقّق النار، دیگر نمی تواند اراده کند عدم احراق را«یترتّب علیه الاحراق قهرا.»

جواب استاد از اشکال مرحوم آخوند(ره)

در جواب صاحب کفایه نسبت به آن برداشتی که از کلام صاحب فصول کرده اند می گوییم که این برداشت، اصولا غیر مراد صاحب فصول است و صاحب فصول چنین مطلبی را نمی فرماید، لکن روی برداشتی که از کلمۀ مقدمۀ موصله که موصله، وصف مقدمه است و مثلا به حسب ظاهر معنایش این است که نفس المقدمة، ایصال قهری و تکوینی الی ذی المقدمة داشته باشد طبق این برداشتی که ایشان از کلام صاحب فصول دارند، می فرمایند: تالی فاسد این بیان این است که وجوب غیری را اولا از اجزای علت تامه کنار ببریم و مجموعۀ علت تامه را به عنوان یک مقدمه مطرح کنیم و ثانیا باز علت تامه(که بعد توضیحش را بیان می کنم) در غیر واجبات تسبیبیه و تولیدیه نه بلکه تنها در خصوص آن واجباتی که وقتی مقدمه تحقّق پیدا کرد، بلافاصله«سواء أراد أم لم یرد» ذی المقدمة بر آن ترتّب پیدا کند و احراق مترتّب بر نار بشود. پس در حقیقت لازمه این قول این است که خصوص علت تامه در خصوص واجبات تولیدیه تسبیبیه مقدمه اش واجب باشد.

بعد اشکالی به ایشان می شود که چرا مطلب را منحصر به واجبات تولیدیه و تسبیبیه می کنید؟ بگویید: علت تامه، هم قبول می کنیم، مجموعه علت تامه موصل الی معلول است، موصل الی ذی المقدمة است، اما این که مطلب را به واجبات تولیدیه و تسبیبیه منحصر می کنید چرا؟ ذی المقدمة، فعل مکلّف است. هر فعلی و هر ممکنی نیاز به علت تامه دارد، مطلب را روی مجموعه علت تامه پیاده کنید، اما در همۀ واجبات اعم از تولیدیه و غیر تولیدیه و تسبیبیه و غیر تسبیبیه، چه اختصاصی برای واجبات تولیدیه و تسبیبیه قائل هستید؟

بیان صاحب کفایه در فرق واجبات تسبیبی و غیر تسبیبی

ایشان می فرماید: فرقش این است که در غیر واجبات تولیدیه به مجردی که مقدمه حاصل شد، ذی المقدمة قهرا بر آن ترتّب پیدا می کند، در غیر اینها، درست است که علت تامه را برای هر ممکنی لا محاله قائل هستیم و به آن نیاز داریم، لکن اشکال این است که متمّم علت تامه در سایر واجبات، ارادۀ مکلّف است یعنی مکلّف بعد از آن که همۀ مقدمات را انجام داد، تازه می تواند ذی المقدمة را

ص:442

اراده کند و می تواند اراده نکند. اگر اراده ضمیمه بشود به سایر مقدمات، علت تامه تحقّق پیدا می کند.

پس اراده در سایر واجبات به عنوان متمّم و مکمّل علت تامه مطرح است؛ چه اشکالی دارد؟ می فرماید: اشکالش این است که اراده اگر متمّم و مکمّل شد، روی مبنایی که داریم که«الارادة امر غیر اختیاری» و اگر بخواهد اختیاری باشد مستلزم تسلسل است، لذا ارادۀ مکمّل علت تامه نمی شود تا وجوب غیری به آن تعلّق بگیرد. پس از یک طرف، «مکمّل العلة عبارة عن الارادة» و از طرف دیگر، اراده هم به علت غیر اختیاری بودن، نمی شود متعلّق وجوب غیری قرار بگیرد. اما در واجبات تولیدیه، مکمّل علت، عبارت از اراده نیست، مقدمات تحقّق نار که فراهم شد، خود نار که تحقّق پیدا کرد، به مجرد تحقّق نار، «یترتّب علیه الاحراق قهرا.» در حقیقت، مکمّل علت تامه در واجبات تولیدیه، آخرین جزئی است که«یترتّب علیه ذو المقدمة قهرا و یوصل الی ذی المقدمة تکوینا» اما در واجبات غیر تولیدیه، اراده مکمّل علت است، یعنی می تواند همه مقدمات را در خارج ایجاد کند، مع ذلک انجام ذی المقدمة و تحقّق آن را اراده نکند. اگر بخواهد ذی المقدمة در آنجاها تحقّق پیدا کند، باید به دنبال مقدمات، ارادة ذی المقدمة هم وجود داشته باشد و اراده نمی تواند متعلّق وجوب غیری و متعلّق تکلیف واقع شود.

پس فرق بین واجبات تولیدیه و تسبیبیه و غیر واجبات تولیدیه و تسبیبیه با این که هر دو نیاز به علت تامه دارند«و الممکن یستحیل صدوره بدون العلة التامة»، با اینکه در این جهت مشترکند، لکن فرقشان این است که در واجبات تولیدیه، مکمّل علت تامه، غیر از اراده است، اما در واجبات غیر تولیدیه، مکمّل، عبارت از اراده است و اراده نمی تواند متعلّق وجوب غیری واقع شود. این اشکال مهمی است که مرحوم محقق خراسانی در بیش از یک صفحه و نیم تقریبا به مرحوم صاحب فصول وارد کرده است.

لکن اساس این اشکال باطل است و علت بطلانش این است که ایشان از کلام صاحب فصول یک برداشتی کرده اند که مراد صاحب فصول از مقدمۀ موصله چنین معنایی نیست که کلام صاحب فصول را حمل بر آن معنا کرده است. ایشان خیال کرده اند که صاحب فصول وقتی که به مقدمۀ موصله تعبیر می کند و عنوان موصلیت را صفت برای مقدمه قرار می دهد، معنایش این است که مقدمه، خودش موصل به ذی المقدمة باشد، خودش ایصال الی ذی المقدمة بکند. آن وقت کجاست که مقدمه خودش موصل الی ذی المقدمة است؟ خودش ایصال قهری الی ذی المقدمة دارد؟ آن در علت تامه است آن هم در واجبات تولیدیه و تسبیبیه و الاّ اجزاء العلة که به تنهایی«لا یوصل الی ذی المقدمة» و همین طور خود علت تامه در غیر واجبات تسبیبیه و تولیدیه، اگر با اراده ملاحظه کنیم، درست است که یوصل اما اراده نمی تواند وجوب غیری داشته باشد، لذا اراده را باید کنار بگذاریم و

ص:443

اگر اراده را کنار بگذاریم ولو واجب صد مقدمه هم داشته باشد و شما همۀ صد مقدمه را انجام بدهید، اگر به دنبال صد مقدمه، ارادۀ ذی المقدمة نباشد، «لا یکاد یکون موصلا الی ذی المقدمة» پس عنوان موصلیت را صفت برای نفس مقدمه با قطع نظر از مدخلیت مکلّف قرار داده است. «المقدمة اما موصلة یعنی یترتّب علیها ذو المقدمة قهرا و اما غیر موصلة یعنی لا یترتّب علیها ذو المقدمة قهرا»، اگر کلام صاحب فصول را این طوری معنا کنیم، این اشکال مرحوم آخوند به ایشان وارد است.

مراد صاحب فصول از قید ایصال

صاحب فصول می گوید: این نصب سلّمی که در خارج تحقّق پیدا می کند، دو حالت دارد: یک وقت این است که به دنبال این نصب سلّم، کون علی السطح به ارادۀ مکلّف واقع نمی شود، این نصب سلّم، وجوب غیری ندارد، اما اگر به دنبال نصب سلّم با ارادۀ مکلّف، کون علی السطح تحقّق پیدا کرد، این تحقّق کون علی السطح، کشف می کند از این که این نصب سلّم، واجب بوده است. پس در حقیقت موصلیت به معنای ترتّب قهری ذی المقدمة بر مقدمة نیست؛ بلکه به معنای این است که به دنبال مقدمه، ذی المقدمة با ارادۀ مکلّف تحقّق پیدا کند، یعنی این طور نباشد که این نصب سلّم بکند لکن هدفش کون علی السطح نباشد، یا اگر هدفش کون علی السطح بود، بدا برای او حاصل شود یعنی بعد نصب السلّم، از کون علی السطح پشیمان شود؛ حتی اگر بنا داشت به دنبال نصب سلّم، کون علی السطح واقع شود و پشیمان هم نشد، لکن بعد از آنکه نصب سلّم کرد، یک مانعی نگذاشت که این کون علی السطح را در خارج ایجاد کند. صاحب فصول معتقدند در این موارد نصب سلّم، وجوب غیری ندارد.

پس در خود نصب سلّم، مسأله به دو شکل است: گاهی مقدمه موصله است و گاهی غیر موصله و الا اگر موصله را به این کیفیتی که مرحوم آخوند معنا می کنند، معنا کنیم، اصلا نصب سلّم هیچ گاه موصل به«کون علی السطح» نیست؛ برای این که به دنبال نصب سلّم باید ارادۀ کون علی السطح بیاید و به دنبال آن کون علی السطح تحقّق پیدا کند.

پس این اشکال مبتنی بر یک برداشتی است که مرحوم آخوند از کلام صاحب فصول کرده اند و جدّا صاحب فصول چنین معنایی را اراده نکرده اند تا چنین تالی فاسدی بر کلام ایشان مترتّب شود.

ایشان نسبت به جمیع مقدمات، نسبت به جمیع اجزای علت تامه چه در واجبات تسبیبیه و تولیدیه و چه در مثل کون علی السطح و امثال ذلک که واجب غیر تسبیبی و غیر تولیدی است، برای مقدمه و اجزای علت، دو حالت تصویر می کند: یک حالت، تحقّق ذی المقدمة عقیبه و یک حالت، عدم تحقّق

ص:444

ذی المقدمة عقیبه است و تحقّق و عدم تحقّقش هم بستگی به اراده خود مکلّف دارد؛ «اذا تحقّق عقیب المقدمة و اجزاء العلة ذو المقدمة ولو بارادة المکلّف یکشف ذلک عن کون اجزاء العلة» هر کدامشان به عنوان یک مقدمه وجوب غیری دارند. اما«اذا لم یتحقّق عقیب المقدمة و اجزاء العلة، ذو المقدمة، یکشف» از این که هیچ کدام از اینها در عین این که مقدمیّت دارند، لکن اتصاف به وجوب غیری ندارد و نمی توانند داشته باشند. پس این بیانی که ایشان خیلی بر آن تکیه می کنند و متجاوز از یک صفحه و نیم این بیان و استدلال را علیه صاحب فصول مطرح می کنند، اصل حرف درست نیست تا این اشکال به ایشان وارد باشد و صاحب فصول از کلامش چنین چیزی را اراده نکرده است.

پرسش:

1 - اشکال مرحوم آخوند(ره) بر صاحب فصول(ره) بر چه مبنائی وارد است؟

2 - جواب استاد در دفاع از صاحب فصول(ره) را بیان کنید.

3 - مراد صاحب فصول از مقدمۀ موصله چیست؟

4 - قول صاحب کفایه در فرق واجبات تسبیبی و غیر تسبیبی را بیان کنید.

ص:445

درس چهارصد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

سقوط وجوب غیری مقدمه قبل از تحقق ذی المقدمه

صاحب کفایه دو اشکال به مرحوم صاحب فصول در رابطۀ با مقدمۀ موصله بیان می کنند، اشکال اول را با جوابش ملاحظه فرمودید. و اما اشکال دوم این است که، ایشان می فرماید: اگر مکلف مقدمه ای را در خارج انجام داد، نصب سلّم در خارج به دست مکلف تحقق پیدا کرد، لکن هنوز«کون علی السطح» به عنوان ذی المقدمه تحقق پیدا نکرده است، ایشان می فرماید: کانّ ما از صاحب فصول سؤال می کنیم، که آیا با ایجاد نصب سلّم، وجوب غیری متعلق به مقدمه ساقط شد یا اینکه باید به انتظار آینده باشیم با اینکه نصب سلّم با کمال مقدمیتش وجود پیدا کرده است؟ آیا وجوب غیری ساقط شد یا هست و باید به انتظار بعد باشیم؟ کانّه ایشان این معنا را مفروغ عنه می گیرند که به انتظار آینده بودن، هیچ معنا ندارد و وجهی ندارد که ما به انتظار آینده باشیم. حتما باید بگوییم: تکلیف به وجوب غیری ساقط شده است. وقتی که این معنا را قائل شدیم، آن وقت سؤال می کنیم که علت سقوط وجوب غیری و تکلیف غیری چیست؟ بعد کانّ به عنوان ضابطۀ کلی می فرمایند: برای سقوط هر تکلیفی، سه راه وجود دارد:

ص:446

یک راه عبارت از موافقت و اطاعت آن تکلیف است، که اگر تکلیفی موافقت شد و اطاعت شد، با اطاعتش آن تکلیف ساقط می شود. راه دوم عبارت است از عصیان تکلیف. اگر تکلیف عصیان شد و در موقع مقرر انجام نگرفت، این به واسطۀ عصیان، دیگر نمی تواند تکلیف خودش باقی بماند، مگر اینکه فرضا قضا داشته باشد، که آن قضا هم یک تکلیف جدید و تکلیف مستقلی است. و اگر فرضا قضا را هم تکلیف جدیدی فرض نکنیم، عصیان را در رابطۀ با آن مطلوب ثانی فرض می کنیم که عبارت از ایقاع فی الوقت باشد، که با عدم ایقاع فی الوقت، این مطلوب دوم در مورد تعدد مطلوب، خواه ناخواه از بین می رود. پس راه دوم برای سقوط تکلیف، عبارت از عصیان تکلیف است.

راه سوم برای سقوط تکلیف، عبارت از این است که موضوع تکلیف از بین برود و مرتفع شود، مثل اینکه مسلمانی مرده، بر دیگران به نحو واجب کفایی تجهیز این میت، از غسل و صلاة و دفن و کفن و امثال ذلک واجب است. لکن اگر قبل از تجهیز، یا فی اثناء التجهیز، فرض کنیم که یک سیلی آمد و این مرده را با خودش برد، یا یک درنده ای آمد و این مرده را گرفت و برد، به طوری که قابل برگشت نباشد، این جا هم تکلیف ساقط می شود، لکن سقوط تکلیف، نه به اعتبار اطاعت و موافقت است و نه به اعتبار عصیان و مخالفت است، بلکه به اعتبار ارتفاع موضوع تکلیف و از بین رفتن موضوع تکلیف است.

پس ایشان می فرماید: هر تکلیفی، در هر کجا تحقق پیدا کند، موضوعش، یعنی اصل تکلیف باید به یکی از این سه عنوان ساقط بشود لذا از صاحب فصول، سؤال می کند در اینجایی که مکلف نصب سلّم کرده است و از نظر مقدمه، کمبودی وجود ندارد، اما ذی المقدمه هنوز تحقق پیدا نکرده است، علت سقوط تکلیف و وجوب غیری را کدام یک از این عناوین ثلاثه می بینید؟ آن عنوان دوم و سوم که روشن است، که در اینجا نمی تواند مطرح باشد برای اینکه عصیانی تحقق پیدا نکرده است، موضوع تکلیف هم مرتفع نشده است، این طور نیست که مثلا پلّکان شکسته باشد، بام خراب شده باشد، این مسائل مطرح نیست. پس لا محاله صاحب فصول باید ملتزم شود که با نصب سلّم قبل از آن که«کون علی السطح» تحقق پیدا کند، وجوب غیری مقدمی ساقط شده است و علت سقوط آن هم موافقة التکلیف و اطاعة التکلیف است. اگر ایشان این معنا را پذیرفت، دیگر از عنوان مقدمۀ موصله باید دست بردارد، برای اینکه اینجا، ذات مقدمه تحقق پیدا کرده است، تکلیف هم ساقط شده است، منشأ سقوط هم«موافقة التکلیف» است فینتج که تکلیف وجوب غیری، به نفس المقدمه متعلق است و فرقی ندارد که آیا دنبال آن ذی المقدمه تحقق پیدا می کند، یا نه؟ بعد هم«ان قلت و قلت» ی دارند، که خیلی مهم نیست.

ص:447

مراد صاحب فصول(ره) از سقوط وجوب غیری

لکن صاحب فصول می تواند در رابطۀ با این اشکال هم، از خودش دفاع کند، به این صورت بگوید که آن فرض اوّلی را که شما بدیهی و مفروغ عنه گرفتید، ما آن فرض اول را قبول نداریم، اگر نصب سلّم شد نمی توانیم بگوییم: وجوب غیری ساقط شده است، یا ساقط نشده است. ما معتقدیم که باید منتظر آینده باشیم، در آینده یکی از دو صورت تحقق پیدا می کند: اگر در آینده به دنبال نصب سلّم«کون علی السطح» تحقق پیدا کرد، کشف می کنیم از اینکه مقدمه در حین وجودش، متعلق وجوب غیری بوده است و با اطاعت و موافقت وجوب غیری آن ساقط شده است. و اگر«کون علی السطح» به دنبال نصب سلّم تحقق پیدا نکرد، می فهمیم که اصلا وجوب غیری نبوده، که ما در مقام سقوط این وجوب غیری، برآییم و این سؤالات را مطرح کنیم، که آیا به موافقت ساقط شده؟ به عصیان یا به ارتفاع موضوع تکلیف ساقط شده است؟ بلکه اصلا وجوب غیری نبوده است. وجوب غیری متعلق به مقدمۀ موصله بوده است، حالا که به دنبال نصب سلّم«کون علی السطح» واقع نشد، «لم یکن هناک وجوب غیری حتی یبحث فی سقوطه و علت سقوطه» اصلا وجوب غیری نبوده است، که دربارۀ سقوط و علت و سقوط آن بحث کنیم.

به عبارت روشن تر: این مطلبی را که مرحوم آخوند مفروغ عنه گرفتند، از ایشان سؤال می شود که به چه دلیلی این معنا را مفروغ عنه گرفتید، که به مجرد نصب سلّم، وجوب غیری ساقط می شود؟ مفروغ عنه بودن این معنا از کجا آمد؟ چه دلیلی بر این معنا دلالت کرد؟ بلکه، باید منتظر آینده باشیم، اگر در آینده«کون علی السطح» آمد، آن وقت است که کشف می کنیم که نصب سلّم واجب غیری بوده است و به عنوان اطاعت و موافقت هم وجوب غیری ساقط شده است و اگر نیامد اصلا وجوب غیری نبوده، تا اینکه مسألۀ سقوط و علت سقوط مورد بحث واقع شود. لذا جوابی که صاحب فصول می توانند از مرحوم آخوند بدهند، این جواب است.

مقایسۀ دو اشکال مرحوم آخوند

این دلیلی که مرحوم محقق خراسانی در این اشکال اقامه کردند، با دلیلی که در اشکال قبلی اقامه کردند، گمان نشود این دو دلیل باهم غیرقابل اجتماع است. علت عدم قابلیت اجتماع این است که روی تقریب دیروز، معنای مقدمۀ موصله، آن شد که به دنبال مقدمه، ایصال قهری تحقق پیدا بکند لذا ایشان اختصاص به علت تامه دادند، آن هم نه در همۀ واجبات، بلکه در خصوص واجبات تولیدیه و تسبیبیه. اگر مقصود صاحب فصول از مقدمۀ موصله یک چنین معنایی است، دیگر

ص:448

نمی توانیم مورد برای اشکال دوم پیدا کنیم. اشکال دوم موردش آنجایی است که مقدمه ای بیاید و به دنبالش، ذی المقدمه هنوز تحقق پیدا نکرده باشد. آیا می شود نار بیاید و به دنبال آن احراق تحقق پیدا نکند؟ می شود مقدمۀ موصله به آن معنایی که مرحوم آخوند از کلام صاحب فصول برداشت کردند، تحقق پیدا بکند، اما در عین حال به دنبال آن هنوز ذی المقدمه نیامده باشد؟ در حقیقت طبق برداشت قبلی از مسأله مقدمۀ موصله از مورد کلام صاحب فصول خارج است. مقصود ایشان مقدمه ای است که علت تامۀ برای ترتب ذی المقدمه باشد، به طوری که حتی ارادۀ مکلف هم بین علت و معلول، متخلل و فاصله نشده باشد. پس چطور بین این دو دلیل جمع می شود؟ باید بگوییم: اشکال دوم با قطع نظر از بیانی است که در اشکال قبلی بیان شد، یعنی این اشکال با صرف نظر از اشکال اول است.

معنای صرف نظر کردن، این است که اختصاص به علت تامه، آن هم در خصوص واجبات تولیدیه ندهیم و الاّ اگر اختصاص به آن پیدا کند، دیگر مقدمۀ موصله ای نداریم که به دنبال آن، ذی المقدمه بلافاصله، حتی بدون اینکه اراده مکلف نقش داشته باشد، بیاید. چنین مقدمه ای که متخلف از ذی المقدمه باشد، نداریم.

به عبارت دیگر: سلّمنا که اشکال اول این طوری که گفتیم، نباشد که اختصاص به علت تامه در واجبات تولیدیه و تسبیبیه دارد، با کلمۀ سلّمنا نوبت به این دلیل دوم و اشکال دوم می رسد. و الاّ اگر بخواهیم هر دو را باهم جمع کنیم، دیگر جا برای اشکال دوم نمی تواند باقی باشد.

تا اینجا روند بحث و سیر بحث این بود که، سه اشکال ثبوتی به صاحب فصول شده بود که یکی مسأله دور، یکی مسأله تسلسل و یکی اینکه در ذی المقدمه، اجتماع وجوب نفسی و غیری می شود.

این سه اشکال را جواب دادیم. دو اشکال مرحوم محقق خراسانی، گرچه بیشتر جنبۀ اثباتی دارد لکن می شود اینها را هم جزو اشکالات ثبوتی به حساب آورد، به این کیفیت که قول به وجوب مقدمۀ موصله، مستلزم محدود کردن دایرۀ وجوب غیری به علت تامه، آن هم در واجبات تولیدیه است.

مگر واجبات تولیدیه چقدر است که حکم را محدود به آن کنیم؟ آن هم نه در رابطۀ با تک تک مقدماتش، بلکه در رابطۀ با مجموعۀ مقدماتش که از آن تعبیر به علت تامه می شود. لذا این تالی فاسد محدودیت که تا این درجه است، یمکن به حساب مقام ثبوت گذاشته شود و ادعا شود که قولی که مستلزم چنین محدودیتی است، ثبوتا باطل است و دیگر در مقام اثبات نباید بحث و گفتگو کنیم؛ و همین طور این اشکال اخیر.

خیلی مهم نیست که اسم اشکالات مرحوم آخوند را اشکالات ثبوتی بگذاریم، یا اثباتی، بالاخره تا به حال پنج اشکال به صاحب فصول وارد شده بود، که تمامی این اشکالات قابل دفاع و قابل جواب بود. نه مسألۀ دوری لازم می آمد، نه تسلسلی در کار بود، نه اجتماع وجوبین در ذی المقدمه

ص:449

لازم می آمد و نه این دو اشکالی که مرحوم محقق خراسانی ذکر کردند، که یکی هم مبتنی بر این بود که در کلام صاحب فصول و در مراد صاحب فصول از مقدمۀ موصله آن طوری که صاحب فصول اراده کرده، دقت نکرده اند و طور دیگری تفسیر کرده اند.

تبیین کلام صاحب فصول

بعضی از بزرگان و اعاظم، که شاید بعضی از اشکالات گذشته را تمام می دانسته اند، یا اینکه می خواسته اند کلام صاحب فصول را در یک مرحله ای تبیین بکنند، که اصلا این توهمات دربارۀ کلام صاحب فصول مطرح نباشد، حتی توهم دور هم آنجا مطرح نباشد، در مقام توجیه برآمده اند، یک توجیهی که تقریبا بوی تمایل هم از آن استشمام می شود. تا به اینجا وقتی که روی کلام صاحب فصول بحث می کردیم، می گفتیم: این قید ایصال در متعلق وجوب غیری نقش دارد، یعنی وجوب غیری به نصب سلّمی متعلق شده، که به دنبالش ذی المقدمه تحقق پیدا کند و در حقیقت در رابطۀ با مقدمه، وجوب غیری مقدمه، یک امر مقیّدی وجوب غیری داشت. در باب واجب نفسی مثلا می گفتیم: «صل مع الطهارة» یک امر مقیّدی متعلق وجوب نفسی واقع شده است و لازمۀ اینکه این امر مقیّد متعلق وجوب نفسی است، این است که بر مکلف، هم اصل متعلق لازم است اتیان شود و هم قیدش را اتیان کند. هم صلاة را ایجاد کند، هم معیت این صلاة را با طهارت ایجاد کند. مقیّد وقتی که مأموربه شد، یعنی ذات مقید مع قیده، هر دو باید تحقق پیدا کند. اگر این معنا در وجوب غیری به صورت مقیّد مطرح شد، معنایش این است که وجوب غیری مقدمی، به یک امر مقیّد متعلق شده است و آن نصب سلّم مع قید الایصال است که همان طوری که اصل نصب سلّم وجوب غیری دارد، قید ایصال هم وجوب غیری دارد، نصب سلّم مقیّد به ایصال. و روی همین جهت بود که این اشکالات را وارد کردند و ما هم به دفاع از صاحب فصول همۀ اشکالات را جواب دادیم.

اما بعضی از بزرگان مثل مرحوم محقق حائری(ره) مؤسس حوزۀ علمیه و مثل مرحوم محقق شیخ ضیاء الدین عراقی(ره)، که هر دو از فحول و بزرگان فن علم اصول هستند، در مقام توجیه کلام صاحب فصول برآمده اند که یا نظرشان این بوده که روی ظاهر کلام، بعضی از اشکالات وارد است، اما اگر توجیه کنند طبعا دیگر آن اشکال کنار می رود و یا اینکه شاید منظورشان این بوده که هرچه کلام صاحب فصول را دورتر از اشکال نگه دارند، که حتی توهم هم، در رابطۀ با کلام صاحب فصول مطرح نشود. لذا بسیار مناسب است که کلام این دو بزرگوار را که تا حدی هم نزدیک به هم و شبیه هم است، متعرض شویم، ببینیم آیا توجیه کلام صاحب فصول به این کیفیتی که این دو بزرگوار کرده اند، اگر آن اشکالات بر آن طریقی که ما معنا کردیم وارد باشد، آیا با این توجیه، این اشکالات

ص:450

کنار می رود یا نه؟ اگر آن اشکالات با حرف ما وارد باشد، این توجیه هم نمی تواند حل آن اشکالات را بکند و جواب از آن اشکالات قرار بگیرد.

تقریب قول صاحب فصول توسط محقق حائری(ره)

اول بیان مرحوم محقق حائری(ره) مؤسس این حوزه، که انصافا همۀ این آثار و برکات از وجود آن مؤسس بوده و حتی شخصیت امام بزرگوار که شخصیت بی نظیر در تاریخ بود، این هم از برکات حوزه ای بود که به دست مرحوم محقق حائری تأسیس شد و امام بزرگوار سالیانی در درس مرحوم محقق حائری مؤسس حوزه شرکت کرده اند. فوت ایشان در سنه 1355 هجری قمری است، که تقریبا 57 سال از فوت ایشان می گذرد. ایشان می فرماید: ما کلام صاحب فصول را اینطور توجیه می کنیم که مسألۀ ایصال و موصلیت، به عنوان قیدیّت مطرح نیست. وجوب غیری به ذات مقدمه متعلق است، ارادۀ غیریه به ذات مقدمه متعلق است، مثل«صل مع الطهارة» نیست که قیدی در متعلق وجود داشته باشد. لکن یک مطلبی این جا هست و آن این است که وجوب غیری به ذات مقدمه متعلق شده است، اما به لحاظ ایصال و به داعویت ایصال، نه به قید ایصال و بین این دو تا فرق وجود دارد.

بعد در مقام توضیح می فرماید: وجدان هم با این معنا موافق است و آن این است که اگر یک ذی المقدمه فرضا سه مقدمه دارد، یعنی مقدمه اش مقدمۀ واحده نیست، بلکه مقدمات متعدده دارد، به این معنا، که اگر این مقدمات جمع شود و همه تحقق پیدا کند، آن وقت ممکن است که ذی المقدمه به دنبال آن تحقق پیدا کند اما اگر حتّی یک مقدمه اش کمبود داشته باشد، ذی المقدمه تحقق پیدا نمی کند. در چنین موردی ایشان می فرماید: وجدانا این طور است که اگر مولا یک مقدمه را جدای از دیگر مقدمات و غیر منضم به سایر مقدمات ملاحظه کند، وجدانا یک مقدمه با اینکه ذی المقدمه بر آن ترتب پیدا نمی کند و با اینکه انضمام به سایر مقدمات ندارد، آیا مولا نسبت به این یک مقدمه، هیچ گونه اراده غیریه و طلب غیری و وجوب غیری دارد؟ یک مقدمه به چه درد مولا می خورد؟ یک مقدمۀ جدای از سایر مقدمات، چه فایده ای برای مولا دارد؟ لذا وجدانا مولا نسبت به یک مقدمۀ جدای از دیگر مقدمات، هیچ گونه طلبی ولو به صورت غیری و اراده ای ولو به عنوان غیریت ندارد.

اگر تردید دارید، به وجدان خودتان مراجعه کنید. اما وقتی که این مقدمات را باهم ملاحظه می کند، با هم نگاه می کند، - که خود این، یک خصوصیتی را به انسان تفهیم می کند - مقدمات باهم ملاحظه شده، معنایش چیست؟ این مقدمات که چه بسا یکی از مقوله فعل و یکی از مقوله اضافه و یکی از مقوله کیف است وقتی می خواهد این مقدمات را باهم ملاحظه کند، لابد یک لحاظ سنخیّتی و

ص:451

ارتباطی بین این مقدمات ملاحظه می شود. آن سنخیّت و ارتباطی که بین مقدمات متعدده ملاحظه می شود، جز این سنخیت، چیز دیگر نیست، که اگر اینها باهم دست به دست هم بدهند و باهم باشند، ممکن است که به دنبال آن ذی المقدمه تحقق پیدا کند. و الاّ فرض کنید در باب نماز، بین وضو و بین مثلا طهارت ثوب، چه سنخیتی وجود دارد؟ بین طهارت از حدث و طهارت از خبث، چه سنخیتی تحقق دارد؟ فقط سنخیت این است که وقتی اینها باهم توأم شدند، امکان دارد که به دنبال آن، ذی المقدمه تحقق پیدا کند. پس لامحاله در دید اجتماعی مقدمات و سنخیت بین مقدمات، مسألۀ ذی المقدمه را هم ملاحظه کرده است و الاّ نمی شود که ذی المقدمه را ملاحظه نکرده، سنخیت بین این مقدمات را ملاحظه بکند. می فرماید: مقصود من از لحاظ ایصال، همین معناست، که مولا در زمانی ارادۀ غیریه اش به مقدمات متعدده متعلق می شود، که سنخیت بین این مقدمات ملاحظه شده باشد و سنخیتش هم این است، که انضمام اینها، در تحقق ذی المقدمه نقش دارد، در این حال اراده غیری را متعلق می کند اما به خود مقدمه متعلق می کند، دیگر در مرادش قیدی مدخلیت ندارد، در واجب غیری اش چیزی مدخلیت ندارد.

پرسش:

1 - اشکال صاحب کفایه بر کلام صاحب فصول در سقوط وجوب غیری را بیان کنید.

2 - جواب استاد از اشکال مرحوم آخوند را بیان کنید.

3 - دلیل کسانی که اشکال مرحوم آخوند را ثبوتی می دانند چیست؟

4 - توجیه محقق حائری از کلام صاحب فصول را بیان کنید.

ص:452

درس چهارصد و دهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

توجیه مرحوم محقق حائری نسبت به مقدمه موصله

بعضی از بزرگان برای اینکه آن اشکالات قبلی به کلام صاحب فصول توجه پیدا نکند، یا حداقل از دسترسی آن اشکالات کاملا به دور باشد، در مقام توجیه کلام صاحب فصول برآمده اند، یکی مرحوم محقق حائری(ره) مؤسس حوزۀ علمۀ قم است که می فرمایند: ما قید ایصال را در متعلق واجب غیری اخذ نمی کنیم و تعبیر به مقدمۀ موصله که تقیّد به ایصال معنای این عبارت است و ظاهرش قیدیت است را نمی گوییم، بلکه می گوییم: مقدمه به لحاظ ایصال وجوب پیدا کرده است، اما واجب ذات مقدمه است، وجوب غیری به نفس مقدمه متعلق شده است، به این بیان که قبلا هم اشاره کردیم: اگر مولا مقدمات را تک تک ملاحظه کند، در آنجایی که یک ذی المقدمه ای دارای مقدمات متعدد است، به طوری که اگر بخواهد ذی المقدمه تحقق پیدا کند باید همۀ مقدمات جمع شود، در اینجا می فرمایند: دو نحو است و مولا با دو دید می تواند این مقدمات را ملاحظه کند و با دو لحاظ می تواند به این مقدمات نگاه کند:

یک وقت این مقدمات را تک تک و جداجدا و غیر مرتبط باهم بدون اینکه هیچ ارتباطی بین

ص:453

اینها ملاحظه شود، ملاحظه می کند، ذات این مقدمه را به تنهایی جدای از مقدمات دیگر، مقدمۀ دوم را هم به تنهایی، جدای از مقدمۀ اولی و سایر مقدمات، اگر مقدمات را اینطور ملاحظه کند، ایشان می فرماید: وجدانا هم همین طور است، یک مطلب ادعایی و مطلب تخیّلی نیست، خود انسان هم وقتی که فرزندش را یا مولا عبد خودش را مأمور می کند به یک ذی المقدمه ای که دارای مقدمات متعدده است، وجدانا اینطور است که وقتی هر مقدمه ای را جدای از دیگر مقدمات ملاحظه می کند، می بیند هیچ گونه اراده ای ولو ارادۀ غیری به چنین مقدمه ای تعلق نمی گیرد، هیچ گونه محبوبیتی ولو محبوبیت غیریه نسبت به این مقدمه ای که منفک است از مقدمات دیگر و جدای از مقدمات دیگر ملاحظه شده، وجود ندارد، کانّ چنین مقدمه ای یک چیزی است اجنبی و غیر مرتبط به اراده و بعث و ایجاب مولا.

اما همین مقدمه را وقتی که با سایر مقدمات باهم ملاحظه می کند و لا محاله وقتی که مقدمات را باهم ملاحظه کرد باید آن سنخیت و ارتباط بین این مقدمات و رابطۀ بین اینها را هم در نظر بگیرد، ملاحظه می کند می بیند تنها جهتی که این مقدمات را باهم نزدیک می کند و باهم مرتبط می کند آن ارتباطی است که این مقدمات با ذی المقدمه دارند، جهت جامعه ای غیر از این، بین مقدمات وجود ندارد، جهت جامعشان این است که اگر اینها دست به دست هم دادند منظمّ به هم شدند و همه در خارج تحقق پیدا کرد، آن وقت است که مطلوب نفسی مولا می تواند تحقق پیدا کند، مراد به ارادۀ نفسیه اش می تواند در خارج وجود پیدا کند. چون اگر شیء ده مقدمه هم داشته باشد و نه مقدمه هم وجود پیدا کند، باز«لا یمکن» که به دنبال نه مقدمه ذی المقدمه تحقق پیدا کند، باید همۀ ده مقدمه تحقق پیدا بکند. لذا وقتی که ارتباط و سنخیت و جهت جامع بین این مقدمات را لحاظ می کند، چیزی جز این مطلب نیست که به دنبال این مجموعه، ذی المقدمه می تواند تحقق پیدا کند.

در این دید و در این لحاظ، ارادۀ غیریه مولا و وجوب غیری اش به مقدمات تعلق می گیرد.

می بیند مقدمات را می خواهد، دلش می خواهد این مقدمات تحقق پیدا بکند، برای اینکه به دنبال این مقدمات تنها امکان تحقق مراد نفسی و مطلوب نفسی فراهم است. پس در اینجا در این دید و در نگاه دوم، وجوب غیری متعلق به ذات مقدمه متعلق است. نمی گوید: واجب غیری عبارت است از مقدمۀ، مقیدا بالایصال. نمی گوید: در واجب غیری، قید ایصال، مدخلیت دارد، بلکه واجب غیری، همان ذات مقدمه و نفس مقدمه است، اما در چه بعدی و با چه دیدی این مقدمه ملاحظه شده است، آن دید ارتباطی که دید ارتباطی منفک از مسألۀ ایصال الی ذی المقدمه و ترتب ذی المقدمه بر مقدمه نیست، اما اگر با این دید مولا مقدمه را واجب قرار بدهد، معنای آن این نیست که واجب را مقیّد کرده است، متعلق وجوب غیری را مقیّد کرده است.

ص:454

لذا می فرماید: ما این طور تعبیر می کنیم: متعلق وجوب غیری مقدمی«لیس المقدمة مقیدة بقید الایصال، بل الواجب نفس المقدمة منتهی فی لحاظ الایصال» با لحاظ ایصال، ذات مقدمه وجوب غیری پیدا کرده است. و چون مسألۀ قید را از دائرۀ متعلق وجوب غیری بیرون می برد، دیگر طبعا آن اشکال دور و تسلسل و اجتماع وجوبین نفسی و غیری و حتّی اشکالات مرحوم محقق خراسانی که می فرمود: لازمۀ قول به مقدمۀ موصله این است که تنها قائل به وجوب غیری علت تامه آن هم در خصوص واجبات تولیدیه و تسبیبیه بشویم، کنار می رود زیرا اینها همه مبتنی بر این است که قید ایصال در متعلق وجوب غیری اخذ شده باشد، مثل«صل مع الطهارة» که عنوان طهارت به صورت قیدیت مطرح است، اینجا هم ایصال به عنوان قیدیت مطرح باشد، اما اگر مسألۀ قیدیت را کنار زدیم، متعلق وجوب را ذات مقدمه قرار دادیم، منتها با لحاظ ایصال دیگر این اشکالات به صاحب فصول وارد نیست. البته باید بررسی کنیم، فعلا بیان ایشان را داریم تقریر می کنیم.

تقیید مقدمه به قید ایصال به نحو قضیۀ حنییه

نظیر بیان ایشان با یک مقدار اصطلاحات بیشتر و بعضی از تعبیراتی که چه بسا انسان را از واقعیت مسائل دور می کند، بیانی است که مرحوم محقق عراقی مرحوم شیخ ضیاء الدین(ره) دارد تقریبا شبیه بیان محقق حائری با یک مقدار توضیحات اضافه که در کلام ایشان نیست. ایشان می فرماید: اگر مسألۀ ایصال را به صورت قیدیت مطرح کنیم و قضیۀ به صورت قضیۀ تقیدیه و مشروطه باشد، چه بسا این اشکالات وارد است، اما ما قضیه را به صورت قضیۀ حینیه مطرح می کنیم، می گوییم: وجوب غیری متعلق به ذات مقدمه شد، امّا در حین ایصال مقدمه به ذی المقدمه.

کانّ از ایشان سؤال می شود که فرق بین قضیۀ حینیه و قضیۀ شرطیه در«ما نحن فیه» چیست؟ ایشان می فرماید: در قضیۀ حینیه، مضاف الیه«حین» نقشی در ترتب حکم بر موضوع ندارد، مثل یک عنوان مشیر است، مثل«علیک بهذا الجالس» که مشیرا الی زراره امام(علیه السلام) بیان می کند، که این عنوان «الجالس» نقشی در وجوب مراجعه و سؤال حکم از زراره ندارد، فقط به عنوان مشیر مطرح است.

بعد می فرماید: هریک از مقدمات ده گانۀ ذی المقدمه، آنجایی که ده تا مقدمه داشته باشد، دارای دو حصه و دارای دو شعبه است: یک حصّه عبارت از حصّۀ توأمی با سایر مقدمات، که از آن تعبیر به حصّۀ توأمه یعنی همراه و همگام با سایر مقدمات و یک شعبه و حصّه هم غیر توأمه و غیر همراه با مقدمات است، مثل این که مثلا هر مقدمه ای دو رقم وجود دارد و دو نحو تحقق دارد: یک نحو وجودش وجود توأم و همراه با سایر مقدمات است و یک نحو وجودش وجود غیر توأم و به تعبیر ایشان: حصّۀ غیر توأمی با سایر مقدمات است.

ص:455

ایشان در ادامۀ توجیه کلام صاحب فصول می فرماید: وجوب غیری به آن حصّۀ توأمه متعلق شده است، نه به حصّۀ غیر توأمه و معنای تعلق وجوب به حصۀ توأمه تقیید نیست، آنجایی که این مقدمه همراه با سایر مقدمات است باز همان مقدمه است، نه اینکه ذاتش تغییر کرد، نه اینکه قیدی همراهش آمد و بواسطه قید تبدّل پیدا کرد، این همان مقدمه است، مقدمه چه همراه باشد با سایر مقدمات و چه همراه نباشد، ذات مقدمه همان مقدمه است، منتها وجوب غیری به این شعبه و به این ستون و به این حصّه متعلق شده است و وقتی هم که می گوییم: وجوب غیری به این حصّه متعلق شد، معتقدیم که حتی مثلا نظر صاحب فصول هم همین است، که اینجایی که ده تا مقدمه داریم، ما ده وجوب غیری نداریم، یک وجوب غیری داریم، ولو اینکه ده تا مقدمه وجود دارد، منتها نحوۀ ارتباط این وجوب غیری واحد با این ده تا مقدمه مثل نحوۀ ارتباط وجوب نفسی متعلق به صلاة نسبت به اجزاء صلاة است. و در این تشبیه دو حیثیت وجود دارد و در دو حیثش«ما نحن فیه» را تشبیه به مسألۀ امر نفسی متعلق به اجزاء صلاة می کنیم. همانطوری که در امر نفسی متعلق به اجزاء صلاة، امر واحد است، تعدد امر مطرح نیست، لکن در عین اینکه این امر واحد است، منبسط می شود بر اجزاء صلاة و مثل یک پوشش واحدی که ده نفر را پوشش می کند، اگر یک پوشش واحدی ده نفر را پوشش کرد، اینجا پوشش متعدد نیست، آن پوشش واحد است، منتها ده نفر زیر این پوشش قرار گرفتند به طوری که نصیب هرکدام از این ده نفر، یک جزء از این پوشش است. در باب امر متعلق به صلاة هم مسأله این طور است، «امر واحد متعلق بالمرکب منبسط علی الاجزاء و لکل جزء سهم من الامر» هر کدام از این اجزاء نصیبش بعض از این امر واحد است و مانعی ندارد که شیء در عین این که واحد باشد ابعاض متعدده و متکثره داشته باشد.

تشبیه مقام به امر نفسی

می فرماید: در این جهت هم«ما نحن فیه» را به مسألۀ امر نفسی تشبیه می کنیم، اینجا هم که یک ذی المقدمه ای ده تا مقدمه دارد، می گوییم: یک وجوب غیری است منتها این وجوب غیری بر مقدمات منبسط می شود و هر مقدمه ای از این مقدمات ده گانه بعض از این امر غیری نصیب او می شود. لذا نمی گوییم: «کل مقدمة له وجوب غیری مستقل» بلکه«وجوب غیری واحد، متعلق بمجموع المقدمات و لکل واحدة المقدمات بعض الامر الغیری المتعلق بالمجموع»، یک تشبیه در این رابطه است. در باب نماز وقتی می گویید: بعض الامر به رکوع متعلق است، اینجا سؤال می شود که آیا به رکوع مطلقا بعض الامر متعلق است، ولو سجود و سایر اجزاء هم همراهش نباشند؟ ولو رکوع به تنهائی هم باشد بعض الامر به آن متعلق است؟ می گویید: بعض الامر به رکوع مقیدا بسائر

ص:456

الاجزاء متعلق است که بعض امر نفسی به هر جزئی که متعلق می شود، یک قید هم همراهش است، بعض امر نفسی به رکوع مقیّد به انضمام سایر اجزاء هم نیست بلکه یک مطلب سوم است و آن اینکه رکوع دو حال دارد، رکوع دو حصّه دارد، دو شعبه دارد: یک وقت رکوع، رکوعی است که همراه با سایر اجزاء است، یک وقت رکوع همراه با سایر اجزاء نیست. می گوید: بعض امر نفسی متعلق به این حصّۀ از رکوع است، که توأم با سایر اجزاء باشد و همراه با سایر اجزاء؛ نه تقیید مطرح است و نه مسألۀ فقدان سایر اجزاء. تقیید نیست، اطلاق به نحوی که سایر اجزاء هم نباشند، نیست. اما این یک رکنی است، یعنی یک ستون خاصی است و آن این است که رکوع با سایر اجزاء است، کانّ یک وجود مخصوصی است از رکوع. می خواهد بگوید که بعض الامر به این متعلق است.

در ما نحن فیه هم همینطور است، ما که می گوییم: بعض امر غیری به هر مقدمه ای متعلق است، نه به معنای این است که المقدمه ولو این که سایر مقدمات همراهش نباشد، نه به معنای این است که المقدمه مقید باشد به این که سایر مقدمات هم همراهش باشد، بلکه یک مسألۀ سوم است و آن مقدمه به عنوان این حصّۀ خاص و آن حصّۀ توأمۀ با سایر مقدمات، این شعبۀ خاص و این کانّ وجود خاص از مقدمه متعلق امر غیری است، این با بیان مرحوم محقق حائری نزدیک به هم است، منتها این توضیحات بیشتر در کلام ایشان واقع شده است. باید هر دو کلام را ملاحظه کنیم و ببینیم آیا این راهی که این دو بزرگوار در پیش گرفتند، نسبت به صاحب فصول، بر فرضی که آن اشکالات وارد باشد آیا حل اشکال می کند، یا اینکه حل اشکال نمی کند.

پرسش:

1 - کلام محقق حائری(ره) را در توجیه کلام صاحب فصول(ره) تقریب نمایید.

2 - بیان محقق حائری(ره) چه تفاوتی با بیان مرحوم محقق عراقی(ره) دارد؟

3 - تقیید مقدمه به قید ایصال به نحو قضیۀ حنییه را توضیح دهید.

4 - تشبیه مقام به امر نفسی را از نظر مرحوم عراقی(ره) بیان کنید.

ص:457

درس چهارصد و یازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خلط بین مقام ثبوت و اثبات در کلام مرحوم محقق حائری(ره)

دو توجیه برای کلام صاحب فصول(ره) شده است، به منظور اینکه کلام ایشان را از آن اشکالات محفوظ بدارند. یک توجیه را مرحوم محقق حائری(ره) مؤسس حوزۀ علمیه قم کردند که می فرمودند: مقدمه در لحاظ ایصال وجوب دارد. وجوب غیری متعلق به مقدمه است، اما در لحاظ ایصال. و لحاظ ایصال را به این صورت معنا می کردند، که مقدمات جداجدا ملاحظه نشود، بلکه با هم ملاحظه شود و وقتی که باهم ملاحظه می شود باید آن جهت سنخیت و آن حیث مشترک بین اینها ملاحظه شود و آن جهت مشترک بین مقدمات غیر از مسألۀ ایصال بذی المقدمه چیز دیگری نیست. پس مقدمه با لحاظ ایصال، وجوب پیدا می کند، اما قید ایصال مدخلیتی در متعلق وجوب غیری ندارد.

چون بحث مربوط به مقام ثبوت است نه مقام اثبات، در مقام اثبات اهمال امکان دارد، اجمال امکان دارد، لذا یکی از مقدمات حکمت این است که مولا در مقام بیان باشد، نه در مقام اهمال و اجمال، معنایش این است که در مرحلۀ اثبات و تبیین و بیان، دو صورت امکان دارد: یک وقت متکلّم

ص:458

در مقام بیان همۀ خصوصیاتی است که در متعلق حکمش مدخلیت دارد، که از آن تعبیر به مقام بیان می کنید، یک وقت این است که در مقام بیان همۀ خصوصیات نیست، فقط اجمالا یک«أَقِمِ الصَّلاةَ»

می خواهد بگوید و عبور کند، بدون این که خصوصیات معتبرۀ در نماز«جزء او شرطا او مانعا» بیان شود، امّا در مقام ثبوت، دیگر اهمال و اجمال معنا ندارد. مقام ثبوت باید همه چیزش مشخص و معیّن باشد، یعنی نمی دانیم این طوری تعبیر کنیم، که مثلا«اعتق رقبة» به حسب مقام ثبوت ممکن است مجمل یا مهمل باشد به حسب تبیین امکان دارد، اما به حسب واقعیت یا این است که غرض مولا به عتق رقبۀ مؤمنه متعلق است، یا این که غرض مولا به عتق مطلق الرقبه متعلق است. فرض سوّمی که معلوم نباشد ثبوتا که غرض به مطلق متعلق است یا به مقیّد، قابل تصویر نیست.

سؤالی که از مرحوم محقق حائری(ره) می شود در رابطۀ با لحاظ ایصال این است که بالاخره ثبوتا می خواهید بگویید: متعلق وجوب غیری مقدمی چیست؟ با هر دیدی این مقدمه را دیده باشید و با هر لحاظی این مقدمه را ملاحظه کرده باشید؛ آیا بعد از آن که ایصال لحاظ شد، بالاخره متعلق وجوب غیری مولوی شرعی مقدمی چیست؟ آیا غیر از دو احتمال، احتمال سومی مطرح است یا باید بگویید که بذات مقدمه و به مطلق مقدمه وجوب غیری متعلق شده است، همان طوری که مشهور قائل هستند و«هذا یرجع الی کلام المشهور» یا باید بگویید: به مقدمۀ با قید ایصال متعلق شده است، که تقیید در متعلق وجوب دخالت دارد، این همان چیزی است که آن اشکالات به آن توجه پیدا کرد، گرچه اشکالات را جواب دادیم.

شما که می خواهید جواب از اشکالات را با توجیه کلام صاحب فصول بدهید و با توجیه می خواهید این کلام را از مسیر آن اشکالات دور کنید، می گوییم: آیا یک شقّ سومی ثبوتا وجود دارد؟ وجوب غیری به چه متعلق شده است، این مقدمه را با هر دیدی می خواهید نگاه کنید و با هر عینکی می خواهید ملاحظه کنید، بحث در کیفیت لحاظ نیست، بحث در متعلق وجوب است، بعد از هر نوع لحاظی که مطرح باشد؛ وجوب را مولا به چه متعلق کرده است؟ با لحاظ ایصال به قول شما مقدمه را دیده است اما الان که وجوب را می خواهد متعلق کند آیا به ذات مقدمه و به تعبیر مشهور به مطلق مقدمه متعلق شده است یا به مقدمۀ با قید ایصال، اما نه مطلق است و نه مقید را به حسب مقام ثبوت نمی توانیم تصویر کنیم. یک چیزی نه مطلق باشد نه مقید باشد، در مقام اثبات امکان دارد آنجایی که اهمال است، که معنای اهمال نه اطلاق است و نه تقیید اما ثبوتا که نمی شود نه اطلاق باشد و نه تقیید. پس چیست؟ آیا شق سومی به حسب مقام ثبوت تصویر می کنید؟

پس این که کلمۀ موصله را از دائرۀ قیدیت بیرون بیاورید و«لحاظ الایصال» را به جای موصله بگذارید، فقط عبارت را عوض می کند، تعبیر را تغییر می دهد، اما واقعیت مسأله و حقیقت مطلب با

ص:459

این لحاظها و با این عینکها تغییر نمی کند. هرطوری مقدمه ملاحظه شود، وجوبش به چه متعلق است؟ غیر از مطلق و قید، امر سومی در اینجا نداریم. یا متعلق وجوب غیری، عبارت از مطلق المقدمه است«و هو کلام المشهور» یا متعلق آن«المقدمة مع قید الایصال» است؛ این هم همان چیزی بود که اشکالات به آن توجه داشت، شما می خواهید آن را توجیه کنید. بالاخره یک چیز برزخی که نه مطلق باشد و نه مقیّد باشد، به حسب مقام ثبوت نمی توانیم تصور کنیم و فکر کنیم که یک مطلب سومی وجود دارد که نه کلام مشهور است و نه ظاهر کلام فصول است، «بل توجیه لکلام صاحب الفصول» و آن را از اشکالات به دور می دارد، این یک امر قابل تصوری نیست.

رجوع کلام مرحوم محقق عراقی(ره) به کلام محقق حائری(ره)

کلام محقق عراقی هم به همین برمی گردد، ایشان در اول کلامش به قضیۀ حینیه تعبیر می کند.

قضیۀ حینیه همانطوری که در منطق متعرض هستند؛ کلمۀ«حین» نقشی در ترتب حکم و تعلق حکم ندارد و همانطوری که قبلا اشاره کردیم، «حین» به صورت اشاره و عنوان مشیر مطرح است و عناوینی که خاصیتشان مشیریت باشد هیچ گونه مدخلیتی در ترتب حکم ندارند، مثل همان مثالی که اشاره شد، از امام(علیه السلام) سؤال می کند، در مسائل و احکام به چه کسی مراجعه کنیم؟ امام در حالی که اشاره کرد به زراره، به این شخص گفت: «علیک بهذا الجالس»، بر تو باد به این کسی که آنجا نشسته، خوب پیداست که عنوان«الجالس» فقط بعنوان اشارۀ به تعیین موضوع مدخلیت دارد و الاّ در اصل لزوم مراجعۀ به زراره و استفادۀ حکم از او هیچ گونه نقشی ندارد. قضایای حینیه عینا همین معناست، آن حین فقط یک تبیینی است، یک اشاره ای است، یک معرفی است بدون این که دخالتی در حکم داشته باشد مثل اینکه در تعبیرات عرفیۀ خودتان می گویید: زید موقعی وارد منزل ما شد که در آن حین عمرو از منزل خارج می شد. خروج عمرو هیچ مدخلیتی در ورود زید ندارد، لیکن برای این که بیشتر مسأله را تعریف کرده باشید و خصوصیات را روشن کرده باشید، این معنا را بیان می کنید. لذا در صدر کلامشان قضیۀ حینیه را مطرح کردند که قضیۀ حینیه باطنش همان قضیۀ مطلقه است با یک اشارۀ بیشتر و یک معرفی بیشتر، اما از نظر ترتب حکم بر موضوع و ثبوت محمول برای موضوع، هیچ گونه فرقی بین قضیۀ مطلقه و قضیۀ حینیه نیست.

بعد در دنبال کلامشان به جای قضیۀ حینیه عنوان حصّۀ توأمه را مطرح کردند، فرمودند: وجوب غیری به آن حصّه ای از مقدمه تعلق می گیرد که توأم با سایر مقدمات باشد، که در نتیجه مثلا ذی المقدمه بر آن ترتب پیدا کند. می گوییم: این کلمۀ حصّه ای که ذکر می کنید باطنش همان تقیید است، اگر مسألۀ تقیید را کنار ببریم، حصّه چه طوری حاصل می شود؟ عنوان حصّه معنایش این است که

ص:460

یک مطلقی تجزّی پیدا کند و تشعّب پیدا کند، آیا مطلق اگر بخواهد تشعّب پیدا کند، غیر از تقیید، راه دیگری برای تحصّص و تشعّب آن وجود دارد؟

به عبارت دیگر: از ایشان سؤال می کنیم که چطوری می شود که از یک طرف، تشعّب و تحصص تحقق پیدا کند، حصّه حاصل شود و از طرف دیگر تقیید هم وجود نداشته باشد؟ جمع بکنیم بین تحصص و تشعّب و بین عدم تقیّد؟ چطوری بین اینها می توانیم جمع کنیم؟ همیشه تحصص با تقیید حاصل می شود، تحصص با ممیز حاصل می شود، می گویید: «الانسان امّا عالم و اما جاهل»، این تقسیم چطوری حاصل می شود؟ این دو شعبه کردن انسان را به عالم و جاهل، غیر از مسألۀ تقیید، آیا راه دیگری دارد؟ یعنی آیا می توانیم بگوییم که انسان دو شعبه دارد، اما قید علم در شعبۀ عالم بودن انسان مدخلیت ندارد؟ یا جهل در تحقق شعبۀ جاهل دخالت ندارد؟ آیا می شود حصّۀ عالم در انسان غیر از حصّۀ جاهل باشد و مع ذلک علم و جهل هم نقشی به صورت تقیید نداشته باشند یا این که عالم یعنی آن انسانی که مقیّد به علم است، متصف بانّه عالم است و جاهل عکس و نقطۀ مقابل این است؟

خلاصه؛ اگر انسان تحت تأثیر اصطلاح قرار نگیرد، چون گاهی اصطلاحات طوری آدم را منحرف می کند که انسان خیال می کند، مافوق فهم انسان است، دیگر فهمش کوتاه است از این که بتواند این اصطلاحات را درک کند. اما اگر واقعیت مسأله را ملاحظه کنیم، واقعیت این است که همان قید ایصال که در کلام صاحب فصول به عنوان قیدیت مطرح است و مقصود ایشان از مقدمۀ موصله، همان مقیدۀ به ایصال است، همان را برداشتند و اصطلاح حصّۀ توأمه، یا قضیۀ حینیه کنارش گذاشتند. «عباراتنا شتّی و حسنک واحد»، مطلب یکی است، اما عبارات تغییر پیدا کرده است، در حالی که در مسائل، مخصوصا مسائلی که مربوط به مقام ثبوت قضایاست، نه مربوط به مقام اثبات که فعلا هم در رابطۀ با مقام ثبوت بحث داریم، باید واقعیات مسائل را بررسی کنیم و تحت تأثیر این عناوین و عبارات و اصطلاحات قرار نگیریم. بالاخره اگر مقصود ایشان از حصّۀ توأمه، همان تقیید است که جز با تقیید هم نمی شود، «فهذا یرجع الی قید الایصال الذی ذکرنا» اما اگر فرضا ایشان می خواهد بگوید: با حصّۀ توأمه، تقیید مطرح نیست، می گوییم: پس مطلق المقدمه است، «فهذا یرجع الی کلام المشهور»، آیا با حصّۀ توأمه می توانیم یک چیزی درست کنیم که نه حرف مشهور باشد که مطلق مقدمه را متعلق وجوب غیری می داند و نه تقیید به ایصال باشد؟ یک چیز سومی به حسب مقام ثبوت نمی توانیم تصور کنیم و عرض کردیم نمی شود هم در مقام ثبوت اهمال و اجمالی در کار باشد، اهمال و اجمال مربوط به عالم بیان و عالم اثبات است. اما در مرحلۀ ثبوت نه مطلق است و نه مقید، شیء سومی تصور نمی شود، حالا به اصطلاحش هم کاری نداشته باشیم، آن شیء

ص:461

سوم چیست؟ یک مطلق است یا یک مقید است؟ شما می گویید: نه مطلق است و نه مقید، پس چیست آن شیء سومی که«لا یکون مطلقا و لا مقیدا؟» یک امری است که قابل تصور نیست و نمی تواند چنین امری به حسب مقام ثبوت وجود داشته باشد.

مراد صاحب فصول از قیدیت ایصال مقدمه

خلاصه از حرفهایی که از اول بحث کلام صاحب فصول تا اینجا زدیم، به این نتیجه رسیدیم که کلام صاحب فصول همان مسألۀ قیدیت ایصال را، آن هم در واجب، آن هم به آن معنایی که بیان کردیم، نه به آن معنایی که مرحوم آخوند معنا کردند، که باز مجددا بیان ایشان هم به یک مناسبتی مطرح خواهد شد، ظاهر کلام صاحب فصول این است که قید ایصال مدخلیت در واجب دارد و هیچ گونه از آن اشکالات دور و تسلسل و امثال ذلک هم به آن وارد نیست. فقط باید با صاحب فصول نشست از نظر مقام اثبات بحث کرد. اگر در مقام اثبات یک دلیل محکمی آورده بود که نتوانستیم از آن دلیل جواب بدهیم، طبعا باید حرف صاحب فصول را بپذیریم اما اگر ادلۀ ایشان به حسب مقام اثبات، قابل اثبات این مطلب نبود، ولو این که اگر نظر مقام ثبوت هم اشکالی به ایشان وارد نیست، «لکن لیس کل ما لا یکون مستحیلا فی مقام الثبوت واقعا فی مقام الاثبات»، از نظر مقام ثبوت ممکن است هیچ مانعی نداشته باشد، اما در مقام اثبات نتواند ایشان اثبات کند این مطلب را لذا بحث را با ایشان متمرکز می کنیم در مقام اثبات.

رجوع به وجدان در کلام صاحب فصول در مقام اثبات

در مقام اثبات مرحوم آخوند در کفایه تقریبا یک صفحه ادلۀ صاحب فصول را بیان کردند، که ما از دلیلهای ایشان عمده اش را ذکر می کنیم که آن دلیل آخری است که ایشان از راه وجدان و صراحت وجدان وارد شده است و خواسته مسأله را اثبات کند. می فرماید: «صریح الوجدان قاض» به این که اگر انسان ارادۀ غیریه اش به یک شیئی متعلق شد، یعنی شیئی را برای رسیدن به مطلوب نفسی متعلق وجوب و طلب و ارادۀ غیریه اش قرار دهد، که اگر از او بپرسند که این نصب سلم را برای چه می خواهید؟ آیا نصب سلم را نذر کردی؟ یک غایت نفسیه بر نصب سلم مترتب است، می گوید:

برای رسیدن به یک مطلوب نفسی و یک هدف اصلی ارادۀ غیری و وجوب غیری متعلق شده است و آن مسألۀ«کون علی السطح» است. ایشان می فرماید: در این شرائط به وجدان مراجعه کنید، آیا وجدان حکم می کند به این که اگر نصب سلّم در خارج تحقق پیدا کند بدون این که دنبال آن مطلوب نفسی تحقق پیدا کند، آیا این نصب سلّم جدای از مطلوب نفسی هیچ گونه مطلوبیتی برای

ص:462

مولا دارد یا وجودش از نظر مولا«کالحجر فی جنب الانسان» است؟ اثری بر آن بار نشده است، فایده ای بر آن مترتب نشده است. لذا مهمترین دلیل صاحب فصول در مقام اثبات احالۀ به وجدان و قضاوت و صراحت وجدان است، به این کیفیتی که ملاحظه کردید.

مرحوم آخوند ضمن این که از ادلۀ صاحب فصول جواب می دهند، که آنها خیلی مهم نیست. از این وجه اخیر دو جواب می دهند، مرحوم آخوند، این مسألۀ مقدمۀ موصله را مفصل مطرح کرده اند.

یک جوابشان مبتنی بر همان برداشتی است که از کلام صاحب فصول کرده اند. گفتیم که ایشان مقدمۀ موصلۀ در کلام صاحب فصول را این طوری معنا کرده است، یعنی مقدمه ای که خودش ایصال بذی المقدمه داشته باشد، مقدمه ای که اثر تکوینی آن ایصال به ذی المقدمه باشد. و لذا فرمودند: این اختصاص دارد به علّت تامه آن هم نه اجزاء علت تامه، مجموعۀ علّت تامه، آن هم نه در تمامی واجبات، در خصوص واجبات تولیدیه و تسبیبیه که بعد از آن که علّت تامه اش تحقق پیدا کرد، دیگر ذی المقدمه قهرا و خواه ناخواه بر مقدمه ترتب پیدا می کند و حتی ارادۀ مکلف هم دیگر هیچ گونه دخالت ندارد، دیگر اختیار از مکلف هم سلب می شود. وقتی که نار را ایجاد کرد و علت تامۀ احراق تحقق پیدا کرد، دیگر انسان نمی تواند به نار بگوید: صبر کن که من ارادۀ احراق بکنم! وقتی که نار وجود پیدا کرد، مقتضی شرط، عدم المانع و همۀ خصوصیات علت تامۀ احراق وجود پیدا کرد، لا محاله«یترتب علیه احراقه قهرا» ایشان مقدمۀ موصلۀ در کلام صاحب فصول را این طوری معنا کردند. و لذا اینجا به ایشان اشکال می کنند که غرض از مقدمه نمی شود ایصال باشد، غرض از مقدمه این است که انسان با وجود مقدمه«یتمکّن من الوصول الی ذی المقدمة» و این تمکّن دربارۀ هر مقدمه ای وجود دارد، آنجایی که به دنبال نصب سلّم«کون علی السطح» هم بار نشود، لکن مقدمه مؤثر در اثر خودش بود، اثرش این بود که با این نصب سلّم مکلف می توانسته از اینکه«کون علی السطح» را ایجاد کند و اگر این نصب سلّم نبود عادتا امکان نداشت و محال عادی بود که«کون علی السطح» محقق بشود. لذا می فرمایند قبول نداریم که غرض و اثر مترتب بر مقدمه، موصلیت باشد، بلکه غرض و اثر، تمکّن از وصول به ذی المقدمه است و این تمکّن فی جمیع المقدمات، در جمیع اجزاء علت تامه، در واجبات تولیدیه و غیر تولیدیه، همه تحقق دارد.

لکن این جواب اول مبتنی بر همان سوء برداشتی است که ایشان از کلام صاحب فصول کردند.

صاحب فصول موصلیت را وصف تکوینی و قهری مقدمه قرار نداد، بلکه موصلیت به عنوان یک قید در واجب غیری مطرح است، مثل«صل مع الطهارة» همانطوری که طهارت به عنوان قیدیت برای صلاة مطرح است، یعنی«یجب للمکلف» این که هم نماز بخواند و هم برای نمازش تحصیل طهارت کند. در باب مقدمۀ موصله هم مسأله اینطور است، آنچه که بر مکلف واجب است، برحسب

ص:463

نظر صاحب فصول، نصب سلّم مطلق نیست، بلکه نصب سلّم با قید ایصال، یعنی آوردن ذی المقدمه لذا می گفتیم که اگر یک نصب سلّم مجردی تحقق پیدا کرد، نمی توانیم بگوییم: این واجب بود و در خارج محقق شد، باید منتظر باشیم، اگر به دنبال آن«کون علی السطح» تحقق پیدا کرد، کشف می کنیم از این که نصب سلّم هم واجب غیری بود، برای این که قیدش حاصل شد. اما اگر یک نصب سلّم مجردی واقع شد و به دنبال آن ایصال تحقق پیدا نکرد«بارادة المکلف» کشف می کنیم از این که این نصب سلّم هم وجوب غیری نداشت. لذا جواب اولی که مرحوم آخوند از صاحب فصول می دهند مبتنی بر برداشت خودشان است و چون آن برداشت غیرصحیح بود، لذا این جواب هم غیرصحیح است، اما عمده، جواب دومی است که ایشان از صاحب فصول می دهند.

پرسش:

1 - استدلال استاد در رد توجیه محقق حائری(ره) را تقریب نمایید.

2 - بیان محقق عراقی(ره) در توجیه کلام صاحب فصول(ره) را توضیح دهید.

3 - توضیح استاد در ارجاع کلام شیخ ضیاء الدین عراقی(ره) به کلام محقق حائری(ره) را تقریب کنید.

4 - تفسیر استاد از اخذ قید أیصال در کلام صاحب فصول(ره) را بیان کنید.

ص:464

درس چهارصد و دوازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال اثباتی مرحوم آخوند(ره) به صاحب فصول(ره)

مرحوم آخوند(ره) از دلیل اخیر صاحب فصول(ره) که مهمترین ادلۀ مدعای ایشان است، دو جواب دادند: جواب اولش را بیان کردیم. در جواب دوم کأنّه می فرمایند: قبول می کنیم که غایت و هدف از ارادۀ غیریه ای که متعلق به مقدمه می شود، نفس توصل الی ذی المقدمة است نه تمکّن از توصل، لکن بحث در این است که اگر مقدمه، لغایت توصّل، وجوب غیری پیدا کرد، آیا لازمه اش این است که اگر در یک موردی این غایت بر آن ترتب پیدا نکرد و علّت عدم ترتب غایت هم شیء دیگری بود و کمبود دیگری که ارتباط به این مقدمه ندارد، چرا این مقدمه مطلوبیت غیریه اش را از دست بدهد؟ درست است که نصب سلم را برای توصل به کون علی السطح می خواهد«و لو لا هذه الغایة و لو لا هذه النتیجة»، اصلا مطلوبیت غیریه به نصب سلّم متعلق نمی شد، اما حالا که نصب سلّم تحقق پیدا کرده و در رابطۀ با این مقدمه هیچ کمبود و نقصی نیست، بلکه عدم تحقق ذی المقدمة یک منشأ دیگری دارد؛ چرا اینجا نصب سلّم مقدمیت و وجوب غیری متعلق به خودش را از دست بدهد؟ نصب سلّم مطلوبیت غیریه اش محفوظ است ولو این که غایت هم توصّل بوده، لیکن عدم

ص:465

حصول غایت، ارتباطی به نقصی در این مقدمه نداشته، این مقدمه کاملا با تمام خصوصیات و با تمام جهات تحقق پیدا کرده است، چرا مطلوبیت غیریه نداشته باشد؟

بعد می فرمایند: اگر بخواهیم بگوییم: ترتب و تحقق آن غایت، در مطلوبیت غیریۀ هر ذی غایتی، مدخلیت دارد، لازمه اش این است که غایت هم به عنوان قیدیت در متعلق وجوب غیری اخذ شده باشد و یک وجوب غیری هم متعلق به غایت شود؛ عنوان مقدمه و ذی المقدمة وقتی که تبدیل به غایت و ذی الغایه می شود مطلب عکس می شود. یعنی ذی المقدمة عنوان غایت پیدا می کند و مقدمه ذی الغایه می شود، آن چیزی که«یترتب علیه الغایة» از آن به ذی الغایه تعبیر می کنند که در«ما نحن فیه» ذی الغایه، عبارت از مقدمه است و غایت عبارت از ذی المقدمة. بعد می فرماید: اگر ترتب غایت در مطلوبیت غیریۀ ذی الغایه قیدیت داشته باشد و مدخلیت داشته باشد، لازم می آید که پر مطلوبیت غیریه، غایت را هم به عنوان قید ذی الغایه بگیرد، وجوب غیری به آن هم تعلق بگیرد.

البته ایشان دیگر نمی فرمایند که اجتماع وجوبین در غایت تحقق پیدا می کند، مثل یکی از اشکالاتی که در مقام ثبوت به صاحب فصول وارد می شد که لازمۀ قول صاحب فصول این بود که وجوب نفسی و وجوب غیری در ذی المقدمة اجتماع پیدا کند. ایشان آن طور تعبیر نمی فرمایند که «یجتمع وجوبان» بلکه می فرمایند: لازم می آید که غایت با اینکه غایت است، مطلوبیت غیریه داشته باشد و این خودش تقریبا بدیهی البطلان و واضح البطلان است؛ برای این که آن چیزی که مطلوبیت غیریه دارد، عبارت از غایت است. چیزی که به عنوان اصل و اساس مطرح است، معنا ندارد دیگر وجوب غیری و مطلوبیت غیریه پیدا کند، نه به لحاظ اجتماع وجوبین؛ بلکه به لحاظ این که دیگر غیری نداریم که این به تبع آن مطلوب باشد. بالاخره باید به یک جایی منتهی بشود که آن مطلوبیت نفسیه و اصلیه را داشته باشد. اینجایی که ما نصب سلّم و کون علی السطح بیشتر نداریم، اگر بخواهد این ترتب کون علی السطح به عنوان قیدیت در وجوب غیری نصب سلّم دخالت داشته باشد، لازم می آید که کون علی السطح هم مطلوبیت غیریه داشته باشد. به عنوان این که قید مقدمه است؛ قید ذی الغایه است؛ قید واجب غیری است؛ و قید واجب غیری هم طبعا وجوب غیری دارد. در این صورت آیا کسی می تواند ملتزم شود به این که نصب سلّم، مطلوبیتش مطلوبیت غیریه است؟ پس مطلوبیت نفسیه مربوط به چیست؟ ایشان نمی خواهند روی مبنای اجتماع وجوبین تکیه بکنند، شبیه اشکال متقدم روی نفس همین معنا که کون علی السطح بدیهی است که مطلوبیتش، مطلوبیت غیریه نیست، برای این که اگر مطلوبیتش مطلوبیت غیریه است، پس آن غیر دیگر چیست؟ غیر از نصب سلّم و کون علی السطح یک مطلب سومی نداریم که بگوییم: آن دو تای دیگر، برای آن مطلب سوم، مطلوبیت غیریه پیدا کردند. امر در محدودۀ همین دو چیز است: نصب سلّم و کون علی السطح. پس

ص:466

چطور می شود، کون علی السطح را در وجوب غیری به عنوان قیدیت واجب اخذ کنیم؟ چون معنایش این است که خود کون علی السطح هم واجب غیری، به نظر ایشان بدیهی البطلان است.

منشاء توهم صاحب فصول از نظر صاحب کفایه

مرحوم آخوند می فرماید: لعل منشأ توهّم صاحب فصول یک خلطی است که از ایشان بین جهات تعلیلیه و جهات تقیدیه واقع شده، خیال کرده آنجایی که جهت تعلیلی مطرح است، در جهت تعلیلی هم تقیید مطرح است؛ با اینکه جهت تعلیلی، مقابل جهت تقییدی است و این دو در حقیقت مباین و مغایری باهم هستند. تقیید همیشه در رابطۀ با جهات تقییدیه است اما در جهات تعلیلیه تقیید معنا ندارد. ولو این که علیت متحقق است و«ما نحن فیه» جهتش، جهت تعلیلی است و علتش هم علت غائی، اینطوری که خود صاحب فصول تصریح می کند و می گوید: مقدمه اراده شده«لمجرد التوصل بها الی ذی المقدمة»، این لام که اینجا مطرح است، لام غایت است. یعنی«لغایة التوصل، للعلة الغائیة و هی التوصل»، غایت، یکی از آن علل چهارگانه است. هرجایی که مسألۀ غایت مطرح شد، معنایش این است که حیثیت، حیثیت تعلیلی است و علت هم غایی است و اینجا هم مسأله اینطور است. در علل غائیه ولو این که آن علت سبب می شود که حکم ترتب پیدا کند، اگر این غایت نبود، این حکم ترتب پیدا نمی کرد. اما در عین این که در ترتب حکم، نقش دارد، حکم را روی موضوع مقید نمی آورد، حکم را روی موضوع مطلق می آورد؛ کأنّ علت غائی مثل یک واسطه ای است که بین زید و عمرو آشتی بدهد، آشتی بین زید و عمرو واقع شده لیس الا، اما این واسطه، واسطۀ در تحقق این آشتی و ارتباط است. علت غائی هم واسطۀ در ترتب حکم بر موضوع و آشتی دادن بین حکم و موضوع است، همین مقدار اثر دارد، همین مقدار نقش دارد، اما این که خودش هم به عنوان قیدیت در موضوع نقش داشته باشد، در جهات تعلیلیه مسأله اینطور نیست بلکه جهات تعلیلی در حقیقت واسطۀ در اثبات هستند اینها واسطۀ در این هستند که حکم را بر روی موضوع بیاورند بدون این که این جهات نقش تقییدی در رابطۀ با موضوع داشته باشند.

خلاصه اینکه اگر بگوییم که غایت به عنوان قیدیت مطرح است، لازم می آید که غایت هم وجوب غیری داشته باشد و هو مثلا بدیهی البطلان و دیگر این که کلام در این رابطه، خلط بین جهت تقییدی و جهت تعلیلی شده و در جهت تعلیلی هم تقیید را مطرح کردید، در حالی که جهت تعلیلی مقابل جهت تقییدی و مغایر با جهت تقییدی است و در ما نحن فیه هم چون مسأله به جهت تعلیلی برمی گردد و چون مسألۀ غایت مطرح است و غایت هم یکی از علل است و جزء جهات تعلیلیه است؛ لذا نمی توانیم مسألۀ تقیید را در اینجا مطرح کنیم، ضمن اینکه غایت بودن و جهت تعلیلی

ص:467

بودن غایت را می پذیریم.

جهات تقییدیه و جهات تعلیلیه

آیا این بیان ایشان که به حسب ظاهر، بیان دقیقی هم هست و عباراتشان هم قابل دقّت و قابل توجّه است؛ درست است یا نه؟ اینجا یک مطلبی سیدنا الامام الاستاذ(ره) در امثال این موارد می فرمودند که این مطلب خوب است نه تنها در اینجا بلکه در موارد مشابهش هم مورد توجه باشد و آن این است که ایشان مکرر می فرمودند: اینکه شایع شده بین جهات تعلیلیه و جهات تقییدیه فرق گذاشته می شود و در جهات تعلیلیه می گویند که مسأله رجوع به تقیید نمی کند، بلکه - شبیه همان تعبیری که بیان کردم - مثل یک شخص ثالثی که بین دو نفر ایجاد ارتباط و آشنایی می کند که در حقیقت آشنایی متقوّم به این دو نفر است و آن فرد سوّم فقط نقش رابط و نقش واسطه را دارد و این طور بین جهات تعلیلیه و جهات تقییدیه فرق گذاشته می شود. ایشان می فرمودند: این فرق در مسائل عقلیه قابل قبول نیست یعنی در مسائلی که حاکمیت عقل مطرح است و هیچ گونه ارتباطی به عرف ندارد. بلکه در مسائل عقلیه تمام جهات تعلیلیه برگشت به جهات تقییدیه می کند. هر کجا در مسائل عقلیه یک علتی و یک جهت تعلیلی مطرح باشد چاره ای نداریم جز این که آن را به یک جهت تقییدی ارجاع کنیم برای همان چیزی که ما در جواب از مرحوم محقق حائری و محقق عراقی(ره) ذکر می کردیم و گفتیم: نمی توانیم این وجوب غیری را که از راه ملازمۀ عقلیه در باب مسألۀ مقدمه ثابت است، تصور کنیم، که بیان کردیم که اصل نزاع در مسألۀ مقدمۀ واجب نزاع در یک مسألۀ عقلیۀ محض است؛ منتها طرفین این مسألۀ عقلیه دو امر شرعی است؛ اما حاکم به ملازمۀ بین این دو امر شرعی و دو وجوب شرعی که یکی نفسی است و یکی غیری، حاکم به ملازمه، «لیس الاّ العقل و المسألة، مسألة عقلیة محضة» و هیچ شائبۀ غیر عقل در این مسأله وجود ندارد.

عقل می خواهد بگوید: من درک می کنم که بین وجوب کون علی السطح و بین وجوب غیری نصب سلم، ملازمۀ قطعیۀ عقلیه تحقق دارد. اگر بپرسیم: آیا این وجوب غیری متعلق به نصب سلم متعلق به مطلق نصب سلم است یا متعلق است به نصب سلمی که یوصل الی ذی المقدمة؟ که معنی یوصل نه ایصال قهری یعنی«یترتب علیه ذو المقدمة» و خود مکلف به دنبال آن ذی المقدمة را أتیان می کند، از عقل بپرسیم آیا وجوب غیری متعلق به ذات مقدمه است ولو این که هیچ توصلی و ترتبی در خارج نباشد یا این که متعلق به مقدمه ای است که«یترتب علیها ذو المقدمة؟» اینجا اولا اهمال معنا ندارد، چون مقام اثبات نیست که عقل بگوید: نمی دانیم مثلا دلیل چه اقتضاء می کند؟ مفاد دلیل چیست؟ این مطلب باید به حسب لبّ و به حسب مقام ثبوت، مشخص باشد؛ آن وقت باید یا عقل

ص:468

بگوید: وجوب غیری«یترتب علی نفس المقدمة مطلقا» که هیچ گونه مسألۀ توصل الی ذی المقدمة در این رابطه مطرح نیست یا اگر توصل الی ذی المقدمة را مطرح کرد، دیگر غیر از مسألۀ قیدیت راه دیگری تصور نمی شود. شبیه همان جوابی که از محقق حائری(ره) و محقق عراقی(ره) دادیم که چطور می گویید به مقدمه با لحاظ ایصال متعلق است، اما ایصال قیدیت ندارد؟ یا باید حرف مشهور را بزنید و بگویید: مطلق المقدمة، پس لحاط ایصال چه نقشی دارد؟ اگر می خواهید برای لحاظ ایصال نقش قائل شوید در مقابل مطلق، دیگر مقید است. یک چیز سومی نداریم، یک امر سوّمی که نه مطلق باشد و نه مقیّد باشد، با توجه به حاکمیت عقل نمی توانیم چنین چیزی را مطرح کنیم.

لذا به صاحب کفایه مرحوم آخوند(ره) عرض می شود که اگر برای غایت، نقشی قائل شدید و غایت را هم عبارت از توصل قرار دادید، نه تمکّن از توصل بلکه نفس توصل را غایت قرار دادید، چاره ای نیست جز این که این توصل به صورت قیدیت مطرح باشد و غیر از مطلق و مقید نمی توانیم یک امر سومی تصور کنیم.

پس این که شایع شده که جهات تعلیلیه غیر از جهات تقییدیه است و در جهات تعلیلیه، تقیید وجود ندارد، در رابطۀ با مسائل عرفی و احیانا مسائل شرعی که عقل در آن مطرح نباشد، است اما آنجایی که مسأله، ارتباط مستقیم به عقل دارد ولو این که طرفینش هم دو حکم شرعی است؛ اما ملازمه عقلی محض است؛ در اینجا نمی توانیم بین جهات تعلیلیه و جهات تقییدیه فرق بگذاریم. یا برای این غایت و توصل الی ذی المقدمة نقشی قائل نباشید، این رجوع به حرف مشهور می کند، تسلیم کلام صاحب فصول است و اگر برای این توصل، نقشی قائل باشید که وجدانا هم همین طوری که صاحب فصول می گوید، نقش از نظر عقل مطرح هست، این وجدانا اینطور است. اگر از کسی بپرسند که آیا نصب سلّم«غیر ما یترتب علیه الکون علی السطح» را به ارادۀ غیریه می خواهید؟ جواب می دهد که نصب سلّم که«لا یترتب علیه الکون علی السطح» را من لازم ندارم، من کون علی السطح را می خواهم، نصب سلم مجرد، مورد ارادۀ من نیست؛ ولو ارادۀ غیریه. لذا با این مراحلی که پشت سر گذاشتیم، به نظر می رسد اگر در بحث مقدمۀ واجب، اصل ملازمه را بپذیریم که نزاع اصلی روی اصل ملازمه و عدم ملازمه است و شاید آنجا اصل ملازمه را قبول نکنیم، اما اگر اصل ملازمه را پذیرفتیم به نظر می رسد که کلام صاحب فصول با این سیری که در کلام ایشان کردیم و همۀ اشکالات را از ایشان نفی کردیم و مراد از کلام ایشان را توضیح دادیم و انصافا آن دلیل اخیرش هم مسألۀ وجدانا قابل جواب نیست، اگر ملازمه پذیرفته بشود«الحق مع صاحب الفصول.»

بحث در این است که در مقدمۀ واجب، اصولا ملازمه را می پذیریم یا نه؟ چون هنوز به اصل بحث نرسیدیم و این را در آینده مطرح می کنیم که آیا عقل حکم به ملازمه دارد بین وجوب نفسی

ص:469

ذی المقدمة و وجوب غیری، یا حکم به ملازمه ندارد؟ و ترجیح قول صاحب فصول بنابر پذیرفتن اصل ملازمه است و الاّ اگر وجوب مقدمه به طور کل انکار شود، دیگر نوبت به این حرفها نمی رسد.

ثمرۀ نزاع بین قول مشهور و قول صاحب فصول

مطلبی که در کلام صاحب فصول باقی می ماند ثمره ای است که بین قول مشهور و قول صاحب فصول ذکر کردند که فقط عنوان می کنم برای این که یک جای مشکلی است هم خود متن کفایه در این رابطه خیلی مشکل است و اصل مطلب هم همینطور. بین قول صاحب فصول که قائل به وجوب مقدمۀ موصله است و بین قول مشهور که مطلق مقدمه را واجب می دانند، یک ثمره ای ذکر شده و این ثمره در رابطۀ با ضدّین و اهم و مهم است که مثال معروفش«ازالة النجاسه عن المسجد و الصلاة فی المسجد» است که اگر فرض کردیم وقت نماز وسیع است و ضیقی در وقت نماز وجود ندارد، تبعا ازاله در اینجا وجوب فوری پیدا می کند و به لحاظ فوریت وجوبش، اهم از صلاة است که اهمیتش روی همین جهت است و الا ابتداء به ذهن می زند که نماز کجا و ازالة النجاسه عن المسجد کجا؟ نماز در رأس همۀ فرائض و واجبات واقع شده، لکن اهمیت ازاله به لحاظ فوریتش است آن هم در موردی که وقت صلاة مضیّق نباشد بلکه وقتش وقت وسیعی باشد؛ مثل این که کسی یک ساعت بعد از ظهر وارد مسجد شد، دید مسجد آلودۀ به نجاست است؛ وظیفۀ شرعیۀ فوریه اش در صورت تمکن این است که این نجاست را از مسجد ازاله کند اما اگر کسی به جای اشتغال به ازاله در همان لحظۀ ورود، ایستاد و نماز خواند، در حالی که فهمید مسجد آلوده است، هم تمکن از ازاله داشت و هم توجه به فوریت وجوب ازاله داشت؛ مع ذلک رها کرد و ایستاد و نماز خواند، «هل صلاته صحیحا ام صلاته باطلة؟» گفته اند که ثمرۀ بین قول صاحب فصول و قول مشهور در همین جا ظاهر می شود. روی قول صاحب فصول(ره) این نماز یکون صحیحا اما روی قول مشهور، این نماز به جای ازاله تکون باطلا. اما اینکه چرا این ثمره ترتب پیدا می کند؟ و اشکالی که بر ترتب به این ثمره شده را بعد بحث خواهیم کرد.

پرسش:

1 - اشکال اثباتی مرحوم آخوند(ره) بر صاحب فصول(ره) را تقریب نمایید.

2 - توضیح دهید چرا از نظر استاد اشکال ایشان به فصول وارد نیست؟

3 - بیان امام راحل دربارۀ جهات تعلیلیه و جهات تقیدیه را بیان کنید.

4 - ثمرۀ نزاع بین قول مشهور و بین قول صاحب کفایه را با ذکر مثال بیان کنید.

ص:470

درس چهارصد و سیزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ارتباط ثمرۀ بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) به مسألۀ ضد

در مثال معروف صلاة و ازاله و اشباه آن، اگر کسی واجب اهم را ترک کند و به جای آن اشتغال به واجب مهم پیدا کند و واجب مهم عبادت باشد، بنابر قول صاحب فصول این عبادت صحیحا واقع می شود، صلاة به جای ازاله، تقع صحیحا و اما روی قول مشهور تقع باطلة. آیا ترتب این ثمره مبتنی بر مسألۀ امر به شیء، مقتضی نهی از ضدّ خاص هست یا نه؟ این بحث در آینده به عنوان مقدمۀ بحث مطرح می شود. در باب ضدّین به صورت یک قاعدۀ کلیه، همانطوری که وجود هر ضدّی، دارای مقدمه یا مقدماتی است، آیا نبودن ضدّ دیگر هم به عنوان مقدمیت برای وجود ضد مطرح است؟ یعنی اگر در مورد سواد و بیاض، سواد بخواهد، تحقق پیدا کند همانطوری که تحقق سواد فی نفسه دارای مقدمه یا مقدماتی است، آیا نبودن ضدّ سواد در همین حال به عنوان مقدمیت برای وجود سواد مطرح است، یعنی یک مقدمیت عقلیه دارد یا نه؟ این بحث در آنجا خیلی مؤثر است و قولی است که خلاصه اش عبارت است؛ آیا«عدم احد الضدّین، مقدمة لوجود الضدّ الاخر ام لیست بمقدمة؟» آنجا بعضی ها قائل به مقدمیت شده اند و بعضی ها هم مسألۀ مقدمیت را به طورکلّی انکار کرده اند.

ص:471

ثمره ای که بین قول مشهور و صاحب فصول ملاحظه می کنیم، مبتنی بر این است که آن مسألۀ مقدمیت را در آنجا پذیرفته باشیم یعنی عدم احد الضدّین را قبول کنیم که مقدمیت برای ضدّ دیگر دارد. ضد، مقدماتی دارد: یکی از مقدماتش هم نبودن ضدّ دیگر است این هم به عنوان مقدمیت مطرح است. این ثمره مبتنی بر پذیرش این مقدمیت است، روی هر دو قول، هم قول مشهور و هم قول صاحب فصول، بگوییم: در مثل مسألۀ ازاله و صلاة که واجب اهم به لحاظ فوریت، مسألۀ ازاله است و واجب مهم عبارت از صلاة است و بین صلاة و ازاله، تضاد تحقق دارد؛ یعنی در آن واحد، امکان اجتماع ندارند که مکلف هم اشتغال به صلاة داشته باشد و هم اشتغال به ازاله داشته باشد«لا یمکن اجتماعهما فی آن واحد فبینهما تضاد» تضاد برقرار است، حالا که تضاد شد، چون آن مطلب را در مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد پذیرفتیم که«ترک احد الضدین، مقدمة لفعل ضدّ الاخر» روی این مبنا در باب صلاة و ازاله، مطلب این طور می شود که«ترک الصلاة، مقدمة لفعل الازالة» ازاله که واجب اهم است و باید در خارج به لحاظ فوریت انجام بگیرد، این ازاله مقدماتی دارد: فرض کنید یکی از مقدماتش این است که انسان آب تهیه کند. یکی از مقدماتش این است که وسائل دیگری برای ازاله تحقق پیدا بکند و ایجاد کند، یکی از مقدماتش هم ترک الصلاة است، برای این که اگر اشتغال به نماز پیدا کرد دیگر«لا یمکن ان یتحقق الازالة». پس«ترک الصلاة مقدمة لفعل الازالة» حالا که مسألۀ مقدمیتش مطرح شد؛ اینجا بین قول مشهور و صاحب فصول این ثمره ظاهر می شود. مشهور می گویند که مقدمه مطلقا وجوب غیری دارد، چه به دنبال آن مقدمه و ذی المقدمه در خارج تحقق پیدا کند و در حقیقت مقدمه، مقدمۀ موصله باشد و چه به دنبال مقدمه، ذی المقدمه ترتب پیدا بکند و تحقق پیدا نکند. نصب سلّم واجب غیری است مطلقا، می خواهد به دنبالش کون علی السطح واقع بشود یا به دنبال آن کون علی السطح واقع نشود.

طبق این مبنا وقتی که ترک الصلاة را مقدمۀ ازاله می دانید، این«ترک الصلاة یصیر واجبا بالوجوب الغیری»، ترک الصلاة وجوب غیری پیدا کرد و اگر چیزی واجب شد، نقیض آن چیز اتصاف به حرمت پیدا می کند، کما این که اگر چیزی حرام شد، نقیضش اتصاف به وجوب پیدا می کند؛ نقیضش نه ضدّش که داخل در مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد است. بحث نقیض در اینجا مطرح است هر شیئی واجب شد«یکون نقیضه حراما» و اگر حرام شد«یصیر نقیضه واجبا».

مشهور این طور می گویند: ترک الصلاة که به عنوان مقدمیت بنابر قول مشهور وجوب پیدا کرد، پس«نقیض ترک الصلاة یصیر حراما»، نقیض ترک صلاة عبارت از فعل صلاة است. فعل، وجود و عدمش متناقض است مثل سلب و ایجاب است. همان طوری که بین سلب و ایجاب، تناقض وجود دارد، بین وجود و عدم هم مناقضه تحقق دارد. پس ترک الصلاة وقتی که وجوب پیدا کرد و نقیض هر

ص:472

واجبی حرام شد و نقیض ترک الصلاة عبارت از فعل الصلاة است«ففعل الصلاة یصیر حراما.»

اگر فعل صلاة حرام شد و به عبارت دیگر: حرمت متعلق به عبادت شد؛ نهی اگر تعلق به عبادت بگیرد، مستلزم فساد آن عبادت است، مستلزم بطلان آن عبادت است به خلاف نهی که به معامله تعلق می گیرد که اقتضای فساد معامله را نمی کند اما اگر به عبادت متعلق شد و منهی عنه، عبادت بما هو عبادت شد، عبادت مبغوض نمی تواند مقرّب الی اللّه باشد؛ نمی تواند معراجیت داشته باشد. پس نهی متعلق به عبادت فساد عبادت را اقتضا می کند، در نتیجه طبق قول مشهور باید بگوییم که«الصلاة مکان الازالة» نه تنها ازاله را از دست داده بلکه صلاة هم باطلا واقع شده و عبادت غیرصحیح است.

خصوصیت معتبر در وجوب مقدمی نزد صاحب فصول

امّا روی مبنای صاحب فصول می خواهیم بگوییم: عبادت صحیحا واقع می شود، برای این که صاحب فصول در همین مثال، ترک الصلاة را به تنهایی متعلق وجوب غیری نمی داند، نمی گوید:

ترک الصلاة وجوب غیری دارد بلکه همانطوری که در مسألۀ نصب سلّم می فرمود: آن نصب سلّمی وجوب غیری دارد که به دنبال آن«کون علی السطح بارادة المکلف» تحقق پیدا کند. اگر به دنبال نصب سلّم کون علی السطح واقع شد، پی می بریم که نصب سلّم وجوب غیری داشته است، اما اگر یک جایی نصب سلّم مجرد تحقق پیدا کرد و اصلا به دنبال آن کون علی السطح واقع نشد، می فهمیم که این نصب سلّم هم«لم یکن واجبا غیریا لانه لم یکن مقدمة موصلة.» طبق مبنای ایشان در«ما نحن فیه» باید این طور پیاده بکنیم: ترک الصلاه به تنهایی وجوب غیری ندارد بلکه ترک الصلاتی که به دنبال آن ازاله تحقق پیدا بکند و به عبارت دیگر: ترک الصلاتی که موصل به ذی المقدمه باشد که ذی المقدمه اش عبارت از ازاله است، این ترک الصلاة مقید، وجوب غیری دارد، این ترک صلاة با قید ایصال وجوب غیری دارد. اگر این ترک صلاة با قید ایصال وجوب غیری داشت، نقیضش اتصاف به حرمت پیدا می کند، نقیض این واجب مقیّد، اتصاف به حرمت پیدا می کند. «نقیض ترک صلاة الموصل عبارة عن عدم ترک الصلاة الموصل، عبارة عن رفع ترک الصلاة الموصل»، نقیض ترک صلاة موصل این است که ترک صلاة موصل نباشد.

نبودن ترک صلاة موصل گاهی در خارج، همراه با این واقع می شود که نماز را نمی خواند و ازاله هم نمی کند. اگر نماز را نخواند و ازاله هم نکرد«و ترک کلا الامرین و کلام الضدّین»، این یک وجود مقارن با عدم ترک صلاة موصل است. یک طریق دیگر و یک وجود دیگر هم برای آن هست و آن این است که نماز بخواند و ازاله نکند که بحث«ما نحن فیه» است.

اگر نماز خواند و ازاله نکرد اینجا هم ترک صلاة موصل، تحقق پیدا نکرده برای این که اگر

ص:473

بخواهد ترک صلاة موصل تحقق پیدا کند در جانب اثباتش، جانب وجوب غیری اش دو خصوصیت معتبر است: یکی نخواندن نماز و یکی ازالۀ مکان نماز، اگر نماز نخواند و ازاله کرد، این ترک الصلاة الموصل است مثل آن کسی که نصب سلّم کرده و به دنبال آن، کون علی السطح را ایجاد کرده است.

ترک الصلاة مقدمه موصل شد الی ذی المقدمه یعنی ازاله هم به دنبال این ترک الصلاة تحقق پیدا کرد، لذا در جانب اثباتش دو خصوصیت معتبر است و دو جهت باید اجتماع پیدا کند: ترک الصلاة و فعل الازالة، این اسمش ترک الصلاة الموصل است. چیزی که در جانب اثباتش دو خصوصیت معتبر است، در نقیضش که عبارت از رفع این شیء مقیّد است، در حقیقت دو مصداق این نقیض برای آن تحقق پیدا می کند و با دو چهره می تواند نقیضش تحقق پیدا کند: یک مصداقش این است که نماز بخواند و ازاله نکند که این در حقیقت فاقد هر دو قید شده یعنی هیچ یک از آن دو خصوصیت تحقق پیدا نکرده است بلکه به جای ترک الصلاة، فعل الصلاة آمده و به جای فعل الازالة، ترک الازالة آمده است. این یک مصداقش بود، یک مصداق دیگرش این است که این آدم هر دو را ترک بکند. وقتی که وارد مسجد شد و متوجه آلودگی مسجد و فوریت وجوب ازاله شد با این که ازاله هم برایش امکان داشت، سرش را زیر انداخت و از مسجد بیرون آمد؛ هم صلاة در مسجد را انجام نداد و هم ازاله ای که واجب اهم بود را ترک کرد. این هم یک مصداق برای نقیض است.

پس طبق فرمایش صاحب فصول که در وجوب غیری مقدمی، دو خصوصیت معتبر است: یکی اصل المقدمه و یکی ترتب ذی المقدمه، منتها اصل المقدمه در اینجا یک امر عدمی است، ترک الصلاة مقدمیت برای فعل ازاله دارد اما در عین حال، خود ترک الصلاة به تنهایی لیس بواجب بلکه ترک الصلاتی که«یتعقبه و یترتب علیه الازالة یکون واجبا غیریا» این مقیّد که وجوب غیری پیدا کرد، نقیض این مقیّد حرام است و همیشه نقیض مقید دو مصداق دارد. هر کجا شما مقیّدی پیدا کنید، وقتی که سراغ نقیض بروید، نقیض دو مصداق پیدا می کند: یک مصداق اینکه ذات مقیّد هست و قید تحقق ندارد و یک مصداقش اینکه نه ذات مقید است و نه قید. این قاعدۀ کلیه است«کل امر مقیّد» در ناحیۀ نقیض دو مصداق هست: یک مصداق ذات مقیّد است، قید وجود ندارد، یک مصداق اینکه اصلا ذات مقیّد هم وجود ندارد، تا نوبت به قیدش برسد. لذا بنابر فرمایش صاحب فصول برای نقیض به تعبیر بدوی می گوییم: دو مصداق هست: یک مصداق ترک الصلاة و الازالة معا که با آن کاری نداریم، یک مصداق فعل الصلاة و ترک الازالة که این محل بحث ماست که فعل الصلاة و ترک الازالة آنجایی است که نه مقید وجود دارد نه قید وجود دارد؛ برای این که مقید ما ترک الصلاة است و قیدش هم عبارت از ایصال است. پس اگر به جای ذات مقیّد که ترک الصلاة است فعل الصلاة آمد، معنایش این است که نه مقید وجود دارد و نه قید وجود دارد، که این محل بحث است. اینجا بگویید

ص:474

که بالاخره طبق فرمایش صاحب فصول چطور این عبادت صحیح می شود؟ از چه راهی می توانیم حکم کنیم به صحت این عبادت؟

تصحیح عبادت در باب اجتماع امر و نهی طبق نظر صاحب فصول

اینجاست که یک توضیحی راجع به تصحیح عبادت بنابر مبنای ایشان لازم است، امّا اشکالش این است که بگویید: طبق قول صاحب فصول نقیض دو مصداق دارد که هر دو مصداقش حرام است.

اگر نقیض یک واجبی، دو مصداق داشت، هر دو مصداق حرام است، یک مصداقش هم فعل الصلاه و ترک الازالة است پس فعل الصلاه حرام می شود نهی در عبادت هم اقتضای فساد دارد و حرام است.

لکن صاحب فصول باید بفرمایند: اینجایی که یک مقیدی وجوب پیدا می کند و نقیض این مقید اتصاف به حرمت پیدا می کند، نقیض امر واحدی است، در نقیض تعدد نیست. لذا در مقام تعریف نقیض می گویند که«نقیض کلّ شیئین رفعه» و رفع هم به معنای عدم است، یعنی نقیض هر چیزی، عدم آن چیز است، نبود آن چیز نه آنطوری که خیال می کنیم که در رفع، یک جنبۀ اثباتی وجود دارد، بلکه رفع به معنای عدم است حتی به معنای اعدام هم نیست که یک اضافۀ وجودیه به کسی پیدا کند.

نقیض هر چیزی عدم آن چیز است، اگر ترک الصلاة الموصل وجوب پیدا کرد، نقیض ترک الصلاة الموصل، نبودن ترک صلاة موصل است، عدم ترک صلاة موصل است؛ آن که حرام است همین است همین شیء واحد، عدم ترک صلاة موصل حرام است. منتها این عدم ترک صلاة موصل، گاهی از نظر خارج، با فعل صلاة و ترک ازاله مقارنت پیدا می کند که«ما نحن فیه» است و گاهی با ترک الصلاه و ترک الازالة معا مقارنت پیدا می کند.

اگر یک عنوان حرامی با یک چیزی مقارنت پیدا کند این مقارنت موجب سرایت حرمت نمی شود. نه تنها مقارنت موجب سرایت حرمت نیست بلکه حتّی ملازمه هم موجب سرایت حرمت نیست. اگر یک چیزی با شیء دیگر ملازم بود و احد المتلازمین حرام بود، در کفایه هم ملاحظه کرده اید آیا اگر احد متلازمین اتصاف به حرمت داشت، معنایش این است که ملازمه دیگر هم باید حرام باشد؟ نه، فقط لازمۀ متلازم بودن این است که متلازمین دو حکم غیرقابل اجتماع نداشته باشند؛ یعنی نمی شود احد متلازمین حرام باشد، ملازم دیگر واجب باشد. در عین این که این دو هم متلازم هستند یکی واجب و دیگری حرام باشد، این امکان ندارد. اما اگر احد متلازمین واجب شد معنایش این نیست که ملازم دیگرش هم واجب است بلکه ممکن است ملازم دیگرش مباح باشد، ممکن است ملازم دیگرش مستحب باشد. کما اینکه اگر احد متلازمین حرام بود، لازم نیست که ملازم دیگر هم حرام باشد؛ ممکن است ملازم دیگرش مباح باشد. حتما باید ملازم احد

ص:475

متلازمین حرام، واجب نباشد، اما از مرحلۀ وجوب که پائین آمد، دیگر هیچ مانعی ندارد.

پس وقتی که در باب متلازمین، مسألۀ تعدی و سرایت حرمت از احد متلازمین به ملازم دیگر مطرح نیست، در غیر باب متلازمین که از آن تعبیر به مقارن می کنیم، مسأله به طریق اولی است. و در ما نحن فیه مسألۀ مقارنت مطرح است یعنی نقیض«عدم ترک الصلاة الموصل الی الازالة» این نقیض است، این هم عنوان واحد است و حرام. «عدم ترک الصلاه الموصل الی الازاله حرام» اما این عدم از نظر خارج، مقارن با یکی از دو چیز واقع می شود: گاهی مقارن می شود با ترک صلاة و ترک ازاله معا، گاهی مقارن می شود با فعل صلاة و ترک الازالة و این مقارنه اقتضا ندارد که حکم حرمت از آن عنوان واحد عدمی سرایت به این دو شیء مقارن در خارج بکند. آن عنوان عدمی واحد حرام است اما این دو مقارن هیچ کدام نمی تواند اتصاف به حرمت پیدا کند؛ وقتی نتوانست هیچ یک از دو مقارن اتصاف به حرمت پیدا کند پس نتیجتا فعل الصلاة که احد المقارنین است«لا یکون متصفا بالحرمه».

اگر اتصاف به حرمت پیدا نکرد«لا تصیر باطلا» فعل الصلاة اگر حرام نشد دیگر نمی تواند اتصاف به بطلان و فساد پیدا کند. پس بنا بر مبنای مشهور صلاة مکان الازالة یکون باطلا، اما طبق مبنای صاحب فصول لا یکون باطلا. این ثمره ای است که مترتب بر این دو قول شده، لکن مرحوم شیخ بزرگوار انصاری علی ما فی تقریرات بحثه الشریف که مرحوم آخوند هم اشاره به کلام ایشان دارند، بر ترتب این ثمره بر قول مشهور و صاحب فصول یک ایراد مهمّی دارند که مطالعه بفرمایید.

پرسش:

1 - بحث از ثمرۀ نزاع بین مشهور و صاحب فصول(ره) چه ارتباطی به مسألۀ ضد دارد؟

2 - تقریب استاد در بیان ثمرۀ نزاع را به طور اختصار توضیح دهید.

3 - بنابر مبنای صاحب فصول(ره) راه تصحیح عبادت در مثال مذکور چیست؟

4 - توضیح دهید چرا طبق مبنای صاحب فصول(ره) برای نقیض دو مصداق وجود دارد؟

ص:476

درس چهارصد و چهاردهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان مرحوم شیخ انصاری(ره) در ثمرۀ نزاع در بحث ضدّ

شیخ بزرگوار اشکالی بر ترتّب این ثمره ایراد فرمودند. اگر ما بگوییم: بنا بر قول صاحب فصول، صلاة به جای ازاله صحیح است و بنابر قول مشهور باطل باشد. مرحوم شیخ می فرمایند: مسأله، چنین نیست و توضیح و تقریب کلام ایشان به این برمی گردد که شما یک وقت در تمام جزئیات، می خواهید دقت کنید و روی نفس همان عنوان واقعی بدون این که سر سوزنی از آن عنوان تعدّی و تجاوز کنید، حکم بکنید. در این صورت همان طوری که روی عقیدۀ صاحب فصول در مثال صلاة، صلاة صحیح است، بنابر قول مشهور هم صحیح است برای اینکه ترک الصلاة مقدمیّت دارد و وجوب غیری دارد و هیچ گونه قید و شرطی همراهش نیست، عنوان موصلیت مطرح نیست. ترک الصلاة که واجب شد، نقیضش حرام است و نقیض را معنا می کنید می گویید: «نقیض کل شی رفعه» و رفع را به معنای عدم می گیرید. اگر ترک الصلاة بنا بر قول مشهور واجب شد، آنچه که حرام می شود به عنوان نقیض، عدم ترک الصلاة است. عدم ترک الصلاة حرام است، اما چرا فعل الصلاة حرام باشد؟

ص:477

به عبارت دیگر: طبق مبنای مشهور تا حرمت را متعلّق به فعل صلاة نکنید نمی توانید بگویید:

نماز باطل است. باید حرمت به عبادت متعلّق شود، حرمت به فعل صلاة تعلّق بگیرد. مرحوم شیخ می فرماید: اگر بخواهیم دقت کنیم و سرسوزنی این طرف و آن طرف نرویم، بنابر مبنای مشهور چرا می گویید که نماز باطل است؟ شما حرمتی را متعلّق به صلاة می کنید تا به اعتبار این که نهی متعلّق به عبادت اقتضای فساد می کند، عبادت فاسد بشود ولی ما حرمت متعلّقۀ به صلاة نداریم؛ برای این که آنچه واجب است، ترک الصلاة است و آنچه حرام است، عدم ترک الصلاة است و فعل الصلاة نمی شود مصداق یک امر عدمی قرار گیرد ولو این که مضاف الیه این عدم هم عدم باشد. مثلا اگر خواستید دربارۀ زید تعبیر کنید می توانید بگویید: «زید متصف بالوجود» اما نمی توانید بگویید:

«زید متصف بعدم العدم» عدم العدم درست است که ملازم با وجود است، نمی شود عدم العدم بدون وجود تحقّق پیدا کند لکن این ملازمه، غیر از این است که عدم العدم مفهوما عبارت از وجود باشد.

وجود نمی شود مصداق برای عدم قرار گیرد ولو این که مضاف الیه این عدم هم عدم باشد. «عدم العدم لیس بوجود بحسب المفهوم و بحسب العنوان» بلکه به حسب الخارج، عدم العدم منطبق با وجود است و متحقّق با وجود است.

مرحوم شیخ می فرماید: اگر بخواهید با دقت مسأله را دنبال کنید، طبق قول مشهور هم نمی توانید بگویید که«اذا صلّی» در موقع ورود در مسجد و ازاله را ترک کرد«صلاته باطلة» چرا باطلة؟ باید بطلان مستند به تعلّق نهی به خود صلاة بشود، شما از چه راهی نهی را متعلّق به خود صلاة می کنید؟ نهی مربوط به نقیض ترک الصلاة است و«نقیض ترک الصلاة عدم ترک الصلاة» است و«عدم ترک الصلاة بحسب العنوان و بحسب المفهوم» - که احکام هم در رابطۀ با عناوین و مفاهیم است - غیر از وجود صلاة است. عنوان وجود الصلاة، یک عنوان است و عنوان ترک ترک الصلاة، یک عنوان دیگر است ولو این که در خارج این دو متحد باهم هستند و عینیت دارند و فرد دیگری هم غیر از این، وجود ندارد، اما این اتحاد عینی و خارجی سبب نمی شود که حکم به حرمت از عنوان عدم، سرایت به وجود کند و تا مادامی که سرایت به وجود نکند نمی توانیم صلاة را منهی عنه و محرّم بدانیم و در نتیجه، حکم به بطلان کنیم.

پس اگر دقت کنیم هم طبق قول صاحب فصول و هم طبق قول مشهور نماز صحیح است و فرقی نمی کند. اما اگر دقتهای این چنینی را کنار گذاشتیم و یک مقدار از این دقتها، اغماض عین کردیم ایشان می فرماید: در این صورت بنابر هر دو قول باید حکم به بطلان کنید. برای این که روی مبنای مشهور(که شما هم قائلید) ثمره را که مترتّب می کنید می گویید: درست است ترک الصلاة واجب است و نقیض ترک الصلاة، عدم ترک الصلاة است و عدم ترک الصلاة، غیر از وجود صلاة است، لکن

ص:478

وقتی می بینیم عدم ترک الصلاة جز با وجود صلاة تحقّق پیدا نمی کند کانّ وجود صلاة را داخل در دائرۀ متعلّق حرمت می کنیم و لذا می گوییم: نماز باطل است.

ایشان می فرماید: بنا بر قول صاحب فصول(ره) هم همین راه را طی کنید؛ آنجا واجب، ترک الصلاة الموصل بود. یک ترک مقیّدی مأموربه امر غیری و واجب به وجوب غیری بود؛ به مقتضای این که اگر شیء واجب شد، نقیضش حرام است و نقیض هم به معنای امر عدمی است، می گوییم: عدم ترک الصلاة الموصل به مقتضای وجوب ترک الصلاة الموصل«یکون محرما» این عدم ترک الصلاة الموصل که حرام شد، می بینیم این عدم ترک الصلاة الموصل، دو مصداق دارد:

(مصداق غیر دقّی) یک مصداقش عبارت از فعل الصلاة و ترک الازاله است، یک مصداقش هم عبارت از ترک الصلاة و ترک الازالة معا است به همان تقریبی که گذشت؛ که هر کجا یک ترک و عدم، اضافۀ به یک شیء مقیّد بشود، دو مصداق پیدا می کند: یک وقت عدم المقیّد در ضمن عدم القید تحقّق پیدا می کند، یک وقت عدم المقیّد در ضمن عدم ذات مقیّد تحقّق پیدا می کند.

فرق بین کلام صاحب فصول و مشهور از نظر شیخ

مرحوم شیخ می فرماید: تنها فرق بین کلام مشهور و کلام صاحب فصول در همین جهت است که طبق قول مشهور، نقیض واجب که حرام است، یک مصداق دارد اما بنابر قول صاحب فصول، دو مصداق دارد. آیا یک مصداق داشتن و دو مصداق داشتن، ایجاد فرق می کند و موجب این می شود که یک ثمره ای بین القولین ترتّب پیدا بکند که بگوییم: طبق کلام مشهور چون نقیض یک فرد بیشتر ندارد لذا این فرد حرام می شود و باطل می شود، اما طبق کلام صاحب فصول چون نقیض دو مصداق دارد و دو فرد دارد، نمی توانیم بگوییم: این دو فرد حرام است؟ شیخ می فرماید: چرا نمی توانید بگویید؟ اینجا هم بگویید: دو فرد حرام است: یک فردش این است که نماز بخواند و ازاله نکند «ارتکب محرّما.» یک فرد این است که نه ازاله کند و نه نماز بخواند باز هم«ارتکب محرّما» پس اینجا دو صورت و دو راه برای ارتکاب محرم وجود دارد. اما بنابر مشهور تنها یک راه برای ارتکاب محرّم هست و آن این است که نه نماز بخواند و نه ازاله کند. اما اگر صلاة را ترک بکند ولو این که ازاله هم نکند این شخص«لم یرتکب محرّما» اما اگر نماز خواند و ازاله نکرد، نقیض الواجب تحقّق پیدا کرده و ارتکب محرّما. پس فرق بین کلام مشهور و کلام صاحب فصول تنها در این جهت است که بنا بر کلام مشهور، یک راه برای ارتکاب محرّم هست اما بنا بر کلام صاحب فصول، دو راه برای ارتکاب محرّم هست و این یک راه و دو راه نمی تواند فارق بین قولین بشود.

اگر اینجا بخواهید با دقت تمام پیش بروید طبق هر دو قول، نماز صحیح است حتی بنا بر قول

ص:479

مشهور و اگر یک مقدار بخواهید مسألۀ دقت را کنار بگذارید و اتحاد خارجی و مصادیق را هم کانّ داخل در دائرۀ متعلّق تحریم بکنید باز هم علی کلا القولین نماز یکون باطلا هم بنابر قول مشهور هم بنابر قول صاحب فصول. پس این چه ثمره ای است که مترتّب بر قول مشهور و صاحب فصول کرده اند؟

جواب مرحوم آخوند(ره) از بیان شیخ اعظم(ره)

مرحوم آخوند در مقام جواب از مرحوم شیخ که مدتی استاد بزرگوار ایشان بوده اند، می فرماید:

فرق همین است در آنجایی که نقیض، دو مصداق داشته باشد به قول شما که عبارت از قول صاحب فصول است، آنجا آنچه که حرام است، یک عنوان واحد است که همان عدم ترک الصلاة الموصل است، که این عدم ترک الصلاة الموصل وقتی که با این دو طریق ملاحظه می شود می بینیم عنوان مصداقی ندارد برای این که وجود نمی تواند مصداق برای عدم باشد. از عنوان مصداق که گذشت، دو عنوان دیگر مطرح است: یکی عنوان ملازمه است، یکی عنوان مقارنه. می بینیم عنوان ملازمه هم تحقّق ندارد برای این که در ملازمه نمی شود انفکاک حاصل شود در حالی که اینجا گاهی با این فرد اجتماع پیدا می کند، یعنی فرد دیگر وجود ندارد، گاهی با فرد دیگر(که تعبیر به فرد هم مسامحة است) اجتماع پیدا می کند. معنایش این است که فرد اول وجود ندارد. پس حالا که دو طریق وجود داشت و به تعبیر مسامحی: دو فرد وجود داشت، معنایش این است که ملازمه هم وجود ندارد، گرچه اگر ملازمه هم بود، فایده نداشت برای این که گفتیم: در متلازمین لازم نیست که اگر یکی محکوم به حرمت شد، دیگری هم اتصاف به حرمت پیدا کند.

تلازم، اقتضای اتحاد حکم ندارد، فقط تلازم این اقتضاء را دارد که اگر یکی واجب شد، دیگری نمی تواند محکوم به حرمت شود برای این که امتثال اینها غیرممکن می شود. اگر احد متلازمین واجب شد، ملازم دیگری حرام شد، مکلّف در مقام امتثال، قدرت را از دست می دهد، نمی تواند کاری کند که فاعل احد المتلازمین و تارک ملازم دیگر باشد، اما اگر احد المتلازمین واجب شد و دیگری مباح شد چطور؟ اگر احد متلازمین واجب شد و دیگری مستحب، چطور؟ یا در حرمتش اگر احد متلازمین حرام شد و دیگری مباح بود چه مانعی پیدا می کند؟ پس اگر ملازمه هم بود، باز در ملازمه، حکم ثابت نمی شد و در«ما نحن فیه» ملازمه هم وجود ندارد بلکه یک مرتبۀ پائین تر از ملازمه که از آن تعبیر به مقارنه می شود، هست. مقارنه معنایش این است که این نقیض، یعنی«عدم ترک الصلاة الموصل» گاهی اقتران پیدا می کند با این طریق و گاهی اقتران پیدا می کند با آن طریق؛ پس این که ممکن است، ممکن است با آن طریق باشد دون این طریق، این معنایش عدم الملازمه

ص:480

است. اگر ملازمه بود، نباید انفکاک باشد، فقط مسألۀ مقارنه است. در مقارنه اگر یک چیزی حرام شد آیا مقارنش آن هم مقارن احیانا، می تواند اتصاف به حرمت پیدا کند یا معنا ندارد که حکم به حرمت از مقارن شیء به مقارنش سرایت کند؟ ما در متلازمین هم قبول نداریم تا چه رسد به متقارنین. پس بنابر قول صاحب فصول مسألۀ مصداقیت که مطرح نیست، مسألۀ ملازمه هم مطرح نیست، بلکه صرفا مسألۀ مقارنه است و مقارنه اقتضا ندارد که فعل صلاة را حرام کند لذا فعل الصلاة غیر محرّم و طبق مبنای ایشان«تکون الصلاة صحیحة». اما بنابر قول مشهور ایشان می فرماید: درست است. ما به همان نظر دقّی می گوییم که ترک الصلاة واجب و ترک ترک الصلاة حرام است و فعل الصلاة را هم در عالم عنوانی و در عالم مفهومی، عین ترک ترک الصلاة نمی دانیم اینها را هم قبول می کنیم لکن یک حرف داریم و آن این است که این ترک ترک الصلاة با اینکه مفهوما مغایر با فعل صلاة است، اما از نظر واقعیت، مقارنه نیست بلکه بالاتر است، ملازمه است بلکه بالاتر، همین اتحاد عینی و خارجی است و همین اتحاد عینی و خارجی کفایت می کند در سرایت حکم. به عبارت دیگر ایشان می فرماید: ما در مقارنه سرایت را قائل نیستیم. در ملازمه سرایت را قائل نیستیم اما آنجایی که یک مفهومی اتحاد عینی و خارجی با یک مصداق داشته باشد، این اتحاد عینی و خارجی را موجب سرایت حکم می دانیم ولو اینکه از نظر مفهوم هم بینشان مغایرت تحقّق داشته باشد.

فرق بین اتحاد عینی و اتحاد خارجی و مقارنه امر و نهی

ایشان به دنبال کلمۀ«قلت» این بیان را ذکر می کنند که طبق قول مشهور، مسألۀ اتحاد عینی و اتحاد خارجی مطرح است و این یک مسأله ای است مافوق ملازمه، اما طبق قول صاحب فصول، مسألۀ مقارنه مطرح است که این مقارنه مادون ملازمه است. یعنی اگر ملازمه را شما یک حد وسطی قرار بدهید، کلام مشهور مافوق ملازمه است، بیان صاحب فصول مادون ملازمه، که عبارت از مقارنه است. ما فوق ملازمه عبارت از اتحاد عینی و خارجی است. لذا ایشان می فرماید: در مقارنه، حکم به حرمت سرایت نمی کند اما در اتحاد عینی و خارجی ولو این که تغایر در عالم مفهوم هم داشته باشد، سرایت می کند. البته این طبق مبنایی است که مرحوم آخوند دارد و بر همین مبنا در مسألۀ اجتماع امر و نهی هم قائل به امتناع اجتماع امر و نهی می شوند. حالا روی مبنای خودشان اینطوری فرق بین قول صاحب فصول و حرف مشهور را بیان کرده اند.

این حرفها فی نفسه دقیق و قابل ملاحظه و قابل فکر بود. اما واقعیت مسأله این است که در این رابطه دوچیز را باید مورد بررسی و بحث قرار دهیم: یکی عبارت از معنای نقیض است که معنای واقعی آن چیست و چه احتمالاتی در معنای نقیض وجود دارد؟ این باید بررسی شود؛ برای این که

ص:481

پایۀ این ثمره ای که بین قول صاحب فصول و قول مشهور است یکی همین است که«ما معنی النقیض؟» اینها همه نقیض را یک معنای عدمی معنا کردند که باید ملاحظه کنیم. بعد یک مطلب دیگری که این ثمره بر آن ترتّب دارد و اگر آن مبنا نباشد، این ثمره به کلی باطل است این است که اگر شیئی واجب شد، نقیضش حرام است. اگر کسی این مطلب را انکار کرد گفت: وجوب شیء، مستلزم حرمت نقیض نیست، دیگر بساط این ثمره بطور کلی برچیده می شود برای این که یکی دیگر از پایه های محکم این ثمره این بود که اگر شیئی واجب باشد، نقیضش اتصاف به حرمت پیدا کند. ما باید این دو مسأله را بررسی کنیم.

بیان سه احتمال در معنای نقیض

در رابطۀ با مسألۀ اولی که معنای نقیض چیست؟ سه احتمال ذکر شده است: یک احتمال همین که در کلام مرحوم آخوند و مرحوم شیخ و قائلین به ترتّب ثمره است و آن این است که«نقیض کل شیء رفعه» و رفع هم معنای عدمی است یعنی همیشه نقیض، یک عنوان عدمی خواهد بود. اگر کلمۀ نقیض را به وجود اضافه کنید و بگویید: «ما معنی نقیض الوجود؟» می گوییم: معنایش یعنی عدم الوجود، این وجود نباشد، این وجود تحقّق نداشته باشد؛ اما اگر کلمۀ نقیض را اضافۀ به عدم کردیم، گفتیم: «ما معنی نقیض العدم؟» بنابراین تفسیر و احتمال، نمی توانیم بگوییم: «نقیض العدم یعنی الوجود» بلکه باید بگوییم: «نقیض العدم، عدم العدم، ترک العدم، رفع العدم» لذا طبق این احتمال نمی توانیم بگوییم: «الوجود و العدم متناقضان» این عبارت غلط است. چرا؟ برای این که عدم، نقیض الوجود هست اما وجود، «لیس بنقیض للعدم» بلکه نقیض، همیشه باید یک امر عدمی باشد لذا در ترتّب ثمره گفتیم: وقتی که نقیض، حرام می شود یعنی ترک ترک الصلاة، بنا بر قول صاحب فصول: ترک ترک الصلاة الموصل، طبق قول مشهور: ترک ترک الصلاة.

همیشه بنابراین احتمال و این تعریف، نقیض امر عدمی. «العدم نقیض للوجود اما لا یکون الوجود نقیضا للعدم بل ما هو نقیض للعدم عدم العدم، رفع العدم.» این یک احتمال در تعریف نقیض است که گفتیم لازمۀ این احتمال همین بود که تعبیر به این که«العدم و الوجود امران متناقضان»، این تعبیر غیرصحیح خواهد بود.

احتمال دوم در معنای نقیض

اما تعریف دومی که برای نقیض شده گفته اند: «نقیض الشیء رفعه او کون الشیء مرفوعا به»، که یکی از دو جهت در معنای نقیض اعتبار دارد و آن هم روی این حساب است گفته اند: اگر نقیض

ص:482

اضافۀ به وجود بشود، «نقیض الوجود رفعه ای عدمه» و اما اگر نقیض اضافۀ به عدم شد، اینجا دیگر کلمۀ«رفعه» نیست اینجا«کون العدم مرفوعا به» عدم به چه چیز رفع می شود، به چه چیز برداشته می شود؟ عدم به وجود برداشته می شود. پس در حقیقت، نقیض را یک معنایی می کنند که یکی از این دو خصوصیت باشد«اذا اضیف النقیض الی الوجود، معنی النقیض، عدم الوجود و اذا اضیف الی العدم» دیگر«لیس معنی النقیض رفعه» معنایش این است که نقیض، آن چیزی است که عدم به سبب او کنار می رود و منتفی می شود. آن چیزی که به سبب او عدم کنار می رود و منتفی می شود، همان وجود است. این وجود است که عدم را از بین می برد و کنار می زند. لذا روی این تعریف، «العدم و الوجود متناقضان» یک تعبیر صحیحی است منتها نقیض بودن عدم به لحاظ خصوصیت آن اول، «رفعه» است اما نقیض بودن وجود به لحاظ آن دوم است که«کونه مرفوعا به» یعنی وقتی می گوییم:

«الوجود نقیض للعدم» معنایش این است که«العدم یرتفع بسبب الوجود فحیث انه یرتفع بسبب الوجود فالوجود نقیض للعدم» لذا روی این تعبیر دوم، تعبیر«الوجود و العدم متناقضان» یک معنای صحیح است اما روی معنای اول نمی توانیم بگوییم: یک معنای صحیح است. یک احتمال سومی هم در معنای نقیض هست که باید عرض بکنیم بعد هم سراغ آن مسأله برویم که اگر شیئی واجب شد، نقیضش به چه مناسبت اتصاف به حرمت دارد؟ تا بعد در«ما نحن فیه» نتیجه بگیریم.

پرسش:

1 - توضیح دهید طبق بیان مرحوم شیخ(ره) نماز در مثال مذکور در چه صورت صحیح و در چه صورت باطل است؟

2 - جواب مرحوم آخوند(ره) در بیان ثمرۀ نزاع بین مشهور و صاحب فصول را بیان کنید.

3 - بحث از معنای نقیض و حرمت آن چه ضرورتی دارد؟

4 - دو احتمال در معنای نقیض را بیان نمایید.

ص:483

درس چهارصد و پانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان سه احتمال در معنای نقیض

دربارۀ معنای نقیض، سه احتمال هست: یک احتمال این که«نقیض کل شی رفعه» و رفع، یک معنای عدمی است که همیشه نقیض بودن مساوق با عدمی بودن است. احتمال دوم این که«نقیض کل شی رفعه او کون الشیء مرفوعا به» که یکی از دو خصوصیت، در تحقّق نقیض، معتبر است یا عدم شیء در آنجایی که شیء وجودی باشد یا مرفوعیت شیء به سبب او، در آنجایی که شیء وجودی باشد که در حقیقت، «نقیض الوجود رفعه ای عدمه و نقیض العدم ما یرتفع العدم به و ما یرتفع العدم به لیس الاّ الوجود» و روی این تعبیر، صحیح است که بگوییم: «العدم و الوجود متناقضان یعنی کل واحد منهما نقیض الآخر» اما طبق احتمال اول، چنین تعبیری نمی توانیم داشته باشیم.

احتمال سوم این است که دائرۀ نقیض را یک معنای وسیعتری بگیریم، بگوییم که دو شیء به هر کیفیت، وجودی و عدمی اگر بینشان معاندت و منافرت تا این درجه باشد که نه امکان اجتماع و نه امکان ارتفاع داشته باشند که ملاک را اصل معاندت و منافرت و نیز خصوصیت دیگر را عدم امکان

ص:484

اجتماع و عدم امکان ارتفاع قرار بدهیم که مثالش را در همین بحث بحث عرض می کنیم ان شاء الله.

این سه احتمال در باب نقیض.

بیان سه احتمال در حرمت نقیض شیء

در رابطۀ با آن مسألۀ دوم که اگر شیئی واجب شد، آیا نقیضش حرام است یا نه؟ آنجا هم سه احتمال وجود دارد: یک احتمال این است که به کلّی این معنا را انکار بکنیم و واقعیت مسأله هم همین است که اگر شیئی واجب شد، معنا ندارد که نقیضش حرام باشد، برای این که لازمۀ این بیان این است که هرجا یک تکلیف وجوبی داشته باشیم حتما باید یک تکلیف تحریمی هم وجود داشته باشد. وقتی که می گوییم: «اقامة الصلاة واجبة» طبق این بیان باید بگوییم: ترک الاقامه هم حرام. پس بالاضافة الی الاقامه، یک تکلیف وجوبی متعلّق به فعل اقامه است و یک تکلیف تحریمی متعلّق به ترک اقامه است. نتیجه این می شود که اگر کسی اقامة الصلاة را ترک کرد هم مخالفت با یک تکلیف وجوبی کرده و هم مخالفت با یک تکلیف تحریمی کرده و دو مخالفت، دو استحقاق عقوبت دارد و دو عصیان محقق است. آیا می توانیم این معنا را ملتزم شویم؟

اگر وجوب هر شیء مستلزم حرمت نقیض باشد پس هر جا که وجوبی تحقّق دارد«اجتمع حکمان احدهما وجوبی متعلّق بالفعل و الآخر تحریمی متعلّق بالترک» و با قطع نظر از لغویت این معنا، وقتی که وجوب متعلّق به فعل می شود، دیگر تعلّق تحریم به ترک، یک امر لغوی است«لا یترتب علیه اثر» اگر جنبۀ لغویت را هم صرف نظر کنیم، یلزم که در مورد هر حکم وجوبی، دو حکم الزامی تحقّق داشته باشد، دو مخالفت و دو استحقاق عقوبت مطرح باشد و همینطور عکس این مسأله؛ اگر یک شیئی حرام شد، معنایش این نیست که نقیض این شیء وجوب دارد که در مسألۀ شرب خمر بگوییم: دو حکم وجود دارد: «احدهما حکم تحریمی متعلّق بفعل شرب الخمر و الآخر حکم وجوبی متعلّق بترک شرب الخمر» که نتیجه این بشود که اگر کسی شرب خمر کرد نعوذ بالله، «خالف حکمین و استحق عقوبتین» برای این که هم تکلیف تحریمی را مخالفت کرده و هم تکلیف وجوبی را مخالفت کرده است.

پس طبق همین مسأله، این ثمره ای که بین قول صاحب فصول(ره) و مشهور ذکر شده مبنایش به کلی باطل است. این ثمره مبتنی بر دو رکن است که هر دو رکنش محل اشکال است مخصوصا این رکن دوم. یک رکن همان بود که ذکر کردیم که باید عدم احد الضدّین مقدمیّت داشته باشد برای فعل ضدّ دیگر و الاّ اگر مسألۀ مقدمیّت مطرح نباشد، دیگر مسألۀ ازاله و صلاة به بحث مقدمۀ واجب ارتباطی پیدا نمی کند بلکه بحثش در امر به شیء مقتضی نهی از ضد خاص مطرح است. اما اگر

ص:485

بخواهد به بحث مقدمۀ واجب ارتباط پیدا کند، مبتنی بر رکن اول است که ما ترک الصلاة را مقدمۀ ازاله بدانیم و مقدمیّت عدم احد الضدین را برای وجود ضدّ آخر بپذیریم. رکن دومش هم همین مطلب حرمت نقیض است یعنی مقدمه چه موصله و چه غیر موصله در صورتی که وجوب پیدا کرد، اگر بخواهد نماز باطل بشود، مبتنی بر این است که وجوب شیء مستلزم حرمت نقیض باشد. اگر این مسأله را انکار کنیم که الان انکار کردیم، دیگر این حرفها اصلا پیش نمی آید. ما اینجا حرمتی نداریم که بحث بکنیم که آیا نماز به جای ازاله به استناد حرمت«هل تقع باطلا ام صحیحة؟» باید حرمتی باشد تا رویش بحث بکنیم. اگر وجوب را مستلزم حرمت نقیض ندانیم، باز اساس این ثمره به کلی از بین می رود. لکن ما برای اینکه طبق همۀ احتمالات بحث کرده باشیم آن احتمالات دیگر را هم بیان می کنیم.

پس نتیجتا؛ یک احتمال که واقعیت مسأله هم همین است این است که وجوب شیء«لا یکون مستلزما لحرمة نقیضه» و به تعبیر دیگر: امر به شیء همانطوری که مقتضی نهی از ضد خاص نیست، مقتضی نهی از ضد عامش هم که به معنای نقیضش است، نمی باشد، نه در ضدّ خاص اقتضای نهی دارد و نه در ضد عام به معنای نقیض، اقتضای نهی دارد اما این را به صورت یک احتمال بیان می کنیم.

احتمال دوم این است که بگوییم: وجوب شیء مستلزم حرمت نقیض است اما حرمت فقط در محدودۀ نقیض است و از نقیض سرسوزنی کنار نمی رود. نقیض در محدودۀ خودش«وجوب شیء مستلزم لحرمة نقیضه فقط لیس الاّ»، حتی اگر این نقیض در خارج اتحاد وجودی با یک شیء دیگر پیدا کند، آن اتحاد وجودی هم فایده ندارد. نقیض فقط اتصاف به حرمت دارد«لا ما یتّحد معه وجودا» در وجود هم اگر با چیزی اتحاد پیدا کند، «مع ذلک لا یتصف بالحرمة». در احتمال سوم می گوییم: دائرۀ حرمت محدود به نقیض نیست، یک مقدار از نقیض پا را فراتر می گذارد و آن چیزهایی که با نقیض در خارج اتحاد وجودی دارد، آنها هم ولو این که نقیض نیست بلکه اتحاد وجودی با نقیض دارد اما در عین حال با نقیض مشترک است همان طوری که وجوب شیء مستلزم حرمت نقیض است، مستلزم حرمت آن چیزهایی که نقیض با آنها اتحاد وجودی دارد، نیز هست.

انتفاء ثمره بین قول مشهور و صاحب فصول(ره)

در نتیجه سه احتمال در رابطۀ با مسألۀ دوم هست و سه احتمال هم در رابطۀ با اصل معنای نقیض است. در مطلب دوم اگر بخواهیم احتمال اول را پیاده کنیم بگوییم: اصلا«وجوب شیء لا یستلزم حرمة النقیض» به هر معنایی که می خواهید نقیض را معنا کنید، وجوب شیء مستلزم حرمت نقیض نیست اصلا، اگر این طور گفتیم که واقعیت مسأله هم همین است، اساس ثمره و رکن دوم ثمره،

ص:486

متزلزل می شود و از بین می رود و دیگر این ثمره نمی تواند ثمرۀ بین قول مشهور و صاحب فصول باشد. اما اگر از این مطلب صرف نظر کردیم و احتمال دوّم در مسألۀ دوم را گرفتیم گفتیم: اگر شیئی واجب شد، نقیض آن حرام است لکن حرمت فقط در محدودۀ نقیض است، حرمت سرسوزنی از دائرۀ نقیض تجاوز نمی کند، در این صورت باید ببینیم طبق آن سه احتمالی که در معنای نقیض ذکر کردیم، نتیجه و ثمره درست است یا نه؟

اگر احتمال اول نقیض را گرفتیم گفتیم: «نقیض کل شی رفعه و الرفع امر عدمی» و اینجا هم که فرض کردیم حرمت از دائرۀ نقیض سرسوزنی تجاوز نمی کند، نتیجه این می شود که همانطوری که طبق قول صاحب فصول، صلاة به جای ازاله صحیح است، طبق قول مشهور هم صحیح است برای این که مشهور می گویند: ترک الصلاة بدون هیچ قید، یکون واجبا. «وجوب کل شی» هم«مستلزم لحرمة نقیضه». نقیض الترک هم طبق معنای اول، عدم الترک است، ترک الترک است. ترک الترک حرام است، حرمت را هم که می گویید: از دائرۀ نقیض سرسوزنی تجاوز نمی کند، پس آنکه حرام است ترک ترک الصلاة است، پس چرا فعل صلاة حرام باشد و اقتضای فساد کند؟

اگر بتوانید طبق قول مشهور حرمت را طبق فعل صلاة بیاورید، نهی متعلّق به عبادت اقتضای فساد می کند لکن شما دو خصوصیت را حفظ کردید: یکی این که نقیض را یک امر عدمی گرفتید و دیگر این که گفتید: حرمت از محدودۀ نقیض تجاوز نمی کند به هیچ جهتی، به هیچ عنوانی. ترک الصلاة واجب است، نقیضش ترک ترک الصلاة حرام است اما فعل الصلاة چرا حرام حتی یتصف بالفساد؟ پس طبق قول مشهور هم مثل قول صاحب فصول نمی توانیم حکم به بطلان صلاة بکنیم طبق این مبنا بلکه صلاة هم بنا بر قول صاحب فصول صحیح است و هم بنابر قول مشهور صحیح است.

توسعه در معنای نقیض

اگر در احتمال دوم گفتیم: معنای نقیض، یک معنای وسیعتری است، اگر نقیض را به وجود اضافه کنید، نقیض الوجود العدم، اما اگر نقیض را به عدم اضافه کردید نقیض العدم الوجود، اگر اینطوری قائل شدیم، ثمره ظاهر می شود برای اینکه از یک طرف گفته ایم: وجوب شیء، مستلزم حرمت نقیض است و حرمت هم از دائرۀ نقیض ولو اینکه تجاوز نمی کند، اما ما نقیض العدم را عبارت از وجود می دانیم، پس ترک الصلاة اگر وجوب پیدا کرد به عنوان یک امر عدمی، نقیض این ترک صلاة که طبق این احتمال، حقیقتا عبارت از وجود صلاة می شود، «وجود الصلاة یصیر محرّما و منهیا عنه» نهی متعلّق به ذات عبادت می شود و اگر متعلّق به ذات عبادت شد، تصیر فاسدة.

ص:487

اینجا ممکن است سؤال کنید: طبق قول مشهور، قبول کردیم که عبادت فاسد می شود برای این که نقیض العدم الوجود، اما لقائل ان یقول: طبق قول صاحب فصول(ره) هم عبادت باطل است. اگر طبق قول صاحب فصول هم عبادت باطل شد، باز ثمره منتفی می شود به لحاظ این که علی کلا القولین عبادت تصیر فاسدة. چطور؟ برای این که کسی بگوید: مگر نگفتید که نقیض العدم الوجود! قول صاحب فصول این است که«ترک الصلاة الموصل الی الازالة» واجب است و حرام، نقیض این «ترک الصلاة الموصل الی الازالة» است. این نقیض کانّ دو فرد دارد: یکی عبارت از فعل الصلاة است، یکی عبارت از ترک الصلاة و ترک الازالة معا است. وقتی که نقیض را شامل وجود هم می دانید و در احتمال دوم دائرۀ نقیض را به وجود هم کشاندید، اینجا هم وجود نقیض است«لم لا یکون محرّما و باطلا علی قول صاحب الفصول؟»

جوابش این است که اینجا اگر فعل به تنهایی بود، ولو این که فعل امر وجودی بود اما به عنوان نقیض می پذیرفتیم اما فرض این است که اینجا دو مصداق وجود دارد، آیا شما می گویید: دو نقیض اینجا تحقّق دارد یا نقیض، یک امر واحد است؛ منتها شامل این دو جهت و این دو عنوان است؟ یکی از این دو حرف را باید بزنید. یا باید بگویید: اینجا«ترک الصلاة الموصل لها نقیضان» که نمی شود به این معنا ملتزم شد که یک شیء دو نقیض داشته باشد. یک شیء دو ضد می تواند داشته باشد اما دو نقیض نمی تواند داشته باشد که لکل شیئین یا فی بعض الاشیاء نقیضان وجود داشته باشد، پس باید ملتزم شوید که نقیض، یک امر واحد جامع بین این دو صورت است که یک صورتش فعل الصلاة و یک صورت، ترک الصلاه و ترک الازالة معا است.

اگر نقیض، آن امر واحد شد، می گوییم: همینجا مسأله روشن می شود برای این که فرض کردیم که دائرۀ حرمت از محدودۀ نقیض خارج نمی شود و وقتی نقیض، یک امر واحد جامع شد، حرمت، همین امر واحد جامع را می گیرد و امکان ندارد از محدودۀ این امر جامع به مصادیقش سرایت کند که «له مصداقان» بلکه نفس این قدر جامع و عنوان جامع نقیض آن است. برای این که فرض این است که نقیض حرام، همان خود نقیض است، حرمت، سرسوزنی از دائرۀ نقیض بالاتر نمی رود.

لذا طبق قول صاحب فصول(ره) طبق این احتمال نمی توانیم عبادت را باطل کنیم. اما طبق قول مشهور چون فقط وجود، نقیض است دیگر قدر جامع ندارد با این که حرمت را هم از دائرۀ نقیض بیرون نبردید اما نفس الوجود نقیض. وجود که نقیض شد، منهی عنه شد، نهی متعلّق به عبادت، اقتضای بطلان و اقتضای فساد عبادت را می کند.

در نتیجه طبق معنای دوم نقیض، ثمره ظاهر می شود ولو این که حرمت را از دائرۀ نقیض اصلا بیرون نبریم.

ص:488

معنای نقیض طبق احتمال سوم از نظر صاحب فصول(ره) و مشهور

اما طبق احتمال سومی که در باب نقیض ذکر کردیم، معنای نقیضان این است: دو امری که بینشان معاندت و منافرت وجود داشته باشد به حیثی که نه امکان اجتماع داشته باشند و نه امکان ارتفاع داشته باشند، اینجا طبق قول صاحب فصول نقیض، چیست؟ طبق قول مشهور نقیض، فقط وجود الصلاة است برای این که وجود الصلاة با ترک الصلاة بینشان منافرت و معاندت است، نه امکان اجتماع است نه امکان ارتفاع. وجود و عدم نه قابل جمع است و نه قابل رفع است اما طبق قول صاحب فصول چه چیز نقیض ترک الصلاة الموصل است؟ آیا یک عنوان جامع باید اینجا درست کنیم یا این که تک تک اینها را ملاحظه می کنیم؟ می گوییم: این وجود صلاة را وقتی با ترک الصلاة الموصل مقایسه می کنید می بینید«بینهما منافرة معاندة و لا یمکن اجتماعهما و لا ارتفاعهما»، آن ترک الصلاة و ترک الازالة معا هم وقتی که مقایسه می شود آن هم همین خصوصیت در آن وجود دارد و اگر طبق این احتمال بگویید: لازمه اش این است که یک شیء دو نقیض پیدا بکند، دیگر طبق این احتمال مانعی نیست از التزام به این معنا برای این که ملاک نقیض بودن هم در فعل الصلاة وجود دارد هم در ترک الصلاة و ترک الازالة وجود دارد برای این که طرف مقابل این دو، یک امر سومی است«و هو ترک الصلاه و فعل الازالة» ترک یعنی«نقیض ترک الصلاه و فعل الازالة» یعنی معانده و منافره یعنی امری که«لا یجتمع مع ذلک و فعل الصلاة لا یجتمع مع ذلک، ترک الصلاه و ترک الازالة» هم«لا یجتمع مع ترک الصلاة و فعل الازالة».

طبق این احتمال سوم اگر حرمت را از دائرۀ نقیض هم سرایت ندهیم، لازمه اش این است که هم بنابر قول مشهور و هم بنابر قول صاحب فصول(ره) بگوییم: نماز باطل است. بطلان صلاة علی کلا القولین و عدم ترتّب ثمره طبق همین جهت است که«علی کلا القولین تکون الصلاه باطلة و تنتفی الثمرة»

انتفاء ثمره بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) طبق احتمال سوم

این در صورتی است که در مسألۀ وجوب شیء مستلزم حرمت نقیض است آن احتمال دوم را بگوییم. اما بنابر احتمال سوم گفتیم: وجوب شیء نه تنها مستلزم حرمت نقیض است بلکه آن چیزهایی که با نقیض، اتحاد وجودی هم دارند ولو اینکه از دائرۀ نقیض خارج هستند، باز هم حرمت گریبان آنها را می گیرد و وجوب شیء مستلزم حرمت آنها هم هست. اگر این حرف را زدیم دیگر به طریق اولی هیچ گونه ثمره ای بین قول مشهور و قول صاحب فصول ظاهر نمی شود و طبق هر دو

ص:489

قول نماز باطل است.

اما طبق قول مشهور باطل است برای این جهت که وجود بعینه خودش نقیض است و اتصاف به حرمت پیدا می کند. یعنی طبق این احتمال سوم هم باز باید طبق احتمالات ثلاثۀ نقیض بحث کنیم.

اگر دائرۀ حرمت را از نقیض سرایت دادیم، باز طبق معانی خود نقیض، اگر معنای نقیض را یک امر عدمی بگیریم بگوییم: «نقیض کل شی رفعه» می گوییم: درست است که طبق قول مشهور، فعل الصلاة نقیض برای ترک الصلاة نیست بلکه آنچه نقیض برای ترک الصلاة است رفع ترک الصلاة است، ترک ترک الصلاة است، این را قبول داریم اما فرض این است که ما حرمت را محدود به دائرۀ نقیض نکردیم گفتیم: حرمت هم خود نقیض را می گیرد و هم چیزهایی را که نقیض با آنها در خارج ملازم است و اتحاد با آنها دارد در خارج. پیداست که ترک ترک الصلاة در خارج متحد با فعل صلاة است. «فعل الصلاة لا یکون نقیضا» اما حرمت اختصاص به نقیض ندارد و دائره اش وسیعتر از دائرۀ نماز است لذا طبق مبنای مشهور بلااشکال باید حکم به بطلان بکنیم.

اما طبق مبنای صاحب فصول ما دائرۀ حرمت را موسّعتر از نقیض می دانیم و طبق قول صاحب فصول هم دو مصداق برای تحقّق آن معنای عدمی وجود دارد؟ طبق قول ایشان هم باید بگوییم:

باطل است برای اینکه درست است که عنوان نقیض، واحد است و اینجا دو مصداق وجود دارد اما حرمت محدود به عنوان نقیض نیست. حرمت از عنوان نقیض سرایت می کند و به تمام اینهایی که در خارج با نقیض اتحاد پیدا می کنند چه واحد باشد و چه متعدّد باشد، سرایت می کند و در نتیجه آنها هم با اینکه خارج از دائرۀ نقیض هستند، حرام می شوند و چون یکی از آنها فعل العباده است لا محاله اتصاف به بطلان پیدا می کند. این طبق معنای اول نقیض.

طبق معنای دوم نقیض، طبق مبنای مشهور، وجود صلاة مستقیما عنوان نقیض پیدا می کند و به عنوان نقیض باطل می شود. طبق مبنای صاحب فصول(ره)، خود فعل صلاة مثل قول مشهور، عنوان نقیض پیدا نمی کند اما چون دائرۀ حرمت وسیعتر از دائرۀ نقیض است، طبق گستردگی دائرۀ حرمت، فعل صلاة هم یکون حراما. پس علی کلا القولین حرام می شود منتها طبق قول مشهور«بما انه نقیض» اما طبق قول صاحب فصول(ره) «بما ان دائرة الحرمة اوسع من النقیض اما علی کلا القولین تصیر الصلاة محرمة» و لازمۀ حرمت عبارت از بطلان است.

آخرین احتمال که از هر دو طرف توسعه دارد؛ از یک طرف در معنای نقیض یک توسعه و گستردگی وجود دارد، می گوییم: «کل امرین متنافیین و متعاندین» که«لا یمکن اجتماعهما و لا ارتفاعهما» این معنای نقیض است و تازه حرمت هم محدود به دائرۀ نقیض نیست از دائرۀ نقیض هم می شود وسیعتر وجود داشته باشد. طبق این مبنا هم علی کلا القولین این نماز مکان الازالة متعلّق

ص:490

حرمت واقع می شود و بعد از آنکه حرمت به آن تعلّق گرفت، تصیر باطلة بدون فرق بین قول مشهور و بین قول صاحب فصول.

نتیجۀ بحث این شد که نمی توانیم مسأله را یکنواخت تمام بکنیم و بگوییم: ثمره هست یا نیست! باید مبانی در اینجا ملاحظه بشود هم مبانی در رابطۀ با اصل معنای نقیض و هم در رابطۀ با این که وجوب مستلزم حرمت هست یا نه اولا و بر فرضی که مستلزم حرمت باشد آیا حرمت در محدودۀ نقیض باقی می ماند یا این که دائرۀ حرمت از دائرۀ نقیض گسترده تر است؟ لکن اساس قول این است که گفتیم: این ثمره دو رکن دارد و هر دو رکنش به نظر ما غیر تمام است نه احد الضدّین مقدمیّت دارد عدمش برای وجود ضد دیگر و نه وجوب را مستلزم حرمت نقیض می دانیم لذا این دو رکن هر دو باطل است و در نتیجه ثمره منتفی است.

پرسش:

1 - احتمال سوم در معنای نقیض را بیان کنید؟ و توضیح دهید چرا طبق آن، نماز علی کلا القولین باطل است؟

2 - دو رکن قول به وجود ثمره در نزاع بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) را بیان کنید.

3 - بیان استاد در بطلان دو رکن را بیان کنید.

4 - در چه فرضی نماز در مثال مذکور علی کلا القولین صحیح است؟

5 - توضیح دهید چرا در فرض دوم، نماز طبق قول مشهور باطل و بنا بر قول صاحب فصول(ره) صحیح است؟

ص:491

درس چهارصد و شانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقسیم واجب به اصلی و تبعی

یکی از تقسیماتی که برای واجب شده است - و قاعدتا می بایست در آن بحث کرده باشند، لکن مثل این که مرحوم آخوند فراموش کرده اند و اینجا ذکر می کنند و ما هم چون به ترتیب کفایه بحث می کنیم، مجبورا اینجا باید بحث شود - تقسیمی برای واجب است به این کیفیت که«الواجب اما اصلی و اما تبعی» در مقابل آن تقسیمات دیگر، که یک تقسیم، تقسیم به مطلق و مشروط بود و یک تقسیم، تقسیم به معلّق و منجّز و یکی هم تقسیم به نفسی و غیری، این هم تقسیمی است به اصلی و تبعی.

در رابطۀ با این تقسیم بین صاحب فصول از یک طرف و مرحوم آخوند و بعضی از محققین محشین کفایه از طرف دیگر نزاعی واقع شده است، که این اختلاف به این برمی گردد: آیا این تقسیم به اصالت و تبعیت، مربوط به مقام دلالت و مقام اثبات است مثل سایر تقسیمهایی که گذشت، یا اینکه مربوط به مقام ثبوت و مقام واقع است؟ یعنی آیا قبل از مرحلۀ اثبات و قبل از این که واجب مفاد دلیل واقع شود، این تقسیم وجود دارد؟ کدام یکی از اینهاست؟

ص:492

صاحب فصول(ره) چنین اختیار کرده اند که این تقسیم مربوط به مقام دلالت و اثبات و مفاد دلیل است، اما مرحوم آخوند نقطۀ مقابل را ایشان را اختیار کرده اند که این تقسیم مربوط به مقام ثبوت است قبل از مقام اثبات و قبل از اینکه این واجب مفاد دلیل واقع شود.

بیان صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب برحسب مقام اثبات

صاحب فصول(ره) روی مبنای خودشان که تقسیم را مربوط به مقام دلالت و اثبات می داند در تعریف می فرماید: واجب اصلی«ما فهم وجوبه بخطاب مستقل»، واجب اصلی آن واجبی است که وجوبش را از راه خطاب مستقل استفاده کرده باشیم.، بعد توضیح می دهد که کلمۀ خطاب را که اینجا به کار می بریم، خیال نکنید که مقصود از خطاب، خصوص دلیل لفظی باشد، که اگر یک دلیل لبّی شد مانند اجماع، از دائرۀ تعریف، خارج باشد بلکه مقصود ما از تعبیر به خطاب، عبارت از دلیل است و در حقیقت معنای واجب اصلی و تعریف واجب اصلی به این برمی گردد، یعنی آن واجبی که وجوبش به دلیل مستقل و مستقیما فهمیده شده باشد، چه این دلیل مستقل، دلیل لفظی باشد، مثل ظاهر کتاب و سنت، یا دلیل لبّی باشد مثل اجماع و غیر ذلک و در مقابل، واجب تبعی، آن است که با یک دلیل مستقل و مستقیم، وجوبش را استفاده نکرده باشیم. روی این بیان وقتی که این تقسیم را با تقسیم به نفسی و غیری مقایسه می کنیم، ملاحظه می کنیم که واجب اصلی هم می تواند نفسی باشد و هم غیری باشد، کما این که واجب تبعی هم می تواند نفسی باشد و هم غیری، یعنی هر دو قسم آن عنوان با هر دو قسم این عنوان سازگار است، به این کیفیت که مثلا از وجوب صلاة به عنوان یک واجب اصلی تعبیر می کنیم، برای اینکه وجوب صلاة را از دلیل مستقلی مثل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» استفاده کرده ایم. پس وجوب صلاة به عنوان واجب اصلی مطرح است، از آن طرف هم به عنوان وجوب نفسی مطرح است، پس در نماز هر دو عنوان جمع است: هم واجب نفسی ذی المقدمی است و هم وجوب اصلی دارد، برای این که به خطاب مستقل و به دلیل مستقل استفاده کردیم. همینطور در واجب غیری هم می تواند اصلی باشد، برای این که وجوب وضو را از آیۀ وضو استفاده کردید، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» ، خطاب مستقل و دلیل مستقل، مسألۀ وجوب وضو را تبیین می کند در حالی که از نظر نفسیت و غیریت وجوب وضو وجوب غیری است، وجوب مقدمی است، خود آیه هم دلالت بر مقدمیتش می کند، پس در عین این که واجب غیری است، چون از دلیل مستقل و خطاب مستقل استفاده شد«یکون واجبا اصلیا غیریا»، از یک طرف غیریت دارد و از یک طرف اصالت.

همین طور در آن طرف واجب تبعی ممکن است غیری باشد و ممکن است اصلی باشد. یک

ص:493

واجب ضمن این که واجب نفسی است، ممکن است تبعی هم باشد، مثل این که اگر در قضیۀ شرطیه قائل به مفهوم شدید، مولا یک قضیۀ شرطیه ای را به این کیفیت مطرح کرد، به جای«ان جائک زید فاکرمه» گفت: «ان لم یجئک زید فلا یجب اکرامه» اگر برای قضیۀ شرطیه مفهوم قائل شدید، مفهوم مفاد منطوقی دلیل نیست، بلکه لازمۀ منطوق دلیل است، اگر مولا گفت: «ان لم یجئک زید فلا یجب اکرامه»، مفهومش این می شود، «ان جائک زید یجب اکرامه» این«یجب اکرامه» از یک طرف وجوبش وجوب نفسی است برای این که مسألۀ مقدمیت در اینجا مطرح نیست و از طرف دیگر تبعی هم هست، برای این که«وجوب اکرام زید» را از دلیل استفاده نکردید. دلیل منطوقا عدم وجوب را در صورت عدم مجیء بیان می کند، لیکن لازمۀ این مفاد بنابر ثبوت مفهوم«وجوب الاکرام عند تحقق المجیء» است. پس طبق این مبنا، ضمن این که اکرام، وجوب نفسی دارد، در عین حال اصالت هم ندارد، بلکه تبعیت در مقام دلالت دارد، چون صاحب فصول تقسیم را به لحاظ مقام دلالت می داند، از نظر مقام دلالت و مدلولیت، مفهوم لازم منطوق است. آنچه که مستقیما مدلول دلیل است منطوق است و الا مفهوم عبارت از لازم مفاد منطوق و مدلول منطوقی دلیل است. لذا اگر مولا گفت:

«ان لم یجئک زید فلا یجب اکرامه»، مفهومش که«وجوب اکرام عند تحقق المجیء» است، هم اتصاف به نفسیت دارد و هم اتصاف به تبعیت دارد، همین طور در واجب غیری که خیلی روشن است، اگر مولا گفت: «کن علی السطح» شما در مسألۀ مقدمۀ واجب قائل به ملازمۀ عقلیه شدید، بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه، ملازمه قائل شدید، «کن علی السطح» دلالت می کند بر وجوب نصب سلّم و در نصب سلّم و وجوب نصب سلّم، دو جهت وجود دارد: هم وجوبش وجوب غیری است، به لحاظ آن ملاکی که در نفسیت و غیریت مطرح کردیم و هم وجوبش وجوب تبعی است، برای این که وجوب نصب سلم، مستقیما مفاد دلیل وجوب«کن علی السطح» نیست، بلکه این را از راه ملازمۀ عقلیه بنابراین که ملازمۀ عقلیه تحقق داشته باشد استفاده کردید. در نتیجه طبق تقسیم صاحب فصول(ره) که تقسیم را به لحاظ مقام دلالت و اثبات می داند«کل من النفسی و الغیری یمکن ان یکون اصلیا و یمکن ان یکون تبعیا».

عدم ارتباط تقسیم به مقام اثبات از نظر مرحوم آخوند(ره)

اما مرحوم آخوند در آخر کلامشان با یک جملۀ کوتاه یک دلیل بر فرمایش خودشان اقامه می کنند که این تقسیم ربطی به مقام دلالت و اثبات ندارد. مسألۀ اصلی بودن و تبعی بودن در یک مرحله ای قبل از مقام دلالت مطرح است، قبل از مقام اثبات مطرح است، که از آن تعبیر به واقع و مقام ثبوت می کنیم. اگر قبل از آن مطرح شد، واجب اصلی کدام است؟ واجب تبعی کدام است؟ کاری به

ص:494

لفظ نداریم، قبل اللفظ ببینیم که این تقسیم به چه نحو پیاده می شود؟ ایشان می فرماید که واجب اصلی آن است که خود آن واجب«ملتفت الیه» مولای آمر قرار گرفته است، یعنی در ذهن مولا آمد، نه تنها خودش آمد، بلکه با آن جهتی که آن جهت مطلوبیت این شیء را اقتضاء می کند، با این ویژگی در ذهن مولا آمد. پس در حقیقت مولا به دو حیثیتش توجه و التفات پیدا کرده است: یکی این که خود این در ذهن مولا آمده است و دیگر این که آن جهت مقتضیۀ مطلوبیتش در ذهن مولا آمده است و روی این جهت مولا اراده اش مستقلا بدون واسطه، بدون این که هیچ گونه مسألۀ لازم و ملزومی در کار باشد، متعلق به آن شده است. اما حالا که اراده اش متعلق به آن شد، نه به معنای این که خودش یک مطلوبیت نفسیه دارد و گاهی مطلوبیتش مطلوبیت نفسیه است و گاهی مطلوبیتش مطلوبیت غیریه.

در مقابل، واجب تبعی آن است که یا اصلا خود این واجب در ذهن مولا نیامده است و مولا التفات ذهنی و نفسانی نسبت به این پیدا نکرده است، یا این که اگر التفات پیدا کرد، آن خصوصیتی که موجب مطلوبیت این شیء است، مولا به آن خصوصیت توجه پیدا نکرده است، مثل این که یک مولای عادی و مولای عرفی وقتی می خواست که عبد خودش را مأمور کند به«کون علی السطح»، فقط«کون علی السطح» در ذهنش آمد و یک ارادۀ نفسیه به آن متعلق شد، اما اصلا در ذهن مولا چیزی به عنوان نصب سلّم نیامد و نفس مولا التفات به آن پیدا نکرد، یا اگر التفات پیدا کرد ممکن است نصب سلمی بعنوانه در ذهن مولا آمده باشد، لیکن آن حیث مطلوبیت و مقدمیت و مدخلیت این نصب سلّم در رابطۀ با تحقق«کون علی السطح» که مطلوب نفسی مولاست ممکن است این جهت در ذهنش نیامده باشد.

واجب اصلی از نظر مرحوم آخوند(ره)

در نتیجه، واجب اصلی طبق مبنای مرحوم آخوند(ره) این طور می شود: نفس مولا به خود این واجب توجه پیدا کند و ثانیا جهت مطلوبیت این شیء هم مورد توجه مولا قرار گیرد، لذا می فرماید:

در واجب اصلی هر دو نحو را می توانیم تصور کنیم: هم می تواند واجب اصلی نفسی باشد و هم می تواند غیری باشد. در مسألۀ«کن علی السطح» اگر مسألۀ به این کیفیت شد که اگر مولا همان طوری که به«کون علی السطح» التفات پیدا کرد و جهت مطلوبیت نفسیه اش مورد توجه مولا قرار گرفت، به همین کیفیت در رابطۀ با نصب سلّم هم همین دو جهت وجود داشت، یعنی نصب سلم هم در ذهن مولا آمد و جهت مطلوبیت مقدمی و مطلوبیت غیریۀ نصب سلّم هم در ذهن مولا آمد، «کون علی السطح» و نصب سلّم در نفسیت و غیریت مختلف هستند، اما در اصلیت و تبعیت هیچ گونه

ص:495

اختلاف ندارند، هر دو واجب اصلی است، برای این که واجب اصلی آن بود که واجب در ذهن مولا بیاید و جهت مطلوبیتش هم مورد توجه مولا باشد؛ حتی اگر مطلوبیت آن مطلوبیت نفسیه نباشد، هر نوع مطلوبیتی در آن وجود داشته باشد، می خواهد مطلوبیت نفسیه باشد یا مطلوبیت غیریه باشد.

لذا اگر مولا به همان کیفیتی که«کون علی السطح» را ملتفت الیه قرار داد و جهت مطلوبیت نفسیه اش را ملاحظه کرد، به همان کیفیت هم نصب سلم را ملتفت الیه قرار بدهد و به جهت مطلوبیت غیریه اش توجه کند، هر دوی اینها واجب اصلی خواهند بود، منتها آن واجب اصلی نفسی است، این واجب غیری اصلی است. پس در اصلی بودن مشترک هستند. اما اگر این طور شد، به همان مثالی که ذکر کردم، مولا وقتی که می گفت: «یجب الکون علی السطح» اصلا نصب سلّم در ذهنش نیامد، یا اگر در ذهنش آمد، به آن جنبۀ مقدمیت و مطلوبیت غیریه اش توجه پیدا نکرد، اینجاست که نصب سلّم علاوۀ بر این که واجب غیری است، واجب تبعی هم خواهد بود. آن وقت نتیجه این می شود که«کون علی السطح واجب اصلی نفسی» اما نصب سلّم در این فرض«واجب غیری تبعی.»

مرحوم آخوند می فرماید: طبق این تقسیمی که ما کردیم دیدید که در واجب اصلی هر دو رقم تصور شد: هم نفسی و هم غیری تصور شد. امّا در واجب تبعی یک فرض را نمی توانیم پیدا کنیم. ما واجب تبعی غیری پیدا کردیم در همین مثالی که بیان کردیم، اما واجب تبعی نفسی نمی توانیم پیدا کنیم، که از یک طرف واجب نفسیت داشته باشد و از یک طرف تبعیت داشته باشد. می فرماید: این قابل تصور نیست، برای این که معنای نفسی بودن یک واجب، این است که خودش یک مصلحت کاملۀ تامّۀ لازمة الاستیفاء دارد و به هیچ چیزی هم ارتباطی ندارد، یعنی تمام اشیاء واجب باشند یا نباشند به این ارتباطی ندارد. وقتی که ما می گوییم: صلاة واجب نفسی است، معنایش این است که در نماز، یک مصلحت تامۀ لازمة الاستیفائی وجود دارد که این باید در خارج وجود پیدا بکند و این دیگر دنبال چیز دیگری نیست، که اگر آن واجب باشد، این واجب باشد، اراده این لازم ارادۀ شیء دیگر باشد. به عبارت روشن تر: در واجب تبعی وقتی که طبق تعریف مرحوم آخوند(ره) واجب تبعی را این طور معنا می کنیم که خود شیء در ذهن مولا نیامد، یا اگر آمد آن جهت مطلوبیتش ملتفت الیه نبود، پس علت وجوبش چیست؟ علت وجوبش این است که ارادۀ این دنبال یک ارادۀ دیگر است و لازمۀ ارادۀ دیگر است. این کلمۀ لازمۀ ارادۀ دیگر، واجب نفسی را از دائره بیرون می برد، برای این که در واجب نفسی، لازمۀ ارادۀ دیگر معنا ندارد. خود واجب نفسی اراده اش مستقل است، خودش مصلحت تامۀ لازمة الاستیفاء دارد. عنوان لازم بودن و عنوان تبع بودن در واجب نفسی مطرح نیست.

بله؛ اگر به حسب مقام اثبات باشد، ما در مقام اثبات مثال زدیم طبق قول صاحب فصول، که

ص:496

ممکن است واجب ضمن این که نفسیت داشته باشد در مقام دلالت هم تبعیت داشته باشد، مثل«ان لم یجئک زید فلا یجب اکرامه»، که وجوب به عنوان مفهوم استفاده می شود، در عین این که نفسیت هم دارد، اما این مربوط به مقام دلالت است. اگر در مقام ثبوت و قبل از مرحلۀ دلالت بخواهیم جمع بکنیم، از یک طرف واجب نفسی باشد و از یک طرف تبعی باشد، این دو غیرقابل اجتماع است، برای این که نفسی بودن معنایش این است که خودش باید تحقق پیدا بکند، دنبالۀ شیء دیگری نیست و اراده اش لازمۀ ارادۀ دیگری نیست، در حالی که معنای تبعیت این است که ارادۀ این لازمۀ ارادۀ شیء دیگر است. لذا یک فرقی که بین تقسیم به حسب مقام اثبات و تقسیم به حسب مقام ثبوت روشن می شود، همین است که اگر تقسیم به حسب مقام اثبات شد، جمع بین نفسیت و تبعیت امکان دارد، مثل همان مثال مفهومی که ذکر کردیم. اما در تقسیم به حسب مقام ثبوت و واقع، جمع بین نفسیت و تبعیت امکان پذیر نیست. لذا ثمره بین اینها ظاهر می شود.

دلیل کفایه بر تقسیم اصالت و تبعیت به حسب مقام ثبوت

اما آن دلیل کوچکی که در یک جملۀ کوتاه مرحوم آخوند ذکر می کنند این است، می فرماید: چرا اصالت و تبعیت را به حسب مقام ثبوت قرار دادیم؟ چرا با صاحب فصول مخالفت کردیم؟ علت مخالفت این است که اگر تقسیم را به حسب مقام دلالت و اثبات قرار دهیم، لازمه اش این است که اگر واجبی هنوز مفاد دلیل واقع نشد، یعنی از ناحیۀ مولا تبیینی نسبت به این واجب نشد و دلیلی از ناحیۀ مولا بر وجوب این واجب قائم نشد، باید بگوییم: واجب در این مرحله«لیس باصلی و لا تبعی»، برای این که وقتی اصالت و تبعیت را مربوط به مقام دلالت و اثبات گرفتید، مقام دلالت و اثبات فرع دلیل است و قبل از این که دلیلی در رابطۀ با واجب مطرح باشد باید بگوییم که اصالت و تبعیت نمی تواند مطرح باشد، اما طبق قول ما که اصالت و تبعیت را مربوط به مقام ثبوت و مقام قبل از مرحلۀ دلالت و اثبات می دانیم، فرض کنیم هنوز دلیلی بر این واجب قائم نشده، اما در همان مرحلۀ قبل قیام الدلیل، عنوان اصالت و تبعیت محفوظ است و ما می توانیم واجب را به اصلی و تبعی تقسیم کنیم.

خلاصۀ دلیل ایشان به این برمی گردد که لازمۀ بیان صاحب فصول(ره) این است که واجب در قالب دلالت و اثبات نیامده و اصالت و تبعیت نداشته باشد و اگر کسی بگوید: مگر چه ایرادی دارد؟ ایشان جواب می دهد«و هو کما تری» و به«هو کما تری» مطلب را تمام می کنند، یعنی می خواهند بفرمایند: روشن است که قبل از این که مسألۀ دلالت و اثبات در کار بیاید، این اصالت و تبعیت برای واجب محفوظ است.

ص:497

تلمیذ جلیل و بزرگوار ایشان مرحوم محقق اصفهانی(ره) در حاشیۀ بر کفایه یک توضیحی راجع به کلام مرحوم محقق خراسانی ذکر کرده است، که آن هم یک بیان جالبی است، بیان ایشان را هم مطالعه کنید ببینیم کدامیک از اینها را باید انتخاب کرد.

پرسش:

1 - قول صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب را بیان کنید.

2 - بیان مرحوم آخوند(ره) در رد قول صاحب فصول(ره) را تقریب نمایید.

3 - تعریف آخوند(ره) از واجب اصلی و تبعی را بیان کنید.

4 - بیان استاد در فرق واجب نفسی تبعی را توضیح دهید.

5 - دلیل مرحوم آخوند(ره) بر مدعای خویش را بیان کنید.

ص:498

درس چهارصد و هفدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

منشأ وجوب مقدمه از نظر محقق اصفهانی(ره)

در تأیید کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) در کفایه که تقسیم واجب به اصلی و تبعی را تقسیمی مربوط به مقام واقع و ثبوت می دانست، نه مقام اثبات و دلالت، بیانی محقق اصفهانی(ره) که از اجلاّء تلامذۀ مرحوم آقای آخوند بودند در حاشیۀ کفایه ذکر می فرمایند. ایشان می فرمایند: وقتی ذی المقدمه را با مقدمه از جهت وجوب و وجود مقایسه می کنیم، می بینیم که ذی المقدمه در رابطۀ با مقدمه دارای دو علیت است: یکی علیت غائیه و دیگری علیّت فاعلیه؛ در ذی المقدمه این دو جهت علیّت و این دو نوع علیّت وجود دارد، به این تقریب و توضیح که از یک طرف ملاحظه می کنیم علّت غائی وجوب مقدمه، ذی المقدمه است که از آن تعبیر به وجوب غیری می کنیم یعنی ایجاب نصب سلّم برای تحقق ذی المقدمه است، برای رسیدن به ذی المقدمه و تحقق«کون علی السطح» است.

پس ذی المقدمه علت غائی است برای وجوب مقدمه و الا در ذات مقدمه با قطع نظر از غایت هیچ جهت و علتی اقتضای وجوب نمی کند. پس طبق این جهت می توانیم بگوییم که ذی المقدمه به عنوان علّت غائی برای وجوب مقدمه مطرح است و رابطه اش با وجوب مقدمه رابطۀ علت غائی با

ص:499

معلول خواهد بود و از طرف دیگر وجود ذی المقدمه و به تعبیر ایشان اراده ای که متعلق به ذی المقدمه می شود، منشأ و موجب تعلق اراده به مقدمه است. در موارد دیگر به نظر ایشان تبعا لمرحوم آخوند ارادۀ مقدمه از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه ترشح پیدا می کند، یعنی در مقام عمل و انجام یک کاری که«له مقدمة او مقدمات» اول اراده به ذی المقدمه متعلق می شود و بعد از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه یک اراده متعلق به مقدمه می شود.

اگر بخواهیم وجود مقدمه را ملاحظه کنیم باید به این کیفیت بررسی کنیم که وجود مقدمه ناشی از ارادۀ متعلقۀ به خود مقدمه است و ارادۀ متعلقۀ به مقدمه ناشی از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه است.

پس همان طوری که ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه مبدأ تحقق و به تعبیر دیگر علت فاعلی برای ارادۀ متعلقۀ به مقدمه است، لا محاله علت فاعلی برای خود مقدمه و وجود مقدمه خواهد بود. در نتیجه ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه«علة فاعلیة لوجود المقدمه و تحقق المقدمه» و نتیجۀ هر دو جهت این شد که در ذی المقدمه یک علیّت غائیه و یک علیّت فاعلیه مطرح است. ایشان نتیجه گیری می کنند و می فرمایند آن تقسیمی که قبلا گذشت که«الواجب اما نفسی و اما غیری» در رابطۀ با آن علیت غائیه مطرح است و در رابطۀ با آن حیث اول علیت مطرح است که وجوب ذی المقدمه برای خود ذی المقدمه است؛ اما وجوب مقدمه«له غایة» و غایتش تحقق ذی المقدمه و وجود ذی المقدمه است.

پس آن تقسیم به لحاظ علیّت غائیه و ارتباط در این جهت مطرح است، اما این تقسیمی که الان در آن هستیم که از آن به اصالت و تبعیت تعبیر می کنیم، این تقسیم به لحاظ جهت دوم علیت است که از آن تعبیر به علیت فاعلیه می شود، به لحاظ این که ذی المقدمه در جنبۀ فاعلی و در تعلق اراده اصالت دارد، اما مقدمه در جنبۀ فاعلی و تحقق به لحاظ این که اراده اش معلول ارادۀ متعلقۀ بذی المقدمه و مترشح از ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه است طبق این جهت تبعیت پیدا می کند.

پس در حقیقت این اصالت و تبعیت در رابطۀ با ارادتین، ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه و ارادۀ متعلقۀ به مقدمه مطرح است، پس حالا که مربوط به اراده شد لا محاله دیگر این تقسیم به مقام اثبات و دلالت نمی تواند ارتباط پیدا کند، بلکه مربوط به همان مقام ثبوت است، یعنی قبل از رسیدن به مرحلۀ لفظ، قبل از این که یک دلیلی بخواهد این مسائل را مطرح کند، قبل از آن مسألۀ اصالت و تبعیت مطرح است. البته این نکته را هم من اضافه می کنم در توضیح کلام ایشان، اما در نفسیت و غیریت چون مسأله مربوط به وجوب مقدمه است و وجوب عبارت از بعث و تحریک اعتباری است، کما این که مکرر بیان کردیم، آن تقسیم ارتباط به مقام اثبات پیدا می کند، اما این تقسیم که محل بحث ما است، مربوط به مقام ثبوت و مقام ارادتین است و هیچگونه توقفی بر مقام دلالت و اثبات ندارد. این بیان تقسیم توأم با یک نوع استدلال است به خلاف بیان مرحوم محقق خراسانی که اشارۀ

ص:500

به یک دلیل کوتاهی کردند و آن دلیل کوتاه هم چندان دلیل محکمی نبود، ولو این که با کلمۀ«و هو کما تری» ایشان می خواستند وضوحش را بیان کنند، اما وضوحی نداشت تا دلیل ایشان تمام باشد.

اشکال استاد به محقق اصفهانی(ره) در ترشح اراده

یک بحث با ایشان مطرح است و بحثی هم با مرحوم محقق خراسانی مطرح است، یعنی بعضی از اشکالات به ایشان وارد است و بعضی از اشکالات هم به مرحوم محقق خراسانی وارد است، اما اشکالی که به ایشان وارد است همان اشکالی است که مکررا در بحث مقدمۀ واجب به آن اشاره کردیم و گفتیم این که در کلمات چه مرحوم محقق خراسانی و چه بالاتر در کلام مرحوم محقق نائینی«قدس سرهما» که از اراده و ترشح ارادۀ مقدمه تعبیر به معلول می کردند و می فرمودند: ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه رسما برای ارادۀ متعلقۀ به مقدمه علیت دارد.

در کلام مرحوم آخوند نوعا تعبیر به ترشح می شد، اینها هیچکدامش به نظر صحیح و تمام نمی رسد، برای این که اگر مسألۀ ترشح و مسألۀ علیت مطرح باشد، یک تالی فاسدش این است که این مسائلی را که به عنوان مبادی اراده و مقدمات اراده ذکر کردند که آن مبدأ اراده عبارت از تصور شیء مراد است، که مقصود از تصور شیء مراد این است که نفس انسان توجه به آن شیء مراد کرده باشد، التفات به آن شیء مراد کرده باشد، آن شیء مراد در نفس انسان حاضر شده باشد، آن مبدأ تحقق اراده است، به این معنا که اگر انسان غافل از یک شیء باشد و التفات به شیئی نکرده باشد معنا ندارد آن شیء را اراده کند، آیا امر غیر ملتفت الیه امری که غیرمتصور و غیر حاضر در نفس انسانی است چطور انسان می تواند اراده ای نسبت به آن داشته باشد.

شما که می فرمایید: ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه علت تامه برای تحقق ارادۀ متعلقۀ به مقدمه است، یعنی ارادۀ متعلقۀ به مقدمه دیگر نیاز به آن مبادی ندارد، حتی به مجردی که انسان اراده فاعلی به «کون علی السطح» کرد، خودش علیت پیدا می کند که از ارادۀ متعلقۀ به«کون علی السطح» یک اراده ای تعلق به نصب سلّم بگیرد، کدام نصب سلّم؟ حتی اگر نصب سلّم در ذهن شما نباشد، توجه و التفاتی به مقدمیتش نداشته باشید، اگر آن اراده علیّت دارد، پس دیگر این مبادی ضرورتی ندارد، خواه ناخواه با ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه اراده ای تعلق به نصب سلم می گیرد. آیا می توانید این معنا را بپذیرید که نصب سلمی که در هنگام ارادۀ ذی المقدمه مغفول عنه است، ملتفت الیه نیست و نفس انسان هیچگونه توجه به آن ندارد، مع ذلک اراده به آن تعلق گرفت، اگر اراده به آن تعلق گرفت پس چرا در خارج وجود پیدا نمی کند؟ چرا تا زمانی که به مقدمیت نصب سلّم توجه پیدا نکنید، نصب سلّم در خارج معنا ندارد که تحقق پیدا کند؟ آیا می شود کسی بگوید که به مجرد ارادۀ«کون علی

ص:501

السطح» یک ارادۀ قهریه به نصب سلّم تعلق می گیرد، ولو این که این نصب سلّم مغفول عنه و غیر ملتفت الیه است، ولی مع ذلک اراده است و لا محاله باید به دنبال اراده مراد هم تحقق پیدا کند.

این بشود مثل آن عملی که یک کسی در خواب انجام می دهد، مثلا در خواب دستش را می زند یا پایش را می زند و یک ظرفی را می شکند، می توانیم بگوییم، این عمل، عمل ارادی و اختیاری است؟ اختیاری بودن و ارادی بودن در اینجا مطرح نیست، آیا در رابطۀ با هر مقدمه ای شما مسأله را به این کیفیت مطرح می کنید؟ یا واقعیت مسأله این است که کسی که اراده اش متعلق شد به ذی المقدمه، در آنجایی که توجه به مقدمیت مقدمه داشته باشد، عین همان مبادی که در ارادۀ ذی المقدمه هست در ارادۀ مقدمه هم عین همان مبادی وجود دارد، یعنی باید نصب سلّم را تصور کند، تصدیق به فائده، منتهی فائدۀ نصب سلّم تمکّن از«کون علی السطح» است، تمکّن از ذی المقدمه است، قاعده شان با هم فرق می کند. و الا در اصل تصدیق به فائده، بعد هم عزم و جزم و امثال ذلک که در مبادی اراده معتبر است همۀ اینها در ارادۀ متعلقۀ به مقدمه اعتبار دارد. ما این معنا را نمی پذیریم که مسألۀ ترشح مسألۀ علیت در کار باشد، این مسائل هیچ مطرح نیست، وقتی که مسألۀ ترشح و مسألۀ علیّت مطرح نشد مبنای کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) بر علیّت فاعلیه استوار بود، وقتی که این علیت را به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید انکار کردیم و رابطۀ علّی و معلولی را بین دو اراده از بین بردیم، دیگر معنا ندارد که بگوییم تقسیم به اصلی و تبعی در مبنای علیت فاعلیه مطرح است، علیت فاعلیه ای وجود ندارد تا مصحح این تقسیم و موجب صحت این تقسیم باشد، بله اگر این مبنا یعنی علیت فاعلیه را از ایشان بپذیریم، این فرمایش صحیح است. اما چون مبنای ایشان پذیرفته نشد و مکرر در مکرر هم بیان کردیم، لذا این توضیح و تقریب ایشان نمی تواند کلام استادشان را تصحیح کند.

بیان دو اشکال به محقق خراسانی(ره) در تقسیم واجب

به کلام مرحوم محقق خراسانی دو اشکال وارد است: ایشان در تقسیم واجب به معلّق و منجّز اشکالاتی داشته اند، یکی این بود که این تقسیم در مقابل تقسیم به مطلق و مشروط نمی تواند تقسیم مستقلی باشد، چرا؟ برای این که اگر یک چیزی به تقسیمات مختلف بخواهد منقسم شود این ضابطه دارد، ضابطه اش این است که هر تقسیمی استقلال داشته باشد و معنای استقلال این است که هر یک از دو قسم این تقسیم با هر یک از دو قسم تقسیم دیگر باید قابل جمع باشد.

فرضا اگر برای انسان دو تقسیم قائل شدیم و گفتیم: «الانسان اما عالم و اما جاهل» این یک تقسیم، تقسیم دیگر«الانسان امّا ابیض و اما غیر ابیض» این دو تقسیم. هر دو تقسیم استقلال دارد، چرا؟ برای این که هر یک از دو قسم در تقسیم اول با هر یک از دو قسم در تقسیم دوم قابل جمع

ص:502

است، یعنی انسان عالم می شود هم ابیض باشد هم غیر ابیض. انسان جاهل می شود ابیض باشد و می شود غیر ابیض باشد. در تقسیم دوم ابیض می تواند عالم باشد، می تواند جاهل باشد، غیر ابیض می تواند عالم باشد می تواند جاهل باشد، اسم این را می گذاریم دو تقسیم مستقل، برای این که هر یک از دو قسم این دو تقسیم با هر دو قسم تقسیم دیگر قابل اجتماع است.

اما اگر تقسیم کردیم و تقسیم دوم مربوط به یکی از این دو قسم تقسیم آن شد ولی در قسم دوم دیگر این تقسیم جریان پیدا نکرد، اینجا نمی توانیم بگوییم: دو تقسیم مستقل و در عرض هم داریم.

لذا یکی از اشکالاتی که مرحوم آخوند به تقسیم واجب به معلق و منجّز می فرمود، این بود که این دو قسم مال واجب مطلق است که در تقسیم آن«الواجب اما مطلق و اما مشروط» باید گفت: «و المطلق اما معلق او منجّز» و اگر به این کیفیت تقسیم شد دیگر دو تقسیم مستقل نمی شود باشد، ما می گوییم:

عین این اشکال در اینجا به خود شما وارد است، برای این که قبلا تصریح کردید که اگر اصالت و تبعیت را به لحاظ مقام اثبات و دلالت بدانیم، اینجا واجب نفسی می شود هم اصلی باشد و هم تبعی، واجب غیری هم می شود اصلی باشد و می شود تبعی باشد، این تقسیم تقسیم درستی است. اما اگر تقسیم به اصالت و تبعیت را به لحاظ مقام ثبوت گرفتیم، خود شما فرمودید: واجب غیری می شود هم اصلی باشد و هم تبعی باشد، اما واجب نفسی چطور؟ فرمودید: واجب نفسی نمی شود واجب تبعی باشد، حتما باید واجب نفسی واجب اصلی باشد.

پس در حقیقت این تقسیم به اصلی و تبعی طبق بیان شما که قسیم را مربوط به مقام واقع و ثبوت می دانید، باید بگوییم: مقسمش مطلق الواجب نیست، بلکه مقسمش واجب غیری است«الواجب الغیری قد یکون اصلیا و قد یکون تبعیا» اما می گویید: «الواجب النفسی لا یمکن ان یکون تبعیا» بلکه حتما باید واجب اصلی باشد، پس طبق بیان شما تقسیم به اصلی و تبعی استقلال خودش را از دست می دهد و آن ضابطۀ کلیه ای که در تقسیمهای استقلالی باید رعایت کنید، آن ضابطۀ کلی در اینجا رعایت نشده است و همان اشکالی که در واجب معلق و منجّز مطرح کردید عین همان اشکال اینجا به شما وارد می شود و تقسیم را از استقلالی بودن خارج می کند.

اشکال دوم بر مرحوم آخوند(ره) در ارادۀ مستقله

اما اشکال دیگر به ایشان این است که ایشان فرمودند: واجب اصلی آن است که ارادۀ مستقله به آن تعلق گرفته باشد، این کلمۀ مستقله را که شما در تعریف واجب اصلی آوردید، توضیح دهید که مقصود چیست؟ دو احتمال در این کلام جریان دارد: یکی این که مقصود شما از ارادۀ مستقله یعنی ارادۀ اصلیه، ارادۀ اصلی به آن تعلق بگیرد، ارادۀ اصلی متعلق به آن شود، یعنی غیریت در کار نباشد،

ص:503

تبعیت در کار نباشد، این یک احتمال. احتمال دیگر این که مقصود شما از ارادۀ مستقله، مخصوصا با آن علتی که پشت سرش ذکر کردید که فرمودید«للالتفات الیه بما هو علیه» مقصود از این ارادۀ مستقله یعنی علم تفصیلی و توجه تفصیلی به آن تعلق بگیرد، حتی توجه اجمالی را از دایرۀ واجب اصلی می خواهید خارج کنید. کدامیک از اینها مراد شماست«ما هو المراد من کلمة الاستقلال بعنوان وصف الاراده»؟ معنای ارادۀ مستقله چیست؟

هریک از این دو معنا را داشته باشید یک اشکال به شما توجه پیدا می کند، اگر مقصودتان از ارادۀ مستقله ارادۀ تفصیلیه باشد و بخواهید ارادۀ اجمالیه را خارج کنید، می خواهید ارادۀ اجمالیه را خارج از دایرۀ واجب اصلی قرار دهید، اگر این معنا مراد شما باشد که دایرۀ وجوب اصلی منحصرا محدود به آنجایی است که علم تفصیلی و توجه تفصیلی به شیء تعلق بگیرد، جوابش این است که اگر یک اراده و توجه اجمالی، به نحو علم اجمالی، نه به نحو عدم روشن بودن به هیچ وجه، به معنای همان علم اجمالی که شما موجب تنجز احکام می دانید با این که اجمال در آن تحقق دارد، می گویید: اگر علم اجمالی پیدا کرد به این که یا نماز ظهر واجب است یا نماز جمعه، چه بسا هر دو لازم است اتیان شود، برای این که علم اجمالی موجب تنجز تکلیف است، آیا اگر توجه اجمالی و ارادۀ اجمالیه به این کیفیت به واجبی تعلق گیرد، ما می توانیم بگوییم: این تبعی است؟ یا طبق حساب این هم اصالت دارد؟ و از اصلی بودن خارج نمی شود؟ و اگر مقصود شما از ارادۀ مستقله، یعنی ارادۀ اصلیه که بخواهید تبعیه را خارج کنید، یعنی غیریه را خارج کنید این خلاف بیان شما می شود؛ برای این که خود شما تصریح کردید که واجب غیری امکان دارد واجب اصلی باشد و به عنوان مثال برای این مطلب آیۀ وضو مطرح شد، ضمن این که وجوبش وجوب غیری است لیکن در عین حال اصالت دارد، می گوییم: اگر مقصود از ارادۀ مستقله ارادۀ اصلیه است چطور مسألۀ وجوب وضو را به عنوان واجب اصلی غیری مطرح می کنید؟ حالا این اشکال چون اشکال جالبی به مرحوم آقای آخوند است، مقدار بیشتری نیاز به توضیح دارد.

پرسش:

1 - تفصیل محقق اصفهانی(ره) از وجوب مقدمه به علت غائی و فاعلی را توضیح دهید.

2 - اشکال استاد بر بیان ایشان دربارۀ منشاء وجوب را تقریب نمایید.

3 - اشکال استاد بر صاحب کفایه(ره) در تقسیم واجب را بیان نمایید.

4 - بیان مرحوم آخوند«ره» در تعریف واجب اصلی و اشکال استاد را تقریب نمایید.

ص:504

درس چهارصد و هیجدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقصود از اراده مستقله در کلام مرحوم آخوند

اشکال مهم دیگری که به مرحوم محقق خراسانی(ره) توجه پیدا می کند این است که ایشان فرمودند: «الواجب الاصلی ما تعلقت به ارادة مستقلة»، آیا مقصود از این مستقله چیست؟ مخصوصا با علتی که ذکر کردند«للالتفات الیه بما هو علیه»، از کلمۀ استقلال با توجه به تعلیلی که ذکر شده، چه اراده شده است؟ آیا مقصود از این استقلال، همان چیزی است که در باب علم تفصیلی ذکر می شود؛ یعنی ارادۀ تفصیلیه به آن متعلق است؟ و معنای التفات هم التفات تفصیلی در مقابل التفات اجمالی و در مقابل عدم التفات رأسا است که در واجب اصلی دو خصوصیت معتبر است: یکی اصل توجّه و التفات و یکی هم اینکه التفاتش، التفات تفصیلی باشد، در نتیجه، ارادۀ مستقلۀ به معنای تفصیلیه به آن تعلق بگیرد. یک احتمال در عبارت ایشان این است. مقصود از استقلال یعنی غیر تابع، یعنی آن که تبعیت در آن مطرح نیست. ارادۀ مستقله؛ یعنی خودش مطرح است، خود مراد مطرح است و هیچ گونه تبعیتی در ناحیۀ ارادۀ متعلقۀ به آن نیست. کدامیک از این ها مقصود است؟

اگر مقصود این احتمال دوم باشد، در احتمال دوم لازمه اش این است که واجبات غیریه را به هیچ

ص:505

نحو واجب اصلی ندانیم، حتّی مثل آیۀ وضو که رسما خطاب مستقل دلالت بر وجوبش می کند و التفات به آن تعلق گرفته، لکن چون اراده را لازم می دانید که ارادۀ غیر تابعه باشد، در باب مقدمات همیشه اراده ها تابع است، حتّی اگر خطاب مستقل باشد و توجه تفصیلی هم به آن تعلق بگیرد، لکن به این عنوان مطرح است که«إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» ؛ یعنی ارادۀ متعلقۀ به وضو، تابع ارادۀ متعلقۀ به صلاة است، اگر صلاتی مطرح نبود، اگر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وجود نداشت، اگر اراده ای از مولا متعلق به اقامۀ صلاة نبود، هیچ گاه اراده، متعلق به وضو نمی شد.

طبق احتمال ثانی، نمی توانید بفرمایید: «الواجب الاصلی قد یکون نفسیا و قد یکون غیریا»، در واجب اصلی طبق این احتمال، غیریت راه ندارد، برای این که ارادۀ هر واجب غیری، به مقتضای مقدمیت ارادۀ تبعیه است و اگر مقصود از استقلال، احتمال آن باشد، به تبعیت و غیر تبعیت، کاری نداشته باشید، ارادۀ مستقله؛ یعنی«ارادۀ تفصیلیه، للالتفات الیه؛ یعنی للالتفات التفصیلی الیه» و این دو مورد را خارج می کند: یکی آنجایی که اصلا التفات و توجهی نباشد و دیگر آنجایی که التفات باشد، لکن التفاتش، التفات اجمالی باشد نه التفات تفصیلی.

عدم تلازم نفسیت با التفات تفصیلی

اگر مراد این باشد، این اشکال وارد می شود که شما فرمودید: واجب تبعی، نمی تواند با نفسیت اجتماع پیدا کند برای این که ممکن است شیء، واجب نفسی باشد، لکن التفات به آن تعلق گرفته، اما به نحو اجمال متعلق شده زیرا نفسیت با عدم التفات نمی سازد، این را قبول داریم اما کجا دلیل قائم شده بر این که نفسیّت ملازم با التفات تفصیلی باید باشد؟ ممکن است شیئی واجب نفسی باشد، اما التفات مولا به آن به نحو التفات تفصیلی نباشد، بلکه التفات اجمالی باشد. طبق این احتمال که مقصود از استقلال را تفصیل معنا کنیم، ارادۀ مستقله؛ یعنی ارادۀ تفصیلیه، «للالتفات الیه»؛ یعنی «للالتفات التفصیلی الیه»، می گوییم: چرا در واجب نفسی حتما باید التفات، التفات تفصیلی باشد؟ و در تشبیه گفتیم، همانطوری که در منجزیّت علم، فرقی نمی کند که علم تفصیلی باشد یا علم اجمالی، همانطوری که علم تفصیلی«منجز»، علم اجمالی هم«منجز»، همانطوری که در رابطۀ با منجزیت فرقی نمی کند، در رابطۀ با التفات از نظر واجب نفسی، چه دلیلی دارید که حتما باید التفاتش، التفات تفصیلی باشد بلکه التفات اجمالی هم کفایت می کند و اگر این طور شد که التفات اجمالی هم در واجب نفسی کفایت کرد، نتیجه این می شود که همانطوری که واجب اصلی می تواند هم نفسی باشد و هم غیری باشد، واجب تبعی هم می تواند هم اصلی باشد و هم غیری باشد، منتها اصلی بودن واجب تبعی؛ یعنی نفسی بودن واجب تبعی به این است که یک التفات اجمالی شبیه علم اجمالی در

ص:506

رابطۀ با منجزیّت به آن متعلق بشود.

لذا کلام مرحوم آخوند(ره) و همینطور کلام محشی و محقق بزرگوار مرحوم محقق اصفهانی(ره) هیچ کدام نتوانست ثابت کند که این تقسیم به اصالت و تبعیت، مربوط به مقام ثبوت و مقام واقع باشد، بلکه مسأله برمی گردد به همان مطلبی که صاحب فصول ذکر کردند که تقسیم را به لحاظ مقام دلالت و مقام اثبات می دانستند و می فرمودند: «الاصلی ما فهم وجوبه بخطاب مستقل» و مقصود ایشان از خطاب، عبارت از دلیل لفظی نبود، بلکه مطلق دلیل بود، «سواء کان لفظیا ام غیر لفظی»، ظاهر این است که مطلب ایشان صحیح است و تقسیم را باید به لحاظ مقام اثبات قرار بدهیم و همانطوری که خود مرحوم آخوند اعتراف کردند، اگر تقسیم به لحاظ مقام اثبات باشد، واجب اصلی هم می تواند نفسی باشد و هم غیری و واجب تبعی هم می تواند نفسی باشد و غیری باشد؛ یعنی آن ضابطۀ کلی تقسیم هم پیاده می شود و هیچ اشکالی از آن نظر هم متوجه نیست.

جریان اصل عملی در شک بین واجب اصلی و تبعی

مرحوم آخوند در ذیل این بحث که دیگر آخرین بحث در باب تقسیمات واجب و در حقیقت بحثهای مقدمی مقدمۀ واجب است، این بحث را عنوان کرده اند که اگر در یک موردی که وجوب یک واجبی، مسلّم باشد، لکن شک داشته باشیم که آیا واجب اصلی است یا واجب تبعی و دلیلی قائم نشده باشد بر اصالت و تبعیت و از طرف دیگر فرض کنید اثری مترتب باشد بر اصالت و تبعیت، مثل این که کسی فرضا نذر کرده باشد که یک واجب اصلی را انجام بدهد، آیا اگر در مورد یک واجبی، شک در اصلی بودن و تبعی بودن داشته باشیم، یک اصل عملی داریم که یکی از این دو را مشخص بکند؟

مرحوم آخوند می فرمایند: از راه استصحاب می توانیم تبعی بودن واجب را ثابت کنیم، استصحاب، اقتضا می کند تبعی بودن واجب را برای این که واجب تبعی، دارای یک مفهوم و معنای عدمی است و این معنای عدمی حالت سابقۀ متیقنه دارد. همیشه مسائل عدمیه تا احراز وجود در آنها نشود، حالت سابقۀ عدمی آنها را، با استصحاب می توانیم ابقا کنیم و می توانیم در آن قضیۀ متیقنۀ عدمیه به مقتضای«لا تنقض الیقین بالشک»، حکم به بقا کنیم. ایشان می فرماید: چون که واجب تبعی معنایش این است؛ یعنی واجبی که«لم یتعلق به ارادة مستقلة»، در مقابل واجب اصلی که«ما تعلقت به ارادة مستقلة»، واجب تبعی«ما لم یتعلق به ارادة مستقلة» است، لذا اگر وجوب این واجب را احراز کردیم، لکن ندانیم که«هل تعلقت به ارادة مستقلة ام لم یتعلق به ارادة مستقلة» عدم تعلق ارادۀ مستقله، یک حالت سابقۀ عدمیه دارد، مثل تمام مسائل حادثه، یک حالت سابقۀ عدمیه دارد، لذا عدم

ص:507

تعلق ارادۀ مستقله را به این شیء استصحاب می کنیم و با استصحاب عدم تعلق ارادۀ مستقله ثابت می کنیم که«هذا الواجب واجب تبعی»، این استصحاب هم مثبت نخواهد بود.

بله، اگر واجب تبعی را یک امر وجودی بگیریم که آن امر وجودی لازمۀ این امر عدمی متیقن باشد، مثل این که در تعریف واجب تبعی به جای«ما لم یتعلق به ارادة مستقلة» بگوییم: «ما کانت ارادته تابعة لأرادة غیره»، اگر به صورت تبعیتی که یک امر وجودی است، ما واجب تبعی را معنا کنیم، آن وقت با استصحاب عدم تعلق ارادۀ مستقله، اگر بخواهیم این امر وجودی را ثابت کنیم، «یصیر الاستصحاب مثبتا و یصیر من الاصول المثبتة» و اصول مثبته فاقد حجیت است و نمی توانیم اعتباری برای آنها قائل شویم.

پس خلاصۀ بیان ایشان به این برمی گردد که اگر واجب تبعی را نفس امر عدمی بدانیم، استصحاب برای اثبات این امر عدمی کافی است و عنوان اصل مثبت هم پیدا نمی کند، اما اگر واجب تبعی را یک امر وجودی دانستیم، با استصحاب یک امر عدمی، نمی توانیم این امر وجودی را ثابت کنیم، ولو این که لازم و ملزوم عقلی هستند. اما در اصول شرعیه، نه لوازم ثابت می شود و نه آثاری که مترتب بر لوازم است و همین طور نسبت به ملزومات.

اثبات واجب اصلی با استصحاب به نظر محقق اصفهانی

همان محشی بزرگوار که در اصل واجب تبعی و اصلی مؤیّد بیان استاد بزرگوارشان مرحوم آخوند بودند، در اینجا با استاد بزرگوارشان مخالفت می کنند و می فرمایند: چه بسا این استصحاب نتیجه اش معکوس است؛ یعنی شما با این استصحاب می خواهید واجب تبعی را ثابت کنید در حالی که ما با این استصحاب عدم، واجب اصلی را ثابت می کنیم. چرا استصحاب، واجب اصلی را ثابت می کند؟ می فرماید: برای این که مسألۀ عدمی بودن در واجب اصلی مطرح است، اما در واجب تبعی، یک خصوصیت وجودیه مطرح است، برای این که واجب تبعی آن است که ارادۀ آن مترشح از ارادۀ دیگری باشد، معلول ارادۀ دیگری باشد، مترتب بر ارادۀ دیگری باشد. این ترشح، این معلولیت و ترتب، امور وجودیه است و این امور وجودیه در واجب تبعی مطرح است. اما واجب اصلی آن است که«لم تکن ارادته مترشحة من غیره، لم تکن ارادته معلولة لارادة غیره، لم تکن ارادته مترتبة علی ارادة غیره.» پس وقتی که سراغ واجب اصلی می آییم، می بینیم قوام واجب اصلی به امر عدمی است، عدم الترشح، عدم المعلولیة، اما در واجب تبعی که می رسیم، می بینیم قوامش به یک سلسله عناوین وجودیه مثل ترشح و معلولیت و ترتب و امثال ذلک است. اگر شما می دانید که«هذا الشیء واجب، هذا الشیء مراد»، اما نمی دانید که اراده اش آیا مترشح از ارادۀ غیر هست یا نه؟ طبق قاعده، باید

ص:508

استصحاب عدم ترشح را جاری کنید، اگر می دانید که این متعلق اراده هست، لکن نمی دانید که اراده اش معلول ارادۀ غیر هست یا نه؟ استصحاب عدم معلولیت را جاری کنید. اگر می دانید که این متعلق اراده است، لکن نمی دانید که اراده اش مترتب بر ارادۀ غیر هست یا نه؟ استصحاب عدم ترتب را جاری بکنید. پس به همان بیان که استصحاب در امر عدمی جریان پیدا می کند، چون قوام واجب تبعی به یک عنوان وجودی است، اما در واجب اصلی عنوانش، عنوان عدمی است، ایشان می فرماید:

ما به کمک استصحاب، عنوان واجب اصلی را ثابت می کنیم، می گوییم: «هذا الشیء لم تکن ارادته مترشحة من الغیر، فالآن کما کان، هذا الشیء لم تکن ارادته معلولة لارادة الغیر، فالآن کما کان» و معنایش این است که«هذا واجب اصلی»، پس همان استصحابی را که استادشان به نفع واجب تبعی از آن استفاده می کنند، ایشان به نفع واجب اصلی از آن استصحاب استفاده می کنند.

عدم جریان استصحاب عدم ازلی در مقام

لکن به نظر می رسد که اصلا استصحاب جریان پیدا نمی کند، که یک کسی این استصحاب را به جانب واجب اصلی بکشد و دیگری به جانب واجب تبعی سوق بدهد. اصلا این استصحاب جاری نیست برای همان اختلاف مبنایی که با مرحوم آخوند در مسألۀ استصحاب عدم قرشیت مرئه داریم.

مرحوم آخوند و جمع دیگری استصحاب عدم قرشیت مرئه را جاری می کنند، می گویند: چه فرق می کند، ما یک قضیۀ سالبه داریم آن هم سالبۀ محصله که سالبۀ محصله هم با انتفاء موضوع صادق است، هم با انتفاء محمول صادق است، وقتی که می گوییم: «زید لیس بقائم»، هم می سازد با این که زیدی باشد و اتصاف به قیام نداشته باشد و هم می سازد با این که زیدی نباشد تا اتصاف به قیام داشته باشد و در استصحاب عدم قرشیت مرئه، می گویند: مرئه، آن زمانی که نبود و حتی نطفه اش هم منعقد نشده بود، این قضیۀ سالبۀ محصله با انتفاء موضوع صادق بود، اما حالا که مرئه متولد شد و شک دارید که«إنّها قرشیة ام غیر قرشیة»، همان قضیۀ سالبۀ محصلۀ متیقنه را استصحاب می کنیم و نتیجه می گیریم عدم قرشیت مرئه را.

آنجا گفتیم که استصحاب به نظر ما جاری نیست، برای این که در استصحاب باید قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه وحدت داشته باشد، اگر بین القضیتین مغایرت باشد«لا تنقض الیقین بالشک» نمی تواند جریان پیدا کند. اینجا قضیۀ سالبۀ متیقنه با قضیۀ سالبۀ مشکوکه باهم فرق می کنند. آن قضیۀ سالبۀ متیقنه، قضیۀ سالبۀ به انتفاء موضوع بود، اما این قضیۀ سالبۀ مشکوکه، قضیۀ سالبۀ با وجود موضوع و با حفظ موضوع است و صرف این که هر دو را می گوییم: قضیۀ سالبۀ محصله، این کفایت نمی کند در این که قضیۀ متیقنه و مشکوکه وحدت داشته باشد. قضیۀ متیقنه این است،

ص:509

می گویید: آن موقع، پنجاه سال پیش اصلا این زن حتی نطفه اش منعقد نبود«حتی تکون قرشیة»، این سالبۀ به انتفاء موضوع است، اما الان که دیده به این جهان گشود و وجود پیدا کرد و شما شک در قرشیتش دارید، می خواهید با حفظ موضوع، عنوان عدم قرشیت را ثابت کنید، آیا این دو قضیۀ سالبه که یکی به انتفاء موضوع است و دیگری به انتفاء محمول، بین اینها وحدت وجود دارد یا مغایرت؟ از نظر عرف، مغایرت است؛ و لذا«لا تنقض الیقین بالشک» به نظر ما نمی تواند جریان پیدا کند.

در مورد این دو استصحابی که این استاذ و تلمیذ بزرگوارشان می گویند همین طور است.

مرحوم آخوند(ره) می فرماید: واجب تبعی«ما لم یتعلق به ارادة مستقلة»، این حالت سابقۀ عدمیه دارد، کدام حالت سابقۀ عدمیه است؟ آنوقتی«لم یکن واجبا»، که اصلا اراده ای به این تعلق نگرفت، آن وقتی که اصلا اراده ای نبود، اراده ای نبود تا مستقل باشد یا غیر مستقل، اما الان با فرض تعلق اراده شک دارید، می دانید که الان اراده متعلق شده، لیکن نمی دانید که اراده اش مستقل است یا غیر مستقل؟ آن حالت سابقۀ عدمیۀ به انتفاء موضوع را نمی توانید استصحاب کنید و واجب تبعی را نتیجه بگیرید. و همینطور کلام تلمیذ ایشان که می خواهید استصحاب عدم ترشح کنید، حالت سابقۀ عدمیه چه زمانی است؟ آن وقتی که اراده نبود تا ترشح و عدم ترشح باشد. الان که اراده آمد، با حفظ موضوع شک دارید در این که آیا اراده اش مترشح است یا غیر مترشح؟ نمی توانید آن حالت سابقۀ عدمیه را استصحاب کنید. لذا به نظر ما و طبق مبنای ما اصلا استصحاب جاری نیست، تا این که کسی به جانب واجب تبعی بکشد و دیگری به جانب واجب اصلی. در نتیجه استصحاب که نبود، ما یک اصل کلّی نداریم که اثبات تبعیت یا اصالت بکند، بلکه به اختلاف موارد، اصول در موارد به حسب اختلاف جریان پیدا می کند، گاهی نتیجه اش واجب اصلی و گاهی هم نتیجه اش واجب تبعی است.

پرسش:

1 - احتمال اول در کلام مرحوم آخوند(ره) در تعریف واجب اصلی را بیان کنید.

2 - چرا برحسب احتمال دوم، واجبات غیری از دایرۀ واجب اصلی خارجند؟

3 - کلام مرحوم آخوند(ره) در جریان استصحاب در شک بین واجب اصلی و تبعی چیست؟

4 - اشکال محقق اصفهانی(ره) بر عدم جریان این استصحاب را بیان کنید.

5 - استدلال استاد بر عدم جریان استصحاب را تقریب کنید.

ص:510

درس چهارصد و نوزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ فقهی بحث مقدمۀ واجب

بحثهایی که تا اینجا گذشت، تقریبا بحثهای مقدماتی بود، در بحث مقدمۀ واجب، ولو این که خود این بحثها از جهات مختلف دارای فوائد زیادی بود، ولی ذکرشان در اینجا به لحاظ بحث مقدمۀ واجب بود، از اینجا به بعد بحثهایی است که مربوط به اصل بحث مقدمۀ واجب است.

یک بحث این است که بر بحث مقدمۀ واجب به عنوان یک مسألۀ اصولیه، چه ثمرۀ فقهی ترتب پیدا می کند؟ و نتیجۀ این مسألۀ اصولیه، در فقه چیست؟ آن هم با توجه به این که ضابطۀ مسألۀ اصولیه و معیار در مسألۀ اصولیه این است که نتیجۀ آن مسأله نفیا و اثباتا بتواند در استنباط یک حکم کلّی فرعی نقش داشته باشد. معیار و ملاک در مسألۀ اصولیه، چنین معنایی است که وقتی مجتهد این مسألۀ اصولیه را ملاحظه می کند و نتیجۀ این مسألۀ اصولیه را ملاحظه می کند، از طریق این نتیجه در فقه، یک حکم کلی شرعی استنباط می کند و به دست می آورد. در همۀ مسائل اصولیه این ضابطه تحقق دارد. در بحث مقدمۀ واجب چه ثمره ای و چه نتیجه ای بر آن ترتب پیدا می کند؟

ظاهر این است که همین طوری که مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه ذکر کردند، ثمره این است

ص:511

که در ابواب مختلف وقتی که به مقدمات واجب برخورد می کنید، از راه این مسألۀ اصولیه می توانید وجوب آن مقدمات را به عنوان یک حکم کلّی الهی و یک حکم فرعی فقهی استنباط و استنتاج کنید.

همان طوری که قبلا گفتیم در بحث مقدمۀ واجب ولو این که مسألۀ عقلیه است و از بعضی کلمات استفاده می شود که نزاع در بحث مقدمۀ واجب را مربوط به مقام لفظ و دلالت لفظ قرار دادند، لکن گفتیم: این امر غیر صحیحی است؛ مسألۀ مقدمۀ واجب، یک مسألۀ عقلیۀ محض است. نزاع در این است که اگر مولائی ذی المقدمه را ایجاب کرد، مثلا مولایی صلاة را واجب کرد، اگر خداوند حکم به وجوب این ذی المقدمه نمود، آیا از طریق ملازمۀ عقلیه می توانیم کشف کنیم که همین مولا، مقدمه را هم واجب کرده باشد؟ که وجوب مقدمه بنابر قول به ملازمه، یک وجوب شرعی مولوی است؛ یعنی در شرعی بودن و در مولوی بودن با وجوب ذی المقدمه، هیچ فرق نمی کند، فقط اختلاف اینها در نفسی بودن و غیری بودن است، اما همان طوری که واجب نفسی وجوبش، وجوب شرعی است و وجوب مولوی است، واجب غیری هم همین طور است، وجوبش، وجوب شرعی و وجوب مولوی است. منتها این وجوب شرعی از راه حکم عقل و از راه ملازمۀ عقلیه بنابراین که قائل به ملازمه و وجوب مقدمه بشویم به دست آمده است.

پس در حقیقت قائل به ملازمه، در عین این که ملازمه را یک حکم عقل می داند، آن هم عقل محض بدون این که چیز دیگری در حکم به ملازمه نقش داشته باشد، اما در عین حال، طرفین ملازمه عبارت از وجوب شرعی است، طرفین ملازمه عبارت از وجوب مولوی است و راه استکشاف آن عبارت از ملازمۀ عقلیه و حکم عقل است. پس در حقیقت با این که بحث مقدمۀ واجب یک بحث عقلی محض است، مع ذلک قائلین به ملازمه، وجوب مقدمه را یک وجوب شرعی مولوی می دانند.

اما کسی که این ملازمه را قائل نیست و ملازمه را انکار می کند، می گوید: مقدمه وجوب شرعی و مولوی ندارد، بلکه برای مقدمه، یک لزوم عقلی و یک لابدیّت عقلیه ثابت است؛ یعنی عقل بعد از آن که ملاحظه می کند، می بیند: «ستر العورة شرط للصلاة، الوضوء مقدمة للصلاة»، خود عقل حکم می کند به این که اگر بخواهی مأموربه مولا، در خارج تحقق پیدا کند، با توجه به این که ستر العوره شرطیت دارد، مسألۀ وضو و غسل و تیمم شرطیت دارد، من«بما انّی عقل» تو را ملزم می کنم به این که باید این مقدمات را در خارج ایجاد کنی، تا بتوانی مشروط و ذی المقدمه را در خارج ایجاد کنی.

پس در حقیقت نزاع بین قائلین به ملازمه و منکرین ملازمه به این برمی گردد که آیا مقدمه یک وجوب شرعی دارد«کما یقول به قائل الملازمة» یا این که وجوب شرعی ندارد و صرفا یک لابدیّت و یک لزوم عقلی در رابطۀ با مقدمه محکّم است؟

ص:512

ترتب ثمره طبق قول به ملازمه و عدم آن

وقتی که نزاع در این شد و نتیجۀ این نزاع علی کلا القولین مشخص شد، در فقه دارای ثمره خواهد بود. این راه برای استنباط یک حکم کلّی فرعی الهی است؛ یعنی وقتی که مجتهد به باب وضو در کتاب طهارت رسید، حالا می خواهد در رساله اش بنویسد که آیا وضو«واجب ام لا»؟ باید به مبنای خودش در بحث مقدمۀ واجب که«مسألة اصولیة» است، نظر کند، اگر در بحث مقدمۀ واجب قائل به ملازمه شده باشد، این ملازمه راهی خواهد شد برای این مجتهد که در فقه وقتی که به مسألۀ وضو می رسد، یک حکم کلّی الهی فرعی فقهی را استنباط کند«و هو أن الوضوء واجب»، آیا«الوضوء واجب لیس حکما فقهیا، لیس حکما کلیا، لیس حکما الهیا شرعیا»، قائل به ملازمه این معنا را ذکر می کند، قائل به عدم ملازمه هم این معنا را نفی می کند، برای این که در حکم کلی الهی، دیگر بین اثبات و نفیش فرق نمی کند، هم آن کسی که وجوب صلاة جمعه را اثبات می کند، این یک حکم کلی الهی فقهی را استنباط کرده و هم آن کسی که وجوب صلاة جمعه را یا یک حکم کلی الهی را استنباط کرده، نفی می کند.

در استنباط حکم کلی الهی بین نفی و اثبات فرق نمی کند. ما نمی توانیم بگوییم: آن کسی که قائل به وجوب صلاة جمعه است، استنباط کرده یک حکم کلی الهی را، اما آن کسی که قائل به عدم وجوب صلاة جمعه است، استنباط نکرده یک حکم کلی الهی را. در حکم کلی الهی، بین جانب اثبات و جانب نفی فرقی وجود ندارد. لذا نتیجۀ مسألۀ اصولیۀ مقدمۀ واجب همین است که وقتی مجتهد به مسألۀ وضو می رسد، طبق مبنایی که در بحث مقدمۀ واجب دارد، در رسالۀ خودش می نویسد که «الوضوء واجب شرعا» و آن کسی هم که مبنایش انکار ملازمه است، می نویسد که«الوضوء لیس بواجب شرعا» و هر دو هم حکم کلی الهی را استنباط کردند، آن اثبات حکم را استنباط کرده، این نفی حکم را استنباط کرده است.

همین طور هر کجا در فقه، بحث مقدمۀ واجب مطرح باشد، این مسألۀ اصولیه راهی برای استنباط حکم آن مقدمه خواهد بود«نفیا او اثباتا»، به باب غسل هم که می رسد همین مسأله است، به باب تیمم هم که می رسد همین مسأله است، به باب ستر العوره هم که می رسد همین مسأله است، به باب«طهارة الثوب و البدن» هم که می رسد همین مسأله است، در سایر موارد دیگر و مقدمات عبادات دیگر هم همین معناست. وقتی که به کتاب الحج می رسد، کسی مستطیع شده، باید حج انجام دهد، انجام دادن حج متوقف بر ثبت نام است، متوقف بر تهیۀ گذرنامه، بلیط و تعیین کاروان و امثال ذلک است. اگر در بحث مقدمۀ واجب قائل به ملازمه شدیم که نتیجۀ ملازمه وجوب شرعی مقدمه

ص:513

است، باید تمامی این موارد را به عنوان واجب شرعی مطرح کنیم، بگوییم: شرعا واجب است تهیۀ گذرنامه، شرعا واجب است تهیۀ بلیط، شرعا واجب است سایر مقدماتی که برای تحقق حج و تحقق این فریضۀ الهیۀ نقش دارد. اما آن کسی که مقدمۀ واجب را واجب نمی داند، می گوید: هیچ کدام اینها وجوب شرعی ندارد، تنها لابدیت عقلیه دارد، لذا در رساله اش می نویسد که«هذه الامور لیست بواجبة شرعا»، بلکه از نظر عقل باید این امور تحقق پیدا کند، بدون اینکه شارع ایجابی نسبت به این مقدمات داشته باشد.

بحث مقدمۀ واجب، در حقیقت مثل بحث حجیّت خبر واحد است که در اکثر موارد فقه چون مسألۀ خبر واحد مطرح است، ثمره بر آن ترتب پیدا می کند، بحث مقدمۀ واجب هم یک چنین بحثی است که هر کجا واجبی باشد«و کان له مقدمة او مقدمات»، این مقدمه یا مقدمات به عنوان حکم کلی الهی وجوب شرعی پیدا می کند. وضو به عنوان حکم کلی الهی وجوب دارد، غسل هم به عنوان حکم کلی الهی وجوب دارد، لذا دیگر نباید دنبال این بگردیم که آیا بحث مقدمۀ واجب کجا در فقه ثمره اش ظاهر می شود؟ بعضی ها خیال کرده اند یک مواردی را آن هم با زحمت پیدا کرده اند و خواسته اند این موارد را به عنوان ثمرۀ نزاع در بحث مقدمۀ واجب قرار دهند و تازه به حسب واقع به تعبیر عرفی، تیرشان به سنگ خورده؛ یعنی این مواردی که اینها پیدا کرده اند در هیچ کدام اصلا ثمرۀ نزاع در بحث مقدمۀ واجب نیست که مرحوم آخوند چند مورد را در کفایه ذکر می کنند، ما هم اشارۀ به این موارد می کنیم، لیکن از جوابها یک جواب مشترکی بین این موارد وجود دارد که اکتفای به همان جواب می کنیم، بقیۀ جوابهایش هم مهم نیست، مرحوم آخوند هم در کفایه ذکر کرده اند.

بررسی ظهور ثمره بحث مقدمه واجب در باب نذر

مثلا گفته اند: یکی از ثمرات نزاع در باب مقدمۀ واجب در نذر ظاهر می شود که اگر کسی نذر کرد که یک واجبی را انجام بدهد، به صورت مطلق نذرش به انجام یک واجب متعلق شد، گفت: «لله علیّ» اینکه یک واجبی را در خارج ایجاد بکنم، گفته اند: اگر در بحث مقدمۀ واجب قائل به وجوب مقدمه شویم، لازمه اش این است که این آدم نذرکننده اگر یک مقدمۀ واجبی را انجام داد، وفای به نذر حاصل شده اما اگر در بحث مقدمۀ واجب قائل به عدم وجوب مقدمه شدیم، با اتیان یک مقدمۀ واجب، وفای به نذر حاصل نشده است. این را به عنوان ثمرۀ نزاع در اینجا ذکر کرده اند.

یا این که گفته اند: اگر مقدمۀ واجب را واجب بدانیم، ترک دو مقدمه و عدم اتیان به دو مقدمه، موجب تحقق فسق خواهد شد، برای این که ترک مقدمه ولو این که گناه کبیره نیست، لکن در گناه صغیره، اگر اصرار بر گناه صغیره تحقق پیدا کرد، اصرار بر گناه صغیره، موجب تحقق فسق

ص:514

است و اصرار هم به این حاصل می شود که انسان دو گناه صغیره را مرتکب بشود، دو گناه صغیره موجب تحقق اصرار است و موجب تحقق فسق است. اما اگر مقدمۀ واجب را واجب ندانیم، ده مقدمه را هم ترک کند، صد مقدمه را هم ترک کند، ترک واجب شرعی نشده و چون ترک واجب شرعی نشده، موجب تحقق فسق نخواهد بود.

ثمرۀ سومی که ذکر کرده اند، گفته اند: در مکاسب محرمۀ شیخ خوانده ایم که در مقابل واجب، اخذ اجرت حرام است، یکی از مباحث«یحرم أخذ الاجرة فی مقابل الواجب» است، گفته اند: در مقدمۀ واجب این ثمره ظاهر می شود، اگر مقدمۀ واجب، واجب شد«یحرم أخذ الاجرة فی مقابلها»، اما اگر مقدمۀ واجب وجوب شرعی پیدا نکرد، دیگر«أخذ الاجرة فی مقابلها لیس أخذ الاجرة فی مقابل الواجب» و چون اخذ اجرت در مقابل واجب نیست، لذا هیچ حرمتی ندارد.

آیا این مواردی را که به عنوان ثمرۀ نزاع برای بحث مقدمۀ واجب به این کیفیت مطرح کرده اند که گفتیم: نیاز به اینها نداشتیم، چه ضرورتی دارد که بگردیم و به زحمت چنین مواردی را پیدا کنیم، در حالی که موارد روشن داریم«الوضوء واجب»، این ثمرۀ نزاع در بحث مقدمۀ واجب است. «الغسل واجب، التیمم واجب، ستر العورة واجب، تطهیر الثوب واجب»، اینها همه احکام کلیۀ الهیه است و به مرئی و منظر ماست، دیگر چه ضرورتی دارد که این قدر زحمت بکشیم و یک چنین مواردی را پیدا بکنیم با اینکه این موارد هم درست نیست.

عدم تمامیت ثمرات مذکور

علت ناتمام بودن این موارد این است که در باب وفای به نذر فرمودید: اگر کسی نذر کرد«أن یأتی بواجب اذا اتی بمقدمة الواجب یکون عمله وفاء للنذر اذا کانت المقدمة واجبا»؛ یعنی در حقیقت نزاع در این است که آیا با اتیان مقدمه، وفا به نذر حاصل می شود یا حاصل نمی شود؟ مگر این حکم الهی است؟ حاصل شدن وفای به نذر و عدم حصول وفای به نذر، مطلبی نیست که به شارع ارتباط داشته باشد به این بیان: اگر شما نذر کردید که نماز شب بخوانید بعد بلند شدید نماز شب را خواندید، چه کسی می گوید: شما وفای به نذر کردید؟ آیا شارع می گوید: وفای به نذر کردید یا این که عقل شما حکم می کند؟ عقل می گوید: تو نذر کردی که نماز شب بخوانی، شارع هم حکم به صحت کرد و طبق این نذر بر تو وفای به نذر را ایجاب کرد، اما اینکه با خواندن نماز شب وفای به نذر حاصل می شود، این دیگر«لیس حکما الهیا، لیس حکما شرعیا بل هو حکم العقل»، مثل نمازهای یومیه وقتی که با صدای اذان بلند می شوید نماز ظهر و عصر را با همۀ خصوصیات و شرائط می خوانید، چه کسی حکم می کند به این که امتثال حاصل شد؟ چه کسی حکم می کند به این

ص:515

که موافقت تکلیف خدا در خارج تحقق پیدا کرد؟ دیگر شارع چنین حکمی ندارد، شارع می گوید:

بعد از زوال، نماز ظهر و عصر واجب است، همین مقدار، اما عمل شما موجب تحقق امتثال و سقوط تکلیف است. این یک مسأله ای نیست که شارع در آن دخالت داشته باشد و حکم داشته باشد، این عقل شماست که می گوید: این نمازی که خواندید، چون مأتی به شما کمال موافقت با دستور شارع را دارد، در نتیجه تکلیف خدا با این عمل ساقط می شود اما شارع علاوۀ بر وجوب نماز ظهر و عصر، یک حکم ثانوی ندارد. در مسألۀ نذر هم همینطور است. وقتی صلاة لیل را نذر کردید، آن که شارع به عنوان یک حکم کلی الهی تبیین می کند، وجوب وفای به نذر است، نذر با شرائط را می گوید: «یجب علیک الوفاء به»، حالا با«افووا بالنذر» یا«و لیوفوا بالنذر» یا«بالنذور» به این تعبیرات شارع، وفای به نذر را واجب کرده، اما حالا که از خواب بلند شدید و نماز شب را خواندید، چه کسی حکم می کند که«أنت وفیت بنذرک؟»، این«انت وفیت بنذرک» دیگر به شارع مربوط نیست، این به حکم عقل و به نظر عقل ارتباط دارد.

در«ما نحن فیه» هم همین طور است اگر نذر کردید که یک واجبی را انجام بدهید و از طرفی در بحث مقدمۀ واجب قائل به وجوب مقدمه شدید، اگر در خارج یک مقدمۀ واجب را انجام دادید، اینجا چه کسی بر مسند حکومت می نشیند و حکم می کند به این که تو وفای به نذر کردی؟ اینجا آن که به شارع مربوط است، یکی وجوب وفای به نذر است که این«حکم کلی شرعی الهی»، یکی وجوب مقدمه است که از راه ملازمۀ عقلیه این وجوب مقدمه را بدست آوردید، اما با توجه به این دو، دیگر یک حکم سومی برای شارع وجود داشته باشد که«أنت اذا أتیت بمقدمة الواجب فقد وفیت بنذرک» این دیگر اصلا به شارع ارتباط ندارد و اگر به شارع ارتباط نداشت، حکم فقهی نیست و اگر حکم فقهی نشد، نمی تواند ثمرۀ مسألۀ اصولیه شود. ثمرۀ مسألۀ اصولیه تنها در رابطۀ با حکم کلی الهی فقهی شرعی باید ظاهر بشود. وفا و عدم وفا اصلا ارتباط به شارع ندارد، در نتیجه نمی تواند به عنوان ثمرۀ مسألۀ اصولیه مطرح شود و همین اشکال به آن دو ثمرۀ دیگر هم وارد است.

پرسش:

1 - ثمرۀ فقهی بحث مقدمۀ واجب را طبق قول به ملازمه و عدم آن بیان کنید.

2 - چرا بنابر قول به عدم ملازمه، ثمرۀ فقهی بر بحث مترتب نمی شود؟

3 - چرا نذر نمی تواند به عنوان ثمرۀ فقهی بحث از مقدمۀ واجب مطرح باشد؟

4 - مواردی که برای ثمره بحث مقدمه واجب ذکر شده است را با جواب آن بیان کنید.

ص:516

درس چهارصد و بیستم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی حصول فسق بواسطه ترک مقدمه واجب

بعضی ثمراتی را به عنوان ثمرۀ نزاع در بحث مقدمۀ واجب به زحمت جستجو کرده اند که از جملۀ آنها مسألۀ نذر بود که عمده جوابش را ملاحظه فرمودید. یکی هم مسألۀ حصول فسق بود که اگر مقدمات را واجب شرعی دانستیم، با ارتکاب دو مقدمه به عنوان اصرار بر گناه صغیره، فسق تحقق پیدا می کند، اما اگر مقدمات، وجوب شرعی نداشته باشد و صرفا یک لابدیت عقلیه در آن وجود داشته باشد، اینجا ترک مقدمات، موجب تحقق فسق نمی شود.

این هم جوابش این است که ثمرۀ نزاع در مسألۀ اصولیه باید در فقه ظاهر شود. فقه عبارت از احکام کلیۀ شرعیۀ الهیه است. باید نتیجۀ نزاع در مسألۀ اصولیه در اثبات یک حکم کلی الهی و یا نفی یک حکم کلی الهی ظاهر شود. مسألۀ حصول فسق و عدم حصول فسق - این طوری که این قائل ذکر می کند - یک مسألۀ فقهیه نیست، بلکه مسألۀ فقیه عبارت از کلی این معناست که اصرار بر گناه صغیره، «مزیل للعدالة، موجب لتحقق الفسق» این مسألۀ فقهیه است و همین طور فلان چیز واجب است و فلان چیز حرام است، این هم مسألة فقهیة اما این که دو ترک واجب را پیدا کنید و به دنبال آن،

ص:517

حکم کلی آن را منطبق کنید، این دیگر مسألۀ فقهیه نیست.

اگر شارع مثلا فرمود: قتل النفس چون گناه کبیره است، گناه کبیره موجب تحقق فسق است و قتل النفس هم گناه کبیره است، شارع همین دو را بیان می کند، اما این زیدی که در خارج قتل نفس کرده، به دنبال قتل نفس، از عدالت ساقط شده و خارج شده، دیگر تطبیق به شارع ارتباطی ندارد. این یک حکم عقل است و مسأله ای است که عقل بیان می کند و می گوید: «اذا قتل زید نفسا محترمة یخرج بذلک عن العدالة» خروج زید از عدالت، به شارع مربوط نیست. شارع حکم کلی را بیان می کند، می گوید ارتکاب کبیره با عدالت منافات دارد و می گوید قتل نفس گناهان کبیره است، همین مقدار.

در ما نحن فیه هم اصرار بر صغیره، حکم کبیره بر آن بار می شود، این را هم شارع می گوید. حالا اصرار را هرطور معنا کنید، آیا معنایش این است که انسان دو گناه صغیره مرتکب بشود؟ اصرار معنایش این است که انسان یک گناه صغیره مرتکب بشود و عزم بر اتیان گناه صغیرۀ دوم را داشته باشد یا این که بالاتر؛ اصرار معنایش این است که انسان گناه صغیره را انجام بدهد و توبه نکند؟ از آن ارتکاب گناه صغیره، به ضمیمۀ عدم توبه، اصرار بر گناه صغیره شناخته می شود. اصرار به هر معنایی که باشد بالاخره آن که وظیفۀ شارع است این است که بگوید: اصرار بر صغیره، حکم کبیره بر آن بار می شود، با عدالت منافات دارد و مزیل عدالت است اما این معنا که اگر کسی دو مقدمه را ترک کرد و ما فرض کردیم که این دو مقدمه، وجوب شرعی دارد، با ترک دو مقدمه«یخرج من العداله» این«لیس حکما شرعیا کلیا، بل هو حکم العقل» عقل است که این معنا را حکم می کند.

بله؛ ما اصل وجوب مقدمه را ثمرۀ نزاع قرار دادیم و گفتیم: بیخود این طرف و آن طرف دنبال ثمره می گردند. وقتی که قائل به ملازمه شدیم، در فقه هر کجا به یک مقدمۀ واجبی برخورد می کنیم، از راه ملازمۀ عقلیه، وجوب آن مقدمه را به صورت یک حکم کلی الهی کشف می کنیم، همانطوری که گفتیم وقتی که مجتهد وارد بحث وضو می شود در رساله می نویسد: «الوضوء واجب شرعا» این حکم فقهی است، حکم کلی الهی است و ثمرۀ نزاع در باب مقدمۀ واجب است. اما اگر ما این جهت را کنار گذاشتیم و گفتیم: وجوب مقدمه در جای خودش، اصرار بر گناه کبیره هم موجب فسق است در جای خودش، آیا یک مطلب سومی اینجا وجود دارد که ارتباط به شارع داشته باشد و به عنوان یک حکم فقهی مطرح بشود و آن این است که«ترک المقدمتین موجب لتحقق الفسق؟» این دیگر به شارع ارتباطی ندارد، این تطبیقی است که عقل در رابطۀ با دو حکم شارع دارد: یک حکم وجوب المقدمة شرعا، یک حکم هم«کون الاصرار موجبا لزوال العدالة و لتحقق الفسق» اما مطلب سومی غیر از این دو مطلب نداریم که به شارع مربوط باشد، که آن را بخواهیم ثمرۀ نزاع در باب مقدمۀ واجب قرار دهیم؛ پس در حقیقت این هم نمی تواند ثمره باشد.

ص:518

حرمت اخذ اجرت بر واجب

در مسألۀ حرمت اخذ اجرت بر واجب که این قائل این طور می گوید: اگر مقدمة الواجب، واجب شد می فهمیم که اخذ اجرت در مقابل مقدمۀ واجب هم حرام است«لانها واجبة ایضا و اخذ الاجرة علی الواجب غیر جائز» می گوییم: درست است اما اینجا هم سه مطلب شرعی نداریم، دو مطلب داریم که به شارع ارتباط دارد: یک مطلب این که شارع بگوید: «اخذ الاجرة علی الواجب حرام» این یک حکم فقهی است، یک مسأله ای است که در فقه باید از آن صحبت شود که«اخذ الاجرة علی الواجب یکون حراما» مطلب دیگر وجوب مقدمه است که این را خودمان ثمرۀ نزاع قرار دادیم اما غیر از این دو، یک تلفیقی اینجا وجود داشته باشد و آن تلفیق این است که«اذا کانت المقدمة واجبة فاخذ الاجرة علی المقدمة حرام» این دیگر به شارع مربوط نیست. این تطبیقی است که عقل می کند و بیان مصداقی است که ارتباط به عقل دارد. به عبارت روشن تر: شارع نمی گوید: «اخذ الاجرة علی المقدمة، حرام» آن که شارع فرموده: «اخذ الاجرة علی الواجب حرام» است. در بحث مقدمۀ واجب هم شما از راه ملازمه عقلیه وجوب شرعی مقدمه را استفاده کردید. آن که به شارع ارتباط دارد همین دو مطلب است: «وجوب المقدمة شرعا و اخذ الاجرة علی الواجب حرام» اما تلفیق این دو و تطبیق این دو، این دیگر یک مسألۀ عقلی است و عقل چنین حکمی می کند لذا با کلمۀ«فاء» و در تعبیر فارسی با کلمۀ«پس» عقل این معنا را ذکر می کند و می گوید: حالا که اخذ اجرت بر واجب حرام شد و حالا که وجوب مقدمۀ واجب را از راه ملازمۀ عقلیه کشف کردیم پس اخذ اجرت بر مقدمه حرام است. این نتیجه ای است که عقل می گیرد در مقام تطبیق و در مقام ملاحظۀ دو حکم شارع؛ اما خود شارع بما انه شارع اینجا سه حکم ندارد: یکی«اخذ الاجرة علی الواجب حرام»، یکی«المقدمة واجبة» یکی هم«اخذ الاجرة علی المقدمة حرام» به عنوان یک حکم شرعی کلی سوم این دیگر در اینجا مطرح نیست که بخواهیم برای شارع در اینجا سه حکم تصور کنیم و قائل شویم.

در نتیجه؛ این مقدمات سه گانه یعنی ثمرات سه گانه هیچ کدامش صحیح نیست و جوابهای دیگری هم مرحوم آخوند داده اند که نیازی به آن جوابها ملاحظه نمی شود. عمده این است که اینها ثمرۀ نزاع نیستند و ثمرۀ نزاع همان مطلب روشنی است که فقیه در هر مقدمۀ واجبی می تواند فتوا بدهد به وجوب آن مقدمه و در رسالۀ خودش بنویسد.

شبهۀ عدم وجود ثمره در بحث مقدمۀ واجب

لکن شبهه ای در اینجا هست که در بعضی از اذهان هم وجود دارد و آن این که قبول کردیم که فقیه

ص:519

وقتی که به باب وضو می رسد، بنابر قول به ملازمه می تواند در رساله اش بنویسد که«الوضوء واجب شرعا» اما اگر قائل به ملازمه نشد چطور؟ باید به لابدّیت عقلیه حکم کند و به تعبیر دیگر به لزوم عقلی، لقائل ان یقول که چه ثمرۀ عملیه ای بر خود این معنا مترتب است؟ بالاخره باید وضو گرفت یا نه؟ کسی نیامده بگوید: ضمن اینکه وضو مقدمیت دارد، لازم نیست که انسان برای نماز وضو بگیرد. بالاخره کون علی السطح نیاز به نصب سلم دارد و هیچ کسی هم نیست که بگوید که «نصب السلم لا یکون لازما» حالا این همه بحث کنیم که آیا این لزومش یک لزوم مولوی مربوط به آمر و در شریعت مربوط به شارع است، یا لزومش یک لزوم عقلی است؟ علی ای حال کسی که می خواهد کون علی السطح را در خارج ایجاد کند، باید نصب سلم بکند چه این بایدش باید مولوی باشد یا باید عقلی باشد، این چه ثمرۀ عملی بر آن ترتب پیدا می کند و چه فایدۀ عملی بر آن بار می شود؟ این یک شبهه ای است که شاید در کثیری از اذهان این شبهه وجود داشته باشد.

یک مطلبی را مرحوم شیخ ضیاء الدّین(ره) برای حل این شبهه و به عبارت روشن تر: برای ترتب یک ثمرۀ عملی بر مسألۀ وجوب شرعی مقدمه، ذکر فرموده اند که اگر ما بخواهیم به نفس مقدمه و وجوب شرعی و لابدّیت عقلیۀ مقدمه نگاه کنیم، اینجا هیچ ثمرۀ عملی بر آن ترتب پیدا نمی کند برای این که چه فرق می کند در لزوم اتیان به مقدمه، لزومش را مربوط به شارع بدانیم یا لزومش را از راه لابدیت عقلیه قائل شویم؟ هیچ فرقی نمی کند اما اگر یک سری مسائل دیگر را در کنار این مسأله قرار دهیم با توجه به آن مسائل، یک ثمرۀ عملیه بر این ترتب پیدا می کند و در مواردی می توانیم از نظر عمل، فوائدی را بر این مترتب بکنیم. از جمله؛ اگر مقدمه وجوب پیدا کرد درست است که وجوب مقدمی، وجوب توصلی است و قصد قربت در آن اعتبار ندارد مثل سایر واجبات توصلیه که در تحقق موافقت و اطاعتش، قصد قربت ضرورت ندارد؛ اما درعین حال، در واجبات توصلیه با این که قصد قربت ضرورت ندارد، اما اگر کسی قصد قربت کرد، این واجب توصلی قیافۀ عبادت پیدا می کند، صلاحیت مقرّبیت در آن پیدا می شود مثل مسألۀ اداء دین. اداء دین، یک واجب توصلی است، اگر کسی از ترس آبروی خودش هم اداء دین کند، نه برای خدا، دینش اداء می شود، واجب تحقق پیدا می کند. اما اگر اداء دین توأم با قصد قربت شد و به داعی قربت تحقق پیدا کرد، این اداء دین عبادت می شود، این موجب تقرب خواهد بود.

ایشان می فرماید: در باب مقدمه هم همین معنا را پیاده می کنیم می گوییم که«اذا کانت المقدمة واجبة شرعا» درست است که وجوبش توصلی است و در اطاعتش قصد قربت اعتبار ندارد، لکن اگر کسی دلش خواست که قصد قربت کند و به انگیزۀ الهی انجام بدهد، این مقدمه، چهرۀ عبادیت پیدا می کند، عنوان مقربیت در آن پیدا می شود. تا اینجا بنابراین که قائل به وجوب مقدمه شویم؛ اما اگر

ص:520

قائل شدیم به این که در مقدمه هیچ وجوب شرعی تحقق ندارد، فقط همان لابدّیت عقلیه است، آیا کسی می تواند به لابدیت عقلیه قصد تقرب پیدا کند و چیزی را که عقل حکم به لزومش می کند آن را وسیلۀ تقرب و مقربیت قرار بدهد؟ باید حکم شرعی باشد، انسان به وسیلۀ آن، قصد تقرب یا لزوما و یا اختیارا انجام بدهد.

در نتیجه اگر مقدمه وجوب شرعی پیدا کرد، این صلاحیت مقربیت در آن وجود دارد اما اگر مقدمه همان لابدیت عقلیۀ تنها در آن وجود داشت، این دیگر صلاحیت مقربیت ندارد و چه ثمرۀ عملی از این بهتر و روشن تر می خواهید برای وجوب مقدمه در نظر بگیریم؟ این یک موردی است که ایشان ذکر کرده اند. یک مورد دیگری هم ذکر کرده اند که چون با ایشان صحبت داریم در بحث بعدی عرض می کنیم.

پرسش:

1 - چرا بحث از تحقق عصیان در ترک مقدمه نمی تواند به عنوان ثمرۀ نزاع مطرح باشد؟

2 - به چه دلیل اخذ اجرت بر واجبات نمی تواند به عنوان ثمره مطرح باشد؟

3 - قول به وجوب عقلی مقدمه یا وجوب شرعی آن چه ثمرۀ فقهی دارد؟

4 - بیان مرحوم محقق عراقی(ره) در این مورد را تقریب کنید.

ص:521

درس چهارصد و بیست و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان مرحوم شیخ ضیاء الدین عراقی(ره) در ثمرۀ نزاع بنا بر قول به ملازمه

در بحث وجوب مقدمه، وجوب کلّی هر مقدمۀ واجبی در فقه به عنوان ثمرۀ مسألۀ اصولیه است.

چون نتیجۀ مسألۀ اصولیه باید در طریق استنباط حکم کلّی الهی و حکم فقهی شرعی واقع شود و این ثمره کاملا تحقق دارد و نیاز به ثمراتی که ذکر شد، بر فرض که اشکالی بر آنها وارد نباشد، نیست.

لیکن در عین حال یک اشکالی شده بود و آن این است که درست است که این ثمرۀ فقهی بر بحث مقدمۀ واجب مترتب است؛ لیکن از نظر عمل چه فایده ای دارد و چه نتیجه ای دارد؟ چه قائل به ملازمه شویم و وجوب مقدمه را وجوب شرعی بدانیم و چه منکر ملازمه باشیم و مقدمه را محکوم به لابدّیت عقلیه کنیم، علی ای حال عملا باید مقدمه در خارج تحقق پیدا کند. پس چه ثمرۀ عملی بر این نزاع مترتب است؟ بعضی از محققین مثل مرحوم محقق عراقی(ره) در مقام برآمدند که بعضی از ثمرات عملیه را بر وجوب مقدمه مترتب کنند؛ یک ثمره را نقل کردیم، آن ثمره این بود که اگر مقدمه وجوب داشته باشد، چون وجوبش وجوب توصلی هست، در واجب توصلی قصد قربت اعتبار ندارد، لیکن اگر کسی عملا بخواهد واجب توصلی را با قصد قربت انجام بدهد، این عنوان عبادیت

ص:522

پیدا می کند و ثواب بر آن ترتب پیدا می کند.

ایشان می فرمایند: اگر برای مقدمه یک وجوب شرعی ولو توصلّی قائل شویم، امکان تعبدیت در آن راه دارد و به تعبیر ایشان در قصد قربت یک توصلی به وجود می آید و یک توسعه ای تحقق پیدا می کند اما اگر صرفا یک لابدّیت عقلیه برای مقدمه قائل باشیم و هیچگونه حضّ و بهره ای از وجوب شرعی نداشته باشد، دیگر امکان ندارد کسی با أتیان چنین مقدمه ای قصد قربت کند«لانه لیس بمأمور به، لیس بواجب شرعا» و چیزی که مأمور به نیست و وجوب شرعی ندارد معنا ندارد کسی در مورد آن قصد قربت داشته باشد، پس ایشان یک ثمرۀ عملیه عبارت از امکان قصد قربت بنا بر قول به ملازمه و عدم امکان قصد قربت بنابر انکار ملازمه قرار داده است.

یک ثمرۀ عملی دیگری که اشاره می فرمایند، این است که در باب اسباب ضمان، فقها می گویند:

یکی از چیزهایی که موجب تحقق ضمان و ثبوت أجرت المثل است، این است که اگر کسی یک کارگری را به انجام کاری امر کند و دستور دهد به این که تو این کار را انجام بده و ظاهر هم این باشد، نه به عنوان مجانیت و تبرّع بلکه در مقابل مزد و در مقابل أجرت، مثل این که کسی از مسافرت وارد می شود، چمدانی دارد، دستور می دهد به یک حمّال که این چمدان را با او تا منزل حمل کند. آن چه از ناحیۀ صاحب چمدان صادر شده، فقط یک دستوری بوده بر حمل این چمدان و ظاهرش هم این است که حمل نه به صورت مجّانیت، بلکه در مقابل اخذ أجرت است. این حمّال اگر چمدان را برداشت و تا منزل آورد، بدون این که یک عقد اجاره و استیجاری با او منعقد شده باشد، لیکن شرعا استحقاق اجرت المثل را دارد، باید اجرت المثل حمل این چمدان را از آن محل تا منزل آمر، بپردازد؛ این یکی از موجبات ضمان است و یکی از اسباب استحقاق اجرت در«ما نحن فیه» است. این یک قاعدۀ کلی فقهی است.

مرحوم محقق عراقی(ره) از این قاعده به عنوان یک ثمرۀ عملی در«ما نحن فیه» این طور استفاده کرده اند و فرموده اند: اگر یک آمری امر کند یک مأموری را به انجام کاری که آن کار فرضا چند مقدمه لازم دارد، چند تا مقدمه باید تحقق پیدا کند تا آن کار اصلی در خارج وقوع پیدا کند. آمر امر به ذی المقدمه کرده در همین مثال معروف نه امر مولوی، امر به این سبک، امری که در مقابلش استحقاق اجرت است، یک انسان اجنبی را گفت: برو بالای بام مثلا فلان پول یا فلان چیز بالای بام افتاده آن را بردار و برای من بیاور.

می فرماید: اگر امر به یک ذی المقدمه ای را امر به مقدمه و مقدماتش بدانیم و در بحث مقدمۀ واجب قائل به ملازمه بشویم؛ نتیجۀ ملازمه این است که این آمر هم امر به ذی المقدمه کرده و هم امر به مقدمه کرده است. برای این که اگر شما ملازمه را قائل شدید، معنای ملازمه این است که بین امر به

ص:523

شیء و امر به مقدماتش ملازمه تحقق دارد، حالا شارع امر کند، این ملازمه تحقق دارد. مولای عرفی امر کند، این ملازمه تحقق دارد. یک کارفرما هم نسبت به کارگر امر کند، این ملازمه تحقق دارد. هر کجا یک ذی المقدمه ای و مقدمه ای وجود داشته باشد، امر به آن ذی المقدمه، ملازم با امر به مقدمه است. حالا آمر هر که باشد، شارع چنین است، مولای عرفی چنین است، این کارفرمای در مثال ما هم چنین است. پس در حقیقت این که امر به رفتن بالای بام می کند، در حقیقت امر به نصب سلّم هم می کند، این هم خودش مأموربه است. در نتیجه این کارگر اگر نصب سلّم کرد، لیکن ذی المقدمه را انجام نداد، فقط مقدمۀ مأمور بها را انجام داد، بنا بر قول به ملازمه در مقابل این مقدمه استحقاق اجرت دارد، برای این که امر به این مقدمه تعلق گرفته، امرش از ناحیۀ ملازمه ثابت شده و اگر مأموربه عملی شد، بدون این که مسألۀ تبرّع و مجّانیت در کار باشد، در برابر آن عمل، استحقاق اجرت در کار است. پس این کارگری که نصب سلّم کرد و ذی المقدمه را انجام نداد، همان طوری که در مقابل عدم انجام ذی المقدمه استحقاق اجرت ندارد، در مقابل انجام مقدمه، استحقاق اجرت دارد «لانه عمل عملا بامر غیره، مع عدم کون الامر بعنوان المجّانیه و التبرع»، نظیر همان مثال چمدانی که ذکر کردیم.

اما اگر گفتیم: ملازمه را در بحث مقدمۀ واجب نمی پذیریم. می گوییم: اگر ذی المقدمه مأموربه شد این ملازم با این نیست که مقدمه هم مأموربه باشد، بلکه مقدمه یک لابدّیت عقلیه بیشتر ندارد، در این مثال در برابر نصب سلّم به تنهایی دیگر هیچ گونه استحقاق اجرتی وجود ندارد برای این که نصب سلّم مأموربه نبوده تا این که بگوییم امر موجب تحقق ضمان است و موجب استحقاق آن کارگر نسبت به اجرت المثل است. پس یک ثمرۀ عملیه در رابطۀ با وجوب مقدمه که اگر مقدمه وجوب پیدا کرد، این ثمرۀ عملیه را دارد و اگر وجوب پیدا نکرد، ندارد، استحقاق اجرت در این مثالی است که ذکر کردیم بنا بر قول به وجوب مقدمه، استحقاق هست و بنا بر قول به عدم وجوب مقدمه، استحقاق اجرت وجود ندارد. شاید موارد دیگری هم به عنوان ثمرۀ عملی بشود ذکر کرد.

این کلام مرحوم محقق عراقی«قدس سره الشریف» است.

بیان استاد در ثمرۀ نزاع ملازمه بر قول مرحوم عراقی

باید از کلام ایشان دفع شبهه کنیم و کلام ایشان را توضیح دهیم و بعد هم ببینیم آیا کلام ایشان قابل قبول هست یا نه؟ در حقیقت اول یک دفاعی از ایشان بکنیم، بعد خودمان اشکال به کلام ایشان داشته باشیم. اما دفاع این است: شما آن اشکالی را که مرحوم آخوند به آن ثمرات ثلاثۀ گذشته، ذکر کردند، آن اشکال را فراموش نکردید، یک اشکال مشترک الورودی آن سه ثمرۀ قبلی که یکی مسألۀ

ص:524

نذر بود و دو مسألۀ دیگر، یک اشکال مشترک الورودی مرحوم آخوند به آن سه ثمره داشتند و آن اشکال این بود که اینهایی که می گویید؛ به شارع ارتباطی ندارد. اگر کسی نذر کرد؛ یک واجب شرعی را انجام بدهد. اگر شما وضو را به عنوان مقدمۀ واجب شرعی دانستید با انجام وضو وفای به نذر حاصل می شود گفتیم این مسأله ای نیست که به شارع ارتباط داشته باشد. شارع نمی گوید؛ کجا وفای به نذر حاصل است و کجا حاصل نیست. این مسأله ای است که به عقل ارتباط دارد کما این که در سایر امتثالات هم اگر شما نماز ظهرتان را صحیح واجد اجزاء و شرائط و خالی از موانع انجام دادی، این شارع نیست که به شما بگوید: امتثال کردی. این عقل شماست که می گوید: آنچه را که شارع دستور داد، شما در خارج ایجاد کردید. پس این مسائل در ثمرات سه گانۀ قبلی، اشکال مشترک الورود بود. شما نمی توانید به عنوان ثمرۀ نزاع در مسألۀ اصولیه قرار بدهید. ثمره نزاع در مسألۀ اصولیه باید در رسالۀ مجتهد ظاهر بشود، بنابر فقه و حکم کلی الهی باید ظاهر بشود. اما در تطبیقات عقلیه، به عنوان ثمرۀ نزاع در مسألۀ اصولیه مطرح نیست.

ممکن است شما عین این اشکال را به این دو ثمره ای که مرحوم محقق عراقی ذکر کردند، وارد کنید و بگویید: در ثمرۀ اول چه کسی می گوید که اگر مقدمه واجب باشد، شرعا می توانید قصد قربت به واجب توصلی داشته باشید و واجب توصلی را از توصلیت به تعبدیت منتقل کنید؟ این حکم عقل است، به شارع ارتباط ندارد. پس چطور مرحوم محقق عراقی این را به عنوان ثمره ذکر کردند و همین طور این ثمرۀ دوم را؟ شارع آنچه را که می گوید: یک حکم کلی است که«اذا امر الآمر بعمل له اجره و لم یکن امره بعنوان التبرّع و المجّانیه» اینجا آمر ضامن است، باید اجرة المثل را بپردازد. اما این که حالا اگر مقدمۀ واجب هم وجوب شرعی پیدا کرد، این مأمور در برابر انجام مقدمه، استحقاق اجرت پیدا می کند، این دیگر به شارع چه ارتباطی دارد؟ این مسأله ای است که تطبیقش با عقل است.

عقل می گوید: وقتی شارع گفت که اگر یک عملی، مأموربه واقع شد از ناحیۀ یک کارفرمایی، مسألۀ مجانیت هم نبود، باید پولش را بدهد، باید اجرة المثلش را بپردازد. اما بنابراین مقدمه، دیگر شارع چنین حکمی ندارد، این به عنوان احد المصادیق واحد الافراد، عقل حکم می کند و تطبیق می کند.

پس عین آن اشکالی که مرحوم آخوند(ره) به آن ثمرات ثلاثه ذکر کردند، به این دو ثمرۀ مرحوم محقق عراقی(ره) هم وارد است. آیا محقق عراقی کفایه را ملاحظه نکرده اند؟ ایشان که شاگرد مرحوم آخوند بوده اند آیا اشکالات استاد خودشان را در این رابطه نادیده گرفتند؟ این شبهه به ذهن می آید، لیکن جواب این شبهه این است که در ثمرات ثلاثۀ گذشته، آنها می خواستند که آن ثمرات را ثمرۀ مستقیم مسألۀ اصولیه قرار دهند یعنی بگویند: نزاع در بحث مقدمۀ واجب، یظهر ثمرته فی النذر اصلا ثمرۀ مستقیم را عبارت از آن ثمرات ثلاثه قرار دادند.

ص:525

اما مرحوم محقق عراقی می فرماید: ثمرۀ نزاع همان است که مرحوم آخوند فرمودند، وجوب الوضوء فی الفقه، وجوب ستر العوره این ثمرۀ نزاع است، وجوب تطهیر الثوب و البدن من النجاسة این ثمرۀ مسألۀ اصولیه است. ثمرۀ مستقیم همان است که مرحوم آخوند ذکر کردند، منتهی در یک مرحلۀ دیگری یک اشکالی شده بود که این ثمرۀ مستقیم از نظر عمل چه فایده دارد؟ مرحوم محقق عراقی در این مقام برآمده که یکی دو فایدۀ عملیه برای آن ذکر کند. در حقیقت این دو موردی را که ایشان ذکر می کند، اینها ثمرۀ مسألۀ اصولیه نیست مستقیما، ثمرۀ مسألۀ اصولیه همان وجوب المقدمه است فی کل واجب این ثمره است آن وقت اشکال این بود که این از نظر عمل چه اثری بر آن مترتب است؟

بیان تفاوت بین ثمرات سه گانه و دو ثمرۀ مرحوم عراقی عراقی

در مرحلۀ دوم ایشان در مقام برآمدند که بعضی از فوائد و ثمرات عملیه را ذکر بفرمایند. پس فرق است بین آن ثمرات سه گانه و این دو ثمره ای که ایشان ذکر کردند با این که هر پنج تا در این جهت مشترک هستند که به شارع ارتباط ندارند و مسألۀ به حکم عقل و تطبیق عقل و بیان مصداق از نظر عقل ارتباط دارد اما درعین حال به آن سه ثمره اشکال مرحوم آخوند وارد بود، برای این که آنها آن ثمره را نتیجۀ بلاواسطۀ بحث مقدمۀ واجب قرار می دادند. اما مرحوم محقق عراقی این دو ثمره را نتیجۀ بلاواسطه نمی داند نتیجۀ بلاواسطه همان وجوب الوضو است، وجوب ستر العوره است، وجوب تهیۀ گذرنامه در مسألۀ حج است، وجوب تهیۀ بلیط در مسألۀ حج است و همین طور به تناسب در واجبات در ابواب مختلف فقه که نیاز به مقدمه دارد.

نتیجه این است منتهی این نتیجه بنا بر عمل چه اثری دارد؟ ایشان مواردی را که این نتیجه اثر عملی می تواند پیدا کند، دو مورد را ذکر کردند. پس به ذهن نیاید که بین این دو ثمره و آن سه تا، چه فرق می کند؟ همان اشکال مرحوم آخوند به آن سه ثمره نسبت به این دو هم وارد است. نه، موقعیتشان و جایگاهشان فرق می کند. آنها به عنوان ثمرۀ مستقیم و بلاواسطه ایشان به عنوان ثمرۀ مع الواسطه با اعتراف به این که ثمرۀ بلاواسطه همان چیزی است که مرحوم آخوند ذکر کردند و واقعیت مسأله هم همان معنا است. پس این دفاع و توضیح را در کلام ایشان لازم بود ما ذکر کنیم؛ اما درعین حال فرمایش ایشان در این دو ثمره با این که به عنوان یک ثمرۀ عملیه مطرح است، مورد مناقشه است.

اما جواب مسألۀ قصد قربت در واجب توصلّی، این است که واجب توصلی اگر واجب نفسی باشد، مثل مسألۀ اداء دین، اینجا کسی که اداء دین می کند می تواند به این اداء دینش قصد قربت بکند

ص:526

و اداء دین را به داعویت امر الهی انجام بدهد و در نتیجه استحقاق مثوبت پیدا می کند و اداء دینش قیافۀ عبادیت به خودش می گیرد. امّا در واجبات غیریه و مقدمیه اگر نظرتان باشد ما این بحث را در اوائل امسال گذراندیم و حتی تصریح امام بزرگوار«قدس سره» به این معنا بود که واجب غیری اصلا وجوبش صلاحیت داعویت ندارد و واجب غیری صلاحیت مقربیت در آن وجود ندارد و لذا در بین واجبات غیریه در رابطۀ با عبادیت خصوص طهارات ثلاث دچار اشکال می شدیم که مسألۀ عبادیت وضو را از کجا ثابت کنیم؟ اگر وجوب غیری هم صلاحیت تعبدیت داشت، می گفتیم: فرق بین وضو و بین تطهیر ثوب فرق بین صلاة و اداء الدین است. یعنی در صلاة، شارع قصد قربت را معتبر کرده اما در اداء دین معتبر نکرده است.

در باب مقدمات هم همین حرف را می گفتیم در وضو شارع قصد قربت را که به نظر شما به داعویت همان امر غیری است، معتبر کرده اما در تطهیر ثوب و بدن قصد قربت را معتبر نکرده است.

دیگر این قدر دچار اشکال نمی شدیم در باب عبادیت طهارات ثلاث در حالی که با مشکل این مسأله را حل کردیم و گفتیم: طهارات ثلاث یک استحباب نفسی دارد و این استحباب نفسی است که عبادیت این طهارات ثلاث را درست می کند و این طهارات به ضمیمۀ عنوان عبادیت امر غیری به آنها تعلق گرفته و مقدمیت برای نماز پیدا کرده است. این راه دور و دراز را ما برای چه پیمودیم؟ برای این که امر غیری این صلاحیت مقربیت و عبادیت ندارد و الا اگر امر غیری هم مثل امر نفسی بود؛ خیلی روشن بود که شارع بگوید نماز با قصد قربت و اداء دین«لا یلزم فیه قصد القربه». اینجا هم بگوید: «وضو یلزم فیه قصد القربه بلحاظ امره، تطهیر الثوب لا یلزم فیه قصد القربه» لحاظ امر است دیگر مشکلی برای ما نبود، مشکلی که بود و بعد از چند روز مباحث مختلف توانستیم طهارات ثلاث را به عنوان عبادیت ثابت کنیم، همه برای این بود که امر غیری نه صلاحیت عبادیت را به وجود می آورد، نه بر مخالفت و موافقت، مسألۀ استحقاق عقوبت و استحقاق مثوبت مترتب می شد.

بعد از این مرحله شما بحثهای گذشته را فراموش کردید و می فرمایید که ثمرۀ وجوب مقدمه در توسّع در قصد قربت ظاهر می شود؛ «اذا کانت المقدمه واجبة شرعا» می شود به آن قصد قربت کرد ثواب بر آن بار می شود«و اذا لم تکن واجبة شرعا لا» جواب این است که نه، واجب هم باشد نمی شود به آن قصد قربت کرد. امر غیری با امر نفسی این فرق را دارد: در اداء الدین امکان دارد، شما قصد قربت کنید و چهرۀ عبادیت به اداء دین بدهید؛ اما در مقدمه چون امرش امر غیری است، در اختیار شما نیست که شما قصد قربت و داعویت امر غیری را در کار بیاورید و مقدمه را به عنوان عبادیت بدهید.

ص:527

لذا این ثمره را ولو این که به عنوان ثمرۀ غیرمستقیم و به عنوان ثمرۀ عملیه ایشان ذکر کردند، ظاهر این است که این ثمره غیرصحیح است و نمی تواند ثمرۀ عملیۀ بحث در باب مقدمۀ واجب باشد و همین طور ثمرۀ دوم قدری بیشتر نیاز به توضیح دارد و جواب از آن هم نیاز به مقدمه ای دارد که ان شاء الله بعد.

پرسش:

1 - کلام مرحوم شیخ ضیاء الدین عراقی(ره) در بیان ثمرۀ نزاع در مقدمۀ واجب را تقریب نمایید.

2 - جواب استاد از کلام محقق عراقی(ره) در هر دو مورد را بیان کنید.

3 - وجه اشتراک و وجه افتراق بین ثمرات سه گانۀ مذکور و دو ثمرۀ مرحوم عراقی چیست؟

4 - چرا واجبات غیری نمی توانند مقرب باشند؟

ص:528

درس چهارصد و بیست و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی وجود ثمرۀ نزاع در باب ضمان

مرحوم محقق عراقی(ره) دو ثمرۀ عملیه برای نزاع در باب مقدمۀ واجب ذکر کرده اند. ثمرۀ اول محل اشکال و قابل جواب بود و امّا ثمرۀ دوم این بود که مثلا اگر یک کارفرمایی امر به کارگری به یک شیئی کند که دارای یک مقدمه و یا چند مقدمه است، اینجا طبق همان قاعده ای که در باب ضمان ثابت است که امر به یک عملی با عدم تبرّع، موجب استحقاق اجرت بر عهدۀ آمر خواهد بود، در اینجا نتیجه می دهد اگر امر به ذی المقدمه را ملازم با امر به مقدمه بدانیم، لازمه اش این است که اگر این کارگر مقدمه را انجام داد ولو این که ذی المقدمه هم انجام نگیرد، در مقابل نفس اتیان مقدمه، استحقاق اجرت برعهدۀ آمر دارد اما اگر مقدمه را مأموربه ندانیم و قائل به ملازمه نشویم، در برابر اتیان مقدمه، هیچ گونه استحقاق اجرتی وجود ندارد. پس این یک ثمرۀ عملیه در بحث مقدمۀ واجب است.

این ثمره هم محل اشکال و مناقشه است. مناقشه اش به این کیفیت است که آن قاعدۀ کلی که در باب ضمان مطرح شده، در جایی است که این کارگر و مأمور، عمل مأموربه را صرفا بداعی امر آمر

ص:529

انجام داده باشد که اگر از او سؤال کنند که چرا این عمل را انجام دادی؟ از حمّال اگر بپرسند که چرا این چمدان را از گاراژ به منزل منتقل کردی؟ می گوید: چون صاحب چمدان دستور داد و امر کرد آن هم نه به صورت مجّانیت و تبرّع، من برای امر او این کار را انجام دادم. اما در همین مثال اگر فرض کنیم که لولا امر صاحب چمدان، روی یک جهت دیگری این حمّال این چمدان را حمل می کرد مثل این که از باب مثال یک حمّالی نذر کرده که مثلا روزی یک نوبت یک چمدانی را از گاراژ به منزل حمل کند که اگر صاحب چمدان هم امر نمی کرد، او به علت نذر، این حمل و این نقل و انتقال تحقّق پیدا می کرد. در اینجا درست است که امر تحقّق دارد ولی مسأله به این صورت است که اگر امر هم نبود این حمّال و کارگر به یک داعی و محرّک دیگری این حمل و نقل را انجام می داد. آیا در اینجا هم مسألۀ استحقاق اجرت را قائل هستید یا استحقاق اجرت منحصرا در جایی تحقّق دارد که تنها علت عمل، امر آمر باشد به طوری که اگر امر آمر نبود، این عمل تحقّق پیدا نمی کرد؟ آیا در اینجا ضمان و استحقاق اجرت تحقّق دارد.

ممکن است این مناقشه را به مرحوم محقق عراقی(ره) به این کیفیت داشته باشیم: در اینجایی که یک ذی المقدمه ای مأموربه واقع می شود ولو این که به قول شما بنابر ملازمه، این مقدمه و یا مقدماتش هم مأموربه همین آمر و کارفرما قرار می گیرد، لکن علت ایجاد مقدمه در خارج چیست؟ ممکن است بگوییم: علت ایجاد مقدمه، امری نیست که از آمر به این مقدمه تعلّق گرفته بلکه علتش همان است که از آن تعبیر به لابدّیّت عقلیه می کنید. این لابدّیّت عقلیه اقتضا می کند که لو لا امر الآمر، اگر امر آمر هم نبود این کارگر این مقدمه یا مقدمات را انجام می داد. پس در نتیجه؛ امر آمر ولو این که از راه ملازمه کشف شده است ولی علّت انجام مقدمه یا مقدمات نبوده، لولا امر آمر هم این مقدمات را انجام می داد کما این که اگر منکر ملازمه بشویم و وجوب مقدمه را نپذیریم، آیا از نظر انجام مقدمه، بین صورت انکار ملازمه و وجود ملازمه فرق می کرد؟ آیا این کارگر در صورت وجود ملازمه، یک دید دیگری به مقدمات دارد که در صورت انکار ملازمه، آن دید وجود ندارد یا این که علی کلا التقدیرین این کارگر مقدمه یا مقدمات را انجام می دهد، چه این مقدمات مأموربه کارفرما باشد یا لابدّیّت عقلیه او را به انجام مقدمه وادار کرده باشد.

ممکن است این مطلب به ذهنتان بیاید که بین آن مثالی که ذکر کردیم و ما نحن فیه یک فرقی وجود دارد. در آن مثال این حمّال نذر کرده بود که یک چمدانی را مجّانی از گاراژ به منزل منتقل کند امّا در ما نحن فیه ولو این که فقط لابدّیّت عقلیه را قائل شوید، اما منشأ این لابدّیّت چیست؟ منشأش امر به ذی المقدمه است. اگر امر به ذی المقدمه نبود که این لابدّیّت عقلیه در رابطۀ با مقدمات پیدا نمی شد. پس در حقیقت می توانیم بگوییم که انجام این مقدمه استناد به امر آمر دارد. آمر به ذی

ص:530

المقدمه امر می کند و منشأ این لابدّیّت عقلیه می شود.

جوابش این است که ممکن است یک چنین خلطی در این صورت واقع شود که مقدمه را با دی المقدمه هر دو را انجام بدهد، اما آنچه که در کلام ایشان فرض شده و ما هم ذکر کردیم، آنجایی است که فقط مقدمه را انجام داد و اصلا ذی المقدمه را در خارج ایجاد نکرد. اینجاست که می خواهیم ببینیم در مقابل مقدمه استحقاق اجرت دارد یا ندارد؟ در اینجا این امر به ذی المقدمه نتوانسته نقش داشته باشد برای این که اگر امر به ذی المقدمه نقش می داشت باید خود ذی المقدمه را هم در خارج انجام بدهد. اما فرض این است که ذی المقدمه در خارج انجام نگرفته و تنها یک یا چند مقدمه را انجام داده. اینجا را نمی توانیم بگوییم که امر الآمر موجب تحقّق ضمان است برای این که اگر امر الآمر هم نبود، همان لابدّیّت عقلیه این را وادار می کرد بر انجام مقدمه و لابدّیّت عقلیه مانع از این است که استحقاق اجرت در برابر آن به وجود بیاید. باید مسألۀ امر باشد و ارتباط امری به آمر داشته باشد لذا این مقدمۀ دوم هم محل مناقشه است.

بیان ثمره بحث مقدمه واجب

به ذهن می آید که تا به حال مسألۀ وجوب مقدمه هیچ گونه ثمرۀ عملیه ای ندارد ولو این که ثمرۀ علمی و فقهی فراوان دارد لکن ثمرۀ عملیه بر آن ترتّب پیدا نمی کند. اینجا یک نکتۀ دقیقی هست. ما کلام مرحوم محقق عراقی را رها می کنیم، برمی گردیم به آن سه ثمره ای که مرحوم آخوند ذکر کردند.

می گوییم: آن سه ثمره نمی تواند به عنوان نتیجه و ثمرۀ مستقیم مطرح باشد اما به عنوان ثمرۀ عملیه و به عنوان نتیجۀ عملی می تواند مطرح باشد. کسی که نذر کرد یک واجب شرعی را انجام بدهد، آیا با وضو گرفتن، وفای به نذر حاصل شد یا نه؟ شما گفتید: این به شارع ارتباط ندارد. می گوییم: نداشته باشد، ما نخواستیم این را ثمرۀ مستقیم نزاع در بحث مقدمۀ واجب قرار بدهیم بلکه خواستیم به عنوان یک ثمرۀ عملیۀ مع الواسطه قرار بدهیم. اگر با این دید به این ثمره نگاه کنیم به نظر شما اشکالی دارد؟ این یک ثمرۀ عملیه خوبی است.

البته این ثمرۀ بحث اصولی نیست چون ثمرۀ بحث اصولی باید حکم شرعی باشد، حکم کلی الهی باشد، حکم فقهی باشد که گفتیم: عبارت از نفس وجوب مقدمه است، نفس وجوب الوضو که مجتهد در رساله بتواند بنویسد«الوضوء واجب» این حکم کلی الهی است منتها اشکال شده بود که اگر این وضو واجب هم نباشد، چون لابدّیّت عقلیه دارد چه ثمرۀ عملی بر آن ترتّب پیدا می کند؟ ما مسألۀ نذر را به عنوان ثمرۀ عملیه مطرح می کنیم می گوییم: «اذا نذر شخص ان یأتی بواجب شرعی» اگر قائل به وجوب مقدمه شدیم«اذا اتی بالوضوء فقد اتی بما هو الواجب علیه من الوفاء بالنذر»

ص:531

چون اشکال این ثمره این بود که نتیجه و ثمرۀ مستقیم مسألۀ اصولیه نمی توانست واقع بشود اما به عنوان ثمرۀ عملیه و مع الواسطه چه اشکالی دارد که این را ثمره قرار بدهیم؟ این دو مثال و دو ثمرۀ مرحوم محقق عراقی کنار می رود و به جایش این قبیل از ثمرات می نشیند. هیچ اشکالی بر این ثمرۀ عملی وارد نیست. البته بعضی از اشکالات مرحوم محقق خراسانی زائد بر آن اشکال عمده ای که ذکر کردیم را دارد لکن آن اشکالات قابل جواب است.

ما برای این که این بحث با این عظمت که ثمرات علمی زیادی دارد، مثال نذر و آن دو ثمرۀ دیگر را به عنوان ثمرۀ عملیۀ غیرمستقیم برای مسألۀ اصولیه مطرح می کنیم. پس در عین این که کلام محقق عراقی ناتمام است اما به همان ثمرات مذکور در کفایه برمی گردیم که آنها و یا حداقل بعضی از آنها مثل این مثال نذری که ذکر کردیم می تواند به عنوان ثمرۀ عملیه واقع بشود.

اصل مسألۀ مقدمۀ واجب که بحث از ملازمه و عدم ملازمه است و این ملازمه هم یکی از احکام عقلیه است لذا مسألۀ مقدمۀ واجب با این که در مباحث الفاظ مطرح شده لکن مسأله، یک مسألۀ عقلیۀ محضه است و هیچ ارتباطی به مباحث الفاظ ندارد. قبل از این که در این وارد بشویم که آیا حق با قائل به ملازمه است، یا منکر ملازمه؟ این فرضی را که مرحوم آخوند مطرح کردند و بحث بسیار خوبی هم هست و آن این است که اگر فرض کردیم در مسألۀ ملازمه و عدم ملازمه به جایی نرسیدیم، نه توانستیم جانب اثبات ملازمه را ترجیح بدهیم و نه توانستیم جانب نفی ملازمه را اختیار بکنیم، همینطور متحیّر و متردد ماندیم که آیا ملازمۀ بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه تحقّق دارد یا تحقّق ندارد؟ در صورت شک، آیا یک اصل عملی که یکی از دو طرف مسأله را تعیین کند و ترجیح بدهد، داریم یا نداریم؟

عدم جریان اصل عملی در شک در وجود ملازمه

یک وقت می خواهید اصل عملی را در خود آن چیزی که محل نزاع است جاری کنید، یک وقت می خواهید اصل عملی را در ثمرۀ نزاع در بحث مقدمۀ واجب جاری کنید، این دو باهم فرق می کند.

اگر بخواهید اصل عملی را در خود همان چیزی که محل بحث و محط نزاع است که عبارت از ملازمه و عدم الملازمه است، جاری کنید، ما چنین اصلی نداریم که در محل نزاع جریان پیدا کند برای این که ملازمه، یکی از احکام عقلیه است و همانطوری که ملاحظه فرمودید، ذکر کردیم: نزاع در بحث مقدمۀ واجب، نزاع در یک مسألۀ عقلیه محضه است. مسائل عقلیه یک مسائل حادثه نیست، این طور نیست که یک حالت سابقۀ عدمیه داشته باشد و بعد، این حالت سابقۀ عدمیه، تبدّل به وجود پیدا کرده باشد، یا احتمال تبدّل به وجود پیدا کرده باشد. مسائل عقلیه، نفی و اثباتش ازلی و

ص:532

ابدی است. شما که حکم می کنید به این که عقل حاکم به امتناع اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین است، آیا این حکم عقل، یک حکم حادثی است؟ یعنی یک زمانی عقل چنین حکمی نداشته و بعدا حکم به امتناع اجتماع نقیضین حادث شده است؟ تا اگر یک کسی بگوید: من تردید دارم که عقل حکم به امتناع می کند یا نمی کند، همان استصحاب عدم حدوث حادث را جاری کند؟ آیا می شود کسی یک چنین حرفی بزند یا این که واقعیت مسأله این است که امتناع اجتماع نقیضین، یک حکمی است که من الازل ثابت بوده و الی الابد هم قطعا ثابت است. در مسألۀ ملازمه هم همینطور است.

ملازمه، یک چیزی نیست که با وجوب صلاة حادث شده باشد بلکه ملازمه، یک امر ازلی است.

آن کسی که عقلش درک می کند که بین وجوب یک شیء و بین وجوب مقدمه، ملازمه تحقّق دارد، ملازمه که بر این توقّف ندارد که طرفینش بالفعل محقّق باشد، بلکه به صورت قضیۀ تعلیقیه است.

می گوید: «اذا وجب الشیء» این وجوب، ملازم با وجوب مقدمه اش است. چه موقع عقل حاکم به این معناست؟ قائل به ملازمه می گوید: «من الازل». اینطور نیست که یک ده سال، صد سالی عقل حکم به ملازمه نداشته، بعد قائل به ملازمه می گوید که این حکم حادث شده و منکر ملازمه هم می گوید: حادث نشده و من و شما هم شک در حدوث و عدم حدوثش بکنیم و در نتیجه، استصحاب عدم حدوث را جاری بکنیم.

پس در نتیجه؛ اگر ما بخواهیم مجرای اصل و مورد استصحاب را نفس همان چیزی که محل نزاع و محط بحث است، قرار بدهیم، ما چنین اصلی نداریم، چنین استصحابی نداریم حتی استصحاب وجود هم نداریم، نه استصحاب وجود نه استصحاب عدم. اگر ملازمه بوده، از اول بوده و الی آخر هم هست و اگر ملازمه نبوده، از اول نبوده و تا آخر هم نیست. ما چه چیز را استصحاب بکنیم؟ حالت سابقۀ متیقنۀ ما چیست که به کمک استصحاب آن حالت را ابقا بکنیم؟ لذا در اصل مسأله، هیچ اصلی جاری نمی شود.

امکان جریان استصحاب در نتیجۀ نزاع

اما در نتیجة المسأله، همان که ما آن را ثمرۀ نزاع در مسألۀ اصولیه قرار دادیم و گفتیم: نتیجه اش در باب وضو ظاهر می شود، در باب ستر عورت ظاهر می شود، در باب وجوب تهیۀ مقدمات حج در باب حج ظاهر می شود و همین طور در مختلف ابواب فقه، آنجایی که یک واجبی داشته باشیم و این واجب دارای مقدمه یا مقدماتی باشد، مجتهد در رابطۀ با آنها طبق قول به ملازمه در رساله اش وجوب را می نویسد و طبق قول به عدم ملازمه، دیگر نمی تواند وجوب را بنویسد. حالا ما در این رابطه شک داریم، ما استصحاب عدم داریم، به این کیفیت که می گوییم: احکام شرعیه غیر از احکام

ص:533

عقلیه است؛ احکام شرعیه به حدوث الشریعة حادث می شود؛ احکامی را که اسلام آورده، این احکام در اسلام حادث شده، اگر فرض کنید که یک سابقه ای در انبیاء گذشته و ادیان گذشته داشته، در زمان همان نبی سابق، این حکم حادث شده است. بالاخره آن روزی که خداوند، آدم و حوا را خلق کرد، قطعا نماز واجب نبود. نماز که واجب نبود، وضو هم قطعا واجب نبود. حالا که اسلام«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را آورد و وجوب نماز را بر طبق آیات متکرره و متکثره ثابت کرد؛ ما شک داریم که آیا وضو هم واجب است یا واجب نیست؟

اگر خدشه ای در مثال وضو به ذهن شما می آید که آیۀ وضو هم وارد شده، مثال را از حج می زنیم.

خداوند فرمود: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» قبل از این که این تکلیف بیاید، نه حجی واجب بود و نه مقدماتش، حالا که این تکلیف آمد، نسبت به حجش، مسلّما وجوب شرعی دارد اما نسبت به مقدمات، شک داریم در این که وجوب دارد یا ندارد؟ اینجا ابتداء به نظر می رسد که استصحاب عدم وجوب جریان پیدا بکند، بگوییم: قبل از آنکه ایجاب حج از ناحیۀ شارع بشود بلا اشکال مقدمات حج، لزوم شرعی نداشت، حالا که ایجاب حج از ناحیۀ شارع شده، شک می کنیم که آیا مقدماتش وجوب شرعی دارد یا وجوب شرعی ندارد؟ چه مانعی دارد که استصحاب عدم وجوب مقدمات حج را جاری کنیم؟

این استصحاب مطرح است، لکن چند اشکال مهم به این استصحاب وارد شده که بعضی از این اشکالات قابل جواب است لکن بعضی هایش یک مقدار محل تأمّل و اشکال است. اگر یکی از این اشکالات به این استصحاب وارد بشود، کافی است که جلوی جریان این استصحاب هم گرفته بشود و نتیجه این بشود که نه در اصل مسأله، استصحاب جریان پیدا کند و نه در نتیجة المسأله استصحاب جریان پیدا بکند. اشکالات ثلاثه است، دوتا را مرحوم آخوند در کفایه ذکر کرده اند. یکی را خیلی مختصر با بعضی از اختلاف نسخه ها، مطرح می کنیم.

اولین اشکال را گفته اند: این طور نیست که هر کجا یک حالت سابقه پیدا کردید فوری بگویید:

پس استصحابش بلامانع است، بلکه استصحاب هم شرائط دارد؛ صرف وجود حالت سابقه برای جریان استصحاب کافی نیست. یک شرط مهمی که در جریان استصحاب علاوۀ بر حالت سابقه اعتبار دارد این است که گفته اند: مستصحب یا باید خودش مجعول شرعی باشد و یا موضوع برای یک اثر شرعی باشد، یا خودش حکم باشد که حکم مجعول شرعی است مثل این که شما بقای وجوب صلاة جمعه را استصحاب کنید بگویید: «صلاة الجمعة فی عصر الظهور کانت واجبة و فی عصر الغیبة نشک فی بقاء وجوبها فنستصحب الوجوب»، وجوب صلاة جمعه مجعول شرعی است و یا اگر خودش مجعول شرعی نیست باید یک اثر مجعول شرعی داشته باشد مثل این که اگر حیات

ص:534

زید را استصحاب کردید، حیات زید، مجعول شرعی نیست لکن در شرع، آثاری بر آن بار است«اذا کان زید حیّا لا یجوز تقسیم امواله بین ترکته. اذا کان زید حیّا لا یجوز» این که کسی با زوجۀ او ازدواج بکند و همینطور آثار دیگری که مترتب بر حیات زید است. پس استصحاب حیات زید هم «بما انّه موضوع لاثر مجعول و اثر شرعی» جاری است. مستشکل می خواهد بگوید: این استصحابی را که شما می خواهید در ما نحن فیه جاری کنید نه خودش مجعول شرعی است و نه موضوع برای اثر شرعی است.

پرسش:

1 - کلام محقق عراقی(ره) در ثبوت قاعدۀ ضمان در اخذ اجرت بر انجام مقدمه را بیان نمایید.

2 - جواب استاد را از این بیان فوق چیست؟

3 - وجود ثمره عملی در مورد نذر را توضیح دهید.

4 - توضیح دهید چرا جریان استصحاب در محل نزاع ممکن نیست؟

5 - بیان استاد در جریان استصحاب در نتیجۀ نزاع را شرح دهید.

ص:535

درس چهارصد و بیست و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان استصحاب بواسطه عدم شرعی بودن وجوب ملازمه

در اصل بحث که آیا بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه ملازمه تحقّق دارد یا نه؟ اگر از نظر دلیل، اثباتا و نفیا به جایی نرسیم و نوبت به اصل عملی برسد، در محل اصلی نزاع که عبارت از حکم عقل است بوجود الملازمة یا عدم حکم عقل به وجود ملازمه، حالت سابقه ای نداریم. اصولا احکام عقلیه در این جهت مغایر با احکام شرعیه است، یعنی لا محاله یک حالت سابقۀ عدمیه ای در احکام شرعیه وجود دارد اما در احکام عقلیه، حکم عقلی حادث نداریم. هر حکم عقلی وجود داشته باشد این امّا من الازل الی الابد هست یا نیست. نمی توانیم یک حکم عقلی حادث تصوّر کنیم لذا استصحاب عدم ملازمه جریان ندارد برای این که یک مسألۀ عقلیه است.

اما در نتیجة البحث یعنی آن ثمره ای که بر بحث مقدمۀ واجب ترتّب پیدا می کند که عبارت از اصل مقدمۀ وجوب است، استصحاب عدم جریان دارد. قبل از این که شارع صلاة را ایجاب کند وضو هم«لم یکن واجبا». الآن که صلاة را واجب کرد، چون شک در ملازمه داریم، شک داریم در این که«هل صار الوضوء واجبا ام لم یصر واجبا؟» استصحاب عدم وجوب جریان پیدا می کند منتها

ص:536

گفتیم که در این استصحاب اشکالاتی هست که ببینیم این اشکالات قابل جواب هست یا نه؟

اولین اشکال این است که اگر مقدمه وجوب هم داشته باشد، در عین این که وجوبش هم وجوب شرعی است چون در بحث مقدمه گفتیم: طرفین ملازمه عبارت از دو حکم شرعی است«نفس الملازمة عقلیة اما طرفا الملازمة» عبارت از دو حکم شرعی است، مستشکل می گوید: قبول داریم مقدمه لو کانت ملازمه محقّق باشد، اولا وجوب دارد و ثانیا وجوبش هم وجوب شرعی است اما اشکال این است که در عین این که این وجوب، «شرعی لیس بمجعول للشارع»، در عین این که اضافۀ به شارع دارد و عنوان شرعی صفت برای وجوب است، اما این وجوب را آیا خود شارع جعل کرده است یا این که ملازمۀ قهری بین الوجوبین این وجوب را به وجود آورده است؟ یعنی در حقیقت فرضا اگر شارع هم بخواهد بگوید: من ذی المقدمه را واجب می کنم نه مقدمه را، شارع نمی تواند طبق ملازمه چنین حکمی بکند.

قهرا وقتی که ذی المقدمه وجوب پیدا کرد، مقدمه هم یک وجوب شرعی قطعی پیدا می کند و چون مسأله عبارت از وجوب شرعی قطعی است لذا شرعی بودن وجوب درست است، اما مجعول بودنش للشارع، غیرصحیح است. هم وجوب شرعی است و هم«لا یکون مجعولا للشارع» برای این که معنای این که یک چیزی مجعول شارع باشد، این است که شارع بتواند آن را اثبات و یا نفی کند. شما که می گویید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» مجعول شرعی است برای این که شارع می تواند هم حکم کند به وجوب اقامة الصلاة و هم حکم نکند به وجوب اقامة الصلاة، لذا«وجوب اقامة الصلاة مجعول شرعی» اما در باب مقدمه بنابر ملازمه، چنین مسأله ای وجود ندارد به همان کیفیتی که ذکر کردیم.

شارع نمی تواند بگوید: «اوجبت الصلاة اما المقدمة لا تکون واجبة» این با ملازمۀ عقلیه منافات دارد.

پس در حقیقت، ایجاب مقدمه یک امر قهری و امری است که«مما لا بد منه» است و اگر مسأله به صورت قهری و«لا بد منه» درآمد، دیگر نمی توانیم اسمش را مجعول شرعی بگذاریم. اینجا مجعول شرعی صدق نمی کند و از آن طرف؛ اثر مجعول شرعی هم که ندارد پس چگونه بتوانیم استصحاب عدم وجوب وضو را به عنوان ثمرۀ مسألۀ اصولیه جاری کنیم؟

توسعه در معنای مجعول شرعی

جواب این اشکال این است که باید معنای مجعول شرعی را بفهمیم. ببینیم که آیا مقصود از مجعول شرعی عبارت از خصوص آن چیزهایی است که بالذات مجعول شرعی است، مستقیما و بلاواسطه مجعول شرعی است یا مجعول شرعی، یک دائرۀ وسیعی دارد هم مجعول بالذات را شامل می شود و هم مجعول بالتبع را شامل می شود؟

ص:537

یک سری اموری داریم که شارع آنها را بالذات جعل نکرده است اما بالتبع مجعول شرعی است، نظیرش را مرحوم آخوند(ره) در باب استصحاب، آن جایی که بحث از احکام وضعیه می کند، ذکر کرده می فرماید: یک نوع از احکام وضعیه عبارت از آن احکام وضعیه ای است که جعل بالتبع به آنها تعلّق گرفته است مثل مسألۀ جزئیت للمأمور به. این که شما می گویید: رکوع«جزء للصلاة المأمور به» جزئیت، یک حکم وضعی است و حکم وضعی شرعی است اما جعلی که شارع در رابطۀ با این جزئیت دارد به چه صورت است؟ شارع که نگفته است: «جعلت الرکوع جزء للصلاة المأمور بها، جعلت السجود جزء للصلاة المأمور بها». شارع صلاتی که یک مرکّب اعتباری است و مجموعه ای است از ده چیز، این مجموعۀ مرکّب را مأموربه و متعلّق امر قرار داده است. پس در حقیقت، جعل شرعی بالذات به ایجاب مجموعه مرکّب متعلّق شده است لکن در عین حال، بعد از آنکه یک مرکّبی مأموربه واقع شد، اجزاء این مرکّب به جزئیت للمرکّب المأمور به اتصاف پیدا می کنند و این جزئیت را هم شارع جعل و اعتبار کرده است. اما جعل متعلّق به جزئیت، جعل بالذات و جعل بلاواسطه نیست بلکه جعل بالتبع خواهد بود.

پس در حقیقت، در مجعولات شرعیه با دو قسم مجعول شرعی برخورد می کنیم: یک مجعول شرعی بالذات و یک مجعول شرعی بالتبع و آن چه در جریان استصحاب اعتبار دارد، مطلق مجعولیت است. نگفته اند که«یعتبر فی المستصحب ان یکون مجعولا شرعیا بالذات» بلکه مطلق مجعول شرعی در جریان استصحاب کافی است. لذا اگر در جزئیت سوره برای نماز شک کردید می توانید استصحاب عدم جزئیت سوره را جاری کنید. کسی نمی تواند اشکال کند که جزئیت، مجعول شرعی نیست برای این که جواب می دهیم که جزئیت، مجعول بالذات نیست، اما چون مجعول بالتبع است لذا استصحاب عدم جزئیت سورۀ مشکوکة الجزئیة می تواند جریان پیدا کند.

پس آن چه در جریان استصحاب شرط است یک چنین معنایی است.

حالا که این طور شد در ما نحن فیه هم اگر قائل به ملازمه شدیم، وجوب مقدمه مجعول شرعی بالذات شارع نیست، اما مجعول شرعی بالتبع هست برای این که اگر شارع ذی المقدمه را واجب نکند، اگر جعل شرعی به وجوب ذی المقدمه تعلّق نگیرد، تبعا مقدمه هم اتصاف به وجوب پیدا نمی کند. پس همان طوری که وجوب صلاة را مجعول شرعی می دانیم، وجوب وضو هم مجعول شرعی است. منتها وجوب الصلاة، مجعول شرعی بالذات است اما وجوب وضو، مجعول شرعی بالتبع است. وقتی این طور شد«اذا شککنا فی الملازمة و فی انّ الوضوء واجب ام لا؟» همان طوری که استصحاب عدم جزئیت سورۀ مشکوکة الجزئیة جریان پیدا می کرد، همان طور هم استصحاب عدم وجوب وضو جریان پیدا می کند و آن شرطی که در جریان استصحاب معتبر است، اینجا تحقّق

ص:538

دارد برای این که مقصود از مجعولیت، مجعولیت بالذات فقط نیست، بلکه هم مجعول بالذات و هم مجعول بالتبع را شامل می شود. لذا این اشکال به جریان استصحاب به هیچ وجه وارد نیست.

عدم جریان استصحاب بواسطه عدم ثمره عملی بحث ملازمه

اشکال دیگری که به جریان استصحاب شده است، جنبۀ مبنایی دارد. این اشکال مبتنی بر این است که آیا برای مسألۀ وجوب مقدمه یک ثمرۀ عملی - نه ثمرۀ نزاع در مسألۀ اصولیه - داریم یا نه؟ اگر کسی قائل شد به این که یک ثمرۀ عملی و نتیجه ای که در مقام عمل ظاهر شود و به تعبیری که ذکر می کردیم: نتیجۀ بالواسطۀ مسألۀ اصولیه ندارد، اگر فرض کنیم که نتیجۀ عملیه ندارد، این اشکال وارد می شود که برای چه می خواهید استصحاب را جاری کنید؟ استصحاب عدم وجوب مقدمه برای چه هدف و چه غرضی می خواهد جریان پیدا کند؟ اصول عملیه باید در مقام عمل، نتیجه داشته باشد. چرا از اصول عملیه به اصول عملیه تعبیر می کنید؟ این کلمۀ عمل و عملیه در کنار اصل و اصول، از کجا آمده است؟ چرا می گویید: برائت اصل عملی است و چرا می گویید: استصحاب اصل عملی است و چرا می گویید: اصالة الاشتغال، اصل عملی است؟ برای این که نتایج اینها در مقام عمل ظاهر می شود. وقتی که می گویید: قاعدۀ طهارت، یک اصل عملی است«کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر». چقدر بر این قاعدۀ طهارت در مقام عمل، اثر بار می شود. انسان در لباسش شک دارد«فی انّه طاهر ام لا؟» با اجرای قاعدۀ طهارت می تواند با این لباس وارد نماز شود. یک غذایی را شک دارد «فی انّه طاهر ام لا؟» با اجرای قاعدۀ طهارت، خوردن این غذا حلال می شود«لانّه اکل طعام غیر نجس» و همین طور اصالة الحلیة را که به عنوان یک اصل عملی مطرح می کنید ببینید در مقام عمل چقدر آثار بر آن ترتّب پیدا می کند. هرچیزی را که انسان شک در حلیّت و حرمتش داشته باشد، قاعدۀ حلیّت می گوید: «هو لک حلال». حلال که شد، اکلش و شربش و استفاده اش محکوم به حلیّت است. در باب برائت و استصحاب هم همین طور است. باید یک نتیجۀ عملی بر استصحاب ترتّب پیدا کند که شما برای تحقّق آن ثمرۀ عملیه و ترتیب اثر عملی، استصحاب را جاری کنید و الا اگر یک استصحابی جاری کنید که در مقام عمل، هیچ نتیجه ای بر آن ترتّب پیدا نکند، از ادلۀ استصحاب حجیّت چنین استصحابی استفاده نمی شود و چنین استصحابی را به عنوان یک اصل عملی نمی توانیم تلقّی کنیم. مستشکل بگوید: طبق مبنای این که وجوب مقدمه هیچ گونه اثری در مقام عمل ندارد و هیچ فرقی نمی کند که مقدمه واجب باشد یا تنها لابدّیّت عقلیه داشته باشد، در مقام عمل، اثر عملی بر این دو مطلب ترتّب پیدا نمی کند. اگر این را قائل شدیم، چگونه استصحاب عدم وجوب وضو را جاری می کنید؟ «ما الذی یترتّب علی هذا الاستصحاب من الاثر فی حال العمل؟»

ص:539

وجود ثمره عملی برای بحث ملازمه

لکن این اشکال مبنایی است. اگر واقعا معتقد باشیم که هیچ اثر عملی بر مسألۀ وجوب مقدمه، ترتّب ندارد، این اشکال به استصحاب به قوّت خودش باقی است. اما اگر آن مطلبی را که قبلا ذکر کردیم و گفتیم: آن دو ثمرۀ عملیه ای که مرحوم محقق عراقی(ره) بیان فرمودند، قابل مناقشه است اما آن سه ثمره ای را که قبلا مرحوم آخوند ذکر کردند را به عنوان ثمرۀ مستقیم مسألۀ اصولیه نمی پذیریم اما به عنوان ثمرۀ غیرمستقیم و مع الواسطه فی مقام العمل می پذیریم. اگر کسی نذر کرد که یک واجب شرعی را انجام بدهد، اینجا یک ثمرۀ عملیه تحقّق پیدا می کند. اگر قائل به ملازمه شدیم با اتیان به وضو، وفای به نذر حاصل شده است اما اگر وضو را از دائرۀ وجوب شرعی خارج دانستیم و تنها برای وضو لابدّیّت عقلیه قائل شدیم، این وفای به نذر حاصل نمی شود«لانّ الوضوء لیس بواجب شرعا» و گفتیم که ما نمی خواهیم این را ثمرۀ مستقیم قرار بدهیم تا شما بگویید: حاکم به وفا و عدم وفا عبارت از عقل است. هرکسی می خواهد حکم کند. بحث این است که این وجوب مقدمه در مقام عمل، یک انعکاسی داشته باشد. این انعکاسش که«اذا توضأ یتحقق الوفاء و اذا توضّأ» بنابر قول به عدم ملازمه«لا یتحقّق الوفاء بالنذر».

پس این اشکال مبنایی است و چون ما اختیار کردیم که بعضی از ثمرات عملیه بر این استصحاب ترتّب پیدا می کند، نتیجه اش این می شود که این انسانی که نذر کرده است یک واجب شرعی را انجام بدهد، اگر در باب ملازمه شک کرد، استصحاب عدم وجوب وضو را جاری کرد، نتیجۀ استصحاب عدم وجوب وضو این می شود که اتیان به وضو نمی تواند مؤثّر در وفای به نذر باشد و محقّق مسألۀ وفای به نذر باشد. پس طبق مبنای ما که بعضی از ثمرات عملیۀ غیرمستقیم برای بحث مقدمۀ واجب تصوّر کردیم، این اشکال دوم به استصحاب هم کنار می رود و جایی برای این اشکال نیست.

جمع بین حکم واقعی و استصحاب

اشکال مهمی که در کلام مرحوم آخوند(ره) هست - به اعتبار اختلاف دو نسخه و این که این دو نسخه هر کدامش یک مفاد خاصی دارد و جواب از این اشکال در کلام ایشان مختلف مطرح است و هر نسخه ای یک اقتضای خاص و یک مفاد خاصی دارد - این است که شما که عدم وجوب مقدمه را استصحاب می کنید پیداست که استصحاب مثل سایر اصول عملیه، یک حکم ظاهری را بیان می کند.

استصحاب، دست درازی به واقع ندارد. وقتی که وجوب صلاة جمعه را فی عصر الغیبة استصحاب کردید، معنایش این است که یک حکم ظاهری برای نماز جمعه فی عصر الغیبة ثابت کرده اید. این

ص:540

حکم ظاهری ممکن است مطابق با واقع باشد که همان واقع را منجّز می کند و ممکن است مخالف با واقع باشد که از یک طرف برای شما معذّر است و از طرف دیگر، مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی مطرح می شود که این هم یک بحث مهمی است که در جای خودش مطرح است که چگونه بین حکم ظاهری و حکم واقعی در صورت تخالف حکمین اجتماع تحقّق پیدا می کند.

مستشکل می گوید: وقتی که شما استصحاب را جاری کردید، ثابت می کنید که وضو به حسب حکم ظاهری«لا یکون واجبا»، استصحاب عدم وجوب وضو، عدم وجوب وضو را در مرحلۀ ظاهر و به عنوان حکم ظاهری مطرح می کند. پس در حقیقت، شما یک طرف، وجوب صلاة را دارید که این را به اجماع و ضرورت و بداهت ثابت کرده اید، از طرفی، نسبت به وضو، استصحاب دارید که این استصحاب، یک حکم ظاهری به نام عدم الوجوب ثابت می کند. در حقیقت، این حکم ظاهری تفکیکی است بین ذی المقدمه و بین المقدمه«یعنی ذی المقدمة واجب و المقدمة لیست بواجبة» مستشکل می گوید: اگر ملازمه وجود داشته باشد شما بین این استصحاب و بین واقع چگونه جمع می کنید؟ یعنی اگر بین وجوب صلاة و وجوب وضو به حسب واقع، ملازمه باشد منتها شما به آن ملازمه پی نبردید، نسبت به این ملازمه، در حالت تردید و شک هستید. اگر ملازمه به حسب واقع ثابت باشد با این استصحابی که وجوب مقدمه را نفی می کند و در حقیقت بین ذی المقدمه و المقدمه، تفکیک می کند چگونه جمع می شود؟

اینجا یک فرض را مطرح می کنیم و آن فرض مهم که اختلاف نسخه دارد، را موکول به بعد می کنیم. فرض اولش این است که ملازمه ای را که قائل به ملازمه، ادعا می کند؛ آیا ملازمه بین وجوب واقعی ذی المقدمه و وجوب واقعی مقدمه است که طرفین ملازمه همان گونه که شرعیت دارد، اما طرفین، دو وجوب واقعی هستند و قائل به ملازمه هم بیشتر از این ادعا نمی کند، می گوید: آیا وجوب واقعی یک ذی المقدمه ای ملازم با وجوب واقعی مقدمه است؟ اگر محدودۀ دعوای مدعی ملازمه، همین واقعیت باشد و دو وجوب واقعی، با استصحاب منافاتی ندارد و در حقیقت نمی توانید این استصحاب را به جنگ قائل به ملازمه بفرستید برای این که استصحاب، بیشتر از این نیست که یک حکم ظاهری را ثابت می کند و به عبارت دیگر: استصحاب بین ذی المقدمه و مقدمه در ظاهر ایجاد تفکیک می کند. ایجاد تفکیک در ظاهر، منافاتی با ملازمۀ به حسب واقع ندارد. ممکن است به حسب واقع ملازمه تحقّق داشته باشد اما در ظاهر، بین ذی المقدمه و المقدمه، تفکیک حاصل شود؛ لذا طبق این فرض، استصحاب منافاتی با ملازمه ندارد و به جنگ قائل به ملازمه نمی تواند برود. احتمال دیگری هم هست که گفتیم: کلام مرحوم آخوند در جواب از آن احتمال بر حسب اختلاف نسخه ها مختلف است.

ص:541

پرسش:

1 - اشکال اول به جریان استصحاب عدم وجوب مقدمه را با جوابش بیان کنید.

2 - مقصود از مجعول شرعی چیست؟ و اقسام آن کدام است؟

3 - اشکال مرحوم آخوند(ره) بر جریان استصحاب در چه صورت وارد است؟

4 - بیان استاد در جواب از اشکال اخیر مرحوم آخوند(ره) را توضیح دهید.

ص:542

درس چهارصد و بیست و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم ملازمه اجرای استصحاب با تفکیک بین حکم واقعی و ظاهری

اشکال سومی که به استصحاب شده بود، این بود که بر اثر این استصحاب، بین وجوبین تفکیک لازم می آید. قسمت اول جوابی که مرحوم آخوند می دهند این است که اگر مدعی ملازمه، ملازمۀ بین دو وجوب واقعی و دو وجوب انشائی را ادعا کند - یعنی بگوید: وجوب انشایی متعلق به ذی المقدمه، ملازم با وجوب انشائی متعلق به مقدمه است - این استصحاب، مستلزم تفکیک نخواهد بود، برای این که استصحاب، به عنوان یک اصل عملی، تنها حکم را در مرحلۀ ظاهر و به عنوان حکم ظاهری ثابت می کند و مانعی ندارد که حکم ظاهری مغایر با حکم واقعی باشد. مواردی که قاعده طهارت پیاده می شود، چه بسا این شیء به حسب واقع، محکوم به نجاست است و یا مواردی که قاعدۀ حلیت و اصالة الحلیة پیاده می شود، چه بسا شیء بحسب واقع، محکوم به حرمت باشد. اصولا مغایرت بین حکم ظاهری و واقعی، مسأله ای نیست و در جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری، راه ها و تحقیقاتی ذکر شده، که جمع بین اینها هیچ گونه مانعی ندارد. لذا اگر مدعی ملازمه، محدودۀ ملازمه را، دو حکم واقعی و دو وجوب انشائی بداند، این استصحاب هیچ گونه منافاتی با آن ملازمۀ

ص:543

واقعیه پیدا نمی کند.

توسعۀ ملازمه تا مرتبۀ فعلیت

اما اگر مدعی ملازمه، دایرۀ ملازمه را توسعه داد، گفت: حتی در مرتبۀ فعلیت، این ملازمه تحقق دارد، وجوب واقعی ذی المقدمه، ملازم با وجوب واقعی مقدمه است و وجوب فعلی ذی المقدمه، ملازم با فعلیت وجوب مقدمه است، اگر دایرۀ ملازمه توسعه داده شود و علاوۀ بر واقعیت، مرتبۀ فعلیت را هم بگیرد، اینجاست که عبارت مرحوم آخوند در کفایه، به صورت نسخه بدل، فرق می کند. در متن این طوری نوشته اند که اگر چنین توسعه ای در دایرۀ ملازمه باشد، می توانیم به کمک استصحاب، در مقابل قائل به ملازمه بایستیم و این استصحاب را به جنگ قائل به ملازمه ببریم، بگوییم: ما با این استصحاب، ثابت می کنیم که در عین این که ذی المقدمه وجوب فعلی دارد، اما مقدمه«لا یکون واجبا فعلیا» استصحاب عدم وجوب و عدم فعلیت وجوب را در مقدمه جاری می کنیم. در حقیقت، با این استصحاب، بین فعلیت وجوب ذی المقدمه و فعلیت وجوب مقدمه تفکیک می کنیم و اگر تفکیک شد، این تفکیک می تواند در برابر قائل به ملازمه که حتی در مرحلۀ فعلیت، ملازمه را توسعه داده جواب باشد و از راه استصحاب، حربه ای در مقابل او درست می کنیم و بر قائل به ملازمه غلبه می کنیم.

اما در نسخه بدل که در حاشیه ذکر کرده اند، می فرمایند: اگر قائل به ملازمه، دایرۀ ادعای ملازمه را توسعه بدهد که مسألۀ فعلیت را هم شامل بشود، شما حق ندارید تمسک به استصحاب کنید، «لما صحت التمسک بالاصل و الاستصحاب» این را در حاشیه به صورت نسخه بدل ذکر کرده اند. اینجا دو مطلب مطرح است: یکی این که آیا سیاق کلام مرحوم محقق خراسانی اقتضا می کند که عبارت مطابق با آنچه در متن ذکر شده، باشد؟ یا سیاق کلام ایشان اقتضا می کند که عبارت، مطابق با آنچه در حاشیه ذکر شده باشد؟ آیا سیاق کلام اقتضا می کند که ایشان بخواهند بفرماید: با این استصحاب، به جنگ قائل به ملازمه می توانیم برویم؟ یا سیاق عبارت اقتضا می کند، که در این شرائط، تمسک به استصحاب، غیرصحیح و ناتمام است؟ آیا روند و سیاق عبارت، کدام یکی از اینها را اقتضا می کند؟

عدم منافات اجرای استصحاب با قول به ملازمه

ظاهر این است کسی که می خواهد تمسک به استصحاب بکند، اصلا در مقام جنگ با قائل به ملازمه نیست، اینها اصلا در دو جهت قرار گرفته اند: قائل به ملازمه می گوید: ملازمه برای من ثابت و روشن است، مثل مرحوم آخوند که بعد این ادعا را می کنند، که وجدان، شاهد بر ملازمه است،

ص:544

وجدان پشتوانۀ این ملازمه است، قائل به ملازمه مدعی است که برای من از طریق وجدان و شهادت وجدان، محرز شده که ملازمه هست. اما مسألۀ استصحاب، مربوط به آن کسی است که خودش ادعا می کند که برای من، احد طرفین مسأله روشن نشده، ما نه پی بردیم به اینکه ملازمه تحقق دارد و نه برای ما روشن شد که ملازمه تحقق ندارد، لذا دست به دامن استصحاب زدیم و خواستیم از راه استصحاب، آن هم نه در مسألۀ اصولیه، بلکه در نتیجۀ مسألۀ اصولیه، که وجوب و عدم وجوب مقدمه است، عدم وجوب مقدمه را ثابت بکنیم.

در حقیقت روند کلام مرحوم محقق خراسانی و سیاق کلامشان اصلا این نیست که بخواهیم با استصحاب، به جنگ قائل به ملازمه برویم. استصحاب مربوط به جاهل است. قائل به ملازمه می گوید: «انا عالم» جاهل را با عالم بحث نیست، من معتقد هستم همین طوری که بعد هم خود مرحوم آخوند ادعا می کند که وجدان اقوی شاهد بر این است که ملازمه تحقق دارد و من قائل به ملازمه، هیچ تردیدی در حکومت وجدان و شهادت وجدان ندارم. شما با استصحابی که مجری و مورد این استصحاب، شک در ملازمه و عدم ملازمه است، با یک اصل عملی که مورد شک است، می خواهید به جنگ قائل به ملازمه بروید.

پس سیاق کلام، اقتضای این معنا را ندارد که از اول که مسألۀ استصحاب را مطرح کردیم، به عنوان این باشد، که در مقابل قائل به ملازمه، می خواهیم بایستیم. نمی توانیم در مقابل قائل به ملازمه بایستیم. او می گوید: «انا عالم بثبوت الملازمة» شما می گویید: من که شاک در ملازمه هستم، می خواهم با حربۀ استصحابی که برای جاهل و شاک معتبر است، در مقابل عالم به ملازمه و معتقد به ملازمه، بایستم.

اگر ما متن کفایه را بخواهیم در اینجا مطرح کنیم، لازمه اش یک چنین معنایی است، که بخواهیم با استصحاب مربوط به شاک، به جنگ قائل به ملازمه ای که عالم به ملازمه است و صددرصد معتقد به ملازمه است، برویم، آیا یک چنین معنایی امکان دارد؟ و یک چنین معنایی صحیح است؟ اصولا بحث در این نبوده، پایۀ استصحاب را بر این مبنا قرار ندادیم، که در مقام جنگ با قائل به ملازمه از او استفاده کنیم؟ پایه استصحاب بر این مبنا بود که آدم شاک چه کار کند؟ آیا آدم شاک از راه استصحاب عدم وجوب وضو، می تواند بگوید: «الوضوء لیس بواجب؟» بیش از این مقدار در مسألۀ استصحاب مطرح نیست.

سیاق کلام با عبارتی که در متن نوشته شده، البته رویش هم نوشته«نسخه» اقتضا می کند، که همان جملۀ کوتاهی که در حاشیه نوشته شده، آن جملۀ کوتاه، جزء عبارت کفایه بوده است. چون بحث این است که آیا استصحاب جریان دارد، یا جریان ندارد؟ مرحوم آخوند می فرماید: اگر قائل به

ص:545

ملازمه، دایرۀ ملازمه را محدود کند، مانعی از این استصحاب نیست، اما اگر توسعه بدهد، «لما صحت التمسک بالاستصحاب و بالاصل». این اولا از نظر اینکه کدام یکی از این دو، به حسب سیاق عبارت، می تواند عبارت مربوط به بحث و مربوط به روند کلام مرحوم محقق خراسانی باشد. بعد از اینکه این مرحله ثابت شد و ما روشن کردیم، که عبارت کفایه همان جمله ای است که در حاشیه نوشته، یعنی«لما صحت التمسک بالاصل» تازه اول گرفتاری پیش می آید، آن اشکالی که امام بزرگوار(ره) به صاحب کفایه کردند، پیاده می شود، برای اینکه شما می گویید: اگر قائل به ملازمه، دایرۀ ملازمه را توسعه بدهد و در مرحلۀ فعلیت هم، ملازمه تحقق داشته باشد، تمسک به استصحاب جایز نیست.

بیان امام(ره) در جواب از عدم جریان استصحاب

اشکال امام بزرگوار(ره) این است: شما که می گویید: تمسک به استصحاب، جایز نیست، مگر چه کسی می خواهد تمسک به استصحاب کند؟ آیا قائل به ملازمه می خواهد تمسک به استصحاب کند؟ قائل به ملازمه که تردید ندارد، قائل به ملازمه که شک ندارد. کسی که شک و تردید ندارد و ملازمه برای او روشن است، او که نمی خواهد به استصحاب تمسک کند که شما بفرمایید:

«لما صحت التمسک بالاصل» پس قائل به ملازمه کنار می رود. می فرمایید: شاک می خواهد تمسک به استصحاب کند و محل بحث هم همین شاک است، آدم جاهل به ملازمه می خواهد تمسک به استصحاب کند، آدم جاهل، وقتی می خواهد تمسک به استصحاب کند، آیا ادعای مدعی ملازمه، چه نقشی دارد که سد راه تمسک جاهل به استصحاب بشود؟ پس در این«لما صحت التمسک بالاصل» سؤال این است که«من المتمسک بالاصل؟» قائل به ملازمه که متمسک به اصل نیست، او شک ندارد تا بخواهد تمسک به اصل کند، تردیدی برای او وجود ندارد، پس لابد شاک می خواهد تمسک به اصل کند آیا ادعای قائل به ملازمه، هرچند توسعه داشته باشد، ارتباطی به اجرای اصل نسبت به شاک دارد؟ من می خواهم استصحاب را جاری کنم، او ادعا دارد که ملازمه، همه جا را فراگرفته، هم بین الواقعین است، هم بین الفعلین. اما به من شاک چه ارتباطی دارد؟ پس وسعت ادعای قائل به ملازمه و عدم محدودیت دعوای مدعی به ملازمه، چه ارتباطی به اجرای من شاک، نسبت به استصحاب دارد که مرحوم آخوند بفرمایند: «لما صحت التمسک بالاصل»؟ بلکه ادعای او عمومیت دارد و«یصح التمسک بالاصل» ادعای او به تمسک من به اصل، چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟

پس مرحلۀ دوم این است: با حفظ این که کلام مرحوم آخوند، همان عبارت حاشیه است، مع ذلک این اشکال امام بزرگوار به مرحوم آخوند وارد است. آیا این اشکال قابل جواب هست یا نه؟

ص:546

ظاهر این است که این اشکال قابل جواب است و البته این جواب، به ما ارتباطی ندارد، این جواب را مرحوم آقای بروجردی(ره) به یک مناسبتی در تقریرات بحثشان ذکر کرده اند، که در حقیقت توجیه کلام مرحوم محقق خراسانی است و جواب از این اشکالی است که به نظر مبارک امام رسیده و ما هم ابتداء تسلیم این نظر هستیم.

مجرای اصول: صورت شک در حکم واقعی و عدم فعلیت آن

باید به یک مقدمه ای توجه داشته باشیم که اصول عملیه و منها الاستصحاب، در مواردی جریان پیدا می کند، که شما نسبت به حکم واقعی شاک هستید، نمی دانید حکم واقعی چیست؟ اما اگر از شما سؤال کنند، که این حکم واقعی که نسبت به آن شاک هستید، آیا در مرحلۀ فعلیت این حکم واقعی هم تردید دارید یا این که قاطع هستید به اینکه فعلیت ندارد؟ در عین این که شاک در حکم واقعی هستید، شک می کنید که مثلا«شرب التتن حلال ام حرام؟» این را باید از نظر حرمت واقعیه روشن کنید. اگر شک دارید، نمی دانید حرمت واقعیه هست یا نه؟ و طبق همین شک هم هست که برای شما اصالة الحلیة و قاعده حلیة جریان پیدا می کند. اما اگر همین جایی که شک در حرمت واقعیه دارید، از شما سؤال کنند، که آیا اگر آن حکم واقعی، وجود داشته باشد، برای شما فعلیت دارد یا شک در فعلیتش دارید یا قاطع به عدم فعلیتش هستید؟ اصالة الحلیة می گوید که حکم واقعی مشکوک است، لکن علی تقدیر التحقق، قطعا فعلیت ندارد. پس شک شما، در حقیقت به یک حکم انشایی واقعی متعلق است، اما نسبت به مرحلۀ فعلیت، شما به عدم الفعلیة قاطع هستید، یعنی اگر به حسب واقع، حکم حرمت باشد، یقینا بر شما فعلیت ندارد، نه اینکه شک دارید در اینکه فعلیت دارد، یا ندارد؟ پس اصل عملی در آنجایی جریان پیدا می کند، که ضمن اینکه حکم واقعی مشکوک است، فعلیت آن حکم واقعی مقطوع العدم است.

اما اگر شما یک جایی را پیدا کردید، که حکم واقعی مشکوک است، لکن فعلیت آن حکم واقعی، «و لو فی بعض التقادیر» مقطوع العدم نباشد، باید«فی جمیع التقادیر» مقطوع العدم باشد. اما اگر جایی را پیدا کردید که«فی بعض التقادیر» مقطوع العدم نیست، اینجا جای جریان اصل عملی نخواهد بود. ما نحن فیه از این قبیل است. مدعی ملازمه اگر دایرۀ ملازمه را محدود به دو واقعیت کند، محدود به دو حکم انشایی کند، شما هیچ مانعی ندارید که استصحاب عدم وجوب به عنوان یک حکم ظاهری را جاری می کنید و یقین هم دارید، که اگر وضو به حسب واقع، وجوب داشته باشد، آن وجوب واقعی به مرحلۀ فعلیت نرسیده، بلکه در مرحلۀ فعلیت، آنچه حاکم و محکّم است، تنها همین حکم ظاهری مقتضای اصل عملی است. لذا اگر دعوای ملازمه، بین الواقعیین باشد، مانع از

ص:547

جریان استصحاب نخواهد بود.

اما اگر دایرۀ ملازمه توسعه داشت، بین الفعلیتین هم ملازمه تحقق دارد. شما یقین به تحقق یکی از این دو طرف ملازمه دارید. وجوب صلاة، نه تنها در مرحله واقع ثابت است، بلکه وجوب ذی المقدمه، به مرحله فعلیت رسیده و این فعلیت هم برای شما معلوم و مشخص است. این علم به فعلیت وجوب ذی المقدمه را، به این معنا ضمیمه کنید که اگر ملازمه وجود داشته باشد، حتی در مرحلۀ فعلیت هم وجود دارد، دایرۀ ملازمه، توسعه دارد که برگشتش به این می شود، که شما طبق یک تقدیر، عالم به فعلیت وجوب وضو هستید، «و هو تقدیر ثبوت الملازمة»، یعنی الان نمی توانید، بگوید: «انا اعلم» به این که وجوب وضو«لیس بفعلی لی مطلقا» و این شرط جریان اصل عملی است.

اما دلیل اینکه نمی توانید، بگویید برای این است که شما طبق یک تقدیر، می توانید علم به عدم فعلیت را پیاده کنید و آن صورت عدم الملازمه است که بگویید: درست است که وجوب ذی المقدمه فعلی است، لکن ملازمۀ بین وجوب فعلی ذی المقدمه و وجوب فعلی مقدمه را قبول نداریم. اما طبق فرض دیگرش چه طور؟ اگر ملازمه باشد و طرفین ملازمه هم فعلیّتین است و شما هم علم به تحقق احد طرفی الملازمه دارید. نتیجه این می شود که«علی هذا التقدیر» علم به فعلیت وجوب مقدمه دارید و با علم به فعلیت وجوب مقدمه، «و لو فی احد التقدیرین» استصحاب عدم وجوب جاری نمی شود. اصل عملی باید آنجایی باشد که قسم بخورید، قسم حضرت عباس که حکم واقعی اینجا نیست. نسبت به شرب توتون، انسان قسم می خورد که حکم واقعی، یا نیست، یا اگر هم باشد، قطعا در اینجا پیاده نمی شود و تحقق ندارد. این با«اصالة الحلیة» سازگار است.

اما در ما نحن فیه مسأله دو شعبه پیدا می کند: طبق یک شعبه اش فعلیت نیست، طبق یک شعبه، علم به فعلیت است. و چون طبق یک شعبه، علم به فعلیت است، «لما صحت التمسک بالاصل» شما نمی توانید تمسک به استصحاب کنید. استصحاب باید توأم با قطع به عدم فعلیت حکم واقعی باشد، «علی جمیع التقادیر» نه«علی تقدیر دون تقدیر» و شما در اینجا طبق یک تقدیر، می دانید حکم واقعی فعلیت ندارد. آنجایی که ملازمه نباشد فعلیت وجوب مقدمه نیست اما اگر ملازمه باشد، دایرۀ ملازمه فعلیین را هم بگیرد، شما هم علم به احد طرفی الملازمه دارید، باز هم می توانید بگویید:

«نعلم بعدم فعلیة وجوب الوضوء مطلقا» و تا این«نعلم» پیاده نشود، استصحاب نمی تواند جریان پیدا کند.

به نظر من این از دقایق بسیار عجیبی است که این مرد بزرگ به آن توجه کرده اند و کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) را به این صورت توضیح داده اند و الاّ در بادی نظر، ادعای قائل به ملازمه، با جریان اصل چه ارتباطی دارد؟ قائل به ملازمه در مسیر خودش حرکت می کند، مجری استصحاب

ص:548

هم، در مسیر خودش حرکت می کند. او اگر دایرۀ ملازمه را توسعه بدهد، چه ارتباطی به این دارد که جلوی راه جریان استصحاب جاهل به ملازمه و مردد را بگیرد؟ اما این تقریب و این توضیح ایشان، که از لطایف و از دقایق کلماتی است که مطرح شده، آیا می تواند این مشکله را به این صورت حل کند؟

پرسش:

1 - چرا اجرای استصحاب با تفکیک بین حکم واقعی و ظاهری ملازمه ندارد؟

2 - تفاوت قول مرحوم آخوند(ره) در کفایه و حاشیۀ آن را مقایسه کرده و نتیجه را بنا بر هر دو عبارت بیان نمایید.

3 - جواب امام از بیان آخوند(ره) در حاشیه را تقریب کنید.

4 - جواب مرحوم آقای بروجردی(ره) از بیان امام در عدم جریان اصل چیست؟

ص:549

درس چهارصد و بیست و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان استصحاب بعد از یقین به وجوب فعلی ذی المقدمه

بیانی را که قبلا از مرحوم آقای بروجردی سیدنا الاستاذ«قدس سره» نقل کردیم، به عنوان توضیح عبارت کفایه نیست، بلکه بیان واقعیت مسأله است که ایشان می فرمایند: اگر ملازمه بین الفعلیّین باشد و از طرفی هم عالم باشید به این که ذی المقدمه وجوب فعلی دارد، در این موقعیت استصحاب نمی تواند جریان پیدا کند. برای این که استصحاب و سایر اصول عملیه در جایی جریان پیدا می کند که به عدم فعلیت حکم واقعی، علی تقدیر ثبوته قاطع باشید. وقتی که«اصالة الاباحة» در شرب توتون جریان پیدا کرد، دیگر هیچ گونه اضطرابی ندارید؛ شما یقین دارید که اگر حکم واقعی شرب توتون هم حرمت باشد، این حرمت فعلیت پیدا نکرده و گریبان شما را نگرفته و با توجه به «اصالة الاباحة» هیچ گونه استحقاق عقوبتی بر مخالفتش وجود ندارد. استصحاب و سایر اصول عملیه باید چنین نقشی داشته باشد.

در«ما نحن فیه» اگر استصحاب را جاری کردید و حکم کردید به این که وجوب وضو فعلیت ندارد، این یک بعد قصه است. بعد دیگرش این است که شما به دو چیز عالم هستید و استصحاب و

ص:550

اصول عملیه در دایرۀ علم دیگر نمی تواند دخالت داشته باشد. آن دو چیزی را که عالم هستید، یکی فعلیت وجوب ذی المقدمه است، می دانید که وجوب ذی المقدمه قطعا فعلیت دارد و باز می دانید (طبق این فرض) اگر ملازمه ای باشد، این ملازمه محدود به واقعیت نیست و دایرۀ آن فعلیت را هم شامل است و در مقام فعلیت هم این ملازمه تحقق دارد.

پس در حقیقت شما علی تقدیر، علم دارید به وجوب المقدمه و به فعلیت وجوب المقدمه«و هو التقدیر الملازمه»، وقتی که این طور است، شما با جریان استصحاب می خواهید جلوی این فعلیت و علم را بگیرید؟ اصل عملی که نمی تواند در محدودۀ علم نقش داشته باشد؟ ایشان تنظیر می کنند، می فرمایند: این مثل مواردی است که نفس احتمال خودش منجّز تکلیف است و موجب سقوط فعلیت تکلیف است، مثل باب فروج و اموال و دماء، در این طور موارد چرا حق ندارید اصل عملی جاری کنید؟ چرا به«اصالة البرائة و اصالة الاباحة» تمسک نمی کنید؟ برای این که خارجا علم دارید و آن علم این است که این امور از نظر شارع دارای اهمیت ویژه و موقعیت خاص است؛ اگر این به حسب واقع ثابت باشد، شارع از آن رفع ید نمی کند و حکم به حلیت اراقه دم غیر نمی کند. اگر بحسب واقع این انسان نفس محترمه است و هیچ گونه مهدوریت ندارد. مثل این که کسی مردد است بین این که انسانی دارای نفس محترمه است و یا«یجوز قتله» آیا اینجا کسی می تواند به«اصالة الاباحة» تمسک کند؟ بگوید: شارع می گوید: «کل شیء لک حلال» من هم که احتمال می دهم که این حلیت قتل و حلیت اراقۀ دم نسبت به او باشد! چرا اینجا«کل شیء لک حلال» را جاری نمی کنید؟ این با شرب توتون چه فرقی دارد؟ فرقش این است که در اینجا ضمن این که احتمال می دهید، حرمت قتل این نفس را، عالم به این معنا هم هستید که این نفس، اگر نفس محترمه باشد شارع به هیچ وجه اجازه نمی دهد اراقه این دم را«و لو فی مرحلة الظاهر». نمی شود بگویم: که واقعا این قتلش حرام است، اما قاعدۀ حلیت می گوید: بحسب ظاهر«یحل لک هذا القتل» همین طوری که در شرب توتون این حرفها را می زنیم، آیا در اینجا هم می توانیم این حرفها را پیاده کنیم؟ درست است که اینجا با شرب توتون در اصل احتمال مشترک هستند، این احتمال حلیت و حرمت در آن جریان دارد، آن هم احتمال حلیت و حرمت در آن جریان دارد. اما در شرب توتون در کنار احتمال حلیت و حرمت، یک علم تقدیری وجود ندارد که اگر این به حسب واقع حرام باشد، شارع از حرمت این رفع ید نمی کند. اما در باب قتل نفس، در کنار احتمال یک چنین علمی وجود دارد، به لحاظ اهمیتی که شارع برای نفوس و برای جان های مردم قائل است، نمی گوید: حالا بحسب واقع هم حرام است، اما چون تو در حلیت و حرمت تردید داری، من به اقتضای«کل شیء لک حلال» برای تو این خون ریزی و این قتل را حلال می کنم. چون چنین علم تقدیری در حاشیۀ این احتمال وجود دارد لذا مانع از جریان

ص:551

«اصالة اباحة» هست. اما در شرب توتون چنین مسأله ای وجود ندارد و اگر برحسب واقع هم حرام باشد، این قدر این حرمت در نظر شارع اهتمامی به آن نیست که حسب ظاهر نتواند حکم به حلیت شرب توتون کند.

در«ما نحن فیه» هم همین طور است. اگر از یک طرف عالم هستید، به این که ذی المقدمه همین الان وجوب فعلی دارد، در فعلیت وجوب ذی المقدمه بحثی نیست. و باز عالم هستید به این که (چون فعلا شاک هستید در ملازمه لکن عالم هستید به این که) اگر ملازمه ای تحقق داشته باشد این ملازمه این طور نیست در واقع باشد، این ملازمه در فعلیت هم اثر دارد، یعنی عالم هستید به این که اگر فعلیت داشته باشد، شارع از وجوب وضو صرف نظر نکرده، آن وقت چطور استصحاب عدم وجوب وضو را می توانید جاری کنید؟ پس طبق این جهت است که با این که ابتداء انسان خودش را شاک می بیند، حالت سابقۀ عدمیه هم وجود دارد، لکن آن خصوصیتی که در جریان اصل عملی، بطور کلی اعتبار دارد، آن خصوصیت در این جا نیست و شما نمی توانید تمسک به استصحاب کنید.

این بیان ایشان، توجیه برای کلام مرحوم محقق خراسانی قرار می گیرد، بدون این که هیچ نظارت مستقیمی به کلام مرحوم محقق خراسانی داشته باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما می دانیم که همۀ محرمات در یک ردیف نیست، حالا علاوۀ بر این که محرمات، کبیره و صغیره دارد، در خود کبائر هم، درجات وجود دارد، روایاتی دارد«ان اکبر الکبائر»، عبارت از هفت گناه کبیره است. یکی از اینها آن طوری که در ذهنم هست، قتل نفس محترمه است، که اینها به عنوان اکبر الکبائر در لسان روایات مطرح شده و ما می فهمیم اهتمام شارع را نسبت به این مسائل. یعنی این بیان ایشان، به عنوان توجیه کلام صاحب کفایه بیان خوبی است و جواب از آن اشکالی است که بحسب ظاهر به کلام مرحوم آخوند وارد است.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث در روایات خاصه نیست، صحبت روایات خاصه را کنار بگذارید، بحث این است که در کنار احتمال حرمت و حلیت یک علم تقدیری وجود دارد. در شرب توتون فقط شما شک دارید که«هل هو حلال ام حرام؟» اگر بحسب واقع هم حرام باشد، شارع هیچ باک ندارد، که حرام واقعیش را، بحسب ظاهر حلال کند. او بمقتضای«کل شیء لک حلال» این کار را انجام داده است. لذا کسی که قاعدۀ حلیت را جاری می کند، اگر از او بپرسید که چطور جواب حکم واقعی را می دهید؟ می گوید: من قاطع هستم به استناد«اصالة الحلیة» که حکم واقعی اگر اینجا تحقق داشته باشد، گریبان مرا نگرفته و هیچ گونه استحقاق عقوبتی برای من به وجود نیاورده قاطع به این معناست.

اما آنجایی که کنار احتمال حرمت یک علم تقدیری وجود داشته باشد، یعنی علی فرض حرمت

ص:552

واقعیه، شارع از این دست برنمی دارد، این حرمت واقعیه را پایمال نمی کند که به حسب ظاهر دستور خلاف بدهد، منتها نمی دانیم که این حرمت واقعیه هست یا نه؟ علی تقدیری که باشد، شارع رفع ید نمی کند، اینجا استصحاب یا سایر اصول عملیه نمی شود جاری شود، چرا؟ برای این که اگر جاری شد، بعد از جریان می پرسیم که اگر به حسب واقع حرام باشد شما چه جواب می دهید؟ می گوید: من قاطع هستم به این که حکم واقعی فعلیت ندارد، آن جوابی که در شرب توتون و اجرای «اصالة الحلیة» در شرب توتون می داد، دیگر در اینجا نمی تواند پیاده بشود. تا اینجا تقریبا ما صورت شک را هم بحث کردیم. حالا از اینجا به بعد وارد اصل بحث مقدمه واجب و در محط بحث که آیا ملازمه تحقق دارد یا نه؟ می شویم و ادله ای که قائلین به ملازمه اقامه کردند، این ادله را بررسی می کنیم.

ادلۀ قائلین به ملازمه

مرحوم آخوند(ره) می فرماید: ادله ای که بر ملازمه اقامه شده، همۀ اینها دچار اشکال و مناقشه و نظر است، لکن بهترین دلیل این است که مسأله را به وجدان احاله کنیم، ببینیم مولای آمر در مقامی که امر صادر می کند و دستور می دهد، آنجایی که دستورش تنها در رابطۀ با ذی المقدمه است، اما می داند که این ذی المقدمه، مقدمه یا مقدماتی دارد. اگر از این مولای آمر سؤال کنیم، که آیا این دستور شما تنها در محدودۀ ذی المقدمه تحقق دارد؟ و نسبت به مقدمات، هیچ گونه دستوری، هیچ گونه امری ولو به صورت امر غیری و به صورت واجب غیری، در این رابطه ندارید؟ پیداست که به نظر ایشان، وجدان می گوید: چرا؟ من وقتی که به عبد خودم دستور می دهم به این که«اشتر اللحم» می دانم که«اشتر اللحم» توقف بر دخول سوق دارد و من وقتی که به عبد دستور می دهم«کن علی السطح» در حالی که می دانم این«کون علی السطح» توقف بر نصب سلم دارد، آیا می شود نسبت به نصب سلم هیچ گونه نظری نداشته باشم؟ هیچ گونه امر و دستوری نداشته باشم؟ وجدان می گوید: بر حسب چیزی که مرحوم آخوند می فرماید: وجدان حاکم بر این است مولا همان طوری که نسبت به ذی المقدمه امر دارد و دستور دارد، نسبت به مقدمه یا مقدمات هم مسأله همین طور است؛ و شاهدش این است که گاهی از اوقات خود مولا این مقدمه را هم مثل ذی المقدمه تحت دایرۀ امر در می آورد، می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» این«ادخل السوق» غرض نفس مولا نیست، این دخول سوق مقدمیت برای اشتراء لحم دارد، آن که غرض نفسی مولا است در رابطۀ با امر و در رابطۀ با عبد عبارت از اشتراء لحم است. پس چرا مولا می گوید: «ادخل السوق» طبق این«ادخل السوق» باید تکیه کنیم.

ص:553

آیا امر«ادخل السوق» با امر«اشتر اللحم» از نظر مولوی بودن متفاوت است؟ یا تفاوتش در رابطۀ با نفسیت و غیریت است؟ ایشان می فرماید: ظاهر این است که وقتی که مولا می گوید: «ادخل السوق» نمی خواهد عبد را ارشاد کند، به این که دخول سوق مقدمیت برای«اشتراء لحم» دارد و اصلا نیاز به ارشاد ندارد، خوب خود عبد هم می داند که اشتراء لحم، متوقف بر دخول سوق است و اوامر ارشادی در مواردی است که آن طرف توجه به مسأله نداشته باشد، مثل اوامری که طبیب دارد. اگر طبیب حرفی نزند، اگر دوایی را مشخص نکند، خود مریض توجه به این مسائل ندارد. لذا نیاز به ارشاد دارد، طبیب می گوید: اگر می خواهید خوب شوی و سلامت خودت را بازیابی حتما باید این داروها را مصرف کنی.

در«ادخل السوق» (البته این اضافه ای است که من بر کلام ایشان دارم) مولا می خواهد به چه ارشاد کند؟ مگر عبد نمی داند که دخول سوق مقدمیت برای اشتراء لحم دارد؟ می داند که باید وارد بازار شود تا«اشتراء لحم» تحقق پیدا کند. پس این امر، چه امری است؟ چطوری تصور کنیم این امر را؟ لا محاله باید بگوییم: امر به دخول سوق با امر به اشتراء لحم هر دو امر مولوی است. و اگر در شریعت تحقق پیدا کند، دو امر مولوی شرعی است. فقط اختلافشان در مقدمیت و ذی المقدمیت است که این اختلاف در مقدمیت و ذی المقدمیة و نفسیت و غیریت ارتباط دارد، یعنی در«ادخل السوق» دخول سوق واجب غیری است و«اشتراء لحم» واجب نفسی.

اما این که هر دو مولوی است و اگر در شرع باشد، شرعی است، هیچ گونه تردیدی بین اینها نیست. نمی توانیم«ادخل السوق» را از«اشتر الحم» تفکیک کنیم و بگوئیم: «اشتر اللحم» امر مولوی است، اما«ادخل السوق» امر ارشادی است، به چه می خواهد ارشاد کند؟ به مقدمیت دخول سوق؟ مگر مقدمیت دخول سوق، یک مطلب مجهولی است برای عبد که شارع با این«ادخل السوق» بخواهد ارشاد کند عبد را«بان دخول السوق یکون مقدمة لاشتراء اللحم» پس وقتی این طور شد که دخول سوق در این عبارت متعلق امر مولوی و غیرارشادی قرار گرفت، ببینیم ملاک چیست؟ طبق چه ملاکی دخول سوق متعلق امر مولوی قرار گرفته است؟ آیا طبق ملاک مقدمیت، دخول سوق خصوصیتی دارد؟ یا این که عنوان مقدمیت دارد؟ اگر این طور است دیگر فرق نمی کند، بین آن مقدمه ای که تحت امر مولا قرار گرفته و بین آن مقدمه ای که تحت امر مولا قرار نگرفته است. و به عبارت دیگر، فرقی نمی کند که مولا یک دفعه، دستور بدهد به عنوان«ادخل السوق و اشتر اللحم» یک دفعه هم فقط بگوید: «اشتر اللحم» هر دو در مسألۀ وجوب مولوی دخول سوق مشترک هستند.

نمی توانیم بگوئیم: آنجایی که مولا گفته: «ادخل السوق» آنجا مقدمه وجوب مولوی دارد، اما آنجایی که متعرض دخول سوق نشده و ابتداء گفته: «اشتر اللحم» نه اینجا دیگر دخول سوق وجوب مولوی

ص:554

ندارد.

اگر ملاک مقدمیت است که حتما هم ملاک مقدمیت است نه چیز دیگر، چه فرق می کند بین این که مولا بگوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» یا مولا در مقام دستور، فقط اکتفای به«اشتر اللحم» کند و ذکری از«ادخل السوق» به میان نیاورد. و همین طور چه فرقی می کند، بین دخول سوق و بین سایر مقدماتی که مثلا اشتراء لحم بر آن مقدمات توقف دارد. لذا مسألۀ وجدان را مرحوم آخوند به این کیفیت توضیح می دهند. البته یک مؤیدی هم ذکر می کنند که مؤید را بعدا ذکر می کنیم و بعدا هم باز ملاحظه می کنیم، ببینیم بیان ایشان قابل قبول هست؟ یا امکان دارد که در بیان ایشان بعضی از مناقشات تحقق پیدا کند؟

پرسش:

1 - بیان مرحوم آقای بروجردی(ره) در عدم جریان استصحاب در فرض فعلیّه بودن طرفین ملازمه را با ذکر مثال توضیح دهید.

2 - استدلال مرحوم آخوند(ره) بر وجود ملازمه را بیان نمایید.

3 - ادلۀ قائلین به ملازمه را تشریح کنید.

ص:555

درس چهارصد و بیست و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

قول به ملازمه از راه وجدان در کلام صاحب کفایه

مرحوم آخوند«قدس سره» دربارۀ ملازمه از راه وجدان وارد می شوند. می فرمایند: اولی این است که مسأله احالۀ به وجدان شود، وجدانا مولایی که ذی المقدمه را اراده و طلب می کند، آن اراده و طلب وجدانا نسبت به مقدمه هم وجود دارد، چه بسا مولا تصریح به این معنا می کند یعنی با یک امر وجوبی مولوی که ذی المقدمه را مأموربه قرار می دهد، مقدمه را هم به همان کیفیت مأموربه قرار داده و می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» ظاهر این است که این دو امر در مولویت مشترک هستند، فقط تفاوتش در نفسی بودن و غیری بودن است، اما با قطع نظر از این جهت هیچ تفاوتی بین این دو نیست که امر به دخول سوق جنبۀ ارشادی داشته باشد و امر به اشتراء لحم جنبۀ مولوی. ظاهر وحدت سیاق و اتحاد در این جهت است. بعد ایشان یک مؤیدی برای این دلیل ذکر می کنند.

وجوب مولوی اوامر متعلقۀ به برخی از مقدمات از نظر صاحب کفایه

ایشان می فرمایند: مؤیدش این است که در مسائل شرعی ملاحظه کردیم کثیری از مقدمات،

ص:556

مأموربه قرار گرفته اند. مثلا به آیۀ وضو که مراجعه می کنیم، می بینیم«فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» به صورت امر مطرح است، در آیۀ تیمم«و ان لم تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً» در آیۀ غسل«وَ إِنْ کُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا» همان نحوی که ذی المقدمه که عبارت از صلاة و چیزهای دیگری است که مشروط به این طهارات ثلاث است، مأموربه است، خود اینها هم مأموربه است و به همان کیفیتی که در«ادخل السوق و اشتر اللحم» ایشان استظهار کردند، در این آیات هم همین طور است، آیۀ وضو«فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ با«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» می خواهند بفرمایند: به حسب ظاهر هیچ فرقی نمی کند، همان طوری که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» یک وجوب شرعی مولوی نسبت به متعلقش دارد، «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ» هم به همان کیفیت است«ان لم تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا» آن هم به همین کیفیت است.

منتهی یک تعلیقی که جنبۀ غیریت دارد، در آیۀ وضو موجود است«إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» که این دلیل بر این است که«فَاغْسِلُوا» وجوبش وجوب غیری است، اما در باب«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» یک چنین تعلیقی وجود ندارد و ظاهر این است که وجوبش وجوب نفسی است، اما نفسیت و غیریت«عبارة اخرای» از مقدمیت و ذی المقدمیت است، اما بحث ما در مولویت و شرعیت است، از این آیات استفاده می شود همان طوری که«اقامة الصلاة لها وجوب شرعی مولوی»، «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» هم همین حکم را دارد و همین حساب را باید برای آن باز کرد. اگر کسی بگوید:

همۀ مقدمات این طور نیست که مأموربه باشد، شاید در ذهن بیاید که به مثل وضو و غسل و تیمم و امثال ذلک امر مولوی شرعی تعلق گرفته است، اما سایر مقدماتی که مأموربه نیست آنها خارج از دائرۀ وجوب مولوی باشند، اگر کسی این احتمال در ذهنش بیاید، جوابش این است که اگر ملاک و مناط وجوب را بدست آوردیم هر کجا این ملاک و مناط وجود داشته باشد، قاعدتا حکم هم در آنجا تحقق دارد، در باب وضو چرا مأموربه واقع شد؟ چرا وجوب شرعی مولوی به آن تعلق گرفت؟ آیا وضو خصوصیتی دارد؟ یا به عنوان«انّه مقدمة» مأموربه است، به عنوان این که«لا صلاة الا بطهور» مأموربه واقع شده است.

اگر ملاک و مناط در وجوب شرعی مولوی مقدمی برای ما روشن شد دیگر باید حکم را تعمیم دهیم، بگوییم: این اختصاص به وضو و غسل و تیمم و امثال ذلک ندارد، هر چیزی که«لا تتحقق الصلاة بدونه» هر چیزی که مقدمیت برای صلاة دارد آن هم به ملاک مقدمیت و مناط مقدمیت باید وجوب شرعی مولوی داشته باشد.

در حقیقت تأییدی که ایشان ذکر می کنند به این برمی گردد که یک اوامری در شریعت نسبت به مقدماتی داریم و ظاهر این است که این اوامر مولوی است و روی ملاک و مناط اختصاص به این

ص:557

مقدمات مأموربه پیدا نمی کند، بلکه هرکجا مقدمه ای و واجبی وجوب داشته باشد، این امر مولوی شرعی مقدمی قاعدتا به آن تعلق می گیرد و این تأیید می کند همان مسأله ای را که وجدان حاکم به آن مسأله است. به نظر مرحوم آقای آخوند«قدس سره» بهترین دلیل برای اثبات ملازمه همین مسألۀ وجدان است، آن هم با این مؤیدی که ذکر فرمودند.

بیان استاد از کلام مرحوم آخوند(ره)، در اثبات ملازمه

آیا این دلیل ایشان تمام است یا قابل مناقشه است؟ مسألۀ وجدان یک مسأله ای نیست که انسان بتواند آن را اثبات یا نفی کند، نه برهانی بر ثبوتش تحقق دارد و نه برهانی بر نفی آن، مسألۀ وجدان در تشبیه مثل مسألۀ تبادر می ماند، یک کسی می گوید: متبادر مثلا از کلمۀ صعید با(صلی الله علیه و آله) تراب خالص است، دیگری هم می گوید: نه، متبادر از کلمۀ«صعید، مطلق وجه الارض» است، اختصاصی به تراب خالص ندارد، نه بر تبادر می شود یک برهانی اقامه کرد و نه بر عدمش می شود برهانی اقامه کرد. ایشان چون قائل به ملازمه هستند می گویند: که وجدان حاکم به ثبوت این ملازمه است، طبعا آن کسی که منکر این ملازمه است می گوید: نه! وجدان چنین حکومتی ندارد و چنین مطلبی را تأیید نمی کند، لذا مسائلی که از این راهها بخواهد ثابت شود، وجدان، تبادر امثال ذلک، دلیلی به اثبات و نفیش راه ندارد، او مدعی وجدان است، دیگری منکر وجدان است، بلکه باید آن چیزهایی را که به عنوان قرینۀ وجدان و شاهد وجدان ذکر کردند، آنها را یک قدری انسان بررسی کند.

از کلام مرحوم آخوند دو مؤید روی هم رفته استفاده می شد، یکی آن چیزی که در صدر کلام ایشان مطرح بود، که مولا گاهی از اوقات یک مقدمه ای را که به آن توجه دارد، این را در ردیف ذی المقدمه در قالب طلب قرار می دهد و به همان کیفیتی که ذی المقدمه را مأموربه می کند، یعنی به امر مولوی، مقدمه را هم به همان کیفیت مأموربه قرار می دهد، مثل«ادخل السوق و اشتر اللحم» که اگر کسی بخواهد تفکیک کند بین این دو، بگوید: «ادخل السوق» امر ارشادی است و مولا می خواهد عبد را ارشاد کند به این که مقدمۀ اشتراء لحم رفتن به بازار و ورود در بازار است، فقط جنبۀ ارشادی دارد که اگر کسی این طوری بخواهد بین این دو تفکیک کند و یکی را امر ارشادی قرار دهد و دیگری را امر مولوی، این انصافا چیز بعیدی است.

لیکن بحث این است آیا اگر مولا با توجه به یک مقدمه ای آن مقدمه را به امر مولوی مأموربه قرار داد، شما چه مقدار می توانید استفاده کنید؟ چه اندازه ای این«ادخل السوق و اشتر اللحم» می تواند مفید باشد؟ این دلیل چه مقدار در حقیقت با مدعای شما می تواند هماهنگ باشد؟ آیا بیشتر از این استفاده می کنید که مولا می تواند به امر مولوی بعضی از مقدمات را یا بفرمایید: همۀ مقدمات را

ص:558

مأموربه قرار دهد، از«ادخل السوق و اشتر اللحم» بیشتر از این استفاده نمی کنیم که«یجوز للمولا» این که همۀ مقدمات یا بعض مقدمات را مأموربه به امر مولوی قرار دهد، اما مدعا«یمکن و یجوز» نیست، مدعای شما عدم انفکاک است.

شما که قائل به ملازمه هستید، معنای ملازمه این است که اگر ذی المقدمه مأموربه واقع شد به امر مولوی، حتما باید مقدمۀ آن هم به امر مولوی مأموربه باشد. معنای ملازمه«تحتّم» است، معنای ملازمه عدم امکان انفکاک است، اما دلیل شما اقتضای این معنا را نمی کند، دلیل می گوید: مولا می تواند مقدمه را در قالب طلب مثل ذی المقدمه قرار دهد، آیا قائل به انکار ملازمه منکر این معناست؟ یعنی از کسی که منکر ملازمه است، اگر سؤال کنیم که مولا می تواند به امر مولوی بعضی از مقدمات را مأموربه قرار دهد، آیا جواب منفی می شنویم؟ می گوید: مولا حق ندارد این کار را انجام دهد، چنین چیزی را منکر ملازمه نمی گوید.

در حقیقت این دلیل با مدعا نمی تواند هماهنگ باشد، مدعا عدم امکان تفکیک است، مدعا ملازمه است، اما دلیل شما بیش از امکان چیزی از آن استفاده نمی شود، می تواند مولا بگوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» امرش هم امر ارشادی نیست، بلکه امر مولوی است، مثل خود ذی المقدمه است؛ اما این بیان بیش از امکان این معنا را نمی تواند تثبیت کند، در حالی که مدعا خیلی بالاتر از این و فراتر از این بود، لذا با این راه نمی توانیم این مدعا را ثابت کنیم.

اما آن مؤیدی که آخر ذکر کردند، وجود اوامر شرعیه در رابطۀ با مقدمات، مثل وضو و غسل و تیمم، این شاید یک جواب نسبتا روشنی داشته باشد، ما اول باب معاملات را بررسی می کنیم بعد سراغ عبادات می آییم، در باب معاملات همان طوری که خود مرحوم آخوند در کفایه در مسألۀ نهی از معامله آیا اقتضای فساد می کند یا نه؟ مسأله ای که ظاهرا آخرین بحث باب نواهی است، آیا اگر نهی متعلق به یک معامله ای شد این اقتضاء می کند فساد معامله را یا نه؟ ایشان می فرمایند: بعید نیست کسی این حرف را بزند که نواهی متعلقۀ به معاملات جنبۀ ارشادی دارد، وقتی که در مکاسب می خوانیم«لا تبع ما لیس عندک» این معنایش این نیست که«اذا بعت ما لیس عندک فقد ارتکبت محرما و ارتکبت شیئا مبغوضا» معنایش این است که اگر«ما لیس عندک» را بفروشی، این معامله پا نمی گیرد، این معامله اتصاف به صحت پیدا نمی کند، این معامله شرعا باطل است؛ «نهی النبی عن بیع الغرر، لیس بمعنا کون بیع الغرر محرما شرعا و مبغوضا شرعا، بل بمعنا کون بیع الغرر باطلا، فاسدا» اگر یک معاملۀ غرریه تحقق پیدا کند حرامی واقع نشده، لیکن یک معاملۀ صحیحی انجام نگرفته است، در باب معاملات خود ایشان چنین مطلبی را ذکر کردند.

در عبادات آنجایی که امر و نهی به مجموعۀ عبادت متعلق می شود، مجموعه ای را متعلق امر

ص:559

قرار می دهند«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ، یا همین مجموعه را در رابطۀ با حائض مورد نهی قرار می دهند«دعی الصلاة ایام اقرائک» امر و نهی اگر به مجموعۀ عبادت متعلق باشد این ظهور در همان وجوب و حرمت دارد. «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» معنا ندارد دیگر کسی امرش را امر ارشادی بگیرد«دعی الصلاة ایام اقرائک» آن هم نهیش، نهی تحریمی است و برای حائض حرام است که در ایام حیض نماز بخواند، مثل یک معاملۀ غرریه نیست که صرفا عبادت باطل باشد، بلکه محرم است برای او عبادت به مثل صلاة و صیام در ایام حیضش.

لذا اوامر و نواهی متعلقۀ به مجموع عبادت ظهور در مولویت دارد، اما اوامر و نواهی که در رابطۀ با خصوصیات این عبادت مطرح است، از یک خصوصیتی در رابطۀ با این عبادت نهی می کند، می گوید: که«لا تصلّ فی وبر ما لا یؤکل لحمه» که در روایت است. آیا این«لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه» که مربوط به خصوصیت لباس در رابطۀ با نماز است، این هم مثل«دع الصلاة ایام اقرائک» است، یا این که نهی آن ارشادی است و ظهور در مانعیت دارد؟ یا در بعضی از روایات که می گوید: «لا تصل فی النجس»، معنایش این است که این نهی ارشاد می کند به این که نجاست، مانعیت از تحقق نماز دارد، جمع بین نماز و نجاست نمی شود، نجاست مانع از تحقق عنوان صلاة است، حالا«فی الثوب» یا«فی البدن» باشد، در باب نواهی که تقریبا مسأله این طور است، از اینجا می فهمیم که در باب اوامرش هم، اوامری که مربوط به خصوصیات یک عبادت است، ظهور در ارشاد دارد، نه ظهور در مولویت، مخصوصا با توجه به یک نکته و آن این است که در امور تکوینی مقدماتش، موانعش برای انسان مشخص است، اما در شرعیات، از کجا بفهمیم که مسألۀ نجاست مانعیت برای نماز دارد؟ از کجا بفهمیم که«اجزاء غیر مأکول اللحم» مانعیت از تحقق نماز دارد؟ از کجا بفهمیم که وضو شرطیت برای نماز دارد؟ و در صورت عدم وجدان ماء این شرطیت انتقال به تیمم پیدا می کند؟

لذا ظاهر این است که این اوامری که متعلق به وضو و غسل و تیمم و امثال ذلک شده است، اینها اوامر ارشادیه است که ما را راهنمایی می کند و این تعلیق بحذاء«قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» هم چه بسا مؤید این معنا باشد، می خواهد بگوید: وقتی که بلند می شوید نماز بخوانید خیال نکنید همین طوری می شود نماز خواند، نه، باید چیزی بنام وضو، چیزی به نام تیمم و در صورت جنابت چیزی به نام غسل تحقق پیدا کند تا راه را برای شما باز کند و بتوانید شما وارد نماز شوید.

لذا به نظر می رسد همان طور که در باب معاملات خود مرحوم آخوند پذیرفتند این مطلب اختصاص به معاملات ندارد، در باب عبادات، منتهی آنجایی که امر و نهی به خصوصیات معتبرۀ در عبادت تعلق بگیرد و مبیّن محدودۀ عبادت باشد، از نظر جزء، از نظر شرط، از نظر مانع و امثال ذلک، همه ظهور در ارشادیت دارد و هیچ کدام امرش امر مولوی نیست. اگر کسی این ظهور را نپذیرد، ما

ص:560

در جوابش می گوییم: ما که در مقام استدلال نیستیم، مرحوم آخوند در مقام استدلال است، ایشان که در مقام استدلال است باید ثابت کند که این اوامر«لیست بارشادیه»، اما ما لازم نیست ثابت کنیم، همین مقدار که احتمال بدهیم اوامر ارشادیه است و این احتمال هم خلاف ظاهر نباشد، یک مطلبی نباشد که برخلاف ظاهر باشد، همین برای ما کافی است.

مولویت اوامر شارع در باب عبادات، به طور مطلق

ما به مرحوم آخوند می گوییم: بین امر و نهی در باب خصوصیات عبادات چه فرق می کند؟ چرا به وضو که می رسید امرش را امر مولوی می گیرید، اما به«لا تصل للنجس» که می رسید آنجا نهی را نهی مولوی نمی گیرید و می گویید ارشاد به مانعیت نجاست است؟ ارشاد به مانعیت اجزاء غیر مأکول اللحم است، خوب اگر در باب نواهی مسألۀ ارشاد به این کیفیت تحقق دارد، به باب اوامر هم که می رسیم همین ملاک تحقق دارد، این می گوید: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» ، آن می گوید: «لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه، لا تصل فی النجس» درست نیست که بین این دو تفکیک قائل شویم، در«لا تصل» نهی را ارشادی بگیریم، اما در باب اوامر، امر را مولوی شرعی بگیریم.

ظاهر همین است که تمامی اینها جنبۀ ارشاد دارد و نکته اش هم همان معناست، که چون آشنا نیستیم، به خلاف آن مسألۀ«ادخل السوقی» که قبلا می گفتیم، ارشاد در مسألۀ«ادخل السوق» یک امر غیر قابل قبولی است، برای این که خود عبد می داند که«اشتراء اللحم تتوقف علی دخول السوق» اما در باب شرعیات مسأله این طور نیست، در باب معاملات از کجا می فهمیم که غرریت، مانع از صحت معامله است؛ از کجا می فهمیم که«بیع ما لیس عندک» موجب بطلان معامله است.

در خصوصیات عبادات هم نیاز به ارشاد شارع داریم و باید شرائط، اجزاء و موانع را شارع بیان کند، منتهی شارع به لسان های مختلف بیان می کند، گاهی می گوید: «لا صلاة الاّ بطهور» این هم بیان شارع است، گاهی هم می گوید: «إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» گاهی از آن تعبیرات برای بیان شرطیت استفاده می کند، گاهی هم از راه امر برای بیان شرطیت استفاده می کند.

در نتیجه، این دلیلی را که ایشان بنام وجدان، به عنوان بهترین دلیل برای اثبات ملازمه ذکر کردند و مؤید کردند به این تأییداتی که اشاره شد، این دلیل قابل مناقشه است و نمی تواند انسان را متقاعد کند، برای این که انسان معتقد به ملازمه شود به آن کیفیتی که قائل به ملازمه ادعا کرده است. در کفایه دلیل دیگری ذکر نشده است، اما یک دلیل دیگری هم که بعضی از بزرگان برای اثبات ملازمه ذکر کردند آن را هم برای تکمیل بحث بعدا بیان می کنیم.

ص:561

پرسش:

1 - مراد از ملازمۀ بین الوجوبین چیست؟

2 - بیان مرحوم آخوند(ره) بر وجود ملازمه بین الوجوبین را تقریب نمایید.

3 - جواب استاد به صاحب کفایه(ره) در نفی وجود ملازمه را بیان کنید.

4 - مراد از مولویت اوامر شارع در باب عبادات، به طور مطلق چیست؟

ص:562

درس چهارصد و بیست و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلیل دوم قائلین به ملازمه

دلیل دوم قائل به ملازمه این است که ارادۀ تشریعیه در تمامی موارد تابع ارادۀ تکوینیه است. هر کجا ارادۀ تکوینیه تحقق داشته باشد و امکان تحقق داشته باشد، ارادۀ تشریعیه هم به تبع و در مقایسه با آن تحقق دارد. لذا مواردی را که ارادۀ شرعیه نمی تواند به آن تعلق بگیرد، مثل امر به اجتماع ضدین، امر به اجتماع نقیضین، روی ملاک تبعیت این معنا وجود دارد، یعنی چون ارادۀ تکوینی و ارادۀ فاعلی در آنجایی که شخص بخواهد خودش عملی را انجام دهد و بدست خودش فعل تحقق پیدا کند، در چنین موردی نمی شود ارادۀ تکوینی به اجتماع ضدّین یا اجتماع نقیضین تعلق بگیرد، روی این جهت ارادۀ تشریعیه هم به تبع این ارادۀ تکوینیه ممتنع است که متعلق به جمع بین ضدّین و جمع بین نقیضین شود، یک مولا ولو«کان غیر الله تبارک و تعالی» ممکن نیست که یک دستوری در این رابطه و در این باره صادر کند، چون می بیند که ارادۀ تکوینی نمی شود به آن تعلق بگیرد، از اینجا کشف می کنیم که تبعیت در کار است و در حقیقت بین این دو اراده هم یک ملازمه ای وجود دارد.

در«ما نحن فیه» مسألۀ مقدمۀ واجب، را بررسی می کنیم، که یک کسی بخواهد به ارادۀ فاعلی

ص:563

تکوینی خودش ذی المقدمه را انجام دهد، خودش اراده کند«کون علی السطح» را انجام دهد، آیا در اینجایی که ارادۀ فاعلی و تکوینی به ذی المقدمه تعلق می گیرد، امکان دارد که اراده متعلق به مقدمه نشود؟ یعنی با این که فاعل مباشر می داند که این ذی المقدمه«له مقدمة» و معنای مقدمیت هم به این برمی گردد که«لا یمکن تحقق ذی المقدمه بدون المقدمه»، مع ذلک با توجه به معنای مقدمیت و خود مقدمه، ارادۀ تکوینی متعلق به انجام مقدمه نشود، آیا امکان دارد یک چنین چیزی در اراده های تکوینیه تحقق پیدا کند که بگوید: من اراده کردم«کون علی السطح» را، می دانم نصب سلّم، برای «کون علی السطح» مقدمیت دارد و بدون نصب سلم«کون علی السطح» امکان پذیر نیست، مع ذلک نسبت به نصب سلّم هیچ گونه ارادۀ فاعلی در کار نباشد، فقط اراده در محدودۀ ذی المقدمه تحقق داشته باشد؟ خارجا چنین چیزی امکان ندارد که تحقق پیدا کند، «من اراد ذی المقدمه را، اراد المقدمة قطعا» با توجه و التفات به مقدمیت و معنای مقدمیت. لذا هیچ تردیدی نیست که در افعالی که انسان خودش انجام می دهد مسألۀ آمر و مأموری وجود ندارد، همیشه هم ارادۀ ذی المقدمه وجود دارد و هم ارادۀ مقدمه.

بنابراین که در ارادۀ تکوینیه مسأله به این کیفیت است، طبق آن قاعدۀ تبعیت که ارادۀ تشریعی هم تابع ارادۀ تکوینی است، باید این طور بگوییم: چه فرق می کند که اگر مولا فرضا خودش بخواهد «کون علی السطح» را ایجاد کند، اینجا دو اراده برای مولا است، یک اراده متعلق به ذی المقدمه و یک اراده هم متعلق به مقدمه.

اما آنجایی که این دستور را برای عبد صادر می کند و«کون علی السطح» را نسبت به عبد دستور می دهد آنجا بگوییم: نه، فقط یک ارادۀ تشریعیه وجود دارد و آن هم متعلق به«کون علی السطح» است، اما نسبت به نصب سلّم دیگر ارادۀ تشریعی و به تعبیر دیگر امر مولوی اصلا تحقق ندارد که بین ارادۀ تکوینی و ارادۀ تشریعی تفکیک کنیم، این غیرصحیح است.

همان طوری که اگر خودش می خواست«کون علی السطح» را ایجاد کند«کان له ارادتان»، اینجایی هم که می خواهد دستور دهد به این که عبد«کون علی السطح» را ایجاد کند«کان له دستوران»، دو امر از مولا صادر شد، دو ارادۀ تشریعیه محقّق است، یکی نسبت به«کون علی السطح» و دیگر نسبت به نصب سلّم.

لذا این قیاس ارادۀ تشریعیه به تکوینیه و تبعیت ارادۀ تشریعیه از تکوینیه اقتضاء می کند که در باب مقدمه قائل به ملازمه شویم، بگوییم: اگر ذی المقدمه وجوب مولوی پیدا کرد لا محاله مقدمۀ آن هم وجوب مولوی پیدا می کند و ارادۀ تشریعیۀ مولا به مقدمه تعلق می گیرد. این یک دلیلی است که به این صورت اقامه شد به نفع قائل به ملازمه، البته این دلیل در کفایه وجود ندارد.

ص:564

جواب استاد از دلیل دوم قائلین به ملازمه

سؤالی که از این مستدل می شود این است که چه دلیلی بر این تبعیت و بر این قیاس دارید که ارادۀ تکوینیه و ارادۀ تشریعیه کانّ باهم ملازم هستند؟ ارادۀ تکوینیه در آنجایی که انسان خودش بخواهد فعل را انجام دهد، تحقق داشته باشد، حتما اگر به صورت امر به غیر و به صورت ارادۀ تشریعیه مطرح شد آن هم«طابق النعل بالنعل» باید این چنین باشد، چه دلیلی بر تبعیت دلالت می کند؟ و خود این قیاس را چه دلیلی تأیید می کند؟ در حقیقت این یک صرف ادعایی بیش نیست، شما ادعا می کنید که ارادۀ تشریعیه تبع ارادۀ تکوینیه است، می گوییم: «ما الدلیل علی هذه التبعیه؟» و ما الدلیل بر این که هر دو باید بر یک منوال و سیاق باشند؟ شما دلیلی بر این تبعیت اقامه نکردید. و ثانیا فرق بین این دو نوع اراده را بیان کنیم. منتهی با توجه به یک مطلبی که این مطلب را مکرر در مکرر در بحث مقدمۀ واجب ذکر کردیم، آن این است که به طورکلی حتی در اراده های تکوینی و فاعلی باید بررسی کنیم، ببینیم اینجایی که انسان اراده می کند ذی المقدمه را و بعد به دنبال آن مقدمه را اراده می کند، آیا ارادۀ مقدمه، معلول ارادۀ ذی المقدمه است؟ مثل نار و احراق، که به مجردی که نار وجود پیدا کرد، احراق هم به عنوان معلول وجود پیدا می کند، آیا ارادۀ متعلقۀ به مقدمه معلول ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه است؟ معنای معلولیت این است که دیگر ارادۀ متعلقۀ به مقدمه مبادی لازم ندارد، آن مبادی معروفۀ در باب اراده، در ارادۀ متعلقۀ به مقدمه لازم نیست، به مجردی که انسان «کون علی السطح» را اراده کرد، لا محاله و قهرا یک ارادۀ تکوینی به نصب سلم متعلق می شود و این ارادۀ متعلقۀ به مقدمه دیگر هیچ گونه مقدمه و مبادی لازم ندارد، فقط علتش صرفا«تعلق الاراده بذی المقدمه» است و همین بود که در کلام بعضی از بزرگان و محققین مثل مرحوم محقق نائینی(ره) تصریح به مسألۀ علیت و معلولیت شده بود و در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) تعبیر به ترشح شده بود و هیچ کدام از اینها صحیح نیست.

همان طوری که در ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه مبادی لازم دارد، یعنی تصور التفات نفس، تصدیق بفائده، عزم و جزم و تصمیم و امثال ذلک لازم است، در ارادۀ متعلقۀ به مقدمه هم همین طور است و شاهدش این است که اگر انسان توجه به مقدمیت یک مقدمه پیدا نکند، زمانی که توجه به مقدمیتش پیدا نکرد وجدانا هیچ گونه اراده ای نسبت به آن مقدمه ندارد، در رابطۀ با مقدمه هم مسألۀ التفات نفس لازم است، مسألۀ تصدیق به فائده لازم است، منتهی فائدۀ هر شیئی به حسب خودش است، فایدۀ ذی المقدمه این است که غرض نفسی انسان را تامین می کند، اما فائدۀ مقدمه این است که راه را برای رسیدن به مقصود اصلی باز می کند. پس این هم فایده دارد، تصدیق به فائده لازم دارد،

ص:565

منتهی فائده که منحصر در غرض نفسی نیست، همین که انسان بتواند راه را هموار کند برای رسیدن به غرض نفسیش، چه فایده ای از این مهمتر و بالاتر؟ لذا در باب مقدمه، هم التفات لازم است که از آن تعبیر به تصور می شود، هم تصدیق به فائده لازم است، منتهی فائده اش تمکّن از ذی المقدمه است و هم سایر مبادی و مراحلی که در اراده اعتبار دارد. پس این طور نیست که مسأله، مسألۀ علیت و معلولیت و ترشح و امثال ذلک باشد، بلکه ارادۀ مقدمه خودش«مستقلة بحیالها» مثل ارادۀ ذی المقدمه است، منتهی فائده شان در نفسیت و غیریت است، مثل این که اگر قائل به ملازمه شدیم وجوبهای آنها باهم فرق می کند، هر دو وجوب مولوی است، منتهی یکی وجوب مولوی نفسی است و دیگری وجوب مولوی غیری. حالا که این طور شد باید اینجا مسأله را بررسی کنیم، اگر مولا بخواهد خودش«کون علی السطح» را ایجاد کند، توجه دارد به این که نصب سلم مقدمۀ برای«کون علی السطح» است و توجه دارد به این که معنای مقدمیت این است که«لا یمکن» این که ذی المقدمه بدون مقدمه تحقق پیدا کند، اینجا وجدانا هم اراده متعلق به ذی المقدمه است با مبادی خودش و یک اراده هم متعلق به مقدمه است با مبادی خودش، کسی در هوای گرم، شب می خواهد بالای بام استراحت کند، وقتی می فهمد این نیاز به نصب سلم دارد لا محاله با مبادی اراده در رابطۀ با نصب سلم یک اراده ای هم متعلق به نصب سلم خواهد شد.

عدم تبعیت ارادۀ تشریعی از ارادۀ تکوینی

اساس فرق اینجاست که در ارادۀ تکوینیه اگر ارادۀ انسان به نصب سلم متعلق نشود، کون علی السطح تحقق پیدا نمی کند، اما اگر ما فرض کردیم که ارادۀ تشریعیه آن طوری که قایل به ملازمه مدعی است، اگر به نصب سلم متعلق نشد، یعنی مولا به صراحت گفت: من نسبت به مقدمه امری و دستور وجوبی ندارم، کجا لطمه می بیند؟ خود عبد به لحاظ آن لابدیت عقلیه که منکرین ملازمه هم به آن معترف هستند و منکرین ملازمه هم لابدیت عقلیه را قایل هستند، مولا می گوید: چه ضرورتی دارد که یک امر مولوی نسبت به نصب سلم داشته باشیم، من به تو دستور دادم فقط نسبت به«کون علی السطح»، بقیه اش با خودت و عقل خودت، تو خارجا می بینی که نصب سلم مقدمیت برای«کون علی السطح» دارد و این مقدمیت به دنبالش یک لابدیت عقلیه وجود دارد. عقل تو را به نصب سلم الزام می کند، اگر مولا او را الزام کند به«کون علی السطح» و عقل هم او را الزام کند به نصب سلم«بما انه مقدمة»، کجا لطمه می بیند؟ این حداقل است، منکرین ملازمه هم این الزام عقلی و لابدیت عقلیه را در مسأله معترف هستند.

اگر مولا به دست خودش بخواهد با ارادۀ تکوینی این«کون علی السطح» را ایجاد کند، وجدانا

ص:566

یک ارادۀ دومی هم متعلق به مقدمه می شود و چاره ای جز این نیست، برای اینکه اگر اراده متعلق به نصب سلم نشود«کون علی السطح» تحقق پیدا نمی کند، ممکن نیست عاد بدون نصب سلم«کون علی السطح» محقق بشود، اما همین مولا در مقام تشریع برآمد، به عبدش می گوید: «کن علی السطح»، خوب خود ارادۀ تشریعیه هم مبادی لازم دارد، مولا تصور می کند«بعث الی العبد» را، تصدیق می کند به فائدۀ«بعث الی العبد» و همینطور مراحل دیگر تحقق پیدا می کند دستور مولا و بعث مولا و ارادۀ تشریعیه تحقق پیدا می کند. لذا دستور صادر کرد به این که«کن علی السطح» حالا اینجا«فارق بین الارادتین و فرق بین ارادتین» روشن می شود. اینجا بحث این است، این مولایی که بعث نسبت به«کون علی السطح» صادر کرد و به قول شما ارادۀ تشریعیه اش به«کون علی السطح» متعلق شد، حالا اگر این مولا ارادۀ تشریعیه اش به نصب سلم متعلق نشود، کجا خراب می شود؟ کجا لطمه ای پیدا می شود؟ حتی بالاتر اگر عبد از مولا سؤال کرد که آیا همان طوری که نسبت به کون علی السطح، دستور دارید و امر مولوی دارید، آیا نسبت به نصب سلم هم شما دستور و امر مولوی دارید؟ اگر مولا بگوید نه، کجا لطمه می بیند؟ آیا در تحقق مأمور به لطمه ای وارد می شود؟

پس در نتیجه نه تنها دلیل نداریم بر این که ارادۀ تشریعی تابع ارادۀ تکوینی است، بلکه ضابطه را در باب وجود اراده و تحقق مبادی اراده وقتی که ما ملاحظه کنیم، اقتضاء می کند که بین اینها فرق وجود داشته باشد، ارادۀ تکوینیه یک بعد خاصی دارد و یک جهت خاصی دارد که حتما به دنبال ارادۀ ذی المقدمه آن هم با مبادی خودش ارادۀ متعلقۀ به مقدمه تحقق پیدا می کند و اگر پیدا نکند«لا یمکن ان یتحقق ذی المقدمه» اما در ارادۀ تشریعیه امکان تحقق ذی المقدمه فرع ارادۀ تشریعیۀ متعلقۀ به مقدمه نیست، چه مقدمه وجوب شرعی مولوی داشته باشد و چه نداشته باشد، روی مسألۀ لابدیت عقلیه خود عقل آن را الزام می کند به این که نصب سلم کن. این که بتوانیم با نصب سلم تمکن و قدرت بر«کون علی السطح» داشته باشیم. پس ملاحظۀ ضوابط اقتضای فرق می کند نه اقتضای تبعیت و اقتضای این که این دو در تمام جهات مانند هم هستند، هر کجا ارادۀ تکوینیه هست ارادۀ تشریعیه هم باید به دنبال آن باشد.

این با ضوابط اراده و مبادی اراده نمی تواند تطبیق کند و اگر کسی یک درجه بالاتر برود و این طور بگوید: نه تنها لازم نیست که یک ارادۀ تشریعیه متعلق به مقدمه شود، نه، فقط این معنا نیست که ضرورت و لزوم ندارد، بلکه لقائل این که یک مطلب بالاتری بگوید: چه بسا این لغویت دارد در اینجا چرا؟ برای این که مولایی که می خواهد ارادۀ تشریعیه اش متعلق به مقدمه بشود، آیا نباید مبادی اراده اش باشد؟ یکی از مبادی اراده تصدیق به فائدۀ بعثی است که مولا می خواهد نسبت به مقدمه داشته باشد، آن وقت سؤال می کند که این بعث به مقدمه چه فایده ای بر آن بار می شود؟ چه نتیجه ای

ص:567

بر این بعث به مقدمه ترتب پیدا می کند؟ وقتی که خود مقدمه محکوم به لابدیت عقلیه است و عقل مکلف را به تهیۀ مقدمه الزام می کند که بتواند ذی المقدمه را انجام دهد، با این حکم دیگر مولا بخواهد یک بعث شرعی و یک ارادۀ تشریعی نسبت به این داشته باشد، «ماذا یترتب علیه من الفائده» چه فایده ای بر این بار می شود که تصدیق به آن فائده به عنوان یکی از مبادی اراده نقش در تحقق اراده دارد؟ چه فایده ای هست؟ «لو لا بعث مولا، لو لا ارادۀ تشریعیۀ از مولا» خود عبد تحت حکم عقل و تحت الزام و لابدیت عقل حتما این مقدمه را می بایست انجام دهد، پس بعث مولا چه فایده ای بر آن ترتب پیدا می کند؟ باید یک دفع توهمی هم بشود و آن این است که آن مواردی را که خارجا در موالی عرفیه ملاحظه می کنیم، می بینیم همان طوری که بعث به ذی المقدمه کرد، بعث به مقدمه هم از ناحیۀ مولا صادر شده، مثال مرحوم آخوند این بود که«ادخل السوق و اشتر اللحم»، در اینجا دو امر صادر شد، اگر امر آن لغو است، قاعدتا مولای حکیم نباید یک امر لغوی از آن صادر شود، شما که می گویید: بعث به مقدمه«لا یترتب علیه ایّ فائده» پس چرا مولا در اینجا بعث به مقدمه کرد و«ادخل السوق» را ذکر کرد؟

ارشادی بودن امر به مقدمه

باید در جواب بگوییم: مرحوم آخوند به ظاهر می فرمود که این دو امر اتحاد سیاق دارند، امر به «اشتراء لحم» و امر به دخول سوق، این به حسب وحدت سیاق اتحاد در مولویت دارند، اما اگر یک قرینه ای پیدا کردیم بر این که این اتحاد سیاق در کار نیست و امر آن لغو است، چاره ای نیست جز این که آن را حمل بر ارشاد کنیم و آن نکته ای را که من تاییدا لمرحوم آخوند بیان کردم که مسألۀ ارشاد در آنجایی است که توجه وجود نداشته باشد، وقتی خود امر می داند که دخول سوق مقدمۀ اشتراء لحم است، دیگر ارشاد به مقدمیت چه معنا و چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ این هم جوابش این است که در ارشاد مثل همین تذکراتی که داده می شود و تاکیداتی که گاهی نسبت به مسائل مطرح می شود، مانعی ندارد که یک مطلبی از نظر خود عبد روشن باشد، اما به عنوان تاکید و تایید، مولا هم ارشاد کند آن را به این مطلب و الا طبق قاعده یا باید بگوییم این امر مولوی لغو و بلافائده است و یا چاره ای نداریم جزء این که مسأله را حمل بر ارشاد کنیم.

در نتیجه روی این جهت اخیرش هم خیلی پافشاری نداریم که مسألۀ لغویت لازم می آید، اما آن مطلب دوم که ملاکها کاملا بینشان فرق می کند و عدم الاراده در ارادۀ تکوینیه ضربه به وجود می آورد و نمی گذارد ذی المقدمه وجود پیدا کند، عدم ارادۀ تشریعیه در ارادۀ تشریعیه هیچ تالی فاسدی ندارد و هیچ خللی در انجام ذی المقدمه و مقدمه به وجود نمی آورد. عمدۀ در فرق بین ارادتین و در

ص:568

بطلان این تعبیر به قیاس و تبعیتی است که در این کلمات شده است. لذا این دلیل هم نمی تواند مسألۀ ملازمه را ثابت کند، دلیل بعدی همان دلیلی است که از عصر قدیم ذکر شده است و مرحوم آخوند هم در کفایه ذکر کردند که ما هم آن دلیل را تعرض می کنیم ببینیم بالاخره به کجا منتهی می شویم.

پرسش:

1 - دلیل دوم قایلین به ملازمه را تقریب کنید.

2 - عدم تبعیت ارادۀ تشریعی از ارادۀ تکوینی را توضیح دهید.

3 - بیان استاد در ارشادی بودن اوامر شارع نسبت به واجبات غیری را تقریب نمایید.

4 - مراد از عدم تبعیت ارادۀ تشریعی از ارادۀ تکوینی چیست؟

ص:569

درس چهارصد و بیست و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال ابو الحسن بصری بر وجود ملازمه

دلیل مهمی که تقریبا به منزلۀ اساس و اصل برای همه ادلۀ قائلین به ملازمه و مربوط به زمانهای بسیار قدیم است، دلیلی است که به ابو الحسن بصری نسبت داده شده است. این دلیل به این کیفیت است که می گوید: «لو لم تجب المقدمه، لجاز ترکها» اگر مقدمه وجوب نداشته باشد لا محاله جایز الترک است. بعد می گوید: «و حینئذ» با کلمۀ حین و ظرف، دو قضیۀ شرطیۀ دیگر به صورت تردید بیان می کند. «و حینئذ فان بقی الواجب علی وجوبه یلزم التکلیف بما لا یطاق و الا خرج الواجب عن کونه واجبا مطلقا» یعنی در این هنگامی که مقدمه ترک شد، یکی از دو حال است: یا این است که آن وجوب ذی المقدمه، به قوت خودش باقی می ماند، ذی المقدمه ای که مقدمه اش ترک شده و با ترک مقدمه، امکان تحقق ذی المقدمه وجود ندارد، در این صورت اگر ذی المقدمه بر وجوب خودش باقی باشد، لازم می آید تکلیف به«ما لا یطاق» و غیر مقدور، برای این که ذی المقدمه، بدون مقدمه امکان تحقق ندارد.

پس در ظرف ترک مقدمه بقاء وجود ذی المقدمه، مستلزم تکلیف«بما لا یطاق» و تکلیف به غیر

ص:570

مقدور است و اگر بگوییم: در ظرف ترک مقدمه، ذی المقدمه از وجوبش خارج می شود و دیگر وجوبی برای ذی المقدمه باقی نمی ماند، لازمه اش این است که واجب مطلق که وجوبش مشروط به وجود ذی المقدمه نیست، تبدّل به واجب مشروط پیدا کند؛ یعنی اگر مقدمه وجود پیدا کند، ذی المقدمه واجب می باشد. اما اگر مقدمه وجود پیدا نکند، ذی المقدمه دیگر واجب نباشد؛ در حالی که این خلف است. ما فرض کردیم که ذی المقدمه وجوبش وجوب مطلق است و هیچ گونه توقفی بر وجود این مقدمه، وجوب ذی المقدمه ندارد. حساب آن مثل استطاعت و حج نیست که شرطیت برای وجوب داشته باشد، حساب، حساب وضو و صلاة است. حساب نصب سلم و کون علی السطح است که هیچ کدام این ها، وجود مقدمه، شرطیتی برای وجوب ذی المقدمه ندارد. نگفته اند که«اذا توضأت یجب علیک الصلاة» گفته اند وجوب صلاة نسبت به وضو یک وجوب مطلق است.

پس در حقیقت این دلیل مرکب است از یک قضیۀ شرطیه ای که اول ذکر می کند و بعد هم دو قضیۀ شرطیه به صورت تردید و به صورت این که کدام یک از این دو حالت است؟ این جا این دلیل همین طوری که مرحوم آخوند هم اشاره کردند، قبل از این که نوبت به جواب از این دلیل برسد، برای این که این دلیل خیلی واضح الفساد نباشد، یکی دو اصلاحیه نسبت به این دلیل لازم است تا حداقل یک سروصورت ظاهری پیدا کند و الا اگر این دو اصلاحیه نسبت به این دلیل وارد نشود، این دلیل اصلا نیاز به جواب ندارد و شرطیۀ أولی یا مقدمۀ آن دو شرطیۀ بعد، کاملا واضح الفساد است، برای این که از واضح الفساد بودن خارج شود یک مقدار آن را توضیح بدهیم.

هر قضیۀ شرطیه ای یک مقدم دارد و یک تالی یا به تعبیر دیگر یک شرط و یک جزا دارد. قضیۀ شرطیۀ أولی این است«لو لم تجب المقدمه» این مقدم آن است. «لجاز ترکها» در قضیۀ شرطیه باید بین مقدم و تالی ملازمه باشد، ملازمۀ به معنای اعم از لازم و ملزوم است. این که می فرماید«لو لم تجب المقدمه» این وجوب همان وجوبی است که در بحث مقدمۀ واجب محل بحث است. کدام وجوب در بحث مقدمۀ واجب محل بحث بود؟ ما بیان کردیم که نزاع در این نیست که آیا اتیان به مقدمه، لزوم دارد ولو عقلا یا ندارد؟ تا منکرین ملازمه حتی لابدیت عقلیۀ مقدمه را هم انکار داشته باشند، مسأله این نیست.

نزاع بین منکرین و قائلین فقط در وجوب شرعی مقدمه است که آیا مقدمه وجوب شرعی دارد، وجوب شرعی مولوی، قائل به ملازمه می گوید: بلی، اما منکر ملازمه نفی می کند و می گوید: هیچ گونه وجوب شرعی بر مقدمه وجود ندارد؛ بلکه همان لابدیت عقلیه مطرح است. این دلیل هم ناظر به همین چیزی است که محل نزاع است. پس باید این«لو لم تجب المقدمه» را این طوری معنا کنیم، یعنی«لو لم تجب المقدمه شرعا» محل نزاع است. این مستدل می خواهد بر وجوب شرعی مقدمه

ص:571

استدلال کند، اگر بگویید: شرعا مقدمه وجوب ندارد. اگر وجوب نداشت، می گوید: «لجاز ترکها» ظاهر آن این است یعنی«لجاز ترکها شرعا» اگر چیزی شرعا وجوب نداشته باشد، ترک آن شرعا جایز است. نتیجتا این قید شرعا را هم باید ضمیمۀ به مقدم کنیم هم باید ضمیمۀ به تالی کنیم و بگوییم: «لو لم تجب المقدمة شرعا» اگر مقدمه شرعا وجوب نداشته باشد، هر آینه باید ترک این مقدمه شرعا جایز باشد.

اینجا مسأله تمام نمی شود به این که قید شرعا را هم به مقدم اضافه کنیم و هم به تالی اضافه کنیم، چرا؟ برای این که می گویید اگر چیزی شرعا واجب نباشد، جواز ترک دارد شرعا، آیا مقصود از این جواز چیست؟ ما دو جواز داریم: یک جواز اصطلاحا از آن تعبیر به جواز بالمعنی الاخص و اباحه می کنید در مقابل چهار حکم دیگر، وجوب، حرمت، استحباب، کراهت است. احتمال دوم در جواز، جواز بالمعنی الاعم باشد، جواز بالمعنی الاعم یک وقت به فعل نسبت داده می شود، جواز بالمعنی الاعم یعنی غیر حرمت، استحباب، جواز بالمعنی الاعم دارد. وجوب جواز بالمعنی الاعم دارد.

کراهت و اباحه جواز بالمعنی الاعم دارد اما اگر این جواز بالمعنی الاعم به ترک نسبت داده شد، ترک آن جواز بالمعنی الاعم دارد، معنای جواز بالمعنی الاعم یعنی غیر الوجوب است. برای این که وجوب است که جواز ترک ندارد، اما غیر واجب حتی حرام، این جواز ترک دارد منتهی جوازی که با حرمت سازگار است.

ما اینجا سوال می کنیم که آیا این جوازی که می گویید«لو لم تجب المقدمه، لجاز ترکها» آیا مقصود از جواز، جواز بالمعنی الاخص است یا جواز بالمعنی الاعم است؟ کدام یک از اینها است؟ ظاهر این است که هر دو باطل است. اما اگر مقصود از جواز، جواز بالمعنی الاخص باشد، آن که دیگر بطلانش واضح است، برای این که باید این طوری بگویید: «اذا لم یکن شیء واجبا کان مباحا بالاباحة الشرعیه» پس احکام ثلاثۀ دیگر چه کاره است؟ «مستحب غیر واجب و لیس بمباح»، «مکروه غیر واجب و لیس بمباح»، «حرام غیر واجب و لیس بمباح» چه طوری بین این مقدم و تالی ملازمه ادعا می کنید و می گویید: «لو لم تجب المقدمة شرعا لجاز ترکها، ای کان مباحا بالاباحة الشرعیه و مجازا بجواز بالمعنی الاخص» این ملازمه واضح البطلان است. بفرمایید: این را قبول داریم. اما جواز بالمعنی الاعم چطور؟ اگر چیزی شرعا وجوب پیدا نکرد، ترک این شیء، اینجا اشتباه نشود، جواز بالمعنی الاعم، اگر به فعل نسبت داده شود، یعنی فی مقابل الحرمه اما اگر به ترک نسبت داده شود، یعنی فی مقابل الوجوب و اینجا هم به ترک نسبت داده شد، گفته: «لجاز ترکها» بگویید این درست است که اگر شیئی شرعا وجوب نداشت، هر آینه باید جایز الترک باشد. حالا می خواهد این جواز ترک در ضمن استحباب باشد، در ضمن کراهت باشد، در ضمن اباحه باشد در

ص:572

ضمن حرام باشد برای این که حرام هم جایز الترک بالجواز بالمعنی الاعم است.

می گوییم در عین حال که به نظر می رسد که اگر جواز را بالمعنی الاعم بگیریم، این ملازمه تمام است، لکن نه، باز هم قبول نداریم. چرا؟ برای این که این ملازمه در صورتی درست است که هر فعلی را و هر چیزی را به صورت الزام بگوییم: حتما باید یکی از احکام خمسۀ تکلیفیه را دارا باشد که اگر وجوب کنار رفت، حتما یکی از آن چهارتای دیگر باید پیاده شود. اگر حرمت کنار رفت، حتما یکی از چهار حکم باقی مانده باید پیدا شود، در حالی که ما معتقدیم که بعضی از موارد، اصلا لازم نیست که حکم شرعی به نحو یکی از این احکام خمسۀ تکلیفیه داشته باشد، لازم نیست به بعضی از موارد اصلا شارع، حکم داشته باشد، در بعضی از موارد یک خصوصیت وجود دارد که آن خصوصیت اقتضا می کند که هیچ یک از احکام خمسۀ تکلیفیه در مورد او تحقق ندارد. مثلا در باب متلازمین اگر دو فعل باهم تلازم پیدا کردند، شارع یکی از این دو فعل را واجب کرد. فعل دیگر در چه شرائطی است؟ اینجا گفته شده که فعل دیگر باید یک حکمی که غیر قابل اجتماع با وجوب باشد، نداشته باشد. چه حکمی پس داشته باشد؟ ضرورت ندارد اصلا حکمی داشته باشد.

اتحاد متلازمین در وجوب و حرمت

اگر احد متلازمین را شارع واجب کرد ملازم دیگر«لا یلزم ان یکون له حکم» آن که لازم است این است که اگر شارع بخواهد حکمی برای ملازمه دیگر وضع کند، ملازم دیگر را حرام نکند به طوری که یکی از متلازمین واجب باشد و ملازم دیگر حرام، این امکان ندارد و حتی در کراهت هم بعید نیست که این مسأله توسعه داده شود که اگر شارع یکی از متلازمین را واجب کرد، ملازم دیگری نمی شود مکروه باشد؛ یعنی خود شارع در حقیقت وسیلۀ تحقق این مکروه را دائما ایجاد کرده باشد به این صورت که یک طرفش را واجب کرده، مکلف باید این واجب را انجام بدهد و انجام این واجب ملازم با تحقق مکروه است دائما. این مقدار شرط است.

اما این که اگر احد متلازمین را واجب کرد، حتما باید ملازم دیگرش یک حکمی داشته باشد ولو به صورت اباحه این ضرورت ندارد لازم نیست اصلا ملازم دیگر از نظر شارع حکم داشته باشد، کما فی المقام. در«ما نحن فیه» هم همین طور است، این کسی که منکر ملازمه است و می گوید که مقدمه وجوب شرعی ندارد و بلکه لابدیت عقلیه دارد، نه وجوب شرعی به او می گوییم: بسم الله، وجوب شرعی ندارد؛ پس از نظر شارع مقدمه چه حکمی دارد؟ چه جوابی می دهد؟ می گوید: لازم نیست که مقدمه از نظر شارع حکم داشته باشد، اگر وجوب شرعی نبود، حتما باید یکی از این احکام چهار گانۀ دیگر بر مقدمه بار شده باشد، این حتمیت از کجا آمده است؟ این ضرورت از کجا آمده است؟

ص:573

این جا یک مسأله ای است که خود عقل دربارۀ او حکم دارد به نام لابدیت و همین طور مواردی که شارع حکم ندارد بلکه عقل حکم می کند و شارع هم تنها ارشاد می کند: مثل اطاعة الله، اطاعة الله چه حکم شرعی دارد؟ هیچ، فقط خداوند در«أَطِیعُوا اللّهَ» ما را ارشاد به حکم عقل کرده است.

می گویید هر یک از افعال باید دارای حکمی از احکام خمسۀ تکلیفیۀ باشد، پس«اطاعة الله ما الذی یترتب علیه من الاحکام الخمسه؟» هیچ گونه حکمی ندارد. فقط یک حکم عقلی لزومی دارد و آیۀ شریفه هم ارشاد به این حکم عقل کرده بدون این که تشریع در رابطۀ با اطاعة الله اصلا حکمی داشته باشد. پس در نتیجه این ملازمه در قضیۀ شرطیۀ أولی به این صورت جواب داده می شود که این «لجاز ترکها» چه جوازش جواز بالمعنی الاخص باشد که واضح البطلان است این ملازمه و چه جواز بالمعنی الاعم باشد آن هم درست نیست برای این که اگر چیزی شرعا واجب نشده، نباید بگوییم یک جواز بالمعنی الاعمی که با سایر احکام تکلیفیه و چهار حکم تطبیق می کند، حتما یکی از آنها باید تحقق داشته باشد. پس چه کنیم؟

اصلاح قضیّۀ شرطیۀ اول

اصلاحیه ای که در این مقدمۀ اولی و شرطیۀ اولی انجام می گیرد، عبارت از این است که بیاییم این «لجاز ترکها» را نه جواز بالمعنی الاعم بگیریم و نه جواز بالمعنی الاخص بگوییم که این جواز به معنای عدم المنع است یعنی اگر چیزی شرعا واجب نباشد، پس منع شرعی از ترک آن وجود ندارد.

همین مقدار«لو لم تجب المقدمة شرعا» پس دیگر منع از ترکش از نظر شارع وجود ندارد، اما حالا که منع از ترک وجود ندارد، حتما باید یک حکمی به نام جواز بالمعنی الاخص یا جواز بالمعنی الاعم داشته باشد، دیگر ضرورتی برای این تصور نمی شود پس این اصلاحیه در رابطۀ با این قضیۀ شرطیه است.

از این قضیۀ شرطیه که بگذریم تعبیر مستدل این است«حینئذ»، ظاهر السیاق اقتضاء می کند که «و حینئذ» را این طوری معنا کنیم یعنی«و حینئذ جاز ترک المقدمه» چون جزا در شرطیۀ اولی«لجاز ترکها» بود حالا که می گویید و حینئذ یعنی«و حین اذ جاز ترک المقدمه» ظاهر سیاق این طوری اقتضاء می کند. در حالی که این طوری اگر معنا کنیم اصلا دلیل باطل است، برای این که معنایش این می شود هنگامی که ترک مقدمه جایز شد اگر تکلیف بر وجوبش باقی بماند، این تکلیف«بما لا یطاق» است آیا تکلیف«بما لا یطاق» معلول جواز ترک مقدمه است یا معلول ترک خارجی مقدمه؟ یعنی اگر مقدمه ترک شد، تکلیف«بما لا یطاق» لازم می آید نه اگر مقدمه جایز الترک شد، ممکن است، مقدمه جایز الترک است، اما این مقدمۀ جایز الترک را مکلف در خارج انجام بدهد، مگر هر

ص:574

چیز جایز الترکی خارجا هم ترک می شود؟ خیلی چیزها جایز الترک است اما در خارج هم مکلف آن را انجام می دهد.

آیا این مقدمه ای که جایز الترک است، لکن مکلف در خارج ایجاد کرده، نصب سلم جایز الترک را مکلف ایجاد کرد، بعد از این که ایجاد کرد اگر بگوییم کون السطح واجب بوجوب مطلق چه تکلیف«بما لا یطاق» لازم می آید؟ این نصب سلم حاضر، پشت سر آن هم کون«علی السطح» واجب به وجوب مطلق لذا باید یک اصلاحیه ای را هم در رابطۀ با این حینئذ بکنیم به این صورت بگوییم مقصود از این حینئذ، «حین اذا جاز الترک» نیست، بلکه عکس می کنیم یعنی«حین اذ ترک المقدمه» باز هم نه ترک مطلق که کسی بگوید: ممکن است حرام بوده، ترک کردند نه«حین اذ ترک المقدمه عن جواز» یعنی در هنگامی که مکلف مقدمه را ترک کرد؛ و از او هم پرسیدیم: چرا ترک کردی؟ گفت:

برای این که ترک المقدمه منع شرعی نداشت، شارع نمی گوید مقدمه را ترک نکن من به استناد ترک عدم منع شرعی و عدم منع مولی، نصب سلم نکردم؛ اینجا فقط دو قضیه پیاده می شود حالا که نصب سلم ترک شده و دیگر مقدمه ای وجود ندارد، آیا وجوب ذی المقدمه بر اطلاقش باقی است یا نه؟ اگر بر اطلاقش باقی باشد با نبودن مقدمه انجام ذی المقدمه غیر مقدور است و تکلیف به ذی المقدمه تکلیف«بما لا یطاق» است.

اگر بگویید: قبل از این وجوبش مطلق بود، اما الان تبدل پیدا کرده از عنوان واجب مطلق خارج شده و چهرۀ واجب مشروط به خود گرفته که معنای واجب مشروط این است: اگر این مقدمه بیاید وجود پیدا می کند، مثل این می ماند که این مقدمه، هم در وجود ذی المقدمه نقش دارد و هم در وجوب ذی المقدمه نقش دارد. مقدمات این چنینی هم داریم که هم در وجود دخالت دارد و هم در وجوب دخالت دارد: مثل اوقات برای صلوات یومیه، زوال شمس دو نقش دارد هم در وجود صلاة دخالت دارد، برای این که صلاة قبل از زوال باطل و هم در وجوب دخالت دارد برای این که صلاة قبل از زوال لا تکون بواجبه.

در«ما نحن فیه» اگر بخواهیم بگوییم با نبودن مقدمه وجوب ذی المقدمه، وجوب مشروطی پیدا می کند، نتیجه این می شود که مسأله ای را که دربارۀ اوقات صلوات پیدا می کنیم، دربارۀ جمیع مقدمات پیاده کنیم و بگوییم: وضو هم همین طور است، وضو هم در وجود صلاة نقش دارد و هم در وجوب آن، در حالی که بداهت فقه خلاف این معنا را ثابت می کند، وضو در وجوب صلاة هیچ گونه نقشی ندارد. فقط وضو در وجود صلاة و در تحقق صلاة نقش دارد. در نتیجه این دو اصلاحیه به این دو کیفیت باید نسبت به این دلیل داده شود تا یک سروصورت ظاهری پیدا کند و خلاصۀ این اصلاحیه به این برگشت که این«لو لم تجب المقدمه» روشن است که یعنی«لو لم تجب المقدمه

ص:575

شرعا» برای این که آنچه که محل نزاع است وجوب شرعی مقدمه است باید بگوییم«لو لم تجب المقدمه شرعا لجاز ترکها» یعنی منعی از ترکش به نظر شارع وجود ندارد؛ نه جواز بالمعنی الاخص و نه جواز بالمعنی الاعم و در کلمۀ حینئذ هم اصلاح کنیم و بگوییم و«حینئذ ترک المقدمه» منتها این نکته هم لازم است ولو این که در کلام خیلی ها نیست، «حین اذ ترک المقدمه عن جواز» یعنی ترک مقدمه با توجه به جواز ترک، حالا مقدمه ترک شد ترک هم ناشی از جواز ترک بود، اگر واجب مطلق بر وجوبش باقی باشد، تکلیف«بما لا یطاق» است و اگر هم از واجب مطلق بودن خارج شود در حقیقت این خلف و خلاف فرض است برای این که فرض این است که وجوب متعلق به ذی المقدمه، یک وجوب مطلقی است. این اصل دلیل است تا جواب از این دلیل ببینیم به چه کیفیت است؟

پرسش:

1 - استدلال ابو الحسن بصری بر وجود ملازمه را بیان کنید.

2 - اصلاحیۀ استاد نسبت به قضیۀ شرطیۀ اول را به طور اختصار توضیح دهید.

3 - با توجه به توضیح استاد معنای صحیح«و حینئذ... و الا خرج الواجب عن کونه واجبا مطلقا» را بیان کنید.

4 - اتحاد متلازمین در وجوب و حرمت چگونه ممکن است؟

ص:576

درس چهارصد و بیست و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تحقق عصیان در ترک مقدمه بر فرض عدم ملازمه

دلیلی را که به منزلۀ اصل و اساس برای همۀ ادلۀ قائلین به ملازمه است با آن دو جهت اصلاحی که در آن بود، ملاحظه فرمودید. قبل از آن که ملاحظه کنیم، ببینیم کجای این دلیل می تواند، مورد مناقشه باشد، یک مسأله ای را وجدانا ملاحظه و بررسی می کنیم. به صورت فرضی می گوئیم: اگر در باب مقدمه، فرضا قائل به ملازمه نشدیم و وجوب شرعی مقدمه را نتوانستیم تأیید کنیم، لکن همان طوری که مکررا ملاحظه فرمودید، منکرین ملازمه فقط وجوب شرعی مقدمه را انکار دارند، یعنی از ناحیه شارع یک الزامی و یک ایجابی به نحوه مولویت به مقدمه تعلق نگرفته، اما همین مقدمه ای را که وجوب شرعی ندارد وقتی که به عقل مراجعه کنیم، می گوید: چاره ای به جز موافقت امر مولی نیست، همان عقلی که می گوید: «اطاعة الله واجبة و لازمة» همان عقل حکم می کند، به این اگر مأموربه شرعی دارای یک مقدمه ای بود. معنای مقدمه این است که بدون آن، مأموربه تحقق پیدا نمی کند. مقدمیت آن را خود شارع بیان کرده باشد یا مقدمۀ عقلیه باشد یا عادیه مثلا اگر داخل در محل نزاع باشد که بحث کردیم سابقا، به عقل که مراجعه می کنیم و از او می خواهیم که نظر خودش

ص:577

را در رابطۀ با مقدمه ابراز کند، عقل می گوید چاره ای جز انجام مقدمه نیست و حتما شمای مکلف به نظر من باید مقدمه را انجام دهی تا بتوانی مأموربه مولی را در خارج انجام دهی.

پس اگر مکلف مقدمه را ترک کرد و در نتیجه ذی المقدمه در خارج تحقق پیدا نکرد، آیا از نظر عقل واجب مطلق به سوء اختیار مکلف عصیان نشده است؟ آیا عصیان اختیاری و ارادی، عصیان ناشی از سوء اختیار در اینجا تحقق پیدا نکرده است؟ آیا عقلی که حکم می کند به این که باید مقدمه در خارج انجام بگیرد، این لزوم عقلی را مکلف رعایت نکرد، در حقیقت گوش به حرف عقل نداد، مقدمه را ترک کرد و لا محاله ذی المقدمه نتوانست در خارج وقوع پیدا کند، برای این که اقتضای مقدمیت یک هم چنین معنایی است؛ آیا در اینجا چه تحویل و تحولی وجدانا به وجود آمده است؟ آیا تکلیف مجبور است که بساط خودش را جمع کند؟ آیا عصیانی که موجب استحقاق عقوبت است، تحقق پیدا نکرده است؟ چه لنگی و چه کمبودی در اینجا وجدانا ملاحظه می شود؟ چه دگرگونی در اینجا تحقق پیدا می کند که اگر مقدمه وجوب شرعی می داشت یک وضع دیگری بود و حالا که وجوب شرعی ندارد و تنها لابدیت عقلیه در کار است، آن وضع عوض شده، تحویل و تحولی پیدا شده، در چه ناحیه ای تغییر به وجود می آید؟ آیا باید بگوییم، تکلیف«بما لا یطاق» است؟ باید بگوییم عصیانی تحقق پیدا نکرده یا اگر تحقق پیدا کرده، عصیان اختیاری نبوده، عصیان ارادی و به سوء اختیار نبوده، عصیانی که به دنبال استحقاق عقوبت در کار است، چنین عصیانی نبوده، چرا؟ کجای مسأله وجدانا یک نقصی در آن وجود دارد؟ مولی امری کرده«کون علی السطح» را واجب کرده، نسبت به نصب سلم هم ایجابی نداشته، لکن اطاعت مولی از ناحیه عقل لازم بوده و همان عقلی که حکم می کرده به لزوم اطاعت مولی همان حکم می کرده به این که مأموربه مولی، مقدمه ای داشته باشد، باید آن مقدمه را در خارج ایجاد کنی، چاره ای نداری جز این که آن مقدمه را در خارج ایجاد کنی با تمام این برنامه هایی که عقل پیاده کرد، لکن مکلف و عبد نرفت مقدمه را در خارج ایجاد کند، نرفت نصب سلم کند و طبعا به دنبال آن دیگر نتوانست«کون علی السطح» را در خارج ایجاد کند، آیا در اینجا که ریشۀ اصلی آن مخالفت با حکم عقل است و با این که عقل الزام داشته، مع ذلک عبد زیربار عقل نرفته، آیا حالا که تکلیف مولی در خارج ترک شد، چه مسأله ای به وجود می آید.

اتیان به مقدمه از نظر عقل

اگر خود مولی به دنبال ایجاب ذی المقدمه، مقدمه را هم واجب مولوی می کرد، آن مسأله پیش نمی آمد؛ آن کمبود و نقصان تحقق پیدا نمی کرد، وجدان را که ملاحظه می کنیم، می بینیم هیچ مسأله ای در اینجا وجود ندارد، هیچ تغییر و تحولی به وجود نیامده است. امر مولی بوده، حکم عقل

ص:578

هم به دنبال امر مولی همان که اساس مسأله را تشکیل می دهد، اصلا چه کسی گفته که امر مولی وجوب اطاعت دارد؟ چه کسی گفته امر شارع وجوب اطاعت دارد؟ آیا جز عقل کس دیگری حاکم به این معنی است؟ لذا امر«أَطِیعُوا اللّهَ» را یک امر ارشادی می دانید و می گویید: خود عقل به لزوم اطاعت الله حکم می کند، همین عقلی که می گوید اصل اطاعت لازم است. همین عقل هم می گوید که اتیان به مقدمه لزوم دارد از نظر من عقل، لابدیت دارد از دیدگاه من عقل، وقتی که دو لزوم عقلی در کار است: یکی لزوم اصل اطاعت مولی و یکی لزوم الاتیان بالمقدمه در آنجا که مأموربه دارای مقدمه یا مقدماتی باشد، حالا عبد نرفت مقدمه را انجام بدهد، این عینا مثل آنجایی می ماند که مأموربه هیچ گونه مقدمه ای ندارد و در عین این که عقل حکم به لزوم اطاعت می کند، مع ذلک عبد اطاعت نکرد، امر مولی را عصیان کرد در حالی که هیچ مقدمه ای هم در کار نبود، خوب شما عصیان آن جا را به چه لحاظ عصیان می نامید، به چه لحاظ آن را مستحق موجب استحقاق عقوبت می نامید؟

همۀ مبنای حرف این است مگر عقل حکم نکرد به این که اطاعت مولی لازم است؟ با حکم عقل به لزوم اطاعت مولی، حالا که تو به سوء اختیار و به سوء اراده عصیان کردی، استحقاق عقوبت داری. همین ملاک در رابطۀ با مقدمه هم وجود دارد عقل حکم می کند به لزوم مقدمه، به لابدیت مقدمه، پس اگر مکلف مقدمه را ترک کرد و به دنبال آن قهرا ذی المقدمه ترک شد و دیگر امکان ذی المقدمه بدون مقدمه در کار نبود، عینا همان برنامه در اینجا پیاده می شود، عصیان به سوء اختیار موجب استحقاق عقوبت، منشأ آن هم حکم عقل به این که«یجب و یلزم علیک بلزوم العقلی الاتیان بالمقدمه» همان جا می گفت«یلزم علیک بلزوم العقلی اطاعت المولی» و اگر ترک می کرد اطاعت را، استحقاق عقوبت پیدا می کرد اینجا وقتی ترک می کند مقدمه را و در نتیجه تکلیف مولی نمی تواند در خارج تحقق پیدا بکند، اینجا هم عینا همان مسأله پیاده می شود.

پس قبل از بررسی این دلیل و این که ببینیم در آن مغالطه یا مناقشه در کجا وجود دارد؟ قبل از آن وقتی که وجدانا مسأله را ملاحظه می کنیم، می بینیم در رابطۀ با تکلیف مولی همان حکم عقل کافی است، لازم نیست که مقدمه یک وجوب شرعی داشته باشد؛ همان طوری که لازم نیست اطاعت و اصل اطاعت لزوم شرعی داشته باشد؛ منتهی در اطاعت اگر هم حکم شرعی باشد، ارشادی است؛ اما در«ما نحن فیه» امکان مولویت آن هست. مانعی ندارد یک حکم شرعی مولوی وجود داشته باشد. ما نمی خواهیم نفی کنیم امکان وجود آن را، نمی خواهیم حکم کنیم فعلا به استحالۀ وجوب مولوی مقدمه، بلکه می خواهیم بگوییم دلیلی برای این وجوب نداریم، دلیلی که اثبات این وجوب را کند، چنین دلیلی وجود ندارد.

پس وجدانا وقتی که مسأله را ملاحظه می کنیم، هیچ کمبود و تغییر و تحولی در این رابطه

ص:579

نمی بینیم؛ چه مقدمه وجوب شرعی داشته باشد، اگر ترک کند عصیان اصل تکلیف است و استحقاق عقوبت است، اگر وجوب شرعی هم نداشته باشد، چون عقل حکم به لزوم مقدمه می کند، اگر مقدمه را ترک کرد و تکلیف مخالفت شد، اینجا هم عصیان موجب استحقاق عقوبت کاملا تحقق دارد. این مسألۀ وجدانی در این رابطه بود. با این دلیل به چه نحوی برخورد کنیم، بعد از آن که آن دو اصلاحیه را در این دلیل خودمان برای این که خیلی وضع نامطلوبی نداشته باشد، به وجود آوردیم. با توجه به همان دو اصلاحیه حالا با این دلیل چگونه برخورد کنیم؟ آیا شرطیۀ اولی را منع کنیم یا شرطیۀ ثانیه که مردد بین دو شرطیه است، یا این که همه را بپذیریم که خلاف این مسألۀ وجدانی خواهد بود؟

مراد از وجوب شرعی مقدمه و فرق میان نظر مثبتین و منکرین ملازمه

به این نحو با این دلیل برخورد می کنیم که در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) هم اشارۀ به این نوع برخورد با این دلیل شده و آن این است که قبلا معنا کردیم«لو لم تجب المقدمه» گفتیم این تجب، مقصود وجوب شرعی است. آنچه که بین منکرین و مدّعین ملازمه محل نزاع است، همان مسأله وجوب شرعی مقدمه است لذا وقتی که مثبتین ملازمه می خواهند دلیل اقامه کنند، می گویند: حرف ما چه چیزی است؟ وجوب شرعی است. لذا«لو لا تجب» این هیچ تردیدی نیست که مقصود از این وجوب، وجوب شرعی است. لذا ما کلمۀ شرعا را پشت سر این عبارت اضافه می کنیم کأنّ این طوری می گوید: «لو لم تجب المقدمة شرعا لجاز ترکها» جاز را اصلاح کردیم، گفتیم: مقصود از جواز نه جواز بالمعنی الاخص و نه جواز بالمعنی الاعم است بلکه مقصود عدم المنع است.

اگر مقدمه شرعا وجوب نداشته باشد، ترک این مقدمه منعی ندارد؟ ترک مقدمه اشکالی ندارد؟ آیا می خواهید بگویید: شرعا اشکالی ندارد یا شرعا و عقلا هیچ کدام اشکال ندارد؟ کدام یک از اینها؟ دیگر سه احتمال اینجا وجود ندارد. «لو لم تجب المقدمة شرعا» ترک این مقدمه دیگر اشکالی ندارد«فی دائرة الشرع» فقط یا«فی دائرة الشرع و العقل» هر دو؟ کدام یک از این دو را اراده می کنید و مراد مستدل است؟ اگر مراد مستدل همان مسأله شرعی باشد و بگوید: همان طوری که در مقدم و شرط در قضیۀ شرطیه عنوان شرعیت را ذکر کردیم، در تالی هم همین عنوان شرعی مطرح است، می خواهیم بگوییم که اگر مقدمه وجوب شرعی نداشته باشد، پس ترک این مقدمه اشکال شرعی ندارد. اگر مرادشان این باشد، این قضیۀ شرطیۀ اولی را می پذیریم و می گوییم: حرف درستی است.

اگر چیزی شرعا وجوب نداشت، دیگر ترک این از نظر شارع اشکالی ندارد، وقتی که شیئی واجب نشد شرعا، دیگر ترکش اشکال شرعی لا محاله نمی تواند داشته باشد، می گوییم این شرطیۀ اولی را می پذیریم.

ص:580

توضیح استاد دربارۀ قضیۀ شرطیۀ دوم و سوم

در شرطیۀ دوم و سوم که به صورت تردید مطرح شده بود، می گوییم«و حینئذ» را اصلاحش کردیم و گفتیم: معنای حینئذ، «حین اذ جاز ترکها» نیست بلکه معنای حینئذ، «حین اذ ترک عن جواز» است.

هنگامی که مقدمه ترک شد و منشأ ترک هم جواز ترک بود. می گوییم: حال که شما در مقدمه اولی، «لجاز ترکها» را در محدودۀ شرع آوردید، کلمۀ حینئذ هم اختصاص به دایرۀ شرع پیدا می کند، معنایش این می شود«و حین اذ ترک المقدمة عن جواز شرعی» حالا که مقدمه ترک شد، به استناد این که جواز شرعی دارد و به تعبیر اصلاحیه، به استناد این که منع شرعی ندارد، مقدمه ای را به استناد این که این ترک منع شرعی ندارد، ترک کرد، پس این زمینه شد برای آن دو شرطیۀ دیگر، می گویید: «ان بقی التکلیف علی وجوبه، یلزم التکلیف بما لا یطاق» می گوییم خیر«لا یلزم التکلیف بما لا یطاق» برای این که این چیزی را که ترک کرده ولو این که شارع منع شرعی از ترک این شیء نداشته اما در کنار آن، عقل چه حکمی کرد؟ عقل می گفته: حق نداری منع کنی، ترک کنی. عقل حکم به لابدیت فعل می کرده عقل حکم به لزوم و ضرورت فعل می کرده، شارع نمی گفته: فعلش لزوم دارد. اما وقتی که به عقل مراجعه شد، عقل گفت: نه خیر حق نداری، مقدمه را ترک کنی. حق نداری اخلال به مقدمه کنی، اخلال به مقدمه، اخلال به ذی المقدمه است. ترک مقدمه، موجب تحقق ترک ذی المقدمه است.

در نتیجه این که شما می گویید«و حین اذ ترکت المقدمه عن جواز شرعی» که معنای جواز هم اجازه نبود، همان«عدم المنع الشرعی، ترکت المقدمه» با این که منع شرعی نسبت به ترک این مقدمه وجود نداشت، شما می گویید: اگر وجوب ذی المقدمه بر وجوبش باقی باشد، «یلزم التکلیف بما لا یطاق» می گوییم: هیچ تکلیف بما لا یطاق لازم نمی آید؛ برای این که عقل می گوید: درست است که شارع منع شرعی از ترک این مقدمه ندارد، اما من حاکم بالاستقلال هستم در باب اطاعت و عصیان«و ما یترتب علیهما من المثوبة و العقوبة» من عقل می گویم: حق نداری مقدمه را ترک کنی آن وقت با حکم عقل به این که جایز نیست ترک مقدمه اگر این مقدمه را ترک کرد و در نتیجه تکلیف مولی مخالفت شد، عقل می گوید: عصیان تحقق پیدا کرد، عصیان به سوء الاختیار تحقق پیدا کرد و لازم نیست، چون شارع منع شرعی از ترک ندارد، تکلیفش را نسبت به ذی المقدمه از آن دست بردارد.

تکلیف به ذی المقدمه به قوت خودش باقی است، هیچ گونه اشکالی هم ندارد من عقل هم تو را الزام می کنم، «یلزم علیک الاتیان بالمقدمه».

پس ما در این قضیۀ شرطیه انگشت می گذاریم و می گوییم: «و حین اذ ترکت المقدمة عن عدم

ص:581

المنع الشرعی من الترک یبقی الواجب المطلق علی وجوبه و لا یلزم التکلیف بما لا یطاق، بل یترتب علی مخالفته العصیان و یترتب علی العصیان، استحقاق العقوبة و النیران» و اینجا نقطۀ حساس اشکال و مناقشۀ در استدلال خواهد بود. این در صورتی است که شرطیۀ اولیۀ در اصل دلیل را بپذیریم و«لما جاز ترکها» به معنای«لما جاز ترکها شرعا» باشد که هم مقدم و هم تالی هر دو در دایرۀ شرعند. اما اگر در همان قضیۀ شرطیۀ اولی مقدم را در دایرۀ شرع آوردیم، اما تالی را اعم از شرع و عقل گرفتیم و این طوری گفتیم: «لو لم تجب المقدمه شرعا، لما کان هناک مانع من ترک المقدمه لا شرعا و لا عقلا» اگر این طوری قضیۀ شرطیۀ اولی را معنا کنیم، اگر این قضیه را بپذیریم، بعدی ها درست می شود؛ برای این که معنای حینئذ این می شود«و حین اذ ترکت المقدمه عن جواز شرعی و عقلی» یعنی از نظر شرع و عقل، ترک مقدمه مانعی ندارد. اگر یک چنین مسأله ای درست بشود، آن وقت آن دو شرطیۀ دوم صحیح است«ان بقی التکلیف علی وجوبه یلزم التکلیف بما لا یطاق» و الا خلف لازم می آید«و ما فرض کونه واجبا مطلقا یخرج عن کونه کذلک».

اما اشکال این است که اگر این طور معنا کردیم، شرطیۀ اولی را قبول نداریم، اگر چیزی شرعا وجوب پیدا نکرد، آیا ترک این چیز فقط شرعا مانع ندارد یا هم شرعا و هم عقلا، منکر ملازمه همین جا انگشت می گذارد و می گوید: ما معتقد هستیم که مقدمه وجوب شرعی ندارد و در نتیجه منع شرعی نسبت به ترک مقدمه وجود ندارد. اما در کنار این، منع عقلی وجود دارد با این که شارع منع نکرده از ترک مقدمه، لکن عقل حکم می کند به این که برای تحقق مأموربه مولی و تحصیل مطلوب نفسی حتما باید مقدمه را در خارج انجام دهیم و اجازۀ ترک مقدمه را به شمای عبد اصلا نمی دهد.

آیا این«لما جاز ترکها» معنایش«لجاز ترکها شرعا» است؟ شرطیۀ اولی را می پذیریم در اولین شرطیۀ از دو شرطیۀ اخیر مناقشه و نظر داریم. و اگر دایرۀ«لجاز ترکها» را شامل عقل و شرع هر دو بدانیم؛ در قضیۀ شرطیۀ اولای اول، استدلال را نمی پذیریم. چه کسی گفته اگر مقدمه شرعا واجب نشد، ترک آن هم شرعا جایز است و هم ترکش عقلا جائز است؟ نه؛ ما قائل هستیم که مقدمه وجوب شرعی ندارد، لکن در عین حال ترک مقدمه از نظر عقل به هیچ وجه مجاز نخواهد بود، بلکه عقل به اتیان مقدمه الزام می کند.

پس آن مسألۀ وجدانی را وقتی که می آوریم و در مقابل دلیل قرار می دهیم، دلیل به این صورتی که ملاحظه فرمودید یا شرطیۀ اولای آن محل اشکال خواهد بود. یا اولین شرطیۀ از دو شرطیۀ بعد، مورد اشکال و مناقشه است. نتیجه بحث این شد که تا به حال مهم ترین ادله ای که قائلین به ملازمه داشتند که عبارت از سه دلیل بود ما هر سه دلیل را ذکر کردیم و هیچ کدام از اینها نتوانست مسألۀ ملازمه را در بحث مقدمۀ واجب ثابت کند تا دنبال بحث.

ص:582

پرسش:

1 - توضیح دهید بنابر عدم ملازمه در ترک مقدمه، عصیان چگونه محقق می شود؟

2 - توضیح استاد بر عبارت«لو لم تجب المقدمه لجاز ترکها» را بیان کنید.

3 - بیان استاد دربارۀ شرطیۀ دوم و سوم را به طور اختصار توضیح دهید.

4 - مراد از وجوب شرعی مقدمه و فرق میان نظر مثبتین و منکرین ملازمه چیست؟

ص:583

درس چهارصد و سی ام

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال حضرت امام(ره) بر عدم ملازمه

ادله ای که قائلین به ملازمه برای اثبات ملازمه ذکر کردند، هیچ کدامشان تمام نبود. مهمترین ادلۀ آنها همان سه دلیلی بود که ملاحظه فرمودید. پس این ادله نتوانست ملازمه را اثبات کند. آیا دلیلی داریم که بر عدم ملازمه در مقابل قائل به ملازمه به آن استدلال کنیم؟

اینجا دلیلی که اقتباس شده از بیانات سید الاستاذ الاعظم الامام«قدس سره الشریف» بر عدم ملازمه و این که نمی تواند ملازمه ای تحقق داشته باشد.

به عبارت روشن تر از ادلۀ قائلین به ملازمه نتوانستیم ثبوت ملازمه را بدست بیاوریم؛ اما این دلیل می خواهد عدم ملازمه را اثبات کند، می گویند: از قائلین به ملازمه سؤال می کنیم، اولا دو شیء که بینشان ادعای ملازمه می کنند کدامند؟ آیا ملازمۀ بین الوجوبین که همان ملازمۀ بین بعث و تحریک اعتباری«الی ذی المقدمة» و بعث و تحریک اعتباری«الی المقدمة» است؛ آیا قائل به ملازمه طرفین ملازمه را«نفس البعثین و نفس الوجوبین» می داند؟ یا این که طرفین ملازمه عبارت از ارادتین است، اما کدام ارادتین؟ نه ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه و مقدمه برای این که فرض این است که

ص:584

اینجا مسألۀ این نیست که مولای حاکم بخواهد خودش فعلی را انجام دهد و بالمباشره یک عملی را که«له مقدمة» انجام بدهد صدور مباشری هرچه هست در رابطۀ با مکلف است در رابطۀ با غیر است. لذا وقتی که ارادتین در ناحیۀ مولا بحث می شود متعلق این اراده فعل و ذی المقدمه و فعل المقدمه نیست، بلکه متعلقش آن مرحلۀ قبل از تعلق بعث است و به عبارت دیگر متعلق اراده، ارادۀ متعلقۀ به بعث به ذی المقدمه و ارادۀ متعلقۀ به بعث به مقدمه آن که در ناحیۀ حاکم مطرح است، چنین معنایی است. در درجۀ اول سؤال از همین معناست که آیا طرفین ملازمه عبارت از بعثین و وجوبین است؟ یا طرفین ملازمه عبارت از دو اراده است که یکی متعلق به«بعث الی ذی المقدمة» و دیگری متعلق به«بعث الی المقدمة» است. این یک تردید و یک سؤال از قائل به ملازمه است.

بیان دو احتمال در ناحیۀ مقدمه

سؤال دوم این است که با حفظ این معنا که در ناحیۀ ذی المقدمه چه مسألۀ بعث مطرح باشد و چه «ارادة البعث» مطرح باشد، در ناحیۀ ذی المقدمه، مسألۀ فعلیت مطرح است؛ یعنی بعث فعلی متعلق به ذی المقدمه و«ارادة البعث» مربوط به ذی المقدمه به ارادۀ فعلیه، اما در ناحیۀ مقدمه اش دو احتمال جریان دارد: یک احتمال این که طرف ملازمه همان فعلیت باشد که در حقیقت ملازمه بین دو بعث فعلی و یا دو ارادۀ بعث فعلیه است، این یک احتمال در ناحیۀ مقدمه است، یک احتمال دیگر در ناحیۀ مقدمه این است که تقدیر مطرح باشد و مقصود از تقدیر در مقابل فعلیّت عبارت از این معناست؛ یعنی چیزی که الان وجود ندارد الان تحقق بالفعل ندارد، لکن در مستقبل و آینده تحقق پیدا می کند.

طبق این احتمال قائل به ملازمه می گوید: ملازمه بین وجوب فعلی ذی المقدمه و وجوب تقدیری مقدمه است؛ یعنی لازم نیست که در حال ایجاب ذی المقدمه، مقدمه را هم واجب کند؛ بلکه لازم است در زمان مستقبل با توجه به وجوب ذی المقدمه خود مولا مقدمه را ایجاب کند که این ملازمه بین فعلیت وجوب ذی المقدمه و وجوب تقدیری مقدمه است. در ناحیۀ ارادتین هم به همین صورت مسأله را مطرح کنیم که در ناحیۀ ذی المقدمه اش جنبۀ فعلیت داشته باشد و در ناحیۀ مقدمه مسألۀ تقدیر مطرح باشد. این احتمالات و سؤالاتی است که از قائل به ملازمه می کنیم و در مورد هر یک از این احتمالات باید بحث کنیم، ببینیم قائل به ملازمه نه تنها دلیلش نمی تواند اثبات ملازمه کند بلکه دلیل بر عدم ملازمه و نفی ملازمه ادعا می کنیم. چطور؟

کلام قائلین به ملازمه دربارۀ خصوصیات ملازمه

روشن ترین و واضح ترین مورد این ملازمه که قائل به ملازمه می تواند جواب بگوید این است

ص:585

که دو خصوصیت را رعایت کند: یکی این که اولا طرفین ملازمه را عبارت از وجوب بگیرد، همان که بیشتر محل بحث در باب ملازمه بود و ثانیا در هر دو طرف مسأله را به صورت فعلیت مطرح کند بگوید: بین ایجاب فعلی ذی المقدمه و ایجاب فعلی مقدمه ملازمه است که دو خصوصیت در طرفین ملازمه وجود دارد، اولین خصوصیت مسألۀ ایجاب است نه«ارادة الایجاب» و دوم مسألۀ فعلیت است نه مسألۀ تقدیر که شاید ظاهر کلام قائلین به ملازمه هم همین معنا باشد و انسان هم وقتی که با ادعای آنها برخورد می کند، همین معنا بیشتر به ذهن می آید که می گویند: وجوب شرعی فعلی ذی المقدمه ملازمه دارد با وجوب شرعی فعلی مقدمه، بنابراین معنایی که در حقیقت اولین جوابی است که قائل به ملازمه می تواند به سؤالات ما بدهد روی همین باید یک قدری مسأله را بررسی و دنبال کنیم.

این که می گویید: ملازمه است بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه هر دو هم جنبۀ فعلیت در آن مطرح است، همین را برای ما باید توضیح بدهید؛ اگر بخواهیم عبارت را بدون دقت در مفادش بررسی کنیم، شاید قابل نفی و اثبات نباشد اما وقتی که درست موضوع مسأله و موضوع دعوا روشن شد، چه بسا دیگر مسألۀ نفی و اثباتش کاملا آسان باشد. سؤال می کنیم مگر چند احتمال در آن جریان دارد؟ ببینیم قائل به ملازمه کدام یکی از این احتمالات را می خواهد ادعا کند و برایش دلیل اقامه کند؟

یک احتمال این است که می خواهد بگوید: اگر مولایی به یک ذی المقدمه ای امر کرد و توجه هم داشت به این که این ذی المقدمه دارای مقدمه هست هیچ گونه غفلت و عدم التفات در رابطۀ با مقدمه نداشت، مولا می داند که«کون علی السطح» نصب سلم لازم دارد و مقدمه اش نصب سلم است، شما که می گویید: اینجا ملازمه است این را معنا کنید یعنی چه؟ اولین احتمال این است که بگویید: بر مولای متوجه به مقدمیت نصب سلم برای«کون علی السطح» لازم است در مقام رعایت حدود و شؤون دستورات و اوامر مولویه که اگر گفت: «کن علی السطح» خودش بگوید: نصب سلم هم بکن، مثل همان مثالی که مرحوم آخوند زدند که مولا توجه دارد به این که دخول سوق مقدمیت دارد برای «اشتر اللحم» لذا خود مولا می آید می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» و شما می خواهید این را به عنوان یک ضابطه و یک مسألۀ حتمی مطرح کنید؛ یعنی بگویید: مولا حق ندارد که«ادخل السوق» نگوید، حتما کسی که می گوید: «کن علی السطح» باید نصب سلم را هم در کنار«کون علی السطح» مأموربه قرار بدهد حالا یا قبل از آن ذکر کند و یا بعد از آن، آن که مطرح است این است که«لا بدّ له من أن یتعلق و یتوجه امره الی المقدمة» اگر این حرف را بخواهید بزنید، هم وجدان برخلاف حرف شما هست هم عقل.

ص:586

ردّ کلام قائلین به ملازمه مقدمه و ذی المقدمه از نظر عقل و شرع

اما وجدان برخلاف حرف شما هست برای این که آن مولایی که می داند دخول سوق مقدمیت دارد، خودش را ملزم نمی بیند به این که«ادخل السوق» بگوید و اگر«ادخل السوق» نگفت و بر«اشترا اللحم» اکتفاء کرد هیچ کسی به این مولا اعتراض نمی کند که به مولا بگوید: «ایها المولی» جنابعالی بلد نیستید اصلا دستور بدهید بلد نیستید که حدود و شؤون امر و ایجاب را رعایت کنید، قاعدۀ مولویت و قاعدۀ امر اقتضا می کند که انسان در کنار امر متعلق به ذی المقدمه، یک امری هم متعلق به مقدمه کند. آیا وجدانا مسأله این طور است که بین آن مولایی که می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم» و آن مولایی که می داند دخول سوق مقدمه است، لیکن در مقام دستور فقط«اشتر اللحم» می گوید و هیچ امری متوجه به دخول سوق نمی کند. آیا یک کمبودی در امر مولی وجود دارد و یا یک تقدیر و حذفی که حذفش روشن است، تحقق دارد؟ یا این که اگر به مولا مراجعه شد و گفتند:

ایها المولی مگر نمی دانید که نصب سلم مقدمۀ«کون علی السطح» است؟ می گوید: بله می گوییم:

پس چرا او را مأموربه قرار ندادی؟ پس چرا ایجابت را متعلق به مقدمه نکردی؟ در جواب چه می گوید؟ می گوید: چه ضرورتی دارد که من ایجابی را متعلق به مقدمه کنم؟ مقدمه یک لابدیت عقلیه دارد خود عبد می داند که با«کون علی السطح» بدون نصب سلم نمی شود. وقتی خودش در جریان است خودش آشنای به مقدمیّت هست دیگر چه ضرورتی دارد که من او را الزام به انجام مقدمه کنم؟

گاهی از اوقات مقدمیّت برای عبد روشن نیست مثل مقدمات شرعیه، اینجا وظیفۀ شارع است که به هر لسانی خودش می داند، بیان شرطیت کند، اما بعد از بیان شرطیت دیگر هیچ ضرورتی نمی بیند که یک ایجاب هم متعلق به شرط و به أتیان شرط کند؛ آن ایجاب از نظر عقل و وجدان ملاحظه نمی شود. پس اگر مقصود قائل به ملازمۀ بین دو وجوب فعلی این باشد که«یجب علی المولی فی مقام المولویة و فی مقام اصدار الامر»، واجب است که اگر امر به ذی المقدمه کرد در حالی که توجه به مقدمیت مقدمه داشت، لازم است که یک امر هم متوجه به مقدمه کند، وجدان هم این ضرورت را از بین می برد و هم عقل حکم می کند به این که چنین چیزی هیچ گونه ضرورتی ندارد.

بیان احتمال دوم، عینیت امر به ذی المقدمه و مقدمه

این احتمال البته خیلی بعید است، حتی نسبت به احتمال سوم و چهارم هم بعید است و آن این است که کسی این طور بگوید: در حقیقت مقصود ما از ملازمه کأنّ عینیت است؛ یعنی همان امر به

ص:587

ذی المقدمه، باطنش دو امر است: هم امر به ذی المقدمه است و هم امر به مقدمه، به طوری که اگر از مولا سؤال کنند که چند امر صادر کردید، بتواند بگوید: من تحقیقا دو امر صادر کردم و دو دستور صادر کردم. بگویند: شما که بیش از«کن علی السطح» چیزی نگفتی؟ بیش از«اشتر اللحم» امری صادر نکردید؟ او در جواب بگوید: خود این«کن علی السطح» در باطنش نصب سلم و وجوب نصب سلم هم وجود دارد و در خود«اشتر اللحم» در باطنش«ادخل السوق» هم وجود دارد که اگر مولا تصریح«بأدخل السوق» کرد این تصریح کرده در حقیقت مکرر کرده آنچه را که در واقع وجود داشته و در واقع«ادخل السوق» وقتی که تفسیر می شود«یتولد منه امران و ینشأ منه امران». اگر قائل به ملازمه بخواهد این حرف را بزند که اضعف احتمالات است، هم عقل تکذیب می کند، هم وجدان و هم ادبیّت. «اشتر اللحم» دیگر قرآن نیست که ظاهر و باطن داشته باشد یک ماده دارد به نام«اشتراء اللحم» و یک هیأت دارد هیأت افعل. هیأت افعل که متعلق به مادۀ«اشتراء اللحم» شد فقط وجوب «اشتراء اللحم» را دلالت می کند، اما بگوییم: این«اشتر اللحم» معنایش«ادخل السوق و اشتر اللحم» است که در باطن معنای«اشتر اللحم»، «ادخل السوق» وجود داشته باشد، این حرفی است که علاوۀ بر عقل و وجدان ادبیت هم با این معنا مخالف است؛ این دو احتمال در این باب.

لیکن دو احتمال دیگر وجود دارد که یک احتمال این است که ملازمه به نحو لازم الماهیه باشد، یک احتمال این که ملازمه به نحو علیت و معلولیت باشد که توضیح و بیان جوابش را موکول به بحث بعد می کنیم ان شاء الله.

پرسش:

1 - استدلال حضرت امام(ره) بر عدم ملازمه را توضیح دهید.

2 - کلام قائلین به ملازمه دربارۀ خصوصیات ملازمه را تشریح کنید.

3 - ردّ استاد بر کلام قائل به ملازمۀ بین مقدمه و ذی المقدمه از نظر عقل و شرع چیست؟

4 - طرفین ملازمه و جواب آنها را بیان کنید.

ص:588

درس چهارصد و سی و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان احتمالات بنا بر فعلیت بعث در طرفین ملازمه

اگر مقصود قائل به ملازمه این باشد که دو خصوصیت در ملازمه وجود دارد: یکی این که طرفین ملازمه عبارت از بعث و وجوب باشد، وجوب متعلق به ذی المقدمه و وجوب متعلق به مقدمه و خصوصیت دوم: این که همان طوری که بعث به ذی المقدمه لا محاله فعلیت دارد، طرف ملازمه هم بعث فعلی متعلق به مقدمه است، با حفظ این دو جهت، گفتیم که آیا مقصود از این ملازمۀ بین البعثین چیست؟ دو احتمال ذکر شد که هر دو احتمال غیرقابل قبول بود، لکن دو احتمال دیگر، در همین رابطه یعنی با حفظ همین دو خصوصیت که ملازمۀ بین البعثین باشد، آن هم هر دو فعلی، همان طوری که بعث به ذی المقدمه فعلی است، بعث مقدمه هم فعلی باشد، وجود دارد:

یک احتمال این که این ملازمه از قبیل لازم الماهیه باشد، چون در بحث لازم و ملزوم، گاهی لازم، لازم الماهیه است و گاهی لازم الوجود و بالاترین مصادیق تلازم و لزوم همین است که لازم در عالم ماهیت، لازم و ملزوم باشد، مثل زوجیت نسبت به اربعه. و دلیل بر این که این لازم، لازم ماهیت است، این است که به مجردی که انسان التفات ذهن به اربعه پیدا کند و توجه به اربعه پیدا کند، انتقال

ص:589

به زوجیت هم پیدا می کند ولو این که این اربعه اصلا وجود پیدا نکرده باشد، در همان عالم ماهیت این اربعه لازم است؛ یعنی زوجیت برای اربعه لازم است، ممکن است قائل به ملازمه یک چنین مطلبی را ادعا کند، بگوید: ما در بحث وجوب مقدمه نسبت به وجوب ذی المقدمه، همان ارتباط و تلازمی را که بین زوجیّت و اربعه وجود دارد، بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه قائل شویم، این در حقیقت سومین احتمال در این مسأله است. اگر این طوری ادعا کرد؟ ما نه تنها در مقابلش می گوییم که شما دلیلی بر اثبات این معنا ندارید بلکه بالاتر، دلیل بر بطلان این دعوا اقامه می کنیم و این که این دعوی غیرصحیح است. دلیل ما چیست؟

بیان ادلۀ قائلین به عدم صحت احتمال اول

یک دلیل این است که اگر مسأله از قبیل لوازم الماهیه بود، لوازم الماهیه هیچ، مورد اختلاف و انکار و نفی، نمی توان واقع شود. آیا کسی می تواند زوجیت اربعه را انکار کند؟ کسی می تواند بگوید: من نمی پذیرم که زوجیت لازم اربعه باشد؟ لازم الماهیه یک مطلبی است غیرقابل انکار و غیرقابل نفی، اگر مسألۀ وجوب مقدمه نسبت به وجوب ذی المقدمه چنین حالتی داشت، باید عینا مثل زوجیت اربعه مورد انکار کسی واقع نشود، کسی نتواند این معنا را نفی کند؛ در حالی که بزرگان و محققینی مسأله ملازمه را شدیدا انکار کردند. دلیل دوم بر بطلان این معنا این است که آن خصوصیتی که در لازم ماهیت وجود دارد، اینجا تحقق ندارد؛ آن خصوصیت این است که در لازم ماهیت، انسان به مجرد این که ملزوم را تصور کند و التفات ذهن به ملزوم پیدا کند، انتقال به لازم پیدا می کند. اما در«ما نحن فیه» مسأله این طور نیست و دلیل بر این مسأله این است که کثیرا ما، حتی مولای آمر که به یک ذی المقدمه ای امر می کند، اصلا مقدمات، مغفول عنها است، خود موضوع مقدمه مغفول عنه است و اگر موضوع مقدمه مغفول عنه باشد، چطور می شود بعث الی المقدمه و وجوب مقدمه همیشه ملتفت الیه باشد؟ نفس موضوع مغفول عنه است و اگر موضوع مغفول عنه شد، دیگر«الحکم بطریق أولی». لذا ما آن خصوصیتی را که در لازم ماهیت وجود دارد، در وجوب مقدمه بلااشکال آن خصوصیت نسبت به وجوب ذی المقدمه تحقق ندارد و کسی نمی تواند مسأله را به این صورت ذکر کند.

آخرین احتمال بنا بر فرض ملازمۀ بین الوجوبین الفعلیین، این است که بگوییم: مسألۀ لازم ماهیت نیست، بلکه مسألۀ لازم الوجود است و مسألۀ علیّت و معلولیّت. همان نسبتی که بین احراق و بین نار وجود دارد که احراق لازم وجود نار است و معلول علّتی است به عنوان نار، بگوییم ارتباط لازم و ملزومی شبیه همین ارتباط علّی و معلولی است و محدوده اش هم همان مرحلۀ وجود است و

ص:590

به عالم ماهیت هم ارتباط ندارد، «النّار بوجوده سبب لوجود الاحراق» که علّیت و معلولیت در محدودۀ وجود است. اینجا هم چنین علیت و معلولیتی، قائل به ملازمه ادعا کند، بگوید: وجوب ذی المقدمه علت وجوب مقدمه است، به مجردی که ذی المقدمه وجوب پیدا کرد، مقدمه هم وجوب پیدا می کند، لکن این وجوبی که می گوییم، نه به معنای اسم مصدری است، بلکه به معنای مصدری است؛ آن حیث اضافۀ این حکم به مولای آمر؛ یعنی ایجاب ذی المقدمه علیت برای ایجاب مقدمه دارد، این حرفی است که نسبتا به حسب ظاهر آسان تر از حرفهای گذشته است.

جواب استاد از احتمال، علیت و معلولیت بین ذی المقدمه و مقدمه

لکن می گوییم این حرف هم درست نیست، برای این که اگر مسألۀ علیت و معلولیت مطرح باشد، معنایش این است که هیچگاه مولا«اشتر اللحم» را بدون«ادخل السوق» ذکر نکند و هیچ وقت ایجابش را متعلق به ذی المقدمۀ به تنهایی نکند، برای این که معنای علیت و معلولیت عبارت از همین معناست، همانطوری که هیچ گاه نمی شود نار وجود پیدا بکند و احراق تحقق نداشته باشد، «لانه مقتضی العلیة و المعلولیة»، پس باید ایجابهایی که از مولا نسبت به ذی المقدمه تحقق پیدا می کند، هیچ گاه منفک از ایجاب مقدمه نباشد. شما ممکن است در محدودۀ شرع بگویید: ما از راه وجوب ذی المقدمه کشف می کنیم که شارع مقدمه را ایجاب کرده، لکن این ایجاب مقدمه به ما نرسیده و نقل نشده است، می گوییم: اگر در محدودۀ شرع چنین احتمالی بدهید؟ آیا در رابطۀ با موالی عرفیه مسأله را چگونه بررسی می کنید؟ خودتان به عنوان یک پدر وقتی که به فرزندتان دستور می دهید یک چیزی را که«له مقدمة»، آیا می توانیم بگوییم: شما هم مقدمه را ایجاب کردید؟ وجدانا شما هیچ گونه مقدمه را ایجاب نکردید.

گاهی مولا می گوید: «ادخل السوق و اشتر اللحم»، گاهی هم اکتفای بر اشتر اللحم می کند، بدون این که دخول سوق را تحت دائرۀ ایجاب و بعث خودش قرار دهد، در حالی که مسألۀ علیت و معلولیت بود، در موالی عرفیه هم بنا بر همین مبانی عقلیه مطرح است، باید آنجا هم این مسأله وجود داشته باشد، آنجا دیگر نمی توانید بگویید: شاید مولا امر کرده، اما به ما نرسیده، خود شما وقتی که در مقام مولا می نشینید و به عنوان پدر یک ذی المقدمه ای را مأموربه برای فرزندتان قرار می دهید، می بینید چه بسا اصلا مقدمه مورد التفات شما نبوده، مورد غفلت شما بوده، آیا مقدمۀ مغفول عنه حتما باید یک ایجابی از ناحیۀ مولا آن هم مضاف به مولا نسبت به او تعلق بگیرد؟ وجدانا مسأله خلاف این معناست ولو این که در محدودۀ شرع چنین احتمالی که بیان کردیم جریان دارد، لکن حکم اختصاص به دائرۀ شرع ندارد، یک بعد این مسائل ارتباط به عقل دارد و یک بعدش

ص:591

هم ارتباط به مقام مولویت و عبودیت دارد، حالا می خواهد مولا مولای شرعی باشد و شارع مقدس اسلام باشد یا مولا کسی باشد که در حقیقت اطاعتش وجوب دارد یا این که نه، وجوب شرعی هم نداشته باشد، لکن از نظر عقلا وجوب اطاعت و موافقت داشته باشد.

لذا با توجه به این احتمالات و این که تمامی این احتمالات غیرصحیح است، به نظر می رسد که ملازمۀ بین البعثین، اگر این جمله و عبارت را همین طور در بادی نظر به آن نگاه کند، هیچ تالی فاسدی از این توالی فاسده ای که بیان کردیم بر آن ترتب پیدا نمی کند، اما وقتی که با دقت این مسأله ملاحظه شود، این چهار احتمال هست که دو احتمال در بحث گذشته و دو احتمال هم در این بحث گذشت و دیگر احتمال پنجمی وجود ندارد که قائل به ملازمه بخواهد آن احتمال پنجم را مطرح کند، این در صورتی بود که مدعای او دو خصوصیت داشته باشد. یکی طرفین ملازمه هر دو بعث و وجوب باشد و دیگر این که هر دو فعلی باشد، حالا اگر این خصوصیت دوم را کنار گذاشت که قبلا از آن تعبیر به تقدیر کردیم و همان طور که اشاره کردیم این تقدیر در ناحیۀ مقدمه است، نه در ناحیۀ ذی المقدمه، ذی المقدمه هرچه باشد، اگر بعث باشد باید بعث فعلی باشد، معنا ندارد تا ذی المقدمه بعث فعلی پیدا نکرده، کسی بگوید مقدمه اش وجوب دارد؟ لذا در ناحیۀ ذی المقدمه، مسألۀ فعلیت مطرح است، اگر بعث باشد بعث فعلی است، اگر اراده هم باشد باز ارادۀ فعلیه است.

بیان احتمال بعث تقدیری در ناحیۀ مقدمه

تا به حالا می گفتیم: مقصود قائل به ملازمه، بعث فعلی متعلق به مقدمه است، حالا یک احتمالی در کار است که او بگوید: مقصود من از بعث به مقدمه، بعث تقدیری است. بعث تقدیری یعنی چه؟ بعث تقدیری به این معنا که الان که مولا ذی المقدمه را واجب کرده در ناحیۀ مقدمه بعثی وجود ندارد؛ لکن در آینده که خود مولا توجه به مقدمیت و ملازمه پیدا می کند؛ در آینده این را مورد بعث و ایجاب خودش قرار می دهد؛ اما الان که ذی المقدمه را بالفعل واجب کرده، در مقابل، مقدمه هیچ اتصاف به وجوب ندارد.

اگر این حرف را بزنند، از اول یک خط بطلان باید روی این کشید، چرا؟ برای این که مسألۀ ملازمه و عنوان ملازمه از باب تضایف است و تقابلشان، تقابل تضایف است. در تضایف معنا ندارد که یک طرفش مسأله فعلیت باشد و طرف دیگرش مسألۀ تقدیر و بالقوه باشد، فرض کنید در باب ابوّت و بنوّت، شما می گویید: ابوت و بنوت متضایفان، اما می شود بین این دو کسی تفکیک کند، بگوید: زید الان، بالفعل اتصاف به ابوت دارد؛ بگوییم: ابنش کجاست؟ طرف این ابوت کیست؟ بگوید: طرفش ان شاء الله بعدا وجود پیدا می کند، بنوتش در تقدیر است اما ابوتش فعلیت دارد، این

ص:592

یک امر غیرمعقولی در باب متضایفین است که یک طرف را به عنوان فعلیت مطرح کنیم و یک طرف را تقدیر و شاهدش هم این است که معنای تقدیر؛ یعنی غیر موجود بالفعل یعنی معدوم، آیا می شود یک طرف تضایف وجود باشد و یک طرفش عبارت از یک امر عدمی، منتها بگوییم: این امر عدمی شما چشمتان را ببندید، در آینده ان شاء الله وجود پیدا می کند، اینها مربوط به کتاب معانی بیان و مایؤل و ما کان، مفاهیم و تعابیر لفظی است.

اما در مسائل واقعی و مسائل فلسفی دیگر عنایت و مسامحه و مجاز و استعاره و اشباه ذلک، اینها قابل پیاده شدن نیست؛ آنجا مسائل واقعیات مطرح است، نه تعبیرات و مناسبات و خصوصیاتی که در رابطۀ با استعمالات لفظیه است، آنجاها پای لفظ مطرح نیست، لذا معنا ندارد که ابوّت فعلیت داشته باشد، اما بگوییم بنوت هم هست به اعتبار ما یؤل، این به درد فلسفه نمی خورد، ما یؤل الان وجود ندارد، چیزی که وجود ندارد، چطور می تواند طرف احد متضایفین واقع شود؟ ابوّت فعلیه، بنوّت فعلیه می خواهد. بنوت فعلیه، ابوت فعلیه می خواهد و تفکیک بین اینها در فعلیت امری است که از نظر فلسفه ممتنع است. حالا در ما نحن فیه هم چون مسأله مربوط به عقل است، ملازمه ای که اینجا بحث می کنیم، حاکم به ملازمه عقل است، چون عقل است، همان حساب ابوت و بنوت در اینجا پیاده می شود و معقول نیست که یک طرف ملازمه وجوب فعلی ذی المقدمه باشد، اما طرف دیگرش چیست؟ می گوییم: ان شاء الله بعد وجود پیدا می کند؟ بعدا وجود پیدا می کند، این با حقیقت ملازمه و واقعیت ملازمه سازگار نیست، اگر یک طرف ملازمه فعلیت داشت، طرف دیگر هم لا محاله باید فعلیت پیدا بکند.

بیان احتمالات در ملازمه بین الارادتین و بعث به ذی المقدمه و مقدمه

اما این حرفها همه راجع به این بود که قائل به ملازمه، ملازمۀ بین الوجوبین را قائل شود، اما اگر ملازمه را بین ارادتین گفت، قبلا توضیح دادیم که مقصود از ارادتین، ارادۀ متعلقۀ به ذی المقدمه نیست، چون بحث در مولا است، مولا هیچ وقت اراده اش متعلق به ذی المقدمه نیست؛ بلکه ارادۀ او متعلق به بعث الی ذی المقدمه است. برای این که مولا به دست خودش که نمی خواهد ذی المقدمه را انجام دهد، لذا ارادۀ فاعلی و ارادۀ مباشری در مولا وجود ندارد، در مولا بعث است و ارادۀ متعلقۀ به این بعث به لحاظ این که خود این بعث«فعل اختیاری صادر من المولی مسبوق بالارادة» لذا مولا «یرید البعث ثم یبعث» آن که در عالم مولا وجود دارد: یکی«ارادة البعث» است و یکی«نفس البعث» است و الا مستقیما ارادۀ مولا نه به ذی المقدمه متعلق است و نه به مقدمه. لذا اگر قائل به ملازمه، ملازمه را بین الارادتین بیاورد باید بگوییم: مقصود از ارادتین یکی ارادۀ متعلقۀ به بعث الی ذی

ص:593

المقدمه است و یکی هم ارادۀ متعلقۀ به بعث الی المقدمه است، اگر گفت: بین این دو ملازمه است، اینجا دو احتمال دارد: یک احتمالش را که مکرر بیان کردیم و جواب دادیم و آن این است که اگر بخواهد بگوید: ارادۀ متعلقۀ به بعث الی ذی المقدمه، خواه ناخواه و قهرا«یتولد منه ارادة أخری» و آن ارادۀ أخری دیگر هیچ مبادی لازم ندارد، نه تصور لازم دارد، نه تصدیق به فایده لازم دارد، نه اشتیاق و هیجان رغبت و امثال ذلک لازم دارد، نفس ارادۀ معلقۀ به بعث الی ذی المقدمه«یتولّد منها» و به تعبیر اینها«یترشح منها ارادة متعلقة بالبعث الی المقدمة»، بدون این که این ارادۀ دوم دیگر ناشی از مبادی اراده باشد، اگر این را بخواهد بگوید؟ که ما از اول بحث مقدمۀ واجب تا حالا که دیگر آخرین بحثهای این مسأله است، این معنا را چند نوبت جواب دادیم و گفتیم: در قانون اراده و لزوم مبادی برای اراده کسی نمی تواند استثناء قائل بشود، نمی شود بگوییم: اراده ای داریم در بعضی از موارد«مع کونها ارادة» مثل سایر ارادات، اما هیچ گونه نیاز به مبادی و مقدمات ندارد، نه تصور می خواهد، نه تصدیق لازم دارد و نه سایر مبادی اراده بلکه علت آن ارادۀ متعلقۀ به بعث الی ذی المقدمه است. این حرف، حرف باطلی است و لزوم نیاز اراده به مبادی یک قاعدۀ استثناپذیر نیست، هر کجا اراده ای باشد، حتما باید این مبادی باشد ولو این که این مبادی با سرعت تحقق پیدا کند.

احتمال دوم در نحوۀ تعلق اراده به بعث الی ذی المقدمه

چنانچه بگوید: نه، این ارادۀ متعلقۀ به بعث الی ذی المقدمه سبب می شود که یک اراده ای در حالی که ناشی از مبادی خودش است و مبادی ارادۀ دوم هم مثل مبادی ارادۀ اول تحقق دارد؛ یعنی تصور می خواهد، تصدیق به فایده می خواهد و هکذا سایر مبادی، اگر این طوری مسأله را تقریر کند، خیلی به آن اشکال وارد نیست، فقط این اشکال به آن وارد است، فرض کنیم وقتی که ارادۀ مولا به بعث«الی الکون علی السطح» متعلق شد، التفات به نصب سلم هم دارد؛ مقدمیت نصب سلم را هم به آن توجه دارد، مانعی نیست. می آید سراغ مبدأ دوم، تصدیق به فایده، بعث الی المقدمه«ما الذی یترتب علیه من الفایدة؟» بعد از آن که خود عقل، مسأله را تمام کرده و لابدیّت عقلیه، بدون بعث مولا نسبت به مقدمه حاصل است، مولا این بعث الی المقدمه را زیرورو می کند، باید تصدیق به فایده داشته باشد، چه فایده ای بر بعث به این مقدمه ترتب پیدا می کند که مولا به عنوان مبادی اراده، تصدیق به آن فایده کند؟ اگر مسألۀ لابدیت عقلیه مطرح نبود، خوب تصدیق به فایده اش یک مطلب روشن و آشکاری بود. اما مولایی که می بیند خود عقل با قطع نظر از ایجاب مولا، عبد را به نصب سلّم الزام می کند، پیش خودش حساب می کند که دیگر برای چه ایجاب کنیم؟ چه فایده ای بر این ایجاب مترتب است؟ چه نتیجه ای بر این بعث الی المقدمه ترتب دارد؟ و تا زمانی که این تصدیق به

ص:594

فایده تحقق پیدا نکند و مبادی اراده کامل نشود، نمی شود بعث الی المقدمه تحقق پیدا بکند.

نتیجۀ بحث در ناحیۀ ملازمۀ بین الارادتین

در مجموع سه حرف شد، اگر یک طرف را تقدیری بگیرید؟ گفتیم همان اشکال مسألۀ تضایف و ابوّت و بنوّت پیش می آید. اگر هر دو را فعلی بگیرید، در صورت فعلیت، اگر مقصود این باشد که ارادۀ متعلقۀ به بعث به مقدمه نیاز به مبادی ندارد و استثنای در قانون اراده می خواهید قائل شوید، این ضابطۀ اراده استثناءپذیر نیست. و اگر بگویید: نه، ما با حفظ مبادی اراده در رابطۀ با بعث به مقدمه، یک چنین ملازمۀ بین الارادتین را قائل می شویم، می گوییم: همۀ حرفها درست است، لکن در مسألۀ تصدیق به فایده، آنجا لنگی پیدا می کند، برای این که این بعث به مقدمه، «لا یترتب علیه فائدة و لا یترتب علیه ثمرة»، در نتیجه علاوۀ بر این که ادلۀ قائلین به ملازمه ناتمام بود، این طور نیست که کسی بگوید: پس ما در حالت شک باقی می مانیم؟ بلکه روی این بیان اخیر که اساسش اقتباس از کلام امام بزرگ«قدس سره الشریف» شده، این در حقیقت یک دلیلی است بر عدم ملازمه که نتیجۀ این دلیل عدم ملازمه است در مقابل قائل به ملازمه که می خواست ملازمه را اثبات کند. حالا اینجا یکی دو تفصیل هم در بحث مقدمۀ واجب هست، یک بحث مختصری هم راجع به«مقدمة المستحب و مقدمة الحرام» تا این بحث ان شاء الله خاتمه پیدا کند.

پرسش:

1 - دو احتمال بر فرض فعلیت بعث در طرفین ملازمه و دلیل بطلان احتمال اول را بیان کنید.

2 - جواب از قائلین به ملازمه در علیت ایجاب ذی المقدمه نسبت به ایجاب مقدمه چیست؟

3 - توضیح دهید چه اشکالی بر بعث تقدیری در ناحیۀ مقدمه متوجه است؟

4 - نتیجۀ بحث در ناحیۀ ملازمۀ بین الارادتین را توضیح دهید.

ص:595

درس چهارصد و سی و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل در بحث وجوب مقدمه و ادلۀ آنها

دو تفصیل مهم در این بحث مطرح است که باید مورد تعرض واقع شود، یک تفصیل، تفصیل بین سبب و غیرسبب است، ظاهر این است که مقصود از سبب همان علت تامه است، نه سبب به معنای مقتضی. و مقصود از غیرسبب، اجزای علت تامه است، مقتضی به تنهایی و شرط به تنهایی و عدم المانع به تنهایی.

تفصیل به این کیفیت است که در مقدمه ای که علیت تامه دارد، این مفصّل، قائل به وجوب شده است و در غیر علت تامه قائل به عدم وجوب است. یعنی لازمۀ این که این تفصیل در بحث مقدمۀ واجب به عنوان یک تفصیل مطرح باشد، این است که چنین ادعایی داشته باشد که علت تامه به اجمعها، معروض وجوب غیری است و ملازمه نسبت به آن تحقق دارد، اما اجزاء علت تامه، تک تک، هیچکدام معروض وجوب غیری نیستند و ملازمه نسبت به آنها، غیرمتحقق است، مدعّا فی نفسه تداعی چنین معنایی را می کند اما وقتی که به دلیل این تفصیل مراجعه می کنیم، می بینیم از دلیل چیز دیگری غیر از این مدعا ظاهر می شود و در حقیقت دلیل با مدعا قابل تطبیق نیست.

ص:596

دلیل اول عبارت از این معناست، که می گویند: یک صغری و کبری داریم، کبرای مسأله این است که مکلف به، باید برای مکلف مقدور باشد، قدرت مکلف بتواند اضافۀ به مکلف به پیدا کند و به تعبیر دیگر مأموربه اگر متعلق ارادۀ فاعلی واقع شد، فاعل بالمباشره بتواند مستقیما اراده اش به مکلف به، متعلق شود.

یعنی آنجایی که مولی دستور می دهد اگر به جای دستور، خود مولا بالمباشره بخواهد مأموربه را انجام دهد باید ارادۀ فاعلی مولا بتواند به آن تعلق بگیرد و اگر بخواهیم خیلی اصطلاحی تر این مسأله را بیان کنیم، باید بگوییم: چیزی می تواند متعلق ارادۀ تشریعیه واقع شود که بتواند متعلق ارادۀ تکوینیه قرار گیرد، اگر چیزی بتواند متعلق ارادۀ تکوینیه واقع شود، می تواند متعلق ارادۀ تشریعیه هم قرار بگیرد؛ اما اگر چیزی ارادۀ تکوینی نتوانست به آن تعلق بگیرد، ارادۀ تشریعی هم که معنایش این است که دیگری این فعل را انجام دهد، عبد آن را انجام دهد، مکلف آن را انجام دهد ارادۀ تشریعی هم به آن نمی تواند تعلق بگیرد، این کبرای مسأله. اما صغرای مسأله این است که می گوید:

در مواردی که سبب و مسبب وجود دارد یعنی علت تامه و معلول محقق است، باید حساب کنیم، ببینیم آیا قدرت ارادۀ فاعلی به چه می تواند متعلق شود آنجایی که انسان بخواهد کسی را مثلا احراق کند به نار، احراق به نار مقدور برای شخص نیست، آن که مقدور برای شخص است القاء فی النار است، اما نار علیت برای احراق دارد در حقیقت علت متعلق قدرت است اما معلول که عبارت از احراق باشد، خارج از دائرۀ قدرت است و اگر مولا در ظاهر عبارت تکلیفش به جای«القه فی النار»، بگوید، «احرقه بالنار» این شخص می گوید: در باطن نمی توانیم مسأله را به این صورت با آن برخورد کنیم؛ احراق فی النار مقدور برای این نیست، آن که مقدور برای انسان است القاء فی النار است، مثلا پارچه ای را کاغذی را یا موجود دیگری را انسان القاء در نار کند اما احراق شأن نار است و خصوصیت نار است و خودش تحقق پیدا می کند بدون این که فعل انسان باشد.

ایشان می گوید: در این مواردی که تکلیف به معلول متعلق شده است، برحسب واقع این تکلیف متعلق به علت است، مقصود از تکلیف چیست؟ همان وجوب نفسی، همان امر نفسی مولا که متعلق به احراق به نار است، ولو این که در عبارت هم به این کیفیت است اما، در باطن این متعلق به سبب است متعلق به علت تامه است، متعلق به القاء فی النار است، پس خصوصیت علت تامه به عنوان این که خودش متعلق قدرت است این است که تکلیف متوجه به معلول را به حسب ظاهر کأنّ از معلول برمی دارد و متوجه به خودش می کند و خودش می شود متعلق وجوب نفسی، حکم به وجوب نفسی به علت تعلق می گیرد، اما در اجزاء علت تامه این معنا وجود ندارد، مقتضی به تنهایی، عدم المانع به تنهایی، شرط به تنهایی این خصوصیتی را که در مجموعۀ علت تامه محقق است در آنها تحقق ندارد.

ص:597

جواب از تفصیل اول در بحث مقدمۀ واجب

اولین سؤالی که از این دلیل می شود این است که این بیان شما بر فرضی که تمام و صحیح باشد، چه ارتباطی به تفصیل در باب مقدمۀ واجب دارد؟ بحث مقدمۀ واجب بر محور وجوب غیری دور می زند. آنهایی که قائل به ملازمه هستند برای مقدمه، وجوب غیری قائل هستند وقتی هم که شما قائل به تفصیل می شوید لابد باید این حرف را بزنید که وجوب غیری در بعضی از مقدمات وجود دارد و در بعضی از مقدمات، وجوب غیری تحقق ندارد. نزاع در باب مقدمۀ واجب بر وجوب غیری تمرکز دارد، اما دلیلی را که شما بیان کردید برفرض صحّت و تمامیت، منطبق بر این مدعا نیست، دلیل شما می گوید: وجوب نفسی متعلق به علت تامه است ولو این که در ظاهر دلیل متعلق به معلول است، اما به حسب واقع این حکم که عبارت از وجوب نفسی است، ارتباط به علت تامه دارد و اما در اجزاء علت تامه این خصوصیت وجود ندارد.

لذا اگر واقعیت تفصیل شما را، بخواهیم تبیین کنیم، باید بگوییم این تفصیل به این برمی گردد که المقدمات علی قسمین: یک قسم مقدمه ای داریم که وجوب نفسی ذی المقدمه را از ذی المقدمه بر می دارد و متوجه به خودش می کند و خودش محکوم به وجوب نفسی می شود، اما یک قسم مقدماتی داریم که اینها صلاحیت ندارند که وجوب نفسی را از ذی المقدمه بردارند و خودشان را به جای ذی المقدمه بنشانند و محکوم به وجوب نفسی کنند، این به مسألۀ مقدمۀ واجب که تمام نزاعش در رابطۀ با وجوب غیری مقدمه و عدم وجوب غیری مقدمه است، ارتباطی ندارد. و علاوه، این دلیل هم فی نفسه باطل است.

برای این که شما می گویید: آنجایی که پای علت تامه و معلول مطرح است، قدرت به معلول متعلق نمی شود. سوال می کنیم مقصود شما از تعلق قدرت به معلول آیا قدرت مع الواسطه است یا بلاواسطة؟ به عبارت روشن تر آن را که شما شرط برای تکلیف می دانید و به عنوان یکی از شرائط عامۀ تکلیف مطرح می کنید، این است که مکلّف به، مقدور باشد. آیا مقصود از این مقدوریت چیست؟ شما مدعی هستید که باید مقدور بلاواسطه باشد ما می گوییم: نه آن مقداری که عقل حکم می کند که منشأ اشتراط قدرت در تکلیف هم عبارت از عقل است، عقل می گوید: مکلف به باید مقدور باشد، حالا می خواهد تعلق قدرت به مکلف به بلاواسطه باشد مثل تعلق قدرت به علت تامه، یا تعلق قدرت به مکلّف به مع الواسطه باشد مثل تعلق قدرت به معلول، لذا از نظر عقل هیچ فرقی نمی کند که مولا در دستور خودش عنوان«القه فی النار» را مطرح کند یا عنوان«احرقه بالنار» را مطرح کند، هیچکدامش نه مجاز است نه مسامحه و هیچکدام هم با مسألۀ اشتراط قدرت در تکلیف

ص:598

منافاتی ندارد. سرّش هم این است که مقدور بالواسطه هم از نظر عقل مقدور است و دائرۀ مقدوریت، منحصر به مقدوریت بلاواسطه نیست. لذا هیچ وجهی ندارد که اگر تکلیف متعلق به معلول شد، شما تکلیف متعلق به معلول را متوجه به علت کنید و معلول را از دائرۀ تکلیف خارج کنید. هم«القه فی النار» تکلیف حقیقی است و هم«احرقه بالنار» و شرط در هر دو وجود دارد«لان الشرط مطلق القدره لا خصوص القدرة بلا واسطه» لذا اصل دلیل و اصل بیان هم فی نفسه فاسد است علاوۀ بر این که ارتباطی به بحث مقدمۀ واجب نمی تواند داشته باشد.

فرق میان شرائط شرعیه و شرائط عقلیه و عادیه

تفصیل دوم در این بحث این است که گفته اند: بین شرائط شرعیه و شرائط عقلیه و عادیه فرق است؛ در شرائط عقلیه و عادیه، قائل به وجوب غیری نیستیم همان لابدیت عقلیه در شرائط عقلیه و عادیه حاکم است. اما در شرائط شرعیه، قائل به وجوب غیری هستیم. این تفصیل در حقیقت تفصیل در محل بحث است؛ لذا اشکال در تفصیل قبلی به این تفصیل وارد نیست. از نظر مدعا تفصیل واقعی فی محل البحث، شرائط شرعیه وجوب غیری دارد؛ اما شرائط عقلیه و عادیه وجوب غیری ندارد و ملازمه در مورد آنها ثابت نیست. چرا؟ یک جملۀ کوتاهی به عنوان استدلال بر این مدعی ذکر کردند که این را باید بررسی کنیم. این طور می گویند: شرائط عقلیه و عادیه، در حقیقت نیاز به تبیین شارع ندارد، اگر شرط عقلی بود، معنایش این است که مقدمیت را خود عقل حکم می کند. به عبارت روشن تر در مقدمات عقلیه بیان موضوع و حکم هر دو با عقل است، هم می گوید: هذه مقدمة و هم می گوید: که مقدمه لابدیت دارد و باید أتیان به مقدمه بشود، در شرائط عادیه هم اگر نظرتان باشد یک قسم به شرائط عقلیه برمی گشت، یک قسمش هم از محل نزاع خارج بود.

در بحث مقدمۀ واجب جایی که تقسیم می کردند، می گفتند: «المقدمه قد تکون شرعیه و قد تکون عقلیه و قد تکون عادیه»، از عادیه دو معنا می کردند که یک نوعش رجوع به مقدمات عقلیه می کرد، این نوعی که رجوع به مقدمات عقلیه می کند باز بیان موضوع و حکم هر دو با عقل است، هم عقل می گوید: هذه مقدمة و هم می گوید: کل مقدمة حتما باید در خارج أتیان بشود و لابدیت و لزوم عقلی دارد. اما در شرائط شرعیه که عقل نمی تواند شرطیت یک شرط شرعی را درک کند؛ عقل از کجا می تواند درک کند که وضو شرطیت برای نماز دارد؟ ستر، شرطیت برای نماز دارد؟ لذا اینها این طوری تعبیر کردند، تعبیرشان این است، می گویند: «لو لا وجوبه شرعا، لما کان شرطا» اگر وجوب غیری شرط نباشد اگر وجوب غیری وضو نباشد«لما کان شرطا» پس دیگر شرطیتی نمی تواند داشته باشد. به لحاظ این که وجوب در محل نزاع و مورد بحث، وجوب غیری است؛ ولو این که در این

ص:599

عبارت کلمۀ غیری ذکر نشده، اما لا محاله دنبال این مسأله است کأنّ این طوری می گوید: «لو لا وجوبه الغیری لما کان شرطا» اگر وجوب غیری وضو نباشد، هر آینه شرطیت شرعیه نمی تواند داشته باشد؛ چنین قضیۀ شرطیه ای اینها ذکر کردند.

می گوییم مراد شما از«لو لا وجوبه شرعا لما کان شرطا» چیست؟ دو احتمال در«لما کان شرطا» جریان دارد: یک احتمال این که«لما کان شرطا» برحسب الواقع و فی مقام الثبوت. اما احتمال دوم این است که«لما کان شرطا» یعنی«لما کان لنا طریق الی استکشاف الشرطیة» که مربوط به مقام اثبات و احراز و مقام استکشاف است. دیگر احتمال سوم در این قضیۀ شرطیه راه ندارد، اگر مقصودشان از آن حرف این باشد وضو را مثال می زنیم برای روشن شدن«لو لا وجوب غیری الوضوء لما کان الوضوء شرطا واقعا» معنایش چیست؟ معنایش این است که شرطیت واقعیۀ شرعیۀ وضو متوقف است بر وجوب غیری وضو یعنی باید وضو وجوب غیری پیدا کند، بعد اتصاف به شرطیت واقعیه پیدا کند، بعد اتصاف به شرطیت شرعیه پیدا کند که مقصود از واقعیۀ اینجا همین شرعیه است. اگر این طور شد این حرف درست است که وضو باید وجوب غیری پیدا کند، بعد اتصاف به شرطیت پیدا کند، پس در حقیقت شرطیت وضو متوقف بر وجوب غیری وضو است. سؤال می شود که تعلق وجوب غیری به وضو آیا با ملاک است یا بدون ملاک و اگر با ملاک شد ملاکش چیست؟ طبق چه ملاکی وجوب غیری متعلق به وضو می شود؟ آیا چیز دیگری غیر از شرطیت وضو برای نماز ملاک تعلق وجوب غیری است؟

در نتیجه این بیان شما مستلزم دور واضحی خواهد بود برای این که در دلیلتان می گویید: «لو لا وجوبه الغیری لما کان شرطا واقعا شرعا» یعنی شرطیت متوقف بر وجوب غیری است، از طرف دیگر می دانیم که وجوب غیری ملاک می خواهد و ملاکی غیر از شرطیت هم وجود ندارد، پس وجوب غیری هم متوقف بر شرطیت است، پس شرطیت متوقف بر وجوب غیری و وجوب غیری هم متوقف بر شرطیت شد؛ فهذا دور واضح و دور صریح. اگر به حسب مقام ثبوت بخواهید این جمله را پیاده کنید غیر از مسألۀ دور هیچ چیز دیگری در اینجا وجود ندارد. «الشرطیة یتوقف علی الوجوب الغیری و الوجوب الغیری یتوقف علی الشرطیه» این در صورتی است که به حسب مقام ثبوت بخواهید معنا کنید. اما اگر به حسب مقام اثبات شد، قدری بیان و توضیح بیشتری لازم دارد.

پرسش:

1 - تفصیل اول و جواب استاد در وجوب مقدمه را تقریب نمایید.

2 - فرق میان شرائط شرعیه و شرائط عقلیه و عادیه چیست؟

ص:600

3 - تفاوت تفصیل اول با تفصیل دوم نسبت به وجوب غیری چیست؟

4 - توضیح دهید که تفصیل دوم چگونه مستلزم دور است؟

5 - از مقدمۀ عادیه، چند تعریف شده است؟

ص:601

درس چهارصد و سی و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

توضیح احتمال دوم، عدم استکشاف شرطیت در عبارت مستدل

تفصیلی در باب مقدمۀ واجب بین شرائط شرعیه و سایر مقدمات بود که می گفت: شرائط شرعیه وجوب غیری مقدمی دارند اما سائر شرائط و مقدمات، نه. دلیلی که مستدل اقامه کرده بود این بود که «لو لا وجوبه شرعا، لما کان شرطا»، گفتیم در این دلیل دو احتمال جریان دارد: یکی این که«لما کان شرطا ای بحسب مقام الثبوت و به حسب مقام الواقع» که شرطیت توقف بر وجوب غیری داشته باشد؛ این احتمال مستلزم دور است و باطل. احتمال دوم اینکه«لما کان شرطا» یعنی«لما کان لنا طریق الی شرطیته، لما کان لنا استکشاف شرطیته» که وجوب غیری را راه استکشاف شرطیت بدانیم و بگوییم راه استکشاف شرطیت شرعیه عبارت از این است که شارع یک شیئی را واجب غیری کند.

اگر واجب غیری قرار داد، استکشاف می کنیم شرطیت را همان نحوه ای که از طریق معلول، علت را کشف می کنیم. وجوب غیری معلول شرطیت است، ما از راه معلول پی به علت می بریم و استکشاف علت می کنیم.

اگر این طوری ذکر کرده باشند و مقصودشان از دلیل چنین معنایی باشد، اولین اشکال این است

ص:602

که این دلیل با مدعا مطابقت نمی کند؛ برای این که مدعا این است که در باب مقدمۀ واجب، می خواهید تفصیل قائل شوید. معنای تفصیل این است که شرط شرعی واجب است و شرط غیر شرعی غیرواجب است. دلیل بر این مدعا این نیست که اگر شرط شرعی واجب نباشد ما راهی برای استکشاف شرطیت نداریم؛ در باب مقدمۀ واجب اگر کسی تفصیل قائل می شود، باید در ملازمه تفصیل قائل شود و بگوید: عقل حکم می کند به این که بین مشروط و شرط شرعی ملازمه از نظر وجوب تحقق دارد، اما در غیر شرائط شرعیه ملازمه تحقق ندارد.

اما دلیل شما این معنا را افاده نمی کند، دلیل شما می گوید: راه اثبات و راه استکشاف شرطیت، عبارت از وجوب غیری است. ما در بحث مقدمۀ واجب برای راه استکشاف بحثی نداشتیم؛ بحث ما این بود که اگر چیزی شرطیتش مسلم باشد، مقدمیتش محرز باشد، آیا بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه ملازمه تحقق دارد یا ملازمه تحقق ندارد؟ لذا این دلیل شما اگر هم درست باشد و ما مناقشاتی در آن نداشته باشیم لکن اشکالش این است که این دلیل«لا ینطبق علی المدعی، لا ینطبق علی التفصیل فی باب الملازمه فی باب مقدمة الواجب». اشکال دومش این است که شما می خواهید بگویید که از راه وجوب غیری می توانیم استکشاف شرعیت کنیم. لابد باید این معنا را هم کما این که ظاهر دلیلتان است به آن ضمیمه کنید که راه منحصر استکشاف شرطیت، وجوب غیری است؛ یعنی غیر از طریق وجوب غیری راه دیگری برای استکشاف شرطیت وجود ندارد. دلیل شما باید چنین معنایی را دلالت کند، در حالی که این حرف باطل است راه استکشاف شرطیت، منحصرا وجوب غیری نیست.

راههای مختلف استکشاف شرطیت شرعیه

یک راه مهم و بهتر همان مسألۀ امر ارشادی و ایجاب ارشادی است. قبلا هم توضیح دادیم که نوع موانع و شرائط شرعیه از راه اوامر و نواهی ارشادیه به دست می آید وقتی که شارع می فرماید: «لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه» استکشاف می کنیم که در اجزاء غیر مأکول اللحم، نماز نمی تواند صحیح باشد و اگر اجزاء غیر مأکول اللحم همراه مصلی باشد، به طوری که ظرفیت برای صلاة پیدا کند، مانعیت از صحت نماز دارد. این در ناحیۀ موانع شرعیه، در ناحیۀ شرائط شرعیه هم اوامر ارشادیه ما را ارشاد به شرطیت می کند و همین آیۀ معروفۀ در باب وضو ظاهرش این است که این امر، امر ارشادی است و دارد ما را ارشاد می کند که«إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» اگر بخواهیم یک نماز صحیح منشأ اثر در خارج تحقق پیدا کند، این متوقف بر یکی از طهارات ثلاث است؛ یا باید وضو تحقق پیدا کند یا غسل در موارد خاص است و یا تیمم«ان لم تَجِدُوا ماءً» پس این چه حرفی است که مستدل

ص:603

می گوید: راه استکشاف شرطیت منحصرا وجوب غیری متعلق به شرط است؟ نه، راه معمولی تر، متعارف تر که غالبا هم این راه تحقق دارد، این است که از راه اوامر ارشادی، شارع ما را ارشاد به شرطیت می کند و از راه نواهی ارشادی ما را ارشاد به مانعیت می کند و تازه راه، منحصر به اوامر ارشادیه هم نیست، بلکه راههای دیگری برای بیان شرطیت وجود دارد.

یک راه هم این است که اگر مأموربه را مقیدا بالشرط مأموربه قرار دهد، بگوید: «صل مع الطهاره، صل مع الطهاره» این طور نیست که طهارت مأموربه، به امر نفسی باشد معیّتش دخالت دارد، تقیدش دخالت دارد، اما خود قید که عبارت از طهارت است، خارج از دائرۀ مأموربه، به امر نفسی است. اما در عین حال این عبارت شرطیت را دلالت می کند، تقید را دلالت می کند، می گوید:

صلاة مأموربه متقید به طهارت است، مشروط به طهارت است هیچگونه امری هم در رابطۀ با طهارت در کار نیست، حتی امر ارشادی هم در کار نیست، طهارت به عنوان قید مأموربه اخذ شده، گفته«صل مع الطهاره» باز راههای دیگری هم برای بیان شرطیت وجود دارد؛ مثل این که این طوری تعبیر کند و بفرماید: «لا صلاة الا بطهور» اگر این طوری تعبیر کرد، حتی امر نفسی هم در عبارت به هیچ کیفیت مطرح نیست، ما از«لا صلاة الا بطهور» شرطیت طهارت را استفاده می کنیم. پس این چه حرفی است که این مستدل می گوید: «لو لا وجوبه شرعا لما کان لنا طریق الی الاستکشاف الشرطیة» راههای متعدد و متکثری برای بیان شرطیت وجود دارد که اختصاص به وجوب غیری ندارد، لذا این هم اشکال دومی است که به این دلیل وارد است.

راههای فراوان دیگری برای به دست آوردن مقدمیت وجود دارد: یکی امر ارشادی است؛ یکی مثل«صل مع الطهاره» است؛ یکی مثل«لا صلاة الا بطهور» است. پس چرا می گویید: «لو لا وجوبه شرعا لما کان لنا استکشاف شرطیته» وجوب، غیری نیست و راههای فراوان برای استکشاف شرطیت وجود دارد. این هم جواب دوم از این دلیل است.

عدم استکشاف شرطیت شرعیه از وجوب غیری

با قطع نظر از این حرفهای گذشته، می گویید: «لو لا وجوبه الغیری لنا استکشف شرطیته» فرض کنید، قبول کردیم که راه استکشاف شرطیت شرعیه منحصرا عبارت از وجوب غیری متعلق به وضو هست، قبول کردیم؛ فرضا هیچگونه راه دیگری برای استکشاف شرطیت وضو نداریم، لکن سؤال می کنیم: شما می گویید: وجوب غیری وضو، ما را به شرطیت وضو هدایت می کند، شما از کجا می فهمید که این وجوبی که متعلق به وضو شده، وجوب غیری است؟ این را از کجا درک می کنید و می گویید: «لو لا وجوبه الغیری لما استکشفنا شرطیته». قبول هم کردیم راه منحصر استکشاف

ص:604

شرطیت وجوب غیری است و از اشکال دوم صرف نظر کردیم. اما سؤال این است که این مقدم را از کجا احراز کنیم؟ از کجا بفهمیم که این وجوبی که متعلق به وضو شده وجوب غیری است؟ غیری بودنش را از کجا بدست بیاوریم؟ برای این که یک وقت شارع همین طور بدون قید و بدون غایت می گوید: «توضأ»؛ ظاهر«توضأ» وجوب نفسی است. ما چه دلیلی داریم بر این که مقصود وجوب غیری است. «توضأ» مثل«صلّ» می ماند همان طوری که«صلّ» ظهور در وجوب نفسی دارد، «توضأ» هم ظهور در وجوب نفسی دارد؛ و اگر بفرمایید که نه در اینجا شارع این طوری تعبیر می کند می گوید: «توضأ للصلاة» اما در باب«صلّ» دیگر«لامی» که ارتباط صلاة را به غیر ثابت کند، وجود ندارد.

آنجا«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به طور مطلق تحقق دارد، اما اینجا شارع می گوید: «توضأ للصلاة» از این کلمۀ«للصلاة» می فهمیم که این«توضأ» واجب غیری است؛ و از وجوب غیری آن استکشاف شرطیت می کنیم؛ می گوییم: با قطع نظر از اشکال دوم است، اگر همین طوری که شما می فرمایید:

شارع بیان کند: «توضأ للصلاة» کجایش دلالت بر وجوب غیری می کند، بلکه ظاهرش این است که امر ارشادی است. «توضأ للصلاة» ظهور در امر ارشادی دارد نه ظهور در وجوب غیری؛ پس این که می گویید: «لو لا وجوبه الغیری لما استکشفنا شرطیته» اشکال در احراز مقدّم است که وجوب غیری بودن را از کجا اثبات می کنید و به دست می آورید؟ مگر قبل از این که مولا«توضأ للصلاة» بگوید؛ شما احراز شرطیت کردید؛ و مولا از راه دیگری شرطیت را برای شما بیان کرده باشد و به دنبال بیان شرطیت بگوید: «توضأ للصلاة» پس استکشاف شرطیت قبل از توضأ للصلاة است نه این که شما از «توضأ للصلاة» استکشاف شرطیت کردید.

به عبارت روشن تر این که می گویید: «لو لا وجوبه الغیری...» یسئل که از کجا بفهمیم که این وجوب، وجوب غیری است، تا ما قبلا استکشاف شرطیت را نکرده باشیم و قبل از«توضأ» شرطیت را احراز نکرده باشیم؛ نمی توانیم«توضأ» را به عنوان وجوب غیری مطرح کنیم، دلیلی نداریم بر این که این وجوب، وجوب غیری است؛ پس قبلا احراز شرطیت می شود و بعد از آن احراز وجوب غیری. و اگر این طور شد پس چه معنا دارد که بگویید: «لو لا وجوبه الغیری لم استکشفنا شرطیته» در حقیقت این هم شبیه همان اشکال دوری است که در رابطۀ با مقام اول و به حسب مقام ثبوت به این دلیل متوجه می شد. و بالنتیجه این دلیل چه ناظر به مقام ثبوت باشد و چه ناظر به مقام اثبات باشد نمی تواند، دلیلی بر تفصیل در باب مقدمۀ واجب بین شرائط شرعیه و غیر شرائط شرعیه قرار بگیرد.

تا اینجا اصل بحث در باب مقدمۀ واجب تمام شد. دو عنوان باقی مانده است: یکی مقدمة المستحب و یکی مقدمة الحرام که آن مقدمة الحرامش هم مبتلاء به است و هم قابل بحث است.

ص:605

مقدمه مستحب و فرق آن با مقدمۀ واجب

در باب مقدمه مستحب ظاهرا هیچ فرقی بین مقدمۀ مستحب و مقدمۀ واجب نمی باشد آنهایی که در باب مقدمۀ واجب قائل به ملازمۀ بین الوجوبین هستند، در باب مقدمۀ مستحب هم قائل به ملازمۀ بین المستحبین هستند و می گویند: اگر چیزی خودش مستحب شد، مقدمه اش هم اتصاف به استحباب غیری پیدا می کند. دو مستحب وجود دارد: یک مستحب نفسی به نام ذی المقدمه، یک مستحب غیری بنام مقدمه. اما آنهایی که قائل به ملازمه نیستند، مسألۀ حکم غیری را در باب مقدمه انکار می کنند، منتهی یک فرقی به این کیفیت بین مقدمۀ مستحب و مقدمۀ واجب وجود دارد که در باب مقدمۀ واجب آنهایی که منکر ملازمه بودند، نسبت به مقدمه، یک لابدیت عقلیه ای را قائل بودند یک لزوم عقلی را نسبت به مقدمه قائل بودند، اما در باب مستحب که لابدیت و لزوم دیگر معنا ندارد. لذا باید در اینجا به جای کلمۀ لابد کلمۀ رجحان را به کار ببریم و بگوییم: از نظر عقل خوب است و رجحان دارد که این مقدمۀ مستحب تحقق پیدا کند تا مکلف بتواند، به دنبال آن ذی المقدمۀ مستحب را انجام دهد. اگر«کون علی السطح» استحباب پیدا کرد، نصب سلم بنابر عدم انکار ملازمه از نظر عقل رجحان پیدا می کند. یک رجحان عقلی برای رسیدن به مستحب نفسی مولا.

لکن یک نکته ای را در باب مقدمۀ مستحب چون ممکن است یک وقت اشتباه شود، لازم است ذکر کنیم؛ که اگر کسی خواست نماز مستحب بخواند، وضو گرفتن برای نماز مستحب، آیا واجب است یا مستحب است؟ نمی شود بگوییم که وضو استحباب دارد برای نماز مستحبی، حتما باید نماز مستحبی به دنبال وضو واقع شود و در حقیقت، کأنّ در وجوب وضو فرقی بین نماز واجب و نماز مستحب نمی کند، پس چرا شما می گویید: مقدمات مستحب، مستحب. نه، وضو، مقدمة للصلاة المستحبه در حالی که اتصافی به استحباب ندارد؛ بلکه وضو برای نماز مستحبی ضرورت دارد.

خلطی در این شبهه ای که القاء کردم، وجود دارد. وضو وقتی که برای نماز مستحبی وجوب دارد، به اصطلاح علمی، وجوب شرطی دارد نه وجوب غیری. وجوب شرطی عبارت اخرای شرطیت است. یعنی شارع وقتی که وضو را شرط کرده فرموده: این وضو هم برای نماز واجب، شرطیت دارد و هم برای نماز مستحب. پس اگر گفتیم: «الوضوء واجب عند ارادة صلاة اللیل» معنایش این است که همان طوری که نماز مغرب و عشاء وضو برایش شرطیت دارد، برای نماز شب هم وضو شرطیت دارد. بحث ما در شرطیت نیست؛ بحث در حکم شرط است. حالا که وضو شرطیت دارد، نماز شب هم مستحب است، کسی شما را الزام نمی کند به این که بلند شو و وضو بگیر و نماز شب بخوان؛ «اما

ص:606

اذا اردت ان تصلی صلاة اللیل، فأعلم ان الوضوء شرط له، اما لا یجب لک» این که این شرط را أتیان کنی، برای این که مشروط بر تو واجب نیست و نماز شب لزوم ندارد.

به عبارت روشن تر بحث ما در باب مقدمۀ واجب اولا بعد احراز المقدمیه است و ثانیا در حکم غیری متعلق به مقدمه، اما این وجوب شرطی که شما در باب وضو نسبت به نماز می دهید، مربوط به مرحلۀ مقدمیت است، وجوب شرطی یعنی«هذا شرط هذه مقدمة» و یتوقف نماز شب بر این مقدمه. وجوب شرطی مربوط به مرحلۀ موضوع مقدمیت است؛ اما بحث ما بعد احراز المقدمیه در تعلق حکم غیری به مقدمه است، بعد از این که شرطیت احراز شد، قائل به ملازمه در باب مستحب می گوید: «الوضوء مستحب غیری» در عین این که«واجب شرطی». وضو دو حکم دارد«واجب شرطی ای مقدمة» بعد«کونه مقدمة مستحبة غیریة» به لحاظ ملازمه ای که بین استحباب ذی المقدمه و استحباب غیری مقدمه وجود دارد. لذا چنین شبهه ای در باب مقدمۀ مستحب اگر به ذهن آمد، به این کیفیت قابل جواب است. اما مقدمة الحرام تقریبا پنج تا قول در باب مقدمة الحرام وجود دارد که باید این اقوال بررسی بشود و مسأله هم مبتلا به هست تا ببینیم کدام یکی از اینها قابل قبول است؟

پرسش:

1 - مراد از«لو لا وجوبه شرعا لما کان شرطا» را تقریب نمایید.

2 - راههای مختلف استکشاف شرطیت شرعیه را بیان کنید.

3 - بر فرض عدم قول به ملازمه، وجوب غیری وضؤ در نمازهای مستحبی به چه کیفیتی ثابت می شود؟

4 - چرا بحث از مقدمۀ واجب و وجوب شرعی آن قبل از احراز مقدمیت ناتمام است؟

ص:607

درس چهارصد و سی و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقوال در مقدمات حرام

مقصود از مقدمات حرام، یعنی مقدماتی که فعل حرام بر آنها توقّف دارد و اگر حتی یکی از آن مقدمات تحقّق نداشته باشد، فعل حرام تحقّق پیدا نمی کند. آیا در باب مقدمات حرام، حرمت غیریه مثل وجوب غیری که در باب مقدمات واجب ذکر می شد، حرمت غیریه تحقّق دارد یا ندارد؟ اینجا احتمالات و اقوال تقریبا متعدد و متکثّر است. دو احتمال که در حقیقت شبیه همان دو قولی که در مقدمه واجب بود اینجا هم ابتداء وجود دارد: یک احتمال این است که همۀ مقدمات حرام را از باب ملازمه، محکوم به حرمت غیریه بدانیم، بگوییم: عین همان ملازمه ای که در باب مقدمۀ واجب وجود دارد، اینجا هم در باب مقدمات حرام، همان ملازمه تحقّق دارد و در نتیجه؛ «کل واحد من مقدمات الحرام»، یک حرمت غیریه پیدا می کند، فاذا کان للحرام ده مقدمه مثلا، ده حرام غیری و یک حرام نفسی که همان ذی المقدمه و حرام است تحقّق پیدا می کند.

احتمال دوم تقریبا سالبۀ کلیه در مقابل این موجبه کلیه است بگوییم: هیچ یک از مقدمات حرام اتصاف به حرمت غیریه پیدا نمی کند مثل قولی که منکرین ملازمه در باب مقدمۀ واجب ذکر

ص:608

می کردند که می گفتند: هیچ کدام از مقدمات، وجوب غیری ندارد، اینجا هم بگویند: هیچ یک از مقدمات، حرمت غیریه ندارد.

احتمال سوم از مرحوم آخوند«قدس سره» در کتاب کفایه هست و مهم این است که با این که ایشان در باب مقدمۀ واجب اولا قائل به ملازمه بودند و ثانیا هیچ گونه تفصیلی بین مقدمات قائل نبودند و مطلق مقدمات واجب را محکوم به وجوب غیری می دانستند، لکن در عین این که آنجا آن نظریه را اختیار کرده بودند، در باب مقدمات حرام، تفصیل قائل هستند، به این صورت که می فرمایند: اگر مقدمۀ حرام علت تامۀ برای تحقّق حرام باشد و به عنوان فعل تولیدی و سبب تولیدی مطرح باشد، مقصود از علت تامه این است که بعد تمامیة المقدمات، دیگر حتی ارادۀ انسان و اختیار انسان نقش ندارد، وقتی که او تحقّق پیدا کرد، لا محاله و قهرا حرام به دنبال آن تحقّق پیدا می کند، مثل احراق و القای در نار که اگر فرض کردیم احراق، امر محرّمی شد، ذی المقدمۀ محرّم، عبارت از احراق شد، اینجا القای در نار، علت تامه برای احراق است، به این کیفیت که بعد از آن که القاء فی النار تحقّق پیدا کرد، دیگر ارادۀ انسان هم واسطه نیست، اراده انسان هم نقش ندارد. ارادۀ انسان قبل از القاء فی النار نقش دارد. می تواند القاء در نار تحقّق پیدا نکند، عن ارادة و اختیار، اما بعد از آن که القاء فی النار تحقّق پیدا کرد، دیگر دست خود انسان هم کوتاه است، هیچ قدرتی و اختیاری و اراده ای در رابطه با احراق ندارد.

مرحوم آخوند می فرماید: اگر فعل حرام و عمل محرّم از این قبیل بود که بعد از تحقّق علت تامه و تمامی مقدمات، دیگر هیچ گونه راه اختیار و قدرت برای انسان وجود ندارد، یا القاء فی النار نباید تحقّق پیدا کند و یا اگر تحقّق پیدا کرد، دیگر«یترتّب علیه الاحراق لا محالة و یتحقّق بعده الاحراق بلا اختیار»، اگر این طوری شد، ایشان می فرماید: احراق اگر حرمت پیدا کرد، «القاء فی النار» را هم به عنوان مقدمه از راه ملازمه، حرام غیری می دانیم و از اینها به افعال تولیدیه تعبیر می شود، که به مجردی که مقدمه تحقّق پیدا کرد، «یتولّد منه ذو المقدمة و یتحقّق بعده قهرا» اگر این طور شد، ما قائل به ملازمه می شویم، می گوییم: ذی المقدمه که حرام شد، مقدمه اش هم حرام است.

لکن این قبیل افعال تولیدیه در بین محرّمات قلّما یتفق و الاّ نوع اعمال محرّمه از این قبیل نیست، پس از کدام قبیل است؟ از آن قبیل است که بعد از آن که انسان همۀ مقدماتش را هم فراهم کرد، تازه می تواند آن حرام را انجام ندهد مثل این که کسی خدای نکرده، که شرب خمر را اراده کرد.

شرب خمر مقدماتی دارد، لکن بعد از آن که همۀ مقدماتش را ایجاد کرد و خمر تهیه کرد و منزل آورد، همه جهات را رعایت کرد، تازه در آخر کار نوبت به اراده می رسد، ممکن است که انسان منصرف شود، ممکن است که انسان اراده اش تبدّل پیدا کند و بعد از تمامیّت مقدمات، شرب خمر را

ص:609

اراده نکند. ایشان در اینجا می فرماید که اکثر محرّمات از این قبیل است و هیچ یک از مقدمات حرام در این فرض و مجموعۀ مقدماتش هم اتصاف به حرمت غیریه پیدا نمی کند، چرا؟ علتش را بعد بیان خواهیم کرد. این احتمال سوم در باب مقدمات حرام بود.

قول چهارم شبیه آن مقدمۀ موصله ای است که صاحب فصول(ره) در بحث مقدمۀ واجب ذکر می کرد.

اگر نظیر آن مطلب را کسی در باب مقدمات حرام مطرح کند، بگوید: آن مقدمه ای را که مکلّف انجام می دهد الان نمی توانیم بگوییم: این مقدمۀ حرام، حرام هست یا نه؟ باید به انتظار آینده باشیم.

اگر به دنبال این مقدمه، یا مقدمات، خود مکلّف ولو به ارادۀ خودش، به اختیار خودش ذی المقدمه را انجام داد، آن وقت معلوم می شود مقدمات هم به حرمت غیریه حرام بوده، اما اگر همۀ مقدمات را تهیه کرد، لکن لا محاله و طبق یک علتی، یک مرتبه این مکلّف تغییر فکر داد، منصرف شد از این که ذی المقدمۀ حرام را انجام بدهد، ولو این که تمامی مقدماتش را هم در خارج ایجاد کرده است، اما چون این مقدمات موصله نبوده یعنی به دنبالش ذی المقدمه حاصل نشده، ما کشف می کنیم که هیچ یک از این مقدماتی که در خارج انجام گرفته است«لا یکون متصفا بالحرمة.» البته اشتباه نشود گاهی از اوقات بعضی از مقدمات هم خودش حرمت نفسیه دارد. بحث ما در آن مقدماتی است که خودش حرمت نفسیه نداشته باشد و صرفا به عنوان مقدمۀ حرام مطرح باشد، اینجاست که می گویند: اگر به دنبال مقدمه و مقدمات، ذی المقدمه حاصل نشد، نستکشف و نحکم به این که هیچ یک از مقدماتی را که انجام داده، اتصاف به غیریه نداشته است. پس شبیه تفصیل صاحب فصول(ره) ممکن است شخصی در مقدمۀ واجب احتمال یا قولی را مطرح کند.

احتمال پنجم این است که ایصال و عدم ایصال خارجی را ملاک قرار ندهیم، ترتّب و عدم ترتّب ذی المقدمه حرام را ملاک قرار ندهیم، بلکه ملاک در حرمت مقدمه، این باشد که«اذا قصد بایجاد هذه المقدمة التوصّل الی ذی المقدمة» این مقدمه حرام است به حرمت غیریه. اگر هدفش از انجام این مقدمه، رسیدن به ذی المقدمة حرام باشد، بگوییم: این مقدمه حرام است، ولو این که بعد هم پشیمان بشود ولو این که ذی المقدمه هم بر آن ترتّب پیدا نکند، اما هدفش از اتیان و ایجاد این مقدمه، رسیدن به ذی المقدمۀ حرام بوده است و نقطۀ مقابلش: اگر هدف از انجام مقدمه، رسیدن به ذی المقدمۀ حرام نباشد و مقدمات را برای اهداف دیگری ایجاد کند و اتیان کند، بگوییم: مقدمات لیس بحرام غیری ولو این که بعد از او، ذی المقدمه را هم ایجاد کند«و بدا له ان یأتی بذی المقدمة و ان یأتی بالحرام» اما هدف اولی از انجام مقدمات، رسیدن به این ذی المقدمۀ حرام نبوده لذا این مقدمات، اتصاف به حرمت غیریه پیدا نمی کند.

ص:610

بررسی اقوال در مسألۀ حرمت غیری مقدمۀ حرام

پنج قول در این باب مطرح است و چون کلام محقق خراسانی(ره) به عنوان متن و اساس مطرح است، اول کلام ایشان را بررسی می کنیم، ببینیم با این که در باب مقدمه واجب، ملازمۀ مطلقه را قائل شده اند و هیچ تفصیلی در باب وجوب غیری مقدمه نداده اند، چه شده است که در باب مقدمۀ حرام، دایرۀ ملازمه را این قدر محدود کرده اند و اکثر مقدمات حرام از دایرۀ حرمت غیریه طبق نظر ایشان بیرون آمده است و تنها خصوص افعال تولیدیه و تسبیبیه که آن هم در محرّمات خیلی کم تحقّق پیدا می کند، آنها را مشمول ملازمه و محکوم به حرمت غیریه دانسته اند؟ در حقیقت فرق بین واجب و حرام باید طبق مبنای ایشان ملاحظه شود. چه شده است که در مقدمۀ واجب به آن توسعه و به نحو اطلاق، وجوب غیری مقدمی را ایشان قائل شده است اما در باب حرام که می رسد شاید صدی ده بلکه کمتر از صدی ده مقدمات محرّمات را ایشان محکوم به حرمت غیریه می کند، چرا؟

استدلال مرحوم آخوند(ره) بر عدم ثبوت ملازمه در مقدمۀ حرام

ایشان می فرماید: علتش این است در باب واجب، آنچه که مطلوب مولاست و متعلّق غرض مولاست، وجود مأموربه در خارج است، آن وقت ایشان می فرماید: وقتی که وجود مأموربه را با مقدمات ملاحظه می کنیم، می بینیم یک بستگی کامل و یک توقّف کامل نسبت به هر مقدمه ای دارد که اگر واجب دارای ده مقدمه شد هر کدام از این مقدمات، ارتباطش با مأموربه مستقل است و به این کیفیت است که اگر او تحقّق پیدا نکند، مأموربه تحقّق پیدا نمی کند، اگر نه تا از مقدمات هم وجود پیدا کند لکن مقدمۀ دهم وجود پیدا نکرد، لازمۀ مقدمیّت این است که بگوییم: واجب در خارج محقّق نشده است. مأموربهی که ده مقدمه دارد، اگر به یک مقدمه اش هم اخلال شود و در خارج وجود پیدا نکند، آن مأموربه در خارج لا یتحقّق اصلا. پس در حقیقت، در ناحیۀ واجب که پای وجود مطرح است، حساب این است که کل واحدة من المقدمات، وجود واجب به وجود او بستگی دارد و اگر او حاصل نشود، ولو تمامی مقدمات دیگر هم وجود پیدا کند، ممکن نیست که واجب در خارج حاصل شود، لذا به لحاظ این ارتباطی که با وجود هر یک از مقدمات دارد، بنابر قول مرحوم آخوند که قائل به ملازمه هستند، هرکدام از این وجودات مقدمی را ایشان محکوم به وجوب غیری می کند و اگر واجبی ده مقدمه داشته باشد، ده واجب غیری مطرح است، برای آن توقّف و بستگی که ذی المقدمه با هرکدام از اینها بالخصوص و بالاستقلال دارد.

اما در ناحیۀ محرّمات می فرماید: آنچه که مطلوب مولاست، فعل الحرام نیست، آنچه که مطلوب

ص:611

مولاست، ترک الحرام و عدم تحقّق الحرام است، لذا باید مطلوب مولا را با ترک این مقدمات ملاحظه کنیم. آیا اینجا وقتی مسأله را بررسی می کنیم، می توانیم همان حسابی که در باب وجود مطرح بود، اینجا هم مطرح کنیم؟ آنجا می گفتیم: «وجود ذی المقدمة یتوقف علی وجود کل واحدة من مقدماته» آیا اینجا می توانیم بگوییم: «ترک الحرام یتوقّف علی کل واحدة من مقدماته؟» مسأله این طور نیست. ترک حرام متوقف بر ترک همه مقدمات نیست، اگر شما به جای ترک همه، نه تا از مقدمات را ایجاد کردید، یک مقدمه را هم اگر ترک کردید، «الحرام یقع متروکا»، ترک الحرام تحقّق پیدا کرده است. پس این طور نیست که ترک حرام متوقف بر ترک کل واحدة من المقدمات باشد، بلکه اگر همۀ مقدمات به جای ترک، وجود پیدا کرد، تنها یک مقدمه اگر ترک شد، همان کفایت می کند در این که مطلوب مولا حاصل شود. مطلوب مولا، ترک الحرام است و ترک الحرام«لا یتوقف علی ترک جمیع المقدمات بخلاف الوجود فانّ وجود الواجب یتوقّف علی وجود جمیع المقدمات».

یک فرق فاحش بین مسأله واجب و بین مسألۀ حرام این نکته است که آنجا مطلوب عبارت از وجود است و دایرۀ توقّف در وجود نسبت به همۀ مقدمات شامل است، اما اینجا مطلوب ترک است، «و الترک یتحقّق بترک احدی المقدمات» ولو فعل حرام، صد مقدمه داشته باشد، یک مقدمه اش را هم اگر شما ترک کردید، مطلوب مولا که عبارت از ترک الحرام است، حاصل می شود.

دلیل دوم صاحب کفایه بر تضییق دایره ملازمه در مقدمات حرام

فرق دوم این است که ایشان می فرماید: در غیر افعال تولیدیه و تسبیبیه در اکثر محرمات مسأله این طور است که اگر کسی جمیع مقدمات حرام را هم در خارج ایجاد کرد، تازه می بیند خودش اراده دارد، می تواند این حرام را ایجاد نکند، بین مقدمات و بین حرام، آخرین مرحله، مسألۀ ارادۀ مطرح است، مثل این که خدای نکرده کسی یک مجلس غیرشرعی ترتیب داد برای رسیدن به یک هدف غیرمشروعی اما بعد از تهیه شدن همۀ مقدمات و مراحل، یک مرتبه یک انقلاب فکری و تغیّر حالت برایش پیدا شد و در نتیجه، انجام حرام را اراده نکرد، لذا در اکثر محرّمات، الا همان افعال تولیدیه و تسبیبیه، اگر حرام هزار مقدمه هم داشته باشد، بعد از اجتماع جمیع مقدمات، دست مکلّف بسته نیست، می تواند فعل حرام را اراده نکند و از فعل حرام منصرف شود، لذا آخرین جزء، علت تامۀ محرّم، اراده است.

مرحوم آخوند می فرماید: تا قبل از اراده که چیزی تحقّق پیدا نکرده است، به اراده می خواهد علت تامه، تحقق پیدا کند، لابد باید اراده را محرّم کنیم به حرمت غیریه. آن جزء اخیر مکمّل علت

ص:612

تامه که عبارت از اراده است، باید محکوم شود به حرمت غیریه. ایشان می فرماید: ما در جای خودش ثابت کردیم که اراده، امر غیراختیاری است و اگر امر، غیراختیاری شد، نه حرمت نفسی، نه حرمت غیری و نه وجوب نفسی و نه وجود غیری، هیچ تکلیفی نمی تواند متعلّق به اراده شود. پس فرق دوم همین است که مکمّل علت تامه در باب محرمات«عبارة عن الارادة و الارادة لا یمکن ان یتعلّق بها الحکم و لو کان الحکم غیریّا» حرمت غیری هم نمی تواند به اراده متعلّق شود.

این قسمت اخیر بیان ایشان که یک اختلاف مبنایی است و ما مکرّر ذکر کردیم که این که مرحوم آخوند اراده را یک امر غیراختیاری می دانند، این یک مطلب غیرصحیحی است. اراده چیزی است که نفس انسان، خالق آن اراده است و نفس در این جهت مظهر خلاّقیّت خالق متعال است و خداوند این عنایت و این قدرت را به نفس داده است که نفس انسان حالت خلاّقیّت نسبت به بعضی از امور دارد، مثل وجود ذهنی. وجود ذهنی موجدش کیست؟ هر وجودی، یک موجد و ایجادکننده ای لازم دارد. در وجودات خارجیه، علتش اموری است که«ینتهی الی الباری تعالی و الی الله سبحانه»، اما وجود ذهنی که علی التحقیق یک واقعیت انکارناپذیر است و کسی نمی تواند وجود ذهنی را منکر شود، همان طوری که در فلسفه تحقیقش را ملاحظه کرده اید، آن وقت سؤال می شود که موجود این وجود ذهنی که عبارت از تصوّر و التفات نفس و ایجاد در نفس است کیست؟ جز نفس انسان و جز عنایتی که خداوند به نفس انسان کرده است و یک شعبۀ ضعیف و محدودی از خلاّقیّت را خداوند به نفس انسانی عنایت کرده است! نفس انسان همانطور که می تواند اولین مبدأ اراده را که عبارت از تصوّر است، ایجاد کند، بعد از تحقّق مبادی اراده، همین نفس انسان اراده را ایجاد می کند و خلق می کند.

استلزام عدم اعتبار نیت در عبادات با اختیاری نبودن اراده

اگر بخواهیم فرمایش ایشان را مطرح کنیم و اراده را یک امر غیراختیاری بدانیم، این چیزی که در باب عبادات مطرح است قبل از مسألۀ قربت و قصد قربت و نیة، عنوان العبادة و اصل العبادة است، مرحوم آخوند چطور توجیه می کنند؟ کسی که واجب است نماز بخواند، اولین چیزی که برایش لازم است، «ارادة ایقاع عنوان الصلاة» آن هم با تخصّص به خصوصیت نوعیت ظهریت و عصریت و امثال ذلک است. شما که اراده را امر غیراختیاری می دانید، با این نیّتی که اولین رکن در باب جمیع عبادات است و اختصاص بعبادة دون عبادة ندارد، شما با این نیت چطوری برخورد می کنید؟ کسی که می خواهد نیّت کند نماز بجا می آورد، آیا غیر از این است که اراده می کند«ان یصلی صلاة الظهر؟» شما که اراده را امر غیراختیاری می دانید، با اعتبار نیّتی که درباره هر عبادت این اعتبار نیّت مطرح

ص:613

است، چگونه برخورد می کنید؟ لذا این حرفی است که نه از نظر جهت فلسفی درست است و نه از نظر منطق فقهی کسی می تواند چنین مطلبی را ذکر کند. این اختلاف مبنایی با مرحوم آخوند(ره) بود اما با قطع نظر از این اختلاف مبنایی آیا فرمایش ایشان در کفایه درست است یا نه؟ برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - پنج قول در مسألۀ حرمت غیری مقدمۀ حرام را به طور اختصار بیان کنید.

2 - چرا محقق خراسانی(ره) برخلاف مقدمۀ واجب، در مسألۀ مقدمۀ حرام منکر ملازمه می باشند؟

3 - توضیح دهید، مبنای آخوند(ره) در اختیاری نبودن اراده، مستلزم چه اشکالی در عبادات است؟

4 - دلیل صاحب کفایه بر تضییق دایره ملازمه در مقدمات حرام چیست؟

ص:614

درس چهارصد و سی و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواب امام«ره» از صاحب کفایه در تأخر اراده در افعال تولیدی

مرحوم آخوند می فرماید: در آن مقدمه ای که پس از انجام آن مقدمه، لا محاله ذی المقدمه بر آن ترتّب پیدا می کند و اراده هم دیگر بین آن مقدمه و ذی المقدمه فاصله نمی شود، آن فعل تولیدی و تسبیبی به عنوان مقدمۀ حرام، حرام می شود. این بیان ایشان با قطع نظر از آن اشکال مبنایی است که در موارد مختلف به ایشان مطرح بود و آن این بود که آیا اراده یک امر اختیاری است، یا امر غیر اختیاری؟ و مکرر این بحث را ذکر کردیم.

با قطع نظر از این جهت، یک اشکال مهمی سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«قدس سره الشریف» بر این بیان مرحوم محقق خراسانی دارند. مرحوم آخوند فرمود: در غیر افعال تولیدیه، آخرین جزء و مکمّل علت تامه عبارت از اراده است، ایشان می فرمایند: این حرف صحیح نیست. این حرف مطابق با واقع نیست، بلکه در افعال غیرتولیدیه هم اراده در آن مرحلۀ متقدّمه واقع شده است و بعد از اراده باید مسائلی تحقّق پیدا کند و مقدماتی وجود پیدا کند تا برسد به آخرین مقدمه ای که دیگر پشت سر آن، ذی المقدمه وجود پیدا می کند و دیگر اراده هم هیچ نقشی و دخالتی نمی تواند داشته باشد.

ص:615

به عبارت دیگر امام بزرگوار می فرماید: این مطلبی را که شما در باب افعال تولیدیه ذکر می کنید که اراده را جزء مکمّل علت تامه نمی دانید و بعد الاراده یک شیء دیگری وجود پیدا می کند که بلافاصله ذی المقدمه مترتّب بر آن می شود، ایشان می فرماید: همه افعال این طور است، نه تنها افعال تولیدیه این چنین باشد. چطور؟ بیان ذلک: ما دیگر فعلی اختیاری تر و غیرتولیدی تر مثلا از شرب الماء نداریم. انسان شرب الماء را اراده می کند، غرضش متعلّق به شرب الماء می شود، ایشان می فرماید: اینجا مسأله را تحلیل کنیم، ببینیم که تقدّم و تأخّر با چه چیزی است و آخر کار، چه چیزی نقش در تحقّق شرب الماء دارد؟ ایشان می فرماید: مسأله این طور است؛ کسی که شرب الماء را اراده می کند، فرض کنیم در حالی که ظرف آب هم در محضر آن حاضر است، لیوان پر از آب جلوی آن هست«و هو یرید شرب الماء»، اولین چیز، اراده شرب الماء است. آن اول باید شرب ماء را اراده کند.

به دنبال ارادۀ شرب الماء، دستش به طرف ظرف آب دراز می شود. ظرف آب را برمی دارد، مقابل دهان می آورد، اینها همه مقدمات خارجیه است. دراز کردن دست به طرف ظرف آب، این یک مقدمه. بلند کردن ظرف آب و محاذی دهان قرار دادن، این مقدمة اخری. بعد هم این آب را در دهان می ریزد باز هنوز شرب الماء تحقّق پیدا نکرده است. آب که در دهان واقع شد، باید آن آلاتی که در معده برای بلع ماء است، آماده شود، وقتی که آن آلات مهیّا شد، یتحقّق الشرب قهرا، دیگر لا محاله شرب تحقّق پیدا می کند. تا قبل از آن، مقدماتی تحقّق پیدا کرده، اما کامل نشده است. کمال این مقدمات به تحقّق آخرین مقدمه است. آخرین مقدمه مهیّا شدن مثلا آلات بلع و باز شدن گلو برای نوشیدن و بلع الماء است. وقتی که آن مقدمه تحقّق پیدا کرد، لا محاله یتحقّق الشرب. پس در شرب الماء اراده جایگاهش کجاست؟

مرحوم آخوند که می فرماید: جایگاه اراده، آخر همه است و به عنوان جزء مکمّل علت تامه است، ما وجدانا می بینیم که مسأله این طور نیست. در اینجا اراده قبل از همۀ افعال تحقّق پیدا می کند و اگر مثلا بخواهیم حرف خود مرحوم آخوند را بزنیم، در آن اول باید اراده به ذی المقدمه تعلّق بگیرد، بعد از اراده متعلّقه به ذی المقدمه اراده متعلّقۀ به مقدمات، ترشّح پیدا کند. اگر عنوان ترشّح را ولو این که ما به آن معنای ظاهر لفظش نپذیرفتیم، اما وقتی خود ایشان مکرّر این عنوان را به کار می برند، حداقل این مقدار را دلالت دارد که اراده متعلّقه به ذی المقدمه قبل از ارادۀ متعلّق به مقدمه است. این مقدارش را که دیگر نمی شود انکار کرد. آن اراده به ذی المقدمه تعلّق می گیرد بعد می آید سراغ مقدمات واحدا بعد آخر و یکی پس از دیگری. تا اراده اش متعلّق به شرب الماء نشود، هیچ وقت دست به طرف ظرف آب دراز نمی کند. باید تصمیم و شوق او نسبت به شرب الماء به مرحلۀ اراده برسد، بعد بیاید سراغ مقدمات، دست دراز کند و ظرف آب را بردارد و ظرف را محاذی

ص:616

دهان قرار بدهد و آب را در فضای دهان وارد کند. تازه هنوز شرب محقّق نشده است. ممکن است که آب داخل فضای دهان شود و بعد برگرداند و آب را روی زمین بریزد و از فضای دهان خارج کند. اما بعد از این که در فضای دهان قرار گرفت، آخرین جزئی که موجب تحقّق شرب می شود، عبارت از این است که گلو را باز کند و آن آلات معدۀ برای بلع الماء آب را بلع کنند. آن وقت است که شرب الماء تحقّق پیدا می کند. پس این چه فرمایشی است که ایشان می فرماید: در افعال غیر تولیدی، اراده آخرین جزء مکمّل علت تامه است؟ نه! جایگاه اراده همیشه قبل است و این مقدمات خارجیه است که یکی پس از دیگری باید تحقّق پیدا کند تا آخرین مقدمه ای که به دنبال آن لا محاله ذی المقدمه تحقّق پیدا می کند.

طرح شبهۀ غیراختیاری بودن مقدمه اخیر و جواب استاد

ممکن است کسی بگوید: وقتی که آخرین مقدمه تحقّق پیدا می کند، آیا شما در ایجاد آخرین مقدمه، مجبورید، یا ایجاد آخرین مقدمه طبق اراده واقع می شود؟ به عبارت روشن تر، وقتی که آلات معدّۀ برای بلع آمادگی برای نوشیدن و بلع پیدا کرد، این بلع خودش عن ارادة است یا عن غیر ارادة؟ بلااشکال عن ارادة است. ممکن است که آب، زمانها در فضای دهان بماند اما مثل این بچه هایی که انسان می خواهد دوا به آنها بدهد، سعی انسان این است که دوا را تا فضای دهان این بچه ها به زور و اجبار وارد می کند، ولی آنجا که رسید مشکله به وجود می آید، برای این که این بچه لا یرید البلع و لا یرید الشرب و همان جا مشکل تولید می شود. ممکن است که شما اینجا این حرف را بزنید.

یک جواب این است که بحث در ارادۀ متعلّقۀ به مقدمات نیست. بحث ما در اراده متعلّقۀ بذی المقدمه است. آنچه را که مرحوم آخوند می فرمود: جزء اخیر و مکمّل علت تامه است، عبارت از ارادۀ خود حرام، ارادۀ ذی المقدمه، ارادة الحرام النفسی. این بیان معنایش این است که آن مقدمۀ آخر هم اراده می خواهد البته، اما چه اراده ای؟ ارادۀ متعلّقه به مقدمه، به لحاظ این که مقدمه هم«فعل اختیاری و صادر عن ارادة و اختیار» اما اراده ای که در کلام مرحوم آخوند مطرح است، ارادۀ متعلّقۀ به مقدمه نیست، مقصود ایشان، ارادۀ متعلّقه به ذی المقدمه است و در این مثال ملاحظه فرمودید که ارادۀ متعلّقه به ذی المقدمه، جایگاهش قبل از شروع سایر مقدمات است و باید هم مسأله چنین باشد.

ثانیا در مورد افعال تولیدیه آخرین مقدمه که عبارت از القاء فی النار است و به دنبال آن، احراق تحقّق پیدا می کند، مگر آن القاء فی النار عن غیر ارادة واقع می شود؟ آن هم عن ارادة واقع می شود.

ص:617

پس اشکال به مرحوم آخوند به این کیفیت است که می گوییم: «ما الفرق بین الالقاء فی النار و بین بلع الماء؟ الالقاء فی النار یترتّب علیه الاحراق قطعا» بلع الماء هم، یترتّب علیه شرب الماء قهرا و هر دوی هم ناشی از اراده است. همان طوری که«بلع الماء» نیاز به اراده دارد، القاء فی النار هم نیاز به اراده دارد. این طور نیست که القاء فی النار ناشی از اکراه و غیر اختیار شده باشد.

لذا شما برای ما توضیح بدهید که بین فعل تولیدی به نام احراق که«یتولد من الالقاء فی النار» و بین غیر فعل تولیدی که مثال روشنش عبارت از«شرب الماء» است، چه فرقی وجود دارد؟ همان مرحله ای را که شما در فعل تولیدی نقش اراده را از بین می برید و می گویید: یترتّب المراد علی المقدمة لا محاله، در«شرب الماء» هم«طابق النعل بالنعل» همین معنا پیاده می شود. همان طور که در فعل تولیدی، آن آخرین عملی که یترتّب علیه الاحراق، عن ارادة و اختیار صادر می شود که طبعا این اراده، ارادۀ مقدمی است، این ارادۀ مقدمی در مسأله شرب الماء هم تحقّق دارد که آن آخرین عمل که به دنبالش«شرب الماء» تحقّق پیدا می کند، آن هم ناشی از یک ارادۀ مقدمی است لا محاله. لذاست که به ایشان گفته می شود که«ما الفرق» بین فعل تولیدی و فعل غیر تولیدی؟ اگر مقدمه حرام بناست حرام باشد، در هر دو حرام است و اگر بنا نیست که حرام باشد، در هیچ کدام حرام نیست. و اگر آخرین مقدمه که غیر از اراده است ولو این که ارادی است، اما اراده نیست، آخرین مقدمه اگر بنا بشود حرام باشد، هم در فعل تولیدی آخرین مقدمه باید اتصاف به حرمت پیدا کند و هم در فعل غیر تولیدی آخرین مقدمه باید اتصاف به حرمت پیدا کند. لذا تفصیل ایشان به این کیفیت، تفصیلی نیست که بتوانیم بپذیریم.

موجبۀ جزئیه بودن بیان امام«ره»

انصافا امام بزرگوار جواب خوبی از مرحوم محقق خراسانی فرمودند. لکن یک تبصره به بیان ایشان لازم است، وارد شود و آن این است که ایشان تقریبا به صورت موجبۀ کلیه همیشه جایگاه ارادۀ متعلّقۀ به ذی المقدمه را در قبل از مقدمات قرار داده اند، یعنی در حقیقت، بین اراده و مراد، همیشه فاصله تحقّق دارد، آن«یرید شرب الماء ثمّ» می رود سراغ مقدمات، یکی پس از دیگری تا به آخرین مقدمه می رسد. این فرمایش صحیح است، اما نه به صورت موجبۀ کلیه، ما یک مواردی هم داریم که بین اراده و مراد، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد، هیچ گونه چیزی بین اراده و مراد فاصله نمی شود و آن در جایی است که اگر اراده به حرکت اعضاء و عضلات تعلّق گیرد. «اراد أن یحرّک یده» اراده این که باز کند چشم خودش را، اراده این که ببندد چشم خودش را. اینجا بین اراده و مراد، نمی توانیم چیزی را فاصله قرار بدهیم. به مجردی که اراده تحقّق پیدا می کند، یترتّب علیه المراد لا

ص:618

محاله. در حقیقت اینجا علت تامه تحقّق مراد، نفس الارادة است. غیر از اراده، چیز دیگری علیّت تامه برای تحقّق مراد ندارد. مثل مسأله شرب الماء نیست که نیاز به مسائل خارجی و مقدمات خارجی دارد. «اراد ان یحرّک یده» بلافاصله دنبال اراده، تحریک الید واقع می شود.

لذا مشهور در تعریف اراده یک چیزی را ذکر می کردند که البته ما آن را نپذیرفتیم، ولی این جهتش را می خواهیم استشهاد کنیم. مشهور می گفتند: اراده عبارت از شوق مؤکّدی است که «المحرّک للعضلات نحو المراد.» حالا مرادش فاصله دارد اگر خود این حرکت العضلات، مراد باشد، اگر اراده مستقیما به حرکت عضلات متعلّق شود مثل اینهایی که می خواهند ورزشهای مختلفی انجام بدهند، که اراده شان به نفس حرکة العضلات و حرکة الاعضاء متعلّق می شود. این یک تبصره ای بود نسبت به کلام ایشان، که ظاهرش به صورت یک موجبۀ کلیه بود، باید توضیح بدهیم، بگوییم: این فرمایش ایشان برای آنجایی است که مراد، غیر حرکت عضلات باشد، اما آنجایی که مراد، نفس حرکت عضلات باشد، آنجا اراده به عنوان علت تامه مطرح است و تقریبا آخرین جزء علت تامه است، که بعد الارادة هیچ گونه حالت انتظار و حالت معطّلی وجود ندارد. این هم به عنوان تبصره در کلام سیدنا الاستاد.

پرسش:

1 - افعال تولیدیه و افعال غیرتولیدیه را بیان نمایید.

2 - جواب امام از صاحب کفایه در تأخر اراده در أفعال تولیدی را بیان کنید.

3 - دو دلیل بر ارادی بودن آخرین جزء مقدمه اقامه کنید.

4 - توضیح استاد در نفی کلیت از بیان امام در افعال تولیدی را تقریب نمایید.

ص:619

ص:620

فهرست مطالب

ص:621

ص:622

*فهرست مطالب*

مباحث الفاظ 5

بحث اوامر 5

- مقدمۀ واجب 5

درس سیصد و چهل و ششم 7

نظر امام(ره) در تقدم و تأخر اجزاء زمان و متضایف بودن معنای تقابل 7

تضاد در مرحلۀ وجود 8

تفکیک در زمانیات 9

عدم فرق بین شرائط وضع و شرائط تکلیف 10

درس سیصد و چهل و هفتم 14

تحریر محل بحث در کلام محقق نائینی(ره) 14

عدم لزوم تقارن زمانی در علل غائیه 16

خروج عناوین تقدّم، تأخّر و امثال آن از محل نزاع 17

خروج علل عقلیه از محل بحث 18

درس سیصد و چهل و هشتم 20

تبیین محل نزاع در کلام محقق نائینی(ره) 20

تعریف قضایای خارجیه 21

فرق بین قضیه حقیقیه و خارجیه 22

حقیقیه بودن قضایای شرعی 23

خلاصۀ بیان محقق نائینی(ره) در شرائط متعلق تکلیف 25

درس سیصد و چهل و نهم 27

بررسی کلام نائینی(ره) در مقایسۀ بین شرایط و اجزاء 27

جواب به محقق نائینی(ره) از برگشت حقیقت شرطیت به اضافه 29

جواب به خروج اضافات و اعتبارات از محل بحث 30

برگشت قضیۀ شرطیه به قضیۀ حملیه 31

پذیرش اشکال از طرف محقق نائینی(ره) 32

درس سیصد و پنجاهم 35

مراحل تقسیمات مقدمه 35

خروج مقدمۀ تکلیف و شرایط تکلیف از محل نزاع 36

تعیین محل نزاع در کلام محقق نائینی(ره) 37

تقسیم واجب به واجب مطلق و مشروط 39

تقابل بین اطلاق و اشتراط 40

اجتماع واجبات فی زمان واحد 41

ص:623

درس سیصد و پنجاه و یکم 43

تعریف واجب مطلق و مشروط 43

تعریف واجب مطلق و مشروط از نظر صاحب فصول(ره) 45

اختلاف شیخ انصاری(ره) و مشهور در تعریف واجب مطلق و مشروط 46

نتیجۀ اختلاف شیخ(ره) و مشهور در واجب مطلق و مشروط 47

درس سیصد و پنجاه و دوم 49

رجوع شرط به هیئت و یا ماده 49

اختلاف از نظر مقام ثبوت و اثبات 50

اراده مباشری و تسبیبی 51

ارادۀ مطلق 52

عدم دخالت قیود در اراده 53

درس سیصد و پنجاه و سوم 57

اقسام قیود بحسب مقام ثبوت 57

کلام محقق عراقی(ره) دربارۀ قیود و شرائط در شریعت 58

اهمیت وقت نسبت به شرائط دیگر 59

شرائط فعلیت مصلحت 60

فرق بین وقت و سایر شرایط 61

درس سیصد و پنجاه و چهارم 63

ضابطۀ محقق عراقی(ره) در تمییز شرائط وجوب از واجب 63

اشکال امام(ره) به محقق عراقی(ره) در ضابطۀ وجوب و واجب 64

فرق بین استطاعت قهری و لازمة التحصیل 65

اشکال به ضابطه بودن وجود مصلحت برای وجوب 65

اشکال ضابطه محقق عراقی در رابطه با شرائط واجب 66

رجوع قیود به هیئت و ماده از نظر مقام اثبات 67

محل نزاع مشهور با شیخ در جملات شرطیه 68

درس سیصد و پنجاه و پنجم 70

راههای طرح قرینۀ عقلیه در جملات شرطیه 70

حقیقت بعث 71

لازمۀ رجوع قید به هیئت 72

تقیید معنای حرفی 74

درس سیصد و پنجاه و ششم 77

نقش قیود جملات در ارتباط به عالم لفظ و لحاظ 77

نظر مشهور درباره حقیقت انشاء 78

راه حل اشکال طبق مبنای مشهور 79

عدم لحاظ استقلالی در مرحلۀ تقیید در جملات انشائیه 81

درس سیصد و پنجاه و هفتم 83

ص:624

بررسی جزئیت معنای هیئت و معنای حرفی 83

نظر مرحوم آخوند(ره) در باب معانی حروف 84

بررسی عدم قابلیت تقیید جزئی 85

مبنای مرحوم آخوند(ره) در باب وضع حروف 86

اقسام و کیفیت تقیید جزئی 86

قابلیت تقیید جزئی 87

لازمۀ اطلاق جزئی 89

درس سیصد و پنجاه و هشتم 91

بررسی قول بعث مطلق و جواب آن 91

نظر شیخ در واجب مشروط 93

بررسی نظر مرحوم عراقی در واجب مشروط 94

مراد از تکلیف و وجوب و احتمالات در آن 95

ارتباط تکلیف و اراده 96

درس سیصد و پنجاه و نهم 98

حقیقت بعث و تحریک 98

بررسی تحقق اراده قبل از بعث تعلیقی 99

تفکیک بین بعث و تحریک و حکم و تکلیف 101

حقیقت حکم و تکلیف 102

عدم نقش اراده کامنه در نفس در نزد عقلا 102

اتحاد بین ایجاب و وجوب 103

درس سیصد و شصتم 105

در معنای حقیقت حکم 105

نظر شیخ انصاری(ره) در رجوع قید به ماده 107

نظر محقق عراقی(ره) در رجوع قید به هیئت 108

نظریۀ استاد در معنای حکم 108

مبنای مشهور در مقابل شیخ اعظم و محقق عراقی 109

نتیجۀ مسأله بنا بر مبنای مشهور 110

درس سیصد و شصت و یکم 112

اشکال بر مبنای مشهور در مقدمه مشروط 112

تعبیر ترشح در عبارات مرحوم آخوند(ره) 113

معنای ترشح وجوب مقدمه از ذی المقدمه 114

حقیقت ملازمه: بیان کاشفیت 116

وجود یا عدم سریان از ذی المقدمة به مقدمه 117

درس سیصد و شصت و دوم 121

کلام صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب به منجّز و معلّق 121

تعریف واجب معلق 122

ص:625

فایدۀ تقسیم واجب بر معلق و منجز 123

تفاوت واجب معلق و منجز 124

تفاوت تقسیم مرحوم شیخ و صاحب فصول«ره» 125

تفاوت واجب معلق و منجز بر مبنای شیخ و صاحب فصول 125

راه سوم بر انکار تقسیم صاحب فصول از واجب 126

درس سیصد و شصت و سوم 129

عدم ترتب فایده بر تقسیم صاحب فصول(ره) 129

داعی صاحب فصول(ره) بر تقسیم واجب 129

نقطۀ مشترک میان اشکالات بر تقسیم صاحب فصول(ره) 133

عدم استحالۀ واجب معلق 133

درس سیصد و شصت و چهارم 137

بیان مرحوم محقق اصفهانی(ره) در تعلق ارادۀ تکوینی بر امر استقبالی 137

تعریف اراده و بیان قوه عاقله از مبادی اراده بنا بر مشهور 138

عدم تأخر ذاتی معلول 140

نحوۀ سببیت اراده 141

بیان صاحب کفایه(ره) در تعلق اراده بر امر استقبالی 142

جواب محقق اصفهانی(ره) از بیان آخوند(ره) در تعلق اراده بر امر استقبالی 142

درس سیصد و شصت و پنجم 144

استحالۀ واجب معلق 144

بیان محقق نائینی(ره) در استحالۀ تعلق اراده تشریعی بر امر استقبالی 145

اشکال بر استحاله تکوینی محقق اصفهانی(ره) 147

حقیقت و منشاء اراده و تفاوت آن با شوق 148

درس سیصد و شصت و ششم 151

حقیقت اراده و تفاوت آن با شوق 151

نفی مبدئیت شوق برای اراده 152

مناقشۀ استاد در نفی مبدئیت شوق برای اراده 153

عدم شمول علت تامه بر اراده 154

وجود موانع در عدم تحقق اراده 155

درس سیصد و شصت و هفتم 159

مدخلیت مقتضی، شرط، عدم المانع در علت تامه 159

بیان یک مثال بر نحوۀ تعلق اراده بر مراد 160

مقدمه اول در تقدم و تأخر علت و معلول 161

مقدمه دوم در تشخّص اراده 161

خلاصه اشکال استاد بر محقق نائینی(ره) در دو مقدمۀ مبنای ایشان 165

درس سیصد و شصت و هشتم 167

بیان محقق اصفهانی(ره) در ارادۀ تشریعیه 167

ص:626

تلازم بعث فعلی با انبعاث فعلی 168

تفاوت بعث و انبعاث اعتباری با بعث و انبعاث تکوینی 169

حقیقت بعث و انبعاث در بیان امام«ره» 170

عدم رابطۀ علی و معلولی بین بعث و انبعاث 172

درس سیصد و شصت و نهم 174

امکان تفکیک بعث و انبعاث تشریعی 174

بیان مثال بر امکان انفکاک بعث و انبعاث اعتباری 175

سبب تقسیم واجب به معلق و منجز از نظر صاحب فصول(ره) 176

درس سیصد و هفتادم 180

رجوع قید به ماده یا به هیئت 180

نتیجۀ رجوع قید به ماده 181

تفاوت قیود اختیاری و قیود غیراختیاری واجب در کلام شیخ اعظم«ره» 182

تفاوت قیود اختیاری و قیود غیراختیاری در واجب بنابر مبنای مشهور 183

نحوۀ اخذ قیود اختیاری در ماموربه 184

اشکال وجوب مقدمات حج قبل از استطاعت 185

ملاک صحیح در تقسیم واجب 185

بی فایده بودن تقسیم صاحب فصول(ره) 186

درس سیصد و هفتاد و یکم 188

بیان راه حل در محظور تقدم وجوب مقدمه بر ذی المقدمه 188

کیفیت تصویر شرط متقدّم و شرط متأخّر 189

تبعیت وجوب مقدمه از ذی المقدمه 191

ارشادی بودن اوامر بر تهیۀ مقدمات 193

اقسام وجوب نفسی و تعریف وجوب نفسی تهیئی 193

درس سیصد و هفتاد و دوم 196

رجوع قید به ماده بنا بر مبنای شیخ اعظم«ره» 196

تفاوت قیود مرتبط به ماده از نظر لزوم تحصیل 197

نحوۀ قیدیت استطاعت برای حج 198

تفصیل مشهور در رجوع قید به ماده و هیئت 198

معنای شرط مقارن 199

اقسام قیود راجعۀ به هیئت و قیود راجعۀ به ماده 200

تفاوت نتیجه در رجوع قید به ماده یا هیئت 201

درس سیصد و هفتاد و سوم 203

مقتضای قواعد در ارجاع قید به ماده یا هیئت 203

شک در رجوع قید به هیئت یا ماده 204

استصحاب عدم وجوب در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت 205

دوران بین رجوع قید به مادّه یا هیأت و توجیه مرحوم مشکینی(ره) 206

ص:627

توضیح اطلاق بدلی و شمولی 207

نتیجۀ بحث در اطلاق شمولی و بدلی 208

درس سیصد و هفتاد و چهارم 210

اطلاق شمولی و بدلی نسبت به هیئت و ماده 210

بیان مرحوم آخوند(ره) در اقتضای اطلاق نسبت به انحاء وجوب 212

بیان صاحب کفایه در عدم اقوائیت اطلاق شمولی نسبت به اطلاق بدلی 213

دوران خاص بین تقیید و تخصیص نسبت به مطلق و عام 214

درس سیصد و هفتاد و پنجم 216

تفاوت اطلاق هیئت و ماده 216

مقدمات حکمت در تمسک به اطلاق 217

انکار اطلاق شمولی و بدلی 218

نفی اطلاق شمولی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» 220

تعدد دال و مدلول در«اکرم عالما» 221

نفی اطلاق شمولی و بدلی 222

درس سیصد و هفتاد و ششم 224

بیان شیخ أعظم در دوران بین رجوع قید به ماده یا هیئت 224

جریان نزاع در واجب معلق 225

نتیجۀ رجوع قید به هیئت 225

تقیید هیئت مستلزم تضییق شمول ماده 226

جواب آخوند«ره» از بیان شیخ اعظم«ره» در تقیید ماده 227

عدم جریان نزاع اطلاق و تقیید در قید متصل به کلام 228

درس سیصد و هفتاد و هفتم 231

جریان نزاع در قید منفصل از کلام 231

نتیجۀ رجوع قید به ماده 232

نتیجۀ رجوع قید به هیئت 232

تضییق اطلاق ماده در رجوع قید به هیئت 233

تأیید بیان شیخ(ره) در قید منفصل 234

تناقض بیان صاحب کفایه در ظهور اطلاقی 235

درس سیصد و هفتاد و هشتم 238

واجب نفسی و واجب غیری 238

اقسام واجب نفسی از نظر مرحوم آخوند 239

اشکال مرحوم آخوند به تعریف واجب نفسی 240

بیان مرحوم آخوند در تداخل واجب نفسی در واجب غیری 242

خلاصۀ بحث در تفاوت واجب نفسی و غیری 243

درس سیصد و هفتاد و نهم 245

اشکال استاد بر صاحب کفایه در تعریف واجب نفسی و غیری 245

ص:628

منشاء وجوب در واجبات 246

منشاء حسن و قبح در اشیاء 247

تقسیم در وجوب یا واجب 249

درس سیصد و هشتادم 251

بیان اقوال مختلف در حقیقت وجوب 251

معنای واجب نفسی و مناقشۀ مرحوم آخوند در معنای واجب غیری 252

تفاوت واجب غیری و نفسی 254

بیان دو ثمره برای نفسیت و غیریت 255

شک در نفسیت و غیریت واجب 256

درس سیصد و هشتاد و یکم 257

دوران بین نفسیّت و غیریّت 257

بیان استاد از کلام مرحوم آخوند، در تقسیم به لحاظ واجب 258

بیان شیخ در وضع حروف 260

تفاوت مبنای مرحوم آخوند و مشهور در باب حروف 261

درس سیصد و هشتاد و دوم 264

بیان صاحب کفایه(ره) در دلالت صیغۀ أفعل بر طلب 264

مناقشه استاد در کلام مرحوم آخوند(ره) در معنای هیئت افعل 265

مناقشه در کبرای کلام شیخ«ره» در تقیید مفاهیم جزئی 265

تحقیق در معنای حرفی 266

بیان محقق نائینی(ره) در شک بین نفسیت و غیریت واجب 267

عدم شک بین نفسیت و جزئیت، در دلیل واحد 269

درس سیصد و هشتاد و سوم 271

بیان محقق نائینی(ره) در تمسک به اطلاق در شک بین نفسیت و جزئیت 271

حالت دوم اطلاق احد الدلیلین 273

حجیت مثبتات امارات و منها المطلق 274

حالت سوم عدم اطلاق هر دو دلیل 275

مناقشۀ استاد در بیان محقق نائینی در دوران بین نفسیت و غیریت واجب 275

درس سیصد و هشتاد و چهارم 277

ترشح وجوب مقدمه از ذی المقدمه 277

نفی رابطۀ علی و معلولی بین مقدمه و ذی المقدمه 278

وجود مبادی اراده در انجام مقدمه 278

عدم انتساب وجوب مقدمه به شارع 279

کفایت تحقق شرط واحد در دلالت اطلاق بر وجوب نفسی 280

عدم جریان اصالة الاطلاق بعد از انتفاء شرطین 281

خلط بین مقدمیت و قیدیت در کلام محقق نائینی 282

درس سیصد و هشتاد و پنجم 284

ص:629

مناقشه استاد در دوران بین واجب نفسی و واجب غیری 284

بررسی شرطیت واجب نفسی نسبت به واجب غیری 285

عدم شرطیت علت نسبت به وجود معلول 286

ضابطۀ شرطیت علت نسبت به وجود معلول یا عدم آن 287

بیان امام«ره» در شک بین وجوب نفسی و غیری 288

درس سیصد و هشتاد و ششم 291

مقتضای اصول عملیه در شک بین نفسیت و غیریت 291

فرض اول، شک بین جزئیت و غیریت 291

نتیجۀ نفسیت و غیریت 292

نتیجۀ غیری بودن وضو 293

بررسی بیان محقق نائینی(ره) در اشتراط واجب غیری 294

بیان شیخ اعظم«ره» در اقل واکثر ارتباطی 296

فرض دوم، شک بین نفسیت و غیریت 296

جریان دو اصل برائة و استصحاب در«ما نحن فیه» 297

درس سیصد و هشتاد و هفتم 299

جریان اصول عملیه شک بین وجوب نفسی و غیری 299

تصویر صحیح حالت سوم در شک بین نفسی و غیری 300

تفاوت واجب نفسی و واجب غیری از نظر مرحوم آخوند 302

بازگشت دلیل دوم مرحوم آخوند به دلیل اول 304

درس سیصد و هشتاد و هشتم 307

بیان حقیقت ثواب و عقاب و رابطۀ آنها با اعمال 307

انفکاکی پیدا نمی شود، هر کجا ناری باشد، حرارت تحقق دارد 308

معنای استحقاق ثواب و عقاب 310

ثواب تفضلی بر برخی از اعمال در روایات 311

عدم استحقاق ثواب بر طاعت 312

درس سیصد و هشتاد و نهم 314

عدم استحقاق ثواب بر واجبات نفسی 314

استحقاق عقوبت بر عصیان در واجبات نفسی 316

عدم استحقاق ثواب در واجبات غیری 316

نتیجه گیری از بحثهای گذشته پیرامون عدم استحقاق ثواب 318

درس سیصد و نودم 320

طرح دو شبهه در استحقاق ثواب بر انجام مقدمات 320

تفاوت بین انجام مقدمات و ترک مقدمات 321

تفاوت از نظر تحسین و تقبیح 321

بیان آخوند در تفاوت مقدمات از نظر اشقیت و احمضیت 322

ترتب ثواب بر عنوان اشقیت و احمضیت 323

ص:630

شبهۀ عدم استحقاق ثواب بر طهارات ثلاثه 323

جعل ثواب بر طهارات ثلاث از طرف شارع 324

بنای مشهور 325

طرح سه اشکال بر عبادیت طهارات ثلاث 326

درس سیصد و نود و یکم 328

اثبات عبادیت طهارات ثلاث 328

تعلق امر غیری بر مقدمه به حمل شایع 329

لزوم دور در اثبات عبادیت وضوء از طریق وجوب غیری 330

جواب محققین از اشکال دور در عبادیت وضوء 331

بیان دو اشکال بر مبنای مرحوم نائینی در انتشار امر بر أجزاء مأموربه 333

درس سیصد و نود و دوم 336

تصحیح عبادیت طهارات ثلاث با انبساط أمر ضمنی بر اجزاء مرکب 336

استدلال مرحوم محقق نائینی(ره) بر عبادیت طهارات ثلاث 338

عدم عبادیت برخی از شرائط 341

درس سیصد و نود و سوم 344

اشکال به محقق نائینی«ره» در رابطۀ با عبادیت طهارات ثلاث 344

خلاصۀ فرمایش امام«ره» در جواب از محقق نائینی 346

تصحیح عبادیت اجزاء 346

راه سوم در تصحیح عبادیت طهارات ثلاث 347

عدم تمامیت راه سوم در حل مشکل عبادیت طهارات ثلاث 349

درس سیصد و نود و چهارم 351

اشکال در عبادیّت طهارات ثلاث و راه تصحیح آن 351

عدم اعتبار امر در عبادیت عبادات 353

منشاء عبادیت طهارات ثلاث 354

اجماع راهی برای احراز عبادیت عبادات 355

اعتبار قصد قربت در عبادات 356

درس سیصد و نود و پنجم 358

وجود امر در عبادیّت طهارات ثلاث 358

استحباب طهارات ثلاث 359

عبادیّت مطلقه 360

وجود ملاک در عبادیت تیمم 361

راه جمع بین وجوب غیری و استحباب نفسی در وضو 362

تفکیک بین متعلق امر نفسی و غیری 362

عدم جمع داعویت امر استحبابی نفسی با امر غیری 364

درس سیصد و نود و ششم 366

اشکال عبادیت طهارات در رابطۀ با استحباب نفسی 366

ص:631

اشکال اتیان طهارات ثلاث بداعی امر غیری 367

جواب از اشکال عبادیت طهارت ثلاث 368

برگشت اشکال صحت طهارات بدون قصد قربت 370

درس سیصد و نود و هفتم 373

کیفیت تصحیح عبادیت وضو 373

عدم تصحیح عبادیت وضو به واسطه امر غیری 374

فرق وضوی قبل از وقت با وضوی بعد از وقت 376

امر رابع: تبعیت وجوب غیری از وجوب نفسی در اطلاق و اشتراط 378

درس سیصد و نود و هشتم 380

تبعیت وجوب نفسی در اطلاق و اشتراط و قول صاحب معالم(ره) 380

کلام نسبت داده شده به صاحب معالم 381

تفاوت قضیه حینیه با قضیۀ شرطیه 382

کلام مرحوم آخوند در ملازمه وجوبین در اطلاق و اشتراط 383

درس سیصد و نود و نهم 385

جواب مرحوم شیخ(ره) به مقید کردن واجب غیری به ارادۀ مکلف 385

تقدم رتبۀ شرط بر جزاء 387

تعبیر دیگری از کلام صاحب معالم(وجوب مقدمه مستلزم ارادۀ ذی المقدمه) 388

جواب شیخ از تلازم بین وجوب مقدمه و ارادۀ مکلف 389

درس چهارصدم 391

جواب صاحب معالم به شیخ در مورد ارادۀ متعلقۀ به واجبات 391

مقارنت بین وجوب مقدمه با وجوب ذی المقدمه 392

جواب مرحوم آخوند(ره) از صاحب معالم(ره) در وجوب غیری مقدمه 393

درس چهارصد و یکم 395

تبعیت وجوب غیری مقدمه از ذی المقدمه در اطلاق و اشتراط و اقوال مختلف 395

بیان مرحوم شیخ(ره) در باب وجوب غیری مقدمه 397

مقایسه قول مشهور با قول شیخ(ره) و صاحب معالم(ره) 398

کلام شیخ(ره) در تصحیح عبادیت مقدمه 398

احتمال اول در کلام مرحوم شیخ(ره) 399

احتمال حمل قضیۀ شرطیه به قضیۀ حینیه 399

درس چهارصد و دوم 402

بیان سه احتمال در کلام شیخ(ره) و اشکال مرحوم آخوند(ره) 402

اشکال دوم به شیخ در احتمال شرطیت مقدمه 403

احتمال سوم در کلام شیخ در واجب بودن قصد توصل 405

ایجاد اراده نظیر ایجاد وجود ذهنی 407

درس چهارصد و سوم 408

بیان احتمال سوم در کلام مرحوم شیخ 408

ص:632

اشکال تعلق امر به امور غیراختیاری 409

طرح اشکال برحسب مقام اثبات 410

درس چهارصد و چهارم 413

ثمرۀ بحث در مقدمۀ محرمۀ منحصره 413

عدم تحقق عصیان بنا بر قول مشهور 414

تحقق تجری در فرض عدم علم به مقدمیت 414

تحقق عصیان در مقدمه در کلام شیخ 416

ثمرۀ نزاع بین مرحوم شیخ و مشهور 417

درس چهارصد و پنجم 420

قول صاحب فصول(ره) در مسأله مقدمۀ موصله 420

تفاوت بین قول مرحوم شیخ و صاحب فصول(ره) 421

احتمالات کلام صاحب فصول دربارۀ مقدمۀ موصلۀ 421

استحالۀ شرط ایصال در مقدمه 422

بیان اشکال دور در بحث ثبوتی قید ایصال 424

جواب استاد از اشکال دور در أخذ ایصال به عنوان قید واجب 425

درس چهارصد و ششم 427

بیان اشکال تسلسل در مقدمۀ موصله 427

جواب از اشکال تسلسل در مقدمۀ موصله 429

مرکبات صناعی و مرکبات أعتباری 430

اجتماع وجوب غیری و وجوب نفسی در مقدمه موصله 431

درس چهارصد و هفتم 433

تقریب اشکال اجتماع وجوبین در ذی المقدمه 433

فرق ما نحن فیه با مسألۀ أجتماع أمر و نهی 434

بیان اجتماع حکمین در ذی المقدمه 436

بیان معنای مقدمۀ موصله و موصل الیه 437

درس چهارصد و هشتم 440

غرض وجوب اشیاء و وجوب مقدمه 440

جواب استاد از اشکال مرحوم آخوند(ره) 442

بیان صاحب کفایه در فرق واجبات تسبیبی و غیرتسبیبی 442

مراد صاحب فصول از قید ایصال 444

درس چهارصد و نهم 446

سقوط وجوب غیری مقدمه قبل از تحقق ذی المقدمه 446

مراد صاحب فصول(ره) از سقوط وجوب غیری 448

مقایسۀ دو اشکال مرحوم آخوند 448

تبیین کلام صاحب فصول 450

تقریب قول صاحب فصول توسط محقق حائری(ره) 451

ص:633

درس چهارصد و دهم 453

توجیه مرحوم محقق حائری نسبت به مقدمه موصله 453

تقیید مقدمه به قید ایصال به نحو قضیۀ حنییه 455

تشبیه مقام به امر نفسی 456

درس چهارصد و یازدهم 458

خلط بین مقام ثبوت و اثبات در کلام مرحوم محقق حائری(ره) 458

رجوع کلام مرحوم محقق عراقی(ره) به کلام محقق حائری(ره) 460

مراد صاحب فصول از قیدیت ایصال مقدمه 462

رجوع به وجدان در کلام صاحب فصول در مقام اثبات 462

درس چهارصد و دوازدهم 465

اشکال اثباتی مرحوم آخوند(ره) به صاحب فصول(ره) 465

منشاء توهم صاحب فصول از نظر صاحب کفایه 467

جهات تقییدیه و جهات تعلیلیه 468

ثمرۀ نزاع بین قول مشهور و قول صاحب فصول 470

درس چهارصد و سیزدهم 471

ارتباط ثمرۀ بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) به مسألۀ ضد 471

خصوصیت معتبر در وجوب مقدمی نزد صاحب فصول 473

تصحیح عبادت در باب اجتماع امر و نهی طبق نظر صاحب فصول 475

درس چهارصد و چهاردهم 477

بیان مرحوم شیخ انصاری(ره) در ثمرۀ نزاع در بحث ضدّ 477

فرق بین کلام صاحب فصول و مشهور از نظر شیخ 479

جواب مرحوم آخوند(ره) از بیان شیخ اعظم(ره) 480

فرق بین اتحاد عینی و اتحاد خارجی و مقارنه امر و نهی 481

بیان سه احتمال در معنای نقیض 482

احتمال دوم در معنای نقیض 482

درس چهارصد و پانزدهم 484

بیان سه احتمال در معنای نقیض 484

بیان سه احتمال در حرمت نقیض شیء 485

انتفاء ثمره بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) 486

توسعه در معنای نقیض 487

معنای نقیض طبق احتمال سوم از نظر صاحب فصول(ره) و مشهور 489

انتفاء ثمره بین قول مشهور و صاحب فصول(ره) طبق احتمال سوم 489

درس چهارصد و شانزدهم 492

تقسیم واجب به اصلی و تبعی 492

بیان صاحب فصول(ره) در تقسیم واجب برحسب مقام اثبات 493

عدم ارتباط تقسیم به مقام اثبات از نظر مرحوم آخوند(ره) 494

ص:634

واجب اصلی از نظر مرحوم آخوند(ره) 495

دلیل کفایه بر تقسیم اصالت و تبعیت به حسب مقام ثبوت 497

درس چهارصد و هفدهم 499

منشأ وجوب مقدمه از نظر محقق اصفهانی(ره) 499

اشکال استاد به محقق اصفهانی(ره) در ترشح اراده 501

بیان دو اشکال به محقق خراسانی(ره) در تقسیم واجب 502

اشکال دوم بر مرحوم آخوند(ره) در ارادۀ مستقله 503

درس چهارصد و هیجدهم 505

مقصود از اراده مستقله در کلام مرحوم آخوند 505

عدم تلازم نفسیت با التفات تفصیلی 506

جریان اصل عملی در شک بین واجب اصلی و تبعی 507

اثبات واجب اصلی با استصحاب به نظر محقق اصفهانی 508

عدم جریان استصحاب عدم ازلی در مقام 509

درس چهارصد و نوزدهم 511

ثمرۀ فقهی بحث مقدمۀ واجب 511

ترتب ثمره طبق قول به ملازمه و عدم آن 513

بررسی ظهور ثمره بحث مقدمه واجب در باب نذر 514

عدم تمامیت ثمرات مذکور 515

درس چهارصد و بیستم 517

بررسی حصول فسق بواسطه ترک مقدمه واجب 517

حرمت اخذ اجرت بر واجب 519

شبهۀ عدم وجود ثمره در بحث مقدمۀ واجب 519

درس چهارصد و بیست و یکم 522

بیان مرحوم شیخ ضیاء الدین عراقی(ره) در ثمرۀ نزاع بنا بر قول به ملازمه 522

بیان استاد در ثمرۀ نزاع ملازمه بر قول مرحوم عراقی 524

بیان تفاوت بین ثمرات سه گانه و دو ثمرۀ مرحوم عراقی عراقی 526

درس چهارصد و بیست و دوم 529

بررسی وجود ثمرۀ نزاع در باب ضمان 529

بیان ثمره بحث مقدمه واجب 531

عدم جریان اصل عملی در شک در وجود ملازمه 532

امکان جریان استصحاب در نتیجۀ نزاع 533

درس چهارصد و بیست و سوم 536

عدم جریان استصحاب بواسطه عدم شرعی بودن وجوب ملازمه 536

توسعه در معنای مجعول شرعی 537

عدم جریان استصحاب بواسطه عدم ثمره عملی بحث ملازمه 539

وجود ثمره عملی برای بحث ملازمه 540

ص:635

جمع بین حکم واقعی و استصحاب 540

درس چهارصد و بیست و چهارم 543

عدم ملازمه اجرای استصحاب با تفکیک بین حکم واقعی و ظاهری 543

توسعۀ ملازمه تا مرتبۀ فعلیت 544

عدم منافات اجرای استصحاب با قول به ملازمه 544

بیان امام(ره) در جواب از عدم جریان استصحاب 546

مجرای اصول: صورت شک در حکم واقعی و عدم فعلیت آن 547

درس چهارصد و بیست و پنجم 550

عدم جریان استصحاب بعد از یقین به وجوب فعلی ذی المقدمه 550

ادلۀ قائلین به ملازمه 553

درس چهارصد و بیست و ششم 556

قول به ملازمه از راه وجدان در کلام صاحب کفایه 556

وجوب مولوی اوامر متعلقۀ به برخی از مقدمات از نظر صاحب کفایه 556

بیان استاد از کلام مرحوم آخوند(ره)، در اثبات ملازمه 558

مولویت اوامر شارع در باب عبادات، به طور مطلق 561

درس چهارصد و بیست و هفتم 563

دلیل دوم قائلین به ملازمه 563

جواب استاد از دلیل دوم قائلین به ملازمه 565

عدم تبعیت ارادۀ تشریعی از ارادۀ تکوینی 566

ارشادی بودن امر به مقدمه 568

درس چهارصد و بیست و هشتم 570

استدلال ابو الحسن بصری بر وجود ملازمه 570

اتحاد متلازمین در وجوب و حرمت 573

اصلاح قضیّۀ شرطیۀ اول 574

درس چهارصد و بیست و نهم 577

تحقق عصیان در ترک مقدمه بر فرض عدم ملازمه 577

اتیان به مقدمه از نظر عقل 578

مراد از وجوب شرعی مقدمه و فرق میان نظر مثبتین و منکرین ملازمه 580

توضیح استاد دربارۀ قضیۀ شرطیۀ دوم و سوم 581

درس چهارصد و سی ام 584

استدلال حضرت امام(ره) بر عدم ملازمه 584

بیان دو احتمال در ناحیۀ مقدمه 585

کلام قائلین به ملازمه دربارۀ خصوصیات ملازمه 585

ردّ کلام قائلین به ملازمه مقدمه و ذی المقدمه از نظر عقل و شرع 587

بیان احتمال دوم، عینیت امر به ذی المقدمه و مقدمه 587

درس چهارصد و سی و یکم 589

ص:636

بیان احتمالات بنا بر فعلیت بعث در طرفین ملازمه 589

بیان ادلۀ قائلین به عدم صحت احتمال اول 590

جواب استاد از احتمال، علیت و معلولیت بین ذی المقدمه و مقدمه 591

بیان احتمال بعث تقدیری در ناحیۀ مقدمه 592

بیان احتمالات در ملازمه بین الارادتین و بعث به ذی المقدمه و مقدمه 593

احتمال دوم در نحوۀ تعلق اراده به بعث الی ذی المقدمه 594

نتیجۀ بحث در ناحیۀ ملازمۀ بین الارادتین 595

درس چهارصد و سی و دوم 596

تفصیل در بحث وجوب مقدمه و ادلۀ آنها 596

جواب از تفصیل اول در بحث مقدمۀ واجب 598

فرق میان شرائط شرعیه و شرائط عقلیه و عادیه 599

درس چهارصد و سی و سوم 602

توضیح احتمال دوم، عدم استکشاف شرطیت در عبارت مستدل 602

راههای مختلف استکشاف شرطیت شرعیه 603

عدم استکشاف شرطیت شرعیه از وجوب غیری 604

مقدمه مستحب و فرق آن با مقدمۀ واجب 606

درس چهارصد و سی و چهارم 608

اقوال در مقدمات حرام 608

بررسی اقوال در مسألۀ حرمت غیری مقدمۀ حرام 611

استدلال مرحوم آخوند(ره) بر عدم ثبوت ملازمه در مقدمۀ حرام 611

دلیل دوم صاحب کفایه بر تضییق دایره ملازمه در مقدمات حرام 612

استلزام عدم اعتبار نیت در عبادات با اختیاری نبودن اراده 613

درس چهارصد و سی و پنجم 615

جواب امام«ره» از صاحب کفایه در تأخر اراده در افعال تولیدی 615

طرح شبهۀ غیراختیاری بودن مقدمه اخیر و جواب استاد 617

موجبۀ جزئیه بودن بیان امام«ره» 618

ص:637

فهرست درسها

درس سیصد و چهل و ششم 7

درس سیصد و چهل و هفتم 14

درس سیصد و چهل و هشتم 20

درس سیصد و چهل و نهم 27

درس سیصد و پنجاهم 35

درس سیصد و پنجاه و یکم 43

درس سیصد و پنجاه و دوم 49

درس سیصد و پنجاه و سوم 57

درس سیصد و پنجاه و چهارم 63

درس سیصد و پنجاه و پنجم 70

درس سیصد و پنجاه و ششم 77

درس سیصد و پنجاه و هفتم 83

درس سیصد و پنجاه و هشتم 91

درس سیصد و پنجاه و نهم 98

درس سیصد و شصتم 105

درس سیصد و شصت و یکم 112

درس سیصد و شصت و دوم 121

درس سیصد و شصت و سوم 129

درس سیصد و شصت و چهارم 137

درس سیصد و شصت و پنجم 144

درس سیصد و شصت و ششم 151

درس سیصد و شصت و هفتم 159

درس سیصد و شصت و هشتم 167

درس سیصد و شصت و نهم 174

درس سیصد و هفتادم 180

درس سیصد و هفتاد و یکم 188

درس سیصد و هفتاد و دوم 196

درس سیصد و هفتاد و سوم 203

درس سیصد و هفتاد و چهارم 210

درس سیصد و هفتاد و پنجم 216

درس سیصد و هفتاد و ششم 224

درس سیصد و هفتاد و هفتم 231

درس سیصد و هفتاد و هشتم 238

درس سیصد و هفتاد و نهم 245

درس سیصد و هشتادم 251

ص:638

درس سیصد و هشتاد و یکم 257

درس سیصد و هشتاد و دوم 264

درس سیصد و هشتاد و سوم 271

درس سیصد و هشتاد و چهارم 277

درس سیصد و هشتاد و پنجم 284

درس سیصد و هشتاد و ششم 291

درس سیصد و هشتاد و هفتم 299

درس سیصد و هشتاد و هشتم 307

درس سیصد و هشتاد و نهم 314

درس سیصد و نودم 320

درس سیصد و نود و یکم 328

درس سیصد و نود و دوم 336

درس سیصد و نود و سوم 344

درس سیصد و نود و چهارم 351

درس سیصد و نود و پنجم 358

درس سیصد و نود و ششم 366

درس سیصد و نود و هفتم 373

درس سیصد و نود و هشتم 380

درس سیصد و نود و نهم 385

درس چهارصدم 391

درس چهارصد و یکم 395

درس چهارصد و دوم 402

درس چهارصد و سوم 408

درس چهارصد و چهارم 413

درس چهارصد و پنجم 420

درس چهارصد و ششم 427

درس چهارصد و هفتم 433

درس چهارصد و هشتم 440

درس چهارصد و نهم 446

درس چهارصد و دهم 453

درس چهارصد و یازدهم 458

درس چهارصد و دوازدهم 465

درس چهارصد و سیزدهم 471

درس چهارصد و چهاردهم 477

درس چهارصد و پانزدهم 484

درس چهارصد و شانزدهم 492

ص:639

درس چهارصد و هفدهم 499

درس چهارصد و هیجدهم 505

درس چهارصد و نوزدهم 511

درس چهارصد و بیستم 517

درس چهارصد و بیست و یکم 522

درس چهارصد و بیست و دوم 529

درس چهارصد و بیست و سوم 536

درس چهارصد و بیست و چهارم 543

درس چهارصد و بیست و پنجم 550

درس چهارصد و بیست و ششم 556

درس چهارصد و بیست و هفتم 563

درس چهارصد و بیست و هشتم 570

درس چهارصد و بیست و نهم 577

درس چهارصد و سی ام 584

درس چهارصد و سی و یکم 589

درس چهارصد و سی و دوم 596

درس چهارصد و سی و سوم 602

درس چهارصد و سی و چهارم 608

درس چهارصد و سی و پنجم 615

«و الحمد لله رب العالمین»

ص:640

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109